توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خلوت نشین عشق
کتابش مال نشر علی یه ، امم 536 صفحه
46 فصل از لیلا عبدی
منبع:عاشقان رمان
فصل 1
- کیانا!مادر!این کار در شأن تو نیست...
دیگر نمی توانستم حرف های مادرم را که هنوز در دنیای فانتزی ها زندگی می کرد بشنوم و دم بر نیاورم،عصبانی غریدم:
-کدوم شأن مادر من؟ اون شأنی که مد نظر شماست با خودکشی پدر ضعیف ایمانمون پرید.
مادر که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند،لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت: دخترم باز هم نمی تونم اجازه بدم بری و به عنوان پرستار تو خونه ای که معلوم نیست چه جور آدمایی اونجا زندگی می کنن و چطوربرخوردی باها ت می کنن کار کنی!
بغض داشت خفه ام می کرد، این اواخر با هر تلنگری اشکم در می آمد.با صدای لرزانی گفتم:
-ناچارم مادر من! کجا به یه دانشجوی سال سوم با این حقوق کار می دن بگو برم اونجا کار بگیرم. یادتون باشه داریم می رسیم به ته پس انداز شما...
مادر میان حرفم آمد و اینبار با صدای آرامتری گفت: می رم سراغ داییت...
خنده ام گرفت، دایی... گفتم: دایی اگه سراغ بگیر بود که من و شما الان تو این وضعیت گرفتار نبودیم!بعضی وقتها اونقدر کفرم از بابا بالا می یاد که خدا می دونه. آرزو می کردم کاش بابا اعتقاد شما رو داشت و دست به اون کار احمقانه نمی زد.
اثر درد را در صورت مادر می دیدم، با صدای لرزانی گفت : کاش با امیر به هم نمی زدی!
عصبی و بی قرار بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم، احتیاج داشتم کمی آرامتر شوم. گفتم :وقتی بابا ،کارخونه و پول و خونه و ماشین و تمام چیزایی که همه آرزوش رو می کشن داشت، با ظاهر قشنگی که داشتم همه حسرت زندگی منو می کشیدن . اوایل که وارد دانشگاه شدم و با خوشگلترین پسر دانشگاه روبرو شدم تحت تأثیر چرندیات اون قرار گرفتم ...یادمه می گفت،هیچ فرقی بین قشر ضعیف و غنی جامعه وجود نداره وقتی عشق باشه ...هاه!وقتی بابا ورشکست شد پول نبود اما من همون دختر خوشگل بودم ولی امیر دید نمی تونه فقط با خوشگلی من سر کنه، در حالی که دخترای خوشگل دیگه که وضعشون از لحاظ مالی عالی بود خواهان اون بودن . با اون کثافت به خاطر ای به هم زدم. حالا هم مامان گلم ،تکیه گاهم فقط خداست و توقعی هم از کسی ندارم . نه دایی نه خاله و نه هیچ احدالناسی!
در چشم های مادرهوز نگرانی موج می زد اما جمله ی ،خدا پشت و پناهت را بر زبان آورد. بلند شدم و گفتم:برم بخوابم،عمه ی ریحانه می گفت خیلی روی وقت حساسن!
مادر می خواست حرفی بزند اما منصرف شد، به روی خودم نیاوردم و چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم به تاریکی دوختم . خوابم نمی امد اما می ترسیدم اگر کنار مادر بنشینم دوباره نظرش عوض شود ، روزگار چه بازی مسخره ای را با من شروع کرده بود.
پدرم کارخانه شیر و لبنیات داشت و زندگی فوق العاده ای داشتیم . با اینکه پدر ومادرم از لحاظ اعتقادی مثل هم نبودند اما همدیگر را دوست داشتند.مادر از ابتدا تربیت مرا خود به عهده گرفت و من هم دختری شدم همچون مادر،اما پدرم را هم بی نهایت دوست داشتم.
با یک سال تأخیر در کنکور شرکت کردم و رشته ی ادبیات فارسی قبول شدم ، عاشق این رشته بودم . آن سال با امیر آشنا شدم ، پدر امیر آموزشگاه زبان داشت و وضع مالیشون بد نبود .امیر ، دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بود.
در دفتر مدیریت دانشگاه با هم آشنا شدیم ، هر دو منتظر ورود به اتاق ریاست برای اعتراض به پرونده ی ثبت نامی خود بودیم که مادر به تلفن همراهم زنگ زد و گفت ، شب زودتر به خانه بروم چون میهمان داریم! و من در جواب مادر گفتم چون ماشینم خراب بود و گذاشتمش تعمیرگاه، شاید یه کم دیر تر برسم!
سر حرف از همان جا شروع شد و او در مورد ماشینم پرسید و بعد در مورد رشته ام و خیلی مسائل دیگر که به درستی در خاطرم نمانده است. او قبل ازمن به دفتر ریاست مراجعه کرد و من بعد از او . موقع خروج از در دانشگاه او را سوار بر پژوی دودی رنگش منتظر خود دیدم با خنده گفت : -هر چند به ماشین کلاس بالای شما نمی رسه اما؟بیایید سوار شید!
طبق تربیتی که سالها با گوشت و خوم عجین شده بود قبول نکردم . چند بار به دانشکده ما آمد تا با من صحبت کند ولی وقتی فهمید اهل دوستی و این حرفها نیستم ازم خواستگاری کرد و من تحت تأثیر نگاه حسرت بار همه دختران به خودم و حرفهای دهان پرکن او قبولش کردم و نامزد شدیم.
مادر قبول نمی کرد عقد هم شویم ، بنابراین ما به همان تبادل انگشتر و نامزدی راضی شدیم.
سال دوم بودم که مشکلات ضرب العجل خانواده ما شروع شد. مقدار زیادی پول از پدر اختلاس شد و بعد از آن ورشکستگی پدر ،خانه توسط بانک مصادره شد و کارخانه و ماشینها و ویلا توسط طلبکاران.
خانه ی بزرگمان در زعفرانیه جایش را با دو اتاق اجاره ای عوض کرد که یکی از خدمتکاران قدیمی مادر برایش پیدا کرده بود . مادر با گفتن حتماَ خدا اینطور صلاح دونسته!با این قضیه کنار آمد اما پدر نمی توانست با این اتفاق کنار بیاید.
مردی که روزی چندین و چند کارگر زیر دستش کار می کردند ، حالا بیکار در گوشه ی خانه زانوی غم بغل گرفته بود و در آخر هم نتوانست آرام بگیرد و خودش را حلق آویز کرد.
پدرم این کار را کرد تا به خیالش زندگی ما کم تنش تر و آرام تر شود ، اما چه خیال باطلی. بعد از مرگ پدر ، امیر خود را از من پنهان می کرد و هر وقت هم که پیدایش می کردم به بهانه های مختلف سرم را به طاق می کوبید . تقریباَ شش ماه پیش بود که رفتم سراغش و قضیه را یکسره کردم . می خواستم تکلیفم را زودتر روشن کند که او با کمال وقاحت گفت :فعلاَ آمادگی ازدواج را ندارد . وقتی گفتم:
-چه طور قبلاََ جور دیگه ای حرف می زدی ؟
پوزخندی زد و گفت : آخه قبلاَ کس دیگه ای بودی !
ته مانده ی غرورم را برای خود نگه داشتم و نامزدیم را با او به هم زدم . دنبال کار رفتم ، اما هر جا می رفتم به نسبت رشته و تحصیلاتم کاری نمی یافتم . یا اگر کاری هم بود ، به قدری حقوقش کم بود که کفاف زندگیم را با مادری که میگرن حادش نمی گذاشت دنبال کار بگردد نمی داد.
داشتم نا امید می شدم گه دوستم ریحانه گفت ، عمه اش دوستی دارد که برای نوه دختریش دنبال پرستار می گردد. شرایط مرا به او گفته و او قبول کرده بود که من همراه کار کردن سه ترم باقی مانده ام را به دانشگاه بیایم به شرطی که مرا برای کار بپسندد.
مادر در ابتدای امر مخالف بود اما نمی شد که نشست و دست روی دست گذاشت،باید کاری می کردم.
چشم های سرخ و هاله ی زیر چشم های مادر می گفت که شب گذشته چشم بر هم نگذاشته است . اشتهایی به خوردن نداشتم اما به خاطر دل مادر صبحانه ام را کامل خوردم بعد جلوی آینه ایستادم تا مقنعه ام را مرتب کنم. مادر کنار آینه ایستاد و چشم به صورتم دوخت و آرام گفت:
-وقتی تازه به دنیا اومده بودی بابات می گفت فریده ،چشم های تیله ایش رو نگاه کن انگار به آدم می گه من خلق شده ام تا تو ناز و نعمت بزرگ شم ، برام همه چیز رو فراهم کنید! حالا نیست تا ببینه همون دختر خوشگل و چشم عسلی برای انجام...
می دانستم می خواهد چه بگوید ، حرفش را قطع کردم . گفتم :مامانی دیگه قرار نشد!ناسلامتی من دارم برای مصاحبه ی شغلی می رم!الان فقط می خوام دعام کنید ، نه این که از این حرفها بزنید
فصل اول -2
سریع گونه اش را بوسیدم و دست به کیفم بردم و با خداحافظی سریعی از در خارج شدم . قدم هایم روی برگهای پاییز بدون بر انگیختن احساسی در من پیش می رفت ، شاید چون هر نوع احساس دوست داشتن در دلم مرده بود و دیگر چیزی را دوست می داشتم حتی قدم زدن روی این برگها را.
صف اتوبوس چون همیشه شلوغ بود حتی در آن وقت صبح که بیشتر مردم هنوز چشم از خواب ناز باز نکرده بودند، جا برای نشستن نبود . دستم را به میله گرفتم ، بوی تند عرق زن کولی که سوار اتوبوس شده و چسبیده به من ایستاده بود حالم را به هم می زد اما با لجبازی به خود گفتم این زندگی توئه پس الکی اَه و اوه نکن!
زل زدم به صورت زن که با خشم بهم پرخاش کرد و گفت : ها چیه؟ نشناختی؟ سجل بیارم برات؟
بی تفاوت نگاهم را بر گرفتم و به بیرون دوختم اما گوشم صدای زن را می شنید: ایکبیری!لباس شیک و پیک که تنشون می کنن ، فکر می کنن الا خودشون هیچکی آدم نیست ...حمال بزنم لهش کنم!
صدای زن دیگری بلند شد و گفت: اَ...ه! بس کن دیگه! سر صبحی مخمون رو پیاده کردی!
زن کولی غرید:هوی!تو رو سننه!وقتی گفتم خاک انداز تو یکی خودتو وسط بنداز!...معلوم نیست سر پیازه یا ته پیاز!...
من همان طور آرام به خیابان چشم دوخته بودم ، حتی نفهمیدم آن زن کجا پیاده شد . صدای پیر زنی که در صندلی مقابلم نشسته بود مرا مخاطب قرار داد و گفت: بیا بنشین دخترم، جا هست.
بی هیچ احساسی گفتم ، ممنون و نشستم. زن شروع کرد به حرف زدن در مورد گرانی و کم بودن حق و حقوق بازنشستگی ، دلم می خواست می توانستم دهان باز کنم و حرفی بزنم تا کمی از ناراحتیش بکاهم ولی زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد، فقط زل زده بودم به صورت پر چین و چروکش. موقع پیاده شدن ، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
-خدا امکان داره بنده اش رو به سخت ترین روش آزمایش کنه اما فراموش نمی کنه! غصه چیزی رو نخور دخترم.
چقدر حرفش به دلم نشست ، انگار خدا او را سر راهک قرار داده بود تا دلم قرص شود . آخر خط از اتوبوس پیاده شدم و سر میدان اتوبوس دیگری را سوار شدم . نگاهم را در خیابانهای آشنای آنجا چرخاندم و زیر لب زمزمه کردم : خداییش فکر نمی کردی که یه روزی مثل یه غریبه پا به این خیابونا بگذاری...
لبم را گاز گرفتم و با خودم گفتم، دیگه نه فکرش رو می کنی و نه حرفش رو می زنی!
نگاهم را از خیابان گرفتم و میان اتوبوس چرخاندم ، بر عکس اتوبوس قبلی چند نفری بیشتر سوار نشده بودند و اتوبوس خلوت بود. دختری در صندلی جلویی من نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن همراهش بود که نا خود آگاه توجهم به حرفهایش جلب شد ، با ایکه سعی می کرد آرام صحبت کند اما صدایش کاملاَ واضح به گوشم می رسید:
-ببین روزبه ... من فقط تا موقع ظهر وقت دارم، یعنی مدرسه که تعطیل شد باید جلوی در باشم..با کلی بد بختی جیم زدم...
نمی دانم طرف مقابلش چی گفت که او را عصبانی کرد و غرید : غلط کردی،اون دفعه کلی چاخان بار مامانم کردم.
-.....
-قربان you ، خداحافظ!
هنوز نگاهم بهش بود که دیدم آینه ای را در آورد و خود را در آن تماشا کرد و بعد کمی با
مقنعه و موهایش ور رفت و آینه را درون کیفش گذاشت. دلم می خواست دهان باز می کردم و خیلی حرفها به او می گفتم اما تا خواستم دهان باز کنم ، بلند شد و در ایستگاه بعدی پیاده شد.رویم را بر گرداندم تا قیافه اش را نبینم ، دلم برای سادگی و حماقتش می سوخت و می خواستم بهش بگویم که راه بدی رو پیش گرفته.
سرم را به طرفین تکان دادم تا فکرم را آزاد کنم، به مقصد که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و هوای خنک صبح را به ریه هایم فرستادم و بعد آدرس را از کیفم خارج کردم و نگاهی به آن انداختم و به راه افتادم.
صدای قدم هایم در خلوت کوچه تنها صدایی بود که شنیده می شد ،یک ربع زودتر از ساعت مقرر مقابل در بزرگ خانه رسیدم.
از لای میله ها نگاهم را به داخل خانه دوختم ولی فقط جاده ی شن ریز را می دیدم و درختان سرخ و زرد را، ساختمان خانه مشخص نبود.
دوباره نگاهم را به ساعت دوختم و با خود گفتم ، یه کم وا می ایستم بعداَ زنگ می زنم!
به میله ها تکیه زدم و چشم هایم را بستم وبه صدای سکوت گوش سپردم . با صدای مردی از جا پریدم:
-خانم، کاری دارید؟
دستپاچه برگشتم و گفتم : سلام! با خانم محتشم کار دارم!
چشمم به مرد جوانی افتاد که پشت میله ها روبرویم ایستاده بود. مردی بلند قامت و درشت، جذاب بود اما نه آنقدر که انگشت به دهانت کند . چشم و ابروی زیبایی داشت که در آن لحظه دنیایی تمسخر درون آن چشمها لانه کرده بود،پوزخندی زد وگفت:
-چه نوع فالی می گیری ؟ قهوه یا چای؟ یا شاید هم ورق، آره؟ خیلی برای این کار جوونی!
هاج و واج نگاهش می کردم اما او بی تفاوت در باغ را باز کرد و سوار ماشینش شد . با خروج ماشین ، پیاده شد و در را بست ورو به من گفت:
-بهتره زنگ قسمت خودشون رو بزنی ، بهت جواب می دن!
دوباره سوار ماشین شد ، به خود آمدم و پرسیدم : کدوم زنگ؟
با دست به زنگ طرف راست در اشاره کرد و رفت. زیر لب زمزمه کردم: مرتیکه ی دیوونه! فالگیر هفت جد و آبادته! بیشعور حتی جواب سلامم رو نداد و نپرسید کی هستم!...
با عصبانیت پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم :اَ...ه!مانند انسانهای اولیه ایستاده بودم و مثل بز نگاش می کردم،باید می زدم توی دهنش!...
به خودم آمدم و نگاهی به ساعت انداختم و بعد دستم را روی زنگ گذاشتم و آن را فشردم. صدای بم زنی در آیفن پیچید: بفرمایید!؟
-کیانا معین هستم ،با خانم محتشم قرار داشتم!
صدا جواب داد: بله خانم منتظر شماست . یه دقیقه صبر کنید الان می آم!
زیر لب گفتم : باشه!
چند دقیقه طول کشید تا در دوباره باز شد ، این بار توسط زن میانسالی که هیبتی مردانه داشت . قد بلند و چهارشانه با سینه ای پرو درشت، سبیل داشت و صورتش پر مو بود اما انگار برای خودش مسئله ی مهمی نبود.به دنبالش راه افتادم، باغچه زیبایی بود اما پر از سکوت.
برایم عجیب بود ، فکر می کردم الان صدای بچه ای را خواهم شنید اما بعد با خودم گفتم شاید به مدرسه رفته است. در میانه های شن ریزی که روی آن قدم می زدیم یک جاده ی فرعی و شن ریزی دیگر باز می شد که به ساختمانی با آجر سه سانتی کرم رنگ منتهی می شد. خانه ای دو طبقه با شیشه های دودی ، به نوعی شیک و قشنگ بود.
به آن سو نرفتیم بلکه به راه خود ادامه دادیم و در انتهای شن ریز به خانه بزرگ ویلایی سه طبقه ای رسیدیم ، نمایی از سنگهای درشت خاکستری داشت با سبکی همچون خانه های شمال که به وسیله سه پله از زمین جدا می شد. از پله ها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم، داخل خانه از بیرونش زیباتر بود . به قدری زیبا هر چیز را سر جایش چیده بودند که از تماشا کردنش لذت می بردی. صدای خدمتکار خانم محتشم، مرا به خود آورد:خانم، تو این اتاق منتظر شما هستن!
تقه ای به در زدم که صدای پر صلابتی مرا به داخل دعوت کرد. در را باز کردم و قبل از هر چیزی نگاهم را دور اتاق چرخاندم که در لحظه ی اول نور داخل اتاق چشمم را زد ، دیوار روبروی در تماماَ شیشه بود و پرده را کاملاَ کنار کشیده بودند. نگاهم به صندلی چرخ داری افتاد که رو به پنجره ها و پشت به من قرار داشت ، صندلی را به سمت من چرخاند. زنی که روی صندلی نشسته بود ، زنی بود حول و حوش پنجاه و پنج ساله با موهای جو گندمی و صورتی بدون آرایش و زیبا . سلام کردم و وارد اتاق شدم ، بدون هیچ احساسی نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: یه صندلی بگذاراینجا و بنشین!
صندلی را از کنار میز برداشتم و در جایی که اشاره کرده بود یعنی روبرویش نشستم، برای لحظاتی نگاهش را به صورتم دوخت. من هم بدون احساس چشم در چشم او دوختم ، نمی دانستم چرا می خواهم رویش را کم کنم اما لجبازی عجیبی در سرم افتاده بود . لبخندی روی لبش نشست و پرسید: اسمت چیه:
-کیانا معین هستم ، هر چند فکر می کردم اسمم رو می دونید!
در حالی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت: دختر جسوری هستس! چند سالته؟
-بیست وسه سالمه!البته هنوز بیست وسه سالم نشده!
کمی صندلی را عقب کشید و زنگ روی دیوار را فشرد ، در کمتر از چند دقیقه سر و کله آن زن پیدا شد : اکرم! قهوه با کیک!
بعد نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: اهل قهوه هستی؟
نگاه سردی به او انداختم و گفتم : بله!
با اشاره ای به اکرم اجازه رفتن داد و رو به من گفت : چه نوع قهوه ای رو دوست داری؟
پوزخندی زدم و گفتم : اسپرسو!چون به تلخی خیلی چیزها عادت می کنم!
لحظه ای نگاهم کرد و بعد یکدفعه زد زیر خنده و به صدای بلند گفت : ازت خوشم اومد، استخدامی!فریماه بهم گفت داری درس می خونی ، مسئله ای نیست کلاس هات رو می تونی بری اما شب صد در صد تو خونه هستی و مواظب صبا!
-من اطلاعات زیادی در مورد صبا ندارم ، می خوام بیشتر بدونم!
نگاهش را به نقطه نا معلومی دوخت و گفت: صبا هشت سالشه . سه سال پیش تو یک تصادف که خودش هم تو ماشین بود ، دخترم و شوهرش مردن... صبا تا صبح تو ماشین مونده بود ، صبح گروه امداد از ماشین نیمه جون درش آوردن... گفتم آروم اروم از شوک در می آد ، آوردمش پیش خودم چون کس دیگه ای رو نداشت جز من و دائیش . اول ازش نفرت داشتم اما بعد دیدم این بچه چه گناهی داره . تا یکی دو ماه پیش حالش خوب بود ، اما از یکی دو ماه پیش شروع کرده به خوابگردی...اکرم خوابش سنگینه ، منم با این پاهای افلیج نمی تونم دنبالش برم!
پرسیدم : پیش روانشناس بردینش؟
آهی کشید و گفت: نه! باور کن بیشتر از صد تا دعانویس دیدم و براش دعا گرفتم اما اثر نکرده که نکرده!
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، به جای رفتن دنبال راه چاره با دعا نویس و رمال صحبت کرده است . سکوت کردم، او سکوتم را به منزله ی قبول نکردن و تردید در قبول پیشنهادش تعبیر کرد و با نگرانی گفت: من دو برابر پولی که به فریماه گفتم رو بهت می دم به شرطی که شیش دنگ حواست به صبا باشه!
اثری از شادی درونم در چهره ام نمایان نبود ، گفتم : پسرتون با شما زندگی می کنه؟من اگه شب بخوام اینجا بمونم ...
میان حرفم اومد و گفت: نه...نه!تو اون یکی ساختمون زندگی می کنه و فقط هفته ای یکی دو روز می آد بهم سر می زنه!
نگاهم را در چشمانش دوختم و گفتم : من اولین شخصی هستم که برای این کار کاندید شدم؟
تردید در چشمانش به وضوح دیده می شد ، نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه! مراقبت از یه دختر خوابگرد مسئولیت سنگینیه، اون ها هم حق داشتن قبول نکنن! راستی تصدیق داری دیگه؟
اکرم با دق البابی وارد شد ، سینی حاوی قوری قهوه و فنجانها و ظرف کیک در دستش بود . نگاه کوتاهی به او انداختم و گفتم :
-اگه منظورتون گواهینامست بله!
صدای خش خش برگ ها در زیر پایم ، زمزمه آرامشی بود بر گوش جانم . بر عکس رفتن هنگام برگشت عجله ای نداشتم و فکرم حول خانه و خانوادهی عجیبی می گشت که قرار بود با آنها زندگی کنم . دچار تردید شده بودم ، من که شناختی در مورد افراد خوابگرد نداشتم. اگر اتفاقی برای او می افتاد چه می کردم؟
مسیرم را به سمت میدان انقلاب کج کردم و نتیجه اش گشتن تمام کتاب فروشی های آنجا و خریدن دو جلد کتاب در مورد شناخت این بیماری بود. دو روز بعد باید به آنجا مراجعه می کردم ، پس وقت کافی داشتم که به کمی شناخت در مورد مشکل صبا برسم.
چشم های مادر هم همچون آسمان گرفته و ابری بود و احتیاج به تلنگری داشت تا بگرید، اما نه من و نه خودش آن تلنگر را نزدیم . چمدانم را مقابل در روی زمین گذاشتم و مادر را بغل زدم و کنار گوشش گفتم: تند تند بهت سر می زنم!
بعد از اینکه از زیر قران عبورم داد ، با دیدن کاسه آب خنده ام گرفت و گفتم : مامان گلم،مگه می خوام سفر قندهار برم؟
لبخند تلخی زد و گفت: سفر قندهار هم نری دلم اینجوری قرص تره ،مامان فدات بشه!
بغض داشت خفه ام می کرد اما به زور لبخندی زدم و بوسه ی سریعی از گو نه اش ربودم و سوار ماشین آژانس شدم. ساعت نه و نیم، مقابل خانه محتشم از ماشین پیاده شدم و پول آژانس را حساب کردم . بعد از رفتن ماشین دوباره تردید در وجودم زبانه کشید و با خودم گفتم : زنگ بزنم؟ روز جمعه ای نکنه خواب باشن؟...
پشیمان شدم از اینکه آن ساعت بیه راه افتاده ام. نگاهم را از بین میله ها به درون خانه دوختم که باز مثل دفعه ی قبل صدایی مرا از جا پراند، سرم را به طرف صدا بر گرداندم. پسر محتشم بود،در داخل ماشین آخرین مدل و شیکش نشسته بود موهایش به هم خورده و روی پیشانی به طور نامرتب پراکنده بود اما از جذابیتش جیزی کم نشده بود. سرش را از شیشه پنجره ماشین بیرون آورد و گفت: چرا ما هر وقت همدیگه رو می بینیم شما پشت خونه ی ما دارید دل دل می کنید؟
به جای جواب سؤالش ، سلام سردی کردم ودستم را روی شاسی زنگ فشردم . از ماشین پیاده شد و نگاه متعجبی به چمدانم انداخت و پرسید: مهمون مامان هستید؟
به سردی گفتم : نه!
صدای اکرم در آیفون پیچید: بفرمایید خانم معین!
در با صدای تیکی باز شد و مرد گفت : من ، علی محتشم هستم!
نگاه سردی به او انداختم و گفتم : خوشوقتم!
نگاه او هزاران مرتبه سردتر بود ، گفت: خانم خوشوقتف چمدونت رو بگذار تو ماشین اینجور که معلومه سنگینه!
تا خواستم دهان باز کنم و تعارف کنم ، بی حوصله چمدان را بر داشت و در صندوق عقب ماشین گذاشت. پلیور زیبا و گران قیمتی به رنگی مشکی بر تن داشت که او را جذاب تر کرده بود و کفش های کوهنوردی اش می گفت که از کوه برگشته است ، شلوار جینش هم کمی خاکی شده بود و او کاملاَ بی توجه به این مسأله می نمود . پشت فرمان نشست و گفت : بیا بشین!
بدون تعارف روی صندلی کناری اون نشستم . بعد از ورود ماشین به داخل خانه ، پیاده شد و در را بست . وقتی دوباره پشت رول نشست پرسید:
-برای چه کاری اومدی اینجا؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: مراقبت از صبا!
پوزخندی زد و گفت: مادرم به مراقبت بیشتری احتیاج داره تا صبا!اون خیلی بیشتر از هر کسی که فکرش رو بکنی خس تو خسه!
با گیجی پرسیدم : چیه؟
بدون اینکه گاهم کند گفت: هیچی...اسمت چیه؟
-کیانا معین
ماشین را مقابل ساختمان خانم محتشم نگه داشت و گفت: ببین کیانا خانم ،صبا احتیاج به یه روانشناس داره نه مراقب!
-می دونم! از بابت کارتون هم ممنون!
پیاده شد و چمدان را روی پله گذاشت و بعد بدون هیچ حرف دیگری ماشین را به راه انداخت و رفت. زیر لب زمزمه کردم : فکر کنم تو هم به روانشناس نیاز داری!
-سلام خانم!
ترسیدم ، اکرم کنارم ایستاده بود ، سلام کردم و نگاهم به صورت سرد و بی احساسش افتاد، دست دراز کرد و چمدانم را برداشتو گفتم:
-دستتون درد نکنه خودم می آرم...!
اما او بی توجه به حرفم چمدان را برداشت و برد،با خود فکر کردم قضیه ی من مثل شخصیت های گیج تو فیلم های ترسناک شده!
به دنبالش راه افتادم، با اینکه چمدانم پر از لباسها و کتابهایم بود و واقعاَ سنگین بود اما او خیلی راحت آن را حمل می کرد. پشت سر او سوار آسانسور شدم و پرسیدم : نباید به دیدن خانم محتشم برم؟
-نه! خانم گفت بعد از صبحونه شما رو می بینن! روزهای جمعه ساعت نه و ربع صبحانه می خورن!
دوباره ساکت شد، مثل نوارهای ضبط شده می ماند. لبخندی زدم و به دنبال او از آسانسور خارج شدم و گفتم : ببخشید که بد موقع مزاحم شدم!
بدون تعارف گفت: عیب نداره!
و باز سکوت کرد. حوصله ام سر رفت و نگاهم را به اطرافم دوختم.نقاشی های زیبایی روی دیوارها آویزان بود و این نشان از علاقه ی صاحبخونه به این هنر داشت. مقابل دری ایستاد و چمدان را روی زمین گذاشت و گفت: اینجا اتاق شماست! نیم ساعت دیگه پایین باشین!
وقتی رفت،لبم را کج کردم و گفتم:اَه اَه! چه نچسب!
رویم را به سمت اتاقم بر گرداندم و در را باز کردم . اتلق بزرگ و دلبازی بود ، پنجره بزرگ و قشنگی داشت که رو به باغ باز می شد. کنار ان رفتم و نگاه کوتاهی به باغ انداختم که به ساختمان آجری کاملاَ دید داشت. خواستم پنجره را باز کنم اما دیدم قفل است،شانه ای بالا انداختم و برگشتم.
بیست دقیقه وقت داشتم ، چمدانم را باز کردم و کتابهایم را در آوردم و درون قفسه ی کمد چیدم. تا قبل از ورشکستگی پدرم به سکوت خانه عادت داشتم اما سکوت این خانه برایم ترس اور بود ، انگار سکوتش پر از صداهای وحشتناک بود.از درون کیفم نواری در آوردم و درون ضبط صوت کوچکی که درون اتاقم گذاشته بودند گذاشتم.نواری بود که ریحانه با صدای برادرش رضا برایم آورده بود و اولین کاستی بود که وارد بازار کرده بود. یک هفته ای می شد که بهم داده بود منتهی وقت نکرده بودم که گوش بدم، شعری از سعدی را می خواند . به جای چیدن لباسم درون کمد روی تخت نشستم و به آن گوش سپردم.
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ززنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمده است دوست نخجیر او
گفتم از اسیب عشق روی به عالم غم
عرصه ی عالم گرفت حسن جهانگیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره ی مغلوب نیست جزسپرانداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او
کشته ی معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان امده است زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
.......
با صدای دق الباب بلندی که در اتاق پیچید از جایم پریدم و ضبط را خاموش کردم و در را باز کردم اکرم، مستخدم گوشت تلخ خانم محتشم پشت در بود با صورت درهم گفت: من بهتون گفتم نیم ساعت دیگه پایین باشید،خانم منتظرتونن!
آرام آرام داشت اعصابم را به هم می ریخت ، به سردی گفتم:باشه!کجا هستند؟
بدون تغییری در صورتش گفت: همراهم بیایید!
در را بستم و به دنبالش راهی شدم.اینبار در دیگری را نشانم دادوبدون زدن حتی یک کلمه حرف رفت. زیر لب گفتم:
-آدمای زیادی دیدم اما گوشت تلخ ترینشون تویی!
دق الباب کردم، خاننم محتشم گفت : بیا تو!
دختر بچه زیبایی کنارش روی زمین نشسته بود و نقاشی می کشید ، موهای بلند و سیاهش را دم اسبی بسته بود . نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره مشغول کارش شد. سلام کردم و بعد از اینکه جواب سلامم را داد به کودک اشاره کرد و گفت : این دخترم صباست! صبا جان به خانم معین سلام کن!
صبا بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:سلام!
خانم محتشم رو به من گفت: چیزی می خوری؟
در حالی که نگاهم به صبا بود گفتم :نه! متشکرم. اگه اجازه بدید صبا اتاقش رو نشونم بده ، بعد هم یه کم قدم بزنیم!
خانم محتشم با نگرانی گفت: لباس گرم بهش بپوشون، هوای آذر ماه سرده!
خندیدم و گفتم : تازه سوم آذره! چشم برای اینکه نگران نباشید .صبا جان بلند شو!
صبا مردد نگاهی به مادر بزرگش انداخت ولی وقتی تأیید او را دید ، بلند شد و به دنبالم آمد. در را بستم و دستم را به سوی او دراز کردم و گفتم :صبا...!
نگته قشنگش را به سمت م چرخاند، گفتم : دیتت رو بده به من!
در حالی که تردید در چشم هایش موج می زد پرسید: چرا؟
-برای اینکه راه رو بهم نشو ن بدی ، آخه من اینجا رو بلد نیستم . تازه من و تو مگه با هم دوست نیستیم؟
خیلی سرد نگاهم کرد و گفت: نه!
خشکم زد،با بچه به این باهوشی سخت می شد کنار اومد .لبخندی زدم تا دستپاچگیم مشخص نشود و بعد گفتم :
- اما من دوست دارم باهات دوست بشم!
حرفی نزد اما دستش را در دستم قرار داد و با هم از پله ها بالا رفتیم . پرسیدم: دوست نداری با آسانسور بریم طبقه بالا؟
می دانستم بچه ها آسانسور را دوست دارند اما او بدون هیچ احساسی گفت: نه! از آسانسور خوشم نمی آد!
در دل گفتم، ایننجا کجاست که من اومدم . از کوچیک تا بزرگ همه یه جوری قاطی دار، حتی خدمتکارشون!
نگاهش بر عکس سن و سالش نگاه یک بچه نبود، نگاهی پخته و عاقل داشت که نمی شد همچونن یک بچه با او حرف زد.
اتاق بزرگی داشت با تمام اسباب بازیهایی که یک دختر بچه همسن و سال او آرزوی داشتنش را در قلبش داشت.
کامپیوتر پیشرفته و زیبایی کنار میز تحریرش قرار داشت، شبیه چیزی بود که قبل از ورشکستگی پدرم داشتم. گفتم: چه کامپیوتر خوبی، می تونم بعضی وقتها ازش استفاده کنم؟
- برای چی می خوای؟
- برای کارهای دانشگاهیم!
برای اولین بار لبخندی زد و گفت: دانشگاه می ری؟
- آره!دوست داری بری دانشگاه؟
سری تکان داد و گفت:آره! کار دیگه ای تو اتاقم نداری؟
سری تکان دادم و گفتم: نه! بریم یه کم تو باغ قدم بزنیم؟
سری به نشانه ی موافقت تکان داد ، گفتم:پس یه لباس گرم بر دار تا مادربزرگت خیالش راحت باشه!کمدت کجاست؟
بدون اینکه حرفی بزند با انگشت به پشت سرم اشاره کرد ، برگشتم و در کمد را باز کردم و تی شرت صورتی رنگی را از رخت آویز برداشتم و به طرف او گرفتم و گفتم :بیا جلو تنت کنم!
لحظه ای مکث کرد انگار می خواست تصمیم بگیرد بگذارد من تنش کنم یا نه، بالاخره جلو آمدو اجازه داد تی شرت صورتی رنگ را از روی بلوز و شلوار سفیدش تنش کنم . بعد موهایش را بازکردم و گفتم: برس رو بده بذار موهای خوشگلت رو ببافم!
برای لحظه ای در چشم هایش غم نشست ،گفتم: طوری شده؟
سرش را به طرفین تکان داد و به طرف میز تؤالتش رفت و برس را آورد و به دست من داد ، روی زانوانم نشستم و موهایش را برس کشیدم و و دو گیس بافتم بعد سرش را بوسیدم و گفتم: چقدر خوشگل تر شدی!
زمزمه کرد: مامانم همیشه موهام رو می بافت...!
برای عوض کردن جو گفتم: حالا بریم؟
دستش را گرفتم و از اتاقش خارج شدیم . دیوارهای تنهاییش را احساس می کردم،ختری به سن و سال او احتیاج به همبازی و دوستی خیلی جوانتر از اکرم و خانم محتشم داشت . جالب اینجا بود که هنگام قدم زدنمان در باغچه زیبای خانه آنها دستش را از دستم خارج نکرد.
خانه آجری را نشان دادم و گفتم:اونجا خونه ی کیه؟
لبرخندی بر لبش نقش بست و گفت:دایی علی!
با تعجب گفتم: تنها؟
سری به نشانه ی تأیید حرفم تکان داد و گفت:بله!
هزار سؤال بر ذهنم نقش بست، اما به جای پرسیدن آنها گفتم:می آیی بازی؟
برای اولین بار برق چشمان قشنگش را دیدم ، ذوق زده گفت:چی بازی کنیم؟
لب هایم را غنچه کردم و نشان دادم که مثلاَ در حال فکر کردن هستمو گفتم: آهان! نظرت درمورد گرگم به هوا چیه؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: گرگم به هوا دیگه چطور بازییه؟
مقابلش نشستم و گفتم: تا حالا بازی نکردی؟
سری به نشانه ی نفی حرفم تکان داد و من شرح بازی را ریز به ریز برای او گفتم، بعد دستم را به هم زدم و گفتم:حالا من گرگ، بدو...
من با سر و صدا دنبال او می دویدم و او با ذوق قهقهه ی خنده را سر می داد و می دوید، سعی می کردم آهسته تر بدوم تا او ذوق این را داشته باشد که مرا کلافه کرده است. در انتها وقتی او را در آغوش گرفتم و بلندش کردم، جیغی از ذوق کشید و هر دو زدیم زیر خنده. صدای علی باعث شد صبا را روی زمین بگذارم و سرم را برگردانم: می شه بگید اینجا چه خبره؟
صبا لبخندی بر لب نشاند و گفت: سلام دایی!
لحن سرد و جدی اش رنگ عوض کرد و با محبت نگاهی به صبا انداخت و گفت: سلام عشق دایی! چی کار می کردی؟ بیا بغلم ببینمت!
صبا به طرف او دوید و به آغوشش پرید . وقتی علی او را در آغوش بلند کرد ناخودآگاه به یاد کارتون محبوب کودکیم افتادم و در دل گفتم، عین گوریل انگوری و بیگلی بیگلی می مونن!
ولی خیلی زود به خود نهیب زدم واقعاَ که شرم آوره، خجالت هم خوب چیزیه!
آرام بدون اینکه آنها متوجه شوند از پشت دستم نیشگون گرفتم که مثلاَ خودم را تنبیه کنم. علی بار دیگر صبا را بوسید و روی زمین گذاشتش و بعد نگاه سرد و پر نفرتی به من انداخت و گفت: بچه رو زیاد خسته نکنید!
به سمت ساختمتن بزرگ رفت ، دلم می خواست خفه اش کنم اما هنوز در شوک نگاه پر نفرت او بودم و با خود گفتم : مرتیکه دیوونه!
مگه من چی کار کردم اونجوری نگام می کرد...
صبا دستم را کشید و گفت: خانم معین...
لبخندی به رویش زدم . گفتم: کیا نا صدام کن ، قربونت برم!
لبخند قشنگی روی لبهای صورتی رنگش نشست و گفت: کیانا بازی کنیم دیگه!
دستی زدم و شروع به دویدن کردمو در حین دویدن گفتم: حالا نوبت توئه... زود باش!
روی نیمکتی زیر درخت اقاقیا نشسته بودیم که حالا اکثر برگهایش ریخته و بقیه هم محتاج وزش نسیمی ملایم بود. صدای اکرم آمد که مارا برای ناهار فرا می خواند، گفتم: پاشو خانم خوشگله که واقعاَ گرسنمه! تو گرسنت نیست؟
دستش را در دستم گذاشت و بلند شد و با خنده گفت:یه عالم گرسنمه!
قدمهایم را تند کردم و اورا وادار به دویدن،با خنده و ذوق کودکانه اش مرا هم سر حال آورد. اکرم با دیدن ما بدو هیچ حرفی وارد ساختمان شد، بی توجه به او همراه صبا به دستشوئی رفتیم و دست و رویمان را آب زدیم . گونه هایش به خاطر بازی و فعالیت گل انداخته بود ، منم همین طور.
میز را چیده و منتظر ما بودند، با دیدن علی لبخند بر لبم خشک شد. خانم محتشم رو به صبا پرسید: خوش گذشت؟
صبا با صدای بلند گفت: خیلی!
خانم محتشم با دست به من اشاره کرد بنشینم، بی هیچ حرفی نشستم و رو به خانم محتشم گفتم:از اینکه دیر کردیم عذر می خوام!
او سری تکان داد و شروع به خوردن نمود،به سمت صبا برگشتم و گفتم:بشقابت رو بده برات سوپ بریزم!
صبا سری تکان داد و بشقاب سوپخوریش را به سمت من گرفت، تعجب را در صورت خانم محتشم می دیدم . وقتی نگاهم در نگاه سرد و متفاوت علی افتاد، منم همان گونه نگاهش کردم . مشغول خوردن شدم.
بعد از ناهار، خانم محتشم رو به من گفت:
- امروز با این فرم غذا خوردن صبا انگار در بهشت به روی من گناهکار باز شده!ازت ممنونم!
با خود گفتم، یک امتیاز به نفع تو!
علی بعد از صرف غذا گونه ی مادر را بوسید و بی صدا رفت.
فصل 3
ریحانه دستش را از دستم بیرون کشید و گقت: هان! چیه؟
- می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: خب بزن!چرا از در کلاس مثل بز منو دنبال خودت می کشی؟ خب بنال ! راستی چه طورین؟ تونستی باهاشون کنار بیای؟
به دیوار تکیه دادم وگفتم: تو خودت باهاشون رفت و آمد داری؟ از نزدیک می شناسیشون؟
-آره ! رفت و آمد خونوادگی داریم، رفیق فابریک عممه!
به طعنه گفتم: عمه ات هم مثل اینا سرخوشه؟
خنده اش گرفت و گفت: هو! داره بهم بر می خورها! در مورد عمم درست صحبت کن!
-گمشو!معلومه چقدر هم ناراحتی،از عصبانیت و تعصب رگهات برجسته شده!
در حالیکه با صدای بلند می خندید گفت: غلط اضافه نکن ، ناراحتیم زیر پوستیه!حالا چی شده؟
در مورد اکرم و خانم محتشم و صبا صحبت کردم و در آخر گفتم: همه ی اینا یه طرف،اون پسر دیوونشون یه طرف دیگه ی ماجراست!
یه جور پر نفرت منو نگاه می کنه که اعصابم خط خطی می شه. نمی دونم بابای خدا بیامرزش رو من کشتم یا ننه ش رو فلج کردم، باور کن ریحانه بد جور تو مخمه!
ریحانه دست به سینه مقابل من ایستاد و اینبار جدی پرسید: حالا می خوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم: کاری که...
حرفم را بریدم و پرسیدم : چرا از من متنفره؟... طفره نرو ، چرت و پرت هم نگو که می فهمم!
ریحانه لبخندی زد و گفت: نمی دونم کیانا!شاید به خاطر نارو زدن نامزدشه. آخه می دونی یه بار به رضا گفته بود از همه ی زنها متنفرم ، اوج این تنفر هم در مورد زنهای چشم عسلیه!اگه چاره داشتم همشون رو می کشتم!
دنبال ردی از شوخی در صورت ریحانه می گشتم اما نبود، پرسیدم: شوخی که نمی کنی؟
ریحانه مقنعه اش را درست کرد و گفت: نخیر! با خودش هم یکی دو کلمه بیشتر حرف نمی زنه . پسر خاله اش خیلی توپ تر و باحال تر از اینه!
به شوخی گفتم : منظورت از این حرف این نبود که برم رو مخ اون؟
با خنده گفت: نخیر عزیزم ! منظورم این بود که شما رو مخ هیچ کس به جز داداش رضای من نمی ری، اون مال منه!
نیشگونی از کتفش گرفتم و گفتم: بمیری تو!دلت مثل دروازه می مونه!هر که پیش آمد خوش آمد! بنده هم با داداش رضای شما هیچ صنمی ندارم ، اگه هوس بود یکبار بس بود!
دلخور گفت: غلط بیخود نکن!اون پسره ی بیشعور لیاقت تو رو نداشت، اما رضا واقعاَ دوستت داره!
با تمسخر گفتم: خودش بهت گفت؟
نگاهش را روی صورتم چرخاند و در آخر زل زد توی چشمم و گفت:
-یه بار که داشتم باهات تلفنی حرف می زدم وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم روبروم روی مبل نشسته و زل زده توی صورتم، پرسید با کیانا صحبت می کردی؟
-آره سلام رسوند!
گفت: الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهر آشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران
در حالی که از تعجب داشتم پس می افتادم گفتم: رضا، کیانا رو دوست داری؟
احتیاج به حرف زدن نبود،تو چشماش اونقدر عشق بود که خشکم زد. بلند شد و آروم گفت:فعلاَهیچ حرفی نزن ، خب؟
برای لحظه ی کوتاهی به فکر فرو رفتم، رضا پسر خوبی بود و از لحاظ ظاهر هم مقبول هر دختری بود منتهی من هیچ حس عاشقانه ای به او نداشتم . به شوخی گفتم :چقدر هم دهن تو قرصه!
آهی کشید و گفت: می ترسم دیر بشه و تو کس دیگه ای رو قبول کنی،رضا می خواد کارش رو جور کنه و بعد پا جلو بذاره. تازه قرضی رو که به خاطر زدن مطب گرفته بود پس داده ، از بابا هیچ کمکی رو قبول نکرد و گفت که می خوام یه چهار دیواری از خودم داشته باشم و بعد بیام جلو!... کیانا ، رضا واقعاَ عاشقانه می خوادت! وقتی از یکی از خواستگارات تو خونه حرف می زنم دیوونه می شه!
پوزخندی زدم و گفتم : به قول عطار خدا بیامرز.
عاشقی از فرط عشق آشفته بود بر سر خاکی به زاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعه ای بنبشت چیست ولایق او بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد رقعه بر خواند وبر او خونبار شد
این وشته بود کای مرد خموش خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی شب زنده باش بندگی کن تا بروز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق شرم دار خواب را با دیدهی عاشق چه کار
مرد عاشق باد پیماید بروز شب همه مهتاب پیماید زسوز
چون تو نه اینی نه آن ،ای بی فروغ می مزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن عاشقش گویم ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی خواب خوش بادت که نااهل آمدی!
لحظه ای سکوت در بینمان جا خوش کرد و بعد نفسش را به تندی بیرون داد وگفت: منظورت اینه عشق رضا رو قبول نداری؟
با تردید گفتم: دوست ندارم هیچ چیزی تو دوستی من و تو خلل وارد کنه!
خنده بلندی کرد و گفت: مارمولک حرفت رو بزن نترس! می خوای نخوابه و سر به کوه و بیابون بگذاره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه! سنگ بزرگ نشانه نزدنه! رضا تا اون حد که نشون می ده دوستم نداره، باور کن!
ریحانه گفت: تقصیر اون مرتیکه امیره!بعد از اون با دبد مثبت نسبت به مردها نگاه نکردی! این شعر و هم حفظ کردی تا هر کی یه کلمه گفت براش بخونی!
خندیدم و گفتم: عزیز دلم همیشه مشت نشانه خروار نیست! اونقدر آدم منطقی هستم که اینو بفهمم! من فعلاَ قصد ازدواج ندارم البته نمی دونم بعد ها چه جوابی به رضا می دم اما الان هیچ چیزی توی قلبم ، فکرم و ذهنم در مورد رضا ندارم. به رضا هم نگو که باهام حرف زدی چون دوست دارم برخوردهامون مثل قبل عادی باشه!
دستش را کنار شقیقه اش گذاشت و به حالت خبر دار ایستاد و با صدای کلفتی گفت: چشم قربان!
قبل از رفتن به منزل محتشم سری به خانه ی خودمان زدم ، مادر با دیدنم آغوش گشود و مرا بغل گرفت . بوی آرامش می داد، نفس عمیقی کشیدم تا عطر وجودش را در ریه هایم پر کنم . آرام جدا شدم و گفتم : خوبی؟ فقط دیشب پیشت نبودم ها! داری لوسم می کنی مامان! مهار چی داریم؟ گرسنمه!
آهی کشید و گفت: دلو دماغ غذا درست کردنو نداشتم، چی می خوری درست کنم؟
خدیدم و گفتم: من یه ساعت بیشتر اینجا نیستم چی باید بخوریم ؟ املت گوجه داریم؟
مادر دستپاچه گفت:نه! فقط تخم مرغ داریم ، بذار برم یه کیلو گوجه بگیرم.
دستش را گرفتم و مانع از رفتنش شدم و گفتم: نیمرو می خوریم ! اما یه قولی بهم بده مامان!
چشمهای خسته اش را به سوی من بر گرداند و گفت : چه قولی؟
دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم: به خورد و خوراکت برسی! من بجز شما هیچ کس رو ندارم پس اینکارو با خودتون نکنید!
می دونم دیشب هم چیزی نخوردید درسته؟
حرفی نزد، گفتم : به جون من قسم بخور که به خورد و خوراکت می رسی!...قسم بخور!
چشمهایش پر از اشک شد و گفت: قسم می خورم!
خندیدم و گفتم: تخم مرغها رو شما نیمرو کنید ،عاشق نیمروهای شمام!
مادر در چهارچوب در ایستاده بود و به من چشم دوخته بود، تا اواسط کوچه رفته بودم که احساس کردم بیش از هر موقعی دلتنگش هستم. به دو برگشتم و محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :هر وقت تونستم بهت سر می زنم ، یادت باشه قول دادی به خورد و خوراکت برسی!
گونه اش را محکم بوسیدم و خداحافظی کردم.
نگاهم را به خیابان دوخته بودم امافکرم حول حرفهای ریحانه در مورد علی می چرخید، ته ذلم از او می ترسیدم اما با گفتن ، من که اصلاَ اون رو تنها نمی بینم که بخوام ازش بترسم !سعی در آرام کردن خودم داشتم اما زهی خیال باطل...
دلداری دادن به خودم هم بی فایده بود ، اولین تصمیمی که گرفتم این بود که هیچ وقت تنها باهاش روبرو نشم!
وقتی پا از اتوبوس بیرون گذاشتم آه از نهادم برآمد . به قدری فکرم مشغول بود که متوجه باران نشدم ، لباس کافی بر تن نداشتم و خیس شدن زیر باران هم دلیل مضاعفی شد برای لرز کردنم. سر خیابان فرعی که پیچیدم صدای بوق اتومبیلی توجهم را جلب کرد، زیر چشمی نگاهی انداختم و ماشین علی را شناختم . شیشه را پایین داد ودر حالی که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند گفت: سوار شو!دارم میرم خونه!
ترس را فراموش کردم و سوار شدم و برای اینکه دستهایم نلرزد آنها را در هم چفت کردم. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و حرکت کرد، موج گرمایی که به صورتم می خورد حالت خواب آلودگی را در من ایجاد می کرد و سکوت درون ماشین هم دلیل مضاعفی شد تا چشم بر هم بگذارم . پاک فراموش کردم درون ماشین کسی نشسته ام که تا چند دقیقه پیش از تنها بودن با او می ترسیدم و بعد نفهمیدم چطور خوابم برد.
- خانم معین! بیدار شید لطفاَ... کیانا خانم!
با شنیدن اسمم آرام آرام چشم هایم را باز کردم ، با دیدن او و تشخیص موقعیتم از ترس صاف نشستم . در حالی که به روبرو زل زده بود گفت:
-نترسید جلو در خونه ایم ، گفتم اول بیدار شید بعد بریم داخل خونه منتهی چون بیدار نشدید مجبور شدم صداتون کنم!
دستپاچه بودم و دستهایم به وضوح می لرزید گفتم: ببخشید! دیشب نتونستم راحت بخوابم ، زیر بارون هم...
میان حرفم آمد و گفت: مسئله ای نیست که احتیاج به توضیح داشته باشه!
از ماشین پیاده شد و در را باز کرد ، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت ده دقیقه به چهار بود ، لبم را گاز گرفتم و سری به طرفین تکان دادم . هنگام سوار شدن متوجه شدو گفت: طوری شده؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دیرم شده، فکر کنم مادرتون کله ام رو بکنه!
خندید و گفت: نترسید ! مادرم عاشق آدمهای محکمه! ثابت قدم باشید.
دوباره از ماشین پیاده شد ودر را بست، وقتی می خواستم پیاده شوم گفت: یه دوش آب گرم بگیر تا سرما نخوری!
تشکر و خداحافظی را زیر لب زمزمه کردم و در را بستم. وقتی وارد نشیمن شدم با اکرم روبرو شدم، با بدبینی نگاهی به من کرد و گفت: صدای زنگ رو نشنیدم!
در دل گفتم دم این یکی رو قیچی نکنم اسمم رو عوض می کنم!
به سردی گفتم: چون زنگ نزدم ! خانم کجاست؟
با سر به اتاق نشیمن اشاره کرد گفتم: مثل اینکه زبون شما همه جا کارایی نداره!
به سوی اتاق نشیمن به راه افتادم و دق الباب کردم ، صدای خانم محتشم آمد: بیا تو!
لبخندی بر لب نشاندم و وارد اتاق شدم، در ذهنم هزار جواب برای سؤالهای احتمالی که او می پرسید حاضر کرده بودم . رو به سوی پنجره و پشت به اتاق نشسته بود ، مثل اولین باری که دیدمش . سلام کردم ، جواب سلامم را داد وگفت:
-من عاشق زیر بارون راه رفتن بودم همیشه...! اما حالا تنها منظره ای که می بینم همین پنجره هاست و تصاویر پشت این پنجره هاتوی فصلهای مختلف ! قدر زیر بارون قدم زدن الانت رو بدون!
مقابلش روی پاها نشستم و گفتم : یه خواهشی ازتون می کنم نه نگید!
نگاهش رو به من دوخت و گفت چه خواهشی؟
-من می رم لباسم رو عوض کنم و یه بارونی بپوشم ، شما هم لباسهاتون رو عوض می کنید و بارونی می پوشید و بعد با هم می ریم زیر بارون!
خانم محتشم خندید و گفت : سرما می خوریم ، اون وقت اکرم پوست از کله مون می کنه!
خیلی جدی گفتم: اکرم برای شما کار می کنه نه شما برای اکرم! بعد هم به سرما خوردگیش می ارزه!
خانم محتشم با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت: تو خسته ای!
-نیستم! باور کنید! حالا بریم؟
چشمهایش پر از اشک شد و گفت : مثل عاطفه دخترم دلی به وسعت دریا داری! بریم!بریم!
بلند شدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم: سه سوت حاضرم!
از اتاق که خارج شدم ، ز پله ها بالا دویدم و لباسهای نمدارم را از تن خارج کردم و لباسهای خشک و گرمی بر تن کردم و از روی آن بارانی ام را پوشیدم و بعد به آرامی در اتاق صبا را باز کردم . خواب بود ، جلو رفتم و پیشانیش را بوسیدم .زمزمه کرد: مامان..!
دلم گرفت ، پتو را رویش مرتب کردم و نوک پا از اتاقش خارج شدم.به خانم محتشم کمک کردم تا بارانی بر تن کند، قهقهه ای زد و گفت:
-انگار می خوایم بریم سفر قندهار!
با شیطنت گفتم: باید مواظب باشیم تا پوست از سرمون نکنن!
وقتی ویلچرش را به سمت بیرون می بردم با صدای بلند اکرم را صدا زدم و گفتم: لطف کنید برای عصرونه فرنی یا سوپ گرم درست کنید!
اکرم متعجب به من و خانم محتشم نگاهی انداخت و گفت: خانم کجا تشریف می برید؟
به جای خانم محتشم گفتم: تا عصرونه می یاییم!فرنی یا سوپ فراموش نشه!ممنون!
خانم محتشم با صدای بلند خندید و گفت:کیانا، خدا کنه کسی پیداش نشه!
-خب بشه!اونا هم جرأت می کنن بگن عاشق بارون و زیر بارون راه رفتنن!
ویلچر را به سمت پایین هل دادم ، وقتی زیر آسمان قرار گرفتیم گفت:
-وایسا!بذار بارونو با همه ی وجودم حس کنم!
کلاه بارانی روی سرم بود، زیپ بارونی رو هم بالا کشیدم . اما به عکس من خانم محتشم کلاه بارانی را از سر برداشت و صورتش را به سمت باران گرفت و چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: می دونی چند وقته این بوی مدهوش کننده رو حس نکردم؟
بعد دستهایش را به آسمان بلند کردم و کف دستش را رو به آسمان برگرداند و با خنده گفت:
-مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت ، اگه کف دستت رو رو به آسمون بلند کنی وقتی بارون می آد تا آخر اون روز بارون می باره . منم ا.نقدر عاشق بارون بودم که همیشه مخفیانه می اومدم و این کارو می کردم و بعد می خوندم:
بارون می اد جرجر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره....
زد زیر گریه. سکوت کردم ، می دانستم دلتنگ است و باید گریه کند . بعد از چند دقیقه بی صدا جلو رفتم دستم را در دستش گرفتم و مقابلش نشستم ، صورتش خیس بود . نمی دانم از اشک بود یا از باران، اما خیس خیس بود .زمزمه کرد : خوش به حال مادرت!
آرام گفتم: بریم داخل! قول می دم هر وقت بارون بیاد خودم از تو خونه فراریتون بدم!
خندید و گفت: بریم! الان یه چای گرم می چسبه!
کلاه بارانی اش را روی سرش گذاشتم و گفتم: محکم بشینید!
ویلچرش را که به سرعت حرکت دادم صدای خنده اش بلند شد، وقتی وارد نشیمن شدیم هنوز داشت می خندید.نگاهم به صبا افتاد ، کنارش روی پاهایم نشستم و گفتم:سلام خانم خوشگله! خوب خوابیدی؟
سری به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت: سلام، کجا رفته بودید؟
کاپشن خانم محتشم را از او گرفتم و گفتم: هوا خوری توی باغچه!
با تعجب گفت: ولی هوا که بارونیه!
با شیطنت به خانم محتشم نگاهی انداختم و گفتم: خب اگه لباس کافی بپوشیم اشکالی نداره! مگه نه مامان بزرگ صبا؟
خندید و گفت: نمی دونم والا! می خوام بگم اره ولی می ترسم صبا بره و سرما بخوره!
پرسیدم: حولتون کجاس؟... اکرم خانم!
اکرم با اخم و تخم پیدایش شد و گفت: بله!
خانم محتشم گفت: یه حوله ی کوچک بیار!می خوام سرم رو خشک کنم.
اکرم بدون حرفی به طرف اتاق خانم محتشم رفت و با حوله ی صورتی رنگی برگشت و خانم محتشم مشغول خشک کردن موهایش شد. کنار صبا نشستم و گفتم: خانم خوشگله مشق هات رو نوشتی؟
صبا زمزمه کرد: داشتم می نوشتم.
با تعجب گفتم: تو که خوابیده بودی؟
سر به زیر انداخت و سکوت کرد ، فهمیدم نمی خواهد حرفی بزند. گفتم: بذار عصرونه رو بخوریم بعد بریم توی اتاقت و با هم تکالیفت رو انجام بدیم،آخرش هم یه دیکته ی خوب بهت می گم . نظرت چیه؟
آرام پرسید: بعدش بازی کنیم؟
سری تکان دادم و گفتم: معلومه! ... اکرم خانم، عصرونه حاضره؟
از آشپزخونه خارج شد و به سردی گفت: بله!
