توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دلم تنگ است | فائزه عطاریان
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:46 AM
تقدیم به بهترین عزیزانم
همسر همیشه همراهم
"محمد مهدی"
و دختر شیرینم
"عسل"
فصل اول قسمت 1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/fall-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/fall-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/fall-smiley.gif
با صدای جر و بحث پدر و مونیکا از خواب بیدار شدم.
با عصبانیت غریدم: اه! یک لحظه توی این خونه لعنتی آرامش نداریم و بالش را روی سرم گذاشتم اما بی فایده بود، چرا که هنوز صدای فریاد پدر به گوشم می رسید.
-تو به چه حقی با این وضعیت جلوی دوستای من می چرخیدی؟!
برای یک بار هم که شد بالاخره به رگ غیرت پدر برخورده بود. دوباره لباسی را که مونیکا در میهمانی شب پدر پوشیده بود به یاد آوردم. من به جای او شرمزده بودم و نمی توانستم سرم را بلند کنم و در چشمان دوستان پدر نگاه کنم. وقتی می دیدم چطور دوستان پدر ب حرص و ولع به اندام ظریف و موزون مونیکا چشم دوخته اند و لبخند می زدند حالم از او بهم می خورد. البته این اولین بار نبود که مونیکا چنین لباسهایی به تن کرده بود و تقریبا کار همیشگی او بود، ولی دلیل عصبانیت پدر را نمی دانستم و به شدت علاقه مند بودم دلیل عصبانیت را بفهمم بدون اینکه کوچکترین سر و صدایی ایجاد کنم از اتاقم بیرون امدم و آرام آرام پله ها را یکی یکی پایین امدم، تا جایی که پدر را در حالیکه قدم می زد دیدم و فهمیدم پدر به شدن عصبانی است. زیر لب گفتم: خدا لعنتت کنه مونیکا! اخه اینم لباس بود تو پوشیدی؟...هر چی که به سرت بیاد حقته.
دلم می خواست قیافه مونیکا را ببینم، با احتیاط یک پله دیگر را به امید دیدن او پایین آمدم. مونیکا خیلی خونسرد روی مبل نشسته بود و در آرامش ناخنهایش را سوهان می کشید. پیش خودم گفت: این دیگه چه نوع سافلیه؟!
پدر فریاد زد: برای این عملت چه توضیحی داری؟
مونیکا برخاست و گفت: شهرام جان الان هم تو عصبانی هستی هم من خسته، پس بذار برای فردا.
پدر بازویش را گرفت و گفت: متاسفم، تا توضیح ندی از خواست و استراحت خبری نیست.
مونیکا عصبانی دست پدر را پس زد و گفت: منم برای تو متاسفم چون اصلا توضیحی ندارم حالا هر کاری دوست داری بکن.
پدر چند لحظه به مونیکا نگاه کرد و در یک لحظه دستش را بالا برد و سیلی سختی به صورت مونیکا نواخت.
مونیکا که حتی تصور نمی کرد پدر دست به چنین کاری زده باشد با ناباوری به او خیره شد و بالاخره بغضش ترکید و گریه را سر داد و به سرعت پدر را ترک کرد.
در حالیکه هول شده بودم با عجله و در عین حال اهسته به اتاقم رفتم و همانجا روی زمین نشستم. باور نمی کردم پدر به مونیکا سیلی زده باشد. صدای گریه آرام مونیکا از اتاق کناری به گوش می رسید. با این که دختر بدجنسی نبودم از اینکه مونیکا سیلی خورده بود احساس خوشحالی می کردم.
- حالا از این به بعد یاد میگیره با چه لباسی جلوی دیگران ظاهر بشه.
******
با تابش نور خورشید به داخل اتاقم ازخواب بیدار شدم،نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ده و نیم بود، می دانستم روز خوبی در پیش ندارم بی حوصله برسی به موهایم کشیدم و از اتاق خارج شدم. خبری از مونیکا نبود. ارام به طرف اتاقی که دیشب در ان سنگر گرفته بودم ولی صدایی از داخل اتاق به گوش نمی رسید.
از پله ها که پایین رفتم زیور را دیدم که مشغول رسیدگی به وضعیت به هم ریخته سالن بود ، با دیدن من گفت: سلام خانم،خوب خوابیدید؟
-سلام، مونیکا خونه اس؟
-چه عرض کنم! صبح نیم ساعت بعد از اینکه آقا از خونه خارج شدن ایشونم رفتن...آتوسا خانم صبحانه که میل دارید؟
-اگر حاضره می خورم.
- شما بفرمایید، همین الان خدمتتون می آرم.
پشت میز غذاخوری نشستم، بعد از چند لحظه زیور سینی به دست ظاهر شد و بعد از اینکه صبحانه را روی میز چید، ایستاد و نگاهم کرد.
تکه نانی برداشتم و مقداری عسل رویش ریختم و گفتم: مشکلی پیش اومده؟
-نه خانم جون، چه مشکلی؟ فقط اگر فضولی نباشه سوالی داشتم . و بدون اینکه به من فرصت اظهارنظر یا اجازه ای بدهد پرسید: به گمونم دیشب مونیکا خانم و آقا با هم جر و بحث می کردن... الانم که مونیکا خانم خیلی پریشان به نظر می اومد.
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: تو بهتره سرت به کار خودت باشه و خودتو قاطی این مسائل نکنی.
-هر چی شما بگید فقط نگرانم نکنه خدای نکرده بلایی سر خودشون بیارن.
-تو نمی خواد نگران باشی، مونیکا خودش شب برمی گرده.
زیور وقتی دید علاقه ای به صحبت کردن در این مورد ندارم با لبهای آویزان رفت.
او زنی بود چهل ساله و بیوه،تقریبا دو سال بود که پدر به عنوان خدمتکار استخدامش کرده بود. زن تمیز، باسلیقه و کدبانویی بود به طوری که توانسته بود دو سال این جا کار کند وگرنه هر خدمتکاری در این خانه دو ماه بیشتر دوام نمی آورد. پدر از جمله مردانی بود که برای تمیز و مرتب بودن خانه و خوشمزه بودم غذا اهمیت زیادی قائل بود و اگر یک خدمتکار حتی برای یک بار غذا را شور یا بی نمک درست می کرد و یا اگر ذره ای گرد و غبار روی مبل یا میز یا هر چیز دیگری بود در عرض یک دقیقه اخراج می شد ولی تا به خال زیور دست از پا خطا نکرده بود و پدر نتوانسته بود از او ایرادی بگیرد. تنها مشکلی که زیور داشت فضولی و حرافی او بود و به همین دلیل علاقه ای به هم صحبتی با او نداشتم.
بعد از صبحانه رفتم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره تلفن ساغر را گرفتم. پس از چند لحظه صدای ظریف ساغر در گوشم پیچید:الو.
حرفی نزدم، بعد از چند لحظه گفت: تازه تلفن خریدی؟
خنده ام گرفت و گفتم: نه از اون موقع که به دنیا اومدم تلفن داشتم.
-آتوسا تویی؟
-سلام، خوبی؟
-سلام، پس چرا حرف نمی زدی؟
-همین طوری، می خواستم ببینم چی می گی.
-خب چه خبر؟ چه کار می کنی؟
-هیچی، حوصله نداشتم گفتم یه تلفن به تو بزنم.
- لطفا کردی، خدا رو شکر که بالاخره حوصله ات سر رفت تا یاد من بیفتی.
- توام که فقط شکوه، شکایت کن.
-باشه، آتوسا پاشو بیا اینجا ناهار پیش هم باشیم.
-نه حالشو ندارم.
-لوس نشو ، برای چی مدتیه دیگه این طرفا آفتابی نمی شی؟
با عجله گفتم: این چه حرفیه؟ من که همیشه خونه شمام.
-پیش قاضی و معلق بازی؟نمی خوای علت واقعیش را بگی؟
- به جون ساغر علتی نداره که بخوام بگم.
-باشه اصرار نمی کنم ولی من تیزتر از این حرفام!
هول شدم، یعنی واقعا فهمیده بود یا داشت بلوف می زد؟!
ساغر دوباره ادامه داد:امروز سینا نیست منم حوصله ام سر رفته اگه بیای خوشحال می شم.
-گفتم که حالشو ندارم، باشه برای یه وقت دیگه.
-می دونم حالا که سینا نیست بدت نمی اد بیای.
-مطمئن باش ربطی به سینا نداره، حالا چون اصرار می کنی می آم.
-آتوسا تو هر کسی رو می تونی فریب بدی به غیر از من، حالا زودتر تشریف بیار.
-باشه تا یک ساعت دیگه می آم، فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت.
-پس تا یک ساعت دیگه.
سریع آماده شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم و در حالیکه دگمه های مانتو را می بستم پائین رفتم.
زیور با دیدنم گفت: کجا میرین خانم؟غذا درست کردم.
-دستت درد نکنه ولی باید برم خداحافظ.
- به سلامت.
صفحه 12 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/fallen-from-bike-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:47 AM
فصل اول قسمت 2 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/evil-angle-smiley.gif
سوار ماشین که شدم کیارش که همان اطراف قدم می زد در را برایم باز کرد.
نگاهش کردم، پسر قد بلند و چهار شانه ای بود البته با صورتی جذاب و دلنشین...چشمانی درشت و مشکی و مژگانی بلند و ابروانی بهم پیوسته و پرپشت در صورتش خودنمایی می کردند و نمونه کامل یک پسر شرقی بود.
از در که می خواستم بیرون بروم دستی به علامت تشکر برایش تکان دادم ولی مثل همیشه سرد و بی تفاوت نگاهم کرد.عصبانی پایم را روی پدال گاز فشردم و از حیاط خانه خارج شدم. با سرعت رانندگی می کردم سر یک فرعی بدون احتیاط پیچیدم و نزدیک بود با ماشینی برخورد کنم که در آخرین لحظه به خودم امدم و فرمان را برگرداندم و محکم پایم را روی ترمز گذاشتم.
همیشه از تصادف کردن می ترسیدم و در حالیکه نفس راحتی می کشیدم سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم: حواست کجاست احمق؟الان خودتو به کشتن داده بودی.
با صدای ضرباتی که به شیشه می خورد سرم را بلند کردم حدس زدم راننده همان ماشینی است که نزدیک بود با هم تصادف کنیم. از خدا خواستم به پست آدم بداخلاقی نخورده باشم.شیشه را پائین کشیدم و گفتم: متاسفم سرعتم زیاد بود ولی خوشبختانه به خیر گذشت.
مرد لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره خانوم، حالتون که خوبه؟ فکر کردم براتون مشکلی پیش اومده.
-نه مشکلی نیست بازم معذرت می خوام.
-خواهش می کنم،مراقب خودتون باشید.
لبخندی زدم و گفتم: خدانگهدار و حرکت کردم. البته آرام و سعی کردم حواسم را متمرکز کنم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم رنگم پریده بود و با توجه به رنگ پوستم که سفید بود این پریدگی توی ذوق می زد.
با خودم گفتم: چیه؟ نگر این اولین باری بود که باهات این طوری رفتار کرده که این قدر بهت برخورده؟ چرا رفتار اون باید برات مهم باشه؟ چرا سعی نمی کنی رفتارای اونو نادیده بگیری؟
مقابل خانه ساغر توقف کردم، نگاهی به خودم انداختم. هنوز هم آثار خشم و غضب در صورتم پیدا بود. نمی خواستم به ساغر سوال و جواب پس بدهم برای همین چند نفس عمیق کشیدم و قیافه آرامی به خود گرفتم و دگمه آیفون را فشردم و منتظر باز شدن درب شدم، چند ثانیه گذشت تا درب حیاط به رویم گشوده شد، از حیاط مشجر و زیبای آنها گذشتم.
ساغر کنار درب ورودی به انتظارم ایستاده بود و با دیدنم دستانش را از هم گشود و به طرفم آمد و در آغوش گرفتم.
ساغر در گوشم زمزمه کرد: خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم و گفتم: پس راست می گن دل به دل راه داره.
-شد یه بار مثل یه آدم به من بگی دلم برات تنگ شده؟!
- پس الان کی بود برات ابراز احساسات کرد؟ خب حالا دیگه ولم کن که نفسم داره میگیره. و در کنارش به راه افتادم و وارد خانه شدم. مثل همیشه به در و دیوار سالن نگاه کردم پر بود از تابلو خطهای قدیمی و نقاشی های زیبا. همین طور که نگاه می کردم متوجه یک تابلو خط جدید شدم،جلوتر رفتم و با دقت سعی کردم آنرا بخوانم ولی به طور کامل موفق نشدم. به تاریخ مهر نامه نگاهی انداختم، تابلو خط مربوط به سال هزار و پانزده هجری شمسی بود. با هیجان گفتم: ساغر این مال سیصد و شصت و شش سال پیشه!
- نه بابا ریاضیت پیشرفت کرده.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و حرفی نزدم.
دوباره ادامه داد: مهر نامه مادربزرگه. مادربزرگ پدرمه البته از طرف مادری.
- چه جالب!
- آتوسا تو اومدی اینا رو ببینی یا منو؟
- هر دو، چطور؟
ساغر دستم را کشید و گفت: اینا رو ول کن، بذار یه کم درددل کنیم.
قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم:دردِدل!
- خب آره یعنی به من نمی اد غم و غصه ای داشته باشم؟
- اگه راستش را بخوای باید بگم نع و نگاهش کردم ولی او بدون هیچ عکس العملی سرش را پائین انداخت و حرفی نزد.
چند لحظه ای صبر کردم ولی او هنوز سر به زیر داشت. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. قطره اشکی در چشمانش حلقه بسته بود آرام گفتم: ساغر چرا چشات بارونیه؟
اشکش را که روی گونه اش جاری شده بود با سر انگشتانم زدودم و گفتم:بیا بریم ببینم چی دل کوچیک تو رو به درد آورده. یعنی این قدر مهم بوده که تو به گریه افتادی؟
طبق عادت چهار زانو روی کاناپه چرمی گوشه سالن روبروی هم نشستیم و دستهای همدیگر را گرفتیم.
ساغر با ناراحتی گفت: می خواد شوهر کنه.
با گیجی نگاهش کردم، ساغر که دید متوجه نشدم گفت: مامان می خواد شوهر کنه.
با تعجب گفتم: شوخی می کنی!
ساغر که دوباره اشکهایش جاری شده بود گفت: دیروز که دیدمش گفت، گویا تمام کاراشم ردیف شده و قراره همین پنج شنبه عقد کنن.
- شاید می خواسته...
حرفم را برید و گفت: نه سینا طرف رو دیده، چرا باور نمی کنی آتوسا؟
- به پدرت گفتی؟
- آره دیشب گفتم ولی بی اهمیت گفت "چه اشکالی داره"
- یعنی تو دیشب به پدرت نکفتی یه بار دیگه در تصمیمش تجدید نظر کنه؟
- چرا حتی بهش التماس کردم ولی پدر محکم گفت "من و متین به درد هم نمی خوریم" وای آتوسا فکر می کنم پدر می خواد زن بگیره.
- خب اینکه تعجب نداره مگر تو فکر می کردی بعد از مامانت دور تمام زنها رو خط می کشه؟
- من دوست ندارم یه نامادری بالای سرم باشه.
- لوس نشو مگه قراره تا اخر عمرت اینجا بمونی، تازه شاید یه نامادری مهربون گیرت بیاد.
- خودت می دونی که این حرف مفته.
- باور کن جدی می گم، حالا چون عده ای از نامادریا خوب نیستن که نمی شه گفت همشون بَدَن.
- بابا اگه بخواد زن بگیره مره دختری همسن و سال من می گیره.
- خب شاید اونطوری بهتر بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.
ساغر چپ چپ نگاهم کرد.
- چیه؟ پس چرا اینطوری نگاه می کنی می ترسم، در هر صورت اگه پدرت تصمیم تجدید فراش داشته باشد نظر تو براش اصلا مهم نیست پس بهتره اصلا نظر ندی.
- ولی من و سینا تصمیم گرفتیم اگر پدر قصد ازدواج داشته باشد ما همسرش را انتخاب کنیم.
- حتما یه زن چهل ساله که بچه دارم نمی شه؟
ساغر که خنده اش گرفته بود گفت: تو از کجا فهمیدی؟
- شاید پدرت یه بچه دیگه بخواهد اون موقع تکلیف چیه؟
- ما بهش همچین اجازه ای نمی دیم.
پوزخندی زدم و گفتم: جملگی خیالهای محال، چی فکر کردی اگر پدرت نظر شما براش مهم بود که مامانت رو طلاق نمی داد. یادته چهار سال پیش چقدر بهش التماس کردین که از تصمیمش منصرف بشه ولی نشد. پس حداقل این دفعه خودتون رو ضایع نکنید.
- ای کاش منم به خونسردی تو بودم.
- ساغر دست بردار! این که این قدر ناراحتی نداره به سلامتی هردوتون ازدواج می کنید و از این خونه می رید، فقط دعا کن یه شوهر خوب گیرت بیاد...حالا پاشو بریم توی حیاط یه قدمی بزنیم به خدا این دو روز زندگی ارزش نداره که این قدر غم و غصه بخوریم.
*****
صفحه 18 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/electric-angle-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:48 AM
فصل دوم قسمت1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/flower3-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/flower4-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/flower1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/flower2-smiley.gif
در حیاط را که باز کردم با دیدن ماشین پدر تعجب کردم، سابقه نداشت پدر زودتر از ده به خانه بیاید. خبری از ماشین مونیکا نبود. ماشینم را پشت ماشین پدر پارک کردم و به داخل خانه رفتم. پدر در حالیکه قدم می زد و سیگار می کشید،دیدم.
با دیدنم غرید:به به بالاخره خانوم تشریف آوردن؟
- سلام.
- تا حالا کجا بودی؟
- خونه ساغر.
- می دونی ساعت چنده؟ دختر باید تا این موقع شب بیرون از خونه باشه؟
- من همیشه این موقع از خونه ساغر می آم ولی شما نیستید که ببینید، امشبم دیرتر نیومدم.
- دلیل نمی شه وقتی که نیستم از حدت تجاوز کنی.
از حرفِ پدر چنان آزرده شدم که ناخوداگاه با عصبانیت گفتم: من کی از حد خودم تجاوز کردم؟
- صداتو برای من بالا نبر که من بلندتر از تو می تونم داد بزنم! زود معذرت خواهی کن و از جلوی چشمم دور شو.
با تعجب به پدر نگاه کردم یعنی این همان پدری بود که من همیشه به وجودش افتخار می کردم؟ نه باور کردنی نبود.
پدر که سکوت من را دید فریاد کشید: حالا دیگه تو روی من وامیستی!
صورت پدر از خشم قرمز و چشمهای خماشر از شدت عصبانیت گرد شده بود. خیلی ترسیدم، می خواستم معذرت خواهی کنم که پدر سیلی آبداری به گوشم نواخت. از شدت سیلی گوشم زنگ زد . این اولین باری بود که پدر دست روی من بلند کرد. سیلی دومی را که می خواست بزند کیارش از پشت دستش را گرفت.
- خواهش می کنم به خودتون مسلط باشید.
پدر عصبانی از سالن بیرون رفت و کیارش به سرعت و بدون هیچ حرفی به گوشه دیگر سالن رفت.
به سرعت به طرف اتاقم دویدم و در را با شدت بهم کوبیدم و آن را پشت سرم قفل کردم و مقابل آینه ایستادم. جای دست پدر روی صورتم پیدا بود. بی اختیار اشکم سرازیر شد . روی تختم افتادم و با صدای بلند و از اعماق دل گریستم. اشکهایم قطره قطره و پشت سر هم روی بالش می چکیدند. عجب سرعتی داشتند یعنی این قدر سوخته دل بودم...آخر به جرم کدام گناه می بایست این چنین تنبیه می شدم؟ دلم می خواست می مردم ولی این چنین جلوی کیارش خرد نمی شدم. از مونیکا که باعث شده بود پدر دست روی من بلند کند عصبانی بودم. دوباره جلوی آینه رفتم جای دست پدر روی صورتم خونمرده بود با سرانگشتانم جای سیلی را لمس کردم درد داشت ولی دردش بیشتر از درد دل شکستگی ام نبود.
با دیدن عکس پدر در آینه باز داغم تازه شد خشمگین برگشتم و قاب عکس را از دیوار برداشتم و به طرف در پرتاب کردم . قاب با صدای ناهنجاری شکست و قطعاتش روی زمین پراکنده شد.با دیدن قاب شکسته و عکس پاره شده و خرده شیشه ها که همه جا پراکنده بود اعصاب متشنجم کمی آرام شد،خیلی وقت بود که دلم می خواست این کار را انجام بدهم ولی حال عجیبی داشتم نمی دانم می ترسیدم یا علاقه پدر و فرزندی مانع می شد.
یک ساعت بعد زیور به سراغم امد. از پشت در گفت: خانم شام حاضره. آقا منتظر شمان.
ساکت شدم تا فکر کند خوابیده ام. ولی زیور سمج تر از اینها بود و دوباره ادامه داد:
- حال آقا یه کم بهتر شده بچگی نکنید خانم، دوباره عصبانی می شن.
آرام گفتم:عصبانی بشه مگه بالاتر از سیاهی ام رنگی هست. تا حالا کتکم نزده بود که زد.
زیور که رفت بعد از چند دقیقه دوباره به در ضربه زدند و متعاقب ان صدای ظریف مونیکا را شنیدم که می گفت "آتوسا درو باز کن کارت دارم."
حتی زحمت جواب دادن را به خودم ندادم، بعد از چند لحظه مونیکا گفت: آتوسا تو که این قدر لجباز نبودی بیا دیگه وگرنه دوباره عصبانی می شه.
بعد از چند دقیقه ای مونیکا که فهمید حتی جوابش را نمی دهم دست از پا درازتر رفت.
نیمه های شب بود که از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم ولی دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بروم. داخل کشوی پاختتی را نگاه کردم دو بسته بیسکوئیت و یک بسته تقریبا بزرگ کاکائو دیدم.لبخندی از سر خوشحالی زدم ، با اینها می توانستم حداکثر سه روز داخل اتاقم دوام بیاورم. یک قطعه از کاکائو را جدا کردم و با ولع شروع به خوردن کردم.شیرینی کاکائو دلم را زد. به آب نیاز داشتم . به پارچ نگاه کردم یک ذره آب از شب گذشته داخل ان بود. پارچ آب را برداشتم و داخل حمام اتاقم رفتم. شیر آب سرد را باز و پارچ را پر از آب کردم و در همان لحظه تصمیم گرفتم تا پدر معذرت خواهی نکند از حصار اتاقم خارج نشوم. از تصمیمی که گرفته بودم لبخندی بر لبانم نشست، آب را نوشیدم و آرام روی تختم دراز کشیدم، بعد از چند دقیقه ای دوباره به خواب رفتم.
با صدای ضرباتی که به در می خورد از خواب پریدم، زیور بود که اصرار داشت درب را برایش باز کنم.
-آتوسا خانم تو رو به هر کس که می پرستی درو باز کن...دختر آخرش از گرسنگی ضعف می کنی ها! باز کن عزیزم با این کارا به جایی نمی رسیم.اگرم نمی خواهی منو ببینی من سینی صبحانه رو پشت در میذارم و میرم،با خودت لج نکن.
ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و نه تنها دست به سینی صبحانه نزدم بلکه برای ناهار هم در را به روی زیور نگشودم و سعی کردم گرسنگی را از یاد ببرم....
تا شب از گرسنگی روی تختم افتاده بودم و حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. نیم ساعت قبل از شام دوباره زیور مثل قبل امد و دوباره شروع به خواهش و تمنا کرد ولی باز هم توجهی نکردم. بعد از چند دقیقه صدای پای پدر را شنیدم، با ترس چشم به در دوختم و منتظر شدم.پدر محکم چند ضربه به در زد و گفت:آتوسا سریع بیا پایین! من حوصله ی این بچه بازیا رو ندارم.
جوابش را ندادم.
دوباره فریاد کشید: مگر با تو نیستم؟!! زود بیا بیرون وگرنه در اتاق رو می شکنم و اون موقع دیگه خودت می دونی و خودت! و محکم به در کوبید.
دلم می خواست بلند بگویم "تا معذرت خواهی نکنی از اتاق بیرون بیا ، نیستم" ولی حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم و فقط دعا می کردم پدر تهدیدش را عملی نکند. پدر انقدر محکم به در می کوبید که هر لحظه احتمال می دادم درب اتاق شکسته شود.
پس از چند لحظه صدای آرام کیارش را شنیدم که می گفت: بهتره کاری به کارش نداشته باشید.
پدر بعد از چند تهدید توخالی دیگر پایین رفت، کیارش عجیب روی پدر تسلط داشت.
نزدیکی های صبح از گرسنگی روی پا بند نبودم، معده ام به شدت می سوخت. یک بسته بیسکوئیت باقی مانده بود و با عجله بازش کردم و تمامش را خوردم. بعد هم دو لیوان آب نوشیدم. درد معده ام کمی کاهش پیدا کرد ولی هنوز گرسنه بودم. بالش را روی شکمم گذاشتم و فشار دادم و سعی کردم بخوابم. ساعت نه صبح بود که دوباره از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم و چاره ای نداشتم جز اینکه باز معده خالی ام را با آب پر کنم و بی حال روی تخت بخوابم.
چن لحظه بعد صدای ضرباتی را که به در می خورد شنیدم. بی حوصله غریدم: دوباره صبح شد و سر کله ی این زیور پیدا شد. بابا تو چه کار به من داری؟
- خانم حالتون خوبه؟ ترا خدا یه حرفی بزنید...برای چه دو روزه خودتون رو حبس کردید؟ آخه برای چی خودتون رو عذاب میدید؟ به خدا دارم از دلواپسی می میرم.
یک ربعی پشت در التماس کرد ولی وقتی فهمید من کوچکترین حرفی نمی زنم مایوس رفت، نیم ساعت بعد دوباره به در زدند، حدس زدم دوباره زیور امده ولی با شنیدن صدای آرام کیارش از اشتباه درامدم.
- اتوسا خواهش می کنم در رو باز کن.
تعجب کردم یعنی برای او مهم بود که در را باز کنم! اصلا به خاطر چه به خودش زحمت داده بود و به دنبال من آمده بود؟ دوباره صدای او به گوشم رسید.
- حالت خوبه؟ پس چرا حرف نمی زنی؟ حداقل یه چیزی بگو بفهمم زنده ای.
در اتاق را باز کردم. کیارش با دیدنم یکه ای خورد و گفت: حالت خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و حرفی نزدم . هنوز از آمدن او متعجب بودم. با دیدن جای دست پدر که رنگین کمان هفت رنگی را روی صورتم درست کرده بود گفت: ببین با این صورت چه کار کرده؟
خجالت زده دستم را روی صورتم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
- اصلا انتظار چنین برخوردی از دایی جان نداشتم.
با بغض گفتم: همش تقصیر مونیکا بود.
در همین موقع زیور با سینی وارد اتاق شد، عصبانی گفتم: من لب به چیزی نمی زنم زود از اتاقم ببرش بیرون!
- لطفا سینی رو بذارید و برید.
زیور که رفت کیارش لقمه ای درست کرد و به طرفم گرفت و گفت: بخور.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه نمی خوام.
صفحه 25 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/flower-smell-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:48 AM
فصل دوم قسمت 2 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/freez-in1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/freez-in1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/freez-in1-smiley.gif
نگاهم کرد و گفت: لجبازتر از اونی هستی که فکر می کردم و لقمه را داخل سینی گذاشت و گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گیری کرد و پس از چند لحظه شروع به صحبت کرد:
- الو سلام. حالتون خوبه؟و مکثی کرد و ادامه داد:
- ممنون،غرض از مزاحمت این بود که آتوسا خانوم دو روزی هست که از اتاقشون بیرون نیومدن بهتره نیست از ایشون دلجویی کنید؟...البته به اینکه بی دلیل مواخذه و تنبیه شدن.
نمی دانم پدر چه گفت که باز کیارش ادامه داد: در هر صورت من آتوسا جان را محق دلجویی می دونم و شمام عقیده دارین من همیشه عادلانه قضاوت می کنم.
بعد از چند لحظه لبخندی زد و گفت: خدانگهدار. و گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشت و خیره نگاهم کرد.
- چرا این کار رو کردی؟
باز فقط نگاهم کرد. زیر سنگینی نگاهش داشتم کلافه می شدم که تلفن به صدا در آمد.
- گوشی رو بردار.
- چرا من؟
- چون پدرته و با تو کار داره.
پوزخندی زدم و گفتم: تو پدر رو نمی شناسی.
- شاید ولی مطمئنم که توام نمی شناسیش. بهتره دست از لجبازی برداری. و تلفن را به طرفم گرفت و گفت: زود باش!
گوشی را برداشتم و با بی حالی گفتم: بله؟
- هنوز از دست بابایی عصبانی هستی؟
از اینکه برایم تلفن زده بود خوشحال شدم و سلام کردم.
- سلام به روی ماهت، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده . دو روزه که نه صورت قشنگت رو دیدم نه صدای ظریفت رو شنیدم.اینو از صمیم قلب می گم و امیدوارم باور کنی.
اشک در چشمانم حلقه بست، با شنیدن صدای پدر تازه فهمیدم چقدر دلتنگ دیدارش هستم.
- دست خودم نبود امیدوارم منو ببخشی. می دونی بابا یکی یکدونش رو خیلی دوست داره، حالا اگه بابا رو بخشیدی یک کلمه حرف بزن.
چشمهایم را بستم و گفت: خدانگهدار. و ارتباط را قطع کردم. به خودم فشار آوردم و سعی کردم مانع از ریزش اشکهایم شوم ولی نشد و بالاخره اشکهایم سرازیر شدند. کیارش دستمالی به طرفم گرفت.دستمال را گرفتم و اشکهایم را پاک کردم و با چند نفس عمیق بر خودم مسلط شدم. کیارش دوباره لقمه را به طرفم گرفت و گفت: حالا دیگه معذرت خواهی ام کردم، بخور.
لقمه را از دستش گرفتم و با اشتها خوردم.کیارش سینی را از روی میز برداشت و روی تخت گذاشت و گفت: روز شما بخیر خانوم .و برگشت تا برود.
با عجله گفتم: از اینکه بهم کمک کردی ممنون.
- فراموش کن.
خواست برود که دوباره گفتم: چرا؟
همان طور که پشتش به من بود گفت: چرا،چی؟
آرام از روی تخت بلند شدم و پشت سرش ایستادم و گفتم: چرا گفتی فراموش کنم؟
- همین طوری.
- جدی! ولی فکر نمی کنم از این ادما باشی که همین طوری حرف می زنن.
برگشت و نگاهم کرد ولی حرفی نزد.
- چرا امروز برای اولین بار توی این سه ماه به سراغم اومدی؟
- تو چی فکر می کنی؟
- نمی دونم...شاید ترحم.
حرفی نزد. عصبانی گفتم: ولی من به دلسوزی تو نیازی ندارم.
- تو چرا در رو برای بقیه باز نکردی ولی به روی من باز کردی؟
جوابی را که به من داده بود به خودش تحویل دادم او هم در پاسخ ابروهایش را در هم کشید و گفت: من هم به دلسوزی تو نیاز ندارم. و رفت.
- دختر تو چرا اینطوری شدی؟
- نه، واقعا دلم می خواد راستش رو بگی، چرا در رو براش باز کردی؟
لقمه ای گرفتم و خوردم. دلم نمی خواست جواب این سوال را بدهم.دوباره صدایی در گوش پیچید: چیه؟! نمی خوای جواب بدی؟
- نه، یعنی اینکه چیزی ندارم که بگم.
- دروغ می گی، برای این که دلتنگش شده بودی در رو باز کردی.
- خب سه ماهه که توی این خونه اس بهش عادت کردم.
- همین؟فقط عادت؟دیگه تو داری سر خودتم کلاه میذاری.
- آخه خودمم نمی دونم.
- خب چند لحظه فکر کن بعدا جواب بده.
- اگه منظورت اینه که عاشقش شدم باید بگم نه.
- راست می گی؟
- باور کن. اون تا امروز اصلا به من توجهی نمی کرد چطور ممکنه که عاشق یه همچین آدمی بشم.
- عشق ممکن و غیر ممکن سرش نمی شه.
- حالا تو چه اصراری داری که من حتما عاشق کیارش شدم؟
- چون تو رو خوب می شناسم. حالا چی می گی؟ ولی قبل از اینکه اعتراف کنی بهت می گم سعی نکن منو سیاه کنی که نمی تونی.
خندیدم و گفتم: خب یه جورایی توجهم رو جلب می کنه.
- چه جورایی؟
- قرار نشد از همه چیز سر دربیاری.
- ولی خیلی باهاش بد برخورد کردی.
- مگر ندیدی چطور جوابمو داد؟
- خب خیلی از ادما موقعی که کسی ازشون تشکر می کنه می گن فراموش کن.
- پس یعنی ناراحتش کردم؟
- حالا که دیگه گذشت و تموم شد ولی بهتره توی رفتارت تجدید نظر کنی.
- خب باشه حالا اگر نصایحت تمام شد می خوام چند لقمه دیگه بخورم چون خیلی گرسنه ام.
بعد از صبحانه جلوی آینه ایستادم رنگم زرد شده بود و طرف راست صورتم ناجور بود. پماد را برداشتم و لایه ضخیمی روی پوست صورتم گذاشتم. تا شب وضعیت صورتم بهتر شد ولی هنوز هم آثاری به جا مانده بود. برای همین وقتی که مونیکا به خانه امد سریع به اتاقم رفتم دلم نمی خواست مونیکا چیزی از این موضوع بفهمد.
تقریبا یک ساعت بعد ضرباتی به در اتاقم خورد و متعاقب آن صدای پدر را شنیدم که می گفت: آتوسا عزیزم در رو باز کن.
برخاستم و درب را باز کردم. پدر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و در آغوشم کشید و دسته گل را به دستم داد و گفت: منو که بخشیدی،آره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:بله.
- قربون دختر نازم برم . و سرم را بالا آورد و دستش را روی گونه ام گذاشت و گفت: امیدوارم این دست بشکنه که صورتت رو اینطوری کرد.
آرام گفتم: خدا نکنه.
- آتوسا تو چقدر خوبی، من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. و مکثی کرد و آرام گفت: راستی مونیکا که تو رو ندیده؟
- نه ، برای چی؟
- دلم نمی خواد بدونه من این کار رو کردم، فهمیدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: البته اگر زیور چیزی بهش نگفته باشه.
- نه ، همون شب بهش گفتم " اگه این خبر رو کسی بفهمه یعنی تو گفتی" تاکید کردم که مطلقا مونیکا نباید خبردار بشه.
- مرسی از اینکه آبروی منو جلوی مونیکا نبردی.
پدر دوباره در آغوشم کشید و گفت: تو برای من بیشتر از این حرفا ارزش داری. می دونی این دو سه شب مدام خواب آناهیتا رو می بینم از دستم ناراحته. می دونم برای این که دست روی تو بلند کردم باهام قهر کرده.
به حرف زدن پدر خنده ام گرفت.
- برای چی می خندی؟ باورت نمی شه من حالام اگر آناهیتا باهام قهر کنه می خواهم دیوانه بشم.
- اگر شما به مامان علاقه داشتید به چه دلیل دو ماه بعد از مرگش ازدواج کردید؟
پدر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، گفت: یه روزی برات تعریف می کنم البته وقتی ازدواج کردی.
- چرا الان نمی گید؟
- خب دیگه، یعنی الان خوب نیست ولی وقتی ازدواج کردی موقعیت مناسبه و اما برای اثبات حرفم یه چیزی می خواهم نشونت بدم. و دستش را به آرامی به طرف پیراهنش برد و از داخل جیب پیراهنش کیف کوچکی درآورد و جلوی چشمم باز کرد. داخل کیف عکس زیبایی از مامان بود.
- این عکس از روزی که ازدواج کردم روی قلب من بوده و تا وقتی که زنده ام همین جا می مونه . حال به عشق من نسبت به آناهیتا مطمئن شدی؟
- اوهوم. و بعد از توضیحاتی که قراره در آینده بهم بگید مطمئن ترم می شم.
پدر لبخندی زد و گفت: به زیور می گم شامت رو بیاره اینجا. راستی صورتت تا فردا خوب میشه؟
- برای چی؟
- دلم می خواد فردا برای ناهار دو نفری بریم رستوران. موافقی؟
- چه پیشنهادی از این بهتر.
پدر دستش را جلو آورد و گفت: پس اگر موافقی بزن.
دستم را کف دست پدر زدم و گفتم: موافقم.
- پس قرارمون شد ساعت دوازده جلوی در رستوران.
*****
صفحه 32 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/gatu-musikant-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:49 AM
صل سوم قسمت 1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/gold-star-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/gold-star-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/gold-star-smiley.gif
مونیکا پشت پیانو نشسته بود و به قول زیور مشغول هنرنمایی بود. چشمانم را بسته بودم و با دقت گوش می دادم. به یاد مامان افتاده بودم. او هم همیشه همین قطعه را می نواخت. دوست داشتم وقتی چشمانم را می گشودم به جای مونیکا ، مامان را می دیدم. هر چند که می دانستم این آرزوی غیرقابل دست یافتی است.
- ای کاش مامان هنوز زنده بود.
این جمله ای بود که من مدام تکرارش می کردم.غرق در افکارم بودم که کسی دستم را تکان داد، چشمانم را باز کردم و کیارش را دیدم. با تعجب نگاهش کردم. یعنی با من چه کار داشت؟!
کیارش در حالیکه نگاهم می کرد گوشی تلفن را به طرفم گرفت و گفت: دوستته. منتظره، نمی خوای صحبت کنی؟
گوشی را از دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
کیارش بدون هیچ حرفی به آن طرف سالن رفت و رو به روی من نشست. نفس عمیقی کشیدم ، دلم نمی خواست صدایم غمگین باشد . دکمه را فشردم و گفتم: بله!
صدایی از آن طرف خط گفت: الو، سلام.
با گیجی گفتم: سلام، شما؟
- سینام، فکر کردم صدام رو می شناسی.
یعنی با من چه کار داشت؟! سنگینی نگاهی را روی صورتم حس کردم، سرم را بلند کردم. کیارش بود که داشت نگاهم می کرد. صدایش که گفت "دوستت منتظره!" توی گوشم پیچید.
صدای سینا که حالم را می پرسید شنیدم: خوبی آتوسا؟
- ممنون، ساغر خوبه؟
- سلام می رسونه. قصد نداری حال منو بپرسی؟
حرفی نزدم. دوباره ادامه داد: آتوسا می خوام ببینمت و باهات صحبت کنم. اگه ممکنه یه وقتی تعیین کن.
بلند شدم و به اتاقم رفتم و گفتم: ولی من نیازی به این کار نمی بینم.
- خواهش می کنم، چرا با من مثل غریبه ها رفتار می کنی؟
- نه اصلا اینطور نیست.
- پس چرا من دیگه تو رو تو خونه نمی بینم؟ یعنی اینقدر از من بدت میاد؟
- نه من از تو بدم نمیاد ولی مطمئن هستم که به درد هم نمی خوریم. دلم نمی خواد که من و توام به سرنوشت پدر و مادرت دچار بشیم.
مکثی کرد و گفت: یعنی این حرف آخرته؟ حتی نمی خوای یه کمی فکر کنی؟
- امیدوارم که همسر مورد علاقه ات رو پیدا کنی.
با آوای غمگینی گفت: پیدا کردم ولی اون به من علاقه ای نداره.
- ولی من تو رو دوست دارم اما نه به عنوان همسر بلکه به عنوان یه برادر یه دوست خوب.
- از اینکه منو لایق برادری و دوستی خودت دونستی ممنون.
- سینا از دستم که ناراحت نیستی؟
حرفی نزد.
- پس معلومه که ناراحتی!
- چطوری بگم....دلم برای خودم می سوزه. اخه من خیلی دوستت دارم.
- به عنوان یه خواهر و دوست؟
- راستش رو بگم تا الان نه، چون عشقم بودی دوستت داشتم ولی از حالا تا هر وقتی که اراده کنی به عنوان یه خواهر دوستت دارم.
- مرسی سینا از امروز من یه برادر خوب مثل تو پیدا کردم. نمی خوای بهم تبریک بگی؟
- چرا بهت تبریک می گم. ولی آتوسا تو عشق اول و آخر منی. اینم بدون که تا آخر عمر به انتظارت می مونم تا هر وقت که بخوی به جای برادر ، همسرت باشم. و فرق نمی کنه تو در چه شرایطی باشی، متوجه شدی؟
- بله متوجه شدم.
- از این که مزاحمت شدم معذرت می خوام.
- خواهش می کنم
- امری نداری؟
- نخیر عرضی نیست فقط مواظب خودت باش.
خنده ای از سر شادی کرد و گفت: به خاطر تو حتما، خدانگهدار.
- خداحافظ.
خوشحال بودم، فکر نمی کردم سینا این قدر فهمیده باشد.
با خودم گفتم:
- پس حقیقت داره عاشق از همه چیزش می گذره. سینا اون قدر عاشق منه که قبول کرد برادر من باشه. البته تا هر وقت که من بخوام. یعنی ممکنه من یه روز عاشق سینا بشم؟
ناخودآگاه قیافه ی سینا مقابل چشمانم شگل گرفت. موهای زیتونی با چشم های آبی رنگ و لبهای کشیده و دندانهای صاف و مرتب. اعضایی بودند که در صورت سینا زیبایی خواصی داشتند. قد بلند و هیکل متناسبش که اکثرا در غالب لباسهای اسپرت پوشیده شده بود ، این تصور را در ذهن بیننده ایجاد می کرد که او پسری اروپایی است نه یک ایرانی الاصل. بارها که من و ساغر همراه او به پارک یا سینما رفته بودیم شاهد نگاههای تحسین آمیز دختران نسبت به او بودم.
شاید اگر دختری دیگر جای من بود بلافاصله جواب مثبت را به سینا می داد ولی من در حال حاضر عاشق سینا نبودم. سینا را دوست داشتم ولی نه به آن اندازه که برای ازدواج لازم بود....
حس عجیبی نسبت به سینا داشتم. حس می کردم اگر دلم را به او بدهم بعد از مدتی دلم را به گوشه ای پرت می کند و به سراغ کس دیگری می رود . کاری که چند سال پیش پدرش با مادرش کرد. ولی با حرفهایی که سینا امروز گفته بود امکان داشت در آینده نظرم نسبت به او عوض شود.
در همین افکار بودم که صدای زیور را شنیدم: خانم شام اماده اس، همه منتظر شمان.
پدر را دیدم با صدای بلند به او سلام کردم.
لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم حالت خوبه؟
خوشحال لبخندی زدم و گفتم: مرسیو
پدر به صندلی کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا کنار من بنشین.
کیارش رو به روی من نشسته بود و در حالیکه ابروهایش را بالا برده بود نگاهم می کرد. در زیر نگاه نافذ کیارش کلافه شده بودم. با عجله غذایم را تمام کردم و میز را ترک کردم.
- چرا این قدر زود بلند شدی بابایی؟
- بیشتر از این میل ندارم. می رم توی حیاط قدم بزنم.
علت نگاه های خیره کیارش را نمی فهمیدم. به ندرت با من حرف می زد ولی همیشه در حال نگاه کردن من بود. مطمئن بودم که همیشه مراقبم است ولی مایل نبود که حتی جواب بعضی از سوالاتم را بدهد. تا به حال آدمی با خصوصیات او ندیده بودم . به نظر من موجود خارق العاده و عجیبی بود. در طول این سه ماه کوچکترین بی نزاکتی از او ندیده بودم ولی کیارش نه تنها با من بلکه با دیگران هم زیاد صحبت نمی کرد. دختران بعضی از دوستان پدر خیلی سعی می کردند تا در میهمانی های پدر با کیارش ارتباط برقرار کنند ولی گویا کیارش تمایلی به این قبیل ارتباطات نداشت و این مسئله ای بود که باعث تعجب من می شد.چطور پسری که در آمریکا به دنیا آمده و بزرگ شده در برخورد با دختران این قدر خشک و رسمی رفتار می کرد. و البته متوجه شده بودم که فقط به من نگاه می کند و حتی به دختران دیگر نیم نگاهی هم نمی اندازد. هفته پیش هم وقتی پشت در اتاقم امد نزدیک بود از شدت تعجب بمیرم. باورم نمی شد که کیارش آمده و از من خواهش می کند که در را به رویش باز کنم.
تعجب آور بود ولی کیارش فقط رغبت داشت با پدر صحبت کند و دیگران می بایست حرف را به زور از زیر زبانش بیرون بکشند و پدر هم عجیب به حرفها و نظرات کیارش اهمیت می داد. فکر کنم تنها خواهرزاده ای بود که این قدر بر دائی مسلط بود.
صفحه 38http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/girl15-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:50 AM
صل سوم قسمت 2 :http://www.millan.net/minimations/smileys/bdayparty.gif
نگذاشت ادامه بدهم و گفت: اگه برات مشکله نگو ولی اگه خواستی بگی راستش رو بگو.
- نمی خواستم دروغ بگم فقط نمی دونم از کجا شروع کنم...می دونی من از کلاس اول دبستان با ساغر دوست شدم...
- ولی من در مورد سینا پرسیدم.
- صبر کن به اونم می رسیم . بعدام پدر و مادرامون با هم دوست شدند و کم کم شدیم دوست خانوادگی با سینام دوست بودم، یعنی تا دو ماه پیش ام باهاش صمیمی بودم تا اینکه سینا بهمن علاقه مند شد...حدود چهار هفته پیش وقتی که دیدمش در لفافه بهم فهموند که دوستم داره، از اون روز دیگه نرفتم خونه اشون.
- ولی فکر کنم تو نُه روز پیش به پدرت گفتی که خونه ساغر بودی.
از دقت او خنده ام گرفت.
- کجای حرفم خنده داشت؟
- از دقتت خنده ام گرفت، اون روز چون فهمیدم سینا نیست رفتم و تا الانم ندیدمش تا اینکه عصر تلفن زد می خواست منو ببینه و باهام حرف بزنه.
- یعنی چه؟ واضح تر حرف بزن.
- می خواست در واقع از من خواستگاری کنه ولی من گفتم که ما به درد هم نمی خوریم.
- از کجا فهمیدی به درد هم نمی خورید؟
- به خاطر این که اولا تا دو ماه پیش اصلا به سینا به چشم همسر آینده ام نگاه نمی کردم. ثانیا از اون موقع که حس کردم بهم علاقه مند شده یه حس عجیبی بهش پیدا کردم، فکر می کنم اگر من عروسش بشم بعد از مدتی منو ول می کنه و سراغ یکی دیگه میره.
- چرا همچین فکری می کنی؟
- شاید چون پدرش، مادرشون رو طلاق داده و هم اینکه سینا خیلی قشنگه.
- یعنی از تو قشنگتره؟
- زیبایی زن و مرد که با هم قابل مقایسه نیست، ولی پسر جذابیه. نگاه های تحسین آمیز دخترای جوون رو به سینا دیدم.
- پس چی شد؟ یعنی دوستی شما تمام شد؟
- نه بهش گفتم که من تو رو هنوز مثل یه دوست و برادر دوست دارم. اونم قبول کرد که منو به عنوان خواهر خودش دوست داشته باشد.
- باورم نمیشه ولی با این حساب که تو می گی باید خیلی دوستت داشته باشه.
- پس توام همین عقیده رو داری؟
در حالیکه فکر می کرد گفت:آره.
- تازه یه حرف دیگه ام گفت....
- تا اخر عمر منتظرت می مونه و هر وقت که تو بخوای برادری رو کنار میذاره و همسرت میشه.
- همین رو گفت، ولی تو از کجا فهمیدی؟
- جز این انتظاری نداشتم. می دونی وقتی که مردی از زن مورد علاقه اش پاسخ منفی می شنوه چه حالی پیدا می کنه؟ پس از اینجا معلوم میشه که عشق و علاقه ی اون آنی نبوده یا واضح تر بگم هوس و شهوت نبوده بلکه عشق تکامل یافته ای بوده که تونسته به خاطر تو از وصالت صرفنظر کنه و فقط به یه دوستی پاک و خواهرانه دل خوش کنه که اینم مطمئنا برای او که این قدر عاشق توئه مشکله و برای این که از چارچوبی که تو براش ساختی تخطی نکنه باید اراده ی فولادین داشته باشه.
- یعنی به نظر تو من اشتباه کردم که ازش خواستم منو به عنوان خواهر خودش دوست داشته باشه؟
- نه اگه بتونه از این امتحان سربلند بیرون بیاد اون موقع تو بهش اعتماد می کنی و این خودش ارزش این همه سختی رو داره.
- ولی اگه سینا عاشق دختر دیگه ای بشه دیگه لازم نیست که سختی بکشه. چون به طور طبیعی عشقش نسبت به من کاسته میشه.
- ولی من فکر نمی کنم این خواسته تو عملی بشه.
- کیارش بالاخره نگفتی ما می تونیم با هم دوست بشیم یا نه؟
- مگه قبلا نبودیم؟
- چرا تو دو بار به من کمک کردی ولی با من صمیمی نبودی.
با تعجب گفت: دو بار؟
- بار اول که دست پدر را گرفتی وگرنه من سیلی دومی ام نوش جان کرده بودم.
- بی انصاف خیلی محکم زد .این سیلی حق مونیکا بود نه تو.
- بار دومم که به پدر گفتی که از من معذرت خواهی کنه وگرنه از گرسنگی تلف شده بودم.
- دایی خیلی دوستت داره ولی نمی دونم چرا این کار رو کرد! بعدشم خیلی پشیمون شد.
- ولی من احساس می کنم پدر منو به اندازه ی قبل دوست داره. شاید فکر کنی دختر حسودی ام ولی فکر می کنم مونیکا جای منو توی قلب پدر تنگ کرده.
- به نظرت من که فکرت اشتباست، دایی همیشه از تو و مادرت حرف می زنه...حتی روی میز کارش یه عکس از تو و مادرته ولی از عکس مونیکا خبری نیست، می دونی چیه من می تونم باهات شرط ببندم که پدرت حتی ذره ای به مونیکا علاقه نداره.
پوزخندی زدم و گفتم: چطور همچین چیزی ممکنه؟ اگر پدر به مونیکا علاقه نداشت غیرممکن بود باهاش ازدواج کنه.
- تو چه می دونی؟ شاید مصلحت یا اجباری در کار بوده.
- شاید، بهارحال پدر قول داده دلیل ازدواجش رو بعدا که ازدواج کردم برام دیگه...راستی کیارش تو برای چی به ایران اومدی؟
- نمی تونستم بدون مامان اون جا زندگی کنم. من و مامان رابطه ی نزدیکی داشتیم مثل دو تا دوست. مرگ مامان ضربه سختی به من بود،تا مامان بود احساس تنهایی نمی کردم ولی وقتی رفت فهمیدم که خیلی تنهام. وقتی که یک هفته بعد دایی اومد حس کردم یه آشنای دیگه پیدا کردم که بوی مامان رو میده علی الخصوص که از نظر ظاهری به هم شباهت داشتن از طرف دیگه مامان قبل از مرگش وصیت کرده بود کنار پدر به خاک بسپاریمش و در واقع من تنهای تنها می شدم. وقتی که دایی برای انتقال جسد اومد با این که تا به حال ندیده بودمش احساس کردم دوستش دارم وقتی بهم پیشنهاد داد بیام ایران زندگی کنم دو روز درباره اش فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم همراه دایی بیام.
- یعنی تو دوستی یا آشنای دیگه ای نداشتی؟
- دوست که چرا، ولی نه دوستی که به درد بخوره.
- دوست داری ایران زندگی کنی؟
- آره، هر چی باشه من ایرانیم.
بلند شدم و گفتم: من خیلی خوشحالم که تو هویت ایرانیت رو فراموش نکردی. ایرانی باید همیشه ایرانی بمونه. شب بخیر.
- خوب بخوابی.
لبخندی زدم و گفتم: توام همینطور. و دستی برایش تکان دادم و رفتم.
*****
صفحه 45 http://kolobok.us/smiles/artists/connie/connie_babyboo.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:51 AM
فصل چهارم قسمت 1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/hello-smiley.gif
مونیکا میهمانی مفصلی برای سالگرد ازدواجش با پدر ترتیب داده بود . روی تختم دراز کشیده بودم که در زدند . بی حوصله گفتم: بفرمایید.
مونیکا وارد اتاق شد و گفت:آتوسا پاشو بریم آرایشگاه.
- نه اصلا حوصله ندارم.
- حوصله ندارم یعنی چی؟! امشب کلی مهمون داریم.نمیشه که همین طوری صاف و ساده باشی، پاشو عزیزم.
با اکراه برخاستم . می دانستم اگر مخالفت کنم آنقدر دلیل می آورد که در آخر مجاب می شوم.
مونیکا لبخندی از سر خوشی زد و گفت: پایین منتظرتم.
با حوصله لباسهایم را پوشیدم و بعد از یک ربعی پایین رفتم.مونیکا به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید. با دیدنم سیگار را زیر پایش له کرد و سوار ماشین شد.
به آرایشگاه که رسیدیم بی حوصله روی صندلی نشستم. بی هدف به بقیه مشتریان نگاه کردم. بعد از یک ربعی دختری به طرف ما آمد و ژورنال مدل مویی دست مونیکا داد و منتظر ماند. مونیکا مدلی را نشان دخترک داد و ژورنال را به دست من داد. نگاهی به آن انداختم و گفتم: من نمی خواهم شینیون کنم. و ژورنال را به دختر دادم و گفتم: دیگه لازم نیست ژورنال بیارید هر مدلی که فکر می کنید به من می آد همون رو درست کنید.
بعد از اینکه موهایم را سشوار کشیدند درباره رنگ آرایش صورتم نظر خواستند.
- فرقی نداره فقط ملایم باشه.
وقتی آرایش صورتم تمام شد، خودم را در آینه ناه کردم . با رنگ بژ آرایشم خیلی ناز شده بودم. حالا از این که به آرایشگاه امده بدم احساس رضایت می کردم اما مونیکا که آرایش غلیظی کرده بود با دیدنم گفت: آتوسا چرا این قدر ملایم؟
- من این طوری می پسندم، بهم نمی آد؟
- چرا خیلیم ناز شدی. فقط اگر یه کم غلیظ تر بود به نظر من بهتر بود.
- ولی پدر خوشش نمی آد من آرایش غلیظ کنم.
مونیکا نگاه خیره ای به من کرد و حرفی نزد و بعد از اینکه دستمزد آرایشگر را پرداخت از آنجا خارج شدیم. مونیکا بعد از چند دقیقه ای گفت: به نظر تو آرایش من غلیظه؟
- من نظر پدر رو راجع به خودم گفتم. در ضمن تو که همیشه همین طوری آرایش می کنی.
- پس جای نگرانی نیست . می دونی دلم نمی خوادد سالگرد ازدواجمون رو با بدخلاقیاش خراب کنه.
دلم می خواست بگویم رفتار خودت دلیل بداخلاقی پدر است ولی حرفی نزدم. نمی خواستم پرده احترامی که ما بین من و مونیکا افراشته بود پاره شود. مونیکا یک سال بود که همسر پدرم شده بود. در طول این مدت من و مونیکا هر دو با رفتاری که در پیش گرفته بودیم توانسته بودیم هردو در خانه با آرامش زندگی کنیم و تا به حال هیچ مشاجره ای نداشتیم. هر چند که من به مونیکا علاقه ای نداشتم ولی با این حال به خاطر پدر به او احترام می گذاشتم و البته مونیکا هم به خاطر در وجود من را با سعه صدر تحمل می کرد. به خانه که رسیدیم تا خواستم از ماشین پیاده شوم مونیکا گفت: سریع لباست رو عوض کن. تقریبا تا نیم ساعت دیگه مهمونا می آن.
سری تکان دادم و پیاده شدم. با خودم گفتم: وای یعنی از ساعت هشت تا یک دو بعد از نیمه شب.
در کمدم را باز کردم و یکی یکی لباسهایم را نگاه کردم . نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم، همیشه مامان در انتخاب لباس کمکم می کرد یک بار دیگر لباسهایم را از نظر گذراندم و در آخر یک دست ژیله شلوار مشکی انتخاب کردم و پوشیدم. کفشهای مشکی پاشنه بلند را هم به پا کردم و خودم را در اینه برانداز کردم. در نظر دیگران دختر زیبا و خوش اندامی بودم. بارها تعریف و تمجید دوستان و اطرافیان را در این باره شنیده بودم ولی باور کردنش کمی برایم مشکل بود و احساس می کردم که همه ی آنها اغراق می کنند. ولی این بار به نظر خودم قشنگ شده بودم...محو تماشای خودم بودم که در زدند. همین طور که خودم را در آینه نگاه می کردم گفتم:بفرمایید.
در اتاق باز شد و زیو وارد اتاق شد و با دیدنم گفت: چشم حسود کور، خانم خیلی قشنگ شدید. چقدرم این لباس بهتون می آد.
- مرسی، حالا چه کار داشتی؟
خنده ای کرد و گفت: چشمم که به شما افتاد اصلا یادم رفت برای چی اومدم. مونیکا خانم گفتن اگه کارتون تموم شده بیاید پایین. برم براتون اسفند دود کنم چشمتون نزنن.
لبخندی زدم و گوشواره هایم را به گوشم کردم و همراه زیور پایین رفتم تا به دیگران بپیوندم. مونیکا مقابل پدر ایستاده بود و کراوات پدر را گره می زد. برای پدر که نگاهم می کرد دستی تکان دادم و گفتم: سلام.
پدر لبخندی زد و گفت: سلام دختر گلم.
مونیکا برگشت و نگاهم کرد و لبخندی به لب آورد و این لبخند نشانه این بود که لباسم را پسندیده است. در دل خدا را شکر کردم وگرنه تا آخر شب مجبور بودم نگاه های ناراضیش را تحمل کنم. روی مبل نشستم و پاهایم را روی هم انداختم، چند دقیقه بعد کیارش پایین امد. کت و شلوار خوش دوختی به تن کرده بود و موهایش را به دقت آراسته بود و با ته ریشی که گذاشته بود جذاب تر شده بود. به طرف پدر و مونیکا رفت و گفت: دلم می خواد اولین نفری باشم که سالگرد ازدواجتون رو تبریک میگه و به انها دست داد.
به واکنش پدر و مونیکا نگاه کردم، پدر فقط دست او را فشرد ولی مونیکا لبخندی شیرینی زد و گفت: قربانت.
واقعا خوشحال بود و آثار این خوشحالی از وجناتش پیدا بود.
کیارش امد و کنار من نشست و نگاهش را به من ثابت کرد. من هم به او خیره شدم و گفتم: چیه؟ تو چرا این قدر منو نگاه می کنی؟
- خیلی ناز شدی.
- طفره نرو جوابمو بده.
- تو خیلی شبیه مامانی، یعنی شبیه جوونیای مامان.
بالاخره راز نگاه های کیارش را کشف کردم و به فکر فرو رفتم. نمی دانم چرا از این که کیارش من را فقط به این خاطر که شبیه مادرش هستم نگاه می کرده عصبانی شده بودم یعنی دلم می خواست علت دیگری داشته باشد؟
صدای کیارش از فکر و خیال بیرون کشیدم: می شه خواهش کنم امشب یه عکس بگیری و به من بدی؟
- حتما می خوای کنار عکس عمه بذاری و مقایسه کنی ببینی چه فرقی با مامانت دارم ،آره؟
- نه فقط می خواستم یه عکس از تو داشته باشم.
- چرا؟
- اگر مایل نیستی اصراری نمی کنم.
- تو چرا جواب بعضی از سوالای منو نمی دی؟
- خب حتما جوابی براشون ندارم.
نمی خواستم حرف برنم که دوباره مثل قبل بینمان شکرآب شود، برای همین سکوت کردم.
در همین موقع زنگ در به صدا درآمد و اولین مهمانها سر رسیدند. پدر و مادر مونیکا همراه یگانه برادرش مانی.
برخاستم و با پدر و مادر مونیکا سلام و احوالپرسی کردم. برخورد مادر مونیکا مثل همیشه سرد و نچسب بود، خواستم برگردم که مانی به طرفم آمد و دستی تکان داد. ایستادم و سلام کردم.
- سلام آتوسا خانم، حالتون چطوره؟
- ممنون شما حالتون خوبه؟
لبخندی زد و گفت: مگر ممکنه کسی شما رو زیارت کنه و حالش خوب نباشه؟
در جواب این حرفش فقط دستم را با شدت از دستش بیرون کشیدم و ترکش کردم.
نیم ساعت بعد تقریبا همه میهمانها آمده بودند ولی هنوز از ساغر و خانواده اش خبری نبود.
- چرا تنها نشستی؟
- منتظر دوستمم.
- اجازه هست کنارت بشینم؟
خودم را کنار کشیدم و گفتم: بفرمایید.
مانی نشست و با حالت مسخره ای گفت: نمی خوای با دایی مانی یه دور برقصی! و خندید. خواستم بلند شوم که لباسم را کشید و گفت: این که دیگه قهر کردن نداره.
- آّبروریزی نکن لباسم رو ول کن!
- پس قول بده که نری.
متاصل گفتم: خب می مونم.
لباسم را رها کرد و نگاهی به من کرد و گفت: آتوسا تو همین طوری ام دل همه رو می بری دیگه این همه آرایش نمی خواست.
از صراحت کلام مانی لبم را گزیدم. دیگر نمی توانستم بنشینم و به خزعبلات مانی گوش بدهم . خواستم بلند شوم که دوباره ادامه داد: چون برادر مونیکا هستم از من خوشت نمی آد یا علت دیگه ای داره؟
عصبانی گفتم: تو چی داری می گی؟ حالت خوبه؟ فکر می کنم قاطی کردی. و بلند شدم که دستم را گرفت. ناچار دوباره نشستم و گفتم: خواهش می کنم.
به شرطی که زود عصبانی نشی و تا حرفم تموم نشده نری. و بعد دستم را رها کرد و گفت: خب بگو.
- ولی من جوابی ندارم که بهت بگم، یعنی اصلا نمی فهمم تو چی می گی!
- ولی تو دختر باهوشی هستی چطور نمی فهمی؟
جوابش را ندادم.
صفحه 52 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/he-did-it-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:51 AM
فصل چهارم قسمت2 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/hopa-smiley.gif
- اتوسا من به تو علاقه مند شدم، همین.
ناخودگاه گفتم:وای خدای من!
- یعنی اینقدر تکان دهنده بود؟ نگو که تا حالا نمی دونستی که باورم نمیشه... خب حالا که فهمیدی جوابمو بده.
- ببین دست از سر من بردار من حوصله ی این ادا و اصول رو ندارم.
- به جون خودم ادا اصول نیست، باور کن.
- من دلم نمی خواد دیگه چیزی در این مورد بشنوم.
- به خاطر مونیکاست؟
- نه به مونیکا ربطی نداره، بهتره همه چیز رو فراموش کنیم.
- ولی من نمی تونم چرا نمی فهمی که من عاشقت شدم.
درست در لحظه ای که مانده بودم چطور شر مانی را از سرم کم کنم ساغر را دیدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. و در حالیکه او با مانی احوالپرسی می کرد گفتم: من برم با آقای سروش سلام و احوالپرسی کنم و ان دو را ترک کردم.
به اقای سروش که کنار پدر نشسته بود نزدیک شدم و سلام کردم. به احترامم برخاست و گفت: سلام خانوم، حالتون خوبه؟از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
-مرسی منم همینطور. خواهش می کنم بفرمایید.
به جمعیتی که وسط بودند نگاه کردم . از این که این قدر شاد بودند به آنها حسادت می کردم. دوباره صدای مانی در گوشم پیچید: با فرار کردن کاری درست نمیشه پس بهتره جوابمو رک و پوست کنده بدی.
برگشتم و نگاهش کردم نگاهش را پایین انداخت و گفت: من تحمل این نگاه های تو رو ندارم.
-بهتره وقتت رو بیهوده به پای من تلف نکنی. من و تو به درد هم نمی خوریم.
- ممکنه من به درد تو نخورم ولی تو به درد من میخوری پس بهتره یه جواب قانع کننده ی دیگه بدی.
- من به تو علاقه ای ندارم.
- من صبرم زیاده اون قدر صبر می کنم و درخواستم رو تکرار می کنم تا بهم علاقه مند بشی.
- مطمئن باش که نظرم عوض نمیشه.
توام مطمئن باش که عروس خودم می شی. و رفت.
خوشحال از این که مانی راحتم گذاشت و رفت ، نزد ساغر رفتم.
- مانی چه گفت؟
- حرف مفت، خب چه خبر؟
- سلامتی.
- سینا چرا نیومده؟
- نمی دونم دو هفته ای هست که توی خودشه.
- از مامانت چه خبر؟
- هیچی ازدواج کرد و تموم شد.
- پدرت حرفی از ازدواج نزده؟
پوزخندی زد و گفت: ازدواج مجدد یعنی دو تا براش کافی نیست؟!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی می گی؟!
- پدر چهارساله که ازدواج کرده یعنی قبل از اینکه مامان رو طلاق بده با منشی خودش ازدواج کرده بوده و حالام یه پسر کاکل زری داره.
- جدی می گی؟! حالا کی فهمیدید؟
- پدر پنج روز پیش این خبر خوشحال کننده رو بهمون داد.
- خب حالا چی میشه؟
- هیچی من و سینا گفتیم که اگر بخواد دست خانومش رو بگیره و بیاره اینجا ، من و سینا از این خونه میریم. پدرم قبول کرد که مثل قبل به زندگی ادامه بده. می دونی چیه آتوسا، خیلی دلم به حال مامان می سوزه. آخه چطور پدر شهره رو به مامان ترجیح داده؟
- اتفاقیه که افتاده. بهتره زیاد به این موضوع فکر نکنی.
ساغر لبخندی محزونی زد و گفت: سعی خودمو می کنم.
دلم به حال ساغر سوخت و از این که نمی تونستم کمکی به او کنم از دست خودم دلگیر بودم.
- چیه چرا این قدر تو فکری؟
- هیچی یه کم با خودم درگیری دارم.
- راستی نگفتی با مانی چی می گفتی و می شنیدی؟
لبخندی عصبی زدم و گفتم: آقا عاشق من شده.
- خواهرش عاشق پدرت شده ، خودش عاشق تو! خیلی جالبه، نه؟
- آخه ساغر این کجاش جالبه؟ من اصلا به مانی علاقه ای ندارم.
- واقعا بهش علاقه نداری یا چون برادر مونیکاست منکر علاقه ات میشی؟
- اتفاقا مانی همین فکر رو می کرد.
- آخه مانی پسر خوش قیافه و خوش تیپ و پولدار و تحصیل کرده ایه. بعید می دونم دختری پیدا بشه که دست رد به سینه مانی بزنه.
با تعجب نگاهش کردم سرش را پایین انداخت.
- ساغر نکنه عاشق مانی شدی؟آره درست فهمیدم؟ زود اعتراف کن.
ساغر حرفی نزن. دستش را در دستم گرفتم گفتم:پس چرا زودتر نگفتی؟
- مگر در اصل موضوع فرقی می کنه؟
در همین موقع مانی همراه مردی خوش تیپ جلوی ما ظاهر شد و گفت: آتوسا با پسرعموی من بابک آشنا شو.
بلند شدم و سلام کردم.
- سلام خانوم، حالتون چطوره؟
- ممنون، شما خوب هستید؟
- به لطف شما، از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
- ممنون، منم همینطور.
بعد از اینکه مانی و بابک رفتند رو به ساغر کردم و گفتم:چقدر قیافه ی این بابک برای من آشناست. مطمئنم یه جایی دیدمش ولی یادم نمی آد کجا! و به دنبال کیارش اطرافم را نگاه کردم.
- دنبال کسی می گردی؟
- اوهوم، کیارش.
- پیش پدرت نشسته.
به سمت پدر نگاه کردم کیارش هم من را نگاه می کرد اشاره ای کردم تا نزد ما بیاید. چند لحظه بعد کیارش به طرف ما امد و کنار من نشست.
- چه عجب سرت خلوت شد!
آرام در گوشش گفتم: اِ ! پس تو بالاخره یاد گرفتی متلک بگی؟
کیارش لبخند زد و رو کرد به ساغر و گفت:پس چرا آقا سینا نیومدن؟
- با دوستانش صبح رفتن شمال.
- حیف شد، دوست داشتم با ایشون آشنا بشم.
- سینام مطمئنا از آشنایی با شما خوشحال میشه.
- خواهش می کنم.
کیارش آرام گفت: آتوسا فکر نمی کنی بهتره من از اینجا برم؟
- وا! برای چی؟!
- فکر می کنم یه نفری از این که من کنار تو نشستم و باهات صحبت می کنم عصبانیه.
- بذار از عصبانیت بمیره.
- پس می دونی راجع به کی دارم صحبت می کنم.
- می شه ازت خواهش کنم امشب از کنار من تکون نخوری؟
- عجب خواهش! می ترسم برام ضرر جانی داشته باشد.
نگاهش کردم . لبخندی زد و گفت: باشه نمی تونم دلت رو بشکنم.
- مرسی کیارش . و از خوشحالی لبخندی زدم.
- خواهش می کنم ولی حداقل این جوری به من لبخند نزن که مانی دیوونه میشه و کار دستمون میده.
- ولی من عادی لبخندی می زنم.
- اینو من میدونم ولی مانی نمی دونه. تازه اگرم بدونه نمی تونه تحمل کنه که تو به من لبخند بزنی.راستی آتوسا متوجه نگاه های بابک شدی؟ از لحظه ای که تو رو دیده پلک هم نزده.
خنده ام گرفت سرم را بلند کردم و بابک را در حال نگاه کردن به خودم دیدم.
- کیارش تو نمی خوای یه دور...
حرفم را برید و گفت: نه مگر از جون خودم سیر شدم!
- کیارش یعنی این قدر ترسویی و من خبر نداشتم؟
- اشتباه نکن من ترسو نیستم ولی عقیده دارم نباید بعضی از آدما رو تحریک کرد.
صفحه 58http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/horn-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:52 AM
فصل چهارم قسمت 3 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/host-love1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/host-love1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/host-love1-smiley.gif
- تو که گفتی نمی تونی دل منو بشکنی!
دستش را جلو آورد و گفت: افتخار می دید؟
لبخندی زدم و همراه او رفتم. کیارش درست فهمیده بود مانی چنان نگاههای خشمگینی به من می کرد که تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم . چند دقیقه بعد از کیارش تشکر کردم و از او جدا شدم و رفتم کنار ساغر نشستم.
- پس چرا اینقدر زود برگشتی؟
- زیاد حوصله نداشتم.
- از ترس نگاه های مانی بود، درست نمی گم؟
- ساغر خواهش می کنم این قدر اسمش رو پیش من نیار.
ساغر بلند شد، با تعجب گفتم: حالا کجا میری؟
- خاطرخواهت داره می آید. بهتره مودبانه خودم برم . می شناسیش که آدم صریحیه. و رفت.
مانی کنارم نشست و گفت: برای چی با کیارش...
حرفش را بریدم و گفتم: نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم.
- بار آخرت باشه که با پسری گرم گرفتی، فهمیدی؟
- به شما اصلا ربطی نداره فهمیدید، دیگه ام مزاحم من نشید وگرنه به پدر می گم.
- تو نمی گی . جرات نداری که بگی. فقط اومدم بهت تذکر بدم که نگی بهت نگفته بودم. و رفت.
متحیر به جا ماندم . ساغر بعد از چند لحظه آمد و گفت: چیه این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟
با عصبانیت گفتم: عجب آدمهای پررویی خدا آفریده!
- مگه چی گفت؟
- حرف مفت. و برخاستم.
ساغر دستم را گرفت و گفت: کجا؟
- به اتاقم حتی تحمل دیدن مانی رو ندارم.
- بشین. این قدرم بچگی نکن. تو که این قدر زود عصبانی نمی شدی. اگه الان بری خیلی ضایعه س. تازه جواب مونیکا رو چی می دی؟
حرفهای ساغر درست بود و به ناچار دوباره نشستم.
ساغر خندید و گفت: آفرین دختر خوب.
حرفی نزدم، به اطراف نگاه کردم دنبال کیارش می گشتم و او را با دختر آقای ماهیان دیدم. چقدر مژده از این که همپای کیارش بود خوشحال به نظر می رسید. پس از چند لحظه کیارش به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت: خیلی بد منو اون وسط گذاشتی و رفتی.
- کیارش میشه یه بارم با ساغر....
حرفم را برید و بی حوصله گفت: بعد از شام، الان اصلا حوصله ندارم. حالا اگه اجازه بدی برم پیش دایی که داره بهم اشاره می کنه پیشش برم.
- خواهش می کنم.
من و ساغر کنار هم ایستاده بودیم و غذا می کشیدیم. رو به ساغر کردم و گفتم: ساغر بیا بریم یه جای خلوت غذامون رو بخوریم. و روی دو صندلی گوشه سالن نشستیم.
بعد از چند لحظه ساغر که متعجب به نظر می رسید گفت:آتوسا هیچ متوجه شدی امشب مانی هیچ دختری رو تحویل نگرفت!
می خواستم جوابش را بدهم که گفت: حلالزاده اس، اومدش!
مانی که ظرف جوجه را به دست گرفته بود آمد و رو به ساغر کرد و گفت: بفرمایید.
ساغر تکه ای برداشت و گفت: ممنون.
- خواهش می کنم و ظرف را مقابل من گرفت و گفت: آتوسا جان بردار.
- میل ندارم.
چنگال را از دستم گرفت و چند تکه برایم گذاشت و گفت: نوش جان.
دلم می خواست گریه کنم آخر چطور به خودش اجازه می داد چنین رفتاری با من داشته باشد! بعد از شام دوباره دختر ها و پسرها شروع به پایکوبی کردند. کیارش طبق قولی که داده بود آمد و ساغر را همراه خود برد. من ایستاده بودم و به ساغر و کیارش نگاه می کردم که صدای مردی را از پشت سرم شنیدم که می گفت: میشه خواهش کنم به من افتخار بدید.
برگشتم و بابک را پشت سرم دیدم. حوصله نداشتم ولی اگه به حرف مانی گوش می کردم متوجه می شد که از او می ترسم برای همین قبول کردم و همراه بابک به راه افتادم.
چند دقیقه بعد بابک کنار من نشسته بود و صحبت می کرد.
- من تا شما رو دیدم فهمیدم کجا دیدمتون.
لبخندی زدم و گفتم: اتفاقا قیافه ی شمام برای من آشناست ولی متاسفانه م به تیزهوشی شما نیستم.
- خواهش می کنم. شکست نفسی می کنید هر چند که منم باهوش نیستم ولی چهره زیبای شما به آسانی از یاد آدم نمی ره. اگر خاطرتون باشه حدودا یک ماه پیش نزدیک بود با هم تصادف کنیم.
به یاد آن روز افتادم و چهره بابک را به یاد آوردم. و گفتم : بله دقیقا یادم اومد.
- اون روز فکر نمی کردم که با هم فامیل باشیم. وقتی شما رو اینجا دیدم از دیدار مجددتون خیلی خوشحال شدم.
- مرسی شما لطف دارید منم از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
- خواهش می کنم امیدوارم این دوستی ادامه پیدا کنه.
لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم.
درست در همین موقع مانی آمد و گفت: بابک پدر کارت داره.
بابک عذرخواهی کرد و رفت. مانی به جای بابک کنار من نشست و گفت: دو ساعت پیش بهت چی گفتم؟ به همین زودی فراموش کردی؟
حتی زحمت جواب دادن را به خودم ندادم.
- این بارم می بخشمت ولی اگر یک بار دیگه دست از پا خطا کنی خودت می دونی!
با عصبانیت گفتم: دیگه داری از حدت تجاوز می کنی،اگر توام یک بار دیگه برای من خط و نشون بکشی خودت می دونی . و مانی را در حالیکه از حرفهای من به شدت عصبانی بود ترک کردم. می خواستم به اتاقم بروم که به بابک برخوردم.
- مشکلی پیش اومده؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: نه.
- گویا از دست مانی ناراحتید؟
حرفی نزدم. دوباره ادامه داد: اگه یه توصیه دوستانه به شما بکنم ناراحت که نمی شید.
در حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:نه خواهش می کنم.
- هیچ وقت میدون رو برای طرف مقابلتون خالی نکنید علی الخصوص اگر طرف مقابل مانی باشه. الان رفتن شما اصلا کمکی بهتون نمی کنه. بهتره بایستید و مقاومت کنید.
- ولی من دیگه نمی تونم تحمل کنم. واقعا اعصابم رو داغون کرده.
- از اینکه با من حرف زدید ناراحت بود؟
با خودم گفتم: وای این دیگه از کجا فهمیده؟
- پس حدسم درست بود.
- در چه مورد؟ من که به شما جوابی ندادم.
نگاه خیره ای به من کرد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
با خودم گفتم: برای چه متاسف شد؟ عجیبه سر در نمیارم.
- پس شما دختر مورد علاقه مانی هستید. خیلی دلم می خواست دختری که دل مانی را برده ببینم.
- ممکنه واضح تر صحبت کنید.
- مانی از دختر مورد علاقه اش با من صحبت کرد ولی اسم دختر خانوم رو به من نگفت ولی امشب از توجهاتی که به شما می کرد متوجه شدم اون دختر کسی جز شما نیست. و مکثی کرد و ادامه داد: هر چند که مانی پسرعموی منه و جدا از اون با هم دوست هستیم و شاید نامردیم باشه ولی مطمئنا دور از انصافه که به شما مطلبی رو گوشزد نکنم.
- چه مطلبی؟! شاید شنیدم این مطلب به من کمک زیادی بکنه.
- از رفتارتون پیداست که به مانی علاقه ای ندارید.
- اصلا و ابدا.
- پس به هر طریق به مانی بفهمونید که دوستش ندارید. با فرار کردن و از جلوی چشمش دور شدن نمی تونید کمکی به خودتون کنید . شما با این کارتون باعث می شید که مانی برای تصاحب شما حریص تر بشه. اون از موش و گربه بازی خیلی خوشش می اد.
با ترس به بابک نگاه کردم و گفتم: وای خدای من!
- هر چند که دلم برای مانی می سوزه ولی چون مطمئن شدم شما به اون علاقه ای ندارید این حرفو زدم.
- یعنی اگر من به مانی علاقه داشتم شما حقایق رو درباره ی مانی به من نمی گفتید؟
- دقیقا، چون عشق و علاقه شما باعث می شد که فقط محاسن مانی رو ببینید و چشمتون معایب اونو نمی دید.
- از این که کمکم کردید متشکرم.
- امیدوارم موفق بشید . اگر اجازه بدید من از حضورتون مرخص می شم.
- خواهش می کنم.
