توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مرا باور کن | شراره بهرامی
M.A.H.S.A
11-17-2011, 03:02 PM
مشخصات کتاب:http://www.forum.98ia.com/images/smilies/-120-.gifhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/-120-.gif
نام کتاب : مرا باور کن
نویسنده : شراره بهرامی
تعداد فصل : 17
چاپ دوم : 1387
انتشارات : شقایق
تعداد صفحات : 400 صفحه
http://www.up.98ia.com/images/23pw1qdede2cjjgh2j1.jpg
M.A.H.S.A
11-17-2011, 03:03 PM
فصل اول )
مشغول بستن شال گردن آرین بودم و همسرم مشغول گرم کردن ماشین که یکدفعه آرین با جیغ گفت:
-مامان اینگدل محکم نبند دالم خفه میشم ! (ای جانم)
با خنده شال گردنو شل تر کردم و از لپ کوچولوی قرمزش یه ماچ گرفتم و گفتم :
-مامانی پسر خوبی باشی ها یه وقت خاله رو اذیت نکنی !
با همون صدای بچگونش بهم گفت :
-باشه مامانی من فگط با ماهان میلم سوال اون ماشین گلمزش میشم.
ماهان اسم پسر خواهرم بود که حدوداً یه سال و نیم از آرین کوچک تر بود و دو سال داشت.یا این که هر وقت به همدیگه میرسیدند سایه همدیگه رو با تیر میزدند اما به محض اینکه یه روز از همدیگه دور میشدند اون قدر برای هم بی تابی میکردند که مجبور میشدیم ببریمشون پیش هم ، اون روز هم از صبح اون قدر آرین اصرار کرد که بالاخره من و پدرشو راضی کرد که ببریمش پیش ماهان.با این که میدونستم به محض دیدن ماهان دوباره جنگ و دعواشون شروع میشه اما بازم مثل همیشه تسلیم خواستش شده بودم.فقط برای آخرین بار گفتم:
-یادت هست که به بابا چه قولی دادی پسرم ، هان؟
درحالی که با ذوق و شوق دست میزد گفت:
-آله مامانی اما به شلطی که ماهان گلمزشو به من بده ها.
انگار نه انگار که دو ساعت تموم من و همسرم تو گوشش خونده بودیم که نباید با ماهان دعوا کنه ؛ کمی اخم کردم و گفتم:
-مامان جون اگه ماشینشو به شما نداد که نباید دعوا کنی ؛ خب شاید دوست نداره وسایلشو به کسی بده.
آرین هاج و واج منو نگاه کرد و گفت:
-پس چلا ماهان همیشه ماشینای منو بر می داله.اصلاً اگه ماشینشو به من نده منم گلیه میکنم تا خاله دعواش کنه.
وقتی شیرین زبونی میکرد اون قدر خوشگل و خواستنی میشد که نمیتونستم در مقابلش مقاومت کنم.دوباره بغلش گرفتم و فشردمش.همون موقع همسرم در رو باز کرد و با خنده گفت :
-پسرم آماده شدی بریم ؟
آرین با خوشحالی خودشو از توبغل من درآورد و به طرف پدرش دوید اما هنوز چندان فاصله نگرفته بود که دوباره به طرفم برگشت ، گونه ام رو بوسید و گفت :
-مامانی خدافظ.
و دوباره به طرف پدرش رفت.در حالی که دست کوچیکشو توی دست پدرش جای میداد گفت:
-بریم بابایی.
همسرم قبل از رفتن نگاهی به من کرد و گفت:
-عزیزم کاری نداری ؟
لبخندی زذم و گفتم :
-نه برید به سلامت.سلام منو به همگیشون برسون.
وبعد هردو از در خارج شدند.بلافاصله به طرف پنجره دویدم و پرده رو کنار زدم هنوز بیرون داشت برف میبارید. اون قدر تن آرین لباش کرده بودم که طفلک بچه ام به زور جلوی پاهاشو میدید.صداشو میشنیدم که داره به پدرش قول میده که پسر خوبی باشه. بالاخره سوار ماشین شدند و از حیاط خارج شدند.همسرم همون طور که در حیاط رو میبست نگاهی بهم کرد و برام دست تکون داد.لبخندی زدم و براش دست تکون دادم و بالاخره با بسته شدن در تنهای تنها شدم.
واقعاً خوشبخت بودم و از زندگیم کاملاً راضی ! همسری داشتم که حاضر بود همه زندگیشو برای خوشحالی من و پسرم بده و آرین که واقعاً زندگی شاد ما رو کاملتر و شیرین تر کرده بود. پسر کوچولوی ناز من که از هر حیث کپی پدرش بود.
خونه بدون حضور اونا سرد و خالی بود و اونقدر ساکت که خیلی راحت میتونستم صدای ترک ترک چوبهای شومینه رو بشنوم. به دور و برم نگاه کردم واقعاً زندگی بدون حضور اونا پوچ و بی معنا بود.(خیلی خب بابا.چند بار میگی).یک دفعه چشمم به کتابخونه افتاد. همیشه وقتی تنها میشدم برای فرار از تنهایی به سراغ نوشتن میرفتم. ولی حال و هوای اون روز ، برفی که میبارید و اون سکوت مطلق همه و همه دست به دست هم داده بودن تا منو به گذشته ها بکشونه.(خدا رحم کنه).یک آن فکری به سرم زد.بلافاصله به طرف قفسه کتابخونه رفتم و از کشوی زیرش از بین دفترچه های خاطراتم که حالا تعدادشون به انگشتهای دست رسیده بود یکیشون رو بیرون کشیدم.با این که همه اونا یه جورایی برام عزیز بودند اما یکیشون با بقیه فرق داشت ، چون تو صفحاتش تلخ و شیرین ترین لحظات زندگی منو جای داده بود.کنار شومینه نشستم . با دستم آروم روی جلدش رو پاک کردم و خیلی آهسته بازش کردم. طوری باهاش رفتار میکردم که انگار با یک شی مقدس سر و کار دارم.هرکلمه از اون دفتر برام یک دنیا بود.دنیایی پر از خاطرات. تو اولین صفحه اش نوشته شده بود :
تقدیم به او که عشقش پاکترین عشق روی زمین است و شانه هایش تنها تکیه گاهم در زندگی.
خود به خود با خواندن این جمله به گذشته ها رفتم. به شش سال پیش به یک روز برفی ، درست مثل همین امروز ............
M.A.H.S.A
11-17-2011, 03:06 PM
فصل دوم )
هوای ماشین دم کرده بود ، طوری که احساس خفگی میکردم. به آرومی شیشه رو پایین کشیدم. سوز سردی یک دفعه به صورتم خورد که تا مغز استخوانم رخنه کرد ، چون باعث شد تموم بدنم بلرزه.
برف پاکن های ماشین مرتب این ور و اون ور میشدند و ناراحتم میکردند. پدرم یه نوار شاد توی پخش ماشین گذاشته بود که مثلاً حال و هوای منو عوض کنه ، ولی من اونقدر مغموم و دل مرده بودم که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست شادم کنه.دوست داشتم کسی کاری به کارم نداشته باشه. دلم میخواست بدون این که به چیزی فکر کنم یا کسی باهام حرف بزنه یه گوشه بشینم و به یه نقطه خیره بشم. ولی پدر و مادرم این موضوع رو دوست نداشتن و مرتب میخواستن یه کاری کنن که من دوباره مثل اولم بشم . همون شیدای شاد و سرحال که هیچ چیز نمیتونست مانع از لبخند زدنش بشه !... لبخندی که حالا دیدنش روی لبهای من بیشتر به یه آرزو شبیه بود. دست به هر کاری زده بودند ولی موفق نشده بودند..
اون روز هم قرار بود همراه پدرم به کلینیک روانشناسی بریم. حتی شنیدن اسم کلینیک هم ناراحتم میکرد چه برسه به این که بخوام پامو اونجا بزارم. از تصور اینکه اطرافیانم فکر میکردن که من روانی شدم ، عصبانی بودم . من فقط آرامش و سکوت میخواستم و اونا میخواستن منو مثل یه دیوونه به دست دکترا بسپارن.اصلاً دوست نداشتم به اون کلینیک برم اما هر چه قدر سر این موضوع مقاومت کردم ، موفق نشدم.شاید رقیب توی جبهه مخالف خیلی از من قوی تر بود که تونسته بود پدر و مادرمو راضی کنه. به هر حال شنیدن اسم کلینیک و رفتن به اونجا مسوله ای نبود که پدر و مادر من به راحتی ازش بگذرن.
وقتی پدرم راهنمای دست راست رو زد و فرمون رو به طرف راست خیابون پیچوند ؛ مطمئن شدم که دیگه هیچ چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. صدای طپش قلبمو به وضوح میشندیدم ، درست با توقف ماشین انگار قلب من هم ایستاد. به سختی همه نیروم رو جمع کردم و برای آخرین بار با نگاهی التماس آمیز به امید این که شاید رو پدرم تاثیر بذاره گفتم:
-من میترسم.
پدرم لبخندی مهربان زد و گفت:
-از چی میترسی دخترم؟ هم من پیشتم ، هم اردلان.
آخ اردلان ، اردلان...همه اش تقصیر اون بود که حالا من اینجا بودم. اون قدر به پدرم اصرار کرده بود مه بالاخره پدرم رو راضی کرده بود. با شنیدن اسمش ناخودآگاه از شدت حرص دندونامو به هم فشردم.
پدرم وقتی دید من از جام تکون نمیخورم ، در رو برام باز کرد و گفت :
-شیدا ! عزیزم ما که قبلاً حرفامون رو زدیم ، نزدیم؟
در حالی که از ماشین پیاده میشدم گفتم:
-شما حرفاتون رو زدید نه من.شما فقط منو مجبور کردید که حرفاتونو گوش کنم، فقط همین!
بارش برف شدید تر شده بود. هم زمان با پیاده شدنم از ماشین ، سرما باعث شد که احساس کنم به یکباره منجمد شده ام.تابلو ی بالای سرمو نگاه کردم :کلنیک روانشناسش دکتر شهاب .........
جمله آخر رو نخونده بودم که یکدفعه احساس کردم چشمانم داره سیاهی میره. بالای سرمو نگاه کردم ، آسمون کاملاً سیاه و تن من مثل یه تکه یخ ، سرد شده بود. ضعف شدید همیشگی ، باز داشت بر من غالب میشد . انگار اون درد دیگه نیمی از وجودم شده بود. هر کاری کردم نتونستم خودمو نگه دارم . صدای گنگ پدرمو میشنیدم که میگفت:
-شیدا حالت خوب نیست ؟!
یک دفعه زانوهام تا خورد و با شدت به جایی خوردم و دیگه چیزی نفهمیدم...
دنیای بیهوشی همیشه دنیای زیبایی بود. دنیایی که کسی باهات کاری نداشت و هیچ کس نگرانت نبود.دائم مجبور نبودی که اشکاتو پنهون کنی ، بغضتو فرو بدی تا دیگرون رو ناراحت نکنی . مثل یه پرنده سبک بال تو زمین و آسمون معلقی و هر لحظه بیشتر از زمین فاصله میگیری. اما بازم تو آخرین لحظات درست موقعی که میخواستم آسمونو لمس کنم ، صداها منو به این دنیا کشوند.نمیدونم دقیقاً چند دقیقه بیحال ، روی اون صندلی افتاده بودم.حتی نمیدونستم چه جوری به اون جا اومدم ! فقط میدونم یک دفعه صورتم خیس شد و خنکی آب باعث شد که بتونم یواش یواش چشامو باز کنم. صورتم داغ شده بود و چشمام میسوخت و اشک از چشمام سرازیر بود و بی محابا بر صورتم میریخت.چهره ها یواش یواش واضح تر میشدند. اولین کسی که شناختم اردلان بود بالای سرم ایستاده بود و در حالی که لیوانی آب در دست داشت ، روی صورتم آب میپاشید.همین که چشمامو باز کردم لبخندی زد و با خوشحالی گفت :
-دایی چشماشو باز کرد.
بعد به طرف کسی که من نمیدیدمش چرخید و با فریاد گفت :
-مانی پس اون آب قند چی شد؟
مانی رو قبلاً تو خونه عمع اینا دیده بودم و کمابیش میشناختمش ، بلافاصله بعد از حرف اردلان ، مانی در حالی که با قاشق ، محتویات لیوانی رو هم میزد ، از توی یکی از اتاقها خارج شد و گفت:
-بیا اینم آب قند.
پدرم که به جرئت میتونم بگم رنگش از منم پریده تر بود، آب قند رو از دستم گرفت و به طرف لب من آورد و گفت:
-بخور عزیزم ، بخور.
شاید فقط گریه نمیکرد ، اما اون قدر صداش گرفته بود که دل آدم براش ریش میشد.برای یک لحظه خودمو فراموش کردم و دلم به حالش سوخت.جرعه جرعه آب قند رو نوشیدم و کم کم حالم بهتر شد . تازه اون موقع بود که دکتر ایزدی رو کنارم دیدم.مردی در حدود پنجاه ساله با صورتی استخوانی و چهره ای کاملاً شرقی. موهای کنار شقیقه اش کاملاً سفید شده بودن که البته ، همین چهره اش رو جذابتر میکرد.ظاهری کاملاً آراسته و مرتب داشت و آرامشی که توی چهره اش موج میزد به آدم آرامش میبخشید.نبضمو تو دستش گرفت و با لبخندی که ردیف دندونهای زیبایش رو به نمایش میگذاشت گفت:
-خب خدا رو شکر حالش بهتره.
بعد رو به پدرم گفت:
-دیدین گفتم نگران نباشید.وا...رنگ شما پریده تر به نظر میرسه !
M.A.H.S.A
11-17-2011, 03:08 PM
بعد مانی رو مخاطب قرار داد و گفت :
-پسر جان برو یه لیوان آب قند هم برای آقای مهرنیا بیار.
مانی میخواست به سمت اتاق بره که پدرم مانع شد و گفت:
-احتیاجی نیست پسرم ، حالم بهتره.
وبعد روی یک صندلی نشست . دکتر ایزدی لبخندی زد و با صدای که منو به یاد دوبلرهای تلویزیون می انداخت گفت:
-دخترم من ایزدی هستم و ایشون مانی پسرم.اون یکی رو هم که خودتون بهتر میشناسید به قولی پسر عمه عزیز خودتونه.
تو دلم گفتم:
-آره واقعاً هم عزیزه ! میخوام سر به تنش نباشه.
دکتر گفت:
-خانم امیری هم تو کادر ما هستند که البته هنوز تشریف نیاوردند.
مانی نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
-الانا دیگه باید پیداشون بشه.آخه میدونید امروز همراه نامزدشون رفتند خرید عروسی.
مانی حدوداً یک متر و هشتاد قد داشت و درست کپی پدرش بود.ولی حدوداً بیست و هفت هشت سال کوچیک تر ، چشم و ابروش مشکی بود. موهاشم لخت و صاف طوری که هر چند وقت یک بار مجبور میشد از جوی صورتش کنارشون بزنه.یه چند سانتی از اردلان کوتاهتر بود و درست نقطه مقابل اردلان ، چون هر چی مانی سبزه بود ، اردلان سفید بود با موهای حالت دار.درسته که مانی بانمک بود ولی اردلان هر دو خصوصیت رو با هم داشت.نمک و زیبایی رو یه جا داشت.فرم لبهاش طوری بود که به چهره اش معصومیتی کودکانه میبخشید و شاید بی رحمی بود اگه میگفتم که چهره اردلان دوست داشتنی نبود ! ولی اون چهره دوست داشتنی هیچ وقت در دل من جایی نداشت.(از بس که بی لیاقتی).شباهت فوق العاده ای به جوونی های پدرم داشت که شهره خا و عام بود. همه میگفتند خب حلال زاده به داییش میره دیگه. مادرم هم به خاطر همین موضوع خیلی دوسش داشت و هر جا میشست میگفت که اردلانو مثل پسرش دوست داره. اردلانو همه دوست داشتند.انگار فرشته ای بود که از آسمون فرود آمده بود و حرفاش آیه های قرآنیی بود.آرزو به دلم مونده بود که حتی برای یک بار هم که شده یه نفر به جز من باهاش مخالفت کنه یا یه کاری رو اشتباه انجام بده تا سرمو بگیرم بالا و بگم که دیدید همه تون اشتباه میکردید و اردلان هم مثل بقیه آدم ها کامل نیست. اما این آرزو دیگه واقعاً دست نیافتنی شده بود !
همون لحظه دختر جوونی که حدوداً بیست و سه چهار سال داشت از در اومد تو.چهره سبزه و بانمکی داشت و با همون نگاه اول به دلم نشست.با خشرویی به همه سلام کرد و بعد لبخندی دوست داشتنی به من زد و گفت:
-اشتباه نکنم شما شیدا خانم هستید درسته؟
من که تا اون موقع چیزی نگفته بودم با صدای آهسته و لرزانی که نمودار ضعف جسمانی ام بود ، حرفشو تایید کردم. با کنجکاوی منو نگاه کرد و گفت :
-خیلی خوش وقتم البته من تعریف شما رو ...
بعد انگار که یک دفعه چیزی یادش افتاده باشه سکوت کرد.متوجه شدم که ادامه حرفش چی بود.میدونستم از اردلان در مورد من چه چیزایی که نشنیده.هرچی بود دل به دل راه داشت و همونطور که من برای اذیت کردن اردلان تلاش میکردم او هم بیکار نمیشنست و صد در صد حرفهای زیادی در مورد من به اونها زده بود. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه چیزهایی در مورد من بهشون گفته که دارن اونطوری نگام میکنن.هنوز تو فکر بودم که همون دختر جوون گفت :
-خدا بد نده چی شده ؟!
دکتر به جای من گفت :
-چیزی نشده. فقط فکر کنم میخواستند از همین روز اول ، کار دست ما بدن.
بعد من رو مخاطب قرار داد و گفت:
-عزیزم باید قول بدی که دیگه غش نکنی !
از این حرفش ناراحت شدم . عمداً که غش نکرده بودم ! تازه در تمام طول زندگیم از این که کسی بخواد با چشم ترحم نگام کنه بیزار بودم. فکر کنم تنها کسی که متوجه ناراحتی من شده بود اردلان بود ، چون به طرف پدرم رفت و گفت :
-دایی جان فکر کنم بهتره مروز شیدا رو برگردونید خونه تا استراحت کنه . شاید بهتر باشه برای یه روز دیگه قرار بزاریم.
اَه اَه چه قدر پررو بود! الانم دست بردار نبود ، باز هم داشت برای من تعیین تکلیف میکرد. پدرم هنوز جوابی نداده بود که مانی ، که از هر فرصتی برای برانداز کردن من استفاده میکرد گفت:
-به نظر من حالا که تشریف آوردند بهتره بمونند.
دکتر هم حرف پسرش رو تایید کرد و همه نگاه ها به من ختم شد تا تصمیم آخر رو خودم بگیرم.من علی رغم همه تمایلی که به رفتن داشتم فقط برای این که به اردلان بفهمونم که حق نداره مرتب برای من تصمیم بگیره نگاهی به پدرم کردم و گفتم:
-میمونم.
فوراً به عکس العمل اردلان نگاه کردم. اما برخلاف انتظارم نه تنها از حرف من ناراحت نشد بلکه خیلی هم خوشحال شد و با خوشحالی گفت :
-پس دایی جون شما دیگه برید . من خودم شیدا رو میرسونم. دوزاریم افتاد که اردلان از روی عمد ، و جون میدونست من با هر حرفی که بزنه مخالفت میکنم ؛ پیشنهاد رفتنم رو مطرح کرده و من درست همون طور که اون میخواست رفتار کرده بودم. با این که خیلی خوب میشناختمش اما هنوز هم فریبشو میخوردم.
پدرم که خیالش کمی آسوده شده بود ، از روی صندلی بلند شد و گفت :
M.A.H.S.A
11-17-2011, 03:09 PM
-پس آقای دکتر اگه با بنده امری ندارید مرخص بشم.
دکتر سری تکان داد و گفت :
-نه قربان عرضی نیست به سلامت.
بعد نگاهی به من انداخت. انگار کاملاً از نگرانی من خبر داشت چون لبخندی زد و گفت :
-از بابت شیدا جان هم خیالتون راحت باشه.
پدرم لبخندی به من زد و گفت :
-شیدا جون ، عزیزم خداحافظ.
بعد با همه یکی یکی خداحافظی کرد و از در خارج شد.
خواستم قبل از رفتنش بگم که اگه ممکنه خودش دنبال من بیاد ، اما منصرف شدم. به محض رفتن پدرم مانی ، خانم امیری رو مخاطب قرار داد و گفت :
-راستی خانم ، پس شیرینی ما کو ؟
دختر با لبخندی شیرین گفت :
-ای وای شما چند بار از من شیرینی میگیرید ؟ یه بار واسه نامزدی یه بار واسه عقد کنون ، حالا هم برای خرید. آخه کی برای خرید عروسی شیرینی داده که من دومیش باشم ؟!
- خب هرکسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه دیگه.
دکتر ایزدی در حالی که به سمت اتاق کارش میرفت با اعتراض گفت :
-مانی اینقدر سر به سر خانم امیری نذار. ببینم مگه و کار نداری پسر ؟ خانم شما هم اگه ممکنه به خانم مهرنیا کمک کنید که بیان اتاق من.
خانم امیری در حالی که به سمت من می اومد نگاهی به مانی انداخت و گفت :
-باشه چشم همین الان پول میدم ، ولی زحمت خریدش با خودتونه ها.
مانی مثل بچه ها با دستاشو با ذوق به هم مالید. خانم امیری لبخندی زد و گفت :
-عزیزم میخواهی کمکت کنم ؟
تشکر کردم و گفتم :
-نه ممنون خودم میتوانم راه برم.
به آرومی بلند شدم ، اما به محض اینکه سر پا ایستادم ؛ از درد به خودم پیچیدم و با صدای خفه گفتم :
-آخ !
دوباره همه به سراغم اومدند و با نگرانی نگاهم کردند. مانتومو کنار زدم به ناحیه ای از پام که باعث شده احساس درد کنم نگاه کردم و یک آن از دیدن اون صحنه وحشت کردم. روی زانوی شلوار جینم پاره شده بود و به اندازه یک کف دست دور زانوم خیس خون بود.خانم امیری با نگرانی گفت:
-ای وای خدا مرگم بده چی شده ؟!
در حالی که از درد به خودم می پیچیدم گفتم :
-فکر کنم موقعی که می افتادم به جدول کنار خیابون خوردم.
اردلان با نگرانی گفت :
-احتیاجی نیست بریم درمونگاه ؟
حتماً باید به همه نشون میداد که نگران حال منه و مثل دختر کوچولو ها مراقبمه .
خانم امیری لبخندی زد و گفت :
-نه بابا نگران نباشید من الان خودم پانسمان میکنم.
بعد زیر شونه منو گرفت و به سمت یکی از اتاقها رفتیم. در حالی که به سمت اتاق میرفتم ، صدای مانی رو شنیدم که میگفت :
-دیگه اون شلوار به درد نمیخوره.
من و خانم امیری داخل یکی از اتاقها شدیم و اون بلافاصله جعبه کمکهای اولیه رو آورد. بعد یک صندلی روبروی من گذاشت و خواست پامو روی اون بذارم. خیلی آروم پامو روی صندلی گذاشتم . ناخودآگاه نگاهی به در اتاق انداختم. خیلی زود متوجه منظورم شد و در اتاقو بست.ابخندی زد و گفت:
-خب عزیزم حالا راحتی ؟
با نگاهی تشکر آمیز نگاش کردم و گفتم :
-واقعاً نمیدونم چه طوری از شما تشکر کنم خانم امیری.
با اخم نگاهم کرد و گفت :
-اولاً بگو زهره.ثانیاً من که کاری نکردم.
بعد نگاهی به زانوی من انداخت و گفت :
-الهی بمیرم ببین چی شده !
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:10 PM
بدون اینکه بهم چیزی بگه با یک قیچی شروع کرد به پاره کردن پاچه شلوارم ، یک دفعه با وحشت گفتم :
-پس من چی بپوشم ؟
در حالی که با دقت شلوار رو از دور زخمم پاره میکرد خیلی خونسرد گفت :
-نگران نباش عزیزم ، بچه ها رفتند بخرند.
با تعجب گفتم :
-چی ! رفتن شلوار بخرن ؟!
-آره شلوار و شیرینی با هم.
از این که اونطور همه رو به زحمت انداخته بودم ناراحت شدم.بیشتر از همه از دست اردلان دلخور بودم که مسبب اصلی همه اون اتفاقات بود!
همزمان با تموم شدن پای من ، در اتاق هم زده شد.زهره به سمت در رفت و بعد از چند لحظه با یک بسته به طرفم برگشت و گفت :
-پاشو بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه ؟
شلوار رو پوشیدم. درست اندازم بود.اصلاً انگار برای خودم دوخته شده بود.زهره چشمکی زد و گفت :
-ناقلاها رو ببین چه دقیق سایز خودت خریدن !! از دست این پسرا !! (بَلا گرفته ها )
من فقط با شرمندگی سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم . زهره در حالی که همچنان لبخند میزد گفت :
-خب حالا بریم که آقای دکتر خیلی وقته منتظرته.
با هم از در اتاق خارج شدیم .با این که خیلی احساس ضعف میکردمريا، ولی سعی کردم خودمو سر حال نشون بدم.به محض خارج شدن از اتاق با مانی روبرو شدم و مخاطب قرارش دادم و به خاطر شلوار ازش تشکر کردم و گفتم :
-لطفاً بگید چه قدر شده تا تقدیمتون کنم.
با خجالتی که از اون بعید بود ، سرشو پایین انداخت و گفت :
-واقعاً خوشتون اومد ؟
-بله ، خیلی ممنون واقعاً با سلیقه اید !
-ولی سلیقه من نبود ، سلیقه اردلان بود.تازه پولش هم اون حساب کرد.
باز هم اردلان و خودشیرینی های اردلان.(از سرت هم زیادیه).آخ که چه قدر از این خودنمایی ها و به رخ کشیدناش بیزار بودم . اصلاً نمیدونم چرا از مانی تشکر کرده بودم ؛ در حالی که مطمئن بودم اردلان به هیچ کس اجازه نمیده که حتی یک ثانیه هم تو خودنمایی ازش جلو بیفته.
زهره با لبخندی گفت :
-شیدا جون نمیخوای که دکتر رو بیشتر منتظر بذاری ؟هان ؟
و منو به سمت اتاق دکتر راهنمایی کرد. همزمان با رسیدنم پشت در اتاق ، اردلان از داخل اتاق بیروناومد.بدون این که هیچ عکس العملی در مقابلش نشون بدم ، وارد اتاق شدم.
قبل از اینکه وارد اون اتاق بشم خیلی وحشت داشتم ! اتاقی که فکر میکردم فقط آدم های روانی پا درونش میزارن میذارن و جای من نیست.همیشه تصور میکردم رد و دیوار اتاق پر از تصویر های عجیب و غریب ، یه اتاق ترسناک ، اما همه تصوراتم به محض ورودم به اون اتاق از بین رفت. برخلاف انتظارم اتاق کاملاً روشن و دلباز بود و به جز تصویر زیبای چند منظره چیز دیگه ای به دیوار نصب نبود.یه میز بزرگ وسط اتاق بود، درست کنار یه شومینه بزرگ و کمی تون طرف تر چند تا صندلی چرمی راحتی قرار داشت ، که روی میز جلوشون یه گلدون گل پر از گلهای نرگس بود که من واقعاً عاشقشون بودم. عطر نرگس تمام اتاق رو پر کرده بود. شاید عطر اون نرگس ها و احساسی که به من میبخشید باعث شد که به جای همه اون ترس و دلهره ای که وجودمو پر کرده بود ، آرامش جایگزین بشه.انگار بالاخره بعد از مدت ها به جایی رسیده بودم که میتونست روح منو آروم کنه.مکمل همه اون چیزها صدای آرامش بخش دکتر بود که گفت :
-دخترم بیا روی این صندلی بشین.
به طرف صندلی که اشاره کرده بود رفتم و نشستم.صندلی دقیقاً کنار شومینه بود.نگاهی به پنجره انداختم.هنوز برف میبارید.دکتر که با سکوتش به من اجازه داد که با محیط اطرافم ارتباط برقرار کنم همچنان با لبخند نگاهم میکرد.
-بالاخره پس از چندین دقیقه سکوت با صدای دلنشین گفت :
-ترسناک نیست ؛ درسته ؟
از اینکه تونسته بود فکرم رو بخونه اونقدر غافلگیر شدم که زبونم بند اومده بود.فقط تونستم با تکون سر حرفشو تایید کنم.دکتر ایزدی وقتی دید حرفشو تایید کردم ؛ لبخندی پیروزمندانه زد و گفت :
-خب دخترم ......
وبدین ترتیب اولین روز حضور من در اون کلینیک آغاز شد.جایی که هیچ گاه تصور نمیکردم روزی سر از اونجا در بیارم.
تا آخر فصل دوم و صفحه ی 22.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:10 PM
فصل سوم )
حدوداً چند دقیقه ای بود که دکتر مات و مبهوت فقط منو نگاه میکرد و این موضوع ناراحتم میکرد.کم کم اون سکوت داشت منو میترسوند.برای یک لحظه خواستم بلند شم و با تمام نیرو از اون اتاق فرار کنم.تو فکر ترک اتاق بودم که یکدفعه دکتر گفت :
-برای چی دوست نداری توی این اتاق باشی ؟
از حرفش جا خوردم.یعنی فکر منو خونده بود! از قبل شنیده بودم که بعضی ها می تونن ذهن آدمو بخون ولی تا به اون روز با چشم خودم ندیده بودم.دست و پامو جمع کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-شما در مورد من چی فکر میکنید؟
لبخندی زد و گفت :
-تو خودت چی حدس میزنی ؟
-من ؟!
-بله شما.
-خب ،من فکر میکنم شما تصور می کنید که من یه آدم ضعیف و خل و چل هستم.درست مثل بقیه کسانی که میان اینجا.
دکتر در حالی که همچنان به من خیره شده بود ؛ گفا :
-چرا فکر می کنی هر کسی که پاش به این اتاق باز میشه باید دیوونه باشه ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-فقط من نیستم که این طور فکر میکنم.
-ولی این حرف اصلاً درست نیست دخترم.
اصلاً حوصله جر و بحث نداشتم.میدونستم همه دکترای روان شناس دلشون میخواست یه جورایی از کارشون دفاع کنند و همه شون ادعا میکردند که همه آدما به یه روان شناس احتیاج دارند نه فقط آدم های روانی.ترجیح دادم فقط سکوت کنم ، اما دکتر دوست داشت بحث رو ادامه بده چون گفت :
-اگر هم بخوایم تصور کنیم که فقط آدمای مریض اینجا میان ، بازم نباید ناراحت بشی هر چی باشه در حال حاضر تو هم یه مریض به حساب میای غیر از اینه ؟
از اون حرف هم دلم گرفت و هم عصبی شدم و بلافاصله گفتم :
-شما اشتباه میکنید . من اصلاً احتیاجی به شما یا هر روانشناس دیگه ای ندارم.الانم اگه اینجا هستم و روبروی شما نشستم فقط به خاطر اصرار بی خود و بچه گانه یه نفره.یه آدم از خود راضی که میخواد به هر قیمتی شده یه جوری جلب توجه کنه و برای این کار ، دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده ؛ فقط همین...یه آدم که میخواد قبل از گرفتن مدرک ، ادای دکترا رو در بیاره.
دکتر با خونسردی تمام فقط به پشتی صندلی تکیه زد و گفت :
-منم اون فرد مورد نظر رو که با اصرار بچه گونه اش اعصاب شما رو خرد کرده میشناسم؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-شاید خیلی بهتر از من !
-خب میتونم بگم از وقتی وارد این اتاق شدی این اولین حرف درستی بود که ازت شنیدم (خوشمان آمد )
خیلی رک و صریح بود و این موضوع منو که تا به حال هیچ کس بهم نگفته بود بالای چشمت ابروست رو ناراحت میکرد.دکتر که سکوتم رو دید گفت :
-خب شیدا ...راستی میتونم شیدا صدات بزنم ؟
با تکان سر جواب مثبت دادم.او هم لبخندی زد و گفت :
-میدونی شیدا من اردلان رو بهتر از هر کسی میشناسم.اردلان بهترین دوست پسرم و بهترین شاگردمه.حتی به جرات میتونم بگم توی مسائل درسی از مانی هم تیز هوش تره ، یعنی به قولی شاگرد اول دانشکدس و من چشم بسته به حرفاش ایمان دارم. حالا اگه اون میگه تو مشکل داری ، انتظار نداشته باش باور نکنم.
با خودم گفتم این پسره حتماً مهره مار داره که اینطور همه رو مجذوب خودش میکنه.چرا هر حرفی میزد بدون چون و چرا از طرف بقیه پذیرفته میشد ؟! با دلخوری گفتم :
-اردلان هر چی میخواد بگه ؛ برای من اصلاً مهم نیست. نمیدونم چرا دوست داره منو جلو همه ضعیف نشون بده؟!
دکتر گفت:
-تو اشتباه میکنی شیدا؛ اردلان هیچ وقت نخواسته تو رو پیش من ضعیف نشون بده ؛ حتی برعکس تصورت اردلان به من گفته "با یک دختر قوی و با اراده ، البته تا حدودی کله شق و یکدنده روبرو هستم که قادره هر چیزی رو که میخواد به دست بیاره"
با لحنی سرد گفتم :
-تصور نمیکنم خصوصیاتی که ذکر کردید باعث بشه کسی رو به اینجا بیارن ؟
-نه ، حق با توست.اما اردلان علاوه بر حرفهایی که شنیدی به من گفته که تو با یک اشتباه کودکانه و یک عشق...داری رستی دستی زندگیتو نابود میکنی و یه جورایی احساس میکنی که به بن بست رسیدی و ناامید و مایوس شدی، از نظر ما یکی از شایع ترین و بزرگترین بیماریهای روانیه.بیماری که تو نگاه اول هیچ کس نمیتونه متوجه اش بشه.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم :
-اردلان حق نداره منو...
بدون اینکه تحت تاثیر عصبانیت من قرار بگیره ، خیلی خونسرد گفت :
-چرا شیدا میخوای خودتو گول بزنی ؟! هر کی با یه نگاه دقیق به تو بندازه متوجه میشه که بیماری.
به خاطر این که نتونسته بودم عصبانیتم رو کنترل کنم ؛ عصبی تر از قبل با حرص خودمو روی صندلی انداختم و گفتم :
-چرا ؟! آخه مگه من چه فرقی با دخترای دیگه دارم.هان ؟
دکتر بلافاصله گفت:
-واقعاً میخوای بدونی چه فرقی داری؟
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:13 PM
-بله؛ اگه ممکنه.
-من فکر میکنم خودت بهتر میتونی به این سوالت جواب بدی.فقط کافیه خودتو توی اون آینه قدر روبرو نگاه کنی.
وچون عکس العملی از من ندید ادامه داد:
-من میتونم به عنوان یک پزشک از تو خواهش کنم که بلند شی و خودتو توی اون آینه نگاه کنی؟
چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم. با خودم فکر میکردم که آیا همه روان شناسها این طور با اعصاب مریضشون بازی میکنند؟!
بالاخره با بی میلی بلند شدم و به طرف آینه رفتم و همون طور که دکتر گفته بود ، خوب به تصویرم نگاه کردم.
من واقعاً با اون تصویر بیگانه بودم. اون چهره ، شیدایی نبود که من میشناختم.اون نگاه ، برق نگاهی رو که همیشه تو چشم های شیدا موج میزد، نداشت. اون قدر چهره ام غمگین و افسرده بود که به سختی میشد تشخیص داد که من یه دختر بیست ساله هستم. سر تا سر لباسم به جز شلواری که اردلان خریده بود، سیاه بود.انگار نه انگار که من یه دختر جوون هستم! بیشتر به بیوه هایی شبیه بودم که تازه همسرشونو از دست دادند. صورتم رنگ پریده و پوستم کاملاً شل شده بود.زیر چشمام گود نشسته و لبهام کاملاً کبود بود. انگار حتی یه قطره خون هم در بدن اون تصویر جریان نداشت . اون قدر رنگ پریده و نزار بودم که بی اختیار بغضم ترکید و دلم برای خودم سوخت.من با خودم چه کرده بودم؟سر شیدا چی آورده بودم؟اون دختر شاد و سرحال کجا رفته بود؟من شیدا رو کشته بودم.
انگار بعد از مدت ها این اولین باری بود مه خودمو توی آینه نگاه میکردم.اشک مثل سیل از چشمام جاری و کم کم تصویر توی آینه رو محو کرد.(اینم از اون حرفا بودااا).اگه صدای دکتر منو به حال خودم بر نمیگردوند دوباره از حال میرفتم.دکتر با صدای آرومی گفت:
-دخترم دلم میخواد بیای اینجا بشینی و بهم بگی واقعاً چه مشکلی داری؟
این بار مثل یک بچه بدون هیچ چون و چرایی حرفش رو گوش کردم و یکراست سر جام برگشتم.در حالی که هق هق گریه تمام تنم رو میلرزوند، دوباره روی صندلی نشستم.دکتر چند لحظه در سکون کامل فقط نگام کرد و من اصلاً قادر به کنترل اشکهام نبود.
بالاخره با صدایی خفه که خودم هم به زور میشنیدم گفتم :
-من مریض نیستم؛ باور کنید.
دکتر به چشمهای من نگاه کرد و گفت :
-میدونم عزیزم ، اما بعضی وقت ها عشق به تنهایی باعث خطرناکترین بیماری میشه. شاید الان به مرحله خطرناکی نرسیده باشی، ولی مطمئنم اگه همین طوری پیش بری ، به زودی به مرحله ای میرسی که نه تنها از دست من ، بلکه از دست هیچ کسی کاری برنمیاد.پس از همین امروز باید کاری انجام داد نه فردا.چون ممکنه واقعاً دیر بشه!...حالا دلم میخواد به من بگی که چه کسی باعث شد تو به این روز بیفتی ؟ دلم میخواد به من بدونم اون کدوم پسره که تونسته تا این حد تو رو تحت تاثیر قرار بده ؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم.دیگه حتی مچم پیش اونم باز شده بود.نمیدونستم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟ با اینکه قبلاً از اعتماد کردن نتیجه ای نگرفته بودم ، ولی احساس میکردم اگه با کسی حرف نزنم ، خفه میشم. حرفهای نگفته دور گلوم چنگ انداخته بود و با تمام نیرو گلومو میفشرد.باید با یه نفر حرف میزدم و خودمو سبک میکردم .باید به یه نفر همه چیز رو میگفتم شاید لااقل اون طوری یه نفر پیدا میشد که بتونه احساس منو درک کنه ! برای همین دلمو به دریا زدم و گفتم :
-حق با شماست من عاشقم ، یا بهتره بگم عاشق بودم.
دکتر آهی کشید و گفت :
-شیدا دوست دارم بدونم تو عشق رو چی معنی میکنی؟
برای یک لحظه با خودم فکر کردم که واقعاً عشق رو باید چی معنی کنم؟ آیا تعریفی به جز اون چه که من با تموم وجودم احساس کرده بودم ؛ برای عشق وجود داشت ؟
سرمو بالا گرفتم. اشک هامو پاک کردم و گفتم :
-یعنی این که شب و روز از ترس جدا شدن از یه نفر کابوس ببینی.یعنی هر وقت میبینیش راه رفتنت ، حرف زدنت ، حتی نفس کشیدنت ، یادت بره.یعنی ائن قدر ضربان قلبت بالا بره که احساس کنی هرآن میخواد از قفسه سینه اتبزنه بیرون. یعنی با دیدنش همه وجودت فریاد بزنه که دوسش داری.یعنی وقتی ازت دوره میشه با تمام وجودت درد دوریش رو احساس کنی. خود شما هم لابد عاشق شدید، نشدید ؟شاید هم از اون پسرایی بودید که سر سفره عقد زنشونو میبینن؟ البته تصور نمیکنم شما از اونا باشید ؛ چون اونطور که اردلان گفت شما تو خانوادتون نسل در نسل روان شناس و پزشک بودید و از یه پدر روان شناس بعیده که پسرشونو به زور سر سفره عقد بشونه ، حتی اگه تو عهد قجر هم زندگی کنه ، باز هم باید یه فرقی با دیگران داشته باشه. درسته ؟
سرمو بالا گرفتم تا جواب دکتر رو بشنوم.دلم میخواست بدونم نظرش در مورد حرفام چیه ؟
دکتر سکوت کرده بود و لبخند میزد.انگار با شنیدن اون حرف ها یاد خاطراتش افتاده بود.چند ثانیه ای گذشت تا به خودش اومد ؛بلافاصله لبخندی زد و گفت :
-حق با توست. من تو زمانی ازدواج کردم که حتی پسرا هم حق انتخاب نداشتن ، چه برسه به دختراشون. اما من به نعمت داشتن همون پدر و مادری که گفتی راهمو انتخاب کردم.میخوام بهت بگم که حتی منم توی اون دوره عاشق شدم.دلم میخواست با عشق زندگی کنم و البته به آرزوهام هم رسیدم چون با همه وجودم تلاش کردم و از هیچ چیز نترسیدم.در واقع این خودم بودم که با دستای خودم زندگی مو ساختم.
بعد لبخند کمرنگی زد و گفت :
-منو نگاه کن تو رو خدا ! به جای اینکه حرفهای تو رو بشنوم دارم برات از زندگی خودم حرف میزنم.
حرفهای دکتر حس کنجکاویم رو بر انگیخته بود مانی اونقدر شاد و سرزنده بود که همیشه تصور میکردم تو یه خانواده شاد و یه کانون گرم خانوادگی بزرگ شده ، اون روز با حرفهای دکتر تصورم به یقین تبدیل شد.به دکتر حسودیم شد.اون توی زمان خودش تونسته بود به عشقش برسه و من نتونستم.اما منم با همه وجودم برای رسیدن به عشقم تلاش کرده بودم ؛ منم به همه ترسهام پشت کرده بودم ؛ پس چرا فقط حسرت با من هم آغوش شده بود ؟!
دکتر که مکث زیاد منو دید ؛ گفت :
-دلم میخواد منو محرم خودت حساب کنی دخترم.
به چشمهای دکتر نگاه کردم. مهربون و قابل اعتماد بود.ولی من ، به خودم اعتماد نداشتم.نمیدونستم میتونم یه بار دیگه همه چیز رو مرور کنم یا نه.نمیدونستم قادرم تمام اون لحظه ها رو دوباره تو ذهنم تداعی کنم ، طوری که دوباره از پا در نیام ؟
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:13 PM
سکوت من باعث شد که دکتر تصور دیگه ای بکنه . سرشو پایین انداخت و گفت :
-تو به من اعتماد نداری؛ درسته ؟
از این که با سکوتم باعث شده بودم که به اون نتیجه برسه و از من برنجه ناراحت شدم و خیلی سریع گفتم :
-نه اصلاً این طور نیست .
-پس چی؟ چرا حرف نمیزنی ؟ چرا خودتو سبک نمیکنی؟
-آخه...
-آخه چی؟چرا اصرار داری همه چیز رو تو دلت نگه داری؟ میدونی شیدا ؛ دوست دارم همه چیز رو بدونم.دوست دارم بفهمم واقعاً این موضوع ارزش تحمل کردن این همه ناراحتی رو داره ؟
بعد در حالی که درست به چشمهای من خیره شده بود ؛ با صدای ملایمتر گفت :
-دلم میخواد بدونم اون پسر واقعاً لیاقت این همه غمو ، که توی چشمهای تو نشسته رو داره ؟
این چیزی بود که بارها از خودم پرسیده بودم و هرگز به جوابی نرسیده بودم.آهی کشیدم و گفتم :
-از کجاش بگم ؟
دکتر بلافاصله گفت :
-از اولش ، از اولین لحظات.
به نقطه ای خیره شدم.انگار زمان منو به عقب می کشوند و من این بار برعکس همیشه نمیخواستم هیچگونه مقاومتی کنم.دلم میخواست واقعاً به عقب برمی گشتم و زندگی مو یه جور دیگه رقم میزدم ، دلم میخواست یه بار دیگه بچه شم و به همون خونه کوچیکمون برگردم.صدای دکتر رو شنیدم که زمزمه میکرد.
-گوشم با توست شیدا ، حرف بزن.
در حالی که سعی میکردم خاطراتم رو با کوچکترین جزئیاتش به یاد بیارم گفتم:
-یادم میاد تازه تونسته بودیم با کلی قرض و قوله یه خونه کوچیک و نقلی ، البته توی یکی از محله های شلوغ تهران بخریم.آخه میدونید پدرم کارمند بود و همون خونه کوچیک هم حاصل چندین سال زندگی و تلاشش با مادرم بود.من کلاس اول بودم و شیوا هنوز مدرسه نمیرفت.برعکس شیوا که مرتب با عروسک و این چیزا سرش رو گرم میکرد ، من شیطون و بازیگوش بودم و عاشق ورجه و وورجه و این ور، اون ور پریدن.یادم میاد یه روزی داشتم توی حیاط بازی میکردم و این ور ، اون ور میپریدم که یک دفعه خوردم زمین.پدرم که توی حیاط مشغول درست کردن باغچه بود به طرفم اومد و کمکم کرد تا بلند شم ، بعد لبخندی زد و گفت :
-شیدا جان مواظب باش تو مدرسه ، موقع بازی کردن نخوری زمین.
در حالی که هنوز آرنجم درد میکرد ، چریدم بالای سکوی حیاطمون و با لبخندی گفتم :
-ما توی حیاطمون حتی نمیتونیم وایستیم چه برسه به این که بخوایم بدو بدو کنیم.
پدرم با تعجب نگام کرد و گفت :
-منظورت چیه نمیتونید بدویید؟
همون طور که بازی بازی میکردم گفتم :
-آخه اون قدر عده امون زیاده که توی حیاط به اون کوچیکی جا نمیشیم.
پدرم اونروز حرف دیگه ای نزد ، ولی همون حرف من یا عث شد که پدرم تصمیم مهمی بگیره.تصمیمی که آینده منو تغییر داد.درست دو سه هفته بعد از تعطیلی مدرسه ها ، ما خونه کوچیکمنو رو که با کلی عشق خریده بودیم فروختیم و اسباب کشی کردیم و رفتیم کرج ، شدیم مستجر عمه ام اینها.آخه با اون پول ، نمیتونستیم تو منطقه جدید خونه بخریم.برای همین هم قرار شد تا یکی دو سال ، پیش عمه ام و خانواده اش باشیم ؛ بعدشم خدا بزرگ بود.یعنی میدونید پدرم پیشرفت مالی رو فدای راحتی بیشتر ما کرد.آرزو تقریباً همسن شیوا و اردلان هم چهر پنج سال از من بزرگتر بود.یا اینکه من و آرزو و شیوا تقریباً هم سن و سال بودیم ؛ ولی زیاد با هم نبودم.شیوا و آرزو هر روز عروسکشون رو میزدند زیر بغلشون و تا شب تو حیاط با هم خاله بازی میکردند.اون قدر تو عالم خودشون بودند که اگه شبها هم صداشون نمیکردیم هم بازیشون تموم نمیشد.اما من اونقدر به بازی های پسرونه علاقه داشتم به خاله بازی و عروسک بازی علاقه نداشتم. یعنی میدونید با این که فقط یه سال و نیم از شیوا بزرگتر بودم ف ولی شیوا رو بچه حساب میکردم و خودمو یه آدم بزرگ.
یادم میاد پسرای کوچه همه دوچرخه داشتن حتی اردلان ، اون روزها آرزو داشتم منم یه دونه دوچرخه ی بزرگ داشته باشم،ولی خب پدرم به جاش یه سه چرخه خرید.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:13 PM
از اون روز که پدرم سه چرخه رو آورد خونه ، من به جای اینکه خوشحال بشم انقدر ناراحت شدم که زدم زیر گریه و گفتم :
-مگه من بچه ام که برام از این دوچرخه هایی که سه تا چرخ دارن خریدید؟
پدرم لبخندی زد و گفت :
-شیدا جان بابا ؛ حالا تو با این بازی کن ، وقتی بزرگتر شذی خودم برات یه دوچرخه بزرگ میخرم که فقط دو تا چرخ داشته باشه.
با دلخوری گفتم:
-اَه...پس چرا اردلان از اون دوچرخه بزرگا داره؟
پدرم گفت:
-خودت داری میگی اردلان.اولاً که اردلان دیگه بزرگ شده.ثانیاً دوچرخه سواری هم بلده.
اصرار من برای خرید دوچرخه بزرگ بی فایده بود.منم از روی لجبازی هیچ وقت سوار سه چرخه نشدم.از همون روز بود که یه حسادت بچگونه نسبت به اردلان پیدا کردم.بدون اینکه خودم بدونم؛ کاراش رو تقلید میکردم.فکر میکردم اون جوری همه فکر میکنن که منم بزرگتر میشم ! ولی افسوس که من هرچی سعی میکردم نمیتونستم همسن اردلان بشم چون همیشه اردلان از من چهار سال بزرگتر بود و این موضوعی بود که نمیشد تغییرش داد . اما من هیچ وقت این موضوع رو درک نکردم.
یادم میاد هر چی به اردلان اصرار میکردم که بذاره سوار دوچرخه اش بشم نمیذاشت و مدام میگفت تو هنوز بچه ای.مثل الان که هر چی بهش اصرار میکنم بذاره با ماشینش یه دور بزنم ، نمیذاره و میگه تا گواهی نگرفتی ؛ نمیشه.اون روزا هم مدام میگفت ممکنه بخوری زمین کار دست خودت بدی.اون من موقع ها فکر میکردم که به خاطر خساستش نمیذاری که من سوار دوچرخه اش و بشم همین موضوع باعث شده بود که هر چند روز یه بار با هم دعوامون بشه ؛ و بعد کلی کشمکش آخر سر من بهش میگفتم خسیس ندید بدید و دوباره روز از نو روزی از نو ، البته چند بار منو سوار دوچرخه کرده بود، اما خودشم دوچرخه رو از پشت میگرفت و با این کاش بیشتر حرص منو در می آورد .دلم میخواست برای یک بار هم که شده منو رها رها کنه ، اما هر چی اصرار میکردم که بذاره خودم به تنهایی دوچرخه رو برونم ، نمیذاشت.فقط میگفت :
-میخوری زمین شیدا ؛ این دوچرخه بزرگه ، تو نمی تونی سوارش بشی چرا اینو نمیفهمی !
ولی من این حرف حالیم نمیشد.بالاخره یه روز که حواسش نبود یواشکی دوچرخه رو برداشتم و رفتم کوچه . دوچرخه اون قدر بزرگ و سنگین بود که حتی حملش هم برای من سخت بود ؛ چه برسه به این که بخوام سوارش بشم.هرکاری کردم نتونستم خودم رو به زین برسونم.دوچرخه رو برداشتم و بردم لب باغچه ، دور تا دور لب باغچه در خونمون یه دیوار سیمانی بود که تقریباً نیم متر بلندیش میشد.پامو روی دیواره باغچه گذاشتم و با هر زحمتی بود سوارش شدم ، اما به محض اینکه سوارش شدم کنترلش از دستم در رفت و چیزی نمونده بود که با سر برم تو باغچه که یه نفر از پشت دوچرخه رو نگه داشت و گفت :
-وقتی بلد نیستی برای چی سوار میشی ، هان ؟
در حالی که هنوز قلبم از ترس میزد به عقب برگشتم تا ببینم کیه ! از این که کمکم کرده بود که زمین نخورم خوشحال بودم.چون درست مثل یه فرشته نجات سر موقع به دادم رسیده بود. ولی خب عادت نداشتم به کسی جواب پس بدم.برای همین گفتم:
-کی گفته من دوچرخه سواری بلد نیستم ؟
زد زیر خنده و گفت :
-آخه بیچاره ! اگه الان دوچرخه رو نگرفته بودم که کله پا شده بودی !
از این که بچه خطابم کرده بود عصبانی شده بودم،چون درست دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم.برای همین گفتم:
-اصلاً کی به تو گفته دوچرخه رو نگه داری هان ، ولش کن ببینم.
با تعجب و در حالی که بهت زده نگاهم میکرد گفت :
-نیم وجبی چه زبونی هم داره!اولاً تو نه و شما، من حداقل ده پونزده سال لز تو بزرگترم کوچولو ، کسی بهت یاد نداده که با بزرگتر از خودت چه جوری حرف بزنی؟
با حاضر جوابی گفتم :
-تو چه طور ؟ کسی بهت یاد نداده که مزاحم یه خانم نشی ؟
با خنده گفت :
-از کی تا حالا شما خانم به حساب میاین؟
بدون هیچ مکسی گفتم :
-از همون روزی که تو بزرگ حساب شدی!(خیلی حال کردم با این جوابش)
نمیدونم چرا اونطور جوابش رو میدادم. درسته که همیشه حاضر جواب بودم ولی خب هیچ وقت با بزرگتر از خودم جر و بحث نمیکردم.ولی لحن حرف زدنش طوری بود که احساس میکردم داره مسخره ام میکنه و همین موضوع حرصم رو درمی آورد.خودشم وقتی فهمید که من از اون بچه های کم رو و خجالتی نیستم که دو تا کلمه باهاشون حرف میزنی سرخ و سفید میشن و پشت چادر مادرشون قایم میشن ، لبخندی زد و گفت :
-خب میدونید خانم کوچولو ؛ شاید حق با تو باشه ، اما حالا دیگه بیا چایین.
گفتم:
-برای چی؟
معلوم بود به خاطر سماجتم یه کم عصبانی شده ، شایدم اگه دختر خودش بودم گوشمو میگرفت و پرتم میکرد پایین ، اما هر طوری بود عصبانیتش رو کنترل کرد و گفت :
-خب معلومه دیگه...آخه بابا ، این دوچرخه دو برابر قد توئه !
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:14 PM
هرچی بیشتر حرف میزد ، بیشتر حرصم رو در می آورد. برای همین بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم گفتم :
-اگه دوچرخه رو ول نکنی جیغ میزنما !
لبخندی زد و گفت :
-حالا خوب شد ، یه چیزی هم به خانم بدهکار شدیم.
با اینکه اصلاً قصد نداشتم جیغ بزنم و کسی رو خبر کنم الکی ژستی رو به خودم گرفتم.شاید خیلی طبیعی این کارو کردم چون بلافاصله باور کرد و گفت :
-باشه باشه ، مطمئنی که میخوای ولش کنم ؟
لبخند اون روزش رو خیلی خوب یادمه .همیشه وقتی لبخند میزد ؛ گوشه های لبش به سمت پایین مایل میشد.طوری که آدم فکر میکرد داره مسخرش میکنه.اون روز هم من همین فکر رو کردم چون با حرص گفتم :
-ولش کن دیگه.
گفتم ولش کن ، اما تو دلم آرزو کردم که این کارو نکنه.آرزو کردم که به زورم شده منو از دوچرخه بیاره پایین.اصلاً از اینکه سوار دوچرخه شده بودم ، پشیمون شده بودم، اما برخلاف انتظارم اون دوچرخه رو ول کرد و من حتی پام به پدال های دوچرخه هم نمیرسید بعد از یه کم تلوتلو خوردن با سر به سمت باغچه افتادم.خار گلهای تو باغچه تو دست و بالم فرو رفته بود و از جاشون خون میزد بیرون.دوچرخه اردلان که دیگه هیچ ، به همه چیز شبیه بود الا دوچرخه ، لبه سیمانی باغچه به فرمونش گرفته بود و شکسته بود اما اون غریبه هنوز در حالی که دست به سینه بود ، اون طرف تر ایستاده بود و لبخندی میزد. فکر کنم تو دلش میگفت :
«آخیش دلم خنک شد ؛ حقته ! اینم نتیجه پرروگری و زبون درازی!»
جای زخمام میسوخت ، اما غرورم اجازه نمیداد که گریه کنم.بالاخره بعد از اینکه چند دقیقه همون طور ف بر و بر نگام کرد ، لنگار دلش برام سوخت و به طرفم اومد.بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت :
-دستمو بگیر، بلند شو.دیدی خوردی زمین خانم کوچولو !
در حالی که بلند میشدم گفتم :
-لازم نکرده.
و شروع کردم به تکوندن خاکها ، هنوز دست بردار نبود.بازم گفت :
-من که بهت گفتم پیاده شو.حالا دیدی چی شد ؟ هم خودتو زخمی کردی ؛ هم دوچرخه رو داغون کردی.
بعد در حالی که با دوچرخه ور میرفت گفت :
-خب حالا این مال کدوم بدبخت بیچاره ای هست ؟
نگاهی به دوچرخه کردم واقعاً داغون شده بود.یه آن ترس برم داشت که به اردلان چی بگم؟ اگه همون موقع می اومد بیرون و جلوی پسره خرابم میکرد چی ؟
برای اینکه یه وقت اردلان نیاد بیرون و منو تو اون وضعیت نبینه ؛ بلافاصله دوچرخه رو از دستش گرفتم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو خونه . حتی تا آخرین لحظات هم داشت منو نگاه میکرد.با همون لبخندی که اون روز به نظرممسخره ترین لبخند دنیا اومد.
به محض اینکه وارد حیاط شدم اردلان هم از داخل خونه خارج شد و چشمش به من افتاد.اول چند دقیقه مات و مبهوت نگاهم کرد.بعد انگار دوزاریش افتاد که چه اتفاقی افتاده و چه دسته گلی به آب دادم با عصبانیت به طرفم اومد ف شونه هامو گرفت و گفت :
-چی کار کردی هان ؟
برای اولین بار ازش ترسیدم.نمیدونم چرا اون روز به نظرم خیبت یه مرد رو داشت. با بغض گفت:
-نمیخواستم دوچرخه ات اینطوری بشه.
نگاهی به دوچرخه انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت :
-دوچرخه به درک ! ببین با خودت چی کار کردی ؟ (ای جان)
انگار با این حرف ، دنیا رو بهم دادن.اونقدر خوشحال شدم که فراموش کردم تمام بدنم زخمیه و میسوزه.اردلان کمکم کرد تا دست و پامو توی حیاط بشورم ، بعد هم با هم رفتیم تو.
هیچ کس نفهمید که اون بلا رو من سر دوچرخه آوردم.یعنی حتی تصورشو نمیکردند که من سوار دوچرخه شده باشم.یادمه شوهر عمه ام که عمو ایرج صداش میکردیم ؛ اونقدر از دست اردلان عصبانی شد که قسم خورد هیچ وقت براش دوچرخه نخره.اخه فکر میکر به خاطر بی دقتی اردلان دوچرخه به اون روز افتاده.همین موضوع باعث شد که دچار عذاب وجدان بشم ، برای همین رفتم و همه چیز رو به پدرم گفتم.
پدرم حدوداض دو سه هفته بعد دو تا دو چرخه خرید. یکی برای من و یکی برای اردلان.البته دوچرخه من به بزرگی مال اردلان نبود.ولی خب بدم نبود.اوایل دو تا چرخ کمکی کوچیک داشت که بعدها اون دوتا چرخ رو هم باز کردم.یواش یواش اونقدر حرفه ای شده بودم که با پسرا مسابقه میذاشتم و اکثر اوقات هم برنده میشدم.حتی یاد گرفته بودم که با دستای باز دوچرخه سواری کنم و به خاطر این موضوع کلی به خودم می بالیدم.مخصوصاً وقتی میدیم که اون پسره همیشه دم در خونشون که فقط دو تا خونه اون تر از خونه عمه بود ، می ایسته و منو نگاه می کنه.انگار محکوم بود که همیشه اون جا بایسته و لبخند بزنه . یادم نمیاد هیچ وقت با هیچ کدوم از بچه های کوچک بیشتر از یکی دو کلمه حرف بزنه.البته با اردلان سلام و علیک داشت ، ولی خب فقط در همون حد چون حداقل هفت هشت سال با هم تفاوت سنی داشتند.یعنی من این طوری تصور میکردم چون خودش بهم گفته بود که ده ، پونزده سال از من بزرگتره. البته بعدها فهمیدم فقط چهار ، پنج سال از اردلان بزرگتره.
هر چی آرزو و شیوا آروم بودند و ساکت ، من و اردلان شلوغ بودیم و شیطون. همه جا با هم بودیم و هر کاری می خواستیم انجام بدیم با هم انجام میدادیم.فقط موقعی که خرابکاری میکردیم ، اردلان تنها بود.چون همیشه دوست داشت کنار من نقش سپر رو بازی کنه و همه چیز رو تنها به دوش بکشه و این تنها اخلاقش بود که منو عصبی میکرد.حتی یادمه یه دفعه به خاطر من یه سیلی هم از عمه خورد و من با بدجنسی تموم خوشحال هم شدم. آخه از بس نقش آدمای فداکار رو برام بازی کرده بود ؛ خسته شده بودم.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:14 PM
هر چی بزرگتر میشدیم بازیهای قشنگ کودکانه جای خودشون رو به رقابت های بی جا میدادن.انگار من و اردلان ساخته شده بودیم تا با هم مسابقه بدیم و این شامل همه چیز میشد.همون رقابت ها که کم کم با حسادتهای بی خود بیهوده میشدند ؛ باعث شد که من و اردلان روز به روز از هم دورتر بشیم.طوری که بیشتر وقتها سر هر چیز کوچیکی با هم دعوامون میشد و بعدشم تا مدتها با هم قهر میکردیم.حتی بعضی وقتها با هم کتک کاری هم میکردیم. با این که من هیچ وقت زورم بهش نمیرسید ، اما همیشه این اون بود که کتکت میخورد.یعنی راستش رو بخواید اردلان هیچ وقت نخواست به من زور بازو نشون بده چون همیشه موقع کتک کاری ها کوتاه می اومد.اما برخلاف اون ، من همیشه از این موضوع سوءاستفاده میکردم.
دو سال بعد ما از خونه عمع اینا رفتیم چند محله اون طرف تر.اما خب هر هفته همدیگه رو می دیدیم . یعنی یا ما میرفتیم خونه عمه یا اونا می اومدن.اما بعد از رفتنمون از اون محله ، من دیگه هیچ وقت اون پسر رو ندیدم.همیشه وقتی جلوی خونشون رد میشدیم ؛ کنجکاو بودم که بدونم آیا هنوز هم اونجا هستن یا نه ؟
اما روم نمیشد از کسی بپرسم.بدون اینکه حتی خودمم علتش رو بدونم دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.با گذشت هر سال توی ذهنم چهره اش رو بزرگتر کرده بودم.یه چهره کاملاً مردونه.یعنی اگه راستش رو بخواید اون چهره یواش یواش نیمی از وجودم شده بود ؛ یه تصویر تار از دوران کودکیم و البته به پاکی و زلالی همون دوران !
چهره کیوان یه لحظه جلوی چشمانم زنده شد.انگار روبروم نشسته بود و منو نگاه میکرد.دکتر که مکث منو دید گفت:
-اتفاقی افتاده ؟
با سوال دکتر به خودم اومدم و گفتم :
-نه ؛ اما فکر میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
واقعاً هم نمیتونستم ادامه بدم.من یه سال تموم تلاش کرده بودم که کیوان رو فراموش کنم.اما حالا با یادآوری اون خاطرات می فهمیدم که قادر به انجام این کار نیستم.کیوان طی اون سالها نیمی از وجودم شده بود.پس چطور می تونستم نیمی از وجودم رو فراموش کنم؟
دکتر گفت:
-هر طور که راحتی ، دلم میخواد بدونی که من دوست دارم هر وقت خودت دوست داشتی حرف بزنی.هر وقتم که دیدی نمیتونی ادامه بدی کافیه بهم بگی.
بعد نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد و با لبخند گفت :
-خب ! اگه تا چند دقیقه دیگه اینجا باشی حق ویزیت من پدرت رو ورشکست میکنه.
از این جمله لبخند زدم و از روی صندلی بلند شدم.حالا کاملاً احساسم نسبت به چند لحظه پیش تغییر کرده بود.احساس میکردم بالاخره به آرامشی که ماه ها به دنبالش میگشتم رسیدم.با حالتی تشکرآمیز نگاهش کردم و گفتم:
-فعلاً خداحافظ.
به سمت در خروجی رفتم.هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دکتر صدام زد . به طرفش برگشتم و گفتم:
-بله ، کاری داشتید ؟
دکتر لبخندی زد و گفت :
-میدونی شیدا ! نمی تونم شادیم رو از جمله آخر تو پنهان کنم.
با تعجب گفتم :
-کدوم جمله ؟
-همین که گفتی فعلاً خداحافظ.
-چه چیز این جمله باعث خوشحالی شما شده؟
-این که وقتی از در این اتاق تو اومدی ، مطمئن نبودم که بتونم موفقیتی به دست بیارم یا حتی بتونم راضیت کنم که برای چند دقیقه هم که شده توی این اتاق بمونی ، اما حالا می بینم نه تنها این اتاق رو یک ساعت تموم تحمل کردی ؛ بلکه با گفتن "فعلاً " این امید رو به من دادی که دوباره می بینمت و دوباره وارد این اتاق خواهی شد.
حق با او بود.حرف زدن با او به من آرامش داده بود و این چیزی بود که نمی تونستم ازش پنهان کنم.به همین خاطر گفتم:
-حق با شماست .
دکتر برای اینکه منو بیشتر معطل نکنه گفت :
-شیدا دو روز دیگه می بینمت ؟
لبخندی زدم و گفتم :
-سعی میکنم .
-خب پس به عنوان حرف آخر ، ازت می خوام که مراقب خودت باشی.
با گفتن کلمه "چشم" از اتاق خارج شدم.بیرون اتاق مانی و اردلان هر دو مشغول مطالعه چند تا کتاب بودند.همزمان با خارج شدن من از اتاق ، سرشون رو بالا گرفتند.اردلان می خواست عکس العمل منو بعد از ملاقات با دکتر بفهمه و من این موضوع رو خیلی خوب میدونستم ولی دوست نداشتم با رفتارم نشون بدم که پیروز شده . به همین خاطر بی اعتنا به او ، به سمت زهره رفتم ، زهره مشغول حرف زدن با تلفن بود که من وارد شدم.با خوشحالی لبخند زد و با دست اشاره کرد تا روی یکی از صندلی ها بشینم.
از طرز حزف زدنش معلوم بود که اون طرف خط نامزدشه.اون قدر شاد و سرحال بود که آدم به حالش غبطه میخورد.هر کلمه ای که میگفت منو بیشتر به سمت درونم می کشوند.یواش یواش بدون اینکه متوجه حرفهای زهره باشم ، توی رویاهای همیشگی ام غرق شدم.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:14 PM
نمیدونم دقیقاً چند دقیقه با تلفن حرف زد فقط میدونم وقتی به خودم اومدم ؛ داشت با صدای بلند اسممو صدا می کرد . نگاهش کردم و گفتم :
-با منی؟
لبخندی زد و گفت :
-کجایی دختر؟ حداقل ده دفعه صدات کردم.
با دستپاچگی گفتم:
-می بخشید اصلاً حواسم نبود.داشتم فکر می کردم.
چشمکی زد و گفت :
-ناقلا زیاد فکر نکن.بالاخره یا خودش می یاد ، یا نامه اش.
از حرفش اصلاً خوشم نیومد ، خودش هم این موضوع رو فهمید.چون بلافاصله گفت :
-ناراحت نشو.شوخی کردم عزیزم.بفرمائید ، ببینم با بنده چه امری داشتید ؟
یک دفعه یاد کاری که به خاطرش وارد اتاق شده بودم افتادم و گفتم :
-می شه یه زحمتی برام بکشید.
-بله شما جون بخواه.
-می خوام یه ماشین برام خبر کنید.
یک دفعه با تعجب گفت :
-اگه اشتباه نکنم آقای توشلی گفتند که خودشون شما رو می رسونند.
اما وقتی سکوت منو دید ، شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-باشه هرطور میلته.
بعد گوشی رو برداشت و بعد از اینکه شماره اشتراک رو به تاکسی سرویس داد ، گوشی رو گذاشت و گفت :
-خب اینم از این ، دیگه چی؟
با خوشحالی تشکر کردم .اما زهره فقط لبخندی زد و گفت :
-خواهش می کنم . فقط جواب آقای توکلی با خودتون.
لبخندی زدم و گفتم :
-باشه.
در حالی که از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ، مرتب چهره اردلان رو وقتی که می فهمید آژانس خبر کردم ، جلوی چشمم تصور می کردم.میدونستم که چه قدر عصبی خواهد شد و البته به خاطر حضور بقیه نمیتونست حرفی بزنه و مجبور می شد تو خودش بریزه.هنوز داشتم به لحظه پیروزی می اندیشیدم که مانی توی اتاق سرک کشید و گفت :
-خانم ها بفرمائید برای صرف شیرینی و چای.
زهره به سرعت بلند شد و دست منو گرفت و گفت:
-پاشو بریم.
من بی اختیار به دنبال او و مانی رفتم.توی سالن اردلان مشغول چیدن شیرینی ها بود. سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم ؛ یعنی به نوعی از نگاهش فرار میکردم.شاید با مانی که چندبار بیشتر ندیده بودمش ، یا حتی با زهره که تازه اون روز باهاش آشنا شده بودم ، راحت تر از اردلان بودم که پسرعمه ام بود.یه چیزی تو وجود اردلان بود که باعث میشد ؛ همیشه ازش فاصله بگیرم . مخصوصاً اون روز که از قبل با هم قهر بودیم و علتش هم اصرار بیش از حد اردلان برای آوردن من به اون کلینیک بود.فقط برای اینکه ادای دکترا رو دربیاره می خواست منو به یه موش آزمایشگاهی تبدیل کنه.
زهره منو کشون کشون به طرف میز برد.مانی که انگار منتظر یه فرصت بود گفت:
-خانم مهرنیا جلسه اول چه طور بود؟
از سوالش جا خوردم ، برای همین به یک نگاه بسنده کردم.او هم که عکس العمل سرد منو دید ؛ یه دونه شیرینی از داخل ظرفی که اردلان جلوش گرفته بود برداشت و گفت :
-معذرت میخوام...یکی نیست بگه اصلاً به تو چه پسر که فولی میکنی!
زهره هم شیرینی برداشت وگفت :
-میدونید آقای ایزدی ، من فکر کنم کم حرفی توی این خانواده ارثیه.آقای توکلی هم خیلی کم حرف هستند.
اردلان ظرف شیرینی رو جلوی من گرفت ، ولی من به سردی گفتم :
-میل ندارم.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:14 PM
زهره بلافاصله گفت :
-چی چی رو میل ندارم ؟ شیرینی نامزدیه منه.مگه میشه کسی میل نداشته باشه.
زهره اونقدر صمیمی رفتار کرد که احساس کردم مدت هاست می شناسمش. با این که واقعاً میل نداشتم ، فقط به خاطر زهره شیرینی رو برداشتم و با ضرب و زور چای خوردم.مانی در حالی که تند تند شیرینی ها رو میخورد ، نگاهی به اردلان کرد و گفت :
-خب حالا چرا امروز این قدر ساکت شدی؟
بعد نگاهی به زهره کرد و گفت :
-می بینید خانم امیری ، درست مثل بچه ها که میخوان خودشون رو برای پدر و مادرشون لوس کنن ، خودشو مظلوم کرده.
از این تشبیه لبخند زدم که از چشم اردلان دور نماند.چون بلافاصله چپ چپ به مانی نگاه کرد و گفت :
-منتظرم ببینم شما فرصتی هم برای بنده باقی میذارید یا نه !
مانی لبخندی زد و گفت :
-خب راست میگم دیگه ! هر روز اون قدر شیرین شیرین میکنی می کنی که سر ما رو ...
اردلان نذاشت مانی حرفش رو تموم کنه . چنان چشم غزه ای بهش رفت که شیرینی پرید تو گلوش .
مانی سرفه می کرد که زهره به سرعت براش آب آورد.ولی من فقط به اسمی که از زبون مانی شنیده بودم فکر میکردم ؛ پس اسمش شیرین بود ! بالاخره مچش پیش من باز شده بود.می دونستم که اردلان به یکی از دخترای دانشکدهشون علاقه مند شده ، یعنی عمه یه چیزایی گفته بود.اما اون روز اولین باری بود که اسمش رو میشنیدم.از وقتی این موضوع رو فهمیده بودم یک ماه تمام با اردلان کلنجار رفته بودم که اسمش رو بگه ، اما همه اش طفره رفته بود.حالا این طوری و به همین سادگی مانی لوش داده بود و خوب میدونستم الان منتظر یه فرصته تا پوست مانی رو بکنه.همزمان با اون اتفاقات ، زنگ در هم به صدا دراومد ، اردلان نگاهی به زهره کرد و گفت :
-دکتر بازم مراجعه کننده داره؟؟
خیلی خوب متوجه شدم که به خاطر من از لفظ بیمار استفاده نکرد.زهره درحالی که به سمت آیفون میرفت گفت :
-نمیدونم کیه ! ولی خب هر کسی هست وقت قبلی نداره.
بعد گوشی آیفون رو برداشت و گفت :
-بله ؟
وبعد از چند لحظه گفت :
-بله بله همین الان می یان پایین.
بعد گوشی رو سر جایش گذاشت و گفت :
-آژانسه.
اردلان با تعجب گفت :
-آژانس برای چی؟
زهره به من اشاره کرد و گفت:
-خانم مهرنیا سفارش دادند.
با این که به اردلان نگاه نمیکردم ، ولی خب خوب می تونستم عصبانیتش رو احساس کنم.خیلی خونسرد کیفم رو از روی میز برداشتم و از زهره تشکر کردم.بعد به سمت اردلان و مانی رفتم برگشتم.حدسم درست بود.اردلان با حالتی عصبی که برای من آشنا بود بدون هیچ حرفی به طرف یکی از اتاقها رفت.همیشه وقتی عصبانی می شد ؛ صورتش سرخ می شد.مانی فقط هاج و واج ما رو نگاه میکرد و سکوت کرده بود.با صدای بلند از همه خداحافظی کردم و بلافاصله از سالن خارج شدم.پله ها رو تند تند پایین رفتم و وارد خیابون شدم ، یک دفعه به طرف عقب برگشتم و ناخودآگاه به پنجره مطب نگاه کردم. اردلان پشت پنجره ایستاده بود . اما بلافاصله پرده رو رها کرد و از پنجره فاصله گرفت.من هم سوار ماشین شدم.بالاخره تونسته بودم یه طوری ازش انتقام بگیرم.دلم میخواست هر طور که شده بهش ثابت کنم که من با بقیه فرق دارم و اون حق نداره برای من تعیین تکلیف کنه.دلم میخواست بهش بفهمونم که من دیگه یه دختر بچه که محتاج حمایته ؛ نیستم و دوران بچگی مون خیلی وقته تموم شده.
توی ماشین که نشستم ، راننده سلام کرد و گفت :
-کجا تشریف می برید ؟
خیلی آهسته مقصد رو گرفتم و ماشین حرکت کرد و من بالاخره فرصتی به دست آوردم تا چشمامو ببندم و در سکوت فکر کنم.فکر کنم به هزاران رویا و به هزاران آرزوی از دست رفته !!!!!!!
تا آخر صفحه
49
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:15 PM
فصل چهارم )
با صدای راننده که گفت :«دخترم کجا پیاده میشی؟»به خودم اومدم.نگاهی به دور و برم کردم.درست توی خیابون خودمون بودیم ، آدرس کوچه و پلاک خونه رو دادم.چند دقیقه بعد ماشین جلوی در خونه متوقف شد ، گفتم :
-چه قدر میشه آقا ؟
از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :
-قابل شما رو نداره.
خیلی کلافه و بی حوصله بودم ، اصلاً حال و حوصله تعارف کردن نداشتم. با بی حوصلگی گفتم :
-خواهش می کنم بفرمائید چه قدر میشه تا تقدیم کنم.
بالاخره پول ماشین رو حساب کردم و پیاده شدم.توی کیفم رو نگاه کردم تا کلید رو پیدا کنم ، ولی باز مثل همیشه کلید رو جا گذاشته بودم.بنابراین زنگ رو زدم.بلافاصله شیوا گوشی آیفون رو برداشت و گفت :
-بله ؟
سرمو نزدیک آیفون بردم و گفتم:
-منم.(نمی گفتی نمیدونستم)
در با صدای خفیفی باز شد و وارد خونه شدم.مادرم جلوی در هال منتظرم ایستاده بود.می دونستم خیلی دلواپس و نگرانه و می خواد هرچه زودتر هزار تا سوال ریز و درشت ازم بپرسه.برای این که کمی آرومش کنم یه لبخند مصنوعی زدم.همون لبخند زورکی کار خودش رو کرد و کمی آرومش کرد.لبخندی زد و در آغوشم گرفت و گفت:
-خوبی عزیزم؟
درست انگار که چند ساله همدیگه رو ندیدیم ! شیوا هنوز دم در ایستاده بود ، فهمیدم منتظر یه نفر دیگه هم هست. بالاخره بعد از چند ثانیه مکث و تامل به طرف برگشت و گفت :
-پس اردلان کو؟
با تعجب گفتم :
-مگه قراره بوده بیاد این جا ؟!
-آره ، بابا خودش گفت اردلان تو رو می رسونه.
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم :
-منو رسوند ؛ ولی چون خیلی کار داشت ، تو نیومد.
مادر گفت:
-مادر جون تعارفش کردی یا نه ؟
در حالی که در اتاقم رو باز می کردم گفتم :
-خب معلومه که تعارفش کردم.ولی خب هر چی اصرار کردم ، گفت که کار و باید بره.به شما هم سلام برسونم و از این که نتونست بیاد عذر خواهی کرد.تازه ما که با هم تعلرف نداریم.
برای این که از سوال های بعدی نجات پیدا کنم ؛ خودمو توی اتاق انداختم و در رو بستم.اتاق کوچ و زیبای من !پناهگاه من !
پالتومو از تنم در آوردم و خودمو توی آینه نگاه کردم.شلواری که اردلان خریده بود خیلی شیک بود.به قول زهره انگار درست برای تن من دوخته شده بود.خودم هم متعجب بودم که چه طور تو اون زمان کوتاه تونسته بود ، یه چیز مناسب پیدا کنه.مطمئن بودم که اگه خودم می خواستم این کارو بکنم تو اون زمان کوتاه موفق نمیشدم.اما من در عوض چی کار کرده بودم ؟ نه تنها یه تشکر خشک و خالی ازش نکرده بودم ، تازه با کار آخرم عصبانیش هم کرده بودم.مطمئن بودم بعد از کاری که باهاش کرده بودم به فکر انتقامه.با این که احساس پشیمونی میکردم اما باز هم ته دلم از این که تونسته بودم یه جورایی اذیتش کنم ؛ خوشحال بودم.چه طور اون بدون این که فکر منو بکنه ، مادر و پدرم رو راضی کرده بود که منو به اون دیوونه خونه ببرن ، منم باید یه جوری انتقامم رو ازش میگرفتم.حالا به هر قیمتی که شده بود ! از همون روزی که حاضر شدم به اون کلینیک برم ؛ با خودم عهد بستم که اون قدر اذیتش کنم که از کارش پشیمون بشه و آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت اون همه برای رفتن من به اون جا اصرار نمیکرد.هر چی بود فعلاً من قدم اول رو برداشته بودم و باید منتظر ضد حمله اون می بودم.
دوست نداشتم بیشتر از اون بهش فکر کنم ؛ برای همین به طرف تختم رفتم و خودمو روش پرتاب کردم که یکدفعه از درد جیغ کشیدم . مادرم با ترس وارد اتاق شد و با دلواپسی گفت :
-شیدا جان ! چی شده مامان ؟
من که از درد اشک توی چشمام جمع شده بود ، آروم روی تخت نشستم و شلوار رو آهسته بالا زدم.پانسمانم کاملاً خونی شده بود.وقتی روی تخت می پریدم پام رو محکم به لبه تخت کوبیده بودم.مادرم با دیدن زخم با ترس گفت :
-وای خدا مرگم بده ! دختر چی شد؟
شیوا که به دنبال مادر وارد اتاق شده بود ، با دیدن اون صحنه روشو برگردوند.برای این که از نگرانی درشون بیارم گفتم :
-چیزی نیست ، فقط امروز تو خیابون خوردم زمین .موقع زمین خوردن هم پام گرفت به لبه جدول.
با این که پام به شدت می سوخت ، اما نمی خواستم به روی خودم بیارم.مادرم لبه تخت نشست و با لحنی دلسوزانه گفت :
-مامان جان یه وقت کزاز نگیری ؟
لبخندی زدم و گفتم :
-نه بابا نگران نباشید ، چیزی نیست، فقط باید پانسمانشو عوض کنم؛ چون پانسمان قبلیش کاملاً خونی شده.
شیوا در حالی که با یه دستمال تمیز به طرفم برمی گشت ، گفت :
-ناقلا شلوار نو مبارک!
مادرم که اصلاً متوجه حرف شیدا نشده بود ، دستمال رو از دستش گرفت و گفت :
-تو هم وقت گیر آوردی دختر؟!
بعد پارچه رو دور زخمم بست.در حالی که پاچه شلوار رو بالا گرفتم بودم که با زخم برخورد نکنه ؛ گفتم:
-اینو اردلان و مانی برام خریدند.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:16 PM
مادرم بلافاصله سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت:
-این مانی دیگه کیه؟
می دونستم بعد از اون ماجراهای گذشته ، خیلی حساس شده و به محض شنیدن یه اسم جدید از من وحشت میکنه ، که البته حقم داشت.برای اینکه از نگرانی درش بیارم؛گفتم:
-هیچی بابا پسر دکتره ، دوست اردلان . قبلاً که دیده بودینش.