-لطف می کنید بیارید؟
رو به خانم محتشم گفت : خانم عصرونه رو بیارم؟
خانم محتشم گفت: خب خانم معین هم که همینو گفت!
اکرم با اخم های در هم به آشپزخانه رفت ،برای عصرونه فرنی درست کرده بود که واقعاَ خوش طعم بود. با خودم گفتم با این همه گوشت تلخی و نچسبی دست پخت خوبی داره!
خانم محتشم در حالی که چای می نوشید گفت: چه رشته ای می خونی؟
-ادبیات فارسی
لبخندی زد و گفت: پس با ریحانه هم رشته ای هستی ، تو دانشگاه با هم آشنا شدید؟
سری تکان دادم و گفتم: نه! از کلاس اول دبیرستان با هم دوست شدیم، تقریباَ نه ساله، داره می شه ده سال!
فنجان خالی را داخل نعلبکی گذاشت و گفت: خیلی ازت تعریف می کرد. حالا می بینم واقعاَ حق داره، تو یه تیکه جواهری!
زیر لب تشکر کردم گفت: اگه بخوای می تونی از کتابهای شوهرم استفاده کنی، خدابیامرز کتابخونه بزرگ و مجهزی داشت عاشق کتابهای ادبی بود ، می دونی چند تا دیوان حافظ و کتابهای سایر شعرا رو داره؟
-واقعاَ منو شرمنده می کنید . با این قیمت کتابها نمی شه تهیشون کرد، از اون طرف هم توی کتابخونه ها پیدا نمی شه!
آهی کشید و گفت: امان از این گرونی! بیچاره اونایی که درامدشون کمه!
خواستم بگویم تو حتی معنی این کلمه را نمی دانی ، منهم نمی دانستم تا وقتی پدر ورشکسته شد و به جرگه ی همین بی پولها پیوستم اما در آن لحظه سکوت را بهترین کار دانستم.
فصل 4
تا سه شنبه اکرم، صبا را به مدرسه می برد اما چهارشنبه و پنج شنبه ر من باید می بردم. خانم محتشم سر شام سوئیچ ماشین را به طرف من گرفت و گفت: صبا را با ماشین ببر مدرسه، با اکرم که می ره سوار اتوبوس می شن اما تو گواهینامه داری و مشکلی نیست!می گم فردا رو اکرم باهات بیاد تا یاد بگیری!
حس کردم رنگ از روی صبا پرید. پرسیدم کدوم مدرسه؟
وقتی نام مدرسه را گفت، لبخندی زدم و گفتم می شناسم کجاست، مدرسه ی سابق خودمه!
خانم محتشم با تعجب گفت: بچه ی اینجایی؟
زبانم را گاز گرفتم، دوست نداشتم در مورد گذشته ام چیزی بگویم اما دیگر دیر شده بود . ارام گفتم: بله!تا سیزده سالگی اینجا بودیم بعد تو زعفرانیه خونه خریدیم، دو سال پیش پدرم ورشکست شد ، کارخونه و خونه و ماشین ها رو به عنوان بدهی برداشتن و ..
متعجب نگاهم می کرد، وقتی سکوتم را دید پرسید: بعد چی شد؟
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم و ارام گفتم: بعد پدرم...مرد.
آهی کشید و گفت: متأسفم! فامیلی...چیزی نداشتید که بخواد کمکتون کنه؟
برای لحظه ای نگاهم را در چشمانش دوختم و بعد گفتم : این اتفاق هر بدی داشت این خوبی را هم داشت که بهم فهموند دوستان و اقوام مال روزگار خوشی هستن ، نه ناخوشی!
او هم سکوت کرد، انگار با افکارش خلوت کرده بود . صبا با رنگ پریده بهم زل زده بود ، لبخندی به رویش زدم و گفتم: نباید این حرفها رو می گفتم، نه صبا جون؟غذات رو بخور عزیزم!
خانم محتشم با حواسپرتی گفت: امشب نمی دونم چرا اشتها ندارم.
صبا هم کمی با غذا بازی کرد اما چیزی نخورد، پشیمان شدم از اینکه در مورد خودم حرف زده ام. وقتی اکرم وسایل شام را جمع کردوبرد، رو به خانم محتشم کردم و گفتم: واقعاَ معذرت می خوام، مثل اینکه با حرفام ناراحتتون کردم به خدا قصد ناراحت کردنتون رونداشتم!
خانم محتشم خندید و گفت: نه عزیزم! تو نبودی که ناراحتم کردی، یاد زندگی پر فراز و نشیب خودم افتادم! یاد تنهایی هام... یاد روزهایی که فامیلم مثل فامیل تو تنهام گذاشتن.
داشتم از فضولی خفه می شدم، دوست داشتم تعریف کند اما نکردو به جای آن گفت: صبا رو ببر حمومش رو بگیره و بخوابه!
بعد از اون بیا با هم یه چای یا قهوه بخوریم1
بی میل بلند شدم و گفتم: چشم!... صبا جان، بریم عزیزم!
صبا بلند شد و گونه ی خانم محتشم را بوسید و شب بخیر گفت.حواسش پرت بود و مدام لبش را گاز می گرفت و نفسش را به تندی بیرون می داد، متعجب به کارهای عجیب و غریبش می نگریستم . در اتاقش را باز کردم و گفتم: طوری شده؟
صبا برای لحظه ای نگاهم کرد و گفت: نه!
بر عکس شب های گذشته کاملاَ ساکت بود ، بعد از مسواک زدن به دندانهایش روی تختش دراز کشید . کتاب قصه ای که دوست داشت را برداشتم و گفتم:دوست داری این رو بخونم؟
نگاه سردی به من انداخت و گفت:نه! امشب نمی خوام برام قصه بخونی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: مطمئنی؟
سری تکان داد وگفت:آره!
لیوان خالی شیر را برداشتم و پیشانی اش را بوسیدم. دلم شور می زد، نمی دانم چرا یهو اینطور شد.
لیوان خالی را به اکرم دادم و به اتاق نشیمن نزد خانم محتشم برگشتم و با دیدن علی سلام کردم، مردد بودم بمانم و یا بروم.
خانم محتشم با دیدن تردیدم گفت: بشین دیگه عزیزم! صبا خوابید؟
روی مبل روبرویش نشستم وگفتم :بله! اما نمی دونم از چی ناراحت بود! حرفی هم نزد!
خانم محتشم گفت: بچه ها همین طوری هستن، زیاد پاپی حرفاشون نباید شد.
لبخندی زدم و گفتم: اما به عکس، علم روانشناسی الان در مورد آدمها چیز دیگه ای می گه. به نظر روانشناسان اگر کسی کودکی مشکل داری رو پشت سر بذاره ، درآینده آثارش رو نشون می ده.
اخم های خانم محتشم در هم رفت و گفت: منظورت اینه که صبا تو خانواده مشکل داره؟
فهمیدم با زدن یک کلمه حرف که باب میل او نباشد امکان دارد کارم را از دست دهم پس به خود گفتم، مواظب باش!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه! شما بهترین مادربزرگی هستید که نوه ها آرزوش رو دارن، اما حس می کنم صبا موقع از دست دادن پدر و مادرش اون هم در اون سن دچار مشکل شده. نگاههاش به شما پر از ترسه . می ترسه خدای نکرده اتفاقی برای شما بیفته چون شما رو تنها تکیه گاه خودش می دونه! خب این ترس و دلهره باعث شده یه بچه نرمال نباشه.
در چشم های خانم محتشم نگرانی دیده می شد، گفت:می گی چی کار کنم؟ هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام می دم تا دوباره برگرده به زندگی! علی می دونه واسه یه دعاش نزدیک پونصد هزارتومن دادم فقط برای اینکه راحت بخوابه، اما اثر نکرد. بچم رو چشم کردن، می دونم!
باید قدم هایم را محتاطانه بر می داشتم، آرام گفتم:شما این همه رمال و دعا نویس دیدید و باهاشون حرف زدید و پول خرجشون کردید اما افاقه ای نکرده. چرا این بار از یه روانشناس و مشاور کمک نمی گیرید؟شما که می گید هر کاری برای صبا انجام می دید تا راحت بخوابه و راحت زندگی کنه که مطمئنم این کارو کردید و می کنید، این هم روش!
خانم محتشم کلافه گفت: یادت باشه اون یه دختره، دوست ندارم فردا پس فردا بگن دیوونه است . پیش دکتر روانشناس می ره!
سنگینی نگاه علی را روی خودم احساس می کردم، با آرامش کامل گفتم:اولاَ که کسی از این موضوع چیزی نمی فهمه، دوماَ مگه هر کس پیش دکتر روانشناس رفت دیوونست؟ خوبه به جای تقلید کردن از قسمتهای نادرست فرهنگ بیگانه چیزهای درستشون رو یاد بگیریم.اونجا برای کوچکترین مشکلی که طرف توی زندگیش پیش می یاد می ره و ازروانشناس مشاوره می گیره، اما ماها حاضریم اون مشکل کوجیک مبدل به یه فاجعه بشه ولی یه مشت آدم عقب افتاده بهمون نگن دیوونه! باور کنید اینها زاییده ی تخیلات ماست ، والا کی می آد به کسی که برای سرماخوردگی قرص می خوره بگه آدم مرض دار. به این فکر کنید که یه مدت بعد حال صبا کوچولوی شما خوب می شه و مثل بچه های دیگه راحت زندگی می کنه!
خانم محتشم کلافه گفت:مطمئنی حالش خوب می شه؟
اینبار علی گفت: مطمئن باشید مامان. خودم می برمش،یکی از دوستانم متخصص همین رشتست.
خانم محتشم پرسید:کی رو می گی؟ می شناسمش؟
علی پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت: آره ! پارسال تو مهمونی تولدم بود . تو ساختمون خودمون مطب داره، دکتر پویا صدر.
خانم محتشم سری تکان داد و گفت:فقط خدا کنه از اینکه به حرفتون گوش کردم پشیمون نشم!
نگاه من و علی در هم گره خورد و لبخندی به روی هم زدیم. علی زنگ را به صدا در اورد و گفت: اکرم چقدر تنبل شده ، این همه مدته اینجام اما هنوز قهوش آماده نشده....!
حرفش تمتم نشده، در باز شد و اکرم سینی به دست وارد شد. علی با خنده گفت:دیگه داری پیر می شی اکرم!
اکرم با همون قیافه عبوس رو به علی کرد و گفت: اگه پیر شدم دنبال خدمتکار جوون باش دکتر!
بعد سینی را روی میز گذاشت و گفت: با اجازه خانم!
وقتی اکرم از اتاق خارج شد ، خانم محتشم رو به علی کرد و گفت: چی کارش داری علی؟
علی به پشت کاناپه تکیه زد و گفت:بابا این قاطیه! فیوز سوزونده.
خانم محتشم با اخمهای درهم گفت:تو فیوزات بدتر از اون سوخته. هر کی هم ایراد بگیره ، حداقل تو حرفی نزن!
علی پوزخندی زد و گفت: آره!اعتراف می کنم خیلی وقت ها می زنه به سرم بعضی ها رو پخ پخ کنم!
به یاد حرف ریحانه افتادم و پاهایم لرزید. خانم محتشم رو به من گفت: کیانا جان زحمت ریختن قهوه رو بکش!...چرا رنگت پریده؟
لبخندی زدم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. می دانستم خانم محتشم قهوه را با کمی شیر می خورد ، برایش ریختم و به دستش دادم. رو به علی پرسیدم:قهوه تون رو با چی می خورید؟
نفرت نگاهش نمی شد تحمل کرد گفت: یک قاشق شکر!
فنجان را به طرفش گرفتم ، دستم می لرزید. نگاهی به فنجان و دستم انداخت و گفت:اعصابتون ضعیفه؟
بغض کرده بودم، حرفی نزدم. فنجان را از دستم گرفت و مشغول هم زد ن آن شد. من قهوه را تلخ دوست داشتم اما اعتراف می کنم آن شب چیزی از طعم قهوه حس نکردم ،ولی بعد از نوشیدن آن حس می کردم بهترم. بلند شدم و رو به خانم محتشم گفتم:
-خانم اگه اجازه بدین من از خدمتتون مرخص بشم ، باید خودم رو برای امتحانها آماده کنم.
خانم محتشم لبخندی زد و گفت: برو عزیزم!
بدون اینکه نگاهی به علی بیندازم شب بخیر گفتم! و از نشیمن خارج شدم. وقتی در اتاقم رو بستم تازه دست و پایم شروع به لرزیدن کرد ، پشت در روی زمین نشستم و ده دقیقه ای طول کشید تا آرام شدم . نگاهش مرا می ترساند، والا نه رفتار بدی داشت و نه حرف بدی به من زده بود . تصمیمم را به یاد آوردم "تنها باهاش روبرو نمی شم " با خود گفتم اصلاَ باهاش طرف صحبت نمی شم، هر وقت هم خواست باهام حرف بزنه سرم رو می ندازم پایین و رد می شم!...نه! اگه باهام لج کنه و همون جا بخواد منو بکشه چه غلطی کنم؟...
می خواستم به مادر تلفن کنم ، دلم هوای آرامش آسمانی مادررا کرده بود اما همین که خواستم شماره را بگیرم صدای در اتاق صبا که چسبیده به اتاق من بود آمد . با خود گفتم : شاید نخوابیده!...تازه یادم آمد که او مشکل خوابگردی دارد، گوشی را سر جلیش گذاشتم و به طرف در اتاقم دویدم . وقتی به کنارش رسیدم دهانم از تعجب باز ماند، چشم هایش باز بود اما انگار دو تکه شیشه بودند و هیچ حسی درون چشمها نبود. به یاد مطالبی که درباره ی خوابگردی خوانده بودم افتادم"...نباید فرد خوابگرد را صدا یا بیدار کرد..."
آرام دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به طرف اتاقش راهنمایی کردم و روی تخت خواباندمش و آرام نوازشش کردم . یواش یواش چشمهایش را باز کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم: اومدم صورت خوشگلت رو موقع خواب ببینم!
خندید و گفت: تو، خودت که خیلی خوشگلتر از منی!
دوباره لبخندی زدم و گفتم : شیطون کوچولو یه چیزی ازت بپر سم جوابم رو می دی؟
سری تکان داد و گفت: بله!
فکری کردم و گفتم:دوست نداری من، تو رو برسونم مدرسه؟
نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: دوست دارم... اما می شه...می شه با اتوبوس بریم؟
با خود گفتم، پس از اتومبیل می ترسه1 باید عامل ترس رو بر طرف کنیم!
لبخندی زدم و گفتم: بله!چرا نمی شه؟
نگاهش رنگ آرامش به خود گرفت، نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت: ممنونم...مرسی!
من هم بوسیدمش و گفتم: حالا بگیر بخواب ! اما از این به بعد هر چیزی که ناراحتت می کنه رو به خودم بگو، خوب؟
خمیازه ای کشید و گفت: باشه!
وقتی در اتاقش رو بستم به سرعت پایین رفتم و بدون فکر در نشیمن را باز کردم ، علی بلند شد ه بود و می خواست برود . نگاه متعجب هر دو به من دوخته شده بود که دستپاچه گفتم:ببخشید! فهمیدم صبا از چی می ترسه و چی باعث خوابگردیش می شه!
علی روی مبل شست و گفت: بنشین!
نشستم و گفتم : خانم محتشم اولین بار که دیدمون گفتید که از چند ماه پیش خوابگردی صبا شروع شده ، درسته؟
خانم محتشم سری تکان داد و همان طور گیج نگاهم کرد . پرسیدم: قبل از اون جریان سوار ماشین می شد؟
علی گفت: آره!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حاضرم شرط ببندم قبل از شروع جریان خوابگردی صبا ف یا شاهد یه تصادف بد بوده یا تصادف کرده . درسته؟
خانم محتشم فکری کرد و گفت: آره! بعد از جریان شمال رفتنمون شروع شد دیگه!
سپس رو به من کرد و گفت: تو شمال که بودیم صبا سوار ماشین پسر بزرگ خواهرم شد، یه دختر همسن و سال صبا داره و اونقدر سرعت می ره که نگو و نپرس . توی راه با یه درخت تصادف کرد و ماشین از بین رفت، اونا هم خونین و مالین از ماشین اومدن بیرون. بعد از اون جریان بود که خوابگردی صبا هم شروع شد.
علی زمزمه کرد: راست می گی! چون هر وقت سوار ماشین من می شد رنگش مثل گچ سفید می شد...
خانم محتشم میان حرفش آمد و گفت: بعد هم دو سه شب خوابگردی داشت! حالا از کجا فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
سرس به نشانه نفی تکان دادم و گفتم: نه...! و ماجرای آن شب را برایشان تعریف کردم.
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، علی سکوت را شکست و گفت: فردا با پوریا در مورد همه این مسائل صحبت می کنم ببینم برای کی وقت می ده!
بلند شدم و گفتم: ببخشید خانم محتشم، اگه تا فردا صبر می کردم بهتون بگم خفه می شدم!
خانم محتشم خندید و گفت: خوب کاری کردی!
خم شدم و گونه اش را بوسیدم و بعد شب بخیری گفتم و اتاق را ترک کردم . وارد آشپزخانه شدم تا لیوانی آب بنوشم که اکرم بی توجه به من از آشپزخانه خارج شد. آب را خوردم و از آشپزخانه که خارج شدم با علی رو برو در آمدیم، نگاهش سرد بود اما برق نفرت غریبی که در اتاق دیده بودم دیگر در چشمانش نبود . رو به من گفت: از اینکه نظر مامان رو بر گردوندی مرسی!
به زور توانستم بگویم : خواهش می کنم!شب به خیر!
به سرعت از پله ها بالا دویدم . شاید اگر در موقعیت دیگری بود و کس دیگری این کارها را می کرد به او می خندیدم ، اما واقعاَ از او می ترسیدم.
در اتاق را از پشت قفل کردم و نفس راحتی کشیدم.
فصل 5 و6
صبح جمعه با صبا مشغول تمرین ریاضی بودیم،نزدیک امتحانات بود و باید هم به انتحانات خودم و هم امتحانات او می رسیدم.صبا بلند شد و کنار پنجره رفت،نگاهش را به بیرون دوخته بود.گفتم:صبا جان بیا چند تا تمرین بیشتر نمانده!
بی صدا برگشت و سر جایش نشست.گفتم:حوصلت سر رفته؟
نگاهم کرد و زمزمه کرد: نمی دونم!
-می خوای بعد از تمرینات بریم یه کم بازی کنیم؟
ذوق زده گفت: تو حیاط؟مثل اون بار؟
نگاهی به چشمای پاک و معصومش اداختم و گفتم: آره خوشگلم،منتهی باید لباس گرم بپوشی. خب؟ حالا این تمرین رو حل کن!
نگاهم به صفحه ی سفید دفترش بود اما فکرم حول این موضوع می چرخید که چرا صبا هیچ وقت از دوستانش حرف نمی زنه؟ این برایم شده بود مسأله. بچه های به سن و سال او کلی دوست داشتند و از بین آنها چند دوست صمیمی، پس چرا نداشت؟ یا اگر داشت چرا حرفی از آنها نمی زد . به یاد هشت سالگی خودم افتادم، دوستان زیادی داشتم که تمام وقت در مورد آنها با مادرم حرف می زدم. اما هر وقت از صبا در مورد مدرسه و اتفاقات آن می پرسیدم، همیشه با یک جمله ی کوتاه جوابم را می داد: خوب بود!
صبا دفتر چه ی تمرینش را به طرفم گرفت و گفت: بیا تموم شد !
نگاهی به تمرین ها انداختم ، همش درست بود. گفتم: خوبه! حالا پاشو لباس گرم بپوشیم و بریم بازی کنیم! صبا خندید و گفت: تو دختر داری؟
نمی دانستم چرا این سؤال را از من می پرسد گفتم: نه!
صبا کمی دست دست کرد و گفت: اگه دختر داشته باشی خیلی دوستش داری؟
به شوخی گفتم: حالا بذار دختر دار بشم بعد دوستش داشته باشم!
نگاهم به چشمان پر انتظار او که افتاد فهمیدم منتظر جواب سؤالش است، گفتم: اگه دختر داشته باشم اندازه ی تو دوستش دارم!
با تردید پرسید: یعنی منو اندازه ی دخترت دوست داری!
لبخندی زدم و گفتم: آره قربونت برم! حالا پاشو لباسات رو بپوش!
با این که تمام برگها ریخته بود و درختان عریان ایستاده بودند اما باز هم قشنگی خود را حفظ کرده بودند . هوا سرد شده بود اما عطر دلپذیری داشت، طوری که دلت می خواست با تمام وجود این هوای سرد را به ریه هایت بفرستی . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا شکرت!
نگاه صبا روی صورتم خشک شده بود، به سوی او بر گشتم و لبخندی زدم و گفتم: خانم کوچولو چه بازی کنیم؟
صبا سریع گفت:تو چشم بذار من برم قایم بشم!
همیشه از این بازی بیزار بودم اما برای اینکه دل او را نشکنم گفتم:
-باشه! اما فقط توی باغچه حق قایم شدن داری، توی خونه نمیری باشه؟
چشم گذاشتم و گفتم: زود باش برو قایم شو!ده...بیست....سی...
تا سی شمردمو چشمم را باز کردم. صبا نبود، جست و جو را شروع کردم و پشت تمام تنه ها را نگاه کردم ، نبود. به دلشوره افتادم و شروع به لعن و نفرین خودم کردم ، قلبم به شدت می طپید. با صدای بلند صدایش کردم و تقریباَ تا انتهای باغچه رفتم اما نبود که یهو موقع برگشت به علی خوردم،برای اینکه تعادلم به هم نخورد به طور غیر ارادی بازویم را گرفت. می دانستم از خجالت سرخ شده ام، گرمای صورتم را حس می کردم . آرام خود را عقب کشیدم، تنها بودنمان در آن قسمت باغ و ترس از او باعث شد دست و پایم شروع به لرزیدن کند. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چت شده ؟ طوری شده؟
صدایم در نمی آمد ، سرم را به طرفین تکان دادم که عصبانی غرید:
-مگه جن دیدی که اینطور نگام می کنی؟...
در همین موقع صبا از پشت درخت خودش را نشان داد و ذوق زده گفت: تو منو پیدا نکردی!...تو منو پیدا نکردی!...
با دیدن صبا ترسم فراموشم شد، به طرفش رفتم و گفتم:تو کجا بودی بچه! مردم از ترس، گفتم شاید اتفاقی برات افتاده!...
صبا گفت: اما من پشت ماشین دایی قایم شدم، دیدم اومدی اینوری پشت سرت اومدم!
علی بی هیچ حرفی راهش رو کج کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و گفتم: بیا بریم اون طرف، اگه اکرم صدامون کنه متوجه نمی شیم!
واقعیت این بود که نمی خواستم آنجا باشم، از علی وحشت داشتم.
وقتی مقابل ساختکان رسیدیم ساعتم را نگریستم، دوازده و ربع بود. زمزمه کردم: الانه که اکرم بیاد و صدامون کنه! بریم تا نیومده و کرور کرور اخماشو برامون نریخته!
دست صبا را گرفتم و به طرف ساختمان رفتیم.هنگام خوردن ناهار خانم محتشم رو به من گفت: امشب مهمون داریم، فریماه و ریحانه و رضا با خواهرم و خونوادش. یه دست لباس خوشگل تن صبا کن، می خوام همه بدونن صبای من یه دونه دختره که هیچ کس نداره!
با این که دل و دماغ شرکت در ذوق و شوق او را نداشتم اما گفتم: چشم!
و دوباره سکوت کردم،متعجب نگاهم کرد و گفت: فکر کردم از اینکه ریحانه رو می بینی خوشحال می شی! انگار حالت زیاد خوب نیست؟
به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم: نه خوبم! یه کم سرم درد می کنه!
خانم محتشم با نگرانی گفت: می خوای زنگ بزنم یه دکترم بیاد و معاینت کنه؟ یا اصلاَ بذار زنگ بزنم علی بیاد معاینت کنه، شاید مسأله ی جدی باشه!
از وحشت می خواستم قالب تهی کنم، گفتم:نه..نه! من خوبم!
خانم محتشم گفت:پس پاشو برو یه کم دراز بکش تا حالت سر جاش بیاد، نمی خوام تو مهمونی بیحال باشی! صبا پیش مامان بزرگش می مونه! مگه نه عسلم؟
صبا همان طور که چشم به من دوخته بود جواب خانم محتشم را داد:بله!
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی از ناهارخوری خارج شدم، احساس ضعف می کردم. برای اولین بار نمازم را خیلی سریع خواندم و روی تخت دراز کشیدم که در با دق البابی صدا کرد:بله؟
صدای صبا اومد:بیام تو؟
-آره عزیزم بیا تو!
در را باز کرد و همانجا در آستانه گفت:کیانا جون داییم اومده معاینت کنه!
به سرعت بلند شدم، مانتو و روسری ام را سرم کردم، سرم گیج می رفت. صبا رو به بیرون گفت: دایی جون بیا!
دستپاچه سلام کردم. کیف سیاه رنگی در دست داشت: رو به صبا گفت:
-می تونی بری عزیزم!
اخم هایش در هم بود، گفت: بشین!
نتوانستم حرفی بزنم، لبه تخت نشستم و او هم با کمی فاصله در کنارم نشست. نگاهی به چادر وسجاده ام که افتاد گفت: بهت نمی اد دختر شلخته ای باشی!
نگاهم را روی چادر نمازم دوختم و آرام گفتم: نیستم، سرم گیج می رفت!
کیفش را باز کرد و گوشی اش را به گوش زد، ضربان قلبم به قدری شدید شده بود که خودم صدایش را می شنیدم. گوشی را از گوشش برداشت و گفت:آستینت رو بزن بالا، می خوام فشارت رو اندازه بگیرم!
حس می کردم که سرخ شده ام، گونه هایم از داغی داشت می سوخت. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: خانم کوچولو، احتیاجی به سرخ شدن نیست چون من یه پزشکم و تو هم بیماری. راحت باش!
با اکراه آستینم را بالا زدم و او فشارم رااندازه گرفت و بدون اینکه نگام کنه گفت:فشارت خیلی پایینه!دراز بکش، چند دقیقه ی دیگه می آم!
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. هر چه به رفتارش دقت کردمشبیه آدمهای خطرناک نبود با خود گفتم،شاید یه شخصیت دوگانه داره...!
نمی دانم چند دقیقه گذشت تا با سرم و لوله سرم ووسایلش پیدایش شد، درون سرم دو آمپول خالی کرد و بعد از آن سرم را به دستم وصل کرد. سر به زیر انداختم و گفتم:شرمنده ام دکتر!واقعاَ زحمت کشیدید!
بالش زیر سرم را تنظیم کرد و گفت: راحت دراز بکش!
در حالی که نگاهم را به سرم دوخته بودم گفتم: ممنون، راحتم!
سری تکان داد و گفت:خوبه! سپس صندلی را آورد و کنار تخت من نشست و گفت: حالا که وضعیت تو راحته ، می خوام یه چند کلمه حرف بزنیم!
دلشوره داشت مرا می کشت، چشم به دهانش دوخته بودم. صورتش مثل سنگ سخت بود گفت: تو از من می ترسی؟
خواستم بگویم نه که او پیش دستی کرد و گفت: بدون دروغ!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چی بگم؟
بدون اینکه تغییری در حالت نگاهش ایجاد شود گفت:واقعیت رو!ازت یه سؤال ساده پرسیدم، تو از من می ترسی؟
سری به نشانه مثبت تکان دادم،اخمهایش بیشتر در هم رفت و گفت: چرا؟
سر به زیر انداختم و سکوت کردم، گفت: نمی تونم بگم ازت خوشم می اد... از هیچ دختری خوشم نمی آد، اما این بی تفاوت بودن با جنس مؤنث طوری نیست که هر کی منو ببینه پا بذاره به فرار...
میان حرفش آمدم و گفتم:مگه شما نگفتید که دخترای چشم عسلی رو می کشیدو..
اخمهایش آرام آرام باز شد و زد زیر خنده،آنچنان با صدای بلند می خندید که انگار خوشترین و بهترین خبری که امکان داشت به او بگویند را شنیده است. وقتی آرامتر شد گفت: ببخشید! خب خانم کوچولوی چشم عسلی!این جمله ی بسیار پر معنا رو از کی شنیدید؟
حرفی نزدم، پرسید: دوست ریحانه هستی، درسته؟ خواهر رضا.
سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، آهی کشید و گفت:این حرف رو ده یازده سال پیش وقتی نامزد سابقم بدجور بهم نارو زد و رفت گفتم، اما نه اون شکلی.گفتم اگه خدا بهم این اجازه رو می داد همه زن ها رو می کشتم،مخصوصاَ چشم عسلیاشون رو. از خوشگلاشونم شروع می کردم!
سپس با خنده افزود: مطمئن باش تو اول صف بودی!
حس می کردم سرخ شده ام، آهی کشید وگفت: ولی نه خدا این اجازه رو به من می ده ونه خودم.اینقدر استرس به خودت وارد نکن دختر جون، من قاتل نیستم.تو اگه کسی بهت این جوری که من نارو خوردم نارو می زد...چه حرفی می زدی؟
آرام گفتم: معذرت می خوام، آخه حرف شما هم دلیل مضاعفی شد...
میان حرفم اومد و گفت: کدوم حرف؟
زیر چشمی نگاهی به او انداختم و گفتم: گفتید بعضی وقتها می زنه به سرم و بعضی ها رو پخ پخ کنم!
اینبار آرامتر خندید و گفت: حق داری! اگه وضعیت خانوادگی ما برات آشناتر بود این فکرارو نمی کردی، به هر حال متأسفم!
خواست بلند شود که گفتم: دکتر یه حرف کوچولو از طرف من...
نشست و گفت: بفرمایید!
تمام جرأتم را جمع کردم و گفتم: کینه باعث می شه دلتون از خیلی لذتها محروم بشه. نمی دونم نامزدتون در حق شما چی کار کرده، اما یه مسأله ای این میون هست و اونم اینه که اون ماجرا تموم شده. آدمها رباط نیستن که برنامه هاشون و عملکردشون در مقابل یه اتفاق مثل هم باشه، اگه تو اصل رفاقت یه نفر نارفیقی کرد دلیل نمی شه همه نارفیق باشن پس دلتون رو از کینه خالی کنید. به عنوان یه دوست این حرفو بهتون می زنم، زندگی اونقدر طولانی نیست که بخواهید نصفش رو بابت کینه و نفرت نسبت به یکی دیگه از دست بدید!
در سکوت چشم به من دوخته بود، وقتی حرفم تمام شد اهی کشید و گفت:آدما بیرون گود راحت می گن لنگش کن!
لبخندی زدم و گفتم: اگه منظورتون از آدم بیرون گود منم باید بگم منم تجربه ای مشابه شما داشتم، نه اونطور که بهم نارو بزنه اما بوده!
نگاه پرسشگر او باعث شد تا ماجرای امیر را بی کم و کاست برایش تعریف کنم، در اخر گفتم: اولای به هم زدنم فکر می کردم از همه ی مردا متنفر می شم اما کلاه خودم رو که قاضی کردم دیدم همه مثل هم نیستن و باید زندگی کرد.
نگاهش که به سرم افتاد ، بلند شد وسوزن را از دستم خارج کرد و چسبی روی جای سوزن زد و بعد نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: پس دختری که رضا دوست داره تویی!
هیچ حرفی نزدم، گفت:چشات می گه دوستش نداری ، درسته؟
- من هیچ وقت در مورد رضا فکر نکردم، چون اون مثل برادرم می مونه. هر وقت بهم حرفی بزنه این جواب رو هم می شنوه.
اینبار با کنجکاوی پرسیدم : یعنی شما از اول منو می شناختید؟
روی صندلی نشست و گفت: نه! فقط می دونستم یکی از دوستای ریحانه ای، پیش خودم می گفتم که اگه مثل اون فس تو مخ باشی وای به حال ما. اما مثل ریحانه نیستی!
با شیطنت گفتم: بدتر از اونم؟
حرفی نزد، بلند شد و گفت: قصه زندگی من یه جور دیگست، یه روز برات تعریف می کنم به خاطر اعتمادی که بهم کردی و قصه زندگیت رو برام گفتی ممنونم. تو دخترکوچولوی خوبی هستی، اما خانم کوچولو همه ی ادما خوب نیستن و منظور خوبی از رابطه داشتن با تو ندارن!
لبخندی زدم و گفتم : آقای بزرگ، همه ی آدما هم بد نیستن و تو فکرشون ضربه زدن واز ریشه کندن نیست!
برای لحظه ای در سکوت نگاهم کرد، با خود گفتم: برای امروز کافیه.
دوست داشتم کمکش کنم، مشخص بود در سرش غوغایی برپاست.
-یه کم بخواب، افت فشارت به خاطر استرسه.حالا که خیالت راحت شده با یه قاتل همخونه نیستی فشار عصبیت هم کمتر می شه!
با شیطنت درون چشمانش خندیدم، جای خالی سرم و بقیه وسایلش را در دست گرفت و بی صدا از اتاق خارج شد.
برای اولین بار در طول این مدت راحت خوابیدم و با صدای صبا از خواب بیدار شدم. احساس می کردم انرژی دوباره ای در رگهایم جاری شده است. با لبخندی بر لب گفتم: خیلی ترسوندمت؟
سری تکان داد و گفت: آره! ترسیدم..
جمله اش را ادامه ندادف نشستم و او را بغل کردم و گفتم: یه کم فشارم اومده بود پایین، حالم الان خوبه خوبه!
-مامان بزرگ گفت اگه حالت خوبه بیا پایین با هم عصرونه بخوریم، اگه نه بگم اکرم عصرونت رو بیاره بالا!
-می آم پایین!
روی آستین مانتوم لکه خون افتاده بود، مانتوم رو در آوردم . بلوز آستین بلند سفید رنگی به همراه دامن کرم رنگ بلندی که روی لبه ی آن با نخ سفید حاشیه دوزی شده بود پوشیدم و شال کرم و سفیدی را هم به سر کردم.صبا با دیدنم گفت: چقدر ناز شدی!
خندیدم و صورتش را بوسیدم، احساس می کردم روحیه ام عوض شده است.گفتم: بریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره!
صندل های سفیدم را به پا کردم و درون آیینه آخرین نگاه را به خود انداختم و دست صبا را در دست گرفتم و از اتاق خارج شدیم. با دیدن ریحانه و عمه فریماه ورضا لبخندی بر لب آوردم و سلام کردم. با ریحانه و عمه فریماه روبوسی کردم و حال رضا رو پرسیدم. خانم محتشم گفت:بهتری عزیزم؟
لبخندم را پر رنگ تر کردم و گفتم: مرسی، باعث زخمت شما و دکتر شدم!
-این حرفها چیه؟ چقدر این لباس بهت می آد با اینکه خیلی ساده است!
زیر لب تشکر کردم، ریحانه با شیطنت گفت: این مارمولک گونی هم تنش کنه بهش می اد، نه رضا؟
سعی کردم نگاهم را از نگاه ستایشگر و مشتاق رضا بدزدم.
-آدم باید اصلش خوشگل باشه.
صدای علی نگاهها را به سمت در برگرداند:همه که مثل تو نیستن،لباس زربافت هم تنت کنن باز همون ریحانه ی غیر قابل تحملی!
ریحانه با حاضر جوابی همیشگیش گفت:دو کلمه از مادر عروس بشنوید، آخی..بچم زبون درآورده!
علی کنار رضا نشست و با شیطنت گفت: بدبخت کیارش! با زبون این چطور می خواد کنار بیاد؟
ریحانه که سایه ملایمی از سرخی بر گونه اش نشسته بود،گوشه ی چشمی نازک کرد و گفت:اصلاَ کی گفته من،کیارش رو قبول می کنم!
علی با خنده گفت: اصلاَ کی گفته اون می خواد بهت پیشنهاد بده؟
ریحانه رو به رضا کرد و گفت: قدیما برادرا یه کمی تعصبی می شدن سر خواهراشون!بابا یه غیرتی، تعصبی چیزی..!
رضا که از خنده ریسه رفته بود گفت: چرا کم می یاری یاد تعصب برادرانه می افتی؟
ریحانه با حرص گفت:شما مردا سرو ته یه کرباسید!کیانا کار خوبی می کنه نمی خواد ازدواج کنه!
رنگ از روی رضا پرید، ریحانه را می شناختم و می دانستم برای اذیت کردن رضا این حرف را زده است.رضا وقتی نگاه مرا متوجه خود دید، خودش را جمع و جور کرد و گفت:هیچ کس تا طرف مورد نظرش جلو بیاد قصد ازدواج نداره! نه کیانا خانم؟
در حالیکه با موهای صبا بازی می کردم گفتم:بله! اما تا طرف مورد نظرو مورد تأیید هر کس کی باشه!
مثل اینکه جواب من به مذاق رضا خوش آمد چون لبخندی زد وسکوت کرد.علی با خنده گفت:به خودت نگیر دکتر!
صدای خنده جمع بلند شد و رضا در حالی که سرخ شده بود گفت: چی خوردی امروز کله ات داغه؟
ریحانه با خنده گفت: کتک! خاله کتکش زدی؟ از این رو به اون رو شده،قبلاَ به زور چهار کلمه حرف می زد!
خانم محتشم خندید و گفتک نه عزیز دلم!
گفتم: ریحانه، آدم صبرش یه روزی یه وقتی یه جایی تموم می شه. آدمایی که الان زبون در آوردن کاسه ی صبرشون جلوی تو لبریز شده و صداشون در اومده!
ریحانه با مشت آرامی به بازویم زد و گفت: گمشو خائن! راست می گن:
چو نیست مهردوناروزگار فانی را
به خوشدلی گذران دور زندگانی را
دوست و رفیق کجا بود؟!
بعد به حالت نمایش گفت:اه ای روزگار غدار...!
از دست رفیقان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست!
صدای قهقهه ی همه به هوا بر خواسته بود،دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم:
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب تحقیق تو شاگردانند!
صورتش را جلو آورد و گونه ام رامحکم بوسید و گفت: قربون معرفتت! آ..ه! ببین گوشم دراز شد و یادم رفت رفته بودی تو جبهه دشمن!
علی با جمع کردن لبش گفت: اَه اَه....اَه! باز این ادبیاتیا خوردن به پست هم!
به شوخی گفتم: باز ادبیاتیا حرفهای قشنگ تحویل هم می دن و هنر دستشون شعره، نه پاره پاره کردن مار و قورباغه و موش!
ریحانه دماغش رو با دو انگشت گرفت و گفت:هنر دستشون هم..نخ و سوزن بده شکم پاره شده ی این موش تو آشغالا رو بدوزم!
ریحانه دستش را بلند کرد و به کف دستم کوفت و گفت: کم آوردی سوت بزن!
صدای قهقهه ی خانم محتشم و عمه فریماه بلند شده بود و علی در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- حقت بود به جای سرم، آمپول هوا بهت تزریق می کردم! شماها کارتون به دکتر نمی افته دیگه..!
ریحانه- تا شعاع یک کیلومتری شما قاتلان! عمراَ!
اکرم با سینی عصرانه پیدایش شد. به شدت گرسنه ام بود، دو برش کیک برداشتم. در چشم های همه تعجب از رفتار علی دیده می شد، علی عنق حالا شوخی می کرد و سر به سر اطرافیان می گذاشت. بعد از خروج اکرم، ریحانه گفت: فکر کنم مونالیزا رو از روی چهره اکرم کشیدن با این لبخند!
سپس لبهایش را کشید و دندانهایش را نشان داد، همه زدیم زیر خنده. علی گفت: کیارش اگه تو رو با این لبخند می دید حتماَ آرزوت رو برآورده می کرد!
زیر چشمی نگاهی به ریحانه انداختم، سرخ شده بود. با شیطنت پرسیدم: چه آرزویی؟
علی با خنده گفت: پیشنهاد ازدواج دیگه!
صدای خنده دوباره بلند شد. وقتی جو آرامتر شد ریحانه با بدجنسی نگاهی به علی انداخت و با حرص گفت:
-آقای دکتر می دونید چیه؟ من تازه بیست و سه سالمه، یه عالم وقت دارم و می تونم یه انتخاب معقول بکنم. شما به فکر خودتون باشید که امسال می شید سی و پنج ساله... هر چند الان هم سی و پنج سالتونه، پنج ماه مونده به تولدتون دیگه...!شما نگران خودتون باشید که بوی ترشی از خونه خاله راه انداختید!
علی خندید و گفت: تو نگران نباش، من به هر کی پیشنهاد بدم قبولم می کنه...یکیش تو!
ریحانه با تمسخر گفت:خدا به دور!مگه می خوام با بابابزرگم عروسی کنم؟شما هر وقت بخوای زن بگیری یه دفعه خونه شلوغ می شه چون مجبوری با عروس سه تا بچه ی عروس رو هم بیاری!
علی نگاه کوتاهی به من انداخت و دستهایش را بالا برد و گفت:
-کیش،مات! شکست رو اعتراف می کنم!
عمه فریماه با خنده گفت:از پس زبون این مار کبری هم بر نمی اد!
صدای زنگ خانه بلند شد و چند دقیقه بعد از آن خانواده ی خواهر خانم محتشم وارد شدند. دختر پسر بزرگش آرش، سوگل یک سال از صبا بزرگتر بود که از همان لحزه ی اول ورودش آمد و کنار صبا نشست.خواهر خانم محتشم از خودش بزرگتر بود اما فوق العاده شیک لباس پوشیده بود. پسر بزرگش آرش جذابتر از کیارش بود ، اما کیارش خوش تیپ تر از او بود البته هیچ کدام قد و هیکل علی را نداشتند. خنده ام گرفت و با خود گفتم: به تو چه که کدوم از کدوم سرتره!
همسر آرش زنی ریزه و با نمک بود.بعد از اینکه با او دست دادم،آرش دستش را دراز کرد تا با من دست دهد. خیلی سرد جوابش را دادم بدون اینکه به دستش نگاه کنم، آرام دستش را پس کشید.
شوکت،خواهر خانم محتشم نگاه ثابتش را روی من نگه داشته بود. وقتی همه نشستند رو به من گفت: سر ووضعت خیلی گرون قیمت تر از اینه که به عنوان معلم و سرپرست یه بچه مشغول به کارباشی!
مشخص بود دارد خود را خفه می کند تا مثلاَ بی احترتمی در کار نباشد.خانم محتشم که از چشمانش ناراحتی فوران می کرد گفت:
-خواهر!ایشون به خاطر پول اینجا کار نمی کنن، لطف کردن به ما در مورد صبا کمک می کنن!
یک ابرویش را بالا داد وگفت:می شناسیش؟
حتی به خود زحمت این را نداد که ارامتر بپرسد. گفتم: من خواهرزاده فریدون حشمتی هستم!
دهان همه از تعجب باز ماند. می دانستم کار خانواده ی رحیمی خرید و فروش است و امکان ندارد داییم را که بزرگترین تجارتخانه ی فرش از آن او بود را نشناسند. آرش با تعجب پرسید: تاجر فرش؟
به سردی نگاهی به او انداختم و گفتم: بله!
نگاه شوکت دیگر خصمانه نبود ، لبخندی زد و گفت: یه خواهر هم بیشتر نداشت که دادش به یه کارخونه دار، درسته؟
لبخندی زدم و گفتم: بله!
حالم داشت از این جماعت به هم می خورد. با خود گفتم، مردشور پول و هر چی مربوط به اونه ببره!احترام به خاطر پول!
رو به صبا کردم و گفتم:پاشو با سوگل جون بریم بالا!
ریحانه که زیر نگاه کیارش رنگ به رنگ می شد بلند شد و گفت: منم باهاتون می ام.
سوگل- شما بشینید! ما خودمون می ریم ، می خوایم بازی کنیم!
خانم محتشم- آره عزیز دلم! بشین بذار از دیدنت لذت ببرم!
نگاهم به سوگل و صبا بود که از در خارج شدند . ریحانه کنار گوشم زمزمه کرد: حال کردم، با حال زدی تو حالش!
با شیطنت نگاهی به او انداختم و گفتم: مادر شوهر توئه دیگه!
کیارش- کیانا خانم! مثل اینکه از مامان ناراحت شدید؟
شوکت لبخندی زد و گفت: دست خودم نیست زبونم یه کم تلخه عزیزم! می دونم اقای حشمتی بشنوه ازم ناراحت می شه.
در دل گفتم، اسم دایی کار خودش رو کرد! لبخندی زدم و گفتم:
صورت نبست در دل ما کینه ی کسی
آیینه ای نسبت هر چه دید فراموش کرد!
نگاهم در چشمان خندان علی افتاد و ناخو دآگاه لبخندی بر لبم نشست. همسر آرش، مینو با لبخندی بر لب گفت:
-شرط می بندم رشتتون ادبیاته!
-با ریحانه هم دانشگاهی هستیم!
با شیطنت نگاهی به کیارش انداخت و گفت: در بین ما فقط کیارشه که عاشق ادبیات و شعره، نه کیارش؟
کیارش نگاه کوتاهی به ریحانه انداخت و گفت: فکر می کنم همه این...
آرش با خنده گفت: نه نه! همه نه! من اصلاَ دوست ندارم! من عاشق تاریخم!واسه همین با مینو عروسی کردم.
علی رو به ریحانه گفت: راست می گه... چند دقیقه قبل از اومدن شما ریحانه خودش داشت می گفت که من عاشق فرش و نقوش فرش ها هستم!
رضا رو به علی کرد و گفت: هووی! حواست باشه باز جو گرفتت ها!
علی- گمشو! اصلاَ غیرتی شدن بهت نمی آد!تا این دو تا عتیقه به هم نرسن وضع همینه که هست!
کیارش با رنگ بر افروخته گفت: اگه ریحانه خانم این همه شرط تموم شدن درسشون رو عنوان نکنن قضیه خیلی زودتر از این حرفها تموم می شه و فیصله پیدا می کنه!
عمه فریماه با خنده گفت: الهی بمیره عمه! ببین چه خیس عرق شده!
علی با خنده گفت: اون زبون شیش متری رو کجا فرستادی؟ راست می گه....این دو ترم رو نمی تونی تو خونه شوهر بگذرونی؟ چه بهانه های الکی می یارن این دخترا!
ارش با خنده گفت: نکنه ریحانه لباسی رو می خواد برای عروسی بخره که به لیسانسیه ها می فروشن؟ از دوست خوشگل ریحانه بپرسید...به خاطر همین موضوعه که ریحانه می گه اول لیسانس بعد ازدواج؟
نگاهی به ریحانه انداختم، سرخ سرخ شده بود و صورتش خیس عرق بود و سر به زیر انداخته بود. با لبخندی بر لب گفتم:
- شاید می خواد عشق آقا کیارش رو محک بزنه، خیلی ها ادعای عاشقی دارن اما وقتی پای عمل می اد وسط می بینی فقط دارن لاف می زنن، به قول شاعر:
در مدرسه تحصیل محبت نتوان کرد
کاین مسأله علمیست که آموختنی نیست
از این طرف هم احساس خودش روکه ببینه،اونقدر میل هست و علاقه که تا آخر راه همسفر هم باشن؟
درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کند
بعد از این دو ترم که به هم برسن تمام غم هجران مبدل به شادی و وصل می شه!
شوکت شروع به دست زدن کرد و در حالی که بقیه هم با او همراهی می کردند گفت: شش هفت ماه که چیزی نیست، به چشم به هم زدنی تموم می شه نه دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم:بله!
صمیمیت و ابراز محبتش کمی غریب می نمود آن هم بعد از آن برخورد اولیه، چیز دیگری که برایم غریب بود ادعای عاشقی کیارش به ریحانه بود چون حس می کردم با نگاهش می خواهد قورتم دهد.
فصل ششم-1
مقنعه ام را مقابل آینه مرتب کردم و کیفم را بر داشتم و از در خارج شدم . ساعت پنج و نیم صبح بود و هوا هنوز روشن نشده و به شدت سرد بود خودم را جمع کردم و زیپ سوئی شرتم را کشیدم و دست هایم را درون جیبم فرو بردم و قدم هایم را سریع تر کردم . صدای علی مرا از رفتن باز داشت:
-کیانا!
برگشتم در تاریک و روشن صبحدم دیدمش و گفتم: سلام دکتر!
با دو قدم فاصله ایستاد و گفت: سلام، کجا می ری؟
- می رم دانشگاه!
نگاهی به آسمان کرد و گفت: تو این تاریکی؟
خندیدم و گفتم: من همیشه این موقع می رم، سر صبح کلاس دارم.
- سوئیچ ماشین رو بدم با ماشین برو!
-ممنون نه!اینجوری راحت ترم!
-یعنی چه؟ ماشین مامان هست، من با اون می رم.
خیلی جدی پاسخش را دادم تا دیگر ادامه ندهد: دکتر عرض کردم نه!اینجوری راحت ترم!...اگه کاری ندارید بنده دیرم شده!
لحظه ای مکث کرد و بعد به سرعت گفت:یه دقیقه وایسا الان می آم!
عصبی بودم، دیرم شده بود و ساعت اول هم کلاس مهمی داشتم. ارام آرام به طرف در حرکت کردم که با افتادن نور چراغ در مسیر حرکتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. سوار ماشین شده بود ، با سر اشاره کرد سوار شوم. از پنجره کمک راننده به طرفش خم شدم و گفتم: دکتر، من راضی نیستم..
میان حرفم آمد و گفت:سوار شو بچه! زود باش!بزرگتر که یه حرفی زد کوچکتر می گه چشم!
خنده ام گرفت، در ماشین را باز کردم و نشستم . نزدیک در ، ماشین را نگه داشت و گفت:بپر درو باز کن!
پیاده شدم و کاری را که خواسته بود انجام دادم و به طرف ماشین رفتم و روی صندلی نشستم و گفتم : پس لطف کنید تا سر میدون برسونید که سوار اتوبوس شم!
-یه کاری نکن حرف ده یازده سال پیشمو عملی کنم!
-چه حرفی؟
آهی کشید و گفت: بکشمت!
خدیدم و گفتم: تسلیم! ترسیدم، راستی چرا بیدار بودید؟
- داشتم نماز می خوندم!
با شرمندگی گفتم: به خدا شرمنده ام! الان وقت استراحت شما بود.
لبخندی زد و با شیطنت گفت: اینجوری حرف زدی که خاله ام دیوونت شده بود!
نگاه مرددم باعث شد بپرسد: ناراحت شدی؟
- نه! منتهی قصدم از حرف زدن با خاله شما و بردن اسم داییم که ازش متنفرم فقط برای گرفتن حال ایشون بود نمی خواستم بی ادبی کنم!
سکوت کردم،سرعت ماشین را کم کرد و گفت:ه!حرفت رو بزن!
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:خاله شما فقط برای اشخاصی احترام قائله که پشت اسمشون یه حساب میلیاردی باشه. نگاه اولش با نگاهی که اسم داییم رو آوردم دیدید چقدر با هم فرق داشت؟
آرام گفت:تو دختر با شخصیتی هستی ، چه اسم داییت باشه و چه نباشه!
تشکر کردم،پرسید:صبحونه خوردی؟
- نه! یه چیزی تو دانشگاه می خرم و می خورم!
سری تکان داد وکنترل ضبط ماشین را در دست گرفت و گفت: روشنش کنم، ناراحت نمی شی؟
سری تکان دادم و گفتم نه!
روشنش کرد و رو به من گفت: صدای رضای خودمونه!
سری تکان دادم و گفتم: آلبومی که بیرون داده؟
لبخندی زد و گفت: نه! گوش بدی می فهمی!
ابتدا سرو صدای خنده می آمد و بعد صدای رضا که گفت: مرشد اول تو پیشنهاد بده! چی می خوای بخونم.. دیالا! آهنگ های درخواستی!
-بچه ها ساکت!
صدای مرد دیگری آمد: اَه...علی چقدر ناز می کنی! دارم قاط می زنم ها!
اینبار صدای علی آمد: آمدی جانم به قربانت ...شهریارو بخون!
همان صدا گفت:اَه..علی بازم حال گرفتی ها، یه آهنگ توپ بگو!
صدای دیگری با تمسخر گفت: پژمان چی دوست داری؟ گل پری جون؟یا... یه دختر دارم شاه نداره..!
تو چه می فهمی آهنگ چیه؟
رضا با صدای بلندی گفت: بچه ها خفه...!
چند ثانیه طول کشید تا شروع به خواندن کرد، الحق و الانصاف فوق العاده می خواند.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
سهم ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا....
رضا خواندنش را قطع کرد و با نگرانی گفت: مرشد!...اِ علی؟ چرا گریه می کنی؟ چه ات شده؟...
با تعجب به سمت علی برگشتم، در چشمهایش به قدری کینه و ناراحتی بود که ترسیدم. پخش را خاموش کرد و گفت:
- این رو شش ماه پیش ضبط کردیم، دقیقاَ روزی که ثریا اومده بود مطبم!..هر وقت این رو گوش می دم انگار کینه و نفرتم بیشتر می شه!...
ساکت شد، با صدایی که سعی می کردم طبیعی باشد پرسیدم: هنوز دوستش دارید؟
نگاه پر از خشمش را به من دوخت، با صدای لرزانی گفتم:آخه نه اینکه این شعرو خواسته بودید براتون بخونه!
آرام زمزمه کرد: جریان این شعر چیز دیگه ایه!
نفس عمیقی کشید و گفت:این نوار رو هر وقت می ذارم انگار زخم قدیمی سرباز می کنه...کیانا واقعاَ اذیتم می کنه...نمی تونم کاری رو که با من کرد ببخشم! این رو گذاشتم تا بهت بگم خانم کوچولو حرفهای دیروزت قشنگ بود اما برای من دیگه دیر شده!...
زندگی الانم درست مثل یه تنگناست، تنگنایی که می خوام ازش فرار کنم!
وقتی ساکت شد به طرفش برگشتم و گفتم: این حرف رو نزنید دکتر!اگه شنیدن این نوار باعث می شه زخمهای قدیمی سرباز کنه خب، گوش ندید. هیچ اجباری نیستش! بعضی چیزهای اضافه رو باید دور انداخت مثل این...
انگشتم را روی دکمه خروج زدم و سی دی از دستگاه بیرون آمد، نشانش دادم و گفتم: اینه؟
هاج و واج نگاهم می کرد . ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و گفت:
-چی کار می کنی؟
تمام قدرتم را به دستهایم دادم و سی دی را از وسط شکستم، با دهان باز نگاهم کرد و گفت:
-دیوونه چی کار کردی؟ من به جز این کپی ازش نداشتم، همین یه دونه است!
- چیز بدردنخور یه دونش هم زیاده!
خدا می دانست که از ترس داشتم می مردم، اما کاری بود که می شد گفت بی فکر انجام دادم.علی برای دقیقه ای زل زد در چشمانم،منهم با پررویی تمام نگاهش را پاسخ دادم.خنده اش گرفت و گفت:
- الان می دونی باید چی کار کنم؟ یه چک ابدار بزنم تو اون صورت سفید و خوشگلت تا یه کبودی قشنگ روش جا خوش کنه!آخه بچه پررو، کی بهت گفت اون سی دی رو بشکنی؟
نفسم را به تندی بیرون دادم وگفتم:خودم!می دونم اینجوری به صلاحتونه،حاضرم سیلی رو هم بخورم..!
با شیطنت گفت: اِ؟ پس قضیه محرم و نامحرمی که تو اینقدر رعایت می کنی چی می شه؟
خیلی جدی گفتم؟خب مقنعه ام رو می کشم جلوی صورتم!
طرز نگاهش فرق کرد و به یکباره مهربان شد، به سمت بیرون برگشت و گفت:
-الان می آم!
خیلی سریع برگشت، چند کلو چه و دو لیوان شیر کاکائو در دستش بود که یکی از لیواننها را به سمتم گرفت و گفت: بخور!
با خده گفتم:جان خودم تو شیر کاکائوی من سم ریختید نه؟
یکی از کلوچه ها را باز کرد و به دستم داد گفت: نه! مرگ موش رو ترجیح می دم!
کلوچه و شیر کاکائو رو خوردیم و به راه افتادیم. جلوی در دانشگاه پیاده شدم و گفتم: مرسی دکتر!
علی رو به من گفت: ببین کیانا! صبا رو با اکرم بفرستید بیاد، به خودشون هم گفتم به تو هم می گم.
- چرا؟خب من با اتوبوس می آرم!
شانه ای بالا انداخت و گفت:دکتر گفتش!
سری تکان دادم وگفتم: اگه دکترش گفته باشه چشم، بازم ممنون! خداحافظ
برای اولین بار بود که اینقدر زود می رسیدم، البته چند نفری از بچه ها آمده و روی صندلی ها نشسته بودند.کنار پنجره در ردیف اول که صندلی همیشگیم بود نشستم و کتابم را گشودم اما فکرم در جای دیگری می چرخید، به ثریا فکر می کردم دوست داشتم بدانم چه شکلی ست.چطور توانسته به مردی همچون علی نارو بزند. در دل گفتم، ثریا حتماَدختر همه چیز تموم بوده که دکتر اینجوری دیوونش بوده!
مادرم همیشه می گفت اگر کسی بد جور از کس دیگه ای بدش می اومد و متنفر بود مطمئن باش یه روزی عاشق اون طرف بوده!عشقی دیوانه دار!
به ثریا حسودی ام می شد، مردی مثل علی ارزش آن را داشت که به خاطرش بجنگی. برایم جای تعجب داشت که آن زن چطور این عشق را به این راحتی فروخته بود!
ریحانه کنار گوشم بلند گفت: سلام چطوری؟
از جایم پریدم و زل زدم به صورتش و گفتم: زهرمار! کی آدم می شی تو؟ مردم از ترس!
ریحانه در حالی که از خنده ریسه رفته بود گفت: آدمیت؟ یافت می نشود گشته ایم ما!
قیافه ی عبوس مرا که دید سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد اما از چشمانش هویدا بود که به تلنگری قهقهه ی خنده اش بلند می شود. در آن لحظه حوصله ی شیطنتهای همیشگی ریحانه را نداشتم. ورود استاد بهانه ای شد تا ریحانه ساکت سر جایش بنشیند . فکری مثل برق ازمخیله ام گذشت. رضا و علی دوستان نزدیک بودند ، شاید...
لحظه های کلاس چقدر وسیع و طولانی بود، اقرار می کنم از درس استاد چیزی نفهمیدم. وقتی استاد پس از اتمام کلاسش خارج شد، رو به ریحانه گفتم: ریحانه یه سؤال بپرسم بدون مسخره بازی جواب می دی؟
ریحانه دلخور نگاهم کرد و گفت:بفرمایید!