- خب به امید دیدار خانوم.
دستش را فشردم و گفتم: خدانگهدار.
*****
صفحه 65 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/ice-cube-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:54 AM
فصل پنجم قسمت 1 :
چند روزی بود مونیکا اصرار می کرد برای تعطیلات نوروز به ویلای پدرش در رامسر برویم. دعا می کردم پدر موافقت نکند چون اصلا حوصله نداشتم تعطیلاتم را با تحمل خانواده مونیکا خراب کنم. از طرفی هم نمی خواستم با دیدار مجدد مانی آتش عشقش را روشن کنم. بعد از میهمانی سالگرد ازدواج یکبار به منزل آنها دعوت شدیم ولی من سردرد را بهانه کردم و از رفتن به میهمانی سرباز زدم و بعد از آن هم دیگر مانی را ندیده بودم.
شش روز اول تعطیلات به من و کیارش که حالا با هم صمیمی شده بودیم خیلی خوش گذشت و قرار بود صبح روز هفتم کیارش به قصد دیدن جنوب کشور به سفری هشت روزه برود.
موقع خداحافظی کیارش پرسید: آتوسا دوست داری برات چی سوغاتی بیارم؟
- سالم برگرد فقط همین.
کیارش خندید و گفت: بعد از این که سلامت برگشتم چی بیارم؟
- نمی دونم هر چی دوست داشتی.
- چیه چرا ناراحتی؟
- ای کاش منم پسر بودم و همراه تو می اومدم.
- حالا که در عوض یک دختر ناز و دوست داشتنی هستی.
- کیارش حالا نمی شه نری؟
- نه اگر نرم مجبورم با شما بیام رامسر.
- آخه کیارش اون موقع من تنهایی چی کار کنم؟
یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: کاری که قبلا می کردی.
سرم را پایین انداختم خجالت می کشیدم بگویم قبلا تو وجود نداشتی ولی حالا که هستی نمی تونم دوریت رو تحمل کنم.
- آتوسا سرت رو بلند کن ببینم.
سرم را بلند کردم و سعی کردم لبخند بزنم ولی نشد و فقط توانستم لبخندی تصنعی بر لب برانم.
کیارش نگاه خیره ای به من کرد و گفت: مواظب خودتب اش.
- توام همینطور. کیارش همراه ات رو خاموش نکن.
- باشه خالا یه لبخند بزن البته نه دروغی.
لبخندی زدم و گفتم: خدانگهدار و به امید دیدار. و فورا ترکش کردم. دلم نمی خواست پی به حال و روز خرابم ببرد. وارد اتاقم که شدم به چشمهایم اجازه باریدن دادم. آرام به طرف پنجره رفتم. حریر جلوی پنجره را کنار زدم و داخل حیاط را به امید دیدن کیارش نگاه کردم. پس از چند لحظه کیارش چمدان به دست به طرف ماشینش رفت و در صندوق عقب را باز کرد. چمدان را داخلش گذاشت و در را بست و در همین موقع دیدم و دستی برایم تکان داد و سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت. موقعی که می خواست در را ببندد با اینکه می دانست هنوز پشت پنجره هستم نگاهم نکرد. با بسته شدن در دیگر اطمینان پیدا کردم که تا هشت روز دیگر کیارش را نمی بینم. روی تختم افتادم و هق هق گریه را سر دادم. خدایا چرا من باید عاشق کیارش می شدم. کیارشی که به من فقط به چشم دختر دایی ظریف و زیبا و دوست داشتنی خودش نگاه می کرد نه دختری که بتواند عروس آینده اش شود. دوباره از مونیکا به خاطر اصرار بیش از حدش بدم امد، اگر او این قدر برای رفتن به رامسر پافشاری نمی کرد کیارش به این مسافرت کذایی نمی رفت و من را یکه و تنها رها نمی کرد. دلم نمی خواست همراه پدر و مونیکا به رامسر بروم و از طرفی هم اطمینان داشتم که به هیچ وجه من الوجوه نمی توانم از زیر بار رفتن به این تعطیلات غم انگیز بود که به مدت پنج روز ادامه پیدا می کرد. دلم می خواست می مردم ولی به ویلای لعنتی پدر مونیکا نمی رفتم. دلم می خواست با پدر صحبت کنم و او را از رفتن منصرف کنم ولی ان موقع مونیکا متوجه می شد که پای من در میان است. ای کاش از اول به پدر گفته بودم که مایل نیستم برای تعطیلات به شمال برویم. به خودم لعنت فرستادم که چرا از اول این کار را نکردم یعنی اصلا فکر نمی کردم که پدر به اصرارهای مونیکا ترتیب اثر بدهد و قول پنج روز آخر تعطیلات را به او بدهد. ای کاش زیور بود. در این صورت باز هم امکان معجزه ای بود ولی حالا پدر محال بود اجازه بدهد من به تنهایی در خانه بمانم و مجبور به رفتن بودم. هنوز پنج ساعت نگذشته بود که شماره همراهش را گرفتم هنوز دو رقم آخر را نگرفته بودم که پشیمان شدم و قطع کردم . نمی دانستم چه کار کنم که از فکر کیارش بیرون بیایم. تصمیم گرفتم با احساسم مقابله کنم و با کیارش تماس نگیرم تا خودش اقدام کند و برای رسیدن به این هدف سعی کردم خودم را به گونه ای مشغول کنم و در همین باره فکری به ذهنم رسید . بوم نقاشی و رنگ و قلم مو و غیره را برداشتم و به حیاط بردم و گوشه را انتخاب کردم . می خواستم قسمتی از حیاط و نمای بیرونی ساختمان را نقاشی کنم. بعد از دو ساعتی که کارم تمام شد چند قدم عقب رفتم و به کارم نگاه کردم. قشنگ شده بود. چند وقتی بود نقاشی را کنار گذاشته بودم و حالا بعد از مدتها دوباره شوق کشیدن در من زنده شده بود. با خودم فکر کردم می توانم اوقات بیکاری را در رامسر با کشیدن نقاشی پر کنم...بله این بهترین راه بود تا روزهای انتظار را سپری کنم.
صبح روز نهم با بی حوصلگی کارهایم را کردم، بوم نقاشی را از هم جدا کردم و همراه رنگ و قلم مو و کاغذ در جای مخصوصش گذاشتم و چمدان لباسم را به دست گرفتم و پایین رفتم. مونیکا با دیدنم گفت : آتوسا جان اماده شدی؟
- بله.
- خب عزیزم پس برو به پدرت بگو اماده ای تا زودتر حرکت کنیم.
- وسایلم رو که توی ماشین پدر گذاشتم به پدر می گم. و به راهم ادامه دادم. پس از چند دقیقه به دنبال پدر به کتابخانه رفتم روی کاناپه لمیده بود و سیگار می کشید. داخل رفتم و گفتم: پدر ما حاضریم.
- ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: ده.
مونیکا هم به داخل کتابخانه امد و با دیدن پدر که هنوز نشسته بودم گفت: شهرام من گفتم که برای ناهار منتظر ما باشن ولی با این حساب فکر نمی کنم تا بعدازظهر برسیم.
- تو می بایست اول با من هماهنگ می کردی بعدا قول می دادم وگرنه الانم می تونم خبر بدم برای ناهار منتظر ما نباشن.
پدر بلند شد و گفت: تا یک ربع دیگه حرکت می کنیم.
ساعت ده و نیم بود که ما از خانه حرکت کردیم در طول راه هر یک از ما با خودش خلوت کرده بود و تمایلی به صحبت کردن با دیگری نداشت گویی که هر کس تنها بود. زمانی که به ویلای مجلل پدر مونیکا رسیدیم داخل محوطه ویلا هفت دستگاه خودرو پارک شده بود.
پدر با اخم رو به مونیکا کرد و گفت: من که بهت گفته بودم حوصله شلوغی ندارم.
- عزیزم خواهش می کنم بداخلاقی نکن. اومدیم که خوش باشیم . و بی آنکه فرصتی برای جواب دادن به پدر بدهد از ماشین پیاده شد و در عقب را برای من باز کرد و گفت: بیا آتوسا جان.
پدر و مادر مونیکا به احترام پدر از خانه بیرون آمده بودند و جلوی در ورودی منتظر ما بودند . بعد از احوالپرسی با آنها به داخل رفتیم. جمعیت داخل خانه با ورود ما ساکت شدند و بعد از چند ثانیه بازار سلام و احوالپرسی و تعارف ها و قربان صدقه های الکی گرم شد. من به ترتیب اول با عموی مونیکا و همسرش، عمه و شوهر عمه و دو دختر عمه هایش و در آخر خاله و شوهرش سلام و احوالپرسی کردم و در گوشه ای نشستم و از خدا طلب صبر کردم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای خنده بلند مانی را شنیدم و متعاقب آن در باز شد و مانی به همراه بابک و نیما وارد شد. بابک و نیما به طرفم امدند و بعد از سلام و احوالپرسی سال نو را تبریک گفتند. برای هر دوی آنها آرزوی سال خوشی کردم و خواستم بنشینم که مانی آمد و گفت: سلام عرض می کنم.
صفحه 71
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:59 AM
فصل پنجم قسمت 2 :
- سلام، حالتون خوبه؟
- ممنون به لطف شما خوبم. خیلی خوش اومدید.
- مرسی.
- چه عجب بالاخره بعد از یک ماه چشممون به جمالتون روشن شد و یادی از ما کردید.
جوابش را ندادم و نشستم، کنارم نشست و گفت: پس چرا نظری به ما نمی کنید؟
اخمی کردم و گفتم: لطفا دست از سر من بردارید.
- دلم برای این اخم کردنتم تنگ شده بود.
از صراحت لهجه اش لبم را به دندان گزیدم. می خواستم بلند شوم که به یاد حرف بابک افتادم و از رفتن صرفنظر کردم و گفتم: بهتره بیشتر مراقب حرف زدنتون باشید!
- توام بهتره بیشتر به من روی خوش نشون بدی. و رفت.
وقت صرف ناهار ما بین پدر و خانم عموی مونیکا نشسته بودم. سهیلا تنها کسی بود که در آن جمع به من توجه می کرد_البته صرفنظر از توجهات ظاهری مونیکا و مادرش_ با توجه به داشتن پسری به سن بابک خیلی جوان به نظر می رسید به طوری که به سختی می شد فهمید مادر بابک است. رابطه ی بابک با مادرش من را به یاد رابطه ی صمیمی خودم با مامان می انداخت. علی الخصوص که بابک هم گاهی اوقات مثل من مادرش را به اسم کوچک صدا می زد. با به یاد آوردن مادر بغض در گلویم نشست. ای کاش هنوز زنده بود و من از محبتش بهره می بردم.ای کاش زنده بود و من طعم تلخ بی مادری را نمی چشیدم.
برخاستم و به حیاط رفتم .دلم می خواست با مامان درددل کنم... از او گلایه کنم که چرا رفته و مرا تنها گذاشته. بغضی که گلویم را می فشرد بالاخره تبدیل به اشک شد و به چشمانم راه پیدا کرد و سرانجام بر روی گونه هایم فرو غلطیدند.
- چرا یکی یکدونت رو تنها گذاشتی و رفتی؟ یعنی این قدر زندگی توی این دنیا برات مشکل شده بود؟ پس چرا فقط به خودت فکر کردی یعنی به من و پدر علاقه ای نداشتی که حداقل به خاطر ما بمونی؟ مامانی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده، نمی دونی جای خالیت توی زندگیم چقدر عذابم میده، چرا رفتی؟پس حالا من سرم رو روی شونه ی کی بذارم و دردل کنم ؟پس من دلتنگیام، غصه هام، شادیام رو به کی بگم. حرفایی رو که فقط یه مادر باید بشنوه رو به جای تو به کی بگم؟
در همین حال و هوا بودم که صدای بابک را شنیدم: چرا این قدر غمگینید؟
سرم را بلند کردم و گفتم:چیز مهمی نیست.
کنارم نشست و گفت: ولی من این طور فکر نمی کنم.
- یاد مامانم افتادم. و در حالی که بغض خفه ام می کرد نالیدم: دلم خیلی براش تنگه.
- من واقعا برای فوت مادرتون خیلی متاسفم.
- از همدردیتون ممنون.
- شما همیشه این قدر به مادرتون فکر می کنید؟
- نمی تونم بهش فکر نکنم . من با رفتن مامان خیلی تنها شدم.
- منم توی غم خودتون شریک بدونید.
لبخند محزونی شدم و گفتم: ممنون، شما لطف دارید.
- باور کنید جدی می گم می تونید با من دردل کنید.
حرفی نزدم که ادامه داد:
- مطمئن باشید از اعتمادتون سوء استفاده نمی کنم. من می تونم دوست خوبی برای شما باشم. البته در صورت تمایل شما.
- شما قبلا هم خوبیتون رو به من ثابت کردید.
- پس اگر واقعا نظرتون اینه چرا به پیشنهادم پاسخ مثبت نمی دید؟احساس می کنم من و شما می تونیم دوستان خوبی برای هم باشیم.
- من باید با پدرم در مورد شما صحبت کنم اگر پدرم موافق بود من حرفی ندارم.
- پس من بی صبرانه منتظر جوابتون هستم و امیدوارم که مثبت باشه.
- منم امیدوارم.
- ببخشید می تونم بپرسم چه موقع با پدرتون صحبت می کنید؟
لبخندی زدم و گفتم: در اولین فرصت و جوابشم فورا بهتون اطلاع می دم.
- لطف می کنید.
بلند شدم و گفتم: خب فعلا با اجازه.
- خواهش می کنم.
با لبخندی بر لب بابک را ترک کردم. به نظر من بابک پسر با نزاکت و مبادی آدابی بود و اگر پدر با دوستی من و بابک موافقت می کرد خیلی خوب می شد. البته پدر ادم روشنفکری بود ولی در مورد بابک تردید داشتم این گونه باشد. چون اولا پدر با بابک زیاد اشنایی نداشت و در ضمن او پسرعموی مونیکا بود و پدر از اقوام مونیکا ظاهرا دل خوشی نداشت ولی با این حال دلم می خواست شانس خودم را امتحان کنم و امیدوار بودم پدر موافقت کند.
وقتی با پدر در مورد بابک صحبت کردم گفت "باید شخصا با بابک صحبت کند." یعنی اگر با معیارها پدر مطابقت داشت می توانست دوست خوبی برای من باشد و در غیر این صورت نه.
خوشبختانه پدر بعد از اینکه با بابک به این نتیجه رسید که او صلاحیت دوستی با من را دارد. وقتی به بابک خبر موافقت پدر را دادم خیلی خوشحال شد و گفت: امیدوارم دوست خوبی برای شما باشم.
- منم همین طور.
- خب بهتره بریم این اطراف قدمی بزنیم، موافقید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و در کنارش به راه افتادم. کنار ساحل روی تخته بزرگی نشستم و بابک هم با رعایت فاصله کنارم نشست و گفت: می تونم شما رو آتوسا صدا کنم؟
- البته.
از داخل جیبش کارت ویزیتش را دراورد و به طرفم گرفت و گفت: انی آدرس و شماره همراه منه. هر وقت به کمکم احتیاج داشتید بدون رودربایستی باهام تماس بگیرید. و کارت را به دستم سپرد.
در حالی که تشکر می کردم نگاهی به کارت ویزیت او انداختم"بابک رهنما وکیل پایه یک دادگستری" . خنده ام گرفت تا به حال هر وکیلی دیده بودم عینک داشت.
- فکر نمی کردم وکیل باشید.
- چرا مگه بهم نمی آد تحصیل کرده باشم؟
- چرا، ولی من فکر می کردم مهندس باشید.
لبخندی زد و گفت: شما دوست داشتید من مهندس بودم؟
- نه شاید چون پدرتون کارخونه داره من فکر می کردم شما مهندسید و توی کارخونه کار می کنید.
- خب آتوسا خانم چند سالتونه؟
- من بیست سالمه.
- چی می خونید؟
- من دانشجو نیستم.
در حالیکه تعجب کرده بود گفت: چرا یعنی علاقه ندارید؟
- چرا ولی سال اول مامان درست یک هفته قبل از کنکور فوت کرد و سال دومم اصل حوصله درس خوندن نداشتم ، برای همین قبول نشدم.
- امسال چی؟ حوصله درس خوندن دارید یا نه؟
- ای یه چیزهایی خوندم. ولی دو سه ماهی هست که دوباره کم درس می خونم.
- چرا مشکلی براتون پیش امده؟
- نه چیز مهمی نیست.
- سه ماهی به کنکور داریم بهتره تلاش کنید تا در رشته ی مورد علاقه تون قبول بشید.
- بعد از تعطیلات دوباره شروع می کنم.
- به چه رشته ای علاقه دارید؟
- حقوق، ولی غیرممکنه قبول بشم.
- غیر ممکن نیست البته اگر تلاش کنید.
- شما این طور فکر می کنید؟
- معلومه تازه با این هوشی که شما دارید نباید زیاد براتون مشکل باشه.
- من امیدوارم همینطور باشه که شما می گید.
- فکر نمی کنید "شما" خیلی رسمی باشه؟
- خب چرا، ولی شمام به من شما می گید.
لبخندی زد و گفت: فکر کردم اگر بهت بگم تو ناراحت بشی.
- نه این طوری راحت ترم. راستش رو بخوای زیاد به گفتن شما عادت ندارم.
- درست مثل من، آتوسا چی شد که یاد مامانت افتادی؟
- رابطه ی تو اب مامانت...این که گاهی سهیلا صداش می کنی مثل من که گاهی اوقات به مامانم اناهیتا می گفتم.
- خدا رحمتشون کنه چه اسم زیبایی داشتن درست مثل اسم خودت.
- اسم منو مامانم انتخاب کرده ولی پدر دوست داشته اسمم شیرین باشه.
- آهان حالا فهمیدم چرا گاهی اوقات شیرینم صدات می کنه.
- اگه یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
- نه بپرس.
- چرا یکی یکدونه هستی؟
- یه خواهر داشتم که دو سال بیشتر عمر نکرده، البته بزرگتر از من بوده بعد از منم دیگه مامان بچه نخواستند. تو چرا تک فرزندی؟
- به خاطر بیماری قلبی که مامان داشت.
- دوست داری صاحب یه خواهر یا برادر کوچولو بشی؟
- نه دوست دارم، نه این ممکنه. چون پدر دیگه نمی خواد صاحب فرزندی بشه.
- جدا؟! اینو نمی دونستم فکر می کردم مونیکا نمی خواد بچه دار بشه.
- اتفاقا مونیکا خیلی به پدر اصرار می کنه ولی تا به حال موافقت نکرده.
- که این طور ، خب بقیه ام اومدن.
حوصله ی دخترعمه های بابک و مانی را نداشتم. تینا و مینا دو دختر لوس و از خودراضی بودند که به جز عشوه کردن و لبخنده زدن هنر قابل عرضه دیگری نداشتند. وقتی به ما نزدیک شدند مانی که عصبانی به نظر می رسید رو به من کرد و گفت: آتوسا تو این جا چکار می کنی؟
من که از لحن صحبت کردن مانی عصبانی شده بودم با تغیر گفتم: مگه نمی بینی دریا رو نگاه می کنم.
- پدرت می دونه اینجایی؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: بله. نکنه می بایستی به شمام اطلاع می دادم؟
مانی به رو جمع کرد و گفت: ببخشید می خوام با اتوسا تنها صحبت کنم.
بابک و نیما سریع رفتند و تینا و مینا بعد از این که برایم پشت چشمی نازک کردند، رفتند.
- ولی من تمایلی ندارم با تو صحبت کنم.
- تو بیخود کردی که تمایلی نداری، اصلا تو به چه حقی با بابک اومدی اینجا؟
- تو به چه حقی به خودت اجازه می دی همچین سوالی از من بپرسی؟
- ببین اتوسا تو با این کارا چی رو می خوای ثابت کنی؟
- متوجه منظورت نمی شم!
رو به روی من ایستاد و گفت: می دونم که متوجه منظورم شدی ولی باشه یه بار دیگه ام می گم. من که یه بار اعتراف کردم دوستت دارم پس برای چی اصلا به من اهمیت نمیدی؟توی این یک روزی که اومدی حتی نیم نگاهی به من ننداختی.
- ببین مانی بهتره تو برای من همون دایی مانی باشی.
مانی با حالتی عصبی دستانش را در موهایش فرو برد و گفت: نمی تونم آتوسا. چرا درک نمی کنی؟ شیش ماهه که فکر تو لحظه ای آرامش برام نذاشته.
- مانی تو داری وقتت رو تلف می کنی، خواهش می کنم منو فراموش کن.
- آتوسا تو داری منو دیوونه می کنی ها!
- منطقی باش، من و تو به درد هم...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و فریاد کشید: آتوسا به نفعته که سر عقل بیای! نذار کار به جاهای باریک برسه. تو مال من می شی همین و بس! به خداوندی خدا اگر ببینم دوباره تنهایی با بابک رفتی گردش و باهاش گرم گرفتی یه کاری دست خودم و تو میدم و عصبانی ترکم کرد.
پس از چند دقیقه بابک به طرفم امد و گفت: چی شده؟ انگار خیلی عصبانی بود.
- از این که با تو صحبت می کردم ناراحت بود، گفت اگه ببینه با تو گرم گرفتم یه کاری دست خودش یا من میده.
- تو چی گفتی؟
- گفتم بهتره تو همون دایی مانی برای من باقی بمونی و ما به درد هم نمی خوریم. حالا چه کار کنم؟ اگه دیگه با تو حرف نزنم می گه ازش ترسیدم و اگر حرف بزنم می ترسم یه کار یدستمون بده.
- هنوز هم نسبت به مانی هیچ احساسی نداری؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- تا حال بهش گفتی دوستش نداری؟
- همون بار اولی که بهم ابراز علاقه کرد بهش گفتم.
- خب چی جواب داد؟
- گفت من صبرم زیاده اون قدر صبر می کنم و درخواستم رو تکرار می کنم تا بهم علاقه مند بشی.
- پس قضیه کاملا جدیه!
- متاسفانه همین طوره. حالا چه کار باید کنم تا مانی دست از سرم برداره؟
- فعلا که فکری به ذهنم نمی رسه. درباره اش فکر می کنم. بالاخره باید یه راه حلی وجود داشته باشه. می دونی من از این متعجبم که چرا هنوز مانی حرفی درباره ی تو به من نزده!می تونست بیاد به من بگه من به آتوسا علاقه دارم تو چرا سر راهش قرار گرفتی.
- شاید چون قبل از اینکه شما رو ببینم حرف اخر رو بهش زدم.
- آهان دیدی درست گفتم تو خیلی باهوشی. و به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت هشته بهتره برگردیم.
- به نظر تو اگه از هم جدا بشیم بهتر نیست؟ دلم نمی خواد مانی یه بار بلایی سر تو بیاره؟
بابک نگاهم کرد و گفت: نترس مشکلی پیش نمی اد.
- شاید . هر چی باشه تو مانی رو بهتر از من می شناسی.
لبخندی زد و گفت: از اینکه برای من نگران شدی ممنون.
سری تکان دادم و در کنارش به راه افتادم.
*****
صفحه 82 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/hug2-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 01:59 AM
فصل ششم قسمت 1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/hurrican-smiley.gif
دوازدهمین روز فروردین بود . سه روز بود که کیارش تلفن نزده بود. چند بار با او تماس گرفتم ولی متاسفانه هیچ وقت در دسترس نبود. حسابی اعصابم به هم ریخته بود. از یک طرف فکر و خیال کیارش راحتم نمی گذاشت و از طرف دیگر تحمل مانی برایم مشکل بود. از دو روز پیش که به حالت قهر از من جدا شد دیگر خوشبختانه با من یک کلام حرف نزده بود ولی مدام نگاهم می کرد و مثل سایه هر جا می رفتم در تعقیبم بود...مردد بودم جریان مزاحمتهای مانی را به پدر اطلاع دهم یا نه! می ترسیدم عصبانی شود و دردسر درست کند. وسایل نقاشیم را برداشتم از ویلا بیرون زدم ، بوم نقاشی را سر هم کردم و خودم روی تخته سنگی نشستم و غروب آفتاب بر روی دریا را به تصویر کشیدم. نقاشی نه تنها کمکی به بهبودی حالم نکرد بلکه با دیدن غروب آفتاب حالم بدتر شد. از روزی که مامان رفته بود حوصله ی دیدن غروب آفتاب را نداشتم، چرا که مامان همزمان با غروب آفتاب از این دنیای پوچ و فانی پر کشیده و رفته بود. با تمام شدن نقاشی خورشید هم در افق ناپدید شد و آسمان رفت تا چادر سیاهش را بر سر بکشد. مشغول جمع آوری وسایلم بودم که تلفن همراهم به صدا درآمد، دگمه را فشردم و با بی حالی گفتم: بله.
- الو آتوسا.
با شنیدن صدای کیارش از ته دل خوشحال شدم و گفتم: بله، سلام.
- سلام خوبی؟
- مرسی تو چطوری؟
- ممنون.
- چه خبر؟ خوش می گذره؟
- جای شما خالیه، تو چی خوش می گذره؟
- نه ، اینم پرسیدن داره...پس چرا سه روزه تلفن نمی زنی؟ نمی گی من اینجا نگران میشم.
در حالیکه می خندید گفت:گفتم سرت شلوغه مزاحمت نشم.
- خیلی بی مزه ای کیارش.حالا کی بر می گردی؟
- پس فردا.
- پس برای سیزده نمی آی اینجا؟
- نه من برای ساعت هشت و نه شب خونه ام.
- جداً! پس ما هم برای همون ساعت بر می گردیم.
- نه مزاحم برنامه روز سیزده شما نمی شم.
- کیارش اصلا حوصله ندارم. دیگه تو لوس بازی درنیار.
- باشه، حالا چرا عصبانی می شی؟ نکنه دوباره مانی...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: اسمش رو نبر که به اسمش آلرژی پیدا کردم.
صدای خنده شاد کیارش کمی آرامم کرد.
- چرا با زمونه سر جنگ داری؟خب طفلک عاشقت شده گناه که نکرده!
- کیارش خواهش می کنم!تلفن زدی درباره اون صحبت کنیم؟
- دوست داری درباره ی چی صحبت کنم؟
دلم می خواست بگویم درباره ی خودمون ولی نتوانستم ودر عوض ان گفتم: نمی دونم فقط درباره ی اون نباشه. و برگشتم که سینه به سینه مانی شدم. وحشتزده به مانی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود نگاهی انداختم و مثل کسی که در حین عمل خطایی دیده شده است در جا خشکم زد ولی مانی باعصبانیت گوشی را از دستم گرفت و به گوش خود نزدیک کرد و با شنیدن صدای کیارش تلفن را روی زمین پرت کرد.
با حیرت به مانی نگاه می کردم. چطور به خودش اجازه چنین جسارتی داده بود؟!
ناگهان مانی فریاد کشید: با اجازه کی با کیارش صحبت می کردی؟
سعی کردم به خودم مسلط شوم و جواب محکمی به او بدهم: به تو هیچ ربطی نداره... دیگه ام نمی خوام ببینمت.
- تو بیخود کردی که نمی خوای منو ببینی. تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی.
- چرا حق ندارم؟ چطور تو حق داری توی کارای من دخالت کنی و هر طور دوست داری با من حرف بزنی.
- آتوسا چرا داری با من بازی می کنی، هان؟
- چرا دست از سر من بر نمی داری؟ به خدا خسته دشم راحتم بذار.
- منم خسته شدم . چقدر باید بهت التماس کنم. چرا باورم نداری؟ چرا نمی خوای عشقم رو بپذیری؟
- من که از اول بهت گفتم منو فراموش کن.
- منم بهت گفتم نمی تونم. لعنتی چرا نمی فهمی نمی تونم. اینو چطوری بهت بفهمونم؟
- ببین من قلبی ندارم که به تو بدم. بفهم!
- می دونم به من علاقه ای نداری ولی من صبر می کنم بالاخره به من علاقه مند می شی.
- یعنی چی صبر می کنم؟؟
- یعنی تو باید با من ازدواج کنی...بعدم به من علاقه پیدا می کنی.
- متاسفم من نمی تونم با تو ادواج کنم.
مانی چنان با خشم و غضب نگاهم کرد که صدای قلبم را از ترس به وضوح شنیدم و لرزیدم. بازوهایم را محکم گرفت و گفت: تو باید با من ازدواج کنی و می کنی. غیرممکنه بذارم تو زنِ مرد دیگه ای بشی. مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشی. و محکم تکانم داد و گفت: فهمیدی؟
- سعی کردم به ترسم غلبه کنم و گفتم: محاله بذارم دستت به زنده من برسه.
- تو این طور فکر کن. آخرشم مال خودمی. و بازوهایم را رها کرد و گفت: حالا وسایلت را جمع کن بریم و گوشی را از روی زمین برداشت و به طرفم گرفت.
با خشونت گوشی را گرفتم و وسایل نقاشیم را به دست گرفتم و به سرعت راه افتادم. صدای گامهای مانی را پشت سرم می شنیدم. در نیمه های راه بودم که از شدت خستگی نفسم به شماره افتاد. بوم را زمین گذاشتم تا نفسی تازه کنم که مانی بوم را برداشت و گفت: اجازه بده من برات بیارم.
جوابش را ندادم و دوباره به راه افتادم.
موقعی که به ویلا رسیدیم میز شام چیده شده بود و همه منتظر ما بودند. مونیکا به طرفم امد و گفت: آتوسا عزیزم نگرانت شدم. گفتم ممکنه رفتی این اطراف قدمی بزنی راه برگشت رو گم کردی.
مانی به جای من جواب داد : نگران نباش، من همراهش بودم.
- فکر کردم تنها بوده. حالا بیاید شام بخوریم حتما آتوسا گرسنه اس.
هر چند اصلا اشتهایی به غذا نداشتم ولی غذا را کشیدم و به اجبار خوردم . نمی خوستم جلب توجه کنم . متوجه نگاه های نگران پدر و بابک شدم و برای اینکه خیال پدر را راحت کنم برایش لبخند زدم. پدر هم یکی از همان لبخندهای مخصوص خودش را_که مختص کسانی بود که دوستشان داشت_ تحویلم داد.
دعا می کردم برای بعد از شام برنامه ای نداشته باشند. اصلا حال و حوصله نداشتم. دلم می خواست هر چه سریعتر به اتاقم بروم و با خودم خلوت کنم و چاره ای بیاندیشم. می خواستم به بهانه سر درد به اتاقم بروم ولی حوصله ی پرس و جو اطرافیان را نداشتم.
میهمانها دو نفر دو نفر با هم آرام صحبت می کردند و مینا و تینا و نیما با هم سرگرم صحبت و خنده بودند و فقط من و بابک و مانی بودیم که هر کدام به تنهایی گوشه ای نشسته بودیم و فکر می کردیم. شاید بابک به این فکر می کرد که چطور به من کمک کند و مانی به این که چطور مرا رام کند. در همین حال و هوا بودم که صدای ناله های سه تار را شنیدم. به اطراف نگاه کردم و آقای رهنما پدر بابک را در حال نواختن سه تار دیدم. توجه حاضران جمع به او جلب شده بود و دست از صحبت برداشته و محو شنیدن آوای غم انگیز تار بودند.
آهنگ چنان با حال زارم مناسبت داشت که خیلی خودم را کنترل کردم تا اشکهایم جاری نشود و اگر مونیکا اعتراض نکرده بود "عمو جان یه آهنگ شاد بزنید ناسلامتی عیده" بعید نبود سیل اشکهایم فرو ریزند.
آقای رهنما بعد از اینکه سه آهنگ شاد نواخت بلند شد و از همگی عذرخواهی کرد و رفت تا استراحت کند. من هم بلافاصله بلند شدم و مثل آقا رهنما عمل کردم و بدین ترتیب به اتاقم آمدم.
مثل آوار روی تخت فرو ریختم. دلم میخواست گریه کنم ولی حتی حوصله ی گریستن هم نداشتم. پیش خودم فکر کردم اخه این چه سرنوشتی بود خدا برای من رقم زده! چرا باید به جای کیارش، مانی عاشق من بشه اونم به این سرسختی؟
- خدایا مهر منو از دل مانی بیرون بیار و به دل کیارش بنداز. یه کاری کن مانی از من بدش بیاد.... چه می دونم یه دختری رو سر راهش قرار بده که با دیدن اون منو فراموش کنه.
به راز و نیاز با خدا مشغول بودم که زنگ گوشی همراهم به صدا درامد. فکر کردم کیارش باشد ولی با شنیدن صدای بابک متوجه اشتباهم شدم.بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- آتوسا چی شده؟ خیلی مشوش به نظر می رسیدی؟
- چی بگم! یعنی از کجا شروع کنم؟
- مانی دوباره مزاحمت شده؟
- آره. بابک هنوز فکری به ذهنت نرسیده؟
- تنها راهش اینه که خیلی واضح و پوست کنده بهش بگی دوستش نداری.
- به خدا گفتم ولی سرش نمیشه. میگه مهم نیست بعد از ازدواج بهم علاقه مند میشی.
- نه خیر واقعا پسره دیوانه شده!
- عیجب ام دیوونه شده.
- مانی پسریه که هر خواسته به دست آورده پس نهایت تلاشش رو می کنه تا توام از ان خودش کنه. باید یه فکر اساسی کنیم.
- بهتر نیست جریان رو به پدرم بگم؟
- به نظر من درست نیست.
- سرم خیلی درد می کنه.
- برو استراحت کن در ضمن زیادم فکر نکن. خدانگهدار.
لباس راحتی پوشیدم و موهایم را باز کردم و خوابیدم. صبح با تابش نور خورشید به درون اتاقم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ده صبح را نشان میداد. سریع دوش گرفتم و موهایم را سشوار کردم. در کمد لباس را باز کردم و با نگاهی سرسری یک دست بلوز و شلوار لی انتخاب کردم و پوشیدم و آرایش خیلی ملایمی کردم و پایین رفتم. مینا و تینا مشغول خوردن صبحانه بودند و بابک و نیما هم با هم شطرنج بازی می کردند.
صفحه 90
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:00 AM
فصل ششم قسمت 2 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/judge-smiley.gif
بابک با دیدنم از جایش بلند شد به طرفش رفتم و سلام کردم.
- سلام حالتون خوبه؟
- مرسی پدرم کجاست؟
- همگی با هم رفتند این اطراف قدمی بزنید قراره بعد از اینکه شماها صبحانه خوردید ما هم بهشون بپیوندیم.
سرم را تکان دادم و گفتم: پس من رفتم صبحانه بخورم.
به مینا و تینا هم سلام کردم.
مینا رو کرد به من گفت: شب که زودتر از همه رفتی خوابیدی صبح ام که دیرتر از همه از خواب بیدار شدی، چه خبر شده؟
- خبری که قابل ذکر باشه نیست.
- ولی ما این طور فکر نمی کنیم.
- تیناجون تو هر طور دوست داری می تونی فکر کنی و برای خودم چای ریختم. در همین موقع مانی هم امد و با صدای بلند گفت: سلام به همگی.
همه جواب سلام مانی را دادند به جز من که سرم را با نوشیدن چای گرم کرده بودم.
مانی به طرف میز امد و رو به روی من نشست. سرم را پایین انداختم اما سنگینی نگاه مانی را بر روی چهره ام حس می کردم. روی نانی که دستم بود کره و عسل ریختم و میز صبحانه را ترک کردم و روی یکی از مبلهایی که در تیررس نگاه مانی نبود نشستم و نان و کره ام را خوردم. روی میز مبلها مجله ای به چشمم خورد ،آن را برداشتم. ژورنال لباس بود و برای اینکه سر خودم را گرم کنم، مدل لباسها را با دقت نگاه می کردم.
نیم ساعت بعد مانی دستور حرکت را داد و من اولین نفری بودم که ویلا را ترک کردم. پس از طی مسیر اندکی مانی خودش را به من رساند و در کنار من به راه افتاد و پس از چند دقیقه ای گفت: یه مدتی بود به من سلام نمی کردی حالا دیگه جواب سلامم نمیدی.
حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم.
- آتوسا تو رو به هر کس که می پرستی با من این طوری رفتار نکن... من دیگه طاقت این همه بی توجهی رو ندارم... خواهش می کنم یه فکری به حالم بکن، تو که این قدر سنگدل نبودی حداقل یه حرفی بزن به جون خودم دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
با این که دلم برای مانی می سوخت ولی حرفی نزدم. آخر من چطور می توانستم همسر مانی بشوم در حالی که قلبم برای کیارش می توانستم همسر مانی بشوم در حالی که قلبم برای کیارش می تپید؟
صدای مانی را شنیدم که گفت: آتوسا خیلی بی انصافی ولی من می خوامت و تو با این رفتارت نمی تونی هیچ چیز رو تغییر بدی اینو بهت قول میدم.
از دور بقیه را دیدم که روی فرشی نشسته بودند. به طرفشان رفتم و مشغول سلام و احوالپرسی شدم و کنار پدر نشستم.
پدر رو کرد به من گفت:عزیزم خوب خوابیدی؟
لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.
مونیکا دستش را به دور شانه ی پدر انداخته بود. از حرکات و رفتارش خوشم نمی امد. آخر چه معنی داشت جلوی این همه ادم پیر و جوان و میانسال این طور دستش را حلقه کند و عاشقانه سرش را روی شانه ی پدر بگذارد؟!
صدای آرام مونیکا را که به پدر می گفت"شهرام عزیزم بیا بریم قدم بزنیم" را شنیدم و اگر پدر قبول می کرد من در این جمع تنها می شدم، داشتم عصبانی می شدم که جواب پدر که گفت " نه حوصله ندارم" آرامم کرد.
از وقتی که پدر مجددا ازدواج کرده بود کم حوصله شده بود نه زیاد صحبت می کرد نه حال و حوصله ی شوخی و خنده داشت و با توجه به این که مونیکا دختر جوان و زیبایی بود پدر توجه لازم را به او نداشت و این چیزی بود که تعجب من را بر می انگیخت. اگر پدر به مونیکا علاقه نداشت چرا با او ازدواج کرده بود؟!
این سوالی بود که تا به حال بارها از خودم پرسیده بودم اما یه جواب درست پیدا نکرده بودم. گاهی اوقات دلم برای مونیکا می سوخت چطور او این همه بی تفاوتی پدر را تحمل می کرد و باز هم او را دوست داشت. به نظر من ما هر دو یک مشکل مشترک داشتیم و ان هم این بود که عاشق مردهایی شده بودیم که آنها ما را به عنوان همسر و شریک زندگی قبول نداشتند.
در همین فکرها بودم که دستی را روی دستم حس کردم. پدر بود که داشت دستم را نوازش می کرد. وقتی دید متوجه اش شدم گفت: به چی فکر می کردی؟
- چیز مهمی نیست.
پدر ژست همیشگی تعجب اش را _که سرش را به طرف عقب می کشید و ابروهایش را بالا می برد و چشمهای خمارش را کمی باز می کرد_ به خودش گرفت و زمزمه کرد: مطمئنی چیز مهمی نیست؟
همیسه از این قیافه ی متعجب پدر خنده ام می گرفت. لبخندی زدم و گفتم:پدر.
- جانم بگو.
- ساعت چند از این جا حرکت می کنیم.
- هر ساعتی که تو اراده کنی.
- کیارش گفت برای ساعت هشت خونه اس . ما هم یه طوری حرکت کنیم که موقع اومدم کیارش خونه باشیم.
- دلت براش تنگ شده؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: یعنی شما دلتون برای کیارش تنگ نشده؟
- البته که تنگ شده ، باشه برای ساعت چهار از اینجا حرکت می کنیم.
- مرسی پدر.
- خواهش می کنم.
موقع رفتن هنگامی که با بابک خداحافظی کردم، آرام گفت: فردا منتظر تماست هستم.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:خدانگهدار.
از همه به جز مانی خداحافظی کردم و زودتر از پدر و مونیکا به طرف ویلا به راه افتادم.
هنوز دور نشده بودم که کسی آستین بلوزم را کشید. برگشتم و مانی را دیدم. مانی در حالی که آستینم را رها می کرد گفت: تو دیگه کی هستی یعنی حتی یه خداحافظی خشک و خالیم از من دریغ می کنی؟! رفتی تهران برو پیش یه متخصص قلب، معاینه ات کنه، ببینه اصلا تو عضوی به اسم قلب داری یا نه. در هر حال من آخر فته به خواستگاریت می آم و باید جوابت مثبت باشه.
با حیرت نگاهش کردم، یعنی واقعا می خواست به خواستگاری من بیاید!
- برای چی این همه تعجب کردی؟یعنی نمی دونستی؟
- جواب من منفیه پس زحمت خواستگاری اومدم رو به خودت نده.
- اگه آخر هفته بیام و جوابت منفی باشه. از یه راه دیگه وارد می شم پس به نفعته با من راه بیای عزیزم.
- ببین آتوسا من قول میدم خوشبختت کنم. باور کن از صمیم قلب دوستت دارم...اگرم نگرانی تو از بابت مونیکا و مامانه، مطمئن باش من بهشون اجازه دخالت در زندگی خصوصیم رو نمی دم... پولدار و خوش قیافه و تحصیلکرده ام که هستم. دور و بر کارای خلافم نمی چرخم. دیگه تو چی می خوای که من ندارم! من دلم نمی خواد تو رو با اجبار سر سفره عقد ببرم و ازت بله بگیرم ولی به جون خودت که خیلی برام عزیزه اگه نخوای با من بسازی به هر طریقی که شده ولو به اجبار ازت بله رو می گیرم... خلاصه انتخاب با خودته و مکثی کرد و گفت:
- - خب فعلا خدانگهدار. اخر هفته می بینمت و ترکم کرد.
داخل ویلا که رفتم هنوز از اثر حرفهای مانی گیج بودم. جلوی آینه رفتم چنان قیافه ام حیران و سردرگم بود که خودم تعجب کردم با سستی به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خنک نوشیدم و به طرف اتاقم رفتم و لباسها و وسایلم را جمع کردم.
نیم ساعت بعد داخل ماشین پدر نشسته بودم و به سمت تهران حرکت می کردیم.نفس راحتی کشیدم. بالاخره این تعطیلات با تمام مشکلاتش به پایان رسید.
در طول مسیر مدام به مانی فکر می کردم. می ترسیدم به تهدیدهایش جامه عمل بپوشاند. هر کاری کردم از فکر مانی بیرون بیایم موفق نشدم. اعصابم به هم ریخته بود و نمی دانستم چطور می توانم از دست او خلاص شوم.
وقتی به خانه رسیدیم با دیدن ماشین کیارش از خوشحالی نزدیک بود فریاد بزنم. با هزار زحمت خودم را کنترل کردم و خیلی عادی از ماشین پیاده شدم و اولین نفری بودم که وارد خانه شدم. بوی ادکلن کیارش را در خانه حس کردم نگاهی گذرا به سالن انداختم. فهمیدم در اتاقش است. به طرف پله های دویدم ولی با ورود پدر و مونیکا از دویدم باز ایستادم و با آرامش از پله ها بالا رفتم. هنوز به آخرین پله نرسیده بودم که کیارش را دیدم.
کیارش در حالیکه به طرفم می امد گفت: به به سلام آتوسا خانوم، حالتون که خوبه. و دستش را به طرفم اورد.
دستش را فشردم و گفتم: سلام خوبی؟
- ممنون، خوش گذشت؟
- نه اصلا کی اومدی؟
- یک ساعتی میشه خب چه خبر؟
- هیچی فقط خیلی... و بقیه اش را ادامه ندادم.
کیارش با لبخند گفت:فقط خیلی چی؟
آرام گفتم: دلم برات تنگ شده بود. و سریع به طرف اتاقم رفتم و به صدای کیارش که با تعجب می گفت "آتوسا" توجهی نکردم.
******
صفحه 97 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/in-love-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:00 AM
صل هفتم قسمت1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/jump-earth-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/jump-earth-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/jump-earth-smiley.gif
با اینکه شب قبل کیارش را دیده بودم باز هم دلتنگش بودم و از بخت بد من امروز دوشنبه بود و روزهای زوج کیارش به کارخانه می رفت.
احساس گرسنگی می کردم . دلم یک لیوان شیرقهوه می خواست.
پایین رفتم. هیچ کس به جز زیور خانه نوبد که او هم طبق معمول مشغول کار بود.
- سلام زیورخانم.
زیور به طرفم امد و گفت: سلام خانم. حالتون خوبه؟ دلم براتون یه ذره شده بود.
- خوبم شما چطورید؟
- خیلی ممنون. تعطیلات خوش گذشت؟
- جای شما خالی.
- دوستان به جای ما. صبحانه که می خورید؟
- یه لیوان شیرقهوه گرم.
- به روی چشم الان می آرم.
صبحانه ام را که تمام کردم یاد بابک افتادم. به اتاقم رفتم و از داخل کیفم کارت ویزیت بابک را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم بعد از دو بوق آزاد ارتباط وصل شد و صدای بابک را که گفت "جانم" را شنیدم.
گوشی را در دستم جابجا کردم و گفتم: الو سلام.
- سلام آتوسا خانم حالتون که خوبه؟
- مرسی شما خوبید؟
- به لطف شما خوبم. خب چه خبر؟
- خبرای خوب ندارم، فکری به حال من نکردی؟
- دیروز می خواستم بهت بگم ولی دیدی که مانی حتی لحظه ای از تو دور نشد البته نمی دونم کارساز باشه یا نه! ولی خب شاید کمکی کنه.
- بالاخره هر چی باشه بهتر از هیچیه، بگو.
- بهتره یه مدتی اصلا با مانی برخورد نداشته باشی، ببینم مثلا فامیلی توی شهرستان نداری؟
- نه ، عمو و عمه ندارم. خاله و دایی ام که تهران هستن، تازه اگرم بودن فکر نمی کنم پدر اجازه می داد من ازش دور باشم. از اون گذشته مانی پنج شنبه می خواد بیاد خواستگاری.
بابک آنقدر بلند گفت "چی گفتی" که خنده ام گرفت.بابک پس از مکث نسبتا طولانی گفت: به کی گفته؟
- به خودم، همون موقع خداحافظی که همراهم اومد.
- که این طور، حالا چه می کنی؟
- هیچی، جواب من از حالا معلومه.
- نظر پدرت چیه؟
- در مورد ازدواج پدر عقیده داره که خودم باید تصمیم نهایی رو بگیرم چون من می خواهم بعدا با اون فرد زیر یک سقف زندگی کنم.
- خدا رو شکر.
- یعنی چی خدا رو شکر؟
- هیچی، منظور خاصی نداشتم یعنی می خواستم بگم پدرت خیلی روشنفکره.
- آهان ، ولی بابک یه مشکل دیگه ام وجود داره.
- وای خدای من دیگه چیه؟
- مانی گفت اگه جوابت مثبت نباشه از راههای دیگه وارد میشم و به زور ازت بله رو می گیرم.
- یه چیزی گفته بترسی.
- امیدوارم همین طور که تو می گی باشه.
- اصلا شاید این حرف رو زده ببینه تو چه واکنشی نشون میدی.
- فکر نمی کنم چون بعدا از این که بهش گفتم جوابم منفیه گفت "آخر هفته می بینمت"
در همین موقع صدای در زدنی را شنیدم و متعاقب آن صدای زنی را که می گفت "آقای رهنما آقای سعیدی اجازه ورود می خوان"
بلافاصله گفتم: خب بابک مزاحم کارت ام شدم، فعلا کاری نداری؟
- معذرت می خوام.
- نه خواهش می کنم. در ضمن از همفکریت ممنونم، خداحافظ.
- به امید دیدار و موفقیت آتوسا.
گوشی را که گذاشتم صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
صدای ساغر را شنیدم که گفت: بله و بلا.
- ساغر تویی؟
- نه خودمم. تو خجالت نمی کشی؟
- تو باید خجالت بکشی نه من! جای سلام و احوالپرسیته؟
- حالت که می دونم خوبه وگرنه نیم ساعت چطور می تونستی پشت تلفن پرچونگی کنی.
- خب چه خبر بابا، سینا خوبن؟
- مرسی سینام سلام می رسونه.
- سلام برسون. خب تعطیلات خوش گذشت.
- ای بد نبود، به تو چی خوش گذشت؟
- نه بدترین تعطیلات توی این بیست سال عمرم بود.
- شیرینم، کمی نعناع داغش رو زیاد کن . و در حالیکه می خندید گفت:شیرینم خوبه؟
- ساغر دوباره خودتو لوس کردی؟!
- عزیزم چی، حالش خوبه؟و دوباره شروع کرد به خندیدن.
از روحیه شاد ساغ شارژ شدم . ساغر به پدرم شیرینم می گفت به خاطر اینکه پدر من را با نام شیرینم صدا می کرد و به مونیکا هم که عزیزم تکه کلامش بود ، عزیزم می گفت.
- هر دو خوبن، چیه انگار تو خیلی خوشحالی؟
- ای بابا زندگی دو روزه. اگرم بخوام توی این دو روز غم و غصه بخورم که دیگه باید به قول شاعر "زندگی کردن من مردن تدریجی بود" میشه . و بعد مکثی کرد و گفت:آتوسا.
- این طور آتوسا گفتن تو ماجرا داره. خب حالا چی می خوای؟
- هیچی ما می خوایم بریم بیرون... توام می آی؟
فکری کردم و گفتم:باشه، کجا بیام.؟
- همون رستوران همیشگی ولی ما می آیین سراغت و دقیقا تا چهل و پنج دقیقه دیگه ما می رسیم در خونتون.
- خب باشه، پس فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی را گذاشتم.
- اینم از امروز مثلا می خواستم از امروز دوباره شروع به درس خوندن کنم.
وقتی که اماده شدم کیفم را به دستم گرفتم و پایین رفتم و زیور را صدا زدم.
پس از چند لحظه مقابلم ظاهر شد و با دیدن من گفت: کجا به سلامتی؟
- با ساغر می ریم بیرون، فعلا خداحافظ.
- خدا به همراهتون.
در حیاط را که باز کردم ساغر را دیدم که پیاده شد و به طرف در می امد. از حیاط بیرون امدم و در را بستم. ساغر با صدای در سرش را بلند کرد.
صفحه 102 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/jeeves-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:00 AM
فصل هفتم قسمت2 :
- سلام چه به موقع اومدی!
- سلام، چطوری؟ و همدیگر را بوسیدیم.
ساغر دستم را گرفت و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
- منم همین طور. و با هم به طرف ماشین راه افتادیم.
سوار ماشین که شدم به سینا سلام کردم. سینا به عقب برگشت و گفت:سلام، حالت خوبه؟
دستش را فشردم و گفتم: مرسی تو خوبی؟
- قربان تو.
- اگر سلام و احوالپرسیتون تموم شد راه بیفت.
سینا لبخندی زد و گفت: قرار نشد از اولش غر بزنی ها!
- آخ سینا حرف دل منو زدی. این ساغر رو خدا برای غر زدن آفریده.
ساغر به عقب برگشت و گفت:سینا غلط کرد که حرف دل تو رو زد. توام غلط کردی که با حرف سینا موافقی.
- اِ اِ اِ تو رو خدا ببین بعد از ده روز که منو دیده چطوری با من برخورد می کنه!
- اگر ناراحتت کرده پیاده اش کنم؟
ساغر به سینا چپ چپ نگاه کرد و گفت: آفرین! دستم درد نکنه با این برادری که بزرگ کردم.
- از کی تا حالا تو سینا رو بزرگ کردی؟
سینا سری به علامت تایید حرف من تکان داد و گفت: حالا بگی من تو رو بزرگ کردم و تر و خشکت کردم یه چیزی. حداقل هفت سال ازت بزرگترم.
- ای بابا حالا یه چیزی گفتم.
سینا از توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت: آتوسا یادته تا کلاس سوم دبستان من همه ی نقاشیات رو می کشیدم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:آره همیشه ام بیست می گرفتم. چقدر خوب بود اون دوران...حیف که خیلی زود گذشت. و آهی کشیدم.
- اون موقع ها سینا برات می کشید حالام که بزرگ شدیم سینا ازت نقاشی می کشه.
با تعجب گفتم: چی؟!
ساغر به عقب برگشت و گفت: آقا چند تا پرتره از تو کشیده ، می دونستی؟
سینا باز نگاهی از آینه به من کرد و گفت: اشکالی که نداره!
- حالا که کشیدی ازش می پرسی؟
- خب مگه از تو نکشیدم؟
- اُه این دو تا با هم کلی فرق دارن.
- نه چه فرقی. آتوسا برای من با تو هیچ فرقی نداره.
- سینا بس کن! جلوی من این قدر نقش بازی نکن. البته با توام هستم آتوسا خانوم.
- چه نقشی متوجه حرفات نمی شم؟
ساغر به حالت مسخره ای نگاهم کرد.
به قیافه اش خنده ام گرفت و گفتم: چیه، چرا این طوری نگام می کنی؟ خب سینا راست میگه.
- من و آتوسا دو ماهی هست که با هم خواهر و برادر شدیم.
ساغر در حالیکه تعجب کرده بود گفت: شما چی می گید؟
- یعنی اینکه تو دیگه یک دونه خواهر من نیستی. یه تای دیگه ام پیدا کردی.
- بس کنید. یه کم جدی باش یعنی تو به آتوسا علاقه نداری؟
- چرا خیلیم زیاد.
- خب جون بکن ازش خواستگاری کن تا یکی نیومده از دستت در بیارش.
- آتوسا تا هر وقت که بخواد مثل تو خواهر منه. اما وقتی نظرش عوض شد یه دقیقه ام معطل نمی کنم. تو نگران نباش خواهر کوچولوی من.
ساغر رو کرد به من و گفت: آتوسا این دیوونه چی داره می گه؟
- هر چی گفت درسته.
- یعنی چه؟ یه کم واضح تر بگو.
- سینا دو ماه پیش از من خواستگاری کرد ولی من جوابم منفی بود... من به سینا خیلی علاقه دارم، از بچگی با هم بودیم و باهاش راحتم و اصلا نمی تونم سینا رو به عنوان همسرم قبول کنم، ولی ازش خواهش کردم که منو به عنوان خواهر خودش بپذیره و با هم دوست باشیم...سینام لطف کرد و قبول کرد.
ساغر با حرص رو به سینا کرد وگفت: آره سینا! تو باید به روانپزشک مراجعه کنی.
- یعنی چی؟ من به آتوسا خیلی علاقه دارم و حاضرم جونم رو براش بدم ولی وقتی اون به من به عنوان کرد زندگیش علاقه نداره نمی تونم بهش فشار بیارم. اگر من اون قدر آتوسا رو دوست دارم که اسم عاشق روی خودم گذاشتم باید بتونم به خاطر عشقم هر کاری کنم، حالام که معشوق اینو خواسته پس چاره ای جز صبر کردن ندارم.
- سینا من واقعا تو رو تحسین می کنم و از این که برادری به باشعوری تو دارم به خودم می بالم و می خواهم همین جا اعتراف کنم که من مطمئنا لیاقت همسری تو رو ندارم و واقعا ازت انتظار ندارم به پای من بنشینی تا سر عقل بیام چون که اگر عقلی توی سرم بود دست رد به سینه ی تو نمی زدم.
- من تصمیم خودمو گرفتم و بدون که منتظرت می مونم و فرقی نمی کنه تو در چه شرایطی باشی، می فهمی؟
- اره ، ازت ممنونم.
ساغر ساکت بود و گاه به من و گاه به سینا نگاه می کرد و با حسرت سری تکان می داد.
- ای خاک بر سر هردوتون که این قدر احمقید.
- این چه حرفیه ساغر؟
- نگه دار می خوام پیاده بشم. حوصله ندارم با شما دو تا احمق بیام رستوران.
- جدا می خوای پیاده بشی؟ آتوسا نظر تو چیه پیاده اش کنم یا نه؟
- نه به حرفش گوش نده.
- ساغر بهتره خودتو لوس نکنی . حالا که من و آتوسا با هم به توافق رسیدیم پس تو فقط برای من دعا کن و دیگه در این باره صحبت نکن.
- حالا که شما دو تا کله پوک به توافق رسیدید، دیگه در موردش صحبت نمی کنم. فقط امیدوارم بعدا پشیمون نشید، در هر صورت من آنچه شرط بلاغ بود با شما گفتم خواه پند گیرید خواه ملال.
******
صفحه 107 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/jazzysax-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:01 AM
فصل هشتم قسمت1:
- اتوسا اصلا متوجه شدی مونیکا از دیشب تاحالا که از خونه پدرش اومده یه طور دیگه ای به تو نگاه می کنه؟
این موضوع را فهمیده بودم ولی از اینکه کیارش هم متوجه شده بود تعجب کردم.
- یعنی تو نفهمیده بودی آتوسا؟
- چرا، ولی از اینکه توام فهمیدی تعجب کردم.
- آتوسا تو از تعطیلات که اومدی همش تو فکری.
نگاهی به کیارش انداختم و گفتم: چه عجب! بالاخره یادت افتاد یه سوالی بپرسی.
- متوجه نمی شم ، من که نمی تونم توی کارای تو دخالت کنم و به زور از زیر زبونت حرف بکشم. تو خودت باید برای من حرف می زدی.
در حالیکه بغض گلویم را می فشرد گفتم: من خیلی بدبختم کیارش.
- دست بردار، خیلی از دخترا دوست دارن جای تو باشن.
- از بس ابله ان.
- تو نمی خوای بگی چرا احساس بدبختی می کنی؟
حرفی نزدم.
- ببین اگر من اصرار کنم حس می کنم دارم فضولی می کنم، خودتم می دونی که من آدم فضولی نیستم. پس لطفا دیگه منو به بی خیالی متهم نکن.
- مانی امشب می خواد بیاد اینجا.
- خب مگر تا حالا نیومده؟!
- نه، یعنی امشب می خواد بیاد خواستگاری.
در حالیکه تعجب کرده بود گفت: دایی خبر داره؟
- نمی دونم.
- پس تو از کجا فهمیدی؟
- روز سیزده موقع خداحافظی خودش بهم گفت.
- خب این که ناراحتی نداره. جوابش دو کلمه اس...حالا می تونم بپرسم جوابت چیه؟
- یعنی واقعا برات مهمه؟
- دلم می خواد بدونم تو چرا این همه خواستگاری رو رد کردی، نکنه جواب این یکیم منفیه؟
- خب معلومه، نکنه فکر کردی جوابم مثبته؟
- البته مانی پسر خوش قیافه و خوش تیپیه. پول و تحصیلاتم که داره...اتفاقا خیلیم خاطرخواه داره و فکر می کنم خواستگاری هر دختری بره بهش جواب مثبت میده حالا چرا تو از مانی خوشت نمی اد؟
- نمی دونم، فقط اینو می دونم که به هیچ وجه بهش علاقه ندارم.
- یعنی تو به یکی از این هشت نفری که اومدن خواستگاریت علاقه نداشتی؟
- نه.
- می تونم بپرسم چرا؟
- چون من... و بقیه اش را ادامه ندادم.
- به کسی علاقه داری؟
با خود گفتم: یعنی می دونه من به خودش علاقه دارم یا شاید همین طوری یه حرفی زده باشه؟
- پس درست حدس زدم، بله؟ حالا اون پسر خوشبخت کیه؟
- این یکیم خودت حدس بزن.
- فکر نمی کنم من بشناسمش.
- چرا می شناسمش.
- چرا می شناسیش.
فکری کرد و گفت: توی جمع دوست و آشنا و فامیلی که من می شناسم پسری نیست که تو بهش علاقه داشته باشی.
پس هنوز هم نمی دانست. چطور کیارش که به همه چیز دقیق بود تا به حال به این موضوع پی نبرده بود.
- شاید بابک باشه؟
- نع، یعنی تو واقعا نمی دونی؟
- باور کن نمی دونم . خب اشکالی که نداره خودت بگو.
- آخه من چطوری بگم . و سرم را تکان دادم.
- آتوسا حالا که فعلا من و تو اینجاییم. یه نفس عمیق بکش و اسمش رو بگو.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم، دلم را به دریا زدم و با خجالت گفتم: کیارش من به تو علاقه دارم.
- شوخی خیلی بی مزه ای بود.
- باور کن من کاملا جدیم و بلند شدم که صدای آمرانه کیارش را که می گفت "بشین" شنیدم.
سر جایم نشستم و سرم را پایین انداختم.
- من شنیده بودم دخترای ایرانی خیلی برای غرور خودشون ارزش قائل هستن.
- کیارش من خیلی وقته که به امید باز شدن زبون تو سکوت کردم...حالام اگر زیر فشار نبودم محال بود بهت بگم.
- این فشاری که می گی باید همون اصرار مانی برای ازدواج باشه، درسته؟ و بی آنکه منتظر جوابم بماند،ادامه داد: ولی اگر من بهت بگم تو رو فقط به عنوان دخترداییم دوست دارم چی؟
- کاری که سینا کرد.
- یعنی می خوای بیهوده عمر و جوونیت رو پای من بریزی؟
در حالیکه اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم: شاید به نظر تو بیهوده باشه، ولی من این طور فکر نمی کنم.
- اتوسا تو از من چه انتظاری داری؟
- اگر منو به عنوان همسر آینده ات دوست داری... منو از پدر خواستگاری کن... با این حال به ترحم تو نیازی ندارم.
- من به تو علاقه دارم ولی نه به عنوان همسر، یعنی عشق به همسر یه جور دیگه اس.
- کیارش تو به دختر دیگه ای علاقه داری؟
- نه، یعنی من تا حالا به ازدواج فکر نکردم... آتوسا من باید فکر کنم.
- کیارش یعنی تو می خوای با من ازدواج کنی؟
- نمی دونم، شاید.
- ولی من دوست ندارم زندگیم رو بدون عشق شروع کنم. اگر اینو می خواستم تا حالا با سینا ازدواج کرده بودم.
- پس من چه کاری می تونم برات کنم؟
- من منتظرت می مونم....هر وقت واقعا به من علاقه پیدا کردی می تونیم زندگی خوبی رو با هم شروع کنیم.
- تو از کجا متوجه می شی که من واقعا عاشقت شدم؟
- من به تو اعتماد دارم و مطمئنم که منو به بازی نمی گیری.
- ولی این کار خیلی احمقانه اس اتوسا، یعنی تو می خوای به امید روزی بمونی که من عاشقت بشم؟
- جز این مگه چاره ای هست؟
- آره یا فکر منو از سرت بیرون کن و با کس دیگر ازدواج کن یا این که...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: یا این که همین حالا با تو ازدواج کنم، آره؟
- دقیقا از نظر عقلانی این درسته.
- عقل، عقلانی، پس تکلیف قلب و احساس چی میشه؟ من نمی خوام تو فداکاری کنی و در کنار هم یه زندگی بی روح رو شروع کنیم.
- حتما که نباید دو نفر عاشق هم باشن. گذشته از اون عشق و علاقه بعد از ازدواج هم به وجود می آد.
- ولی من این حرفا رو قبول ندارم.
- من می خواستم بهت کمکی کنم، دیگه از این جا به بعدش با خودته.
- من از تو انتظار کمک دارم، نه ترحم. من فقط حرف دلم رو بهت گفتم مثل سینا که حرف دلش رو به من زد. اصلا چرا همیشه باید این پسرا باشم که از دخترا خوششون بیاد از اونا خواستگاری کنن؟چرا باید همیشه پسرا از دختر مورد علاقه شون جواب رد بشنون؟
- خود پسرا به این موضوع عادت کردن، من الان یه حسی دارم یه جور احساس گناه در برابر تو.
- اگر می دونستم تو می خوای این طوری برخورد کنی محال بود. حرف دلم رو بهت بزنم. ثانیا برای تو که با یه فرهنگ دیگه بزرگ شدی نباید ابراز علاقه یه دختر به پسر خیلی چیز عجیبی باشه.
- آتوسا تو فکر می کردی که من... و دیگر ادامه نداد.
- حتما می خواستی بگی که من فکر می کردم تو به من علاقه داری، آره؟
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
صفحه 113 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/liftup-egg-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:01 AM
فصل هشتم قسمت2 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/love-shower-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/love-shower-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/love-shower-smiley.gif
مکثی کردم و گفتم: می دونستم که منو دوست داری ولی نه به عنوان همسر آینده ات. برای همین وقتی گفتی که تو عشق من نیستی تعجب نکردم، در واقع اگر می گفتی عاشقتم متعجب می شدم.
- پس تو با علم و اطلاع از این موضوع باز به من ابراز علاقه کردی؟
- خب آره. در ضمن تو ازم پرسیدی که به کسی علاقه دارم یا نه و اون مرد خوشبخت کیه... ولی لازم نیست احساس گناه کنی چون دلم نمی خواد به روابط ما کوچکترین لطمه ای وارد بشه.
- چطوری جواب رد رو به مانی میدی؟
- به خودش گفتم که جوابم منفیه ولی جلوی خانواده اش موضوع درسم رو عنوان می کنم.
- ولی از رفتار مونیکا که معلومه مانی چیزی در مورد جواب تو بهشون نگفته.
- نمی دونم جواب من در روابط من و مونیکا تاثیر داره یا نه.
- بی تاثیر نیست ولی خب مونیکا نمی تونه با تو بدرفتاری کنه.
- می دونم ولی دلم نمی خواد مونیکا از من کینه ای به دل بگیره.
- ولی آتوسا من دلم برای مانی خیلی می سوزه.
- واه! این که دل سوختن نداره. ساغر مانی رو دوست داره ولی مانی به اون علاقه ای نداره. سینا و مانی منو دوست دارند ولی من به اونا علاقه ای ندارم. من تو رو دوست دارم ولی تو به من علاقه نداری.
- مونیکا پدرت رو دوست داره ولی پدرت به اون علاقه ای نداره و غیره و غیره.
- درسته پس در عشق جایی برای ترحم نیست. مثل جریان پدر و مونیکا. مونیکا خیلی به پدر علاقه داره ولی پدر گویا به اون علاقه نداره و نسبت به اون بی تفاوته و این مطمئنا برای مونیکا خوشایند نیست. متوجه شدی؟
- کاملا توجیه شدم و باید اقرار کنم که با حرفات موافقم.
نگاهی به ساعتم کردم، ساعت هفت بعدازظهر بود.
- یک ساعت دیگه می آن، نگران نباش.
- کیارش مسخره بازی درنیار می دونی که اصلا حوصله ندارم.
- بله خانوم رهنما، حتما.
- کیارش یه بار دیگه منو با این اسم صدا کنی خودت می دونی!
- مانی تو چه حالی دست و پا می زنه طفلک!
چپ چپ نگاهش کردم.
- تسلیم من دیگه حرف نمی زنم.
برخاستم و به طرف اتاقم رفتم اما هنوز از پله های بالا نرفته بودم که مونیکا با لبخند از پله ها پایین امد و از کنارم رد شد. در جوابش لبخندی زدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. تا خواستم در را ببندم که صدای پدر را شنیدم.
- شیرینم!
- بله پدر.
- اجازه هست بیام تو؟
در را کامل باز کردم و گفتم: خواهش می کنم.
پدر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و گفت: بشین.
روی کاناپه نشستم. پدر در حالی که کنارم می نشست گفت: می دونی امشب مهمون داریم؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
- نظرت راجع به مانی چیه؟ امشب می آد تا از من خواستگاریت کنه.
- پدر من می خوام فعلا درس بخونم.
- پس یعنی جوابت منفیه، درسته؟
- با اجازه شما، بله.
- خواهش می کنم. از نظر من فقط تو تصمیم گیرنده ی نهایی هستی ولی اگر گفتن نامزد باشید تا درست رو بخونی چی می گی؟
- فعلا قصد ازدواج ندارم پدر.
- هر طور تو بخوای عزیزم . و برخاست تا برود که پرسیدم: پدر جواب منفی من که روی روابط شما و مونیکا تاثیری نمی ذاره؟
- نه عزیزم از اینکه به فکر منی ممنون.
وقتی پدر رفت به طرف کمد رفتم و از بین لباسهایم یک پیراهن که کمرش با کمربند پهنی بسته می شد و آستین کوتاهی داشت انتخاب کردم و پوشیدم و موهایم را برس کشیدم و روی شانه ریختم. هنوز آرایشم تمام نشده بود که صدای زنگ را شنیدم. درست ساعت هشت بود و مثل همیشه به موقع امده بودند.
پس از چند ثانیه ضرباتی به درب اتاقم زده شد در را باز کردم و زیور را دیدم.
- خانم گفتن تشریف بیارید.
در را بستم و گفتم: داشتم می اومدم. و همراه زیور پایین رفتم و به طرف میهمانان رفتم. هر سه انها به احترام ورود من برخاستند به پدر مونیکا سلام کردم و به طرف مادر مونیکا رفتم و همدیگر را بوسیدیم.
- مادر مونیکا نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت: خوبی آتوسا جان؟
- به لطف شما خوبم.
- آتوسا جان عزیزم زحمت گلها رو بکش.
از کنار مادر مونیکا برخاستم و در حالی که گلها را بر می داشتم گفتم: چرا زحمت کشیدید.
صدای مانی را شنیدم که گفت: قابل شما رو نداره اتوسا خانوم.
همانطور که سرم پایین بود گفتم: خواهش می کنم و به آشپزخانه رفتم. بعد از ده دقیقه ای که در آشپزخانه بیهوده وقت تلف کردم گلدان را به دست گرفتم و به سالن برگشتم و ان را روی میز غذاخوری گذاشتم.
هنگامی که نزد میهمانها برگشتم مونیکا جایش را عوض کرده بود و کنار مادرش نشسته بود و با او صحبت می کرد و من ناچار کنار مانی که تنها روی مبل سه نفره نشسته بود قرار بگیرم.
از این که مجبور بودم کنار مانی باشم احساس راحتی می کردم و لبخند تمسخرآمیز کیارش هم بیشتر باعث عذابم می شد ولی سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. پس از چند لحظه مانی کمی به من نزدیکتر شد و آرام گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود عروس خانوم.
نگاه خشمگینی به او انداختم و گفتم: حوصله ی این مسخره بازی رو ندارم. خیلی کارت اشتباه بود که پا شدی اومدی خواستگاری . تو که می دونستی جواب من چیه دیگه چرا پدر و مادرت رو عقب خودت راه انداختی؟
- یعنی تو می خوای امشب منو جلوی همه ضایع کنی؟
- خودت این طور خواستی.
- دست بردار آتوسا. بگو که داری شوخی می کنی.
- تا حالا توی عمرم این قدر جدی نبودم.
- ببین آتوسا اگر تو امشب به من بله رو بگی که هیچی ولی اگر بگی نه برات خوابی دیدم که اگر می دونستی حالا بی خیال کنارم نمی شستی و بگی جوابم منفیه.
- حالا تو ببین! من از تهدیدای توخالی تو نمی ترسم.
- به موقع اش خوبم می ترسی. می دونی اینا رو برای این خاطر بهت میگم که بعدا شکوه و شکایت نکنی که چرا باهات اتمام حجت نکردم.
- من نمی فهمم علت این همه اصرار تو چیه؟ تو که این همه هواخواه داری خب یکی از بین اونا انتخاب کن.
- مشکل اینه که از بین این همه دختری که من می شناسم فقط یه نفرشون دل منو برده...گذشته از این من یه عادتی دارم که از هر چیزی که خوشم بیاد باید به دستش بیارم و حالام از تو خوشم اومده و به دستت می آرم.
- باید بگم این بار برات متاسفم وقتش رسیده که کم کم این عادت بد رو ترک کنی.
مانی در حالیکه بهم خیره شده بود لبخندی زد و گفت:آتوسا بار اولی که تو رو دیدم با دیدن چشمات یاد غزال افتادم . یه جفت چشم سیاه درشت و زیبا. درست مثل غزالی ولی حالا می بینم مثل غازل خیلیم گریزپایی ولی باید به اطلاعت برسونم که منم صیاد باهوش و زرنگی ام و آخر دفعه توی دام من می افتی.
- تو صیاد زرنگی نیستی. بلکه یه صیاد خیالبافی همین و بس.
- تو این طور فکر کن آهوی وحشی من. و باز خندید.
برخاستم تا به اتاقم پناه ببرم که زیور همه را به صرف شام دعوت کرد.
******
صفحه 120 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/magik-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:01 AM
صل نهم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/lotus-smiley.gif
از آن طرف میز متوجه نگاه های خشمگین مانی شدم، مسلما از این که کنار کیارش نشسته بودم عصبانی بود. هر گاه اتفاقی نگاهم به نگاهش می افتاد سرش را به علامت تهدید برایم تکان می داد.
زیر لب غریدم: از عصبانیت بمیر.
- چیه با خودت درگیری شخصی پیدا کردی؟
- نه با دیگران مشکل دارم.
- ببین آتوسا تو فکر می کنی مانی اصلا متوجه مزه شام امشب شد؟
- این موضوع برام اهمیتی نداره و دستم را به طرف پارچ نوشابه بردم که ناگهان ظرف سوپ روی دستم برگشت ،از داغی سوپ جیغی کشیدم و از جا پریدم. با وحشت نگاهی به دستم انداختم از آرنج تا نیمه انگشتانم سوخته بود، همه دورم جمع شده بودند و سعی می کردند به نحوی آرامم کنند و مونیکا می خواست با کلینکس دستم را پاک کند که مانی گفت: نه ممکنه بدتر بشه . برو دستش رو زیر آب سرد بشود باید ببریمش دکتر.
با تصدیق دیگران مونیکا با عجله مرا به آشپزخانه برد و در حالی که با مهربانی سرزنشم می کرد دستم را شست. به همان سرعت دستم تاول زده بود و به شدت درد می کرد.
زیور مانتویم را روی دوشم انداخت و روسری را گره زد. مونیکا و پدر می خواستند همراه من بیاید که مانی گفت: اگه اجازه بدین من می برمش.
- من نمی تونم اینجا بمونم، مونیکا می مونه ولی من می آم.
و بدین ترتیب همراه پدر و مانی راهی کلینیک شدم. مانی پشت رل نشست و من و پدر در صندلی عقب جا گرفتیم . پدر دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با لحن دردمندی گفت: عزیزم چرا مواظب خودت نیستی، خیلی می سوزه؟
در حالی که از شدت اشک می ریختم نالیدم: خیلی زیاد.
پنج دقیقه بعد در کلینیک بودم. دکتر دستم را معاینه کرده و دستور پانسمان داده بود. پس از چند لحظه با اشاره مانی همراه پدر به اتاق پانسمان رفتم.
پرستار با نگاهی به دستم گفت: چه کار کردی با دستت؟! و محلول ضدعفونی را روی دستم ریخت.
ناگهان سوزش دستم بیشتر شد، ناخودگاه دستم را کشیدم و نالیدم وای خیلی می سوزه.
- قرار نشد دستت رو بکشی. پانسمانش درد داره ولی باید تحمل کنی... آقا لطفا بالای دستش رو بگیرید.
به دنبال این حرف مانی جلو امد و در طرف راستم ایستاد و بالای دستم را گرفت و آرام گفت: چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، تحمل کن.
رایحه ادکلن خوشبو و گرانقیمتش را استشمام کردم و برای چند ثانیه درد را از یاد بردم اما با دست به کار شدن پرستار شروع به داد و فریاد کردم. پنج دقیقه تمام اشک ریختم و جیغ می کشیدم. وقتی پانسمان دستم تمام شد نفس راحتی کشیدم. پرستار با نگاهی به چهره ام گفت: خجالت بکش! این که دیگه این همه اشک ریختن نداره دختر خوب! و رفت.
مانی دستمالی به طرفم گرفت و گفت: چکار کردی با خودت آتوسا!
دستمال را گرفتم و اشکهایم را پاک کردم. روسری در اثر تقلایی که کرده بودم از سرم افتاده بود. مانی مقابلم ایستاد و روسری را روی سرم گذاشت و ناشیانه گرهی به روسری زد. موهایم هنوز به طرز آشفته ای از روسری بیرون بودند.
مانی با عصبانیت گفت: موهات رو چرا نمی بندی؟ و سریع موهایم را به پشتم ریخت و گفت: اینا رو که باز می ریزی روی شونه هات منو دیوونه می کنه، می فهمی چی می گم؟
سرم را پایین انداختم و بلند شدم. مانی در کنارم به راه افتاد و از کلینیک خارج شدیم . از دور پدر را کنار ماشین دیدم که ایستاده بود و سیگار می کشید.
- من اون جا از شنیدن ناله و دیدن اشکای تو دلم ضعف رفته و اعصابم خرد شده، عوضش پدرت داره سیگارش رو می کشه. آتوسا تو چکار کردی با من! دیدی چطوری خواستگاری رو به هم زدی!
- این طوری بهتر شد به قول خودت توام دیگه جلوی همه ضایع نمی شی.
- دختر تو ، توی سینه ات به جای قلب چی داری؟ یه تیکه یخ؟
- هر طوری دوست داری فکر کن.
- آتوسا ولی من هنوزم سر حرفای خودم هستم، توام باید با من بهتر از اینا باشی.
- مانی منطقی باش...بهتره خواستگاری رو فراموش کنی.
- نمی تونم! مطمئن باش اگر می تونستم تا حالا فراموشت کرده بودم...وقتی بی تفاوتی تو رو نسبت به خودم می بینم می خوام بمیرم...روزی صدبار از خدا می خوام تا به من قدرتی بده که بتونم فراموشت کنم ولی نمی شه. من هفته ی دیگه بازم می ام.
- جوابت از حالا منفیه. فقط دیگه گلایه نکن که چرا جلوی همه ضایع شدی.
- تا هفته دیگه ام مهلت داری ولی از روز شنبه در صورت منفی بودن جوابت من دیگه اون مانی سابق نیستم.
با نزدیک شدن به پدر مانی فرصت پیدا نکرد که صحبت دیگری کند و ناچار ساکت شد.
- پانسمان شد؟
اخمی کردم و گفتم: پدر شما کجا رفتید؟
همین طور که سوار ماشین می شد گفت:عزیزم طاقت نداشتم اون جا بمونم.
- هر روز باید پانسمان دستش عوض بشه.
- باشه می آرمش همین جا.
- نه دکتر گفته خونه ام می تونید پانسمانش کنید، فقط باید نسخه اش رو بگیریم.
چند دقیقه بعد مانی جلوی یک داروخانه نگهداشت و خواست پیاده شود که پدر گفت : مانی نسخه رو بده من خودم داروها را می گیرم.
مانی از خدا خواسته نسخه را به پدر داد: وقتی پدر از ماشین پیاده شد به طرفم برگشت و گفت: از این به بعد بیشتر مواظب خودت باش... هر روزام پماد روی دستت بزن تا زودتر خوب بشه، هنوزم درد داری؟
جوابش را ندارم دستش را محکم روی فرمان کوبید و فریاد کشید: ممکنه وقتی باهات حرف می زنم جوابم رو بدی!
- تو حق نداری سر من داد بزنی.
