PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های واقعی و هشدار دهنده در مورد احضار ارواح



tina
11-12-2011, 06:46 PM
بسیار بوده‌اند کسانی که وی‌یا را به شوخی گرفتند و به تجارب تلخ و شومی دست یافتند.
یکی از این افراد می‌گفت: فکر نمی‌کنم کسی به اندازه من از وحشتناک بودن وی‌یا اطلاع داشته باشد.
مدت‌ها پیش وقتی من سیزده ساله بودم، تجربه تلخی از آن داشتم و خلاصه بگویم من با خود شیطان روبه‌رو شدم و فرد دیگری می‌گفت:هیچ تردیدی ندارم که تخته وی‌یا یک دریچه باز به دنیای ارواح است.
باید بگویم روحی که ما با وی‌یا احضار کردیم به جسم مادر دوستم رفت که واقعا وحشتناک بود.

داستان اول :تجربه عجیب

یک روز دوست همکارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر یک فالگیر بروم و من هم که تا آن زمان به چنین جایی نرفته بودم قبول کردم و با اتومبیل او به راه افتادیم.
وقتی به فروشگاه رسیدیم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصی با فالگیر مشاوره کند.
من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگونی که اغلب مربوط به کف بینی، فال و... بود نگاه کردم. وسایل جالبی آن جا پیدا می‌شد.
ناگهان چشمم به یک گوی بلورین افتاد که بسیار زیبا بود و تصمیم گرفتم آن را بخرم و دسته چکم را بیرون آوردم و یک برگه از آن را پر کردم و کندم البته برای خرید با چک باید به فروشنده کارت شناسایی نشان می‌دادم.
من هم گواهینامه رانندگی‌ام را از کیف پولم بیرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل همیشه دوباره آن را با دقت سر جایش گذاشتم.
ملاقات لورا با فالگیر طولانی شد و من برای این‌که سرم را گرم کنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا کردم.
ناگهان برای نخستین بار چشمم به یک (تخته وی‌یا) مدور افتاد که شکل عجیبی داشت، انگار مرا به سوی خود فرا می‌خواند.
روی آن دستی کشیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی احساس می‌کردم باید از آن دور شوم و یادم افتاد که باید خداحافظی کنم.
تا آن زمان تخته وی‌یا ندیده بودم ولی در جایی خوانده بودم که وقتی کارمان با آن تمام میشود باید بگوییم (خداحافظ) و این خیلی مهم است.
دوباره با صدای بلندتری گفتم (خداحافظ.) درست بالای تخته، یک موبایل آویزان بود.
متوجه شدم که وقتی خداحافظی کردم موبایل تکان خورد اما اهمیتی به آن ندادم و فکر کردم حتما باد آن را تکان داده است هر چند که هیچ نسیمی را احساس نکرده بودم.
به هر حال به قسمت جلویی فروشگاه رفتم و با فروشنده کمی حرف زدم و چیز دیگری توجهم را جلب کرد و خواستم آن را هم بخرم ولی در کمال تعجب متوجه شدم گواهینامه‌ام در کیف پولم نیست.
از خرید منصرف شدم و به دنبال گواهینامه گشتم ولی اثری از آن نبود.
بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجیب خارج شدیم.
باید دوباره به محل کارمان باز‌می‌گشتیم چون اتومبیل من در پارکینگ آن جا پارک بود ، در طول راه بازگشت، با این‌که تمام شیشه‌ها کاملا بسته بودند و رادیو هم روشن نبود ولی صدای هیاهو مانندی در فضای اتومبیل می پیچید به طوری که برای شنیدن حرف‌های یکدیگر باید تقریبا داد میزدیم.
ورا که حسابی تعجب کرده بود، گفت: چرا این طوری شده است؟ گفتم: حتما باد است ولی او جواب داد: نه من صدایی شبیه به صدای فلوت میشنوم.
از حرفش تعجب کردم ولی در همان زمان از سمت راست سرم صدای فلوت به گوشم خورد ، برگشتم ببینم کسی آن پشت نشسته است ولی کسی نبود و ترسیدم ولی با تحکم گفتم: همین الان بس کن.
صدای فلوت و صداهای دیگر یک دفعه قطع شدند.
لورا می‌گفت تا به حال چنین چیزی را ندیده است و من هم نمی‌دانستم آن چه بود ولی هر چه بود تن ما را حسابی لرزاند.
به محل کارمان رسیدیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم. من هم سوار اتومبیل خودم شدم و به سمت خانه حرکت کردم.
در تمام مدت احساس می‌کردم تنها نیستم و کسی خیره به من نگاه میکند.
وقتی به خانه رسیدیم داشبورد اتومبیل را باز کردم تا تقویم کارهای روزانه‌ام را بردارم و در کمال تعجب دیدم گواهینامه‌ام آن جا لای تقویم است.
چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهمیدم ولی همیشه احساس می‌کنم این موضوع و آن صداها به تخته وی‌یای درون فروشگاه مربوط می‌شود.
وقتی بار دیگر لورا از من خواست همراه او پیش فالگیر بروم مودبانه پیشنهادش را رد کردم.

داستان دوم : میز متحرک

میخواهم داستانی واقعی را تعریف کنم.
داستانی که چند سال پیش برای خواهرم اتفاق افتاد و باید بگویم تخته وی‌یا آن‌قدر قدرت دارد که حتی می‌تواند مبلمان خانه را حرکت دهد.
خواهرم تعریف می‌کرد که یک شب او و دو زن دیگر در خانه یکی از آنها جمع بودند و می‌خواستند سرشان را با بازی با یک تخته وی‌یا گرم کنند.
آن دو زن، مادر و دختر بودند و زن جوان‌تر خود دو فرزند کوچک داشت که در اتاق خواب خوابیده بودند و در واقع زن مسن‌تر مادربزرگ آن بچه‌ها بود.
آنها می‌گفتند، می‌خندیدند و از بازی با تخته احضار ارواح لذت می‌بردند و در کل همه چیز را به شوخی گرفته بودند.
ولی ناگهان خواهرم احساس کرد چیزی با آنها ارتباط برقرار کرده است.
زن جوان‌تر به شوخی گفت: اگر واقعا یک روح در این خانه است باید یک جوری خودش را به ما نشان دهد آن هم به طور فیزیکی.
ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد و زن‌ها به یکدیگر نگاه کردند و آماده شدند دوباره همه چیز را به مسخره بگیرند که ناگهان صدای سنگینی به گوششان رسید.
انگار کسی چیزی را روی زمین می‌کشید و حرکت میداد ، صدایی آرام و مداوم که از اتاق کناری می‌آمد ولی در بسته بود و چیزی دیده نمی‌شد.
زن‌ها به روی صندلی میخکوب شده بودند و فقط گوش می‌دادند که ناگاهان چشم‌های وحشت‌زده‌شان به در اتاق خیره ماند.
در خود به خود باز شد و میز سنگین چوب بلوط که در اتاق مجاور قرار داشت،به خودی خود روی زمین کشیده و آرام آرام وارد اتاق آنها می‌‌شد.
کم‌کم سر و صداها بلندتر شدند و حرکت میز به پرتاب بدل شد و میز تکان‌های شدیدی می‌خورد و صداهای وحشتناکی به گوش می‌رسید.
مادربزرگ جیغ کشید و با وحشت به سوی اتاق خواب بچه‌ها دوید چون مطمئن شده بود که روح عصیانگر در خانه است و ممکن است به بچه‌ها آسیب برساند ولی با صدای جیغ او حرکت میز متوقف شد و همه چیز به حالت طبیعی برگشت.
اما این خاطره هیچ وقت از ذهن آن سه زن پاک نشد.
آنها شنیده بودند که ممکن است یک روح خبیث به سراغشان بیاید ولی باور نکرده بودند و با این اتفاق زن صاحبخانه تخته وی‌یا را سر به نیست کرد و آن میز چوب بلوط را نیز دور انداخت.

داستان سوم : صداهای غیرعادی

سال 1991 بود و من با یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم هم‌خانه شده بودم.
باید بگویم دوستم در یک خانه ارواح زندگی می‌کرد و من بدون این‌که بدانم، با او هم‌خانه شدم.
اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یک پنجره کوچک در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یک پشت دری چوبی کاملا پوشیده شده بود به طوری که وقتی برق خاموش می‌شد دیگر چشم، چشم را نمی‌دید.
یک شب وقتی داشتم آماده می‌شدم که بخوابم، برق رفت و در بسته بود و ذره‌ای نور به داخل نمی‌تابید.
هنوز خوابم نبرده بود و با چشم‌های گشاد شده به اطراف نگاه می‌کردم و البته چیزی نمی‌دیدم.
وقتی به دیوار اتاق که کنار تختم بود نگاه کردم چیز سفید رنگی را دیدم.
به پنجره نگاه کردم گفتم شاید انعکاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمی‌آمد.
از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار می‌بیند؟ او خواب‌آلوده جواب منفی داد و همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمی‌شد.
از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن می‌گذاشتیم.
دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری که من حادثه آن شب را فراموش کرده بودم تا این‌که یک روز یکی از دوستانم را دیدم.
او که به تازگی خانه‌تکانی کرده بود می‌خواست (تخته وی‌یا)ی خود را دور بیندازد چون می‌گفت چیز نحسی است و نمی‌خواهد آن را در خانه‌اش نگه دارد.
دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیده‌ام.
مثلا وقتی تنها بودم شنیدم کسی مرا صدا می‌کند و یا صدای گریه بچه می‌آید و ما تصمیم گرفتیم تخته وی‌یا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان کنیم.
آن شب روی کف زیرزمین نشستیم.
در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس می‌کردم چیزی در اتاق خواب است که حس بدی به من میدهد به همین خاطر بلند شدم و در را بستم.
بعد نشستیم و انگشت‌هایمان را روی تخته گذاشتیم و تمرکز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد ولی نشانگر "وی‌یا" حرکت نکرد ، پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم.
مطمئن نبودیم چیزی که می‌شنیدیم واقعیت بود یا خیال.
دوباره تمرکز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم ، صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر می‌شد.
صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش می‌رسید انگار می‌خواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمی‌توانستند.
ترسیده بودم زیرا آن صداهای دلهره‌آور گویی تمام خانه را می‌لرزاند.
دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی که از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود.
بعد از این‌که در باز شد گویی صلح برقرار شد و دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد ولی باید بگویم کار در همان شب تمام نشد.
از آن به بعد هر وقت که برق را خاموش می‌کردیم یک دسته از هیکل‌های سفید و غبار مانند را همه جا می‌دیدیم.
حتی یک بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید که غبار متراکم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز کشیده است.
من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وی‌یا و احضار ارواح نروم.

tina
11-13-2011, 08:29 AM
شكارچيان روح و محققان مسائل ماوراءالطبيعه براي كشف مكانهايي كه در قلمرو ارواح هستند و تحقيق و بررسي درباره آنها از مسير عادي خود خارج ميشوند و به راههاي گوناگوني دست ميزنند اما افرادي هستند كه نيازي به جستجو به دنبال يافتن ارواح ندارند. ارواح هميشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان.

(توري وي) و خانوادهاش از اين نوع افراد خاص هستند. آنها در يك خانه قديمي كه متعلق به قرن هجدهم ميلادي است، زندگي ميكنند. خانهاي كه آشكارا تحت حكمفرمايي چندين روح و موجود نامرئي است. مطلبي كه ميخوانيد، داستان خانه (توري) است. من هميشه از اينكه در خانهاي كه حقيقتا خانه ارواح است بزرگ شدهام، احساس خوشاقبالي ميكنم. پدربزرگ و مادربزرگم بيش از پنجاه سال در يك خانه كهن دويست ساله با معماري باستاني زندگي كردند. اين خانه كه خانه روياهاي من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من يعني مركز (نيوهمپ شاير) قرار دارد و به سبك اواخر سالهاي 1700 ساخته شده است.ادامه اين اتفاق را بخوانيد:

آليس دوست خيالي من

من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفي در آن خانه زندگي كردهام. من و خواهرم از وقتي خيلي بچه بوديم ميدانستيم يك چيزي در آن خانه با همه خانهها تفاوت دارد. يادم ميآيد تقريبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظدارم گريه ميكردم و مادرم را صدا ميزدم چون احساس ميكردم كسي در آن اتاق ايستاده است و مرا نگاه ميكند. آن موقعها فقط يك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالاي پلههاي طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان ديگري هم به اتاق زير شيرواني ختم ميشد. من و خواهرم هر دو ميترسيديم تنهايي به طبقه بالا برويم چون هميشه فكر ميكرديم يك نفر آنجا ايستاده است و ما را تماشا ميكند. آنقدر ترسيديم كه حتي وقتي به حمام ميرفتيم هم لاي در را باز ميگذاشتيم.


مادرم ميگويد وقتي دو يا سه سال داشتم يك دوست خيالي به نام (آليس) براي خودم پيدا كرده بودم. تمام مدت با آليس بازي ميكردم و هميشه درباره او حرف ميزدم ولي ناگهان اين عادت را يك باره كنار گذاشتم و ديگر چيزي درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جويا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هيچكدام از ما نميدانيم كه آيا واقعا آليس يك خيال بود يا يك روح.


يك خاطره ديگر هم از دوران كودكيام به ياد دارم. يك روز روي تاب درون حياط نشسته بودم و به تنهايي بازي ميكردم و در همان حال خانه را تماشا ميكردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زير شيرواني افتاد. قسم ميخورم كه يك نفر آنجا ايستاده بود و به من نگاه ميكرد. از نه سالگي به خواندن داستانهايي از ارواح روي آوردم و كاملا شيفته و مسحور آنها شدم. به همين خاطر وقتي مادرم گفت (خانه نانا) در تسخير ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستانهاي واقعي از ارواح را كه براي او و داييهايم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. او درباره مردي گفت كه وقتي خيلي كوچك بود تصويرش را در آينه اتاقش ديد. او مردي سيبلو بود كه آستينهايش را به سبك قديم با كش بالا نگه داشته بود.

شوخيهاي روحانه
مادربزرگ اهل بيرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهاي معمولي ميپرداخت. آن وقتها مادرم يك اسب داشت و وقتي او و برادرهايش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب ميداد و آن را از اصطبل بيرون ميآورد تا در چراگاه بچرد. يك روز كه به همين منظور از خانه بيرون رفته بود، بعد از مدتي بازگشت و دستگيره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولي در باز نشد. خلاصه اينكه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتي در ورودي را از پشت نگاه كرد، ديد كسي يا چيزي آن را از داخل قفل كرده است. يك كم ترسيده بود ولي نه زياد زيرا تا آن زمان تقريبا همه افراد خانه حداقل يكبار موارد مشابهي را تجربه كرده بودند و اين بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا ميزدم رسيده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ براي رسيدگي به اسب بيرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگيره را چرخاند ولي باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهميد يك نفر بخاري قديمي و بزرگ اتاق پذيرايي را بيرون آورده، آن را در مسير اتاق پذيرايي تا در ورودي خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق ميدهيد كه حسابي بترسد. آن روز مادربزرگ به همسايهاش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پيش او بماند. اتفاق بعدي براي پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست يك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترين چاقوي مخصوص شكارش را برداشت و در ديوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چيزي بياورد وقتي به سوي ديوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقويي در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولي تا به امروز ديگر كسي اثري از آن چاقو پيدا نكرده است.

داستان پيرمرد
وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها ميگذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليتهاي ارواح را احساس ميكردم.
نميدانم درست است يا غلط ولي بارها شنيدهام ارواح از بچهها انرژي ميگيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بيدليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمهشب بود. احساس غريبي داشتم. فكر ميكردم كسي مرا تماشا ميكند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده ميشد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سالها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مياندازد. خيلي چيزها ناپديد ميگشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا ميشدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا ميپيچيد يا حتي گاه پيانو نيمههاي شب به خودي خود آهنگ مينواخت.

ارواح بچهگانه
آن موقعها ديگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاري ميداد و اسب تربيت ميكرد. هميشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازي و جست و خيز بودند. يك روز كه ما به نمايشگاه اسب رفته بوديم، پدربزرگ پيش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدين اين دوره و زمانه شكايت داشت و ميگفت ما كه پرستار بچه نيستيم كه آنها بچههايشان را دور و بر خانه ما رها ميكنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولي امروز هيچ بچهاي اينجا نيست. همه به نمايشگاه اسب رفتهاند.)
پدربزرگ جواب داد (ولي يك دختر كوچولوي مو طلايي آن بيرون دارد ميدود.) مادربزرگ تاكيد كرد هيچ بچهاي اينجا نيست. اين تنها دفعهاي نبود كه دختر كوچولوي مو طلايي در آن خانه ديده شد. يك روز برادر پنج سالهام هم او را ديد و يكبار ديگر يكي از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلايي را پشت پنجره طبقه بالا ديده است. شايد او آليس بود! جالب است يكبار برادرم گفت يك دلقك شيطاني را در آشپزخانه ديده است. شايد اين حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولي مادرم ميگويد من هم وقتي كوچك بودم يكبار گفتم در آشپزخانه يك دلقك وحشتناك ديدهام.

يك شاهد باتجربه
مادرم مدتي به دو برادر تعليم اسب سواري ميداد. يك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (اين دور و بر موجودات زيادي هستند.) مادرم با تعجب پرسيد: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را ميبينم.) آن زن حس ششم قوياي داشت و خداوند اين توانايي ذاتي را در وجود او قرار داده بود كه ميتوانست ارواح را به چشم ببيند. او با پليس ماساچوست همكاري ميكرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پيدا ميكرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما ميآيد، روح دو پسر بچه را ميبيند كه بيرون خانه زندگي ميكنند. او همچنين افزود: محلي كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبيه به يك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد ميكنند.
يك شب از آن خانم دعوت كرديم به خانه ما بيايد و آن جا را دقيقتر ببيند. او گفت: چهار روح اصلي در اين خانه زندگي ميكنند كه يكي از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سايهاي بود كه ما هميشه در پلهها و سالن خانه احساسش ميكرديم. يكبار كه با سرعت از پلهها بالا ميدويدم تا به دستشويي برسم سايهاي از يك انسان را جلوي خود ديدم و ناگهان در جايم ميخكوب شدم. به شدت ترسيدم. ميتوانستم پشت سر او را به راحتي ببينم. آن سايه از من گذشت و از ديوار انباري رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را ديد. آن زن گفت آن سايه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگي نميكرده و دوست خانوادگي ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسيار تنهايي بود و پس از مرگ تصميم گرفت به آن خانه بازگردد زيرا خاطرات خوشي را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زيادي دارد و دوست دارد ما اين موضوع را بدانيم. آن خانم به روحي به نام (ويولت مينز) هم رسيد ولي مطمئن نبود كه ويولت يك دختربچه است يا يك نوجوان ولي ميدانست او هميشه آنجاست. او همچنين گفت: خانم مسنتري نيز در آن خانه هست كه دوست دارد براي همه مفيد باشد.

موجودات آشپزخانه!
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. يك شب يكي از دوستان پدرخوانده جديدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او يك بچه شهري بود كه خيلي زود از فعاليت خسته ميشد. آن شب او روي كاناپه اتاق پذيرايي خوابيد. نيمههاي شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولي در كمال حيرت و وحشت سه (چيز) را ديد كه دور ميز ناهارخوري نشستهاند. صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستيم او گفت: (چيزهاي عجيبي در اين خانه هست. ميخواهم بروم خانه خودمان!) بايد بگويم كه ما اصلا حرفي از ارواح خانه به او نزده بوديم. او ديگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتي پدرش هم به آن جا نيامد.
من ميتوانم تا ابد درباره اتفاقات عجيب خانهمان برايتان بنويسم. ما هرگز احساس خطر يا تهديد نميكرديم. در واقع آن ارواح را بخشي از خانواده خود ميدانستيم و احساس ميكرديم آنها از ما و از خانهمان محافظت ميكنند.
نيشگوني با انگشتان استخواني
اين آخرين و شايد عجيبترين اتفاقي است كه برايتان نقل ميكنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستانها به فلوريدا ميرفتند و در ماه آوريل دوباره به (نيوهمپ شاير) باز ميگشتند و تا ماه اكتبر در آن جا ميماندند. دو سال پيش قبل از اينكه آنها آماده بازگشت به فلوريدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در يكي از اتاق خوابها جلوي كامپيوترش نشسته بود و كار ميكرد. ناگهان كسي از پشت سر او را نيشگون گرفت. نيشگوني كه به قول خودش گويي با انگشتان بلند و لاغر استخواني گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگي ميكرد ولي اين نخستين باري بود كه او واقعا ترسيد و تا دو هفته بعد هيچوقت به تنهايي و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نميرفت. اين اولين باري نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتي در آشپزخانه در حال كار بود احساس ميكرد كسي از كنارش ميگذرد و با بدن او برخورد ميكند ولي اين بار نيشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شايد او ادوارد بوده كه ميخواسته به شما بگويد نميخواهد از اينجا بروي.) ولي حرف من درست به نظر نميرسد چون پدربزرگ قسم ميخورد كه اين (اجنه او هميشه آن ارواح را اين طور خطاب ميكرد) تا فلوريدا به دنبالشان ميرود.

بازگشت فرزند
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنيا رفت. او در حال موتورسواري بود كه يك اتومبيل به او زد و ضربه مغزي شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر ميكنم در آن هفت روز بيشتر اوقات روحش از بدنش جدا ميشد. شب اول وقتي در حالت نيمه بيداري بودم پيش من آمد و گفت آن تصادف تقصير او نبوده است. روز آخر يكبار ديگر آمد و گفت گيج شده و نميداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجيبي برايم افتاده است. ولي چند روز پيش عجيبترين آنها برايم رخ داد. آن روز صداهاي زيادي در گوشم ميشنيدم به طوري كه تصميم گرفتم كمي بخوابم. ساعت يازده صبح بود. به پهلو دراز كشيدم. احساس كردم چيزي به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بيدار بودم. پسرم پاي تختم ايستاده بود به طور باورنكردني سفيد بود و نوري نقرهآبي از او به اطراف ميپاشيد. نوري شبيه به الكتريسيته. ميتوانستم به راحتي او را ببينم، موهايش، صورتش، عضلات بازويش و... كاملا بيدار بودم. با صداي بلند نامش را صدا زدم. او مثل هميشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نميكشيدم. قبل از اينكه به تخت برسد ناگهان متلاشي شد و به ميليونها ستاره تبديل شد. تمام اين اتفاقات حدود پانزده ثانيه طول كشيد. من بيدار بيدار بودم و از اين اتفاق سر در نميآوردم. او پسرم بود. خودش بود ولي با چهرهاي روحاني. تا آخر عمرم اين اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببينم.

tina
11-13-2011, 08:29 AM
استادي گفته است كه چند سال قبل جواني كه در حدود سن هيجده سالگي بود بهدفتر من مراحعه كرد و گفت: شما مدعي هستيد كه پاسخ هر سوالي را ميدهيد ولي قطعا" بعضي از سوالات را نمي توانيد فورا" جواب بدهيد.بلكه لااقل بايد براي بعضي از آنها چند ساعتي مطالعه كنيد تا بتوانيد جواب آن سؤال را بدهيد اما من با آنكه درس نخوانده ام هر سوالي را از من بپرسيد بدون مطالعه وبطوري جواب خواهم گفت كه خود شما تصديق كنيد. جواب آن صحيح و كامل است و حتي بهتر از بعد از مطالعه شما جواب گفته ام.