مادرم درحالی که با نزدیک کردن چشم و ابروش به هم ، توی ذهنش به دنبال مانی می گشت ، سری نکان داد و گفت :
-اصلاً یادم نمیاد.
شیوا یه دفعه وسط حرف رو گرفت و گفت :
-چه طور یادتون نیست مامان ؟ همون پسر شیطونه دیگه.
و شروع کرد به توصیف چهره مانی تا بلکه مادرم یادش بیاد.اون قدر کامل مانی رو توصیف میکرد که حتی من که همون روز صبح دیده بودمش ، نمی تونستم به خاطر بیارم.تازه بعد از یک ساعت شرح و توضیح از طرف شیوا ، مادرم لبخندی زد و گفت:
-آهان یادم اومد ! پس دکتر ایزدی پدر اونه ، تا اون جا که یادمه خودشم مثل اردلان روان شناسی میخونه؟
در حالی که پاچه شلوار رو پایین می دادم گفتم :
-آره جفتشون می خوان با دیوونه ها سر و کله بزنن.طفلی اردلان از الان رفته تو نقشش.
مادرم لباشو گاز گرفت و گفت:
-این چه طرز حرف زدنه دختر ! با دیوونه ها سر و کله میزنه یعنی چی؟
فراموش کرده بودم که اردلان همه جا وکیل مدافع داره و تون کسی که همیشه محکومه منم.
شیوا بحث رو عوض کرد و گفت:
-حالا ولش کن ، بگو ببینم دکتر ایزدی چه شکلیه؟ منظورم اینه که مانی بیشتر به پدرش رفته یا مادرش؟
از همون برخورد اولمون با مانی ، احساس کرده بودم که شیوا توجه خاصی بهش نشون میده ، ولی اون قدر درگیر دغدغه های خودم بودم که هیچ وقت این موضوع رو جدی نگرفتم و بهش فکر نکردم . ولی اون روز با حرفای شیوا و سوال های پی در پی ، کم کم مشکوک می شدم که شاید احساسم درست بوده باشه . این موضوع باعث شد که شاید دچار یه جور تضاد روحی بشم.از یه طرف به خاطر شیوا خوشحال بودم ؛ چون مانی پسر بدی به نظر نمیرسید و یه جورایی به هم می اومدن ، اما از طرف دیگه یه جور ترس کهنه تو وجودم رخنه کرد.دلم نمی خواستم تجربه تلخ منو خواهر کوچیکم هم داشته باشه.شیوا که مکث زیاد منو دید ؛ گفت:
-چیه ! مگه چی پرسیدم که این قدر فکر می کنی؟
مادرم در حالی که پانسمانهای عوض شده رو برمیداشت و از اتاق خارج می شد با اعتراض گفت:
-شیوا این قدر سین جیمش نکن ، بذار یه کم استراحت کنه.
به محض بیرون رفتن مادرم ، شیوا رو لبه تختم نشست و گفت:
-شیدا تعریف کن ببینم دیگه چه خبر؟
به شوخی گفتم:
-مگه تو کنکور نداری؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
-خیلی بی مزه ای! دلت خنک می شد اگه منم وقتی که تو کنکور داشتی ؛ هی بهت می گفتم؟
منو شیوا فقط دو سال با هم تفاوت سنی داشتیم.برای همین همیشه به هم خیلی نزدیک بودیم.اما تو دو سال گذشته ، من اونقدر تو خودم و آرزوهام غرق شده بودم که یواش یواش از هم فاصله گرفتیم.دلم می خواست یه جوری گذشته ها رو جبران کنم. برای همین در حالی که روی تمام عکس العمل های شیوا دقیق شده بودم ؛ شروع کردم به تعریف کردن همه اتفاقات صبح.بعد از مدت ها این اولین باری بود که کنار هم نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم و من هر چی بیشتر حرف میزدم ؛ بیشتر مطمئن می شدم که شیوا به مانی علاقه منده ، اما از میزان این علاقه اطلاعاتی نداشتم.نمی دونستم تا چه اندازه ذهنشو در گیر این ماجرا کرده....فقط می دونم که دلم نمی خواست تاریخ دوباره تکرار بشه.بالاخره همه اتفاقات صبح رو مو به مو براش تعریف کردم ، حتی اتفاقاتی رو که بین منو اردلان افتاده بود.وقتی همه چیز رو تعریف کردم بلند شد و با حرص گفت:
-واقعاً که شیدا فکر نمی کردم این قدر بدجنس باشی !
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-البته نه به بدجنسی اردلان.
در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-من بالاخره نفهمیدم تو و اردلان چرا این همه از هخدیگه بیزارید؟
و بعد از اتاق خارج شد.جمله آخرش هنوز توی ذهنم بود. من و اردلان از هم بیزار بودیم؟!
نمی دونستم واقعاً این جمله واقعیت داره یا نه ، ولی از یک چیز مطمئن بودم و اون این بود که برخلاف نظر دیگران من تو خیلی موارد اردلان رو تحسین می کردم.درسته که همیشه با هم قهر بودیم ، اما اینها نمی تونست باعث بشه که من از اردلان بیزار باشم ! ما با هم لجبازی میکردیم ، حرص همدیگه رو در می آوردیم .ولی همیشه پشتیبان همدیگه بودیم.
به هر حال بیشتر از این به حرف شیوا فکر نکردم.اون قدر خسته بودم که به سختی می تونستم جلوی سنگین شدن پلکهام رو بگیرم.توی چند ماه گذشته کار من شده بود اینکه توی اتاق روی تختم دراز بکشم و به یه نقطه خیره بشم.حتی نمی تونستم بخوابمترس از دیدن کابوسهای مکرر که حالا دیگه نیمی از زندگی من شده بود؛ باعث شده بود که از خواب بیزار بشم.اما اون روز بعد از مدت ها احساس خستگی میکردم و دلم میخواست که بخوابم ، شاید علتش این بود که بعد از اون همه یکنواختی و رکود ، یکدفعه صبح زود از خواب بیدار شده بودم و از خونه بیرون رفته بودم.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:17 PM
با این که اصلاً کار زیادی انجام نداده بودم ، ولی به اندازه چند روز خسته بودم.اون قدز خسته که دیگه نتونستم رد برابر خواب مقاومت کنم و بالاخره دنیای خواب منو به درون خودش کشید.
خودم رو توی وچه قدیمی مون دیدم ، درست جلوی در خونه اونا ، ایستاده بودم.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من هنوز شاد بودم.شاد و سرحال درست مثل قبل ، گویا زمانبه عقب بازگشته بود تا دوباره فرصتی به من بده.در خونه ای که توی اون چهار سال درست به اندازه یک مکان مقدس برام ستودنی شده بود ، یک آن باز شد.وای خدای من ! دوباره نفس هام به شمار افتاده بود.باز هم قلبم طاقت موندن در سینه رو نداشت و درست مثل پرنده ای کوچک در تقلای آزادی و رسیدن به آسمون یار ، بی قراری می کرد.احساس کردم که توی چهار طاق در ایستاده.باز هم با دیدن او دست و پامو گم کرده بودم.حتی نمی دونستم می خوام بخندم یا گریه کنم.دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم.صورتم داغ کرده بود و می سوخت.بوی عطرشو احساس می کردم ، اون قدر به من نزدیک شده بود که حتی می تونستم برخورد نفسهاشو رو پوستم احساس کنم.دلم می خواست چشمامو باز کنم و نگاهش کنم.اما توان این کارو نداشتم.به خودم نهیب زدم که این آخرین فرصته ! آخرین فرصت ! شاید می تونستم برای یک بار هم که شده از احساسم باهاش حرف بزنم.شاید می تونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم که دوسش دارم.وقتی به سختی چشمامو باز کردم ، درست روبروی من ایستاده بود ؛ اما هنوز چند قدم با من فاصله داشت.با همون لبخند دوست داشتنیش ، منو نگاه می کرد.آره این بار دیگه مطمئن بودم که داره منو نگاه می کنه.فقط منو !
وای خدای من !داشت آهسته آهسته به سمت من میومد.آرزو کردم که برای یک بار هم که شده ، بتونم حرفی رو که هزاران بار در قلبم تکرار کرده بودم رو به زبون بیارم. بالاخره اون قدر به من نزدیک شد که اگه می خواست ؛ می تونست خیلی راحت صدای ضربان قلبم رو بشنوه.بی اختیار نگاهی به لباسام کردم. می خواستم مطمئن بشم که همه چیز مرتبه ، دلم نمی خواست هیچ گونه نقصی داشته باشم. اما نمی دونم چرا لباس سیاه به تن کرده بودم ؟! مگه امروز بهترین روز زندگی من نبودم ؛ مگه نباید بهترین لباس عمرم رو می پوشیدم ؛ پس چرا سیاه ؟ سرمو بالا گرفتم تا یه بار دیگه نگاهش رو ببینم...اما نبود.خدایا باز هم رفته بود...بدون این که من حرفم رو بهش بزنم.باز هم رفته بود بدون این که بشنوه که چه قدر دوسش دارم! و باز هم ، من همه فرصت ها رو از دست داده بودم.همون ترس همیشگی دوباره به قلبم چنگ انداخت.با ترس به عقب برگشتم و با دیدن اون صحنه احساس کردم که ضربان قلبم متوقف شد.
کیوان ، کیوان من ، کنار یه دختر با لباس سفید عروسی ایستاده بود.اما اون دختر، من نبودم.هنوز هم لبخند می زد، لبخندی تلخ که بزرگترین دردها رو برای من به ارمغان می آورد.حالا دیگه مطمئن بودم که می خوام گریه کنم.اما نه گریه شوق ، گریه تلخ شکست و جدایی ، احساس کردم دارم از درون می شکنم.پرنده قلبم که لحظه ای پیش برای رهایی بی تابی می کرد ، بی امید و شکسته بال تنها به مرگ می اندیشید و من نمی تونستم جلوشو بگیرم.چشمام سیاهی می رفت و استخونام زیر بار اون همه درد خورد می شدند. با ته مونده نیرویی که برام مونده بود ؛ با صدایی پر از التماس فریاد زدم :
-کیوان.
و از حال رفتم.
صدای مهربون مادرم رو می شنیدم که با گریه می گفت :
-شیدا جان ، مامان ، تو رو خدا چشماتو باز کن.
خیلی آروم چشمامو باز کردم و مادرمو بالای سرم دیدم.چشمای مهربونش پر از اشک بود و من باعثش بودم.تمام موهام به گردنم چسبیده و گلوم خشک شده بود.پس همه چیز خواب بود درست مثل همیشه.باز هم همون کابوس همیشگی.خودمو تو آغوش مادرم انداختم و زدم زیر گریه.مادرم در حالی که موهامو نوازش می کرد با صدایی که سعی می کرد بغضش رو نشون نده گفت :
-گریه کن دخترم ؛ گریه کن تا سبک بشی.
پدرم توی اتاق ایستاده بود و با چشم هایی قرمز مارو نگاه می کرد.خدایا ، من با آنها چه کرده بودم؟ خدایا ، چه عذابی بالاتر از این بود که با چشم های خودم می دیدم که عزیزترین افراد زندگیم ، به خاطر من دارن ذره ذره آب می شن.وقتی کم کم همه چیز به حالت اولش برگشت ، شیوا برای عوض کردن فضای موجود با لبخند گفت :
-مامان باور کنید اگه تا چند دقیقه دیگه نار رو نیارید جای من و شیوا عوض میشه ها.
پدرم لبخندی زد و گفت:
-خانم ، شیوا راست میگه.پس کی می خواید به ما نهار بدبد؟
مادرم نگاهی به من کرد تا ببینه حالم بهتره یا نه.برای اینکه خیالش رو راحت کنم لبخندی زدم و گفتم:
-من حالم خوبه مامان ، شما برید منم میام.
مادرم با شک و دودلی از من جدا شد و گفت:
-پس منتظرتیم ها.
و بعد از اتاق خارج شدند. نگاهی توی آینه بالای سرم انداختم و بی اختیار یاد حرف های دکتر افتادم. بلافاصله با دو تا سنجاق موهامو بالای سرم جمع کردم و برای فرار از نگاه تصویر توی آینه از اتاق خارج شدم.
توی هال همه منتظر من بودند.برای اینکه خوشحالشون کنم ، سعی کردم خودمو شاد نشون بدم.برای همین لبخندی مصنوعی زدم که البته فکر کنم همه شون متوجه شدند . مادرم بلافاصله برام چند تا کفگیر برنج کشید و بشقاب رو جلوم گذاشت و گفت :
-بیا عزیزم ؛ اینم همون غذایی که دوست داری.خورشت قورمه سبزی !
شیوا در حالی که با اشتها مشغول غذا خوردن بود ؛ گفت:
-بالاخره من نفهمیدم ، منم توی این خونه به حساب میام یا نه ؟ فعلاً که همه اش ،شیدا ، شیدا.
پدرم لبخندی زد و گفت :
-منظورت چیه شیوا جان ؟ کی گفته تو ، توی این خونه به حساب میای هان ؟
شیوا شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-کسی لازم نیست بگه. از این که هر روز قورمه سبزی داریم معلومه.
مادرم لبخندی زد و گفت :
-ای حسود ! باشه شب هم غذای مورد علاقه تو رو میپزم...خب دیگه چی؟
هنوز شیوا حرفی نزده بود که پدرم یک دفعه قاشقش رو داخل بشقاب گذاشت و گفت :
-اکه هی ! حواس منو نگاه کن تو رو خدا.
مادرم با نگرانی گفت :
-مگه چی شده ؟
پدرم لبخندی زد و گفت :
-چیزی نشده ؛ فقط بگم که شیوا جان بی خود دلت رو صابون نزن چون شب خونه عمه ات اینا دعوتیم.
با تعجب به پدرم نگاه کردم ، اما قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت :
-به سلامتی. خبریه؟
انگار مادرم ازد قبل از موضوع خبر داشت، چون پدرم گفت :
-هیچی!اون پسره بود که خواهرم چند وقت پیش ازش حرف میزد ... مثل اینکه شب قراره بیان بله برون.مهین هم ما رو برای شب دعوت کرده.
مادرم با خوشحالی گفت :
-آه مبارکه ! بالاخره بعد از مدتها دلمون شاد میشه.
شیوت با خوشحالی گفت:
-همون آرش دیگه بابا آره؟
پدرم چشماشو تنگ کرد و گفت:
-فکر کنم مهین گفت اسمش آرشه ، اما تو از کجا میدونی ناقلا؟
مادرم لبخندی زد و گفت:
-پس چی خیال کردی! دخترا خیلی زودتر از من و تو همه چیز رو می دونستند.هر چی باشه آرزو دختر عمع شونه ها.
حرف مادرم درست نبود چون من اصلاً از موضوع خبر نداشتم.اول به خاطر اینکه آرزو چیزی بهم نگفته بود کمی دلخور شدم.اما وقتی که موضوع رو یه کم پیش خودم سبک و سنگین کردم ، دیدم آرزو حق داشته که چیزی به من نگه.شاید اگه منم جای اون بودم چیزی نمی گفتم ... تو فکر این موضوعات بودم و مادر و پدرم هم مشغول سبک و سنگین کردن داماد آینده عمه بودند.
پس بالاخره یکی از ماها داشت با دوران کودکی و نوجوانی خداحافظی میکرد.این موضوع هم تلخ بود و هم شیرین.برای ماها که همه دوران کودکی مون رو کنار هم گذرونده بودیم ، حالا فاصله گرفتن از اون دنیای شاد و شیرین ، تلخ بود .اما برای آرزو که می خواست پا به مرحله جدیدی از زندگیش بذازه ، شیرین و قشنگ بود.تو خاطرات دور و نزدیک خودم غرق شده بودم که مادرم منو مخاطب قرار داد و گفت:
-با تو هستم شیدا ، نظر تو چیه ؟
من اصلاً نمی دونستم برای چه موضوعی نظر منو میخوان ، مات و مبهوت به مادرم نگاه کردم و گفتم :
-در مورد چه موضوعی ؟
شیوا به جای مامان گفت:
-آرزو و آرش دیگه ، خیلی به هم میان نه ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-من که آرش رو ندیدم که بخوام در این مورد نظری بدم.
شیوا با حرص نگاهم کرد و گفت :
-تو اصلاً از بیخ و بن دوزاریت کجه ؛ من که خودشونو نمیگم اسماشونو میگم.
من که تازه متوجه موضوع شده بودم ، لبخندی زدم و گفتم :
-آهان ! آره خیلی جالبه ! آرزو و آرش واقعاً به هم میان.
شیوا با خوشحالی خاصی گفت :
-مامان حالا کی باید بریم ؟
به جای مادر ، پدرم گفت :
-مهین گفته سعی کنیم زود بریم تا یه کم بهشون کمک کنیم.
با اینکه به خاطر آرزو واقعاً خوشحال بودم ولی اصلاً حوصله خونه عمه رو نداشتم. برای همین از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-من که نمیتونم بیام.
مادرم با تعجب گفت :
-یعنی چی که نمیتونی بیای ؟
-آخه حالم زیاد خوب نیست.
مادرم با دلخوری گفت :
-خب معلومه نبایدم حالت خوب باشه ؛ نه یه کم به فکر خودتی ، نه به خودت می رسی ، نه چیزی می خوری. غذات هم که شده اندازه یه گنجشک ، تو می خوای منو دق بدی.
پدر برای اینکه مادر رو آروم کنه ؛ وسط حرف رو گرفت و گفت :
-عزیزم ما که الان نمیخوایم بریم. تا شب کلی وقت داریم. الان می تونی بری هر چه قدر که می خوای استراحت کنی تا حالت بهتر بشه.
جر و بحث کردن واقعاً بی فایده بود. مخصوصاً اینکه نمی خواستم ماد رم رو که توی اون مدت واقعاً حساس و زود رنج شده بود ، بیشتر از این ناراحت کنم.برای همین بدون اینکه چیزی بگم به طرف اتاق رفتم و روی تخت افتادم.
پدرم تنها یه خواهر داشت که خیلی هم به هم وابسته بودند.طوری که اگر در هفته حداقل یک بار همدیگه رو نمی دیدند ، اون هفته هفته نمی شد . برای همین من و شیوا و اردلان و آرزو از بچگی با هم بزرگ شده بودیم.شاید اگر حال و هوام یه طور دیگه بو یا حتی اگه یه موقع دیگه این اتفاق افتاده بود ، منم مثل شیوا شیوا تو پوست خودم نمی گنجیدم . ولی اون موقع خی احساسی نسبت به این موضوع نداشتم. دوست داشتم خودمو توی اتاق حبس کنم و تنها باشم. نه کسی با من حرف بزنه ، نه من با کسی. ولی خب همه چیز برعکس بود. چون مادر و پدرم میخواستند به هر بهانه ای شده منو از اتاق و از خونه بیرون بکشن. چشمامو بستم تا شاید خوابم ببره ، اما یه دفعه یاد کابوسی افتادم که قبل از ظهر دیده بودم و با ترس چشمامو باز کردم. ترس از دیدن کابوس ها با عث می شد که کمتر بخوابم و همین موضوع باعث شده بود که خیلی ضعیف و خسته بشم !
بلند شدم و توی تختم نشستم و به یه نقطه خیره شدم. یک دفعه یاد شب افتادم باید با اردلان روبرو می شدم. نمی دونستم با دیدن من چه عکس العملی از خودش نشون می ده.لابد از این که جلوی دوست و استادش ، اونم تو محل کارش ،اون رفتار رو کرده و حاضر نشده بودم که منو برسونه ؛ از دستم عصبانی بود. وای خدای من ! اگه شب موضوع رو به همه می گفت چی ؟ اصلاً حوصله سرزنش هاشون رو نداشتم . مخصوصاً اینکه این دفعه واقعاً حق با اون بود.چه قدر زود همه چیز برای گرفتن انتقام براش مهیا شده بود ! انگار اردلان حتی پیش خدا هم بیشتر از من شانس داشت.با اینکه نگران شب بودم ، اما ته دلم چهره عصبانیش رو مجسم می کردم و به خاطر اینکه بالاخره حرصش رو درآورده بودم ، خوشحال می شدم.دلم نمی خواست دیگه پیشاپیش رفتارش رو پیش بینی کنم.پیش خودم گفتم ؛ هر چه بادا باد ! اما نمیدونستم چه =جوری وقتم پر کنم.در حالی که با بی حوصلگی با انگشت های دستم بازی می کردم ، یک دفعه یاد نوشته هام افتادم. عادت داشتم همیشه برای پر کردن وقتم ، بنویسم. چند وقتی میشد که داشتم خاطراتم رو می نوشتم و تقریباً داشت تموم می شد. دلم می خواست دست نوشته هام چاپ می شدند تا حداقل کیوان حرفهای نگفته منو به جای شنیدن ، یه روزی بخونه. بلافاصله بلند شدم و کاغذامو از مخفی گاهشون بیرون آوردم و بعد از اینکه چند دقیقه بهشون خیره خیره نگاه کردم شروع کردم به نوشتن.
امروز سه شنبه بود و شاید یکی از بهترین روزهای خدا.
امروز دوباره دیدمش. انگار داشتم خواب می دیدم. انگارداشتم روی ابرها راه می رفتم. باز هم داشت مثل همیشه به باغچه جلوی خونه شون آب می داد. وقتی به شمشاد ها نگاه می کرد ؛ شوق خاصی توی نگاهش دیده میشد. برای یک لحظه دلم گرفت ، من حتی به اندازه اون شمشادها هم نبودم ! اون قدر با علاقه این کارو انجام می داد که انگار بهترین کار روی زمینه. توجه و علاقه کیوان به اون باغچه کوچک خیلی بیشتر از منی بود که از پوست و گوشت و خون بودم ! نگاه من مثل همیشه پر از تمنا بود و نگاه اون سرد و بی روح.من با نگاهم ، با سکوتم، هزاران حرف نگفته رو زمزمه می کردم و از عشقی حرف می زدم که وجودم رو به یغما برده بود و اون تنها گویی به دنبال چهره آشنایی فقط کنجکاوانه منو نگاه می کرد. افسوس که باز هم زمان رویارویی مون کوتاه بود و عمر نگاهمون کوتاهتر از اون ،درست به اندازه طول همون باغچه ، چون درست وقتی که از کنار اون باغچه رد می شدم ، دوباره همه چیز تموم میشد.از اون نگاه پر تمنا ، تنها آهی سرد بر قلبم جاری میشد و به امید روزی دیگه و دیداری دیگه قلبم رو آروم می کردم و بر تکه های شکیته اش که حالا دیگه ، هزاران تکه بود ؛ مرحم می گذاشتم . تنها به یه امید ، امید به روزی که نگاه غریبه کیوان به نگاهی آشنا تبدیل بشه و گرمای لبخندش سردی نگاهش رو برای همیشه از گوشه های قلبم پاک کنه.شاید روزی می رسید که دیگه به شمشادها حسودی نکنم. اما نگاهسرد اون ، تنها یک جمله رو در ذهن من تداعی می کرد و اون این بود که تا آن روز زمان زیادی باقی مانده ...
پایان فصل چهارم
تا آخر صفحه 66
**********
فصل پنجم )
اون قدر مشغول نوشتن بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم.محو نوشتن بودم که چند ضربه به در اتاق زده شد.نمی خواستم نوشتنم رو قطع کنم ؛ ولی ناچار قلم رو زمین گذاشتم و گفتم:
-بفرمایید
مادر آروم در اتاق رو باز کرد و توی اتاق سرک کشید و با دیدن من لبخندی زد و گفت :
-بیدار بودی عزیزم ؟
گفتم :
-بله کاری داشتید؟
-کاری که نه ، فقط خواستم بگم که دیگه یواش یواش باید آماده بشی.
یک دفعه یاد مهمونی شب افتادم و با بی حوصلگی گفتم :
-حالا حتماً باید بیام؟
-پس چی که باید بیای ! می دونی اگه نیای چه قدر از دستت ناراحت می شن. پاشو الهی مادر فدات بشه ، پاشو زودتر یه کم به خودت برس. اصلاً حالا من هیچی... میدونی اگه نباشی عمه و آرزو چه قدر ناراحت می شن ؟
مادر حق داشت. مطمئناً آرزو از ابن موضوع خیلی دلگیر می شد. اما اگه نمی رفتم بیشتر از همه اردلان ناراحت میشد ؛ چون فرصت انتقام گرفتن رو ازش میگرفتم. با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
-باشه چشم الان آماده میشم.
مادر با لبخندی ، حاکی از رضایت زد و بدون این که چیز دیگه ای بگه از اتاق خارج شد. برای ـخرین بار نگاهی به نوشته هام کردم و بالاجبار برشون داشتم و توی کمد زیر لباسم گذاشتم . دلم نمی خواست کسی پیداشون کنه یا بخونتشون. از داخل کشو برای خودم لباس گذاشتم تا برم حموم ، فکرکردم شاید یه دوش آب سرد حالمو درست کنه.درست هم بود ، چون وقتی از حموم بیرون اومدم؛حالم خیلی بهتر شده بود !حوله رو دور موهام پیچونده بودم و از حموم خارج شدم.مادرم همیشه تأکید زیادی داشت که حتماً خوب موهامو خشک کنم.ولی من دوست داشتم موهام رو خیس خیس به حال خودشون رها کنم تا خودشون خود به خود خشک بشن.برای اینکه چشم مادرم بهم نیفته و دوباره سر این موضوع بحث نکنه ، دزدکی بدون اینکه کسی متوجه بشه خودمو به اتاقم رسوندم و وقتی مطمئن شدم که کسی منو ندیده ، آروم حوله رو از دور موهام باز کردم و کنار گذاشتم.موهام اون قدر خیس شده بود که بلوزم از پشت تا وسطای کمرم خیس شده بود.آروم پشت میز توالت نشستم و شروع کردم به برس کشیدن موهام.با هر برسی که می کشیدم حداقل چندین تار مو از موهام جدا میشد.شاید اگه می خواستم این کارو یه کم بیشتر ادامه بدم ، همه موهام می ریخت!فشارهای عصبی و قرصهایی که برای درد معده ام می خوردم تأثیر خیلی بدی روی موهام گذاشته بود.وقتی موهامو می بافتم تقریباً نصف قبل شده بود. مثل همیشه یه گوله مو تو دستم جمع کردم، دلم یه جورایی برای خودم می سوخت.احساس می کردم که اون موها حق زندگی کردنداشتن و من این حق رو ازشون صلب کردم و حالا تبدیل شده بودن به یه مشت موی بی مصرف ! آه سردی کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
دو ساعت بعد همه آماده توی هال منتظر من نشسته بودند.وقتی از اتاقم بیرون اومدم ، شیوا با خوشحالی گفت:
-چه عجب بالاخره خانم خانما آماده شدن !
مادر با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
-تو که باز لباس تیره تنت کردی ! مگه داریم می ریم مجلس عزا ؟
پدر به جای من جواب داد :
-چه فرقی می کنه ، تیره یا روشن ؟
مادر با اعتراض گفت :
-چه فرقی می کنه؟ این طوری درست مثل بیوه زنای جوون شده.نمی بینی وقتی این روسری مشکی رو می پوشه چه قدر سنش بالا میره.اصلاً کسی باورش میشه که دختر من بیست سالش باشه؟مامان جون برو لباساتو عوض کن.
این دیگه تنها کاری بود که واقعاً نمی تونستم انجامش بدم.درسته که من یه بیوه نبودم ؛ ولی خب با دخترای دیگه هم خیلی فرق می کردم. برای من که دلم مرده بود ، دیگه هیچ ذوق و شوقی برای پوشیدن لباسای شاد و رنگارنگ وجود نداشت.پدرم وقتی مکث منو دید به کمکم اومد و گفت :
-الان به اندازه کافی دیرمون شده ، دیگه وقت این جور کارا رو نداریم.
و این طوری به همه حرفها خاتمه داد.
همه سوار ماشین پدر شدیم و حرکت کردیم.نزدیکای خونه عمه اینا یه سبد گل قشنگ خریدیم که به اصرار مادر ، من تو دستم گرفتم.اصلاً از این کار خوشم نمیومد ، ولی طوری شده بود که هر کاری که در انجام ندادنش اصرار می کردم ، برعکس باعث لجبازی اطرافیانم میشد.طوری که آخر مجبور می شدم علی رغم میل باطنی ام اون کار رو انجام بدم.برای همین بدون هیچ حرفی سبد گل رو گرفتم و همراه شیوا لز ماشین پیاده شدیم.شیوا زنگ در رو زد ، اما قبل از اینکه جوابی بده گفت :
-ای وای بند کفشم باز شده !
همون موقع که شیوا برای بستن بند کفشهایش خم شده بود ، اردلان از پشت آیفون گفت :
-بله ؟
با عصبانیت نگاهی به شیوا انداختم. از این که اون بند ، اون قدر بی موقع باز شده بود ؛ حرصم گرفته بود.بعد از دومین بله ای که اردلان گفت ، مجبور شدم بالاخره طلسم سکوتی رو که از صبح بسته بود بشکنم و بگم :
-باز کنید لطفاً.
اما اردلان هیچی نگفت.نه بفرماییدی ، نه خوش اومدید و نه حتی سلامی ؛از همون جا جنگ رو شروع کرده بود. جنگی که مطمئن بودم این بار به نفع اون تموم خواهد شد.چون هیچ کس حق رو به من نمی داد.فقط دکمه آیفون رو زد و در باز شد. شیوا که تازه بند کفشش رو بسته بود گفت :
-پس چرا وایستادی ؟ بریم تو دیگه.
با عصبانیت نگاهش کردم و زیر لب گفتم :
-اون بند لعنتی ، باید همین الان باز می شد؟
شیوا گفت :
-چی گفتی ؟
با کلافگی گفتم :
-هیچی بابا.
بعد نگاهی به طرف ماشین انداختم . مادرم از ماشین پیاده شده بود و منتظر پدرم بود تا ماشین رو یه جای مناسب پارک کنه.زیر قفسه سینه ام به شدت می سوخت.دوباره همون درد آشنای همیشگی که حالا تقریباً نیمی از وجودم شده بود ؛ به سراغم اومده بود . کم کم درد تو دستام پخش شد و زیر کتفام پیچید تا جایی که تقریباً نیمی از تنم رو لمس مس کرد. با این که خیلی مقاومت کردم که بیشتر از اون پیشروی نکنه ، ولی باز مثل همیشه بر من غالب شد.دوباره احساس کردم که تمام دنیا داره دور سرم می چرخه. سرم سنگین و منگ شده بود و دیگه قادر نبودم سرپا بایستم.عرق سردی روی تنم نشسته بود ، طوری که اگه نگاهم می کردند ، تصور می کردند که صورتم رو آب زدم.در حالی که محل درد رو با دست می فشردم ؛ دولا شدم.
مادرم بلافاصله متوجه حال من شد و با نگرانی گفت:
-شیدا جان چی شد؟
در حالی که از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ؛ سبد گل رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-میشه اینو از دستم بگیرید؟
مادر بلافاصله سبد گل رو از دستم گرفت و داد دست شیوا.بعد بازوهامو گرفت و کمکم کرد که با هم وارد خونه بشیم. خونه عمه یه خونه جنوبی دوطبقه بود که البته طبقه اولش بیشتر شبیه زیر زمین بود و عمه به عنوان انباری ازش استفاده میکرد.طبقه دوم هم با حدود ده پونزده تا پله از طبقه اول جدا شده بود.من که اون درد عصبی بی موقع به سراغم اومده بود ؛ به سختی و به کمک مادرم از پله ها بالا رفتم.عمه و آرزو و عمو ایرج تو پاگرد منتظر ما ایستاده بودند.عمه به محض دیدن من گفت :
-ای وای بگردم ، عمه جون چی شده؟
به خاطر من همه تعارفها به یک سلام ختم شد و همه با هم رفتیم تو ..خبری از اردلان نبود.حدس می زدم که میخواد از اتاقش بیرون نیاد تا وقتی ازش علتش رو می پرسن ؛ از سیر تا پیاز ماجرا رو برای همه تعریف کنه و کلی هم مظلوم نمایی کنه.اون قدر رفتار و حرکات اردلان رو پیش بینی کردم که دردم شدید تر شده بود.در حالی که هنوز نگران رفتار اردلان بودم ؛به سختی روی یه کاناپه نشستم.هنوز خوب جا به جا نشده بودم که اردلان از اتاقش خارج شد و خیلی آروم یه سلام دسته جمعی به همه کرد.بعد انگار که یک دفعه متوجه حال من شده باشه ، با نگرانی نگاهی به من کرد و گفت :
-چی شده ؟
من نگاهی به مادرم کردم تا ازش خواهش کنم که یه لیوان آب قند به من بده ؛ یا حداقل یه لیوان آب تا یه کم حالم بهتر بشه ، اما قادر نبودم حتی یک کلمه حرف بزنم.فقط چشمام رو به چشمهای مادرم دوختم و هیچی نگفتم.اما حتی بدون اینکه من چیزی بگم ، اردلان متوجه شد و بلافاصله برای درست کردن آب قند به آشپزخانه رفت.این موضوع رو وقتی متوجه شدم که اردلان در حالی که با قاشق محتویات لیوانی رو هم می زد ؛ از آشپزخانه خارج شدمطمئن بودم که هنوز هم از دستم عصبانیه ، اینو همون موقع که درو باز کرد ، متوجه شدم.حتی از اینکه مستقیماً نگاهم کنه امتناع می کرد.اما موقعی که لیوان آب قند رو به دستم داد؛برای یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم.انگار می خواست با نگاهش منو سرزنش کنه.ولی خیلی زود از من فاصله گرفت و به اتاقش رفت.من آب قند رو همراه یکی دو تا از قرصام نوشیدم.
می دونستم هر وقت عصبی میشم اون درد به سراغم میاد و تا یکی دو تا از قرصامو با هم نخورم ، آروم شدنی نیست.اما بالاخره اون درد همونطور که یکدفعه به سراغم اومده بود؛ همون طور یک دفعه از بین رفت.
با بهتر شدن حال من ، صحبت ها به حول و حوش قضیه آرزو کشیده شد.شیوا با خوشحالی مرتب از آرزو سؤالهای جور وا جور می پرسید .مثلاً اینکهپسره چه شکلیه؟ چه کاره اس؟ چند تا خواهر و برادر داره؟ و خلاصه هزار تا سؤال ریز و درشت دیگه که اگه از من می پرسید ، عصبانی میشدم.اما آرزو با لذت و هیجان خاصی همه یؤالها رو یکی یکی جواب می داد.طوری که منم کنجکاو شده بودم که بالاخره این آقا آرش رو ببینم.البته خوب می دونستم که شیوا همه اون سؤالها رو قبلاً هم از آرزو پرسیده و از همه چیز خبر داره.اون طور که آرزو می گفت ؛ آرش بیست و سه چهار سالی داشت و دو سالی می شد که درسش رو تموم کرده بود و همراه شهرام برادرش ، که دو سال از اون کوچیک تر بود یه شرکت کامپیوتری زده بودند.یه روز هم که آرزو و عمو ایرج برای خرید کامپیوتر می رن اونجا ؛ آرش خان یه دل نه بلکه صد دل عاشق آرزو می شه و به بهانه اینکه یکی از قطعات کامپیوتر اون روز آماده نیست ، آدرس خونه شون رو یاد می گیره تا بعدا! براشون بیاره و اینطوری آدرس خونه رو هم یاد می گیره و بالاخره یه روز مادرش رو برای گرفتن اجازه خواستگاری می فرسته خونه عمه ، از لحن صحبت کردن آرزو معلوم بود که تو همون مدت کوتاه آشنائیشون عاشق آرش شده و واقعاً دوستش داره.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:19 PM
دوست داشتن احساسی بود که من دیگه باهاش بیگانه شده بودم.شکست توی یک عشق،باعث شده بود که من به عشق ، به عنوان یه موجود بی رحم نگاه کنم که هر چی قربانی اش زیاد تر می شد، بیشتر لذت می برد.برای همین از عشق متنفر شده بودم.
حدوداً دو ساعتی میشد که ما اونجا بودیم و در تمام اون مدت اردلان فقط پنج دقیقه از اتاقش بیرون اومده بود و بعدش هم به بهانه دوش گرفتن رفته بود حموم.از این که اردلان توی صحبت ها نبود ؛ خوشحال بودم.چون می ترسیدم یه حرفی پیش بیاد و قضیه صبح لو بره.اما بالاخره حدود ساعت هشت که عمه همه رو برای صرف شام صدا زد ، اردلان هم به جمع ما پیوست.مادرم با دیدن اردلان که یه بلوز چهارخونه آستین کوتاه پوشیده بود ؛ با دست زد پشت میز(معمولاً با پشت دست می زنن به میز نه با دست به پشت میز)و گفت :
-مهین جون برای بچه ام اسفند دود کن ، یه وقت چشمش نکنن.ماشاءا... هزار ماشاءا... از هزار تا داماد خوشگل تر شده.
مادرم عادت داشت تا چشمش به اردلان می افتاد هی قربون صدقه اش بره.البته به قول خودش یه دلیل محکم هم داشت اون هم این بود که اردلان مادرم رو یاد جوونیهای پدرم می انداخت.از بچه گی به اردلان حسودی می کردم. هیشه فکر میکردم مادرم اونو بیشتر از من و شیوا دوست داره.مخصوصاً اینکه اگر اردلان حتی زیر شلواری هم می پوشید مادرم می گفت :«ای زندایی جون چقدر خوش تیپ شدی!» و از این جور تعریف و تمجید ها.گونه های اردلان مثل همیشه که موقع تعریف و تمجید یه کم سرخ میشد ، گل انداخت و مثل این پسرای سر به زیر لبخند زد و از مامان تشکر کرد.عمه به من اشاره کرد و گفت:
-عمه جون کمک میکنی میز رو بچینم؟
چون حالم بهتر شده بود بلافاصله بلند شدم تا عمه رو همراهی کنم که یکدفعه عمه بشقابا رو داد دست اردلان و ازش خواست که اونم کمکم کنه. وضعیت ما واقعاً خنده دار بود ، مثلاً با هم قهر بودیم و نمی خواستیم با هم چشم تو چشم بشیم؛ اون وقت مجبور بودیم مدام برای گرفتن و دادن ظرفها همدیگه رو تحمل کنیم.هردومون سرمون رو انداخته بودیم پایین و بدون اینکه حرفی بزنیم کار می کردیم و میز رو می چیدیم.عمه مهین نگاهی به من و اردلان انداخت و گفت:
-شما دو تا باز چتونه؟ نکنه باز مثل بچه ها قهر کردید!
برای فهمیدن اینکه میونه من و اردلان شکرآبه نیاز به هوش سرشاری نبود.چون یا با هم آشتی بودیم ودر حال جر و بحث ، یا با هم قهر بودیم و ساکت.اردلان حرفی نزد و با سکوتش به عمه فهموند که درست حدس زده.مرتب خدا خدا میکردم که مامان اینا متوجه چیزی نشن ، چون به محض اینکه خبردار می شدن؛ می ریختن سرمون که چرا و به چهعلت و سر چی دعواتون شده و بالاخره مقصر کیه؟...و از این حرفها و آخر سر به زور من و اردلان رو با هم آشتی میدادن.البته بیشتر وقتها این من بودم که مقصر شناخته می شدم و باید عذرخواهی می کردم.کسی هم که باید بزرگواری می کرد و کوتاه می اومد ، اردلان بود.می دونستم برعکس من اردلان داره تو دلش خدا خدا می کنه که یه نفر ماجرا رو ازش بپرسه، اما این بار خدا همراه من بود، چون عمه اون قدر فکرش مشغول بود که پیگیر ماجرا نشد و پدر و عمو ایرج رو صدا کرد و گفت:
-بفرمایید سر میز دیگه ، ناسلامتی یه ساعت دیگه خواستگارها می یان.
شیوا و آرزو هم که مرتب تو گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ؛ از اتاق بیرون اومدند.اردلان نگاهی به آرزو کرد و گفت:
-می ذاشتی مهمونا ظرفها رو می شستند و بعد تشریف می آوردی.
می دونستم از دست من عصبانیه و می خواد سر آرزوی طفلک تلافی کنه ؛ همیشه وقتی زورش به من نمی رسید ؛ به آرزو گیر می داد.آرزو با دلخوری به اردلان نگاه کرد و گفت:
-حالا مگه چی میشه یه روز هم شما میز رو بچینی ؟ هان! تازه شیدا که از خودمونه ، مهمون که نیست.
شام خورشت قورمه سبزی بود.عمه لبخندی زد و گفت:
-شیدا جون، عمه به خاطر تو قورمه درست کرده ها.
آرزو در حالی که غذا می کشید گفت:
-مگه یه وقت شیدا بیاد اینجا که ما بتونیم یه خورشت قورمه سبزی بخوریم.آخه از دست این اردلان ، مامان سالی یه دفعه هم قورمه یبزی درست نمیکنه.
بعد منو مخاطب قرار داد و گفت:
-شیدا جون تو بگو آخه کدوم بی سلیقه ای از قورمه سبزی بدش میاد؟
بعد نگاهی به اردلان که داشت نگاهش می کرد انداخت وگفت:
-چیه ؟ چرا چپ چپ نگاه می کنی؟ مگه دروغ میگم؟
شیوا که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت:
-خب آرزو هروقت هوس قورمه کردی بیا خونه ی ما.چون مامان این اواخر چپ میره و راست میاد قورمه سبزی درست میکنه.مثلاً همین امروز.
عمه یکدفعه گفت:
-وا ! نکنه ظهرم قورمه سبزی خوردید؟ اگه می دونستم یه چیز دیگه درست می کردما !
مادرم گفت:
-چه اشکالی داره مهین جون؟ به قول آرزو قورمه سبزی رو صد دفعه بخوری سیر نمیشی.(من که یادم نیست آرزو همچین چیزی گفته باشه)
بعد نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
-زندایی جون ظهر نیومدی تو ، اول از دستت ناراحت شدم ، ولی بعد یادم افتاد قورمه سبزی دوست نداری ؛ گفتم خوب شد بچم نیومد.
اردلان با تعجب نگاهی به مادرم کرد و بعد به من ، لو رفته بودم.بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد.مثل برق گرفته ها خشک شدم.بلافاصله سرم رو پایین انداختم.می دونستم بالاخره یه آتو برای انتقام دادم دستش.هر لحظه ممکن بود که مچم رو پیش همه باز کنه و رسوا بشم.
اما در کمال تعجب گفت:
-می بخشید زندایی جون، کار داشتم ؛ به شیدا هم که گفته بودم.(یه کف مرتب بزن به افتخارش.پسر یعنی این)
باورم نمیشد که اون حرف رو اردلان زده باشه.اونم وقتی که خیلی راحت می تونست انتقام صبح رو بگیره.معمولاً برای آشتی کردن اردلان پیش قدم نمی شد و از این کارها نمی کرد.البته منم به ندرت از این کارا می کردم. ولی خب اون حرف اردلان نه تنها منو نجات داد بلکه مقدمه یه آتش بس بود و این از اردلان بعید بود.
سرم رو بالا گرفتم تا عکی العملش رو ببینم ، ولی اردلان سرش رو پایین انداخته بود و با غذا بازی میکرد.حالا که سکوت کرده بود و بهشون نگفته بود که من دروغ گفتم ؛یکدفعه از ماری که صبح کرده بودم پشیمون شدم.(چه عجب)واقعاً حرکت من یه حرکت بچه گونه بی مزه بود.مثلاً که چی ، حالا به اصطلاح با اون کار جلوی دوستاش کوچیکش کرده بودم ؛ چی به من رسیده بود؟ولی صبح به قدری از دست اردلان عصبانی بودم که اصلاً متوجه رفتارم نبودم و به هیچ چیز ، جز انتقام فکر نمی کردم ، عذاب وجدان نمی ذاشت که شام بخورم ، عمه که متوجه شده بود دارم با غذا بازی میکنم گفت:
-عمه جون اگه اردلان با غذا بازی کنه ،می گم دوست نداره،تو چی؟نکنه خوشمزه نشده
لبخندی زدم و گفتم:
-اتفاقاً خیلی هم خوب شده؛منتها من یه کم اشتها ندارم.
هر طوری بود همه چیز به خیر گذشت.بعد از شام همه به تکاپو افتادند.یکی میز رو جمع می کرد ، یکی ظرف ها رو می شست،یکی میوه ها رو می چید، حتی عمو ایرج و پدر هم بی کار نبودند.اردلان هنوز به من نگاه نمی کرد .وقتی کوتاه می اومد هم آدم رو زجر می داد.اول می خواستم تو اولین فرصت طوری که کسی متوجه نشه ازش عذر خواهی کنم، اما اون قدر کم محلی و بی محلی کرد که پشیمون شدم.همیشه مغرور بود و یکدنده ، انتظار داشت به دست و پاش بیفتم.بالاخره منم بی خیال شدم و تصمیم گرفتم همه چیز رو به زمان واگذار کنم.
بعد از جمع و جور شدن خونه و چیدن میوه و شیرینی ها داخل ظرفها ، فرصت شد تا همه کمی به سر و وضعشون برسند.آرزو یه بلوز دامن سفید ، با کمر آبی پوشید و یک حریر آبی هم روی سرش انداخت.با آرایش ملایمی که کرده بود ، یه دفعه لز این رو به اون رو شد.واقعاً خوشگل شده بود ! محو تماشای آرزو بودم که عمه یه بسته کادوپیچ شده طرفم گرفت و گفت:
-شیدا جون این رو برای تو گرفتم.باز کن ببین خوشت میاد یا نه؟
شیوا نگاهی به عمه کرد و با دلخوری گفت:
-عمه فقط شیدا !
-باور کن عمه سلیقه تو رو نمی دونستم.ولی سلیقه شیدا رو بچه ها می دونستن...در اولین فرصت جبران می کنم.
با اینکه هیچ مناسبتی توی اون کادو نمی دیدم ، اما بسته رو از عمه گرفتم و به آرومی طوری که کاغذ کادوش پاره نشه ، باز کردم.توی بسته یه شال زرشکی بود که جنسش حریر بود با لبه های سنگ دوزی شده ، عمه درست می گفت ؛ من عاشق رنگ زرشکی بودم.با نگاهی تشکرآمیز به عمه کردم و گفتم:
-عمه واقعاً نمی دونم چه طوری ازتون تشکر کنم ! ولی آخه به چه مناسبت؟
عمه گفت:
-حتماً که نباید مناسبتی داشته باشه عمه جون ، الهی فدات شم پاشو سرت کن بهت میاد یا نه.
دلم نمیومد دلش رو بشکنم ، برای همین رفتم جلوی میز توالت نشستم.روسری مشکی رو از سرم برداشتم و شال عمه رو روی سرم انداختم.با اینکه بعد از بیماری های پی در پی خیلی لاغر شده بودم ، اما هنوز هم کمی زیبایی ته چهره ام باقی مونده بود.واقعاً بهم می اومد.انگار بعد از پوشیدنش یه دفعه چشمام روشن تر شده بود.عمه اون قدر که قربون صدقه من می رفت ؛ از آرزو تعریف نمی کرد.آرزو خودش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
-ناقلا تو یه وقت جلوی داماد پیدات نشه ها ؛ می ترسم هنوز نیومده پشیمون بشه.
خوب می دونستم که داره شوخی می کنه.آخه کجای اون چهره رنگ پریده و تکیده ، می تونست جذاب باشه؟اما به هر حال برای اولین بار ، بعد از مدت ها یه لبخند واقعی روی لبهام نقش بست.مادرم از اینکه می دید حالم بهتره زیر لب خدا رو شگر می کرد و این موضوع رو فقط من فهمیدم.یواش یواش همه از اتاق بیرون رفتند ، اما من هنوز جلوی آینه نشسته بودم و خودم رو نگاه می کردم.نگاهی به لوازم آرایش روی میز کردم و بعد از مدتها یه آرایش ملایم کردم.نگاهی به لباسام کردم تا مطمئن بشم که همه چیز مرتبه.مثل همیشه بلوز و شلوار تنم بود.
از در که بیرون رفتم ، عمو ایرج نگاهی بهم انداخت و گفت:
-بزنم به تخته چه ماه شدی عمو جان.
اما پدرم فقط سکوت کرده بود.می تونستم اشکی رو که توی چشماش حلقه زده بود به وضوح ببینم .اشک شوق ، شوقی که از اون تغییر لباس حاصل شده بود و امید به بهبودی من و برگشتنم به همون شیدای سابق رو می داد.حتی اردلان هم یه آن جا خورد ؛ اما بلافاصله به خودش اومد و گفت:
-مبارک باشه.
بالاخره اعلام آتش بس شد.اونم از طرف اردلان.منم که دیگه از دستش عصبانی نبودم ؛ لبخندی زدم و تشکر کردم و این طوری به آتش بسش پاسخ مثبت دادم.
دلم به حال اطرافیانم می سوخت.با اینکه من فقط یه روسری عوض کرده بودم ؛ اما اون قدر ذوق زده و خوشحال بودند که آدم باورش نمی شد.مرتب از چهره رنگ پریده من تعریف می کردند که کم کم داشت باعث خنده ام می شد.البته خب حق هم داشتند.بعد از اون ماجراهای گذشته همشون یه طورایی نگران من بودند.
آرزو که همه ی نگاه ها رو متوجه من دید ، روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
-مثل اینکه باید روی یه تابلو بنویسم «امشب بله برون منه»تا یه نفرم به من نگاه کنه.
با این حرف همه زدیم زیر خنده ، که یکدفعه صدای زنگ بلند شد.عمه نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-خودشونن.
آرزو که رنگش کاملاً پریده بود ؛بلند شد و گفت :
-وای حالا من چی کار کنم؟
و مرتب این ور و اون ور می رفت.اون قدر دلهره داشت که منم هول شده بودم.
اردلان در حالی که به سمت آیفون می رفت گفت:
-چی کار کنم نداره.خب بگیر مثل بچه آدم بشین روی اون صندلی دیگه.دفعه اولت که نیست ، اینجوری خودتو باختی.
اما آرزو اصلاً تو حال خودش نبود ، چون به طرف شیوا رفت و گفت:
-تو رو خدا بیا پیش من وایستا !!!!!!
همه ناخواسته هول شده بودند به جز اردلان که خیلی خونسرد در رو باز کرد و بعد سیل خوشامدگویی ها و تعارف ها بود که بین دو طرف رد و بدل شد.آرزو با دسپاچگی به طرف داماد رفت و سلام کرد.بعد سبد گلی رو که آورده بودند، ازش گرفت.
آرش یه پسر سبزه و بانمک بود با چشم و ابروی کشیده و قشنگ که چهره اش رو جداب تر کرده بود.با یه نگاه می شد حدس زد که شبیه مادرشه.خیلی هم خجالتی و ساکت به نظر می اومد.اون طور که از آرزو شنیده بودم اصلیتشون جنوبی بود.ولی ده پونزده سال بود که ساکن تهران شده بودند.آدمای خونگرم و مهربونی بودند و اصلاً احساس غریبی نمی کردند.مادر آرش هم که مدام قربون صدقه آرزو می رفت.
برعکس آرش که سرش پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت ، شهرام برادرش ، مرتب این و ور رو برانداز می کرد و هر چند دقیقه یک بار هم ، موقعی که یه خاطره تعریف می کرد یا با بذله گویی هاش مجلس رو گرم می کرد ، زیر چشمی منو می پایید.زل می زد به من و بدون هیچ خجالتی نگاهم می کرد.اصلاً از نگاهش خوشم نمی اومد.حتی احساس نفس تنگی می کردم.هر چی این پا و اون پا می کردم که به نحوی حواسم رو پرت کنم ، نمیشد.دوست نداشتم کسی متوجه این موضوع بشه.نگاهی به مادرم انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه.اما هیچ کس متوجه من نبود.همه تو عالم خودشون بودند و مشغول بگو بخند.نمی دونم کجای حرفهای شهرام جالب بود که اون طور همه رو مجذوب خودش کرده بود و همه رو از خنده روده بر کرده بود.از اون شخصیت هایی داشت که من ازشون بیزار بودم.هیچ وقت دست نداشتم که شوهرم از این شخصیت های سطحی و بذله گو داشته باشه.خصوصاً با اون چشمهای بی پروا، که بدون هیچ ملاحظه ای هر چند وقت یک بار همه چیز رو از حد می گذروند. می خواستم هر جوری شده از توی اتاق و زیر اون نگاه فرار کنم..اما هیچ بهونه ای نداشتم.برعکس شهرام ، اردلان خیلی جدی و خشک نشسته بود.حتی یه کلمه هم حرف نمی زد.اونم مثل من از موضوعی عصبی بود و من این موضوع رو کاملاً می فهمیدم.بالاخره پدر آرش هم متوجه سکوت بیش از حد اردلان شد و با لهجه گرم جنوبی گفت:
-پسرم چه قدر ساکتی ! کاش تن این شهرام ما هم به شما می خورد.
همه نگاه ها به طرف اردلان فقط لبخند زد و چیزی نگفت که یک دفعه شهرام گفت:
-از قدیم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد ؛ از آن بترس که سر به تو دارد.
همه مثل قبل به این شوخی بی مزه خندیدند.خیلی از این حرف بدم اومد.دلم می خواست اردلان یه حرفی بزنه و اون پسره پررو رو سر جاش بنشونه.چه معنی داشت که به این زودی و اونم توی چنین مجلس رسمی ای ؛ اون قدر زو پسرخاله بشه.اردلان خیلی جدی به شهرام نگاه کرد و گفت:
-من عادت دارم فقط وقتی حرف ببزنم که احساس کنم حرفام ارزش شنیدن دارن و اصولاً نقل مجلس بودن با روحیه و شخصیت من سازگاری نداره.(خیلی حال کردم با این حرفش.)
لبخند روی لبهای همه خشک شد..عمه به وضوح لباشو گاز گرفت.شهرام اول یه کم خودشو باخت ، ولی خیلی زود به خودش مسلط شد و با نگاه معنا داری اردلان رو نگاه کرد.چند ثانیه ای سکوت برقرار شد.همه تو شوک حرف اردلان بودند تا این که آرش سکوت رو شکست و با خنده گفت:
-دلم خنک شد.بالاخره یکی از پس تو براومد.
و خیلی ماهرانه بحث رو عوض کرد و دوباره جو تغییر کرد.شاید طفلک نگران این بود که مبادا سر هیچ و پوچ ؛ همه چیز به هم بخوره.شهرام بعد از حرف اردلان یه کم ساکت شد و مجال رو به بزرگترها داد تا به مسائل اصلی بپردازن.البته برای من بدتر شده بود ، چون حالا که ساکت بود ؛ راحت تر از قبل به من زل می زد.بالاخره طاقت نیاوردم و به بهونه ی نوشیدن آب از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.باز هم عصبانی شده بودم و می ترشیدم که دوباره درد به سراغم بیاد.یه مشت آب به صورتم پاشیدم.حالم اصلاً خوب نبود و دستام می لرزید ، اما نمی شد اونجا بمونم.باید دوباره پیش مهمونا برمی گشتم.خواستم لیوانی رو از آب پر کنم که لیوان از دستم رها شد و با شدت به کف آشپزخونه افتاد و با صدای بدی شکست.با صدای شکستن لیوان ، قبل از همه اردلان خودش رو به آشپزخونه رسوند و با دیدن رنگ و روم که مثل گچ سفید شده بود ، با ترس گفت :
-چی شده ؟...حالت خوبه؟
برای اینکه از نگرانی درش بیارم؛ گفتم :
-حالم خوبه فقط لیوان ...
می دونستم که الان داره تو دلش میگه ؛ ... دست و پا چلفتی ، چرا لیوان رو محکم تر تو دستت نگرفتی؟ عمه و مامان و آرزو هم خودشون رو به آشپزخونه رسوندن.همه شون تصور کرده بودن که باز هم از حال رفتم. اردلان عصبانی و کلافه برای اینکه بقیه رو آروم کنه ؛ تند تند گفت:
-چیزی نشده فقط یه لیوان بود ...برید مامان ، زندایی شما هم همین طور.بده الان مهمونا میگن واسه شکستن لیوان همشون ریختن تو آشپزخونه.
آرزو خواست به طرفم بیاد که عمه با جیغ گفت:
-وای خدا مرگم بده ! مامان نرو تو شیشه خورده ها ، میره تو پات ها!
مادرم تا وقتی از زبون خودم نشنیده بود که حالم خوبه حرف اردلان رو باور نکرد.اما وقتی مطمئن شد که حالم خوبه دوباره برگشت تو پذیرایی.فقط اردلان و عمه هنوز ایستاده بودند.عمه نگاهی به من کرد و گفت:
-عمه فدات بشه ، این شیشه خورده ها رو جمع می کنی؟
موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم:
-چشم.
بعد نشستم رو زمین و شروع کردم به جمع کردن شیشه ها.عمه در حالی که به سمت هال می رفت گفت:
-اردلان تو بیا باهات کار دارم.
بعد با اردلان از آشپزخونه خارج شدند.آروم خودم رو پشت در آشپزخونه رسوندم که ببینم عمه به ارئلان چی میگه.(فضوله دیگه).
عمه با عصبانیتی که سعی می کرد نشون نده گفت:
-تو خجالت نکشیدی که این طور به پسر مردم پریدی ؟!
اردلان با عصبانیت گفت:
-من ؟!
عمه در حالی که دستش رو گاز می گرفت گفت :
-پس کی من ؟ این چه حرفی بود که به شهرام زدی ! من به جای تو از خجالت آب شدم.
اردلان با عصبانیت گفت:
-من باید خجالت بکشم یا اون پسره ی پررو که از وقتی اومده زل زده تو صورت شیدا ؟ ندیدید چه طور شیدا به هم ریخته و رنگ و روش پریده.
پس اردلان هم متوجه شده بود.عمه با دست زد تو صورتش و گفت :
-بچه یواش تر، همه شنیدند ! مگه بیچاره چی کار کرده ؟ خوبه تو خودت بهتر می دونی...اگه شیدا حال و روز درست حسابی داشت که پیش روان پزشک نمی بردنش.
با شنیدن این جمله انگار یه پارچ آب یخ ریختند روی سرم.بغض گلومو فشرد.(اینم عاقبت فضولی)شنیدن اون جمله اونم از عمه ، انگار یه شوک بهم وارد کرد.اشک یواش یواش تو چشمام حلقه زده بود.اون قدر تو فکر بودم که متوجه حضور اردلان نشده بودم.نمی دونم چند دقیقه بود که اون جا ایستاده بود ، ولی هرچی ود حتماً متوجه شده بود که من حرفای عمه رو شنیدم.با پشت دست اشکامو سریع پاک کردم و نشستم روی زمین تا شیشه ها رو جمع کنم.اردلان آروم به دیوار تکیه داد و با صدای گرفته گفت :
-شیدا از دست مامان ناراحت نشو.خودت که می دونی ؛ منظوری نداشت.فقط از دست من عصبانی بود.
بعد زیر لب گفت :
-همه اش تقصیر منه.
چشمام مرتب از اشک پر نیشد و نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.اردلان که سکوت منو دید ؛ گفت :
-الان میرم یه جارو میارم.اون جوری با دستت شیشه ها رو جمع می کنی میره تو دستت !
اما من با لجبازی شروع کردم و به جمع کردن شیشه ها که یکدفعه نوک تیز یک تکه شیشه فرو رفت تو انگشتم و خون فواره زد بیرون.(حالا انگار شیشه شاهرگش رو زده !!!!)
اردلان با وحشت گفت :
-دیدی گفتم میره تو دستت !
من که دیگه طاقت نداشتم ، درحالی که دیگه گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و سوزش دستم هم بهش اضافه شده بود ؛ با عصبانیت بلند شدم ، به صورتش خیره شدم و گفتم :
-ازت متنفرم. می فهمی ؟ ... متنفر ! به خاطر همه چیز.
گریه امانم رو بریده بود و حتی قادر نبودم حرف بزنم.درحالی که هق هف می کردم ؛ بریده بریده گفتم :
-به خاطر اینکه...باعث شدی...همه فکر کنند که من ... من یه دیوونه ام...آقای دکتر !
و بدون اینکه منتظر عکس العملی از طرفش بشم ، از تو آشپزخونه بیرون اومدم و یکراست رفتم تو اتاق.
اون جا بود که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلند زدم زیر گریه.اون قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام باقی نموند.اون وقت خودمو رسوندم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
زمان رو گم کرده بودم و نمی دونست دقیقاً چند وقت بود که اون جا نشستم.فقط می دونم تا موقعی که آرزو در اتاق رو نزده بود ، من همون طور روی زمین نشسته بودم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم ؛ به یه نقطه خیره شده بودم.انگار اصلاً توی اون دنیا نبودم.فقط مات و مبهوت به گوشه اتاق زل زده بودم.
آرزو در اتاق رو باز کرد نگاهی به من انداخت و لبخند زنان گفت :
-تو اینجایی دختر !
بعد به چشمام نگاه کرد و با تعجب گفت :
-وا ! پس چرا چشمات انقدر قرمزه ؟
من با عجله بلند شدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
-مهمونا رفتند ؟
آرزو لبه ی تخت نشست و گفت :
-آره رفتند.از تو هم خداحافظی کردن.
بعد با شیطنت چشمکی زد و گفت:
-خصوصاً شهرام.
با شنیدن اسم شهرام ،یاد حرفهایی افتادم که توی حالت عصبانیت به اردلان گفته بودم.خواستم ازش سراغ اردلان رو بگیرم که مادرم صدام کرد و گفت :
-شیدا جان ، مامان آماده ای؟ می خوایم بریم.
بلافاصله مانتومو از روی جالباسی برداشتم و صورت آرزو رو بوسیدم و گفتم:
-خیلی خیلی مبارکت باشه !
و از اتاق خارج شدم.شیوا در حالی که خمیازه می کشید گفت :
-بچه ها تو رو خدا شماها بمونید.
من که اصلاً حوصله نداشتم فقط لبخندی زدم و گفتم:
-باشه یه دفعه دیگه.
آرزو با دلخوری ازمون خداحافظی کرد.پدرم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
-پس اردلان کجاست ؟
عمه بلافاصله گفت :
-بچه ام سرش درد می کرد ، رفت تو اتاق یه کم استراحت کنه.به من گفت از قولش ازتون خداحافظی کنم.
بالاخره همه خداحافظی کردیم و حرکت کردیم.در تمام طول راه همه اعضای خانواده مشغول تعریف و تمجید از آرش و خانواده اش بودند.فقط من بودم که سکوت کرده بودم و تو بحث شرکت نمی کردم.حرفی که عمه زده بود ؛ مرتب تو مغزم تکرار می شد.وقتی عمه در مورد من اون جور قضاوت میکرد، چه انتظاری از بقیه می تونستم داشته باشم.حق با من بود که می گفتم اسم دکتر روانپزشک باعث میشه که همه برچسب دیوونگی به من بزنن.حالا از یه چیز مطمئن بودم و اونم این بود که به هر قیمتی که بود باید در برابرشون می ایستادم.دیگه حاضر نبودم حتی پامو توی اون کلینیک بذارم.اون روز اون قدر برام کند و طولانی گذشته بود که دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم و همه چیز رو فراموش کنم.به محض اینکه رسیدیم خونه ، تند تند لباسام رو عوض کردم و یکراست رفتم سراغ کمد لباسا تا نوشته هام رو بردارم.دلم میخواست با نوشتن همه چیز رو فراموش کنم و اون قدر تو نوشتن غرق بشم که دیگه چیزی نفهمم.از لابلای برگه ها یه برگه افتاد بیذون.خم شدم و برش داشتم و با دیدنش لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند.اولین شعری بود که برای کیوان سروده بودم.ساده و پیش پا افتاده بود ، اما من دوستش داشتم.شاید اصلاً از نظر قواعد درست نبود یا حتی نمی شد اسم شعر روش گذاشت.ولی هرچی بود برای من عزیز بود ؛ چون منو یاد کیوان می انداخت
یه روز قشنگ پاییز
توی یک کوچه بن بست
دل من یک دفعه لرزید
زیر یک نگاه و لبخند
وای از اون چشمهای زیبا
وای از اون نگاه گیرا
شیشه طلسم عشقو
اون با یک نگاه شکستو
دل من رو دزدید و برد
حال از اون عشق ساده
روزی صد دفعه می میرم
اما با یاد نگاهش باز دوباره جون می گیرم
تن من مثل کویره
توی حسرت نگاهش
ایخدا نکن دریغش
بذار این کویر عشقم
با نگاهش جون بگیره
ای خدا چه قدر سخته توی حسرتش بشینم
بشکن این طلسمو بشکن ، تا نگاهشو ببینم
پایان فصل پنجم
تا آخر صفحه ی 91
*********************************************
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:20 PM
فصل ششم )
-من دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم پامو تو اون دیوونه خونه بذارم.
مادرم لبهاش رو گزید و گفت :
-شیدا این چه طرز حرف زدنه دختر ! تو که این طوری نبودی.
خودم رو روی کاناپه انداختم و گفتم:
-از حالا این طوری ام.بهتره شما هم اینو بدونید که اگه من از نظر شما دیوونه هستم ؛ با رفتن به اون کلینیک دیوونه تر هم می شم.
مادر خواست اعتراضی بکند که پدر با اشاره دست جلوش رو گرفت و گفت :
-عزیزم تو که دختر منطقی ای بودی ؛ مگه ما قبلاً با هم حرفامونو نزده بودیم ، مگه تو مجاب نشدی که بری اونجا رو از نزدیک ببینی ؛ اون وقت تصمیم بگیری هان ؟
سرم رو به علامت تأیید حرفهای پدر فقط تکان دادم.پدر که فکر میکرد تونسته موفقیتی به دست بیاره لبخندی زد و گفت :
-تو که از اونجا راضی بودی.خودت اینو بهم گفتی...نگفتی؟
کلافه شده بودم.دلم نمی خواست بیشتر از این بحث رو کش بدم.با بی حوصلگی گفتم:
-چرا گفتم پدر، الانم میگم اونجا هیچ عیبی نداره یا لااقل من نمی تونم ایرادی بهش بگیرم.اما دیگه دوست ندارم پامو اونجا بزارم.
پدر که کمی عصبی شده بود ؛ با صدای بلندتری گفت :
-ببین نشد شیدا ها ؛ تا حالا هر سازی زدی ما رقصیدیم.هر چی گفتی نه نگفتیم.اما حالا داری یه حرف غیر منطقی میزنی.تو برای من یه دلیل ، فقط یه دلیل قابل قبول بیار...اون وقت هرکاری دلت بخواد ، بکن.
بغض گلومو فشرد.چه طور می تونستم حرفی رو که خوره روحم شده بود ، به پدرم بگم ؟ چه طور می تونستم از ترس هایی که داشتم بگم ، ترس از نگاه ها و حرفهای مردم ، ترس از اینکه یه برچسب دیوونه به روم بزنن و یه طور دیگه نگاهم کنن.
بغضم رو فرو دادم و گفتم:
-دلم نمی خواد مردم فکر کنن من دیوونه ام.
پدر که کمی آرومتر شده بود ؛ با صدایی پر از محبت گفت :
-آخه دخترم ! کی فکر میکنه که تو دیوونه ای؟
-همه پدر؛ همه.شما فکر میکنید که روانشناسی بین مردم ما جا افتاده ! نه پدر ، از نظر مردم اگه یه نفر پیش روانپزشک میره حتماً مریضه مریضه.مریضیشم دیوونگیه.
پدر لبخندی زد و گفت:
-از تو بعیده دخترم.تازه گیرم مردم این طور تصور کنن.تو و امثال تو باید کاری بکنید که این تصور غلط،از بین بره.اصلاً ما به مردم چی کار داریم.برای تو حرف مردم مهمتره یا حرف کسایی که دوستت دارن؟
-معلومه پدر ، منم چون این حرف رو از یکی از همون آدما شنیدم ناراحتم.اینه که منو عذاب میده.
پدر که بهت زده شده بود؛روی صندلی نیم خیز شد و گفت :
-کی به تو چنین حرفی زده هان ؟
دلم نمی خواست بگم عمه این حرف رو زده؛ اما وقتی سکوتم طولانی شد ، پدر با ناراحتی گفت:
-اردلان ، اردلان این حرف رو زده؟
نه تأیید کردم و نه تکذیب.پدر که سکوتم رو به نشانه مثبت بودن پاسخم تلقی کرده بود؛با عصبانیت گفت:
-یه درسی به این پسر بدم که توی هیچ کدوم از اون کتابای قطورش نخونده باشه.مثلاً اسم خودش رو گذاشته دکتر!
نمی دونم چرا سکوت کرده بودم و حرفی نمی زدم.شاید از اینکه برای اولین بار اردلان رو محکوم می دیدم؛خوشحال بودم.هر چند که بی گناه محکوم شده بود، اما همون احساس هم برای من جالب بود.می دونستم پدرم عصبانیه داره اون حرف رو می زنه و باز هم آخرش مثل همیشه به نفع اردلان تموم میشه.با بدجنسی دلم می خواست اردلان رو پیش بابا و مامان خراب کنم.فکر می کردم که پدرم فقط از دست اردلان عصبانی میشه و به من میگه که دیگه به اون کلینیک نرم.هیچ وقتم این موضوع رو مستقیماً به روی اردلان نمی یاره.در واقع می خواستم با یه تیر دو تا نشون بزنم.هم حرف خودم رو به کرسی بنشونم و دکتر نرم و هم اردلان رو شکست بدم.هم این که اعتماد پدرم رو نسبت به اردلان کم کنم تا دیگه اون طور چشم بسته به حرفاش گوش نده.اما عکس العمل پدرم رو پیش بینی نکرده بودم.تصور نمی کردم تا اون حد عصبانی باشه.در حالی که گوشی تلفن رو برمیداشت با عصبانیت گفت:
-می دونم چی کار کنم !
مادر با ترس زد تو صورتش و گفت:
-علی چی کار می کنی؟ حالا اون یه چیزی گفته تو که نمی دونی تو چه شرایطی بوده ! شاید عصبی بوده.تازه تو که این دو تا رو می شناسی؛مطمئن باش شیدا هم بی تقصیر نبوده.
وقتی دیدم پدر جدی جدی قصد داره به اردلان زنگ بزنه ؛ خواستم حقیقت رو بگم، اما حرف مادرم اون قدر حرصم رو در آورد که سکوت کردم و گفتم هرچه باداباد.
پدرم اون قدر عصبی بود که حتی به حرف مادرم هم توجه نکرد و شروع کرد به گرفتن شماره موبایل اردلان.
یه سکوت چند ثانیه ای برقرار شد که بعد پدر با عصبانیت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :
-هر جا هستی و هر کاری داری ول می کنی بلند میشی میای اینجا.
انگار قضیه داشت خیلی جدی میشد ! به یاد نمی آوردم که هیچ وقت پدرم با اون لحن با اردلان حرف زده باشه ، مادرم که داشت پس می افتاد.مرتب با نگرانی با انگشتاش بازی میکرد و در حالی که خودش نگران و دستپاچه بود ؛ سعی می کرد پدرم رو آروم کنه.پدرم عصبانی تر از قبل گفت :
-همین که گفتم.بیا اینجا تا بفهمی موضوع از چه قراره !
بعد گوشی رو با عصبانیت رو تلفن کوبید.مادرم که تقریباً بغض کرده بود ؛ گفت:
--این طوری که این بچه تا بیاد اینجا هول میکنه.تو روخدا علی یه وقت بهش چیزی نگی.
پدرم فقط با عصبانیت به مادر نگاه کرد و حرفی نزد.هیچ وقت پدرم رو تا اون حد عصبانی ندیده بودم.پدرم همیشه اون قدر آروم و مهربون بود که حتی تصور نمی کردم بتونه.اما انگار این مسأله خیلی براش مهم بود.هر چی زمان می گذشت، بیشتر خودمو می باختم.تا چند دقیقه دیگه جای من و اردلان عوض میشد و اون کسی که آماج سرزنش ها قرار می گرفت ؛ من بودم.از این که اون دروغ بزرگ رو گفته بودم.از این که اون دروغ بزرگ رو گفته بودم ، پشیمون بودم.اما جرأت هم نمی کردم که حقیقت رو بگم.مرتب دعا می کردم که مادرم بتونه یه جوری پدرم رو آروم کنه و قضیه تموم بشه.اما انگار از دست اونم کاری برنمیومد.چون بالاخره اصرار ها و حرف های مادرم نتیجه عکس داد و پدرم گفت:
-اصلاً لازم نکرده تو و شیدا اینجا بمونید.می خوام هر دوتاتون برید تو اتاق تا من تکلیفم رو با اردلان یک سره کنم.
قضیه بدتر هم شد.هنوز تو شوک بودم که صدای زنگ بلند شد.انگار خودش رو با جت رسونده بود.شاید آخرین راه نجاتم اردلان بود.شاید می تونستم قبل از اینکه با پدر روبرو بشه ببینمش و ازش بخوام که به خاطر منم که شده همه چیز رو گردن بگیره ، درست مثل بچگی هامون.اون موقع ها همیشه اردلان همه کارهای منو به گردن می گرفت.اما دیگه حتی از اردلان هم مطمئن نبودم.خصوصاً بعد از کارها و بازیهایی که درحقش کرده بودم.با این که امید چندانی نداشتم اما نخواستم آخرین شانسم رو هم از دست بدم.برای همین بلند شدم که پدرم یکدفعه گفت:
-کجا؟ من خودم باز می کنم.
سر جام خشکم زد.مادرم گفت:
-من خودم باز می کنم.با این حالی که تو داری اردلان پشت در سنگ کوب می کنه.
پدر این بار با مادرم مخالفتی نکرد و مادر آیفون رو جواب داد و در حالی که سعی می کرد از همون پشت در اردلان رو آروم کنه ؛ گفت:
-خوبی زندایی جان؟...نه چه خبری عزیزم؟...حالا تو بیا بالا...
بعد گوشی رو سر جاش گذاشت.پدرمو مخاطب قرار داد و گفت:
-علی جان چرا همه چیز رو با خونسردی حل نمی کنی؟حداقل به اونم فرصت بده که از خودش دفاع کنه.
پدر سکوت کرد و حرفی نزد.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اردلان رسید پشت در ، مادر در رو براش باز کرد و در حالی که به سختی سعی می کرد لبخند بزنه ؛ باهاش احوالپرسی کرد.اردلان نگران و مضطرب بود و این از حالت نگاه کردنش کاملاً معلوم بود.دیگه چیزی تا لو رفتن من باقی نمانده بودنگاه اردلان از روی من رد شد و روی صورت پدرم قفل شد.پدرم حتی به اردلان نگاه هم نمی کرد.اردلان با تغییر حالت صورتش از من پرسید قضیه چیه؟اما من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم.چی می گفتم؟ می گفتم؛ یه دروغ ساده تا به اون جاها کشیده شده.پدر جواب سلام اردلان رو نداد.حتی بهش نگفت که بشینه و اردلان همون طور سر پا روبروی پدر ایستاده بود و منتظر بود تا پدرم حرفش رو شروع کنه.مادرم که این صحنه رو دید گفت:
-اوا علی جان چرا بچه رو سر پا نگه داشتی؟
بعد اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:
-بشین زندایی جان.
اردلان روبروی پدرم نشست.بالاخره پدرم برای اولین بار نگاهی بهش کرد و بعد پوزخندی زد و گفت:
-مرحبا!...آفرین پسر جان ! دستمزد دایی تو اینجوری دادی؟!
اردلان که طفلک از همه جا بی خبر بود گفت:
-دایی از من خطایی سر زده؟
پدر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت:
-خودت رو به موش مردگی نزن...
حتی لحن صحبت کردن پدر هم تغییر کرده بود و من تنها کسی نبودم که جا خوردم.اردلان با ناباوری به من نگاه کرد و حرفی نزد.باید همه چیز رو می گفتم ؛ قبل از اینکه پدرم حرف دیگه ای می زد و بعد ها بیشتر از این شرمنده اردلان می شد.برای همین چشمامو بستم و گفتم:
-پدر خواهش می کنم ؛ اردلان چیزی به من نگفته.
دیگه نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم.دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
-عمه مهین ...
عکس العمل پدر دیدنی بود.انتظار شنیدن هر اسمی رو داشت الا اسم خواهرش!...
می دونستم دیگه پیزی نمی تونه بگه.
پدر با ناباوری گفت:
-یعنی مهین این حرفو به تو زده ؟
فقط سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.اردلان اون قدر باهوش بود که بلافاصله متوجه موضوع شده و این از سکوتش پیدا بود.پدر دیگه هیچ نگفت.فقط سکوت کرده بود و به یک نقطه خیره شده شده بود.مادر که سکوت طولانی پدر رو دید ؛ در حالی که سعی می کرد پدر رو دلداری بده گفت:
-علی جان! حالا مهین یه چیزی گفته ؛ تو خودت رو ناراحت نکن.تو که خواهرتو خوب می شناسی...می دونی که چه قدر شیدا رو دوست داره.مطمئن باش اگر هم چیزی گفته ؛ یا عصبی بوده یا منظوری نداشته.
مادر انتظار داشت که پدر حرفی بزنه و چیزی بگه، اما موفق نشد.در حالی که روی یه صندلی درست کنار پدر می نشست منو مخاطب قرار داد و گفت:
-شیدا جان مامان ، عمه کی این حرف رو به تو زد؟
دلم به حال پدر می سوخت ؛ از این که ناراحتش کرده بودم ، واقعاً ناراحت بودم و دلم می خواست یه طوری آرامش کنم.در حالی که درست روبروشون می نشستم گفتم:
-همون شب بله برون آرزو بعد از ماجرای آشپزخونه و شکستن لیوان ، لردلان رو کشید بیرون و بهش گفت؛ من ....
پدر با چشم هایی که کاملاً قرمز شده بود ؛ نگاهم کرد تا جمله ام رو تموم کنم.سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-گفت اگه شیدا مریض نبود که پیش دکتر نمی بردنش.
مادر لبخندی زد و گفت :
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:20 PM
مادر لبخندی زد و گفت :
-دیدی علی، گفتم حتماً موقعیت خاصی بوده.
پدر یکدفعه با لحنی عصبی که برای ما غیر منتظره بود گفت:
-هر موقعیتی هم که بود ؛ حق نداشت در مورد دختر من حرفی بزنه.
مادر که انگار وکیل مدافع عمه شده بود ؛ گفت:
-تو چه انتظاراتی داری علی !
بعد نگاهی به اردلان کرد و گفت :
-ندیدی اردلان چی به شهرام گفت؟...نمی دونی مهین چه قدر اون شب استرس داشت!
مادر هرچی دلیل می آورد، پدر قانع نمی شد و اینو با تکون دادن سرش به طرفین نشون می داد.
بالاخره مادر اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:
-تو یه چیزی بگو زندایی جان.
اردلان که تا اون موقع سکوت کرده بود؛ بالاخره سکوتش رو شکست و گفت:
-من فقط می تونم بگم که از طرف مادرم عذر خواهی می کنم ،اما باور کنید دایی مامان منظوری نداشت.این رو به شیدا هم گفتم.راستش همه چیز تقصیر من بود و مامان از دست من عصبانی بود.
پدر هنوز مجاب نشده بود که تلفن به صدا در اومد.مادرم که درست نزدیک تلفن نشسته بود ؛ چند متر به هوا پرید و با ترس گفت:
-ای وای ؛ این چی بود دیگه؟!
منو پدر همزمان با هم ، از ترس مادر، لبخند کمرنگی زدیم که از چشم مادر دور نماند و چپ چپ نگامون کرد و گوشی تلفن رو برداشت.از مطب دکتر تماس می گرفتن.نادرم بعد از تعارفات معمول گفت:
-اجازه بدید ازش بپرسم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-منشی دکتره؛ میگه چرا تا حالا نرفتی مطب؟
باز رفته بودیم سر بحث اولمون.می خواستم بگم«نمی رم» که یک دفعه اردلان گفت:
-اگه دایی اجازه بدن من خودم شیدا رو می رسونم.
پدرم که هنوز دلخور بود و هم یه جورایی به خاطر عصبانیت بی موردش شرمنده اردلان بود ؛ بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-هر طور خود شیدا بخواد.
اردلان بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه ، بلند شد و گفت:
-شیدا بیرون منتظرتم.
و بعد از بقیه خداحافظی کرد و بیرون رفت.همیشه مثل بچه ها با من رفتار می کرد.انگار نه انگار پدرم همه چیز رو به خودم واگذار کرده بود.حتی منتظر جواب من هم نشده.آخ که چقدر دلم می خواست یه درس درست و حسابی بهش بدم! هنوز هم داشتم خودمو می خوردم که مادر با دلسوزی گفت:
-بلند شو مادر فدات شه.برو بیشتر از این منتظرش نزار.طفلک به اندازه کافی اعصابش خورد شده.
می دونستم اگه بیشتر از این معطل کنم،مادرم می پرسه که چرا از اول با گفتن اون دروغ؛باعث همه این قضایا شدم.برای همین علی رغم میلم و با این که اصلا دوست نداشتم با اردلان همراه بشم،فقط برای فرار از سرزنشها بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس از خونه خارج شدم.
بیرون هوا اونقدر سرد بود که برای فرار از سرما مسافت چند متری ماشین اردلان را تقریبا دویدم.
به محض اینکه سوار شدم؛اردلان ماشین رو به حرکت درآورد.اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم.حاضر نبودم به هیچ قیمتی به مطب برم.به همین دلیل گفتم:
-بیخود نمی خواد بری مطب ؛چون من محاله که از ماشین پیاده شم و پامو اونجا بزارم.