- خودت باعث میشی....من نمی فهمم تو چرا دوست داری منو عصبانی کنی! و به طرفم برگشت و گفت: هان! علتش چیه؟
در همین موقع پدر امد و مانی به ناچار برگشت و من از شر جواب دادن به سوالش راحت شدم.
وقتی به خانه رسیدیم دوباره همه به دورم جمع شدند و حال و احوالم را پرسیدند.
کیارش با آرامش همیشگی خودش پرسید: هنوز درد داری؟
- نه زیاد سوزشش کمتر شده.
لبخندی زد و گفت: از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی.
نیم ساعت بعد که مانی به همراه خانواده اش قصد رفتن کرد موقع خداحافظی از من آرام گفت: نصف این توجهی رو که به کیارش داری اگر به من داشته باشی اگر گناهی کردی پای من.
از حرف مانی خنده ام گرفت سعی کردم تا نخندم ولی نشد. و مانی متوجه شد و گفت: چه عجب بالاخره بعد از سه چهار ماه یه لبخندی برام زدی! خب خداحافظ و به امید دیدار...امیدوارم آخر هفته که دیدمت سر عقل اومده باشی.
- از این که کمکم کردی ممنون ولی مطمئن باش که جواب هفته بعدم منفیه. پس بهتره که دیگه قضیه رو دنبال نکنی.
- دلم می خواد این شانس رو بهت بدم که خودت با میل و رغبت همسرم بشی. پس بنابراین هفته دیگه ام می ام. و ترکم کرد.
صبح با شنیدن صدای زنگ همراهم از خواب بیدار شدم. گوشی را از روی میز تحریر برداشتم و دکمه را فشردم و با صدای خواب آلودی گفتم: بله.
- الو سلام.
بابک بود. جواب سلامش را دادم و حالش را پرسیدم بعد از اینکه تشکر کرد پرسید: خوب بودی؟
- آره.
- پس ببخش که مزاحم خوابت شدم. یعنی فکر نمی کردم تا الان خواب باشی.
- اشکالی نداره...مگر ساعت چنده؟
- ساعت یازده اس.
- ای وای من چقدر خوابیدم. چه خوب شد زنگ زدی.
- خب چه خبر از دیشب؟
- برای خواستگاری اومدن ولی با سوختن دست من خواستگاری انجام نشد.
- جدی دستت سوخت؟
- واقعا؟! حالا با چی سوخته؟
- با سوپ.
- پس حواست کجا بوده؟! حالا پانسمانش کردی یا نه؟
- همون شبانه رفتیم کلینیک و پانسمانش کردم.
- زیاد که نسوخته؟
- نه به اون صورت. ولی دستم باید تا یک هفته پانسمان بشه و تا یک ماه هم هر روز پماد بزنم تا زودتر اثر سوختگی برطرف بشه.
- دردی که نداری، نه؟
- الان که نه ولی نمی دونی دیشب چه زجری کشیدم تا دستم رو پانسمان کردن.
صفحه 127 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/marshmallow-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:01 AM
صل نهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mc-smiley.gif
- آخی امیدوارم هر چه زودتر دستت خوب بشه.
- مرسی.
- خب دیگه چه خبر البته نه از این خبرای وحشتناک که طاقت شنیدنشون رو ندارم.
خندیدم و گفتم:اتفاقا یه خبر وحشتناک تر دارم. مانی پنج شنبه دیگه دوباره به خواستگاری میاد.
- جدا؟! پس هنوز بهش جواب منفی ندادی؟
- چرا، حتی موقع خداحافظی دوباره بهش گوشزد کردم که جوابم منفیه ولی مانی دست برادر نیست.
- خب حق داره.
- چی! من نمی دونم چرا همه به حال مانی دل می سوزونن.
- همه؟!
- منظورم تو و کیارشی.
- خب چون تو مرد نیستی و نمی تونی حال مانی رو درک کنی ولی من و کیارش چون مرد هستیم و مردام احساسات مشترکی دارن برای همین حال مانی رو می فهمیم.
- تو می بایست لیسانس روانشانسی می گرفتی نه حقوق.
- اگر تو دوست داشته باشی میرم لیسانس روانشناسی ام می گیرم.
- نه خیر،گذشته از اون منم دلم به حال مانی می سوزه ولی از طرف دیگه نمی تونم خودم رو راضی کنم زن مردی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم.
- خب علاقه بعد از ازدواج ام به وجود می آد.
- اِ ! توام که حرف مانی و کیارش رو می زنی!
- می دونی آتوسا من خیلی ها رو می شناسم که قبل از ازدواج عاشق همدیگه نبودم ولی بعد از ازدواج چنان عشقی بینشون بوجود امده که باور کردنی نیست.
- ولی من جزء این دسته از آدما نیستم و نمی تونم باشم.
- چرا؟
- خب دیگه.
- ولی این می تونه چند علت داشته باشه.
- نه خیر، جدا اشتباهی انتخاب رشته کردی اقای وکیل.
در حالیکه می خندید گفت: باور کن من می تونم سه تا علت برات بگم که مسلما تو به خاطر یکی از همین سه علت از ازدواج با مانی سر باز می زنی.
- حتما می خوای بگی یکیشون مونیکاست؟
- آفرین دقیقا درست گفتی، حالا علتش این نیست؟
- نه خیر متاسفم که فرضیه ی شما به اثبات نرسید.
- شایدم تو دنبال کسی هستی که اصلا وجود نداره، یعنی مردی که ساخته و پرداخته ذهن خودته... یه شاهزاده که بیاد دستت رو بگیره و تو رو به قلعه خودش ببره.
- نه بابا دیگه اونقدرام دیوونه نیستم.
- باور کن من قصد توهین نداشتم . می دونی خیلی از دخترا این قدر رویایی فکر می کنن.
- آخی. ولی من جز این دسته از دخترا نیستم.
- خدا رو شکر.
- خب سه دیگر را هم بگویید آقای دکتر.
مکثی کرد و گفت: شایدم دل به کسی باختی و برای همین از ازدواج با مانی فرار می کنی.
نمی خواستم کسی به جز کیارش از این موضوع اطلاعی داشته باشد برای همین با عجله گفتم: نه خیر این یکیم غلط از آب درآمد.
- مطمئنی آتوسا؟
- خیالت راحت باشه. حالا من از تو یه سوالی می پرسم.
- تو چرا به من گفتی که هیچ وقت میدون رو برای مانی خالی نکنم و مانی پسریه که از موش و گربه بازی خوشش می آد؟
- احساس می کنم مانی لیاقت تو را نداره.
- پس چرا الان تشویقم می کنی که به مانی جواب مثبت بدم؟
- اشتباه نکن من گفتم عشق بعد از ازدواج ام به وجود می اد ولی برای مانی نگفتم چون می دونم جواب تو برای مانی همون نه که بوده، هست. من برای خواستگارای دیگه گفتم ولی چون الان مانی خواستگار توئه سه تا علت رو گفتم که هنوزم معتقدم که به خاطر یکی از همین دلایله که تو مانی رو طرد می کنی. حالا در مورد خواستگارای بعدی علت اول متغیره ولی دومی و سومی بر جای خودشون استوار هستن.
- ببخشید آقای دکتر جلسه بعدی چه روزیه؟
بابک خنده بلندی سر داد و گفت: حالا ببین چقدر به من متلک می پرونه.
- من که چیزی نگفتم.
- اِ... عجب حلال زاده اس! اومدش!
- کی؟
- مانی دیگه.
- خب پس کاری نداری؟
- نه از این که مزاحمت شدم و از خواب بیدارت کردم بازم معذرت می خوام.
- خواهش می کنم خداحافظ.
- خدانگهدار و به امید دیدار.
تماس را قطع نکرده بودم که صدای تلفن بلند شد سریع گوشی را برداشتم و گفتم:بفرمایید.
- سلام خانوم خانوما.
- ساغر تویی؟
- چطوری؟حالت خوبه؟ خانواده محترمه، پدرمکرمه، همسر پدر معززه ه ه ه.
- این خزعبلات چیه پشت سر هم ردیف کردی؟ پس کی می خوای عاقل بشی؟
- وقتی برام خواستگار پیدا شد.
خندیدم و گفتم: خب پس دیگه می گفتی هیچ وقت.
- زود اعتراف کن.
- آقا به خدا ما نه دزدیم نه معتاد.
- طفره نرو! مانی با گی و شیرینی دیشب اونجا چه کار می کرد؟
- نکنه توی خونه ما دوربین مخفی کار گذاشتی؟
- حالا تو لطفا بنال.
- مثلا اومده بود خواستگاری.
- به به! به سلامتی پس شدی زن داداش عزیزم.
- نه خیر زبونت رو گاز بگیر.
- بیا اینم از گاز. جدا جواب منفی دادی؟
- دستم سوخت خواستگاری به صورت علنی انجام نشد ولی من قبلا جواب رد رو به مانی داده بودم.
- نکنه به خاطر حرف اون شب من؟
- نع.
- باور کن داشتم باهات شوخی می کردم.
- جدی می گی؟
- به جون مامان و بابا ، به مرگ سینا.
- خاک بر سرت کنن. منو بگو چقدر برات غصه خوردم.
- آتوسا جون من به خاطر حرف من که این کار رو نکردی؟
- نه به جون تو ولی من فکر می کردم تو به مانی علاقه داری.
- نه بابا! من عزیزم رو خونه شما یک ساعت به زور تحمل می کنم اون موقع برم زن داداشش بشم! وامصیبتا.... خدا مرگم بده چه شوخی بدی کردم.
- الهی امین.
- آتوسا به روح مامانت قسم بخور تا من خیالم راحت بشه.
- به روح مامان قسم می خورم که من به خاطر توئه احمق به مانی جواب رد ندادم. حالام دارم از گرسنگی می میرم. می خوام برم یه چیزی بخورم.
- حالا چه عجله ای داری، صبر کن هنوز سوالاتم تموم نشده.
- ای وای! خب زود باش.
- از اون مانی که من می شناسمش همچین چیزی بعیده یعنی به همین راحتی قبول کرد و رفت؟
- نه خبر، اونم مثل تو خیلی بدپیله اس . گفت که هفته دیگه می ام. سوال دیگه ای نیست؟
- هفته دیگه چی بهش می گی؟
- اگر از گرسنگی تلف نشدم و زنده موندم می گم نه.
- جدی؟ راست می گی؟
- پس چی؟...اخه چه دلیلی داره بهت دروغ بگم.
- آخه اگر دوباره فکر نکنی من عاشقشم باید بگم اون پسر بدی نیست خودتم که می دونی خیلی از دخترا منتظرن تا لب تر کنه تا به عقدش در بیان. نکنه به خاطر مونیکاست؟
- نه اصلا به مونیکا ربطی نداره.
- نکنه تو به کسی علاقه مند شدی؟
- نه این حدستم اشتباست.
- پس چرا به سینا و مانی جواب رد دادی؟
- نمی دونم چرا.
- من که می دونم حدس دومم درسته ولی دلم می خواد از زبون خودت بشنوم.
- دست بردار اینا همه ساخته و پرداخته ذهن معیوب توئه ساغرجان.
- تو که می دونی من بالاخره از زیر زبونت می کشم ولی حالا فعلا داریم میریم مهمونی و وقت ندارم.
- خب پس خوش بگذره. فعلا خداحافظ. و گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشتم و نفس راحتی کشیدم.
******
صفحه 134
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:02 AM
فصل دهم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mix-points-smiley.gif
یک هفته به سرعت سپری شد و امروز روزی بود که مانی باز برای خواستگاری به خانه ی ما می امد. نیم ساعت قبل از این که بیایند به اتاقم رفتم تا آماده بشوم. این بار یک دست بلوز و شلوار انتخاب کردم و پوشیدم. می خواستم موهایم را باز بگذارم که به یاد حرف مانی افتادم و با گلسری موهایم را پشت سرم جمع کردم و در آینه نگاهی به خودم کردم و لبخندی زدم.
آستین لباسم قرمزی وحشتناک دستم را پوشانده بود ولی انگشتانم که از آستین بیرون بود خیلی توی چشم می زد.
پایین رفتم و روی کاناپه لمیدم و کتابم را به دست گرفتم و شروع به خواندن کردم. هنوز دو صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که میهمانها امدند.
مانی در حالیکه دسته گل زیبایی در دست داشت وارد شد و به سمتم امد و دسته گل را به طرفم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
گلها را گرفتم و گفتم: نیازی نبود زحمت بکشید. و با گلها به آشپزخانه رفتم که انها را در گلدان بگذارم.
زیور گلها را از دستم گرفت و گفت: شما زحمت نکشید.
- واه! یعنی چه؟
- می ترسم دوباره بلایی سرتون بیاد.
- نه اون دفعه ام اتفاقی بود.
- خانم به آقا مانی که جواب مثبت می دید، درسته؟
- بعدا می فهمی.
در حالیکه بهش برخورده بود گلها را داخل گلدان گذاشت و به دستم داد. از آشپزخانه بیرون آمدم و مثل دفعه ی قبل گلها را روی میز غذاخوری گذاشتم و به طرف میهمانها رفتم. از قبل با کیاشر هماهنگی کرده بودم که اگر وضعیت طوری بود که من مجبور بودم پیش مانی بنشینم او یم بایست هنگام امدن من به بهانه ای از سر جایش بلند شود اتفاقا همین طور هم شد و درست چند لحظه قبل از امدن من ، کیارش برخاست و من با خیال راحت در جای کیارش نشستم.
آقای رهنما رو کرد به من و گفت: آتوسا خانوم دستتون که بهتر شده؟
- بله، خیلی بهتره.
- خب خدا رو شکر. و بعد رو کرد به پدرم و گفت: شهرام جان اجازه میدی قبل از هر صحبتی مانی با اتوسا صحبتی داشته باشه؟و به انتظار جواب به پدر نگاه کرد.
مطمئن بودم که این خواسته، خواسته مانی بوده و قصد دارد دوباره تهدیدم کند. انتظار داشتم پدر جواب منفی من را به انها اطلاع دهد ولی با شنیدن جوابش که گفت "از نظر من اشکالی نداره" با حرص در جایم جا به جا شدم.
مونیکا گفت: آتوساجان عزیزم با مانی به حیاط یا کتابخانه برید و راحت باشید.
به ناچار برخاستم و به طرف کتابخانه به راه افتادم و وارد کتابخانه شدم. مانی پشت سرم امد و در را بست و کنارم روی کاناپه نشست . از این که این قدر نزدیکم نشسته بود معذب بودم . مانی با نگاهی به دستم گفت: خیلی که ناجور شده!
- آره، شاید اصلا تا آخر عمرم خوب نشه. و لبخند تمسخرآمیزی زدم.
- متوجه منظورت نمی شم؟!
سرم را تکان دادم و در دلم گفتم: از بس خنگی.
- اگر منظورت این بود که من با دیدن دستت از تصمیمم منصرف شدم سخت در اشتباهی. خب تکلیف من چیه؟
برخاستم و گفتم: معلومه یعنی تا حالا نمی دونستی؟
- نه نمی دونم . حالا خیلی جدی بگو من چه کار کنم؟
- تو با یه دختر خانوم زیبا و متشخص و متین ازدواج می کنی و منم توی عروسیتون شرکت می کنم.
- می دونی با کل جمله تو موافقم ولی یه چیزی ام خودم بهش اضافه می کنم تا کامل بشه...همونطور که تو گفتی من با یه دختر زیبا و متین ازدواج می کنم و توام توی عروسی شرکت می کنی. منتها باید زحمت عروس شدنم بکشی. خب حالا تو سوالی از من نداری؟
- مانی دست بردار اخه چه سوالی؟
- یعنی تو نمی خوای بدونی من چه اخلاقی دارم یا چه عقاید و آرزوهایی...
- نه اینا رو باید به همسر آینده ات بگی، نه من.
مانی در یک لحظه بلند شد و دستم را کشید و با خشونت روی کاناپه نشاند و در حالیکه خودش در کنارم می نشست با عصبانیت گفت: پس تو کی هستی؟
- هر کسی باشم فقط می دونم همسر آینده تو نیستم.
- دوباره شروع کردی! اخه من چه هیزم تری به تو فروختم که به هیچ صراطی مستقیم نمی شی، هان؟
- ببین من و تو هیچ اشتراکی با هم نداریم. چرا متوجه نیستی؟
- بعد از ازدواج به تفاهم می رسیم.
- سالی که نکوست از بهارش پیداست.
- ببین من و تو که تا سه ماه پیش با هم مشکلی نداشتیم ولی از اون روزی که من بهت فهموندم دوستت دارم تو شروع به بدقلقی کردی، پس نگو با هم تفاهم نداری. بگو من نمی خوام این تفاهم به وجود بیاد.
حرفی نزدم. چون هر حرفی می زدم مانی باز حرف خودش را می زد.
- آتوسا من امشب از تو جواب نمی خوام... دو روز بهت وقت می دم ، بعد تلفنی جواب رو ازت می گیرم و امیدوارم مثبت باشه.
- خودت می دونی که مثبت نیست.
- اگر منفی بود از روز یکشنبه نمیذارم یه ذره آب خوش از گلوت پایین بره. مطمئنم بعد از یک ماه که دوباره به خواستگاریت اومدم جوابت مثبته.
- خیالبافی ام حدی داره.
- همین طور خوش خیالی.
- اگر حرفات تموم شد بریم بیرون، الان نیم ساعته که داری اعصابم رو داغون می کنی.
مانی بلند شد و گفت:الان که رفتیم تو حرفی نمی زنی. خودم می گم قراره دو روز دیگه بهم جواب بدی.
- ولی به نطر من بهتره همین الان تمومش کنیم.
- متاسفم ولی نظر شما قابل اجرا نیست . و در را باز کرد و گفت:بفرمایید عروس خانوم.
هنگامی که پیش دیگران رفتیم، همه با کنجکاوی به من و مانی نگاه می کردند . پس از چند دقیقه بالاخره مونیکا طاقت نیاورد و سکوت را شکست و گفت:واه! خب یه چیزی بگو مانی.
- اتوسا دو روز دیگه به من جواب میده.
صفحه 139 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/moon-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:03 AM
فصل دهم قسمت2 :
آقای رهنما گفت: خب حالا که دو تا جوونمون با هم صحبت کردم بهتره در مورد بقیه مسائل صحبت کنیم تا عروس خانوم با آگاهی کامل از تمامی مسائل تصمیم بگیرم. اتوسا خانوم همونطور که می دونی من دو تا فرزند بیشتر ندارم و به دوتاشون عشق می ورزم...مونیکا رو که به دست پدرت سپردم و مطمئنم که شوهر خوبی پیدا کرده، پس خیالم از جانب مونیکا راحته، حالا مونده مانی که به سرانجامی برسونمش...دوريال سه سالی بود به مانی اصرار می کردم ازدواج کنه ولی طفره می رفت تا اینکه با شما آشنا شد. یکسال پیش وقتی در مورد ازدواج باهاش صحبت کردم فهمیدم که همچین ب یمیل نیست یه چیزایی فهمیده بودم که خود مانی پنج ماه پیش در مورد شما با من صحبت کرد. اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت حالام که می بینی در خدمتتون هستیم برای خواستگاری...مانی رو که خودت می شناسی من نباید ازش تعرفی کنم ولی پسر بدی نیست شکر خدا من از دستش راضیم....خب تحصیل کرده ام هست از نظر ثروت ام نصف سهام کارخونه به اسم مانی جانه.خونه ام هر جا دوست داشته باشه براش می خرم... و اما در مورد مهریه هر چی که شما بخوای همونه. ارزش تو و پدرت برای ما بیش از این حرفاست. البته این ازدواج یه مزیت دیگه ام داره که به این واسطه رابطه تو و مونیکام نزدیکتر از قبل می شه و این در نوع خودش خیلی خوبه... در هر صورت اگر قبول کنی و عروس مانی بشی من که از صمیم قلب شاد و خوشحال می شم.
- همین طور من آتوساجان، از همون اول که دیدمت دوست داشتم که خانوم داداشم بشی عزیزم، منم امیدوارم جوابت مثبت باشه.
- منم مادر شوهر خوبیم.درسته که در ظاهر کمی خشک و رسمی به نظر می آم ولی قلب صافی دارم.
در جواب صحبتهای خانواده مانی جز لبخند زدم کار دیگری نتوانستم انجام دهم. اگر من عاشق کیارش نشده بودم مطمئنا مانی را رد نمی کردم. وقتی که فکر می کردم مانی هیچ عیب و ایرادی نداشت که بتوانم به ان استناد کنم و طردش کنم ولی من قلبم را به کس دیگه ای داده بودم و این چیزی بود که مانی نمی فهمید و مثل بچه ها می خواست با اصرار و لجبازی به اسباب بازی مورد علاقه اش دست پیدا کند.
گاه از سماجت مانی به ستوه می امدم و دوست داشتم که شرش را از سرم کم کند و گاه که اصرار و التماسش را می دیدم دلم به حالش می سوخت. به قول خودش پنج ماه پیش عاشقم شده بود و سه ماه بود که به من ابراز علاقه می کرد اما هنوز سر جای اولش بود. ولی من هم تقصیری نداشتم من هم دلم را به کیارش داده بودم. کیارش که به من علاقه نداشت...پس چرا من به کیاشر پیله نمی کردم؟
این سوالی بود که بارها از خودم پرسیده بودم ولی هنوز جوابی که قانعم بسازد برایش پیدا نکرده بودم. هر چند به هیچ عنوان دلم نمی خواست مورد ترحم کیارش واقع شوم ولی به نظرم این انتظار خیلی کشنده بود شاید هم به قول کیارش تحت تاثیر عمل سینا واقع شده بودم و می خواستم مثل او رفتار کنم . اما باز هم نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که با مانی ازدواج کنم. به نظرم تنها موردی که در آن نمی شد از زور و اجبار استفاده کرد همین ازدواج بود. در همین افکار بودم که صدای کیارش را شنیدم.
- چیه عروس خانوم به چی فکر می کنی؟
- دوباره شروع کردی کیارش!
- نکنه به این فکر می کنی که آقا دوماد چقدر دوستت داره؟
- ببین داری از این که بهت پیشنهاد دادم با هم دوست بشیم پشیمونم می کنی ها!
خندید و گفت: به نظر من که خیلی دوستت داره. طفلک پنج ماهه که عاشقته، سه ماهم هست که سرگردون کوی توئه.
- تو لطفا نظرت رو برای خودت نگه دار لازمت میشه. اخه تو چی از عشق و عاشقی سرت میشه، هان؟
- می دونی من اگر قبلا هم می خواستم عاشق بشم با دیدن تو و مانی و سینا از هر چی عشق و عاشقیه پشیمون شدم.
- مگر عشق و عاشقی ام دست خود ادمه که اگر خواست عاشق بشه و اگرم نخواست عاشق نشه.
- پس نه دست بغل دستی ادمه.
- خیلی مسخره ای کیارش. و خندیدم.
- نخند مانی غیرتی می شه کار دستمون میده.
جوابش را ندادم که دوباره پس از چند لحظه گفت:اتوسا این دفعه موقع صرف شام کنار من نشین.
- حالا کی خواست کنار تو بشینه عتیقه.
- من باب اطلاع خدمتتون عرض کردم.
هنگام شام مجبور شدم کنار مانی بنشینم.مانی در حالی که برایم غذا می کشید گفت: چه سعادتی. برای من افتخار بزرگیه که کنار شما باشم.
- کافیه ممنون.
- خواهش می کنم، واقعا چقدر خوب بود تو همیشه این قدر رام بودی.
- نمی دونستم جزء دسته حیوانات وحشی ام!
- خودت می دونی که منظور من این نبود. در هر صورت اگر سوء تفاهمی پیش اومده ازت معذرت می خوام.
- چی! حرفای تازه می شنوم! تو که از کسی بیخودی معذرت خواهی نمی کردی چطور شد تغییر عقیده دادی؟
- حالام از کسی بیخودی معذرت خواهی نمی کنم ولی تو برای من کسی نیستی، برای همین با دیگران برای من فرق داری کوچولو... چند بار به این امر اعتراف کنم.
به خودم لعنت فرستادم که چرا این حرف را به مانی گفتم. من که می دانستم مانی ادم صریحی است. از خجالت سرم را پایین انداختم. دلم می خواست محکم روی سرم بکوبم که چرا نسنجیده حرف زده بودم.
همین طور که داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم صدای آرام مانی را شنیدم که می گفت: دست بردار آتوسا این که دیگه این همه خجالت نداشت.
تا اخر میهمانی جرات نگاه کردن به چهره مانی را نداشتم. می ترسیدم مانی پیش خودش فکر کرده باشد من این حرف را از روی عمد به او گفته بودم تا باز به من ابراز علاقه کند، حتی موقع خداحافظی هم به مانی نگاه نکردم و مانی هم مدام می پرسید آتوسا چی شده که دیگه حتی بهم نگاهی نمی کنی؟ کار اشتباهی کردم یا حرفی زدم که تو خوشت نیومده هان؟
ناچار گفتم: نه چیزی نیست و سریع خداحافظی کردم و از تیررس نگاهش خارج شدم.
دو روز بعد هنگام غروب مانی با من تماس گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- خب بی صبرانه منتظر شنیدن جوابتم.
- من که قبلا بهت جواب دادم.
- پس منفیه.
- متاسفم، امیدوارم همسر مورد علاقه ات رو پیدا کنی.
- پیدا کردم ولی خودش به زبون خوش راه نمی اد. باید به زور سر سفره عقد نشوندش، پس بچرخ تا بچرخیم... امروز بیست و ششم فروردینه قول میدم بیست و ششم اردیبهشت که دوباره اومدم خواستگاریت جواب مثبت باشه، فعلا خداحافظ و قطع کرد.
بهت زده به گوشی تلفن خیره شدم و با شنیدن صدای زیور که می گفت "خانوم نمی خواید گوشی رو روی تلفن بذارید" به خودم امدم و گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشتم.
*****
صفحه 145 http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-25-.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:03 AM
صل یازدهم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mosquito-smiley.gif
مونیکا از اینکه به مانی جواب رد داده بودم ناراحت بود ولی در ظاهر چیزی به روی من نمی آورد. حتی رفتارش نسبت به من عوض نشده بود و من از این بابت خوشحال بودم. پیش خودم فکر می کردم حالا تا چند روز مونیکا با من و پدر سرسنگین می شود و پدر را سرزنش می کند که چرا دخترت دست رد به سینه ی برادر من زده ولی خوبختانه از این برخوردها خبری نبود. حتی مونیکا با این رفتارش باعث شد که نظرم نسبت به او عوض شود.
مونیکا دختر خونگرم و مهربان و خوش برخوردی بود حتی در برخورد با من سعی می کرد خیلی صمیمی رفتار کند ولی من فکر می کردم که همه اینها از روی ریا و تظاهر و برای جلب اعتماد پدر است. شاید هم این تصور من به علت این بود که همه عقیده داشتند تمام نامادریها موذی و بدجنسند و چشم دیدن فرزندان شوهرشان را ندارند. برای همین در رابطه با مونیکا بسیار محتاط عمل می کردم و سعی داشتم زیاد با او ارتباط برقرار نکنم و به همین دلیل هر بار مونیکا به سراغم آمده بود تا با هم به خرید یا پارک یا میهمانی برویم، من به طریقی از همراهی با او سرباز می زدم.
حدو یک هفته ای از جریان خواستگاری گذشته بود ولی مانی برخلاق تهدیدش کاری به من نداشت . مانی هر سه روز یک بار برای دیدن مونیکا به خانه ی ما می امد ولی در طول این یک هفته به خانه ی مان نیامده بود . البته ناگفته نماند که از این موضوع خوشحال بودم چرا که نمی خواستم تا یکی دو ماهی مانی را ببینم.
من و ساغر تصمیم داشتیم برای تمرین والیبال به باشگاه برویم . وقتی به آنجا مراجعه کردیم و از ساعات تمرین اطلاع پیدا کردیم من روز یکشنبه و چهارشنبه ساعت پنج الی هفت را برای تمرین انتخاب کردم و به این علت این طور برنامه ریزی کردم که مانی درست همین روزها و در همین ساعات به دیدن مونیکا می امد و من نمی خواستم فعلا با مانی حتی بر حسب تصادف برخوردی داشته باشم. اتفاقا برنامه خوبی هم بود چرا که بعد از دو جلسه روحیه ام بهتر شد و دوباره شادی قبل از مرگ مامان داشت در وجودم زنده می شد و این برای خودم جالب بود. من که دختر شاد و خندان و شوخ و پرسر و صدایی بودم با مرگ مامان چنان ضربه ای خوردم که تا یک ماه بعد از مرگش حرف نمی زدم. حتی نمی گریستم و تازه بعد از یک ماه من مرگ مامان را باور کردم و توانستم برایش اشکی بریزم . و بعد از آن روحیه شاد قبلی در وجودم کشته شد و تبدیل به دختری عصبی و کم طاقت شدم که حوصله هیچ کسی را نداشت و با کوچکترین حرفی می رنجید و قهر می کرد ولی حالا با رفتن به باشگاه کم کم داشت تغییر و تحولاتی در من به وجود می امد و من واقعا خوشحال بودم چرا که دوست داشتم همان آتوسای قبلی می شدم. آتوسایی که یک دقیقه به زمین نمی نشست و به قول معروف از دیوار راست بالا می رفت، دختری که در شیطنت و شلوغی چیزی از یک پسر کم نداشت.
روز چهارشنبه بود و می بایست به باشگاه می رفتم. کوله پشتی ام را به پشتم انداختم و از خانه بیرون زدم. همین طور که راه می رفتم زیر لب غر می زدم که چرا ایراد ماشینم برطرف نشده و هنوز در تعمیرگاه است. از بخت بد من چون کیارش روزهای زوج به کارخانه می رفت من مجبور بودم با تاکسی خودم را به باشگاه برسانم.
منتظر تاکسی ایستاده بودم که صدای زنگ همراهم بلند شد و همزمان با ان تاکسی هم جلوی پایم ترمز زد. مسیرم را به راننده گفتم و سوار شدم و بعد دکمه گوشی را فشردم و گفتم:بله.
- سلام خوبی؟
- ساغر تویی؟
- اِ ، دوباره گفتی ساغر تویی!
- خب حالا ، تو کجایی؟رسیدی؟
- نه من خونه ام... راستش حالم زیاد خوب نیست نمی تونم بیام.
- آخی، حالا پیش دامپزشک رفتی؟
- خیلی بی معرفتی آتوسا!
خندیدم و گفتم:الهی! شوخی کردم.
در همین موقع صدای خنده آرام راننده را شنیدم . سرم را بلند و نگاهش کردم. از آینه داشت نگاهم می کرد ولی با دیدن من سریع نگاهش را به جلو معطوف کرد.
صدایم را پایین تر آوردم و گفتم:پس امروز نمی آی؟
- نع.
دهانم را به گوشی چسباندم و گفتم: خب جون می کندی زودتر می گرفتی تا منم نرم.
- واه! مگر تو نگفتی این ساعت نمی خوام خونه باشم!
- خب آره، در عوض می اومدم خونه ی شما.
- اه راست می گی. به جون تو حواسم نبود یعنی به ذهنم نرسید.
- ضریب هوشی پایین همین مشکلات رو داره، چی کار می شه کرد.
- حالا مگه چی شده، الان بیا.
- الان دیگه، من چند دقیقه دیگه می رسم.
- در هر صورت ببخشید.
- باشه من کارم از صبح که از خواب بیدار می شم بخشیدنه. خب فعلا کاری نداری؟
- نه قربونت برم.
- الهی امین.
- خفه بشی که این قدر سر خودت حیرونی.
در حالیکه می خندیدم خداحافظی کردم و با دقت خیابان را نگاه کردم تا از خیابان فرعی رد نشوم و پس از چند دقیقه گفتم:مرسی آقا پیاده می شم . و پول تاکسی را به طرف راننده گرفتم. راننده نگاهی از آینه به من انداخت و گفت:قابل نداره.
اخمی کردم و گفتم: لطفا سریعتر.
راننده هزاری را گرفت و پس از برداشتن کرایه اش باقی مانده پول را به دستم داد. سریع از ماشین پیاده شدم و پس از طی مسیری وارد باشگاه شدم. ولی حال و هوای باشگاه مثل همیشه نبود. ساغر با حرف های خنده داری که نمی دانم چطور انها را سرهم می کرد آن قدر من را می خنداند که این بار که نبود به وضوح جای خالیش را احساس می کردم. هر دفعه با شوخیهاش این دو ساعت تمرین به سرعت سپری می شد ولی امروز مدت تمرین به نظرم طولانی تر شده بود و داشت حوصله ام را سر می برد.تمرین که تمام شد اولین کسی بودم که پس از تعویض لباس قصد رفتن کردم. مشغول خداحافظی بودم که یکی از بچه ها گفت: اتوسا چه خبره؟ بمون حالا بعدا می ریم.
به اجبار لبخندی زدم و گفتم: این دفعه ماشین همراهم نیست و در ضمن عجله ام دارم، اخه شب مهمونی داریم.
- پس مزاحمت نمی شم.
- خواهش می کنم. خب پس با اجازه.
- خواهش می کنم خداحافظ.
دستش را فشردم و گفتم: خدانگهدار.
از باشگاه خارج شدم و کوله پشتی ام را به پشت انداختم و به راه افتادم. اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدایی شنیدم : هی کمک نمی خوای؟
نگاهی به صاحب صدا انداختم. پسری بود موتورسوار . جوابش را ندادم و در عوض به سرعت قدمهایم اضافه کردم اما انگار دست بردار نبود.در حالی که موازی با من حرکت می کرد گفت: بیا سوار شو بریم گردش. بیا دیگه چقدر ناز می کنی؟
- گمشو بیشعور عوضی.
- واه چقدرم بی تربیتی! اصلا به این کلاست نمی خوره از این حرفای بی ادبی بزنی...من زیاد حوصله ندارم بهت التماس کنم یه وقت میذارم میرم اون موقع پشیمون می شی ها!
جوابش را ندادم بلکه خسته شود و دست از سرم بردارد ولی سمج تر از این حرفها بود. هنوز ده دوازده متری تا سر خیابان مانده بود می خواستم بدوم ولی ممکن بود با این کار بیشتر اذیت کند و به ناچار همان طور به راه رفتن ادامه دادم. پسرک هم همین طور حرف می زد.
چشم به سر خیابان دوخته بودم و دعا می کردم زودتر به خیابان برسم که ماشین مانی را دیدم. سرم را پایین انداختم و روسریم را جلوتر کشیدم تا شناخته نشوم ولی مانی از ماشین پیدا شده و به نام صدایم کرد و از آن طرف خیابان به این طرف دوید.
صفحه 150 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Big_Eyes_Crab/BEC-15.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:03 AM
صل یازدهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mocantina-smiley.gif
پسرک با دیدن مانی که به طرفمان می امد به موتورش گازی داد و رفت.
ناچار ایستادم و به مانی که مقابلم بود سلام کردم.
بدون که جوابم سلامم را بدهد با عصبانیت پرسید: این پدرسوخته کی بود؟
از عصبانیت مانی هول شدم و گفتم: به خدا نمی دونم.
- ولی از دم باشگاه تا این جا داشت پا به پات می اومد.
جوابش را ندادم که گفت: زود بیا سوار شو! می رسونمت خونه.
آرام گفتم: خودم میرم.
- تو بیخود کردی که خودت میری . یا با پای خودت سوار میشی یا به زود می برمت . و کوله پشتی ام را کشید و گفت:زود باش.
به ناچار به طرف ماشینش که چند متر جلوتر بود رفتم.
مانی در جلو ماشین را باز کرد و گفت: سوار شو.
کوله پشتیم را در آوردم و سوار شدم. مانی در را بست و بعد خودش سوار ماشین شد و پرسید:
- پس ماشینت کجاست؟
- تعمیرگاه.
- با ماشین مونیکا می اومدی، نمیشد؟
حرفی نزدم. مکثی کرد و گفت: می دونی چند روز از مهلتت باقی مونده. و بدون این که منتظر جوابم باشد گفت: دقیقا چهارده روز. امروز که دیگه داره تموم میشه پس می مونه سیزده روز...خب حالا باز ازت می پرسم جوابت چیه؟
- قرار نبود جوابم تغییری کنه. خلاصه خیالت رو راحت کنم همونی که بوده ... نه که نه.
- باشه خودت این طور خواستی و به سرعتش اضافه کرد و سکوت کرد و من از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم.
هنوز مسافت کوتاهی تا خانه باقی مانده بود که مانی دوباره به حرف امد و گفت: یه بار دیگه ام می پرسم بازم جوابت منفیه؟
- مطمئن باش.
- پس دیگه مجبورم. و با فشردت دکمه ای چهار درب ماشین قفل شد و در حالی که به سرعتش افزوده بود از مقابل خانه عبور کرد.
با عصبانیت گفت: احمق نشو مانی. داری چی کار می کنی؟
- بهت که قبلا گفته بودم.
- زود باش منو برسون خونه، اگه پدر بفهمه می کُشَمت.
- مطمئن باش نمی فهمه.
- داری اعصابم رو داغون می کنی... آخه کجا میری؟
- خونه.
گوشی تلفن همراهم را با عصبانیت از کیفم بیرون کشیدم و شروع به شماره گیری کردم که آن را از دستم کشید و بعد از خاموش کردن گفت: آخی این تنها راه نجاتت بود که اینم از دست دادی . و وارد کوچه ای شد که منزلشان در ان واقع بود.
- مانی دست بردار! من جلوی پدر و مادرت آبرو دارم.
با کنترل از راه دور در را باز کرد و گفت: مگه بهت نگفتم؟ مامان و بابا امروز رفتن مسافرت . و وارد خانه شد و سریع دکمه را فشرد و در بسته شد.
با ترس گفتم: مانی شوخی نکن.
- شوخی؟نه من کاملا جدی ام.
ماشین را در پارکینگ متوقف کرد و گفت: خیلی خوش اومدی. حالا پیاده شو.
- لوس نشو. من می خوام برم خونه.
نگاهم کرد و گفت: خب اینجام خونه اس عزیزم.
-تو دیوونه شدی. این کارا چیه می کنی؟
بی حوصله گفت: سرم خیلی درد می کنه. زود باش پیاده شد . و به سمتم خم شد و در ماشین را باز کرد. یک آن فکری به ذهنم رسید کوله پشتی ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و با تمام توانم به طرف در حیاط دویدم ولی هنوز به در حیاط نرسیدم بودم که مانی با صدای بلندش سگش را صدا زد و گفت: برو پسر نذار به در حیاط نزدیک بشه.
با دیدن سگ بزرگ و سیاه مانی خود به خود ایستادم . سگ به سرعت امد و مقابلم ایستاد و با چشمان قهوه ای رنگش به من خیره شد.
چند لحظه بعد مانی امد و گفت: هیچ راه فراری نداری خانوم خانوما. حالا بیا تو که دیگه دارم کفری می شم.
وقتی که دید اهمیتی نمی دهم گفت: مارتی بیارش تو . و با خونسردی کامل وارد خانه شد. سگ به طرفم امد و پارسی کرد که از ترس به خودم لرزیدم و پس از چند دقیقه وارد خانه شدم. سگ خوشحال از انجام ماموریتش برای صاحبش دم تکان می داد و پوزه اش را به پاهای او می مالید. مانی دستی به سر و گوشش کشید و گفت: آفرین پسر حالا جلوی در باش که یه بار هوای فرار به سر کوچولوش نزنه. و سگ گویی فقط برای انجام دادن اوامر مانی خلق شده بود پارسی کرد و به طرف در حرکت کرد. مانی نگاهی به من کرد و گفت: می دونی کوچکترین اشاره ای که بکنم این سگ به ظاهر ارام تیکه پاره ات می کنه پس مواظب باش کاری نکنی که عصبانی بشم... خب حالا بیا بشین. از ترس در جایی که مانی اشاره می کرد نشستم و خودش کنار پایم روی زمین نشست و خیره به من شد...حیلی ترسیده بودم. نمی دانستم از چه طریق می توانم از دستش رهایی پیدا کنم. مشغول فکر کردن بودم که صدای او را شنیدم:
- داری به این فکر می کنی که چطوری از دستم فرار کنی، درست می گم؟
- خواهش می کنم مانی، الان یک ربع به هشته... پدر نگرانم می شه.
- متاسفم تو خودت این طور خواستی.
- این خیلی ناجوانمردیه، تو به من گفتی می رسونمت خونه که من سوار شدم.
- خب من که نگفتم می رسونمت خونه اتون، گفتم خونه. اینم خونه اس دیگه.
با ترس پرسیدم: منظورت از این کار چیه؟
- می دونی اگر تا نیم ساعت دیگه نری خونه پدرت نگران میشه باهات تماس می گیره ولی تلفنت خاموشه. وقتی تا دو سه ساعته دیگه ام برنگشتی اون وقت میره کلانتری و می گه دختر گلش گم شده... تا دو روز اینجا نگهت میدام بعد از دو روز دیگه می تونی از اینجا بری ولی چی می خوای بعد از دو روز به پدرت بگی!؟...مطمئنا کسی باور نمی کنه که تو، توی این دو روز خونه ی ما بودی. خلاصه ماجرا اینه که همه فامیل و دوست و آشنا خبردار میشن که تو گم شدی تازه شاید بعضی ها فکر کنن تو خودت فرار کردی. خلاصه آبروی تو و پدرت میره...دیگه بذار بقیه اش رو نگم.
- شوخی می کنی، تو این قدر بیرحم نیستی.
- درسته بیرحم نبودم ولی پیش تو بیرحم شدم، اخه می دونی من استعداد یادگیریم خیلی بالاست . و خندید.
- تو رو به هر کس که می پرستی بذار برم، خواهش می کنم.
- خواهش می کنم، خواهش نکن. و مکثی کرد و گفت:یادته من چقدر ازت خواهش کردم!
صفحه 155 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mobile-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:03 AM
فصل یازدهم قسمت 3 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/need-more-comments-smiley.gif
- ولی اون موضوع کاملا فرق می کنه. اخه ازدواج که اجباری نمیشه؟
- من این حرفا سرم نمی شه تو فقط به یه طریق می تونی اینجا رو ترک کنی.
نگاهش کردم و گفتم:به چه طریقی؟
- با یک کلمه، فقط یه بله کارت رو راه می اندازه.
اخمی کردم و فریاد کشیدم: این غیر ممکنه.
- جدی! باشه من فقط می خواستم بهت کمک کنم.
- ببین مانی به خاطر خدا منطقی باش...من داره دیرم میشه بذار برم.
- آتوسا اینقدر التماس نکن...گفتم که یک کلام بگو قال قضیه رو بکن.
- این محاله.
- باشه هر طور میل خودته... پس حالا که اینجا می مونی راحت باش، راستی چرا مانتو روسریت رو در نمی آری؟
در حالیکه ترس بر وجودم غلبه کرده بود گفتم: من همین طوری راحتم در ضمن به توام ربطی نداره، فهمیدی؟
- نه یه بار دیگه بگو تا بفهمم. و در حالی که می خندید گفت: راستی از این که با من توی این خونه تنهایی چه احساسی داری؟
عصبانی گفتم: هیچ احساسی ندارم دست از سرم بردار.
- جدی می گی؟ یعنی تو از این که با این جا تنهایی نمی ترسی... پس باید خیلی شجاع باشی، من که جای تو دارم کم کم می ترسم.
سرم را برگرداندم و جوابش را ندادم ولی داشتم از ترس سکته می کردم. به ساعتم نگاه کردم ساعت هشت بود.
فکری به ذهنم رسید تصمیم گرفتم که به دروغ جواب مثبت به او بدهم تا بتوانم از دستش فرار کنم.
- آتوسا شام چی بخوریم؟
- زهرمار! از این خونسردیت داره حالم بهم می خوره، بذار من برم بعدا هر کوفتی خواستی بخور.
- می دونی وقتی عصبانی میشی دلم ضعف میره؟ و کنارم نشست.
بلند شدم و گفتم:به من نزدیک نشو
در حالی که می خندید گفت: تو که نمی ترسیدی . و بلند شد و به طرفم امد.
عقب عقب رفتم . مانی هم در حالی که به چشمانم خیره شده بود نزدیکم می شد تا به ستون سنگی وسط سالن خوردم و فرار کردم به طرف مبلهای گوشه سالن دویدم ولی هنوز نرسیده بودم که مانی از پشت مانتویم را گرفت و به طرف خودش برگرداندم.
- متاسفم تو در مقابل من خیلی ضعیفی و چاره ای جز تسلیم شدن نداری.
- باشه هر چی تو بگی.
- متوجه نمی شم! واضح تر بگو.
- یعنی نظرم عوض شد...باهات ازدواج می کنم.
- چی شد تو که گفتی غیرممکنه؟
- خب حالا نظرم عوض شد، دیگه بذار برم.
- می رسونمت.
سریع به طرف کیفم دویدم و آن را برداشتم و با مانی سوار ماشین شدیم... با خارج شدن از خانه نفس راحتی کشیدم که مانی گفت: خب حالا شدی یه دختر دوست داشتنی.
حرفی نزدم و پیش خودم گفتم: آره جون خودت.
- آتوسا فکر نکنی که وقتی پات به خونتون رسید در امانی. تو باید فردا شب که دوباره به خواستگاریت اومدم جوابت مثبت باشه، خب؟
به ظاهر سری به علامت مثبت تکان دادم و حرفی نزدم.
-خودت می دونی که من هر چی بگم عملی می کنم. من دوباره می تونم گیرت بیارم ولی اون وقت به سادگی الان ولت نمی کنم!
با خودم گفتم: اگر دستت به من رسید هر کاری خواستی بکن.
-اتوسا من می دونم تو برای این که از دست من خلاص بشی همین طوری یه حرفی زدی. و مقابل در نگهداشت و خیره نگاهم کرد.
سرم را پایین انداختم. از این که دستم را خوانده بود خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم. ولی تا خواستم پیاده شوم دستم را گرفت و گفت: ولی به حالت آتوسا اگر این دفعه منو به بازی بگیری!
دستم را کشیدم و از ماشین پیاده شدم. هنوز چند قدم از او دور نشده بودم که صدایش را شنیدم.
-اتوسا صبر کن.
برگشتم و نگاهش کردم . گوشی همراهم را از شیشه بیرون آورده بود و تکان می داد.
-اینو یادت رفت ببری.
گوشی را گرفتم و به خانه رفتم. خوشبختانه هیچ کس خانه نبود به جز زیور که طبق معمول پرسید: آتوسا خانم چرا این قدر دیر امدید؟ نگران شدم.
اخمی کردم و گفتم: رفته بودم خونه ساغر. و بدون معطلی به اتاقم رفتم.
کوله پشتی ام را روی تخت پرت کردم و دستهایم را بالا بردم و به درگاه خدا شکرگزاری کردم. باور نمی کردم دوباره پایم به خانه رسیده باشد.
-واقعا اگر مانی اجازه نمی داد از اون جا خارج بشم چی؟ اگر بهم آسیبی رسونده بود چی؟
-جرات این کار رو نداشت.
- حرف بیخود نزن . خودتم می دونی که اگر نمی خواست نمی تونستم به همین راحتی از خونه شون خارج بشم.
- اون فقط می خواست تو رو بترسونه.
- ولی من واقعا ترسیده بودم.
-واقعا تو می خواهی همسرش بشی؟
- نه، هر چند که این کارم دور از انصافه.
- خب اونم حق نداشت که به اجبار تو رو با خودش به خونه ببره، ولی خب حالا که دیگه همه چیز تموم شد.
- ولی من شک دارم...می ترسم مانی دست به یه کار دیگه بزنه.
- مثلا چی؟ تو که دیگه نمی خوای سوار ماشینش بشی؟
-نه، ولی من حتی به ذهنم خطور نمی کرد که مانی همچین کاری کنه.... حالام ممکنه یه پرده جدید برای نمایش داشته باشه.
-پس بالاخره که چی؟
- اصلا به تو چه مربوطه؟ حوصله ات رو ندارم.
- نداشته باش...اصلا می دونی چیه، هر غلطی دوست داری بکن.
- ببینم شد یه بار تو با من موافق باشی؟ اصلا چرا اون جا که بودم پیدات نشد تا کمکم کنی؟ تو همیشه در مواقعی که باید باشی و به وجودت احتیاج دارم گم و گور میشی و وقتی که بهت نیازی ندارم مثل الان پیدا میشه و دیوونه ام می کنی. اصلا چه معلوم شایدم تو منِ من نباشی... تو که همیشه منو به راه اصلی و درست راهنمایی می کردی حالا چرا می خوای برای من دردسر درست کنی؟
- من دردسر درست می کنم؟! من فقط پرسیدم می خوای چه کار کنی!
- هیچی فردام که اومد باز می گم من و تو به درد هم نمی خوریم.... دیگه ام حوصله ی جر و بحث ندارم.
******
پایان فصل یازدهم(صفحه 160)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/morning-coffee-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:04 AM
فصل دوازدهم قسمت1: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mr-sand-man-smiley.gif
هنگامی که مانی برای خواستگاری مجدد به خانه ما امد و من را دوباره از پدر خواستگاری کرد . پدر با لبخندی گفت:ببین مانی ازدواج یه امر کامل شخصیه. اگر اتوسا تو رو دوست داشته باشه و خواستار ازدواج با تو باشه من حرفی ندارم...مهم نظر خود آتوساس.
دلم نمی خواست دوباره با مانی صحبت کنم، بنابراین همان موقع گفتم: ولی من الان قصد ازدواج ندارم پدر.
- من می تونم صبر کنم.
- اتوسا جان میشه یه حلقه ام دستت کنه که تو نشون کرده مانی بشی بعد چند سال دیگه یا هر وقتی که تو دوست داشتی ازدواج کنید.
به مانی نگاه کردم التماس در نگاهش موج می زد. در حالی که شدیدا احساس گناه می کردم گفتم: من واقعا متاسفم. و به اتاقم پناه بردم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن ماشین مانی را شنیدم.پس از نیم ساعتی ضرباتی به در اتاقم خورد. دلم می خواست تنها باشم ولی به اجبار گفتم :بفرمایید.
- آتوسا جان اجازه هست بیام تو؟
مونیکا بود . درست نشستم و گفتم: خواهش می کنم.
داخل شد و روی تخت کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت و گفت: آتوسا من یه حسی دارم فکر می کنم تو مانی چون برادر منه رد می کنی.
- نه مطمئن باش که به این خاطر نیست.
- پس علتش چیه؟ مانی که تو رو خیلی دوست داره.
- نمی تونم توضیح بدم، منو ببخش.
- تو کاری نکردی که احتیاج به بخشش داشته باشه، من تو رو درک می کنم.
لبخندی زدم و گفتم: متشکرم ولی می تونم بپرسم چرا منو درک می کنی؟
- چون خودمم خیلی ها رو رد کردم ولی امیدوارم تو به مانی علاقه پیدا کنی، حالا پاشو بریم شام حاضره. و دستش را به طرفم دراز کرد . دستش را گرفتم و همراه او رفتم.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود کتابم را جلوی چشمانم گرفته بودم و در ظاهر درس می خواندم ولی حتی یک کلمه از این ده صفحه ای را که خوانده بودم به خاطر نمی اوردم. کتابم را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم که همراهم زنگ خورد. با خودم گفتم: یعنی ممکنه کی باشه؟ و بدن معطلی گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
- خیلی بی معرفتی اتوسا. تو به من قول داده بودی.
مانی بود. یعنی تا این موقع شب بیدار بود! آهسته گفتم: من خیلی متاسفم باور کن دیروز تو چاره ای جز این که به دروغ متوسل بشم برام نذاشتی.
- آتوسا من چی بهت گفتم؟
سکوت کردم. می دانستم دوباره می خواهد تهدیدم کند.
- چرا؟ تو که منو می شناسی. جریان دیروز که هنوز یادت نرفته. پس چرا بدقولی کردی؟ اگر بدونی الان چه فکری به سرم زده این قدر آروم نبودی.
در دلم نالیدم: وای دوباره چه نقشه ای برام کشیده، خدایا خودت رحم کن.
- الان دقیقا دوازده روز تا پایان مهلت باقی مونده دفعه دیگه که اومدم باید جوابت مثبت باشه.
- بس کن مانی.
- تو این بازی رو تموم کن. من تصمیم خودمو گرفتم و باید اونو عملی کنم و تا حالام سابقه نداشته من تصمیم بگیرم یه چیزی رو به دست بیارم ولی نتونسته باشم بهت توصیه می کنم روی حرفام فکر کنی اونم خیلی جدی!
- مانی یعنی تو هفته ای یه بار می خوای پاشی بیای خواستگاری؟
- نه این بار، بار آخره، برای این که تو به من بله رو می گی و دیگه نیازی به خواستگاری مجدد نیست.
- تو این طور فکر کن.
- یعنی تو تحت هیچ شرایطی با من ازدواج نمی کنی؟
- نع.
- پس معلومه خیلی سنگدلی.
- چرا؟ چون نمی خوام همسر تو بشم؟
- نه، برای این که تو حتی به پدر خودتم علاقه نداری.
- این موضوع چه ربطی به پدرم داره؟
- چون اگر برای آخرین بارم به من جواب رد بدی متاسفانه پدرت رو از دست میدی.
از ترس نزدیک بود سکته کنم. با فریاد گفتم: تو جز یه بیمار روانی چیز دیگه ای نیستی.
- وجود تو باعث شده من روانی بشم وگرنه قبل از این که تو رو ببینم یه ادم نرمال بود.
- ولی پدر من شوهر خواهر خودته، یعنی تو این قدر بی عاطفه ای.
- ببین کی داره از عاطفه حرف می زنه! تو اصلا بلدی چطوری عاطفه رو می نویسن؟
- مانی تو واقعا داری منو عذاب میدی... بگو که شوخی می کنی.
- شوخی؟ می دونی که باهات شوخی ندارم... تا دو هفته دیگه ام فرصت داری تا فکر کنی چطوری پدرت رو از دست ندی.
- من به پدر همه چیز رو می گم.
- به هر کس که می خوای بگو...هیچ کس قدرت نداره جلوی کارای منو بگیره . تازه فکر نمی کنم شهرام حرفات رو باور کنه. شایدم فکر کنه دیوونه شدی. به هر حال بهت گفتم که این بار نسنجیده جواب ندی... حالا دیگه برو بخواب کوچولو امیدوارم خوب بخوابی، بای بای.
متحیر به جا ماندم. حتی قدرت نداشتم پلکهایم را به هم بزنم. دهانم خشکیده بود و چشمانم می سوخت.
- یعنی ممکنه مانی دست به کار احمقانه ای بزنه؟ غیرممکنه همچین ادمی باشه.
اشکهایم جاری شدند. به هیچ عنوان دلم نمی خواست تار مویی از سر پدرم کم شود اگر پدر را از دست می دادم دیگر در این دنیا تنهای تنها می شدم. بلند گفتم: نه اجازه نمیدم بلایی سر پدر بیاد.
- ولی چطوری؟
- نمی دونم فقط می دونم که پدرم برام خلی اهمیت داره حتی به قیمت تباه شدن عمر و جوونیم.
- یعنی می خوای با مانی ازدواج کنی؟
- اگر چاره ای جز این نداشته باشم، آره.
دوباره اشکهایم سرازیر شدند. هیچ وقت فکر نمی کردم که این قدر بدبخت شوم. هیچ راه چاره ای نبود که بتوانم خودم را نجات دهم. بر فرض هم که به پدر می گفتم، مگر چه کاری ازدستش بر می امد. مانی به راحتی با دادن مقداری پول به آدمی بی سر و پا می توانست پدر را از بین ببرد. واقعا به بن بست رسیده بودم و هیچ راه فراری به ذهن خسته ام نمی رسید.
پلکهایم را روی هم گذاشتم. نور چراغ مطالعه چشمانم را اذیت می کرد، چراغ را خاموش کردم، اتاق در تاریکی فرو رفت. اشکهایم بی اختیار فرو می ریختند. از یک سال و نیم پیش که مامان رفته بود شادی از وجودم رخت بربسته بود. گویی مامان شادی را با خودش از این خانه برده بود. یاد مادر داغم را تازه تر کرد و سوزناکتر به گریستن ادامه دادم و دیگر نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم غمگین بودم. دوست داشتم در خواب مرده بودم و دیگر نمی خواستم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. اگر جرات خودکشی داشتم خودم را از شر این زندگی لعنتی راحت می کردم ولی حتی جرات فکر کردن به خودکشی را هم نداشتم. خنده دار بود از مردن نمی ترسیدم ولی از تاریکی گور و محیط سهمناک قبرستان به شدت هراس داشتم.
از کودکی روز جمعه را خیلی دوست داشتم. شش روز را به امید روز هفتم که جمعه باشد سپری می کردم ولی از زمانی که مامان در غروب روز جمعه جان سپرد از روز جمعه خاطره بدی داشتم. علی الخصوص غروبش که من را به مرز دیوانگی می کشاند و حالا با این وضعیت دیگر نمی توانستم این روز جمعه را تحمل کنم. دلم می خواست از خانه بیرون بزنم ولی جرات نداشتم، از این که یک بار دیگر به چنگ مانی بیافتم ضربان قلبم تندتر می شد.
صفحه 166 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/night-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:04 AM
فصل دوازدهم قسمت1: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/mr-sand-man-smiley.gif
هنگامی که مانی برای خواستگاری مجدد به خانه ما امد و من را دوباره از پدر خواستگاری کرد . پدر با لبخندی گفت:ببین مانی ازدواج یه امر کامل شخصیه. اگر اتوسا تو رو دوست داشته باشه و خواستار ازدواج با تو باشه من حرفی ندارم...مهم نظر خود آتوساس.
دلم نمی خواست دوباره با مانی صحبت کنم، بنابراین همان موقع گفتم: ولی من الان قصد ازدواج ندارم پدر.
- من می تونم صبر کنم.
- اتوسا جان میشه یه حلقه ام دستت کنه که تو نشون کرده مانی بشی بعد چند سال دیگه یا هر وقتی که تو دوست داشتی ازدواج کنید.
به مانی نگاه کردم التماس در نگاهش موج می زد. در حالی که شدیدا احساس گناه می کردم گفتم: من واقعا متاسفم. و به اتاقم پناه بردم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن ماشین مانی را شنیدم.پس از نیم ساعتی ضرباتی به در اتاقم خورد. دلم می خواست تنها باشم ولی به اجبار گفتم :بفرمایید.
- آتوسا جان اجازه هست بیام تو؟
مونیکا بود . درست نشستم و گفتم: خواهش می کنم.
داخل شد و روی تخت کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت و گفت: آتوسا من یه حسی دارم فکر می کنم تو مانی چون برادر منه رد می کنی.
- نه مطمئن باش که به این خاطر نیست.
- پس علتش چیه؟ مانی که تو رو خیلی دوست داره.
- نمی تونم توضیح بدم، منو ببخش.
- تو کاری نکردی که احتیاج به بخشش داشته باشه، من تو رو درک می کنم.
لبخندی زدم و گفتم: متشکرم ولی می تونم بپرسم چرا منو درک می کنی؟
- چون خودمم خیلی ها رو رد کردم ولی امیدوارم تو به مانی علاقه پیدا کنی، حالا پاشو بریم شام حاضره. و دستش را به طرفم دراز کرد . دستش را گرفتم و همراه او رفتم.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود کتابم را جلوی چشمانم گرفته بودم و در ظاهر درس می خواندم ولی حتی یک کلمه از این ده صفحه ای را که خوانده بودم به خاطر نمی اوردم. کتابم را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم که همراهم زنگ خورد. با خودم گفتم: یعنی ممکنه کی باشه؟ و بدن معطلی گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
- خیلی بی معرفتی اتوسا. تو به من قول داده بودی.
مانی بود. یعنی تا این موقع شب بیدار بود! آهسته گفتم: من خیلی متاسفم باور کن دیروز تو چاره ای جز این که به دروغ متوسل بشم برام نذاشتی.
- آتوسا من چی بهت گفتم؟
سکوت کردم. می دانستم دوباره می خواهد تهدیدم کند.
- چرا؟ تو که منو می شناسی. جریان دیروز که هنوز یادت نرفته. پس چرا بدقولی کردی؟ اگر بدونی الان چه فکری به سرم زده این قدر آروم نبودی.
در دلم نالیدم: وای دوباره چه نقشه ای برام کشیده، خدایا خودت رحم کن.
- الان دقیقا دوازده روز تا پایان مهلت باقی مونده دفعه دیگه که اومدم باید جوابت مثبت باشه.
- بس کن مانی.
- تو این بازی رو تموم کن. من تصمیم خودمو گرفتم و باید اونو عملی کنم و تا حالام سابقه نداشته من تصمیم بگیرم یه چیزی رو به دست بیارم ولی نتونسته باشم بهت توصیه می کنم روی حرفام فکر کنی اونم خیلی جدی!
- مانی یعنی تو هفته ای یه بار می خوای پاشی بیای خواستگاری؟
- نه این بار، بار آخره، برای این که تو به من بله رو می گی و دیگه نیازی به خواستگاری مجدد نیست.
- تو این طور فکر کن.
- یعنی تو تحت هیچ شرایطی با من ازدواج نمی کنی؟
- نع.
- پس معلومه خیلی سنگدلی.
- چرا؟ چون نمی خوام همسر تو بشم؟
- نه، برای این که تو حتی به پدر خودتم علاقه نداری.
- این موضوع چه ربطی به پدرم داره؟
- چون اگر برای آخرین بارم به من جواب رد بدی متاسفانه پدرت رو از دست میدی.
از ترس نزدیک بود سکته کنم. با فریاد گفتم: تو جز یه بیمار روانی چیز دیگه ای نیستی.
- وجود تو باعث شده من روانی بشم وگرنه قبل از این که تو رو ببینم یه ادم نرمال بود.
- ولی پدر من شوهر خواهر خودته، یعنی تو این قدر بی عاطفه ای.
- ببین کی داره از عاطفه حرف می زنه! تو اصلا بلدی چطوری عاطفه رو می نویسن؟
- مانی تو واقعا داری منو عذاب میدی... بگو که شوخی می کنی.
- شوخی؟ می دونی که باهات شوخی ندارم... تا دو هفته دیگه ام فرصت داری تا فکر کنی چطوری پدرت رو از دست ندی.
- من به پدر همه چیز رو می گم.
- به هر کس که می خوای بگو...هیچ کس قدرت نداره جلوی کارای منو بگیره . تازه فکر نمی کنم شهرام حرفات رو باور کنه. شایدم فکر کنه دیوونه شدی. به هر حال بهت گفتم که این بار نسنجیده جواب ندی... حالا دیگه برو بخواب کوچولو امیدوارم خوب بخوابی، بای بای.
متحیر به جا ماندم. حتی قدرت نداشتم پلکهایم را به هم بزنم. دهانم خشکیده بود و چشمانم می سوخت.
- یعنی ممکنه مانی دست به کار احمقانه ای بزنه؟ غیرممکنه همچین ادمی باشه.
اشکهایم جاری شدند. به هیچ عنوان دلم نمی خواست تار مویی از سر پدرم کم شود اگر پدر را از دست می دادم دیگر در این دنیا تنهای تنها می شدم. بلند گفتم: نه اجازه نمیدم بلایی سر پدر بیاد.
- ولی چطوری؟
- نمی دونم فقط می دونم که پدرم برام خلی اهمیت داره حتی به قیمت تباه شدن عمر و جوونیم.
- یعنی می خوای با مانی ازدواج کنی؟
- اگر چاره ای جز این نداشته باشم، آره.
دوباره اشکهایم سرازیر شدند. هیچ وقت فکر نمی کردم که این قدر بدبخت شوم. هیچ راه چاره ای نبود که بتوانم خودم را نجات دهم. بر فرض هم که به پدر می گفتم، مگر چه کاری ازدستش بر می امد. مانی به راحتی با دادن مقداری پول به آدمی بی سر و پا می توانست پدر را از بین ببرد. واقعا به بن بست رسیده بودم و هیچ راه فراری به ذهن خسته ام نمی رسید.
پلکهایم را روی هم گذاشتم. نور چراغ مطالعه چشمانم را اذیت می کرد، چراغ را خاموش کردم، اتاق در تاریکی فرو رفت. اشکهایم بی اختیار فرو می ریختند. از یک سال و نیم پیش که مامان رفته بود شادی از وجودم رخت بربسته بود. گویی مامان شادی را با خودش از این خانه برده بود. یاد مادر داغم را تازه تر کرد و سوزناکتر به گریستن ادامه دادم و دیگر نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم غمگین بودم. دوست داشتم در خواب مرده بودم و دیگر نمی خواستم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. اگر جرات خودکشی داشتم خودم را از شر این زندگی لعنتی راحت می کردم ولی حتی جرات فکر کردن به خودکشی را هم نداشتم. خنده دار بود از مردن نمی ترسیدم ولی از تاریکی گور و محیط سهمناک قبرستان به شدت هراس داشتم.
از کودکی روز جمعه را خیلی دوست داشتم. شش روز را به امید روز هفتم که جمعه باشد سپری می کردم ولی از زمانی که مامان در غروب روز جمعه جان سپرد از روز جمعه خاطره بدی داشتم. علی الخصوص غروبش که من را به مرز دیوانگی می کشاند و حالا با این وضعیت دیگر نمی توانستم این روز جمعه را تحمل کنم. دلم می خواست از خانه بیرون بزنم ولی جرات نداشتم، از این که یک بار دیگر به چنگ مانی بیافتم ضربان قلبم تندتر می شد.
صفحه 166 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/night-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:12 AM
ل دوازدهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number11-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number11-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number11-smiley.gif
کسالت در وجودم بیداد می کرد ولی هیچ راه حلی برای از بین بردن ان به نظرم نمی رسید. بدون داشتن هدف خاصی به حیاط رفتم و لب استخر نشستم و پاهایم را در آب فرو بردم و تکان دادم. همیشه از این که پاهایم را در آب فرو ببرم احساس آرامش می کردم ولی این بار نه. صدای کیارش را شنیدم:
- دوباره چی شده که نیاز به آب درمانی پیدا کردی؟
برگشتم و سلام کردم.
- به به سلام به روی ماهتون. حالتون که خوبه؟
- مرسی تو خوبی؟
- خوب، پاهات رو ضدعفونی کردی می خوام شنا کنم. و حوله اش را درآورد و به درون آب شیرجه زد، بعد از مدتی که شنا کرد از استخر بیرون امد و کنارم نشست و گفت: چیه دوباره که رفتی توفکر؟
- چیز مهمی نیست.
- پس زیاد فکر نکن دفعه دیگه که اومد بهش جواب مثبت بده این که دیگه غصه نداره. و خندید.
- کیارش اگر می خوای اعصابم رو به هم بریزی بگو تا برم.
- نه خیر تشریف داشته باشید.
- کیاشر اگر من مدام مزاحمت می شدم که باید باهام ازدواج کنی چه کار میکردی؟
- هیچی،باهات ازدواج می کردم.
- ای وای محض رضای هر کسی می پرستی یه کم جدی باش.
- باور کن جدی گفتم.
- پس عقیده تو اینه؟
- مگر عقیده او غیر از اینه؟
- نمی دونم کاشکی منم مثل تو پسر بودم.
- تو چرا به جای این که مسئله رو حل کنی صورت مسئله رو پاک می کنی؟ در ضمن من هنوز سر حرفم هستم.
- نع، من هنوزم دلم می خواد زندگیم رو با عشق و علاقه واقعی شروع کنم.
- پس برای چی پرسیدی؟
- می خوام ببینم اگر تو جای من بودی با مانی چه کار می کردی؟
- همسرش می شدم بعدا هم بهش علاقه پیدا می کردم.
- پس یعنی تو می گی من بهش جواب مثبت بدم؟
- نه، تو نظر منو پرسیدی منم نظرم رو گفتم، حالا تو بهش علاقه پیدا کردی؟
- نه ولی نمی تونم در برابر خواهش و تمنای مانی بی تفاوت باشم.
- خب این نشونه خوبیه، یعنی این که مانی برات مهمه.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- یعنی این طور نیست؟
- گمون نکنم.
- پس تو با همه ادما فرق می کنی، به هر آدمی این حرف رو بزنی بهت می گه توام داری کم کم به مانی علاقه مند میشی.
- اصلا بحث علاقه نیست.
- پس چیه؟
حرفی نزدم.
- آتوسا تو حرفات رو نیمه کاره می زنی، چرا مقصودت رو شفاف تر بیان نمی کنی؟
- بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم.
- هر طور تو بخوای.
بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم به زیور بگو برای ناهار بیدارم نکنه.
سرش را تکان داد و گفت: خیالت راحت باشه.
به اتاقم رفتم . خوابم نمی امد ولی نمی خواستم بیدار باشم و فکر کنم. برای همین به سراغ جعبه قرص رفتم و دو قرص آرامبخش را انتخاب کردم و با یک لیوان آب انها را بلعیدم.
تا یک هفته از مانی خبری نشد ولی مطمئن بودم که بالاخره کاری می کند. روز یکشنبه بود و دقیقا پنج روز تا پایان مهلت مقرر باقی مانده بود . دلم می خواست زمان متوقف می شد ولی می دانستم که این آرزوی محالی است.
هنگامی که با ترس و احتیاط از باشگاه به خانه امدم ماشین پدر را دیدم. به ساعتم نگاه کردم معمولا پدر ساعت ده به خانه می آمد. ماشین را پشت ماشین پدر پارک کردم و وارد خانه شدم. به زیور که به گلها آب می داد سلامی کردم و گفتم: پدر برای چی به این زودی اومده؟
- آقا از کارخانه که بیرون می ان یه موتوری بهشون می زنه و فرار می کنه، شکر خدا...
دیگر نایستادم و به طرف اتاق پدر دویدم و بدون در زدن وارد اتاق پدر شدم. پدر روی تخت خوابیده بود و مونیکا هم پای تخت روی زمین نشسته بود و دست پدر را در دست گرفته بود. با دیدن مونیکا گفت: معذرت میخوام.
- اشکالی نداره آتوسا جان، بیا تو. و خودش بلند شد و روی کاناپه گوشه ی اتاق نشست. پدر دستش را باز کرد و گفت:بیا عزیز دلم.
به طرفش رفتم و جای مونیکا روی زمین نشستم. پدر دستش را روی گونه ام کشید و گفت: چرا این قدر هول کردی؟
- زیور گفت که یه موتوری به شما زده و فرار کرده، آره؟
- نمی خواست بزنه فکر می کنم کنترل موتور برای یه لحظه از دستش خارج شد.
- حالا طوریتون که نشده؟
- نه فقط یک کم دستم درد می کنه، روی دستم خوردم زمین.
به شدت برای پدر نگران بودم. بی اختیار اشکهایم جاری شدند . پدر در حالی که اشکهایم را پاک می کرد گفت:
- گریه برای چیه؟ دلم نمی خواد هیچ وقت گریه کنی.
- پدر باید بیشتر مواظب خودتون باشید من به جز شما کس دیگه ای رو ندارم. نمی خوام شمام عین مامان از دست بدم.
پدر تن صدایش را پایین آورد و گفت: بعد از آنا من فقط به عشق تو زنده ام دخترکم.
- پس قول بدید بیشتر مراقب خودتون باشید.
- حتما، می دونی تو تنها انگیزه ی من برای زندگی هستی، پس به خاطر توام که شده مواظب خودم هستم.
برخاستم و گفتم: برای شام می بینمتون.
پدر لبخندی زد و سرش را تکان داد. وقتی از اتاق خارج شدم دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم . یکسره به پایین رفتم و زا دفترچه تلفن شماره همراه مانی را پیدا کردم و شماره را به حافظه سپردم و به اتاقم آمدم و بدون هیچ فکری شروع به شماره گیری کردم. دلم می خواست هر چه زودتر کار را تمام کنم تا خیالم از جانب پدر راحت شود. بعد از بوق آزاد صدای مانی را شنیدم: جانم.
مکثی کردم و گفتم: الو.
- به به آتوسا خانوم،سلام به روی ماهتون.
- تماس گرفتم بهت بگم با پدرم کاری نداشته باش.
- ولی من که کاری به پدرت ندارم، البته فعلا.
- من می دونم که امروز کار تو بوده.
- درباره چی حرف می زنی؟ متوجه نمی شم!
- این قدر با اعصاب من بازی نکن مانی... خواهش می کنم به پدر آسیبی نرسون.
- ما که در این باره با هم صحبت کردیم و خوب می دونی فقط یه راه وجود داره که به کسی آسیبی نرسه.
- قبول می کنم.
- مثل اون باره یا...
- نه مطمئن باش.
- می دونی با این کارایی که تو کردی دیگه به قول و قرار جنس لطیف اعتماد زیادی ندارم.
- به روح مامانت راست می گم.
- باشه پس من فردا شب دوباره همراه مامان و بابا می ام.
- پس خیالم از جانب پدر راحت باشه؟
- آره عزیزم. البته به شرطی که فردا شب که اومدیم جوابت مثبت باشه.
- منتظرتم.
خنده ای از سرخوشی کرد و گفت: جدا؟! نمی دونی آتوسا این انتظار تو چقدر برای من هیجان انگیزه.
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
تلفن را قطع کردم. بغض گلویم را گرفته بود و اشکهایم منتظر تلنگری بودند تا جاری شوند. جلوی آینه رفتم و به خودم نگاه کردم و گفتم: برای من وجود پدر با ارزش تر از این حرفاست.... از فردا شب مانی شوهر تو میشه پس بهتره گریه و زاری رو کنار بذاری، تو که این قدر بیرحم نیستی که پدرت به خاطر جواب رد تو جونش رو از دست بده، هان؟
- نه،پس به خاطر پدر فردا به مانی بله رو می گم. و از اتاقم خارج شدم.
*******
صفحه 173 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/nooo-way-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:18 AM
فصل سیزدهم: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number1-smiley.gif
صبحانه ام را تمام کرده بودم که مونیکا به طرفم امد و گفت: آتوسا می خواستم باهات صحبت کنم، وقت داری عزیزم؟
لبخندی زدم و گفتم: خواهش می کنم.
کنارم نشست و گفت: آتوسا جان اگر یه چیزی ازت بپرسم که ناراحت نمی شی؟
- نه بپرس.
- نمی دونم از کجا شروع کنم.
- راحت باش، از اولش بگو.
- موضوع مانیه.... الان به من تلفن کرد و گفت امشب دوباره می آن خواستگاری.
سرم را پایین انداختم و گفتم: خیالت راحت باشه.
دستهایم را در دستش گرفت و با لبخند گفت: یعنی جوابت مثبته؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستم را فشرد و گفت: آتوسا جان خیلی خوشحالم کردی، امیدوارم خوشبخت بشی.
لبخندی زدم و گفتم: برام دعا کن.
- حتما عزیزم ، تو که دختر خوبی هستی مانی ام پسر بدی نیست...مطمئنم خوشبخت می شید.
- امیدوارم.
- خب عزیزم دلم می خواد اولین کسی باشم که بهت تبریک می گم. و بوسیدم.
- مرسی.
بعد از چند لحظه مونیکا با گفتن جمله "مزاحمت شدم" ترکم کرد و رفت.
برای این که به چیزی فکر نکنم به سراغ کتابم رفتم و تا موقع ناهار بی وقفه درس خواندم. هنگامی که زیور برای صرف ناهار به سراغم آمد تازه فهمیدم که من پنج ساعت تمام درس خواندم. بدون اینکه به ساعت نگاه کنم حدس زدم که ساعت دو است چرا که ما همیشه راس ساعت دو ناهار می خوردیم. با خودم حساب کردم تا امدن خانواده ی مانی شش ساعت دیگر باقی مانده یعنی امکان داشت اتفاقی بیفتد که این خواستگاری انجام نشود. مثلا مهمونی بیاد یا حال پدر مونیکا بد باشه.
- چه حرفا خب بر فرض هم که این طور بشه، فردا شب می آن.
- نه منظورم این بود که اصلا نیان.
- آتوسا نکنه دوباره فکرایی تو سرته؟
- نه ، کی جرات داره این بارم به مانی نه بگه ولی ای کاش...
- حتما دوست داشتی یه بلایی سر مانی می اومد؟
- نه دیگه اونقدرام بی عاطفه نیستم، فقط دلم می خواست الان بهم تلفن می زد و می گفت آتوسا من منصرف شدم.
در همین فکرها بودم که صدای زیور را شنیدم که می گفت آتوسا خانم غذا یخ کرد، تشریف نمی آرید؟
از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین دویدم و پشت میز نشستم و گفتم: ببخشید که دیر کردم.
- خواهش می کنم.
برای خودم کمی غذا کشیدم و مشغول شدم که زنگ تلفن به صدا درامد.
- وای خدای من ممکنه مانی باشه.
از تحقق آرزویم لبخندی بر لبانم نشست. صدای مونیکا که می گفت "بله بفرمایید" از فکر و خیال بیرونم کشید، حواسم را جمع کردم تا بفهمم ان طرف خط چه کسی است.
- سلام، حال شما چطوره؟...ممنون... قربان شما... خیلی دلم براتون تنگ شده... خوشحال می شیم...پس مانی نبود. مونیکا و مانی با هم خودمانی تر از این حرفها صحبت می کردند.
اخمی کردم و با خودم گفتم: خدایا حالا چی شد به خواسته ی من توجه می کردی؟ مگر تو منو نیافریدی؟ پس چرا هیچ یک از آرزوهای منو برآورده نمی کنی؟ مگر من چه گناهی مرتکب شدم که بهم توجهی نمی کنی؟!
- اِ اِ اِ... دختر دوباره دیوونه شدی؟
- ای وای دوباره پیدات شد.
- خجالت نمی کشی دیگه داشتی کم کم پاتو روی مرز کفر میذاشتی.
- برو که حوصله شنیدن نصایحت رو ندارم و دوباره به صحبتهای مونیکا گوش سپردم.
- خواهش می کنم بفرمایید.
بعد از چند لحظه مونیکا آرام به صورتش ضربه ای زد و سرش را به علامت تاسف تکان داد و همزمان من را نگاه کرد. من که خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم چه خبر شده با حرکت دستم از او پرسیدم : چه خبر شده؟
- چطوری بگم خانوم ستایش... به قول معروف مرغ از قفس پرید. اتوسا جان قراره با مانی ازدواج کنه. امیدوارم سیاوش جان یه همسر خوب دیگه پیدا کنه. بعد مکثی کرد و گفت: خداحافظ شما. از این که صداتون رو شنیدم خوشحال شدم، سلام برسونید و گوشی تلفن را گذاشت، گفت: طفلک خانوم ستایش باورش نمی شد.
خودم را به ندانستن زدم و پرسیدم: چی می گفت؟
- می خواست امشب بیان خواستگاری تو برای سیاوش.
- چی؟! من و سیاوش با هم اختلاف سنی زیادی داریم.
