توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سفر عشق | مریم قلعه گل
R A H A
11-14-2011, 08:52 PM
نام کتاب: سفر عشق
نویسنده: مریم قلعه گل
چاپ دوم : سال 85
انتشارات : نغمه
نوشته پشت کتاب :
... چند وقتی است که احساس می کنم زندگی ام از این رو به ان رو شده ، همه چیز در نظرم تغییر کرده و زیباتر شده، هیچ گاه فکر نمی کردم دیدن او این قدر در روحیه من تاثیر بگذارد ، او امد و عقل و احساسم را دزدید . تا به حال جرات نکردم به او بگوییم چقدر دوستش دارم. او غرور قشنگی دارد و من عاشق همین غرورش هستم، حتی لجاجت بی حدش را هم دوست دارم . کاش جرات داشتم و به او می گفتم برای اولین بار در مقابل نگاهش اسیر شدم و قلبم به خاطر عشق او تپید . عشق پاکی که حاضرم تا اخرن لحظه عمرم به ان وفادار بمانم....
منبع : نودوهشتیا
R A H A
11-14-2011, 08:52 PM
فصل اول
هوا ابری بود و گرفته. اتومبیل سیاه رنگی طبق معمول هر سه شنبه عصر وارد اسایشگاه شد. تنها سرنشین اتومبیل با دیدن تابلو و محیط اطرافش احساس بیزاری کرد، ولی عزیزی داشت که باید هر هفته به دیدنش می امد و هر بار هم پس از ملاقات با او، عشقش عمیق تر می شد .
وقتی از ماشین پیاده شد نگاهی به اطرافش انداخت تا بلکه بیمارش را ببیند، ولی با نا امیدی دریافت که او امروز هم از اتاقش خارج نشده، بنابراین با قدم های سنگین به طرف اتاق 304 به راه افتاد ، بی انکه توجه ای به نگاه های تحسین برانگیز پرستاران داشته باشد.
وارد اتاق شد . محبوبش را دید که همانطور روی تخت دراز کشیده و به نقطه ای خیره شده است . کنارش رفت و با عشق وصف نشدنی بوسه ای بر پیشانی اش نواخت و شاخه گل رز را میان انگشتانش قرار داد ولی بیمار هیچ گونه عکس العملی از خود نشان نداد.
لبه تخت نشست و شروع به صحبت کرد. ماه ها کارش همین بود؛ تمام وقت با او صحبت می کرد در حالی که می دانست مخاطبش چیزی از حرفهایش نمی فهمد. ولی او می خواست هر طور شده محبوبش را سالم ببیند و با او از احساساتش سخن بگوید.
بالاخره ساعت ملاقات تمام شد و مرد ناامیدتر از همیشه بیمارش را تنها گذاشت . قصد خارج شدن از بخش را داشت که با شنیدن صدای پرستار بر جای ایستاد و محجوبانه پرسید:
-بامن کاری داشتید؟
-بله دکتر می خواهد با شما صحبت کند.
مرد جوان لبخند تلخی زد و به طرف در اتاق دکتر رفت . وقتی وارد شد رئیس اسایشگاه با خوش رویی گفت:
-به به ، اقای دکتر ، بفرمایید بنشینید.
-می بخشید مزاحمتان شدم ولی مثل اینکه با من کاری داشتید؟
-راستش می خواستم در مورد همسرتون با شما صحبت کنم.
-بفرمایید؛ گوش می دهم.
دکتر عینکش را از روی چشم برداشت و با ان بازی کرد. هر وقت قصد داشت خبر ناراحت کننده ای را بدهد همین حالت را داشت. بالاخره با لحن غمناک گفت:
-شما خودتان بهتر می دانید که در طول این چند ماه همکاران چقدر برای همسر شما زحمت کشیده اند، ولی هیچ تاثیر مثبتی هر چند کوچک در خانم شما ایجاد نشده . به نظر من ایشان را به منزل ببرید، شاید تاثیر بیشتری در حالشان داشته باشد.
مرد نگران پرسید:
-یعنی می گویید همسر من خوب نمی شود؟
-نه پسرم، من به طور قطع نمی توانم چنین نظری بدهم چون همه چیز دست خداست، فقط منظورم این بود که شاید محیط منزل برایش بهتر باشد.
-چشم ، همین فردا کارهای ترخیصش را انجام می دهم، حالا با اجازه .
دکتر با صمیمیت دستش را فشرد و گفت:
-امید به خدا را از دست ندهید ، ان شاءالله همه چیز درست می شود.
جوان زیر لب تشکری کرد و از اتاق خارج شد.
حوصله رفتن به منزل را نداشت ولی می دانست در این شرایط بد روحی فقط در منزل خود احساس راحتی می کند.
وقتی در منزل را گشود از دیدن فضای تاریک ان دلش گرفت . چقدر دوست داشت الان همسرش به گرمی به استقبالش می امد و از بوی عطر تنش مست می شد ولی افسوس...
مثل همیشه یکراست به طرف اتاق خوابشان رفت .تمام در و دیوارهای اتاق از عکس های عروسی شان پر شده بود. عکس هایی که در انها همسرش در حالت های مختلف به چشم می خورد.
ان شب بهتری و در عین حال بدترین شب زندگی اش بود. اوایل شب همه شاد و سر مست بودند. نازنین برای لحظه ای سر جایش بند نبود و خنده از لبان زیبا و خوشرنگش دور نمی شد.
لحظات خوب و خوشی بود، اما ان خبر بد باعث شد همه چیز بهم بریزد و او برای لحظه ای صدای شکسته شدن قلب همسرش را شنید.
اخرین صدایی که از محبوبش به گوش رسید فریاد دلخراشی بود و نام...
بعد از ان همه چیز رنگ سیاهی به خود گرفت و دیگر نازنین را مثل سابق ندید. نازنینی که سر تا پا شور و هیجان بود .
با یاد اوری ان شب اهی از ته دل کشید و چشم های خسته اش را روی هم گذاشت تا بلکه بتواند برای لحظاتی از ان افکار بد فرار کند گرچه می دانست موفق نمی شود. نازنین همه وجود و زندگی اش بود.
زمزمه وار گفت:
-زندگی چه بازی ها که با ادم نمی کند.
پایان فصل 1
http://www.forum.98ia.com/cb/statusicon/user_offline.gif
R A H A
11-14-2011, 08:53 PM
فصل دوم
قسمت اول
چشم های خسته و زیبایش را باز کرد. با بی حالی نگاهی به ساعت انداخت و فهمید تا رسیدن به مقصد زمان زیادی نمانده است. با صدای مهماندار که از مسافرین می خواست کمربندهایشان را ببندند به خود امد و کمربندش را بست . کمی بعد هواپیما در فرودگاه هیترون لندن به زمین نشست. کشوری که برای دختر جوان شروع زندگی نو و تازه ای بود.
نازنین در خانواده ای سه نفره بزرگ شده بود. پدرش تاجر فرش و موزون داشت و موهای افشان و کمندش چشم ها را خیره می کرد. صورتی گرد و گندمگون با چشم هایی شهلا و عسلی رنگ که در کنار انها لب های قلوه ای و بینی خوش تراشش بیشتر خودنمایی می کرد. نازنین از کودکی به پزشکی علاقه داشت و بالاخره توانست بورسیه دانشگاه اکسفورد لندن را بگیرد و با شادی و امید بسیار راهی دیار غربت شود تا بتواند برای خود و خانواده اش افتخار کسب کند.
وقتی از هواپیما پیاده شد بی اختیار احساس خلاء و ترس سرتاپای وجودش را فراگرفت . او در این شهر هیچ کس را نداشت اما با یاداوری اقای مهرارا که از دوستان پدرش بود اندکی دلش ارام گرفت. بعد از تحویل گرفتن چمدان هاش به طرف در ورودی حرکت کرد. باد سردی به صورتش خورد و باعث شد بر خود بلرزد . باور نمی کرد لندن چنین هوای سردی داشته باشد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. در همان حال تاکسی مقابل پایش ایستاد . راننده با لهجه انگلیسی پرسید:
کجا تشریف می برید؟ ))were going?-
نازنین ادرس را روی کاغذی نوشته شده بود و به دست راننده داد. او پس از خواندن گفت:
لطفا، سوار شوید.))Please come up.-
چمدان هایش را در ماشین جای داد و سوار شد.
با اشتیاق به مناظر و خانه ها خیره شد و از زیبایی اطرافش به وجد امد. بالاخره بعد از گذشت یک ساعت به محل مورد نظر رسیدند . منزل دوست پدرش در خیابان تاورهیل یکی از بهترین نقاط شهر لندن بود. با تشکر از راننده و پرداخت کرایه از ماشین پیاده شد.
در مقابل رویش ویلایی مجلل را دید ، جایی که قاعدتا باید تا پایان تحصیلاتش انجا زندگی می کرد. با این که پدر و مادرش از خانواده مهرارا بسیار تعریف کرده بودند ولی ناخوداگاه احساس دلشوره داشت.
بالاخره دستهای لرزانش را پیش برد و زنگ را فشرد. دقایقی بعد صدای زنانه ای از ایفون به گوشش رسید.
با دستپاچگی گفت:
-ببخشید، منزل اقای فرید مهرارا؟
-بله ، شما؟
-نازنین هستم؛ دختر اقای کیانی.
زن هیجان زده گفت:
-بفرمایید داخل عزیزم، منتظرت بودیم.
در با تیک کوچکی باز شد و نازنین برای اولین بار پایش را به خانه ای گذاشت که هرگز تصور نمی کرد در ان خانه تحول بزرگی در زندگیش رخ دهد.
باغ بزرگ منزل با درخت های انبوه نشانگر روح لطیف و ذوق ساکنین منزل بود. از این اندیشه کمی دلش گرم شد. بالای پله ها زن و مرد میانسالی ایستاده بودند و با خوشحالی نگاهش می کردند.
با نزدیک شدن به زن یک باره به یاد مادرش افتاد و به گرمی خود را به اغوشش انداخت. زن که گویا حال او را درک کرده بود دستی از روی محبت به سرش کشید و گفت:
-سلام عزیزم ، خیلی خوش امدی.
نازنین تازه به یاد اورد که هنوز سلام نکرده است. با شرمندگی سرش را پایین انداخت و سلام کرد و به مهربانی جواب شنید . مرد خانواده با اهنگی اشنا گفت:
-من فرید هستم، دوست قدیم پدرت.
نازنین با دقت به مرد نگریست. چقدر نگاه این مرد برایش اشنا بود. نگاه یک پدر مهربان و دلسوز را داشت . با دلی اسوده گفت:
-در منزل ما همیشه از شما و خاله سودابه تعریف هست.
فرید در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
-راستی حال مامان و بابا چطوره؟
نازنین که از لحن صمیمانه او احساس امنیت می کرد همانطور که به دنبالش وارد سالنی بزرگ می شد جواب داد:
-هر دو خوب بودند و خیلی هم سلام رساندند.
سودابه به اشپزخانه رفت تا وسائل پذیرایی از مهمان جوانش را اماده کند. در همان برخورد اول که نازنین با محبت او را در اغوش گرفته بود مهر دختر جوان بر دلش نشست . فرید نگاهی به چهره خسته دختر جوان انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت:
-بهتر است تا شب کمی استراحت کنی، پیداست که خیلی خسته ای.
نازنین ارام جواب داد:
-نه، خسته نیستم. فقط اگر اجازه بدهید لباسهایم را عوض کنم.
-راحت باش دخترم و اینجا را خانه خودت بدان.
فرید در حالی که اخم هایش را در هم کرده جواب داد:
-کم کم دختر بدی می شوی، از همین حالا می گویم که تو با فرزندان خودم هیچ فرقی نداری.
نازنین که از این همه محبت دچار احساس خاصی شده بود در حالی که چشمان نمناکش را پاک می کردگفت:
-حالا می فهمم که چرا این قدر مامان و بابا از شما تعریف می کنند.
سودابه با سینی چای وارد شد اخرین سخنان نازنین را شنید و با محبت گفت:
-خوبی از خودشان است ، ما هر کاری می کنیم وظیفه است.
فرد رو به همسرش کردو گفت:
-خانم قبل از هر سخنی بهتر است اتاق دختر خوبمان را به او نشان دهی.
-چشم همین الان او را به اتاقش می برم.
نازنین همراه سودابه راهی طبقه بالا شد. بعد از پیمودن چند پله که به صورت مارپیچ بود وارد راهرویی عریض شدند که چندین اتاق داشت .
سودابه مقابل اتاقی ایستاد و گفت:
-امیدوارم از اتاقت خوشت بیاید، راستش با سلیقه دخترم چیده شده. در ضمن اگرم کم و کسری داشتی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
-حتما، از لطفتان ممنونم.
-لباسهایت را که عوض کردی بیا پایین ، باید کلی با هم حرف بزنیم.
-چشم.
بعد از رفتن سودابه ، نازنین با تردید در را گشود. دیوارهای اتاق رنگ صورتی ملایمی داشت و تمام وسایل موجود در ان نیز صورتی رنگ بودند. پنجره بزرگ سمت چپ اتاق روشنایی زیادی به اتاق بخشیده بود.
نازنین به طرف پنجره رفت و ان را گشود، اما با ورزش بادی سرد سریع ان را بست و مشغول ارزیابی وسائل موجود در اتاق شد.
تختی کنار پنجره قرار داشت و سمت چپش میز تحریری بود که تمام وسایل مورد نیازش با سلیقه رویش چیده شده بودند.
یک دفعه یادش امد پایین منتظرش هستند. بنابراین دست از بررسی اتاق کشید و بعد از تغییر لباس در حالی که بسته های سوغاتی در دستش بود پایین رفت.
R A H A
11-14-2011, 09:00 PM
قسمت دوم
وقتی کنارشان نشست بسته ها را به طرف سودابه گرفت و گفت:
-لطفا بفرمایید؛ ناقابل است.
-چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ همین که خودت امدی برای ما بهترین سوغات بود، دیگر احتیاجی به این کارها نبود.
-وظیفه بود.
فرید دختر جوان را مخاطب قرار داد و گفت:
-حالا چه رشته ای قبول شدی؟
-پزشکی؛ البته اگر بتوانم از عهده اش بربیایم.
سودابه فنجان چای را مقابل رویش گذاشت و گفت:
-حتما موفق می شوی، در ضمن اگر خدای نکرده به مشکلاتی برخورد کردی می توانی از پسرم مسعود کمک بگیری. او دو سال پیش مدرکش را گرفته و حالا در بیمارستان مشغول کار است.
فرید که گویا یک دفعه چیزی به یادش امده باشد متعجب پرسید:
-راستی بچه ها کجا هستند؟ از عصر ندیدمشان.
-نگران نباشید ، با دوستانشان بیرون رفتند.
هنوز دقایقی از حرف سودابه نگذشته بود که صدای در به گوش رسید.
مسعود ماشین را خاموش کرد و خطاب به خواهرش گفت:
-خب ، گردش چطور بود؟
-عالی ، هرگز فکر نمی کردم این قدر خوش بگذرد. ولی داداش با این ماندانای بیچاره چکار کردی که این طور اسیرت شده؟
مسعود به ظاهر اخمی کرد و گفت:
-فضولی موقوف! در ضمن از ان دختر لوس حرف نزن که حالم بد می شود.
ستاره با شیطنت همیشگی خود گفت:
-پس چرا...
ناگهان نگاهش به مادر افتاد که با سرعت به سمت انها می امد . نگران از برادرش پرسید:
-یعنی چی شده؟
-نمی دانم بهتر است پیاده شویم.
وقتی مادر مقابلشان ظاهر شد هر دو نگران پرسیدند:
-سلام مامان ، اتفاقی افتاده؟
سودابه با عصبانیت گفت:
-این چه وقت امدن است؟ مثلا قول داده بودید زود برگردید؟
مسعود بی خیال به ماشین تکیه داد و گفت:
-چه اتفاقی افتاده؟
-هیچی، فقط مهمان جوان ما روز اول امدنش از تنهایی خسته و بی حوصله شده است.
مسعود پرسید:
-منظورتان از مهمان جوان کیست؟
-خب ، معلوم است نازنین، دختر اقای کیانی.
ستاره گفت:
جدا! بالاخره نازنین خانم تشریف اوردند؟
-بله، حالا هم بهتر است که پیش او برویم . در ضمن یک نکته فراموشتان نشود، کاملا مواظب رفتارتان باشید. این دختر برای من و پدر خیلی عزیز است.
مسعود با لحنی پر شیطنت گفت:
-من هیچ گونه تضمینی نمی توانم بدهم. چون خودتان که می دانید ، از دخترهای لوس اصلا خوشم نمی اید.
سودابه پوزخندی زد و لپ پسرش را کشید و گفت:
-این دفعه را اشتباه کردی، شازده.
سپس هر سه به طرف ساختمان رفتند. بچه ها با پدر احوالپرسی مختصری کردند و به طرف مهمان جوان خود رفتند. نازنین که به احترام انها از برخاسته بود با نزدیک شدن به ستاره لبخند گرمی بر لب نشاند و دستش را به نشانه دوستی دراز کرد و با صدای ظریفی گفت:
-سلام.
ستاره که از لحن مهربان او خوشش امده بود با صمیمیت دستش را فشرد و گفت:
-سلام ، من ستاره هستم. عزیز دردانه مامان و بابا. امیدوارم در مدتی که اینجا هستید برای هم دوستان خوبی باشیم.
نازنین با لحن اطمینان بخشی گفت:
-حتما همین طور است.
سپس نگاهش را به مسعود دوخت که با شیطنت نگاهش می کرد.
شرمزده نگاهش را به زمین دوخت و ارام سلام کرد. مسعود دستش را دراز کرد و گفت:
-من هم مسعود هستم، خیلی خوش امدید.
نازنین در حالی که دستهای ظریفش را در میان دستهای محکم و مردانه او قرار می داد خیلی کوتاه جواب داد :
-ممنون.
پسر جوان پوزخندی زد و از او فاصله گرفت.
تا اماده شدن شام خانم و اقای مهرارا با سوالاتشان تمام وقت او را پر کردند و نازنین علی رغم خستگی بسیار جواب سوالات انها را با حوصله می داد. وقتی شام روی میز چیده شد همگی دور ان گرد امدند. ستاره و مسعود بی معطلی شروع به خوردن کردند. نازنین از خستگی چشمانش را بزور باز نگه داشته بود و ارام چنگال را به دهان می گذاشت و غذا را می بلعید. مسعود که او را زیر نظر داشت با کنجکاوی پرسید:
-خانم کیانی غذا خوشمزه نیست؟
نازنین چشمان زیبایش را که به دلیل خواب الودگی خمار شده بود به مسعود دوخت و خیلی ارام جواب داد:
-غذا خوشمزه است، فقط من...
و با خجالت حرفش را خورد. سودابه با دلسوزی مادرانه ای نگاهش کرد و گفت:
-ما را ببخش عزیزم، با سوالهایمان خسته ات کردیم، اگر دوست داشته باشی می توانی بروی و استراحت کنی.
نازنین خوشحال پذیرفت و در حالی که از سر میز شام بر می خاست ضمن عذر خواهی شب بخیر گفت و راهی اتاقش شد.
ان شب انقدر خسته بود که به محض رسیدن به اتاقش با همان لباس ها خود را روی تخت انداخت و به خواب عمیقی رفت.
مسعود تکه ای کیک به دهانش گذاشت و با بی خیالی گفت:
-من که اصلا از این دختر خوشم نمیاد خیلی از خود راضی به نظر می اید ، فکر می کند دختر...
با دیدن قیافه ناراضی پدر و مادرش ادامه حرفش را خورد . ستاره به میان بحث امد و گفت:
-ولی بر عکس تو من خیلی از او خوشم امد ، نگاه مهربانی دارد.
فرید نگاهی به پسرش انداخت و گفت :
-تو نباید از روی ظاهر افراد در موردشان قضاوت کنی، شاید ظاهر نازنین کمی مغرور باشد که به نظر من اصلا هم این طور نیست، ولی بهتر است این اخلاقش را پای نجابتش بگذاری. البته گناهی هم نداری بیست و شش سال زندگی در اینجا تو را در مورد شناخت ایرانیها دچار مشکل کرده است.
سپس با عشق به همسرش نگاه کرد و گفت:
-تو با دیدن چشمهای نازنین یاد چه کسی می افتی؟
سودابه که گویا در گذشته سیر می کرد ارام جواب داد:
-راحله هم همین نگاه را داشت؛ یادت می اید چقدر سعید از دستش حرص می خورد؟ اما بالاخره با لجاجتش توانست راحله را اسیر عشق خود کند.
فرید با به یاد اوردن گذشته چهره اش از هم باز شد و گفت:
-همیشه سعید پیش من گله می کرد که چرا راحله تا این حد سرد است؟ واقعا که چه روزهای خوشی داشتیم. با دوچرخه تعقیبتان می کردیم، از صبح تا شب انقدر رکاب می زدیم که شب ها از پادرد نمی توانستیم بخوابیم.
سودابه با شطنت گفت:
-من و راحله هم تمام مدت به شما می خندیدیم.
ستاره که همیشه از شنیدن خاطرات جوانی پدر و مادر لذت می برد با هیجان گفت:
-مامان لطفا همه چیز را از اول تعریف کنید.اصلا چرا نازنین را تا این حد دوست دارید؟ چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز روابطتان با خانواده کیانی برقرار است؟
سودابه در حالی که از جا بر می خاست جواب داد:
-فعلا وقت خواب است بهتر است این سوالات را بگذارید برای وقت دیگری، حالا هم زود بروید و بخوابید.
بعد از رفتن مادر، مسعود از پدر پرسید:
-بابا، چرا هر وقت حرفی از گذشته به میان می اید مامان از حرف زدن خودداری می کند؟
فرید هم از جا بر خاست و گفت:
شاید خاطرات گذشته برای همگی ما شیرین باشد اما در میان انها بعضی از اتفاقات واقعا ازار دهنده بود.
مسعود که رفتن پدر را نظاره می کرد ارام گفت:
-ما را بگو که فکر می کردیم پدر همه چیز را تعریف می کند ، ولی انگار او از مامان سرسخت تر است.
ستاره خمیازه اش را خورد و گفت:
-بهتر است زیاد کنجکاوی به خرج ندهی ، وقتش که شد همه جریان را تعریف می کنند. حالا هم بهتر است برویم بخوابیم، من که حسابی خسته ام.
مسعود با تمسخر گفت:
-نکند خستگی نازنین خانم به شما هم سرایت کرده.
ستاره با بی حوصلگی جواب داد:
-نمی دانم این دختر چه هیزم تری به تو فروخته که هنوز نیامده از او بدت می اید.
-اه، ببخشید که به نازنین خانم شما توهین کردم.
-تو نمی ایی بخوابی؟
-نه کار دارم.
ستاره ارام شب بخیر گفت و با بی حالی از پله ها بالا رفت و راهی اتاقش شد.
R A H A
11-14-2011, 09:14 PM
قسمت سوم
چشم هایش را باز کرد و با تعجب به اطرافش نگاهی انداخت. اتاق و لوازمش همگی جدید بودند . یکباره به یادش امد کجاست. کش و قوسی به اندامش داد و از جا بر خاست. سریع دوشی گرفت و لباسش را عوض کرد. روبروی پنجره ایستاد و ان را باز کرد. باد سردی وارد اتاقش شد که باعث شد بر خود بلرزد. بی توجه به ان هوای سرد مشغول شانه زدن موهای بلندش شد. چقدر مادر موهایش را دوست داشت و موقع امدن کلی سفارش کرده بود که مواظب موهایش باشد و او با شیطنت گفته بود، فکر می کنم شما بیشتر نگران موهایم باشید تا خودم. وقتی از شانه زدن موها فارغ شد اتاق را ترک کرد و به سمت سالن رفت و با دیدن سودابه لبخندی بر لب اورد.
-سلام، صبحتان بخیر.
سودابه نگاهی به چهره شادابش انداخت و گفت:
- صبح تو هم بخیر،دیشب خوب خوابیدی؟
-بله، واقعا خواب شیرینی داشتم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-راستی عزیزم ، کی برای ثبت نام می روی؟
نازنین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-نیم ساعت دیگر، فقط خدا کند کارهایم به خوبی پیش برود.
سودابه با لحن اطمینان بخشی گفت:
-ان شاءالله همه چیز بر وفق مرادت پیش می رود. حالا بیا صبحانه بخور که جان داشته باشی که دوندگی کنی.
نازنین به سخن او خندید و همراهش راهی اشپزخانه شد. سودابه در حالی که فنجان قهوه را پیش رویش می گذاشت با مهربانی گفت:
-نازنین جان می خواستم با تو در مورد مسئله ای صحبت کنم .
دختر جوان متعجب به سودابه نگریست . نمی توانست حدس بزند سخن سودابه چیست. بنابراین با تردید گفت:
-بفرمایید؛ گوش می دهم.
سودابه همان طور که قهوه اش را شیرین می کرد ارام گفت:
-تو برای اولین بار می خواهی تنها زندگی کنی، ان هم در یک کشور غریب . البته همگی ما هستیم و تو می توانی روی کمک ما حساب کنی ولی منظورم محیط دانشگاست. امکان دارد برایت مشکلاتی پیش بیاید در هر صورت می خواستم بگویم، اگر زمانی مشکلی برایت پیش امد حتما با ما در میان بگذار. اینجا بر خلاف ایران است و نوع فرهنگ ما با اهالی اینجا تفاوت دارد . مردم کشورهای غربی از ازادی بیشتری برخوردارند. من و فرید را پدر و مادر خودت بدان و ستاره و مسعود هم خواهر و برادرت. شاید باور نکنی ولی دیروز که مرا انچنان با محبت در اغوش گرفتی احساس خاصی به من دست داد. دوست دارم مادر تو هم باشم. بنابراین با من راحت باش و حرفهایت را بزن. در هر موردی که باشد مهم نیست. مطمئن باش برایت سنگ صبور خوبی خواهم بود.
نازنین دست سودابه را به گرمی گرفت و گفت:
-من هم دیروز تا شما را دیدم فهمیدم که می توانم به شما تکیه کنم. شما بوی مادرم را می دهید . عمو جان نگاه گرم و مهربان پدرم را دارد و ستاره جان هم جای خواهر نداشته ام.
سودابه با شیطنت پرسید:
-پس تکلیف مسعود چه می شود؟
نازنین در حالی که گونه هایش از شرم سرخ شده بود سر به زیر انداخت و ارام جواب داد:
-من با پسرهای جوان میانه خوبی ندارم.
سودابه با صدای بلند خندید و گفت:
-اتفاقا مسعود هم دیشب از این اخلاقت کلی گله می کرد. به نظر او تو دختر مغروری هستی، البته تقصیر خودش هم نیست چون دخترهای اینجا اصلا نجابت و پاکی دختران ایرانی را ندارند. به او کمی فرصت بده تا تو را بهتر بشناسد.
-من گله ای ندارم و سعی می کنم همیشه برای اقا مسعود احترام قائل باشم.
سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-اگر اجازه بدهید من دیگر رفع زحمت کنم.
سودابه اخم هایش را در هم کرد و گفت:
-دفعه دیگر از این حرفها نزن ، برو به سلامت. راستی می خواهی همراهت بیایم؟
نازنین گونه اش را با عشق بوسید و جواب داد:
-نه ، ممنون.
و از منزل خارج شد.
ثبت نام در دانشگاه با استفاده از تکنولوژی سریع انجام شد و نازنین با امید بسیار به طرف منزل رفت. خانه ای که دیگر چون دیروز از ان هراس نداشت و این بار با قدم های محکم وارد خانه شد. گرمای سالن احساس رخوت عجیبی در درونش ایجاد کرد. ستاره به محض دیدنش شادمان به طرفش امد و گفت:
-سلام، چکار کردی؟
-بالاخره موفق شدم ثبت نام کنم ، از شنبه هم کلاسها شروع می شود.
-وای ، چه خوب. پس ماندگار شدی.
سودابه با عجله از اشپزخانه خارج شد و با تعجب به هر دو نگریست. ستاره دستهای ظریف نازنین را در دستش گرفت و گفت:
-مامان ، نازنین دیگر ماندگار شد.
سودابه با ذوق گفت:
-این که خیلی عالیه! از امروز یک خانواده خوشبخت پنج نفری خواهیم شد.
-پس امشب را باید جشن بگیریم.
نازنین با دستپاچگی گفت:
-باور کن اصلا لازم نیست.
-اما این طوری نمی شود.
نازنین با کلافگی گفت:
-باور کن من این طور راحت ترم.
سودابه که او را معذب دید خطاب به دخترش گفت:
-پس جشن را می گذاریم برای فارغ التحصیلی اش.
-بله ، این طوری بهتر است.
-حالا زودتر بیایید ناهار بخوریم، من که حسابی گرسنه ام.
با این حرفش دو دختر جوان با عجله به اشپزخانه رفتند دور میز نشستند . نازنین پرسید:
-راستی عمو جان برای ناهار نمی اید؟
-نه، همیشه وقت ناهار من و ستاره تنها هستیم. فرید و مسعود شب ها می ایند.
-درست مثل ما. بابا هم از صبح تا شب شرکت است. مامان هم هیچ مخالفتی ندارد.
سودابه با مهربانی گفت:
-راحله همیشه کم توقع بود. او از مرد فقط وفاداری و عشق یکرنگ را می خواست. هر وقت با هم می نشستیم و از ملاک هایمان برای شوهر اینده حرف می زدیم ، او به این نکات توجه می کرد و هیچ وقت دنبال ثروت و زیبایی نبود . چیزی که الان دخترهای جوان ما خیلی دنبالش هستند.
سپس نگاهی دقیقی به نازنین انداخت و با کنجکاوی پرسید:
-تو چی نازنین ؟ برای تو چه چیزی ملاک است؟
نازنین با شرمندگی نگاهی به ان دو انداخت و گفت:
-اگر بگویم تا به حال به این مسائل فکر نکرده ام دروغ گفته ام. ولی مردی می خواهم مثل پدرم باشد. او واقعا عاشق من و مادر است، صادقانه همه چیز را تقدیم ما می کند . با وجود ثروت زیادش هیچ وقت غرور به سراغش نیامد و با بخشندگی به نیازمندها کمک می کند.
سودابه با زیرکی گفت:
-فقط خدا کند ناز کردن مادرت را به ارث نبرده باشی. نمی دانی تا به پدرت جواب " بله " را داد همه ما را جون به سر کرد.
نازنین اهی کشید و گفت:
-کاش شما از گذشته صحبت می کردید . راستش هر وقت از مامان می خواهم برایم از گذشته و ماجرای اشنائی اش با پدر بگوید یک طوری طفره می رود.
-باشد ، قبول ، دیگر فکر کنم همگی شما بزرگ شده اید. فقط اجازه بدهید از راحله اجازه بگیرم.بعد یک روز تعطیلی که مسعود هم باشد همه چیز را برایتان می گویم.
دو دختر هیجان زده او را غرق بوسه کردند.
R A H A
11-14-2011, 09:26 PM
قسمت اخر
سودابه به زحمت انها را ساکت کرد و گفت:
-ارام باشید، فعلا ناهارتان را بخورید.
-سلام.
همگی با شنیدن صدا به درگاه اشپزخانه نگریستند . مسعود دست به سینه ایستاده بود و نگاهشان می کرد . سودابه با مهربانی گفت:
-سلام پسرم ، چه عجب امروز زودتر از همیشه امدی؟
مسعود با بی خیالی خود را روی صندلی انداخت و گفت :
-تا اخر هفته مرخصی گرفتم . قرار است با بچه ها به سفر برویم.
ستاره با کنجکاوی پرسید:
-کجا؟
مسعود با تکه ای مرغ بریان به دهانش گذاشت و گفت:
-هر جا غیر از اینجا ، می خواهیم به دامان طبیعت پناه ببریم.
سودابه با نگرانی پرسید:
-در این هوا ؟ نکند سرما بخوری؟
-این که مسئله ای نیست مامان، یک بسته قرص می برم که اگر سرما خوردم استفاده کنم.
نازنین از بی خیالی او خنده اش گرفت . عجب پسری بود. مسافرت وسط سرما، ان هم با یک عالمه دارو . مسعود که خنده او را دید کنجکاو پرسید:
-چیزی شده... خانم کیانی؟
نازنین که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد با لحن محکمی گفت:
-نه، چیزی نشده ... اقای مهر ارا.
سودابه و ستاره از حاضر جوابی او خنده اشان گرفت . مسعود در حالی که خشم خود را می خورد با بی تفاوتی گفت:
-موفق شدید در دانشگاه ثبت نام کنید؟
-بله ، همه کارها خیلی راحت و سریع انجام گرفت. از شنبه هم کلاسها شروع می شود.
-جدی؟ پس چند روزی فرصت دارید تا به گردش بگذرانید.
نازنین این بار مستقیما به چشمانش نگاه کرد و گفت:
-قطعا همین کار را خواهم کرد.
مسعود متعجب از حاضر جوابی او رو به مادرش نمود و گفت:
-مامان فکر کنم به نجابت دختران ایرانی باید زبان درازی هم اضافه کنید.
با این حرفش هر سه نفر خندیدند و ستاره در میان خنده گفت:
-خدا را شکر که یک نفر از پس زبان تو بر امد . نازنین جان واقعا دستت در نکند.
نازنین نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
-باور کنید من قصد بی ادبی نداشتم ، اگر باعث ناراحتی شما شدم معذرت می خواهم.
مسعود با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-نه، ناراحت نشدم. فقط تعجب کردم چون به ظاهرتان نمی اید حاضرجواب باشید.
سودابه با شیطنت گفت:
-هیچ وقت نباید از ظاهر افراد در موردشان قضاوت کنی ، این درس دیشب بود.
مسعود در حالی که از اشپزخانه خارج می شد ارام سری تکان داد و گفت:
-بله، فکر کنم این بار حق با شما باشد.
بعد از خروجش نازنین با شرمندگی نگاهی به سودابه انداخت و گفت:
-باور کنید نمی خواستم به اقا مسعود توهین کنم.
-می دانم عزیزم، اتفاقا من به این اخلاق تو افتخار می کنم. خیلی خوشم امد که این طور با او صحبت کردی.
ستاره با لجاجت گفت:
-مامان حالا که مسعود هم هست با راحله خانم تماس بگیرید . اگر اجازه دادند همین حالا همه چیز را تعریف کنید.
سودابه به چشمان مشتاق دخترش و نازنین نگاه کرد . خوب می توانست حال انها را درک کند. خودش هم احساس می کرد مایل است از گذشته با کسی صحبت کند. بنابراین لبخندی زد و گفت:
-بسیار خوب، پس تا من تماس می گیرم شما ظرف ها را بشوئید.
دو دختر با شادی از جا برخاستند و به سراغ ظرف ها رفتند. بعد از خروج مادر، ستاره با تردید پرسید:
-نازنین تو که مادرت را می شناسی فکر می کنی قبول کند؟
-نمی دانم ، شاید اگر من می گفتم مامان قبول نمی کرد ، ولی گمان نمی کنم روی حرف خاله سودابه حرفی بزند.
ستاره با کلافگی گفت:
-پس چرا اینقدر طولش می دهند؟
-کمی صبر داشته باش.
دقایقی بعد مسعود با ظاهری برازنده مقابلشان ظاهر شد و با دیدن ان دو که مشغول شستن ظرف ها بودند خنده ای کرد و گفت:
-به به ! می بینم که خانم های جوان دارند کار می کنند.
ستاره با مسخرگی گفت:
-خدا را شکر که ما تنبلی را از شما به ارث نبردیم ، ولی شستن ظرف ها حکمتی دارد.
سپس با زیرکی نگاهی به نازنین انداخت و هر دو خندیدند.
مسعود به طرف یخچال رفت و موزی برداشت و در حالی که ان را گاز می زد پرسید:
-مثلا چه حکمتی؟
نازنین با هیجان جواب داد:
-مادرتان قرار است از گذشته برایمان بگوید. یعنی زمان جوانی و عشق و عاشقی شان.
مسعود با شیطنت نگاهی به چهره خندان نازنین انداخت و ارام پرسید:
-شما خیلی از این جریانات خوشتان می اید؟
نازنین که از نگاه خیره او حالت عجیبی پیدا کرده بود با لکنت گفت:
-خب ... مسلما ... اصلا این چه سوالیست که شما می پرسید؟
در همان حال بشقابی که دستش بود لیز خورد و به زمین افتاد . از صدای شکستن ظرف ستاره جیغ خفیفی کشید و گفت:
-چی شد؟
نازنین خم شد و خرده شیشه ها را جمع کرد . صورتش از خجالت سرخ شده بود. مسعود که حالش را درک کرد کنارش زانو زد و ارام گفت:
-کمی به خودتان مسلط باشید؛ من که حرف بدی نزدم.
نازنین که از این همه نزدیکی معذب شده بود، کمی خودش را عقب کشید و در حالی که اخم کرده بود جواب داد:
-شما همه مسائل را با هم قاطی می کنید . منظور من ... اخ...
مسعود و ستاره با نگرانی نگاهی به او انداختند . نازنین با ناراحتی انگشتش را گرفته بود. مسعود با عصبانیت گفت:
-چرا مواظب خودتان نیستید؟ ستاره عجله کن و برو باند بیار.
-نه، چیزی نشده.
ستاره همان طور که اشپزخانه را ترک می کرد با مسخره گی گفت:
-اره، می بینم اصلا خون نمی اید.
بعد از خروج ستاره، مسعود با دلسوزی نگاهی به صورت دختر جوان انداخت . خطوط چهره اش نشان می داد که درد دارد. بنابراین با مهربانی گفت:
-روی صندلی بنشینید ، برایتان بهتر است.
نازنین به گفته او عمل کرد. احساس ضعف می کرد. در همان حال سودابه با شادی پا به اشپزخانه گذاشت و گفت:
-همه چیز بر وفق مراد شما...
یکباره چشمش به انگشت خونین نازنین افتاد و گفته اش را خورد. با نگرانی به طرفش رفت و گفت:
-چی شده؟
نازنین با لبخند اطمینان بخشی گفت:
-اتفاقی نیفتاده خاله جان ، فقط من دست و پا چلفتی یکی از بشقاب ها را شکستم.
-فدای سرت عزیزم، چرا مواظب خودت نبودی؟
-باور کنید چیز مهمی نیست.
در همان حال ستاره با جعبه کمکهای اولیه امد و ان را به طرف مسعود گرفت و به مادرش چشم دوخت. سودابه که منظور او را فهمیده بود با مهربانی گفت:
-خیالت راحت باشد ، راحله قبول کرد و همه چیز را به من سپرد . حالا بعد از این که مسعود دست نازنین را پانسمان کرد به سالن می رویم و من همه چیز را تعریف می کنم.
مسعود سعی کرد با احتیاط دست او را ببندد . وقتی کارش تمام شد نگاهی به نازنین انداخت و با مهربانی گفت:
-احساس ضعف نمی کنید؟
-نه، فقط کمی سرگیجه دارم.
-این کاملا طبیعی است.
سپس رو به ستاره کرد و گفت:
-لطفا با یک لیوان اب میوه از نازنین خانم پذیرایی کنید.
-چشم تا شما به سالن بروید من هم با اب میوه خدمتتان می ایم.
پایان فصل 2
R A H A
11-14-2011, 09:27 PM
فصل سوم
قسمت اول
سودابه به نقطه ای از باغ خیره شد. در این فصل برگهای رنگارنگ روی زمین زیبائی خاصی به باغ بخشیده بود. لحظه ای بی هیچ حرکتی به درختان کهنسال باغ چشم دوخت و ارام شروع به تعریف کرد:
" من در خانواده ای چهار نفره بزرگ شدم. پدرم کارمند بود و مادرم زنی فداکار و خانواده دوست . یادم می اید که از صبح زود که از خواب بیدار می شد تا شب که می خواست بخوابد بی وقفه کار می کرد. برادرم سه سال از من بزرگ تر بود و روابط خوبی باهم داشتیم. 15 ساله بودم که خانواده جدیدی همسایه ما شدند . اقای نویدی بسیار پولدار و بداخلاق بود. با هیچ کدام از همسایه ها رفت و امد نمی کرد . انها سه فرزند داشتمد. رامین پسر بزرگشان بود. راحله دومین فرزند و راحیل اخری.
راحله دختر زیبایی بود. پوست صاف و سفیدی داشت با چشم های درشت و شفاف که همیشه برق خاصی در انها دیده می شد . من او را دورادور می دیدم. خیلی دلم می خواست با او همکلام شوم ولی انها زیر سلطه پدرشان بودند و حق دوستی با کسی را نداشتند . تا اینکه بالاخره این موقعیت نصیبم شد و من و راحله با یکدیگر هم کلاس شدیم. خیلی زود با او طرح دوستی ریختم و او هم پذیرای دوستی ام شد. دیگر با هم درس می خواندیم، مدرسه می رفتیم و گاهی اوقات دزدکی به خانه یکدیگر سر می زدیم. در همین دیدارها بود که برادرم عاشق راحله شد. عاشق نگاهش، صداقتش و غرور خاص او.
مسعود همه چیز را برایم تعریف کرد و من از عشق او نسبت به راحله شاد شدم. دیگر کار هر روزم شده بود که دم گوش راحله از برادرم بگویم. حتی گاهی اوقات وقتی مسعود منزل بود راحله را با هزار بهانه به انجا می کشاندم. مدتی بود که هر گاه صحبتی از مسعود پیش می امد راحله دست و پایش را گم می کرد و رنگش می پرید. فهمیدم که او هم به مسعود علاقمند شده. وقتی این خبر را به برادرم دادم از شادی به گریه افتاد. هرگز فکر نمی کردم که عشق او نسبت به راحله تا این حد باشد. بالاخره ان دو به عشق خود اعتراف کردند. ولی قسمت مشکل کار، راضی کردن پدر راحله بود . این ترس همیشه همراهشان بود و من فقط نظاره گر رنج کشیدن ان دو بودم.
بدین ترتیب ماه ها گذشت و مسعود باید خودش را برای رفتن به سربازی اماده می کرد. ان روزها برای هر دو نفرشان سخت بود. راحله که فقط من را سنگ صبور خود می دانست ساعت ها برایم درد و دل می کرد و از عشق شدید خود می گفت. اشکهایی که می ریخت دلم را به درد می اورد و از این که باعث این اشنایی شده بودم در دل خود را نفرین می کردم. بالاخره روز جدایی فرا رسید و مسعود با غم بزرگی که از دوری عزیزش در دلش لانه کرده بود و به سربازی رفت. راحله گرچه در ظاهر مثل قبل بود ، ولی وضع روحی اش چندان تعریفی نداشت و این از سکوت طولانی و نمرات بد درسی اش مشخص بود. فقط زمانی که مسعود به مرخصی می امد شاد می شد، و با رفتن مسعود روح راحله هم پر می کشید.
خلاصه در ان ایام دشوار بود که ان اتفاق شیرین افتاد. اتفاقی که برای من و راحله سرنوشت ساز بود. ان روز من و راحله برای خرید کردن به بازار رفته بودیم. طبق معمول من باید همه اجناس را حمل می کردم . راحله فقط دستور می داد. در حالی که دو دستم پر بود ؛ زیر لب غر می زدم و راحله فقط می خندید. من که دیگر تحمل حمل کردم ان همه بار را نداشتم بر جای خود ایستادم و با ناراحتی گفتم:
-این دیگر خود خواهی است که تمام این اجناس را به من دادی، لااقل این تخم مرغ ها را از دستم بگیر.
راحله با شیطنت گفت:
-باشد، به شرطی که فردا در امتحان ریاضی کمکم کنی.
با تعجب پرسیدم:
-مگر درس نخواندی؟
در حالی که به نقطه ای می نگریست ارام جواب داد:
-نه، نامه مسعود را می خواندم.
با مسخره گی گفتم:
-خدا را شکر که مسعود دیر به دیر نامه می نویسد، وگرنه همین چند ساعت هم تو را نمی دیدم.
راحله در حالی که تخم مرغ ها را از دستم می گرفت پوزخندی زد و گفت:
-کم غر بزن و تند راه بیا.
ان روز هر دو سر به سر هم می گذاشتیم. شاید به خاطر هوای خوب بهاری بود که مستمان کرده بود و یا به اقتضای سنمان. به هر حال راه را با خنده و شوخی طی می کردیم که ناگهان موقع عبور از خیابان ماشینی با راحله برخورد کرد. با صدای جیغ هر دو نفرمان ، مردم دورمان جمع شدند. خدا را شکر سرعت ماشین کم بود و راحله اسیب چندانی ندید. فقط پایش کمی ضرب دید و ظاهرش خنده دار شده بود. تمام تخم مرغ ها روی سر و بدنش شکسته شده بودند.در همان حال چشم های براقش را دیدم، همیشه با دیدن این حالتش سعی می کردم دختر خوبی باشم ، زیرا می فهمیدم موقع عصبانیتش است. راننده و کسی که کنارش نشسته بود با سرعت از ماشین پیاده شدند. دو پسر جوان با نگرانی رو به راحله کردند و گفتند:
-شما که مشکلی برایتان پیش نیامده؟ به خدا...
ناگهان راحله با صدای بلند سرشان فریاد کشید و گفت:
-حیف این ماشین که زیر پای شماست . اصلا شما را چه به ماشین؟
راننده با شیطنت پرسید:
-اگر سوار ماشین نشویم، پس با چه وسیله ای بگردیم؟
راحله که از حاضر جوابی او خشمگین شده بود با مسخرگی گفت:
-دوچرخه.
سپس دستم را گرفت و همرا خود کشید . در تمام طول راه ساکت بودم. چون می ترسیدم حرفی بزنم و او بیشتر عصبانی شود. ولی یک دفعه با صدای خنده اش متعجب نگاهش کردم. با خنده رو به من کرد و گفت:
-امروز عجب ماجرائی داشتیم؛ ولی از حق نگذریم انها تقصیری نداشتند، ما خودمان بی توجه بودیم.
از خنده اش دلگرم شدم و گفتم:
-جالب تر از ان تیپ و قیافه تو بود.
R A H A
11-14-2011, 09:27 PM
قسمت دوم
راحله که تازه متوجه خودش شده بود نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت:
-یعنی من با همچین سر و وضعی مقابل انها قرار گرفته بودم؟
-بله و الحق که قیافه خنده داری هم داشتی.
هر دو از این ماجرا حسابی خنده امان گرفت. غافل از ان که ان دو تمام مدت ما را زیر نظر داشتند.
چند وقتی گذشت و تعطیلات عید فرا رسید ولی مسعود نتوانست به مرخصی بیاید. انتظار داشتیم حداقل بعد از تعطیلات بیاید. ان روز هر دو ساکت و ناراحت بودیم. چند روز قبلش نامه ای از مسعود به دستمان رسید که در ان نوشته بود ، نمی تواند به مرخصی بیاید.
زیر چشمی نگاهی به راحله کردم. اخمهایش در هم بود. من بی تفاوت جلوتر گام بر می داشتم، یک دفعه با دیدن ان صحنه شوکه شدم و سر جای خود ایستادم. اصلا نمی دانستم باید به چشم هایم اعتماد کنم یا نه.
راحله که از ایستادن من متعجب شده بود با عصبانیت پرسید:
-چی شده؟
با انگشت به ان سوی خیابان اشاره کردم . راحله امتداد انگشتم را نگاه کرد . او هم مثل من تعجب کرد . ان دو پسر جوان را که با ماشین به راحله زده بودند دیدیم که سوار دوچرخه شده اند. نگاهی به هم انداختیم و ارام خندیدیم. از ان روز غالبا انها با دوچرخه هایشان مقابلمان ظاهر می شدند. راحله توجه چندانی به انها نمی کرد و همیشه با غرور از مقابلشان می گذشت ولی من، ساده، دل باختم و عاشق ان پسر با موهای پر کلاغی اش شدم. فرید تمام زندگی ام شده بود . اگر یک روز او را نمی دیدم دلم می گرفت. راحله پی به عشقم برده بود و من را منع می کرد و عقیده داشت عشق های خیابانی بی ارزش و دوام چندانی ندارند. ولی من عاشق بودم و به این حرف ها اهمیتی نمی دادم.
ایام خوبی داشتیم و هر کدام در رویاهای قشنگ خودمان غرق بودیم که ان اتفاق شوم همه چیز را به هم زد. مسعود تصمیم داشت بعد از 7 ماه به مرخصی بیاید. همه خوشحال منتظر ورودش بودیم. راحله سر از پا نمی شناخت . ان روز حسابی اراسته از صبح به منزل ما امد . دو ساعت از موعد رسیدنش می گذشت ولی هموز پیدایش نشده بود. ابتدا خودمان را دلخوش کردیم که شاید ساعت حرکتش تغییر کرده باشد ولی کم کم غروب شد. راحله در حالی که دلشوره داشت به منزلشان رفت و من به او قول دادم به محض امدن مسعود خبرش کنم . ولی انگاری همه چیز از اختیار ما خارج شده بود. پدر و دائی ام که از ترمینال خبری دستگیرشان نشده بود نگران به کلانتری ها سر زدند. من از خستگی در سالن ورودی روی مبل دراز کشیده بودم که یکدفعه با صدای شیون مادر و زن دایی ام از خواب پریدم . نگران خودم را به حیاط رساندم . با دیدن مادر که روی زمین بی هوش شده بود و شانه های خمیده پدرم که بر اثر گریه می لرزید همه چیز دست گیرم شد ولی هنوز کمی امید داشتم . با قدم های سست خود را به دائی رساندم. جرات سوال کردن نداشتم. دائی که نگاهم را خواند با لب های لرزان گفت:
-از این به بعد تو باید مواظب پدر و مادرت باشی.
و سپس با صدای بلند گریست . نمیه شب بود ولی در منزل ما همه عزادار بودند. همسایه ها با صدای شیون ما از منزل هایشان خارج شدند. در ان بین چشمم به راحله افتاد که با بدنی لرزان کنار دیوار ایستاده بود. رنگش پریده بود . با عجله خودم را به او رساندم و در اغوشش گشیدم. حالا هر دو راحت گریه می کردیم. غم از دست دادن مسعود برای همه ما سخت بود. نمی توانستیم باور کنیم او دیگر در میان ما نیست . راحله مدام خود را نفرین می کرد و می گفت، تقصیر من بود که از مسعود خواستم به مرخصی بیاید، اگر اصرارهای من نبود این طور نمی شد. روز خاکسپاری راحله به سختی خودش را نگه داشته بود. ولی من صدای شکستن قلب عاشقش را شنیدم."
در اینجا سودابه سکوت کرد و از جای برخاست . هنوز یاداوری ان روزها مایه عذابش بود. هیچ وقت نمی توانست مرگ برادر ناکامش را فراموش کند. نازنین و ستاره گریه می کردند. هرگز تصور نمی کردند در زندگی مادرهایشان چنین اتفاقی افتاده باشد . مسعود به طرف مادرش رفت و او را در اغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید. سودابه با نگاه گریانش به او نگریست و با بغض گفت:
-تو بوی مسعود، برادرم را می دهی پسرم. حالا فهمیدی چرا مامان این قدر نگرانت است؟
مسعود با دست های لرزان اشک صورت مادر را زدود و با مهربانی گفت:
-من قول می دهم نگذارم هیچ اتفاقی برایم بیفتد، فقط به شرطی که دعای خیر شما همیشه بدرقه راهم باشد.
سودابه با اسودگی خیال نفس راحتی کشید و گفت:
-قطعا همین طور است عزیزم.
ستاره از جای برخاست و گفت:
-پس تا شما کمی استراحت کنید من می روم میوه بیاورم.
بعد از رفتن ستاره نگاه مهربانی به نازنین انداخت و گفت:
-حالا برایت مشخص شد چرا این قدر تو و مادرت را دوست دارم؟
نازنین لبخند ملیحی زد و گفت:
-پس اگر این طور است که شما می گوئید، ما با هم نسبت فامیلی داریم.
-ای ، یک همچین چیزهایی.
-راستی دستت هنوز درد می کند؟
-نه، دردش کاملا برطرف شده.
مسعود با زیرکی گفت:
-شاید اثرات شنیدن قصه های عاشقانه باشد...دختر خاله.
نازنین قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
-اتفاقا شنیدن این مسائل برای من جذابیتی ندارد ، این را هیچ وقت فراموش نکنید... پسرخاله.
سودابه هنوز غرق در گذشته ها بود. ان مجلس عزاداری، گریه های فامیل و بدن تب کرده راحله.
-بفرمایید، این هم میوه، خب مامان جان لطفا بقیه ماجرا را تعریف کنید.
R A H A
11-14-2011, 09:27 PM
قسمت سوم
سودابه لبخند محزونی زد و شروع به تعریف کرد:
"این جمله را که خاک ادم را سرد می کند هیچ وقت باور نمی کرد ولی بالاخره خودم چنین حالتی پیدا کردم. بعد از مراسم چهلم ، همه ارام تر شده بودیم. دیگر این داغ را پذیرفته بودیم. روزهای سختی بود که بالاخره تمام شد. راحله هم گرچه ظاهرش ارام بود ولی قلبش مجروح بود. بالاخره سه ماه گذشت و خودمان را برای ورود به مدرسه اماده کردیم. راحله ابتدا مخالفت کرد. تصمیم داشت ترک تحصیل کند ولی از پس پدرش بر نمی امد . بالاخره اقای نویدی با دعوا و سرسختی خودش، راحله را راهی مدرسه کرد. ولی چه مدرسه ای ...! در هفته فقط دو سه بار در مدرسه بود و بیشتر روزها به پارک می رفت . پارکی که برایش خاطره انگیز بود. در ان پارک راحله و مسعود به هم قول داده بودند تا همیشه با هم با هم بمانند. من هم در نبود راحله رغبت و علاقه چندانی به درس خواندن نشان نمی دادم. بدتر از ان دیگر فرید را نمی دیدم. دلم برای نگاهش پر می کشید.ان روز تنها راهی مدرسه شدم . یک دفعه کسی مقابلم ایستاد . با دیدن فرید متعجب نگاهش کردم. نمی دانم چرا ولی ناخود اگاه زیر لب سلام کردم. با مهربانی جوابم را داد. نمی دانستم با من چه کاری دارد. می خواستم از او سوال کنم که یک دفعه به حرف امد و گفت:
-دوستتان را دیگر همراهتان نمی بینم.
با تردید پرسیدم:
-چرا سراغ دوستم را می گیرید؟
در حالی که سرش را زیر گرفته بود ارام جواب داد:
-راستش می خواستم مطلبی را در حضورشان بیان کنم.
دنیا دور سرم چرخید:
-یعنی فرید به راحله علاقمند شده بود؟ ولی چرا او؟
نمی دانم چطور ولی یک دفعه فریاد کشیدم :
-چه صحبتی با او داری؟ اصلا می دانی ان بیچاره چه حالی دارد؟ می دانی من بیچاره چه حالی دارم که حالا با این دوچرخه مقابلم ایستاده ای و وقیحانه سراغ دوستم را می گیری؟ اصلا برو گم شو. برو دیگر نمی خواهم ببینمت.
و بدون این که منتظر عکس العمل او باشم بنای دویدن را گذاشتم. نمی دانستم از چه فرار می کنم ولی به هر حال فرار می کردم. ان قدر دویدم که نفسم به شماره افتاد . ولی به جای مدرسه خود را در پارک دیدم. با چشم دنبال راحله گشتم. باید همه چیز را با او در میان می گذاشتم . بالاخره دیدمش ، روی نیمکتی نشسته بود و ارام می گریست. دلم از دیدن ان صحنه به درد امد.
با صدای لرزانی سلام کردم . ابتدا صدایم را نشنید ولی بار دوم متوجه ام شد. نگاهم کرد و گفت:
-تو اینجا چکار می کنی؟ چرا مدرسه نرفتی؟
کنارش نشستم و به روبرو خیره شدم. دستم را گرفت و با لجاجت پرسید:
-مسئله ای پیش امده سودابه؟ تو را به خدا برایم تعریف کن.
با بغض ماجرا را به او گفتم، در اخر با عصبانیت گفت:
-غلط کرده که سراغ مرا می گیرد. دفعه دیگر اگر چیزی گفت به او بگو ، راحله مرده، راحله با مسعودش مرد. اینی که روبرویت نشسته یک جسم تهی است بدون عشق و احساس.
در حالی که گریه می کرد سرش را به شانه ام تکیه داد . در میان گریه گفت:
-کاش من هم همراه مسعود می مردم. دلم برایش تنگ شده سودابه، ارام و قرار ندارم. فقط شبهایی که خوابش را می بینم کمی ارام می شوم.
سرش را بوسیدم و گفتم:
-روح مسعود با دیدن این حالت تو در عذاب است، تو باید به زندگی عادی ات برگردی. مگر تو چند سال داری؟ این همه عذاب برای دختری که 17 سال بیشتر ندارد زیاد است.
-اجازه هست؟
با ترس به رو به رویمان نگاه کردیم. فرید و سعید هر دو مقابلمان ایستاده بودند و با نگرانی نگاهمان می کردند.با دیدن انها دستپاچه از جا بلند شدیم . فرید با زیرکی نگاهم کرد و گفت:
-چرا تا من سراغ دوستتان را گرفتم ان طور عصبانی شدید؟
سپس نگاهی به راحله انداخت و گفت:
-باور کنید مقصر دوستم است او مدام سراغ شما را می گیرد.
راحله اشک هایش را پاک کرد و نگاهی به سعید انداخت و با لحنی سرد گفت:
-با من کاری داشتید؟
سعید در حالی که دست و پایش را گم کرده بود با صدای لرزانی جواب داد :
-راستش می خواستم اگر اجازه بدهید با خانواده مزاحمتان شویم.
راحله با تردید پرسید:
-در چه مورد؟
سعید که عرق شرم روی پیشانی اش نشسته بود جواب داد :
-برای امر خیر...
ولی با صدای فریاد راحله ساکت شد . راحله کنترل خود را از دست داده بود خشمگین گفت:
-تو بی جا می کنی چنین تقاضایی داری. اصلا می دانی که من نامزد دارم؟ بله ، من نامزد برادر این خانم هستم.
سپس بی توجه به من انجا را ترک کرد.
فرید نگاهی به من کرد و گفت:
-ما واقعا متاسفیم. راستش نمی دانستیم که این خانم نامزد برادر شماست.
با چشمانی اشکبار به صورت مردانه اش خیره شدم و با صدای لرزانی گفتم:
-او نامزد برادری است که دیگر در بین ما نیست.
-منظورتان چیست؟
در حالی که به سختی خود را کنترل می کردم جواب دادم:
-برادرم چند ماه پیش بر اثر تصادف فوت کرد. راحله و مسعود همدیگر را دوست داشتند و قرار گذاشته بودند که بعد از پایان سربازی برادرم ازدواج کنند. ولی خوب قسمت چیز دیگری بود.
تاسف را از چهره هر دویشان خواندم . بعد از دقایقی خداحافظی سردی کردم و از انها جدا شدم. هنوز از پارک خارج نشده بودم که فرید مقابلم ظاهر شد . با چشمان بیقرارش نگاهم کرد و گفت:
-من و دوستم هر دو ، دل باختیم ولی امیدوارم جواب من مثل دوستم منفی نباشد.
در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجیدم جواب دادم:
-به من فرصت بدهید.
و بی معطلی به طرف خانه رفتم.
پیشنهاد فرید خواب و خوراک را از من گرفت . با راحله موضوع را در میان گذاشتم . نمی دانم چرا ولی این بار مرا تشویق کرد که به فرید جواب مثبت بدهم . من هم به دلم رجوع کردم و دیدم بدون فرید قادر به زندگی نیستم. بالاخره یک روز که به طرف مدرسه می رفتیم فرید را دیدم اما این بار تنها بود . وقتی از مقابلش رد شدم ارام جواب دادم:
-بله.
همان لحظه شادی را در نگاهش خواندم. بالاخره به ارزوی دلم رسیدم. تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم. گاهی اوقات راحله و سعید هم حضور داشتند که به دلخوری راحله می انجامید. من عشق را در چشمان سعید می دیدم. از طرفی به راحله هم واقعا علاقه داشتم و دوست داشتم خوشبخت شود. من و فرید هر چه نقشه می کشیدیم که کاری کنیم راحله از لاک خود بیرون بیاید موفق نمی شدیم . ان دو هر روز سایه به سایه ما با دوچرخه حرکت می کردند که کسی مزاحممان نشود.
R A H A
11-14-2011, 09:28 PM
قسمت چهارم
راحله اوایل با عصبانیت سوار ماشین می شد ولی بعد از مدتی انگار برای او هم عادت شده بود چون همراهم می امد. به هر حال یک سال به همین منوال گذشت . چند ماه بعد از سال مسعود ، فرید به همراه خانواده اش به خواستگاری ام امدند. تا ان روز نمی دانستم که فرید از خانواده ثروتمندی است. پدرش دکتر بود و مادرش فروشگاه لباس داشت. فرید هم تصمیم داشت در اینده شرکتی تاسیس کند . ان شب همه صحبت ها گفته شد و هر دو خانواده به توافق رسیدند . مادر فرید همان موقع انگشتر گران قیمتی به انگشتم کرد و من نامزد فرید شدم. از فردای ان روز زندگی را جور دیگری می دیدم. همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود. راحله هم خیلی خوشحال بود. هرگاه رستوران یا پارکی می رفتیم به سعید و راحله هم می گفتیم همراهمان بیایند.
در یکی از این گردش ها بود که ان اتفاق پیش امد. من و راحله تصمیم داشتیم به رستوران برویم با فرید و سعید ساعت 8 قرار داشتیم . وقتی رسیدیم ان دو هنوز نیامده بودند. ساعت 5/8 شد و ان دو پیدایشان نبود. کم کم عصبانی شدم. مدام ناخون هایم را می جویدم و به حرفهای راحله که سعی داشت ارامم کند گوش نمی دادم. حدودا ساعت 9 بود که از جا برخاستم و گفتم:
-بهتر است برویم منزل، انها دیگر نمی ایند.
راحله با مهربانی دستم را گرفت و گفت:
-خب شاید کاری برایشان پیش امده باشد.حالا تا نیم ساعت دیگر می نشینیم اگر نیامدند می رویم.
به ناچار نشستم . یک دفعه چشمم به فرید افتاد که با عجله به طرفمان می امد . ان قدر از دستش عصبانی بودم که بی توجه به حال و روزش به طعنه گفتم:
-حالا هم زود بود امدید، می گذاشتید ساعت 10 می شد.
فرید که رنگ و رویش پریده بود گفت:
-باور کن تا حالا کار داشتم . اخه...
با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم:
-یعنی کارت مهم تر از من بود؟
فرید که سعی داشت کنترل خود را از دست ندهد ارام گفت:
-بله، اخه بهترین دوستم تصادف کرده ، انتظار داشتی تنها رهایش کنم؟
با این حرفش من و راحله نگران پرسیدیم:
-سعید، منظورت سعید است؟
فرید در حالی که اشک چشمانش را براق کرده بود گفت:
-بله، ساعت 5/7 با منزلشان تماس گرفتم و قرار گذاشتیم ساعت 8 به اینجا بیاییم. وقتی دنبالم نیامد با منزلشان تماس گرفتم مادرش گفت که خیلی وقت است از منزل خارج شده . یک دفعه دلشوره به جانم افتاد . مسیر منزلمان تا منزل انها را رفتم، بین راه متوجه شدم ماشن سعید گوشه خیابان با چه وضعی پارک شده است! خلاصه با پرسش از مغازه های اطراف ماجرا را فهمیدم. او به خاطر سرعت زیاد کنترل ماشین را از دست داده بود . به بیمارستان که رفتم او در اتاق عمل بود . دکتر گفت دو ساعت دیگر به بخش منتقل می شود . من هم از فرصت استفاده کردم و به اینجا امدم تا شما را بیش تر از این منتظر نگذارم.
وقتی سخن فرید تمام شد راحله با صدایی لرزان گفت:
-بهتر است ما هم به بیمارستان برویم.
هر دو با تعجب نگاهش کردیم. با تردید گفتم:
- ولی راحله جان ،اگر پدرت بفهمد غوغا به پا می کند.
راحله که گویا هیچ چیزی برایش مهم نبود با حالتی عصبی گفت :
-عیبی ندارد، فعلا برویم بیمارستان .
ان شب تا دیر وقت در بیمارستان بودیم از همان جا با منزلمان تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم و گفتم که به خانواده راحله هم خبر بدهند .
بالاخره سعید را از اتاق عمل بیرون اوردند . راحله با دیدن او یک دفعه شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلند گریست. در حالی که خودش را در بغلم می انداخت با فریاد گفت:
-نمی خواهم سعید را هم از دست بدهم. اگر او هم مثل مسعود شود چه؟ اگر سعید تنهایم بگذارد به خدا می میرم . دیگر طاقتش را ندارم. تازه داشتم سعید را به جای مسعود می پذیرفتم.
من و فرید سعی در ارام کردنش داشتیم ولی انگار غصه های راحله تازه سر باز کرده بودند. من و راحله ان شب در بیمارستان ماندیم . صبح که شد خبر به هوش امدن سعید را شنیدیم . راحله با دستپاچگی از بیمارستان خارج شد و دقایقی بعد با دسته گلی زیبا بازگشت . وقتی وارد اتاق شد نگاه زیبایش را به سعید دوخت . نمی دانم چرا ولی احساس کردم، مسعود در اتاق حضور دارد و نظاره گر این صحنه است. لبخندی که بر لب مسعود بود مرا دلشاد کرد.
سعید وقتی فهمید ما از دیشب در بیمارستان بودیم هیجان زده نگاه عاشقش را به راحله دوخت و گفت:
-کاشکی من زودتر تصادف می کردم.
فرید پرسید:
-چطور مگه؟
-هیچی ، فقط بعد از مدتها چهره خندان راحله خانم را دیدیم. یادتان هست همیشه به محض دیدن من انگار عزرائیل را می دید و عصبی می شد؟
من با شیطنت گفتم:
-ان هم برای ناز کردنش بود ، شما سخت نگیرید.
سعید که گویا در عالمی دیگر سیر می کرد و فقط محبوب زیبایش را می دید با اهنگ خاصی گفت:
-من هم از دل و جان خریدار این ناز کردن ها هستم و هیچ گله ای هم ندارم.
راحله که از شنیدن این حرف ها گونه هایش سرخ شده بود سریع اتاق را ترک کرد . فرید با خنده گفت:
-دختر مردم را که با این حرفهایت بیچاره کردی.
سعید که انگار از خواب بیدار شده باشد با دستپاچگی گفت:
-باور کنید من منظور بدی نداشتم، فقط ...
ادامه حرفش را خورد . دقایقی بعد راحله باز به اتاق امد و با متانت گفت:
-امیدوارم هر چه زودتر حالتان بهتر شود، من دیگر رفع زحمت می کنم.
-خیلی شرمنده کردید راحله خانم، ان شاءالله بتوانم جبران کنم.
-خواهش می کنم ، من کاری نکردم.
سپس نگاهش را به من دوخت و گفت:
-تو نمی ائی برویم؟
به ارامی سر فرود اوردم و بعد از خداحافظی با فرید و سعید به طرف خانه رفتیم. در راه راحله سکوت کامل اختیار نموده بود . نمی دانستم در چه فکری است، ولی هر چه بود سبب پریشانی اش شده بود. سرکوچه از ماشین پیاده شدیم و دقایقی بعد مقابل در خانه هایمان از یکدیگر جدا شدیم. ان روز اقای نویدی راحله را خیلی دعوا کرد.
چند روز بعد راحله با چشمانی اشکبار به منزلمان امد . با دیدن قیافه اش نگران پرسیدم :
-چی شده ؟ چرا این قدر ضعیف شدی؟
در حالی که به سختی گریه می کرد گفت:
-بابا می خواهد مرا به زور شوهر بدهد. ان هم به کسی که کوچکترین علاقه ای به او ندارم. خسته شدم، اصلا چرا خدا مرا نمی کشد که از این زندگی نجات پیدا کنم؟
با مهربانی موهای ابریشمیش را نوازش کردم و گفتم:
-اگر سوالی بپرسم راستش را می گوئی؟
نگاه مظلومانه اش را به صورتم دوخت و گفت:
-تو تا به حال از من دروغ شنیده ای؟
-نه، اصلا منظورم این نبود، فقط می خواستم بگویم بدون خجالت جواب سوالم را بده.
-قول می دهم راستش را بگویم.
مستقیما به چشم های عسلی رنگش نگاه کردم و گفتم:
-تو به سعید علاقمند شدی؟
گرچه نگاهش را از من دزدید ولی جوابم را در چشمهایش خواندم. ارام گفت:
-نمی توانم روی احساسم اسمی بگذارم. به سعید علاقمند شدم چون گاهی اوقات او را حای مسعود می بینم . حتی بعضی از حرف ها و شوخی های مسعود را هم دارد. ولی از طرفی دیگر احساس عذاب وجدان می کنم. اخر من به مسعود قول دادم که همیشه به عشقمان وفادار بمانم.
در حالی که احساسش را ستایش می کردم به مهربانی گفتم:
-به نظر من تو با این کارت روح مسعود را شاد می کنی. ازدواج تو با سعید به معنی خیانت نیست. مهم این است که گوشه قلبت را به مسعود اختصاص بدهی. در ضمن سعی کن سعید را به خاطر خودش ، وجودش و عشق خالصانه اش دوست داشته باشی. او پسر خوبی است و من مطمئنم که با هم خوشبخت می شوید.
راحله در حالی که به طرف عکس مسعود می رفت ارام زمزمه کرد:
-او همیشه در قلب من حضور دارد و با امدن سعید یا هر کس دیگر ان عشق از بین نمی رود، این را مطمئن باش.
با شنیدن این حرف راحله با شادی او را در اغوش گرفتم و هر دو دقایقی به یاد ان عزیز از دست رفته گریستیم.
بالاخره فشارهای اقای نویدی شدید شد و سعید به پیشنهاد من و فرید به خواستگاری رفت. اوایل با مخالفت شدید اقای نویدی رو به رو شدند ولی وقتی اصرار راحله را دیدند مجبور شدند قبول کنند.
عروسی من و راحله با هم بود. ان شب گرچه هر دو احساس خوشی داشتیم ولی یاد مسعود عزیزمان در دلمان بود. مسعودی که هنوز برای من و راحله عزیز است.
من زود مسعود را باردار شدم ولی راحله امادگی روحی اش را نداشت . وقتی مسعود چهار ساله شد ما تصمیم گرفتیم به انگلیس بیاییم. در ان زمان راحله باردار بود . همه از این پیشامد خوشحال شدیم مخصوصا سعید. در ان ایام بنا بر اصرار راحله کنارش ماندم . گرچه خواهر و مادر داشت ولی با هیچکدام راحت نبود.
روزی که نازنین خانم قشنگ به دنیا امد راحله با گریه به من گفت که چند شب پیش خواب مسعود را دیده و از او خواسته اسم بچه را نازنین بگذارد.
سعید هم خیلی راحت این موضوع را پذیرفت. با دیدن بچه واقعا اسم را شایسته او دانستیم چون واقعا زیبا بود. دختری ناز و مامانی، دختری که به زندگی راحله و سعید طراوت خاصی بخشید.
در اینجا سودابه اه عمیقی کشید و گفت:
-این هم سرگذشت ما . امیدوارم کنجکاویتان ارضاء شده باشد.
R A H A
11-14-2011, 09:29 PM
قسمت پنجم
نازنین با لحنی پر غم گفت:
-هرگز فکر نمی کردم مادرم چنین سرگذشتی داشته باشد. اخر او همیشه شاد است و به پدر عشق می ورزد.
سودابه موهایش را نوازش کرد و گفت:
-حرفت کاملا درست است چندین سال زندگی، او را به پدرت علاقمند کرده ولی هنوز یاد مسعود در قلبش ماندگار است.
مسعود خمیازه ای کشید و گفت:
-من واقعا وفاداری خانم کیانی را ستایش می کنم. ولی بدبخت کسی که به نازنین خانم دل ببندد . حتما او هم مثل اقا سعید بیچاره می شود.
نازنین در حالی که اخم کرده بود به تندی جواب داد:
-اگر این طور است که شما می گویید ارزو می کنم هیچ وقت کسی به من دل نبندد . چون مطمئنم ازارش می دهم.
سودابه در حالی که به مشاجره لفظی انها نگاه می کرد با مهربانی گفت:
-من حتم دارم اگر کسی واقعا عاشق باشد تمام سختی هایش را با جان و دل قبول می کند،درست مثل سعید.
ستاره نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که احساس گرسنگی می کرد گفت:
-مامان بهتر است فکر شام باشید ، دیگر بابا هم باید پیدایش شود.
سودابه در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
-بچه ها من خیلی خسته هستم . می خواهم کمی استراحت کنم، لطفا خودتان غذائی درست کنید.
نازنین از جا بر خاست و گفت:
-پس شام امشب را به عهده من بگذارید.
-برای شام بیدارم کنید.
بعد از رفتن مادر ،مسعود هم روی کاناپه دراز کشید و گفت:
-برای شام من را هم صدا بزنید.
و سپس چشم هایش را بست. نازنین با شیطنت نگاهی به ستاره انداخت و گفت:
-تو هم استراحت کن ، حتما برای شام بیدارت می کنم.
-یعنی تو می گویی رفیق نمیه راه باشم؟
شام ان شب را نازنین با وسواس خاصی پخت. با امدن فرید شام اماده شد . فرید که ان دو را تنها دید با تعجب پرسید:
-پس سودابه کجاست؟ مسعود چرا اینجا خوابیده؟
ستاره هیجان زده گفت:
-اخه مامان گذشته را برایمان تعریف کرد. طفلی انقدر اشک ریخت که سرش درد گرفت و رفت استراحت کند.
-باشد ، پس تا شام را بچینید ما هم می اییم.
سپس با نگرانی به طرف اتاق همسرش رفت . چهره سودابه در خواب معصوم تر از همیشه شده بود. ارام کنارش نشست و با موهایش بازی کرد.
سودابه چشم های خسته اش را ارام بلز کرد. با دیدن فرید لبخندی زد و گفت:
-سلام ، تو کی امدی؟
-سلام عزیزم ، بچه ها گفتند امروز خیلی خودت را اذیت کردی.
سودابه کش و قوسی به اندامش داد و با مهربانی گفت:
-فقط کمی تجدید خاطره کردم.
فرید با عشق پیشانی اش را بوسید و گفت:
-هیچ می دانی وقتی نگاهت را غمگین می بینم ، دلم به درد می اید؟
سودابه در حالی که از شادی اشک می ریخت ارام زمزمه کرد:
-تو هم هیچ می دانی هر وقت این طوری با من صحبت می کنی دست و دلم را می لرزانی؟
فرید در حالی که شادمانه می خندید گفت:
-خب راه حل این مشکلات چیست؟
سودابه که منظور او را درک کرده بود از جا برخاست و گفت:
-پیش به سوی غذا.
سپس هر دو دست در دست هم وارد سالن شدند.
میز با حسن سلیقه چیده شده بود و بوی خوش غذا تمام فضا را پر کرده بود. سودابه نگاهی تحسین امیز به نازنین انداخت و گفت:
-واقعا دستت درد نکند. هرگز فکر نمی کردم بتوانی در این مدت کم ، چنین غذائی درست کنی.
نازنین با شرمندگی گفت:
-کاری نکردم، در ضمن ستاره هم خیلی کمکم کرد.
ستاره در حالی که با عجله غذا می خورد گفت:
-چرا دروغ می گویی؟ من فقط نشسته بودم و با تو حرف می زدم.
مسعود که تازه از خواب بیدار شده بود با سر و وضعی ژولیده به طرفشان امد.
-سلام، شب بخیر.
فرید با دیدن پسرش خنده ای کرد و گفت:
-سلام پسرم، چرا این قدر خسته ای؟
-دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.
سودابه در حالی که برای پسرش غذا می کشید گفت:
-اگر از این غذا بخوری خواب از کله ات می پرد . زود باش شروع کن.
مسعود در حالی که با شیطنت نگاهی به چهره ارام نازنین می انداخت گفت:
-دستپخت نازنین خانم واقعا خوردن دارد.
سپس شروع به خوردن کرد. بعد از شام، شستن ظرفها به عهده فرید و مسعود گذاشته شد. نازنین با دلسوزی نگاهشان کرد و گفت:
-کاش برای کمکشان می رفتم . اخر ظرف ها زیاد است.
-نه عزیزم ، ممکن است دستت عفونت کند.
نازنین در حالی از جا بر می خاست گفت:
-لااقل می توانم انها را خشک کنم.
سپس به طرف اشپزخانه رفت. مسعود با دیدنش رو به پدر کرد و گفت :
-بابا ، فرشته نجات امد.
فرد با مهربانی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
-نیازی به کمک تو نیست عزیزم.
نازنین که اخم ظریفی صورتش را بیش از حد زیبا کرده بود با ملایمت گفت:
-یعنی شما را تنها بگذارم؟ ان هم با این همه ظرف!
سپس حوله را از دست مسعود گرفت و گفت:
-من خشک می کنم . شما در شستن ظرف ها به عمو جان کمک کنین. فکر کنم این طوری کارها سریع تر پیش برود.
در حین کار فرید با صحبت هاش انها را مشغول کرد. گفتگوی هر سه نفرشان بسیار موثر بود چون گذر زمان را احساس نکردند . در اخر نازنین رو به انها کرد وگفت :
-حالا شما تشریف ببرید به سالن ، من هم با قهوه خدمتتان می رسم.
فرید نگاه حق شناسانه ای به او انداخت و گفت:
-واقعا دستت درد نکند.
و از اشپزخانه خارج شد . مسعود در حالی که به نیم رخ زیبای او می نگریست ارام گفت:
-خیلی ممنون.
-خواهش می کنم.
هنوز کاملا از اشپزخانه خارج نشده بود که مردد کنار درگاه اشپزخانه ایستاد . حرفی ته قلبش سنگینی می کرد که باید به نازنین می گفت . نازنین که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود سربرگرداند و نگاهش به نگاه مسعود تلافی کرد . برای لحظه ای هر دو به هم خیره شدند. و این نازنین بود که شرمزده سرش را زیر انداخت و اهسته پرسید:
-چیزی شده اقا مسعود؟
-نه فقط می خواستم بگویم، معذرت می خواهم، به خاطر همه چیز متاسفم.
و سپس نازنین را در هاله اب از ابهام تنها گذاشت.
با شنیدن صدای شاد دخترها ، عصبانی از اتاقش خارج شد . ستاره تا چشمش به برادرش افتاد با سرحالی گفت:
-سلام داداش.
-سلام ، صبحتان بخیر، به سلامتی جائی تشریف می برید؟
-بله ، قراره همراه نازنین به گردش برویم تو ما را می بری؟
مسعود به خشکی جواب داد :
-نه نمی توانم، خیلی کار دارم. البته اگر شما اجازه بدهید.
نازنین به ارامی گفت:
-ببخشید که مزاحم کارتان شدیم.
-ایرادی ندارد.
ستاره با سماجت پرسید:
-پس ما را نمی بری؟
-نه یک بار که گفتم.
نازنین دست ستاره را گرفت و گفت:
-درست نیست اقا مسعود را به زحمت بیندازیم ، خودمان می رویم.
سپس خداحافظی عجولانه ای با مسعود کردند و از منزل خارج شدند.
با ارام شدن محیط، مسعود هم به اتاقش بازگشت و پشت میز کارش نشست.اما برای لحظه ای نتوانست از یاد نازنین غافل شود . او که تا به حال به هیچ دختری دل نبسته بود این بار وجود این دختر زیبا و متین فکرش را به خود مشغول کرده بود. روز اول چندان از نازنین خوشش نمی امد ولی حالا با گذشت این چند روز احساس می کرد که نمی تواند نسبت به او بی تفاوت باشد . هر چند علتش را نمی دانست. مسعود که همیشه خود را مغرور می دید، این بار در مقابل چشمان نازنین اراده اش را از دست داده بود. چشمانی که قدرت عجیبی داشت و قدرت تصمیم گیری را از او سلب می کرد. همانطور که در افکار خود غرق بود ضربه ای به در خورد و او را از عالم خود دور ساخت .
-بفرمایید .
سودابه با چهره ای خندان وارد اتاق پسرش شد.
-سلام مامان.
-سلام، مزاحم که نیستم؟
-نه کار بخصوصی انجام نمی دادم.