اردلان خیلی خوب منو می شناخت و می دونست اگه سر موضوعی لج کنم،محاله ممکنه که کوتاه بیام.برای همین با لحنی آروم گفت:
-چرا شیدا؟ آخه این بازیها چیه که در میاری؟
با لجبازی گفتم:
-کدوم بازی ها؟
نگاه معناداری بهم انداخت یعنی خودت بهتر می دونی،اما من خودم رو به اون راه زدم و حرفی نزدم.بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت:
-چرا به دروغ به دایی گفتی که من اون حرفها رو به تو زدم؟
من عصبی و کلافه بودم و اون می خواست باز هم برام ادای دکترا رو دربیاره.درحالی که صدام می لرزید گفتم:
-تو این بازی رو شروع کردی ...چرا می خوای به همه بگی که من مریضم ؟ آخه به چه قیمتی می خوای ثابت کنی دکتری؟بابا ! باور کن من حتی اگر مریض نباشم ؛همه باور می کنن که تو دکتر شدی.
اردلان با خشم گفت:
-من احتیاجی ندارم کسی باورم کنه،این تویی که باید خودت رو ثابت کنی.چرا حداقل به خودت ثابت نمی کنی که مشکلی نداری؟
پس حق با من بود.انگار خودشم جدی جدی باور کرده بود که من روانی شدم.با عصبانیت گفتم:
-من حالم خوبه و احتیاجی به دلسوزی تو ندارم.
-وقتی حالت خوب میشه که همه چیز رو فراموش کرده باشی.
تقریبا با فریاد گفتم:
-من همه چیز رو فراموش کردم.
با این که می دونست اگر بیشتر از این به اون بحث ادامه بده من حالم وخیم تر میشه ، اما انگار به هیچ قیمتی حاضر نبود کوتاه بیاد.چرا که اونم صداشو بالاتر برد و گفت:
-دروغ می گی شیدا ؛ دروغ میگی !
بعد درست با همون سرعتی که در حال حرکت بود ؛دور زد،طوری که لاستیک ها روی برف سر خوردند و من از ترس چپ شدن ماشین چشمامو بستم.خواستم فریاد بزنم و بگم«این چه طرز رانندگیه» اما خشمی که تو صورت اردلان بود؛باعث شد سکوت کنم.نمی دونم چرا ازش ترسیدم.حتی جرأت نکردم که ازش بپرسم کجا داره میره!اون با سرعت حرکت می کرد و من فقط به آخر راه می اندیشیدم.به اینکه اون مسیر به کجا ختم خواهد شد؟مدت زمان زیادی نگذشت تا متوجه فکرش شدم.وقتی وارد محله قدیمی خودمون شدیم،با دیدن کوچه ها و خیابونها متوجه شدم که مقصدمون کجاست ؛ اما جرأت نداشتم ازش بپرسم که جرا داره چنین کاری می کنه!ما لحظه به لحظه بیشتر به خونه قبلیمون نزدیک می شدیم و من بیشتر از پیش خودمو می باختم.نه به خاطر اینکه اون کوچه ها خاطرات تلخ زندگی منو درون خودشون جای داده بودند و نه به خاطر اینکه خاطره یه عشق ناکام و شکست خورده رو در دل من زنده می کردند؛تنها به این خاطر که اردلان با اون کار غرور منو خورد می کرد.انگار از پیش کشیدن گذشته ها لذت می برد.انگار سایه کیوان تا ابد تو زندگی من بود و من تا همیشه باید به خاطر گناهی که مرتکب نشده بودم؛ تائان پس می دادم.بغض گلومو می فشرد و لبهام به شدت میلرزید.دلم می خواست التماس کنم و بگم منو از اونجا دور کن.دلم نمی خواست چشمم به خونه ای بیفته که صاحبش تمام احساس زیبای منو با بی رحمی ازم گرفته بود.دلم شکسته بود و قلبم کند و کشدار می زد.گذشته های پر از دردم جلوی چشمام رژه می رفت.اردلان تو کوچه پیچید و عمداً سرعت ماشین رو کم کرد تا من بیشتر زجر بکشم.می خواست ذره ذره خُردم کنه و موفق هم شده بود.خدای من! در اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کردم.اونم این بود که این همه درد حق من نیست.من فقط از خدا یه عشق پاک خواسته بودم و اون در عوض درد رو هم آغوش من کرده بود.خاطرات گذشته جلوی چشمام جون گرفته بودند.نگاه های کیوان هنوز هم توی این کوچه بود.انگار زمان توی اون کوچه متوقف شده بود.سرم رو به سمت مقابل چزخوندم.نه برای اینکه گذشته هامو نبینم؛بلکه فقط برای اینکه نمی خواستم اردلان شاهد اشکهای من باشه.نمی خواستم بفهمه که تا چه حد موفق شده.تنم یخ کرده بود و توانی در بدنم باقی نمونده بود.درست جلوی خونه کیوان ، ماشین متوقف شد.دیگه بس بود ؛باید هر چه زودتر به این بازی خاتمه می دادم.نباید بهش اجازه می دادم که بیشتر از این منو شکنجه کنه.به طرفش برگشتم.درست به چشم های من خیره شده بود.دلم می خواست فریاد بزنم و عقده هامو بیرون بریزم.دلم می خواست بهش بگم که موجود سردی مثل اون هیچ وقت نمی تونه احساس منو درک کنه! عشق اصلاً تو قلب سنگی اون جایی نداشت.کسی که از دیدن زجر دیگران لذت ببره،لیاقت درک عشق رو نداره.اما همه اون خواستن ها جاشونو به یه لبخند تلخ دادند و گفتم:
-خب! به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟ حالا دیگه می تونیم بریم.
یک دفعه بدون اینکه حرفی بزنه ؛ دستم رو تو دستش گرفت.اون قدر سریع این کار رو انجام داد که کاملاً غافلگیر شدم.دستش داغ بود و سوزان ، بر عکس دست من که یخ بود و سرد.
خیلی زود دستم رو رها کرد و دوباره حرکت کرد.تو همون حال گفت:
-می خواستم بهت ثابت بشه که دروغ میگی.می خواستم بهت ثابت کنم که هنوز اون قدر بچه ای که خودتم حقیقت رو نمی فهمی.
برای یک لحظه نفرت همه وجودم رو در برگرفت.اون حرف خاطرات تلخی رو برای من تداعی می کرد یه بار دیگه تمام احساس من بچگی قلمداد می شد و من این بار دیگه نمی تونستم سکوت کنم.برای همین با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود؛ گفتم:
-من احتیاجی ندارم که تو راست و دروغ حرفامو مشخص کنی.فکر میکنی من نمی دونم تو چته؟ تو هنوز می خوای از من انتقام بگیری. می خوای منو خورد کنی تا غرور شکسته خودتو به دست بیاری ! باشه اردلان،منو شکستی؛باشه.من اشتباه کردم که از تو خواستم اون کارو برام انجام بدی.موفق هم شدی انتقامت رو از من بگیری،حالا دیگه می تونی بری و با خیال آسوده زندگی ...
گریه نذاشت که حرفامو ادامه بدم.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و مثل دختر بچه ها با صدای بلند زدم زیر گریه .حق با اون بود من هنوز بچه بودم؛ چون هنوز هم نمی تونستم احساساتم رو کنترل کنم.اردلان ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد و نگه داشت.بعد از ماشین پیاده شد و در رو با شدت به هم کوبید و به در تکیه زد.صدای کوبیده شدن در، همه وجودم رو لرزوند.اما خوشحال بودم که از ماشین پیاده شده و شاهد گریه های من نیست.وقتی دوباره سوار ماشین شد ؛ از شدت گریه من هم کم شده بود.برف رو موهاش نشسته و چشماش قرمز بود ، می دونستم که عصبی و ناراحته. می دونستم که هزار تا حرف رو به زور تو دلش نگه داشته و اگه حرفی نمی زنه فقط ملاحظه بیماری منو می کنه. خواستم بهش بگم که هر چه زودتر حرکت کنه و منو به خونه برسونه که یک دفعه سکوت رو شکست و گفت:
-من نمی خواستم ناراحتت کنم.
با عصبانیت گفتم:
-ولی این کارو کردی.حالا هم دلم می خواد زودتر برم خونه ، البته اگه دیگه قصد نداری بیشتر از این عذابم بدی.
بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کردم و من از جهت حرکتش متوجه شدم که بالاخره تسلیم شده و می خواد منو به خونه برسونه.هر دومون سکوت کرده بودیم و حرفی نمی زدیم و من از این موضوع خوشحال بودم ، چون اون قدر از دستش ناراحت بودم کع اگه لب از لب باز می کرد ؛ دعوامون می شد.
نزدیکای خونه که رسیدیم ، بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
-من به دکتر می گم ، فردا میای مطب ؟!(ای بابا)
واقعا که چه قدر پوست کلفت بود ! انگار نه انگار که اون همه حرف زده بودیم.با حالتی عصبی گفتم:
-بعد از این همه عذابی که به من تحمیل کردی ، تازه می گی فردا بیام مطب.
ماشین رو جلوی خونه متوقف کرد.به صندلی ماشین تکیه زد و گفت:
-مطمون باش من بیشتر از تو عذاب کشیدم، ولی خب ! حالا حداقل یه موضوع برای هر دومون ثابت شده و اونم اینه که گذشته ها هنوز فراموش نشده چون سرمای دست تو این موضوع رو ثابت کرد.می فهمی؟...سرمای وجود تو ...
حالا می فهمیدم چرا این طور دستم رو تو دستش گرفته بود.در واقع می خواست بفهمه که اون کوچه و یادآوری خاطرات گذشته، هنوز می تونن روی من تأثیر بذارن یا نه ! هنوز با ناباوری به کاری که انجام داده بود؛ فکر می کردم که گفت:
-تو مردا رو نمی شناسی شیدا.فکر می کنی این قدر لیاقتش رو داشته باشه که تو با خودت این طور تا می کنی؟!
حق داشت من مردا رو نمی شناختم، شاید اصلاً مردی وجود نداشت.مردهای رویاهای من همه پوچ بودند و تو خالی و منحصر به همون رویاها،با کنایه گفتم:
-آره حق با توئه ؛ من تو زندگیم دوبار اشتباه کردم.بار اول وقتی که عاشق شدم، بار دوم هم وقتی به تو اعتماد کردم.اشتباه کردم که فکر کردم هنوز هم مردانگی وجود داره.
در حالی که درد بر وجودم مستولی شده بود ؛ در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.می دونستم تا چند دقیقه دیگه حالم اونقدر وخیم می شه که دیگه نمی تونم روی پاهام بایستم.اما نتونستم حرف آخرمو نزنم.برای همین بعد از اینکه از ماشین پیاده شدم ، مخاطب قرارش دادم و گفتم:
-می دونی اردلان، من از اینکه عاشق شدم پشیمون نیستم، ولی از اینکه به تو اعتماد کردم همیشه پشیمونم.
منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه گام برداشتم ، در حالی که شاید اصلاً قصد نداشت که جوابی بهم بده.منتظر بودم که صدای حرکت ماشینش رو بشنوم، ولی هیچ صدایی نیومد، حتی وقتی در خونه رو پشت سرم بستم ؛ اون جلوی در ایستاده بود و این سکوت و بُهت، نشون دهنده این بود که اون حرف بیشتر از اون چه که فکر می کردم،روش تأثیر گذاشته بود.
پایان فصل ششم
تا آخر صفحه ی 108
**************************************************
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:21 PM
فصل هفتم )
تمام شب گذشته رو نخوابیده بودم.برای همین اون روز صبح به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم.فکر و خیال اردلان یه دقیقه هم رهام نکرده بود.شاید باز هم زیاده روی کرده بودم؛شاید حق داشت که هنوز گذشته ها رو فراموش نکرده بودم.من از اون انجام کاری رو خواسته بودم که هر کسی زیر بارش نمی رفت.اونم به اندازه من توی مسائل گذشته ضربه خورده بود.تازه ؛ از همه مهم تر نباید بی جهت ازش انتظار می داشتم که بتونه منو درک کنه.عشق احساسی بود که تا آدم باهاش روبرو نمی شد؛ قادر به درکش نبود.باید یه جوری از دلش در می آوردم.من تو چند روز گذشته مرتب رنجونده بودمش.از تو مطب دکتر گرفته تا حرفی که تو خونه شون بهش زده بودم و از همه بدتر ، وقتی همه چیز رو گردن اون انداخته بودم و بی خودی رو در روی پدرم قرارش داده بودم.برخورد آخرمون هم که مکمل همه چیز شده یود.می خواستم یه جوری ببینمش و از دلش در بیارم ، ولی دلم نمی خواست که دیگه برم مطب دکتر. در واقع می خواستم غیر مستقیم به اشتباهم اعتراف کنم.
هنوز داشتم همه چیز رو سبک سنگین می کردم که شیوا برای جواب دادن تلفن صدام کرد.جلوی آینه یه کم چشمامو ماساژ دادم تا کمتر پف کرده به نظر برسه ، ولی خب تأثیر چندانی نداشت.بالاخره از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه بپرسم پشت خط کیه گوشی رو برداشتم و گفتم:
-بله.
صدای دکتر رو بلافاصله شناختم ، یه کم روی صندلی جا به جا شدم و گفتم:
-سلام آقای دکتر ، حال شما خوبه.
دکتر خنده کوتاهی کرد و گفت:
-تو حال منو می پرسی رفیق نیمه راه ! مگه ما با هم قرار نذاشته بودیم که همدیگه رو ببینیم.یادت رفته این تویی که باید از حال و احوالت برای من بگی نه من؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-مثل اینکه قسمت نبود، دوباره با شما ملاقات کنم.امیدوارم که دفعه دیگه ، تو یه شرایط بهتر همدیگه رو ببینیم.
یک دفعه دکتر صد و هشتاد درجه تغییر رفتار داد و با لحن رسمی گفت:
-حق با شماست.خودم هم به این نتیجه رسیدم که شنیدن قصه عشق بچه گونه یه نفر ، اصلاً نمی تونه لطفی داشته باشه.اگه دور و برم رو نگاه کنم ؛ می تونم صد نفر رو پیدا کنم که درست مثل شما هر روز عاشق یه نفر می شن.
مثل برق گرفته ها خشک شدم.باورم نمی شد که اون حرف رو ، دکتر ایزدی زده باشه.با لکنت گفتم:
-من ...
اما دکتر حتی اجازه نداد که جمله ام رو تموم کنم و با لحن نیش داری گفت:
-متأسفانه نسل جدید اسم هر چیزی رو عشق می زارن و می خوان خودشون رو زیر سایه اون توجیه کنن...از این بابت واقعاً متأسفم!متأسفم از این که عشق بازیچه دست شما و امثال شما شده.
داشت همه داشته های منو زیر سؤال برده بود که به خاطرش بهترین سالهای جوونیم رو داده بودم، وحتی حاضر نشده بودم کوچک ترین خدشه ای بهش وارد بشه.حالا اون داشت به راحتی هر چه تمام تر ، حتی وجودشو انکار می کرد. از شنیدن حرفهای دکتر تمام تنم داغ کرده بود.حرفهایش برای من یه توهین تلقی می شد.یه توهین بزرگ به عشق من ، به همه داشته های من و به هر چیزی که تا اون روز به خاطرشون با همه جنگیده بودم.دستام دستام از شدت عصبانیت می لرزید.دلم می خواست فریاد بزنم و بگم که حق نداره به عشق و احساس من توهین کنه ، اما به جای فریاد،فقط بغض گلوم رو پر کرده بود.
دکتر ادامه داد و گفت:
-الان چه حسی داری هان؟فکر نمی کردی به این زودی دستت پیش من رو بشه درسته ؟ اما دخترم ؛ هر چی باشه من یه دکترم و خیلی راحت می تونم بفهمم که کی ، واقعاً عاشقه و کی ادای عاشقا رو در میاره.
با صدای مرتعش و ضعیف گفتم:
-شما اشتباه ...
باز هم اجازه نداد که حرفم رو تموم کنم و گفت:
-اشتباه می کنم؟ خب این نظر توئه و اگه می خوای ثابت کنی ، باید تا یک ساعت دیگه تو دفتر من باشی.اگه اومدی که هیچ ؛ وگرنه مطمئن می شم که همه تصورات من درست بوده...حالا دیگه میل خودته ، این تویی که باید تصمیم بگیری که عشقت ارزش دفاع کردن رو داره یا نه ! که البته من واقعاً شک دارم.
با عصبانیت گفتم:
-شما حق ندارید در مورد...
اما دکتر اجازه نداد حتی جمله ام رو تموم کنم و با تمسخر گفت:
-حق ندارم؟کی گفته؟ببینم کی می خواد این حق رو از من سلب کنه؟شما !
نمی دونم چهره ام تا چه حد گویای درونم بود که مادرم با اون هول و ترس طرفم اومد و گفت:
-شیدا جان حالت خوبه؟
در حالی که چونه ام به خاطر بغضی که مدام فرو داده بودم می لرزید ، گفتم:
-دلیلی نمی بینم که بیشتر از این برای شما توضیح بدم.
دکتر با لحن حق به جانبی گفت:
-اصلاً توضیحی وجود نداره که بخوای باهاش وقت منو بگیری ، اگه چیزی وجود داشت امروز خودت رو پشت حرفهای دیگران قایم نمی کردی.اگه واقعاً عشقی وجود داشت یا لااقل تو عاشق واقعی بودی ؛ امروز می اومدی اینجا و با همه وجود ازش دفاع می کردی.کاری می کردی که از این به بعد واقعاً کسی جرأت نداشته باشه این طوری باهات حرف بزنه.اما حالا از نظر من همه چیز پوچ و بی معنیه.مگه اینکه تا یک شاعت دیگه اینجا روبروی من نشسته باشی تا از خودت دفاع کنی.دیگه حرفی ندارم.همه چیز از اینجا به بعد به عهده خودته.
خواستم حرفی بزنم که ارتباط قطع شد.مادر با نگرانی به طرفم اومد و گفت:
-حالت خوبه شبدا؟چه ات شده شیدا؟چرا چیزی نمی گی؟
باید بهش ثابت می کردم که من با بقیه مریضاش فرق دارم و از اون دسته آدمایی نیستم که هر روز عشق یه نفر می شن و اسم هر احساسی رو عشق می ذارن.باید به خودم ثابت می کردم که عشق کیوان ، پاک بود و هست.پاک پاک و بدون هیچ خدشه ای.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
-پدر خونه اس؟
-آره سر میز صبحانه اس.
-ممکنه منو تا مطب برسونه؟
برای این که جلوی سؤالات بعدیشون رو بگیرم گفتم:
-خواهش می کنم چیزی نپرسید ؛فقط منو ببرید اونجا.
مادر و پدر بدون هیچ سؤالی تسلیم خواسته من شدند و چیزی نگفتند.فقط پدر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-تا تو آماده بشی من ماشین رو روشن می کنم.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:22 PM
پدرم لبخندی زد و گفت:برو عزیزم.
چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که پدرم با صدای بلند گفت:شیدا جان موقع برگشت اردلان میرسونتت.
من خودمو به نشنیدن زدم و پله ها رو دو تا یکی کردم و خودمو رسوندم تو مطب.بر خلاف انتظارم دکتر در جای زهره نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود.جلوتر رفتم و سلام کردم.دکتر به محض شنیدن صدای من روزنامه رو کنار گذاشت و در حالیکه از پشت میز بلند میشد با گرمی جواب سلامم رو داد.بعد به یکی از صندلیها اشاره کرد:بشین عزیزم.
انگار نه انگار که نیم ساعت پیش اون حرفها رو بمن زده.اون قدر خونسرد و راحت نشسته بود که انگار آب از آب تکون نخورده خیلی خونسرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:واقعا بخودم امیدوار شدم.معلومه که توی این چند سال تونستم یه چیزایی یاد بگیرم.دیدی تو همون یه جلسه چقدر خوب شناختمت به اردلان گفتم که در کمتر از نیم ساعت میکشونمت این جا اونم بدون اینکه اصرار یا خواهشی در کار باشه.خوشت اومد؟!
از اینکه اونطور بازی خورده بودم عصبای شدم اما چهره دکتر و لبخندش اونقدر مهربون و دوست داشتنی بود که اجازه نمیداد هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم.انگار دوباره با دیدن دکتر همه چیز رو از یاد برده بودم.همه ناراحتی ها و همه حرفهایی رو که در تمام طول راه با خودم تکرار کرده بودم تا به محض دیدنش بگم.خیلی مطیع و حرف گوش کن بود درست مثل مسخ شده ها روی نیمکتی که دکتر اشاره کرده بود نشستم.چشمای دکتر برقی داشت که امکان هرگونه مخالفت رو از آدم میگرفت.
دکتر که عکس العمل منو دید لبخندی زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد:تو رو خدا میبینی تو این دوره زمونه نمیشه یه کار کوچیک رو هم به دست جوونا بسپاری.
در حالیکه روی صندلی که دکتر اشاره کرده بود مینشستم لبخندی زدم و گفتم:چطور مگه؟
دکتر دوباره روی صندلی نشست و گفت:الان یه هفته س که خانم امیری...میشناسیش که؟
با سر جواب مثبت دادم و دکتر ادامه داد:خانم امیری بمن گفته بود که به دلیل مشغله های زیاد دیگه نمیتونه با ما همکاری کنه و باید دنبال یه منشی جدید بگردم.منم بالافاصله به این دو تا پسر بی حواس سپردم که یه آگهی بدن به روزنامه واسه استخدام به منشی جدید.تا دیروز که خود خانم امیری می اومد من اصلا حواسم نبود که پیگیر موضوع بشم اما امروز دیگه ایشون رسما خداحافظی کردند و رفتند یه دفعه به صرافت آگهی افتادم و سراغش رو از بچه ها گرفتم میدونی چی گفتن؟
لبخندی زدم و گفتم:حتما فراموش کرده بودند درسته؟
دکتر زد زیر خنده و گفت:دقیقا الانم یه ساعته که رفتند یه کار به این کوچیکی رو انجام بدن و بیان.
نگاهی به در کردم و گفتم:اتفاقا الان که می اومدم بالا هر دوشون دم در ایستاده بودند.نمیدونم چرا اینقدر لفت...
هنوز جمله ام را تموم نکرده بودم که سر و کله مانی پیدا شد و با صدای بلند سلام کرد.پشت سرشو نگاه کرد خبری از اردلان نبود.دکتر هم متوجه غیبت اردلان شد و گفت:پس اردلان کو؟
مانی چشمکی به دکتر زد که حتی منم دیدم.بعد گفت:اردلان رفت دنبال یه چیزی.آخه این مغازه سرخیابون نداشت.رفت چند جا دیگه ببینه پیدا میکنه.
بر خلاف من که اصلا متوجه منظورش نشدم دکتر خیلی خوب منظورش رو فهمید و در حالیکه لبخند میزد گفت:که اینطور.
بعد یاد موضوع آگهی افتاد و گفت:آگهی چی شد؟بالاخره کارا رو ردیف کردید یا نه؟
مانی سرش رو پایین انداخت و گفت:اون که سه سوت درست شد.
دکتر چشماشو ریزتر کرد و گفت:اونکه چی شد؟
مانی با دستپاچه گی گفت:هیچی گفتم کارا همه ردیف شدند.از فرداست که سیل متقاضی ها روونه بشن اینجا.
دکتر نگاهی به من کرد و طوری که مانی متوجه نشه چشمکی زد و گفت:وقتی پایان ترم یکی دو نمره از جفتتون بخاطر این سهل انگاری کم کردم حساب میاد دستتون که از این به بعد همیشه حواستون جمع باشه.
مانی که حرف پدرشو جدی گرفته بود با نگرانی گفت:بابا تو رو خدا بی خیالش حالا که طوری نشده.
دکتر اینبار قیافه ای جدی تر به خودش گرفت و گفت:اون دو نمره رو بخاطر این موضوع هم ازت کم نکنم بخاطر این طرز حرف زدنت کم میکنم.
واقعا خنده م گرفته بود مانی همچین موضوع رو جدی گرفته بود که صد دفعه بخاطر اون دو نمره چونه میزد.هنوز داشت التماس میکرد که اردلان هم وارد اتاق شد.به محض اینکه اردلان رو دیدم سرمو چرخوندم تا نگاهم بهش نیفته.
اردلان از اینکه دیر کرده بود عذرخواهی کرد و دکتر با لبخند گفت:بالخره چیزی رو که میخواستی پیدا کردی؟
مثل اینکه اردلان تکان سر جواب مثبت داد.خیلی کنجکاو بودم که بدونم اردلان دنبال چی رفته!ولی نمیتونستم چیزی بپرسم چون دکتر دوباره لبخندی زد و گفت:خب پس...
بعد نگاهی به من کرد و گفت:شیدا جان!حاضری دخترم بریم تو اتاق خودم؟میترسم اگه چند دقیقه بیشتر اینجا بایستیم پسرم غرور مردونه اش رو هم کنار بذاره و جلوی شما برای دو نمره بیفته زمین.
به حرف دکتر لبخندی زدم و بلافاصله بلند شدم.یه آن چشمم به اردلان افتاد که با تعجب داره موضوع رو از مانی میپرسه.
همراه دکتر قصر خارج شدن از اتاق رو داشتیم که مانی گفت:پدر بالاخره تکلیف منو روشن نکردید!
دکتر لبخندی زد و گفت:تکلیف تو معلومه تا زمانی که درست صحبت کردن رو یاد نگیری باید به قول خودت بیخیال نمره بشی.
بعد زد زیر خنده و با هم از اتاق خارج شدیم.جلوی در اتاق دکتر من ایستادم تا اول دکتر وارد اتاق بشه اما دکتر در رو باز کرد و خیلی مودبانه گفت:اختیار دارید خانمها همیشه مقدمند.
لبخندی زدم و گفتم:ممنون.
بعد وارد اتاق شدم اتاق با دفعه پیش هیچ فرقی نکرده بود.حتی صندلی ها هم درست مثل قبل چیده شده بودند.باز هم عطر گل نرگس اتاق رو پر کرده بود و درست مثل دفعه قبل یه گلدون پر از گلهای نرگس تازه روی میز قرار داشت.دیدن اونهمه نظم و ترتیب باعث شد که من درست سر جای قبلیم بشینم.
دکتر هم پشت میزش نشست و بعد از چند لحظه سکوت با صدایی که به انسان آرامش میداد گفت:خوب شیدا جان دفعه پیش کجا بودیم؟
و بدین ترتیب دومین روز حضور من در اون اتاق آغاز شد....
****
نمیدونم چرا ولی ناخواسته دوست داشتم اون پسر رو یه بار دیگه ببینم با اینکه با آرزو خیلی صمیمی بودم ولی دوست نداشتم با مطرح کردن این موضوع باعث بشم که فکر کنه خبرایی شده.چون واقعا هم چیزی نبود.فقط یه خاطره از دوران کودکی بود که من دوست داشتم دوباره زنده ش کنم و این موضوع رو شوهر عمه ام یعنی عمو ایرج حل کرد.
عمو ایرج سرمربی تیم فوتبال بود.یه تیم که خودشون با بچه های محل درست کرده بودند.
اون روز هم مثل همیشه عمو ایرج داشت از بچه های تیمش و این که همه شون از بچه های محل خودشون هستند حرف میزد.انگار با گفتن این جمله من به اون فرصتی که به دنبالش بودم رسیدم چون بلافاصله به آرزو نگاه کردم و گفتم:آرزو تو بازیکنای تیم بابات رو میشناسی؟
آرزو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:ای یه چند تاشونو!تازه تو که بهتر میشناسیشون.اردلان میگه همه شون از همبازیهای بچگی هاتونند.
با خوشحالی گفتم:کدوماشون مثلا؟
آرزو لبخندی زد و گفت:منکه زیاد خوب نمیشناسمشون ولی خب بیشترشون از همین بچه های کوچه خودمونند.
-راستی از همسایه های قدیمی مون کدوما هنوز هستند؟
-زیاد نیستند اکثرشون رفتند.ولی خب پیام اینا هستند.خانم سلطانی هستند.فاطمه خانم...
خواست بازم ادامه بده که من نذاشتم و گفتم:پیام اینارو یادم نمیاد خونه شون کجا بود؟
-همین دو تا خونه این ورتر از ما دیگه.
تو دلم گفتم یعنی خودشونند.از این کشف تازه اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم جلوی هیجانم رو بگیرم.دوباره از آرزو پرسیدم:حالا چرا این خانواده رو پیام اینا گفتی؟
آرزو زد زیر خنده و گفت:آخه اسم یکی از پسراشون پیامه بخاطر همین بهشون میگم پیام اینا.اتفاقا خود پایم هم تو تیم باباست.
همون کشف کوچیک واقعا خوشحالم کرده بود!با اینکه هزار تا سوال ریز و درشت دیگه تو ذهنم بود اما چیزی نپرسیدم.آخه ترسیدم آرزو بهم شک بکنه.برای همین فقط به صبحتهای عمو ایرج دقت کردم تا شاید خودمم بتونم از لابه لای صحبتاش یه چیزایی بفهمم.عمو ایرج داشت در مورد پسری حرف میزد که ظاهرا مربی تیمش بود.رفتم نزدیکتر تا دقیقا حرفاشونو بشنوم.
عمو ایرج پدرم رو مخاطب قرار داد و گفت:علی جان پرنیا که یادت هست؟
پدرم کمی به ذهنش فشار آورد و خیلی زود گفت:کدومشون؟
-پسر بزرگشون کاوه.
پدرم لبخندی زد و گفت:آره میشناسمش بابا خیلی پسر با شخصیت و با پرستیژیه.
عمو ایرج حرفشو تایید کرد و گفت:کلا خانواده خیلی خوبی هستن هم پدره هم خانمش هم پسراش هر دوتاشون فهمیده و با شخصیتند.یعنی این چند سالی که ما توی این محل هستیم کوچکترین مزاحمتی ازشون ندیدیم.
پدرم با تکان دادن سر مرتب حرفهای عمو ایرج رو تایید میکرد.عمو ایرج سرش رو نزدیک گوش پدرم برد و آروم حرفی رو زمزمه کرد که باعث شد پدرم لبخند بزنه.
بعدا فهمیدم که عمو ایرج به پدرم گفته که اگه هر کدوم از پسراش برای آرزو پا جلو بزارن بی برو برگرد قبول میکنه.
عمو ایرج ادامه داد:وقتی میخواستم این کارو شروع کنم دیدم هیچکس بهتر از کاوه نیست.واقعا هم درست فکر کردم .میدونی یه روحیه نظامی خاصی داره.تو همه کارا جدی و منظمه چشم بسته بهش اطمینان دارم.
اردلان که تا اون موقع مثل من ساکت نشسته بود لبخندی زد و گفت:با همین روحیه جدیشون اون هفته حساب منو رسیدند.
پدرم زد زیر خنده و گفت:چرا دایی جون؟
عمو ایرج بجای اردلان گفت:تقصیر خودشه میخواست دیر نیاد سر زمین.
با تعجب به اردلان نگاه کردم و گفتم:یعنی زدت؟!
همه با حرف من زدند زیر خنده عمو ایرج از بس که خندید اشک تو چشماش جمع شد.
اردلان با خنده گفت:بابا گفت سختگیره و روحیه نظامی داره دیگه نگفت که دست بزنم داره.
با دلخوری گفتم:پس چه طوری حسابتو رسید؟
عمو ایرج که هنوز هم میخندید گفت:هیچی عمو جان شازده دو تا شنا رفته از رمق افتاده.
اردلان چپ چپ نگاه کرد و گفت:اون دو تا شنا بود یا سی تا!
-حالا دو تا یا سی تا چه فرقی میکنه؟
پدرم نگاهی به عمو ایرج کرد و گفت:یعنی تا این حد جدیه که پسر سرمربی با بقیه براش فرقی نمیکنه؟
عمو ایرج گفت:اتفاقا من عاشق همین روحیه شم.
اردلان درحالیکه بلند میشد گفت:مثل اینکه اگه تا صبح هم اینجا بشینیم بابا میخواد از فوتبال و تیمش و مربی عزیزشون آقا کاوه تعریف کنه.
و از جمع ما فاصله گرفت.منم باهاش موافق بودم.آخه دوست داشتم عمو از پیام حرف بزنه و من بفهمم که اون پسره همون پیامه یا نه اما هیچ حرفی از پیام نبود.هنوز نشسته بودم و به حرفهای پدرم و عمو گوش میکردم که شیوا از اون طرف صدام زد و گفت:شیدا تا کی میخوای بشینی اونجا؟
آرزو هم بلافاصله گفت:مثلا دختر داییمون اومده پیشمون.از وقتی اومده رفته نشسته پای صحبت مردا آخه از این حرفا چی بتو میرسه؟
اصلا دوست نداشتم هیچوقت تو جمع دخترا بشینم.شما دخترا رو نمیشناسید خدا نکنه دو دقیقه کنار هم باشن.اون وقت تازه اگه عادت غیبت کردن رو از مادراشون به ارث نبرده باشن یا رو دور جوک تعریف کردن نیفتن که آره یه نفر اینجور یا فلانی اون جور میشینن و از پسرای ندیده و نشناخته ای حرف میزنند که یه دل نه صد دل عاشقشونند و هزار تا خط و نشون میکشند که آره من تو زندگی آینده ام ال میکنم بل میکنم...یا مثلا فلانی رو دیدی چه طور از وقتی شوهر کرده تو سری خور شده من عمرا از این روها به شوهر آینده ام نمیدم.بخواد یه ذره پاشو کج بذاره من میدونم و اون و هزار تا حرف و دیث دیگه که نود و نه درصدشون پوچ و واهیه.چون اگه دخترا واقعا یه درصد هم به معیارهای دوران جوونیشون عمل میکردن آمار طلاق اینهمه بالا نمیرفت.اکثر دخترا اونقدر تابع احساساتشون هستند که تا یه پسر از راه میرسه و بهشون ابراز علاقه میکنه پاک همه چیز رو فراموش میکنند و بجای انکه فکر کنند...ببینند آیا واقعا پسره بهشون میخوره یا نه ...بیشتر سعی میکنند خودشون را شرایط اون وفق بدن.اما وقتی چند وقت از ازدواجشون میگذره تازه یادشون می افته که چی میخواستند و چی نصیبشون شده!اما اون وقتم باز کم نمیارن چون میگن انگار قسمت یه کاری کرده بود که هم گوشمون کر بشه هم چشممون کور و عیبای طرف رو نیبینم.آخرشم یه آه میکشند که با قسمت نمیشه جنگید.بالاخره باید سوخت و ساخت.
این آه نتیجه حرفای پنجاه درصد از همون دختراست.اما من نه دوست داشتم هی بشینم و خط و نشون بکشم نه دوست داشتم آخرش آه بکشم که قسمت بود که اینطور بشه.من دوست داشتم با چشمای باز بدون اینکه تحت تاثیر چیزی قرار بگیرم همسر آینده مو انتخاب کنم.دوست داشتم قبل از اینکه اون منو انتخاب کنه من اونو انتخاب کنم.نه اینکه فکر کنید آرزو و شیوا هم کاملا اینجوری بودن ها نه ولی خب اگه آرزو میدون رو باز میدید بدش نمی اومد سجلد پسرای محل رو یکی یکی باز کنه.اما شیوا بهش میدون نمیداد چون مرتب از درس و مدرسه حرف میزد طوری که آخر سر آرزو از دستش عصبانی شد و گفت:بابا ولمون کن تو رو خدا کشتیمون از بس از درس و کلاس حرف زدی یه بارم که اردلان حرف درس و اینجور چیزارو میذاره کنار تو شروع کن!
اون روز هم با اینکه عمو ایرج اصلا حرفی از پیام نزد ولی من دیگه صلاح ندونستم بعد از اعتراض شیوا و آرزو اونجا بشینم.برای همین بلند شدم و رفتم پیش اونها.
آرزو لبخندی زد و گفت:چه عجب.
من کنار آرزو نشستم اما همه حواسم پیش پدرم و عمو ایرج بود.آرزو هم متوجه این موضوع شد چون بلافاصله با آرنج زد تو پهلوم و گفت:حواست کجاست؟
نگاهش کردم و گفتم:چیزی گفتی؟
آرزو با دلخوری به شیوا نگاه کرد و گفت:ببین به کی امید بستیم.
لبخندی زدم و گفتم:موضوع چیه؟چرا به من امید بستید هان؟
شیوا بجای آرزو گفت:میخوایم اگه بشه مامان اینارو راضی کنیم شب بریم بیرون مردیم از بس تو خونه نشستیم.
-مثلا کجا؟؟
آرزو گفت:پارک خوبه؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:چه عرض کنم؟پارک!اونم تو این هوا!
آرزو گفت:خواهش میکنم تو از همین اول آیه یاس نخون.بعدشم...مگه هوا چشه؟تازه اول پاییزه.
-حالا چرا به من میگید؟چرا نمیرید اول به مامان اینا بگید؟
آرزو نه گذاشت نه برداشت و گفت:آخه از بس تو و اردلان لوسید و بی حال!
شیوا زد زیر خنده و گفت:آی گفتی.
از حرف آرزو خنده ام گرفته بود چون از یه جهاتی حق با اون بود.بیشتر وقتا اونا برنامه ریزی میکردند و من یا اردلان بهونه می آوردیم و همه چیز رو خراب میکردیم.اما اون روز واقعا خودم هم دوست داشتم از خونه بزنم بیرون و از پیشنهاد اونا بدم نمی اومد.برای همین گفتم:منکه راضی ام.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:22 PM
آرزو و شیوا بهم نگاه کردند و هر دو با هم گفتند:چه عجب!
بعد شیوا گفت:حالا کی میره اردلان رو راضی کنه؟
بلافاصله به من نگاه کرد اما من اصلا بروی خودم نیاوردم و خوشبختانه آرزو گفت:تو نگران اردلان نباشو خود قلقشو میدونم.مطمئنم که راضی میشه.
بعد از پشت میز بلند شد و بطرف اتاق اردلان رفت و چند دقیقه بعد در حالیکه لبخند میزد از اتاق خارج شد و گفت:خب دیگه همه چیز ردیفه.
بزرگترها اول یه خورده بهونه آوردند اما بالاخره راس ساعت 7 همه دم در حیاط آماده ایستاده بودیم و منتظر مامان و عمه بودیم که مطابق معمول آماده شدنشون طول کشیده بود.پدرم و عمو ایرج هم داشتند تو حیاط به ماشیناشون میرسیدند.من و اردلان و آرزو و شیوا هم دم در ایستاده بودیم.من نگاهی به باغچه انداختم هنوزم مثل اون وقتا پر بود از بوته های رز البته چون اوایل پاییز بود دیگه تک و توک میشد گلها رو دید.ناخودآگاه چشمم به لبه دیواره باغچه افتاد.بعد از 9 سال هنوز هم اون یه تیکه از لبه باغچه که دراثر برخورد دوچرخه کنده شده بود ترمیم نشده بود.حتی به مرور زمان فرسوده تر هم شده بود.جلوتر رفتم و با انگشتای دستم جاشو لمس کردم.واقعا دوران کودکی چقدر پاک و قشنگ بود!هنوز از باغچه فاصله نگرفته بودم که صدای اردلان رو شنیدم که با کسی احوالپرسی میکنه.بطرف اردلان برگشتم و با دیدن اون صحنه...
خیلی راحت شناختمش با اینکه چهره اش خیلی تغییر کرده بود اما من هنوز اون لبخند رو بیاد داشتم اون چشمها حالت نگاهش همه و همه...ایستاده بودم و نگاهشون میکردم اردلان پشتش به من بود.اما او درست روبروی من ایستاده بود و انگار داشت دقیقا منو نگاه میکرد.شاید چهره ام برایش آشنا بود.اما نمیتونست بخاطر بیاره که من همون دختر بچه ای هستم که همیشه شاهد بازی کردنش بوده.همون طور که با اردلان حرف میزد بطرف باغچه نگاه کرد و بلافاصله دوباره بمن نگاه کرد و لبخندی زد که هنوز بخاطر دارد.لبخندی که بنظرم زیباترین لبخند دنیا بود.احساس کردم یه چیزی تمام وجودم رو در برگرفت.یه حس جدید که توی رگهام جاری شد و همه وجودمو پر کرد.زل زده بودم بهش و هر کاری میکردم نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم.دستش رو آورد جلو و با اردلان دست داد.اردلان که اصلا متوجه حال من نبود دستش رو فشرد و گفت:کیوان جان سلام منو به کاوه برسون.
اسم کیوان با طنین قشنگی مرتب توی ذهنم تکرار میشد.وقتی از اردلان خداحافظی کرد برای آخرین بار نگاهی بمن کرد و به سمت خونه شون رفت و منو با دنیای جدیدی که با لبخندش بهم هدیه داده بود تنها گذاشت.دنیایی که آغازش گشودن دری به یک روز پاییزی بود...
انگار با یادآوری خاطرات گذشته دوباره همه چیز پیش چشمام زنده میشد.سرم پایین بود و دستام میلرزید و قادر به حرف زدن نبودم.دکتر متوجه لرزش دستام شد.چون بلافاصله بلند شد و به طرف در اتاق رفت و چیزی گفت که من متوجه نشدم اما بعد از چند دقیقه در حالیکه لیوانی رو از دست کسی میگرفت گفت:نگران نباش حالش خوبه.
و بطرف من برگشت.فهمیدم که اب قند خواسته و برای همین اردلان نگران حالم شده.
آب قند رو بطرفم گرفت و گفت:بنوش دخترم.
لیوان رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن.اشکام هم منو همراهی میکردند و من قادر نبودم جلوشون رو بگیرم.سرم رو بالا گرفتم و به دکتر که با دلسوزی نگاهم میکرد گفتم:ما دخترا خیلی ضعیفیم آره؟
دکتر آهی کشید و گفت:نه ولی بعضی از شما دخترا زیادی با احساسید.فقط همین!
کلمه بعضی رو با تاکید خاصی بیان کرد و من متوجه این موضوع شدم.اما منظورش رو نفهمیدم.وقتی آب قند رو نوشیدم.لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:ادامه بدم؟
دکتر با اشتیاق گفت:البته من منتظرم تا بشنوم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:همه چیز از همون جا شروع شد.نمیدونم چرا نمیتونستم از کنار اون لبخند و نگاه بی تفاوت بگذرم.اون روز احساس کردم که یه احساس تازه تو وجودم جوونه زده و متولد شده چیزی که باعث شده بود ناخودآگاه به اون پسر فکر کنم.نمیدونم چرا هی حالت نگاهشو تو ذهنم مرور میکردم.تمام طول اون روز حواسم پرت بود.انگار توی یه دنیای دیگه زندگی میکردم.حتی متوجه نشدم کی رفتیم پارک و کی برگشتیم.فقط یادمه که دوست داشتم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم و تو سکوت محض فکر کنم.اما به چی؟نمیدونستم.وقتی بالاخره فرصت مهیا شد و من در اتاقم رو بستم بالافاصله رفتم و جلوی آینه نشستم.نمیدونم چرا اون روز بنظرم می اومد که از همیشه قشنگ تر شدم.دوست داشتم الکی جلو اینه بشینم و به چهره خودم زل بزنم نمیتونستم بگم که عاشق شدم چون تا اون روز تجربه ای در این مورد نداشتم.نمیدونستم برای چی مرتب اسمش رو تو ذهنم تکرار میکنم.حتی نمیتونستم بفهمم برای چی قلبم بیتابی میکنه!فقط از یه چیز مطمئن بودم اونم این بود که دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش و این تنها چیزی بود که در اون لحظه میخواستم.احساس میکردم اگه یه باردیگه ببینمش از اون حالت میام بیرون.چشمام رو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.اما فکر کیوان حتی یه لحظه رهام نمیکرد.
با یادآوری خاطراتم دوباره ضربان قلبم بالا رفته بود و مرتب نفس کم می آوردم.طوری که آخراشو بریده بریده تعریف میکردم.دیگه نمیتونستم ادامه بدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه ادامه شو بذاریم یه روز دیگه؟
دکتر لبخندی زد و گفت:البته من خودم هم صلاح نمیبینم امروز بیشتر از این ادامه بدیم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:ممنونم.
بعد از روی صندلی بلند شدم که دکتر گفت:احتیاجی هست که همراهیت کنم؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:نه ممنون واقعا حالم خیلی بهتره.
دکتر لبخندی زد و گفت:پس تا جلسه بعد به خدا میسپارمت.دیگه هم سفارش نمیکنم.خیلی مراقب خودت باش!
واقعا نگران حال من بود و این موضوع رو تظاهر نمیکرد.
خداحافظی کردم و بطرف در رفتم.اما قبل از اینکه از در اتاق خارج بشم به سمت دکتر برگشتم و گفتم:میتونم از اینجا یه تماس بگیرم؟
دکتر لبخندی زد و گفت:البته دخترم تلفن تو اتاق خانم امیری هست.اتاقو بلدی که؟
تشکر کردم و از اتاق خارج شدم.باز هم مثل دفعه پیش اردلان و مانی تو اتاق روبرویی نشسته بودند و یک عالمه ورق و کتاب دور و برشون ریخته بودند.به محض اینکه از اتاق خارج شدم جفتشون سرشون رو بالا گرفتند.اما من اصلا بروی خودم نیاوردم و یکراست به سمت اتاق زهره رفتم.
دفترچه تلفن درست کنار تلفن قرار داشت.حرف ت رو باز کردم تا شماره تلفن تاکسی سرویس را پیدا کنم.چند تا شماره تلفن از آژانسهای مختلف نوشته شده بود.یکی رو انتخاب کردم و شروع به گرفتن شماره کردم.مردی از اون طرف خط گفت:تاکسی سرویس آریا بفرمایید.
سلام کردم و گفتم:یه ماشین میخواستم.
-بله!شماره اشتراکتون؟
به دفترچه نگاه کردم تا ببینم شماره ای نوشته شده که یک دفعه دستی روی تلفن قرار گرفت و ارتباط رو قطع کرد.از ترس روی صندلی که پشت میز بود نشستم.
اردلان بدون توجه به این که با اون حضور بی موقع چقدر باعث ترس من شده خیلی جدی گفت:با کجا تماس میگرفتی؟
لحنش طوری بود که انگار داره بازخواستم میکنه.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:کسی بتو یاد نداده قبل از اینکه وارد جایی بشی در بزنی؟
اردلان صداش رو بلندتر کرد و گفت:نه!ولی انگار بتو هم خیلی چیزا یاد نداده اند که من خودم بیاد یادت بدم.هر چی من کوتاه میام تو بچه بازی هات رو بیشتر میکنی و بیشتر به کارای احمقانه ات دست میزنی.اما یه چیز رو باید بفهمی اونم اینکه اینجا محل کار منه و من دوست ندارم بخاطر لوس بازیای تو تصورات اطرافیانم رو نسبت بخودم تغییر بدم.
اون رفتار اردلان برام تازگی داشت برای همین هم بجای اینکه عصبانی بشم بیشتر بهت زده شده بودم.
اردلان در حالیکه به سمت در میرفت گفت:پایین تو ماشین منتظرتم.
با حرص گفتم:لازم نکرده من خودم میرم.
یه دفعه با خشم بطرفم برگشت و گفت:یا مثل بچه آدم راه می افتی و دنبالم میای یا با پس گردنی که شده با خودم میبرمت چه ازم متنفر باشی چه نباشی باید بیای فهمیدی؟
اونقدر خشمگین و عصبانی بود که احساس میکردم اگه بلند نشم واقعا تهدیدش رو عملی میکنه.هنوز نشسته بودم که با فریاد گفت:بلند میشی یا بیام؟
انگار داشتم خواب میدیدم.اردلان سر من داد میکشید و منو تهدید میکرد آروم از پشت میز بلند شدم و دنبالش راه افتادم.انگار داشتم تو خواب راه میرفتم.توی سالن نگاهی به اطرافم کردم تا ببینم عکس العمل مانی و دکتر بعد از شنیدن اونهمه داد و فریادی که اردلان کرده بود چیه!اما هیچکس تو سالن نبود.اردلان جلو جلو میرفت و من بدون هیچ اراده ای دنبالش میرفتم.کارهای اردلان اونقدر برای من غیر منتظره بود که قدرت هر گونه تصمیم گیری رو ازم گرفته بود و بدون هیچ اعتراضی دنبالش میرفتم.سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.حتی رانندگی شم تغییر کرده بود.اردلان که همیشه با احتیاط و آهسته رانندگی میکرد اون روز با سرعت از بین ماشینا لایی میکشید و حرکت میکرد و من به حرفهایی که تو مطب دکتر زده بود فکر میکردم.اونقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم جلوی در خونه.اردلان از توی آینه نگاهم کرد اما چیزی نگفت.من بلافاصله از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم.بدون اینکه خداحافظی بکنم.اما انگار اونم قصد خداحافظی کردن نداشت چون بدون اینکه حتی به من نگاه کنه با سرعت از جلوی در خونه دور شد.اما من همچنان ایستاده بودم و به خسط غباری که د راثر حرکت سریع ماشین ایجاد شده بود نگاه میکردم....
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:25 PM
صل 8
مادرم با صدای بلند از تو هال صدام زد و گفت:شیدا هنوز خوابی؟
با اینکه تقریبا بیدار بودم اما اصلا دوست نداشتم از توی تخت خواب بیرون بیام.میدونستم الان پدرم تو هال منتظره تا بیدار بشم و همراهش بریم کلینیک دکتر.حتی تصور اینکه دوباره با اردلان روبرو بشم آزارم میداد.رفتارش کاملا تغییر کرده بود و کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که اردلان آدمی نیست که من میشناختم.اردلانی که من میشناختم کسی نبود که جلوی همه سرم داد بزنه و از اون بدتر تهدیدم کنه اگه بخاطر نسبت خونی مون نبود حاضر نبودم بعد از برخورد اون روز هرگز ببینمش.تو زندگی مون سر مسائل الکی با هم زیاد بحث و جدل کرده بودیم اما برخورد اون روزش لحن آمرانه کلامش واقعا توهین آمیز بود.طوری سر من فریاد کشیده بود که انگار صاحب اختیار منه.یا مالک من و این چیزی بود که اصلا نمیتونستم تحمل کنم.صحنه برخوردمون تو مطب دکتر مرتب جلویی چشمم بود و حتی برای یک لحظه هم نمیتونستم فراموشش کنم.برای همین تصمیم گرفته بودم که اون روز هر جوری شده از رفتن به مطب دکتر طفره بروم.تو فکر جور کردن یه بهونه بودم که شیوا بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد یه طورایی غافلگیرم کرد دیگه نمیتونستم خودمو به خواب بزنم.برای همین با حرص بلند شدم و گفتم:در زدن بلد نیستی؟
اما شیوا بدون توجه به حرف من لبخندی زد و گفت:تو بیداری اون وقت جواب مامان رو نمیدی؟
قیافه ای حق بجانب به خودم گرفتم و گفتم:نخیر خواب بودم اما جنابعالی همچین در رو باز کردید که از خواب پریدم.
شیوا در حالیکه به سمت هال برمیگشت با بیتفاوتی گفت:حالا بیدار بودی یا خواب فرقی نمیکنه پاشو تلفن رو جواب بده.
با تعجب گفتم:این وقت صبح!حالا کی هست؟
تعجبم وقتی بیشتر شد که شیوا گفت:اردلان پشت خطه.
هر چه رشته کرده بودم پنبه شد.باز هم منو تو عمل انجام شده گذاشته بود.حالا مجبور بودم جلوی مادر و پدرم بخاطر حفظ ظاهر هم که شده باهاش حرف بزنم.در حالیکه عصبانی بودم از تو اتاق خارج شدم و با غرغر گفتم:نمیشد بگید من خوابم؟
پدرم لبخندی زد و گفت:اتفاقا ما گفتیم اما مثل اینکه کار مهمی باهات داره.
گوشی تلفن را برداشتم و با لحنی سرد گفتم:بله؟
اردلان از پشت گوشی گفت:حالت خوبه شیدا؟
فهمیدم بخاطر برخورد اون روزش نگران شده که یک وقت حالم بد نشده باشه.آخه به قول خودش من یه مریض روانی بودم و نباید به هیچ وجه تحریک یا عصبی میشدم.
با لحن بی تفاوتی بدون اینکه جواب سوالش رو بدم گفتم:کاری داشتی؟
کمی مکث کرد و گفت:زنگ زدم بهت بگم دکتر از طرف دانشگاه برای برگزاری یه سمینار رفته شیراز تا هفته آینده هم برنمیگرده برای همین تا هفته آینده همه برنامه هاش رو کنسل کرده.
انگار خدا همه چیز رو درست کرده بود.با اینکه خوشحال شده بودم اما سعی کردم موضوع رو بی اهمیت جلوه بدم.برای همین گفتم:همین!این رو به بابا هم میتونستی بگی دیگه احتیاجی نبود منو بیدار کنی.
اردلان بدون توجه به حرف من گفت:آرزو هم باهات کار داره من خداحافظی میکنم.
آرزو گوشی رو گرفت و بعد از سلام و اینجور چیزا گفت:شیدا زنگ زدم بهتون بگم آماده باشید که تا یه ساعت دیگه میایم دنبالتون.
با تعجب گفتم:کجا به سلامتی؟
-خرید عقد.
واقعا جا خوردم با خنده گفتم:بهمین زودی!هنوز یه هفته هم...
آرزو حرفم رو قطع کرد و گفت:چیکار کنم آرش عجله داره.
بعد با خنده گفت:آخه میترسه یه وقت پشیمون بشم.
لبخندی زدم و گفتم:خب مبارکتون باشه اما من ...
آرزو با جیغ و فریاد گفت:دیگه آخه و اما نداره خودم شنیدم اردلان بهت گفت که امروز نمیخواد بری پیش دکتر بیخودم بهونه نیار.
-باور کن بهونه نمیارم.حالم زیاد خوب نیست.
آرزو با حرص گفت:شیدا خیلی لوسی!واقعا خوشت میاد هر دفعه واسه هر کاری یه ساعت التماست کنن من نمیدونم یا تا یه ساعت دیگه آماده میشی یا نه من نه تو الانم گوشی رو بده شیوا.
میدونستم اگه قبول نکنم واقعا دلخور میشه.برای همین گفتم:باشه عروس خانم ناراحت نشو میام.
آرزو با ذوق و شوق گفت:آهان!حالا شدی شیدای سابق شیوا کجاست؟اون دور و براست؟
شیوا پشت میز مشغول خوردن صبحانه بود.صداش زدم و با آرزو خداحافظی کردم.شیوا در حالیکه آخرین لقمه اش را قورت میداد گوشی رو از دستم گرفت.مادرم لبخندی زد و گفت:شیدا اردلان چی کارت داشت؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی میخواست بگه دکتر تا اطلاع ثانوی رفته شیراز.آرزو هم ازم خواسته همراهشون برم برای خرید حلقه و اینجور چیزا.
مادر هم نظر منو داشت چون بلافاصله گفت:بهمین زودی؟!
منم همون حرف ارزو رو تکرار کردم و گفتم:آخه میترسن آرزو پشیمون بشه.
پدرم زد زیر خنده و گفت:حالا دیر یا زود فرقی نمیکنه.انشالله که خوشبخت بشن.
مادرم هم حرف پدرم رو تایید کرد و بعد گفت:شیدا مامان چی میخوری؟چایی برات بریزم؟
در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:خودم میریزم شما چی؟
مادر لبخندی زد و گفت:پس حالا که تا اونجا رفتی دو تا چای هم برای من و بابات بریز.
چای رو ریختم و دوباره تو هال گشتم شیوا هم پشت میز نشسته بود.اما کاملا میشد فهمید که از موضوعی عصبانی و ناراحته.حدسم هم درست بود چون به محض اینکه پشت میز نشستم با شکوه گفت:آخه من چرا اینقدر بدشانسم؟
لبخندی زدم و گفتم:چطور مگه؟
با عصبانیت گفت:هیچی دیگه نیمتونم همراه شما برای خرید بیام.
مادر استکان چای رو دست پدرم داد و گفت:خب چرا نمیتونی بری مادرجون؟
-از شانس بدم امروز یه امتحان مهم دارم که نمیتونم هیچ جوری دو درش کنم.
مادرم چشم و ابروش رو بهم نزدیک کرد و گفت:چی کارش کنی؟درش کنی یعنی چی؟!
من و شیوا با هم زدیم زیر خنده.مادرم با دلخوری گفت:چیه؟خنده داره؟
شیوا با خنده گفت:نه مامان جون فقط دو دره یعنی اینکه یه طوری از امتحان جیم بزنم.
مادر ابروهاش رو بالا برد و پدرم گفت:علی میبینی دخترات چطوری سربسر من میذارن!
پدرم در حالیکه لبخند میزد از پشت میز بلند شد و گفت:دست پرورده خودتونن خانم جان.
من از حواس پرتی مادرم سوء استفاده کردم و استکان چای رو یک جا سرکشیدم و از پشت میز بلند شدم.اما مادرم زرنگتر از اون بود که من بتونم سرش کلاه بذارم چون به محض اینکه از پشت میز بلند شدم با اعتراض گفت:کجا دختر؟باز دیدی حواس من پرته چای رو خالی خالی سر کشیدی!آخه اینم شد صبحونه؟
در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم برای اینکه مادرم دلخور نشه لبخندی زدم و گفتم:باور کنید آرزو خیلی سفارش کرده که زود حاضر بشم میترسم دیر بشه.
و بلافاصله بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرم بشم پریدم تو اتاقم اما در تمام مدتی که آماده میشدم صدای مادر رو میشنیدم که داره نسبت به این موضوع اعتراض میکنه.بالاخره یه ربع بعد آماده روی کاناپه نشسته بودم و منتظر آرزو بودم.اما شیوا مرتب از این اتاق به اون اتاق میدوید و هر دقیقه سراغ یکی از وسایلشو از مادرم میگرفت.واقعا خنده دار شده بود چون برای هر تیکه از لباساش باید کلی این ور و اون ور میگشت.مادرم که دیگه واقعا کلافه شده بود از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت:چند دفعه بگم وسایلت رو سرجاش بذار که اینهمه دنبالش نگردی.
شیوا در حالیکه یه لنگه جوراب زنونه رو تودستش کرده بود از تو اتاق بیرون اومد و گفت:باور کنید من آخرین بار جورابامو پشت همون مبلی گذاشتم که کنار شیداست.اما نمیدونم چرا هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم!
مادرم سری تکون داد و گفت:خودت داری میگی پشت مبل.آخه اونجا جای جورابه دختر؟!
شیوا با حرص به جورابی که توی دستش بود نگاه کرد و گفت:اه اینم که سوراخه.
بعد با خواهش به من نگاه کرد.که بلافاصله منظورش رو فهمیدم.همیشه همونطور بود.وقتی همه خونه رو دنبال وسایلش میگشت آخر سر می اومد سراغ من و از من قرض میگرفت.لبخندی زدم و گفتم:تو کشو پایینی دو جفت جوراب است.
شیوا با خوشحالی بطرف من پرید و گفت:قربونت برم الهی یادم باشه تلافی کنم.
بعد بطرف اتاق من رفت.مادرم از تو چهارچوب در آشپزخونه نگاهم کرد و گفت:تو آماده ای شیدا؟
سری تکان دادم و گفتم:خیلی وقته!
مادرم لبخندی زد و دوباره بطرف آشپزخونه رفت.
شیوا بالاخره در حالیکه یه جفت از جورابای منو پوشیده بود خوشحال و راضی از اتاق بیرون اومد و گفت:خوش بحالت شیدا کاش منم امروز امتحان نداشتم و باهاتون می اومدم.
با بی تفاوتی گفتم:ولی من اصلا مشتاق نیستم.بیشتر ترجیح میدادم جای تو بودم.
شیوا اخماشو تو هم کرد و گفت:خوبه خوبه خودتو لوس نکن مثلا داری میری خرید عروسی!یه وقت نری همه چیز رو بهشون زهر کنی ها!بالاغیرتا یه امروز اون سگرمه هاتو وا کن بذار به دلشون زهر نشه.
کنارم روی کاناپه یه جفت جوراب لوله شده بود که برش داشتم و بطرفش پرت کردم و گفتم:روتو زیاد نکن!من بداخلاقم؟
شیوا با خنده جوراب رو روی هوا گرفت و گفت:کم نه!
بعد با خوشحالی جیغی کشید و گفت:آه این کجا بود؟دیدی گفتم همین جاها گذاشتمش.
خواستم چیزی بگم که صدای زنگ بلند شد.شیوا بلافاصله مثل فنر پرید و گفت:خودم باز میکنم.
بعد گوشی آیفون رو برداشت و چند لحظه بعد با هیجان گفت:آره بابا آماده س الان میان پایین.
بعد با حسرت گفت:خوش بحالتون کاش منم میتونستم بیام!
کیفمو از روی میز برداشتم و با صدای بلند گفتم:مامان من دارم میرم کاری ندارید؟
مادرم دوباره از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت:نه عزیزم برو به سلامت.
شیوا هنوز داشت پشت گوشی آیفون درددل میکرد.همون طور که حرف میزد براش دست تکان دادم و ازش خداحافظی کردم .دم در آرزو به محض اینکه منو دید با خوشحالی سلام کرد و به شیوا گفت:اگه کاری نداری فعلا خداحافظ.
بعد با خوشحالی بطرفم اومد و گفت:شیدا جان خیلی خوشحالم که قبول کردی همراهمون بیای!
آرش هم از ماشین پیاده شد و با هم سلام و احوالپرسی کردیم.آرش با ماشین خودش اومده بود اردلان هم با ماشین خودش.تنها چیزی که منو ناراحت میکرد حضور شهرام اونم تو ماشین اردلان بود به محض دیدن شهرام به آرزو نگاه کردم.
آرزو آروم زیر گوشم گفت:اگه تو ماشین اردلان راحت نیستی بیا تو ماشین ما.
با اینکه اصلا راغب نبودم همراه شهرام توی یه ماشین باشم اما خب تعارف آرزو رو هم نمیتونستم قبول کنم.برای همین لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:نه بابا راحتم.
اردلان سرش رو از تو ماشین بیرون اورد و گفت:بچه ها تا میخواید اونجا وایستید و حرف بزنید؟سوار شید دیگه.
آرزو لبخندی زد و گفت:خدا به دادمون برسه اردلان از الان صداش در اومده.چه طوری تا شب باید تحملش کنیم...خدا میدونه؟
بعد زد زیر خنده بطرف ماشین ارش که یه پراید سفید بود رفت.منم ناچار بطرف ماشین اردلان رفتم و سوار شدم.شهرام به محض اینکه سوار شدم بطرفم برگشت و با لحن خاصی جواب سلامم روداد.اما اردلان به یه سلام کوتاه اکتفا کرد و حرکت کردیم.مسیر رو آرش انتخاب میکرد و ما فقط دنبال ماشین جلویی حرکت میکردیم.برعکس من و اردلان که انگار روزه سکوت گرفته بودیم شهرام مرتب حرف میزد و ضمن حرف زدن بطرف من برمیگشت و نظر من رو هم جویا میشد.دیگه با سوالای پی در پی اش کلافه ام کرده بود.از هر دری حرف میزد تا بالاخره رسید به کنکور و دانشگاه.وقتی صحبت به اینجا کشید بطرفم برگشت و گفت:شیدا خانم شما پشت کنکوری هستید؟
اول جا خوردم اما بعد با حرص گفتم:نخیر من اصلا کنکور شرکت نکردم.
با کنجکاوی گفت:چرا؟مگه شما بزرگتر از شیوا خانم نیستید؟اونطور که به خاطر دارم اون شب گفتند که دارن برای کنکور درس میخونن.
-بله اما من کنکور شرکت نکردم.
با سماجت تمام گفت:آخه چرا؟بهتون نمیخوره از اون بچه خنگا باشید.
اونقدر عصبی شده بودم که میخواستم سرش داد بکشم و بگم مگه فضولی؟اصلا بتو چه که من نخواستم کنکور شرکت کنم.اما شهرام دست بردار نبود و چنان زل زده بود به من که انگار تا جوابش رو نمیشنید قصد نداشت روش رو از من برگردونه.
چی میتونستم بگم؟میگفتم من درست روز کنکور روی تخت بیمارستان افتاده بودم؟هنوز تو فکر بودم که دوباره گفت:جواب ندادید
و اینبار بجای من ماشین بود که با صدای ناهنجاری اعتراض خودش رو به سوالهای بی مورد شهرام اعلام کرد.اردلان ماشین رو متوقف کرد.من و شهرام یه دفعه با ترس به اردلان نگاه کردیم و قبل از اینکه من حرفی بزنم شهرام گفت:چی شد؟چرا اینطوری زدی رو ترمز.
اردلان نگاه تندی به شهرام کرد و گفت:تقصیر آرش بود یه دفعه تغییر مسیر داد.
شهرام پوزخندی زد و گفت:معلومه راننده نیستی ها وگرنه آدم برای یه تغییر مسیر دادن که اینطوری یه دفعه نمیزنه رو ترمز پسر.دل و روده مون اومد تو دهنمون.
اردلان چپ چپ به شهرام نگاه کرد و گفت:آخه من عادت ندارم یکی بشینه کنار دستم و مرتب حرف بزنه.یعنی میدونی یه طورایی حواسم پرت میشه.
شهرام که متوجه کنایه اردلان شده بود پوزخندی زد و گفت:آرش نذاشت ماشین خودم رو بیارم تا بهتون رانندگی یاد بدم.
اردلان و شهرام با هم وارد بحث شده بودند و من یه نفس راحت کشیدم چون اونطوری لااقل حواس شهرام پرت میشد و سوالش رو فراموش میکرد.
تا زمانی که به مقصد رسیدیم شهرام و اردلان سر اینکه رانندگی کی بهتره با هم بحث میکردند.حتی وقتی از ماشین هم پیاده شدیم بحثشون ادامه داشت.آرزو بازوی منو کشید و گفت:بابا تو چطوری این دو تا رو تحمل کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:چطور مگه؟
آرزو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:آخه نمیدونی اگه اردلان رو ول کنی شهرام رو خفه میکنه.نمیدونم چرا اینقدر ازش بدش میاد!حالا خوبه دو سه بار بیشتر ندیدتش که میخواد سایه اش رو با تیز بزنه.امروز مگه می اومد..هی میگفت کار دارم و هزار جور ناز و نوز میکرد.اما تا فهمید که شهرام همراه ما میاد اصلا به طور کل کار و این چیزا رو فراموش کرد و زودتر از ما آماده تو ماشین نشست.الانم می بینیشون که...
به عقب برگشتم و نگاهشون کردم هنوز هم داشتن با هم بحث میکردن تازه میفهمیدم چرا اردلان به اون زودی کوتاه اومده و انگار نه انگار که اونهمه دلخوری بینشون پیش اومده.مطمئن بودم که فقط بخاطر شهرام اومده تا حواسش به کاراش باشه آخه خوب میشناختمش میدونستم همیشه دوست داره مثل پدربزرگا نگران و مواظب همه باشه خصوصا من.
ارش نگاهی بما کرد و گفت:خب خانما از کجا شروع کنیم؟
آرزو لبخندی زیبا زد و گفت:من دوست دارم قبل از هر چیزی حلقه مون رو بخریم.
آرش به یکی از پاساژها اشاره کرد و گفت:پس از اینطرف.
بعد به شهرام و اردلان نگاه کرد و گفت:شهرام بس نمیکنی؟مثلا اومدیم خریدها!
شهرام و اردلان ظاهرا کوتاه اومدند و ساکت شدند و خرید ما با حلقه شروع شد.آرزو اصلا قدرت انتخاب نداشت و مرتب ما رو از این مغازه به اون مغازه میکشوند تا بالاخره اردلان با بی حوصلگی گفت:اگه همینطور پیش بریم تا شبم نمیتونیم چیزی بخریم.
آرزو با دلخوری گفت:چیکار کنم؟دلم میخواد بهترینش رو بخرم که یه وقت پشیمون نشم.
آرش که بالاخره یه نفر رو پیدا کرده بود که حرف دلش رو بزنه گفت:چه فرقی میکنه؟همه مغازه ها مثل همه اند دیگه.
آرزو لبخندی زد و گفت:باشه قول میدم تو طلا فروشی بعدی یه حلقه انتخاب کنم.
اردلان سری تکان داد و گفت:خدا کنه ببینیم و تعریف کنیم.
بعد وارد یه طلا فروشی دیگه شدیم.فروشنده پسرجوون و خوش برخوردی بود که به محض ورودمون به اردلان که قبل از همه وارد مغازه شده بود گفت:بله اقا امری داشتید؟
اردلان از طرف آرزو گفت:بله اگه ممکنه میخواستیم حلقه هاتون رو ببینم.
منم خودم رو نزدیک ویترین مغازه کردم و مشغول نگاه کردن شدم.آرزو و آرش هنوز تو نیومده بودند و داشتند از پشت ویترین بیرون سرویسای طلا رو نگاه میکردند.فروشنده قاب حلقه ها رو جلوی من گذاشت و گفت:بفرمایید خانم.
بعد به اردلان که دورتر ایستاده بود نگاه کرد و گفت:آقا شما تشریف نمیارید جلوتر نگاه کنید؟
با تعجب به فروشنده نگاه کردم و گفتم:فکر کنم اشتباه شده چون اونی که باید ببینه و بپسنده ما نیستیم.
فروشنده سرتاپای من و اردلان رو برانداز کرد و گفت:یعنی عروس و داماد شما نیستید؟آخه خیلی بهم می...
اردلان حرف فروشنده رو قطع کرد و گفت:عروس داماد بیرون هستند.
بعد نگاهی به آرزو و آرش کرد و گفت:پس چرا نمیایید تو؟
آرزو و آرش د رحالیکه بخاطر موضوعی میخندیدند وارد مغازه شدند.فروشنده نگاهی بهشون انداخت و با لبخند به اردلان گفت:پس شما عروس و داماد گذشته هستید درسته؟
آرزو و آرش با تعجب بما نگاه کردند و گفتند موضوع چیه؟
اردلان با حالتی عصبی گفت:نمیدونم چرا این آقا اینهمه اصرار دارند که یه طوری ما رو بهم پیوند بدن.
بعد به فروشنده نگاه کرد و گفت:برای اینکه خیالتون راحت بشه عرض میکنم که این خانم دختر دایی بنده هستند و نسبت دیگه ای هم با من ندارند.
لحن کلامش اونم جلوی آرش واقعا تحقیر آمیز بود!طوری با عصبانیت حرف میزد انگار از اینکه حتی بخواد تصور کنه که من همسرش هستم متنفره.
فروشنده با خجالت گفت:از اینکه ناراحت شدید متاسفم.
بعد قاب حلقه ها رو جلوی آرزو گذاشت تا ببینه.
اردلان از داخل مغازه خارج شد و بیرون رفت.اونقدر احساس بدی داشتم که خدا میدونه احساس حقارت و کوچیک شدن!اردلان اونقدر از اینکه فروشنده منو همسرش قلمداد کرده بود عصبی شده بود که حتی نمیتونست عصبانتیش رو کنترل کنه.یعنی من اونقدر حقیر شده بودم که حتی تصور این موضوع هم برای اردلان تا اون حد سخت بود؟!احساس میکردم دستی داره با تمام نیرو قلبم رو از جا میکنه.اونقدر تو عالم خودم بودم که اصلا متوجه اطرافم نبودم.با صدای آرزو که داشت صدام میزد به خودم اومدم و گفتم:چیه؟کاری داشتی؟
آرزو با نگرانی نگاهم کرد و گفت:حالت خوب نیست شیدا؟
با زود لبخند زدم و گفتم:نه حالم خوبه چطور مگه؟
آرزو هم لبخندی زد و گفت:پس اگه حالت خوبه بگو ببینم بنظرت از این حلقه ها کدومشون قشنگتره؟
من نگاهی به حلقه ها کردم یکیشون رو انتخاب کردم.آرزو هم همون رو خرید و بالاخره از مغازه خارج شدیم.اما نه اردلان بود نه شهرام.ارزو نگاهی به دور و بر کرد و گفت:پس این دو تا کجا رفتند؟
آرش گفت:شهرام که از وقتی ما رفتیم تو مغازه غیبش زد ولی اردلان تا همین چند دقیقه پیش اینجا بود.
http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/user_online.gif http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/report.gif (http://www.forum.98ia.com/report.php?p=3256183) http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/post_thanks.gif (http://www.forum.98ia.com/post_thanks.php?do=post_thanks_add&p=3256183&securitytoken=1321532353-7ff0f410c0d1dbd91f0407c8abc4a74fefa1c130)
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:26 PM
ارزو با نگرانی گفت:حالا چیکار کنیم؟
بعد به من نگاه کرد و گفت:شیدا اردلان بتو نگفت که کجا میره؟
خواستم جواب منفی بدم که یکهو شهرام از پشت سرم گفت:بالاخره حلقه رو خریدید یا نه؟
یک دفعه به عقب برگشتم و چپ چپ به شهرام نگاه کردم.انگار این پسره عادت داشت که همیشه یهو پشت سر آدم سبز بشه.اما قبل از اینکه من چیزی بگم آرش گفت:کجا رفته بودی؟
شهرام لبخندی به من زد و بعد گفت:من دیدم شما که به فکر نهار نیستید برای همین خودم مجبورم به فکر باشم.رفتم ببینم این دور و برا یه رستوران خوب پیدا میشه یا نه و از شانستون یه دونه شیکش رو هم پیدا کردم یه میز پنج نفره هم رزرو کردم.
آرش لبخندی زد و گفت:واقعا دستتون درد نکنه.کاملا به موقع بود.اما الان فقط یه مشکل داریم اونم اینه که نمیدونیم اردلان کجا رفته.
شهرام گفت:همین؟اگه مشکلتون اردلانه که باید بگم بیرون پاساژ ایستاده بود الانم تا منو دید گفت به شما بگم که دنبالش نگردید.
آرزو با حرص یواش طوری که فقط من بشنوم گفت:میبینی تو رو خدا این اردلان فقط بلده آبروی آدم رو ببره.میدونستم اردلان از حضور من به ستوه اومده وداره به زور همه چیز رو تحمل میکنه.این موضوع واقعا ناراحتم میکرد اما نباید بروی خودم می آوردم.بالاخره همه با هم از پاساژ بیرون رفتیم.حق با شهرام بود اردلان دم در پاساژ ایستاده بود تا ما رو دید لبخندی زد و گفت:حلقه رو خریدید؟
آرزو بلافاصله گفت:چرا وسط کار گذاشتی رفتی بیرون؟
اردلان دستی تو موهاش کشید و گفت:راستش حالم زیاد خوب نبود.اومدم بیرون یه کم هوا عوض کنم شاید حالم بهتر بشه.
آرش گفت:حالا حالتون بهتر شده؟
قبل از اینکه اردلان چیزی بگه شهرام با کلافه گی گفت:بابا بیایین بریم دیگه چرا اینقدر سیم جین میکنید؟روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره.
برای اولین بار بود که دیدم اردلان با شهرام موافقه.آرش نگاهی به اطراف خیابون کرد و گفت:خب حالا از کدوم طرف باید بریم.
شهرام گفت:بنظرم با ماشین بریم بهتره آخه چند تا خیابون اونطرفتره.
آرش با تعجب گفت:چند تا خیابون اونطرفتر!مگه همین دور و بر رستوران پیدا نمیشد.
شهرام در حالیکه بطرف ماشینا میرفت گفت:چرا ولی اون یه چیز دیگه اس به جای اینکه اینقدر غر بزنی راه بیفت دیگه.
آرش سری تکان داد و گفت:از دست این شهرام!
بعد بما نگاه کرد و گفت:بریم بچه ها.
اردلان آرزو رو کنار کشیده بود و خیلی آروم باهاش حرف میزد یه چند دقیقه ای منو آرش رو معطل کردند تا بالاخره آرزو لبخندی زد و گفت:باشه بابا فهمیدم دیگه.
بعد به آرش نگاه کرد و گفت:خب حالا از کدوم طرف باید بریم.
آرش به سمت ماشینا اشاره کرد و گفت:بریم سوار ماشین بشیم.
اردلان بلافاصله گفت:پس زودتر بریم دیگه.
خواستم بطرف ماشین برم که آرزو دستم رو طرف کشید و گفت:تو کجا؟
با تعجب گفت:برم سوار ماشین بشم دیگه.
لبخندی زد و گفت:اونو که میدونم ولی بیا بریم سوار ماشین ما بشو
نگاهی به آرش کردم و گفتم:آخه...
بجای آرزو آرش گفت:آخه نداره خوشتون میاد بشینید پای بحثای اون دوتا؟
حق با آرش بود.برای همین لبخندی زدم و گفتم:پس اگه مزاحمتون نیستم با شما میام.
آرش سر بزیر انداخت و گفت:خواهش میکنم چه مزاحمتی!
بعد آرزو دستم رو گرفت ودر حالیکه بطرف ماشین میکشوند گفت:بیا بریم دیگه چقدر تعارف میکنی.
خوب میدونستم این قضیه از کجا آب میخوره.از پچ پچایی که اردلان زیر گوش آرزو کرده بود همه چیز رو فهمیده بودم.البته مطمئن بودم اردلان بیشتر نگران خودشه تا من.شاید بیشتر از اون میترسید که شهرام حرفی بزنه و من حالم بد بشه و همه بفهمند که دختر دایی اش مریضه.اما هدفش هر چی بود اینبار برای اینکه منو از هم صحبتی با شهرام نجات داده بود خوشحال بودم.
چند دقیقه بعد هر سه سوار ماشین شدیم.آرش دستش رو از شیشه ماشین بیرون برد و به اردلان اشاره کرد که اول اونا راه بیفتن.بعد از توی آینه نگاهی بمن کرد و گفت:حالا ببینیم این رستورانه اینقدر شهرام تعریف میکنه ارزش داره یا نه!
ماشین اردلان از جلومون رد شد.آرش هم بلافاصله حرکت کرد.رستورانی که شهرام انتخاب کرده بود اونقدرها هم نزدیک نبود.خصوصا با ترافیکی که خیابونا داشتند.حدودا یک ربع طول کشید تا برسیم جلوی رستوران.آرش نگاهی به اطراف کرد و گفت:اینجا که توقف ممنوعه پس ماشین رو کجا پارک کنیم؟
آرزو لبخندی زد و گفت:نکنه این داداش جون شما ما رو سرکار گذاشته؟
آرش که کمی عصبی شده بود با کلافه گی گفت:از اولم میدونستم با طناب شهرام نباید برم تو چاه.
اردلان کنار خیابون توفقی کوتاه کرد تا آرش بهش برسه.آرش هم ماشین درست کنار ماشین اردلان نگه داشت و گفت:آقا شهرام اینجاست اون جای دنجی که برامون پیدا کردید؟
شهرام در حالیکه سعی میکرد از پشت سر اردلان تو ماشین ما رو ببینه گفت:حالا مگه اشکالی داره؟
-روتو برم پسر همه رو سرکار گذاشتی تازه داری میگی مگه چه اشکالی داره؟
اردلان میونه حرف رو گرفت و گفت:حالا بجای دعوا کردن زودتر بگید چه کار کنیم؟چون اگه چند دقیقه دیگه اینجا بایستیم افسر جریمه مون میکنه.
شهرام خیلی خونسرد گفت:کاری نداره که ما اینجا پیاده میشیم میریم تو شما هم برید یه جای پارک پیدا کنید.
آرش با شرمندگی به آرزو نگاه کرد و گفت:از نظر شما اشکالی نداره؟
آرزو لبخندی زد و گفت:نه بابا چه اشکالی داره!بعد درحالیکه در سمت خودش رو باز میکرد بمن نگاه کرد و گفت:شیدا نمیای پایین؟
آرش از توی آینه بمن نگاه کرد و گفت:ببخشید شیدا خانم.
لبخندی زدم و گفتم:خواهش میکنم اتفاقی نیفتاده که!
بعد در ماشین رو باز کردم و به آرزو ملحق شدم.شهرام هم از ماشین اردلان پیاده شد و سه تایی به سمت رستوران رفتیم.رستوران همونطور که شهرام تعریف کرده بود واقعا شیک و زیبا بود!یه محیط دنج و شاعرانه.پسر جوونی گوشه رستوران نشسته بود و گیتار میزد.میزی هم که شهرام رزرو کرده بود درست همون جا قرار داشت.شهرام با ذوق و شوق خاصی بما نگاه کرد و گفت:نظرتون چیه؟
آرزو به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا قشنگه!
شهرام با خوشحالی یه صندلی برای آرزو عقب کشید و گفت:پس حالا که مقبول افتاد لطفا بنشینید.
اما آرزو مکثی کرد و گفت:اول برم دستامو بشورم بعد.
شهرام لبخندی زد و دستشویی رو به آرزو نشان داد.من پشت میز نشستم و شروع کردم به برانداز کردن اطراف.میزمون واقعا تو بهترین نقطه قرار داشت.سمت راستمون یه آب نمای دکوری قرار داشت که واقعا زیبا بود.صدای شرشر اب با صدای موسیقی ترکیب شده بود و هم نوایی قشنگی رو ایجاد کرده بود.من محو تماشای اطراف بودم که یک دفعه شهرام گفت:شیدا خانم.
یه دفعه از عالم خودم بیرون اومدم تازه اونموقع متوجه شدم که من و شهرام تنها موندیم.کمی روی صندلی جابجا شدم و گفتم:بله.
با کمال تعجب متوجه شدم که بر خلاف همیشه که موقع حرف زدن زل میزد توی چشمای آدم اینبار سرش رو انداخته پایین و از نگاه کردن به من خودداری میکنه همونطور که به دستاش نگاه میکرد گفت:راستش نمیدونم چطور باید این موضوع رو مطرح کنم؟یا اصلا مطرح کردنش اونم اینجا و اینطوری درست هست یا نه.
با تعجب گفتم:کدوم موضوع؟
سرش رو یه لحظه بالا آورد و گفت:تو رو خدا در مورد من فکرای بدی نکنید من کلی از صبح تا حالا با خودم کلنجار رفتم که چطور به شما بگم ...بگم...