- می خواسته شانسش رو امتحان کنه دیگه.
- واه چه حرفا!
- خب دختری به خوبی و خانواده داری و خوشگلی تو دهن همه رو آب میندازه حتی سیاوش ستایش.
از حرف مونیکا خنده ام گرفت و گفتم: مگر تو از من تعریف کنی.
- تعریف که نکردم، حقیقت رو گفتم... ولی طفلک سیاوش دلم براش می سوزه بعد از این همه سال مشکل پسندی یکیم که پسندید این طوری شد.
- من اگر با مانی ام نمی خواستم ازدواج کنم با سیاوش ازدواج نمی کردم.
- پس این طوری بهتر شد حداقل کمتر دلش می شکنه.
حرفی نزدم و دوباره مشغول خوردن شدم، بعد از غذا روی کاناپه ی مقابل تلویزیون لمیده بودم و فیلم تماشا می کردم که به خواب رفتم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با کشیده شدن چیزی به صورتم از خواب بیدار شدم و کیارش را دیدم که غنچه ی گل سرخی را به دست گرفته بود و لبخند می زد.
- به به بالاخره از خواب بیدار شدید؟
- ساعت چنده؟
- سلام به روی ماهت!
- سلام، حالا ساعت چنده؟
- دقیقا شش و نیم، چطور مگه؟
- هیچی، همین طوری پرسیدم.
- ولی زیور می گفت خبراییه!
به گل سرخ دستش اشاره کردم و گفتم: برای منه؟
گل را به طرفم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
- مرسی خیلی قشنگه.
- خب نگفتی چه خبره؟
- مانی امشب می آد خواستگاری.
- اینو که می دونم، جواب تو چیه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: جوابم مثبته.
- چی؟ تو که تا همین دو سه روز پیش سایه مانی رو با تیر می زدی! چطور تصمیمت عوض شد؟!
- حتما تقدیر من این بوده.
- جدا؟! ولی تو که به قسمت و تقدیر عقیده نداشتی.
- حالا مگر ازنظر تو اشکالی داره؟
- نه فقط علت این تغییر عقیده رو می خواستم بدونم.
- علت معینی نداره. شایدم بشه گفت به نصیحت توام گوش کردم.
یکی از ابروهایشم را به علامت تعجب بالا برد و گفت: دروغگوی ماهری نیستی ، متاسفم.
- تو حق نداری به من بگی دروغگو.
- توام حق نداری منو احمق فرض کنی.
- چیه؟ تو چه مشکلی داره؟
- من هیچی ولی تو چرا...اتفاقا مشکلتم خیلی بزرگه.
بلند شدم حوصله ی جر و بحث با کیارش را نداشتم.
- چیه؟! می خوای بری گریه کنی؟
- اشتباه نکن می خوام برم آماده بشم.
- از الان؟! فکر نمی کنی یه کم زود باشه؟!
- نه خیالت راحت باشه.
احساس پشیمانی می کردم که چرا به کیارش ابراز علاقه کردم... ای کاش ان روز خفه شده بودم و این حرفها را به او نگفته بودم که حالا مجبور باشم به او سوال و جواب پس بدهم.
به اتاقم که رفتم دوباره روی تخت افتادم. حوصله ی هیچ کاری نداشتم، چشمهایم بی هدف به اطراف نگاه می کردند دلم می خواست آرام باشم ولی نمی توانستم اضطراب داشتم. نمی دانستم تصمیم درستی گرفته ام یا نه؟ ولی من چاره ای جز این نداشتم. من تا ان جایی که می توانستم مقاومت کرده بودم و در آخرین لحظات تسلیم شده بودم. از تصمیمی که گرفته بودم وجدانم راضی و قلبم ناراضی بود. از دیشب تا حالا مدام عقل و احساسم با هم در کشمکش بودند ولی در اخر این عقلم بود که پیروز شده بود. اما می ترسیدم که در زندگی زناشویی شکست بخورم.
ناخودآگاه چشمم به ساعت افتاد. ساعت درست هفت و چهل و پنج دقیقه بود یعنی من قریب به یک ساعت در حال تفکر بودم. لبخند تمسخر امیزی زدم و گفتم: عجب به نتایج کابردی ام رسیدی پاشو اماده شو که الان سر می رسن.
پیراهن کرم رنگی انتخاب کردم و پوشیدم و موهایم را در طرف راست سرم با کشی که همرنگ لباسم بود بستم و بر روی بر روی ان حریری به صورت پاپیون گره زدم و موهایم را روی سینه ام انداختم. بلندی موهایم تا نزدیکیهای کمرم می رسید. خودم را در آینه نگاه کردم در ته چهره ام غم پیدا بود نمی خواستم پدر یا کس دیگری شک کند. عموما دخترها در روز خواستگاریشان شاد و خوشحال بودند ولی من شادیی در خودم حس نمی کردم . قلبم از این بی عدالتی که در حقم روا شده بود به درد امده بود و دلم می خواست فریاد بزنم ولی صدایی از گلویم خارج نمی شد.
صدای ضرباتی که به در می خورد من را از دنیای خیالات بیرون آورد. به سمت در رفتم و بازش کردم و پدر را دیدم که با لبخند نگاهم می کند.
- سلام.
- سلام، خوبی خانومم؟
- ممنون، شما خوبید؟
- تو رو که دیدم حالم خوب شد، چی شده که دخترم بالاخره به عاشق دل خسته ی خودش تفقدی کرد.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- یعنی دختر بابا داره عروسک میشه؟ ای کاش آنام زنده بود و امشب می دید که دختر دسته گلش برای خودش خانومی شده.
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:بابا خیلی دلم براش تنگ شده.
- منم همین طور ولی مطمئنم که انا دوست نداره تو امشب غمگین باشی، پس برای بابا بخند.
لبخندی زدم و همراه پدر پایین رفتیم . چند لحظه بعد مانی به همراه پدر و مادرش امد. دسته گلی را که در دست داشت به طرفم گرفت و آرام گفت: تقدیم به شما با عشق.
برای خالی نوبدم عریضه تشکری کردم و گلها را به آشپزخانه بردم و روی میز گذاشتم .
- خانم مگر گلها رو توی گلدون نمیذارید؟
- نه خودت بذار. و از آشپزخانه خارج شدم و به میهمانها پیوستم. پس از چند لحظه زیور با یک سینی چای وارد شد.
آقای رهنما گفت: فعلا چای نیارید تا من اول دست این دو تا جوون رو توی دست هم بذارم بعد خود عروسی خانوم لطف می کنن و خودشون به ما چای و شیرینی تعارف می کنن و رو کرد به من و گفت: آتوسا جان من قبلا یه بار به طور کامل همه چیز رو برات توضیح دادم پس نیازی به تکرار نمی بینم. حالا اگر شما با هم حرفی دارید بزنید تا بقیه مسائل رو حل کنیم، چطوره عزیزم؟
حوصله نداشتم دوباره با مانی صحبت کنم به همین دلیل با عجله گفتم: نیازی به صحبت مجدد نیست . من و مانی قبلا به توافق رسیدیم.
- خب خدا رو شکر پس مونده مسئله ی مهریه ... بدون رودربایستی بگو مهرت دوست داری چی باشه؟
- تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم ولی حالا برایم فرقی نمی کنه که مهریه ام چی باشد.هر چی نظر پدره.
آقا رهنما رو کرد به پدر و گفت: خب شهرام جان نظرت چیه؟
- مهریه رو باید دوماد بپردازه پس بهتره نظر مانی رو بپرسیم.
- ارزش آتوسا جان برای من با پول قابل مقایسه نیست .لی من نصف سهم کارخونه رو که به نام خودمه به عنوان مهر برای آتوسا در نظرم گرفتم البته در صورت موافقت شما و آتوسا.
- از نظر من که موردی نداره و موافقم.
مانی نگاهی به من کرد و گفت: شما چی آتوسا خانوم با مهرتون موافقید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
مونیکا گفت: پس حالا که عروس خانوم موافقت کردن به افتخارشون دست بزنید.
بعد خانم رهنما به طرفم امد و بوسیدم و گفت: دخترم بهت تبریک می گم . و بعد از داخل جعبه ای انگشتری را بیرون آورد و گفت: این انگشتر رو مادرشوهرم روز خواستگاری دستم کرد،حالام این نشان خانوادگی به تو تعلق داره عزیزم.... امیدوارم توام اینو به دست عروست کنی.
مونیکا هم بوسیدم و گفت: خیلی خوشحالم آتوسا جان، امیدوارم خوشبخت بشید.
- مرسی. ناخودآگاه نگاهم به مانی افتاد، خوشحال بود و در همان لحظه پدر به طرفش رفت و او را در آغوش کشید بعد هم به طرف من امد و من را بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.
- پدر برام دعا کنید.
- حتما عزیزم، نگران نباش.
کیارش هم همان موقع که پدر کنارم بود گفت: تبریک می گم آتوسا...امیدوارم زندگی سعادتمندانه ای در کنار مانی داشته باشی و دستش را به طرفم دراز کرد.
دستش را فشردم و گفتم: مرسی.
در همین لحظه مانی به طرفم امد . پدر و کیارش با امدن مانی ترکم کردند و مانی به جای مونیکا کنارم نشست و آرام زمزمه کرد: آتوسا.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بله.
- جدی تو به من هیچ احساسی نداری؟
نگاهی به او انداختم و گفتم: احساس؟ چرا دارم.
- منظورم از احساس، عشقه.
- فکر می کنم قبلا در این باره با هم صحبت کردیم، این طور نیست؟
مانی با اخم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
زیور با یک سینی چای وارد شد و یکراست به طرف من امد و سینی را به دستم داد. برخاستم و به طرف آقای رهنما رفتم و سینی را مقابلش گرفتم و گفتم: بفرمایید.
در حالی که فنجان چای را بر می داشت گفت: مزه ین چای با چای های دیگه فرق داره، ممنون.
- نوش جان . و سینی را مقابل پدر گرفتم و در آخر سینی را مقابل مانی گرفتم و گفتم: بفرمایید.
در حالی که نگاهم می کرد فنجانش را برداشت و گفت: مرسی عزیزم.
نگاهم را از او برگرفتم و گفتم: خواهش می کنم.
هنگامی که کنارش نشستم، گفت: من تا حالا چای به این خوشمزگی نخورده بودم.
لبخند تمسخر آمیزی زدم و حرفی نزدم.
- باور نمی کنی؟
- اگر راستش رو بخوای باید بگم نه.
- پس تو نسبت به همه چیز این قدر بدبین و شکاک هستی.
- نه فقط نسبت به بعضی مسائل این حس رو دارم.
- به نظر من اگر دیدت رو عوض کنی بهتر باشه.
- اینم یه دستوره و حتما لازم الاجرا؟
- یعنی چه! من تا حالا کی به تو دستور دادم؟
با قیافه ی متعجبی نگاهش کردم،سرش را پایین انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخند نزند گفت: حالا صرفنظر از این یه مورد.
حرفی نزدم، مکثی کرد و گفت: به جون تو نمی تونستم ازت صرفنظر کنم، مجبور شدم.
- پس بهت تبریک می گم بالاخره موفق شدی.
- منم به تو تبریک می گم.
- به من! برای چی؟ حتما برای شکستم؟ آره؟
- آتوسا خواهش می کنم این قدر سخت نگیر.
- چشم. و برای فرونشاندن خشمم چایم را یک نفس و تلخ نوشیدم. مطمئنا اگر زیور نیامده بود و همه را برای شام دعوت نکرده بود من به گریه افتاده بودم. هنگامی که داشتم برای خودم غذا می کشیدم مانی آرام گفت: عزیزم برای شوهرت غذا نمی کشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم دستورش را اجرا کردم و بشقاب را به دستش دادم.
- ممنون.
- خواهش می کنم.
- می دونی آتوسا من احساس خیلی خوبی دارم.
- خوش به حالت.
- واقعا هم خوش به حالم... دلم به حال بقیه رقبا می سوزه.
اخمی کردم و گفتم: متوجه نمی شم.
- هیچی، چیز مهمی نیست.
چون حوصله نداشتم بدون هیچ بحثی ساکت شدم و در سکوت غذایم را خوردم.
******
پایان فصل سیزدهم(صفحه186)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/oh-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:20 AM
فصل چهاردهم:http://www.millan.net/minimations/smileys/loveboat.gif
صدای زنگ تلفن از خواب پراندم. چشمهایم را به سختی باز کردم و به ساعت نگاه کردم تازه ساعت هشت و بیست دقیقه بود.
با خودم گفتم: یعنی این موقع صبح کیه! و با صدای خواب آلودی گفتم:بله.
- الو آتوسا!
صدای بابک را شناختم و گفتم: سلام.
- سلام، خوبی؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالم اصلا تعریفی نداره.
- مشکلی پیش اومده؟
- دیشب مانی ساعت یک اومد سراغم با هم رفتیم بیرون، یه چیزهایی می گفت... درسته؟
- من چه می دونم مانی به تو چی گفته که درسته یا غلطه؟
- تو بهش جواب مثبت دادی؟
- یک نصفه شب اومده بود که این خبر رو به تو بده؟ من به سلامت عقل این پسر شک دارم.
- جوابم رو ندادی!
- آره، درسته.
- نمی خوای بگی چرا جواب مثبت دادی؟
- همین طوری، حس کردم به مانی علاقه مند شدم.
- نمی دونستم منو این قدر احمق فرض می کنی.
- نه، من که قبلا بهت گفته بودم خیلی باهوشی.
- پس چرا همچین دروغی گفتی؟
- در هر صورت من به مانی جواب مثبت دادم و تمام شد.
- آخه چرا با سرنوشت خودت بازی می کنی؟
- بابک نمی خوای به من تبریک بگی؟
- به تو نه، چون لزومی نداره ولی به مانی تبریک گفتم، تمام دنیا رو می گشت بهتر از تو پیدا نمی کرد.
- تو که تلفن نزدی منو سرزنش کنی؟
- اتفاقا به همین خاطر تماس گرفتم. دلم می خواست الان کنارم بودی تا یه گوشمالی حسابی بهت می دادم تا دفعه ی دیگه درست تصمیم بگیری و اتباط را قطع کرد.
بغضی که در گلویم بود، شکست و سیل اشکهایم روان شدند. من با خودم درگیری داشتم دیگر لازم نبود کیارش و بابک هم به مشکلاتم دامن بزنند.
دلم می خواست تا روز پنج شنبه می مردم و به عقد مانی در نمی آمدم. به درگاه خدا التماس می کردم که من را پیش مامان ببرد تا تن به این ازدواج اجباری ندهم. هیچ وقت فکر نمی کردم همسر مردی شوم که هیچ علاقه ای به او نداشته باشم. حالت انسانهای گنهکار را داشتم. چطور می توانستم همسر مانی شوم در صورتی که به کیارش عشق می ورزیدم. وقتی که بی اختیار فکر کیارش به سرم می افتاد احساس می کردم به مانی خیانت می کنم. به جای این که برای مانی دلتنگی کنم برای کیارش دلتنگ بودم. هنوز هم با دیدن او ضربان قلبم تندتر می شد.
در طول این چند روز بارها از خدا خواسته بودم مهر کیارش را از دلم بیرون کند ولی گشایشی در کارم نشده بود. در کار خود مانده بودم و راه به جایی نداشتم و لاجرم خود را به دست تقدیر سپرده بودم.
روز چهارشنبه بود و یک روز دیگر به جشن نامزدی باقی مانده بود. امروز می بایست همراه مانی به خرید بروم. ساعت چهار بعدازظهر مانی به سراغم امد. بدون هیچ رغبتی همراه او به جواهرفروشی یکی از دوستانش به نام بهداد رفتم. بهداد که پسر خوش سر و زبانی بود با دیدن مانی گفت: به به من تا حالا زوجی به این متناسبی ندیده بودم و رو کرد به من و گفت: خانوم به شما خیلی تبریک می گم که تونستید به قلب مانی نفوذ کنید، کار خیلی مشکلیه.
در پاسخ او به لبخندی اکتفا کردم و در عوض مانی به جای گفت: نه بهداد جان باید به من تبریک بگی چون خانوم خیلی مشکل پسندتر از من هستن . من افتخار می کنم که موردپسند ایشون واقع شدم.
- امیدوارم که خوشبخت بشید.
- مرسی بهدادجان لطفا حلقه ها رو نشون خانوم بده.
بهداد مجموعه ی حلقه هایش را مقابل من گذاشت. قبلا فکر می کردم روزی که بخواهم حلقه ازدواجم را انتخاب کنم چقدر هیجان خواهم داشت ولی حالا می دیدم نه تنها هیجانی ندارم بلکه خیلی هم احساس کسالت می کنم.
مانی آرام پرسید: آتوسا از کدومشون خوشت اومده؟
- فرقی نداره، همشون قشنگ هستن.
- یعنی چی فرقی نداره؟
- یعنی این که هر کدوم رو که دوست داری انتخاب کن تا زودتر بریم.
مانی زیباترین انها را انتخاب کرد و گفت: اگر برات امکان داره دستت کن تا ببینم اندازه اس یا نه.
حلقه رو گرفتم و به انگشتم فرو کردم. درست اندازه بود سریع بیرون کشیدمش و گفتم:خوبه.
مانی ست حلقه من را برای خودش برداشت و پس از پرداخت قیمت انها از جواهرفروشی بیرون آمدیم.
مانی که عصبانی به نظر می امد سعی می کرد خشمش را کنترل کند و بی انکه حرفی بزند در سکوت رانندگی می کرد. برای خرید لباس هم به مغازه ی یکی دیگر از دوستانش رفتیم و به دوستش سفارش زیباترین و جدیدترین لباس شب را داد و در آخر اضافه کرد: سیامک جان یه چیز تک.
- در خدمت هستم. پس لطفا تشریف بیارید بالا.
طبقه ی بالای مغازه پر بود از لباسهایی که به مانکن ها پوشانده بودند . بی حوصله نظری به آنها انداختم آرام به مانی گفتم: من میرم اتاق پرو. توام یکی رو انتخاب کن و بیار . و بدون اینکه فرصت اظهار نظری به او بدهم از کنارش رفتم.
چند لحظه بعد مانی امد و یک دست لباس به دستم داد و گفت: هر وقت پوشیدی بگو، می خوام خودم ببینم.
نگاهی به لباس انداختم لباس به طرز فجیعی باز بود. در حالی که عصبانی شده بودم ، گفتم: واقعا که! تو می خوای من فردا شب با این لباس جلوی دیگران ظاهر بشم؟!
- آتوسا بهانه نگیر.
- اِ ، چرا متوجه نیستی. من غیر ممکنه این لباس مسخره رو تنم کنم.
- این لباس هیچ ایرادی نداره... فقط تو می خوای اعصاب منو داغون کنی، همین.
- نه من فقط یه لباس کیپ تر می خوام.
لباس را از دستم گرفت و گفت: اگر مشکل تو فقط اینه باشه.
بعد از چند دقیقه با پیراهن سفید یقه ایستاده ای امد و گفت: از این کیپ تر دیگه نیست. حالا اگر گیر نمیدی چرا حلقه ایه، بپوش ببینم.
- فکر نمی کنم لازم باشه تو لباس رو ببینی.
- آتوسا کاری نکن از الان بیام توی اتاق پرو بایستم.
لباس را از دستش کشیدم و گفتم: خب صدات می کنم.
- فقط یادت نره چی گفتم.
بعد از این که لباس را پوشیدم به خودم در آینه نگاه کردم. لباس قشنگی بود که درست غالب هیکلم بود. محو تماشای خودم بودم که صدای ضرباتی را که به در می خورد شنیدم و به یاد مانی افتادم و در را باز کردم.
مانی نگاه دقیقی به من انداخت و در حالیکه لبخند می زد گفت: خیلی بهت می آد.
بی آنکه حرفی بزنم در را بستم و لباس را تعویض کردم و بیرون امدم. صدای خنده ی شاد مانی از طبقه ی پایین به گوش می رسید و در اخر این جمله را شنیدم که می گفت : سیا، من خیلی تلاش کردم تا حالا برای بدست اوردن چیزی این همه سختی نکشیده بود.
- ولی خانوم ارزش این همه تلاش و سختی رو داشته بهت تبر...
سیامک با دیدن من بقیه جمله اش را ادامه نداد و گفت: خانوم مورد پسند واقع شد؟
- بله.
- مبارکتون باشه.
- مرسی.
بعد از پایان رسیدن خرید کسالت آورمان مانی گفت: اتوسا شام رو با من باش.
- نه خسته ام، می خوام برم استراحت کنم.
- آتوسا خواهش می کنم.
- نه حوصله ندارم.
- اتوسا یه من با من مهربانتر باش، حداقل برای فردا شب جلوی مهمونا.
- منو برسون خونه.
- جدا تحمل من این قدر برات مشکله؟!
- نه سرم درد می کنه.
بدون هیچ حرفی به طرف خانه حرکت کرد و بعد از نیم ساعتی ماشین را متوقف کرد. چشمهایم را باز کردم از این که مقابل خانه بودیم متعجب شدم. خواستم کیفم را بردارم که مانی دستم را گرفت. ابروهایم را درهم کشیدم و نگاهش کردم. مانی مثل کسی که می ترسد برای انجام کارش فرصت را از دست بدهد با عجله دستم را بوسید و گفت: به امید دیدار و خدانگهدار.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و در حالی که با سر جواب خداحافظی او را می دادم به سرعت از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه دویدم و بی انکه برای دیدن مانی به عقب برگردم وارد خانه شدم. مونیکا و پدر و کیارش با هم صحبت می کردند که مونیکا با دیدن من گفت: آتوساجان پس مانی کجاست؟
با خونسردی گفتم: مانی خیلی کار داشت منو رسوند و رفت.
- ولی ما برای شام منتظر بودیم.
- باید ببخشید من و مانی شام خوردیم.
- نه عزیزم اشکالی نداره.
- پس با اجاره همگی من میرم استراحت کنم. و به اتاقم رفتم و دو قرص آرامبخش بلعیدم. دلم می خواست بدون فکر و خیال به خواب بروم و بالاخره بعد از چند دقیقه قرص ها کم کم اثر کردند و به خواب فرو رفتم.
صبح با صدای زیور از خواب بیدار شدم. در حالیکه پتو را از رویم می کشید گفت: خانم چقدر می خوابید پاشید ساعت دوازده شد.
- زیور خانوم خوابم نمی آد...بعدا بلند می شم.
- خانم مگر قرار نیست ساعت دو برید آرایشگاه خب پاشید الان ساعت دو می شه ها!
بلند شدم و نشستم و گفتم: نه خیر دیگه نمی شه خوابید.
- صبحتون به خیر خانم.
- سلام.
- سلام به روی ماهتون ، صبحانه می خورید یا صبر می کنید تا ناهار بخورید؟
نگاهی به ساعت کردم . یازده و چهل و پنج دقیقه بود.
- فقط یه فنجان قهوه می خورم.
- چشم تا پایین بیایید من براتون حاضر می کنم. و رفت.
از پله ها که پایین رفتم کیارش را دیدم که با تلفن صحبت می کرد با دیدنم دستی به علامت سلام تکان داد.
قهوه ام را شیرین کردم و نوشیدم که کیارش امد و بالای سرم ایستاد و گفت: عروس خانوم شما نباید بیشتر از اینا خوشحال باشید؟!
- سرم درد می کنه.
- مال بی خوابیه... اخه دیشب تا نزدیکیای صبح بیدار بودی، آتوسا تا حالا کسی بهت گفته که خیلی ناجور دروغ می گی؟
- کیارش دست از سرم بردار.
- من نمی فهمم تو چرا داری تظاهر می کنی!
- تظاهر به چی؟
- فکر نمی کنم این قدر گیج باشی که متوجه منظورم نشده باشی. تو که به مانی علاقه نداری چرا بهش جواب مثبت دادی که حالا از درون به مرز فروپاشی برسی؟
- من به مانی علاقه پیدا کردم وگرنه مثل دفعات قبل بهش جواب رد می دادم.
- م
- مگر این طوری خودتو قانع کنی، واقعا دلم به حالت می سوزه.
- من نیازی به دلسوزی تو ندارم.
- حتی دلم به حال مانی ام می سوزه.
با خشم نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟
- خیلی واضحه، تو حتی یک انس ام به مانی علاقه نداری.
- مانی با علم و اطلاع از این موضع خواستار من بود.
- اون که درست ولی نمی دونست تو عاشق مرد دیگه ای هستی.
- حالا که چی؟ می خوای به مانی بگی؟
- یعنی تو این طوری درباره ی من فکر می کنی؟ خیلی باید ادم پستی باش که راز تو رو به کسی بگم. دلم می خواد مانی رو بکشم که اینقدر به تو فشار اورد تا ازت جواب مثبت گرفت. شاید تو بعدا با کسی آشنا می شدی که واقعا دوستش داشتی و با عشق زندگی سعادتمندانه ای رو شروع می کردی نه مثل الان فقط تظاهر به خوشبختی کنی ولی مطمئن باش تو هر کسی رو می تونی فریب بدی جز من . و رفت.
بعد از ناهار همراه مونیکا به آرایشگاه رفتم. مونیکا به غزل گفت: غزل جان آتوسا که می دونی خوشگله دلم می خواد طوری آرایشش کنی که هیچ کس عروس به این زیبایی تا حالا ندیده باشه.
- باشه مونیکا جان نهایت تلاشم رو می کنم.
واقعا هم غزل نهایت تلاشش را کرد . وقتی با کمک مونیکا لباسم را پوشیدم و خودم را در اینه دیدم برای چند لحظه تعجب کردم و برای اولین بار در طول هفته لبخند زدم. غزل نگاه رضایتمندی به چهره ام انداخت و گفت:اتوسا راضی هستی؟
- مرسی واقعا خسته نباشی.
- قربانت، امیدوارم خوشبخت بشی.
- ممنون.
مونیکا دستم را فشرد و گفت: خوش به حال مانی با این عروسی که داره. نمی دونی چقدر ماه شدی.
- مرسی.
چند دقیقه بعد مانی امد و در حالیکه به من خیره شده بود دسته گل را به دستم داد و با شوق گفت: خیلی ناز شدی اتوسا.
چون مونیکا کنارم ایستاده بود لبخندی زدم و گفتم: مرسی مانی.
سوار ماشین شدم و سرم را پایین انداختم و به دسته گل خیره شدم. دلم می خواست زمان در همین موقع می ایستاد و جلوتر نمی رفت. می دانستم که نهایت تا یک ساعت و نیم دیگر برای همیشه به عقد مانی در می امدم.
- آتوسا به چی فکر می کنی؟
- چیز مهمی نیست.
- نمی خواهی یه نگاهی به کسی که این دسته گل را بهت تقدیم کرده بندازی.
حرفی نزدم دلم می خواست هر چه سریعتر به خانه بروم تا از شر تنها بودن با مانی راحت شوم.
******
پایان فصل چهاردهم( صفحه 197) http://www.millan.net/minimations/smileys/gnomesmileyf.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:22 AM
فصل پانزدهم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number12-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number12-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/number12-smiley.gif
زمانی که داشتند خطبه ی عقد را می خواندند دلم می خواست فرار کنم. وقتی می شنیدم در گذشته کسی را با زور سر سفره ی عقد نشانده اند می گفتم "همچین چیزی غیرممکنه دیگه بله رو که به زور از دهن آدم بیرون نمی کشن" ولی الان که خودم در چنین مخمصه ای افتاده بودم به خوبی حال انها را درک می کردم.
با فشاری که بر انگشتان پایم می امد به خودم امدم. مانی بود که پایش را محکم روی پایم فشار می داد حتما از این که به سرعت بله را نگفته بودم نگران شده بود. چقدر این پسر عجله داشت.
زیر لب غرید: تو که آبروی منو بردی یک کلمه بگو و خلاصم کن.
صدای عاقد را شنیدم که گفت: عروس خانوم من وکیلم؟
- با اجازه پدرم بله.
صدای دست زدن اطرافیان و بوسه ای که مانی از گونه ام برداشت گویای این واقعیت بود که من از آن مانی شدم.
مونیکا جلو امد و ضمن تبریک حلقه من را به دست مانی سپرد. مانی حلقه را در انگشتم فرو کرد، این حلقه بیانگر عشق بود ولی برای من مفهمومی جز اسارت نداشت. مونیکا حلقه مانی را به طرفم گرفت، مانی دستم را فشرد که یعنی حلقه را بگیرم و دستش کنم. بعد پدر امد و در آغوشم گرفت و گفت: عزیزدلم امیدوارم خوشبخت بشی.
- منم امیدوارم برام دعا کنید.
پدر لبخندی زد و مانی را در آغوش کشید و گفت: یکی یکدونم رو به تو سپردم.
- نگران نباش شهرام من خیلی آتوسا رو دوست دارم و برای سعادتش تلاش می کنم.
کیارش جلو امد و با مانی دست داد و گفت: بهت تبریک می گم مانی جان و دست من را بوسید و با لحن غمگینی گفت: برات دعا می کنم خوشبخت بشی. و رفت.
دیگران هم آمدند و ضمن تبریک هدایایشان را دادند و رفتند ولی من در عالم دیگری بودم. باورم نمی شد که شب نامزدیم به این تلخی باشد.
- آتوسا خواهش می کنم! این چه قیافه ای به خودت گرفتی،حداقل برای حفظ آبرو یه نگاهی به من کن. یه لبخندی حرفی چیزی...
سرم را بلند کردم. نگاه نگران پدر به من دوخته شده بود. به طرفم آمد و گفت: شیرینم اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست ، فقط یاد مامان افتادم... دلم می خواست آنام اینجا بود، پدر.
- عزیزم ولی آنا راضی نیست تو غمگین باشی،بخند بابایی این طوری دیگران فکر می کنن تو رو ...
نگذاشتم پدر ادامه بدهد و در حالی که لبخند می زدم گفتم : شما نگران نباشید و برای این که شک پدر را از بین ببرم دست مانی را گرفتم و گفتم: من با مانی خیلی خوشبختم پدر.
پدر که رفت مانی در حالی که کمکم می کرد تا برخیزم با لحن مغمومی گفت: ای کاش این حرفت دلت بود ، نذر کردم اگر به من علاقه پیدا کردی خرج تحصیل پنج بچه بی سرپرست رو بدم.
با خودم گفتم: منم نذر می کنم اگر تو تا هفته دیگه منو طلاق بدی خرج تحصیل پنجاه بچه رو بدم.
در همین افکار بودم که صدای مانی را شنیدم : کی باور می کنه عروسی به این زیبایی و ملوسی که چنین عاشقانه در آغوشم می رقصه حتی یه ذره ام بهم علاقه نداره.
- یادم می آد می گفتی علاقه نداشتن من به تو خیلی مهم نیست.
- ولی من فکر نمی کردم این قدر سخت باشه.
- خیلی دیر به این نتیجه رسیدی.
- چرا فکر کردی من پشیمون شدم؟
- چون دیر یا زود می شی.
- غیر ممکنه من از انتخابم پشیمون بشم اگه تو به این خاطر ناراحتی باید نگرانیت بی مورده عروسم.
با اخم گفتم: خسته شدم بهتره بشینیم.
- آتوسا تو چرا این قدر شکاکی؟
- ببین من حوصله بحث کردن ندارم.
- باشه حالا برای چی عصبانی می شی؟
- چون اعصابم به اندازه کافی داغون هست دیگه لازم نیست تو داغونترش کنی.
- باشه هر چی تو بخوای.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و سرم را تکان دادم و گفتم: جدا یعنی هر چی من بخوام همونه؟
- آره کافیه امتحان کنی.
به چشمانش خیره شدم و گفتم: منو آزاد کن.
- مگر من تو رو به اسیری گرفتم؟
- دیدی فقط حرف می زنی.
- هر چیزی غیر از این بخواه. آتوسا من نمی تونم تو رو از دست بدم اینو بفهم! دیگه ام نمی خوام از این حرفا بشنوم.
با خشم گفت: فهمیدی یا نه وگرنه از راه دیگه ای وارد می شم تا بفهمی.
- تو نمی خوای گذشته رو فراموش کنی؟
- چرا ولی نمی تونم، هر چیزی غیر از این بخواه.
نگاهم را از مانی گرفتم. در یک لحظه کیارش و بابک را دیدم که در کنار هم ایستاده بودند، با دیدن من سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. دلم می خواست هر چه سریعتر این مراسم لعنتی تمام می شد. به اطراف نگاه کردم و با دیدن ساغر به طرز نامحسوسی به او اشاره کردم که نزدم بیاید. ساغر بعد از چند لحظه با لبخندی که همیشه بر لب داشت به طرفمان آمد و گفت : آقا مانی اجازه می دید منم چه دقیقه ای از همصحبتی با آتوسا مستفید بشم؟
مانی در حالیکه لبخند می زد گفت: اگر فقط چند لحظه باشه اشکالی نداره.
- خیلی لطف کردید. و کنار من نشست و آرام گفت: چه مرگته؟
نگاهش کرد و حرفی نزدم.
- تا تایممون تمام نشده لطفا بنال.
- ساغریه چیزی بگو تا منم بخندم.
- وای خدا به دور، اون یه ذره عقلتم به فنا رفت!
- ساغر،سینا پس چرا نیومد؟
- نکنه انتظار داشتی بیاد؟
- پس چی؟ بهش بگو منم برای عروسیش نمی آم.
- به جهنم!
- ساغر واقعا که خیلی بی تربیتی.
- توام خیلی احمقی! آخه تو چه مرضی داشتی که به مانی جواب مثبت دادی؟
- ای بابا مثل این که من باید به همه جواب پس بدم.
- به همه نه، ولی به من چرا.
- من به مانی علاقه پیدا کردم اینو چطوری باید بهت بفهمونم.
- راست می گی، دارم این عشق و علاقه رو توی چشمات می بینم تو چرا فکر می کنی همه مثل خودت خنک هستن؟
- خواهش می کنم این قدر سر به سر من نذار.
- چشم در ضمن اگر می خوای همه فکر کنن تو خوشحالی بهتره کمتر اخم کنی و لبخند بزنی.
- ساغر من چه کار کنم؟
- می دونی من اگر جای تو بودم خودکشی می کردم.
- گمشو مثلا تو دوست منی یا دشمنم؟
- از اون موقع که به سینا همچین جوابی دادی حالم از قیافه ات بهم می خوره از سینام که این قدر دست و پا چلفتی بازی درآورد تا تو مال مانی شدی بدم می آد.
- من با سینا خوشبخت نمی شدم.
- آخه نه این که با مانی خوشبختی.
- تو از چی خبر داری، من مطمئنم اگر توام جای من بودی همین کار رو می کردی.
- بگو تا بدونم.
- نمی تونم حداقل الان نمی تونم... شاید بعدا بهت گفتم.
- پس درست فهمیدم تو به مانی علاقه نداری.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- آتوسا دیگه کار از کار گذشته،بهتره به خودت تلقین کنی که به مانی علاقه داری وگرنه این طوری روزگارت از شب تارم سیاهتره،حالا دیگه بهتره تا مانی عصبانی نشده خودمم محترمانه برم.
با رفتن ساغر، مانی کنارم آمد و گفت: آتوسا پس چرا سینا نیومده؟
- دیروز رفت شمال.
- تو از کجا می دونی؟
- دیروز تلفن زد و معذرت خواهی کرد.
- یه سوالی بپرسم ناراحت نمی شی؟
- بپرس.
- سینا خواستگار تو نبود؟
- خیر.
- مطمئن باشم؟
- متوجه منظورت نمی شم؟ یعنی چه؟
- یعنی این که احساس می کنم بهت علاقه داره و برای همین نیومده.
- اولا سینا به من علاقه نداره وگرنه به من می گفت: ثانیا من به سینا برای ازدواج علاقه ای نداشتم ثالثا حالا که دیگه من ازدواج کردم و تموم شد.
- ولی این دلیل نمی شه اونایی که به تو علاقه داشتن چون تو ازدواج کردی دیگه دوستت نداشته باشن.
- مانی تو چی می خوای بگی؟
- من خوشم نمی آد تو با اونا رابطه داشته باشی.
در حالی که لبخند تمسخرآمیزی می زدم، گفتم : یه لیستی از اونایی که کشته مرده ی من هستن تهیه کن تا دیگه به هیچ وجه من الوجوهی من با اونا ارتباط نداشته باشم.
- بار آخرت باشه منو مسخره کردی خب؟
- چون از این به بعد اختیارم دست تو افتاده ، باشه چشم، لطفا این جسارت منو ببخشید.
مانی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و حرفی نزد. از این که عصبانیتش کرده بودم لذت می بردم . دلم می خواست او هم مثل من ناراحت باشد و از این پیروزی لبخندی بر لبانم شگفت و درست در همین لحظه مانی فهمید و گفت : این لبخند برای چی بود؟
- همین طوری،نمی دونستم برای لبخند زدن باید از تو اجازه بگیرم، بازم ببخشید.
- ولی من می دونم تو از این که منو آزار بدی لذت می بری، آتوسا دست از این بچه بازی بردار و این قدر با من جر و بحث نکن.
- من کی با تو جر و بحث کردم تو خودت سر حرفو باز کردی.
- آتوسا من دلم نمی خواد از شب نامزدیمون خاطره بدی داشته باشیم ولی مثل این که تو نمی خوای با من بسازی.
- دیگه چقدر با تو بسازم،هان؟ به خدا خسته شدم.
- من که از تو چیزی نمی خوام... فقط یه کم با من مهربون باش،همین و ساکت شد.
کم کم میهمانان یکی بعد از دیگری رفتند. می خواستم به اتاقم بروم که مانی دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: کجا خانومی،من و تو با هم میریم قدم بزنیم و به حیاط بردم.
- آتوسا من امشب بعد از شیش ماه قراره یه خواب راحت بکنم... اخ که چقدر زحمت کشیدم تا تو عروس خودم شدی، آتی من خیلی می خوامت. اگر توام نسبت به من همین احساس رو داشتی دیگه همه چیز کامل بود.
وقتی به من ابراز علاقه می کرد بیشتر احساس گناه می کردم. چشمهایم را بستم شاید اگر نمی دیدمش کمتر احساس گناه می کردم. ناگهان حس کردم از زمین کنده شدم.
- مانی خواهش می کنم بذارم زمین.
بی آنکه به حرفم توجهی کند به سمت ماشین رفت و روی صندلی نشاندم و گفت: بریم یه چرخی توی خیابونا بزنیم، خب؟
- نه خسته ام، می خوام استراحت کنم.
- آتی اگه یک درصد به من علاقه داری قبول کن.
حرفی نزدم دلم به حالش سوخت.
مانی به نشانه تشکر دستم را بوسید و در را بست.
مانی در حالی که رانندگی می کرد دستم را در دستش داشت و بالاخره بعد از چند دقیقه ای سکوت را شکست: اتوسا تو چند درصد منو دوست داری؟
- مانی نمی خوام در این مرود حرف بزنیم.
- چرا؟ من که می دونم درصدش خیلی پایینه، پس راحت باش.
حرفی نزدم. چون حتی جوابش را خودم هم نمی دانستم ولی امیدوارم بودم به او علاقه مند شوم.
- حتی پنج درصدم علاقه نداری؟
- نمی دونم.
- یعنی چه؟ پس اگر حتی یک ذره ام به من علاقه نداشتی چرا همسرم شدی؟
- یعنی واقعا نمی دونی؟!
- نه تو بگو تا بفهمم.
- فقط به خاطر پدر.
- یعنی تو حرف منو باور کردی؟
- نکنه انتظار داشتی به خاطر خودم پدر رو به کشتن بدم؟
- ولی من اون حرفا رو فقط برای این که توی تصمیمت تجدید نظر کنی گفتم.
- ولی تو فقط حرف نمی زنی، عملم می کنی.
- باور من اون موتور سوار رو من نفرستادم.
- باور نمی کنم، اون حادثه درست همزمان با تهدید تو بود.
- من می تونم امیدوارم باشم که تو به من علاقه مند بشی؟
- منم امیدوارم همین طور بشه.
- آتوسا باور کن من پسر بدی نیستم ولی نمی تونستم تو رو از دست بدم برای همین هر کاری که از دستم برمی اومد انجام دادم تا تو مال خودم بشی.
- بهتره دیگه در این مرود حرفی نزنیم.
- آتوسا یعنی تو منو می بخشی؟
- فعلا نمی تونم شاید بعدا بخشیدمت.
- مرسی تو خیلی خوبی.
- مانی کسی که از این مسائل خبر نداره؟
- هیچ کس هیچی نمی دونه حتی یک کلمه.
- دلم نمی خواد کسی از مسائل قبل و بعد ما اطلاعی داشته باشه خب؟
- هر چی تو بخوای عسلم... آتوسا احساس می کنم خوشبخت ترین مرد روی زمینم. ممکنه خواهش کنم یه لبخند بزنی، می دونی من عاشق اون لبخندای شیرین توام، آتی این اخرین خواسته منه، خواهش می کنم.
لبخند ساختگی زدم و چشمهایم را بستم.
******
پایان فصل پانزدهم ( صفحه 208) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/over-react-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:23 AM
فصل شانزدهم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/party1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/party1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/party1-smiley.gif
بعدازظهر بسیار گرمی بود. من و کیارش در زیر سایه درختان شطرنج بازی می کردیم که مانی امد، به احترامش هر دو از جا برخاستیم. پس از چند دقیقه کیارش عذرخواهی کرد و ما را تنها گذاشت و رفت. مانی در حالی که رفتن او را نگاه می کرد نزدیکم امد و با لحن توبیخ امیزی گفت: اتوسا این چه وضع لباس پوشیدن جلوی کیارشه؟
به خودم نگاه کردم، بلوز و شلواری به تن داشتم که البته هیچ عیب و ایرادی نداشت. دستش را زیر چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد و گفت: چرا حرف نمی زنی؟
- مگر لباسم چه اشکالی داره؟
- بگو چه اشکالی نداره! تو فکر نمی کنی کیارش مجرده نباید این طوری جلوش بگردی؟
- مانی بس کن! لباس من هیچ اشکالی نداره... تو داری بیخودی به من گیر میدی. در ضمن تو قبلا دیده بودی من چطوری لباس می پوشم اگر باب پسندت نبود باهام ازدواج نمی کردی.
- یعنی چی تو اون موقع همسر من نبودی، نمی تونستم بهت امر و نهی کنم ولی حالا که دیگه می تونم.
- مانی موضع خودتو مشخص کن، مگر تو نبودی که هفته پیش برای نامزدی لباس دکلته برای من انتخاب کردی حالا چی شده که به این بلوز و شلوار کیپ ایراد می گیری؟
- اون لباس رو تو می خواستی جلوی من بپوشی و کسی ام جلوی من جرات نمی کنه نگاه ناجور بهت بندازه، ولی وقتی من نیستم دلم نمی خواد تو یه لباس بپوشی که توی چشم بری، متوجه منظورم شدی؟
- اولا لباس من طوری نبوده که توی چشم برم ثانیا کیارش نگاهش پاکه.
- جدا؟! تو از کجا می فهمی که نگاه یه نفر پاکه و یه نفر ناپاک؟
بلند شدم که مانی دستم را گرفت و گفت: کجا؟
- لباسم رو عوض کنم.
- بهتره من بیام یه نگاهی به لباسات بندازم.
همراه او به اتاقم رفتم. مانی در را پشت سرش بست و گفت: اتاق خیلی قشنگی داری.
به طرف کمد رفتم و درش را باز کردم و خودم روی تخت نشستم و کتابم را برداشتم و مشغول مطالعه شدم ولی اصلا متوجه مطالب نمی شدم چرا که تمام حواسم متوجه مانی بود که لباسها را جا بجا می کرد. بالاخره پس از چند دقیقه امد و کنارم نشست و گفت: خب لباسایی که طرف راست کمد هست پوشیدنشون بلامانعه. اتوسا یه سوالی بپرسم عصبانی نمیشی؟
- اگه می دونی عصبانی می شم نپرس.
- آخه نمی تونم. البته به نظر من که نباید عصبانی بشی فقط کافیه یه کم خونسرد باشی.
- بپرس و خلاصم کن.
- تو شب موقع خواب در اتاقت رو قفل می کنی؟
- نه برای چی؟
- خب به خاطر... اتوسا نگو که متوجه نشدی!
- واضح تر حرف بزن.
- به خاطر کیارش.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مانی تو چی درباره من فکر می کنی؟ واقعا که قباحت داره ادم درباره همسرش این طور فکر کنه.
- اِ... آتوسا چرا عصبانی میشی؟من که فکری درباره تو نکردم باور کن من به تو بیتشر زا چشمام اعتماد دارم.
- پس چرا این سوال رو پرسیدی؟
- خب هر چی باشه این جا یه پسر مجرد زندگی می کنه.
- بس کن مانی! تو چی درباره کیارش فکر می کنی؟ کیارش پاکترین پسریه که من تا حالا دیدم... تو حق نداری جلوی من به کیارش توهین کنی.
- توام حق نداری جلوی من از هیچ مردی طرفداری کنی.
- من طرفداری نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
- در هر صورت تو باید از این به بعد در اتاقت رو قفل کنی.
- اگه می خوای خیالت راحت باشه خودت ساعت دوازده بیا در اتاقم رو قفل کن و کلید رو با خودت ببر و فردام قبل از اینکه بری کارخونه بیا و در رو باز کن.
- نه لازم نیست من به تو اعتماد دارم.
- لطف داری ، خوش به حال من با این همسر روشنفکرم.
- می دونی توی این دوره و زمونه ادم نمی تونه به کسی اعتماد کنه.
- آره بد دوره ای شده، ادم رو به زور به خونه خودشون می برن و می گن اگر جواب مثبت ندی...
مانی نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: خیلی بی انصافی! من اون روز به تو حتی دست نزدم ولی اگر می خواستم می تونستم هر کاری دلم بخواد بکنم و توام هیچ کاری نمی تونستی بکنی.
- جرات نداشتی دست از پا خطا کنی.
در حالی که فشار دستانش را به دور بازوهایم بیشتر می کرد گفت: تو مطمئنی که من جرات نداشتم؟
- اره مطمئنم.
- ولی اگر من جرات نداشتم تو رو نمی بردم خونه مون.
- به نظر من این جرات نبود، ناجوانمردی بود.
- هر کس دیگه ای جای من بود غیرممکن بود بذاره دست نخورده از خونه بیرون بری، ولی من اون قدر مردانگی داشتم که بهت دست نزدم... دلم می خواد همین آقا کیارشِ تو، توی این موقعیت قرار می گرفت تا می دیدم اونو هنوز پاکترین پسر روی زمین می دونی یا نه!
- ولی من و کیارش خیلی اوقات با هم تنها بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاده.
- جدی! من از کجا مطمئن باشم که اتفاقی نیفتاده؟
- مطمئن بودن یا نبودن تو برای من کوچکترین اهمیتی نداره.
- آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها، حواست باشه!
- توام داری کفر منو بالا می آری، اگر تو به دوشیزه بودن یا نبودن من شک داری می تونی منو طلاق بدی.
- آتوسا یک بار دیگه حرف طلاق رو وسط بکشی خودت می دونی!
در همین حین صدای زنگ همراهم بلند شد. خواستم گوشی را بردارم که مانی گوشی را برداشت و گفت: بله. ولی جوابی داده نشد.
مانی با عصبانیت به طرفم برگشت و به چشمانم خیره شد و پس از چند لحظه گفت: خب؟
- خب که خب!
- این کی بود؟
- من چه می دونم! یه ادم بیکار.
- مطمئنی که بیکار بوده؟
- یعنی تو می خوای بگی حتما با من کار داشته؟
- تو غیر از این فکر می کنی؟
- آره، چون از تعادل روانی برخوردارم.
- پس حتما من روانی ام و باید به روانپزشک مراجعه کنم.
- من که همچین حرفی نزدم ولی اگر ویزیت بشی بد نیست. و لبخند تمسخر آمیزش شدم و از مقابل او رد شدم که دستم را گرفت و گفت: به نفعته هر چه سریعتر اسم این آقا رو بگی.
در حالیکه عصبانی شده بودم گفتم من چه می دونم این کدوم احمقی بوده که اسمش رو بگم.
- پس چند نفر هستن آره؟
در حالی که از فرط تعجب دهانم باز مانده بود گفتم: نه ، تو حتما باید به روان پزشک مراجعه کنی.
- چرا؟ چون مچ تو رو گرفتم دیوونه شدم؟
- مچ کدومه؟!و دستم را کشیدم و از اتاق بیرون رفتم که از پشت کمرم را گرفت و به اتاق برگرداندم و پشت در ایستاد و گفت: تا تکلیف این تلفن مشخص نشه تو هیچ جا نمی ری.
- ولم کن داری دیوونه ام می کنی.
دستش را داخل موهایم فرو برد و به طرف خودش کشیدم و گفت: آتوسا با من بازی نکن.
در حالی که موهایم به خاطر کشیده شدن درد گرفته بود گفتم: دیوونه داری موهام رو می کنی.
موهایم را محکم تر کشید و گفت: اعتراف کن.
- به خدا نمی دونم.
- دروغ میگی.
- باور کن راست میگم.
- آتوسا تا بیشتر عصبانیم نکردی بگو، من تا نفهمم این کی بود دست از سرت بر نمی دارم!
- مانی خواهش می کنم موهام کنده شد.
- اگر نمی خواهی بیشتر از این درد رو تحمل کنی یک کلمه اسمش رو بگو.
- به جون بابا به روح مامان قسم، نمی دونم.
در همین موقع دوباره صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. مانی گوشی را برداشت و گفت: فقط یک کلمه بگو،بله.
گوشی را طوری گرفته بود که خودش هم بشنود و دگمه را فشرد و اشاره کرد که جواب بدهم.
- بله.
- الو ،آتوسا سلام.
- سلام، ساغر تویی؟
- آره خوبی؟
- مرسی.
- چند دقیقه پیش زنگ زدم ولی صدات نمی اومد، این گوشی سینام که به درد نمی خوره وامونده! می خوایم بریم تجریش آماده باش بیایم سراغت.
- نه مرسی، مانی اینجاست باشه برای بعد.
- حیف شد، خب فعلا کاری نداری؟
- نه خوش بگذره، خداحافظ.
مانی تماس را قطع کرد و گفت: منظورش از این که گفت آماده باش بیایم سراغت چی بود؟
- یعنی لباست رو بپوش و اماده شو تا بیایم دنبالت و با هم بریم گردش.
- مگر گفتم جمله رو برام معنی کن، منظورم این بود که چند نفر هستن؟
- ساغر و سینا، روی هم می شن دو نفر.
- مگه همیشه سینام با شما بیرون می اد؟
- نه گاهی اوقات.
- برای چی با شما می اد؟
- همین طوری.
- نه خیر، حتما به خاطر تو می آد.
وحشتزده گفتم: نه باور کن سینا مثل برادر منه.
- اخرین بار کی بود با سینا بیرون رفتی؟
- بعد از تعطیلات عید قبل از خواستگاری.
- دو نفری؟
- نه نه، ساغرم بود.
- کجا رفتید؟
- رفتیم پیتزا خوردیم.
- تا حالا تنهایی با سینا جایی رفتی؟
- نه هیچ جا.
- وقتی خونه شون میری سینام هست؟
- گاهی اوقات.
- دیگه حق نداری پاتو بذاری اونجا، فهمیدی چی گفتم؟
- آره فهمیدم.
- و همین طور وقتی که سینا بود با ساغر بری بیرون.
- باشه.
- آفرین حالا شدی یه دختر خوب. و دستش را داخل موهایم فرو برد.
از شدت درد عضلات صورتم جمع شد.
- الهی بمیرم برات.... باور کن دست خودم نبود، فکر کردم تو با پسری دوست هستی. و موهایم را نوازش کرد.
بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام می کرد و چشمهایم از اشک پر شده بود. بالاخره اشکهایم بر روی گونه روان شدند و روی پیراهن او چکیدند. مانی سرم را از روی شانه اش برداشت و گفت: ببینمت آتی، برای چی گریه می کنی؟
به خودم فشار آوردم تا نگریم ولی دست خودم نبود و اشکهایم قطره قطره و بی صدا فرو می افتادند.
مانی مثل بچه ای در آغوش گرفتم و گفت: منو ببخش، اخه تو عصبانیم کردی...ببین هر وقت من عصبانی ام، اصلا با من جر و بحث نکن. آتی من روی تو خیلی حساسم علی الخصوص که توام منو دوست نداری. تو باید منو درک کنی...آتی جان گریه نکن.
- مانی می خوام تنها باشم.
- منم می خوام پیش تو باشم.پاشو با هم بریم بیرون.
- نه سرم درد می کنه.
- بریم بیرون حالت خوب میشه، من مطمئنم پاشو.
- نه حوصله بیرون رفتن ندارم.
- آتوسا چرا تو با هر چیزی که من می گم مخالفت می کنی؟
ترسیدم، نمی خواستم دوباره به زور متوسل شود بنابراین با عجله گفتم:باشه ، بریم.
لباسهایم را که عوض کردم ، گفتم: من آماده ام.
- اتی مگر آرایش نمی کنی؟
می خواستم آرایش کنم ولی می ترسیدم که عصبانی شود اما حالا می پرسید "مگر آرایش نمی کنی"
- اگر تو بخوای چرا.
- آره عزیزم آرایش کن.
آرایشم که تمام شد مقابلم ایستاد و نگاه تحسین آمیزی به من کرد و گفت: آتوسا تو خیلی خوشگلی می دونستی؟ و نزدیکم امد. پس از چند لحظه روژلبی به دستم داد و گفت: دوباره درستش کن تا بریم.
******
پایان فصل شانزدهم ( صفحه 218 ) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/out-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:23 AM
فصل هفدهم قسمت1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/party2-smiley.gif http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/party2-smiley.gif http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/party2-smiley.gif
شب خانه پدر مانی دعوت داشتیم. غروب بود که مانی به سراغم امد و با دیدنم گفت: آتوسا تو هنوز حاضر نشدی؟
- آخه نمی دونستم چه لباسی بپوشم.
- حرفا می زنی یه لباس تنت می کردی دیگه.
- بهتره تو انتخاب کنی تا بعد مشکلی ایجاد نشه.
مانی بلوز و دامن کوتاهی انتخاب کرد و به دستم داد و گفت: اینو بپوش.
با تعجب نگاهی به دامن انداختم و گفتم: دامنش زیاد کوتاه نیست؟
- نه، اندازه اس.
چند دقیقه بعد داخل ماشین مانی نشسته و شنونده حرفهایش بودم. وارد حیاط خانه آنها که شدم سگ مانی پارس کنان به طرفم دوید. من که از سگ مانی خاطره خوشی نداشتم از ترس پشت سر مانی رفتم و خودم را از دید سگ مخفی کردم.
مانی در حالی که بلند می خندید گفت: نترس. و مقابل سگ نشست و گفت: این خانومی که می بینی همسر منه بهش کاری نداشته باش خب؟!
سگ به علامت فهمیدن پارسی کرد وبه طرف من امد و روبرویم نشست و مقابل خیره شد.
- آتی یه دستی به سر و گوشش بکش تا بره...می دونی این سگ من خیلی لوسه باید حتما نوازشش کنی.
آرام دستم را به پشم های سیاه و براق سگ کشیدم و او هم به علامت آشنایی خودش را به من مالید.
- خب برو دیگه مزاحم خانوم نشو.
سگ پارسی کرد و رفت و مانی دستم را گرفت و گفت: بفرمایید خواهش می کنم.
داخل خانه که رفتم آقای رهنما نشسته بود و روزنامه می خواند. به طرف او رفتم و سلام کردم.
- به به سلام اتوسا خانوم، حالتون خوبه؟
- ممنون شما خوبید؟
- شما رو که دیدم بهتر شدم... حالا بیا کنار من تا با هم گپی دوستانه بزنیم.
چند لحظه بعد مادر مانی هم امد. به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام خانوم.
- سلام آتوسا جان خوش اومدی. و بوسیدم.
- حالتون خوبه؟
- ممنون عزیزم، دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم و گفتم: منم همین طور.
دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و هر دو ساکت شدیم.نیم ساعت بعد میهمانان انها یکی بعد از دیگری رسیدند و من دیگر لازم نبود فکر کنم چگونه سکوت را بشکنم.
بابک در فرصتی کنار من امد و گفت: مشتاق دیدار آتوسا خانوم.
لبخندی زدم و گفتم: کم سعادتی از منه.
- دیگه حالی از من نمی پرسی؟
- فکر کردم هنوز با من قهری.
- از دستت که هنوز دلگیرم ولی خب شاید سرنوشتت این بوده.
- شاید نه حتما.
- خب ازدواج تو که روی دوستی ما تاثیری نداره؟
- نمی دونم، مانی روی من خیلی حساسه.
- مانی و تعصب؟! به حق حرفای نشنیده! یعنی ما نمی تونیم حتی تلفنی با هم صحبت کنیم؟
- چرا، ولی فقط من با تو تماس می گیرم، تو تحت هیچ شرایطی با من تماس نگیر وگرنه....
- وگرنه چی؟!
- وای بابک قول بده اصلا با من تماس نگیری، خب؟
- باشه هر طور تو بخوای فقط منو فراموش نکن، حدقل هفته ای یه بار باهام تماس بگیر یادت... بله لازم نیست همه ی کتابارو بخونی فقط ادبیات و عربی و زبان رو تقویت کنی و اطلاعاتی ام از دروس اختصاصی داشته باشی من مطمئنم که قبول میشی.
با قطع شدن ناگهانی جمله بابک و تغییر موضوع صحبت توسط بابک متوجه شدم که مانی به سمت ما آمده و درست در همین لحظه حضورش را در کنارم حس کردم و بی هیچ واکنشی گفتم: من فقط یه کم با عربی مشکل دارم.
- در هر صورت عربی خیلی مهمه باید خودتو به سطح بالایی برسونی.
با شنیدن صدای مانی سرم را به طرفش برگرداندم : آتی چه رشته هایی انتخاب کردی؟
- حقوق، علوم سیاسی، تاریخ، حسابداری، زبان.
- می دونی اگر وکیل بشی خیلی خوبه... چون من از یکی شکایت دارم تو بیا وکالت منو قبول کن و حقم رو ازش بگیر.
- نقد رو ول کردی نسیه رو گرفتی... خب بابک که هست بگو وکالتت رو به عهده بگیره.
بابک با تعجب گفت: یعنی کی تونسته حق تو رو بخوره؟ واقعا همچین ادمی وجود داره مانی جان؟
- آره وجود داره اونم چه وجودی؟
- پس با این حساب باید خیلی زرنگ باشه...فکر نمی کنم من از عهده این کار بربیام.
مانی دستش را دور گردنم انداخت و گفت: نه بابک جان این کار فقط از عهده آتوسا برمی اد و بس. این طور فکر نمی کنی عزیزم؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. چقدر این پسر متوقع بود . من حق او را خورده بودم یا او حق مرا!؟
- خب مانی جان کم پیدایی؟
- جان تو وقت نداشتم بهت سری بزنم.
- آره دیگه نو که می اد به بازار کهنه میشه دل آزار.
- حالا ببینم تو که نامزد کردی به من سر می زنی یا نه؟
- من اهل ازدواج نیستم، مطمئن باش.
- باشه موقعی که ما رو برای نامزدیت دعوت کردی بهت می گم. منم تا قبل از این که آتوسا رو ببینم قصد ازدواج نداشتم ولی بعد نظرم عوض شد... حالا جداً کسی رو در نظر نگرفتی؟
- نع.
- ولی من یکی رو برات در نظر گرفتم.
- زحمت کشیدی.
- دوست آتوسا، ساغر.
- مانی بهتره در این مورد صحبت نکنیم.
- چرا پس کی می خوای ازدواج کنی؟
- دوباره گیر دادی به من!
- آتوسا می تونه غیرمستقیم نظر ساغر رو نسبت به تو بپرسه.
- نه مانی من قصد ازدواج ندارم.
- اخه چرا! چه علتی داره.
- اونی که می خواستمش ازدواج کرد و تموم شد... حالا دیگه پیله نکن.
من که از حرف بابک ناراحت شده بودم گفتم: اخی خیلی برات متاسفم بابک.
- طرف کی بود؟ من می شناسمش؟
- نه.
- کی باهاش آشنا شدی؟
- همون اوایل که اومدم.
- چطور شد که ازدواج کرد؟
- مانی، شاید بابک از یادآوری این موضوع رنج ببرد. کنجکاوی نکن.
- ممنون آتوسا، جرف دلم رو زدی. و از کنار ما رفت.
- آتوسا به نظر تو بابک عاشق کی شده؟
- نه می دونم، نه می خوام بدونم.
- چرا؟
- چون به من ربطی نداره. من از فضولی کردن توی کار دیگران بدم می آد.
- ولی من باید بفهمم این دختره کیه.
حرفی نزدم چون می دانستم از بحث کردن با مانی به جایی نرسیده و نخواهم رسید.
- وای به حالش اگه حدسم درست باشه!
صفحه 224 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/peace-pipe-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:23 AM
فصل هفدهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/partu3-smiley.gif
با خودم گفتم: یعنی چه! این پسر چرا فکر می کنه که اختیار همه دستشه. اخه یکی پیدا نمیشه به این بگه این موضوع چه ربطی به تو داره؟!
در همین موقع مینا امد و گفت: آتوسا به منم مهلت میدی یه دقیقه با پسرداییم صحبت کنم.
از مینا اصلا خوشم نمی امد ، در حالی که عصبانی شده بود سعی کردم بر خودم مسلط شوم. به سرعت برخاستم و گفتم: بفرمایید. که مانی دستم را گرفت و گفت: نه عزیزم من با مینا هیچ حرف خصوصی ندارم.
از حرفی که مانی زد خیلی خوشحال شدم و دوباره کنار مانی نشستم و مانی در حالی که دستم را در دستش داشت گفت: خب تا وقتت تموم نشده حرفت رو بزن.
- ولی من می خواستم فقط با تو حرف بزنم.
- متاسفم من دیگه نمی تونم با تو خصوصی حرف بزنم.
- نمی دونستم انقد از آتوسا حساب می بری؟!
- حالا از این به بعد بدون.
- ولی یادم می آد تو می گفتی " من از هیچ زنی حساب نمی برم."
- آخه آتوسا با همه زنها فرق داره، گذشته از اون آتوسا خانومه، فهمیدی؟
- چه فرقی... نکنه از همه زنها لوس تر و مغرورتره؟
- مینا مودب باش وگرنه ادبت می کنم.
برای این که روی مینا را کم کرده باشم، گفتم: مانی، عزیزم به خاطر من ببخشش.
- مینا برو خدا رو شکر کن که آتی شفاعتت رو کرد وگرنه حسابی ادبت می کردم.
مینا که حسابی جلوی من ضایع شده بود با خشم نگاهم کرد. لبخند تمسخرآمیزی به او زدم و دستم را دور شانه مانی حلقه کردم و گفتم: مرسی مانی.
مینا خشمگین ما را ترک کرد و رفت. آرام دستم را از دور شانه مانی برداشتم که گفت: می دونی آتوسا من خیلی از مینا ممنونم چون باعث شد تو برای اولین بار به من بگی عزیزم. دلم می خواد از خوشحالی فریاد بزنم.
- ولی از نظر من اشکالی نداشت تو با مینا صحبت می کردی. شاید کار واجبی داشت.
- بیخود کرده، بی ادب! من به هیچ کس اجازه نمیدم با تو بد صحبت کنه، حالا از این به بعد یاد می گیره با تو محترمانه حرف بزنه.
- از حمایتت ممنون.
- تو یه نیم نگاه به من بنداز من جونم رو برات میدم و توقع تشکرم ندارم.
سر میز شام کنار مانی نشسته بودم مانی برایم مقداری سوپ ریخت و گفت: آتوسا یادته دستت چطوری سوخت!
- آره چقدر زجر کشیدم تا پانسمانش کرد.
- از یه طرف از دستت عصبانی بودم، از یه طرفم از آه و ناله های تو دلم ریش شده بود.
- اصلا تقصیر تو شد که دستم سوخت.
- به من چه مربوط تو حواست پیش صحبت کردن با کیارش بود.
- نه خیر من حواسم پیش تو بود که داشتی تهدیدم می کردی.
- پس تو می دونستی از این که پیش کیارش نشستی من عصبانیم و پا نشدی؟!
- برای این که اون موقع اختیارم دست تو نبود و هر جا دلم می خواست می شستم.
- و با هر که دلت می خواست رقصیدی.
- هر کسی نبود فقط کیارش بود.
- بابک رو فراموش کردی؟
- من به دقیقی تو نیستم.
- ولی من بهت تذکر داده بودم.
- اگر این کار رو نمی کردم فکر می کردی ازت می ترسم.
- حالا چی از من می ترسی؟
از مانی می ترسیدم ولی نمی خواستم به این موضوع اعتراف کنم و بی انکه جوابش را بدهم مشغول غذا خوردن شدم. بعد از چند دقیقه ای تشکر کردم و برخاستم . مانی هم بلافاصله بلند شد و گفت: بریم حیاط.
با مانی روی صندلی های کنار استخر نشستیم. مانی در حالی که نگاهم می کرد گفت: خب به سوالم جواب ندادی.
- تو دوست داری من ازت بترسم؟
- آتی از زیر جواب دادن به سوالم فرار نکن، باشه؟
خواستم جوابش را بدهم که گفت: راستش رو بگو.
دلم را به دریا زدم و گفتم: آره.
چانه ام را گرفت و سرم را به طرف خودش برگرداند و گفت: منو نگاه کن ببینم.
به چشمان قهوه ای و درشت مانی خیره شدم.
- تا حالا کسی بهم نگفته بود ترسناکم.
- منم نگفتم قیافه ی ترسناکی داری.
- آتوسا نکنه به خاطر اون حرفایی که قبلا زدم ازم می ترسی؟
- یه مقدارش به خاطر اون حرفا و کاراست.
- و مقدار دیگه اش از چیه؟
- مانی دیگه در این باره صحبت نکنیم.
دستم را فشرد و گفت: نه ادامه بده ، می خوام بدونم.
- تو اگر چیزی مطابق میلت نباشه با خشونت رفتار می کنی، من تا حالا کسی باهام این طوری برخورد نکرده .
- آتی من کی با خشن برخورد کردم؟
حرفی نزدم ، از یادآوردی رفتار آن روز مانی آزرده خاطر بودم. مانی حق نداشت با من این گونه برخورد کند.
- حرف بزن.
سرم را پایین انداختم و گفتم: هفته پیش سر تلفن.
- آتی من که معذرت خواهی کردم.
- ولی هر کاری رو نمی تونی با معذرت خواهی روبراه کنی.
- من که برات توضیح دادم، فکر می کردم بخشیدیم.
- آره بخشیدمت.
- پس چرا هنوز ناراحتی؟
- چون توی روحیه ام تاثیر منفی گذاشته، می فهمی؟
- سعی می کنم از این به بعد خونسرد باشم... اتی پس منو بخشیدی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. مانی دستم را بوسید و گفت: تو چقدر خوبی. آتوسا من همه این کارا رو از دشت عشق به تو انجام دادم. امیدوارم اینا رو به حساب بدجنس بودن من نذاری... به قول معروف عاشق دیوونه س. می دونی من خیلی تو رو دوست دارم تا حالا هیچ مردی همسرش رو این اندازه دوست نداشته... آتی من فکر می کنم این مَثَل مه می گن دل به دل راه داره مزخرفه... پس چطور تو به من علاقه نداری در صورتی که من طاقت دوری از تو رو ندارم؟!
به مانی نگاه کردم واقعا ناراحت بود و قطره اشکی در چشمانش برق می زد. دلم برایش سوخت.
- مانی این قدر خودتو ناراحت نکن.
- آتی نمی دونی چقدر سخته، غم و غصه ات روی قلبم تلنبار شده، داره منو له می کنه. ای کاش حداقل نمی دونستم دوستم نداری. خیلی سخته که ادم بدونه همسرش دوستش نداره. من در حسرت یه نگاه عاشقانه، یه کلمه محبت آمیز تو دارم می میرم... من خودمو به این تظاهر به دوست داشتن جلوی دیگران دل خوش کردم ولی اونم هر از گاهی شامل حالم می شه. به جون تو نمی دونستم این قدر سخت باشه. دیگه نمی تونم دوام بیارم. و با خود زمزمه کرد:
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد؟
جنگل جان مرا
شعله عشق تو خاکستر کرد
******
پایان فصل هفدهم(صفحه 230) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pinocchio-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:24 AM
فصل هجدهم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/painting-smiley.gif
دو سه روزی بود که زیور به مرخصی رفته بود و کارهای خانه را من و مونیکا مشترکاً انجام می دادیم. من و مونیکا غذا درست کرده بودیم و کیارش هم میز شام را چیده بود و تنها پدر و مانی بودند که به قول کیارش فقط زحمت خوردن را تقبل کرده بودند. پدر یک لقمه از غذا را که خورد گفت: پس زیور کی بر می گرده؟ و این به آن معنی بود که غذا خوشمزه نیست.
- شهرام من خیلی تلاش کردم تا غذای خوشمزه ای درست کنم، یعنی اینم بدمزه شده؟
پدر بی توجه به ناراحتی مونیکا و بدون رودربایستی گفت: معلومه که خوشمزه نیست، ترجیح میدم از فردا بیرون غذا بخورم. کیارش برای این که مونیکا از قضاوت بی رحمانه پدر نرنجد، گفت: ولی به نظر من پیشرفت کردی مونیکا جان.
- مرسی کیارش این نظر لطف تو رو می رسونه.
- خواهش می کنم و بعد ظرف سالاد را برداشت و مقداری کشید و خورد و رو به من کرد و گفت:
- آتوسا ولی تو نه تنها پیشرفت نکردی تازه پسرفت ام کردی.
- آهان! خب از فردا خودت سالاد درست کن.
کیارش در حالیکه می خندید گفت: آتوسا جان آدم نباید از انتقاد سازنده ناراحت بشه.
- منم ناراحت شدم ولی از فردا این تویی که سالاد درست می کنی.
- باشه هر چی تو بگی.
بعد از شام فنجانهای قهوه را پر کردم. و به هال رفتم و سینی را در مقابل پدر گرفتم و گفتم: پدر قهوه.
پدر فنجانی برداشت و گفت: ممنون دخترم.
- خواهش می کنم. و سینی را مقابل کیارش که کنار پدر نشسته بود، گرفتم و گفتم: کیارش.
کیارش ضمن برداشتن فنجان قهوه گفت: مرسی عزیزم.
- خواهش می کنم. و بعد به مونیکا تعارف کردم و در آخر به سمت مانی رفتم و گفتم: بفرمایید.
فنجانهایش را برداشت ولی تشکری نکرد- تعجب کردم سابقه نداشت چیزی به او تعارف کنم و تشکر نکند. با دستش اشاره کرد کنارش بنشینم. سینی را روی میز گذاشتم و کنار مانی نشستم و با خودم گفتم : یعنی چی شده که دوباره اخلاقش بهم ریخته؟ ولی به نتیجه ای نرسیدم.
یک جرعه از قهوه ام را نوشیدم،به نظرم کمی تلخ بود به آشپزخانه رفتم و ظرف شکر را آوردم و گفتم: کسی شکر نمی خواد؟
- آتوسا جان برای من بیار.
کیارش مقداری شکر در قهوه اش ریخت و تشکر کرد.دوباره کنار مانی نشستم و قهوه ام را شیرین کردم و نوشیدم. پدر مشغول صحبت درباره وضعیت مالی کارخانه بود و با توجه به این که روی صحبتش بیشتر با مانی و کیارش بود ولی مانی گویا علاقه ای در این زمینه نداشت و کمتر در گفتگوها شرکت می کرد. بالاخره پس از نیم ساعتی آرام گفت: آتوسا کارت دارم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: خب، بگو.
- این جا نمی شه یا بریم بیرون یا بریم توی اطاقت.
- بریم توی اتاقم.
- پس یه چیزی جور کن تا بریم،فقط زودباش.
برخاستم و به هوای آب خوردن به آشپزخانه رفتم، وقتی که بیرون آمدم با صدای بلند گفتم: مانی دلت می خواد نگاهی به آلبوم تمبر من بندازی.
مانی برخاست و گفت: با کمال میل. همراه من به اتاقم آمد.
روی کاناپه نشستم و منتظر شدم مانی لب از لب بردارد. بالاخره پس از چند دقیقه ای که طول و عرض را پیمود کنارم نشست و گفت : آتوسا من خیلی عصبانیم.
- چرا مگه چی شده؟
- یعنی تو نمی دونی؟
- نه آخه علم غیب ندارم.
- آتوسا دست بردار! تو باهوش تر از این حرفایی، نگو که نمی دونی من از چی عصبانیم.
- باهوش یا کم هوش، به هر حال این بار نمی تونم حدس بزنم.
- دلیل نگاهای کیارش به تو چیه؟
- به خاطر این که من شبیه عمه ام و با نگاه کردن به من یاد مامانش می افته، فقط همین.
- ولی این دلیل قانع کننده ای برای من نیست، اون حق نداره به تو خیره بشه!
- مانی از وقتی من ازدواج کردم کیارش کمتر به من نگاه می کنه.
- پس ببین قبلا چطوری تو رو نگاه می کرده که حالا کمتر شده... حتما آقا دستش رو میذاشته زیر چونه مبارک و بدون پلک زدن تو رو تماشا می کرده.
- داری اشتباه می کنی مانی.
- آتوسا نکنه... و دیگر ادامه نداد.
- نکنه چی؟
- سرم داره از درد می ترکه،آتوسا نمی خوای چیزی بگی؟
- چی بگم؟
- این که چرا کیارش به تو می گه "عزیزم"؟
بهت زده نگاهش کردم و گفتم : یعنی تو برای این عصبانی هستی؟
- یعنی به نظر تو چیز مهمی نیست؟
- نه چون کیارش عادت داره بگه عزیزم.
- آتوسا آدم بی علت به زن مردم نمی گه عزیزم، یعنی چی به تو می گه آتوسا جان، هر چی تو بخوای، بلااستثنا هر وقت تو صداش می زنی در جوابت می گه جانم.
- خب در جواب مونیکا و پدر...
نگذاشت حرفم را بزنم و گفت: مونیکا و شهرام با تو فرق دارن.
- چه فرقی؟ برای کسی که به گفتن این کلمات عادت داره چه فرقی می کنه که طرف کی باشه. کیارش به توام می گه "مانی جان".
- آتی تو مطمئنی که... و دوباره جمله اش را ناتمام گذاشت.
- نمی خوای جمله ات رو کامل کنی، تو چی می خوای بگی که تردید داری؟
- تو مطمئنی که کیارش خاطر خواه تو نیست؟
در دلم نالیدم: هر چه می کشم از دست کیارشه آخه اگه اون خاطرخواه من بود که دیگه من غمی نداشتم و الان مجبور نبودم با تو در مورد اون یکی به دو کنم و جواب پس بدم.
- مطمئن باش، من در نظر کیارش جز دختردایی چیز دیگه ای نیستم.
- آتوسا چطور باور کنم دارم دیوونه میشم. کمکم کن.
- آخه چطوری من می تونم بهت کمک کنم؟ مانی تو به همه چیز و همه کس شک داری.
- آتی به جون هر کس که دوست داری قسم بخور.
- به جون بابا، به روح مامانم، از این دو نفر عزیزتر کسی رو ندارم.
مانی نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد.
- چرا یک درصد احتمال ندادی من به دروغ قسم خورده باشم.
- می دونم پدرت رو بیشتر از این حرفا دوست داری وگرنه الان همسر من نبودی و مطمئنم که جونش رو بیخودی و دروغ قسم نمی خوری. در ضمن من تو رو خوب می شناسم اهل دروغ و دغل نیستی.
- پس چرا دائم به من شک داری؟
- من به تو شک ندارم، به دیگران شک دارم. حرفا و حرکات و رفتارشون یه طوریه که من مشکوک می شم . می دونی می ترسم از دستت بدم... آتی تو هنوز به من علاقه پیدا نکردی؟
- مانی من به تو علاقه دارم ولی همیشه حس می کردم باید شوهرم رو بیشتر از اینا دوست داشته باشم... مانی منم مثل تو از این موضوع رنج می برم، وقتی نگاه ملتمس تو رو می بینم ناراحت می شم، دوست ندارم غرورت رو زیر پا له کنی و از من عشق و علاقه گدایی کنی، درکت می کنم خلی سخته ولی من نمی تونم به دروغ بهت اظهار عشق کنم، من همین طوری احساس می کنم دارم در حق تو خیانت می کنم... شایدم برداشت من اشتباهه ولی اگر این عشق تو نسبت به من واقعی باشه که به خاطر من دست به هر کاری می زنی من در حال حاضر این حس رو نسبت به تو ندارم. شایدم اصلا لازم نباشه من الان به این شدت تو رو دوست داشته باشم ممکنه بعدا این عشق در من ریشه پیدا کنه... به نظر من تو ادم خوبی هستی محاسن زیادی ام داری منم دوستت دارم تا چند ماه پیش به عنوان دوست روابط خوبی با هم داشتیم ولی به تو به عنوان شوهر اصلا فکر نکردم . من دوست داشتم با همونطور دوست باقی می موندم.
- منم اول تو رو به چشم دوست نگاه می کردم ولی بعد از چند ماه نظرم عوض شد دلم می خواست تو مال خودم بشی، برایم غیر قابل تصور بود که تو همسر مرد دیگه ای جز من بشی، یعنی ممکن نیست نظر توام نسبت به من عوض بشه؟
- باور می کنی من روزی چند بار همین رو از خدا می خوام.
مانی لبخندی زد و گفت: آتی اگر تو منو یک ذره ام دوست داشته باشی من خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا می دونم.... گاهی اوقات فکر می کنم چون من داداش مونیکا هستم تو از من خوشت نمی اد.
- نه اصلا اینطور نیست.
- تو از این که پدرت با مونیکا ازدواج کرده ناراحتی؟
- من از این که پدر بعد از مرگ آنا ازدواج کرد ناراحتم ولی برام فرقی نمی کنه با چه کسی ازدواج کرده، حالا مونیکا نبود یکی دیگه.
- رابطه تو با مونیکا چطوره؟
- خوبه، ما تا حالا مشکلی نداشتیم.
- مونیکا می گفت ولی من باور نمی کردم.
- چرا، حتما چون همه زن باباها با بچه های شوهرشون مشکل دارن فکر کردی من و مونیکا هر کدوم یه طرف خونه ایستادیم و با هم دعوا می کنیم و پدر وسط ما دو نفر ایستاده و گاهی طرف مه و گاهی طرف مونیکا؟
- نه ولی وقتی فهمیدم شهرام یه دختر بیست ساله داره گفتم مونیکا حتما با تو مشکل پیدا می کنه.