-پس چرا دختر ها را به گردش نبردی؟
مسعود با کلافگی گفت:
-خسته بودم، حال و حوصله گردش را نداشتم.
سودابه نگاه دقیقی به پسرش انداخت و چون او را سردرگم دید گفت:
-ولی من طور دیگری فکر می کنم.
-چه فکری؟
سودابه همانطور که به طرف کتابخانه می رفت گفت:
-حدس زدم از وجود نازنین ناراحت باشی ، درسته؟
پسر جوان لبخند ملایمی بر لب اورد و گفت:
-نه مامان جان، این چه فکریه که شما کردید؟ من فقط کمی بی حوصله ام همین.
-باشه ، سعی می کنم باور کنم.
سپس مکث کرد و ادامه داد :
-حالا حتما فردا باید به مسافرت بروی؟
-بله ، با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم که برای مدتی از هیاهو و شلوغی فرار کنیم و به دامان طبیعت پناه ببریم.
-پس حسابی لباس گرم به همراهت ببر. می ترسم خدای ناکرده سرما بخوری .
-نگران نباشید مامان، من خودم مراقبم.
-پس من تنهایت می گذارم تا به کارهایت برسی.
با خارج شدن مادر، مسعود هم سعی کرد افکارش را متمرکز کند و کارهایش را انجام بدهد.
R A H A
11-14-2011, 09:29 PM
قسمت ششم
نازنین و ستاره دست در دست هم مشغول گردش بودند . همه چیز برای دختر جوان تازگی داشت ، فروشگاه ها ، هتل ها، رستوران ها، حتی طرز پوشش افراد . نازنین نگاهی به ستاره انداخت و گفت:
-هرگز فکر نمی کردم لندن به این زیبایی باشد.
-حالا تازه اول راه هستیم، نصف بیشتر جاهای دیدنی لندن مانده باید نشانت بدهم.
-راستی غذاها اینجا چگونه است؟
ستاره با شیطنت پرسید:
-چیه؟ گرسنه ات شده؟
-بله، اخه دیدن این همه غذاهای رنگارنگ و جور واجور ادم را به هوس می اندازد.
-پس حالا که این طور است بیا برویم گوشه ای دنج بنشینیم و غذا بخوریم . من هم گرسنه ام.
سپس هر دو به طرف رستورانی در ان حوالی رفتند . وقتی پشت میز نشستند ستاره پرسید:
-خب ، خانم چی میل دارند؟
-نمی دانم، به نظر تو کدام غذای این رستوران خوشمزه است؟
ستاره فکری کرد و گفت:
-من خوراک صدف به همراه چیپس و سس تند این رستوران را می پسندم.
-باشد، همین غذا را سفارش بده.
ستاره بدون تامل گارسون را صدا زد و سفارش غذا داد . دقایقی بعد غذا ها روی میز چیده شد.
نازنین نگاهی به ستاره انداخت که با ولع مشغول خوردن غذایش بود. بنابراین او هم سرگرم خوردن شد. ستاره کنجکاو پرسید:
-خب نظرت چیه؟
نازنین با رضایت گفت:
-فکر کنم از فردا مشتری پر و پا قرص اینجا باشم.
-همین فکر را هم می کردم.
پس از صرف غذا از جا بلند شدند و بعد از پرداخت صورتحساب انجا را ترک کردند.
-خب حالا کجا برویم؟
-نمی دانم، من که جایی را بلد نیستم.
ستاره هیجان زده گفت:
-موافقی به رودخانه تایمز برویم؟ باور کن جاوی به ان زیبایی را تا به حال ندیده ای.
شادی ستاره به او هم منتقل شد و با هیجان گفت:
-باشد برویم.
ستاره سریع ماشینی کرایه کر و خودشان را به رودخانه تایمز رساندند . به محض قرار گرفتن مقابل رودخانه، نازنین بی هیچ صحبتی مبهوت زیبایی منظره مقابلش شد. جائی که می شد قدرت خداوندی را در ان مشاهده کرد. رودخانه ارام و یکدست بوئ. نجواگونه گفت:
-فکر کنم روبروی تابلوی نقاشی ایستاده ام. یعنی من بیدارم؟
ستاره که ذاتا دختر شادی بود نیشگونی از بازویش گرفت که صدای نازنین را در اورد.
-اخ ، چکار می کنی؟
-می خواستم بهت ثابت کنم که بیداری نه خواب.
-از دست تو با این کارهای بچه گانه ات.
-حالا اجازه می دهید به خانه برگردیم؟ دیر شد.
-قبول ، ولی فردا باید بقیه جاها را نشانم بدهی.
-حتما ، حالا شما امروز رضایت بدهید که به خانه برگردیم.
نازنین لبخند شادی زد و همراه ستاره راهی شد.
هوا کاملا روشن شده بود که از خواب برخاست . شب قبل تا نزدیک های صبح با ستاره بیدار مانده بودند و صحبت می کردند . بعد از پوشیدن لباس گرمی اهسته اتاق را ترک کرد . می دانست هیچ کس منزل نیست . همه برای عیادت یکی از بستگان رفته بودند و تا نیمه شب نمی امدند . مسعود هم در مسافرت به سر می برد. سکوت ویلا کسلش کرد و جای خالی بقیه به خوبی احساس نمود. انقدر بی حوصله بود که صبحانه نخورد و کنار شومینه مشغول خواندن یک کتاب جذاب شد. در حین خواندن کتاب ذهنش به دو روز بعد کشیده شد. روزی که مشتاقانه انتظارش را می کشید . در همین افکار بود که با شنیدن صدای در از جا پرید . با ترس کنار پنجره رفت . ناگهان چشمش به مسعود افتاد که به ارامی قدم بر می داشت. وقتی در باز شد موجی از هوای سرد به سالن امد و باعث شد بر خود بلرزد.
-سلام.
مسعود با شنیدن صدای خوش طنین و ارام او به جانبش برگشت و نگاه تب دارش را به نازنین دوخت و با صدایی که به زحمت از گلو خارج می شد جوابش را داد . نازنین به ارامی گفت:
-شما قرار بود فردا بیایید. پس چطور...؟
مسعود پالتویش را از تن در اورد و گفت:
-باور کنید حوصله بازجویی کردن ندارم، مگر شما حالم را نمی بینید؟
سپس به شدت سرفه کرد. نازنین نگاهی به او انداخت . به نظرش ضعیف شده بود و زیر چشمهایش گود رفته بود. با دلسوزی گفت:
-می خواهید برایتان قرص بیاورم؟
مسعود در حالی که تلو تلو می خورد به طرف اتاقش می رفت گفت:
-نه، ممنون.
سپس نگاه کنجکاوش را به نازنین دوخت و پرسید:
-شما تنهائید؟
-بله.
-پس بقیه کجا رفتند؟
-راستش برای عیادت یکی از دوستانتان رفتند.
-چطور شما نرفتید؟
نازنین با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
-مثل اینکه با این حال بدتان خوب بلدید بازجویی کنید.
مسعود لبخند کمرنگی زد و گفت:
-باز هم شما بردید و من باختم.
سپس بی هیچ حرفی به طرف اتاقش گام برداشت.
بعد از رفتن مسعود، نازنین هم به اشپزخانه رفت . باید برای ناهار مسعود فکری می کرد. بنابراین مشغول پختن سوپ شد. تا ظهر به نزدش نرفت . ولی موقع ناهار ، سینی غذا را به دستش گرفت و به طرف اتاق او رفت . پشت در تردید داشت که وارد شود یا نه. عاقبت بعد از کلی کلنجار رفتن با خود ضربه ای کم جان به در نواخت . صدای ضعیف مسعود را شنید و به ارامی وارد اتاق شد . با دیدن وضع به هم ریخته اتاق فهمید حال مسعود تا چه اندازه بد است. چون از ستاره شنیده بود که مسعود تا چه حد به نظافت اتاقش اهمیت می دهد. مسعود نگاهش را به نازنین دوخت و ارام پرسید:
-کاری داشتید؟
-برایتان غدا اوردم.
مسعود با بی حوصلگی گفت:
-اصلا نمی توانم چیزی بخورم . فقط می خواهم بخوابم.
نازنین با لجاجت گفت:
-ولی شما باید غذا بخورید وگرنه ضعف می کنید.
-نازنین ، خواهش می کنم اصرار نکن.
نازنین لبه تخت نشست و با دلسوزی گفت:
-فقط چند قاشق، خودم بهتان می دهم.
-ممنون میل ندارم.
نازنین با خشم از جا برخاست و گفت:
-شما واقعا قدر ناشناسید. من تمام این چند ساعت را برای اماده کردن این سوپ صرف کردم که شما بخورید تا حالتان بهتر شود ولی حالا بازی در می اورید . ایرادی ندارد ، غذا را می برم.
نازنین در حال برداشتن سینی بود که مسعود گوشه سینی را گرفت و به ارامی گفت:
-لطفا عصبانی نشوید ، سوپ را می خورم.
دختر جوان از زیر چشم نگاهی بر او افکند و لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
-این شد حرف حساب، حالا درست در جایتان بنشینید تا به شما در خوردن غذا کمک کنم.
مسعود حرفش را پذیرفت و با ولع همه غذا را خورد . نازنین لیوان اب پرتغال را به سویش گرفت و گفت :
-ویتامین c دارد اقای دکتر .
-چشم ، حتما می خورم.
ولیوان را تا ته سرکشید ، سپس نگاهی به نازنین کرد و گفت:
-راضی شدید ؟
-بله، کاملا ، حالا هم مثل یک بچه خوب بخوابید.
مسعود با جان و دل حرفش را پذیرفت و چشم هایش را روی هم گذاشت . انقدر بد حال بود که فورا به خواب رفت . نازنین هم پس از این که خیالش از جانب مسعود راحت شد اهسته اتاق را ترک کرد و خود را به سالن رساند . با خستگی روی صندلی نشست و مشغول مطالعه بقیه کتابش شد . اما افکارش به حدی مشغول بود که نمی توانست روی نوشته های کتاب تمرکز داشته باشد.ساعتی بعد صدای زنگ خانه بلند شد . با تردید به طرف ایفون رفت و گوشی را برداشت.
-کیه؟
صدای دختر جوانی را شنید که با عشوه گفت:
-ماندانا هستم، با مسعود کار داشتم.
R A H A
11-14-2011, 09:29 PM
قسمت هفتم
نازنین بی اراده دکمه را فشرد و در باز شد. دقایقی بعد دختر جوان پا به سالن گذاشت. او که از دیدن نازنین جا خورده بود خیلی زود بر خود مسلط شد و مغرورانه نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
-شما؟
نازنین ارام جواب داد:
-شما وارد خانه شده اید ، نه من.
ماندانا همانطور که به طرف یکی از مبل ها می رفت گفت:
-همه من را می شناسند و احتیاجی به معرفی نمی بینم. ولی برای این که شما را از کنجکاوی راحت کنم باید بگویم من ماندانا ، نامزد مسعود هستم.
نازنین برای لحظاتی مبهوت به او نگریست. ماندانا دختری 24، 25 ساله بود که در صورتش هیچ زیبایی به چشم نمی خورد ولی در عوض با ارایش غلیظ و زننده ای سعی در جلب توجه دیگران داشت.
-خب نگفتید مسعود کجاست؟
-استراحت می کنند، می روم صدایش کنم.
سپس سریع به طرف اتاق مسعود به راه افتاد.
مسعود احساس خنکی می کرد، دیگر در وجودش گرما نبود. چشم های خمارش را باز کرد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. همه جا از تمیزی برق می زد. ظرف ابی کنارش و حوله ای روی پیشانیش بود. فهمید همه این کارها را نازنین انجام داده است. با احساس خوبی رو به رو شد . حالا متوجه شد حرف پدرش درست بودو نازنین برخلاف ظاهر سردش، وجود مهربانی داشت . صدای ضربه ای که به در خورد او را از عالم خود دور ساخت و با لحن شادی گفت:
-بفرمایید.
نازنین وارد اتاق شد و با دیدن مسعود در ان حال لبخندی زد و گفت:
-سلام، ساعت خواب.
-سلام، ببخش نازنین ... خانم ، امروز شما را به زحمت انداختم.
-این حرفها را نزنید، من وظیفه ام را انجام دادم. راستی برای این مزاحمتان شدم که بگوییم مهمان دارید.
مسعود با تعجب پرسید:
-مهمان ! کی هست.
نازنین بی تفاوت جواب داد:
-ماندانا خانم، نامزدتان.
مسعود با شنیدن اسم او حالت چهره اش عوض شد و با نفرت گفت:
-حالا کجاست؟
-داخل سالن.
مسعود با لحنی خشن داد کشید :
-نباید او را به داخل دعوت می کردید.
نازنین که از برخورد او حسابی یکه خورده بود به سردی گفت:
-فکر نمی کردم برای دعوت مهمانان باید از شما اجازه می گرفتم.
سپس با عجله اتاق را ترک کرد.
مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید و با خود گفت ، "اصلا چرا باید ماندانا به اینجا بیاید؟ ان هم این موقع".
با بی حوصلگی لباس پوشید و اتاق را ترک کرد . در پله ها بود که نگاه ماندانا به او افتاد و با عجله به طرفش امد.
-سلام عزیزم، حالت چطور است.
مسعود به سردی جواب داد:
-از احوالپرسی شما، خوبم.
ماندانا دستش را دور بازوی او حلقه کرد و با عشوه گفت:
-صورتت حسابی گل انداخته، خدا را شکر بهتری.
مسعود با خستگی خودش را روی مبل انداخت و با چشم دنبال نازنین گشت اما او را ندید . با تعجب از ماندانا پرسید:
-پس نازنین کجاست؟
ماندانا پوزخندی زد و گفت:
-منظورت خدمتکار جدید است؟
مسعود با شنیدن این حرف عصبانی شد و فریاد کشید:
-بفهم چه می گویی؟ نازنین خدمتکار نیست. او یکی از دوستان خانوادگی ماست.
ماندانا پاهایش را روی هم انداخت و با بی خیالی گفت:
-به هر حال فرقی نمی کند حالا تو چرا این قدر عصبانی شدی؟
-او برای ما خیلی عزیز است فقط اگر یک بار دیگر از این حرف ها بزنی، با من طرفی . اصلا بگو ببینم تو چرا به اینجا امدی؟
دختر جوان قیافه نگرانی به خود گرفت و گفت:
-نگرانت بودم عزیزم ، نمی دانی وقتی با ان حال ترکمان کردی چقدر دلواپست شدم.
مسعود به تمسخر گفت:
-ولی حالا چرا خودت را نامزد من معرفی کردی؟ در حالی که ما هر دو می دانیم که این موضوع حقیقت ندارد.
ماندانا با لجاجت گفت:
-خودت بهتر می دانی که من هر چه بخواهم همان می شود.
مسعود بی حال تر از ان بود که جوابی به ماندانا بدهد بنابراین موضوع بحث را عوض کرد و گفت:
-چطور شد تو ان مهمانی مسخره را رها کردی و به دنبال من امدی؟
ماندانا قهوه اش را سر کشید و به طعنه گفت:
-البته امدن من به اینجا چندان تاثیری نداشت چون اینجا یک پرستار زیبا در کنارت بود . خوب راستی این نازنین خانم تا چند وقت دیگر اینجاست ؟
-تا هفت سال.
-چرا این قدر زیاد؟
مسعود در حالی که از جا بر می خاست جواب داد:
-چون برای ادامه تحصیل به اینجا امده است.
-کجا می روی؟
مسعود با بی خیالی گفت:
-دنبال نازنین.
و راهی طبقه بالا شد. وقتی پشت اتاق نازنین ایستاد صدای گریه او به گوشش رسید . از خودش بدش امد که چرا با او به تندی برخورد کرده بود. چند ضربه به در نواخت . صدای ظریف نازنین به گوشش رسید؟
-بله؟
ارام جواب داد:
-منم، باز کن.
دقایقی بعد نازنین در را گشود . گرچه اشک هایش را پاک کرده بود ولی سرخی چشمانش راز او را برملا می ساخت . نازنین که از او بسیار دلخور بود با لحن سردی پرسید:
-با من کاری داشتید؟
مسعود سرش را به زیر انداخت و با لحنی نادم جواب داد:
-می خواستم از شما عذر خواهی کنم. باور کن ان قدر از این دختر متنفرم که وقتی متوجه شدم به اینجا امده کنترلم را از دست دادم.
نازنین با بی تفاوتی نگاهی به او انداخت و گفت:
-اصلا مهم نیست، فراموش کنید حالا لطفا تشریف ببرید و به مهمانتان برسید.
سپس با عصبانیت در را بست . مسعود با درماندگی گفت:
-نازنین خواهش می کنم همراه من به طبقه پایین بیا.
-من حوصله مهمان داری ندارم، لطفا مزاحمم نشوید.
-لطفا در را کن ، می خواهم با تو صحبت کنم.
با باز شدن در مسعود نگاه پر تمنایش را به صورت خشمگین نازنین دوخت و گفت:
-خواهشم را رد می کنی؟
نازنین نگاهش کرد. نمی دانست چرا مسعود انقدر در مورد این مسئله پافشاری می کند. بنابراین لب گشود و گفت:
-بسیار خب، شما بروید من هم چند دقیقه دیگر می ایم.
-مطمئن باشم؟
این بار نازنین لبخند مهربانی زد و گفت :
-بله مطمئن باشید.
مسعود چند قدم از اتاق فاصله گرفت اما دوباره به سمت نازنین که هنوز به درگاه اتاق تکیه داده بود برگشت و خطاب به او گفت:
-راستی ، این خانم نامزد من نیست.
و سریع ان جا را ترک کرد.
با رفتن مسعود نازنین در اتاق را بست و به طرف اینه رفت.و همان طور که مشغول شانه زدن موهایش بود به مسعود، کارها و صحبت هایش فکر کرد. خیلی دلش می خواست بداند که چرا مسعود سعی داشت موضوع نامزد نبودن خودش و ماندانا را برای او بازگو کند. بی اختیار احساس کرد با شنیدن این حقیقت از زبان مسعود تا حدی ارام شده است. گرچه خودش هم علتش را نمی دانست . در اینه نگاهی به ظاهر رنگ پریده خود کرد و زمزمه وار گفت،" این موضوع اصلا برای من مهم نیست" ولی می دانست به خودش دروغ می گوید و احساسی نا شناخته نسبت به مسعود پیدا کرده است .
R A H A
11-14-2011, 11:07 PM
قسمت هشتم
برای ارام شدن خود، نفس عمیقی کشید و پس از مرتب کردن سر و وضعش با قدم های موزون اتاق را ترک کرد. بالای پله ها که رسید نگاه ماندانا به او افتاد . با خشم به مسعود گفت:
-این دختر اینجا چه می کند؟
مسعود به پله ها نگریست . با دیدن نازنین لبخند ارامی زد و به سوی او رفت . هر دو مدتی به هم خیره شدند. مسعود سکوت را شکست و زمزمه وار گفت:
-واقعا ازت ممنونم.
نازنین به لبخندی اکتفا کرد و رو به روی ماندانا نشست . ماندانا نگاهش را از ان دو نمی گرفت . احساس بدی نسبت به این دختر با ان چشم های جادویی اش داشت . نازنین نگاهی به مسعود انداخت و با شیطنت گفت:
-مثل اینکه حضور ماندانا خانم معجزه کرد.
-چطور مگه؟
-می بینم رنگ و رویتان حسابی جا امده!
مسعود خنده ای کرد و گفت:
-این به خاطر پرستاری خوب شماست .
ماندانا برای این که صحبت میان ان دو را قطع کند خطاب به نازنین گفت:
-از مسعود شنیدم که برای ادامه تحصیل امده اید، می توانم بپرسم چه رشته ای می خوانید؟
نازنین خیلی مختصر جواب داد:
-پزشکی .
ماندانا نگاه دقیقی به سرتا پای او انداخت ؛ پوزخندی زد و گفت:
-مطمئن هستید فقط برای درس خواندن به اینجا امده اید؟
نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با حالتی عصبی گفت:
-متوجه منظورتان نمی شوم.
-منظورم کاملا روشن است. اینجا کشوری است کاملا ازاد، خیلی مشکل است که ادم بتواند خودش را از جهات مختلف کنترل کند.
نازنین که کاملا متوجه منظور او شده بود با حالتی تند گفت:
-من جزء ان دسته از دخترها نیستم که دین و شرافتم را به خاطر لذت های زودگذر دنیا بفروشم.
-اما اگر من نمی امدم شما با مسعود تنها بودید.
نازنین که با این حرف ها احساس شرم کرد از جا برخاست و گفت:
-مطمئن باشید اگر می دانستم اقا مسعود امروز به منزل می ایند هرگز اینجا نمی ماندم .
سپس با عجله به اتاقش رفت. مسعود عصبانی گفت:
-تو چرا این قدر بی ادب شده ای؟ به خدا نازنین ان طور که تو فکر می کنی نیست. او دختر پاکی است و من به تو اجازه نمی دهم به او توهین کنی.
ماندانا با بی تفاوتی جواب داد:
-خب حالا بگذریم، راستی پدر و مادرت کی برمی گردند؟
مسعود با بی حوصلگی جواب داد :
-نمی دانم ، تو هم بهتر است وقت خود را اینجا تلف نکنی.
ماندانا در حالی که به طرف تلویزیون می رفت گفت:
-چرا تلف؟ مگر کسی کنار دوست عزیزش احساس خستگس می کند؟
سپس بی خیال کنار مسعود نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد. ساعت 12 بود که خانواده مهرارا به خانه برگشتند و با دیدن ماندانا تعجب کردند. سودابه با ظاهری ارام پرسید:
-عزیزم چطور تو تا دیر وقت اینجا مانده ای؟ خانواده ات خبر دارند؟
ماندانا نگاهی به چهره مریض و خسته مسعود انداخت و با لحنی نگران کننده گفت:
-مسعود جان حالش خیلی بد بود، من برای عیادت او امده بودم . نمی دانید چه حالی داشت، او از من خواهش کرد اینجا بمانم. من هم به خانه اطلاع دادم که شب اینجا هستم. فرید با خشم نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
-تو نباید مزاحم ماندانا خانم می شدی.
مسعود که حرفی برای گفتن نداشت به ناچار سکوت کرد. ستاره با تعجب پرسید:
-راستی نازنین کجاست؟
مسعود پاسخ داد:
-دو ساعت پیش به اتاقش رفت ، فکر می کنم استراحت می کند.
سودابه نگران به طرف پسرش رفت و گفت:
-عزیزم تو هم بهتر است به اتاقت بروی . راستی شام خورده اید؟
-بله، فقط نازنین چیزی نخورده است.
-عیبی ندارد ، شما بروید استراحت کنید من خودم شام نازنین را به اتاقش می برم.
ماندانا گونه سودابه را بوسید و راهی اتاقش شد. اتاقی که هر وقت به انجا می امد در ان استراحت می کرد.
سودابه نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
-من می دانم مسعود از ماندانا نخواسته که پیشش بماند . تو که خودت این دختر موذی را می شناسی.
ستاره با نگرانی گفت:
-می ترسم ماندانا به نازنین خرفی زده باشد. بهتر است شامش را من ببرم که اگر موضوعی پیش امده باشد به من بگویید .
-فکر خوبی است.
دقایقی بعد سودابه سینی غذا را به دست دخترش داد و او را راهی اتاق نازنین کرد. ستاره چند ضربه به در نواخت ولی جوابی نشنید . به ناچار ارام در را باز کرد. نازنین روی تخت دراز کشیده بود و در افکارش غرق بود.
-سلام ، ما را تحویل نمی گیری خانم.
نازنین با شنیدن صدای ستاره با هیجان از جایش بلند شد و گفت:
-سلام ، کی امدید ؟
-نیم ساعتی می شود. مسعود گفت هنوز شام نخورده ای، من هم ان را به اتاقت اوردم.
نازنین با سپاس نگاهی به او انداخت و گفت:
-خیلی ممنون ، راستش اشتها ندارم.
ستاره اخم هایش را در هم کرد و گفت:
-اگر جرات داری روی حرف من و مامان حرف بزن.
نازنین سینی را از دستش گرفت و گفت:
-چشم، فقط تا انجا که میل داشته باشم می خورم.
و بعد ارام قاشق غذا را به دهان گذاشت . ستاره روی مبل نشست و با زیرکی نگاهش کرد . با دیدن قیافه درهم نازنین فهمید اتفاقی رخ داده است . بنابراین با مهربانی گفت:
-نازی ، مشکلی پیش امده؟
-نه، چطور مگه؟
-خیلی گرفته ای، اگر اتفاقی افتاده با من درمیان بگذار.
نازنین جرعه ای اب نوشید. سپس نگاه غمگینش را به ستاره دوخت و گفت:
-ستاره به نظر تو من چطور دختری هستم؟
ستاره لبخند گرمی زد و گفت:
-تو یک فرشته ای.
-نه، جدی پرسیدم.
-به خدا من جدی گفتم، تو مهربانی، قشنگی ، راستگویی، از همه مهم تر نجیب و با ایمانی.
نازنین سرش را به زیر انداخت و ارام پرسید:
-یعنی من دختر سبک سری نیستم؟
ستاره کتارش نشست و با مهربانی دستهایش را گرفت و گفت:
-نه، اصلا این طور نیست چه کسی توهینی به تو کرده است؟
نازنین با لبخندی زد و با دستپاچگی گفت:
-هیچ کس، فقط خودم فکر کردم شاید...
ستاره حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-تو بی جا می کنی در مورد خودت این طوری ناعادلانه قضاوت می کنی!
-ممنون، تو واقعا مهربانی!
سپس برای تغییر مسیر گفتگو گفت:
-راستی ماندانا رفت؟
ستاره با شنیدن اسم ماندانا چهره اش در هم شد و گفت:
-نه، خانم خودش را امشب مهمان کرده، حالا هم رفتند استراحت کنند.
-راستی ستاره ، او با شما نسبتی دارد؟
ستاره اهی کشید و گفت:
-این اشنایی به چند سال پیش بر می گردد . ان زمان ما به مسافرت رفته بودیم اما در راه ماشین دچار مشکل شد و اقای سهرابی به دادمان رسید. انها هم به گردش امده بودند . وجود یک همزبان در یک کشور بیگانه هر دو خانواده را به طرف هم کشید. من از همان لحظه اول از ماندانا خوشم نیامد یعنی از همه انها متنفر بودم. خانواده سهرابی ادم های بسیار مغرور و خودخواهی هستند که بچه هایشان را لوس بار اورده اند. ماندانا و مهرداد با فرهنگ کاملا غربی بزرگ شده اند. چندسال گذشت و خواه ناخواه رابطه بین دو خانواده ادامه یافت. هر چند روابط چندان صمیمانه ای هم بین ما نیست.
نازنین با تردید پرسید:
-به نظر تو مسعود و ماندانا با هم رابطه عشقی دارند؟
R A H A
11-14-2011, 11:09 PM
قسمت نهم
-نه، این چه حرفی است که تو می زنی! مسعود از ماندانا متنفر است ولی ماندانا با رفتارهای سبکش مدام اطراف مسعود می چرخد و خانواده اش هم متاسفانه با این حرکات زشت دخترشان مخالفتی ندارند.
-تو مطمئنی مسعود به ماندانا علاقه ندارد؟
-بله، او ان قدر از ماندانا متنفر است که خدا می داند. تو هم بهتر است دیگر از این فکرها نکنی و راحت بخوابی، فردا مطمئنا فیلم سینمایی داریم.
-باشد، از شامت ممنونم.
-خواهش می کنم و شب بخیر.
-شب تو هم بخیر.
بعد از خارج شدن ستاره، نازنین به ماندانا و مسعود اندیشید. یعنی رابطه ای بین ان دو وجود ندارد؟ اما از کجا معلوم؟ اصلا چرا باید این موضوع برای من مهم باشد؟
بنابراین دست از فکر کردن کشید و سعی کرد بخوابد.
صبح با تکان های شدید از خواب بیدار شد و با چشم های خواب الود به ستاره نگریست و او را هیجان زده بالای سر خود دید.
-چی شده چرا اول صبحی این طوری بیدارم می کنی؟
-اولا حالا نزدیک ظهر است، دوما پاشو فیلم سینمایی شروع شده.
نازنین متعجب پرسید:
-چه فیلمی؟
-خانواده ماندانا به اینجا امده اند و خودشان را ناهار دعوت کرده اند.
-خب باشد تو برو من هم می ایم.
-نه، دوست دارم با هم برویم که از حسادت بترکند.
نازنین در حالی که از بستر بلند می شد گفت:
-تو هم عجب بدحنسی هستی.
دقایقی بعد هر دو اتاق را ترک کردند. وقتی وارد سالن شدند همه دور هم جمع بودند. نازنین به ارامی سلام کرد و نگاه انها متوجه اش شد.
ستاره دستش را دور کمر نازنین حلقه کرد و گفت:
-معرفی می کنم دوست بسیار عزیزمان نازنین جان . تازه از ایران امده و قرار است چند سالی کنار ما بماند.
خانم و اقای سهرابی به همراه ماندانا سلام سردی کردند. فقط پسرشان مهرداد از جا برخاست و نگاه هرزه اش را به او دوخت و در حالی که لبخند زشتی بر لب داشت سلام کرد. نازنین هم به سردی دست مهرداد را در دست فشرد و کنار سودابه و فرید نشست. سودابه با مهربانی نگاهش کرد و گفت:
-عزیزم می خواهی برایت صبحانه بیاورم؟
-نه، خاله جان ممنون.
فرید دستش را دور گردنش حلقه کرد و گفت:
-شنیدم دیشب کمی بدحال بودی . با مسعود که مشکلی برایت پیش نیامده بود؟
نازنین به نگاه دلسوز و مهربان او نگریست . ناخود اگاه به یاد پدرش افتاد. با این تصور لبخندی زد و گفت:
-نه عموجان، فقط کمی خسته بودم.
-خدا رو شکر نمی دانم چرا نگرانت شدم.
ماندانا با مسخره گی گفت:
-راستش دیروز که نازنین خانم شما را دیدم فکر کردم خدمتکار اورده اید، وقتی به مسعود گفتم او مرا متوجه اشتباهم کرد.
با این حرفش همگی سکوت کردند. سودابه با خشم نگاهی به خانم سهرابی انداخت و گفت:
-نگار جان دخترتان خیلی سطحی نگر هستند.
نگار خنده ای کرد و گفت:
-این که کسی به سر و وضعش اهمیت بدهد چیزی بدی است؟
مسعود با صدایی که به زحمت از گلو خارج می شد جواب داد:
-فکر می کنم منظور شما از اراستگی عریان بودن است . من طرز پوشش خانواده ام و نازنین خانم که چنین ساده لباس می پوشند افتخار می کنم.
نازنین نگاه حق شناسانه ای به او انداخت و برای این که بحث بالا نگیرد با مهربانی گفت:
-حرف ماندانا جان را قبول دارم . دیروز واقعا نامرتب بودم. حتی خودم هم متوجه سر و وضعم شدم.
این بار مسعود مستقیما نگاهش کرد و گفت:
-به خاطر رسیدگی به من بود که فرصت نکردید به سر و وضعتان برسید.
نازنین به جای جواب دادن به لبخندی اکتفا کرد . اقای سهرابی که حوصله اش سر رفته بود رو به فرید کرد و گفت:
-فرید جان بهتر است ما به شطرنج خودمان برسیم و جوان ها را به حال خودشان بگذاریم.
با بلند شدن انها سودابه هم راهی اشپزخانه شد . نازنین که حوصله اش از ان جمع سر رفته بود نیز به نزد سودابه رفت و به او گفتک
-خاله جان اگر کاری دارید به من بگویید تا من انجام بدهم.
سودابه با حالتی عصبی گفت:
-نمی دانم اینها از جان ما چه می خواهند ؟ ادم هایی تا این حد پر افاده ندیده ام! نازنین عزیزم، من به جای انها از تو عذر می خواهم.
-نه خاله جان، من اصلا ناراحت نشدم . خب هر کسی اخلاق خاصی دارد.این که تقصیر شما نیست.
سودابه لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:
-دوست داری امروز ناهار چی درست کنیم؟
-بهتر است این سوال را از مهمانانتان بپرسید.
-فقط تو برایم مهم هستی، حالا هم ناز نکن و بگو.
نازنین با شیطنت گفت:
-من هوس کردم امروز خودم غذا درست کنم یک غذای کاملا ایرانی.
-مثلا چی؟
نازنین چینی به پیشانی اش افکند و نشان داد مشغول فکر کردن است.
دقایقی بعد با شادی گفت:
-قورمه سبزی و فسنجان.
سودابه هیجان زده گفت:
-عالیه! بهتر از این نمی شود. می دانی چند سال است فسنجان نخورده ام ؟ اصلا مزه اش از یادم رفته است.
در همان حال ستاره با قیافه ای درهم به جمعشان پیوست . با دیدن ظاهر خندان انها گله مند گفت:
-مرا انجا تنها گذاشته اید و خودتان اینجا گل می گویید و گل می شنوید.
سودابه با عشق موهایش را نوازش کرد و گفت:
-چه کسی دختر مرا ناراحت کرده است؟
ستاره با بغض گفت:
-ماندانا هر چه از دهانش در می اید به من می گوید. مامان راستی من اُملم؟
-نه عزیزم، بیخود کرده هر کسی این حرف را زده است. حالا که دوست نداری پیش انها باشی همین جا بمان و به نازنین کمک کن.
-حتما می مانم ، اگر هم می گفتید یه جهنم برو، می رفتم.
-خدا نکنه عزیزم.
دقایقی بعد سودابه پس از دادن سفارشات لازم اشپزخانه را ترک کرد و دو دختر جوان هم مشغول رسیدگی به کارها شدند. بعد از اماده شدن غذاها، نازنین به زیبایی میز را چید سپس همه را سر میز فرا خواند . فرید با دیدن خورش ها هیجان زده گفت:
-به به ، قورمه سبزی و فسنجان. واقعا دستت درد نکند دخترم.
ماندانا اولین قاشق را که به دهان گذاشت حالت چهره اش عوض شد و گفتک
-من که اصلا خوشم نیامد.
سپس خودش را کنار کشید. نگار خانم با نگرانی گفت:
-عزیزم اگر نخوری ضعف می کنی مثل ما چند تا قاشق به زور بخور.
ماندانا نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
-همراه مسعود می روم بیرون غذا می خورم.
و قبل از این که کسی حرفی بزند نگار با شادی گفت:
-اره ، این طوری بهتر است.
مسعود که در تنگنا قرار گرفته بود به ناچار از جا برخاست . سودابه با دلسوزی نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
-اگر احساس کسالت می کنی می خواهی پدرت...
مسعود به ارامی گفت:
-چیز مهمی نیست ، زود برمی گردیم.
دقایقی بعد هر دو از منزل خارج شدند . نازنین و ستاره نگاهی معنی دار به هم انداختند و ستاره سرش را به نشانه تاسف تکان داد. غذا در سکوت کامل خورده شد و فقط گهگاهی مهرداد با نازنین مشغول صحبت می شد که نازنین به جواب های کوتاه بسنده می کرد. موقع شستن ظرف ها ، مهرداد به اشپزخانه امد. نازنین با بی تفاوتی نگاهی به او افکند و گفت:
-چیزی احتیاج دارید اقای سهرابی؟
مهرداد در حالی که نزدیکش می امد ارام گفت:
-دیدم که تنهایید، امدم کمکتان کنم.
-ممنون ، احتیاجی به کمک شما ندارم. حالا هم لطف کنید از اشپزخانه خارج شوید.
مهرداد نگاهی زشت به اندام ظریف نازنین انداخت و گفت:
-ماندانا راست می گفت که شما محشرید.
اصلا حیف این دستهای زیبا نیست که با ظرف شستن خرابش کنید؟
نازنین که به سختی سعی می کرد ارام باشد گفت:
-من از شما نظر نخواستم ، حالا هم لطفا بروید بیرون...
در همان حال سودابه به اشپزخانه امد و نازنین حرفش را خورد .
سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
-مشکلی پیش امده عزیزم؟
-نه فقط اقا مهرداد می خواهند لطف کنند و ظرف ها را بشویند.
-این که خیلی خوب است تو هم می توانی استراحت کنی.
سپس رو به مهرداد کرد و گفت:
-دستکش انجاست، حتما دستتان کنید. نازنین تو نمی ایی؟
نازنین خنده شادی کرد و همراه سودابه اشپزخانه را ترک کرد . مهرداد که تیرش به سنگ خورده بود با عصبانیت مشغول شستن ظرف ها شد. نازنین با قدردانی نگاهی به سودابه افکند و گفت:
-واقعا به موقع امدید و مرا از دست این پسر سمج نجات دادید ، ولس بدبخت با این همه ظرف ضعف می کند.
-حقش است ، ندیدی چطور پسرم را با ان حال بدش راهی بیرون کردند؟ طفلی می خواست کمی از ان غذاها بخورد.
-خاله جان من کمی غذا برای اقا مسعود برداشتم. چون از نگاهش خواندم که از غذا خوشش امده است.
سودابه با شیطنت گفت:
-ای بلا! حالا دیگر نگاه پسر مرا می خوانی!
نازنین در حالی که از شرم سرخ شده بود گفت:
-نه، به خدا منظوری نداشتم...
-می دانم عزیزم، شوخی کردم.
نگار با دیدن انها پرسید:
-مهرداد کجاست؟
سودابه خیلی خونسرد جواب داد:
-در اشپزخانه ظرف ها را می شوید.
-پسر من ظرف ها را می شوید.
-بله، خودش مایل بود، ما هم مخالفتی نکردیم.
سپس نگاهی به نازنین انداخت و هر دو با شیطنت خندیدند.
R A H A
11-14-2011, 11:10 PM
قسمت آخر
-مسعود تو باید هر چه زودتر تکلیف مرا روشن کنی. از این همه انتظار خسته شده ام.مامان و بابا هم می گویند چرا مسعود این قدر لفتش می دهد؟
مسعود با خشم نگاهش کرد و گفت:
-من تکلیف تو را همان روزهای اول معلوم کردم . ولی مثل اینکه تو خودت نمی خواهی قبول کنی.
-اخه چرا این حرف را می زنی ؟ حتما گلویت پیش ان دختر ...
مسعود با بی حوصلگی گفت:
-خواهش می کنم ادامه نده . چند سال پیش که من به تو جواب منفی دادم اصلا نازنین را نمی شناختم . می دانی ماندانا ما از دو خانواده با فرهنگ های خاص خودمان هستیم. من نمی توانم هیچ ایرادی روی تو بگذارم. تو خیلی خوبی، فقط من لیاقت تو را ندارم. از این افکار دست بردار و بگذار هر دوی ما زندگی خودمان را بکنیم.
ماندانا که قصد عقب نشینی نداشت در حالی که گیلاسش را می نوشید با نگاه خمارش او را نگریست و گفت:
-همین که ما با هم دوست هستیم برایم کافی است.
-این قدر از این لعنتی ها نخور، حوصله ندارم تو را با این حالت به خانه ببرم.
-چشم ، هر چی شما بگویید.
-خب ناهارت را که خوردی بلند شو به خانه برویم.
-حوصله ندارم بهتر است فعلا تنها باشیم.
مسعود نگاه خسته اش را به او دوخت و گفت:
-نمی بینی من حال خوبی ندارم؟ چرا این قدر اذیت می کنی؟
سپس بی توجه به او از روی صندلی بلند شد. ماندانا که او را برای رفتن مصمم می دید ناچار از جا برخاست و همراهش راهی شد. در ماشین که نشستند به نیمرخ مسعود نگریست . اخم هایش در هم بود. چقدر از این که خود را نزد او خوار می کرد متنفر بود ولی باید به هر حیله ای که می شد او را به دست می اورد. خانواده مهرارا بسیار ثروتمند بودند و مسعود هم شغل پردرامدی داشت . اگر می توانست با او ازدواج کند مسلما مهریه بالای می گرفت و بعد از مدتی تقاضای طلاق می کرد. بدین صورت پول زیادی عایدش می شد و می توانست به مرد رویاهایش برسد . دیوید پسری تنها بود که وضع مالی خوبی نداشت . با او از 14 سالگی اشنا شده بود و تا به حال ارتباطشان را حفظ کرده بودند.
وقتی به منزل رسیدند قیافه شادی به خود گرفت و همراه مسعود داخل شد . سودابه پسرش را مخاطب قرار داد و گفت:
-غذا خوردی پسرم؟
مسعود با بی حالی جواب داد:
-انقدر سرم درد می کند که نتوانستم چیزی بخورم.
-نازنین برایت غذا برداشته می خواهی گرمش کنم؟
مسعود از زیر چشم نگاهی به نازنین انداخت که مشغول صحبت با ستاره بود. سودابه نگاه او را دنبال کرد و وقتی دید پسرش به نازنین خیره شده لبخندی بر لب اورد. احساس می کرد مسعود به این دختر شیرین و حاضر جواب علاقه مند شده و از این پیشامد خوشحال بود. نازنین را صدا زد . دختر جوان به ارامی گفت:
-بله، خاله جان بفرمایید.
-عزیزم مسعود گرسنه است می خواستم زحمت گرم کردن غذایش را بکشی.
-چشم ، همین الساعه.
نازنین برخاست و به طرف اشپزخانه رفت. مسعود با قدردانی نگاهی به مادرش انداخت و ارام زمزمه کرد :
-ممنون مامان.
و سپس به دنبال نازنین راهی اشپزخانه شد. نازنین که وجود کسی را پشت سرش احساس کرد ارام سربرگرداند. با دیدن مسعود پرسید:
-گردش خوش گذشت؟
مسعود نگاه غمگینش را به صورت شاداب نازنین دوخت و گفت:
-شما هم مرا دست می اندازید؟
اهی کشید و ادامه داد:
-اشکالی ندارد.
نازنین صادقانه گفت:
-باور کنید قصد مسخره کردن شما را نداشتم.
وقتی بشقاب غذا را پیش رویش گذاشت قصد ترک کردن اشپزخانه را داشت که با صدای مسعود بر جای خود ایستاد. مسعود با حالتی خاص گفت:
-اگر امکان دارد کنارم بمانید تا من غذایم را بخورم؟
-بودن من در کنارتان چه فایده ای دارد؟
مسعود با نگاه ساده و کودکانه ای گفت:
-اشتهایم بیشتر می شود.
-مطمئنید اگر من و شما در اشپزخانه تنها باشیم ماندانا خانم ناراحت نمی شود؟
-خواهش می کنم این قدر در مورد او صحبت نکنید از دستتان دلخور می شوم. نمی دانم چرا شما فکر کرده اید او برایم مهم است.
نازنین در حالی که صندلی را کنار می کشید گفت:
-فکر نمی کنم ، مطمئنم ...
-روزی به همه مخصوصا شما ثابت می کنم که اشتباه فکر می کنید.
و بعد از کمی مکث مشغول خوردن غذا شد. در حین نوشیدن نوشابه اش نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
-فردا کلاسهایتان شروع می شود؟
-بله.
-حتما خیلی هیجان دارید؟
نازنین با کلافگی گفت:
-نمی دانم اسم احساسی را که دارم چه بگذارم . فقط می توانم بگویم می ترسم. همه چیز برایم غریب است . هیچ همزبانی ندارم.
مسعود جرعه ای اب سر کشید و با نگاه نافذش او را نگریست و گفت:
-من مطمئنم خیلی زود به این شرایط عادت می کنید . شما دختر مقاومی هستید. در دانشگاه همه جور ادم با ملیت های مختلف پیدا می شود. شما فقط باید سعی کنید به درستان توجه داشته باشید. اگر هم به مشکلی برخورد کردید می توانید روی من حساب کنید.
-شما با خرفهایتان مرا ارام می کنید، قول می دهم سعی کنم از پس مشکلات بربیایم.
مسعود نگاه خیره اش را به او دوخت. در نظرش نازنین دیگر ان دختر مغرور و لوس نبود. حالا او را بهتر شناخته بود. نازنین که سنگینی نگاه او را احساس کرد به شوخی گفت:
-قرار نبود با بودن من اشتهایتان کور شود.
مسعود به خود امد و ارام جواب داد:
-نه، داشتم به شما نگاه می کردم که چقدر مصمم هستید.
-به به، می بینم خوب با هم خلوت کردید.
هر دو به طرف برگشتند . ماندانا دست به سینه ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نازنین در حالی که از جا برمی خواست خطاب به مسعود گفت:
-فکر کنم با بودن ماندانا خانم اشتهایتان بیشتر می شود، با اجازه شما.
سپس بی تفاوت از کنار ماندانا گذشت. مسعود ظرف غذا را عقب کشید و عصبی گفت:
-اینجا هم دست از سرم برنمی داری؟
-عزیزم ، نگرانت شدم.
-من حالم خوب است، لزومی ندارد که نگران من شوی.
-بله می دانم، چون با وجود نازنین احتیاجی به من نیست.
مسعود خسته تر از ان بود که جوابی به او بدهد . بنابراین بی خیال از جا برخاست و تنهایش گذاشت . ماندانا خشمگین مشت گره شده اش را روی میز کوبید و با نفرت گفت:
-حالم از هر دوی شما به هم می خورد. ولی بالاخره مسعود مال من خواهد شد.
مهمانی تا پاسی از شب ادامه داشت اما نازنین که باید خودش را برای فردا اماده می کرد اواسط مهمانی عذرخواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت.
پایان فصل3
R A H A
11-14-2011, 11:11 PM
فصل چهارم
قسمت اول
همه چیز برایش تازه بود.دانشجویان، محیط دانشگاه، حتی استادان. چقدر دلش می خواست الان به جای این دختران رنگارنگ دوستش لاله کنارش بود و مثل گذشته ها سر کلاس شیطنت می کردند اما حالا تنها گوشه ای نشسته بود و با حالتی گنگ و غریب به دانشجویان می نگریست. با این که به زبان انگلیسی تسلط کافی داشت ولی باز هم احساس تنهایی می کرد.
پنج ساعت کلاس برایش به اندازه یک قرن گذشت. به خصوص این که بچه ها به خاطر نوع پوشش او را مسخره می کردند. نازنین با نگاه به ظاهر دختران خارجی احساس شرم کرد و از این که هم جنس انها بود از خود متنفر شد. ولی باید به هر زحمتی بود وجود انها را تحمل می کرد.
پس از اتمام اخرین کلاسش از دانشگاه خارج شد و سردرگم اطرافش را نگریست . ناگهان مسعود را دید که کنار ماشینش ایستاده و منتظر اوست.
-سلام اولین روز چطور بود؟
-خیلی خسته کننده.
مسعود با اخمی ظاهری گفت:
-قرار نبود روز اول، جا بزنید.
-باور کنید هنوز روی قولم هستم، ولی روز کسل کننده ای داشتم.
-من مطمئنم به زودی یک دوست خوب پیدا می کنید. حالا سوار شوید شما را به منزل برسانم.
-ممنون، مزاحم شما نمی شوم.
مسعود نگاهی به نازنین انداخت و با شیطنت نگاهش می کرد. سپس به کنارش امد و در را برایش باز کرد وگفت:
-بفرمایید سوار شوید خانم.
نازنین خنده بلندی سر داد و سوار ماشین شد. در حین حرکت مسعود به نیمرخ زیبای نازنین نگریست که غرق در افکارش بود. بنابراین با کنجکاوی پرسید:
-مسئله ای پیش امده؟
نازنین نگاهش را از خیابان گرفت و به او خیره شد و گفت:
-نه فقط به وقایع امروز فکر می کردم . می دانید اقا مسعود با این که روز سختی را گذراندم ولی برایم بسیار خاطره انگیز بود. دوست دارم خودم را محک بزنم و ببینم چند مرده حلاجم.
-افرین این عالیست! راستی مهرداد را ندیدید؟
-مهرداد! مگر او این جا درس می خواند؟
-بله، او هم دانشجوی پزشکی است . فقط چند ترم از شما بالاتر است.
نازنین با حالتی نفرت انگیز گفت:
-نمی دانم چرا شانسم باید این طوری باشد.
-تو از مهرداد بدت می اید؟
-بله، نمی دانید دیروز چه نگاه چندش اوری به من می کرد.
مسعود با عصبانیت گفت:
-اگر زمانی مزاحمت ایجاد کرد حتما به من بگو، زبان او را خوب می دانم.
-مطمئن باشید خودم از پسش بر می ایم. فکر می کنمبهترین راه بی توجه ای به اوست.
مسعود حالتی شاد به چهره اش گرفت و گفت:
-راستی موافقید ناهار به رستوران برویم؟
-امکان دارد خاله نگران شوند.
-فکر نکنم مامان انقدر نامهربان باشد که اجازه ندهد چند ساعتی را من در خدمتتان باشم.
نازنین به نگاه مشتاق او نگریست و گفت:
-قبول، برویم.
-فقط به یک شرط.
-چه شرطی؟
-این که این قدر با من رسمی صحبت نکنید. دوست دارم با هم صمیمی تر باشیم.
نازنین با خنده گفت:
-پس چرا خودتان با من رسمی صحبت می کنید؟
مسعود شادمانه خندید و گفت:
-بله ، حق با شماست، من هم قول می دهم درست صحبت کنم.
نازنین در حالی که دستش را روی معده اش می گذاشت گفت:
-به نظر من بهتر است حالا این تعارفات را کنار بگذاریم، باور کنید معده ام درد گرفت.
-بلهف یادم رفته بود ببخشید.
سپس پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
نازنین نگاهی به اطرافش انداخت و با هیجان گفت:
-جای بسیار زیبایی است.
-بله، اغلب اوقات من همراه دوستانم به اینجا می ایم.
نازنین به طعنه گفت:
-منظورتان از دوستانتان ماندانا است؟
مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
-برای چندمین بار می گویم اسم او را نیاورید. نمی دانید تا چه حد از ماندانا نفرت دارم.
-ولی او بیش از اندازه به شما علاقه دارد. چطور می توانید این قدر خودخواه باشید و چشمتان را روی این موضوع ببندید؟
-شما می خواهید چه چیزی را ثابت کنید؟
-هیچی ، فقط می خواستم ...
مسعود سخنش را قطع کرد و در حالی که کمی به سمت جلو متمایل می شد نگاهی به چشمان نازنین کرد و گفت:
-هیچ دختری در زندگی من وجود ندارد . نمی خواهم فکر کنید می خواهم خودم را برای شما پاک جلوه دهم چون انسان جایزالخطاست و مطمئنا سراپا گناه . اما من سعی کرده ام در این گونه موارد خود را الوده نکنم.
نازنین که قصد عقب نشینی نداشت با لجاجت گفت:
-شما چه ویژگی برای همسر اینده تان در نظر دارید که ماندانا ان را ندارد؟
مسعود به صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم حلقه کرد و با نگاه دقیقی به سر تا پای نازنین نگریست و با مهربانی گفت:
-من و ماندانا چند سال است که با هم اشنا هستیم. نمی گویم او دختر بدی است ولی، نمی توانم به ماندانا دل ببندم . او فکر می کند اگر ادم ظاهری زیبا داشته باشد کافیست و باطن برای او مهم نیست . همیشه حول مسائل مادی می گردد و نمی خواهد با دید بازتری به مسائل پیرامونش نگاه کند. در صحبت هایش فقط ناز و عشوه دیده می شود نه نجابت و صمیمیت. فکر کنم این دلایل برای شما کافی باشئ این طور نیست؟
نازنین با دیدن حالت عصبی او گفت:
-ببخشید من اصلا قصد ناراحت کردن شما را نداشتم.
-مسئله ای نیست.
سپس به بستنی مقابل رویش اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید اب می شود.
نازنین با رضایت اولین قاشق را به دهان گذاشت . حالت چهره اش از مزه خوب بستنی تغییر کرد.
مسعود با زیرکی پرسید:
-خب، چطور است؟
-خیلی خوشمزه است. باور نمی کنید اما من بستنی را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دوست دارم. هر وقت با دوستانم یا مامان و بابا قهر می کردم انها با خریدن بستنی مرا راضی می کردند که اشتی کنم.
مسعود قهقه ای زد و گفت:
-ولی اصلا به شما نمی اید نازک نارنجی باشید.
-پس معلوم است هنوز مرا خوب نشناخته اید.
-من فقط کمی فرصت می خواهم ان وقت خواهید دید که شما را بهتر از خودتان خواهم شناخت.
-پس من منتظر می شوم که ببینم شما کی موفق می شوید مرا کاملا بشناسید.
-البته به شرطی که بدقولی نکنید.
-اتفاقا من اصلا بدقول نیستم.
-پس چرا قول چند ساعت پیشتان را فراموش کردید؟
نازنین با تعجب پرسید :
-قول! چه قولی؟
-قول دادید مثل غریبه ها با من صحبت نکنید.
-اه، بله فراموش کردم. چشم ، سعی می کنم با شما راحت تر صحبت کنم . در صورتی که شما هم به قولتان عمل کنید.
-چه قولی؟
-مگر قول ندادید در صحبت کردنتان تجدید نظر کنید؟
مسعود خنده ای از شادی سر داد و گفت:
-بله، این بار هم شما بردید. چشم، من هم به قول خود عمل خواهم کرد.
سپس هر دو در سکوت مشغول خوردن بستنی شدند.
R A H A
11-14-2011, 11:11 PM
قسمت دوم
اعصابش حسابی درهم ریخته بود و نمی دانست کتابش را کجا گذاشته است. سودابه نگاهی به ظاهر اشفته اش کرد و گفت :
-دیشب کتاب در کیفت نبود؟
-نه، خاله جان.
-پس حتما در دانشگاه جا گذاشته ای.
نازنین لبه تخت نشست و با کلافگی گفت:
-دیروز انقدر اعصابم به هم ریخته بود که اگرکیفم را هم گم می کردم متوجه نمی شدم.
سودابه دستی به موهایش کشید و گفت:
-بهتر است زیاد خودت را اذیت نکنی. حالا هم زود اماده شو و به دانشگاه برو ممکن است دیرت شود.
نازنین به ناچار از جا برخاست و بعد از تعویض لباس با خداحافظی عجولانه ای خانه را ترک کرد. در طول راه تمام فکرش را وقایع دیروز فرا گرفته بود. بالاخره بعد از دو هفته مهرداد را سر کلاس دید. طاقت هر اتفاق و برخوردی را داشت جز این که بعد از کلاس مهرداد به طرف او بیاید و برای رساندنش انقدر اصرار کند. فوق العاده عصبی شده بود برای همین فورا کلاس را ترک کرد و به خاطر عجله بسیار کتابش را جا گذاشته بود.
انچنان در افکار خود غرق بود که متوجه شخصی که از رو به رو می امد نشد و به شدت با او برخورد کرد. سربلند نمود و مهرداد را مقابل رویش دید. پسر جوان لبخندی زد و گفت:
-روز بخیر خانم کیانی.
نازنین بی انکه جوابی به او بدهد با بی تفاوتی از کنارش گذشت و به طرف کلاس رفت. کم کم بچه ها وارد شدند و سر و صدای زیادی در کلاس ایجاد کردند . نازنین نگاهش را به کتاب پیش رویش دوخته بود و نسبت به اطرافش کاملا بی توجه بود.
-ببخشید خانم.
با تعجب سرش را بلند کرد و دختری سبزه رو را در مقابل خود دید.
-با من بودید؟
دختر لبخند نمکینی زد و کتاب نازنین را به طرفش گرفت و گفت:
-فکر کنم این کتاب مال شما باشد.
نازنین هیجان زده کتاب را از دست دختر گرفت و گفت:
-بله، این پیش شما چه می کند؟
-دیروز بعد از کلاس روی صندلی جا مانده بود. به صفحه اول ان نگاه کردم و اسم شما را دیدم. ان را نزد خودم نگه داشتم که امروز به شما بدهم.
نازنین با قدردانی نگاهش کرد و گفت:
-واقعا نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.
سپس نگاه متعجبش را به دختر دوخت و با تردید پرسید:
-شما ایرانی هستید؟
دختر دستش را دراز کرد و گفت:
-جمیله هستم، از عربستان.
نازنین مشتاقانه دستش را گرفت و گفت:
-من هم نازنین هستم می شود از شما سوالی بپرسم؟
-بله ، راحت باشید.
-چطور شما به این راحتی فارسی صحبت می کنید؟
-در منزل ما همه فارسی صحبت می کنند . چون مادرم ایرانی است. البته بسیاری از مردم عربستان با این زبان اشنایی دارند.
نازنین قصد سوال دیگری داشت که با امدن استاد ساکت شد و جمیله به طرف صندلی اش رفت.
در طول کلاس جمیله گهگاهی به عقب برمی گشت و نگاه مهربانش را نثار نازنین می کرد. نازنین که حدس می زد جمیله می تواند برای او دوست خوبی باشد احساس شادی و شعف کرد. با دیدن جمیله یاد دوستش لاله افتاد . جمیله همان نگاه مهربان و صادق لاله را داشت. با همان برق شیطنت که در چشمانش موج می زد.
منتظر بود کلاس به اتمام برسد و بتواند با جمیله هم کلام شود. بالاخره انتظار به سر امد. و با خروج استاد فوری خود را به جمیله رساند . جمیله که عجله او را دید در حالی که لبخند بر لب داشت گونه نازنین را کشید و گفت:
-دختر مثل اینکه تو هفت ماهه به دنیا امده ای.
-نمی دانی چقدر از اشنا شدن با شما ذوق زده ام.
جمیله با لحن کودکانه ای گفت:
-حالا که من با تو دوست شدم پس مرا به یک قهوه دعوت کن.
نازنین با شگفتی او را نگریست و اندیشید او چقدر دختر راحت و ساده ای است. بنابراین دستش را دور بازوی جمیله حلقه کرد و گفت:
-قهوه با من و کیک کاکائویی با تو.
-قبول دارم.
وقتی قهوه و کیک مقابلشان قرار گرفت نازنین در حالی که دستش را زیر چانه زده بود نگاه خیره اش را به جمیله دوخت. جمیله تکه ای کیک را به دهان گذاشت و به نازنین نگریست و گفت:
-منتظر چیزی هستی ؟ خوب بخور.
نازنین به خود امد . در حالی که قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
-خوب از خودت بگو.
جمیله با خنده گفت :
-این قدر عجله نداشته باش . بالاخره با هم اشنا می شویم .
نازنین ابروهای ظریفش را در هم گره کرد و با ناراحتی گفت :
-خب اگر نمی خواهی نگو. اصلا مجبور نیستی.
جمیله از زیر چشم به نازنین نگریست . این دختر با زیبایی خیره کننده اش بسیار ساده و مهربان بود. نمی دانست چرا اوایل فکر می کرد نازنین دختر مغرور و خودخواهی است ولی حالا که او این طور با اخم در مقابلش نشسته بود هیچ تکبری در رفتارش مشاهده نمی کرد.
لبخندی زد و دستش را روی دست نازنین قرار داد و با مهربانی گفت:
-مرا ببخش منظوری نداشتم.
نازنین اخم هایش را باز کرد و با لبخندی بر لب گفت:
-تو مرا ببخش ، بی خودی مثل بچه ها قهر کردم .
-اشکالی ندارد.
پس به طور مختصر شروع به تعریف شرح حال خود کرد. نازنین که محو شنیدن حرفهایش شده بود با تمام شدن صحبت های جمیله گفت:
-واقعا مادرت ایرانی است؟ این خیلی جالب است.
-بله عشق این چیزها سرش نمی شود . پدرم هنگامی که عاشق مادرم می شود دیگر هیچ چیز برایش مهم نبوده است. مادرم با عشق خود کاری کرد که پدر حتی زبان اصلی اش را هم فراموش نماید.
-عجب مادر پر قدرتی داری که توانسته است این قدر بر پدرت تسلط پیدا کند.
جمیله به چشمان نازنین خیره شد و گفت:
-چشمان مادرم جذبه چشمان تو را دارد . وقتی به ادم خیره می شود هیچ کس جرات مخالفت با او را ندارد.
نازنین با لحن شوخ گفت:
-یعنی من می توانم روی قدرت چشمانم حساب کنم؟
-این که معلوم است، افسونگر.
-تو خیلی بدجنسی جمیله!
سپس هر دو با شادی خندیدند . وقتی وارد محوطه شدند نازنین از سرما بر خود لرزید.
-چیه؟ سردت شده؟
-بله، من خیلی ضعیفم و با کوچکترین هوای سرد بیمار می شوم.
-حالا کجا می روی؟
-منزل ، تو چطور؟
-منم مثل تو.
-راستی جمیله تنها زندگی می کنی؟
-نه ، با ندیمه مادرم هستم.
-پس تنها نیستی.
-نه، خدا را شکر.
سپس نازنین دست جمیله را با مهربانی فشرد و با خداحافظی صمیمانه ای در حالی که احساس خوشی داشت راهی منزل شد. به خانه که رسید با هوای گرم و مطبوع انجا ، رخوت عجیبی در خود احساس کرد. سودابه از اشپزخانه خارج شد و با دیدن نازنین گفت:
-سلام، خسته نباشی.
-ممنون ، شما هم خسته نباشید. تنهائید خاله جان؟
-بله، خوب شد که تو امدی. دیگر داشت حوصله ام سر می رفت.
نازنین همان طور که دست هایش را به هم می مالید گفت:
-خاله جان نمی دانید چقدر هوا سرد است.
سودابه با مهربانی گفت:
-الان برایت یک لیوان شیر می اورم تا بخوری و گرم شوی.
-شما زحمت نکشید ، من خودم می ریزم، شما هم میل دارید؟
-بله، ممنونم.
-خواهش می کنم.
سپس راهی اشپزخانه شد و دقایقی بعد با دو لیوان شیر گرم به سالن بازگشت. سودابه همان طور که شیرش را شیرین می کرد گفت:
-خب ، تعریف کن ببینم دانشگاه چطور بود؟
-عالی! بهتر از هر روز دیگر.
-چطور!
نازنین با هیجان گفت:
-بالاخره امروز موفق شدم با یک دختر خوب اشنا شوم.
-جدا؟ چطور با هم اشنا شدید؟
نازنین به طور مفصل همه جریان را برای سودابه تعریف کرد. سودابه که از شادی او هیجان زده شده بود گفت:
-هر وقت خواستی می توانی او را به اینجا دعوت کنی.
-ممنون، نمی دانم اگر محبت های شما نبود چه می کردم.
-تو هم مثل دختر خودم هستی ولی ...
-سلام.
هر دو رو برگرداندند و مسعود را در استانه در دیدند.
-سلام پسرم، خسته نباشی.
مسعود با خستگی خود را روی مبل ولو کرد و گفت:
-ممنون، شما هم خسته نباشید، راستی ستاره کجاست؟
-با دوستانش بیرون رفته است.
-در این هوا! نمی دانید چقدر سرد شده!
-الان برایت یک لیوان شیر می اورم.
سپس از جا برخاست و اتاق را ترک کرد. مسعود نگاهی به چهره حونسرد نازنین انداخت و گفت:
-درس ها خوب پیش می رود؟
-بله، فعلا که خوب است.
-با مهرداد مشکلی ندارید؟
نازنین که حتی از شنیدن اسم او احساس بدی پیدا می کرد با خشم گفت:
-هر روز به نحوی اعصابم را خرد می کند.
-چطور مگه؟
-هیچی، یک روز به قهوه دعوتم می کند ، فردایش می خواهد مرا به منزل برساند.
مسعود با عصبانیت گفت:
-خودم فردا با او صحبت می کنم. او باید طرف مقابلش را بشناسد.
-شما نمی خواهد خودتان را وارد این ماجرا کنید. مطمئنم بعد از مدتی بی توجهی خودش خسته می شود.
سودابه در حالی که با لبخند لیوان شیر را مقابل پسرش می گذاشت به نازنین گفت:
-ولی همین مهرداد بود که باعث شد ان اتفاق بیفتد .
-اه بله، به خاطر این کار باید ممنونش باشم.
مسعود همانطور که شیرش را می نوشید کنجکاو پرسید:
-چه اتفاقی؟
-هیچی ، دیروز بعد از بحثی که با مهرداد داشتم بلافاصله از کلاس خارج شدم و فراموش کردم کتابم را از روی میز بردارم. امروز که به دانشگاه رفتم دختر خانمی کتاب را برایم اورد به این ترتیب با هم اشنا شدیم. اصلیتش عربستانی است ولی خیلی خوب فارسی صحبت می کند.
مسعود با بدبینی گفت:
-مطمئنید که دختر خوبی است؟
-منظورتان چیست؟
-ببین نازنین شما الان کم سن و سالید و تجربه چندانی ندارید. بعضی ها ان طور که ظاهرشان نشان می دهد نیستند.
نازنین در حالی که از جا برمی خاست عصبی گفت:
-من از او شناخت کامل دارم. لازم نیست شما نگران باشید.
سپس اتاق را ترک کرد . سوابه با دلخوری گفت:
-مسعود چرا با او این طور صحبت کردی؟ نمی دانی نازنین در این گونه موارد حساس است.
-من برای خودش نگرانم، او نباید این طور عصبانی می شد.
-می دانم پسرم، ولی نازنین کمی حساس و زود رنج است حالا برو از دلش در بیاور.
-نه، این کار را نمی کنم او دختر مغروری است.
سپس بی خیال مشغول خوردن بقیه شیرش شد.
R A H A
11-14-2011, 11:11 PM
قسمت سوم
دو هفته از دوستی بین ان دو می گذشت. حالا هر دو روابطی کاملا صمیمی و دوستانه داشتند و تمام اوقاتشان را با هم می گذراندند. ان روز بعد از امتحان هر دو از کلاس خارج شدند و خود را به محوطه دانشگاه رساندند. باران که از ساعتی قبل اغاز شده بود شدت بیشتری گرفته بود.
نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
-من عاشق باران هستم . کاشکی هر روز باران ببارد و زمین را بشوید . می دانی جمیله من اعتقاد دارم باران ناپاکی ها را از بین می برد . بعد از بارش باران احساس سبکی و کم وزنی می کنم.
جمیله به نمیرخ شاداب نازنین نگریست و گفت:
-مادر من هم باران را دوست دارد. او عاشق باران است چون با پدرم در یک روز بارانی پیمان عشقشان را بستند.
سپس با لحن شیطنت امیزی گفت:
-تو چطور؟ نکند تو هم عاشقی؟
نازنین شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
-به تنها چیزی که فکر نمی کنم عشق و عاشقی است راستی تو خودت چطور جمیله؟ کسی را دوست داری؟
جمیله نگاهی به اسمان انداخت. ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند کم کم چهره ها در مقابل چشمانش زنده شدند و او را در افکار خود غرق کردند.
-با تو هستم جمیله اصلا متوجه شدی چه گفتم؟
جمیله چشمان نمناکش را به نازنین دوخت و گفت:
-بله ، من هم عاشقم، عاشق پسری قوی و محکم، جابر همه امید من است ولی افسوس که نمی توانیم به هم برسیم.
-چرا؟
جمیله لبخند تلخی زد و گفت:
-فعلا بهتر است به سر کلاس برویم. بعدا همه چیز را برایت تعریف می کنم.
نازنین تبسمی کرد و گفت:
-هر جور که تو دوست داری.
سپس بی هی حرفی به طرف کلاس رفتند.
نازنین تمام خواسش به جمیله بود و متوجه شد او به درس گوش نمی دهد. برای یک لحظه غم را در چشمان جمیله دیده بود و فهمید این دختر به ظاهر شاد غمی بزرگ در دل پنهان کرده است.
ان روز زمان تعطیل شدن دانشگاه نازنین مثل روزهای قبل در رفتن عجله ای نداشت. این بار دلش می خواست تمام وقتش را با جمیله بگذراند. وقتی هر دو از دانشگاه خارج شدند نازنین مسعود را دید. پالتوی بلند مشکی ای که به تن داشت او را زیباتر کرده بود و ابهتی مردانه به او داده بود. مسعود که نازنین را همراه دختر جوانی دید به طرفشان امد و گفت:
-سلام ، خسته نباشی.
-ممنون ، تو اینجا زیر باران چه می کنی؟
-مامان گفت تو چتر همراه نداری من هم به دنبالت امدم که زیر باران خیس نشوی.
سپس نگاه کنجکاوش را به جمیله دوخت . نازنین که نگاه او را متوجه جمیله دید گفت:
-معرفی می کنم ، دوست بسیار عزیزم، جمیله.
سپس به مسعود اشاره کرد و خطاب به جمیله گفت:
-اقای مسعود مهرارا، یکی از دوستان خانوادگی ما.
جمیله لبخند محزونی زد و گفت:
-از اشنایی با شما خوشبختم.
-من هم خوشبختم و خیلی خوشحال هستم چون شما باعث شدید نازنین از تنهایی در بیاید.
-من هم به دوستی با نازنین افتخار می کنم او دختر بسیار مهربانی است.
-خب خانم ها حالا لطفا سوار شوید تا شما را برسانم.
نازنین به وسط حرفش پرید و گفت:
-مزاحم تو نمی شویم، تصمیم داریم کمی گردش کنیم.
مسعود با نارضایتی نگاهش کرد و گفت:
-گردش در این هوا؟ ممکن ات سرما بخورید.
-تو نگران نباش، ما مواظب هستیم.
مسعود که چنین دید پالتویش را از تن در اورد و روی شانه های نازنین انداخت و به مهربانی گفت:
-فکر کنم این طوری بهتر باشد.
نازنین معذب دست پیش برد که پالتو را از تن در اورد که مسعود با اخمی ظاهری گفت:
-بهتر است زودتر بروید ، تا شب هم زود برگردید.
-ممنون ، فقط تو به خاله خبر بده که من دیر می ایم که نگران نشود.
-بسیار خب ، پس بااجازه شما.
سپس با یک خداحافظی عجولانه انها را ترک کرد.
جمیله نگاه شیطنت امیزش را به نازنین دوخت و گفت:
-حالا هم می گویی عاشق نیستی؟
-بس کن جمیله، مسعود فقط دوست خانوادگی ماست.
-از نظر تو شاید، ولی نگاه مسعود راز دلش را بر ملا می کند. راستی تو تا به حال نگاهش را نخواندی؟
نازنین که بر سر دو راهی مانده بود با کلافگی گفت:
-نمی دانم جمیله حتی نمی خواهم فکرش را هم بکنم. اصلا قرار بود تو موضوع عشق و دلدادگی خودت را تعریف کنی.
-چشم ، پس بهتر است به یک جای دنج و راحت برویم.
-بسیار خب، هر چه شما بفرمایید.
سپس قدم زنان به طرف کافه ای که در ان نزدیکی بود به راه افتادند.
خانواده ما مذهبی هستند . پدر و مادرم روی مسائل اخلاقی و دینی بسیار تکیه دارند . از همان 9 سالگی با قران و نماز اشنا شدم. اوایل این همه سخت گیری برایم مهم نبود ولی وقتی بزرگ تر شدم و همسن و سال های خودم را با لباس های جورواجور می دیدم حسرت می خوردم. البته همان طور که می دانی مردمان عربستان مسلمان هستند ولی خب بعضی ها این مسائل را رعایت نمی کنند. من هم ان زمان فقط ان گروه از افراد را می دیدم. روزی به جشنی دعوت شده بودم. یک پارتی دوستانه بود و من برای شرکت در ان جشن به دروغ متوسل شدم تا خانواده ام را راضی کنم. وقتی به من منزل دوستم رسیدم دختر و پسرهای زیادی بودند با حرکات عجیب شلوغ بازی می کردند ، از دود سیگار و صدای موسیقی سرم درد گرفته بود به اتاقی پناه بردم، روی مبل نشستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم ناگهان با صدای خنده بلندی از جا برخاستم . سه پسر مست مقابل رویم بودند. با دیدن انها دستپاچه شدم و قصد کردم اتاق را ترک کنم اما یکی از انها راهم را سد کرد. از فکر بلایی که ممکن بود به سرم بیاورند به گریه افتادم . اما انها ان قدر مست بودند که در عالمی دیگر سیر می کردند.
در میان بازوان یکی از انها اسیر شدم که در باز شد و جوان دیگری پا به اتاق گذاشت. به تصور اینکه او هم با انهاست گریه ام شدت گرفت اما در کمال تعجب دیدم که او با هر سه نفر گلاویز شد.
بعد از دعوای مفصلی ، هر سه از اتاق خارج شدند . جابر به طرفم امد و با مهربانی نگاهم کرد و گفت :
-حال شما خوب است؟
از شدت ضعف نمی توانستم حرفی بزنم . بنابراین فقط سرم را تکان دادم.
-دوست دارید به منزلتان برگردید؟
این بار با شدت بیشتری گریستم. جابر که حالم را درک کرده بود دیگر سوالی نپرسیدو در سکوت نگاهم کرد. دقایقی بعد که بر خود مسلط شدم با لحنی بغض الود گفتم:
-من واقعا از شما ممنونم، نمی دانم اگر شما به کمکم نمی امدید...
و دوباره اشک هایم سرازیر شد. جابر با ملایمت گفت:
-شما نباید در این طور مجالس شرکت کنید . اینجا برای دختری مثل شما اصلا جای مناسبی نیست. در سالن که ایستاده بودید تمام مدت نگاهتان می کردم . از چهره تان خواندم که برای اولین بار است که به این محل امده اید دیدم که چطور خسته شدید و سالن را ترک کردید . وقتی ان پسرهای مست را دیدم حدس زدم که دچار مشکل خواهید شد بنابراین خودم را به شما رساندم.
در حالی که اشک هایم را پاک می کردم گفتم:
-به خدا برای اولین بار است که به این مجلس امده ام. ان هم فقط از روی کنجکاوی.
-می خواهید شما را تا منزلتان همراهی کنم؟
اگر در شرایط عادی بودم هرگز نمی پذیرفتم ولی ان شب بدون معطلی پذیرفتم.
R A H A
11-14-2011, 11:12 PM
قسمت چهارم
وقتی در کنارش نشستم ناخوداگاه احساس امنیت کردم. موسیقی ارام درون ماشین هم بیشتر روی من تاثیر گذاشت. جابر با همان لحن ملایم ولی شیطنت امیز گفت :
-نمی ترسید من شما را بدزدم؟
نگاه خسته ام را به صورت مردانه اش دوختم . با خود اندیشیدم نه، از این ادم چنین کارهایی بعید است. چشم های جابر از درستی و پاکی برق می زد. به ارامی زمزمه کردم:
-تو مردتر از این حرفها هستی.
جابر که از لحن صمیمی من خوشش امده بود با هیجان گفت:
-پس لطفا ادرس منزلتان را بدهید .
ادرس منزل را دادم و به بیرون نگریستم. جابر همان طور که ارام رانندگی می کرد گفت:
-به نظر شما عجیب نیست که من هنوز اسم کسی را مه کنارم نشسته است نمی دانم؟
من هم به تلافی گفتم:
-فکر کنم ، عجیب تر این باشد که من نمی دانم همراه چه کسی به منزلمان می روم.
جابر خنده بلندی سر داد و گفت:
-با این حرفتان نشان دادید که حالتان بهتر شده است . بسیار خب من جابر فاضل هستم.
با شنیدن فامیلش متعجب نگاهش کردم باورم نمی شد . جابر که متوجه حال من شد پرسید:
-طوری شده؟
با دستپاچگی جواب دادم:
-نه ، نه، فقط می خواستم بدانم نام پدرتان صابر است؟
جابر در کمال ارامش گفت:
-بله، اما شما از کجا پدر مرا می شناسید؟
احساس خفگی داشتم. نمی دانم چرا باید میان ان همه ادم جابر سر راه من قرار گیرد. جابر پسر کسی بود که در گذشته موجبات ازار و اذیت فراوانی برای مادرم فراهم کرده بود. به ناچار با صدای لرزانی گفتم:
-مادرم در نوجوانی خانواده اش را از دست می دهد و مادربزرگ شما که عمه مادرم است او را به منزل خود می اورد. و در طول ان سالها که با انها زندگی می کرده است پدر و عمه شما دست به ازار و اذیت مادرم می زنند. به شکلی که مادرم بعد از ازدواج رابطه اش را کاملا با انها قطع می کند. او از همه افراد ان خانواده متنفر است.
دقایقی در سکوت گذشت و او هیچ نگفت ، به یکباره ماشین را در گوشه خیابان نگه داشت. من با تعجب پرسیدم:
-چرا نگه داشتید ؟ ماشین خراب شده است؟
جابر بدون این که حرفی بزند فقط سرش را تکان داد. بعد به طرفم چرخید و نگاه خیره اش را به من دوخت . از حرکاتش عصبی شده بودم. دستم را به سمت دستگیره در بردم و خواستم ان را باز کنم . جابر فهمید که چه قصدی دارم ، به ارامی گفت:
-تو به خاطر کارهای پدرم از من هم متنفری؟
دلسوزانه نگاهش کردم . هرگز فکر نمی کردم این موضوع این قدر برای او مهم باشد. با مهربانی گفتم:
-تو برایم همان جابری هستی که لحظه اول دیدم. یک پسر فداکار ، غیرتی و مهربان. هیچ کس هم نمی تواند روی احساس من تاثیر بگذارد.
جابر سرش را از روی فرمان بلند کرد. در ان شب تاریک درخشش اشک هایش را دیدم. با لحنی بغض الود گفت:
-تو به من نیروی تازه ای دادی تا بتوانم موضوعی که می خواهم بگویم راحت تر بیان کنم.
-چه موضوعی؟
با دستپاچگی گفت:
-شاید در نظرت کمی غلو بیاید، ولی باور کن از همان لحظه اول که چشمم به ظاهر پریشان و مضطربت افتاد احساس مسئولیت عجیبی نسبت به تو پیدا کردم.
مکثی کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:
-حالا اجازه می دهی تا برای همیشه کنارت بمانم؟
به ارامی خندیدم . چون درست من هم در این مدت کوتاه همین احساس را نسبت به جابر پیدا کرده بودم . جوابش را زمزمه کردم:
-تا اخر عمر کنارت هستم ، قول می دهم.
جابر که از جواب من روحیه تازه ای گرفته بود پا روی پدال گاز گذاشت و به سوی منزل ما حرکت کرد. حالا دیگر تمام زندگی و فکرم جابر بود او مرد قوی و محکمی بود فروشگاه لباس داشت . گهگاهی من و مادرم برای خرید لباس به انجا می رفتیم و هر بار در فروشگاه نگاهمان در هم گره می خورد دستپاچه می شدیم. او هم نزد مادرم حسابی، خوش خدمتی می کرد و با تخفیف های زیاد مرا به خنده می انداخت.
تا این که یک روز مادرم مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-جمیله چرا این قدر این فروشنده به ما تخفیف می دهد؟
در حالی که سعی داشتم لحنی عادی داشته باشم گفتم:
-خب شایدی با همه همین طور است.
مادر با زیرکی نگاهم کرد و گفت:
-نه ، مثلا همین چند روز پیش خودم شاهد بودم به یکی از خریدارها تخفیف نداد ولی وقتی تو ان لباس ابی را پسندیدی ، کلی به ما تخفیف داد.
چشمکی زدم و گفتم:
-خب چکار کنم؟ خوشگلم طرفدار دارم.
مادر لپم را کشید و گفت:
-ای بلا، حالا دیگه خوشگلیت رو به رخ من می کشی؟ باشد عیبی ندارد. ولی قول می دهم ته توی این قضیه را در بیاورم.
به خاطر صحبت های مادر چند روز بعد که با جابر ملاقات داشتم با خشم به او گفتم :
-تو با این کارهایت مادرم را کنجکاو کردی.
جابر که همیشه خونسرد بود این بار هم با لبخندی گفت:
-باور کن که اگر می توانستم لباسها را مجانی به شما تقدیم می کردم ولی می ترسم مادرت بیشتر شک کند.
از بی تفاوتی او عصبانی تر شدم و به حالت قهر او را ترک کردم . جابر که مرا ناراحت دید دنبالم امد و گفت:
-حالا واقعا موضوع جدی است؟
برای اولین بار با فریاد گفتم:
-تو عادت داری همیشه، همه چیز را به شوخی بگیری ، اصلا چرا به خانواده ات حقیقت را نمی گویی؟ تا کی باید مخفی کاری کنیم؟
جابر که سعی در ارام کردن من داشت با ملایمت گفت:
-چشم هر چه شما بگویید . فقط خودت را اذیت نکن.