خندیدم و گفتم: ببخشید!منظوری نداشتم!
شکلکی در آورد و گفت:خواهش می کنم! بنده عادت کردم.
نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: گمشو! باز من یه کم ازش تعریف کردم پررو شد!
ریحانه گفت: ای بمیری تو، حرفت رو بزن!
برای یک لحظه فراموشم شد چه می خواستم بگویم...هان ثریا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو نامزد سابق دکترو دیدی؟
نگاه پرسشگرش را به من دوخت و گفت:چطور؟
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم و گفتم: همین جوری!خیلی کنجکاوم بدونم چه شکلیه!باید دختر خیلی تکی بوده باشه که این همه وقت براش صبر کرده!
ریحانه که طرز نگاهش از پرسیدن سؤال پشیمانم کرده بود گفت: با یکی از اقوامشون ازدواج کرده، یه دختر چشم عسلی خوشگل بود...!بعد با شیطنت و کمی تمسخر گفت: البته نه به خوشگلی شما!
طرز نگاه ریحانه به من اجازه نداد تا بپرسم با کدام یک از اعضای فامیل ازدواج کرده، چون می ترسیدم فکر دیگری کند پس سکوت کردم. ریحانه با شیطنت افزود:اخلاق علی چقدر عوض شده! قبلاَ خیلی ساکت و آروم بود و به زورچند کلمه حرف می زد، اما دیروز داشت شوخی می کرد و سر به سر دیگران می ذاشت...اصلاَ یه مرد کامل شده بود، نه؟!
- بنده خبر ندارم که قبلاَ چطور بوده و حالا چرا مثل قبل نیست تا خیال شما راحت باشه!اینجور که معلومه حالا شده باب طبع جنابعالی!
- اِ لوس نشو!داشتم باهات شوخی می کردم، جنبه داشته باش!اصل اون موقع که باید ازدواج می کرد، نکردش، حالا به چه درد من و تو می خوره؟ ترشیده...اَه اَه...اونقدر بدم می آد از این پسرای مسن و پیر که می رن با یکی همسن دخترشون ازدواج می کنن!
خنده ام گرفت و گفتم: غلط کن!داداش خودت هم سی سالشه!خیلی سنش کمه؟
او هم خندید و گفت:آدم ابله چی فکر کردی؟من با اولین فردی که مشکل دارم داداشمه!الان هم به هول و ولا افتادیم تا زودتر زن بگیره و پیرتر از این نشه!تفاوت سنی، سه یا فوقش چهارسال!
به ریحانه و حرفها و عقاید کودکانه اش خندیدم. به قول سمیه دوستم،" ریحانه به عنوان آنتراکی که حال و هوای ادم را عوض کند عالی بود."
ریحانه به اعتراض گفت:زهر مار! حوصلم سر رفت چقدر هروهر می کنی! یه خبر جدید!
نفسم را به تندی بیرون دادم و سعی کردم خنده ام را کنترل کنم، اما زیاد موفق نبودم:بگو!
گوشه چشمی نازک کرد و گفت:رضوی تو رو برای داداشش خواستگاری کرده!
هر چه به ذهنم فشار می آوردم رضوی نامی را نمی شناختم. خنده یادم رفت و گفتم:رضوی کیه؟
- هو...! زیاد جو نگیردت، تو زن داداش خودمی پس افکار باطل و بد رو از ذهن بریز بیرون!
خنده ام گرفت و گفتم: بابا فقط می خوام بدونم این رضوی کیه؟
بی حوصله گفت : عزیز من!همون دختره که دماغش رو عمل کرده.
پوزخندی زدم و گفتم: چه خبر جدیدی، یکی در میون دخترا و پسرا دماغشون رو عمل می کنن!حداقل یه نشونی بهتر بگو!
کمی فکر کرد و گفت: همون دختره که مانتوش چند سایز کوچیک تر از هیکلشه، ابروهاش هم قیطونیه!
میان حرفش اومدم و گفتم : آهان فهمیدم همون که با تو حرفش شده بود! چطور به تو گفته؟ داداشش منو کجا دیده؟
پاهایش را روی زمین دراز کرد و گفت: جشن تولدم رو که یادته؟...
میان حرفش امدم و با تمسخر گفتم:بله! همون مهمونی های کلاس! با رقص خوشگل خانمها و آقایون!
چند ماه پیش به مناسبت بیست و یومین سالگرد تولدش جشنی گرفته بود، وقتی وارد خانه شا ن شدم و دیدم مختلط است هدیه اش را دادم و بعد از خداحافظی به خانه برگشتم. بی حوصله گفت:خب حالا! شروع نکن!آره آتیک و داداشش آیدین هم دعوت داشتن ، تو رو اونجا دیده . چند بار هم اومده بود دنبال خواهرش اینجا دیدت، خلا صه عاشقت شده و به خواهرش گفته می خواد باهات رفیق بشه خواهرش هم گفته تو این تیریپی نیستی تصمیم به ازدواج گرفته....مشخصات دقیقش، بیست و شش سالشه و بساز بفروش با باباش کار می که ظاهرش هم بد نیس فقط از اون اوا خواهراس!
پوزخندی زدم و گفتم: از همون تیپی که عاشقشم!... دور از شوخی من فعلاَ قصد ازدواج با هیچ کس رو ندارم...!
فصل ۷
صبا را همراه اکرم به مطب دکتر فرستادم. در چشمان خانم محتشم دنیایی نگرانی بود و بر زبانش سکوت نشسته بود. بعد از رفتن آنها رو به من گفت: کیانا دارم خفه می شم، یعنی صبا کوچولوی من خوب می شه؟
دست هایش را در دستهایم گرفتم و با لبخندی بر لب گفتم: مطمئنم!
با بی قراری گفت: تا اونا برگردن از دلشوره می میرم!
من که مدتها بود منتظر این فرصت بودم با قیافه حق به جانبی گفتم: بیا یید با هم حرف بزنیم!
نفس عمیقی کشید و گفت:در مورد چی حرف بزنیم؟
برای لحظه ی کوتاهی سکوت کردم تا مثلاَ بگویم در مورد سؤالی که پرسیده فکر نمی کنم، بعد گفتم:شما مگه نمی خواستید سر گذشت خودتون رو برام تعریف کنید؟ خب تعریف کنید منهم گوش می دم!
برای چند ثانیه زل زد درون چشمهام و خندید و گفت: شیطون کوچولو! خوب حرف رو پیش کشیدی...!
بعد برای چند لحظه با تردید نگاهم کرد و گفت: زندگی ادمی مثل من به چه درد تو می خوره؟
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:شما گل هستید منتهی اگه دوست ندارید اصرار نمی کنم، گفتم برای گذشتن وقت بهترین کاره!
چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: برای تعریف سر گذشتم باید برگردم به چهل سال پیش وقتی پونزده ساله بودم...
چشم هایش را باز کرد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و ادامه داد:
- پونزده ساله بودم که قد کشیدم و انگار یهو همه قشنگی هام ریخت بیرون...واقعاَ خوشگل بودم و قد وبالام هر جا که می رفتم کولاک می کرد.پدرم از بازاریهای بزرگ بازار فرش فروشها بود، حاج محمود فرشچیان. مادرم، مه لقا هم دختر حاج کمال صمدیان بود که اونم از قدیمیای بازار فرش فروشها بود. ما سه تا بچه رو داشت، من و شوکت وشاهین. شاهین بچه بزرگش بود و منم ته تغاری اونا، عشق مادرم شاهین بود و عشق پدرم من. همیشه می گفت،شهلا خون تو رگهای منه و اگه نباشه زنده نمی مونم..!
شوکت از اولش هم زیاد با کسی نمی جوشید و خیلی سرد بود، نمی گم مهربون نبود ها منتهی از اولش هم ...یه جوری بود!
به عکس من همیشه رمانتیک و احساساتی بودم، طوری که برای کشتن یه گوسفند ساعتها گریه می کردم. اما شوکت خیلی سرد بود و این جور چیزا رو نگاه می کرد. ما سه تا چهار سال فاصله بینمون بود یعنی شوکت نوزده سالش بود و شاهین بیست و سه ساله.
خونمون یه عمارت بزرگ بود که تو یه باغ بزرگ قرار داشت، بعضی وقتها که مهمونی داشتیم تو باغ میزو صندلی می چیدن و رقص و پایکوبی بر قرار بود.
اون سال تو سالگرد ازدواج پدر ومادرم، یعنی بیست و چهارمین سالگردش خیلی اتفاقات افتاد که مسیر زندگی ما رو عوض کرد. میز و صندلیها رو چیده بودن و کل باغ رو با ریسه هایی که بسته بودن مثل روز روشن کرده بودن. من برای اولین بار تو مهمونی شرکت می کردم و این یعنی اونقدر بزرگ شدهبودم که جزء بزرگترها به حساب بیام، خیلی ذوق داشتم. یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز سقید که یقه ی سفید داشت داده بودم برام بدوزنف خیلی بهم می اومد و کنار پوست سفیدم غوغایی می کرد. برای اولین بار اجازه پیدا کردم به مژه هام ریمل بزنم فقط برای اون شب. موهام مثل موهای تو بلند و پرپشت بود، بابام اجازه نمی داد موهام رو کوتاه کنم...
خانم محتشم خدید و گفت:چون نتونستم با پاشنه بلند راه برم از خیرش گذشتم و یه کفش نیم پاشنه گرفتم با اینکه شوکت پاشنه بلند پوشیده بود باز من از اون بلند تر بودم، با حرص می گفت عین نردبون می مونه...!
آرزو می کردم قدی اندازه ی اون داشته باشم تا بهم نردبون نگن...!هر چند به جزء شوکت کس دیگه ای این حرف رو نمی زد. شوکت،یه لباس شب براق و خوشگل نقره ای پوشیده بود و موهایش رو بالای سرش جمع کرده بود وکفش پاشنه بلند نقره ای هم به پا داشت...!واقعاَ قشنگ تر شده بود.
شاهین با کت و شلوار تیره اش در اتاقم رو زدو وارد اتاقم شد، با ذوق جیغی زدم و گفتم:وای... چقدر خوشگل شدی! مطمئنم خوش تیپ ترین پسر جمع داداش خودمه!
خندید و گفت:داره گوشهام دراز می شه!...
بعد با شوخی اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو لازم نکرده توی مهمونی شرکت کنی!
من ساده هم که حرفش رو باور کرده بودم ،بغض کرده و گفتم: چرا داداش؟... کار بدی کردم؟
موهایم را بوسید و با مهربانی گفت: نه! چون بازارسایر دخترا رو از رونق می ندازی، مخصوصاَ شوکت!
ناراحت و دلخور گفتم: نگو داداش!شوکت به این خوشگلی و نازی!
نگام کرد و گفت:کاش دل همه اندازه ی دل تو بزرگ باشه!
بعد آروم موهام رو کشید و گفت:هوای پسرایی که با یه نگاهدل از کف می دن رو داشته باش!
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:هوای اونا رو مامان جونشون داشته باشه!
همان طور که قاه قاه می خندید از اتاق بیرون رفت.مامان و بابا هم همون تعریف ها رو تحویلم دادن اما شوکت، منو کشوند کنار و گفت با...
سکوت کرد، داشتم از فضولی می مردم . گفتم : خانم محتشم چرا سکوت کردید.
نگاهش را با نگرانی و تردید به چشمانم دوخته بود. داشتم کلافه می شدم، دوباره پرسیدم:مشکلی پیش آمده؟ خانم محتشم آهی کشید و گفت اون موقع که بهت قول دادم داستان زندگیم رئ برات تعریف کنم نمی دونستم تو خواهر زاده ی فریدون هستی!
در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم ، به زور دهان باز کردم و گفتم: چه فرقی می کنه؟
نفسش را به تندی بیرون داد و گفت: یه قول بهم بده!...هر چی اینجا شنیدی بین خودمون دفن می شه!
با گیجی گفتم: قسم می خورم....!ولی باز از حرفهای شما چیزی متوجه نمی شم!
سری تکان داد وگفت: متوجه می شی عزیزم! تو تشنت نیست؟
بلند شدم و گفتم: چای یا قهوه؟
لبخندی زد وگفت: اینبار چای! کم رنگ لطفاَ!
احساس می کردم به عمد مرا بیرون فرستاده تا کمی خودش را پیدا کند. چای را درون قوری بزرگ ریختم و با دو فنجان خالی برگشتم،با دیدن قوری لبخندی زد و گفت: ترسیدی دوباره بفرستمت؟
دستپاچه شدم و گفتم نه به خدا ! گفتم سرد نشه!
خندید و گفت: شوخی کردم!
در حین نوشیدن چای ساکت بود و چشم به بیرون دوخته بودو کلافه بودم و لحظه ها برایم به کندی می گذشت، خونسردی زیاد او حرص مرا در می آورد. قضیه او چه ربطی به دایی من داشت. بالاخره بعد ازقرار دادن فنجان خالی روی میز زبان گشود و تشکر کرد. سعی کردم خونسردیم را از دست ندهم و او نفهمد در آتش کنجکاوی در حال سوختنم. گفتم:
-خواهش می کنم، یه فنجون دیگه میل دارید؟
خنده ملایمی کرد و گفت:نه دخترم! می دونم کنجکاو شدی ببینی ربط این قضایا به هم چیه!
بعد نفس عمیقی کشید و گفت: داشتم می گفتم، شوکت به زور منو کشوند گوشه دیوار و با عصبانیت و حرص گفت: دور و ور فریدون پیدات نمی شه!...
اونجوری نگام نکن، ما و خونواده ی پدر بزرگت رفت و آمد داشتیم اما تو این جور مجالس
نه مهمونی خانوادگی. اون موقع فریدون بیست و یک ساله و مادرت یه دختر پنج ساله بود.
با عصبانیت گفتم: فریدون کیه!
انگشت اشاره اش رو به حالت تهدید به سمت من گرفت و گفت: فریدون حشمتی! نمی خوام حتی نگات بهش بیفته!
پوزخندی زدم و گفتم : ارزونی جنابعالی!...تحفه!
گفتم و ازش فاصله گرفتم. برای اولین بار بود که شوکت رو به این حال می دیدم، پس اون هم عاشق شده بود . از این فکر خنده ام می گرفت شوکت یخ و بی احساس که به دمش می گه دنبالم نیا بو می دی،عاشق شده بود. این اتفاق برام مثل لطیفه ای با نمک بود. اون شب قرار بود دختر عموم مهین هم بیاد و از این بابت خوشحال بودم، مهین دو سال از من بزرگتر بود اما خیلی با هم جور بودیم. برعکس اون و شوکت که از هم متنفر ویازده ماه سال با هم قهر بودند.
اولین دسته از مهمانها عموم اینا بودن، مهین همین که رسید ن از پله ها اومدبالا و مستقیم به اتاق من پا گذاشت. با دیدنم صورتم را بوسید و گفت: چقدر ناز شدی...برعکس دیگرون اصلاَ احتیاجی به آرایش و لباسهای اونجوری پوشیدن نداری! می دونستم منظورش از دیگرون کیه، خندیدم و گفتم: تو امروز هم دست بردار این مسخره بازیها نیستی؟
روی تختم ولو شد و گفت: مسخره بازی نیست واقعیته!
بلند شد و نشست و اینبار با خنده گفت:شهلا یه خبر جدید!
با کنجکاوی به صورتش زل زدم، گفت: پسر عمه نرگس... جناب آقای منوچهر، عاشق دلخسته ی...
عصبانی شدم و سرش داد زدم: الهی که خفه شی! جون می کنه که حرف بزنه!
با شیطنت گفت: مزش به همینه! داری از فضولی خفه می شی که ببینی چی می خوام بگم!عاشق خواهر تو شوکته!قراره برای خواستگاری بیان!
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، با عصبانیت گفتم: چطور به خودش اجازه می ده؟ مرتیکه ی کوتوله...
با خنده میان حرفم آمد و گفت:ولی پولداره!
بی توجه به اون حرفم رو ادامه دادم: با اون قیافه ی زشتش...
باز میون حرفم آمد و گفت: اما پولداره!
من هر چی می گفتم اون وسط حرفم می اومد و می گفت: اما پولداره!...
من هم آخرش خندم گرفت. از تنگ، لیوانی آب واسه خودم ریختم و یه قلوپ آب که خوردم به خودم آمدم و با خنده گفتم: وا!من که تشنم نبود...
مهین هم با من زد زیر خنده. پنجره اتاقم رو باز کردم و بقیه آب رو ریختم بیرون یهو یکی گفت: اِ...!
وحشت کردم. خم شدم و پایین رو نگاه کردم دیدم یه پسر جوون داره بالا رو نگاه می کنه. آب روش نریخته بود، دقیقاَ جلوی پاش روی زمین ریخته بود. با خنده گفت: ببخشید ها..!
از خجالت سرخ شدم و پنجره رو بستم و بدون معذرت خواهی سرم رو کردم تو. مهین گفت:چی شد؟
و من همه چیز رو براش تعریف کردم. عصبانی شد و گفت:پسره ی بی حیا! غلط کرده، اون پشت ساختمون چه غلطی می کرد که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: ول کن!بریم پایین، من که کلی هیجان دارم ونمی خوام هیچ چیز امشبم رو خراب کنه!
از پله ها که پایین اومدیم روی آخرین پله صدای داداشم ما رو سر جا نگه داشت:به به!مهین خانم، دختر عموی سایه سنگین!
مهین نگاش رو تو چشام دوخت، سرخ سرخ شده بود . خنده ام گرفت. مهین سرش رو پایین انداخت و سلام کرد. داداشم اومد و کنار پله ایستاد و همانطور که زل زده بود تو صورت مهین گفت:مگه اینکه شما رو دعوت کنند تشریف بیارید اینجا نه؟
مهین که دستپاچه بود زمزمه کرد: درسام...سنگین شده...می تونم زیاد مهمونی برم!
شاهین با سر اشاره ای به من کرد که منظورش رو کاملاَ فهمیدم و بدون هیچ حرفی از اونها دور شدم اما چشمم به مهین بود که با التماس نگاهم می کرد. جلوی در محکم خوردم به یکی و تعادلم را از دست دادم، یه جفت دست بازوهایم رو گرفت و مانع از افتادنم شد. همش تو یه لحظه اتفاق افتاد، نگاهم تو یه نگاه زرد کهربایی ذوب شد. اونم خیره شده بود تو چشام، من زودتر خودم رو جمع و جور کردم و ازش فاصله گرفتم. صورتم آتیش گرفته بود و داشتم از گرمی درونم می سوختم،زمزمه کردم:ببخشید!و به سرعت از مقابل چشمانش فرار کردم!
حس می کردم رد نگاهش تو چشام حک شده، دستام می لرزید و دلم شروع به فریاد کرده بود. باغچه پر از مهمون بود مادرم با اشاره ای منو صدا کرد، رفتم کنارش و به چند تا زنی که کنارش ایستاده بودن سلام کردم.
یکیشون با ناز گفت: وای مه لقا جون، چقدر این دخترت نازه.قایمش کردی تو گنجه؟چند سالشه؟
مادرم لبخندی زد و گفت: پونزده سالشه!البته درستش پونزده سال و نیمه!
زن با خنده و شوخی گفت:به کسی وعده اش رو نده که مال سیاوش خودمه!
مادر لبخندی تحویل زن داد وگفت:یه خواهر و برادر بزرگتر داره، هنوز براش زوده!
حواسم به حرفهای آنها نبود، بلکه به پیر قد بلند و خوش قد و بالایی بود که با چشمهای عسلی روشنش منو نگاه می کرد . زیر چشمی نگاش کردم و دیدم شاهین و یه پسرکه پشتش به من بود رفتن نزدیکش، با خودم گفتم، پس شاهین می شناسش! به خودم نهیب زدم خب بشناسه! به تو چه؟
با دیدن مهین عذر خواهی کوتاهی کردم و به طرفش رفتم، لپاش سرخ شده بود. با خنده بهش گفتم: چطوری لپ گلی؟
عصبانی بهم توپید: زهر مار و لپ گلی! کدوم گوری رفتی؟ از خجالت داشتم خفه می شدم!
با دلخوری گفتم: گمشو!من خودم وضعیتی بد تر از تو داشتم...
و جریان برخوردم با اون پسر رو براش تعریف کردم. همین که مهین خواست دهان باز کند، صدای شاهین کنار گوشم دهان او را بست: شنیدم پسر مردم رو خیس می کنی و بی هیچ حرفی پنجره رو می بندی؟
از وحشت نفسم بند اومد . به طرف شاهین برگشتم و پسرک زیر پنجره رو دیدم، یه پسر هم سن و سال شاهین بود. کمی سرش رو خم کرد و گفت:
-سلام خانوم!
صدام در نمی اومد، سری به عنوان جوابش تکون دادم.شاهین با شیطنت گفت: این بود آب ریخت روت هرمز؟
هرمز لبخندی زد و قبل از اینکه دهانش رو بازکنه و حرفی بزنه ،مهین گفت:ایشون پشت خونه چه کار داشت؟تا اونجا که همه ی مهمونها می دونن مهمونی این قسمت باغه. هر کی بی اجازه رفته پشت خونه پی اینجور بلا ها رو هم باید به تنش بماله!
شاهین با قیافه حق به جانبی گفت: مهین خانم!من هم می خواستم همین حرف رو بزنم ..! تو بیخود تموم باغ ماروقدم به قدم طی کردی!یادت باشه اگه خواستی قدم بزنی فقط تو این محدوده قدم می زنی!
صدای خنده ی اون دو تا بلند شد. مهین که از عصبانیت رنگ به صورت نداشت با حرص گفت:
-خودت رو مسخره کن! بی مزه!
بعد دست منو گرفت و با هم از اونجا دور شدیم. نگاهم دوباره به اون چشای عسلی گره خورد که یه دنیا شیفتگی توی اون دو تا چشم بود. مهین دستم را تکان داد و گفت:با تو ام ها!حواست کجاست؟
همین که خواستم به طرف مهین برگردم چشمم به شوکت افتاد که آروم آروم به طرف محبوب چشم عسلیم می رفت، می خواستم ببینم شوکت با اون چیکار داره. اون پسر با دیدن من و مهین
که به سمت اونا می رفتیم به طرف شوکت برگشت و دستپاچه گفت:شوکت خانم،این خانم کی هستن؟ما رو به هم معرفی نمی کنید؟
شوکت که از پریدن اون پسر وسط حرفش عصبانی بود با اخم به طرف من برگشت، برای اولین بار نفرت رو تو چشماش دیدم. به سردی گفت:این دختر بچه؟ایشون خواهر کوچولوی من شهلاست!
منتظر بودم پسر رو به من معرفی کنه اما شوکت این کارو نکرد، خود پسرجلو اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
-من فریدون حشمتی هستم!
باور کن یخ کردم. دست لرزونم رو تودستش گرفت و به عنوان آشنایی چند بار تکون داد. زل زده بود تو چشام و شوکت با رنگ پریده به من چشم دوخته بود. فریدون رو به شوکت گفت:اگه شما نمی گفتید ایشون خواهرتون هستند، به فکرم خطور نمی کرد که نسبتی با شما داشته باشن!
دستم هنوز تودستش بود که شوکت با تمسخر گفت:به کف دستت چسب زده بودی؟
یه نگاه به دست خودش و من انداخت و دستم رو ول کرد،سرخ شده بود.زیر لب ازم معذرت خواست و با دستش به یکی از میزها اشاره کرد و گفت: شهلا خانم...خواهش می کنم بفرمائید!
نگاهم به چشمهای شوکت افتاد، دو گلوله آتش بود.خواستم پاسخ منفی بهش بدم که دستم رو خوند وگفت:خواهش می کنم!دیگه نه نیارید!
مهین با خنده گفت: بنشین!
شوکت بدون اینکه ناراحتی خودش رو نشون بده گفت:شما بشینید!مامان داره صدام می کنه!
فریدون زیر چشمی نگاهی به مهین انداخت و به من گفت:
-به شوکت خانم داشتم می گفتم امشب نمی خواستم تو مهمونی شرکت کنم اما یه حسی تو دلم میگفت:باید بیام، چون کسی رو می بینم که مسیر زندگیم رواز این رو به اون رومی کنه...
مهین بلند شد و گفت: اینجا نشستی دیگه...چد دقیقه بعد می ام!
جرأت نکردم سرم رو بلند کنم، اروم گفت:شهلا... نگام نمی کنی؟انگار سالهاست می شناسمت.
صدام به زور در می اومد گفتم: خواهش می کنم ادامه نده آقای حشمتی!من خیلی بچه تر از این حرفها هستم که اینطوری باهام صحبت می کنید!
خندید و گفت: کی بزرگ می شی؟من تا اون موقع صبر می کنم تا مال من بشی!
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:فکر می کنم این حرفها رو باید به خواهرم بزنید نه به من..!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:متوجه منظورت نمی شم، من و خواهرت فقط دو تا دوست هستیم نه بیشتر.
با سماجت گفتم:اصلاَ شما منو از کجا می شناسید که...
میون حرفم اومد و آرو م گفت:وقتی نگاه ما به هم گره خورد تو عمق چشات غریبگی نبود ، تو آشنا ترین فردی هستی که قلبم تا الان به خودش دیده!
قلبم به قدری شدید می تپید که گفتم الانه از سینه ام بزنه بیرون.خواستم بلند شم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: بنشین! خواهش می کنم...فقط یه کم دیگه!
التماس تو چشاش وادارم کرد که بشینم . از خودش گفتف کارش،خونوادش و اینکه اصلاَ قصد ازدواج نداشته تا اون شب که منو دیده. آخرش هم با صدای ارومی گفت:می دونم اینجا وقت مناسبی برای زدن اینجور حرفها نیستا اما...می ترسم دیر بشه، تا هر وقتی که شما صلاح بدونید صبر می کنم حتی اگه هزار سال طول بکشه!
هزار سال رو که به زبون اورد خنده ام گرفت، خب خیلی بچه بودم.
- چرا می خندی؟
- هزار سال دیگه که من و شما پیر پیر می شیم...
فوری دستم رو جلوی دهنم گرفتم؛ با شیطنت گفت: پس شما هم موافق با...
حرفش رو ادامه نداد، بلند شدم و دستپاچه ازش دور شدم. صدای خنده اش رو پشت سرم می شنیدم.روبروی مهین در اومدم، دستم رو گرفت و به یه گوشه ای که خلوت بود کشوند و با شیطنت گفت: چه سرخ شدی..!
احساس می کردم در حال سوختنم . وقتی سکوتم رو دید گفت:چی بهت گفت؟
با بدجنسی گفتم: مگه من پرسیدم که داداشم بهت چی گفت؟
لبش را گاز گرفت و بعد یه لحظه نگام کردو وزد زیر خنده. با تعجب نگاش کردم و گفتم: چته؟خودت رو خفه کردی با این خندیدنت!
آرامتر که شد گفت:داداشت می خواد باهام...
بی حوصله گفتم:کوفت! جون می کنه حرف بزنه!
سریع گفت: می خواد باهام ازدواج کنه، منم باید فکرام رو بکنم و جوابش رو بدم بعد توسط پدرو مادر جنابعالی قضیه مطرح بشه!
برای چند لحظه سکوت کردم تا موضوع رو هضم کنم. تنها چیزی که مطمئن بودم اتفاق نمی افتد ف این دو تا مثل سگ و گربه می موندن،دهنم از تعجب باز مونده بود و قفل کرده بودم. با همون حال گفتم:شما دو تا که دو دقیقه بدون جر و بحث کنار هم دووم نمی آرید!
- عیب نداره، اخر این ماجرا اینه، یا من اونو می کشم یا اون منو!
به شوخی گفتم:اخه جنس تو رو من می شناسمف بیچاره داداشم!
مثل همیشه با شیطنت گفت:مجبوری و مجبوره تحمل کنید!
هر دو خندیدیم و من هم موضوع خواستگاری فریدون روگفتم که با نگرانی گفت:تو هم ازش خوشت اومده،آره؟
سری به نشانه ی تأیید حرفش تکون دادم.بعد از چند لحظه گقت:شوکت تو رو می کشه!
با قیافه حق به جانبی گفتم:اما فریدون می گفت اونا فقط با هم دوستن!
نفسش رو بیرون داد وگفت:گذشت زمان همه چی رو ثابت می کنه!...
خانم محتشم سکوت کرده بود و من بی تاب شنیدن بقیه ماجرا بودم. هنوز باورم نمی شد که دایی بی احساس من که فقط عکسهای او را دیده بودم عاشق این زن بوده باشد. نگاهش را در چشمهایم دوخت و گفت:
-چشمهای تو مثل مثل چشمهای فریدون می مونه،همون جور قشنگ و خوشرنگ...روزگار بعضی وقتها بد بازی رو با آدم شروع می کنه!
-بقیش رو نمی گید؟
نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:نه! باشه برای یه وقت دیگه!الان خسته ام و می خوام یه کم استراحت کنم؛ به اومدن بچه ها هم زیاد نمونده!
لبخندی زدم و گفتم:هر جور راحتید، فقط قول بدید نصفه و نیمه نگذارید و همش رو برام بگید!
خندید و گفت:قسمت سختش شروع ماجرابود ، بقیش به اندازه ی شروعش سخت نیست!
فصل8 -9 - 10- 11
سه ماه از بعد ازظهری که خانم محتشم برایم صحبت کرد می گذشت، اما بعد از آن روز حتی کلمه ای به آن مطالب نیفزوده بود.صبا همچنان روزهای شنبه همراه اکرم پیش مشاور می رفت، حالش بهتر شده بود و آن ترس کم رنگتز.
اکثر روزهایی که صبا به همراه اکرم از خانه خارج می شد سرو کله ی کیارش پیدا می شدو من مجبور به پذیرایی از او می شدم، در چشمهای خانم محتشم چیزی بود که من همیشه به ناراحت بودن از حضور کیارش تعبیر می کردم.
کیارش همیشه می گفت، اومدم یه سر به علی بزنم!
اما جالب اینجا بود که همیشه قبل از آمدن او خانه را ترک می کرد.
یک هفته تا عید مانده بود ودل توی دلم نبود، می توانستم بعد از مدتها دو شب را در خانه و کنار مادر باشم.کمی میوه داخل ظرف ریختم و چای را دم گذاشتم،تصمیم داشتم حرف را به دایی فریدون بکشانم و از خانم محتشم بخواهم بقیه ماجرا را تعریف کند.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم:خونه از تمیزی داره برق می زنه ! عاشق این تمیزی موقع عیدم!
خانم محتشم آهی کشید و گفت: وقتی جوون تر بودم عاشق بهارو عید بودم اما حالا فقط خاطراتی رو یادم می آره که قلبم رو تو خودش فشار می ده!عید برام خاطرات فریدون رو می آره...
در دل گفتم:زدی تو خال!
وقتی دیدم ادامه ی حرفش رو نزد گفتم: چرا؟
خانم محتشم نفس عمیقی کشید و گفت:انگار امروز وقتشه!باشه..!
ذوق زده بلند شدم و گفتم:بذارید برم چای بیارم تا دوباره دکم نکنید!
با شنیدن صدای زنگ اه از نهادم بر آمد، حدس می زدم کیست. در چشمهای خانم محتشم هم ناراحتی دیده می شد.خواستم بگویم جواب ندهیم تا برود ، اما درست نبود.
بی میل به سمت گوشی آیفن رفتم و در را باز کردم و همانجا ایستادم می دانستم با ماشین داخل آمده پس زیاد طول نمی کشید که در را باز کند و داخل بیاید. سویی شرت سفید رنگی به همراه
شلوار جین خوش دوختی پوشیده بود . با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام به خوشگلترین پرستار دنیا!
به سردی گفتم:سلام!و بعد در دل گفتم:ای بر خرمگس معرکه لعنت!همین رو کم داشتیم...
سپس به طعنه افزودم: کسی بهتون گفته ریحانه تند و تند اینجاست که شما دم به دقیقه اینجایید؟
با صدای آرامی گفت:قضیه بین من و ریحانه تمام شده...!
رنگ از رویم پرید . خدای من چرا ریحانه چیزی به من نگفت؟ با دهان باز گفتم:چرا؟شما دو تا که همدیگر رو خیلی دوست داشتید!
لبخند روی لبهایش بازی می کرد ، گفت:من و ریحانه به درد هم نمی خوریم، من زن می خوام نه یه نی نی کوچولو!
عصبانی شدم و گفتم: چطور قبلاَ که حرف می زدید در مورد نی ی بودن ریحانه چیزی نمیگفتید...
در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد ادامه دادم:شما پسرا..چی فکر کردید؟ که اگه دلتون بخواد می تونید رابطه رو قطع کنیدو اگه دلتون نخواد نه؟خیلی پستید!
به سرعت از او دور شدم و به آشپزخانه رفتم و برای فرونشستن بغضم لیوانی آب ریختم و لاجرعه سر کشیدم. خانم محتشم به صدای بلند مرا صدا کرد: کیانا جان، کجا موندی؟
من هم با همان لحن گفتم:اومدم!
با دستان لرزانم که نمی توانستم لرزش آنها را کنترل کنم چای را ریختم و بردم. فنجان چای خانم محتشم را روی میز عسلی کنارش گذاشتم و سینی را روی میز ودر دل گفتم خودش که دست داره، خم شه و برداره!
کیارش با شیطنت گفت: چای برای شماست یا من؟
یه سردی گفتم: من چای میل ندارم، ممنون!شما میل کنید!
خانم محتشم نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و حرفی نزد.
کیارش نگاهش را به من دوخت و گفت:طوری شده؟
خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه!
سکوت سنگین خانم محتشم هم دلیل مضاعفی شد برای اینکه احساس ناراحتی کند، مدام سر جایش وول می خورد . بعد از نوشیدن چای گفت: خاله جون، علی کی می آد؟
خاله به کنایه گفت:مثل همیشه ساعت پنج به بعد پیداش می شه، امروز هم که بعد از ساعت شش.
کیارش بلند شد و گفت: پس من اون ساعت می آم.
خانم محتشم سری تکان دادو گفت: کار خوبی می کنی عزیزم!
برای بدرقه اش، بی میل بلند شدم وتا پشت در ساختمان رفتم. قبل از خداحافظی به سمتم برگشت و گفت:
-شنیدم این رضای اسکول هم خاطرت رو می خواد...
اخم هایم در هم رفت، رضا را دوست داشتم نه آنطوری که رضا فکر می کرد بلکه جور دیگری و طاقت بی احترامی به او را نداشتم. گفتم:شما رو چی صدا می کنن؟ پول...؟هر چند اگه بگن واقعاَ لقب با مسمایی رو بهتون دادن، چون کسی که دختری مثل ریحانه رو اونطور دور بندازه باید هم این لقب رو بگیره! خداحافظ آقا!
بدون اینکه رفتنش رو نظاره کنم برگشتم و به سمت نشیمن به راه افتادم . صدای بسته شدن در را که شنیدم زیر لب غریدم:
-مرتیکه ی پست! ریحانه چطور طاقت آورده...چطور این پست فطرت رو نشناخته؟..
خانم محتشم با دبدنم گفت: چی شده کیانا؟
بغضم ترکید و گفتم:اون گفت هر چی بین اون و ریحانه بوده تموم شده...!
خانم محتشم با دهان باز مرا نگاه کرد و گفت: یعنی چه؟
روی مبل کنار دستش نشستم و گفتم:نمی دونم! به شوخی گفتم کسی بهتون گفته ریحانه تند وتند اینجاست...برگشت گفت، هر چی بین ما بوده تمومه!
خانم محتشم گفت: ریحانه هم حرفی بهت زده؟
اشکم را با دست پاک کردم و گفتم:در مورد تموم شدن نه، اما می گفت کیارش خیلی عوض شده و کیارش همیشگی نیست! وای خانم محتشم، ریحانه به حد مرگ کیارش رو دوست داره..
خانم محتشم با ناراحتی سری تکان داد و گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن!امید به خدا که کارشون درست می شه!
بلند شدم و فنجانهای خالی را درون سینی گذاشتم . خانم محتشم گفت: دو تا چای برای خودمون بیار ، مگه نمی خواستی بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم؟
لبخندی زدم و گفتم: الان می آم!
****************
- شوکت بعد از تموم شدن مهمونی اومد تو اتاقم و یه سیلی محکم زد تو گوشم، با دهان باز نگاهش می کردم که دوباره سیلی دیگری به گوشم زد ورفت. دیگه باهام حرف نمی زد وبا یه کینه ای نگام می کرد که می ترسیدم تو چشماش نگاه کنم.
بالاخره پدر از مهین برای شاهین خواستگاری کرد و اونم قبوی کرد،قرار شد مجلس نامزدی اون دو تا رو تو خونه ی بزرگ عمو بگیریم . مطمئن بودم خونواده ی حشمتی هم دعوت دارن، دل توی دلم نبود. آخرین بار یه ماه قبلش دیده بودمش توی جشن تولد خانم کمالی، همسر یکی از دوستای بابا.
برای اولین بار بود که توی زندگیم برای انتخاب و خرید لباس وسواس به خرج می دادم . آخرهای تابستون بود و هوا رو به خنکی می رفت، یادمه یه سارافون مشکی بلند تنم بود با یه پیراهن مردونه ی سفید، موهام رو هم بالای سرم جمع کردم. به قدری خوشگل شده بودم که بابا پیشونیم رو بوسید و گفت: امشب پسرا همدیگر رو می کشن!
مامانم هم خیلی تعریف کرد اما شوکت پوزخندی زد و رفت. ناراحت شدم اما کاری از دستم ساخته نبود، ولی نمی تونستم تنفرش رو هضم کنم.
مهمونی بزرگی بود. چشای شاهین و مهین از خوشحالی برق می زد. از خدا خواستم به زودی همچین مجلسی برای منو فریدون برگزار بشه. همون موقع که فکر فریدون به ذهنم خطور کرد، صدایی کنار گوشم گفت: باید به مادرتون بگم امشب شما یه کامیون اسفند برای دود کردن لازم دارید!
برگشتم و هرمز رو روبروم دیدم، لبخندی زدم و ازش تشکر کردم . تو چشماش اونقدر شیفتگی بود که معذبم می کرد، نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت:امشب بقدری زیبا شدید که نفس ادم موقع نگاه کردن به شما بند می آد!
خیلی سرد جوابش رو دادم: ممنونم آقا!
فهمید خوشم نیومد، حرف رو به جشن تولدم کشوند و گفت: چرا بنده رو دعوت نکردید، واقعاَ ناراحت شدم!
لبخند خشکی زدم و گفتم: بنده جشن تولد بزرگی نگرفتم که همه رو دعوت کنم، بعد هم جشن تولدم دخترونه بود!
لبخندی زد و با شیطنت گفت: چه بهتر!
می خواستم خفه اش کنم ولی با گفتن، با اجازتون!
از زیر نگاهش فرار کردم و زیر لب غر می زدم: این چه کلید کرده به من...
فریدون حرفم رو قطع کرد : کی جرأت کرده کلید کنه به شما؟
با دیدنش لبخندی زدم و سلام کردم، با شیطنتی که همیشه تو نگاش بود گفت : سلام به روی ماهت! چطوری ؟ چه خبر؟
خنده ام گرفت و گفتم: خوبم! خبر سلامتی!
نگاهم به مهین و شاهین بود که چشم تو چشم هم دوخته بودن، همیشه عاشق دیدن نگاه خیره ی یه عاشق و معشوق بودم که متوجه هیچ چیز به جز خودشون نیستن! فریدون آهسته گفت: می تونم امید وار باشم جای داماد محترم،بنده رو جایگزین کردید و به جای عروس خودتون رو!
خنده ام گرفت اما هیچ نگفتم . نگاهش رو تو صورتم چرخوند ، حالت پر احساس نگاهش باعث شد سرم رو بندازم پایین و از نگاه کردن تو چشماش پرهیز کنم . دوباره با همون لحن گفت:
-میتونم امیدوار باشم به جای شازده دوماد توی ذهنتون ، بنده رو جایگزین می کنید؟ آره؟
خندیدم و گفتم؟من تا وقتی شوکت عروسی نکرده نمی تونم جواب سؤال شما رو بدم!
با مظلومیت گفت:حداقل بگو ازم خوشت می آد یا نه...
خنده ام رو کنترل کردم و گفتم:از قدیم گفتن عجله کار شیطونه!
آهی کشید و گفت: قدیمیا که به درد من دچار نشده بودن، نفسشون از جای گرم در می اومده.
چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:اگه شوکت شوهر کنه، دیگه حرفی در مورد ازدواج با من نداری؟
در حالی که سرخ شده بودم گفتم: من الان هم حرفی در مورد ازدواج با شما ندارم!
با دهان باز نگاهم می کرد که از زیر نگاهش فرار کردم، صدای خنده ی قشنگش رو پشت سرم می شنیدم که برام زیبا ترین موسیقی دنیا بود.
بعد از اون شب کاری کرد که اصلاَ توقعش رو نداشتم، ظرف دو هفته سه تا خواستگار برای شوکت فرستاده بود که هر سه تاشون پسرای خوب و پولدار و مقبولی بودن، اما شوکت به هر سه تاشون جواب منفی داد.بعد از رفتن سومین خواستگارش یورش آورد به اتاق من و هلم داد روی تخت،تو چشماش پر از خشم و دیوونگی بود.
دستش رو گذاشت رو گلوم و گفت:به اون آشغال بگو شوهر نمی کنم که راه برای اون بی شرف و تو باز بشه!
به سرفه افتاده بودم و داشتم خفه می شدم که دستش رو برداشت و اینبار به حالت تهدید گفت: قسم می خورم ایندفعه واقعاَخفت می کنم...!تو یه آشغالی که عشقم رو از چنگم در آوردی!
به زور تو نستم بگم : اون تو رو دوست نداره، تو براش مثل یه خواهر می مونی!
دستش رو انداخت لای موهام و صورتم رو نزدیک صورتش اوردو با صدای آرومی گفت:اون دوستم داشت...تو ازم دزدیدیش!
درد مانع از این می شد که درست فکر کنم، ناخنهام رو فرو کردم تو دستش تا موهام رو رها کرد . هلش دادم عقب و گفتم:
-آدم ها وقتی عاشق یکی اند هیچ کس به چشمشون نمی آد الا اون عشق .خود فریدون بهم گفت با تو مثل یه دوسته نه چیز دیگه!
فریدون هم مال تو نبود که بخوام بدزدمش...!
سیلی که از دست اون خوردم باعث شد بقیه حرفم رو بخورم، ولی بعد به حالت تهدید گفتم:دفعه آخرت باشه که به صورت من سیلی می زنی!
با تمسخر گفت: مثلاَ چه غلطی می کنی؟
من هم با همان لح گفتم: جوابش رو می گیری!
با لحن پر کینه ای گفت: با زبون خوش بهت می گم پات رو از زندگی من بکش بیرون،دالا بد می بینی...خواهر!
-من پام تو زندگی تو نیستش که بخوام ازش بکشم بیرون، تو پات رو از زندگیم بکش بیرون!
پوزخندی زد و گفت: خودت خواستی!
و از اتاق من رفت بیرون . پیش خودم فکر کردم روش رو کم کردم و به قول الانیها گذاشتم تو کاسش و حالش رو جا آوردم، اما گذشت زمان ثابت کرد اون بدجور گذاشته تو کاسه ام!
رفتار شوکت از اون روز عوض شد ، شدش یه خواهر مهربون و یه دختر نجیب که روی حرف بابا حرف نمی زد. مامان که از خرید یا بیرون می آمد خودش یه لیوان شربت خنک براش می آورد و با مهربونی می گفت:
-الهی بمیرم مامان!رنگ به روت نمونده . تو رو خدا به راننده بگو ببردت هر جا خرید داشتی اونجا پیادت کنه ، چرا اینقدر از پاهات کار می کشی!
یا تورو خدا حرص و جوش نزن ، عمه است دیگه یه حرفی می زنه شما حرص نخور...!
جوری شده بود که خانم شده بود نور چشمی بابا و مامان . نمی دونستم چه نقشه ای داره اما دلم شور می زد و گواهی بد می داد.
مهین و شاهین سه ماه بعد مراسم نامزدیشون تصمیم به ازدواج گرفتن، قرار بود بیان خونه ی خودمون.
تو گیر ودار مقدمات عروسی این دو تاهرمز ازم خواستگاری کرده بود، پدرم هم به پدرش گفته بود باشه بعد از عروسی بچه ها جواب می دیم.
بابام یه مدت بود باهام سرسنگین شده بود، می دو نستم زیر سر شوکته اما نمی دونستم چی بهش گفته ، یه ماهی بود منو به هیچ مهمونی نمی برد و فقط شوکت همراهشون بود. مهین تو یکی از حین مهمونی ها شاهد جرو بحث فریدون و شوکت بوده.
می گفت شو کت ازش خواسته باهاش همراه شه، فریدون هم به امید اینکه خبری از من بگیره باهاش رفتهبود. مهین می گفت از فضولی داشتم می مردم،آروم پشت سزشون راه افتادم و خودم رو قایم کردم. فریدون وقتی می بینه کسی نیس دستپاچه می شه و با نگرانی می پرسه:شوکت خانم اتفاقی برای شهلا افتاده؟چند مدته تو هیچ کدوم از مهمونی ها نیست،از نگرانی دارم میمیرم!
رنگ شوکت پریده بود و در حالی که نفس نفس می زده گفته: تو چند ساله منو مچل خودت کردی که با خواهرم نرد عشق ببازی؟
فریدون با دهان باز نگاهش می کنه و می گه:من یادم نمی آد تو این چند سالی که شما رو می شناسم حرفی از عشق بهتون زده باشم یا حرکتی کرده باشم که معنیش عشقه! انگار دچار سوءتفاهم شدید. شما در نظرم مثل یک خواهر می مونید! من همه قلبم، حسم فقط شهلاست و چند ساله که دیوونشم!
مهین می گفت: شوکت با کینه بهش گفته: هیچ وقت نمی ذارم بهم برسید،این رو مطمئن باشید...!
از وقتی این حرف رو شنیدم دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم...خلاصه داشتم می گفتم عروسی تو باغ گرفته بود و می دونستم فریدون می آد. دل تو دلم نبود . مدتها بود ندیده بودمش و دلم براش پر می زد. چشمام تو جمعیت می چرخید که روی شوکت و منوچهر پسر عمه ام ثابت موند، از تعجب داشتم پس می افتادم. اروم به طرفشون رفتم و به طعنه گفتم:منوچهر خا ن خوش می گذره؟
منوچهر دست شوکت رو تو دستش گرفت و گفت:
-آدم پیش همسر آیندش بایسته و بهش خوش نگذره؟
دهنم از تعجب باز مونده بود. به زور خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: همسر آینده؟
شوکت گوشه چشمی نازک کرد و گفت:بعد از عروسی داداش مراسم نامزدی ما برگزار می شه! یکی دو هفته ی دیگه!
لبخندی زدم و گفتم: تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید!
منوچهر سری تکان داد و گفت: مطمئن باش می شیم!
ازشون فاصله گرفتم و با خودم گفتم: خدا نجار نیس اما در و تخته رو خوب جفت هم می کنه!
- عزیزم یه لیوان آبی، چایی چیزی می آری؟ من عادت به این همه حرف زدن ندارم گلوم خشک شده!
به سرعت بلند شدم .باورم نمی شد من در منزل عشق قدیمی دایی ام مشغول به کار بودم ، عشق دا یی ام که باعث شده بود بعد از این همه سال هنوز مجرد بماند. چرا با دایی من ازدواج نکرده؟ چرا فلج شده؟ چرا...؟ دوست داشتم بدانم با چه کسی ازدواج کرده؟
با دو فنجان چای برگشتم، خانم محتشم با دیدن سینی در دستم گفت:
- دستت درد نکنه دخترم!یه زحمت دیگه می کشی؟
سینی را روی عسلی کنار دستش گذاشتم و گفتم: بفرمائید!
لبخندی زد و گفت: یه زنگ بزن به علی ببین کجا هستن!
چشمی گفتم و تلفن بیسیم را برداشتم و شماره موبایلش را گرفتم،صدای گرم دکتر در گوشی پیچید: جانم!
- سلام دکتر!
صدای خنده ملایمش در گوشم پیچید: سلام خانم کوچولو ، دیر کردیم ؟ نگرانمون شدید؟حالا نگران من شدی یا صبا یا اکرم خانم؟
خنده ام گرفت و گفتم: نخیر!نگران شما که اصلاَ نشدم نگران صبا هم نشدم فقط نگران اکرم خانم شدم!
با صدای آرامی گفت: خوش به حال اکرم خانم! چه کار کرده اینقدر عزیزشده، من و صبا هم همون کارو کنیم!
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. گفتم: دکتر خیلی مونده به خونه برسید؟
- آ...! الان جلو دریم، در رو بزن!
چشم هایم از تعجب گرد شده بود . بدو خودم را به آیفن رساندم و در را باز کردم. تا وقتی صبا از داخل ماشین پیاده شد باور نمی کردم، از خوشحالی می خواستم بغلش کنم که خود صبا کار را برایم راحت کردچون به طرفم دوید و بغلم کرد. علی اشاره کرد حرفی در مورد ماشین نزنم، سزی به نشانه فهمیدن تکان دادم و سلام کردم.
علی با خنده گفت: علیک سلام! نمی خوای قطع کنی؟
به گوشی درون دستم نگاهی انداختم و زدم زیر خنده
فصل ۹ ۱۰ و ۱۱
- کیارش جون بهت گفتم وقتی هوس دیدن منو می کنی شنبه نیا، یا اگه می یای ساعت شیش به بعد بیا! دلیل این همه فراموشی رو نمی دونم!
کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:خب وقت آزاد من امروزه!
علی پوزخندی زد و گفت: اِ؟ بعد از ظهر اولین روز کاری؟ خوش به حالت! حالا دلیل این همه علاقت به من چیه؟ دارم مشکوک می شم.
بلند شدم و دست صبا را گرفتم و گفتم:صبا جون وقت خوابشه، شب بخیر بگو بریم بالا!
در چشم های کیارش ناراحتی و رنجیدگی از حرف من به وضوح دیده می شد، به قدری از او بدم اومده بود که برام مهم نبود. صبا گونه ی خانم محتشم را بوسید و شب بخیر گفت. منهم شب بخیر آرامی گفتم و از نشیمن خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آخیش! راحت شدم!
صبا با کنجکاوی پرسید : از چی؟
نگاهم را به صورت او دوختم وفهمیدم بی موقع حرف زده ام، گفتم: از نشستن! حالا بدو تا نگرفتمت!
صدای خنده قشنگش بلند شد و به سرعت به سمت پله ها دوید، من هم به دنبالش . وقتی نزدیکش می رسیدم جیغی از خوشحالی می کشید و سرعتش را بیشتر می کرد یا از زیر دستم فرار می کرد.
وقتی مو هایش را خشک کردم و لباس خواب به تنش نمودم زمزمه کرد:
- کیانا جون، می شه م دخترت بشم؟
نمی دانستم چه بگویم، گفتم: ولی تو مادر بزرگی داری که بیشتر از مادر دوستت داره! من هم درست مثل دختر خودم دوستت دارم. با تردید پرسید:
- یعنی اگه مامان بزرگ بفهمه ناراحت می شه؟
- ممکنه!
لحظه ای تأمل کرد و گفت:کیانا جون یه فکر خوب!
با دقت نگاهش کردم و گفتم: باز چه فکری کردی شیطون کوچولو که چشمات داره برق می زنه؟
ذوق زده گفت:تو اگه با دایی عروسی کنی اونوقت مامان بزرگ ناراحت نمی شه!
هاج و واج نگاهش کردم و بعد به آرامی به باسنش زدم و گفتم: بدو بگیر بخواب!
به اخم هایم نگاهی انداخت و گفت:اگه ناراحت شدی ببخشید!
نتوانستم به رویش لبخند نزنم، گفتم: باشه! حالا سر جات دراز بکش!زود!
پتو را رویش کشید و گفت: امشب نمی خوام قصه بگی ، خوابم می آد!
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:باشه عزیزم! شب بخیر!
از پله ها پایین رفتم، هوس یک لیوان چای کرده بودم. دم در آشپزخانه ایستادم و گفتم:ببخشید اکرم خانم!
دیگر مثل قبل سایه هم را با تیر نمی زدیم، به سمتم برگشت و گفت: بله خانم!
- می تونم اینجا بشینم یه چای بخورم؟
- تو فنجون می خورید یا لیوان؟
می دانستم دوست ندارد کسی در کارش دخالت کند پس نشستم و گفتم:لیوان!کم رنگ باشه لطفاَ!
وقتی لیوان را مقابلم گذاشت پرسیدم:شما نمی خورید؟
برای لحظه ای نگاه پر صلابتش را به من دوخت و گفت: چرا!
لیوانی هم برای خود ریخت و آورد، وقتی نشست پرسیدم: مهمونشون رفت؟
اکرم با صدای بم و کلفتی گفت: آره زیاد نموند!
سپس با تردید پرسید:روز اول عید رو می ری خونتون؟
هوا را با لذت به ریه هایم فرستادم و گفتم: آره!دلم برای مامانم لک زده.دلم می خواد تا آخر شب پیش مامانم بشینم و عطر تنش رو به ریه هام بفرستم. دلم لک زده برای اینکه مامانم موهامو ناز کنه، با اینکه جمعه ها صبح تا بعد از ظهر پیششم باز دلتنگشم، با اینکه...
زدم زیر گریه، برای اولین بار دست نوازش اکرم را روی سرم حس کردم ، داشت گریه می کرد، باورم نمی شد بلد باشد گریه کند. فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم!
نگاه سردش رنگ عوض کرده بود و رنگ مهربانی به خود گرفته بود. گفت: به جز مادرت کس دیگه ای رو نداری؟
آهی کشیدم و گفتم:چرا!فامیل زیاد داریم، منتهی بعد از ورشکست شدن بابام و مردنش دیگه اسمی از مانبردن!
اکرم آه پر صدایی کشید و گفت:می دونم، رسم دنیا اینه. دفعه اول که دیدمت گفتم امکان نداره از روزگار سختی دیده باشی!
معلوم بود تو ناز ونعمت بزرگ شدی! چاییت رو بخور!
لیوان چای را بر داشتم و گفتم:شما خیلی وقته اینجا کار می کنید؟
آهی کشید و گفت: آره! نزدیک سی و یکی دو ساله!
جرعه ای از چای را نوشیدم و گفتم:چطور سر از اینجا در آوزدید؟
اکرم در حالی که چایش را می نوشید گفت:چهارده سالم بود که شوهر کردم، خانواده ی ما یه خانواده ی ندار وفقیر بود و پر از بچه!سیزده تا خواهر و برادر کوچیک و قد ونیم قد داشتم و پدرم ، جاشو کشتی بود.ابراهیم شوهرم راننده ی خانم بود، اومد شهرمونو باهام عروسی کرد و برم داشت اورد اینجا ، مرد خوبی بود خدا بیامرزدش. اون موقع منصوره خانم ،آشپز و کلفت خانم بود وایستادم ور دستش و آشپزی و خونه داری رو ازش یاد گرفتم بعدم که اون رفت من موندم به جاش.
کنجکاو شده بودم، پرسیدم:همسرتون خیلی وقته فوت کردن؟
چشم هایش پر از اشک شد و گفت:نه! یه ساله!
آرام گفتم: خدا بیامرزدش!بچه ندارید؟
آه اینبارش بلند تر و غمگین تر بود: نه! من بچه دار نمی شدم اما خدا بیامرز ابراهیم خاطرو رو می خواست طلاقم نداد!
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم: از فامیل هاتون،خواهرتون و برادرتون خبر ندارید؟
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:نه!از وقتی شوهر کردم دیگه هیچ کدوم رو ندیدم! اونقدر تو غربت موندم تا وطن از یادم رفت!
دلم برای تنهاییش گرفت و گفتم:تو رو خدا منو مثل دختر خودتون بدونید.
برای اولین بار لبخند بر لبش نشست و گفت: تو دختر خودمی!
دستم را دورش حلقه کردم و سرش را بوسیدم. دیگه از او بدم نمی آمد.دلم گرفته بود و خوابم نمی برد، بلند شدم و آرام از پله ها پایین رفتم. هنوز هوا سردی خود را داشت. پالتوم را به تن کردم و کلاهش را روی سرم گذاشتم. چراغهای باغچه موقع شب همیشه روشن بود.
روی شن ریز پا گذاشتم و هوای پاک شب را به ریه هایم رساندم. روی یکی از نیمکتهای کنار شن ریز نشستم، سرم را رو به عقب گرفتم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم. صدا ی جیر جیر ،جیرجیرکی سکوت شب را نقطه چین می گذاشت.
در ان سکوت دلم گرفت، دلم می خواست با کسی حرف بزنم و فرقی نمی کرددر مورد چه چیزی اما دوست داشتم حرف بزنم. با صدایی بلند که به خوبی به گوشم می رسید گفتم:
عاشق بیدل کجا با خلق عالم کار دارد
بگذرد از هر دو عالم هر که عاشق یار دار دار
کار عاشق است و مستی نیستی در عین هستی
بگذرد از خودپرستی هر که با ما کار دارد
صدای علی باعث شد از وحشت قالب تهی کنم: واقعاَ؟
بلند شدم و ایستادم با دیدن او که با چشم های خندان مرا نگاه می کرد عصبانی شدم و گفتم:شما اینجا چه کار می کنید؟
کمی جلوترامد و پا روی شن ریز گذاشت و گفت:اومده بودم کمی قدم بزنم که صدای کسی رو شنیدم که داشت...
میان حرفش اومدم و گفتم:اِ؟ آفرین دکتر بلدید فالگوش وایستید؟
با خنده گفت:احتیاجی به فالگوش ایستادن نبود، صدات بقدری بلند بود که اگه می خواستم هم نمی تونستم گوش ندم.صدای قشنگی برای دکلمه ی شعر داری!
خنده ام گرفت، خیلی راحت موضوع رو عوض کرد. روی نیمکت نشست و گفت:تو اینجا چی کار می کنی خانوم کوچولو؟
در طرف دیگر نیمکت نشستم و گفتم:بد جور بی خوابی به سرم زده بود،اومدم کمی قدم بزنم و هوایی تازه کنم!
دستها را به سینه زد و گفت:چی شده؟
دست هایم را درون جیب های پالتوم مخفی کردم تا از چشم سرما دور نگهشان دارم. نگاهم را به روبرو دوخته بودم و بدون اینکه چیز خاصی رو نگاه کنم گفتم: نمی دونم!