- اشتباه کردی، حالا به نظر تو رابطه من و مونیکا چطوره؟
- خیلی خوبه، البته اینم به خاطر توئه که مونیکا رو به خوبی تحمل می کنی، هر چی باشه اون جای مامانت اومده و بالاخره موجود اضافیه.
- این نظر واقعی توئه یا چون همسرت شدم اینو می گی؟
- نه مطمئن باش که بهت واقعیت رو گفتم البته قبلا هم به مونیکا اینو گفتم... می دونی اون اول که مونیکا صحبت شهرام رو می کرد می گفتم عشق و عاشقی فقط تو کتاباست . این حرفا رو بریز دور حوصله داری. ولی وقتی دیدم مونیکا گفت "باشه من دختر شهرامم قبول می کنم" دیگه مطمئن شدم که یا دیوونه شده یا ضربه ای چیزی به سرش خورده ولی بعد که دلباخته تو شدم فهمیدم عشق و عاشقی قصه نبوده و اون موقع بود که حال مونیکا رو درک کردم... پیش خودم فکر می کردم شما پدر و دختر مهره مار دارید. شهرام که مونیکا رو شیدای خودش کرده بود، توام که من مجنون کویَت بودم. خلاصه این که ما خانوادگی عاشق پیشه ایم و شما خانوادگی دلبر عیار.
- پس تو مخالف ازدواج پدر و مونیکا بودی؟
- اول آره ولی حالا نه.
- به نظر تو اختلاف سن پدرو مونیکا با هم زیاد نیست؟
- چرا به نظر منم پانزده سال یه کم زیاده.
- فقط یه کم؟
- عاشق این چیزا سرش نمی شه.
- به نظر تو مونیکا از ازدواج با پدر راضیه؟
- آره چون خواست خودش بوده. حالا چرا این سوال رو پرسیدی؟
- همین طوری.
- نکنه تو از چیزی خبر داری که من ندارم.
- وای نه مانی! همین طوری نظرت رو پرسیدم.
- آتی عزیزم چی می خواستی بگی؟ راحت باش و بگو چی رو می خوای بدونی و به صورتم خیره شد.
از طرز نگاهش خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم.
مانی دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: خیلی وقت بود خنده ات رو ندیده بودم. انی صورت زیبا با خنده خواستنی تره، حالا سوالت رو بپرس.
- چطور مونیکا خاضر شده بخاطر پدر از حق طبیعی خودش صرفنظر کنه؟
- کدوم حق طبیعی! ممکنه واضح تر صحبت کنی؟
- مادر شدن، می دونی که پدر با بچه دار شدن به شدت مخالفه؟
- می دونم ولی تو مردا رو نمی شناسی.
- شاید مردا رو نشناسم ولی پدر رو مطمئنا می شناسم.
- خانوما موجودات ظریف و لطیفی هستن و با ترفندها مختلف قادرن نظر آقایون رو عوض کنن.
- ولی پدر رو نمی شه با این ترفندها راضی کرد.
- منم اول نظر تو رو داشتم اما وقتی با تو ازدواج کردم فهمیدم با موجودات خیلی مقتدر و با نفوذی طرف هستیم.
- اما من مطمئنم که زن مقتدر و با نفوذی نیستم.
- ولی باید به اطلاعت برسونم که کاملا اشتباه می کنی، شایدم خودت خبر نداری که نگاهت محکمترین اراده ها رو در هم می شکنه.
- پس اگر این حرف تو درست باشه چرا روی تو تاثیری نداشته؟
- اتوسا این چه حرفیه؟ پس تاثیر نگاه کی بود که من توی دستت اسیر شدم، منی که اصلا قصد ازدواج نداشتم و حوصله تحمل کردم ناز و عشوه دخترا رو نداشتم چطور حاضر بودم هر کاری تا از تو بله رو بگیرم، این دیگه نهایت بی انصافیه.
*******
پایان فصل هجدهم( صفحه 240 )http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/peace-flag-smiley.gif
http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/user_offline.gif http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/report.gif (http://www.forum.98ia.com/report.php?p=3157926) http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/quote.gif (http://www.forum.98ia.com/newreply.php?do=newreply&p=3157926)
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:25 AM
فصل نوزدهم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pluck-moon-smiley.gif
ساغر که رفت به یاد بابک افتادم و همین طور که لباسهایم را تعویض می کردم شماره همراهش را گرفتم. بعد از دو بوق آزاد گوشی را برداشت و گفت: بله.
- الو بابک.
- به به آتوسا خانوم.
- سلام خوبی؟
- از احوالپرسی تو، می دونستی خیلی بی وفایی؟
- نه الان فهمیدم.
- خیلی کم پیدا شدی، نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.
- نه، می دونی اگه مانی بفهمه چی می شه؟
- از اون موقع که ازدواج کردی خیلی ترسو شدی.
- چرا عاق کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!
- ولی من و تو که فقط با هم دوست هستیم، اونم یه دوستی پاک.
- ولی من فکر نمی کنم مانی این طور فکر کنه.
- باشه من دلم نمی خواد تو به دردسر بیافتی.
- خب دیگه چه خبر؟
- سلامتی، تو چه خبر، مانی چطوره؟
- خوبه ، مرسی.
- منظورم حالش نبود... من که هر دو روز یه بار خودم می بینمش.
- خوبه، من از مانی راضی ام.
- تا کی می خوای برای من نقش بازی کنی؟
- دست از خیالبافی بردار.
- باشه ولی من می دونم تو به مانی علاقه ای نداری.
- اشتباه می کنی بابک.
- من اینو از نگاهت می فهمم. تو دیگه اون آتوسای سابق نیستی.
- خب هر کسی بعد از ازدواج تغییر می کنه، توام تغییر می کنی.
- من که قرار نیست ازدواج کنم.
- مانی خیلی کنجکاو شده بدونه تو چه کسی رو دوست داشتی می گفت "بالاخره یم فهمم و وای به حالش اگر درست حدس زده باشم".
- جدی می گی؟!
- باور کن. حالا این حرفا رو جدی گفتی؟ واقعا اون کسی که تو می خواستیش ازدواج کرده؟
- آره.
- من واقعا برات متاسفم بابک.
- خودمم برای خودم متاسفم.
- بابک من خیلی کنجکاوم بدونم اون دختر خوشبخت کی بوده.
- نه نمی تونم بهت بگم.
- چرا؟ مطمئن باش به مانی نمی گم.
- می دونم ولی نمی تونم بگم... منو ببخش.
- به معذرت خواهی نیازی نیست ولی من حدس می زنم تو چه کسی رو می خواستی.
- نه! بگو ببینم.
- ولی اگر حدسم درست بود دیگه کتمان نکن.
- باشه قول میدم.
- مونیکا.
- نع، ترسوندیم آتوسا. تو از کجا همچین فکری کردی؟
- از عصبانیت مانی.
- دعا کن مانی ام مثل تو فکر کرده باشه وگرنه اوضاع حسابی خراب میشی. چقدر شلوغه تو کجایی؟
- باشگاه.
- پس چرا زودتر نگفتی، ما می تونیم همدیگه رو توی راه ببینیم.
- نه چون مانی خودش منو می رسونه و بر می گردونه.
- این پسر مگر کار و زندگی نداره که مثل سایه دنبال توئه؟
- چی می دونم پسرعموی توئه دیگه.
- اصلا صدات نمی آد.
از باشگاه که بچه ها داشتند با هم بلند بلند صحبت می کردند و می خندیدند بیرون امدم و گفتم: می گم چی می دونم پسرعموی توئه دیگه. و خندیدم که ناگهان مانی را از دور دیدم و وحشتزده گفتم: بابک، مانی اومد کاری نداری؟
نه قطع نکن وگرنه مانی بهت شک می کنه.
پس چه کار کنم اگر مانی بفهمه من و تو داریم صحبت می کنیم منو می کشه.
نترس من گوشی رو به منشی میدم تا با تو حرف بزنه.خونسرد باش مانی خیلی تیزه.
و صدای بابک را شنیدم که می گفت: خیلی عادی بگو مزاحمت شدم ، به پدر سلام برسون.
- اومدش.
صدای بابک قطع شد و صدای ظریف دختری به گوشم رسید که می گفت : خب واقعا مزاحمت شدم به... که مانی گوشی را از دستم کشید و بعد از چند ثانیه به من برگرداندش و اشاره کرد صحبت کنم.
- خواهش می کنم، خب کاری نداری عزیزم؟
- ممنون،خدانگهدار.
- خداحافظ.
با عصبانیت به مانی نگاه کردم. دلم می خواست ان قدر قدرت داشتم که کتک مفصلی به او بزنم.
- جانم، برای چی عصبانی هستی؟
- برای چی؟! یعنی نمی دونی؟ تو به چه حقی باید به مکالمات من گوش بدی؟
- من که گوش ندادم فقط می خواستم ببینم کیه.
- ولی فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
- جدا تو این طور فکر می کنی، ولی من نظر دیگه ای دارم. حالا بفرمایید. و در ماشین را باز کرد.
با حرص روی صندلی نشستم و نفس راحتی کشیدم و از این که مانی متوجه اصل قضیه نشده بود خدا را شکر کردم.
- آتی من نمی فهمم تو چرا این قدر زود عصبانی میشی؟
- برای این که من تحمل این بی حرمتی ها رو ندارم.
- آه بس کن. کدوم بی حرمتی؟! توام به مکالمات من گوشی بده.
- ولی من بی ادب نیستم.
- ولی من بی ادبم و توام مجبوری که تحملم کنی.
- جدا تو این طور فکر می کنی، ولی من نظر دیگه دارم.
- اتوسا حرفای منو به خودم برنگردون که عصبانی می شم.
- مثلا اگه عصبانی بشی چی میشه؟
- هنوز برای این که بفهمی چی میشه خیلی کوچولویی، خب چه خبر؟
اخمی کردم و گفتم: هیچی.
- دوباره که تو برای من اخم کردی، یه لبخند بزن خستگی از تنم بیرون بره.
- نمی تونم خواسته ات رو برآورده کنم.
- من که چیز زیادی از تو نخواستم.
- مشکل تو اینه که هر چیزی از من می خوای در نظرت چیز زیادی نیست.
- آتی چرا داری بداخلاقی می کنی؟
- چون تو باعث میشی که بداخلاق بشم و بداخلاقی کنم.
- خب معذرت میخوام دیگه از این کارا نمی کنم.
- مانی دارم بهت می گم اگر بخوای به این رفتارای ناهنجارت ادامه بدی من نمی تونم این وضع رو تحمل کنم و ادامه بدم.
- اتوسا دیگه نمیخوام این جمله رو بشنوم.
- تو هر وقت کم می آری همین جمله رو می گی.
- آتی ممکنه تمومش کنی؟
- البته، چون هر چی تو بخوای باید همون بشه.
- آتوسا تو چرا همیشه به من تیکه میندازی، مگر چه کارت کردم؟
- تو؟ هیچی، این منم که دارم با رفتارم اعصاب تو رو به هم می ریزم.
- ببینم تو از این ناراحت نیستی که من تو رو می رسونم و بر می گردونم؟ این دلیل بداخلاقی و عصبانیت تو نیست؟
- بله یکی از دلایل عصبانیتم همینه، نکنه می خواستی از این که بهم اعتماد نداری از خوشحالی برات برقصم.
صفحه 246 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pfft2-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pfft1-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:25 AM
فصل نوزدهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/prispall-smiley.gif
- دوباره گفت بهم اعتماد نداری. اخه من چطوری بهت بفهمونم که من به تو اعتماد دارم.
- آره از رفتارت پیداست چقدر اعتماد داری.
- این دیگه مشکل خودته که حرفم رو باور نمی کنی.
- این وسط کسی که مشکل داره خودِ تویی.
- نه من که مشکلی ندارم.
- عده ای عقیده دارن مردایی که به همسرشون شک دارن...
نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم و چانه ام را محکم گرفت و گفت: یعنی تو می گی من قبلا دنبال دخترا بودم که حالا به مردا شک دارم، آره؟
فقط نگاهش کردم و جوابی به او ندادم.در حالیکه عصبانی شده بود گفت: پس چرا جواب نمیدی؟
دستش را پس زدم و از ماشین پیاده شدم. سگ مانی به طرفم دوید و خودش را برایم لوس کرد. او هم مثل صاحبش همیشه توقع داشت به او توجه کنم. دستش به سرش کشیدم که مانی به طرفم امد و بازویم را گرفت و دنبال خودش به داخل خانه کشید و روی مبل نشاندم و دوباره چانه ام را محکم گرفت و گفت: منتظرم بگو.
- من حرفی ندارم.
- من از ادمای ترسو حالم بهم می خوره.
- مجبور نیستی منو تحمل کنی یادم نمی اد نامه فدایت شوم برات نوشته باشم. درضمن اصلا هم ترسو نیستم ولی عقل حکم می کنه از درگیر شدن با ادمای دیوانه پرهیز کنم.
- عقلت حکم نمی کنه که به من احترام بذاری؟
- من احترام زیادی به کسی نمیذارم.
- ولی من کسی نیستم! فهمیدی؟
- نه من هیچی نمی فهمم. من اگه عقل و شعور داشتم که...
- که چی؟ حرف بزن. و شانه هایم را گرفت و محکم تکان داد.
از عصبانیت سرخ شده بود. حداقل حالا به تنهایی عصبانی نبودم. دلم می خواست فریاد می زدم اگر عقل و شعور داشتم با تو ازدواج نمی کردم ولی جرات نداشتم لب از لب بردارم و حرفی بزنم.
دوباره غرید: پس چرا حرف نمی زنی لعنتی؟ من که می دونم چی می خواستی بگی... اخه سنگدل بیرحم تو به جای قلب توی سینه ات چی داری؟ یه تیکه یخ یا سنگ؟
به شدت بازوهایم را رها کرد و با حالتی عصبی دستانش را داخل موهایش فرو برد و با اوای غمگینی گفت: خدایا اخه این چه سرنوشتی بود برای من رقم زدی؟ من باید به کی شکایت کنم؟
- این خواست خدا نبود، این سرنوشتی بود که خودت برای هر دومون رقم زدی... تو با اون اصرار بیش از حدت، حالام هر چی می کشی حقته و اگر کسی قرار باشه شکایت کنه اون منم نه تو ، تو که به مرا دلت رسیدی.
- به کدوم مراد و مطلب رسیدم؟ تو فقط شناسنامه ای مال من شدی، تا حالا توی این مدت شده قلبت برای من تپیده باشه؟دلت برای من تنگ شده باشه؟ شده یه نگاه عاشقانه به من بندازی؟ یا لبخندی از سر عشق و دلدادگی به من بزنی؟ آتوسا چرا منو یه دفعه نمی کشی و خلاصم کنی، چرا؟ آخه کی این حرفا رو باور می کنه؟
- من نمی فهمم تو چی داری می گی، مگر تو نمی گفتی اون قدر صبر می کنی تا بهت علاقه مند بشم؟ کی بود می گفت مهم اینه که من تو رو دوست داشته باشم، هان؟
- من بودم، ولی احمق بودم. یه چیزی گفتم، اخه چه می دونستم این قدر مشکله. از کجا می فهمیدم تو این قدر بی احساسی؟ از کجا می دونستم تو با اون ظاهر زیبا و دلفریبت مثل سنگ سخت و نفوذناپذیری؟ به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم.
- خب تحمل نکن از نظر من....
انگشتانش را روی لبانم گذاشت و گفت: نگو! می دونم که تو خیلیم خوشحال میشی من طلاقت بدم ولی من بدون تو نمی تونم زندگی کنم، اگر زندگی بدون تو برام امکان داشت مطمئنا این قدر به تو التماس نمی کردم... آخه بی انصاف چرا با من سر ناسازگاری گذاشتی؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟ آخه چقدر بهت التماس کنم؟ تو که تمام غرور منو زیر پا له کردی. واقعا یعنی این قدر برات غیرقابل تحملم که حتی نمی تونی یه کلمه محبت آمیز از سر قلبت به من بگی؟ به خدا من به از سر قلب ام راضی شدم، حتی اگه ظاهری ام باشه من راضیم.... آتوسا من چه کار کنم؟
- من چه می دونم.
جلوی پاهایم زانو زد و گفت: آتی یعنی این قدر برات بی اهمیتم که به این بی خیالی می گی "من چه می دونم" ؟ پس اگر تو نمی دونی از کی باید بپرسم؟
- منم مثل تو می خوام از زندگیم لذت ببرم، ولی تو نمی خوای دست از این کارای مسخره برداری...چرا تو به من شک داری؟ من هر چیزی رو می تونم تحمل کنم جز این که تو به پاکی من شک داشته باشی.
- من که به تو شک...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: نه این حرف تو رو من قبول ندارم. اگر تو به من اعتماد داری پس چرا باید گوشی رو از دستم بگیری تا بفهمی کیه؟
- فکر کردم داری با کیارش صحبت می کنی.
- وقتی من هر روز کیارش رو می بینم چه دلیلی داره باهاش تلفنی صحبت کنم؟
- پس چرا شمال که بودیم تلفنی با کیارش صحبت می کردی؟
- برای این که چند روز بود همدیگه رو ندیده بودیم، در ضمن فکر نمی کنم به خاطر کارای قبل از ازدواجم باید از تو اجازه می گرفتم. مهم اینه که من بعد از ازدواج با کیارش تلفنی صحبت نکردم. من حتی توی خونه ام به خاطر تو کمتر با کیارش حرف می زنم ولی تو همیشه شک داری... تو به من اجازه نمیدی با ساغر به خاطر سینا معاشرت داشته باشم درصورتی که من با سینا و ساغر بزرگ شدم . من و سینا مثل برادر و خواهر صمیمی بودیم ولی تو نمی خوای من با اونا رابطه داشته باشم، تو باور نمی کنی که من و سینا یه دوستی پاک داشتیم، فکر می کنی دور از چشم تو سینا به من طور دیگه ای نگاه می کنه. بعد از ازدواج من حتی جرات نمی کنم به یکی از پسرای فامیل لبخند بزنم وگرنه در دادگاه صحرایی محکوم میشم، اگر با یکی از اونا حرف بزنم می گی تو عاشق این هستی. بهنام یه طوری بهت نگاه می کنه. فرهاد همه جا چشمش دنبالته. کیارش عاشقته، چرا نیما برای تو لطیفه تعریف می کنه، چرا اون شب با بابک رقصیدی، چرا شمال با هم رفته بودید قدم بزنید من نمی فهمم تو چرا موقع حرف زدن با سیاووش این قدر ناز می کنی... اخه تو چرا پیش خودت یک ذره فکر نمی کنی من اگر به سیاووش علاقه ای داشتم که وقتی اومد خواستگاری بهش جواب مثبت می دادم.
- فکر می کنم سیاووش هنوز به تو فکر می کنه.
- خب تقصیر من چیه؟ در ضمن فکر نمی کنم همچین آش دهن سوزی باشم که همه خواستگارای قبلم هنوزم بهم فکر کنن . اصلا تو یه حرفایی می زنی آدم به عقلت شک می کنه اخه من چطوری به کیوان سلام نکنم حالا غلط کرده بدبخت اومده بود خواستگاری من. اون وقت فکر نمی کنه من چقدر بی شعورم؟... مانی درباره رفتارت بیشتر فکر کن. این حرف آخرمه!
*******
پایان فصل نوزدهم(صفحه 252) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pinsklip-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:26 AM
فصل بیستم: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/princess-smiley.gif
یک هفته از امتحان ورودی دانشگاه گذشته بود و حالا خیالم راحت بود و با انتخاب رشته ای که بابک به طور پنهانی برایم کرده بود مطمئن بودم که قبول خواهم شد.
روی کاناپه لمیده بودم و کتاب داستانی را می خواندم که مانی امد، ناخودآگاه نگاهی به لباسهایم انداختم . همه چیز مرتب بود ولی موهایم را نبسته بودم . می خواستم به اتاقم بروم و موهایم را ببندم ولی فرصت نشد چون مانی به سرعت وارد خانه شد. مونیکا و کیارش با هم شطرنج بازی می کردند به احترام مانی از جای خود بلند شدند و با او احوالپرسی کردند.
مانی نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن من گفت: اتوسا کجاست؟
خواستم اعلام حضور کنم که مونیکا گفت: اگر برای دیدن آتوسا اومدی برات متاسفم چون خونه نیست.
- ولی به من نگفت جایی میره... حالا کجا رفته؟
- همین دور و بر، رفته قدمی بزنه.
- میرم دنبالش خداحافظ.
- مانی یعنی اگر اتوسا خونه نباشه تو دیگه این جا کاری نداری؟! یادمه قبلا دو روز در هفته برای دیدن من می اومدی این جا، یا نکنه من اشتباه می کردم و به خاطر من نبوده.
مانی در حالی که می خندید گفت: چرا یه مقدارش به خاطر تو بود،فعلا خداحافظ.
- مانی صبر کن، یعنی امروزم فقط برای دیدن آتوسا اومدی؟
- با اجازه شما.
- حالا به خاطر من بمون دیگه.
- مونیکا اصرار نکن باید برم، بعدا با آتوسا بر می گردم.
مونیکا با صدای بلندی گفت: آتوسا بیا که دیگه نمی شه مانی رو به هیچ طریقی پابند کرد.
از پشت ستون کنار رفتم و گفتم: سلام.
مانی به طرف من برگشت: سلام ،تو کجا بودی؟
- همین جا پشت ستون.
همین طور که به طرفم می امد گفت: پس قایم شده بودی، آره؟
- نه از اول همین جا نشسته بودم.
مانی کنارم نشست و گفت: دلم برات تنگ شده بود.
می دانستم مونیکا و کیارش جمله مانی را شنیده اند برای همین گفتم: منم همین طور.
مانی یکی از ابروهایش را بالا برد و آرام زمزمه کرد: تو و دلتنگی؟! به حق حرفای نشنیده؟!
برای عوض کردن بحث گفتم: خب چه خبر؟
- خبر خاصی که به درد خانوم کوچولو بخوره نیست . و رو به مونیکا کرد و پرسید: چه خبر؟
- سلامتی،تو چه خبر؟ پدر خوبه؟
- خوبه، از تو و اتوسا گله داشت که چرا سری بهش نمی زنید.
- اخی، الهی، فردا حتما یه سری بهش می زنم.
مانی رو کرد به من و گفت: آتوسا تو نمی خوای پدر رو ببینی؟
- فردا با مونیکا میرم.
- نه عزیزم تو الان با من می آی.
مونیکا در حالی که می خندید گفت: خیلی بدجنسی مانی.
- مونیکا چرا تهمت می زنی؟
- اِ! من که حرفی نزدم فقط می گم چون تو قبلا یک شنبه ها و چهارشنبه ها فقط برای دیدن من می اومدی حالام فقط برای دیدن پدر داری آتوسا رو با خودت می بری، برو خوش باش داداشی من.
مانی دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: عزیزم اماده نمی شی؟
برخاستم و به اتاقم رفتم. بعد از چند دقیقه ای مانی امد و به طرف من که مقابل آینه ایستاده بودم دوید و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم زمزمه کرد: پس توام دلت برای من تنگ شده، آره؟
- مانی اگر می خوای زودتر بریم اذیت نکن.
به طرف خودش برگرداندم و گفت: من که عجله ای ندارم. و با خود به طرف کاناپه کشاندم و گفت: نمی خوای جوابمو بدی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. مانی پس از چند لحظه که متوجه شد جوابی از من نمی شنود، ادامه داد می دونی این سکوت تو خیلی آزاردهنده اس و پس از مکثی کوتاه با حسی ناگهانی و بی مقدمه شروع به خواندن کرد:
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر طلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی ، از شط گیسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرورم
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من، چشمه ی زاینده اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود.
در اینجا مانی سکوت کرد و به من که خیره نگاهش می کردم نیم نگاهی انداخت و گفت: یادم می اد همون شب که دستت سوخت بهت گفتم "موهات رو باز نذار" این طور نیست؟
- خب پس چرا موهات بازه؟
- می خواستم برم موهام رو ببندم ولی تو سریع اومدی.
- ولی من دوست دارم اینا باز باشه.
- خب پس مشکل چیه مانی؟
- این موهای پریشون که مثل شب سیاهه به راحتی می تونه یه ادم رو دیوونه کنه اینم بهت نگفته بودم.
- چرا، ولی تو سر زده اومدی.
- آتی منظورم از آدم همه مردا هستن، می فهمی؟
- آره حالا فهمیدم.
لبخندی زد و رشته ای از موهایم را در دستش گرفت و با لحن التماس امیزی گفت: آتوسا؟
- این آتوسا گفتن تو ماجرا داره درست نمی گم؟
مانی در حالی که لبخندی می زد گفت: یه خواهش دارم.
- بگو.
- می گم برای ده مرداد جشن عروسی رو بگیریم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی!
- دلم می خواد جشن عروسی مون با روز تولدم همزمان باشه.
- خب، چرا جشن عروسی روز تولد من نباشه؟
- آتی من نمی تونم تا فروردین سال دیگه صبر کنم.
- باشه پس نه تولد تو نه تولد من. باشه برای سه، چهار ماه دیگه.
- سه، چهار ماه دیگه! آخه برای چی؟
- مانی من آمادگی ندارم.
- دست بردار اتوسا آمادگی چی؟
- مانی خواهش می کنم اصرار نکن.
- خواهش می کنم موافقت کن. باور کن من دیگه نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم دلم می خواد شب به تو نگاه کنم تا به خواب برم و صبح که چشم باز می کنم تو رو ببینم.... می ترسم بمیرم و به این آرزو نرسم، آتوسا التماست می کنم درکم می کنی.
می دانستم وقتی مانی چیزی بخواهد تا به خواسته و مقصود خود نرسد از پا نمی نشیند پس بهتر دیدن خودم محترمانه پیشنهادش را قبول کنم وگرنه با خشونت حرفش را به کرسی می نشاند روی همین اصل گفتم : باشه قبول ولی...
- ولی چی عزیزم؟
سرم را پایین انداختم. نمی دانستم چطور منظورم را به مانی بفهمانم که مانی دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت: یک لحظه به من نگاه کن ببینم.
تا نگاهش کردم، گفت: باشه قول میدم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نیفته.
از این که مانی بی آن که حرفی بزنم متوجه منظورم شده نفس راحتی کشیدم و گفتم:مرسی.
- خواهش می کنم، در ضمن من از تو ممنونم فکر نمی کردم قبول کنی.
- ولی تو می تونی توی این پونزده روز کارا رو ردیف کنی؟
- نصف بیشتر کارا انجام شده.
- پس از قبل برنامه ریزی کرده بودی!
- همون روز که عقد کردیم تصمیم گرفتم.
- پس دیگه چرا اومدی نظر منو پرسیدی؟ یعنی به نظر تو موافقت من مهم بود؟
- اگر مهم نبود که این همه خواهش و تمنا نمی کردم، اتوسا همیشه حرفای منو بر برداشت می کنی.
- نمی دونستم که...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: نه باور من منظور من این نیست اصلا در این مورد صحبت نکنیم بهتره بریم.
داشتم لباسم را عوض می کردم که صدای زنگ همراهش بلند شد. از طرز صحبت کردن او فهمیدم بابک پشت خط است.
بعد از چند دقیقه ای خداحافظی کرد و به طرفم امد و گفت: بابک بود.
- خودم فهمیدم.
- الان خونه ما بود. پس بهتره لباست رو عوض کنی، می دونی یقه بلوزت خیلی بازه.
به بلوزم نگاه کردم که گفت: در ضمن خیلی ام تنگه.
- یه چیزی انتخاب کن تا بپوشم . این کمد لباسهای من، اینم تو.
مانی همین طور که به طرف کمد می رفت گفت: اتی جان پس شلوارت ام عوض کن.
در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم، گفتم: تا تو لباس انتخاب کنی من میرم آب بخورم.
- با این لباس می خوای بری پایین؟
- نه یادم نبود لباس تنم نیست . و لیوان را برداشتم و به حمام رفتم و یک لیوان آب سرد نوشیدم.
مانی پیراهنی به دستم داد و گفت: بپوش تا بریم.
نگاهی به پیراهن انداختم و گفتم: یعنی به نظر تو این پیراهن بهتر از بلوز و شلواریه که پوشیدم؟
- آره عزیزم این پیراهن اندامت رو زیاد نشون نمیده.
پیراهن را پوشیدم و گفتم: این خوبه یا دوباره باید عوض کنم؟
مانی نگاهی به من کرد و گفت: خب حالا بهتر شد. و مقابلم ایستاد و با سر انگشتانش لبانم را پاک کرد و گفت: آتوسا من فکر نمی کنم لبات نیازی به آرایش داشته باشن،این طور فکر نمی کنی؟
و بی آنکه منتظر جواب بماند پرسید: بریم؟
- هر چی تو صلاح بدونی.
- صلاح در این که ببرمت توی یه قلعه زندونیت کنم تا آفتاب و مهتابم نتونن تو رو ببینن. و در را برایم باز کرد.
بابک را یک ماه پیش دیده بودم و حالا از اینکه دوباره او را می دیدم خوشحال بودم. البته این خوشحالی را نشان ندادم چون ممکن بود شک کند... مثل همیشه با حالت عادی وارد خانه انها شدم و صدای پدر مانی که شاهنامه می خواند شنیدم و همراه مانی به طرف پدر و بابک رفتم . بابک با دیدن ما برخاست و گفت: سلام عرض می کنم.
به بابک لبخندی زدم و به طرف پدر رفتم و به او سلام کردم، طبق معمول گونه ام را بوسید و گفت: سلام به روی ماهت عروسکم.
لبخندی زدم و گفتم: حالتون خوبه؟
- ممنون حال و احوالی از من نمی گیری.
- ببخشید این هفته امتحان داشتم فرصت نشد وگرنه من خیلی دلم براتون تنگ شده بود و به طرف بابک رفتم و با او سلام و احوالپرسی کردم و سپس با اشاره ظریف مانی نزد او رفتم و کنارش نشستم.
- همین چند دقیقه پیش داشتم با سهیلا صحبت می کردم، ازت گله داشت.
با تعجب گفتم: از من؟ چرا؟
- خب معلومه، اصلا سری به ما نمی زنید. سهیلا می گفت قبلا که بیشتر با هم فامیل نشده بودیم آتوسا بیشتر به ما التفات داشت.
- منم به ایشون خیلی علاقه دارم ولی متاسفانه تا حالا فرصت نشده که خدمتشون برسم، حتما در اولین فرصت به دیدنشون می رم.
- پس ما فردا شب برای شام منتظرتون هستیم، قبوله؟
بی اختیار به مانی نگاه کردم. مانی از این که بدون اجازه او به بابک قولی نداده بودم لبخندی زد و گفت:باشه بعد از شام سری بهتون می زنیم.
- لوس نشو! مامان رو که می شناسی اگر برای بعد از شام بیاید ناراحت میشه.
- آخه مزاحمتون می شیم.
- مسخره، تو که همیشه مزاحم بودی و اصلا احساس ناراحتی نمی کردی، چطور شده حالا مبادی آداب شدی؟!
- کمال همنشین در من اثر کرده بابی جان.
- پس من باید به آتوسا تبریم بگم که تونسته تو رو ادم کنه . و رو کرد به من و گفت: ببخشید شما چطوری تونستید این موجود فاقد تربیت رو تأدیب کنید و دقیقا از چه موقع به این استعدادتون پی بردید و مشوقانتون در این زمینه چه کسانی بودند و در آخر اگر پیامی برای دوستانتان دارید بفرمایید؟
داشتم به حرفهای بابک می خندیدم که مانی آرام زمزمه کرد: مانی فدای اون خنده هات بشه. و در حالی که دستش را دور شانه ام می انداخت گفت: می دونی چیه بابک؟
- آره، ولی این که دلت نشکنه یه بار دیگه ام خودت بگو.
- من می دونم اتوسا چه پیامی داره؟
- بابا تو دیگه خیلی پیشرفت کردی. آفریت پسرم! باید هر چه زودتر رکورد این پیشرفت سریع رو برات ثبت کنم.
- دیگه، ولی نکته مهم اینه که من قابلیت تربیت شدم رو داشتم ولی تو نه.
- تو دیگه عجب آدمی هستی؟ اخه چطوری بدون این که من مورد تعلیم قرار گرفته باشم منو رد کردی. اصلا اتوسا باید نظر بده که من قابلیت تربیت شدن دارم یا نه. و بعد نگاهی به من کرد و گفت: فقط جون من فامیلی حساب کن.
- به نظر من که تو به اندازه کافی مودب هستی.
- شنیدی مانی خانوم چی فرمودن؟ حالا دیگه پابرهنه نیفت وسط و نظریه ارائه بده.
- باشه آتی خانوم بعدا با هم تصفیه حساب می کنیم.
- اِ اِ تو داری جلوی یه وکیل پایه یک دادگستری یه خانوم متشخص رو تهدید می کنی، طبق ماده ی ...
- بابک پا می شم پرتت می کنم بیرون ها!
- نه خانوم ، من واقعا متاسفم ایشون اصلاح ناپذیر هستن.
- آتوسا نمی خوای از من دفاع کنی؟
و نگاهم کرد و این نگاه به آن معنا بود که خواسته اش را برآورده کنم.
- من مطمئنم بابک داره شوخی می کنه وگرنه در ادب و نزاکت تو هیچ شکی نیست عزیزم.
مانی در حالی که از دفاع من خوشحال شده بود با خنده گفت:بابک من اگر جای تو بودم خفه می شدم.
******
پایان فصل بیستم(صفحه 264) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pizza-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:26 AM
فصل بیست و یکم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/puppet-smiley.gif
یک هفته به جشن عروسی باقی مانده همه سرگرم رتق و فتق امور بودند و شاد و خوشحال به نظر می آمدند ولی من اصلا شور و شوقی در خودم حس نمی کردم. به شدت امیدوار بودم مانی طی دوران نامزدی و عقد از اخلاق و رفتار من خسته شود ولی مانی سرسخت تر از این حرفها بود. هر زمان که می گفت "دیگر نمی توانم تحمل کنم" گمان می کردم همین امروز و فرداست که از ازدواج با من پشیمان شود ولی نه، او فقط می خواست من به او محبت و توجه داشته باشم و در واقع از بی توجهی من خسته شده بود نه از ازدواج با من. دیگر از همه چیز خسته شده بودم حتی از دعا کردن! به اندازه تمام عمرم به درگاه خدا دعا کرده بودم ولی خدا برای نجات من کاری نکرده بود، دیگر باور کرده بودم من و مانی واقعا قسمت همدیگر هستیم. اصلا حال و حوصله نداشتم کارم این بود که شبها قبل از خواب به حال خودم بگریم و صبحها تا ساعت یازده بخوابم و بعد هم کتابی به دستم بگیرم و وقتم را این طور بگذرانم ولی دیگر حتی حوصله کتاب خواندن هم نداشتم.
از شدت پریشانی کتابم را به گوشه ای پرتاب کردم و به سراغ آلبوم عکسهایم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و آلبوم را ورق زدم. با دیدن عکسهای کودکی و نوجوانی غم بزرگی بر دلم نشست. با دیدن مامان دوباره داغم تازه شد و اشکهایم سرازیر شد. آلبوم دیگر را باز کردم و با دیدن عکسهای خودم و ساغر و سینا به یاد دوران خوش گذشته افتادم چقدر ما سه نفر برای خودمان خوش بودیم... این آلبوم را از چشم مانی مخفی کرده بودم چرا که نمی خواستم از بین برود. هنوز فراموش نکرده بودم که مانی چطور عکس سینا را که در آلبوم خانوادگی ما بود با عصبانیت پاره کرده بود، روی همین اصل آبوم عکس دوستانم را به او نشان نداده بودم. آلبوم را دوباره مخفی کردم و گوشی تلفن را برداشتم و شماره همراه سینا را گرفتم. سه ماهی بود که او را ندیده بودم با برداشته شدن گوشی ذوق زده گفتم: الو سینا سلام.
- آتوسا تویی؟!
- آره خودمم چطوری خوبی؟
- بد نیستم، تو خوبی؟
- ممنون، چه خبر؟
- سلامتی، اتوسا چرا صدات غمگین و گرفته اس؟
- الان داشتم آلبوم عکسام رو نگاه می کردم به یاد دوران خوش گذشته افتادم... اون زمان که مامان زنده بود، من و تو و ساغر بچه بودیم، مامان سر خونه و زندگیش بود. افسوس که دوران خوشی زود گذره...سینا خیلی دلم گرفته.
- چرا؟ تو الان باید خوشحال بشی، مگر قرار نیست یه هفته دیگه عروس بشی؟
- سینا عروسی که می آی؟
- اگر اجازه بدی نیام.
- برای چی؟
- خودت که بهتر از من می دونی مانی از من خوشش نمی آد.
- خب خوشش نیاد! اگر نیای اولا از دستت خیلی ناراحت می شم . ثانیا غیر ممکنه توی جشن عروسیت شرکت کنم.
- باشه به خاطر تو می آم.
- سینا می دونی چیه، اصلا تو خیلی بی معرفتی.
- من و ساغر که سه بار قرار رستوران گذاشتیم ولی تو نیومدی. اونطرفم که اصلا نیومدی، تلفنم که ترسیدم بهت بزنمف اگر اتفاقی مانی می فهمید که دیگه حساب کارمون پاک بود البته یه بار فکر نکنی به خاطر خودم می ترسیدم، فقط به خاطر تو این کار رو نکردم، شاید باورت نشه من صد بار شماره تو رو گرفتم و ارتباط وصل نشده قطع کردم.
از اینکه او را بی معرفت خطاب کرده بودم شرمنده شدم و گفتم از این که به فکر منی ممنون... من خودم هر وقت بتونم باهات تماس می گیرم.
- لطف می کنی.
- خب مزاحمت شدم.
- خودت که می دونی اینطور نیست. از این که صدات رو شنیدم خیلی خوشحال شدم.
- مرسی، پس منتظرت هستم.
- باشه و امیدوارم خوشبخت بشی.
- برام دعا کن.
- حتما، خوشبختی تو نهایت آرزوی منه، می دونی چیه آتوسا دلم نمی خواد یه بار فکر کنی چون به من جواب مثبت ندادی حالا دوست ندارم از زندگیت لذت ببری. باور کن من اون قدر بهت علاقه دارم که فقط برام مهمه تو خوشبخت بشی حالا فرقی نداره با کی، یا این که فکر کنی هنوز چشمم دنبال توئه، من از روزی که خواستی خواهر من باشی خدا رو شاهد می گیرم به چشم دیگه ای نگاهت نکردم الانم که دارم باهات حرف می زنم برای من با ساغر هیچ فرقی نداری.
- سینا نیازی به توضیح نیست من به پاکی و صداقت تو ایمان دارم و به وجودت افتخار می کنم.
در همین موقع صدای زنگ را شنیدم و سراسیمه به طرف پنجره رفتم با باز شدن در مانی وارد شد و به طرف ساختمان دوید با عجله گفتم: سینا مانی اومد خداحافظ.
سینا به سرعت خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. چند ثانیه صبر کردم و پس از مطمئن شدن از قطع ارتباط، گوشی را طوری روی دستگاه تلفن گذاشتم که هنوز اشغال باشد و خودم به داخل حمام رفتم و سریع شیر آب را باز کردم و به فکر فرو رفتم.
- حالا چی به مانی بگم.... چه دلیل قانع کننده ای برای گوشی تلفن پیدا کنم که اوضاع خراب نشه. ناگهان به یاد آوردم صبح مادرش تلفن کرد.
- پس از چند لحظه صدای ضرباتی را که به در حمام می خورد شنیدم و گفتم: بله؟
- آتوسا سریع بیا کارت دارم.
فهمیدم تلفن زده و حالا برای بازخواست امده. پس از چند ثانیه با پیچیدن حوله به موهایم از حمام بیرون آمدم.مانی روی تختم دراز کشیده بود و سیگار می کشید سلام کردم و روی کاناپه نشستم و گفتم: چه کار داری؟
- با کی صحبت می کردی؟
- من! با هیچ کس، مگر ندیدی حمام بودم.
- جدا! ولی من فکر می کنم تو داشتی با کسی صحبت می کردی و وقتی دیدی من اومدم از ترست نفهمیدی گوشی تلفن راو چطوری بذاری و بپری توی حمام، درست نمی گم؟
از این که مانی قسمتی از ماجرا را درست حدس زده بود تعجب کردم ولی تعجبم را با نگاه کردم به گوشی تلفن که هنوز همانطور اشغال بود نشان دادم و به طرف تلفن رفتم و گفتم: ای وای این از اون موقع تا حالا همین طوری اشغال مونده!
مانی خشمگین بلند شد و به طرفم امد و گفت: از کدوم موقع؟
خواستم حرف بزنم که گفت فقط دورغ نگو که دیوونه می شم.
- یک ساعت پیش مامانت زنگ زد.
- چه کار داشت؟
- با مونیکا کار داشت گویا به همراهش زنگ زده بود ولی در دسترس نبوده برای همین با این جا تماس گرفت ولی مونیکا رفته بود.
مانی گوشی تلفن را برداشت و مشغول شماره گیری شد و بعد از چند لحظه گفت: الو مامان سلام... خوبم، مونیکا اونجاست... نمی خواد گوشی رو بهش بدی فقط ازش بپرس خبر نداره آتوسا کجاست... شما کی تلفن کردی... آره یه جایی با هم قرار گذاشتیم... هر چی باهاش تماس می گیرم در دسترس نیست، حالا دیگه باید هر جا باشه پیداش بشه... نه من امروز اصلا وقت ندارم... اگر تونستم باشه.... فعلا خدانگهدار.
بی خیال از کنارش گذشتم و جلوی آینه ایستادم و موهایم را سشوار کشیدم. مانی هم نشسته بود و دومین سیگارش را دود می کرد. خدا را شکر کردم که صبح مادرش تلفن زده بود وگرنه غیرممکن بود از دستش خلاصی پیدا کنم.
بعد از اینکه موهایم را سشوار کشیدم چون می دانستم از موهای باز خوشش می آید از روی عمد موهایم را بستم.
بعد از چند لحظه به طرفم امد و گفت: اتوسا، خانومی از دست من ناراحتی؟
جوابش را ندادم و سرم را به لاک زدن ناخنهایم گرم کردم و تا جایی که امکان داشت ان را آهسته انجام دادم. صبر کرد تا کارم تمام شد و در حالی که دستم را در دستش می گرفت گفت: یعنی یه روزی این دستای ظریف و قشنگ برای نوازش کردن من به حرکت در می آد؟
در دلم نالیدم: حتما، البته با این اخلاق و رفتاری که داری همچین دور از ذهن نیست.
- آتوسا تو که منو خوب می شناسی خب وقتی دیدم شماره ات اشغال بود عصبانی شدم حالام واقعا متاسفم.
- ولی تاسف تو به حال من هیچ فایده ای نداره، می فهمی؟
- اتوسا دیگه این قدر بداخلاقی نکن، گفتم که معذرت می خوام.
- می خوام تنها باشم.
- اگر می خواستی تنها باشی نمی بایست ازدواج می کردی.
- خودمم همین قصد رو داشتم ولی دیگران اجازه ندادن.
- آتوسا گذشته ها گذشته، چرا این قدر اونا رو پیش می کشی؟
- اون قدر گذشته من تلخ بوده که دلم می خواد فراموشش کن ولی تو نمیذاری.
- خیلی کنجکاو شدم ، برام بگو.
- دلم نمی خواد حرف بزنم.
- چرا؟ نکنه عذاب وجدان داری؟
- آره، چون به خودم ظلم کردم در ضمن دلم نمی خواد با تو بحث کنم.
- چرا، نکنه می ترسی.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و در دلم گفتم: آره آدم از سگ درنده می ترسم یعنی عقل حکم می کنه که بترسه.
مانی که لبخندم را دید دستم را کشید و به طرف کاناپه پرتم کرد و با خشونت موهایم را به دور دستش حلقه کرد و در حالی که آنها را می کشید گفت: ولی من می دونم تو چه مشکلی داری.
- دلم می خواست عصبانیش کنم برای همین گفتم: نه بابا! از بس باهوشی.
- مانی که انتظار همچین حرفی را نداشت به چشمانم نگاه کرد و گفت: پس می خوای منو عصبانی کنی، آره؟
- آره می خوام بدونم چه غلطی می تونی بکنی.
موهایم را بیشتر کشید از درد می خواستم بگریم ولی نمی خواستم جلوی مانی از خودم ضعف نشان بدهم.
- تلخی گذشته تو به خاطر یه عشق بی نتیجه نیست؟ من که مطمئنم قلبت برای کس دیگه ای می تپه، شاید تا الانم باهاش رابطه داری ولی حیف که نمی دونم اون کیه. وای به حالت آتوسا اگر بفهمم کی زیر پای تو نشسته! مطمئن باش داغش رو به دلت میذارم و بعد من می دونم و تو! اگر بفهمم تو عاشق کدوم پدر سوخته هستی می آرمش جلوی خودت می کشمش و بعد بلایی سر تو می آرم که مردن برات نعمت بزرگی باشه.
- همین الانم دلم می خواد بمیرم و پا به خونه لعنتی تو نذارم.
- برات متاسفم، تو هیچ راهی نداری و به تنها خونه ای که می تونی پا بذاری خونه منه. مگر این که من بمیرم که آرزوت برآورده بشه، فهمیدی؟
- آره فهمیدم که تو واقعا بیماری روانی داری.
- ولی مطمئنم که تو کارت زودتر از من به تیمارستان بکشه چون مثل سایه دنبال اون کثافت هستم تا پیداش کنم و مثل یه سگ بکشمش.
- برو هر کاری که از دستت بر می آد انجام بده. فقط از جلوی چشمم دور شو که دیگه نمی خوام ببینمت.
- دوست داشتی چه کسی رو به جای من می دیدی؟ و موهایم را رها کرد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دوست داشتی هفته دیگه عروس کی می شدی؟هان؟
چشمهایم را بستم واقعا دیوانه شده بود می خواستم بگویم "هر کسی غیر از تو" ولی ترسیدم که خفه ام کند.
با فریاد گفت: پس چرا حرف نمی زنی؟ کیارش، سینا، نیما، بابک، کیوان، سالار یا شایدم پرهام که حسرت از دست دادن تو توی نگاش موج می زنه.
فشار دستانش لحظه به لحظه بیشتر می شد گویا به راستی قصد داشت خفه ام کند.
با تقلا گفتم: همه ی اینا ساخته و پرداخته ی ذهن بیمار توئه.
مانی حلقه دستانش را از دور گردنم باز کرد و گفت: پس یعنی تو دلت نمی خواد هفته دیگه عروس مرد دیگه ای جز من بشی؟
با ترس گفتم: نه، نه به خدا.
مانی که آرام شده بود با سر انگشت گردنم را نوازش کرد و گفت: یه کاری جای دستم روی گردنت نمونه خب کوچولو.
از شدت ترس با عجله سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم.
- فردا ساعت چهار می ام دنبالت بریم خرید، فعلا خداحافظ.
مانی که رفت بغضی که در گلویم بود شکست. در اتاقم را قفل کردم و خودم را روی تخت پرت کردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم تا بلکه آرام شوم... به وضوح می دانستم که زندگی آینده ام از وضع هم اکنونم تیره تر است. من که دختری آزاد بودم چطور می توانستم به قید و بندهایی که مانی برایم درست می کرد عادت کنم؟ چطور می توانستم به این تعصبات کور و وحشیانه او خو بگیرم و دم نزنم...
این بار حرفهای مانی برایم خیلی گران و سنگین آمده بود. او به چه حقی به خود چنین اجازه ای داده بود که من را متهم به خیانت کند؟ به منی که با تمام وجود از خدا خواسته بودم مهر کیارش را از دلم بیرون براند و به عوض آن مهر شوهر نیمه دیوانه ام را در دلم به جای بگذارد. چقدر به درگاه خدا گریه کرده بودم که با توجه به اینکه زن شوهرداری هستم عشق و مهر شوهرم را در دلم روشن کند و عشق غیر او را در دلم خاموش کند و حالا که به خاطر او این قدر سختی کشیده بودم و کیارش را فراموش کرده بودم انصاف نبود با من این طور برخورد کند.
پایان فصل بیست و یکم(صفحه 274)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pregn-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:26 AM
صل بیست و دوم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pirates-smiley.gif
هنگامی که مانی با دسته گل زیبایی به آرایشگاه آمد، از شادی و شعف در پوست خود نمی گنجید. کت و شلوار سرمه ای خوش دوختی به تن کرده بود و با پیراهنی سفید رنگ و کراواتی خوشرنگ کاملا برازنده به نظر می رسید. موهای تقریبا بلندش که به زیبایی آراسته شده بود و شاخه ای از آن روی پیشانی بلندش افتاده بود به زیبایی اش افزوده بود. در آغوشم کشید و آرام زمزمه کرد: آتی به اندازه تمام زیباییهای عالم می خوامت و دسته گل را به دستم داد و کمک کرد تا سوار ماشین او که به طرز زیبایی تزئین شده بود شدم.
غرق در افکارم بودم که صدای مانی را شنیدم: می دونی امشب تمام دوستای من دعوت دارن،خیلی از اونا توی مراسم نامزدی ما شرکت نداشتن خلاصه من پیش اونا خیلی آبرو دارم حالا یه خواهشی ازت دارم، یعنی آتوسا بیا و خانومی کن و دل منو نشکن یه امشب جلوی روی اونا آبروی منو بخر. و ملتمسانه نگاهم کرد.
نگاهم را به زیر انداختم و گفت: چی می خوای؟
دستم را گرفت و گفت: رل یه عروس عاشق رو برای من بازی کن، آتوسا فقط برای امشب... التماست می کنم.
حرفی نزدم که دوباره گفت: آتوسا یه دقیقه به من نگاه کن.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم مکثی کرد و گفت: آتی دلم رو نشکن، چون شب عروسیمونه یه کم به من رحم کن،اصلا اینو به عنوان هدیه ازدواج به من بده.
آنقدر لحن صدایش غم انگیز بود که قلب یخ زده هم با آه و ناله هایش جان می گرفت وای به حال من که همیشه دلم برای دیگران می سوخت. با فشاری که به انگشتان دستم می آورد به خودم آمدم و گفتم:باشه.
مانی که گویا یکی از بزرگترین آرزوهایش برآورده شده بود با خوشحالی از من تشکر کرد.
در حیاط مشجر خانه تعدادی مرد جوان حضور داشتند که من آنها را نمی شناختم. حدس زدم که اینها باید همان دوستان مانی باشند که مانی نزد آنها خیلی آبرو داشت... مردان جوان با ورود ما دست از پایکوبی برداشتند و به افتخار ما برایمان دست زدند. در دست هر کدامشان شاخه گل سرخی بود که همزمان با معرفی شدن به من هدیه می دادند. همگی آنان پسران خوش چهره و خوش تیپی بودند و از رفتارشان پیدا بود که مانند مانی از طبقه مرفه جامعه هستند. خیلی دلم می خواست بدانم اینا هم مثل مانی در زیر این ظاهر آرامشان که به لبخند شیرینی مزین شده بود مستبد و خودرای هستند یا نه. به آخرین فرد که رسیدیم مانی گفت: اینم بهترین دوست من رامین.
رامین در حین این که دستم را می فشرد گفت: خانوم از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.
لبخندی زدم و گفتم: ممنون،منم همین طور.
- باعث سرافرازی منه خانوم.
با خودم گفتم: به نظر این از همه بیشتر شبیه مانیه،درست مثل مانی صحبت می کنه و لبخند می زنه.
شاخه گل سرخ را مقابل صورتم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
شاخه گل سرخ را از دستش گرفتم و تشکر کردم و همراه مانی به داخل خانه رفتم. اولین نفری که به سراغم آمد مونیکا بود و در حالی که در آغوشم می کشید گفت: وای آتوسا خیلی قشنگ شدی، امیدوارم خوشبخت بشی.
- ممنون.
مونیکا مانی را هم بوسید و گفت: از این که به آرزوت رسیدی خوشحالم.
- مرسی مونیکا، امیدوارم توام به آرزوت برسی.
- ممنون، شهرام منتظره.
گلهایی که در دستم بود به مونیکا سپردم و همراه مانی نزد پدر رفتم . پدر با دیدنم برخاست و دو قدم جلو امد و دستانش را از هم گشود. در آغوشش رفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم، پدر بعد از چند لحظه گفت: مثل ملکه ها شدی، من به وجودت افتخار می کنم.
- منم ، همین طور.
در حالی که دستم را در دستش می فشرد گفت: امیدوارم خوشبخت بشی.
- از دعای خیر شما حتماً.
برای این که اشکهایم سرازیر نشود دستم را از دست پدر بیرون کشیدم و گفتم: اگر اجازه بدید سری به بقیه مهمونا بزنم و همراه مانی به سمت میهمانها رفتم تا به آنها خوش آمد بگویم و از این که به جشن ما امده بودند از انها تشکر کنم. به دنبال ساغر و سینا به اطراف نگاه کردم و در گوشه ای از سالن ساغر را که مشغول صحبت با بابک بود پیدا کردم. وقتی از وجود او اطمینان یافتم با خیال راحت مشغول سلام و احوالپرسی با میهمانان شدم. به سمت اخرین میز که پشت آن بابک و ساغر نشسته بودند رفتم.
ساغر با نزدیک شدن من از جا بلند شد و در حالی که در آغوشم می کشید آرام زمزمه کرد: خاک بر سرت حالام نمی اومدی به جای این که اول از همه بیاد سر میز ما گذاشته آخر همه، نمی دونم چرا از چشمم افتادی؟
- سینا کجاست، نیومده؟
- به تو ربطی نداره.
با صدای بابک که می گفت "ای بابا شما دو نفر مگر چند وقته همدیگه رو ندیدید؟ بابا از بس سر پا ایستادم جونم دراومد" از آغوش هم جدا شدیم و در حالی که لبخند می زدم رو به او کردم و گفتم: سلام ، ببخشید خیلی وقت بود ساغر رو ندیده بودم.
- من می بخشمت ولی خدا خودش می دونه، به هر حال امیدوارم خوشبخت بشید.
- خیلی خوش اومدید، زحمت کشیدید تشریف آوردید، امیدوارم جبران کنیم.
- آتوسا زیاد تحویلش نگیر، وظیفه اش بوده.
- پس بگو چرا آتوسا رفتارش تغییر کرده به خاطر رفتارای غلط تو بوده، خانوم می بینید این ازدواج چه اثرات مخربی روی شخصیت دوست شما داشته! من که واقعا برای ایشون متاسفم.
طبق قولی که به مانی داده بودم گفتم: ولی من به حسن انتخاب خودم تبریک می گم امیدورام شما دو نفرم مثل من توی انتخاب همسر نهایت سلیقه رو از خودتون نشون بدید.
با شنیدن صدای سینا که می گفت: من که از صمیم قلب به این حسن انتخاب تبریک می گم. به عقب برگشتم و سینا را که دسته گل زیبایی در دست داشت دیدم.
لبخندی زدم و گفتم: سلام، خیلی خوش اومدی.
- سلام، واقعا که زوج متناسبی هستید، امیدوارم خوشبخت بشید.
- سلام آقا سینا، لطف کردید تشریف آوردید.
سینا در حین این که مانی را می بوسید گفت: خواهش می کنم ، برای عرض تبریک باید خدمتتون می رسیدم. و دسته گل را به طرف من گرفت و گفت: ای کاش همه دخترا مثل تو این قدر صداقت داشتن.
دسته گل را گرفتم و گفتم: ممنون، هم از گل ، هم از این که اومدی تا توی شادی ما شریک باشی.
- خواهش می کنم وظیفه بود.
در همین موقع مونیکا به سمت ما آمد و گفت: همه منتظرن تا شما رقص رو شروع کنید و من و مانی را به وسط جمعیت برد و گفت: به افتخار عروس و دوماد.
مانی دستش را به طرفم آورد و گفت: خانوم به من افتخار می دید؟
باز هم یکی از همان لبخندهای تصنعی را بر لبانم راندم و گفتم: با کمال میل و همراه او رفتم.
پس از چند دقیقه با گفتن جمله "خسته شدم" از جمعیت فاصله گرفتم و همراه مانی به سمتی که برایمان در نظر گرفته بودند رفتم. هنوز روی صندلی جابجا نشده بودم که مونیکا امد و گفت: واه شما دو تا که نشستید پاشید باید با فامیل عکس بگیرید.
ناچار بلند شدم و بعد از نیم ساعت که بی دلیل در مقابل دوربین لبخند می زدیم و با فامیل و آشنایان عکس می گرفتیم تازه نوبت به دوستان مانی رسید، که دو نفر دو نفر با ما عکس می گرفتند و بعد از تشکر از این که افتخار داده بودم تا با من عکس بگیرند می رفتند که دوباره به پایکوبی مشغول شوند.
بعد از شام دوستان مانی با اصرار زیاد مانی را برای پایکوبی به جمع خود بردند.
در این فکر بودم که دوستان او هم مثل خودش بدپیله هستند که صدای کسی را شنیدم که می گفت: به نظر شما ادمایی که توی مراسم عروسی شرکت می کنن چرا خوشحال هستن؟
رامین دوست مانی بود که این سوال را می پرسید.
- اتفاقا منم به همین موضوع فکر می کردم.
- پس یعنی جوابی برای این سوال ندارید؟
- شما چطور؟
- به نظر من بیشتر اونا به خاطر خودشان شاد و سرحالند، شما این طور فکر نمی کنید؟
سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.
- همه عقیده دارن شب عروسی شب باشکوه و به یاد ماندنیست علی الخصوص برای آقایونی که اصلا قصد ازدواج نداشتن ولی غمزه ی چشم غمازی رای و نظرشون رو تغییر داده و دین و ایمانشون رو به باد فنا.
لبخندی زدم و گفتم: مثل شیخ صنعان.
- و البته نمونه زنده شیخ صنعان که همون مانی خودمونه. می دونید وقتی مانی باهام تماس گرفت و گفت ازدواج کردم، باور نکردم. گفتم این غیرممکنه. مانی که اهل این حرفا نبود حتما خواسته سر به سرم بذاره ولی وقتی اومدم و کارت عروسی رو دیدم دیگه باور کردم با خودم گفتم یعنی این مانی همونیه که می گفت " من غیرممکنه برم خواستگاری یه دختر و بهش بگم اگر لطف کنید منو به همسرش خودتون بپذیرید باعث افتخار کنه" خلاصه گفتم بذار بهش بگم اخه پسر از قدیم گفتن مردِ و حرفش. تو که آبروی هر چی مرد بوده ریختی.
- خب چی شد گفتید یا نه؟
- نع، وقتی شما رو دیدم پشیمون شدم.
- چرا؟
- هر چی حساب کردم دیدم مانی حق داشته زیر قولش بزنه. یعنی شما اون قدر ارزش داشتید که مانی بیاد و از شما خواهش کنه تا به عنوان همسر قبولش کنید شاید اگر منم جای اون بودم همین کار رو می کردم.
- پس یعنی غمزه ی چشم این قدر کارسازه؟
- حداقل مال شما که این قدرت رو داشته.
با امدن مانی به طرف ما رامین گفت: دوماد خوش شانس تشریف اوردن.
مانی در حالی که می خندید گفت: من همیشه به تو می گفتم خیلی خوش شانسم ولی تو قبول نمی کردی. و دستش را دور شانه ی من حلقه کرد.
- شایدم ایشون حق داشتن و من خیلی خوش شانس بودم که مورد پسند قرار گرفتم.
مانی که از جواب من فوق العاده خوشحال شده بود رو به رامین کرد و گفت: اون حرفا مال وقتی بود که آتوسا رو ندیده بودم. آتوسا با دخترای دیگه فرق داره برای همین ازش خواهش و تمنا کردم تا منو به عنوان همسر قبول کرد. حالام از این که زیر قولم زدم احساس پشیمونی نمی کنم.
هر چه به ساعات پایانی جشن نزدیک می شدیم نگرانی من بیشتر می شد. دلم می خواست عقربه ها از حرکت باز می ایستادند. نمی خواستم خانه ی پدریم را ترک کنم، خانه ای که در ان متولد و بزرگ شده بودم، خانه ای که در آن وجود مادرم را حس می کردم.
ولی این آرزو را هم مثل آرزوهای دیگر برآورده نشد و من وقتی به خود آمدم که نصف بیشتر مدعوین رفته بودند. من که هیچ وقت از پدر جدا نشده بودم حالا احساس دلهره می کردم. پدر هم گویا همین احساس را داشت. این را از قدم زدن و سیگار کشیدن های پی در پی او حس می کردم... هنگامی که مانی قصد رفتن کرد ناخوداگاه من و پدر به طرف هم حرکت کردیم پدر در حالی که دستانم را در دستش می فشرد گفت: یعنی تو باید امشب برای همیشه از این جا بری! من طاقت دوری تو رو ندارم آتوسا، ای کاش... و ادامه نداد.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم: پدر من نمی خوام شما رو ترک کنم.
مانی که با شنیدن حرف من ترسیده بود با عجله گفت: اتوسا خودتو کنترل کن قرار نیست که دیگه پدرت رو نبینی. و نگاهی به مونیکا کرد که او هم چیزی بگوید.
مونیکا رو پدر کرد و گفت: شهرام تو این طوری رفتن آتوسا رو مشکل می کنی عزیزم. خارج از کشور که نمی ره. دو تا خیابون بالاتره، تو که نمی خوای شب عروسیش رو خراب کنی؟
پدر دوباره در آغوشم کشید و گفت: خوشبختی تو نهایت آرزوی منه و بوسیدم و رو به مانی کرد و گفت: آتوسا رو به تو سپردم. خوشبختش کن. و دست من را در دست مانی گذاشت و گفت: خدانگهدارتون باشه و ما را ترک کرد.
در حالی که رفتن پدر را نگاه می کردم مانی آرام در گوشم زمزمه کرد: آتوسا،عروس قشنگم هیچ جای نگرانی نیست . مطمئن باش فردا پدرت رو می بینی، حالا بیا بریم که همه منتظرن.
چند دقیقه بعد داخل ماشین مانی نشسته بودم و به خانه اش می رفتم.
******
پایان فصل بیست و دوم(صفحه 284)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pirate1-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:27 AM
صل بیست و سوم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/quasimodo-smiley.gif
ده روز از جشن عروسی من و مانی می گذشت. عموی مانی ما را برای شام دعوت کرده بود ولی اصلا حوصله میمهمانی رفتن نداشتم و احساس کسالت داشتم، فکر کردم اگر دوش آب ولرمی بگیرم حالم بهتر می شود. وقتی از حمام بیرون امدم بوی ادکلن مانی را احساس کردم.نگاهی به ساعت انداختم ساعت شش بود. پیش خودم فکر کردم چرا مانی مثل پدر سر ساعت مشخصی به خانه نمی آمد. موهایم را برس کشیدم و انها را باز روی شانه هایم ریختم. تعجب کردم چطور مانی تا حالا به اینجا نیامده بود، صدایی از او به گوش نمی رسید. برای یک لحظه فکر کردم شاید من اشتباه کردم و او هنوز به خانه نیامده . در همین فکر ها بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. سه زنگ خورد ولی گوشی برداشته نشد. از اتاق خواب خارج شدم و به هال رفتم نگاهی به اطراف کردم خبری از مانی نبود.
گوشی را برداشتم و می خواستم بگویم "بله" که به یاد تهدید مانی افتادم که می گفت "حق نداری وقتی گوشی تلفن رو بر میداری بگی بله". و به انتظار شنیدن صدای مخاطب سکوت کردم ولی صدایی از آن طرف خط شنیده نمی شد. گوشی را گذاشتم و یه آشپزخانه رفتم وداخل جعبه داروها را به امید یافتن قرص مسکنی نگاه کردم. با دیدن قرص لبخندی زدم و با عجله دانه ای از آن را بی آب بلعیدم. تلخی قرص حالم را به هم زد و به طرف شیر آب رفتم و خم شدم و با دست آب خوردم . در حالی که هنوز از تلخی قرص ناراحت بودم گفتم: واه، واه چقدر تلخ بود لعنتی! و برگشتم که سینه به سینه مانی شدم.
از ترس تکانی خوردم و گفتم: اَه... ترسوندیم مانی! این چه وضعه اومدنه!
در حالیکه لبخند می زد گفت:شیرینم چی تلخ بود؟
- قرص ، تو کی اومدی؟
- ای ده دقیقه ای میشه.
- جدا! ولی من صدای ماشین رو نشنیدم.
- قرص برای چیه؟
- دلم درد می کنه.
- می خوای بریم دکتر؟
- نه لازم نیست. و از مقابل چشمانش رد شدم و به هال رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمانم را بستم. امیدوار بودم مانی به گمان این که قصد استراحت دارم مزاحمم نشود ولی این آرزو هم به مانند دیگر آرزوهای دیگرم براورده نشد و پس از چند لحظه حس کردم مانی به طرفم آمد و کنارم روی زمین نشست و گفت:
- آتی خیلی درد داری؟
- نع.
- پس چرا خوابیدی؟
- همین طوری، ساعت چند میریم؟
- ساعت هفت و نیم از خونه بیرون می زنیم، چطور مگه؟
- همین طوری.
مانی به چشمانم خیره شد و گفت:اتوسا جان.
وای دوباره از من چه می خواست!
- بگو.
در حالی که گونه ام را نوازش می کرد گفت: من چه کار باید کنم تا بهم علاقه مند بشی؟
- مانی دوباره که تو این بحث رو پیش کشیدی.
- خب چه کار کنم.... تو بگو تا من همون کار رو بکنم.
- اگر می دونستم بهت می گفتم.
- می دونی چیه آتوسا، من فکر می کنم علاقه تو نسبت به من از قبل ام کمتر شده.
- نه اینطور نیست.
- آتوسا تو اصلا نگران من میشی؟
از این که سرش روی سینه ام بود معذب بودم. به خودم تکانی دادم و گفتم: مانی می خوام بشینم.
سرش را بلند کرد و هنگامی که نشستم دوباره سوالش را تکرار کرد.
- ببین مانی تو که سر یه ساعت معین نمی آی، یه روز ساعت پنج می آی یه روز هفت، هشت، نه... خلاصه من هنوزم نفهمیدم چرا ساعت اومدن تو متغیره.
- تو دوست داری من چه ساعتی بیام خونه؟
- نمی دونم.
- حالا یه ساعتی بگو.
- فکر می کنم ساعت هشت خوب باشه.
- اوه، من تا ساعت هشت چطوری دوری تو رو تحمل کنم؟
- خب پس هر ساعتی دوست داری بیا.
- هفت خوبه؟
- آره، پس از این به بعد ساعت هفت منتظرتم.
مانی لبخندی زد و گفت: جدا چقدر خوب بود تو واقعا منتظر اومدن من بودی!
- یعنی چه واقعا؟
- یعنی این که تو از صبح صد بار به ساعت نگاه می کردی و منتظر بودی هر چه زودتر ساعت هفت بشه، بعد نیم ساعت قبل از این که من بیام تو پا می شدی و برای من آرایش می کردی و تا در رو باز می کردم می پریدی توی بغلم و می بوسیدیم.
لحن کلام مانی چنان غمگین بود که واقعا دل سنگ به حالش آب می شد دلم برایش سوخت و سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:
- اتوسا من از این همه بی مهری دارم می میرم، باورت میشه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
- پس چرا یه فکری به حالم نمی کنی؟
- چه کار می تونم بکنم؟ تو بگو.
- چطوری بگم.... اصلا از خودم خجالت می کشم ولی دیگه نمی تونم به خاطر غرورم مقاومت کنم تا حالام خیلی صبر کردم ولی دیگه نمی تونم... با ترس به دهان مانی چشم دوختم تا خواسته اش را بیان کند و بالاخره پس از مکثی طولانی گفت: آتوسا تو تا حالا منو نبوسیدی. و با لحن ملتمسی ادامه داد: آتوسا یعنی برات امکان داره؟
در حالی که نفس راحتی می کشیدم به مانی نگاه کردم. تمنا در چشمانش موج می زد. دستم را فشرد و آرام زمزمه کرد:خواهش می کنم آتی.
دلم برایش سوخت و برای اولین بار و بی هیچ احساس خاصی خواسته اش را عملی کردم.
مانی که گویا کار غیرمنتظره ای از من دیده بود با تعجب نگاهم کرد.
به قیافه ی بهت زده اش خنده ام گرفت. برای این که متوجه نشود برخاستم که دستم را گرفت ودر حالی که می نشاندم گفت: وای اتوسا خیلی غیر منتظره بود اصلا نفهمیدم چه مزه ای داشت، نکنه اصلا...
- بس کن مانی دیوونه شدی؟
در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت: توام اگر جای من بودی دیوونه می شدی.
- ساعت هفت و نیم شد میخوام برم آماده شم. و با دستم او را از خود دور کردم.
- چه عجله ای داری.... من نمی دونم تو چرا مثل قدیما می خوای به هر طریقی که شده از دست من فرار کنی؟ حالا اون موقع عذر موجه داشتی، الان دیگه برای چی فرار می کنی؟
- اولا من اصلا از تو فرار نکردم و نمی کنم ولی از این لوس بازیام خوشم نمی اد دوما من چی بپوشم؟
مانی با خنده گفت: سوما هر چی دلت می خواد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: هر چی دلم می خواد؟!
- واه! آتوسا حالت خوبه؟
- من که حالم خوبه ولی مثل این که تو حالت خوب نیست . در هر صورت حوصله ندارم بعداً بگی لباست تنگ بود یا باز بود یا کوتاه، خودت مثل همیشه یه دست انتخاب کن و بده.
وقتی به خانه عمو رسیدیم همه میهمانها آمده بودند. با تک تک میهمانان سلام و احوالپرسی کردم و کنار پدر نشستم. پدر در حالی که دستم را نوازش می کرد پرسید: اوضاع چطوره عزیزم؟
لبخند تصنعی زدم و گفتم: خوبه، خوش می گذره.
- خدا روش کر، سعادت تو نهایت آرزوی منه.
- کیارش پس چرا نیومده؟
- می شناسیش که، گفت جمعتون خانوادگیه، حضور من ضروری نیست.
تن صدایم را پایین اوردم و گفتم: دلم براش تنگ شده.
- اگر این طوره پس چرا بهش سری نمی زنی؟
مانده بودم چه جوابی به پدر بدهم که متوجه چیزی نشود. بالاخره با خونسردی گفتم: خب من سه روز پیش اومدم ولی اون نبود.
پدر در حالی که ژست تعجب همیشگی را به خودش می گرفت گفت: یعنی تو نمی دونستی کیارش روزای زوج کارخونه اس.
- اخ راست می گید یادم رفته بود! حالا این دفعه که خواستم بیام روز فرد می ام...خب دیگه چه خبر؟
- سلامتی، دوری از تو خیلی سخته، من خیلی احساس تنهایی می کنم.
نگاهی به مونیکا که کنار مانی نشسته بود انداختم و گفتم:جداً؟
- به جان تو، یعنی حرفم رو باور نمی کنی؟
خواستم کمی سر به سرش بگذارم برای همین گفتم: درسته که من ادم ساده و زودباوری هستم ولی دیگه نه تا این حد... یعنی شما انتظار داشتید حرفتون رو باور کنم؟
پدر که فهمیده بود شوخی می کنم گفت: باشه یکی طلب من.... خب مانی چطوره؟
خودم را به ندانستن زدم و گفتم: واه! اگر حالش خوب نبود که نمی تونستیم بیایم مهمونی.
- شیرینم تو که منظور منو فهمیدی، پس چرا خودتو به ندونستن می زنی؟
برای اولین بار آرزو کردم که مانی کنارم بود تا حضورش مانع از کنجکاوی پدر می شد.
در حالی که لبخند می زدم گفتم: مانی پسر خوبیه پدر. و به مانی نگاه کردم.
از شانس من او هم به من نگاه می کرد. به طرز نامحسوسی به او اشاره کردم که در کنارم بنشیند. مانی هم فرصت را از دست نداد و سریع به طرفم امد و کنارم نشست. با لبخندی از او تشکر کردم. مانی هم لبخند دندان نمایی زد و در حالی که صدایش از خوشحالی می لرزید رو به پدر کرد و گفت: چه خبر شهرام؟
- خبر این که تو دیگه کمتر سراغ ما رو می گیری... خلاصه کلام دیگه اون طرفا پیدات نیست. می دونی چیه دارم کم کم از این که بهت دختر دادم پشیمون میشم ، تو نمی گی من دلم برای آتوسا تنگ میشه.
- خب این که مشکلی نیست هر روز سر راه بیا و آتوسا رو ببین.
- از اینکه بهم چنین اجازه ای دادی ازت ممنونم.
- خواهش می کنم ، من و تو که با هم این حرفا رو نداریم.
پدر می خواست جوابی به مانی بدهد که با نشستن عموی مانی در کنارش منصرف شد و فقط سری تکان داد.
مانی ارام در گوشم زمزمه کرد: شهرام چی می گفت که برای فرار از جواب دادن به سوالش خودتو راضی کردی به من اشاره کنی تا بیام کنارت؟
- چیز مهمی نبود.
- سعی نکن منو گول بزنی.
- مانی لطفا...
نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم و گفت: باشه هر چی تو بخوای... به هر حال من با همین توجهات ظاهری تو که گاهگاهی شامل حالم می شه هنوز زنده ام.
- مانی تو با این حرفات منو عذاب میدی.
- من این حرفو نزدم که تو رو ناراحت کنم باور کن الان اون قدر خوشحالم که حد و حساب نداره. راستی حالت خوب شد؟
- نه همون طوری که بودم، هستم.
- پس پاشو بریم دکتر.
- نه نمی خواد فکر می کنم شام بخوریم حالم خوب بشه.
ولی اشتباه کرده بودم چون بعد از شام حالم بدتر شد. حالا علاوه بر دل درد ، دل پیچه هم داشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برویم ولی مانی گرم صحبت با بابک بود و از طرف دیگر هم نمی خواستم جلوی دیگران من اول برای رفتن پیشقدم شوم. به هر زحمتی بود یک ساعت دیگر هم تحمل کردم تا عمه مانی قصد رفتن کرد ولی گویا مانی امشب قصد رفتن نداشت. با عمه خداحافظی کردم و خواستم به طرف مانی بروم تا از او بخواهم زودتر به خانه برویم ولی حالم به شدت بد بود. سریع خودم را به دستشویی رساندم و هر چه خورده بودم برگرداندم.
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. آبی به صورتم زدم و از ان جا بیرون امدم که با مانی و مونیکا و بابک که با تعجب نگاهم می کردند رو به رو شدم. پس از چند ثانیه بالاخره بابک به حرف امد و پرسید: آتوسا چی شده! حالت خوبه؟
مونیکا بدون این که به من فرصت حرف زدن بدهد به طرفم امد و گفت: آتوسا عزیزم نکنه خبریه و به ما چیزی نمیگی؟هان؟
تازه متوجه شدم آنها برای چه این همه تعجب کرده بودند خواستم توضیح بدهم که مانی عصبانی جلو امد و گفت:نه غیرممکنه.
- یعنی چه غیرممکنه مانی جان؟
می ترسیدم مانی از روی عصبانیت حرفی بزند ولی او فقط با خشم به من چشم دوخته بود. مونیکا در حالی که بازوی مانی را گرفته بود گفت: مانی جان اگر بچه نمی خواستی می بایستی بیشتر....
مانی اجازه نداد مونیکا حرفش را بزند و غرید: نمی خوام در این باره چیزی بشنوم و در حالی که بازوی مرا می کشید گفت: بهتره ما بریم.
از علت عصبانیت مانی چیزی نمی فهمیدم. او که از عصر می دانست حالم بد است پس چرا مثل همیشه از من دلجویی نمی کرد؟ برای چه در طول راه سکوت کرده بود و حالا به فکر فرو رفته بود.
حوصله نداشتم جواب سوالاتم را پیدا کنم برای همین به اتاق خواب رفتم و خوابیدم.
صبح به عادت همیشگی از خواب برخاستم و دوش گرفتم. خوشبختانه دیگر احساس کسالت نداشتم و در عوض به شدت گرسنه بودم. با عجله حوله را به موهایم پیچیدم و به قصد خوردن صبحانه از اتاق بیرون امدم و با خودم گفتم: صبحانه ام که تمام شد به وضع موهام می رسم.
برخلاف همیشه که صبحانه روی میز چیده شده بود روی میز چیزی نبود. در حالی که متعجب شده بودم برای خودم تخم مرغی نیمرو کردم و شروع به خوردن کردم. ولی هنوز دو سه لقمه نخورده بودم که ناگهان صندلی تکان خورد. از ترس جیغی کشیدم و در همین حین صدای مانی را شنیدم که می گفت: تو همیشه صبحونه تخم مرغ می خوری؟
با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم: واقعا که! این چه وضعیه! پس چرا این طوری می کنی؟ دیوونه شدی؟
مانی که انگار تا به حال من را ندیده بود خیره نگاهم کرد و گفت: جوابم رو ندادی؟
بدون این که به حرفش اهمیتی بدم شروع به خوردن باقی مانده نیمرو کردم ولی هنوز لقمه ای که در دهانم بود فرو نداده بودم که مانی چانه ام را گرفت و گفت: مگر با و حرف نمی زنم؟
خونسرد نگاهش کردم که گفت: زود جواب سوالم رو بده. و فشار دستش را بر روی چانه ام بیشتر کرد.
حوصله اش را نداشتم بنابراین گفتم:نع.
- پس علت این که امروز تغییر ذائقه دادی چیه؟
- همین طوری، امروز هوس کردم تخم مرغ بخورم.
مانی که عصبانی شده بود فریاد زد: تو غلط کردی هوس کردی. و بشقاب تخم مرغ را از روی میز به کف آشپزخانه پرتاب کرد.
بشقاب با صدای ناهنجاری شکست و فطعاتش روی زمین پخش شد. همین طور که به خرده شیشه ها نگاه می کردم با خودم فکر کردم مانی مطمئنا بیماری روانی دارد ان هم از نوع حادش . و برای این که بیشترعصبانیش کنم بدون این که نگاهی به او بیاندازم از آشپزخانه بیرون رفتم و به اتاق خواب رفتم . می خواستم در را پشت سرم قفل کنم که در با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد.
مانی به در تکیه داد و گفت: سریع حاضر شو باید بریم دکتر.
در حالیکه لبخند تمسخر آمیزی می زدم گفتم: دکتر! نه، تو دیگه از دکتر رفتنت گذشته یه راست باید ببرمت تیمارستان.
مانی در یک لحظه دستش را بالا برد و کشیده آبداری به گوشم نواخت.از شدت ضربه روی تخت پرت شدم. مانی دستم را گرفت و با فشار از روی تخت بلندم کرد و گفت: حالا مثل بچه ادم لباست رو عوض کن... سر پنج دقیقه می خوام حاضر و آماده باشی، فهمیدی؟
برای اینکه کشیده ی دوم را نوش جان نکنم سرم را به علامت فهمیدن تکان دادم. می دانستم با همین یک جمله تمام وجودش را به آتش کشیده ام و به همین دلیل احساس خوشحالی می کردم و بی ان که ضعفی از خود نشان دهم در عرض پنج دقیقه مهلت مقرر مانی اماده شدم.