با کنجکاوی گفتم:بگید چی؟
دوباره سرشو پایین انداخت و گفت:اصلا فکر نمیکردم یه روز موقعی که میخوام به دختر مورد علاقه ام پیشنهاد ازدواج بدم اینطور دست و پام رو گم کنم و هول بشم.
صداشو شنیدم ولی برای چند لحظه مثل بهت زده ها فقط نگاهش میکردم.اصلا انتظار شنیدن این حرفو نداشتم برای همین فقط گفتم:شوخی میکنید؟!
و لبخند زدم اما برعکس تصور من انگار موضوع برای شهرام خیلی جدی بود چون با چهره ای که ناراحتی کاملا ازش مشهود بود گفت:پیشنهاد ازدواج دادن از نظر شما خنده دار و مسخره اس؟
لبخند از روی لبانم محو شد.انگار واقعا قضیه جدی بود.برای همین گفتم:پیشنهاد ازدواج اگه معقول باشه به هیچ وجه خنده دار نیست.
شهرام با دلخوری گفت:شما چطور تشخیص دادید که این پیشنهاد معقول نیست؟
-از اونجا که هیچکس نمیتونه فقط به فاصله یه صبح تا ظهر در مورد موضوع به این مهمی تصمیم گیری کنه.
با لحن حق بجانبی گفت:من یه هفته اس که دارم به این موضوع فکر میکنم نه یه صبح تا ظهر.
لبخندی زدم و گفتم:توفیری با هم ندارن.چه یه هفته چه یه صبح تا ظهر.
به یه نقطه خیره شد و گفت:شاید از نظر شما اینطور باشه ولی این یه هفته برای من مثل یه سال گذشته.
بعد بمن خیره شد انگار از چشام فهمید که نمیتونم به حرفاش اعتماد کنم.چون لبخند کمرنگی زد و گفت:به شما حق میدم که حرفام رو باور نکنید.اما من از وقتی که شما رو دیدم احساس میکنم که خدا اینطور خواسته که شما سر راه من قرار بگیرید.میدونید...شما همون دختری هستید که من همیشه تو ذهنم بعنوان همسر ایده آلم تصور میکردم و در این مورد کاملا مطمئنم.البته انتظار ندارم شما بلافاصله بمن جواب بدید شما میتونید تا هر وقت که دوست دارید فکر کنید.
لبخندی زدم و گفتم:شما چطور میتونید تا این حد مطمئن باشید در حالیکه خیلی منو نمیشناسید و باروحیات و اخلاق من آشنا نیستید.یعنی میتونم بگم اصلا منو نمیشناسید.شاید فقط ظاهر من با تصورات شما سازگار باشه اما خودم کاملا با اون چیزی که شما تصور میکنید متفاوت باشم.
تصور کردم که شاید شهرام با شنیدن اون حرفا تلنگری بخوره و به خودش بیاد و یه جوری اون بحث خاتمه پیدا کنه اما بر خلاف تصور من لبخندی زد و گفت:بنظر من شخصیت هر کسی رو میشه تو چشماش خوند.چشمای آدما به هیچکس دروغ نمیگن.
با لحن نیش داری گفتم:اگه بهتون بگم من از آدمهایی که اونقدر آدم نگاه میکنند تا بتونند شخصیتش رو بخونند خوشم نمیاد چی میگید؟
با حاضر جوابی گفت:تقصیر اون نگاهها نیست تقصیر اون چشماست که مثل آهن ربا آدم رو جذب میکنه.
آرزو واقعا دیر کرده بود و منو تو وضعیت بدی قرار داده بود.هر چه میگفتم یه جواب از توی آستینش در می آورد و بهم تحویل میداد برای اینکه به اون بحث خاتمه بدم گفتم:اما بنظر من هیچکدوم از دلایل شما منطقی و قابل قبول نیست.
-شما بذارید به حساب یه نگاه و عاشق شدن.آدم عاشقم که منطق و دلیل نمیخواد میخواد؟!
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم چی میگفتم؟میگفتم این حرفا همه دروغه در حالیکه خودم با همه وجود حسشون کرده بودم؟میگفتم آدم نمیتونه با یه نگاه عاشق بشه در حالیکه خودم با یه نگاه عاشق شده بودم؟کدوم منطق تونسته بود دلیلی برای عشق من بیاره که حالا بتونه شهرام رو توجیه کنه.
صدای شاد آرزو منو از فکر بیرون آورد.آرزو در حالیکه لبخند میزد گفت:پس شهرام کو؟
با تعجب بجای خالی شهرام نگاه کردم و گفتم:نمیدونم تا همین الان که اینجا بود.
آرزو پشت صندلی نشست و گفت:آرش اینا خیلی دیر کردن!
هنوز حرفش رو تایید نکرده بودم که سر و کله آرش و اردلان پیدا شد همزمان با اونا شهرام هم اومد همین که پشت میز نشستند آرش چیزی در گوش شهرام زمزمه کرد.آرزو با کنجکاوی گفت:چی گفتی آرش؟
بجای آرش شهرام گفت:هیچی میگه دیگه خونم حلال شده.
از این حرف همه زدیم زیر خنده اردلان گفت:واقعا هم راست میگه میدونید ماشین رو کجا پارک کردیم؟درست همون جای قبلیمون.
آرش منو رو گرفت و غذا رو سفارش دادیم.اما من در تمام مدت مرتب شهرام رو زیر نظر داشتم.خیلی دستپاچه و نگرانب ود و جز من هیچکس علتش رو نمیدونست.حتی دیگه تو بحثا هم شرکت نمیکرد و ساکت شده بود.آرش ازش خواست که نمکدون رو بهش بده چیزی که جالب بود این بود که دستای شهرام موقع دادن نمکدون به آرش میلرزید و من تنها کسی نبودم که متوجه این موضوع شدم چون آرش بلافاصله گفت:چیه؟چرا دست و پات میلرزه؟
شهرام نگاهی به من انداخت و زیر لب چیزی گفت که من متوجه نشدم.اما میتونستم دلیلش رو بخوبی حدس بزنم.اون احساسی بود که خودم تجربه کرده بودم.لرزش دستای شهرام...حال و هوایی که داشت...اضطرابش...همه و همه برای من آشنا بود.من تمام اون حالتها رو با گوشت و خونم احساس کرده بودم.جالب بود که حتی توی اون وضعیت هم نمیتونستم کیوان رو فراموش کنم.آخ که چقدر آرزو داشتم اون حرفارو از زبون کیوان میشنیدم.چقدر حسرت شنیدن اون کلمات رو شبانه روز با خودم حمل کرده بودم!من اضطراب و شور و شوق شهرام رو میدیدم اما هیچ جوابی برای اونها نداشتم.من مدتها بود که تو قمار زندگی قلبم رو به عشق دیگه ای باخته بودم.قلب من فقط یک فاتح داشت و من نمیتونستم با کس دیگه ای قسمتش کنم.کیوان تنها عشق من بود تنها عشقم.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:31 PM
فصل 9
حدود ساعت ده و نیم بود که بلاخره خریدمون تموم شد.وسایل مربوط به آرزو رو توی ماشین اردلان گذاشتیم و از هم دیگه خداحافظی کردیم.اما قبل از اینکه از هم جدا بشیم شهرام طوری که دیگران متوجه نشن خودش رو بمن نزدیک کرد و گفت:من منتظر جواب شما هستم.
انگار قضیه از نظر اون واقعا جدی بود!حتی موقعی که سوار ماشین شده بودم هم نمیتونستم موضوع رو فراموش کنم.یه جورایی دلم بحالش سوخت.شاید چون خودم طعم تلخ شکست رو چشیده بودم.اما حس ترحم تنها حسی بود که نسبت به شهرام داشتم همین و بس.
میدونستم برای اینکه بخوان منو برسونن باید مسیر زیادی رو دور بزنن.برای همین آرزو رو مخاطب قرار دادم و گفتم:اگه منو جلوی یه آژانس پیاده کنید خودم تا خونه میرم.دیگه لازم نیست اینهمه راه رو برید و برگردید.
قبل از اینکه که آرزو چیزی بگه اردلان از توی آینه نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:مثل اینکه تو به آژانس خیلی علاقه داری اینطور نیست؟!
بلافاصله گفتم:مثل اینکه تو هم به خوش خدمتی خیلی علاقه داری!ببینم یچگی هات آرزو داشتی راننده تاکسی بشی؟
با اینکه آرزو به جر و بحثای من و اردلان عادت داشت اما انگار لحن کلام من بیش از حد تلخ و عصبی بودم چون حتی اونم تعجب کرده بود.
انتظار داشتم اردلان هم دیگه به بحث ادامه نده.اما اردلان با کسی که من قبلا میشناختم خیلی فرق کرده بود.همونطور که من تغییر کرده بودم.اگه همین حرف رو چند وقت پیش بهش میزدم حداقل تا دو سه هفته با من سرسنگین بود و حرف نمیزد.اما اون شب بر خلاف انتظارم خیلی خونسرد و آروم گفت:بهر حال امشب مهمون ما هستی.
با این کارش بیشتر حرصم رو در آورد برای همین با لحن بدی گفتم:لازم نکرده من میرم خونه.
-اما من به دایی گفتم که شب میای پیش ما.
دلم میخواست داد بزنم و بگم آخه بتو چه که اینقدر برای من تعیین تکلیف میکنی که آرزو گفت:تو رو خدا شیدا نکنه دوست نداری بیای خونه ما؟
نمیخواستم روز خوب آرزو رو با بحث با اردلان خراب کنم.برای همین موقتا آتش بس رو اعلام کردم و گفتم:حالا که جلو جلو همه چیزو برنامه ریزی کردین باشه.
لبخند پیروزمندانه ای رو روی لبهای اردلان دیدم اما بخاطر ارزو فقط به یه لبخند اکتفا کردم.اردلان یه کاست داخل پخش گذاشت و بعد از چند دقیقه آهنگ کاروان بنان تمام فضای اتوموبیل را پر کرد.آخ که من چقدر عاشق این آهنگ بودم.همیشه وقتی کلافه و هیجان زده میشدم تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همیشه با شنیدن اون آهنگ بی اختیار چهره کیوان جلوی چشمام مجسم میشد.اما اینبار نمیدونم چرا فکر شهرام نمیذاشت که به چیز دیگه ای فکر کنم.از ته دل ارزو میکردم که حرفاش فقط از روی یه احساس زودگذر بوده باشه.مثل یه جرقه یه شراره که عمرش کوتاهه امیدوارم بودم درست به همون سرعت که این احساس در قلبش جوونه زده از بین بره و همه چیز تموم بشه.تو عالم خودم بودم که یک دفعه اردلان بدون مقدمه گفت:شهرام چی بهت گفت؟
مثل برق گرفته ها خشکم زد.واقعا اردلان یه غیبگو بود!همیشه قبل از اینکه حرفی بزنم حرفم رو میخوند.انگار میتونست فکر آدمارو بخونه.نمیخواستم چیزی متوجه بشه برای همین با اینکه برام خیلی سخت بود اما سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم.برای همین با بیتفاوتی گفتم:شهرام!مگه قرار بود چیزی به من بگه؟
اردلان از توی آینه چند ثانیه نگاهم کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد.همون قدر که اون منو میشناخت و میتونست فکرم رو بخونه منم اونو میشناختم و میتونستم همه حرفاشو از پشت یه لبخند ساده درک کنم.خوب میدونستم لبخندش به معنای اینه که حرفم رو باور نکرده.اما ترجیح دادم سکوت کنم.دلم نمیخواست ماجرا ادامه پیدا کند.اما انگار اردلان دوست داشت موضوع رو ادامه بده برای همین گفت:مزاحمت که نشده شیدا؟
انگار از شنیدن این جمله آتش گرفتم تمام صورتم یکهو داغ و بر افروخته شد.اردلان دیگه واقعا همه چیز رو از حدش گذرونده بود.از اینکه چنین چیزی رو پیش خودش تصور کرده بود به حد انفجار رسیده بودم و میخواستم یه جوری حرفش رو تلافی کنم.برای همین با صدای بلند گفتم:حتی اگر اینطورم باشه فکر نمیکنم بتو مربوط باشه!تو نه پدر منی نه برادرم.بیخودم برای من ادای این آقا بالاسرا رو در نیار.
خودم هم باورم نمیشد که دارم اونطوری با اردلان حرف میزنم.اما این من بودم همون شیدای آروم و محجوب که داشتم مثل دخترای هرزه فریاد میکشیدم و به اون توهین میکردم.آرزو مات و بهت زده فقط نگاهم میکرد اما اردلان باز هم آروم بود.انگار نه انگار!طوری رفتار میکرد انگار همه چیز داره روال عادی خودش رو طی میکنه و از قبل انتظار شنیدن اون جملات رو از من داشته.خیلی خونسرد و راحت گفت:چرا عصبانی میشی شیدا؟من فقط میخواستم بگم اگه دیدی داره برات مزاحمت ایجاد میکنه کافیه بمن بگی تا سرجاش بنشونمش.
میدونستم که اردلان از شهرام خوشش نمیاد.این رو با تک تک حرکاتش کاملا نشون میداد.نمیدونم چرا یک ان تصمیم گرفتم قضیه رو بهش بگم.شاید بخاطر اینکه میدونستم از شهرام خوشش نمیاد میخواستم یه جوری حرصش رو دربیارم.برای همین در حالیکه سعی میکردم خودم رو خونسرد و بی تفاوت نشون بدم لبخند مصنوعی زدم و گفتم:حالا که خیلی دوست داری بدونی بهم چی گفته بهت میگم...بهم پیشنهاد ازدواج داد.
هنوز هم اون صحنه رو یادم میاد.اردلان یک دفعه فرمونو پیچوند و ماشین به سمت راست خیابون منحرف شد.طوری که از ترس زبونم بند اومده بود.اگه به موقع ترمز نزده بود یک راست وارد پنجره یه مغازه میشدیم.درست تو فاصله های میلیمتری ماشین متوقف شد.اردلان اونقدر با شدت ترمز زده بود که از لاستیکها دود بلند میشد.شاید اگه آرزو کمربندش رو نبسته بود از تو شیشه ماشین به بیرون پرتاب میشد.اما همه اون التهاب و ترس و هیجان جای خودش رو به یک سکوت داد.باورم نمیشد که هنوز زنده باشیم.آرزو که از ترس گریه میکرد با صدایی لرزان و خفه گفت:دیوونه چیکار میکنی؟نزدیک بود به کشتن بدیمون.
اما اردلان انگار حرفهای آرزو رو اصلا نشنید.در حالیکه دونه های درشت عرق روی صورتش نشسته بود به سمت من برگشت و گفت:غلط کرده که خواستگاری کرده پسره احمق!
خدای من!یعنی اونهمه عصبانیت فقط بخاطر شهرام بود.هیجوقت تو عمرم ندیده بودم که اردلان به کسی توهین کنه اما انگار از شهرام دل خیلی پری داشت!باورم نمیشد که فقط بخاطر شهرام ما رو تا مرز کشته شدن کشونده باشه.نمیدونستم در برابر اونهمه عصبانیت چیکار بکنم؟میتونم بگم واقعا ترسیده بودم و دست و پاهامو گم کرده بودم!بجای من اینبار آرزو با اعتراض گفت:اردلان تو دیگه شورشو در آوردی!چیزی نمونده بود که هر سه تامون بمیریم.
اردلان با عصبانیتی که کمتر ازش دیده بودم با مشت روی فرمون کوبید و گفت:بدرک که میمردیم.جواب منو بده شیدا...چی بهت گفت؟
طوری منو بازخواست میکرد که انگار پدرمه شاید اگه تو یک وضعیت عادی بودیم هیچوقت جوابی بهش نمیدادم.ولی اون شب درست مثل یه دختر بچه که داره به پدرش جواب پس میده ترسیده بودم و با من و من گفتم:گفتم که ازم خواستگاری کرد البته فکر نمیکنم قضیه زیاد هم جدی باشه!
اردلان پاش رو روی پدال گاز گذاشت و با چرخش ماهرانه ماشین رو کاملا صاف کرد و حرکت کرد.فکر کردم قضیه تموم شده اما اونطور نبود.چون در حالیکه رانندگی میکرد با نفرتی خاص گفت:نشونش میدم!مگه دستم بهش نرسه کاری میکنم که دیگه از غلطا نکنه.
من و آرزو هاج و واج همدیگه رو نگاه میکردیم.هیچ کدوممون نمیدونستیم چرا تا اون حد عصبانی شده.من که کاملا خودم رو باخته بودم.اما انگار آرزو زیاد هم غافلگیر نشده بود.چون با اینکه میدونست اردلان تا چه عصبانیه با خنده گفت:مگه چه اشکالی داره...گناه که نکرده؟
اردلان چنان چپ چپ به آرزو نگاه کرد که من ترسیدم.بعد در حالیکه پوزخند میزد گفت:گناه که نکرده.مگه شیدا بی کس و کاره!اصلا از اولشم میدونستم که همه اون سیاه بازی ها رو در آورده که ماهارو سرکار بذاره.
بعد در حالیکه سعی میکرد ادای شهرام رو در بیاره گفت:یه رستوران دنج پیدا کردم...پسره...
آرزو بی خیال از عصبانیت اردلان گفت:خب طفلک خواسته اول نظر خود شیدا بو بدونه بعد از طریق خانواده اش اقدام کنه مگه شیدا؟
منکه کم کم بخودم می اومدم لبخندی زدم و گفتم:درسته!دقیقا همینکارو میخواست بکنه البته منم نظرم رو بهش گفتم.
آرزو با ذوق و شوق خاصی گفت:جون من چی بهش گفتی؟لابد بهش گفتی که باید بیشتر فکر کنی آره؟
از اینکه آرزو اونقدر ساده بود لبخندی زدم و گفتم:نه!بهش گفتم که اصلا فکرش رو نکنه چون من قصد ازدواج ندارم نه تنها با اون بلکه با هیچ آدم دیگه ای هم ازدواج نمیکنم.
برعکس اردلان که برای چند ثانیه لبخند رضایت آمیزی صورتش را پوشوند آرزو با دلخوری گفت:آخه چرا شیدا؟باور کن شهرام پسر خوبیه فکرش رو بکن...من و تو با هم جاری میشیم!
اردلان بجای من گفت:لازم نکرده برای یه نفر دیگه تصمیم بگیری.همون تو رو هم که به این خونواده دادیم پشیمونیم بعدشم میشه بگید شما از کی تا حالا فهمیدید که شهرام خان پسر خوبیه؟
آرزو با حرص به اردلان نگاه کرد و گفت:من برای دیگران تصمیم گیری میکنم ی جنابعالی؟
بعد پوزخندی زد و گفت:البته شما دیگه کارت از این حرفا گذشته شما برای دیگران تعیین تکلیف میکنید نه تصمیم گیری!
اردلان که دید آرزو در مقابلش جبهه گیری کرده گفت:اصلا میدونی چیه؟من کلا با این ازدواج موافق نیستم.همین امشب هم میرم به مامان اینا میگم که اینا وصله تن ما نیستن.
دلم میخواست آرزو در مقابلش کوتاه نیاد و یه جواب دندون شکن بهش بده.اما بر خلاف انتظارم آرزو طوری خودشو باخت که چیزی نمونده بود به گریه بیفته انگار مخالفت اردلان یعنی پایان همه چیز فقط با بغض و گریه گفت:تو خیلی بدجنسی اردلان خیلی!
وقتی از توی اینه به اردلان که داشت به افتخار لبخند میزد نگاه کردم خیلی حرصم در اومد.دلم میخواست یه کاری کنم که دیگه نتونه اون لبخند مسخره رو بزنه.برای همین در حالیکه خیلی سعی میکردم خودمو جدی و مصمم نشون بدم دست آرزو رو توی دستم گرفتم و گفتم:آرزو من تاحالا به این بعد قضیه که ما دو تا با هم جاری میشیم فکر نکرده بودم فکرش رو بکن چقدر جالب میشه!
آرزو ذوق زده نگاهم کرد و گفت:راست میگی شیدا؟پس از بیخ و بن هم با قضیه مخالف نیستی نه؟
-خب راستش رو بخوای نه.بنظر منم شهرام پسر بدی نیست.
انگشت آرزو رو میفشردم که متوجه اش کنم قصدم از گفتن اون حرفا فقط اذیت کردن اردلانه.اما انگار آرزو همه حرفای منو جدی میگرفت و اصلا متوجه علامتهای من نمیشد.اردلان هنوز هم داشت لبخند میزد.خنگ بازی آرزو واقعا حرصم رو در آورده بود ارزو با خوشحالی گفت:وای خدای من!فکرش رو بکن شایدم اصلا یه جشن عروسی بگیریم برای هر دومون.
حتی تصور چنین موضوعی هم منو ناراحت میکرد.خواستم یه جوری موضوع صحبتمون عوض بشه برای همین گفتم:حالا تا چی پیش بیاد فعلا دیگه حرفش رو نزن.
انگار بجای آرزو این اردلان بود که متوجه هدف من از گفتن اون حرفا شده بود چون اردلانی که تا دقیقه پیش نزدیک بود فقط بخاطر پیشنهاد شهرام هر سه تامونو به کشتن بده اینبار خیلی خونسرد و آروم فقط لبخند میزد و هر چند وقت یکبار از توی آینه نگاه معنی داری به من میکرد که منظورش رو خوب میفهمیدم.میخواست با زبون بی زبونی بمن بگه بچه تر از اونی هستم که بتونم اونو فریب بدم.موضوعی بود که من نمیتونستم انکارش کنم و اونم اینکه اردلان بدنیا اومده بود تا روانپزشک بشه.آدمی که حتی با نگاه ادما تا آخر حرفشون رو میخوند.
اونقدر خسته بودیم که به محض رسیدن بخونه تصمیم گرفتیم بخوابیم.البته تا خریدارو به عمه نشون دادیم یه دو سه ساعتی گذشت و بالاخره حدود ساعت 1 بود که مثل همیشه یه تشک بزرگ کنار تخت آرزو پهن کردیم و دوتایی روش دراز کشیدیم با اینکه خیلی خسته بودم اما فکر و خیال نمیذاشت که خواب به چشمم بیاد و مرتب توی تشک غلت میزدم.
آرزو هم توی تشک غلتی زد و از ته دل آه کشید با خنده گفتم:تو دیگه برای چی آه میکشی؟
-کسی که غم خودش رو نداره باید غم و غصه دیگران رو بخوره.
-برای چی؟مگه اردلان چشه؟
با تعجب بمن نگاه کرد و گفت:یعنی تو خبر نداری؟
کمی از لحنش ترسیدم.برای همین تو تشک نیم خیز شدم و گفتم:مگه چه اتفاقی افتاده؟
آرزو در حالیکه سعی میکرد تو چشمای من نگاه نکنه گفت:اردلان مریضه.
شوکه شده بودم یعنی موضوع تا این حد حاد بود که همه از من پنهان کرده بودند؟حتی جرات نداشتم بپرسم مریضیش چیه؟اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم:چرا دکتر نمیره؟
و آرزو آخرین ضربه رو وارد کرد.انگار صداش تو سرم پیچید.
-کارش از این حرفا گذشته.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:33 PM
ضعف کرده بودم.دست و پاهام شل شده بودند و هر آن امکان داشت که از حال برم قلبم با ضربان بالایی میزد و دستام میلرزید.بلند شدم روی تشک نشستم.حالت تهوع شدیدی داشتم و سرم گیج میرفت.چیزی نمونده بود از حال برم که یک دفعه آرزو روش رو بطرف من کرد و در کمال تعجب دیدم لبخند میزنه.اما به محض دیدن من لبخند از رو لباش محو شد با ترس شونه هام رو تکون داد و گفت:شیدا شیدا تو رو خدا چه ت شد؟شوخی کردم بابا.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود.فقط سایه های مبهمی رو میدیدم که مدام بالای سرم چرخ میخوردند.بغض گلوم رو میفشرد اما قادر به گریه کردن نبودم انگار یه چیزی راه گلوم رو سد کرده بود و نمیذاشت نفسم به راحتی بالا بیاد.یه لیوان آب به لبام فشرده میشد و کسی میخواست بزور آب به درون حلقم بریزه.صدایی رو میشنیدم که مرتب میگفت:گریه کن عزیزم...گریه کن.
انگار با جاری شدن اولین قطرات اشک راه نفسم هم باز شد و کم کم به خودم اومدم.عمه بالا سرم نشسته بود و با چهره ای گریون نگاهم میکرد.وقتی چشمام رو باز کردم دیگه نتونست جلوی خودش رو بگریه و زد زیر گیره و در همون حالت گریه گفت:عمه جون تو که منو نصف عمر کردی قربونت برم.
عمه رو در آغوش گرفتم و زدم زیر گریه.اردلان و آرزو چند قدم اونطرفتر ایستاده بودند و با دلواپسی منو نگاه میکردند.نمیدونم چرا اردلان به محض دیدن من از اتاق بیرون رفت دیگه حتی اونا هم از این حالتهای همیشگی من خسته شده بودند.با بغض گفتم:عمه من نباید می اومدم اینجا.
عمه با عصبانیت گفت:دیگه از این حرفا نزن دختر!مثل اینکه خیلی دوست داری دل عمه رو بشکنی آره؟
کم کم آروم شده بودم و حالم کمی بهتر بود.حالا که همه چیز آروم شده بود عمه با تعجب ازم پرسید:یه دفعه چه ت شد عمه جون؟
ناخودآگاه چشمم به ارزو افتاد و یاد حرفاش افتادم.اما نگاه مضطربش آخرین کلمه ای رو که ازش شنیده بودم یادم انداخت برای همین گفتم:نمیدونم عمه شاید از خستگی صبح باشه.الانم بهتره دوباره بخوابم.
عمه لبخندی زد و گفت:هر جور خودت راحتی عزیزم.اگه حالت خوبه برو بخواب.
بعد آرزو رو مخاطب قرار داد و گفت:بیا با هم برید بخوابید فقط مواظبش باشی ها!
آرزو لبخندی زد و گفت:به روی چشم.
بعد دوباره با هم به سمت اتاق آرزو رفتیم.عمه تا آخرین لحظات هنوز نگران بود.به محض اینکه در اتاق رو بستیم ارزو پرید و صورتم رو بوسید.
با خنده گفتم:بی مزه این چه شوخی بیمزه ای بود!
آرزو در حالیکه دستم رو به سمت تشک میکشید با خنده گفت:بابا شدای تو چقدر حساسی!خواستم یه کم سربسرت بذارم.بعدشم تو و اردلان همیشه سایه هم رو با تیر میزنید.فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بشی!تازه پیش خودم گفتم الان از خوشحالی پر در میاری.
از اینکه آرزو چنین فکری میکرد دلم گرفت.درست بود که من و اردلان همیشه با هم درگیر میشدیم و یه طورایی از هم فرار میکردیم ولی لااقل من از اردلان واقعا متنفر نبودم آرزو در حالیکه دراز میکشید گفت:البته زیادم دروغ نگفتم.خب بالاخره عاشقی ام یه نوع بیماریه دیگه.
کنار آرزو دراز کشیدم و گفتم:عاشقه؟
-آره بابا نمیدونم این دختره چه طوری تونسته دل آقا داداش ما رو بدزده که اینطوری از این رو به اون رو شده یه پا فرهاد شده واسه ما.آخه میدونی اسم خانم خانما شیرینه.
پس بالاخره اردلان هم عاشق شده بود.همیشه دوست داشتم بدونم دختری که اردلان عاشقش میشه چه جور دختریه؟برای همین با هیجان از آرزو پرسیدم:تو دیدیش آرزو؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:نه بابا کی جرات داره بهش بگه که این شاهزاده خانم رو بهمون نشون بده!هر کی هست که بدجوری اسیرش کرده.باورت میشه شیدا؟اردلان بیشتر شبا تا صبح بیدار میشینه و مرتب از این آهنگای غمگین گوش میده.حتی یه وقتایی صدای گریه اش رو هم میشنوم.
واقعا باورم نمیشد!یعنی موضوع تا این حد عمیق بود که تونسته بود اشک اردلان رو در بیاره!لبخند تلخی صورتم رو پوشوند.حتی تو عشقم من و اردلان دچار یه سرنوشت شده بودیم.انگار رقابتهای ما تمومی نداشت.هیچوقت تصور نمیکردم یه دختر بتونه اونقدر روی اردلان تاثیر بذاره که اردلان بخاطرش غرورش رو بذاره کنار و گریه کنه.اردلان همیشه اونقدر سرد با دخترا رفتار میکرد که بعضی وقتا دراینکه اونم یه پسره شک میکردم دلم میخواست بدونم این گریه ها بخاطر شنیدن جواب رده یا چیز دیگه ای.اما قبل از اینکه من چیزی بپرسم آرزو خودش گفت:مثل اینکه شیرین خانم ما عاشق خسروخان شده که دل این فرهاد کوه کن اینقدر خونه.البته خودمونیم انتقام همه ماها رو اون داره ازش میگیره.دیدی دیوونه چطوری داشت ما رو به کشتن میداد.دلم خنک شد بالاخره یه نفر اومده که بنشونتش سرجاش.
با خنده گفتم:قبلا اسمش رو از زبون مانی شنیده بودم.اما تو از کجا میدونی اسمش شیرینه؟اردلان بهت گفته؟
آرزو با شیطنت نگاهم کرد و گفت:اگه بهت بگم قول میدی به اردلان چیزی نگی؟
-قول میدم.
-شیدا اگه یه وقت چیزی بگی حکم اعدام هر دومون صادر میشه ها.
با خنده گفتم:گفتم نمیگم دیگه حالا میگی یا نه؟
آرزو بلند شد و یکسره بطرف کشوی لباساش رفت و شروع کرد به زیر و رو کردن لباسا بالاخره یه چیزی رو از لابه لای لباسا کشید بیرون و دوباره بطرف من برگشت با خنده گفتم:مخفیگاه تو هم کشوی لباساته؟
-اگه اردلان بفهمه این دست منه منو میکشه.
با حرفای آرزو کنجکاوتر شده بودم که ببینم چی توی کشوی لباساش مخفی کرده!اما بالاخره فهمیدم که شی مذکور چند تا ورقه.آرزو چراغ مطالعه رو روشن کرد و با لحن خاصی شروع به خوندن کرد.
(( کاش میشد فریاد زد و دوست داشتن را اقرار کرد.کاش میشد در باور اساس عمیق با یاد او به خوابی ابدی فرو رفت.کاش آخرین بیت شعرش برای من سروده میشد.
آخ شیرینم گناه این دل جز عشق تو چیست؟که این سان نگاه و عشقت را از او دریع میکنی.وجودم بی وجود تو سرد و بی روح است و قلبم سیاه و تاریک و لبخند از لبهایم رخت بر بسته.
آخ شیرینم وجود تاریک مرا چون فرهاد دریاب و مگذار تاریخ ترانه قدیمی اش را از نوع بخواند و فرهادی دیگر را آنهم تنها به جرم عاشقی چشمهایش را برای همیشه ببندد.
عشقت سرایی است که هر بام و شام مرا بسوی خویش میخواند.اما هرگز لبهای تشنه مرا سیراب نمیکند.من تشنه هستم تشنه شنیدن صدایت و تشنه نگاه دوست داشتنی ات.
شیرینم حتی نگاه سرد تو برای من زیباست.زیباتر از هر الهه ای که خدا آفریده.دلم برای آن چشمهای طوفانی تنگ است.تویی که عشقم را از نگاهم و تمنای وجودم را از لرزش دستانم حس نمیکنی.لااقل نگاه آرام بخشت را از من دریغ نکن!...))
دستم رو بالا بردم و گفتم:خواهش میکنم آرزو دیگه نخون.
احساس میکردم با اون کار یه جورایی به خلوت اردلان یا به عشقش تجاوز کردیم.
آرزو با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا؟جون من اینجارو گوش کن.
((هنوز قلبم با طنین صدایش میلرزد.هنوز چشمم رویای نگاهش را میبیند.اما او هنوز عشقم را باور ندارد و هنوز مرا در انتظاری مبهم سرگردان رها کرده و من هنوز با امید زنده ام.به امید اینکه روزی بجای سایه ای از رویا او در کنارم باشد.
با ناراحتی گفتم:دلم نمیخواد احساسات یه آدم رو به بازی بگیریم.
آرزو زد زیر خنده و گفت:بابا شیدا چقدر لفظ قلم حرف میزنی!داریم در مورد اردلان حرف میزنیم نه یه غریبه.
-نمیدونی آرزو هیچی برای آدم زجر آور تر از این نیست که یه غریبه به اسرارش پی ببره.
-غریبه کجا بود...من که خواهرشم تو هم که...
-باشه به هر حال درست نیست.
آرزو ورقها رو دوباره سرجاش گذاشت و گفت:منکه از حرفای شماها سر در نمیارم.ناراحت نشی ها ولی و اردلان یه جورایی خل شدید!آخه این لوس بازیها یعنی چی؟اردلان اون جور تو هم اینجور.صد دفعه تا حالا مامان بهش گفته که شماره تلفن دختره رو بده تا با خانواده اش صحبت کنه و جواب قطعی رو ازش بگیره ولی آقا برامون ژست روشنفکرا رو میگیره و میگه اول خودمون باید به توافق برسیم.من نمیدونم چرا توی این چند ساله که داره میره دانشگاه هنوز نتونستن به توافق برسن!نمیدونی هر روز چه تیپی میزنه میره دانشگاه تا یه طوری دل دختره رو به دست بیاره.اما خب خوشم میاد دختره از اون ساده ها نیست که گول ظاهرو بخوره.منکه اگه میدیدمش میگفتم بیخودی خودش رو بدبخت نکنه و گول ظاهر اردلان رو نخوره.به هر حال منکه از کاراتون سر در نمیارم.
-شاید چون تو تاحالا عاشق نشدی.
آرزو در حالیکه خمیازه میکشید گفت:حق با توست من هنوز عاشق نشدم.به آرش علاقه دارم.ولی عاشقش نیستم.یعنی ترجیح دادم عاقلانه انتخاب کنم عاشقانه زندگی کنم فعلا هم شب بخیر.
شاید حق با آرزو بود شاید بهتر این بود که آدم عاقلانه انتخاب کنه و عاشقانه زندگی کنه.حالا که اتاق ساکت تر شده بود میتونستم صدای موسیقی ملایمی رو که از توی اتاق اردلان شنیده میشد رو بشنوم.حق با ارزو بود.چون انگار صدای گریه ای هم با آهنگ هم نوا شده بود.یه آن به شیرین حسودیم شد که توسنه بود اینطور فاتحانه قلب اردلان رو بدست بیاره.شاید برای یک لحظه دوست داشتم من جای اون بودم.حتی فکر اینکه یه آدم اینقدر دوستت داشته باشه که بخاطر بدست آوردن دلت غرور مردونه اش رو کنار گذاشته و گریه میکنه چیزی بود که همیشه تو رویاها و قصه دنبالش میگشتم.
اونقدر به اردلان و عشقش فکر کردم که کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم.فقط میدونم که با صدای مشاجره دو نفر بیدار شدم.انگار دو نفر مشغول دعوا کردن بودند.اول فکر کردم تو عالم خواب و بیداری اینجوری احساس میکنم اما وقتی که چشمامو باز کردم و خوب دقت کردم فهمیدم که عمه و اردلان دارن سر موضوعی با هم بحث میکنند.آرزو هنوز خواب بود.به ساعتم نگاه کردم.ساعت ده و نیم بود.باید هر چه زودتر میرفتم خونه.اما دوست نداشتم وسط دعوا و بحث عمه اینا از اتاق برم بیرون.اولش حتی کنجکاو نبودم که بدونم موضوع بحث چیه!برای همین سعی کردم که یه جوری سرمو گرم کنم.اما صدای اونا اینقدر بالا رفته بود که ناخوادآگاه متوجه حرفاشون شدم.وقتی اولین بار اسمم رو لابه لای حرفاشون شنیدم فکر کردم اشتباه شنیدم.اما وقتی این موضوع چند بار تکرار شد خودمو پشت در اتاق رسوندم تا بدونم برای چی دارن بحث میکنن.اما از پشت در دقیقا نمیشد متوجه حرفاشون شد.در اتاقو آروم طوری که آرزو رو بیدار نکنم باز کردم و از اتاق بیرون رفتم و توی راهرو ایستادم.از لحن حرف زدنشون پیدا بود که واقعا سر موضوعی عصبانی هستند.اردلان با صدای بلندی زد زیر خنده.خنده ای که حتی منم از پشت درهای بسته متوجه عصبانیت پنهان درونی اش شدم.کاملا میشد فهمید که اردلان چقدر عصبیه!اما نقش من توی اون جریان چی بود؟چیزی بود که میخواستم بدونم عمه با صدایی بلند گفت:بتو هیچ ربطی نداره پسرجان فهمیدی!شیدا هم عقل داره هم هوش.تازه خودش هم پدر داره هم مادر تو چی کاره ای که این وسط تعیین تکلیف میکنی؟!اگه خودش بخواد میگه آره اگر نخواد میگه نه.
اردلان دوباره خنده ای عصبی کرد و گفت:چطور شد؟تا اونجایی که یادمه همین چند شب پیش شما خودتون همینجا بمن گفتید که شیدا مریضه...حالا چه طوری شده که یکدفعه سالم شده؟
-چیه پسر جان ؟نکنه جدی جدی باورت شده که دکتر شدی ؟آره؟
-مامان شما چرا بحث رو عوض میکنید؟من میگم تو این شرایط حال شیدا اصلا مساعد اینجور برنامه ها نیست.
-بالاخره هر دختری باید بره خونه بخت.حالا دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.
-هر دختری آره اما شیدا نه.با تجربه تلخی که توی این موضوع داشته شما که بهتر از من میدونید توی این چند سال چی به اون گذشته!نکنه شما فکر میکنید که شیدا بهمین راحتی کیوان رو فراموش میکنه و دل به این پسره میبنده.نه مادرجون!من مطمئنم که شهرام هیچ جایی تو قلب شیدا نداره مطمئنم شهرام پسری نیست که بتونه دل دختری مثل شیدا رو بدست بیاره.
-خب پس تو دیگه نگران چی هستی؟اگه واقعا دوستش نداشته باشه میگه نه.دیگه اینهمه حرص و جوش نداره.منکه نمیتونم به مردم سرخود جواب بدم.اگه یه وقت با هم روبرو بشن و بفهمن که موضوع خواستگاری رو به شیدا نگفتم هزار و یک جور فکر پیش خودشون میکنن نمیگن عمه اش از روی حسودی چیزی به برادرزاده اش نگفته؟
-اگه واقعا یه چنین آدمایی هستن من اصلا شک دارم که آرزو انتخاب درستی کرده باشه.تازه شما چرا یه جور دیگه به قضیه نگاه نمیکنید؟میدونید اگه جریان مشکل روحی شیدا رو بهشون نگید و اونها بعدا متوجه این موضوع بشن چقدر بدتر میشه!مطمئنم این جوری بیشتر فکرای ناجور به سرشون میزنه.
-واقعا که اردلان!یعنی تو میخوای که من به خانم ملکی بگم شیدا دیوونه اس؟
از این حرف عمه تمام تنم لرزید.دیگه قادر نبودم بایستم.به دیوار تکیه دادم.اما حتی اونجوری هم قادر نبودم که بایستم.خودم رو به دیوار سروندم و همون جا پای دیوار ولو شدم.بغض گلوم رو میفشرد.نمیدونم اردلان جواب عمه رو چی داد؟فقط میدونم که عمه با عصبانیت گفت:چه فرقی میکنه؟نکنه تو خیال کردی که همه مردم دکتر روانشناسن که بتونن همه چیزو درک کنن؟از نظر مردم هر کی که پاش میرسه به یه چنین جاهایی دیوونه اس پسر.منم هزار نمیرم به خانواده آرش بگم که برادرزاده عزیزم مشکل داره.چون از نظر من شیدا هیچ مشکلی نداره این تویی که همه چیز رو بزرگ کردی.اصلا من اگه جای علی بودم هزار سال نمیذاشتم دختر مثل دسته گلم رو برداری ببری تو اون به قول خودت کلینیک.آخه حیف از شیدا نیست که بردیش اونجا؟پسره دو دفعه بیشتر ندیدتش اون وقت این قدر بهش علاقه مند شده که مادرش رو راضی کرده ساعت 7 زنگ بزنه و اینجا موضوع رو بما بگه.طفلک خانم ملکی معلوم بود کلی خجالت کشیده که اون موقع صبح زنگ زده.کلی هم بابت این موضوع از من عذرخواهی میکرد.اما میگفت اونقدر شهرام اصرار کرده که مجبور شده.تازه شهرام پسرخوبیه.درس خونده نیست؟که هست.خوشگل و سرزبون دار نیست؟که هست.خانواده شم که خانواده خوبین دیگه چی؟اتفاقا من خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاده شاید باعث بشه که شیدا هم از این دل مردگی و افسردگی در بیاد.
اردلان در حالیکه از آشپزخونه بیرون می اومد گفت:حرف زدن با شما فایده ای نداره.شما به هر حال حرف خودتونو میزنید.من خودم میدونم چیکار کنم.
عمه با عصبانیت دنبالش اومد و گفت:مثلا میخوای چیکار کنی؟
اردلان شونه هاشو بالا انداخت و گفت:هیچی میگم اقاجون دختر دایی ما دائم غش میکنه.یه مدتم افسردگی شدید داشته.اصلا میگم دیوونه اس....
حرفش رو تموم نکرده بود که چشمش به من افتاد.در حالیکه از شدت ناراحتی تمام تنم میلرزید پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:دیونه اس درسته؟
در حالیکه اشکام رو صورتم جاری شده بود مرتب این کلمه رو زمزمه میکردم.حق با اونها بود.عاشق شدن یه جور دیوونگی بود.شاید من واقعا دیوونه شده بودم!
اردلان که دیگه هیچ جوری نمیتونست حرفش رو پس بگیره با من و من گفت:شیدا بخدا من..
نذاشتم حرفش رو تموم کنه.با ته مونده نیرویی که برام مونده بود بلند شدم.نگاهی به عمه که از زور شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود کردم و گفتم:عمه جان میشه تلفن بزنید آژانس؟
نه عمه نه اردلان هیچ کدوم نمیتونستند حرفی بزنند.اونقدر غافلگیر شده بودند که زبونشون بند اومده بود.اما من هر چی بیشتر میگذشت بر خودم مسلط میشدم.در حالیکه بی صدا اشک میریختم لباسامو تنم کردم تا برم خونه.برای آخرین بار نگاهی به سالن کردم تا اردلان رو ببینم اما اونجا نبود.عمه طوری ماتم زده روی کاناپه نشسته بود که انگار غم عالم رو دوششه.با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:حالا عمه جون حتما میخوای بری؟
زیر لب گفتم:از اول نباید می اومدم.
نمیدونم عمه صدامو شنید یا نه...فقط میدونم که آهی کشید و گفت:شیدا اردلان منظوری نداشت عمه یه وقت به دل نگیری؟
نمیدونستم اردلان باید از چه کلماتی استفاده کنه تا همه بفهمند که منظوری داره.من از نظر اردلان یه دیوونه بودم یه موش آزمایشگاهی که خیلی دوست داشت تز پایان نامه اش بشم.
صدای زنگ در که نشون دهنده اومدن اژانس بود نذاشت که جواب عمه رو بدم.فقط گفتم:از قول من از آرزو خداحافظی کنید.و یک راست به سمت در رفتم.نمیخواستم بیشتر از این توی اون خونه بمونم نمیخواستم کسی صدای شکسته شدنم رو بشنوه میخواستم آروم و بی صدا برای خودم گریه کنم.برای غرور شکسته و قلب درد کشیده ام.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:40 PM
فصل 10
از اتفاق اون روز خونه عمه به هیچکسی چیزی نگفتم.چون میدونستم نه تنها دردی ازم دوا نمیشه بلکه درد تازه ای هم روی همه غمها و غصه های پدر و مادرم اضافه میشه اما نمیدونم چرا از اون روز یه جورایی عوض شده بودم.دیگه نمیخواستم جلوی هیچی بایستم.احساس میکردم همه نیرو و مقاومتم رو از دست دادم.دلم میخواست خودم رو به دست سرنوشت بسپارم تا خودش همه چیز رو درست کنه به خودم میگفتم بالاخره که چی؟تا کی میخواستم صبر کنم تا اون سوار اسب سفید بیاد و منو با خودش ببره.شاید اینجوری همه چیز بهتر میشد.برای همین وقتی عمه موضوع شهرام رو با مادرم در میون گذاشت بر خلاف همیشه هیچی نگفتم فقط لبخند تلخی زدم و گفتم:تا ببینم چی میشه.
مادرم طفلک اونقدر ذوق زده شد که نگو اونقدر خوشحال شده بود که بدون اینکه خودش بخواد مرتب از شهرام حرف میزد و تعریف میکرد.اما نمیدونست در درون من چه غوغایی به پاست!دچار یه جور تضاد شده بودم.از یه طرف مطمئن بودم که اصلا به شهرام علاقه ندارم.از طرف دیگه وقتی خوشحالی اطرافیانم رو میدیدم به خودم میگفتم که حق ندارم این خوشحالی رو از اونها دریغ کنم.اونم بعد از تمام رنجهایی که توی این مدت بهشون تحمیل کرده بودم.
بالاخره هر طوری بود اون یه هفته گذشت و باید دوباره میرفتم مطب دکتر اینبار بدون هیچگونه مقاومتی با میل خودم به دیدن دکتر رفتم.اردلان از روزی که خونه شون بودم حتی یک کلمه هم با من حرف نزده بود.اون روز وقتی از در تو رفتم انتظار داشتم اردلان بخاطر حرفهایی که زده شرمنده باشه اما برعکس انتظارم اصلا اونطور نبود.اون روز هیچکس تو مطب نبود جز اردلان.اونم پشت میزش نشسته بود و سرش تو کتاباش بود.وقتی از در تو رفتم خیلی سرسنگین جوابم سلامم رو داد و دوباره خودش رو تو کتاباش غرق کرد.نگاهی به اطراف کردم همه جا سوت و کور بود و سکوت مطلق مطب رو در برگرفته بود.با اینکه اصلا دلم نمیخواست با اردلان حرف بزنم اما از روی ناچاری گفتم:دکتر امروز نمیاد؟
اردلان سرشو از توی کتاباش بیرون آورد و بمن خیره شد.اول فکر کردم که متوجه حرفم نشده.برای همین خواستم دوباره جمله ام رو تکرار کنم که پوزخندی زد و گفت:فکر نمیکردم دیگه اینجا ببینمت؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چطور مگه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:آخه شنیدم در تدارک مراسم ازدواج هستی!
بعد با لحن نیش داری ادامه داد:آخه زشته عروس خانم پاش به اینجاها باز بشه.داماد بفهمه چی میگه؟
بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه گفت:البته اون عاشق سینه چاکی که من دیدم محاله با این چیزای کوچیک میدون رو ترک کنه.
از لحن کلامش معلوم بود که عصبیه.ولی علتش رو نمیفهمیدم.اما مطمئن بودم که میخواد یه جورایی حرصم رو در بیاره.برای همین سعی کردم خودم رو به بی تفاوتی بزنم و جوابش رو ندم.
خونسردی من در برابر حرفهای اردلان جواب داد چون اینبار با لحن عصبی گفت:واقعا که شیدا؟فکر نمیکردم تا این حد بچه باشی!
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با حرص گفتم:از کی تاحالا جواب مثبت دادن به خواستگار یعنی بچگی؟
اردالن با لحن مشمئز کننده ای گفت:این بود اون همه کیوان کیوان میکردی؟
درست زد وسط هدف.بالاخره هر چی بود روانشناسی میخوند و میدونست چی بگه که حرص منو در بیاره.بیشتر از این ناراحت و عصبی بودم که حرفاش حقیقت داشت.در حالیکه از شدت عصبانیت دستان میلرزید گفتم:بتو مربوط نیست آره من عاشق شهرامم.کیوان رو هم برای همیشه فراموش کردم.تازه مگه کسی از تو میپرسه که چرا شیرین...
اسم شیرین یک دفعه بر زبانم جاری شد.نمیخواستم بفهمه که من از موضوع شیرین با خبرم.اما کاری بود که شده بود.اردلان از روی صندلی نیم خیز شده بود و هاج و واج بمن نگاه میکرد.
اما حرفی از شیرین نزد و دوباره بحث خودش رو ادامه داد و گفت:اینا همه بخاطر لجبازی با منه درسته؟
حقیقت داشت.منهمه اونکارها رو میکردم تا اونو ناراحت کنم.اما انکار کردم و گفتم:منکه تا آخر عمرم نمیتونم منتظر کیوان باشم تازه شهرام منو دوست داره.
هر چه بیشتر حرف میزدم بیشتر عصبانی میشد.چون به محض اینکه اسم شهرام رو شنید با عصبانیت بیشتری زد زیر خنده و گفت:آره بهمین خیال باش که دوستت داره.
تیر آخر رو رها کردم و گفتم:بیخود داد و بیداد راه ننداز.چون خوب میدونی که اگه تصمیمی بگیرم محاله عوضش کنم.الانم تصمیم گرفتم که جواب مثبت رو به شهرام بدم.میدونی اینکار حداقل یه حسن داره اونم اینه از دست اوامر و تعیین تکلیفای تو راحت میشم.
خواست چیزی بگه که یکدفعه دکتر از در وارد شد و حرفش رو فرو داد.
دکتر به محض اینکه وارد سالن شد متوجه جو حاکم شد.سری تکان داد و در حالیکه چپ چپ به اردلان نگاه میکرد گفت:شیدا جان خیلی وقته که منتظری؟
در حالیکه سعی میکردم زورکی لبخند بزنم گفتم:نه خیلی.
دکتر لبخندی زد و با دست منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد.وقتی داشتم وارد اتاق دکتر میشدم اردلان رو دیدم که روی صندلی نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته.
به محض اینکه روی صندلی جابجا شدم دکتر بدون هیچ مقدمه ای گفت:فقط برای اینکه دلت براش میسوزه میخوای پیشنهادش رو قبول کنی درسته؟
از سوال دکتر جا خوردم.انتظار نداشتم که از موضوع خبر داشته باشه اما انگار اردلان شاگرد خیلی خوبی بود چون قبل از همه خبرا رو برای استادش میبرد.با اینحال جوابی نداشتم که بدم برای همین فقط سکوت کردم.
-باز هم داری مرتکب یه اشتباه دیگه میشی آخه دختر مگه زندگی شوخیه که میخوای از سر دلسوزی یا لجبازی ازدواج کنی؟
-کدوم لجبازی؟
دکتر با قیافه حق بجانبی نگاهم کرد و گفت:شیدا تو دیگه منو که نمیتونی گول بزنی!
-برای چی فکر میکنید میخوام شما رو گول بزنم؟
دکتر با عصبانیت دستش رو توی موهاش کشید و گفت:مگه اینکه اردلان به دستم نیفته پوستش رو میکنم.
با خنده گفتم:مگه چکار کرده؟
-صد دفعه بهش گفتم با حرفا و کارای بیخود تو رو تحریک نکنه ولی مثل اینکه با حرف چیزی تو کله اش فرو نمیره.
با حرص گفتم:اردلان منو تحریک نکرده این تصمیمیه که خودم گرفتم.
-تو گفتی و منم باور کردم.
-اما شهرام..
-شهرام پسری نیست که بتونه دل تو رو بدست بیاره تو هم دختری نیستی که از امثال شهرام خوشت بیاد.
-اما من نمیخوام یه نفر دیگه تجربه تلخ منو امتحان کنه.تازه شما که اصلا شهرام رو ندیدید.چطور در موردش قضاوت میکنید؟
دکتر چند لحظه بهم زل زد و اخر سر آهی کشید و گفت:واقعا بعضی وقتا شک میکنم که آیا توی اون کله یه ذره مغزم پیدا میشه یا نه؟
دیگه یواش یواش به لحن دکتر عادت کرده بودم و کمتر از حرفاش ناراحت میشدم اما اون روز انگار واقعا عصبانی بود.چون دوباره با حالتی عصبی که کمتر ازش دیده بودم گفت:تو چی خیال میکنی؟فکر میکنی اگه به شهرام جواب رد بدی فردا میره خودش رو حلق آویز میکنه؟نه عزیز من من این آدما رو خیلی بهتر از تو میشناسم.از این آدمای الکی خوش توی این دنیا زیاده چیه؟بهت گفته عاشقته و تو هم باورت شده؟نه عزیزم این خبرا نیست.اینو من دارم بهت میگم چون یه هفته اس زیر نظر دارمش و میدونم بر خلاف برادر سر بزیرش سر و گوشش یه کم که نه...خیلی هم میجنبه.حق هم داره تو واقعا دختر ایده آلش هستی!چون بر خلاف تمام اون دخترایی هستی که تا حالا روزی چند بار باهاشون سر و کله میزده.
باورم نمیشد که دکتر یه هفته تموم شهرام رو زیر نظر گرفته باشه!بیشتر تصور میکردم که اردلان اون دروغا رو برای دکتر سرهم کرده برای همین با کنایه گفتم:حتما این دروغا رو اردلان بهتون گفته درسته؟...
دکتر اینبار لبخند زد و گفت:اردلان بهم گفته بود که تو این حرفارو باور نمیکنی اونم فقط بخاطر اینکه اون گفته.اما من بهش گفتم فکر نمیکنم شیدا اونقدر بچه باشه که حقیقت این حرفها رو نادیده بگیره اونم بخاطر تو.از شنیدن اون حرفها در مورد شهرام بیشتر از پیش ازش بدم اومد.
با لحن عاجزانه ای گفتم:پس چطور آدم باید بفهمه که یه نفر دوستش داره؟شما به من بگید چطور؟هان؟
-کافیه چشماتو باز کنی شیدا همه که نمیان دقیقه به دقیقه به آدم بگن که دوستت دارم از حرکات و رفتار یه نفر هم میشه به احساسش پی برد.
آهی کشیدم و گفتم:این حالت رو هم یه بار تجربه کردم دفعه قبلیم سکوت کیوان رو به حساب عشقش گذاشتم و هر حرکتش رو نشونه.
-مشکل تو اینه که تصوراتت رو با واقعیات اشتباه میکنی.اون قدر قوه تخیلت بالاست که مدام برای خودت یه دنیای جدید طراحی میکنی.
پوزخندی زدم و گفتم:اتفاقا بخاطر همین موضوع هم که شده میخواستم برای یکبار هم که شده تو زمان حال زندگی کنم.بنظر شما اشکالی داره یه دختر به یک پیشنهاد ازدواج جواب مثبت بده.
-نه اصلا ولی نه به هر پیشنهادی.با کمال تاسف باید بهت بگم که بر خلاف تصورت اینبار هم داری اشتباه میکنی من نمیدونم چه چیزی باعث شده که تو زندگی واقعی رو با داستان و رمان اشتباه بگیری.اینجا یه دنیای واقعیه با همه خصوصیات مخصوص خودش.شاید از اون عشقهای آتشین تو کتابا خبری نیست اما خالی از احساسم نیست توی این دنیا اینجور فدارکاریها و از خود گذشته گی ها نه تنها معنی و مفهومی نداره بلکه خیلی هم احمقانه بنظر میرسه تو میخوای زندگی خودتو آینده ات رو با یک اشتباه از بین ببری که چی؟به اصطلاح خودت مانع از سر خورده شدن دیگران بشی.حالا دلم میخواد یه چیز رو صادقانه بهم جواب بدی.اینکارو میکنی؟
با تکان سر جواب مثبت دادم .دکتر ادامه داد:تو واقعا شهرام رو دوست داری؟
برای جواب دادن به این پرسش حتی احتیاج نبود فکر کنم.بلافاصله گفتم:نه.
دکتر لبخند حق بجانبی زد و گفت:حتی مکثم نکردی شیدا.
گفتم:حق با شماست.من عاشق شهرام نیستم یا بهتر بگم اصلا ازش خوشم نمیاد.اما خب بنظر شما همه آدمهایی که با هم ازدواج میکنن باید عاشق هم باشن؟بنظر شما علاقه شهرام بمن کافی نیست؟تازه ارزو اونشب حرفی زد که خیلی فکرم رو مشغول کرد.آدم بهتره همسرش رو عاقلانه انتخاب کنه عاشقانه زندگی کنه.
دکتر لبخندی زد و گفت:تو داری حرف خود ما رو تحویل خودمون میدی درسته دخترم زندگی هایی که عاقلانه شروع میشن...موفق تر از اونایی هستن که با عشقهای شدید و آشتین شروع میشه.اما میدونی چرا؟چون عشق آدم رو کور میکنه و نمیذاره واقعیتها رو ببینه.اما مورد تو کاملا متفاوته.تازه من به هر دو معتقدم.هم به عشق از ازدواج و هم به ازدواج بعد از عشق.اما انتخاب تو نه تنها از روی عقل نیست بلکه به بی عقلی کامله من فکر نمیکنم آدمی که بخاطر لجبازی با دیگران با سرنوشتش بازی کنه آدم عاقلی باشه.
با حرص گفتم:آخه من با کی دارم دارم لجبازی میکنم؟
دکتر بدون هیچ مکثی گفت:با اردلان.
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.دستم کاملا پیش دکتر رو شده بود و نمیتونستم چیزی رو ازش مخفی کنم.سرم رو انداختم پایین و گفتم:من دلم میخواد برای یکبار هم که شده به بعضی ها بفهمونم که به کسی محتاج نیستم.بهش بفهمونم که من دیگه اون دختر بچه کوچولو نیستم که بخاطر هر چیزی کمکم کنه یا بهم بگه چیکار کنم و چیکار نکنم.کار اردلان به جایی رسیده که حتی تو مهمترین انتخاب زندگی منم دخالت میکنه.
دکتر با لحن آرومی گفت:فکر نمیکنی ترس از گذشته باعث این اتفاقها شده؟ترس از یک انتخاب اشتباه دیگه.
با ناراحتی و بغض گفتم:اما انتخاب قبلی من اشتباه نبود.
-شیدا دخترم اینو تو میگی چون کیوان رو دوست داری.اما اردلان وقتی وضعیت تو رو میبینه وقتی چهره غمگین تو رو میبینه وقتی میبینه که چطوری روزبروز داری مثل یک شمع آب میشی و از بین میری نمیتونه به یه چنین نتیجه ای برسه.چرا دخالت های بیجای اردلان رو به حساب علاقه اش نمیذاری؟چرا فکر نمیکنی چون دوستت داره اینکارو میکنه.
-من اینکارارو به حساب ترحمش میذارم و این تنها چیزیه که همیشه ازش متنفر بودم.
دکتر لبخندی زد و گفت:دلم میخواد بهم قول بدی وقتی از این اتاق خارج شدی دیگه به شهرام فکر نکنی باشه؟
به چشمای دکتر نگاه کردم اونقدر مهربون و دوست داشتنی بودند که آدم نمیتونست برخلاف میلش کاری انجام بده.برای همین لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه و گفتم:باشه قول میدم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:خیالم راحت شد...حالا میریم سر کار اصلی خودمون خوب اوندفعه کجا بودیم؟
باز هم باید به گذشته ای نه چندان دور میرفتم و دوباره عشقی رو در ذهنم تداعی میکردم که بخودم قول داده بودم برای همیشه به فراموشی بسپارم.اما انگار تقدیر نمیخواست که کیوان در صفحات دفتر خاطرات من به فراموشی سپرده بشه.
***
نمیدونم توی اون نگاه چی بود که منو مجذوب خودش کرد.من که هیچوقت تو زندگیم تحت تاثیر هیچ پسری قرار نگرفته بودم اون یه هفته انگار سحر شده بودم.
شاید چون میدیدم که خانواده اش از طرف پدرم تایید شده اس بیشتر بهش علاقه مند میشدم.مطمئنم که اگه اون روزا فقط یه نکته منفی از پدر یا عمو ایرج در مورد کیوان میشنیدم هیچوقت تا اون حد دلبسته نمیشدم.اما نه تنها هیچ نکته منفی در کار نبود بلکه توی خونه مدام تعریف و تمجید از کاوه بود کیوان.کاوه اینطور کیوان اونطور.خیلی با کلاسند خیلی با شخصیتند خیلی فهمیده اند پدرش رو دیدی چه مرد فهمیده ایه...همه اون حرفها باعث شده بود که به احساسی که توی وجود جوونه زده بود شاخ و برگ بدم و بذارم تو وجودم ریشه بدوونه.ناخواسته تمام هفته رو به دنبال بهونه ای میگشتم که یه جوری خودم رو به خونه عمه برسونم و ببینمش.این بهونه رو هم همیشه آرزو بهم میداد.منکه تا هفته پیش برای نرفتن به خونه عمه مدام بهونه جور میکردم حالا برای رفتن به اونجا لحظه شماری میکردم.از یک چیز خوشحال بودم اونم این بود که کسی نمیتونه فکر و ذهن منو بخونه و از اسرار من باخبر بشه.دو سال تموم کارم این بود که وقتی میرم خونه عمه درست راس ساعت 7 یه بهونه جور کنم و از خونه برم بیرون.چون مطمئن بودم درست همون ساعت از سرکار برمیگرده و میتونم ببینمش.تقریبا یه جورایی این موضوع برام سرگرمی شده بود.هر بار میدیدمش و با دقعه قبل مقایسه اش میکردم اونم هربار نگاهم میکرد و خیلی عادی از کنارم میگذشت.دوباره روز از نو روزی از نو و من باید تا دو هفته دیگر صبر میکردم.
ما اونوقتا یه هفته در میون میرفتیم خونه عمه.نمیدونید من چقدر روزشماری میکردم تا زودتر بریم اونجا!اونم به امید اینکه شاید ببینمش.اگه میدیدمش یه جوری و ...اگه نمیدیدمش یه جور دیگه زجر میکشیدم.همیشه درست راس ساعت 7 از جلوی خونه عمه رد میشد.بیشتر وقتا یه پیراهن ابی میپوشید و اگر هم زمستون بود یه پالتوی مشکی هم روش میپوشید.دست راستش یه کیف سامسونت مشکی بود دست چپش هم یه دونه از این پلاستیک فانتزی ها.همیشه موقع راه رفتن سرشو بالا میگرفت و صاف راه میرفت.راه رفتنش نگاهش حتی لبخندش که انگار هیچوقت از روی لباش محو نمیشد همه و همه طوری بود که انگار داره به زمین و زمان فخر میفروشه.انگار میخواد داد بزنه و بگه من یه سر و گردن از همه بالاترم و این چیزی بود که من میخواستم.اینکه همسر آینده ام بهترین باشه و یه سر و گردن از همه بالاتر راه رفتنش مغرورانه بود و من عاشق اون غرور.نمیدونم این شعر رو شنیدید یا نه؟شهر یکی از خواننده های قدیمیه.من عاشق اون شعر بودم.احساس میکردم برای کیوان سروده شده.دکتر سری تکان داد و گفت:دوست دارم بشنوم.البته اگه اشکالی نداره.
لبخندی زدم و شروع کردم به زمزمه کردن شعر:
تو اون کوه بلندی
که سرتاپا غروره
کشیده سر به خورشید
غریب و بی عبوره...
نمیدونم اون احساسات ازکی جدی شد.البته اولش بیشتر جنبه کنجکاوی داشت یواش یواش متوجه شدم که تقریبا تمام هفته رو برای دیدن کیوان لحظه شماری میکنم.اما به محض اینکه میدیدمش حتی قادر نبودم چند ثانیه نگاهش کنم.بدون اینکه خودم بخوام تا چشمم بهش می افتاد دیگه چیزی نمیفهمیدم.اون قدر ضربان قلبم بالا میرفت که هر آن فکر میکردم الانه که همونجا سکته کنم.اونقدر دستام یخ میکرد که حتی خودم هم به وحشت می افتادم.همه اش به زمین نگاه میکردم که یه آن نخورم زمین اما حتی اون تلاشم هم بی فایده بود.چون همیشه مثل بچه هایی که تازه راه می افتن پام پیچ میخورد.برعکس من که حتی راه رفتنم رو هم فراموش میکرد کیوان خیلی خونسرد و بی تفاوت از کنار من رد میشد و همین موضوع مثل خوره روحم رو میخورد.ترس از اینکه اون احساس یه طرفه باشه ترس از اینکه بالاخره یه روز از راه برسه و من ببینم که تنها قدم نمیزنه و یه نفر...
یه دفعه آرزو رو راضی کردم که همرام بیاد بیرون البته به بهونه خرید.به محض اینکه از خونه رفتیم بیرون از شدت گرفتن ضربان قلبم فهمیدم که همون نزدیکاست.شاید باور نکنید.ولی من همیشه حتی قبل از اینکه خودش رو ببینم وجودش رو احساس میکردم و اون روز مثل همیشه درست حدس زدم.داشت از سرکوچه می اومد.اما تنها نبود.نمیدونید چی بر من گذشت تا بالاخره بهم نزدیک شد و متوجه شدم زنی که کنارش راه میره از نظر سن و سال ازش خیلی بزرگتره و تقریبا یه زن جا افتاده س.تا وقتی که آرزو بهشون سلام نکرده بود من درست مثل مالیخولیایی ها بهت زده نگاهشون میکردم.بدون اینکه ببینمشون اونقدر اون صحنه رو تو خواب و بیداری دیده بودم که باز هم فکر میکردم هنوز تو خواب و خیالم.آرزو دستم رو با شدت فشار میداد و با نگرانی میگفت:شیدا حالت خوب نیست؟
از اینکه دیم زن مسن تر از اونه که بتونه نامزد کیوان باشه ناخودآگاه خندیدم.درست مثل دیوونه ها!
آرزو که هر لحظه بیشتر میترسید در حالیکه بغض کرده بود گفت:شیدا حالت خوب نیست؟تو رو خدا بیا برگردیم.یخ کردی شیدا!
و من در حالیکه هنوز میخندیدم بدون هیچ مقاومتی همراه آرزو به خونه برگشتم.اون روز بود که بالاخره تسلیم شدم.من عاشق کیوان بودم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی از دستش بدم.من عاشق بودم و اینو دستام که مثل یک تیکه یخ منجمد شده بودند شهادت میدادند.
دکتر لبخند محزونی زد و گفت:شیدا هیچوقت کاری کردی که کیوان متوجه علاقه تو بهش؟
برای پاسخ دادن به این سوال احتیاجی به فکر کردن نداشتم لبخندی زدم و گفتم:نه.
-آخه چرا؟شاید تو خیلی راحت میتونستی با یک نگاه ساده همه احساست رو به کیوان منتقل کنی.اونوقت دیگه اینهمه مشکل ایجاد نمیشد آخه تو چطور عاشق کسی شدی و هستی که به قول خودت حتی یکبار هم درست نگاهش نکردی؟!
نمیدونستم در جواب دکتر چی باید بگم.خودم هم نمیدونم چرا عاشق کیوان شده بودم.فقط اینو میدونستم که کیوان با بقیه فرق میکنه.اما چه فرقی!خودم هم نمیدونستم.شاید چون مثل بقیه پسرا به حضور یه دختر اهمیت نمیداد شاید چون اولین پسری بود که اونقدر تو زندگیم نسبت به حضور من بی اعتنا بود انگار اون بی اعتنایی و عدم توجه باعث شده بود که من آرزو کنم که برای یکبار هم که شده دوستم داشته باشه.شاید چون دست نیافتنی بود برام عزیز بود.دکتر وقتی که دید من قصد پاسخ دادن به سوالش رو ندارم آهی کشید و گفت:شیدا تو تا چه حد کیوان رو میشناسی؟اصلا میخوام بدونم تو از خصوصیات اخلاقیش با خبری؟خیلی دوست دارم بدون چی باعث شده که تو فکر کنی کیوان میتونه زوج مناسبی برای تو باشه؟شاید کیوان کاملا برخلاف تصور تو باشه.شاید تمام چیزهایی که تو در مورد اون تصور میکنی واقعا در حد همون تصورت باشه.
لبخندی زدم و گفتم:من کیوانو خیلی کم میشناسم.در حد همون حرفهایی که از پدرم عمو ایرج یا حتی خود اردلان شنیدم.که البته بیشتر اون حرفها در مورد برادرش زده میشد.یعنی اگه کسی میخواست از خانواده اونا بطور خاص تعریف کنه از کاوه تعریف میکرد نه کیوان.خب راستش من چیزی رو که در مورد کاوه میشنیدم نسبت به کیوان تعمیم میدادم و میگفتم خوب اونم برادرشه.البته باید بگم موقعی که من برای اولین بار احساس کردم که به کیوان علاقه مندم حتی اسمشو هم نمیدونستم.ولی خب بعدا دونستن اون موضوع و موجه بودن خانواده کیوان پیش خانواده من باعث علاقه بیشترم شد.
-پس میخوای بگی حتی قبل از اینکه بدونی اصلا اون پسر کیه و خانواده اش کیه عاشقش بودی درسته؟
با تکان سرجواب مثبت دادم.
دکتر لبخندی زد و گفت:خیلی دوست دارم برای یکبار هم که شده کیوانو ببینم باید چهره خیلی جذابی داشته باشه درسته؟
دکتر هم مثل بقیه دچار سوء تفاهم شده بود.اونم مثل بقیه فکر میکرد که من عاشق چشم و ابروی کیوان شدم.لبخندی زدم و گفتم:شما اشتباه میکنید.کیوان یه چهره کاملا معمولی داره.اصلا از اون چهره های خاص که شما مد نظرتونه نیست.حتی آرزو و شیوا بعد از اینکه متوجه قضیه شده بودند از اینکه من به کیوان علاقه مند شده بودم تعجب میکردند.چون از نظر اونا کیوان نه تنها زیبا نبود بلکه یه چیزی پایین تر از معمولی هم بود.اما شاید باور نکنید برای من چهره کیوان دوست داشتنی ترین چهره دنیاس یه جذابیتی تو نگاهشه که آدم رو جادو میکنه.
-آدم عاشق همیشه تصور میکنه که معشوقش زیباترین آدم دنیاست درسته شیدا.
دکتر خوب میفهمید که من چی میگم از اینکه بالاخره یه نفر پیدا شده بود که میتونست منو درک کنه خوشحال بودم.برای همین لبخندی زدم و گفتم:میدونید آقای دکتر من همیشه دوست داشتم با یه عشق رویایی زندگی کنم.درست مثل قصه ها مثل افسانه ها همیشه تصور میکردم که مرد زندگی من باید یه چیز خاص تو وجودش داشته باشه.یه چیزی که از بقیه متمایزش کنه و این موضوع رو فقط تو وجود کیوان پیدا کردم.کیوان یه جورایی با همه متفاوت بود.شاید باور نکنید.ولی لحظه هایی که من و کیوان همدیگه رو دیدیم در طول یکسال شاید به بیست دقیقه هم نمیرسید.همین موضوع باعث شد که کم کم عادت کنم که توی رویاهام حرفهای نگفته ام رو بهش بزنم و بگم که دوستش دارم.کم کم از واقعیت فرار کرده بودم و توی خواب زندگی میکردم.تقریبا هر شب با کیوان زندگی میکردم.تو یه خونه کوچیک و قشنگ که با سلیقه هم ساخته و مبله اش کرده بودیم.مهمون دعوت میکردیم و با هم میز شام رو میچیدیم.یه زندگی قشنگ و دوست داشتنی با دو تا پسر خوشگل و دوست داشتنی.من و کیوان حتی اسم پسرامون رو هم گذاشته بودیم کیانوش و کیارش.از قصد اسماشون رو یه جوری انتخاب کرده بودیم که با اول اسم کیوان شروع بشه و به اول اسم من ختم بشه.
من دو سال تموم توی بیداری میدیدمش و توی خواب میپرستیدمش.شاید خیلی بیشتر از اونی که توی واقعیت دیده بودمش توی رویا باهاش بودم.شاید اگه توی واقعیت حتی نتونستم یک کلمه باهاش حرف بزنم اما توی رویاها ساعتها به حرفاش گوش کرده بودم و براش حرف زده بودم.
خونه کوچیک و قشنگی که برای خودم ساخته بودم حالا دیگه به تپه ای از خاک مبدل شده بود.تازه از پیله ای که بدور خود تنیده بودم بیرون اومده بودم.اما اونقدر توی پیله مونده بودم که فرصت پروانه شدن و پرواز رو از دست داده بودم.کیوان حاضر نشده بود پا به خونه ای بذاره که من ساخته بودم.کیوان حتی حاضر نشده بود حرفهای منو بشنوه آخ کیوان...کیوان....
باز هم طبق معمول لیوان آب قند سفارش داده شد حق با اردلان بود من تقریبا روی یکبار از حال میرفتم.در حالیکه به سختی اشکام رو کنترل میکردم به دکتر نگاه کردم.دکتر لبخند تلخی زد و گفت:میدونی خیلی از مردا حاضرند نیمی از عمرشون رو بدن و در عوض صاحب احساسی بشن که تو به کیوان داری.حالا دیگه مطمئنم وقتی میگی دوستش داری با تمام وجودت اینو میگی اما حیف...حیف دخترم....
دکتر آهی کشید و به یک نقطه خیره شد.انگار برای اولین بار واژه ها رو گم کرده بود.انگار میخواست حرفی به من بزنه اما نمیتونست و مردد بود.حرفی که حتی فکر کردن بهش باعث تغییر در چهره اش شده بود.غم و اندوه رو به وضوح میتونستم تو چهره اش ببینم و برای اینکار احتیاجی به پاس کردن واحدهای روانشناسی نداشتم.دکتر دوباره آهی کشید و گفت:برای امروز دیگه بسه.دو روز دیگه میبینمت.فقط قبل از رفتنت این شاگرد منو صدا بزن تا یه کم گوشش رو بپیچونم ببینم دست از این کاراش برمیداره یا نه.
در حالیکه از روی صندلی بلند میشدم گفتم:اردلان رو میگید؟
دکتر با سر جواب مثبت داد و من بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم.اردلان درست پشت در ایستاده بود.به محض اینکه دیدمش گفتم:دکتر کارت داره.
M.A.H.S.A
11-17-2011, 04:44 PM
اردلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:با من کار داره؟!
در حالیکه به سمت در خروجی میرفتم گفتم:بله با شما در ضمن من امروز جایی کاردارم نمیخواد نگران رسوندن من باشید.
و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بدم از اتاق خارج شدم اما اردلان بلافاصله خودش رو بهم رسوند و گفت:شیدا صبر کن من میرسونمت.
وای خدای من چقدر سمج بود با کلافه گی گفتم:دکتر کارت داره.معلوم هم نیست که چقدر طول بکشه گفتم که منم یه جایی کار دارم.
اما حرف تو گوش اردلان فرو نمیرفت.چون در حالیکه یواش یواش داشت از کوره در میرفت با تحکم گفت:گفتم که میرسونمت چرا هر دفعه این بازی موش و گربه رو راه می اندازی.
جمله آخرش رو مانی هم شنید.چون درست پشت سرش ایستاده بود دلم میخواست حالا که دیگه مانی متوجه قضیه شده جلوش کم نیارم و بزنم به سیم آخر و از اونجا برم.چکار میتونست بکنه؟ نمیتونست که به زور نگهم داره.مترصد این بودم که آخرین حرفم رو بهش بزنم و بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم از اونجا برم.اما یک دفعه تغییر جبهه داد و برای اولین بار با حالت خاصی گفت:خواهش میکنم شیدا بذار برسونمت تو حالت خوب نیست.
اولین بار بود که اردلان رو اونطوری میدیدم.یعنی اولین بار بود که از من خواهش میکرد که کاری رو براش انجام بدم.اونقدر اون تغییر رویه ناگهانی برام غافلگیر کننده بود که نمیتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم.هنوز اردلان متوجه مانی نشده بود.برای اینکه یه جوری متوجه اش کنم لبخندی به مانی زدم و گفتم:کاری دارید آقای ایزدی؟
اردلان از شنیدن جمله من یکدفعه با شدت به عقب برگشت و با دیدن مانی با صدای بلند که تقریبا شبیه فریاد بود گفت:تو اینجا چی میخوای؟
مانی که د ستپاچه شده بود من و من کنان گفت:اومدم دنبال تو پدر کارت داره.
-از کی اینجا ایستادی؟
میدونستم میخواد مطمئن بشه که مانی زمانیکه از من خواهش میکرده اونجا نبوده باشه.با اینکه اردلان واقعا تغییر کرده بود و حرکاتش واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود اما هنوز هم مغرور بود.درست مثل قدیم و این تنها وجه اشتراک بین ما بود.تنها چیزی بود که من میستودمش.برای همین چون نمیخواستم غرورش بشکنه با یک تغییر جبهه گفتم:پس اگه مزاحمت نیستم ممنونم.
درست بود که منو اردلان به قول آرزو و بقیه سایه همدیگه رو با تیر میزدیم ولی همیشه و تحت هر شرایطی جلوی بقیه و غریبه ها هوای همدیگه رو داشتیم و اجازه نمیدادیم که غریبه از روابط ما به نفع خودش استفاده کنه.
اردلان در حالیکه تقریبا به سمت اتاق دکتر میدوید گفت:خیلی زود میام.
میدونستم اردلان باهوش تر از اونیه که متوجه علت کار من نشه.به هر حال بین و اردلان هر مشکلی ام بود نباید اجازه میدادیم غریبه ها متوجه اون بشن.این چیزی بود که از بچگی خوب یاد گرفته بودم.یادم می اومد که همیشه حتی بعد از اینکه با هم کتکاری میکردیم و به اصطلاح با هم قهر بودیم باز هم از همدیگه جلوی دیگران پشتیبانی میکردیم
دوباره به ناچار برگشتم تو مطب و روی یکی از صندلی ها نشستم.دلم میخواست هر چه زودتر برسم خونه و به نوشته هام پناه ببرم و با دنیای خودم خلوت کنم.درست مثل بقیه روزهای گذشته زندگیم.
یک ربع طول کشید تا اردلان از تو اتاق دکتر بیرون اومد.انتظار داشتم که ناراحت ببینمش.اما برخلاف انتظارم اونقدر خوشحال بود که انگار نه تنها بخاطر کاری بازخواست شده...که تازه تشویق هم شده.سوئیچ ماشین رو از توی کشوی میزش برداشت چشمکی به مانی زد و گفت:فعلا ما رفتیم بقیه گزارشها دست شما رو میبوسه.
مانی هاج و واج نگاهش کرد و گفت:چی شد یکدفعه از این رو به اون رو شدی؟فکر میکردم بابا صدات زد که پوستت رو بکنه.اما مثل اینکه خبرای دیگه ای بوده!چون من پای نمره ممره ای وسطه؟
اردلان در حالیکه بطرف من می اومد گفت:اتفاقا بهم گفت که این ترم از نمره خبری نیست.فکر کنم باید برم این واحد رو حذف کنم.چون اینجوری که پیش میره دکتر میخواد به هر بهونه ای یکی دو نمره از نمره من کم کنه.فکر نمیکنم پایان ترم حتی بتونم دو نمره بگیرم.
مانی یکی از کتابایی رو که جلوی دستش بود با حرص بطرف اردلان پرتاب کرد اردلان روی هوا گرفتش و گفت:چی شده؟چرا اینطوری میکنی؟
مانی از پشت میز بلند شد و گفت:آره جون خودت!تو گفتی منم باور کردم.تو واسه یه نمره صد جور چاپلوسی میکنی.حالا پدر بهت گفته که از نمره خبری نیست و اینطوری خوشحال شدی!من مطمئنم خبرایی اون تو هست.
اردلان شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:هر طور میلته دوست داری خودت برو پیش پدرت ببین چه خبره!اما رفتی و اون دو نمره ای رو هم که گرفتی ازت گرفت گریه نکنی ها!
مانی نگاهی به من کرد و گفت:حیف که دختر دایی ات اینجاست وگرنه میدونستم.
بعد بدون اینکه منتظر پاسخ اردلان بشه چند ضربه به در اتاق دکتر زد و وارد اتاق شد.
مدتها بود که اردلان رو اونقدر شاد ندیده بودم.تقریبا چهره شادش داشت از یادم میرفت.
اردلان لبخندی زد و گفت:من میدونم جفتمون آخر سر از این درس می افتیم.الان مانی اون تو اونقدر اعصاب دکتر رو میخوره که دکتر جفتمون رو از اینجا پرت میکنه بیرون.
نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم فقط به زدن یک لبخند اکتفا کردم و نیم نگاهی به ساعتم انداختم.آخه من هنوز حرفای اون شبش رو فراموش نکرده بودم اما انگار اون همه چیزو تموم شده فرض کرده بود.وقتی دید به ساعتم نگاه کردم بلافاصله متوجه منظورم شد و گفت:میبخشید اصلا حواسم نبود که گفتی عجله داری!
بعد در حالیکه پله ها رو دو تا یکی پایین میرفت توی راه پله ها با صدای بلند پرسید:حالا کجا میخوای بری شیدا؟
نمیدونستم چی بگم چون واقعا قرار نبود جایی برم.در واقع فقط یه بهونه آورده بودم که خودم برم خونه.با دستپاچگی برای اینکه لو نرم گفتم:میخوام برم تولد یکی از دوستام.
اردلان در ماشین رو برام باز کرد و نگاه معنی داری بهم انداخت.اما هیچی نگفت.همیشه وقتی دروغ میگفتم اونقدر قیافه ام تابلو میشد که خودم خودمو لو میدادم.میدونستم حرفمو باور نکرده اینو از نگاهش فهمیدم.میخواستم موضوع بحث رو یه جوری عوض کنم که بیشتر از این مچم پیشش بازنشه.اما خب حرفی برای زدن پیدا نمیکردم.اون چهارسال اونقدر بین ما فاصله انداخته بود که احساس میکردم باهاش غریبه شدم.با همبازی دوران کودکیم.