آرام گفت: از کیارش دلخوری؟اون دهن لق حرفی زده که ناراحت شدی؟
با این حرف انگار تازه به یاد کیارش افتاده بودم، به طرفش برگشتم و گفتم: اهان!راستی واقعیت داره رابطه بین اون و ریحانه...
میان حرفم آمد و با خنده گفت:معلوم می شه فکرت حول این موضوع هم نمی چرخید. راستش به من هم این حرف رو زد!
برای ریحانه ناراحت بودم، زمزمه کردم:آخه چرا؟
- نمی دونم!
اما از چشمانش می شد فهمید که می داند موضوع از چه قرار است و حرفی نمی زند. پس از دقایقی که به سکوت گذشت در حالی که به آسمان می نگریستم گفتم: بعضی وقتها بی دلیل دلتنگ می شوم، دلتنگ روزهایی که یه دختر کوچولو بودم. اون موقع ها که با ، بابا و مامام می رفتیم پیک نیک. وقتی بابا بغلم می کردو به هوا پرتابم می کرد می ترسیدم اما موقع فرود اومدن وقتی دستهای از هم باز شده ی پدرم رو می دیدم دلم قرص می شد. چه لذتی می بردم وقتی رو شونه هاش سوار می شدم، تو عالم بچگی فکر می کردم اون بالا بودن یعنی تو سقف آسمون نشستن و پایینی زمین رو دیدن.
زمستونا که واسه تلسکی سواری می رفتیم و صورتم از سرما یخ می زد بغلم می کرد وصورتم رو به صورتش می چسبوند، چشم هام رو می بستم و با هرم نفسهاش گرم می شدم.وقتی خسته می شدم از راه رفتن و بازی کردن،بغلم می کرد و سرم رو روی شونه های پهنش می ذاشت...سرم رو که رو شونه اش می ذاشتم خوابم می برد، خوابی پر از آرامش. وقتی چشمام رو باز می کردم، می دیدم تو تختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و لباسام عوض شده. نمی فهمیدم بابا منو آورده یا مامان ، چشمام رو می بستم و می خوابیدم...ببخشید دکتر مثل اینکه زیادی حرف زدم!
لبخندی زد و گفت: نه! ادامه بده! مثل اینکه بابا رو بیشتر از مامان دوست داشتی!
نگاهش کردم و گفتم:شما بین چشم راست و چپ می تونید فرقی بذارید؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:نه!
نفسی تازه کردم و گفتم:پس بین پدر و مادر هم نمیشه توفیری گذاشت،اگه با یکیشون راحت باشی دلیل نمی شه اون رو بیشتر ازاون یکی دوست داشته باشی. پدرم علی رغم قد و جثه بزرگی که داشت یه قلب داشت اندازه گنجشک. تا مو قع مرگش هم منو مثل یه دختر کوچولو صدا می کرد و همیشه بهم می گفت عروسکم، کوچولوی بابا یا القابی بسیار خنده دار تر از این، منتهی مامان برعکس بابا از اول منو محکم بار آورد....
خنده ام گرفت.دکتر گفت: به چی می خندی؟
- ببخشید یاد یه اتفاقی افتادم... نه سالم بود و خونه ی عمه ام دعوت داشتیم. یه پسر عمه ی زورگو داشتم که از من سه سالی بزرگتر بود به اسم پژمان، خیلی اذیتم می کرد و موهامو که بلند بود و همیشه گیس بافت شده تو دستش می گرفت و می کشید .یه بار که برای چغلی پیش مامان رفتم، مامان گفت اگه می تونی بزنش اگه نه که حق نداری بیای و به من شکایت کنی!
در حالیکه گریه می کردم گفتم:اما اون از من یزرگتره!
مادر گفت: اول اشکاتو پاک کن، دخترای ترسو گریه می کنن! اگه چهارتا هم بخوری یه دونه می تونی بزنی، سعی کن زرنگ باشی!
حرف مادر باعث شد برگردم تو حیاط، وقتی منو دید دست انداخت و گیس بافم رو گرفت من هم دهنم رو باز کردم و ساعدش رو به دندون گرفتم. نتیجه ی کار این شد که پای چشم راستم کبود شد و جای دندونای من هم کاملاَ تو گوشت دستش باقی موند، بعد از اون جریان دیگه کاری به کار من نداشت!
دکتر از خنده ریسه رفته بود، چند دقیقه ای که خندید آرومتر شد و گفت: به تو دختر کوچولو نمی اد همچین کارایی هم بلد باشی!
با شیطنت گفتم: کجاش رو دیدید! ... راستی دکتر در مورد صبا یه مسأله ای رو می خواستم بگم!
علی در چشمانم زل زد. نمی توانستم بقیه حرفم را بزنم، بین گفتن و نگفتن گیرافتاده بودم. علی متعجب گفت:خب بگو!
با تردید گفتم: تو ور خدا ناراحت نشید ها...!
خنده اش گرفت و گفت: نه ! بگو!
سریع گفتم: چرا شما ازدواج نمی کنید؟
در حالی که هاج و واج نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی به صبا داره یچه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فکر می کنم اون احتیاج به مادر داره! یه کسی که بهش بگه مادر. به شما هم به چشم دایی نگاه نمی کنه، شما رو مثل پدر دوست داره!
انگشتانش را بین موهای پر پشتش فرو برد و کلافه گفت:خودش بهت گفت؟
زل زدم تو صورتش و گفتم:ابن طوری که نه...!
بعد تمام مکالمه ی بینمان را برای او بازگو کردم، برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس گفت:کیانا اون عاشق توئه!می خواد به این شیوه تو رو پیش خودش نگه داره!
آرام گفتم: من نمی تونم برای مدت طولانی این نقش رو بازی کنم....
سرش به سویم چرخید و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت: می خوای بری؟
خندیدم و گفتم: فعلاَ که بسته شدم به ریش شما! اما خب بالاخره که چی؟ اگه بتونم به نسبت رشته ی تحصیلیم کاری پیدا کنم می رم.
نگران نباشید تا وقتی ماما ن برای صبا پیدا نکردید هستم...اما عجله کنید!
نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن پر خنده ای گفت: فعلاَ نقش پدر ومادر از فاصله ی دور رو بازی کنیم تا مجبورمون نکرده تن به خواسته اش بدیم، ازدواجی با اشک و آه یک دختر کم سن و سال و مردی پیر و مسن!
خنده ام گرفت. نمی دانم چرا حس کردم حرف درون چشماش چیز دیگریست، دودر از خنده و شوخی ظاهرش. همچون حرف دل من که فرق داشت با خنده و شوخی های ظاهرم. بلند شدم و گفتم:دیگه دارم یخ می زنم، بهتره بریم بخوابیم تا از زور پر حرفی خودمون رو خفه نکردیم!
بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: مطمئم پدرت با وجود دختری مثل تو خوشبخت ترین پدر دنیا بوده!
با شیطنت گفتم: دخترا همشون پدراشون رو خوشبخت ترین موجود دنیا می کنن، زود باشید ازدواج کنید تا شما هم این خوشبختی رو درک کنید!
لبخندی زد و گفت: بدون قلب نمی شه ازدواج کرد، منم قلبی ندارم که بخوام ازدواج کنم!شب به خیر خانم کوچولو!
شب به خیر را آرام زمزمه کردم و به طرف ساختمان دویدم، خودم بهتر از هر کسی می دانستم که از زور حسادت دارم خفه می شم!
زیر لب به ثریا لعن و نفرین بود که نثار می کردمو از علی دلخور بودم که هنوز به فکر اوست انگار بزرگترین خیانت را در حق من کرده، خود را محق می دانستم از او ناراحت باشم!
فصل نهم،دهم،یازدهم-3
با تکان دست اکرم آرام چشم گشودم و با چشم های نیمه باز سلام کردم،اکرم پاسخ سلامم را داد. بدنم را کش و قوسی دادم و گفتم:
-چقدر خسته ام، ساعت چنده؟
اکرم گفت: پاشو دیگه خانم! ساعت ده و نیمه!
با شنیدن ساعت خواب از سرم پرید و بلند شد م و نشستم. موهایم دورم ریخته بود، شب گذشته حوصله ی بافتنش را نداشتم. وحشت زده پرسیدم:واقعاَ ساعت ده و نیمه؟
سرس تکان داد و گفت: آره، پاشو!
و خود اتاقم را ترک کرد. با جهشی از روی تخت پایین پریدم و نگاهم در آیینه میز تؤالت به چهره ام افتاد، وحشت کردم.
موهای بلند و ژولیده ام را با انگشتانم سرسری مرتب کردم و جمع نمودم. به خاطر استرسی که داشتم نمی توانستم درست کارهایم را انجام دهم، دستم در آستین بلوزم گیر کرده بود. لحظه ای صبر کردم و نفسم را به تندی بیرون دادم و با عصبانیت غریدم:
-لعنت بر هر چی آستینه!
بالاخره حاضر شدم و از اتاقم خارج شدم. اکرم داشت از ناهارخوری خارج می شد، آرام پرسیدم: خانم اونجاست؟
اکرم سری به نشانه پاسخ مثبت تکان داد. آرام زمزمه کردم : دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه!
اکرم در پاسخ حرفم لبخند کوتاهی زد و رفت.آنقدر دلشوره داشتم که به این موضوع فکر نکردم در آن ساعت خانم محتشم در نشیمن می ماند.تقه ای به در زدم و وارد شدم، سر به زیر انداخته بودم.
-سلام خانم، صبح به خیر! ببخشید که دیر بیدار شدم واقعیت اینه...
صدای خنده ی خانم محتشم و علی و اکرم بلند شده بود. نگاهم را به اکرم که پشت سرم ایستاده بود دوختم، تا به حال خنده ی او را ندیده بودم . سپس نگاهم را به سوی خانم محتشم و در آخر علی چرخاندم.
با تعجب پرسیدم: به چی می خندید؟
صدای خنده ی علی دوباره بلند شد، کلافه شده بودم.خانم محتشم که متوجه ناراحتی من شد خنده اش را قطع کرد و گفت:
-اول یه نگاه به ساعت بنداز بعد...
علی میان حرف او آمد و گفت:بعد یه نگاه به پیرهنت!
نگاهم روی ساعت چرخید، هفت و نیم بود. سرم را خم کردم، پیراهنم را برعکس پوشیده بودم و به خاطر همین بود که دستم در آستینش گیر می کرد. ناراحت شدم، نه از اکرم و خانم محتشم،بلکه از علی رنجیدم. تمام رنجیدگی ام را از چشمانم به صورتش پاشیدم، خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد . رو به خانم محتشم گفتم:یه چند دقیقه بنده رو ببخشید!
و از ناهار خوری خارج شدم. با پا گذاشتن روی اولین پله اشکم سرازیر شد، از پله ها بالا دویدم و در را بستم و پشت در روی زمین نشستم. بغضم ترکید و به صدای بلند گریستم، دلم بد جور شکسته بود و دوست داشتم یه جور تلافی کنم. نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم و پیراهنم را در آوردم و درستش کردم اینبار با حوصله، موهایم را هم باز کردمو برس کشیدم و مرتب بافتم. بعد نگاهم را به آیینه دستشوئی دوختم . بیخوابی دیشب و گریه ی چند دقیقه ی پیش باعث شده بود چشمهایم پف کند، با آب سرد صورتم را شستم و شالم را بر سرنمودم . به اتاق صبا رفتم و بیدارش کردم ، یه ربعی هم حاضر شدن او طول کشید. با هم پایین رفتیم علی نبود. خانم محتشم با شرمندگی گفت:کیانا جون ببخشید فقط می خواستم باهات شوخی کنم فکر نمی کردم ناراحت بشی!
لبخندی زدم و گفتم:نه...! ناراحت نشدم!
بعد از خوردن صبحانه خانم محتشم پاکت سفیدی را به طرف من گرفت. متعجب گفتم: خانم، یک هفته به گرفتن حقوقم وقت دارم.
خانم محتشم لبخندی زد و گفت:می دونم عزیزم! اما یادت باشه عیده، لازم می شه!
آرام زیر لب تشکر کرده و پاکت را از خانم محتشم گرفتم. خام محتشم نگاهی به صبا انداخت و گفت:یه خواهشی ازت دارم کیانا..!
چشمم را به صورت او دوختم و منتظر ادامه صحبتش شدم گفت:
- امسال تو برای صبا خرید عیدش رو بکن!
-حتماَ! ولی شما چی؟شما نمی خواهید خرید کنید؟
- نه عزیزم!من خریهامو موقعی انجام می دم که تا این حد شلوغ نباشه!
سری تکان دادم و گفتم: درک می کنم!
پاکت دیگری به دستم داد ، حدث می زدم باید چک پول باشه گفت: اگه چیزی دیدی و خوشت اومد بخر. برای من، اکرم یا خودت فرقی نمی کنه!اکرم رو فراموش نکن، یه دست لباس کامل و شیک!
همان موقع علی وارد شد و گفت:خبریه؟
صبا ذوق زده گفت:آره دایی جون..!
علی با شیطنت گفت: چه خبر؟
صبا با آب و تاب گفت:داریم می ریم خرید عید،من و کیانا جون!
علی زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:صبر کنید بعد از ظهر بریم!خیابونها شلوغه، خودم باشم خیالم راحت تره!
خودم نمی توانستم دروغ بگویم،خوشحال بودم از اینکه علی هم با ما خواهد امد، رو به من گفت: ساعت چهار حاضر باشید می آم دنبالتون.
با اکراه گفتم: باعث زحمتتون می شیم دکتر!
به طعنه گفت: نه بابا!
خنده ام گرفت، برای اینکه متوجه ام نشود رو به صبا گفتم:صبا جون بریم بالا!
*****************
لباسهایم را با وسواس بی سابقه ای انتخاب می کردم، وقتی مقابل آیینه ایستادم از تصویرم راضی بودم. رو به صبا گفتم:
-خوشگل شدم؟
لبخندی زد و گفت: بله!
مانتوی آبی فیروزه ای به تن داشتم به همراه شلوار جین رنگ روشنی که در کنار هم هارمونی جالبی را ایجاد کرده بود. روسری زیبایی هم به رنگ آبی روشن و تیره به سر داشتم که به تیپم می آمد.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم چند دقیقه ای به چهار مانده بود، دست صبا را گرفتم و گفتم: بدو که الان دایی می آد!
همین که پایین رسیدیم تلفن زنگ زد، اکرم گوشی را برداشت و بعد از مکالمه ی کوتاهی گوشی را سر جایش گذاشت. رو به من کرد و گفت:آقا گفت دم درند، برید دم در!
آخرین نگاه را در شیشه ی مهتابی به خود انداختم تا مطمئن شوم که مرتب مرتبم. صبا بی حوصله گفت:بریم..!
دستپاچه گفتم: آره..آره!
دستش را گرفتم و به طرف در دویدیم، وقتی کنار ماشین رسیدم او را بیرون ماشین دیدم. به ماشین تکیه زده بود و انگار در جای دیگری سیر می کرد، خستگی از صورتش هویدا بود اما مثل همیشه تمیز و مرتب. بلند سلام کردم،سرش را با حواس پرتی بلند کرد و گاهش را به صورت من دوخت. لحظه ی اول با گیجی نگاهم کرد اما شیطنت همیشگی اش آرام آرام در چشمانش برگشت، لبخندی زد و گفت:علیک سلام! به به صبا خانم شیک کردید!
خنده ام گرفت. صبا با گیجی نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی؟
سعی کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم: هیچی!...اجازه می دید سوار شیم؟
علی کمی خم شد و گفت:بله بانوی من بفرمایید!
گوشه چشمی نازک کردم و با تمسخر گفتم: اِ...؟ از این حرفهام بلدید؟
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: سعی میکنم یاد بگیرم! چی فکر کردی فقط خودت شیش متر زبون داری؟!
تا خواستم جوابش رو بدم سوار شد و گفت:زود باشید سوار شید. اگه نیم ثانیه...
صبا را سوار کردم و خودم کنار او روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
- چیکار می کنید؟
با مظلومیت نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:هیچی، یه بار دیگه می گم زود باش!
زیر چشمی نگاهی به صبا انداختم، آرام بود. رو به علی کردم و گفتم:
-شرمنده دکتر، حتی داخل نیومدید یه جرعه چای بخورید تا...
میان حرفم آمد و گفت:خواهش می کنم از این محبتها برای من نکن...من از چای بیزارم!
نگاهم را به بیرون دوختم و سکوت کردم. صدایش را شنیدم، بلند گفت: ای بابا...
به طرفش برگشتم و متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟
اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟
چشمهایم از تعجب گرد شد و گفتم: من؟
از شیطنت درون چشمانش لذت می بردم، از اینکه دیگر آن نفرت اولیه را نمی دیدم. گفت:اره، ادم می خنده بهت بر می خوره، شوخی می کنه بهت بر می خوره، می شه لطف کنید بگید چطور باهاتون صحبت بشه که یه وقت بهتون بر نخوره!
خنده ام گرفت اما سعی در کنترل خنده ام داشتم، مثلاَ خود را عصبانی نشان دادم و رویم را به طرف خیابان برگرداندم. دوباره صدایش بلند شد و گفت:
- صبا جون عشق دایی بخند که طاقت سکوتت رو ندارم!
خده ام شدت گرفت، علی با صدایی کاملاَ جدی گفت: با شما نبودم که از خنده ریسه رفتید...!
قاه قاه می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل کنم. صبا که علت خنده ام را نمی دانست مرا نگاه کرد و زد زیر خنده. علی که سعی می کرد حالت جدی اش را حفظ کند حالا قاه قاه می خندید. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
-زهر مارو هرهر شماها خجالت نمی کشید اینجوری می خندید؟ اونم جلوی بزرگتری مثل من؟قدیما جلو بزرگتر یه خجالتی چیزی می کشیدن! واه واه از دست این جوونا!
خنده ام را کنترل کردم وباصدای زیری گفتم:ببخشید بابا بزرگ!سعی می کنیم دیگه تکرار نشه!
نگاهش را به چشمان پر شیطنت من دوخت و زد زیر خنده،در حالیکه می خندید گفت: باریکلا دخترم! حالا شدی دختر خوب!
با صدای بچگانه ای گفتم:بابایی بهم جایزه نمی دی!
از چشمانش مشخص بود از این بحث لذت می برد، با لحن خاصی گفت:جایزه هم بهتون می دم، فقط باید کمی صبور باشید!
صبا کاملاَ آرام بود و به من وعلی چشم دوخته بود. احساس کردم در شوخی زیاده روی کردم پس سکوت اختیار کردم.مقابل مرکز خرید بزرگی پیاده شدیم، یک دست صبا در دست من بود و دست دیگرش در دست علی. به قدری پیاده روها شلوغ بود که انگار همه بیرون ریخته اند علی گفت: دست صبا رو ول نکن!
سری تکان دادم و به شوخی گفتم:شما دست صبا رو ول نکن یه وقت گم می شی!
به شوخی گفت: باز روی حرف بابا حرف زدی؟
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید!
وارد پاساژ شدیم و مقابل مغازه ی لباس کودکان ایستادیم، یکهو علی گفت:شما همین جا بمونید من الان می ام!
با نگرانی نگاهی به او انداختم و گفتم:طوری شده دکتر؟
لبخندی زد و گفت:کیف پولم تو ماشین جا موند!
-خانم پول دادن، پول لازم نیست!
انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:از جات جنب نخور بچه!
مقابل مغازه مشغول نگاه کردن به لباسهای پشت ویترین شدیم، صبا گفت: کیانا جون، دایی هم مثل من تو رو خیلی دوست داره نه؟
صدایی کنار گوشم گفت:مگه می شه کسی این لعبت زیبا رو ببینه و نخواد؟دایی این خانم کوچولو که جای خود داره!
لرزه ای تمام بدنم را فرا گرفت، صدایی بود که مدتها نشنیده بودمش. سرم را به طرف صاحب صدا برگرداندم، امیر بود. به طعنه گفت:تویوتا لندکروز خوشگلی داره!
با حرص گفتم: برو رد کارت!
با تمسخر گفت:اِ؟تو حق نداری با هر لیدیزمنی رو هم بریزی و من هم مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف!
از عصبانیت داشتم می سوختم اما با تمسخر گفتم:من هر کاری کنم به خودم مربوطه و ربطی به شما نداره، یادم نمی اد با هم صنمی داشته باشیم!
صبا ترسیده بود و خودش را به پایم چسبانده بود.قدمی جلوترگذاشت، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
-تو نامزد من هستی، اجازه نمی دم هر کی از راه رسید تو رو صاحب بشه...!
پوزخندی زدم و گفتم: اشتباه به عرضتون رسوندن!مدتهاست این ارتباط به هم خورده! چی شده بعد از این همه مدت افتابی شدی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:خب بین همه ی نامزدها دعوا می شه نباید که فوری به هم بزنن...! من عاشقتم کیانا، تو هنوزم...
او را بهتر از خودش می شناختم و می دانستم تا پای منافعش وسط نباشد نقش یک عاشق کشته مرده را بازی نخواهد کرد، میان حرفش امدم و گفتم:امیر برو گورتو گم کن. نامزدم مرد عصبی و تندیه، امکان داره بد جور بزنه تو حالت برو....!
پوزخندی زد و عصبانی غرید:چی فکر کردی؟ یه دایی میلیاردر گیر آوردی، نوک دماغت رو بالا گرفتی؟هزار نفر...
با گذاشته شدن دستی روی شانه اش حرفش را برید و به عقب برگشت. علی با اخمهای درهم گفت:فرمایشی داشتید؟
علی یک سر و گردن بلندتر از او بود و البته بسیار درشت تر.امیر عصبی گفت: ناموس دزد!فکر نکن که بازی رو بردی!
علی نگاه پرسشگری به من انداخت،حس خوبی نداشتم. نگاهش را دوباره به صورت امیر دوخت وبا تمسخر گفت: مثل اینکه چاییدی بچه! برو رد کارت...خوشگل!
امیر لز همان ابتدای آشنایی به من گفته بود این کلمه را برایش به کار نبرم، می گفت از این کلمه بیزار است. حال با شنیدن این کلمه عصبانی تر شد و مشتش را بلند کرد تا در صورت علی بکوبد اما علی فرزتراز او بود، مچ دستش را گرفت و پایین کشید و با تمسخر گفت:مثلاَ می خوای بگی خیلی قاطی داری؟....خیلی بچه ای! برو بچه! برو دنبال قاقالیلیت!
امیر با تمسخر گفت:قاقالیلیم دست تو افتاده!بده تا برم!
علی اینبار عصبانی شد و گفت:ببین بچه پررو...دلم می خواد یه بار دیگه قیافه نحستو دوروبر کیانا ببینم، خودم با دست خودم اون زبون دوزاریتو از حلقومت می کشم بیرون و می فرستمت جایی که عرب نی انداخت! واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی!
صدای آی آی امیر که بلند شد علی دستش را رها کرد. امیر مچ دستش را با دست دیگر نوازش کرد، بعد نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:شاهنامه آخرش خوشه!
علی میان حرفش آمد و گفت:گم شو بچه پررو!
امیر بی آنکه به طرف ما برگردد رفت، صبا را که به پایم چسبیده بود بغل زدم و سرش را بوسیدم.صبا گفت:اون اقا دیوونه بود؟
-آره عزیزم.
صبا با ترس گفت:بازم می آد اینجا؟
لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم دیگه هیچ وقت نمی بینیمش! دایی ترسوندش و فراریش داد!درسته دایی؟
علی با شیطنت گفت: بله!....هر چند این وسط باید مشخص بشه من کدوم ناموس رو دزدیدم...
سرخ شدم، از گرمای درونم داشتم می سوختم. رو به صبا گفتم:
-خوشگلم کدوم رو انتخاب کردی؟
علی زیرکانه سکوت کرد . حرفی نزد. می خواستم خرید را کوتاه کنم دوست نداشتم علی را با ان خستگی این طرف و ان طرف بکشانم، اما برعکس علی کوتاه نمی آمد. یک بلوز و دامن قهوه ای زیبا برای اکرم خریدیم به همراه مانتو و روسری زیبایی به همان رنگ.
برای خانم محتشم هم کت و دامن شیکی به رنگ آبی تیره خریدیم. علی را وادار کردم کت شلواری را که من انتخاب کرده بودم را به تن کند، با دیدنش بی اختیار گفتم:کلی رفت رو قیمت!
با شیطنت گفت:رو قیمت من یا کت شلوار؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.کت و شلوار مشکی بود، علی همان کت و شلوار را برداشت و رو به فروشنده گفت:همین رو برام بپیچید!
مرد فروشنده با چاپلوسی گفت:همسرتون واقعاَ خوش سلیقه اند، هر چند با انتخاب شما خوش سلیقگیشون رو نشون دادن!علی نگاه سریعی به طرف من انداخت اما من خود را مشغول تماشای کت و شلوارهای دیگر کرده بودم.دوست نداشتم حرف آن مرد را اصلاح کند، از آ اشتباه لذت بردم، نمی دانم چرا!شاید هم می دانستم و به مصلحت سکوت کرده بودم.
صبا از خرید کردن لذت می برد، هر دفعه که می پرسیدم: خسته نیستی؟
با سماجت می گفت: نه دیگه!
وقتی از مقابل مغازه لباسهای زنانه میگذشتیم نگاهم به مانتوی زیبایی افتاد به رنگ نوک مدادی، مانتوی گران قیمت و خوش دوختی بود. سریع رویم را برگرداندم. علی گفت:از چیزی خوشت نیومد؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چیزی لازم ندارم!
برای مادر و اکرم و خانم محتشم و صبا هدیه ای خریده بودم،اما نمی دانستم برای علی چه چیزی بخرم.نگاهم به مغازه ی عطر فروشی افتاد ، می دانستم عطر یاس رازقی استفاده می کند.رو به علی گفتم: می شه چند دقیقه منتظرم بمونید؟
علی سری تکان داد وگفت: منم بیام؟
-نه! فقط چند دقیقه طول می کشه!
و به سرعت ازاو دور شدم.خوشبختانه خانم محتشم علاوه بر حقوق آن ماهم مقدار قابل توجهی پول به عنوان عیدی داده بود.شیشه ی نسبتاَ بزرگی از عطر یاس رازقی خریدم که به طرز زیبایی بسته بندی و کادوش کرد، داخل کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدم. علی با دیدنم گفت:
-خرید واجبتون عطر بود؟
لبخندی زدم و گفتم: بله!
-چی استفاده می کنید؟
-گل یخ!
خندید و گفت:چه اسم با مسمایی!منم...
میان حرفش امدم و گفتم:یاس رازقی استفاده می کنید!
متعجب پرسید: از کجا می دونی؟
با شیطنت گفتم: من شامه ی تیزی دارم!
صبا بی حوصله گفت: من گرسنمه!
علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت: حق داری...بریم!ساعت ده!
نگاه علی روی صبا بود که با اشتها غذایش را می خورد، در همان حال پرسید: اون مرد...نامزد سابقت بود؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم:بله!
-پسر خوشگلی بود، چطور بعد از این همه مدت فهمیده تو رو دوست داره؟
پوزخندی زدم و گفتم:باید از دهن لقی مثل ریحانه پرسید!فکر کنم جریان دایی فریدون رو بهش گفته!
- که چی بشه؟
لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم خواسته حال طرف رو بگیره مثلاَ....!به هر حال مرسی به خاطر زحمتتون!
با شیطنت گفت:خواهش می کنم!اگه بد خواه داری بگو تو سه سوت حال طرف رو بگیریم و از زندگی نکبتی پیاده اش کنیم!
- نه بابا! تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه؟
- جون زن بابا!تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه!فقط چشم بینا گم شده!
نگاه جفتمان به صبا افتاد که هاج و واج به ما دو نفر چشم دوخته بود. هر دو زدیم زیر خنده.
*************
صبا چشمهای قشنگش را بسته بود و به خواب رفته بود اما من نگاهم به آسمان شب خشک شده بود.هوا صاف و تمیز بود، بر خلاف روزهای پیش که کثیفی هوا حالت مه غلیظی را به آسمان داده بود. علی گفت: به چی اینطور خیره شدی؟
به طرفش برگشتم، نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره چشم به جاده دوخت.گفتم:به آسمون! چقدر قشنگ و نازه موقع شب!
از همان شیشه روبرویش نگاهی به اسمان انداخت و گفت: بعضی وقتها یادمون می ره سقف آسمون رو یه نگاه کوچولو بندازیم. می دونی چیه کیانا؟شاید اگه از همه ی آدمها بپرسی چند مدته به آسمون خوشگل بالاسرشون نگاه نکردن،خودشون هم به خاطر نیارن!
سپس به شوخی گفت:
-هر چند انقدر آسمون آبی شهرمون کثیف شده که چیزی ازش پیدا نیست!
با شیطنت گفتم: به قول سهراب سپهری خدا بیامرز" چشمها را باید شست جور دیگر باید دید...."
با تمسخر گفت: آره راست می گی، آسمون خاکستری رو یه نگاه بیندازم و بگم به به چه نیلگون بیکرانی یا تو دود ودم شهر قدم بزنم و بگم آه چه عطر یاس و مریم بیداد می کند...
با شیوه ی حرف زدنش خنده ام گرفت و در حالیکه می خندیدم گفتم:چه ادم مثبت نگری هستید!
لبخندی زد و هیچ نگفت، دوست داشتم حرف بزند اما او به عکس در سکوت سنگینی فرو رفته بود. به خمیازه افتادم، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:خوابت گرفت؟
خمیازه ام را قورت دادم وگفتم:نه!حو صله ام سر رفت شما خیلی ساکتید!
پخش ماشین را روشن کرد و گفت:به جای من بذار این حرف بزنه!
بی میل رویم را به طرف بیرون برگردوندم، چند اهنگ را رد کرد و گفت:
-این خوبه!
کنجکاو شدم ببینم چه آهنگی را انتخاب می کند،گوش به آهنگ سپردم و زمزمه ی خواننده ی آهنگ. دوست داشتم جاده تا انتهای دنیا ادامه داشت و من همراه او در این جاده بودم و به زمزمه ی این آهنگ در سکوت پر صدایمان گوش می سپردم. دوست داشتم دستش را در دستم می گرفتم و می گفتم تا انتهای دنیا با تو هستم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و به صدای زمزمه ی خواننده گوش سپردم.
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله ی زیر و زار من زارتر است هر زمان
بسکه به هجر من دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد،روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی توهر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
بر گذری و ننگری باز نگر که بگذرد
فقر من و غنای توجور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آیینه جمال من....
************
نگاهی به بسته کوچکی که در دستم بود انداختم و عزمم را جزم کردم که حتماَ باید بروم ، اما میان تصمیم گرفتن و عمل به آن تصمیم فاصله ی دوری بود. با گفتن، الان صبا بیدار می شه و من باید برگردم! تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را روی شاسی زنگ فشردم. صدا در آیفن پیچید:
- سلام خانوم کوچولو!کاری با من داری؟
با خودم گفتم الان داره قیافه ات رو می بینه، تابلو نباش!
سعی کردم خونسرد حرف بزنم، گفتم: دکتر می شه چند لحظه بیایید دم در!
بعد دستپاچه گفتم: ببخشید سلام!
- حالا شد، خب تو بیا تو!
معذب بودم گفتم: نه! شما چند لحظه تشریف بیارید دم در!
- باشه اومدم!
دقیقه ای بیشتر طول نکشید در را باز کرد و در مقابل من ظاهر شد،این بار من پیشدستی کردم و سلام دادم. جواب سلامم را داد وبا شیطنت گفت:
- اون چیه پشتت قایم کردی؟
لبخندی زدم وبسته را به طرف او گرفتم و گفتم: ناقابله! عیدتون مبارک!
بسته را از من گرفت و با خنده گفت: دستت درد نکنه...اما هنوز دو روز به سال نو مونده!
لبخندی به رویش زدم و با خجالت گفتم: می دونم! اما اگه یادتون باشه ، من جمعه رو با مادرم می گذرونم و اول و دوم عید هم تعطیلم بنابراین برای دادن کادوی شما دیر می شد!
فکری کرد و گفت: پس یه دقیقه بیا تو!
خواستم دهان باز کنم و جواب حرفش را بگویم که پیشدستی کرد و گفت: زیاد به خودت نمره نده، من آدم درستی ام اگه می ترسی در رو باز بذار!
حس کردم که سرخ شده ام به ناچار پشت سرش به راه افتادم،برای اولین بار بود که به قسمت او پا می گذاشتم. با کنجکاوی به در ودیوار زل زده بودم، خیلی ساده و شیک دکور شده بود. درون نشیمن بزرگ خانه اش بیش از هر چیز پیانوی بزرگی جلب توجه می کرد. با تعجب به پیانو چشم دوختم و گفتم: شما پیانو می زنید؟
در حالی که به طرف کلید در خانه اش می رفت گفت: هی... معمولی، نه زیاد وارد باشم که مثل یک استاد بنوازم!
چشمم به قاب عکس پایه داری افتاد که روی پیانو گذاشته بود، جلوتر رفتم و به طرف آن خم شدم. یک عکس دسته جمعی!رضا را خیلی زود شناختم و زیر لب زمزمه کردم: باید دست کم برای ده سال پیش باشه!
صدای علی کنارم آمد:دوازده سال پیش!
صاف سرجایم ایستادم و به او که کنارم ایستاده بود چشم دوختم و دستپاچه گفتم:ببخشید قصد فضولی نداشتم!
لبخندی به رویم زد و در همان حال گفت: دقیقاَ قبل از رفتن ثریا!
ناخودآگاه نگاهم روی عکس قفل شد، روی چهره ی زن چشم عسلی که در میان آنها کاملاَ متفاوت بود. پرسیدم:اینه؟
نگاهش رو به من دوخت و گفت: چرا فکر می کنی هر چشم عسلی ثریاست؟...نه!اصلاَ تو این عکس نیست.
احساس کردم سرخ شده ام، انگشتش را روی اولین نفر از سمت راست عکس گذاشت و گفت:این موفرفریه یاشاره، نوازندهی تار گروهمونه...بعدیش یگانه صادقی نوازنده ی ستار، این چشم عسلی هم نگار سرمدی نوازنده ی تاره، این نیما رستمی نوازنده ی دفه. این رضاست خواننده ی گروهمونه و این منم، نوازنده ی پیانو و آهنگساز گروه....
با تعجب گفتم: این شمایید؟
در حالی که نگاهش را روی چهره اش دوخته بود آهی کشید و گفت: اره! خیلی عوض شدم؟
موهای بلندش را پشت سر بسته بود و تی شرت جذب و سفید رنگی به تن داشت . گفتم: می گفتید! ببخشید میون حرفتون اومدم.
روی مبل نشست و گفت: بقیه اش مهم نیست! بیا بشین ، نگفتی خیلی عوض شدم؟
روی مبل روبرویش نشستم و گفتم: قیافتون نه! اما تیپتون عوض شده.
قاه قاه خندید وگفت:اِ؟....الان چه جوری شده؟
بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
در حالی که بلند می شد گفت: صبر کن! چیزی هست که باید بهت بدم!
از پله ها بالا رفت. نگاهی گذرا به عکس انداختم و دوباره نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. در دستش کادوی نسبتاَ بزرگی خودنمایی می کرد، مقابلم ایستاد و آن را به طرف من گرفت و گفت: عید تو هم مبارک!
سرخ شدم گفتم: من نمی تونم...
اخم هایش را در هم کرد و گفت: بگیر خانوم کوچولو!
با تردید نگاهش کردم. صدایش را کمی بلند کرد و گفت:اِ؟ بگیر دیگه!...شیطونه می گه بزنی...
لبخند زدم و گفتم: شیطونه برا خودش می گه!
سپس کادو را از دستش گرفتم، مشخص بود لباس یا پارچه است. گفتم:
- ممنونم! شرمنده ام کردید!
به طرف کریدور رقت و گفت:یه دقیقه بشین اومدم!
دوست داشتم بدانم چه چیزی برایم خریده، می خواستم کاغذ کادویش را باز کنم اما جلوی کنجکاویم را گرفتم و بسته را روی میز گذاشتم. با دو لیوان سرامیک بزرگ برگشت، بخار از هر دو بلند می شد. گفت: مجردیه دیگه!قهوه ی فوری!
به شوخی گفتم:حداقل تو سینی می ذاشتید!
ابروهایش را در هم گره زد و گفت: به جای غر زدن برو ظرف شیرینی رو از آشپزخونه بیار!....
با خنده به طرف آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگ و تمیزی داشت. درون ظرف نه چندان بزرگی شیرینی ها را چیده بود. درون نشیمن که پا گذاشتم دیدم مشغول باز کردن کادوی خود است. به شوخی گفتم: بابا بذارید من برم بیرون، بعد بازش کنید. اینجوری براتون حرف درست می کنن!
رو به من با خنده گفت:به جز تو اینجا هیچکس نیست، اگه برام حرف درست کنن می دونم از کجا آب می خوره، می آم زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون!
به طعنه گفتم: چه دکتر مبادی آدابی!
در حالی که قاه قاه می خندید گفت: کجاش رو دیدی؟ این یه گوشه از آداب بیکران ماست!
لیوان خود را برداشتم و نشستم. از زیر میز، زیر دستی را مقابلم گذاشت و گفت:با شیرینی میل کنید! نترسید با یه دونه اضافه وزن پیدا نمی کنید و رضا از اضافه وزنتون خودکشی نمی کنه!
از حرفش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، متوجه ناراحتیم شد و گفت:
- دارم از فضولی می میرم ببینم چی برام آوردی، ادب مدب رو چند دقیقه بی خیال می شیم!
خنده ام گرفت و گفتم:بهتون نمی آد مثل بچه ها برای یه کادوی کوچولو از طرف پرستار خواهر زادتون این اداها رو در بیارید!
لبخندی زد و گفت: تو مثل خواهر کوچولوی خودم می مونی، هیچ وقت خودت رو غریبه احساس نکن!
نمی دونم چرا از شنیدن این حرف اصلاَ خوشحال نشدم، به زور لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارید! پس اول قهوتون رو بخورید بعد بازش کنید، قهوه داره سرد می شه!
در حالی که قهوه را در دهان مزه مزه می کرد گفت: از چیزی ناراحتی کیانا؟
با خونسردی تمام نگاهش کردم و گفتم: نه! چرا این طور فکر می کنید؟
جرعه ی بزرگی از قهوه را نو شید و گفت: حس می کنم چیزی گفتم که ناراحت شدی!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه!
لیوان خالی را روی میز گذاشتم وبلند شدم،بدون اینکه از جایش تکان بخورد گفت: بازش کن! می خوام ببینم خوشت می آد یا نه!...بذار منم کادوی خودم رو باز کنم!
خنده ام گرفت، نشستم و بسته ای که برایم کادوپیچ ناشیانه ای کرده بود را به دست گرفتم و نگاهم به او افتاد که با چه حوصله ای چسبها را از روی کادو می کند. کاغذ کادو را که باز کردم دهانم از تعجب باز ماند، همان مانتویی که دیده و خوشم آمده بود. عروسک کوچک و زیبایی هم بین مانتو قرار داشت، خرس کوچک و با مزه ای که به اندازه یک کف دست بود. آرام گفتم: ممنونم!مـَ... بقیه حرفم را خوردم. نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت:چرا حرفت رو خوردی؟ خوشت نیومد؟
مستقیم در چشمش نگریستم و گفتم:چرا! از بابت مانتو واقعاَ ممنونم... اما از بابت عروسک، من خیلی وقته که بزرگ شدم و عروسک بازی رو گذاشتم کنار!
شیشه ی عطر را به دست گرفت و گفت:واقعاَ لطف کردی...!
اینبار شیشه را نزدیک بینی اش گرفت و بو کرد و گفت:عطر محبوبم!مرسی...!
عصبانی از اینکه به حرفم توجه نکرده بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
او هم بلند شد ونگاه عمیقی به من انداخت و زمزمه کرد: برای بزرگ شدن عجله نکن!
خنده ام گرفت و گفتم:مثل اینکه شما فراموشتون شده! من بیست و سه سالمه،یه دختر کوچولو نیستم!...از بابت اینا هم ممنون!
*****************
کنار پنجره ایستاده بودم و چشم به آسمان شب داشتم. مادر با دست ضربه ی آرامی به پشتم زد و گفت:بیا شام بخور!
از پشت پنجره دور شدم و همراه مادر به آشپزخانه رفتیم، بی حوصله و دلتنگ بودم و با غذا بیشتر بازی می کردم تا بخورم. مادر طاقت نیاورد و گفت:عزیز دل مادر چته؟از اینکه جواب عمه ات رو دادی ناراحتی؟پاشو یه زنگ بزن معذرت بخواه!
لبم را گاز گرفتم تا فریاد نزنم: از عمه معذرت بخوام؟صد سال سیاه! بعد از مدتها رفتیم دیدنشون مثلاَ خیر سرم عید دیدنی، برگشته بهم می گه با این کارت آبروی فامیل ما رو بردی،خب عمه تا اون اندازه داشتیم که بخوایم کمکتون کنیم...!منم جواب این حرفش رو دادم: اصلاَ هم ناراحت و پشیمون نیستم! اگه صد بار هم این اتفاق بیفته دوباره این کارو می کنم!
مادر چشم هایش را تنگ کرد و با دقت به چشمهایم نگریست و گفت:
-پس دلتنگ چی هستی؟ چته عزیزم؟از وقتی اومدی کلافه ای!مثل مرغ سرکنده می مونی!
خواستم تکذیب کنم که مادر پیشدستی کرد و گفت: من بزرگت کردم به من دیگه دروغ نگو!
سر به زیر انداختم،چه جوابی می خواستم به مادر بدهم؟ می خواستم بگویم دلبسته شده ام آن هم دلیسته ی مردی که از هیچ زنی خوشش نمی آید، دلبسته ی مردی که تفاوت سنی زیادی با هم داریم؟مردی که همه ی دختران را فریبکار می داند؟....
آهی کشیدم و گفتم:نمی دونم مامان!واقعاَ نمی دونم چه مرگم شده!
خواست حرفی بزند؛ اما بعد پشیمان شد و دهانش را بست. پس از چند لحظه پرسیدم:مامان،چرا دایی با همه قطع رابطه کرد؟
مادر متعجب نگام کرد و گفت:چطور بعد از این همه مدت یاد داییت کردی؟ من که هر وقت اسمش رو می آوردم می گفتی من،دایی که هیچ وقت ندیده باشمش رو نمی شناسم و دایی نمی دونم!
بی حوصله گفتم:خب مامان حالا نمی خواد حرفهای خودم رو تحویل خودم بدی، یه سؤال کردم ها!
مادر خندید و گفت: چرا عصبانی می شی...والا راستش رو بخوای من که بچه بودم داییت از پدر ومادرم جدا شد و زندگی مستقلی رو شروع کرد. بعضی وقتها می اومد و یه سر بهشون می زد، بعد از مرگ اونا هم به کل رفت وآمدش روباهام قطع کرد فقط شب عروسیمون اومد و بعد از اون دیگه پا توخونه ی ما نذاشت!
از کنجکاوی داشتم می سوختم، پرسیدم:چرا مستقل شد واز بابا بزرگ اینا جدا شد؟
مادر نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:امشب چه سؤالهایی می پرسی!چه می دونم چرا!
بشقاب غذایم را کنار گذاشتم و با اشتیاق چشم به مادر دوختم و در همان حال پرسیدم:مامان،دایی هیچ وقت ازدواج نکرده؟
مادر با بدبینی نگاهش را به چشمم دوخت و گفت: چطور؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم:همین جوری!بده یاد داییم رو کردم؟!
مادر با طعنه گفت: آره جون خودت!
خنده ام گرفت، مادر گفت: نه!دایی فریدونت وقتی بیست و یکی دو سالش بوده عاشق شده. مادر خدابیامرزم می گفت خیلی خاطر دختره رو می خواسته، دختره بهش نارو می زنه و می ره پی کارش اما فریدون هنوزم پای اون مونده. درسته سالهاست نمی بینمش اما می دونم که هیچ وقت ازدواج نکرد.
آهی کشیدم و گفتم:چقدر رومانتیک و با احساس!
مادر سری تکان داد وگفت:آره!عشق های اون موقع عشق بود مثل جوونای الان نبودن که صبح به یه عشوه عاشق می شن، ظهر اس ام اس های عاشقونه می فرستن و می گن دوستت دارم، بعد از ظهر از عشق طرف رو به مرگن و نمی تونن یه لحظه دوری همدیگه رو تحمل کنن، غروب که می شه یه تیتیش دیگه رو می بینن و به طرفش می رن...این وقته که باد به گوش لیلی مورد نظر می رسونه که مجنونت یه لیلی دیگه پیدا کرده....هر شب نفرت از عاشق به سراغش می آد و حس مورد خیانت قرار گرفتن تو همه ی تارو پودش ریشه می کنه و تا آخر شب آهنگِ:
شب آغاز هجرت تو،شب در خود شکستنم بود
شب بی رحم رفتن تو، شب از پا نشستنم بود...
رو گوش می ده. خلاصه وقتی حسابی آه و فغان کرد سرش رو می ذاره رو بالش و می خوابه، صبح فردا یادش نمی آد عشقی هم وجود داشته!
شکمم را چسبیده بودم و از خنده ریسه می رفتم. مادر هم با خنده گفت:راس می گم دیگه، اسم عشق رو خراب کردن! به نظر من تو این دوره که دوره ماشین و آهنه، عشق خیلی کم رنگ و نایاب شده! بعضی چیزا عریانش قشنگ نیس، عشق های الان عریان و لخت شدن.دو نفر تا همدیگر رو می خوان بشناسن تو همون قدمهای اول جمله عاشقتم...دوستت دارم رو به زبون می آرن... یکی نیس بگه بابا بذار این حس واقعاَ تو قلبت شکل بگیره بعد دهنت رو باز کن و این حرف رو بزن.
.....همین دختر عمه ات که طلاق گرفته....باور کن روز نامزدیش، پسره با یه حالت نمایشی دست اون رو تو دستش گرفت وبا یه لحن مثلاَ عاشقانه مسخره گفت: گلم...عزیزم...بدون تو نمیتونم زندگی کنم!
خواستم اون موقع بگم، تا الان چه غلطی می کردی بدون شیده؟دو سال بیشتر با هم زندگی نکردن و کارشو ن هم به طلاق کشید!
با خنده گفتم:مامان چرا حرص می خوری؟
مادر نگاه دقیقی به چشمانم انداخت و گفت: برای اینکه می ترسم دختر من هم گرفتار یکی از این الکی عاشق ها بشه!
لبخند ناشیانه ای زدم و گفتم:من اصلاَ عشق رو قبول ندارم، من فکر نمی کنم حتی اگه دویست میلیارد هم بهم بدن طرف عشق برم!!!
مادر دستش را دراز کرد و دست مرا در دستش گرفت و گفت:فکر کار عقله و عشق کار دل، مواظب باش فقط همین....نه! نمی خوام هیچ توضیحی بهم بدی فقط مواظب باش!
زیر لب چشمی را زمزمه کردم و بلند شدم تا ظرفها را جمع کنم.
فصل 12 و 13
زنگ را فشردم،صدای اکرم خانم در خلوت کوچه پیچید:بیا تو دختر!
در تیکی کرد و باز شد.ضربان قلبم سریعتر شده بود و نفسم بالا نمی آمد، قدم هایم آهسته آهسته پیش می رفت.نگاهم به ماشین علی افتاد و زیر لب زمزمه کردم:پس خونه است..!
دلتنگش بودم، اما از این سو ترس مواجهه با او را داشتم با خودم که روراست شدم دیدم بیشتردلتنگش هستم تا بخوام از او بترسم. در این سه روز به اندازه ی دنیایی از او دور بودم،به تشبیه خودم خنده ام گرفت.
ماشین غریبه ای روی شن ریز پارک بود، این می رساند که مهمان دارند. در را باز کردم و وارد شدم.اکرم در آشپزخانه بود، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم. داشت چای می ریخت، وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم.جوابم را با مهربانی داد، پرسیدم:مهمون دارن؟
بدون اینکه به طرفم برگردد گفت:آره، از فامیلای دورشون! بشین الان می آم!
صندلی را عقب کشیدم و نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت.
-خب...خوش گذشت؟
لبخندی زدم و گفتم:جاتون خالی، اما خدا شاهده دلم براتون تنگ شده بود!
برای من و خودش چای ریخت و آورد.صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:آی...پام!خسته شدم بس که اومدن و رفتن!وقتی خانم مشکل داشت، هیچ کدوم پیداشون نبود. همین که به یه نون ونوایی رسیدن، دایه ی مهربونتر از مادر شدن واسه ما!!
لبخندی زدم وگفتم:رسم زمونه اینه! بی خیال، چه خبر؟کیا اومدن کیا نیومدن!
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:بعضی ها اومدن و بعضی ها هم نیومدن،چه سؤالیه دختر؟آهان راستی....آقا کیارش زنگ زد با شما کار داشت، منم گفتم تا سوم عید نیستید!
دوست داشتم از علی حرف بزند اما نزد.بی حوصله بلند شدم و گفتم:
-اکرم خانم من برم لباسهامو عوض کنم می آم خدمتتون!
اشاره ای به فنجان کرد و گفت: نمی خوری؟
فنجان را برداشتم و چای را سر کشیدم، سرد شده بود اما برایم مهم نبود. لباسهایم را عوض کردم و به اتاق صبا رفتم، اتاقش را به هم ریخته بود. مشغول مرتب کردن اتاق او شدم، خم شده بودم وداشتم پتوی تختش را مرتب می کردم که صدای ذوق زده صبا باعث شد رویم را برگردانم:سلام کیانا جون..!
ایستادم و پاسخش را دادم وگفتم: این چه وضع اتاقه؟
سر به زیر انداخت و گفت: ببخشید!...
بعد سریع به طرفم دوید وگفت: دلم برات تنگ شده بود!
دست هایش را که دورم حلقه کرده بود باز کردم و به طرفش خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم:مگه من چند روز نبودم؟ فقط سه روز!
لب هایش را با نا رضایتی غنچه کرد و گفت:می دونم... اما دلم تنگ شد دیگه!تازه دایی که گفت تو اینجا فقط کار می کنی و شاید یه روز یری دلم پر ازغصه شد..
خنده ام گرفت و دوباره بغلش کردم و گفتم:مهمونا رفتن؟
سری تکان داد و گفت: آره!
-تا من این تخت رو مرتب کنم عروسکات رو بذار تو قفسه هاشون!باید یه سر بریم پایین...!
*******************
پشت در لحظه ای درنگ کردم و با خود گفتم: چت شده؟.... آروم تر،چقدر تابلویی بچه؟
نگاه متعجب صبا را احساس می کردم بدون اینکه توجهی به او کنم تقه ای به در زدم و وارد شدم، جلو رفتم و گونه خانم محتشم را بوسیدم و عید را تبریک گفتم. از خدا می خواستم وقتی به طرف علی بر می گردم اشتیاقم را از نگاهم نخواند، در این سه روز من به اندازه ی سه میلیارد سال دوری دلتنگ او بودم.به سویش برگشتم و ساال نو را تبریک گفتم، سردی نگاه و رفتارش بدون اغراق باعث شد احساس سرما کنم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:مرسی!
بغض کردم، حتی به من تبریک هم نگفت. خانم محتشم گفت: بیا بشین عزیزم!
به زور لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!اومدم یه عرض ادبی بکنم و برم، با اجازتون...!
دست صبا را گرفتم و از اتاق نشیمن بیرون آمدم، حالم موقع داخل اتاق رفتن و خارج شدن از آن زمین تا آسمان فرق کرده بود. به یاد حرف مادر افتادم"مواظب باش...."تصمیم گرفتم اصلاَ به او فکر نکنم، در دنیای عاشقانه ی او کس دیگری بود و من نمی توانستم خود را به دنیای او تحمیل کنم.
بعد از ظهر همان روز خانوادهی ریحانه برای عید دیدنی آمدند، طبق خواسته ی خانم محتشم پایین آمدم و در بین میهمانها حاضر شدم. ریحانه نرسیده مانتو و روسریش را درآورده بود و راحت نشسته بود.
وقتی با ریحانه روبوسی می کردم با صدایی که دیگران هم می شنیدند گفتم:
-تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی؟
ریحانه که متوجه حرفم نشده بود پرسید: برای چی؟
- برای اینکه موهاتو بپوشونی!
مادر ریحانه که وضع بهتری از دخترش نداشت گفت: خداوند بنده هاشو عریان آفریده،چطور برای حیووناش نگفته لباس از روی پوستشون تنشون کنن؟از زمان حضرت ادم، کت و شلوار و مانتو و روسری بوده؟با چه مارکی؟
من و مادر ریحانه، هر دو احساس مشابهی نسبت به هم داشتیم و اصلاَ از همدیگر خوشمان نمیآمد. کنار ریحانه نشستم و گفتم:
-اولاَ شما می گید حیوان...!فرق ما و حیوانات تو شعور و عقلیه که خدا برامون قایل شده. خدا لباس رو تو تن حیوانات خلق کرده چون شعور پوشیدن و پوشوندن روندارن. ثانیاَ از زمان حضرت آدم پوشش بوده،اگه یه مقدار آشناییمونو با قران بیشتر کنیم می فهمیم وقتی آدم وحوا تو بهشت بودن لباسهای بهشتی داشتن بعد از طرد اونا از بهشت که لباسها از تنشون محو می شه یا می افته! چون از وضعیت ظاهریشون ناراحت بودن و در فطرتشون بیزاری از عریانی بوده، می آن و با برگهای درختها خودشونو می پوشونن. آدم و حوا هم از همون ابتدا پوشش داشتن!
ریحانه معترضانه گفت:اصلاَ چه اصراری هست که طرف خودش رو شیش لا بپوشونه؟
قبل از اینکه من دهان باز کنم علی گفت:پوشش برای حفظ حریم خونوادست. برای پاک و طاهر بودن جامعیه که توش زندگی می کنیم. خب اگه اون چیزی که همسر یک خانم حق دیدن و لذت بردن ازش روداره با مردای نامحرم شریک بشه می دونید چه فاجعه ای پیش می آد؟
مشخص بود مادر ریحانه از بحثی که شروع کرده خوشش نیامده است. رضا اهی کشید و گفت: متأسفانه الان تیپ با کلاس تیپی شدن که با هم دست می دن و خیلی راحت بدون پوشش درستی با هم روبرو می شن!
ریحانه نیشگونی از کنار پایم گرفت و زمزمه کرد:خفه شی الهی!نمی شد دهنت رو چند دقیقه می بستی؟
پوزخندی زدم وسکوت کردم، وقتی گوشها برای شنیدن حرف حق کرند چه فایده از گفتن. به یاد امیر افتادم و آرام کنار گوشش گفتم:تو که حرفی از دایی فریدونم به امیر نزدی؟
نگاه پر شیطنتی به من انداخت و گفت:دروغ که مرض لاعلاج نیست، نه نگفتم!
با حرص گفتم: غلط کردی!چی بهش گفتی؟ اصلاَ کجا دیدیش؟
همانطور آرام صحبت می کرد تا کسی نشنود: تو تولد فتانه.
چشم هایم را کمی بستم و به فکر فرو رفتم گفت: همون دختر سیاهه که زانتیا داره!
-آهان همون که با بهرام داوودی رفیق بود!
ریحانه با شیطنت گفت: سیزده بدر پارسال!کجای کاری آبجی؟ با امیر قاطی شده، همین روزاس که خبر نامزدیش پخش شه!
بی تفاوت بودم واقعاَ برایم اهمیتی نداشت،گفتم: چطور قضیه دایی میلیاردرم رو فهمید؟
زد زیر خنده و گفت: مرتیکه ی مسخره برگشت با تمسخر گفت: کیانا کجاست خیلی وقته نمی بینمش، نکنه رفته شاه عبدالعظیم برای کاسبی؟
می خواستم خفه اش کنم، دلم می خواست چیزی بگم که واقعاَ بسوزه.مخصوصاَ با دیدن نیش باز فتانه، بد جور قاط زده بودم. پوزخندی که رو لبای امیر بود داشت دیوونه ام می کرد، یاد دایی فریدونت افتادم و گفتم:
-نه اتفاقاَ، یه مدته داییش برگشته داره تمام تجارتخونه و پول ها و همه ی دارایی خودش رو می ده به اون به عنوان تنها وارثش.شما پیش ثروت اون گداهای جلوی حرمید!رنگ از روی امیر پریده بود، حا ل کردم جون کیان !آخرش هم گفتم اون داره نامزد می کنه!می خواستم آتیش بگیره، بعد بلند شدم وبا یه خداحافظی سرد مهمونی رو ترک کردم.
خنده ام گرفته بود، گفتم:آخه دیوونه من تو زندگیم داییمو ندیدم، کجا همچین کرمی رو در حقم کرده؟
او هم خندید و گفت: ما می دونیم، اون که نمی دونه. بذار آدم بیشعوری مثل اون که معیارش فقط پوله، با این معیار خودش رو خفه کنه!
نگاه سوزان و پر از عشق رضا کلافه ام می کرد.کسالت وخستگی را به وضوح در صورت صبا می دیدم. رو به صبا آرام گفتم:
-بریم بیرون بازی کنیم موافقی؟
با خوشحالی بلند شد و گفت: آره!
ریحانه هم به دنبال من وصبا از خانه خارج شد، به قدری سرگرم بازی شده بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. ریحانه به دنبال من وصبا می دوید، صدای رضا باعث شد سریع بایستم.ریحانه از پشت با من برخورد کرد و گفنت: الهی بمیری تو...فکم داغون شد!
رضا با خنده گفت: خدا نکنه! بعضی زیباییها حیفه زیر خاک پنهون بشه!
نگاهم به سرعت به طرف علی برگشت که درکنار او ایستاده بود، بی تفاوت و خیلی سرد مرا می نگریست. به خودم شک کردم که نکند کاری کرده ام که تا این حد تغییر کرده است؟
ریحانه در حالیکه چانه اش را می مالید گفت: چیه مثل مجسمه وحشت سر راه ما سبز شدید؟
رضا گفت: داریم می ریم، برو حاضر شو!
ریحانه نگاهی به من انداخت و گفت:برم به مامان بگم من بعد از شام می آم خونه!
علی با خنده گفت:زضا این خواهرت از اوناس که نباید درو به روشون وا کنی!