من اول فكر كردم كه او مريض رواني است و حرفهاي بي اساس مي زند .بلاخص كه چشمهايش بمانند مريضهاي رواني متعادل نبود. ولي با اصرار او كه ميگفت: خواهش ميكنم از من سؤال كنيد من از او پرسيدم اسم و فاميل من چيست؟ او اسم و فاميل مرا طبق آنچه در شناسنامه ام بود گفت. با آنكه در آن زمان فاميل من در شناسنامه ام غير از آنچه به آن معروف بودم و كسي جز عدهء معدودي از آن اطلاع نداشتند من خيلي از اين گفته تعجب كردم. پس از آن سؤالات غير علمي از او پرسيدم. او همه را صحيح جواب گفت. ولي چند مشكل علمي و فلسفي را كه از او سؤال نمودم ميخواست درست جواب بگويد ولي مثل كسي كه بايد به او تلقين كنند و بايد ياد بگيرد و بعد جواب بگويد برايش مشكل است كه يكسره مطلب را اداء كند بود. لذا آن چند مسئله را نوشت و گفت: من جواب اينها را براي شما يكساعت ديگر مي آورم. من متوجه شدم كه كسي مطالب را به او ميگويد و لذا مي تواند جوابهاي مختصر را نقل كند ولي جوابهاي مفصل و علمي را نمي تواند ظبط كند تا بتواند آنها را نقل نمايد. من به او گفتم: نه لازم نيست كه خودت را زحمت بدهي اجمالآ" متوجه شدم كه ميتواني پاسخ سؤالاتي كه از تو نموده ام بدهي ولي من از تو مي خواهم كه بگوئي اينها را چه كسي بتو در گوشت ميگويد. آيا او خودش را بتو معرفي كرده است.(آن جوان با اين جملات فكر كرد كه من متوجه اصل مساله شده ام لذا بدون توجه گفت) ميگويد: من روح يك نفر از كساني هستم كه از قيد بدن خلاص شده ام. ولي بعد مثل آنكه از گفتن اين جملات پشيمان شد و گفت: شما چه كار داريد كه اين مطلب را از من سؤال مي كنيد؟ من به او گفتم كه تو از همان روح سؤال كن كه آيا مي تواني مطالب را بمن بگوئي يا نه.اگر اجازه نداد منهم راضي نيستم تو كاري بر خلاف دستور آن روح پر عظمت بكني. او چند لحظه سرش را پائين انداخت و مقداري صورتش سرخ شد.سپس سرش را بالا كرد و گفت: من فقط بعضي از چيزها را اجازه مي دهد كه من براي شما بگويم. گفتم: بپرس آيا مي تواني چگونگي ارتباطت را به او از اول براي من بگوئي؟ او گفت بله اجازه مي دهند. لذا من به او گفتم: پس اگر اشكالي ندارد اولين برخوردتان را با آن روح شرح دهيد. او گفت: يك روز در مدرسه معلم سر كلاس برايمان ديكته مي گفت. من يك كلمه را فكر مي كردم كه بايد با سين بنويسم.ناگهان احساس كردم كه دستم بي اختيار طوري برگردانده شد كه با صاد نوشتم ولي آن كلمه را خط زدم و دوباره خواستم با سين بنويسم باز هم نتوانستم و يا صاد نوشتم.ولي ناراحت بودم و با خودم ميگفتم حتما يكي از غلط هائي كه از ديكته ام ميگيرند همين خواهد بود. اما با كمال تعحب صدائي شبيه به صدائي كه از تلفن بيرون مي آمد بگوشم رسيد كه نه اين كلمه با صاد بايد نوشته شود. من از آنروز با اين صدا آشنا شدم و هر وقت چيزي را نميدونم همين صدا بمن ميگويد و حتي سر جلسات امتحان و بعضي از اوقات در كارهائي كه من نميتوانم طبق دستورش عمل كنم.مثل كسي كه مرا كناري بگذارد اختيار را از دست و زبان و اعضاء و جوارح من ميگيرد و با اعضاء بدن من كارهائي را كه او ميخواهد و بنفع من است انجام مي دهد.

tina
11-13-2011, 08:29 AM
پرفسور هيسلوپ استاد كرسي روانشناسي دانشگاه كليمپيا ميگويد: من در يك مجلس احضارارواح توانستم روح يكي از دوستان ثروتمندم را پس ار فوت او احضار كنم.


او از شرح چگونگي جان كندنش را سؤآل كردم. گفت: حالتي پيدا كردم صد برابر بدتر از


آنوقتي كه دزدي وارد منزل بشود و دست و پاي انسان را ببندد و در مقابل چشم انسان تمام قابهاي زينتي و وسائل منزل را كه در عالم منحصر بفرد بوده است از بين ببرد. قاليهايابريشمي را قطعه قطعه كند و آتش بزند و بلاخره همه چيز را بگيرد و حتي يك قطعه لباس هم


براي ستر عورت به انسان ندهد. من پس از مرگ به آنكه از نظر قدرت روحي مي توانستم به عوالم بالا پر بكشم اما روزها و ماهها در همان اطراف خانه و يا اطراف قبرم پرسه ميزدم. و از قدرت مافوق قدرتها براي دوباره برگشتن به بدنم استمداد طلبيده و عجز ناله ميكردم. من گفتم: خوب دوست من عاقبتت چه شد؟ گفت: يك روز وارد قبرم شدم ديدم بدنم متعفن شده و پوسيده است و ديگر بدرد زندگي با من


نميخورد مدتي كنار بدنم نشستم و خاطراتي را كه در دوران شصت سال زندگي با او داشتم بياد


آوردم و زياد گريه كردم و پس از ساعتها تاثر و ناراحتي قبرم را ترك كردم و بسوي خانه ام


آمدم. ديدم كه زن و فرزندانم بر سر تقسيم اموالم نزاع مي كردند. و اما پولهاي نقد مرا نيز هر


چه بدستش رسيده بود بسرقت برده بود و چون زنم هنوز جوان بود مردي كه هميشه من از او


بدم مي آمد و مخفيانه از زنم خواستگاري كرده و براي تصاحب اموالم كه در دست زنم بود شب و روز تلاش مي كرد . اينجا بود كه ديگر طاقت نياوردم و براي خود در دورترين نقاط جائي را كه هيچ چيز جر آفتاب سوزان ندارد انتخاب كردم ولي آن ناراحتي و تاثيري كه در جدا شدن از دنيا متوجهم شد بهيچ وجه قابل جبران نيست و مرا از درون مثل شعله هاي سوزان آتش


مي سوزاند. يكي از دانشمندان ميگويد : وقتي كه به پدران و مادران و دوستان محرز و مسلم شد


كه مرگ رابطه آنها را با فرزندان و آشنايان قطع نمي كند و آنها از بين نميروند بلكه در جهان


ارواح بحيات خود ادامه مي دهند و آنها را ملاقات خواهند كرد ديگر در مرگ عزيزان خود ناله


و شيون نمي كنند. وقتي كه متكبران و مستبدان و خود پسندان از ارواح شنيدند كه تكبر و غرور و زور گوئي بديگران در اين جهان بزرگترين عواملي هستند كه روح صاحبشان را در آن جهان دچار رنج و مشقات و انحطاط مي كنند و مدتهاي طولاني بايد دور از ارواح نيكوكاران و خوبان باشند مسلما" چنين اشخاصي روش زندگي خود را تغيير مي دهند.

tina
11-13-2011, 08:32 AM
سوالاتی در مورد ارواح
هدف از خلقت، واقعاً چيست ؟؟
آيا مرگ پايان همه چيز است ؟؟
آيا واقعاً روح و دنياي ماوراء وجود دارد ؟
.1-بهشتي که خداوند در قرآن کريم وعده داده است ، کجاست ؟
پاسخ (( همانا آخرين جهان و آخرين مأواست ، يعني : حق)). .


2-آيا اينکه بعضي افراد ادعا مي کنن ارواح را مي بينند صحت دارد ؟
پاسخ (( مشاهده ي يک روح به صورت تجسدي بدون حضور مديوم تجسدي توهمي است که روح به وجود مي آورد و در واقع خود روح نيست ؛ بلکه در ذهن افراد تصوير سازي مي کند . اين تصوير را روح به ذهن فرد متبادر مي کند و فرد در واقع دچار توهم نيست ، بلکه روح را به صورت ذهني مي بيند . ))
3-آيا ارواح پس از ترک جسم فيزيکي به آن جسد سر مي زنند ؟
پاسخ (( بعضي ارواح زياد از جسم خود دور نمي شوند ؛ يعني گاهي به آن سر مي زنند
4-چرا ارواح با زميني ها تماس مي گيرند ؟
پاسخ: (( به علت اينکه ارواح بعضي اوقات مي خواهند زميني را از موضوع يا خطري آگاه کنند و يا حتي آنان را راهنمايي و آنان را بيشتر آگاه کنند . همچنين در اصل نيروي اِک ( حق ) است که اين گونه ارتباطات را برقرار مي سازد و اطلاعاتي را که بايد به اين گونه انسانها داده شود ، منتقل مي کند . ))

5-آيا در کرات ديگر ، موجوداتي همچون ما انسانها وجود دارند ؟
پاسخ (( بله در کره ي اگزول که با کره ي زمين فاصله اي بسيار زياد دارد و در کهکشاني ديگر است ، انسانهايي وجود دارند که از داشتن گوش و لب محرومند و به کمک تله پاتي حرف مي زنند و درست شبيه ما هستند و ازدواج مي کنند و بچه دار هم مي شوند.))

6-آيا تمامي ارتباطاتي که به نام ارواح مختلف صورت مي پذيرد ، به دست همان ارواحي برقرار شده که خود را به آن نام خاص معرفي مي نمايند ؟
پاسخ (( خير . بعضي ارتباطات به ارواحي مربوط مي شود که شما مي شناسيدشان و به نام افرادی دیگر در جلسه حاضر می شوند و ارتباط برقرار می کنند . ))
منظور این است که در بعضی جلسات ارتباط روحی ، به علت وجود افراد بدگمان یا کسانی که می ترسند و یا اصولاً به وجود روح اعتقاد ندارند ؛ و یا به علت وجود امواج منفی که گاهی بیش از امواج مثبت است ، در ارتباط خللی ایجاد می گردد و در نتیجه ارواحی دیگر ارتباط برقرار می نمایند . اطلاعاتی که این دسته ارواح می دهند اغلب نادرست است و آنان از افکار و ذهن حاضران در جلسه استفاده می کنند و خود را وابستگان ایشان معرفی می نمایند . البته تشخیص درستی ارتباطات به دانش روحی برگزار کننده ی جلسه بستگی دارد .

7-شما ما انسانها را چگونه می بینند ؟
پاسخ (( انسانها برای ارواح پشت و رو ندارند . ارواح آنان را به صورت سایه می بینند))

8-تفاوت ارواح نیک و شرور چیست ؟
پاسخ (( ارواح نیک نور هستند و ارواح شرور تاریکی . در واقع نه ما وجود مادی داریم نه ارواح شرور . ما فقط به صورت نور یا انرژی هستیم و آنان به صورت تاریکی . به معنای محبت و نزدیکی به خداوند و تاریکی به معنای غفلت و دوری از خدای متعال))

9-چرا شما قصد دارید از طریق مدیومها کتاب بنویسید ؟
پاسخ (( منبع آن خداست ، که این نیرو را به ما می دهد . همه ی ارواح برای مدتی این انرژی شفابخش را به دست می آورند))

10-آیا ارواح در القای دانشی که به اختراعات واکتشافات و غیره منجر میشود دخالت دارند ؟
- (( هر چه در این جهان به ارواح یا دانشمندان گفته می شود ، همه را از طریق تله پاتی می گوییم تا بتوانیم شما را روشن کنیم و تمام اینها باز می گردد به راهنمایی شما به دست ما ارواح))
منظور این است که هر چه بیشتر بشر برای کسب دانش الهی آماده تر شود ، به همان نسبت این دانش را ارواح در گوشه و کنار جهان به افراد و دانشمندان و نویسندگان القا می کنند و همین باعث کشف و شهود و تجلی و انعکاس دانش الهی از جهان اثیری به جهان فیزیکی می گردد و در جهان مادی ، به صورت اختراعات و اکتشافات دانشمندان انعکاس می یابد و ما همواره تحت القائات ارواح گوناگون هستیم ولی انتخاب راه خیر و شر با خود ماست .

11- آیا امکان پذیر هست که افرادی از جهان مادی به جهان خلقت برده می شوند ؟
- (( بله ، البته کسانی که قلبی پاک داشته باشند و خداوند اجازه ای بردن آنان را بدهد . البته اینان همان کسانی هستند که این جهانها را با چشم دل می نگرند . همچنین کسانی که : الف ) روح تجسد یافته ی متعالی هستند ، ب ) عشق و محبت در وجود ایشان بسیار است ، ج ) حق را درک کرده اند و غیره . )

12-آیا خراب بودن هوا بر ارتباط با ارواح تدثیر می گذارد ؟
پاسخ (( بله ، رابطه ای مستقیم دارد زیرا ما ارواح نمی توانیم در هر هوایی به سطح کره ی زمین نزدیک شویم . همان طور که می دانید چون ارواح نور هستند در تشعشات نور خورشید یعنی در هوای آفتابی دیده نمی شوند ، ولی در هوای بارانی دیده می شوند و این باعث ترس مردم می شود و به همین علت ، خداوندی که بندگانش را دوست می دارد به ما اجازه نمی دهد به سطح زمین بیاییم . همچنین مواد سیال نمی تواند در برف و باران سیال بماند و در هوا معلق گردد ، در نتیجه سنگین می شود و ما در این هوا دیده می شویم ، البته به صورت ذرات نورانی))
البته این موضوع در مورد ارواح نیک و متعالی صدق می کند . معمولاً در جلساتی که در هوای بارانی به هنگام رعد و برق تشکیل می شوند ، ارواحی ارتباط برقرار می کنند که در سطح زمین هستند و اغلب گفته های آنان نادرست است .

13-اگر در روی زمین انرژی ارواح تمام شود چه بر ایشان رخ می دهد ؟
پاسخ (( ما قبل از آنکه انرژمی مان تمام شود بر می گردیم هیچ گاه روحی بدون انرژی روی کره ی زمین نمی ماند)) .

14-فاصله ی کره ی زمین ( جهان مادی ) با جهان خلقت چقدر است ؟
پاسخ (( خیلی بیشتر از آنچه بتوانیم آن را روی کاغذ بیاوریم آیا شما آخر فضا و کیهان را می شناسید ؟ بنابراین انتهایی وجود ندارد و در اصل این جهان جزئی از جهان خلقت است))

15-آیا افراد عادی می توانند هاله های انسانها را ببینند ؟ چگونه ؟
پاسخ (( هر کسی می تواند هاله های خود و دیگران را ببیند . البته اگر تمرکز کنند و یا اینکه به اتاقی تاریک بروند و یک نفر به دیگری نگاه کند . اگر به نقطه ای خیره شود و تمرکز کند ، حتماً هاله های دیگری را خواهد دید . و این دیدن هاله ها بر اثر مرور زمان بسرعت و همراه با رنگ ، در روشنایی نیز اتفاق می افتد))

16-تمرکز یعنی چه و افراد چگونه می توانند تمرکز کنند ؟
پاسخ (( تمرکز یعنی اینکه انسان ذهنش را از هرگونه فکر و خیال خام پاک کند و تنها درباره ی آن چیزی که می خواهد انجام دهد یعنی تمرکز فکر کند . تمرکز هنگامی صورت می گیرد که فرد ، انرژی های منفی را بیرون راند و انرژیهای مثبت را بگیرد و همچنین فکر خود را خالی از هرگونه تخیلات کند . می توان ساعتها به نقطه ای سیاه نگاه کرد که دیدن آن نقطه به علت اینکه ریز است ، تمرکز را افزایش می دهد و فرد می تواند از تمرکز خود نتایجی مثبت در هر زمینه کسب کند)) .

17-آیا ارواح از اینکه می توانند با زمینی ها تماس برقرار نمایند ، خوشحال می شوند ؟
پاسخ(( بله ، زیرا آنان تا مدتها دلبستگی شدیدی به زندگی زمینی و بازماندگان خویش دارند . البته شاید بعضی ارواح از این ارتباطات خشنود نباشند و فقط به این دلیل خوشحال باشند که برای راهنمایی انسانها می آیند ، نه چیز دیگر))

18-آیا جامدات روح دارند ؟
پاسخ (( جامدات روح دارند ، ولی درک ندارند . شاید ما انسانها یک تکه گچ را فاقد روح بدانیم چون ما روح آن را حس نمی کنیم زیرا درک ندارد ، در صورتی که ما انسانها هم زمانی در جسمی همانند آن تجسد یافته بودیم و جامدات هم آمده اند تا تکامل یابند))
19-معیار طبقه بندی ارواح در جهان خلقت چیست ؟
پاسخ (( معیار طبقه بندی این است که هر کسی که کار نیک ، رفتار پسندیده و کار شایسته ای در جهان مادی انجام دهد ، درجه اش بسیار بالاتز فردی است که نماز می خواند ولی بدون آنکه بداند چرا ؟))!

20-آیا ارواح ادیان مختلف و یا مردم یک شهر یا کشور ، در جهان خلقت در یک مدار خاص قرار می گیرند ؟
پاسخ(( خیر ، همان طور که انسانها با زبانها و فرقه های متفاوت بر روی کره ی زمین قرار دارند ، ارواح هم همگی از هر دینی که باشند ، باز هم همان طور طبقه بندی خواهند شد . یعنی اینکه کسی که مثلاً مسیحی یا زرتشتی و یا حتی مسلمان است ، اگر بداند برای چه زندگی می کند و به دنیای پس از مرگ معتقد باشد و به خداوند متعال و وجود او ایمان داشته باشد ، همانند بقیه خواهد بود . همان طور که خداوند در بخشی از آیه الکرسی می فرماید : در دین هیچ اجباری نیست ، هدایت از گمراهی مشخص شده است))

21-آیا ارواح در کشورهای مختلف به نسبت عقایدشان به شکلهای گوناگون تماس می گیرند ؟
پاسخ (( خیر ؟ شما انسانها هستید که به طرق مختلف می خواهید با ما ارتباط برقرار کنید مثلاً مسلمانان با خواندن فاتحه ای از خداوند برای آمدن یک روح نیک درخواست می کنند و در فرقه ای های دیگر فقط با قلبی پاک و یا با تمام وجود خواستن ، ارتباط برقرار می کنند . البته هیچ فرقی نمی کند)) .

22-آیا غیر از جهان مادی جهان دیگری وجود دارد ؟
پاسخ (( بله ، جهانی با نام زیبای جهان خلقت))

23-آیا جهان مادی با انفجار بزرگ ( مهبانگ ) به مرحله ی تشکیل کهکشانها و سیارات رسیده است؟
پاسخ (( تمام جهان خیر. نیمی از جهان ، یعنی فضا و کیهان و ماورا که همگی یکی هستند از همان اول وجود داشته است ولی خورشیدها و سیارات و ستارگان و غیره با انفجاری بزرگ پدید آمده اند . یک چیز را به یاد داشته باشید که هر چیزی که در جهان وجود دارد ، از سیاره ای بسیار کامل گرفته تا شهابی که بتازگی به صورت سیاره ای سیال به حرکت درآمده است ، همگی دارای نظمی معین و مشخص می باشند))
24-آیا در خارج از منظومه ی شمسی سیاره ای شبیه کره ی زمین وجود دارد که در آن حیات وجود داشته باشد ؟
پاسخ (( شبیه زمین بله ، ولی انسانهایی که درون آن زندگی می کنند تقریباً شبیه انسانهای کره ی شما هستند . با این تفاوت که آنان فقط چشم دارند و برای صحبت کردن هم از نیروهای تله پاتی استفاده می کنند))

25-لطفاً در مورد آسمان و فضای لایتناهی ، توضیح دهید که چیست ؟
پاسخ(( آسمان همان است که شما انسانها هم آن را می بینید . فضا محلی است که ارواح آن را ماورا می نامند و از آنجا که انرژی کسب می کنند و فضای لایتناهی ، فضایی است که شما انسانها نمی توانید به آن وارد شوید ، مگر اینکه به صورت مواد سیال باشید و یا به صورت نور ( انرژی)

26-آیا پایانی برای جهان وجود دارد ؟
پاسخ (( خیر ، چون خداوند نابود نمی شود ، پس جهان هم پایدار خواهد بود . البته ممکن است در آن تغییراتی به وجود آید ولی مسلماً نابود نخواهد شد))

27-آیا در این فضای بیکران موجودات متفکر دیگری هم شبیه انسان وجود دارد ؟
پاسخ (( شبیه ، شبیه انسان خیر . تقریباً شبیه او متفکری که به دنبال علم باشد ، خیر وجود ندارد . فقط انسانهای تله پاتی هستند که متفکرند))
28-کره ی زمین چگونه به وجود آمد ؟
پاسخ (( کره ی زمین ابتدا گوی آتشینی بود که از خورشید جدا و سپس به صورت توپی پرتاب شد و در قسمتی از فضا سکنی گزید و سپس بمرور زمان و بتدریج سرد شد و آبها و درختان و پستی ها و بلندی ها پدید آمد))

29-آیا موجودات تله پاتی به وجود خداوند پی برده اند ؟
پاسخ (( خیر . مثلاً انسانهایی که در کرات دیگر وجود دارند ، هنوز نه نیروهای خود را کشف کرده اند و نه حق را درک کرده اند . بنابراین تله پاتی هیچ گونه ارتباطی با شناخت حق ندارد)) .
30-آیا قبل از بشر فعلی بر کره ی زمین موجودات متفکر یا شبیه انسان می زیسته اند؟
پاسخ: (( متفکر ، خیر . شبیه انسان هم ، خیر))

31-لطفاً در مورد موجودات بزرگی که در گذشته آنها را خدایان می نامیدند و قدرتی فوق العاده داشته اند ، توضیح دهید .
پاسخ (( آنها همان ارواح نیک بودند که مقام بسیار بالایی داشتند و اجازه ی استفاده از نیروی کامل خویش را یافته بودند و آن قدر نیرو از خداوند متعال گرفته بودند که به آنها ارابه ی خدایان گفته شده است . خداوند وقتی دید که آنها در همه کارهای بندگان بیش از حد دخالت می کنند و بندگان دیگر او از این مسأله رنج می برند ، نیروهای خود را از آنها گرفت و نیرویی بسیار ضعیف برایشان باقی گذارد . مثلاً خدایان قدیم انرژی لازم را در خود داشتند ولی ما ارواح نیک باید آنها را از کیهان بگیریم)) .