از این که سرش داد کشیده بودم از خودم بدم امد. در حالی که گریه می کردم گفتم:
-جابر، مرا ببخش. ولی به خدا می ترسم. اگر روزی از تو جدا شوم می میرم. طاقتش را ندارم، مادرم چنر وقت است مدام حرف ازدواج را زیر گوشم زمزمه می کند . می خواهند مرا شوهر بدهند، تو بگو من چه کار کنم؟
جابر برای دقایقی مبهوت نگاهم کرد. بعد با صدایی که به زور از گلویش خارج می شد گفت:
-تو چی؟ تو نظرت چیست؟
با درماندگی گفتم:
-خب معلوم است که مخالفم، ولی اخر تا کی؟
جابر محکم گفت:
-همین فردا شب به خواستگاریت می ایم بگذاز هر چه می خواهد بشود.
-چی؟ فردا شب؟
-اره باید قال قضیه را بکنیم. بگذار همه بفهمند ما چقدر به هم علاقه داریم . اصلا جمیله چرا ما باید به اتش بزرگ تر ها بسوزیم؟ گناه ما چیست؟
با خوشحالی گفتم:
-من حاضرم ، مطمئن باش فردا شب تنهایت نمی گذارم.
با تردید نگاهم کرد و پرسید:
-جمیله تو پشتیبان من هستی؟
به جای هر جوابی با عشق نگاهش کردم . جابر هم نگاهم را خواند و با خوشحالی از هم جدا شدیم.
در اینجا جمیله اهی کشید و به بیرون نگریست . نازنین دستش را گرفت و گفت:
-من واقعا احساس پاک شما را تبریک می گویم . در این دوره و زمانه چنین عشق های کم پیدا می شود.
جمیله با دستانی لرزان اشک هایش را پاک کرد و با لحنی بغض الود گفت:
-بهتر است که دیگر به خانه برویم هوا کاملا تاریک شده است.
-ولی فردا باید بقیه ماجرا را برایم تعریف کنی.
-حتما.
وقتی از یکدیگر جدا شدند نازنین در تمام طول راه به جمیله و جابر می اندیشید. وارد منزل که شد با نگرانی اعضای خانواده رو به رو گردید . سودابه با ناراحتی به طرفش امد و گفت :
-تا حالا کجا بودی عزیزم ؟ خیلی دیر کردی.
نازنین با شرمندگی سرش را به زیر انداخت. فرید گفت:
-ما مسعود را به دنبال تو فرستادیم که زیر باران خیس نشوی. چرا با او نیامدی؟
-ببخشید که نگرانتان کردم. راستش امروز با جمیله بودم. به مسعود هم گفتم به شما خبر بدهد که دیر می ایم.
ستاره با مهربانی گفت:
-ولی ما مسعود را از ظهر تا حالا ندیدیم.
سپس برای این که جمع را ارام کند با خنده گفت:
-امشب که دیر کردی جریمه می شوی و شام گیرت نمی اید. موافقید مامان؟
سودابه با محبت پالتو را از تن نازنین در اورد و گفت:
-این چه حرفی است که می زنی؟! من مطمئنم نازنین از شدت گرسنگی احساس ضعف می کند درست است عزیزم؟
نازنین با سرخوشی گفت:
-اگر زودتر این غذای خوشمزه که بوی ان تمام خانه را فرا گرفته به من نرسد حتما ضعف خواهم کرد.
سودابه در حالی که به طرف اشپزخانه می رفت گفت:
-پس تا لباسهایت را عوض کنی شام را اماده می کنم.
سپس به فرید نگاهی کرد و با لحنی پر عشوه گفت:
-قصد کمک ندارید اقای خانه؟
فرید چشمکی حواله دختر ها کرد و گفت:
-اقای خانه بودن هم دردسر دارد.
سپس به دنبال همسرش راهی اشپزخانه شد.
ستاره با کنجکاوی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
-می شود بپرسم تا حالا کجا بودی؟
-با جمیله به یک کافه دنج رفتیم و صحبت کردیم . اتفاقا به مسعود گفتم به شما حبر بدهد. نمی دانم چرا این کار را نکرده است.
ستاره در حالی که نازنین را با خود به اشپزخانه می برد گفت:
-به این خاطر که اقا هنوز تشریف نیاوردند.
شام در محیطی شاد صرف شد و بعد هم در سالن دور هم گرد امدند و در حین میوه خوردن مشغول صحبت شدند و از هر دری سخن گفتند. ساعتی بعد مسعود به منزل امد. فرد با عصبانیت گفت:
-چرا به ما خبر ندادی که نازنین دیر به منزل می اید؟ می دانی چقدر نگران شدیم؟
-ببخشید خیلی کار داشتم . می خواستم زود از بیمارستان بیایم که یک مریض بد حال را اوردند . تا حالا هم در اتاق عمل بودم.
سودابه با مهربانی گفت:
-خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت ولی برای دفعه بعد با هر دوی شما هستم، اگر قرار بود دیر به خانه بیایید حتما ما را خبر کنید.
مسعود و نازنین زیر چشمی نگاهی به هم انداختند و با زیرکی خندیدند.
موقع خواب ستاره به اتاق برادرش رفت . مسعود روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. بادیدن ستاره لبخندی زد و گفت:
-با من کاری داشتی؟
ستاره روی لبه تخت نشست و گفت:
-چرا امشب دروغ گفتی؟
مسعود با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-چه دروغی؟
-این که تا حالا بیمارستان بودی.
مسعود قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
-دروغ نگفتم.
ستاره با شیطنت گفت:
-سر هر کسی را بتوانی کلاه بگذاری،من را نمی توانی گول بزنی. من چند ساعت پیش با بیمارستان تماس گرفتم تو انجا نبودی.
مسعود که خود را لو رفته می دید به ارامی گفت :
-قول می دهی این حرف بین خودمان بماند.
-معلوم است داداش خوبم، مثل اینکه فراموش کردی من خواهرت هستم.
مسعود لبخندی زد و گفت:
-نه، تو بارها امتحان خودت را پس دادی. به تو می گویم کجا بودم.
سپس به نگاه مشتاق خواهرش لبخندی زد و گفت:
-تمام این مدت دنبال نازنین بودم. ترسیدم یک دفعه کسی برایش مزاحمت ایجاد کند . می دانی او جوان و بی تجربه است و خبر ندارد این جا پر از گرگ های گرسنه است.
ستاره با دقت به برادرش نگاه کرد . حدسش به یقین تبدیل شده بود. به ارامی گفت:
-خیلی دوستش داری؟
مسعود که از این سوال حسابی جا خورده بود سریع از جا برخاست و پشت به ستاره ایستاد. گرچه سعی می کرد ستاره رنگ پریدگی صورتش را نبیند ولی لرزش صدایش را نمی توانست مخفی کند. با عصبانیت ظاهری گفت:
-چرا این حرف را می زنی؟ من هیچ احساسی به نازنین ندارم فقط در قبالش احساس مسئولیت می کنم.
ستاره با زیرکی فهمید که او قصد دارد عشق پاکش را مخفی نگه دارد. بنابراین گفت:
-ببخش که ناراحتت کردم خوب من رفتم بخوابم شب بخیر.
و مسعود در جوابش فقط سرش را تکان داد. بعد از رفتن ستاره مسعود با کلافگی دستی به موهایش کشید. خودش هم در شک بود.نمی توانست به خود بقبولاند که عاشق نازنین شده است. دختری که تازه چند ماه بیشتر از اشنائی اش با او نگذشته است. ولی در همین مدت کم توانسته بود او را بشناسد . نازنین ساده، مهربان، مغرور و البته کمی هم لجباز بود شاید برای شناخت او زمان بیشتری لازم داشت. اما با تمام این حرف ها پسر جوان شدیدا خواهانش بود.
مشت های گره کرده اش را به دیوار کوبید و گفت:
-چرا نازنین؟ چرا پا به زندگیم گذاشتی؟ حالا با این عشق لعنتی چه کنم؟ ای کاش می دانستم تو چه احساسی نسبت به من داری، اگر فقط یک کلمه محبت اکیز از او می شنیدم شاید ان وقت بهتر می توانستم تصمیم بگیرم.
به حالت خود خندید. او که همیشه ماندانا را به باد تمسخر می گرفت حالا خود در عطش عشق دختری می سوخت و عشق را از او گدایی می کرد. ولی مسعود مغرورتر از اینها بود که حال خود را به نازنین بگوید و نمی دانست بالاخره عاقبت این عشق به کجا می انجامد.
R A H A
11-14-2011, 11:14 PM
قسمت پنجم
-عزیزم ارام تر خدای نکرده لقمه در گلویت گیر می کند.
-خاله جان، دیرم شده.
مسعود با مهربانی گفت:
-تقصیر خودت است که شب ها تا دیر وقت بیدار می مانی کمی زودتر بخواب.
نازنین در حالی که اشپزخانه را ترک می کرد گفت:
-به هر حال باید درسم را بخوانم.
سودابه رو به پسرش کرد و گفت:
-عزیزم نازنین را برسان ، طفلی خیلی عجله دارد.
-چشم، هر چی شما بگویید.
دقایقی بعد نازنین پوشیده در پالتوی گرن به اشپزخانه بازگشت و گفت:
-خاله جان با من کاری ندارید؟
سودابه یقه پالتویش را مرتب کرد و گفت:
-مراقب خودت باش که سرما نخوری، هوا خیلی سرد شده است. راستی ظهر می ائی؟
-نه همان جا یه چیزی می خورم.
سودابه گونه اش را بوسید و گفت:
-این قدر عجله نکن عزیزم، مسعود تو را می رساند. برو به سلامت.
نازنین نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
- نمی خواهم باعث زحمت شما شوم.
-اختیار دارید ، چه زحمتی! من که قصد دارم به بیمارستان بروم سر راه شما را هم می رسانم.
سپس هر دو خداحافظی عجولانه ای از سودابه کردند و منزل را ترک کردند.
در ماشین هر دو سکوت کامل اختیار کرده بودند. مسعود که از وضع موجود ناراضی بود با عصبانیت گفت:
-چرا صحبت نمی کنید؟
نازنین با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت :
-حرفی برای گفتن ندارم.
مسعود نگاهی به نیمرخ او انداخت و با تمسخر گفت:
-جدا، پس همه حرفها را برای جمیله خانم زده اید و حالا که نوبت به ما رسید این قدر ساکتید.
نازنین متعجب به مسعود نگریست. نمی دانست او چرا این قدر عصبانی است. و حال او را درک نمی کرد.
-اگر قصدتان از رساندن من این است که سرم داد بکشید، لطفا همین جا نگه دارید . بقیه راه را پیاده می روم.
-این قدر زود از بودن در کنار من خسته شدید؟
نازنین پوزخندی زد و گفت:
-فکر نمی کنم قبلا هم از بودن در کنار شما احساس راحتی کرده باشم.
مسعود که اصلا انتظار این سخن را نداشت با صدای لرزانی گفت:
-کاش قبلا این حرف را می زدید . مطمئن باشید ان وقت طور دیگری با شما رفتار می کردم.
-مثلا چه رفتاری؟
مسعود کوتاه پاسخ داد:
-در اینده خواهید دید.
سپس هر دو ساکت شدند و تا رسیدن به مقصد سخن دیگری نگفتند.
وقتی اتومبیل مقابل دانشگاه ایستاد نازنین از ان پیاده شد و بدون خداحافظی از او فاصله گرفت. مسعود هم با عصبانیت پا روی پدال گاز گذاشت و سریع از انجا فاصله گرفت . جمیله که در محوطه دانشگاه منتظر نازنین بود با دیدنش به سوی او امد.
-سلام ، دیر کردی؟
نازنین بی حوصله جواب داد :
-صبح دیر از خواب بیدار شدم.
-خوشگل خانم اتفاقی افتاده که اخم هایت در هم است.
نازنین روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:
-این مسعود اول صبحی اعصاب برای ادم نمی گذارد.
جمیله با مهربانی گفت:
-قرار نبود بداخلاقی کنی. حالا بگو چه انفاقی افتاده؟
نازنین با کج خلقی گفت:
-اقا سر من فریاد می کشد.
جمیله که او را ناراحت دید بحث را عوض کرد و گفت:
-راستی شیمی را خوب خواندی؟ من که اصلا درس را بلد نیستم.
-اره،تا نیمه شب بیدار بودم و درس می خواندم.
-خوش به حالت، من که اصلا نخواندم . ولی عیبی ندارد می دانم دوست خوب و زرنگی مثل تو حتما کمکم می کند .
-چشم ، ولی...
در اینجا با ورود استاد حرفش نیمه تمام ماند. خوشبختانه ان روز استاد درس تازه ای داد و درس را سوال نکرد. پس از پایان کلاس جمیله نفس راحتی کشید و گفت :
-اوه ، خدا را شکر.
نازنین با لحن ناصحانه ای گفت:
-تو نباید انقدر تنبل بازی در بیاوری. چند وقت دیگر امتحانات پایان ترم شروع می شود ، اگر همین طور پیش بروی حتما چند واحد را می افتی.
جمیله با هیجان گفت:
-دیشب تا نزدیکی های صبح عکس جابر را طراحی کی کردم. نمی دانی چه شاهکاری از اب در امد.
نازنین متعجب پرسید:
- مگر تو طراحی بلد هستی؟
-ای، یک چیزهایی بلدم.
-پس حالا که این طور شد، باید در اولین فرصت از من یک پرتره بکشی.
-حتما این کار را می کنم.
ان روز چند ساعت پشت سر هم کلاس داشتند و وقتی برای صحبت پیش نیامد. بعد از پایان کلاس جمیله نفس راحتی کشید و گفت:
-راستی برای ناهار به منزل می روی؟
-نه ، همین جا غذا می خورم.
-چه خوب، اتفاقا من هم تصمیم دارم بمانم. پس بهتر است به رستوران برویم.
سپس هر دو راهی رستوران دانشگاه شدند.
نازنین همان طور که ساندویچ را گاز می زد گفت:
-خب ، حالا بقیه ماجرا را تعریف کن.
جمیله دستی زیر چانه اش زد و به بیرون نگریست دخترها و پسرها همگی شاد و سبکبال در حال رفت و امد بودند. ناخوداگاه ذهنش به شب خواستگاری کشیده شد. شبی که به نظرش تلخ ترین شب زندگیش بود.
R A H A
11-14-2011, 11:14 PM
قسمت ششم
ان شب دلهره زیادی داشتم. هر لحظه انتظار وقوع فاجعه ای را می کشیدم . بالاخره ساعت بزرگ سالن 9 ضربه نواخت. همگی سر میز شام بودیم. مادر نگاهی به من انداخت و گفت:
-عزیزم حالت خوب است؟ رنگت پریده.
به ظاهر لبخند زدم و گفتم:
-چیز مهمی نیست مامان، فقط خسته ام، اگر...
سخنم با صدای زنگ در قطع شد . مادر نگاهی به پدر انداخت و گفت:
-این وقت شب چه کسی است؟
-نمی دانم.
خدمتکار در را باز کرد و دقایقی بعد هراسان وارد سالن شد و گفت:
-اقا ، خانم ، به خواستگاری جمیله خانم امده اند.
رنگ از روی هر دویشان پرید. مادر با دستپاچگی گفت:
-زودتر به داخل دعوتشان کن. وای خاک بر سرم، من که اصلا امادگی اش را ندارم.
سپس به طرف اتاقش رفت.من هم به دنبال او رفتم و پدر همان جا در سالن برای استقبال از مهمانان ایستاد . مادر همان طور که مشغول ارایش صورتش بود با لحن تندی خطاب به من گفت:
-چرا مثل ماست این جا ایستاده ای و مرا نگاه می کنی؟ یاالله برو لباس مناسبی بپوش.
با گفتن چشم، فوری خودم را به اتاقم رساندم. انقدر دستپاچه بودم که نمی دانستم چکار کنم . ربابه به کمکم امد و گفت:
-چی شده خانم؟
در حالی که احوال خوبی نداشتم با صدایی لرزان گفتم:
-ربابه به نظرت چه لباسی بپوشم؟
ربابه که انگار حالم را خوب درک کرده بود لبخندی زد و به طرف کمد لباسها رفت . همان طور که مشغول نگاه کردن به لباسها بود خطاب به من گفت:
-بهتر است کمی پودر به صورتت بزنی، رنگ صورتت مثل ارواح شده است.
در حالی که به دستورش عمل می کردم با شوخی گفتم:
-تو ارواح را دیده ای؟
ربابه لباسی مقابلم گرفت و گفت :
-در این شرایط هم شیطونی می کنی؟
نگاهی به بلوز و دامنم انداختم . رنگ کرم ان فوق العاده به من می امد. بدون معطلی ان را به تن کردم و موهایم را روی شانه ام رها کردم و شالی به همان رنگ سرم کردم. ربابه با شگفتی نگاهم کرد و گفت:
-خیلی قشنگ شدید. ان شاءالله ...
در همان حال با صدای فریاد مادر، هر دو هراسان اتاق را ترک کردیم.
مادر اشکارا می لرزید و پدر سعی در ارام کردنش داشت. مهمانان با ورود من نگاهم کردند من ارام سلام کردم . در ان بین فقط جابر بود که جواب سلامم را داد. مادر که متوجه حضور من شد خشمگین فریاد کشید:
-به اتاقت برگردد و بیرون نیا. ربابه این دختر را به اتاقش ببر.
مثل ان بود که به پاهای من زنجیر بسته بودند . نمی توانستم قدم از قدم بردارم. مادر با خشم به مهمانان اشاره کرد و گفت:
-اینها می خواهند تو را هم مثل من شکنجه بدهند . بایست و به چهره های مظلومشان نگاه کن . تو نمی دانی اما من می دانم پشت این چهره ها چه شیطان هایی نهفته است.
به ارامی گفتم :
-مامان شما باید گذشته ها را فراموش کنید.
-نه، هرگز من هیچ چیزی را فراموش نمی کنم. شما هم بهتر است اینجا وقت خود را تلف نکنید و از منزل من خارج شوید .
مرد مسنی که فهمیدم پدر جابر است با حرص گفت:
-تو فکر کرده ای ما حاضر بودیم بار دیگر تو را ببینیم؟ نه اشتباه می کنی، این هم که حالا اینجائیم فقط به خاطر تنها فرزندمان است. ما به اصرار جابر به اینجا امدیم.
پیرزنی که حدس زدم باید عمه گوهر باشد ، در حالی که به کمک عصایش از جا بر می خاست نزدیک مادرم امد. چشمانش از عصبانیت می درخشید. با صدای لرزانی گفت:
-تو انسانیت را فراموش کردی، این رسم مهمان نوازی نیست.
مادر که گویی تازه عقده هایش سر باز کرده بود به تمسخر گفت:
خوب یادم است که چطور ان سالها از من نگهداری کردید، من هم مهمان شما بودم. همین شما بودید که رسم مهمان نوازی را به من اموختید. حالا هر چه زودتر اینجا را ترک کنید.
سپس بدون هیچ حرفی ، از سالن خارج شد. پدرم که ذاتا ادم ارامی بود با مهربانی گفت:
-لطفا همسرم را ببخشید. او هنوز نتوانسته گذشته ها را فراموش کند.
جابر با لحن غمگینی گفت:
-بله، می توانم درک کنم که ایشان چه حالی ...
ناگهان عمه گوهر با فریاد حرف او را قطع کرد . گفت:
-همه اینها تقصیر تو است پسر که ما را به اینجا کشاندی.
سپس نگاه تحقیر امیزی به سر تا پای من انداخت و گفت:
-چندان تحفه ای هم نیست.
با این سخنش به جابر نگریستم ولی او با دست به ارامش دعوتم کرد. همگی به غیر از جابر بدون خداحافظی از سالن خارج شدند . او با گرمی با پدرم دست داد و انگاه به طرفم امد. لبخند تلخش اشک را به چشمانم اورد و باعث شد سرم را به زیر بیندازم . صدای جابر را شنیدم که زمزمه وار گفت:
-جمیله عزیزم امشب مثل فرشته ها شده ای ....
سپس ارام سالن را ترک کرد. از شدت ناراحتی نتوانستم خودم را کنترل کنم و های های گریستم . پدر که حالم را درک کرده بود به طرفم امد و مرا در اغوش گرفت . با لحنی بغض الود گفتم:
-بابا، من هرگز مادر را نمی بخشم، او اینده مرا فدای گذشته تلخ خودش کرد.
پدر موهایم را نوازش کرد و گفت:
-خیلی دوستش داری؟
شرم مانع از ان شد که پاسخی بدهم ولی پدر جوابم را خیلی خوی می دانست .
از فردای ان روز با مادر قهر کردم. دیگر ان دختر شاد و سرزنده همیشگی نبودم . مادر هم رفت و امدهایم را کنترل می کرد و من دیگر چون گذشته نمی توانستم جابر را ببینم. خلاصه چند ماه گذشت که پای خواستگاری دیگر به منزل ما باز شد . خالد پسر یکی از دوستان مادرم بود. ان روز برای اولین بار مقابل مادرم ایستادم و گفتم:
-نه، من با هیچ کس جز جابر ازدواج نمی کنم.
مادر با عصبانیت فریاد کشید:
-دختر تو خیلی بی حیا شدی! باید فکر ان پسرک بی اصل و نسب را از مغزت بیرون کنی.
در حالی که گریه می کردم گفتم:
-از مغزم بیرون کنم با قلبم چه کنم؟
مادر همان طور که می خندید خطاب به پدر گفت :
-نگاه کن دخترت چه حرفهایی می زند؟ قلب، عشق ...
سپس انگشت اشاره اش را به حالت تهدید در مقابلم تکان داد و گفت:
-من نمی گذارم تو به جابر برسی، فهمیدی؟
من هم برای این که تلافی کنم با فریاد گفتم:
-پس تا اخر عمر مجرد خواهم ماند.
سپس بی معطلی راهی اتاقم شدم. اعصابم به حدی متشنج شده بود که دیوانه وار تمام لباسهایم را پاره کردم و وسایل روی میز را از پنجره به بیرون پرتاب کردم. بالاخره بعد از گذشت یک ساعت کمی ارام شدم و گریستم. ان قدر گریه کردم که خواب مرا ربود. تا چند روز خوردم را در اتاقم زندانی کردم. لج کرده بودم و لب به غذا نمی زدم . بالاخره توانم در هم شکست و از شدت گرسنگی ضعف کردم . احساس سبکی و کم وزنی داشتم. صداها را در هم و برهم می شنیدم ولی قادر به تشخیص انها نبودم. وقتی به هوش امدم خود را در بیمارستان دیدم سرم به دستم وصل بود و پدر و مادرم با چشمانی گریان در کنار تختم ایستاده بودند. برای لحظه ای فهمیدم که چقدر انها را دوست دارم. مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:
-چرا این بلا را سر خودت اوردی عزیزم؟
از او روی برگرداندم و جوابی ندادم. مادرم که این حرکت مرا دید با ناراحتی از اتاق خارج شد . پدر دستم را در دستهای مردانه اش گرفت و گفت:
-عزیزم او مادر توست نباید با او این طور رفتار می کردی.
در حالی که گریه می کردم گفتم:
-بابا من هم دختر او هستم چطور مادر راضی می شود با من این کار را بکند؟ شما روزی خودتان عاشق نبودید؟ مگر نمی گویید یک عاشق دیوانه ای بیش نیست؟ خب من هم دیوانه ام . عاشق جابرم، به خدا شما اشتباه می کنید جابر مثل پدرش نیست. این را از نگاهش خواندم او پسر خوب و پاکی است.
پدر که حالا اشک در چشمهایش دیده می شد با انگشتش اشک را از چهره ام پاک کرد و با لحنی بغض الود گفت:
-این خیلی خوب است که تو جابر را به این خوبی شناخته ای پس کمی هم به مادرت فرصت بده تا او نیز نسبت به جابر شناخت پیدا کند . من مطمئنم ان روز چندان دور نیست .
با این که امید چندانی نداشتم ولی پذیرفتم.
R A H A
11-14-2011, 11:14 PM
قسمت ششم
فردای ان روز هنوز در بیمارستان بستری بودم. پدر و مادر ساعتی قبل رفته بودند و من در بیمارستان کسل و تنها بودم. با صدای در سرم را برگرداندم. باور کردنی نبود ولی خود جابر بود که با چشم های عاشق ولی نگرانش ب من می نگریست . به کنار تختم امد و دسته گل زیبایی را که برایم اورده بود به دستم داد و با لحنی اعتراض امیز گفت:
-قرار نبود دختر بدی باشی.
با عشق نگاهی به چهره مردانه اش کردم. زبانم به یاری ام نمی امد که کلامی بگویم. دقایقی بی هیچ حرفی به هم خیره شدیم مثل این که حرفهایمان را از طریق نگاه به هم می گفتیم. بالاخره جابر سکوت را شکست و گفت:
-همیشه از تو خواسته ام دختر مقاومی باشی و تو هم پذیرفتی. پس حالا اینجا چکار می کنی؟
به ارامی گفتم:
-برای رسیدن به تو حاضرم در قبر هم ...
جابر انگشتش را روی لبم گذاشت. و با شهامت نگاهم کرد. این بار لحنش بغض الود بود. در حالی که به طرف پنجره می رفت گفت:
-هیچ می دانی با این حرفهایت اتش به جانم می زنی؟ به خدا جمیله من این طور به هم رسیدن را نمی خواهم . من تو را صحیح و سالم و شاد می خواهم . پس کو ان جمیله شاد و سرحال ؟ چرا هر وقت می بینمت از دفعه قبل ضعیف تر می شوی؟ بی انصاف کمی به فکر من باش. من این همه طاقت ندارم.
صدای گریه هر دویمان در اتاق پیچید. طاقت دیدن لرزش شانه هایش را نداشتم. همان طور که گریه می کردم گفتم:
-بسیار خب، من قول می دهم دختر مقاومی باشم. به شرط اینکه تو مرا هیچ وقت فراموش نکنی.
جابر به طرفم برگشت . نگاهش نفسم را در سینه ام حبس کرد. به طرفم امد و روی لبه تخت نشست . به ارامی گفت:
-قول می دهم تا اخر عمر به تو وفادار باشم. تو باید خوب این را بدانی من هرگز عقب نشینی نمی کنم و تو اولین و اخرین زنی خواهی بود که وارد قلب من شدی.
ان روز ما با هم عهد و پیمان بستیم . عهدی که با گذشت چند سال هنوز هر دو به ان وفادار مانده ایم. بعد از ان روز خیلی کم با هم در ارتباط بودیم. مادر وقتی مرا مشغول درس خواندن دید دیگر برای ازدواج اصراری نکرد. تا این که بالاخره دانشگاه قبول شدم. روزی که می خواستم به اینجا بیایم در فرودگاه جابر گوشه ای ایستاده بود و با چشمان اشکبارش رفتن مرا می نگریست.
در اینجا جمیله به هق هق افتاد . معلوم بود نتوانسته اخرین نگاه مرد محبوبش را فراموش کند. مردی که با گذشت سه سال هنوز هیچ کس نتوانسته بود جای او را بگیرد و مطمئن هستم هیچ وقت دیگر هم نمی گرفت.
حالا هر دو زیر نم نم باران قدم می زدند. قطرات باران به صورتش می خورد. زمزمه وار گفت:
-تو هم ببار، مثل چشم های من و جابر، ببار که بارشت برایم یاداور اشک های محبوبم است.
نازنین که زمزمه جمیله را شنیده بود پا به پای او گریست . هیچ گاه نمی توانست تصور کند عشق با ادمی چنین کند. هرگز عشق را تجربه نکرده بود . دلش هم نمی خواست ان را تجربه کند و همیشه از عاشق شدن می ترسید. نمی دانست از چه زمانی ولی فکر می کرد مرگ دوستش لاله در این احساس تاثیر زیادی داشته است.
جمیله به نیمرخ نازنین نگریست. چشمان او هم اشکبار بود. با مهربانی اشک های نازنین را پاک کرد و گفت:
-حیف این چشم های زیبا نیست که با گریه انها را نمناک می کنی؟
-جمیله من واقعا نمی دانستم تو این همه زجر کشیده ای.
جمیله حالت شادی به خود گرفت و گفت:
-زجر کشیدن در راه عشق خیلی شیرین است . این را هیچ وقت فراموش نکن.
نازنین با دلهره گفت:
-ولی من از عاشق شدن می ترسم . هیچ وقت با پسران جوان در ارتباط نبودم، همیشه می ترسیدم در دام عشق گرفتار شوم.
جمیله با شیطنت گفت:
-ولی متاسفانه مسعود سر راه تو قرار گرفته است.
نازنین با بی حوصلگی گفت:
-اصلا دلم نمی خواهد به مسعود و عشق نداشته اش فکر کنم. این گونه راحت تر هستم.
بسیار خب، حالا چرا دعوا می کنی؟ بداخلاق!
نازنین همان طور که به طرف کلاس می رفت گفت:
-دعوا نکردم ، فقط جوابت را دادم.
ان روز با تعطیل شدن دانشگاه نازنین فورا ماشین گرفت و به منزل رفت. دوست نداشت با دیر رفتنش دوباره باعث ناراحتی خانواده مهر ارا شود.
وقتی به منزل رسید ستاره را تنها دید . بعد از احوالپرسی متعجب پرسید:
-مامان و بابا کجا هستند؟
-بابا امروز به ماموریت رفته و مامان هم خوابیده است.
نازنین به خیال این که مسعود در منزل است سوالی نکرد. ان شب بعد از خوردن شام مختصری از ستاره جدا شد و به اتاقش رفت. باید درسهای فردا را مطالعه می کرد. با این که چشم هایش از خستگی می سوخت اما به مطالعه ادامه داد. با چشم های متورم به ساعت نگریست ساعت از 4 هم گذشته بود ولی هنوز نیمی از درس هایش باقی مانده بود . از جا برخاست تا برای خود قهوه درست کند. می دانست قهوه خواب را از سرش بیرون خواهد کرد. پاورچین به طرف اشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد که یکباره با صدای در از جا پرید. نمی دانست این وقت شب کیست. بنابراین با قدم های لرزان از اشپزخانه خارج شد . سایه ای را پشت در دید. دستگیره را ارام چرخاند و در باز شد. یکدفعه از ترس جیغی کشید. مسعود با صدای جیغ نازنین سریع چراغ را روشن کرد و با دیدن او که سرتا پایش می لرزیر نگران به طرفش رفت.
-نازنین ، نازنین؟ چرا ترسیدی؟
نازنین که از ترس قدرت تکلم نداشت با حالتی گنگ او را نگریست . مسعود به خود اجازه داد و دستش را گرفت و با نگرانی گفت:
-بدنت یخ کرده همین جا بنشین تا برایت یک نوشیدنی گرم بیاورم.
نازنین مسخ شده روی کاناپه نشست. دقایقی بعد مسعود به طرفش امد و فنجان قهوه را به دستش داد . بعد از لحظاتی که حالش کمی بهتر شد به مسعود که کنارش نشسته بود نگریست . با خود گفت « مرا حسابی ترسانده، حالا قهوه تعارفم می کند» با این اندیشه خشمگین از جا بر خاست. مسعود متعجب از حرکت او گفت:
-چرا بلند شدی؟ بنشین هنوز ضعف داری.
نازنین که کنترل خود را از دست داده بود با خشم گفت:
-اصلا تا حالا کجا بودی؟ می دانی ساعت چند است؟
مسعود با شیطنت پرسید:
-برایت مهم است که من کجا بودم؟
نازنین عصبی گفت:
-نه ...
مسعود که از صبح تصمیم گرفته بود رفتار دیگری را با او در پیش بگیرد پوزخندی زد و گفت:
-ولی دروغ می گویی، من کنجکاوی را از چشمانت می خوانم و برای اینکه حس کنجکاویت ارضاء شود می گویم که تا حالا کجا بودم، من تا حالا با ماندانا بودم، خیلی هم خوش گذشت.
R A H A
11-14-2011, 11:17 PM
قسمت آخر
نازنین که نمی دانست چرا ولی هر گاه اسم ماندانا را می شنید دچار حالت بدی می شد. اما برای اینکه جلوی مسعود از خود ضعف نشان ندهد با حرص گفت:
-پس بالاخره توانست تو را برده خودش کند. به اراده شما افرین می گویم.
مسعود از جا برخاست و مقابلش ایستاد. حالا هر دو کاملا رو در روی هم بودند. مسعود صورتش را کاملا نزدیک صورت نازنین اورد و زمزمه وار گفت:
-حیف که یک دختری، وگرنه جواب این حرفت را می دادم.
نازنین خنده تمسخرامیزی کرد و گفت:
-لازم نیست مرد بودن خودت را به رخم بکشی . من نه از تو و نه از هیچ مرد دیگری نمی ترسم.
مسعود خشمگین دستش را بالا اورد و روی شانه های او قرار داد و محکم فشرد. چهره نازنین برای لحظه ای از درد فشرده شد ولی خیلی زود بر خود مسلط گردید . مسعود با صدای بلندی گفت:
-من اسیر هیچ دختری نمی شوم. یعنی هیچ دختری برای من اهمیت ندارد. در ضمن همان طور که من در کارهای تو دخالتی نمی کنم تو هم به کارهای من کاری نداشته باش. فهمیدی؟
لحنش انقدر محکم بود که نازنین بی اختیار جوابش را داد و با لحنی بریده گفت:
-ب ... بله ... فهمیدم.
با این کلام مسعود رهایش کرد و سریع به اتاقش رفت. نازنین که احساس ضعف سر تا پای بدنش را فرا گرفته بود همان جا روی مبل نشست. فکرش خوب کار نمی کرد . از این که در برابر مسعود کم اورده بود از دست خودش عصبانی بود. اما برای لحظه ای تصویر چشمان مسعود در نظرش زنده شد . چشمانی که وقتی به صورتش دوخته شده بود درخشش عجیبی داشت، و لرزش بازوانش ان هنگام که شانه هایش را محکم گرفته بود و می فشرد ، چقدر در نظرش مسعود قوی و محکم بود.
بی اختیار دستی به گونه هایش برد که از شدت حرارت می سوختند . با ترس با خود زمزمه کرد: گُر گرفتن گونه هایم به خاطر گرمی سالن است نه چیز دیگری. سپس هراسان از جا برخاست و خود را به اتاقش رساند . از خیر درس خواندن گذشت و روی تخت دراز کشید اما هر چه کرد خوابش نیامد. در ان لحظات شیرین فقط مسعود را می دید و بس. مسعودی که تا دیروز بی تفاوت از کنارش می گذشت اما امشب با این اتفاق دیگر نمی توانست نسبت به او بی توجه باشد . همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد. حادثه ای که بیشتر از چند دقیقه طول نکشید. با وحشت به خود گفت:« اما مسعود، او گفت تا حالا با ماندانا بوده است، اما چطور؟ او تا دیروز از ماندانا متنفر بود . اه! خدایا این چه احساسی است که من گرفتارش شده ام. ولی نه، من اراده محکمی دارم و با همین اراده احساسم را سرکوب می کنم . احساسی که واقعا نمی دانم چه اسمی رویش بگذارم».
نزدیکی های صبح بود که چشم های خسته اش روی هم افتاد . بیشتر از یک ساعت نخوابیده بود که با صدای زنگ ساعت روی میزش از خواب پرید.پلک هایش را نمی توانست باز نگه دارد ولی ناچار بود به دانشگاه برود . با بی حالی از روی تختخواب برخاستو بی انکه عجله ای برای رفتن داشته باشد رو به روی پنجره ایستاد . دلش هوای مادرش را کرده بود . تصمیم گرفت همان روز با مادرش تماس بگیرد. با این فکر لباس پوشید و اتاقش خارج شد . در پاگرد بود که صدای گفتگوی دو نفر توجه اش را جلب کرد. ایستاد و با کنجکاوی گوش کرد. ماندانا با عشوه گفت:
-چرا دیشب به منزلمان نیامدی؟ خودت می دانی چقدر منتظرت بودم.
مسعود با خشم گفت:
-تا دیر وقت بیمارستان بودم. در ضمن دوست ندارم مرا به منزلتان دعوت کنی.
-وای چه بداخلاق، نمی دانم برای ان دختر هم این قدر بداخلاقی می کنی؟
-به تو هیچ ربطی ندارد . در ضمن صدبار گفتم حرف نازنین را به میان نکش.
ماندانا عصبانی فریاد کشید:
-چرا؟ مگر این نازنین خانم چه کسی است؟ اصلا خانواده ات کجا هستند.
مسعود در حالی که سعی می کرد لحنش ارام باشد جواب داد:
-بهتر است قبل از این که بازجویی کنی،نگاهی هم به ساعت بیندازی . هنوز ساعت 8 نشده، پس همه خوابند.
ماندانا با سماجت پرسید:
-نازنین خانم هم خوابیده؟
قبل از اینکه مسعود فرصت کند جوابی بدهد نازنین با چند سرفه حضور خود را اعلام کرد . ماندانا دست به سینه ایستاده بود و با فخر نگاهش می کرد . نازنین بی توجه به انها با بی اعتنایی از کنارشان گذشت و منزل را ترک کرد.
ماندانا با حالت تمسخر گفت:
-فکر نمی کردم نازنین خانم شما تا این حد بی ادب باشد . حتی سلام هم بلد نیست.
-حالا که خیالت از جانب نازنین راحت شد، به منزلتان برگرد.
-از کجا معلوم که نمی خواهی به دنبال او بروی؟
مسعود که به خاطر شب قبل عصبانی بود با خشونت گفت:
-خیلی خوب، حالا که دوست داری اعتراف می کنم همه چیز را می گویم . بله، من نازنین را دوست دارم . همان روز اول که دیدمش عاشقش شدم. می دانی عاشق چه چیزی شدم؟ عاشق نجابت و غرور قشنگش. دقیقا همان چیزهایی که تو نداری. نازنین لجباز و مغرور است و حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی دهد . اما این صفاتش ناراحتم نمی کند . چون می دانم پاک و ساده است . حالا هم برو که دیگر نمی خواهم چشمم به تو بیفتد ، برو لعنتی.
ماندانا که طاقت شنیدن این حرف ها را نداشت در حالی که از عصبانیت می لرزید با عجله کیفش را برداشت و انجا را ترک کرد.
پایان فصل4
R A H A
11-14-2011, 11:18 PM
فصل پنجم
قسمت اول
چند ساعت بود که پیاده روی می کرد. معده اش از گرسنگی درد گرفته بود.به پارکی رسید. روی نیمکتی نشست و کیکی را که خریده بود از کیفش در اورد و ارام ارام مشغول خوردن شد. نمی توانست بفهمد چرا مسعود شب قبل به دروغ گفته بود تمام وقتش را با ماندانا گذرانده است . با اینکه مسعود دروغ گفته بود ته دلش احساس خوشی داشت. با کشیدن اهی سعی کرد از فکر مسعود خارج شود. دوباره با یاداوری صحبتهایی که با خانواده اش داشت دلش گرفت . چقدر دوست داشت حالا نزد انها باشد . او که دختر حساس و زود رنجی بود و فقط وقتی کنار خانواده اش بود احساس راحتی می کرد . مادر مهربان و زحمتکش او همیشه سنگ صبور و محرم اسرارش بود و پدر فداکار و فهمیده اش تکیه گاهی مطمئن برای حل تمامی مشکلاتی که در زندگی داشت.خوب می دانست در مواقع سختی ان دو همیشه کمک حالش بودند و با راهنمایی ها و حرفهایشان بار مشکلاتش را سبک می کردند.
ناگهان به یاد روزی افتاد که خبر مرگ یکی از دوستانش را شنید. ان روز بدترین روز زندگی اش بود. تا سه روز لب به هیچ چیز نزد و فقط گریه می کرد. دوست جوانش در هفدهمین بهار زندگی ، دنیا را وداع گفت. ان هم در زمانی که بهترین شرایط زندگی کردن را داشت. او 2 سال بود که عاشق جوانی شده بود و بعد از ازدواج ان جوان با شخص دیگری تصمیم به خودکشی گرفت. از ان زمان به بعد بود که نازنین عشق را چیز وحشتناکی دید و از ان روی گردان شد . ان روزها حال بدی داشت و تنها حرف های پدر و مادرش او را ارام می کرد. دوباره با یاداوری چهره لاله اشک بر چهره اش جاری شد . دختر ساده و زیبایی که به خاطر تنها چیز باارزش در زندگی اش به زندگی خود خاتمه داد و ان چیز در نظر لاله عشقش بود ، عشق.
اشک را از چهره اش زدود و پارک را ترک کرد. پاهایش از شدت خستگی درد گرفته بودند بنابراین تاکسی گرفت و به محل مورد نظرش رفت.
دقایقی بعد مقابل تابلوی زیبا و بدیعی ایستاد که خالق ان خداوند بود. سریع کرایه تاکسی را داد و خود را به ان سمت کشید. از روزی که همره ستاره به رودخانه تایمز امده بود دقیقا 3 ماه می گذشت . مقابل رودخانه ایستاد و به دور دست نگریست ، فقط خودش بود و خودش، ابی اب، چشم ها را به خود خیره می کرد. پرتوهای خورشید به سطح رودخانه می تابیدند و جذابیت خاصی به فضا داده بود.
ان قدر مبهوت زیبایی انجا شده بود که گذر زمان را احساس نکرد . با تاریک شدن هوا ، به خود امد . اما خوب می دانست قصد رفتن به خانه را ندارد. با این که از تاریکی می ترسید ولی ان شب نیروی عجیب او را به راهی سوق می داد. راهی که خود نمی دانست به کجا ختم می شود. حال عجیبی داشت. همان طور که دست در جیب پالتویش نهاده بود ارام در کنار رودخانه شروع به قدم زدن کرد. احساس سبکی می کرد. در ان لحظات تمام فکرش معطوف خداوند بود.خدایی که همیشه و همه جا حضور داشت . خدایی که اگاه بود و هیچ چیزی از نظرش پنهان نبود. ناگهان پاهایش سست شدند و گوشه ای نشست . بی اختیار گفت:
-خدایا! خدای بزرگ و بخشنده شرم دارم. شرمی که اجازه نمی دهد حرف هایی را که در دلم تلنبار شده نزد تو بگویم . شرم دارم چرا که هرگاه غم و عصه ای سراغم می اید یاد تو می افتم . ایا تو مرا به بندگی خودت قبول داری؟ منی که بنده سر تا پا گناهم . خدایا! می خواهم از احساسم نزد تو سخن بگویم. تویی که همه وجود و احساس مرا افریدی و شکل دادی. پروردگارا! می ترسم این کلمه را بگویم ، ولی این بنده حقیرت عاشق شده، عشقی که در وجودم شکل گرفته در برابر عشقی که نسبت به تو دارم بسیار ناچیز است ، عشق به تو وهمی ندارد ، اما این عشق هزاران مشکل و ترس به همراه دارد . ترس از شکست ، ترس از ....
ساعاتی به همین منوال گذشت . باید همه حرفهایش و راز و نیازهایش را با خدای خود در میان می گذاشت. بالاخره احساس سبکبالی پیدا کرد و با حالتی شاد به راه افتاد.
نگاهی به ساعتش انداخت دیر وقت بود ساعت از 10 هم گذشته بود . در ان حوالی تاکسی خیلی کم بود و او ناچار شد نیم ساعتی منتظر رسیدن تاکسی بایستد. بالاخره تاکسی ای مقابل پایش ایستاد. بدون معطلی سوار ماشین شد . می دانست که الان خانواده مهرارا نگرانش شده اند.
هنوز مسافتی نرفته بودند که ماشین ایستاد. ترس بر جانش نشست. با صدای لرزانی از راننده علت را پرسید و پس از این که فهمید ماشین پنچر شده نگران از ان پیاده شد. مطمئنا نمی توانست تا درست شدن ماشین صبر کند . بنابراین تصمیم گرفت بقیه راه را پیاده برود.
همه جا تاریک بود و سکوتی سنگین بر فضا حکم فرما بود. از بی حواسی خود عصبانی بود. سرش را زیر انداخت و به راهش ادامه داد.سر پیچ یکی از خیابانها با دو نفر برخورد کرد. از ترس جیغ خفیفی کشید. اما سعی کرد بر خودش مسلط شود. یکی از ان دو نفر با لحنی زشت گفت:
-چیه خوشگل؟ ما که ترس نداریم.
و نازنین فهمید که انها مزاحمند. بنابراین سعی کرد سریع از کنارشان بگذرد اما یکی از انها بازویش را محکم گرفت و به سمت خود کشید . نازنین که تمام اختیار خود را از دست داده بود با دست او را پس زد و فریاد زنان گفت:
-برو گم شو، اشغال خیابانی.
اما در کمال تعجب دید ان دو نفر فقط خندیدند. خنده ای که در نظرش کریه ترین خنده امد.
-ما که کاری با تو نداریم عروسک. فقط می خواهیم ساعتی را با هم خوش بگذرانیم .
-ولم کنید من کسی که شما فکر می کنید نیستم.
مرد خود را بیشتر به نازنین فشرد و گفت:
-برای ما فرقی نمی کند حالا هم کمتر ناز کن و با ما راه بیا.
ضعف، تمام بدنش را فرا گرفته بود اما قصد نداشت کوتاه بیاید. ناگهان دست مرد را گاز گرفت و پا به فرار گذاشت. صدای قدم هایش سکوت شب را می شکست اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بود که دوباره اسیر انها شد. این بار با تمام وجود فریاد کشید و کمک خواست، اما در ان کوچه پس کوچه ها ی تاریک کسی برای کمک کردن او پیدا نمی شد.
از فکر بلائی که ممکن بود بر سرش بیایذ احساس نفرت سرتا سر وجودش را فراگرفت و دست از تلاش برای رهایی خود نداشت . ان دو مرد مثل گرگان گرسنه او را در میان گرفته بودند و راه فراری برایش باقی نگذاشته بودند. دیگر یارای ایستادن نداشت. بی حال روی زمین افتاد . گلویش بر اثر جیغ کشیدن ها درد گرفته بود . مردها به او نزدیک و نزدیک تر می شدند . بی اختیار یاد خدا در دلش نقش بست و زمزمه وار گفت:
-خدایا! خودت کمکم کن.
R A H A
11-16-2011, 12:05 AM
قسمت دوم
بی حال چشم هایش را روی هم گذاشت . چند دقیقه ای نگذشته بود که با شنیدن بوق اتومبیلی دلش روشن شد. ماشین به انها نزدیک و کنارشان ایستاد. با خارج شدن راننده ، ان دو مرد صحنه را ترک کردند. نازنین بی حال دست بر دیوار گذاشت و از جا برخاست. در ان لحظه فقط می خواست راننده را ببیند از وی تشکر کند. اما با دیدن شخص مقابلش، بی اختیار جیغی کشید . مرد چند قدم جلو گذاشت . حالا هر دو نزدیک هم بودند. نازنین روی نگاه کردن به چهره مرد را نداشت سر به زیر انداخت. مسعود دستش را پیش برد و زیر چانه او را گرفت و صورتش را بالا اورد. در ان لحظه مغزش درست کار نمی کرد. فکری مثل خوره ازارش می داد اگر او به موقع نمی رسید و ان دو مرد بلایی سر نازنین می اوردند تکلیف چه بود؟ با تصور این فکر دستش را بالا اورد و سیلی محکمی به گوش دختر جوان نواخت. سیلی ای که صدایش طنین خاصی در ان سکوت شب داشت.
نازنین دستش را روی صورتش که از شدت درد می سوخت قرار داد و بی اختیار اشک بر چهره اش جاری شد. هرگز نمی توانست بفهمد چطور مسعود این کار را کرده است.هنوز از بهت خارج نشده بود که مسعود ضربه دوم را نواخت . شدت این ضربه به حدی بود که او به گوشه ای پرت شد. پس از زدن ضربه دوم مسعود با اوائی خشمگین گفت:
-اولی را زدم که دفعه دیگر بی خبر راهی کوچه و خیابان نشوی و دومین ضربه به خاطر غرور بی جایت بود که ممکن بود کار دستت بدهد.
نازنین که از این دو ضربه خشمگین شده بود در حالی که از جا بر می خاست گفت:
-اگر تو هم نمی امدی من از پس انها بر می امدم.
-ساکت باش نازنین تو خودت هم خوب می دانی که هیچ کاری در مقابل انها نمی توانستی بکنی.
-این دیگر به خودم مربوط است. مگر دیشب تو نبودی که گفتی نباید در کارهای هم دخالت کنیم ؟ پس چه شد زود حرفت را فراموش کردی؟
-بس کن لعنتی، تو چه می دانی؟ اگر من به کمکت نیامده بودم انها بلایی به سرت می اوردند که تا اخر عمر باید به خاطرش می سوختی و می ساختی.
نازنین با شنیدن این حرفها شرمزده سرش را به زیر انداخت . حرف مسعود را قبول داشت . مسعود که حال او را چنین دید این بار با ملایمت بیشتری گفت:
-تو نزد ما امانتی نازنین ، نگذار خانواده ام شرمنده خانواده تو شوند. من نمی دانم ایران چطور کشوری است ولی لا اقل این را می دانم که مثل اینجا نیست . تنها بودن تو تا این ساعت در این شهر صحیح نیست . حالا دیگر بهتر است عجله کنبم حتما همه نگران ما شده اند.
نازنین در جوابش فقط سکوت کرد و به دنبالش سوار ماشین شد. هنوز به خاطر در گیری با ان دو مرد احساس ضعف می کرد . با بی حالی سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.
مسعود ارام پرسید:
-حالت بهتر شده ؟
صدای مسعود گرم و گیرا بود . با شنیدن صدایش نازنین بی اختیار گریست.
-چه شده ؟ چرا گریه می کنی؟
نازنین با بغض گفت:
-نمی دانم اگر تو نمی امدی چه می شد؟ من اصلا فکر اینها را نمی کردم . باور کن مسعود.
-می دانم من تو را کامل می شناسم. حالا هم بهتر است دیگر فکرش را هم نکنی ، این موضوع تا چند روز دیگر فراموش خواهد شد و حال تو هم بهتر می شود.
-ولی اگر تو نمی امدی ...
در اینجا اهی عمیق کشید . سپس به جانب مسعود بر گشت و گفت:
-تو از کجا خبر دار شدی که من به منزل نرفته ام؟
-عصر بود که جمیله زنگ زد . از قضا من گوشی را برداشتم او گفت که تو امروز به دانشگاه نرفته ای و می خواست علت را جویا شود . وقتی فهمید که از منزل خارج شده ای خیلی نگران شد . بعد از قطع تلفن دلهره ای عجیب به جانم افتاد و بدون اینکه به دیگران حرفی بزنم از منزل بیرون زدم و همه جا را دنبالت گشتم. کم کم از پیدا کردنت ناامید شده بودم. حدس زدم که شاید به خانه رفته ای ، بنابراین می خواستم به خانه برگردم که صدای جیغی را شنیدم. صدا به نظرم اشنا امد. وقتی چشمم به تو افتاد از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم. خدا به ان دو نفر رحم کرد که فرار را بر قرار ترجیح دادند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرشان می اوردم.
R A H A
11-16-2011, 12:08 AM
قسمت سوم
_مسعود خواهش می کنم راجع به امشب به عمو و خاله حرفی نزن .
_چطور مگر ؟
_نمی خواهم .....یعنی خجا.......خجالت می کشم .
_باشد ،پس می گوئیم من امروز آمدم دانشگاه دنبال تو و با هم به گردش رفتیم . البته دعوای سختی هم با ما خواهند کرد .
_خیلی ممنون ، امیدوارم روزی بتوانم این محبت تو را جبران کنم .
مسعود نگاهی به نازنین انداخت و به شوخی گفت :
_تو هم بلدی کارهای خوب انجام بدی ؟ من که بعید می دانم .
_بله ، اتفاقا این کار را بهتر از همه کار ها انجام می دهم .
_ببینیم و تعریف کنیم .
_چشم آقا مسعود ، خواهیم دید .
سپس نازنین شادمانه خندید ، مسعود دوباره به جانبش برگشت و این بار با دقت بیشتری او را نگریست . صورتش به خاطر سیلی که به او زده بود به سرخی می گرائید و ورم داشت . بی اختیار ماشین را کنار خیابان نگه داشت . نازنین متعجب نگاهش کرد و گفت : چیزی شده ؟ ماشین خراب شد ؟
مسعود به طرفش چرخید و نگاه عاشقش را به صورت مهتابی نازنین دوخت . چقدر این صورت زیبا و معصوم را دوست داشت . با آهنگی غمناک گفت : به خاطر کاری که کردم عذر می خوام . باور کن حال خودم را نمی دانستم .
نازنین لبخند ملیحی زد و گفت : خوب تو را درک می کنم ، اتفاقا می خواستم از تو عذر خواهی کنم من دختر ناسپاس و قدر نشناسی هستم . تو کمک بزرگی به من کردی ولی من به تندی با تو صحبت کردم ، ببخش .
مسعود با خنده ای گفت :اتفاقا همین خصلت تو است که مرا...........
اما سخنش را خورد و بدون حرف دیگری ماشین را روشن کرد وبه طرف منزل حرکت کرد .
****
با شروع فصل امتحانات نازنین تمام وقت خود را به درس خواندن می گذراند . خانواده مهرآرا سعی می کردند محیطی آرام برایش مهیا کنند . روزها با جمیله درس می خواند و شب ها همراه مسعود رفع اشکال می نمود . مسعود خیلی خوب همه نکات مشکل درس را به او می آموخت .....
آن شب ساعت 2 بود که هنوز نخوابیده بودند . نازنین با نگاهی به ساعت خطاب به مسعود گفت :
_بهتر است که تو دیگر بخوابی فردا باید سر کار بروی .
مسعود مصمم گفت :
_ اما امتحان تو مهمتر است .
_من دیگر تقریبا همه درس هایم را خوانده ام .
_نکند خودت خوابت گرفته خانم که می خواهی مرا به زور بخوابانی ؟
_نه ،من که ناچارم تا صبح بیدار بنشینم و درس بخوانم .
_پس من هم کمکت می کنم .
_حالا که اینطور است پس با یک فنجان قهوه موافقی ؟
_بله ،صد البته
نازنین از جایش بلند شد و برای آوردن قهوه به آشپز خانه رفت .مسعود در حالی که رفتن او را نظاره می کرد به فکر فرو رفت آیا حالا وقتش رسیده بود که به نازنین از عشق خود بگوید یا نه ؟ بلاخره به این نتیجه رسید که فعلا تا پایان امتحانات نازنین صبر کند . دقایقی بعد با ورود نازنین به سالن از حال خود خارج شد .
_بفرمایید این هم دو قهوه تلخ .
مسعود همانطور که به فنجان خیره شده بود خطاب به نازنین گفت :
_راستی نازنین تو برای آینده ات چه هدفی داری ؟
نازنین متعجب از سوال او پرسید :
_چطور مگر ؟
_هیچی ،فقط می خواهم بدانم دختری که چنین مصمم درس میخواند چه تصمیمی برای آینده اش گرفته است ؟
نازنین نگاهش را به نقطه ای دوخت و گفت :
-دوست دارم در آینده فرد مثرثمری برای کشورم باشم . دلم می خواهد مردم مرا دوست بدارند . همان طور که من دوستشان دارم . می خواهم آنقدر خوب درس بخوانم که پزشک حاذقی شوم و هیچ وقت بیمارانم را نا امید نکنم ..... فکر نکنم این هدف کمی باشد .
_من مطمئنم تو در رسیدن به هدفت موفق می شوی . چون اهداف والایی داری . ولی فکری هم برای آینده شخص خودت کرده ای ؟ منظورم این است که آیا می خواهی تا آخر عمرت مجرد بمانی یا اینکه تشکیل خانواده بدهی ؟
نازنین با کلافگی گفت :
_نمی دانم راستش هنوز درست در این مورد فکر نکرده ام و تصمیمی نگرفته ام . گاهی اوقات دلم می خواهد کنار شخص دیگری به این اهداف برسم و او هم یاری دهنده ام باشد ولی بیشتر مواقع می ترسم . شاید همین ترس باشد که نمی گذارد که به کسی فکر کنم .
مسعود با تعجب پرسید :
_تو می ترسی ؟ باورم نمی شود . یادم است روزی می گفتی من از هیچ مردی نمی ترسم . پس چطور شد این بار دچار ترس شده ای ؟
نازنین همان طور که با خود کار روی برگه طرح های بی اساس می کشید جواب داد:
_این ترس مر بوط به سه سال پیش است . ترسی که نمی گذارد درست تصمیم بگیرم .
مسعود دستان لرزانش را پیش برد و روی دستهای ظریف او قرار داد . نازنین چشمان آشفته اش را به او دخت . چقدر زیبا بود تلاقی دو نگاه عاشق . نگاهی که از عشق و امید لبریز بود .
مسعود زمزمه وار گفت :
_تو باید این ترس را از خود دور کنی و من حتما کمکت خواهم کرد . بله ، من کمکت می کنم تا این ترس لعنتی را در خود بکشی . تو باید با دید بهتری به زندگی کنی و من مطمئنم موفق خواهی شد . بگذار کس دیگری هم در این احساسات تو شریک باشد و با هم به مردم خدمت کنید .
نازنین بی اراده سرش را به نشانه تایید حرفهای اوتکان داد و فشار دست مسعود روی انگشتانش بیشتر شد.
R A H A
11-16-2011, 12:13 AM
ماندانا خشمگین کیفش را گوشه ای پرتاب کرد . دیوید با نگاه دریافت که او تا چه حد عصبانی است . از این رو سکوت اختیار کرد تا خودش به حرف اید . ماندانا در حالی که لیولن مشروب را تا ته سر می کشید گفت :
_نمی دانم این جادوگر از کجا پیدا شد ، ولی ایرادی ندارد من او را شکست خواهم داد. هنوز هیچ کس قدرت مرا نشناخته .
_ اتفاقی افتاده ؟
_ هیچی ، مسعود لعنتی تمام وقتش را با آن دختر لوس می گذراند و حتی به تماس های من هم جواب نمی دهد .
_یعنی ازدواج بی ازدواج .
ماندانا ابرویشرا بالا انداخت و گفت :
_نمی دانم ،ولی تا زمانی که این دختر اینجا باشد من هیچ شانسی برای برد ندارم .
دیوید در حالی که خنده زشتی می کرد گفت :
_خوب ، با آن شیوه های مخصوص خودت که مرا اسیر کردی یک کاری بکن .
ماندانا در حالی که لبالش را از تن خارج می کرد گفت :
_مسعود را نمی شود با این برنامه ها گول زد . بارها امتحانش کرده ام .
دیوید دستش را دور کمر او حلقه کرد و گفت :
_بهتر است دیگر فکرش را نکنیم و کمی به خودمان برسیم . ماندانا مستانه خنده ای کرد و.......
****
جمیله خطاب به نازنین گفت :
_در این دو هفته تعطیلی حسابی دلم برات تنگ می شود حتما به دیدنم بیا .
_ چشم ، تو هم سری به من بزن .
سپس از همدیگر جدا شدند . نازنین که دیگر از شر امتحانات راحت شده بود با سرحالی به سمت خانه رفت این دو هفته بهترین زمان برای استراحت بود .
به محض رسیدن به خانه سودابه به طرفش آمد .
_سلام خاله جان .
_سلام عزیزم ، امتحان چطور بود ؟
_ عالی ! فکر کنم شاگرد ممتاز شوم .
_ من که مطمئن بودم موفق می شوی راستی یک خبر خوب برایت دارم .
_چه خبری؟
سودابه با هیجان گفت :
_فردا تولد ستاره است می خواهم یک جشن مفصل برایش بگیرم . اما تو باید کمکم کنی .
_به روی چشم فقط امر بفرمایید .
سودابه با خوشحالی گونه نازنین را بوسید و گفت :
_فدای تو دختر خوبم شوم .
_خدا نکنه خاله ، حالا باید چه کار هایی بکنیم ؟
_اول از همه باید عصر برای خرید برویم . البته خود ستاره از برپایی جشن خبر ندارد .
_پس اگر اجازه بدهید الان بروم لباس هایم را عوض کنم و بعد بیایم تا لیست خرید ها را بنویسیم .
_ زود بیا که منتظرم .
نازنین سریع به اتاقش رفت و بعد از تغییر لباس دوباره به نزد سودابه بازگشت .
_خب خاله جان من آماده ام.
_بیا کنارم بنشین تا لیست را آماده کنیم .
سپس هر دو مشغول نوشتن لوازم مورد نیاز شدند . وقتی که ساعت دو ضربه را نواخت آنها دست از کار کشیدند . سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت :
_ بهتر است که غذا بخوریم و زودتر برای خرید برویم .
_ راستی ستاره کجاست ؟
_ با دوستانش بیرون رفته است .
_ خاله می بخشید این سوال را می کنم ولی چرا ستاره ادامه تحصیل نداد ؟
_نمی دانم فقط بعد از گرفتن دیپلم گفت ، دیگر نمی خواهم ادامه بدهم . ما هم مجبورش نکردیم . راستش خیلی نگرانش هستم نمی دانم با دوستانش چگونه وقت خود را می گذراند .
_ می خواهید من با او صحبت کنم ؟ شاید توانستم راضی اش کنم تصمیم درستی برای آینده اش بگیرد .
سودابه با شادی گفت :
_ واقعا این کار را می کنی ؟ به خدا نازنین اگر با او صحبت کنی خیلی خوشحال می شوم .
_قول می دهم در اولین فرصت این کار را انجام دهم .
_ ممنون عزیزم ، به خاطر همه چیز ممنونم .
_من که هنوز کاری نکردم خاله . حالا بهتر است زودتر غذا بخوریم ، دارم از گرسنگی می میرم .
_وای ببخش فراموش کردم . باید سریعا غذا بخوریم چون کلی کار داریم .
سپس هر دو به طرف آشپز خانه رفتند و وسایل ناهار را آماده کردند . ساعت از 4 گذشته بود که هر دو منزل را ترک کردند . ابتدا به سوپر مارکت رفتند و تمام خوراکی های مورد نیاز را خریدند و بعد به فروشگاه لباس رفتند . سودابه با دقت خاصی لباس ها را نگاه می کرد . دوست داشت برای نازنین لباس مناسبی خریداری کند .ناگهان پیراهن قرمز رنگی توجه اش را جلب کرد . پیراهن کمری تنگ و دامنی نسبتا گشاد با یقه دلبری و آستین های کوتاه کلوش داشت . مرواریددوزیهای که در قسمت بالاتنه به چشم می خورد زیبایی آن را صد چندان می کرد . نازنین که توجه سودابه را به لباس دید با شگفتی گفت :
_ چه لباس قشنگی ست ، من مطمئنم خیلی به ستاره می آید .
_ اما این لباس برای ستاره نیست .
_پس حتما می خواهید برای خودتان بخرید .
سودابه لباس را به طرف نازنین گرفت و گفت :
_ برو پرو کن ببینم در تنت چطور است ؟
نازنین با تعجب به لباس و سودابه نگریست . نمی توانست لباس را قبول کند و از طرفی دلش نمی آمد با سودابه مخالفت کند . ناچارا لباس را از دست او گرفت و به طرف اتاق پرو رفت .
پارچه لباس آنقدر لطیف بود که می ترسید آن را به تن کند . وقتی در آینه قدی اتاق پرو به تصویر خود خیره شد ، نمی توانست باور کند این خودش است . فوق العاده تغییر کرده بود . آن قدر با لباس زیبا شده بود که دلش نمی آمد آن را از تنش در آرد ولی به ناچار لباس را عوض کرد .
سودابه با کنجکاوی پرسید :
_می پسندی ؟
_بله ، ولی .....
_ولی ندارد ، همین حالا لباس را می خرم . تو فردا باید معرکه شوی .
_پس اجازه بدهید خودم پولش را بدهم .
سودابه با دلخوری گفت :
_دلم می خواهد این لباس را خودم به تو هدیه بدهم .
با این سخن سودابه ، نازنین هم سکوت کرد .
R A H A
11-16-2011, 12:14 AM
قسمت چهارم
هوا تاریک شده بود که به منزل بازگشتند و با نگرانی اعضای خانواده رو به رو شدند . فرید با ناراحتی خطاب به همسرش گفت:
-تا حالا کجا بودید ؟ چرا خبر ندادی که قصد بیرون رفتن دارید؟
-ببخش فرید جان یک دفعه تصمیم گرفتیم به گردش برویم، راستی شما شام خورده اید؟
-نه،منتظر شما ماندیم.
-حیف شد چون من و نازنین بیرون شام خوردیم.
مسعود به سمت نازنین رفت و بسته های خرید را از دست نازنین گرفت و گفت:
-خسته شدی نازنین جان؟
-نه، اتفاقا خیلی خوش گذشت.
ستاره به میان بحث امد و گفت:
شما خوش گذراندید و ما در نگرانی به سر بردیم . واقعا که.
سودابه در حالی که برایشان غذا می کشید گفت:
-حالا بیا شامت را بخور و کمتر عصبانی شو.
دقایقی بعد هر سه سر میز شام جمع شدند. ستاره زودتر از انها میز را ترک کرد و به خاطر ناراحتی ای که از نازنین و مادرش داشت به اتاقش رفت . سودابه نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
-مثل اینکه خیلی از ما دلخور است.
-بله ، حسابی حرص خورد که چرا شما به او نگفته اید و تنها رفته اید.
سودابه هیجان زده گفت:
-از عمد به او چیزی نگفتیم . راستش فردا تولد ستاره است و ما برای خرید جشن فردا به خرید رفته بودیم.
مسعود گفت:
-یعنی فردا می خواهید جشن بگیرید؟
-بله پسرم ، دوست دارم ستاره بداند چقدر برایمان مهم است و دوستش داریم . مسعود جان تو هم باید فردا در تزئین خانه به نازنین کمک کنی.
- به روی چشم، حتما.
از صبح زود همه مشغول انجام کارهایشان شدند. ستاره همراه پدرش به شرکت رفت. مسعود که از پله بالا می رفت خطاب به نازنین گفت :
-روبان های قرمز را به من بده.
-بفرما، این هم روبان ها.
-به نظرت اینجا بگذارم قشنگ است ؟
-نه، کمی بالاتر ببر.
سودابه از اشپزخانه خارج شد و با دیدن سالن که تغییر زیادی کرده بود هیجان زده گفت:
-دستتان درد نکند خیلی قشنگ شده است.
-صبر کنید مامان، هنوز کلی از تزئین سالن مانده ، بگذارید این چراغ های رنگی را هم وصل کنم ان وقت ببینید چه می شود.
-پس تا تو بقیه کارها را می کنی من و نازنین میوه ها و شیرینی ها را در ظرف می چینیم.
-اما مامان من دست تنها می شوم.
-حالا دیگر خودت تنهایی بقیه سالن را تزئین کن، من هم به کمک نازنین احتیاج دارم.
مسعود به ناچار سری تکان داد و مشغول کارش شد و ان دو به اشپزخانه رفتند.
سودابه خطاب به نازنین گفت :
-عزیزم ، لطفا تو شیرینی ها را در ان ظرف سه تکه بچین.
-چشم خاله جان.
در حین کار سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
-راستی تو برای جشن حمیله را دعوت کرده ای؟
-نه.
-چرا؟
-گفتم شاید از نظر شما درست نباشد.
-اِ ، این چه حرفی است که می زنی؟ همین حالا برو و با او تماس بگیر و بگو برای جشن امشب حتما بیاید.
نازنین هیجان زده پرسید:
-راست می گویید؟
-بله عزیزم .
-پس من همین الان میروم تا به جمیله تلفن کنم.
سپس با قدم های سریع به طرف سالن رفت.گوشی را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد . دقایقی بعد ارتباط برقرار گردید و جمیله گوشی را برداشت.
-الو، بفرمایید؟
-سلام، جمیله خانوم.
-به به ، تماس نازنین خانم ، چه عجب!
-عجب به جمالت ،چه کار می کنی؟ تعطیلات خوش می گذرد؟
جمیله با بی حالی گفت:
- چه خوشی ؟ از دیروز تا حالا فقط نشسته ام و در و دیوار را نگاه می کنم.
-پس امروز بیکاری؟
-اره ، چطور؟
-راستش می خواستم برای امشب دعوتت کنم به منزل عمو جان بیایی.
-چه خبر است؟
-خاله سودابه برای ستاره جشن تولد گرفته و گفته است تو را هم دعوت کنم.
-جدا، پس واجب شد که حتما بیایم.
-خوش امدی ساعت 7 منتظرت هستم.
-به روی چشم ، به خدا خیلی خوشحالم کردی.
-پس تا ان موقع خداحافظ.
-خدانگهدار.
پس از قطع تلفن نگاهی به مسعود انداخت که گوشه ای ایستاده بود و او را نظاره می کرد. نازنین در حالی که از جا بر می خاست با لحنی پر عشوه گفت:
-خوشگل ندیدی؟
ناگهان مسعود به خنده افتاد .
-چرا می خندی؟ مگه جُک تعریف کردم؟
-جُک که نه ، ولی نمی دانستم این قدر از خود متشکر تشریف دارید.
نازنین اخمی کرد و گفت:
-دستت واقعا درد نکند ، شما چه قدر خوب از ادم تعریف می کنید .
مسعود که او را دلخور دید با ملایمت گفت:
-شوخی کردم، به دل نگیر .
-عیبی ندارد .
سپس به سمت اشپزخانه به راه افتاد .هنوز چند قدمی دور نشده بود که مسعود صدایش زد.دوباره به جانبش برگشت و گفت :
-بله.
-مسعود بعد از من و من کردن گفت:
-راستش می خواستم چند دقیقه از وقتت را به من بدهی .
-ولی خاله ...
-فقط چند دقیقه.
-بسیار خب .
دوباره به سوی مسعود امد . مسعود سر به زیر انداخت و گفت:
-امکان دارد در باغ قدم بزنیم .
-چشم ، هر چه شما بگویید.
سپس هر دو دوشادوش هم به طرف باغ رفتند. گردش در ان وقت روز بسیار دلپذیر بود .نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
-می توان از حالا بوی بهار را احساس کرد . نگاه کن درخت ها کم کم شکوفه زده اند . و عطر گلها تمام باغ را پر کرده است .
مسعود به نیمرخ شادابش نگریست.می شد به راحتی سر زندگی و نشاط را در وجودش احساس کرد. چشمانش برق امید و عشق داشت. مسعود بر جای خود ایستاد . با این حرکت او ، نازنین هم از حرکت باز ماند .
-خب کاری داشتید؟
-راس... راستش می خواستم بگویم ....
حرفش را خورد نمی توانست نزد نازنین اعتراف کند که تا چه حد دوستش دارد . نازنین که بی صبرانه منتظر شنیدن صحبتهای مسعود بود گفت:
-چرا حرفت را نمی زنی؟ به خدا خیلی کار دارم .
مسعود سرش را بلند کرد و مستقیما به چشمهای نازنین نگریست. چشمهایی که او را اسیر خود کرده بودند . ناگهان بدون اراده دستهای نازنین را گرفت و گفت :
-نمی دانم چرا ولی امروز می خواهم حرف دلم را به زبان بیاورم. نازنین من ... من عاشقم ، عاشق دختری مغرور و سرکش . کسی که توانست با چشمهای جادویی اش مرا اسیر و پایبند خود کند .
سپس دست نازنین را رها کرد و چند قدمی دور شد و این بار با لحنی ارام گفت:
-نمی گویم از روز اول به تو دل بستم چون ان روزها احساس می کردم تو دختر خودخواه و پر افاده ای هستی اما به مرور متوجه شدم غرور قشنگت در اصل نجابت توست. باور کن این هوس نیست که فکر کنی زود می توانم فراموشش کنم . ساعتها و روزها ارزو می کردم تو هم حس مرا داشته باشی . یعنی عاشقم باشی، ولی حیف ، حیف که تو از عشق فراری هستی . اما تو بگو نازنین ، بگو با این دل عاشق چه کنم؟
نازنین مبهوت به مسعود نگریست . او هیچ وقت تصور نمی کرد مسعود دل بسته اش شود حالا با شنیدن این حرفها احساس خاصی داشت .
-چه می گویی؟ چرا جوابم را نمی دهی؟
-راست ... راستش نمی دانم ، تو به کلی مرا گیج کرده ای .
-می دانم نازنین ، می دانم که با این حرفها تو غافلگیر شده ای .اما بالاخره باید این حرفها را می زدم . دیگر نمی توانستم این عشق را در وجود خودم مخفی نگه دارم.
-تو باید به من فرصت بدهی مطمئنا من نمی توانم ترسی را که در دلم وجود دارد به این زودیها فراموش کنم .
-اگر نخواهی من دیگر حرفی نخواهم زد تا خودت به عشقم جواب بدهی .
سپس با قدم های سریع از نازنین فاصله گرفت و او را در باغ تنها گذاشت . نازنین که با رفتن مسعود احساس شادی می کرد روی نیمکت نشست . در این شرایط احتیاج به تنهایی داشت تنهایی ای که در ان راحت تر بتواند بیندیشد.
به مسعود و عشق عمیقی که نسبت به او پیدا کرده بود فکر کرد. چرا این بار نتوانست به مسعود هم مثل بقیه خواستگارانش جواب منفی بدهد؟ ایا به او علاقه پیدا کرده بود؟ ولی اگر روزی مسعود به او و عشقش پشت پا می زد چه؟می ترسید ان وقت سرانجامش مثل لاله شود یعنی مرگ .
با هراس از جا برخاست. نه ،هنوز امادگی این را که عشق کسی را بپذیرد را نداشت . با کشیدن چند نفس عمیق سعی کرد بر خود مسلط شود. سپس به سالن رفت.
ان روز تا حد امکان سعی می کرد از تیررس نگاه مسعود دور باشد . ساعت 6 بود که جمیله امد. با امدن او هیجان زده هم دیگر را در اغوش گرفتند. جمیله بعد از احوال پرسی با سودابه و مسعود همراه نازنین به اتاقش رفت تا هر دو خود را برای جشن اماده کنند . به محض رسیدن به اتاق دست جمیله را گرفت و گفت:
-جمیله تو باید کمکم کنی.
-چطور؟ چیزی شده؟
-بله، مسعود امروز از من خواستگاری کرده است. یعنی نه خواستگاری فقط از عشقش گفت.
جمیله هیجان زده گفت:
-چی؟ مسعود نزد تو به عشقش اعتراف کرد؟ این که عالی است! تو چه جوابی به او دادی؟
-گفتم باید فکر کنم . واقعا نمی دانم چه کاری می خواهم بکنم.
-یعنی چه می خواهی فکر کنی؟ من که می دانم تو به مسعود علاقه داری.
نازنین با درماندگی گفت:
-ولی من می ترسم جمیله ،اگر روزی به هم نرسیم چه؟ ان وقت من میمیرم.
-نترس عزیزم ، من دلم روشن است که شما به هم می رسید . حالا هم بهتر است زودتر جواب مثبت را به او اعلام کنی.
-نه ، امشب نمی توانم این کار را بکنم باید بگذارم برای یک زمان مناسب.
-هر جور میل خودت است . راستی امشب چه لباسی می خواهی بپوشی؟
نازنین هیجان زده به طرف کمدش رفت و در مقابل چشمان حیرت زده ای او لباسی در اورد و مقابلش گرفت .
-وای! چه لباس قشنگی !
نازنین بدون تامل لباس را به تن کرد . اندام زیبایش حالا بیش از پیش مشخص بود.
-به خدا معرکه شدی دختر ، حالا بشین تا من هم در چهره ات کمی تغییرات ایجاد کنم.
-می خواهی چه کار کنی؟
-هیچ ، فقط موها و صورتت را کمی ارایش می کنم.
-اما من تا به حال ارایش نکرده ام .
جمیله با لجاجت گفت:
-حالا یک بار که عیبی ندارد زود باش .
جمیله که نازنین را راضی دید با مهارت کارش را شروع کرد . جمیله قبلا ارایش گری را از ارایشگر مخصوص مادرش یاد گرفته بود . موهای نازنین را به طرز زیبایی اراست و چهره اش را ارایش ملایمی کرد . بعد از پایان کار نگاهی تحسین امیز به نازنین انداخت و با شگفتی گفت:
-مثل فرشته ها شدی. همه از دیدن تو انگشت به دهان می مانند.
نازنین هم با نگاهی به اینه گفته جمیله را تایید کرد .
R A H A
11-16-2011, 12:15 AM
قسمت پنجم
-مطمئنم اگر مسعود تو را با این ظاهر اراسته ببیند امشب دوباره خواسته اش را تکرا می کند.
نازنین که یاداوری خواسته مسعود هنوز برایش سخت بود با دلخوری گفت :
-بس کن جمیله، خواهش می کنم امشب را با این حرفها خراب نکن.
-ببخش ، منظوری نداشتم.
هنوز نازنین جوابی نداده بود که ضربه ای به در خورد و متعاقب ان سودابه وارد اتاق گردید . سودابه به محض اینکه چشمش به نازنین افتاد دقایقی مبهوت مجسمه زیبایی که مقابل رویش بود شد. رنگ اتشین لباس به چشم های نازنین جذبه داده بود و سفیدی پوستش را بیشتر نمایان می ساخت .
زمزمه وار گفت :
-خودتی نازنین ؟ اصلا باورم نمی شود.
نازنین با شرمندگی سرش را به زیر انداخت .
-ولی یک چیزی کم داری.
-چه چیزی خاله؟
-یک لحظه صبر کن.
سپس به اتاقش رفت و دقایقی بعد با جعبه زیبایی که در دست داشت بازگشت .
نازنین متعجب پرسید:
-این چیست خاله جان؟
-الان می بینید.
سپس در جعبه را در مقابل چشمان حیرت زده ان دو گشود.
جمیله با دیدن سرویس الماس گفت:
-وای! چقدر این سرویس زیباست!
سودابه با هیجان گردنبند را به گردن نازنین اویخت و بقیه جواهرات را به جمیله داد که برایش ببندد. در اخر تاج کوچک و زیبایی را روی سرش قرار داد و گفت:
-حالا دیگر همه چیز تکمیل شد .
نازنین با ناراحتی گفت :
-اما اینها ...
سودابه با سخاوت گفت:
-ازامشب این جواهرات به تو تعلق دارد. چون بیشتر برازنده توست.
-ولی...
جمیله دستش را گرفت و گفت:
-ولی و اما ندارد . همراه سودابه خانم به نزد مهمانان برو تا من هم بیایم .
نازنین به ناچار همراه سودابه رفت . در پاگرد بودند که میهمانان با دیدن نازنین دقایقی مبهوت او شدند . نازنین شرمزده به طرف سالن رفت و گوشه ای ایستاد . مسعود که روی مبلی نشسته بود بدون اینکه نزدیکش شود به او چشم دوخت و با خود اندیشید « این دختر زیبایی خیره کننده ای دارد و هیچ چشمی نمی تواند براحتی از صورتش عبور کند» . ولی او قبل از زیبایی ظاهر،عاشق باطن او شده بود.نازنین ساده و معصوم بود. در ان سوی سالن ماندانا با خشم نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
-بی عرضه تر از تو ادمی ندیدم، چرا تا به حال کاری نکردی ؟
-خب چه کار کنم ؟ تحویلم نمی گیرد .
ماندانا در حالی که با غضب نگاهش می کرد گفت :
-بالاخره خودم این ماجرا را تمام می کنم ، ولی ...
صدای سودابه او را مجبور به سکوت کرد .
-بچه ها لطفا چراغ ها را خاموش کنید و ساکت باشید .
ستاره غرلندکنان از ماشین پیاده شد و عصبانی گفت:
-بابا هرگز فکر نمی کردم کار در شرکت تا این حد خسته کننده باشد .
فرید با مهربانی گفت :
-می خواهی استخدامت کنم؟
-نه ، من اصلا حوصله این کارها را ندارم .
سپس با نگاهی به فضای تاریک ساختمان متعجب پرسید :
-راستی چرا چراغها خاموش اند ؟مامان و بقیه کجا هستند؟
-حتما خوابیده اند .
ستاره در حالیکه دستگیره را می چرخاند گفت :
-خواب ! ان هم در این ...
ناگهان با روشن شدن سالن و اهنگ « تولدت مبارک » غافلگیر شد. اصلا یادش نبود که امروز روز تولدش است .