مانی تقریبا به داخل ماشین هلم داد و در را محکم بست و بعد از نیم ساعتی رانندگی خطرناک مقابل مطب پزشکی ماشین را متوقف کرد و غرید: پیاده شو.
همراه او وارد مطب شدم و مانی با گذاشتن چند اسکناس هزاری تا نخورده منشی را راضی کرد ما را بدون ویزیت داخل اتاق ویزیت بفرستد...
چند لحظه بعد در اتاق ویزیت باز شد و زنی با چشم گریان از آن خارج شد. مانی که دوباره خونسرد و با نزاکت همیشگی خودش را به چهره زده بود آرام بازویم را گرفت و به دنبال خود به اتاق ویزیت کشاند و من را روی صندلی نشاند و خودش نزد دکتر رفت و خیلی آرام با دکتر شروع صحبت کرد و گهگاه نگاه های عاشقانه ای به من می کرد و دوباره مشغول صحبت می شد. خانم دکتر هم که زن میانسالی بود گاهگاهی با تاسف سرش را تکان می داد.
بعد از چند دقیقه ای دکتر به طرفم امد و گفت: دخترم دنبال من بیا.
بدون هیچ حرفی به دنبالش رفتم... دکتر در حین انجام کارش با مهربانی پرسید: چرا به شوهرت گفتی بارداری؟ و به انتظار جواب نگاهم کرد ولی جواب من فقط سکوت بود.
صفحه 297 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/popcorn1-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:27 AM
فصل بیست و سوم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/rabbit1-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/rabbit3-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/rabbit2-smiley.gif
تازه فهمیدم مانی برای چی عصبانی بود ولی او حق نداشت راجع به من چنین فکری کند. وقتی دکتر به او اطمینان خاطر داد که من دوشیزه هستم برق شادی را در چشمانش دیدم. یعنی واقعا فکر کرده بود من باردارم! چطور چنین فکر احمقانه ای به ذهنش خطور کرده بود؟
مانی دوباره بازویم را گرفت و از مطب دکتر خارج شدیم. هنگامی که سوار ماشین شدیم مانی از ترس درها را قفل کرد. پنج دقیقه اول سکوت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و گفت: آتوسا من واقعا متاسفم و دستم را با دست راستش که آزاد بود گرفت.
بی انکه حتی به خودم زحمت جواب دادن بدهم فقط با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم.
- آتوسا من از دیشب تا حالا خیلی عذاب کشیدم، یک لحظه خودتو جای من بذار وقتی دیشب بابک اومد و گفت "آتوسا انگار حالش بده" دیگه حال خودمو نفهمیدم، وقتی مونیکا گفت شاید خبری باشه داشتم دیوونه می شدم اخه چطور ممکن بود من که اصلا رابطه ای با تو نداشتم پس چطور تو حامله شده بودی! صبح ام با اون جابت که گفتی هوس کردم یه دفعه دیوونه شدم . به خدا دست خودم نبود آتوسا خواهش می کنم منو درک کن، توام اگر جای من بودی شاید بدترم می کردی... من واقعا متاسفم آتوسا.
شاید اگر آن سیلی را به صورتم نزده بود می توانستم ببخشمش ولی با این کار دلم را شکسته بود و غرورم را جریحه دار کرده بود. با خودم فکر کردم این اولین کتک زندگی زناشویی ام بود، چقدر زود! و شاید آخرین آن نباشد... ولی هیچ وقت در باورم نمی گنجید که روزی از دست شوهرم کتک بخورم، اما حالا که به طور رسمی از او کتک خورده بودم حال زنهای بدبختی که هر شب از دست شوهرانشان کتک مفصلی نوش جان می کردند را به خوبی درک می کردم.
وقتی به خانه رسیدیم یکراست به اتاق خواب رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. مانی پشت در مدام معذرت خواهی می کرد.
دلم نمی خواست با صدای بلند گریه کنم ولی گویا مانی قصد نداشت از خانه بیرون برود. دلم می خواست حاقل می توانستم ساکتش کنم. بالاخره بغضی که در گلویم بود شکست و سیل اشکهایم روان شد.و بی صدا اشک می ریختم دلم نمی خواست مانی بفهمد گریه می کنم.
از روزی که به عقد اجباری مانی درامده بودم گریه کردن جزء برنامه روزانه ام شده بود و به دلایل متفاوتی ساعتی اشک می ریختم.
مانی بعد از دو ساعت التماس بی وقفه و بی نتیجه بالاخره خسته شد و دیگر صدایش به گوش نمی رسید. سرم درد می کرد چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم... وقتی با صدای ضرباتی که به در می خورد از خواب بیدار شدم اتاق نیمه تاریک بود. نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت هشت را نشان میدادند.
- آتوسا جان درو باز کن من که معذرتخواهی کردم دیگه لج نکن. آتی به جون خودم دلم برات تنگ شده، خواهش می کنم منو ببخش.
می دانستم وقتی با خواهش و تمنا کارش را نتواند پیش ببرد متوسل به خشونت می شود. و پس از چند لحظه صدایش که لحن تهدید آمیزی داشت به گوشم رسید:
- ببین آتوسا منو که می شناسی خودت درو باز کن وگرنه درو می شکنم.
در این مدت مانی را به خوبی شناخته بودم و می دانستم به هر چه می گوید عمل می کند. به همین دلیل با اولین ضربه ای که به در کوبید برخاستم و در را باز کردم و به سرعت دوباره روی تخت دراز کشیدم وسرم را زیر پتو پنهان کردم. پس از چند لحظه حس کردم مانی کنارم روی تخت نشست و صدایش را در حالی که خیلی آرام بود شنیدم که می گفت: آتی دلم برای دیدن اون چشمای قشنگت تنگه... نمی خوای یه نگاهی به من بندازی؟آتوسا تو دیگه نگاهت ام از من دریغ می کنی؟ تو که این قدر بی انصاف نبودی یا نکنه من در موردت اشتباه می کردم... ببین خانومی خب تقصیر خودت بود مگر صد بار بهت نگفتم وقی عصبانیم جواب منو نده....آتوسا من خودم از صبح تا حالا به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم دیگه تو این قدر اذیت نکن و پتو را کشید ولی من پتو را محکم تر از این ها به دور خودم پیچیده بودم.
- اتوسا خواهش می کنم چقدر باید عجز و لابه کنم تا دل سنگت به رحم بیاد. تو رو به هر کسی که می پرستی، به جون بابات، به روح مامانت قسم میدم با من این طوری نکنی و دوباره پتو را کشید.
هر چند اصلا تمایلی به دیدن مانی نداشتم ولی ناچار دست از مقاومت برداشتم ، چرا که به خوبی می دانستم تا صورتم را نبیند دست از تلاش بر نمی دارد و از طرف دیگر من را به جان عزیزترین کسم قسم داده بود.
مانی پتو را از صورتم کنار کشید و با ملاطفت موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود کنار زد و دست زیر بازویم انداخت و روی تخت نشاندم و چانه ام را با دستش گرفت و به گونه ام نگاه کرد.
از ضرب دستش خجالت کشید و گفت: امیدوارم این دست بشکنه ، به خدا شرمنده ام...اتوسا منو ببخش، خواهش می کنم... نمی خوای یه کلمه حرف بزنی؟
باز هم سکوت کردم.
- اتوسا زا دیشب تا حالا چیزی نخوردی، ضعف می کنی ها! بیا بریم رستوران شام بخوریم. و انگار تازه به یاد صورتم افتاده بود گفت: نه با این صورت که نمی شه جایی رفت من میرم غذا بگیرم باشه، موافقی؟
منتظر پاسخ من بود. ولی باز سکوت کردم.بعد از چند لحظه ای گفت: تا من صدات رو نشنوم دست از سرت بر نمی دارم حالا یک کلمه حرف بزن تا برم غذا بگیرم.
حوصله نداشتم مقاومت کنم برای همین گفتم: دست از سرم بردار.
از این که به خواسته اش رسیده بود از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: زود بر می گردم، فعلا خداحافظ.
هنوز پنج دقیقه ای از رفتن مانی نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. با حرص گفتم: اه دوباره چی جا گذاشته...
با صدای زنگ دوم از جا بلند شدم و به طرف آیفون رفتم و بدون این که گوشی آیفون را بردارم تکمه را فشردم و پس از اطمینان از باز شدن درب به اتاق خواب رفتم ولی هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که در باز شد و متعاقب آن صدای بابک را شنیدم که می گفت: مانی !آتوسا!
وای! حالا با این صورت چطوری جلوی بابک برم آخه اینم وقت اومدن بود!
- شما کجایید؟
- بابک من اینجام، الان می ام.
- مانی کجاست؟
- رفته غذا بگیره، همین الان رفت.
سریع کرم پودر به صورتم زدم و چشمهایم را که حالت گریه داشتند آرایش کردمک و لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
بابک با دیدن من برخاست . به طرفش رفتم و گفتم: سلام، ببخشید منتظرت گذاشتم.
بابک در حالی که با دقت و تعجب نگاهم می کرد پرسید: چی شده آتوسا؟!
- چیزی نشده.
- دروغ نگو، تو گریه کردی درست می گم؟
- اره دلم برای مامان تنگ شده بود یه کم گریه کردم.
- جدی! و در یک لحظه موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: اون موقع این سیلی که می خواستی به زور کرم از دید دیگران مخفی کنی چیه؟
- چیزی نیست ،دیشب مانی داشت با من شوخی می کرد ولی یه دفعه دستش محکم به صورتم خورد.
- این قصه ای رو که تعریف کردی ، هیچ احمقی باور نمی کنه وای به حال من.
- یعنی می گی من دارم دروغ می گم!
- آره دروغگوی ناشی. پیش قاضی و معلق بازی!
- شام که می مونی؟
- برای چی اون مانی وحشی همچین غلطی کرده؟
- بابک من نمی فهمم تو چرا دوست داری حرف خودتو به کرسی بنشونی؟
- منم نمی فهمم تو چرا دوست داری پیش من رل یه زن خوشبخت رو بازی کنی!
- برای این که خوشبختم.
- آره پیداست! هنوز ده روز از عروسی نگذشته کار به برخورد فیزیکی کشیده.
بلند شدم دلم نمی خواست بابک اشکهایم را ببیند.
- کجا؟ طاقت شنیدن حرف حق رو نداری یا می خوای من اشکات رو نبینم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه، می خوام به مانی زنگ بزنم. بگم برای توام غذا بگیره و به طرف تلفن رفتم.
- لازم نیست من شام نمی مونم. و بلند شد.
- ولی به نظر من بهتره بمونی.
- چرا؟ البته اگر یه دروغ دیگه تحویلم نمیدی.
در حالی که شماره همراه مانی را می گرفتم گفتم: چون مانی اون موقع فکر می کنه تو برای دیدن من اومده بودی و من حوصله ندارم باهاش جر و بحث کنم . و برای بار دوم شماره مانی را گرفتم.
- چرا باید همچین فکری کنه؟
- نمی دونم، پسر عموی توئه، باید بهتر بشناسیش.
- آتوسا چون می شناسمش بهت توصیه می کنم راست و پوست کنده جریان رو برای من تعریف کنی، اون حق نداشته تو رو کتک بزنه.
- کدوم جریان؟ گفتم که داشت شوخی می کرد دستش خورد توی صورتم. من و مانی با هم هیچ مشکلی نداریم توام بهتره مثل دادستان از من سوال نکنی، نکنه اینجا رو با دادگاه اشتباه گرفتی؟
بعد از دو بوق آزاد صدای مانی را که می گفت "بله" شنیدم. برای این که شک بابک را از بین ببرم گفتم: الو مانی جان.
صدای مانی که از شدت هیجان می لرزید شنیدم که گفت: جانم بگو.
مکثی کردم گفتم: بابک اینجاست ، برای شام پیش ما می مونه.
- کی اومد؟
- همین چند دقیقه پیش، سریع بیا.
- باشه عزیزم، خداحافظ.
- خدانگهدار، گوشی را گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برای بابک شربتی درست کنم. وقتی با لیوان شربت نزد بابک رفتم با لحن متاثری گفت: آوسا من واقعا برات متاسفم.
- ممکنه بپرسم چرا؟
- برای این که منو یاد زنهای دهه بیست و سی میندازی.
- توام منو یاد آدمای سمج و فضول میندازی، مثل این که پیله کردن تو طایفه شما مسریه؟
- آره وگرنه تو الان با مانی ازدواج نکرده بودی... من که می دونم تو تحت شرایطی با مانی ازدواج کردی.
با خودم گفتم: یعنی ممکنه مانی به او چیزی گفته باشه ولی مانی که می گفت هیچ کسی از روابط ما خبر نداره.
صدای بابک را شنیدم که می گفت: پس دیدی درست گفتم.
نفس راحتی کشیدم پس چیزی نمی دانست.
- خیر کاملا اشتباه گفتید، من به مانی علاقه مند شدم و بهش جواب مثبت دادم همین و بس.
- آتوسا بذار کمکت کنم.
- ولی من به کمک کسی نیاز ندارم.
- ولی من کسی نیستم ، من و تو مگر با هم دوست نیستیم، هان؟
- چرا، ولی بهتره این بحث رو ادامه ندیم، خواهش می کنم.
- هر چی تو بخوای، ولی داری اشتباه می کنی.
- هر وقت به کمکت نیاز داشتم باهات تماس می گیرم مطمئن باش.
بابک یک جرعه از شربتی که برایش آورده بودم خورد و مثل کسی که تازه به یاد چیزی افتاده باشد گفت: تو رو که با این وضع دیدم اصلا یادم رفت برای چی اومدم اینجا، راستی حالت چطوره، حالا بهتر شدی؟
- آره، چیز مهمی نبود.
- آتوسا نکنه... و بقیه حرفش را ادامه نداد.
- نکنه چی؟
- اصلا من نفهمیدم مانی چرا این قدر عصبانی شد،دیوانه چند دقیقه قبلش داشت می گفت "دوست دارم دختری به خوشگلی آتوسا داشته باشم" و بعد مکثی کرد و گفت:
- ولی به نظر من که خیلی زود بوده، تو این طور فکر نمی کنی ؟ و به من خیره شد.
- برای چی زود بوده؟
- بچه دار شدن، تو فقط بیست سالته.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: فعلا که از بچه خبری نیست.
- یعنی چه؟ نکنه با کتک دیشب...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: ای بابا توام که به همه چیز شک داری؟!... من از دیروز ظهر دلم درد می کرد ولی شب بعد از شام حالم بدتر شد، فکر می کنم مسموم شده بودم.
در همین موقع صدای ماشین مانی امد. ناگهان به یادم آمد موهایم را نبستم و به طرف اتاق دویدم و موهایم را بستم و دوباره پیش بابک برگشتم و با آرامش نشستم.
بابک با تعجب نگاهم می کرد و در حالی که سرش را به علامت نفهمیدن تکان می داد جرعه ای از شربتش را نوشید و با دستش اشاره ای کرد که یعنی عقل نداری.
بعد از چند لحظه مانی با غذا وارد شد. به طرفش رفتم و غذاها را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقیقه مانی امد و آرام گفت: آتوسا یه فکری برای صورتت می کردی.
با اخم گفتم: چه کار می کردم؟
- چه می دونم یه کرمی، چیزی می زدی.
- زدم، بهتر از این نمیشه.
- بابک نفهمید؟
- چرا، گفتم "داشتیم با هم شوخی می کردیم که دست تو به صورتم خورد".
مانی که از جواب من راضی بود لبخندی زد و گفت: ممنون از این که آبروی منو نبردی.
******
پایان فصل بیست و سوم(صفحه 308)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/rioter-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:28 AM
فصل بیست و چهارم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/recycle1-smiley.gif
وارد خانه پدر شدم مونیکا را در حیاط دیدم گویا قصد داشت به جایی برود ولی با دیدن من لبخندی زد و گفت: خوش اومدی آتوسا جان.
- سلام، مثل اینکه مزاحم شدم.
در حالی که دستم را می فشرد گفت: نه عزیزم از تنهایی بی حوصله شده بودم می خواستم برم بیرون هوایی بخورم که خدا تو رو برام رسوند و در حالی که به داخل خانه هدایتم می کرد پرسید: مانی چطوره؟
- خوبه ، مرسی، پدر چطوره؟
- از وقتی که تو رفتی بی حوصله تر شده، می دونی گاهی اوقات از دست مانی حرصم می گیره که تو رو از این جا برد.
لبخندی زدم و گفتم: غصه نخور درست میشه. تا دو،سه هفته دیگه عادت می کنه.
- از تو گله می کنه که چرا هر شب بهش سری نمی زنی.
- آخه هر شب که نمیشه ولی هر روز بهش تلفن می زنم.
دلم می خواست بپرسم کیاشر کجاست ولی نمی خواستم که سوالم بی مقدمه باشد. داشتم فکر می کردم چطوری بپرسم که مونیکا گفت: کیاشر یک ساعت پیش رفت بیرون قدمی بزنه دیگه باید کم کم پیداش بشه.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ بلند شد بعد از چند دقیقه زیور گفت: آقا کیارشه.
کیارش از جلوی در برایم دستی تکان داد و به طرفمان آمد به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام.
- به به آتوسا خانم، چطوری،خوبی؟
- خوبم تو خوبی؟
- ممنون. و در کنارم نشست و گفت: مانی جان چطوره؟
- خوبه سلام می رسونه.
به قیافه متعجبی که کیارش به خودش گرفته بود خنده ام گرفت.
در همین موقع صدای زنگ تلفن بلند شد . کیارش در حالی که دور شدن مونیکا را نگاه می کرد گفت: به چی می خندی؟
- به قیافه تو.
- تا حالا کسی بهم نگفته بود قیافه مضحکی دارم.
- حالا کی گفته قیافه مضحکی داری... جدیدا زودرنج شدی!
- چه عجب یادی از ما کردی؟
- من که همیشه به یاد تو هستم.
- اوهوم، از این که این قدر به ما سر می زنی ، معلومه.
- فرصت نمی شه، .ولی مهم اینه که ادم در قلبش به یاد دیگران باشه. به هر حال من که دلم برای تو تنگ شده بود.
کیارش در حالی که نگاهم می کرد گفت: از الطاف سرکار علیه بی اندازه مشعوفم، خب با مانی چطوری؟
- هیچ مشکلی ندارم، می دونی مانی خیلی خوبه. در واقع همونیه که می خواستم و از این که باهاش ازدواج کردم خیلی خوشحالم. و به کیارش که با تعجب نگاهم می کرد گفتم: چیه مشکلی پیش اومده؟
- ولی من آثار این خوشحالی رو توی چهره تو نمی بینم.
- خب اشکال از چشماته، بهتره بری پیش یه متخصص چشم ویزیت شی.
- توام بهتره بری پیش یه روانپزشک، اخه می دونی دروغگویی یه مشکل روانیه.
- از توصیه پزشکیت ممنون.
- آتوسا از من ناراحت شدی؟
- آره، چون تو همیشه می خوای با حرفات منو عذاب بدی.
- باور کن من همچیم قصدی ندارم ولی این دروغگویی تو کفر منو بالا میاره. چطوری بگم یه جورایی عذاب وجدان دارم.
- حرف بیخود نزن، حالا که فکر می کنم می بینم من تحت تاثیر کار سینا قرار گرفته بودم وگرنه عاشق تو نبودم... نمی دونستم که تو این قدر زودباور و حساسی، امیدوارم از اینکه به بازیت گرفتم منو ببخشی.
- خودتم می دونی که حرفات حقیقت نداره.
- نمی خوام در این باره دیگه چیزی بشنوم.
- اما....
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: ببین کیارش ولی و اما نداره خب، خواهش می کنم. و به چشمانش خیره شدم.
کیارش نفس عمیقی کشید و گفت: باشه هر طور تو بخوای.
- مرسی.
چند لحظه ای بین ما سکوت برقرار شد و توانستم تا حدی بر اعصاب متشنجم تسلط پیدا کنم.
نگاهی به کیارش انداختم مثل همیشه خونسرد بود و از ظاهرش نمی شد فهمید که ناراحت شده یا نه. هر چه سعی کردم مثل او خونسرد باشم نشد و در آخر از او پرسیدم: کیارش از دست من ناراحتی؟
- نه، برای چی؟
- آخه دیدم ساکت شدی و حرف نمی زنی.
- می خواستم به اعصابت مسلط بشی ، حالا دوست داری راجع به چی با هم صحبت کنیم؟
- نمی دونم فقط راجع به یه موضوع خوب و خوش باشه.
کیاشر مکثی کرد و گفت: هفته آینده تولدمه.
با خوشحالی گفتم: وای چه عالی! تولدت مبارک.
- مرسی.
- جشن تولد که می گیری؟
- نه آخه من که کسی رو نمی شناسم ولی دایی اصرار داره که جشن تولد مفصلی بگیرم.
- چه جشن بگیری چه نگیری من که هفته آینده برای شام اینجا دعوت دارم در ضمن یادآوری کنم شام تولد باید خیلی مفصل باشه ها!
کیارش بازهم مثل همیشه در جوابم گفت: هر طور تو بخوای عزیزم.
با خودم فکر کردم اگر مانی این جا بود و این جمله کیارش را می شنید از حرص و عصبانیت به خودش می پیچید. از هر چیزی که باعث خشم و عصبانیت او می شد لذت می بردم. دلم می خواست او هم مثل من زجر بکشد و ذره ای احساس خوشی و خوشبختی نکند. از تحقق این آرزو لبخندی بر لبانم نقش بست.
پس از چند لحظه مونیکا که تلفنش تمام شده بود به سمت ما امد و گفت: آتوسا جان زنگ بزن به مانی بگو برای شما بیاد این جا پیش هم باشیم... شاید این طوری اخلاق شهرامم بهتر بشه.
دلم نمی خواست با مانی تماس بگیرم. می دانستم اگر بفهمد من این جا هستم با سرعت برق خودش را می رساند. ولی نمی شد حرف مونیکا را نشنیده بگیرم. ناگهان فکری به ذهنم رسید که هم تلفن زده باشم و هم نه و گوشی تلفنم را برداشتم و شروع به شماره گیری کردم البته به جای یازده شماره ده شماره را گرفتم و پس از چند لحظه گفتم: نه خیر، معلوم نیست مانی کجاست که در دسترس نیست.
- عزیزم چند دقیقه دیگه زنگ بزن.
خوشحال گوشی را داخل کیفم گذاشتم و برای این که مونیکا از یاد تلفن برود شروع به صحبت کردم... اما از ان جایی که آدم بدشانسی بودم هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن همراهم بلند شد. مطمئن بودم که مانی به خانه تلفن کرده و چون نبودم حالا با همراهم تماس گرفته است. در حالی که از دست مانی عصبانی بودم با حرص دگمه را فشردم و گفتم: بله.
- الو آتوسا کجایی؟
چون مونیکا و کیارش کنار من بودند به اجبار گفتم: سلام مانی جان ؟ چطوری؟
- پس معلومه دور و برت شلوغه که دوباره داری رل بازی می کنی، حالا کجایی؟
می دانستم که به خاطر این جمله که گفتم دیگه عصبانی نیست. بنابراین با جرات گفتم: خونه پدر، مونیکا اصرار داره شب این جا باشیم.
- تو چی؟ دوست داری بمونی یا نه؟
مطمئن بودم که به خاطر کیارش این سوال را پرسید. برای همین گفتم: برای من فرقی نداره.
- پس من تا نیم ساعت دیگه می آم.
- باشه خدانگهدار . و بدون اینکه منتظر پاسخ او بمانم تماس را قطع کردم.
صفحه 314 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/pya-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:28 AM
صل بیست و چهارم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sheep3-smiley.gif
پدر امشب به خاطر من دو ساعت زودتر از موعد مقرر به خانه امد. با ورود پدر مونیکا به طرف او رفت و گفت: چه عجب شهرام جان امشب زود آمدی. مگر اتوسا بیاد این جا که تو دل از اون کارخونه بکنی و این جا آفتابی بشی.
پدر کیفش را به دست مونیکا داد و بی توجه به گفته های مونیکا گفت:آتوسا کجاست؟
از جایی که نشسته بودم برخاستم و به سمت پدر رفتم. پدر با دیدنم لبخندی زد و دستانش را از هم گشود و گفت: بیا بابایی .
همانطور که من را در آغوش گرفته بود گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور.
صورتم را با دستهایش گرفت و گفت: اگر همین طوره که می گی پس چرا سری به من نمی زنی؟
- من که سه روز پیش شما رو دیدم.
- بیا بریم توی حیاط با هم صحبت کنیم، باشه؟
با لبخند موافقتم را اعلام کردم و همراه پدر به حیاط رفتم و روی تاب کتار پدر نشستم. پدر دستم را در دستش گرفت و گفت: آتوسا ای کاش تو ازدواج نکرده بودی.
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: تو هم جای خودت بودی هم جای خالی انا رو برای من پر می کردی.
- ولی جای آنا رو مونیکا پر کرده.
با حرص گفت: مونیکا! مونیکا!خدا منو از دست این مونیکا بکشه تا راحت بشم.
- چرا؟ ولی اون که خیلی به شما علاقه داره. تازه من فکر می کنم دختر خوبیه.
- تا خوب رو چی تعبیر کنیم.
- پدر یادتونه می خواستید جراین ازدواجتون رو برام تعریف کنید.
- حالا بعدا.
- ولی خودتون گفتید بعد از ازدواج برات تعریف می کنم.
- من نمی دونستم تو با مانی ازدواج می کنی وگرنه همچین حرفی نمی زدم.
- پدر یعنی شما مونیکا رو دوست ندارید؟
- نه زیاد.
- یعنی چی؟
- نه زیاد، نه زیاده دیگه! یعنی ام نداره.
- یعنی شما مجبور به ازدواج با اون شدید؟!
- خانوم کوچولو این سوالایی که تو می پرسی اسمش فضولی توی کارای منه. مثل این که من از تو بپرسم چرا تو دوبار به مانی جواب منفی دادی و بعد جواب مثبت دادی.
- پس اگر دوست ندارید من توی کاراتون فضولی کنم، این ژست غمگین رو به خودتون نگیرید.
- قربون تو که به فکر منی.
- همیشه سر و ته قضیه رو با یه قربون صدقه به هم می آرید.
- آتوسا از دست مانی راضیی؟
- بهتره بریم پیش مونیکا و کیارش.
- ای شیطون، بگو می خوام تلافی کنم.
- اون که به جای خودش ولی این طوری به مونیکا بر می خوره، شما اصلا بهش توجه نکردید.
- مونیکا دیگه به این رفتار من عادت کرده.
- در هر صورت من دلم نمی خواد وقتی اینجام مونیکا احساس بدی داشته باشه.
در همین موقع در حیاط باز شد و مانی وارد شد و طبق معمول با سرعت خودش را به من رساند . پدر به احترام او از جا بلند شد. مانی با پدر سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو کرد به من و گفت: سلام عزیزم.
- سلام خسته نباشی.
مانی با خوشحالی گفت:مرسی. مگر ممکنه آدم دختر زیبایی مثل تو رو ببینه و هنوز خسته باشه.
- دیدی آتوسا جان همه ی آقایون با قربون صدقه کاراشون رو پیش می برن. من یکی این طوری نیستم بابایی. و در حالی که می خندید، رفت.
خواستم به دنبال پدر بروم که مانی اجازه نداد و گفت: کجا نمی خوای چند دقیقه ام با من تنها باشی.
در حالی که خودم را از دستش رها می کردم گفتم: ولی من و تو همیشه تنهاییم.
- اون که درست، ولی این جا به خاطر دیگران ام که شده نمی تونی با من بدقلقی کنی... اگر درست گفته باشم تو امروز دو بار حال منو پرسیدی، نمی دونی چه احساس خوبی ندارم.
- خوش به حالت.
- آتی پس چرا به من نگفتی که عصر خونه نیستی؟
- برای این که اتفاقی تصمیم گرفتم و اومدم، حالا مگه طوری شده؟
- نه من عصر اومدم خونه با هم بریم پارک قدم بزنیم.
- پارک! برای چی؟
- همین طوری.
- تو همین طوری و بیخودی کاری نمی کنی، دوباره چه فکری توی سرت افتاده؟
در حالی که می خندید گفت: خب می خواستم باهات حرف بزنم.
- در چه موردی؟
- خودت حدس بزن.
- حوصله حدس زدن ندارم.
- تو حوصله چی داری؟
- هیچی.و خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: آتی جان چرا ناراحت می شی؟ و ادامه داد: خودم بگم؟
با این که کنجکاو شده بودم چه می خواهد بگوید، گفتم: هر طور دلت می خواد.
- از جشن عروسی ما چقدر می گذره؟
- یک ماه.
- خب فکر نمی کنی که.... و بقیه جمله اش را ادامه ندادو نگاهم کرد.
اخمی کردم و گفتم: که چی؟
- آتوسا نگو که نمی دونی دارم راجع به چی حرف می زنم.
دستپاچه بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ما در این مورد قبلا با هم صحبت کردیم، تو به من قول دادی تا هر وقت نخوام هیچ اتفاقی نیافته....یادت رفته چی گفتی؟
- نه حالام دارم ازت خواهش می کنم. آتوسا من ازت انتظار دارم درکم کنی، فقط همین. و بلافاصله برخاست و بدون ان که به من فرصت اعتراضی بدهد به داخل ساختمان رفت.
سرم را با دستانم گرفتم و دوباره روی تاب نشستم، عاقبت همان شد که می ترسیدم.
با عصبانیت سرم را رو به آسمان کردم و گفتم: خدایا چه کار کنم؟ پس چرا یه فکری برای من نمی کنی؟ چقدر باید بهت التماس کنم؟ خدایا خودت یه جوری منو از دست مانی راحت کن.
در فکر راه حلی وبدم که ناگهان دستی را بر روی شانه ام حس کردم، وحشتزده به عقب برگشتم و مونیکا را دیدم.
- چیه ترسیدی؟دوبار صدات کردم ولی خیلی با خودت خلوت کرده بودی.
- چیزی نیست، یه کم سرم درد می کنه.
- خب بیا بریم یه قرص بخور.
همراه مونیکا به راه افتادم و گفتم: به پدر و مانی چیزی نگو. می دونی که برای هر چیزی میگه بریم دکتر.
مونیکا چشمهایش را به علامت موافقت روی هم گذاشت. خیالم راحت شد دلم نمی خواست مونیکا فکر کند من و مانی با هم حرفمان شده، می دانستم که مانی هم برای غیبت من دلیل موجهی تراشیده .
در بدو ورود از نگاه کردن به مانی خودداری کردم ولی سنگینی نگاهش را احساس می کردم. مانی جدایی را چند دقیقه بیشتر تحمل نکرد و امد و به طرز عاشقانه و محبت آمیزی کنارم نشست و زمزمه کرد: اتوسا جان خواهش می کنم جلوی دیگران علی الخصوص کیارش به من بی توجهی نکن.
باز هم مثل همیشه آن نقاب مسخره را به صورتم زدم.
******
پایان فصل بیست و چهارم(صفحه 320) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/radish-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:28 AM
فصل بیست و پنجم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/roman-smiley.gif
از بی حوصلگی روی کاناپه لمیده بودم و چرت می زدم که صدای زنگ تلفن از جا پراندم.پست خط مانی بود و اطلاع داد که یکی از دوستانش را برای شام دعوت کرده و ساعت نه به اتفاق می آیند.
نگاهی به ساعت کردم ساعت شش بعدازظهر بود. به آشپزخانه رفتم و مشغول به کار شدم و وقتی کارهایم به طور کامل تمام شد و از آنجا بیرون امدم ساعت هشت و پانزده دقیقه بود. نگاهی گذرا به هال انداختم و تا ببینم همه چیز مرتب است یا نه و پس از اطمینان خاطر رفتم تا لباسم را تعویض کنم.
با وسواس بلوز و شلواری که از هر لحاظ مناسب بود، انتخاب کردم و پوشیدم و پس از آرایش ملایمی موهایم را پشت سرم بستم... دیگر کاری نداشتم. مجله ای برداشتم و داستان کوتاهی را انتخاب کردم و خواندم. داستان سرگذشت دختری بود که همه چیزش را در راه رسیدن به پسر محبوبش فدا کرده و در آخر پسر او را به امان خدا رها کرده و رفته بود... داستان را تمام کرده بودم که مانی به اتفاق میمهانش آمد. برای خوشامدگویی به آنها به طرف در رفتم و آن جا ایستادم. ابتدا مانی وارد شد و بعد از آن رامین با لبخندی بر لب و دسته گل زیبایی در دست وارد شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام، خوش اومدید.
در حالیکه دسته گل را به دستم می داد گفت: سلام، حالتون خوبه؟
- مرسی شما خوبید؟
- به لطف شما.
- خواهش می کنم چرا زحمت کشیدید.
- قابل شما رو نداره.
- مرسی واقعا که خیلی قشنگن.
گلها را داخل گلدان گذاشتم و آن را روی میز غذاخوری نهادم. می خواستم چند فنجان چای بریزم که مانی وارد آشپزخانه شد و گفت: آتی تو برو بشین من چای می آرم.
نگاهی به غذاها کردم، آماده بودند. به مانی که فنجانها را از چای پر می کرد گفتم: شام حاضره.
- خیلی به زحمت افتادی آتوسا جان... حالا بریم چای بخوریم از خستگی در آی بعدا شام می خوریم.
همراه مانی به هال رفتم . صبر کرد تا نشستم و سینی چای را مقابلم گرفت ، فنجانی برداشتم و تشکر کردم. رامین ضمن برداشتن فنجان چای گفت: با درس و دانشگاه چه کار می کنید؟
- متاسفانه مشغول به تحصیل نیستم.
- چطور؟ دانشگاه که قبول شدید.
- بله ولی چون تهران قبول نشدم ثبت نام نکردم.
- پس امیدوارم سال دیگه تهران قبول بشید.
به یاد مشاجره ای که با مانی به خاطر دانشگاه داشتم افتادم. روزی که مانی با روزنامه اسامی قبول شدگان به خانه امد با ترس روزنامه را از دستش گرفتم و وقتی اسمم را دیدم با شوق گفتم: وای خدای من، بالاخره منم دانشجو شدم.
- ولی بهتره بگی، بالاخره منم دانشجو می شم.
در حالی که تعجب کرده بودم گفتم: یعنی چی؟!
- آتی ، من تا حالا کسی رو ندیدم که به این خوشگلی تعجب کنه.
- حرفای احمقانه نزن... منظورت از این حرف چی بود؟
- یعنی این که شما امسال بیشتر درس می خونید تا تهران قبول بشید.
- ولی از کجا معلوم من سال دیگه قبول بشم.
- من به هوش و استعداد تو ایمان دارم، مطمئنم که قبول می شی.
- حالا برای چی امسال که قبول شدم، نرم؟
- برای این که من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم.
- یعنی چی! شاید سه روز در هفته باشه.
- همچین میگی سه روز که انگار سه ساعته. خانوم عزیز من صبح که میرم تا شب صدبار به ساعتم نگاه می کنم تا ببینم کی ساعت هفت میشه بیام خونه، بعد تو میگی شاید سه روز باشه.
- ولی تو گفتی این چند شهر رو که انتخاب کردم خوبه.
- آره ولی نمی دونستم روزی از تو این قدر مشکله.
- دست بردار مانی،تو همیشه با من مخالفت می کنی.
- ببین آتوسا جان بهتره در این مورد دیگه با هم بحث نکنیم.
- من این یکی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم، اگر بخوای مخالفت کنی با پدر صحبت می کنم.
- مطمئن باش که شهرامم با رفتن تو مخالفه.
- پدر به بی فکری تو نیست.
- اصلا این مورد به بی فکری ربطی نداره،اگر منم همچین اجازه ای بدم، شهرام اجازه نمیده تو از تهران بیرون بری.
- اجازه! کی همچین اجازه ای به شما داده؟ پس چطور اجازه تو دست من نیست؟
- آهان سوال خوبی پرسیدی، چون من تو رو خیلی دوست دارم نمی تونم بهت اجازه بدم از من دور باشی ولی چون تو منو دوست نداری پس برات مهم نیست که بهم اجازه بدی چه کار کنم وگرنه من خیلی دوست دارم اگر بخوام جایی برم تو بگی من اجازه نمیدم تو بری چون اونقدر برای من مهمی که نمی خوابم مثلا اینجا بری یا این کار رو بکنی و غیره.
- همه این حرفایی که زدی اونقدر مفت بودن که حتی ارزش شنیدنم نداشتن، تو می خوای دخالتت رو این طوری منطقی جلوه بدی.
وقتی با پدر صحبت کردم او هم با رفتن من مخالف بود چون او هم مثل مانی طاقت دوری از من را نداشت.
در همین فکرها بودم که صدای رامین را شنیدم که می گفت: آتوسا خانوم از چیزی ناراحت شدید؟
- نه چطور مگه؟!
- آخه خیلی توی فکر بودید.
- داشتم فکر می کردم امسال دانشگاه قبول میشم یا نه؟
در حالی که حرفم را باور نکرده بود گفت: ولی به نظر من این فکر کردم نداره، تلاش کردن داره، شما این طور فکر نمی کنید؟
به رامین که لبخنید گوشه لبانش نقش بسته بود نگاه کردم و گفتم: شایدم شما درست می گید و برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
مانی در حالیکه برای خودش چای می ریخت پرسید: آتوسا داشتی به چه فکر می کردی؟
با خشم نگاهی به او انداختم و گفتم: به تو که مانع پیشرفت من شدی.
- ببین ما در این رابطه با هم حرف زدیم ممکنه ازت خواهش کنم دیگه بهش فکر نکنی در ضمن جلوی رامین این قیافه غم زده رو به خودت نگیر، خواهش می کنم آبروی منو بخر.
- یعنی من باعث آبروریزی توام؟
- وای نه آتوسا، به خاطر خدا عصبانی نشو... خودتم می دونی که من به وجودت افتخار می کنم... درضمن بهتره بدونی رفتار یه تازه عروس با شوهرش عاشقانه تر از این حرفاست.
- من همین طوریم بهتر از اینم بهم یاد ندادن که رفتار کنم...
- حالا اگر یه کم با من مهربون تر باشی گناه داره؟
- به قول خودت... ببین ما در این رابطه با هم حرف زدیم ممکنه ازت خواهش کنم دیگه بهش فکر نکنی.
- من که وقتی با هم تنهاییم از این نگاه سرد و بی تفاوت زجر می کشم و دم نمی زنم ولی جلوی دیگران نمی تونم تحمل کنم... این که خواسته زیادی نیست.
- به نظر تو هیچ چیزی خواسته زیادی نیست و اگر تا یک دقیقه دیگه تو آشپزخونه بمونی جیغ می کشم.
- باشه رفتم، اگر منو کار داشتی با محبت اسمم رو صدا بزن . و در حالیکه می خندید چند قدم به عقب رفت.
با خشم نگاهش کردم که گفت: خب غلط کردم و رفت.
غذا را کشیدم ولی هر چه منتظر مانی شدم نیامد. با خودم غریدم: لعنتی تا صداش نزنم نمی آد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مانی اگر ممکنه بیا.
مانی پس از چند ثانیه مقابلم ظاهر شد و گفت: امر کنید.
- غذاها رو ببر.
رامین با نگاهی به میز شام گفت: راضی نبودم این قدر زحمت بکشید.
- خواهش می کنم، بفرمایید.
طبق معمول می بایستی برای مانی غذا می کشیدم. مانی از زیر میز پایم را فشار داد و لبخند زد و این لبخند تنها یک مفهموم داشت "مهربان تر باش"
مقداری برنج برای او کشیدم و گفتم: مانی جان مرغ یا جوجه؟
- مرغ.
تکه ای مرغ برایش گذاشتم و در دل گفتم: وظیفه انجام شد.
همین طور که برای خودم غذا می کشیدم گفتم: آقا رامین دیگه تعارف نکنید و راحت باشید.
- خواهش می کنم، مانی می دونه من اهل تعارف نیستم.
شام در سکوت صرف شد و در پایان رامین با گفتن جمله ی "خیلی عالی بود خانوم" میز را ترک کرد.
بعد از شام رامین که گویا با من آشناتر شده بود دیگر مثل قبل از شام ساکت نبود و سر به سر مانی می گذاشت و می خندید. به طور کل آدم شوخ و بامزه ای بود و حرفهای جالبی برای گفتن داشت که هم سرگرم کننده بود هم خنده دار و در مجموع مخاطب را مجذوب خود می کرد.
- رامین پس چرا ازدواج نمی کنی؟
- می دونی من به خوش شانسی تو نبود که با یه دختر خوب آشنا بشم و قبل از اینکه دختر بینوا بفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته باهاش ازدواج کنم.
- خیلی ممنون، تو دوست منی یا دشمنم... حالا آتوسا فکر می کنه توی انتخابش اشتباه کرده.
- ببین مانی جان درسته که من دوست توام ولی دلیل نمیشه حقیقت رو کتمان کنم... اما در مورد این که گفتی ممکنه آتوسا خانوم فکر کنه توی انتخابش اشتباه کرده، باید بگم آتوسا خانم دختر باهوشی به نظر میان پس مطمئنا فکر نمی کنه یقین داره که اشتباه کرده . و بعد رو کرد به من و گفت: البته آتوسا خانوم شمام زیاد خودتون رو ناراحت نکنید می دونید انسان جایزالخطا است ، من یقین دارم که شما تحت تاثیر یه جنون آنی به پیشنهاد مانی جواب مثبت دادید درست عرض نمی کنم؟
داشتم به حرفهای رامین می خندیدم که مانی گفت: آتوسا نکنه با حرفهای رامین موافقی؟
می دانستم که باید جواب دهد پرکنی بدهم. روی همین حساب گفتم: مانی جان هر کس ندونه تو به خوبی می دونی که من در کمال صحت و سلامت عقل به پیشنهاد تو پاسخ مثبت دادم در ضمن من مطمئنم که آقا رامین شوخی می کنن.
- مانی تو فکر کردی من دارم جدی صحبت می کنم؟
- آخه تو خیلی با اطمینان حرف می زدی.
- واقعا برای خودم متاسفم که با تو رفیق چندین و چند ساله ام.
- باش تا یه فکری برات بکنم.
- پس حالا که می خوای یه فکری کنی دقیقت مثل خانوم خودت باشه.
- چی داری می گی رامین! زده به سرت!
- نه ولی تو انگار هوش و حواست رو از دست دادی... می گم حالا که می خوای برای من یه فکری کنی و آستینی بالا بزنی یه دختری انتخاب کن که خصوصیات خانوم خودت رو داشته باشه. زیبا، متین، خوش برخورد، خانواده دار، حالا فهمیدی؟
- خیلی خوش سلیقه ای! ولی هر کس گفته سیب سرخ مال دست چلاقه حرف مفت زده.
- پس چه جور گیر تو افتاد؟!
- خب این به عقل ناقص تو نمیرسه، برات متاسفم.
- باشه باز گذر پوست به دباغ خونه می افته.
- کدوم دباغ خونه، همون که به خاطر غیربهداشتی بودن درش رو بستن.
- آقا تسلیمم، من کم آوردم.
مانی خنده ای از سر شادی کرد و دستش را به دور گردن من انداخت و گفت: امیدوارم توام با دختر دلخواهت آشنا بشی و ازدواج کنی.
- خب اینم از دعای خیر قبل از خداحافظی. و بلند شد.
- کجا رامین جان تازه سر شبه.
- نه ساعت دوازده اس، می دونی الان سه ساعت از وقت خواب تو گذشته... بدو برو مسواک بزن بعد بیا آتوسا خانوم رو ببوس و شب بخیر بگو و بخواب... خب خانوم از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
- مرسی منم همینطور.
- به ما هم سری بزنید خوشحال می شیم. به امید دیدار.
- خدانگهدار.
*******
پایان فصل بیست و پنجم(صفحه 330)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/salam-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:28 AM
صل بیست و ششم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sanjaya-smiley.gif
از مراسم عروسی به بعد دیگر ساغر و سینا را ندیده بودم. دلم برایشان خیلی تنگ شده بود و به هر طریقی بود می خواستم آنها را ببینم. چند روز در این باره فکر می کردم بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و به ساغر تلفن کردم و بعد از اطلاع یافتن از این که سینا تهران است با آنها قراری در پارک گذاشتم.
از صبح دلشوره داشتم و هر چه دعا بلد بودم خوانده بودم تا همه چیز به خیر بگذرد. راس ساعت چهار از خانه خارج شدم. می خواستم به موقع سر قرار حاضر باشم و پس از دیدن آنها قبل از اینکه مانی بفهمد به خانه برگردم. هنگامی که به محل مورد نظر رسیدیم سینا را دیدم. روی نیمکتی نشسته بود و روزنامه ای را که در دست داشت ورق می زد ولی از ساغر خبری نبود. مثل همیشه بدقول بود.
با خوشحالی به طرف سینا که سرش پایین بود و هنوز متوجه حضور من نشده بود، رفتم و تغییر صدایی دادم و گفتم: آقا ممکنه اجازه بدین من کنارتون بنشینم؟
سینا سرش را بلند کرد و با خوشحالی گفت: به به، سلام آتوسا خانوم.
- سلام چطوری؟
- خوبم، تو خوبی؟
- ممنون، چه خبر، چه کار می کنی؟
- با زندگی می سازیم، می دونی چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟
- دقیقا دو ماه.
- من فکر می کردم تو فقط برای دیدن من مشکل داری ولی با ساغرم که رفت و امد نداری.
- فرصت نشده بود، الانم توی اولین فرصت به دست اومده اومدم شما رو ببینم ولی ساغر که مثل همیشه سر ساعت نیومده.
- دیگه باید پیداش بشه، نکنه از این که با من تنهایی ناراحتی؟
- سینا این چه حرفیه، اگه این طوری بود اون قدر صبر می کردم تا ساغر بیاد بعد بیام.
- زودرنج و عصبی شدی ، نکنه اینا از پیامدای ازدواجه؟
- سینا من نیومدم اینجا که از هم گله کنیم، اومدم همدیگه رو ببینیم و یه ساعتی با هم مثل گذشته بگیم و بخندیم.
- یعنی در واقع برای تقویت روحیه درسته؟
- تو اسمش رو هر چی می خوای بذار.
- آتوسا چرا سعی نمی کنی مانی رو دوست داشته باشی؟
وحشتزده نگاهش کردم. چطور فهمیده بود من به مانی علاقه ای ندارم!
- می دونی مانی دیگه مثل قبل شاد و سرزنده نیست، خودت می دونی که تو رو خیلی دوست داره پس نمی تونیم بگیم به اجبار با تو ازدواج کرده... پس این ناراحتی فقط می تونه یه دلیل داشته باشه، این طور فکر نمی کنی؟
- ولی من به مانی علاقه دارم.
- باشه، حرفت رو قبول می کنم...تو به مانی علاقه داری ولی نه برای ازدواج، یادت که نرفته تو به منم علاقه داشتی ولی دوست نداشتی باهام ازدواج کنی.
- نه اگر این طور بود مثل تو بهش جواب رد می دادم.
- تا اونجایی که من می دونم دوبار بهش جواب رد دادی ولی هر چی فکر کردم چرا مجدد بهش جواب مثبت دادی به نتیجه ای نرسیدم.
- نه سینا تو اشتباه می کنی.
- خودتم می دونی که اشتباهی در کار نیست و من درست می گم. آتوسا من دوستت دارم دلم نمی خواد این حال و روز رو داشته باشی، ببین تو یا خوب بود با مانی ازدواج نکنی یا حالا که ازدواج کردی باید دوستش داشته باشی و مکثی کرد و ادامه داد: تو نمی فهمی چقدر برای یه مرد سخته که همسرش بهش عشق و علاقه ای نداشته باشه... آتوسا روی حرفای من فکر کن.
دلم را به دریا زدم و گفتم: ولی مانی از اول می دونست من بهش علاقه ای ندارم اما اصرار داشت این ازدواج سر بگیره و می گفت همین که من به تو علاقه دارم کافیه.
- دیوونه بوده به قول معروف عشق چشم عقلش رو کور کرده بوده...فکر می کرده می تونه تحمل کنه ولی حالا می بینه نه... من نمی دونم مانی چه کار کرده که تو بهش جواب مثبت دادی ولی در هر صورت می تونی روی تصمیمت تجدید نظر کنی، خلاصه یه فکری کن، نذار زندگیتون بی روح باشه... خب، به حرفم گوش می کنی؟
- آره، تو دوست خوبی هستی.
- به من نگاه کن آتوسا.
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
- دیگه نمی خوام این چشمای قشنگ رو غمگین ببینم.
سرم را دوباره پایین انداختم که صدای سینا را که می گفت: "بالاخره تشریف آوردن" را شنیدم.
سرم را بلند کردم و ساغر را دیدم که دوان دوان به طرف ما می امد. ساغر با عجله خودش را به من رساند و در آغوشم کشید و شروع به بوسیدنم کرد.
پس از چند لحظه کنارم زد و گفت: بی معرفت، آبروی هر چی دوست چندین و چند ساله رو بردی ، دلم می خواد یکی بزنه توی سرت، تو خجالت نکشیدی دو ماه تمام خودتو به من نشون ندادی، حالم داره از قیافه ی بیریخت و بدترکیبت به هم می خوره.
داشتم به حرفهای ساغر می خندیدم که سینا گفت: اِ اِ... ساغر تو همین یه دقیقه پیش این همه به آتوسا ابراز محبت می کردی، این حرفا چیه؟
- ولش کن سینا محبت ساغر همیشه با مایه هایی از خشونت همراهه.
با آمدن ساغر دیگه صحبتهای جدی به پایان رسید و در عوض شروع به شوخی و خنده کردیم در طی این یک ساعت و نیم که ساغر به جمع دو نفری ما پیوست آنقدر گفتیم و خندیدیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم و من موقعی به خودم امدم که ساغر گفت: اه، چه زود ساعت شش و نیم شد.
برخاستم و گفتم: خب من باید برم.
- کجا به این زودی! حالا نیم ساعت دیگه بمون.
- نه ساغر اصرار نکن، اتوسا که مثل من و تو مجرد نیست.
- خب از دیدنتون خیلی خوشحال شدم و ساغر را بوسیدم و با سینا دست دادم و از آنها جدا شدم. حالا از این که سر قرار حاضر شده بودم احساس شادی می کردم.
سوار ماشین که شدم روی شیشه کاغذی دیدم، با تعجب به کاغذ نگاه کردم و با کنجکاوی شیشه را پایین کشیدم و کاغذ را برداشتم و شروع به خواندن کردم:
سلام آتوسا خانوم. از دیدار مجددتون خوشحال شدم، چون همراه دوستتان بودید مصدع اوقات نشدم.
دست خطر را نمی شناختم. امضا و اسمی هم دیده نمی شد. ترسیده بودم نمی دانستم چه کسی مرا دیده و چه موقع، حتما قبل از امدن ساغر بوده چون نوشته بود دوستتان.
کاغذ را در دستم مچاله کردم و پس از طی مسافتی آن را از شیشه ماشین به بیرون پرتاب کردم. افکارم به هم ریخته بود و نگرانی و وحشت در وجودم غوغا می کرد.
- نکنه مانی منو دیده باشه! وای خدای من کمک کن.
- نه بابا اگه مانی تو رو دیده بود که محال بود فقط برات یادداشت بذاره.
- پس کی بوده... وای دارم دیوونه می شم.
- شاید بابک بوده.
- نه خط بابک رو می شناسم.
- وای نکنه نیما بوده! اگه اون بوده تا حالا به مانی گفته.
- هر کس که بوده، بوده... چرا این قدر می ترسی مگر چه کار کردی؟
- راست می گی، من با ساغر و سینا قرار داشتم حالا اگر ساغر دیرتر اومد که تقصیر من نیست در ضمن سینا مثل برادر منه.
- خب پس دیگه از چی می ترسی؟
- آخه من مانی رو می شناسم وای اگر خبردار بشه بعید نیست که سینا رو بکشه.
به خانه که وارد شدم صدای زنگ تلفن بلند شد... هراسان به سمت تلفن رفتم و بعد از این که سه زنگ خورد، گوشی را برداشتم و منتظر شدم.
- الو آتی من.
آه خدا رو شکر مانی نبوده و تا حالام نفهمیده.
نفس راحتی کشیدم و گفتم: بله.
- سلام خانومی، خوبی؟
- سلام مرسی.
- چه خبر، چه کار می کنی؟
- هیچی، خبر خاصی نیست.
- چیزی لازم نداری؟
- نه مرسی خدانگهدار.
- خدانگهدار تو عزیزدلم.
گوشی تلفن را گذاشتم و دوباره به فکر فرو رفتم . دلم می خواست بدانم این کاغذ را چه کسی برای من نوشته. احساس بدی داشتم حس می کردم کار بدی انجام دادم و کسی مرا در حین ارتکاب عمل دیده است. هر چه تلاش می کردم فکرم را به سمت دیگری متمایل کنم بی ثمر بود.
آن قدر در فکر بودم که مانی هم متوجه شده بود و مدام سوال می کرد: آتوسا اتفاقی افتاده؟از دست من ناراحتی؟ یاد مامانت افتادی؟ و هزار سوال دیگر که نمی دانستم چطور به ذهنش خطور می کرد.
در جواب سوالات او فقط یه کلام می گفتم: نع، اتفاقی نیفتاده.فقط سرم درد می کنه.
به آشپزخانه رفت و برایم قرص مسکنی آورد و با لیوان آب به دستم داد. ناچار قرص را بلعیدم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم.
مانی سرم را روی پاهایش گذاشت و شروع به نوازش موهایم کرد. دلم می خواست گریه کنم. احساس می کردم به مانی خیانت کرده بودم در صورتی که اصلا چنین نبود ولی از متن این پیغام چیز دیگری استنباط نمی شد. حالم به هیچ وجه خوب نبود و محبت مانی هم حالم را بدتر می کرد. اصلا تقصیر مانی بود اگر این قدر روی ساغر و سینا تعصب بیجا نداشت من مجبور نمی شدم برای دیدن انها پنهانی به پارک بروم تا آن ادم لعنتی مرا ببیند.
دلم می خواست به مانی بگویم: آره از دست تو ناراحتم، تو که به من اعتماد نداری، تو که فکر می کنی چشم همه ی پسرای فامیل دنبال منه و اگر یه کلمه با اونا حرف بزنم قلبم برای اونا می زنه. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا امروز به دیدن ساغر و سینا رفتم.
- اصلا چرا خونه اشون نرفتی؟ اخه پارک ام جای دیدن بود؟
- پس کجا می رفتم؟ اگر ساغر دیر نکرده بود من و سینا نیم ساعتی با هم تنها نبودیم که اون عوضی ما رو ببینه.
- اصلا همه اش تقصیر ساغرئه.
- نه اخه به اون چه مربوط؟ برای نیم ساعت دیر اومدن که نمی شه کشتش.
دلم می خواست به مانی بگویم که امروز به دیدن ساغر و سینا رفتم ولی از واکنش مانی پس از شنیدن این خبر می ترسیدم همین طور از قضاوتش.
چشمهایم را بسته بودم و مانی به گمان این که خوابیده ام حرفی نمی زد. دلم برای او سوخت ولی این حالت بیشتر از چند ثانیه پایدار نبود. وقتی به یادم می آمد که چطور مرا زیر فشار گذاشت تا بالاخره با او ازدواج کردم از این همه بی عدالتی دلم می خواست او را خفه کنم. چون که باعث اصلی بدبختی های من کسی جز او نبود.
آن قدر فکر کردم تا بالاخره به خواب رفتم، خوابی پراز کابوسهای وحشتناک. صبح که از خواب بیدار شدم با خودم تصمیم گرفتم که دیگر به این موضوع فکر نکنم و برای همین به سراغ کتاب داستانی رفتم و بی وقفه شروع به خواندن آن کردم.
شب هنگامی که مانی به خانه آمد حالم خوب بود به طوری که گفت:اهان حالا شدی همون آتوسای قبلی خودم.
با این که خیلی کم با او صحبت می کردم ولی خوب می شناختم. خیلی باهوش بود ای کاش می توانستم او را دوست بدارم ولی دست خودم نبود. ای کاش کمی صبر کرده بود تا به میل خودم به ازدواج او در می آمدم.
- باز که رفتی توی فکر! مشکلی پیش اومده؟
- نع چرا باید مشکلی پیش اومده باشه؟
- نمی دونم احساس می کنم دیشب فکرت مشغول بود. هر چند گفتی سرم درد می کنه امکا من حس می کردم می خواستی مسئله ای رو حل کنی ولی نمی تونستی... درست می گم؟
- آره.
- حل شد؟
- نه، یعنی نمی دونم اصلا مسئه ای هست یا نه.
- به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
- نه نمی خوام در موردش حرف بزنم.
- آخه چرا! من و تو به هم اعتماد داشته باشیم. این طور نیست؟
- چرا ولی تو به من اعتماد نداری.
- چی می گی آتوسا... تو اشتباه می کنی.
- جدا؟ پس من می خوام برم ساغر رو ببینم.
مانی در حالی که سعی می کرد عصبانی نشود گفت: ببین عزیزم ما در این مورد قبلا حرفامون رو زدیم.
- ولی من از بچگی با ساغر و سینا همبازی بودم تا قبل از این که با تو ازدواج کنه حداقل هفته ای یه بار همدیگه رو می دیدیم ولی حالا دو ماهه که اونا رو ندیدم.
- آتوسا فکر ساغر و سینا رو از سرت بیرون کن.
- پس دیدی تو به من اعتماد نداری.
- من به تو اعتماد دارم ولی به سینا نه.
- مطمئن باش من اگر به سینا علاقه داشتم قبل از این که تو سر راهم ظاهر بشی باهاش ازدواج کرده بودم.
- ولی تو همین الان جلوی من گفتی به سینا علاقه دارم، حالا چطور می گی بهش علاقه نداری؟
- خب آره علاقه دارم ولی سینا رو به عنوان همسر دوست نداشتم و ندارم.
- حالا بر فرض حرف تو درست باشه ، شاید سینا فرصت نکرده از تو خواستگاری کنه و حالا متاسفه و در پی فرصتیه تا به تو ابراز علاقه کنه.
حوصله شنیدن خزعبلات مانی را نداشتم. بی توجه به او کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
مانی کتاب را بست و گفت: مثل این که داشتم باهات حرف می زدم ها!
در حالی که عصبانی شده بود گفتم: حرفای تو ارزش شنیدن نداره.
- چرا چون حرفام حقیقت داره، به این نتیجه رسیدی؟
با تمسخر گفتم: حقیقت؟
- آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها!
- توام داری کفر منو بالا میاری... چطور به خودت اجازه میدی به من تهمت بزنی؟ بر فرض محال اگر سینام همچین فکری داشته باشه تو فکر می کنی من به خواسته اون اهمیت میدم و به تو خیانت می کنم... واقعا برات متاسفم که این قدر سطح فکرت پایینه.
- در هر صورت تو حق نداری ساغر و سینا رو ببینی.
- من هر وقت دلم بخواد به دیدنشون میرم ، توام بهتره بیشتر از این توی کارای من دخالت نکنی.
- آتوسا اگر بفهمم به دیدنشون رفتی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
- هیچ کاری نمی تونی بکنی.
در حالی که از روی حرص لبخند می زد گفت: می دونی که هر کاری که بگم می کنم و اگر بفهمم به دیدن ساغر و سینا رفتی، مطمئن باش که سینا رو می کشم و دیگه سینا جونت رو نمی بینی فهمیدی کوچولو؟!
سرم را پایین انداختم و برای این که حرصش را بیشتر درآورم کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم در حالی که اصلا تمرکز نداشتم و چیزی نمی فهمیدم.
مانی کتاب را از دستم گرفت و پرت کرد و بازوهایم را محکم گرفت و گفت: فهمیدی چی گفتم... تو که منو خوب می شناسی آتوسا، پس کاری نکن که عصبانی بشم و محکم تکانم داد.
با خودم فکر کردم. پس چطور می خواستی مشکل منو حل کنی، این طوری با خشونت؟
مانی دوباره بازوهایم را محکم تکان داد و گفت: فهمیدی چی گفتم؟!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره فهمیدم.
- پس نه تو به دیدن اونا میری، نه اونا به دیدن تو میان...تفهیم شد و به چشمانم خیره شد.
چشمهایم را به علامت فهمیدن بستم و دوباره باز کردم.
مانی از این که یک بار دیگر پیروز شده بود لبخندی زد و گفت: حالا به افتخار این تفاهم شام مهمونت می کنم رستوران...
******
پایان فصل بیست و ششم( صفحه 343)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sand-hit-smiley.gif
http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/user_offline.gif http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/report.gif (http://www.forum.98ia.com/report.php?p=3200539) http://www.forum.98ia.com/cb/buttons/quote.gif (http://www.forum.98ia.com/newreply.php?do=newreply&p=3200539)
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:29 AM
فصل بیست و هفتم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/scrap-books-smiley.gif
دو روزی بود که باز مزاحمت های تلفنی شروع شده بود می دانستم مانی گاهگاهی تلفن می زند و سکوت می کند تا به گمان خودش من را امتحان کند اما یک ماهی می شد که مانی دست از این کار احمقانه اش برداشته بود ولی گویا دوباره دست به کار شده بود.
ابتدا به گمان اینکه مانی باشد اهمیتی ندادم ولی بعد از دو روز شبها هم که مانی به خانه می آمد این مزاحمتها ادامه داشت یک بار ساعت ده و بار دیگر ساعت دوازده.
مانی شب اول را با خونسردی تحمل کرد ولی شب بعد به محض اینکه ساعت ده شد و تلفن به صدا درامد دوباره عینک بدبینی را به چشم گذاشت و حرکات و رفتار من را زیر نظر گرفت اما تا ساعت دوازده که دوباره زنگ تلفن به صدا درامد با من صحبتی نکرد.سومین زنگ خورد ولی مانی قصد نداشت گوشی تلفن را بردارد. صدای زنگ تلفن اعصابش را به هم ریخته بود در حالی که کنارم می نشست تلفن را به طرفم می گرفت و گفت: نمی خوای جواب بدی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: چرا من باید به تلفن جواب بدم؟
- فکر می کنم با تو کار داره.
با تمسخر لبخندی زدم و گفتم: راست می گی... علم غیب پیدا کردی یا از حس ششمت کمک گرفتی؟
- علم غیب نمی خواد قضیه روشن تر از این حرفاست، فقط خیلی عادی بگو بله و گوشی تلفن را طوری نگهداشت که خودش صدای مخاطب را بشنود و دگمه را فشرد.
خیلی معمولی گفتم: بله.
خوشبختانه صدایی شنیده نشد و پس از چند لحظه ارتباط قطع شد.
مانی گوشی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت: لعنتی!
- تو که می گفتی با من کار داره، پس چرا حرف نزد؟
- شاید فقط می خواسته صدات رو قبل از خواب بشنوه.
- مانی من واقعا نگران توام ، ببین هر چه زودتر به روانپزشک مراجعه کنی به نفع خودته.
- تو بهتره برای خودت نگران باشی علی الخصوص اگر بفهمم این شازده کیه.
در حالی که عصبانی شده بودم گفتم: هر غلطی دوست داری بکن فکر کردی منم مثل خودتم... چه معلوم این یکی از اون دوستای سابقت نباشه یا شایدم تازه عضو شده و خبر نداره تو ازدواج کردی و حالام که زنگ زده و دیده من گوشی رو برداشتم ناراحت شده و قطع فرموده.
چانه ام را محکم گرفت و گفت: من قبل از ازدواج با هیچ زنی دوست نبودم فهمیدی؟
- آره فهمیدم ... راست می گی تو با هیچ زنی دوست نبودی ولی دوستای دختر زیادی داشتی.
- آتوسا حرف مفت نزن که عصبانی می شم و یه کاری میدم دستت.
در حالی که دستش را پس می زدم گفتم: پس توام بهتره دیگه حرف مفت نزنی.
- آتوسا چرا دست از این کارات برنمی داری تو خجالت نمی کشی، مگر تو شوهر نکردی که هنوز...
نگذاشتم ادامه بدهد و پرخاش کنان گفتم: مانی بهتره خفه بشی! تو به چه حقی به خودت اجازه میدی که به من تهمت بزنی... کی به تو اجازه داده منو متهم به خیانت کنی؟!
- پس جریان این تلفن چیه؟ چرا توضیح نمیدی؟
- من چه می دونم ، شاید این احمق خواست تا آخر عمرش سر ساعت ده و دوازده زنگ بزنه، من چرا باید توضیحش رو بدم، برو از خودش بپرس.
- آهان حالا شدی یه دختر خوب، تو بگو کیه تا من خودم ازش بپرسم.
با تعجب نگاهش کردم یعنی واقعا فکر می کرد من این مزاحم تلفنی را می شناسم.
سرم را با تاسف تکان دادم و برخاستم.
مانی که دوباره عصبانی شده بود گفت: فکر نکن من احمقم، بالاخره پیداش می کنم و اون موقع وای به حال هر دوتون.
وارد اتاق خواب شدم و در را پشت سرم قفل کردم و از همانجا فریاد کشیدم:من فکر نمی کنم تو احمقی، یقین دارم، فهمیدی!
تا زمانی که خواب به چشمان وحشت زده ام راه جست فکر می کردم ولی به هیچ نتیجه قابل قبولی نرسیده بودم . اگر این مزاحم به قول مانی با من کار داشت پس چرا وقتی گوشی را برداشتم حرف نزد. می ترسیدم این تماسها به یادداشت چند روز پیش مربوط باشد. تصور این که مانی از دیدار من با ساغر و سینا اطلاع پیدا کند ضربان قلبم را تندتر می کرد.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم کسالت در وجودم غوغا می کرد. دلم می خواست حمام کنم ولی حال و حوصله نداشتم. گوشم را به در اتاق چسباندم هیچ صدایی شنیده نمی شد، با این حال اعتماد نکردم و کلید را آرام در قفل چرخاندم و پس از چند لحظه آهسته در را کمی باز کردم و به بیرون نگاهی انداختم، اثری از مانی نبود.
با خوشحالی از اتاق بیرون آمدم و خدا رو شکر کردم که مانی از خانه بیرون رفته است. فکر می کردم با تهدیدهایی که دیشب پشت در بسته اتاق می کرد الان جلوی در اتاق منتظر من نشسته که من بیرون بیایم تا به قول خودش ادبم کند تا معنی حرفهایم را بفهمم و بزنم ولی خوشبختانه عقل و خردش بر نفسش غلبه کرده و خانه را ترک کرده بود.
پشت میز صبحانه نشستم و با اشتها شروع به خوردن کردم. بعد از اتمام صبحانه نگاهی به اطراف انداختم به نظرم خانه کمی کثیف شده بود و دست به کار شدم حداقل حسنش این بود که دیگر فکر نمی کردم... تا ساعت دو بعدازظهر یک لحظه استراحت نکردم و هنگامی که نشستم که می خواستم غذا بخورم. هنوز اولین قاشق را به دهان نگذاشته بودم که مانی امد و با دیدن من گفت: به به، به موقع اومدم.
تعجب کردم یعنی این همان مانی بود که تا ساعت سه بعد از نیمه شب هم دست از تهدیدهایش بر نمی داشت . چقدر شناختن این ادم و درک روحیاتش مشکل بود.
مانی که تعجب من را دید گفت: چیه! این همه تعجب برای چیه؟
- برای ناهار منتظرت نبودم.
- به تو باشه برای شامم منتظرم نیستی.
حرفی نزدم و مشغول غذاخوردن شدم، بعد از چند لحظه مانی که لباسش را عوض کرده بود به آشپزخانه آمد و کنارم نشست و به من خیره شد.
زیر فشار نگاه های مانی داشتم عصبی می شدم و از طرفی هم نمی خواستم دوباره حرفی بزنم یا کاری کنم که باز عصبانی شود بنابراین با آرامش گفتم: مشکلی پیش اومده؟
- نه به اون صورت که شما فکر می کنید، فقط دارم از گرسنگی می میرم.
بلند شدم و برایش غذا کشیدم و به دستش دادم. با یک دست بشقاب را گرفت و با دست دیگرش وادار به نشستنم کرد و گفت: دست شما درد نکنه.
- خواهش می کنم.
- آتوسا از دست من ناراحتی؟
- مگر برات مهمه؟
- مطمئن باش اگر مهم نبود زحمت پرسیدنش رو نمی کشیدم.
- خسته نباشی.
- مرسی عزیزم، بالاخره جوابم رو ندادی.
- به نظر تو نباید از دستت ناراحت می شدم؟
- می دونی شاید من یک کم زیاده روی کردم.
با تمسخر گفتم: شاید، اونم یه کم!
- به هر حال من ازت معذرت می خوام.
- چرا، چی شده که تو فکر می کنی باید از من معذرت خواهی کنی؟
- خب چون فهمیدم این یه مزاجم تلفنی عادیه.
- جدا! از کجا فهمیدی... ولی باید خدمتتون عرض کنم که یه کم دیر به این مسئله پی بردید.
- آتی دوباره که داری شلوغ می کنی.
این یکی از تکه کلامهای مانی بود و من همیشه به این حرف مانی خنده ام می گرفت. برای این که مانی خنده ام نبیند سرم را پایین انداختم.
- خانومی سرت رو بلند کن ببینم.
در حالی که سعی می کردم لبخند نزنم سرم را بلند کردم.
- شاید اگر توام جای من بودی همین عکس العمل رو نشون می دادی... به هر حال من خیلی متاسفم و امیدوارم منو ببخشی.
- و اگر نبخشمت.
- اون قدر گرسنگی می کشم تا بمیرم، این جوری توام از شر من خلاص میشی.
قاشق و چنگال را به دستش دادم و گفتم: بخشیدمت.
دستم را در دستش گرفت و گفت: یعنی تو دوست نداری من بمیرم؟
نگاهش کردم واقعا منتظر بود جواب سوالش را بدهم، یعنی فکر می کرد آرزوی مرگش را دارم.
دستم را فشرد و گفت: فقط حقیقت رو بگو.
- خب معلومه که نه... یعنی تو فکر می کنی من این قدر بی احساسم.
- نه تو بی احساس نیستی اما در مورد من به احساست اجازه خودنمایی نمیدی، اتوسا می تونی علتش رو بگی؟
- فعلا تو گرسنه ای.
- آتی از زیر جواب دادن به سوالم فرار نکن.
- شاید علتش رفتار خودت باشه.
- ولی من که خیلی به تو علاقه دارم.
- ولی علاقه به تنهایی کافی نیست.
- شاید ولی من نمی دونم چه کار باید بکنم، من هر کاری به خاطر زندگی مشترکمون می کنم فقط کافیه تو بگی، آتوسا خواهش می کنم توام برای حفظ زندگیمون یه قدم بردار.
- فعلا غذات رو بخور بعدا در این مورد حرف می زنیم.
مانی از پشت میز بلند شد و گفت: نه بهتره اول بریم در این مورد حرف بزنیم، خواهش می کنم.
روی مبل نشستم. مانی مقابلم روی زمین نشست و گفت: ببین آتوسا من تو رو خیلی دوست دارم اون قدری که حتی نمی تونی تصور کنی، خودتم می دونی که من برای به دست آوردن تو خیلی تلاش کردم، از هر دری که خواستم وارد بشم تو راهم ندادی... من مجبور بودم تهدیدت کنم، می ترسیدم از دستت بدم، باور کن از صبح تا شب ، از شب تا صبح فکر می کردم که چطوری تو رو از آن خودم بکنم و بالاخره موفق شدم با تو ازدواج کنم... به هر حال همه اینا مال گذشته هاست چیزی که الان مهمه اینه که تو به من هیچ عشق و علاقه ای نداری... می دونم الان می گی خب تو خودت گفتی که " من به تو علاقه دارم توام بعدا به من علاقه پیدا می کنی من صبرم زیاده" ، ولی حالا می گم غلط کردم، بدون فکر یه حرفی زدم اما فکر نمی کردم که تو به من اصلا علاقه نداشته باشی حالا می خوام علت این بی علاقگی رو بدونم؟
- مانی من تو رو دوست....
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
- می دونم منو دوست داری ولی نه به عنوان شوهر، اما من دلم می خواد که تو منو به عنوان شوهرت دوست داشته باشی این خواسته زیادیه؟
- با توجه به رفتارت آره، خواسته زیادیه.
- از کدوم رفتار من خوشت نمی آد.
- اول از همه از خشونت بعد بی اعتمادی سوم از این که می خوای روابط منو با دیگران قطع کنی و آخریم این که همیشه باید حرف، حرف تو باشه.
- آتوسا در مورد خشونت خب خودت باعثش میشی، من صد بار تا حالا بهت گفتم وقتی عصبانیم سر به سر من نذار.
- ولی تو حق نداری دست روی من بلند کنی.
- درسته حق با توئه ولی توی دعوا حلوا خیرات نمی کنن.
- می دونم، ولی تو که می گی من عاشق توام پس چه جور می تونی با من این طور رفتار کنی... خلاصه حرف و عملت با هم تناقض دارن... این طوری من به شک می افتم که تو واقعا منو دوست داری یا داری رل بازی می کنی.
- آتوسا حرفا و حرکات خودت باعث این رفتار می شه.
- نه خیر، بی اعتمادی تو به من علت این رفتارته.
- تو باید منو درک کنی آتوسا.
- همین باید باید گفتنات منو کشته.
- ببین دوباره که داریم بحث می کنیم.
- آره بهتره من و تو با هم حرف نزنیم.
- آخه چرا؟
- چون هیچ نقطه مشترکی با هم نداریم.
- چرا اگر تو لجبازی رو کنار بذاری می تونیم با هم کنار بیاییم.
- من لجبازم ، بهتره می گفتی اگر تو فقط مطابق میل و اراده ی من عمل کنی می تونیم با هم به توافق برسیم.
مانی که از تحقق این آرزو لبخندی روی لبانش بود گفت: جدا اگر این طوری بود خیلی خوب بود.
- آره خیلی، دیگه باید همین یه ذره اراده ام از من بگیر و خلاصم کن.
- واه همچین حرف می زنی که یکی ندونه فکر می کنه تو اصلا اراده ای از خودت نداری و من دست همه دیکتاتورای تاریخ رو از پشت بستم.
- نه بابا هنوز اراده خوردن و خوابیدن رو ازم نگرفتی.
- آتی حالا چی، تو می تونی منو دوست داشته باشی؟
- اگر مثل اون دفعه وسط حرفم نمی پری باید بگم من تو رو دوست دارم و دلم می خواد زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم البته به شرط این که تو رفتارت رو درست کنی و از اون چهار موردی که گفتم اجتناب کنی، تفهیم شد؟
مانی با لحن غم انگیزی گفت: ولی با همه اینا تو منو دوست نداری فقط بهتر تحملم می کنی.
به یاد حرف سینا افتادم که توصیه می کرد مانی را دوست داشته باشم.
برای اولین بار دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: نه اگر تو این رفتاران رو دیگه تکرار نکنی اون موقع یه شوهر ایده آلی و منم خیلی دوستت دارم. یعنی می دونی اون موقع اگر دوستت نداشته باشم یه دیوونه به تمام معنام، اگر گفتی چرا؟
مانی شانه هایش را به علامت ندانستن تکان داد.
- چون یه دختر عاقل شوهر خوشگل و خوش تیپ و تحصیلکرده و از همه مهم تر خوش رفتاری مثل تو رو غیرممکنه دوست نداشته باشه اگر غیر از این باشه باید به حال اون دختر تاسف خورد، حالا فهمیدی عزیزم.
مانی در حالیکه از شادی خندید و گفت: وای آتوسا من خیلی خوشحالم که همسری به خوبی و ماهی تو دارم.
لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
ناگهان مانی بازوهایم را گرفت و با تردید گفت: آتوسا تو که منو سرکار نذاشتی؟
- نه مانی این چه حرفیه... بهتره این فکرای بیخود رو از سرت بیرون کنی . و برای این که او را مطمئن کنم گونه اش را بوسیدم.
مانی برای چند ثانیه بدون هیچ عکس العملی نگاهم کرد و بعد انگشتانش را روی لبانم کشید و با دقت انگشتانش را نگاه کرد و در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد ، با عجله برخاست و مقابل آینه ایستاد و به گونه اش نگاه کرد و پس از چند لحظه به طرفم برگشت و با لحن متعجبی گفت: یعنی من خواب نیستم؟! و بی آنکه منتظر جوابم بماند ادامه داد: می دونی آتی این دومین بار بود ولی برای من خیلی ارزش داشت... کی باور می کنه بدون این که التماست کنم به خواسته دلم رسیده باشم.
- مانی بهتره بری ناهارت رو بخوری.
مانی در یک لحظه از روی زمین بلندم کرد و گفت: با هم میریم ناهار می خوریم. و به آشپزخانه بردم.
******
پایان فصل بیست و هفتم(صفحه 355)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/self-scared-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:29 AM
فصل بیست و هشتم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/shark-attack-smiley.gif
ده روزی از آتش بس من و مانی گذشته بود. مانی به عهدی که بسته بود وفادار مانده بود و در این چند روز هیچ رفتاری مبنی بر خشونت و بی اعتمادی از خود نشان نداده بود.
هر روز ساعتی در خلوت خودم به مانی فکر می کردم به خودم تلقین کرده بودم که تمامی کارهایی که مانی کرده است از سر عشق و دلدادگی بوده و بس... با این که ادم احساساتی و رمانتیکی نبودم سعی می کردم با مانی به زبان خودش حرف بزنم و کارهایی انجام بدهم که احساس کند برای من مهم است.
برای اولین بار برایش هدیه ای گرفتم. مانی که ادکلن های فراوانی داشت و هر روزی یکی از آنها را استفاده می کرد با دریافت هدیه من، بقیه را کنار گذاشته بود و از ادلکن اهدایی من استفاده می کرد.
دلم می خواست راجع به ساغر و سینا با مانی صحبت کنم ولی می ترسیدم مانی برخورد خوبی نداشته باشد و این آرامش کنونی را بر هم بریزد. بنابراین ترجیح دادم این مشکل را بعدا حل کنم البته امیدوار بودم چرا که مطمئن بودم زمان تنها عنصری است که می تواند به من کمک کند تا مشکلم را حل نمایم. با این حال به موفقیتم زیاد مطئمئن نبودم چون که مانی فقط روی تعداد خاصی از مردان انگشت گذاشته بود که از میان انها فقط سه نفر برای من مهم بودند "کیارش،سینا و بابک" و از بین این گروه سینا، کیارش و بابک به ترتیب بیشتر مورد توجه مانی بودند. با توجه به رفتار مانی با کیارش و بابک_ که هنوز هم در مقایسه با سینا در وضعیت بهتری به سر می بردند_احتمال ارتباط مجدد با ساغر و سینا به حداقل می رسید.