32-آیا درست است که این نیروی خدایی از خدایان گرفته و در جایی مثل ذهن انسان پنهان شده است ؟
پاسخ (( بله ، در جایی پنهان شده که خود انسان هم نمی داند و این نیروها در اعماق وجود او قرار دارند و فقط هنگامی پدیدارمی گردند که خود انسان هم تلاش کند تا این نیروهای خفته ی درون خویش را بیدار سازد و بخواهد از آنها به نحو احسن استفاده کند

33-از چه زمانی ارواح نیک به صورت خدایان بر روی زمین می زیستند ؟
پاسخ (( ارواح خدایان از زمانی که به انسانها یاد داده شد که خدایی وجود دارد و جهانی دیگر هست خود را بر روی زمین حس کردند و تا هنگامی که انسانها را اذیت و آزار کردند و بالاخره خداوند دستور داد که این نیروها از آنها گرفته شود ، بر روی کره ی زمین می زیستند))

34-آیا انسان ، شکل تکامل یافته ی موجودی دیگر است یا مستقلاً خلق شد ؟
پاسخ (( خداوند می گوید : ما انسان را از خاک خلق کردیم و به او قدرت تفکر و نیروی فکر و اندیشه را آموختیم)) .
35-آیا بیماران صرعی مدیوم هستند ؟
پاسخ(( بله ، مدیوم های بسیار قوی هستند که می توانند هم گفتاری ، هم کتابتی و هم تجسدی باشند)) .

36-آیا کمک و راهنمایی کردن دیگران عمل خوبی است و کارما دارد ؟
پاسخ (( کمک به افراد کار خوبی است اما اگر 1- فرد بخواهد 2- بتوان به او کمک کرد 3- وضع به شکلی نباشد که فرد خود را از قبل شکست خورده بداند در نتیجه کارما نیز نخواهد داشت))
37-منظور شما از خدایان چیست ؟
پاسخ (( منظور کسانی هستند که مردم به جای خداوند بزرگ و رحیم آنها را می پرستیدند ، همانند بتها ، خورشید ، ماه و)) ...

39-پدیده ی سالم ماندن بعضی از اجساد به چه علت است ؟
پاسخ (( روح بعضی از از اجساد تمایل به خارج شدن ندارد و یا اینکه دوست دارد که در کنار جسدش بماند . بنابراین چنین اجسادی ممکن است که حتی پس از قرنها باز هم کمی سالم بماند . همچنین به علت اینکه فرد روحی متعالی داشته و از نیرو و انرژیهای خویش استفاده ی بسیار نموده است ، جسدش نیز دارای انرژی می باشد و همین انرژی است که موجب بقای جسد است))
39-مثلث برمودا چیست و چه نیروهایی سبب غیب شدن هواپیماها و کشتی های در آن منطقه می شود ؟
پاسخ (( مثلث برمودا حفره ای است به شکل مثلث درون اقیانوس که در این مثلث نیروی کششی بسیار عجیبی وجود دارد همه ی اجسام را به سمت خود می کشاند و در خود حفظ می کند . درون این حفره پر از امواج مثبت انرژیها و نیروهای متعددی که اگر چیزی که انرژی منفی دارد به آنجا برود ، جذب نخواهد شد و خنثی می گردد و بر روی آب خواهد ماند و اگر مثبت باشد ، جذب می شود و از بین می رود . در مورد انرژی هواپیما نیز چنین است . نیروی مغناطیسی ، هواپیماها را جذب می کند و همین طور خیلی چیزهای دیگر را به طرف خود می کشاند . آن مثلث در اصل کانون نیرویی است که نیمی از آن از کرات دیگر آمده و نیمی دیگر از آن ، از ماورا و کیهان بر سطح زمین فرود آمده است . چون نیرو و انرژی کیهان بسیار زیاد و قدرتمند و کشش آن هم زیاد است ، بنابراین همه ی این نیروها با یکدیگر نیروی عجیب و خارق العاده ای به وجود می آورند که به صورت الکتروسوانیس یا همان نیروی کششی مثبت است))

40-چرا قاره ی آتلانتیس به زیر آب فرو رفت ؟
پاسخ(( زیرا آن قاره ، قاره ای بود بسیار زیبا و باشکوه و مردم و حیوانات همگی در صلح و آرامش بودند . از هنگامی که مزردمی بسیار خودخوا و سودجو در میان آنان پدیدار شدند و قصد سوء استفاده داشتند ، خداوند آنان را به قعر اقیانوسها برد . البته آب شدن برفهای قطب و در نتیجه بالا آمدن آب دریاها نیز در این امر دخیل بوده است . همچنین قاره ی آتلانتیس انرژیها و افکار مثبت داشت که با یک انرژی کوچک منفی آسیب می دید و از بین می رفت و علت آن بیشتر همین بوده است))
41-آیا آمدن سفینه از کرات دیگر بر روی زمین واقعیت دارد ؟ اگر چنین است آنها برای چه کاری می آیند ؟
پاسخ(( بله ، واقعیت دارد . همان طور که انسانهای کره ی زمین می خواهند بفهمند و کنجکاو هستند که در کرات دیگر چه می گذرد ، آنها نیز کنجکاو این مسأله می باشند .
42-چرا خداوند انسانها را بر روی کره ی زمین آفرید و بر روی کره ای بزرگتر یا کوچکتر خلق نکرد ؟
پاسخ (( زیرا کره ی زمین دارای آب و هوای بهتری می باشد و اندازه ی آن نیز بنابر نیروی اِک تنظیم گردیده است و هیچ نیرویی نیست که در مقابل نیروی اِک ( حق ) مقاومت کند که بخواهد زمین را نابود کند ، مگر خود حق))
43-شکل گیری حیات در کرات و کهکشانها و همچنین نابودی آنها چگونه صورت می گیرد ؟
پاسخ (( ابتدا به مرور زمان کراتی که نزدیک خورشید هستنمد ، دارای حیات می گردند ، و پس از گذشت چندین میلیون سال ، آن کره گرم می شود و جای خود را به کره سرد بعد از خود می دهد . این عمل تا آخرین کره ادامه دارد و در آخر هم این کهکشان نابود می شود))

44-آیا نیروی حس ششم در افراد وجود دارد ؟
پاسخ (( حس ششم در همه ی انسانها وجود دارد ولی بعضی از آن استفاده ی صحیح و برخی استفاده ی نادرست می کنند و بعضی افراد هم از این نیرو استفاده نمی کنند . این حس پس از تمام حواس پنجگانه می باشد که به آن حس پیش بینی و روشن بینی یا چشم سوم می گویند))
45-رویا دیدن با خواب چه تفاوتی دارد ؟
پاسخ (( رویا هنگامی است که انسان در حال نشستن و یا دراز کشیدن به آن فرو می رود و آن قدر افکارش گسترش می یابد که متوجه هیچ چیز در اطرافش نیست . ولی در خواب ، همان گونه که از مفهومش که از مفهومش پیداست ، انسان می خوابد و جسم اثیری اش خارج می شود ، اما در رویا جسم اثیری خارج نمی شود و فقط افکار گسترش پیدا می کند و در کیهان به سفر می پردازد)) .

46-آیا گیاه و جسم هم روح دارند ؟
پاسخ(( بله ، جسم اثیری هم دارند . )) ممکن است صخره و یا کوه در دوری جمادیت روح داشته باشند ولی هیچ گاه جسم اثیری ندارند ولی عقل و آگاهی دارند . ))

47-چه کسانی روح نگهبان خود هستند ؟
پاسخ (( کسانی که با تکامل روحی و همچنین طی دوره های متوالی زیاد هاله های اطرافشان بیش از بقیه ی انسانها شده و آن افراد کسانی هستند که قلبشان نیز پاک است و ظاهر و باطنشان یکی است))

48-شرایط افرادی که می خواهند در یک جلسه ی ارتباط با ارواح شرکت کنند چیست ؟
پاسخ (( کسانی که می خواهید برای شرکت در جلسات انتخاب کنید ، باید سرایط زیر را دارا باشند :
1-ترسو نباشند .
2-بیمار نباشند .
3-به عالم پس از مرگ و وجود روح اعتقاد قلبی داشته باشند .
4-کاملاً ایمان داشته باشند و در برخورد با ارواح خیلی آرام و خونسرد باشند.
5-شوخ طبع نباشند و سکوت را مراعات کنند.
6-درکل امواج منفی درمحیط نباشد چون امواج منفی باعث اختلال در فرکانس ارتعاشات ما میگردد)).
49-آیا می شود در زمان سفر کرد ؟ آیا بشر می تواند دستگاهی بسازد که بتواند با آن در زمان سفر کند ؟



پاسخ(( الان شما این دستگاه را ساخته اید . دستگاهی به نام هیپنوتیزم . چه چیزی بهتر و کاملتر از آن ؟ بله ، هیپنوتیزم همان سفر در زمان است که می توان با آن هم به گذشته و هم به آینده سفر کرد)).

tina
11-13-2011, 08:34 AM
یک سرگذشت:


الا بالذکر الله التطمئن القلوب ياد خدا ارامش بخش دلهاست
نقل قول از نقش اول داستان:
دوستان عزيز سلام اميدوارم در پناه خداوند متعال در کمال صحت و سلامت باشيد
موضوعاتي که ميخواهم در اين پست مطرح کنم را همين اول عارض ميشوم
که بي جهت مزاحم دوستان نشوم و وقت انان را نگيرم تا در صورت نداشتن تمايل به خواندن
مطالب من به پست مطلوب خود مراجعه نمايند:
من در اين پست سرگذشت زندگي ام
اينکه چه وقت به وجود نيرويي عجيب در خود پي بردم
واينکه پس از پي بردن به نيرو چه اتفاقاتي براي من افتاد///.

(هدف من از طرح اين موضوع و پست اين بود که اگر بتوانم تجربيات بسيار ناچيز خود را بعنوان دوست
کوچک در اختيار شما دوستان و اساتيد بزرگوار قرار دهم پس خواهش ميکنم جسارت من را بخاطر ايجاد پستي با موضوع شخصي عفو بفرماييد ممنون ميشوم)

سلامي مجدد

من از همان بدو تولد سايه شومي روي سرم بود زيرا پس از بدنيا امدن من مادرم فوت کرد (در بدو زايمان)

من و پدرم تنهايي زندگي ميکرديم تا اينکه پدرم نيز در سانحه رانندگي جان باخت .در ان زمان من 8 سال بيشتر نداشتم ... البته مرگ حق است ولي از خدا ميخواهم حتي اگر يک لحظه از عمرم باقي مانده باشه به من ثابت کنه که مرگ پدر و مادرم تقصير من نبوده است.

از ان پس با عمويم زندگي ميکردم واقعا مشکل بود تحمل اون همه غصه دوران سختي داشتم تا 12 سالگي که اولين اتفاق براي من رخ داد شب بود و من خوابيده بودم که به ناگاه احساس برون فکني سطحي به من دست داد(البته الان اين را ميدانم ان زمان خيلي ترسيدم) احساس ميکردم
سينه ام را کسي محکم نگه داشته و نميگذارد روح من از ان قسمت خارج شود .فکر کنيد يک نفر
راست خوابيده و روي او از وسط شکم يک هاله بصورت پرانتز وجود دارد مثل الا کلنگ .
فقط روح همان وسط قفل شده بود . البته اين طور حس ميکردم . من بطور بسيار ارام صداي ناله خودم را ميشنيدم که ميخواستم از اين وضع خلاص شوم ولي مثل بختک روي من افتاده بود. البته بايد بگم که چيزي بنام بختک وجود نداره و من فقط بخاطر درک عاميانه اين مثال رو زدم .کم کم حس کردم دارم باز
ميگردم بدنم به اصطلاح مور مور ميشد و عرق سردي کرده بودم وقتي به خودم اومدم تا صبح
از ترس زير پتو خوابيدم و خيس عرق شدم صبح که بيدار شدم از عمويم در مورد اين قضيه سوال کردم
او هم به من گفت چيزي نبوده احتمالا درخوردن غذا زياده روي كرده اي و... خلاصه من هم قانع شدم و شب بعد هيچي نخوردم(از ترس ) با لاخره با زحمت خوابم برد ولي پس از چند دقيقه همان احساس به من دست داد
(برون فکني) اين بار شديدتر همه چيز رو حس ميکردم ولي نميتونستم کاري انجام بدم ناگهان حس کردم چيزي مثل نيرو از سمت سرم به نيمه راست بدن و بالاخره دستم جاري شد و قصد تکان دادن دستم را داشت

توضيح: اين حالت در علم اسپريتيسم يا همان ارتباط با ارواح کتابت ناميده ميشود البته اين لقب
به مديوم اطلاق ميشود . مديوم کتابت . حالتي که مديوم بدون اختيار شخصي و فقط توسط روح حاضر در
جلسه توسط دست خود چيزهايي را مينويسد يعني دست مديوم در اختيار روح قرار ميگيرد

در همين حال به دست من فشار خفيفي وارد امد من واقعا ترسيده بودم که ناگهان زن عموي من وارد شد برق را روشن کرد من همه را حس کردم اوبا نگراني مرا تکان داد به يکباره حس کردم همه چيز تمام شد و چشمانم را باز کردم ولي حالتي مثل کساني که فشارشان افتاده باشد داشتم زن عموي من بواسطه ناله هاي من بيدار شده بود.ان شب گذشت و من نخوابيدم فردا به اتفاق عمويم نزد روانپزشک رفتيم
چون او فکر ميکرد بواسطه مرگ والدين و تنها شدنم بيماري افسردگي گرفته ام دکتر نيز همين نظر را داد وتعدادي قرص و ...
ولي من ميدانستم که قضيه چيز ديگريست . پس از ان روز تا 3 سال هيچ اتفاقي نيفتاد ولي من هميشه نيرويي را در خودم حس ميکردم. به همين خاطر به سمت ماورا کشيده شدم تحقيق پشت تحقيق
ان موقع بود که متوجه شدم که دچار برون فکني شده بودم علاقه اي عجيب به ماورا و ارواح پيدا کرده
بودم هر جا مطلبي از ارواح گير مياوردم ارشيو ميکردم ولي تحقيقات جدي من از 19 سالگي اغاز شد
من ان زمان اطمينان داشتم که نيروي مديومي در من وجود دارد من ارشيوي از عکسهاي ان زمان را دارم عکسهايي در شب . در ويرانه ها. در خانه که 80% انها قريب به اتفاق اورب را نشان ميدهند

توضيح:ابتدايي ترين و اولين صورت پديدار گشتن هاله هاي روحي که به صورت دايره هاي تو پر ديده
ميشوند در اصطلاح اورب ميگويند
اولين تجربه پديدار گشتن روح را در 20 سالگي تجربه کردم به اتفاق دوتن از دوستان به يک جلسه احضار رفتيم روح توسط مديوم با روش حسي احضار شد

توضيح:روش حسي يا حساس روشي است که در ان روح بصورت خيلي نزديک با مديوم رابطه برقرار ميکند و مديوم حضور روح را خيلي جدي و به وضوح حس ميکند

در زمان احضار حال بسيار بدي داشتم بطوريکه توسط نگهبان جلسه به بيرون راهنمايي شدم از درون
داغ بودم و مانند کسي بودم که داره از داخل تخريب ميشه تا بعد از تماس مديوم همين حال بودم پس از
پايان ارتباط حال من رو به بهبود رفت مديوم بعد از کمي استراحت توسط نگهبان متوجه حال من شد و
مرا به گوشه اي کشيد و گفت: شما مديومي ؟ من گفتم احتمالا چيزهايي وجود دارد او گفت تا بحال چنين
ارتباط نزديکي با ارواح نداشته و ان نيز بخاطر وجود من در محل بوده ...(وجود دو مديوم)
از ان روز به بعد زندگي من عوض شد و مسيري حرفه اي را در پيش گرفتم توسط همان مديوم به شخص
ديگري معرفي شدم که در المان اقامت داشت به اتفاق دوستان به المان رفتيم واو مرا مورد ازمايش قرار داد و ميزان نيروي مديومي مرا حول و حوش 67% تشخيص داد

توضيح:نيروي مديومي در تمام افراد وجود دارد ولي ميزان ان فرق داردامکان دارددر يک نفر 1% و يک نفرديگر 100%باشد

پس از ان تمرينات ريلکسيشن من شروع شد روزي 2 ساعت را اختصاص به اين کار ميدادم تمرينات
ريلکسيشن در بالا بردن قدرت تمرکز اثر زيادي دارد و همچنين شخص را در يک دنياي مجازي قرار مي دهد که برايش بسيار مطبوع است

پس از اين قضايا من رفت و امد زيادي در جلسات احضار داشتم و دارم
ولي هيچگاه اولين روزي که تجسد روح را جلوي چشمم در اتاق ديدم را فراموش نميکنم ان موقع من22
سالم بود تنها در اتاق نشسته بودم که ناگهان حالم بد شد نزديک بود بالا بياورم ولي ناگهان حالم عوض شد و از درون گرم شدم خودم تعجب کردم که چرا يهو حالم عوض شد روي صندلي نشستم و متوجه شدم
خبري است ناگهان سر درد خفيفي گرفتم و احساس برون فکني به من دست داد در اين حال چشمانم باز بود ولي نميتوانستم کاري انجام دهم تا اينکه بعد از حدودا 2 دقيقه جلوي چشم خودم نوري بسيار کم و ضعيف را ديدم که به
صورت ريسمان نقس بسته بود بسيار هيجان زده شده بودم ولي نمي توانستم حرکت کنم ان نور بصورت عمودي در عرض اتاق تکان ميخورد و ناگاه محو شد حال خستگي زيادي داشتم انگار يک روز تمام نياز به استراحت دارم همانجا روي صندلي خوابيدم وقتي بلند شدم ضعف داشتم و انگشتانم رعشه بسيار خفيفي داشت پس از يک ساعت حالم جا امد ولي از اين قضيه افسوس ميخوردم که چرا دوربيني موجود
نبود
پس از ان شروع به نصب دوربين در کل ساختمان کردم (مدار بسته)
و سه دوربين هم دم دست براي عکسبرداري که يکي از انها در کنج اتاق کاشته شده بود و توسط ريل حرکت ميکرد
من و دوستانم تيمي را در اين زمينه تشکيل داده ايم و تا الان موفق شديم چيزهاي جالبي را بدست اوريم
نمونه اش را ميتوانيد در پستهاي قبلي ببينيد ...
من تا اين زمان ارتباطهاي زيادي با ارواح و جن داشته ام (حالتهاي متفاوت بعضي مواقع کم
و بعضي مواقع زياد) البته قضيه جن فرق دارد که فعلا از ان ميگذريم چون زياده گويي شد

و در اخر اجازه بدهيد تجربه نزديک به مرگ ديروز ظهر را برايتان بگويم
ديروز ظهر متوجه شدم قرصي را که دکترم تجويز کرده تمام شده (روانپزشک به خاطر اختلالات خواب)
و بدون خوردن ان دراز کشيده و خوابيدم پس از مدتي از جا برخاستم احساس سبکي داشتم ايستادم و پشت سرم را نگاه کردم و خودم را ديدم که روي تخت دراز کشيده ام (برون فکني کامل) برايم زيادعجيب نبود ولي کمي احساس ترديد داشتم تابحال اين حالات را نداشتم ناگهان در اتاق نوري را ديدم که به صورت پراکنده پخش شد ودر نهايت تداعي گر يک هاله نور کامل شد دراين اثنا حس غريبي به من گفت
بازگشتي وجود نداره ان زمان تازه فهميدم که چه اتفاقي افتاده ميخواستم ايه الکرسي بخونم ولي ذهنم ياري نميداد به کل فراموشش کرده بودم البته بگم من اعتقادات ضعيفي ندارم نميدونم چرا ذهنم ياري نميداد فکر کنم به دليل اين بود که جسم من به سرعت از کالبد مادي خود جدا شده بود (مورد مشابه ديده شده)
فقط از خدا کمک خواستم که ناگهان اون نور شديدا به چشمم خورد و من چيزي يادم نمياد
فقط ميدونم وقتي بيدار شدم دوباره برگشته بودم ولي خوابم ميومد مانند کسي که از هيپنوتيزم برگشته
وخدا را شکر کردم سجده شکر گذاشتم و بعد سريعا بدنبال قرصم راهي شدم
بله دوستان اين مسائل شايد به راحتي براي خواننده يا شنونده هضم نشوند ولي همينطور بود که گفتم
و بقيه ميگن... البته من عضو کوچکيم ... دوستان من خلا صه اين ارتباطها رو نوشتم ولي اينو ميگم اين چيزها واقعا وجود داره شک نکنيد
من تا همين الان که اين پست را مينويسم تحقيقات زيادي را در اين مورد انجام داده ام و هر روز با مورد عجيب تري رويرو ميشوم ولي اين را ميگم : من با مديومهاي متعددي مصاحبت داشته ام که
همه انها در يک چيز مشترکند انها همه ميگويند: در اين قضايا شک نکنيد و انها را به سخره نگيريد..

tina
11-13-2011, 08:35 AM
دوستان مطمئنا همگي فيلم final destination يا همان (( مقصد نهايي)) را ديده ايد و گمان نكنم كسي

اين فيلم را نديده باشد ... مخصوصا سري دوم ان بسيار جذاب و ديدني ميباشد ...