ریحانه بدو اینکه توجهی به حرف علی کند گفت: کیان صبر کن الان می آم بازی رو ادامه بدیم!
و به سرعت دویو. صبا هم به طرف تاب رفت و سوار تاب شد، نگاهم به او بود که صدای رضا توجهم را جلب کرد.
-کیانا خانم امسال برای عید دیدنی تشریف نمی آرید؟
به سردی نگاهش کردم وگفتم: شرمنده! فکر نمی کنم بتونم بیام. مرخصی ام تموم شده!
دلخور گفت: خب با علی بیاین!یه نیم ساعت بیشتر نمی خوایید بشینید که!
نگاهم را دوباره به چشمان علی دوختم، آنقدر بی تفاوت بود که گفتم: تا ببینم چی می شه!
مادر ریحانه فقط خداحافظی مختصری با من کرد و سوار ماشین شد. رضا دوباره گفت:با علی بیایید، منتظرتونم!
ریحانه کنار من ایستاد و گفت:مامان رو بی خیال شو! اخلاقش اینه، به خدا ته دلش هیچ چیزی نیست!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: مهم نیس!
علی با گفتن با اجازتون به سمت ساختمان خود رفت. ریحانه با تعجب گفت:کیانا اتفاقی افتاده؟
خود را به ندانستن زدم و گفتم: چطور؟
نگاهش را به سوی من بر گرداند و گفت: آخه علی دوباره مثل قبل شده، گفتم شاید اتفاقی افتاده!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم! هر اتفاقی افتاده تو این سه روز که من اینجا نبودم افتاده!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:بالاخره سر در می آرم!بریم تو هوا سرده!
صبا را صدا کردم و به داخل خانه رفتیم. تازه عصرانه را شروع کرده بودیم که اکرم داخل اتاق آمد و رو به من گفت:تلفن با شما کار داره!
-کیه؟خودش رو معرفی نکرد؟
اکرم نگاه کوتاهی به خانم محتشم کرد و گفت: آقا کیارشه! خواهرزاده ی خانم!
نگاهم در نگاه ریحانه گره خورد، رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمانش سر شار از خشمی دیوانه کننده بود،با تردید بلند شدم و بیسیم را از او گرفتم و با لحن سردی پاسخ دادم: بله بفرمایید!
صدایش بسیار گرم و خودمانی بود: سلام خانم خوشگله! تو آسمونها دنبال شما می گردم و رو زمین پیداتون می کنم!
با همان لحن گفتم:علیک سلام! امرتون رو بفرمایید!
با لحنی چندش آور گفت: عرضی نیست به جز دوست داشتن شما!
نمی توانستم مقابل چشم آنها هر چه دلم می خواهد بگویم با لبخندی اجباری گفتم:از محبتتون ممنونم! یه لحظه گوشی با ریحانه صحبت کنید!
گوشی را به طرف ریحانه گرفتم و با صدایی که می دانستم او می شنود گفتم:ریحانه جان، آقا کیارش می گه یه صحبت خصوصی داره که می خواد به خودت بگه!
سوءظن را در نگاهش می دیدم،ابتدا نگاهش را به گوشی و سپس به سوی من چرخاند. گفتم:
-چرا دست دست می کنی؟ بیا ببین چی کارت داره!
دست ریحانه به وضوح می لرزید.دلم برایش سوخت. با صدای لرزانی گفت : سلام!
و بعد گوشی به دست از اتاق خارج شد. خانم محتشم رو به من با حرکت لب پرسید؟با ریحانه کار داشت؟
سری به نشانه پاسخ نه تکان دادم، خدا خدا می کردم قضیه به خیر و خوشی تمام شود. گرسنه ام بود اما نمی توانستم چیزی بخورم، پنج دقیقه ای طول کشید تا ریحانه گوشی به دست برگشت.رنگش به شدت پریده بود، اما چیزی که وحشتزده ام کرد چشمانش بود. چشمانی که همیشه از شیطنت برق می زد حال مثل یک جفت چشم شیشه ای شده بود. خانم محتشم لبخندی به روی او زد و گفت:خواهرزاده ی من چی کارت داشت؟
ریحانه لبخندی زد و گفت: هیچی! حالم رو می پرسید!
صبا رو به من گفت: کیانا جون یه برش دیگه کیک بده!
برش دیگری از کیک قابل صبا گذاشتم و رو به ریحانه گفتم: رنگت چرا پریده؟
برشی کیک برداشت و گفت: گرسنمه!
می خواستم آرامشش را باور کنم اما نمی توانستم، دلم شور می زد. احساس می کردم به زور کیک را فرو می دهد، گرسنگی و غذا خوردن او را صد ها بار دیده بودم. بعد از خوردن عصرانه بلند شد و گفت: من باید برم...الان یادم افتاد قرار دارم!
خانم محتشم با تعجب گفت:مگه تو به مامانت اینا نگفتی شب اینجا می مونی؟
ریحانه در حالیکه دکمه های مانتوش را سریع می بست گفت: چرا!منتهی الان یادم افتاد با یکی از بچه ها قرار گذاشتم!
با سماجت پرسیدم: با کی؟
به طعنه گفت: از اون قرارهاست که نمی توم به زبون بیارم، مثل خیلی چیزها که به زبون نمی آرن!
خشکم زد. حتی نتوانستم یک کلمه بگویم. خواستم برای بدرقه اش بروم که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: نیا! راه رو بلدم، خداحافظ!
به قدری سریع رفت که حتی نتوانستم واکنشی نشان دهم.بعد از رفتن او صبا رو به من گفت:می تونم تلویزیون رو روشن کنم؟
آنقدر هاج و واج بودم که فراموش کردم آن ساعت، ساعت انجام تکالیف صباست و گفتم: آره!
صبا به طرف تلویزیون دوید و کنترلش را برداشت و روشن نمود.خانم محتشم وقتی دید حواس صبا به تلویزیون است رو به من کرد و گفت: این چش شد یه دفعه؟
سری تکان دادم و گفتم: نمی دونم!اما فکر می کنم کیارش بهش حرفی زده!
خانم محتشم سری تکان داد و گفت:بهت ابراز محبت کرد؟
با خجالت سر به زیر انداختم، آهی کشید و گفت: این نقشه ی شوکته!بچه های شوکت مثل موم تو دستش حالت می گیرن، مواظب باش یه وقت گول حرفهای کیارش رو نخوری!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: نگران نباشید، استخدام من داره به ضررتون تموم می شه!
لبخند مهربانی به رویم زد و گفت: این حرفو نزن!تو منو یاد قشنگ ترین روزهای زندگیم میندازی!نگران ریحانه هم نباش، خودش می فهمه در مورد تو اشتباه کرده!
سری تکان دادم و گفتم: امیدوارم!
نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و گفت: امروز هوس حرف زدن کردم، بیا یه کم گپ بزنیم!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: از قدیم دیگه!
خندید و گفت: آره! بیا بشین نزدیکم تا شروع کنم، تا کجا برات تعریف کردم؟آهان فهمیدم منوچهر و شوکت نامزد شدن!
......................
هنوز تو شوک بودم و باورم نمی شد شوکت ، منوچهر رو قبول کرده باشه. شوکت خواستگارای خیلی بهتر از منوچهر داشت. تو فکر خودم بودم که صدای فریدون رو کنار گوشم شنیدم:می تونم امیدوار باشم که تو فکر من هستید، بانوی زیبا؟
به طرفش چرخیدم ، خدایا چقدر دلتنگش بودم فقط می خواستم زمان از حرکت بایسته که راحت به اون چشم بدوزم. پای چشماش گود افتاده بود و لاغر تر از دفعه قبلی که دیده بودمش شده بود. با تشنگی سیری ناپذیری تو چشام زل زده بودف من خودمو جمع و جور کردم و گفتم: درست نیست اینجوری زل زدید تو چشمای من!
لبخندی زد و گفت: چرا؟بی معرفت بعد از این همه مدت دیدمت نباید...
میون حرفش اومدم و گفتم:زیاد نمونده! خواهرم داره نامزد می کنه!
از خوشحالی چشماش پر از اشک شد و گفت:باورم نمیشه! یعنی دوره ی دوری ما از هم سر اومد؟
خواستم کمی سر به سرش بذارم گفتم: من که هنوز پیشنهاد شما رو قبول نکردم!
به شوخی گفت:یه کاری نکن بیام زیر پنجره اتاقت بشیم و اونقدر اشعار عاشقونه بخونم تا آبروت بره و مجبور شی زنم بشی!
خندیدم و گفتم:جالبه!
برای اینکه حرف زدن ما دو تا شک بر انگیز نشه ازش فاصله گرفتم، مثلاَ می خواستم بهانه دست پدرم ندم.چند قدمی که ازش دور شدم چشم تو چشم پدرم شدم، با چشم های پر از خشم منو نگاه می کرد. تعجب کردم. از چی عصبانی شده بود؟ از اینکه چند کلمه ای با فریدون حرف زدم؟
با یه مرد همسن و سال خودش داشت حرف می زد که از جلوی اونها عبور کردم، مرد صدام کرد و گفت:دخترم یه دقیقه بیا اینجا!جلو رفتم و سلام کردم، نگاهش رو از سر تا پام چرخوند و با تحسین گفت:حاجی فتبارک داره قد و بالای خوشگل عروسم!هرمز من جواهر بهتر از این نمیتونه پیدا کنه!...جون محمود نه نیار!بچه ها واسه ماه عسل می رن هر گوشه ای که خواستن، تو هم خونوادرو بردار بریم محمودآباد بلکه هم مهر پسر من تو دل این خانم خوشگل جا کنه!
پدر سرش تکان دادو گفت: باشه، عید امسال در خدمت شما هستیم. البته یکی دو روز اول رو باید یه عید دیدنی سریع السیر بکنیم بعد دیگه!
ته دلم چیزی فروریخت و با صدای لرزونی گفتم:فعلاَ با اجازتون!
ازشون دور شدم و به فریدون اشاره کردم، اومد طرفم و گفت: چی شده خانم خانما!
یه گوشه رفتم که جلب توجه نکنم و ماجرا رو براش تعریف کردم. با خنده گفت:چه جالب! ما هم مهمون ایشون هستیم، چه بهتر با هم همسفریم . به پدر و مادرم می گم اونجا ازت خواستگاری کنن، موقع برگشت به عنوان نامزد بنده بر میگردی!
اون که حرف می زد دلم قرص می شد. سخت تر ازهر چیزی توی اون مهمونی تحمل نگاههای عاشقانه هرمز و نگاه پر نفرت شوکت بود که هر دو تاش دیوونم می کرد.
خلاصه یه هفته بعد از عروسی مهین و داداشم، نامزدی منوچهر و شوکت برگزارشد یه مراسم بزرگ و آنچنانی. دقیقاَ هفته قبل از عید بود. مهین و شاهین هم سفرشونو به خاطرشوکت عقب انداختن. وقتی جلو رفتم تا به شوکت و منوچهر تبریک بگم شوکت حرفی زد که بند دلم پاره شد. بهش گفتم: امیدوارم از ته دل احساس خوشبختی کنید!
شوکت لبخندی زد و گفت:منهم امیدوارم تو مثل من دقیقاَ مثل من احساس خوشبختی کنی!
تو چشماش پر رنگ ترین نفرتی که تو عمرم دیده بودم موج می زد و من مثل سگ از اون نفرت می ترسیدم. مهین و شاهین هم تصمیم گرفتن همراه ما بیان، به قول مهین ماه عسل به خانواده مثل خامه و عسل خوشمزه تره!منوچهر هم همراه ما به ویلای پدر هرمز اومد. پدر از اومدن خونواده ی فریدون خبر نداشت، وقتی اونا رو اونجا دید اخماش رفت تو هم. فریدون و پدرش جلو رفتن و با پدر دست دادن،پدر خیلی سرد با فریدون برخورد کرد. می دونستم این رفتار از کجا اب می خوره.
اون عید شیرین ترین عید زندگیم بود که آخرش رو برام زهر مار کردن!...
میان حرف خانم محتشم آمدم و گفتم:تو رو خدا تعریف کنید!
خندید و گفت: اونقدر زیاده که نمی شه خلاصه اش کرد، تو هر ثانیه به اندازه ی یک عمر خاطره توی ذهنم تلمبار کردم. تو اون سفر قرار بود من و هرمز حرفامونو بزنیم و همدیگه رو بشناسیم اما دو سه روز اول در حال فرار بودم و همین که طفلک هرمز می خواست دهن باز کنه و دو دقیقه با هم حرف بزنیم، من یه سردرد می گرفتم یا دل درد یا خوابم می اومد.
نگاههای خیره ی فریدون به من همه رو متوجه این موضوع کرده بود که اونم منو دوست داره. روز ششم عید برام روزی بود که تو خواب می دیدم، پدر فریدون منو برای اون خواستگاری کرد. باور کن بیشتر دلشوره داشتم تا خوشحال باشم، قرار شد تا اخر عید من فکرام رو بکنم و جوابم رو بدم. انتخاب من که معلوم بود کیه، منتهی پدرم اینطور گفته بود. یادمه چهار پنج روز بعد از خواستگاری پدر فریدون کنار ساحل تنها نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که صدای فریدون رو شنیدم:
- این پری کوچولوی دریایی اجازه می ده چند دقیقه کنارش بشینم؟
خنده ام گرفت و منم با همون لحن گفتم: خواهش می کنم!
با کمی فاصله کنارم نشست و آروم شروع به حرف زدن کرد:شهلا!از وقتی چشمم تو چشمات افتاد عاشق تمام شعرهای عاشقانه دنیا شدم اما تو تمام شعرهای عاشقانه دنیا هم شعری پیدا نکردم که به وسعت عشق من به تو باشه و بتونه اون عشق رو بهت نشون بده و مجسم کنه. به قدری عاشقم که می گم زیر پای تو مردن و به عشقت جون دادن تکه کوچیکیه که وسعت عشق رو نشون نمی ده.
به طرفش چرخیدم و گفتم: تو رو خدا اینجوری نگو! دلم ریش می شه این حرفها رو می شنوم!
آهی کشید و گفت:
جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم
این متاعیست که هر بی سر و پایی دارد
بی انصاف!طاقت دوریت رو دیگه ندارم، تا کی می خوای جواب دادنت رو عقب بندازی؟
خندیدم و گفتم: من که جواب شما رو دادم.
با شیطنت گفت: من که نشنیدم!
حس می کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و از شدت گرما پوست صورتم رو می سوزونه، اما نگاهم رو از نگاهش ندزدیدم. همین طور زل زدم تو چشای قشنگش و گفتم:تنها کسی که تو قلبم برای همیشه حک شده تویی ، انتخاب اول و آخرم!
بلند شد و دوید طرف اب، تا ساق پاش تو آب بود. دستاش رو از طرفینش باز کرده بود و انگار می خواست دریا رو بغل کنه، با صدای بلند فریاد زد:خدا...! عاشقم، دیوونه شم،دوستش دارم!
بعد به طرف من برگشت و گفت: دوستت دارم شهلا!
اشک تو چشمام پرشده بود گفتم:منم دوستت دارم!
دستپاچه به طرفم اومد و گفت:الهی قربون اون چشمای خوشگلت بشم داری گریه می کنی؟
تا خواستم دهن باز کنم و جواب بدم صدای شوکت باعث شد سرمون رو برگردونیم، نفهمیدم از کی اومده بود و اونجا واستاده بود:
-اول مطمئن شید مال همید اون وقت این جملات خوشگل رو بار هم کنید!
اون لحظه واقعاَ دلم می خواست خفه اش کنم . فریدون به طعنه گفت:
-شهلا خانم جواب خواستگاری بنده رو دادن....بعد..نامزد محترمتون رو کجا گذاشتید؟ گم نشن یه وقت!
شوکت پوزخندی زد و گفت:قسمت اول حرفتون، شما جواب رو باید از پدرم بشنوید!بعد اینکه نگرانی شما در مورد نامزدم،ناراحت نباشید ایشون بر خلاف بعضی ها راهشون رو خوب بلدن!
فریدون اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:چقدر این تلخ و پر کینه است!...ببخشیدها شهلا جون!
زیر لب زمزمه کردم اشکالی نداره، اما حواسم اصلا پی فریدون نبود تو اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که باز چه نقشه ای تو سرشه؟ رو به فریدون گفتم:من دیگه باید برم ویلا، بابا خوشش نمی اد اینجا با توبشینم و جملات عاشقونه بینمون رد وبدل بشه!
دلم بدطور به شور اقتاده بود، نذاشتم فریدون حرف بزنه به طرف ویلا دویدم و مهین و شاهین روبرو باهام در اومدن. در حالی که نفس نفس می زدم از مهین پرسیدم:شوکت رو ندیدی؟
به طعنه گفتکدنبال شیرین ترین دختر دنیا می گردی؟تو اتاق بابا و مامانت داشت با بابات حرف می زد..!
ته دلم خالی شد، مهین رو به شاهین نگاهی کرد و گفت:رنگت چرا پریده؟
شاهین دستم را در دستش گرفت و گفت:طوری شده؟
به زور لبخندی به رویش زدم و گفتم:نه!خوش بگذره!
سریع رفتم تو ساختمون، نگاه متعجبشون رو پشت سرم حس می کردم. به طرف اتاق پدر و مادر دویدم، وقتی به در اتاق رسیدم شوکت داشت می اومد بیرون. نگاه پر تمسخری به من انداخت و گفت:خوش گذشت؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم: خیلی پستی شوکت!
پشت سر شوکت، پدر از اتاق خارج شد و یکهو قیافه شوکت عوض شد و با دلسوزی گفت:من دلم نمی خواد تو بدبختی رو با چشمای خودت ببینی!من حاضرم بمیرم و اون روز رو نبینم...می خوای از من متنفر باش و نخواه سر به تنم باشه. اما من خواهرتم و دوستت دارم!
از تعجب دهنم باز مونده بود و حتی نمی تونستم یه کلمه حرف بزنم،خشکم زده بود. پدرم نگاه مردد و پر کینه ای بهم انداخت و گفت:
- وسایلتون رو جمع و جورکنید بعد از ظهر حرکت می کنیم،به منوچهر هم بگو دخترم!...من برم یه صحبتی با محتشم بکنم!
شوکت سر به زیر انداخت و گفت: چشم!
داشتم بالا می آوردم. این مکرو حیله رو از خواهرم ، از کسی که همخونم بود داشتم می خوردم؟باورش برام سخت بود. وقتی پدرم از پله ها پایین رفت بازوی شوکت رو که داشت به دنبال پدر پایین می رفت کشیدم و برش گردوندم.چشمام پراشک شد و گفتم: چرا این کارو با زندگی من می کنی؟من و فریدون همدیگرو دوست داریم...
دستم رو به تندی پایین انداخت و با خشم زمزمه کرد:دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه...
هاج و واج نگاهش می کردم، میون حرفش اومدم و گفتم: من خواهرتم...
اینبار اون میون حرفم اومد و غرید: منم خواهرت بودم، یادت رفته با زندگیم چه کردی؟
نگاهم به روی پله ها خشک شده بود و با اینکه چند دقیقه ای از رفتن اون می گذشت اما نمی تونستم از جام تکون بخورم، یه جوری کرخت بودم.
سر میز ناهار یه حالت غیر عادی حاکم بود خونواده ی هرمز سازشون کوک بود و برعکس خونواده ی فریدون پکر و ناراحت بودن، خود فریدون هم سر میز غذا حاضر نشده بود.صدای عقلم بهم نهیب می زد که های...فریدون رو از دست دادی! اما دلم چیز دیگه ای می گفت و گوشش بدهکار این حرفها نبود. آنقدر سریع راه افتادیم که حتی نتونستم فریدون رو ببینم چه برسه باهاش خداحافظی کنم، فقط تو یه تیکه کاغذ برای فریدون نوشتم که جریان ناگهانی رفتنمون چی بوده و دادم دست مادرت که بهش بده! صبح فرداش بابام،منو به اتاق خودش صدا کرد و گفت: من به خوواده ی محتشم جواب مثبت تو رو دادم و بیستم فروردین نامزدی شما دو تاست، گفتم که حاضر باشی!
دهنم از تعجب باز مونده بود و باور نمی کردم این حرفها رو با گوش خودم شنیدم، زمزمه کزدم: ولی م جوابم به ایشون منفیه! اخمهای پدر در هم رفت و گفت: شما خیلی بیجا می کنید! اگه فکر کردی که تو رو به اون پسره ی آشغال بی ناموس می دم کور خوندی!
احساس می کردم دستی دور گلوم حلقه شده و داره خفم می کنه. گفتم:
- بابا اون چه بی ناموسی کرده؟از من خواستگاری کرده و منم شرط ازدواج شوکت رو گذاشتم.
پدر با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت:فکر می کنم حرفم رو زدم، می تونی بری!
بغضم ترکید و گفتم:تو رو خدا بابا من..
به سردی گفت:همون که شنیدی، تو زن هرمز می شی نه هیچ کس دیگه!
بعد هم عینکش رو به چشمش زد و کتابش رو باز کرد، این یعنی دیگه به حرف من گوش نمی ده و باید از اتاق خارج شم!فقط این رو فهمیدم که بدوبدو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم، بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. عین یه پرنده که عاشق پروازه و تو یه قفس گرفتار شده،خودم رو به در ودیوار می کوبیدم اما صدای ضجه هام رو کسی نمی شنید.خلاصه افتادم تو رختخواب و ده روز تو بستر مریضی بودم، مراسم نامزدی من و هرمز عقب افتاد. هرمز هر روز می اومد دیدنم و این عذابم می داد. آدم بدی نبود،خیلی مهربون و با احساس بود اما مشکل قضیه من بودم که دوستش نداشتم. یه بار که دیگه به اینجام...رسیده بود با خودم گفتم به هرمز می گم و کا رو تموم می کنم. قبل از اومدن هرمز ، پدرم برای اولین بار تو ایام بیماریم اومد تو اتاقم هر وقت مریض می شدم وقتی می اومد تو اتاقم سرم رو بغل می کرد و می بوسید اما اینبار مستقیم رفت طرف صندلی و روش نشست و در حالی که زل زده بود تو چشمام ، گفت:ماه آینده روز سی ام، نیمه ی شعبانه و ما اون روز رو برای مراسم عقد تو در نظر گرفتیم.نه می خوام مریض بشی و نه ادا واطوار دیگه ای راه بندازی! در ضمن هیچ حرفی هم از عشق و عاشقی گذشته ات به هرمز نمی گی که هم آبروی من و خونواده ام رو ببری هم آبروی خودت رو!
بغض داشت خفه ام می کرد گفتم:ممنون که بنده رو در جریان گذاشتید.
پدر نگاه دیگری به من انداخت و گفت:تمتم فامیل پایین هستند به اضافه خانواده و بزرگان فامیل محتشم! مهر برون شده و طبق خواسته ی هرمز می خوایم یه صیغه ی محرمیت بین شما بخونیم تا موقع عقد رفت و آمدتون راحت باشه!
یخ کردم، احساس می کردم تمام خون بدنم رو کشیدن. پدر بلند شد و گفت: به خاطر اینکه اوضاع احوالت مساعد نبود آقای محتشم و بزرگترها اومدن پشت در منتظرن!
بعد با صدای آرومی گفت: آبروریزی نکن!
بغضم غیر قابل تحمل شده بود. از شوکت هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه نفرت نداشتم. پدرم در رو باز کرد و با خوشرویی گفت: بفرمایید.... بیدار شده و منتظر نشسته!
یادم نیست به همراه عاقد و هرمز و پدر هرمز چند نفر دیگه وارد شدن، شوکت رو که دیدم تمام نفرتم رو با نگاهم به صورتش ریختم. بعد از خوندن صیغه ی محرمیت انگشتر بزرگ و گرون قیمتی رو به انگشتم کرد و همون طور دستم رو تو دستش نگه داشت.رو لبه ی تختم نشسته بود و گرمی دستاش کنار سرمای مشمئز کننده ی دستم حالم رو بد می کرد.با این حال مثل یه مرده ی بی احساس سر جام نشسته بودم. وقتی همه رفتن و با هرمز تنها شدم، لبش رو روی دستم گذاشت و با احساس بوسیدش اما من همون طور یخ و بی احساس نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:عزیز خوشگلم ! چراا ینقدر یخ کردی؟...
بعد دستش رو دورم حلقه کرد و منو بغل زد.با همون لحن سرد پرسیدم: چی کار می کنی؟...
همون طور که محکم بغلم کرده بود کنار گوشم زمزمه کرد:من به عکس تو حس می کنم از وقتی عاشقت شدم جای خون آتیش تو رگام جاریه.....از گرمای عشق تو دارم می سوزم....
به عقب هلش دادم، تمام تنم داشت می لرزید.گفتم:نمی خوام دستت به من بخوره!
به جای عصبانی شدن با مهربونی نگاهم می کرد وآروم گفت:
-قربون اون شرم و حیات برم که منو می کشه! من نامحرم و غریبه نیستم کوچولو!شوهرتم!
این کلمه دیوونم کرد،صدام بلند شد و گفتم:برو بیرون....!تنهام بذار!...
بدبختی من این بود ، من می خواستم نفرتم رو نشون بدم تا اون بره و اون برعکس فکر می کرد من دارم ناز می کنم و اون با حوصله نازم رو می خرید.
چند روز بعد از اون نامزدی مسخره از رختخواب بلند شدم ، باید مدرسه می رفتم . جلوی مدرسه از ماشین که پیاده شدم، چشمم افتاد به ماشین فریدون که روبروی مدرسه پارک کرده بود و خودشم بهش تکیه داده بود.با دیدن من صاف ایستاد و بهم چشم دوخت، بی اراده به طرفش کشیده شدم و با صدای لرزانی سلام کردم. با تشنگی به صورتم زل زده بود ، صدای اونم می لرزید:-سلام، روت رو زیارت کنیم! نگفتی این مدت من چی می کشم....
نباید این حرفها رو می زد، به هر حال من همسری یکی دیگه رو قبول کرده بودم. میون حرفش اومدم و گفتم:خواهش میکنم ادامه نده!
هاج و واج نگام می کرد، با صدای لرزونی گفتم:من نامزد....هرمز....هستم!
چشماش پر از اشک شد و در حالی که گریه می کرد گفت:آخه چرا؟....چرا؟...کی بیشتر از من تو رو دوست داشت؟....کی بیشتر از من خوشبختت می کرد؟....شهلا برات می مردم...شهلا چرا؟..
من هم بی توجه به چشم کنجکاو عابرا گریه کردم و موضوع رو از حیله های شوکت گرفته تا سخت گیری پدر براش گفتم، آخرش هم ازش خواستم دیگه فراموشم کنه. وقتی داشت سوار ماشین می شد بهم گفت:از هر چی خواهره متنفرم چون شوکت هم یه خواهره..!بهش بگو انتظار روزی رو می کشم که از در خونم مثل سگ بندازمش بیرون!
بعد از اون گفتگو شنیدم از پدر و مادرش جدا شده و مستقل زندگی می کنه. مادرت چوب تنفر داییت از شوکت رو خورد ، چوب کاری که شوکت با زندگی من و فریدون کرد رو خورد...
نگاهم به دهان خانم محتشم خشک شده بود. چشمان قشنگش پر از اشک شده بود ،اما مانع از ریختن آن می شد گفتم:بعد چی شد؟
خانم محتشم آهی کشید و گفت:صبا خوابش گرفته، روش یه پتو بکش یا ببرش تو اتاقش تا بقیشو بگم!احتیاج دارم که نفسی تازه کنم!
به سرعت از اتاق خارج شدم تا پتویی بیاورم.احساس می کردم سرم در حال انفجار است، شقیقه هایم نبض داشت و محکم و با ریتم ثابتی می کوبید.وقتی برای اولین بار پا به این خانه گذاشتم فکر نمی کردم رازهای سر به مهر زندگیم در ایننجا باز شود، با معشوق دایی ام همخانه شده و عاشق پسر اخمو و بداخلاق او شوم و...
سرم را تکان دادم، انگار می خواستم فکر ها از ذهنم خارج شود و بیرون بریزد. وقتی پتو را روی صبا کشیدم و کنار خانم محتشم نشستم گفتم:چقدر داستان زندگیتون رمانتیک و قشنگه و....البته غم انگیز!
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:وقتی می خوای عشق رو توصیف کنی می گی انگار خورشید رو تو سینه ام قرار دادن، طرف مقابلت هم آهی می کشه و می گه چه رمانتیک حرف می زنی. اما تعریف طرف مقابلت برای اون واژه هاست که می شنوه، نه درک داغی و سوزندگی اون خورشید تو سینه ات! تو عاشقی و اون داغی رو دوست داری!
دوست داری به خاطر معشوقت ذره ذره از درون بسوزی و آب بشی!تنها چیزی که نمی ذاره اون سوزندگی خاکسترت کنه فقط معشوقته که می بینی و باهاش نفس می کشی و وقتی اون دیدار رو ازت بگیرن می شی خاکستر، خاکستری که از اون عشق برات مونده، خاکستر عشق!
چشمانش را بست و برای لحظاتی سکوت کرد. گفتم: اگه نناراحت می شید تعریف نکنید!
چشمانش را باز کرد و لبخندی تحویلم داد وگفت:نه! انگار با گفتنش سبک می شم!
فصل 14 و 15
هرمز واقعاَ مرد خوبی بود ، اکثر مواقع به خاطر درس خوندن بهانه می آوردم و دکش می کردم اما او بی حوصلگی ها و بد اخلاقیهام رو تحمل می کرد.دو دست لباس خوشگل پرنسسی برای عقد و حنابندون و یک دست لباس قشنگ عروسی سفارش داده بود تا از پاریس برام بفرستن که فوق العاده گرون قیمت بود بهت نشون می دم، هنوز دارمشون! واسه ی خرید عقد به قدری زیاده روی کرده بود که صدای خودم هم در اومد. آینه نقره ی قلم زنی با شمعدوناش، بهترین و کانلترین لوازم آرایش،کنسول قلم زنی و چندین دست لباس مجلسی، گرونقیمت ترین و زیبا ترین جواهرات اونجا خلاصه بهت بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. به خونه که رسیدیم مادرم با لحن چاپلوسانه ای گفت: وا؟ آقا هرمز بازارو آوردید خونه؟
تو چشای شوکت حسادت رو می دیدم. هرمز نگاه عاشقش رو تو چشمام دوخت و دستم رو تو دستش گرفت و به طرف لبش برد و بوسید و با همون لحن عاشقانه گفت: مگه چقدر می شه؟حتی اندازه ی یه تار موی شهلا نمی ارزه!
با شوکت مدتها بود که حرف نمی زدم، برای اینکه شوکت رو بسوزونم گفتم:زیادی لوسم نمی کنی؟
هرمز که برای اولین بار بود اون لحن منو می شنید فراموش کرد جلوی چشم مامان و شوکت هستیم، بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-من می میرم برا لوس شدنت..
شوکت با صدای دورگه ای که معلوم بود ناراحته گفت: معمولاَاین حرکات رو جلوی بزرگترها انجام نمی دن!
هرمز که هر وقت خجالت می کشید گوشاش قرمز می شد، کمی ازم فاصله گرفت و رو به مادر گفت: ببخشید مامان! اونقدر شهلا رو دوست دارم که بعضی وقتها یادم می ره کس دیگه ای هم جز شهلا تو اتاق هست. امیدوارم به حساب بی ادبی نذارید.
مادرم خندید و گفت: نه عزیزم!بالاخره ما هم جوون بودیم و احساس شما رو درک می کنیم!
هرمز جلو رفت و گونه ی مادرم رو بوسید و گفت:قربون شما مادر باشعور!
مادرم زد زیر خنده، معلوم بود هرمز تو دلش جا باز کرده بر خلاف منوچهر.
اون شب برای اولین بار هرمز منو بوسید...واسه ی خداحافظی تا دم در ساختمان بدرقه اش کردم، از ترس پدرم که مؤاخذه ام نکنه رو مهتابی ایستاده بودیم.در مهتابی رو بست و روبه روی من ایستاد و نگاهش رو تو صورتم چرخوند. قلبم تو سینه بیقراری می کرد گفتم:به مامان و بابا سلام برسونید!
دستم رو تو دستش گرفت و منو به طرف خودش کشوند و در همون حال گفت:چشم، سوغات تو روبراشون می برم که سلام و سلامتیه اما من چی؟
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و نمی تونستم حرفی بزم، بدنم به قدری شدید می لرزید که انگار به عمد تند تند حرکتش می دم.آروم و اهسته کنار گوشم زمزمه می کرد: از چی می ترسی عشق کوچولوی من؟عاشق که ترس نداره! منکه کاریت ندارم، منو نگاه کن...
صورتم رو به طرفش برگردوندم، سرش رو نزدیکتر آورد اونقدر نزدیک که چشام رو بستم تا نگاه سوزانش رو نبینم...ازش فاصله گرفتم، شوکه بودم و بدنک شدید تر از قبل می لرزید. حس می کردم صورتم داغ شده و هر چی خون تو بدنمه به صورتم هجوم آورده. هرمز همونطور که به صورتم زل زده بود گفت:دوستت دارم...شهلا!
بدون هیچ حرفی به طرف اتاقم دویدم و صورتم رو زیر آب گرفتم و شستم، انگار می خواستم با این کار اثر نگاه اون رو از صورتم پاک کنم. زیر شیر آب گریه ام گرفت و به بدبختی و تنهای خودم گریستم، دو روز دیگه مراسم عقد کنونم بود و من مثل بچه ی مادر مرده ای گریه می کردم و زار می زدم. یاد شعری افتادم که فریدون هر وقت من رو می دید برام می خوند، در حالی که زیر لب زمزمه اش می کردم گریه ام شدت گرفت:
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم..!
واقعاَ دلتنگش بودم و این دلتنگی داشت خفه ام می کرد. روز عقد کنونم مثل یه مجسمه سنگی شده بودم خوشگل، شیک اما بدون احساس.مهین یکی دو بار بهم تذکر داد اما برام مهم نبود.
وقتی تو آرایشگاه لباس خریداری شده توسط هرمز رو پوشیدم و گاهی به قد و بالای کشیده ام انداختم از خودم بدم اومد.زیبایی چهره و هیکلم اولین چیزی بود که شوکت بهش حسودی می کرد، دلیلی که باعث شد شوکت نقش یهودا رو تو زندگیم بازی کنه.وقتی تعریف آرایشگر و کارکنانش رو که مدام از زیباییم تعرف می کردن شنیدم لبخند تلخی تحویلشون دادم و مهین با گفتن، عروس ما خیلی خجالتیه ! سکوتم رو ماست مالی کرد. وقتی هرمز اومد دنبالم و نگاه بیتابش رو دیدم ازش متنفر شدم تو اون لحظه واقعاَ ازش بیزار بودم و برای پنهان کردن این نفرت نگاهم رو به زیر انداختم.. با قدمهای شمرده اش بهم نزدیک شد ، پاهاش رو که به فاصله کمی کنار من متوقف شد می دیدم. دسته گل خوشگلی از رز قرمز تو دستش بود به طرفم گرفت و گفت:تقدیم به زیباترین و خوشبو ترین گل خداوند!
زیر لب تشکر کرم و گل را گرفتم، گونه ام رو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد: من فدای اون خجالت کشیدنت!
صدای خنده ی ریز اطرافیانم را می شنیدم.مهین به شوخی چند سرفه ی بلند کرد و با خنده گفت: نمی خواهید راه بیفتید؟
خودش پشت فرمون نشست و با صدای آرومی گفت:نمی خوای به طرفم برگردی تا اون چشای خوشگلت رو ببینم؟
بدون اینکه بهطرفش برگردم گفتم:یه خواهشی ازت دارم!
دستم رو تو دستش گرفت و با صدای با احساسی گفت:تو از من جون بخواه عزیزم باور کن دریغ...
میون حرفش اومدم و با حرص گفتم: حواست به رانندگیت باشه!
خندید و گفت:حالا که تو رو دارم محتاط ترین آدم روی زمینم عزیزم!
اینبار عصبانی به طرفش چرخیدم و با پرخاش گفتم:ببین ازت خواهش می کنم یه مدت از من فاصله بگیر...!
سرعت ماشین رو کم کرد وبا تعجب به طرفم برگشت و گفت:متوجه منظورت نمی شم یعنی چی ازت کنار بکشم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یعنی اینقدر منو بغل نکن، نزدیکم نیا...بذار به عنوان همسر قبولت ...یعنی بتئنم قبولت کنم!
اخماش تو هم گره خورد و گفت:ما تا دو ماه دیگه عروسی می کنیم، منظورت بعد از عروسی که نیست!
وحشت بی سابقه ای تو دلم نشست و گفتم:نمی دونم، شاید! بذار محبتت تو دلم بشینه و بتونم باهات کنار بیام!
برای چند دقیقه رفت تو لب، اخماش تو هم گره خورده بود و هیچی نمی گفت. برعکس ماشینای کناری که سر وصدا راه انداخته بودن ما آروم و بی صدا نشسته بودیم. یهو به طرفم برگشت و گفت: تو منو دوست نداری؟
قفل کردم و به یاد حرف پدرم افتادم"آبروی منو با چرت و پرتات نبری .."چرا باید حقیقت رو بهش می گفتم؟دروغ نگفتم اما همه ی حقیقت رو هم نگفتم:من نه ازت بدم می آد نه هنوزدوستت دارم...بذار تا وقتی که این احساس تو دلم جوونه بزنه کمی از هم فاصله داشته باشیم!
نگاه تبدارش رو به من دوخت وگفت:هر چی تو بگی عشق کوچولوی من!اون قدر دوستت دارم که اگه الان بگی بمیر می میرم برات!
اشک تو چشماش پر شد و گفت:شهلا صبر می کنم اگه بدونم یه روز بهم می گی هرمز اومدم تا همیشه پیشت بمونم با همه ی وجود...حتی اگه یه روز به این صورت کنارم باشی اون قدر عرض اون روز برام زیاد می شه که اندازه ی همه ی دنیا برام وقته!
صبر می کنم جان شیرینم تا هر وقت تو بخوای!....تا هر وقت تو بگی...!
دلم براش سوخت، اون چه گناهی داشت که اینطور عاشقانه منو دوست داشت. دلم برای همه ی عاشق و معشوق هایی سوخت که کسی مثل شوکت رو سر راهشون داشتن، گناه شوکت به گردن اون نبود.دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:ممنونم هرمز به خاطر همه چیز!
تا خونه دیگه حرفی نزد.برای عقدم یه مهمونی وجشن بزرگ گرفته بود که مهموناش بیشتر از عروسی شاهین بود. ساعت پنج به عقدش در اومدم و بعد از گرفتن کادوها ازاتاق عقد خارج شدیم و رفتیم زیر آلاچیقی که برای ما درست کرده بودن نشستیم.یادمه همین که روی صندلی مخصوصم نشستم چشم تو چشم فریدون شدم،چقدر دلم براش تنگ شده بود. پای چشماش گود افتاده بود و یه هاله پای چشای خوشگلش افتاده بود.بغض کرده بودم.همون موقع شوکت اومد طرفمون،با من به آرایشگاه نیامده بود نمی دونم از روی قصد بود یا واقعاَکارش طول کشیده بود.لبخندی به روی من زد و گفت:بهت تبریک می گم خیلی دلم می خواست سر سفره ی عقدتون بودم ولی کارم طول کشید شرمنده!
هرمز لبخندی زد و به جای من جوابش رو داد:آقا منوچهر بودن و گفتن هنوز از آرایشگاه نیومدید!از هدیتون هم ممنونیم!
همین که شوکت خواست دهان باز کنه صدای فریدون مانعش شد:
-تبریک می گم و از صمیم قلب آرزوی خوشبختی شما دو نفر رو دارم!
هرمز دستش رو دراز کرد و با اون دست داد و با خنده گفت:از من که دلخور نیستی؟
فریدون لبخندی زد و گفت:نه...! اما یه چیزی دوست عزیز، اگه یه یهودای پست و خائن پشت سرم حرفهای مفت نزده بود عمراَ تو اینجا نشسته بودی. البته قسمت این بوده که این فرشته ی زیبا مال تو باشه، نوش جونت.حساب من و اون یهودا سوای شما دو نفره، قبلاَ هم گفتم تا این یهودا رو مثل سگ از در خونم نرونم آروم نمی شم.شب دراز است و قلندر بیدار!
برای اولین بار به طرفم برگشت و با صدای لرزونی گفت:
-همسرت مرد خوبیه، امیدوارم کنار هم خوشبخت بشید!خداحافظ!
رنگ از روی شوکت پریده بود ، به زور لبخندی به روی هرمز زد و گفت:خب بچه ها خوش باشید!
هرمز با تعجب گفت:این دو تا چشون بود؟
می دونستم اما گفتم:چه می دونم!...
اکرم در را باز کرد و گفت:خانم وقت شامه میز رو بچینم؟
خانم محتشم با خنده گفت:آره!بس که حرف زدم ضعف کردم!
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه و نیم متعجب گفتم: اصلا متوجه گذشت زمان نبودم!
خانم محتشم لبخندی زد و گفت:تو دختر کوچولو وقتی کنارم می شینی از من یه وراج می سازی!
لبم را گزیدم و گفتم:خدا نکنه!....یه چیزی بپرسم؟
خانم محتشم چشمانش را تنگ کرد و با دقت مرا نگریست و گفت:در مورد خواهرم و علاقه ی ناگهانی پسرشه؟
خندیدم و گفتم:شما فکر آدم رو می خونید!
خانم محتشم آهی کشید و گفت:باید همه ماجرا رو بشنوی تا فکر شوکت رو بتونی بخونی!...حالا هم تا یه سؤال جدید تو سرت نیفتاده پاشو صبا رو بیدار کن!
صبا به قدری مست خواب بود که به زور چند تکه از شنیسل گوشتش را خورد و گفت:کیانا جون خوابم می آد!
غذایم را نیمه تمام گذاشتم و او را بالا بردم و به زور وادارش کردم مسواک بزند. نیم ساعتی معطل او شدم، وقتی پایین رسیدم میز شام جمع شده بود. خانم محتشم با دیدن من لبخندی به رویم زد و گفت: غذا یخ کرد گفتم:اکرم ببره تا هر وقت اومدی گرمش کنه!
نگاهم به علی افتاد که روبروی خانم محتشم نشسته بود و گفتم: نمی خورم ،دستتون درد نکنه!
خانم محتشم اخم کرد و گفت: نمی خورم یعنی چه؟
اکرم در اتاق را باز کرد و گفت:خانم غذاتون رو گرم کردم بیارم؟
نگاهم به چشمان سرد و عاری از احساس علی افتاد و گفتم:حالا که زحمت کشیدید می آم آشپزخونه، اشکالی که نداره؟
اکرم لبخندی زد و گفت:نه!
با تعجب دیدم میز داخل آشپزخانه راچیده است، ضربه ی ملایمی به پشتم زد و گفت:بشین!می دونستم با وجود آقا تو اتاق غذا نمی خوری!
در فکر علی و نگاه سرد و یخ او بودم، تا قبل از مرخصی سه روزه ام رفتارش اینگونه نبود اما حالا فرق کرده بود.با سوال اکرم به خودم اومدم:
-به چی فکر می کنی؟ غذات رو بخور.
تکه ای از شنیسل را به دهان گذاشتم و گفتم:اکرم جون چرا اقا اینقدر از من متنفره؟
اکرم کمی دوغ داخل لیوان ریخت و سر کشید و گفت:از شما متنفز نیست ، اشتباه می کنی!
مقداری سس تند روی شنیسلم ریختم و گفتم:من مطمئنم،هی به خودم می گم نکنه کار نادرست یا ناشایستی انجام دادم که اینطور باهام رفتار می کنه!
اکرم نفس عمیقی کشید و گفت:از من بشنو، می گم ازت متنفر نیست دقیقاَ برعکسه، خودم بزرگش کردم و می شناسمش!
پوزخندی زدم و گفتم:آره دارم می بینم چقدر هم برخوردش شبیه آدمه!
لبخند تلخی زد و گفت:بعد از اون بلایی که ثریای ذلیل مرده سرش اورد یه کم اخلاقش عوض شد، اما دخترم بعد از اومدن تو خیلی بهتر شده. خانم هم خیلی عوض شده، قبلاَ هفته ای یه روز یه دوره ی فال و فالگیری، از چه می دونم فال قهوه و چای گرفته تا فال ورق و سر کتاب و هزار تا مسخره بازی دیگه. اوایل که می اومدی دوره ی دوستانش رو داشت و این مسخره بازی ها سر جاش بود اما خدا رو شکر گذاشته کنار!
از عادات خانم محتشم خبر داشتم، می خواستم در مورد علی صحبت کند. بشقاب خالی ام را برداشتم تا بشورمش و گفتم:
-اکرم ثریا چی کار کرده، هر کی اسمش رو می بره لعن و نفرینش می کنه؟
ابروهایش را در هم گره زد و گفت:خود اقا اگه صلاح دونست بهت می گه، دوس ندارم یه روزی بفهمه من دهن باز کردم و به تو گفتم!
می دانستم حتی با انبر هم نمی توانم حرف را از دهان او بیرون بکشم تا خودش نخواهد حرفی بزند. لبخندی به رویش زدم و گفتم:فقط محض کنجکاوی پرسیدم، اگه نباید بدونم نمی پرسم!
اکرم سری تکان داد وگفت:کار خوبی می کنی!
اما خدا می دانست که از کنجکاوی رو به سوختنم!وقتی خواستم در را باز کنم و وارد نشیمن شوم، علی در را باز کرد سینه به سینه هم شدیم. به تلافی نگاه یخ و سردش با لحن سردی گفتم: شب بخیر آقا!
با شنیدن کلمه ی اقا خنده اش گرفت، نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و گفت:شب به خیر خانم!
نگاه پر شیطنتش دیوانه ام می کرد، سر به زیر انداختم و وارد اتاق شدم.می خواستم شب به خیر بگویم که خانم محتشم اشاره ای به من کرد و گفت:
-بنشین عزیزم یه مسئله ای پیش اومده..!
در نگاهش تردید موج می زد، نشستم و گفتم: بفرمایید!
نفسش را به تندی بیرون داد وگفت:کیارش از علی خواسته در موردش با تو حرف بزنه تا اگه تمایلی بهش داشتی خونوادش رو جلو بفرسته!
نگاهم رنگ خشم به خود گرفت اما سکوت کردم.خانم محتشم وقتی سکوت من را دید گفت:علی گفت بهتره من بهت بگم!
صدایم از خشم می لرزید گفتم: اگه اجازه بدید من جوابم روبه دکتر بگم تا همون طور تحویل ایشون بده!
خانم محتشم قهقهه ای زد و گفت:عصبانی شدنت عین فریدون می مونه!
لبخندی زدم و گفتم:بچه حلال زاده به داییش می ره ! فکر می کنید دکتر الان خوابند؟ تا فردا صبر کنم خفه می شم!
خانم محتشم همان طور که می خندید گفت:نه! عزیزم!
وقتی به پشت در ساختمان علی رسیدم برای یک لحظه شک کردم که شاید نباید می اومدم اما من آنجا بودم پس باید کاری که برایش آمده بودم تمام می کردم. دستم را روی زنگ فشردم، یکی دو دقیقه طول کشید تا در باز شد. مثل دفعه ی قبل شلوار جین به همراه تی شرت جذبی پوشیده بود و موهایش به هم ریخته و نامرتب روی پیشانیش ریخته بود . با دیدن من متعجب پرسید: چیزی شده؟
نگاهم ناخوداگاه به موهای پریشانش بود گفتم:چند دقیقه می خواستم باهاتون صحبت کنم، اگه مزاحمتون نیستم!
کنار رفت و گفت:خواهش می کنم! بفرمایید داخل!
وقتی روی مبل راحتی نشستم با عذرخواهی کوتاهی وارد یکی از اتاقها شد و بعد از مدتی با موهای شانه شده و مرتب در حالی که پیراهن مردانه ای به تن کرده بود از اتاق خارج شد.در دل گفتم:توی خونه اش یه جوره و جلوی چشم دیگران یه جور دیگه!
با همان لحن جدی پرسید:برای خودم قهوه درست کردم شما هم می خورید؟
سری تکان دادم و گفتم: نه ممنون، بی خواب می شم!
لبخند تلخی زد و گفت:نترسید با یه فنجون قهوه به جمع ما فراری از خواب ها نمی پیوندید!
به سمت آشپزخانه اش رفت.با دلخوری زیر لب زمزمه کردم:اگه می خوای بیاری چرا می پرسی!سینی به دست برگشت، قهوه ام را شیرین کردم و فنجان کوچکش را به طرف لب بردم. علی نگاهی به من انداخت و گفت:
-حرفتون رو بزنید!
فنجان را همانجا نزدیک لبم نگه داشتم و گفتم:حالا که قهوه ی زورکی به خورد مهمونتون می دید باید صبر کنید تا اون قهوه ش رو بخوره!
فنجان خالی را داخل نعلبکی گذاشتم و رو به او گفتم:می خواستید در مورد کیارش با هام صحبت کنید بگید!
نگاهش رنگی از تمسخر به خود گرفت و گفت:مامان باهات حرف نزد؟خب می ذاشتی فردا ازم کامل می پرسیدی! نتونستی صبر کنی؟
با خونسردی تمام جوابش را دادم : چرا یه چیزایی گفت، نه تا فردا هم نمی تونستم صبر کنم. می خوام از زبون شما بشنوم و همین جا جوابش رو بگم تا شما کلمه به کلمه بهش منتقل کنید!
علی ابرویش را بالا داد و گفت:من می گم چی گفت اما جوابش رو می تونید زنگ بزنید و بهش بگید. بهم گفت به شما بگم عاشق شما شده و می خواد باهاتون ازدواج کنه، اگه تمایلی بهش دارید خونوادش رو برای خواستگاری بفرسته!
با مظلومیت نگاهش کردم و سرم را کمی کج کردم و گفتم:خواهش می کنم شما جوابش رو بهش بدید،تو تلفن مدام شر و ور تحویل آدم می ده!
خنده اش گرفت و گفت:باشه! چی بهش بگم؟
لبخندی زدم و گفتم:بهش بگید دل من تا عاشق نشه کسی رو به عنوان همسر قبول نمی کنم. دلم رو می شناسم و می دونم هیچ وقت عاشق کسی نمی شه که دلش مثل یه مسافر دنبال مسافرخونه ی دلهای زیادیه که یه مدت یه بار اونجا اتراق کنه و به صاحب مسافر خونه بگه عاشق توام،سایر خصلتهای ضعیف و مزخرف کیارش به کنار!بهش بگید من مثل داییم اگه عاشق کسی بشم همه ی زندگیم رو به پای اون عشق می ریزم فقط به پای اون، نه هیچ کس دیگه!
علی در چشمم زل زده بود و به حرفهایم گوش می داد، چیزی در نگاهش بود که درک نمی کردم. پرسید:همین جوری بهش بگم؟
بلند شدم و گفتم:اولش یه نه ی گنده، از قهوه تون هم ممنونم! ببخشید مزاحم شدم!
لبخندی زد و گفت: تا حالا عاشق نشدی؟
به شوخی گفتم: دل من عتیقه است، عاشق عتیقه ها هم می شه!
با شیطنت پرسید:رضا جزء عتیقه هاست؟
به صدای بلند خندیدم و گفتم:نه اتفاقاَ!رضا جزء آدمهای معمولیه. یکی مثل...ام...شما!
اینبار او به صدای بلد خندید و گفت:تعریف بود یا توهین؟به خودم امتیاز بدم یا از خودم امتیاز کم کنم؟
در حالیکه به طرف در حرکت می کردیم گفتم:امتیاز بدید! راستی یه چیزی می خوام ازتون بپرسم، قول بدید ناراحت نشید!
دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت: بپرس!
با تردید پرسیدم:احساس می کنم از دستم دلخورید! کاری کردم یا حرفی زدم که نباید می زدم؟از وقتی برگشتم یه جور دیگه شدید!
حس کردم گونه هایم رنگ گرفته است، از داغی داشت می سوخت.
برای لحظه ای پلک هایش را روی هم فشرد و گفت:
-نه! بنده از دست شما ناراحت نیستم، من اخلاقم اینه. اگه باعث شده که دچار سؤتفاهم بشید عذر می خوام!...خب،شب به خیر!
وقتی در را پشت سرم بست نفسم را به تندی بیرون دادم و زیر لب گفتم: خودپرست بی ادب!
روز دوازدهم تعطیلات نوروزی بود،دقیقاَ ساعت ده و چهل دقیقه صبح.صبا مشغول حل کردن مسائل ریاضی بود که براش طرح کرده بودم و من هم مشغول مطالعه ی جزوه های درسی ام که اکرم در را باز کرد و گفت:
-خانم یه چند دقیقه بیایین پایین، آقا باهاتون کار داره!
با تعجب پرسیدم:با من؟کجا؟
سری تکان داد و گفت:آره!تو پذیرایی کوچیکه!
رو به صبا گفتم: تمرین هات رو حل کن زود می ام!
وقتی در پذیرایی رو باز کردم چشمم به رضا افتاد، با دیدن من سر پا ایستاد و سلام کرد.با دیدن رضا به یاد ریحانه افتادم و حالش را پرسیدم.زیر لب زمزمه کرد:خوبه!
رو به علی کردم و گفتم:دکتر مثل اینکه کارم داشتید!
علی در جایش جابجا شد و گفت: من نه!رضا کارت داشت.
رویم را به سمت او برگرداندم و گفتم:بفرمایید!
رضا با دست اشاره به مبلی که روبروی او وعلی بود کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید تا من هم بتونم حرفامو راحت بزنم!
نشستم و گفتم: بفرمایید!
دلم به شور اقتاده بود و می ترسیدم بخواهد پیشنهاد ازدواج بده. حال و حوصله ی این یکی رو نداشتم.رضا نفس عمیقی کشید و گفت: از ریحانه خبر دارید؟
دستهایم را در هم قلاب کردم و گفتم:نه!چند بار بهش زنگ زدم تلفن هامو جواب نداد، دیگه تماس نگرفتم.
رضا نگاه ناراحتش را به چشمانم دوخت و گفت: از وقتی از اینجا به خونه برگشته یه کلمه با کسی حرف نزده وخودش رو تو اتاقش حبس کرده. می آد یه لقمه موقع گرسنگی می خوره و به اتاقش بر می گرده.نمی دونم چش شده. می خواستم ازتون خواهش کنم یه سر بیایید خونه ی ما و باهاش صحبت کنید شاید سر عقل بیاد. می ترسم یه بلایی سر خودش بیاره!
مردد بودم، نگاهی به علی انداختم و گفتم:آخه اون حتی به تلفن های من جواب هم نمی ده. چه برسه بخواد به حرفام گوش بده!
رضا انگشتانش را بین موهایش فرو برد و گفت:گوش می ده،مطمئنم گوش می ده.می آیید؟
-باید از خانم اجازه بگیرم!شاید....
علی میان حرفم امد و گفت:
من بعد از ظهر ساعت چهار می آرمش.خوبه؟
کنار علی در ماشین او نشسته بودم و مهر سکوت بر لبم سنگینی می کرد،دوست داشتم حرف بزنم واز سنگینی آن سکوت خلاص شوم.
علی هم سکوت کرده بود و انگار با اشتیاق من برای حرف زدن لج کرده بود،به عکس همیشه که سوار بر ماشین او بودم حتی ضبط را روشن نکرده بود.بی اختیار پای راست را سر جایم تکان می دادم.
علی نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: چرا اینقدر عصبی هستی؟
انگار منتظر بودم صدایی از او در آید تا قفل دهانم باز شود.صدایم می لرزید،گفتم:نمی دونم چرا دلشوره دارم.دارم می رم دیدن دوستی که بهم تهمت زده بعدش هم بدون اینکه اجازه ی دفاع بهم بده رفته و یه گوشه خودشو قایم کرده،حالا هم دارم می رم دنبالش تا پیداش کنم و بگم ای ول بابا دست خوش!
آرام حرف می زد اما صدایش برایم بلند ترین صدایی بود که می شنیدم: ببین خانم کوچولو!تا بوده همین بوده!ما آدما از گفتن و عمل کردن کاری یه منظور داریم و فردی که اون حرف رو می شنوه و اون عمل رو می بینه هزار منظور دیگه از اون ها برداشت می کنه، به خاطر کوته نظری دیگران نمی شه دریچه زندگی رو به خواست اونا باز و بسته کرد.
من نمی گم برو اونجا و بگو دست خوش رفیق، می گم برو منظورت رو تو کله ی این بشر فرو کن.اگه شعور داشت که می فهمه و از این موضع خارج می شه اگه نه که خودش صدمه می بینه و ربطی به تو نداره!
با تردید گفتم:آخه.....
میان حرفم امد و گفت:اخه و اما نداره، شما دو تا چند ساله با هم دوستید؟وقتی بعد از این همه سال رفاقت هنوز تو رو نشناخته پس خودش مشکل داره.تو پنج ماهه پیش ما هستی و من می تونم به یقین بگم ادمی مثل تو امکان نداره طرف ادمی مثل کیارش بره.
بی حوصله گفتم:این کیارشم هالوتر از من پیدا نکرد تریپ لاو باهاش برداره؟
پشت چراغ قرمز سرش را به سوی من چرخاند و گفت: درسته تو دختر قشنگی هستی،خانمی،نجیبی،خوش قد و بالایی خلاصه تموم اون چیزایی هستی که یه مرد خوب آرزوی داشتنش رو برای همسرش داره، منتهی کیارش تو رو دوست نداره یعنی حس عاشقانه ای نسبت به تو نداره. کیارش برعکس داداشش اهل دودوتا چهارتاست شاید ظاهرش نشون نده، اما اهل پوله نه احساسات لطیف عاشقانه.نمی دونم چرا دور وور تو موس موس می کنه اما چیزی که هست، تا پای منافع نباشه از کیارش خبری نیست!
خواستم بگویم نقشه ی خاله ی محترمت است! اما پشیمان شدم، خانم محتشم به من اعتماد کرده بود.فقط با نگرانی پرسیدم:
-می تونه مزاحمتی برام فراهم کنه؟
در حالیکه نگاهش به مسیر بود خندید و گفت:نه!وجود این کاررو نداره!بعد هم تا وقتی تو،تو خونه ی ما هستی مثل عضوی از خونواده ی ما هستی که هیچ کس حق نداره نگاه چپ بهت بندازه!
این حرفش آنچنان ارامشی به قلبم ارزانی داشت که از یک لشگر کیارش هم نمی ترسیدم.سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم و زمزمه کردم:ممنونم دکتر،حس می کنم آروم شدم.الحق که دکترید!