خیلی کنجکاو بودم که بدونم دکتر بهش چی گفته.از طرفی هم مطمئن بودم که اگه بدونه برای دونستن موضوع کنجکاوم محاله که بهم چیزی بگه.از بچگی همینطور بود.همیشه ازاینکه لج منو در بیاره لذت میبرد.برای همین ترجیح دادم سکوت کنم.اما اینبار اردلان سکوت رو شکست و گفت:میدونی شیدا من یه عذرخواهی بتو بدهکارم.
با تعجب نگاهش کردم.واقعا دیگه یواش یواش شک میکردم که اون همون اردلانیه که من میشناسمش اردلانی که من میشناختم به هیچ قیمتی حتی اگر هم واقعا بخاطر موضوعی مقصر بود امکان نداشت به اشتباهش اعتراف کنه چه برسه به اینکه بخواد عذرخواهی کنه.
انگار از قیافه بهت زده ام متوجه تعجبم شده بود چون لبخندی زد و گفت:میدونی شیدا من نمیدونم تو اون روز خونه ما از کجای حرفهای من و مامان رو شنیدی.فقط این رو میدنم که مطمئنا دچار سوء تفاهم شدی.
پوزخندی زدم و گفتم:فکر نمیکنم سوء تفاهمی در کار باشه.تا اونجا که من یادمه تو دقیقا این جمله رو گفتی شیدا دیوونه اس...بنظر تو این یه سوء تفاهمه؟
اردلان لبخندی زد و گفت:تو نمیدونی شیدا ولی همیشه یه بدتر از بد هم وجود داره.شاید تو تصور کنی که من فکر میکنم تو تعادل روحی نداری در صورتی که این کاملا اشتباهه.ولی با اینحال من حاضر همه فکرکنن تو مشکل داری اما حتی یه لحظه هم تو رو کنار شهرام نبینم.میدونی شیدا تو یه دختری و از دنیای پسرا هیچی نمیدونی.نمیدونی که بعضی هاشون چقدر متظاهرن و با چه شیوه هایی خودشون رو وارد قلب یه دختر میکنن.ولی من یه پسرم و اگه نخوای مسخره کنی تا چند وقت دیگه هم یه دکتر روانشناس میشم و خیلی بهتر از تو آدمها خصوصا پسرا رو میشناسم.پس حتما وقتی میگم شهرام...
احساس کردم اگه سکوت کنم میخواد باز هم مثل همیشه مثل پدری نگران برام سخنرانی کنه.همیشه همینطور بود.طوری با من رفتار میکرد که انگار من یه دختر بچه بازیگوش و ساده ام و اون یه پدر نگران.همیشه دلش میخواست تا وقت گیر میاره منو نصیحت کنه.طوری با من صحبت میکرد که انگار داره با یه دختر بچه ده یازده ساله صحبت میکنه و راه و چاه رو نشونش میده.انگار یه دنیا اومده بود تا روانشناس بشه.حداقل این خصوصیتش تغییر نکرده بود با حرص نگاهش کردم و گفتم:فکر میکردم این عادت رو ترک کرده باشی؟
اونقدر غرق در متن سخنرانیش بود که اصلا متوجه منظورم نشد.با تعجب نگاهم کرد و گفت:منظورت چیه؟
اصلا حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم میدونستم به محض اینکه بیشتر براش توضیح بدم میخواد که بگه که از من بزرگتره و بیشتر از من تجربه داره.اینکاری بود که در تمام طول زندگی مون انجام داده بود.
ناخودآگاه با یادآوری خاطرات گذشته لبخندی زدم که از دید اردلان مخفی نموند.همیشه وقتی رو دور سخنرانی میافتاد دیگه هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره.تازه اگر میدید کسی به حرفاش گوش نمیکنه واقعا از کوره در میرفت.اما اون روز نه تنها ناراحت نشد بلکه او هم لبخندی زد و گفت:حق با توئه.باز هم دارم زیادی حرف میزنم.اصلا بیا همه چیز رو فراموش کنیم.
با اینکه واقعا از دستش ناراحت نبودم اما برای اینکه اذیتش کنم گفتم:مثلا چی رو فراموش کنیم اینکه تو بمن گفتی دیوونه؟
در حالیکه حواسش به رانندگی بود نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو که اینقدر کینه ای نبودی شیدا؟منکه گفتم معذرت میخوام دیگه باید چیکار کنم که منو ببخشی؟
میدونستم اون لحظه هر کاری بخوام برام انجام میده تا ناراحتی رو از دلم بیاره بیرون.با شیطنت خاصی ازش پرسیدم:فقط چند تا سوال دارم که میخوام جواب بدی قبوله؟
لبخندی زد و گفت:تو عوض بشو نیستی شیدا خب ببینم باز فضولی تون در مورد چی گل کرده؟
بدون هیچ مکثی گفتم:شیرین.
انگار با شنیدن اسم شیرین یکدفعه از این رو به اون رو شد.خیلی راحت میتونستم متوجه غمی که همه صورتش رو پوشوند بشم.حتی دیگه حواسش به رانندگی هم نبود.شاید فقط جلو رو نگاه میکرد اما حواسش جای دیگه ای بود.
از اینکه این سوال رو ازش پرسیده بودم ناراحت و پشیمون شدم.حق داشت ناراحت بشه شاید دوست نداشت کسی از اسرار دلش باخبر بشه.وقتی اون حالتش رو دیدم آهی کشیدم و گفتم:متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم.فراموشش کن.
تبسمی تلخ صورتش رو پوشوند.آهی کشید و گفت:چی میخوای ازش بدونی؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:حالا دیگه هیچی اما قبلا میخواستم بدونم چه جور دختریه؟چه شکلیه؟خوشگله؟!یا...
دوباره لبخندی زد و گفت:چه خبرته بابا یکی یکی.
زیر لب گفتم:از حرف زدن در موردش ناراحت نمیشی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:نمیدونم از کجا متوجه این موضوع شدی ولی خب حالاه که میدونی دیگه برام فرقی نمیکنه.خب راستش یکی از بچه های دانشگاهمونه البته سه چهار سالی از من کوچیکتره ولی خب توی یه دانشگاهیم دیگه چی؟
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:همین!اینم شد جواب؟من میگم چه شکلیه؟تو میگی یکی از بچه ها دانشگاهمونه.
لبخندی زد و گفت:بهتر از هر کسی که تو تصور کنی.بهترین دختریه که تابحال تو عمرم دیدم.
وقتی برام از شیرین توصیف میکرد احساس میکردم داره از یک الهه حرف میزنه.وقتی از عشقش برام میگفت و از اینکه چه قدر دوسش داره به شیرین حسودیم میشد.اما نمیخواستم این موضوع رو نشون بدم.شاید خودش فهمید که هر چی بیشتر حرف میزنه بیشتر تو خودم غرق میشم.برای همین دوباره سکوت فضای ماشین رو پر کرد.با شنیدن حرفهای اردلان دوباره یاد کیوان افتاده بودم.آخ که چقدر آرزو داشتم نیمی از احساس اردلان در وجود کیوان بود و نیمی از عشقش در قلب کیوان اما افسوس!در حالیکه به یه نقطه خیره شده بودم گفتم:میدونه که چقدر دوستش داری؟
اردلان به سختی گفت:نه چون درست روزی که میخواستم باهاش حرف بزنم متوجه شدم که یکی دیگه از بچه ها پا پیش گذاشته.حالا هم منتظرم.
خواستم یه سوال دیگه بپرسم اما اردلان اونقدر توی خودش غرق شده بود که ترجیح دادم خلوتش رو بهم نزنم.کم کم نزدیک خونه میشدیم.اردلان داخل کوچه پیچید و گفت:اگه بخوای خودم قضیه شهرام رو درست میکنم.
در حالیکه هنوز به شیرین فکر میکردم نگاهی به اردلان کردم و گفتم:هر طور خودت میدونی من دیگه حوصله هیچکاری رو ندارم.
ماشین جلوی در خونه متوقف شد.در حالیکه از ماشین پیاده میشدم گفتم:نمیای تو؟
لبخندی زد و گفت:نه سلام برسون.
هنوز چند قدم فاصله نگرفته بودم که دوباره به سمت ماشین برگشتم و گفتم:اردلان اگه واقعا دوسش داری نذار از دستت بره بذار خودش انتخاب کنه که کدومتون رو بیشتر دوست داره.تو سعی ات رو بکن.میدونی اردلان این بزرگترین اشتباه پسراس اینو من دارم بهت میگم چون یه دخترم هیچوقت حق انتخاب رو از یه دختر نگیر.
این اولین باری بود که من اردلان رو نصیحت میکردم.خودم هم نمیدونستم برای چی اون حرفارو دارم بهش میزنم.فقط میدونستم نمیخوام تجربه تلخ منو اردلان هم داشته باشه.شاید احساس میکردم این تنها موردیه که من نسبت به اردلان تجربه بیشتری دارم.تجربه تلخ شکست در یک عشق چیزی بود که به قیمت از دست دادن بهترین سالهای عمرم به دست آورده بودم.
منتظر جواب اردلان نشدم و بلافاصله با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.سکوت مطلق خونه رو در برگرفته بود.روی یک تکه کاغذ برام پیغام نوشته بودند که برای خرید رفتند بیرون و نگران نشم.از اینکه کسی خونه نبود خوشحال شدم.دلم اونقدر گرفته بود که میخواستم به خلوت خودم پناه ببرم و با هیچکس حرف نزنم.آروم دفترچه خاطراتم رو از داخل کشوی لباسا بیرون آوردم.شاید میتونستم با نوشتن خودم رو سبک کنم.میخواستم هر چه زودتر تا جلسه بعدی ملاقات با دکتر تمومش کنم تا دکتر اولین خواننده اون باشه.
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:04 PM
فصل 11
بر خلاف جلسات قبلی که هر بار بدنبال هزار تا بهونه برای نرفتن به کلینیک بودم اون روز با کمال میل لحظه شماری میکردم تا دکتر رو ببینم و باهاش حرف بزنم.شاید کمی از دلایلش این بود که بالاخره داستانم رو تموم کرده بودم و دلم میخواست دکتر اولین خواننده اش باشه اولین خواننده داستان زندگی من.پدر ماشین رو جلوی در مطب متوقف کرد و گفت:شیدا جان اگه اردلان نتونست برسونت زنگ بزن خودم بیام دنبالت.
در حالیکه در ماشین رو میبستم سرم رو داخل ماشین کردم و گفتم:چشم فعلا خداحافظ.
از پدر که جدا شدم پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم تا وارد سالن شدم.
جمعیت زیادی داخل سالن نشسته بودند.از اینکه اون همه مریض اونم در اون موقع روز اونجا حضور پیدا کرده بودند تعجب کردم.بدنبال اردلان میگشتم اما نه از اردلان خبری بود نه از مانی.خواستم بطرف اتاقشون برم که یکی از دخترهایی که داخل سالن نشسته بود با لحن بدی گفت:کجا خانم؟هنوز نیومده داری میری تو
صاحب صدا دختر جوانی بود که بخاطر آرایش زیادی که داشت خیلی بزرگتر از سنش نشون میداد.طرز آدامس جویدنش و نوع لباس پوشیدنش واقعا زننده بود!دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم.برای همین بدون توجه به حرفی که زده بود بطرف اتاق دکتر حرکت کردم که یکدفعه با نیروی زیادی دستمو از پشت گرفت و به سمت خودش چرخوند.طوری با قدرت اینکارو انجام داد که اگر خودمو کنترل نکرده بودم رو زمین ولو میشدم.اونقدر غافلگیر شده بودم که نمیدونستم چی باید بگم.در مقابل سکوت من با لحن پرخاشگرانه ای گفت:مگه اینجا طویله س که سرت رو انداختی پایین داری میری تو؟!
در حالیکه بازوم رو بسختی از داخل دستاش آزاد میکردم گفتم:خانم من متوجه منظور شما نمیشم لطفا مودب باشید.
دخترک پوزخندی زد و گفت:زکی!خانم چقدر لفظ قلم تشریف دارن!از بوق سگ اینجا ننشستم که سرکار تشریف بیارید سرتون رو بندازید پایین و قبل از من برید تو.
منکه به اون طرز حرف زدن اصلا عادت نداشتم یه جورایی در مقابلش کم آورده بودم.واقعا براس متاسف بودم که با اون سن کمش درست مثل زنای چاله میدون صحبت میکرد.برای همین فقط گفتم:خانم محترم بنده وقت قبلی دارم.
یه دختر دیگه که از نظر ظاهر با قلبی تفاوت چندانی نداشت گفت:ولش کن سپیده یارو دیوونه اس اشتباه گرفتیش.
سپیده که هنوز آستین لباس منو رها نکرده بود هاج و واج نگاهی به من کرد و از سرتاپا براندازم کرد.
در حالیکه از شدت ناراحتی صدام میلرزید گفتم:تا حالا یه دیوونه رو از نزدیک ندیده بودی؟
آستینم رو رها کرد و بدون هیچ حرفی راه رو برام باز کرد.اما قبل از اینکه قدمی بردارم مانی از داخل اتاق زهره خارج شد و گفت:نفر بعدی لطفا.
به محض اینکه مانی جمله اش رو تموم کرد بین دخترای جوونی که پشت در اتاق نشسته بودند بحث اینکه نوبت کی بوده و کی باید اول بره بالا گرفت.مانی که تا اون لحظه متوجه حضور من نشده بود با کلافه گی گفت:خانما خواهش میکنم.فرقی نمیکنه کی اول بیاد کی آخر.ما به هر حال با همه مصاحبه میکنیم.
هم زمان با گفتن این جمله چشمش به من افتاد که بین جمعیت تقریبا گم شده بودم.با خوشحالی دستی برام تکان داد و گفت:خانم مهرنیا لطفا تشریف ببرید تو اتاق دکتر پدر اونجا منتظرتون هستند
سری تکان دادم که بفهمه متوجه منظورش شدم.بعد راهم رو به سمت اتاق دکتر کج کردم.اما قبل از اینکه وارد دکتر بشم سپیده دوباره دستم رو گرفت.اینبار با عصبانیت دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم:دیگه چیکار داری؟
با التماس خاصی گفت:تو رو خدا مثل اینکه تو اینجا خرت خیلی میره.ببین میتونی یه پارتی بازی کنی منو انتخاب کنن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:باور من من فقط مریض دکتر هستم متاسفم.
و یکراست به سمت اتاق دکتر رفتم.میدونستم که توی اون شلوغی هر چه قدر هم که در بزنم امکان نداره دکتر بشنوه.بخاطر همین در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و بلافاصله در رو پشت سرم بستم.سکوت مطلق اتاق رو در برگرفته بود.پرده ها افتاده بودند و همین موضوع باعث شده بود که اتاق تاریکتر از همیشه باشه.چند لحظه طول کشید تا چشمام به محیط عادت کنه و بتونم تشخیص بدم دکتر کجا نشسته.
دکتر پشت میزش نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود.انگار اصلا متوجه حضورم نشده بود چون هیچ عکلس العملی از خودش نشون نداد.بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به تصور اینکه دکتر خوابه بطرف صندلی خودم رفتم.
باز هم گلدون روی میز پر بود از گلهای نرگس.عصر نرگسا و تاریکی اتاق فضای شاعرانه و البته دلگیری رو ایجاد کرده بودند.موقع نشستن پام به لبه میز خورد و باعث شد که میز با صدای خاصی روی زمین جابجا بشه.دکتر با شنیدن صدا سرشو بالا آورد و با تعجب گفت:کی اومدی دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم:چند دقیقه ای میشه میبخشید بیدارتون کردم.
دکتر آهی کشید و گفت:نه عزیزم خواب نبودم.فقط داشتم به خاطرات یه مریض سرک میکشیدم.
بعد از پشت میز بلند شد و گفت:چند دقیقه صبر کن تا من به اوضاع بیرون یه سری بزنم و برگردم.
بعد از پشت میز بلند شد و بطرف در رفت.قبل از اینکه از اتاق بیرون بره دوباره نگاهی به من کرد و گفت:زیاد معطل نمیکنم فعلا.
و از اتاق خارج شد.من موندم و اون اتاق تاریک و سکوتش.کمی دور و برم رو نگاه کردم که یکهو یه دفترچه باز روی میز دکتر توجه ام رو به خودش جلب کرد.رنگ کاغذهای دفتر کاملا برگشته بود و نشون میداد که دفتر قدیمیه.با کنجکاوی یکی از صفحاتش رو ورق زدم.خط زیبای نوشته کنجکاوم کرده بود که از متن توش هم باخبر بشم.اما چون دکتر از اون نوشته ها بعنوان خاطرات یک نفر یاد کرده بود به خودم اجازه اینکارو ندادم.یه دونه نرگس از تو گلدون برداشتم و گرفتم جلوی بینی ام.آخ که چقدر عاشق عطر نرگس بودم.چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دکتر دوباره برگشت توی اتاق و با ناراحتی گفت:آدم وقتی اینهمه دختر جوون رو میبینه که برای به کار به این پیش پا افتادگی مدام به جون هم می افتن دلش میگیره...امروز حالم یه جورایی بده.نمیدونم چرا اینقدر دلم گرفته!
حق با دکتر بود.منم با دیدن اون همه ازدحام و رفتار سپیده حال بدی داشتم.برای یه لحظه فکر کردم شاید دکتر میخواد جلسه اون روز رو کنسل کنه.برای همین یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم:فکر کنم من برم بهتر باشه.
دکتر لبخندی زد و گفت:نه اصلا آخه برای چی؟البته اگه خودت دوست نداشته باشی قضیه اش فرق میکنه.
دوباره راحت روی صندلی نشستم و گفتم:من حالم خوبه اما شما...
دکتر میان حرفم رو گرفت و گفت:من خوبم و سراپا گوش تا حرفاتو بشنوم.میدونی شیدا دلم میخواد بدونم از کی به کیوان به چشم همسر آینده ات نگاه کردی؟مسلما از همون نگاه اول نمیتونستی به این نتیجه برسی.دلم میخواد بدونم برای اولین بار چه موقع فهمیدی کیوان تنها مردیه که دوست داری همسر آینده ات باشه؟
توی اون چند جلسه کاملا به روش دکتر عادت کرده بودم.میدونستم که خیلی رکه و یکدفعه میره سر اصل مطلب و بدون هیچ حاشیه ای سوالش رو میپرسه.برای همین اصلا از سوالش جا نخوردم.حق با دکتر بود درست بود که من توی مدت چند سال به کیوان علاقه مند شده بودم و یه جورایی به دیدنش عادت کرده بودم اما هیچگاه تصور واضح و شفافی در ذهنم نسبت به زندگی مشترک با اون نداشتم.یا حداقل از همون روز اول چنین تصوری نداشتم.اما بالاخره یه روزی رسید که فهمیدم کیوان تنها فردیه که میتونم به عنوان همسر آینده قبولش کنم.در حالیکه سعی میکردم همه چیز رو دقیق برای دکتر تعریف کنم گفتم:همه چیز از مهمونی تولد اردلان شروع شد.عمه میخواست اردلان رو غافلگیر کنه برای همین با کمک یکی از دوستاش تمام دوستای دیگه اش رو دعوت کرده بود.فکر کنم برای اینکار از آقا مانی کمک گرفته بود.اون روز اولین باری بود که آقا مانی رو میدیدم.البته بعضی از دوستاش رو میشناختم.چون هم بازی های بچگی خودم محسوب میشدند اما بیشترتون غریبه بودند.اونجا اولین برخورد بین و من کیان هم بود.اولین باری که همدیگه رو میدیدم.کیان تو یک نگاه پسری معقول و کمی خجالتی بود که البته خیلی هم مبادی آداب بنظر می اومد به قول شیوا و آرزو از این پسرای اتو کشیده و عصا قورت داده که با تمام زیبایی که داشت چنگی به دل نمیزد.چیزی که باعث شد چهره اش تو خاطر من بمونه و بین سایر دوستای اردلان متمایز بشه صدای خیلی ظریفش بود که اصلا با چهره جدی و صورت استخونی مردونه اش جور نبود.یادمه اولین باری که حرف زد به قدری جا خورده بودم که هیچ جوری نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.آخه اون صدا بیشتر به پسرای سوسول میخورد نه پسری با خصوصیات کیان.هر از گاهی نگاهمون با هم تلاقی میکرد و گاهی هم یک لبخند کوتاه چاشنی کار میشد که البته اون لبخند نه برای منظور خاصی که فقط جهت آشنایی و ادب بود.در واقع اون شب من تقریبا به همه مهمونا لبخند میزدم.اما نمیدونم چرا فقط یه نفر اون نگاه و لبخند رو به منظور گرفت و برای خودش یه طور دیگه تعبیر کرد.یادم نمیاد که کیان باز هم توی مهمونی حواسش به من بود یا نه شایدم منو زیر نظر داشت و من بیخبر بودم.دقیقا یادم نمیاد که قبل از شام به هم معرفی شدیم یا بعد از شام.فقط یادمه که اردلان بی مقدمه منو کنار کشوند و به کیان معرفی کرد.بخاطر شباهت اسمش به اسم کیوان اسمش خیلی تو دلم نشست و نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم و مثل آدمهای ناشی گفتم:کیان چه اسم قشنگی!
اردلان با تعجب نگاهم کرد.اما کیان فقط سرش رو پایین انداخت و با همون صدای ظریفش که دوباره باعث جاری شدن لبخند روی لبهام شد گفت:شما لطف دارید.
دقیقا همین این تنها جملاتی بود که اون شب بین من و کیان رد و بدل شد.من حتی نظرم رو در مورد اسمش فقط بخاطر ذهنیات قبلیم گفتم نه برای چیز دیگه ای.اما همونی که اون نگاه و لبخند رو برای خودش معنی کرده بود انگار این جمله رو هم تو ذهنش برای همیشه ثبت کرده بود.یک برخورد و دیگه هیچ تا یکماه بعد جلوی در خونه عمه یادم میاد یه روز بهاری بود.آرزو از قبل خواهش کرده بود که اونشب من و شیوا بریم پیشش.منم که دنبال بهونه ای میگشتم تا برم خونه عمه با کمال میل پذیرفتم و رفتم اونجا.البته من و شیوا تنهایی رفتیم.نزدیک خونه عمه چشمام بدنبال کیوان میگشت.اما از کیوان خبری نبود.بجاش پسر جوونی رو دیدم که جلوی در خونه عمه منتظر کسی ایستاده و مدام این پا و اون پا میکنه و قدم میزنه.من و شیوا جلوی در سیده بودیم ولی اصلا متوجه حضور ما نشده بود و راه ما رو سد کرده بود.وقتی دیدم که قصد کنار رفتن از جلوی در رو نداره گفتم:ببخشید آقا.
اونقدر با سرعت به عقب برگشت که در اثر جابجاییش نسیم خنکی به صورتم خورد.چهره اش بنظرم اشنا بود.اما نمیشناختمش.ولی حدس زدم که احتمالا یکی از دوستای اردلانه.برعکس لحظه ای قبل که با اون سرعت به سمت ما چرخیده بود انگار قصد کنار رفتن از جلوی در رو نداشت.چند لحظه مات و مبهوت فقط بما نگاه کرد.پیش خودم فکر کردم که شاید چهره منم برای اون آشناست و داره فکر میکنه که ما قبلا کجا همدیگه رو دیدیم.اما اشتباه فکر میکردم چون با صدایی ظریف که کاملا برام آشنا بود و صاحب صدا رو بخاطرم آورد گفت:شیدا!
اونقدر از شنیدن اسمم از زبونش تعجب کردم که تصور کردم اشتباه شنیدم بخاطر همین با تردید پرسیدم:چیزی فرمودید؟
بالاخره سرشو کمی پایین انداخت و گفت:نه.
بعد در حالیکه از جلوی در کنار میرفت گفت:ببخشید که جلوی راه شما رو گرفته بودم.
بجای من شیوا با بی حوصله گی کامل گفت:خواهش میکنم.
و قبل از من وارد حیاط شد.منم بدنبالش حرکت کردم.اما قبل از اینکه وارد حیاط بشم دوباره نگاهمون با هم تلاقی کرد و من یه جور دلهره و اضطراب رو توی چشماش دیدم.یه برق خاصی که باعث شد احساس خوبی نداشته باشم.صدای خاصش باعث شد که بلافاصله بخاطر بیارمش.اما تمام شب حالم یه طوری بود نمیدونم چرا نمیتونستم نگاه آخرش رو فراموش کنم.یعنی منو اونقدر خوب بخاطر داشت که حتی اسمم هم یادش مونده بود؟اما جرا با اون لحن صدام زده بود؟یه طوری گفته بود شیدا که انگار سالهاست منو میشناسه هزاران سوال بی جواب توی ذهنم نقش بسته بود که باعث شد کم کم به این نتیجه برسم که بهتره موقتا همه چیز رو فراموش کنم.اما دوباره زودتر از اون چیزی که تصور میکردم دیدمش.سر میز شام بودیم که عمه گفت:بچه ها یک کم زودتر که امشب کلی کار داریم.
من و شیوا از همه جا بیخبر فقط به هم نگاه کردیم.اما آرزو انگار از همه چیز خبر داشت.چون با اعتراض گفت:دوباره نوبت اردلان شد؟
شیوا گفت:عمه موضوع چیه؟
بجای عمه اردلان گفت:هیچی من و چند تا از دوستام یه دوره شبانه داریم و هر چند وقت یکبار تو خونه یکی از بچه ها جمع میشیم.
با کنجکاوی پرسیدم:حالا توی این دوره ها چیکار میکنید؟
اردلان لبخندی زد و گفت:فوتبال بازی میکنیم.
اردلان میدونست که من عاشق فوتبالم.برای همین سربسرم میذاشت.با حرص نگاهش کردم که دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:اونطوری چپ چپ نگام نکن شیدا بخدا من جونمو دوست دارم.
بهش گفتم:پس اگه هنوز ازش سیر نشدی بگو ببینم چیکار میکنید؟
لبخندی زد و گفت:شعر میگیم بعضی از بچه ها ساز هم میزنن.خلاصه یه طوری شبو میگذرونیم.
آرزو با خنده گفت:البته منکه تا حالا یه شعر با قافیه ازشون نشنیدم.
شیوا پرسید:مگه تو هم میری پیششون؟
اردلان به جای آرزو گفت:نه بابا ما که از این شانسا نداریم که خواهرمون اهل اینجور چیزا باشه.
نگاهی به اردلان کردم و گفتم:اگه اشکالی نداشته باشه من بدم نمیاد تو برنامه تون شرکت کنم.
آرزو با حرص نگاهم کرد و گفت:واقعا که چه حوصله ای داری ها!
اردلان به آرزو نگاه کرد و گفت:چون تو خودت خوشت نمیاد باید بقیه رو هم پشیمون کنی؟
بعد منو مخاطب قرار داد و گفت:از نظر من اشکالی نداره.
شیوا بلافاصله گفت:پس منم میام.
آرزو چپ چپ به شیوا نگاه کرد و گفت:تو هم شیوا؟!
شیوا چشمکی به آرزو زد که از چشم من دور نموند بعد گفت:مگه چه اشکالی داره؟فقط من بگم شعر معر بلد نیستم یه وقت نخواید مشاعره و اینجور چیزا راه بندازید.
ارزو با خنده گفت:نه بابا اینا یه بیت شعرم بلد نیستن چه برسه به مشاعره.
اردلان به عمه نگاه کرد و گفت:مامان میبینی هر چی دلش میخواد داره میگه ها!
عمه با حرص گفت:تو رو خدا بس کنید دیگه.چقدر با هم جر و بحث میکنید!به جای این حرفا زودتر شامتون رو تموم کنید تا به بقیه کارا برسیم.
یکی یکی سر و کله دوستای اردلان پیدا شد.تو اشپزخونه به عمه کمک میکردم که آرزو و شیوا هم اومدند.اما نمیدونم چی باعث شده بود که هر دوشون از خنده غش کرده بودند.طوری که کم کم ولو شده بودند کف آشپزخونه.
عمه با عصبانیت نگاهشون کرد و گفت:شما دو تا چتونه؟
بعد به من نگاه کرد تا ببینه منم از موضوع خبر دارم یا نه!که من شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:من بیخبرم.
کم کم از خنده آرزو و شیوا من و عمه هم که از موضوع بیخبر بودیم خنده مون گرفت.اما عمه سعی میکرد هر جوریه جلوی خنده اش رو بگیره برای همین با عصبانیتی تصنعی گفت:پاشید خودتون رو جمع کنید ببینم.نمیگید اگه یه نفر صداتون رو بشنوه چی میگه!
شیوا اشک چشماش رو پاک کرد و گفت:شیدا ببین آرزو چی میگه.
با کنجکاوی گفتم:چی میگه؟
شیوا با هیجان بلند شد و گفت:بیا خودت باید ببینی.
بعد دستم رو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق اردلان برد.آرزو هم همراهمون اومد.با ترس گفتم:چیکاری میکنی شیوا؟من هنوز آماده نشدم.
آرزو دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:تو هیچی نگو!نمیخوایم که بریم تو فقط میخوایم از لای در یه چیزی بهت نشون بدیم.
با تعجب گفتم:چی رو؟!بابا بیا بریم.اگه ببیننمون میدونی چقدر زشت میشه!
اما قبل ازاینکه عکس العمل نشون بدم آرزو دستم رو کشید و تقریبا به سمت در هولم داد و گفت:ببین همون که دست راست اردلان نشسته میبینیش؟
نمیتونم بگم خودم هم کنجکاو نبودم برای همین کمی خودم رو خم کردم تا ببینم قضیه از چه قراره!سمت راست اردلان یه پسر چاق و فربه نشسته بود که از شدت چاقی هر آن امکان داشت دکمه های لباسش پاره بشه.کمربندش طوری بسته شده بود که انگار بزور بستنش و هر آن امکان داره منفجر بشه.از چاقی زیاد به بیحسی رسیده بود.درست ظاهرش خیلی خنده دار بود ولی نه اونطوری که آرزو و شیوا شلوغ میکردند.برای همین به آرزو نگاه کردم و گفتم:خب!دیدم که چی؟
شیوا با هیجان گفت:میدونی شبیه چیه شیدا؟
-نه.
-شبیه تتا.
اول متوجه منظورش نشدم.ولی بعد از چند دقیقه مکث متوجه منظورش شدم.منظورش از تتا یکی از حروف یونانی بود که توی ریاضی استفاده میشد.حق با اونا بود واقعا شبیه تتا بود.شیوا بلافاصله گفت:حالا اگه گفتی تتا خان عاشق کیه؟
قبل از اینکه من چیزی بگم آرزو با حرص گفت:خیلی مارمولکی شیوا!نگفتم به کسی نگو.
حتی تصور این موضوعم خنده دار بود.با خنده گفتم:راست میگه آرزو؟
بجای آرزو شیوا گفت:تازه کجای کاری؟آقا تا حالا چند دفعه هم خواستگاری کرده.
آرزو با آرنج یه سقلمه به شیوا زد و گفت:حالتو میگیرم شیوا.
از ترس اینکه داخل اتاقی ها صدامون رو بشنوم لبم رو گاز گرفتم و گفتم:بابا یه کم یواش تر.
بعد با خنده گفتم:مگه اشکالی داره؟خب بالاخره مردم دل دارن.
آرزو با حرص گفت:تو ام شیدا!باشه حال جفتتون رو میگیرم.
دوباره از لای در سرک کشیدم تا یه بار دیگه خوب ببینمش باورم نمیشد توی اون هوای خنک گر و گر عرق میریخت و هر چند وقت یکبار با دست مثل بچه ها کمربندش رو بالا و پایین میکرد.شاید میخواست یه طورایی نفس بکشه.تمام حرکاتش واقعا خنده دار بود.با خنده گفتم:طفلکی تتا خان هر آن امکان داره بترکه.
بعد به سمت عقب برگشتم تا عکس العمل آرزو رو ببینم اما سر جام میخکوب شدم.از دیدن اون صحنه اونقدر هول شده بودم که به تته پته افتادم.اون برعکس خیلی خونسرد و راحت ایستاده بود و منو نگاه میکرد.حضور بی موقع کیان رو اردلان تکمیل کرد.هنوز به خودم مسلط نشده بودم که اردلان در اتاق رو باز کرد و با دیدن ما اونم توی اون وضعیت با کنجکاوی خاصی گفت:اتفاقی افتاده؟
از اینکه اونطوری غافلگیر شده بودم ناراحت و عصبی بودم.به جای من کیان جواب داد و گفت:مثل اینکه دختر دایی تون با شما کار داشتن.اومده بودند تا شما رو صدا کنند که منم رسیدم.از من خواستند که وقتی اومدم تو شما رو صدا بزنم که خودت سر رسیدی.
بعد نگاهی به من که هاج و واج دروغاش رو گوش میکردم کرد و گفت:با اجازه تون من میرم داخل.
من هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم فقط در جواب لبخندش به یه لبخند کوتاه بسنده کردم.وقتی کیان رفت تو اتاق اردلان نگاه معناداری به من کرد و گفت:کاری داشتی شیدا که با این سر و وضع اومدی دنبالم؟
تازه اون موقع بود که متوجه وضعیت ظاهری خودم شدم.یه پیشبند دور کمرم بسته بودم و یه جفت دستکش زرد رنگ دستم بود که اگه خوب دقت میکردی میتونستی کف رو توش ببینی.موهام آشفته و درهم و برهم بود.واقعا که قیافه ام ضایع بود.اونقدر عصبانی شده بودم که خدا میدونه.اما نمیخواستم اردلان متوجه عصبانیتم بشه برای همین یه لبخند زور زورکی زدم و گفتم:اومده بودم بهت بگم که ما امشب تو برنامه تون شرکت نمیکنیم.یعنی پشیمون شدیم.خب هر چه باشه جمع شما یه محفل پسرونه اس و اومدن من و بچه چندان درست نیست.
اردلان در حالیکه هنوز داشت سر و وضع منو بررسی میکرد و از عصبانیت قرمز شده بود گفت:همین!خب منکه تو اتاق نمیمردم.بالاخره به یه بهونه ای از اتاق می اومدم بیرون که تو بتونی این خبر رو بهم بدی.با این وضع شلخته ات آبروی منو جلوی کیان بردی.
دوست نداشتم بیشتر از اون سین جیم پس بدم.برای همین در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:چه میدونم!خودم هم نمیدونم چرا اینطوری اومدم.حالا کاریه که شده به هر حال دیگه ما نمیایم.
و یکراست به آشپزخونه رفتم.عمه مشغول چیدن میوه ها بود.با تعجب به من نگاه کرد و گفت:یکدفعه کجا غیبت زد عمه جون؟
یه ظرفشویی نگاه کردم.عمه همه ظرفارو آب کشیده بود.خجالت زده و شرمگین گفتم:ببخشید عمه تقصیر این آرزو و شیواست.
یکدفعه یاد اون دو تا افتادم.اونقدر از دستشون عصبانی بودم که اگه اون موقع جلوی دستم بودن میدونستم باهاشون چیکار کنم!دستکش ها رو از دستم بیرون آوردم و در حالیکه گره بند پیشبند رو باز میکردم گفتم:منو ببخشید عمه اگه با من کاری ندارید من فعلا برم.
و بدون اینکه منتظر جواب عمه بشم یکراست به سمت اتاق آرزو رفتم.اما هر چی دستگیره در اتاق رو چرخوندم نتونستم در رو باز کنم.فهمیدم که آرزو و شیوا متوجه موضوع شدند و حالا از ترس در رو قفل کردند.چند ضربه به در زدم و گفتم:در رو باز کنید میخوام بیام تو
صدای خنده هاشون رو از تو اتاق میشنیدم.آرزو در حالیکه به سختی خودش رو کنترل میکرد گفت:به یه شرط باز میکنم یه شرطی که عصبانی نباشی!
لبخندی زدم و گفتم:باور کن کاریتون ندارم.
به محض اینکه جمله ام تموم شد آرزو در رو باز کرد.هر دو با دیدن من زدند زیر خنده.
دقیقا میدونستم دارن به چی میخندن اما خودمو به بی اطلاعی زدم و گفتم:چتونه چرا میخندین؟
ارزو در حالیکه روی تخت ولو شده بود به خنده گفت:خیلی جا خوردی وقتی دیدی کیان پشت سرته!
در حالیکه جلوی آینه موهام رو درست میکردم گفتم:نه چرا باید جا میخوردم؟
شیوا کنار ارزو نشست و گفت:واقعا تیپت با اون پیشبند حرف نداشت.نمیدونی چطوری محو کمالاتت شده بود.
با عصبانیت گفتم:شما دو تا حرف دیگه ای ندارین بزنین؟راستی به اردلان گفتم ما تو جلسه شون شرکت نمیکنیم.
آرزو و شیوا که کاملا غافلگیر شده بودند یکدفعه با هم گفتند:چی کار کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:انتظار نداشتید که بعد از اون برنامه ها برم بشینم روبروشون و شعر بگم که؟
شیوا و آرزو یه کم غرولند کردند ولی بالاخره هر دونشون ساکت شدند.
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:07 PM
فصل 12
بعدها وقتی به اون شب و ماجرای روبرو شدنم با کیان فکر میکردم حتی باورم نمیشد که کیان درست فردای اون شب به خواستگاری من اومده باشه.درست فردای همون شب عمه خونه ما زنگ زد.البته زنگ زدن عمه بما چیز جدیدی نبود ولی حرفهای اون شب عمه با همیشه خیلی فرق داشت.مادرم مرتب پشت گوشی رنگ به رنگ میشد و از چند گاهی فقط میگفت:آخه مهین جون شیدا هنوز بچه اس.چند ماه دیگه کنکور داره.
خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم عمه اون طرف خط به مادرم چی میگه که مادرم مدام بچه بودن منو مطرح میکنه.بالاخره بعد از یه ربع چک و چونه زدن مادرم لبخندی زد و گفت:هر چی خدا بخواد حالا اجازه بدید من با علی صحبت کنم.بعدا خبرش رو به شما میدم...قربونتون خداحافظ...به بچه ها سلام برسونید.
وقتی که گوشی رو گذاشت من و شیوا یکدفعه با هزار تا سوال بهش حمله ور شدیم.اما مادرم که فقط مات و مبهوت یه بک نقطه خیره شده بود لبخند کمرنگی زد و گفت:بعدا همه چیز رو بهتون میگم.فعلا چیزی نپرسید.
و ما رو با هزار تا سوال ریز و درشت توی دریایی از کنجکاوی قرار داد و رفت.
شیوا بمن نگاه میکرد و میخندید.اول متوجه علت خنده اش نشدم.اما وقتی متوجه شدم که مخاطبش منم لبخندی زدم و گفتم:چته؟چرا غش کردی؟
چشمکی زد و گفت:خودت رو به اون راه نزن خودت بهتر میدونی.
-خودمو به کدوم راه نزنم؟منظورت چیه؟
شیوا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:یعنی میخوای بگی تو اونقدر خنگی که هیچی نفهمیدی!
با دلخوری گفتم:این چه طرز حرف زدنه؟مطمئن باش اگه من موضوع رو میدونستم از تو یکی چیزی نمیپرسیدم.
شیوا با دستپاچگی گفت:بخدا منظوری نداشتم شیدا.آخه حرفهای مامان اونقدر واضح بود که فکر کردم تو هم متوجه موضوع شدی.
واقعا از موضوع بی خبر بودم.برای همین گفتم:منکه چیزی متوجه نشدم.یعنی چون از وسط حرفاشون اومدم زیاد از موضوع سر در نیاوردم.
شیوا با ذوق و شوق خاصی گفت:پس بذار برات بگم.البته بگم منم زیاد جزئیات موضوع رو متوجه نشدم.اما خب بطور کلی یه چیزایی دستگیرم شد.
با اینکه خیلی مشتاق بودم تا موضوع رو بشنوم ولی با شناختی که از شیوا داشتم خودم رو بیتفاوت نشون دادم و گفتم:حالام زیاد مهم نیست.دیدی که مامان چی گفت خودش بعدا موضوع رو بهمون میگه.
شیوا که حرفامو جدی گرفته بود یکدفعه سر اصل مطلب و گفت:عمه داشت به مامان میگفت که یکی از دوستای اردلان میخواد با خانواده اش برای خواستگاری تو بیان اینجا یعنی داشت یه جورایی از مامان وقت میگرفت.
انتظار هر حرفی رو داشتم الا چیزی رو که شنیدم.اول فکر کردم که شیوا داره سر به سرم میذاره.برای همین گفتم:برو خودتو لوس نکن من حوصله ندارم.
-به جون خودم دارم راست میگم شیدا.تازه اسم پسره رو هم میدونم.
-خب اگه راست میگی اسمش چیه؟
شیوا لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:این یکی رو دیگه به این راحتیا نمیگم.
منکه واقعا کلافه و عصبی شده بودم در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم:لازم نکرده چیزی بگی چون اصلا برای من مهم نیست که کیه و اسمش چیه؟وقتی قصد ازدواج ندارم...چه فرقی میکنه که کی باشه و اسمش چی باشه.
با تمام وجود داشتم دروغ میگفتم.یک آن وارد رویاهای خودم شده بودم نمیدونم چرا مثل احمقها فکر میکردم بالاخره کیوان پا پیش گذاشته.هنوز وارد اتاقم نشده بودم که شیوا با صدایی که تقریبا فقط من شنیدم گفتم:کیانه فکر کنم تیپ دیشبت بدجوری کار دستش داده.
به محض شنیدن اسم کیان کاملا خودمو باختم.بدون اینکه هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم یک راست رفتم تو اتاقم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام.تصور زندگی بدون کیوان برام غیرممکن بود.اونقدر توی اون سالها خودم رو در کنار کیوان تصور کرده بودم که حتی تو مخیله ام نمیگنجید که ممکنه با شخص دیگه ای ازدواج کنم.همیشه فکر میکردم حالا حالاها وقت دارم و حداقل تا قبل از 20 سالگی پای هیچ خواستگاری توی اون خونه باز نمیشه.اما انگار اشتباه کرده بودم.شاید اگر کیوان بیشتر از اون دست دست میکرد هر آن...
با اینکه قادر نبودم ادامه بدم اما وقتی اشتیاق دکتر رو برای شنیدن دیدم گفتم:هنوز حرفهای مادرم رو بخاطر دارم:شیدا جان بالاخره برای هر دختری یه روزی خواستگار میاد البته نمیگم آدم با همون خواستگار اول باید بره خونه بخت ها نه.ولی خب دخترم الان تو دیگه تو سنی هستی که از این به بعد توی این خونه از این جور آمد و شدها وجود داره.فقط میخوام خوب چشمات رو باز کنی و همه چیز رو با دقت نگاه کنی و همه شرایط رو خوب بسنجی.میدونم تو دختری نیستی که بخوام نصیتحش کنم که چطوری باید برای آینده اش شریک زندگیشو انتخاب کنه.میدونم خودت اونقدر عاقل و فهمیده هستی که همه شرایط رو خوب میسنجی و بهترین انتخاب رو میکنی.به هر حال حرف یه روز و دو روز نیست حرف یه عمر زندگیه.البته بگم ها...من اصلا دوست نداشتم که قبل از کنکورت از اینجور برنامه ها باشه.ولی خب به خاطر اصرار عمه وقتی با پدرت مشورت کردم به این نتیجه رسیدیم که تو فهمیده تر و عاقل تر از اونی هستی که اینجور مسائل رو فکرت تاثیر بذاره.تا به امروز هر کسی که در این خونه رو به نیت تو زده بود دست خالی برگردوندیم.حتی نذاشتیم که خودت چیزی بفهمی.اما این یکی با همه اونا فرق داره.دانشجوی پزشکیه یکی یک دونه اس خانواده اش کاملا برای پدرت و عمه شناخته شده س.از نظر مالی هم مشکلی نداره.مثل اینکه بدجوری ام گلوش پیش تو گیر کرده.
بعد آهی کشید و طوری که انگار همه چیز تموم شده س لبخندی به من زد و گفت:هر چی قسمت باشه دخترم.
و منو با هزار فکر و بحال خودم رها کرد.هنوز حتی قضیه خواستگاری کیان رو هضم نکرده بودم که به اصرار زیاد خانواده کیان همه قرارها گذاشته شد و لحظه ای رسید که همه خانواده منتظر اومدن خانواده بهادری بودیم.انگار حتی آسمون هم برای من گریه میکرد چون اون روز از صبح بارون شدیدی میبارید.اما خوش بحال آسمون که بی محابا اشک میریخت!چون اشکهای من بر قلبم جاری میشد و تنها خلوت تنهایی هام شاهد اون بود.فکر جدا شدن از کیوان برام عذاب آور بود.من عادت کرده بودم که به رویای اون در خواب قانع باشم و حالا یه غریبه داشت به حریم من تجاوز میکرد.اونقدر تو حال خودم بودم که اصلا متوجه هیچکس نبودم.نمیدونم چرا به کسی نمیگفتم که من از مراسم راضی نیستم.سکوت کرده بودم و شاهد گذشت زمان بودم تنها کسی که میتونستم حرف دلم رو بهش بزنم اردلان بود که اونم از صبح رفته بود بیرون و برنگشته بود.وقتی به خودم اومدم دیدم من و کیان توی یک اتاق روبروی هم نشستیم تا مثلا با هم صحبت کنیم.نمیدونم چرا گذاشته بودم که قضیه تا اینجا کش پیدا کنه.منکه از قبل میدونستم چه جوابی میخوام به کیان بدم...پس چرا گذاشته بودم که بیخود و بی جهت امیدوار بشه؟نمیدونم چرا ولی انگار یه جورایی طلسم شده بودم.بخودم نهیب میزدم که قضیه رو بیشتر از این کش ندم و هر چه زودتر همه چیز رو تموم کنم.کیان واقعا پسر خوبی بود و تقریبا هیچ عیبی نمیشد روش بذارم.تنها چیزی که باعث میشد اون رو مرد آینده زندگیم ندونم یه رویا بود.یک ارزو که دیگه تقریبا داشت خیلی دست نیافتنی میشد.شاید اگه کیوانی توی زندگی من وجود نداشت بدون هیچ مکثی جواب مثبت رو به کیان میدادم.اما نگاه کیوان همه جا دنبال من بود و لبخند جادوییش منو حتی توی اون اتاق دربسته هم رها نمیکرد.در اون شرایط ترس و دلهره عجیبی داشتم.ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیتونستم حرف بزنم.کیانم منتظر بود تا من حرف رو شروع کنم اما وقتی دید سکوتم طولانی شده گفت:شیدا خانم من منتظرم.
حرارت از پوست صورتم بیرون میزد.اونقدر دستام میلرزید که مجبور بودم مرتب پنهانشون کنم.از همه بدتر کیوان بود که ولم نمیکرد.همه اش چهره اش جلوی چشمام بود.انگار اومده بود توی اتاق و ما رو نگاه میکرد.هر چی پلک میزدم تصویرش از جلوی چشمام رد نمیشد.درست گوشه اتاق ایستاده بود و لبخند میزد.اما نه اون لبخند همیشگی احساس میکردم اونم ناراحته و منتظر تا من یه کاری بکنم و هر دومون رو نجات بدم.کیان رد نگاه منو تا گوشه اتاق دنبال کرد.اما چون چیزی ندید با تعجب گفت:حالتون خوبه شیدا خانم.
نمیخواستم بیشتر از اون خودم رو ببازم برای همین سعی کرمد به خودم مسلط بشم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راستش من اصلا آمادگی ازدواج ندارم.یعنی فعلا میخوام درس بخونم.
کیان لبخندی زد و گفت:اینکه بهونه همه دختر خانمهاست.کاش یه چیز جدیدتر میگفتید!اگر اجازه بدید من اول یه کم از خودم صحبت میکنم.
و شروع کرد به حرف زدن.از خودش برام میگفت.از اینکه چطور توی اون برخورد اول بهم علاقه مند شده و توی اون یکماه چقدر با خودش کلنجار رفته تا بالاخره دیشب تونسته تصمیم نهاییش رو بگیره...از اینکه میدونه من 19 سال بیشتر سن ندارم و برای همین تا تموم شدن درسش و احیانا درس من بعد از قبولی توی کنکور باید صبر کنیم و علت اینکه اونقدر زود پاپیش گذاشته این بوده که میخواسته خیالش از بابت من راحت بشه...اون حرف میزد و من همه توجه ام به کیوان بود.احساس میکردم کیان هر چی بیشتر حرف میزنه کیوان ازمن دورتر میشه.کیوان دیگه لبخند نمیزد حتی دیگه بمن نگاه هم نمیکرد فقط به یه نقطه خیره شده بود و سرش رو از روی تاسف تکان میداد.
دلم میخواست داد بزنم و بهش بگم که همه اونها تقصیر اونه.تقصیر اونه که من داشتم اونهمه زجرو تحمل میکردم و تقصیر اونه که تمام اون شرایط پیش اومده.شاید اگر زودتر از اینها اقدام میکرد الان بجای کیان اون روبروم نشسته بود و حرف میزد.با همین تصور یک دفعه احساس کردم کیوان روبرومه و داره حرف میزنه.یک دفعه حالت نگاهم تغییر کرد.منکه تا اون موقع به زور حرفهای کیان رو گوش میکردم یک دفعه زل زدم تو چشماش و با اشتیاق به حرفاش گوش کردم.
حالا که یاد اون روزها می افتم میبینم حتی کیان هم حضور یک غریبه رو توی اون اتاق احساس کرده بود.انگار فهمیده بود که بجز ما دو تا نفر سومی هم توی اون اتاق هست.چون مرتب اینور و اونور اتاق رو نگاه میکرد.طفلک شاید کمی ترسیده بود.شاید فکر میکرد که به خواستگاری به دختر دیوونه اومده.اما هیچکدوم از این چیزها برام مهم نبود.من نمیخواستم به هیچ قیمتی کیوان رو ناراحت کنم حتی به قیمت اینکه دیگران فکر میکردند من دیوونه شدم.موقعی که حرفهای کیان تموم شد باز هم نگاهی به اطراف اتاق انداخت.بعد درست توی چشمهای من زل زد و چند دقیقه ای همون طوری نگاهم کرد.اونوقت آهی کشید و گفت:چشمهای شما به من میگن که نباید به دیداری دوباره امیدوار باشم.در تمام مدتی که حرف میزدم و شما وانمود میکردید که مشغول گوش کردن هستید حضور یه نفر رو توی این اتاق حس میکردم اما فهمیدم که اشتباه فکر میکردم.در واقع اون یه نفر توی اتاق نیست بلکه در فکر و قلب شماست.شاید کسی که توی این اتاق غریبه اس منم.برای همین بخودم اجازه نمیدهم که خلوت شما رو بر هم بزنم.
با ناباوری نگاهش کردم.تصور نمیکردم به اون راحتی تونسته باشه از احساس من باخبر بشه.این چیزی بود که تا اون روز تونسته بودم از همه پنهان کنم.هیچکس حتی نزدیکترین اطرافیانم هم متوجه نشده بودند.لبخندی مهربان اما کاملا غمگین زد و گفت:اگه واقعا یه نفر دیگه رو دوست دارین چرا اجازه دادید من به خواستگاریتون بیام؟عشق و علاقه شما برای من محترمه.اما نمیدونم چرا اجازه دادید با احساس و قلب من بازی بشه؟
حرفی نداشتم بزنم.کاملا حق داشت.شاید اگر هر شخصی دیگه ای هم جای کیان بود اونطور محترمانه و منطقی با من صحبت نمیکرد.قبل از اینکه از اتاق خارج بشه برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم:حق با شماست و من بخاطر همه چیز متاسفم!اما باور کنید اصلا نمیخواستم با احساسات شما بازی کنم.اگر همه چیز دست خودم بود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد.
لبخندی معصومانه زد و گفت:به هر حال از اینکه مزاحمتون شدم عذر میخوام.
بعد در حالیکه از اتاق بیرون میرفت دوباره به سمتم برگشت و گفت:من پیش همه وانمود میکنم که منتظر جواب شما هستم.شما میتونید یه بهونه بیارید و جواب منفی بدید.فکر کنم این تنها کاریه که میتونم براتون انجام بدم.
قلبم با شنیدن این حرف به لرزه در اومد.وقتی از اتاق خارج شد کیوان در حالیکه لبخند میزد اومد و روبروم نشست.اما برای اولین بار دوست نداشتم اون لحظه اونجا حضور داشت.از خودم بدم می اومد از اینکه یه نفر رو آزار داد بودم و قلبش رو شکسته بودم.وقتی حرفهای کیان رو برای خودم تکرار میکردم وقتی آخرین نگاهش رو جلوی چشمام تجسم میکردم همه وجودم فریاد میزد و میگفت که دارم اشتباه میکنم.کیان تمام مشخصه های یک همسر ایده آل رو داشت.اما من با یک رویا عوضش کرده بودم.فقط به این امید که بالاخره روزی بجای رویا و خیال خودش کنارم باشه و تمام اون ناراحتی ها رو جبران کنه.
غمی که روی دلم نشسته بود رو با یک آه بیرون دادم و سکوت کردم.دکتر لبخندی آرام بخش بهم زد و گفت:از اینکه گذشته ها رو مرور میکنی ناراحت میشی؟
سری تکان دادم و گفتم:یه زمانی از اینکه گذشته ها رو مرتب توی ذهنم تکرار کنم لذت میبردم.اصلا یه زمانی اونقدر همه چیز رو برای خودم تکرار کرده بودم که ملکه ذهنم شده بود.اما وقتی همه چیز به آخر رسید وقتی تمام اون تکرارها بی نتیجه موند همه چیز برعکس شد.حالا دیگه حتی فکر کردن هم به گذشته ناراحتم میکنه.الان وقتی به اون موقع فکر میکنم از اینکه جواب منفی به کیان دادم پشیمون میشم.پیش خودم فکر میکنم شاید اگه همون موقع میتونستم بر احساساتم غلبه کنم بجای دل خوش کردن به یک عشق یک طرفه به محبتی که توی چشمهای کیان موج میزد و میتونستم با همه وجود لمسش کنم جواب مثبت میدادم حالا کارم به اینجاها کشیده نمیشد.شاید به مرور زمان همه چیز رو فراموش میکردم شاید میتونستم عشق کیانو جایگزین عشق کیوان کنم.
دکتر بدون هیچ مکثی گفت:شایدم نه شاید هیچوقت نمیتونستی اونطوری که باید به همسرت عشق بورزی.چون همیشه یه سایه تو زندگیت بین تو اون فاصله می انداخت.به هر حال من معتقدم توی اون شرایط تو بهترین کار ممکن رو انجام دادی.تو قبل از هر چیز باید فکر خودت رو آزاد میکردی باید برای همیشه کیوانو فراموش میکردی بعد در مورد زندگی اینده ات تصمیم میگرفتی.پس میبینیم که اشتباه نکردی.اما بعد از موضوع کیان چکار کردی؟نمیخوای بگی که باز هم تو اتاق خودتو حبس کردی و شبانه روزت رو با یه تصویر خیالی پر کردی هان؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:کیان همونطور که بهم گفته بود طوری وانمود کرد که انگار منتظر جواب منه.وقتی از اتاق خارج شدم مادر و پدرش طوری نگاهم میکردند که انگار همه چیز تموم شده.بالاخره اون روز زجر آور به پایان رسید و خانواده بهادری رفتند.هیچکس چیزی نمیگفت اما همه منتظر جواب من بودند.انگار همه با هم توافق کرده بودند که تا زمانی که من حرفی نزدم چیزی به زبون نیارند.اما با نگاهشون منو میخوردند.درست یکساعت از رفتن کیان میگذشت که اردلان اومد خونه.سرتاپا خیس بود.انگار چند ساعت زیر بارون ایستاده بود.به محض اینکه وارد خونه شد همه ریختند سرش که کجا بوده و چرا زودتر نیومده خونه.اما اردلان هیچی نمیگفت.اونقدر تو عالم خودش بود که متوجه هیچکدوم از این سوالها نمیشد.بدون اینکه جواب کسی رو بده یکراست بطرف من اومد و گفت:شیدا جوابت چیه؟
بجای من عمه با عصبانیت گفت:تو چیکار به اون داری؟جواب منو بده.بهت میگم کجا رفته بودی؟نمیگی کیان ناسلامتی دوست توست و انتظار داشت که تو هم اینجا باشی.
اردلان با عصبانیت بطرف عمه برگشت و گفت:گفتم که یه جایی کاری برام پیش اومده بود.نتونستم بیام حالام از همه عذر میخوام.
دوباره نگاهم کرد و گفت:شیدا جواب ندادی.
کیان دوست صمیمی اردلان بود.میدونستم که خیلی دوست داره جواب مثبت رو از من بشنوه اما نمیتونستم کاری براش انجام بدم.واقعا نمیتونستم.نگاهی به بقیه کردم تا یه نفر حرفی بزنه اما همه منتظر جواب من بودند.انگار اردلان حرف دل همه شون رو زده بود.تصمیم گرفتم همون روز همه چیز رو تموم کنم.برای همین خیلی قاطع و بدون هیچ شک و تردیدی گفتم:کیان پسر خوبیه اما...
اردلان با حالتی عصبی که برام غیرمنتظره بود گفت:اما چی شیدا؟چرا اینقدر دست دست میکنی؟
اونقدر عصبی بود که انگار قراره به اون جواب بدم.یه آن فکر کردم که نکنه کیان بهش حرفی زده باشه.به هر حال دوست چندین ساله اردلان بود و امکان داشت همه چیز رو بهش گفته باشه یا مثلا بهش گله کرده باشه که تو که میدونستی دختر دایی ات خاطرخواه یکی دیگه اس چرا به من چیزی نگفتی؟همه این فکرها یک دفعه به ذهنم هجوم آورده بود و عذابم میداد.اردلانم که دیگه از همه بدتر بالاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم:اما من هیچ احساسی نسبت بهش ندارم.امیدوارم در کنار یه نفر دیگه خوشبخت بشه.
میدونستم که الانه که بپرسه چرا؟و یا اینکه مثلا کیان چه عیبی داره؟یا بخواد یه جورایی از کیان تعریف کنه!اما اردلان هیچ حرفی نزد و بدون اینکه عکس العملی نشون بده یکراست رفت توی یکی از اتاقا تا لباسش رو عوض کنه.اونشب به غیر از آرزو و شیوا که مدام سوال پیچم میکردند که چی بهم گفتید و چرا قبولش نکردم هیچکس در این مورد باهام حرف نزد.همه بنظرم احترام گذاشته بودند و بدون هیچ سوال اضافه ای به خانواده بهادری جواب منفی دادند و همه چیز به خیر گذشت.لااقل من فکر میکردم که همه چیز تموم شده باشه.اما اون سال انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من بیشتر عذاب بکشم.هنوز یکماه از رفتن کیان و خانواده اش نمیگذشت که سر و کله نفر بعدی پیدا شد و من درست مثل گذشته عمل کردم.اما بجز کیان هیچکدومشون به احساس واقعی من پی نبردند.بعضی هاشون دست بردار نبودند دیگه خسته شده بودم از اینکه بیخود و بی جهت روی پسرای مردم عیب بذارم.از اینکه از هر کدومشون عیبهای بیخودی میگرفتم وجدانم در عذاب بود.احساس میکردم دارم تو یه مرداب دست و پا میزنم تا زنده بمونم.اما هر چی بیشتر تلاش میکردم و دست و پا میزدم بیشتر گرفتار میشدم.انتظار داشت خفه ام میکرد.هنوز کیوانو میدیدم اما هیچ چیز با گذشته تفاوتی نکرده بود.انگار این فقط احساس من بود که نسبت به قبل قوی تر شده بود.هر بار که بی تفاوتیش رو میدیدم اون قدر عصبانی میشدم که بخودم قول میدادم که به نفر بعدی که به خواستگاریم میاد جواب مثبت بدم.مثلا پیش خودم فکر میکردم اینطوری ازش انتقام میگیرم.اما وقتی آرومتر میشدم میدیدم این کار هم فایده ای نداره وقتی اون از احساس من خبر نداشت مسلما هیچوقت هم از شنیدن خبر ازدواج من ناراحت یا افسرده نمیشد.من کیوان رو با خودم اشتباه گرفته بودم.خودم شبانه روز تو این کابوس بدم که ممکنه یه روز یه نفر دیگه رو همراه کیوان ببینم اونوقت همین احساس رو به کیوان هم نسبت داده بودم و میخواستم مثلا اینجوری انتقام اون لحظات رو که بی توجهی خوردم کرده بود رو ازش بگیرم.داشتم دیوونه میشدم.یعنی تقریبا دیوونه شده بودم.دیگه اصلا روی درسام تمرکز نداشتم.نه میتونستم فراموشش کنم و ازش دل بکنم نه میتونستم بیشتر از اون منتظرش بمونم.اونم فقط به این امید که بالاخره یه روز به سراغم میاد.دیگه اونقدر کلافه و سردرگم بودم که خواب و خوراکم کم شده بود.انگار یه آدم دیگه شده بودم.مرتب تو خواب حرف میزدم و جیغ میکشیدم.اگر هم بیدار بودم دلم میخواست یه گوشه بنشینم و فقط به یه نقطه زل بزنم و با هیچ کس حرفی نزنم.دیگه همه فهمیده بودند که من شیدای سابق نیستم.اما نمیدونستند چرا به اون روز افتادم.دلم میخواست داد بزنم و بهمه بگم که چمه.اما نمیتونستم و مجبور بودم فقط تو خودم بریزم تا اینکه بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
نگاهی به دکتر کردم.انگار نه انگار که یکساعت تموم با حرفهای خسته کننده ام حوصله اش رو سر برده بودم.هنوز طوری وانمود میکرد که انگار مشتاق شنیدنه.نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:امروز خیلی حرف زدم.خسته تون کردم.
دکتر لبخندی مهربان زد و گفت:اصلا خسته نشدم.اتفاقا دوست دارم اگه خودت خسته نشدی ادامه بدی.
پوزخندی زدم و گفتم:میدونم که از ته دل این حرفارو نمیزنید!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:اصلا اینطور نیست.مطمئن باش وقتی میگم که دوست دارم بشنوم این رو از صمیم قلبم میگم.
دوباره لبخندی زدم و شروع کردم به ادامه دادن و گفتم:بالاخره یه فرصت پیش اومده بود و من میتونستم بدون اینکه کسی متوجه بشه کاری رو که میخواستم انجام بدم.با اینکه مطمئن بودم حداقل تا چند ساعت دیگه هم کسی خونه نمیاد ولی خیلی مضطرب و نگران بودم.تکه کاغذی رو که روش شماره تلفن کیوان رو نوشته بودم از لای صفحات کتابم بیرون کشیدم و دوباره نگاهش کردم.از ته دل دوست نداشتم که اونکارو انجام بدم اما دیگه چاره ای برام نمونده بود.تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم.با اینکه تمام وجودم فریاد میزد و از انجام اون کار منعم میکرد.اما باز هم بخودم نهیب میزدم که این آخرین راه باقی مونده اس اگه من واقعا عاشقش بودم باید از یه چیزایی تو زندگیم میگذشتم.اما واقعا ارزشش رو داشت که بخاطر کیوان عزتمو از دست بدم و غرورمو زیر پا بذارم؟کنار گوشی تلفن نشستم.از وقتی که شماره اش رو گیر آورده بودم مرتب با خودم کلنجار رفته بودم تا بالاخره تونسته بودم خودم رو تا حدی راضی کنم.اینهمه دختر و پسر صبح تا شب تو کوچه و خیابون بدون اینکه هیچ نسبتی با هم داشته باشن با هم حرف میزدن و با هم رابطه داشتن.حالا چه اشکالی داشت من از پشت گوشی فقط چند کلمه باهاش حرف میزدم و راز دلم رو بهش میگفتم؟اونطوری همه چیز برای همیشه تموم میشد و بالاخره تکلیفم روشن میشد.دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این فکر کنم.برای همین گوشی تلفن رو برداشتم و شروع کردم به گرفتن شماره.اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای طپشش رو به وضوح میشنیدم.دستام میلرزید و صورتم داغ کرده بود تلفن دو سه بار زنگ خورد تا بالاخره یه نفر گوشی رو برداشت.خود کیوان بود گفت:بفرمایید.
قادر نبودم حرف بزنم.یه چیزی چنگ انداخته بود و گلوم رو میفشرد.خیس عرق شده بودم.موهای جلوی پیشانی ام کاملا به صورتم چسبیده بود.هر چه سعی میکردم حرف بزنم کمتر نتیجه میگرفتم.من آدمی نبودم که بتونم با یه پسر غربیه سر صحبت رو باز کنم.از خودم متنفر شده بودم.چند بار دیگه جمله قبلیش رو تکرار و وقتی نتیجه ای نگرفت گوشی رو بدون هیچ حرف اضافه ای گذاشت.گوشی هنوز توی دستای من باقی مونده بود و ارتباط قطع نشده بود.در حالیکه تن و بدنم به شدت میلرزید ارتباط رو قطع کردم.کارم به کجا رسیده بود!من با خودم چیکار کرده بودم؟سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بحال زار خودم گریه کردم.دیگه مطمئن شده بودم که حتی بخاطر کیوان هم نمیتونستم پا روی اعتقاداتم بگذارم و داشته هامو ندیده بگیرم.حتی بخاطر کیوان که تمام زندگیم بود.حداقل بخاطر خود اونم که شده بود باید کاری میکردم که عشقم پاک بمونه.پاک و دست نیافتنی بدون هیچ خدشه ای اگه واقعا عشق من خاص بود پس باید این خاص بودنشو تو همه چیز نشون میداد.اگه واقعا بین من و کیوان یه احساس دو طرفه ایجاد شده بود احتیاجی به حرفهای من نبود.کیوان خیلی راحت میتونست بدونه اینکه حرفهای منو بشنوه عشق و احساسم رو از تو چشمام بخونه.البته اگه میتونست فقط چند دقیقه از غرورش دست بکشه و بجای آسمون و بالای سرش روبروش رو نگاه کنه.آخه میدونید آدمهای مغرور همیشه بالای سرشون رو نگاه میکنن.از نظر اونا هر چیزی که پایین تر از راستای دیدشون قرار داشته باشه ارزش نگاه کردن رو نداره.اگر کیوان میتونست فقط یک بار منو ببینه و احساسم رو درک کنه اونوقت عشقم ارزش داشت.نه موقعی که مثل هزار دختر و پسر دیگه از طریق تلفن با هم اشنا میشدیم.اون موقع انگار یک تکرار قدیمی رو دوباره تکرار کرده بودیم و این برای من ارزش نداشت.با اون حرفها بخودم امید میدادم.بخودم میگفتم برای رسیدن به کیوان فقط باید صبر کنم اما تا کی؟خودم هم جواب این سوال رو نمیدونستم.اونقدر فکر و خیال کردم تا بالاخره توانم تموم شد و مثل همه دخترای دیگه که موقع مستاصل شدن گریه میکنن گریه کردم.حتی خودم هم علت واقعی گریه ام رو نمیدونستم.فقط میدونستم باید گریه کنم تا یه جورایی سبک بشم.احساس میکردم وقتی که گریه میکنم بیشتر بخدا نزدیکم و میتونم ارزوی قلبی دلم رو از خدا بخوام.کم کم اون هق هق اولیه جاش رو به یه سکوت عمیق داده بود.یکدفعه زنگ در به صدا در اومد.نمیدونم چرا یکهو اونقدر ترسیدم.طوری که نفس نفس میزدم.اول شک داشتم که در رو باز کنم یا نه اما وقتی که صدای زنگ چند بار دیگه تکرار شد فهمیدم کسی که پشت دره مطمئنه که من خونه هستم.آیفونو برداشتم و با صدایی خفه گفتم:بله.
وقتی صدای اردلانو شنیدم نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کرمد حتما دنبال وسیله ای اومده بود.جلوی در سالن رفتم و منتظر موندم تا اردلان بیاد تو.وقتی که چشمش بهم افتاد یکهو سرجاش خشک شد و همونطور مات و مبهوت به من زل زد.دوباره اون ترس اولیه به دلم افتاد و با لکنت زبون پرسیدم:برای کسی اتفاقی افتاده؟
اردلان بعد از یه سکوت طولانی وقتی به خودش اومد گفت:همه خوبن ولی انگار برای تو اتفاقی افتاده!حالت خوبه شیدا؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم:معلومه که خوبم این چه سوالیه میپرسِی؟
اردلان گوشه استینم رو گرفت و با خودش به سمت آینه قدی کشوند و گفت:یه نگاه تو آینه بنداز تا بفهمی چرا میپرسم حالت خوبه؟
حق با اردلان بود وقتی چشمم تو آینه افتاد از دیدن چهره خودم یه آن جا خوردم.اونقدر چشمام پف کرده و قرمز بود که بزور باز نگهشون داشته بودم صورتم ورم کرده بود و آرایش صورتم کاملا زیر چشمام ریخته بود.از اینکه با اون قیافه درهم و برهم جلوی اردلان رفته بودم خجالت کشیدم و نمیدونستم چی بگم.اردلان با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:گریه کردی شیدا؟اتفاقی افتاده؟
میخواستم انکار کنم.اما همه چیز اونقدر واضح و روشن بود که نمیتونستم انکار کنم.سعی کردم با یه دروغ یه جوری همه چیز رو ماست مالی کنم.برای همین گفتم:نه فقط سرم خیلی درد میکنه.
اردلان یک دفعه شروع کرد به کف زدن با تعجب نگاهش کردم.عصبانیت رو میشد تو حرکاتش دید.اما اینکه چرا تا اون حد عصبی شده بود رو نمیفهمیدم.خودش رو روی یکی از کاناپه ها انداخت و گفت:فقط دروغ نمیگفتی که حالا میگی.تو عوض شدی شیدا تو شیدای سابق نیستی.شیدایی که من میشناختم دختری نیست که بخاطر یه سردرد بشینه و مثل بچه ها اونقدر گریه کنه که چشماش مثل دو کاسه خون بشه.
من و اردلان با هم بزرگ شده بودیم و من نمیتونستم چیزی رو ازش پنهان کنم.از اینکه اون دروغ بچه گونه رو گفته بودم پشیمون شدم.حتی روش رو نداشتم که به چشماش نگاه کنم.اردلان دوباره بلند شد و بطرفم اومد.اینبار روبروم ایستاد و زل زد تو چشمام با حالت خاصی که تا اون روز هیچوقت ازش ندیده بودم گفت:شیدا خواهش میکنم قسمت میدم به جون هر کسی که دوسش داری این بازی رو تموم کن.چرا به من نمیگی چی شده؟چی شده که اون شیدای شاد و سرزنده حالا با کوچکترین اشاره ای بغض میکنه.چرا اون چشمها که تا چند پیش با برقشون به آدم میخندید حالا مدام خیس اشکه؟هان!خواهش میکنم به من بگو چته؟بگو چت شده شیدا؟
نمیدونم یه آن چی شد.ولی احساس کردم که بالاخره یه نفر پیدا شده که میتونم باهاش درددل کنم.یه نفر که میتونم بار سنگینی رو که روی دوشم بود باهاش قسمت کنم.اردلان تنها رازدار دوران کودکیم بود.تنها کسی که هیچوقت هیچی رو ازش مخفی نکرده بودم.بغض گلومو میفشرد و نمیذاشت نفس بکشم.سرم رو پایین انداختم تا اردلان اشکهایمو نبینه.هق هق گریه شونه هام رو میلرزوند.اما هیچ جوری نمیتونستم خودمو کنترل کنم.اردلان درست روبروم رو زمین زانو زد و با صدایی غم آلود گفت:شیدا تو که منو کشتی تو رو خدا بگو چرا گریه میکنی؟کسی ناراحتت کرده؟
یک ان یاد بچگی هام افتادم.اون موقعها هم به محض اینکه کسی اذیتم میکرد یا از یه چیزی ناراحت میشدم میزدم زیر گریه و اردلان هم درست مثل اون روز می اومد پیشم و بهم دلداری میداد.اون موقعها همیشه اردلان میتونست آرومم کنه همیشه.ولی اون روز با دوران کودکی مون خیلی فرق داشت.نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم که عاشق شدم و دارم از این درد ذره ذره اب میشم.اردلان دستش رو گذاشت زیر چونه ام سرم رو بالا آورد و گفت:شیدا چرا بمن نمیگی چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم.آخه دیوون ام کردی.دختر میدونی توی این چند ماهه همه ما چی کشیدیم؟
سرمو با شدت به طرفین تکون دادم و گفتم:هیچکس نمیتونه بمن کمک کنه هیچکس!
چشمهای اردلان هم قرمز شده بود احساس میکردم که اونم داره به شدت تقلا میکنه که نذاره اشکاش رو صورتش بریزن.اردلان به چشمهام خیره شده بود و نگاهم میکرد.تحمل نگاه سرزنش بارش رو نداشتم.میدونستم که میخواد مثل همیشه نصیحتم کنه که نباید گریه کنم و هزار تا نباید دیگه سرم رو بطرف دیگه ای چرخوندم تا شاید از نگاهش فرار کنم که یکدفعه با صدای خفه و گرفته گفت:شیدا تو عاشق شدی درسته؟
غافلگیر شده بودم.مچم پیشش باز شده بود.باز هم با نگاه کردن به چشمهام به رازم پی برده بود.نمیتونستم انکار کنم اما اینکه جلوش اقرار به عشق بکنم هم محال بود.برای همین فقط سکوت کردم و چیزی نگفتم.
آهی کشید و از جلوم بلند شد و به سمت دیگه سالن رفت.دیگه حتی تو صورتم هم نگاه نمیکرد.انگار اونم خجالت میکشید.همون طور که روش یه طرف دیگه بود گفت:خیلی وقته که متوجه این موضوع شدم اما...
دوباره سکوت همه جا رو فرا گرفت.نه من میتونستم حرف بزنم نه اون باز خودش سکوت رو شکوند و گفت:شیدا بچگی هامون یادته؟اون موقعها ما هیچوقت چیزی رو از هم پنهان نمیکردیم.چی شده که حالا نمیتونی به من اعتماد کنی؟
دلم نمیخواست ناراحتش کنم حق با اون بود.اگه قرار بود کسی از راز من با خبر بشه اردلان بهترین نفر بود.اگه قرار بود کسی کمکم کنه اون تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه دلمو به دریا زدم و با من من گفتم:میدونی اردلان...
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم ازش خجالت میکشم و یه چیزی مانع میشه که راحت حرفمو بزنم.اردلان از اینکه میدید بالاخره موفق شده منو راضی به حرف زدن بکنه از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید و همین شور و هیجان بود که به من قوت قلب داد تا حرفامو بزنم.سرمو پایین انداختم و رازی رو که توی اون چهارسال بر دلم سنگینی میکرد از اولین نگاه از احساسم از عشقم و از قلبم که بیتاب نگاه کیوان شده بود...از همه چیز براش گفتم.از تک تک روزهایی که بخاطر داشتم.از تک تک لحظاتی که از دوری کیوان برام مثل یکسال گذشته بود.هر چی بیشتر حرف میزدم بیشتر احساس سبکی میکردم.انگار بعد از سالها برای اولین بار میتونستم براحتی نفس بکشم.سرم رو بالا گرفتم تا بتونم عکس العملش رو تو چشماش ببینم.اما روش به من نبود.در تمم لحظاتی که من صحبت میکردم حتی به من نگاه هم نکرده بود.پیش خودم فکر کردم حتما اینکارو برای این کرده که من راحت تر حرف بزنم.بعنوان آخرین جمله گفتم:من عاشق کیوانم.حالا میتونی کمکم کنی؟
با گفتن این جمله انگار یک عالمه بار از روی دوشم برداشته شد.بالاخره یه نفر دیگه بجز خودم به رازم پی برده بود.اردلان اونقدر شوکه شده بود که تا چند دقیقه هیچ حرکتی نمیکرد.تنها کاری که انجام داد این بود که دستش رو به لبه دیوار تکیه داد و یه جور تکیه گاه برای خودش درست کرد.شاید همونقدر که گفتن اون راز برای من سخت بود شنیدنشم برای اون سخت بود.
اونقدر مکث کرد که تصور کردم شاید اصلا حرف منو نشنیده.برای همین دوباره با صدایی بلندتر گفتم:من عا...
اما قبل از اینکه جمله ام رو دوباره تکرار کنم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:من چی کار میتونم بکنم؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.با صدایی خفه گفت:اونم میدونه...منظورم اینه که اونم بتو علاقه دا...ره؟
درست زده بود وسط هدف.حتی فکر کردن به اینکه این عشق یک طرفه باشه منو دیوونه میکرد.برای همین نمیتونستم جوابش رو بدم.وقتی سکوت منو دید دوباره گفت:گفتم کیوان چی؟
به سختی گفتم:نه.
بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم گفتم:من یه نفر رو میخوام که این موضوع رو بفهمه.یعنی از احساساش باخبر بشه.
خواستم حرفم رو ادامه بدم و بگم که اون یه نفرم تویی و این تنها کمکیه که میتونی بهم بکنی که یکدفعه بطرفم چرخید.صورتش کاملا برافروخته بود.خوب میشناختمش.میدونستم هر وقت عصبی میشه گوشه لبشو میجوه.اونقدر بمن نزدیک شده بود که گرمای صورتش رو احساس میکردم.ناخودآگاه چشمم به دستاش افتاد که مشت کرده بود و به شدت میفشرد.اما هیچی نگفت.یعنی نه اون حرفی میزد نه من جرات داشتم چیزی بگم.بالاخره سکوت رو شکست و گفت:باید خیلی زودتر از اینها این موضوع رو حدس میزدم.
من از لحن ارومش قوت گرفتم و با نیرو و هیجان خاصی زیر لب گفتم:من اگه به کیوان نرسم خودمو میکشم.کیوان همه چیز منه هر حرکتش به جون من بسته شده...
هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که اردلان با عصبانیت بطرفم چرخید و تازه اون موقع بود که فهمیدم اون صدای گرفته نشون دهنده همدردیدش با من نیست بلکه مقدمه خشمیه که تمام صورتش رو برافروخته کرده بود.نمیدونم چی باعث شده بود که احساس کنم میتونم حرف دلم رو بهش بگم.اما اون موقع لرزش دستهای اردلان گویای این بود که مثل همیشه اشتباه کرده بودم.اونقدر با نفرت نگاهم میکرد که حالم از خودم بهم میخورد.با عصبانیت فریاد کشیدم و گفتم:چیه؟چرا اینطوری بهم زل زدی؟
هر کسی نمیدونست فکر میکرد من چه گناه بزرگی مرتکب شدم که مستوجب اینهمه خشم و نکوهشم.اما مگه من چی کار کرده بودم که خودم خبر نداشتم.عشق من پاک بود و هیچکس حق نداشت کوچکترین لکه ای به اون وارد کنه.عاشق شدن که گناه نبود.من بی خیال از همه چیز سفره دلم رو پیش اردلان باز کرده بودم.اما اشتباه کرده بودم که سکوتش رو به معنی همدردی با خودم تصور کرده بودم.خیال میکردم بالاخره اردلانم تو زندگیش عاشق شده و میتونه مثل همیشه احساسم رو درک کنه و پشتیبانم باشه.اما اشتباه میکردم.تو وجود سرد و خشک اردلان عشق راهی نداشت.وقتی سرش رو بالا گرفت سرخی چشمانش و حالت نگاهش بهم فهموند که خیلی خوش باور بودم برای یه لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم.شاید اون کسی نبود که باید بهش اطمینان میکردم.اگه از اونجا بیرون میرفت و همه چیز رو لو میداد...دیگه روم نمیشد تو چشم کسی نگاه کنم.
تو عالم خودم بودم که یکدفعه مثل آتشفشان شعله ور شد و گفت:لابد اون یه نفرم منم اره؟
دوباره با فریاد گفت:گفتم اره؟!
یک آن از ترس اینکه کسی متوجه بشه به در نگاه کردم لبخند عصبی زد و گفت:چیه میترسی کسی صدامون رو بشنوه؟نترس هیچکس اینجا نیست که صدای ما رو بشنوه.
و چند قدم به سمت من اومد که باعث شد ناخودآگاه عقب تر برم.شاید احساس کردم که میخواد بهم حمله کنه.با صدایی که حالا از شدت عصبانیت دو رگه شده بود و میلرزید گفت:تو از من چی میخوای شیدا؟میخوای برم پیش اون پسره وبهش بگم...
اردلان حتی از گفتن اسم کیوان ابا داشت.اونوقت من چه ساده و چه راحت سفره دلم رو پیشش باز کرده بودم.دیگه چیزی نگفت و یکراست به سمت در رفت اما قبل از اینکه از خونه بیرون بره گفت:دلم میخواست الان بجای تو یه نفر دیگه اونجا ایستاده بود تا...
از بس مشتش رو میفشرد همه رگهای دستش بیرون زده بود.بدون اینکه جمله اش رو تموم کنه که متوجه منظورش شدم.از خودم بخاطر اینکه اونقدر ساده لوحانه رفتار کرده بودم و از اون بخاطر اینکه تونسته بود به راز من پی ببره متنفر بودم.مطمئن بودم اونهمه عصبانیت ظاهریه و الان داره تو دلش بهم میخنده و از اینکه منم بلاخره جلوی یه نفر به زانو در اومدم و دارم از احساسی حرف میزنم که همیشه ادعا داشتم باهاش بیگانه هستم خوشحاله!و لابد داره تو دلش میگه شیدا دیدی بالاخره شکستی دیدی تو هم عاشق شدی!بیایید نگاه کنید این همون شیداییه که همیشه میگفت نسبت به پسرا بیتفاوته.شیدایی که همیشه خودش رو از همه بالاتر میدونست و میگفت هیچ پسری نمیتونه قلبش رو تسخیر کنه.بیایید و نگاه کنید که حالا به چه روزی افتاده.بجایی رسیده که همه فکر میکنن دیوونه شده.بجایی رسیده که مثل بچه ها تهدید به خودکشی میکنه.