من يكي از طرفداران پر و پا قرص اين فيلم هستم ولي گمان نميكردم كه قرار است بجاي a.j.cook بازيگر اصلي

سري دوم اين فيلم بازي كنم ...

قضيه باز ميگردد به 4 سال پيش ...

شب ساعت 3:00 جلسه ي احضاري داشتيم ... روحي را از طريق روش (( گويا )) يا همان (( مديوم گويا ))

احضار نموديم ...

توضيح : در اين روش روح توسط كلام مديوم صحبت ميكند ... يعني به نوعي در كالبد مديوم وارد شده و گفته هاي خودش

را با زبان مديوم بيان ميكند ...

من به خلسه فرو رفتم ... احساس سنگيني ميكردم ... تا بحال ارواح زيادي را با اين روش احضار نموده بوديم ولي اين

يكي فرق داشت ... البته اين را بگويم كه من ان شب كسالتي داشتم ...

خلاصه در حال انجام روش گويا بوديم كه ناگهان خودبخود از حالت خلسه بيرون امدم ... احساس ميكردم بدنم تحمل

اينكار را ندارد ... سرم گيج رفت و تنها چيزي كه يادم مي ياد اينه كه سرم درد شديدي گرفت و ديگه هيچ ...

بعد از گذشت تقريبا 2 ساعت به هوش اومدم ولي حالم دگرگون بود ... حالت عجيبي داشتم ... مانند اين كه چيزي در

وجودم سنگيني ميكرد ... چشمهام سياهي ميرفت ... انگار خواب بودم و داشتم خواب ميديدم ...

رفته رفته حالم بهتر شد ... ولي هنوز سنگين بودم ... بلند شدم و سراغ كارهايم رفتم ...

اعضاي گروه هم به كاراي خودشون مشغول شدند ...

احساس غريبي داشتم ... فكر ميكردم كسي در درون من زندگي ميكنه ... نداي دروني رو حس ميكردم ...

ناخوداگاهم كاملا فعال شده بود ... چيزهاي خاصي رو جلوي چشمم ميديدم ... سايه ها و نورها و ...

البته اين عوامل زياد نا مانوس نبود چون من در زمان تمرينات باز گشائي چشم سوم و چاكراها به اين موارد بر خورده

بودم ولي اين حس كمي پيچيده تر بود ... گمان ميكردم نيروي تازه اي بدست اورده ام ولي اين نيرو چندان جالب نبود...

خلاصه روز به شب رسيد ... اون شب به دليل خستگي و كسالت ^ كار شب و تعطيل كردم و خوابيدم ...

به دليل خستگي زياد زود خوابم برد و خوابي ديدم كه اين خواب اولين پلان فيلم مقصد نهايي رو برام شروع كرد ...

در خواب ديدم كه در خانه هستيم همه اعضا ء...

دور هم نشسته ايم بعد يكي از دوستان بلند ميشه تا وسيله اي رو مهيا كنه كه پاش سر ميخوره و با صورت محكم

ميخوره به تاج صندلي اتاق نشيمن ... تاج صندلي هم تيز بود براي همين داخل چشمش ميشه و ...

كه ناگهان از خواب پريدم ... احساس بدي داشتم ... تا صبح نخوابيدم ...


صبح دور هم جمع شديم تا كارهامون رو انجام بديم ( در همون اتاق نشيمن )

دلهره داشتم ميدونستم الان يك اتفاقي ميفته ... ولي بروز ندادم ... اما اون شخصي كه توي خواب ديدم رو تحت نظر

داشتم ... تا اينكه اتفاقا اون بلند شد تا يكسري از ديسكتهاي مربوط به كار رو بياره منم نيم خيز و اماده بودم ...

گمون ميكردم دارم خواب ميبينم ... دقيقا همون موردي بود كه در خواب ديده بودم ...

در همين فكرها بودم كه ناگهان پاي اون دوستمون به ميز پايه ميز گير كرد تا اين صحنه رو ديدم سريع بلند شدم و

به طرفش رفتم و گرفتمش ... باورم نميشد اون داشت دقيقا به سمت تاج صندلي ميرفت ... از اين حركت من همه

جا خوردن و دليلش رو متوجه نشدن ... كه چرا من انقدر با اضطراب بلند شدم ...

بعد از اينكه اين مورد به خير گذشت موضوع رو با همه مطرح كردم وگفتم كه از اين به بعد همون كاري رو ميكنين كه

من ميگم ... پس از دريافت ok از همه سراغ كارها رفتيم ... اولين مورد به خير گذشت ...

بعدا همون شخصي كه قرار بود زمين بخوره به من گفت : اميد انگار يكي منو حل داد ... يك نيروي خاص ...

تنها چيزي كه ميتونست جواب اين مورد رو به ما بده روحي بود كه شب قبل احضارش كرديم ...

براي همين سريعا يك جلسه ي احضار ديگه ترتيب داديم ... ولي بخاطر اينكه حال من چندان خوب نبود نتوانستيم ادامه

دهيم و نيمه تمام رهايش كرديم ...

ولي پي بردم كه به دليل اينكه من بيمار بودم و توان احضار را نداشتم روح حاضر بر من غلبه كرده است ...

به نوعي مرا در تسخير گرفته و به جاي ناخواگاهم عمل ميكند البته ناخوداگاهي كاملا اگاه ... !!!

بطوري كه اينده بيني مرا فعال ساخته بود ...

حالا ديگه فقط منتظر بودم كه اتفاق ناگواري بيفته ...تا شب هيچ موردي پيش نيومد ...

شب ساعت 1:00 خوابيدم ... ولي در هراس بودم كه امشب چه ميبينم ... دوباره در خواب موضوعي را ديدم ...( پلان 2)

يكي ديگه از اعضا رو ديدم كه از خونه بيرون ميره و ناگهان به طرز وحشتناكي با اتومبيلي تصادف ميكنه ...

دوباره از خواب پريدم داشتم كلافه ميشدم ... شبانه همه را بيدار كردم و موضوع خواب رو گفتم ... ان شخصي كه در

خواب ديده بودم فردا صبح قراري داشت ولي با توجه به اين مورد قرارش را كنسل كرد و خدا رو شكر هيچ اتفاقي نيفتاد.

فرق اين موضوعي كه براي ما پيش اومده بود با فيلم مقصد نهايي اين بود كه اگر ما يك بار از مهلكه جون سالم به در

ميبرديم ديگه خطري وجود نداشت ... البته اميدوار بوديم كه وجود نداشته باشد ...و همين طور هم شد ...

اين نيروي درون اعصاب منو خرد كرده بود ... مطمئنا وسايل مرگ ما رو اين روح فراهم ميكرد زيرا اگه اينطور نبود و

قرار بود كه اين اتفاقات بطور طبيعي برامون بيفته مطمئنا تا اخر هفته همه مون ميمرديم ... و اين با عقل جور در نميومد

براي همين قراري با (( دانس )) گذاشتيم ...

( دانس همون مديومي بود كه از من تست گرفت ... در تاپيك روشهاي 9 گانه از او نام بردم )

خلاصه نزد دانس رفتيم و موضوع رو براش گفتيم ... بله درست بود من در تسخير اين روح پليد در اومده بودم ...

دانس نيز گفت : چرا وقتي كه بيماربودي جلسه ي احضار رو ترتيب داديد ؟ و...

خلاصه قرار شد كه جلسه اي با حضور دانس ترتيب بديم و موضوع رو حل كنيم ...

جلسه رو برگزار كرديم ... من و دانس به عنوان مديوم در اون جلسه بوديم ... دانس مديوم كمكي و من مديوم اصلي...

بخاطر اينكه اين مشكل براي من پيش اومده بود بايد به عنوان مديوم اصلي حاضر ميشدم و دانس نيز منو ياري ميكرد...

وارد خلسه شدم ...ناگهان در خيالم خودم رو ديدم ( پلان 3 ) ... بله اين بار نوبت خودم بود ...

يك سياهي ديدم كه روي سرم رو پوشوند و ديگه هيچي ... نميدونستم منظور از اون سياهي چي بود ؟

قرار بود من چه طوري بميرم ؟ در همين اثنا نزديك بود دوباره از خلسه خارج بشم كه دانس كمكم كرد و پس از مدتي

تونستيم روح رو بيرون كنيم ... حالم كمي بهتر بود ... تا شب پهلوي دانس بوديم ...

قضيه اون سياهي رو كه در خلسه ديدم بيان كردم و بحثي پيرامونش شكل گرفت ... ولي نتيجه دقيقي نداد ...

خلاصه شب را نزد دانس گذرانديم و صبح راهي شديم ... به خانه باز گشتيم و تا دو روز هيچ خبري نبود ولي من هنوز

هم حس خاصي داشتم ... با اينكه ميدونستم اون روح خارج شد ولي ناخوداگاهم هنوز غلياناتي داشت ...

شب خوابيديم و صبح اول وقت سوار ماشينم شدم و به سمت محل كار رفتم ...

در راه حال بدي داشتم و همينطور اطراف رو نگاه ميكردم ...و منتظر بودم هر ان اتفاق بيفته ...

خلاصه به محل مورد نظر رسيدم ولي باز هم حال دگرگوني داشتم ...



حالا بشنويد از (( پلان اخر )) كه فقط ميشه گفت لطف خدا شامل حالم شد وگرنه الان اينجا نبودم ...


ماشين و پارك كردم وقتي خواستم پياده بشم موبايل زنگ خورد ... يكي از دوستان بود ... ميخواست از حال من اگاه بشه

در ماشين باز ولي چفت بود ... همينطور كه در ماشين نشسته و مشغول صحبت بودم اطرافو نگاه ميكردم ...

كه ناگهان صداي خاصي شنيدم ... صدا از بالا بود سريع به بالاي سرم نگاه كردم و ديدم مخزن برقي كه بالاي سرم بود

داره كنده ميشه و الانه كه بيفته ... بدون توجه به هيچ چيز فقط از ماشين پريدم بيرون ... كه ناگهان مخزن برق با شدت

روي ماشين افتاد و ماشينو داغون كرد ...



فقط خدا رحم كرد ... وگرنه ...

اينم اخرين پلان بود .........

تا چند وقت حال خوبي نداشتم و دقيقا حال بازيگر فيلم مقصد نهايي a.j.cook رو درك ميكردم ...

هيچوقت فكر نميكردم اينچنين تجربه اي رو داشته باشم و خدا رو شكر كه همه چيز به خير گذشت ...

پس از اين اتفاق دوباره جلسه اي داير كرديم ولي از روح خبري نبود ... و اين اتفاق اخرين تير تركش بود...

حالا متوجه شدم اون سايه اي كه در زمان خلسه حس كردم چي بود ... بله همين مخزن برق بود ... كه قرار بود روي

سرم بيفته ... باز هم ميگم واقعا به خير گذشت ...

ما فقط از ماشين يك عكس گرفتيم و بعد اونو به زباله دوني ماشينها فرستاديم ...


اين هم موردي نادر از ازار ارواح ...................... دوستان شايد اين مورد در نوشته كمي سطحي به نظر بياد ولي خواهشا اونو از ديد حرفه اي ببينيد ... و بدونيد اين مورد واقعا

بوقوع پيوست ... البته براي من هم مانند خواب بود ... راستي جديدا من به فيلم (( كشتار با اره برقي )) علاقه مند شده ام ... خدا رحم كنه ...


البته من اين موارد و بطور خلاصه قيد نمودم ... ولي چيزي كه مهمه اينه كه اين موارد بوقوع پيوست و فقط لطف خدا شامل حالمون شد ...



اگر بنده اين موضوع را با كمي چاشني طنز بيان كردم فقط بخاطر اين بود كه خواندن ان خسته كننده نباشد وگرنه اگر خودتان را در موقعيت قرار دهيد ....................

tina
11-13-2011, 08:35 AM
تمام لشگر در صف ايستاده به لعن و لعنت مشغول شدند و صداها را به لعن بلند ميكردند و ديده ميشد در ساحت برهوت ميليون ميليون به آن تيرهاي شهاب، افزوده شد و دود و غبار، فضا و عرصه آنجا را تيره و تار كرد.
و چنان شدت يافت كه اگر شهاب به يكي اصابت ميكرد، از زمين بلند ميشد و در بين، شهابهايي كه به آنها اصابت ميكرد از اصابت يكي به طرف مشرق و از ديگري به طرف مغرب و از سوم به شمال و از چهارم به جنوب و گاهي به بالا و گاهي به پايين، همچون گويي در بين چوگانهاي مختلف، حيران و سرگردان و در ميان فضا ميبود؛ تا پس از مدتي به زمين ميرسيد.
و از شدت شوق، لشگر، بر لعن خود ميافزود، تا حدي كه دهانها خشك و زبانها كند ميشد.
و بدنهاي آنان كباب ميشد و همچون پنجره، سوراخ سوراخ شده و با اين همه، آتش دلشان خاموش نميشد و از خوشحالي چشمشان روشن نميشد. چه، آخرين درجه حصول انتقام و آرامي و خنك شدن دل مظلوم، به مردن ظالم و بيرون شدن از دار هستي بود؛ چنانكه در دنيا خنك شدن دل مظلوم، بيرون كردن ظالم از صفحه دنيا بود، كه در نظر، نيست گردد و مردن و نيست شدن از عالم آخرت، شايد ممكن نباشد؛ چون زندگي در آنجا ذاتي است ولو اگر بدن آنها كباب و سوراخ گردد، چنانچه فرموده است: «و زندگي واقعي سراي آخرت است... سوره عنكبوت، آيه 67) و هرگاه پوستهاي تنشان (در آن) بريان گردد (و بسوزد) پوستهاي ديگري به جاي آن قرار ميدهيم... سوره نساء، آيه 56).
با روساي افواج كه هفت نفر بوديم و با هفت نفر از روساي ملائكه، در خيمه من جمع شديم و بناي مشورت نهاديم چه كنيم تا انتقام كلي حاصل شود و دلها از جوش و خروش، ساكن و آرام گيرد و با اين جنگ معنوي كه پيش گرفتهايم، دلها خنك شود.
بعضي گفتند: «خوب است با اسلحه سرد وارد برهوت شده، آنها را قطعهقطعه كنيم ولو نميرند، شايد دلمان خنك شود.»
آقاي ملائكه گفت: «به يقين معلوم است كه آن عذابي كه دارند، بيشتر از كشتار شماست. علاوه بر اين، اجازه دخول در برهوت براي شما نيامده است.»
ديگري گفت: «علاوه بر اين، با دخول ما در برهوت، عذاب از آنها برداشته ميشود؛ زيرا همان طور كه مومن از آتش جهنم ترسان است، آتش بيش از او، از مومن ترسان است؛ پس دخول ما در برهوت براي عذاب آنان، باعث رفع عذاب از آنهاست و اين نقض غرض است.»
من گفتم: «سبب و باعث جوش و جگرخوني ما، جوش و خروش و اندوهگيني امام زمان(عج) است، تا دل او خنك و خالي نگردد، محال است كه دل ما خنك شود؛ چون دل شيعه، پايبند دل اوست. بايد فكري نمود تا او را از انتظار بيرون كرد و اين به غير از دعا و التماس از خدا، كه اذن خروج به او بدهد، چارهاي ندارد. ما با جديت تمام، از چارهساز بيچارگان ميخواهيم كه درد ما را چاره كند.»
طلب فرج و گشايش
و همه اين راي را پسنديدند، به جز ملائكه كه سكوت كردند و در اين هنگام جمعي از لشگر آمدند و گفتند كه: «دلهاي ما خنك نميشود، بدون استعمال سيف و سنان.»
گفتم: «برويد همه را اعلام كنيد كه در صف شوند، رو به سمت بيتالمعمور كه بايد از خدا بخواهيم تعجيل ظهور را، كه دردهاي ما به ظهور درمان شود و راي اهل حل و عقد بر اين قرار گرفته است و دعاي فرج در آخرالزمان از افضل دعاهاست.»
خودمان هم برخاستيم و رفتيم جلوي صفهاي ايستاده و دستهاي گدايي را بلند كرده و خوانديم: (خدايا! گرفتاريها سنگين شد، مخفيها برملا شد، پردهها كنار رفت، اميدها بريده شد، زمين بر ما تنگ آمد و آسمان رحمتش را از ما دريغ كرد.)
گفتيم: (خداوندا! مرا از قبر برون آور در حالي كه كفن به كمر بستهام و با شمشير كشيده و نيزه برافراشته دعوت ملكوتي حق را در دل شهر و صحرا، لبيك گويم.)
صفوف را به حال دعا، ترك كرديم! چند نفري رفتيم؛ تا ببينيم و بشنويم صورت گفتگوي ملاء اعلي را و بدانيم كه پيغمبر و علي و اولادش در چه حالند؟
ديديم كه پيغمبر(ص) و علي(ع) و اهل بيتشان نيز در صف شدهاند و دستها به دعاي فرج بلند است و در عقب سر آنها، صفوف انبياء و مرسلين، كروبين و ملائكه مقربين، همه به دعا ايستادهاند كه حد و حصر ندارد.
و فهميديم كميسيون شور و اتحاد ما، بر دعاي فرج نيز، اشاره باطني ملاء اعلي بوده كه جنبش اين سايه، از آن شاخه گل است.
گفتم: «البته در صفحه دنيا تاثير نموده؛ چون نظر نموديم، ديديم حضرت حجت نيز با اصحاب خاصش، در سر كوهي، دست به دعا بلند كردهاند و در شهرها و بلاد اسلام، در مساجد و غيرها، مجامع مومنين، كم يا زياد، منعقد شده، مشغول دعا و ختم «أَمَّنْ يُجيبُ» هستند.
در صحراها؛ جوخه جوخه، از حيوانات درنده و چرنده و پرنده، اجتماعاتي دارند و هر يك به زبان خود از طول انتظار فرج، ناله ميكنند.
پس از ديدن اين مناظر به نيل مقصود و حصول فرج، اميدواري كلي حاصل شد. برگشتيم نزد صفوف دعا ديديم حال انقلابي بر اين بيچارهها رخ داده.
بعضي با لبهاي خشكيده به حال گريه دست به دعا برداشته، حيرتزده ايستاده.
بعضي جامه بر تن چاك زده و بيخود افتاده، گفتم: «برخيزيد و هوشيار شويد! كه اميدواري حاصل شد.»
و من مردم، پس ديدم ايستادهام و خويشان من در اطراف پيكر من، براي من گريه ميكنند و من از گريه آنها اندوهگينم و به آنها ميگويم: «من نمردهام» ديدم كسي به حرف من گوش نميكند، گويا مرا نميبينند و صداي مرا نميشنوند، دانستم كه آنها از من دورند و من نظر به آشنايي و دوستي به آن جنازه دارم، پيكرم را بعد از غسل و ديگر كارها، به طرف قبرستان بردند و من همه آن چيزها را ميديدم، پيكرم را سرازير گور كردند و من در گور ايستاده تماشا ميكردم، در آن حال وجود مرا ترس و وحشت گرفته بود، به ويژه هنگامي كه ديدم در گور جانورهايي پيدا شدند و به پيكر حملهور شدند و آن شخصي كه در گور جنازه را خوابانيد، معترض آن جانورها نشد، گويا آنها را نميديد. از مردم دادرسي خواستم، كسي به دادم نرسيد و هر كه مشغول كار خود بود، زن و فرزندانم را صدا كردم، اما آنها هم مرا نميديدند و رويم خاك ريختند، اما من همه آنها را ميديدم.