صدای خنده ی بلندش را شنیدم و لبخندی بر لبم نشست اما چشمم را باز نکردم. چند ثانیه ای طول کشید تا صدای ضبط را درآورد.
*****************
علی کنار رضا روی مبل نشست و گفت:ما اینجا می شینیم تا تو بیای،برو!
خیلی راحت نشسته بود و سر به سر پدر رضا می ذاشت، مشخص بود زیاد به این خانه آمد و رفت دارد در آن لحظه این موضوع به ذهنم خطور کرد:منهم سالهاست به این خونه رفت و امد دارم،چطور تا حالا با هم برخورد نداشتیم؟باید ازش بپرسم!
نفسم را به تندی بیرون دادم و تقه ای به در زدم و وارد شدم روی رف پشت پنجره نشسته بود و به بیرون چشم دوخته بود،سلام کردم.سرش به طرفم چرخید،برق جنون در چشمانش می درخشید.سرش را دوباره به طرف پنجره برگرداند و گفت:
-برو بیرون کیانا!
برای یه لحظه خشکم زد. بدون اینکه به طرفم برگردد،دوباره تکرار کرد:نشنیدی چی گفتم؟برو بیرون،نمی خوام ببینمت!
عصبانی شدم،جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و با خشم به طرف خودم چرخاندمش. در حالیکه دندانهایم را روی هم می فشردم از لای دندانهایم غریدم:می رم اما نه قبل از اینکه حرفام رو به تو زبون نفهم نزدم!
دستم را با دستش کنار زد و گفت:کیارش به حرفات گوش نمی ده؟راستی دزدیدن عشق یکی دیگه چه مزه ای داره!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:چه ارزشی داشته کیارش ومن نمی دونستم، من اشخاص خیلی با ارزش تر از کیارش پول پرست تو زندگیم اومدن و برام مهم نبودن.حالا چه ویژگی خاصی در کیارش وجود داره که فکر کردی برام مهم شده؟دقیقاَ توغالب امیره،منتهی امیر خیلی خوشگلتر وجذابتر از اون بود اگه آدمی تو اون غالب رو می خواستم با امیر به هم نمی زدم.تو قلب من ادمی مثل اون جا نداره ریحانه....این رو بفهم.تو هم اشتباه می کنی به ادمی مثل اون دل بستی.اون دنبال عشق نیست...
دست هایش را به دو طرف کمر گذاشت و میان حرفم امد :اِ؟چطورقبلاَ این حرفها رو بهش نمی چسبوندی؟
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم،پرسیدم:تو تلفن بهت چی گفته؟
با تمسخر گفت:آخی!خبر نداری؟
اینبار نتوانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم و صدایم بلند شد:آخه بی شعور توی این همه یال منو نشناختی؟
در چشمانم زل زد و گفت:نه!حداقل از این بابت خوب شد چون رضا تونست بشناسدت!
در حال انفجار بودم، در را باز کردم و علی را صدا زدم و از او خواستم برای چند لحظه داخل اتاق بیاید.از عصبانیت می لرزیدم. علی با تعجب نگاهی به من انداخت و وارد اتاق ریحانه شد، در را پشت سرش بستم رو به دکتر گفتم:کیارش از شما نخواسته بود در مورد ازدواج با من صحبت کنید؟
علی گفت: بله و شما هم عصبانی شدید و جواب منفی دادید.
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:شما توی این مدتی که بنده در منزل شما کار می کنم حرکتی از بنده دیدید که دال بر علاقه به کیارش باشه یا قصد تور کردن اون رو داشته باشم؟
علی شانه ای بالا انداخت و گفت:نه،دقیقاَ برعکس بوده!
اشک ریحانه سرازیر شد. رو به علی گفتم:ممنونم دکتر بریم!
نمی توانستم در آن لحظه کنارش بنشینم و او را در آغوش بگیرم، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.شاید روزی دیگر او را می بخشیدم اما در آن لحظه توان این کار را نداشتم. مقداری از راه را در سکوت طی کردیم و بالاخره او به حرف آمد :خوشحالم که سوءتفاهم بین شما دو نفر رفع شد .بین دو تا دوست نباید این مسائل وجود داشته باشه!
سری تکان دادم و گفتم:آره، اما فکر نکنم دوستیمون به شکل قبل ادامه پیدا کنه. به هر حال کیارش اونو به خاطر من ول کرد، این دقیقاَ چیزی هست که تو ذهن اون شکل گرفته و چیزی که در ذهن منه تهمتیه که اون بهم زده. دیگه نمی تونم همون کیانا باشم، همون طور که اون دیگه اون ریحانه نیست!
علی خواست حرفی بزند که گفتم:خواهش می کنم در این مورد صحبت نکنیم ، اعصابم به اندازه ی کافی متشنج شده!
علی زد زیر خنده و گفت:می خوای از چی برات حرف بزنم؟
بی اراده گفتم: از خودتون!
نگاهی که به من انداخت ، نگاهی بود پر تب و سوزان چیزی در نگاهش بود که دلم را زیرو رو کرد. زمزمه کرد:چی می خوای ازم بدونی ؟
سعی کردم خونسرد حرف بزنم:من هیچ چیز خاصی رو نمی خوام بدونم، می گم از خودتون حرف بزنید تا فکرم از ریحانه و مسائل مربوط به اون بیاد بیرون!
با حاضر جوابی همیشگیش گفت:خب،این همه موضوع،چرا از من سوژه می سازید؟
عصبانی شدم و گفتم:اصلاَ سکوت کنیم فکر می کنم بهتره!
دست هایم را در هم چفت کردم و به حالت قهر رویم را برگردانم.
آهی کشید و گفت:منم دوست دارم از خودم با تو که پاک هستی و مثل آب رودخونه غم های آدم رو می شوری و میبری حرف بزنم اما کیانا....الان وقتش نیست!
برای اولین بار بود که اسمم را اینگونه و با این لحن صدا می زد،برایم از زیباترین آهنگها دل انگیزتر بود.اما رویم را برنگرداندم تا بفهمد چقدر از شنیدن اسمم از زبانش لذت برده ام.آرام پرسید:هنوز باهام قهری؟
به سردی گفتم:من با کسی قهر نیستم!
به شوخی گفت:بیچاره شوهرت!این همه ناز رو با چی باید بکشه؟ترن صد واگنه!
به طرفش برگشتم و در همان لحظه او هم به طرفم چرخید،در چشمانش به قدری خنده و شیطنت بود که نتوانستم حرفی به تندی بزنم.با خنده گفتم:نخیر!خیلی هم دلش بخواد،اگه آدم های حسود دور و وربگذارن!
نمی خندید اما لابه لای کلماتش رگه های خنده احساس می شد:اِ!خب این آقای خوش بخت کی باشن؟
خنده ام شدت گرفت و گفتم:یه عتیقه...
نتوانستم حرفم را ادامه دهم، صدای زمزمه اش بلند ترین صدا در گوشم بود:
-خوش به حال اون عتیقه!
در حالی که از ذوق داشتم می مردم، با تظاهر به نشنیدن گفتم:چی گفتید؟
-گفتم بیچاره اون عتیقه!
با شیطنت گفتم:مطمئنید این رو گفتید؟من گوشای تیزی دارم ها!
لبخندی زد و سکوت کرد، من هم حرفم را ادامه ندادم. این سکوت را دوست داشتم و به اندازه ی شیرین ترین حرفهای دنیا برایم حلاوت داشت.به یاد سؤالی که می خواستم از او بپرسم افتادم،به طرفش چرخیدم و گفتم:
-شما با رضا خیلی وقته دوستید آره؟
سری تکان داد و گفت:آره!از وقتی رضا یه پسر شونزده هفده ساله بود!
-مگه شما این مدت با اونا رفت و آمد نداشتید؟چطور ما توی این همه سال همدیگر رو ندیدیم؟حتی برای یکبار!
خندید و گفت:نمی دونم!...چه سؤالهایی می پرسی.
بعد از چند لحظه آهی کشید و گفت: اما در موردت زیاد شنیدم.
با تعجب به او چشم دوختم و گفتم:از کی؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت:از رضا!اولا در مورد تو یه جور دیگه حرف می زد و می گفت،خودخواه و خودپرستی.بعدها از شرم نگاهت حرف می زد و زیبایی خیره کننده و احساس پاکت.می گفت تو عشقی هستی که فرق می کنی...
میان حرفش آمدم و گفتم:بس کنید خواهش می کنم!
مقابل در را ماشین را نگه داشت و بدون اینکه پیاده شود،به طرفم برگشت و گفت:چرا؟رضا واقعاَ دوستت داره،مطمئنم تو این ماه هم قضیه ی خواستگاریش مطرح می شه!با احساسات رضا بازی نکن، کاری که دیگری با من کرد!
با حرص گفتم:چطور شد؟بعد از کیارش نوبت رضاست که براش پیام ازدواج رو جابجا کنید؟عشق یک طرف محکوم به فناست. وقتی هفده سالم بود رضا ازم پرسید،چرا انقدر با من لج می کنی؟ازم بدت می آد؟
بهش گفتم:نه!مگه بین خواهر ها و برادرها لج و لج بازی به وجود نمی آد؟
گفت:منظورت اینه من برات حکم برادرو دارم؟
گفتم:آره!رضا برام همیشه حکم برادرو داشته.خب اگه اون بعد از این صحبت بازم همچین فکری توی سرشه،یکم شنگول می زنه.من هیچ وقت نخواستم با احساسات کسی بازی کنم.
در حالی که نگاه ژرفش را به چشمانم دوخته بود،پرسید:اگه یه روز عاشق بشی ابرازش می کنی؟
برای لحظه ای لبم را به دندان گرفتم و به فکر فرو رفتم و بعد سری تکان دادم و گفتم:نه!من یه دخترم،تا وقتی طرف مقابلم دهن باز نکنه و نگه دوستم داره نمی تونم این حرف رو بهش بزنم!
با شیطنت گفت:چقدر ناز داری!
خندیدم و گفتم:یادتون باشه دکتر،زن نازه و مرد نیاز!....اگه مشکلات لاینحل دیگه ای نمونده کلید رو بدید در رو باز کنم!
پیاده شد و در را باز کرد،وقتی پشت فرمان نشست گفت:خب خانم ناز پیاده شید و در رو ببندید!
پیاده شدم و در را بستم و دوباره سرجایم نشستم و گفتم:بستم آقای نیاز!
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:من هیچ نیازی در خودم احساس نکردم که تو این چند سال زن نگرفتم!
ارام گفتم:شاید از عشق فرار کردید،اگه عاشق می شدید شما هم سراپا نیاز می شدید!
نگاهش دوباره تبدار و سوزان شد،به طوریکه دیوانه ام می کرد.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
-مگه دل کاوانسراست که دقیقه به دقیقه مسافرش عوض شه!
یارای زل زدن در نگاهش را نئاشتم و گفتم:فکر می کنید در دل داد ن به عشق اولتون درست قدم برداشتید؟
هیچ نگفت،حسادتی کشنده در قلبم رخنه کرد و گفتم:معجزه ی احساس رو نادیده نگیرید، مطمئن باشید اینبار دلتون به مسیر درستی قدم می ذاره!
به طرفم چرخید و با تمسخر گفت:من با سی و پنج سال سن دنبال چه تیپ کیس هایی بگردم با چه رده ی سنی که عاشقش بشم؟
خودتو...اگه یه مرد مسن بیاد عاشقت بشه حاضری پاتو به اریکه ی زندگیش بذاری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:عاشقش باشم آره،حتی اگه شصت سالش باشه!
خندید و گفت:دختر جون زیادی فیلم هندی به خوردت دادن .تمایلات ثانویه ای که باید این وسط در نظر گرفته بشه چی؟
توقعات دو نفر از هم چی؟همیشه فاصله اندازه ی دریا نیست بین دو نفر. وقتی زیر یه سقفند و کنار هم دنیا یه جور دیگه ای می شه!تو یه خواسته ای ازش داری و اون به خاطر کهولت سن نمی تونه بهت بده.پس دنیای عاشقانه ای که داشتید،خراب می شه!
حس می کردم سرخ شده ام،تا اینجا جلو اومده بودم و نمی تونستم برگردم.گفتم:پس زن یه آدم شصت ساله نمی شم،سعی می کنم عاشق کسی بشم که حداکثر دوازده،سیزده سال از خودم بزرگتر باشه!
در چشمانم زل زده بود. بی توجه گفتم:خب،ممنون که زحمت کشیدید!فعلاَ خدانگهدار!
سنگینی نگاهش را حس می کردم،مثل سوزنده ترین تیرهای آهنی بر پشتم!
فصل 16 و 17
علی به قدری کم به دیدن خانم محتشم می آید که او هم معترض شده است.وقتی هم می آید دقیقاَ موقعی است که من مشغول صبا هستم یا در منزل خودمان.می دانم از من فرار می کند اما چرا؟مگر چه کرده ام؟
صبح برای رفتن به دانشگاه بیدار شدم، همین که می خواستم در را پشت سرم ببندم نور چراغ ماشینش چشمم را زد.خوشحال شدم ، مدت ها بود که حتی چند کلمه ای با او صحبت نکرده بودم.سرم را به طرف شیشه اتومبیل خم کردم و سلام کردم.
پاسخ سلامم را داد و گفت:سوار شید،تا یه قسمتی از راه رو می رسونمتون!
کنارش نشستم و تشکر کردم،سری تکان داد و هیچ نگفت.قسمتی از مسیر مشترکمان را با او طی کردم، ماشین را نزدیک ایستگاه اتوبوس پارک کرد و گفت:شرمنده چون عمل دارم نمی تونم برسونمتون!
لبخندی زدم و گفتم:موفق باشید! خدانگهدار!
خداحافظی آرامی کرد و رفت.دلم گرفته بود و بغض داشت خفه ام می کرد چرا اصلاَ حرف نزد؟...
با دیدن اتوبوس به سرعت به طرفش دویدم و روی صندلی اول در قسمت خانم ها نشستم.به عادت همیشه که وقتی ناراحت و دلتنگ بودم قلم به دست می گرفتم،خودکارم را از داخل کیفم در آوردم و پشت یکی از کتاب هایم مشغول نوشتن شدم:
بی تو هیچم،هیچ همچون سال، بی ایام خویش
بی تو پوچم پوچ همچون پوست بی بادام خویش
ای تو همچون غنچه،عطر عصمتم را پاس دار
ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
ای تو روشن تر از هر مقیاس،با دیدار تو
دیده ام صد کهکشان خورشید را،در شام خویش
در خزان عمرم و در سینه پروردم بهار
در شگفتم از شکفتن های بی هنگام خویش
آشنای پیکرم دستی به جز دست تو نیست
گر چه نام دیگری را بسته ام بر نام خویش
و چه سان عشق را با تار و پود قلبم آشنا کردی ای دیر آشنای عشق.انگار با دیدنت یکپارچه آتشم در یخبندان قطب شمال.
ای عشق.....
شادم و گریان،قهقهه ی شادمانه ام در پس بغض تازه شکسته ام چه زیبا خود را نشان می دهد.در عین اینکه از گرمای محبت تو می خوام پوست خود را بدرم نمی دانم چه لرزی به جانم افتاده،مهربان نامهربانم،تو بگو با دلتنگیهایم چه کنم؟
هر چه از من فرار می کنی و قیافه عبوست را هدیه چشمان در انتظارم می کنی باز دلم تو را می خواهد،تویی که در اوج خشم و دیوانگیت چه زیبا و مهربانی و پر از لطف.
شاید اگر چون دیگران لحظه ای عاشق بودم و لحظه ای دیگر فارغ می توانستم با خیلی از اشخاص که طالب و عاشق من هستند ازدواج کنم،اما قلب من برای اولین بار طعم عشق را چشیده و نمی توانم بگویم فراموش کن که می دانم دلم حرف گوش کن نیست.عزیز دور افتاده زمن، تو بگو با دوریت چه کنم؟
قطره اشکم روی صفحه ی کتاب چکید،کتاب را بستم و با نوک انگشت اشکم را ستردم.زن بغل دستی ام نگاه متعجبی به من انداخت،برای فرار از نگاه یا احیاناً سؤال بیجایی نگاهم را از پنجره به خیابان دوختم. به قدری غرق افکار خود بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.به خودم که آمدم دیدم آخرین مسافر از اتوبوس پیاده شد،به سرعت از پله ها پایین آمدم.
ریحانه هنوز نیامده بود و صندلی کناریم خالی بود. بچه ها به عادت همیشه می دانستند ما کنار هم می نشینیم و روی صندلی بغل من ننشستند.همراه استاد وارد کلاس شد ،سلام و احوالپرسی کرد و کنار من نشست.مثل قبل کنار هم می نشستیم،سلام و احوالپرسی کرده و صحبت می کردیم اما هر دو می دانستیم که اینها ظاهری است و هیچ صمیمیتی چون قبل بین ما نیست.با پایان یافتن کلاس به سمت من برگشت و گفت:می ری خونه؟
سری تکان دادم و گفتم:آره!
دستش را به سویم دراز کرد و گفت:من دارم می رم چند تا کتاب بخرم،کاری نداری؟
لبخندی زدم و گفتم: نه!دستش را فشردم و از او خداحافظی کردم.
دلم گرفت وقتی دیدم همراه چند نفر از بچه ها از کلاس خارج شد،صدای خنده ی شادشان کلاس را پر کرده بود.با خود گفتم:بی معرفت،حداقل یه تعارف می کردی...!آهی کشیدم و بلد شدم،صدای قدم هایم سکوت کلاس را می شکست تق...تق....از شنیدن صدای تنهایی پاهایم ناراحتی با تمام وسعتش به جانم نشست.روزها بود که با کسی حرف نزده بودم،دلتنگی و تنهایی کلافه ام می کرد.ساعت نزدیک شش بود و هوا ارام آرام رو به تاریکی می رفت وخیابان همیشه شلوغ انقلاب مملو از جمعیت بود.دختر بچه ای مانتوم را چسبید و نالید:خانم...تو رو خدا یه فال ازم بخر!....فقط یه دونه!باور کن راست راست در می آد!یکی بردار....
نگاه گیج و منگم را به چشمان سیاه و زیبای او دوختم که کثیفی وژولیدگی ظاهرش از زیبایی آن نکاسته بود.
پرسیدم:چنده؟
خوشحال گفت:صد تومن!
اسکناس پانصدی را از داخل کیفم را در آوردم و به دست او دادم و پرسیدم:چه نیتی بکنم؟
دختر با گیجی نگاهم کرد و گفت:واسه خودت نیت کن!
خنده ام گرفت،چشمانم را برای لحظه ای بستم و گفتم:نیت کردم!
صدای مرد مزاحم و بی ادبی لحظه ای حواسم را پرت کرد:بابا حیف اون چشمها نیست که پرده کرکره روش می کشی؟
بی توجه پاکتی برداشتم،خواست بقیه پول را بدهد که گفتم:مال خودت،نیت من خیلی مهم بود!
ذوق زده پول را داخل لباسش پنهان کرد و منهم پاکت را داخل کیفم گذاشتم و به راه افتادم.بر خلاف صبح در انتهای اتوبوس نشسته بودم و دختر بغل دستیم مشغول فرستادن اس ام اس و وررفتن با تلفن همراهش بود.به یاد پاکت فال افتادم،بازش کردم و در تاریک و روشن اتوبوس چشم به آن دوختم:
اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما _____ آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده _____ باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما
كي دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند _____ خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت _____ به كه نفروشند مستوري به مستان شما
بخت خوابآلود ما بيدار خواهد شد مگر؟ _____ زانكه زد بر ديده آبي روي رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهاي _____ بو كه بوئي بشنويم از خاك بستان شما
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم _____ گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
دل خرابي ميكند دلدار را آگه كنيد _____ زينهار اي دوستان جان من و جان شما
دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري _____ كاندرين ره كشته بسيارند قربان شما
ميكند حافظ دعائي بشنو آميني بگو _____ روزي ما باد لعل شكر افشان شما
اي صبا با ساكنان شهر يزد از ما بگو _____ كاي سر حق ناشناسان گوي چوگا
گر چه دوريم از بساط قرب، همت دور نيست _____ بندهء شاه شمائيم و ثناخوان شما
اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي _____ تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما
به قدری واضح بود که توضیح فال را نخواندم.بغض کرده بودم و لبهای لرزانم را آرام بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم روی کاغذ نازک و کاهی که غزل روی آن چاپ شده بود گذاشتم و سپس آن را روی قلبم فشردم.چه سان خواجه شیرین زبان شیرازی دلم را آرام کرد،خود می داند و دل در تکاپویم.
کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم،اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ماشین های پارک شده در شن ریز بود.
صدای موسیقی از خانه ی علی می آمد برای لحظاتی صدای موسیقی قطع شد و قهقهه ی خنده ی چندین نفر بلند شد.زیر لب زمزمه کردم:ماشینا مال مهمونای دکترن!اما چه خبره؟...
به سرعت به زرف ساختمان خانم محتشم دویدم،می خواستم ته و توی قضیه را درآورم.به خانم محتشم سلام کردم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم گفتم:با خودم می گفتم اگه الان درو وا کنم تمام خونه پر از مهمونه!
خانم محتشم خندید و گفت:به خاطر ماشینا؟دوستای علی هستن!آخه امروز تولدشه. می گفت تولد مال بچه کوچولوهاست نذاشت امسال تولد بگیرم،دوستاش بلند شدن اومدن اینجا بهش تبریک بگن!بچه های خوبین!
حسودیم شد،حتی اشاره ای به من نکرده بود.به زور لبخندی زدم و گفتم:مبارک باشه!اگه اجازه بدید برم لباسم رو عوض کنم!
خانم محتشم چشم هایش را تنگ کرد و گفت:از چیزی ناراحتی؟تو فکری!
لبخندی زدم و گفتم:کی برام بقیه ی ماجرای خودتون رو تعریف می کنید؟
خانم محتشم لبخندی به روم زد و گفت:فردا کلاس داری؟
سری تکان دادم و گفتم:نه! فردا پنج شنبه است!
خانم محتشم سری تکان داد وگفت:فردا برات بقیه اش رو تعریف می کنم،برو لباسات رو عوض کن عزیزم.شام صبا رو هم بده،امشب دیرتر شام می خوریم.
با تعجب پرسیدم:چرا؟
-از علی خواستم شام رو اینجا بخورن،گفت ساعت ده می آن!
سری تکان دادم و گفتم:پس با اجازه تون!
از عصبانیت به خود می پیچیدم.دم در آشپزخانه به اکرم سلام کردم و پرسیدم :کمک نمی خوای؟
اکرم به طرفم برگشت و پاسخ سلامم را داد. روی موهای پشت لبش عرق نشسته بود گفت: نه کاری نمونده جز چیدن میز!
به طرفش رفتم و به سرعت بر گونه اش بوسه زدم و گفتم:خسته نباشی!
با اعتراض گفت:صورتم خیس عرقه بچه!
اما در چشمانش برق لذت را دیدم. دلم برای تنهایی او هم سوخت، برای تنهایی تمام تنهایان عالم دلم گرفت.صبا مشغول نقاشی بود،نقاشی را دوست داشت و هروقت فرصتی می کرد مستقیم می رفت سراغ مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش.از کنار در نگاهش کردم،سرش را بلند کرد و با دیدن من خنده روی لبهای قشنگش نشست و سلا م کرد.پاسخ سلامش را دادم و گفتم:تکالیفت رو انجام دادی؟
-بله!
-من می رم لباسام رو عوض کنم بعد می آم یه نگاهی به اونا و نقاشیت میندازم ،خب؟
اما خدا می دانست که حوصله ی هیچ کدام را نداشتم نه تعویض لباس و نه تصحیح تکالیف صبا،احکام اجبار قوی تر از میل و خواسته ی انسان است.پیراهن آبی تیره ای پوشیدم که آستین بلندی داشت،شال آبیم را هم بر سر نمودم و به تصویر درون آیینه گفتم:
-آقای دکتر اصلاَ برام مهم نیست که همه ی دوستای عتیقه ات رو دورت جمع کردی و به ریش من می خندی!
پلک هایم از عصبانیت می پرید.شام صبا را دادم و خواباندمش،ساعت نه و نیم بود که پایین رفتم و در کنار خانم محتشم نشستم.خانم محتشم لبخند بر لب مرا تماشا می کرد:چقدر با این لباس ناز شدی!
لبخندی از روی اجبار زدم وگفتم:من هر لباسی تنم می کنم شما همین حرف رو می زنید!
خانم محتشم در حالیکه می خندید گفت:پس اصلش نازه!
ساعت یه ربع به ده بود که علی همره مهمان هایش وارد شدند. رضا هم در جمع مهمان های او حضور داشت.در جمع چهارده نفره ی آنها سه زن هم بودند، یکی از آنها میانسال بود و به نام خانم قدسی صدایش می کردند و دو نفر دیگر تقریباً همسن و سال بودند فکر می کنم چهار پنج سالی از من بزرگتر بودند.یکی از آنها که دختر سبزه رو و بانمکی به نام حمیده بود همسر یکی از دوستان علی به نام ماکان بود ،بسیار دختر کم حرف و خنده رویی بود.دیگری دختر جذاب و نسبتاً زیبایی بود به نام سعیده که با چشمان سبز رنگش روی کوچکترین حرکات علی احاطه داشت.وقتی رفت و تنگ علی نشست از حسادت می خواستم خود را خفه کنم.
رضا آمد و کنار من روی مبل نشست و گفت:کم پیدایید!
لبخند زورکی روی لب نشاندم و گفتم:سرم شلوغه،شرمنده!
رضا با صدای آرامتری گفت:خدا اون روز رو نیاره که شما شرمنده باشید!
اصلاً حواسم به او نبود که چه می گوید،شش دانگ حواسم به علی بود که در کنار آن دختر چشم سبز،سعیده نشسته بود و مشغول صحبت با او بود.رضا که متوجه کنجکاوی من نسبت به ارتباط آندو شده بود با صدای آرامی گفت:
-سعیده چند ساله که علی رو می خواد اما علی هیچ علاقه ی خاصی بهش نشون نمی ده!
با بدجنسی گفتم:رفتارش که چیز دیگه ای رو نشون می ده!
کامیار یکی دیگر از دوستانشان که همسن و سال رضا بود با شیطنت رو به رضا گفت:رضا جون سردیت نشه عزیزم!مواظب خودت باش!
رضا مثل همیشه کمی سرخ شد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت.دلم می خواست بیشتر در مورد سعیده بدانم، رو به رضا بی توجه به حرف کامیار پرسیدم:همه ی افرادی که اینجا هستن تو گروه موسیقی با شما فعالیت می کنن؟
رضا سری تکان داد و گفت:نه! بعضی ها از قدیما هستن که تو گروه قبلی یعنی ده سال پیش با ما بودن،دکتر که از گروه بیرون اومد اونا هم رفتن یکیش سعید. نمی دونید چه سنتوری می زنه،استاده.یه جور خاصیه،به عشق علی اومد تو کار و واقعاً برای علی احترام قائل بود.توی هیچ گروهی کار نمی کرد بعد از جدا شدن از گروه هم کار نکرد.
نگاهم را به طرف مردی که از او حرف می زد برگرداندم،از حق نگذریم مرد جذابی بود و چشمان سیاهش می توانست دیوار سنگی اطراف هر قلبی را خرد کند. در طرف دیگر علی روی مبل تک نفره ای نشسته بود و به صحبتهای او گوش می داد، انگار سنگینی نگاه مرا حس کرد به طرفم برگشت و برای لحظه ای گاهمان در هم گره خورد.با خجالت لبخندی به رویم زد که من هم جوابش را همان طور دادم و به سوی رضا برگشتم،موهای کنار شقیقه اش کمی سفید شده بود.گفتم: مثل اینکه اینجا به جز اقای ماکان همه مجردند چون تنها اومدن!
رضا خندید و گفت:نه! به جز خانم قدسی و کامبیز و حسین و وحید و نادر بقیه مجردن!
با تمسخر گفتم:چه کم!اکثر آقایونی که اینجا هستن که ترشیده ترشیده ان!
نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ،طوری که توجه دیگران را به خودش جلب کرد. اکرم به دادم رسید و گفت:خانم شام حاضره تشریف بیارید!
رضا وقتی پای میز می رفت هنوز داشت می خندید،نگاه پر خشم علی را متوجه خود دیدم.دلم می خواست با ناخن هایم،چشم های او را از کاسه در بیاورم.سر میز دقت بسیار کردم که کنار رضا نشینم، حوصله ی نگاههای عاشقانه ی او را نداشتم بین خانم قدسی و سعید نشستم،خانم قدسی با خانم محتشم صحبت می کرد. زن بسیار خوش مشربی بود و مشخص بود خانم محتشم از صحبت با او لذت می برد. سعیده آنچنان گرم صحبت با علی بود که متوجه اطراف بود. با انکه گرسنه ام بود نتوانستم چیزی بخورم و بیشتر با غذا بازی می کردم. علی و سعیده درست روبروی من نشسته بودند و حتی اگر می خواستم نمی توانستم از انها نگاه برگیرم.
از حسادت داشتم خفه می شدم. سعید مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-من اکثر اوقات چه تنها و چه با سعیده می اییم به دکتر سر می زنیم، شما رو تا به حال ندیدم!
پرسیدم:با سعیده؟مگه نسبتی با هم دارید؟
لبخندی زد و گفت:بله!ایشون خواهر کوچیکتر منه!
با تعجب نگاهش می کردم، وقتی توانستم موضوع رو هضم کنم دوباره به سوی او و علی برگشتم.انگار منتظر بود تا نگاهم را متوجه خود ببیند، با حرکت لب پرسید: چرا نمی خوری؟
نگاه کوتاهی به سعیده انداختم که داشت چتری موهایش را درست می کرد و دوباره به سوی او برگرداندم و من هم با حرکت لب گفتم:میل ندارم!
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم، اصلاً دوست نداشتم نگاهم به نگاه او بیفتد.از او رنجیده بودم.صدای سعیده را شنیدم:
-چرا دست از غذا کشیدید؟
صدای علی را متعاقب آن شنیدم:سیر شدم شما میل کنید!
سرم را بلند کردم،در چشمانش که به من دوخته بود دنیایی عصبانیت موج می زد. در دل گفتم،دست پیش و گرفته پس نیفته!پر رو!
غذا نخوردم اما به احترام دیگران نشستم.سعید چند بار خواست سر صحبت را با من باز کند اما اجازه ی این کار را به او ندادم،هر بار با پاسخهای کوتاه جوابش را می دادم وسکوت می کردم.پس از اتمام شام همه بلند شدند و با سر و صدا از خانم محتشم تشکر کردند.
کامیار با صدای بلند گفت:خب بچه ها مهمونی توی خونه ی دکتر!مزاحم مامان نشیم!
در آن شلوغی که آنها راه انداخته بودند علی به طرفم امد و گفت:
-طوریت شده؟کسی چیزی بهت گفته؟
در سکوت نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد، سرم را به طرفین تکان دادم.سعیده گفت: دکتر نمی آی؟
علی بدون انکه به سویش برگردد گفت:شما برید من هم الان می آم!
با رفتن انها سکوت بر خانه حکمفرما شد.خانم قدسی نزدیک ما دو نفر امد وگفت:خب پسرم، من دیگه باید برم. شب خوبی داشته باشید و زندگی خوبتر!
علی تشکر کرد. خانم قدسی به طرف من برگشت و گفت:خانم خوشگله با دکتر بیایید بهم سر بزنید،خوشحال می شم!
-حتماً!
بعد از رفتن او،علی به سوی من برگشت و گفت:بریم!
با تعجب پرسیدم:کجا؟
با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت: تولدم دیگه!
منهم با همان لحن گفتم:شما که دعوتم نکردید.
خندید و گفت:مگه دیگران رو دعوت کردم...اما الان دارم شما رو دعوت می کنم تشریف بیارید!
خانم محتشم گفت:برو دخترم!یه کم تفریح روحیه ات رو بهتر می کنه.سروکله زدن با یه بچه حوصله ی آدمو سر می بره!
تا خواستم دهان باز کنم گفت:زود باش دخترم!
گونه اش را بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
رو به علی گفت:مواظبش باش!
علی هم شب بخیری گفت و از اتاق خارج شدیم. وقتی می خواست به طرف در خروجی برود گفتم:یه لحظه صبر می کنید؟
با تعجب نگاهم کرد و سری تکان داد.به جای پله از اسانسور استفاده کردم و به اتاقم رفتم و ساک دستی آبی رنگی را از داخل کمدم برداشتم و موقع برگشت سری به صبا زدم تا مطمئن شم آرام خوابیده است.از ساختمان خارج شده بود و روی مهتاب خانه ایستاده بود.بهه سمتم برگشت و گفت:دیر کردی!
-یه سر به صبا زدم!
سپس ساک دستی را به طرفش گرفتم و گفتم:تولدتون مبارک!
با تعجب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:مگه تو می دونستی امروز تولدمه؟
سری به نشانه ی پاسخ منفی تکان دادم.گفت:پس این...
خنده ام گرفت و گفتم:می دونستم تو این ماه متولد شدید! نمی خواهید بگیرید؟
لحظه ای تأمل کرد بعد ساک دستی را ازدستم گرفت و گفت:متشکرم!زحمت کشیدی!
-مهموناتون منتظرن بریم!
چه غمی درون چشمانش بود نمی دانستم،سری تکان داد وبه راه افتادیم.بدون اینکه به طرفم برگردد پرسید:امشب چه ات شده؟ناراحتی،پکری...!
سر به زیر انداختم و آرام گفتم:فکر کردم...منو دعوت نکردید برای تولدتون!شما چرا پکرید؟
آهی کشید و زمزمه کرد:نمی دونم!
خندیدم و با شیطنت گفتم:شما که باید حسابی کیفتون کوک باشه!
به طرفم برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت. با دیدن نگاه پرسشگرش با همان لحن گفتم:منم اگه پسر بودم و یه دخترری مثل سعیده بیخ گوشم بود بهم خوش می گذشت.ازعصبانیت درون چشمانش لذت بردم و ارام شدم، این یعنی چیزی بین او وسعیده نیست.به طرفم چرخید،فاصله ی اندکی شاید به اندازه ی چند انگشت بین صورت من و صورت او بود.به قدری صورتش را به صورتم نزدیک کرده بود که از هرم نگاهش داشتم می سوختم:اگه پسر بودی می دونستم چطور حالت رو جا بیارم!برو خدا رو شکر کن دختری!
با صدای کودکانه ای گفتم:وای وای ترسیدم!ببخشید!
رنگ نگاهش از خشم به مهربانی تغییر یافت،سرش را عقب کشید و گفت:بریم تا چند تا تهمت دیگه بیخ ریشم نبستی!
فصل هفدهم
با ورودمان کامیار که گیتارش را به دست گرفته بود شروع به زدن آهنگ تولدت مبارک کرد و دیگران هم همراه اوهمخوانی می کردند.سعیده کیک به دست از آشپزخانه خارج شد و نگاه کوتاهی به سر تاپای من کرده و سپس بی توجه به من، با خنده رو به علی گفت:
-بیا دیگه شمع ها تموم شد!
علی با خنده سری تکان داد و بلند گفت:این بچه بازیها چیه؟
بعد کنار گوشم گفت:فکر کنم تو باید این رو فوت کنی،چون بچه کوچولوی جمع ما توئی!
با خنده گفتم:نخیر!فعلاً که شمائید و اسم شما رو اون کیک نوشته شده!
خندید و روی مبل نشست و شمع ها را فوت کرد.من هم همراه دیگران دست زدم و تولدش را تبریک گفتم.علی کیک را به دست حمیده داد وگفت:شما زحمتش رو بکشید!
در نگاه سعیده خشم فوران می کرد،آرام عقب رفت و نگاهش را به طرف من چرخاند.
مطمئنم اگه چاره داشت خفه ام می کرد.بعد از رفتن حمیده به آشپزخانه یکی از پسرها به اسم بهروز گیتار را به دست گرفت و با ته لهجه ی با نمک ترکی که داشت گفت:من شروع می کنم!
سپس شروع به نواختن آهنگ "کسی جز خدا نیست" از خواننده ی ترکیه ای مصطفی کرتیس کرد،صدای قشنگی داشت.دیگران هم با دو انگشت دست می زدند و او را همراهی می کردند.از ترس اینکه رضا بغل دستم ننشیند روی مبل تک نفره ای نشستم.سعیده در حین خواندن آهنگ دوم که توسط بهروز خوانده شد آمد و روی دسته ی مبلم نشست و آرام گفت:
-چه رابطه ای ممکنه بین یه پرستار بچه و و یه دکتر های کلاس وجود داشته باشه؟
داشتم از عصبانیت خفه می شدم،با تمسخر گفتم:اگه شما به کسی تحمیل نمی شید نباید ار یه پرستار بچه ترسی داشته باشید!
نگاهم در نگاه علی گره خورد، با اشاره مرا فراخواند.با تمسخر گفتم:شرمنده،کارم دارن!
وقتی از علی پرسیدم چه کارم دارد گفت:می شه لطف کنید به حمیده خانم کمک کنید؟
سری تکان دادم وبه دنبال حمیده به آشپزخانه رفتم.داشت کیک را تکه تکه می کرد و داخل پیش دستی ها می گذاشت.با دیدن من با خنده گفت:چه کثیف کاری!حالم بد شد!
لبخندی زدم و گفتم:اما کثیف کاری خوشمزه ایه!
برخلاف سعیده فوق العاده مهربون و شوخ بود.پیش دستی ها را داخل سینی چید و سینی را به دستم داد و گفت:پسر مجرد اینجا زیاد داریم،مواظب باش با دیدن تو دست به کشت و کشتار نزنن!
در حالی که به شوخی اش می خندیدم از آشپزخانه خارج شدم.خنده هنوز بر لبم بود که پا به سالن گذاشتم و نگاهم در نگاه رضا گره خورد، از شیفتگی درون چشمانش گریختم.اولین نفر به علی تعارف کردم،در حالی که یکی از پیشدستیها را بر می داشت گفت: اول به بچه ها می دادی بعد به من!
با شیطنت گفتم:اِ!کوچولوها طاقت ندارن!
خنده ی فروخورده ای روی لبش بود گفت: نوبت من هم می شه زبون دراز!
از اینکه با من مثل کودکان رفتار می کرد عصبانی می شدم اما اینبار به روی خود نیاوردم.مقابل سعیده که پیشدستی حاوی کیک را گرفتم به سردی گفت:مرسی،رژیم دارم!
سیروس با خنده گفتکاین خانمها این همه رژیم می گیرن چرا تکون نمی خورن؟
صدای قهقهه ی پسر ها بلند شد و سیروس رو به بهزاد گفت:باور کن! من یه دختر عمه دارم،که سه ساله همت کرده و داره رژیم می گیره اما هر دفعه می بینمش چاقتر از دفعه ی قبله!
ماکان با خنده گفت:ترازوت دقیق نیست!
رضا پیش دستی را از دستم گرفت و گفت:بچه ها یکی بپرسه چرا سیروس این همه دقت تو زن و دختر عمه می کنه؟
خنده ام گرفت،آرام گفت:خنده ی روی لبای شما خیلی شیرین تر از این کیک برام بود!
خود را به نشنیدن زدم و سینی خالی را به آشپزخانه بردم. حمیده با دیدن من پرسید:به نظرت قهوه درست کنیم یا قهوه ی فوری بدیم؟در حالی که پیش دستی ها را داخل سینی می گذاشتم گفتم:به نظرم قهوه فوری بهتره چون زودتر حاضر می شه و سریع می تونیم بدیم!
سری تکان داد و پیش نهاد مرا پذیرفت،سینی به دست برگشتم.سعید رو به رضا گفت: حالا نوبت توئه!
رضا روی مبلی که من نشسته بودم نشست و گفت: چی می خواید؟
سعید زودتر ازهمه گفت:برو تو مایه ی دشتی !
رضا نگاهی به من انداخت و گفت:بذارکیانا خانم پذیراییش رو بکنه و بشینه تا من شروع کنم.
حمیده،با سینی بزرگی حاوی لیوان های قهوه وارد اتاق شد.به علی که تعارف کرد علی به شوخی گفت:قهوه رو کجا تو لیوانهای به این بزرگی تعارف می کنن؟ماکان اینجوری تو خونه ات از مهمونات پذیرایی می کنی؟بدبخت اینجوری که کارت زاره!
ماکان با خنده گفت:بیچاره واقعاً که قاتی! اینجور پذیرایی کردن و حاتم شدن مال خونه ی مردمه، نه خونه ی خود آدم!
یکی از پیش دستی ها را به طرف حمیده بردم و لیوان قهوه ام را از دستش گرفتم،گفت:اینارو نباید جدی گرفت!
وحید با کف دست چند بار به میز زد و گفت:بچه ها آروم!رضا می خواد شروع کنه!
حمیده کنار همسرش نشست،علی هم خود را کنار کشید و به من گفت:بیا بشین!
سنگینی نگاه سعیده را روی یاخته یاخته ی وجودم حس می کردم،اما اصلاً به طرفش برنگشتم.رضا درست روبروی من نشسته بود،سینه اش را صاف کرد و چیزی کنار گوش کامیار زمزمه کرد.کامیار شروع به نواختن اهنگی از شادروان مرتضی محجوبی کرد به نام کاروان که شعرش از رهی معیری بود و با صدای استاد بنان خوانده شده بود.رضا زل زد در چشمانم و شروع به خواندن کرد،الحق که زیبا می خواند. صدا از کسی در نمی آمد،من هم در سکوت به صدایش گوش می کردم.
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بُردی اما نشدی یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی
چو بوی گل ، به کجا رفتی ؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
فتادم از پا ، به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم
تو چاره ای کن که می توانی
گر از دل بر آرم آهی ، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم ، اشک آتشین ریزد
چون کاروان رود ، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
نه حریفی تا با او ، غم دل گویم
نه امیدی در خاطر ، که تو را جویم
ای شادی جان ، سرو روان ، کز بَرِ ما رفتی
از محفل ما ، چون دل ما ، سویِ کجا ، رفتی ؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چون بوی گل ، به کجا رفتی
به کجایی غمگسار من ، فغان زار من ، بشنو ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو ،
باز آ ، باز آ سویِ رهی
چون روشنی از دیدۀ ما رفتی ، با قافلۀ باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی
می خواستم بلند شوم،دیگر طاقت زل زدن و با احساس خواندن او را نداشتم .همه زیر چشمی مرا نگاه می کردند.علی وقتی متوجه قصدم شد،با صدایی آرام اما محکم گفت:بشین!
به طرفش برگشتم و آرام گفتم: نمی تونم تحمل کنم، با این اداها آدمو تابلو می کنه!
به طرفم برگشت و گفت:بهش بگو دوستش نداری، حداقل به خودت امیدوارش نکن!
داشتم منفجر می شدم،صدای کف زدن جمع که بلند شد بدون اینکه به طرف او برگردم بلند شدم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.بغض داشت خفه ام می کرد،چند نفس عمیق کشیدم تا آرامتر شوم.با صدای علی از جا پریدم:
-نمی خواستم ناراحتت کنم اما به فکر رضا هم باش!
عصبانی بودم و از زور عصبانیت نمی توانستم حرفی بزنم.با حرص گفتم:باشه....فقط چون شما گفتید!
به سرعت از آشپزخانه خارج شدم و به او که پشت سرم اسمم را صدا می کرد توجهی نشان ندادم.دلم هوای تازه می خواست،برای رفتن به بیرون باید از بین آنها عبورمی کردم.در کریدور ماندم تا نفسی تازه کنم،صدایش را کنار گوشم شنیدم:
-ببخشید خانوم کوچولو! اشتباه کردم! بیا و بگذر و بذار امشب واقعاً بهم خوش بگذره!
به طرفش برگشتم، نگاهش رو که به کف زمین دوخته بود برای لحظه ای درچشمانم دوخت و گفت:نمی بخشی؟
آهی کشیدم و گفتم:کار دیگه ای هم می تونم بکنم؟
لبخندی به رویم زد و گفت: ممنونم!
و جلوتر از من به سالن برگشت.صدای رضا آمد:دکتر،جون هر کی دوست داری یه دهن بیا!
علی گفت: من سالهاست که نخوندم،پس درخواستی که می دونید جوابش چیه ازم نکنید!
کامیار گفت:گمشو!چه کلاس می ذاره!....یه دهن بیا دیگه!
علی این بار جدی گفت:نه!...بچه ها میوه بخورید!
قاطعیت کلام او به کسی اجازه نداد دوباره درخواست کند،وقتی وارد شدم همه مشغول خوردن میوه بودند.نادر گفت:
-همه ی ما یه تیکه خودیم،حداقل پاشو یه قطعه اجرا کن!
نگاهم در نگاه علی گره خورد،گفت:باشه برای یه وقت دیگه!الان اصلاً آمادگیش رو ندارم!
سعید بلند شد و گفت:خب علی جون آرزوی هزار سال زندگی با صحت و سلامت رو برات دارم،دیروقته توهم خسته شدی ...
سعیده گفت:چند دقیقه ای صبر می کردید من و حمیده اینجا رو مرتب می کردیم...!
علی لبخندی زد و گفت:نه! دستتون درد نکنه تنها نیستم،کیانا خانم هست!با شنیدن این حرف خشکم زد.
رضا نگاه ناراحتش را به من دوخت:شب به خیر!
علی همراه آنها رفت تا بدرقه شان کند.
بعد از رفتن آنها مشغول جمع کردن فنجانها و زیر دستی ها شدم. وقتی علی برگشت تقریباً کارم تمام شده بود و داشتم ظرفهای کثیف را به آشپزخانه می بردم.علی با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو چرا اینا رو جمع کردی؟خودم تمیزشون می کردم!
با تمسخر گفتم:شما که داشتید جار می زدید قراره با هم اینجا رو تمیز کنیم!
خندید و گفت:می خواستم دکشون کنم،والا من اینقدر هم بی ادب نیستم!
لبخندی زدم و گفتم:اون سطل آشغال رو خالی کنید و میوه ها رو تویخچال بگذارید!
به طرف سطل رفت و گفت:دست به ظرفها نزن خودم می شورمش!
بی توجه به او ظرفها را درون ظرفشویی گذاشتم،از دستکش خبری نبود . به صدای بلند گفتم:دستکش ها کجاست؟
-چرا داد می زنی؟دستکش ندارم،استفاده نمی کنم!
بدون دستکش مشغول شستن ظرف شدم،صدای جاروبرقی می آمد.خنده ام گرفت و زمزمه کردم:حالا چرا نصف شبی کوزت وارگی ما گل کرده؟
زیاد در شستن ظرفها وارد نبودم و به همین علت سرو صدای زیادی برپاشده بود،طوری که متوجه او نشدم وارد آشپزخانه شده است.وقتی تمام شد،دستم را خشک کردم و گفتم:آخیش تموم شد!
-شرمنده ام کردید!حالا سرسری شستید یا واقعاً تمیزشون کردی؟
به طرف او برگشتم و در کمال تعجب دیدم قهوه را درست کرده و درون دو لیوان بزرگ می ریزد.پاسخ به حرفش یادم رفت و گفتم:ببینم قصد دارید چند روز خواب رو ازم فراری بدید؟
فنجانها را داخل سینی گذاشت و گفت:به جای این همه حرف زدن،دو تا برش از کیک بردار بیار با قهوه بخوریم!نتونستم درست شام بخورم!
فهمیدم به خاطر من می گوید که شام نخورده ام،ابراز محبتهای غیر مستقیمش را دوست داشتم و حس می کردم قلبم به تندی می تپد و وجودم از هرم وجودش گرم می شود.به سرعت دو برش کیک درون پیش دستی ها گذاشتم و از آشپزخانه خارج شدم .ابروهایش در هم گره خورده بود و غرق در افکار خود روی صندلی پشت پیانو نشسته بود.متوجه ورودم نشد،برای اینکه او را متوجه خود کنم گفتم:این هم کیک برای رفع گرسنگی!
نگاهش را به من دوخت و گفت:بذار رو میز اومدم!
آرام آرام قدم بر می داشت،مشخص بود در فکر است.نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود .گفتم:ساعت یک ونیمه!
روی مبل روبرویی نشست و گفت:می دونم!یه نیم ساعت دیرتر بخوابی اشکالی داره؟
-متوجه منظورتون نمی شم!
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:خدا لعنتت کنه رضا!
سپس رو به من گفت:می خوام چند کلمه باهات حرف بزنم!
به قهوه و کیکش اشاره کردم و گفتم:میل کنید بعد!
برش کوچکی از کیک را به دهان گذاشتم و با جرعه ای قهوه نوشیدم و گفتم:چرا نخوندید؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد نگاهش را به سوی پنجره چرخوند و گفت:سعیده بهم گفت امشب آرزو داره صدای منو بشنوه ،گفتم اگه بخونم ممکنه جور دیگه ای فکر کنه!
خندیدم وگفتم:امان از دست شما مردا!
نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:من بر خلاف خیلیها فکر می کنم اگر کسی رو دوست نداری نباید با احساساتش بازی کنی!
جرعه ی آخر قهوه ام را هم نوشیدم و گفتم:چی می خواید بهم بگید؟
نگاهم را به صورت جدی اش دوخته بودم گفت:رضا می گفت با ریحانه صحبت کرده که پیشنهادش رو به تو مطرح کنه و به قول معروف مزه دهن تو رو بدونه تا پدر ومادرش رو برای خواستگاری رسمی جلو بفرسته،رضا بهش گفته فکر نمی کنه تو قبولش کنی و رضا هم فکر کرده به خاطر مساله ای که بینتون پیش اومده ریحانه این حرف رو زده،ازم خواسته باهات حرف بزنم....
خواستم دهان باز کنم که با دست مانعم شد و ادامه داد:بذار حرفم تموم بشه! رضا رو سالهاست که میشناسم از وقتی خیلی بچه تر بوده،تو رو به عنوان شریک زندگی در نظر گرفته و دوستت داره.همه ی زندگیش رو با دست خودش جمع آوری کرده و پسر خیلی خوبیه،می دونم می تونه خوشبختت کنه.رضا واقعیه دنبال سراب نباش،هیچ سرابی نمی تونه ادم رو به اوج خوشبختی برسونه.
ببین کیانا ،تو هم دختر کوچولوی خوبی هستی،می تونید کنار هم خوشبخت بشید!
خشمگین بلند شدم وگفتم:من هنوز خیلی کوچولو ام نباید در مورد اینجور مسائل باهام صحبت بشه...
سپس با تمسخر افزودم:روم باز می شه!
خندید و گفت:تو برای من یه دختر کوچولوی بانمکی ،اما برای رضا اونقدر بزرگ شدی که بخوای عشقش،همسرش و آرامش زندگیش باشی.دلخور گفتم:چرا هر کسی می خواد بهم پیشنهاد بده شما رو جلو می ندازه،شما اگه خوب این کارو بلدید برای خودتون برید خواستگاری!جوری شده که برام هم مادرید و هم نامادری!
قاه قاه می خندید به طوری که من هم خنده ام گرفت،گفت:چطور برات مادری کنم؟
زمزمه کردم:رضا رو متقاعد کنید که من دوستش ندارم، دست از سرم برداره!
با لحن جدی و محکمش گفت:بشین کیانا!
نشستم و سر به زیر انداختم گفت:کیانا رضا مرد خوبیه،اون....
میان حرفش امدم و گفتم:می دونم،می دونم!رضا مرد خوبیه،مهربونه،تحصیلاتش،اخ لاقش وضع زندگیش مطلوب و خوبه،اما من نمی خوامش. دوست ندارم شریک کسی بشم که فقط جسمم با اون و قلبم با...
حرفم را بریدم،من عاشقی بودم که تمام سلول های بدنم عشق را فریاد می کشید به جز لبم که آن را به هم دوخته بودم. علی کمی خم شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و آرام پرسید:ببینم نکنه کسی رو دوست داری؟هان؟
هیچ نگفتم اما چشمانم را ایینه ی چشمانش کردم که به من زل زده بود.رنگش پریده و با صدای لرزانی گفت:می شناسمش؟
در حالی که در دل به او لعنت می فرستادم،بلند شدم و گفتم:می خوام برم بخوابم خب،شب بخیر!
خواست بلند شود که گفتم:نه!خودم راه رو بلدم!
علی بلند شد و گفت:یه دقیقه بشین!
عصبانی گفتم:برای چی؟
با شیطنت گفت:برای اینکه می خوام بدونم برام چی آوردی!
خنده ام گرفت،گفت:حالا شد،اصلاً عصبانیت بهت نمی آد قیافه ات مثل شیطان می شه!خواستی واقعاً رضا ازت حساب ببره با قیافه عصبانی جلوش راه برو!
دلخور نگاهش کردم و گفتم:خوشگل هر مدلش خوشگله!
قهقهه ای زد و گفت: یه کم از خودت تعریف کن،کی گفته تو خوشگلی؟
خندیدم و هیچ نگفتم.بسته کادوپیچ را از داخل پلاستیک در اورد و در حالی که بازش می کرد گفت:هوم!چه کاغذ کادوی خوشگلی!
نگاهی به دیوان شعر حافظ انداخت و گفت:به به! خواجه ی شیراز با زبون شیرین و فوق العاده اش !
بعد نگاهی به صفحه ی اول ان انداخت و خواند:
در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بیتابم که دلم می خواهد
دوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها اوائی است که مرا می خواند
تولدت مبارک!
نگاهش را از صفحه ی کتاب برگرفت و به چشمانم دوخت.در چشمانش چقدر فریاد بود، فریاد از تنهایی که نمی خواست ترکش کند.گفت:
-متشکرم!تو قشنگترین هدیه رو بهم دادی!
بلند شدم وگفتم:حالا اجازه می دید برم؟
او هم بلند شد و گفت:منم باهات می آم،می خوام یه کم هوا بخورم!
هیچکدام حرفی به زبان نیاوردیم، نه من و نه او.مقابل در ساختمان با شب به خیر کوتاهی از هم جدا شدیم و من پس از مدتها به خوابی آرام فرو رفتم.
فصل 18 و 19 و 20
صبا را به مدرسه رساندم و برگشتم،خستگی دیشب هنوز در تنم بود اما دل توی دلم نبود تا بقیه ماجرای خانم محتشم را بشنوم.
خانم محتشم طبق معمول در نشیمن خود روبروی دیوار شیشه ای نشسته و به حیاط چشم دوخته بود.به قدری در فکر بود که متوجه حضور من نشد.برای اینکه از فکر خارجش کنم گفتم:امروز وکیلتون می آد؟
به طرفم بر گشت و گفت:اومدی؟...آره!بعد ازظهر ساعت چهار می اد .بیا بشین!
کمی گرمم بود مانتوم رو در آوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم.گفت:
-کسی که اینجا نیست روسری چرا سرت می کنی؟من تا حالا موهاتو ندیدم!روسریت رو بردار علی تا غروب خونه نمی اد بیاد هم اینور نمی آد،تازگیها خیلی بی معرفت شده!بردار بذار موهاتو ببینم!
مردد روسری را برداشتم و طبق خواسته ی او گیره را از موهایم باز کردم.با ناباوری نگاهم می کرد،زمزمه کرد:خدای من!
همون رنگ موها !دخترم تو بیشتر شبیه داییت هستی تا کس دیگه!داییت هم موهای قهوه ای روشن داشت،با چشمای عسلی روشن...
حق داری این روسری رو از سرت جدا نکنی والا رندان دست به کشت و کشتار می زنن!
از تعریفش سرخ شدم و سر به زیر انداختم گفت:دختر خوشگلم به اکرم بگودو تا چای بیاره تا حرفم رو شروع کنم!
بلد شدم و گفتم:خودم می آرم ،اکرم الان داره صبحونه می خوره!
به سمت آشپزخونه رفتم.اکرم داشت با اشتها صبحونه می خورد،از پشت بغلش کردم وگفتم:چطوری؟
خندید و گفت:خوبم،صبحونه خوردی؟
-آره اومدم دو تا چای ببرم!
خواست بلند شود که گفتم:به خدا بلدم چای بریزم!
از چشمانش می خواندم که دوستم دارد،دیگر از آن نفرت قدیمی اثری نبود.وقتی سینی به دست وارد نشیمن شدم خانم محتشم رو به من پرسید:جواب خواستگاری رضا رو چی دادی؟
خندیدم و گفتم:شما از کجا فهمیدید؟
لبخندی به رویم زد و گفت:اول از من خواست باهات حرف بزنم،منم پاسش دادم به علی.دیشب یه ساعت بعد از رفتن مهمونای علی اومدی پس علی باهات حرف زده!
موهایم را با گیره پشت سرم بستم و گفتم:جوابم منفی بود!
چشم هایش روی صورتم چرخید و گفت:چرا،رضا که پسر خوب و اقاییه،مسؤرلیت پذیرم هست!
در حالی که سر به زیر داشتم و با انگشتانم بازی می کردم زمزمه کردم:می دونم امادوستش ندارم!
سرم همان طور پایین بود.بعد از چند لحظه گفت:منو نگاه کن!
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:تو...علی رو دوست داری؟
رنگ از رویم پرید و سر به زیر انداختم،نمی تونستم حرفی بزنم.چند دقیقه سکوت کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:روزگار چه بازی ها داره،خواهرزاده ی خوشگل و بچه سال فریدون عاشق پسر مغز خر خورده ی من شده با اون اخلاق سگیش!تازه پسری که به قول خودش همه ی زن ها رو فس تو مخ می دونه!...غصه نخور عزیز دلم!مثل روز برام روشنه اونم بهت دل بسته،جفتک انداختنش واسه ی همینه!یه کم صبر کن و حرفی از علاقه بهش نزن ،به خدا قسم به پات می افته!
اشکم سرازیر شد و نگاهم به چشمان مهربان او افتاد.آغوشش را به رویم گشود ،در آغوشش فرو رفتم اما از اینکه راز درونم را فهمیده بود خجالت می کشیدم.
آرام کنار گوشم گفت:پاشو!چاییمون یخ کرد.
در حالیکه چایش را می نوشید گفت:دل واقعاً موجود زبون نفهمیه! قبول نداری؟
متعجب نگاهش کردم و قبل از اینکه پاسخی به حرف او بگویم گفت:
-فکرش رو بکن دختری که تازه پا به مرحله ی جوونی گذاشته و خوشگله و پسرا براش سر و دست می شکنن عاشق پسر ترشیده ی بداخلاقِِِ و خل وچل من بشه که همه مثل لولو ازش می ترسن!