مسعود و سودابه کنارش امدند و با شادی او را در اغوش گرفتند و تولدش را تبریک گفتند. بعد از انها نوبت به نازنین رسید . وقتی مقابل ستاره ایستاد نگاه خیره او را متوجه خود دید. بنابراین به شانه اش زد و گفت :
-حواست کجاست دختر ؟
ستاره ارام پرسید:
-نازنین با خودت چه کردی؟
-باور کن تمام این زحمات را خاله و جمیله کشیدند.و گرنه تو که می دانی من در انجام این کارها چقدر تنبل هستم .
سپس هر دو با هم بلند خندیدند. جشن به اوج خود رسیده بود . همه مشغول رقص و پایکوبی بودند . فرید و سودابه گوشه ای ایستاده بودند و با هیجان دیگران را می نگریستند . فرید با نگاهی به دخترش گفت:
-نگاه کن سودابه ببین بچه ها چقدر زود بزرگ می شوند . باورت می شود از امشب دخترمان 20 ساله می شود؟
سودابه سری تکان داد و گفت :
-بچه ها بزرگ می شوند و ما پیرتر . فکرش را بکن تا چند وقت دیگر پسرت داماد می شود . وای خدایا ! یعنی من ان روز را می بینم ؟
فرید شانه های همسرش را گرفت و گفت:
-مطمئنم هر دو ان روز با شکوه را می بینیم . ولی من فکر نمی کنم این پسر مغرور تو به این زودی اسیر دختری شود.
سودابه با شیطنت پرسید :
-مطمئنی ؟
فرید به همسرش نگریست و با تردید پرسید:
-تو چیزی می دانی؟
-نه فقط حدس هایی می زنم .
-می شود به من هم بگویی؟
-اگر کمی به پسرت دقت کنی جوابت را پیدا می کنی.
فرید به مسعود نگریست و او را دید که خیره به سوی دیگری می نگرد . رد نگاه او را دنبال کرد و به نازنین رسید . با شگفتی گفت:
-یعنی مسعود عاشق نازنین شده است؟ اما چطور؟
-عشق حساب و کتاب ندارد عزیزم. من که به نوبه خود از انتخاب پسرم راضی هستم. نازنین واقعا محشر است.
-بله، من هم به نازنین علاقه دارم . فقط امیدوارم که مسعود زودتر پیشنهادش را مطرح کند که خیال همه راحت شود.
سودابه از ته دل گفت:
-ان شاءالله .
مهرداد نگاهی به مسعود انداخت و گفت:
-چرا امشب این قدر دمغی ؟ ناسلامتی تولد خواهرت است!
مسعود سکوت کرده و فقط به دختر رویاهایش خیره شده بود . در طول این چند ساعت مدام چشم هایش دنبال نازنین بود. نازنینی که امشب مثل فرشته ها بود. دلش می خواست دست او را می گرفت و همراه خود از این جشن خارج می کرد تا هیچ چشم هرزه ای به او نیفتد ولی نمی توانست و قدرتش را نداشت . مهرداد رد نگاه او را دنبال کرد . بعد با تمسخر گفت:
-با این دختر قشنگ مشکلی پیدا کرده ای ؟ نکند برایت ناز می کند ؟
-خفه شو مهرداد ، کسی حق ندارد در مورد نازنین صحبت کند.
-حالا چرا اتشی شدی؟
در همان حال ماندانا عرق ریزان به کنارشان امد. سپس رو به انها کرد و گفت:
-چرا شما اینجا نشسته اید؟ بیایید کمی برقصیم.
مهرداد به مسخره گفت:
-دیدم مسعود جان دمغ است ترجیح دادم پیشش بنشینم.
-تو برو داداش ، خودم کنارش می مانم ، برو خوش باش .
مهرداد با رضایت ان دو را تنها گذاشت . ماندانا نگاه پر عشوه اش را به مسعود انداخت و گفت :
-امشب خیلی ساکت هستی اتفاقی افتاده است؟
-نه، دارم بقیه را نگاه می کنم .
ماندانا به طعنه گفت:
-بقیه یا فقط نازنین خانم را؟
-برای تو چه فرقی می کند؟ فرض کن به نازنین نگاه می کنم.
ماندانا از همان جا به دختر جوان که گوشه ای ایستاده بود و با دوستش مشغول صحبت بود نگریست و در حالی که با حرص سر تا پای او را برانداز می کرد خطاب به مسعود گفت :
-فکر نمی کردم اینقدر بدسلیقه باشی و دل به دختری مثل نازنین ببندی.
مسعود با خشونت پرسید:
-نازنین چه ایرادی دارد ؟
-هیچی ،فقط کمی امل به نظر می رسد ، من مطمئنم او باعث اُفت خانواده شما می شود.
مسعود که حال خودش را نمی فهمید با حالتی عصبی گفت:
-بس کن ماندانا، دیگر نمی خواهم صدایت را بشنوم.
ماندانا بی خیال پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-ایرادی ندارد ، هر چقدر می خواهی داد بزن، من با این کارها عقب نشینی نمی کنم.
مسعود با کلافگی گفت:
-ماندانا به خدا امشب اصلا حوصله جر و بحث کردن با تو را ندارم . پس بهتر دیگر ادامه ندهی.
ماندانا از روی تمسخر پشم بلندی گفت و از کنارش دور شد.
جمیله کنار گوش نازنین زمزمه کرد:
-نگاه کن مسعود چطور به تو خیره شده ، من خیلی دلم برایش می سوزد.
نازنین از زیر چشم نگاهی به مسعود انداخت . چقدر دلش می خواست اکنون در کنارش بود و با هم به صحبت می نشستند. نمی دانست تحت تاثیر چه حسی بود که ناخوداگاه به طرفش گام برداشت. وقتی مقابلش ایستاد به ارامی گفت:
-اجازه هست؟
مسعود همان طور که به او می نگریست با دست به نشستن
دعوتش کرد .
-امشب خیلی ساکتی!
-کمی خسته ام.
نازنین با دستپاچگی پرسید:
-به خاطر من است؟
-تو گناهی نداری که عاشق نیستی . در این بین فقط من مقصرم، منی که ناخواسته عاشق شدم. نو واقعا هیچ تقصیری نداری.
-مسعود به من حق بده که نتوانم به این زودی جواب تو را بدهم . من به فرصت بیشتری نیاز دارم . خواهش می کنم مرا درک کن.
-سعی می کنم درکت کنم . ولی نمی توانم . خیلی می ترسم نازنین ، می ترسم که جوابم منفی باشد ان وقت ...
نازنین به میان خرفش پرید و گفت:
-هر چه خدا بخواهد همان می شود. تو هم بهتر است امشب را شاد باشی . لااقل به خاطر خواهرت ستاره .
مسعود با نگاه تبدارش او را نگریست و زمزمه وار گفت:
-فقط به خاطر تو از این حال خارج می شوم .
نازنین به خنده ای اکتفا کرد و از جا برخاست . هنوز چند قدمی دور نشده بود که با صدای مسعود بر جای خود ایستاد:
-نازنین !؟
بی اختیار گفت:
-جانم.
و بعد پشیمان شد و سرش را به زیر انداخت.
مسعود خنده شیرینی بر لب اورد و گفت:
-درست است که تو به من تعلق نداری ولی من نسبت به تو تعصب خاصی دارم . کاش امشب این قدر به خودت نمی رسیدی . اگر کمی ساده تر بودی بهتر بود.
R A H A
11-16-2011, 12:17 AM
قسمت آخر
نازنین با شنیدن این صحبت ها در خود احساس شعف کرد و با دستپاچگی از انجا دور شد . وقتی کنار جمیله رسید گونه هایش از شدت هیجان قرمز شده بود. جمیله با مهربانی گفت:
-خوب ، چکار کردی؟
نازنین با سردرگمی گفت:
-نمی دانم جمیله، واقعا نمی دانم دوستش دارم یا نه، احساس می کنم نگاهش وجودم را می لرزاند . تمام فکرم متوجه اوست و فقط او را می بینم.
-نازی ، واقعا به قلبت رجوع کن و یک کلام بگو عاشق هستی یا نه؟
نازنین در حالی که با انگشترش بازی می کرد ارام گفت:
-فکر می کنم که دوستش دارم، ولی جرات بیان این مطلب را ندارم. می دانی چرا؟ چون تا به حال با هیچ پسری برخورد نداشته ام. حالا اگر یکباره بخواهم عشق را تجربه کنم کمی برایم دشوار است.
جمیله با دلگرمی گفت:
-نترس عزیزم، خدا همیشه با عشاق جوان است . تو هم بهتر است دیگر برای مسعود ناز نکنی چون ...
در همان حال صدای خنده ماندانا به گوششان رسید. ماندانا در حالی که دستش را روی دست مسعود قرار داده بود در گوشش جملاتی می گفت و می خندید. نازنین با دیدن این صحنه با حسادتی علنی گفت:
-نگاه کن چطور به مسعود چسبیده است!
-حالا دیگر ثابت شد تو به مسعود علاقه داری.
-چطور؟
جمیله گونه اش را کشید و گفت:
-چون عاشق حسود است.
-فکر نکنم عشم به ان درجه رسیده باشد .
-نه عزیزم، بگذار من بگویم چون هر چه باشد تجربه من بیشتر است.
نازنین با مهربانی گفت:
-بفرمایید خانم کارشناس ، من سراپا گوش هستم.
جمیله دستش را گرفت و همراه خود کشید و مقابل مسعود و ماندانا ایستادند.
نازنین عصبی پرسید:
-چرا مرا به اینجا اوردی؟
-خوب نگاهشان کن تو باید با این چشم های جادوئی ات حرف های دلت را به ان دو بزنی . یاالله به مسعود بگو که دوستش داری. به این ماندانا خانم هم بفهمان که در این بازی هیچ شانسی ندارد.
-نه جمیله، من قدرت این کار را ندارم . نمی توانم حرفهایم را به مسعود بزنم . در زیر نگاهش خرد می شوم.
جمیله با عصبانیت گفت:
-پس هر بلایی سرت بیاید خقت است . بهتر است که ماندانا مالک مسعود شود ، تو لیاقتش را نداری.
سپس از کنارش دور شد. در همان حال با اوردن کیک صدای هیاهوی بچه ها بلند شد و همه با شادی به طرف کیک رفتند . فقط نازنین روی صندلی نشسته بود و در ظاهر به انها می نگریست.
فرید از دور به نازنین نگاه کرد و گفت:
-نازنین ، چرا تنهایی؟ بیا پیش بچه ها.
نازنین با شنیدن صدای فرید از جا برخاست و به طرفشان رفت. کیک توسط ستاره بریده شد و سرود « تولدت مبارک » با هماهنگی خاصی خوانده شد . کیک را بین همه تقسیم کردند . نازنین با کیکش بازی می کرد و میلی به خوردن نداشت.
-نازنین چرا نمی خوری؟
سرش را بلند نمود و نگاه کنجکاو ستاره را متوجه خود دید . لبخند محزونی بر لب اورد و گفت:
-چرا نمی روی پیش دوستانت؟
ستاره با مهربانی گفت:
-بهترین دوست من تو هستی. حالا هم بهتر است که زیاد فکر نکنی و کیکت را بخوری.
-چشم ، هر چه سرکار خانم بفرمایند.
در همان حال مهرداد به طرفشان امد و در حالی که لبخند زشتی روی لبانش بود گفت:
-به به ، خانم های جوان حال شما چطور است؟
نازنین سکوت کرد و ستاره به سردی جوابش را داد . مهرداد از بی تفاوتی انها به راحتی گذشت و رو به نازنین کرد و گفت:
-افتخار می دهید برای رقص با ...
نازنین وسط حرفش پرید و گفت:
-مگر نمی بینید کیک می خورم؟
مهرداد پوزخندی زد و گفت:
-منظورم بعد از خوردن کیک بود .
-نه، من چندان مهاری در رقص ندارم.
مهرداد با سماجت گفت:
-عیبی ندارد چون من هم در رقص ناشی ام.
نازنین خواست مخالفت کند که چشمش به مسعود افتاد. فکری مثل برق ازمخیله اش گذشت و شیطنتش گل کرد . خیلی دوست داشت بداند اگر با مهرداد برقصد مسعود چه عکس العملی از خود نشان می دهد. بنابراین پیشنهاد او را پذیرفت و به طرفش رفت . ستاره با تعجب نگاهش کرد و ارام پرسید:
-تو می خواهی با مهرداد برقصی؟
نازنین چشمکی حواله اش کرد و گفت:
-برای وقت گذرانی بد نیست .
سپس دستش را به مهرداد داد و وسط سالن قرار گرفتند. موزیک ارام و ملایم او را به رویای دیگری بُرد. رویای که فقط خودش بود و مسعود. به مهرداد نگاه می کرد ولی مسعود را می دید. به رویش لبخند می زد و به حرفهایش توجه نشان می داد ولی در خیال خود تصور می کرد مسعود مقابلش قرار گرفته است . ماندانا که ان دو را زیر نظر داشت به تمسخر گفت:
-مثل این که خیلی به نازنین خوش می گذرد .
مسعود با خشم نگاهی به او انداخت . نمی توانست تصور کند نازنین خود را به دیگری سپرده است . نازنینی که او را حق مسلم خود می دانست . او زمزمه ها و خنده های نازنین را فقط برای خود می خواست . بنابراین از جا برخاست و با قدم های لرزان به طرفش رفت . لبخندی بر لب اورد و رو به مهرداد کرد و گفت:
-اجازه هست؟
مهرداد بر خلاف میل باطنی اش کنار رفت. حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودند و این همان لحظه ای بود که هر دو انتظارش را می کشیدند.
نازنین با درماندگی نگاهی به دیگران انداخت . در ان بین چشمش به جمیله افتاد که با نگاهش او را تشویق می کرد . بنابراین دستهای ظریفش را میان دستهای مردانه و قوی مسعود قرار داد . سعی می کرد نگاهش به چشمان بی قرار مسعود نیفتد ولی صدای قلب هایشان به وضوح شنیده می شد . مسعود نگاه سرشار از عشق به چهره معصومش انداخت و گفت:
-چرا ساکتی ؟ حرفی بزن.
با لکنت پرسید:
-خب ... تو ... دوست داری چه بگویم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:
-نمی دانم ، مثلا از وضع هوا بگو.
نازنین نگاهی به چشمان شیطان مسعود انداخت و ناخوداگاه لبخند شیرینی زد.
مسعود زمزمه وار گفت:
-هیچ می دانستی نگاه برنده ای داری؟
-یعنی دیگر نگاهت نکنم؟
-نه، نه ، منظورم این نبود.
سپس دهانش را کنار گوشش برد و نجواکنان گفت:
-همیشه از سر لطف نگاهم کن! این طوری اثرش بیشتر است.
نازنین تمام جذابیت و عشقش را در چشمانش جمع کرد و به او خیره شد. مسعود در حالی که از نگاه او نفس در سینه اش حبس شده بود گفت:
-ایا در کره خاکی چیزی زیباتر از عشق پیدا می شود ؟ عشق پاک و ناب.
نازنین زمزمه وار گفت:
-مسعود می خواهم بدانم چقدر دوستم داری؟
مسعود به چشمان عسلی رنگ دختر جوان نگریست . چشمانی که از پاکی مثل اینه صاف و شفاف بود. دلش می خواست با تمام وجود او را در اغوش خود بگیرد و احساسش کند. عشق او دور از هوس بود. چون وجود بی ریای نازنین اجازه هیچ گناهی را نمی داد . با عشق در جواب نازنین گفت:
-دوستت دارم ، از همه عالم بیشتر می خواهمت نازنین . تو عروس رویاهای من هستی. دلم می خواهد مقابل تو سجده کنم و خدا را به خاطر تو شکر گویم. توئی که خوب و مهربان و مغروری . امید زندگی من تو هستی. کاش انقدر شهامت داشتم که همین حالا فریاد می کشیدم و همه را از عشق فراوانم نسبت به تو اگاه می کردم.
نازنین در مقابل این همه عشق سر به زیر انداخت. مطمئنا هیچ جوابی برای عشق مسعود نداشت.
-موافقی کمی در باغ قدم بزنیم؟
با این پیشنهاد مسعود نازنین لبخندی زد و موافقت خود را اعلام کرد و هر دو از سالن خارج شدند .
پایان فصل 5
R A H A
11-16-2011, 12:17 AM
فصل ششم
قسمت اول
دو روز از برپایی جشن می گذشت .و در این مدت تمام وقت خود را به بطالت می گذراند . آن روز طبق معمول ساعت 9 از خواب بیدار شد و پس از شستن سرو رویش برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفت.
با دیدن ستاره لبخندی زد وگفت :سلام، صبح بخیر
_سلام ،صبح تو هم بخیر
_خاله کجاست ؟
_خرید.
نازنین در حالی که برای خودش قهوه می ریخت گفت: برای امروز چه برنامه ای داری؟
_چطور ؟
_میخواستم با هم به گردش بریم ، حوصله ام حسابی سر رفته است .
_ پس صبحانه ات را بخور تا بریم .
سپس هر دو مشغول خوردن صبحانه شدند . ساعت 10 بود که هر دو منزل را ترک کردند . نازنین نفس عمیقی کشید و گفت : وای که دیگر از این همه سرما خسته شده ام .
_ تو سرما را دوست نداری ؟
_ راستش را بگویم نه ، فقط عاشق فصل بهارم .
سپس آهی کشید و گفت : کاش الان ایران بودم ، نمی دانی حالا چه هوای خوبی دارد ! به نظر من فقط ایران می شود چهار فصل را دید .
_خیلی دلت برای ایران تنگ شده است ؟
_ خوب معلوم است ولی باید به هر زحمتی شده تحمل کنم . چون می خواهم درسم را به پایان برسانم .
ستاره با بی قیدی گفت : تو چه حوصله ای داری 7سال درس بخوانی و جوانی ات را هدر بدهی که چه بشود ؟ من که طاقت این همه سختی را ندارم .
نازنین نگاه دقیقی به او انداخت و با خود فکر کرد الان بهترین موقع برای صحبت کردن با ستاره است بنابراین لبخند دوستانه ای زد و گفت : موافقی با هم یک گپ دوستانه داشته باشیم ؟
ستاره هم که خود احساس می کرد دوست دارد با کسی صحبت کند بلافاصله پذیرفت وگفت : پس بهتر این است که سوار مترو بشویم وبه میدان اسلوان برویم . آنجا یک تریای دنج است که جان می دهد برای حرف زدن .
_ بسیار خوب ، موافقم .
بعد از چند لحظه هردو سوار مترو شدند وبه میدان اسلوان رفتند . ستاره با انگشت به کافه ای اشاره کرد و گفت :
_آنجاست ، من اغلب با دوستا نم به اینجا می آیم . خوب حالا چه سفارش بدهیم ؟
_لطفا بستنی کاکائویی .
_چشم ، نازنین خانم .
سپس به طرف گارسون رفت .نازنین گوشه ی دنجی نشست و منتظر آمدن ستاره شد . دقایقی بعد ستاره به نزدش آمد و درحالی که روی صندلی می نشست گفت : خب ، بفرمایید . من سراپا گوشم .
نازنین مردد نگاهش کرد . نمی دانست از کجا باید شروع کند .
دقایقی بعد به آرامی پرسید :
_ ستاره می خوام از تو سوالی بکنم ولی می ترسم فکر کنی آدم فضولی هستم .
ستاره به ظاهر اخمی نمود و با دلخوری گفت :
_ این چه حرفی است که می زنی ؟ مطمئن باش من آدم با ظرفیتی هستم واز تو ناراحت نمی شم . حالا سوالت چیست ؟
نازنین بی مقدمه پرسید : می خواستم بدانم برای آینده ات چه تصمیمی داری ؟
ستاره با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت وگفت : به نظر من آینده ،همین زمان حال است . آدم باید تا جوان است خوش باشد و تفریح کند . تو این را قبول نداری ؟
_من که منکر خوشی نیستم . ولی هر چیز جای خودش مثلا این که از صبح تا شب را همراه دوستانت به تفریح بگذرانی چه نتیجه ای برایت دارد؟ تا کی می خواهی به این کار ادامه بدهی ؟
ستاره با کلافگی گفت : نمی دانم ، باور کن بعضی از کارهایم از روی عادت است . البته گاهی اوقات به سرم می زند که ازدواج کنم ولی مگر بدون عشق می شود ؟اصلا نمی توانم عشق را معنا کنم وببینم چه حسی دارد.بعضی وقت ها از خودم می پرسم ستاره تا کی؟تا کی می خوای منتظر آن روز شوی که به کسی دل ببندی ؟ولی باز هم ته دلم راضی نمی شود . زندگی و جوانی خود را به خاطر خود خواهی نابود کنم .اصلا نازنین تو عشق را برایم معنا کن . می خواهم بدانم چه حسی دارد ؟
نازنین خنده ای کرد وگفت : من نمی توانم برایت از عشق بگویم چون حسی است که خودت باید تجربه کنی فقط می توانم بگویم مثل آفتاب وجودت را گرم می کند . قلبت را به طپش درمی آورد و رنگ رخسارت را گلگون می کند .
ستاره با شیطنت گفت : تو چی نازنین ؟ نکند این حس را تجربه کردی ؟
نازنین در جوابش فقط خندید . ستاره با لجاجت پرسید : آره نازنین ؟ خبری شده ؟
نازنین با شرمی دخترانه گفت : بلاخره این آقا داداش شما ما را اسیر خودش کرد .
با این جمله ، ستاره هیجان زده جیغ بلندی کشید . با صدای جیغش کسانی که آنجا حضور داشتند سربرگرداندند وبا تعجب به آن دو خیره شدند . نازنین با عصبانیت گفت : بس کن دختر ، تو که آبروی ما را بردی .
_ باور کن دارم از خوشحالی غش می کنم . وای خدای من ! یعنی بلاخره داداش من می خواهد ازدواج کند ؟ من که باور نمی کنم .
نازنین با شیطنت گفت : هنوز معلوم نیست که عروسی سر بگیرد یا نه .
ستاره کنجکاو پرسید : چرا ؟
_چون من جواب قطعی به مسعود نداده ام .
_ آخه چرا ؟
_ برای اینکه مطمئن نیستم جوابی که می دهم درست است یا نه ؟
ستاره با تغییر گفت : اما نازنین من به برادرم ایمان دارم . مسعود به آسانی به چیزی دل نمی بندد اما وقتی به چیزی دل بست محال است دست از آن بردارد . به حرفم اطمینان داشته باش چون همان طور که من مسعود را دوست دارم به تو هم علاقمندم و خواهان خوشبختی تو هستم . البته من از همان اوایل می دانستم برادرم به تو علاقه دارد ولی چون خودش حرفی نمی زد من هم سکوت کردم .
نازنین با تعجب پرسید: از کجا متوجه عشق مسعود شدی ؟
ستاره با خنده گفت : از آنجا که شب و روز مراقب بود تا کسی اذیتت نکند . از آنجا که در جمع ساکت شده بود و فقط به تو می نگریست . از آنجا که چند بار مرا اشتباها نازنین خطاب می کرد . باز هم بگویم ؟
نازنین دستهایش را بالا برد و گفت : من تسلیمم ،می ترسم با ادامه حرفهایت ، همین حالا بلند شوم و جواب مثبت بدهم .
_خوب چه ایرادی دارد اگر این کار را بکنی ؟ این همه طفره برای چیست ؟
نازنین با خنده ای بر لب گفت : این طفره رفتن ها برای ناز کردن است . خودت بعدها متوجه می شوی .
_که اینطور ، پس خیالم راحت باشد ؟
نازنین در جواب او خنده عمیقی کرد و سرش را به زیر انداخت . همین حالت دل ستاره را شاد کرد و با هیجان گفت :
_به به ، چند وقت دیگر عروسی ، بعد هم جشن عمه شدنم . من که خیلی بچه دوست دارم نازنین . خواهش می کنم سالی یک بچه به دنیا بیاور .
نازنین گفت :خیلی زرنگ تشریف دارید . سختی ودردش با من و خوشی هایش با شما ؟ نخیر من فقط 2 بچه می خواهم ، نه بیشتر نه کمتر .
_به خانم را ببین ، نه به چند دقیقه پیش که مایل به ازدواج نبود ،نه این که حالا تعداد بچه هایش را هم مشخص می کند .
_ای بلا ، همه چیز زیر سر توست . اصلا حرف ما تو بودی و آینده ات ، ببین چه ماهرانه مسیر بحث را عوض کردی .
_خوب؛ ختم غائله را بگو تا دیگر به منزل برویم .
_من می خواهم بگویم تو باید هدف مشخصی برای خودت در نظر بگیری .
_مثلا چه کار کنم ؟
نازنین چینی به پیشانی نشاند و بعد از کمی تفکر گفت : به نظر من مثلا در شرکت عمو مشغول به کار شو این گونه وقتت هدر نمی رود .
_اما کار در شرکت بابا خیلی سخت است .
نازنین دستش را روی دست ستاره قرار داد و به مهربانی گفت : همین سختی هاست که باعث می شود قدر لحظات خوب زند گی امان را بیشتر بدانیم . من مطمئنم تو دختر لایقی هستی و با یک بر نامه ریزی درست ، در زندگیت موفق می شوی.
ستاره با تردید گفت : باید فکر کنم ولی به نظرم تو هم درست می گویی .خودم هم از این همه بلا تکلیفی خسته شده ام .
_پس امیدوار باشم ؟
_فکر کنم می توانی امیدوار باشی .
با این حرفش نازنین او را به گرمی در آغوش گرفت .
****
عید کریسمس در راه بود و مردم شور وحال خاصی پیدا کرده بودند . همه جای خیابان تزئین شده بود . برای نازنین که اولین بار بود چنین جشنی را می دید همه چیز تازگی داشت . آن شب همه دور درخت کاج تزئین شده نشسته بودند و اوقات را می گذراندند . سودابه نگاهی به همسرش انداخت و گفت : به نظر تو برای تعطیلات کریسمس به مسافرت برویم ؟
فرید با نگاهی به بچه ها از آنها نظر خواست . ستاره سریع موافقت خودش را اعلام کرد ولی مسعود با گفتن این که باید در بیمارستان حضور داشته باشد از رفتن امتناع کرد . فرید نگاهی به نازنین انداخت و گفت : عزیزم تو با این سفر موافقی ؟
نازنین به آرامی گفت : راستش من باید درسهایم را بخوانم تا بعد از تعطیلات دچار مشکل نشوم. در ضمن جمیله هم تنهاست . اگر بشود می خواهم پیش او بمانم .
_ پس مجبوریم شما را تنها بگذاریم . ایرادی که ندارد ؟
مسعود با آهنگی مردانه جواب داد : نه پدر ،چه اشکالی دارد ؟ ما که بچه نیستیم می توانیم از خودمان مراقبت کنیم .
_این را که مطمئنم ، پس ما فردا شب راه می افتیم .
ستاره هیجان زده از جای بر خاست و گونه پدرش را بوسید و خود را در آغوشش انداخت و دقایقی بعد همگی به طرف هدایا رفتند . فرید به نوبه خود به همه اعضای خانواده هدیه ای داد و بعد نوبت به سودابه رسید . بعد از آنها جوان ها هدایای خودشان را به یکدیگر دادند . نازنین دستبند زیبایی را که فرید برای او و ستاره خریده به دست بست و گردنبندی از همان مدل را به گردن آویخت .
در آن میان از هدیه مسعود بیشتر از بقیه هدایا خوشش آمد . یک پالتو پوست زیبا که بسیار لطیف بود آنقدر که با دست کشیدن به آن دچار احساس خوشایندی می شد .
بعد از باز کردن هدایا ،به پیشنهاد فرید همه سوار ماشین شدند و تا پاسی از شب را به تفریح گذراندند . ساعت 3 بامداد بود که به خانه باز گشتند و همگی برای استراحت راهی اتاقهایشان شدند .
R A H A
11-16-2011, 12:17 AM
قسمت دوم
نازنین صبح روز بعد به خاطر بی خوابی شب گذشته سرش به شدت درد می کرد و دوست داشت باز هم بخوابد ولی شرم مانع میشد . با بی حالی از جا برخاست و لباسی معمولی پوشید و به طبقه پایین رفت . با دیدن همه ی اعضا دور هم ، شرمزده سلام کرد . فرید با محبت جوابش را داد و گفت :
_چه عجب بلاخره دختر خوبم را دیدم .
_ببخشید عمو جان ، نمی دانم چطور تا این موقع خوابیدم .
سپس به سمت میز آمد . هنوز ننشسته بود که سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما لبه صندلی را گرفت . همه نگران نگاهش کردند . مسعود در حالی که صدایش میلرزید پرسید :
_چیزی شد نازنین ؟ حات خوب نیست ؟
_چیزی نیست ، فقط کمی سرم گیج رفت .
_از کی این طور شدی ؟
نازنین به لحن مسعود خندید و گفت :
_مسعود باز دکتریت گل کرد ؟
_نازنین من جدی پرسیدم ، تو هم لطف کن و جدی جوابم رو بده .
_چشم ، حالا می شود سوالت را بار دیگر تکرار کنی ؟
مسعود با جدیت گفت :
_پرسیدم از کی دچار این حالت شدی ؟
_تقریبا یک ماهی می شود .
_حال تهوع هم داری ؟
_نه فقط چشم هایم درد می گیرد و سرم گیج می رود . این که چیز مهمی نیست .
مسعود با لحنی آرامش بخش گفت :
_فکر کنم از زمان امتحانات این طوری شده ای . آن هم امکان دارد به خاطر فشار زیادی که به خودت آوردی . بهتر است در این دو هفته خوب استراحت کنی . اگر بعد از این مدت دوباره دچار این حالت شدی حتما به من بگو . حالا هم برو استراحت کن
_اما من ......
سودابه به میان بحث آمد و گفت :
_ بهتر است حرف مسعود را قبول کنی ، به اتاق برو و سعی کن بخوابی .
نازنین به ناچار پذیرفت و راهی اتاقش شد . پس از رفتنش فرید نگران از پسرش پرسید :
_حالا واقعا مسئله مهمی نیست ؟
_نه پدر ، مطمئن باشید او فقط کمی خسته است ، همین و بس .
_ خیالم را راحت کردی ، راستش برای یک لحظه نگران شدم .
سودابه گفت :
_طفلی در زمان امتحاناتش خیلی زحمت کشید . اصلا نمی خوابید . سر میز غذا هم بیشتر چرت میزد . حالا که دقت می کنم می بینم که خیلی ضعیف شده . زیر چشم هایش گود رفته و صورتش لاغرتر شده . اصلا کاشکی به این مسافرت نمی رفتیم .
مسعود با دلگرمی گفت :
_مامان جان چرا بیخودی خودتان را نگران می کنید . من که گفتم چیز مهمی نیست به شما قول می دهم در این مدت کاری کنم که از روز اول هم چاق تر و سر حال تر شود .
_قول می دهی ؟
_بله قول می دهم .
سپس از جا برخاست و آشپز خانه را ترک کرد . آن روز نازنین که کسری خواب داشت تا ساعت 8 شب از خواب بیدار نشد . هوا تاریک شده بود که چشم هایش را از هم باز کرد . کش و قوسی به اندامش داد و بعد از یک دوش آب گرم سر حال نزد دیگران رفت . با صدای سلامش همه نگاه ها به او دوخته شد . فرید با نگرانی گفت :
_حالت خوب شده عزیزم ؟
_بله عمو جان ،کاملا سر حالم .
_خیلی خوشحالمان کردی ، راستش از صبح تا به حال مدام در فکرت بودیم .
نازنین گونه سودابه را بوسید و گفت :
_فدای شما خاله بشم . من که گفتم چیز مهمی نیست .
سپس کنار ستاره جای گرفت .
_راستی ساعت چند عازم سفر هستید ؟
_تا دو ساعت دیگر می رویم ولی ای کاش تو هم همراهمان می آمدی .
_ان شاا... در سفر بعدی .
نیم ساعت بعد مشغول صرف شام شدند و بعد از آن مسافران به اتاقهایشان رفتند تا خود را برای سفر آماده کنند .
ساعت 10 ضربه را نواخته بود که خانواده مهر آرا عازم سفر شدند .سودابه تا آخرین ساعت لحظه ای دست از نصیحت بر نمی داشت و با تو صیه هایی که می کرد نازنین و مسعود را به خنده می انداخت . فرید رو به پسرش گفت :
_مواظب نازنین باش ، او دختر حساس و زود رنجی ست . کاری نکنی که ناراحت شود .
مسعود با عشق به نازنین که مشغول خداحافظی با مادر و خواهرش بود نگریست و آرام گفت :
_مطمئن باشید بهتر از جانم از او مراقبت خواهم کرد .
فرید که حال عشق را به وضوح در حرکات و رفتار آنها می دید با لحن اطمینان بخشی گفت :
_ حرفت را باور دارم .
بعد از خدا حافظی ، همگی از منزل خارج شدند . نازنین در حالی که با چشم دور شدن ماشین را دنبال می کرد با لحنی غم آلود گفت :
_جایشان چقدر خالی ست ! من که از همین حالا دلم برایشان تنگ شده است .
مسعود با شیطنت پرسید :
_خوب ، حالا تصمیم داری کی به منزل دوستت بروی ؟
نازنین در جوابش لبخندی زد و گفت :
_حیف که به خاله جان قول دادم که مراقبت باشم وگرنه همین حالا به منزل جمیله می رفتیم .
مسعود اخمی ظاهری کرد وگفت :
_ من هم هیچ وقت این اجازه را به تو نمی دادم که این وقت شب از منزل خارج شوی . هر چه باشد من مرد خانه ام .
نازنین به او که صدایش را کلفت تر کرده بود خندید و گفت :
_اتفاقا خیلی هم به تو می آید که زورگو باشی .
مسعود روبرویش ایستاد و محکم پرسید :
_من تا به حال کی به تو زور گفته ام ؟
_ همین دیروز که اصرار کردی من پیشت بمانم وگرنه از تنهایی می میری .
مسعود که غرورش جریحه دار شده بود با لحن سردی گفت :
_حالا هم دیر نشده ، اگر اینجا ناراحتی می توانی به منزل دوست عزیزت بروی .
سپس به حالت قهر پشت به او کرد و روی مبل نشست و مشغول تماشای تلویزون شد . نازنین که متوجه اشتباهش شده بود با لحنی نادم گفت :
_ببخش مسعود ، منظوری نداشتم .
پسر جوان همچنان ساکت بود . نازنین با ناراحتی روی مبل نشست و مشغول خواندن کتاب شد . هردو بدون این که متوجه گذر زمان باشند و احساس خستگی کنند سرشان به کارهایشان گرم بود .بلاخره خستگی بر نازنین چیره شد و تصمیم گرفت به اتاقش برود . مسعود که از زیر چشم به او نگاه می کرد با لحنی عادی گفت :
_فردا جائی قرار نداری ؟
_نه ، چطور ؟
_هیچی فقط می خواستم فردا را به گردش بگذرانیم . مطمئنم بعد از این همه درس خواندن به کمی تفریح و استراحت احتیاج داری .
نازنین از این که دید مسعود به فکر اوست احساس خوش آیندی پیدا کرد .
با این تفکر لبخندی زد و گفت :
_ اتفاقا فکر خوبی است . موافقم .
_مطمئن بودم قبول می کنی .
مسعود از جا بر خاست و مقابل رویش قرار گرفت و با مهربانی گفت :
_به خاطر این که ما در خیلی موارد با هم تفاهم داریم .
نازنین برای این که بحث را عوض کند گفت :
_من هوس قهوه کرده ام ، تو هم میل داری ؟
مسعود هیجان زده گفت :
_این هم یک تفاهم دیگر من همین الان داشتم به قهوه فکر می کردم .
_خیلی عالی است ! همین الان ترتیبش را می دهم .
سپس شادمان به طرف آشپزخانه رفت . مشغول ریختن قهوه بود که وجود کسی را پشت سرش احساس نمود . روی برگرداند و با مسعود مواجه شد .
_چه شکمو ؟ طاقت نیاوردی ؟
مسعود بدون اینکه کلامی بگوید در سکوت نظاره گرش بود . هیچ وقت فکر نمی کرد تا این اندازه عاشق دختری شود . نازنین با سینی قهوه به کنارش آمد و گفت:
_نکنه جن دیده ای ؟
مسعود بی اختیار گفت :
_ولی من به فرشته زیبایی که مقابل رویم ایستاده نگاه می کنم . به خدا تو محشری دختر .
_چه خوب ، بلاخره یک نفر هم پیدا شد از من تعریف کرد . کم کم داشتم از خودم نا امید می شدم .
با این حرف ، قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت اما مسعود با دست راهش را سد کرد و با لحن محزونی گفت :
_به نظر تو الان وقتش نرسیده که جوابم را بدهی ؟
_ حالا نه ، فعلا وقت این حرفها نیست .
مسعود آشفته گفت :
_ مگر عشق وقت و زمان می شناسد ؟ من فقط از تو یک سوال پرسیدم ، همین .
_ چرا با این حرفها لحظات شیرینمان را خراب می کنی ؟
با این سخن او دست مسعود شل شد و نازنین سریع راهی سالن گردید . قهوه را مقابل روی مسعود قرار داد و به سمت پله ها رفت .
_کجا می روی ؟
_ می روم بخوابم .
_برو بخواب ، چشم هایت از خستگی قرمز شده است .
_ تو خودت نمی خوابی ؟
_ فعلا نه .
_ پس شب بخیر .
_شب تو هم بخیر .
سپس از مقابل دیدگان مسعود ، به سرعت دور شد .
R A H A
11-16-2011, 12:18 AM
قسمت سوم
برای اولین بار صبح زود از جا برخاست . احساس خوشی داشت. گرچه خودش هم علت ان را نمی دانست . بعد از تعویض لباس از اتاقش خارج شد. در کمال تعجب مسعود را دید که همان جا روی مبل به خواب رفته است. انقدر معصوم خوابیده بود که دلش نیامد او را از خواب بیدار کند . فوری به اشپزخانه رفت و مشغول اماده کردن صبحانه شد میز را با سلیقه خاصی چید. سپس به سالن بازگشت و ارام مسعود را صدا زد. مسعود با بی حالی چشمانش را گشود و نگاهش را به صورت شاداب و زیبای نازنین افتاد. نازنین همان طور که لبخند بر لب داشت گفت:
-پاشو تنبل ، می دانی ساعت چند است؟
مسعود در حالی که خمیازه اش را می خورد پرسید:
-ساعت چند است؟
-از 10 گذشته است.
مسعود وحشت زده از جا برخاست و گفت:
-چی؟ ده! وای خدایا دیرمان شد.
نازنین از دستپاچگی او خنده اش گرفت و گفت:
-بهتر است عجله نکنی ، چون هنوز 1 ربع به 8 است.
-اخ ، خیالم راحت شد، دختر خوشت می اید ادم را زهره ترک کنی؟
نازنین قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و گفت :
-اگر نمی گفتم ساعت 10 است که شما بیدار نمی شدید . حالا هم بهتر است زودتر بیایید و صبحانه میل کنید.
-چشم، شما بروید من هم امدم.
بعد از دقایقی مسعود سر میز صبحانه حاضر شد هومی کشید و گفت:
-چه میز شاهانه ای اماده کرده ای . من که حسابی اشتهایم تحریک شد.
نازنین در حالی که روی نان تست کره می مالید گفت:
-راستی، برنامه امروز چیست؟
مسعود لقمه اش را فرو داد و گفت:
-بعد از خوردن صبحانه باید وسایل پیک نیک را اماده کنیم .امروز من قصد دارم تو را به یک جای بسیار زیبا ببرم.
نازنین مصرانه پرسید:
-انجا کجاست؟
-فعلا نمی توانم بگویم خودت تا چند ساعت دیگر متوجه خواهی شد.
نازنین هم دیگر سوالی نکرد و به خوردن بقیه صبحانه اش مشغول شد. مسعود انقدر با عجله صبحانه می خورد که نازنین را به خنده انداخت. بالاخره وسایل درون سبد چیده شد و در صندوق عقب ماشین جای گرفت . وقتی در ماشین کنار مسعود نشست ناخود اگاه لبخند شیرینی گوشه لبش جای گرفت. هرگز نمی توانست فکرش را بکند که بتواند عشق مسعود را بپذیرد . ولی حالا با خیال راحت در کنار او نشسته بود . مسعود نیم نگاهی به نازنین کرد و پرسید:
-خانم کیانی به چه چیزی فکر می کنند؟
نازنین غینک افتابی اش را از روی چشمش برداشت و نیم نگاهی مملو از عشق به او انداخت و گفت:
-فکر می کردم که چطور در این مدت باعث ناراحتی تو شده ام.
مسعود خنده ای تلخی کرد و گفت:
-لحظه ای که به تو دل بستم فکر تمام تلخی هایش را می کردم ولی باز هم تو را در قلبم جای دادم.
-به نظر من عشق به تنهایی اصلا شکوهی ندارد ، اگر با سختی همراه باشد جلال و قدرتش را نشان خواهد داد.
-نازنین دوست دارم صادقانه این را بگویی ایا این حس شیرین همراه با زجر و سختی را تو هم تجربه کرده ای؟
نازنین در حالی که احساس می کرد بدنش از شنیدن سوال مسعود گرم شده است دستپاچه گفت:
-نمی... نمی دانم ، راستش هنوز اطمینان ندارم.
سپس نگاه درمانده اش را به مسعود دوخت و گفت:
-لطفا باز هم به من فرصت بده .
گرچه در ان لحظه نازنین جواب قطعی نداد ولی مسعود عشق را از نگاهش خواند. عشقی که نمی دانست چرا نازنین سعی در کتمان ان دارد. در جوابش لبخندی زد و گفت:
-بسیار خوب عزیزم ، من دیگر از تو سوالی نمی پرسم. فقط هرگاه جوابت را پیدا کردی به من خبر بده . البته اگر تا ان موقع طاقت بیاورم و از دست نروم.
نازنین اخم هایش را در هم کرد و گفت:
-عاشق باید مقام تر از این حرفها باشد . کسی از اینده خبر ندارد ، پس بهتر است صبور باشی و طاقتت را بیشتر کنی.
-چشم هر چه شما بفرمایید.
تمام طول راه را به شوخی گذراندند و چیزی از مسافت راه نفهمیدند . نازنین نگاه خیره اش را به مسعود دوخت و با کنجکاوی پرسید:
-حالا این جای مورد نظر شما ارزش طی کردن این همه راه را دارد؟
-اگر کمی صبر کنی خودت متوجه خواهی شد.
دقایقی بعد ماشین از حرکت ایستاد . نازنین با اشتیاق به رو به رویش خیره شد. محوطه بازی بود که درختهای بسیاری ان را احاطه کرده بودند و زمین ان کاملا یخ بسته بود.
-این همان جایی است که می گفتی؟
-بله، می دانم که خیلی خوشت نیامده است ولی الان تصور کن تمام این یخ ها اب شده است درخت ها شکوفه داده اند و بوی عطر گل ها در فضا پخش شده است و صدای پرنده ها از هر سو به گوش می رسد.
-در فصل بهار شاید اینجا مکان زیبایی باشد ولی الان در سرما مرا برای چه به اینجا اوردی؟
-قرار نشد این قدر گله کنی . به نظر من هر چه باشد از ماندن در خانه بهتر است. حالا زودتر پیاده شو تا من وسایل را بیاورم.
نازنین با نارضایتی از ماشین پیاده شد و به دنبال مسعود راه افتاد.وقتی جای مناسبی پیدا کردند مسعود سریع صندلی ها را کذاشت و به نازنین اشاره کرد بنشیند. با دیدن نازنین که از سرما دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود فنجانی قهوه برایش ریخت و به طرفش گرفت و گفت:
-بخور تا کمی گرم شوی.
-ممنون.
نازنین ان قدر عصبی بود که همان لحظه قهوه را سر کشید.
-وای سوختم!
-چی شد؟ چرا مواظب خودت نیستی؟
نازنین در حالی که اشکش را پاک می کرد گفت:
-خیلی داغ بود ، دهانم را سوزاند.
مسعود با ملایمت گفت:
-عیبی ندارد ، خوب کمی صبر کن تا سرد شود. راستی نازنین تو اسکیت بلدی؟
-نه، چطور؟
-اخر من کفشهای اسکی اورده ام فکر می کردم تو هم بلد هستی. ولی عیبی ندارد خودم یادت می دهم.
-نه، من می نشینم و تو را نگاه می کنم.
-قرار نبود امروز بداخلاقی کنی. من مطمئنم خوش می گذرد حالا بیا امتحان کن.
نازنین با نارضایتی از جا برخاست . کفش های اسکیت را به پا کردند و با هم روی دریاچه رفتند . هر لخظه صدای جیغ نازنین بلندتر می شد . مسعود با مهربانی او را به ارامش دعوت می کرد:
-نازنین دستت را به من بده.
نازنین ناچارا دستش را به مسعود داد و انقدر سرگرم بازی بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدند . مسعود که احساس گرسنگی می کرد نگاهی به ساعتش انداخت و با تعجب گفت:
-چه زود ساعت 2 شد.
-چی ؟ دو! چه زود گذشت.
-بهتر است برویم غذا بخوریم. من که حسابی گرسنه شده ام.
-خوب است یک ساعت دیگر تمرین کنیم ،بعد برویم غذا بخوریم.
مسعود با شیطنت گفت:
-خوب است که تو اصلا به اسکیت علاقه نداشتی.
-خوب ادم ممکن است یک دفعه به چیزی علاقمند شود.
مسعود درحالی که ساندویچ درست می کرد گفت:
-اره حرفت را قبول دارم . شاید باور نکنی ولی من در یک لحظه عاشق شدم. راستش شب اول که تو را دیدم از تو چندان خوشم نیامد . پیش خودم فکر کردم عجب دختر لوس و مغروری هستی، ولی فردا صبح که مقابل پنجره ایستاده بودی و موهایت را شانه می زدی چشمم به تو افتاد . حالت چهره مهربانت یک دفعه مرا اسیر کرد.
R A H A
11-16-2011, 12:23 AM
قسمت چهارم
سپس ساندویچ را به طرف نازنین گرفت و گفت:
-این هم یک ساندویچ مرغ برای عزیز دل خودم.
-ممنون ، راستی مسعود اگر ازت سوالی بپرسم راستش را می گویی؟
-بله ، من عادت به دروغ گفتن ندارم ، ان هم به عزیزترین کس زندگی ام.
نازنین در حالی که به ساندویچش گاز می زد گفت:
-ماندانا هم می داند تو به من علاقه داری؟
مسعود با شنیدن اسم ماندانا حالتی عصبی پیدا کرده بود به تندی گفت:
-ماندانا فقط ثروت مرا می خواهد . او از روز اول خودش را به من چسباند. حتی مرل نامزد خود معرفی کرد . اوایل نسبت به او کم محلی می کردم ولی دیدم او قصد عقب نشینی ندارد . راه پرخاش را در پیش گرفتم باز هم نتیجه ای نداد. تا این که چند وقت پیش رک و راست به او گفتم به تو علاقه دارم . نمی دانی عکس العمل او در ان لحظه چقدر جالب بود.
-فکر می کنی لازم بود به او بگویی که به من علاقه داری؟
-خوب ، بله، او باید بداند در این بازی شانسی برای برنده شدن ندارد . بازی عشق فقط کار دل است ، که دل من هم متعلق به توست.
نازنین از زیر چشم نگاهی به مسعود انداخت که با اشتها ساندویچش را می خورد . بنابراین به ارامی گفت:
-و اگر دل من متعلق به تو نباشد چه؟
مسعود برای لحظه ای دست از خوردن کشید و با پریشانی به نازنین نگاه کرد . ولی با دیدن چهره ارام نازنین با ناراحتی گفت:
-تو هم مرا دست می اندازی؟ اصلا از تو انتظار نداشتم.
نازنین از سر شادی خنده بلندی کرد و گفت:
-باور کن قصد شوخی داشتم . می خواستم عشقت را امتحان کنم.
مسعود در جوابش لبخندی زد و گفت:
-ولی این بار من بردم . حالا موافقی پس از غذا باز هم اسکیت بازی کنیم؟
-بله، من که خیلی دوست دارم.
ان روز هر دو سعی کردند غم ها و رنجش ها را به دور بریزند و ساعاتی را شاد باشند. خورشید غروب کرده بود که انجا را ترک کردند. در راه نازنین با هیجان گفت:
-امروز به من خیلی خوش گذشت ، ازت ممنونم .
-خوشحالم که بهت خوش گذشت . اگر دوست داشته باشی فردا هم به جای دیگری می رویم.
-پس کارت چه می شود؟
-یک هفته مرخصی گرفتم، تو نگران من نباش . حالا چه می گویی؟
-من که حرفی ندارم.
یک هفته تمام در گردش بودند و لحظات شیرینی را در کنار هم داشتند ولی با پایان یافتن مرخصی مسعود گردش ها هم به پایان رسید.
ان روز از بیکاری حوصله اش سر رفته بود . دلش می خواست از خانه خارج شود . بالاخره تصمیم گرفت به دیدن جمیله برود. بنابراین لباس پوشید و بعد از نوشتن یادداشتی برای مسعود با خیالی اسوده منزل را ترک کرد . سوز سردی می وزید اما در مردم شور و نشاط خاصی بود . با دست های لرزان زنگ را فشرد . دقایقی بعد ربابه در را باز کرد . با دیدن نازنین با مهربانی او را به داخل دعوت کرد.
-خیلی خوش امدی دخترم!
-ممنون! جمیله کجاست؟
-در اتاقش خوابیده ، الان می روم بیدارش می کنم.
سپس وارد اتاق خواب شد. دقایقی بعد جمیله با ظاهری خواب الود مقابل رویش قرار گرفت.
-سلام، چه عجب یادی از ما کردی؟
نازنین در حالی که به ظاهر اشفته او می خندید گفت:
-از دوست خوبم یاد گرفته ام.
جمیله همان طور که به طرف دستشویی می رفت گفت:
-حق داری از دستم گله کنی. خودم می دانم تا چه حد غیر قابل تحمل شده ام.
در همان حال ربابه به میان صحبت ان دو امد و با گله مندی گفت:
-نازنین جان تو را به خدا شما کمی این دختر را نصیحت کنید. من که دیگر خسته شدم.
نازنین نگاه پرسشگرش را به ربابه دوخت و گفت:
-چیزی شده ؟
-هیچی، فقط از صبح تا شب در اتاقش می نشیند و گریه می کند . می گوید چرا مامان اجازه نداد من برای تعطیلات پیششان بروم.
جمیله از دستشویی خارج شد و با لحنی بغض الود گفت:
-اصلا شما می دانید چند وقت است که جابر را ندیده ام ؟ خوب چکار کنم دلم برایش تنگ شده . به خدا دارم از دوری او دق می کنم.
نازنین که حالا حال او را خوب درک می کرد با مهربانی گفت:
-می دانم عزیزم، حق داری، اما این همه مدت را تحمل کردی کمی دیگر هم صبر کن . به خدا با صبر کارها بهتر چیش می رود . تو با این کارهای بچه گانه ات همه زحمات خودت و جابر را به هدر می دهی.
جمیله چشمان خیس از اشکش را به نازنین دوخت و گفت:
-فقط با این حرفها دلگرمم ، که لااقل بعد از این همه صبر و تحمل کارها درست می شود. به خدا اگر این یک ذره امید را هم نداشتم تا حالا حتما مرده بودم.
نازنین با اخمی ظاهری گفت:
-خفه، دیوانه شده ای؟ من را بگو که می خواستم کمی دلم باز شود.
جمیله لبخندی زد و گفت:
-بسیار خوب، ببخشید. حالا برای امروز چه برنامه ای در نظر گرفته ای؟
نازنین از پنجره به بیرون نگریست . نم نم باران لطافت عجیبی به شهر داده بود. ارام گفت:
-بهتر است برویم پیاده روی ، در این هوا خیلی می چسبد.
-پس صبر کن لباسهایم را عوض کنم .
دقایقی طول کشید تا از منزل خارج شدند . هر دو دست در دست هم بدون هیچ صحبتی قدم می زدند و از هوای پاک شهر نهایت استفاده را می بردند. نازنین با ذوق گفت:
پجمیله بیا سوار ماشین شویم و به خیابان اسلوان برویم . قبلا یک بار با ستاره به انجا رفته ام . می توانیم به هتل شیک و زیبای چلس برویم و اگر موافق باشی قهوه بخوریم.
جمیله بل خستگی گفت :
-این همه راه را برای خوردن یک قهوه برویم؟
-پس می گویی چکار کنیم؟
-راستش می خواهم لباس بخرم . به نظر تو به چه فروشگاهی برویم؟
نازنین دقایقی فکر کرد و بعد جواب داد :
-در خیابان آ کسفورد فروشگاه معروفی است به نام « سی اندای » لباس های معرکه ای دارد.
-باشد به انجا می رویم.
سپس هر دو سوار اتوبوس شدند و به خیابان اکسفورد رفتند. وقتی به فروشگاه رسیدند با دقت مشغول نگاه کردن به لباس هایی شدند که در تن مانکن ها جلوه زیباتری پیدا کرده بودند.
-نازی تو باید در انتخاب لباس کمکم کنی، می دانم که سلیقه خوبی داری.
نازنین به لباس ها خیره شد. ناگهان پیراهن ابی رنگی توجه اش را جلب کرد و ان را نشان جمیله داد . جمیله هم که از سلیقه نازنین راضی به نظر رسید لباس را از فروشنده در خواست نمود و ان را پرو کرد. بعد از خرید لباس هر دو احساس گرسنگی کردند . به طرف ساندویچی رفتند و ساندویچ خریدند بعد هم به پارک رفتند . روی صندلی ای نشستند و به قوها نگریستند و مشغول خوردن غذایشان شدند. در حین خوردن جمیله از نازنین پرسید:
-راستی با مسعود مجنون چه کردی؟ هنوز هم دست به سرش می کنی؟
-نه ، من عاقلانه روی درخواستش فکر می کنم.
جمیله هیجان زده گفت:
-این که خیلی عالی است! ولی خواهش می کنم بیشتر از این اذیتش نکن.
-خودم هم کم کم به این نتیجه رسیدم که دوستش دارم و می خواهم این موضوع را نزدش اعتراف کنم.
-کی ان روز باشکوه فرا می رسد؟
ناگهان فکری به ذهن نازنین خطور کرئ بنابراین سریع از جا برخاست .
-کجا؟
-تو فقط با من بیا و سوال نکن.
R A H A
11-16-2011, 12:24 AM
قسمت پنجم
سپس مستقیما به سمت گل فروشی که در همان نزدیکی بود رفت. از تصمیمی که گرفته بود خنده بر لبش نقش بست. به انجا که رسید سفارش دسته گل زیبایی را داد . جمیله با خنده گفت:
-چرا خودت را به زحمت انداختی ؟ خودت گلی عزیزم.
-این قدر خودت را لوس نکن .من این گل ها را برای تو نخریدم.
-پس می شود بپرسم برای چه کسی می خری؟
نازنین خونسرد جواب داد:
-معلوم است برای مسعود.
-چی؟ مسعود !
-بله، چرا تعجب کردی؟ تصمیم دارم امروز همه چیز را به مسعود بگویم. دیگر از این موش و گربه بازی خسته شدم.
-پس حالا به بیمارستان می روی؟
-نه، در منزل منتظرش می مانم. بهتر است که دیگر به خانه برگردیم.
بعد از جدا شدن از یکدیگر خیلی زود خود را به منزل رساند و مشغول اماده کردن غذای مورد علاقه مسعود شد. بعد از پایان کارهایش دستی به سر و رویش کشید و منتظر امدن مسعود شد . از بس به ساعت نگاه کرد چشم هایش خسته شد. تصمیم داشت از سالن خارج شود که صدای ماشین مسعود را شنید . برای اینکه کمی سربه سرش بگذارد سالن را ترک کرد و گوشه ای پنهان شد . مسعود خسته وارد سالن شد. سکوت همه جا را احاطه کرده بود . با خستگی خودش را روی مبل انداخت و برای دقایقی چشم هایش را روی هم گذاشت. از اینکه نازنین به استقبالش نیامده بود تعجب کرد . با صدای بلند او را صدا زد ولی جوابی نشنید . یکباره نگرانی تمام وجودش را در بر گرفت. سابقه نداشت نازنین بدون اطلاع از منزل خارج شود. هراسان به اتاقها سرک کشید ولی او را ندید . خسته روی مبل نشست. سرش درد گرفته بود. با دست شقیقه هایش را کمی مالید : نکند او را ترک کرده باشد . اما چرا؟ مگر او مرتکب چه اشتباهی شده بود؟ حتی برایش یادداشتی هم نگذاشته یود. نازنین ارام به طرفش رفت و از پشت دستهایش را روی چشم های او قرار داد . مسعود با تمام وجودش دستهای او لمس کرد . بوی نازنین را می داد. نفس عمیقی کشید و انها را از ته دل بوسید. وقتی روی برگرداند با دیدن چهره خندان نازنین در مقابلش دلش ارام شد. نازنین که هاله ای از اشک در چشمان مسعود دید نگران پرسید:
-سلام، چیزی شده؟
مسعود جوابی نداد و فقط به نازنین خیره شده بود . نازنین دوباره گفت:
-تو را به خدا حرف بزن ، دارم از ترس میمیرم.
-تو کجا بودی؟
نازنین خیلی خونسرد جواب داد:
-پشت پرده پنهان شده بودم. می خواستم غافلگیرت کنم.
مسعود با حالی زار گفت:
-دیگر از این بازیها با من نکن عزیزم. نمی دانی وقتی تو را ندیدم چه حالی شدم. فکر کردم ترکم کردی . وای ! خدایا! اگر ان روز فرا برسد من چه کنم؟
نازنین که با دیدن حال بد مسعود دلش به درد امده بود کنارش نشست و با عشق گفت:
-من هیچ وقت تو را ترک نمی کنم . راستش امروز می خواستم مطلبی را با تو در میان بگذارم.
-چه مطلبی؟
نازنین شرمگین سرش را به زیر انداخت . قدرت گفتن حرفهایش را نداشت. مسعود دست زیر چانه اش برد و سرش را بلند کرد و به چشم های بیقرارش خیره شد و گفت:
-حرف بزن نازنینم . من محتاج شنیدن حرفهایت هستم.
-من ... ام... امروز فهمیدم که چقدر تو را دوست دارم و می خواهم برای همیشه کنارت بمانم .
مسعود با شنیدن این جمله، بی اختیار او را سخت در اغوش گرفت. ماهها در عطش شنیدن این حرفها می سوخت. نازنینی که همه ی وجودش بود حالا به او گفته بود که او را دوست دارد. بی اختیار اشک از چشمهایش سرازیر شد. نازنین با حیرت او را نگریست. نمی توانست باور کند مسعود تا این اندازه خوشحال شده باشد. مسعود با دستانی لرزان موهای خرمایی دختر جوان را نوازش کرد و با لحنی بغض الود گفت:
-تو که شوخی نمی کنی؟
-نه ، کاملا جدی می گویم. حالا که فکر می کنم می بینم باید زودتر از اینها به عشقم اعتراف می کردم. اما همیشه مانعی وجود داشت. یک ترس ناشناخته اما دیگر دل به دریا زدم و نتوانستم بیشتر از این طاقت بیاورم.
-فدای تو و احساس قشنگت .
سپس با هیجان افزود:
-باید به محض امدن مامان و بابا همه چیز را با انها در میان بگذاریم .
نازنین وحشت زده گفت:
-نه، حالا خیلی زود است .
-اما من می خواهم سریع مقدمات ازدواج را فراهم کنم.
-نه، مسعود من فعلا امادگیش را ندارم. حداقل تا دو سال دیگر صبر کن.
-باشد، پس تا ان موقع سعی می کنیم بهتر با روحیات یکدیگر اشنا بشویم. چون می خواهم پس از ازدواج جزء ان دسته از زوج هایی باشیم که همه به انها حسادت می کنند.
با شنیدن این سخن نازنین بیشتر خوشحال شد. چون مسعود به احساس او توجه می کرد .
مسعود که پس از مدتها احساس راحتی می کرد گفت:
-حالا دیگر بهتر است برویم غذا بخوریم. چون من حسابی گرسنه هستم .
نازنین همان طور که به طرف اشپزخانه می رفت باخنده گفت:
-ای شکمو، تو همیشه فکر شکمت هستی.
مسعود هم در پی او روان شد و به درگاه اشپزخانه تکیه داد و محو تماشای او شد . نازنین سراسر شور و هیجان، مهربانی و زیبایی بود. وقتی نازنین نگاه او را متوجه خود دید کنجکاو پرسید:
-طوری شده؟
-نه، فقط دوست دارم ساعتها نگاهت کنم.
-می ترسم چهره ام برایت تکراری شود.
مسعود دلخور گفت:
-دیگر قرار نشد از این حرفها بزنی. مگر می شود کسی از تماشای معشوقش دلزده شود؟
-حالا بهتر است به جای نگاه کردن به من غذایت را بخوری.
مسعود نگاهی به غذاهای روی میز کرد و با ذوق گفت:
-وای! قورمه سبزی! دست درد نکند. نمی دانی چقدر هوس کرده بودم.
-می دانستم دوست داری.
مسعود دستان نازنین را در دست گرفت و گفت:
-با این خوبیهایت مرا داری بیشتر شیفته ی خودت می کنی. ولی من لایق این همه خوبی نیستم.
-تو برای من از همه بهتری، حالا هم بهتر است زودتر غذایمان را بخوریم اگر سرد شود از دهان می افتد.
شام ان شب واقعا برای هر دوی انها دل چسب بود. مسعود که بسیار خوشحال بود بعد از خوردن شام به نازنین پیشنهاد کرد به گردش بروند و جشن دو نفره ای بگیرند. جشنی که در ان هر دوی انها به هم قول دادند برای همیشه بهم وفادار باشند و به عشق پاک خود احترام بگذارند . بالاخره زمان خواب رسید و مسعود او را تا کنار اتاقش همراهی کرد و با لحن عاشقانه ای گفت:
-امشب بعد از ماه ها می توانم یک خواب راحت داشته باشم .
-مگر قبلا خوب نمی خوابیدی؟
مسعود مستقیما به چشم های شهلای او نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
-جادوی این چشم های قشنگ تو خواب را از من گرفته بود . همیشه از این می ترسیدم که مبادا چشمهایت را به روی من ببندی. ولی امروز که گفتی دوستم داری دیگر خیالم راحت شد و فهمیدم جز من کسی در زندگیت وجود ندارد .
نازنین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
-تو همیشه در اینجا بوده ، هستی و خواهی بود . از همان روزهای اول به تو علاقمند شدم . ولی نمی خواستم این عشق را باور کنم.
-خب، بهتر است دیگر بروی بخوابی . نمی خواهم فردا چشمهای قشنگت خسته باشد.
-تو هم برو بخواب شب بخیر.
-شب تو هم بخیر... عزیزم.
هر دو به اتاقهایشان رفتند. در حالی که اکنون هر دو به یک چیز می اندیشیدند. ان هم عشق سرشاری که وجودشان را پر کرده بود . نازنین روی تخت نفس راحتی کشید و چشمهایش را با اسودگی خاطر روی هم گذاشت . در این چند ساعت به عشق مسعود اطمینان بیشتری پیدا کرده بود . حالا دیگر در نظرش عشق چیز ترسناکی نبود . ان شب افکار ازار دهنده جایشان را به رویاهای شیرین داده بودند. در رویا او عروس مسعود بود و خانم خانه اش . چقدر دوست داشت زودتر ان روز فرابرسد. روزی که دلش گواهی می داد به این زودی ها نیست. از افکارش دست کشید و از ته دل گفت:« دوستت دارم مسعود، بیشتر از هر زمان دیگر » .
R A H A
11-16-2011, 12:24 AM
قسمت آخر
ستاره با خستگی از ماشین پیاده شد . با تعجب به خانه نگاهی کرد که در خاموشی مطلق به سر می برد .
-چی شده ؟ چرا همه جا تاریک است؟
-حتما بچه ها خوابیده اند.
-این وقت شب ؟ هنوز ساعت 10 نشده .
سودابه با خستگی گفت :
-بهتر است به جای بازجویی کردن این چمدان را از دست من بگیری.
ستاره چمدان را از دست مادرش گرفت و سریع خود را به ساختمان رساند. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. با صدای بلند مسعود و نازنین را صدا زد ولی جوابی نشنید.
-کسی جواب نمی دهد.
با صدای مادر به پشت سرش نگاه کرد.
-نه مثل اینکه نیستند.
فرید کلید برق را زد و همه جا روشن شد . ستاره با خستگی خود را روی مبل انداخت و چشم هایش را روی هم گذاشت.
نازنین رو به مسعود کرد و گفت:
-بهتر است دیگر به خانه برویم.
-خسته شدی؟
نازنین خمیازه اش را فرو خورد و گفت:
-نه ولی کمی خوابم گرفته است.
-مرا ببخش عزیزم، در این روزها خیلی خسته ات کردم.
-نه، تقصیر تو نیست . فقط من کمی حساس هستم.
-پس بهتر است زودتر برویم.
در راه خانه مسعود رو به نازنین کرد و گفت:
-از این که چند روز دیگر به دانشگاه می روی، احساس خوشحالی می کنی؟
-بله، دلم برای درس ها تنگ شده است.
-درکت می کنم من هم این دوران را گذرانده ام.
-مسعود تو تصمیم نداری به ایران بیایی و انجا زندگی تازه ای را شروع کنی؟
مسعود با تعجب گفت:
-یعنی برای همیشه؟
-بله.
-اما من 25 سال است که اینجا زندگی می کنم. نمی توانم اینجا را ترک کنم .
نازنین اخمی کرد و گفت:
-پس چطور از من انتظار داری که انجا را ترک کنم و برای زندگی به اینجا بیایم؟
مسعود با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
-وقتی ازدواج کردیم تو زن من می شوی و وظیفه زن این است که به حرف شوهرش گوش بدهد.
-این نهایت خودخواهی است که تو از من انتظار داشته باشی که به حرف هایت گوش بدهم. پس احساس من چه می شود؟
-ولی تو مجبوری قبول کنی.
نازنین با خشم گفت:
-پس اگر این طور باشد که تو می گویی هیچ وقت زنت نخواهم شد.
مسعود با دیدن عصبانیت نازنین خنده ای کرد و گفت:
-فدای تو و ان احساس لطیفت شوم. کمی بر اعصابت مسلط باش عزیزم. من شوخی کردم ، تو خودت بهتر می دانی که من تابع دستورات جنابعالی هستم . برای زندگی هم، فعلا تا پایان تحصیلات تو باید اینجا باشیم بعد هر تصمیمی که تو گرفتی اطاعت می شود.
-پس چرا این حرفها را زدی؟
-فقط یک شوخی کوچک بود.
انها بقیه راه را با شادی طی کردند. وقتی به منزل رسیدند همه جا را روشن دیدند . نازنین متعجب گفت:
-چراغ ها را که خاموش کرده بودیم.
مسعود با دیدن ماشین پدر نفس راحتی کشید و گفت:
-مامان و بابا امده اند.
نازنین هیجان زده گفت:
-راست می گویی؟ پس زودتر برویم.
هیجان نازنین به مسعود هم سرایت کرد و هر دو سریع خود را به ساختمان رساندند.نازنین با دیدن سودابه ، خود را در اغوش او انداخت .
سودابه مهربان موهایش را نوازش کرد و گفت:
-حالت چطور است دخترم؟
-خوبم ، شما خوبید؟
-بله.
سپس نگاهش را به پسرش انداخت و گفت:
-تو چطوری عزیز مامان ؟
-خوبم ، کی امدید؟
-چند ساعتی می شود نگرانتان شدیم کجا بودید؟
-برای شام بیرون رفتیم . در این دو هفته از بس داخل خانه ماندیم دیگر حوصله امان سر رفت.
-سلام عمو جان .
-سلام دخترم.
-خوش گذشت ؟
-خیلی ، ولی جای تو و مسعود خیلی خالی بود.
-ان شاءالله دفعه دیگر، ما هم همراهتان می اییم.
-ان شاءالله.
-راستی ستاره کجاست؟
-خسته بود، رفت خوابید.
-من که دلم خیلی برایش تنگ شده ، تا صبح طاقت نمی اورم. اگر اجازه بدهید بروم او را ببینم.
سودابه با عطوفت گفت:
-برو عزیزم.
بعد از رفتن نازنین ، سودابه رو به پسرش کرد و گفت:
-این مدت را چطور گذراندید ؟
-با صمیمیت .
-دختر خوبم را که اذیت نکردی؟
-مگر من دلم می اید ؟
سودابه گونه پسرش را بوسید و گفت:
-فدای پسر احساساتی خودم بشوم . مثل اینکه بدجوری عاشق شده ای.
-مامان ، دست بردارید .
-یعنی می گویی بعد از این همه سال نمی توانم پسرم را بشناسم ؟ امشب نگاه تو و نازنین بهم جور دیگری بود .
مسعود در حالی که از جا بر می خاست گفت:
-هر طور که دوست دارید فکر کنید . شب بخیر .
بعد از رفتن مسعود فرید خطاب به همسرش گفت:
-کمتر تین پسر عاشق مرا اذیت کن.
-اخر چرا نمی خواهد به عشقش اعتراف کند؟
-چون انها عشق را اینگونه زیبا و مقدس می بینند که در دلهایشان پنهان باشد.
-نمی دانم شاید حق با تو باشد .
-بهتر است دیگر به این موضوع فکر نکنیم و برویم بخوابیم. خدا خودش بزرگ است .
پایان فصل 6
R A H A
11-16-2011, 12:27 AM
فصل هفتم
قسمت اول
با شروع مجدد کلاس ها، همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. نازنین این روزها ، زندگی را زیباتر می دید. انگار امدن بهار ، خزان و سردی از زندگی اش عبور کرده بود. این روزها بیشتر وقتش را با مسعود می گذراند . مسعود هم بدون او نمی توانست لحظه ای را سر کند. ولی هنگامی که در کنار هم به سر می بردند بیشتر وقت خود را به بحث و جدل می گذراندند که در نهایت به قهر نازنین می انجامید.
ان روز در پارک ، بر سر اسم فرزندانشان بحث شدیدی داشتند. نازنین با خشم بسته چیپس را روی سر مسعود خالی کرد و فریاد کشید:
-اصلا تو خیلی خودخواهی من نمی توانم چنین مردی را تحمل کنم.
مسعود که همیشه خونسرد بود ، این بار هم با خنده گفت:
-مگر من چه گفتم؟ فقط نظرم این است که اسم بچه ها یمان باید اول اسم مرا داشته باشد.
-ا ا ؟تو به این حرفت خودخواهی نمی گویی؟
-معلوم است که نه ،اصلا بهتر است حقیقت را بشنوی.
سپس به نازنین نزدیک شد و به چشم های عسلی اش خیره شد. با خود اندیشید خدایا چقدر این چشم ها را وقتی که برق خشم در ان موج می زند دوست دارم. بارها این جمله را به خود گفته بود. بنابرین زمزمه وار گفت:
-دوست دارم همیشه تک باشی . تو فقط نازنین خودم هستی، این را بفهم عزیزم.
و نازنین مثل همیشه زیر نگاه عاشق او ارام شد. مسعود لبخندی بر لب اورد و گفت:
-نمی دانم چرا هر وقت این طوری به من خیره می شوی همه چیز را فراموش می کنم؟
-چون عاشقی و عشق را در چشمان من می بینی.
نازنین نگاهی به مسعود انداخت .ظاهرش بسیار خنده دار شده بود. دستش را بالا اورد و چیپسی را از روی سرش برداشت و به دهان گذاشت و گفت:
-تو همیشه اعصاب مرا خرد می کنی. نمی دانم چرا؟
مسعود با شیطنت جواب داد:
-به خاطر اینکه وقتی عصبانی هستی خیلی دیدنی می شوی .
نازنین پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
-مطمئنم بعدها از این حرفت پشیمان می شوی. چون هنوز خشم مرا ندیده ای.
مسعود که اختیار خود را از دست داده بود ناخود اگاه دست او را گرفت . نازنین هر چه تقلا کرد دستش را از دستان قدرتمند او بیرون بیاورم نتوانست . عشق و تمنا را در چشمان تبدار مسعود به وضوح می توانست ببیند. هرگز دوست نداشت مسعود را در این وضعیت قرار بدهد. بنابرین با لحنی نادم گفت:
-مسعود خواهش میکنم بگذار بروم.
-نه،اینجا نمی گذارم از دستم فرار کنی. پس احساس من چه می شود؟ چرا باید تا پایان تحصیلاتت صبر کنیم؟ به خدا من جلوی پیشرفت تو را نمی گیرم. نازی، جان من رضایت بده با پدر و مادرت صبحت کنم.
نازنین با تحکم گفت:
-نه، مسعود حالا نه، من هنوز 6 سال دیگر از تحصیلم مانده است. نمی توانم قبول کنم.
مسعود با درماندگی گفت:
-یعنی تحصیلاتت از من مهم تر است؟
-نه، عزیزم ، مسلما نه، ولی هر چیزی به موقع خودش. در حال حاضر درسم بر هر چیز دیگر ارجحیت دارد. خواهش می کنم این را بفهم .
برخلاف انتظارش مسعود دستش را رها کرد و به ارامی گفت:
-بسیار خب، هر چه تو بگویی، حالا دیگر بهتر است به منزل برویم . احساس خستگی می کنم .
سپس در سکوت به طرف خانه رفتند. بعد حادثه ان روز نازنین سعی می کرد هنگام دیدارهایش با مسعود در اخلاقش کمی تجدید نظر کند. هر چه به عید نزدیکتر می شدند شور و هیجان بیشتری خانواده مهرارا را فرا می گرفت. در ان روز ها ، نازنین با دو احساس مختلف رو به رو بود . از طرفی نبودن در کنار خانواده ازارش می داد و از سوی دیگر از اینکه در سال جدید حسی تازه را تجربه کرده بود شاد بود . حسی که برایش بسیار لذت بخش و شیرین بود . ان روز از اول صبح مشغول گردگیری خانه بودند. ساعت 2 بود که به اتاق هایشان رفتند تا خود را برای تحویل سال اماده کنند. ابتدا نازنین دوش گرفت و سپس بلوز و شلوارک قرمز رنگش را که به تازگی خریده بود به تن کرد و موهایش را با ربان قرمزی بست . در اینه نگاهی به ظاهر خود انداخت و وقتی که از مرتب بودن ظاهر خود مطمئن شد به سمت پله ها رفت.ستاره هم دقایقی بعد به او ملحق شد و هر دو شروع به چیدن سفره هفت سین کردند .با امدن مسعود هیجان سرتا سر وجودش را در بر گرفت و با دستپاچگی کارهایش را انجام داد.
همه اعضای خانواده دور هم جمع بودند . فرید با صدای بلند مشغول خواندن قران شد . نازنین چشم هایش را بست . ان سال برای اولین بار بود که عید را بدون پدر و مادرش می گذراند. با یاد اوری این اندیشه چشم هایش مرطوب شد ولی خیلی زود سعی کرد که بر خود مسلط گردد . دوست نداشت اولین روز سال نو را با گریه اغاز کند. صدای یا مقلب القلوب و الابصار ... در گوشش پیچید.
ناخوداگاه نفس عمیقی کشید و در دل با خود گفت:« خدایا! در این لحظات از تو می خواهم مرا دوست بداری و همیشه و در همه مراحل زندگی یاریم دهی . خدایا! هر سال خواسته هایم را براورده ساختی، این بار هم از تو خواسته ای دارم . می خواهم غیر از سلامتی همه مردم و خانواده ام کسی را برایم حفظ کنی که جان من است . من و مسعود را از هم جدا نکن ؛ الهی امین ».
وقتی چشمهایش را باز کرد نگاهش با نگاه عاشق و سوزنده مسعود تلاقی کرد. لبخندی زد و سرش را زیر انداخت . با تحویل سال نو همه شادمان بهم تبریک گفتند . نازنین برای همه اعضای خانواده هدیه تهیه کرده بود . سودابه با محبت او را در اغوش گرفت و گفت:
-چرا زحمت کشیدی؟
دختر جوان با فروتنی گفت:
-خواهش می کنم.
مسعود ذوق زده ساعت هدیه نازنین را به دست بست و گفت:
-خیلی زیباست ، از تو ممنونم .
-قابل تو را ندارد.
فرید هم هدایای خود را بین اعضای خانواده اش تقسیم کرد. در ان میان نازنین بیش از همه خوشحال شد. ان چنان که از شادی جیغ بلندی کشید. هرگز نمی توانست فکر کند فرید برای او این چنین هدیه ای تهیه کرده باشد. مسعود و ستاره متعجب به او نگریستند. ستاره پرسید:
-مگر بابا به تو چه کتدوی داده که این قدر خوشحال شده ای؟
نازنین در حالی که صدایش از هیجان می لرزید گفت:
-یک بلیط سفر به ایران . فکر کنم پرواز فردا باشد. وای! عمو جان نمی دانی چه قدر خوشحال شدم.
سپس فرید را در اغوش گرفت . مسعود با شنیدن این حرف اخم هایش درهم رفت . طاقت دوری از نازنین را نداشت و حالا نازنین می خواست مدتی او را ترک کند . نازنین که متوجه گرفتگی او شد خودش را کنترل کرد . ساعتی بعد همگی از منزل خارج شدند و به تفریح رفتند در این میان مسعود بود که از گردش هیچ لذتی نمی برد .
شب از نیمه گذشته بود که به منزل بازگشتند . همه به قدری خسته بودند که خیلی زود به اتاق هایشان رفتند. نازنین مشغول تعویض لباسهایش بود که با شنیدن صدای ضربه ای به در به سمت در رفت و ان را گشود. با دیدن مسعود نفس در سینه اش حبس شد . مسعود بسته ای کادو پیچی شده ای زیبایی را به طرفش گرفت و گفت:
-بفرما عزیزم، عیدت مبارک .
R A H A
11-16-2011, 12:28 AM
قسمت دوم
نازنین با دستان لرزان کادو را گرفت و ان را باز کرد. با دیدن گردنبندی زیبا که در ان بسته بود ذوق زده گفت:
-خیلی زیباست ، واقعا ممنونم .
پسر جوان با محبت نگاهش کرد و گفت:
-کاشکی می دانستی چقدر برایم عزیز هستی.
نازنین که در کلام مسعود غمی را می خواند ارام گفت:
-می دانم، تو هم برای من خیلی عزیز هستی.
-پس چرا می خواهی ترکم کنی؟
-من که برای همیشه نمی روم. فقط یک هفته . تا چشم روی هم بگذاری این چند روز تمام شده و من برگشته ام.
مسعود با تمنا گفت:
-واقعا نمی شود به ایران نروی؟ اصلا بگذار تابستان همه با هم برویم.
-مسعود جان فکر نمی کنی نرفتن من توهینی به عمو باشد؟ تو باید مرا درک کنی.
-نه ، من نمی خواهم درکت کنم . من هیچی را درک نمی کنم ، تو همه چیز را از من گرفته ای ، هوش و حواس برایم نگذاشته ای.
نازنین در حالی که می خندید گفت:
-پس من می خواهم با یک دیوانه ازدواج کنم ؟ اگر عاقل باشی بیشتر به نفعت است.
مسعود با درماندگی دستی به موهایش برد و گفت:
-این قدر اذیتم نکن ، باور کن دارم کلافه می شوم.
نازنین با مهربانی گفت:
-پس بهتر است در بستن چمدان کمکم کنی.
مسعود ناباورانه پا به اتاقش گذاشت . تا به حال نازنین او را به اتاقش دعوت نکرده بود. لبه پنجره نشست و به باغ خیره شد. نازنین همان طور که لباس هایش را مرتب می کرد گفت:
-اگر قول بدهی این یک هفته را پسر خوبی باشی ، در عوض من هم خبر خوشی را به تو می دهم.
مسعود با کنجکاوی پرسید:
-چه خبری؟
نازنین دست از کار کشید و به طرفش رفت . نور مهتاب زیبایی خاصی به چهره مردانه اش داده بود . همان طور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت:
-تصمیم گرفته ام خانم خانه ات باشم.
-این خبر که تکراری است.
-منظورم چند سال دیگر نبود، بلکه منظورم همین امسال است.
سپس با شرمندگی سرش را به زیر انداخت . منتظر کلامی از جانب مسعود بود ولی او سکوت اختیار کرده بود . هرگز تصور نمی کرد نازنین چنین حرفی بزند . با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت:
-به خدا تا اخر عمر نوکرتم .
