PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند شعر از محمد هاشم اكبرياني:



M.A.H.S.A
11-15-2011, 01:52 PM
چند شعر از محمد هاشم اكبرياني:

استعاره


يكي ببرد صداي اين سر را

افتاده آن جا هي زر مي زند:

"من تنم را مي خواهم "

آخر به من چه كه دستي

بريد و انداخت آن گوشه

دروغ مي گويند كه ديو بدجنس , دختر پادشاه را دزديد و برد قصر خودش . ديو, عروسك او را با دستي پر زور دزديد. از آن روز به بعد دختر پادشاه زنداني تر از هر زنداني بود.مدام زار مي زد . شاهزاده جوان عروسك را نجات نداد, دختر پادشاه را به ملاقاتش برد . هم ديو راضي شد كه دختر را مي ديد , هم دختر راضي شد كه عروسكش را مي بوسيد , هم عروسك راضي شد كه دختر به ملاقاتش مي آمد. شاهزاده ماند وقتي همه چيز به خوبي و خوشي پيش مي رود جاي او در قصه كجاست . براي همين رفت. طفلك چه غمگينانه رفت. دلتان نسوزد . باور كنيد اگر مي ماند از اينكه جايي در دل دختر پادشاه نداشت بيشتر غمگين مي شد.

حالا مي فهميد

چرا من

به سوي سر

نمي روم ؟

-----------------------------


شكست فرا روايت ها


راهي را كه مي رفتيم

تكه تكه شد و پخش زمين

هركدام به شهري يا كه روستايي ريخت

حالا ما مانده ايم و

قطعات در هم ريخته يك پازل

ديگر اين راههاي كوچك

راه خودشان را مي روند و

بي راهي شده راه ما

اين فكر را از سر خود بيرون كنيد

كه مي شود تكه هارا جمع كردو

راهي را كه مي رفتيم دوباره ساخت

امروز بچه ها حتي

تكه اي را برداشته اندو

سوار بر آن

راه خود را مي روند

------------------------------
لذت تاريخ


لنين در اول قرن بيستم گفت:

"رفاه براي پرولتاريا"

كارگران به همين اميد

انقلابي بزرگ راه انداختند

در آخر قرن

كارگران به همان اميد

مجسمه لنين را پايين كشيدند

من درهمان حال كه ذرت بو داده مي خورم ,

چايي سر مي كشم

وموزييك ملايم گوش مي كنم

كتاب تاريخ را ورق مي زنم

-------------------------------
بازي

فرض كن پول دو بستني نداريم

يكي مي خريم و

يك لب تو

يك لب من

آنقدر جلو مي رويم كه لب هايمان

بستني را فراموش كنند

----------------------
خنده برگريه


همه مي دانند

همه مي فهمند

اگرچه شايد دير

اما مي فهمند

ديدار آن دو فنجان

- با قهوه عاشقانه بر ميز كافه-

ديوار بلندي از سايه است

كه نمي توان به آن تكيه داد

بيچاره, مدهوش از نوش آن قهوه

تكيه به ديوار مي دهد

ويكي از بالا

به گريه فردايش مي خندد

-----------------------
خلاص


هر چيزدر گوشه اي نشسته

بافتني مي بافد

زمستاني در كار نيست

سرت به كار خودت كه مشغول مي شود

دست ها راه خود را مي گيرند و مي روند

بعد

هر دست مي ماند وراه خود

وهيچ چيز

دست هيچ چيز را نمي گيرد