صورتم از این افکار داغ شده بود.اونقدر عصبی بودم که باز بدون فکر گفتم:خیلی خوشحالی آره؟
آنچنان به سمتم چرخید که یه آن اگه عقب تر نرفته بودم با هم برخورد میکردیم.اما دیگه دستش پیشم رو شده بود.دیگه نمیتونست به چیزی که نبود تظاهر کنه.اردلان نه تنها عصبانی نبود بلکه خیلی هم خوشحال بود و داشت لحظه شماری میکرد که زودتر اونجا رو ترک کنه و همه چیز رو به بقیه بگه.احساس کردم اگه اینو بهش نگم تو گلوم گیر میکنه برای همین گفتم:خوب میدونم که الان نه تنها عصبی نیستی بلکه خیلی هم خوشحالی.چون من اونقدر ساده و احمقم که بهمه اعتماد میکنم برو بیرون و هر چی دلت میخواد برای مادر و پدرم سمبل کن.برو بیرون و بهشون بگو که شیدا مرده.برو و عقده های چند ساله ت رو بریز بیرون.
تنها چیزی که اون لحظه احساس کردم سوزش سیلی بود که اردلان به صورتم زد.مثل برق گرفته ها خشک شدم.انگار گیج و منگ شده بودم.ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم.باور نمیکردم که اردلان اونکارو کرده باشه.
بدون اینکه چیزی بگه از خونه بیرون رفت و تنها صدایی که شنیدم صدای در بود که محکم بسته شد.من موندم و تنهاییم من موندم و اتاقم که حالا دنیام شده بود.ناخودآگاه چشمم به آینه افتاد.جای پنج انگشت روی صورتم نقش بسته بود.با دیدن خودم توی آینه لبخندی تلخ روی لبام نقش بست.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه.تلخ ترین گریه ای که تا به اون روز کرده بودم.گریه نه برای سیلی که خورده بودم.بلکه بخاطر غروری که حالا شکسته و خرد شده بود.اونقدر خوار و خفیف که اردلان جرات اون کار رو پیدا کرده بود.به اتاقم پناه بردم خودم رو روی تخت انداختم.صورتم رو توی بالش فشردم و هق هق گریه رو سر دادم.دیگه همه چیزم رو از دست داده بودم.تنها چیزی که برام مونده بود اسم کیوان بود.با صدایی گرفته اسم قشنگش رو تکرار میکردم و اشک میریختم....
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:08 PM
فصل 13
تمام تنم داغ کرده بود و صورتم از حرارت میسوخت.هرگز نمیتونستم اون روز و اون خاطره رو فراموش کنم.نفرتی که اردلان اون روز توی دلم کاشته بود هر چند وقت یکبار درست موقعی که سعی میکردم برای همیشه فراموشش کنم با یادآوری اون خاطره زنده میشد.دستام میلرزید و قادر نبودم کنترلشون کنم.باز هم صورتم خیس از اشک شد.اما اینبار مرتب صدامو تو خودم خفه میکردم تا کمتر دکتر رو ناراحت کنم فقط شونه هام مدام میلرزید.دکتر یه لیوان آب ریخت و در حالیکه لیوان رو به دستم میداد گفت:گریه کن دخترم سعی کن بغضت رو با صدا بدی بیرون نذار چیزی تو دلت بمونه گریه کن شیدا جان.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر گریه انتظار داشتم دکتر حرفی بزنه و اردلان رو محکوم کنه اما دکتر تنها آهی کشید و گفت:ازت میخوام که ببخشیش شیدا.نذار تو دلت کینه ای باقی بمونه میدونی شیدا همیشه در زندگی همه ما زمانی پیش میاد که واقعا همه چیز رو از دست رفته میبینیم.اون وقته که نمیتونیم بر اعصابمون کنترلی داشته باشیم.فرقی ام نمیکنه که اون آدم یه دکتر روانشناسی باشه یا یه آدم معمولی.من نمیخوام اردلان رو توجیه کنم.اما میخوام بهت بگم مطمئنم تو اونقدر خاطره خوب از اردلان داری که بتونی تنها گناهش رو ببخشی درسته؟
با صدای خفه ای گفتم:سعی میکنم با اینکه برام خیلی سخته ولی با تمام وجود سعی میکنم اون روز رو فراموش کنم.
کمی آرومتر شده بودم دوست داشتم باز هم ادامه بدم.میخواستم حالا که به اونجا رسیدم همه چیز رو برای دکتر تعریف کنم.در حالیکه به یک نقطه خیره شده بودم گفتم:من کیوانو دوست داشتم.به معنای کامل کلمه عاشقش بودم.آرزوم این بود که حتی برای یکبار هم که شده رودروش قرار بگیرم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم!بهش بگم که زنده موندنم به زندگی اون بسته شده.اما آدم وقتی میبینه عشقش کسی که فکر میکنه همه وجودش متعلق به اونه نسبت بهش بی تفاوته یا یه چیزی بالاتر از بیتفاوتی بی علاقه اس...داغون میشه...میشکنه...این کاری بود که کیوان با من کرد.کیوان بی رحمی تمام منو زیر پاهاش خرد کرد بدون اینکه حتی یکبار هم به عقب برگرده و ببینه که با دل من چه کار کرده.نمیگم از روی عمد اینکارو کرده نه.ولی با غرورش شوق زندگی رو از من گرفت.شوق خندیدن شوق زنده موندن...وقتی در برابر خواسته من نه گفت احساس پوچی و حقارت میکردم.زندگی برام تمام معنا و زیباییش رو از دست داده بود.عشق و دوست داشتن دیگه تنها یه واژه بی ارزش و بی مفهوم بود.دیگه باورم نمیشد که اصلا عشقی روی این کره خاکی وجود داشته و داره!شاید همه چیز دروغ بود و همه این حرفها فقط تصورات یه مشت آدم قصه پرداز و رویایی بود که اصلا مفهوم دوست داشتن رو حتی یکبارم تو زندگی شون تجربه نکرده بودند.ناخودآگاه به همه قصه ها عاشقانه که تا به اون روز خونده بودم پوزخند زدم.پس کجا بود اون عشقهای اتشین که خواب رو از چشمهای عاشق و معشوق میگیره؟پس کجا بود عشقی که فرهاد رو آواره کوهها کرد و مجنون رو سرگشته بیابون ها؟!
غرور و احساسمو همه چیزمو زیر قدمهای سرد و بی احساسش خرد کرده بود.با نگاههای سردش که لبخندهاشو تیره میکرد از کنار من میگذشت.بدون اینکه بدونه با من با احساسام و با قلبم که حالا کاملا متعلق به اون بود چه میکنه.اما من اونقدر چشمهامو روی حقایق بسته بودم که حتی اون نگاههای سرد هم نمیتونست شوق دیدار اون لبخند زیبا رو از من بگیره.گرمای اون لبخند اونقدر زیاد بود که تمام یخها رو آب میکرد تمام بی تفاوتی هاشو من عاشق بودم و حتی همون لبخند کوتاه هم میتونست روح خسته منو التیام ببخشه.تا زمانیکه جادوی اون لبخند وجود داشت حتی نگاه کاملا بیتفاوت کیوان هم برای من عاشقانه بود و سکوتش گویای قشنگترین جمله های عاشقانه و قدمهایش قدمهایش...درست هم نوا با ضربان قلبم انگار زیباترین ملودی بود کم کم به همه چیز عادت کرده بودم.
عادت کرده بودم که از کنارش رد بشم و کوچکترین حرکتش رو برای خودم معنی کنم و حرفهای نگفته ام رو تو رویاهام که کم کم داشت تمام زندگیم رو تصاحب میکرد بهش بگم.و رازی رو که کم کم داشت منو بیمار میکرد تو گوشش زمزمه کنم.بهش بگم عاشقشم و حاضرم همه زندگیم رو با یک لحظه کوتاه معاوضه کنم لحظه ای که تو چشمام نگاه کنه و بگه که منو دوست داره.من بخاطر کیوان همه چیزم رو از دست داده بودم شادیم نشاطم و از همه بالاتر اعتماد به نفسم رو.
آخ خدای من!تحمل اون لحظه حتی توی خواب و رویا هم سخت بود.کیوان حتی تو رویاهام هم هیچوقت به من نگفت دوستم داره.دوست داشتم از کنار هم رد میشیم او لحظه زیبا طولانی ترین لحظه دنیا باشه.تا بتونیم بیشتر وجود همدیگه رو احساس کنیم و تنهایی هامونو با هم پر کنیم.ولی افسوس که همیشه انتظار طولانی تر از لحظه وصال بود.هر چه انتظار رسیدن اون طولانی و کشنده بود زمانی که از کنار من میگذشت مثل برق و باد بود.اون روز بعد از رفتن اردلان اونقدر گریه کرده بودم که بزور میتونستم چهره ام رو تو آینه تشخیص بدم.چشمام اونقدر پف کرده بود که به زحمت میتونستم باز نگهشون دارم.بعد از رفتنش خودم رو تو اتاق حبس کردم و اجازه ندادم هیچکس وارد اتاقم بشه.همه برگشته بودند خونه اما هیچکس از موضوع خبری نداشت.چندین بار مادرم پشت در اتاقم اومد و ازم خواهش کرد که در رو باز کنم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم رو فرو بدم.برای همین ترجیح دادم که به هر بهانه ای شده مانع از ورودشون به اتاقم بشم.مطمئن بودم با دیدن چهره من بیشتر نگران میشن و بیشتر عذاب میکشن.اونا هم وقتی دیدند که من به هیچ قیمتی کوتاه نمیام دیگه اصراری نکردند.
سه روز تمام بود که از اردلان هیچ خبری نبود و من مطمئن بودم دیر یا زود لحظه ای میرسد که همه چیز رو برای همه میگه.نمیدونید تو اون سه روز چقدر زجر کشیدم و چه اضطرابی رو تحمل کردم!هر بار که تلفن زنگ میخورد یا هر بار که عمه خونه ما زنگ میزد به خودم میگفتم که همه چیز تموم شده و اردلان همه چیز رو گفته.میدونستم که بالاخره باید روبروی پدر و مادرم قرار بگیرم و همه چیز رو توضیح بدم.ولی باور کنیم اینکار خیلی برام سخت بود.نه اینکه بترسم نه فقط خجالت میکشیدم.نمیدونستم چی باید بهشون بگم و چطور باید اون احساس رو توجیه کنم.فکر میکردم اردلان میخواد منو زجرکش کنه و برای همین هم اونقدر دست دست میکنه.
خوب یادمه صبح روز چهارم بود و من مطابق معمول فقط برای رهایی از سوالات و نگاههای اطرافیانم یه کتاب تو دستم گرفته بودم تا مثلا خودمو مشغول درس خوندن نشون بدم.و این درحالی بود که حواسم همه جا بود به غیر از صفحات اون کتاب.مادرم داشت سبزی پاک میکرد و متوجه شدم که هر چند وقت یکبار زیر چشمی منو نگاه میکنه و منو زیر نظر داره.احساس میکردم که میخواد چیزی بگه اما نمیتونه یک ان ترسیدم که اردلان بالاخره کار خودشو کرده باشه و علت نگاههای مادرم هم همین باشه.برای همین بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم.اما هنوز چند قدم فاصله نگرفته بودم که صدام کرد.سرجام خشکم زد.تمام تنم خیس عرق شد.حتی جرات نداشتم بهش نگاه کنم.وقتی مکثم بیش از حد طولانی شد مادرم گفت:شیدا جان مامان بیا یه دقیقه اینجا بشین کارت دارم.
چاره ای نداشتم بجز اینکه به حرفش گوش کنم.در حالیکه به سختی قدم برمیداشتم بطرفش رفتم ودرست روبرویش نشستم.اما توان نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم برای همین سرمو پایین انداخته بودم.دستش رو زیر چونه ام گذاشت.سرم رو بالا برد و تو چشمام خیره شد.نگرانی تو چشمهای مادرم موج میزد و من این موضوع رو کاملا احساس میکردم.منتظر بودم که سکوت برو بشکنه و بهم بگه شیدا اردلان چی میگه؟یا اینکه ازم بپرسه اردلان راست میگه یا دروغ.اما مادرم آهی کشید و گفت:شیدا بین تو و اردلان اتفاقی افتاده؟
فهمیدم که بطور غیر مستقیم موضوع رو پیش کشیده تا خودم همه چیز رو بگم اما من فقط سکوت کردم.وقتی برای بار دوم سوالش رو تکرار کرد همه چیز رو انکار کردم و گفتم:نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه؟
بعد با یه مکث نسبتا طولانی گفتم:نکنه چیزی شنیدید؟
مادرم خودش رو سرگرم سبزی ها کرد و گفت:نه مگه شما دو تا حرف میزنید که آدم چیزی بشنوه.اما من مادرتم.هر کسی نشناستت منکه میشناسمت.از چهار روز پیش که اردلان اومد دنبالت که بیارتت خونه عمه و دیگه پیداش نشد شصتم خبردار شد که دوباره کاری کردی یا حرفی زدی که با هم دعواتون شده.
مادرم همیشه همینطور بود.هیچوقت توی دعواهای من و اردلان طرف منو نمیگرفت از نظر اون کسی که همیشه مقصر بود من بودم کسی که باید همیشه کوتا می اومد من بودم.کسی که باید برای آشتی کردن پیش قدم میشد من بودم.اونقدر از ان حرف حرصم در اومد که کنترلم رو از دست دادم و با صدای بلند گفتم:چرا همیشه فکر میکنید که من دعوا راه می اندازم؟
مادرم که متوجه حالت عصبی من شده بود لبخندی زد و گفت:دخترم اردلان یه پسره مردا موجودات مغرورین دوست ندارن یه نفر مدام جلوشون منم بزنه و براشون تعیین تکلیف بکنه.
با ناراحتی گفتم:دخترا غرور ندارن؟
مادرم سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:همیشه میترسم همینطوری که با اردلان رفتار میکنی فردا با شوهرت تا کنی.
این جمله رو بارها از مادرم شنیده بودم و البته تا حدودی هم بهش حق میدادم که نگران آینده دختر کله شقش باشه خواستم مثل همیشه بهش اطمینان بدم که همسر آینده من با اردلان فرق داره که صدای زنگ اجازه نداد حرفی بزنم.
با صدای اون زنگ بیموقع همچین به هوا پریدم که مادرم زد زیر خنده و گفت:چته؟
و من با نگرانی گفتم:یعنی کی میتونه باشه؟
آخه میدونستم اون موقع صبح شیوا مدرسه اس پدرم هم سرکار اما مادرم خیلی خونسرد گفت:اردلانه صبح زنگ زد و گفت داره میاد اینجا الانم برو در رو باز کن.
بدون هیج حرفی بلند شدم و فقط شاسی آیفونو زدم تا در باز بشه و بعد در راهرو رو باز کردم.تو دلم گفتم:فکر نمیکردم اونقدر نامرد باشی که بخوای حضوی همه چیز رو بگی.
بالاخره اردلان وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادرم منو مخاطب قرار داد و گفت:میخوام باهات حرف بزنم.
این اولین جمله ای بود که از لحظه حضورش به من گفته بود و البته حتی موقعی که این حرف رو زدم هم منو نگاه نکرد.هنوز با بهت نگاهش میکردم که مادرم گفت:اردلان چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟نگاه کن تو رو خدا!زیر چشمات چقدر گود نشسته.
حق با مامان بود.اردلان با همیشه فرق کرده بود.اما خودش زیر بار نرفت و گفت:اونقدرا هم که شما میگید نیست زندایی جان فقط یه مدتیه که بی اشتها شدم.
مادرم با ناراحتی گفت:اما از دست ما بچه ها که دائم آدم رو زجر میدید.
بعد در حالیکه هنوز داشت اردلانو نگاه میکرد گفت:اگه میخواید صحبت کنید برید تو اتاق شیدا تا راحت باشید.
اردلان حتی منتظر جواب من نشد و بدون اینکه حرفی بزنه یک راست بطرف اتاق من رفت.اما من هنوز کنار مادرم ایستاده بودم تا اینکه مادرم دستشو جلوی صورتم تکان داد و گفت:کجایی دختر؟دِ برو دیگه.
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:شیدا مامان جان دوباره بحثتون نشه.تو یه کم کوتاه بیا مامان جان خب؟میبینی که حال نداره.
من فقط با تکان سر پاسخ مثبت دادم وبه طرف اتاقم رفتم.اما صدای مادرمو پشت سرم شنیدم که گفت:منکه میدونم یک دقیقه دیگه داد و بیدادتون بلند میشه.
اما من حرفش رو نشنیده گرفتم و وارد اتاقم شدم.در اتاق رو پشت سرم بستم.اردلان لبه تخت من نشسته بود و در حالیکه با انگشتهای دستش بازی میکرد به یک نقطه خیره شده بود.نمیدونستم چی میخواد بگه ولی مطمئن بودم که قصد عذرخواهی کردن نداره چون اصولا آدمی نبود که برای کاراش عذرخواهی کنه آخه خودشم کم کم باورش شده بود که همه کاراش درسته.
برای اینکه روبروش نباشم کنارش نشستم و منتظر شدم تا سکوتو بشکنه.اما سکوت اونقدر طولانی شد که بالاخره علی رغم میلم من شروع کننده حرف شدم و گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
جوابی نداد و به سکوتش ادامه داد.برای همین با کنایه گفتم:نترس هنوز خودمو نکشتم.
چنان با خشم نگاهم کرد که سرمو انداختم پایین بعد بالاخره سکوتش رو شکست و گفت:من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم شیدا.فکر میکردم تو با دخترای دیگه فرق داری اما الان با این حرفهای چرند و مسخره ای که میزنی دارم کم کم به اینکه میشناسمت شک میکنم.
با حرص گفتم:خب بخاطر این کشف تازه بهت تبریک میگم حالا چی؟بعد از چهار روز اومدی اینجا که بهم بگی شناختیم؟
خواستم اتاق رو ترک کنم برای همین یه کم نیم خیز شدم که با تحکم گفت:بشین!
برخلاف همیشه که هیچوقت به حرفش گوش نمیکردم و باهاش لجبازی میکردم اون روز دست مثل یه بچه سرجان نشستم و تکون نخوردم.نمیدونم چرا!اما شاید بیشتر به این خاطر بود که اونم برای اولین بار بود که با اون تحکم با من حرف میزد.وقتی دوباره نشستم با لحن خیلی بدی گفت:خیلی بچه ای شیدا خیلی!
بدون هیچ مکثی گفتم:آره بچه ام یه بچه که عاشق شده.
وقتی این جمله رو شنید چشماش رو بست.نمیدونم چرا ولی حدس میزدم میخواد با اینکار بر اعصابش مسلط بشه.بالاخره بعد از چند ثانیه مکث گفت:من میخوام همه چیز رو بدونم.
با تعجب نگاهش کردم و تکرار کردم:همه چیز رو بدونی!منظورت چیه؟منکه همه چیز رو بهت گفتم یا نکنه میخوای دوباره اون بازی مسخره رو راه بندازیم.
اینبار دقیقا بهم خیره شد و گفت:
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:10 PM
-بهت گفتم میخوام همه چیز رو بدونم.البته نه اون حرفهایی رو که جلسه پیش زدی یا اون تهدیدای بچه گونه آخرشو.من میخوام چیزایی رو بدونم که اودنفعه گفتی.
هر چی بیشتر حرف میزد بیشتر گیج میشدم.میدونستم میخواد یه چیزی بگه ولی طفره میره و حرفو میپیچونه.همیشه همونطور بود.هیچوقت یکراست سر اصل مطلب نمیرفت.اما من اون روز کلافه تر از اونی بودم که بازی بیست سوالی اردلان رو تحمل کنم برای همین گفتم:برو سر اصل مطلب و حرفتو بزن.
بالاخره حرفشو زد و گفت:میخوام بدونم تو با کیوان ...یعنی چه جوری بگم...تلفنی حضوری...
مثل برق گرفته ها خشکم زد.این حرف مثل پتک بر همه وجودم کوبیده شد.ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد.باور نمیکردم که اردلان این حرفو زده باشه.اردلانی که با من بزرگ شده بود و بقول خودش منو بهتر از خودم میشناخت.هیچوقت جلوی یه پسر گریه نکرده بود.اما اون روز اون حرف اونقدر برام گرون تموم شد که هر کاری کردم نتونستم خودمو کنترل کنم.لبهام اونقدر میلرزید که قادر نبودم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم.تند تند با پشت دست اشکهایمو پاک میکردم.اما هیچ جوری نمیتونستم جلوشو بگیرم.اردلان بی تفاوت و خونسرد نشسته بود و حتی نگاهمم نمیکرد.البته من از این اوضاع خوشحال بودم.چون لااقل گریه کردنم رو نمیدید.بالخره وقتی کم کم بخودم مسلط شدم با لکنت و بریده بریده گفتم:تو به چه حقی این حرف رو میزنی؟اصلا تو در مورد من چی فکر میکنی؟اینکه پنهانی با کیوان...
حتی نتونستم جمله ام را تموم کنم.بالاخره نگاهم کرد.چشماش قرمز بود اما میدونستم که عصبانی نیست.انگار بیشتر ناراحت بود تا عصبی چند دقیقه همونطوری بهم خیره شد تا بالاخره من صورتم رو برگردوندم آخه نمیخواستم اشکامو ببینه.آهی کشید و گفت:تو خیلی تغییر کردی شیدا!شیدایی که من میشناختم امکان نداشت جلوی دیگران گریه کنه.
با بغض گفتم:منو میشناسی و این حرفو زدی!
باز هم اظهار پشیمانی نکرد فقط گفت:خب تو از من خواسته بودی یه کاری برات انجام بدم برای همین باید از همه چیز مطمئن میشدم.
منظورش رو از اینکه ازش خواسته بودم تا کاری برام انجام بده نفهمیدم برای همین گفتم:من هیچوقت کاری از تو نخواستم.
نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:مگه تو نمیخواستی که اون از احساس تو باخبر بشه؟مگه نمیخواستی که یه نفر واسطه بشه؟مگه بخاطر همین موضوع همه چیز رو به من نگفتی؟خب اونوقت میگی ازم کاری نخواستی انجام بدم؟!
من مات و مبهوت نگاهش کردم و اون گفت:خب من میخوام اینکارو برات انجام بدم.
بعد از برخورد دفعه پیشش حتی تصور نمیکردم که به خواسته فکر کنه چه برسه به اینکه بخواد راضی بشه و بره با کیوان حرف بزنه.اما میدونستم که آدمی نیست که بخواد با احساسات دیگران بازی کنه یا اینکه برای شوخی و سرگرمی سربه سر کسی بذاره.برای همین اونقدر ذوق زده شده بودم که بی اختیار میخندیدم و در همون حال گریه میکردم البته گریه شوق.
با ذوق و شوقی بچه گانه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:تو رو خدا راست میگی؟
خودش رو عقب کشید و گفت:این چه حرکتیه؟!
حق داشت هر چی بود منو اردلان به هم نامحرم بودیم.اما من اونقدر توی اون لحظه ذوق زده شده بودم که همه چیز رو فراموش کرده بودم با حالتی عصبی گفت:اگه الان زندایی در این اتاقو باز میکرد و می اومد تو چی میخواستی جوابشو بدی؟
تازه متوجه شدم که چه کار کردم.از خجالت صورتم داغ شده بود با شرم عقب نشستم و گفتم:ببخشید دست خودم نبود.
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.میخواستم یه عالمه سوال ازش بکنم اما فرصت اینکارو بهم نداد و از جاش بلند شد.فهمیدم که میخواد بره برای همین در حالیکه هول شده بودم فقط تونستم ازش بپرسم کی میخواد باهاش حرف بزنه؟
دستش روی دستگیره در بود که من این سوال رو ازش پرسیدم.بدون اینکه بطرفم برگرده گفت:همین امروز.
بعد در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.حتی فرصت نکردم ازش تشکر کنم.خواستم دنبالش بدوم و لااقل قبل از رفتنش ازش تشکر کنم.اما خودش کارم رو ساده کرد و دوباره برگشت تو اتاق.با خنده گفتم:خوب شد اومدی.راستش میخواستم ازت تشکر کنم...به خاطر همه چیز.
اون روز یه طورایی شده بود.یا اصلا نگاهم نمیکرد یا اگر هم احیانا چشم تو چشم میشدیم تا چند دقیقه بهم خیره میموند.این بار هم بعد از اینکه چند دقیقه همینطوری بهم زل زده بود و حرفی نمیزد بالاخره گفت:شیدا باید یه قولی بهم بدی...
یک دفعه ترس تو دلم چنگ انداخت که نکنه بخواد برام شرط و شروتی بزاره!برای همین هاج و واج گفتم:چه قولی؟
انگار از قیافه بهت زده ام فهمید که خیلی ترسیدم.چون لبخندی زد و گفت:خیالت راحت باشه چون من سر حرفم هستم و همین امروز همه چیز رو بهش میگم.اما میخوام تو بهم قول بدی که جواب اون چی بود با هر احساسی که نسبت بتو داشت.باید بپذیری.ببین شیدا من این کار رو فقط برای تو انجام میدم.میخوام بدونی اگه حتی آرزو جای تو بود محال بود اینکار رو براش انجام بدم!دلم میخواد کاری کنی که بعدها از تصمیم امروزم پشیمون نشم باشه؟قول میدی؟
اونقدر از جواب مثبت کیوان خیالم راحت بود که با خنده و اعتماد به نفس کامل بهش اطمینان دادم که همه چیز بعد از جواب کیوان تمام میشه.فقط یه چیز مونده بود که باید بهش میگفتم برای همین با نگرانی گفتم:اردلان بابا و مامانم چی؟
لبخندی غمگین زد و گفت:جواب دایی با من.البته فقط در صورتی اونارو تو جریان میذاریم که جواب اون...
نه اسم کیوان رو میبرد نه از جواب مثبتش حرفی میزد.انگار دوست نداشت به هیچ قیمتی اسم کیوان رو ببره.اما هر چی بود من ازش ممنون بودم.چون اون تنها کسی بود که میتونست منو از اون برزخ 4 ساله نجات بده.دیگه بخاطر سیلی که ازش خورده بودم ناراحت نبودم.شایدم یه جورایی درکش میکردم هر چی بود اردلان یه پسر بود و مثل همه پسرای دیگه رو خانواده اش تعصب داشت.
به دکتر نگاه کردم شاید بگه که دیگه برای اون روز کافیه.اما دکتر لبخندی زد و گفت:میخوام ادامه بدی شیدا میخوام تا اونجا که وقت داریم حرفات رو بشنوم.میخوام هر چی تودلته بریزی بیرون تا سبک بشی.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:دیگه بقیه اش شنیدنی نیست.
دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت:چطور مگه؟مگه قرار نشد اردلان با کیوان حرف بزنه؟
میدونستم که دکتر حتی نمیتونه تصور کنه که اردلان بخاطر رهایی از من غم عشقی یکطرفه چه کرده زیر لب زمزمه کردم:بنظر شما برای یک زن و مرد چه چیزی از همه مهمتره؟
دکتر دوباره لبخندی زد و گفت:بنظر خود تو چه چیزی مهمه؟
در حالیکه با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم:فکر میکنم مهمترین چیزی که باعث میشه یه زن زنده بمونه و زندگی کنه احساسات پاکشه.احساسات قشنگی که باعث میشه یه مادر و یا یک همسر خوب باشه.در مقابل این الهه احساس مرد با غرورش زنده اس و دلش میخواد با هر چه در دست داره از الهه خودش حمایت کنه اینطور نیست؟
دکتر سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.در حالیکه سعی میکردم بغضم رو فرو بدم.آهی کشیدم و گفتم:وقتی اردلان اون روز خونه ما اومد نگاهش حال و هوای دیگه ای داشت.یه جوری نگاهم میکرد که با همیشه فرق میکرد.شاید اون موقع متوجه حالش نشدم اما بعدها وقتی خوب فکر کردم دیدم واقعا کاری که من ازش خواسته بودم خیلی سخت بود و همین مساله باعث شده بود که اونقدر خودشو ببازه.میدونید من اون روز فقط به خودم فکر میکردم نه به اردلان و بقیه!اما الان وقتی میبینم فقط بخاطر من رو غرورش پا گذاشت دلم میخواد تو چشمای مهربونش نگاه کنم و ازش بخوام که منو ببخشه بخاطر همه چیز.بخاطر همه ناراحتی هایی که بهش تحمیل کردم.و اینکاریه که تا به امروز موفق به انجام دادنش نشدم.
اردلان بهم گفته بود که همون شب با کیوان حرف میزنه و اون انتظار واقعا سخت بود واقعا سخت!ارزو میکردم اون ساعتها رو زندگی نکنم تا زمان زودتر بگذره.اونقدر هیجان زده بودم که هیچ جور نمیتونستم احساسم رو کنترل کنم.تو یه جور خلسه روحی دست و پا میزدم.تو یه دنیای دیگه دنیایی سبک و بی وزن یه جایی بین نیستی و هستی تو یه حالت تردید و دودلی.شک و اضطراب داشت مثل خوره روحم رو میخورد.اصلا تصورش رو هم نمیکردم روزی آن چنان شیفته کسی بشم که بخاطرش بتونم از همه چیزم بگذرم.از همه داشته هام و همه چیزهایی که روزی باعث مباهات و افتخارم میشدند.من در واقع با اون کار از خودم از غرورم از شخصیتم از همه چیز گذشته بودم.نمیدونستم حالا که تو چند قدمی رسیدن به اون هستم باید خوشحال باشم یا های های به حال زار خودم گریه کنم.بعد از چهار سال انتظار بعد از چهار سال ترس و دودلی و کلنجار رفتن با خودم و با دلم که انگار از چهار سال پیش متعلق به اون شده بود حالا این من بودم که اولین قدم رو برای پایان دادن به همه اون غمها و دردها دردی که هم شیرین بود و هم کشنده برداشته بودم.حالا من بودم که منتظر پاسخ اون نشسته بودم.دیگه من تصمیم گیرنده نبودم و همه چیز به اون سپرده شده بود.این من بودم که باید شبی رو تا صبح با رویاها و کابوسهای سختش سر میکردم و بجای من این...اون بود که فاتحانه و خونسرد بدون توجه به قلب زخمی و دردمند من باید بله رو میگفت.آخ خدای من چقدر شنیدن اون بله از زبون اون میتونست برام دردناک باشه.اون قدر دردناک که حتی تصورشم برای هیچکس ممکن نبود.اما شنیدن اون بله با همه دردی که داشت...با همه قیمتی که برای شنیدنش پرداخته بودم...باز برای من شیرین بود.چون به دردی کشنده تر پایان میداد.درد انتظار دردی که مثل خوره روح و جانم رو خورده بود.بالاخره هر چی بود از اون همه تردید و دودلی نجات پیدا میکردم و به ارزوم میرسیدم.آرزویی که شیرین و رویایی بود و در تمام اون سالها شبانه روز با خودم در تاریکی اتاقم نجوا کرده بودم و به خاطرش اشک ریخته بودم.من میخواستم به یک عشق پاک و آسمانی دست پیدا کنم.پس برای رسیدن به این آرزو باید از تمام داشته های زمینی ام میگذشتم و قیمت عشقم رو پرداخت میکردم.میدونید آقای دکتر هیچی برای یک دختر سخت تر از این نیست که به پسر ابراز علاقه کنه هیچ چیز.شاید چون تو طبیعتش نیست.سرشت ظریف و حساسش طوری آفریده شده که همیشه خواسته شده و نخواسته.ولی من از همه مرزها گذشته بودم بهمه سنتها پشت پا زده بودم و از همه مهمتر ...با همه وجودم...با غرورم...جنگیده بودم.جنگی که بالاخره عشق فاتحش بود و من چقدر از اون پیروزی شاد بودم! شاید اون عشق اونقدر ارزش داشت که آدم بخاطرش دست به هر کاری بزنه و از همه چیز بگذره حتی از خودش البته تا اونجایی که به قداست و پاکی عشقش لطمه ای نزنه.دلم میخواست به همه بفهمونم که عشق فقط مال کتابا نیست میخواستم به همه ثابت کنم که عاشق واقعا مجنونه و هیچکس نمیتونه ملامت و سرزنشش کنه...
دلشوره و اضطرابی رو که اون شب تحمل میکردم به اندازه ناراحتی های بود که در تمام اون چهارسال کشیده بودم.اگه کیوان یه نفر دیگه رو دوست داشت چی؟اگه از من خوشش نمی اومد چی؟هر چی که بود بالاخره پریزاد نبودم که بتونم با یه گوشه چشم خیلی راحت دل هر پسری رو ببرم.خودم هم این موضوع رو بهتر از هر کسی میدونستم.خوب میدونستم که اگه حتی بخواد منو با چند تا دختر معمولی هم قیاس کنه شانس زیادی ندارم.اما با همه این اما و اگرها سعی میکردم اون افکار پوچ رو از ذهنم بیرون بریزم به خودم امید میدادم که اگه کیوان حتی فقط به اندازه یک سر سوزن عشقی رو که در دل من وجود داشت لمس کرده باشه دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنه.یه دل عاشق و پاک تنها امتیازی بود که من برای بردن این بازی داشتم.بازی ای که بدون اینکه خودم بدونم از همون ابتدا بازنده اش بودم.من اشتباه کرده بودم و خیلی دیر به اشتباهم پی بردم.و برای این اشتباه بهای گزافی پرداخته بودم.من بهترین سالهای جوانیم رو باختم چون اون فردا برای من هرگز نرسید.فکر میکنید بعد از اون شب کشنده...بعد از تحمل اون همه رنج و اضطراب چی نصیب من شد؟فقط یک جمله:فعلا قصد ازدواج ندارم.باورم نمیشد که همه چیز به اون جمله ختم بشه.اما شد.دیدید دکتر ارزش شنیدن رو نداشت.دکتر با لحنی آروم گفت:وقتی کیوان بهت جواب منفی داد چه احساسی داشتی شیدا؟
لبخندی تلخ همه صورتم رو پوشوند در حالیکه حتی دوست نداشتم برای چند ثانیه به اون روزها مخصوصا به اون روز سیاه و تلخ فکر کنم شونه هامو بالا انداختم و گفتم:انتظار داشتید چه احساسی داشته باشم؟احساس پوچی و سرخوردگی احساس شکست و ناکامی از هر چی عشقه متنفر شده بودم دیگه دوست داشتن برام مفهومی نداشت.حتی خود زندگی هم برام بی مفهوم بود.نه اینکه فکر کنید من آدم سطحی و ضعیفی هستم ها!راستش من زندگی رو با عشق برای خودم معنی کرده بودم و همه زیباییش رو توی دوست داشتن میدیدم.اما با جواب منفی کیوان همه باورهام رو از دست دادم.دیگه دوست داشتن برام مفهومی نداشت.احساس میکردم که در تمام طول زندگی به خودم دروغ گفتم و زندگی چیزی نبود که من تصور میکردم.یعنی اصلا چیزی بنام عشق توش وجود نداشت.رفتار آدما و برخورداشون از نظر من فقط یک جریان طبیعی بود.بنظرم آدما با هم ازدواج میکردند تا فقط به وظیفه شون عمل کرده باشن و به نیازهاشون پاسخ داده باشن.فکر میکردم احساسی که بین یه زن و شوهر هست همون طور که به اشیای دور و برشون عادت میکنند.بعد کم کم به هم وابسته میشن و چون به هم وابسته هستند یواش یواش برای این وابستگی شون اسم میذارن و میگن ما عاشق همدیگه هستیم.
-یعنی تو میگی هر کسی توی یه عشق شکست خورد باید به کلی منکر همه چیز بشه شیدا؟!نه عزیزم تصورات تو کاملا اشتباهه دلیل نمیشه چون تو شکست خوردی تصور کنی که بطور کل اصلا عشق وجود نداشته یا نداره.
برای من که تمام آرزوهامو از دست داده بودم تفسیرات دکتر چندان مهم نبود و دلم نمیخواست به بحثی تن بدم که هیچ نتیجه ای ازش نمیگرفتم.درد توی قفسه سینه ام میپیچید.دردی که دیگه برام غریبه نبود.در حالیکه بسختی دست چپم رو تکان میدادم.سعی کردم بزور لبخند بزنم اما نمیتونستم.اون قدر یادآوری اون خاطرات برام تلخ بود که جایی برای لبخند زدن نمیذاشت.سعی میکردم هر طوری شده بر بغضم غلبه کنم.ولی آخر مغلوب شدم و قطرات اشک بر روی صورتم جاری شد.خجالت میکشیدم که توی صورت دکتر نگاه کنم اما هر طوری بود سرم رو بالا بردم و نگاهی به چهره مغموم دکتر انداختم و گفتم:حالا دیگه شما همه چیز رو میدونید.میدونید چرا به این روز افتادم کیوان بدجوری دلم رو شکوند و تحقیرم کرد.کیوان یک شبه همه آرزوهامو پرپر کرد.
دکتر با اشتیاق کامل تمام وراجی های منو گوش میکرد.اونقدر با اشتیاق که مرتب منو ترغیب میکرد کوچکترین جزئیات رو هم بخاطر بیارم طوری که حتی خودم هم تعجب میکردم.من حتی چهره و حالت نگاه اطرافیانم رو هم برای دکتر توصیف میکردم.درست مثل صحنه های یک فیلم.وقتی صحبتمون اونقدر طولانی شد لبخندی زدم و گفتم:خسته شدید درسته؟
-نه اصلا اتفاقا دوست دارم باز هم بشنوم.نه به صرف اینکه تو بیمارم هستی و من بعنوان یک پزشک موظف به شنیدنم نه!من واقعا مشتاقم بدونم همه چیز چه طوری تموم شد؟
آهی کشیدم و گفتم:ولی زندگی من اصلا شنیدنی نیست.یعنی اصلا هیچ چیز شیرین یا شنیدنی توش وجود نداره.در واقع همه زندگی من رویا پردازی های یه آدم مریضه.یه آدم که بیشتر از اینکه تو واقعیت زندگی کنه تو رویاهاش زندگی کرده.
دکتر با قاطعیت گفت:ولی به هر حال من دوست دارم بشنوم.
ادامه دادم و گفتم:اون شب هر صدای زنگی که می اومد قلب من می ایستاد.هر بار میگفتم این یکی دیگه خود اردلانه.حالافرقی نمیکرد چه زنگ در چه زنگ تلفن.اما اردلان تا آخرین لحظه من چشم انتظار نگه داشت اصلا نمیدونم دقایق اون شب چطوری سپری شدند.فقط میدونم همه چیز درست مثل یک مرگ تدریجی بود.شیوا اون روز سرما خورده بود و برای همین تو اتاقش استراحت میکرد و من از این موضوع خوشحال بودم چون مطمئن بودم اگر منو توی اون وضعیت میدید اونقدر سین جیمم میکرد که همه چیز رو میفهمید.البته مادرم یه طورایی متوجه نگرانی و اضطراب من شده بود ولی خب چون دو روز بیشتر به کنکورم نمونده بود همه چیز رو به حساب استرس کنکور میذاشت.
چند لحظه سکوت کردم تا بتونم یه بار دیگه همه چیز رو خوب بخاطر بیارم.اما موضوع این بود که حتی خودم هم نمیدونستم دقیقا اونشب چطوری گذشته بود.اونشب اونقدر تو عالم خودم بودم که انگار تمام مدت توی یه خواب عمیق فرو رفته بودم.وقتی سکوتم طولانی تر از حد معمول شد دکتر به خیال اینکه دوباره دچار ضعف شدم گفت:میخوای برات آب قند سفارش بدم؟
این برنامه همیشگیمون بود.شاید با اون لیوان اب قند جسمم نیرو میگرفت.ولی از دست کسی برای روح بیمار و برای غرور زخم خورده ام کاری بر نمی اومد.هیچکس نمیتونست شادی و نشاط منو بهم برگردونه.
با تکان سرپاسخ منفی دادم و حرفامو ادامه دادم:درست ساعت دوازده و نیم شب بود که تلفن زنگ زد.همه خواب بودند جز من که درست روبروی تلفن نشسته بودم و چشم به گوشی دوخته بودم.با اولین تک زنگ گوشی رو برداشتم.بخاطر همین هیچکس متوجه صدای تلفن نشد.حتی یک لحظه هم شک نکردم که کس دیگه ای بجز اردلان پشت خط باشه برای همین حتی بدون اینکه سلام کنم گفتم:اردلان چرا تا الان لفت دادی؟
صدای سکوت ممتد پشت تلفن باعث شد که کمی نگران بشم برای همین با تردید گفتم:اردلان تویی؟
بازهم جوابی نشنیدم.مردد بودم گوشی رو بذارم یا نذارم که بالاخره صدای اردلان در اومد و تصمیم گرفت حرف بزنه و به اون انتظار کشنده خاتمه بده.البته اونقدر صداش گرفته بود که بسختی میشد شناختش.با صدای ضعیفی گفت:شیدا خودتی/
با عصبانیت و کلافگی گفتم:آره خودمم.میدونی ساعت چنده؟میدونی تا الان چند دفعه مردم و زنده شدم؟میذاشتی سال دیگه زنگ میزدی.اصلا تو از آزار دادن آدما لذت میری...
من حتی بهش فرصت نمیدانم از خودش دفاع کنه و همونطور یه بند سرزنشش میکردم و اونم برای اولین بار سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.تا بالاخره منم خسته شدم و گفتم:خب چی شد؟دیدیش؟چی گفت؟...
داشتم پشت سر هم ازش سوال میکردم که یکدفعه حرفمو قطع کرد و گفت:میخواد خودت رو ببینه...
این جمله با انعکاس خاصی تو ذهنم طنین انداز شد.باور نمیکردم انگار شوکه شده بودم البته از خوشحالی!با لکنت زبون و بریده بریده گفتم:میخواد منو ببینه؟اما کجا؟چه طوری؟
اردلان بلافاصله گفت:این ادرسی رو که بهت میگم یادداشت کن.
اونقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم از جام تکون بخورم.مثل یه تیکه گوشت سنگین شده و به صندلی چسبیده بودم.اردلان از پشت گوشی گفت:کاغذ آوری؟
من که حتی چند میلی متر هم از صندلیم فاصله نگرفته بودم گفتم:آره آوردم.
بعد شروع کرد به گفتن آدرس و منهم شروع کردم بخاطر سپردنش.کیوان توی یه کافی شاپ که تقریبا حوالی خونه مون بود قرار گذاشته بود.اما من اصلا از خودم مطمئن نبودم نمیدونستم توان اینو دارم که باهاش روبرو بشم یا نه.تازه از همه که میگذشتم نمیدونستم چطور باید اون قرار رو برای پدر و مادرم توضیح بدم.حرفی که ذهنم رو مشغول کرده بود اردلان به زبون آورد و گفت:نگران دایی اینا نباش.من خودم میبرم میرسونمت و بعدشم برت میگردونم اگر هم حرفی پیش اومد جواب همه شون با من.
اردلان شده بود فرشته نجات من.اما من حتی فرصت نکردم ازش تشکر کنم.چون وقتی به خودم اومدم که صدای بوق تلفن تو گوشم پیچید.حالا دیگه فقط یه روز تا پایان همه چیز فاصله داشتم.تا پایان همه رویاهام.
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:16 PM
فصل 14
جلوی در کافی شاپ ماشین اردلان متوقف شد هر دومون سکوت کرده بودیم و حرف نمیزدیم.احساس من که کاملا مشخص بود داشتم تو اسمونها سیر میکردم.اما چهره اردلان طوری بود که انگار غم عالم روی شونه هاشه میدونستم داره به این فکر میکنه که چطور موضوع رو به پدر و مادرم بگه امادر عوض خیال من کاملا راحت بود چون میدونستم اون از پس این موضوع براحتی بر میاد و خودش مثل همیشه یه طوری همه چیز رو درست میکنه.به ساعتش نگاه کرد و گفت:من همین دور و برم نمیتونم یه ساعت مشخص رو بهت بگم چون ممکنه حرفاتون طول بکشه.برای همین همینجاها یه کم دور میزنم تا بیای.
دوست داشتم اونم همراهم باشه مثل همیشه آخه اردلان همیشه و همه جا در کنار من بود.برای همین بهش گفتم:میشه تو هم بیای؟
یک ان نگاهم کرد اما بلافاصله روش رو برگردوند و گفت:از اینجا به بعد فقط خودتی.الانم به اندازه کافی دیر شده.نمیخوای که بیشتر از این منتظرش بذاری؟
یه نفس عمیق کشیدم تا یه کم ضربان قلبم پایین بیاد بعد با هیجان گفتم:اونقدر ذوق زده ام که خدا میدونه.
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد.تو چشماش نگرانی موج میزد و من این موضوع رو خوب میفهمیدم.میدونستم باز هم مثل همیشه به خاطر موضوعی نگرانه اما علت واقعیش رو نمیدونستم یعنی دلم میخواست به همه چیز خوشبین باشم.
تو اینه ماشین نگاه کردم و گفتم:سر و وضعم خوبه؟
هیچوقت عادت نداشت از من تعریف بکنه اما اون روز برای اولین بار گفت :از همیشه خوشگلتر شدی.
با همین یه جمله یه عالمه اعتماد به نفس به من بخشید به خودم گفتم وقتی اردلان ازم تعریف کرده پس حتما واقعا خوشگل شدم.
خیلی جالبه نه!من همیشه از این و اون گله دارم که چرا هر حرفی رو که اردلان میزنه بلافاصله قبول میکنن.اما نمیتونم این حقیقت رو انکار کنم که خودم هم مثل بقیه فکر میکردم و میکنم.اون روز هم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم به عنوان اخرین حرف گفتم:بخاطر همه چیز ازت ممنونم.امیدوارم بتونم موقعی که نوبت تو شد جبران کنم.
اصلا نگاهم نکرد.حتی جوابم رو هم نداد.
بالاخره از ماشین فاصله گرفتم و بعد آهسته و زیر لب گفتم:خدایا کمکم کن.
جلوی در تو شیشه مغازه سر و وضعم رو نگاه کردم تا همه چیز مرتب باشه بعد وارد کافی شاپ شدم.تو همون نگاه اول دیدمش چون درست پشت اولین میز نشسته بود.به محض اینکه وارد شدم سرش رو بالا آورد و برای یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم.اما من بلافاصله سرم رو پایین انداختم.مرتب حواسم به جلوی پام بود تا مبادا پام پیچ بخوره و بخورم زمین.اما باز هم مثل همیشه سعی ام ناکام موند و تو آخرین لحظه پام پیچ خورد اما اونقدر سریع خودمو کنترل کردم که متوجه نشد.وقتی کنار میز رسیدم با صدایی که انگار از ته چاه خارج میشد سلام کرمد.البته انتظار داشتم که به رسم ادب اول اون سلام کنه اما چون سکوتش طولانی شد من پیشقدم شدم.خیلی خونسرد و راحت روی صندلیش جابجا شد و با طمانینه خاصی جواب سلامم رو داد.منتظر تعارفش نشدم.خودم یه صندلی عقب کشیدم و پشتش نشستم.دستام اونقدر میلرزید که مرتب مجبور بودم زیر میز پنهانشون کنم بر عکس من کیوان خیلی راحت و خونسرد روبروی من نشسته بود و من رو نگاه میکرد.یه پسر جوون با منو به سمتمون اومد و منو رو به دستش داد.انتظار داشتم که کیوان منو رو بطرف من بگیره یا ازم بپرسه چی دوست دارم تا سفارش بده.اما کیوان بدون هیچ مکثی دو تا قهوه سفارش داد و برای اینکار حتی نظر منو هم نپرسید.این قضیه خیلی تو ذوقم خورد.اما توی اون لحظات حتی مساله ای به این مهمی هم روی من تاثیر منفی نذاشت.اونموقع بیش تر از هر چیز بخود کیوان فکر میکردم نه به حرکاتش باورم نمیشد که درست روبروی من نشسته.
دو تا قهوه به سرعت برق و باد آماده شد و روی میز ما گذاشته شد.کیوان یه قاشق شکر تو فنجونش ریخت و شروع کرد بهم زدن قهوه اش البته طوری با مهارت اینکار رو انجام میداد که من حتی یکدفعه هم صدای برخورد قاشق با لبه فنجون رو نشنیدم.منم یه قاشق شکر برداشتم و داخل قهوه ام ریختم و شروع کردم به هم زدن.شاید میخواستم یه جوری ازش تقلید کنم تا بتونم بر اعصابم مسلط بشم اما لرزش دستام اونقدر زیاد بود که قاشق مرتب به لبه فنجون میخورد و سر و صدا درست میکرد.مرتب زیر لب دعا میکردم که یه حرفی بزنه و اون سکوت رو بشکنه اما وقتی سرم رو بالا بردم دیدم که خیلی راحت و خونسرد و بدون هیچ خجالتی بمن خیره شده وداره لبخند میزنه.لبخندی که بیشتر حالت تمسخر داشت تا لبخند.دوباره سرم رو پایین انداختم و بخودم نهیب زدم و گفتم چرا اینقدر دست و پاهاتو گم کردی و مثل این دست و پا چلفتی ها به لرزه افتادی؟محکم باش نگاهش کن و مثل خودش باش ببین چه راحت نشسته و زل زده بتو.
هنوز داشتم با خودم حرف میزدم که گفت:بهتره تا قهوه رو نریختی بیرون از فنجون بریم سر اصل مطلب.
با شنیدن این حرف خشک شدم منظورش از اون جمله کاملا مشخص بود حتی برای تمسخر و نیشخند به کنایه هم متوسل نشده بود .قاشق از دستم سر خورد و رها شد.به سختی سرم رو بالا بردم.هنوز هم داشت منو نگاه میکرد اما اینبار به محض اینکه نگاهمون با هم تلاقی کرد گفت:خب من منتظرم.
بارها تو رویاهام روبروی اون نشسته بودم و حرفهای دلم رو گفته بودم.اما کیوانی که روبروی من بود با کیوان رویاهام خیلی متفاوت بود.لحن کلامش اصلا عاشقانه نبود.همین موضوع و دید همین تضاد باعث شد که زبونم به کلی قفل بشه.لبخندش حتی برای یه لحظه هم از روی لباش محو نمیشد.لبخندی که منو یاد دوران کودکیم می انداخت.اون روز هم دقیقا همین احساس رو داشتم اون روز هم احساس میکردم که داره با کلمات بازی میکنه و میخواد یه جوری دستم بندازه.
وقتی سکوتم طولانی شد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:اگه شما شروع نمیکنید من شروع میکنم.
بعد چند لحظه مکث کرد و گفت:ببینید دختر خانم حقیقتا وقتی اردلان موضوع رو با من در میون گذاشت نمیدونستم چی باید بگم؟البته نه اینکه دچار تردید شده باشم نه.همون موقع هم به اردلان نظرم رو در اینباره گفتم.اما خب اصرار داشت که خودم همه چیز رو بهتون بگم.چون تصور میکرد که اگه از زبون اون بشنوی باور نمیکنی.برای همینم تصمیم گرفتم که خودم ببینمت و باهات حرف بزنم تا شاید از این سوء تفاهمات بیرون بیای.
داغ کرده بودم اون لحظه حتی از کابوسهام هم وحشتناک تر بود.حالا دیگه مستقیما نگاهش میکردم.اما با اینحال انگار اصلا نمیدیدمش شک داشتم که اون کیوان من باشه.ضربان قلبم کند شده بود و احساس میکردم حتی نمیتونم نفس بکشم با صدایی گرفته گفتم:سوء تفاهم؟...
برای اولین بار لبخند از روی لباش محو شد.چهره ای جدی بخودش گرفت و گفت:پس چی تصور کردی؟شما فکر میکنید احساس یه دختر 18 ساله...
بلافاصله مثل بچه ها گفتم:19 ساله...
لبخندی زد و گفت:خب احساس یه دختر 19 ساله به یه پسر 27 ساله چیزیه که بشه روش اسم عشق رو گذاشت؟
پوزخندی زد و دوباره کلمه عشق رو به بدترین حالت ممکن تکرار کرد.بغض گلوم رو میفشرد و لبهام به شدت میلرزید.اما اون لحظه وقت تسلیم شدن در برابر اشک نبود.اون عشق منو بچه گانه فرض کرده بود.در واقع با بازی کلمات احساس زیبای منو زیر سوال برده بود.نمیتونستم لب از لب باز کنم و اون از این سکوت به نفع خودش استفاده کرد و به حرفاش ادامه داد و گفت:ببینید خانم مهرنیا مطمئن باشید که خود شما هم در آینده به احساس امروزتون میخندید و متوجه میشید که چقدر بچه گانه فکر میکردید و تصمیم گرفتید.من بخاطر ندارم که هیچوقت حرکتی خاص مبنی بر علاقه ام نسبت به شما انجام داده باشم.راستش حتی نمیتونم بپذیرم که چند تا نگاه تونسه باشه شما رو تا به اینجا بکشونه.
صدایی در درونم نالید:فقط چند تا نگاه!البته حق با اون بود.چون حقیقتا همون چند تا نگاه منو تا به اون مرحله جنون سر داده بود.نمیخواستم بیشتر از اون اونجا بشینم تا اون غرور منو با کلمات به بازی بگیره.اون منو یه بچه قلمداد کرده بود و همین برای پایان همه چیز کافی بود.
دیگه دستام نمیلرزید.دیگه از نگاه کردن به نگاه مغرورش خجالت نمیکشیدم.دیگه غرورش برام دوست داشتنی نبود.دیگه لبخندش جادویی نبود.انگار تازه از خواب بیدار شده بودم و چهره واقعی اش رو میدیدم.باید حرفی میزدم تا از عشق و احساسم دفاع کنم.نباید به او اجازه میدادم تا به اون راحتی همه چیز رو زیر سوال ببره اما در اون لحظات اونقدر شوکه شده بودم که حتی اون کلمات رو هم گم کرده بودم.اونقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم بگم شما در مورد من چی فکر میکنید؟
این اولین جمله ای بود که در مقابلش به زبون آورده بودم.اینبار لبخندش به خنده ی کوتاه مبدل شد و گفت:فکر نمیکنی برای اینجور مسائل یه کم بچه باشی؟
اینبار دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با عصبانیت گفتم:من بچه نیستم!
اون بدون مکثی گفت:دختری که با اصرار زیاد پسردایی خودش رو راضی کنه که چنین کاری انجام بده فکر نمیکنم به اندازه کافی به بلوع فکری رسیده باشه!در واقع من تصور میکنم اردلان فقط تحت تاثیر احساساتش قرار گرفته باشه که راضی به انجام چنین کاری شده برای همینم تصمیم گرفتم خودم باهات حرف بزنم.
حتی به من فرصت نمیداد تا از خودم دفاع کنم.انگار همه عشق و احساس من براش یه مساله پوچ و مسخره بود.یه حس زودگذر بچه گانه...
در حالیکه من هنوز حتی یک کلمه هم در مورد احساسم نزده بودم.نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خب!به هر حال امیدوارم از این به بعد زندگی بهتری رو برای خودتون تصور کنید و موفق باشید.در ضمن امیدوارم از حرفهای من دلگیر نشده باشید!
باز هم لبخند زد و ازم جدا شد و منو توی بهت کامل بحال خودم رها کرد.وقتی به اندازه کافی ازم فاصله گرفت اشک بر صورتم غلطید نگاهی به فنجون قهوه انداختم.مطمئن بودم که حتی تلخی اون قهوه هم به اندازه تلخی احساس من نبود.فقط میدونستم که باید هر چه زودتر اونجا رو ترک کنم.قبل از اینکه بیشتر از اون انگشت نما بشم.کیوان رفته بود و همه ارزوهای منو با خودش برده بود.با یاداوری اون خاطره تلخ باز هم تسلیم اشک شدم و دکتر با سکوتش به من اجازه داد که خودمو سبک کنم.وقتی یه کم از شدت گریه ام کم شد گفتم:وقتی از در کافی شاپ بیرون اومدم مثل آدمای گیج شروع کردم به تلو تلو خوردن و راه رفتن تو پیاده رو.فراموش کرده بودم که اردلان بهم گفته میاد دنبالم.وقتی به خودم اومدم که صدای بوق ممتد ماشینش توجه همه رو به خودش جلب کرده بود.مثل آدمای مسخ شده ایستادم و بر و بر نگاهش کردم.تا خودش از ماشین پیاده شد و دستم رو گرفت و به سمت ماشین برد و من بدون هیچ مقاومتی مثل آدمهای کوکی دنبالش حرکت میکردم.منو تو ماشین نشوند و کمربندم رو بست.اما حتی یک کلمه هم ازم نپرسید.البته کاملا معلوم بود چرا؟چون خودش از قبل همه چیز رو میدونست.خودش اون بازی رو ترتیب داده بود و دیگه احتیاجی نبود برای شنیدن آخرش از من گزارش بگیره.
دکتر حرفامو قطع کرد و گفت:اگه تو جای اردلان بودی کار دیگه ای میکردی؟
برای جواب دادن به این سوال احتیاجی به فکر کردن نداشتم چون بارها از خودم پرسیده بودم و هر بار به این نتیجه رسیده بودم که اردلان بهترین کار ممکن رو انجام داده بود.برای همین گفتم:نه مطمئنا منم همینکارو میکردم.چون میدونم اردلان اونقدر خوب منو میشناسه که میدونسته تا خودم همه چیز رو از زبون کیوان نشنوم قبول نمیکنم.برای همین بهش حق میدم که اون کارو بکنه.حتی به قیمت خرد شدن غرور من.ما من اون موقع تو حال و هوای خودم نبودم.نمیخواستم حتی برای یک لحظه فکر کنم که رویاهای شبانه ام رو از دست داده ام .با اینکه در و دیوار فریاد میزد و حقیقت رو بمن میگفت.اما من به امیدی واهی سعی میکردم که یه طوری قفل زبونم رو باز کنم و از اردلان بپرسم که دارم خواب میبینم یا بیدارم؟اما نمیتونستم بی فایده بود چون هر کاری که میکردم نمیتونستم حتی یک کلمه حرف بزنم.مهر اون سکوت رو خود اردلان شکست و گفت:کیوان بهت گفت که قصد ازدواج نداره؟
صدای اردلان تو ماشین پیچید.سرم گیج میرفت.اما نمیخواستم جلوی چشم اون بشکنم.نمیخواستم اون شکستن و خرد شدن غرورم رو بیشتر از این شاهد باشه.سعی کردم هر طوری هست خودمو کنترل کنم تا به خونه برسیم.اما احساس میکردم تا خونه فرسنگها فاصله اس.بالاخره اون انتظار تموم شد ماشین جلوی در خونه متوقف شد و من بسختی پیاده شدم.حتی نمیتونستم راه برم.دستم رو به دیوار گرفته بودم و تقریبا خودم رو تا در میکشوندم.صدای گنگ اردلان رو میشنیدم که قصد داشت منو دلداری بده و مرتب میگفت:شیدا جان حالا که چیزی نشده...میخوای کمکت کنم؟
اونم از ماشین پیاده شد و با فاصله کمی از من قدم برمیداشت تا اگه خواستم زمین بخورم مانع بشه.اردلان خبر نداشت که من همه وجودم رو باخته بودم.نمیدونست که خرد شدم.نمیدونست که 4 سال از زندگیم رو از دست داده بودم تمام شب و روزام رو...تمام آرزوهایم رو...
وقتی بالاخره وارد خونه شدم با صدایی گرفته اردلان رو مخاطب قرار دادم و گفتم بره خونه شون چون من حالم خوبه.اما چون هیچکس خونه نبود اردلان گفت تا اومدن بقیه صبر میکنه.حتی نای بحث کردن رو هم نداشتم.فقط میخواستم هر چه زودتر به اتاقم برسم.وقتی بالاخره وارد اتاقم شدم نفس راحتی کشیدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.با اینکه اتاق تاریک بود اما چراغ رو روشن نکردم.اتاق تاریک و سوت و کور بود.تنها صدایی که میشنیدم صدای زوزه باد بود که از لابه لای درز پنجره تو اتاق میپیچید.همه چیز تموم شده بود همه چیز.اونم توی یه روز تابستونی.برعکس اون روزی که برای اولین بار دیده بودمش تنم کرخ و سرد بود.انگار حتی یه قطره خونم تو رگهام جریان نداشت.حتی اشکی هم برام باقی نمونده بود که بتونم باهاش وجودم رو آروم کنم.زمان کند و کشدار میگذشت.انگار اصلا متوقف شده بود.آسمون تاریک و سیاه بود درست مثل قلب من.حتی دیگه شعری هم نمیتونستم زمزمه کنم.بدون اون همه چیز تو وجود من خشک شده بود.
هنوز هم باورم نمیشد که همه چیز تموم شده باشه.4 سال انتظار تموم رویاهام و ...عشقم چه ساده و راحت دلمو شکسته بود.چه راحت قلب عاشقم رو زیر پاهای سرد و بیروحش زیر قدمهای مغرورش خورد کرده بود.دیگه از اون حرارتی که همیشه صورتم رو میسوزوند خبری نبود.دیگه حتی صدای طپش قلبم هم شنیده نمیشد.حتی صدای ضربان قلب منهم در مقابل اونهمه بیرحمی دووم نیاورده بود.دلم میخواست دیگه هرگز نزنه.دلم میخواست همونجا همه چیز تموم میشد و اون نفس آخرین نفسم میشد.چطور میتونستم همه چیز رو فراموش کنم؟چطور میتونستم ازش بگذرم؟از کسی که 4 سال همه جا همراه من بود.عشق کیوان با خون عجین شده بود.از تموم اون روزها حالا برام چیزی بجز غم از دست دادنش باقی نمونده بود.در ودیوار اون اتاق پر از عطر کیوان بود.آخ کیوان...کیوان...دیگه فقط اسم قشنگش برام مونده بود.تنها چیزی که میتونستم خودمو باهاش تسکین بدم و شب و روز تکرارش کنم.این تنها چیزی بود که نه تنها اون بلکه هیچکس دیگه هم نمیتونست از من بگیره.دلم میخواست به خواب برم و توی خواب صورت دوست داشتنیش رو ببینم.اشک بریزم و بهش بگم که من بدون اون میمیرم.هر چی میگذشت بیشتر احساس سنگینی میکردم انگار خواب و نیستی منو به سمت خودش میکشوند و من چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم.نمیتونستم مقاومت کنم یا شاید خودم نمیخواستم کاری بکنم.باز هم حضورش رو توی اتاق احساس میکردم.باز هم داشت نگاهم میکرد.نگاهش کردم.میخواستم ازش شکایت کنم ازش بپرسم چرا؟اما اون فقط لبخند میزد؟نمیتونستم بیشتر از اون لبخندش رو تحمل کنم.دستم رو روی چشمام گذاشتم و سرمو به شدت تکون دادم تا تصویرش از جلوی چشمام محو بشه.اما نمیتونستم حتی یک لحظه از نگاهش فرار کنم.درست انگار خودش روبروم ایستاده و داره نگام میکنه.دست و پاهام شل شده بودند و تقریبا از اختیار من خارج شده بودند.زبونم قفل شده بود و نمیتونستم از کسی کمک بخوام.فقط یادمه تنها کاری که انجام دادم این بود که با تمام نیروی که برام باقی مونده بود اسمش رو صدا زدم و دیگه هیچ...
اشک بی محابا بر صورتم جاری شده بود.از دکتر خجالت میکشیدم.دستمو جلوی صورتم گرفته بودم تا مثلا اشکام رو ازش پنهان کنم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم صدای هق هقم روقطع کنم.دکتر جعبه دستمال کاغذی رو روبروم نگه داشت و گفت:بگیر دخترم.
با خجالت چند تا دستمال از توی جعبه خارج کردم و گفتم:متاسفم!
دکتر آهی کشید و هیچی نگفت.وقتی کمی آرومتر شدم به دکتر نگاه کردم و گفتم:دختر خیلی ضعیفند درسته؟
دکتر لبخند مهربانی بهم زد و گفت:نه عزیزم دخترا فقط ظریف و شکننده هستند همین.
لبخند تلخی زدم و گفتم:دیدید داستان زندگی من اصلا هیجان انگیز نبود و جز غم چیز دیگه ای نداشت.لابد بقیه اش رو هم خودتون بهتر میدونید.وقتی به خودم اومدم دیدم روی تخت بیمارستان افتادم و همه دورم حلقه زدند تا چشمام رو باز کنم.دلم نمیخواست چشمامو باز کنم صداشونو میشنیدم که با التماس ازم میخوان تا چشمامو باز کنم اما دلم میخواست همونطور آزاد و رها توی همون دنیای بی وزنی باقی بمونم.دنیایی که توش از غم و کیوان خبری نبود.اما هر کاری کردم نتونستم در مقابل نیرویی که مثل آهن ربا منو به سمت زمین میکشوند فرار کنم و بالاخره تسلیم شدم.مادرم پدرم عمه آرزو و شیوا حتی عمو ایرج همه تو اتاق بودند بجز اردلان.وقتی چشمامو باز کردم مادرم با صدای بلند زد زیر گریه.عمه بلافاصله دستش رو گرفت و در حالیکه از اتاق بیرون میبردش گفت:دیدی که حالش خوبه تو رو خدا جلوش گریه نکن.
اصلا متوجه موقعیتم نبودم.نمیدونستم برای چی اونجا هستم و چرا همه حلقه شدند دور و برم .همه شون یا گریه کرده بودند و یا داشتند گریه میکردند.میخواستم از پدرم بپرسم که اونجا چیکار میکنم؟اما چهره اش اونقدر غمگین و ناراحت بود که توان حرف زدن رو از من گرفت.چشماش قرمز و پف کرده بود و نشون میداد که ساعتها گریه کرده.برای چند لحظه نگاهمون بهم گره خورد و همونجا بود که برای اولین اشک پدرم رو دیدم.لبخند میزد که من ناراحت نشم.اما هر کاری میکرد نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره.بدون اینکه حرفی بزنه با دستش موهامو نوازش میکرد.ترجیح میدادم حرفی نزنم و سکوت کنم.یه پرستار جوون همون موقع وارد اتاق شد و با لبخند به من نگاه کرد و گفت:خانم کوچولو بالاخره چشمات رو باز کردی؟
بعد درحالیکه سرم منو چک میکرد پدرمو مخاطب قرار داد و گفت:آقای مهرنیا مریض شما به استراحت نیاز داره فکر میکنم خود شما هم توی این 24 ساعت پلک نزده باشید بهتر نیست که کمی استراحت کنید.
پدرم آه بلندی کشید و گفت:اگه اجازه بدید چون الان وقت ملاقاته خواهرش و بقیه بیان پیشش بعدا همه با هم میریم بیرون.
پرستار دستی به صورت من کشید و گفت:درسته که دختر ناز نازی شما اولش ما رو خیلی ترسوند ولی خب آقای دکتر گفتند که میتونه همین امشب مرخص بشه.
دیگه بقیه حرفاشون رو نمیشنیدم.بیشتر حواسم به مدت زمانی معطوف شده بود که پرستار گفته بود 24 ساعت!کمی به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد برای چی کارم به اونجا رسیده و تازه اون موقع بود که بغضم ترکید و زدم زیر گریه.من اولین 24 ساعت عمرم رو بعد از دست دادن کیوان سپری کرده بودم؟میبینید؟!معلوم میشه واقعا هم اونطور که میگفتم عاشقش نبودم درسته؟چون الان تقریبا یه ساله که میدونم یه کیوان نمیرسم اما هنوزم زنده هستم.فقط یه درد کشنده از اون همه شب و روز نصیبم شده.اما باور کنید حتی این درد هم در قبال درد روحم هیچه؟میدونید حالا دیگه من اون شیدای شاد و سرحال سابق نیستم.من دیگه حالا یه دختر ضعیف و مریضم که با کوچکترین ناراحتی از حال میرم.با کوچکترین حرفی از کوره در میرم و حرفهایی میزنم که روزگاری حتی از شنیدنشون هم شرم داشتم.کارم شده اینکه با زخم زبون و حرفهای نیش دار اطرافیانم رو اذیت کنم.خدا میدونه که بقیه از دست من چی میکشند؟حق با شماست.من نه تنها روحم مریضه جسمم هم مریضه.احساس میکنم اینده مو باختم.حتما میدونید که بخاطر ضعف شدید از کنکور هم جا موندم خب البته حالا دیگه برام مهم نیست.فقط از یه موضوع خوشحال بودم اونم اینکه اردلان به حرفش عمل کرده بود و همه چیز رو به روش خودش برای بقیه تعریف کرده بود و طوری همه رو مجاب کرده بود که هیچکس حتی یک بار هم از من سوالی د راین باره نکرد.
دکتر با سکوتش به من اجازه داده بود تا همه حرفامو بزنم گفت:حالا چی شیدا؟بالاخره هر چی باشه تو یه آدم زنده هستی و باید زندگی کنی.نمیخوای بگی که تا آخر عمر میخوای با فکر کیوان زندگی کنی هان؟!
-نمیدونم شاید یه جورایی بهش عادت کردم و نمیخوام از دستش بدم.نمیدونم واقعا هنوزم دوستش دارم یا مثل اول عاشقش هستم یا نه!از یه چیز مطمئنم اونم اینه که غرورم اجازه نمیده که کنارش بذارم.یه جوری ازش زخم خوردم که هیچ جوری قابل ترمیم نیست.شاید میخوام با این پافشاری بی جا لااقل به خودم ثابت کنم که اشتباه نکردم به خودم ثابت کنم که همه چیز پوچ و بیهوده نبوده.اونهمه انتظار اونهمه شب بیداری و فکر کردن ها میخوام بخودم ثابت کنم که این خاصیت عشقه که همیشه یه طرف شکست خورده باشه.مثل همه قصه های عاشقانه قدیمی میخوام برای همیشه به یادش بمونم...به هر قیمتی.
-به هر قیمتی؟حتی به قیمت جوونیت؟!به قیمت تمام روزای خوب زندگیت که داره از پی هم میگذره؟
-شایدم به قیمت زندگیم.
-آخه چرا شیدا؟
-چون نمیخوام شکست خورده باشم.نمیخوام یه روز کیوان یا هر کس دیگه ای که ماجرا رو میدونه فکر کنه که اون تصمیمات و اون حرفا همه از روی یک احساس زودگذر بچه گونه بوده.نمیخوام کسی رو عشق پاک من اسم هوس بذاره.دلم میخواد همیشه خالص و پاک و دست نیافتنی باقی بمونه.
-اما بالاخره که چی؟اگه یه روز تو خیابون یا هر جای دیگه ببینیش که داره همراه یه دختر دیگه قدم میزنه چی؟تون وقت بهت احساس تنفر دست نمیده؟از اینکه بیخود به پاش نشستی پشیمون نمیشی؟
لبخندی تلخ همراه اشک بر صورتم نقش بست.با صدایی آهسته و خفه گفتم:این تنها کابوس زندگیمه از همون روزی که کیوان جواب منفی بهم داد شب و روز این صحنه رو پیش چشمم تجسم کردم.برام زجر آوره اونقدر تلخ و گزنده که احساس میکنم استخونام زیربار سنگینش نمیتونه دووم بیاره و خرد میشه اما تنفرانگیز نیست.چون کسی این وسط مقصر نیست.کیوان تقصیری نداره که من عاشقشم.اونم حق داره این احساس رو تجربه کنه البته در کنار دیگری.من هیچوقت نمیتونم ازش متنفر بشم.عشق واقعی چیزی نیست که بتونه جاش رو به تنفر بده.
-آخه چرا شیدا؟!من نمیفهمم تو چطور این احساس رو نسبت به کیوان پیدا کردی؟آخه یه آدم چطور میتونه فقط با چند تا نگاه تا این حد عاشق یه نفر بشه که حاضر بشه بخاطرش از خودش بگذره.
-من نمیتونم کیوان ارزوهایم رو خراب بکنم.کیوانی که عاشقمه دوستم داره و با ذره ذره وجودش خلاهای وجودم رو پر میکنه.من تو چشمای کیوان خودم رو میبینم.چشمایی که همیشه عاشق بوده و پر از تمنا.
-البته تو رویا نه در واقعیت.
-پس اگه اینطوره من دوست دارم تا همیشه تو رویا زندگی کنم.
-میخوام یه سوال ازت بپرسم و دوست دارم جوابم رو درست بدی.
-باشه سعی میکنم.
-تا حالا فکری کردی اگه یه روز به کیوان برسی چیکار میکنی؟دلم میخواد یه طور دیگه سوالم رو بپرسم دوست دارم بدونم اون روز چه احساسی داری؟
خودم ههم نمیدونستم واقعا چه احساسی میتونستم داشته باشم.یا حداقل چه اسمی میتونستم براش بذارم.برای همین گفتم:نمیدونم تاحالا بهش فکر نکردم.
دکتر لبخندی زد و گفت:ولی من میدونم شیدا من مطمئنم تو اگه به کیوان میرسیدی هیچوقت تا این حد پیش نمیرفتی یا به قول خودت تا این حد عاشق کیوان نمیشی چرا نمیخوای بفهمی شیدا تو عاشق کیوان نیستی بلکه تو عاشق رویاپردازی هستی.تو داری برای شکست و ناکامی خودت توجیه و علت میاری.تو میخوای یه جورایی غرورت رو ترمیم کنی.میخوای خودتو تا حد افسانه ها بالا ببری میخوای از روی لجبازی با خودت هم که شده به دیگران ثابت کنی که تو با بقیه فرق داری و تو کسی نیستی که امروز عاشق یه نفر بشی و فردا عاشق یکی دیگه.اما مطمئن باش این دوری و دست نیافتن به کیوانه که باعث شده تا این حد بیمار بشی.
-بیمار!
-بله اسم این احساس تو دیگه عشق نیست جنونه.
-خب اشکالی داره یه مجنون دیگه هم به تاریخ اضافه بشه؟
-نه اما به شرطی که اون طرف قضیه لیلی هم وجود داشته باشه.یک لیلی واقعی نه یک خیال و رویای زیبا.
-اما من نمیتونم فراموشش کنم.
-فراموشش نکن ولی کم کم یه نفر دیگه رو جایگزینش کن.
-آخه چطوری میتونم یه نفر دیگه رو جایگزینش کنم در حالیکه همه فکر و وجودم از کیوان پره؟اونوقت فکر نمیکنید این یه جور خیانته؟فکر نمیکنید اینجوری به کسی که با هزار امید و آرزو پا به زندگی تلخ من گذاشته کلک میزنم؟چطور میتونم در کنارش زندگی کنم در حالیکه به یه نفر دیگه فکر میکنم؟اون اوایل شب و روز با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری خودمو از دست کیوان خلاص کنم.به خودم میگفتم حتی فکر کردن به کیوان باعث میشه که نتونم عاشق همسرم بشم و فکر کیوان همیشه باعث میشه که یه پرده بین ما باشه.یه حایل که باعث میشه صداقت زندگیمون کمرنگ بشه.تازه این فکرا مال موقعی بود که کیوان تازه وارد زندگی من شده بود.
-هنوز هم اتفاقی نیفتاده تو طوری حرف میزنی که انگار سالهاست داری با کیوان زندگی میکنی.همه دخترا و پسرا ممکنه تو یه برهه از زندگیشون از یه نفر خوششون بیاد ولی بهش نرسن به نظرت اونا هم باید ازدواج نکنن چون اینطوری دارن به همسرشون خیانت میکنن؟نه شیدا من آدمهای زیادی رو میشناسم که مثل تو بودند و مثل تو فکر میکردند ولی وقتی ازدواج کردند اونقدر عاشق همسرشون شدند که دیگه حاضر نیستند به هیچ قیمتی حتی به گذشته فکر کنن.عشق به زندگی اون قدر تو وجودشون پا گرفته که کلا گذشته رو فراموش کردند.فراموش کردند که یه روزی عاشق یه نفر دیگه بودند.حالا باید بگیرم که اونا هیچکدوم تو زندگیشون صداقت ندارن؟نه این درست نیست شیدا.گذشته اهمیت نداره تو باید تو زمان حال زندگی کنی و به آینده فکر کنی.تو باید سعی کنی اونقدر عاشق یه نفر دیگه بشی که برای همیشه کیوانو فراموش کنی.باید اجازه بدی که یکبار دیگه قلبت نفس بکشه و عشق رو تجربه کنه البته نه توی رویا بلکه توی واقعیت.
-همه حرفهای شما درست ولی برای من عشق مرده.دلم میخواد یه گوشه بشینم و بدون اینکه متوجه دور و برم باشم تو رویاهام غرق بشم.
-یک مرگ تدریجی درسته؟
-شاید!
-دلت میاد شیدا؟چطور میتونی این معامله رو با خودت بکنی؟دخترم تو زنده ای و حق داری که زندگی کنی.تا حالا فکر کردی که زنده بودن و شاد بودن تو زندگی چند نفر رو تحت الشعاع خودش داره.
لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند و گفتم:منظورتون خانوادمه درسته؟میدونید تنها دلیلی که هنوزم تونستم خودمو یه جورایی سرپا نگه دارم همونها بودند چون طاقت ناراحتی شونو ندارم.میدونم که زندگی شون به زندگی من بسته شده.
-خب!حالا که اینو میدونی چرا سعی نمیکنی که خوشحالشون کنی؟چرا کاری نمیکنی که یه بار دیگه لبخند رو روی لباشون ببینی؟
-فکر نمیکنم که آدم دل شکسته بتونه دل کسی رو شاد کنه!همین که تظاهر به شادی میکنم برای من طاقت فرسا و آزار دهنده س اونم وقتی که تمام وجودم پر از درده درد حقارت و ....
باز هم مثل همیشه بغض گلومو میفشرد و من برای هزارمین بار سعی میکردم بغض ناکامی هامو فرو بدم تا دلمو رسوا نکنه...
-شیدا چرا اجازه نمیدی یه عشق تازه تو وجودت متولد بشه شاید مرحمی باشه برای تمام زخمات.
-به چه قیمتی؟به قیمت تباه کردن زندگی یه انسان دیگه!اون وقت چطور میتونم به ارامش برسم؟
-اگه یه نفر پیدا بشه که اونقدر عاشق باشه که تو رو با همه مشکلاتت قبول کنه چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید هیچ دیوونه ای حاضر نمیشه به یه دختر روانی دل ببنده.
-تو خودتو خیلی دست کم میگیری شیدا.
-نه من فقط حقیقت رو میگم خودم خوب میدونم که چشم و ابروی خارق العاده ای ندارم که بتونم با یه نگاه دل کسی رو ببرم.یا ناز و عشوه خاصی بلد نیستم که بتونم عقل و هوش یه پسر بخت برگشته رو ببرم اون یه بارم اشتباه کردم که فکر کردم میتونم با یه عشق خالص تمام این کم و کاستها رو بپوشونم.اشتباه کردم که فکر کردم کیوان عاشقم شده.
-ببین دخترم شاید از نظر خودت اونقدرا خوشگل و طناز نباشی ولی تو وجودت یه چیزی داری که با تمام اینها نمیشه عوضش کرد.یه چیزی که همه رو تو همون نگاه اول جذب به خودت میکنی.پاکی رو که توی نگاه تو موج میزنه نمیشه با هیچ معیاری سنجید.وقتی میگی نمیخوای ازدواج کنی تنها به این دلیل که روزی فقط فکر یه پسر در ذهنت بوده قلبم رو میلرزونه.شیدا تو ستودنی هستی ستودنی!
مطمئن بودم که دکتر برای اعتماد به نفس من این شیوه رو پیش گرفته برای همین تنها به لبخندی بسنده کردم و گفتم:لابد مهره مار دارم درسته؟
-نه یه روح پاک داری.
-ولی این روح پاک به دردم نخورد.شاید اگه منم یه ذره مثل بعضی از دخترا فکر میکردم الان اینهمه افسوس نمیخوردم شاید اگه فقط یه بار روی باورهام پا میذاشتم موفق تر بودم هان؟
-الان پشیمونی که چرا کاری نکردی که کیوانو بدست بیاری؟دلت میخواست زمان به عقب برگرده و تو اینبار با یه روش جدید کاری میکردی که کیوان نه تنها جواب منفی بهت نده که خودش برای خواستگاری پیش قدم بشه آره شیدا اینو میخوای؟
لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند آهی کشیدم و گفتم:میدونید نمیتونم حقیقت رو از شما پنهان کنم که چقدر دوست داشتم به کیوان برسم اما نه به هر قیمتی.میدونید من عاشق خاص بودن کیوان بودم عاشق غرورش راه رفتنش شخصیتش و خانواده اش نگاهش لبخندش اما از یه چیز مطمئنم.اونم اینه که اگه طور دیگه ای علاقه ام رو بهش نشون میدادم دیگه برام خاص نبود.شاید باور نکنید ولی من حتی بعد از این که کیوان از علاقه من نسبت به خودش خبر داشت درست روزایی که در اوج تمنای نگاهش با دنیا میجنگیدم درست موقعیکه میتونستم شاید با یک نگاه تو تصمیمی که گرفته مرددش کنم اما باز هم حاضر نشدم نگاهش کنم.نه اینکه فکر کنید چون ازش بیزار شده بودم یا چون مایوسم کرده بود نه باور کنید حتی بعد از اینکه گفت نه بازم دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم اما نمیخواستم حتی یک نگاه عشقم رو خدشه دار کنم.