هر چند که مانی سعی می کرد مقابل من طوری رفتار نکند که من متوجه سوءظن او شوم ولی من هم مثل خود او زرنگ بودم اما تنها چیزی که برایم نامفهموم بود این بود که مانی قبلا به این دلیل به این گروه کذایی شک داشت که من به او علاقه نداشتم ولی حالا که من برای نزدیک شدن به او قدم بر می داشتم باز مشکل شک و بی اعتمادیش حل نشده بود و من می ترسیدم این مشکل ربطی به عشق و علاقه من نسبت به او نداشته باشد.
به رفتار مانی دقت کردم می خواستم جواب سوالم را از رفتار و حرکاتش کشف کنم.
وقتی کیارش با من صحبت می کرد عصبانی می شد... وقتی من کیارش را طرف صحبت قرار می دادم از دست من حرص می خورد. اما در برخورد با بابک شاید به دلیل این که با او دوست و پسرعمو بود و شاید به دلیل این که کمتر به او سوء ظن داشت رفتارش بهتر بود و یا شاید من این طور استنباط می کردم.
به طور مثال وقتی بابک لطیفه ای تعریف می کرد و من می خندیدم می گفت "آتوسا لازم نیست به خاطر ادب به لطیفه بی مزه بابک بخندی" و رو به بابک می کرد و می گفت " اگر دوست داری برای جنس ظریف لطیفه تعریف کنی بهتره زودتر ازدواج کنی..." یا اگر بابک با من صحبت می کرد می گفت " وای سر آتوسا رو بردی حالا این خجالت می کشه بهت حرف نمی زنه که دلیل نمیشه تو این قدر روده درازی کنی... تو که این قدر حرف داری بهتره بری برای خودت دو تا گوش انتخاب کنی" البته همه این حرفها را با خنده و شوخی بیان می کرد ولی من می دانستم از این که انها به من توجه دارند و من از همصحبتی با انها راضی هستم ناراضی است ولی مثل گذشته علنا نارضایتی خود را ابراز نمی کرد.
با دیدن این رفتارهای مانی خودم را این طور قانع کردم که مانی نمی تواند شک و تردیدش را یکباره کنار بگذارد و احتیاج به زمان دارد تا به من و اطرافیانش اعتماد پیدا کند و هر چند از این موضوع رنج می بردم ولی سعی می کردم آثار این ناراحتی را در رفتارم رنج می بردم ولی سعی می کردم آثار این ناراحتی را در رفتارم ظاهر نسازم. می خواستم نهایت تلاشم را برای حفظ زندگیم بکنم. حداقل این طور عذاب وجدان نداشتم.
وقتی به مانی فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که همه ی حالاتش با مردهای دیگر فرق داشت، خصوصیات منحصر به فردی داشت. آدمی غیر قابل پیش بینی که یک لحظه عصبانی و لحظه بعد شاد، یک لحظه شکاک و لحظه دیگر مطمئن بود.
شنیده بودم مردان متعصب نسبت به تمام مردان این حس را دارند ولی مانی این طور نبود و این چیزی بود که من را متعجب می کرد. صحبت کردن و خندیدن با تمام مردان به استثنای همان گروه مورد نظر برای من بلامانع بود ولی با این گروه می بایست اصلا صحبت نمی کردم و در مواردی که آنها من را طرف صحبت قرار می دادند با جوابنهای کوتاه و سرد می بایستی آنها را از خود می راندم. این خواسته ی مانی بود هر چند مثل قبل آن را به زور به من تلقین نمی کرد اما وقتی که مانی برخلاف دفعات قبل، هیچ تذکری به من درباره ی رفتار با این گروه در مهمانی پدر نداد یقین پیدا کردم که این رفتار مانی فقط به خاطر بی علاقگی و کم توجهی من نسبت به او بوده است و هیچ دلیل دیگری نداشته است. اما با دیدن رفتار مانی در طول میهمانی پدر به اعتقادم شک پیدا کردم. هر چند مانی اصلا اعتراضی نکرد که چرا با کیارش و بابک صحبت کردم ولی نارضایتی از رفتارش پیدا بود.
همانطور که او من را می شناخت من هم به خوبی او را می شناختم. هنگامیکه دستش را داخل موهایش فرو یم برد معلوم بود که در شرف عصبانیت است و وقتی اولین سیگار را آتش می زد معلوم بود که از چیزی ناراضی است. ولی نکته جالب توجه این بود که مانی همه این حالات را داشت ولی برخلاف همیشه هیچ حرفی نمی زد. یعنی داشت با خودش کنار می امد.
هر لحظه منتظر بودم که او مثل همیشه فریاد بزند چرا این کار را کردی یا چرا به این حرف نیما خندیدی و غیره ولی او نه تنها هیچ حرکتی مبنی بر عصبانیت از خود بروز نداد بلکه یکی از خاطرات دوران دانشجویی خود را که خیلی هم جالب و خنده دار بود برای من تعریف کرد. گویا با تمام شدن میهمانی رفتارهای ناهنجار مانی هم به پایان رسیده بود.
حیران و سرگردان شده بودم و نمی دانستم کدام یک از رفتارهای مانی را باور کنم پس ترجیح دادم سکوت کنم و از علت رفتارش پرس و جو نکنم.
تا وقتی با هم تنها بودیم مانی هیچ مشکلی نداشت، ولی وقتی از هم جدا می شدیم به بهانه های مختلف با من در تماس بود تا بداند چه کاری انجام می دهم، یا کجا و با چه کسی هستم و این چیزی بود که عصبانیم می کرد. فکر می کردم بیهوده به اصلاح رفتار مانی دل بسته ام. چه فایده داشت فقط وقتی که در کنار من بود به من اعتماد داشت. مگر من چه خیانتی کرده بودم که مانی با من این طور رفتار می کرد حالا از این رفتارهای مانی بیشتر از قبل رنج می بردم.چندین بار تصمیم گرفتم در این مورد با مانی صحبت کنم ولی هر بار قبل از این که حرفی به زبان بیاورم پشیمان می شدم.
حوصله هیچ کاری نداشتم. روی تخت دراز کشیده بودم و چشمهایم را بسته بودم و فکر می کردم. دیگر حتی از فکر کردن هم خسته شده بودم آخر فکری که به نتیجه ای نمی رسید چه فایده ای داشت جز این که کلافه ام می کرد.
نمی دانستم مانی اجازه می دهد به تولد ساغر بروم یا نه. از صبح که ساغر تلفن کرده و من را به جشن تولدش دعوت کرده بود اضطراب داشتم. ای کاش به ساغر قول نداده بودم . ای کاش بهانه ای آورده بودم، ای کاش...
- بسه دیگه خسته شدم از بس ای کاش، ای کاش کردی...خوب بود قول نمی دادی.
- خب چه کار کنم از بس اصرار کرد.
- اصرار کنه، مگر تو مانی رو نمی شناسی؟
- چرا ولی...
- ولی و اما نداره، تو نباید قول می دادی.
- اه اصلا این چه موقع دنیا اومد بوده ساغر.
به حرف خودم خنده ام گرفت. به قول کیارش دوباره به جای این که مسئله را حل کنم می خواستم صورت مسئله را پاک کنم.
در همین فکرها بودم که کسی موهایم را نوازش کرد. وحشتزده چشمهایم را باز کردم و با دیدن مانی که لبخند می زد نفس راحتی کشیدم و گفتم: مانی ترسوندیم.
- تو که قبلا ترسو نبودی ملوسک.
- تو چرا بی سر و صدا میای.. اصلا این وقت روز تو اینجا چه کار می کنی؟
- دلم برای تو تنگ شده بود.
می خواستم بگویم دلت تنگ شده بود یا می خواستی مطمئن بشی من چه کار می کنم ولی حرفی نزدم و به لبخندی اکتفا کردم.
- آتوسا چرا غذا نخوردی؟
- میل نداشتم، تو غذا خوردی؟
- آره عزیزم.
دوباره روی تخت دراز کشیدم، کنارم نشست و گفت: آتی جان بی حوصله به نظر میای، اتفاقی افتاده؟
- نه چیز مهمی نیست.
- پس یه چیزی هست حالا بگو ببینم به نظر منم مهمه یا نه؟
نمی دانستم چطور جریان جشن تولد را به مانی بگویم نمی خواستم به طور صریح از او برای رفتن به جشن تولد اجازه بگیرم، بالاخره گفتم: فردا جشن تولد ساغره ولی من هنوز براش هدیه ای نگرفتم.
مانی در حالی که نگاهم می کرد گفت: فردا؟
- آره فردا بعدازظهر.
- ولی من می خواستم از فردا صبح بریم رامسر و یه کمی خوش بگذرونیم.
- خب بذارش برای هفته دیگه.
- یعنی تو نمی تونی از رفتن به جشن تولد صرفنظر کنی؟
- ببین مانی من مطمئنم که تو همین الان تصمیم گرفتی بریم رامسر... چون می خواستی علنا با من مخالفت نکنی تا من متوجه شک و تردیدت نشم.
- آتوسا این چه حرفیه... دوباره که تو رفتی سر حرف قدیمی خودت.
- مانی من حوصله بحث کردن ندارم فقط می دونم که این شک و تردید تو به من از بین نرفته ولی سعی م کنی که من متوجه این بیماریت نشم.
- باشه اگه می خوای بری برو. امیدوارم بهت خوش بگذره.
از شدت تعجب ناخودآگاه نشستم و گفتم: یعنی تو حرفی نداری؟
- نه کوچولوی ناز.
- وای مانی تو خیلی خوبی.
- تو اصلا به من فرصت ندادی حرف بزنم ، به قول معروف قصاص قبل از جنایت کردی.
- آخی خب حالا بگو چرا مخالفت کردی؟
- می دونی چیه من دیروز رامین رو دیدم خیلی احساس کسالت می کرد یعنی چون پدرش رفته بود خیلی تنها شده بود، منم پیشنهاد کردم که با ما بیاد رامسر، برای همین بهت پیشنهاد دادم به جشن تولد نری.
- خب حالا چی میشه؟
- هیچی تلفن می زنم و می گم این هفته نمی شه، باشه برای یه وقت دیگه.
- این طوری که خیلی بد میشه تازه شاید حرفت رو باور نکنه.
- اون دیگه مشکل خودشه.
- وای مانی حالا چکار کنیم؟
- هیچی میریم برای ساغر هدیه می گیریم بعدم جریان رو به رامین میگم.
به یاد حرف مانی افتادم. او پیش رامین خیلی آبرو داشت حالا هم که اجازه داده بود بروم دیگر لزومی نمی دیدم برنامه آخر هفته را خراب کنم حتی با این کار بیشتر می توانستم اعتماد مانی را جلب نمایم.
- نه مانی، من به ساغر تلفن می زنم و می گم بعدا به دیدنش میرم.
- چرا؟
- خب مگر تو نگفتی پیش رامین خیلی آبرو داری ولی من و ساغر این حرفا رو با هم نداریم.
- از این که این قدر به فکر منی ازت ممنونم.
- خواهش می کنم.
- پس اگر نظرت عوض نمیشه من برم خرید کنم.
- نه مراقب خودت باش.
- حتما عزیزم ، خدانگهدار.
مانی که رفت با ساغر تماس گرفتم و از او برای این که نمی توانم در جشن تولدش شرکت کنم معذرت خواهی کردم.
******
پایان فصل بیست و هشتم(صفحه 364)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/school-bag-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:30 AM
صل بیست و نهم: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sharky-smiley.gif
ساعت هفت صبح بود که رامین به سراغ ما آمد. قرار بود با ماشین او به رامسر برویم. من که خیلی خسته و خواب آلود بودم با رامین سلام و احوالپرسی مختصری کردم و روی صندلی عقب دراز کشیدم و خوابیدم.
گاهگاهی از قهقهه های مانی و رامین از خواب می پریدم و دوباره با تکانهای ماشین به خواب می رفتم. سرانجام با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب بیدار شدم و رامین را دیدم که شاخه نازک درختی در دستش بود. وقتی دید چشمهایم را باز کردم گفت: آتوسا خانوم شما چند روزه نخوابیدید؟
نشستم و با دیدن ویلا گفتم: رسیدیم؟
- با اجازه شما.
لبخندی زدم و گفتم: مانی کجاست؟
- رفته سراغ میرزا بهشون خبر بده ما اومدیم، بعد قراره بریم گردش ، شما موافقید؟
سرم را تکان دادم و گفتم: اوهوم.
- خب خدا رو شکر. من گفتم شما از بس خوابیدید خسته شدید و حالا برای این که خستگی در کنید می خواید دوباره بخوابید.
در حالیکه می خندیدم گفتم: نه دیگه اونقدرام خواب آلود نیستم.
- می دونید من داشتم فکر می کردم حالا که پاییزه شما این قدر می خوابید دیگه زمستون چی کار می کنید؟
- مثل سرتاسر زمستون رو می خوابم.
- پس حتما اون موقع که مونیکا همسر پدرتون شد شما خواب تشریف داشتید، درسته؟
- شما چی ، حتما خوابتون رفته بود که مونیکا...
نگذاشت حرفم را تکمیل کنم و گفت: سوءتفاهم نشه من به مونیکا علاقه ندارم فقط تعجب می کنم شما چطور به پدرتون اجازه دادید ازدواج کنه!
- ولی پدر از من اجازه نگرفت.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: غیرممکنه، یعنی اگر با پدرتون آشنایی نداشتم حرفتون رو باور می کردم.
- ولی به نظر من پدر و مادرها برای ازدواج مجددشون به اجازه فرزندانشون نیازی ندارن، شما این طور فکر نمی کنید؟
- ابداً، اگر این طور فکر می کردم پدرم تا حالا تجدید فراش کرده بود.
- یعنی پدرتون چون تاحالا شما بهش اجازه ندادید تا حالا مجرد باقی مونده؟
- دقیقا.
- چه جالب! می شه بپرسم چطوری بهش اجازه ندادید؟
- دیگه فایده ای به حال شما نداره چون پدرتون ازدواج کرد و تموم شد.
- به این خاطر نگفتم.
- اجازه بدید این رو بعدا براتون تعریف کنم.
- هر طور میل شماست.
- می شه بپرسم چرا فکر کردید من به مونیکا علاقه دارم؟
- آخه شما خیلی بی مقدمه و تا حدودی عصبی این سوال رو پرسیدید؟
- بی مقدمه! مگر برای هر کاری یا حرفی مقدمه لازمه؟
- نمی دونم، ولی ما ایرانیا خیلی به مقدمه معتقدیم.
- درسته ولی من زیاد دنبال مقدمه و حاشیه نیستم ولی این که گفتید تا حدودی عصبی این سوال رو پرسیدید باید بگم درست گفتید، اصلا شما باعث تعجب من می شید.
- ممکنه بپرسم چرا؟
- البته، اخه شما چطور به پدرتون اجازه دادید دو ماه بعد از مرگ مادرتون ازدواج کنه، بعدم خودتون با برادر همسر پدرتون ازدواج کردید. هر چند جواب سوال اولم معلوم شد ولی دومی هنوز مجهوله.
با خودم گفتم: دیگه چطورش به عقل تو نمی رسه. همونطوری که به عقل من نرسید چطوری پدر با مونیکا ازدواج کرد... مطمئنم اگر تا آخر عمرنم فکر کنی چطوریش رو نمی فهمی.
- نکنه جواب سوالم رو خودم باید بدم یا شاید تا حالا کسی از شما این سوال رو نپرسیده.
- اگر بگم هر دوش ، چی دارید بگید؟
- همون جنون آنی که قبلا خدمتتون عرض کردم.
می خواستم باز به دروغ متوسل بشم و بگویم شما اشتباه می کنید که مانی در ماشین را باز کرد و گفت: خب بریم.
رامین ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
مانی به عقب برگشت و گفت: بالاخره از خواب بیدار شدی؟
رامین شاخه ای که با آن من را بیدار کرده بود به مانی نشان داد و گفت: نه،من با این شاخ و برگ بیدارش کردم وگرنه تا الانم خواب بود.
- نه خیر، من با صدای قهقهه های شما اصلا نتونستم بخوابم.
- آتوسا اگر خسته ای برگردیم عصر بریم گردش.
- نه الان سرحال سرحالم.
- خدا رو شکر وگرنه من مجبور می شدم این بار با تنه ی درخت بیدارتون کنم!
از تصور این که رامین من را با تنه درخت از خواب بیدار کند خنده ام گرفت.
- اتوسا جان دوست داری اول کجا بریم؟
- برای من فرقی نداره، هر جا شما دوست داشته باشید خوبه.
- مثل این که من مهمون شمام ها! مانی تو اول باید نظر منو می پرسیدی.
- تو عقلت به کارت نمی رسه، دیوانه خانوما مقدمن.
- نه بابا، از کی تا حالا؟ تو که قبلا عقیده داشتی اول آقایون بعد خانوما.
- خب این نظریه مال قدیما بود حالا نظراتم از قبل کاملا متفاوته.
- پس خوش به حال آتوسا خانوم. دیگه کم کم دارم بهش حسادت می کنم.
مانی در حالی که دستش را دور گردن رامین می انداخت گفت: درسته که من تو رو خیلی دوست دارم ولی هیچ کس نمی تونه آتوسا رو توی قلب من بگیره.
- خب منم نمی خوام جای آتوسا خانوم رو بگیرم، بالاخره از قدیم گفتن هر کسی جای خودش ولی تو که منکر این نیستی که هر گلی یه بویی میده فقط کافیه بین ما دو تا عدالت رو رعایت کنی.
مانی در حالی که می خندید گفت:رامین این قدر حرف مفت نزن.
- باشه جهنم ضرر، حالا چون اتوسا خانوم از من خوشگل تر و جوونتره من به یک سومم راضیم یعنی فقط تعطیلات آخر هفته رو با من باش.
- خب حالام که اخر هفته رو با مانی هستی.
- بله شما درست می فرمایید ولی مانی الان جلوی من داره به شما ابراز علاقه می کنه، دیگه خودتون که بهتر از من واردید اگر این طوری باشه نمی تونیم با هم بسازیم.
- رامین بس کن، آتوسا با اخلاق تو آشنا نیست.
- نه مانی من می دونم ایشون شوخی می کنن.
- بله همین طور که ایشون فرمودن من شوخی کردم وگرنه من حاضرم تا اخرعمر مجرد باقی بمونم ولی به عقد تو در نیام، خب حالا دیگه پیاده شید.
من سریع تر از آنها از ماشین پیاده شدم. نگاهی به دریا انداختم و نفس عمیقی کشیدم و هوای مطبوع دریا را به ریه هایم کشیدم. دفعه قبل که به این جا امده بودم از دست مانی آرامش نداشتم و نتوانستم با آسودگی خاطر در ساحل دریا قدم بزنم.
- اِ اِ اِ ...شما دو نفر به چی فکر می کنید؟
من که با صدای رامین به خودم امده بودم نگاهم را به رامین دوختم. رامین با اشاره به مانی گفت: فکور شده!
بازوی مانی را فشردم و گفتم: مانی اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم داشتم به دفعه قبل که اینجا اومدیم فکر می کردم.
- حتما از قضای روزگار آتوسا خانومم به همین فکر می کردند، درسته خانوم؟
- خیر اشتباه کردید.
- چقدر خوب وگرنه من نمی دونستم چه کار باید بکنم.
- متوجه منظورتون نمی شم.
- آخه می دونید، من که نمی دونم مانی دفعه قبل این جا که بود چه غلطی کرده که حالا فکرش مشغول شده خلاصه باید خیلی با مانی کلنجار برم تا بفهمم چه مرگش شده تا از فکر درش بیارم برای همین تمام انرژی من مصرف این مایه دق می شه و با دست به مانی اشاره کرد و اون موقع برای نجات شما دیگه انرژی ندارم برای همین این قدر توی فکر و خیال دست و پا می زنید تا غرق می شید و از شر مانی خلاص.
- رامین تو نمی تونی برای یه دقیقه ام که شده خفه بشی و حرف نزنی.
- نه نمی تونم ولی تو می تونی تعطیلات آخر هفته رو خراب کنی...بابا ناسلامتی اومدیم خوش باشیم خودش که رفته توی فکر، سرکار علیه ام که یا خواب تشریف دارن یا در عالم خودشون سیر می کنن.
- مثل این که دل پری از دست من دارید؟
- آتوسا به حرفای رامین اهمیت نده یه چیزی می گه.
- مانی میرم ها!
- اُه اُه... بچه می ترسونی!
- نه، ولی تو رو می تونم بترسونم... می دونید چیه آتوسا خانوم دیروز عصر...
مانی در حالیکه قدم می زد گفت: رامین اگر یک کلمه دیگه حرف بزنی می کشمت!
من که منتظر بودم رامین ادامه حرفش را بزند گفتم: خب دیروز عصر چی؟
- هیچی، مگه ندیدید تهدیدم کرد.
- شوخی می کنه.
- نه بابا من اینو می شناسم برای خودش دیوونه ایه! اگر صابونش به تنتون خورده بود نمی گفتید شوخی می کنه.
چقدر خوش خیال بود. مطمئن بودم که هیچ کس به خوبی من مانی را نمی شناخت حتی پدر و مادرش. می دانستم همیشه در زیر این ماسک خونسردی و نزاکت، پرده ای وحشتناک برای نمایش داشت.
- به چی فکر می کنید، نکنه ترسوندمتون؟
- نه چون مانی رو می شناسم ، مانی خیلی آروم و دوست داشتنیه.
- ولی من جونم رو خیلی بیشتر از مانی دوست دارم خاضر نیستم اون رو برای یه حرف بی ارزش از دست بدم، حالا برای یه چیز مهمتر باشه هنوز یه حرفی.
- نه نظر نمیاد آدم ترسویی باشید.
- ولی متاسفانه باید خدمتتون عرض کنم که ترس برادر مرگه، و با عرض شرمندگی بنده ام ادم ترسویی هستم.
- من با اخلاق شما زیاد آشنا نیستم الان نمی دونم این حرف رو جدی زدید یا شوخی کردید.
- شما دوست دارید جدی گفته باشم یا شوخی؟
- اگر شوخی باشه بهتره.
- چرا، نکنه دوست ندارید با چهره واقعی مانی روبرو بشید؟
لبخند تلخی زدم و در دل نالیدم: تو چهره واقعی مانی رو ندیدی وگرنه این قدر بی خیال درباره مانی حرف نمی زدی.
- شما نمی دونید مانی به چه فکر می کنه؟
- چرا می دونم.
- اگر ممکنه برای منم بگید، جدا تا حالا مانی رو توی این حال و هوا ندیدم.
- می ترسم اگر براتون تعریف کنم شب خواب وحشتناک ببینید.
- گفتید خواب وحشتناک یاد یه چیزی افتادم، اتفاقا من چند وقت پیش یه خواب وحشتناک دیدم.
نگاهش کردم لبخندی گوشه لبش نشسته بود.
- شاید اون شب توی خوردن زیاده روی کردید.
- فکر نمی کنم، شما به تعبیر خواب عقیده دارید؟
- تا حدودی، البته همونطور که گفتم هر خوابی تعبیر نداره.
- تعبیر خواب بلدید؟
- کتاب تعبیر خواب دارم ولی اون چیزایی که من خواب می بینم با اون چیزایی که توی کتاب نوشته متفاوته ولی من عقیده دارم هر خوابی راست نیست گاهی اوقات به خاطر اینکه زیاد به موضوعی فکر می کنیم شب خوابش رو می بینیم.
- درسته، اتفاقا منم اون روز داشتم به چیزی که دیدم فکر می کردم ولی شب خوابی که دیدم ربطی به چیزی که اون روز دیدم نداشت... چطوری بگم نتیجه اون بود، من خیلی نگرانم.
- اگر واقعا گفتید نگرانم باید بگم زیاد نباید خوابتون رو جدی بگیرید.
مانی برگشت و گفت: رامین چه خوابی دیدی بگو تا برات تعبیر کنم.
- اِ ، پس تو داشتی به حرفای ما گوش می دادی ، پدر و مادرت بهت یاد ندادن که استراق سمع کار اشتباهیه و اما جواب سوالت که پرسیدی چه خوابی دیدی باید بگم تا جونت بالا بیاد که من چه خوابی دیدم مگر تو مفتشی؟
با خودم گفتم: خبر نداری چه مفتشی ام هست، فقط خدا نکنه به کسی یا چیزی گیر بده.
- از زیر زبونت بیرون می کشم.
- متاسفم زبون من زیر نداره که تو از زیرش حرف بیرون بکشی.
مانی در حالیکه دستش را دور شانه ی من حلقه می کرد گفت: می بینیم.
******
پایان فصل بیست و نهم(صفحه 374)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sheep1-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:31 AM
صل سی ام قسمت1: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sleigh-smiley.gif
ساعت چهار بود که به پیشنهاد مانی برای ماهیگیری به دریا رفتیم. مانی و رامین در حالی که پارو می زدند سر به سر هم می گذاشتند و من را که مشغول تماشای عظمت دریا بودم به خنده وامی داشتند... پس از طی مسیری از از پارو زدن دست کشیدند. من که دلم می خواست باز هم در دریا پیش برویم. گفتم: مانی نمیشه یه کم جلوتر بریم؟
- چرا نمی شه عزیز دل و پارو را به دست گرفت و رو به رامین کرد و گفت: پارو بزن بچه ببینم!
رامین که دوباره قصد مسخره بازی داشت نگاهی به مانی کرد و گفت: خاک بر سرت! آبروی هر چی مرد بود بردی. در حالیکه صدای مانی را تقلید می کرد گفت:چرا نمیشه عزیز دل. تو الان خوب بود یه غرشی بکنی که یه موج دو متری درست بشه و بگی نخیر نمیشه، اصلا چه معنی داره زن اظهارنظر بکنه و اما شما خانوم کرایه شما تا همین جاست اگر بخواید جلوتر بریم باید باز کرایه بدید... واضح تر بگم از ساحل تا این جا یه کورسه ، از اینجا تا ساحل اون طرف ام یه کورس.
من که به حرفهای رامین خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداخته بودم و می خندیدم که رامین گفت: تقصیر توئه دیگه. ببین اصلا جدیمون نمی گیره! همینه دیگه یه عده مرد مثل تو هیبت و ابهت مرد ایرونی رو لکه دار می کنن و در حالی که پارو را به طرف مانی پرت می کرد گفت: بیا این قدر پارو بزن تا جونت دربیاد من که به این ذلت تن نمیدم، من نمی تونم اون دنیا جواب اجدادمون رو بدم.
- پرونده تو اونقدر سیاهه که وقتی به سلامتی مردی اجدادت وقت نمی کنن در این مورد ازت سوال کنن.
- حرف نزن، پارو بزن.
مانی بعد از مدتی از پارو زدن دست کشید.
رامین در حالی که سعی می کرد صدایش را مثل من نازک کند گفت: مانی نمی شه یه کم جلوتر بریم؟
- نه خیر.
- باشه دوباره تو احتیاجت به من می افته!
هر کدام از یک طرف قلاب هایمان را به آب انداختیم. پس از یک ربعی من اولین ماهی را گرفتم و با کمک مانی دهان ماهی را از قلاب جا کردم و دوباره قلاب را به آب انداختم.
پس از چند دقیقه با صدای مانی که می گفت "آخ پارو رو آب برد" به طرف او برگشتم و پارو را دیدم که در فاصله ی سه،چهار متری ما روی آب شناور بود.
رامین در حین اینکه پارو می زد گفت: پس تو عرضه نداشتی یه پارو رو نگهداری... خدا اخه این چه موجودی بود تو آفریدی؟ بابا حق دارن کل مردای فامیلتون از دست تو خودکشی کنن.
با نزدیک شدن سر قایق به پارو مانی در حالی که می خندید گفت: آتوسا بگیرش.
دستم را به طرف پارو دراز کردم ولی دستم نرسید. مانی به طرف من امد و دست راستش را به طرف پارو دراز کرد و دست چپش را روی شانه من گذاشت اما در یک لحظه تعادل قایق کوچک ما به هم خورد و مانی به داخل آب پرت شد و چون دستش روی شانه من بود من هم تعادلم را از دست دادم و داشتم به داخل آب پرت می شدم که رامین دستش را به دور کمرم حلقه کرد و به طرف خودش کشید.
از اینکه به داخل آب پرت نشده بودم نفس راحتی کشیدم و گفتم: مرسی.
- خواهش می کنم.
نگاهی به مانی انداختم که برای گرفتن پارو تلاش می کرد و بالاخره پس از چند دقیقه با پارو به سمت قایق شنا کرد.
رامین با احتیاط مانی را که از شدت سرما می لرزید به داخل قایق کشید. دگمه های پیراهن مانی را باز کردم و پیراهنش را از تنش خارج کردم و مانتوام را درآوردم و روی شانه هایش انداختم.
آب از موهای بلند مانی روی مانتو می چکید و آن را خیس می کرد. رامین در حالی که پارو می زد گفت: با روسریتون موهاش رو خشک کنید.
روسریم را درآوردم و ان را مانند حوله به موهای مانی پیچیدم و انها را کمی خشک کردم.
باد موهایم را که باز بود به هم ریخته بود و آنها را به هر طرفی که می خواست می ریخت و بالاخره بعد از نیم ساعت به ساحل رسیدیم.
با کمک رامین، مانی را به ویلا بردم. با پیشنهاد من مانی دوش آب گرمی
گرفت و استراحت کرد ولی پس از یک ساعتی شروع به عطسه کرد اما در برابر اصرار من که می گفتم دکتر برویم مقاومت کرد و خوابید.
رامین گوشه ای ساکت نشسته بود و سیگار می کشید . از موقعی که مانی به داخل آب پرت شده بود تنها دو جمله حرف زده بود. هر چند که از رفتارش متعجب شده بودم ولی حرفی نزدم و به آشپزخانه رفتم و برای خودم و رامین چای ریختم اما هنگامی که سینی را مقابل رامین گرفتم، رامین آنقدر در فکر و خیال غوطه ور بود که متوجه من نشد.
آرام گفتم: آقا رامین چای نمی خورید؟
رامین با شنیدن صدایم تکانی خورد و نگاهم کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.
به ناچار دوباره گفتم: چای نمی خورید؟
- ببخشید اصلا حواسم نبود و با برداشتن لیوان چای گفت: مرسی.
کمی آن طرف تر و تقریبا نزدیک مانی که خواب بود نشستم و گفتم: اتفاقی افتاده؟
- نه چطور مگه؟
- آخه خیلی ساکت شدید.
در حالی که نگاهم می کرد گفت: دوست دارید حرف بزنم؟
- بهتون نمیاد ساکت یه گوشه بشینید و فکر کنید.
- ولی این جواب سوال من نبود.
- خب شما موجود شاد و سرزنده ای هستید برای همین انتظار ندارم ساکت باشید.
- با اینکه شما جواب سوال منو ندادید و من هنوز قانع نشدم ولی به خاطر شما باشه، دوست دارید در چه موردی حرف بزنم؟
- فرقی نمی کنه.
- خب پس ازتون چند تا سوال می پرسم، اجازه می دید؟
- خواهش می کنم.
- شما چرا این قدر ساکتید و البته تا حدودی غمگین.
- عجب سوالی، متاسفانه اصلا حوصله ندارم در این باره حرف بزنم.
- چرا حوصله ندارید، فکر نمی کنید بی حوصلگی برای شما یه کم زود باشه؟
- چرا خیلی زوده ولی من این طوریم.
- از کی این طوری شدید؟
به سوالش خنده ام گرفت. سرم را پایین انداختم و با لیوان چایم بازی کردم.
- سوال خنده داری پرسیدم؟
- نه ولی مثل دکترای مشاور سوال کردید.
- جوابم رو ندادید؟
- مطمئنا از اون موقع که مونیکا همسر پدرم شد، نبوده.
- پس چی؟
- مرگ آنا ضربه سختی به من زد.
- بله، مطمئنا با مرگ مادرتون بی ارتباط نیست ولی این نباید تنها دلیلش باشه.
با تکان خوردن مانی توجهم به طرف او معطوف شد. دستم را روی پیشانی مانی گذاشتم دمای بدنش بالا بود مانی چشمانش را گشود و گفت:آتوسا.
- بله، چیزی می خوای؟
- نه سرم خیلی درد می کنه.
- مانی پاشو بریم دکتر، تب داری.
- دکتر نمی خواد، تازه رامین که هست. حالا درسته یه کم بی سواده ولی می تونه یه سرماخوردگی رو معالجه کنه.
رامین خیلی جدی گفت: من آدمای پررو و بی عرضه رو ویزیت نمی کنم.
- بمیرم بهتر از اینه که پیش تو ویزیت بشم.
- پاشو مانی من کمکت می کنم.
- آتوسا جان اصرار نکن، یه کم استراحت کنم خوبِ خوب می شم.
با توجه به دمای بدنش بعید می دانستم با استراحت تنها معالجه شود، بنابراین آخریت تیر ترکشم را پرتاب کردم و آرام گفتم: مانی به خاطر من، تو که...
مانی نگذاشت ادامه حرفم را بزنم و گفت: باشه عزیزم ، هر چی تو بخوای.
لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
همانطور که به مانی در بلند شدن کمک می کردم گفتم: آقا رامین ممکنه ما رو به دکتر برسونید؟
رامین بدون هیچ حرفی از ویلا خارج شد. هنگامی که با مانی از ساختمان بیرون آمدیم متوجه رامین شدم که به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید. با دیدن ما در جلو را باز کرد و خواست به مانی کمک کند که مانی گفت: می خوام عقب پیش آتوسا باشم.
سوار شدم. مانی سرش را روی شانه ام گذاشت و چشمهایش را بست.
پس از طی مسیری نه چندان طولانی رامین مقابل مطب پزشکی ماشین را متوقف کرد و همراه مانی به داخل مطب رفتم و پس از چند لحظه انتظار نزد پزشک رفتیم. پزشک پس از معاینه چند قرص و شربت و آمپول برای مانی تجویز کرد. هنگامی که از اتاق خارج شدیم رامین روی یکی از صندلیهای اتاق انتظار نشسته بود و روزنامه ای را که در دست داشت مطالعه می کرد که با دیدن ما بلند شد و گفت: چی شد؟
- سرماخوردگی شدید.
- می دونستم بادمجون بم آفت نداره.
- رامین دهنت رو ببند، منظورم رو که فهمیدی یعنی خفه شو.
- باشه من دیگه با توی بی شخصیت حرف نمی زنم.
وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:آقای رامین باید داروهای رامین رو بگیرم.
- چشم من براش دارو می گیرم ولی امیدوارم حالش خوب نشه.
- به حرف گربه سیاه بارون نمی اد.
- مانی شوخی می کنه آقا رامین ، جدی نگیرید.
- نه آتوسا من جدی جدیم.
- تو بهتره بمیری مانی، حالت رو می گیرم ها!
- مانی الان وقت شوخی نیست.
- درسته خیلی خسته ام.
خوشبختانه رامین و مانی دیگر با هم شوخی نکردند. وقتی مانی را به ویلا بردیم ، رامین آمپولش را تزریق کرد و من قرص و شربت به او خوراندم و پس از چند دقیقه ای مانی به خواب فرو رفت...
مشغول پخت و پز بودم که رامین وارد آشپزخانه شد و گفت: سرم رفت از بس مانی آتوسا آتوسا کرد، شما برید پیش مانی ، من بقیه اش رو درست می کنم.
کنار مانی نشستم. نمی دانستم هنوز تب دارد یا نه. می خواستم پیشانی اش را لمس کنم ولی می ترسیدم از خواب بیدار شود. بالاخره پس از ده دقیقه ای مانی آرام ناله کرد : آتوسا.
-بله من اینجام.
چشمانش را گشود و گفت: اومدی آتوسا، کجا بودی؟
- داشتم برات سوپ درست می کردم.
- از پیش من نرو، باشه؟
- باشه، حالت بهتره؟
- نه زیاد.
دستم را روی پیشانیش گذاشتم . از حرارت بدنش کاسته شده بود ولی باز هم تب داشت . دستم را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسید و با حالت بیمارگونه ای پرسید: آتوسا، یعنی تو واقعا برای من نگران شدی؟
- خب معلومه مانی، این چه حرفیه!
- آتوسا خیلی دوستت دارم.
- مرسی منم تو رو دوست دارم حالا استراحت کن تا برای فردا سرحال باشی.
مانی دستم را فشرد و گفت:باشه ملوسک.
- پسر توی این وضعیت ام دست از این حرفا برنمی داری.
به رامین نگاه کردم بشقاب سوپی در دست داشت.بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم: دستتوت درد نکنه، زحمت کشیدید.
- وظیفه اش بوده تشکر نکن.
- تو اگر حرف نزنی هیچ اتفاقی نمی افته ها! هر چی می کشم به خاطر این دل بی صاحبه... تقصیر منه که رفتم برای تو سوپ درست کردم تا آتوسا خانوم بیاد پیش تو.
- مرسی رامین جون تو که خودت می دونی دارم باهات شوخی می کنم وگرنه من تو رو خیلی دوست دارم.
- بسه دیگه! حالا پاشو سوپت رو بخور...آتوسا خانوم شمام از مانی فاصله بگیرید و رو به مانی کرد و گفت: تو که نمی خوای ملوسکت سرما بخوره... من جون ندارم از دو نفر پرستاری کنم ها!
- راست می گه آتوسا... این طفلک توی عمرش یه حرف درست زد اونم این بود. بالاخره این چند سال درس خوندنت همچین بی فایده ام نبوده.
برخاستم و گفتم: پس من میرم شام درست کنم.
وقتی میز شام را چیدم به آن طرف سالن که مانی و رامین انجا بودند رفتم. مانی در اثر داروها به خواب عمیقی فرو رفته بود.
رو به رامین کردم و گفتم: آقا رامین شام حاضره.
رامین در حالیکه بلند می شد گفت: زحمت کشیدید آتوسا خانوم.
- خواهش می کنم، بفرمایید.
شام را در سکوت صرف کردیم. البته گهگاه این سکوت دلپذیر با صدای سرفه های مانی در هم می شکست.
بعد از صرف شام رامین کمک کرد تا میز شام را جمع کنم. نیم ساعت بعد من و رامین در کنار رامین که خوابیده بود نشسته بودیم و هر کدام با افکار خود دست به گریبان بودیم... من به این فکر می کردم که چرا رامین از عصر تا به حال این قدر ساکت شده ولی به نتیجه نمی رسیدم.
ناگهان با صدای رامین که می گفت "شکر بریزم" به خودم آمدم. چطور من اصلا متوجه نشده بودم رامین برایم قهوه آورده؟!
- شیرین لطفا.
رامین مقداری شکر در فنجان قهوه ام ریخت و گفت: ببخشید که مزاحم فکر کردنتون شدم.
- به چیز مهمی فکر نمی کردم.
رامین سری تکان داد و گفت: اهان، من فکر می کردم هنوز دارید به سوال من فکر می کنید.
- من که جواب سوالتون رو دادم.
- ولی منم که گفتم این دلیل کافی نیست.
- پس اگر دلیل دیگه ای وجود داره من از اون بی اطلاعم.
- ولی من این طور فکر نمی کنم.
لبخندی زدم و گفتم: شما چه طور فکر می کنید؟
- به خاطر مانی نیست؟
با تعجب نگاهش کردم، یعنی ممکن بود مانی پیش او حرفی زده باشد؟
صفحه 385 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/scared-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:31 AM
صل سی ام قسمت2: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/shower-smiley.gif
- نه اصلا چطور همچین فکری کردید؟
- رفتار خودتون.
- متوجه منظورتون نمی شم.
- نمی دونم چطوری حرفم را بهتون تفهیم کنم.
- فقط کافیه واضح تر حرف بزنید.
- من رفتار شما رو با دیگران دیدم ، خیلی سرزنده و شوخ هستید ولی با مانی این طور رفتار نمی کنید.
- خب مانی زیاد آدم شوخی نیست.
- درسته که مانی به شوخی من نیست ولی فکر نمی کنم شوختر از سینا سروش باشه، شما این طور فکر نمی کنید؟
- حالا چرا سینا سروش؟!
- اخه با سینا رابطه خوبی دارید.
-خب من و سینا با هم بزرگ شدیم پس طبیعیه که رابطه خوبی با هم داشته باشیم.
- ممکنه از سینا برام صحبت کنید.
- می تونم بپرسم چرا؟
- در موردش کنجکاو شدم، دوست دارم بدونم چه تیپ آدمیه.
- دلیل کنجکاوی شما چیه؟
-حالا شما بگید من براتون توضیح می دم.
- نه خواهش می کنم من الان منتظر شنیدن حرفاتون هستم.
- اصل یه سوال دیگه می پرسم، چرا مانی از سینا خوشش نمی اد؟
- مانی در مورد سینا با شما صحبت کرده؟
- نه اصلا، من از رفتارش فهمیدم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم: منم هنوز علتش رو نفهمیدم.
- می دونید، من مانی رو می شناسم آدم متعصبی نیست.
- بله، ولی روی عده خاصی انگشت گذاشته.
- علتش رو بررسی نکرده اید؟
- چرا، ولی به نتیجه قابل قبولی نرسیدم.
- فکر نمی کنید رفتار خودتون باعث این تعصبات شده؟
اخمی کردم و گفتم: متوجه منظورتون نمی شم.
- ببینید آتوسا خانوم... من شب عروسی شما با سینا آشنا شدم و همون موقع فهمیدم مانی دل خوشی از سینا نداره، چند بارم بعدا در جاهای مختلفی من و مانی با سینا روبرو شدیم ولی رفتار مانی خوشایند نبود و یه مورد دیگه ام اتفاق افتاد که من به طور واضح متوجه این موضوع شدم.
- چه موردی؟
- نه، من اصلا قصد ندارم در اون مورد صحبت کنم من فقط می خوام بدونم علت این رفتار مانی چیه؟
- فقط می تونم بگم آدم شکاکیه.
- ولی اگر مانی شکاک بود به کل جنس مذکر شک می کرد، نه به افراد خاصی... پس فقط یک دلیل باقی می مونه و اونم رفتار خودتونه.
- ولی رفتار من طوری نیست که باعث شک و تردید بشه.
- حالا حخیلی ذهنتون رو با افکار گوناگون شلوغ نکنید، فقط در مورد سینا فکر کنید و حرف بزنید.
- من حرفی ندارم.
- ببینید یکی از معایب حاشیه و مقدمه همینه ولی چون شما گفتید ما ایرانیا به مقدمه خیلی معتقدیم براتون مقدمه چیدم... حالا سوال اصلی رو می پرسم... شما دوست دارید با سینا ارتباط داشته باشید؟
- گفتم که من و سینا...
- می دونم شما با هم بزرگ شدید ولی چون شما شوهر کردید و شوهرتون به سینا علاقه نداره پس شما باید ارتباط خودتون رو با سینا قطع کنید غیر از اینه؟
- نه، ماین موفق شده ارتباط ما رو با هم قطع کنه.
- شاید مانیم همین طوری فکر می کنه ولی...
- ولی چی؟
- ولی من و شما که نباید همچین فکری بکنیم.
- یعنی چی؟ شما منو گیج می کنید!
- خیلی واضحه، شما چرا اون روز برای دیدن سینا به پارک اومدید؟
با شنیدن جمله رامین ضربان قلبم از شدت ترس تند شد. مطمئن بودم که رنگ صورتم مثل گچ سفید شده. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پس اون یادداشت رو شما نوشته بودید؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
- ولی من اون روز برای دیدن ساغر و سینا به پارک رفتم.
- ولی من اثری از ساغر ندیدم.
- برای این که ساغر نیم ساعت تاخیر داشت.
- به چه دلیل؟
- برای اینکه ساغر هیچ وقت وقت شناس نبوده و نیست.
- فکر نمی کنید این بار تاخیر ساغر بی علت نبوده؟
- شما دارید به من توهین می کنید.
- نه اصلا منظور من این بود که فکر نمی کنید این بار سینا از ساغر خواسته تا دیرتر سر قرار حاضر بشه؟
- نه همچین چیزی امکان نداره... من و سینا مثل خواهر و برادریم.
- شاید سینا برای شما مثل برادر باشه ولی چه معلوم شما برای سینا مثل خواهر باشید!
- من به پاکی سینا یقین دارم.
- مانی خبر داره که شما به دیدن سینا رفتید؟
- اولا سینا و ساغر، ثانیا نه.
با شنیدن جوابم ابروهایش را بالا برد و در سکوت به من خیره شد.
با کلافگی گفتم: شما به مانی خبر دادید؟
- نه، می ترسیدم بلایی سرتون بیاره.
- سر من نه ولی سر سینا چرا، شما که قصد ندارید به مانی بگید؟
- شما به مانی علاقه دارید؟
- خب آره، فکر نمی کنم نیاز به سوال کردن داشته باشه.
- اگر نیازی نداشت نمی پرسیدم فقط می خواستم ببینم حقیقت رو می گید یا نه که متاسفانه دروغ گفتید.
- شما اشتباه می کنید.
- قبلا احساس می کردم شما به مانی علاقه ندارید ولی حالا دیگه شک ندارم.
- می تونم بپرسم چطوری شکتون به یقین تبدیل شد؟
- قبل از این که بریم دکتر موقعی که شما رفته بودید چای درست کنید مانی مدام می گفت "آتوسا من می دونم تو به من علاقه داری"
- تب داشته هذیان می گفته.
- شاید ولی اون موقع که می گفت "تو واقعا نگران من شدی" رو چی می گید... به نظر شما این حرف دلیل این نیست که مانی شک داره شما دوستش دارید؟
- این حرف مانی به این دلیله که مانی انتظار داره من مدام بهش ابراز علاقه کنم منم عادت ندارم احساساتم رو به زبون بیارم، برای همین فکر می کنه من بهش علاقه ندارم.
- مگه راه دیگه ای وجود داره که ادم عشق و علاقه خودش رو به طرف مقابل نشون بده؟
- نمی دونم ولی در هر صورت من این طوریم.
- جدا؟! ولی من این طور فکر نمی کنم.
- شما چطور فکر می کنید؟
- می دونید شب عروسی شما چنان عاشقانه از مانی دلبری می کردید که من با خودم گفتم یعنی عروسی عاشق تر از این عروس تو دنیا وجود داره!
رامین که سکوت من را دید گفت: روی همین اصل من فکر می کنم یا شما اول به مانی علاقه داشتید و بعد بنا به دلایلی علاقه شما به مانی کم شده و یا این که شما از اول به مانی علاقه نداشتید ولی جلوی دیگران رل یه عروس عاشق رو برای مانی بازی می کنید.
از این که رامین این قدر دقیق بود تعجب کردم ولی برای این اطمینان پیدا نکند درست حدس زده بر خوردم مسلط شدم و گفتم: ولی باید بهتون بگم که کاملا اشتباه فکر می کنید.
رامین در حالیکه لبخند می زد گفت: خانوم سعی نکنید منو گول بزنید.
- ولی من واقعیت رو گفتم، اما شما نمی خواید حرف منو باور کنید.
- برای این که ادم خوش خیال و زودباوری نیستم.
حرفی نزدم. نمی دانستم مقصودش از این حرفها چیست، آیا می خواست به مانی همه چیز را بگوید، اگر می گفت هر چه که رشته بودم پنبه می شد و مانی به هیچ عنوان باور نمی کرد که این دیدار یک دیدار معمولی بوده.
- به چه فکر می کنید؟
- فکر نمی کردم، فقط سکوت کرده بودم.
- که این طور، پس من اشتباه فکر می کردم که شما دارید به عاقبت کار فکر می کنید؟
مثل این بود که فکر ادم را خواند. برای این که جلوی او کم نیاورده باشم لبخندی تصنعی زدم و گفتم: کدوم عاقبت؟ من کار اشتباهی نکردم.
- در مورد اشتباه بودن و نبودن مانی تصمیم می گیره.
- پس شما قصد دارید موضوع را به مانی بگید؟
- شما از من چه انتظاری دارید؟
- فعلا به مانی خبر ندید.
- فعلا یعنی تا کی؟
- تا هر وقتی که شک و تردید مانی از بین بره.
- و اگر از بین نرفت چی؟
- من فکر نمی کنم این طور که شما می گید بشه، مانی به من قول داده.
- مانی چه قولی به شما داده؟
- این که شک و تردیدش رو کنار بذاره.
- یعنی شما حرف مانی رو باور کردید؟
- البته، چرا باور نکنم؟ در ضمن مانی داره در این مورد نهایت سعی و تلاشش رو می کنه.
- تغییری ام کرده؟
- تا حدودی، البته من انتظار ندارم یکباره تغییر کلی بکنه.
- پس معلوم شد که مانی رو خوب نشناختید.
- اشتباه می کنید، من مانی رو بهتر از هر کسی می شناسم.
- باشه هر طور دوست دارید فکر کنید ولی از الان دارم بهتون می گم، دارید بیهوده وقتتون رو تلف می کنید.
- شما از کجا این قدر مطمئن حرف می زنید؟!
- اولا برای این که مانی رو بهتر از شما می شناسم ثانیا من از یه چیز دیگه ام خبر دارم که شما خبر ندارید.
- ممکنه برای من بگید تا منم خبردار شم.
- نه امکان نداره.
سرم را پایین انداختم و حرف دیگری نزدم.
- از این که دل کوچیکتون رو شکستم منو ببخشید.
- فکر نمی کنم بخشیدن یا نبخشیدن من زیاد مهم باشه.
- برعکس خیلی برام اهمیت داره.
- چرا باید براتون اهمیت داشته باشه؟
- به دلایل مختلفی.
- چه پاسخ روشن و واضحی.
در حالیکه لبخند می زد گفت: منو ببخشید.
- فکر نمی کنم دلیلی برای نبخشیدن وجود داشته باشه.
- مرسی، می دونید شما با دخترایی که من می شناسم خیلی فرق دارید.
- اگر بازم نمی گید امکان نداره می تونم بپرسم چه فرقی؟
- آتوسا خانوم دیگه این قدر منو شرمنده نکنید.
- باشه، برای دونستنش اصرار نمی کنم.
- همین اخلاقتون برای من جالبه، شما مثل دخترای دیگه برای دونستن مطلبی پیله نمی کنید.
- ولی در عوض شما خیلی بدپیله هستید.
خنده بلندی سر داد و گفت: خدمتتون که عرض کردم چون با بقیه فرق دارید دوست دارم بیشتر و بهتر باهاتون آشنا بشم وگرنه من خیلی ادم کنجکاوی نیستم. و مکثی کرد و ادامه داد: واضح تر بگم هر چیزی توجه منو جلب نمی کنه و در حالی که بر می خواست گفت: شب بخیر خانوم عزیز، امیدوارم شب خوبی داشته باشید و با لبخندی بر لب ترکم کرد.
*******
پایان فصل سی ام(صفحه 394) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/roseg-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:32 AM
فصل سی و یکم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/shopping-smiley.gif
ساعت شش بود که همراه مانی برای خرید هدیه تولد ساغر به خیابان... رفتیم و بعد از مدتی که از این مغازه به آن مغازه می رفتیم در آخر شال و کلاه زیبایی برای او انتخاب کردم و خریدم. مانی من را برای شام به یکی از رستورانهای مورد علاقه اش دعوت کرد... شام را در محیطی شاعرانه صرف کردیم. این بهترین شب زندگی من بود.
با خودم گفتم: جای رامین خالیه که ببینه مانی چقدر تغییر کرده و اون اشتباه می کرده.
صبح با شوق و ذوق و فراوانی از خواب بیدار شدم. یادداشت مانی را که روی میط صبحانه بود دیدم و ان را برداشتم و خواندم.
آتوسا عزیزم سلام
تا ساعت چهار منتظر من باش اگر دیر کردم خودت برو
احساس عجیبی داشتم . سریع کارهایم را انجام می دادم. فکر می کردم قرار است اتفاقی بیفتد. ولی خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد... از ساعت سه حاضر شده بودم و به ساعت نگاه می کردم تا زودتر عقربه ها روی ساعت چهار قرار بگیرند.
از وقتی با مانی نامزد کرده بودم دیگر به خانه ساغر نرفته بودم. بالاخره ساعت چهار و دو دقیقه شد ولی مانی نیامد. دیگ نمی توانستم منتظر او بمانم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. می خواستم سوار ماشین شوم که چشمم به لاستیک کم باد چرخ جلوی ماشین افتاد.
لگدی به لاستیک کم باد زدم و گفتم: لعنتی. و کیفم را با حرص به داخل ماشین پرتاب کردم و رفتم تا لاستیک را تعویض کنم. کار تعویض لاستیک تمام شده بود که به ساعتم نگاه کردم. چهار و پانزده دقیقه بود. به طرف در حیاط رفتم تا ان را باز کنم که در باز شد و مانی وارد حیاط شد و وقتی ماشین را داخل حیاط پارک کرد تازه متوجه من شد و با تعجب گفت:
- اتوسا هنوز نرفتی؟
- سلام.
- سلام عزیز دلم.
- چی شده؟ صدات خیلی خسته به نظر می آد.
- چیزی نیست سرم درد می کنه.
- یعنی از بعدازظهر تا حالا سرت خوب نشده؟
- نه، بدترام شده... سرم داره از درد می ترکه.
- قرص خوردی؟
- نه.
- از بس بی خیالی. بیا بریم تو ببینم. و بازویش را کشیدم.
مانی روی کاناپه چرمی دراز کشیده بود. قرص مسکنی همراه یک لیوان آب به دستش دادم و گفتم: بخور.
- آتوسا تو برو.
- پس تو رو چیکار کنم؟
- ببین من می خواستم زودتر از اینا بیام خونه ولی گذاشتم از چهار بگذره که تو رفته باشی. و سرش را با دستانش فشرد و عضلات صورتش را به هم فشرد. کنارش زانو زدم و گفتم: ولی مانی من این طوری نمی تونم برم.
- آخه چرا؟
- خب حواسم پیش توئه، این طوری به من خوش نمی گذره باشه برای یه روز دیگه.
- ساغر منتظرته بد میشه ها!
- ساغر خبر نداره ، می خواستم سر زده برم.
- پس اتوسا جان اگر نمیری بیا پیش من.
- باشه بذار لباسم رو عوض کنم، می آم.
لباسهایم را عوض کردم و پیش مانی رفتم. چشمهایش را بسته بود و ابروهایش را به هم کشیده بود. کنارش نشستم و گفتم: مانی نمی خوای بری دکتر؟
- نه قرص خوردم بهتر می شم.... آتوسا بیا می خوام سرم رو روی پاهات بذارم.
نیم ساعتی نگذشته بود که از صدای نفس کشیدنش فهمیدم به خواب رفته است.در همین موقع صدای زنگ همراهش بلند شد. سریع گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
- الو سلام.
- سلام.
- حالتون خوبه آتوسا خانوم...رامینم شناختید که...
- بله، حالتون خوبه؟
- ممنون، با مانی کار داشتم.
- سرش درد می کرد خوابیده.
- من یک ساعته به خاطر اون سرگردونم حالا اومده برای خودش راحت خوابیده...ببین چه طوری وقت با ارزش منو تلفن می کنه، پس گوشی دست شماست.
- نه من و مانی خونه ایم، مانی خواب بود من جواب دادم.
- آهان پس که این طور، خب خانوم از این که صداتون رو شنیدم خوشحال شدم، به منم سری بزنید.
- مزاحمتون می شیم.
- شما مراحمید به امید دیدار.
- خدانگهدار و قطع کردم.
با خودم فکر کردم چقدر بدشانس هستم. امروز هم نتوانستم به دیدن ساغر بروم. نگاهی به مانی کردم آرام خوابیده بود یعنی سردردش خوب شده بود؟
احساس خستگی می کردم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ از خواب پریدم. مانی هم که گویا از خواب پریده بود نگاهی به من کرد و گفت: آتوسا زنگ زدن؟
- اوهوم.
مانی بلند شد و به طرف آیفون رفت و گفت: بله.
نمی دانم پشت در چه کسی بود و چه می گفت که مانی می خندید و بعد از مکثی گفت: اگر بخوای حرف مفت بزنی لازم نیست بیای تو. و در را باز کرد.
با تعجب گفتم: مانی کی بود؟
- رامین، مثلا اومده عیادت.
پس از چند لحظه رامین ضرباتی به در زد و وارد شد و بدون این که به مانی توجهی کند به سمت من امد و گفت: سلام خانوم،حالتون خوبه؟
من که به حرکت رامین خنده ام گرفته بود لبخندی زدم و گفتم: سلام شما خوبید؟
- به لطف شما، پسره کجاست؟
در حالی که می خندیدم پشت سرش را نشان دادم.
رامین برگشت و گفت: اِ ، تو اینجایی؟!
- یعنی تو منو ندیدی؟
- نه که ندیدمت... اصلا می دونی از اون موقع که از چشم افتادی دیگه به چشمم نمیای...اِ اِ اِ پس تو که سرپایی!
- پس می خواستی دراز کشیده باشم!
- اتوسا خانوم گفت سرت درد می کرده خوابیدی، پس خوب شدی؟
- به کوری چشم تو آره.
- چه بد، من گفتم بیام کمک آتوسا خانوم تو رو رو به قبله بکشم و برم دنبال خرید قبر و کفن و این حرفا.
من که به حرفهای رامین خنده ام گرفته بود ترجیح دادم به آشپزخانه بروم شاید مانی از این که به این حرف رامین می خندیدم ناراحت می شد... پس از چند دقیقه با سه فنجان چای نزد آنها رفتم و سینی را مقابل رامین گرفتم.
رامین با برداشتن فنجان چای گفت: شما چرا زحمت می کشید آتوسا خانوم، بنشینید مانی پذیرایی می کنه، شما راحت باشید.
- آره آتوسا جان بشین رامین فقط چای می خوره و رفع زحمت می کنه.
- نه اگر میوه ام باشه می خورم.
خواستم بلند شوم که مانی دستم را گرفت و گفت:تو بشین من می آرم.
با رفتن مانی، رامین آرام گفت: اوضاع چطوره؟
لبخندی از سر خوشحالی زدم و گفتم: اتفاقا دیشب جای شما خیلی خالی بود که ببینید مانی چقدرتغییر کرده.
- خانوم اگر یک روزی بفهمید مانی داشته رل بازی می کرده چی، چی کار می کنید؟
- غیر ممکنه! دلیل نداره مانی برای من رل بازی کنه.
- حالا فرض کنید.
- تصورش برام مشکله، نمی دونم.
- ممکنه از مانی جدا بشید؟
تا به حال به فکر جدایی از مانی نیفتاده بودم ولی به وضوح می دانستم که غیرممکن است مانی من را طلاق بدهد.
- یعنی تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودید؟
- نه اصلا.
- چرا؟
می خواستم بگویم چون همونطوری که اختیار انتخاب کردم نداشتم اختیار طلاق گرفتنم ندارم ولی با یادآوری رفتار دیشب مانی با اطمینان گفتم:
- من مطمئنم که کار به اونجاها نمی کشه.
- ولی این جواب من نبود.
- مثل شما که جواب سوالات منو نمی دید.
- پس مقابله به مثل می کنید؟
- نه شما بهتره به من بگید به چه دلیلی فکر می کنید دارم درباره مانی اشتباه می کنم.
- دلم می خواد خودتون بدون کمک بفهمید.
- اگر نفهمیدم چی؟
- نه ، شما باهوش تر از این حرفا هستید، در ضمن اون موقع من بهتون کمک می کنم.
- خب چرا شما الان به من کمک نمی کنید؟
- به موقع می کنم خیالتون راحت باشه.
- ولی من دلم نمی خواد به این کمک شما احتیاج پیدا کنم.
- این حرف رو از عشق و علاقه به مانی زدید؟
- البته، مانی همسر منه.
- ولی خیلی از آدما فقط به دلایلی با همسرشون زندگی میکنن ولی به همسرشون عشق نمی ورزن.
- ولی من جزء این دسته نیستم.
- در عوض جزء دسته ی ادمای دروغگو قرار دارید.
- شمام جزء دسته ی ادمای بدپیله و شکاک قرار دارید. متاسفانه باید بهتون بگم که شما عضو جدید این انجمن شدید.
در حالی که با خونسردی خاص خودش لبخند می زد گفت: ولی هنوز برام کرات عضویت صادر نکردن فکر می کنم با کارت شما همزمان صادر باشه.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم کارت انجمن دروغگوهای آماتوره.
- می دونید من فکر می کنم وضعیت شما از مانیم وخیم تره.
- شما خیلی بامزه حرف می زنید، می دونید از مصاحبت با شما لذت می برم.
- ولی متاسفانه این احساس دو جانبه نیست.
- امیدوارم این احساس گذرا باشه خانوم. و باز لبخند زد.
با خودم گفتم: این دیگه کیه از کیارشم خونسردتره... ای کاش یه ذره از خونسردی اینو مانی داشت.
- به چه فکر می کنید؟
- چیز مهمی نیست.
- خب شاید در نظر شما اینطور باشه ولی باعث خوشبختی من که خانوم زیبایی مثل شما برای لحظاتی ام که شده به من فکر کنه.
می خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم که با امدن مانی نتوانستم و فقط به گفتن این جمه اکتفا کردم: شما مختارید هر طور دوست دارید فکر کنید من نمی تونم جلوی فکر کردنتون رو بگیرم هر چند که مثل الان اشتباه فکر کرده باشید و بلند شدم.
پس از چند لحظه که بر خودم مسلط شدم از آشپزخانه بیرون امدم.
رامین با دیدنم گفت: اتوسا خانوم ممکنه برای من یه لیوان آب بیارید؟
بدون اینکه جوابش را بدهم به آشپزخانه رفتم و با یک لیوان آب برگشتم و ان را مقابل رامین گذاشتم و در جواب تشکر رامین به سردی گفتم: خواهش می کنم.
نمی دانم چرا او از حرفهایم ناراحت نمی شد اگر این حرفها را به کس دیگری گفته بودم تا مدتها از دستم عصبانی بود ولی رامین حتی اخمی هم نکرده بود و خیلی راحت گویی که اصلا این حرفها را نشنیده رفتار می کرد.
حسابی از دستش عصبانی بودم. بدپیله بودنش من را به یاد مانی می انداخت با این تفاوت که مانی سریع عصبانی می شد ولی رامین عصبانیت در کارش نبود.
پس از نیم ساعتی رامین قصد رفتن کرد.
- آتوسا خانوم بیشتر مواظب مانی باشید این طفلک یه مشکلی براش پیش اومده که زود به زود مریض می شه.
- رامین بس کن.
- ... من که اصل موضوع رو تعریف نکردم دیوونه، پام رو له کردی.
- اِ، به جان تو متوجه نشدم.
- خودتی، خب آتوسا خانوم از این که منو تحمل کردید ممنون و خدانگهدار.
سرش تکان دادم و زیر لب گفتم: خدانگهدار.
رامین در حالی که دست مانی را در دستش گرفته بود گفت: تو نمی خوای منو تا در حیاط بدرقه کنی و دستش را کشید و با خودش بیرون برد.
******
پایان فصل سی و یکم(صفحه 404)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/slow-dance-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:33 AM
فصل سی و دوم: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/singing2-smiley.gif
هنگامی که مانی پرسید"آتوسا تو بالاخره خونه ساغر نرفتی" دلم می خواست از خوشحالی پرواز کنم.
با خودم گفتم: پس مانی واقعا به قولش عمل کرده و اخلاق و رفتارش رو درست کرده.
- فرصت نشده فردا یه سری بهش می زنم.
- آره حتما برو، می دونی زمستون تموم شد و این شال و کلاه به دست ساغر نرسید.
- پس خوبه به ساغر تلفن بزنم ببینم فردا خونه اس یا نه.
مانی گوشی را به دستم داد و گفت: بفرمایید.
گوشی تلفن را گرفتم و شروع به شماره گیری کردم. پس از دو بوق آزاد گوشی برداشته شد و متعاقب آن صدای ساغر شنیدم که می گفت:بله.
- الو ساغر سلام.
- آتوسا تویی؟
- به قول خودت نه خودمم.
- خیلی بی معرفتی قرار بود بیای دیدنم. چی شد؟
- شرمنده چند بار خواستم بیام نشد.
- غلط کردی که نشد بگو نمی خواستم بشه، یعنی تو توی این یک ماه و نیم نتونستی یه روز بیای به من سر بزنی!؟
- زنگ زدم بگم فردا می خوام بیام اونجا. البته اگر نخوای جایی بری.
- راست می گی یا این بارم سرکاریه.
- نه به جون تو، می دونی که دلم خیلی برات تنگ شده.
- تو و دلتنگی! حرفای عجیب و غریب می شنوم.... خب چه خبر؟
- خبر خاصی نیست.
- مانی چطوره؟
- خوبه سلام می رسونه، پدر ، سینا، همه خوبن؟
- از احوالپرسی تو.
- ساغر شکوه شکایتت تموم نشد؟
- نه که تموم نشد! می دونی چیه توی این شیش ماه که از عروسیت گذشته فقط یک بار همدیگه رو دیدیم آخه این چه وضعیه؟
- حالا از این به بعد همدیگه رو بیشتر می بینیم.
- پس آقا مانی بالاخره اجازه دادن؟
- آره.
- حیف شد که سینا نیست.
- کجاست؟
- برای مسابقه شیراز رفته.
- هنوز والیبال بازی می کنه؟
- آره دیگه، بیچاره دلش به همین والیبال خوشه.
- تو، چی دیگه نمی ری؟
- نه، بدون تو حوصله ندارم برم.
- دوباره چیه مثل اینکه با دنیا سر ناسازگاری داری.
- آره خسته شدم.
- مشکلی پیش اومده؟
- نه فقط من از همه چیز و همه کس خسته شدم. اصلا می دونی چیه احساس بیهودگی می کنم دوست دارم بمیرم.
- کوتاه بیا... دوباره چی شده، نکنه با داداش کوچولوت دعوات شده.
- اسم اونا رو پیش من نیار که عصبانی می شم.
- باشه، تو حالا عصبانی هستی برو یه کم قدم بزن حالت خوب می شه.
- آتوسا فردا برای ناهار بیا.
- نه همون عصر می آم.
- لوس نشو دیگه، نکنه مانی نمی ذاره؟
- نه حالا ببینم اگر تونستم باشه... خب کاری نداری؟
- نه مرسی خوشحال شدم.
- منم همین طور، خدانگهدار.
- خداحافظ.
گوشی را قطع کردم مانی گفت: چی می گفت که گفتی نه عصر می آم.
- می گفت برای ناهار برم.
- اگر دوست داری برو.
- یعنی از نظر تو اشکالی نداره؟
- نه چه اشکالی؟
در حالی که تعجب کرده بودم، حرفی نزدم . منتظر بودم مانی بپرسد فردا سینا خونه اس یا نه ولی مانی سوالی نپرسید.
صبح هنگامی که می خواستم به خانه ساغر بروم احساس خوبی داشتم، مطمئن بودم تا چند مدت دیگر مانی هیچ مشکلی در رابطه با ساغر و سینا با من ندارد و آنها هم می توانند به خانه ما بیایند. از تحقق این رویا خنده ای بر روی لبانم نشست. انگار اولین بار بود که می خواستم به خانه ی انها بروم. باور نمی کردم که دوباره روزی بتوانم پا به آن خانه بگذارم.
وقتی ساغر در را برایم باز کرد و وارد حیاط شدم تقریبا هر دو به طرف هم می دویدیم. ساغر چنان محکم در آغوشم گرفته بود که نفسم به شماره افتاده بود.
- اتوسا خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- منم برای دیدنت لحظه شماری می کردم.
ساغر دستم را کشید و گفت: بیا بریم تو... وای که چقدر حرف برای گفتن دارم. اصلا باورم نمی شد تو رو دوباره این جا ببینم.طبق معمول روی کاناپه مقابل هم نشستیم. ساغر در حالی که دستم را در دستش گرفته بود گفت: زندگی مشترک چطوریه؟ خوب یا بد؟
- بستگی به شوهر آدم داره.
- حالا روی هم رفته مجردی بهتره یا متاهلی؟
- هر دوش خوبه، برای چی می پرسی... نکنه بخت برگشته ای اومده خواستگاریت، آره ساغر؟
- آره، ولی من ازش خوشم نمی آد.
- ناز نکن، اگر پشیمون بشه دیگه از دستت رفته ها! می مونی روی دستم ها!
- اخه اتوسا تو بگو، بی علاقه که نمی شه... من حتی تحمل دیدن قیافه مهران رو ندارم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم.
- ببینم این مهران همون پسر دکتر...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: آره خودشه.
- واه ساغر اون که خیلی پسر خوبیه!
- من نمی گم بده می گم من اونو دوست ندارم، همین.
- خب باهاش ازدواج نکن این که مشکلی نیست.
- همین دیگه، پدر می گه یا مهران یا هیچ کس.
- باور نمی کنم! اخه چطور همچین حرفی زده؟
- می خواد زودتر از دست من و سینا راحت بشه.
- دست بردار ساغر این چه حرفیه می زنی؟!
- تو که نمی دونی حرف نزن... پدر به سینا گفته یا ازدواج می کنی یا از این خونه می ری.سینام که خودت بهتر می دونی می گه من نمی خوام ازدواج کنم... برای همین قراره از این جا بره.
با تعجب به ساغر نگاه کردم باور نمی کردم حرفهایی که می زد حقیقت داشته باشند.
- چیه باور نمی کنی؟
- حالا چه کار می کنید؟
- هیچی، منم با سینا می رم... بهتر از اینه که بخوام همسر مهران بشم.
- کجا؟
- سینا یه خونه کوچولو همین اطراف خریده ، اونجا زندگی می کنیم.
- آخه پدرت برای چی این قدر اصرار داره؟
- برای این که می خواد دست شهره خانوم رو بگیره و بیاره اینجا، خب ما مزاحمیم. نمی دونم چطور مامانم این همه سال با پدرم زندگی کرد، می دونی چیه اون موقع ها فکر می کردم اگر مامانم بیشتر صبر و حوصله می کرد کارشون به اینجا نمی کشید ولی حالا می بینم اون بدبخت چه زجری کشیده و دم نمی زده... اون حتی برای این که ما درباره پدرفکر بدی نکنیم به ما نگفت که پدر ازدواج کرده و بچه دار شده و اون موقع که دید دیگه جایی اینجا نداره بی سر و صدا از صحنه زندگی پدر بیرون رفت... وقتی به پدر فکر می کنم از هر چی مکرد توی دنیاست بیزار می شم... وای کی فکر می کرد این پدر به به اصطلاح با شخصیت من بدون اجازه مامان دوباره ازدواج کرده باشه... اخه آتوسا مامان چه مشکلی داشت... زشت بود، بی سواد بود یا بی رگ و ریشه؟
جوابی نداشتم تا به ساغر بدهم. اتفاقا خودم هم به همین موضوع فکر می کردم. چطور آقای سروش شهره رو به متین ترجیح داده بود؟!
- ساغرجون در هر صورت این اتفاقیه که افتاده بهتره راجع بهش فکر نکنی، این طوری فقط خودت رو ناراحت می کنی.
در حالی که سرش را تکان می داد گفت: آره توام ناراحت کردم... برم برات قهوه بیارم گرم بشی.
- مرسی.
ساغر داخل آشپزخانه بود که تلفن به صدا درآمد.
از همانجایی که نشسته بودم بلند گفتم: ساغر تلفن.
صدای ساغر را از آشپزخانه شنیدم که می گفت: بی زحمت خودت بردار.
به طرف تلفن رفتم و گوشی تلفن قدیمی و عتیقه انها را برداشتم ولی حرفی نزدم. پس از چند لحظه صدای ضعیف سینا را شنیدم که می گفت:الو، الو.
- بله سلام.
- ببخشید خانوم اشتباه گرفتم.
با عجله گفتم: سینا یعنی تو منو نشناختی؟!
- اتوسا تویی؟؟ ... یعنی تو خونه مایی؟!
- خب آره، دیگه این همه تعجب نداره.
- اتفاقا خیلیم تعجب داره، خب چه خبر، خوبی؟
- مرسی تو چطوری؟
- خوبم، مانی چطوره؟
- سلام می رسونه.
- آتوسا می دونه... تو اومدی اینجا؟
- آره.
- مطمئن باشم؟
- آره، مطمئنِ مطمئن... من به نصایح تو گوش دادم.
- خیلی خوشحالم کردی، دیدی من درست می گفتم... بالاخره هر چی باشه من مَردم و اخلاق و رفتار مانی رو بهتر می شناسم. مطمئن باش اگر با مانی راه بیای زندگی به کام هر دوتون شیرین می شه.
- همین طوره که تو می گی... راستی ساغر یه حرفایی می زنه.
- به ساغر گفتم عجولانه تصمیم نگیره.
- به نظر منم مهران پسر خوبیه.
- باهاش صحبت کن، من اگر حرفی بزنم با خودش فکر می کنه برای این که می خواد با من زندگی کنه این طور می گم...خلاصه مهران پسر خوبیه حیفه که نصیب دختر دیگه ای بشه.
- سینا تو چی؟
- متوجه نمی شم، یعنی چی؟
- هر چند که می دونم فهمیدی ولی باشه واضح تر می گم...منظورم این که تو چه کار می کنی، چرا نمی خوای ازدواج کنی؟
- به دلایل مختلفی.
- حالا فعلا یه دلیلش رو بگو ببینم.
- فکر می کنم ازدواج برای من زود باشه.
- تو بیست و نه سالته سینا، فکر نمی کنی که این دلیلت غیرمنطقیه.
- از نظر خودم نه.
- سینا تو اگر این طور فکر می کردی پس چرا اومدی خواستگاری من، نکنه سر کاری بوده؟
- من کی باشم که تو رو سرکار بذارم!
- خب پس چی؟ دلیل واقعیت رو بگو.
- تو فرق داشتی، می ترسیدم از دستم بری برای همین زود اقدام کردم.
- فکر نمی کنم آش دهن سوزی باشم.
- آتوسا تو خیلی متواضع و فروتنی.
- سینا تو هنوز...
- هنوز چی راحت باش، حرف رو بزن.
حرفی نزدم پس از چند لحظه سینا گفت: ببین آتوسا من تونستم نوع علاقه ام رو نسبت به تو تغییر بدم ولی تا الان نتونستم دختر دیگه ای رو جایگزین تو کنم... نمی دونم باور می کنی من از روزی که فهمیدم ازدواج کردی دیگه حتی به خودم اجازه ندادم بهت فکر کنم تو الان فقط و فقط خواهر منی، خواهری که با تمام وجود بهش افتخار می کنم... اتوسا دلم می خواد فکر کنی هر شب با یاد تو می خوابم و صبح با یاد تو از خواب بیدار می شم... من منکر علاقه ام به تو نیستم من تو رو به اندازه ساغر دوست دارم و البته درست مثل ساغر ولی از من نخواه الان ازدواج کنم... دلم نمی خواد با زندگی یه دختر بازی کنم، من الان قلبی ندارم که به کسی هدیه کنم شاید چند سال دیگه کسی رو پیدا کنم که شبیه تو باشه و بهش دل ببندم اما الان نه، اصلا آمادگیشو ندارم.
- سینا تو فکر نمی کنی دوره این حرفا تموم شده باشه؟
- چرا تموم شده حتی وقتی می فهمیدم کسی عاشق شده ناخودآگاه خنده ام می گرفت ولی حالا وقتی می فهمم کسی عاشق شده دلم به حالش می سوزه... آتوسا چرا آدم باید عاشق کسی بشه که دوستش نداره؟
لحن غم انگیزی سینا دلم را به درد آورد.احساس می کردم در حق سینا بد کرده ام.
- نمی دونم ، این سوالی که مدتیه دارم بهش فکر می کنم ولی جوابی براش پیدا نکردم.
- من که هیچ جوابی جز بدشانسی براش پیدا نکردم.
- شایدم خوش شانسی.
- این قدر خودتو دست کم نگیر.
با امدن ساغر گفتم: خب سینا جان خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
- منم همینطور.
- خدانگهدار ، با ساغر صحبت کن.
- به امید دیدار.
گوشی را به ساغر سپردم و به هوای نگاه کردن به تابلوها از انجا فاصله گرفتم. ای کاش سینا دل به کس دیگری بسته بود.
******
پایان فصل سی و دوم ( صفحه 415)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/skate-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:34 AM
فصل سی و سوم قسمت1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sleep-smiley.gif
از مونیکا و کیارش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم اما هر چه استارت زدم ماشین روشن نشد.غریدم: لعنتی ، همیشه خرابه و پیاده شدم.
به مونیکا و کیارش که با صدای استارتهای پی در پی به حیاط امده بودند نگاهی کردم و گفتم: اینم برای ما ماشین نمی شه و به دنبال گوشی همراهم درون کیفم را نگاه کردم و به مونیکا گفتم: مونیکا جان شماره آژانس یادم رفته، چند بود؟
- آژانس برای چی؟ من یا کیارش می رسونیمت.
- تو که منتظر تلفن دوستت هستی، مزاحم کیارشم نمی شم.
- حالا افتخار بدید برسونمتون خانوم.
در حالی که می خندیدم گفتم: حالا که دوست داری در خدمت باشی من حرفی ندارم.
- به بنده لطف دارید خانوم فقط باید چند لحظه منتظر بمونید تا لباسم رو عوض کنم.
در همین موقع صدای تلفن بلند شد. مونیکا در حالی که می رفت گفت: اتوسا جان خدانگهدار، به مانی ام سلام برسون.
- حتما خدانگهدار.
به ماشین کیارش تکیه زده و از سرما خودم را جمع کرده بودم که کیارش آمد.
- سردت شد؟
- آره یخ زدم.
در حالیکه لبخند جذابی بر روی لبانش نقش بسته بود در را برایم باز کرد و گفت: خواهش می کنم.
هنوز دو چهار راه را پشت سر نگذاشته بودیم که وسط چهارراه با تخلف یک خودرو سواری که از چراغ قرمز عبور می کرد تصادف کردیم.
از شدت ترس چشمانم را با دستانم پوشاندم و محکم به طرف کیارش پرتاب شدم. بعد از اینکه صدای برخورد ماشین ها تمام شد با صدای کیارش که حالم را می پرسید به خودم آمدم و چشمهایم را باز کردم و گفتم:
- خوبم.
سمت راست ماشین با برخورد شدید خودروی سیاه رنگ مچاله شده بود، در عرض چند لحظه افراد زیادی جمع شدند. راننده خودروی سیاه که پسر شانزده، هفده ساله ای بود و کاملا دستپاچه به نظر می رسید کارت ویزیت پدرش را به کیارش داده بود و اصرار می کرد تا پلیس سر نرسیده از اینجا برود و پرداخت خسارت ماشین را به پدرش حواله می کرد.
