M.A.H.S.A
11-15-2011, 02:53 PM
** ترجمهي فارسي: همت شهبازي
آفتاب به تاراج رفته
به سوي بلنديها به راه افتاديم
سخن از آفتاب شد.
از روشنايي
که از منگولههاي ابريشمي آويزان بود.
گياهان سبز چمنزاران.
جريان روشن و سبزگون بستر آب.
نان، کار و بهشت 1
حرفهايمان پرواز کردند
پرواز آسماني2:
اي انسان مدرن
بلنديها را فتح کن!
خاک
سياه و باارزش بوده است
انسان ...
تازه نفس
و با هوس
گاو آهن
تيز و
برنده
کار فشرده
خاک شخم عميقي خورد
بذر افشانده شد.
همانگونه که
آن خداي شريف آموخته بود.3
گامها محکم و استوار بود
راهها ...
خستگي ناپذير.
2...
به بلنديها رسيديم
سخن از انسان شد.
ديديم
فميدا4 ايستاده و
شمشير عدالتش را گم کرده
و ما
از جان مايه گذاشتيم و
شمشيرش را به خودش برگردانديم
از زير هفت لايه ي سرزمين مرگ.5
اما راز مرگ انکيدو را ندانستيم6
پس...
فقط
از نام انسان پاسباني کرديم
گامها محکم و استوار بود
راهها ...
خستگي ناپذير.
3...
در بلنديها ايستاديم
اسب دوانيديم در درياها.
چادر در صحراها پهن کرديم.
استخوان به اسبها داديم
جو به سگها
خورشيد براي خوردن آب رفت
براي رخت عوض کردن.
ابر تيره فراگرفت همه جا را
شايد...
شايد...
شايد...
ميهمان يخبندان شدند
آنهايي که از پاييز جا مانده بودند
و...
در ميان ابرهاي تيره گم شدند
آنهايي که چشم اميد داشتند.
گامها محکم و استوار بود
اما راهها...
خسته.
4...
به سراشيبي افتاديم
سخن از باد شد.
از کشتيهايي که در درياهاي خروشان غرق شده بودند.
از خشک شدن مزارع.
و...
از فرو ريختن گرماي دل.
و نگاه کرديم:
جز گياهان هرز چمنزاران7
و جز حسرت در بستر آب
چيزي نديديم.
و تا چشم کار ميکرد
کسي ديده نميشد!
فقط و فقط
آن خداي شريف بود.
دست بر صورت
به حيرت عميق فرو رفته بود
و در آن دور دورها:
گامهاي خسته
راههاي خسته
گرد و خاك برپا ميكردند.
آفتاب به تاراج رفته
به سوي بلنديها به راه افتاديم
سخن از آفتاب شد.
از روشنايي
که از منگولههاي ابريشمي آويزان بود.
گياهان سبز چمنزاران.
جريان روشن و سبزگون بستر آب.
نان، کار و بهشت 1
حرفهايمان پرواز کردند
پرواز آسماني2:
اي انسان مدرن
بلنديها را فتح کن!
خاک
سياه و باارزش بوده است
انسان ...
تازه نفس
و با هوس
گاو آهن
تيز و
برنده
کار فشرده
خاک شخم عميقي خورد
بذر افشانده شد.
همانگونه که
آن خداي شريف آموخته بود.3
گامها محکم و استوار بود
راهها ...
خستگي ناپذير.
2...
به بلنديها رسيديم
سخن از انسان شد.
ديديم
فميدا4 ايستاده و
شمشير عدالتش را گم کرده
و ما
از جان مايه گذاشتيم و
شمشيرش را به خودش برگردانديم
از زير هفت لايه ي سرزمين مرگ.5
اما راز مرگ انکيدو را ندانستيم6
پس...
فقط
از نام انسان پاسباني کرديم
گامها محکم و استوار بود
راهها ...
خستگي ناپذير.
3...
در بلنديها ايستاديم
اسب دوانيديم در درياها.
چادر در صحراها پهن کرديم.
استخوان به اسبها داديم
جو به سگها
خورشيد براي خوردن آب رفت
براي رخت عوض کردن.
ابر تيره فراگرفت همه جا را
شايد...
شايد...
شايد...
ميهمان يخبندان شدند
آنهايي که از پاييز جا مانده بودند
و...
در ميان ابرهاي تيره گم شدند
آنهايي که چشم اميد داشتند.
گامها محکم و استوار بود
اما راهها...
خسته.
4...
به سراشيبي افتاديم
سخن از باد شد.
از کشتيهايي که در درياهاي خروشان غرق شده بودند.
از خشک شدن مزارع.
و...
از فرو ريختن گرماي دل.
و نگاه کرديم:
جز گياهان هرز چمنزاران7
و جز حسرت در بستر آب
چيزي نديديم.
و تا چشم کار ميکرد
کسي ديده نميشد!
فقط و فقط
آن خداي شريف بود.
دست بر صورت
به حيرت عميق فرو رفته بود
و در آن دور دورها:
گامهاي خسته
راههاي خسته
گرد و خاك برپا ميكردند.