دکتر لبخند مهربانی زد و گفت:خق حالا قصد داری از این به بعد چیکار کنی؟
متوجه منظور دکتر نمیشدم با تعجب پرسیدم:منظورتون چیه؟
دکتر برای اولین بار اخمی کرد و گفت:تو خودت بهتر میدونی میخوام بدونم تا کی میخوای به این جور زندگی ادامه بدی؟تا کی میخوای منتظر کیوان بشینی؟
با ناراحتی سرم رو تکان دادم و گفتم:مثل اینکه یه سوء تفاهم ایجاد شده من کی گفتم میخوام منتظر کیوان بشینم؟
دکتر با تعجب گفت:پس چیکار میخوای بکنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:29 PM
-من خیلی وقته که دارم سعی میکنم کیوان رو فراموش کنم باور کنید با اینکه برام خیلی سخته ولی واقعا دارم اینکار رو میکنم.الانم اگه اردلان اینقدر اصرار نکرده بود که من بیام اینجا و دوباره خاطراتم رو مرور کنم امکان نداشت که یکباردیگه خاطراتم رو به یاد بیارم.میدونید من کیوانو برای همیشه فراموش کردم البته کیوانی رو که حضور واقعی داشت.اما کیوانی رو که توی رویاهامه نه هرگز نمیتونم از خودم دورش کنم.چون هنوز هست من برای کیوان پرنیان پسری که احساس قشنگ عشق رو به من بخشید آرزوی خوشبختی میکنم و برای همیشه با همه وجود سعی میکنم که فراموشش کنم.اما از من نخواید کیوانی رو که چهار سال تموم همه جا حتی تو خواب و رویا همراهم بوده...همراه من اشک ریخته و خندیده رو فراموش کنم چون هنوز به من وفاداره و منو دوست داره.
دکتر با ناراحتی ضربه ای نه چندان محکم به پیشانی زد و گفت:شیدا دخترم چرا نمیخوای از رویا و توهم فاصله بگیری؟چرا نمیخوای به واقعیت و دنیای واقعی نگاه کنی؟
با لحن حق بجانبی گفتم:چون دنیای خودم خیلی قشنگتر و بهتره.چرا باید با دنیایی که هیچ چیز خوبی توش ندیدم عوضش کنم!
-دنیا اونقدرها هم که تو میگی بد نیست شیدا مطمئن باش اگه از اون دنیای کاذبی که برای خودت ساختی خارج بشی متوجه میشی که دنیای بیرون و اطرافت خیلی قشنگتر از اینهاست البته اگه بهش فرصت بدی.
نمیخواستم با دکتر بحث کنم.چون نه من متوجه حرفهای اون میشدم و نه اون.ترجیح دادم هر جوری شده بحث رو عوض کنم.اما موضوعی پیدا نمیکردم هر چند که دکتر سکوت کرده بود و با دفتری که جلوش بود ور میرفت.اما مطمئن بودم که اگه موضوع رو عوض نکنم دوباره سر همون موضوع با هم بحث میکنیم.دفتری که جلوی دکتر بود منو بیاد نوشته هام انداخت که همراه خودم آورده بودم تا به دکتر نشون بدم.برای همین هم سکوت نسبتا طولانی رو شکستم و گفتم:میتونم یه خواهش ازتون بکنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت:البته دخترم.
در حالیکه دست نوشته هامو از داخل کیفم خارج میکردم گفتم:میدونم که توی این مدت از شنیدن داستان من حوصله تون سر رفته اما یه خواهش ازتون دارم دلم میخواد شما اولین نفری باشید که دفتر خاطرات منو میخونه.دلم میخواد از تمام احساساتم مخصوصا اونایی رو که نتونستم بیانشون کنم باخبر بشید.میدونم خواهش بزرگیه اما اگه لطف رو...
دکتر اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم و با هیجان خاصی گفت:نه تنها زحمتی نیست بلکه خیلی هم خوشحال میشم که نوشته هاتو بخونم.هیچی نمیتونه به اندازه مرور خاطرات یه آدم در شناختش به ما دکترا کمک کنه.
از اینکه درخواستم رو قبول کرده بود خیلی خوشحال شدم و گفتم:اما فقط خواهش میکنم دفتر رو به هیچکس نشون ندید.
با تکان سر جواب مثبت داد و دفتر را گرفت.بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:امروز بیشتر از همیشه صحبت کردیم فکر میکنم خسته شده باشی.
با اینکه میدونستم خودش خسته تر از منه فقط لبخندی زدم و در حالیکه بلند میشدم گفتم:ممنونم از اینکه منو تحمل کردید.
دکتر فقط لبخند زد و هیچ نگفت.خداحافظی کردم و از توی اتاق خارج شدم.هیچکس توی سالن نبود.دیگه از اون جمعیتی که موقع ورودم توی سالن نشسته بودند خبری نبود.خیلی کنجکاو بودم که بدونم بالاخره چه کسی رو استخدام کردند.برای همین بطرف اتاق منشی رفتم.اردلان و مانی و یه دختر جوون که موقع ورودم ندیده بودمش توی اتاق نشسته بودند.مانی مشغول توضیح دادن وظایف دختر جوان بود و اردلان بدون اینکه حرفی بزنه روی میز نشسته بود و اون دو تا رو زیر نظر گرفته بود.هیچکدومشون متوجه حضور من در اتاق نشدند و فرصت خوبی بدست آوردم تا منشی جدید شرکت رو برانداز کنم.خیلی دلم میخواست بدونم آخر سر چه کسی رو انتخاب میکنن!دختر جوونی که بعنوان منشی استخدام شده بود دختر خوشگل و بانمکی بود که بنظر میرسید هیجده نوزده سال داشته باشه.همه اجزای صورتش ظریف و قشنگ بودند و هماهنگی خاصی رو توی چهره اش ایجاد کرده بودند.هنوز داشتم نگاهش میکردم که یکدفعه اردلان متوجه من شد و بلافاصله از روی میز پرید پایین و در حالیکه به ساعتش نگاه میکرد گفت:امروز چقدر طولانی شد شیدا!حالت خوبه؟
با شنیدن صدای اردلان مانی هم متوجه من شد.دختر جوان که کمی هم خجالتی بنظر میرسید لبخندی به من زد و سلام کرد.منهم متعاقبا با لبخندی جواب سلامش رو دادم مانی بلافاصله خودش رو جلو انداخت و گفت:خانم رحمانی ایشون خانم مهرنیا هستند شیدا مهرنیا دختر دایی اقای توسلی.
دختر جوان دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:خوشوقتم شیدا جون منم شیرین هستم.
با شنیدن اسم شیرین یکدفعه غافلگیر شدم و به اردلان نگاه کردم.اردلان تقریبا از نگاه من فرار کرد و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:شیدا من چند لحظه میرم پیش دکتر زود برمیگردم تا با هم بریم زیاد طول نمیکشه.
و بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از اتاق خارج شد.مانی دوباره پشت میز رفت و شروع کرد به توضیح دادن کارهای شیرین.عذرخواهی کردم و از اتاق خارج شدم و روی یک کاناپه توی سالن نشستم.نمیدونم چرا احساس خوبی نداشتم.البته شایدم میدونستم ولی نمیخواستم بروی خودم بیارم.یه جورایی به اسم شیرین و به خود شیرین حسادت میکردم.از اینکه همبازی دوران کودکی منو تصاحب کرده بود و از اینکه تونسته بود تا او حد روی اردلان تاثیر بذاره ناراحت بودم.توی فکر و خیالات خودم غوطه ور بودم که صدای اردلان منو بخودم آورد.درست جلوی در خروجی ایستاده بود.لبخندی زد و گفت:دوباره به چی داری فکر میکنی؟پاشو بریم دیگه.
بلافاصله بلند شدم و دنبالش راه افتادم.بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم یک راست به سمت ماشین اردلان رفتم و سوار شدیم.حوصله حرف زدن نداشتم.
میدونستم بعد از رفتن اردلان تنها میشم.اما چه میشد کرد...بالاخره اونم باید به دنبال سرنوشت خودش میرفت.باید قبول میکردم که دیگه هردومون بزرگ شدیم و دوران بچگی و خاطرات گذشته تموم شده.مسلما اردلان بعد از این خیلی بیشتر از من به همسرش توجه میکرد و باید کم کم قبول میکردم که به همون خاطرات کودکی بسنده کنم.من و اردلان خاطرات خیلی قشنگی با هم داشتیم.تقریبا همه دوران گذشته رو با هم گذرونده بودیم.با هم گریه کرده بودیم با هم خندیده بودیم با هم ترسیده بودیم و با هم دعوا و زد و خورد کرده بودیم.یاداوری خاطرات گذشته لبخندی رو به لبانم جاری کرد.که از چشمهای تیزبین اردلان دور نماند چون بلافاصله گفت:چی شده شیدا به چی میخندی؟
کمی خودمو توی صندلی جابجا کردم آهی کشیدم و گفتم:هیچی یاد گذشته ها افتادم یادته چقدر با هم دعوا میکردیم؟
اردلان لبخندی زد و گفت:آره خوب یادمه چه دوران خوبی بود.آخ که چقدر دوست داشتم دوباره به اون روزا برمیگشتیم.
با هیجان خاصی گفتم:یادته یک دفعه عروسک منو برداشتی و قایمش کردی؟اون تنها عروسک دوران بچگیم بود.
اردلان در حالیکه به روبروش نگاه میکرد گفت:آره اونقدر روزی که دایی برات اون عروسک رو خرید عصبانی شده بودم که خدا میدونه آخه میدونی دوست داشتم که تو هر روز با من بیای بریم بازی کنیم.اما تا چشمت به اون عروسک افتاد مثل این دختر بچه های لوس دو دستی چسبیدی بهش و مثل شیوا و آرزو شروع کردی به عروسک بازی.فکر میکردم اون عروسک جای منو گرفته برای همین برش داشتم و قایمش کردم تا دوباره با هم بریم بازی کنیم.
اما من واقعا دوستش داشتم اردلان یادته چقدر گریه کردم؟احساس میکردم دخترمو گم کردم.
اردلان لبخندی زد و گفت:یه روز تموم مامان و بابا منو بازجویی میکردند تا شاید بتونند از زیر زبونم حرف بکشند که عروسکت رو من برداشتم اما من هیچی نگفتم.نمیدونم چرا تا گریه ات رو دیدم دلم سوخت و پسش دادم بالاخره هر چی بود دختر بودی و جون به جونتون کنن اشکتون دم مشکتونه و دماغتون همیشه آویزونه.
با حرص یه ضربه تو پهلوش زدم و گفتم:هی مواظب حرف زدنت باش ها!حالا من هی هیچی نمیگم تو هم از فرصت سوء استفاده میکنی من دخترم درسته ولی یادت رفته که همیشه موقع یارکشی برای تیم فوتبال اول از همه منو انتخاب میکردند و جنابعالی همیشه نخودی بودی؟
اردلان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:چه ربطی داره؟خب من از فوتبال خوشم نمی اومد.
با حرص گفتم:اِ...پس چرا هر روز دنبال من راه می افتادی و هی التماس میکردی تا بازیت بدن؟خوبه دوست نداشتی که اونهمه التماس میکردی ؟دوست داشتی چیکار میکردی؟
اردلان ماشین رو پشت چراغ قرمز متوقف کرد و گفت:پس میخواستی چیکار کنم؟بذارم بری با یه مشت پسر فوتبال بازی کنی؟بالاخره یکی باید اونجا ازت مراقبت میکرد یا نه؟آخ که چقدر حرصم رو در می آوردی.هر چی من از فوتبال بیزار بودم تو عاشق فوتبال بودی.همیشه بابام میگفت کاش بجای تو شیدا پسر بود.میدونی چقدر سرکوفت تو رو بمن میزدند!
با لحن حق بجانبی گفم:منم کم سرکوفت تو رو نخوردم.
بعد درحالیکه سعی میکردم تک تک کلمات مادر و پدرم رو به خاطر بیارم گفتم:یه ذره از اردلان یاد بگیرد.ببین چطور درس میخونه.ببین ماشالله چه هوشی داره همیشه شاگرد اوله.
اردلان لبخندی زد و گفت:خب این به اون در.
با یادآوری خاطرات گذشته ناخودآگاه به دوران خوب زندگیم سفر کرده بودم.روزهایی که شاد بودم و هیچی از غم نمیفهمیدم.ترسهایم کوچک بود و شادی هام بزرگ.اما اون دوران چقدر زود تمام شده بود.چقدر زود همه شادی هام جای خودشون رو به غم داده بودند!ناخودآگاه آهی کشیدم و گفتم:اردلان چقدر اون دوران خوب بود مگه نه؟
اردلان نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:همه دورانهای زندگی آدم خوبه فقط کافیه که ما قدر فرصتهامون رو بدونیم و ازدست ندیمشون.اونوقت همین لحظه ای که الان توشی میتونه بهترین لحظه زندگیت باشه.
باز هم حرفهای روانشناسانه اش رو شروع کرده بود.میدونستم اگه سکوت کنم میخواد تا موقعیکه به مقصد برسیم مدام نصیحتم کنه و درساشو برام تکرار کنم.برای همین گفتم:اردلان من خسته هستم.راستش رو بخوای اصلا حوصله شعارهای تو رو ندارم.شعارهایی که خودت هم بهشون پایبند نیستی.مطمئنم تو هم اگه جای من بودی حالت بدتر از من بود تو هنوز از شیرین هیچ جوابی نگرفتی خودتو باختی اونوقت انتظار داری من که همه غرورم رو در مقابل کیوان باختم و همه رویاهام رو از دست دادم خوشحال باشم.انتظار داری خوشحال باشم که چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو بیخود و بی جهت از دست دادم؟
اردلان شونه هاشو بالا انداخت و گفت:همه اینها تقصیر خودته.نکنه فکر کردی میتونی اونو مقصر قلمداد کنی؟اونکه از تو نخواسته بود چهار سال به پاش بشینی و شب و روز بهش فکر کنی.تو اگه 4 سال صبر کردی بخاطر خودت بوده نه بخاطر اون.
خوب میدونستم که اردلان عمدا اسم کیوان رو نمیبره.با اینکه حرفاش کاملا درست بود اما نمیدونم چرا ناراحت شده بودم میدونستم که اگه بخوام بحث رو ادامه بدم کارمون به درگیری میکشه.برای همین ترجیح دادم سکوت کنم و هیچی نگم.سرم رو بطرف خیابون چرخوندم و سعی کردم یه جوری خودمو مشغول کنم.رفت و آمد دخترای جوون تو خیابون منظره صبح رو برام تداعی کرد.یکدفعه یاد شیرین افتادم تقریبا مطمئن بودم که یکی از دلایل انتخاب اون از بین اونهمه دختر اسمش بوده.حتما اردلان میخواسته یه جوری با تداعی کردن اسم شیرین خاطره شیرین رو برای خودش زنده نگه داره.تو عالم خواب بودم که یکدفعه اردلان سکوت رو شکست و گفت:شیدا اگه یه سوال ازت بکنم ناراحت نمیشی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نه بپرس.
کمی من و من کرد و بالاخره گفت:شیدا تو هنوز کیوان رو دوست داری؟
مات و مبهوت شده بودم انتظار چنین سوالی رو نداشتم.تقریبا بعد از آخرین درگیریمون سر کیوان اردلان هیچوقت جلوی من صحبتی از کیوان نمیکرد حتی اسمش رو نمیبرد.اما اینکه چطور خودشو راضی کرده بود که چنین سوالی از من بکنه برام تعجب برانگیز بود.سکوتم تقریبا طولانی شده بود که اردلان دوباره سکوت رو شکست و گفت:ناراحت شدی شیدا؟
سرم رو تکان دادم و گفتم:نه به هیچ وجه راستش انتظار نداشتم که همچین سوالی بکنی.اما خب به هر حال تو که جواب سوالت رو بهتر از من میدونی.چن یه بار قبلا بهش جواب دادم.
اردلان بدون اینکه منو نگاه کنه با صدایی خفه گفت:دلم میخواد یه بار دیگه بشنوم.
در حالیکه به یه نقطه خیره شده بودم گفتم:آره اونقدر زیاد که حاضر نیستم هیچوقت به هیچ مرد دیگه ای فکر کنم.
اصلا متوجه عکس العمل اردلان نشدم.ناخودآگاه چهره کیوان با اون لبخند دوست داشتنی جلوی چشمم مجسم شد.کیوانی که فقط مال من بود و هیچکس نمیتونست از من بگیرتش حتی خودش.کیوان ارزوهای من با کیوانی که در دنیای واقعی حضور داشت فرق داشت.شاید کیوان هیچ احساسی نسبت به من نداشت اما کیوان من عاشقم بود و دوستم داشت اینو از نگاهش از لبخند جادوییش میفهمیدم و این تنها چیزی بود که به من آرامش میداد.
دوباره توی رویاهام غرق شده بودم که صدای گنگ اردلان که اسمم رو پشت سر هم تکرار میکرد منو به خودم آورد.با دست اشکی رو که هنوز روی صورتم جاری نشده بود پاک کردم لبخندی غمگین زدم و گفتم:چیزی گفتی اردلان؟
انگار اصلا متوجه سوال من نشد.چون فقط به صورت من زل زده بود و نگاهم میکرد.برای یک لحظه تصور کردم که حتما یه چیزی پشت سر من توجه اش رو بخودش جلب کرده.برای همین به عقب برگشتم اما بجز در خونه مون چیز دیگه ای ندیدم.حتی متوجه نشده بودم که کی به خونه رسیدیم.دوباره به سمت اردلان برگشتم.عجیب بود چون هنوز همون طور مات و مبهوت منو نگاه میکرد.با تعجب لبخندی زدم و چند بار دستم رو جلوی صورتش تکان دادم تا از اون حالت در بیاد.یکدفعه بخودش اومد با دو تا انگشت بین ابروهاشو فشرد و گفت:سلام منو به دایی و زندایی برسون.
متوجه شدم که نمیخواد ازش سوال کنم که چرا اونطوری ماتش برده بود برای همین ترجیح دادم هیچی نگم و بحال خودش بذارمش.در حالیکه از ماشین پیاده میشدم ازش تشکر کردم و از ماشین فاصله گرفتم.اردلان بدون هیچ حرف اضافه ای ماشین رو با سرعت زیاد به حرکت در آورد و در عرض چند ثانیه از دید رسم خارج شد.اردلان اونقدر عجیب و غریب و غیر پیش بینی شده بود که دیگه از هیچکدوم از کاراش سر در نمی آوردم.یه وقتایی بیخودی خوشحال بود و میخندید.یه وقتایی غمگین بود یه وقتایی هم بیخودی عصبانی میشد.برای اینهمه تغییر فقط یه جواب منطقی میتونستم پیدا کنم و اونم این بود که اردلان عاشق شیرین شده بود و بدجوری دلش رو باخته بود.حداقل یه چیز رو خوب میتونستم درک کنم و بفهمم خودم حداقل یکبار تو زندگیم تجربه کرده بودمش.
زنگ رو فشردم و منتظر باز شدن در شدم.اما انتظارم طولانی شد.و کسی جواب نداد.یکی دو بار دیگه زنگ زدم اما وقتی نتیجه ای نگرفتم توی کیفم دنبال کلید گشتم.تقریبا داشتم ناامید میشدم که یکدفعه کلید رو پیدا کردم.جز معدود دفعاتی بود که کلید رو فراموش نکرده بودم.در رو باز کردم و وارد خونه شدم.میدونستم مادرم هر جا بخواد بره برام یه پیغام رو یخچال میذاره برای همین قبل از انجام هر کاری یکراست به سمت آشپزخونه رفتم.درست حدس زده بودم مادرم برام پیغامی گذاشته بود که توش نوشته شده بود :شیدا جان منو شیوا یه سر رفتیم خونه عمه هر چی منتظر شدیم تو بیای تا سه تایی با هم بریم نیومدی.غذا رو گرم کن و بخور تا ما برگردیم.
بعد زیرش با خط درشت تر نوشته شده بود:یه وقت گرسنه نمونی شیدا!!!
از اینکه دیر رسیدنم باعث شده بود که از رفتن بخونه عمه معاف بشم خوشحال بودم.یه لیوان اب برای خودم ریختم و بعد از اینکه یکجا لیوان اب رو سر کشیدم بطرف اتاقم رفتم.پالتوم رو روی لبه تخت انداختم و دراز کشیدم تا شاید باز هم از دنیای واقعی فاصله بگیرم و تو دنیای زیبای رویاهام غرق بشم.
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:32 PM
فصل 15
صدای زنگ منو از عالم خواب بیرون کشوند اما اونقدر خسته و منگ بودم که توان حرکت کردن نداشتم.به سختی بلند شدم و رفتم آیفونو زدم.چند دقیقه بعد مادرم و شیوا نالان و خسته وارد خونه شدند و با دیدن من همزمان با هم گفتند:خواب بودی شیدا؟
با تکان سر جواب مثبت دادم و گفتم:چطور مگه؟
مادرم در حالیکه لباساش رو به چوب لباسی دم در آویزون میکرد گفت:میدونی مامان چقدر زنگ زدیم!دیگه کم کم داشتیم نگران میشدیم.
بعد آهی کشید و گفت:حتما دوباره رفته بودی تو خیالات آره؟
حرف مادر رو نشنیده گرفتم و روی نزدیکترین کاناپه نشستم تا لباساشونو عوض کنند.شیوا که لباساشو زودتر از مادرم عوض کرده بود خودش رو روی کاناپه روبرویی من انداخت.مادر رو مخاطب قرار داد و گفت:مامان بنظر تو اون لباس شیریه قشنگ تر بود یا صورتیه؟
مادر هم کنار هم نشست و گفت:من چه میدونم! زیاد دقت نکردم.
شیوا با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت:مامان ما یکساعت تموم اونجا لباسای آرزو رو برانداز کردیم.خود شما هی ازش تعریف میکردید.اونوقت میگید دقت نکردید؟
مادرم که اصلا حوصله نداشت ترجیح داد با شیوا بحث نکنه.همونطور که نشسته بود به عقب تکیه داد و چشمهاش رو بست.میدونستم که از ته دل غمگینه.شاید دلش میخواست منم مثل آرزو هر چه زودتر سر و سامان میگرفتم هر چی بود مادر بود و دوست نداشت دخترش افسرده و دلمرده باشه.اینو از آههای ممتدی که میکشید متوجه میشدم.اما مرتب زیر لب میگفت:خدا کنه خوشبخت بشن.
میدونستم که به عمه حسودی نمیکنه.چون آرزو رو واقعا دوست داشت.اما خب هر بار که از خونه عمه برمیگشت تا یکی دو ساعت تو خودش بود.خواستم حرفی بزنم تا جو خونه عوض بشه.برای همین با هیجان گفتم:مامان اصلا شما برای چی رفته بودید خونه عمه؟
مادر بدون اینکه چشماش رو باز کنه با بی حوصلگی گفت:عمه زنگ زد خواست بریم اونجا وسایل آرزو رو ببینیم.
شیوا با خوشحالی گفت:به غیر از لباس شیریه همه وسایلش قشنگ بودند.
لبخندی زدم و گفتم:اتفاقا لباس شیریه تنها چیزی بود که آرزو با سلیقه خودش خریده بود.
هر سه با هم زدیم زیر خنده.همه میدونستیم که ارزو چقدر بد سلیقه اش.شیوا در حالیکه از خنده تقریبا روی کاناپه ولو شده بود گفت:نمیدونی شیدا چقدر توی اون لباس بیریخت شده بود.حالا لباسو از تنش درم نمی آورد.همه هم که بدتر از آرزو فکر میکرد حالا آرزو با اون لباس حوری و پری شده.نمیدونی چقدر قربون صدقه اش میرفت.
مادرم با حالت اعتراض به حرفهای شیوا گفت:بالاخره مادره.شماها که نمیدونید برای یه مادر چقدر لذت بخشه که دخترشو تو لباس بخت ببینه.
دوباره سکوت بر فضا حاکم شد.هم من هم شیوا میدونستیم منظور مامان چیه.دلم براش میسوخت اما کاری از دستم بر نمی اومد.تو فکر مادرم بودم که یکدفعه زیر قفسه سینه ام تیر کشید.اونقدر درد شدید بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و تقریبا جیغ زدم و گفتم:آخ.
مادر و شیوا با ترس با هم گفتند:چی شد شیدا؟
منکه از درد شدیدا عرق کرده بودم سعی کردم بزور لبخندی بزنم تا آروم بشند و هول نکنند.در حالیکه با تمام نیرو محل درد رو میفشردم گفتم:چیزی نیست الان آروم میشم.
مادرم که مثل همیشه دست و پاش رو گم کرده بود کنارم زانو زد و در حالیکه بازوهام رو ماساژ میداد گفت:گرسنه ات نیست شیدا جان؟میخوای برم برات یه چیزی درست کنم بیارم؟
تازه اون موقع یک دفعه یادم افتاد که فراموش کردم ناهار بخورم.میدونستم که اگه موضوع رو به مادرم بگم از کوره در میره.برای همین به سختی گفتم:راستش هنوز ناهار نخوردم.
مادرم چند لحظه هاج و واج زد زل به من و بعد یکدفعه با عصبانیت تمام از جلوم بلند شد و گفت:خدای من!آخه من چه گناهی در حق تو کردم که این بلا رو سرم نازل کردی؟آخه دختر جون به فکر خودت نیستی لااقل به فکر ما باش تو که میدونی معده ات ناراحته.چرا کاری میکنی که به این روز بیفتی؟دیدی شیوا هی میگفتم دلم شور میزنه.دیدی حق با من بود.
بغض کرده بود و نمیتونست صحبت کنه.سرم رو از خجالت پایین انداخته بودم.مادرم آهی کشید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به سمت آشپزخونه رفت تا غذام رو گرم کنه.از شیوا خواهش کردم تا قرصی رو که مخصوص مواقع درد شدید بود برام بیاره.وقتی قرص رو به دستم میداد سری از روی تاسف تکان داد و گفت:چرا اینکارو با خودت میکنی شیدا؟میدونی این قرصها چقدر ضرر دارن!
از روی ناچاری قرص رو خوردم و گفتم:چیکار کنم.فکر میکنی دوست دارم که روزی صد تا از این قرصها بخورم؟اما چیکار کنم؟تنها چیزی که میتونه این درد لعنتی رو آروم کنه.
شیوا دوباره سرجای قبلیش نشست و گفت:تو خودت باید به خودت کمک کنی.
حتی شیوا هم منو نصیحت میکرد و البته حق هم داشت.ده پونزده دقیقه طول کشید تا دوباره همه چیز به حالت عادی برگشت.مادرم وقتی مطمئن شد که من غذامو تا آخر خوردم خستگی رو بهونه کرد و رفت تا کمی استراحت کنه.منم دوست داشتم که دوباره برم بخوابم.اما شیوا اونقدر حرف میزد که نمیذاشت.بالاخره تسلیم شدم.میدونستم اگه تا آخرین جمله اش رو برام نگه ولم نمیکنه.شیوا با خنده گفت:نمیدونی شیدا!آی حرصم گرفته بود ارزو ماکسی شیریه رو پوشیده بود و مدام تو خونه مانور میداد.تعجب میکنم از مامان میدید که چقدر زشت شده اما مدام ازش تعریف میکرد.شده بود اینهو شیربرنج.
با خنده گفتم:اتفاقا موقع خرید هر چی بهش گفتم که بهش نمیاد زیر بار نرفت و خریدش.
شیوا یه دفعه زد زیر خنده با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چته!به چی میخندی؟
شیوا کمی خودشو کنترل کرد و گفت:نمیدونی اردلان چه حالی از آرزو گرفت.
با تعجب گفتم:نگه اردلان هم اومد خونه؟!
شیوا در حالیکه هنوز میخندید گفت:آره اومد.آرزو هم بدو بدو با چه ذوقی رفت جلو و گفت اردلان بهم میاد؟اردلانم اول یه نگاهی بهش انداخت بعد گفت:واقعا!دلم میخواست اونجا بودی و ارزو رو میدیدی.انگار با این حرف اردلان داشت تو آسمونها سیر میکرد همچین باد کرده بود بیا ببین بعد یکدفعه اردلان گفت واقعا امکان نداشت زشت تر از این بشی.باور کن انگار که سوزن زدند به آرزو و بادشو خالی کردند.منکه اصلا نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده.حالا مامان هی بهم چشم غره میرفت که نخندم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خنده امو بگیرم.آرزو که دیگه نگو کارد بهش میزدی خون ازش در نمی اومد.با حرص گفت:میدونم تو همیشه همینطوری هستی هر وقت خیلی قشنگ میشم میگی زشت شدم تا حرصم رو در بیاری.اما اردلان خیلی خونسرد گفت باور کن ایندفعه با همیشه فرق داره چون پای آبروی خودم وسطه ارزو با لجبازی گفت حالا که اینطوریه اصلا تصمیمو گرفتم همین لباسو میپوشم.اونوقت اردلان هم گفت میل خودته ولی اگه آرش جا زد گله و شکایت نکنی ها.نمیدونی شیدا چه جوری حال آرزو رو گرفت.
من دلم برای آرزو سوخته بود گفتم:طفلک گناه داشت چرا اذیتش کردین؟
شیوا با قیافه حق بجانبی گفت:اولا منکه اذیتش نکردم اردلان سربسرش گذاشت.بعدشم ما خوبیش رو میخواستیم.خوب میشد تو رو عقد کنون یه نفر دیگه اینو بهش میگفت؟
از روی کاناپه بلند شدم و بطرف آشپزخونه رفتم تا ظرفها رو داخل ظرفشویی بذارم.در همون حال گفتم:حالا کو تا روز عقدکنون!بالاخره اون روز خودش میفهمید که صورتیه بهش بیشتر میاد.لازم نبود اینقدر تند برید.
شیوا که دنبال من تا آشپزخونه اومده بود گفت:ساده ای ها!مگه خبر نداری دو روز دیگه عقد کنونه.
اول فکر کردم که مثل همیشه داره سربسرم میذاره برای همین فقط یه لبخند زدم که یعنی دستتو خوندم.اما شیوا که متوجه منظور من شده بود گفت:بخدا راست میگم.میخوای برو از مامان بپرس.
اونقدر جدی صحبت کرد که باورم شد داره راست میگه.با بی حوصلگی پشت میز داخل آشپزخونه نشستم و گفتم:وای من اصلا آمادگیش رو ندارم.
شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت:آمادگی نمیخواد که.تو دیگه چقدر یخی شیدا...!ناسلامتی عقد کنونه آرزوئه.مگه ما چند تا دختر عمه داریم.
نگاهی به سر و وضعم کردم و با کلافه گی گفتم:لباسای من اصلا خوب نیست.
شیوا که هر لحظه بیشتر عصبانی میشد با حرص گفت:همچین میگه لباسام خوب نیست انگار با اینا میخواد بره مهمونی!خب میریم لباس میخریم دو روز وقت داریم.
اصلا حوصله اینجور برنامه ها رو نداشتم.با بیحوصلگی بلند شدم و گفتم:ولی من اصلا حوصله ندارم.خسته ام.
بدون اینکه منتظر عکس العمل شیوا بشم بطرف اتاقم رفتم.اما صدای شیوا رو شنیدم که گفت:آره تو خیلی وقته که حوصله هیچکاری رو نداری.آخه کیوان واسه تو وقت و حوصله نمیذاره که.
با اینکه از حرفش ناراحت شده بودم اما حوصله جر و بحث کردن نداشتم.دلم میخواست فقط با خودم خلوت کنم و به یه نقطه خیره بشم و گذشته ها رو دوره کنم.گذشته هایی که دکتر یه بار دیگه اونا رو زنده کرده بود.دلم میخواست میتونستم همونطور که دکتر ازم خواسته بود همه چیز رو فراموش کنم و به یه عشق جدید فکر کنم.این حقیقتی بود که نمیتونستم از خودم پنهان کنم.من تنها بودم و دلم میخواست هر چه زودتر اون تنهایی رو با وجود یه نفر پر کنم.یا به نفر که به قول دکتر عاشقم بود و میتونست حس زیبای دوست داشته شدن رو به من ببخشه.این وسط تنها یه مشکل وجود داشت اونم این بود که بعد از کیوان من بهمه بدبین شده بودم و دیگه نمیتونستم هیچ نگاهی رو باور کنم و شاید اون بدبینی تنها ثمره عشق کیوان بود!
نمیدونم کی پلکهایم سنگین شده بود و خوابم برده بود.اونقدر به حرفهای دکتر فکر کرده بودم که حتی زمان رو هم فراموش کرده بودم.وقتی شیوا صدام زد اونقدر کوفته و خسته بودم که دلم نمیخواست چشمامو باز کنم.شیوا که تصور میکرد الان ساعتهاست خوابیدم با کنایه گفت:چه خبر چقدر میخوابی شیدا؟
در حالیکه دستامو به دو طرف میکشیدم تا خستگیم از بین بره گفتم:ساعت چنده؟
وقتی گفت ساعت 8 میخواستم از تعجب شاخ در بیارم.یکدفعه تو تختم نیم خیز شدم و گفتم:چند؟
لبخندی زد و گفت:8.
از توی تخت بلند شدم و گفتم:شوخی میکنی؟
شیوا در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:مامان میگه پاشو لباساتو جمع کن چون هر آن امکان داره اردلان بیاد دنبالمون.
متوجه منظورش نشدم.برای همین دنبالش از اتاق خارج شدم و رفتم تو هال.مادرم در حال گذاشتن ظرف میوه روی میز بود.نگاهی به دور و برم انداختم تا شاید شیوا رو پیدا کنم اما نبود.مادرم که متوجه شد کلافه هستم لبخندی زد و گفت:چیه شیدا جان چیزی میخوای مامان؟
تصمیم گرفتم از مادرم ماجرا رو بپرسم.برای همین گفتم:برای چی باید لباسامونو جمع کنیم مگه میخوایم کجا بریم؟
مادرم لبخندی زد و گفت:عمه زنگ زده گفته دست تنهاس خواسته بریم پیشش بهش گفتم علی دیر میاد خونه گفت اردلانو میفرسته دنبالمون.به باباتم زنگ میزنم که یکدفعه بره اونجا.
منکه توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم خواستم اعتراضی بکنم که شیوا پیش قدم شد و در حالیکه غرولند میکرد گفت:مامان من نمیفهمم برای چی باید دو روز جلوتر بریم خونه عمه؟
بعد با حرص گفتم:همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم.
مادرم هاج و واج نگاهی به شیوا انداخت و گفت:تو دیگه چرا؟!تو که تا چند دقیقه پیش از خوشحالی رو پاهات بند نبودی.
شیوا پیراهنی را که در دستش گرفته بود با عصبانیت جلوی مادرم گرفت و گفت:آخه شما ببینید من مثلا دختر دایی عروسم اونوقت یه لباس درست حسابی هم ندارم اینم شد لباس!
مادرم لبخندی زد و گفت:آهان پس بگو از کجا ناراحتی؟خب دخترم اینکه غصه نداره فردا با شیدا برید بیرون جفتتون یه لباس خوب و مناسب بخرید.
برق شادی از چشمای شیوا جهید.مثل بچگی هامون که با کوچکترین چیزی تو بغل مادر میپریدیم مادر رو محکم تو بغل گرفت و گفت:الهی قربونت برم مامان جون.
مادرم خودش رو بزور از بین بازوهای شیوا رها کرد و گفت:خدا نکنه عزیزم.
بعد برای چند ثانیه بمن نگاهی انداخت و گفت:الهی همه جوونا خوشبخت و عاقبت به خیر بشن.
نمیخواستم کاری کنم یا حرفی بزنم که حال و هواشون عوض بشه بعد از مدتها تو اون خونه همه خوشحال و شاد بودن و من نباید کاری میکردم که همه چیز خراب بشه.برای همین همونجا به خودم قول دادم که هر طوری هست خودمو خوشحال و سرزنده نشون بدم و تظاهر کنم که منم مثل اونا خوشحالم.
اول یه دوش گرفتم تا کمی از اون حالت خواب آلودگی و کوفتگی بیام بیرون.
بعد یه دست لباس راحتی و چیزایی رو که برای اون دو روز احتیاج داشتم توی کیفم گذاشتم و موقعی که تقریبا همه کارامو انجام داده بودم صدای زنگ خونه رو شنیدم.چند لحظه گوشامو تیز کردم تا ببینم اردلان اومده دنبالمون یا نه.چند ثانیه نکشید که صدای اردان در حالیکه با مامان احوالپرسی میکرد تو هال پیچید.میدونستم الان دوباره شیوا میاد دنبالم.برای اولین بار بعد از مدتها قبل از اینکه با اردلان روبرو بشم تو آینه سر و وضعم رو مرتب کردم و یه آرایش ملایم کردم.نمیدونم چرا!ولی ناخودآگاه از روزی که شیرین نامی تو زندگی اردلان پیدا شده بود یه جورایی حسادتم گل کرده بود و نمیخواستم جلوی اردلان کمتر از شیرین باشم.هر چند که با تعریفایی که اردلان از شیرین کرده بود خوب میدونستم که اصلا از هیچ لحاظ باهاش قابل مقایسه نیستم.
وقتی شیوا در اتاق رو باز کرد من هنوز جلوی میز توالت نشسته بودم.شیوا با تعجب نگاهی به من انداخت و با شادی گفت:چه عجب!
بلافاصله از پشت میز بلند شدم و گفتم:ببین لباسام خوبه؟
شیوا هنوز مات و مبهوت بود اما بالخره با تعجب گفت:فقط اردلان اومده ها!
لبخندی زدم و گفتم:میدونم خودم صداشو شنیدم.
و برای اینکه دیگه سوالی نکنه از اتاق بیرون رفتم.اردلان روی کاناپه توی هال نشسته بود سرش پایین بود و داشت با انگشتای دستش بازی میکرد.مامان تو اشپزخونه بود و هنوز منو ندیده بود.با صدای بلند سلام کردم تا اردلانم متوجه حضورم بشه.حتی اردلان هم از دیدن من غافلگیر شده بود.حق هم داشت آخه مدتها بود که منو همه ش با قیافه زار و رنگ پریده میدید و همون یه ذره تغییر واقعا به چشم می اومد.همزمان با نشستن من مامان هم با سینی چای پیشمون اومد.طفلکی با دیدن من اونقدر ذوق زده شده بود که هیچ جوری نمیتونست خوشحالیش رو از این موضوع پنهان کنه!شاید بالاخره وقت اون رسیده بود که همه روزهای تلخ گذشته تموم بشه البته روزهایی که بخاطر کارهای من تلخ شده بود.اردلان مرتب منو نگاه میکرد انگار اولین باریه که منو میبینه.جوری که خجالت میکشیدم نگاهش کنم.
وقتی اردلان چاییش رو خورد.همه مون بلند شدیم تا هر چه زودتر بریم خونه عمه.شاید دوباره همه چیز مثل روزهای اولش میشد مثل اون روزهایی که همه مون شاد و خوشحال بودیم و هیچ چیز و هیچکس نمیتونست خنده رو از لبهای ما بگیره حتی لجبازی ها و دعواهای من و اردلان.
هر کس خونه عمه رو نگاه میکرد تصور میکرد که دارن تدارک یه حمله رو میبینن.همه چیز درهم و برهم بود و ولو شده بود وسط سالن.مبلها نامرتب بودن و خلاصه هیچ چیز سرجای خودش نبود.اونقدر شب قبل آرزو و شیوا پچ پچ کرده بودند که اصلا نتونسته بودم بخوابم.خصوصا اینکه عمه راس ساعت 5 صبح شیپور بیدار باش رو زده بود.حوله ام رو روی دوشم انداخته بودم و به سمت دستشویی میرفتم که عمه درست تو راهرو جلوم سبز شد.اول با یه لبخند جواب سلامم روداد اما چند لحظه نگذشته بود که یکدفعه زد تو صورتش و گفت:خدا مرگم بده شیدا!عمه چرا اینقدر صورتت پف کرده؟
منکه از عکس العمل شدید عمه جا خورده بودم نگاهی توی آینه کنار راهرو انداختم و گفتم:خب معلومه دیگه عمه تازه از خواب بیدار شدم.
-نه عمه جون اینهمه پف زیر چشمات واسه از خواب بیدار شدن نیست واسه بیخوابیه.مگه صدفعه بهتون نگفتم که شب بگیرید بخوابید و کمتر حرف بزنید؟
خواستم حرفی بزنم و بگم که این آرزو و شیوا بودند که با وراجی هاشون نذاشتن من بخوابم که اردلان از پشت سرم گفت:چرا به شیدا گیر میدید مامان؟شما آرزو رو نمیشناسید مطمئن باشید اگرم کسی باعث شده که بقیه نخوابن عزیز دردونه تون بوده.
عمه نگاهی به ساعت انداخت و گفت:ای بگم این آرزو چی بشه اصلا الان کجاست؟
گفتم:هنوز خوابه هر کاری کردم بیدار نشدن.نه اون نه شیوا.
عمه در حالیکه معلوم بود واقعا دلواپس و نگرانه دوباره ساعت نگاه کرد و گفت:الان لنگ ظهره!نکنه این دختره میخواد نصف شب بره آرایشگاه.
بعد در حالیکه به سمت اتاق آرزو میرفت گفت:من میدونم خانم امروز میخواد با سر و صورت پف کرده سر سفره عقد بشینه.
به اردلان نگاه کردم و گفتم:فکر نمیکنی عمه زیادی اغراق میکنه؟
اردلان لبخندی زد و گفت:چطور مگه؟
-آخه الان ساعت 5 اونوقت عمه میگه لنگ ظهره!
اردلان شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:دست خودش نیست.اونقدر دلشوره و اضطراب داره که همه رو عصبی کرده باز شماها دیشب یه کمی استراحت کردید.من و بابا که الان درست یه هفته اس که خواب نداریم.
خواستم بگم که از چهره اش کاملا معلومه که خیلی خسته اس که جیغ و داد آرزو حرفامونو قطع کرد.من و اردلان یکدفعه سراسیمه بطرف اتاق آرزو دویدیم.
عمه بالا سر آرزو ایستاده بود و مرتب خط و نشون میکشید اما آرزو بیخیال بالش رو روی سرش گذاشته بود و هنوز تو رختخواب بود نگاهی به عمه کردم و گفتم:چی شده عمه؟
عمه با ناراحتی گفت:تو رو خدا ببین شیدا جان خانم میگه نمیخوام از خواب پا شم اصلا انگار نه انگار که امروز نامزدیشه.
آرزو بجای من با فریاد گفت:من خوابم میاد شماها برید من خودم یکی دو ساعت دیگه پا میشم.
عمه که دیگه از خودبیخود شده بود یه ضربه به بالش زد و گفت:پاشو جونم مرگ شده یکی دو ساعت دیگه ارش میاد ببرتت ارایشگاه اونوقت تو هنوز رختخوابت پهنه.
هر چی عمه دلواپس بود و حرص و جوش میخورد آرزو بیخیال و خونسرد بود.حتی منم عصبی شده بودم اما آرزو با خونسردی کامل گفت:اوه کو تا ساعت 2!تازه هر وقت اومد بگید آرزو خوابیده من خودم جوابش رو میدم.
عمه با عصبانیت بلند شد و گفت:به درک!اونقدر بخواب تا بترکی.
بعد منو اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:بریم بیرون تا خانم بخوابن.بذار ببینم آرشم بیاد همینجوری ولو میمونه یا نه!
از اتاق که بیرون اومدیم عمه به اردلان چپ چپ نگاه کرد و گفت:پس تو چرا اینجا وایستادی؟
اردلان گفت:پس کجا باید برم؟
-معلومه دیگه برو شیرینی ها رو تحویل بگیر.
هردومون با این حرف عمه زدیم زیر خنده.عمه با دلخوری نگاهم کرد و گفت:تو هم شیدا جان.
برای اینکه بیشتر از اون ناراحت نشه گفتم:آخه عمه جون هنوز هوا روشنم نشده کدوم شیرینی فروشی این موقع بازه که اردلان بره ازش شیرینی بگیره.
عمه با کلافه گی دستی تو موهاش کشید و گفت:نمیدونم برو یه کاری بکن دیگه بیخودی ایستادی منو نگاه میکنی که چی.
اردلان بدون هیچ حرفی دنبال کاراش رفت و من تک و تنها موندم چون کاری نداشتم دوباره رفتم تو اتاق و آروم طوری که ارزو بیدار نشه خودمو سر دادم زیر پتوی آرزو و شیوا و چشمامو بستم.با این که اصلا خوابم نمی اومد ولی سعی کردم هر طوری شده یه کم بخوابم.اونقدر به این ور و اونور فکر کرمد که یواش یواش پلکهام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط میدونم با سر و صدایی که از بیرون شنیده میشد بیدا شدم.آرزو و شیوا هم بیدار شده بودند و توی رختخواب نشسته بودند.با ترس گفتم:چه خبره چی شده؟
آرزو و شیوا با هم زدند زیر خنده و آرزو گفت:فکر کنم کیک نامزدی رو ولو کردند کف خونه.
با نگرانی گفتم:کی؟
شیوا در حالیکه سر و وضعش رو مرتب میکرد گفت:خودمون هم نمیدونیم الان میریم بیرون میفهمیم.ساعت چند راستی؟
ناخودآگاه توجه هر سه نفرمون به ساعت جلب شد.ساعت 11 و ربع بود.آرزو با ترس گفت:خدا مرگم بده حتما آرش اومده!
سراسیمه و هول هولکی آماده شدیم و از اتاق بیرون رفتیم.وضعیت بیرون اصلا قابل قیاس با صبح نبود.همه چیز مرتب و آماده بود.میز و صندلی ها شیرینی و میوه و حتی سفره عقد هم چیده شده بود.تنها چیزی که سرجاش نبود کیک عروسی بود که درست وسط سالن ولو شده بود.عمه روی صندلی نشسته بود.مادرم بهش آب قند میداد.میتونستم احساس کنم که عمه چه حرص و جوشی میخورد آرزو به زور خنده اش رو کنترل کرد و با یه قیافه مصنوعی پیش عمه رفت و گفت:مامان چی شده؟
عمه زیر لب گفت:اردلان خدا بگم چیکارت کنه.
اردلان با عصبانیت گفت:تقصیر شهرام خانه.
شهرام با خنده گفت:آخه چرا بی احتیاطی خودتونو پای من مینویسید؟
تا اون لحظه متوجه شهرام نشده بودم.
ناخودآگاه با دیدن شهرام روسریم رو جلوتر کشیدم و زور زورکی سلام کردم.
برعکس شهرام که انگار داشتند قند تو دلش آب میکردند اردلان عصبی بود.یک دفعه دو سه قدم به شهرام نزدیک شد طوری که همه مون فکر کردیم میخواد به شهرام حمله کنه اما میدونستم اردلان خیلی خوددار تر از این حرفاست فقط نزدیک شهرام شد و گفت:تو خوب میدونستی من هنوز کیک رو نگرفتم برای همینم از قصد ولش کردی.
عمه با ناله گفت:ول کنید این حرفارو تو رو خدا زودتر یه فکری بکنید.
بالخره عمو ایرج وسط قضیه رو گرفت و گفت:چیزی نشده که قط طبقه آخر کیک از دستتون افتاده حالا به جای کیک سه طبقه کیک دو طبقه بذارید سر سفره اونقدرم بیخودی به همدیگه نپرید مقصر هر کسی که بوده تموم شده و رفته.با این حرف همه چیز به حالت عادی برگشت که یکدفعه آرش تو چارچوب در ظاهر شد و با دیدن اون وضعیت بجای سلام با خنده گفت:کیک نامزدی رو خراب کردید؟
واقعا زن و شوهر کاملا بهمدیگه می اومدن هر دوشون کاملا خونسرد بودن و اولین عکس العملشون در قبال این اتفاق خنده بود.برای اینکه دوباره همه قضیه ها ازاول شروع نشه.پدرم با آرش دست داد و با خنده گفت:نگران نباش پسرم همه چیز درست شده این کیکی هم که خرد شده در واقع قسمت ما بوده که از صبح تا حالا یه بند بدون صبحانه داریم کار میکنیم.
همه زدن زیر خنده و بالاخره همه چیز تموم شد.آرش نگاهی به ساعتش کرد و گفت:آرزو آماده ای بریم؟
آرزو با تعجب به ساعت نگاه کرد و گفت:الان؟حالا که تا دو کلی مونده.
آرش که فکر میکرد آرزو داره شوخی میکنه لبخندی زد و گفت:قرار بود ساعت دو کارت تموم بشه نه شروع.
میدونستم که آرزو اشتباه فکر میکرده که ساعت دو تازه باید بره آرایشگاه.ولی خودش اصلا بروی خودش نیاورد و بدو بدو بطرف اتاقش رفت و چند ثانیه ای نکشید که آماده شد و همراه آرش ازمون خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از رفتن آرزو انگار دوباره کارها شروع شد انگار همه یه مسئولیتی داشتند الا من.مانی هم به جمع مهمونا پیوست اما از دکتر خبری نبود.فقط یه سبد گل خوشگل فرستاده بود.عمه به عمه یه کاری داده بود.حتی مانی که به اصطلاح مهمون بود به کار کشیده شده بود.اما از من حتی نمیخواستند که یه لیوان آب رو جابجا کنم.دلم خیلی از این موضوع گرفته بود.احساس میکردم به حساب نمیام.شایدم چون فکر میکردن که تعادل روحی ندارم کاری به کارم نداشتن.نمیدونم چرا یه دفعه اونقدر احساس غم کردم که بی اختیار بغض کردم و تو خودم فرو رفتم.شاید تنها کسی که اون وسط به من توجه داشت و با نگاههاش آزارم میداد شهرام بود.که مرتب از هر فرصتی برای دید زدن من استفاده میکرد.مدام از نگاههاش فرار میکردم.میدونستم که از قصد مدام به بهانه های مختلف جلوی من سبز میشه.برای همین منم مدام یه جوری از دستش فرار میکردم و ازش فاصله میگرفتم.شاید نگران بودم که یه وقت سر صحبت رو باز کنه و دوباره حرفهایی رو شروع کنه که اصلا حوصله شنیدنشون رو نداشتم.وقتی دیدم کسی کاری به کار من نداره ترجیح دادم که از جلوی چشمشون دور بشم و برم تو یکی از اتاقا و تنها باشم.بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتم و تو اتاق آرزو جلوی آینه میز توالتش نشستم.اصلا شور و هیجانی برای اون مهمونی نداشتم.انگار فقط بر حسب وظیفه اون جا حضور داشتم.سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمامو بستم و دوباره مثل همیشه تو عالم رویاهام غرق شدم.البته دیگه رویایی نمونده بود.هر چه بود درد بود و حس تلخ حقارت.
نمیدونم چند دقیقه تو اون حال رفته بودم حتی نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم.فقط چشمامو بسته بودم و به هیچ چیز فکر نمیکردم.دلم میخواست یه نفر پیدا بشه و منو از اون عالم بیرون بکشه انگار خودم قادر نبودم اینکارو انجام بدم.اینبار زودتر از اون چیزی که فکر میکردم به اون چیزی که میخواستم رسیدم صدای اردلان منو از اون عالم سیاه و تاریک بیرون کشید.با صدایی غمگین و با لحنی پر از کنایه گفت:باز رفتی تو عالم خودت؟
بلافاصله سرم رو بلند کردم و بطرفش برگشتم.تو چهارچوب ایستاده و به در تکیه زده بود.حرفی نداشتم بزنم فقط گفتم:ساعت چنده؟
بدون اینکه به ساعتش نگاه کنه گفت:ساعت یکه وقته نهاره.
پس چون موقع ناهار رسیده بود یادشون افتاده بود که شیدایی هم وجود داره.میخواستم دق و دلیم رو سر یکی خالی کنم برای همین باز هم دیواری کوتاهتر از دیوان اون پیدا نکردم و گفتم:چه عجب یه نفر توی این خونه متوجه حضور من شد!
بعد از چند دقیقه همونطور به چشمام زل زد بلاخره سکوت رو شکست و گفت:کی گفته کسی متوجه تو نیست؟
با غرولند گفتم:لازم نیست کسی بگه از رفتارتون معلومه.همه تون سرتون به یه کاری گرمه اما انگار من یه مریض واگیرداری چیزی دارم که نباید دستم به هیچی بخوره.
نگاهی از روی عصبانیت بهم انداخت و گفت:بس کن این حرفهای بچه گونه رو!خب تو خودت می اومدی جلو یه کمکی میکردی تازه ملاحظه تو کردن گفتن خسته نشی.
از اون حرف بیشتر حرصم در اومد و یه آن کنترلم رو از دست دادم و گفتم:لازم نکرده کسی ملاحظه منو بکنه مگه من چمه؟
شاید یه کم زیادی تن صدام بالا رفته بود چون اردلان بی اختیار به طرف در نگاه کرد که مبادا کسی صدام رو شنیده باشه.یه دفعه بهم نزدیک شد و استینم رو گرفت در حالیکه بدنبال خودش میکشوند گفت:این حرفارو بذار برای بعد فعلا همه منتظرمونن تا بریم ناهار بخوری.بذار سفره نهار رو جمع کنیم میگم همه ظرفارو بدن تو بشوی تادیگه احساس کم توجهی نکنی.
همه ناراحتیم با این حرف یکدفعه فروکش کرد و ناخودآگاه لبخند زدم.
طوری منو دنبال خودش میکشوند که تقریبا دنبالش میدویدم.وقتی نزدیک هال رسیدیم آستینم رو ول کرد و مثل پدرا با هیبت خاصی گفت:مثل بچه آدم میری ناهارت رو میخوری!
چون نزدیک هال بودیم نمیشد جوابش رو بدم فقط با شیطنت گفتم:یکی طلبت تا بعدا بهت بگم.
وارد هال شدیم همه دو سفره نشسته بودند.یکدفعه همه صورتها بطرف ما چرخید.عمه پیشدستی کرد و گفت:شیداجان هیچ معلوم هست کجایی؟
یکدفعه نگاهم به نگاه مامان افتاد که داشت با نگرانی منو نگاه میکرد.بجای من اردلان گفت:تقصیر آرزوئه که نذاشته بچه ها بخوابن.حالا هی مجبورن از زیر کارا در برن و یه گوشه ای استراحت کنن.اما عوضش ظرفهای ناهارو میدیم شیدا بشوره تا تلافی این استراحتا در بیاد.
عمه زد زیر خنده و یه جا کنار خودش برای من و اردلان باز کرد تا بشینیم.از شانس بد من شهرام درست روبروی من نشسته بود و این موضوع یه کم معذبم میکرد.اردلانم رد نگاه منو تا شهرام دنبال کرد و با یه نگاه متوجه شد که احساس خوبی ندارم.برای همین زیر گوشم آروم گفت:فکر کن که هویج روبروت نشسته.
بی اختیار زدم زیر خنده و همین موضوع باعث شد که شهرام با کنجکاوی من و اردلان رو نگاه کنه.اردلان دوباره زیر گوشم گفت:شرط میبندم الان حاضره نصف عمرش رو بده تا بفهمه من دارم بتو چی میگم!تو هم اگه میخوای حرصش رو در بیاری الکی لبخند بزن تا از حرص بترکه.
سعی کردم واقعا حضورش رو نادیده بگیرم و یه کم غذا بخورم.حسابی گرسنه بودم چون صبحانه ام نخورده بودم هنوز چند تا قاشق بیشتر نخورده بودم که یکدفعه اردلان بدون مقدمه و خیلی آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:فکر میکنی شیوا هم مانی رو دوست داره؟
از شنیدن اون جمله اونقدر غافلگیر شدم که فکر کردم اشتباه شنیدم با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی گفتی؟
لبخند معناداری زد و گفت:شنیدی!
باناباوری گفتم:منظورت چیه که شیوا هم مانی رو دوست داره؟چرا میگی هم؟
اردلان اینبار خیلی جدی گفت:یعنی تو متوجه نشدی؟!منکه فکر میکنم همونقدر که مانی شیوا رو دوست داره شیوا هم دوستش داره.این کاملا از رفتار و حرکاتشون پیداست.از نگاههاشون از حرفاشون یعنی میخوای بگی شیوا در این مورد هیچی بتو نگفته؟
هر چی بیشتر حرف میزد بیشتر منو گیج میکرد.احساس کرده بودم که وقتی صحبت از مانی میشه شیوا کنجکاوی به خرج میده اما این که قضیه تا این حد پیشرفته باشه حتی به فکرم هم نرسیده بود.دیگه حتی نمیتونستم غذا بخورم.نگاهی به مانی و شیوا انداختم درست روبروی همدیگه نشسته بودن تو همون لحظه شیوا از مامان نمکدون خواست و بجای مامان مانی بلافاصله نمکدون رو دستش داد.شیوا نگاهی پر از قدردانی به مانی انداخت و با لبخند خاصی ازش تشکر کرد.مانی فقط با خجالت سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.حق با اردلان بود.همون یه صحنه کوتاه و نگاههایی که بین اون دو تا توی همون لحظه رد و بدل شد نشون میداد که...هنوز تو عالم خودم بودم که اردلان با آرنجش خیلی آروم به پهلوم زد و گفت:غذات رو بخور اونجوریم زل نزن به اون دو تا میفهمن داریم در موردشون حرف میزنیم.
بلافاصله سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.نمیدونم چرا یه جور ترس و دلهره به دلم چنگ انداخت.شاید چون خودم تجربه یه شکست در عشق رو داشتم به این موضوع بدبین شده بودم.باید بیشتر از اینها ته و توی قضیه سر در می اوردم.برای همین از اردلان پرسیدم:تو چند وقته این موضوع رو میدونی؟تازه کی بتو گفته که مانی شیوا رو دوست داره؟اصلا از کجا میدونی که...
با خنده گفت:بابا یکی یکی اینطوری که نمیتونم جواب سوالات رو بدم.بعدشم یه کم یواش تر مگه نمیبینی روبروییت چطوری داره زاغ سیاه ما رو چوب میزنه.بعدا برات میگم.
با کلافه گی گفتم:نه همین الان میخوام بدونم.
اردلان با خونسردی کامل گفت:تو اول غذات رو بخور بعد.
مثل بچه ها با تهدید گفتم:اگه نگی دیگه لب به غذا نمیزنم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:بابا طرف اونقدر رو ما تمرکز کرده که فکر کنم حتی اگه لب بزنیم لب خونی کنه.
اما سمج تر از اونی بودم که بتونه منو از سرخودش باز کنه.وقتی دید که کوتاه نمیام لبخندی زد و گفت:باشه ولی باید قول بدی که هیچی به شیوا نگی.
بلافاصله گفتم:قول میدم.
ادامه داد و گفت:حدودا یک ساله.میدونی شیوا کاملا برعکس توئه خیلی زود خودش رو لو میده.
میدونستم که اون حرف یه نوع کنایه هم محسوب میشه و میخواد به گذشته ها اشاره کنه اما من چرا متوجه نشده بودم؟چرا اردلان این موضوع رو فهمیده بود اونوقت منکه از همه به شیدا نزدیکتر بودم از این موضوع بی خبر بودم.یا شایدم حق با اردلان بود شاید اگه منم یه کم در موردش کنجکاو میشدم یا توجه میکردم خودم همه چیز رو میفهمیدم.یه بار دیگه به مانی نگاه کردم انگار اولین باری بود که میدیدمش.واقعا بعنوان همسر چیزی کم نداشت.از حالت نگاهش کاملا واضح بود که اون علاقه یکطرفه نیست.اول یه لبخند خاص صورتم رو پوشوند.اما یک دفعه هاله ای ز غم و نگرانی جاشو گرفت.آیا میشد فقط به نگاه یه پسر اعتماد کرد؟از کجا معلوم که همه چیز تصور نباشه؟دلم نمیخواست تجربه تلخ منو شیوا هم داشته باشه.دستام بیاختیار میلرزید و هیچ جوری نمیتونستم پنهانشون کنم.چند ثانیه ای با غذام بازی کردم تا وقتی میخوام از سفره کنار برم دوباره همه سین جیمم نکنن.اما با اینحال وقتی از عمه تشکر کردم و کنار رفتم صدای عمه در اومد که تو که چیزی نخوردی و ازاین جور حرفا.اما من فقط تشکر کردم و کنار رفتم.اردلان مثل همیشه متوجه استرس و ناراحتی من شده بود و مرتب زیر چشمی نگاهم میکرد .وقتی همه کنار رفتند و سفره جمع شد دوباره همه به تکاپو افتادند و من دوباره فقط گوشه سالن نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم.اما اینبار خوشحال بودم که کسی حواسش به من نیست و من میتونم با خیال راحت شیوا و مانی رو زیر نظر داشته باشم.هر چه زمان بیشتری میگذشت استرس و نگرانیم کمتر میشد وقتی برای حضور مانی اونم درست جاهایی که شیوا بود دلیلی پیدا نمیشد میشد مطمئن شد که این علاقه دو طرفه اس.اونقدر تو این موضوع غرق شده بودم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم.اینکه کی مهمونا یکی یکی سر رسیدند و چه موقع آماده شدم.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم دم در ایستادیم و منتظر دیدن ارزو هستیم.عمه اسفند دود کرده بود همه مهمونا کنجکاو بودند که هر چه زودتر آرزو رو ببینند.وقتی چهره زیبای آرزو تو پاگرد پله ها پیدا شد بی اختیار بغض گلومو فشرد.خاطرات دوران کودکی مثل صحنه های یک فیلم از جلوی چشمام رد میشدند.چهره آرزو خیلی تغییر کرده بود.دیگه از اون دختر بچه شاد و شیطون خبری نبود.بیشتر شبیه خانمهای جوان و موقر شده بود با اینکه بغض گلومو گرفته بود نزدکیشون رفتم و بهشون تبریک گفتم آرزو تا چشمش به من افتاد با اخم گفت:شیدا نزنی زیر گریه اشک منو هم در بیاری ها!بخدا آرایشم خراب میشه میشم همونی که بودم.
زدم زیر خنده و بهش اطمینان دادم که هر جوری شده جلوی اون بغض رو میگیرم.شیوا هم درست حال منو داشت.هر دومون فکر میکردیم از اون به بعد دیگه تنها میشیم.این از حالت نگاهش کاملا پیدا بود.دوربین عکاسی دست مانی بود و همون موقع بهمون اشاره کرد که سرجامون بایستیم تا همراه ارزو ازمون عکس بندازه.یک دفعه شهرام از اون طرف سالن گفت:صبر کنید تا منم بیام.
مانی خواست حرفی بزنه اما بخاطر حضور آرش حرفی نزد.شیوا سمت چپ آرش ایستاده بود و من سمت راست ارزو و شهرام درست داشت بطرف من میومد.کاملا معلوم بود که قصدش اینه که کنار من بایسته.اما یکدفعه چند قدمی من که رسید تصمیمش عوض شد و بطرف شیوا رفت.اول متوجه تغییر جهت آنی نشدم اما وقتی دست اردلان روی شونه ام گذاشته شد تازه متوجه شدم من تنها کسی نیستم که شهرام رو زیر نظر دارم و اردلان خیلی بیشتر از من همه چیز رو زیر نظر داره و بدون اینکه حرفی بزنه زرنگی کرده بود و قبل از شهرام کنار من ایستاده بود.حالا شهرام درست کنار شیوا ایستاده بود و این موضوع حرص مانی رو در آورده بود البته این چیزی نبود که من متوجه اش بشم بلکه اردلان زیر گوشم خیلی آروم گفت:میدونی الان مانی آرزو میکنه سر به تن شهرام نباشه.
برای اولین بار با اشاره متوجه منظورش شدم و ناخودآگاه لبخند زدم.همون موقع هم مانی شماره سه رو گفت و ازمون عکس گرفت.ازش تشکر کردیم و کنار رفتیم تا بقیه هم عکس بندازن.وقتی از کنار مانی رد شدیم با خنده به اردلان گفت:این عکس واقعا دیدنی شده دلم میخواد بعدا پستش کنم برای شهرام.
از حالت نگاهش و شیطنتی که در اون موج میزد معلوم بود که یه کاری با اون عکس کرده یا به طوری کادربندی کرده که شهرام تو عکس نباشه دلم یه طورایی برای شهرام میسوخت.طفلکی همه باهاش بد بودن و همه اش یه جورایی میخواستن باهاش لج کنن.برای همینم گفتم:آخه گناه داره طفلکی.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که اردلان چنان چشم غره ای بهم رفت که زهرم آب شد.یکدفعه با حالتی عصبی گفت:تو لازم نکرده برای این آدمادلت بسوزه.اونایی رو که باید ببینی نمیبینی اونوقت دلت برای کسی میسوزه که...
اونقدر جا خورده بودم که خدا میدونه!سابقه نداشت که اردلان اونطوری یکدفعه از کوره در بره و با من اونطوری صحبت کنه.اونم جلوی یه نفر دیگه.بدون اینکه جمله اش رو تموم کنه از من و مانی فاصله گرفت.با خجالت زدگی به مانی نگاه کردم که داشت منو نگاه میکرد.با خجالت سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم تا یه وقت نزنم زیر گریه.درست به همون اندازه ای که اردلان زود جوشی و عصبی شده بود من زودرنج و حساس شده بودم و منتظر یه اشاره بودم تا بزنم زیر گریه مانی میخواست قضیه رو یه جوری ماست مالی کنه و مثلا از دل من در بیاره برای همین گفت:شیدا خانم ناراحت نشید اردلان این روزا خیلی تو خودشه.باور کنید حتی منم جرات ندارم باهاش حرف بزنم و این موضوع فقط شامل حال شما نمیشه.
سرم رو تکون دادم و حرفی نزدم فقط ازش فاصله گرفتم تا اگه یه وقت بغضم شکست اون شاهدش نباشه.سعی کردم خودمو باش مهمونا سرگرم کنم و موقتا همه چیز رو فراموش کنم تا آخر شب مرتب با اردلان روبرو میشدم ولی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد طوری برای من قیافه گرفته بود انگار این منم که مرتکب اشتباه شدم و اونو ضایع کردم.نمیدونم چطور زمان حرکت کرد.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم همه مهمونا یکی یکی خونه رو ترک میکنن.با اینکه عمه خیلی اصرار کرد ما اونجا بمونیم اما اون قدر حالم بد بود که مرتب زیر لب دعا میکردم که مامان و بابا قبول نکنن دلم نمیخواست با اردلان روبرو بشم.بابا اونقدر از صبح کار کرده بود از خستگی روی پاهاش بند نبود برای همین هر چی عمه اصرار کرد قبول نکرد و گفت میریم خونه.
بالاخره از آرزو خداحافظی کردیم و من بدون اینکه حتی به اردلان نگاه کنم از خونه عمه خارج شدم البته ایندفعه دیگه واقعا حق با من بود و اگه قرار بود کسی بره منت کشی اون اردلان بود نه من
وقتی رسیدیم خونه همه اونقدر خسته بودن که بلافاصله رفتن خوابیدن با اینکه خیلی دلم میخواست در مورد حرفهای اردلان با شیوا صحبت کنم و نظر اونودر مورد مانی بدونم اما بخاطر اینکه شیوا خیلی خسته بود ترجیح دادم بعدا باهاش حرف بزنم خودم هم اونقدر خسته بودم که توان انجام هیچکاری رو نداشتم.برای همین یکراست بطرف اتاقم رفتم.
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:34 PM
فصل 16
بعد از 10 روز دوباره روبروی دکتر نشسته بودم.البته خوب میدونستم که اون جلسه آخرین حضور من در اتاق اونه نمیتونستم انکار کنم که اون ملاقاتها تو روحیه من تاثیر گذار نبود.ولی نه تا اون حد که بقیه انتظار داشتند.در واقع وقتی خوب دقت میکردم میدیدم که حقیقتا چیزی با گذشه فرق نکرده بود.
دکتر نوشته های منو روی میز گذاشت و گفت:خیلی دلم میخواد بدونم برای چی مینویسی و میخوای توی این نوشته های چی رو پیدا کنی؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:به همون دلیلی که بقیه خاطراتشون رو مینویسن.
دکتر بلافاصله گفت:نه بقیه با تو فرق دارن بقیه نمینویسن برای اینکه کس دیگه ای خواننده خاطراتشون باشه.اما تو مینویسی به این امید که روزی یه نفر دیگه بخونتشون درسته؟دفتر خاطرات تو سراسر عشق و زیباییه تو هر خطی که میخونی امید و زندگی رو میتونی لمس کنی.تو حتی بی مهری ها و نگاههای سرد کیوان رو هم برای خودت زیبا تعریف کردی.هیچ جای دفتر زندگی تو تنفری وجود نداره.با اینکه من مطمئنم هر دختر دیگه ای بجای تو بود با جواب منفی کیوان یک دفعه سیصد و شصت درجه تغییر جهت میداد اما تو نه طوری مینویسی که انگار هنوز هم امیدواری منتظرشی آره شیدا؟این استنباط من درسته؟تو هنوزم منتظر کیوانی؟
سوالی رو که هزاران بار در خلوت تنهایی هام از خودم پرسیده بودم حالا دکتر ازم میپرسید ومنتظر بود تا بهش جواب بدم.خیلی قاطع بدون هیچ مکث و وقفه ای گفتم:نه.
-من باور نمیکنم یعنی اگه الان کیوان از این در بیاد تو و بهت بگه که از تصمیم قبلیش پشیمون شده تو بهش جواب مثبت نمیدی؟
نگاهی به دکتر کردم و گفتم:من غرورم رو از دست دادم.درست همون روزی که کیوان بدون هیچ دلیلی بدون اینکه حتی حاضر بشه حرفهای منو بشنوه بدون اینکه حتی از احساس من باخبر بشه بمن جواب منفی داد و شکستم.اونجا بود که فهمیدم نمیتونم عاشق کسی باشم که فقط از روی ظاهر من بدون هیچ تاملی گفته نه.بدون اینکه فکر کنه من واقعا کی هستم!بدون اینکه حتی دلیلش رو برای اینکار به من بگه.اون روز فهمیدم که کیوان من با کیوانی که روبروم بود تفاوتهای بسیاری داره.همون روز بود که کیوان رو به دفتر خاطراتم محسور کردم شاید باور نکنید کیوانی رو که من وجودشو از فاصله ای دور با تغییر ضربان قلبم احساس میکردم یک روز بعد از اون همه ماجراها توی یک ماشین در حالیکه به فاصله چند سانتی متر از من حدود یک ربع نشسته بود درست لحظه پیاده شدن از ماشین دیدمش درست همون لحظه بود که مطمئن شدم دیگه احساسی نسبت بهش ندارم.چون قلبم دیگه نتونسته بود وجودش رو احساس کنه.من کیوانو دوست دارم عاشقشم اما کیوان دفترچه خاطراتم رو کیوان پاک و دوست داشتنیم رو اصلا هم نسبت به کیوان احساس بدی ندارم فقط...
-فقط چی؟
-فقط دلم میخواست یه روز برای یکبار هم که شده تو چشماش نگاه میکردم و ازش میپرسیدم چرا؟ببینید من دختر ساده ای نیستم.نمیدونم چرا و به چه دلیل احساس کردم که نگاههای کیوان معنا و مفهوم خاصی داره!اما از یه چیز مطمئنم اونم اینه که اگه کیوان هیچوقت به دیده علاقه به من نگاه نکرد اما هیچوقتم کاری نکرد که از این سوء تفاهم بیرون بیام.کاش برای یکبار هم که شده بود میتونستم بفهمم که چرا به اون راحتی به من پاسخ منفی داد؟مگه منو میشناخت؟غیر از این بود که فقط چند دفعه تو خیابون و کوچه منو دیده بود.کاش می اومد و مرد و مردونه تو چشمام نگاه میکرد و بهم میگفت که من دختر آرزوهاش نیستم.یا حتی چهره ام رو نپسندیده یا هزار و یک دلیل دیگه.حتی میگفت یه دختر دیگه ای علاقه منده و هیچ احساسی نسبت به من نداره.یا حداقل اول حرفامو میشنید بعد جواب منفی میداد.نه اینکه بدون دلیل همه احساس منو بچه گانه قلمداد کنه و بگه نه.اونوقت من احساس خیلی بهتری داشتم اما الان احساس حقارت میکنم احساس شکست و ناکامی.احساس میکنم جوونیم رو باختم.شبانه روز به خودم میگم ایا واقعا 4 سال انتظار اونقدر ارزش نداشت که برای یکبار هم که شده حرفام رو بشنوه و بعد تصمیم بگیره.کیوان 4 سال زندگی و جوونی منو با یک شب با یه نه از من گرفت کیوان معنا و مفهوم عشق رو از من گرفت.عشقی که تو ظواهر خلاصه بشه چیزی نبود که من شبانه روز باهاش زندگی کرده بودم.این تنها چیزیه که منو عذاب میده.برای همین هم مینویسم.دلم میخواد حرفایی رو که ارزو داشتم بهش بزنم اما بخاطر ارزشهایی که هنوز هم بهشون پایبندم تو دلم حبس کردم یه طوری و به یه نحوی بهش برسونم.بزرگترین آرزوم اینه که نوشته هام چاپ بشه و یه روز به طور اتفاقی به دستش برسه و حرفایی رو که باید میشنید از تو کتاب بخونه و بفهمه که حق نداشته با جوونی من بازی کنه و بفهمه که این حداقل حق منه که دلیلش رو برای این تصمیم بدونم.حداقل بخاطر شب و روزایی که بخاطرش و به عشقش نفس کشیدم و زندگی کردم همین!
دکتر لبخندی زد و گفت:پس اگه همین الان کیوان از تو خواستگاری کنه جواب تو منفیه شیدا؟
-بله بدون هیچ مکثی چون من نمیتونم هیچوقت با کسی زندگی کنم که تمام احساسات قشنگ منو تموم شب و روزهای پر از درد انتظار منو فقط با یک شب و با یک جواب منفی و با یک نگاه سطحی معاوضه کرده دلم میخواد با کسی زندگی کنم که بیشتر از اونی که عاشقشم عاشقم باشه.عاشق خودم و وجودم قبل از اینکه عاشق صورت و ظاهرم بشه.دلم میخواد اگه کسی منو میخواد به خاطر خومد بخواد.بخاطر قلبم نه بخاطر صورتم شاید برای همینه که همیشه خدا رو شکر میکنم که چهره خارق العاده ای به من نداده.شاید اگه من یه دختر زیبا جذاب بودم مثل شاه پری های توی قصه هیچوقت نمیتونستم آدما رو از هم تشخیص بدم و بشناسم که کی منو بخاطر خودم میخواد و کمی منو بازیچه هوسهای زودگذرش کرده!من فقط همیشه از خدا خواستم که یه عشق پاک نصیبم کنه یه عشق رویایی و دست نیافتنی درست مثل تو قصه ها عشقی که هیچوقت نمیره.حتی بعد از مرگ خودم همین!من دوست داشتم و دارم که با عشق ازدواج کنم.یعنی باید شریک آینده زندگیم کسی باشه که بشناسمش نه کسی که توی یه جلسه خواستگاری فرمایشی فقط با یه نگاه اونم موقع برداشتن پای تونسته بزرگترین و مهمترین انتخاب زندگیش رو انجام بده و منو بعنوان همسر آینده اش بپذیره؟بنظر شما این انتظار زیادیه؟مگه خداوند خالق عشق نیست؟مگه غیر از اینه که خداوند هیچ چیزی رو توی وجود انسان بیهوده خلق نکرده و برای هر نیازی پاسخگویی در جهان قرار داده پس اگه من میتونم تشنه گیم رو با اب از بین ببرم باید بتونم جوابی هم برای قلبم داشته باشم قلبی که میتپه.فقط به این امید که روزی جایگاه یه عشق پاک و دست نیافتنی بشه.
دکتر لبخند زد:ببین شیدا تو توی زندگیت یه بار عاشق شدی درسته؟یا لااقل اینطور تصور میکردی.اونقدر عاشق که چشمات رو روی همه چیز بستی.حتی نخواستی فکر کنی که آیا این عشق دو طرفه اس!ایا یه ذره از این احساس تو وجود طرف مقابلت هم موج میزنه یا نه.تو یه گوشه نشستی و تمام آرزوها و معیارات رو تو وجود کیوان خلاصه کردی.بدون اینکه حتی بشناسیش یا اینکه بدونی واقعا چه خصوصیاتی داره تو از کجا مطمئنی که کیوان درست همون خصوصیاتی رو داره که تو از شریک آینده زندگیت انتظار داری؟اونقدر غرق افکار خودت بودی که همه چیز رو فراموش کردی.اما دخترم زندگی با اون چیزی که توی کتابا میخونی خیلی متفاوته عشق اون چیزی نیست که تو داستانها خوندی یک نگاه هیچوقت نمیتونه واقعا یه انسان رو عاشق کنه یا حتی اگه بر فرض محال هم یه چنین اتفاقی بیفته نمیتونه دوامی داشته باشه و درست به سرعت همون نگاه از بین میره.
-اما عشق من 4 سال...
-رویاهای تو 4 سال دوام داشت نه عشق تو تو تمام خلاهای وجودت رو با کیوان پر میکردی بدون اینکه فکر کنی آیا واقعا کیوان اون تکیه گاهی هست که بتوی بهش تکیه کنی!عشق یه جورایی پاک و دست نخورده تو وجود همه انسانها هست.برای همین تو خواستی که اون عشق رو با نام کیوان پیوند بزنی.ببین شیدا من اصلا نمیخوام کیوان رو پیش تو خراب کنم نه.شاید کیوان واقعا همون کسیه که تو تصور میکنی همونقدر دوست داشتنی و خوب.اما خب نمیشه که بزور عشق خودت رو بهش تحمیل کنی میشه؟شاید همونقدر که تو عاشق اونی اون عاشق یه دختر دیگه اس.اما دختر عشقی قشنگ و موندنیه که دو طرفه باشه نه از تو اصرار و از اون انکار.میدونی شیدا من غیر از تو یه بیمار دیگه درست با همین مشخصات داشتم.اونم یه نفر رو دوست داشت یا شاید بهتر بگم میپرستید.میدونی اولین چیزی که بهش گفتم چی بود؟
با سر جواب منفی دادم و دکتر ادامه داد:بهش گفتم طرفش چی؟اونم بهش علاقه داره یا نه؟و اون در جوابم با بغض گفت که ازم متنفره.من توی این مدتی که به اینکار مشغولم هزاران مورد رو مثل شما دو تا دیدم.پس بهتر از هر کسی میدونم که عشق یک طرفه یا عشقی که از روی ترحم باشه چه آتیشی به زندگی آدم میندازه.برای همین خواستم بهش بگم که فراموشش کنه اما اشکی که تو چشماش حلقه زده بود بهم اجازه نداد که به اون راحتی حرفم رو بهش بزنم.برای همین ازش خواستم که اگه براش امکان داره به من معرفیش کنه تا خودم از نزدیک همه چیز رو ببینم.تا یه جورایی یواش یواش حالیش کنم که باید فراموشش کنه.پیش خودم تصور میکردم اون دختر چقدر بی لیاقته که تونسته دل اون جوون رو اونطور بشکنه اما باز هم نخواستم بخاطر علاقه ای که بهش داشتم مغرضانه تصمیم بگیرم.پیش خودم تصور کردم که حتما اون دخترم دلایلی برای خودش داره.اما به محض دیدن اون دختر همه چیز عوض شد.تازه اون موقع بود که فهمیدم با دو تا بیمار روحی روبرو هستم که هر کدومشون یه جورایی مقصرند.به خودم امید دام شاید بتونم یه ذره از اون نفرت کم کنم اما برخلاف تصورم فهمیدم که نه تنها نفرتی وجود نداره بلکه حتی یه جورایی هر دوشون عاشق همه اند.دغدغه هاشون ارزهاشون همه و همه درست مثل هم بود.هر دو مغرور و دوست داشتنی با ظاهری سرد و قلبی بیمار از درد عشق اما اونقدر اسیر سوء تفاهمات شده بودند که هر کدومشون فکر میکردند دیگری ازش متنفره.
لبخندی زدم و گفتم:آخرش چی شد؟
-بدون اینکه هیچکدومشون بدونند شروع کردم یه جورایی سوء تفاهمات رو از بین بردن.سعی کردم هر چی که باعث شده اون تصورات ایجاد بشه از بین ببرم.سعی کردم هر چی که باعث شده اون تصورات ایجاد بشه از بین ببرم.اول با دختره حرف میزدم و بعد کوچیکترین نکات رو با پسره در میون میگذاشتم.البته تا همین امروز یه موضوع رو از هر دوشون پنهان کردم اونم اینه که نذاشتم بفهمند که واقعا چه احساسی نسبت بهم دارند و گذاشتم زمان همه چیز رو روشن کنه.
-فکر نمیکنید یه کم بیرحمی کرده باشید؟
دکتر لبخندی زد و گفت:نه چون اگه از همون روز اول این موضوع رو بهشون میگفتم باز هم امکان داشت با اشتباهات بچه گونه و احمقانه شون همه چیز رو از بین ببرند و من نمیخواستم اون عشق پاک از بین بره.خواستم قبل از هر چیزی بهشون یاد بدم که تنها دوست داشتن کافی نیست و گاهی ابراز عشق به کسی که دوستش داری مهمترین چیزه.
-کدومشون مقصر بودند؟
-هر دوشون پسره مقصر بود چون هیچوقت کاری نکرده بود که دختره متوجه احساسش بشه.بخاطر همین موضوع خلاء های وجودش رو با سایه ای از اون پر کرده بود و برای اون بت ساخته شده اسم جدیدی گذاشته بود و پرستشش میکرد.بدون اینکه واقعا خودش این موضوع رو بدونه و بتونه دوست داشتن واقعی رو تجربه کنه.دختره هم مقصر بود چون بر رفتارش کاری کرده بود که پسره هرگز جرات ابراز عشق پیدا نکنه.برعکس هردوشون تا تونسته بودن یه جورایی خودشونو نسبت به دیگری بی تفاوت نشون داده بودند.تا جایی که یواش یواش عشقشون اسم نفرت پیدا کرده بود.
-خب حالا چی؟هنوزم قصد ندارید بهشون بگید؟
دکتر با قاطعیت گفت:نه این من نیستم که باید این موضوع رو بهشون بگم.