دلم به حال پسرک سوخت به کیارش که مردد مانده بود اشاره ای کردم تا به پسرک اجازه مرخصی بدهد.
دوباره سوار ماشین شدیم کیارش پس از طی مسیری کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. پس از چند لحظه با دو لیوان آب میوه برگشت و در حالیکه لیوان را به دستم می داد گفت: متاسفم که این طور شد.
- تقصیر تو که نبود کیارش.
- خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
- فوقش یه نفر از جمعیت ایران کم می شد، غیر از اینه؟
- خدا نکنه.
- ولی خدا همیشه به خواهش و التماس مخلوقاتش اهمیت زیادی نمی ده.
- نه این حرف را نزن! من به خدا خیلی ایمان دارم... اگر تو بدونی چقدر بزرگه!
- فکر نمی کردم آدم متدینی باشی!
- خب به خاطر اینه که ما از روی ظاهر ادما قضاوت می کنیم.
سری به علامت تصدیق تکان دادم و حرفی نزدم. کیارش در سکوت آب میوه اش را جرعه جرعه نوشید، با تمام شدن آب میوه رو به او کردم و گفتم: کیارش بهتره بریم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ببخشید مثل این که خیلی دیرت شد و حرکت کرد.
- ماشین رو چه کار می کنی؟
- حوصله ندارم درستش کنم، همین طوری می فروشمش.
- خیلی داغون نشده، قسمت جلو رو عوض می کنن درست می شه.
در حالی که لبخند می زد گفت: عین آدمای وارد به این کار حرف می زنی.
- خب آخه یه بار همین طوری تصادف کردم پدر گلگیر جلو ماشین رو داد تعویض کردن ماشین عین اولش شد.
- شایدم این کارو کردم ، حالا چرا دلت به حال پسره سوخت؟
- اخه خودمم اون موقع گواهینامه نداشتم.
- پس خانوم بی گواهینامه رانندگی ام می کرده،آره؟
- شونزده سالم بود بی اجازه ماشین پدر رو برداشتم و رفتم دو تا چهارراه بالاتر تصادف کردم البته ناگفته نمونه منم مقصر بودم.
- پس دایی راست می گفت اندازه پسرا شیطون بودی.
- آره، اون موقع مامانم زنده بود... کیارش باور می کنی من تا قبل از مرگ مامان معنی غم و غصه رو نمی فهمیدم... ولی بعد از رفتن آنا غم و اندوه رو با تموم وجودم حس کردم... روزگار می تونست با من بهتر از اینا باشه.
- درسته، ولی هنوز باید خدا رو شکر کنی که پدرت رو از دست ندادی... من هفده سالم بود که پدرمو از دست دادم و درست ده سال بعد مامان منو ترک کرد و پیش پدر رفت.
- متاسفم کیارش.
- منم برای تو متاسفم.... از دست دادن مادر برای یه دختر سخت تر از پسره.
هنگامی که پیاده می شدم نگاه دقیقی به ماشین انداختم و گفتم:
- تقصیر من شد که ماشینت به این روز افتاد.
- این چه حرفیه، به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست.
در حالی که دستش را می فشردم گفتم: خدانگهدار.
- به امید دیدار عزیزم، به مانی سلام برسون.
- حتما.
منتظر ایستادم تا دور زد و رفت و بعد وارد خانه شدم و با دیدن ماشین مانی نگاهی به ساعتم کردم هنوز ده دقیقه به ساعت هفت مانده بود.
با خودم گفتم: چطور مانی الان خونه اس، نکنه اتفاقی افتاده باشه.
با عجله حیاط را طی کردم و وارد ساختمان شدم . با باز شدن در بوی سیگار مشامم را آزرد...
با خودم گفتم: مطمئنا اتفاقی افتاده که مانی سیگار کشیده!
به دنبال مانی به اطراف نگاه کردم که با شنیدن فریاد عصبی مانی که می گفت "تا حالا کجا بودی" به شدت ترسیدم و احساس کردم قلبم در سینه ام تکان سختی خورد.
به عقب برگشتم و گفتم: چه خبره؟ چرا داد می زنی؟
در حالی که دود سیگارش را به صورتم می دمید، غرید: منتظر شنیدن جوابتم.
- خونه ی پدر بودم.
- ولی تو یک ساعت و ربع پیش از اون جا بیرون اومدی و در حالی که بازوهایم را در دستانش می فشرد فریاد کشید: با کیارش کجا رفته بودی؟
- هیج جا، باور کن.
- مگر احمق باشم که این خزعبلات تو رو باور کنم، حالا تا بیشتر از این عصبانیم نکردی راستش رو بگو.
- مانی دوباره زده به سرت! کیارش سر چهارراه دومی تصادف کرد برای همین طول کشید... این که دیگه عصبانی شدن نداره!
- حواسش کجا بود که تصادف کرد پیش خانوم.
با شنیدن این جمله چنان غم بزرگی بر دلم نشست که قدرت هر نوع عکس العملی را از من سلب کرد. دلم نمی خواست حرف رامین درست از آب درآید یعنی این همه مدت من اشتباه کرده بودم؟ دلم به حال خودم که بازیچه دست مانی شده بودم می سوخت، تا به حال در زندگی چنین رودستی نخورده بودم. با شنیدن صدای خشمگین مانی که می گفت " چیه نکنه هنوز حواست پیش کیارشه، آره؟" به خودم امدم.
برای یک لحظه نگاهمان درهم گره خورد.
با خودم گفتم: یعنی من واقعا این ادمو می شناسم؟ این همسر منه؟ همسری که باید با لباس سپید عروسی به خونه اش برم و با کفن از خونه شون بیرون بیام. از این که این قدر با هم فاصله داشتیم به حال خودم متاسف شدم فکر می کردم همسرم باید نزدیکترین فرد زندگیم به من باشد ولی همیشه فرسنگ ها با مانی فاصله داشتم.
- مگر با تو نیستم، تا کفر منو بالا نیاوردی حرف بزن!
- حرفی ندارم بزنم.
مانی که به شدت عصبانی شده بود فریاد کشید: تو بیخود کردی که حرفی نداری... با زبون خوش ازت می پرسم توی این مدت با کیارش کجا رفته بودی؟
- ضرورتی نمی بینم به تو جواب پس بدم.
مانی که انتظار چنین برخوردی را نداشت برای چند لحظه خیره نگاهم کرد و در یک لحظه سیلی محکمی به صورتم نواخت.
- حالا فکر می کنم متوجه ضرورتش شدی، حال زود جوابم رو بده.
صفحه 422 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/skiing-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:35 AM
فصل سی و سوم قسمت2: http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sorrow-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sorrow-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sorrow-smiley.gif
چنان از سیلی مانی دلشکسته شدم که گویی این اولین باری بود که به صورت سیلی زده است. در حالی که سعی می کردم بغض در صدایم آشکار نباشد، گفتم: هر طوری دوست داری فکر کن و جواب خودتو بده... این طوری برات لذت بخش تره.
با تمام شدن جمله ام ضربه دیگری بر روی گونه ام نشست ولی قصد نداشتم مثل دفعات قبل عقب نشینی کنم. در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم محکم سر جایم ایستادم و به چشمانش خیره شدم.
چشمان مانی از شدت عصبانیت برق می زد. با دیدن حال و روزش لبخندی بر لبانم نشست و همین باعث شد مانی از خود بیخود شود و به دو سیلی دیگر میهمانم کند.
در حالی که لبخند تمسخرآمیزی می زدم نالیدم: پس راسته می گن دیوونه ها توی شبای مهتابی دیوونه تر می شن و از شدت عصبانیت با صدای بلند خندیدم و این خنده دلیلی شد که مانی مثل حیوانی وحشی به جانم بیفتد. و هنگامی که از زیر دست مانی نجات یافتم که صدای زنگ در بلند شده بود.
در حالی که تمام بدنم به شدت درد می کرد، به زحمت سرپا ایستادم و خودم را کشان کشان به اتاق خواب رساندم...می دانستم پشت در کسی جز رامین نیست، قرار بود امشب شام را با هم باشیم.
صدای گفتگوی آرام آنها را می شنیدم و گاهی صدای عصبانی مانی را که می گفت :"لعنتی".
روی زمین نشسته بودم و سرم را روی تخت گذاشته بودم. چیزی که برایم عجیب بود این بود که حتی قطره اشکی نداشتم تا مرهمی بر دل زخمی و شکسته ام باشد. نمی دانستم مانی جریان را برای رامین تعریف کرده یا نه. به هیچ عنوان دلم نمی خواست رامین از این جریانات اطلاعی داشته باشد. هنوز اندکی غرور و شخصیت برایم باقی مانده بود و نمی توانستم خودم را راضی کنم که همین را هم از دست بدهم.
با شنیدن صدای باز شدن در حتی به خودم زحمت نگاه کردن به او را ندادم و همان طوری که سرم روی تخت بود بی حرکت ماندم. نمی دانستم این بار از من چه می خواست... وقتی روی تخت نشستم فهمیدم قصد رفتن ندارد. با آنکه نمی خواستم با او همکلام شوم اما برای اینکه هر چه سریعتر از تحمل وجودش راحت شوم با بی حالی گفتم: اگر این دفعه ام اومدی جلوی رامین برات نقش بازی کنم سخت در اشتباهی ، بهتره هر چه سریعتر زحمت رو کم کنی... می خوام تنها باشم.
- ولی من این موقع ها دوست ندارم تنها باشم.
با شنیدن صدای رامین مثل دیوانه ها از جا پریدم. او این جا چه می کرد؟ به چه حقی به خلوت من پا گذاشته بود؟ چطور مانی به او این اجازه را داده بود؟! حتما او را فرستاده بود تا بفهمد من با کیارش کجا رفته بودم و چه می کردم.
به رامین نگاه کردم با حیرت به من چشم دوخته بود دهانش از شدت تعجب باز مانده بود و چشمای خمارش گرد شده و ابروهایش تا حدی که امکان داشت بالا رفته بودند.
پس از چند لحظه که انگار تازه به خودش آمده بود برخاست و به طرفم امد. از شدت خجالت سرم را پایین انداختم. در حالی که سرم را بالا می آورد با حالت غم انگیزی گفت: آتوسا با خودت چه کردی؟! و با دستمال خونی که از گوشه لبم جاری شده بود پاک کرد و گفت: ببین با این صورت چه کار کرده بی احساس!
نگاهم را به زیر انداختم و حرفی نزدم. رامین در حالی که دوباره روی تخت می نشست اشاره کرد کنارش بنشینم.
همان جایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم و زانوانم را در آغوش کشیدم و به دیوار تکیه دادم. چطور مانی از او خواسته بود تا با من حرف بزند؟!
- آتوسا کجا رفته بودی؟
- برای چی باید توضیح بدم؟
- تا از حماقتای بعدی جلوگیری بشه.
- مگر بالاتر از سیاهی ام رنگی هست؟
- ترا خدا به خودت رحم کن، مانی خیلی دیوونه اس.
- هر کاری می خواد بکنه... برام اهمیتی نداره.
- تو که دوستش نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی و سرکار گذاشتیش؟
- نمی خوام در این مورد صحبت کنم.
- چرا؟
- به دلایل کاملا شخصی.
- ولی مانی بیرون منتظره.
- می دونم، ولی من با شما حرفی ندارم.
- آخه با مانیم که حرفی نزدی...بذار کمکت کنم.
- شما اون موقع که لازم بود به من کمک نکردید، حالا دیگه به کمک شما نیازی ندارم.
- من واقعا متاسفم... فکر نمی کردم این طوری بشه.
- پس دیدید شمام اشتباه می کردید و مانی ور نمی شناختید.
- من مانی رو خوب می شناسم . از بچگی با هم بزرگ شدیم ولی من نمی دونستم این قدر وحشی باشه چطور دلش اومده با تو این طوری رفتار کنه، من از مانی هر چیزی رو انتظار داشتم جز تنبیه بدنی... اونم توی عصر گفتگوی تمدنها!
با این که خیلی ناراحت بودم به حرف رامین و لحن گفتنش خنده ام گرفت.
- مانی به شما چی گفت؟
- ما با هم بودیم که تلفن کرد منزل پدرت، ولی مونیکا گفت تو با کیارش نیم ساعت پیش حرکت کردید اومدیم خونه ولی هنوز نرسیده بودی ، به من گفت تو برو توی خیابون دنبالشون من همین جا می مونم... فکر می کنم می ترسید تو با کیارش...روابطی داشته باشی.
البته این سه کلمه آخر را پس از مکثی طولانی آن چنان سریع بیان کرد که اگر مانی را نمی شناختم غیرممکن بود متوجه شوم او چه گفت.
- همون افکار احمقانه و پوسیده .و لبخند تمسخرآمیزی زدم.
- نمی خوای بگی کجا رفته بودی؟
- نع، چون تو می خوای به مانی خبر بدی.
- اگه قول بدم نگم چی؟
- ولی من دیگه به قول هیچ مردی اعتماد نمی کنم.
- ببین یه عده مثل مانی چطور حس شیرین اعتماد زن به مرد رو از بین می برن، مایه ننگ طایفه رهنما، ولی من با مردای دیگه فرق دارم حداقلش با برخورد فیزیکی به شدت مخالفم... حالا چرا نمی خوای حرف بزنی؟
- دلم می خواد مانیم مثل من زجر بکشه، فقط همین.
- تو که با کیارش...
بدون این که منتظر شنیدن بقیه جمله اش بمانم گفتم: تو چی فکر می کنی؟
- دوست دارم هیچ رابطه ای جز رابطه فامیلی با هم نداشته باشید.
- به قول خودت ولی این جواب سوال من نبود.
- خب وقتی تو با من حرف نمی زنی، نمی تونم درباره ات به درستی قضاوت کنم... من در مورد تو هیچی نمی دونم فقط تا حدودی حس می کنم به مانی علاقه نداری ولی رفتارت چیز دیگه ای می گفت برای همین شک داشتم ولی الان دیگه شک و تردیدم از بین رفت، فقط موندم تو چطور بی عشق و علاقه ازدواج کردی... خواستگار که زیاد داشتی ، خوشگل و خانواده دار که بودی، سن و سال زیادی ام نداشتی که بگم ترسیدی این آخرین خواستگارت باشه، پس اخه روی چه حسابی با زندگی خودت بازی کردی؟
- داستانش مفصله و از حوصله آدمیزاد خارج.
- بگو، شاید بتونم کمکت کنم.
- از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.
- آتوسا تو که مانی رو دوست نداری پس چرا ازش جدا نمی شی؟
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و سکوت کردم.
- یعنی چه؟ نگو از شدت عشق و علاقه نمی تونی ازش طلاق بگیری!
- فقط می تونم بگم حتی فکرش رو نمی تونم بکنم.
- آخه چرا؟
- به خاطر پدرم.
- دست بردار اتوسا دیگه این دوره و زمونه مثل قبل نیست که پدری با طلاق گرفتن دخترش نتونه سرش رو بلند کنه، تازه پدر تو که خیلی آدم روشنفکریه، گذشته از اون اگر بدونه یکی یکدونش چه وضعی داره خودش بدون رضایت تو طلاقت رو می گیره.
- نه متوجه منظورم نشدی.
- خب واضح تر بگو.
- نمی تونم.
- نکنه از مانی می ترسی؟
- آره خیلیم زیاد.
- ولی بهت نمی اد ادم ترسویی باشی، اگر می ترسیدی همچین جوابی به مانی نمی دادی که دیوونه بشه و تو رو به این روز بندازه.
- تو مانی رو نمی شناسی.
- تو چی؟... مانی رو می شناسی؟
- بیشتر از تو.
- تو اگر مانی رو می شناختی خوب نبود گول رفتارش رو بخوری، دو بار بهت تذکر دادم ولی می گفتی مانی تمام رفتارای مشکوکش رو کنار گذاشته.
- تو اگر می دونستی من دارم اشتباه می کنم چرا نیومدی از اشتباه دربیاریم.
- دلم نمی خواست بعدا منو مسبب از هم پاشیدن زندگیت بدونی، هر چی باشه من رفیق چندین ساله مانیم، نمی خوام بهش از پشت خنجر بزنم ولی به توام علاقه دارم، نمی خوام اول جوونی از زندگی کردن بیزار بشی...آتوسا تو رو به هر کس می پرستی با من حرف بزن بذار کمکت کنم.... خب حالا بگو با کیارش کجا بودی؟
- هیچ جا، سر چهارراه دومی تصادف کردیم برای همین تا رسیدیم این جا دیر شد.
- خب چرا اینو از اول به مانی نگفتی؟ می خواستی منو دق مرگ کنی؟
- به مانی گفتم ولی در جوابم حرفی زد که اعصابم رو داغون کرد، از طرفی وقتی فهمیدم این دو ماه فقط تظاهر به اعتماد داشتن می کرده، بیشتر عصبانی شدم... برای همین اون جواب رو بهش دادم.
رامین در حالی که سعی می کرد نخندد گفت: وقتی جواب تو رو شنیدم موندم تو چطور تو اون هاگیر واگیر همچین جوابی به ذهنت خطور کرده... حالا می خوای چه کار کنی؟
- نمی دونم فقط اینو می دونم که برای حفظ زندگیم خیلی تلاش کردم حداقل پیش وجدان خودم سرافکنده نیستم.... بهرحال فکر می کنم تو می تونی یه کمکی به من کنی.
- بگو هر کاری بتونم برات می کنم.
- می شه ازت خواهش کنم به مانی بگی فعلا کاری به کار من نداشته باشه.
- آخه چی بگم! چطوری بگم؟
- مثلا بهش بگی بهتره با من قهره کنه تا خودم پی به کار اشتباهم ببرم، نمی دونم تو خودت بهتر از من بلدی.
- سعی خودمو می کنم ولی بهت قول نمیدم ، اخه مانی خیلی تحت تاثیر من نیست.
- پیشاپیش از کمکت ممنونم، راستی یه زحمت دیگه ام دارم، می تونی سه چهار ساعت مانی رو با خودت بیرون ببری... دلم می خواد تنها باشم.
- آتوسا فکر احمقانه ای تو سرت نباشه؟!
- نه مطمئن باش اگر جرات خودکشی داشتم تا حالا خودمو از شر این زندگی راحت کرده بودم.
- پس چه کار می خوای بکنی که وجود مانی مزاحمه؟
- اگه قول بدی نخندی می خوام با صدای بلند گریه کنم... دلم نمی خواد مانی صدای گریه کردنم رو بشنوه.
به رامین نگاه کردم او هم به من خیره شده بود. بعد از چند لحظه با صدای آرامی گفت: به خاطر تو نهایت تلاشم رو می کنم و رفت.
بعد از چند دقیقه ای رامین توانست مانی را با خود ببرد. برخاستم و مقابل آینه ایستادم. با دیدن صورتم که اثر انگشتان مانی بر تمام ان آشکار بود . اشک در چشمانم حلقه بست و بغضی که یک ساعت تمام گلویم را می فشرد بالاخره شکست و صدای بلند گریه ام در سکوت سنگین خانه طنین انداز شد.
******
پایان فصل سی و سوم( صفحه 431) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/skull-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:35 AM
فصل سی و چهارم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/snowing-smiley.gif
با صدای زنگ تلفن از فکر و خیال بیرون امدم و گوشی تلفن را برداشتم و منتظر شدم. پس از چند لحظه صدای رامین را شنیدم که می گفت: الو.
- بله، سلام.
- سلام ، خوبی؟
- مرسی.
- رنگ زدم حالت رو بپرسم.
- لطف کردی، بابت کارایی که کردی ازت ممنونم.
- اوضاع چطوره؟
- مانی خوشبختانه با من قهر کرده.
- امروز و فرداست که صبرش تموم بشه ، اون موقع چه کار می کنی؟
- منم تمام امیدم به توئه.
- خب پس اگر می خوای کمکت کنم بهتره جریان رو از اول برام تعریف کنی.
- جریانش خیلی طولانیه، پول تلفنت زیاد می شه.
- تو نگران پول تلفن من نباش.
- نگران خودم چی؟ اگر مانی زنگ بزنه و بفهمه تلفن اشغاله منو می کشه.
- نترس، من هر وقت مانی طرف تلفن رفت قطع کنم.
- باور کن دوست ندارم در موردش حرف بزنم ناراحت می شم.
- می دونم ناراحت می شی ولی من برای کمک کردن به تو باید از همه چیز خبر داشته باشم در ضمن می تونی برام بنویسی.
- نه هنوز حرف بزنم بهتره، نوشتن فکر کردن می خواد اون طوری بیشتر اذیت می شم... فقط نمی دونم از کجا شروع کنم!
- از جایی که مانی به تو علاقه مند شد.
- فکر می کنم شیش، هفت ماه از ازدواج پدر و مونیکا می گذشت که مانی به من فهموند دوستم داره.
- چطوری؟
- وارد جزئیات نمی شم.
- فقط همین یکی، خیلی برام جالبه بدونم شیوه ابراز علاقه اش چطور بوده.
- حتی ابراز علاقه اشم با همه ادما متفاوت بود خیلی خونسرد اومد کنارم نشست و گفت آتوسا می دونی من خیلی دوست دارم یه دختر خوشگل مثل تو داشته باشم، یه دختر ناز که مامانش تو باشی.
- نه... خب تو چی گفتی؟!
- هیچی، فکر کردم شوخی می کنه، اخه در این مورد زیاد سر به سر دخترا میذاشت.
- خب پس چطور فهمیدی شوخی نیست.
- چون رفتارش تغییر کرده بود تا این که سالگرد ازدواج مونیکا و پدر علنا بهم گفت دوستم داره و می خواد باهام ازدواج کنه.
- خب تو چی گفتی؟
- بهش گفتم اولا من و تو به درد هم نمی خوریم در ثانی من به تو علاقه ای ندارم.
- یعنی با همین صراحت بهش گفتی!
- آره چندین بار ولی اون اهمیتی نمی داد.
- تو چرا بهش علاقه نداشتی؟
- به مانی به چشم همسرم نگاه نمی کردم، واضح تر بگم به عنوان شریک زندگی بهش علاقه ای نداشتم.
- پس چرا به خواستگاریش جواب مثبت دادی؟
- تا اون جایی که می تونستم مقاومت کردم ولی آخر بار تسلیم شدم.
- چرا؟ نکنه از طرف مونیکا و پدرت تحت فشار بودی؟
- نه، پدر و مونیکا اصلا در این باره با من صحبتی نکردن چه برسه به فشار، فقط بار دوم که جواب رد دادم مونیکا از من پرسید چون مانی برادر منه بهش جواب منفی دادی، منم گفتم نه، همین و بس.
- مگر چند بار اومد خواستگاریت؟
- چهار بار.
رامین با تعجب گفت: چهار بار!
- آره ولی بار اول دستم سر شام سوخت برای همین خواستگاری انجام نشد.
- بار دوم چی شد؟
- هیچی، با پدر و مادرش اومد خواستگاری و خودش تصمیم گرفت جواب رو سه روز بعد تلفنی از خودم بپرسه.
- چرا سه روز بعد؟
- به قول خودش می خواست سر عقل بیام ولی سه روز بعدم جوابم منفی بود.
- عکس العمل مانی چی بود؟
- تهدیدم کرد و گفت مطمئن باش تا یک ماه دیگه راضی به ازدواج با من می شی.
- توام راضی شدی ، آره؟
- حتی زودتر از یک ماه.
- بار سوم چیکار کردی؟
- یه روز داشتم از باشگاه می اومدم که منو سوار ماشین خودش کرد و باز خواسته اش رو تکرار کرد و وقتی باز جواب منفی شنید منو به اجبار برد خونه خودشون و گفت تنها راه نجاتت از این خونه اینه که به من جواب مثبت بدی.
- جلوی پدر و مادرش؟!
- نه اونا رفته بودن مسافرت.
- خب بعدش؟
- خیلی ترسیده بودم به همین خاطر قبول کردم مانیم منو رسوند خونه و رفت و فردا شب خودش به تنهایی اومد خواستگاری ولی باز من جوابم منفی بود.
- عجب رودستی خورده این مانی بدبخت، خب وقتی جوابت رو شنید چه کار کرد؟
- شب ساعت یک تلفن کرد و گفت اگه پنج شنبه دیگه که اومدم خواستگاری جوابت منفی بود پدرتو از دست میدی.
- داستان داره جنایی می شه!
- منم اول جدی نگرفتم، ولی چند روز بعد پدر با یه موتور سوار تصادف می کنه و موتور سوار فرار می کنه، فهمیدم کار مانی بوده تماس گرفتم و گفتم جوابم مثبته.
- این بار دیگه جوابت مثبت بود، آره؟
- جز این چاره ای نداشتم . به نظر تو مانی در حق من بدی نکرد؟
- چرا، ولی به مانی حق می دم... تو چیزی نبودی که به راحتی بتونه ازت صرفنظر بکنه، چون تو بهش علاقه ای نداری می ترسه از دستت بده.
- نه من با این حرف تو مخالفم... من و مانی با هم قول و قراری گذاشتیم حتی من اونو پذیرفتم و بهش علاقه پیدا کردم ولی اون منو به بازی گرفت. قول داد ولی بهش وفا نکرد، به من تهمت زد، منو متهم به خیانت کرد. هر چند قبلا هم از این حرفا می زد ولی اون مال قبل بود . قبلی که من بهش علاقه نداشتم، بهش اهمیت نمی دادم نه الان که دو ماه بود به عنوان شوهرم بهش عشق می ورزیدم، حالا فهمیدم مشکل اون ربطی به عشق و علاقه نداره اون ذاتا شکاکه ولی سعی می کرد من نفهمم. برای همین دیگه نمی تونم ببخشمش.
- چی شد سعی کردی بهش علاقه مند بشی؟
- سینا باهام صحبت کرد، ازم خواست مانی رو دوست باشم و قدر روزای جوونی رو بدونم... منم به نصیحتش گوش دادم.
- چرا؟
- چون نمی خواستم بعدا تاسف بخورم که برای حفظ زندگیم تلاش نکردم.
- چرا مانی از سینا خوشش نمی آد؟
- تا حالا جوابی براش پیدا نکردم ولی یه سوالی ازت دارم، بپرسم؟
- دو تا سوال بپرس.
- یادمه چند بار بهم گفتی تو مانی رو نمی شناسی، توی این مدت چیز مشکوکی مثل دیروز از مانی ندیدی؟
- تو چی فکر می کنی؟
- باید یه چیزایی دیده باشی؟
- درسته.
- خب منتظر چی هستی بگو.
- تو اگر بفهمی حتما به مانی می گی، اون موقع برای من خیلی بد می شه.
- نه قول میدم مانی از چیزی خبردار نشه، خواهش می کنم بگو.
- جریان شمال رو که یادته... مانی از من خواست همراه شما بیام، گویا تو عر پنج شنبه خونه ساغر دعوت داشتی، درسته؟
- پس تو تنها نبودی، نه؟
- متاسفم از این که باید بگم درست فهمیدی، مانی خیلی به من اصرار کرد تا برنامه روز پنج شنبه خودمو به خاطر دروغی که به تو گفته بود کنسل کنم.
- جریان سردرد چی بود؟ اونم دروغی بود؟
- از کجا فهمیدی؟
- آخه همون روز باز قرار بود برم خونه ساغر.
- آتوسا ناراحت شدی؟
- نه، فقط دارم به این فکر می کنم که مانی چطور چند وقت پیش به من گفت اتوسا تو خونه ساغر نرفتی ، اون روز اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
- خب برای اینکه اون موقع فهمیده بودیم سینا برای مسابقه رفته شیراز.
- از کجا فهمیدید؟
- اخه یکی از دوستان من مربی تیم والیبال سیناس.
- پس مانی توی این مدت به تو خیلی زحمت داده.
- تو از دست من ناراحت شدی؟
- نه، تو که کاره ای نبودی، من از دست مانی ناراحتم...قرار بود کسی از مسائل ما خبر نداشته باشه.
- خب توام به سینا گفتی.
- نه من اصلا در مورد مانی و خودم با سینا حرفی نزدم، سینا از برخوردای مانی و رفتارش فهمیده بود من بهش علاقه ندارم، من به هیچ کس نگفتم که چطور با مانی ازدواج کردم تو اولین و آخرین نفری هستی که در این مورد باهاش حرف زدم.
- آتوسا بالاخره می خوای چه کار کنی؟
- نمی دونم، فکر نمی کنم راه نجاتی داشته باشم.
- یعنی تو می خوای یه عمر با فلاکت زندگی کنی؟
- مگر چاره ای جز این دارم؟
- البته، طلاقت رو بگیر.
- خوبه تو مانی رو می شناسی ، همچین می گی طلاقت رو بگیر که یکی خبر نداشته باشه فکر می کنه من الان که به مانی بگم طلاق می خوام می گه چشم خانوم، هر چی تو اراده کنی.
- خب این درست ولی نمی تونه تو رو به زور به ادامه زندگی وادار کنه.
- جدا تو این طور فکر می کنی؟
- آره، مگر تو این طوری که به اجبار و تهدید ازم بله گرفت، مجبور به ادامه زندگی ام می تونه بکنه.
- تو خیلی از مانی می ترسی.
- عقل حکم می کنه از آدم دیوونه بترسم.
- ببین تو اگر از بابت پدرت نگرانی، باید بگم نگرانیت بی مورده... هر چی باشه پدر تو شوهر مونیکاس، از علاقه مونیکا به پدرت هم خبر داری در ضمن می دونی که مانی و مونیکا علاوه بر خواهر و برادری مثل دو تا دوست هستن پس غیرممکنه مانی بلایی سر پدرت بیاره.
- من توی دنیا پدرم رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم. دلم نمی خواد به خاطر من یه تار مو از سرش کم بشه.
- آتوسا جلسه مانی تموم شد. دیگه مجبورم قطع کنم.
- خدانگهدار.
- به امید دیدار.
تلفن را قطع کردم و همان لحظه به ساعت نگاه کردم چهل و پنج دقیقه ای می شد که با رامین صحبت می کردم.دوباره روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
- آخرش که چی... یعنی تو می تونی تا آخر عمرت با مانی حرف نزنی؟
- تونستنش که آره ولی این طوری عمر و جوونی خودم تلف می شه.
- پس یعنی می خوای دوباره از نو شروع کنی؟
- نه اصلا اگر می خواست درست بشه تا حالا درست شده بود.
- تا حالا به جدایی فکر کردی؟
- نه ، چون غیرممکنه وگرنه هیچ عشق و علاقه ی به مانی دارم. حتی همون علاقه اولیه ام از دست دادم. دیگه حتی دلم نمی خواد ببینمش.
- آخه چطوری؟ دو سه روز دیگه مانی از این وضع خسته می شه و می آد یه معذرت خواهی خشک و خالی می کنه و تو رو به زور از حصار اتاقت بیرون می آره.
- خب تو بگو چه کار کنم من که عقلم به جایی نمی رسه.
با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم و گوشی را برداشتم ولی این بار برخلاف همیشه عمل کردم.پس از چند لحظه صدای مانی را شنیدم که گفت : مگر بهت نگفته...
با شنیدن صدایش دوباره عصبانی شده بودم و بدون این که فرصت بدهم جمله اش را تکمیل کند گوشی را روی دستگاه تلفن کوبیدم و در حالی که صدایم را مثل او خشن کرده بودم ، گفتم:
- مگر بهت نگفته بودم وقتی گوشی رو بر می داری اول بله نگو!
- وای آتوسا حالا دوباره می آد سراغت!
- هر غلطی دوست داره بکنه، من ازش نمی ترسم.
- دروغ می گی.
- دوباره تو حرفای مزخرف زدی؟!
- البته اگر جدیدا حقیقت حرف مزخرف شده باشه.
با صدای ماشین مانی مثل دیوانه ها به طرف در پریدم و آن را قفل کردم و در حالی که بر در تکیه می دادم لبخند تمسخرآمیزی روی لبانم نقش بست.
پس از چند لحظه مانی فریاد کشید: آتوسا درو باز کن.
عکس العملی از خودم نشان ندادم دوباره غرید: مگر من بهت نگفته بودم پشت تلفن اول حرف نزنی، پس چرا حرف زدی؟
آرام گفتم: چون می خواستم حرص تو رو در بیارم و خوشبختانه موفق شدم.
- اگر جرات داری بلند حرف بزن و محکم به در کوبید.
- اگه یکبار دیگه این کارت رو تکرار کنی کاری می کنم پشیمون بشی.
سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و گفتم: ترسیدم.
- آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها!
- خب عصبانی شو، برای من یکی مهم نیست.
- درو باز کن وگرنه در رو می شکنم و محکم تر از قبل به در کوبید.
- ترسو! پشت در بسته زبون یه ادم لال ام باز می شه.
- ترسو نیستم، فقط نمی خوام چشمم به چشمت بیفته، می فهمی؟
- باشه فقط یادت باشه خودت خواستی.
پس از چند لحظه صدای ضرباتی که به در می خورد به من فهماند مانی واقعا عصبانی شده و در حالی که ترسیده بودم اخرین تیر ترکشم را پرتاب کردم و گفتم : اگر در رو بشکنی به پدرم تلفن می زنم تا بیاد تکلیفت رو روشن کنه، می فهمی چی می گم؟
مانی که گویا تهدیدهایم را باور کرده بود مرا به حال خودم گذاشت و رفت.
این اولین باری بود که مانی را تهدید کرده بودم، نفس راحتی کشیدم و با آرامش روی تخت دراز کشیدم.
******
پایان فصل سی و چهارم( صفحه 443) http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/snort-sleep-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:36 AM
صل سی و پنجم قسمت1 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/snooze-boat-smiley.gif
دو روز بود که مانی برای دیدنم التماس می کرد. فقط پنج روز از آن حادثه می گذشت اما برخلاف مانی که این قدر برای دیدنم بی تاب بود من اصلا دلم نمی خواست مانی را ببینم. آرزو می کردم بمیرم ولی دیگر با مانی زندگی نکنم... می دانستم که مانی نهایت تا یک روز دیگر تحمل می کند و بعد از آن با اجبار وارد اتاق می شود و معذرت خواهی می کند و باز آش همان و کاسه همان و دقیقا همان چیزی که پیش بینی می کردم شد.
پس از گذشت یک هفته از آشتی من و مانی با بطور واضح تر آشتی مانی با من_ چرا که من هنوز او را نبخشیده بودم_ مانی مثل آدمی که فراموشی گرفته است هیچ چیزی را به خاطر نمی آورد. گویا باور نداشت که ده دوازده روز پیش مانند وحشی ها به جان من افتاده بود و حالا خواسته بزرگتری از من داشت. نمی دانم چطور این فکر به سرش افتاده بود و چرا می خواست وضع را از این بدتر کند؟!
- آتوسا در مورد پیشنهادم فکر کردی؟
- فکر کردن نمی خواد.
- پس موافقی ،آره؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و حرفی نزدم.
- دوباره تو منو این طوری نگاه کردی! نمی تونی بی دردسر جوابم رو بدی!
- جوابت رو دادم، تو نگرفتی.
- ممکنه از حضورتون خواهش کنم یه بار دیگه واضح تر و شفاف تر جوابتون رو بیان کنید تا من با این درک پایین که البته باعث سرافکندگی و شرمندگیه جواب رو بگیرم.
در حالی که سعی می کردم به حرفهای مانی که همراه با ژستهای مسخره آنها را بیان می کرد نخندم گفتم: نخیر، موافق نیستم.
مقابل پاهایم روی زمین نشست .
- اخه علتش چیه آتوسا؟
- علت خاصی نداره، فقط من الان آمادگی ندارم.
- می تونی بگی کی امادگی پیدا می کنی؟
- نمی دونم شاید... ساکت شدم یعنی می ترسیدم جمله ام را تکمیل کنم.
- شاید چی؟
- هیچی.
- آتوسا این حق منه، من نمی تونم از خواسته ام صرفنظر کنم.
- پس نظر من اصلا اهمیتی نداره؟
- عزیزدلم آخه این چه حرفیه می زنی؟ خودتم می دونی که من برای تو ارزش قائلم، یه کم به من فکر کن،دوست دارم یه دختر کوچولوی ناز از تو داشته باشم، دختری که منو پدر صدا بزنه، می خوام از لذت پدر شدن بهره مند بشم. و دستهایش را به دور پاهایم حلقه کرد و سرش را روی زانوانم گذاشت و گفت: خواهش می کنم آتی، خواسته ی منو براورده کن.
لحن صدایش و حالت چهره اش آنقدر غمگین بود که دلم برایش سوخت ولی دیگر نمی خواستم اشتباه دیگری مرتکب شوم و فرزند بی گناهی را وارد زندگیمان کنم. به احساسم اجازه ندادم تا بار دیگر عنان زندگی را از دستم بگیرد و در حالی که سعی می کردم لحن گفتارم خشن نباشد، گفتم: برای یه بار که شده تو منو درک کن... من به بچه علاقه ای ندارم فقط همین و بس.
مانی که از مخالفت من عصبانی به نظر می رسید، سعی دشت خونسردی اش را حفظ کند.
- این حرف آخرته؟
- حرف اول و آخرم، چون از بچه متنفرم.
- از همه ی بچه ها یا بچه ای که من پدرش باشم؟
در جوابش فقط سکوت کردم و همین باعث شد باز دیوانه شود و در حالی که شانه هایم را محکم تکان می داد فریاد زد: پس دوست داری کدوم پدرسوخته ای پدر بچه ات باشه، هان؟!
بی حوصله تر از او فریاد زدم: جون به لبم کردی، ولم کن بذار به درد خودم بسوزم و بسازم.
- کدوم درد! درد عشق های بی فرجام... تو که این حال و روز رو داشته باشی باید خدا به داد اونایی برسه که به تو دل دادن.
در حالی که به اندازه او عصبانی شده بودم شانه هایم را از دستهای قدرتمندش رها کردم و گفتم: خفه شو، دلم نمی خواد صدات رو بشنوم.
مانی که توانسته بود من را عصبانی کند لبخندی از سر لذت زد و گفت: متاسفم، ولی چاره دیگری نداری. و محکم تکانم داد و گفت: فهمیدی؟
- نه، نه، نه، نه نفهمیدم و نه می خوام بفهمم.
- چی! حرفای تازه می شنوم.... نکنه این حرفا رو کیارش بهت یاد داده، ولی از قول من به کیارش و بقیه عاشقای دل شکسته ات بگو مانی گفت اجازه نمیدم دستتون به جنازه ی آتوسا برسه چه برسه به زنده اش.
- روانی ، دیگه داری حوصله منو سر می بری... اخه چی از جون من می خوای؟
- چی بخوام بهتره. و عصبی خندید.
برخاستم و گفتم: واقعا که حرف زدن با تو کراهت داره . و ترکش کردم.
هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که موهایم به دور دستش پیچیده شد و با خشونت سرم را به طرف خودش برگرداند. چشمهایش از شدت عصبانیت برق می زد و نفس های تندش به صورتم دمیده می شد و در حالی که با حرص دندانهایش را روی هم می فشرد گفت: آتوسا بهتره عاقلانه تر روی این موضوع فکر کنی. من یک هفته بهت مهلت میدم و امدیوارم به نتیجه دلخواه من برسی و اگر احیانا نرسیدی مجبوری برخلاف میلت به خواسته من جامه عمل بپوشانی.... امروز بیست آذره می خوام برای اواخر مهر دختر کوچولوم رو بغل کنم.
یک هفته مهلت مانی به سرعت سپری شد. نمی دانستم از چه راهی وارد شوم تا مانی را از صرافت بچه دار شدن بیاندازم. آخرین فکری که به ذهن پریشانم رسیذ کمی آرامم کرده بود ولی برای این کار یک هفته دیگر مهلت می خواستم و امیدوار بودم مانی با پیشنهادم موافقت کند.
چند دقیقه ای به هشت مانده بود که مانی وارد خانه شد و از همانجا با صدای بلند گفت: آتی، کجایی؟
برای این که عصبانی نشود و برای رد پیشنهادم بهانه ای نداشته باشد از آشپزخانه بیرون امدم و گفتم: سلام.
- سلام به روی ماهت، دلم برات یه ذره شده بود.
در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم: کاری داشتی؟
یکی از آن نگاه های مخصوص به خودش را حواله ام کرد و نزدیکم امد و گفت: یعنی تو نمی دونی عروسک من، اتوسا چرا انتظار اینقدر سخت و کشنده اس؟
- یادمه پارسال این موقعها برای به دست آوردن من این همه انتظار کشیدی، فکر نمی کردم به این زودی از دستم خسته بشی و هوای بچه به سرت بزنه. اصلا نمی دونم با این طبع تنوع طلب تو چیکار کنم.
- این قدر بی انصاف نباش، اگر یه مقدار به اون مغز کوچولوت فشار بیاری می فهمی که من اگر از دست تو خسته شده بودم این همه التماس برای بچه دار شدن نمی کردم. در ضمن مطمئن باش جای تو توی قلب من محفوظه و هیچ کس دیگه نمی تونه جای تو رو بگیره. خب حسود من، متوجه شدی؟
چشمهایم را به علامت فهمیدن روی هم گذاشتم.
- مانی فدای این فهمیدنت بشه، خب نتیجه چی شد؟
چشمهایم را باز کردم و تمام التماسم را در یک کلمه ریختم و گفتم: مانی.
- جانم بگو.
- من با پیشنهاد تو موافقم ف...
مانی نگذاشت ادامه حرفم را بزنم و با شادی زائد الوصفی گفت: وای آتوسا خیلی خوشحالم کردی باورم نمی شه. نمی دونی چقدر دعا کردم که تو موافقت کنی. خیلی خانومی!
- فقط یک هفته دیگه صبر کن ، خواهش می کنم.
نگاهش را به صورتم دوخت، انگار می خواست از نگاهم بفهمد این مهلت یک هفته ای را برای چه می خواهم.
با صدای آرامی افزودم : مانی قبول می کنی؟
- باشه عزیزم یک هفته دیگه ام صبر می کنم ولی نمی خوای به من بگی این هفته با هفته دیگه چه فرقی داره؟
- هیچی، فقط می خوام با آمادگی بیشتری این مسئولیت رو به عهده بگیرم، همین.
- خوش به حال این دختر که مامانی به نازی و خوبی تو داره، کم کم داره بهش حسودی می کنم.
برای این که به چیزی شک نکند گفتم: حالا از کجا می دونی دختره؟
- آخه من فقط یه دختر می خوام که البته مثل خودت خوشگل و ناز و مامانی باشه، اینم بدون از پسرا خوشم نمی آد.
- واه! اخه چرا؟
- نمی خوام بعدا بره به دخترای مردم التماس کنه تا بهش گوشه چشمش نشون بدن.
- طعنه می زنی؟
- نه به جون تو، من که از التماس کردنم به تو پشیمون نیستم ولی دوست ندارم اونم این سختی رو تحمل کنه، تازه چه معلوم اون دختره ارزش التماس کردن داشته باشه.
- حالا از کجا معلوم پسره مثل تو عاشق پیشه بشه؟
- اینم یه حرفیه، ممکنه اخلاقش به تو و شهرام ببره ولی من جرات ریسک کردن ندارم... تو باید به من یه دختر ملوس هدیه بدی.
در حالی که به انتظارات مانی می خندیدم گفتم: متاسفم دیگه اینو نمی تونی با زور و اجبار به دست بیاری، فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده باشه این عادت بد رو ترک کنی.
- حالا ببین به این یکیم می رسم.
- امیدوارم.
برای اولین بار احساس کردم می توانم جلوی مانی بایستم. هر چند از یک طرف عذاب وجدان داشتم ولی سعی می کردم به آن فکر نکنم و مطمئن بودم تصمیم درستی گرفته ام!
دلم به حال این طفل به دنیا نیامده می سوخت. طفلی که پدری چنین خودخواه داشته باشد که حتی در مرئد حنسیت فرزندش میل و اراده ی خود را دخالت دهد. واقعا از این خلقت خداوند متعجب بودم مگر جنسیت بچه هم دست من بود که حتما از من دختر می خواست.
آنقدر در فکر بودم که ناگهان صدای خودم را شنیدم که می گفتم: ( خدایا خودت باید فکری به حال این بندگانت بکنی)
در حالیکه مانی با تعجب نگاهم می کرد گفت: کدوم بندگانت؟
لبخندی زدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم و با صدای آرامی نالیدم: می دونی مانی داشتم به این فکر می کردم که اگر من به جای دختر برات پسری به دنیا بیارم اون موقع تکلیف من و اون چی می شه، تو چه کار می کنی؟
- تو خودت رو ناراحت نکن، من خیالم راحته و فکر همه جاش رو کردم.
در دلم گفتم: خدایا شکرت اینم به خیر گذشت و برای اینکه باز دسته گل دیگری به آب ندهم برای تهیه غذا به آشپزخانه رفتم.
این یک هفته هم به سرعت سپری شد. در طول این یک هفته مانی حتی یک بار هم عصبانی نشد. وقتی شور و شوقش را می دیدم دلم به حالش می سوخت ولی دلم نمی خواست این بار هم گول رفتارهای متغیر مانی را بخورم و به سرعت جای این احساس دلسوزی را موجی از تنفر گرفت.
صفحه 451 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sneaking-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:37 AM
فصل سی و پنجم قسمت 2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/soccer-smiley.gif http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/soccer-smiley.gif http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/soccer-smiley.gif
مانی خودش را مالک من می دانست و می بایست هر طور او دوست داشت عمل می کردم. در واقع برای او عروسکی بودم که کوک شده بودم تا خواسته های او را براورده کنم. خواسته هایی که ناشی از تربیت غلط او بود. برای او تنها خودش و خواسته هایش مهم بودند و البته من که مثل ثروتش بودم و نهایت تلاشش را می کرد تا من را از دست ندهد و به قول خودش به رقبا اجازه نمی داد حتی شبها خواب من را ببیند چه رسد به بیداری. همین افکار و عقاید او سبب می شد در باورم تردید نداشته باشم. به نظر من مانی واقعا بیماری روانی داشت.
صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن کاغذی بر روی آینه کنجکاو شدم تا بدانم مانی چه امیر جدیدی صادر کرده و به طرف آینه رفتم و در حالی که موهایم را برس می کشیدم شروع به خواندن کردم:
آتوسای عزیزم سلام
صبح که خواب بودی نگاهت کردم به نظرم اومد فرق کردی چطوری بگم یعنی خیلی شبیه مامانا شده بودی، نمی دونم این مدت رو چطوری سپری می کنم، بعد از گرفتن نتیجه آزمایش می خوام این خبر شادرو به همه بد این طوری خیال همه راحت می شه مواظب خودت باش و البته اگر نخندی مواظب دختر کوچولوم.
قربان تو: مانی
- حتما منظورش از خیال همه راحت می شه خیل عظیم کشته مُرده های منه... یعنی واقعا به این حرفایی که می زنه اعتقاد داره و یا همین طوری یه چیزی می گه... وای که اگه این مظنونین بفهمن مانی در موردشون چه فکرایی می کنه از تعجب سکته می کنن! آخه خدایا چرا منو از دست مانی خلاص نمی کنی و کاغد را در دستم مچاله کردم.
می بایست به فکر راه حل جدیدی باشم. به محض این که مانی جواب منفی را گرفت مرا نزد بهترین متخصصان می برد و آنجا بود که دست من رو می شد.
یک ماه تمام در دلهره و اضطراب سپری گشت . از روزی که آزمایش دادم تا دو روز بعد که قرار بود مانی جواب آزمایش را بگیرد به شدت عصبی بودم ولی سعی می کردم جلوی مانی رفتارم طبیعی باشد تا شکش برانگیخته نشود. قرار بود مانی عصر جواب آزمایش را بگیرد. از صبح آنقدر از سر اضطراب و تشویش قدم زده بودم که دیگر رمق نداشتم قدم از قدم بردارم. با شنیدن صدای ماشین مانی ترس تمام وجودم را چنگ زد و با توانی که برایم عجیب بود به طرف کاناپه چرمی گوشه هال دویدم و روی آن دراز کشیدم و کتابی را که از قبل آنجا گذاشته بودم باز کردم و فقط به سطور آن چشم دوختم.
چند ثانیه بعد مانی با شدت در اتاق را باز کرد و به دنبال من همه جای خانه را نگاه کرد و در آخر نگاهش به رویم ثابت ماند. پس از چند لحظه با چهار گام بلند خود را به من رساند. ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمهایش با سردی مرگ آوری به من دوخته شده بود و برگه جواب آزمایش در دستش مچاله شده بود.
یعنی از جواب منفی این قدر خشمگین شده بود؟ زیر نگاه سنگینش کلافه شده بودم، خواستم برای خالی نبودم عریضه حرفی بزنم ولی زبانم چنان سنگین شده بود که قدرت نداشتم تکانی به آن بدهم.
کاغذ را به طرفم پرتاب کرد و با لحن غمگینی گفت: تو با من چکار کردی؟
ناگهان به طرفم یورش آورد و در یک آن از روی کاناپه بلندم کرد و فریاد کشید : چرا؟
هیچ جوابی نداشتم تا آتش خشمش را فرو نشانم و بی هیچ واکنشی به مانی نگاه کردم تا کمربندش را از پل های شلوارش بیرون کشید و آن را با بدنم آشنا کرد... به هر طرفی که می دویدم مانی جلویم ظاهر می شد و ضربه دیگری بر بدنم وارد می کرد ...از شدت درد فریاد می کشیدم و التماس می کردم ولی مانی گویا نمی شنید. در آخر صورتم را در میان دستهایم پنهان کردم و روی مبل افتادم. ضربات کمربند بر بازوان و کمر و پاهایم خورد ولی دیگر توانی برای فرار نداشتم حتی دیگر نمی توانستم بر اثر ضربات کمربند فریاد بکشم و تنها ناله های خفیفی از گلویم خارج می شد. پس از چند لحظه مانی هم از زدنم خسته شد . با خشونت موهایم را کشید و صورتم را به طرف خودش برگرداند و در حالی که با شدت نفس نفس می زد گفت: وای به حالت اگه دفعه دیگه منو به بازی بگیری، مطمئن باش می کشمت، فهمیدی؟!
چشمانم از شدت ناتوانی روی هم افتادند و مانی به گمن این که من حرفش را فهمیده ام رهایم کرد و دیگر هیچ نفهمیدم.
روی تخت خوابیده بودم و ملحفه تا گلویم کشیده شده بود و مانی پایین تخت نشسته بود و در سکوت سیگار می کشید چنان تشنه بودم که انگار سالها آب نخورده بودم. مانی با دیدن چشمهایم که باز شده بودند سراسیمه به طرفم آمد و گفت کجات درد می کنه آتوسا؟
می خواستم فریاد بکشم به برکت وجود تو تمام بدنم ولی دیگر نمی خواستم با مانی همکلام بشوم. با مشقت زیاد صورتم را برگرداندم. چطور می توانست این سوال را بپرسد یعنی واقعا نمی دانست.
با شنیدن صداهایی از بیرون اتاق این سوال به ذهنم رسید که چه کسی می تواند باشد و مانی که تعجب من را دید گفت: رامینه. راستش وقتی تو بیهوش شدی من خیلی ترسیدم برای همین بهش گفتم بیاد.
با خشم صورتم را از او برگرداندم . در همین موقع رامین دارو به دست وارد اتاق شد و سلام کرد. از شدت خجالت و عصبانیت می خواستم به جایی فرار کنم که دست هیچ احد الناسی به دستم نرسد.
- بهتری، کجات درد می کنه؟
برای این که از دست او خلاص شوم به تندی گفتم: من فقط به تنهایی احتیاج دارم.
با اشاره رامین مانی سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و رفت.
- خب حالا لطفا وضعیتت رو تشریح کن.
- مثل این که تو متوجه منظورم نشدی، نمی خوام کسی رو ببینم.
- منم کسی رو بیرونش نکردم و البته فکر نمی کنم خودمم کسی باشم، ناسلامتی من پزشک معالج توأم.
- مطمئنا اگر به پزشک احتیاج پیدا کردم با پزشک خانوادگیمون تماس می گیرم.
- دیگه داری کم لطفی می کنی، مگر من از اون پیرمرد چی کم دارم، تازه خیلیم خوش تیپ ترم.
- خب این نظر توئه ولی من الان حال و حوصله بحث کردن ندارم، بهتره بری.
- اتفاقا منم عجیب بی حوصله ام، حالا گوش کن، می دونی که مانی تو رو پیش هیچ پزشکی نمی بره، پس اگر می خوای هر چه سریعتر آثار این حملات وحشیانه از روی بدنت محو بشه و اون جاهایی که با سگک کمربند پاره شده عفونت نکنه باید با من همکاری کنی... حالا مثل یه دختر خوب بگو الان کجات درد می کنه؟
- همه ی بدنم.
- یه قرص مسکن می خوری بعد از مدت کمی دردت ساکت می شه و امان این پماد رو روی زخمات می زنی البته زخمات عمیق نیست و اگر پماد رو مرتب استفاده کنی نهایت دو هفته دیگر اثری از آثارشون نیست و لیوان آب و قرص را به طرفم گرفت.
با یک جرعه آب قرص را بلعیدم و گفتم: ممنون، حالا اگر ممکنه...
نگذاشت حرفم را تکمیل کنم و در حالی که اخم کرده بود گفت: خیر ممکن نیست، من تا ندونم شما دو نفر چه مرگتونه از جام تکون نمی خورم. دیوونه فرض کم سگک کمربند خورده بود توی چشمت، اگر کور شده بودی چه کار می کردی؟!
- من خودم به اندازه کافی غم و غصه دارم تو دیگه نمک روی زخمم نپاش.
- من نمک می پاشم یا تو، من نمی دونم تا کی می خوای کتک بخوری و صدات در نیاد... خب طلاق مال همین روزاست.
- من از خدامه طلاق بگیرم ولی مانی غیرممکنه منو طلاق بده .اصلا تو که این قدر خونسرد حرف می زنی برو یه طوری تشویقش کن منو طلاق بده، اگر این کار رو برای من بکنی تا عمر دارم ممنونت ام.
- من؟!
- آره تو، اصلا می دونی چیه، تو فقط بلدی رجز بخونی ولی موقع عمل کنار می کشی.
صفحه 458 http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/snyting-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:39 AM
فصل سی و پنجم قسمت3 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/snoshovelf-smiley.gif
به طرفم خم شد و در حالیکه سعی می کرد تن صدایش را پایین بیاورد، گفت: تا حالا هیچ کس جرات نکرده با من این طوری حرف بزنه اما برای این که بهت ثابت کنم آدم ترسویی نیستم فردا با مانی صحبت می کنم و بهت خبر می دم.
از سر ذوق لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم خبرای خوبی برام بیاری در ضمن اگر تونستی یه کاری کنی که مانی به جای تو بره آلمان خیلی خوب می شه.
- چه کاری؟ تو که خودت خوب می دونی نمی شه سر مانی رو کلاه گذاشت.
- من نمی تونم ولی تو می تونی... اتفاقا مانی از تنها کسی که حرف شنوی داره تویی... خواهش می کنم کمکم کن.
- ببینم چه کار میشه کرد.
- رامین تو که از دست من ناراحت نشدی؟
رامین بدون این که حرفی بزند در سکوت نگاهم کرد.
- پس معلومه که ناراحت شدی.
- می دونی آتوسا تو خیلی قدرنشناسی. من هر کاری که برای تو می کنم باز تو بهم کم محلی می کنی... نمونه اش امروز مثلا با مانی دعوات شده ولی جواب منو سر بالا می دی، انگار عادت کردی تلافی همه رو سر من دربیاری.
- خب نمی خواستم منو توی این وضعیت ببینی، هر چی باشه منم آدمم،غرور دارم.
حلقه اشکی که در چشمانم بود روی گونه هایم جاری شد.
- وای آتوسا دیگه گریه نکن... من همین طوریم دلم می خواد مانی رو بکشم دیگه نمی خواد با این گریه هات تحریکم کنی.
- نمی خوام تحریکت کنم ولی تو با حرفات ناراحتم کردی، من آدم قدرنشناسی نیستم، ولی اگر کم محلی به تو شده عمدی نبوده، فکر می کردم وضعیت منو درک می کنی...در هر صورت ازت معذرت می خوام.
- به معذرت خواهی نیازی نیست، فقط یه کم با من مهربونتر باشی کافیه و اما در مورد خواهش دومت مطمئن باش این شنبه مانی به جای من میره آلمان...حالا بخند تا برم.
لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
- سعی کن بخوابی، فعلا خدانگهدار.
سری به علامت خداحافظی تکان دادم و چشمانم را بستم.
خیلی خسته بودم و به افکارم اجازه ندادم مانع خوابیدنم شوند... نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با نوازش موهایم از خواب بیدار شدم.
- آتوسا پاشو شام بخور.
آنقدرگرسنه بودم که بدون مقاومتی سر جایم نشستم. مانی سینی غذا را روی پاهایم گذاشت که با در هم رفتن چهره ام فوراً آن برداشت و گفت: ببخشید ، یادم رفت.
ظرف سوپ را به طرفم گرفت و گفت: می دونم که دوست نداری از دست من غذا بخوری ولی چون ضعف داری اجازه بده من کمکت کنم .و قاشق را مقابل دهانم گرفت.
وقتی احساس گرسنگی ام مرتفع شد با بی حالی دوباره دراز کشیدم و چشمانم را بستم. دلم می خواست هر چه سریعتر مانی از اتاق بیرون برد. بالاخره پس از چند دقیقه مانی آباژور را خاموش کرد و رفت.
برای چند ثانیه دلم برای مانی سوخت ولی وقتی به یاد کتکهای چند ساعت قبل افتادم موجی از تنفر احساس دلسوزیم را کنار زد... خیلی دلم می خواست بدانم مانی چطور فهمیده بود که من قرص مصرف می کردم.
با شنیدن صدای پایش چشمانم را سریع بستم. پس از چند لحظه بوی ادکلن و نفس های آرامش را که به صورتم دمیده می شد، حس کردم.
- آتی، آتوسای من چیزی نمی خوای؟
- سعی کردم پلک نزنم تا فکر کند خوابیده ام و خوشبختانه موفق شدم. آرام دستم را بوسید و صورتش را در کف دستم پنهان کرد... آرام چشمایم را باز کردم. مانی کنار تخت روی زمین نشسته بود و آرام و بی صدا می گریست. باور کردن این موضوع مشکل بود. شاید خواب می دیدم .ولی شانه هایش که تکان می خوردند و دست من که با اشکهای گرمش خیس شده بود گویای این واقعیت بود که من خواب نیستم... تعجب کردم و با خودم گفتم: مانی چطور ممکنه بتونه گریه کنه، مگه اون جز خشونت کار دیگه ای بلد بوده و من نمی دونستم؟! ... ای کاش می دونستم به خاطر چی گریه می کنه.
- یعنی این قدر از دست من ناراحته که این طوری زار می زنه؟
- آه خدایا یعنی مانی می تونه غیر عذاب چیز دیگه ای برای من باشه... یعنی این قدر به بچه علاقه داره؟
- نه خیر به بچه علاقه نداره، فقط از دست تو به این حال و روز افتاده.
- مگر من چه کار کردم، تازه اگر کسی باید گریه کنه من مستحق ترم.
- برای این که تو همیشه یه طرفه به قاضی میری، بهش راست و پوست کنده می گفتی تا اخلاق و رفتارت رو عوض نکنی از بچه خبری نیست.
- خب اگه مثل دفعه قبل تظاهر می کرد چی؟ اون موقع چه کار می کردم؟
- در هر صورت تو کار خوبی نکردی، تو غرور اونو شکستی.
- من از اول گفتم فعا بچه نمی خوام، ولی اون با اجبار و اصرار و خشونت از من بچه خواست، من مجبور بودم جز اون کار دیگه ای نمی تونستم بکنم در ضمن مگه خودت ندیدی وقتی گفتم مخالفم چطور وحشیانه بهم حمله کرد و خواسته اش رو دوباره بهم تکرار کرد.
- ای کاش کمی دلداریش می دادی.
- نع ، نع ، نع... اینو از من نخواه، من واقعا از مانی منزجر شدم، ما واقعا به آخر خط رسیدیم. بهتره تا کار به جاهای باریکتری کشیده نشده از هم جدا بشیم.
- اون یه ذرع عقلتم از دست دادی، اخه دیوانه مانی مگر تو رو طلاق میده، حتی اگر دوستت نداشته باشه باز طلاقت نمیده.می دونی که می تونه بره یه زن دیگه بگیره و بیاره اینجا، از دست توام کاری بر نمی آد... تو مجبوری با مانی بسازی یا زنش نمی شدی یا حالا که شدی تا آخرش وایسا.
- نمی تونم دیگه کشش ندارم، ظرفیتم تکمیل شده، می فهمی؟
- نه نمی فهمم.
- گمشو، حوصله ندارم آخر شبی به حرفای مفت تو گوش بدم.
با شنیدن زمزمه های مانی به خودم آمدم و تماش هوش و حواسم را جمع کردم تا بفهمم چه می گوید.
- مگه من چی از دیگران کم دارم که تو منو دوست نداری ، هان؟ آخه کی زیر پای تو نشسته؟
- اِ..اِ.. باز می گه زیر پای تو نشسته! بابا به پیر به پیغمبر هیچکس زیر پای من ننشسته، چطوری اینو بهت بفهمونم... اون موقع این می گه دلداریش بده، بابا این مشکل روانی داره من که امضا ندادم تا آخر عمر با یه آدم دیوانه و شکاک زندگی کنم... من طلاقم رو می گیرم.
- صحیح! پس اون شعارهای بشر دوستانه ات الکی بود. من به خاطر پدرم با مانی زندگی می کنم. تو چقدر ساده ای به قول رامین، مانی غیرممکنه به شوهر خواهرش صدمه بزنه در ضمن فکر نمی کنم که هنوزم آش دهن سوزی براش باشم.
- تو می تونی این طوری فکر کنی.
- هر جور دلم بخواد فکر می کنم، توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی، اصلا اگر من نخوام با تو بحث کنم چه کار باید بکنم، همین الان راهتو می گیری و میری پشت سرت ام نگاه نمی کنی تا وقتی ام خودم اراده نکردم ظاهر نمی شی و افاضه فیض نمی کنی، فهمیدی؟
- آره فهمیدم.
- خوبه پس لطفا تشریف ببرید.
- باشه میرم فقط آخرین حرفم رو میزنم و میرم.
- هر چند که علاقه ای به شنیدن حرفت ندارم ولی برای این که سریعتر رفع زحمت کنی بگو.
- می دونی چیه تو همیشه وقتی کم می آری عصبانی می شی و منو از ذهنت بیرون می کنی ولی این راهش نیست.
******
پایان فصل سی و پنجم(صفحه 464)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/sneezing-smiley.gif
M.A.H.S.A
11-16-2011, 02:40 AM
فصل سی و ششم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/splum-fairy-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/splum-fairy-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/splum-fairy-smiley.gif
- آتوسا مثل این که مانی خواب تازه ای برات دیده.
- چی شد؟... با مانی حرف زدی؟ کامل برایم تعریف کن.
- اوهوم، البته یه طوری که خیلی ضایع نباشه... به صورت غیر مستقیم بهش گفتم اگر آتوسا بهت علاقه نداره چرا راهتونو از هم جدا نمی کنید، زندگی دو روزه، آدم باید خوش باشه شمام که همیشه با هم دعوا دارید و اعصاب همو داغون می کنید پس چرا یه کاری نمی کنید که هر دو نفرتون راحت بشید و از این حرفا...
- خب مانی چی گفت؟
- هیچی، یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: "مشکل من با یه دختر خوشگل و مامانی حل می شه."
- پس یعنی هیچی.
- یعنی چی هیچی؟من اصلا نمی فهمم تو چرا بعضی مواقع این قدر خونسردی ! تو اصلا می دونی بچه دار شدن یعنی چی؟ هان تو می دونی؟
به انتظار جواب به صورتم خیره شده بود.پس مانی به او نگفته بود این بساط سر بچه بوده حالا چرا فقط خدا می دانست.
- نکنه داری به این فکر می کنی که فکر جالبیه و با یه بچه اخلاق و رفتار مانی خوب می شه؟
از این که من را این قدر بچه فرض کرده بود عصبانی شدم ولی لحن گفتنش طوری بود که نتوانستم از خندیدن خودداری کنم و لبخند زدم. با دیدن لبخندم چند بار سرش را به علامت تاسف تکان داد و این حرکتش لبخندم را به خنده تبدیل کرد.
- تو رو به هر کس می پرستی نخند، آخه دیوانه این بچه برای مانی یه برگ برنده اس، می فهمی چی می گم؟
خودم را کنترل کردم و گفتم: آره می فهمم.
- خب حالا چه کار می کنی؟
- چه کار می تونم بکنم؟
- بگو می خوام ازت جدا بشم.
- با این بدن کوبیده ای که دارم دیگه حال و حوصله کتک خوردن مجدد ندارم. حداقل یه پیشنهاد بده که ضرر جانی برام نداشته باشه.
- نترس فکر نمی کنم دیگه جرات کنه دست روی تو بلند کنه، در ضمن این که خودت بگی خیلی تاثیر گذاره.
- چه جالب! می شه بگی مانی از چی ترسیده که دیگه قصد کتک زدن نداره؟
- گفتم آتوسا قصد داشته بره پزشک قانونی طول درمان بگیره ولی من منصرفش کردم و از طرف تو قول دادم دیگه دست روی اون بلند نمی کنی.
- چرا تا به حال به فکر خودم نرسیده بود؟!
- ببین آتوسا اگر گفت طلاقت نمی دم بگو اشکالی نداره فقط من زیر یه سقف با تو زندگی نمی کنم و می رم خونه پدرم . این طوری می فهمه تصمیمت جدیه.
- ولی اگر برم اون جا، پدر حتما مونیکا رو می فرسته خونه پدرش، من نمی خوام این وسط زندگی پدر و مونیکا از هم بپاشه.
- تو مثل اینکه به همه فکر می کنی به جز خودت.
- نه این طور نیست، ولی دلم نمی خواد مونیکا از عشقش به اجبار دست بکشه، اون به اندازه کافی از بی اعتنایی پدر رنج می بره، دیگه لازم نیست من غم و غصه اش رو اضافه کنم.
- خوش به حال مونیکا ولی با طلاق تو این امر خواهی نخواهی پیش میاد... نکنه تو بخاطر زندگی و خوشی مونیکا حاضر به خراب کردن زندگیت و جوونیت هستی؟
- نه ، ولی...
- ولی چی؟
- نمی دونم.
- با مانی صحبت می کنی؟
- آره، ولی مطمئنم بی فایده اس... راستی برنامه آلمان چی شد؟
- فکرش رو کردم نگران نباش. یک روز قبل از پرواز بهش می گم.
- مرسی، من روی کمک تو خیلی حساب می کنم.
- خواهش می کنم، من دیگه باید برم، کاری نداری؟
- نه خدا نگهدار.
دستم را فشرد و گفت: به امید دیدار. و رفت.
جلوی در مکثی کرد و برگشت.
- آتوسا مراقب خودت باش، متوجه ای؟
- آره متوجه ام.
- نه خیر نیستی، منظورم بچه اس. بازم سفارش می کنم مراقب باش اونم خیلی زیاد.
از صراحت کلام رامین سرم را پایین انداختم.
- پس خیالم راحت باشه؟
سرم را چند بار به علامت مثبت تکان دادم. پس از چند لحظه سرم را بلند کردم. رامین رفته بود.
با رفتن رامین به فکر فرو رفتم. می خواستم جمله ای ناب پیدا کنم تا تاثیر لازمه را بر مانی داشته باشد و نتواند با تصمیم من مخالفت کند. کلامی که به او بفهماند چه قدر از زندگی کردن با او بیزار هستم مردن را به ادامه زندگی با او ترجیح می دهم.
نمی دانستم عکس العمل مانی وقتی این حرفها را بشنود چیست... حتما با کمربند ادب سیاه و کبودم می کرد تا دیگر این فکرها به ذهنم خطور نکند چه برسد به این که آنها را به زبان بیاورم. به درگاه پروردگار دعا کردم تا مانی با تقاضایم موافقت کند.
تا زمانی که مانی به خانه امد فکر می کردم ولی به نتیجه مطلوبی نرسیده بودم. چند دقیقه بعد مانی به سراغم آمد و گفت: آتوسا شام.
- میل ندارم.
- میل ندارم، نداریم! پاشو ببینم ضعف می کنی.
با اکراه برخاستم و سر میز رفتم. مانی برایم غذا کشید و در حالی که قاشق و چنگال را به دستم می داد گفت: بخور.
با بی میلی چند قاشق خوردم و بشقابم را کنار زدم.
بشقاب را مقابلم گذاشت و گفت: غذات رو تموم کن.
بدون توجه به حرفش لیوانی نوشابه برای خودم ریختم و جرعه جرعه آن را نوشیدم که گفت: دست از لجبازی بردار.
- میل ندارم، مگر غذا خوردنم اجباری شده؟
- چه اجباری عزیزم، من برای خودت می گم.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: عجب!
در حالی که دندانهایش را بر هم می فشرد، گفت: اجازه میدی برای یک شب ام که شده بدون جر و بحث شام بخوریم؟
- اتفاقا منم خیلی دلم می خواد این آرزو تحقق پیدا کنه.
مانی لبخندی زد و گفت: پس بیا از الان شروع کنیم . و قاشق و چنگال را به طرفم گرفت و گفت: آفرین دختر خوب.
- ولی برای شروع یه کم دیر شده .و برخاستم. ولی هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودم که مانی بازویم را گرفت و گفت: بیا این جا ببینم و با خشونت به طرف کاناپه کشیدم.
- معنی این حرفت چی بود؟
- فکر نمی کنم منظورم رو نگرفته باشی؟
- تا عصبانی نشدم جواب سوالم رو بده.
سعی کردم مثل همیشه زود عقب نشینی نکنم و با شجاعت حرفم را بزنم و گفتم: بهتره خونسرد باشی چون می خوام باهات صحبت کنم.
مانی برای اولین بار کوتاه امد و در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت: گوش میدم.
هول شده بودم و هر چی به مغزم فشار می اوردم نمی توانستم جمله هایی که از عصر تا شب آماده کرده بودم را به خاطر بیاورم. زیر نگاه نافذ مانی کلافه شده بودم ولی با این حال سعی کردم خونسرد باشم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببین مانی دلم می خواد منطقی باشی . در ضمن بدون که من تصمیم خودمو گرفتم پس سعی نکن منو منصرف کنی.
- یه مقدار دیگه طولش بدی منو می کشی و خلاصم می کنی بگو دیگه چه فگری تو سرته؟
- مانی من خیلی خسته شدم،دیگه کشش ندارم، نمی تونم این وضع رو تحمل کنم.
- یعنی چی، کدوم وضع؟!
- چرا نمی فهمی؟! من و تو با هم هیچ نقطه مشترکی نداریم.
- چون تو نمی خوای.
- بس کن مانی... در مورد خواستن و نخواستن منم حرف نزن.
- پس در مورد چی حرف بزنم؟
- تو نمی خوای حرف بزنی، من هیچ امیدی به بهبودی این وضع ندارم پس لازم نمی بینم که خودمون رو بیشتر از این عذاب بدیم.
- همه چیز درست می شه فقط یه کم صبر و حوصله لازمه.
- سالی که نکوست از بهارش پیداست.
- تو خیلی بدبینی، بین همه زن و شوهرها از این مسائل به وجود میاد،منحصر به من و تو نیست که تو احساس بدبختی می کنی، مشکل من و تو با یه دختر کوچولو حل می شه.
- مانی مثل این که تو متوجه نمی شی، من دارم جدی حرف می زنم.
- منم جدی گفتم، یه دختر شیرین و دوست داشتنی به زندگی امیدوارت می کنه.
- مانی اسم بچه رو نیار.
- چرا؟ من فکر می کنم که الان موقع مناسبیه.
- این نظر توئه، اگر فکر می کنی بتونی با وجود بچه من به این زندگی پایبند کنی سخت در اشتباهی.
- آره تو بی عاطفه تر از این حرفایی، اگر یه ذره رحم توی وجودت بود اون کار رو با من نمی کردی... تو آبروی منو جلوی سامان بردی، وقتی بهم گفت خانومت اشتباهی قرص ضدبارداری مصرف می کرده تمسخر رو توی چشماش می دیدم، چشماش می گفت مانی خیلی احمقی که به حرفای این جنس به ظاهر لطیف و ظریف اعتماد کردی.
- این برات تجربه ای شد که دیگه چیزی رو با زور و اجبار از کسی نخوای.
- تو کسی نیستی، تو همسر منی و باید از من حرف شنوی داشته باشی.
- جداً! این مزخرفات رو کی بهت گفته؟
- قانون، دین.
- آهان تو از بین تمامی دستورات دینی و قانونی همین یکی رو یاد گرفتی، عجب هوشی بهت تبریک می گم، دین شما بهتون دستور نداده با خشونت با زن رفتار نکنید، حتما این دستورای جعلی رو طایفه شما وارد دین و قانون کردن... من برای این دین و قانونی که زن مرد ضرب و شتم قرار بگیره و کسی به دادش نرسه ذره ای ارزش قائل نیستم. اون موقع می گن چرا مردم خودشون مجری عدالت می شن؟ و به مانی که دهان باز کرده بود تا چیزی بگوید مهلت ندادم و گفتم: به هر حال من تصمیم خودمو گرفتم فقط خواستم اطلاع داشته باشی... من دیگه نمی خوام با تو زندگی کنم.
مانی با ناباوری به من خیره شده بود . پس از چند لحظه که انگار تازه معنی حرفم را فهمیده بود با صدای لرزان گفت:آتوسا بگو که داری شوخی می کنی؟!
- متاسفانه نه، باور کن توی زندگی هیچ وقت به اندازه الانم جدی نبودم.
- آتوسا زندگیمون رو به همین راحتی خراب نکن.
- من خرابش نکردم حتی می خواستم رو به راهش کنم ولی تو نذاشتی.
- آتوسا یه فرصت دیگه بهم بده، جبران می کنم.
- نه مانی، دیگه خیلی دیر شده، متاسفم که دیگه ذره ای به قول و قرارت اعتماد ندارم.
- این طوری حرف نزن، من طاقت ندارم.
- دلم می خواد بی سر و صدا و توافقی کار رو تموم کنیم.
دستم را در دست سردش گرفت و با آوای غمگین و ملتمسانه ای گفت: آتوسا بهت التماس می کنم این بحث رو تموم کنی.
- باشه، ولی من سرم حرفم هستم. و برخاستم.
- باشه آتوسا من از خواسته ام صرف نظر می کنم هر وقت او خواستی بچه دار می شیم.
- مانی موضوع بچه نیست، موضوع مهمتر از این حرفاست... من و تو به آخر خط رسیدیم، اصلا ازدواج ما از اول غلط بود پس هر چه زودتر از هم جدا بشیم به نفع هر دو مونه.
- آخه کی این فکر رو توی سر تو انداخته؟
- بس کن مانی! من از دست این افکار تو می خوام خودمو حلق آویز کنم... آخه کی این فکر رو توی سر من انداخته؟! این نتیجه کارای خودته. بعد از این که فهمیدم دو ماه تمام منو به بازی گرفته بودی به این نتیجه رسیدم... می دونی من و تو اون قدر از هم دور شده بودیم که هر چه قدرام به طرف هم بدویم باز به هم نمی رسیم.
- آخه تو چطوری دلت می آد امید منو به باد بدی؟
- همون طوری که تو تموم امیدای منو به باد دادی و احساس منو زیر پات لگدمال کردی.
مانی که دید با ریشخند نمی تواند به راهم بیاورد سعی کرد که با خشونت به نتیجه دلخواهش برسد و گفت: به هر حال من تو رو طلاق نمی دم چون من تو رو دوست دارم و مطمئن باش که قانونم از من حمایت می کنه.
- نه تو، نه قانونت نمی تونه منو مجبور به ادامه زندگی با تو بکنه.
- می بینیم!
- من مردن رو به زندگی کردن با تو ترجیح می دم، پس یقین داشته باش اگر آزادم نکنی خودمو می کشم.
- من ترجیح می دم بمیری تا تو رو طلاق بدم تا بتونی با اون پدرسوخته ازدواج کنی.
با خودم گفتم: مانی بدون شک مشکل روحی روانی داره، آخه من چطوری می تونم چنین آدم دیوونه ای رو قانع کنم.
- تو غیر قابل تحملی!
- چرا؟ چون فهمیدم تو به خاطر یه بی سر و پا می خوای زندگیمون رو خراب کنی؟
- تو چه طوری به این نتایج موهوم و خیالی رسیدی؟ من فکر می کنم تو رو باید توی بخش ناهنجاری های حاد بستری بعید می دونم آدمی روانی تر از تو روی کره زمین پیدا بشه!
- در هر صورت من حرفم رو زدم، من تو رو نگرفتم که سر سال طلاقت بدم... فکر می کنم اگر به اون شازده ای که زیر پات نشسته بگی من چی گفتم راضی نمی شه تو اول جوونی خودتو بکشی، چون اسم تو درصورتی از توی شناسنامه من خط می خوره که مرده باشی.
- برای من اصلا مهم نیست که تو طلاقم بدی یا ندی. فقط بدون که نمی تونی منو به زور توی خونه نگهداری، مطمئن باش که با تو ، توی یه خونه زندگی نمی کنم، متوجه شدی؟
مانی دوباره خواست با قولهای دروغی بازی را به نفع خودش به پایان رساند و گفت:آتوسا اگر این تهدیدا صرفا برای اینه که من اخلاقم رو درست کنم، باشه، من بهت قول می دم که رفتارم رو اصلاح کنم، توام دیگه بدقلقی نکن، من تو رو خیلی دوست دارم. لطفا این احساس رو در من نکش.
- این قول رو دو ماه پیش ام به من دادی ولی بهش عمل نکردی. پس نباید انتظار داشته باشی گول قولای بی اعتبارت رو بخورم.
فکر می کنم آخرین جمله ام تاثیر مطلوب را بر او گذاشت چرا که پس از چند لحظه گفت: آتوسا من شنبه باید برم آلمان چهارشنبه بر می گردم فقط خواهش می کنم تا چهارشنبه هیچ اقدامی نکنی، قول میدی؟ و به انتظار جواب نگاهم کرد.
نگاهش قلبم را به درد آورد و گفتم: باشه قول می دم.
- مرسی، ولی بدون که من خیلی می خوامت. بازم فکر کن البته این موردم در نظر بگیر که من به جون خودت که از همه کس برام عزیزتره قسم می خورم که همون طوری بشم که تو می خوای و به آرامی خم شد و بوسه ی ملایمی از گونه ام برداشت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود از خانه خارج شد.
******
پایان فصل سی و ششم(صفحه 476)http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/spam-smiley.gif
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.