آنچه در طي اين مدت خوانديد مربوط به كتاب (سياحت غرب، سرگذشت ارواح پس از مرگ) به قلم آقانجفي قوچاني بود كه نمايشي از سير ارواح در عالم برزخ است كه با استفاده از آيات و روايات به صورت استعاره و تمثيل، حقايق پس از مرگ، با شيوهاي عالي و قلمي سليس و روان بيان شده است. مولف در اين سفرنامه از هم سفري به نام «هادي» به عنوان سمبل فضيلت و تقوا، نتيجه عبادت و اطاعت حق و از «سياه» به عنوان سمبل پستي و كجي و نتيجه گناه و عصيان، ياد ميكند و گرفتاريهاي عالم برزخ را كه نتيجه عبادت و عصيان هر آدمي است، به صورت داستان، براساس برداشت از آيات قرآن و احاديث اهل بيت عصمت و طهارت بيان كرده است.

tina
11-13-2011, 08:36 AM
شبح نشویل "
در ماه اکتبر سال1962 چندین هفته پرآشوب از فعالیتهای شیطنت بار ارواح در خانه جان هاوکینز واقع در شماره1627 خیابان نهم شهر نشویل در ایالت تنسی آمریکا سپری شد.خانم هاوکینز وقتی اولین بار صدای دق الباب درب جلویی خانه را شنید حس کرد چیز غیر عادی در شرف وقوع است او در رابازکرد ولی کسی انجا نبود او گناه را گردن یکی از بچه های خودش گذاشت ولی همه آنها دخالت در این کار را انکار کردند زمانی که آنها در جلوی مادرشان صف کشیده بودند دوباره صدای دق الباب شنیده شد و این بار هم کسی پشت در نبود این قضیه جسته و گریخته در تمام بعد از ظهر ادامه داشت و وقتی خانم هاوکینز شوهرش رادر جریان آن قرار داد به وی گفته شد که خیالاتی شده است وقتی دوباره شب بعدی شروع شد تازه خانواده مسئله را جدی گرفتند و بگفته خانم هاوکینز ایمان اوردند...خانم هاوکینز بعدها گفت: تازه آن وقت بود که شوهرم فهمیدکه منظورم چیست! ولی این تنها شروع کار بود دیگر دق الباب های شدید و تند وتیز از تمام جوانب خانه شنیده می شد اول از درب جلو وبعد درب جانبی و آخر سر از در عقب منزل! و بقدری شدید بود که شیشه ها بصدا درمی آمدند گاهی اوقات دق الباب ها سر شب شروع می شد و تا ساعت 5 صبح ادامه داشت.از پلیس کمک گرفته شد وآنها دور تا دور خانه مامور گذاشتند ولی در زدنها ادامه داشت و پلیس هم ندید که چه کسی یا چه چیزی مسبب آن است حتی وقتی که صدای تپ تپ از یک پنجره خانه شنیده شد و یکی از دوستان خانوادگی بسوی آن شلیک کرد فقط صدای کوبیده شدن به پنجره بغلی آن انتقال یافت زمانی دیگر بیست نفر از اعضای تیم فوتبال دبیرستان نورث در روی ایوان جلوی خانه کشیک ایستاده بودند ولی این امر هم مفید واقع نشدچون در زدن ها تنها به نقطه دیگری از خانه منتقل می شد به گفته آقای هاوکینز این مزاحمت ها بیش از دو ماه ادامه داشت این قضیه به کسی صدمه ای وارد نکرد ولی با آن همه سروصداوکوبیدن های روی درب صرفا کسی نمی توانست بخوابد! مورد فوق تقریبا مثل تمام موارد ارواح شیطنت کننده بنظر می رسد که وقوع این پدیده مستلزم حضور بچه های نوجوان در خانه مبتلا می باشد ولی هر چه که باعث این مزاحمت ها می شود مستقل از خود بچه ها عمل می کند... مثل انکه وجود بچه ها فقط به عنوان بهانه ای برای شیطنت ها باشد!
" شبح شمیران "
اما حالا یک اتفاق از ایران : روزنامه کیهان در شماره 7528 مورخ 7 شهریور ماه 1347 در صفحه 22 با این عنوان توجه عموم را بخود جلب کرد " شبها خانه ای را در شمیران سنگباران میکنند " و در شرح ان امده بود عده ای ناشناس شبها یکی از خانه های شمیران را سنگباران میکنند . ماموران پلیس از چند شب پیش خانه ای را که شبها سنگباران میشود زیر نظر گرفته اند و در جستجوی کسانی هستند که به این خانه سنگ می اندازند . چهار روز قبل یکی از ساکنان "پل رومی " شمیران بنام خانم کتابی به ماموران پاسگاه مستقل کلانتری امانیه مراجعه کرد و اطلاع داد که هر روز غروب هنگامیکه هوا تاریک میشود عده ای ناشناس خانه ام را سنگباران می کنند و بر اثر پرتاب سنگ تمام شیشه های در و پنجره شکسته است . خانم کتابی اضافه میکند : در این خانه من به اتفاق دو پسر و چند مستخدم خویش زندگی میکنم و این مسله باعث ترس و وحشت ما گردیده است . صحبخانه سپس اضافه کرد : تصور نمی کنم که کسی با من دشمنی داشته باشد و به همین دلیل نمیدانم به چه علت مورد غضب قرار گرفته ام . از طرف ماموران پاسگاه امانیه چند تن از ماموران پلیس مامور گردیدند که شبها خانه مورد بحث را زیر نظر داشته باشند و کسانی را که باعث ترس این خانواده گردیده اند دستگیر نمایند . انها 4 شب خانه را زیر نظر داشتند اما معلوم نبود چگونه این سنگها پرتاب میشوند . انها مشاهده میکردند که سنگهای بسیار سنگین و همچنین اجرهای ساختمانی بسوی خانه انداخته میشوند, اما کسی در ان نزدیکی بچشم نمیخورد . با دستور دادگاه برسی بیشتر انجام شد و ماموران اگاهی نیز وارد این حادثه نادر گردیدند , انها اعتقاد داشتند که بخاطره سنگینی سنگها انها از فاصله نزدیک پرتاب میشوند . اما در شب حضورشان هیچکس را در نزدیکی خانه مشاهده نکردند... همسایگان میگویند این سنگها توسط " ارواح " به این منزل پرتاب میشود . این سنگباران تا 10 روز ادامه داشت و ناگهان قطع کردید . ایا براستی این خانه را " ارواح سنگباران میکرد.؟ " ااین سئوالیست که جوابی ندارد

tina
11-13-2011, 08:36 AM
تابوت های نا ارام "
جزيره اوسل در درياي بالتيک کم وسعت و بادخيز صخره اي است .آرنزبورگ تنهاشهر جزيره اي جهان است . معروفیت ان بخاطره نوشابه هائی است که صادر میکند و نیز بخاطره معمای کشف نشده قبرهای " ارنزبورگ " میباشد . " ارنزبورک " تنها شهر جزیره ای جهان میباشد و رسمی در میان خانواده ثروتمند انجا وجود دارد که انها دست بساختن جایگاههایی اختصاصی میزنند تا تابوتهای سنگین جنازه ها را برای مدتی قبل از انتقال به سردابه مجاور , برای تدفین نهائی در ان نگهداری کنند . یک جاده به موازات گورستان امتداد دارد و در این جاده بسیاری از جایگاههای اختصاصی را میتوان مشاهده کرد . یکی از انها که متعلق به خانواده " باکزهودن " است از همه به جاده نزدیکتر میباشد و در انجا بود که یکی از گیج کننده ترین نا ارامیهایی که تا کنون ثبت شده بوقوع پیوست : وزير مختار امريکا در شهر ناپل ايتاليا . رابرت ديل اون اين موضوع راخمير مايه يک گزارش مفصل قرارداده ودر ان به شهادت خانواده بارون دو گولدن استاب تلخيص شده است . در روز دوشنبه 22 زوئن سال 1844 همسر يک خياط به اسم دالمان براي زيارت قبر مادرش عازم گورستان شد. او ودو بچه اش رادر گاري با خود برده بود واسبش را به يک تير چوبي که در مقابل جايگاه اختصاصي خانواده باگزهودن قرار داشت بست.وقتي که چند دقيقه بعداو بطرف گاريش برگشت . اسبش را در حالتي هيجان زه يافت . حيوان شدیدا عرق کرده و ظاهرا وحشت زده بود. اويک دامپزشک را احضار کرد که به تجويز درمان جهاني ان روزگار پرداخت يعني از اسب خون گرفت. خانم دالمان براي بازگوکردن داستان عجيبش سري به بارون دو گولدن استاب در قصر ييلاقي اش در ارنزبورگ زد. بارون مودبانه رفتار کرد . ولي او کاملا نسبت به اين داستان احمقانه درباره يک اسب هيجان زده بي تفاوت بود . او سعي کرد که بدان زن بفهماند. که شايد حيوان را يک زنبور گزيده است يا شايد جانور کوچکي انرا ترسانده چرا که ماديان هاي پير اصولا چموش و بد خلق هستند گفتگوي انها بدون اينکه يکي بتواند ديگري را متقاعد کند به پايان رسيد . در يکشنبه بعد اشخاص زيادي که اسبهايشان را در مجاورت ان جايگاه بسته بودند بعد از اختتام مراسم کليسا حيوان را در حال لرزيدن از ترس يافتند چند روز بعد روستايياني که از همان نقطه عبور مي کردند خبر دادند که از سرداب زير ان جايگاه سروصداهاي غرش خفيفي شنيده ميشود روزها سپري شد و باز هم اسبها در همان محل بهمان وضع وحشت زده دچار شدند چيز غير عادي در شرف وقوع بود و در اين امر شکي نبود ولي ان چه بود؟ صحبت ها و گزافه گويي هاي مبسوطي درباره انچه که بايستي کرد انجام شد شايد بهترين جواب اين بود که يک تحقيق رسمي را ترتيب داد و بدين وضع اشفته يکباره و براي هميشه پايان داد در بدو امر خانواده باگزهودن با اين مداخله سايرين مخالفت کردند . انها اصرار ميورزيدند که تمام اين ماجرا يک توطئه از دشمنان خانوادگي انهاست که مي خواسته با اين حربه انها را احمق جلوه دهد پيش از انکه انها حتي ايده يک تحقيق رسمي را مدنظر قرار دهند چند نفر از اعضاء فاميل خود را برگزيدند تا به بازديد از جايگاه و سردابه زير ان بپردازند و بعد مقامات رسمي اجازه دهند تا خودشان بيايند و ببينند که خبري نيست و همه اينها چيزي به جزء شايعات توخالي و پوچ نيست . مفتشين خانوادگي بزودي دريافتند که چيز غير منتظره اي در انتظارشان است تابوتهاي سرداب همه در وسط اتاق روي هم چيده شده بودند درب هيچکدام گشوده نشده بود ولي همه نشان از جابجا شدن داشتند . گروه تفتيش با صبر و حوصله اتبوتهاي سنگين را دوباره سر جايشان بر روي ميله هاي فلزي دور تا دور سرداب قرار دادند انها با دقت ووسواس خاصي درب سردابه را قفل کردند و انرا مهر وموم نمودند و از روي احتياط و محکم کاري بر روي ان سرب گداخته ريختند تا از دستکاري هاي احتمالي مصون باشند براي چندين روز اوضاع و احوال عادي بود و هيچ گزارش ديگري از سروصدايهاي ترسناک و يا اسبان وحشت زده نرسيد . بعد در يکشنبه سوم زوئيه اوضاع دوباره اشفته شد يازده اسب در حاليکه صاحبانشان در مراسم کليسا شرکت کرده بودند و افسارشان هم در جلوي جايگاه بسته شده بود ناگهان رم کردند عابران شاهد بودند که اسبها بدون هيچ علتي روي پاها بلند ميشوند و جفتک مي اندازند حتي چند تايي هم براي رها شدن از بند خود را به زمين ميزدند . تا زماني که صاحبانشان اگاه شوند 6 راس از اسبها روي زمين افتاده و قادر به برخاستن نبودند و پنج راس از انها با روش مداواي متداوله ان زمان يعني خون گيري
نجات يافتند سه راس از اسبهاي تحت معالجه مردند . انهايي که در اين جريان منحصر به فرد اسبهاي خود را از دست داده بودند بزودي به شهروندان خشمگين و نگران ملحق شدند و شکايتي را تسليم انجمن کاتوزيان ارنزبورگ کردند اين دادگاه هم مثل مقامات شهرداري دچار سردرگمي شد و قادر نبود که به تصميم متقضي برسد و در حاليکه در صدور راي اتلاف وقت ميکرد دوباره تقدير دست به کار شد . در اين اوضاع و احوال بود که يک عضو خانواده باگز هودن در گذشت بعد از مراسم کفن پوشي چند عضو خانواده مصمم شدند به بازديد از سردابي که شايع شده بود در ان اتفاقات مشکوکي مي افتد بپردازند انها مهر وموم را ذوب کردند و درب را گشودند با تعجب بسيار باز هم وضع داخل سراب بهم ريخته و اشفته بود يکبار ديگر همه تابوتها در وسط سردابه روي هم تلنبار شده بودند و اين بار بعضي از انها سر وته هم گذاشته شده بودند يکي از تابوتها شکسته شده بود مثل اينکه با خشونت انرا از روي ميله هاي فلزي که محل قرار گرفتنش بود پرتاب کرده باشند کسي يا چيزي همه تابوتها را از محلهاي مخصوصشان جابجا کرده باشند و قبل از اينکه انها را روي هم در وسط سرداب بچيند يکايکشان را به اين سوء و ان سوء پرتاب کرده بود اعضاي حيرتزده فاميل دوباره تابوتها را سر جايشان قراردادند و دوباره درب را مهر وموم کردند و سرب مذاب تازه روي ان ريختند ولي منتظر ماندند تا ببينند اينده برايشان چه حادثه اي را رقم خواهد زد شايعه اين رويداد در سراسر جزيره پيچيد و بدون شک مورد مبالغه هم قرار گرفت بزودي به انجمن کليسا هم اثبات شد که بايد دست به کار شد حالا هر کاري که شده قبل از اينکه کل اوضاع از کنترل خارج شود انها مطابق رسم ديرين همه انجمن ها تصميم گرفتند که خودشان به تفتيش و بررسي محل بپردازند خانواده باگزهودن هنوز با اين دخالت مخالفت ميورزند و استدلال مي کردند که تهديدي که بر ضد رفاه عمومي باشد وجود ندارد انها چنين مي انديشيدند که رويداد فوق در صورت علني شدن براي ابرو خانواده مخرب مي شد.. بنابراين مخالف اين تحقيق بودند يک عضو خونسرد خانواده به ديگران خاطر نشان کرد که انها اينک در وضعيت مطلوبي براي خاتمه دادن به اين حماقتها هستند ايا انها خودشان همين اواخر تابوتها را مرتب نچيده بودند و ايا درب را قفل ومهر وموم نکرده بودند؟ پس از چه مي ترسيدند؟ اگر انها به يک تفتيش رسمي رضايت ميدادند مطمئنا به نفعشان بود او استدلال کرد حالا که خودشان تازه همه چيز را مرتب کرده بودند بهترين زمان ممکنه بود تابراي هميشه جلوي شايعات را بگيرند. خانواده باگزهودن که تا ان زمان از اين طفره ميرفتند سرانجام پي به منظور وي بردند و به اين امر رضايت دادند انها با درخواست تفتيش في الفور انجمن کليسا را دچار حيرت کردند و البته با درخواستشان هم موافقت شد بارون دو گولدن استاب رئيس انجمن وکليسا به همراه دو عضو خانواده باگزهودن باز هم تابوتها را در هم ريخته يافتند اين گروه هم به شدت جا خورده بودند تابوتها را سر جايشان گذاشته و دوباره درب را مهر وموم کردند اينک معلوم بود چه کار بايد کرد بايستي فورا يک تحقيق جامع و کامل در رابطه با اين حادثه و با شرکت مقامات رسمي صورت گيرد . بارون از مقامات کليسا خواهش کرد که اسقفي را براي شرکت در اين کاوش انتخاب کند و اين خواسته هم مورد اجابت قرار گرفت اشخاص ديگري هم که در اين بررسي نقش داشتند .. شهردار و يک پزشک بنام دکتر لوس و يک منشي براي کتابت ديده ها وشنيده ها بود . اين گروه هم قفلها و مهر و موم ها را دست نخورده يافت و همچنين تابوتها راباز جمع شده در وسط سرداب پيدا کرد با اين تفاوت که اينبار تابوتهاي مادر بزرگ و دو بچه از اعضاي سابق خانواده جابجا نشده بودند هيچکدام از صندوق ها نشاني از دستکاري نداشت ولي گروه تصميم گرفتند که براي خاطر جمع شدن از اينکه سرقت انگيزه اين مزاحمتها ي عجيب نيست دو تا از تابوتها را بازگشايي کردند شک انها بي اساس بود چرا که ات روي بدن اجساد دست نخورده بود انها دوباره درب تابوتهارا بستند .ولي سوال اين بود که م*****ين چگونه داخل شده اند؟ از انجا که درب قفل و مهر وموم شده دستکاري نشده بود بازرسان به اين نتيجه رسيدند که بايستي کسي به درون سرداب تونلي زده باشد و بدين ترتيب با ايجاد راه انشعاب نيازي به ورود از درب اصلي نداشته است انها کارگراني اوردند که به کندن کف سرداب مشغول شدند اما چيزي نيافتند بعد در پيرامون جايگاه فوقاني يک خندق عميق کندند ولي باز هم نتيجه اي نگرفتند گروه که کاملا متحير شده بود اين امکان را در نظر گرفت که شايد حدس اولشان خطا بوده باشد و م*****ين بطريقي از درب اصلي وارد شده اند بنابراين تصميم گرفتند که يک تله نبوغ اميز براي ان جن وپري ها يا هرچه که بودند بگذارند انها خاکستر چوب در کف ان سرداب ريخته و بعد درب را قفل و مهر و موم کردند مقداري هم خاکستر نرم به پله هاي منتهي به جايگاه فوقاني و سرداب زير ان ريختند و سپس براي اطمينان بيشتر و براي خاتمه دادن به اين جريان مضحک چندين نگهبان مسلح را براي 72 ساعت تمام در کنار درب انجا گماردند در طي اين مدت نگهبانان چيز غير عادي اي ند يد ند و صدائئ هم نشنيدند . منشي گروه تمام اين قضايا و اسامي همه افراد دخيل را يادداشت کرد پس از سپري شدن سه روز گروه با اطمينان پله ها را پيموده و به درب سرداب رسيدند خاکسترها در تمام طول راه دست نخورده بودند سرپرست گروه مهر وموم را شکست و درب را باز کرد اين بار اغلب تابوتها در نقطه مقابل جايي که سه روز پيش اعضاي گروه انها را مرتب چيده بودند بطور سر و ته و قائم ايستاده بودند در حاليکه سر مردگان روبه پايين قرار داشت باز هم فقط تابوتهاي محتوي مادربزرگ و ان دو طفل جابه جا نشده بود . باز هم گروه مطمئن شد که سرقتي صورت نگرفته است و درب مخفي اي وجود ندارد انها تمام کارهايي را که از دستشان ساخته بود انجام داده و نتوانسته بودند در اين تلاش موفق به گشودن اين رمز شوند ايشان به اتفاق هم راي دادند که بهتر است تابوت ها را از انجا خارج ساخته و در جاي ديگري به خاک سپارند که اين مايه خشنودي خانواده باگزهودن هم شد مزاحمتهاي عجيب مقبره خصوصي خانواده باگزهودن در جزيره اوسل مشابه گزارشهاي ثبت شده در بايگاني کليساي استانتون واقع در سافولک کانتي انگلستان است

tina
11-13-2011, 08:36 AM
کشیش سرای بورلی "خانه ای تسخیر شده توسط ارواح
کشیش سرای بورلی "سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" ساکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود.این خانه توسط هری پرایس یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس"را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.
.

tina
11-13-2011, 08:37 AM
اين قضيه مربوط ميشود به سه سال پيش ...

ما در حال تحقيق بر روي پروژه اي بوديم كه نامش را گذاشتيم پروژه (( اتاق مرگ ))...

موضوع خانه اي بود كه ساكنينش ميگفتند يكي از اتاقهاي ان شيطاني ميباشد و حتي از اينكه از جلوي ان اتاق نيز بگذرند

هراس داشتند اين اتاق در قسمت زيرين ساختمان واقع بود ... اين خانه درناحيه اي سرسبز و خرم قرار داشت ...

ساكنين ان خانه در اصل 5 نفر بودند 2 دختر و يك پسر و بالاخره پدر و مادر ...

دو دختر به نامهاي : ليزا و ماري

پسر به نام : ادولف

مادر و پدر به نامهاي : گاس و اني

متاسفانه * ليزا كه دختر كوچكتر بود بطرز وحشتناكي كشته ميشود ( در همان اتاق مرموز ) از همان زمان ان اتاق را

اتاق شياطين ميدانند ... ليزا تنها 9 سال داشت ...

حال بشنويد از نحوه مرگ ليزا :

شب * ساكنين شام را در كنار هم ميل كرده و پس از مدتي هر كدام براي خواب به اتاقهايشان ميروند ... اتاق ليزا نيز همين

اتاق مورد نظر ما بوده است ... گويا هر از چند گاهي در اين اتاق سرو صدا هايي رخ ميداده ولي ساكنين عامل ان را باد و...

ميدانستند . خلاصه چند دقيقه اي از رفتن ليزا به اتاقش نمي گذرد كه با گريه از اتاق بيرون ميايد ( طبق گفته خانواده )

و خطاب به مادر و پدرش ميگويد : يك كسي توي اتاق منه ... اين كيه ...چرا اينجايه ...

مادر و پدر كه به اين عوامل عادت داشته اند دوباره دخترك طفل معصوم را راهي اتاقش ميكنند ولي بعد از مدتي

دوباره ليزا بيرون ميايد و همان حرفها ...

اين موضوع چند بار تكرار ميشود و پدر و مادر بي فكر و بي مسئوليتش كلافه ميشوند * سرش فرياد كشيده و او را به زور

داخل اتاقش ميكنند و در را به رويش قفل ميكنند ...

( گفته ميشد ليزا خيلي خانواده اش را اذيت ميكرده ومتاسفانه هميشه با كم توجهي اعضاء روبرو ميشده است )

خلاصه او را در اتاق زنداني كرده و به اتاق خوابشان كه در طبقه بالا بود رفتند ...


حال بشنويد از ليزا : پدر و مادر ميگفتند : وقتي در اتاق خواب بوديم صداي ليزا را ضعيف ميشنيديم ولي پس از مدتي قطع شد

( در حين تعريف اين قضايا پدر و مادر همينطور خودشان را لعنت ميكردند كه چرا حرف دختر كوچولو را گوش ندادند )


خلاصه ديگر تا صبح هيچ صدايي از سمت اتاق ليزا به گوش نرسيد ... صبح ساعت 6 پدر جهت رفتن به محل كار راهي ميشود...

در همين حين به سمت اتاق ليزا رفته و در را كه قفل كرده بود باز مينمايد ولي داخل را نگاه نميكند تا ببيند چه اتفاق
وحشتناكي براي ليزا روي داده است ... و از منزل خارج ميشود .

مادر ادامه ميدهد : ساعت 7 بود كه برخاستم و براي تدارك صبحانه به اشپزخانه رفتم ( پدر معمولا صبحانه نميخورد )

بچه ها نيز بيدار شدند ولي ليزا هنوز خواب بود ... من و بچه ها مشغول صرف صبحانه شديم و ساعت 7:30 بود كه به

ماري ( دختر ديگر ) گفتم برو ليزا رو بيدار كن تا بياد صبحانه بخوره ... ماري رفت و ناگهان صداي جيغ وحشتناكي

از سمت اتاق ليزا امد من و ادولف ( پسر خانواده ) به سرعت به سمت اتاق دويديم و ماري را ديديم كه شوكه شده بود...

دهانش باز مانده و قادر به حرف زدن نبود رنگش مانند گچ بود و همينطور با انگشت به سمت اتاق ليزا اشاره ميكرد ...

داخل اتاق شدم و ...................................///

( به اينجا كه رسيد مادر تا حدود دو دقيقه نتوانست حرف بزند و گريه امانش را بريد )

ميدانيد چه ديده بود ؟.....................

ليزاي كوچولو كه قدش تقريبا 90 سانت بود بر روي ديوار روبرويي به صليب كشيده شده بود ... تصورش هم مشكل است

دستانش بوسيله ميخ به ديوار دوخته شده بود و همينطور در قسمت بالاي ديوار اويزان مانده بود و

دستان كوچكش غرق خون بود ( خون خشك شده )

متاسفانه گلوي او نيز توسط يك ميخ به ديوار دوخته شده بود و سرش ثابت مانده بود و با چشمان وحشت زده به روبرو نگاه

ميكرد ...

تصور كنيد بچه اي كوچك و پاك به اين شكل روي ديوار معلق ...

مادر ادامه داد : فقط تونستم جيغي بزنم و ديگه هيچي يادم نمياد ...