نازنین با زحمت خود را کنار کشید و گفت:
-اگر دفعه دیگر این طوری رفتار کنی دیگر هرگز خبر خوشی را به تو نخواهم داد.
-ببخش خانمم ، دست خودم نبود . خوب بهتر است دیگر بخوابی، فردا مسافری ، شب بخیر.
-شب تو هم بخیر .
مسعود با سرعت از اتاق خارج شد . بعد از خارج شدن او نازنین ناخوداگاه دستش را روی گونه داغش گذاشت و با خنده گفت:
-ای دیوانه ، واقعا راست می گویند که عاشق دیوانه است، حسابی دیوانه شده .
سپس به حرف خود خندید و به درون بستر رفت.
فردا صبح با نارضایتی از خواب بیدار شد. شب گذشته خواب خوبی دیده بود و حالا کاملا احساس سرخوشی می کرد. کش و قوسی به اندامش داد و از جا برخاست . پنجره را باز کرد و مقابل ان ایستاد. بوی خوش گل ها عطر خاصی به فضا داده بود. در میان باغ چشمش به مسعود افتاد که روی تاب نشسته و دست زیر چانه اش گذاشته و به پنجره خیره شده است . دستش را بلند کرد و چند بار تکان داد ولی هیچ عکس العملی از مسعود ندید . نگران با عجله لباس پوشید و دوان دوان از ساختمان خارج شد و خودش را به مسعود رساند.
-سلام.
با صدای نازنین مسعود از جا پرید و با دیدن چهره خندان او با مهربانی گفت:
-سلام، می خواهی من سکته کنم؟
-کجایی؟ هر چه از پنجره اتاقم برایت دست تکان دادم متوجه نشدی .
-باور کن از دیشب تا حالا ، حال خودم را نمی فهمم انگار خواب می بینم ، فکر کنم در رویا هستم.
نازنین با شیطنت نیشگون محکمی از بازوی مسعود گرفت که صدای فریاد او بلند شد. با شنیدن فریاد او با لحنی کودکانه گفت:
-حالا فهمیدی که خواب نیستی؟
مسعود به چشم هایش خیره شد. سرزندگی و نشاط از انها هویدا بود.
-مثل اینکه تو تصمیم نداری بزرگ شوی خانم کوچولو .
-مسعود ، به من نگو کوچولو ، بدم می اید.
-پس می گویم ، تو کوچولوئی ...
نازنین از جا برخاست ، مسعود که از نقشه او با خبر شده بود بنای دویدن را گذاشت. صدای شاد حنده هایشان فضای خانه را پر کرده بود.
فرید با عشق نگاهی به همسرش کرد و گفت:
-بالاخره این دو هم اسیر عشق هم شدند.
-من که خیلی خوشحالم ، چه کسی بهتر از نازی، نظر تو چیست؟
فرید همان طور که از پنجره انها را می نگریست گفت:
-من هم به نازنین خیلی علاقه دارم . انها واقعا یک زوج خوشبخت می شوند.
سودابه همان طور که از اینه همسرش را می نگریست یاد گذشته ها افتاد. چقدر این مرد را دوست می داشت . فرید برایش یک ادم خاص بود و به نظرش همه چیز او با مردان دیگر فرق می کرد. فرید که متوجه نگاه خیره همسرش شده بود ارام به سویش امد و او را در اغوش کشید. سودابه هیجان زده خنده ای کرد . گفت:
-بس کن فرید، این کارها دیگر از ما گذشته است.
-نخیر، من هنوز همان قدر عاشقم و دوست دارم همسر عزیزم را ستایش کنم. تو همه چیز منی سودابه، هیچ وقت فراموش نکن و از تو می خواهم که تو هم همیشه مرا دوست داشته باشی، مثل همان روزها . چون من محتاج محبتت هستم.
سودابه با دست به پیشانی اش زد و گفت:
-ای دیوانه ، چه دلیلی دارد تو را مثل قبل دوست نداشته باشم؟ حالا بهتر است خودت را کنترل کنی تا برویم صبحانه بخوریم چون الان از گرسنگی ضعف می کنم.
فرید با مهربانی گفت:
-چرا هر وقت من از احساسم با تو حرف می زنم تو زود ضعف می کنی؟
سودابه بدون این که جوابی بدهد در حالیکه می خندید از اتاق خارج شد.
صرف صبحانه در باغ اشتهای همگی را چند برایر کرد. مخصوصا مسعود و نازنین که حسابی دویده بودند . مسعود با نگرانی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
-بهتر است بروی صورتت را خشک کنی، امکان دارد سرما بخوری.
نازنین که از شنیدن این حرف ها در جمع احساس شرم کرد ارام گفت:
-نگران نباش، حالم خوب است.
مسعود که گویی تازه به خود امده بود گفت:
-شما اینجا امانت هستید ، دوست ندارم مریض شوید.
نازنین بدون این که جواب بدهد سرش را به زیر انداخت و مشغول خوردن صبحانه شد.
بعد از گذشت ساعتی با امدن مهمانان ارامش از جمع دور شد .
ماندانا از بدو ورود خودش را به مسعود چسبانده بود و لحظه ای از او جدا نمی شد. مادر ماندانا پشت چشمی نازک کرد و خطاب به سودابه گفت:
-فردا شب تولد ماندانا جون است ، شما هم تشریف بیاورید.
-چشم حتما مزاحم می شویم ، راستی ماندانا جون چند ساله می شود؟
ماندانا با عشوه گفت:
-بیست و سه سال ، البته همه می گویند بهم نمی اید سنم این قدر باشد.
ستاره با تمسخر گفت:
-راست می گویی، باور کن اگر نمی گفتی بیست و سه ساله هستی من فکر می کردم در مرز 28، 29 سالگی هستی.
R A H A
11-16-2011, 01:07 AM
قسمت سوم
ماندانا خشم الود گفت:
-بهتر است قبل از اینکه در مورد دیگران نظر بدهی در اینه نگاهی به خودت بیندازی.
ستاره بی خیال گفت:
-من همیشه با خودم صادق هستم و می دانم چند سالم است.
نگار خانم نگاهی تحقیر امیز به سرتا پای نازنین انداخت و با لحنی زشت گفت:
-تو چند سالت است کوچولو ؟
نازنین که سعی می کرد بر خود مسلط باشد به ارامی گفت:
-همان طور که فرمودید من هنوز کوچولو هستم، فکر می کنم شش سالم شده باشد.
سپس برای فرار از هر گفتگوی دیگری از جا برخاست و به اشپزخانه رفت. دقایقی بعد مسعود به سراغش امد. با دیدن نازنین لبخندی زد و گفت:
-خوشگل من! چرا اخم هایت در هم است؟
-از دست این ادم های متکبر که اعصاب ادم را به هم می ریزند.
-بی خیال ، این ادم ها اصلا نباید برایت مهم باشند . حالا مرا به یک لبخند زیبا دعوت کن ببینم.
-خنده ام نمی گیرد.
-قرار نبود بداخلاقی کنی، ان هم برای همسر اینده ات.
با این حرفش نازنین یاد خواب دیشبش افتاد و هیجان زده گفت:
-می دانی دیشب چه خوابی دیدم؟
-نه ، تعریف کن ببینم .
نازنین به چشمان مشتاق مسعود خیره شد و با شرمندگی گفت:
-خواب یک جشن بزرگ را دیدم . لباس عروس زیبایی پوشیده بودم . تو هم کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و با یک دسته گل در سالن بودی. وای نمی دانی چقدر لذت بردم.
مسعود با شیطنت گفت:
-اگر دوست داشته باشی می توانم همین امشب خواب شما را تعبیر کنم . یک جشن با شکوه ، بعد هم ماه عسل .
-خجالت بکش ، حالا هم لطفا از اشپزخانه برو بیرون که اصلا حوصله ماندانا را ندارم.
بعد از خروج مسعود، نازنین هم مشغول انجام کارهایش شد و با امدن ستاره از تنهایی در امد.
ناهار در محیطی ارام صرف شد.به غیر از صدای چاقو و چنگال صدای دیگری به گوش نمی رسید. نازنین با عجله غذایش را خورد و برای جمع کردن وسایلش به اتاق خودش رفت. دقایقی بعد ضربه ای به در خورد . و ستاره در میان چهارچوب در نمایان شد.
-می توانم کمکت کنم؟
-خوشحال می شوم.
و هر دو در سکوت مشغول انجام کاها شدند . ستاره با کج خلقی گفت:
-نمی دانم چرا ماندانا وقتی از رفتن تو مطلع شد از شادی بال در اورد.
-شاید به خاطر اینکه من و ماندانا رقیب هستیم.
-او بی خود می کند خودش را عاشق مسعود بداند. من ماندانا را می شناسم او فقط خواهان ثروت مسعود است . ولی می دانی نگرانم که نکند تو برنگردی و او پیروز شود!
-چرا تو و برادرت این قدر نگران هستید؟ من که برای همیشه نمی روم فقط یک هفته است.
-امیدوارم هر چه زودتر این یک هفته تمام شود و تو را زودتر ببینم.
نازنین با محبت او را در اغوش گرفت و گفت:
-حتما همین طور خواهد بود.
تا ساعت 6 همگی دور هم جمع بودند . در این بین مدام چهره مسعود بیش از بیش غمگین می شد . بالاخره لحظه موعود فرا رسید و نازنین باید به فرودگاه می رفت. ستاره و سودابه به خاطر بودن مهمانان همان جا از نازنین خداحافظی کردند . دختر جوان با فرید و مسعود راهی فرودگاه شد. هنوز دقایقی تا پرواز مانده بود . فرید به بهانه اب از ان دو را تنها گذاشت . چون می دانست انها لحظات دشواری را می گذرانند . مسعود نگاه بی قرارش را به محبوبش دوخت و گفت:
-نمی دانی چه حالی دارم . ای کاش من هم همراه تو می امدم.
-بس کن مسعود ، این طور که حرف می زنی دلم می گیرد فکر می کنم این اخرین دیدارمان است.
-معذرت می خواهم عزیزم ، مرا ببخش . فقط قول بده مواظب خودت باشی و زود بر گردی.
-چشم قول می دهم ، دیگر امری نیست؟
-نه فقط ...
با امدن فرید مسعود بقیه حرفش را خورد . با خوانده شدن شماره پرواز ، نازنین چمدانش را به دست گرفت و از انها خداحافظی کرد.
و در اخرین دقایق نگاه عاشق مسعود تمام وجودش را لرزاند.
وقتی هواپیما بر خاک ایران نشست، دلش سرشار از شادی شد. در میان مردم چشمش به پدرش افتاد. مادر هم در کنارش ایستاده بود. به گام هایش سرعت بیشتری داد و به طرف انها دوید . وقتی مقابل انها قرار گرفت اشک شادی از چشم هایش روان شد . خودش هم نمی دانست که تا این حد دلش برای خانواده اش تنگ شده است. راحله با دلتنگی دخترش را در اغوشش فشرد و از ته دل گریست . سعید که خود دچار هیجان شده بود چشمان نمناکش را پاک کرد و گفت:
-خانم بس کن، با این گریه های شما فکر نکنم دیگر دخترمان هوس کند به دیدنمان بیاید .
-بابا ، این حرف را نزنید . من فدای هر دوی شما می شوم.
-خدا نکند دخترم ، حالا بهتر است به منزل برویم. می دانم که خیلی خسته شده ای.
نازنین همان طور که با ولع هوای وطنش را به ریه می کشید گفت:
-خسته بودم ، ولی با دیدن شما دیگر خسته که نیستم هیچ بلکه سرحال هم هستم.
-ای زبان باز ، هنوز هم که عادت خودت را ترک نکرده ای!
-چکار کنم مامان ؟ این را از پدر عزیزم به ارث برده ام.
-خوب تعریف کن دخترم ، انجا چطور بود؟ خوش گذشت ؟ خانواده مهرارا چطور بودند؟
تمام راه را تا رسیدن به منزل نازنین از خانواده مهرارا و خوبی هایشان گفت. از درس و دانشگاه ، حتی دوستی جمیله را هم تعریف کرد.
وقتی به منزل رسیدند نازنین سریع به اتاقش رفت . همه جا را مرتب و تمیز دید. هیچ چیز تغییر نکرده بود . دستی را روی شانه هایش حس کرد، به عقب برگشت و نگاهش به چهره مردانه پدرش افتاد. سعید لبخند مهربانی بر لب نشاند و گفت:
-بعد از رفتن تو مادرت هر روز به اینجا می اید، اینجا را تمیز می کند و با عکست صحبت می کند. نمی دانی وقتی شب ها به خانه می امدم و همه جا را غرق سکوت می دیدم چقدر دلم می گرفت . من و مادرت این 20 سال به وجود تو خیلی عادت کرده ایم . تو عزیز مانی دخترم.
نازنین با تمام وجودش پدر را در اغوش گرفت و با بغض گفت:
-اما من دختر بی معرفتی بودم و شما را ترک کردم. اما به خدا برای یک لحظه از یاد شما غافل نشدم و هر روز به فکرتان هستم.
سعید موهای چون ابریشمش را نوازش کرد و گفت:
-درست است که دوری تو برای ما سخت است ولی دوست داریم تو باعث افتخار ما شوی.
در همان حال صدای راحله به گوششان رسید که برای صرف ناهار انها را فرا می خواند . سعید لبخندی زد و گفت:
-تا مادرت از عصبانیت ما را از غذا محروم نکرده بهتر است زودتر بیایی پایین.
-چشم بابا ، الان می ایم.
بعد از رفتن پدر ، سریعا دوشی گرفت و بعد از تعویض لباس، به انها ملحق شد . وارد اشپزخانه شد بویی کشید و گفت:
-اخ جان ، غذای مورد علاقه من ، دستتان درد نکند مامان .
-نوش جانت عزیزم، زود بخور که بتوانی چند ساعتی استراحت کنی. چون عصر مهمان داریم.
-چه کسانی هستند؟
-خاله ات می اید.
-تنها؟
-نه، چطور مگه؟
-نازنین با کج خلقی گفت :
-پس من پایین نمی ایم بگو خسته بودم ، استراحت می کنم.
-بس کن نازنین، این حرفها را نزن .
-اخر مامان جان، من میدانم امدن خاله به اینجا فقط به منظور پیش کشیدن امیر است.
-نترس، مادر جون زن برای امیر که قحط نیست . تو هم بهتر است این قدر عصبانی نشوی.
نازنین لب گشود که حرفی بزند ولی با اشاره پدر لب فرو بست. با بی میلی غذایش را به اتمام رساند و برای استراحت به اتاقش رفت . ان قدر افکارش مشوش بود که با وجود خستگی زیاد نمی توانست بخوابد.امیر پسرخاله اش بود که در طول دو سال گذشته شش بار به خواستگاری او امده بود و نازنین هر بار به او جواب منفی داده بود . این بار نازنین با خود تصمیم گرفت که در صورت خواستگاری امیر همه چیز را صادقانه با او در میان بگذارد . با این فکر کمی احساس ارامش کرد و سعی کرد که بخوابد
.
R A H A
11-16-2011, 01:11 AM
قسمت چهارم
راحیل نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-پس این دختر گلت کجاست خواهر؟
-خیلی خسته بود رفت تا کمی استراحت کند الان دیگر بیدار می شود.
راحیل هیجان زده گفت:
-نمی دانی وقتی زنگ زدی و گفتی که نازنین می خواهد به ایران بیاید چه حالی شدم. دوست داشتم برای استقبالش بیایم ولی امیر نگذاشت .
راحله متعجب به خواهرزاده اش نگریست و گفت:
-چرا نخواستی به استقبال دختر خاله ات بیایی؟
امیر که پسر بسیار مودب و متینی بود ارام جواب داد:
-چون می دانم دختر خاله چندان از من خوشش نمی اید و به محض دیدن من اعصابش خرد و می شود . راستش حالا هم نمی خواستم بیایم ف به خاطر اصرار مامان مزاحم شما شدم.
راحله با لحنی سرزنش امیز گفت:
-بس کن امیر، تو که می دانی خاله چقدر تو را دوست دارد . پس با این حرف ها ناراحتم نکن . در ضمن مطمئن باش نازنین نه تنها از تو متنفر نیست ، بلکه مثل یک برادر تو را دوست دارد.
-ای وای خواهر! این حرفها چیست که می زنی؟ برادر یعنی چه؟ من همیشه ارزو داشتم نازی جان عروسم شود. راستش امروز هم به خاطر همین مسئله امدیم. شب که ان شاءالله اقا سعید و ابراهیم تشریف اوردند، می خواهیم مسئله را عنوان کنیم.
-اما خواهر، تو که خودت جواب نازنین را می دانی . او می گوید احساس می کند امیر برادر اوست و احساس دیگری نسبت به او ندارد. انها دیگر بزرگ شده اند و باید خودشان برای اینده شان تصمیم بگیرند.
ارزو به میان بحث امد و گفت:
-من هم همین حرف را به مامان می زنم خاله ، ولی اصلا گوش نمی دهد.
راحیل که در حال انفجار بود با عصبانیت خطاب به دخترش گفت:
-تو اگر عاقل بودی الان چند تا بچه هم داشتی. نکند می خواهی عاقبت نازنین هم مثل تو شود و تا اخر عمر مجرد بماند؟
ارزو با قیافه ای درهم گفت:
-من با کسی ازدواج می کنم که به او علاقه داشته باشم. نه از روی اجبار با او زندگی کنم.
نازنین که با صدای مهمانان از خواب بیدار شده بود با بی حوصلگی دستی به سر و رویش کشید و با نارضایتی نزد انها رفت . خاله اش طبق معمول به محض دیدنش با خوشرویی برخاست و گفت:
-فدای تو عروس نازم بشوم، چقدر تغییر کردی خاله جان!
نازنین که به سختی خود را کنترل می کرد به سردی تشکر کرد و به طرف بقیه رفت و ارزو را به گرمی در اغوش گرفت. همیشه با دخترخاله اش راحت و صمیمی بود و هر دو رازدار یکدیگر بودند. به امیر که رسید ارام سلام کرد و کنار مادرش نشست . راحیل حتی برای یک لحظه هم چشم از او برنمی داشت و این باعث معذب شدن نازنین بود.
-خب، از اوضاع انجا راضی هستی دخترم؟
-بله، همه چیز خوب است.
-ان شاءالله کی دَرست تمام می شود؟
-حدودا شش سال دیگر.
-خوب ، اگر خدا خواست و ازدواج کردی با شوهرت راهی انجا می شوی. زندگی در غربت برای یک دختر مجرد خیلی سخت است.
نازنین که سعی می کرد صدایش را بلند نکند با عصبانیت گفت:
-ولی من تصمیم به ازدواج ندارم . در ضمن انجا تنها نیستم من با خانواده یکی از دوستان بابا زندگی می کنم.
راحیل که از جواب او یکه خورده بود به ظاهر لبخندی زد و گفت:
-منظوری نداشتن عزیزم به هر حال هر دختری باید روزی ازدواج کند . تو هم از این قاعده مستثنی نیستی.
نازنین در حالی که شدیدا عصبی بود با خشم گفت:
-من فقط با کسی ازدواج می کنم که به او علاقه داشته باشم.
و در حالی که از جا بر می خاست ادامه داد:
-فعلا با اجازه شما.
سپس سریع به طرف اتاقش رفت . از دست خاله عصبانی بود. دوست نداشت کسی برایش تصمیم بگیرد. صدای ضربه ای به در، او را به خود اورد.
-بفرمایید.
ارزو ارام وارد شد. هر دو با دیدن یکدیگر لبخندی به تلخی زدند . ارزو با ناراحتی گفت:
-من از طرف مامان عذر می خواهم ، می دانم خیلی ناراحتت کرد.
-عیبی ندارد، من از خاله ناراحت نمی شوم.
-باور کن مامان برای من و امیر همین گونه است. فقط خدا نکند خواستگاری در خانه ما را بزند . تا چند ماه پیله می کند و زخم زبان می زند . باور کن چند بار تصمیم گرفتم برای فرار از حرفهایش به یکی از خواستگارها جواب مثبت بدهم .
-دیوانگی نکن دختر، بالاخره یک نفر پیدا خواهد شد که تو عاشقش شوی.
ارزو با کنجکاوی نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
-تو عاشق شده ای؟
نازنین از طرح این سوال یکه خورد و با لکنت گفت:
-چ ... چطور ... این فکر را کردی؟
-همین طوری پرسیدم ، چون مامان تصمیم دارد دوباره امشب تو را برای امیر خواستگاری کند.
نازنین براشفته فریاد کشید:
-نه، من اصلا امادگی اش را ندارم. خاله حق ندارد برای من تصمیم بگیرد.
-ارامتر ، چرا خودت را اذیت می کنی؟ دوباره جواب نه بده. این که دیگر عصبانی شدن ندارد.
-ارزو، تو را به خدا کمکم کن، من نمی خواهم ازدواج کنم .
ارزو با زیرکی پرسید:
-قصد ازدواج نداری یا امیر را نمی خواهی؟
نازنین بهتر دید همه چیز را با دختر خاله اش در میان بگذارد. مطمئنا او می توانست کمکش کند. بنابراین ارام تمام ماجرا را تعریف کرد. ارزو صبورانه حرفش را گوش می داد. گاهی اوقات از خنده سرخ می شد و دقایقی بعد از ناراحتی اشک به چهره اش می نشست. وقتی نازنین از سخن گفتن باز ایستاد ارزو اهی کشید و گفت:
-ای بلا، پس این همه وقت که ما فکر می کردیم خانم مشغول درس خواندن هستند سرشان جای دیگری گرم بوده.
-بس کن ارزو، من که به راه خلاف نرفتم . فقط عاشق شدم . فکر نمی کنم اشتباهی کرده باشم.
ارزو دلجویانه گفت:
-شوخی کردم، من احساس تو را ستایش کرده و به تو حسودی می کنم.
در همان حال زنگ تلفن به صدا در امد و نازنین بی خیال ان را برداشت.
R A H A
11-16-2011, 01:12 AM
قسمت پنجم
-الو ، بفرمایید.
-منزل اقای کیانی؟
-بله ، شما؟
صدا به نظرش خیلی اشنا می امد . جوان با سر خوشی گفت:
-ای بی وفا ، ما را به این زودی فراموش کردی؟ نمی دانستم دو روز دوری، روی حافظه ات هم تاثیر منفی می گذارد.
نازنین با شناختن صدای مسعود ، هیجان زده گفت:
-مسعود تویی؟ بقیه خوب هستند؟
-ارامتر ، گوشم کر شد. چرا جیغ می کشی؟
-خیلی هیجان زده شدم ، شما همگی خوب هستید؟
-ما همگی خوب هستیم ، ولی دلتنگی بدجوری ازارمان می دهد.
-من هم دلم برای شما تنگ شده است. دوست دارم هر چه زودتر دوباره پیش شما بر گردم.
-می دانم عزیزم، چون ما هم درست همین احساس را داریم . بابا خیلی خودش را ملامت می کند و می گوید تقصیر من است که بلیط گرفتم تا نازنین به ایران برود.
-از طرف من از بابا تشکر کن. نمی دانی چقدر دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود.
-حالا کی بر می گردی؟
-نمی دانم ، شاید بیشتر از یک هفته اینجا ماندم. فقط از تو خواهشی دارم.
-شما جان بخواه عزیزم.
-ممنون ، جانت را برای خودت نگه دار که لازمت می شود . فکری برای درسهایم بکن مبادا اخراج شوم.
-نترس ، خوشگل من تو راحت باش، با داشتن ان همه پارتی، هیچ وقت اتفاقی نمی افتد. راستی دیروز ، جمیله خانم به منزلمان امد . وقتی فهمید تو رفتی چقدر از دستت دلخور شد. گفت ،بهت بگویم نازنین بی معرفت ، حالا دیگر بدون خداحافظی به مسافرت می روی؟
-اره ، به خدا هر چه بگوید حق دارد.
-خب عزیزم، دیگر مزاحمت نمی شوم. به مامان و بابا سلام برسان ، در ضمن سعی کن زودتر برگردی که دلم برای دیدنت یک ذره شده است .
-حتما تو هم سلام برسان. ممنونم که تلفن زدی.
-مگر می شود به عزیز دل خودم زنگ نزنم ؟ خب اگر کاری نداری خداحافظ.
-خدانگهدارت.
هنوز گوشی را نگذاشته بود که دوباره صدای مسعود در گوشی پیچید:
-نازنین !
-بله؟
ارام و زمزمه وار گفت:
-دوستت دارم .
و ارتباط قطع شد. وقتی گوشی را گذاشت احساس دلتنگی شدیدی کرد. ارزو با کنجکاوی پرسید:
-کی بود؟
-مسعود.
-وای ، چه کم طاقت ، بابا تازه ، دو روز است که تو امدی.
-خب دیگر، چکار کنیم ؟ عاشق سینه چاک است.
-حالا تو هم کم خودت را تحویل بگیر ، راستی برای شب چکار می کنی؟
-مجبورم همه جریان را به امیر بگویم. از نظر تو که ایرادی ندارد؟
-نه ، خیلی هم خوب است . لااقل تکلیف هر دو نفر شما روشن می شود و مامان هم دست از اصرارش برمی دارد. حالا بهتر است پیش بقیه برویم تو هم ارام باش.
ان چند ساعت برای نازنین بسیار زجر اور بود. باید خود را در مقابل دیگران خونسرد نشان می داد و این با شنیدن حرف های خاله سخت و مشکل بود.
بالاخره شب از راه رسید و همه به خانه امدند. پس از صرف شام راحیل خود را برای بیان موضوع اماده کرد و با تک سرفه ای گفت:
-اقا سعید، غرض از مزاحمت امشب ما، خواستگاری کردن از نازنین بود. هر چند نازنین چندین بار به ما جواب رد داده است ولی من می خواهم بازهم درخواست خودم را مطرح کنم که امیر را به غلامی بپذیرید.
سعید با ارامی گفت:
-خواهش می کنم امیر مثل پسر خودم است. راستش من مخالفتی ندارم اما اصل نازنین است ، او باید جواب بدهد.
راحیل به نازنین نگاه کرد و با مهربانی گفت:
-خاله جان نظرت چیست؟ ان شاءالله که این بار دیگر ما را با شادی راهی خانه می کنی.
نازنین با کلافگی گفت:
-اگر شما اجازه بفرمایید من می خواهم چند کلمه ای با امیر خصوصی صحبت کنم. البته اگر ایرادی نداشته باشد.
سعید گفت:
-اتفاقا پیشنهاد خوبی است دخترم. بهتر است به باغ بروید و از هوای پاک انجا استفاده کنید و حرف هایتان را بزنید.
با این کلام دو جوان از جا برخاستند و سالن را ترک کردند . نازنین همان طور که کنار امیر قدم می زد مشغول جمع بندی مطالبی بود که می خواست به او بگوید. از این که در حضور امیر از علاقه اش به شخص دیگری صحبت کند احساس شرم می کرد. امیر که او را بلا تکلیف می دید با محبت گفت:
-دخترخاله جان مثل این که می خواستی با من صحبت کنی. خب، بگو من اماده شنیدن هستم.
نازنین که اعصابش تحریک شده بود غضب الود نگاهش کرد و با خشم گفت:
-چرا دوباره به خواستگاری من امدی؟ تو که جواب مرا می دانستی؟
امیر که از عصبانیت او جا خورده بود با حالتی مظلومانه گفت:
-به خدا من تقصیری ندارم مامان اصرار کرد که دوباره بیاییم. حالا تو هم این قدر خودت را ازار نده ... خانم کیانی.
نازنین که از رفتار خود شرمزده شده بود روی صندلی نشست و با بغض گفت:
-ببخش امیر، ناراحتت کردم به خدا من تو را مثل برادرم دوست دارم. همیشه روی تو حساب می کردم و دوست دارم از مشکلاتم برایت بگویم و مرا در حل انها کمک کنی. من می خواهم مرا مثل ارزو بدانی و حامی من باشی. تو پسر خیلی خوبی هستی و من مطمئنم می توانی کنار کسی که دوستت دارد زندگی خوبی داشته باشی و هر دو خوشبخت شوید .
امیر در لحن و نی نی چشمهایش تغییر خاصی احساس کرد . بنابراین کنجکاو پرسید:
-اگر این طور است که تو می گویی و مرا برادر خودت می دانی بگو چرا این قدر پریشانی؟ مثل ان که چیزی را گم کرده ای.
نازنین به نقطه ای خیره شد و ارام گفت:
-بله ، نیمی از وجودم را گم کرده ام.
امیر که زمزمه او را شنیده بود با مهربانی گفت:
-نکند ان نیمه را در انگلستان جا گذاشته ای ؟ درست است؟
نازنین ارام سرش را به عنوان تایید تکان داد.
امیر هیجان زده خندید و گفت:
-وای ، چه عالی! پس بالاخره دختر خاله مغرور من هم دم به تله داد. حالا بگو ان مرد خوشبخت کیست؟
نازنین به ظاهر اخمی کرد و گفت:
-خیلی هم دلش بخواهد ، دختر به این خوبی که این قدر راحت گیرش نمی امد. تازه من هم بعد از کلی ناز کردن به او « بله » را گفتم.
-اشناست؟
-تقریبا، پسر دوست باباست. « اقای دکتر مسعود مهرارا ».
-به به ، پس دکتر هم تشریف دارند. حالا کی شیرینی می خوریم؟
نازنین که همان طور که با انگشترش بازی می کرد گفت:
-فعلا این موضوع را به کسی نگفته ایم.
امیر در حالی که خنده کنان از کنارش دور می شد گفت:
-پس انجا چندان هم به تو بد نمی گذرد، سرت حسابی گرم است.
نازنین دوباره نگران شد و پرسید:
-امیر حالا چه می شود ؟ چطور خاله را راضی کنیم؟
-مطمئن باش به خاطر صداقتی که نسبت به من داشتی ، پاداش خوبی هم خواهی گرفت.
سپس به طرف سالن رفت. وقتی مقابل دیگران قرار گرفت راحیل با شتاب پرسید:
-خب چه شد؟ حرفهایتان را زدید؟
امیر متین جواب داد:
-بله مامان ، راستش من و نازنین به این نتیجه رسیدیم که برای همیشه خواهر و برادر هم بمانیم.
-چی؟ خواهر و برادر ! این حرفها ی مزخزف چیست که تو می زنی؟
-مامان جان ، ما با هم هیچ گونه تفاهمی نداریم. اصلا هر کدام از ما از جهات مختلف به زندگی نگاه می کند.
-بس کن ، دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. در ضمن یادت باشد که من دیگر به زندگی تو کاری ندارم.
دقایقی بعد همگی از جا برخاستند و قصد رفتن کردند. مقابل در که رسیدند، نازنین رو به امیر کرد و گفت:
-خیلی ممنونم ، امیدوارم بتوانم روزی جبران کنم.
امیر لبخند تلخی بر لب اورد و بدون گفتن حرفی انجا را ترک کرد . در چشمانش چیزی بود که نازنین را به شک انداخت. نمی توانست باور کند که امیر نسبت به او احساس خاصی داشته است.
R A H A
11-16-2011, 01:13 AM
قسمت آخر
روی تاب نشسته بود و به استخر خیره شده بود . چقدر دلش هوای مسعود را کرده بود . آنقدر در رویا غرق بود که متوجه آمدن مادرش نشد . راحله گوشه ای ایستاده و نظاره گر دختر جوانش شد . احساس کرد نازنین در این مدت کوتاه تغییرات چشم گیری کرده است . بیشتر اوقات را در فکر بود و کمتر سخن می گفت . دیگر از آن شلوغ بازی های سابق خبری نبود .
مدام چشم هایش به تلفن خیره بود و با صدای زنگ تلفن سریعا از جا بر می خاست . برای این که از موضوع سر در بیاورد به کنارش رفت و مهربانانه دستی بر موهایش کشید و گفت :
_چیه دخترم ؟ کلافه ای ؟
_نمی دانم مامان ، احساس بدی دارم . هر لحظه منتظر وقوع حادثه ای هستم .
_شاید به خاطر درسهایت باشد .
_نمی دانم ،خدا کند آن طوری باشد که شما می گویید .
راحله با دقت دخترش را نظاره کرد که این چند روز آرام و قرار نداشت . در حال صحبت بودند که سعید به منزل برگشت و با صدای بلند گفت :
_به به ، سلام به اهل خانه .
_سلام بابا ، بلیط گرفتید ؟
_بله ، خوشگل خانم .
_برای چند روز دیگر ؟
_سه روز دیگر خوب است ؟
نازنین بر آشفته گفت :
_خیلی دیر است من از درسهایم حسابی عقب افتاده ام . وای خدایا چکار کنم ؟
بعد در همان حال که غر میزد به طرف اتاقش رفت . سعید متعجب به همسرش نگریست و گفت :
_چیزی شده ؟ چرا این قدر عصبانی است ؟
_نمی دانم ، چند روزی است که به نظرم خیلی کلافه می آید . فکر می کنم مسئله ای پیش آمده باشد .
_یعنی تو باور می کنی دختر مان به خاطر عقب افتادن از درسش این قدر عصبی باشد ؟
راحله لبخندی زد و همان طور که به طرف سالن می رفت گفت :
_نمی دانم ، ولی فکر می کنم موضوع مهم تر از این حرف ها باشد .
حرکات دخترش او را به یاد گذشته می انداخت . خودش هم زمانی این حالات را داشت . نازنین با خشم بلیط را روی میزش پرتاب کرد و خودش را روی تخت انداخت . در این چند روز از مسعود خبری نداشت چند بار هم با منزلشان تماس گرفته بود اما کسی گوشی را بر نمی داشت . با تردید نگاهی به تلفن کرد . برخاست و دوباره شماره گرفت وقتی ارتباط برقرار شد دقایقی طول کشید تا صدای آرام ستاره را در گوشی پیچید . هیجان زده گفت :
_الو ، ستاره جان سلام .
_سلام نازی خانم ، چطوری ؟ خوبی ؟ چه عجب یاد ما کردی !
_عجب به جمالتان ، باور کن هر روز تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت . مسافرت بودید ؟ چطور بی خبر رفتید ؟
ستاره با لکنت گفت :
_نه .....را ...راستش آره .
_بلاخره آره یا نه ؟
ستاره با کلافگی گفت :
_آره ، سه روزی به مسافرت رفته بودیم . راستی تو کی می آیی ؟
_سه روز دیگر بر می گردم . مامان و بابا چطورند ؟خودت خوبی ؟
_بله ما همه خوب هستیم شما چطورید ؟
_ما هم خوبیم ، راستی ....مسعود چکار می کند ؟
برای لحظاتی صدایی از آن سوی خط نیامد . نگران گفت :
_الو ، ستاره پشت خطی ؟
_بله .....بله بگو .
_چی شد فکر کردم قطع شد .
_نه ، ببخش .
_خب نگفتی ، مسعود چطور است ؟ حالش خوب است ؟
_بله ، خیلی هم خوب .
_خوب ، من مزاحمت نمی شوم به مسعود بگو بلیطم برای سه شنبه است کاری نداری ؟
_نه سلام برسان .
_تو هم همینطور ، خداحافظ
_خدا نگهدار .
وقتی گوشی را گذاشت دچار احساس بدی شد . حدس زد باید اتفاق بدی افتاده باشد . دلشوره بدجوری به جانش چنگ زده بود . اما چاره ای جز صبر کردن نداشت .
آن سه روز را با نگرانی و اعصابی خراب گذراند و خودش را برای رفتن آماده کرد.
****
راحله با محبت دخترش را در آغوش گرفت و گفت :
_زود به زود به ما سر بزن . مواظب خودت باش .
_چشم مامان ، من که برای همیشه نمی خواهم بروم . ان شاا...تابستان بر می گردم و مدت بیشتر ی پیش شما می مانم .
سعید با کلافگی گفت :
_خانم بس کن ، این طوری دخترم را غمگین راهی می کنی .
راحله اشک هایش را پاک کرد و به ظاهر لبخندی زد . آرزو با مهربانی او را در آغوش کشید گرفت و گفت :
_از رفتنت زیاد ناراحت نمی شوم چون می دانم زود می آیی ، آن هم با آقا مسعود .
_ای بلا داری برایم نقشه می کشی ؟
_تو هم که خیلی از نقشه های من بدت می آید ؟ نه ؟
امیر نزدیک آنها آمد و گفت :
_شما دو تا دارید چی به دم گوش هم پچ پچ می کنید ؟
نازنین نگاهی سر شار از قدر دانی به امیر انداخت و گفت :
_داشتیم از خوبی های شما می گفتیم .
_ا، پس خوش به حال من که چنین دختر خاله ای دارم .
نازنین با شیطنت گفت :
_صبر کن تا برایت یک زن خوب هم بگیرم آن وقت بیشتر قدر این دختر خاله را می دانی .
امیر از ته دل خندید و گفت :
_ببینیم و تعریف کنیم .
با خوانده شدن شماره پرواز ، نازنین بار دیگر از همه خداحافظی کرد و به طرف در خروجی رفت .
وقتی هواپیما از روی باند بلند شد در کنار دلتنگی ای که در قلب خود احساس می کرد شادی محسوسی را نیز احساس کرد . در تمام طول راه به مسعود فکر می کرد و امید داشت او را در فرودگاه ببیند .
با صدای مهماندار که از مسافرین می خواست کمر بند ها را ببندند به خود آمد . با شادی از پنجره به بیرون نگریست . هواپیما کاملا از حرکت ایستاد و مسافران کم کم از آن خارج شدند بعد از تحویل گرفتن چمدانش هر چه نگاه کرد آشنایی را ندید . با این که ناراحت شده بود ولی خودش را دلخوش کرد که شاید در منزل منتظرش هستند و می خواهند با جشن کوچکی از او استقبال کنند . با وجود دلگرمی که به خود می داد ولی ته دلش احساس بدی داشت . با ناراحتی ماشین گرفت . در طول راه دعا می کرد اتفاق بدی نیفتاده باشد . مقابل منزل ایستاد نمی دانست چرا از فشردن زنگ آن همه واهمه دارد . بلاخره با گفتن بسم ا... زنگ را فشرد . دقایقی طول کشید تا صدای سودابه در آیفون پیچید :
_کیه ؟
_منم خاله جان ، نازنین .
_آه تویی نازی ؟ خوش آمدی بیا تو .
بعد از گذشتن چند لحظه در با صدای کوچکی باز شد . هیجان زده به طرف ساختمان رفت . انتظار داشت اولین کسی که به استقبالش می آید مسعود باشد . ولی فقط سودابه و ستاره را دید که کنار ساختمان ایستاده بودند . از دیدن آنها شوکه شد چقدر لاغر شده بودند و رنگشان پریده و به زردی می گرایید . با مهربانی هر دو را در آغوش گرفت . سودابه در حالی که به زور خود را نگه داشته بود گفت:
_نمی دانی چقدر دلمان برایت تنگ شده بود خوب کردی آمدی .
_من هم دلم برایتان تنگ شده بود . راستی عمو و مسعود چطورند ؟
رنگ از روی هر دو پرید و این از چشمان تیز بین نازنین دور نماند .
ستاره به خود مسلط شد و با دستپاچگی گفت :
_هر دو خوبند اتفاقا خیلی دلشان می خواست به فرودگاه بیایند ولی برایشان کاری پیش آمد که نتوانستند بیایند .
_ایرادی ندارد ، من هم راضی به زحمتشان نبودم .
_خب تعریف کن ببینم ،مامان و بابا خوب بودند ؟
_بله ،همگی خوب بودند ، خیلی هم سلام رساندند .
_حالا برو لباسهایت را عوض کن تا موقع شام هم کمی استراحت کن . خیلی چشمهایت خسته است .
_پس با اجازه .
و آرام راه اتاقش را در پیش گرفت . از رفتار آن دو تعجب کرده بود . نمی دانست چرا هر دو تا این اندازه گرفته هستند . وقتی وارد اتاقش شد همه چیز مثل سابق بود . دستی بر روی کتابهایش کشید . نمی دانست تا این حد دلش برای درس هایش تنگ شده است .
سریع حمام کرد و لباس مرتبی پوشید و به نزد آنها رفت و تا آخر شب خود را با تلویزیون سرگرم کرد . دیر وقت بود که فرید به منزل آمد . با دیدن نازنین در حالی که چشمهایش را غم پوشانده بود به گرمی او را در آغوش گرفت .
_سلام دخترم ، چه خوب کردی آمدی ، دیگر حسابی دلتنگ شده بودیم .
_عمو جان ، من هم دلم برایتان تنگ شده بود .
_مامان و بابا خوب بودند ؟
_بله ، سلام رساندند .
سودابه از آشپز خانه خارج شد و با لحنی غم آلود گفت :
_زودتر بیا شام سرد می شود .
همگی دور میزجمع شدند . نازنین با دقت به آنها نگریست بلاخره دل به دریا زد و و با لحنی رنجیده گفت :
_چرا شما این طوری رفتار می کنید ؟ تو را به خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگویید . شاید هم از بودن من در اینجا ناراحت هستید . اگر این طور است من به منزل دوستم می روم . اصلا چرا هر وقت اسم مسعود را می آورم و سراغ او را می گیرم به لکنت می افتید و پاسخ درست نمی دهید ؟
سودابه با چشمانی اشک آلود گفت :
_ خودت را ناراحت نکن ، حال مسعود خوب است .
_ پس چرا شما اینقدر ضعیف شده اید ؟چرا حرف نمی زنید ؟
فرید که به سختی سعی در کنترل خود داشت با لحنی بغض آلود گفت :
-گوش کن دخترم ، در زندگی همه چیز بر وفق مراد ما نیست ما باید یاد بگیریم در مقابل حوادث مقاومت کنیم .
نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید :
_ شما می خواهید چیزی را به من بگویید درست است ؟
_بله ،راستش ......مسعود ......چند روز پیش ازدواج کرد .
فرید با گفتن این حرف نفس راحتی را کشید گویی بار سنگینی از روی دوشش بر داشته اند .
نازنین نمی توانست باور کند . دنیا دور سرش می چرخید . به گوش هایش شک کرد . با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد گفت :
_ازدواج با کی ؟ چطور ؟ با من شوخی می کنید ؟
بعد خنده ای کرد و گفت :
_شما دارید با من شوخی می کنید . این امکان ندارد مسعود ، او ......
در اینجا حرفش را خورد . شرم داشت بگوید ، که مسعود می گفت که عاشق من است و ما با هم قرار ازدواج گذاشته بودیم .
ستاره به آرامی گفت :
_ می دانم شنیدن این خبر برایت خیلی سخت است ولی ما حقیقت را به تو گفتیم . او چند روز پیش با ماندانا ازدواج کرد . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . راستش .......
اما نازنین دیگر چیزی نمی شنید . نمی توانست باور کند مرد رویاهایش این گونه به او خیانت کرده باشد . از جا برخاست . باید هر چه زودتر آنجا را ترک می کرد اما سر گیجه امانش نداد و همان جا وسط آشپز خانه از حال رفت . همگی با دیدن این صحنه دستپاچه به طرفش رفتند . گر چه مسعود و نازنین هیچ وقت عشقشان را بروز نداده بودند ولی حالات هر دو راز دلشان را بر ملا ساخته بود و حالا همگی به حال این دختر دل می سوزاندند . فرید او را در آغوش گرفت و به اتاقش برد و با صدایی که ازناراحتی می لرزید گفت :
_زودتر به دکتر زنگ بزنید . حال نازنین خیلی بد است .
R A H A
11-16-2011, 01:13 AM
فصل هشتم
قسمت اول
نازنین در آتش تب می سوخت همه بدنش درد می کرد روحش آزرده و غرورش جریحه دار شده بود . فقط اسم مسعود را به زبان می آورد چقدر دوست داشت او را ببیند و از او بپرسد چرا؟ چرا به عشقمان پشت پا زدی؟چرا کس دیگری را شریک زندگی ات کردی؟ چرا؟ چراهای بسیاری در ذهنش بود که باید از او می پرسید ولی افسوس که قدرت هیچ سوالی را نداشت. بعد از دو روز که در حالت نیمه بیهوشی به سر می برد بلاخره چشم های زیبایش را باز کرد. ولی دیگر زندگی را زیبا نمیدید.انگارهمه جا تاریک و سیاه بود. ستاره به محض دیدنش لبخندی زد و با مهربانی نوازشش کرد . ولی مهربانی آنان نمی توانست دل مجروحش را تسلی دهد. با بغض گفت:
_ چطور این اتفاق افتاد؟
_همه چیز آنقدر سریع رخ داد که ما هنوز هیچ کدام نتوانستیم موضوع را باور کنیم حتی بابا مسعود را از خانه بیرون کرد. سپس آهی کشید و ادامه داد:درست سه روز از رفتن تو می گذشت که ماندانا به اینجا آمد. با حیله از مسعود خواست که او رابه منزل یکی از دوستانش که چند کیلومتر از اینجا دور تر بود ببرد. گفت که جشن فارغ التحصیلی دوستش است. مسعود به ناچار پذیرفت و آنها با هم رفتند. دو شب بعد ماندانا تنها برگشت. نصف صورتش متورم و چشمانش پر از اشک بود.و نیمی از لباس هایش پاره شده بود . وقتی او را دیدیم ترسیدیم فکر کردیم دزدی به آنها حمله کرده است او همین طور گریه میکرد و ما بیشتر دلواپس میشدیم تا اینکه به حرف امدو گفت:
ستاره سکوت کرد . شرم مانع از آن بود که بتواند حقیقت را بگوید . نازنین نگران پرسید :
_چی میگفت ستاره ؟ خواهش می کنم بگو .
_او گفت ، مس.....مسعود به او تجاوز کرده است . مامان وبابا مثل دیوانه ها شده بودند هیچ کدام حال درستی نداشتیم . وقتی مسعود برگشت پدر بدون اینکه به او مجال حرف زدن بدهد سیلی محکمی به گوشش زد و به او گفت حالا که به خاطر هوست زندگی این دختر را نابود کردی باید تا آخر عمر جورش را بکشی . حالا هم زودتر مقدمات ازدواجت با ماندانا را فراهم کن مسعود ، مات و مبهوت به ما نگریست . شوکه شده بود . فقط گفت ، من کاری نکردم ولی هیچ کس حرفش را قبول نکرد . اما من باورش داشتم . من برادرم را خوب میشناسم او هر گز ، چنین کاری نمی کند باور نمی کنی نازنین آن شب تا صبح مسعود پیش من اشک ریخت واز تو و عشقش نسبت به تو حرف زد . ولی افسوس ، افسوس که نمی شد دیگر کاری کرد و بلاخره ماندانا خانم با مهریه ای سنگین به همسری مسعود در آمد .
حالا هر دو بی محبا می گریستند . بعد از رفتن ستاره نازنین تصمیم گرفت خودش را کمی آرام جلوه دهد تا بیش از این باعث زجر فرید و سودابه نشود .
فردا صبح با بی حالی از جا بر خاست و خود را برای رفتن به دانشگاه آماد ه کرد . سودابه وفرید با دلسوزی نگاهش میکردند و این بیشتر نازنین را زجر می داد . با بی میلی چند لقمه صبحانه خورد و سریع از منزل خارج شد . پاهایش هنوز قدرت کافی برای راه رفتن نداشتند . دستهایش می لرزیدند و سرش مدام به دوران می افتاد . موقع رد شدن از خیابان آن قدر بی حال و بی توجه بود که متوجه ماشینی که به سرعت به اونزدیک می شد نشد و .........
****
_حالش چطور است آقای دکتر ؟
_خوشبختانه فقط ضعف کردند و مشکل دیگری ندارند .
سپس خنده کنان گفت :
_بیشتر مراقب همسرتان باشید ،پیداست خیلی حساس هستند .
پسر جوان در جواب دکتر سکوت کرد و به طرف اتاق به راه افتاد با دیدن نازنین که چشم هایش را باز کرده بود لبخندی مهربان بر لب آورد و گفت :
_سلام ، حالتان چطور است ؟
نازنین متعجب به او نگریست او چه خوب فارسی صحبت می کرد . با هیجان گفت :
_سلام ، شما ایرانی هستید ؟
_بله ، و واقعا خوشحالم که با شما آشنا شدم .گر چه آشنایی خوبی نبود .
نازنین سکوت کرد و به او نگریست . همان نگاه مهربان و شیطان مسعود را داشت . دوباره با به یاد آوردن ازدواج مسعود چهره اش در هم رفت . پسر جوان که حالات چهره ی او را دنبال می کرد با نگرانی پرسید :
_چیزی شده ؟ احساس درد می کنید ؟
نازنین با سر تایید کرد .
_می خواهید دکتر را خبر کنم ؟
نازنین بغض آلود جواب داد :
_نه درد من با هیچ دارویی علاج پیدا نمی کند .
پسر کلافه پرسید :
_مگر بیماری شما چیست ؟
نازنین که از ناراحتی او شرمنده شده بود آرام گرفت :
_قلبم را به درد آورده اند . روحم را پژمرده کرده اند . کاری کردند که دیگر خنده با لب هایم قهر کند . به نظر شما اینها با دارو خوب می شود ؟
پسر روی لبه یتخت نشست و به چشمان اشک آلود نازنین نگریست .
_کسی به شما نارو زده است ؟
نازنین در جواب او صورتش را با دو دستش پوشاند و از ته دل گریست . دوست نداشت کسی اشک را در چهره اش ببیند و غم را از صورتش بخواند .
پسر که از دیدن گریه او زجر می کشید با ناراحتی گفت :
_خواهش می کنم بس کنید. شما هیچ به فکر خودتان نیستید . نمی خواهید بپرسید چطور سر از اینجا در آورده اید ؟
نازنین همان طور که اشک هایش را پاک می کرد پرسید :
_راستی چرا من اینجا هستم ؟
_شما یکباره وسط خیابان از حال رفتید . من هم سریعا شما را به بیمارستان آوردم . حالا دوست ندارید اسمم را بدانید ؟
نازنین بی حوصله گفت :
_بله ، بفرمایید اسم شریفتان چیست ؟
_من عرفان مبینی هستم . 27 ساله و دانشجوی رشته ی زیست شناسی .
با شنیدن اسم دانشگاه نازنین وحشت زده گفت :
_وای ، دیرم شد ساعت چند است ؟
_یک ربع به ده ، چطور مگه ؟
_امروز کلاس دارم باید زودتر بروم .
_لااقل صبر کنید سرمتان تمام شود .
_لطفا دکتر را خبر کنید . من حالم خوب است .
_چشم ، الان .
بعد از خارج شدن عرفان ، نازنین چشم هایش را روی هم گذاشت . چقدر محبت عرفان باعث آرامشش شده بود . با ورود دکتر چشم هایش را باز کرد . دکتر لبخندی زد و گفت :
_مثل اینکه برای رفتن خیلی عجله دارید ؟
_بله آقای دکتر ، باید هر چه سریعتر به دانشگاه بروم .
_دانشجو هستید ؟
_بله ، سال اول پزشکی .
با این کلام نازنین چشمان عرفان برق خاصی زد . پس آنها با هم ، هم دانشگاهی بودند . بنابراین لبخندی زد و گفت :
_چه حسن تصادفی ، پس مقصدمان یکی است .
_ببخشید امروز شما را هم از درس انداختم .
عرفان با شیطنت گفت :
_به زحمتش می ارزید .
نازنین با شرمندگی سرش را زیر انداخت و بعد از تمام شدن سرم همراه عرفان از بیمارستان خارج شد. عرفان در ماشینش را باز کرد و گفت:
_بفرمایید بنشینید.
_ممنون، دیگر مزاحم شما نمی شوم.
_قرار نبود تعارف کنید.
نازنین به ناچار خواسته او را قبول کرد. در طول راه، هر دو ساکت بودند و کلامی به زبان نیاوردند.تنها صدای موسیقی بودکه سکوت را می شکست. مقابل دانشگاه نازنین سریع از ماشین پیاده شد و رو به عرفان کرد و با شرمندگی گفت:
_خیلی از لطفتان ممنونم،اگر شما.....
بقیه حرفش در صدای کسی گم شد.
_نازنین!
با شنیدن صدای مسعود هراسان به پشت سرش نگریست و ناخوداگاه جیغ خفیفی کشید.
مسعود که از سر و وضعش مشخص بود حال درستی ندارد با خستگی تمام گفت:
_سلام ،نازنین زیبایم.نمی دانی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نازنین به شدت از او روی برگرداند.طاقت دیدنش را نداشت.هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مسعود با تمنا گفت:
_خواهش میکنم فقط چند دقیقه بایست و به حرفهایم گوش بده.
نازنین که به زور صدا از گلویش خارج می شد گفت:
_ولی من با تو حرفی ندارم.
_اما من خیلی حرفها دارم.
_حرفهایت را بگذار برای کسی دیگر. فکر کنم گوش شنوا داشته باشد.
مسعود با درماندگی گفت:
_چراتو اینقدر سنگدل شده ای؟
نازنین که از حال خود خارج شده بود به طرف او رفت. حالا هر دو مقابل هم ایستاده بودند. در چشمان مسعود شکست عشق بود و در چشمان نازنین نفرت و عشق. عشقی که هنوز در قلبش پایدار بود.ناخوداگاه دستش را بلند کرد و با تمام قدرت بر صورت مسعود فرود آورد. سپس با عصبانیت فریاد کشید:
_من سنگدل شده ام؟پس تو چه شده ای؟تویی که زیر همه قولهایت زدی. می دانی با من چه کردی؟پس کو آن همه حرفهای قشنگت؟ اگر مرا نمی خواستی چرا روز اول به خودت دلبسته ام کردی؟ به خدا دارم آتیش میگیرم. از همه کس واز همه چیز بیزارم کردی. حتی از خودم هم نفرت پیدا کرده ام که فریب تو را خوردم . حالا هم دیگر برو، خواهش میکنم مسعود. برو و زندگیت را بکن، بگذار من هم با درد خودم بسوزم.
هر دو بی محابا میگریستند.درد هر دو مشترک بود، درد از دست دادن عزیز. مسعود با لحنی درد آلود گفت:
_باور کن من هم حالی بهتر از تو ندارم نازنینم،باور کن ماندانا با حیله ، کاری کردکه این ازدواج سر بگیرد. مگر امکان دارد من عشق خودم را فراموش کنم ؟بی انصافی روزگار را نمی بخشم. آخر چرا من؟چرا من باید از محبوبم جدا شوم؟اصلا چرا رفتی؟آخر لعنتی مگه من به تو التماس نکردم که نروی؟باور کن بعد از شب عروسی ، برای یک لحظه هم پیش ماندانا نرفته ام. تحمل دیدن چهره اش ندارم .خودش هم این را خوب می داند .دیگر طاقت این زندگی را ندارم . تنها امیدم تویی نازنین . خواهش می کنم درکم کن.
اما نازنین سنگدل تر از آن شده بود که بتواند او را درک کند با تمسخر گفت :
_پس چه کسی مرا درک کند ؟تو یا ماندانا ؟برو دیگه نمی خواهم ببینمت ، هیچ وقت . من همه چیز را فراموش کردم ،تو هم بهتر است مرا فراموش کنی این به صلاح هر دو نفرمان است .در ضمن دیگر نمی خواهم مقابل من ظاهر شوی ،حالم از آدمهای دروغگو به هم می خورد .
سپس با قدم های سریع از آنجا دور شد .مسعود در خود شکسته رفتن او را نظاره می کرد هیچ گاه نمی توانست تصور کند نازنین او را از خود براند .
ناگهان نگاهش به عرفان ثابت شد .سریع نگاهش را از او دزدید و سوار ماشین شد و با سرعت زیاد از آنجا دور شد.
R A H A
11-16-2011, 01:13 AM
قسمت دوم
زیر درخت همیشگی نشسته بود . همان درختی که همیشه همراه جمیله زیر ان می نشست و از عشقش به مسعود می گفت. دلش برای جمیله بسیار تنگ شده بود. حدودا 11 روزی می شد که او را ندیده بود . با نزدیک شدن جمیله هیجان زده از جا برخاست و به طرفش رفت. همدیگر را سخت در اغوش گرفتند . جمیله که اشک هایش را پاک می کرد با دلخوری گفت:
-ای بی معرفت ، نگفتی من تنهایی بدون تو چکار کنم؟ چرا بی خبر رفتی؟
-ببخش، همه چیز سریع اتفاق افتاد . خب چه خبر ؟ خبر خاصی که نیست؟
-نه، فقط همه استادها و بچه ها سراغت را می گرفتند.
سپس نگاهی موشکافانه به نازنین انداخت و گفت:
-تو چرا این شکلی شده ای؟ انگار تازه از گور در امده ای.
-چیز خاصی نیست ، فقط یک دلتنگی ساده است.
-اها پس بگو چرا این شکلی شده ای؟ مسلما برای من که دلتنگی نکرده ای، راستی حال اقا مسعود چطور است؟
نازنین اخم الود جواب داد:
-خوبه مرسی.
جمیله فهمید باید اتفاقی افتاده باشد . این را به راحتی می توانست از چهره نازنین بخواند . بنابراین با جدیت گفت:
-مشکلی پیش امده ؟
نازنین با بی خیالی ظاهری گفت:
-نه، فقط مسعود ازدواج کرده است.
جمیله شوکه بر جای خود ایستاد و با حیرت پرسید:
-چی؟ ازدواجِ؟ تو ازدواج کرده ای و به من خبر ندادی؟
نازنین لبخند تلخی زد و گفت:
-گفتم مسعود نه من، جمیله حرف تو درست بود، بالاخره ماندانا برد و من باختم . گفتم که نباید عاشق شوم اما همگی به من امیدواری دادید که مشکلی پیش نمی اید. ولی مسعود هم مثل بقیه مردها است، همگی دروغگو و نامردند.
-اما چطور؟ مسعود که فقط به تو علاقه داشت باورم نمی شود. کی ازدواج کردند؟
-حدودا هشت، نه روزی می شود که ازدواج کرده اند. ان هم موقعی که من نبودم ... او خیلی ...
در این جا چانه اش لرزید . گلویش از بغضی که ان را می فشرد درد گرفته بود . جمیله که حال او را خوب درک می کرد با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
-نازی بگو، بگو که داری با من شوخی می کنی، اره ؟ تو می خواهی مرا اذیت کنی ولی این اصلا شوخی خوبی نیست.
نازنین همان طور که می گریست گفت:
-به خدا راست می گویم خود من هم اول باور نمی کردم . اخر مسعود فقط عاشق من بود ولی بالاخره باید این حقیقت تلخ را می پذیرفتم.
-تو دیگر مسعود را ندیده ای؟
نازنین همان طور که به نقطه ای خیره شده بود ارام جواب داد:
-او را دیروز مقابل دانشگاه دیدم . نمی دانی چه حال و وضعی داشت. لباسهایش نامرتب و صورتش اصلاح نکرده بود. اصلا با مسعود من زمین تا اسمان فرق داشت. از من خواست درکش کنم می خواست به من بقبولاند که ماندانا فریبش داده است ولی مگر می شود؟ مسعود زرنگ تر از این حرفها بود. او می توانست مردانه بایستد و مخالفت کند.
-به نظر من ماندانا فریبش داده است. ان دختری که من دیده ام قادر است هر کاری را انجام دهد.
نازنین با کلافگی گفت:
-نمی دانم، دیگر مغزم کار نمی کند. حالا هم بهتر است که تو دیگر خودت را ناراحت نکنی خدای ما هم بزرگ است . فعلا زودتر سر کلاس برویم . نمی دانی چقدر دلم برای کلاس و بچه ها تنگ شده است.
سپس با گام های بلند خود را به کلاس رساندند. ان روز گرچه هر دو ظاهر خود را حفظ می کردند ولی در دلشان اشوب به پا بود.
موقع تعطیل شدن دانشگاه هر دو کنار خیابان به انتظار تاکسی ایستادند. گرچه هوا دلپذیر بود ولی هیچ کدام حوصله پیاده روی نداشتند . بعد از دقایقی بنز سفید رنگی مقابل پایشان ایستاد. نازنین می خواست با بی اعتنایی از کنار ماشین بگذرد که نگاهش به چهره خندان عرفان افتاد.
-سلام ، حالتان چطور است؟
-ممنون، شما اینجا چکار می کنید؟
عرفان با مهربانی گفت:
-مثل اینکه فراموش کردید من هم دانشجوی همین دانشگاه هستم.
-آه بله، اصلا حواسم نبود.
-خب ، حالا بفرمایید در خدمتتان باشم.
نازنین فروتنانه گفت:
-ممنون، مزاحم شما نمی شوم.
عرفان اخم زیبایی به چهره نشاند و گفت:
-خانم خیلی تعارف می کنید، بفرمایید . من شما را می رسانم.
هر دو به ناچار پذیرفتند و در ماشین جای گرفتند . نازنین به جمیله اشاره کرد و گفت:
-ایشان دوست بسیار عزیز من جمیله هستند.
و سپس رو به عرفان کرد و گفت:
-اقا عرفان و ادامه حرفش را خورد نمی دانست عرفان را چگونه معرفی کند . عرفان به کمکش شتافت و با صمیمیت گفت:
-اگر نازنین خانم من را لایق دوستی با خودشان بدانند ، من هم دوستشان هستم و از اشنایی با شما خوشوقتم.
-من هم همین طور.
سپس صدایش را پایین تر اورد و خطاب به نازنین گفت:
-چه دوست سخاوتمندی!
-هیس ، می شنود.
عرفان مقابل ساختمان بلندی ایستاد و گفت:
-می بخشید اگر برای دقایقی تنهایتان بگذارم اشکالی ندارد؟ اینجا یک کار کوچکی دارم . خیلی زود بر می گردم.
-بفرمایید راحت باشید.
پس از پیاده شدن عرفان ، جمیله هیجان زده گفت:
-ای بدجنس ، این خوش تیپ را از کجا پیدا کردی؟ حالا دیگر از من پنهان می کنی؟
-باور کن موضوع خاصی در بین نیست . فقط من دیروز در بین راه دانشگاه بدحال شدم و این اقا مرا به بیمارستان رساند.
-یعنی تمام ماجرا همین بود؟
-بله ، پس چه خیالی کرده ای؟
-هیچ فقط فکر کردم شاید او را جایگزین مسعود کرده باشی.
-بس کن جمیله ، چرا این فکر را کردی؟ فکر کردی من می توانم عشق خودم را به این زودی فراموش کنم ؟ درست است مسعود ازدواج کرده است ولی من هنوز دوستش دارم و به او وفادارم.
-ببخش، منظوری نداشتم .
-جناب رئیس برادرتون تشریف اوردند.
-بگویید بیاید داخل.
-چشم .
منشی رو به عرفان کرد و با عشوه گفت:
-تشریف ببرید داخل.
عرفان به خشکی تعارف کرد و وارد اتاق شد . طبق معمول او را پشت میز کارش مشغول خواندن پرونده ای دید.
-سلام داداش.
عارف به گرمی دستش را گرفت و گفت:
-سلام عرفان جان، حالت چطور است؟
-خوبم ، شما خوبید؟ زن داداش چطور هستند؟
-ما هم خوبیم ، ولی حسابی از دستت دلخوریم .
-چطور مگر؟
-چون ما را فراموش کرده ای و سری به ما نمی زنی . می دانی اخرین باری که تو را دیدیم چند ماه پیش بود ؟ دقیقا یک ماه و هشت روز و 10 ساعت و 5 ثانیه.
عرفان با صدای بلند خندید و گفت:
-افرین به هوش شما داداش . راستی مامان با شما تماس نگرفته است؟
-دیشب زنگ زدند. مامان هم خیلی از تو گله می کرد. بی معرفت شده ای و همه را فراموش کرده ی ؟ اخر پسر تو تصمیم نداری به انها سری بزنی؟
-چرا شاید برای تعطیلات به انجا رفتم . شما نمی ایید؟
-نه با وضعیتی که منیژه دارد ، سفر برایش خطرناک است. ان شاءالله چند ماه اینده سه نفری می رویم.
سپس با شیطنت افزود :
-صبر کن خودت پدر شوی، ان وقت می بینی ذوق و هیجانش چقدر است.
عرفان در مقابل صحبت برادرش سکوت کرد و سرش را زیر انداخت . عارف متعجب به او نگریست . همیشه وقتی اسم ازدواج را می اوردند با اخم عرفان رو به رو می شدند ، ولی حالا ...
عرفان از جای بر خاست و گفت:
-با من کاری ندارید؟
-می روی منزل ؟
-نه باید دوستانم را به منزلشان برسانم . بعد هم یک سری به منیژه می زنم.
-پس شب می بینمت.
-فعلا خداحافظ.
-خدانگهدار.
R A H A
11-16-2011, 01:14 AM
قسمت سوم
با عجله شرکت را ترک کرد و به طرف ماشین دوید . وقتی سوار ماشین شد با شرمندگی عذرخواهی کرد و ادرس را از انها پرسید . بقیه راه را به سکوت گذشت . جمیله که به منزلش رسید از عرفان تشکر کرد و با خداحافظی انها را ترک کرد . بعد از رفتن جمیله ، نازنین معذب به بیرون می نگریست . یادش امد چقدر این مسیر را با مسعود طی کرده بود. ناخوداگاه اه بلندی کشید . عرفان که متوجه رفتار او بود ، از اینه نگاهی بر او افکند و به ارامی پرسید:
-خیلی دوستش داشتید؟
نازنین دیگر در حضور عرفان ، چیزی برای پنهان کردن نداشت . خوب می دانست که عرفان از همه چیز خبر دارد . بنابراین با بغض گفت:
-دوستش داشتم و دارم .
-می بخشید که فضولی می کنم ولی می شود بپرسم چطور با هم اشنا شدید؟
نازنین خنده ای تلخی زد و گفت:
-اقای مهرارا دوست پدرم است ، وقتی دانشگاه اینجا پذیرفته شدم به خانه انها امدم و نزدشان ماندم . اوایل توجه چندانی به مسعود نداشتم . ولی بالاخره سماجت بی حدش ، مرا سست کرد و عشقش را پذیرفتم . که ای کاش هرگز چنین نمی شد. همیشه از عشق می ترسیدم و هیچ گاه به مردی اطمینان نداشتم . این بار هم می خواستم مقاومت کنم ولی مسعود دریچه تازه ای را به رویم گشوده بود. او عشق را برای من همانند گل های بهاری توصیف نمود، او معتقد بود که با عشق زندگی زیبا می شود. هر دو همدیگر را می پرستیدیم تا این که برای عید به ایران رفتم . وقتی برگشتم خانواده مهرارا را بسیار غمگین دیدم و زمانی که علت را جویا شدم با ناراحتی گفتند که مسعود ازدواج کرده است. ان خبر در عین سادگی ، شوک شدیدی به من وارد کرد . اصلا نمی توانستم باور کنم چنین اتفاقی افتاده است . ولی باید می پذیرفتم زیرا چاره ای جز این ندارم.
در اینجا نفس عمیقی کشید و با شرمندگی خطاب به عرفان گفت:
-خسته تان کردم ، ببخشید.
عرفان با مهربانی خاصی گفت:
-نه ، اصلا از صحبت های شما خسته نشدم . به هر حال اتفاقی است که افتاده و شما باید با این قضیه کنار بیایید.
-بله ، من هم گله ای ندارم و همه چیز را پذیرفته ام.
عرفان مقابل ساختمان ایستاد و با نگاهی به ان پرسید:
-اینجاست؟
-بله ، خیلی ممنون که مرا رساندید .
-خواهش می کنم ، خداحافظ تا فردا.
-خدانگهدار .
بعد از دور شدن ماشین نازنین سلانه سلانه به طرف منزل رفت.
***
-پس این شوهرت کجاست؟
-چه می دانم خبر مرگش از صبح که منزل را ترک می کند تا شب باز نمی گردد. وقتی هم می اید خودش را در اتاقش زندانی می کند.
-حالا کی می خواهی تقاضای طلاق کنی؟
-باید کمی صبر کنم. حالا ممکن است شک کند. راستی تو با نازنین چه کردی؟
-هنوز هیچ ، ولی دارم نقشه هایی می کشم.
ماندانا مستانه قهقهه ای زد و خطاب به برادرش گفت:
-بیچاره مامان و بابا اگر بفهمند ما چه کارهایی می کنیم.
-ولی ما همه این کارها را از انها یاد گرفته ایم.
-بله ، درست می گویی، هر چه باشد ما هم بچه های شیطان هستیم.
-پس باید کاری کنیم ...
درهمان حال با صدای در سکوت برقرار شد. دقایقی بعد مسعود با درماندگی اشفته وارد شد و بدون این که به انها اعتنایی کند راه اتاقش را در پیش گرفت.
مهرداد به مسخره گفت:
-وای، چه شوهر اتشی و عصبانی ای داری.
-بله ، هنوز باور نکرده که شوهر من شده است . ولی به هر حال فرقی برایم نمی کند. خودش که نزدم ارزشی ندارد من فقط پولش را می خواهم که ان هم نصیبم می شود. تو هم اگر بخواهی نازنین را به دست بیاوری باید زودتر اقدام کنی. فکر می کنم با شوکی که از ازدواج مسعود به او دست داده راحت تر توی دام می افتد.
-فردا با او صحبت می کنم . خب دیگر می روم کاری نداری؟
-نه ، فقط خبرش را به من بده .
-حتما .
بعد از رفتن مهرداد ، ماندانا خشم الود به طرف اتاق مسعود رفت . مسعود با دیدن ماندانا فریاد کشید :
-به تو یاد نداده اند قبل از داخل شدن به اتاق دیگری در بزنی؟
-نه ، همان طور که به تو یاد نداده اند وقتی وارد می شوی سلام کنی. نمی دانی برادرم چقدر ناراحت شد.
مسعود با لحنی چندش اور گفت:
-ببین ماندانا ، خودت بهتر می دانی که من حالم از همگی شما به هم می خورد . پس با اعصابم بازی نکن.
-ولی ما زن و شوهر هستیم .
-اگر منظئرا جسما و روحا است نه ما زن و شوهر نیستیم . درست است؟
ماندانا با خشم گفت:
-لعنت به تو و نازنین .
مسعود که از توهین نازنین ناراحت شده بود ، خشمگین به طرفش حمله ور شد و گردنش را گرفت و فشار داد . صورت ماندانا هر لحظه کبودتر می شد . با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
-ولم کن الان خفه می شوم.
مسعود با نفرت گفت:
-کاش زودتر خفه ات می کردم که باعث بدبختی نشوی، مگر چه کار کرده بودم ؟ بگو چرا به همه دروغ گفتی ؟ چه بدی در حقت کرده بودم ؟ چرا؟
ماندانا که از حالت او ترسیده بود سکوت کرد. تا به حال مسعود را این گونه ندیده یود. مسعود با شدت او را از اتاق بیرون انداخت و در را قفل کرد.
ماندانا در حالی که از نفرت و ترس می لرزید کیفش را برداشت و منزل را ترک کرد.
***
بر سرعت قدم هایش افزود . دوست داشت هر چه زودتر به منزل برسد . جایی که در ان احساس ارامش می کرد . ناخوداگاه با شنیدن صدایی بر جای خود ایستاد . با دیدن مهرداد اخم هایش در هم رفت.
-بفرمایید.
-سلام خانم کیانی، حال شما خوب است؟
-نازنین به خشکی گفت:
-من عجله دارم اقای سهرابی، با من چکار دارید؟
مهرداد که انتظار چنین برخوردی را نداشت با من من کردن گفت:
-راستش می خواستم از شما تقاضایی بکنم.
نازنین متعجب پرسید:
-تقاضا ؟ چه تقاضایی؟
مهرداد مستقسما به چشم هایش نگریست و در حالی که خودش را کاملا به نازنین نزدیک ساخته با لحن زشتی گفت:
-می خواهم مال من باشی.
-من... منظورتان چیست؟
-منظورم خیلی واضح است. من می خواهم شما با من و مال من باشید. من هم قول می دهم از هر جهت شما را ارضاء کنم .
مغزش از شنیدن این سخنان سوت کشید. در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود اب دهانش را در مقابل پای مهرداد به زمین انداخت و گفت:
-حالم از تو بهم می خورد . برو گمشو کثافت.
-وای، چه کار بدی کردید خانم کوچولو ، اصلا این کار برازنده شما نبود.
-خفه شو ، تو یک حیوان کثیف هستی.
-اگر مسعود خان شما این حرفها را از دهانتان بشنوند حتما ناراحت می شوند.
-اسم مسعود را پیش من نیاور.
-چرا؟ چون به تو نارو زده؟
نازنین که دیگر نمی توانست صحبت های او را تحمل کند با عصبانیت فریاد کشید:
-او به من نارو نزده بلکه تو و خواهر کثیف تر از خودت فریبش داده اید.
مهرداد که از عصبانیت او لذت می برد با خونسردی گفت:
-مگر اقا مسعود شما بچه بود که گول بخورد؟
-شما جادوگر هستید او را جادو کردید.
-شما که این قدر خرافاتی نبودید خانم کیانی؟
نازنین که از صحبت کردن با او خسته شده بود بی خوصله گفت:
-من با شما حرفی ندارم.
-بالاخره جوابم را ندادید، خانم خوشگل.
-جوابم این است که برو یک اشغال مثل خودت پیدا کن.
-یعنی می خواهی باور کنم تو هنوز پاک هستی؟ با وجود ان همه عشقی که به مسعود داشتی چطور توانستی پاک و دست نخورده باقی بمانی؟
-خفه شو، تو نمی توانی با این دهان کثیفت در مورد عشق پاک ما حرف بزنی و ان را به لجن بکشانی . اما ...
نازنین خانم مشکلی پیش امده است؟
با شنیدن صدای عرفان هیجان زده نگاه غمگینش را به او دوخت و گفت:
-سلام اقا عرفان.
-مشکلی برایتان پیش امده ؟
-نه ، فقط...
R A H A
11-16-2011, 01:14 AM
قسمت چهارم
مهرداد با دیدن عرفان که بسیار عصبانی به نظر می امد با لحن زشتی گفت:
-دوست تازه پیدا کرده اید ؟ تبریک می گویم. مطمئنا اگر مسعود با خبر شود چندان خوشش نخواهد امد.
-گفتم خفه شو، چی از جان من می خواهی؟
مهرداد بی توجه به حضور عرفان با خنده گفت:
-خودت را می خواهم .
عرفان که تحمل توهین به نازنین را نداشت خشمگین جلو امد و یقه او را محکم چسبید و گفت:
-خفه شو وگرنه بد می بینی.
سپس به نازنین اشاره کرد که از انجا دور شود. درون ماشین که جای گرفتند، عرفان قدرت نگاه کردن به نازنین را نداشت . نازنین همان طور یکریز اشک می ریخت. دلش شکسته بود و این وقایع نمک به زخمش می زدند . عرفان همان طور که با عصبانیت رانندگی می کرد گفت:
-خواهش می کنم بس کنید نازنین خانم ، اصلا چرا ایستادید و با او صحبت کردید؟
-فکر کردم کار مهمی با من دارد.
-حالا کاری داشت؟
نازنین با یاداوری حرفهای مهرداد صورتش از شرم سرخ شد.
-خب نگفتید چه کار داشت؟
-از من می خواست معشوقه اش شوم.
-متاسفم.
-تاسف شما به چه درد من می خورد؟
عرفان سکوت کرد و هر دو به فکر فرو رفتند.
***
همه چیز به هم ریخته بود. ماندانا و مسعود روابطشان همچنان تیره بود و فرید هنوز اجازه نمی داد مسعود به منزلشان بیاید اما نازنین با توجه به وضع روحی بدی که داشت همچنان درسش را با جدیت می خواند. روابطش با عرفان تا حدی صمیمانه بود. گاهی اوقات به پارک می رفتند یا ناهار را با هم صرف می کردند. عرفان پسری بود که به راحتی درکش می کرد با صحبت هایش نازنین را ارام می ساخت.
ان روز قرار گذاشتند که شام را با هم بخورند. نازنین اراسته منتظر بود. فرید به محض دیدنش گفت:
-سلام دخترم.
-سلام عموجان.
-جایی می خواهی بروی؟
-بله ، با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم شام با هم باشیم.
-پس خوش بگذرد.
در همان حال صدای بوق ماشین عرفان را شنید. عجولانه از فرید خداحافظی کرد و دوان دوان به طرف در رفت. با دیدن ظاهر شاد عرفان لبخندی بر لبش نقش بست.
-سلام.
عرفان به احترامش از ماشین پیاده شد و شاخه گل رزی را به سویش گرفت و گفت:
-تقدیم به بهترین دوست دنیا.
-ممنون ، چرا زحمت کشیدی؟
-برای کسی که خودش باغ گل است این کار زحمتی نیست.
سپس در را برایش باز کرد و خودش هم کنار او نشست و ماشین را به حرکت دراورد.
-خب حالا کجا برویم؟
-نمی دانم ، شما مرا دعوت کردید. پس باید انتخاب مکانش هم با شما باشد.
-چشم ، هر چه سرکار بفرمایند.
تمام راه به صحبت های متفرقه گذشت تا این که به محل مورد نظر رسیدند.
-بفرمایید لطفا پیاده شوید.
سپس هر دو دوشادوش هم به راه افتادند. موزیک ملایمی پخش می شد که فضای شاعرانه ای را ایجاد کرده بود و روح خسته نازنین را ارامش می داد . گوشه دنجی را انتخاب کردند و نشستند. نازنین دست زیر چانه زد و به بیرون نگریست. از شور و حال مردم دچار حسادت شد. با خود فکر کرد چرا من نباید مثل اینها باشم ؟ اگر ان اتفاق لعنتی نمی افتاد شاید حالا من هم همراه مسعود شاد و خندان در کنار یکدیگر بودیم.
از افکار ازار دهنده اش خسته شد و سعی کرد از ان حال بیرون بیاید. بنابراین لبخندی بر لب اورد و به عرفان نگریست و او را مبهوت خود دید . از نگاه خیره او سربه زیر انداخت . سرخی گونه هایش ، عرفان را به خود اورد و با تک سرفه ای بر خود مسلط شد.
-خب خانم چی میل دارید؟
-هر چی شما بخورید.
-سلیقه ام را قبول دارید؟
-کاملا.
با امدن گارسون عرفان سفارش چند نوع غذای مخصوص را داد و بعد از دور شدن او ارام گفت:
-راستش هدف من از دعوت امشبمان چیزی به غیر از خوردن شام بود.
نازنین با تعجب پرسید:
-چه منظوری داشتید؟
ترس همه وجودش را گرفته بود. اگر اکنون از او خواستگاری می کرد چه باید می گفت؟ دستان لرزانش را در هم گره کرد و منتظر شنیدن حرف های او شد. عرفان زیاد نازنین را منتظر نگذاشت و از جیبش ، بسته کادو شده ای را خارج کرد و مقابل او گذاشت و با عشق گفت:
-تقدیم به نازنین خودم ، امیدوارم خوشت بیاید.
نازنین متعجب از او پرسید:
-این چیست؟
-یک هدیه ناقابل .
-اما به چه مناسبت؟
عرفان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-مناسبت خاصی ندارد فقط می خواستم همیشه از حالت با خبر باشم . حالا بسته را باز کن ببین خوشت می اید؟
نازنین با دقت و هیجان بسته را باز کرد . با دیدن گوشی موبایل ذوق زده گفت:
-وای خدای من ، خیلی ممنونم عرفان ! کادوی مناسبی بود . امیدوارم بتوانم این زحمتت را جبران کنم.
عرفان از شادی او خوشحال شده بود سرش را نزدیک اورد . به طوری که نفس های گرمش صورت نازنین را نوازش می داد و زمزمه وار گفت:
-فقط مرا به یک لبخند قشنگ دعوت کن.
نازنین تمام جذابیتش را در چشمان شهلائی اش حمع کرد و به او خیره شد و با ناز خندید . در حالی که نمی دانست با این کارش نفس عرفان را بند می اورد. دقایقی به همان صورت گذشت . تا این که با امدن پیشخدمت هر دو به خود امدند.شام در محیطی ارام صرف شد و هر دو از ان لذت بردند. عرفان همان طور که مشغول خوردن دسر بود به نازنین می نگریست . در نظرش او دختری مهربان ، مغرور و لجباز امد. نمی دانست چرا ولی احساس خاصی نسبت به نازنین پیدا کرده بود و دوست داشت او را محافظت کند.
نازنین به او نگاهی کرد و گفت:
-موافقید کمی این اطراف پیاده روی کنیم؟ واقعا خیلی سنگین شدم . فکر می کنم زیادی غذا خوردم . عرفان با خوش رویی درخواستش را پذیرفت و بعد از پرداخت صورتحساب از انجا خارج شدند.