نمی خواستم دیگر در مورد ما صحبت کند ،به گونه ای معذب بودم گفتم:
-نمی خواهید بقیه ماجرا رو برام تعریف کنید؟
کمی به فکر فرو رفت و گفت:تا کجا برات گفتم؟
-عقدکنونتون!
-آره!چند هفته بعد از عقد ما شوکت با منوچهر عروسی کرد و رفت.به بهانه خریدرفتن و عروسی خواهرم اصلا با هرمز بیرون نمی رفتم وتو خونشون پیدام نمی شد.هنوز با شوکت حرف نمی زدم.شب حنابندون شوکت بود و همه گرفتار ریز و درشت کارا بودن.مهمونای زیادی رو برای جشن حنابندون دعوت کرده بودیم.شوکت چند بار خودش رو سر راه من قرار داد تا باهام حرف بزنه اما من کشیدم کنار.ساعت دو ونیم بود که رفتم بخوابم اما همین که سرم رو رو بالش گذاشتم شوکت اومد تو اتاقم،بلند شدم ونشستم و آباژور کنار تختم رو روشن کردم.گفت:خاموش کن!
بدون هیچ حرفی خاموشش کردم و تو تاریکی زل زدم بهش،دقایقی طول کشید تا تونست حرف بزنه.با صدای لرزانی گفت:
-فردا حنا بندونمه و آخرین روزی که تو این خونه ام،نمی خوام باهام قهر باشی بیا کدورتامونو بذاریم کنار وآشتی کنیم!خب؟
با این حرفش انگار آهن مذاب تو قلبم ریختن،داشتم دیوونه می شدم.با صدای خفه ای گفتم:برو بیرون!...
میون حرفم اومد و با تعجب گفت:شهلا یه دقیقه بذار حرفم رو بزنم!
بغض داشت خفه ام می کرد،گفتم:برو بیرون شوکت! منم می دونم دو روز دیگه جای دیگه ای هستی اما هر جا که باشی یه چیز یادت باشه، زندگی من و فریدون رو تو خراب کردی!امیدوارم بتونی با این عذاب وجدان زندگی کنی و این رو بدون خواهر عزیز روزگار بدطور می ذاره تو کاسه ات!
شوکت لحظه ای مکث کرد،فکر کنم می خواس حرفی بزنه اما نزد و از اتاق خارج شد.صبح شوکت رو بردن آرایشگاه،هر چقدر مادرم اصرار کرد باهاش نرفتم و گفتم: بعد از ظهر با مهین می ریم!
نمی تونستم به قول امروزیها فردین بازی در بیارم و بگم بی خیال،مادرم رو صدا کردم و گفتم:آقا عزت کجاست؟
آقا عزت رانندمون بود.پدرم اجازه نمی داد بی راننده بریم آرایشگاه،فکر می کرد دون شأن ماست.مادرم با خنده گفت:با آقا عزت نمی رید،هرمز اومده دنبالت!
مهین با خنده گفت:منم که نخودیم!
مادرم با خنده ازمون دور شد.با عصبانیت گفتم:این اینجا چی کار می کنه؟
مهین مرا به طرف خود برگرداند و با لحن پر تردیدی گفت:دهنت رو می بندی و مثل آدم رفتار می کنی ،یادت باشه اون شوهرته!چه گناهی کرده عاشقت شده؟...به خدا خیلی باشعوره!کدوم آدم ابلهی ادن شرط احمقانه ی تو رو قبول می کنه که اون کرده؟
تازه با این همه رفتار سرد و گند تو بازم عاشقته و دوستت داره!چه دلیلی داره که این رفتارت رو تحمل کنه؟ شق القمر کردی؟
اینجوری با این بدبخت رفتار نکن!...بیا بریم!
هرمز با دیدن ما از ماشین پیاده شد و جواب سلام مهین رو داد.آروم سلام کردم، جواب سلامم رو داد .زل زده بود تو صورتم و یه جور با تشنگی نگاهم می کرد.خجالت می کشیدم و می دونستم رفتاری که باهاش می کنم نادرسته اما دست خودم نبود.مهین با تأسف نگاهی به من انداخت و چند بار سرش را به طرفین تکان داد.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:نمی ریم؟دیرمون شد!
هرمز سری تکان داد و در ماشین رو برای سوار شدن من و مهین باز کرد.مهین موقع راه افتادن گفت:ایشالا عروسی خودتون!
هرمز زیرچشمی نگاهی به من انداخت و تشکر کرد.مهین گفت:چهار هفته دیگه است؟
هرمز لبخند زد و گفت:پنج هفته و دو روز دیگه!
مهین با شیطنت گفت:ثانیه ها رو هم شمردید؟
هرمز به طرف م برگشت و با احساس گفت:شما هم اگر جای من بودید می شمردید!
مهین با خنده گفت:بگم شاهین بیاد پیش شما،بلکه هم از این حرفها یاد بگیره!
مهین سر به سر او می گذاشت و من هم ساکت و آروم نشسته بودم.از ساکت نشستن من عصبی بود و می دیدم که مدام لبش رو به دندون می گیره تا حرفی نزنه.وقتی مهین از ماشین پیاده شد دستم رو تو دستش گرفت که مجبور شدم بشینم.مهین بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه رفت تو ارایشگاه.
دستم هنوز تو دستش بود ، خواستم دستم رو کنار بکشم که محکمتر گرفتش .زیر چشمی نگاش کردم تابلو بود عصبانیه!یه نفس عمیق کشید و گفت:شهلا!می دونی دیوونتم و نه کسی رو مثل تو دوست دارم ونه کسی رو همپای تو در قلبم بالا بردم.ازم خواستی تو بغل نگیرمت،ازم خواستی بعد از ازدواجمون ازت...اما نگفتی نبینمت،نگفتی صدات رو نشنوم. دلم می خواد دووم بیارم اما باور کن نمی تونم تا این حد رو تحمل کنم.تو پنج هفته است زن شرعی و قانونی منی اما من حتی دو بار ندیدمت.....نمی تونم اینجوری طاقت بیارم و..
خواستم بهانه بیاورم،گفتم:خب گرفتار خرید و این جور کارها بودیم!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و به طرف خودش برگردوند،نگاهم به صورت ملتهبش افتاد.خدای من....چشاش به قدری شیفته و عاشق بود که دلم برای یه لحظه لرزید.زمزمه کرد:من فرق فرارو با کارداشتن تشخیص می دم عزیزم!می دونم هنوز تو قلبت جایی ندارم اما حداقل دلت به حال این قلبی که به خاطر تو داره سینه ام رو می شکافه بسوزه!
بعد دستم رو کشید و گذاشت رو سینه اش،باورت نمی شه اگه بگم به قدری قلبش تند و محکم می کوبید که انگار زیر دستم یه جنین داشت تکو ن می خورد.هرم عشقش داشت یخ تنفرم رو آب می کرد.برای اولین با احساس کردم شوهرمه،بغضم ترکید و با میل خودم تو آغوشش فرو رفتم.نمی دونم چقدر تو آغوشش بودم و اون موهام رو نوازش می کرد،اما حس کردم هر دو آرومتر شدیم.یواش یواش ازش فاصله گرفتم ،خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم. دستم رو تو دستش گرفت وبا صدای ارومی گفت:عزیز دلم چه ساعتی بیام دنبالت؟
آروم زمزمه کردم:ساعت شیش،شیش و نیم نمی دونم!
خدید و گفت:من از ساعت شیش اینجام عشق کوچولوی من!خوبه؟
در حالیکه سرم پایین بود زمزمه کردم:بله!
دستاش رو دو طرف صورتم،روی گونه هام گذاشت و سرم رو به طرف خودش بالا برد و گفت:ازم خجالت می کشی؟
سرم رو به عنوان پاسخ مثبت تکان دادم ،خندید و ارام روی پیشانیم بوسه زد و گفت:نمی خوام اذیتت کنم،پاشو برو عزیزم!
خواستم پیاده شم که گفت:فقط یه چیزی کوچولو...!
به طرفش برگشتم و گفتم:چی؟
نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:عاشقتم!
لبخندی به روش زدم و گفتم:ساعت شیش یادت نره!فعلاً خداحافظ!
وقتی رفتم تو آرایشگاه دیدم موهای مهین رو پیچیدن و زیر سشوار نشسته.نگاش که به من افتاد با شیطنت یه ابروش رو بالا برد و سرش رو چند بار تکون داد،خنده ام گرفت.ساعت شیش هر دومون حاضر بودیم.لباسامون رو که عوض کردیم،به طرف مهین برگشتم و پرسیدم:چطور شدم؟
با خنده گفت:هرمز صد باره عاشقت می شه!
لبخندی زدم و گفتم:گمشو!از اون لحاظ نگفتم!
جلو اومد و گفت:اِ؟از کدوم جهت فرمودید!
هر دو زدیم زیر خنده.پرسید:هرمز کی می آد؟
-الان باید دم در باشه.
با شیطنت نگاهی به من انداخت و دستش رو به کمرش گذاشت و گفت:
-اِ؟باریکلا،سرویس عاشقا!سروقت و به موقع!
وقتی پا از آرایشگاه بیرون گذاشتیم،چشمم به هرمز افتاد که به ماشین تکیه زده بود.با نگاه بهت زده اش به من جواب سلامم رو دادو بعد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت:چقدر باید خوددار باشمتا تو رو ندزدم و جایی نبرم که فقط من باشم و تو و ...
مهین میون حرفش اومد و به شوخی گفت:آقا دزدی؟ارزش های اخلاقی کجا می ره؟
هرمز که تازه متوجه مهین شده بود آروم ازم فاصله گرفت و با خنده گفت:امان از دست شما مهین خانم!
مهین گفت:شاهین نیومده؟
هرمز در ماشین رو برایم باز کرد و گفت:نه خواهش کردن بنده شما رو برسونم!
مهین دست به کمر زد و گفت:می بینی خواهر؟اگر از شما نمی خواست چی کار باید می کردم؟هیچی!مثل اومدن تلپ می شدم تو ماشین شما!شهلا جون،جنس مرد اینه!مواظب شوهرت باش ،گربه رو دم حجله بکش!
خنده ام گرفت.وقتی هرمز پشت فرمون نشست هنوز خنده رو لباش بود.رو به من گفتش:عزیزم،زیاد با مهین خانم صحبت نمی کنید و پای صحبتهای ایشون نمی شینید!نمی دونم اخرش سرم رو می بری یا پوستم رو می کنی!
مهین با خنده گفت:خب اون وقت حساب کار دستتون می اد !
با خنده گفتم:بیچاره داداشم!چی می کشی از دست این هند جیگرخوار!
از پشت به بازوم ضربه زد و گفت:گمشو اژدهای سه سر!هر چی باشه خواهر شوهری!
مهین تا خونه باهامون کل کل می کرد و تنهایی حریف بیست نفر بودش.وقتی از ماشین پیاده شدیم هرمز رو صدا کرد وشروع به حرف زدن با اون کرد.اون موقع نفهمیدم چی به هرمز می گه،نه خودش گفت و نه هرمز حرفی زد فقط دیدم که هرمز با دقت به حرفهای مهین گوش می ده.بعدها فهمیدم که به هرمز گفته بود:من از شرط و شروط بین شما و شهلا خبر دارم و می دونم شهلا فعلاً قصد نداشته شوهر کنه و چون شما رو به اجبار انتخاب کرده یه حالت تدافعی پیدا کرده،شما هم کاملا کنار بکشید تا اون خودش بهتون میدون بده.نمی گم مثل دیوار رو سرش هوار شید اما مثل دو تا خط موازی هم کنار هم وانستید.اگه بهونه ی خرید رفتن با مادرش رو آورد بگید منم نیام با هم بریم.اگه بهونه ی خستگی رو اوردچه می دوم بگید کنارت می شینم تا خستگیت در بره و اون وقت با هم حرف می زنیم.خواست فرار کنه بغلش کنید،خواست حرف بزنه ببوسیدش و دهنش رو ببندید.اون تشنه ی محبت شماست پس سیرابش کنید و بذارید روی قلبش فقط نقش شما شکل بگیره.من می شناسمش و می دونم اگه فاصله بگیرید اون برای کوتاه کردن این فاصله قدمی بر نمی داره،نذارید به تشنه موندن عادت کنه که دست برای آب محبت دراز نمی کنه!
هرمز بهش گفته بود:نمی خوام بهش تحمیل بشم...
مهین مهربون من هم گفته بود:این حرفها مال قبل از اینه که اون همسر شما بشه!یادتون باشه شما مال همید!
هرمز می گفت:اون موقع تازه فهمیدم مهین چقدر بهت محبت داره و برای زندگیمون دلسوزی می کنه!
من تو باغ بودم بین مهمونا که هرمز اومد و کنار گوشم گفت:عشق خوشگل من به کی فکر می کنه؟
صداش رو دختر عمم که کنار من ایستاده بود شنید و با خنده گفت:
-لابد به شما دیگه!
عمه و دیگران که دور من ایستاده بودند خندیدند.سرخ شدم،حس می کردم صورتم در حال سوختن است.سر به زیر انداختم و با اشاره به او که به خونسردی تمام اونها رو نگاه می کرد گفتم:دنبالم بیاد.رفتم تو ساختمون که کسی اونجا نبود ،البته طبقه ی بالاش.عصبانی بودم رفتم تو اتاقم و اونم پشت سرم ،بی توجه به وضعیتم گفت:اتاقته؟چقدر خوشگله،البته نه به خوشگلی...
میون حرفش اومدم و با عصبایت گفتم:اون چه کاری بود کردی؟
در رو بست و سینه به سینه من ایستاد،قلبم شروع به تپیدن کرد و گفتم:بریم پایین!
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو کاملاً به سینه اش چسبوند.از ترس نفس نفس می زدم و با خودم می گفتم:عجب غلطی کردم!
دستام رو به سینه اش گذاشتم و خواستم از بغلش بیام بیرون،اما اون خیلی قوی جثه و بزرگ بود و زورم بهش نمی رسید. با صدای لرزونی گفتم:
-تو بهم قول دادی که...
نذاشت جمله ام تموم بشه و با بوسه ای صدام رو تو گلوم خفه کرد. اون شب و فرداشبش که مراسم عروسی بود یه لحظه از کنارم جم نخورد و بیخ گوشم مدام حرفای عاشقونه ای که یه کلمه جواب نداشت زد .اما جای تعجبش اینجا بود که ازش بدم نمی اومد،شاید به خاطر اینکه محبتش یه محبت پاک و بی ریا بود و منم محتاج این جور محبت بودم
فصل ۱۹
-آروم آروم بهش عادت کردم،شوکت هم جلوی چشمام نبود که فریدون رو به خاطربیارم.یک هفته به عروسیمون مونده جوری شده بودم که اگه پنج دقیقه دیر می کرد دلشوره می گرفتم که چرا دیر کرده.یه روز یادمه برای ساعت چهار قرار داشتیم،امتحاناتم تموم شده بود و می خواستیم بیریم بیرون و یه هوایی بخوریم .خدمتکاران خونه مون جهیزیه منو چیده بودن و هیچ کار بخصوصی نمونده بود.دلشوره های عروسی شوکت در کار نبود،چون موقع خرید شوکت برای من هم خریدهام رو کرده بودن.داشتم می گفتم ساعت چهار قرار داشتیم هرمز خیلی خوش قول بود و همیشه ده دقیقه جلوتر از وقت قرارش سر قرار بود.ساعت چهار من حاضر و آماده پایین بودم.
مادرم نگاهی با دقت به من کرد و گفت:به به!چه خوشگل،آقا هرمز قراره تشریف بیارن؟
حس کردم گونه هایم رنگ گرفت گفتم:بله!
با شیطنت گفت:چه با دقت هم همه چیز رو انتخاب کرده!نه اقا؟
پدرم روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد،سرش را بلند کرد وبا دقت منو نگاه کرد و گفت:
-به به!خوش به حال هرمز خان که دختر خوشگل من به خاطرش همچین مدلی شده!
با اعتراض پایم را به زمین کوفتم و گفتم:بابا!
خندید و سرش رو به خوندن روزنامه گرم کرد.نگاهم به ساعت بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.ساعت چهار و نیم تلفن رو برداشتم و به خونه شون زنگ زدم،کلفتشون گفت:ساعت سه آقا راه افتاده!
تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.نیم ساعت بیشتر فاصله بین خونه هامون نبود،هی راه می رفتم و صلوات می فرستام که ط.ریش نشده باشه.مادرم که داشت از نشیمن رد می شد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی شده مادر؟
با صدای لرزونی گفتم:مامان،با هرمز ساعت چهار قرار داشتیم الان پنج دقیقه به پنجه!
مادر با لحنی که سعی در آرام کردن من داشت گفت:مادرجون،حتماَ گرفتاری چیزی براش پیش اومده،شاید مهمون داشتن!
بی حوصله گفتم:
-نه!نیم ساعت پیش زنگ زدم کلفتشون گفت ساعت سه اومده خونه ی ما!
رنگی از نگرانی چشمای مادر را هم فرا گرفت اما با لبخندی گفت:
-ایشالا که طوری نیست!بد به دلت نیار!
همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و رحیمه خدمتکار خونه مادرم رفت و درو باز کرد.بدو بدو رفتم تو مهتابی،هرمز به سرعت داشت می اومد طرفم. سرتاپاش رو نگاه انداختم،نمی دونم شاید توقع داشتم خونین و مالین ببینمش اما سالم بود.همین که روبروم رسید بغضم ترکید،تا خواست دهان باز کنه از جلوی چشاش در رفتم و دویدم بالا و خودم رو روی تخت انداختم و های های گریه کردم.
دنبالم اومد تا اتاقم،وقتی صداش رو شنیدم بلند شدم و نشستم و پشتم رو کردم بهش.اومد و کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد و کنار گوشم گفت:قربونت برم،به خاطر من داری گریه می کنی؟
هیچی نگفتم،گفت:آخه ازم بپرس چرا دیر کردم اون موقع مجازاتم کن !
به طرفش چرخیدم و با عصبانیت گفتم:هیچ دلیل موجهی وجود نداره!
تو سکوت زل زده بود به چشام،تو نگاهش اونقدر عشق بود که نگاهم رو نتونستم بهش بدوزم و سرم رو پایین انداختم.گفت:عزیز دل من!عمه ی بابا رو که می شناسی؟همون پیرزن هشتاد ساله ریزه میزه!خونه ی ما بود،همین که خواستم راه بیفتم گفت هرمز مادر ،منو هم سر راهت برسون خونه مون.نتونستم نه بگم،به مادرم گفتم بهت زنگ بزنه و بهت بگه کمی دیر می رسم.قربونش برم عمه جونم که تا ما رو خلاص کنه پدرمون رو در اورد. به خدا نمی خواستم نگرانت کنم،نمی دونم متمتن چرا بهت زنگ نزده،باهام آشتی کن دیگه قربونت برم!
برای خودم هم قابل باور نبود این همه حساسیت برای مردی که روزی از او متنفر بودم،گفتم:به شرطی که مادرت حرفاتو تأیید کنه!
بوسه ی کوتاهی روی لبم گذاشت و گفت:پاشو بریم بهت ثابت کنم!
بنده خدا زنگ زد به مادرش و فهمیدیم خاله ی هرمز همون موقع که هرمز راه افتاده رسیده و مادرش سرگرم اونا شده تلفن ردن هم یادش رفته.همین که گوشی را گذاشتم نفس راحتی کشیدم و گفتم:حالا حرفت رو قبول می کنم ، به شرطی که دیگه تکرار نشه،از نگرانی مردم،گفتم حتماً اتفاقی افتاده که این همه دیر کردی...
هرمز فاصله خودش و من را به سرعت طی کرد و گفت:یعنی باور کنم؟
در حالی که هاج و واج نگاهش می کردم پرسیدم:چی رو؟
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:اینکه اونقدر دوستم داری که برای یه ساعت تأخیرم این همه نگران بشب؟
به خودم اومدم و دیدم راس می گه،بهش علاقمند شده بودم نه اون عشق تندوتیزی که به فریدون داشتم اما محبت زیادی نسبت به اون تو قلبم حس می کردم.سرم رو به نشانه پاسخ مثبت براش تکون دادم،بغلم کرد و منو به خودش فشرد و زمزمه کرد:دیگه ازم متنفر نیستی؟
-نه!
سعی کردم فریدون رو بفرستم به گوشه ی تاریک ذهنم و واقعیت زندگیم رو بپذیرم،واقعیتی که باید با هرمز شریک می شدم.روز عروسیمون توآرایشگاه وقتی مهین بهم گفت حامله است،به قدری بغلش کردم و بوسیدمش که صدای همه دراومد.تموم ناراحتی هام رو با شنیدن این خبر فرستادم جایی که عرب نی انداخت،فقط از خدا می خواستم فریدون هم به کسی بخوره مثل همسر من و شریک زندگیش کسی بشه که واقعاًعاشقش باشه.تا فکرش می اومد تو ذهنم فوری سرم رو تکون می دادم و به جای اون شوهرم رو جلوی چشمام می اوردم با تموم خوبی ها و محبت هاش.
زندگی زناشوئی من با هرمز یه ماهی می شد شروع شده بود که یه روز بعد از ظهر قبل از اومدن هرمز ،شوکت اومد به دیدنم .داشتم لباسی رو که تازه خریده بودم رو به تنم امتحان می کردم،روز تولد هرمز بود و می خواستم سورپرایزش کنم.پنج روزی بود که از ماه عیل برگشته بودیم.جلو آینه موهام رو مرتب می کردم که منصوره خدمتکار قدیمیم اومد و گفت که خواهرم اومده و می خواد منو ببینه،هنوزم برام مواجهه شدن با اون سخت بود با بی میلی گفتم:ازش پذیرایی کن،من چند دقیقه دیگه می ام!
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو اتیش التهاب من.هزار جور فکر و خیال کردم و آخرش به این نتیجه رسیدم که تا پایین نرم و نبینمش نمی فهمم باهام چی کار داره.بی میل پایین رفتم و سلام و علیک سردی کردم و روی مبلی که بیشترین فاصله رو باهاش داشت ننشستم .پرسید:
-خوشبختی؟
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:شنیدی می گن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد؟قضیه زندگی من هم خدا رو شکر اون طوری شده و کنار شوهرم واقعاً خوشبختم!
زد زیر گریه و گفت:تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن،می دونم با زندگیت بدطور بازی کردم ، به خدا الان مثل سگ پشیمونم.از همون موقع که قد کشیدی و خوشگلیت رو اومد همیشه تو،توی چشم بودی و من تو سایه.
هر وقت خودم رو هلاک می کردم تا چیزی رو بدست بیارم تو به یه اشاره مال خودت می کردی.فریدون رو وقتی شونزده سالم بود دیدم و بهش دل باختم.هر کاری می کردم رفتارش باهام مثل یه برادر به خواهرش بود و این دیوونم می کرد،هر چی اون خودش رو ازم کنار می کشید من من برای بدست آوردنش بی تاب تر می شدم.دختر خوشگلی که خیلی ها کشته و مرده اش بودن نتونست تو سه سال یه گوشه چشم اون رو بدست بیاره،اولین مهمونی که پدر اجازه شرکت به تو رو داد یادته؟
فریدون با یه نگاه عاشقت شد.اون شب ازت متنفر شدم چون می دیدم دنبال تو با چه عشقی پر می کشه.قسم خوردم که نذارم شما دو تا به هم برسید مخصوصاً اون موقع که فریدون چند تا خواستگار برای من فرستاد تا راه برای تو باز بشه .اون موقع فکر کردم هیچ وقت ازدواج نمی کنم تا تو هم نتونی شوهر کنی اما بعد به این فکر افتادم که اگه بهانه های بیخود بیارم پدر ومادر نوبت رو به تو می دن پس باید یه نقشه ی حساب شده می کشیدم،شدم دختر آروم و خوبی که پدر ومادر دوست داشتن و شروع کردم بیخ گوش مامان و بابا خوندن که فریدون باهات دوسته و داره مثل یه معشوقه ازت سوءاستفاده می کنه گفتم نذارید دامن اون رو الوده کنه.بابا اینا اول باور نمی کردن اما وقتی تو مهمونی دیدن فریدون مثل پروانه دور تو می چرخه شکشون مبدل به یقین شد .خواستگاری منوچهر رو قبول کردم تا دختر خوبه ی بابا بشم، می دونی که منوچهر رو خیلی دوست داشت و سایه ی فریدون رو اون موقع با تیر می زد.خواستگاری هرمز تنها چیزی بود که بهش احتیاج داشتم ،تو گوش بابا خوندم شوهرش بده تا بیشتر از این آبروت رو نبره.بابا باهرمز موافق بود.پسر خوبی بود و زرنگ،خوش قیافه و خوش اخلاق،هیچ سابقه ی بدی هم نداشت.همون موقع بابای فریدون هم ازت خواستگاری کرد یادته کنار دریا؟وقتی شما دو تا رو اونجا دیدم داشتم آتیش می گرفتم رفتم پیش باباو گفتم این پسره آشغال دیده نمی تونه از این دختر معصوم سوءاستفاده کنه مجبور شده ازش خواستگاری کنه،معلوم نیست بعد از اینکه بتونه به مقاصدش برسه چند مدت به عنوان همسر نگهش داره و بعد بره پی الواتی و کثافت کاریهای خودش.
به قدری بابا رو تحریک کردم که همونجا به بابای هرمز جواب مثبت داد،بقیه ماجرا رو هم که می دونی.بعد از عقدت من یه شب خواب راحت نداشتم و مدام کابوسهای وحشتناک می بینم. تو و فریدون به خوابم می آیید و تهدید به آتیش جهنم می کنید...تو رو خدا شهلا حلالم کن! تو رو به جون هر کی...برات عزیزه!
صداش تو هق هق گریه اش خاموش شد .خشکم زده بود و زبونم مثل سنگ شده بود و تکون نمی خورد.نگاهم به عکس هرمز افتاد که روی شومینه گذاشته بودیم و با خودم گفتم:شاید این تقدیر من بوده که همسر هرمز بشم وشوکت و اشخاص دیگه بهانه بودن آهی کشیدم و گفتم:من می بخشمت خواهر اما اصل کاری فریدونه که باید تو رو ببخشه،از اون بخواه حلالت کنه.
زمزمه کرد: فریدون خارج از ایرانه،داره تجارت فرش رو گسترش می ده!
-خب هر وقت برگشت برو پیشش و ازش معذرت بخواه، امیدوارم او هم دل بخشیدنت رو داشته باشه!
بلند شد و گفت:من دیگه باید برم!
اصرار نکردم بمونه،بغض داشت خفه ام می کرد.تا در مهتابی بدرقه اش کردم ،وقتی رفت برگشتم و روی صندلی نشستم.به قدری غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه اومدن هرمز نشدم ، اومد و روبروم ایستاد و با شیطنت گفت:
-سلام خانومی!به به چه خوشگل!
نگاهم که به چشمهای پر محبت هرمز افتاد بغضم ترکید،تو بغلش فرورفتم،های های گریه کردم.بنده ی خدا جا خورد و دستپاچه پرسید:
-چی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت حرفی زده؟...
به خودم اومدم نباید هرمز از این قضیه چیزی می فهمید،خودم رو کنترل کردم و کنار گوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود!
با هیجان غیرقابل کنترلی گفت:خدایا!من قربون اون دلتنگیت!تو که با این کارات منو می کشی!من فدای اون اشکات!قیمت دنیاش!...
صورتم رو به طرف خودش کشید و تو گرمی محبتش حرفهای شوکت رو آب کرد و از ذهنم خارجشون کرد.
نگاهم به ساعت افتاد،دستپاچه بلند شدم و گفتم:وای خانم محتشم،صبا!
سوئیچ را برداشتم و تند و تند خانم محتشم با خنده گفت:مواظب خودت باش!
خوشبختانه دیر نکردم و صبا را بدون ناراحتی یا اتفاقی به خانه رساندم.فکرم به قدری مغشوش بود که متوجه نبودم صبا چه می گوید،وقتی از من پرسید:کیانا جون تو هم می آی؟به خودم اومدم گفتم:کجا؟
نگاهش رو به نگاه گیجم دوخت و گفت:مگه نشنیدی چی گفتم؟
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:ببخشید صبا!فکرم جای دیگه بود.چی داشتی می گفتی؟
با دلخوری گفت:قراره سرود بخونیم،می خوان پدر و مادرها رو دعوت کنن گفتم تو هم می آی!
سری تکان دادم و گفتم:البته عزیزم!
سعی کردم فکرم را معطوف صبا کنم و از خانم محتشم خالی.با صبا شعر محبوب او را می خواندیم که به مقابل در خانه رسیدیم، خنده روی لبهای صبا نشسته بود از ماشین پیاده شدم و کلید را در دست گرفتم تا آن را باز کنم که نگاهم به ماشین پارک شده ی روبروی خانه خانم محتشم افتاد .پژوی دویست و شیش آلبالو رنگی که دختری پشت فرمان آن نشسته و به من چشم دوخته بود .اشتباه نمی کردم این ماشین و این دختر را چند بار دیگر هم قبل از آن روز دیده بودم.همین که مرا می دید ماشین را روشن می کرد و می رفت،تصمیم گرفتم ته و توی این قضیه را درآورم.به طرفش دویدم تا بهش برسم ماشین را روشن کرد ورفت.لگدی از عصبانیت به هوازدم و گفتم:لعنت بر اون ذاتت!
صبا سرش را از پنجره ماشین خارج کرد و گفت:چی شد؟
به طرف در رفتم و گفتم:هیچی عزیزم!
در حالی که در را باز می کردم:زیر لب زمزمه کردم:قربونت برم خدا،بیکارتر از من تو بنده هات نبود انداختی تو یه جهنمی که هر طرف رو نگاه می کنی هزار تا علامت سؤال هست!
نفسم را به تندی بیرون دادم و به طرف ماشین رفتم و با خود گفتم:اصلاَ از کجا معلوم این دختره هم مال این خونه و معماهای این خونه باشه!
به خودم اومدم و دیدم دارم بلند بلند با خودم حرف می زنم،خنده ام گرفت و گفتم:خودم هم دارم به عجایب این خونه اضافه می شم!
سر میز ناهار رو به خانم محتشم کردم و گفتم:بقیه ماجرا رو کی تعریف می کنید؟
خانم محتشم لبخند تلخی زد و گفت:صبا رو بخوابون بیا برات تعریف کنم!
دلم می خواست از خوشحالی می پریدم و دو تا ماچ آبدار از صورت خانم محتشم می کردم .همان لحظه به یاد پژو آلبالویی افتادم و قضیه رو به خانم محتشم گفتم.
خانم محتشم به فکر فرو رفت و گفت:ما تو آشناهامون کسی رو نداریم که پژوی آلبالویی داشته باشه!شاید هم خواستگاری چیزی باشه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خواستگار نمی آد جلوی در خونه ی شما پارک کنه و همین که منو می بینه ماشین رو آتیش کنه و بره!
خانم محتشم که به دلشوره افتاده بود گفت:منم فکرم به جایی قد نمی ده!باید با علی هم یه صحبتی کنیم!پاشو این بچه رو خواب گرفته،ببر یه چرتی بزنه!
شکم مهین آروم آروم بالا می اومد و ما هم ذوق بچه دار شدن داداشمون رو داشتیم، غافل از اینکه هر چی از ماه های بارداری مهین می گذشت ضعیف تر و لاغر تر میشد.یه دلشوره ای همیشه همراهم بود.اکثر اوقات با فریماه که دوست مهین بود پیشش بودم اما همین که به خونه بر می گشتم دلشوره می امد سراغم و انقدر غر می زدم که هرمز با خنده بغلم میکرد و می گفت:
_تو با این حرفات کاری می کنی که قید بچه دار شدن رو بزنم!
اشک تو چشام جمع می شد و می گفتم :هرمز!نگرانم.دکتر به شاهین گفته بود،مهین نباید بچه دار می شده.حالا هم با این وضعیتش دلم اروم نمی گیره!
هرمز با همون لحن پر ارامشش بهم میگفت :عزیز دلم!پشت تموم اتفاقاتی که ما ادم ها ادعا می کنیم مسؤلش مايیم یکی هست که کارگردان اصلیه و تا اون نخواد هیچ شاخه ای از برگ خالی نمیشه و هیچ برگی از درخت نمی افته.به قدر مطلق و مطمئن باش همونی میشه که اون می خواد.
با شک نگاش کردم و گفتم:نکنه اتفاقی برای ...... وای نه خدا نکنه!
لبخندی به روم زد وگفت :دعا تقدیر رو عوض می کنه،دعا کن خانمی من!
مهین تو ماه هفتم بود که شوکت حامله شد.طفلک مادرم با ذوق می خندید و می گفت :تا امدم به خودم بیام مادر شوهر و مادر زنم کردید تا به این عادت نکرده، دارید مادربزرگم می کنید!بابا مگه من چند سالمه؟ پدرم هم سر به سرش می گذاشت و می گفت :خانم پیر شدی و رفت پی کارش ،حالا هی بگو چهارده سالمه!
زایمان مهین هیچ وقت یادم نمیره و بچه دار شدن خودم.....
اون شب تولد بابام بود،مادرم زنگ زد و ازم خواست شام رو دور هم باشیم.از هرمز خواستم زودتر بیاد تا بریم و با هم یه کادو برای بابام بگیریم. از صبح اون روز دلم مثل سیرو سرکه می جوشید که زد و مادر شوهرم قبل از ظهر اومد دیدنم،سعی کردم دلشوره رو فراموش کنم و میزبان خوبی باشم.از منصوره خواستم شربت درست کنه و بیاره.وقتی پیشش نشستم ،لبخندی زد و با لحن خاصی گفت:خب چه خبر مادر ؟مثل آدمای گیج نگا هش کردم و گفتم :خبر سلامتی !
یه ابروش رو بالا داد و باز هم با همون لحن پرسید :بعد از سلامتی ؟
متعجب گفتم :مادر جون بازم سلامتی !چه خبری می خواید بشنوید؟
لب هاش رو غنچه کرد و گفت :وا !مادر یواش یواش به فکر بچه و.....
حرفش رو ادامه نداد.سرخ شدم و سرم و پایین انداختم، ما تازه هفت ماه بود که عروسی کرده بودیم.خود هرمز نمی خواست و می گفت تو خودت هنوز بچه ای ،وقتی بزرگ شدی بچه دار هم می شیم! مادر شوهرم شروع به نصیحت کرد که بچه فلانه بهمانه ،حتما بچه دار شید. و منهم طبق معمول با گفتن چشم به موضوع خاتمه دادم.من عاشق بچه بودم اما هنوز نتوانسته بودم فریدون رو از ذهنم بیرون کنم واین موضوع رو برای زمانی گذاشته بودم که همه قلبم شوهرم رو بخواد ،این رو یه جور خیانت می دونستم.
مادر شوهرم قبل از اومدن هرمزرفت ،وقتی هرمز در رو باز کرد من روی اولین پله بودم وخواستم برم بالا و لباسم رو عوض کنم که با دیدن هرمز به طرفش برگشتم و سلام کردم .به شوخی گفت :داشتی از دستم فرار می کردی مچت رو گرفتم؟
خنده ام گرفت و در همون حالت گفتم :نه! داشتم می رفتم لباسم رو عوض کنم !
با من همقدم شد و گفت :بریم،منم می خوام لباسم رو عوض کنم!
لبخندی زدم و هیچ نگفتم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_امروز چی کارا کردی؟
با خنده گفتم:کاری نکردم به جز گوش کردن به نصیحت های مادرت !
به طرفم برگشت و گفت :در مورد چی؟
به چشماش که در فاصله کمی با من بود زل زدم و گفتم :در مورد بچه دار شدنمون!
ابروهاش رو تو هم گره زد و گفت :به موقعش ما هم بچه دار می شیم ، نمی خواد کسی هول کنه.
با شیطنت گفتم:واقعا؟ خوب کی ؟
خندید و گفت :وقتی من و انقدر دوست داشتی که بچه ام رو کنار قلب مهربونت نه ماه نگه داری !
بغض داشت خفه ام می کرد،از خوبی او شرمنده شدم و دستش رو تو دستم گرفتم و به گونه ام چسبوندم گفتم : من واقا ادم خوبی رو به عنوان شوهر انتخاب کردم!....من دوستت دارم اونقدر که بچه مون برام عشق تمامه!
قبل از حرکت تصمیم گرفتیم به زودی بچه دار بشیم، برای اولین بار برق شادی رو توی چشمای هرمز به اون شکل می دیدم.
بعد از خرید کادو که هرمز خودش رفت و خرید و اومد،نگاهی بهم انداخت و گفت :تو چت شده ؟می خوای بریم دکتر؟
سری تکان دادم و چفتم :نه !طوریم نیست،یه خورده دلم....چه جوری بگم اشوبه!
با نگاه مهربونش زل زد تو چشام و گفت :قربون اون دل مهر بونت برم ،چرا اشوبه؟
خنده ام گرفت و گفتم :راه بیفت اگه دیر برسیم تا پس فردا باید به مادر جواب پس بدیم!
اخرای ماه هشتم مهین بودو اروم و بی حرکت روی مبل نشسته بود جلو رفتم بغلش کردم و با خنده گفتم :چه طوری بادکنک!
با خنده گفت :کوفت!بذار نوبتت بشه بهت می گم!
نیم ساعت نبود که رسیده بودیم ،یهو یه دل دردی افتاد به جونم که گفتم الانه تموم کنم.مادرم بنده خدا بدو بدو رفت اشپز خونه و از کلفتمون یه لیوان نبات داغ و کاکوتی گرفت و برگشت، وقتی خوردمش یه زره اروم تر شدم. هرمز در حالی که داشت بال بال می زد گفت :پا شو بریم دکتر!
_نه بهترم.
چشم ازم بر نمی داشت ،به زور لبخندی به روش زدم و زمزمه کردم:
_بهترم!
منوچهر به شو خی گفت :زیاد به زن جماعت نباید رو داد اینا همه اداشونه!
هرمز نگاه تندی به اون انداخت و گفت :خوش به حال شوکت خانم با این شوهر با احساسی که داره !
شاهین پوزخندی زد و گفت :این هارت وپورتش رو با ور نکن !
وضع مساعدی نداشتم و زیاد با جمع صحت نمی کردم. مهین کنار گوشم زمزمه کرد:جائیت درد می کنه ؟
ارام گفتم :نه ! انگار یه دست تو دلم داره محتواش رو تکون می ده!
اروم پرسید خبریه؟
متعجب به طرفش بر گشتم و با چشمای قشنگش که حالا خیلی گود افتاده بود نگاه کردم و گفتم :نه !چه خبری ؟
حرفش رو خورد و گفت : شاید هم چیزی خوردی که بهت نساخته!
_شاید!
همین که اولین قاشق غذا رو تو دهنم گذاشتم حالم به هم خورد و به سرعت به طرف دستشویی رفتم ،انگار تموم محتویات شکمم داشت می امد بالا.هرمز پشت سرم بلند شده وامد بیرون.سرگیجه شدیدی داشتم و چشام سیاهی می رفت و احساس می کردم نفس کم دارم.
در رو که باز کردم و هرمز رو دیدم، چشام سیاهی رفت و از حال رفتم.وقتی به هوش امدم دیدم رو تختم و یه سرم به دست راستم وصله،هرمز کنار تختم نشسته بود و زل زده بود تو چشام.با دستش موهام رو نوازشر می کرد و گفت :سلام خانوم خوشگلم!خوبی؟تو که منو کشتی!
خندیدم و با بی حالی گفتم : اخرش چیه؟ مرگه دیگه!
دستش رو روی لبم گذاشت و گفت : دیگه از این حرفا نشنوم!
وقتی دستش رو بر داشت گفتم :پیش اجل چه صاحب قرون چه رضا کچل!
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و صورتش رو نزدیک اورد و گفت :شهلا...باهام این کارو نکن!....
خواستم جوابش رو بدم که دکتر به تقه ای که به در زد حواس ما رو به طرف خودش جلب کرد و گفت:
-جواب ازمایش ها امده ....خانم ،شما تو ماه چهارم بارداری هستید.خبر نداشتید؟
مثل ادم های گیج نگاهش می کر دم ،سرم رو به طرفین تکون دادم و هیچی نگفتم.هرمز به طرف دکتر رفت و گفت :مطوئنید؟
دکتر لبخندی به روش زد و گفت:بله!تبریک می گم!
هرمز باهاش دست داد و تشکر کرد.دکتر از هرمز خواست تا من و پیش یه دکتر زنان خوب ببره و خودش یه نفر و معرفی کرد،معلوم بود متعجب از اینه که من خبر نداشتم چهار ماهه باردارم. هرمز نگاهش رو به من دوخته بود،تو نگاش به قدری عشق بود که طاقتش رو نیاوردم و سر به زیر انداختم.وقتی دکتر رفت با شیطنت به طرفم اومد و گفت :ا؟خوبه ما امروز تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم نه؟
با سر خوشی قهقه ای زدم و گفتم دقیقا!حالا.......
اروم بغلم کرد و اجازه ادامه ی صحبت بهم نداد.وقتی به خودم اومدم دیدم داره گریه می کنه،هر کاری کردم نذاشت صورتش رو ببینم.
یواش برگشت و اشکاش رو پاک کرد و گفت :برم به پرستار بگم سرمت تموم شده!
من تو ماه پنجم بودم که خبر رسید مهین فارغ شده،به خاطر وضعیت من و شوکت بعد از فارغ شدنش بهمون خبر دادن.
وقتی شاهین رو دیدم داشتم پس می افتادم چشمای پف کرده و صورت رنگ پریده.از پشاش خون فوران می کرد،جقدر غم تو چشاش بود خدا می دونه.با قدم های لرزون جلو رفتم و گفتم :داداش،مهین....حالش خوبهه؟
نگاهی به روم انداخت و به زور لبخندی زد و گفت :معلومه که خوبه!
دلشوره داشت منو می کشت گفتم:نکنه بجه طوریش شده؟
یه خشم دیوانه وار تو جشاش درخشید و گفت :نه!اون سالمه!
نکپگاهم رو با تعجب به مامانم دوختم،مادرم لبخندی به روم زدو دستش رو برای گرفتن دستم دراز کرد و بعد به هرمز اشاره کرد شاهین رو ببره.
منو کنار خودش روی صندلی نشوند و گفت :هردوتاشون خوبن....
با عجله میون حرفش اومدم و گفتم :پس چرا شاهین اونطوری بود؟
خندید و گفت :به خاطر طولانی بودن زایمان مهین یکم ریخته بود به هم.
می خواستم حرفش رو باور کنم اما ته دلم یه چیری می گفت اتفاقی در شرف وقوعه که زندگی همه مارو تکون می ده.پس عمو و زن عمو و بابا کوشن؟
خندید و گفت :همین حالا همه رو باید ببینی؟زن عموت رو که می شناسی؟فشارش یه کم افتاد و بهش سرم وصل کردن،عموت و بابات هم رفتن یه هوایی عوض کنن!
شکمم درد می کرد ،پا شدم و سر پا ایستادم.مادرم با نگرانی نگاهم کرد و پرسید:حالت خوبه؟
-اره!می خواهم مهین رو ببینم!کنارم ایستاد و سرمو نوازش کرد و گفت:الان که نمیشه، باشه فردا !شوکت رو هم فرستادم خونه،تو هم برو.فردا می ای!
همون موقع هرمز برگشت،شاهین کنارش نبود.احساس کردم درد شکمم بیشتر شده،دستم رو به دلم گرفتم و پرسیدم :
-هرمز!شاهین کو؟تو رو خدا طوری شده؟
هرمز جلو دوید و با عصبانیت گفت:داری با خودت چی کار می کنی؟نه!هیج طوری نشده!زایمان مهین خانم طولانی شده بود همه یه جوری کوفته و عصبی شدن . هم ایشون هم کوچولوش!یه پسر خوشگل و کاکل زری!
انگار هرمز که بهم این حرف رو زد باورم شد و اروم شدم.مادرم رو به هرمز گفت:این رو ببر خونه،الان نه می تونه مهین رو ببینه و نه کاری ازش بر می اد.با این وضعش درست نیست اینجا باشه!
-بگذار حداقل از شاهین خداحافظی کنم...!
هرمز میون حرفم اومد و گفت: من خداحافظی کردم ،بریم!
دلم اروم نمی گرفت.وقتی کنارش نشستم به طرفش برگشتم و گفتم :
-هرمز....جون شهلا اتفاقی افتاده؟
دستم رو تو دستش گرفت وبوسید و با لبخندی بر لب گفت:چه اتفاقی بهتر از اینکه برادرت پدر شده.هان؟
با سماجت گفتم: اگه طوری نشده چرا منو دک کردن؟
هرمز خندید و گفت :چه دک کردنی عزیزم ،تو باید به فکر کوچولومون هم باشی.چه کاری از دست تو بر می اومد؟من بهت قول می دم فردا اولین نفر ملاقات کننده ها تو باشی،خوبه؟
با نگرانی نگاهی به هرمز انداختم و گفتم :می ترسم هرمز!
صورتش رو نزدیک صورتم اوردش و گفت:از چی؟
از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینماهی کشیدم و گفتم:اهی کشیدم و گفتم:از اینکه سر زا بمیرم و بچه ام رو نبینم!مهین با اون قد و هیکل این طوری شد من که.....
هرمز نگاه عصبانی اش رو بهم دوخت و گفت:نه!مثل اینکه باید ادای مردای فناتیک رو در بیارم و یه مشت و مال حسابی بهت بدم،اینجوری نمی شه!
خندیدم و بهت گفتم :اصلا بهت نمی اد!
ماشین رو روشن کرد و گفت: بهم نمی اد که اینطور پر رو شدی.یکی دو بار که از این مشت و مال ها می خوردی این حر فا یادت می رفت!
وقتی ملاقات مهین رفتم ،با دیدنش وا رفتم.رنگ پریده مثل گچ،چشاش هم کاملا گود رفته بود و نا نداشت یه کلمه حرف بزنه.
بعد ها فهمیدم مهین ناراحتی قلبی حاد داشت و دکترا گفته بودن نباید بچه دار می شده،اما تعد از باردار شدنش شاهین و دیگران نتونستن از پسش بر بیان تا بچه رو سقط کنه.گفته بوده عمر هر کی به دنیاست می مونه حتی اگه پیمونه اش هم بخواد لبریز بشه نمی شه جلوش رو گرفت. دکترا گفته بودن چند ماه بیشتر زنده نمی مونه،اما برعکس بچه اش قوی . خوشگل و تپل مپل بود.
با یه عشق و لذتی بغلش می کرد که دل ادم ضعف می رفت.شاهین دیوومه مهین بود و به خاطر همین ازبچه بیزار بود.از کنار مهین جم نمی خورد،با اینکه منم وضعم زیاد مناسب نبود اما اکثراوقات پیش مهین بودم و تحلیل رفتنش رو می دیدم.در کنار اون هم اب شدن داداشم رو،باورت نمی شه اگه بگم تو اون چند ماه موهای شاهین جو گندمی شده بود.یه روز طبق معمول پیش مهین بودم،مهین ازم خواست شاهین رو از اتاق خارج کنم تا با هام حرف بزنه.شاهین از اتاق رفت بیرون،دستش رو به طرفم دراز کرد و منم دستای لاغر و یخ زده اش رو تو دستم فشردم. در حالیکه به صورتم زل زده بود گفت:
-قول بده دست رد به سینه ام نزنی!
خواستم اعتراض کنم که گفت:گفتم قول بده!
به شوخی گفتم:شاید قولی که ازم بخوای قول ناموسی باشه!
لبخندی زد و گفت قول بده!به دلشوره افتادم و گفتم:قول!
پا به ماه بودم و نمی تونستم بایستم،کنار تختش نشستم.نگاهی به صورت بهمن انداخت و گفت:خدا می دونه اگه هزار بارم تو اون انتخاب و دو راهی قرار می گرفتم،بازم اون کوچولو رو انتخاب می کردم.
به طرفم برگشت و گفت:بهم قول دادی یادت باشه!بعد از مرگم....
هیس بذار حرفم تموم شه!بعد از مرگم می خوام مثل بچه خودت بهش شیر بدی.می خام بعد از من مادرش تو باشی ،تا وقتی که شاهین بتونه کس دیگه ای رو جایگزین من کنه!
عصبانی بلند شدم و گفتم:بهمن هیچ مادر دیگه ای به جز تو نمی خواد!لبخندی به روم زد و گفت:مرگ اگه بخواد بیاد می اد حتی اگه تموم در و پنجره ها رو ببندی!...یادت باشه تو بهم قول دادی!....حالا پا شو شاهین رو صدا کن که داره بال بال می زنه!
مادرم تو نشیمن بود که رفتم سراغش،وقتی رنگ پریده ام رو دید به گونه اش کوبید و گفت :خاک بر سرم...چت شده؟
بغضم ترکید و تو بغل مامان گریه کردم و حرفای مهین رو براش گفتم.مادرم در حالیکه سعی مکرد خودش رو اروم نشون بده گفت:
-بس کن!ببین می تونی بلایی که شوکت سر خودش اورد تو هو بیاری !
اخه شوکت تو ماه چهارم بچه اش سقط شد،هر وقت منو می دید گریه می کرد و می گفت این اه تو و فریدونه!
موقع عصر بود که هرمز اومد دنبالم،تو راه خونه یهو دردم شروع شد . جیغم رفت هوا.هرمز دستپاچه شده بود سر راننده داد زد:
_برو بیمارستان!
_منم اون شب پسری به دنیا اوردم به اسم علی...)
صبا در را باز کرد و وارد نشیمن شد،چشم های پف کرده اش می گفت تازه از خواب بر خواسته است.بلند شدم و به طرفش رفتم تا او را برای شستن دست و رویش ببرم.
فکر نمی کردم تا اینجا جلو بروم اما رفته بودم و می خواستم ببینم انتهای این داستان به کجا می رسد.
وقتي از خواب صبا مطمئن شدم از پله ها پائين امدم و مثل هر شب با خانم محتشم چاي نوشيدم.مي خواستم از او بخواهم بقيه ماجرا را برايم تعريف کند اما از بخت بد من سريال مورد علاقه اش ان شب پخش مي شد،به ناچار من هم مثل او چشم به صفحه ي تلويزيون دوختم بدون اينکه از مضمون فيلم چيزي بفهمم،به قدري کسل کننده بود که به خميازه افتادم.
حرف خانم محتشم که به حرص به زبان اورد توجهم را به صفحه ي نمايشگر تلويزيون معطوف نمود:مرد ها هم ديگه شباهتي به موجودي به اسم مرد ندارن،وقتي اکتور نقش اول فيلم يه پسرژيگولوي ابرو نازک با يه منارايش زنون باشه چه توقعي مي شه از يه نوجوني که از اينا الگو بر مي داره داشت.....
خنديدم و گفتم :خب اگه اعصابتون رو بهم مي ريزه نگاه نکنيد! به طرفم بر گشت و با تاسف گفت: يه وقت بود مرد يه تار سيبيلش رو گروي حرفش مي ذاشت و حرفش رو عملي مي کرد،الان اگه يارو کل ريشو سيبيلش رو بتراشه و بذاره رو دايره کسي قبولش نمي کنه.نمي دونم چه بلايي سر مردامون امده!...بابا برو بمير خودت رو بزک دوزک کردي چي؟بشي زن!
سري تکان داد و ادامه داد:فقط مردا نيستن ها!دختراي اين دوره هم اينجوري شدن،بعضي هاشون رو که مي بينم اونقدر حرص مي خورم که نگو.موهاشون رو مثل جوحه تيغي شاخ شاخ مي کنن،نصف ابروهاشون رو مي تراشن و يه مانتوي تمگ و کوتاه تنشون مي کنن که اگه يه نفس عميق بکشن مي ترکه.اگه اينا مد و نو گرائيه مي خوام صد سال سياه وجود نداشته ياشه!
نفس عميقي کشيد و گفت تو نگاه نمي کني؟
سري تکان دادم و با خوشحالي گفتم :نه!
تلويزيون روخاموش کرد و گفت: از خير سريال نگاه کردن هم گذشتيم!
در حالي که سرم را کمي به طرف راست خم کرده بودم ارام گفتم :اگه تلويزيون نگاه نمي کنيد مي شه بقيه اش رو تعريف کنيد؟
زد زير خنده و گفت:بگو!اومدن و نشستنت براي تلويزيون نبود!
نگاهم رو به صورتش دوختم و گفتم:خانم محتشم اون موقع که کار پيش شما رو قبول کردم به عنوان پرستار،فکر نمي کردم تا اين اندازه به زندگي دايي وشخصيت اون نزديک بشم.هميشه دايي برام يه فرد خودخواه و خود پرستي بود که حتي يکبار نديده بودمش و ازش نفرت داشتم،اما حالا مي بينم اونم ادميه با تمام عواطف يه ادم که به خاطر اشتباه و کينه و حسد يه نفر ديگه زخم خورده.دوست دارم ببينم اخر ماجراتون چي مي شه!
خانم محتشم لبخند تلخي به رويم زد و گفت:اخر ماجرا مي رسه به الان که روي صندلي چرخدار نشستم،اونم روبروي خواهرزاده ي کسي که روزگاري برام همه چيز بود!
نفس عميقي کشيد و گفت: پس امشب پاي بيدار موندني!
سري تکان دادم و گفتم :اگه شما خسته نباشيد!
لبخندي زد و گفت:نه نيستم!...با هرمز راجع به صحبتي که با مهين داشتم حرف زدم.لبخندي به روم زد و گفت :تو براي هر کاري که انجام بدي مختاري!
به خاطر خواهش مادرم و مهين ،هرمز من و مستقيم به خونه مادرم برد و من اونجا به استراحت پرداختم.ده دوارده روز ار دنيا اومدن علي مي گذشت که مهين بچه اش رو به من سپرد.بهمن سينه منو خيلي راحت قبول کرد و من هم مسئوليت اون رو قبول کردم،مهين دو هفته بعد از اون قضيه مرد.
بعد از گذشت سي و پنج سال هنوز با به ياد اوردن اون اتفاق قلبم به درد مي اد.شب قبلش پيشش بودم ديگه واقعا نا نداشت،لبخندي به روم زد و گفت :قولت يادت نره!
دستش رو گرفتم و گفتم :حالا که به بچه شير نمي دي يواش يواش قوي تر مي شي و سرپا!
لبخند ضعيفي زد و گفت :يه موقعي که بچه تر بودم ...فکر مي کردم من بچه هاي زيادي خواهم داشت ،عاشق بچه بودم و دوست داشتم دورو ورم پر از سرو صداي بچه ها باشه.فکر مي کردم اگه پير بشم اگه هر کدوم از بچه ها م يکي دو تا بچه داشته باشن کم کم، بايد يه دو جين نوه دورو ورم باشه....اون وقت براشون قصه مي گفتم، قصه عشق خودم و شاهين رو...که وقتي که فقط سيزده سالم بود عاشقش شدم.....
تو گريه ي بي صداش ساکت شد، بغضم ترکيد و منم با گريه همراهيش کردم.تو چشام نگاه کرد و گفت:شهلا،چرا اينهمه کم نگاش کردم؟چرا بيشتر تو چشاش زول نزدم؟حالا که دارم مي بينم چقدر کم ديدمس و بهش گفتم دوستش دارم.نمي دونم امشب چرا بهش نگفتم که اگه خدا هزار ها بار بهم زندگي دوباره بده باز عاشق اون مي شم و باز اون رو انتخاب مي کنم. باهمه ي بي قراري هاش با همه ي مهربوني هاش !....ئاي شهلا چقدر دوستش دارم!...دلم مي خواد بدونه که حاضرم همه لحظات عمر کوتاه هم رو به خاطر يه لحظه خوشي اون بدم!...شهلا مواظب ثمره ي عشقمون باش...
داشت نفس نفس مي زد،دستش رو محکم تو دستم گرفتم و گفتم:
_اروم باش!هيجان برات مثل سم مي مونه!
اروم سرش رو به بالا و پايين حرکت داد و گفت:اره!شاهين رو صدا کن بياد...امشب شب وداع!...
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم:بس کن مهين اين حرف ها رو!
با بي حالي لبخندي به روم زد و گفت:راست مي گي!...شاهين رو صدا کن!
و اين اخرين باري بود که اون رو زنده ديدم ،بعد از اذان صبح تموم کرده بود.خدا مي دونه شاهين چي شد و چه جور تحمل کرد ،اما براي ماها غير قابل تحمل بود.بهمن رو اوردم پيش خودم،هرمز يه پرستار گرفت تا بتونم بهشون برسم،يکي دو ماه به سالگرد مهين مونده بود که يه روز شوکت اومد خونه ي ما ،بعد از سقط شدن بچه اش خيلي عوض شده بود.علي بغلم بود ،دادمش به پروانه خانم و ازش خواستم بخوابونه سر جاش.وقتي از اتاق بيرون رفت برگشتم طرف شوکت و پرسيدم :چي شده ؟انگار نگراني!
در حاليکه صداش مي لرزيد گفت:شهلا برگشته ايران!
با تعجب پرسيدم:کي؟
در حاليکه با انگشتان بازي مي کرد گفت:فريدون!
يه چيزي ته دلم تکون خورد و گفتم:به تو چه که برگشته!
اشک تو چشاش پر شد و گفت :من بايد ازش طلب بخشش کنم. زندگيم رو ببين....يه دقيقه اروم و قرار ندارم،شب ها از ترس ديدن کابوس يه لحظه خواب به چشام نمي اد...اون از بچه ام..شهلا.. من خيلي بدبختم،مي دونم تا نفرين اون پشت سرمه يه لحظه اروم وقرار نمي گيرم.تو هم با هتم...مي اي؟
جا خوردم ،اهي کشيدم و گفتم نه!..ديگه نمي خوام ببينمش و اون عشق خفته تو قلبم بيدار بشه.من الان زندگي خوبي دارم خدا رو شکر نمي خوام خرابش کنم!..مطمئنم درکم مي کني!
سري تکون داد و گفت:حق داري!اما من براي خلاص شدن از اين جهنم بايد برم!
بلند شد منم ايستادم و گفتم کجا؟هنوز چيزي نخوردي!
لبخندي به روم زد و گفت :دارم مي رم پيش فريدون!
قلبم به قدري شديد مي زد که پيرهنم رو کاملا تکون مي داد.شوکت نگاهي بهم انداخت و گفت:از اونجا مستقيم بر مي گردم اينجا،به منوچهر گفتم شب بياد اينجا دنبالم!
دستش رو گرفتم و گفتم با راننده ي ما برو،راحت تري!