حالا پدر ادامه داد : من ظهر به خانه باز گشتم خانه ساكت بود بچه ها را صدا زدم ناگهان ادولف با وضعي عجيب دويد و

منو بغل كرد دستاش ميلرزيد و دندوناش به هم ميخورد هر چي پرسيدم چي شده ؟ نميتونست جواب بده

منو كشيد و به سمت اتاق ليزا برد ... ناگهان همسرم و ديدم كه روي زمين افتاده و هم چنين ماري دخترم رو كه داشت گريه

ميكرد ... به سمتشون دويدم و همين كه داخل اتاق ليزا شدم اون منظره وحشتناك رو ديدم فريادي كشيدم و اختيارمو از دست

دادم مانند ديوانه ها شده بودم ( خودتون رو جاي اون بذاريد ) ميگفت به همه جا مشت ميزدم / گريه ميكردم / داد ميزدم /

اصلا باورم نميشد ميگفتم همش خوابه دختر شيرين من ليزاي من دختر كوچولوي من و ...

( پدر و مادر بخاطر رفتار شب قبلشون با ليزا * دچار عذاب وجدان شده بودند )

مادر تا يك سال در اسايشگاه رواني بستري بود ... بچه ها دچار ناراحتي اعصاب شده بودند ... پدر نيزدچار افسردگي شده بود.

( پدر ليزا جسد به ديوار دوخته اونو پايين اورده بود و در همين حين دچار جنون اني و افسردگي شده بود ولي رفع شد ) ...

پليس بعد از اينكه نتوانست قاتلي را در اين مورد دستگير نمايد مورد را مختومه اعلام كرد ... حتي تا چند وقت پدر و مادر را

قاتل ميدانست ولي بي گناهي انها اثبات شد ...

حال بشنويد از اين :

مادر خانواده تا يك سال به علت اختلالات رواني بستري بود ... ولي اعضاي ديگه ميگفتند كه : دو ماه بعد از اون قضيه

صداهاي عجيبي ازاتاق ليزا به گوش ميرسيد ... بطوريكه انها در اتاق را قفل كرده و جلوي ان را با وسايل پوشاندند ...

انها حتي از جلوي در هم عبور نميكنند و علت ان همان ترسي بود كه بر انها وارد شده بود ... انها از ان اتاق وحشت داشتند ...

( من دوستاني را دارم كه فقط برايم تحقيقات اينگونه انجام ميدهند ... مورد اين خانواده را نيز يكي از انها به من خبر داد )

من نيز به همراه دو تن ازاعضاء گروه راهي اين خانه شديم و علت حضورمان را كمك بيان نموديم ...

انها ميگفتند كه : سر و صداي زيادي از اتاق ليزا مي ايد ( البته فقط شبها ) ... ادامه دادند : ليزا را شياطين به صليب
كشيده اند ...


خلاصه پس از شنيدن اين موارد تصميم گرفتم كه شبي را در اين اتاق بگذرانم تا ببينم موضوع چيست ؟

براي همين به ان خانواده گفتيم كه چند شب مارا در خانه تنها بگذارند و به محلي ديگر بروند ... انها به منزل يكي از اقوامشان

رفتند و ما نيز در خانه مشغول شديم ... وسايل را از جلوي اتاق ليزا برداشتيم و وارد شديم ... اتاق سرد و تقريبا تاريكي بود

تار عنكبوت كنج هاي اتاق را گرفته بود و همچنين محل سوراخ شدگي دستها و گردن ليزا روي ديوار مشخص بود ...

ليزا از ارتفاع 170 سانتيمتر در هوا معلق بوده است ...

خلاصه قرار شد كه شب را در همين اتاق بگذرانم تا ببينم موضوع چيست و چه اتفاقاتي در اين مكان رخ داده كه باعث ترس

ليزا گشته است ...

پس از صرف شام * ساعت 12 وارد اتاق شدم ... اتاق ارام بود روي تخت ليزا دراز كشيدم و همينطور به سقف چشم دوختم

يك ساعت گذشت و هيچ خبري نشد ان دو نفري كه همراهم بودند در طبقه بالا منتظر بودن و در اين يك ساعت

از طريق موبايل با انها در تماس بودم ولي طبقه بالا هم ارام بود ...

تا اينكه .............................

احساس سر دردي خفيف پيدا نمودم متوجه شدم كه قرار است اتفاقاتي بيفتد چشمانم را بستم و تمركز كردم ...

اتاق ليزا داراي كمد و گنجه ديواري بود ناگهان درب كمد ليزا به ارامي باز شد من درست درب را نميديدم چون تاريك بود . ولي

از صداي ان متوجه شدم كه باز شد اين كمد دو در داشت ناگهان در ديگر نيز به ارامي باز شد مانند اينكه كسي قصد خروج

از كمد را دارد ... من به اصطلاح خودم را به خواب زده بودم ولي از زير چشم قضايا را نظاره ميكردم ...

درهاي كمد باز شد هيچ صدايي نمي امد همه جا ارام بود و فقط صداي باز شدن درب كمد بود كه سكوت را شكست ...

تا چند دقيقه هيچ اتفاقي نيفتاد ولي ناگهان درب گنجه ها نيز باز شد البته تندتر از دربهاي كمد و يهو با شدت بسته شد ...

ناگهان از داخل كمد نوري ضعيف را ديدم اين نور به نظر ثابت ميرسيد در همين حين بود كه سر درد عجيبي گرفتم ...

از درون داغ شدم و سرم به شدت گيج رفت ... از تخت برخاستم ناگهان توسط نيرويي به عقب رانده شدم ... اين نيرو به

سهمگيني نيرويي بود كه الفرد را در بر گرفته بود ...

( اشاره به تاپيك : اگر به اروگوئه رفتيد به اين روح كمك كنيد و تاپيك : پي بردن به راز مردي كه عمودي دفن شده بود )

به ناگاه احساس برون فكني به من دست داد به شدت تمركز نمودم و توانستم اين نيرو را درك نمايم ... ولي انرژي زيادي

گرفت ... اين نيرو بسيار قوي بود دربهاي كمد و گنجه همينطور باز و بسته ميشد ... ان دونفري كه در طبقه بالا بودند

باتوجه به سرو صدا به پايين امدند ولي جالب اين بود كه درب اتاق باز نميشد ... اونا صدام ميزدند ولي من نميتونستم

جوابشونو بدم دهانم قفل شده بود ... اونا تنه هاي محكمي به در ميزدن ولي باز نميشد ...

بالاخره از جا بلند شدم و به سمت كمد رفتم بعد از حدود يك دقيقه به كمد رسيدم و داخلش رو نگاه كردم در گوشه كمد

نوري رو ديدم ولي هنوز 5 ثانيه نگذشته بود كه نور با شدت به سرم خورد و منو به عقب پرت كرد احساس ميكردم يكي داره

منو حمل ميكنه اعصابم خرد شده بود براي همين به شدت تمركز كردم و نيرو فرستادم ... نور داخل كمد از سفيد به به سياه تغيير

رنگ داد و به ناگاه ناپديد شد ... من هم كه تا اون موقع احساس ميكردم در دستان كسي قرار دارم مانند كسي كه تكيه گاهشو از

دست بده نقش زمين شدم ...

بعد از اينكه قضيه تموم شد درب اتاق باز شد و بچه ها داخل اومدن و منو بيرون بردن ... ديگه ناي حرف زدن نداشتم ...

تا دوساعت هيچي نگفتم بعد كه حالم بهتر شد كم كم قضايا رو تعريف كردم ...

قرار شد يك شب ديگه بمونيم تا جلسه احضاري تشكيل بديم من وقتي روي موردي به اصطلاح (( كليد )) كنم تا تموم نشه ولش

نميكنم براي همين يك شب ديگه هم مونديم و روح احضار شد اين روح با سختي فراوان احضار شد و نتيجه اينچنين بود :


اين روح متعلق به شخصي به نام (( كايس فاكر )) بود ... او در زمان حيات * مديومي شيطاني بوده و از قضاي روزگار

قبر او دقيقا پشت كمد ليزا قرار داشت ... او 50 سال پيش در گذشته بوده ولي بنا بر اعتقادات خاص خودش

اونو بي خبر دفن كرده اند ... دقيقا كنار منزلش ... و اينكه هيچ كس نميدانسته در اين مكان قبري مربوط به اين شخص

وجود داره ... منزل او بر اثر كهنه و قديمي بودن تخريب ميشود تا اينكه اين محل 10سال پيش توسط پدر و مادر ليزا

خريداري ميشود و انها در انجا خانه اي نو بنا ميكنند و خانه را طوري ميسازند كه در وروديشان دقيقا روي دهانه قبر اين مديوم

قرار ميگيرد ... اتاق ليزا دقيقا زير درب ورودي خانه قرار دارد و جسد (( كايس فاكر )) نيز پشت كمد زيرزمين قرار ميگيرد ...

اين مديوم شخصي خبيث بوده و با شيطان مراوداتي داشته و پس از مرگش نتوانسته به سطح كمال برسد اين مديوم در

زمان حياتش اعتقادات پستي داشته و اين اعتقادات را به گور برده است ... او توسط نيروي شيطاني و خباثت استثنايي خويش

ان بلا را سر ليزا اورده است ( همانطور كه مرا حمل ميكرد او را نيز بلند نموده و ...)

جالب اينكه اثر خباثت اين فرد تا 50 سال بعد از مرگش نيز وجود دارد ... بعدها فهميديم كه اعتقادات مذهبي خانواده ليزا

صفر ميباشد و...

پس از اينكه به اين موارد پي برديم از داخل كمد ليزا شروع به حفاري كرديم تا به تابوت رسيديم و بعد تابوت را در محلي ديگر

به خاك سپرديم ... ولي طفلك ليزا كه ندانسته اسير نيروي شيطاني شد ... روحش شاد ...


افرادي مانند اين مديوم دقيقا تحت تسخير شيطان ميباشند هم جسمشان و هم روحشان...

و شيطان در كالبد انها رخنه دارد ...

اين هم موردي از تلفيق نيروي روح با ماده بطوري كه باعث قتل شد ...///

مشخصات كامل :

پدر : گاس انريك 40 ساله مادر : اني جوزف 36 ساله دختران : ليزا و ماري 9 و 14 ساله پسر : ادولف 11 ساله محل سكونت : ارژانتين ................///

مويد باشيد///.

tina
11-13-2011, 08:38 AM
كشيش راندول و روح بوتادون افسانه اي است كه اغلب اهالي شهر كرتي ان را در خردسالي شنيده اند از دفترچه خاطرات اين روحاني انديشمند كه در يك مدرسه ادبيات تدريس مي كرده و نيز در يك درمانگاه محلي فعاليت داشته دريافته اند كه در سال 1665 در دهكده ما شيوع پيدا كرد ودر مدرسه ما هم بسياري مبتلا شدند و جان باختند يكي از افرادي كه به اين مرض دچار شد جان اليوت پسر بزرگ ووارث اليوت مالك تربورسي بود كه جان پسر فوق العاده اي بود وشانزده سال بيشتر نداشت و به خاطر علاقه اي كه به او داشتم پذيرفتم كه موعظه اي در مراسم تدفين وي داشته باشم
من مراسم وعظ را پيش روي تابوت و در حضور جمعيت سوگوار به پايان بردم بعد از مراسم اقاي بلايت از بوتادون كه تحت تاثير موعظه من قرار گرفته بود واين بيشتر به علت اين بود كه تنها پسر او كه همچون جان شخصيتي بي نظير داشته با حوادث غير منتظره اي كه برايش پيش امده تمام ارزوهاي پدر و مادرش را نقش بر اب كرده و بسيار منزوي و مغموم شده است از من خواستند كه شب به همراه انها به بوتادون محل زندگيشان بروم و من قول دادم تا شب بعد به انها سري بزنم
بوتادون محل زندگي بلايت سالخورده ملكي خصوصي بود كه به سبك خانه هاي قرن پانزدهم ساخته شده بود خانه با حصارهاي بلند احاطه شده بود و داخل ان عمارت با شكوهي بود و منظره چشم گيري ايجاد كرده بود
سبك خانه بسيار قديمي بود و قدمت ان موجب مي شد تصور كني احتمالا اين عمارت شاهد حوادث خارقالعاده اي بوده است
وجود اتاقي جن زده يا اسطوره اي در انجا بعيد به نظر نميامد
كشيش راندول طبق قرار به انجا ميرود و با كشيش ديگري كه او هم به خانه دعوت شده بود اشنا ميشود و در لابلاي صحبتهايشان ان كشيش بحثي را پيش مي كشد و از او ميخواهد كه در حل ان مساله كمك كند
سر صحبت را چنين باز مي كند كه پسر اقاي بلايت كه پسر باهوش و با ذكاوتيست مدتي است ساكت و گوشه گير شده است و بدتر انكه بسيار پرخاشگر و تند خو شده و اغلب تنها و گريه مي كند اوايل دليل رفتارش را مخفي ميكرد اما ديري نپاييد كه نتوانست ايستادگي كند و دليلش را چنين شرح داد
هر روز در محلي خاص كه ني زاري با حصارهايي ازسنگهاي بزرگ گرانيتي است با چهرهي رنگ پريده و محزون زني روبرو ميشود كه عبايي بلند به تن كرده و در حاليكه يك دستش را به كمر زده با دست ديگرش به دور دستها اشاره مي كند و مانع رفتنش مي گردد به گفتهي پسرك اسم ان دختر دورسي دينگلت است كه از بچگي انها همديگر را ميشناخته اند و اغلب با والدينش به منزل انها مي امدند
اما عجيب بودن مساله در اين است كه دخترك سه سال پيش مرده است و پسر هم در مراسم خاكسپاري او شركت كرده است و خود با چشمانش ديده است كه دختر در تابوتش دفن شده است
او مي گويد كه موها و بدن دخترك انقدر نرم و ظريف و سبك هست كه گويي مادي نيست و وقتي به او خيره ميشوي محو مي شوند اما چشمان ثابتي دارد كه كوچكترين حركتي از خود نشان نمي دهد و حتي در مقابل تابش خورشيد حالت خود را حفظ مي كند
پسر مي گويد كه يك بار هم نشده كه از انجا بگذرد و و ان شبح را نبيند ولي اين شبح هرگز در هنگام ديگري بر او ظاهر نشده
در ادامه اقامت ما در منزل والدين پسر نظر مرا در اين مورد خواستند و من گفتم كه بايد خودم با پسرتان صحبت كنم چونكه موضوع عجيبي است
واو داستان خود را با حوصله و خشوع بسيار برايم تعريف نمود پس از اتمام صحبتهايش از او خواستم تا روز بعد به ان مكان برويم
روز بعد صبح زودو قبل ازبرخاستن اهالي محل به طرف مكان مورد نظر براه افتاديم پسرك ظاهري ارام داشت ولي من اعتراف مي كنم كمي دلواپس بودم
چرا كه احتمال مي دادم يكي از خبيث ترين اشباحي باشد كه انسان مي تواند با ان مواجه شود
هنوز به محل مورد نظر نرسيده بوديم كه شبحي را كه به سمت ما پرواز كرد ديديم
ظاهر و ويژگيهاي شبح كاملا طبق توصيف پسرك بود صورتي چون گچ و سفيد ورنگ پريده و چون سنگ بيروح و موهايي مانند مه تار و نا واضح بودند
چشماني ثابت و بي حركت كه به جاي چشم دوختن بر ما به چيزي در دور دستها خيره شده بود
درست همچون قايقي در رود او از كنار ما عبور كرد
رنجي توام با افسوس بر من مستولي گشت و بايد بگويم كه ديدن يك روح در روشنايي روز برايم بسيار ترسناك به نظر رسيد
متاثر از حضور ان نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم و تا زماني كه او محو شود سر جايم خشكم زد
نكته جالبي كه بايد بازگو كنم اين بود كه سگ محبوب پسرك ان صبح ما را همراهي مي كرد و به محض اينكه شبح به ما نزديك شد ناگهان حيوان بيچاره شروع به زوزه كشيدن كرد و با حالتي متوحش پا به فرار گذاشت پس از ان واقعه به منزل بر گشتيم و من سعي داشتم پسرك و والدينش را ارام كنم و وقت رفتن از منزل انها قول دادم پس از روبراه كردن برخي كارهاي معوقه ام به انجا بر گردم و به دنبال راهي براي حل اين مسئله باشم
دهم ژانويه 1665 تقاضاي ملاقات با اسقف اعظم را كردم و ملتمسانه خواستار شرفيابي شدم
انچه را ديده بودم براي ايشان بازگو كردم و از وي خواستم كه اجازه اقدام به احضار ر روح را به من بدهد تا ان خانواده را از دردسري كه ايجاد شده است نجات بدهم
در نهايت كشيش اعظم دلايل مرا مورد تاييد قرار داد و تذكرات لازم در ان زمينه را به من داد و من همه انها را پذيرفتم
سپس او به منشي خود دستور داد تا كتابچه هاي مذكور را بياورد و هنگام رفتن به ارامي در گوشم زمزمه كردند كه برادر روندان اين موضوع بين خودمان مسكوت بماند
اين گفتگو بين كشيش روندان و كشيش اعظم باعث شد كه او پشت گرمي و اعتماد به نفس كافي را براي مواجهه شدن با ان شبح را پيدا كند
او در ادامه يادداشتهايش مي نويسد در يازده ژانويه فورا به منزل بازگشتم و خود را براي فردا اماده كردم
روز بعد در حاليكه از هر نظر مجهز بودم خود را به بوتادون رساندم صبح زود به تنهايي راهي محل مورد نظر شدم به انجا كه رسيدم همه جا در سكوت مطلق بود و اثري از شبح نبود درست در همان نقطه اي كه شبح را رويت كرده بودم دايره اي ترسيم كردم و از ان پنج ضلعي ساختم و در مركز ان براي خودم سنگري ساختم با پايان رسيدن اين كار به سمت جنوب پنج ضاعي حركت كردم و رو به شمال ايستادم
مدتي نسبتا مديد به انتظار نشستم تا سر انجام خفقاني در هوا احساس كردم و صداهايي مواج به گوشم خورد. ديري نپاييد كه شبح ظاهر شد و رفته رفته به من نزديكتر شد . من نسخه كاغذي خودم را باز كردم و با صداي بلند شروع به خواندن كردم. ناگهان شبح ايستاد و من شك و ترديد را كه در چهره اش بود ديدم ان عبارت را دوباره تكرار كردم و همينطور براي بارهاي بعدي
سر انجام او مطيعانه وارد پنج ضلعي شد و بي هيچ حركتي انجا ماند و با وارد شدن در پنج ضلعي متوجه شدم كه ناگهان دستش را كه دراز بود و به جايي دور اشاره ميكرد پايين انداخت . اعتراف مي كنم كه در طول اين مدت زانو هايم به شدت مي لرزيد و عرق سردي همچون باران از سر و صورتم مي ريخت پس از چندي ارامشم را باز يافتم و مي دانستم كه شبح تا موقعي كه در پنج ضلعي هست مطيع و سربراه است و من مي توانم بر او تسلط داشته باشم
دستورات را طبق گفته هاي كتاب مو به مو اجرا كردم و سوالاتي پرسيدم كه او به همه پاسخ داد از او پرسيدم چرا در استراحت به سر نمي بري
گفت به خاطر گناهي كه از ديگري سر زده
ازو پرسيدم چه گناهي و از جانب چه كسي و او كل ماجرا را برايم گفت و من نمي توانم انرا در اينجا يادداشت كنم
در ادامه صحبتهايش گفت كه مي تواند براي اطمينان نشانه هايي بياورد و ثابت كند كه او يك روح واقعي است
و اضافه كرد كه تا پايان سال طاعون مرگباري در سراسر كره خاكي شيوع پيدا مي كند و هزاران نفر را به هلاكت مي رساند
سپس پرسيدم كه چرا ان پسر جوان را مي ترساند و او گفت چون پسر پاك و بي گناهي است براي ارتباط مناسب بود
حرفهاي زيادي بين من واو رد وبدل شد كه لازم نمي بينم همهي انها را به قلم بياورم
روز بعد با طلوع خورشيد به همان محل رفتم چندي نگذشت كه شبح ظاهر شد اين بار نسبتا ارام تر بود
ازو پرسيدم ايا قادر است فكر مرا بخواند و او در جواب گفت خير ماتنها قادر به فهم ان چيزهايي هستيم كه مي بينيم و حس مي كنيم وناگفته هاو انچه در سينه مي گذرد بر ما پوشيده هست
بنابراين به او گفتم كه فرد خاطي و گناهكار را پيدا كردم و نامه اي را كه ان فرد از روي ندامت نوشته بود و در ان متعهد شده بود جبران مافات كند برايش خواندم
انگاه او گفت صلح و صفا در ميانتان حكمفرما باشد و در حالي كه به ارامي بسوي مغرب مي رفت محو شد و از ان به بعد هرگز ان شبح در انجا ديده نشد و به ارامش جاويدان پيوست
مطلب بالا برگرفته شده از كتاب ديورنال به قلم كشيشي ساده دل در قرن هفدهم است كه عقايد خود را نسبت به انچه ديده بود وشنيده بود و كمي هم اميخته به خرافات اظهار كرده بود ولي بسياري از مردم اين سخنان او را ناشي از ايمان و پاكي بيش از حدش مي دانند
نه تنها در صحت اين كتاب تا كنون ترديدي نبوده بلكه بعد ازين واقعه در همان سال طاعون سراسر لندن را فرا گرفت و عده كثيري جان سپردند
بر گرفته از شبح بوتادون اثر ار . اس. هوكر

tina
11-13-2011, 08:39 AM
كشاورزي مسن به نام جان مالاگين در منطقه لندن دري در شمال ايرلند زندگي مي كرد. يك روز او براي تميز كردن دودكش بخاري اش شاخه اي از بوته راج را كند و به هشدار همسايگان كه مي گفتند اين گياه مقدس است و نبايد به آن آسيبي رساند، توجهي نكرد ولي طولي نكشيد كه از كار خود پشيمان شد ! زيرا دوده هايي را كه در باغ زير خاك كرده بود به گونه اي اسرارآميز به آشپزخانه برگشت !او دوباره دوده ها را پاك كرد و به باغ برد و روي آنها خاك ريخت. دوباره دوده ها به آشپزخانه برگشتند. دوده ها روي تمام وسايل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالين شكسته شد ! معلوم نبود سنگ هايي كه در و پنجره ها را مي شكست از كجا مي آيند. به علاوه موزاييك حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شكست و چند تكه شد ! سنگي يك كيلويي كه آن را براي تراز اجاق گاز زير آن گذاشته بود در فضا به حركت در آمد و به پنجره خورد و آن را شكست. صداي برخورد سنگ ها به شيرواني و سقف چوبي آشپزخانه به گوش مي رسيد. سنگ ها به كف آشپزخانه مي افتادند. سنگ ها را بيرون ميريخت اما باز بر مي گشتند ! وقايعي در شرف وقوع بود كه كسي قادر به كنترل كردنشان نبود. سرانجام كشاورز آنجا را ترك كرد و آن خانه براي هميشه متروك باقي ماند