ان شب نسیم ملایمی می وزید و احساس خوبی در نازنین ایجاد کرده بود . زیر چشمی به عرفان نگریست و در دل زیبائی اش را ستود. او از عرفان چیز زیاد نمی دانست . به همین خاطر با کنجکاوی پرسید:
-شما نامزد دارید؟
عرفان متعجب از این سوال به نازنین چشم دوخت و گفت:
-نه ، چطور؟
-من هیچی از شما نمی دانم . به نظر شما این درست است ؟ اگر ما با هم دوست هستیم پس چرا تا این خد نسبت به هم غریبه ایم؟
-اختیار دارید شما به من از همه کس نزدیک تر هستید . راستش من اگر حرفی نزدم به خاطر این بود که شما سوال نکردید و من فکر کردم شاید برای شما مهم نباشد.
-حالا که پرسیدم ، پس کامل جواب بدهید.
عرفان خنده ای از سر شادی کرد و گفت:
-بسیار خوب، پس لطفا گوش بدهید . من عرفان مبینی هستم . پدرم استاد دانشگاه و مادرم زنی مهربان و واقعا دلسوز است. ما سه بچه هستیم. عارف برادر بزرگم که اینجا به همراه همسرش زندگی می کند . خودم هم که دومین بچه هستم و یک خواهر لوس به نام عرفانه داریم که 18 سالش است. از غذاها خورشت سبزی را دوست دارم و رنگ قرمز را می پسندم.
نازنین دستی برایش زد و گفت:
-عالی بود! خیلی خوب صحبت کردید . به غیر از این که چرا تا به حال ازدواج نکردید؟ و اصلا عاشق شده اید یا نه؟
عرفان با طنز گفت:
-نکند می خواهید برایم زن بگیرید که این قدر در این مورد کنجکاوی می کنید؟
نازنین شرمگین از رفتارش ارام گفت:
-ببخشید نمی خواستم دخالت کرده باشم.
-عیبی ندارد ، حالا برای این که سوالتان را بی جواب نگذاشته باشم باید عرض کنم من تا به حال عاشق نشدم . یعنی کسی را پیدا نکرده ام که به دلم بنشیند به غیر از ... به غیر از یک نفر.
نازنین بسیار کنجکاو شد که بداند ان شخص کیست ولی ناچار لب فرو بست . عرفان حالش را درک کرده بود . می دانست اکنون دختر جوان در کنجکاوی به سر می برد. پس به مهربانی گفت:
-او دختری ساده ، مهربان و دوست داشتنی است ولی حیف که ... در اینجا حرفش را خورد . دوست داشت شهامت داشت و می گفت؛
تو همان کسی هستی که با تمام وجود خواهانت هستم ولی می دانست مطرح کردن این موضوع باعث ناراحتی نازنین می شود و او اصلا دوست نداشت ، دوستی اش با نازنین به هم بخورد. نازنین هم دیگر چیزی نگفت در راه بازگشت هر دو سکوت کرده بودند. وقتی مقابل منزل ایستاد نازنین زیر لب تشکر کرد و به طرف خانه رفت. ان شب هر دو تا نیمه های شب بیدار بودند و به صحبت هایشان فکر می کردند.
R A H A
11-16-2011, 01:20 AM
قسمت آخر
ای بی معرفت به ما سر نمی زنی، از من ناراحتی یا برادرت؟
-این حرف ها چیه زن داداش؟ اصلا می شود من از دست شما ناراحت شوم؟
-پس چرا این قدر دیر به دیر به دیدنمان می ایی؟
-خیلی گرفتارم ، این روزها مشغول درس و امتحانات هستم. حالا بگذریم ، از خودتان بگویید . شما خوبید؟ حال برادرزاده گلم چطور است؟
-هر دو خوب هستیم ، فکر نکنم وقت زیادی باقی مانده باشد.
عرفان هیجان زده گفت:
-جدی؟ پس باید زودتر به مامان و عرفانه خبر بدهیم که به اینجا بیایند.
-اره ، عارف هم همین تصمیم را دارد.
در همان حال صدای در شنیده شد. دقایقی بعد عارف با رویی خوش به منزل امد.
-سلام خانم گل، حالت چطور است؟
منیژه در حالی که احساس سنگینی می کرد با زحمت از جا برخاست و به طرف همسرش رفت و گفت:
-من خوبم تو چطوری؟
-خسته و گرسنه.
-سلام داداش.
-سلام عرفان خان ، چه عجب منزل ما را با امدنت نورافشانی کردی!
-من که همیشه مزاحم شما هستم. راستی با کارهای شرکت چه کار می کنی؟
-ای می سازیم. خب بچه ها زودتر اماده شوید تا شام را بیرون بخوریم چطور است.
هر دو ذوق زده پذیرفتند و دقایقی بعد منزل را ترک کردند و به راه افتادند.
وارد رستوران که شدند عارف به شوخی گفت:
-خوب مهمانان عزیز هر چه دوست دارید سفارش بدهید و فکر جیب من هم نباشید.
-من میگو سفارش می دهم البته دو پرس.
-عزیزم مطمئنی که حالت بد نمی شود؟
-بله ، اخه من دو نفره هستم و باید بیشتر از شما بخورم.
-من هم سفارش زن داداش را می دهم .
-پس من هم از شما تبعیت می کنم.
با امدن پیشخدمت ، عارف غذاها را سفارش داد. عرفان اهی کشید و گفت:
-چقدر جای مامان و بابا و عرفانه خالی است. نمی دانید چقدر دلم برایشان تنگ شده است.
عارف به تمسخر گفت:
-تو که این قدر بچه ننه هستی چرا ترکشان کردی؟
-خودت ندیدی که بابا چقدر اصرار کرد که حتما به اینچا بیایم و درس بخوانم وگرنه من اصلا قصد امدن به یک کشور غریب را نداشتم . اصلا متعجبم که شما چطور این چند سال غربت را تحمل کردید ان هم بدون داشتن دوست یا فامیل .
منیژه با ناراحتی گفت:
-به خدا نمی دانی چقدر سخت صبح را به شب می رسانم دیگر از بی همزبانی دلم پوسیده است. فقط دلخوشی ام همان چند ساعتی است که تو عارف کنارم هستید . ما هم اگر این شرکت لعنتی نبود همان سالهای اول به ایران برمی گشتیم. می دانی چند سال است که خانواده ام را ندیده ام؟ انها هم که نمی توانند به اینجا بیایند.
عارف که بر اثر صدای بغض الود همسرش متاثر شده بود با عشق دستش را گرفت و گفت:
-قول می دهم وقتی بچه به دنیا امد چهار نفری به ایران برویم و یک استراحت کامل بکنیم . می دانم در این چند سال من مقصر بودم که تو را به ایران و به دیدن خانواده ات نبردم . مرا به خاطر این قصور ببخش.
-اشکالی ندارد عارف ، من به خاطر عشقی که به تو و زندگیمان دارم توانستم طاقت بیاورم.
عرفان در سکوت به حرفهای عاشقانه انها گوش سپرد . چقدر دلش می خواست روزی هم خودش با همسرش اینگونه عاشقانه حرف بزنند ولی افسوس که دختر مورد علاقه اش دل به مهر کسی دیگر داشت . چند وقتی می شد که حس می کرد به نازنین علاقه دارد و طاقت دوری از او را ندارد . بی اختیار به اطرافش نگریست . همه شاد و خندان بودند به غیر از خودش. یکباره در میان جمعیت با دیدن کسی که از رو به رو می امد متعجب از جای برخاست . نازنین را همراه جمیله و دختری دیگر دید. بنابراین با قدم های لرزان به سوی انها رفت و مقابلشان ایستاد.
-سلام عرض شد خانم ها.
نازنین هیجان زده گفت:
-سلام ، شما اینجا چکار می کنید؟
-راستش همراه برادرم امدم اگر اشکالی ندارد شما را با هم اشنا کنم؟
نازنین فروتنانه جواب داد:
-نه، چه اشکالی ؟ اتفاقا خوشحال می شوم.
سپس همراه عرفان به سمت میزی که زن و شوهر جوانی نشسته بودند رفتند. به انها نزدیک شدند عرفان با دستپاچگی گفت:
-معرفی می کنم برادرم عارف ، ایشان هم همسرشان منیژه.
سپس به نازنین اشاره کرد و به گرمی گفت:
-ایشان هم هم دانشگاهی عزیز من نازنین خانم به همراه دوستانشان هستند.
دست هایی که برای اولین بار با صمیمیت در هم فشرده شد ، اغازگر دوستی عمیقی بود که بین انها شکل گرفت. با امدن پیشخدمت که غذاها را روی میز می چید نازنین گفت:
-خب ما دیگر مزاحمتان نمی شویم ، با اجازه.
عارف لبخندزنان گفت:
-نکند ما را قابل نمی دانید ؟ لطف کنید بمانید ما در خدمتتان هستیم.
-ممنون ولی ...
عرفان هیجان زده گفت:
-برادرم درست می گوید امشب شام با ما باشید . خواهش می کنم.
-اما این درست نیست.
منیژه که در اولین نگاه مهر نازنین به دلش نشسته بود با مهربانی گفت:
-خوشحال می شویم که در خدمتتان باشیم پس تعارف نکنید.
نازنین که اصرار بیش از حد انها را دید به ناچار پذیرفت و همگی دور هم نشستند و عارف برای سفارش مجدد غذا رفت.
منیژه که از پیدا کردن یک همزبان و هم سن بسیار شاد شده بود یکریز با نازنین و دوستهایش صحبت می کرد و عرفان در سکوت فقط به نازنین زیبایش می نگریست . نازنینی که محبت و یکرنگی را یکجا در خود داشت . با خوردن ضربه ای به پهلویش از نازنین چشم برداشت و به شخص کنار دستش نگریست . عارف خندان گفت:
-چیه ؟ خوب رفتی تو نخ دختر مردم!
-من؟ نه ... نه فقط در فکر بودم.
عارف که حدس می زد برادرش نسبت به این دختر زیبا و نجیب چه احساسی دارد کوتاه امد و به ظاهر خودش را قانع نشان داد. با گذاشته شدن کجدد غذاها روی میز ، همه مشغول خوردن شدند . منیژه در حین صرف غذا نازنین را مخاطب قرار داد و پرسید:
-اینجا در خوابگاه زندگی می کنید؟
-نه در منزل یکی از دوستان خانوادگی زندگی می کنم . پدر ستاره جون.
-پس واقعا خوش به حالت.
-چرا؟
-به خاطر این که تنها نیستی. لا اقل کسانی پیدا می شوند که با انها صحبت کنی و حرفت را بفهمند.
ستاره پرسید:
-مگر شما تنهایید؟
منیژه در جواب ستاره اهی کشید و گفت:
-بله ، از صبح تا شب تنها هستم.
-پس اگر این طوری است می گویید منزل ما تشریف بیاورید. خوشحال می شویم . پدر و مادرم از امدن مهمان ایرانی به منزلمان بسیار خوشحال می شوند.
-چشم ، حتما مزاحمتان می شوم. فقط امیدوارم از دعوتتان پشیمان نشوید.
-مطمئن باشید پشیمان نمی شوم.
نازنین به شوخی گفت:
-من هم از فردا هر روز به منزلتان می ایم. امیدوارم شما هم از دعوتتان پشیمان نشوید.
منیژه ذوق زده گفت:
-من با کمال میل پذیرای شما هستم .فقط امیدوارم زیر قولتان نزنید. وای خدایا! چقدر شما مهربانید.
عرفان که از این همه صمیمیت بین انها راضی بود رو به نازنین کرد و با مهربانی اما ارام گفت:
-ای کاش با من هم به این اندازه مهربان بودید.
نازنین با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-مگر من با شما نامهربانم ؟
-بله ، اصلا وقتی با من هستید دلتان نمی خواهد یک لبخند کوچک بزنید.
-نمی دانستم به خاطر یک لبخند نزدن مرا متهم به نامهربانی می کنید.
سپس نگاهش را از عرفان گرفت و با منیژه به صحبت نشست. ان شب برای همگی شب بسیار خاطره انگیزی بود. اخر شب نازنین و دوستانش از عارف و همسرش تشکر کردند و ستاره بعد از دعوتی مجدد انها را ترک کردند . بعد از رفتنشان منیژه با شادی گفت:
-وای خدایا شکرت، بالاخره یک همزبان پیدا کردم . عارف نمی دانی چقدر خوشحالم!
سپس نگاه رنجیده اش را به عرفان دوخت و گفت:
-ولی تو را نمی بخشم چرا زودتر دوستت را به ما معرفی نکردی ؟ نکند ترسیدی بخوریمش!
عرفان با شوخی گفت:
-اتفاقا از همین موضوع می ترسیدم . شما این روزها بسیار خوش اشتها شده اید.
-ای پسر بد، حالا دیگر این طوری جواب مرا می دهی؟
-زن داداش جان ، ببخش.
-باشد می بخشم فقط به شرطی که یک روز نازنین را به منزلمان دعوت کنی؟
-تنها؟
-مسلما نه ، همراه دوستانش.
عرفان زیر گوش منیژه زمزمه کرد:
-به نظرت چطور دختری امد؟
منیژه ارام ولی پر حرارت گفت:
-دختر واقعا خوبی به نظر امد. نجیب، ارام و خیلی هم زیبا. واقعا که اسمش برازنده اش است.
سپس با کنجکاوی پرسید:
-دوستش داری؟
عرفان همیشه حرفهایش را به منیژه می زد. در واقع او سنگ صبورش بود. با پرسش منیژه اهی کشید و گفت:
-بعدا سر فرصت همه چیز را برایت تعریف می کنم.
-منتظر هستم.
عرفان فقط اهی کشید ، اهی که منیژه را به فکر فرو برد.
پایان فصل 8
تا ص 268 .
R A H A
11-16-2011, 01:24 AM
فصل نهم
قسمت اول
سر میز صبحانه ، سودابه نگاهی به چهره های خسته دو دختر جوان کرد و گفت:
-شما دیشب ساعت چند خوابیده اید که به این حال و روز در امده اید؟
ستاره با بی حالی جواب داد :
-دیشب دیر وقت به منزل امدیم . یکی از دوستان نازنین را دیدیم و همراه انها بودیم.
-پس بالاخره برای جمیله رقیب تراشیدی. حالا دختر خوبی است؟
نازنین شرمگین گفت:
-دوستم پسر جوانی است که هم دانشگاهی هستیم.
سودابه که شرم او را دید به مهربانی گفت:
-لازم نیست خودت را سرزنش کنی، به نظر من دوستی ها اگر سالم باشند بسیار مقدس است و باید به انها احترام بگذاریم.
-راستی مامان ، من خانواده اقا عرفان را به منزلمان دعوت کردم . نمی دانی چه زن داداش مهربانی دارد. طفلی حامله است و در این روزها که بسیار حساس است از بی همزبانی کلافه شده است.
-خوب کردی دخترم ، همین امشب با پدرت صحبت می کنم. نازنین اخر هفته به منزلمان دعوتشان کن.
دو دختر جوان شادمانه سودابه را بوسیدند . سودابه که پس از مدتها شادی را در چشمان نازنین می دید فهمید این خانواده برایش بسیار عزیز هستند.
ستاره رو به مادرش کرد و گفت:
-مامان شما از مسعود خبر ندارید؟ من خیلی دلم برایش تنگ شده است.
-منم دلتنگش هستم ولی پدرت اجازه نمی دهد او به خانه بیاید.
نازنین با اندوه گفت:
-چرا خاله جان ؟ مسعود دیگر خواه و ناخواه تشکیل زندگی داده است. او الان به حمایت شما و عمو نیازمند است. نباید در ایت شرایط او را تنها بگذارید.
سودابه با ناراحتی گفت:
فرید بیشتر به خاطر تو حاضر نمی شود که مسعود به اینجا بیاید. فکر می کند با امدن مسعود تو ناراحت می شوی.
-چرا من باید ناراحت شوم؟
سودابه به چشمان زیبای نازنین نگریست.هنوز شعله های عشق در ان هویدا بود. دست نازنین را به گرمی در دست گرفت و گفت:
-من و فرید خوب می دانیم شما دو نفر چه قدر به هم علاقه داشتید . درست است که هیچ کدامتان هرگز لب باز نکردید و از عشقتان نگفتید ولی نگاهتان گویای همه چیز بود. حالا چرا مسعود مرتکب ان اشتباه شد خدا می داند.
نازنین با بغض گفت:
-درست است که من و مسعود به همدیگر علاقه داشتیم ولی حالا اصلا راضی نیستم زجر او را بینم . شما خودتان بهتر می دانید مسعود چقدر به شماها وابسته است . پس لطفا با او مثل سابق رفتار کنید. اصلا همین امشب که عمو جان امد من خودم با او صحبت می کنم تا راضی شوند مسعود به اینجا بیاید. شما که ناراحت نمی شوید؟
سودابه با محبت نازنین را در اغوش فشرد و گفت:
-تو خیلی مهربانی ، امیدوارم خوشبخت شوی.
-ممنون خاله جان ، ولی من هر کاری کنم نمی توانم زحمت های شما را جبران کنم.
سپس رو به ستاره کرد و گفت:
-موافقی ناهار امروز به عهده ما باشد؟
ستاره با خوشرویی پذیرفت و هر دو مشغول پختن غذا شدند . تا شب هر سه با کارهای متفرقه مشغول بودند و سعی داشتند تمام اتفاقات بد اخیر را به فراموشی بسپارند.
با امدن فرید جمعشان کامل تر شد و محیط شادی را برای فرید فراهم کردند. بعد از شام مشغول خوردن میوه بودند که سودابه به موضوع دعوت عرفان و خانواده اش را مطرح کرد و فرید هم به گرمی از پیشنهادش استقبال کرد. نازنین محیط را مناسب دید رو به فرید کرد و گفت:
-عموجان من هم از شما خواهشی داشتم.
فرید با مهربانی گفت:
-تو جان بخواه عزیزم ، مشکلی پیش امده؟
نازنین با هراس نگاهی به سودابه و ستاره انداخت . التماس را در چشمان هر دو می دید . بنابراین به خود جراتی داد و محکم گفت:
-مشکل من به مسعود مربوط می شود. احساس می کنم سر بار شما هستم . چون شما به خاطر من مسعود را از امدن به اینجا منع کردید . می خواستم از شما خواهش کنم که اجازه بدهید مسعود به اینجا بیاید وگرنه من مجبور می شوم اینجا را ترک کنم.
-دخترم او مرتکب اشتباه بزرگی شده من نمی توانم او را تحمل کنم . او ابروی همه ما را برد.
-عمو جان خواهش می کنم ، او الان به همگی ما احتیاج دارد در ضمن کسی جز ما از موضوع خبر ندارد.
-پس بهتر است اخر هفته که خانواده عرفان می اید به مسعود هم بگوییم به اینجا بیایند. حالا راضی شدی؟
با این حرفش هر سه نفر از شادی خندیدند . نازنین بسیار خوشحال شد که بار دیگر می تواند مسعود را در جمع ببیند. گرچه می دانست تحملش بسیار سخت است.
فرید از جا برخاست که به اتاقش برود ولی با شنیدن صدای زنگ از رفتن منصرف شد.
-یعنی این وقت شب کیست؟
-نمی دانم بهتر است در را باز کنی.
فرید به طرف ایفون رفت :
-کیه ؟
-منم ماندانا در را باز کنید.
فرید بی اختیار ایفون را زد.
-فرید کی بود؟
-ماندانا.
-این وقت شب! تنها بود یا با مسعود امده؟
-نمی دانم الان می اید از خودش بپرسید.
در همان حال در سالن باز شد و ماندانا با سر و وضعی اشفته به درون سالن امد. با دیدن سودابه به طرفش رفت و خود را در اغوشش انداخت. و از ته دل گریست . همگی ترسیده بودند . فرید که نسبت به بقیه بیشتر بر خودش مسلط بود پرسید:
-چی شده ماندانا ؟ مسعود کجاست؟
ماندانا هق هق کنان جواب داد:
-با مسعود دعوایم شد و بعد از کتک زدن من از منزل بیرون رفت. وای عموجان! نمی دانید در این مدت چقدر سختی کشیدم . هفته ها از منزل بیرون می رود و نمی اید . وقتی هم پیدایش می شود خودش را در اتاقش زندانی می کند . همیشه مرا کتک می زند و مدتی است مه به مشروب روی اورده است . فقط در کافه ها پیدایش می شود. دیگر از دستش خسته شده ام . می خواهم طلاق بگیرم.
-بس کن دخترم بهتر است ارام باشی الان می دانی کجاست؟
-بله طبق معمول در کافه نزدیک دانشگاه است.
-پس من می روم تا با او صحبت کنم . باید دید دردش چیست.
نازنین که خود را مقصر می دانست گفت:
-عموجان اگر اجازه بدهید من همراهتان می ایم.
-پس سریع برو اماده شو.
نازنین در زمان کمی حاضر شد و همراه فرید منزل را ترک کرد.
-نمی دانم چرا مسعود این کارها را می کند؟ امشب باید تکلیفم را با او روشن کنم.
نازنین به ظاهر خشمگین فرید نگریست . برای این که او را ارام کند گفت:
-حتما مشکلی دارد شاید هم به خاطر این باشد که با شما رفت و امد ندارد. دلتنگ شده و تلافی اش را سر ماندانای بیچاره در می اورد. اجازه بدهید من با او صحبت کنم . شما به منزل بروید من همراه او می ایم.
-خوب است شایدم حرف تو را بهتر بفهمد.
R A H A
11-19-2011, 07:12 PM
قسمت دوم
وقتی به کافه رسیدند نازنین با دلی پر آشوب به طرف کافه رفت . ترس و هیجان همه وجودش را فرا گرفته بود . با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد . ناگهان چشمش به مرد محبوبش افتاد که گوشه ای تنها نشسته بود و سرو وضعی آشفته داشت . بطری های رنگارنگی روی میز قرار داشتند که نازنین با دیدن آنها مصمم تر شد . بنابراین به طرفش رفت و مقابل رویش ایستاد .
_سلام
مسعود که سرش را بلند کرد نازنین را پیش رویش دید . چند بار پلک زد و چشم هایش را باز وبسته کرد . ولی نازنین ، واقعیت داشت و خواب نبود . با صدای لرزانی گفت :
_وای خدای من ! این بار خواب نمی بینم !
نازنین کنارش نشست و با لحنی خشمناک گفت :
_چرا تا این ساعت بیرون از خانه هستی ؟ مگر تو زن وزندگی نداری ؟اصلا این زهرماری چیست که تو می خوری ؟ می خواهی خودت را نابود کنی مسعود ؟ آره ؟
مسعود با درماندگی گفت :
_ در نبود تو هیچ چیز برایم مهم نیست . شاید باور نکنی ولی تنها مشروب است که مرا آرام می کند . تو هم بهتر است اینجا را ترک کنی ، محیط خوبی نیست .
نازنین لیوان مشروب را مقابلش گرفت و گفت:
_ نه ، می مانم و این لعنتی را امتحان می کنم که ببینم چطور گذشته را از یاد می برد ؟ چطور باعث فراموشی عشقم و دور شدن از محبوبم می شود ؟ اگر دیدم تا این اندازه که تو می گویی خوب است ، مطمئن باش از فردا مشتری پروپاقرص اینجا می شوم . درست مثل تو ،این را قول می دهم . سپس لیوان را در برابر چشمان غضبناک مسعود به لب هایش نزدیک کرد .
هنوز جرعه ای از آن را ننوشیده بود که مسعود با خشم دستش را پس زد و لیوان با صدای بلندی روی میز افتاد .
مسعود با عصبانیت فریاد کشید :
_این حرفها چیست نازنین ؟ تو هم می خواهی با اعصاب من بازی کنی ؟ چرا مرا درک نمی کنی ؟ به خدا اگر دفعه دیگر دستت به این بطری بخورد گردنت را می شکنم . نازنین با پوزخندی گفت :
_عجیب است که هنوز غیرت در وجودت است .
مسعود با خشم محکم به میز کوبید و گفت :
_معلوم است که غیرت دارم لعنتی ، آخر تو هنوز عشق منی ، زندگی منی ، اصلا همه چیز منی ، شماها از احساس چه میدانید ؟ همگی تان فراموشم کردید حتی تو عشق پاکمان را فراموش کردی . کارها و بی تفاوتی هایت وجودم را خاکستر کرد . حالا دیگر چه از جانم چه می خواهی ؟ چرا نمی گذاری زندگی ام را بکنم ؟
نازنین با بغض گفت :
_به خاطر این که تو زندگی نمی کنی . بلکه خودکشی می کنی ، خوب تو هم عشق منی ، فکر می کنی من عشقمان را فراموش کرده ام در صورتی که این طور نیست . بلکه از درون می سوزم این را بفهم مسعود .
مسعود با کلافگی چنگی به موهایش برد و گفت :
_دیگر نمی خواهم چیزی را بفهمم و درک کنم اصلا تو هر کاری که می خواهی انجام بده .
_یعنی واقعا دیگر کارهای من برایت اهمیتی ندارد ؟
_نه
نازنین دستش را پیش برد و شیشه ای از مشروب را از روی میز برداشت و با غیظ گفت :
_پس آنقدر می خورم که از مستی روی پاهایم بند نباشم .
سپس با شتاب از آنجا خارج شد . با رفتن او مسعود که گویی تازه به خود آمده بود از جا بر خاست . برای لحظه ای ترس به جانش افتاد اگر دوباره مزاحمش می شدند چه ؟ آن وقت امکان داشت .......
با این افکار او هم سریع آنجا را ترک کرد و به دنبال نازنینش رفت . نازنینی که هنوز دیوانه وار دوستش داشت . مردد به اطرافش نگریست . نمی دانست باید از کدام سمت برود . ناگهان صدای گریه ای توجه اش را جلب کرد . وقتی به آن سمت رفت نازنین را دید که روی سکویی نشسته و پاهایش را در بغل گرفته و می گرید . با دیدن این صحنه به سوی او گام برداشت . طاقت دیدن گریه محبوبش را نداشت .
نازنین با شنیدن صدای پای او سر بلند کرد و با دیدن مسعود ، عصبانی فریاد زد :
_نه ، نزدیک نیا ، همان جا وایستا .........
_ولی عزیزم .....
این بار نازنین دیوانه وار فریاد کشید :
_نه ، من عزیز تو نیستم یعنی عزیز هیچ کس نیستم . مسعود به خدا دوست دارم بمیرم . وقتی از ایران آمدم انتظار دیدن تو را می کشیدم اما فردایش گفتند تو ازدواج کرده ای ، با شنیدن این خبر همان لحظه شکستم و خرد شدم . سوختم و نابود شدم اما دم نزدم . نخواستم دیگران را آزار بدهم . آخر ، عشق من در قلبم جای داشت . خیلی سخت بود خیلی .......باید می خندیدم و اظهار خوشبختی می کردم ولی کدام خوشبختی ؟..خوشبختی من تو بودی ، امیدم تو بودی ، زندگی و مردم تو بودی ، حالا بدان که با این خبر چقدر زجر کشیدم . اما تو خود خواهی ، تو داری همه را با این رفتارهایت زجر می دهی . یعنی عشق ما اینقدر بی ارزش بود ؟ آره مسعود ؟می خواه از تو بشنوم .
مسود با قدم های سست کنارش آمد و مقابل رویش زانو زد . حالا هر دو به هم خیلی نزدیک بودند . مسعود با دستانی لرزان صورت محبوبش را گرفت و نزدیک آورد و زمزمه وار گفت :
_همیشه آرزو داشتم مقابل پایت سجده بگذارم و خدا را به خاطر این که تو را به من داد شکر بگویم . اما در این شب و این لحظه مقابل پایت به سجد می نشینم و می گویم ، مرا ببخش و حلال کن ، خیلی اذیتت کردم گلم ، نمی دانی روزی که مقابل دانشگاه مرا آن طور از خودت طرد کردی برای اولین بار در زندگی چطور احساس شکست کردم و سوختم . آخر تو دیگر چرا خانمی ؟ مگر قول قرار هایمان یادت رفته بود ؟ مگر قرار نبود همین تابستان من تو را از خانواده ات خواستگاری کنم ؟ مگر تو نخواستی عروس خانه و قلبم شوی ؟ پس چه شد آن همه حرفهای قشنگ ؟.....
در اینجا سرش را رو به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد کشید :
_چرا ؟ چرا خدا ؟ چرا من باید چنین سرنوشتی پیدا می کردم ؟ مرتکب چه گناهی شده بودم که باید چنین مجازات می شدم ؟ اگر دوست داشتن گناه است ، پس من گناهکارترین بنده هایت هستم . چون از همه عاشق ترم ،عاشق تر ،آیا این گناه است ؟
صدای ضجه های مسعود، دل نازنین را خون می کرد . تا به حال او را این قدر درمانده ندیده بود . در حالی که با تمام وجود می گریست خودش را در آغوش مسعود انداخت . مسعودی که هنوز دیوانه وار دوستش می داشت ............
R A H A
11-19-2011, 07:14 PM
قسمت سوم
مسعود موهای چون ابریشمش را نوازش کرد و گفت :
_ گریه نکن عزیزم ، تو که می دانی مسعود طاقت دیدن اشک های تو را ندارد .
نازنین با بغض گفت :
_ من هم نمی خواهم تو را گریان ببینم . طاقت ندارم که شانه های محکم تو را لرزان ببینم . اگر می بینی که من تا این حد سرد شده ام به خاطر زندگی جدیدی است که تو داری . به خاطر همسرت ، مسعود به خدا من خوشبختی تو را می خواهم چه در کنار من و چه در کنار دیگری . اصلا فرقی ندارد . مهم فقط عشق و احساس است که من نسبت به تو دارم و خواهم داشت . از تو خواهش می کنم به خاطر عشق پاکی که بین ما وجود دارد دست از این کارهایت برداری . عمو جان هم قبول کرده که تو دوباره به نزدشان بیایی .
مسعود با حسرت گفت :
_من همه چیز را باختم نازنین . حالا هم مجبورم کنار زنی باشم که هیچ علاقه ای به او ندارم زندگی کنم . ولی باور کن من مرتکب آن اشتباه نشدم . اصلا شبی که ما خانه را ترک کردیم و به مهمانی دوست ماندانا رفتیم من با دیدن وضع بد آنجا ، فوری منزل دوستش را ترک کردم . فردایش که به منزل پدرم آمدم پدر عصبانی به طرفم حمله ور شد و ماندانا را هم دیدم که می گریست . حالا تو چطور توقع داری من با زنی زندگی کنم که به بی عفتی اش اطمینان دارم .
نازنین که از شنیدن سخنان مسعود به شدت متاثر شده بود گفت :
_ شاید تو بتوانی او را به زندگی برگردانی . انسان جایزالخطاست و ممکن است در اثر جهالت کاری کرده باشد ولی شاید حال پشیمان باشد . مسعود تو هم به او کمی فرصت بده شاید توانستی او را به راه راست هدایت کنی و آن وقت از زندگیت نهایت لذت را می بری . خواهش می کنم .
مسعود به چشمان نازنین نگریست و زمزمه وار گفت :
_باز هم آن چشم های شهلایی ات مرا اسیر کرد . بسیار خوب ، به خاطر تو حاضرم دوباره به او فرصتی دیگر بدهم .
نازنین هیجان زده گفت :
_واقعا از تو ممنونم . حالا بهتر است به منزل برویم که فکر می کنم تا به حال همه نگران ما شده اند .
مسعود هم که گویی جان تازه ای پیدا کرده بود با سرخوشی گفت :
_موافقی تا منزل مسابقه دو بدهیم ؟
_بله ، با کمال میل ، ولی مطمئن باش من برنده می شوم .
_این قدر به خودت نناز خانم گل ، پس شرط می گذاریم اگر تو بردی من تا آخر عمر دوستت دارم و اگر من بردم بازم دوستت دارم .
نازنین ابروهای ظریفش را درهم کرد و گفت :
_این قبول نیست ،من دلم یک بستنی می خواهد .
مسعود با صدای بلند خندید و گفت :
_ای شکمو ،تو که هنوز این عادتت را ترک نکرده ای ،باشد قبول . پس آماده باش ، می شمارم ، یک ، دو ، سه ......
سپس هر دو شروع به دویدن کردند . نازنین با تمام وجود می خواست که اول شود بنابراین با سرعت می دوید . مسعود هم با نگرانی مدام به او تذکر می داد که مواظب باشد ولی گوش او بدهکار نبود . وقتی به منزل رسیدند هردو به نفس نفس افتاده بودند . نازنین هیجان زده گفت :
_دیدی من بردم ، یک بستی طلبم .
_چشم ،سر فرصت برایت می خرم .
_فراموشت که نمی شود ؟
مسعود لبخند عمیقی زد و گفت :
_مگر می شود سفارش عزیزترین کسم از یادم برود ؟
نازنین شرمگین سرش را زیر انداخت . مسعود گفت :
_خوب زنگ بزن .
_چرا خودت زنگ نمی زنی ؟
_شهامتش را ندارم .
نازنین زنگ را فشرد . از آیفون صدای نگران ستاره به گوشش رسید . با ملایمت گفت :
_منم ، باز کن .
_مسعود کجاست ؟ همراهت آمده ؟
_آره
وقتی در باز شد مسعود نگران گفت :
_می ترسم به داخل بروم .
_ترس ندارد ، مطمئن باش همه بی صبرانه ، منتظرت هستند .
فاصله در خانه تا ساختمان را با دلهره پیمودند . هنوز به سالن نرسیده بودند که در باز شد و همگی بیرون آمدند . سودابه و ستاره دوان دوان خودشان را به مسعود رساندند . سودابه با گریه خودش را در آغوش پسرش انداخت و گریست . در میان گریه گفت :
_نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود عزیزم . چرا نیامدی به مامان سر بزنی ؟ نگفتی مامان از دوری تو دق می کند .
مسعود هم که حالی بهتر از مادر نداشت با لحنی بغض آلود گفت :
_بس کنید مامان !به خدا من هم دلم برایتان تنگ شده بود ولی بابا مرا از خانه بیرون کرد .
_این چه حرفی است پسرم ؟ اینجا خانه توست مگر آدم باید از پدرش ناراحت شود .
مسعود نگاهی به خواهرش کرد و به گرمی او را در آغوشش فشرد . چه روزهای خوشی را با هم گذرانده بودند . ساعت ها پیش هم می نشستند و درددل می کردند .
_داداشی چرا رفتی ؟ باور کن در این چند ماه مدام فکر تو بودم . شب ها با یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم می خوابیدم . یادت هست چقدر مامان را اذیت می کردیم ؟
مسعود با محبت دستی بر موهایش کشید و گفت :
_یادم هست خواهر قشنگم ، مگر می شود آن روزها ی خوب فراوشم شود .
با نزدیک شدن فرید همه نگران به او چشم دوختند . فرید آهسته به طرفش قدم برداشت و دستهایش را از هم باز کرد و با لحنی غمناک گفت :
_به خانه خودت خوش آمدی بابا جان .
مسعود مثل کودکی بی پناه به آغوشش رفت و او را از ته دل بوسید . آن شب بعد از مدت ها همگی شاد بودند و از کنار هم بودن احساس لذت می کردند .
****
R A H A
11-19-2011, 07:23 PM
قسمت چهارم
فردا صبح در دانشگاه نازنین همه جریانات شب پیش را برای جمیله تعریف کرد . جمیله اشک هایش را پاک کرد و گفت :
_من به تو افتخار می کنم . تو خیلی با گذشت هستی .
_این ربطی به گذشت من ندارد . من به خاطر عشقی که به مسعود دارم حاضر شدم چنین کاری بکنم .
_به هر حال کارت خیلی خوب بود . راستی عرفان صبح سراغت را می گرفت . بهتر است پیش او بروی .
_باشد ، تو برو کلاس من هم تا چند دقیقه دیگر می آیم .
سپس به طرف کلاس عرفان رفت . او را گوشه ای دید که نشسته و مشغول مطالعه کتابی است .
_سلام
عرفان با شنیدن صدای نازنین سر از روی کتاب برداشت و با مهربانی جوابش را داد .
_مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم .
_نه ،اصلا این طور نیست . چرا چشم هایت این قدر قرمز شده ؟
_دیشب تا دیر وقت بیدار بودم .
_درس می خواندی ؟
_نه ، مهمان داشتیم .
_جدا ، پس حسابی خوش گذراندی . فکر نکردی که امتحان داری و باید از این شب نشینی ها کمتر داشته باشی ؟
نازنین با معصومیتی کودکانه گفت :
_ ببخشید ، ولی مهمانی دیشب با همه مهمانی ها فرق می کرد .
_می شود بگویی چه فرقی ؟
_بلاخره دیشب مسعود به منزل عمو آمد . نمی دانی همگی چه حالی داشتیم . تا نزدیکی های صبح بیدار بودیم و حرف می زدیم
_پس معلوم شد که به شما خیلی خوش گذشته .
نازنین که متوجه طعنه عرفان نشده بود هیجان زده گفت :
_بله خیلی خوش گذشت ، راستی داشت یادم می رفت عمو جان پنجشنبه شما را به همراه آقا عارف و همسرشان برای شام به منزلشان دعوت کرده اند . خیلی خوشحال می شویم که تشریف بیاورید .
_چشم ، حتما ، از طرف ما از آقای مهر آرا تشکر کنید .
_خب اگر کاری نداری من بروم .
_کاری که نه ،ولی می خواستم چیزی به شما بدهم .
_به من ؟ حالا چی هست ؟
عرفان بسته زیبایی را از کیفش در آورد و مقابلش گذاشت و گفت :
_قابل شما را ندارد .
_وای عرفان ! تو داری حسابی مرا شرمنده می کنی . این کارها چیست که می کنید ؟
_باور کن این کادو از طرف منیژه است . فقط امیدوارم خوشت بیاید .
_قطعا همین طور است . از منیژه جان تشکر کن . دیگر باید بروم حتما استاد آمده است . فعلا خداحافظ .
_خدانگهدار
بعد از خارج شدن نازنین از کلاس عرفان از پنجره به بیرون نگریست و با خود اندیشید هنوز هم از وجود مسعود می ترسد .
****
سودابه با دستپاچگی به طرف آشپزخانه رفت و گفت :
_دختر ها ، همه چیز آماده است ؟
_بله خاله جان این قدر نگران نباشید .
_نمی دانم چرا دچار وسواس شده ام ،راستی کیک را آماده کرده اید ؟
_بله ، آن هم حاضر است .
_پس بهتر است دیگر آماده شویم . الان است که مهمانان پیدایشان شود .
در همان حال فرید به آشپزخانه آمد و گفت :
_مسعود چند دقیقه پیش زنگ زد گفت الان حرکت می کنند . شما هم بهتر است زودتر آماده شوید .
با این حرف دو دختر جوان به اتاقهایشان رفتند و مشغول رسیدگی به خود شدند .
با شنیدن صدای زنگ فرید آیفون را برداشت و در را باز کرد و رو به نازنین کرد و با مهربانی گفت :
_مهمانانت آمدند ، بهتر است به استقبالشان برویم .
_چشم ، حتما .
سپس همراه فرید و سودابه سالن را ترک کردند . با نزدیک شدن آنها قلبش از هیجان به طپش افتاد . عارف پیش قدم بود و در کنارش منیژه و پشت سرشان هم عرفان حضور داشت که دسته گل بزرگی را حمل می کرد .وقتی مقابل هم قرار گرفتند نازنین می خواست لب باز کند تا مراسم معارفه را شروع نماید که در کمال تعجبش دید عارف و فرید به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند . فرید با خنده گفت :
_به به ، جناب مبینی ! خیلی خوش آمدید . باور کنید اصلا انتظار دیدن شما را نداشتم .
_من هم از دیدنتان بسیار خوشحال و متعجب شدم . هرگز فکر نمی کردم نازنین خانم با شما آشنا باشد .
_به هر حال تقدیر این چنین بود که ما دوباره همدیگر را ملاقات کنیم .معرفی می کنم همسرم سودابه و دخترعزیزم ستاره .
عارف در مقابل آنها باوقار سرخم کرد و گفت :
_از آشنایی با شما خوشبختم خانم های کیانی .من مبینی هستم .ایشان هم همسرم منیژه و برادرم عرفان .
منیژه و سودابه به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند .عرفان و فرید هم به گرمی باهم برخورد کردند . وارد سالن شدند عرفان دسته گل را به طرف نازنین گرفت و گفت :
_بفرمایید ، قابل شما را ندارد .
نازنین که از لحن رسمی او به خنده افتاده بود به سختی جلوی خنده اش را گرفت و گفت :
_ممنون ، بفرمایید بنشینید .
هنوز مهمانان سر جای خود ننشسته بودند که مجددا زنگ به صدا در آمد . ستاره به طرف آیفون رفت و کلید آن را فشرد . دقایقی بعد مسعود و ماندانا وارد شدند . فرید با محبت گفت :
_معرفی می کنم پسرم مسعود به همراه عروس گلم ماندانا خانم . ایشان هم یکی از دوستان بسیار عزیز بنده آقای مبینی به همراه خانواده .
سه مرد با هم احوالپرسی کردند . ماندانا به سردی جواب منیژه را داد و گوشه ای لم داد. در همان حال نازنین با سینی شربت وارد شد و آرام سلام کرد .مسعود با محبت جوابش را داد ولی ماندانا حرفی نزد . عرفان با کنجکاوی مسعود را زیر نظر داشت از چشم هایش پیدا بود که هنوز شدیدا عاشق نازنین است و لحن صحبت کردنش که چطور آنچنان با ملایمت اسم نازنین را بیان می کرد کاملا بیانگر احساسش بود .......
R A H A
11-19-2011, 07:23 PM
قسمت پنجم
هر کسی برای خود محفلی درست کرده بود . عارف و فرید در مورد شرکت صحبت می کردند . مسعود و عرفان هم درباره مسائل مختلفی گفتگو می کردند . جالب آن بود که هر دو نقاط مشترک زیادی داشتند .خانم ها هم در گوشه ای از سالن در مورد زندگی و بچه داری حرف می زدند . منیژه دستی به شکمش کشید و گفت :
_من و عارف حدودا سه سال است که با هم ازدواج کرده ایم . اوایل تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم ولی این اواخر عجیب حساس شده بودم .با کوچکترین حرفی دلم می گرفت و گریه می کردم . می دانید من در خانواده پر جمیعتی بزرگ شده بودم و طاقت تنهایی را نداشتم . ما شش خواهر و برادر هستیم . همیشه اطرافمان شلوغ بود . وقتی عارف به خواستگاری ام آمد همان اول شرط کرد باید همراهش به خارج از کشور بروم .من هم که مهرش به دلم نشسته بود پذیرفتم و از خانواده ام دل کندم و همراه او راهی غربت شدم . البته ما با هم هیچ مشکلی نداریم فقط درد بی همزبانی کلافه ام کرده . به هر حال وقتی عارف حال مرا چنین دید بهتر دید که بچه دار شویم . الان دیگر 8 ماه هستم فکر کنم تا چند روز دیگر بچه به دنیا بیاید و از این مسئله خیلی می ترسم .
سودابه با اطمینان گفت :
_هیچ ترسی ندارد عزیزم ، در ضمن هر وقت احساس کردی وقت به دنیا آمدن بچه است با من تماس بگیر ، زود خودم را می رسانم . من هم جای مادرت هستم .
منیژه که از این همه احساس پاک ، دچار شعف شده بود با شادی گفت :
_از شما خیلی ممنونم . نمی دانید با این حرفتان چه احساسی به من دست داد . حالا دیگر فکر نمی کنم تنها هستم و مطمئنم که دوستان خوبی مثل شما دارم .
نازنین دست های منیژه را در دستان خود گرفت و گفت :
_ما هم از آشنایی با تو خوشحالیم . فقط باید تعارف را کنار بگذاری .
منیژه از سرخوشی خنده ای کرد و گفت :
_نترسید ،من اهل تعارف نیستم .
سودابه از جا برخاست و گفت :
_امیدوارم موقع شام خوردن حرفت یادت نرود .
نازنین هم برای کمک به سودابه از جا برخاست و میز را با سلیقه زیبایی چید . همه با دعوت سودابه سر میز حاضر شدند . آخرین نفر نازنین بود که نشست .در همان حال نگاهش به عرفان افتاد . احساس کرد از چیزی ناراحت است ولی زیاد کنجکاوی نکرد.تمام حواسش رابه مسعود معطوف کرد و از او پذیرایی کرد .مسعود هم که حال خوشی داشت وجود ماندانا را نادیده گرفت و با نازنین مشغول صحبت شد .عرفان خیلی زود دست از خوردن کشید . فرید گفت :
_چرا این قدر زود کنار رفتید ؟
_ممنون، سیر شدم .
نازنین به طعنه گفت :
_حتما دستپخت ما به مذاقشان خوش نیامد .
عرفان بدون اینکه به نازنین نگاهی بیندازد آرام جواب داد :
_اتفقا خیلی خوشمزه بود . لطفا با این حرفهایتان مرا شرمنده نکنید .
منیژه گفت :
_خیلی وقت بود که غذای ایرانی نخورده بودیم . آشپزی من چندان تعریفی ندارد .از وقتی هم به اینجا آمده ایم فقط غذاهای فرنگی خوردیم . واقعا دستتان درد نکند . خیلی خوشمزه بود .
عارف گفت :
_ بهتر است دستور پخت این غذاها را از سودابه خانم بگیری .
سودابه خنده ای کرد و گفت :
_این غذاها را نازنین پخته است . من فقط او را نظاره کردم .
_جدا ! پس نازنین جان واقعا یک هنرمند هستند .
ستاره در جواب منیژه گفت :
_بگذار بعد از شام کیک هم بخوری ، آن وقت دیگر حسابی از دستپخت او تعریف می کنی .
_پس باید جایی برای کیک هم بگذارم .
عارف با ملایمت گفت :
_عزیزم تو این روزها باید خیلی مراقب باشی که بیش از حد نخوری ممکن است به سلامتی ات لطمه بزنی .
منیژه با بی خیالی گفت :
_نترس ، من حالم کاملا خوب است در ضمن فراموش کردی که من دو نفر هستم ؟
با این حرفش همگی خندیدند . منیژه زنی بود که بی پروا حرفهایش را می زد و همیشه طنزی در کلامش نهفته بود .
پس از شام ، کیک و چای میان حاضرین تقسیم شد و همه با اشتها شروع به خوردن کردند . مسعود کنار گوش نازنین زمزمه کرد :
_تو علت ناراحتی عرفان را می دانی ؟
_نه تا امروز صبح که حالش خوب بود .
_بهتر است از او سوال کنی شاید بتوانیم به او کمک کنیم .
_چشم ، حتما این کار را می کنم .
بعد از دقایقی نازنین رو به حاضرین کرد و گفت :
_من که حسابی سنگین شده ام می خواهم در باغ کمی قدم بزنم . کسی نمی خواهد که مرا همراهی کند ؟
با این حرفش تقریبا همه از جا برخاستند به غیر از ماندانا ، فرید و عارف .
وقتی وارد باغ شدند نازنین نفس عمیقی کشید و گفت :
_ای کاش الان شمال ایران بودیم و کنار ساحل قدم می زدیم . وای که چه کیفی داشت .
عرفان به طعنه گفت :
_فکر می کردم اینجا با بودن آقا مسعود ، بیشتر به شما خوش می گذرد .
نازنین چشم هایش را تنگ کرد و با کنجکاوی گفت :
_منظورت چیست ؟
عرفان کاملا مقابل نازنین ایستاد و درحالی که سعی می کرد صدایش بیش از حد بالا نرود با خشم گفت :
_تو اصلا می دانی با این علاقه ات به مسعود زندگی این دو نفر را از هم می پاشی ؟اصلا حواست به ماندانا هست که چطور وقتی با مسعود گرم صحبت می کنی حالش دگرگون می شود ؟ تو به این مسئله چرا فکر نمی کنی ؟ خانم خانما !
نازنین که فکر نمی کرد این مسئله تا این حد برای عرفان مهم باشد با لحن پرحرارتی گفت :
_من نمی توانم مسعود را به حال خودش بگذارم . اگر من به او بی اعتنایی کنم قطعا به مشروب روی می آورد .
عرفان دستهایش را در هوا تکان داد و گفت :
_این قدر دلیل های واهی نیاور تو با این کارهایت او را بیشتر به خودت وابسته می کنی . شاید هم نقشه دارید بعد از مدتی مسعود همسرش را طلاق بدهد و شما دوباره با هم باشید . بیچاره ماندانا که به شوهرش اطمینان کرده است .
نازنین که دیگر طاقت شنیدن تهمت های عرفان را نداشت گفت :
_شما حق ندارید با من این طوری صحبت کنید .شما اصلا از مسعود چه می دانید ؟ ماندانا زنی است که با دروغ و نیرنگ مسعود را اسیر خودش کرد . او اصلا .......
بیان این مطلب برایش سخت بود ولی برای این که عرفان را از اشتباهش خارج سازد به ناچار گفت :
_او موقعی که با مسعود ازدواج کرد اصلا ......
در این هنگام چهره اش از شرم سرخ شد . عرفان که مقصود او را فهمیده بود به آرامی گفت :
_بس کن ، دیگه ادامه نده ، ولی این دلیل نمی شود که شما چنین رفتارهایی را در پیش بگیرید . به هر حال تو باید زمانی ازدواج کنی و آن زمان جدایی از تو برای مسعود سخت خواهد بود .
_نه ، من هرگز ازدواج نمی کنم . نمی خواهم مسعود فکر کند به او بی وفایی کردم .
_این حرف را نزن تو هم جوانی و باید زندگی کنی ، اصلا فکر می کنی تا چند وقت دیگر بتوانی اینجا باشی ؟ یعنی می خواهی تا آخر عمرت مجرد بمانی ؟ پس خانواده ات چه ؟ مگر آنها به غیر از تو فرزند دیگری هم دارند ؟
نازنین با کلافگی گفت :
_خواهش می کنم عرفان ، دیگر ادامه نده . آدم از چند دقیقه بعد خود هم خبر ندارد .
عرفان دهان گشود که حرفی بزند ولی منیژه به آنها نزدیک شد و گفت :
_چقدر شما دو تا پر چانه هستید بهتر است بفرمایید کنار استخر همگی آنجا هستیم .
_چشم منیژه خانم ، همین الان می آییم . راستی می خواستم از کادوی زیبایت تشکر کنم . اصلا راضی به زحمت نبودم .
منیژه متعجب پرسید :
_کادو ؟چه کادویی؟
_همان که چند روز پیش به عرفان داده بودید که به من بدهد .
عرفان تک سرفه ای کرد و با حالت چهره اش به منیزه فهماند موضوع از چه قرار است . منیژه که تازه متوجه موضوع شده بود بر پیشانی اش زد و گفت :
_وای ! می بینی چقدر حواس پرت شده ام . باور کن اصلا فراموشم شده بود . در ضمن قابل شما را نداشت . حالا می فرمایید کنار استخر ؟
نازنین برای فرار از صحبت های عرفان سریع همراه منیژه به راه افتاد و او را با افکار خود تنها گذاشت .
آخر شب بود که مهمانان قصد رفتن کردند . عارف رو به فرید کرد و گفت :
_امشب به ما بسیار خوش گذشت امیدوارم به زودی ما هم در خدمت شما باشیم .
_حتما مزاحمت می شویم .
عرفان رو به نازنین گفت :
_خواهش می کنم بیشتر روی حرفهای من فکر کن ، من فقط نگران آینده تو هستم .
نازنین به گرمی دست عرفان را فشرد و گفت :
_ممنونم ، سعی می کنم در رفتارم تجدید نظر کنم .
وقتی از هم جدا شدند نازنین احساس کرد دلش برای عرفان و حرفهایش تنگ شده است . واین را با اضطراب پیش خود اعتراف کرد .
****
R A H A
11-19-2011, 07:36 PM
قسمت ششم
از دیدار دو خانواده تقریبا بیست روزی می گذشت . عرفان و نازنین هم امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشته بودند . آن شب منیژه و عرفان در مورد مهمانی چند شب دیگر صحبت می کردند . منیژه با مهربانی گفت :
_عزیز من ، اگر برای ناهار بیایند بهتر است . شب هم فرصت داریم کمی گردش کنیم .
_آخه زن داداش موقعیت شما چندان خوب نیست .
منیژه در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت :
_وای باور کنید من حالم کاملا خوب است .
ولی او دروغ می گفت از صبح درد عجیبی در شکمش پیچیده بود و آزارش می داد . همان طور که با دستانی لرزان قهوه در فنجان ها می ریخت دوباره درد به سراغش آمد . این بار دیگر نتوانست مقاومت کند و از درد جیغ کشید . عرفان با شنیدن صدای منیژه هراسان به طرف آشپزخانه دوید . با دیدن منیژه در آن حال نگران پرسید :
_چیزی شده زن داداش ؟
منیزه که از درد به خود می پیچید به سختی گفت :
_با عارف تماس بگیر ،فکر می کنم وقتش باشد .
عرفان همچنان برجای خود ایستاده بود . چقدر در این لحظات به کسی احتیاج داشت . منیژه که او را در آن حال دید با صدای لرزانی گفت :
_عرفان خواهش می کنم برو یک نفر را خبر کن . دارم می میرم .
عرفان که به خود آمده بود به طرف منیژه رفت و زیر بازویش را گرفت و به طرف ماشین برد . در راه با صدای جیغ و فریادهای منیژه ،عرفان سرعت را بیشتر می کرد . وقتی به بیمارستان رسیدند فوری منیژه را به اتاق عمل بردند ، عرفان هم از فرصت استفاده کرد و با برادرش تماس گرفت . بعد از قطع تلفن با کلافگی مشغول قدم زدن شد . صدای موبایلش او را به خود آورد .
_بله .
_الو ، سلام عرفان .
با شنیدن صدای نازنین هیجان زده گفت :
_سلام ، حالت چطور است ؟
_من خوبم ، راستش تماس گرفتم که به منیژه بگویم فردا همراه نازنین به دیدن او می آییم .
_نازنین جان شرمنده که این حرف را می زنم ،ولی منیژه فردا منزل نیست .
_باشد ، ایرادی ندارد . راستی الان کجایی ؟
_بیمارستان .
نازنین مضطرب پرسید :
_بیمارستان برای چی ؟
_یک ساعت پیش منیژه را به بیمارستان آوردم . فکر کنم وقت به دنیا آمدن بچه است .
_چرا زودتر ما را خبر نکردی ؟حالا حالش چطور است ؟
_فعلا داخل اتاق عمل است .
_کدام بیمارستان ؟
_بیمارستانی که نزدیک دانشگاه است .
ما الان می آییم . فعلا خداحافظ .
وقبل از این که به عرفان اجازه حرف زدن بدهد قطع کرد . و او در ته دل بابت آمدن نازنین احساس شادی می کرد .
دقایقی بعد عارف را دید که هراسان به طرفش می آید . عارف نگران پرسید :
_حالش چطور است ؟ نپرسیدی کی بیرون می آید ؟
عرفان دستی بر شانه برادرش گذاشت و گفت :
_آرام باش داداش . حالش کاملا خوب است . اصلا جای نگرانی نیست .
عارف روی صندلی نشست و به موهایش چنگ زد . در دل مدام خود را لعنت می کرد که چرا این روزها منیژه را تنها می گذارد . با آمدن خانواده مهرآرا ، تا حدودی احساس آرامش کرد .فرید با ملایمت گفت :
_حالت را درک می کنم . این شرایط برای هر مردی سخت است . ان شاءالله که خدا خودش به خیر کند .
_خیلی ممنون که آمدید ، نمی دانید تا چه حد باعث دلگرمی ام شدید .
عرفان رو به نازنین کرد و آرام گفت :
_نمی دانی چقدر به وجودت احتیاج داشتم . خیلی خوب کردی که آمدی .
_مگر می شود نیایم و منیژه را در این لحظات تنها بگذارم .
عرفان با حسرت آهی کشید و گفت :
_پس خوش به حال منیژه که چنین دوست مهربانی دارد .
نازنین به ظاهر اخمی کرد و با لحنی ظنزگونه گفت :
_ای حسود ، ولی من بیشتر به خاطر تو آمدم . حالا راضی شدی ؟
عرفان با دلخوری گفت :
_ولی من دلم نمی خواهد به من ترحم کنی .
سپس از کنار نازنین دور شد . نازنین با تعجب رفتن او را نظاره کرد . چند وقتی بود که عرفان بسیار حساس و زود رنج شده بود و زود ناراحت می شد . در چشمانش غمی نهفته بود که نازنین علت آن را نمی دانست . با خود فکر کرد که شاید عاشق شده باشد ولی دلیل بدخلقی اش را نمی دانست .
آن شب تصمیم گرفت هر طور شده از عرفان موضوع را بپرسد ولی این کار را به وقت بهتری موکول کرد . زمان به کندی سپری می شد و همه در اضطراب بودند . بعد از گذشت ساعتی پرستار از اتاق خارج شد و گفت :
_مبارک است ، یک دختر زیبا به دنیا آمد .
همه با شادی خدا را شکر کردند . عارف که با دو احساس مختلف روبرو بود با دلهره پرسید :
_حال همسرم چطور است ؟
_ایشان هم خوب هستند . فکر کنم تا یک ساعت دیگر به بخش منتقل می شود . شما دیگر می توانید به منزل بروید . فردا صبح می توانید بیایید و بچه و مادر را ببینید ولی یک نفر باید پیش او بماند .
نازنین نگاهی به دیگران انداخت و گفت :
_من می مانم ، شما بروید .
عارف نگاهی قدرشناسانه به دختر جوان انداخت و با تشکر کوتاه همراه دیگران از بیمارستان خارج شد . با آوردن منیژه به بخش نازنین هم از تنهایی در آمد . منیژه چشم های خسته اش را از هم باز کرد . با دیدن چهره شاد نازنین خیالش راحت شد ولی برای اطمینان بیشتر پرسید :
_بچه ام کجاست ؟
نازنین که حال او را درک کرده بود گفت :
_الان خواب است تبریک می گویم . خدا یک دختر ناز و مامانی به شما عنایت کرده است .
منیژه از شادی گریست . به خاطر همه چیز خدا را شکر می کرد و با بغض گفت :
_خیلی سختی کشیدم نازنین . اما حالا این دردها برایم شیرین است حتی حاضر بودم جانم را فدایش کنم .
_حالت را درک می کنم .
_راستی بقیه کجا هستند ؟
_پرستار همه را بیرون کرد و گفت ؛فردا بیایند .
_ببخش ، مزاحم تو شدم . راستی چطور مطلع شدید ؟
_من با عرفان تماس گرفتم که به او بگویم فردا به دیدنت می آییم که خبر داد تو را به بیمارستان آورده است . ما هم سریع خودمان را رساندیم .
_واقعا از همگی شما ممنونم .
در همان حال پرستار که گهواره کوچکی در دست داشت وارد شد . کنار منیژه که رسید طفل کوچک را که درون ملحفه پیچیده شده بود به دستش داد و گفت :
_کوچولوی شیرینی دارید . به شما تبریک می گویم .
منیژه با عشق فرزندش را در آغوش گرفت . گویا فکر نمی کرد بچه دار شدن این قدر شیرین باشد .
نازنین که با کنجکاوی حرکات او را زیر نظر داشت پرسید :
_خیلی دوستش داری ؟
_وای نازنین ، نمی دانی چه احساسی دارم . فکر می کنم روی ابرها راه می روم . احساس می کنم بزرگ شده ام و مسئولیتم چند برابر است . ان شاءالله روزی برسد که تو هم بتوانی حالم را درک کنی .
نازنین با شرم گفت :
_از این حرف ها نزن ، من اصلا تصمیم ازدواج ندارم .
_این حرفها چیست که می زنی ؟ باید دید قسمت چیست .
در همان حال بچه شروع به گریه کرد . منیژه فوری دکمه پیراهنش را باز کرد و مشغول شیر دادن به بچه شد . آن شب نازنین تمام وقت بیدار بود و از آنها مراقبت می کرد . صبح تازه چشم هایش را روی هم گذاشته بود که ضربه ای به در خورد و عارف همراه دسته گل بزرگی وارد شد .......
R A H A
11-19-2011, 07:37 PM
قسمت هفتم
با دیدن نازنین سلام کرد و به طرف تخت همسرش رفت . نازنین که دریافت در این لحظات باید آنها را تنها بگذارد با پوزش از اتاق خارج شد . در راهرو عرفان را دید .
_سلام
صدایش آنقدر خسته بود که خودش هم به زور شنید . عرفان به طرفش آمد و نگاهی به چهره خسته اش انداخت و با مهربانی گفت :
_معلوم هست سر چشم های زیبایت چه آوردی ؟ حتما تا صبح بیدار بودی ، نه ؟
نازنین لبخند کم جانی زد و گفت :
_مهم نیست ، آن قدر خوشحالم که اصلا احساس خستگی نمی کنم .
عرفان با عصبانیت گفت :
_تو خیلی بی فکری ، بهتر است به منزل بروی و استراحت کنی .
نازنین بی توجه به پرخاش او با خونسردی گفت :
_من حالم خوب است ، تو هم بهتر است بیایی و به برادرزاده ات خوش آمد بگویی .
سپس عرفان را ترک کرد . پسر جوان از بی اعتنایی او عصبانی شد ولی سعی کرد به ظاهرش نقاب خونسردی بزند.
وقتی وارد اتاق شد یکراست به طرف منیژه رفت و به او تبریک گفت .سپس بچه را از منیژه گرفت . چهره اش در خواب خیلی شیرین بود . با هیجان گفت :
_عمو قربان تو دختر قشنگ برود . حالا چه وقت خواب است ؟ بیدار شو تا عمو چشم های قشنگت را ببیند .
منیژه با خستگی گفت :
_نه ، عرفان . تازه خوابیده است من هم اصلا حوصله گریه اش را ندارم .
سپس رو به همسرش کرد و گفت :
_تا کی باید اینجا باشم ؟
_فکر کنم تا بعد از ظهر . دلت برای خانه تنگ شده است ؟
_آره ، اصلا حوصله اینجا را ندارم .
_کمی طاقت بیاور عزیزم .
_آخر خیلی گرسنه هستم . هوس قرمه سبزی کرده ام .
_الان که وقت این غذا نیست . من هم بلد نیستم برایت درست کنم .
نازنین با وجود خستگی گفت :
_اگر اجازه بدهید من به منزل بروم و برای منیژه قورمه سبزی درست کنم .
_نه نازنین خانم تو حسابی خسته هستی .
_من خسته نیستم ، نکند شما دوست ندارید من به منزلتان بیایم ؟
عارف لب به دندان گزید و گفت :
_خواهش می کنم این طور صحبت نکنید . شما حق زیادی به گردن ما دارید . هر طور میل خودتان است .
سپس رو به عرفان کرد و گفت :
_داداش ، بهتر است نازنین را به منزل ببری . ما هم عصر می آییم .
عرفان مطیعانه پذیرفت و بعد از خداحافظی با آن دو اتاق را ترک کرد . نازنین گونه منیژه را بار دیگر بوسید و گفت:
_سعی کن خوب استراحت کنی . دوست دارم شام را با اشتها بخوری .
_قطعا همین طور است از همین حالا بوی خوش غذا را احساس می کنم .
_عزیزم بهتر است نازنین را این قدر به حرف نگیری تا حالا عرفان زیر پایش سبز شده است .
_وای ببخشید ، خب زود برو . عرفان اگر بفهمد این قدر پرحرفی کرده ام دلگیر می شود .
_پس فعلا خداحافظ .
_خدانگهدار .
وقتی از اتاق خارج شد آرام به طرف محوطه بیرون بیمارستان رفت . با چشم نگاه کرد و ماشین عرفان را دید . فوری درون ماشین خزید . عرفان بدون این که سخنی بگوید ماشین را به حرکت درآورد و نازنین از سکوت موجود استفاده کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت . عرفان نگاهی به نیمرخ گلگونش کرد . رنگش پریده بود و به زردی می گرایید . هر روز شناختش نسبت به این دختر زیبا بیشتر می شد . او کسی بود که خود را فدای همه می کرد . زیر لب گفت :
_پس خودت چی عزیزم ؟ چه کسی فکر تو است ؟
ناگهان به حرف خود خندید . و دید خودش باید از او مراقبت کند . چون همه کسش نازنین بود. این حرفها را به خودش می زد . همیشه دوست داشت از نازنین محافظت کند . ولی نازنین این اجازه را به او نمی داد .
به منزل که رسیدند نگاهی به نازنین انداخت . کاملا به خواب رفته بود . دلش نمی آمد بیدارش کند ولی می دانست با این وضع هم نمی شود . بنابراین آرام صدایش کرد :
_نازنین ، بیدار شو عز.....
حرفش را خورد . نازنین چشم های خمارش را باز کرد و با نگاه گرم و عاشقانه عرفان روبه رو گردید . با دست چشم هایش را مالید و گفت :
_ببخش که در حضور تو خوابیدم . اصلا نمی دانم چه شد که یکدفعه پلک هایم روی هم رفت .
_عیبی ندارد خانم کیانی ، من خستگی شما را درک می کنم .
نازنین با لجاجت گفت :
_خسته نیستم ، فقط .....
عرفان حرفش را قطع کرد و با عصبانیت زیر لب غرید :
_ای دخترک لجباز .
سپس از ماشین پیاده شد . نازنین هم به دنبالش رهسپار شد . وارد منزل که شدند سکوت عجیبی همه جا را احاطه کرده بود . عرفان به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و آن را روشن کرد . صدای موسیقی حال و هوای دیگری به فضا داد . عرفان در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت :
_اینجا آشپزخانه است و می توانی غذای مورد علاقه منیژه خانم را اینجا درست کنی . اگر به کمک من هم احتیاج داشتی کافیست صدایم بزنی .
نازنین با لبخند اطمینان بخشی گفت :
ممنونم ، ولی بهتر است تو به کارهایت برسی .
بعد از خارج شدن عرفان ، نازنین مشغول آماده کردن غذا شد . به غیر از قورمه سبزی ، تصمیم داشت برای ناهار عرفان هم غذایی آماده کند .
عرفان هم در سالن نشست و مشغول مطالع شد . سرش را بلند نمود و به ساعت نگریست . در کمال تعجب دید از 12 گذشته است . آرام به طرف آشپزخانه رفت . نازنین را دید که مشغول درست کردن سالاد بود . همان طور به درگاه آشپزخانه تکیه داده بود و به او می نگریست . به شوخی گفت :
_بهتر نبود کمی هم به فکر من باشی ؟ دارم از گرسنگی ضعف می کنم .
نازنین با دیدن او دستپاچه شد و با صدای لرزانی گفت :
_چطور ؟
عرفان قیافه مظلومانه ای به خود گرفت وگفت :
_خیلی گرسنه شده ام ، از صبح تا به حالا هیچ چیزی نخورده ام .
نازنین اخمی ظاهری بر چهره نشاند و گفت :
_بهتر است کمی جلوی شکمت را بگیری . الان دیگر غذا حاضر می شود . حالا هم لطف کن و برو میز را بچین .
_چشم ،الساعه .
لحن سرخوش عرفان به او نیروی عجیبی داد و با عجله مشغول انجام دادن بقیه کارهایش شد . عرفان هم همان طور که میز را می چید در رویاهایش غرق شد. رویایی که او مرد خانه باشد و نازنین بانویش . چقدر دوست داشت یک روز در خانه خودشان میز را بچیند و با کمک هم غذایی درست کنند.
_خانمی ، پس چی شد این غذا ؟من که مردم از گرسنگی .
نازنین را دید که با عشوه به سویش آمد و گونه اش را کشید و گفت :
_امان از دست این اشتهای تو .
دهان و چشم هایش هر دو می خندیدند . عرفان که همیشه عاشق این خنده او بود به طرفش رفت و گفت :
_حالا عروسک قشنگم چه غذایی برای این بیچاره درست کرده ای ؟
نازنین با جدیت گفت :
_برایت آشی پختم که یک وجب روغن هم روی آن است .
عرفان که حالا منظور او را درک کرده بود گفت :
_وای ، پس خدا به دادم برسد .
نازنین طبق عادت همیشگی دستی درون موهایش برد و گفت :
_شوخی کردم ، اصلا من می توانم عشقم را اذیت کنم ؟
عرفان که از حرکات او مست شده بود ناخودآگاه سرش را نزدیک صورت همیشه خوش عطر همسرش برد . برای یک لحظه هر دو مجذوب وجود همدیگر شده بودند . ناگهان ........
یک دفعه با صدای جیغ نازنین به خود آمد .
R A H A
11-19-2011, 07:37 PM
قسمت هشتم
به اطرافش نگاهی انداخت . فهمید تمام اینها را در رویا دیده است . بار دیگر صدای جیغ نازنین به گوشش رسید . هراسان به طرف آشپزخانه رفت . او را دید که دستش را زیر آب سرد گرفته است .
_چه شده است ؟
نازنین با لحن دردمندی گفت :
_دستم سوخت ، آتش گرفته .
عرفان که اختیار خود را از دست داده بود ناخودآگاه فریاد زد :
_دختر تو داری خودت را می کشی . اصلا کی به تو گفت کار کنی ، حواست کجاست ؟
نازنین چشم های براق از اشکش را به عرفان دوخت و صادقانه جواب داد :
_حواسم پی تو بود .
_پیش من بود ؟ کاشکی می مردم ولی باعث حواس پرتی تو نمی شدم . وای خدایا اگر بلایی سرت می آمد من چه می کردم ؟ حالا دستت را بده ببینم چه شده است ؟
_مهم نیست ،چندان درد ندارم ......
عرفان انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید تکان داد و گفت :
_باز هم داری لجبازی می کنی ؟ ولی این بار نمی گذارم حرف ، حرف تو باشد . یا الله دستت را نشانم بده .
نازنین برای اولین بار از تحکم او جاخورد و دستش را از زیر آب بیرون کشید و به طرف عرفان دراز کرد . عرفان هم بدون توجه به حال و روزش دستش را گرفت .
_که چیزی نشده !!!! یاالله لباس بپوش زودتر به دکتر برویم .
_باور کن چیز مهمی نیست .
_خودم می دانم چکار کنم .
سپس آشپزخانه را ترک کرد و دقایقی بعد همراه جعبه کمک های اولیه آمد .
_حالا که بیمارستان نمی آیی پس بیا خودم دستت را پانسمان می کنم .
نازنین که از حرکات او خنده اش گرفته بود با ملایمت گفت :
_ چرا ایقدر دستپاچه شده ای ؟ باور کن چیز مهمی نیست .
_آره ، باید هم بخندی ، ببین چطور مرا اسیر خودت کردی ؟ حالا دستت را به من بده .
وقتی دستان ظریف نازنین میان دستهای مردانه اش قرار گرفت ، احساس خاصی به او دست داد . دوست می داشت ساعت ها این دست ها را نوازش کند ، ولی افسوس که امکان چنین کاری وجود نداشت . بنابراین بر احساسش فائق آمد و سریع کار پانسمان را انجام داد . پس از پایان کار نگاهی به نازنین انداخت و گفت :
_برو بنشین ، من غذا می آورم .
_نه ، احتیاجی به کمک تو نیست .
_دیگر از این حرفها نداشتیم .زود باش برو بنشین ، روی حرف من حرف نزن ..........
نازنین چشم بلندی گفت و آشپزخانه را ترک کرد . دقایقی بعد عرفان با ظرف غذا به طرفش آمد .
_به به ، دستت درد نکند ، واقعا که کدبانویی !
_نوش جانت ، امیدوارم از طعمش خوشت بیاید .
_مگر ممکن است بعد از این همه زحمت ، مزه خوبی نداشته باشد .
سپس مشغول خوردن غذا شد .
_راستی آقا عارف تماس نگرفت ؟
_حدودا دو ساعت پیش تماس گرفت و گفت که ناهار را پیش منیژه می ماند .
سپس به نقطه ای خیره شد و گفت :
_خوش به حالش .
لحن حسرت بارش نازنین را به خنده انداخت .
_شما که این قدر به بچه علاقه دارید بهتر است زودتر دست به کار شوید و ازدواج کنید .
عرفان دست از خوردن کشید . چنان نگاهی به دختر جوان انداخت که نازنین از حرفش پشیمان شد .
_ببخش ، منظوری نداشتم .
_اشکالی ندارد ولی متعجبم که شما چرا مرا نصیحت می کنید .
_چطور ؟
_شما که خودتان از زندگی دست کشیده اید چطور می توانید دیگران را نصیحت کنید ؟
نازنین با چهر ه ای در هم گفت :
_من برای کار خودم دلیل دارم .
عرفان موذیانه پرسید :
_از کجا می دانید که من هم دلیلی برای کارم نداشته باشم ؟
نازنین با لکنت جواب داد :
_خب شا....شاید ....فکر نمی کردم که شما دلیلی داشته باشید .همیشه فکر می کردم که شاید انگیزه این کار فراهم نشده است !
_آفرین ، درست حدس زدی ولی چند وقتی است که احساس می کنم وقت آن رسیده است که زندگیم را در کنار کسی آغاز کنم . به نظر شما خوب است ؟
نازنین با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت :
_چرا من باید نظر بدهم ؟ این زندگی شماست و به خودتان مربوط است .
عرفان که از لحن او خشمگین شده بود با لجاجت گفت :
_نمی خواهی بدانی او کیست ؟
_با آن که خیلی کنجکاو هستم ولی ترجیح می دهم این راز در دل خودتان بماند .
_اما این راز نیست ، چیزی است که بلاخره همه باید بفهمند . در ضمن تو دوستم هستی و من دلم می خواهد با تو درد دل کنم .
نازنین دست از خوردن کشید و گفت :
_خوب بفرمایید ، من سراپا گوش هستم .
عرفان دست زیر چانه اش گذاشت و در حالی که به نقطه ای خیره شده بود آرام طوری که گویی با خود سخن می گوید شروع به تعریف دختر رویاهایش کرد :
_چند وقتی است که احساس می کنم زندگی ام از این رو به آن رو شده است . همه چیز در نظرم تغییر کرده و زیباتر شده است . هیچ گاه فکر نمی کردم دیدن او این قدر در روحیه من تاثیر بگذارد . او آمد و عقل و احساسم را دزدید . تا به حال جرات نکردم به او بگویم چقدر دوستش دارم . او غرور قشنگی دارد و من عاشق همین غرورش هستم . حتی لجاجت بی حدش را هم دوست دارم .
وقتی با من حرف می زند اخم ظریفی چهره رویایی اش را زیباتر می کند . کاش می دانست چگونه وجودم را خاکستر می کند . ولی می دانم فهمیدن این مطلب چندان تاثیری روی او نخواهد داشت . چون مطمئنم سنگدل تر از او کسی نیست . اما دوست داشتم جرات می کردم و به او می گفتم برای اولین بار در مقابل نگاهش اسیر شدم و قلبم به خاطر عشق او نخستین بار طپید . عشق پاکی که حاضر هستم تا آخرین لحظه عمرم به ان وفادار بمانم . دراینجا عرفان سکوت کرد .
نازنین هرگز فکر نمی کرد او این گونه عاشق شده باشد . کمی دلش برای او سوخت و با لحنی تسلی بخش گفت :
_انشاالله همه چیز درست می شود و تو به عشقت می رسی . ولی به نظر من باید با این دختر خانم خیلی محکم رفتار کنی . شاید او پی به ضعف تو برده است . و می خواهد اذیتت کند .
عرفان با ناراحتی گفت :
_لطفا در مورد او این طوری صحبت نکن . محبوب من پاکتر و معصوم تر از این حرفهاست و اهل کلک نیست .
نازنین از جا برخاست و ظرف ها را به آشپزخانه برد . تصمیم داشت آنها را بشوید که عرفان مانعش شد و با مهربانی بی حدش گفت :
_تو خسته ای ، برو استراحت کن من ظرف ها را می شویم .
_باعث زحمتت می شود .
_چه زحمتی ؟ حالا برو و راحت بخواب .
_پس با اجازه .
وقتی آشپزخانه را ترک کرد همان روی مبل دراز کشید . صحبت عرفان ذهنش را مشغول کرده بود .بلاخره دست از افکارش کشید و خوابید .خوابی شیرین که واقعا به آن احتیاج داشت . عرفان هم پس از پایان کار به سالن آمد و روبروی او نشست و به چهره معصومش که در خواب شیرین تر شده بود نگریست . ساعتی به همین منوال گذشت و او فارغ از گذشت زمان همچنان به محبوبش می نگریست .
ساعتی بعد نازنین کش و قوسی به اندامش داد و چشمانش را از هم گشود . با دیدن عرفان شرمسار سرجایش نشست و آرام سلام کرد .
_سلام ، ساعت خواب ، خوب استراحت کردی ؟
_آره ، تمام خستگی ام برطرف شد . وای راستی ساعت چند است ؟ خیلی دیر شد .
_نگران نباش . آقای مهرآرا تماس گرفتند و گفتند امشب هم برای دیدن منیژه به اینجا می آیند .
_پس بهتر است دستی به سرو گوش خانه بکشم . الان دیگر منیژه هم پیدایش می شود .
_عصرانه را بخوریم بعد با کمک هم همه کارها را انجام می دهیم .
_با کمال میل دعوت شما را می پذیرم . ...
R A H A
11-19-2011, 07:38 PM
قسمت آخر
عرفان از جا برخاست و دقایقی بعد با فنجان چای و کیک برگشت .
اشتهای عرفان نازنین را دچار شگفتی کرد و به شوخی گفت :
_مواظب باش ، زیاد پرخوری نکنی .
_امشب کوک کوکم .
نازنین با شیطنت نگاهی به او انداخت و گفت :
_امروز با عشقتان صحبت کردید ؟
_بله .
نازنین خنده بلندی سر داد و گفت :
_پس به خاطر همین بود که اصرار داشتید که من بخوابم ، واقعا که شما خیلی کلکید .
عرفان فقط به لبخندی اکتفا کرد و گذاشت نازنین هر طور که دلش می خواهد فکر کند . پس از صرف عصرانه ، هر دو مشغول نظافت منزل شدند . بعد از گذشت ساعتی صدای زنگ به گوش رسید و متعاقب آن در باز شد . نازنین و عرفان هیجان زده به طرف در رفتند . نازنین فوری آغوشش را برای منیژه باز کرد و او را به گرمی فشرد و گفت :
_به خونه ات خوش آمدی .
_ممنون ، ببخش ترا خدا ، حسابی به زحمت افتادی .
_خواهش می کنم چه زحمتی حالا این کوچولو را بده به من ببینم .
منیژه بچه را در آغوش نازنین گذاشت و خودش را روی مبل رها کرد .
عارف رو به نازنین کرد وگفت :
_بچه را بدهید به من ، شما استراحت کنید .
_من خسته نیستم ، ماشاالله این کوچولو آنقدر شیرین است که آدم را خسته نمی کند .
عرفان به طرفشان آمد و گفت :
_بگذار ببینم این بچه شبیه کیست ؟
سپس با دقت تمام ، زوایای صورتش را نگاه کرد . نازنین گفت :
_به نظر من که شبیه هر دو نفرشان است .
عرفان خیلی جدی گفت :
_نه ، کاملا شبیه من است ، مخصوصا چشم هایش .
هر سه نفر با دقت بیشتری به بچه نگریستند و با شگفتی دیدند که عرفان درست می گوید . ساعتی بعد نازنین که متوجه گرسنگی منیژه شده بود به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . عرفان هم برای کمک به او آشپزخانه رفت . منیژه که آن دو را زیر نظر داشت با هیجان رو به همسرش کرد و گفت :
_ببین چقدر با هم صمیمی شده اند من فکر می کنم حالا دیگر وقتش رسیده باشد .
عارف با لحنی نصیحت آمیز گفت :
_بهتر است فعلا عجله نکنی و بگذاریم کمی خودشان را پیدا کنند.این طوری آنها هم راحتتر هستند .
_باشد هر چه تو بگویی .
وقتی میز چیده شد منیژه و عارف سر میز رفتند و با اشتها شروع به خوردن غذا کردند .یکباره چشم منیژه به دست نازنین افتاد و نگران پرسید :
_دستت چه شده ؟
نازنین بی خیال جواب داد :
_چیزی نیست به ماهیتابه خورد و کمی سوخت .
_وای شرمنده ! از دیشب تا به حال خیلی باعث زحمتت شدیم .