-پس چطوری باید بفهمند؟
دکتر چند لحظه به من نگاه کرد و گفت:کافیه چشماشونو باز کنند کافیه از اون دیواری که خودشون کشیدند نجات پیدا کنند کافیه چشماشون روی واقعیتهای زندگی باز بشه و کمتر تو رویاها غرق بشن اونوقت میتونند نشونه های عشقشونو همه جا ببینند همه جا هر جایی که بتوی تصورش رو بکنی.از یه گلدون پر از گلای نرگس گرفته تا...
گلدون پر از گلای نرگس آخرین کلمه ای بود که از جملات دکتر متوجه شدم.عطر نرگسا اونقدر تو اتاق پیچیده بود که آدم رو مست میکرد.چرا همیشه توی اون اتاق گل نرگس بود؟درست همون گلی که من عاشقش بودم!چه کسی به غیر از اون میدونست که من عاشق اون گل هستم؟سرم گیج میرفت.انگار زمان پیش چشمام به حرکت در اومده بود.وای خدای من!چرا تا به اون روز متوجه نشده بودم.من گریه هاش رو دیده بودم.سکوتش رو شنیده بودم اما...احساسش حرفاهاش درست مثل عطر نرگسایی که تمام اتاق رو پرکرده بود.همه زندگی منو طوری پر کرده بود که اصلا متوجه ش نشده بودم.اونقدر با زندگی من عجین شده بود که دیگه نمیتونستم تشخیصش بدم.
من نگاه پر از التماسش رو میدیدم و بی تفاوت از کنارش رد میشدم.خدایا من چیکار کرده بودم؟با هر حرف و هر حرکتم زجرش داده بودم.هر روز و هر روز از عشقم به دیگری اقرار کرده بودم عشقی که سرابی بیش نبود...من قلب شکسته اش رو نادیده گرفته بودم.باز هم قلبم میزد انگار صدای طپش قلبم تمام فضای اتاق رو پر کرده بود.چقدر دیر همه چیز رو فهمیده بودم!چطوری میتونستم اون همه سنگدلی رو در حقش جبران کنم؟چطور میتونستم بعد از اون همه اتفاقات گذشته تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم که عاشقشم؟عاشق گذشت و صبرش و عاشق عشق پاکش.اونوقت بهم نمیگفت که این حرفا تکراریه.بهم نمیگفت که تو توی چشمای من نگاه کردی و گفتی که کیوانو دوست داری.چه طور میتونستم بهش بفهمونم که حقیقتو میگم؟چطور میتونستم بگم که من از گذشته ها پشیمونم؟خدای من کیوان ارزوهای من چقدر شبیه اردلان بود.درست مثل اون پرغرور و پاک با گذشت و دوست داشتنی.حق با دکتر بود.من عاشق تک تک خصوصیات اردلان بودم.همیشه همسر آینده ام رو با خصوصیات اون تصور میکردم.اما اینکه چرا هیچوقت به خودش فکر نکرده بودم نمیدونم!شاید چون اونقدر به من نزدیک بود که حتی تصورش رو هم نمیکردم که بشه اسم دیگه ای روی علاقه اون گذاشت.علاقه یه پسر عمه به دختردایی من همیشه فقط همینو دیده بودم.پس شیرین من بودم شیرین ارزوهای اردلان؟
اونقدر هیجان زده شده بودم که نمیتونستم احساساتم رو کنترل کنم.با صدایی متشنج دکتر رو مخاطب قرار دادم و گفتم:چطور بهش بگم دوسش دارم؟
انگار منتظر شنیدن اون سوال بود.چون بدون این که حتی یه لحظه فکر کنه گفت:بهش فرصت بده که اون بتو بگه دوستت داره.
با التماس به دکتر نگاه کردم و گفتم:شما مطمئنید؟
-میدونی شیدا چشمای یه انسان همیشه خیلی راحت لوش میده کافیه آدم با دقت نگاهشون کنه.
-منو میبخشه؟
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:36 PM
دکتر لبخند آرامبخشی زد و گفت:مطمئن باش اگه واقعا عاشق باشه همه چیز رو فراموش میکنه.
دیگه تو اون اتاق کاری نداشتم با اینکه احساس ضعف میکردم اما به هر زحمتی بود بلند شدم و گفتم:من دیگه باید برم.
دکتر فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.شاید میخواست متوجه بغضی که گلوش رو میفشرد نشم.
وقتی از اتاق بیرون رفتم انگار دوباره متولد شده بودم.انگار داشتم به یه دنیای جدید پا میذاشتم.نگاهم بدنبال یه نگاه آشنا روی چهره اردلان متوقف شد.انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد چون بلافاصله سرش رو بالا گرفت و شوقی تازه در دلم جوونه زد.کسی که میتونست نگاه منو حس کنه حتما میتونست صدای طپش قلبم رو هم بشنوه و براش جوابی داشته باشه و این تنها چیزی بود که همیشه تو رویاهام دنبالش میگشتم .حتی از تصور اینکه من شیرین دفتر زندگی اردلان هستم احساس غرور میکردم.از اینکه من مخاطب تموم زمزمه های شبانه اش باشم نمیتونم بگم چه احساسی داشتم!احساس میکدرم دارم رو ابرا راه میرم.فقط میدونم خودم رو به میزش رسوندم و چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم.انگار اونم متوجه شده بود که من شیدای همیشه نیستم.اینو از نگاهش میفهمیدم.نمیتونستم حرف بزنم اما به هر سختی بود گفتم:اردلان منو میرسونی خونه؟
با تعجب نگاهی به دکتر که تو چهارچوب در ایستاده بود و لبخند میزد کرد و با کمی مکث گفت :البته!
سویچ رو از روی میز برداشت و به دکتر گفت:دکتر اگه با من...
دکتر حتی اجازه نداد که حرفش رو تموم کنه فقط لبخندی زد و گفت:برو جانم.
من با نگاهی پر از قدردانی به دکتر نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم پشت سر اردلان راه افتادم.درست مثل آدمایی که تو خواب راه میرن بودم.مرتب خاطرات گذشته جلوی چشمام تکرار میشد.حالا میفهمیدم چرا وقتی اردلان از شیرین حرف میزد حسودی میکرمد چون همیشه در ناخودآگاه خودم دوست داشتم که بجای شیرین میبودم.هر دو سوار ماشین شدیم اما باز هم سکوت بین ما حکمفرما بود.کاش همه چیز همون روز تموم میشد کاش اردلان بالاخره اون مهر سکوت رو میشکست و منو نجات میداد!آخ کاش تموم اون حرفهای قشنگی رو که در مورد شیرین میزد اینبار به خودم میگفت!کاش میذاشت که هر چه زودتر اون احساس قشنگ رو با همه وجودم لمس کنم احساس دوست داشته شدن.
اما اردلان سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم ازش چشم بردارم.انگار برای اولین بار بود که میدیدمش انگار بعد از مدتها تازه پیداش کرده بودم.اردلان توی اون مدت خیلی تغییر کرده بود.چشماش مثل گذشته ها نمیخندید و دیگه از اون شیطنت بچه گونه اثری نمونده بود.اگه واقعا حرفهای دکتر حقیقت داشت و اونهمه غم فقط بخاطر من تو چشمهای اون نشسته بود من واقعا به یه عشق دست نیافتنی رسیده بودم.بالاخره اون سکوت شکسته شد.اما فقط در حد چند تا جمله در مورد ارزو و آرش و بقیه.اینبار زمان زودتر از همیشه گذشت و زودتر از اون چیزی که تصور کنم رسیدیم خونه.دلم نمیخواست ازش جدا بشم دلم میخواست کنارش بمونم اما کاری نمیتونستم بکنم.موقع خداحافظی ازش خواستم که اونم همراهم بیاد خونه اما درس رو بهونه کرد و خداحافظی کرد.
میدونستم که باز هم باید صبر کنم.همونطور که دکتر گفته بود باید به اردلان فرصت میدادم تا بتونه گذشته ها رو فراموش کنه.اما خدایا چقدر اون انتظار سخت بود!خصوصا برای منکه سالهام رو فقط با انتظار پر کرده بودم.با همه وجود آرزو کردم که اینبار اون انتظار طولانی نشه بعد نفس عمیقی کشیدم و بطرف خونه رفتم خونه ای که حالا دیگه دنیای جدید منودر برگرفته بود دنیایی زیبا و دوست داشتنی...
فقط سه روز از حرفهای دکتر گذشته بود.اما من کاملا صبرم رو از دست داده بودم .در تمام مدت اون سه روز از اردلان خبری نشد بالاخره تصمیمم رو گرفتم که به یه بهونه ای برم مطب دکتر تا اون جا اردلان رو ببینم.روز آخر اونقدر حواسم پرت شده بود که فراموش کرده بودم نوشته هامو از دکتر پس بگیرم.همین موضوع رو هم بهونه کردم و از خونه خارج شدم.میدونستم که مامان بخاطر اون تغییر ناگهانی خیلی متعجب شده خصوصا وقتی بهش گفتم که یه چیزی رو توی دفتر دکتر جا گذاشتم و میخوام برم بگیرمش اول با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:خب اینکه کاری نداره به اردلان میگم برات بیارتشون.
اونم فکر بدی نبود.خصوصا اینکه اینطوری اردلان رو هم میدیدم.اما فقط یه مشکل وجود داشت .اونم این بود که نمیخواستم اردلان نوشته ها رو بخونه از وجودشون باخبر بشه.برای همین گفتم:نه مامان خودم میرم آخه میخوام یه کم هوا بخورم.
اگه تا چند روز پیش چنین خواسته ای داشتم امکان نداشت باهام مخالفتی بشه.مخصوصا اینکه اونا خودشون مدام کاری میکردن که من از خونه بیرون برم و کمتر فکر و خیال بکنم.اما رفتار مادرم اون روز واقعا عجیب بود.مرتب بهونه می آورد تا مانع از بیرون رفتن من بشه و میخواست هر جوری شده منو تو خونه نگهداره.اما من اون قدر اصرار کردم تا بالاخره به این شرط که در اسرع وقت برگردم راضی شد و بالاخره از خونه خارج شدم.دل تو دلم نبود.دوست داشتم هر چه زودتر اردلان رو ببینم.نمیدونم راه خونه تا مطب رو چه جوری طی کردم!اما همینکه به مطب رسیدم با دیدن فضای سوت و کورش دلم پایین ریخت.انگار هیچکس تو مطب نبود.چند قدم به سمت اتاق دکتر رفتم که منشی جدید دکتر از توی یکی از اتاقا بیرون اومد و با دیدن من لبخندی زد و بدون اینکه ازم چیزی بپرسه گفت:آقای توسلی نیستند.
انگار یه پارچ آب یه رو سرم ریختن.خواستم بپرسم که دکتر چطور؟که خودش پیشدستی کرد و گفت:هیچکس امروزتو مطب نیست.گویا دکتر سمینار داشتند.
با قدمهای سست به سمت در خروجی رفتم که دوباره گفت:اگه کار مهمی دارید میتونید پیغام بذارید.
به سختی لبخند زدم و گفتم:نه خیلی ممنون کار خاصی نداشتم.بعدا دوباره خودم میام.
از مطب خارج شدم.کلی برای این رویارویی نقشه کشیده بودم.اما باز هم مثل همیشه هیچ چیز مطابق میل من پیش نرفته بود.اصلا حوصله برگشتن به خونه رو نداشتم.برای همین تصمیم گرفتم تا یه جایی رو پیاده برم.ماشینهایی که از کنارم رد میشدن.مرتب به تصور اینکه مسافر هستم برام بوق میزدن.اما من توجهی نمیکردم.چند قدم بیشتر از مطب دکتر فاصله نگرفته بودم که بوق ممتد یک ماشین باعث شد تا بطرفش برگردم و بهش بگم که مسافر نیستم.اما همینکه بطرفش برگشتم ماشین اردلان رو دیدم.فکر میکردم اشتباه میکنم اما وقتی اردلان ماشینو درست کنار پام نگه داشت باورم شد که درست میبینم.اونقدر خوشحال شده بودم که خدا میدونه!بدون اینکه حتی کلامی حرف بزنم سوار ماشین شدم.اما چهره اردلان خیلی درهم بود و معلوم بود که باز هم از موضوعی عصبانی و بهم ریخته اس.به محض اینکه سوار ماشین شدم گفت:برای چی اومده بودی اینجا؟
نمیدونم چرا یکدفعه بی جهت هول شدم و به دروغ گفتم:کیفمو جا گذاشته بودم اومده بودم ببرم.
باز هم مثل همیشه زودتر از اون چیزی که تصور میکردم متوجه شد دروغ میگم.ولی اینبار فقط به یه نگاه معنادار بسنده کرد و چیزی نگفت.برای اینکه دنبال این قضیه رو نگیره حرفو عوض کردم و گفتم:اینجا چیکار میکردی؟
فکر میکردم حتما بطور اتفاقی اونجا بوده ولی وقتی گفت اومده بودم دنبال تو با تعجب گفتم:از کجا میدونستی که من اومدم اینجا؟
خیلی خونسرد و راحت گفت:زندایی بهم گفت.اومده بودم خونه تون.زندایی بهم گفت که اومدی اینجا و ازم خواست که بیام دنبالتو زود برگردونمت خونه.
هنوز نمیفهمیدم چرا مامان اونقدر اصرار داره که من هر چه زودتر برگردم خونه.سکوت کرده بودم و داشتم به این موضوع فکر میکردم که اردلان یکدفعه بی مقدمه گفت:میای با هم شام بریم بیرون.
من و اردلان دختر دایی و پسرعمه بودیم ولی هیچوقت سابقه نداشت که دوتایی با همدیگه جایی بریم.مخصوصا اینکه اردلان بخواد پیشنهاد چنین موضوعی رو بده.جوانه ای از امید در قلبم روشن شد.شاید بالاخره همه انتظارها پایان گرفته بود.شاید بالاخره اون لحظه زیبا فرا رسیده بود.حتما اتفاق خاصی قرار بود بیفته که اردلان چنین پیشنهادی کرده بود.شاید میخواست بدون حضور دیگران حرفاشو بزنه.برای همین بلافاصله موافقت کردم و گفتم:بریم اتفاقا منم اصلا حوصله ندارم برم خونه.
برای اولین بار در اون روز برای یه لحظه لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست.اما خیلی زود همون لبخند هم محو شد.با خنده گفتم:ولی الان ساعت شیشه حتی هوا هم تاریک نشده که بخوایم بریم شام بخوریم.
اردلان در حالیکه ماشین رو پشت چراغ قرمز متوقف میکرد گفت:خب یه خورده تو شهر میچرخیم وقتی موقع شام شد میریم رستوران خوبه؟
اردلان یه جورایی شده بود و من این تغییر رو تو رفتارش کاملا متوجه میشدم.انگار بخاطر موضوعی نگران بود و یه چیزی ناراحتش میکرد.با اینکه این موضوع یه کم نگرانم میکرد اما سعی کردم به هیچی فکر نکنم و همه چیز رو به زمان بسپارم.همونطور که گفته بود حدود یکساعت تو شهر چرخیدیم و تو تمام این مدت فقط از شیوا و مانی حرف زدیم.انگار حرف دیگه ای برای گفتن نبود.بالاخره وقتی هوا تاریک شد اردلان ماشین رو کنار یه رستوران دنج و شیک که فضای سبز بزرگی داشت نگه داشت.تمام صندلی ها رو بیرون رستوران چیده بودن و دو هر میز پر بود از دختر پسرای جوون.منو پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو پارک کنه.پشت یکی از میزا نشستم و منتظر شدم تا اردلان ماشین رو پارک کنه و بیاد.چون اولین باری بود که من و اردلان با هم تنها به یه رستوران اومده بودیم احساس عجیبی داشتم .یه جور دلهره و هیجان تو وجودم بود.دکتر به من گفته بود که کافیه بهش فرصت بدم تا خودش همه چیز رو گبه.اما من میترسیدم.مطمئن نبودم که اردلان بتونه حرف دلشو بزنه.تو دل خدا خدا میکردم حالا که موقعیت مناسبی پیش اومده اردلان مهر سکوتش رو بشکنه و حرف دلش رو بزنه و منو از اونهمه دلواپسی و اضطراب نجات بده.اونقدر هیجان زده بودم که اون مدت کوتاهی که اردلان برای پارک ماشینش رفته بود برام مثل یه سال گذشت.دوست داشتم زودتر باید پشت صندلیش بشینه تو چشمای من نگاه کنه و بگه که دوستم...
توی افکار خودم بودم که بالاخره اردلان اومد.اما برخلاف انتظارم اصلا هیجان زده نبود!حتی برخلاف انتظارم خیلی هم خونسرد بود!یکدفعه همه شور و اشتیاقم با دیدن اونهمه خونسردی فروکش کرد.ترسی عجیب همه وجودم رو فرا گرفت ترس از اینکه همه تصورات دکتر اشتباه بوده باشه.اردلان پشت میز نشست و گفت:چیزی سفارش دادی شیدا؟
آخ خدای من! چقدر راحت و خونسرد بود.حتی لحن حرف زدنش هم تغییر نکرده بود.فکر میکردم پسرا موقعی که میخوان دختر مورد علاقه شون ابراز علاقه کنن بیشتر از این حرفا دچار هیجان و استرس میشن.فکر میکردم موقعی که اردلان روبروم بشینه و بخواد حرفش رو بزنه بیشتر از این حرفا دست و پاشو گم کنه.اما همه تصوراتم اشتباه بود.چون این من بودم که نمیتونستم بر اعصابم مسلط باشم این م بودم که دست و پامو گم کرده بودم و مجبور بودم کمتر حرف بزنم تا متوجه لرزش صدام نشه آخ خدای من!انگار در تقدیر من این همیشه من بودم که باید قدم اول رو جلو میذاشتم.تمام شور و هیجان اولیه ام جای خودش رو به سردی داد.دیگه اون احساس اولیه رو نداشتم.حالا دیگه دلم نمیخواست بیشتر از اون اونجا بمونم.دلم میخواست هر چه زودتر به خلوت خودم پناه ببرم و بر حال زار خودم گریه کنم.
اردلان بجای منهم سفارش غذا داد و حدود تا یه ربع بعد که غذا رو برامون آوردن بین ما فقط سکوت برقرار بود.تمام مدتی هم که شام میخوردیم جز یک سری حرفهای تکراری حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.غذامو نصفه و نیمه خورده بودم که تصمیم گرفتم هر چه زودتر به اون بازی مسخره خاتمه بدم و برگردم خونه.برای همین به اردلان نگاه کردم تا ببینم غذاش تموم شده یا نه اونم مثل من داشت با غذاش بازی میکرد.متوجه نگاه من شد و گفت:چیه شیدا چیزی میخوای؟
حتی نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم.برای همین سرم رو پایین انداختم و گفتم:فقط میخوام هرچه زودتر بریم خونه آخه مامان اینا نگران میشن.
برای اولین بار تو اون شب نگرانی رو تو صدای اردلان متوجه شدم با حالت خاصی گفت:کسی نگران ما نیست!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا؟ما که بهشون اطلاع ندادیم.
-چرا من بهشون گفتم همون موقع که رفتم ماشین رو پارک کنم.
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:به هر حال ما که اینجا کاری نداریم غذامونم که تموم شده دیگه دلیلی نداره...
حرفم رو قطع کرد و گفت:چرا یه دلیل داره.
بالاخره اولین جرقه ها زده شد.مثل اینکه بلاخره تونسته بود غرورش رو بشکنه و حرف دلش رو بعد از اون همه سال بهم بگه البته اگه واقعا حرفی وجود داشت.کم کم حالت حرف زدن و نگاهش تغییر میکرد.با صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفت:شیدا من برات یه هدیه آوردم.
کاملا غافلگیر شده بودم انتظار هر حرفی رو داشتم الا دریافت یه هدیه!
اردلان بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از تو کیفش یه بسته خارج کرد و بطرفم گرفت.جالب اینجا بود که موقعی که بسته رو به من داد دستاش میلرزید و دیدن اون صحنه برای من التیام بخش همه دردهایی بود که تا اون لحظه کشیده بودم.هیچ حرفی برای بیان احساساتم نداشتم فقط دلم میخواست زودتر بسته رو باز کنم و توش رو ببینم.هر چی بیشتر به محتویات بسته نزدیک میشدم بیشتر هیجان زده میشدم.داخل بسته یه کتاب بود.هیچ برام مهم نبود نه عنوان کتاب نه هیچ چیز دیگه اما وقتی چشمم از روی نام نویسنده لغزید احساس کردم که قلبم ایستاد.حتی جرات نداشتم که یه بار دیگه اون اسمو بخونم.اما یه بار دیگه نگاه کردم.چشمانم اشتباه نمیدید.کتاب من بود!نمیدونم چرا باورم نمیشداما وقتی صفحه اول کتاب رو دیدم و وقتی اولین جمله اش رو خوندم باورم شد که واقعا نوشته های من چاپ شده بودند.تو صفحه اول کتاب نوشته شده بود:
((تمام عمرم فدای آن لحظه باد, که چشمانت با نگاه به چشمانم نجوای دوست داشنت را اقرار میکند.))
تقدیم به کیوان
اردلان تمام اون جمله رو از حفظ زمزمه کرد و گفت:همونطور که میخواستی شده شیدا البته این کتاب فقط تو دو نسخه چاپ شده آخه هیچ ناشری حاضر نمیشد دفترچه خاطرات کسی رو چاپ کنه در واقع فقط شبیه کتابه.
صدای اردلان غمگین بود اما غمی که خودش رو لابه لای حرفهای اردلان پنهان کرده بود به اندازه دردی نبود که با دیدن اون کتاب بر جان من نشسته بود.اردلان با هدیه کردن اون کتاب به من با زنده کردن خاطرات گذشته ام میخواست به من بگه که برای اون هیچ چیز فراموش شده نیست.میخواست بگه که انتظار فراموش کردن همه خاطرات تلخ گذشته از ذهنش انتظار زیادیه و من یه بار دیگه اشتباه فکر کرده بودم و توقع زیادی داشتم که اردلان بتونه همه چیز رو فراموش کنه.در واقع ته مونده های امیدی رو که باعث گرمی وجودم میشد به یکباره ازم گرفت.
درست مثل یه قالب یخ تمام تنم سرد شده بود.حالا بیشتر متوجه سرمای اطراف میشدم انگار سرما تا پوست و استخوانم نفوذ کرده بود.اونقدر اشک توی چشمام جمع شده بود که همه چیز رو تار میدیدم.اونقدر بغضم رو فرو داده بودم که احساس خفگی میکردم.انگار دیگه هوایی برای نفس کشیدن نبود.با زحمت از روی صندلی بلند شدم اما زانوهام قادر به تحمل کردن وزنم نبود و از وسط تا خوردند.چیزی نمونده بود بخورم زمین که شونه های مردونه اش بدن نحیفم رو در بر گرفت.برای اولین بار توی زندگیم گرمای وجودش رو احساس کردم.چقدر محتاج اون گرما بودم!تو حال خودم نبودم.دردی عجیب روی سینه ام سنگینی میکرد.اردلان با ترس بازوهام رو گرفت و گفت:چته شیدا؟حالت خوب نیست؟
دستامو ناخودآگاه روی شونه هام گذاشتم و تمام تنم رو جمع کردم.اردلان یکدفعه دستاشو عقب کشید و گفت:منو ببخش!مجبور شدم بگیرمت.احساس کردم داری میخوری زمین.
بلافاصله برای اینکه دچار سوء تفاهم نشه گفتم:نه چیزی نیست فقط نمیدونم چرا یکدفعه احساس سرما کردم.
دستمو تکیه گاهم کرده بودم تا مانع از زمین خوردنم بشم.اردلان پالتوشو از تنش در آورد و دور بازوهام انداخت.دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه و همه چیز رو اعتراف بکنم.بگم که پشیمونم بگم که منو از گرمای وجودم محروم نکنه و منو ببخشه.اما باز هم بغضم رو فرو دادم و چیزی نگفتم حتی نمیتونستم ازش تشکر کنم.فقط پالتوش رو در آغوش گرفتم تا کمی گرم بشم.اما قلب یخ زده من چیزی نبود که با اون گرما باز بشه.فقط با صدایی لرزون گفتم:اردلان بریم.خواهش میکنم.
صدام اونقدر ضعیف و مرتعش بود که اردلان با ترس به صورتم نگاه کرد و برای چند ثانیه با هم چشم تو چشم شدیم و اونجا بود که بالاخره تسلیم اشک شدم و قطرات اشک بیمحابا بر روی صورتم غلطید.چشمای اردلان قرمز بود و لباش میلرزید.انگار اونم مقاومت زیادی کرده بود که هر جوری شده جلوی خودشو بگیره.اما موفق نشد و برای اولین بار اشکش رو دیدم.اردلان با دستای لرزونش تند تند قطرات اشکش رو پاک میکرد تا به خیال خودش از من مخفیشون کنه.اما فایده ای نداشت.چون گریه اش دیگه تقریبا به هق هق تبدیل شده بود.با کف دست محکم روی پیشونیش کوبید و گفت:آخه شیدا منم آدمم تا کی میخوای زجرم بدی؟تا کی میخوای قلبمو تیکه تیکه کنی؟بسمه!بخدا بسمه!دیگه طاقت ندارم دیگه بریدم میدونم دوسش داری میدونم عاشقشی اما آخه بی مروت منم دوست دارم منم عاشقم حداقل جلوی من به خاطر اون گریه نکن.بخدا دیگه خورد شدم تا کی باید بخاطر اون خفه خون بگیرم؟
خدایا باورم نمیشد.اینبار انگار واقعا خواب بودم.باورم نمیشد که اردلان اون حرفا رو زده باشه.نمیتونم احساسم رو از شنیدن اون جملات بیان کنم.فقط میدونم اونقدر هیجان زده بودم که ناخودآگاه خندیدم و اشک شوق ریختم.نگاهش کردم.سرش رو روی میز گذاشته بود و تکون نمیخورد.میخواستم مطمئن بشم که بیدارم و همه چیز رو درست شنیدم.برای همین گفتم:اردلان بگو که بیدارم تو رو خدا بگو.
اردلان سرش رو بالا گرفت.نگاه غمگینش رو به صورتم دوخت و گفت:بیداری شیدا چشماتو باز کن و ببین که با من چکار کردی.نگاه کن که چطور به زانوم در آوردی.آخ که چقدر تو بی رحمی!اونقدر بیرحمی که حتی وقتی هم گریه میکنی آدمو زجر میدی.
http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/user_online.gif http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/report.gif (http://www.forum.98ia.com/report.php?p=3349148) http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/post_thanks.gif (http://www.forum.98ia.com/post_thanks.php?do=post_thanks_add&p=3349148&securitytoken=1322836265-48764e16bed8044f1575162aa6fb0dcab6a55239)
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:42 PM
بعد نگاهی به کتاب روی میز کرد و گفت:تک تک کلمات اون کتاب رو از حفظم شیدا.اونقدر خوندمش که حتی میتونم بگم چند بار اسم کیانوشو توش بکاری بردی.البته اسم منم توش بود اما من قهرمان خبیث داستان تو هستم.ولی اون فرشته ای که از آسمون اومده آخه چرا شیدا؟یعنی من واقعا تا این تنفر انگیزم؟اونقدر که تو چشمام نگاه کنی و بگی ازم متنفری.
انگار آتشفشانی که تمام اون سالها خاموش بود بالاخره فوران کرده بود و نمیخواستم جلوشو بگیرم.میخواستم حرف بزنه و خودشو سبک کنه و با حرفاش وجود پر از غم منو اروم کنه.برای همین فقط سکوت کردم روبروش نشستم.وقتی که اشتیاق منو برای حرفاش دید لبخندی کمرنگ صورتش رو پوشوند و گفت:میدونی شیدا بارها این صحنه رو تو ذهنم مجسم کرده بودم.بارها روبروت نشسته بودم و همه حرفهای چندین و چند ساله دلم رو برات بیرون ریخته بودم اما الان....
من بلافاصله گفتم:من گوش میدم اردلان تو رو خدا سکوت نکن.
اردلان برای چند لحظه تو چشمام خیره شد.انگار میخواست مطمئن بشه حرفی که میزنم از صمیم قلبمه یا فقط برای دلسوزیه.دلم میخواست با نگاهم بهش این اطمینان رو بدم انگار موفق هم شدم چون حرفاشو ادامه داد و گفت:4 ساله عاشق کیوان شدی شیدا درسته؟خوندم که توی این 4 سال چه ها که نکشیدی!اما دلت میخواد بدونی من چند سال زجر کشیدم؟یک عمر از وقتی که خودم رو شناختم.از اولین بار که نگاه معصومت رو به چشمام دوختی از همون روزا که با هم همبازی بودیم.از همون موقعها که قلب کوچیکم با دیدنت بیقراری میکرد اما صبر کردم حتی نذاشتم سایه ای از این عشق به دنیایپاک کودکانه مون بیفته.نمیخواستم تو با دونستن این موضوع یه جور دیگه زندگی کنی.اما همیشه به خودم این امید رو میدادم که بالاخره روزی میرسه که تو چشمات نگاه کنم و رازمو برات برملا میکنم.اما تا اون روز فقط باید صبر میکردم و موفق هم شدم.من عاشق لجبازیات بودم.عاشق دیوونه گیهات عاشق تمام دعواها و قهرماهون حتی کتک کاریامون یادته؟وقتی که تو دعواهامون از قصد میذاشتم که ببری خوشحال بودم که با اینکار تونستم خوشحالت کنم.اما نمیدونم کجای کارم اشتباه کردم که همه چیز بر عکس شد.نمیدونم چه چیزی باعث شد که تو رقابتای منو به چشم حسادت ببینی؟شاید ازاینکه من همیشه تو حاشیه زندگیت بودم خسته شده بودی!از اینکه همیشه نگران و مواظبتم اما باور کن اینکار تنها کاری بود که باعث میشد در مقابل اون انتظار کشنده دووم بیارم.باور کن طاقت نداشتم ناراحتیت رو ببینم.برای همین همیشه میخواستم از همه چیز حفظت کنم.حتی تصورش رو هم نمیکردم که با اینکارایی که میکنم نتیجه عکس بگیرم و تو فکر کنی که برای خودنمایی این کارها رو انجام میدم.در حالیکه تنها کسی که برام مهم بود تو بودی فقط تو شیدا!
میدونی اولین بار که برات خواستگار اومد من چه حالی داشتم؟حتی طاقت نداشتم که اونجا تو اون مجلس بشینم و نگاههای کیان رو تحمل کنم.چون هر آن امکان داشت از کوره در برم و باهاش گلاویز بشم.یادمه تمام اون روز بارون بارید و من در تمام اون مدت پشت در خونه تون ایستاده بودم در حالیکه دل تو دلم نبود و خدا خدا میکردم یه وقت تو جواب مثبت ندی.میدونی وقتی اومدم خونه و شنیدم که جواب تو منفی بوده چقدر خوشحال شدم!اونقدر ذوق زده شده بودم که هر کسی نمیدونست فکر میکرد که جواب مثبت رو بمن دادی.تازه از اون روز به بعد بود که فهمیمد دیگه وقتشه و بالاخره باید به سکوت چندین ساله ام خاتمه بدم.قبل از این که دوباره یه نفر دیگه از راه برسه و مجبور بشم اون همه ترس و دلهره رو تجربه کنم.از اون روز به بعد بود که هر جوری بود و با هر زبونی که بود با نگاهم با حرکاتم خواستم حرف دلم رو به تو بزنم.حتی چند بار خواستم همه چیز رو بهت بگم.اما سالها انتظار و صبر نتیجه عکس داده بود.نگاه پر از عشق و تمنای من در تمام اون مدت نتونسته بود دل سنگ تو رو نرم کنه.تمام توجه و عشقم بتو فقط باعث کدورت و دوری بیشتر من و تو از هم شده بود تازه فهمیدم که بیان عشقی که داشت وجودم رو خرد میکرد سخت تر از نگه داشتنش توی دل پر دردم بود.مخصوصا اینکه طرف آدم یکی مثل تو باشه لجباز و یکدنده.
هر کاری میکردم بی فایده بود.تو نه تنها متوجه حال زار من نمیشدی بلکه روزبروز هم بیشتر از من دور میشدی و وجودمو به آتیش میکشیدی.نمیدونی وقتی به یه نفر نگاه میکردی یا هر دفعه که از یه خواستگار مهلت میخواستی که برای جواب بهش فکر کنی چه آتیشی به جون من مینداختی!نمیدونی که توی اون مدت چی میکشیدم؟صد بار میمردم و زنده میشدم تا تو نه بگی و یه بار دیگه منو به ادامه زندگیم امیدوار کنی.هر بار که تو نه میگفتی من یه بار دیگه متولد میشدم و به خودم میگفتم که تا بعدی نیومده باید کار رو یکسره کنم.اما هر چی بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم.نمیدونم چرا هر کاری میکردم تو یه طور دیگه تعبیر میکردی کارم به جایی رسیده بود که از ترس سوء تعبیرهای غلط تو حتی تو تصمیم گیری برای کوچکترین کارها هم میموندم.درسته من مغرور بودم ولی تو مغرور تر بودی و این غرور تو هم منو عاشق تر میکرد و هم به جنون میکشوند.تا اینکه بلاخره یک روز تصمیم گرفتم رک و راست برم سر اصل مطلب و تو رو از دایی خواستگاری کنم اما باز هم یه بازی جدید شروع شد.
اولین بار وقتی آرزو گفت که تو خیلی تغییر کردی و بهم گفت که فکر کنم شیدا عاشق شده احساس کردم یه چیزی تو وجودم از هم فرو پاشید.دلم میخواست بخودم امید بدم که اینطور نیست ولی حق با آرزو بود.تو تغییر کرده بودی تو دیگه اون شیدای شاد و شیطون من نبودی.حالت نگاهت خانومانه شده بود.انگار یکهو صد سال بزرگ شده بودی!گوشه گیریهات و خیره شدنهات به یه نقطه وقتی توی جمع مینشستی برای من که یک عمر عشقو تجربه کرده بودم آشنا بود و و حداقل از من یکی نمیتونستی چیزی رو پنهون کنی.دلم میخواست به خودم امید بدم که شاید اون کس که تونسته اون همه غمو تو چشمای من بنشونه منم و بالاخره تو تونستی راز منو از نگاهم بخونی.اما هر بار که میدیدمت وقتی چشمات به چشمام می افتاد فقط حضور یه غریبه رو احساس میکردم یه غریبه که بازی رو از من برده بود و تونسته بود قفل دل تو رو به نفع خودش باز کنه.یه غریبه که بین من و تو فاصله انداخته بود .نگاهتو میدیدم اما نمیخواستم باور کنم نمیخواستم باور کنم که شیدای من مال یه نفر دیگه شده شیدایی که تمام روزها و شبهامو بخاطر چشمای قشنگش زندگی کرده بودم.حتی تصور این موضوع هم ضربان قلبم رو کند میکرد و وجودم رو به یغما میبرد.اما تو دور و بر خودمون کسی رو پیدا نمیکردم که تو توجه خاصی بهش نشون بدی.اما مهم این بود که خسرو اومده بود و دل شیرین منو مال خودش کرده بود من تو این قصه تلخ فقط یه حاشیه بودم.یه سایه!تو تمام اون روزها فقط یه امید منو زنده نگه میداشت اونم این بود که همه چیز فقط تصورات احمقانه من باشه.به خودم گفتم تمام این احساسات همه اش بخاطر علاقه شدید تو به شیداست و سعی میکردم حرفهای اطرافیانمو در مورد تو نشنوم.میدونی خودمو یه جورایی به خواب زده بودم و به خودم میگفتم داشتن همین امید کوچیک هم بهتر از دست دادن تو برای همیشه اس.ترس از جواب منفی تو باعث شد که همه دل و جراتم رو برای پا پیش گذاشتن و خواستگاری از دست بدم اما بالخره تو تیر خلاص رو هم زدی وقتی تو چشمام نگاه کردی و گفتی که...
درست وقتی به این نقطه از حرفاش رسید سکوت کرد.چون بغض راه گلوشو سد کرده بود.اردلان در حالیکه سعی میکرد یه جورایی حرفاشو ادامه بده با دو تا دست دور گردنش رو کمی فشرد.نفس عمیقی کشید و هوا رو با صدایی خفه از سینه بیرون داد آهی کشید که قلب منو به لرزه انداخت و گفت:وقتی بهم گفتی عاشق کیوان هستی تمام دنیا دور سرم میچرخید.انگار تمام سنگینی دنیا یک دفعه تو سرم خورده بود و من گیج شده بودم.تو از عشقت میگفتی و من مثل احمقها به خودم امید میدادم که دارم خواب میبینم.درست بود من داشتم کابوس میدیدم اما نه توی خواب بلکه تو بیداری.وقتی از تو اتاق بیرون اصلا تو حال خودم نبودم.حتی زمان هم برام معنی نداشت.فقط بیهدف راه میرفتم و صدای تو در حالیکه اسم کیوانو تکرار میکردی توی ذهنم طنین می انداخت.دیگه هیچی برام مهم نبود دلم میخواست فریاد بزنم و بگم خدایا چرا؟
چرا بعد از اون همه انتظار و اون عشق پاک صادقانه این نصیب من شده بود!از همه چیز متنفر شده بودم از خودم از پدر و مادرم از زندگی وقتی بعد از اون همه سر گردونی و پرسه زدن تو کوچه پس کوچه رسیدم خونه حتی چهره گریون و نگران مادرم هم برام مفهومی نداشت.متوجه نمیشدم که چرا پدرم سرم فریاد میکشه و ازم میپرسه که چرا تا ساعت 2 نصفه شب بیخبر تو خیابونا مونده بودم.من فقط بتو فکر میکردم بتو شیدا البته نه اون شیدایی که شوق زندگی رو با بردن اسم یه نفر دیگه برای همیشه تو قلبم خشک کرده بود.نه شیدای من شیدایی بود که تمام خاطرات پاک و خوب گذشته ام با وجود اون نقش گرفته بود.من به گذشته ها فکرمیکردم و بی اختیار لبخند میزدم و نتیجه اون لبخندها که برای دیگران معنا و مفهومی نداشت یه سیلی بود که از پدرم خوردم.تازه اون موقع بود که شکستم تازه اون موقع بود که فهمیدم خواب نیستم.وقتی سوزش روی صورتم رو احساس کردم تازه متوجه سوزش دلم شدم.من سه روز تموم تو رختخواب افتادم در حالیکه تو تب میسوختم اما به هر سختی بود دوباره روی پاهام ایستادم.بخودم گفتم اگه دوستت دارم باید کمکت کنم بخودم گفتم اگه عاشقتم باید ثابت کنم و فکر میکردم اینکارو کردم.فکر میکنی برام اسون بود که رودروی کیوان بایستم و بگم که شیدای من شیدای اون شده؟فکر میکنی آسونه یه پسر بره به یه پسر دیگه بگه که عشقش عاشق اون شده؟نه شیدا باور کن آدم خرد میشه.اما من حتی این خرد شدن رو هم بخاطر تو تحمل کردم.با اینکه واقعا برام زجر آور بود اما در دلم تحسینت میکردم.میدونی توی اون مسابقه هم تو از من برده بودی و با اون کارت نشون دادی که دل و جراتت خیلی بیشتر از منه.چون من اون قدر ترسو و بزدل بودم که با دل دل کردنام تمام فرصتامو با دست خودم از خودم گرفته بودم.اما تو نه تو خودتو به آینده و اما و اگرها سپرده بودی تو نمیخواستی که سرنوشت برای تو تصمیم بگیره.سپرده بودی.تو نمیخواستی که سرنوشت برای تو تصمیم بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:لابد از شنیدن جواب منفی کیوان خیلی خوشحال شدی درسته؟
صورت اردلان یکدفعه تو هم رفت و گفت:هنوزم در مورد من اشتباه فکر میکنی!یعنی فکر میکنی من اون قدر خودخواه هستم که حاضرم بخاطر دل خودم احساس تو رو ندیده بگیرم ؟نه شیدا من نمیخواستم دردی رو که من تحمل میکردم تو حتی تجربه کنی.وقتی کیوان بهم گفت که هیچ احساسی نسبت بتو ندارم قلبم تیر کشید.نه بخاطر اینکه یه باردیگه به رسیدن بتو امیدوار شده باشم نه!فقط به این خاطر که میدونستم تو با شنیدن اون حرف چه زجری میکشی!باور کن وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت وقتی دیدمت که بخاطر اون به چه روزی افتادی حاضر بودم همه چیزمو بدم اما اون حال تو رو نبینم.حتی چند دفعه سراغ کیوان رفتم تا همه چیز رو بهش بگم.بهش بگم که تو چه حالی داری اما هر بار یه چیزی مانع اون شد که حرف بزنم.دلم میخواست اون پسره رو بخاطر کاری که با تو کرده بود خفه کنم میدونم که تو فکر میکردی از اینکه کیوان تونسته انتقام منو از تو بگیره خوشحال بودم اما نه شیدا باور کن که اینطوری نبوده باور کن زجری که بخاطر دیدن حال تو میکشیدم کمتر از زجری نبود نبود که بخاطر سرخورده شدن از عشقت کشیدم.
چشمانش پاکتر و معصومتر از اون بود که بتونه دروغ بگه و قلبش بزرگتر از اون که بتونه کسیه کسی رو به دل بگیره برای همین گفتم:باور میکنم اردلان همه چیز رو باور میکنم.
اردلان لبخندی پر از غم زد و گفت:میدونی شیدا حاضر بودم تمام زندگیمو از دست میدادم اما بجاش بجای اسم کیوان اسم منو میذاشتی.
دیگه وقتش رسیده بود که به همه چیز خاتمه بدم.بهمه بازی ها و سوء تفاهمها برای همین گفتم:اردلان الان چی؟هنوزم منو مثل اون وقتا دوست داری؟
اردلان سرش رو بالا گرفت.چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد سکوتش منو میترسوند ترس از اینکه بخواد بگه حلاا دیگه نه اما اردلان گفت:بیشتر از اون وقتا خیلی بیشتر!
آخ خدای من!نمیدونم چه کلمه ای برای بیان احساس من بعد از شنیدن حرف اردلان وجود داشت انگار بعد از سالها ارامش رسیده بودم.نمیتونستم هیچ جوری ذوق و شوقم رو پنهان کنم و جلوی احساساتم رو بگیرم برای همین با هیجان خاصی گفتم:پس همین امشب منو از پدرم خواستگاری کن.
اردلان غافلگیر شده بود و اینو از نگاه بهت زده اش خیلی راحت میشد فهمید.لبخندی زدم و گفتم:چیه؟بهمین زودی پشیمون شدی؟
اردلان با صدایی پر از تردید گفت:شیدا از حرفی که میزنی مطمئنی؟
لبخندی زدم و گفتم:هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم.
چشمای اردلان میخندید.درست مثل گذشته ها باز هم شده بود همون اردلان بچه گیامون.با دستپاچگی خاصی به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت 10 شبه فکر میکنی مامان اینا هنوز بیدارن؟
بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه گفت:حتما بیدارن!تازه اگر هم بیدار نباشن بیدارشون میکنیم مگه نه؟
من فقط لبخندی زدم و چیزی نگفتم.اما اون در حالیکه پول شام رو روی میز میگذاشت نگاهم کرد و گفت:بریم شیدا؟
در حالیکه بخاطر اون همه شور و اشتیاقش خوشحال بودم از پشت میز بلند شدم و گفتم:بریم.
چند لحظه بعد تنها صدایی که شنیده میشد صدای چرخهای ماشین بود که مثل باد سکوت شب رو میبلعید و پیش میرفت...
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:50 PM
فصل 17
وقتی جلوی در خونه رسیدیم.بلافاصله به پنجره ها نگاه کردم و گفتم:کاش عمه اینا هم اینجا بودن!
اردلان خیلی خونسرد و راحت در حالیکه ماشین رو پارک میکرد گفت:مامان اینا هم اینجا هستن.
با تعجب پرسیدم:پس چرا مامان چیزی به من نگفت؟
اردلان ماشینو خاموش کرد.چند لحظه نگاهم کرد و گفت:قول میدی اگه بهت بگم از دستم عصبانی نشی و نزنی زیر همه چیز؟
لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باش اما زودتر بگو ببینم باز چه خبره که من ازش بیخبرم.
-راستش امشب تو خونه شما یه مراسم خواستگاری بود.یعنی قرار بود که باشه.منم برای همین اومده بودم دنبال تو.اومده بودم مثلا تو روز زودتر ببرم خونه اما من....
دهنم از تعجب باز مونده بود.اونقدر غافلگیر شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم.چرا پس کسی چیزی به من نگفته بود؟حتی مادرم هم موضوع رو به من نگفته بود.
اردلان با دیدن سکوت من گفت:ناراحت شدی شیدا؟
یه آن به خودم اومدم و گفتم:پس چرا کسی به من....
حتی نداشت حرفمو تموم کنم و گفت:فکر کردم اگه بهت چیزی نگن بهتره میدونی شیدا در واقع در حال حاضر من تو رو دزدیدم.الانم میدونم که اون بالا حکم اعدامم رو صادر کردن و منتظر اجرا شن.نمیدونی وقتی به بابا گفتم که نمیخوام تو رو ببرم خونه چقدر عصبانی شد و برام خط و نشون کشید!آخه همه تصور میکنن بخاطر خصومتم با شهرام...
پس خواستگارم شهرام بود!بی اختیار لبخند بر روی لبانم نقش بست بر خلاف تصور اردلان من خیلی هم خوشحال شده بودم.دیدن شهرام و خانواده اش اونم تو اون اوضاع و احوال واقعا برام کسل کننده و خسته کننده بود.برای همین در حالیکه از ماشین پیاده میشدم گفتم:زودتر بریم بالا مثل اینکه تو یه کاری داشتی ها.
اردلان با خوشحالی از ماشین پیاده شد و گفت:اگه بذارن من زنده بمونم!
در حالیکه میخندیدم گفتم:نترس من خودم میشم وکیل مدافعت
اردلان زنگ ایفون رو فشرد.هنوز چند لحظه نگذشته بود که عمو ایرج با صدایی بلند گفت:تویی اردلان؟
اردلان چشمکی بمن زد و با خنده گفت:آره من و شیداییم.
عمو ایرج با صدایی که عصبانیت در اون کاملا مشهود بود در حالیکه در رو باز میکرد گفت:پس بالاخره اومدی!
برای من و اردلان که بعد از سالها همدیگه رو یه بار دیگه پیدا کرده بودیم دیگه هیچی اهمیت نداشت.حتی عصبانیت دیگران!با اینکه میدونستیم الان تو خونه چه جوی حاکمه با اینحال اونقدر خوشحال و هیجان زده بودیم که هیچ چیز نمیتونست حال و هوامونو عوض کنه.
اردلاندر حالیکه از جلوی در کنار میرفت تا اول من وارد بشم گفت:شیدا میترسم حالا که تو راضی شدی دایی راضی نشه.خوبه بگه من دختر عزیزمو به آدمی که دخترو بدزده نمیدم.
در حالیکه هر دو میخندیدیم وارد خونه شدیم.
حق با اردلان بود.چون همه طوری تو سالن نشسته بودند و منتظر ما بودند که انگار منتظر اجرای حکم اعدام ما هستند.همه شون اخماشون تو هم بود و خیلی جدی نشسته بودند.حتی جواب سلام ما رو هم ندادند.
اردلان نگاهی به من کرد و گفت:مطمئنم الان بزرگترین ارزوی همه اینه که پوست منو بکنن.
با صدایی بلند زدم زیر خنده که یکدفعه اردلان لباش رو گاز گرفت و گفت:هیس بابا!نمیبینی چقدر عصبانی ان!
عمه چپ چپ به من نگاه کرد و گفت:عمه جون اگه اتفاق خنده داری افتاده بگو تا ما هم بخندیم.
عمو ایرج گفت:اتفاقی خنده دار از اینکه همه ما رو سکه یه پول کردند.
بعد یکدفعه از سرجاش بلند شد و گفت:بلند شو بریم خانم.دیگه فکر نمیکنم دلیلی داشته باشه که اینجا بمونیم.
عمه بدون هیچ عکس العملی بلافاصله بلند شد.من و اردلان کاملا غافلگیر شده بودیم.حتی تصورش رو هم نمیکردیم که تا اون حد عصبی باشن.اردلان با دستپاچگی گفت:خواهش میکنم چند دقیقه صبر کنین من...
عمو ایرج بدون اینکه اجازه بده اردلان حرفاشو رو تموم کنه پرید وسط حرفهای اردلانو گفت:لازم نکرده تو حرف بزنی زودتر راه بیفت بریم خونه.اونجا هر چی حرف داری بزن.
عمو ایرج اونقدر عصبانی بود که اگه کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد.حتی منم ترسیده بودم اما اردلان اصلا خودش رو نباخت.لبخندی زد و گفت:ولی من میخوام با دایی صحبت کنم.
عمو ایرج تا این حرف رو شنید نگاهی به عمه کرد و گفت:بریم خانم دیگه چرا ایستادی؟بذار شازدتم بمونه همینجا حرفاشو بزنه.
عمه که با شنیدن حرفهای اردلان کمی نرمتر شده بود این پا و اون پا میکرد تا شاید مامان و بابا حرفی بزنن و یه جورایی بین پدر و پسر پادرمیونی کنن.اما هیچکس حرفی نمیزد.بالاخره برای اینکه مانع رفتنشون بشم با حالتی التماس آمیز گفتم:خواهش میکنم عمه جون.حداقل چند دقیقه صبر کنین.
عمه انگار منتظر شنیدن این جمله از زبون من بود چون بلافاصله روی مبل نشست و گفت:خب ایرج تو که تا حالا صبر کردی یه چند دقیقه دیگه هم صبر کن تا ببینیم چی میگن.
عمو ایرج ننشت ولی به دیوار تکیه زد و با اینکار نشون داد که منتظر شنیدن حرفهای اردلانه.
اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:راستش من از همه عذرخواهی میکنم میدونم که ناراحتتون کردم.البته بگم شیدا از موضوع مهمونی امشب اصلا خبر نداشت و همه تقصیرها متوجه منه.
باز هم داشت از من دفاع میکرد.اما اینبار نه تنها عصبانی نبود بلکه حالا که میدونستم اینکار فقط بخاطر عشقی که تو دل دومون جوونه زده به خودم میبالیدم.
عمو ایرج که دیگه کلافه شده بود گفت:خب حرفات همین بود؟
اردلان یکراست بطرف پدرم رفت و اینبار بدون هیچ مقدمه ای گفت:دایی جون افتخار همسری شیدا رو به من میدید؟
نمیتونم بگم که همه با شنیدن اون حرف چقدر بهت زده شده بودند؟حتی خود من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.همه نگاهها ناخودآگاه بمن دوخته شده بود.انگار این من بودم که باید جای پدرم پاسخ میدادم.
اردلان که سکوت پدرم رو دید گفت:دایی جون چرا چیزی نمیگید؟
پدرم دوباره به من نگاه کرد و اینبار با تردید گفت:تو منو غافلگیر کردی اردلان!یعنی همه مونو غافلگیر کردی.آخه چرا اینطوری؟چرا این موقع شب؟
همه نگاهها بمن دوخته شد انگار همه یه جورایی میخواستن صدق گفته های اردلانو از نگاه من بفهمن.
حتی خود اردلان هم به من نگاه میکرد.از حالت نگاهش فهمیدم که منتظره تا من بهمه چیز خاتمه بدم.به همه انتظارها اما من زبونم قفل شده بود.نه اینکه مردد باشم نه فقط هیجان زده بودم.
اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که نمیدونستم دقیقا چی باید بگم.با اینکه برام خیلی سخت بود که حرف بزنم.اما به هر زحمتی بود برای پایان دادن به انتظار چشمهای اردلان سرم رو پایین انداختم و گفتم:من...من از اینکه عروس عمه بشم خوشحال میشم.
خجالت میکشیدم که توی صورت کسی نگاه کنم.اردلان با صدایی که کاملا مرتعش بود گفت:دیدید دایی حالا چی؟دخترتونو به من میدید؟به تمام مقدسات قسم میخورم که از جونم بیشتر دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم.
پدرم بغض کرده بود و نمیتونست حرفی بزنه اما به هر زحمتی بود دستش رو روی شونه اردلان گذاشت و گفت:مبارک باشه پسرم.
آخ خدای من!انگار هنوز در رویا و خواب غوطه ور بودم.من به همه چیز رسیده بودم به عشقی که همیشه در زندگی آرزوش رو داشتم به کسی که دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم دیگه تو حال خودم نبودم.
همه یکی یکی منو در آغوش میگرفتن و میبوسیدن.مادرم شیوا و بقیه همه از ته دل خوشحال بودن و بهم تبریک میگفتن.اما من اونقدر تو حال خودم بودم که متوجه هیچکس نبودم.یکدفعه نگاهم به گوشه اتاق افتاد.خدای من کیوان هم اونجا ایستاده بود و بمن لبخند میزد.اما کیوان چرا اونجا بود؟یکدفعه تمام وجودم سرشار از نگرانی و ترس شد.این درست مثل کابوس هر شبم بود.نکنه الان خواب میدیدم!
حتی از تصور چنین موضوعی هم پشتم میلرزید.باز هم داشت به سمت من قدم برمیداشت.هر چی نزدیکتر میشد ضربان قلب من هم کندتر میشد.بالاخره درست روبروی من ایستاد و در حالیکه همچنان لبخند میزد دستش رو به سمتم دراز کرد و نوک انگشتامو لمس کرد.یکدفعه تمام تنم از اون تماس داغ شد.توی دستاش یه حلقه طلایی بود که تلالو نگینهای سفیدش چشمامو میزد.میخواست اون حلقه رو تو دست من بکنه.دیگه نمیخواستم بیشتر از اون زجر بکشم.چشمامو بستم تا شاید وقتی بازشون میکنم از خواب بیدار شده باشم.اما وقتی چشمامو باز کردم هنوز هم تو اون اتاق بودم.به انگشتام نگاه کردم همون حلقه هنوز روی انگشتم بود.اما دیگه از کیوان اثری نبود اردلان روبروی من ایستاده بود ودر حالیکه لبخند میزد گفت:امیدوارم از حلقه نامزدیمون خوشت بیاد.الان سالهاست که این حلقه رو برات خریدم.
پس کیوان کجا رفته بود؟با این فکر دورتادور اتاق رو نگاهی کردم و درست جلوی در دیدمش در حالیکه با همون لبخند برام دست تکون میداد و از اتاق خارج میشد.من کیوان زندگی خودم رو در وجود اردلان یافته بودم و دیگه احتیاجی به رویاپردازی نداشتم.بالاخره برای همیشه کیوان از زندگیم خارج شده بود و من باید به زندگی جدید به عشق جدیدم لبخند میزدم.
در حالیکه از خوشحالی بغض کرده بودم لبخندی زدم و گفتم:قشنگترین حلقه ایه که تابحال دیدم.
تازه سه هفته از نامزدیمون میگذشت.یواش یواش داشتم باور میکردم که از اون کابوس بیدار شدم و باید یه بار دیگه به زندگی لبخند بزنم.شاید تازه داشتم مفهوم عشق رو به معنای کلمه احساس میکردم.عشقی که از آن من بود و تو بیداری تجربه اش میکردم نه در خواب و رویا.
اون روز اردلان بدون قرار قبلی ازم خواست که راس ساعت 6 توی کافی شاپ همدیگه رو ببینیم.اونم کافی شاپی که خاطرات تلخی رو برای من تداعی میکرد.اما این موضوع اونقدر غافلگیر کننده بود که من حتی فرصت نکردم ازش بپرسم چرا اونجا؟صداش غمگین بود و من اینو خیلی خوب میفهمیدم.اما یه ترس ناخواسته مانع از این شد که علتش رو بپرسم.
درست راس ساعت 6 خودمو به کافی شاپ رسوندم.با اینکه خاطرات دفعه قبل مرتب از جلوی چشمام رژه میرفت.اما سعی کردم بخودم مسلط بشم و همه چیز رو فراموش کنم.باز هم مثل دفعه قبل ضربان قلبم بالا رفته بود و کاری از دست من ساخته نبود.وقتی وارد شدم نگاهی سطحی به دور و بر کردم تا شاید اردلان رو ببینم اما اثری ازش نبود.
دست خودم نبود.نگرانی و اضطراب داشت مثل خوره روحم رو میخورد.دلم میخواست زودتر ببینمش و یه بار دیگه با دیدن چهره مصمم و مهربونش اعتماد به نفس پیدا کنم و به آرامش برسم.اما زمان کندتر از اون چیزی که تصور میکردم میگذشت.با اینکه میزهای زیادی خالی بودند ولی من ناخواسته بطرف همون میزی کشیده شدم که دفعه قبل با کیوان اونجا نشسته بودم.با این تفاوت که اینبار بجای کیوان نشستم و قرار بود اردلان روبروی من بشینه.
به ساعتم نگاه کردم دقیقا نیمساعت بود که اردلان منو اونجا کاشته بود و خودش هنوز نیومده بود.
پیشخدمت هم چند دفعه با منو اومده بود و هربار من گفته بودم که منتظر کسی هستم.از اینکه انتظار بکشم بیزار بودم و احساس میکردم همه نگاهها متوجه منه.برای همین سرم رو پایین انداخته بودم تا کمتر متوجه نگاههای اطرافیانم بشم.سرم همچنان پایین بود که ناگهان صدایی غریبه گفت:میتونم اینجا بشینم؟
بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم با کلافه گی گفتم:میبخشید جای کسیه.
اما غریبه بدون توجه به حرف من پشت صندلی مقابل نشست.سرم رو بالا گرفتم تا اعتراض کنم اما با دیدن اون صدام تو سینه حبس شد.
کیوان درست روبروم نشسته بود و منو نگاه میکرد و من هم مات و مبهوت نگاهش میکردم.
غافلگیر شده بودم و توان انجام هیچکاری رو نداشتم.آیا باز هم داشتم خواب میدیدم؟این اولین سوالی بود که تو ذهنم جرقه زد...پسر جوونی که پیشخدمت بود دوباره با منو به سمت من اومد و اینبار به تصور اینکه بالاخره کسی که منتظرش بودم از راه رسیده منو رو به دست کیوان داد و گفت:بفرمایید آقا.
کیوان منو رو از دست پیشخدمت گرفت و مرخصش کرد.من با ترس به عقب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
کیوان د رحالیکه منو رو به سمت گرفته بود گفت:منتظر شخص دیگه ای هم هستید؟
از به کار بردن هم فهمیدم که فکر کرده من منتظر اون بودم.برای همین با تته پته گفتم:من...من منتظر کسی هستم که فکر میکنم درست نیست من و شما رو با هم ببینه.
چشم و ابروش رو بهم نزدیک کرد و گفت:چرا؟مگه ما چیکار میکنیم؟!
دوست نداشتم اردلان این صحنه رو ببینه.دلم نمیخواست فکری پیش خودش بکنه و حتی برای یه لحظه هم که شده تصورش نسبت به من عوض بشه.اما کیوان آنچنان خونسرد نشسته بود که تصور میشد از قبل اونجا دعوت شده و حضورش اونهم روبروی من اصلا تصادفی نیست.
کیوان که دستپاچگی منو دید گفت:میشه لطف کنید یه چیزی سفارش بدید.
قلبم با دیدن این صحنه گرفت.چقدر همه چیز با دفعه پیش فرق کرده بود.انگار این دفعه از نظر اون اونقدر بزرگ شده بودم که بتونم چیزی سفارش بدم.منو رو از دستش گرفتم و بر عکس دفعه پیش سفارش بستنی دادم اونم مثل من بستنی سفارش داد.
به ساعتم نگاه کردم.دیگه واقعا اردلان دیر کرده بود و انتظار بیش از حد من اونم تو این وضعیت اصلا موردی نداشت.برای همین کیفم رو از روی میز برداشتم و تصمیم گرفتم که هر چه زودتر اونجا رو ترک کنم.اما صدای کیوان که منو بنام صدا میزد دوباره بر سر جا میخکوبم کرد.اسم شیدا با انعکاسی خاص توی سرم میپیچید.خدایا چقدر اون صحنه رو در ذهنم تداعی کرده بودم چقدر آرزوی شنیده شدن نامم رو از زبون اون داشتم.اما حالا...
کیوان لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:من میخوام باهات حرف بزنم.
خدای من!لحظه لحظه خوابهام داشت تعبیر میشد.اما چقدر دیر!سرم رو پایین انداختم و گفتم:فکر نمیکنم ما با هم حرفی داشته باشیم.
با تعجب گفت:نداریم؟!
-نه!یعنی الان دیگه نداریم.
-اما من یه دنیا حرف دارم!چرا نمیذاری این سکوت شکسته بشه.
دستام میلرزید و من قادر به کنترلشون نبودم.فقط سعی میکردم یه طوری قایمشون کنم.
کیوان گفت:چرا سرت رو پایین انداختی؟نکنه هنوزم نمیتونی منو نگاه کنی؟
من باید به خودم ثابت میکردم که همه چیز تموم شده و دیگه دلیلی برای گریز از اون نگاه وجود نداره.برای همین همه نیرو و توانم رو جمع کردم و سرم رو بالا گرفتم و درست توی چشمای کیوان نگاه کردم.
اما جز غریبه ای ندیدم.کیوان نگاه آشنایی رو که همیشه تمناش رو داشتم نداشت.غریبه ای بود که فقط روبروی من نشسته بود.بی اختیار لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند.پس این بود همه اونچه که در تمام این سالها انتظار رسیدنش رو داشتم؟این بود احساسی که حاضر بودم برای بدست آوردنش نصف عمرم رو بدم؟
حالا نوبت اون بود که سرش رو پایین بندازه و با انگشتای دستش بازی کنه خیلی آروم زمزمه کرد و گفت:من کتاب تو رو خوندم.
تعجب کرده بودم.چون اردلان گفته بود که از اون کتاب فقط دو تا نسخه اس و این که چطوری یکیش بدست کیوان رسیده بود جای سوال داشت.ولی با این حال فقط لبخند زدم و گفتم:ممنون.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:همین!
-پس چی؟باید کار دیگه ای بکنم؟
کیوان با دلخوری گفت:تو حق داری که عصبانی باشی...من...من خیلی دیر به خودم اومدم من عشق تو رو وقتی باور کردم که کتابت رو خوندم.
پوزخندی زدم و گفتم:اون فقط یه داستانه.
لبخندی زد و گفت:باور نمیکنم.تو حتی اسم منو هم عوض نکردی.
حق با کیوان بود اون کتاب فقط یه داستان نبود.لحظه لحظه عمر من بود.تمام دقایق زندگیم که با اسم کیوان و فکر کیوان پر شده بود.زمزمه همه شبهایی بود که تا سحرگاه بیاد اون نشسته بودم.تمام دقایق زندگیم بود که به پای اون گذاشته بودم.
-من باورم نمیشه تو به این سادگی همه چیز رو فراموش کرده باشی.مگر اینکه اونچه که نوشتی واقعا یه داستان...
نگاهی عصبی بهش کردم.هیچکس حق نداشت عشق منو زیر سوال ببره.حتی خود کیوان!برای همین قبل از اینکه با تموم کردن حرفش بیشتر از اون احساسم رو خرد کنه گفتم:ساده؟!
بعد آهی کشیدم و گفتم:من بخاطر تو همه چیزم رو دادم.غرورم رو زیرپا گذاشتم و بهت گفتم که دوستت دارم.اسمی که شبانه روزم رو پر کرده بود بتو گفتم.بهت گفتم که عاشقتم در حالیکه برام خیلی سخت بود!عشق تو باعث شد که همه چیز رو فراموش کنم و وجود خودم رو ندیده بگیرم و همه چیز رو کنارتو ببینم.حتی غرور مردونه پسرعمه ام رو هم ندیده گرفتم.بخاطر تو تا مرز جنون کشیده شدم فقط به یه امید.به امید اینکه شاید یه ذره از اون عشقی که وجود منو میسوزوند تو دل تو هم وجود داشته باشه.اما من شکست خوردم.من نباید تو رو عاشق تصور میکردم.تو حداقل با عشق من غریبه بودی.هنوز یادت نرفته که بهم چی گفتی.اره حق با تو بود من خیلی بچه بودم که فقط با چند تا نگاه تا اینجاها کشیده شده بودم.
اشک تو چشمام حلقه زده بود و بزور کنترلشون میکردم.کیوان با دستپاچگی گفت:هنوزم دیر نشده شیدا.
با سر حرفش رو رد کردم و گفتم:نه دیگه خیلی دیر شده!چون من خیلی وقته که ریشه اون عشق نافرجام یک طرفه رو از قلبم کندم.خیلی وقته که تصمیم گرفتم بزرگ بشم و این قصه رو فقط برای خودم نگه دارم.دلم نمیخواد عشق پاک من لکه دار بشه.الانم دوست دارم قبل از اینکه چهره کیوان رو بیشتر از این تو ذهنم خراب کنی از هم جدا بشیم.
-اما من...
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:اما تو چی؟میدونی چند سال از عمرم رو به پای تو گذاشتم؟میدونی چه شبها و روزهایی به پات نشستم؟کیوان تو مسئولی مسئول تمام دقایق زندگی من که بیهوده تلف شد و این گناه از نظر من نابخشودنیه.برای همین ترجیح میدم عشقمو کیوانی رو که خودم برای خودم ساختم همونجور دست نیافتنی برای خودم نگه دارم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:اما من دوستت دارم پس احساس من چی میشه؟شب و روزایی که بهت فکر کردم؟میدونی از وقتی که این کتاب رو خوندم چی بهم گذشته!اگه تو 4 سال این درد رو تحمل کردی من توی این مدت کوتاه به اندازه تمام عمرم زجر کشیدم.شیدا نذار توی خاطرات تلخ گذشته غرق بشم.میدونی این چند وقته چقدر زیر و روشون کردم؟من یه بار دیگه تمام اون 4 سال رو زندگی کردم.اما اینبار با یه احساس جدید.با احساسی که تو باعث شدی تو قلبم جوونه بزنه.تو و کتابت.حالا دیگه عشق تو یکطرفه نیست.شیدا من دارم بهت میگم که کیوان عاشقته همونجور که همیشه تصور میکردی از صمیم قلب.
لبخندی تلخ همراه اشکی که روی صورتم جاری میشد زینت صورتم شد و گفتم:
http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/user_online.gif http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/report.gif (http://www.forum.98ia.com/report.php?p=3355575) http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/post_thanks.gif (http://www.forum.98ia.com/post_thanks.php?do=post_thanks_add&p=3355575&securitytoken=1322836265-48764e16bed8044f1575162aa6fb0dcab6a55239)
M.A.H.S.A
12-02-2011, 06:50 PM
-عجیبه!همیشه تصور میکردم هر وقت این جمله رو از تو بشنوم حتما همون لحظه میمیرم.اما حالا میبینم که برعکس تصورم هنوز هم میتونم صدای ضربان قلبم رو بشنوم.حالا دیگه این حرف تو جز در ارمغان دیگه ای برام نداره کیوان.
-اما تو همه چیز رو به من نگفتی شیدا هیچوقت کاری نکردی که من بتونم عمق عشق تو رو درک کنم.تو حتی نگاهت رو هم از من دریغ میکردی.من چطور میتونستم بفهمم اون دختر سربزیری که هر چند وقت یه بار بطور اتفاقی از جلوم رد میشه نگاهشو به خاطر این ازم میدزده که من نتونم راز دلش رو از عمق چشماش بخونم؟تو خودتم گناهکاری شیدا و شاید بیشتر از من.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:برای فهمیدن عشق من احتیاجی به نگاهم نبود.تو فقط کافی بود یه لحظه غرورت رو بذاری کنار و به صدای قلب یه نفر به غیر از قلب خودت گوش کنی.مطمئن باش حتی اگه یه ذره عاشق بودی نمیتونستی زیر صدای ضربان قلب من دووم بیاری.
بعد مکثی کردم و ادامه دادم:تازه من کار تو رو خیلی راحت کردم چون خودم اومدم سراغت .خودم اومدم راز نگاهمو بهت گفتم.
کیوان دستی به موهایش کشید و گفت:حق با توئه شیدا اما من وقتی اون پیشنهاد رو شنیدم نمیتونستم به پیشنهادت بطور جدی فکر کنم.مدام به خودم میگفتم حس تو یه احساس زودگذر بچه گونه اس.حتی برای یه لحظه هم نمیتونستم تصور کنم که همه چیز تا این حد جدی باشه.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:یادته بهم گفتی که یه روز به احساس اون روز میخندم؟خب الان احساس میکنم که پیش بینی ات یه جورایی تحقق پیدا کرده چون وقتی به اون روزا فکر میکنم میبینم که واقعا خیلی بچه بودم که حقیقتها رو نادیده گرفتم و به رویاهام دل خوش کردم خیلی ساده بودم که احساس کرمد تو مرد رویاهای من هستی.من اشتباه کردم کیوان و الان دارم به این اشتباهم اعتراف میکنم.کیوان زندگی من فقط توی یه اسم بتو شباهت داشت.فقط توی یه اسم میفهمی؟
کیوان چند ثانیه درست به چشمهای من خیره شد و گفت:یعنی همه چیز تموم شد و من حتی یه فرصت کوتاه هم ندارم؟من میتونم همه چیز رو جبران کنم میتونم همون زندگی ای رو برات بسازم که تو آرزوش رو داشتی.همونجور که تو کتابت نوشتی.شیدا خواهش میکنم.
چند لحظه در سکوت کامل به چشمهای کیوان خیره شدم.حق با دکتر بود شاید من اصلا هیچوقت عاشق کیوان نبودم شاید فقط همه آرزوهای خودمو تو وجود یه شخصیت خیالی نقاشی کرده بودم.من به کیوان خودم رسیده بودم.به عشقی بزرگ که عشق من پیشش حتی به حساب هم نمی اومد.
سکوت کردم باید برای همیشه رویاهام رو فراموش میکردم.نگاهی به بستنی های توی ظرف انداختم که حالا دیگه کاملا آب شده بودند و گفتم:عشق من درست ممثل یخ این بستنی ها کاملا آب شده.
کیوان با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.من دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه من باید یه چیزایی رو از همین روزای اول به شریک آینده زندگیم حالی کنم.اونم اینه که هیچوقت منو یه ساعت تموم منتظر و چشم براه نذاره.
بعد با طعنه گفتم:آخه میدونید من تو زندگیم خیلی انتظار کشیدم و دیگه تحلمش رو ندارم.
کیوان با تعجب گفت:مگه منتظر یه نفر دیگه هم بودید؟
لبخندی زدم و گفتم:بله منکه از اول به شما گفتم.
-منم شنیدم اما جدی نگرفتم آخه فکر میکردم شما منتظر من هستید.
تعجب کردم و گفتم:و کی به شما گفته که من اینجا منتظر شما هستم؟
-اردلان پسر عمه تون وقتی باهاش تماس گرفتم و حرفامو بهش زدم این ملاقات رو برام ترتیب داد.
شنیدن این جمله واقعا عصبیم کرده بود.پس همه چیز یه نقشه بود و ...
از پشت صندلی بلند شدم و گفتم:من دیگه باید برم.
کیوان برای آخرین بار نگاهم کرد و گفت:میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
لحن کلامش حالا کمی رسمی تر شده بود.لبخندی زدم و گفتم:اگه معقولانه باشه اشکالی نداره.
کیوان بلافاصله کتاب منو از داخل کیفش خارج کرد و بطرفم گرفت و گفت:میخوام خطتون زینت بخش کتابتون باشه.این تنها چیزیه که میتونم ازتون داشته باشم.
نگاهی به کتاب انداختم و گفتم:ولی فکر نمیکنم لزومی داشته باشه چون من در واقع این کتابو به شما تقدیم کردم و تکرار دوباره اون ارزشی نداره.
کیوان خودنویسی از جیب بغلش خارج کرد و گفت:ولی دلم میخواد با خط خودتون چیزی برام بنویسید.
خودنویس رو از دستش گرفتم و درست تو صفحه اول زیر جمله ای که کتاب رو به کیوان تقدیم کرده بودم نوشتم:
برای آقای پرنیان
سعادت و خوشبختی شما را در زندگیتان از خداوند منان خواستارم.
شیوا مهرنیا
کیوان با خوندن اون جمله زیر لب گفت:خیلی دیر مفهوم جمله اول شما رو فهمیدم خیلی دیر!
خودنویس رو بطرفش گرفتم و گفتم:اگه کاری...
نگذاشت جمله ام رو تموم کنم و گفت:من اصلا اون روز رو که شما با دوچرخه خوردید زمین بخاطر نمیارم.
لبخندی زدم و گفتم:پس بذاریش به حساب تخیلات یه نویسنده چطوره؟
و این مرتبه فقط یک کلمه گفتم:خداحافظ.
و اینبار این من بودم که رستوران رو ترک کردم و اونو تنها گذاشتم از پشت شیشه برای آخرین بار نگاهش کردم.درست همون لحظه سرش رو بالا گرفت و برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما دیگه لبخندی بر لبانش نقش نبست.
دوست داشتم خاطره آخرین روز دیدارمون رو با همون لبخند زیبا و نگاه مغرور به پایان ببرم اما...
بالاخره همه چیز تموم شده بود.کیوان و عشق کیوان...یا لااقل برای همیشه به صندوقچه قلبم سپرده شد.در اون لحظه تنها به موضوع ذهن منو به خودش مشغول کرده بود برای همین بلافاصله تاکسی گرفتم و حرکت کردم.
از عصبانیت دستمو گذاشتم روی زنگ و تا زمانی که ارزو جواب نداده بود برنداشتم.آرزو در رو باز کرد و من سراسیمه خودمو رسوندم بالا.آرزو با دیدن چهره برافروخته من گفت:چی شده شیدا؟حالت خوب نیست؟
من با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفتم:اردلان کجاست؟
اونقدر صدای من بلند بود که حتی خودمم متعجب شدم چه برسه به آرزو.آرزو مات و مبهوت بمن نگاه میکرد.خواستم سوالم رو تکرار کنم که یه دفعه اردلان از توی اتاق اومد بیرون.چهره اش آشفته و درهم بود.به محض دیدن اردلان خودم رو انداختم تو اتاق و گفتم:به چه حقی اینکارو کردی؟هان؟
اردلان سر بزیر انداخته بود و سکوت کرده بود.همین موضوع منو عصبانی تر میکرد.مثل زنای مست از شدت عصبانیت قهقهه ای زدم و گفتم:همین بود نهایت دوست داشتنت؟قیمت عشق تو فقط همین قدر بود؟اونقدر منو دوست داشتی که تا یه نفر از راه رسید دو دستی پیشکشم کنی و بگی بفرمایید و باهاش قسمتم کنی؟
اردلان با صدایی گرفته گفت:تو اشتباه میکنی...
بغض گلومو میفشرد اما الان وقتش نبود.دستامو مشت کردم و با عصبانیت فشار میدادم.با صدایی دورگه گفتم:مگه تو قسم نخورده بودی که خوشبختم کنی هان؟چی شد اونهمه حرفهای قشنگ که میزدی؟
اردلان در حالیکه سعی میکرد منو آروم کنه گفت:تو اشتباه میکنی شیدا بذار برات...
دیگه طاقت نیاوردم و با تمام نیرویی که برام مونده بود زدم زیر گوشش.خودم رو روی تخت انداختم و زیدم زیر گریه و در همون حال گفتم:تو لیاقت عشق منو نداری اردلان من دوست داشتم مثل یه مرد می ایستادی و از عشقت دفاع میکردی .می ایستادی و به کیوان میگفتی که به هیچ قیمتی حاضر نیستی منو از دست بدی.تو چی خیال کردی هان؟نکنه فکر کردی داریم فیلم هندی بازی میکنیم که به این راحتی دست از من کشیدی آقای فداکار؟حالم از اینهمه فداکاری تو بهم میخوره.
صدای اردلان که بغض کرده بود رو شنیدم که گفت:من بخاطر...
نذاشتم ادامه بده و با ناله گفتم:نه نگو بخاطر من چون دروغه.تو فقط میخواستی مثل همیشه خودتو قهرمان نشون بدی.
بعد زمزمه کردم و گفتم:من دوست داشتم بخاطر منم که شده کوتاه نیای.بخاطر منم که شده میگفتی به هیچ قیمتی حاضر نیستی منو از دست بدی.حداقل به کیوان ثابت میکردی که من توی زندگی یه شکست خورده نیستم.
بعد در حالیکه با مشت روی تخت میکوبیدم گفتم:دلم میخواست می ایستادی و بهم ثابت میکردی که اینبار دیگه اشتباه نکردم.
تمام توانم رو از دست داده بودم و حتی دیگه نای گریه هم نداشتم.با صدایی که خودم هم بزور میشنیدم گفتم:دلم میخواست بهم ثابت کنی اینبار دیگه واقعا عاشق شدم.یه عشق حقیقی و دو طرفه.
اردلان کنارم نشست و در حالیکه همنوا با من گریه میکرد با دست آروم موهامو لمس کرد و گفت:باور کن من اینکارو فقط بخاطر خودت کردم.تو منو چی فرض کردی؟فکر کردی حاضرم بهمین راحتی تو رو از دست بدم شیدا؟نه ولی خب مگه تو خودت همیشه ارزو نداشتی که یکبار دیگه کیوانو ببینی و حرفاتو بهش بزنی؟فکر میکنی کار ساده ای بود که خودمو یه بار دیگه با هزار تا اما و اگر روبرو کنم؟!تو اصلا میدونی من چی کشیدم؟تصور اینکه تو در مقابل کیوان کوتاه بیای داشت توی این چند ساعت منو دیوونه میکرد.اما شیدا بمن حق بده که اینکارو بکنم.نمیخواستم یه عمر با تردید زندگی کنم که چون کیوان بتو نه گفت تو به من بله رو گفتی دلم میخواست به هر قیمتی که شده به خودم ثابت کنم که تو اگه حق انتخاب داشته باشی باز هم منو انتخاب میکنی...بلند شو خواهش میکنم.حق با توئه من به هیچ قیمتی حاضر نیستم تو رو از دست بدم حتی اگه بدونم که تو هیچوقت منو نمیبخشی.من هیچوقت نخواستم تو رو با کسی قسمت کنم.من عاشقتم و بهای این عشق رومیپردازم.شیدا تو مردا رو نمیشناسی مردا تو عشق حسودن تو که نمیخواستی من همیشه با این کابوس زندگی کنم که تو از سر دلسوزی به من جواب مثبت دادی؟
بعد لحنش رو عوض کرد و گفت:پا نمیشی ببینی با همسر آینده ات چیکار کردی؟
با ترس سرم رو بالا گرتفم و با دیدن چهره اردلان بی اختیار گفتم:چی شده؟!
روی صورتش جای پنج تا انگشت من کاملا مشخص بود.حلقه نامزدیمون هم صورتش رو شکافته بود و خون زده بود بیرون.
اردلان لبخندی زد و گفت:چی شده؟!خانم خانما میخوای از فرا هی به هر بهونه ای اینکارو بکنی و بعدشم خودتو بزنی به اون راه و بگی که چی شده؟
یه دستمال از تو کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی زخمش.اما اردلان دستمال رو از دستم گرفت و گفت:آخ آخ ولم کن تو رو خدا بدتر شد که.
خجالت زده سرم رو انداختم پایین باز هم تو عصبانیت کاری کرده بودم که نمیدونستم چه جوری جبرانش کنم.اما حق با اردلان بود.شاید پیش آوردن اون موقعیت تنها درمان غرور زخم خورده مردانه اش بود.اردلان دستمالی رو که از دستم گرفته بود روی صورتش گذاشت و گفت:عجب دست سنگینی هم داری ها!
با اینکه واقعا پشیمون شده بودم اما باز هم مثل همیشه با لجبازی گفتم:تقصیر خودت بود تازه یادته یه دفعه بخاطر کیوان یه سیلی زدی تو گوشم خب اینم عوضش ایندفعه تو بخاطر کیوان یه سیلی خوردی.
اردلان دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا برد و گفت:من اون دفعه بخاطر عشقی که از دست رفته میدیدم اینکارو کردم امروزم بخاطر عشقی که بدست آوردم.اما باید یه چیز رو اعتراف کنم اونم اینه که توی همه کتکایی که بخاطر خانم و لجبازی هاشون خوردم این یکی از همه شیرین تر بود.
چشمای پاکش صداقت حرفاشو گواهی میداد و من دوباره احساس شیرین رو تجربه میکردم و صدای طپش قلبی رو میشنیدم.که اینبار تنها نبود و با قلبی دیگر همنوا شده بود و صدای اون همنوایی چقدر زیبا بود.
سرمو روی سینه اردلان گذاشتم و چشمامو بستم.
درست مثل کودکی که با ضربان قلب مادرش به ارامش میرسه.منم وجودمو با آرامشی که از صدای ضربان قلب اردلان ساطع میشد پر میکردم و اون لحظه زیبا فقط یک جمله رو ادا میکرد اینکه خداوند هیچ صدایی قشنگتر از صدای عشق خلق نکرده.
خاطره زیبای اون روز رو صدای کودکانه آرین شکست که میگفت:مامانی ما اومدیم.این ماشین گلمزلو ببین مامان عمو مانی بلام خلیده.
بلافاصله دفتر رو بستم و بلند شدم بطرف در دویدم.
توی همون چند ساعت اونقدر دلم براشون تنگ شده بود احساس میکردم مدتهاست ازشون دورم.
آرین از در وارد شد و با خوشحالی خودش رو تو بغلم انداخت و من مثل همیشه ثمره عشقم رو با همه وجودم در بغل فشردم.
اردلان تو چهارچوب در ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد و باز هم مثل همیشه لبخندی معصومانه چهره اش رو در برگرفته بود و من در دل خدا رو سوگند میدادم به عظمت همان معصومیت شکوه زیبایی اون لحظه رو هیچوقت از زندگی من نگیره.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.