tina
11-13-2011, 08:39 AM
روح شخص بخیل و اظهارات او*
یکی از جرائد مجامع روحانی موسوم به (بودر) در سال 1864 شرحی از کتاب (مذهب روحانی) صفحه 81 نقل می کند که من در اینجا برای شما شرح می دهم:
"کمتر کسی پیدا می شود که در شهر (آنگولیم) بخیل و متمول معروف موسوم به (ل .... ) را نشناسد".
این شخص بسیار متمول در پایین امارت خود زندگی می کرد یک روز همسایه ها دیدند که ای آدم از منزل بیرون
نمی آید ، ناچاراً به پاسبان شهر و اداره پاسبانی خبر دادند،وقتی آن ها به خانه شخص بخیل و متمول رسیدند، در را بسته
دیدند ناپار در را شکسته و وارده اتاق شدند، دیدند این شخص در حال مردن است در حالتی که سر خود را با کلاه کاغذی
نیم سوخته پوشانده و به میزی که پر از گرد و غبار بود تکیه داده است وچشمهای او به طرف پولهای طلایی که در جلو
او بود دوخته شده است!
فوراً مأمورین حکومت نقود و اموال وی را جمع وبه خزانه دلت تسلیم نمودند که میان ورثه تقسیم گردد وخود او به
مزیضخانه بردند وپس از چند روز در همان جا جان سپورد!
چند روز پس از مرگ آن شخص یکی از مجامع روحانی آن شهر روح او را احضار وبا او مکالمه کردند.
آن شخص در اوّل سخن خود گفت : من نمرده ام و می خواهم اموالم را از ورثه پس بگیرم ... .
پس از چند ماه همان مجمع دوباره روح را احضار و این دفعه به وسیله ی دو وسیط بود که یکی وسیط کاتب و دیگری
وسیط ناظر که با روح شخص متمول مکالمه می کنند که به شرح ذیل می باشد:
-وسیط ناظر: مادام ب .
-وسیط کاتب: مسیو ژامبر تو .
روح: از من چه می خواهید بگذارید بروم زیرا من از آمدن نزد شما معلول شدم!بهتر آن است که مال مرا که از من دزدیده اند
به من رد کنید،چه قدر کار بدی کرده ان من تمام عمرم زحمت کشیدم و مال هنگفتی اندوختم که در موقع حاجت به کار برم،آن ها
از من دزدیدند ! و مرا به خاک سیاه نشاندند ، به طوری که در روی زمین خشک نه تکیه گاهی دارم که به آن تکیه دهم و نه
متکائی که سرم را روی آن بگذارم . . . آقایان از شما خواهش دارم من را همراهی کرده و مال مرا که برده اند گرفته و به من
مستر(دادن- برگرداندن)دارید . . .
وسیط: حالا تو دیگر مرده ای مال به چه کار تو آید؟
روح: خیلی وقیح هستی ! می گوئی که مال چیزی نیست که به کار من بخورد ! پول ! طلا ! چیز کمی می شماری!!!!!!
وسیط: الان تو کجا هستی؟
روح: نمی بینی در حضور شما هستم!
وسیط: برای جه آنقدر اصرار و میل داری که اموال به تو برگردانده شود؟ بهتر نیست که حالا در صدد تحصیل گنج عالم
دیگر باشی و به مال زمین اعتنا نکنی؟
روح: چقدر شما بلید و کند فهم هستید! خواهش دارم محل اموال مرا به من نشان دهید و دست از مزاح و شوخی بردارید.
وسیط: آیا حالا خدا را می شناسی؟
روح: افتخار این صفت را دارا نیستم می خواهم اموالم را پس بگیرم .
وسیط: آیا کسی شما را مجبور به آمدن به اینجا کرد؟
روح: بدون شک! زیرا اگر قوۀ خارجی مرا مجبور به آمدن اینجا نمی کرد یک آن نزد شما نمی ماندم .
وسیط: از ماندن در اینجا بدت می آید؟
روح: بلی .
یکی از حضار: آیا کسی او را مجبور به آمدن کرده است؟
وسیط: بلی، عقب او کسی است که او را مجبور به کا می نماید .
یکی از حضار: چرا نمی رود در حالی که ایستادن او در اینجا برای او عذاب است؟
وسیط: شما او را احضار کرده اید و مجبور به حضور است و ممکن است از این محضر فایده ببرد.
پس از این حرف روح قلم را که در دست وسیط کاتب بود طوری به روی میز زد که شکست!
بر طبق این حکایت، خداوند به زبان پیغمبر اسلام فرموده:
"کسانی که طلا و نقره را جمع و ذخیره کرده و در راه خدا بذل و انفاق نمی کنند آن ها را به عذاب دردناک بشارت دهید".


منبع:کتاب عالم ارواح

tina
11-13-2011, 08:40 AM
داستان:

قضیه ای که میخواهم بازگو کنم بر میگردد به تابستان 3 سال پیش ...

من و دوستانم که جمعا 6 نفر میشویم با هم زندگی میکنیم ما به اتفاق به بررسی موارد ماورایی
میپردازیم

حالا بریم سر اصل موضوع :

چند وقتی بود احساس خستگی و افسردگی میکردم به همین دلیل نزد روان پزشک رفتم و او نیز دلیل این حال من را

مشغله زیاد ذکر کرد و چند ارام بخش تجویز کرد و...

شب کمی دیر به خانه امدم بچه ها خواب بودند البته قبلش به انها اطلاع داده بودم دیر میام . بدجور پکر بودم

در عرض دو ماه هیچ پدیده غیر طبیعی رخ نداده بود و بدلیل حال افسردگی ام قادر به احضار نبودم و این هم

مزید بر علت شده بود من شخصا خودم از زندگی عجیب و پر تنش بیشتر لذت میبرم تا زندگی راکد و ارام ...

همانطور که وارد شدم روی تخت دراز کشیدم دوتا از بچه ها بیدار شدن و وقتی متوجه شدن منم دوباره خوابیدن

بدجور کسل بودم بعد از حدودا 20 دقیقه چشمام گرم شد و هنوز چیزی نگذشته بود که احساس کردم یکی صدام کرد

صداش اشنا نبود حوصله نداشتم چشمهامو باز کنم با خودم گفتم : توهمه اثر قرصاست و از اینجور چیزا ...

ولی دوباره صدا اومد این بار نزدیکتر بود : امید // احساس کردم بالای سرمه به نوعی صدای نفسهاشو میشنیدم

گفتم الان که بالای سرمو نگاه کنم یه چیز عجیب میبینم ولی فقط تاریکی محض بود و بس ... بدجور کفری شدم با خودم

گفتم اگه ایندفعه بیاد تکونمم بده میگم برو فردا بیا ... ولی دیگه خبری نشد فقط تا صبح چند مورد صدا اومد که البته

ما دیگه به این صداها عادت کرده بودیم ما اسم اون خونه رو گذاشتیم کلوپ ارواح اخه بیشتر موارد احضار توی

همون خونه اتفاق افتاده بود ...

صبح من از همه زودتر بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم و طبق معمول هر روز زدم بیرون برای ورزش...

از در خونه که اومدم بیرون روبروم اون طرف پیاده رو مردی رو دیدم که خیره به سمت من نگاه میکرد

بارونی مشکی بلند تنش بود ولی کهنه و یک شال گردن دور گردنش مثل اراذل بود ... چهره اش میخورد 50 سال داشته باشه

با خودم گفتم : این حالش از من خرابتره تو این هوای گرم بارونی و شال گردن... رفتم جلو بهش گفتم :

دنبال کسی میگردی ؟ اون همونطور نگام میکرد بلند تر گفتم بازم نگام میکرد

احتمال دادم مشکل روانی داشته باشه چون اگه کر و لال هم بود میتونست یه عکس العملی نشون بده چهره منظمی

نداشت صورتش زیاد کشیده بود یکی از چشمهاش ریز و اون یکی کمی درشت تر بود بینی گرد و بزرگ ...

چهره اش مثل کسانی بود که قصد انتقام دارن فکر کردم اگه به پلیس خبر بدم بهتره برای همین برگشتم خونه

گوشی رو برداشتم و برگشتم تا از پنجره نگاش کنم ولی دیدم نیست اره رفته بود منم گوشی و گذاشتم و رفتم بیرون توی مسیر احتمال دادم ببینمش ولی

ندیدمش خلاصه اون روزم گذشت شب ساعت حول و حوش 1 بود که

بازم همون صدا اومد دیگه بلند شدم صدا از توی اتاق عقبی میومد رفتم اونجا و گفتم : کی اینجاست ؟

ولی جوابی نیومد. ما از این اتاق برای احضار استفاده میکردیم برای همین برق نداشت و مواقع احضار اونو با

لامپهای پایه ای روشن میکردیم ///

وسطهای اتاق بودم که ناگهان از پشت سرم صدام کرد : امید
تا برگشتم هیبت مردی رو دیدم که توی تاریکی صورتش گم بودولی یهو محو شد فهمیدم از این قضایای عجیبه... حدس اولم جن بود چون اون شکل داشت . ( اخرین تماس من با جن بر میگشت به 5 سال پیش) ... تو تاریکی اونو صدا زدم و اونو دعوت
به حضور میکردم ناگهان احساس کردم کسی داره منو نگاه میکنه و زیر نظر داره همونجا تمرکز کردم و سعی
داشتم توسط چشم سوم اونو درک کنم سرم درد گرفت بدنم مور مور شد چشمانم را که بسته بود باز کردم
ناگهان هاله ای بسیار ضعیف رو در گوشه اتاق دیدم به همون سمت رفتم که یهو ان شخص دوید و تنه ای محکم به من زد و از پنجره که باز بود فرار کرد من هم دنبالش رفتم ولی هیچی پیدا نکردم برام عجیب بود که دوستان هیچی حس نکرده بودن
چون صبح که قضیه رو گفتم هاج و واج مونده بودن و گفتن : این همه اتفاق افتاده ما نفهمیدیم
دیگه تا سه روز هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه روز چهارم سر صبح که از خونه زدم بیرون دوباره اون مرد رو دیدم
جلو رفتم و گفتم مشکلت چیه ؟ ناگهان اون گفت : سلام امید... تازه فهمیدم با کی طرفم اخه صداش رو قبلا هم
شنیده بودم گفتم : تو کی هستی ؟ از تبار جنی؟ گفت : اره . گفتم میتونم کمکت کنم ؟ جوابی نداد فقط نگام
میکرد دوباره پرسیدم بعد از مدتی گفت : تو منو بواسطه راهنمایی به یک روح سرگردان اسیر کردی
گفتم : چطور؟ گفت : من اونو تسخیر کرده بودم ولی تو اونو نجات دادی ... دهانش بوی بدی میداد و حالت عصبانی
داشت ...
فهمیدم در مورد کی حرف میزنه این روح که روحی سرگردان بود 5ماه پیش طی یک جلسه احضار راهنمایی شد
متوجه شدم که این جن جنی خبیثه چون جنهای خبیث و گناهکار ارواح سرگردان را در تسخیر میگیرند
گفتم حالا از من چی میخوای؟
خنده ای تلخ کرد و بعد هم رفت... احساس عجیبی داشتم و مثل کسانی بودم که تهدید به مرگ شدند
ولی میدونستم که جن فقط قدرت ترساندن داره نه چیز دیگر و اگر در این بین از او نترسید هیچ کاری از دستش بر نمیاد

ولی حس دیگری بهم میگفت :اون جن نمیتونه بدون اجازه من کاری بکنه ... از درون داغ بودم بطوریکه فکر میکردم داره از دهنم دود میاد بیرون به خانه رفتم و خوابیدم ناگهان در خواب ان جن را دیدم که حال غضبناکی داشت ولی بی ازار بود
چیزی میگفت ولی مبهم بطوریکه از حرفاش هیچی متوجه نشدم ولی معلوم بود داره عذاب میکشه ...
پس از ان به مدت 7 روز ان جن را روبروی خانه میدیدم در ضمن کس دیگری او را نمیدید و فقط برای من
اشکار شده بود ... چیزی که برام عجیب بود این بود که تا حالا جن خبیث به این ارومی ندیده بودم پس فهمیدم یک
جای کارش دست من گیره وگرنه الان اینطوری نبود روز هفتم پیشش رفتم و گفتم : میخوام کمکت کنم از من چی میخوای ؟ گفت : ازادم کن ... تازه فهمیدم اون چرا هر روز اینجاست من ناخواسته اونو اسیر کردم البته نه اسیر
خودم بلکه اسیر خوبی ها خیر بر شر پیروز شده بود خوشحال بودم ولی دلم براش میسوخت انروز هم گذشت
در مورد اون جن سوالاتی کردیم که نتیجه این بود:

امید: سلام

روح: سلام

امید: ممنون از حضورتون

روح: جوابی نداد ---

امید: شما در حال حاضر در چه مرحله ای هستید؟

روح: جوابی نداد ---

امید:ایا شما ازاد شده اید؟

روح: بله

امید:به سر ان جن چه می اید؟

روح: الله

امید: ایا بخشیده میشود؟

روح:الله

امید: منظورم از جانب شماست؟

روح: بله

امید: ممنون از حضور شما در این جلسه اگر فرمایشی ندارید ارتباط را قطع کنیم؟

روح: خدا نگهدار

امید: خدا نگهدار و به امید دیدار باز هم ممنون از حضورتون
-------------------------------------------------------------
پس از این قضیه از فرداش جن رو نمیدیدم و دیگه هم ندیدم هیچوقت


امیدوارم روزی را ببینیم که شیطان قدرت خویش را در برابر انسان ها و اجنیان از دست داده و مغلوب شود
و
امیدوارم وجود ان جن نیز از نیروهای شیطانی پاک شده باشد و لطف خدا شاملش شده بخشیده شود

tina
11-13-2011, 08:41 AM
پروفسوركونان دويل كه يكي از بزرگترين علماي روح بود سه دقيقه بعد از مرگش به دخترش ورود به دنياي ديگر را خبر داد. ماجرا بدين قرار است:

ماري كونان دويل دختر اين دانشمند روح شناس در محله ويكتورياي لندن دفتر كار پدرش نشسته بود غفلتا حالش بهم خورد دختر بچه اي كه مستخدمه آنجا بود به حالت بيخودي افتاد و كونان دويل صدايش را از گلوي اين دختر خارج نمود . به دخترش گفت سه دقيقه است كه به عالم روح رفته است . اين دختر از بيماري پدرش خبر داشت اما انتظار مرگ او را نداشت و با اين اخطار مسلم شد كه مرگ ( دويل )واقعيت داشته است . از آن به بعد گاه روح( دويل ) بر باز ماندگانش ظاهر مي شد و آنها را راهنمايي مي كرد گاه بوسيله ( مديوم ) ها نامه هايي بخط خود ارائه مي كرد و در آنها كساني را كه در زمان حياتش منكر وجود زندگي بعد از مرگ بودند راهنمائي مي نمود.
يك ماه بعد از فوتش روح دويل- خانمي را بعنوان ( مديوم) خود انتخاب كرد اين زن بر مسائل روح شناسي آگاه نبود . روزي صدائي را كه صداي دويل بود شنيد كه گفت من ( كونان دويل) هستم . مي خواهم همسر من تماس بگيرد و نامه اي به او بدهيد. خانم كه قبلا ( دويل ) را نمي شناخت بوحشت افتاد و با احتياط از او پرسيد آيا شما دليلي بر اثبات شخصيت خود داريد؟ صدا گفت : بهترين نشاني انست كه من نام تمام افراد خانواده را بگويم و همين كار را هم كرد بعدا معلوم شد درست است . خانم پرسيد : همسر شما در كجا زندگي مي كند. صدا آدرس كامل و شماره تلفن همسرش داد كه تا آن موقع معلوم نبود خانم جريان را براي همسر ( دويل ) تعريف كرد و ( دويل) بعدها بوسيله مديوم ديگري با دلائل قوي ثابت كرد كه در دنياي ديگر زندگي مي كند و روحش زنده است و با ظاهر شدن خود كمترين شكي در مورد واقعي بودن زندگي او پس از مرگ باقي نگذاشت

tina
11-13-2011, 08:41 AM
چند روز پیش با پدربزرگم در مورد اجنه صحبت میکردم. داستانی رو برام نقل کرد از عموی مرحومش. منم عین همون رو براتون مینویسم:
یه شب این بنده خدا بعد از آبیاری باغش به سمت خونه میومده که به یه جوی آب میرسه.(همون جوبی که آب باغ از اونجا رد میشده). یه مرتبه میبینه یه موجوده قد کوتاهی کنار جوی آب ایستاده و یه تیکه جیگر دستشه. این بنده خدا هم تا اونو میبینه بیلش رو بلند میکنه تا بزنش که یهو اونم میگه اگه منو بزنی منم این جیگر رو به آب میزنم.( نمیدونم فلسفه جیگر به آب زدن چیه). این بنده خدا هم میگه اگر اونو به آب بزنی میزنمت. خلاصه این گفتمان ادامه پیدا میکنه تا آخر یارو میگه اگه منو نزنی منم قول میدم تا 7 پشتت بهتون کاری نداشته باشم. البته قبل از این ماجرا عموی بابابزرگم چون توی روستا زندگی میکرده و اغلب برای آبیاری زمین و باغ نصفه شب راه میفتاده زیاد از این چیزا دیده بوده ولی بعد از اون فقط صدای اونها رو از چاههای توی مسیر میشنیده و دیگه خودشون رو نمیدیده.
بابابزرگم میگه همین الآنم تو شبایی که برای آبیاری باغ میرم اگر تراکتور یا چیز دیگه ای مشغول کار نباشه صدای اونها رو از توی چاهها میشنوم که در حال پایکوبی هستن ولی برام عادی شده. حتی چند بار هم اونا رو در حین کار دیده.( یه بار بصورت یه زن ل.خ.ت). که اگه فرصت کنم داستان اونو دوباره ازش میپرسم و کامل براتون مینویسم.
::یا علی::

tina
11-13-2011, 08:42 AM
داستان اززبان علی نوه دختری ننه غریب ماما:
سالهاپیش مامای پیری دریکی ازشهرهای قدیمی زندگی می کرده این شخص که به او
ننه غریب می گفته اندآدم بسیارساده وبی ریایی بوده است.
یک شب شخصی درخانه اش رامی زندووقتی دخترش دررابازمی کندمی بیندیک مرد
است که فانوس دردست داردومی گوید:مامارابگویدبیادزنم بارداراست ومی خواهدبه زایید
واوبه مادرش که همان ننه غریب است اطلاع می دهدواوهم بلافاصله همراه آن مردفانوس
به دست حرکت می کند.درراه می بیندکه دارندبه خرابه های کنارآب شهرمی برداوراو
می پرسدچرامرابه اینجاآورده ایی مردبه اومی گویدماهمین جازندگی می کنیم!
چیزی دیگرنمی گویدتابه یک خرابه می رسندومی بینددم درآن چندمردایستاده اندباقدی بلند
وداخل هم که واردمی شودمی بیندعده ایی زن هستندوکنارشان یک زن است که حامله
است ودرحال دردکشیدن است.خیلی زوددست به کارمی شودچون درقدیم رسم نبودزن را
مانندامروزه روی تخت ویابرروی تخته خواب بخواباننداورادرحالت نشسته قرارمی دهدتا
بچه رابه دنیابیاورد.زمانی که دست به پاهایش می کشدمی بیندپاهایش سم دارندومانندبقیه
انسان هانیستندووقتی به پاهای بقیه آنهانگاه می کندمی بیندهمه گی آنهاپاهایشان سم دارند
اوبه شدت می ترسدومی فهمدکه همه گی آنهاجن هستند.
به همین خاطرمی ترسدوبه می گویدزودکارم راانجام می دهم ومی روم،درهمین حال از
بیرون صداهایی می آیدکه فریادمی زنند(اگرپسربودشول دادا،اگردختربودوی به دادا)
که معنیش این بوده«اگرپسربودخوشابه حالت ماماواگردختربودبدابه حالت ماما»باشنیدن
این حرفهاماماخیلی می ترسدومدام دعامی کندکه بچه پسرباشدتابلایی اجنه هاسرش نیاورند.
به هرحال بچه رابه دنیامی آوردوازشانس اوهم پسربوده است به همین خاطرجن هابزن و
بکوب راه می اندازندوازاوتشکرمی کنندوننه غریب چون ترسیده فقط می خواهدکه اورا
به خانه اش برسانند.همان مردی که فانوس به دست داردبه اومی گویدبه خاطراینکه پسر
بوده اینهارابرای قدردانی ازماقبول کن ولی می گویدچیزی نمی خواهم وفقط مرابه خانه
برسانیدولی بااین همه آن جن مقداری ازآنهادرگوشه چادرش می گذاردوننه غریب هم از
ترس سفت آنهارامی گیردوبعدازمدتی آن جن اورابه درب خانه اش می رساندودرمی زند
زمانی که دررابازمی کنندناگهان آن جن غیب می شود.
اهل خانه ازاومی پرسندکجارفتی چون ترسیده بودمی گویدآنهاهمه گی جن بودندوماجرارا
تعریف می کندومی گویدآخرسرهم یک مشت چیزکه به نظرپوست اناربودندبه من دادند.
که وقتی آمدم انداختمشان دردالان وزمانی که دختروپسرهایش می روندودالان خانه را
نگاه می کنندمی بینندتکه های طلادرآنجابرق می زنندباطلاهایی که جن هابه آنهامی دهند
وضعشان یک شبه عوض می شودوتبدیل به یک خانواده پولدارمی شوند

tina
11-13-2011, 08:42 AM
جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از ***جه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این ***جه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند .

غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم.

در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و ات می دادند .

در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است .

گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها ات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری .

دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد.

زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود .

در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .





--------------------------------------------------------------------------------



نادعلیاً مظهر العجائب، تجده عونالـک فی النوائب،کل هم و غم سینجلی،بعظمتـک یاالله،

بنبوتـک یا محمد و بولایتـک یاعلی یا علی یا علی







روایت شده که چون پیامبر (ص) به جنگ بنی المصطلق تشریف می بردند در نزدیکی وادی و دره ناهمواری فرود آمدند چون آخر شب شد فرشته وحی الهی نازل شد وبه حضور پیامبر عرضه داشت که طایفه ای از کافران ومتمردین جن در این وادی کمین کرده اند می خواهند به اصحاب شما حمله کنند .پیامبر به امام علی (ع) فرمود : به سوی کمینگاه جنیان که از دشمنان خدا هستند برو و با قدرتی که خداوند به تو اعطا کرده وبا استفاده از اسماء الهی که خداوند تورا به آن آگاه گردانیده شر آنها را از سر اسلام برطرف کن .