_منیژه جان دوست ندارم از این حرفها بشنوم .
شام در محیطی آرام صرف شد . در پایان عارف و عرفان مشغول شستن ظرفها شدند و خانم ها به استراحت پرداختند . نازنین نگاهی به منیژه که مشغول شیر دادن به بچه بود انداخت و پرسید :
_راستی حالا ما این بچه شما را چه صدا بزنیم .؟
منیژه که با موهای کرک مانند فرزندش بازی می کرد گفت :
_قبلا با عارف به توافق رسیده بودیم که اسمش را غزل بگذاریم .
_مبارک باشد ،اسم بسیار قشنگی است .
در همان حال صدای زنگ شنیده شد . نازنین از جا برخاست و به طرف آیفون رفت .
_بله ؟
_منم ، مهر آرا .
نازنین هیجان زده آیفون را زد . عارف از آشپزخانه خارج شد و برای استقبال از مهمانان رفت . صدای احوالپرسی آنها به گوشش رسید و نازنین فهمید مسعود هم همراهشان آمده است . بنابراین ذوق زده به طرفشان رفت . فرید به محض دیدن نازنین گفت :
_به به ، دختر ما هم که ایجاست .
_سلام عمو جان .
_سلام دخترم چطوری ؟
نازنین جلو رفت و سودابه و ستاره را در آغوش گرفت . ستاره با شیطنت گونه اش را کشید و گفت :
_تو اینجا چکار می کنی نازنین خانم ؟
_برای کمک به منیژه آمده ام . منیژه هوس قورمه سبزی کرده بود .
مسعود روبه رویش قرار گرفت و سلام کرد .نازنین با عشق جوابش را داد و گفت :
_پس ماندانا کجاست ؟
مسعود غم آلود به نظرش رسید :
_به منزل یکی از دوستانش رفته ، جشن تولد دعوت داشت .
_خوب ،عیبی ندارد حالا خودت چطوری ؟
مسعود مستقیم به چشمهای نازنین نگریست و گفت :
_وقتی تو را می بینم بهتر می شوم .
عرفان که همان لحظه به کنار آنها رسید جمله مسعود را شنید ولی به روی خودش نیاورد و به گرمی از مسعود استقبال کرد . همه در سالن دور هم گرد آمدند .نازنین وسایل پذیرایی را آماده کرد و همگی مشغول خوردن میوه بودند که صدای گریه غزل کوچولو شنیده شد . نازنین که می دانست منیژه تا چه حد خسته است بچه را به آغوش گرفت و با تکان های ملایم او را ساکت کرد . ستاره به شوخی گفت :
_چقدر خوب بچه داری می کنی !
نازنین تا خواست لب باز کند و جواب ستاره را بدهد منیژه گفت :
_اتفاقا بچه خیلی هم به او می آید .انشاالله روزی خودش بچه دار شود .
نازنین شرمنده سرش را به زیر انداخت . ناخود آگاه نگاهش به مسعود افتاد که زیرکانه به او خیره شده بود و می خندید . عرفان با دیدن این صحنه از جا بر خاست و پس از پوزش خواهی کوتاهی آنها را تنها گذاشت . وارد اتاقش شد و با نفرت گفت :
_ا ، حالم از تو بهم می خورد مردک بی غیرت چطور وقتی که همسر داری می توانی هنوز به نازنین نظر داشته باشی .
آنقدر خشمگین شد که دق دلی اش را سرآینه خالی کرد . وقتی تکه های شکسته آینه را دید نفس راحتی کشید و بدون توجه به دست زخمی اش وارد تخت شد .
مهمانی تا نیمه های شب ادامه داشت . گویی هیچ کس احساس خستگی نمی کرد . ساعت که دو بعد از نیمه شب را اعلام کرد مهمانان از جای بر خاستند . موقع خداحافظی سودابه بسته کادو پیچی شده ای را به طرف منیژه گرفت و گفت :
_بفرمایید ، اصلا قابل شما و این کوچولو را ندارد .
_خیلی ممنون ، چرا زحمت کشیدید ؟
_خواهش می کنم چه زحمتی ؟ وظیفه بود می بخشید که مزاحمتان شدیم .
عارف دست فرد را به گرمی فشرد و گفت :
_شما حکم پدر مرا دارید خوشحال می شویم دوباره به ما سر بزنید .
_چشم حتما شما هم تشریف بیاورید .
نازنین که از نبود عرفان کمی دلگیر شده بود رو به منیژه کرد و گفت :
_از آقا عرفان هم خداحافظی کنید .
منیژه متعجب گفت :
_نمی دانم این پسر کجاست ؟
_مهم نیست ، مواظب خودت و کوچولویت باش . اگر هم کاری برایت پیش آمد حتما با من تماس بگیر .
_چشم مزاحمت می شوم .
بعد از رفتن مهمانان ، عارف عصبی گفت :
_نمی دانم کارهای این پسر چه معنایی دارد ؟ چرا برای خداحافظی با مهمانان بیرون نیامد ؟
منیژه با آرامش گفت :
_شاید برایش مشکلی پیش آمده باشد . بهتر است بروی و به او سر بزنی .
عارف بدون گفتن حرف دیگری به طرف اتاق برادرش رفت . چند ضربه به در نواخت ولی جوابی نشنید . بنابراین آرام در را گشود و داخل اتاق شد . با دیدن وضع اتاق و آینه شکسته فهمید برای او اتفاقی افتاده است . به طرفش رفت و دید عرفان خوابیده است . ناخوداگاه چشمش به دست خونی اش افتاد . بنابراین با عجله جعبه کمک های اولیه را آورد و خیلی آرام دستش را پانسمان کرد . وقتی اتاق را ترک کرد با دیدن همسرش سعی کرد خونسرد باشد و لبخند تصنعی بر لب آورد .منیژه کنجکاو پرسید :
_چیزی به تو نگفت ؟
_نه خواب بود .
_پس چرا اینقدر طول کشید ؟
_دستش را پانسمان می کردم .
_چی ؟ دستش ؟ دستش چه شده ؟
عارف نفس عمیقی کشید و گفت :
_گویا با آینه درگیر شده است .بهتر است فکرش را نکنیم او هنوز جوان است و این کارهایش زیاد عجیب نیست . حالا بهتر است استراحت کنیم که بسیار خسته هستیم .
سپس فرزندش را در آغوش گرفت و به همسرش کمک کرد که از جا بر خیزد .
R A H A
11-19-2011, 07:44 PM
قسمت آخر
عرفان از جا برخاست و دقایقی بعد با فنجان چای و کیک برگشت .
اشتهای عرفان نازنین را دچار شگفتی کرد و به شوخی گفت :
_مواظب باش ، زیاد پرخوری نکنی .
_امشب کوک کوکم .
نازنین با شیطنت نگاهی به او انداخت و گفت :
_امروز با عشقتان صحبت کردید ؟
_بله .
نازنین خنده بلندی سر داد و گفت :
_پس به خاطر همین بود که اصرار داشتید که من بخوابم ، واقعا که شما خیلی کلکید .
عرفان فقط به لبخندی اکتفا کرد و گذاشت نازنین هر طور که دلش می خواهد فکر کند . پس از صرف عصرانه ، هر دو مشغول نظافت منزل شدند . بعد از گذشت ساعتی صدای زنگ به گوش رسید و متعاقب آن در باز شد . نازنین و عرفان هیجان زده به طرف در رفتند . نازنین فوری آغوشش را برای منیژه باز کرد و او را به گرمی فشرد و گفت :
_به خونه ات خوش آمدی .
_ممنون ، ببخش ترا خدا ، حسابی به زحمت افتادی .
_خواهش می کنم چه زحمتی حالا این کوچولو را بده به من ببینم .
منیژه بچه را در آغوش نازنین گذاشت و خودش را روی مبل رها کرد .
عارف رو به نازنین کرد وگفت :
_بچه را بدهید به من ، شما استراحت کنید .
_من خسته نیستم ، ماشاالله این کوچولو آنقدر شیرین است که آدم را خسته نمی کند .
عرفان به طرفشان آمد و گفت :
_بگذار ببینم این بچه شبیه کیست ؟
سپس با دقت تمام ، زوایای صورتش را نگاه کرد . نازنین گفت :
_به نظر من که شبیه هر دو نفرشان است .
عرفان خیلی جدی گفت :
_نه ، کاملا شبیه من است ، مخصوصا چشم هایش .
هر سه نفر با دقت بیشتری به بچه نگریستند و با شگفتی دیدند که عرفان درست می گوید . ساعتی بعد نازنین که متوجه گرسنگی منیژه شده بود به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . عرفان هم برای کمک به او آشپزخانه رفت . منیژه که آن دو را زیر نظر داشت با هیجان رو به همسرش کرد و گفت :
_ببین چقدر با هم صمیمی شده اند من فکر می کنم حالا دیگر وقتش رسیده باشد .
عارف با لحنی نصیحت آمیز گفت :
_بهتر است فعلا عجله نکنی و بگذاریم کمی خودشان را پیدا کنند.این طوری آنها هم راحتتر هستند .
_باشد هر چه تو بگویی .
وقتی میز چیده شد منیژه و عارف سر میز رفتند و با اشتها شروع به خوردن غذا کردند .یکباره چشم منیژه به دست نازنین افتاد و نگران پرسید :
_دستت چه شده ؟
نازنین بی خیال جواب داد :
_چیزی نیست به ماهیتابه خورد و کمی سوخت .
_وای شرمنده ! از دیشب تا به حال خیلی باعث زحمتت شدیم .
_منیژه جان دوست ندارم از این حرفها بشنوم .
شام در محیطی آرام صرف شد . در پایان عارف و عرفان مشغول شستن ظرفها شدند و خانم ها به استراحت پرداختند . نازنین نگاهی به منیژه که مشغول شیر دادن به بچه بود انداخت و پرسید :
_راستی حالا ما این بچه شما را چه صدا بزنیم .؟
منیژه که با موهای کرک مانند فرزندش بازی می کرد گفت :
_قبلا با عارف به توافق رسیده بودیم که اسمش را غزل بگذاریم .
_مبارک باشد ،اسم بسیار قشنگی است .
در همان حال صدای زنگ شنیده شد . نازنین از جا برخاست و به طرف آیفون رفت .
_بله ؟
_منم ، مهر آرا .
نازنین هیجان زده آیفون را زد . عارف از آشپزخانه خارج شد و برای استقبال از مهمانان رفت . صدای احوالپرسی آنها به گوشش رسید و نازنین فهمید مسعود هم همراهشان آمده است . بنابراین ذوق زده به طرفشان رفت . فرید به محض دیدن نازنین گفت :
_به به ، دختر ما هم که ایجاست .
_سلام عمو جان .
_سلام دخترم چطوری ؟
نازنین جلو رفت و سودابه و ستاره را در آغوش گرفت . ستاره با شیطنت گونه اش را کشید و گفت :
_تو اینجا چکار می کنی نازنین خانم ؟
_برای کمک به منیژه آمده ام . منیژه هوس قورمه سبزی کرده بود .
مسعود روبه رویش قرار گرفت و سلام کرد .نازنین با عشق جوابش را داد و گفت :
_پس ماندانا کجاست ؟
مسعود غم آلود به نظرش رسید :
_به منزل یکی از دوستانش رفته ، جشن تولد دعوت داشت .
_خوب ،عیبی ندارد حالا خودت چطوری ؟
مسعود مستقیم به چشمهای نازنین نگریست و گفت :
_وقتی تو را می بینم بهتر می شوم .
عرفان که همان لحظه به کنار آنها رسید جمله مسعود را شنید ولی به روی خودش نیاورد و به گرمی از مسعود استقبال کرد . همه در سالن دور هم گرد آمدند .نازنین وسایل پذیرایی را آماده کرد و همگی مشغول خوردن میوه بودند که صدای گریه غزل کوچولو شنیده شد . نازنین که می دانست منیژه تا چه حد خسته است بچه را به آغوش گرفت و با تکان های ملایم او را ساکت کرد . ستاره به شوخی گفت :
_چقدر خوب بچه داری می کنی !
نازنین تا خواست لب باز کند و جواب ستاره را بدهد منیژه گفت :
_اتفاقا بچه خیلی هم به او می آید .انشاالله روزی خودش بچه دار شود .
نازنین شرمنده سرش را به زیر انداخت . ناخود آگاه نگاهش به مسعود افتاد که زیرکانه به او خیره شده بود و می خندید . عرفان با دیدن این صحنه از جا بر خاست و پس از پوزش خواهی کوتاهی آنها را تنها گذاشت . وارد اتاقش شد و با نفرت گفت :
_ا ، حالم از تو بهم می خورد مردک بی غیرت چطور وقتی که همسر داری می توانی هنوز به نازنین نظر داشته باشی .
آنقدر خشمگین شد که دق دلی اش را سرآینه خالی کرد . وقتی تکه های شکسته آینه را دید نفس راحتی کشید و بدون توجه به دست زخمی اش وارد تخت شد .
مهمانی تا نیمه های شب ادامه داشت . گویی هیچ کس احساس خستگی نمی کرد . ساعت که دو بعد از نیمه شب را اعلام کرد مهمانان از جای بر خاستند . موقع خداحافظی سودابه بسته کادو پیچی شده ای را به طرف منیژه گرفت و گفت :
_بفرمایید ، اصلا قابل شما و این کوچولو را ندارد .
_خیلی ممنون ، چرا زحمت کشیدید ؟
_خواهش می کنم چه زحمتی ؟ وظیفه بود می بخشید که مزاحمتان شدیم .
عارف دست فرد را به گرمی فشرد و گفت :
_شما حکم پدر مرا دارید خوشحال می شویم دوباره به ما سر بزنید .
_چشم حتما شما هم تشریف بیاورید .
نازنین که از نبود عرفان کمی دلگیر شده بود رو به منیژه کرد و گفت :
_از آقا عرفان هم خداحافظی کنید .
منیژه متعجب گفت :
_نمی دانم این پسر کجاست ؟
_مهم نیست ، مواظب خودت و کوچولویت باش . اگر هم کاری برایت پیش آمد حتما با من تماس بگیر .
_چشم مزاحمت می شوم .
بعد از رفتن مهمانان ، عارف عصبی گفت :
_نمی دانم کارهای این پسر چه معنایی دارد ؟ چرا برای خداحافظی با مهمانان بیرون نیامد ؟
منیژه با آرامش گفت :
_شاید برایش مشکلی پیش آمده باشد . بهتر است بروی و به او سر بزنی .
عارف بدون گفتن حرف دیگری به طرف اتاق برادرش رفت . چند ضربه به در نواخت ولی جوابی نشنید . بنابراین آرام در را گشود و داخل اتاق شد . با دیدن وضع اتاق و آینه شکسته فهمید برای او اتفاقی افتاده است . به طرفش رفت و دید عرفان خوابیده است . ناخوداگاه چشمش به دست خونی اش افتاد . بنابراین با عجله جعبه کمک های اولیه را آورد و خیلی آرام دستش را پانسمان کرد . وقتی اتاق را ترک کرد با دیدن همسرش سعی کرد خونسرد باشد و لبخند تصنعی بر لب آورد .منیژه کنجکاو پرسید :
_چیزی به تو نگفت ؟
_نه خواب بود .
_پس چرا اینقدر طول کشید ؟
_دستش را پانسمان می کردم .
_چی ؟ دستش ؟ دستش چه شده ؟
عارف نفس عمیقی کشید و گفت :
_گویا با آینه درگیر شده است .بهتر است فکرش را نکنیم او هنوز جوان است و این کارهایش زیاد عجیب نیست . حالا بهتر است استراحت کنیم که بسیار خسته هستیم .
سپس فرزندش را در آغوش گرفت و به همسرش کمک کرد که از جا بر خیزد .
R A H A
11-19-2011, 07:44 PM
فصل دهم
قسمت اول
افتاب از لابه لای پرده سرک می کشید و چشمانش را می ازرد. با خستگی از جا بر خاست . هنوز دلش می خواست بخوابد ولی امکان نداشت ان روز با جمیله قرار داشت و هر دو تصمیم داشتند به خرید بروند. با کسالت از جا بر خاست و به طرف دستشویی رفت. بعد از شستن دست و رویش خستگی اش تا حدی برطرف شد.
مقابل اینه ایستاد و موهای افشانش را شانه زد و بعد از تغیر لباس پایین رفت . سکوت عجیبی بر خانه حاکم بود . نگاهی به ساعتش انداخت دیر شده بود . بنابراین بدون خوردن صبحانه راهی شد . چند وقتی می شد که جمیله را ندیده بود و فقط تلفنی جویای حال همدیگر شده بودند.
مقابل منزلشان ایستاد زنگ را فشرد . دقایقی بعد در باز شد و پا به منزل گذاشت . با دیدن جمیله که بی صبرانه انتظارش را می کشید خنده ای کرد و گفت:
-سلام ، ببخش اگر کمی دیر شد.
جمیله با عصبانیت گفت:
-کمی؟ می دانی چند ساعت است که منتظر سرکار هستم ؟ اصلا تو همیشه بدقولی می کنی.
-گفتم که ببخش ، حالا بگو ببینم کجا باید برویم؟
-خوب معلوم است کمی گردش در شهر، ذره ای هم ولخرجی ، اخر سر هم ناهار به دعوت شما.فکر کنم برنامه خوبی باشد.
-اره خیلی هم خوب است . پس بهتر است زودتر راه بیفتیم و برویم اول هم یک چیزی بخوریم که الان از گرسنگی پس می افتم.
-چطور؟ صبحانه نخوردی؟
-امروز خیلی دیر از خواب بیدار شدم وقت نکردم صبحانه بخورم . باور نمی کنی هنوز هم خسته هستم.
سپس خمیازه اش را خورد . جمیله با لحنی سرزنش امیز گفت :
-مجبور هستی که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانی؟ کمی زود تر بخواب.
نازنین همان طور که پیش می رفت گفت:
-مگر می شود با بودن مسعود بروم و بخوابم؟ باور نمی کنی جمیله وقتی که رو به رویم نشسته و به او می نگرم چه حال خوشی پیدا می کنم.
-این کار تو اشتباه است بالاخره که چی؟ باید روزی از او دل بکنی و به ایران بروی. اصلا مگر تو نمی خواهی ازدواج کنی؟
نازنین سرسختانه جواب داد:
-نه هرگز ازدواج نمی کنم . اصلا چه دلیلی دارد که ازدواج کنم ؟ من همین طوری هم بسیار خوشبخت هستم.
-به خدا دیوانه ای با این کارهایت علاوه بر زندگی مسعود ، زندگی خودت را هم نابود می کنی. اصلا می دانی اگر تا به حال سعی کرده بودی او را فراموش کنی حتما موفق می شدی؟
-چه دلیلی دارد بخواهم او را فراموش کنم ؟
جمیله با عصبانیت فریاد کشید:
-دیوانه چون او زن دارد می فهمی زن! خواه یا ناخواه باید بپذیری که او دیگر به تو تعلق ندارد و باید دست از رویا برداری . به خدا این کارهای تو گناه است.
نازنین با بغض گفت:
-اگر می خواهی امروز با این حرفهایت ازارم بدهی ، باید بگویم که اصلا حوصله اش را ندارم . اصلا نمی فهمم چرا تو و عرفان همیشه می خواهید به من بگویید دست از مسعود بکشم؟
جمیله با محبت گفت:
-به خاطر این که تو را دوست داریم و اینده ات برایمان مهم است . البته دوست داشتن عرفان کمی فرق می کند و او از نوع دیگری تو را دوست دارد.
نازنین چشم هایش را تنگ کرد و موشکافانه پرسید:
-منظورت چیست که دوست داشتن عرفان از نوع دیگری است؟
-وقتی می گویم به راه اشتباه می روی نگو نه ، تو ان قدر با مسعود عجین شده ای که عشق عرفان را نسبت به خودت نمی بینی . نمی دانی هر گاه نگاهش به تو می افتد چگونه صدایش می لرزد. لرزشی که نشانه عشق است و بس.
نازنین از شنیدن صحبت های جمیله به خنده افتاد . نمی دانست چطور جمیله چنین برداشت اشتباهی کرده است . در میان خنده گفت:
-تو چرا این حرف را می زنی خانم عاشق؟ این بار دیگر تو اشتباه کردی و مطمئن باش که عرفان به من هیچ علاقه ای ندارد.
-تو از کجا این قدر مطمئن هستی؟
-چون مدتی پیش عرفان از عشقش به دختر دیگری سخن گفت. نمی دانی چقدر با احساس در مورد او حرف می زد.
سپس صدایش را کمی کلفت کرد و به تقلید از عرفان گفت:
-وجودش و نگاهش روحم را می سوزاند و قلبم را به طپش در اورد...
و با صدای بلند خندید . جمیله با افسوس سری تکان داد و گفت:
-نازنین برایت بسیار متاسفم . از کجا معلوم که ان دختر تو نباشی.
نازنین با خستگی گفت:
-بس کن جمیله ، نمی دانم تو چه اصراری داری که من و عرفان را بهم ربط بدهی . اصلا اگر او به من علاقه دارد چرا این عشق را ابراز نمی کند.
جمیله با لجاجت گفت:
-وقتی می گویم نمی فهمی، اخم نکن ، او هرگز عشقش را به تو اعتراف نمی کند. چون از عشق بین تو و مسعود می ترسد و می داند در صورتی که علاقه اش را بروز دهد جوابش منفی خواهد بود . ان وقت به طور قطع از تو ناامید می شود و ...
نازنین با قاطعیت خرف جمیله را قطع کرد و گفت:
-بس کن دیگر و ادامه نده.
سپس به حالت قهر ، چند قدم جلوتر از او حرکت کرد . ان روز هر دو در سکوت کارهایشان را انجام دادند و هر کدام با افکار خود سرگرم بودند . موقع صرف ناهار ، جمیله دستش را روی دست نازنین قرار داد و با محبت گفت:
-مرا ببخش اگر ناراحتت کردم باور کن من تو را خیلی دوست دارم و به همین خاطر است این قدر نگران اینده ات هستم.
نازنین لبخندی زد و گفت:
-تو هم مرا ببخش اگر سرت فریاد کشیدم . حالا بیا همه چیز را فراموش کنیم و هر دو غذایمان را بخوریم.
سپس با اشتها مشغول خوردن غذاهایشان شدند. نازنین همان طور که دسرش را می خورد گفت:
-راستی از جابر خبر تازه ای نداری؟
جمیله با اندوه گفت:
-ماه پیش نامه ای به دستم رسید. از من خواسته بود که برای تعطیلات به انجا بروم ولی مادرم اجازه نداد.
-تا کی می خواهی اینجا باشی؟ یعنی مادرت دلش برای تو تنگ نشده است؟
-اتفاقا جالب اینجاست که مادرم بیشتر از همه دلتنگ من است ولی فکر می کند با این کار لطف بزرگی در حق من می کند. ایرادی ندارد من هم طاقت می اورم.
-نا امید نباش ، حتما روزی مادرت از این وضع خسته می شود و به تو اجازه می دهد به دیدنشان بروی.
جمیله خیلی زود قیافه شادی به خود گرفت و گفت:
-من اصلا نا امید نیستم .
سپس در سکوت مشغول خوردن دسر شد. نزدیکی های غروب بود که دو دوست از همدیگر جدا شدند . وقتی نازنین به خانه رسید سودابه و ستاره را دید که مشغول مرتب کردن منزل هستند. ارام گفت:
-سلام ، خسته نباشید.
-سلام ، دیر کردی؟
-خریدمان خیلی طول کشید . برای همین ناهار را بیرون خوردیم . بعد به منزل جمیله رفتیم و کلی با هم حرف زدیم. چند وقتی بود که درست و حسابی همدیگر را ندیده بودیم.
-کار خوبی کردی، او دختر تنهایی است سعی کن بیشتر به دیدن او بروی و او را از تنهایی در اوری.
-راستی خاله جان مهمان داریم.
سودابه با دستپاچگی گفت:
-نه ، چطور؟
نازنین به اطراف اشاره کرد و گفت:
-پس چرا ان قدر خودتان را به زحمت انداخته اید؟
ستاره با خنده گفت:
-مامان هر از گاهی عادت دارد از من کار بکشد . نه مامان جان؟
هر سه به خنده افتادند. نازنین همان طور که به اتاقش می رفت گفت:
-پس اجازه بدهید من هم بعد از عوض کردن لباس هایم به شما کمک کنم .
-پس منتظریم .
بعد از رفتن دختر جوان ، ستاره به مادرش رو کرد و گفت:
-مامان نمی خواهید به نازنین بگویید قرار است فردا خانواده اش به اینجا بیایند ؟
-نه می خواهم حسابی غافلگیرش کنم. به مسعود هم گفته ام صبح به دنبالش بیاید و او را با خودش به گردش ببرد تا ما همه کارها را انجام دهیم.
-ولی فکر می کنم نازنین کمی مشکوک شده است که مهمان داریم.
-هر چقدر هم شک کند که مهمان داریم هرگز نمی تواند حدس بزند که مهمان ما راحله و سعید باشند.
با امدن نازنین هر دو سکوت کردند و مشغول انجام دادن کارها شدند . بنابراین به پیشنهاد نازنین و ستاره دکوراسیون منزل را عوض کردند . اخر شب با برگشتن فرید به خانه دست از کار کشیدند و شام خوردند. ان شب همگب انقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
نازنین صبح با تکان های دستی از خواب پرید. با چشمانی نیمه باز ستاره را دید . خواب الود پرسید:
-چه شده ؟
-پاشو مسعود به دنبالت امده که با هم به گردش بروید.
-خبری شده؟
-نه فقط می خواهد تو را به گردش ببرد.
-به او بگو من امروز اصلا حوصله گردش را ندارم. فقط ذلم می خواهد بخوابم.
-تنبل زودباش، زود باش، تو که مسعود را می شناسی و می دانی چقدر از معطل شدن بدش می اید.
نازنین با بی حالی از جا بر خاست و گفت:
-بسیار خوب، تا چند دقیقه دیگر می ایم.
بعد از رفتن ستاره نازنین سریع اماده شد . از دعوت مسعود کمی متعجب و نگران شده بود . وقتی وارد سالن شد همگی را دور هم دید.
-سلام.
با صدای نازنین نگاه ها به او دوخته شد . سودابه با لبخند پرسید:
-سلام دخترم ، خوب استراحت کردی؟
-بله ، ولی هنوز هم احساس خستگی می کنم.
مسعود گفت:
-با برنامه ای که من برایت تدارک دیده ام خستگی از تنت در می اید. حالا اماده ای که زودتر برویم؟
-بله برویم.
R A H A
11-19-2011, 07:45 PM
قسمت دوم
_بله برویم.
با برخاستن مسعود، نازنین هم خداحافظی عجولانه ای کرد و همراه او روان شد. وقتی در ماشین کنار هم نشستند نازنین با کنجکاوی بی حدی پرسید:
_حالا کجا می خواهی بروی؟
_جای خاصی مد نظرم نیست،فقط در شهر کمی گردش میکنیم.
_چرا از من برای گردش دعوت کردی؟
_چون خیلی وقت بود که با هم به گردش نرفته بودیم. می دانی من احتیاج دارم با کسی حرفهایم را بزنم.
_فکر نمی کنی اگر ماندانا بفهمد ناراحت می شود
مسعود پوزخندی زد و گفت:
_او آنقدر سرگرم کارهای خودش هست که اصلا کارهای من برایش مهم نیست.فکر میکنم اینطوری برای هر دو نفرمان بهتر باشد.
_مسعود مگر تو قول نداده بودی که ......
صدای تلفن همرایش بلند شد . سریع آن را از کیفش خارج کرد .
_بله بفرمایید .
_الو ، سلام نازنین .
_سلام حال شما چطور است ؟ خوب هستی ؟
_ممنون تو چطوری ؟
_منم خوبم مرسی ، منیژه و دختر کوچولویش چطورن ؟
_آنها هم خوب هستند ، خوب چکارمی کنی ؟
_کار خاصی ندارم .
_خیلی خوب شد راستش زنگ زدم که بگویم اگر کاری نداری با هم به گردش برویم .
نازنین شرمسار گفت :
_ببخش عرفان الان با مسعود هستم .
ناخودآگاه صدای عرفان گرفت و گفت :
_جدا پس خوش بگذرد ، مزاحمتان نمی شوم کاری نداری ؟
_نه قربانت سلام برسان .
_تو هم همینطور ، خداحافظ .
_خدانگهدار .....
و قبل از این که نازنین حرفش را تمام کند ارتباط قطع شد .
مسعود با کنجکاوی پرسید :
_کی بود ؟
_عرفان .
_کاری داشت ؟
_نه کار خاصی نداشت فقط می خواست اگر وقت داشته باشم همراه من به گردش برویم .
_راستی موبایلت مبارک باشد .
_ممنون هدیه عرفان است .
مسعود خیلی جدی پرسید :
_دلیل این کارهایش چیست . بین شما موضوعی است که من خبر ندارم ؟
نازنین با دلخوری گفت :
_بس کن مسعود ، تو فکر می کنی من آنقدر بی وفا هستم که به این زودی عشقم را فراموش کنم ؟ اصلا باید این موضوع برای تو اهمیت داشته باشد ؟تو که دیگر ازدواج کرده ای .
مسعود با مهربانی گفت :
_چون احساس می کنم هنوز به من تعلق داری . گرچه خواسته ، خودخواهانه ای است ولی تو هنوز مال من هستی اجازه نمی دهم عرفان به تو نزدیک شود .
نازنین نگاهی به مسعود انداخت . تمام عضلات صورتش در هم فشرده بود و نشان داد که بسیار خمشگین است . بنابراین با احتیاط پرسید :
_پس تکلیف ماندانا چه می شود ؟
مسعود خیلی خونسرد جواب داد :
_طلاقش می دهم ، او بدرد زندگی با من نمی خورد .
نازنین با عصبانیت فریاد کشید :
_اصلا متوجه هستی چه می گویی ؟ او زن تو است و تو حق این کار را نداری . باور کن من حتی وقتی با تو حرف می زنم احساس عذاب وجدان می کنم . نه ، مسعود من طاقت ندارم که ببینم زندگی کس دیگری بخاطر من از هم پاشیده شود .بهتر است تو به زندگی ات در کنار ماندانا ادامه بدهی در غیر این صورت من هم با تو ازدواج نخواهم کرد .دلم نمی خواهد تا آخر عمر عذاب وجدان گریبان گیرم باشد . من هم به تو قول می دهم که برای همیشه به عشقمان پایبند بمانم .
مسعود با لحنی پر غم گفت :
_ولی این طوری هیچ کداممان نمی توانیم به خوشی دست پیدا کنیم . هر کدام به گونه ای عذاب خواهیم کسشید . من سالیان دراز کنار همسری بی عاطفه ای که هیچ علاقه ای به او ندارم زندگی کنم و تو هم زندگی خودت را فدای من خواهی کرد . چرا ؟ پس سهم ما از زندگی چه می شود ؟
نازنین در حالی که به سختی جلوی گریه اش را می گرفت گفت :
_من فقط به این که می توانم تو را هر روز ببینم راضی هستم . حالا هم بهتر است از این موضوع بگذریم . این صحبت ها مرا عذاب می دهد .
_چشم خانم گل امر ، امر شماست .
نازنین خنده ای سر داد و گفت :
_حالا که امر من اطاعت می شود پس مرا به یک بستنی دعوت کن .
_چشم پیش به سوی بستنی .
آن روز مسعود حداکثر سعی خود را کرد تا تلخی بحث صحبتشان را از یاد نازنین ببرد و تا حد زیادی هم موفق شد . در راه بازگشت نازنین با خوشحالی گفت :
_پس از مدت های طولانی واقعا یک روز خاطر انگیز داشتم .
مسعود با شیطنت گفت :
_خاطر انگیزتر هم می شود ، صبر کن .
و نازنین با تعجب به او نگاه کرد و از اتومبیل پیاده شد . وقتی وارد منزل شدند نازنین از سکوت آنجا تعجب کرد . رو به مسعود گفت :
_پس بقیه کجا هستند ؟
_نمی دانم شاید از خانه بیرون رفته اند .
_پس چرا به ما چیزی نگفتند ؟
_حتما یک دفعه پیش آمده است .
در همان حال ستاره شادمان به طرفشان آمد .
_سلام شما کی آمدید ؟
_تازه رسیدیم ، اینجا چه خبر است ؟
ستاره بجای جواب دست نازنین را گرفت و همراه خود کشید .
_مرا کجا می بری ؟
_خوب معلوم است به سالن نشیمن .
_مهمان داریم ؟
_بله از کجا فهمیدی ؟
_خوب شما همیشه از مهمانان خاص ، آنجا پذیرایی می کنید .
_حدست درست است ولی مطمئنم نمی توانی بگویی مهمانان ما چه کسانی هستند . حالا هم بهتر است دیگر سوال نکنی .
نازنین که خیلی کنجکاو شده بود سریع به دنبال ستاره راهی شد . وقتی وارد سالن شد با دیدن مهمانان دهانش از تعجب باز ماند . هر گز فکر نمی کرد پدر و مادرش را در سالن ببیند . راحله و سعید که حال دخترشان را درک کرده بودند به سوی او آمدند . راحله دخترش را در آغوش گرفت و گفت :
_مامان فدایت شود عزیزم ، نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود .
دخترجوان که کم کم از بهت زدگی خارج می شد ، مادرش را بوسید و تنگ به خود فشرد . اشک هایش روی گونه جاری شد . شدیدا به آغوش گرم مادر احتیاج داشت . دوست داشت سرش را روی سینه او قرار دهد و ساعت ها برایش دردل کند . از غصه هایش بگوید و مشکلاتش را با او در میان بگذارد . سعید دستی محبت آمیز به سر نازنین کشید و نگاه دختر جوان به پدر دوخته شد . با لحنی بغض آلود گفت :
_بابا جان ، چقدر خوب کردید که آمدید . داشتم از دوری شما دق می کردم .
_ما هم دلتنگ بودیم ، حالا دیگر بهتر است آرام باشی عزیزم .
نازنین طبق عادت همیشگی دستهایش را دور گردن پدر حلقه کرد و محکم گونه اش را بوسید و گفت :
_فدای هر دویشما شوم .
_خدا نکند دخترم ، من و پدرت برای دیدن تو آمده ایم . اگر بخواهی از این حرفها بزنی دلگیر می شوم و زود بر می گردیم .
نازنین که حرف مادر را جدی گرفته بود با وحشت گفت :
_نه ، نه ، دیگر حرفی نمی زنم که شما دوست نداشته باشید ، ببخشید .
سودابه به آنها نزدیک شد.نازنین رو به او کرد و گفت :
_خاله جان ، چرا همان دیشب موضوع را به من نگفتید ؟
_می خواستم تو را غافلگیر کنم و فکر می کنم موفق شدم .
سپس رو به راحله کرد و گفت :
_معرفی می کنم ایشان پسرم مسعود هستند که خیلی دوست داشتی با او آشنا شوی .
مسعود به سوی آنها آمد و روبه روی راحله و سعید ایستاد . راحله موشکافانه نگاهش کرد . مثل آن بود که مسعود خودش را می دید . همان مسعودی را که هنوز هم مثل سابق دوستش می داشت و عشق اودر قلبش محفوظ مانده بود . .....
R A H A
11-19-2011, 07:45 PM
قسمت سوم
از نگاه خیره راحله به مسعود ، سودابه متوجه حال او شد و وضعت روحی او را درک کرد و آرام کنار گوشش گفت :
_خیلی شبیه داداش مسعود است به خاطر این این شباهت زیاد است که طور خاصی او را دوست دارم .
راحله بر خود مسلط شد و به گرمی با مسعود دست داد . سعید هم با صمیمیت با او برخورد کرد . آن روز بزرگ تر ها از خاطراتشان یاد می کردند و جوان ها با لذت به سخنان آنها گوش می دادند . سخنانی که برای آنها مانند یک قصه بود . نازنین در حالی که قهوه اش را می نوشید گفت :
_من تعجب می کنم که چطور این دوستی بعد از گذشت این همه سال هنوز هم این قدر صمیمی مانده است . در حالی که شما همدیگر را هم نمی دیدید .
سعید نفس عمیقی کشید و گفت :
_عشق و دوستی به دیدن نیست دخترم ، ما باید دوستی و عشق را در قلب هایمان زنده و جاوید نگه داریم . درست است که ما در طول این بیست و دو سال هرگز نتوانسیم همدیگر را ببینیم ولی این مسئله باعث نمی شود که یاد همدیگر از خاطرمان محو شود . من که در طول این چند سال با دیدن عکس ها و یادگاری های دوستیمان همیشه فرید و سودابه را در کنار خودم احساس می کردم . البته نامه ها و تلفن های ما هرگز قطع نشده واین خودش در این روابط تاثیر زیادی داشته است .
سودابه گفت :
_من هنوز آن عروسکی را که راحله به من هدیه داده بود خوب نگهداری کرده ام و هر وقت دلتنگ شما می شوم سراغ آن عروسک می روم . یادم می آید آن زمان من مسعود را باردار بودم . راحله مدام می گفت که بچه دختر است . یک روز با هم به خرید رفتیم این عروسک را برای من خرید . وقتی بچه به دنیا آمد راحله با ناراحتی عروسک را برداشت .می دانستم نقشه او چیست می خواست آن را برای خودش بردارد . راحله از آن عروسک خیلی خوشش آمده بود و از شانس بد ما آن عروسک آخرین عروسک مغازه بود . من زرنگی کردم و عروسک را از او گرفتم و گفتم این یادگاری دوست عزیز من است . من آن را نگه می دارم برای دومین بچه ام که حتما یک دختر است .
با یادآوری آن خاطره همه خندیدند و راحله بیش از همه خندید .
سودابه آهی کشید و گفت :
_آن زمان ما جوان بودیم . اصلا از غم دنیا چیزی نمی دانستیم . ای کاش هرگز بزرگ نمی شدیم .
لحن غم آلود او همه را به فکر فرو برد . واقعا که چه دنیای شیرینی داشتند . نازنین با دیدن جو حاکم بر سالن با خنده گفت :
_اما حالا ما فرزندان شما می توانیم برایتان دنیای شادی را بسازیم . ازدواج ما ، بچه دار شدن ما ، اینها همه می تواند در آینده برای شما خاطر انگیز باشد .
با حرف او لبخند بر لب آنها نشست . حق با نازنین بود هر لحظه زندگی خاطر انگیز بود . تا نزدیکی های صبح بیدار بودند و حرف می زدند . آثار خستگی در چهره راحله نمایان شد . سودابه همه را به خواب دعوت کرد و دیگران با کمال میل پذیرفتند .
****
صداهای در هم و برهمی خواب را از چشمانش زدود . احساس منگی می کرد . چشم هایش را باز کرد دیوید را دید . خواب آلود گفت :
_سلام ، چیزی شده ؟
دیوید همان طور که موهایش را شانه می زد از آینه نگاهش کرد و گفت :
_اتفاق خاصی نیفتاده ،فقط همسایه کناری اسباب کشی می کند .
_تو جایی می خواهی بروی ؟
_بله ، باید پیش یکی از دوستانم بروم . تو چی ؟اینجا می مانی تا من برگردم ؟
ماندانا دوباره دراز کشید و گفت :
_من اینجا هستم .
دیوید به مسخره گفت :
_پس آن شوهر بی غیرتت کنجکاو نمی شود که تو شب و روز کجایی ؟
ماندانا با نفرت گفت :
_اَه ، اسم او را نیاور که حالم را به هم می زند . او آنقدر با مهمانانش سرگرم است که اصلا فراموش کرده که زن هم دارد .
دیوید کنار او آمد و گفت :
_پس کی می خواهی این جریان را تمام کنی ؟تو که می دانی من صبرم کم است ؟
ماندانا پوزخندی زد وگفت :
_صبرت برای رسیدن به من کم است یا برای پولهای او ؟
_بس کن ماندانا ، من خودت را می خواهم .
_اتفاقا تصمیم دارم همین روزها قال قضیه را بکنم . خسته شدم از بس که نقش زن عاشق را برایش بازی کردم .
_پس وقتی برگشتم بیشتر در موردش صحبت می کنم . فعلا خداحافظ .
ماندانا آن قدر خسته بود که به سختی جواب او را داد و دوباره به خواب رفت . شب قبل تمام وقت خود را با دیوید و دوستانش گذرانده بود و حالا هم به خاطر افراط در خوردن مشروب سرش درد می کرد .
****
_آهای دختر ها ، آماده شدید ؟
_بله ما آمدیم .
دقایقی بعد وقتی نازنین و ستاره آراسته از اتاقهایشان خارج شدند همه سوار بر ماشین برای گردش در شهر از خانه خارج شدند . ستاره و نازنین همراه مسعود بودند و بزرگترها را به حال خود گذاشتند تا در کنار هم ساعات خوشی را داشته باشند .ستاره از آینه نگاهی به آنها انداخت که از ته دل می خندیدند .
_از بودن در کنار هم خیلی خوشحال هستند .
مسعود در جواب خواهرش لبخندی و گفت :
_پیداست که چقدر دوستان خوبی برای همدیگر هستند . من خیلی به این دوستی های پاک غبطه می خورم . نازنین نظر تو چیست ؟
نازنین آن شب خیلی ساکت بود . خودش هم دلیلش را نمی دانست ولی کلافه بود و احساس خستگی می کرد . با بی حالی جواب داد :
_حرفهای شما کاملا صحیح است این نوع دوستی ها در این دوره و زمانه کم پیدا می شود .
ستاره پرسید :
_راستی از دوست عزیزمان چه خبر ؟ تازگی ها آنها را دیده ای ؟
_نه، اصلا با این که دلم برای منیژه و غزل خیلی تنگ شده است اما اصلا حوصله رفتن به آنجا را نداشتم .
_چرا ؟ اتفاقی افتاده است ؟
نازنین به طرف مسعود چرخید و با لحن اطمینان بخشی گفت :
_نه اصلا ، حال من ربطی به آنها ندارد فقط خودم چند روزی است احساس کسالت می کنم .
مسعود نگران پرسید :
_شاید مریض شده ای ؟ حال جسمانی ات بد است ؟
نازنین کلافه گفت :
_نمی دانم ، فکر می کنم وضعیت روحی چندان خوبی ندارم .
_فردا باید به یک دکتر مراجعه کنی شاید مسئله ای باشد .
_نه فکر نمی کنم لازم باشد ، حتما تا فردا حالم بهتر می شود .
مقابل رستوران ایستادند و با هم داخل شدند . هر کس غذای مورد علاقه اش را سفارش داد. غذا در محیطی بسیار شاد و با اشتها خورده شد . آن شب برای همه شب بسیار خوبی بود و همگی با رضایت کامل به منزل برگشتند . مسعود بعد از پیاده کردن دخترها تصمیم داشت به خانه اش برگردد.
نازنین مقابلش ایستاد و گفت :
_بهتر است فردا با همسرت به اینجا بیایی .
_وقتی ماندانا هیچ وقت در منزل نیست چطور از او بخواهم که همراهم بیاید ؟
_بیشتر مراقبش باش او زن جوانی است که احتیاج به توجه تو دارد .
_اگر امشب او را دیدم به اینجا دعوتش می کنم . تو هم خوب است زودتر بروی و بخوابی چشمانت از خستگی قرمز شده .
_شب بخیر .
_شب تو هم بخیر .
بعد از رفتن مسعود نازنین به سالن رفت . بزرگ ترها بدون خستگی مشغول گپ زدن بودند . شب بخیری دسته جمعی گفت و به طرف اتاقش رفت . می دانست که جسما بیمار نیست و این روحش است که آزرده شده است . برای دقایقی مقابل پنجره ایستاد و به باغ چشم دوخت . ناخودآگاه به طرف کیفش رفت گوشی موبایل را از آن خارج کرد و شماره عرفان را گرفت . وقتی ارتباط برقرار شد صدای ضعیف عرفان به گوشش رسید . چند بار صدای او در گوشی پیچید ولی نازنین بدون آن که حرفی بزند فقط به صدای او گوش داد . عرفان خشمگین تماس را قطع کرد . برای لحظه ای احساس راحتی کرد . مدتی بود که از عرفان بی خبر بود . دلش برای صدای او تنگ شده بود . نمی دانست عرفان به چه جرمی او را تنبیه می کند و به دیدنش نمی آید . حتی مدتی بود با او تماس هم نگرفته بود . بار دیگر شیطنش گل کرد و شماره اش را گرفت . وقتی صدای عرفان را شنید آهی کشید . عرفان خشمگین داد زد :
_من حوصله این کارها را ندارم ، برو به کسی دیگر پیله کن که اهل این کارها باشد .
سپس ارتباط را قطع کرد . نازنین از خودش و کارهایش خنده اش گرفت . نمی دانست چرا عرفان باید این قدر برایش مهم باشد .با وحشت پیش خود اعتراف کرد یعنی دوستش دارم ؟ ولی نه ، من هنوز به مسعود وفادارم . پس اگر این طور است چرا باید نگران عرفان باشم ؟ آنقدر کلافه بود که ناخود آگاه اشک به چشم هایش آمد . بلایی که همیشه از آن هراس داشت برسرش آمده بود و آن دردسر عاشق شدن بود .
با صدای ضربه ای به در اشک هایش را از چهره زدود . دقایقی بعد مادر وارد اتاق شد .
R A H A
11-19-2011, 07:45 PM
لبخند ظاهرى بر لب آورد و گفت:
-صحبت هايتان تمام شد؟
-نه،آنها هنوز مشغول صحبت هستند ولى من تصميم گرفتم پيش دخترم بيايم و كمى با او حرف بزنم.
نازنين كه به اين هم صحبتى شديدا احتياج داشت با شادى گفت:
-خيلى خوب كارى كردى مامان،اتفاقا يك دنيا حرف توى دلم تلنبار شده است.
راحله كه حال دخترش را درك مى كرد دستش را گرفت و با مهربانى گفت:
-خب حالا براى مامان تعريف كن ببينم اوضاع و احوال چطور است؟
ناگهان چانه اش لرزيد و اشك هايش جارى شد.راحله نگران دخترش را در آغوش كشيد و گفت:
-چيزى شده است عزيز مامان؟حرف بزن،من كه الان دق مى كنم.
نازنين در ميان گريه گفت:
-اى كاش اصلا به اينجا نمى آمدم.داشتم راحت و بى دردسر زندگى مى كردم ولى با آمدنم به اينجا حوادث تلخى برايم به وجود آمده است.
-چى شده عروسك مامان؟مامان را محرم خودت نمىدانى؟
-خدا مرا بكشد اگر چنين فكرى بكنم.
-اولا خدا نكند،ثانيا اگر غير از اين است برايم حرف بزن.دوست دارم همه چيز را از اول تا آخر تعريف كنى.
نازنين كه تعريف كردن آن جريان ها برايش مشكل بود با لكنت پرسيد:
-مامان...شم..شما چطور عاشق شديد؟
با اين پرسش ساده راحله فهميد حدسش درست بوده و دخترش درگير يك موضوع عاطفى شده است.همان طور كه لبخند بر لب داشت به نقطه اى خيره شد و گفت:
-عشق براى من در آن دوران بسيار شيرين بود.جوانى احساساتى بودم.با اولين نگاه به دام عشق مسعود افتادم.عاشق آن چشم ها و نگاهش شدم.دست و دلم مى لرزيد.به محض ديدنش دستپاچه مى شدم و حرف زدن از يادم مى رفت.به قول سودى،رنگم مثل لبو قرمز مى شد و احساس مى كردم بدنم گر مى گيرد.دوران خوبى بود و با اعتراف مسعود به عشقش بهتر هم شد.حالا مى دانستم قلبم براى كسى مى تپد كه او هم چنين احساسى نسبت به من دارد.از همه چيز دلسرد شده بودم و تمام زندگيم را در وجود مسعود مى ديدم.علاقه اى به درس و مشقم نشان نمى دادم.خلاصه هر روز كه مى گذشت عشق بين ما ريشه دارتر مى شد اما آن تصادف لعنتى تمام دنياى زيباى مرا به هم زد.ديگر همه فصل ها برايم زمستان بود.زندگى سرد و بى روح شده بود و احساس پوچى و بيهودگى مى كردم.تا اين كه سعيد پا به زندگى ام گذاشت.اوايل اصلا نمى خواستم او را بپذيرم هنوز مسعود را دوست مى داشتم و با بى اعتنايى نسبت به سعيد مى خواستم عشقم را به مسعود ثابت كنم.وقتى لجاجت بى حدش را ديدم اوايل فقط به او عادت كردم.بدون هيچ گونه احساسى تا اينكه تصادف سعيد مرا متوجه احساسم كرد.فهميدم كه هنوز زنده ام و زندگى مى كنم.بالاخره عشق سعيد را پذيرفتم ولى ياد مسعود را در دلم زنده نگه داشتم.پدرت واقعا عاشق من بود.اوايل نسبت به او خيلى سرد بودم ولى او با بردبارى و عشق عميقى كه به من داشت توانست زندگيمان را گرمى ببخشد و به دنيا آمدن تو هم به شيرينى زندگيمان افزود.
راحله آهى كشيد و به دخترش خيره شد.نازنين به گرمى مادرش را در آغوش كشيد و گفت:
-مادر چقدر شما سختى كشيديد،حال شما را خوب درك مى كنم.
راحله با شيطنت گفت:
-جدى؟پس تو هم اسير عشق شده اى دخترم؟
نازنين كه تازه متوجه حرفش شده بود با دستپاچگى گفت:
-نه،نه،من منظورى نداشتم.
راحله دست زير چانه اش برد و سرش را بالا گرفت و گفت:
-به چشمهاى مامان نگاه كن،آن وقت حرفت را بزن.
نازنين با شرمسارى دخترانه گفت:
-نمى دانم چرا سرنوشت من و شما تا اين حد به هم شبيه است.من هم عاشق شدم عاشق مسعود اوايل خودم را از اين عشق منع مى كردم ولى نتوانستم طاقت بياورم و به او دل بستم.همه چيز خوب پيش مى رفت و ما همديگر را صادقانه دوست مى داشتيم.ولى وجود رقيبى مانند ماندانا هميشه مرا مى ترساند.بالاخره آن اتفاق لعنتى افتاد.زمانى كه من براى تعطيلات عيد به ايران آمدم آنها به عقد يكديگر درآمدند.البته ماندانا با حيله مسعود را اسير خود كرد.آن روزها به من بسيار سخت گذشت.مسعود را مدتى نديدم،تا اين كه با عرفان آشنا شدم.او پسر بسيار مهربانى است.حرف هايش برايم آرامش بخش است.با كارها و محبت هايش آرام شدم و توانستم عاقلانه تر به موضوع بينديشم.من مسعود را از دست داده بودم و اين وضعيت آزارم مى داد.محبت هاى بى دريغ عرفان جاى مسعود را برايم پر كرد اما مامان،احساس مى كنم هنوز هم عاشق مسعود هستم.دوستش دارم و مىدانم او نيز مرا دوست مى دارد.اما موضوعى است كه مرا به شدت آزار مى دهد،آن هم وجود عرفان است.يك هفته است كه از او بى خبرم،حتى با من تماس هم نگرفته است.
R A H A
11-19-2011, 07:45 PM
خيلى كلافه ام،احساس مى كنم چيزي را گم كرده ام.دلم براي صدايش تنگ شده است.اما نمي خواهم فكر كنم عاشق او شده ام.من مسعود را دوست دارم.در اينجا سكوت كرد و چشم هاي ملتمسش را به مادرش دوخت.راحله هيچ گاه فكر نمي كرد دخترش را چنين دربند و اسير مشكلات ببيند.بنابراين با محبت مادرانه اش گفت:
_من نمي دانستم مشكل تو تا اين حد بزرگ است.حالا هم بهتر است به قبلت رجوع كني و ببيني واقعا به عرفان چه احساسي داري.مسعود ديگر ازدواج كرده است و تو بايد از فكر بيرون بيايي و به زندگي خودت برسي.
_يعني به مسعود خيانت كنم؟
_نه دخترم،اين كار تو اسمش خيانت نيست.تو هم جواني و احساس داري.يعني فكر مي كني اين درست است كه تو زندگيت را فدا كني؟مسعود را دوست داشته باش و يادش را گوشه اي از قلبت محفوظ نگه دار.
_نمي دانم واقعا تصميم گيري در اين مورد مشكل است بايد صبر كنم و ببينم در آينده چه اتفاقي پيش می آيد.
_دخترم همه چيز را به دست سرنوشت بسپار و اميدوار باش.
بعد مكثي كرد و با لبخند گفت:
_حالا ما مي توانيم اين آقا عرفان را ببينيم؟
_نمي دانم،فردا مي خواهم به منزل برادرش بروم.
مادر با كنجكاوي پرسيد:
_برادرش مجرد است؟
نازنين كه منظور مادر را درك كرده بود لبخندي بر لب آورد و گفت:
_نه،متأهل است.تازگي هم صاحب يك دختر قشنگ و ماماني شده اند.نمي دانيد چقدر دوست داشتني است.دلم برايش يك ذره شده.
_پس حسابي براي خودت دوست و آشنا پيدا كرده اي؟
_بله،آن هم چه دوستان خوبي.
راحله صورت دخترش را بوسيد و گفت:
_پس بهتر است حالا ديگر راحت بخوابي كه فردا سرحال باشي.
_مامان؛ممنونم كه به حرفهايم گوش داديد.
_عزيزم اين وظيفه هر مادري است كه به درد دل و رازهاي فرزندش گوش بدهد.ناراحت نباش همه چيز حل خواهد شد.
_شب بخير مامان.
_شب تو هم بخير.
بعد از خروج مادر،نازنين چشم هايش را روي هم گذاشت و چون خيلي خسته بود با ياد عرفان سريع به خواب رفت.
صبح زودتر از هميشه بيدار شد.از سكوتي كه بر منزل حاكم بود فهميد ديگران هنوز در خواب هستند.به آشپزخانه رفت و مشغول آماده كردن صبحانه شد.
_سلام.
با شنيدن صداي سودابه به عقب برگشت.
-سلام،صبحتان بخير.
_امروز زود از خواب بيدار شدي؟
_تصميم دارم به ديدن منيژه بروم.
_اتفاقا كار خوبي مي كني چند وقتي است كه از آنها بي خبر هستيم.
در ضمن برايت يك زحمت هم دارم.
_بفرماييد.
سودابه فنجان قهوه اش را سر كشيد و گفت:
_مي خواستم از طرف من براي امشب آنها را به منزلمان دعوت كني.
نازنين هيجان زده گفت:
_حتما،چشم.پس بهتر است هرچه زودتر به آنجا بروم.
سودابه با خنده گفت:
_به نظرت زود نيست؟شايد خواب باشند.
_نه فكر نكنم دختر كوچكش بگذارد تا اين موقع بخوابد.
_اگر اين طور فكر مي كني پس برو به سلامت.
_فعلا خداحافظ.
_خدانگهدار.
وقتي از خانه خارج شد آنقدر هوا خوب و دلپذير بود كه دلش نيامد سوار ماشين شود.بنابراين قدم زنان به طرف عارف به راه افتاد.بين راه عروسك زيبايي براي غزل خريد.
وقتي مقابل منزل عارف رسيد نگاهي به ساعتش انداخت.به نظرش آمد كمي زود است.ترديد داشت كه زنگ بزند.به ديوار تكيه داد و تصميم گرفت كمي صبر كند.فكر اين كه چگونه با عرفان برخورد كند مدتي ذهنش را مشغول كرد،آنچنان كه متوجه بيرون آمدن عرفان از خانه نشد.
عرفان با ديدن نازنين كه به ديوار تكيه داده و به نقطه اي خيره مانده بود،متعجب و نگران به طرف او رفت.آرام صدايش زد ولي جوابي نشنيد.اين بار بلندتر اسمش را صدا زد.نازنين كه گويي از خواب بيدار شده بود از جا پريد و به روبه رويش خيره شد.با ديدن عرفان،هيجان زده سلام كرد.پسر جوان به گرمي جوابش را داد و متعجب پرسيد:
-چرا اينجا ايستادي؟
_فكر كردم شايد هنوز خواب باشيد.
_از دست تو دختر با اين كارهايت.نگفتي اين وقت صبح كسي مزاحمت مي شود؟
_نترس خودم همه كس را حريف هستم.حالا مرا به خانه دعوت مي كني يا بايد همين جا منتظر بمانم؟
عرفان خنده اي كرد و گفت:
_اي ديوانه،اين چه حرفي است كه مي زني؟بيا داخل كه منيژه حسابي از دستت عصباني است.ديروز مي گفت نازنين هم بي وفا شده و ديگر سراغ ما را نمي گيرد.
-حق دارد،شرمنده ولي اين هفته من خيلي گرفتار بودم.
_چطور؟
_آخه پدر و مادرم به اينجا آمده اند.
_به به،چشمت روشن!
_ممنون،اگر تو مي خواهي جايي بروي مزاحمت نباشم؟
عرفان با دستپاچگي گفت:
_نه،كار مهمي نداشتم.فقط مي خواستم كمي قدم بزنم.باور كن آنقر صداي گريه بچه شنيده ام كه سرم درد گرفته است.
-عمو شدن اين دردسر ها را هم دارد.راستي از محبوبت چه خبر؟
اين جمله را با حرص بيان كرد.عرفان به طور خلاصه گفت:
_فعلا مي گذرانيم.
_به خوشي؟
عرفان به ظاهر خنده اي كرد و گفت:
_تقريبا.
سپس براي اين كه بحث را عوض كند پرسيد:
_راستي آن روز گردش با مسعود خوش گذشت؟
گردش آن روز فقط يك نقشه بود.
_نقشه؟!
_همه دست به يكي كرده بودند كه مرا از منزل بيرون ببرند كه وقتي برگردم با ديدن مامان و بابا غافلگير شوم.
سپس هر دو وارد خانه شدند.وقتي وارد شدند نازنين از ريخت و پاش منزل متعجب شد و پرسيد:
_اينجا چه خبر است؟
_نازنين اين بچه آن قدر منيژه را اذيت مي كند كه ما هم بايد به او كمك كنيم.او ديگر وقت نمي كند به منزل برسد.
در همان حال منيژه همراه دخترش وارد سالن شد.با ديدن نازنين هيجان زده گفت:
_سلام،خوش آمدي.
_سلام،حالت چطور است؟
_حال و روز ما را كه مي بيني.از خودت بگو بي معرفت كه سري به ما نمي زني.
نازنين در حالي كه غزل را به آغوش مي گرفت گفت:
_پدر و مادرم هفته پيش از ايران آمده اند.
_پس خيلي خوش مي گذرد؟
R A H A
11-19-2011, 07:46 PM
_بله،اوضاع و احوال شما چطور پيش مي رود؟
_نمي داني نازنين جان حسرت يك خواب راحت به دلم مانده است.
_هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد.
منيژه بي هيچ شرمي گفت:
_صبر كن بچه دار شوي،آن وقت خودم حرفهايت را تلافي مي كنم.
نازنين با خجالت گفت:
_بس كن منيژه.
اما او دست بردار نبود و رو به عرفان كرد و گفت:
_دروغ مي گويم عرفان؟
پسر جوان كه از شرم دخترانه نازنين لذت مي برد لبخندي زد و گفت:
_نمي دانم بايد تا آن روز صبر كرد.
نازنين براي اين كه بحث را عوض كند گفت:
_با يك فنجان قهوه چطوريد؟
هر دوي آنها كه حالش را درك كرده بودند خنديدند.منيژه گفت:
_لازم نكرده از اين بحث فرار كني،الان هم عرفان مي رود و برايمان قهوه مي آورد.
نازنين به مسخره در قالب تلافي گفت:
-جدا! آقا عرفان مي خواهند از همين حالا براي خانه داري تمرين كنند؟
عرفان اخمي كرد و گفت:
_شما ديگر چرا اين حرفها را مي زنيد؟از عارف و منيژه كم اين طعنه ها را مي شنوم شما هم به آنها اضافه شديد؟
نازنين خيلي جدي گفت:
_طعنه نمي زنم،اين يك موضوع مهم زندگي است.
منيژه با ميوه و شيريني به سالن برگشت و گفت:
_نازنين خانواده ات تا كي اينجا مي مانند؟
_ فكر مي كنم تا دو هفته ديگر اينجا هستند.
_تو مي خواهي با آنها به ايران بروي؟
_نه،مسعود مي گويد ارزش ندارد به ايران بروم.از ماه بعد دوباره درسهايم شروع مي شود.
عرفان به تمسخر گفت:
_چطور آقا مسعود براي شما تصميم مي گيرند؟
_من از او سوال كردم او هم نظرش را داد.
سپس نازنين عروسكي را كه خريده بود از روي مبل برداشت و به طرف منيژه گرفت و گفت:
_براي غزل جان گرفتم.
_ممنون،خيلي قشنگ است!
سپس از جا بلند شد و قصد رفتن كرد.
منيژه نيز به تبع از او برخاست و گفت:
_كجا به اين زودي؟تو كه تازه آمدي.
_اصل ديدار شما بود.راستي سودابه جان شما را امشب براي شام به منزلشان دعوت كرده است.
_مزاحم نمي شويم.
_اختيار داريد خاله سودابه گفت حتما بايد تشريف بياوريد.
_چشم،مزاحمتان مي شويم.
نازنين گونه اش را بوسيد و گفت:
_امري نداريد؟
_نه سلام برسان.
_تو هم همين طور،خداحافظ.
_خدا نگهدار.
سپس رو به عرفان كرد تا از او هم خداحافظي كند ولي عرفان پيشدستي كرد و گفت:
_شما را به منزل مي رسانم.
وقتي در ماشين كنار هم نشستند نازنين متوجه شد عرفان غمگين در فكر فرو رفته است.به صحبتهاي زده شده فكر كرد و متوجه شد از وقتي كه در مورد مسعود حرف مي زد عرفان در خودش فرو رفت.با اين فكر رو به عرفان كرد و گفت:
_چرا ناراحتي؟
_چيزي نيست،فقط خسته ام.
_يك دفعه خسته شدي؟
_بله،ايرادي دارد.
_نه،ولي مي دانم به من دروغ مي گويي،تو هر وقت از مسعود صحبتي مي شوني اخم هايت در هم مي شود.
عرفان كه خود را لو رفته مي ديد با عصبانيت گفت:
_بس كن،تو و مسعود اصلا برايم مهم نيستيد كه بخواهم به شما فكر كنم.
نازنين با بغض گفت:
_بله،من هم اگر عاشق بودم،ديگران برايم ارزشي نداشتند.
عرفان با تمسخر گفت:
_تو كه عاشق هستي،ديگر از چه ناراحتي؟
نازنين كه كنترل خود را از دست داده بود خشمگين فرياد زد:
_بس كن عرفان،تا كي مي خواهي مسعود را به رخ من بكشي،آره من دوستش داشتم و دارم.اما اين دليل نمي شود كه فكر زندگي خودم نباشم.موضوع ازدواج من و مسعود با ازدواج مسعود تمام شد.
_اما تو تا چند وقت پيش نظرت اين بود كه بايد به عشقت تا به آخر وفادار بماني.چطور شد كه يكباره نظرت عوض شد؟شايد هم عاشق كس ديگري شده اي؟
_بس كن ديگر،نمي خواهم حرفي بشنوم.حالا هم نگه دار تا من پياده شوم.
_مي خواهم تو را برسانم.
_لازم نكرده،بهتر است بروي و معشوقه ات را سوار ماشين كني.در ضمن نمي خواهم در مورد من و مسعود حرف بزني،فهميدي؟
لحن فرياد گونه اش عرفان را كمي آرام كرد و از در عذرخواهي در آمد.
_ببخش اگر ناراحتت كردم.حالا هم بهتر است همه چيز را فراموش كني.
نازنين به ناچار سكوت كرد ولي تا رسيدن به مقصد حرف ديگري بينشان رد و بدل نشد.وقتي به منزل رسيدند نازنين بدون گفتن سخني از ماشين پياده شد و بدون آن كه به او نگاه كند به طرف خانه رفت.عرفان همان طور كه رفتنش را نگاه مي كرد مشتش را محكم به فرمان كوبيد و گفت:
_"لعنت به تو پسر،چرا اين قدر عذابش مي دهي؟مگر نه اين كه عاشق نازنين هستي،پس اين حرف هاي مسخره چيست؟چرا به او گفتي اصلا برايم مهم نيستي؟خودت كه بهتر مي داني در تمام دنيا فقط نازنين برايت وجود دارد".
بعد مشت ديگري به فرمان كوبيد و ماشين را به حركت درآورد و از آنجا با سرعت دور شد.
نازنين ناراحت وارد منزل شد.اصلا انتظار نداشت عرفان اين چنين برخوردي با او داشته باشد.با ديدن ستاره سعي كرد ظاهر آرامي به خود بگيرد.
_سلام،چه زود آمدي؟
_زياد نماندم،بقيه كجايند؟
عمو سعيد همراه بابا به شركت رفتند.خانم ها هم براي گردش بيرون رفتند.
_تو چرا همراهشان نرفتي؟
_حوصله نداشتم،راستي منيژه و غزل چطور بودند؟
_خيلي خوب،به تو هم سلام رساندند.
_موافقي كمي در باغ قدم بزنيم؟
_بله،چرا كه نه؟
قدم زدن در باغ و هم صحبتي با ستاره حالش را بهتر كرد.تا شب اضطراب عجيبي داشت.آن شب بهترين لباسش را پوشيد و آرايش ملايمي كرد.وقتي به ديگران پيوست نگاه تحسين آميز انها را به خود احساس كرد.بالاخره مهمانان آمدند.پدر و مادرش به گرمي با خانواده مبيني برخورد كردند.نگاه مشتاق مادرش به عرفان را خوب متوجه شد.غزل گل مجلس بود و مدام دست به دست مي گشت.
R A H A
11-19-2011, 07:46 PM
راحله با محبت گفت:
_دخترم حق دارد مدام از غزل جون تعريف مي كند.واقعا بچه شيريني است.
_ممنون،قابل شما را ندارد.
_تعارف نكنيد،من كه مي دانم هيچ مادري طاقت يك روز دوري از فرزندش را ندارد.
منيژه با خنده گفت:
_لااقل يك شب مي توانم راحت بخوابم.
_پيداست خيلي اذيتت مي كند.ولي اينها در آينده همه خاطرات شيريني مي شوند.من الان حسرت اين كه يك ساعت دخترم را ببينم به دلم مانده است.
نازنين به اعتراض گفت:
_مامان،من كه از وقتي شما آمده ايد مدام در كنارتان هستم.
_جسمت آره،ولي روحت نه.وقتي كاري دارم بايد صد بار صدايت بزنم تا بلكه بشنوي.
سودابه با مهرباني گفت:
_جواني همين است شور و حال خاص خود را مي طلبد.حواس پرتي نازنين هم از همين حالات جواني است.
عرفان كه از نبود مسعود راضي بود با لحن شادي گفت:
_اتفاقا نازنين خانم بسيار دختر با دقت و مهرباني هستند؛البته كمي هم كنجكاو در امور ديگران اما در هر حال بايد به شما به خاطر داشتن چنين دختري تبريك گفت.
_ممنون،خوبي از خودتان است.
موقع صرف شام نازنين و عرفان مقابل هم قرار گرفتند.لبخند گرم عرفان دلش را آرام مي كرد و با اشتها مشغول خوردن غذا شد.
پس از صرف شام هر كس خود را به نوعي مشغول كرد.نازنين و ستاره هم مشغول شستن ظرفها شدند.ستاره با گله گفت:
_بي رحم ها اين همه ظرف براي ما گذاشتند،آن وقت خودشان راحت نشسته و صحبت مي كنند.
_حق داري به خدا،من كه مچ دستم الان مي شكند.
_اصلا بيا بقيه ظرف ها را نشوريم.
_نه،بهتر است كاري را كه به ما محول كرده اند كامل انجام بدهيم.ولي اگر دستم به اين عرفان برسد مي دانم چكار كنم.ديدي چطور گفت،"بهتر است شما ظرف ها را بشوييد تا تمريني براي آينده تان باشد؟"
ستاره با خشم گفت:
_همين است هميشه آقايان يك خدمتكار مي خواهند كه بپزد و بشويد و...
_نه خانم،همه مردها هم اين گونه نيستند.ولي فكر كنم اين آقا عرفان از آن ديكتاتورها باشد.خدا به فرياد زن آينده اش برسد.من كه اگر جاي همسر آينده اش بودم پوست از كله اش مي كندم.
_پس خوش به حال خودم.
با شنيدن صداي عرفان،هر دو وحشت زده به پشت سرشان نگريستند و عرفان را در چارچوب در آشپزخانه ديدند.ناخودآگاه رنگ از روي هردويشان پريد.عرفان كه حال آنها را درك كرده بود به شوخي گفت:
_خوب داشتيد براي اين آقا عرفان بيچاره خط و نشان مي كشيديد.
ستاره فوري از در عذرخواهي برآمد.
_اشكالي ندارد من از شما دلگير نشدم چون شما حرفي نزديد،كسي كه بايد عذرخواهي كند،شخص ديگري است.
و نگاهي به نازنين انداخت كه بي توجه به او مشغول شستن بقيه ظرفها بود.
_به چيزي احتياج داشتيد آقا عرفان؟
عرفان نگاهي به ستاره كرد و گفت:
_نه،فقط مي خواستم به شما كمك كنم.اشكالي كه ندارد؟
_نه خيلي هم خوب است،چون من واقعا خسته شده بودم.
سپس دستكش ها را از دستش درآورد و به طرف عرفان گرفت و گفت:
_بفرماييد.
_مثل اين كه تعارف من را جدي گرفتيد ستاره خانم؟
ستاره همان طور كه از آشپزخانه خارج مي شد گفت:
_تعارف آمد و نيامد دارد.
بعد از خروج ستاره عرفان خنده بلندي سر داد و كنار نازنين ايستاد و مشغول كار شد.همان طور كه ظرف ها را آبكشي مي كرد نگاهي به ظاهر گلگون نازنين انداخت و گفت:
_خوب،حالا بگو ببينم اگه همسر من بودي چه تنبيهي برايم در نظر مي گرفتي؟
نازنين با صداي خفه اي گفت:
_خواهش مي كنم،بس كن.
_نه،اين بار ديگر خواهشت را نمي پذيرم.مي خواهم بدانم خانم ها در اين جور مواقع چه كار مي كنند.
نازنين بدون آن كه به عرفان نگاه كند گفت:
_من مَردَم را از نگاه خود محروم مي كردم و ساعت ها با او حرف نمي زدم.
_واي،پس خدا به فرياد مسعود برسد.
نازنين لب به دندان گزيد و خيلي تلخ گفت:
_لطفا اسم مسعود را نياور،او چه ربطي به زندگي من دارد؟ او زندگي خودش را دارد.
_يعني باور كنم كه مي خواهي زندگي جديدي را آغاز كني؟
_بله.
عرفان نفس عميقي كشيد و گفت:
_حالا كه از تصميم تو مطلع شدم مي توانم احساسم را نسبت به تو بيان كنم.
نازنين متعجب پرسيد:
_منظورت چيست؟
عرفان دست از شستن كشيد و به چشم هاي عسلي نازنين خيره شد و با حرارت گفت:
_قبلا گفتن اين موضوع برايم مشكل بود اما حالا مي خواهم هر چه در دل دارم برايت بگويم.نازنين من با نگاه اول عاشقت شدم.نمي دانم چه نيرويي در وجودت بود كه مرا اين گونه به طرف تو كشيد.اما هميشه از مسعود و عشق تو نسبت به او مي ترسيدم و علاقه خودم را يك طرفه مي ديدم و براي همين نمي خواستم عشقم را ابراز كنم.وقتي به مسعود محبت مي كردي تمام وجودم آتش مي گرفت.آخر تو محبوب من بودي و نمي خواستم كس ديگري به تو عشق بورزد.تمام مدت در رويا با تو غذا مي خوردم،حرف مي زدم و هميشه تو را در كنارم احسا مي كردم حتي اگر كار خلافي مي كردم با خشمت متوجه اشتباهم مي كردي.ناز كردن هايت را به جان مي خريدم و تماما با تو زندگي مي كردم اما حالا ديگر مي توانم از تو بخواهم عشقم را بپذيري.ديگر از بلاتكليفي خسته شدم.
نازنين كه شوكه شده بود به عرفان خيره نگاه مي كرد.باور نمي كرد دختري كه عرفان در موردش صحبت كرده بود او باشد.زبان در دهانش نمي چرخيد.مي دانست كه عرفان را دوست دارد.با لكنت گفت:
_نمي...دا...دانم كاملا گيج شده ام.
_پس لطفا وقتي از گيجي خارج شدي فكر كن و جوابم را بده.حالا ديگر مي توانيم پيش بقيه برگرديم.
سپس هر دو دوشادوش هم به ديگران پيوستند.آن شب نازنين جسمش در جمع بود ولي فكرش پيرامون پيشنهاد عرفان مي چرخيد.آخر شب وقتي مهمانان عزم رفتن كردند پسر جوان در موقعيت مناسبي خيلي آرام به نازنين گفت:
_امشب زياد خودت را خسته نكن و فكرت را مشغول نكن سعي كن خوب بخوابي شب بخير.
_شب تو هم بخير.
بعد از رفتن مهمانان،دختر جوان سريع خودش را به اتاقش رساند.شديدا احتياج به تنهايي داشت تا بتواند خوب بينديشد.
با صداي ضربه اي به در از جا برخاست.راحله خندان وارد اتاق شد و گفت:
_مزاحمت كه نشدم؟
_نه مامان،خوب كرديد كه آمديد.
R A H A
11-19-2011, 07:48 PM
_مي خواستي بخوابي.
_نه،داشتم فكر مي كردم.
_به مامان نمي گويي در مورد چه چيز فكر مي كردي؟
نازنين در حالي كه با گوشه روتختي اش بازي مي كرد گفت:
_در مورد پيشنهاد عرفان.
راحله با ترديد پرسيد:
_چه پيشنهادي؟
نازنين در حالي كه گونه هايش از شرم سرخ شده بود با لكنت گفت:
_خوا...خواستگاري.او امشب از من خواستگاري كرد اما من نمي دانم چه جوابي بايد به او بدهم.
راحله با دقت نگاهي به دخترش انداخت.حال او را به خوبي درك مي كرد.چون روزي،خود او هم دچار چنين ترديدي شده بود.بنابراين با احتياط پرسيد:
_دوستش داري؟
سوال راحله با اينكه بسيار ساده بود اما دختر جوان را سخت به فكر فرو برد.دقايقي بعد نازنين با كلافگي گفت:
_نمي دانم،احساس مي كنم كه دوستش دارم ولي هر بار كه به اين موضوع مي انديشم چهره مسعود مقابل چشمانم ظاهر مي شود.واقعا نمي دانم بايد چه تصميمي بگيرم.فكر مي كنم كه كم كم ديوانه مي شوم.
راحله با نگراني گفت:
_عزيزم چرا اين قدر خودت را آزار مي دهي؟تو الان بايد بهترين لحظات را داشته باشي.در ضمن عرفان هم پسر بدي نيست مي تواني به او اعتماد كني.همان كاري كه من انجام دادم.
_نمي دانم،بايد بيشتر فكر كنم.
راحله گونه دخترش را بوسيد و گفت:
_پس تنهايت مي گذارم تا بهتر بتواني فكر كني و تصميم بگيري.
بعد از خروج مادر،نازنين در فكر فرو رفت.گاهي چهره عرفان را مي ديد و دقايقي بعد چهره مسعود در جلوي چشمانش جان مي گرفت.
با بودن پدر و مادر در كنارش همه چيز زيبا و دوست داشتني بود.يك ماه از آمدن راحله و سعيد مي گذشت و آنها كم كم قصد بازگشت داشتند.بعد از شب مهماني،نازنين حتي المقدور از مسعود و عرفان دوري مي كرد.بالاخره تصميمش را گرفت و صبر كرد تا در فرصت مناسبي آن را به ديگران هم بگويد.
آن شب همه اعضاي خانواده دور هم جمع شده بودند.سودابه با دلتنگي نازنين را در آغوش گرفت و گفت:
_دلمان برايت تنگ مي شود قول بده خيلي زود برگردي.
_چشم،حتما دوباره مزاحمتان مي شوم.
سپس رو به فريد كرد و گفت:
_عمو جان ببخشيد كه در اين مدت باعث زحمت شما شدم.
_اين طور حرف نزن دخترم،تو خودت خوب مي داني چقدر براي ما عزيز هستي.برو خدا پشت و پناهت.ماه ديگر منتظرت هستيم.در ضمن مواظب اين دختر شيطان من هم باش.
_مطمئن باشيد مثل دو تا چشمهايم از او مراقبت مي كنم.
سعيد به نازنين نگاه كرد و گفت:
_خب،دخترم بهتر است زودتر برويم،دير مي شود.
نازنين با آنكه مي دانست مسعود از رفتن او خبر ندارد ولي بي صبرانه منتظر آمدنش بود.او شب پيش با راحله و سعيد خداحافظي كرده بود ولي نمي دانست نازنين هم قصد رفتن به ايران را دارد.
فاصله منزل تا فرودگاه را به سختي گذراند.تمام خاطرات اين مدت مقابل چشمانش رژه مي رفتند.روز آشنايي با عرفان،دعواي خودش و مسعود،خواستگاري عرفان...
با حسرت آهي كشيد و سعي كرد تمام خاطرات را به فراموشي بسپارد.وقتي هواپيما از زمين بلند شد آرام گريست.نمي دانست عرفان با شنيدن خبر رفتن او چه مي كند و يا عكس العمل مسعود چيست.ستاره با مهرباني دستش را نوازش كرد و دلسوزانه گفت:
_مي دانم دل كندن از معشوق خيلي سخت است،اگر دوستش داشتي چرا از او فرار كردي؟
_منظورت كيست؟
_خب مشخص است،منظورم عرفان است.
_تو از كجا اين موضوع را فهميدي؟
_فهميدنش زياد سخت نبود.هر كس حالات و حركات عرفان را مي ديد به عشقش نسبت به تو پي مي برد.
نازنين با لحني بغض آلود گفت:
_اما من آنقدر احمق بودم كه متوجه احساس او نشدم.در تمام اين مدت دو چشم عاشق او همه جا به دنبالم بود اما من مي خواستم با عشقي كه نسبت به مسعود داشتم زندگي كنم.ستاره من راه را به اشتباه رفتم.با اين كارم هم آينده خودم را تباه كردم و هم اين كه باعث شدم ديد عرفان به همه چيز تغيير كند.من خيلي ترسو هستم به جاي اين كه بايستم و به او بگويم دوستش دارم ترجيح دادم او را ترك كنم.ولي مطمئنم هيچ گاه نمي توانم فراموشش كنم.
_مي دانم عزيزم حالا بهتر است كه آرام باشي مطمئنا او تو را درك مي كند.حالا اشك هايت را پاك كن.مي خواهي در ايران از من اينگونه پذيرايي كني؟
_ستاره مرا ببخش،با حرفهايم تو را ناراحت كردم.
_ولي من بيشتر براي خودت نگرانم.خب راستي،حالا از ايران برايم بگو،چطور جايي است؟
ستاره مي خواست با عوض كردن موضوع صحبت،نازنين را از آن حالت خارج سازد و بيش از اين شاهد زجر كشيدن او نباشد.
نازنين در طور پرواز،با حرارت در مورد ايران با ستاره صحبت مي كرد.او هم با علاقه گوش مي داد.از استان زيباي اصفهان،آرامگاه سعدي در شيراز و دوازه قرآن،درخت هاي سرسبز شمال را چنان توصيف كرد كه ستاره را به رويا فرو برد.نازنين سعي كرد خودش را نيز از افكار آزاردهنده دور كند.
بالاخره هواپيما بر خاك ايران نشست.نازنين از شادي گريست.نمي دانست اين قدر دلش براي كشورش تنگ شده است.كشوري كه مردمانش هميشه براي او اسطوره مقاومت،شجاعت،مهرباني و عشق بودند...
هيجان و كنجكاوي را به راحتي مي توانست در نگاه ستاره بخواند.وقتي چمدان هايشان را تحويل گرفتند چشم راحله به خواهر و برادرش افتاد.از اين كه دوباره آنها را مي ديد بسيار خوشحال شد از همان فاصله برايشان دست تكان داد.نازنين هم با ديدن آنها دلش شاد شد و به سوي آنها رفت.وقتي به يكديگر رسيدند،هيجان زده همديگر را در آغوش كشيدند.آرزو محكم گونه نازنين را بوسيد و گفت:
_نمي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود.مگر قول نداده بودي برايم نامه بنويسي بي معرفت؟
_باور كن وقت سرخاراندن نداشتم چه برسد به نامه نگاري.
سپس رو به ستاره چرخيد و گفت:
_معرفي ميكنم،دوست عزيزم ستاره،دختر آقاي مهرآرا.
آرزو با صميميت دست ستاره را فشرد و گفت:
_خيلي خوش آمديد.اميدوارم مدتي كه اينجا هستيد به شما خوش بگذرد.
_قطعا با بودن شما همين طور خواهد بود.
مرضيه با شيطنت خاصي گفت:
_بدجنس،شوهر خوشگل و پولدار براي خودت تور نكردي؟
نازنين آرام جواب داد:
_براي خودم كه نه،ولي فكر دختر دايي عزيزم بودم.
_پس كو آن شاهزاده خوشبخت كه قرار است به او "بله" بگويم؟
_او را داخل چمدان گذاشته ام.
_آها پس فعلا عكسش را آوردي.خب چيكار كنيم،ما قانعيم و به عكسش هم رضايت مي دهيم.
امير به بحثشان آمد و گفت:
_هنوز به هم نرسيد شروع كرديد.
مرضيه بي خيال جواب داد:
_داشتيم در مورد شوهر آينده مان صحبت مي كرديم.نازي يكي را برايم در نظر گرفته است.
R A H A
11-19-2011, 07:48 PM
امير كه اخلاق دختر دائي اش را مي شناخت به شوخي گفت:
_تو كه به يكي قانع نيستي خانم،ديگر چرا سر نازي را درد مي آوري؟
مرضيه دهانش را باز كرد كه جواب امير را بدهد كه نازنين با عصبانيت گفت:
_بس كنيد بچه ها نمي بينيد مهمان داريم.اين حرفها چيست كه مي زنيد؟
امير كه تازه متوجه حضور ستاره شده بود شرمگين گفت:
_ببخشيد خانم،كمي بي ملاحظه گي كرديم.
_ايرادي ندارد،راحت باشيد.
نازنين با خنده گفت:
_نترس،اگر تو هم نگفته بودي آنها راحت بودند.
امير اخمي كرد و گفت:
_بس كن نازي،حالا هم بهتر است مهمانتان را به ما معرفي كنيد.
نازنين با عجله در حالي كه به امير اشاره مي كرد گفت:
_بله،بله،امير پسر خاله من هستند،امير ايشان هم دوست عزيز من دختر آقاي مهرآرا هستن.
همه با صداي بلند به لحن نازنين خنديدند.امير نگاهي به ستاره انداخت و گفت:
_نازنين بهتر است بيش از اين مهمانت را معطل نكني.
وقتي همه سوار ماشين شدند نازنين نفس عميقي كشيد و گفت:
_واي،چه هوايي! نمي دانيد چقدر دلم براي تهران تنگ شده بود.
مرضيه با مسخرگي گفت:
_مخصوصا براي دود و دمش،مگه نه؟
_بله،چرا كه نه؟من بهترين جاي دنيا را هم با وطنم عوض نمي كنم.
امير رو به ستاره كرد و گفت:
_نظر شما چيست خانم مهرآرا؟
ستاره با لبخندي زيبا گفت:
_من ستاره هستم،اگر با اسم كوچك صدايم بزنيد ممنون مي شوم.
_چشم،هر طور شما دوست داريد.خب نگفتيد نظرتان راجع به اينجا چيست،ستاره خانم.
دختر جوان هيجان زده گفت:
_شهر زيبايي است،مخصوصا مردمانش،اين همه صميميت و دوستي بين افراد قابل تقدير است.
_بگذاريد فردا همه جا را نشانتان مي دهم و با مردم آشنا مي شويد آن وقت پي به زيبايي شهر ما مي بريد.
_واي چه عالي! خيلي دوست دارم تمام تهران را ببينم.
نازنين با شيطنت گفت:
_اتفاقا امير تهران را مثل كف دستش مي شناسد.مطمئنم همه جا را به خوبي نشانت خواهد داد.
_ولي من دوست ندارم مزاحم ايشان شوم.
_اختيار داريد ستاره خانم،خوشحال مي شوم بتوانم كاري براي دوستان نازنين انجام بدهم.
نازنين زير لب گفت:
_آره جان خودت،تو گفتي و من باور كردم.
امير پرسيد:
_چيزي گفتي نازنين؟
_نه،نه،اصلا.
وقتي به منزل رسيدند همه جا را مرتب ديدند.خاله و بچه ها تمام خانه را مرتب و تميز كرده بودند.امير به قصد تهيه شام از منزل خارج شد و با دستان پر بازگشت.همه دور هم در فضاي گرم و صميمي شام را ميل كردند.بعد از خوردن شام دخترها به طبقه بالا رفتند و براي خود محفلي درست كردند.ستاره خيلي زود با آنها صميمي شد.آن شب پس از رفتن مهمانان همه به دليل خستگي زود به خواب رفتند اما نازنين نتوانست بخوابد و تا صبح بيدار بود و به عرفان و مسعود انديشيد و اشك هاي گرمي كه بر صورتش روان مي شد دلش را آرام مي كرد.
فصل يازدهم
عرفان شوكه شده به صحبت هاي سودابه گوش مي داد.بعد از قطع مكالمه همان طور بهت زده پاي تلفن نشست.منيژه و عارف با ديدن حال او نگران پرسيدند:
_چيزي شده؟نازنين كجاست؟
اما عرفان در جواب فقط گريست.فكر نمي كرد نازنين با او چنين كاري كند.احساس مي كرد همه زندگي اش را باخته است.خسته تر از آن بود كه بتواند به آنها جوابي بدهد.درمانده راه اتاقش را پيش گرفت.
از رفتار نازنين متعجب شده بود و علت فرارش را نمي دانست.همان طور كه مي گريست ذهنش به خاطرات گذشته پر كشيد و اندوهش را شدت بخشيد.صداي باز و بسته شدن در را شنيد ولي اعتنايي نكرد.با گذاشته شدن دستي روي شانه اش سرش را بلند كرد و عارف را كنارش ديد.عارف با دلسوزي گفت:
_عرفان نمي گويي چه اتفاقي افتاده؟ چه بلايي سر نازنين آمده است؟
_او فرار كرده،همراه خانواده اش به ايران بازگشته است.او مرا تنها گذاشت و من خودم باعث شدم او مرا ترك كند.كاش هرگز از او خواستگاري نمي كردم.در اين صورت از ديدن چهره زيبايش محروم نمي شدم.تقصير خودم بود.لعنت به من و اين پيشنهادم،تازه داشتم زيبايي زندگي را حس مي كردم،اما اين كار نازنين همه چيز را به هم ريخت واي خدايا! حالا چكار كنم؟
عارف با ديدن حال زار برادر گفت:
_بهتر است مقاوم باشي و دنبال راه حلي مناسب بگردي.
_حالا كه نازنينم رفته است چه راه حلي مي تواند او را بازگرداند؟
_پس تصميم داري يك جا بنشيني و دست روي دست بگذاري و عزا بگيري؟
عرفان خيلي محكم جواب داد:
_نه،گريه نمي كنم.به ايران مي روم و او را پيدا مي كنم و دوباره از او مي خواهم كه با من ازدواج كند.شما هم برايم دعا كنيد كه موفق شوم.
_خدا پشت و پناهت،دلم گواهي مي دهد تو حتما موفق خواهي شد.
با كلام عارف،عرفان دلش گرم شد و در تصميمش مصمم تر شد و منزل را براي تهيه بليط ترك كرد.بعد از آماده كردن مقدمات سفر بايد به ديدن كسي مي رفت كسي كه بايد او را حتما مي ديد.
مقابل بيمارستان ايستاد و منتظر او ماند.ساعتي بعد مسعود را ديد كه آرام به سوي ماشينش گام برمي داشت.از ماشينش پياده شد و به طرفش رفت.هر دو رو به روي هم قرار گرفتند.عرفان كه او را مسبب تمام بدبختي هايش مي دانست دستش را بلند كرد و محكم به صورت او نواخت.مسعود هيچ عكس العملي از خود نشان نداد.عرفان از سكوت او بيشتر خشمگين شد و با عصبانيت گفت:
R A H A
11-19-2011, 07:48 PM
_چرا حرف نمي زني؟ ها! تو باعث رفتن نازنين شدي مي فهمي؟ وجودت هميشه مايه دردسر است چرا نمي گذاري نازنين زندگي اش را بكند؟ او به خاطر تو دست از تحصيل كشيد.من او را دوست دارم و به او عشق مي ورزم اما او عشق مرا نپذيرفت،زيرا فكر مي كرد با اين كار به تو خيانت مي كند.اما مسعود! او حق زندگي دارد هنوز جوان و داراي عشق و احساس است.چرا مي خواهي او را از داشتن يك زندگي خوب محروم كني؟ چرا؟ ها! چرا؟
مسعود كه با رفتن نازنين اوضاع روحي خرابي داشت با بغض گفت:
_نازنين همه وجود من است.دوستش داشتم و دارم.نمي توانم به تو بگويم او براي من چيست.چون احساسم قابل بيان نيست.اما من راضي نيستم او به خاطر من زجر بكشد و از خوشبختي دور بماند.
_اما حالا او رفته است و فكر كنم تو از اين بابت خوشحال هستي.
_نه،عرفان اصلا اين طور نيست.ولي من مقصر بودم بايد همان روزهاي اول بعد از ازدواجم ريشه اين عشق را دل او مي خشكاندم.اما من به اشتباه در هر برخورد به يادش آوردم كه من هستم و او را دوست مي دارم.حق با توست او بايد به زندگي خودش بپردازد.تو مي تواني نازنين را صاحب شوي،مراقبش باش.او را به دست تو مي سپارم.مي خواهم نازنين را خوشبخت كني او طاقت غم را ندارد.نگذار چشم هاي قشنگش حتي براي يك بار هم باراني شود.او را دوست داشته باش و مطمئن باش او هم تو را دوست خواهد داشت.
_واقعا از تو ممنونم.من مي خواهم به ايران بروم بايد هر طور شده دوباره او را ببينم و با او صحبت كنم.
مسعود دستش را روي شانه عرفان گذاشت و به چشم هايش نگاه كرد و گفت:
_خوشبختش كن،چون او لياقت خوشبختي را دارد.
سپس سلانه سلانه از عرفان دور شد.او خوب مي دانست در اين بازي باخته است ولي ياد عشق نازنين را هميشه در دلش زنده نگه خواهد داشت.نازنيني كه هميشه محبوبش بوده است.
***
دو هفته از آمدنشان به ايران مي گذشت.گرچه نازنين ظاهر آرامي داشت ولي در دلش غوغايي به پا بود.هر روز دلتنگي اش بيشتر مي شد كم كم بهانه گيري مي كرد.راحله و سعيد از كارهايش خسته شده بودند فقط ستاره حالش را خوب درك مي كرد و سعي داشت با حرفهايش او را آرام كند.اما موفق نمي شد.نازنين هر روز صبح زود از منزل خارج مي شد و به پاركي در همان نزديكي خانه مي رفت و تا ظهر آنجا مي ماند.براي لحظه اي از فكر عرفان خارج نمي شد و از دوري او عذاب مي كشيد.آن روز روي نيمكت پارك نشسته بود و به روزي فكر مي كرد كه عرفان دستش را باند پيچي كرده بود.لرزش دست عرفان خنده را به لبش آورد.
_مي توانم خلوتت را به هم بزنم؟
با ديدن امير به مهرباني گفت:
_سلام،خواهش مي كنم بنشين.
_مزاحمت نباشم؟
_نه اصلا،از كجا فهميدي من اينجا هستم؟
_از خاله سراغت را گرفتم گفت هر روز به اينجا مي آيي.
نازنين نفس عميقي كشيد و گفت:
_به خاطر آرامش و هواي خوب پارك دوست دارم هر روز به اينجا بيايم.
_اتفاقا پارك خلوت و خوبي است و جان مي دهد براي فكر كردن و حرف زدن.
نازنين نگاهي به پسرخاله اش انداخت و او را مردد ديد.كنجكاو پرسيد:
_مشكلي پيش آمده؟
_چطور؟
ظاهرت نشان مي دهد دنبال يك هم صبحت مي گردي كه با او حرف بزني.
_درست است،مدتي است كلافه هستم.
_چرا؟دوباره خاله پاپيچت شده است؟
_نه،مامان ديگر درباره ازدواج حرف نمي زند.ولي خودم احساس مي كنم كه اسير عشق كسي شده ام.
نازنين هيجان زده گفت:
_راست مي گويي؟اين دختر خوشبخت كيست؟
_قول مي دهي پيش خودمان بماند؟
_البته،مطمئن باش.
امير محجوبانه گفت:
_راستش فكر مي كنم بدجوري به ستاره علاقمند شده ام.البته هنوز هم كاملا مطمئن نيستم.مي خواستم با تو مشورت كنم ببينم نظرت در مورد ستاره چيست؟
نازنين با خوشحالي جواب داد:
_اين كه واقعا عاليست.به نظر من تو انتخاب شايسته اي كرده اي.ستاره با اين كه بيست سال آنجا زندگي كرده اما شئونات اخلاقي را زير پا نگذاشته است.
_پس با او صحبت كن ببين نظرش در مورد من چيست؟
_نه بهتر است من دخالتي نكنم ولي شرايطش را براي شما فراهم مي كنم كه با هم صحبت كنيد.
_اما من بايد به او چه بگويم؟
نازنين خيلي آرام جواب داد:
_بگو كه دوستش داري و خواهان زندگي با او هستي.از قلبت و احساست به او بگو.
_كمكم مي كني؟
_البته كه كمكت مي كنم،تو پسرخاله ام هستي و زندگيت برايم خيلي مهم است.
_ممنونم،خب تو چرا فكر خودت نيستي؟مي داني چقدر تغيير كرده اي؟
اصلا آن نازنيني كه من مي شناختم نيستي.چشم هايت آن برق شادابي قبل را ندارد.در چشمهايت غم بزرگي نهفته است.اگر مرا لايق دوستي با خودت مي داني با من صحبت كن لااقل كمي سبك مي شوي.نازنين كه حالا كاملا به امير اعتماد داشت بدون هيچ گونه ملاحظه اي همه حرفهايش را با امير درميان گذاشت.امير هم به دقت به حرفهايش گوش داد.هرگز فكر نمي كرد براي تنها دختر خاله اش چنين حوادثي پيش آمده باشد.او هنوز جوان بود ولي غم هايش سنگين بود و او را كم كم از پاي مي انداخت.پس از پايان حرف هاي نازنين،امير لبخند گرمي زد و گفت:
_بهتر است زياد خودت را ناراحت نكني من مطمئنم بالاخره يكي از آن دو نفر در اين بازي پيروز خواهند شد.اگر هم آنها شانس نياوردند مگر پسر خاله ات مرده؟ خودم برايت يك شوهر خوب پيدا مي كنم.نظرت چيست؟
نازنين نگاهي به چهره شاد امير انداخت.خنده اي كرد و گفت:
_از لطفت ممنونم،ولي فعلا احتياج به كمك تو ندارم.
_اما من شديدا محتاج كمك تو هستم.نازنين قولت فراموشت نشود.
_مگر مي شود من كار به اين مهمي از يادم برود؟ اصلا همين امروز ساعت 6 به پارك بيا.من هم همراه ستاره به اينجا مي آيم.
امير با دلشوره گفت:
_به نظرت زود نيست؟
-نه چون ستاره زياد اينجا نمي ماند.
_خب،پس من ساعت 6 همين جا منتظر شما هستم.
بعد با هم خداحافظي كردند و از همديگر جدا شدند.نازنين با شادي به آينده آن دو فكر كرد.هر دوي آنها را دوست مي داشت و آرزو مي كرد اين وصلت سر بگيرد.
راحله به محض ديدنش پرسيد:
_امير را ديدي؟
_بله،تا حالا با هم بوديم.
_كاري داشت؟
_نه چيزي بخصوصي نگفت.
سپس براي فرار از پاسخگويي به سوالهاي مادر سريع خودش را به اتاق رساند.مشغول تعويض لباس هايش بود كه ضربه اي به در خورد.زود
R A H A
11-19-2011, 07:49 PM
لباس هايش را عوض كرد و در را باز كرد.
_سلام،چه عجب بالاخره پيدات شد!
_حوصله ات سر رفت؟
_نه خيلي امروز از خاله جان پختن يك غذاي خوشمزه را ياد گرفتم.
_آفرين خيلي خوب است كه به هنرهاي ايراني علاقه نشان مي دهي.
_لااقل اين طوري از تنها بودن در منزل حوصله ام سر نمي رود.
نازنين دستش را دور گردن ستاره حلقه كرد و با مهرباني گفت:
_ببخش كه ميزبان خوبي برايت نيستم.ولي قول مي دهم عصر همراه هم به گردش برويم.
_عاليه! بهتر از اين نمي شود.
_پس بايد زودتر غذاهايمان را بخوريم تا بتوانيم ساعتي استراحت كنيم.چون قصد دارم امشب به اندازه اين دو هفته بگرديم.
آن روز پس از صرف غذا هر دوبه استراحت پرداختند.نازنين كه ساعت را روي 5 تنظيم كرده بود با صداي زنگ ساعت از خواب برخاست و سريع حاضر شد و به سراغ ستاره رفت و او را از خوابي عميق بيدار كرد.
_ولي من هنوز خوابم مي آيد.
_قرار عصر را يادت رفته است؟
_بگذار يك ساعت ديگر بخوابم.
_نمي شود،با يكي از دوستانم قرار دارم.حالا هم بهتر است زودتر بيدار شوي و گرنه خودم تنها مي روم.
ستاره غرولندكنان از تختخواب برخاستو لباس پوشيد.راحله با ديدن آنها پرسيد:
_شام برمي گرديد؟
_نه مامان جان،بيرون يك چيزي مي خوريم.فعلاخداحافظ.
_خدانگهدار.
و هر دو از خانه خارج شدند.تا ساعت 6 چند دقيقه بيشتر نمانده بود.وقتي به پارك رسيدند نازنين به اطرافش نگاه كرد اما امير را نديد.به سوي همان نيمكتي كه صبح روي آن نشسته بود رفت.ستاره به اطرافش نظري انداخت و گفت:
_عجب جاي با صفايي! حق داري پارك را به من ترجيح بدهي.
_حالا كه وقت گله كردن نيست بهتر...
ناگهان با ديدن امير حرفش را خورد.
_چه شد؟
_آنجا را نگاه كن امير است.
ستاره با شنيدن اسم امير دستپاچه از جا بلند شد.لرزش محسوسي بدنش را فرا گرفت.امير هم حالي بهتر از او نداشت.وقتي به كنارشان رسيد خيلي آرام سلام كرد.نازنين با تعجب پرسيد:
_تو اينجا چكار مي كني؟
_مي خواستم كمي قدم بزنم،به نظر تو اشكالي دارد؟
_نه،اتفاقا خيلي خوب شد تو را ديدم با ماشين آمده اي؟
_بله چطور؟
_مي خواستم خواهش كنم اگر برايت امكان دارد ستاره را به گردش ببري.
او در اين مدت جاي زيادي نرفته است.
ستاره شتابان گفت:
_نه،مزاحم امير آقا نمي شوم.اصلا بهتر است گردش را براي يك روز ديگر بگذاريم.
_تعارف نكنيد خانم مهرآرا،در ضمن براي من اصلا زحمتي نيست.
ستاره رو به نازنين كرد و عاجزانه گفت:
_نازنين تو هم بيا.
_ولي من با دوستم قرار دارم اگر به اينجا بيايد و مرا نبيند حتما دلگير مي شود.تو با امير برو و ساعت 8 به دنبال من بيا كه شام را مهمان پسرخاله عزيزم باشيم.
ستاره تا خواست لب باز كرده و مخالفت خود را بيان كند امير پيش دستي كرد و گفت:
_لطفا از اين طرف.
_پس نازنين من رفتم خداحافظ.
_خدانگهدار.
وقتي از كنارش دور شدند.نازنين از ته دل برايشان آرزوي خوشبختي كرد.هر دو كنار هم در اتومبيل نشستند.امير نيم نگاهي به چهره گلگون دختر جوان انداخت و گفت:
_خيلي ساكتيد،حرفي بزنيد.
_چه بگويم؟
_هر چه كه دلتان مي خواهد.
ستاره همان طور كه به بيرون مي نگريست گفت:
_امروز هوا بسيار گرم است.
امير كه به سختي جلوي خنده اش را مي گرفت گفت:
_با بستني موافقيد؟
لبخند ستاره نشانگر موافقتش بود.وقتي در كافه تريا مقابل هم نشستند ستاره لحظه اي به امير چشم دوخت.به نظرش جذاب و شيك پوش آمد.امير كه ديگر صبرش تمام شده بود پرسيد:
_تصميم داريد به انگليس برگرديد؟
_خب معلوم است خانه ام آنجاست
_از اينجا خوشتان نيامده است؟
_مسئله خوش آمدن يا نيامدن نيست.به هر حال هر كسي بايد در خانه خودش زندگي كند.
_اگر اينجا ازدواج كنيد ديگر به آنجا برنمي گرديد؟
ستاره شرمگين از اين سؤال سرش را زير انداخت.
_جوابم را نمي دهيد؟
_نمي دانم،چون در آن شرايط قرار نگرفته ام.
امير به سختي گفت:
_من امروز تمام مدت فكر مي كردم وقتي شما را ديدم چگونه حرفهايم را بزنم.راستش احساس مي كنم نيمه گمشده خودم را پيدا كرده ام دوست دارم در بقيه راه همراه و شريك زندگي ام باشي.ستاره قول مي دهم هرگز تنهايت نگذارم و در كنار تو عاشقانه زندگي كنم.نظر تو در مورد من چيست؟
ستاره با شعف و شرم به سخنان امير گوش مي داد.از اين كه امير همان كسي است كه مدت ها به دنبالش بوده شكي نداشت.با اين حال ترجيح داد همان موقع جواب ندهد.بعد از لختي فكر كردن گفت:
_اجازه دهيد كمي روي پيشنهاد شما فكر كنم.
_حتما فقط قول بدهيد مرا نااميد نكنيد.
_تا ببينم چه مي شود.خب حالا بهتر است برويم مثل اين كه قرار بود شما شهر را به من نشان بدهيد.
_هنوز هم روي حرفم هستم.
آن روز تمام وقت امير،ستاره را به نقاط ديدني شهر برد و هيچ كدام ديگر اشاره اي به پيشنهاد امير نكردند.وقتي به پارك رسيدند نازنين را مشغول مطالعه كتاب ديدند.
_سلام،دير كه نكرديم؟
نازنين كه با شنيدن صداي پسرخاله اش سر بلند كرد و گفت:
-نه به موقع آمديد داشتم بي حوصله مي شدم.
_بهتر است راه بيفتيم.
_ستاره كجاست؟
_داخل ماشين.
-با او حرف زدي؟
_بله.
_خب نظرش چه بود؟
_خانم براي فكر كردن وقت خواستند.
_پس مبارك است،ان شاء الله خوشبخت شويد.
_او كه هنوز نظرش را نداده است.
_خب،دختر خانم ها وقتي براي فكر كردن وقت مي خواهند فقط قصدشان ناز كردن است و گرنه اگر جوابش "نه" بود همان موقع مي گفت.
-خدا از زبانت بشنود.
وقتي به ماشين نزديك شدند نازنين خطاب به ستاره پرسيد:
R A H A
11-19-2011, 07:49 PM
_خب گردش چطور بود؟
_خيلي خوش گذشت،جايت خالي بود راستي دوستت آمد؟
_بله،چند دقيقه پيش رفت.
****
آن شب احساس دلشوره اي عجيب مي كرد.دوست داشت هرچه زودتر صبح شود.مدتي بود كه از تاريكي مي ترسيد.از جا برخاست و به طرف اتاق ستاره رفت.چند روز پيش ستاره به امير جواب مثبت داده بود و حالا هر روز كنار هم بودند و نازنين كمتر او را مي ديد.
آرام در را باز كرد و او را در خواب ديد.نااميد به طرف اتاقش بازگشت.از اين كه آخر هفته سودابه و فريد به ايران مي آمدند بسيار خوشحال بود.خاله به محض با خبر شدن از موضوع امير و ستاره مي خواست هر چه زودتر كار را تمام كند.راحله هم با سودابه تماس گرفته و جريان را براي آنها تعريف كرده بود.آنها هم تصميم گرفته بودند براي انجام مراسم خواستگاري به ايران بيايند.تا نزديكي هاي صبح بيدار بود و به آينده اش مي انديشيد.با بالا آمدن خورشيد،چشم هاي خسته اش روي هم افتاد و به خواب عميق و شيريني فرو رفت.
با اين كه هنوز خوابش مي آمد ولي از جا برخاست.دوش آب گرمي گرفت تا خستگي اش زائل شود.صداهاي درهم و برهمي شنيده مي شد.به خيال اين كه خانواده خاله به اينجا آمده اند سريع اتاق را ترك كرد.پايين پله ها بود كه چشمش به او افتاد.متعجب بر جا ايستاد.عرفان كه متوجه نازنين شده بود به طرفش آمد.چهره خندانش،شادي درونش را نشان مي داد.با صدايي كه از فرط هيجان مي لرزيد سلام كرد.اما نازنين همان طور مبهوت نگاهش مي كرد.راحله كه حال دخترش را چنين ديد براي اين كه او را از اين وضع نجات بدهد با صداي بلند گفت:
_عرفان جان نزديك ظهر آمد.مي خواستم تو را بيدار كنم ولي نگذاشت حالا چرا آنجا ايستادي؟بيا بنشين.
نازنين بدون اين كه نگاهي به عرفان بيندازد آرام سلام كرد و به طرف مادرش رفت.ستاره با شادي گفت:
_تبريك مي گويم.حالا ديدي عرفان توانست با اين كار عشقش را به تو اثبات كند.
_آرام تر،صدايت را مي شنود.
_خب بشنود،حرف بدي كه نمي زنم.
راحله رو به عرفان كرد و گفت:
_خب تا كي تصميم داريد در ايران بمانيد؟
عرفان متين جواب داد:
_تا آخر تابستان،تا زمان شروع كلاس هاي دانشگاه فرصت دارم.
_ما پدر و مادرها مجبوريم به خاطر آينده فرزندانمان سختي دوري آنها را تحمل كنيم.
نازنين با حالتي عصبي گفت:
_اما من ديگر شما را تنها نخواهم گذاشت.
_پس دانشگاهت چه مي شود؟
نازنين بي خيال جواب داد:
_من ديگر دانشگاه نمي روم.
_چي؟اصلا مي داني چه مي گويي؟
_بله مامان،خواهش مي كنم ادامه ندهيد.
راحله با ناراحتي آنجا را ترك كرد.دقايقي بعد ستاره هم به او پيوست.
عرفان خشمگين گفت:
_چرا با مادرت اين طور صحبت كردي؟
_تو براي چه به اينجا آمدي؟
_خب دلم براي خانواده تو تنگ شده بود.در ضمن خانم مهرآرا خواستند به ستاره خانم يك امانتي بدهم.
_حالا كه امانتي را دادي پس مي تواني بروي.
_ولي هنوز پدرت را نديده ام.
نازنين كه از آن همه خونسردي لجش گرفته بود از جا برخاست و با لحني عصبي گفت:
_پس من مي روم،تو هم راحت پدر و مادرم را تماشا كن.
سپس اتاق را ترك كرد.عرفان چنگي به موهايش زد.علت تغيير رفتار نازنين را نمي دانست.با ديدن راحله لبخندي زد و گفت:
_چرا زحمت كشيديد؟
_خواهش مي كنم زحمتي نيست.راستي نازنين كجاست؟
_از ديدن من خسته شدند و به اتاقشان رفتند.
_شما به دل نگيريد.چند وقتي است كه اخلاقش عوض شده است.ديگر آن دختر شاد و سرزنده سابق نيست.مدام توي لاك خودش است.ساعت ها به يك نقطه خيره مي شود.هر چه من و پدرش با او حرف مي زنيم تأثيري ندارد.مي خواستم از شما تقاضا كنم با او صحبت كنيد و ببينيد مشكلش چيست.نازنين هميشه مي گفت با شما راحت است و دوستان خوبي براي هم هستيد.
_چشم،حتما با او صحبت خواهم كرد.حالا اگر شما لطف كنيد به او بگوييد آماده شود تا با هم به بيرون از خانه برويم.
_لطفا چند لحظه صبر كنيد.
وقتي راحله به اتاق نازنين رفت ستاره كه خوشبختي اش را مديون نازنين مي ديد آرام در مورد موضوعات اخير با عرفان صحبت كرد.عرفان شگفت زده گفت:
_هرگز فكر نمي كردم نازنين به من علاقه داشته باشد.هميشه طوري رفتار مي كرد كه گويا هنوز هم دلبسته مسعود است.حالا كه فهميدم او هم مرا دوست دارد نمي گذارم وضع اين طور بماند.امشب همه حرفهايم را به او مي زنم.
دقايقي بعد نازنين با قيافه اي در هم به طبقه پايين آمد و با سري گفت:
_من حاضرم،بهتر است زودتر برويم كه من منزل كار دارم.نمي خواهم دير برگردم.
عرفان لبخندي زد و گفت:
_برويم.
هر دو خداحافظي كردند و از منزل خارج شدند.عرفان نيم نگاهي به چهره خشمگين نازنين انداخت و با لحن خوش آيندي گفت:
_مي داني وقتي عصباني هستي،خوشگل تر مي شوي؟
نازنين همچنان ساكت بود و به بيرون مي نگريست.
_يعني اين قدر از من متنفري كه حاضر نيستي كلامي با من حرف بزني؟
نازنين باز هم سكوت كرد.عرفان خشمش را فرو خورد و بدون گفتن حرفي به سرعت رانندگي كرد.نازنين با ديدن سرعت زياد ماشين گفت:
_آرام تر چقدر تند مي راني؟
ولي گوش عرفان به اين حرف ها بدهكار نبود.نازنين كه بي تفاوتي اش را ديد فرياد كشيد:
_نگه دار،تو با اين لجبازي هايت هر دوي ما را به كشتن مي دهي.
عرفان كه از فرياد او جا خورده بود ماشين را نگه داشت و گفت:
_من لجبازي مي كنم يا تو؟ نگاه كن مرا چطوري اسير خودت كردي؟فكر نكردي اگر مرا ترك كني بدون تو مي ميرم؟قبلا فكر مي كردم قلبت از سنگ ساخته شده است ولي با اين كارهايت فهميدم كه اصلا قلبي در سينه نداريد.اين بچه بازي ها چيست؟چرا همه را نگران خودت كرده اي؟پدر و مادرت چه گناهي دارند كه بايد رفتار بد تو را تحمل كنند؟ نازنين به خدا من دوستت دارم تا آخر عمر هم اگر لازم باش به پايت مي نشينم و بالاخره "بله" را از تو مي گيرم. حالا بگو كه مرا دوست داري و با من ازدواج مي كني.فقط به اين اميد اين همه راه را آمده ام.نازنين خواهش مي كنم نااميدم نكن.
نازنين كه با شنيدن حرف هاي عرفان،زخم دلش تازه سر باز كرده بود در حالي كه گريه مي كرد گفت:
_همه چيز را مي گويم به خدا من هم دوستت دارم.نمي دانم چطور شد كه احساس كردم تو مي تواني جاي مسعود را برايم پر كني.اوايل فقط برايم يك دوست بودي و با تو احساس راحتي مي كردم،كم كم ديدنت برايم به صورت يك عادت درآمد.ولي بعد از مدتي نديدنت نگرانم مي كرد.دلتنگت مي شدم.تو همه چيز من شده بودي اما در اين ميان مسعود هم بود.نمي دانستم بايد چه كنم؟ فرار مي كردم ولي نه از تو بلكه از عشقت،عشقي كه تو به من داشتي،مرا بر سر دو راهي قرار مي داد.من هم نتوانستم تصميم بگيرم.به خاطر همين به ايران برگشتم كه ديگر
R A H A
11-19-2011, 07:49 PM
مجبور نباشم انتخاب كنم.
عرفان با دلسوزي گفت:
_اما عزيزم،مسعود حالا زندگي خود را دارد تا كي مي خواهي به پاي او بنشيني؟ بهتر است در مورد زندگي خودت عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري.نازنين به خدا مي پرستمت و تنها خواهشي هم كه از تو دارم اين است كه شريك زندگيم باشي.من قول مي دهم كاري كنم كه كم كم خاطره مسعود از ذهنت خارج شود.من قبل از آمدن به ايران با مسعود صحبت كردم.او هم رضايت داد كه تو دنبال دل خودت بروي و خوشبخت شوي.
_تو دروغ مي گويي،من باور نمي كنم.
عرفان گوشي موبايلش را به طرفش گرفت و گفت:
_بيا،تماس بگير و با خودش صحبت كن.
نازنين مردد با دستاني لرزان تلفن را از عرفان گرفت و مشغول گرفتن شماره شد.دلش مي خواست خودش اين حرف ها را زبان مسعود بشنود.بعد از دقايقي ارتباط برقرار شد.مي دانست اين ساعت مسعود در منزلش است.با شنيدن صداي مسعود هيجان زده گفت:
_الو،سلام مسعود.
مسعود در حالي كه از شنيدن صداي محبوبش شوكه شده بود گفت:
_سلام نازنينم،تو كجايي؟
_ايران،دلم برايت تنگ شده بود مي خواستم كمي با هم صحبت كنيم.مسعود هم با اين كه دلش براي او تنگ شده بود ولي به خاطر خوشبختي تنها عزيزش سرپوشي روي احساسش گذاشت و با لحني سرد گفت:
_نازي بهتر است ديگر با من تماس نگيري.همه چيز را فراموش كن و مرا به حال خودم بگذار.
نازنين از ته دل مي گريست و گفت:
_تمام حرفت همين بود؟
_بله.
بعد از كمي مكث با ترديد سوال كرد:
_تو...تو..مي خواهي با عرفان ازدواج كني؟
_اگر تو نخواهي هيچ گاه ازدواجي صورت نخواهد گرفت.
_نه،عروسكم،من آدم خودخواهي نيستم فقط به من قول بده عرفان را هم مثل من دوست داشته باشي.
و نازنين در جواب او فقط گريست و هر دو لحظاتي را آشكارا گريستند.
_آخه مسعود؟ چرا بايد اين طور مي شد؟
مسعود با لحن دردمندي گفت:
_من قبلا هم گفتم كه از سرنوشتم گله دارم ولي مهم نيست براي من مهم آن است كه تو خوشبخت باشي،خانم گل.
_مسعود تو مرا فراموش مي كني؟
_اين حرف ها چيست ديوانه؟مگر مي شود كسي اميدش،عزيزش،اصلا همه كسش را فراموش كند؟ولي با اين وجود هميشه آرزومند خوشبختي ات هستم و دوست دارم مثل يك برادر روي من حساب كني.
_خيلي دوست دارم برايم يك برادر بماني،قول مي دهي هميشه به حرفهايم گوش بدهي؟
_اما تو عرفان را داري و بايد حرفهايت را به همسرت بزني.ولي براي درد دل كردن هميشه مي تواني روي من حساب كني.
نازنين در حالي كه گريه اش شدت گرفته بود گفت:
_دوستت دارم،مطمئنم تو برادر خوبي براي من مي شوي.
_نازنين،قول بده هيچ وقت با احساس همسرت بازي نكني و صادقانه به او عشق بورزي.
_قول مي دهم.
_آفرين،تو هميشه دختر حرف گوش كني بودي.
نازنين كه دلش نمي خواست ارتباط را قطع كند گفت:
_مسعود دوست دارم ساعت ها برايت صحبت كنم.
_بس كن من خيلي كار دارم.خداحافظ.
سپس بدون اين كه به نازنين مجال گفتن حرف ديگري را بدهد ارتباط را قطع كرد.
_الو...مسعود،مسعود؟
_چه شد؟
_قطع شد.
_خب حالا ديدي مسعود هم نظر مرا دارد.
نازنين سر بلند كرد و به چشم هاي بي قرار عرفان خيره شد.در عمق آنها چيزي ديده مي شد كه درستي كلامش را تصديق مي كرد.بنابراين لبخند شيريني بر لب آورد و بدين وسيله رضايتش را اعلام كرد.
*******
همه چيز زيبا بود.ديگر زندگي را دوست داشت.صداي پرنده ها روحش را نوازش مي داد.اي كاش زندگي هميشه اين گونه بود.زيبا و دوست داشتني.
همه براي برپايي جشن آماده بودند.خانواده مبيني به خواست پسرشان به خواستگاري نازنين آمدند و وقتي او را ديدند عاشقش شدند.
******
ماندانا خشم آلود فرياد كشيد:
_تنها هدف تو از رفتن به ايران ديدن نازنين است.
_چرا نمي خواهي بفهمي،عروسي خواهرم است.
_اول مرا طلاق بده بعد هر كجا كه خواستي برو.
مسعود پوزخندي زد و گفت:
_پس بگو خانم حرص چه چيز را مي خورد.مطمئن باش طلاقت خواهم داد.حالا هم از سر راهم كنار برو.بايد زودتر بليط تهيه كنم.
سپس با دست ماندانا را به گوشه اي پرتاب كرد و از منزل خارج شد.ماندانا در حالي كه تمام وجودش از تحقير و نفرت مي لرزيد به طرف تلفن رفت و مشغول گرفتن شماره شد.وقتي ارتباط برقرار شد صداي برادرش در گوشي پيچيد:
_الو،مهرداد منم.
_سلام،چه خبره اول صبح!
_به دوستت جيمزي نياز دارم.
مهرداد با كنجكاوي پرسيد:
_براي چه كاري؟
_مي خواهم سر مسعود را زير آب كند خسته شده ام ديگر طاقت ندارم.
_بهتر نيست اين قدر عجله نكني؟
_نه تا قبل از اين كه به ايران برود بايد كار را تمام كنم.
_چطور؟
_خوب گوش بده،اگر به ايران برود هيچ چيز دست مرا نمي گيرد،اما اگر بميرد تمام ثروتش به من خواهد رسيد.
_فكر همه چيز را كرده اي؟
_بله،ديگر خسته شده ام اين ماجرا خيلي طولاني شده است.
_اگر فهميدند چه؟
_به جيمزي بگو كارش را خوب انجام دهد.او تصادف مي كند و مي ميرد.يك اتفاق خيلي ساده،كسي هم به ما شك نمي كند.
_نقشه خوبي است! خبرش مي كنم.
******
مادر عرفان از انتخاب پسرش بسيار خشنود بود و از همان ديدار اول مهر دختر جوان به دلش نشست.عرفانه هم از اين كه مي تواند از اين به بعد زن داداش و هم صحبت خوبي داشته باشد خوشحال بود.سريع با نازنين طرح دوستي ريخت.در مدت زمان كمي همه با هم صميمي شدند.
آن شب ستاره ها به روي دو دختر جوان لبخند مي زدند.هر دو مانند دو فرشته زيبا در لباس عروسي كنار همسرانشان نشسته بودند و به نواي زيباي موسيقي گوش مي دادند.همه شاد بودند و مي خنديدند.در اين بين رنگ غمي در چهره سودابه كاملا مشخص بود.از اين كه بايد دخترش را اينجا مي گذاشت و مي رفت احساس اندوه مي كرد.ستاره هميشه همدم و مونسش بود.راحله به كنارش آمد و گفت:
_بخند خواهر،امشب عروسي تنها دخترت است.
_چكار كنم راحله؟ دل كندن از او برايم دشوار است.
_اصلا چرا به ايران بر نمي گرديد؟ خسته نشديد اين همه سال در غربت زندگي كرديد؟
R A H A
11-19-2011, 07:49 PM
_به خدا مجبورم و گرنه هيچ كداممان به زندگي در آنجا راضي نيستيم.فريد مي گويد همه زندگي مان آنجاست.چطور همه را بگذاريم و به اينجا بياييم.
_اين كه مشكلي نيست شركت را بفروشيد و دوباره اينجا سرمايه گذاري كنيد.
_نمي دانم شايد،بايد ببينم نظر فريد چيست؟
_من به سعيد مي گويم با او صحبت كند.ان شاء الله راضي مي شود و مثل قديم همه دور هم جمع مي شويم.
_آخ نگو،كه دلم خيلي براي آن موقع ها تنگ شده است.
فريد به آنها نزديك شد و گفت:
_خانم ها خوب با هم خلوت كرده اند.
سودابه پشت چشمي نازك كرد و گفت:
_حسوديتان مي شود آقا؟
_نه خانم،چرا حسادت كنيم،خيلي هم خوشحال مي شويم.راستي جاي پسرمان خيلي خالي است اي كاش او الان اينجا بود.
_ماندانا پيله كرده است كه نبايد بروي و مرا تنها بگذاري.طفلي پسرم براي عروسي تنها خواهرش نيامد.
_ولي حقيقت چيز ديگري است مسعود به خاطر نازنين نيامده،طاقت نداشت او را در لباس عروسي ببيند.
راحله با دلسوزي گفت:
_اشكالي ندارد،نگاه كن ببين چقدر دخترها زيبا شده اند.ان شاءالله خوشبخت شوند.
در سمت ديگر سالن جوان ها مشغول شوخي كردن بودند.
منيژه با شادي گفت:
_من مي دانستم تو عروس خودمان مي شوي،اما فكر نمي كردم ستاره جون اين قدر زرنگ باشد.
مرضيه گفت:
_او از من زرنگ تر بود.من كه تمام اين چند سال نتوانستم پسر عمه ام را تور كنم،بنازم قدرت خدا را.
امير با هيجان گفت:
_بس كن مرضيه،مي ترسم اگر ستاره بفهمد اين قدر طرفدار داشته ام از فردا همه جا همراهم باشد.
با اين حرفش همه خنديدند.عرفان رو به همسرش كرد و زمزمه وار گفت:
_نازنين مي داني چقدر قشنگ شده اي؟
_آره.
_جدا از كجا فهميدي؟
_چون تا به حال صد بار گفتي كه قشنگ شدم.
منيژه با شيطنت خودش گفت:
_لطفا نجواهاي عاشقانه را بگذاريد براي بعد.
نازنين به ظاهر اخمي كرد و گفت:
_تو بهتر است به جاي دخالت در كار ما به دخترت برسي.راستي نمي بينمش.
عرفانه با خنده گفت:
_خانم براي اين كه خودشان را راحت كنند بچه را با چند شيشه شير به مامان سپرده.بعد مي گويند مادرشوهر بد است.
منيژه با غرور گفت:
_من كه به مادرشوهرم افتخار مي كنم.او براي من مثل مادرم است.راستي نازي چه خوب كردي به عرفان جواب مثبت دادي.لااقل يك مادرشوهر خوب نصيبت شد.
عرفان پرسيد:
_يعني شوهرش بد است!؟
_نه،ولي به خوبي مادر جان نيست.
_اي زن داداش زبان باز،طفلي داداشم از دست تو چه مي كشد؟
عارف آهي كشيد و گفت:
_غصه منو بخور،نمي بيني چه قدر لاغر شده ام؟
منيژه اخمي كرد و گفت:
_امشب شب عروسي برادرت است،هيچ چيز به تو نمي گويم ولي وقتي برگشتيم اين حرفت را يادت مي آورم.
عارف به نشانه تسليم دستش را بالا آورد و گفت:
_من تسليمم،ببخشيد.
و اين كار باعث خنده ديگران شد.
رقص و پايكوبي به اوج خود رسيده بود.راحله و سودابه مشغول صحبت بودند كه امير به آنها نزديك شد و خطاب به سودابه گفت:
_تلفن از راه دور.
_كيست؟
_گويا عروستان بودند.
_ممنون،آمدم.
سپس به طرف تلفن رفت.
_بله،بفرماييد.
_الو،سلام مامان.
_سلام ماندانا جان،حالت چطور است؟مسعود چطور است؟
در اين هنگام صداي گريه ماندانا به گوش سودابه رسيد:
_چه شده؟ حرف بزن دوباره با هم دعوايتان شده است؟
_نه مامان،بدبخت شديم.مسعود...مسعود...
سودابه هراسان فرياد كشيد:
_مسعود چه؟ حرف بزن.
با صداي فرياد سودابه همه دور او جمع شدند.فريد گوشي را از دست همسرش گرفت و گفت:
_ماندانا چه شده است؟
_عمو جان،ديگر مسعود را نمي بينيم،او تصادف كرده،تصادف!
دستهاي فريد آشكارا لرزيدند.مثل آن بود كه دنيا روي سرش خراب شد.سودابه گريان پرسيد:
_چه شده فريد؟حرف بزن.
_مسعود،پسرم،چرا؟چرا؟
سودابه يقه اش را محكم چسبيد و گفت:
_راستش را بگو،چه بلايي سر پسرم آمده است؟
_ديگر او را نمي بينيم،مسعود براي هميشه رفت.
سودابه از حال رفت.ستاره در آغوش شوهرش مي لرزيد.از شدت گريه ضعف سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.همه حال غريبي داشتند.در آن ميان نازنين تنها و شوكه ايستاده بود و به ديگران مي نگريست.هنوز نمي توانست باور كند مسعودش رفته و ديگر او را نمي بيند.حتي براي خداحافظي هم او را نديده بود.
ناگهان صداي جيغ دلخراشش در سالن پيچيد.همه نگاه ها به دختر زيبايي كه در لباس عروسي اش همانند نگيني مي درخشيد دوخته شد.براي يك لحظه تمام بدنش به رعشه در آمد و از حال رفت.مرگ مسعود براي همه سخت و غير قابل باور بود.سودابه و فريد به همراه راحله و سعيد به انگليس برگشتند تا از چگونگي حادثه با خبر شوند و جسد را تحويل بگيرند.سودابه همان موقع گفت كه ديگر حاضر نيست آنجا زندگي كند و فريد تصميم گرفت مراسم خاكسپاري را در ايران برگزار كند.
عرفان نگران به همسرش مي انديشيد.چند روزي بود كه نازنين به هوش آمده بود ولي نه كلامي حرف مي زد و نه غذا مي خورد.ساكت و خموش دراز مي كشيد و به نقطه اي خيره مي شد.عرفان كه حال او را چنين ديد بنا بر پيشنهاد ديگران او را به آسايشگاه برد.
R A H A
11-19-2011, 07:50 PM
فصل دوازدهم
_الو سلام پسرم،حالت چطور است؟
_سلام مامان،شما خوبيد؟ بابا و عرفانه چطورند؟
_ما خوبيم،عروس گلم چطور است؟
_ديروز او را به خانه آوردم.
_بهتر نشده؟
عرفان با نااميدي جواب داد:
_نه هيچ تغييري نكرده است.
_پسر عزيزم با اين همه غصه مي خواهي چكار كني؟
عرفان خيلي محكم جواب داد:
_تا آخر عمر پرستاريش را مي كنم.هرچه باشد او همسر من است.
_آفرين مادر،ان شاءالله خدا هم جواب اين فداكاريهايت را مي دهد.راستش تماس گرفتم كه بگويم اگر به كمكي احتياج داشتي حتما روي ما حساب كن.
_ممنون مامان،شما در اين مدت خيلي زحمت كشيديد.فقط مي خواستم بگويم اگر مي توانيد برايم يك پرستار پيدا كنيد.
_چرا؟
_وقتي مي خواهم به سر كار بروم او تنها مي ماند و دل نگرانش هستم.
_مادر را قابل نمي داني كه از عروست نگهداري كنئ؟
_اين حرف ها را نزنيد مامان،شما تاج سر ما هستيد ولي زحمتتان مي شود پس بابا و عرفانه چه مي شوند.
_آنها مي توانند از خودشان مراقبت كنند.تو نگران آنها نباش از فردا هم به سر كارت برگرد.من خودم صبح ها به منزل شما مي آيم.
_باز هم از شما ممنونم،پس من فردا صبح منتظرتان هستم.
_حتما مي آيم،حالا كاري نداري؟
_نه،سلام برسانيد خداحافظ.
_خدانگهدار.
بعد از قطع تلفن از جا برخاست و به اتاق خواب رفت.هنوز تزئينات شب عروسي روي ديوارها بود،ديدن آنها داغش را بيشتر مي كرد.نازنين طبق معمول آرام دراز كشيده بود.عرفان به كنارش رفت و گونه هاي سردش را نوازش كرد.با ديدن نازنين در آن حال غم به دلش نشست.هيچ وقت فكر نمي كرد مرگ مسعود چنين عواقبي به دنبال داشته باشد.دستان رنجور همسرش را گرفت و با بغض گفت:
_نازنينم،تو را به خدا نگاهم كن.دلم پوسيد از اين همه تنهايي.من كه به غير از تو كسي را ندارم؟ يادت رفته چه نقشه هايي براي زندگي مان كشيده بوديم؟ چرا همه چيز را فراموش كردي؟ بي انصاف اين چه زندگي است كه براي من درست كرده اي؟ بلند شو و با من حرف بزن.دلم براي آن صداي قشنگت تنگ شده است.دوست دارم باز هم برايم اخم كني.آن اخم ظريفي كه چهره ات را رويايي مي كرد.يادت هست چقدر براي عروسيت قشنگ شده بودي؟ مگر آن شب به من نگفتي هميشه لباس سفيد مي پوشي تا هرگز يادم نرود تو عروسم هستي؟ تو هستي مني،همه كسم هستي،تو را به خدا دلت به حال من بيچاره بسوزد.من...
ديگر نتوانست كلامي بگويد.گريه امانش را بريده بود.نگاهي به نازنين انداخت ولي او را آرام ديد.هيچ گونه تغييري در ظاهرش ديده نمي شد.با افسوس سري تكان دا و به آشپزخانه رفت.حوصله هيچ كاري را نداشت ولي بايد براي شام چيزي آماده مي كرد.بنابراين همان جا در آشپزخانه ماند و مشغول تهيه شام شد.غذايي كه نازنين دوست داشت.ساعت از 11 گذشته بود كه غذا آماده شد.با سيني اي در دست به طرف اتاق رفت اما نازنين به خواب عميقي فرو رفته بود.چقدر چهره اش در خواب معصوم بود.ميل شديد در درونش طغيان كرده بود.دوست داشت نوازشش كند و...
يكباره به خود آمد.او داشت چه مي كرد؟ خشمگين از جا برخاست و اتاق را ترك كرد.از خود احساس شرم مي كرد.بدون آن كه شام بخورد به اتاقش رفت و سعي كرد بخوابد.
با شنيدن صداي در از جا برخاست.نگاهي به ساعتش انداخت.با تعجب ديد ساعت از 8 گذشته است.هراسان لباس پوشيد و در را باز كرد.با ديدن مادرش نفس عميقي كشيد و گفت:
_سلام مامان.
_سلام پسرم،خواب بودي؟
_بله ديشب دير خوابيدم.
_نازنين چطور است؟
_مثل هميشه.
سپس همان طور كه لباسش را مرتب مي كرد سفارش هاي لازم را به مادر كرد.وقتي برگشت لبخند گرمي روي لب هاي مادر ديد.
_مامان چرا اين طوري نگاهم مي كني؟
_فدات شوم عزيزم،نمي داني چقدر خوش تيپ شدي.
_ممنون،راستي مامان حتما هر طور شده به او ناهار بدهيد ديشب هم شام نخورده است.
سيمين به اتاق نگاه كرد و عروسش را خفته ديد.از اين كه او به اين حال و روز دچار شده بود سخت ناراحت بود.در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
_حيف اين دختر جوان و زيبا نيست كه بايد چنين حال وروزي داشته باشد؟ آخه چرا عروس من؟ چرا زندگي پسر من؟
عرفان به كنارش آمد و مادرش را سخت در آغوش گرفت و با لحني بغض آلود گفت:
_مامان تو را به خدا گريه نكنيد.اگر بخواهيد اين قدر خودتان را اذيت كنيد اصلا قبول نمي كنم پيش او بمانيد.
سيمين با دستپاچگي اشك را از چهره اش زدود و به مهرباني گفت:
_تو برو خيالت راحت باشد.قول مي دهم هر كاري كنم كه شما دوباره به زندگي برگرديد.حالا هم برو،خدا پشت و پناهت.
اين بار كه مرد جوان از منزل خارج شد،در دلش احساس امنيت مي كرد مي دانست مادرش بهتر از خود او از عروسش مراقبت مي كند.
*****
كم كم روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها تبديل مي شد.6 ماه از آن شب مي گذشت ولي هنوز نازنين به حال عادي برنگشته بود.آن شب خانم مبيني كه براي رفتن به خانه بسيار عجله داشت ناچار با پسرش تماس گرفت:
_الو،عرفان جان سلام.
عرفان با نگراني گفت:
_سلام مامان،اتفاقي افتاده است؟
_نه پسرم،هول نكن فقط زنگ زدم كه بگويم اگر اشكالي ندارد من امشب زودتر به خانه برگردم.
_چطور؟
_پدرت زنگ زد و گفت،حال عرفانه خوب نيست نگرانش هستم.
_ايرادي ندارد شما برويد.من هم ديگر كارم تمام شده است و تا نيم ساعت ديگر به خانه برمي گردم.
_خوب كاري نداري؟
_نه،سلام برسانيد.خداحافظ.
_خدانگهدار.
بعد از قطع تلفن خانم مبيني با وارسي مجدد خانه و كارهايش آنجا را ترك كرد.
******
عرفان با كلافگي چنگي به موهايش برد.از اين كه نتوانسته بود به موقع به خانه برود اعصابش به هم ريخته بود.با صداي ضربه اي به در نگاهش را به آن سمت دوخت.
_بفرماييد.
متعاقب آن خانم مظهري با رويي گشاده و خندان وارد اتاق شد و با ناز و عشوه گفت:
R A H A
11-19-2011, 07:50 PM
_سلام آقاي دكتر،شب بخير.
_شب شما هم بخير.
_هنوز به خانه تشريف نبرده ايد؟
_نه،كمي كار داشتم حالا بفرماييد امرتان را بگوييد.
شراره بي خيال روي صندلي نشست و گفت:
_كار خاصي ندارم،فقط مي خواستم از شما سوالي بپرسم.
_بفرماييد.
شراره با بي خيالي گفت:
_شما ازدواج كرده ايد؟
با اين پرسش،عرفان متعجب سر بلند كرد و گفت:
_بله،چطور؟
_راضي هم هستيد؟
_بله،صددرصد.
شراره پوزخندي زد و گفت:
_مي بخشيد كه فضولي مي كنم ولي شنيده ام كه خانمتان ديوانه است حالا چطور...
هنوز كلامش را كامل نكرده بود كه عرفان با صداي خشني حرفش را قطع كرد و گفت:
_اگر جاي شما بودم هر اراجيفي كه مي شنيدم باور نمي كردم.حالا هم لطفا از اتاق من بيرون برويد.بفرماييد خانم.
بعد از خروج شراره،عرفان هم با عصبانيت اتاقش را ترك كرد و به منزل رفت.آنقدر اعصابش متشنج بود كه دلش مي خواست فرياد بزند.
كليد را به قفل انداخت و وارد شد.همه جا در تاريكي فرو رفته بود.با خستگي خود را روي مبل انداخت و برخلاف روزهاي ديگر اصلا به سراغ نازنين نرفت.آنقدر خسته بود كه خيلي سريع به خواب رفت.با گذشت ساعتي،با ديدن كابوسي هراسان از خواب پريد و وحشت زده از جا برخاست و به سراغ نازنين رفت.با روشن شدن اتاق با چشم اتاق را كاويد اما نازنين را در بستر نديد.نگران به تمام اتاق ها سر كشيد ولي خبري از نازنين نبود.شتابان خانه را ترك كرد و از بي توجهي خود عصباني بود.يعني نازنين اين وقت شب كجا رفته بود؟اگر بلايي به سرش مي آمد چه بايد مي كرد؟ "خدايا كمكم كن من نازنينم را از تو مي خواهم".
همان طور كه با خداي خودش راز و نياز مي كرد چشمش به نازنين افتاد.او را با لباس خانه،كنار خيابان ديد.با شتاب خود را به او رساند.در آغوشش گرفت و اشك هاي گرمش روي گونه ها جاري شد.
همان طور كه موهاي او را نوازش مي كرد زير لب گفت:
_چرا نازنينم؟ چرا با خودت اين طور رفتار مي كني؟ اگر دوستم نداشتي پس چرا قبولم كردي؟ مي داني اگر امشب بلايي سر تو مي آمد من مي مُردم.به خدا نابود مي شدم آخر ظالم كمي هم به اين دل بيچاره من رحم كن.
اما در آغوش تب دارش نازنين چون تكه يخي بي حركت مانده بود و عكس العملي از خود نشان نمي داد.عرفان هم كه چنين ديد او را با خود به منزل برد.
******
آن شب همه منزل سودابه و فريد دعوت داشتند.عرفان زودتر از هميشه به خانه آمد و براي رفتن به مهماني همسرش را آماده كرد.وقتي پالتوي او را به تنش كرد،دستهاي سردش را گرفت و بوسه اي گرم به آن نواخت و او را همراه خود به طرف ماشين برد و روي صندلي نشاند.
هنگامي كه به منزل سودابه رسيدند زنگ را فشرد.دقايقي بعد فريد،در را به رويشان گشود.
_سلام عرفان جان،حال شما چطور است؟
_ممنون،خوبم،شما چطوريد؟
_مرسي،بفرماييد داخل.
عرفان وارد شد و نازنين را به دنبال خود كشيد.با ورودشان همه نگاه ها به نازنين دوخته شد.راحله غمگين پيش آمد و دخترش را در آغوش گرفت ولي او هيچ عكس العملي از خود نشان نداد.عرفان وقتي با همه احوالپرسي كرد كنار امير نشست و با هم مشغول صحبت شدند.نازنين هم در جمع دختر نشانده شد ولي حالا ديگر او مثل سابق نبود كه سربه سرشان بگذارد و همه را بخنداند.اينك مثل مجسمه اي سنگي نشسته بود و به نقطه اي خيره شده بود.امير با دلسوزي گفت:
_نه،كم كم دارم نااميد مي شوم.
_اين حرف را نزن اميدوار باش ان شاءالله كه حالش خوب مي شود.
عرفان آهي بلند كشيد كه باعث شد همه دلشان برايش بسوزد.راحله با لحني بغض آلود گفت:
_عرفان جان،مي دانيم كه تو در اين مدت بسيار سختي كشيدي.تا حالا هم از زحمات تو ممنونيم كه به پاي نازنين نشستي.ولي بهتر است هرچه زودتر اين ماجرا تمام شود.ما نازنين را پيش خودمان مي آوريم.تو هم مي تواني به سراغ زندگي جديدي بروي تو هنوز جواني و بايد از زندگي ات استفاده كني.
با شنيدن اين حرف ها رنگ از روي عرفان پريد.جدايي از نازنين! ولي اين غير ممكن بود.حتي فكرش هم عذابش مي داد.با صدايي كه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت:
_شما چرا اين قدر بي انصافي مي كنيد؟
يعني من لياقت زندگي با نازنين را ندارم؟ چرا مي خواهيد تمام زندگي ام را از من بگيريد؟ به خدا من بدون نازي مي ميرم.حتي طاقت يك لحظه دوري از او را هم ندارم.من به او قول داده ام هميشه كنارش بمانم و دوستش داشته باشم.حالا مي خواهيد زير قولم بزنم،به چه قيمتي؟ من خوشي خودم را كنار نازنين مي بينم.زندگي را فقط با بودن نازنين مي خواهم.پس بگذاريد به همين دلم خوش باشد.ترا به خدا نازنين را از من نگيريد.
حرف هاي ساده و صادقش اشك را به چشمان همه آورد.هيچ كس فكرش را هم نمي كرد كه عشق عرفان نسبت به نازنين اين قدر پاك و عميق باشد.
سعيد با لحني پدرانه گفت:
_خدا ما را نبخشد اگر قصد آزار تو را داشته باشيم.ما فقط فكر كرديم شايد تو از اين وضع خسته شده باشي ولي نتواني به ما بگويي.حالا هم اگر خودت اين طوري راضي هستي ما حرفي نداريم.
عرفان بدون گفتن حرفي نگاهش را به نازنين دوخت.ناخودآگاه لبخند شيريني بر لب هاي نازنين ديد.از اين حالش شاد شد و خودش هم خنديد.
موقع شام عرفان قاشق قاشق غذا به دهان نازنين مي گذاشت و همانند روزهاي پيش با او صحبت مي كرد.بعد از شام كه هيچ كس اشتهاي چنداني براي خوردنش نداشت موضوع به مسعود كشيده شد.سودابه با نفرت گفت:
_هرگز فكر نمي كردم ماندانا تا اين حد پست باشد.او پسرم را فداي پول كرد.آخه بگو چرا؟ پسر من چه بدي در حق او كرده بود؟
ستاره با لحني بغض آلود گفت:
_حق آن بود كه رضايت نمي داديد او بايد تا آخر عمر گوشه زندان مي ماند و مي پوسيد.او لياقت آزادي را ندارد.او باعث شد تنها برادرم را از دست بدهم.هيچ وقت او را نمي بخشم.
_نترس دخترم،بالاخره خدا تقاص دلهاي شكسته ما را از او مي گيرد.
امير گفت:
_تو هم بهتر است زياد خودت را ناراحت نكني،براي بچه ضرر دارد.
ستاره اشك هايش را پاك كرد و به ناچار لبخندي زد.گرچه دلش خون بود.
عرفان زودتر از همه بلند شد و بعد از خداحافظي با تك تك آنها منزل را ترك كرد.هنوز از حرف هاي راحله ناراحت بود.به منزل كه رسيدند بدون توجه به نازنين خودش را روي مبل انداخت.
_ديدي چطور امشب همه از من خواستند دست از تو بكشم؟ پس چه شد آن زباني كه هميشه از خودت دفاع مي كردي؟ چرا نگفتي كه دوستم داري و مي خواهي با من زندگي كني.
با ديدن حالت مسخ شده نازنين كه او را نگاه مي كرد.خشمگين شد و با عصبانيت فرياد كشيد.
_آخر لعنتي حرف بزن،دارم ديوانه مي شوم.تو زن من هستي ولي هنوز مسعود در قلبت جاي دارد؟ لعنت به من كه اين زندگي را برايت درست كردم.
R A H A
11-19-2011, 07:50 PM
شايد اگر من نبودم تو مسعودت را از دست نمي دادي.اما دوستت داشتم و دارم.پس با عشقم چه مي كردم؟ مي خواهي تركت كنم،ها؟ بگو چكار كنم؟ تنهايت بگذارم؟ آره؟ اگر تو اين گونه مي خواهي پس من مي روم و هرگز بر نمي گردم.
و با شدت شانه هاي نازنين را تكان داد.يك دفعه دستش را بلند كرد و محكم به ديوار كوبيد.آنقدر عصبي بود كه دردي احساس نكرد.دقايقي بعد كه آرام تر شد درد شديدي در دستش احساس كرد.ولي اعتنايي نكرد.همان طور زير لب حرف مي زد.صداي گريه ظريفي را شنيد.به پشت سرش نگاه كرد و نازنين را ديد.نازنين چشم هاي اشكبارش را به عرفان دوخت و آرام گفت:
_از پيش من نرو،خواهش مي كنم عرفان.
عرفان هيجان زده به كنارش آمد و او را در آغوش كشيد.حالا هر دو آشكارا مي گريستند.پسر جوان كه اختيارش را از دست داده بود موهاي افشانش را مي بوسيد و مي بوييد.ديگر مطمئن شده بود كه نازنينش را به دست آورده است.
نازنين چشم هاي براق و شهلائي اش را به عرفان دوخت و زمزه كرد:
_عرفان سردم است.
عرفان او را به اتاق خوابشان برد.آن شب شبي بود كه هر دو وجود يكديگر را احساس كردند.
******
خيلي خوشحالم به اينجا آمدي.لااقل اين طوري مي توانم هر وقت دلم برايت تنگ شد به ديدنت بيايم و حرفهايم را با تو بزنم.تو هنوز برادر من هستي.يادت كه نرفته است.مسعود خواهش مي كنم پذيرايي اين خواهر كوچكت باش كه خيلي حرف ها برايت دارد.من هنوز به تو احتياج دارم.عرفان هم همين طور.بگذار كمي از زندگي ام برايت بگويم كه تو را راضي كنم.عرفان پسر بسيار مهرباني است و صادقانه حرف هايش را به من مي زند.كارهايش مثل خودت است عصبانيتم را بيشتر از مهربانيهايم دوست دارد و عمدا كاري مي كند كه من عصبي شوم،درست مثل تو.صبح ها هم كف پايم را قلقلك مي دهد تا از خواب بيدار شوم و برايش صبحانه درست كنم.تنبلي اش هم به تو رفته است.دوستش دارم و دوستم دارد اما حسودي نكن تو را هم دوست دارم.جاي تو هميشه اينجا محفوظ مي ماند.
همان طور كه دستش را روي قلبش گذاشته بود به گريه افتاد.ساعاتي بعد به همين منوال گذشت تا اين كه كمي سبك شد.سپس با دلي پر اميد به طرف منزلشان رفت.منزلي كه حالا خانه اميدش بود.در حالي كه نگاه مهربان و خنده مسعود را احساس مي كرد.
******
عرفان بعد از سلامتي كامل همسرش جشن با شكوهي گرفت و همه را دعوت كرد.آن شب همه شاد بودند.همگي اعتقاد داشتند عرفان مزد وفاداري اش را گرفته است.نازنين و عرفان شاد و خوشحال دست در دست هم گرفته بودند و به ميهمانان خوش آمد مي گفتند.
نازنين در آن لباس سفيد رنگ همانند ستاره ها مي درخشيد و دل همه را شاد مي كرد.سيمين هر دوي آنها را در آغوش گرفت و با محبت گفت:
_خيلي خوشحالم كه حال نازنين خوب شد.هر دوي شما مستحق اين خوشبختي هستيد ولي اي كاش عارف و منيژه هم بودند و شادي ما را مي ديدند.
نازنين گفت:
_ناراحت نباشيد ماماني،عرفان زحمت كشيد و براي دو هفته ديگر بليط گرفته كه ما به آنجا برويم.بايد تكليف دانشگاهم را مشخص كنم.
_خيلي خوب است،مي شود گفت ماه عسل مي رويد.
هر دو خنديدند و به طرف بقيه مهمانان رفتند.دخترها همان موقع نازنين را در محاصره خود گرفتند و عرفان تنها به طرف آقايان رفت.
نازنين با ديدن ستاره كه شكمش بزرگ شده بود گفت:
_چند وقت ديگر بايد منتظر به دنيا آمدن اين كوچولو باشيم؟
_فكر كنم سه،چهار ماه.
_خيلي خوشحالي؟
_احساس خوبي دارم.ان شاءالله روزي خودت مادر شوي تا حال مرا درك كني.
_عرفان مي گويد هنوز براي بچه دار شدن ما زود است،فكر مي كند ممكن است دوباره حالم بد شود.
_عيبي ندارد هر دوي شما خيلي جوانيد دير نمي شود.
مرضيه با شيطنت هميشگي گفت:
_عجله نكن،بگذار من هم ازدواج كنم بعد با هم بچه دار مي شويم.
_واي،تا تو شوهر كني از بچه دار شدن ما گذشته است.
مرضيه سرش را زير انداخت و با حجب و حياي دخترانه اي كه از او بعيد بود گفت:
_ولي اين بار ديگر جيد مي خواهم ازدواج كنم.
نازنين هيجان زده گفت:
_راست مي گويي؟ او چه كسي است؟ آشناست؟ اسمش چيست؟
_چه خبر است،يكي يكي بپرس تا من جواب بدهم.اسمش علي است 28 سال سن دارد.پسر دوست باباست.مغازه پوشاك دارد.سر و وضعش هم بدك نيست،به دل مي نشيند.
آرزو گفت:
_حرفش را باور نكن،دختر دايي ما گشته و گشته گلچين كرده.طرف وكيل است قيافه اش هم كه محشر است.
_جدي؟ حالا كلك بگو ببينم چطور او را تور كردي؟
مرضيه تا خواست لب باز كند و حرفي بزند آرزو به ميان بحث آمد و گفت:
_اين امير بي معرفت دوست به اين خوبي را پنهان كرده بود.آخه بگو پسر،تو كه خواهر دم بخت داري،آن وقت چنين دوست هاي را نشان نمي دهي؟
راستش چند ماه پيش همه منزل امير دعوت بوديم.او چند تا از دوستانش را هم دعوت كرده بود.اين علي آقا هم به همراه پسر عمويش در مهماني آن روز بودند.خلاصه هر دو در همان نگاه اول اسير و دلباخته هم شدند.علي با امير در مورد مرضيه صحبت كرده بود و امير قرار گذاشت كه همديگر را ببينند و حرف هايشان را بزنند.بعد از كلي رفت و آمد هر دو به اين نتيجه رسيدند كه زودتر بساط عروسي را فراهم كنند.
نازنين گونه مرضيه را بوسيد و ذوق زده گفت:
_تبريك مي گويم،اميدوارم خوشبخت شوي.
مرضيه با شادي گفت:
_ممنونم،ولي بهتر است به كس ديگري هم تبريك بگويي.
_چه كسي؟
مرضيه با انگشت به آرزو اشاره كرد.نازنين هرگز نمي توانست فكر كند آرزوي مشكل پسند بالاخره به كسي دل ببندد.با كلافگي گفت:
_اينجا چه خبر است مثل اين كه اين چند ماه بيماري مرا از همه جا بي خبر كرده است.حالا تو به چه كسي دل بستي؟
آرزو محجوب جواب داد:
_قرار است با مرضيه فاميل شوم.
_يعني چه؟
_خب معلوم است تو چقدر خنگ هستي،پسر عموي علي فرد مورد علاقه آرزوست.ولي حيف كه شايان از اين علاقه خبر ندارد.
_يعني چه؟
آرزو با عصبانيت گفت:
_شايان همه چيز را مي داند چند بار هم به ديدنم آمده و با من صحبت كرده است ولي من برايش ناز مي كنم و فعلا او را معطل گذاشته ام.
نازنين در حالي كه از جا بر مي خواست گفت:
_امان از دست شما دخترها با اين كارهايتان.
آن شب پس از رفتن مهمانان،نازنين خسته به اتاقش رفت و تصميم گرفت تميز كردن منزل را براي فردا بگذارد.مشغول شانه زدن موهايش بود كه دستي دور كمرش حلقه شد.به پشت سرش نگريست و همسرش را ديد.عرفان با لحني عاشقانه گفت:
_ مي دانستي امشب چقدر قشنگ شده بودي؟
_جدي مي گويي؟
_البته دروغم چيست؟ تازه از چند روز پيش هم قشنگ تر شده اي.
_اي ديوانه،تو كه هر روز مرا زيباتر مي بيني.
_خب چكار كنم؟عاشقم و ديوانه.
R A H A
11-19-2011, 07:51 PM
نازنين اخم ظريفي كرد و گفت:
_اگر دوستم داشتي به احساساتم توجه مي كردي.
عرفان او را روي پايش نشاند و به چهره اش دقت كرد.مثل آن كه از موضوعي ناراحت بود.بنابراين كنجكاو پرسيد:
_مشكلي پيش آمده است؟
نازنين تمام جذابيتش را در چشم هايش جمع كرد و به عرفان چشم دوخت و با عشوه گفت:
_تو فكر نمي كني حالا ديگر براي بچه دار شدن وقت مناسبي باشد؟
عرفان كه منظور او را درك كرده بود بدون گفتن حرفي لبخند گرمي به رويش زد و چراغ خواب را خاموش كرد.
******
رفتنشان به انگليس باعث تغيير روحيه شان شد.نازنين همه چيز را مثل سابق ديد به غير از خودش كه حالا زني شوهردار بود كه به همسر و زندگي اش عاشقانه مهر مي ورزيد.يك ماه از آمدنشان مي گذشت و نازنين هر روز با منيژه به گردش مي رفت.غزل كوچولو تمام وقتشان را پر مي كرد.نازنين آن روز تصميم داشت به ديدن جميله برود ولي از صبح كه از خواب برخاسته بود احساس بدي داشت.اصلا حالش خوب نبود.سر ميز صبحانه همه متوجه حالش شده بودند.عرفان نگران پرسيد:
_خانمي،چرا رنگت پريده؟
_نمي دانم،فكر مي كنم مريض شده باشم.
_بهتر است امروز را خوب استراحت كني.
_نه،بايد به ديدن جميله بروم.ديگر وقت زيادي نمانده است.
_پس آماده شو تا خودم برسانمت.
نازنين اخمي كرد و گفت:
_من حالم خوب است تو برو به كارهايت برس.
منيژه با مهرباني گفت:
_عرفان جان،ناراحت نباش من مواظب او هستم.
_ممنون زن داداش.
_اي واي،چقدر داريد لو...
حالت تهوع باعث شد كه نتواند حرفش را ادامه دهد و دوان دوان به طرف دستشويي رفت.عرفان نگران به دنبالش رفت.
_چه شده نازنين؟
نازنين با بي حالي گفت:
_نمي دانم،احساس بدي دارم.
منيژه به طرف آنها آمد و با شادي نازنين را در آغوش گرفت و گفت:
_تبريك مي گويم.
_براي چه؟
_خب معلوم است نازنين باردار است.يعني هنوز هم متوجه نشده ايد؟
عرفان هيجان زده همسرش را در آغوش كشيد.هرگز باور نمي كرد اين موضوع اين قدر خوشحالش كند.منيژه آرام آنها را ترك كرد.عرفان موهاي همسرش را نوازش كرد و گفت:
_خوشحالي؟
_آره،انگار دارم روي ابرها راه مي روم،تو چطور؟
_منم خوشحالم،فقط از حالا به بعد بايد مواظب خودت و آن كوچولو باشي،قول مي دهي؟
_بله،حالا هم اگر ايرادي ندارد مرا به منزل جميله برسان.نمي داني چقدر دلم برايش تنگ شده است.
_پس زودتر برو آماده شو.بعد هم بايد پيش دكتر برويم تا آزمايشات لازم را برايت بنويسد،بايد از همه جهت مطمئن شويم.
_چشم هر چي شما بفرماييد.
وقتي از منزل خارج شدند ابتدا به بيمارستان رفتند و دكتر نازنين را معاينه كرده و آزمايشات لازم را براي او نوشت سپس هر دو به طرف منزل جميله به راه افتادند.
به خانه جميله كه رسيدند نازنين به عرفان گفت:
_ممنون،تو ديگر برو به كارهايت برس.
_بهتر است اول زنگ بزني ببيني جميله در خانه هست يا نه؟
_نگران نباش،اگر جميله هم نباشد ربابه خانم هست.
عرفان نگران پرسيد:
_مطمئني كه حالت خوب است؟
_بله،من خوبم.
_پس من عصر به دنبالت مي آيم.
_برو به سلامت.
_خداحافظ خانمي.
_خدانگهدار.
وقتي اتومبيل عرفان دور شد نازنين زنگ را فشرد بعد از دقايقي پسر جواني در را به رويش گشود.با دستپاچگي سلام كرد و سراغ جميله را گرفت.پسر لبخندي زد و به داخل دعوتش كرد.با ترديد قدم به منزل گذاشت.دكوراسيون آنجا عوض شده بود.پسر جوان با ته لهجه عربي جميله را صدا زد.دقايقي بعد جميله از اتاق خارج شد.با ديدن نازنين هيجان زده به سوي او شتافت و دو دوست شادمانه يكديگر را در آغوش گرفتند.
_اي بي معرفت،بي خبر مي گذاري و مي روي،تا حالا كجا بودي؟
_قصه اش طولاني است.بعد سر فرصت همه چيز را برايت تعريف مي كنم.اول تو بگو اين پسر كيست؟
جميله با شادي گفت:
_وقتي تو اينجا را ترك كردي من بسيار تنها شدم.حتي حوصله دانشگاه رفتن را هم نداشتم.بالاخره با مامان تماس گرفتم و گفتم مي خواهم برگردم و ديگر تصميم ندارم درسم را ادامه بدهم.هرچه مامان اصرار كرد كه بمانم قانع نشدم.كم كم وسايلم را جمع و جور مي كردم كه يك روز جابر به اينجا آمد.نمي داني وقتي او را ديدم چه حالي شدم مثل آن بود كه دنيا را به من داده بودند.جابر گفت،مادرت موافقت كرده كه ما با هم ازدواج كنيم.چند ماه پيش هم مراسم ساده اي برگزار كرديم و با هم ازدواج كرديم.جابر قبول كرد تا پايان تحصيلاتم اينجا زندگي كنيم.
نازنين دستهاي جميله را گرفت و گفت:
-تو واقعا لياقتش را داشتي.اميدوارم ساليان سال كنار هم خوشبخت زندگي كنيد.
_ممنون،حالا تو از خودت بگو.
جابر با سيني قهوه به سالن آمد و سيني را مقابل رويشان گذاشت و سريع آنها را ترك كرد.نازنين با اندوه تمام حوادث پيش آمده را تعريف كرد.جميله در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
_براي مرگ مسعود واقعا متأسفم،هرگز باور نمي كردم ماندانا دست به چنين كاري بزند.آخه چرا مسعود؟ او خيلي جوان بود.
نازنين كه به سختي خودش را كنترل مي كرد گفت:
_به هر حال هر كدام از ما قستمي داريم.
_خوب راستي حالا مي خواهي چكار كني؟ به دانشگاه بر مي گردي؟
_نه،انصراف مي دهم ولي براي سال آينده خودم را آماده مي كنم و در وطنم درسم را ادامه خواهم داد.
_خيلي خوب است ولي حيف كه ديگر نمي توانيم همديگر را ببينيم.
_من آدرس و شماره تلفن منزل خودمان را به تو مي دهم هر وقت خواستي مي تواني برايم نامه بنويسي.
_تو هم كه آدرس و شماره اينجا را داري.مي داني نازي،دوست دارم تا آخر عمر با هم دوست باشيم هر چند كه همديگر را نمي بينيم.
آن روز دو دوست با هم عهد و پيمان بستند كه تا آخر عمر به دوستيشان پايبند باشند.با آمدن عرفان دو دوست از هم جدا شدند.وقتي نازنين كنار عرفان در اتومبيل قرار گرفت عرفان پرسيد:
_عزيزم حالت چطور است؟
_خيلي بهترم.
_مي خواهي به گردش برويم؟
_بله بله،اصلا حوصله منزل را ندارم.راستي بليط گرفتي؟
_بله،براي دو روز ديگر.
_دلم براي همه تنگ شده است.
_نازنين،مي خواهم مطلبي را به تو بگويم.
_در چه مورد؟
-قول مي دهي ناراحت نشوي؟
_البته،بگو.
_ظهر مامان با من تماس گرفت.گويا ماندانا خودكشي كرده است.
نازنين وحشت زده گفت:
_چي؟ خودكشي! آخه چرا؟
_گويا پسري كه ماندانا به او علاقه داشته با كس ديگري ازدواج كرده و تمام ثروت ماندانا را همراه خود برده.او هم طاقت نياورده و دست به خودكشي زده است.
نازنين سرش را به صندلي تكيه داد و با ناراحتي گفت:
_او همه چيز را نابود كرد و در آخر خودش را هم از بين برد.مطمئنم ماندانا حتي فكرش را هم نمي كرد جيمزي او را لو بدهد.
_او تقاص خون مسعود را پس داد و بالاخره نتيجه اعمال بدش را گرفت.نازنين كه حالا بيشتر از هر زماني به وجود همسرش احتياج داشت دست او را گرفت و با لحني عاشقانه گفت:
_دوستت دارم،بيشتر از هر وقت ديگر.
عرفان هم لبخند گرمي به رويش زد و گفت:
_من هم همين طور.
*******
چراغاني شهر رسيدن بهار و عيد را نشان مي داد.مردم شاد و مسرور بودند و زوج ها دست در دست يكديگر در شهر براي خريد كردن قدم مي زدند.در آن ميان زن و شوهر جواني به همراه كودكشان "بهار" بهار ديگري را در زندگيشان آغاز كردند و خوشحال تر از هميشه به راهي قدم بر مي داشتند كه آينده اي درخشان پيش رويشان بود.در جاده اي از عشق و وفا.
**** پايان ****
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.