سپس صد نفر از صحابه را که صاحب شمشیر بودند با آن حضرت همراه ساخته فرمود : با علی باشید و آنچه که دستور داد اطاعت کنید امیرالمومنین( ع )متوجه آن وادی شد چون نزدیک کمین گاه رسید به اصحاب خود فرمود : در کنار وادی توقف کنید تا شما را دستور ندادم حرکت ننمایید اما خود ان بزرگوار از شر دشمنان به خدا پناه برده بهترین اسماء الهی را یاد کرد وبه سمت دشمن حرکت کرد وبه اصحاب هم اشاره فرمود به سوی من حرکت کنید . چون نزدیک دره رسیدند فرمود : همین جا توقف کنید دیگر جلو نیایید لکن خود آن حضرت وارد آن وادی خوفناک شد اصحاب دیدند باد تندی وزید نزدیک بود همه همراهان بر روی زمین بیفتند و از ترس شروع به لرزیدن کردند .حضرت علی( ع )در وسط دره با صدای بلند نعره می زد : منم علی بن ابی طالب وصی رسول رب العالمین و پسر عم ان بزرگوار . اگر توان دارید در مقابل من بایستید واز برابر من فرار نکنید در همین حال صورت هایی پیدا می شد همچون زنگیان که شعله های آتش در دست داشتند وتمام وادی واطراف آن را فراگرفته بودند لکن حضرت قرآن تلاوت می نمودند و شمشیر خود را به جانب راست وچپ حرکت می داد وپیش می رفت وقتی که به نزدیکی انها می رسید مانند دود سیاه می شدند وبالا می رفتند ونابود می شدند .

سپس حضرت الله اکبر گویان از وادی بیرون امد ونزدیک همراهان ایستاد وقتی که دودها وآتش ها برطرف شد صحابه عرض کردند :یاعلی چه دیدی ماکه نزدیک بود از ترس هلاک شویم ؟ حضرت فرمود:وقتی که حاضر شدند وآماده حمله گردیدند من با صدای بلند شروع کردم به خواندن اسمای الهی و از ایشان نترسیدم و رو به ایشان حمله کردم تا در مقابل من ضعیف شدند واگر بر هیئت خود می ماندند همه را هلاک می کردم .خداوند مسلمانان را از شر ایشان نجات داد وباقیمانده ایشان به خدمت حضرت پیامبر ص پناه بردند تا ایمان بیاورند واز ایشان امان بگیرند وچون حضرت امیرالمومنین (ع )با اصحاب خود پیش پیامبر (ص) بازگشتند وخبر رانقل کردند پیامبر شاد شد وبرای امام علی( ع )دعای خیر کردند وفرمودند: یا علی خداوند بقیه آنها را طوری از شمشیر تو ترسانده بود که همگی با ترس ولرز پیش من آمدند واز من امان خواستند ومسلمان شدند ومن اسلام ایشان را قبول کردم .

tina
11-13-2011, 08:42 AM
باسلام خدمت همه دوستان
امروز داشتم درمورداجنه و ارتباط اونا با انسانها مطلبی رو میخوندم که گفتن این داستان واقعی که خودم از زبان یکی ازدوستانم که پنچ سال بااجنه درارتباط بود شنیدم خالی از لطف ندونستم و تصمیم گرفتم اونو براتون تعریف کنم.
درتابستان سال 1366در یکی از شهرهای اصفهان سیل بزرگی اومدوباعث ایجاد خرابیهای فراوانی در این شهر شد.درمسیر رودخانه این شهر تعدادی مغازه وجودداشت که دوست بنده نیز مغازه اش در کنار همین رودخانه بود.زمانیکه سیل اومد او در مغازه مشغول بکار بود و باچشم خودش میدید که تمام ساختمانها و ....درحال خراب شدن میباشد اوکه بشدت ترسیده بودازاین حادثه جان سالم بدر برد و عصر همان روز راهی منزل شد.
راه خانه از میان تپه ای نه چندان بلندمیگذشت که در میانه راه جوی ابی قرار داشت.قصه از اینجا شروع شد که وقتی خواست از این جوی اب عبور کنه پیر زنی نیز درحال عبور از این جوی بودکه از وی درخواست کمک کرد گفت دست مرا بگیر تا از این جوی رد بشم او هم این کار را کرد. پیرزن که کیسه ای هم در دستش بود برای تشکر به او گفت که از داخل این کیسه مقداری بردار(او با کمال تعجب دید داخل کیسه چیزی چز پوست پیاز نیست)از او تشکر میکنه و براه خودش ادامه میده .چند قدمی بیشتر نرفته بود که با همان حالت تعجب بر میگرده و به اون پیره زن که داشت از اون دور میشد نگاه کردو باز باتعجب بیشتر دید که(مثل اغلب حیوانات)پای اون زن سم داره؟؟
این دوست ما بالاخره به خونه میرسه وبعد متوجه میشه که اون جن بوده؟
دوستم میگفت شب وقتی خواب بودم در عالم خواب دیدم که همان پیره زن با یکی دیگه اومده و از من خواست که برم تو اتاقی که کسی نباشه منم رفتم او شروع کرد به صحبت کردن بامن ضمن اینکه خیلی هم ناراحت بود از اینکه من از اون پوست پیازها ورنداشتم.
این گذشت تا فرداشب دوباره همین اتفاق افتاد منتها اینبار با ساز و آواز اومدن واز من خواستن باهاشون برم.دوستم میگفت من خیلی عصبانی شدم و دنبالشون کردم که از خونه برن بیرون اونام فرار کردن توی حیاط خونه من از طبقه دوم خونمون پریدم توی حیاط ویه شاخه تیر اهن نمره 18(که همه میدونن چقد سنگین و بلنده)برداشتم و بدنبال اونا تا فاصله ای حدود سه چهار کیلومتر دنبالشون کردم وبرگشتم خونه و خوابیدم .صبح روز بعد وقتی داشتم میرفتم مغازه خانمم گفت تیراهنی که گوشه حیاط افتاده بود نیست؟نمیدونم کی برده؟من تازه داشت یادم میامد که اونو دیشب من بردم؟رفتم دنبالش همونجایی که برده بودم باتعجب دیدم همونجاست.خواستم اونو بلند کنم نتونستم .تازه اونموقع بودکه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و اینهمه قدرت و نیرو رو از کجا اورده بودم.
این ماجرا تا چند سال ادامه داشت. من با این اجنه دوست شده بودم تا جایی که وقتی اونا میخواستن بیان حتی (تو روز و مغازه)من متوجه میشدم و کلی خوشحال.
یک شب اونا ازمن خواستن با زنی که تو این مدت اونو خیلی دیده بودم و از اجنه بود ازدواج کنم .من خیلی دوست داشتم این کارو بکنم .چون دیگه بهشون عادت کرده بودم و اگه این کارو نمیکردم اونا از پیشم میرفتن .اینم یادم رفت که بگم خانمم تو این مدت متوجه حرکات مشکوک من شده بود .مثلا یه شب که داشتم بااونا و با اون زن حرف میزدم و کلی هم خوش میگذشت یواشکی اومده بود تو اتاقم و ....؟یاحتی شبایی که اون زن پیشم میخوابید...؟خانمم خیلی نگران شده بود ولی نمیدونست چی شده/
کم کم بنای ناسازگاری من با اونا شروع شد از طرفی هم خانمم به این موضوع که من بااجنه ارتباط دارم پی برده بود و درصدد قطع ارتباطم بااونا برامده بود.
این کشمکش باعث شده بودمن دست به کارای عجیب و غریبی مثل همون که براتون گفتم (بلندکردن تیراهن نمره18)یا پریدن از ارتفاع بلند مثلا از طبقه سوم وامثال اینابزنم .اینا تو ظاهر من اتفاق میافتاددر باطنم اتفاقاتی میافتاد که اونا(خانواده و اطرافیانم)نمیدیدن و خبر نداشتن .خب این برا من که بااجنه بودم طبیعی بود ولی برا خانمم و یا حتی برا مواقعی که دیگه با اونا نبودم و خودم میشدم خیلی عجیب و باور نکردنی.
این ارتباط تا پنج سال ادامه داشت .من توی این مدت(از نظر خانواده و خانمم) ادمی افسرده و گوشه گیر شده بودم.تنها لذت و خوشی زندگی من با اجنه بودن بودو اینکه کی اونا بیان و برم پیششون.توی این مدت خانمم کلی نذر و نیاز کرده بود که من از این حالت بیام بیرون و نشد.
تا اینکه رفتیم پابوس اقا امام رضا و چند روز در پنجره فولاد دخیل بستیم و لطف اقا منو شفا داد.وبه زندگی خوبم برگشتم.

tina
11-13-2011, 08:42 AM
حكميه دختر حضرت موسي بن جعفر (ع) مي گويد در خانه ديدم كه امام رضا (ع) ايستاده و آهسته سخن مي گويد در حالي كه هيچكس در خانه نيست از امام رضا (ع) پرسيدم آقاي من شما با چه كس به صحبت مشغول هستي!
امام رضا (ع) مي رفمايد : اي حيكمه شخصي كه من با او صحبت مي كنم تو آنرا نمي بيني حكيمه مي گويد سرورم خيلي دوست دارم تا صحبتهاي او را بشنوم! حضرت امام رضا (ع) مجددا او را از شنيدن صداي مرد جني كه عامر جننني نام داشت منع كرد با تقاضاي مجدد حكيميه امام رضا (ع) فرمود اي حكيميه اگر تو صداي او را بشنوي تا يكسال از شدت تب مي سوزي حكيمه علاقه زيادي داشت تا صداي عامر جني را بشنود كه امام رضا (ع) فرمود حالا صداي عامر جني را بشنوع درهمين موقع حكيمه صداي مانند سوت را شنيد و تا يكسال از شدت تب سوخت.

tina
11-13-2011, 08:43 AM
داستان پيرمرد
وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها ميگذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليتهاي ارواح را احساس ميكردم.
نميدانم درست است يا غلط ولي بارها شنيدهام ارواح از بچهها انرژي ميگيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بيدليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمهشب بود. احساس غريبي داشتم. فكر ميكردم كسي مرا تماشا ميكند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده ميشد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سالها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مياندازد. خيلي چيزها ناپديد ميگشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا ميشدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا ميپيچيد يا حتي گاه پيانو نيمههاي شب به خودي خود آهنگ مينواخت

tina
11-13-2011, 08:43 AM
ارواح بچهگانه
آن موقعها ديگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاري ميداد و اسب تربيت ميكرد. هميشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازي و جست و خيز بودند. يك روز كه ما به نمايشگاه اسب رفته بوديم، پدربزرگ پيش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدين اين دوره و زمانه شكايت داشت و ميگفت ما كه پرستار بچه نيستيم كه آنها بچههايشان را دور و بر خانه ما رها ميكنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولي امروز هيچ بچهاي اينجا نيست. همه به نمايشگاه اسب رفتهاند.)
پدربزرگ جواب داد (ولي يك دختر كوچولوي مو طلايي آن بيرون دارد ميدود.) مادربزرگ تاكيد كرد هيچ بچهاي اينجا نيست. اين تنها دفعهاي نبود كه دختر كوچولوي مو طلايي در آن خانه ديده شد. يك روز برادر پنج سالهام هم او را ديد و يكبار ديگر يكي از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلايي را پشت پنجره طبقه بالا ديده است. شايد او آليس بود! جالب است يكبار برادرم گفت يك دلقك شيطاني را در آشپزخانه ديده است. شايد اين حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولي مادرم ميگويد من هم وقتي كوچك بودم يكبار گفتم در آشپزخانه يك دلقك وحشتناك ديدهام.

tina
11-13-2011, 08:43 AM
يك شاهد باتجربه
مادرم مدتي به دو برادر تعليم اسب سواري ميداد. يك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (اين دور و بر موجودات زيادي هستند.) مادرم با تعجب پرسيد: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را ميبينم.) آن زن حس ششم قوياي داشت و خداوند اين توانايي ذاتي را در وجود او قرار داده بود كه ميتوانست ارواح را به چشم ببيند. او با پليس ماساچوست همكاري ميكرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پيدا ميكرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما ميآيد، روح دو پسر بچه را ميبيند كه بيرون خانه زندگي ميكنند. او همچنين افزود: محلي كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبيه به يك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد ميكنند.
يك شب از آن خانم دعوت كرديم به خانه ما بيايد و آن جا را دقيقتر ببيند. او گفت: چهار روح اصلي در اين خانه زندگي ميكنند كه يكي از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سايهاي بود كه ما هميشه در پلهها و سالن خانه احساسش ميكرديم. يكبار كه با سرعت از پلهها بالا ميدويدم تا به دستشويي برسم سايهاي از يك انسان را جلوي خود ديدم و ناگهان در جايم ميخكوب شدم. به شدت ترسيدم. ميتوانستم پشت سر او را به راحتي ببينم. آن سايه از من گذشت و از ديوار انباري رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را ديد. آن زن گفت آن سايه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگي نميكرده و دوست خانوادگي ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسيار تنهايي بود و پس از مرگ تصميم گرفت به آن خانه بازگردد زيرا خاطرات خوشي را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زيادي دارد و دوست دارد ما اين موضوع را بدانيم. آن خانم به روحي به نام (ويولت مينز) هم رسيد ولي مطمئن نبود كه ويولت يك دختربچه است يا يك نوجوان ولي ميدانست او هميشه آنجاست. او همچنين گفت: خانم مسنتري نيز در آن خانه هست كه دوست دارد براي همه مفيد باشد.

tina
11-13-2011, 08:43 AM
موجودات آشپزخانه!
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. يك شب يكي از دوستان پدرخوانده جديدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او يك بچه شهري بود كه خيلي زود از فعاليت خسته ميشد. آن شب او روي كاناپه اتاق پذيرايي خوابيد. نيمههاي شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولي در كمال حيرت و وحشت سه (چيز) را ديد كه دور ميز ناهارخوري نشستهاند. صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستيم او گفت: (چيزهاي عجيبي در اين خانه هست. ميخواهم بروم خانه خودمان!) بايد بگويم كه ما اصلا حرفي از ارواح خانه به او نزده بوديم. او ديگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتي پدرش هم به آن جا نيامد.
من ميتوانم تا ابد درباره اتفاقات عجيب خانهمان برايتان بنويسم. ما هرگز احساس خطر يا تهديد نميكرديم. در واقع آن ارواح را بخشي از خانواده خود ميدانستيم و احساس ميكرديم آنها از ما و از خانهمان محافظت ميكنند.
نيشگوني با انگشتان استخواني
اين آخرين و شايد عجيبترين اتفاقي است كه برايتان نقل ميكنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستانها به فلوريدا ميرفتند و در ماه آوريل دوباره به (نيوهمپ شاير) باز ميگشتند و تا ماه اكتبر در آن جا ميماندند. دو سال پيش قبل از اينكه آنها آماده بازگشت به فلوريدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در يكي از اتاق خوابها جلوي كامپيوترش نشسته بود و كار ميكرد. ناگهان كسي از پشت سر او را نيشگون گرفت. نيشگوني كه به قول خودش گويي با انگشتان بلند و لاغر استخواني گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگي ميكرد ولي اين نخستين باري بود كه او واقعا ترسيد و تا دو هفته بعد هيچوقت به تنهايي و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نميرفت. اين اولين باري نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتي در آشپزخانه در حال كار بود احساس ميكرد كسي از كنارش ميگذرد و با بدن او برخورد ميكند ولي اين بار نيشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شايد او ادوارد بوده كه ميخواسته به شما بگويد نميخواهد از اينجا بروي.) ولي حرف من درست به نظر نميرسد چون پدربزرگ قسم ميخورد كه اين (اجنه او هميشه آن ارواح را اين طور خطاب ميكرد) تا فلوريدا به دنبالشان ميرود.

tina
11-13-2011, 08:44 AM
بازگشت فرزند
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنيا رفت. او در حال موتورسواري بود كه يك اتومبيل به او زد و ضربه مغزي شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر ميكنم در آن هفت روز بيشتر اوقات روحش از بدنش جدا ميشد. شب اول وقتي در حالت نيمه بيداري بودم پيش من آمد و گفت آن تصادف تقصير او نبوده است. روز آخر يكبار ديگر آمد و گفت گيج شده و نميداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجيبي برايم افتاده است. ولي چند روز پيش عجيبترين آنها برايم رخ داد. آن روز صداهاي زيادي در گوشم ميشنيدم به طوري كه تصميم گرفتم كمي بخوابم. ساعت يازده صبح بود. به پهلو دراز كشيدم. احساس كردم چيزي به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بيدار بودم. پسرم پاي تختم ايستاده بود به طور باورنكردني سفيد بود و نوري نقرهآبي از او به اطراف ميپاشيد. نوري شبيه به الكتريسيته. ميتوانستم به راحتي او را ببينم، موهايش، صورتش، عضلات بازويش و... كاملا بيدار بودم. با صداي بلند نامش را صدا زدم. او مثل هميشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نميكشيدم. قبل از اينكه به تخت برسد ناگهان متلاشي شد و به ميليونها ستاره تبديل شد. تمام اين اتفاقات حدود پانزده ثانيه طول كشيد. من بيدار بيدار بودم و از اين اتفاق سر در نميآوردم. او پسرم بود. خودش بود ولي با چهرهاي روحاني. تا آخر عمرم اين اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببينم.

tina
11-13-2011, 09:38 AM
استادي گفته است كه چند سال قبل جواني كه در حدود سن هيجده سالگي بود بهدفتر من مراحعه كرد و گفت: شما مدعي هستيد كه پاسخ هر سوالي را ميدهيد ولي قطعا" بعضي از سوالات را نمي توانيد فورا" جواب بدهيد.بلكه لااقل بايد براي بعضي از آنها چند ساعتي مطالعه كنيد تا بتوانيد جواب آن سؤال را بدهيد اما من با آنكه درس نخوانده ام هر سوالي را از من بپرسيد بدون مطالعه وبطوري جواب خواهم گفت كه خود شما تصديق كنيد. جواب آن صحيح و كامل است و حتي بهتر از بعد از مطالعه شما جواب گفته ام.

من اول فكر كردم كه او مريض رواني است و حرفهاي بي اساس مي زند .بلاخص كه چشمهايش بمانند مريضهاي رواني متعادل نبود. ولي با اصرار او كه ميگفت: خواهش ميكنم از من سؤال كنيد من از او پرسيدم اسم و فاميل من چيست؟ او اسم و فاميل مرا طبق آنچه در شناسنامه ام بود گفت. با آنكه در آن زمان فاميل من در شناسنامه ام غير از آنچه به آن معروف بودم و كسي جز عدهء معدودي از آن اطلاع نداشتند من خيلي از اين گفته تعجب كردم. پس از آن سؤالات غير علمي از او پرسيدم. او همه را صحيح جواب گفت. ولي چند مشكل علمي و فلسفي را كه از او سؤال نمودم ميخواست درست جواب بگويد ولي مثل كسي كه بايد به او تلقين كنند و بايد ياد بگيرد و بعد جواب بگويد برايش مشكل است كه يكسره مطلب را اداء كند بود. لذا آن چند مسئله را نوشت و گفت: من جواب اينها را براي شما يكساعت ديگر مي آورم. من متوجه شدم كه كسي مطالب را به او ميگويد و لذا مي تواند جوابهاي مختصر را نقل كند ولي جوابهاي مفصل و علمي را نمي تواند ظبط كند تا بتواند آنها را نقل نمايد. من به او گفتم: نه لازم نيست كه خودت را زحمت بدهي اجمالآ" متوجه شدم كه ميتواني پاسخ سؤالاتي كه از تو نموده ام بدهي ولي من از تو مي خواهم كه بگوئي اينها را چه كسي بتو در گوشت ميگويد. آيا او خودش را بتو معرفي كرده است.(آن جوان با اين جملات فكر كرد كه من متوجه اصل مساله شده ام لذا بدون توجه گفت) ميگويد: من روح يك نفر از كساني هستم كه از قيد بدن خلاص شده ام. ولي بعد مثل آنكه از گفتن اين جملات پشيمان شد و گفت: شما چه كار داريد كه اين مطلب را از من سؤال مي كنيد؟ من به او گفتم كه تو از همان روح سؤال كن كه آيا مي تواني مطالب را بمن بگوئي يا نه.اگر اجازه نداد منهم راضي نيستم تو كاري بر خلاف دستور آن روح پر عظمت بكني. او چند لحظه سرش را پائين انداخت و مقداري صورتش سرخ شد.سپس سرش را بالا كرد و گفت: من فقط بعضي از چيزها را اجازه مي دهد كه من براي شما بگويم. گفتم: بپرس آيا مي تواني چگونگي ارتباطت را به او از اول براي من بگوئي؟ او گفت بله اجازه مي دهند. لذا من به او گفتم: پس اگر اشكالي ندارد اولين برخوردتان را با آن روح شرح دهيد. او گفت: يك روز در مدرسه معلم سر كلاس برايمان ديكته مي گفت. من يك كلمه را فكر مي كردم كه بايد با سين بنويسم.ناگهان احساس كردم كه دستم بي اختيار طوري برگردانده شد كه با صاد نوشتم ولي آن كلمه را خط زدم و دوباره خواستم با سين بنويسم باز هم نتوانستم و يا صاد نوشتم.ولي ناراحت بودم و با خودم ميگفتم حتما يكي از غلط هائي كه از ديكته ام ميگيرند همين خواهد بود. اما با كمال تعحب صدائي شبيه به صدائي كه از تلفن بيرون مي آمد بگوشم رسيد كه نه اين كلمه با صاد بايد نوشته شود. من از آنروز با اين صدا آشنا شدم و هر وقت چيزي را نميدونم همين صدا بمن ميگويد و حتي سر جلسات امتحان و بعضي از اوقات در كارهائي كه من نميتوانم طبق دستورش عمل كنم.مثل كسي كه مرا كناري بگذارد اختيار را از دست و زبان و اعضاء و جوارح من ميگيرد و با اعضاء بدن من كارهائي را كه او ميخواهد و بنفع من است انجام مي دهد.