تا وقتي برگرده،هزار بار مردم و زنده شدم.برگشتنش از اون حدي که فکر مي کردم بيشتر طول کشيد.ساعت ده و نيم صبح رفته بود و ساعت سه بود که برگشت.باور کن صورتش رو که ديدم ترسيدم،يه خشم مهار نکردني تو چشاش بود جلو دويدم و گفتم:
-از نگراني مردم،چقدر دير کردي!در حالي که از چشاش اتيش مي باريد غريد:اگه صد سال طول بکشه زندگي اون بي شرف رو به اتيش مي کشم!
هاج و واج نگاش کردم و گفتم :دعواتون شد؟
به جاي جواب پرسيد:بپيه لقمه نون تو خونه ات پيدا مي شه؟
_منم نتونستم نهار بخورم ،بريم تو!
هيچي از مزه غذا نفهميدم،اما اون با اشتها غذا رو مي خوردويه کلمه حرف نمي زد.بعد از خوردن غذا ماجرا رو برام تعريف کرد،مي گفت از منشي فريدون درخواست مي کنه تا اون رو ببينه اونم از فريدون مي پرسه.بهش جواب مي ده که حالاوقت نداره ،يا بره يا بشينه و منتظر بمونه!
شوکت مي گفت با خودم گفتم شده تا قيامت منتظرش مي مونم تا ببينمش،پس نشستم.ساعت يک براش ناهار اوردن و بعد از خوردن ناهار با کلي التماس تو اتاقش راه دادن.فريدون از منشي خواسته تا کرامت رو خبر کنه ،مي گفت نفهميدم اين کرامت کيه اما وقتي ديدمش چهار ستون بدنم به لرزه افتاد. با لحن سرد و پر تمسخري بهم گفت:کارت رو بگو وقت زيادي ندارم!
در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:اومدم بگم اشتباه کردم،غلط کردم ازم بگذريد و حلالم کنيد!
با تمسخر پوزخندي به روم زد و گفت :ا؟هر غلطي با زندگيم کردي به روم نيارم و بگم بخشيدمت؟کور خوندي!با بخشش من عشقم رو بهم بر مي گردوني؟خودت هم مي دوني فقط براي راحت شدن وجدانت اومدي اينجا...!نمي گذارم راحت بشه!يادته بهت گفتم وقتي پا بذاري اينجا مثل سگ مي ندازمت بيرون؟.....مي گفت ،طرف اون غول بي شاخ و دم برگشت و گفت:کرامت ....ميندازيش تو پياده رو و مي اي!
مي گفت دستم رو گرفت و کشون کشون تا دم در برد و به طرف پياده رو هلم داد!قسم مي خورم زندگيش رو به اتيش بکشم!از اون لحظه اون دوتا دشمن قسم خورده هم شدن و اين دشمني تا همين الان به همون تازگي ادامه داره!شوکت اروم اروم وارد بازار کار شد،شم اقتصادي خوبي داشت و تونست منوچهر رو متقاعد کنه باهاش همکاري داشته باشه.يه سال بعد ارش رو به دنيا اورد،اما دست از کار مکشيد.مي خواست از طريق بازار به فريدون ضربه بزنه اما فريدون خيلي زرنگتر از اون بود.بعضي وقتي از زبون شوکت ميشنيدم توي کار بهش بد ضربه اي زده.منم اونقدر مشغله تو زندگي داشتم که زياد پا پي اونها نبودم،علي و بهمن همه وقت من و گرفته بودن. وقتي هم اونا خواب بودن هرمز رو داشتم.روز ها و ساعت ها پشت سر هم مي گذ شت ،بهمن سه سال پيش من بود و منو به عنوان مادر مي شناخت.از لحاظ بافت صورتش کپي مهين بود و هر چي بزرگتر مي شد اين شباهت بيشتر مي شد.شاهين کمتر مي امد خونه ي ما،اما هر وقت بهمن رو مي ديد فقطنگاش مي کرد. بعد سومين سالگرد مهين ،اروم اروم زمزمه تجديد فراش شاهين شرو شد.اولش مخالفت مي کرد اما پدر و ديگران مجبور به ازدوتجش کردن با دختري که مادرم براش پيدا کرد.از خدا مي خواستم بگه بهمن رو نگه نمي داره اما بر عکس عاشق بچه بود و با کمال ميل بهمن رو پذيرفت. به قدري وابسته اش شده بودم که انگار قلبم رو از سينه کشيدن بيرون و بردن.
وقتي بنفشه بچه رو تو بغلش گرفت و برد سعي کردم اروم بايستم و نگاش کنم،اما همين که در رو پشت سر خودش بست خودم رو انداختم بغل هرمز و زدم زير گريه .گذاشت تا کاملا اروم بشم و بعد در حاليکه موهام رو نوازش مي کرد کنار گوشم زمزمه کرد:
_عزيز دلم ،بايد خوشحال باشي که بهمن پدرش رو پس گرفته و صاحب يه مادر خوب شده و حالا مي تونه معني خانواده رو درک کنه!
در حاليکه هق هق خشکي مي زدم گفتم:ولي من مادرشم!
خنديد و گفت :معلومه تو مادرشي !...نمي خوام ناراحتي تو از اين قضيه باعث بشه علي خودمون رو فراموش کني!من و پسر کوچولو مون بهت نياز داريم.
با اينکه جمله هاش و حرف هاش ساده بود اما ارومم مي کرد،همون چيزي بود که مي خواستم بشنوم.هنوزم بهمن رو به چشم برادر زاده نگاه نمي کنم و مثل پسرم مي دونم،اونم منو مامان شهلا صدا مي کنه!
اره داشتم مي گفتم دو سال بعد عاطفه رو به دنيا اوردم،خوشبختيمون هيچ چيز کم نداشت. اروم اروم داشتم فريدون رو فراموش مي کردم تا اينکه بعد از هفت سال توي مهموني يکي از دوستاي مشترک اون و فريدون به اسم اقاي ملکان ديدمش.
هرمز داشت با يکي از دوستاش صحبت مي کرد و من هم کنار خانم ملکان و چند نفر از خانم ها نشسته بودم و مشغول صحبت با اون ها بودم .نگاهم که به طرف در برگشت،فريدون وارد سالن شد. باصداي خانم ملکان به خودم اومدم:وا!شهلا جون حالت خوبه؟رنگت چرا پريده؟
به زور لبخندي به روش زدم و گفتم:سرم يه کم درد مي کنه.
با نگراني گفت :مي خواي يه قرص بهت بدم؟
-نه! اون قدر شديد نيست!
طاقت کليد کردن اون رو نداشتم و به بهانهخوردن اب از کنارشون بلند شدم،حالا ديگه اروم شده بودم .نفهميدم فريدون چه طوري و کي متوجه من شد،اما وقتي اومد طرفم رنگش عين گچ سفيد شده بود. با صداي لرزوني سلام کرد،اروم جوابش رو دادم.
با دقت نگام کرد و گفت اصلا عوض نشدي!.....
هيچ چيز نگفتم اما توي دلم گفتم چقدر عوض شده.سيبيل گداشته بود قياف اش خشن و جدي شده بود.پرسيد :
-از زندگيت راضي هستي؟
لبخندي زدم و گفتم:اره!هرمز مرد فوق العاده ايه!
اروم پرسيد بچه هم داري؟
سري تکان دادم و گفتم :اره!دوتا،يه پسر يه دختر!
اهي کشيد و گفت خدا شوکت رو لعنت کنه،اين زندگي مي تونست مال من باشه!....
بعد پوزخندي زد و گفت:حالا نقش يه تاجر رو مي خواد برام بازي کنه.شده همه زندگيم رو خرج مي کنم تا حالش رو بگيرم!
با گفتن ببخشيد،از کنارش دور شدم .دوست نداشتم اتيش زير خاکستر مونده احساسم دوباره روشن بشه.نگاه هرمز رو متوجه خودم ديدم و لبخندي به روش زدم.اومد به طرفم و پرسيد:حالت خوبه عزيزم؟مي خواستم از اون مهموني فرار کنم،دلم نمي خواست زير يه سقفي باشم که فريدون هم هست.اروم گفتم:خيلي طول مي کشه مهموني تموم بشه؟
دستم رو تو دستش گرفت وگفت:شام رو که خورديم مي ريم ،زشته زودتر از اون بريم اما اگه حالت خوب نيست معذرت بخوام و...
ميون حرفش اومدم و گفتم :نه!دارن مهمونا رو براي شام دعوت مي کنن بعدش...
دستم رو اروم بوسيد و گفت:چشم!
هيچ حرفي در مورد فريدون نزدو چيزي نپرسيد،خيلي باشخصيت و فهميده بود.فريدون خداحافظي کرده و رفته بود،بعد از اون ديگه برخورد رو در رو با فريدون نداشتم اما شنيده بودم چندين و چند بار تو کار ضربه زده بوده و شوکتتشنه ي خونش بوده.
وقتي رسيديم خونه يه سر به اتاق بچه ها زدم خواب بودن،بوسيدمشون و برگشتم به اتاقمونه.هرمز لبه ي تخت نشسته بود و تو فکر فرو رفته بود.لباسام رو عوض کردم و به موهام برس کشيدم اما از جاش تکون نخورد،نگاش به زمين بود.برس رو روي ميز توالت گذاشتم و به طرفش رفتم وکنارش روي زمين زانو زدم و صورتم رو به طرف صورتش بالا گرفتم گفتم :عزيزم طوري شده؟
با حواس پرتي نگاهي به من انداخت و گفت:نه!
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :چرا يه طوريت هست،از وقتي اومديم يه کلمه باهام حرف نزدي و نگام نکردي...!
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و صورتم رو به طرف خودش کشيد و خيلي جدي گفت :يه چيزي بپرسم راستش رو بهم مي گي؟
دلم هري ريخت و با خودم گفتم نکنه در مورد فريدون مي خواد بپرسه.اما اشتباه مي کردم.با صداي لرزوني پرسيد:
-شهلا تو واقعا دوستم داري؟....خواهش مي کنم،نمي دوني چقدر برام مهم!
اروم زمزمه کردم:دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم اندازه همه زندگي!
با انگشت شصتش گونه ام رو نوازش کرد و گفت:پشيمون نيستي که من رو انتخاب کردي؟...دلت نمي خواست کس ديگه اي رو به جاي من انتخاب مي کردي؟
به چشاي نگرانش نگاه کردم و گفتم :نه!هيچکس هرمز من نمي شه.من با تو خوشبختي رو با تمام تار و پودش حس کردم!
بعد منو به طرف خودش کشيد و حرفي نزد.به شوخي گفتم:من بهت گفتم دوستت دارم تو جوابم رو ندادي!
کنار گوشم زمزمه کرد :گفتن دوستت دارم احساس من و نسبت به تو بيان نمي کنه.من تو رو عاشقانه و با تمام وجودم مي خوام ،عشقي کر و کور و ديوانه وار!....
صورتم رو به طرف صورت مهربونش بالا گرفتم ،در حالي که تو چشام نگاه مي کرد اروم گفت:بعد از هفت سال زندگي مشترک هنوز نمي تونم باهات حرف بزنم و قلبم رو اروم نگه دارم...
-امشب چه ات شده/چي باعث شده فکر کني شهلا به جز تو کس ديگه اي رو دوست داره؟
خنديد و گفت:ادم عاشق توهم زياد برش مي داره!...
***********************************
اکرم در رو باز کرد و رو به خانم محتشم گفت:خانم نمي خوايد بخوابيد؟
خانم محتشم نگاهي به من انداخت و گفت :بريم تو اتاق من ،اون طوري عکسام رو هم بهت نشون مي دم!
امشب تا ماجراي زندگيم رو تعريف نکنم خواب به چشم نمي اد
فصل بیست و دوم
نگاهم به صورت زيباي خانم محتشم بود که روي تختش دراز کشيده بود و نگاه او به فضايي که من قادر به ديدن اون نبودم.دقايقي طول کشيد تا به حرف اومد:عجيبه!عمر چندين و چند ساله رو تو چند ساعت چونه گرمي مي ريزي روي دايره.بعضي وقت ها خود ادم هم سختشه باور کنه بابا اون لحظه ها،دقيقه ها و ساعات رفته و ديگه هم بر نمي گرده!
نگاهش رو به چشمانم دوخت و گفت :قدر لحظات رو بدون!قدر جوونيت رو ...!
اهي کشيد و شروع کرد:خواهر شوهرم و همسرش تو پاريس زندگي مي کنن،اوايل انقلاب و موقع درگيري ها هرمز من و علي و عاطفه رو فرستاد پاريس پيش اونا مي گفت وقتي اوضاع اروم شد برمون مي گردونه.خدا مي دونه با چه حالي از ايران رفتم،به قدري تو بغلش گريه کرده بودم که چشام دو تا کاسه ي خون شده بود.
خودش همراهمون نيومد،اون موقع علي نه سالش بود و عاطفه چهار سالش.
يادمه...!هرمز دستاش رو به شونه ي علي تکيه زد و گفت:مامانت رو به تو سپردم!مي خوام کاملا مواظبش باشي و نگذاري و اصلا احساس ناراحتي کنه!
علي کوچولو ي من سرش رو تکون داد و گفت :قول مي دم بابا!
بعد بدون توجه به ديگرون منو به طرف خودش کشيد و کنار گوشم زمزمه کرد :لحظه ها و ثانيه ها رو مي شمارم تا دوباره ببينمت!
بغضم ترکيد و گفتم:نمي خوام برم!
نفس عميقي کشيد و دوباره زمزمه کرد :نمي خواي که جلوي ديگران اشکم سرازير بشه؟
-نه!
با همون لحن گفت:عشق من،رفتنت براي من خيلي سخت تره،باور کن!
شاهين کنار گوش ما گفت نمي خواي بزاري بره ملت رو مچل خودت کردي؟
اروم ازش فاصله گرفتم،هنوز نگاهم رو به صورتش دوخته بودم.
شاهين گفت:ما مواظبش هستيم که دست از پا خطا نکنه،خاطرت جمع باشه!
منوچهر با خنده گفت:تو؟يکي بايد مواظب خودت باشه!
شاهين به طرف منوچهر برگشت و شرو ع به سر به سر هم گذاشتن کردن،حواسم اصلا به اون ها نبود.اروم اروم رو به هرمز گفتم:
-مي خوام بدوني بيشتر از هر کسي تو اين دنيا تو رو دوست دارم!
اينبار چشاش پر اشک شد و گفت:نه به اندازه من!هنوز به گرد پاي من هم تو عشق نمي رسي!
تو هواچيما از خستگي مفرط خوابم برد.طفلک علي"فعاطفه رو سرگرم کرده بود که مزاحم استراحت من نشه.وقتي از هواپيما پياده شدم و پا تو خاک پاريس گذاشتم،باورت نمي شه اگه بگم حس کردم پا توي يه سياره ديگه گذاشتم.
تو فرودگاه نتظر بوديم ،دلشوره داشتم نه زبون اونا رو مي فهميدم نه جايي و کسي رو مي شناختم که يهو صداي زنونه اي با زبون شيرين خودمون پرسيد:شهلا خانم؟
انگار تو قعر جهنم اميد بهشت رو بهم دادن.به طرفش برگشتم و سر جا خشکم زد،عکس هايده رو ديده بودم ونااشنا با صورتش نبودم اما طرز لباس پوشيدنش يه کم برام جاي تعجب داشت.تو جايي که همه خيلي راحت و ازاد بودن اون يه روسري سرش داشت که تمام موهاش رو با اون پوشونده بود و يه پيراهن استين بلند و گشاد تنش بود که تمام تنازي رو با اون پنهان کرده بود توي صورتش هم اثري از ارايش نبود.سعي کردم متوجه تعجب من از پوشش ظاهريش نشه.
جلو اومد بغلم کرد و گفت:خيلي وقته منتظرتونم!
با شرمندگي گفتم :باعث زحمتتون شديم!
به نظر مهربون مي امد و چشاش که مثل چشاي هرمز بود اين موضوع رو فرياد مي زد،حدود سي و دو ساله بود و مي دونستم بچه ندارن.
هيده براي تحصيل به فرانسه رفته بود و اونجا با يه سياه پوست فرانسوي الاصل ازدواج کرده بود و به همين خاطر از خانواده طرد شده بود،البته با هرمز رابطه اش رو قطع نکرده بود.با خنده گفت :بريم که مي دونم روده کوچيکه داره روده بزرگه رو مي خوره!
بعد رو به من کرد و گفت :واقعا عذر مي خوام که حسين براي پيشواز نيومد نتونست مرخصي بگيره!
با تعجب پرسيدم :حسين؟
به نگاه و لحن پر تعجبم خنديد و گفت:اره!شوهرم بعد از مسلمان شدن اسمش رو عوض کرده!
وقتي سوار ماشين شديم ناخوداگاهرسيدم:به خاطر ازدواج با شما مسلمون شده؟
لبخندي زد و گفت :نه!شوهرم سه سال قبل از ازدواج با من مسلمان شده بود،يک سال هم صرف در مورد دين ما کرده بود و با شناخت کامل مسلمون شده1
در حاليکه رانندگي مي کرد نگاهم رو به طرفش برگردوندم و با دقت نگاش کردم،خوشگل بود و برام جاي تعجب بود که همچين انتخابي کرده.به طرف بچه ها برگشتم،عاطفه خوابش برده بود و علي با اخم هاي تو هم کرده اش بيرون رو تماشا مي کرد.همه اجزاي صورتش من و ياد هرمز ميانداخت،چقدر دلتنگش بودم.اه عميقي کشيدم که باعث شد هايده بپرسد:
-دلتنگ شدي؟
سر به زير انداختم و گفتم:اره!
لبخندي زد ونگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:درکت مي کنم!
انشاء ا....مدت اين دوري کوتاه باشه و هرمز هم به ما ملحق بشه!
-يا ما بريم پيشش!
سري تکان داد و با لبخند گفت:نخير!ما حالا حالا ها نمي گذارم از اينجا جم بخوريد!من بعد از دوازده سال اقوامم رو ديدم و از تنهايي در اومدم،نمي گذارم از خونه و کنار من جم بخوريد!
يه خونه دو طبقه داشت که تو هر طبقه اش چند اتاق بود،خونه اي نه بزرگ نه ک.چک.يه اتاق تو طبقه دوم به علي اختصاص داده بود و يه اتاق به من و دختر کوچولوم.
نيم ساعتي مي شد که رسيده بوديم،من تازه از حموم در اومده بودم و داشتم موهام رو خشک مي کردم.هايده از پايين فرياد زد:گوشي رو بردار!با خودم گفتم ،گوشي؟
نگاهم به دستگاه تلفن افتاد.هرمز...!به طرف گوشي دويدم و برش داشتم:الو..!
نفس نفس مي زدم و صداي هرمز با کمي مکث مي اومد:سلام عشق من!
با شنيدن صداش اشکم سرازير شد و گفتم:دلم برات تنگ شده!کي بر مي گرديم؟
با مهرباني هميشگي خودش گفت:قربون صدقه رفتنش باعث مي شد بيشتر دلتنگش بشم و بيشتر گريه کنم..
خانم محتشم چشمانش را بست و سکوت کرد ،بعد از دقايقي دو باره به حرف اومد و گفت:
-شب حسين شوهر هايده اومد،يه مرد درشت هيکل و قد بلند و سياه پوست که پيراهن سفيد تميزي به تنش بود با يه شلوار پارچه اي معمولي.لباش مثل اکثر سياه پوست ها بزرگ و برگشته نبود،فقط پر بود.قيافه فوق العاده معمولي داشت و خيلي بد فارسي حرف مي زد.
عاطفه ازش ترسيد و جلو نرفت اما علي خيلي مودبانه باهاش دست داد و احوالپرسي کرد.با علي از همن موقع رفيق شد،به علي اون نماز خوندن رو ياد داد.
هايده تو خونه پيانو تدريس مي کرد وشاگردانش براي اموزش به خونه اش مي امدن.وقتي علاقه علي رو ديد شروع به اموزش اون هم کرد،استعدادش فوق العاده بود و خيلي زود راه افتاد. اقامت ما بيشتر از يه ماهي که تصورش رو مي کرديم طول کشيد،تقريبا دو ماه بود که به اونجا پا گذاشته بوديم .يه روز بعد از ظهر که با هايده نشسته بوديم و صحبت مي کرديم ازش خواستم کمکم کنه تا يه اتاق اجاره اي پيدا کنم.
هايده متعجب نگاهم کرد و گفت:براي چي؟
با صداي لرزوني گفتم:خب ....ما که معلوم نيست تا کي اينجا باشيم هرمز نمي گداره بر گرديم ومامان نمي گذاره هرمز بياد پيشمون، تا کي بايد مزاحم شما باشيم؟
اخه پدر شوهرم دو سه ماهي مي شد که فوت مرده بود.مادر شوهرم هم اومده بود پيش ما،البته با ما از کشور خارج نشده و گفت:
-دوست دارم اينجا بميرم!
هرمز هم مونده بود ايران در کنار اون.هايده نگاهش رو براي چند لحظه به صورتم دوخت و گفت:اگه خداي نکرده مزاحمتي براي ما فراهم مي ائرديد خودم بي رو در بايستي اين حرف رو مي زدم.من و حسين بعد از اين همه سال که ازطرد شدن از طرف خانواده هامون مي گذره براي اولين بار فاميل دار شديم،اين حس رو ازمون نگير!
در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:حداقل تو هزينه ها....
نگذاشت حرفم تموم بشه،با صداي محکم و بلندي گفت :ديگه اين حرف رو به زبون نيار!
خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد!
براي اينکه حرف رو عوض کنم گفتم:چطور با هم اشنا شديد؟
لبخندي زد و گفت مسلمون هاي مقيم اينجا روز هاي يکشنبه دور همديگه جمع مي شن ،منو حسين اونجا با هم اشنا شديم.
با هيجان پرسيدم عاشق هم شديد،از همون لحظه اول که همديگر رو ديديد؟اصلا چه طور سط اظ اونجا در اوردي؟
سري تکان داد و گفت:نه!..من تازه وارد دانشگاه شده بودم و تعريف از خودم نباشه دختر خوشگلي بودم و از همون اول پسرا دورو رم مي پلکيدن.با يه دختر جامائيکايي که مسلمون شده بود به نام زينت دوست شدم،دختر محجبه اي بود ازم پرسيد:تو که دين اسلام رو از موقع تولد شناختي چرا ملبس به اون نمي شي؟
متوجه منظئرش نشدم،برام از دين و موهبت هايي که بهمونمي ده گفت .من شناخت زيادي از دين نداشتم ،اون بهم شناسوند.اولين روسري رو اون برام خريد و براي اولين بار هم با اون به جلسه ي روز يکشنبه رفتم و از صحبت هاي روحاني لذت بردم.حسين سه سال بود که اونجا عضو بود و از اعضي فعال اونجا بشمار مي رفت،از دور ديده بودمش ولي از نزديک باهاش اشنايي نداشتم. زينت اون هفته بت نامزدش بود و نمي تونست با من بياد ،منم از وقتي به اونجا رسيدم دل درد شديدي گرفته بودم.اون روز عيد مبعث بود و جشن داشتيم ،اروم بلند شدم و رفتم تا يه ابي به صورتم بزنم.وقتي از دستشويي بيرون اومدم سينه به سينه ي حسين شدم ،تو اون تاريکي واقعا ترسيدم.بندئه خدا به قدري دستپاچه شد که پشت سر هم هي مي گفت ببخشيد!
خنده ام گرفت و گفتم:مسئله اي نيست!
موقع برگشتن به خونه ماشين رو جلو پام نگه داشت و منو به خونه رسوند و تا خونه با هم حرف زديم.به قدري خودش محجوب و حر فاش پر مغز بود که مجذوبش شدم،چهره ظاهريش برام مهم نبود .ازم خواست يکشنبه ها ما رو به جلسه برسونه چون خونه اش نزديک خونه ما بود قبول کردک. تا يک ماه که زينت پيشم بود يعني قبل از ازدواجش ما رو مي رسوند و بعد از ازدواجش هم منو مي رسوند.چهار ماه بعد از اشناييمون ازم خواست بهش يه ساعت مهلت بدم تا باهام حرف بزنه. نگاه بيتابش رو که ديدم فهميدم در مورد چي مي خواد حرف بزنه،از عشقش گفت و اين که شک داره من به اين زيبايي اون رو قبول کنم.از افراد خوانواده اش که طردش کرده بودن گفت از پدرش که يک مسيحي فوق العده مقيد بود و نتونسته بود مسلمون شدن پسرش رو تحمل کنه و اون رو از خانواده اش طرد کرده بود.
منم قبولش کردم و از خانواده ام طرد شدم،دلتنگ پدر ومادرو اعضاي فاميل مي شم اما پشيموننيستم که حسين رو انتخاب کردم.
هايده ميو صحبت هاش يه برنامه فشرده براي من گذاشته بود تا من هم به عنوان يه مسلمون دينم رو بشناسم و من براي اولين بار به دست اون روسري سر کردم و معناي حجاب رو فهميدم.بهم مي گفت:
-ماها از مسلموني فقط اسمش رو ياد گرفتيم و از رسمش بي خبريم.علي که 10 ساله شد انقلاب پيروز شد ولي هنوز از برگشتن خبري نبود هر مز مي گفت اوضاع ناارامه.تقريبا دو سال از اومدن ما به پاريس ميگدشت که کمر دردم شدت گرفت،در حدي که نمي تونستم دردش رو تحمل کنم دکترا مي گفتن بايد عمل کنم ميگفتمن يه تومور بزرگ توي کمرم وجود داره که به ستون فقراتم فشار مي اره.
هرمز به اندازه کافي زجز مي کشيد نمي خواستم با گفتن اين موضوع ناراحتيش رو بيشتر کنم.همه دکترا يه نظر داشتن عمل.بستري شدم و تومور رو در اوردن اما صدمه اي که به کمرم خورد جبران ناپذير بود و از اون به بعد ديگه هيچ وقت نتونستم روي پاهام باستم.
با کمک هايده و حسين تونستم با مشکلم کنار بيام.وقتي از بيمارستان برگشتم به هرمز زنگ زدم و خبر سلامتي و برگشتمون از سفر رودادم.مي دونستم به خاطر شروع جنگ حرفي از برگشت نمي زنه:اما ديگه طاقت موندن نداشتم و گفتم مي خوام بيام ايران!
اهي کشيد و گفت تو اين اوضاع؟
--ما هم يکي از اون جماعتيم که اونجا زنگي مي کنن فقط..مي خوامک خودت بياي دنبالمون!
نگران پرسيد :طوري شده شهلا؟
=نه! مي خوام خودت بياي دنبالمون!
قول داد يکي دو ماه ديگه کاراش رو راست و ريس کنه و بياد اما بل از اومدن قضيه رو فهميد.يه روز که هايده منو برده بود بيرون هرمز زنگ زده بود و با عاطفه حرف زده بود. مي خواست بهش بگه تا هفته ديگه مي اد،عاطفه هم با ذوق بهش مي گه:اونوقت شما مامان رو مي بري دکتر و خوب مي شه؟
طفلک هرمز پس افتاده بود.تو جواب هرمز که گفته بود :مگه مامان مريض شده؟گفته بود: اره رو صندلي چرخ دار مي شينه!
يه ده دقيقه اي بود رسيده بوديم خونه که تلفن زنگ زد هايده گوشي رو بر داشت و با خنده جواب داد. نگام به صورتش بود که خنده اروم اروم از لباش محو شد به تته پته افتاد سعي کرد هرمز رو اروم کنه اخرش کوتاه اومد و ما جرايي که برام اتفاق افتاده بود براش تعريف کرد.يهو قيافه هايده در هم رفت و گفت:ا !هرمز گر يه مي کني؟
تلفن رو از دست هايده گرفتم قطع شده بود.نگاه نااميدم رو به هايده دوختم گفت:شوکه شده بود همش مي گفت تقصير منه!..مي خواي زنگ بزنم؟
سر به زير انداختم و گفتم :نه !مي خوام با اين واقعيت کنار بياد يکم طول مي کشه!
يه بار قبل از اومدنش زنگ زد ساعت اومدنش رو بگه از همه چيز حرف زد جز اتفاقي که افتاده بود.روزي که مي خواستيم به فرودگاه بريم هايده نذاشت من برم تا بر گشتنشون هزار بار مردم و زنده شدم.
باشنيدن صداي ماشين قلبم داشت از جا کنده مي شد ،نمي دونم شايد هم ترسيده بودم.هرمز در رو باز کرد و اومد تو اتاقم همه نيروم رو جمع مردم و صندلي رو به طرفش چرخوندم. اشک هر دو تامن سرازير شده بود تا اون روز گريه مردن اون طوري هرمز رو نديده بودم به طرفم اومد و جلوي پام زانو زد و گفت:مقصر منم !من فرستادمت اينجا که از خطر دورت کنم!
دستم رو گذاشتم روي گونه اش و گفتم:چه اينجا چه اونجا اين اتفاق بايد مي افتاد تو تقصيري نداري.!
در حاليکه اشکاش رو پاک مي کرد گفت:چه قدر با روسري که رو سرت خوشگل تر شدي!
نگاهي به شوهر هايده انداختم و گفتم :خب نامحرم اينجاست.
بلند شد و دستاش رو زير بغلم انداخت و بلندم کرد و نگاش رو تو چشمام دوخت بغضم ترکيد و اين بار هاي هاي گريه کردم وقتي هردو تامون اروم تر شديم نگاهي به اطرافمون کرديم نه از هايده و شو هرش خبري بود نه از بچه ها با خنده گفتم :مثل اين که زيادي سرو صدا کرديم!
بدون اينکه نگاهش رو از روي صورتم برگردونه به علامت تائيد حرفم سري تکون داد.نگاش کردم و با صداي ارومي پرسيدم:
هرمز هنوزم دوستم داري؟
اخرين زمزمه اش رو کنارم شنيدم :از هميشه بيشتر!
تو فرودگاه همه بودن،همه کسايي که اين مدت دلتنگشون بودم،به جز پدرم چون تو بستر بيماري بود و نتونسته بود بياد.بهمن دويد و خودش رو به من رسوند و بغلم کرد و به صداي بلند گفت:دلم برات يه ذزه شده بود مامان شهلا!
تو نگاه بنفشه نفرت رو ديدم، اون بچه دار نمي شد و همه ي عشقش بهمن بود و من رو هم يه مانع مي ديد براي عشق بهمن به خودش.يه ماه بعد از اومدن ما به ايران پدرم فوت کرد،خدا بيامرز قبل از فوتش سهم هر کدوم از ما رو مشخص کرده و به وسيله وکيلش قانوني کرده بود.
موقع خوندن وصيت نامه همه مون بوديم،بعد ار خوندن قسمتي که مال من بود بنفشه گوشه چشمي نازک کرد و گفت:
-سختي هاش رو کساي ديگه تحمل کردن ،نفع و استفاده مال يکي ديگه است!
شوکت صاف تو صورتش نگاه کرد و گفت:هر کسي سختي اين مدت مريضي پدر رو کشيده،اما فکر نمي کنم تو يه نفرتو صف سختي کشيده ها بوده باشي!
بنفشه از اول هم از شوکت حساب مي برد،ساکت سر جاش نشست و ديگه حرفي نزد.بنفشه به ندرت پا توي خونه ي ما مي ذاشت بعد از اون هم که ديگه رفت و آمدش تقريبا به صفر رسيد ،مگه اينکه عيد مي شد و عيد ديدني رو بهونه ي ديدن همديگه مي کرديم.
اما بهمن زود به زود مي اومد و بهمون سر مي زد،همون مدرسه اي ثبت نام کرد که علي ثبت نام کرد.علي تو چهارده سالگي ديپلمش رو گرفت و مي خواست تو رشته ي موسيقي ادامه تحصيل بده اما من نذاشتم و شرط کردم تنها راهي که اجازه فعاليت هنري در اون هست قبولي در رشته ي پزشکيه،بنده ي خدا نتونست کاري ازپيش ببره و قبول کرد.بهمن هنوز تو دبيرستان بود و درس مي خوند اما تو کلاسهاي موسيقي اونو همراهي مي کرد گرچه نه استعدادش رو داشت نه علاقه اش رو،منتهي فقط به عشق اينکه با علي باشه.
سال اولي که کنکور شرکت کرد تو رشته ي پزشکي قبول شد ،اما شيريني و خوشي اون اتفاق خيلي زود از دماغمون در اومد و کوفتمون شد.
يه ماهي مي شد که علي ثبت نام کرده بود و درسش رو شروع کرده بود در کنار اون هم با جديت کلاسهاي موسيقي رو مي رفت.هرمز تصميم گرفته بود از کار فرش بکشه کنار و تمام سرمايه اش رو صرف ساختن چند تا پاساژ کنه،همه ي فرشها رو تو يه انبار جمع کرده بو د. ا.ن شب گفت يه مشتري خوب براي فرشها پيدا کرده ، خيلي خوشحال بود،مدام سربسرم مي ذاشت و مي خنديد. دستش رو تو دستم گرفتم و روبروم نشوندم و کمي صورتش رو به طرف صورتم کشوندم و تو چشاش نگاه کردمو به شوخي گفتم:
-امشب خيلي خوشحالي....داري مشکوک مي زني،بگو ببينم نکنه سرم هوو اوردي و خبر ندارم؟
دستاش رو دو طرف سرم گذاشت و منو به طرف صورتش کشوند و گفت:من همه ي وجودم ،قلبم،روحم....عشقم مال توئه،چيزي براي بخشيدن به يکي ديگه ندارم.شوخي خيلي بدي کردي!
تو چشاش رنجيدگي بود،تا خواستم حرفي بزنم با بوسه اش دهانم رو بست.نگاهم رو به صورت مهربونش دوختم و زمزمه کردم:متأسفم،نمي خواستم ناراحتت کنم!
خنديد و گفت:فکرام رو بکنم،بهت مي گم مي بخشمت يا نه!
خواستم جوابش رو بدم که صداي زنگ تلفن توي خونه پيچيد،چه صداي شومي داشت خدايا!
خنده توي صورتش بود که گوشي رو برداشت و گفت:بله بفرماييد.
خنده رو صورتش خشک شد و رنگ صورتش پريد و فقط گفت:آخ...!
بعد دستش رو گذاشت رو قفسه سينه اش . افتاد رو زمين. با همه ي وجودم جيغ زدم و اکرم رو صدا کردم،علي و عاطفه بدو بدو خودشون رو به اتاق رسوندن . سر علي داد ردم:به اورژانس زنگ بزن.
خودم رو کشون کشون نزديکش رسوندم و سرش رو تو بغل گرفتم،همونجا تموم کرده بود.آمبولانس اوومد اما دير اومد،هرمز من خيلي وقت بود که تمموم کرده بود...!
ميون حرف خانم محتشم اومدم و گفتم:چي تو تلفن بهش گفته بودن؟اصلاً کي بود؟
خانم محتشم نگاهش را در فضايي نامعلوم چرخاند و گفت:انبار دارهرمز زنگ زده بود بگه انبار با تموم فرشهاش سوخته.
با دهان باز نگاهش مي کردم،سکوت کرده بود.پرسيدم:بعد چي شد؟
نگاهش را به سوي من چرخاند و گفت:بعد از فوت هرمز تازه جايگاهش برايم معلوم شد و فهميدم چقدر مي خوامش و خاطرش برام عزيزه.تو وصيت نا مه اش منو صاحب تمام دارايي منقول و غير منقول معرفي کرده بود.بعد از چهلم هرمز يه شب شاهين اومد ديدنم و بهم گفت پاساژي که تازه شروع کردن رو خريده ، مي گفت با اينکه ضرره اما به خاطر من و بچه ها حاضره اونجا رو بخره!
خنده ام گرفت.قبل از فوت هرمز همه اين کارش رو تحسين مي کردن حالا شده بود به ضرر،جالب بود!
دوست نداشتم دونه اي که هرمز کاشته بود اون درو کنه،گفتم: خودم مي خوام کار پاساژ رو ادامه بدم!
با تعجب نگام کرد و گفت:تو که تو اين کار سر رشته نداري!
پوزخندي زدم و گفتم: خب تو هم سر رشته نداري!
اخماش رو تو هم کرد و گفت:من از اهل فن اطلاعات کسب مي کنم!
با تمسخر گفتم:اِ؟ چه جالب،من هم دقيقاً مي خوايتم همين کار رو بکنم!
عصباني شد و ايستاد و گفت:منو مسخره کردي؟من الان بهت پيشنهاد کردم ،اما قسم مي خورم وقتي به غلط کردن افتادي التماس هم کني کار رو قبول نمي کنم!
بدون خداحافظي رفت.دلم داشت مي ترکيد ، رفتم به اتاق کار هرمز.مدتها بود که پا توش نذاشته بودم،يعني دقيقاً از وقت فوت اون. در رو بستم و هاي هاي گريه رو سر دادم،نگاهم ار لا به لاي پرده اشک به دفتر يادداشتهاي روزانه ي هرمز افتاد .صندليم رو به طرف ميز ش هدايت کردم و با دستهاي لرزان اون رو برداشتم ،عجيب بئد با خوندن هر کلمه از نوشته هاش حس مي کردم کنار گوشم با لحن عاشقانه اي داره زمزمه مي کنه.آخرين تاريخ مربوط به شب قبل از فوتش بود و انگار مي دونست قراره بره....اون کشو رو باز کن کيانا جون!اون دفتر جلد مشکي رو در آر.
نگاهم به سويي که اشاره کرد برگشت،کشو ي ميز توالتش را بيرون کشيدم و دفتر مورد نظر را در آوردم و به سويش گرفتم.آهي کشيد و دفتر را از دستم گرفت و آن را گشود و به طرف صورتش برد و بو کشيد،يعد دفتر را به سوي من گرفت و گفت:هنوز هم حس مي کنم بوي عطر ياس هرمز ازش به مشامم مي رسه!
دفتر را از دستش گرفتم و بوييدم،به نظرم فقط بوي کهنگي کاغذ را مي داد اما دلش را نشکستم و لبخندي به رويش زدم.گفت:اون صفحه رو بخون،آخرين يادداشت هرمزه!
نگاه مشتاق و تشنه ام را به صفحه اي که اشاره کرد دوختم و گفتم:
-چه شبي است امشب!نمي دونم چرا حس مي کنم فرصتي نمونده و آخر خط نزديکه،شايد به خاطر خوشبختي بيش از اندازه است که با تو دارم شهلاي عزيزم!اگه فزصتي نمونده باشه چه چيزي بايد بهت بگم ناز گلم؟شليد بايد بگم:
-نازگل قشنگم،بعضي وقتها رو اگه از دست بديم رفته و ديگه فرصت جبراني نيست .اگه من سوار بر بال مرگ شدم و رفتم دلم مي خواد همپاي شايسته اي رو براي اين راه انتخاب کني ،همپايي که دلت رو بلرزونه وباهاش حرف داشته باشي براي زدن که اگه تو خونه اي حرف
نباشه اون خونه هيچ وقت اسم خونه رو به خودش نمي گيره!
خنده رو از رو لبات دور نکن و بدون هر وقت لباي خوشگلت به خنده باز بشه من پيشتم که اين خنده از همن اول ديوونه ام کرد و عاشق.
اين چرت و پرت ها چيه دارم مي نويسم ،بهتره پاشم برم پيش عشقم تا خيالات و اوهام ديونه ام نکرده!
نگاه متعجبم رو به خانم محتشم دوختم ،در پاسخ نگاهم لبخندي زد و ادامه داد:وقتي نوشته اش رو خوندم زدم زير گريه،به صداي گريه ام اکرم خودش رو به اتاق رسوند و سرم رو به بغل گرفت و گداشت خالي بشم.
جيغ مي کشيدم و گريه مي کردم،هيچ چيز نمي گفت سکوتش باعث شد راحت گريه کنم.نمي دونم چقدر گريه کردم اما وقتي اشک چشمام خشک شد و فقط صداي هق هق خشکي از گلوم در اومد ،اکرم سرم رو از اغوشش خارج کرد و يه ليوان اب برام اورد.مشاور شوهرم رو خبر کردم و ازش گزارش کارها رو خواستم و هدفم رو براش شرح دادم.سر به زير انداخت و گفت:
-اقا هرمز خيلي بيشتر از اين حرف ها گردن بنده حق دارن،اميد به خدا کار رو شروع مي کنيم.
خدائيش واقعا کمکم کرد....اره داشتم مي گفتم سه ماه از اون شب مي گذشت و کارها رو شروع کرده بوديم،اکثر مواقع تو دفتر هرمز که حالا دفتر کارم شده بود بودم و بعد ازظهر ابراهيم مي امد دنبالم وبرمي گشتم خونه.داشتم يواش يواش کار رو با پيچ و خم هاش مي شناختم.اون روز که رسيدم خونه بد طور دلم هواي هرمز رو کرده بود،رفتم تو اتاقش و دفترش رو برداشتم و براي هزارومين بار خوندم و اشک ريختم.اکرم تقه اي به در زد و وارد اتاق شد،اشکام رو پاک کردم و گفتم"کاري داري؟
با من من گفت:خانم يه اقا به اسم فريدون حشمتي مي خواد شما رو ببينه!
يهو همه خشمي که به خاطر تنهايي تو وجودم بود ريختم بيرون و داد زدم:
-غلط کرده اومده اينجا،بهش بگو نمي خوام تا قيامت ريختش رو ببينم.بگو تا قيامت پاشو اينجا نگذاره...هيچ وقت!
بنده خدا اکرم با ترس گفت چشم و رفت.نفهميدم فريدون براي چي اومده بود که من اونطور روندمش،اما حرفي که اکرم زد ه بود باعث شد هيچ وقت خودم رو به خاطر اون نبخشم.به اکرم گفته بود:هر گناهي کردم جزاش اين نبود که بدون شنيدن دفاعيه از در خونه اين طور پرتم کني بيرون.
بر عکس حرفي که داداشم زد پروژه شکست نخورد و به ياري خدا يه پاساژ رو تبديل به سه تا کرديم.افتتاحيه سومين پاساژ مقارن شد با نامزدي عاطفه با اميد،عاطفه بر عکس علي اصلا تو درس خوندن استعداد نداشت و با اولين خواستگار مناسبش موافقت کرد و قيد درس خوندن رو زد.اميد واقعا پسر خوبي بود و برام کثل علي مي موند،خيلي زود بچه دار شدن و صبا رو به جمع خانوادگي ما وارد کردن.
باورت نمي شه اگه بگم موقع به دنيا اومدن صبا ساعت ها از خوشحال گريه مي کردم،داشت باورم مي شد که منم مي تونم رنگ شادي رو ببينم.به يمن به دنيا اومدن اولين نوه ام اسم پاساژرو صبا گذاشتيم،ديگه تو اين کار خبره و با تجربه شده بودم،حالا پيشنهاد شراکت از سرمايه گذاري بزرگ بهم مي شد.داداش محترمم که شکست منو حتمي مي دونست ديگه بهم سر نزد وکاملا با هام قطع رابطه کرد.
پاساژ پنجم رو قبل از تصادف و فوت عاطفه افتتاح کردم و بعد از فوت عاطفه هم کار رو کنار گذاشتم و خونه نشين شدم .رفيق کنار گوشم هم شدن انواع فالگيرو دعانويس و رمال ،بقيه اش رو هم که مي دوني!
اعصابم بد جوري به هم ريخته بود ،هيچ چيز در مورد علي و نامزدش و بهم خوردن نامزدي اندو نگفت.هر چه کردم نتونستم از او در اين مورد بپرسم،سوال را به بهمن کشاندم و پرسيدم:بهمن چي؟چرا در اين مدت اصلا نديدمش؟
لبخندي زد و گفت:بهمن بعد از ازدواجش ديگه اينجا نيومد و بالاخره شد پسر دلخواه بنفشه!اما واقعيتش اينه که...
شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم!
اما چشمانش خلاف اين حرف را مي زد و مي گفت خيلي حرف ها مي داند که نمي خواهد به زبان بياورد.از من خواست تا البوم هاي قديمي اش را بياورم،از خدا خواسته سريع به دنبال کاري که فرستاده بود رفتم.به خواست او کنارش روي تخت نشستم و نگاهم رو روي عکسي مه نشان داد دوختم،عکس مر بوط به شانزده سالگي او بود.به قدري زيبا و خوش قد و بالا بود که بي اختيار گفتم:دائيم حق داشت ديوونه شما باشه!
به خنده بسنده کرد و هيچ نگفت.با دقت به چهره هرمز نگريستم و گفتم:دکتر شبيه ايشونن!
سري تکان داد و اهي کشيد گفت:وقتي مي بينمش دلم هري مي ريزه،انگار خود خدا بيامرزه!
چقدر چشمانش خسته و خواب الود بود،بلند شدم و گفتم:
-خانم محتشم ،وجدانم ناراحته از اينکه نگذاشتم شما هم بخوابيد!
خنديد و گفت نه!وجدان درد نگير.....بعضي وقت ها لازمه که نگاهي به پشت سرمون بياندازيم و ببينيم چي جا گذاشتيم و چي کار کرديم .ازت ممنونم که اين بهانه رو بهم دادي که اين نگاه رو بعد از مدت ها بياندازم...چي مي خواي بپرسي که هي پا به پا مي کني؟
سر به زير انداختم و پفتم :شما هيچ چيز از زندگي دکتر نگفتيد!
اهي کشيد وگفت:من فقط داستان زندگي خودم رو گفتم،راوي زندگي هر کسي خودس بايد باشه،چون بهترين راوي براي اون قصه !
سري تکان دادم و گفتم:حق با شماست...شب بخير!
خسته بودم اما خوابم نمي برد.به عکس قبل که از دايي بيزار بودم و نمي خواستم او را ببينم حالا مشتاق اين بودم که ببينمش، چشم هايم را روي هم گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:بايد يه روز به ديدنش برم
فصل 24 و 25 و 26
مرضيه خانم،زن صاحبخانه پول را از دستم گرفت و گفت:دستت درد نکنه دخترم...منتهي اگه اشکال نداره دنبال خونه بگرديد چون من مي خوام مستأجر جديد بيارم!
دلم هري ريخت،همين را کم داشتم.گفتم:مرضيه خانم،ما و مستأجر جديد چه فرقي براي شما داريم؟من که هميشه کرايه ي شما رو سروقت دادم.چه مشکلي داريد؟نکنه مي خواهيد کرايه رو زياد کنيد و اينا بهانه است.
نگاهم را به صورت سبزه و لاغرش دوخته بودم و مي خواستم بگويد به خاطر زياد کردن کرايه است،خب اين چاره داشت و به قول مادر کمتر مي خورديم.در حالي که اخمهايش را در هم گره زده بود ،با صداي بمي گفت:
-والا کيانا خانم،نمي خوام دروغ بگم،من تا حالا حرف دروغ به زبونم نياوردم و همه رو اسمم قسم مي خورن...
در دل گفتم،پس خوش به حالت با شيش دونگ بهشتت!گوش به بقيه حرفش سپردم:
-من دنبال مستأجريم که پشت سرش حرف و حديث نباشه،من تو اين خونه نماز مي خونم.من فقط به خاطر ملوک خانم قبول کردم بياييد و اينجا بنشينيد وگرنه من بي تحقيق مستأجر تو خونم راه نمي دم!
دهانم از تعجب باز مانده بود پرسيدم:منظورتون چيه مرضيه خانم؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:فکر مي کنم خوب منظورم رو فهميديد هم تو هم مادرت.من اگه جاي مادرت بودم ميدونستم دختر رو چطور بايد تربيت کرد.
کمکم عصباني مي شدم گفتم:مرضيه خانم احترام خودتونو نگه داريد،هر چي من هيچي نمي گم شما بول مي گيريد.مادر من هيچ کوتاهي تو تربيت من نکرده،شما نگران اوني باشيد که تو دست شما تربيت شده!
به طعنه گفت:آره معلومه!
-گوشه وکنايه نزنيد،خيلي وجود داريد حرفتون رو راست وحسيني بزنيد !چه حرف و حديثي پشت سر ماست که خودمون خبر نداريم ؟
-مگه نمي گي سر کار مي ري،اين چه کاريه که حتماً شبا هم بايد اونجا بموني ؟چه جور کاريه که شبا نمي ذارن بياي خونه اما دانشگاه رو مي توني بري.ما رو چي فرض کردي؟..تازه شنيدم يکي از همسايه ها که خترش تو دانشگاه شماست مي گفته يه آقاي مند بالا رو ديده که تورودانشگاه رسونده.سرکارت سرويس هم داره؟
تازه منظورش رو فهميدم تا خوايتم دهان باز کنم پيشدستي کرد و گفت:هيچ حرفي نمي خوام بشنوم فقط تخليه!
پوزخندي زدم و گفتم:تخليه مي کنم از اين بابت نگران نباشيد.راستش الان داشتم به اين واقعيت که مردم چقدر حق دارن به شما ايمان دارن فکر مي کردم،ابو موسي اشعري هم مثل شما زياد جانماز آب مي کشيد.
مثل اسفند روي آتيش شده بود،غريد:دختره ي عفريته،من ابو موسي هستم؟يه ابوموسي نشون بدم اون سرش ناپيدا!
چيه حرف حق شنيدي؟آره جونم حرف حق مثل کون خيار تلخه!
در حاليکه از پله ها بالا مي رفتم گفتم:پول پيش رو آماده کنيد من تا آخر برج خالي مي کنم!
درون اتاقش رفت و در را به هم کوفت .بغض داشت خفه ام مي کرد.پشت در ايستادم،نمي خواستم مادرم مرا در آن حال ببيند اما همان دم در را باز کرد به پهناي صورتش اشک بود.بغضم ترکيد و در آغوش مادر گريستم،به قدري دلم از حرفش سوخته بود که هر چه مي گريستم آرام نمي شدم.انگار صدايي در مغزم گفت مادر...!
تازه به ياد مادر افتادم و به طور معجزه آسايي آرام شدم،به صورت سرخ ازاشک مادر نگريستم و با لبخندي بر لب گفتم:
-مي گردم دنبال خونه،ايشالا بهتر از اينجا گير مي آرم!
و خود مي دانستم چه حرف چرندي زده ام اما اميدم به خدا بود و اين برايم مسلم بود که او نمي گذارد تنها بمانم .بالاخره مادر به حرف آمد و گفت:مقصر منم،نبايد مي ذاشتم اين جور بشه.نبايد مي ذاشتم بري و پرستار اون بچه شي.من بهت اعتماد دارم اما اين حرف و حديثها به خاطر من پشت سرت اومد،خودم بايد يه کاري مي کردم....
ميان حرفش آمدم و گفتم:مامان بس کن!خدا جاي حق نشسته و مي دونه من در اين مدت قدم کج برنداشتم.خونونده اي هم که من پيششون کار مي کنم به خدا مثل خونواده خودم مي مونن و جوري بهم القا نکردن که اونجا يه پرستار بچه ام و مثل عضوي از اونا زندگي مي کنم.خدا به دادم رسيد و کمکم کرد که اونا رو سر راهم گذاشت،الانم مطمئنم کمکم مي کنه.
مادر با نوک انگشت اشک ديده اش را سترد و گفت:بيا تو مادر !
روسري و مانتوم رو در آوردم و آويزون کردم.گفت:بشين دو تا چاي بيارم!
با خنده گفتم:تا شما بياييد يه آب به صورتم بزنم!
آبي به صورتم زدم و حوله به دست از دستشويي بيرون اومدم.نگاهم به صورت تکيده ي مادر بود ، چقدر شکسته شده بود گفتم:
-هنوز درد داريد؟
مادر لبخندي زد و گفت: من و اين درد همنشين هميشگي هستيم.تو چطوري؟صبا بهتر شده؟
کنار مادر نشستم و گفتم:من که خوبه خوبم،صبا هم،واي مامان باورت نمي شه ديگه شبگردي نداره و مثل بچه هاي ديگه شلوغ و شيطون شده.پريروز براي اولين بار يکي از دوستاش رو دعوت کرده بود بيار خونه شون نمي دوني با چه ذوقي باهاش بازي ميکرد.
وقتي مادردخترک اومد دنبالش با غصه گفت چقدر زود تموم شد و منم بهش قول دادم دوباره اين اتفاق مي افته.
خانم محتشم که منو به چشم يه منجي نگاه مي کنه و مي گه تو زندگي بچه ام رو نجات دادي.
مادر سري به طرف بالا بلند کرد و گفت:خدا رو شکر!
ساکت و آرام نشسته بود ،سکوتش آزارم مي داد.شام را که خورديم مادر ظرفهاي کثيف را برداشت و گفت:برم اينا رو بشورم!
مقابلش ايستادم و ظرفها را از دستش گرفتم و گفتم:يه دقيقه بشيني کارتون دارم،ظرفا رو مي شورم!
مادر نگاه کوتاهي به من انداخت ونشست.روي ميز را تميز کردم و سر جايم نشستم و بدون اينکه نگاهم را از روي ميز بردارم پرسيدم:
-مامان چي شده؟چرا يه دفعه روزه سکوت گرفتيد؟
مادر شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي !چه اتفاقي بايد افتاده باشه؟...
بي حوصله گفتم:مادر ديگه اونقدر مي شناسمتون که بدونم يه حرفي هست!مي خوام بدونم اون چيه؟
مادر نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:هر چي بپرسم راستش رو مي گي؟
ناراحت شدم و گفتم:از زبون من دروغ شنيديد؟
سري تکان داد و گفت:نه! اما در مورد اين قضيه احساس مي کنم چيزي رو پنهان کردي.
دلخور نگاهش کردم و گفتم:يادم نمي آد چيزي رو از شما پنهان کرده باشم.
سزي تکان داد و گفت:خواهيم ديد!...پاشو يه چاي دم کن و بيار که سرم داره مي ترکه!
بلند شدم و گفتم:قرص هاتون رو بيارم؟
سري به نشانه تأييد تکان داد .چاي را دم گذاشتم و با ليوان آب و قرصها پيش مادر برگشتم،با صداي دورگه اي تشکر کرد .رنگش پريده بود ،تعداد بيشتري مسکن خورد و آرام چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد.کنارش نشستم و دستش را درد ستم گرفتم، خداي من يخ کرده بود.آرام گفتم:بريم دکتر مامان؟
بدون اينکه چشمش را باز کند سرش را به طرفين تکان داد، ده دقيقه اي به همان حال نشست و بعد آرام چشمانش را باز کرد و به رويم لبخندي زد و گفت:چاي نمي آري؟
سري تکان دادم و پرسيدم:دکترتون قرص هاتون رو زياد کرده؟
بدون اينکه به سؤالم جواب دهد گفت:ازت و تا چاي خواستم ها!
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.بغض داشت خفه ام مي کرد،سرم را به بالا گرفتم و در دل گفتم:خدايا ديگه طاقت ندارم.آخه تا کي؟چي کار کردم که مستحق اين عذاب شدم،تقاص کدوم گناهمه؟چرا مادرم بايد عذاب بکشه؟
صداي مادر در خانه پيچيد:چي شد اين چاي تو؟
-اومدم!
تو فنجونها چاي ريختم و درون سيني گذاشتم و قبل از ورود به اتاق نفس عميقي کشيدم.رو به مادر گفتم:اينم چاي!
لبخند خسته اش را به صورتم پاشيد و گفت:دستت درد نکنه،حالا بشين تا يه کم اختلاط کنيم!
اگر بگويم از طعم چاي و گرمي آن هيچ نفهميدم دروغ نگفته ام،فنجان خالي را در نعلبکي گذاشتم و چشم به دهان مادر دوختم.پس از نوشيدن چاي ،فنجان خالي را در دستش نگه داشته بود و عجله اي براي شروع صحبتش نداشت ولي من به عکس او انگار روي تپه اي از يخ نشسته بودم.بالاخره به حرف امد وگفت:کي بوده که تو روتا دانشگاه رسونده؟
-دکتر!پسر خانم محتشم!يه بار که مسيرش مي خورد منو هم رسوند!
مادر ابرويش را بالا داد وگفت:مسيرش مي خورد؟
خنده ام گرفت و گفتم:نه! چون صبح خيلي زود بود و هوا هنوز تاريک بود،داشتم مي رفتم دانشگاه که دلشبه حالم سوخت و منو رسوند.موقع زمستون هم بود!
مادر نگاه موشکافانه اي به من انداخت و پرسيد:همون پسرش که تو يه ساختمون ديگه تو همون باغ زندگي مي کنه؟
-اوهوم!يه پسر بيشتر نداره اونم دکتره!
-يه پسر سي و پنج،شيش ساله بود درسته؟
سر به زير انداختم و گفتم:بله!
مادر با صداي آرامي پرسيد:چيزي بين شما دوتا هست؟پ
چيزي ته دلم تکان خورد و گفتم:دکتر اونقدر از زن و جنس مؤنث بدش مي اد اونقدر ادم سرد و بي احساسيه که اگه ببينيدش هيچ وقت اين سؤال رو نمي پرسيد.
خواستم بلند شوم و فنجانها را به آشپزخانه ببرم که مادر دستم را گرفت و وادار به نشستنم کرد،گفتم:ديگه چيه؟
مادر چشم هايش را تنگ کرد و گفت:از طرف تو چي؟
نمي توانستم دروغ بگويم سر به زير انداختم و گفتم:با اينکه خيلي به ندرت مي بينمش و هر وقت هم که مي بينم يه کاري مي کنه که ازش بدم بياد،با اينکه هيچ وقت حرکت يا صحبتي نکرده که بارقه اي از محبت داشته باشه اما نمي دونم چرا اينقدر...
ساکت شدم،خجالت مي کشيدم به مادر بگويم اورا دوست دارم مادر ادامه جمله ام را گفت:دوستش داري!
سري تکان دادم وگفتم:بله!اما متأسفانه اون منو مثل يه دختر کوچولو مي دونه و خيلي اصرار داره با رضا ازدواج کنم!
مادر سري تکان داد وگفت:مي خوام اگه اونجا اذيت مي شي بيا ي بيرون.
سري به نشانه نفي حرفش تکان دادم و گفتم:نه!دارم با اين قضيه کنار مي آم و فراموش مي کنم.هم کارم راحته و سخت نيست هم حقوقش خوبه.آخراي درس خوندنم هم هست و داره تموم مي شه،تا وقتي يه کار خوب پيدا نکردم مي خوام اونجا بمونم.
مادر آهي کشيد و گفت:انگار عشق دست از سر اين طايفه بر نمي داره،باور کن عشق به ماها نمي افته.اون ار دائيت،اونن از من و بابات و اينم از تو.مي ترسم تو هم زخم خورده ي اين عشق بشي!
در چشمانش نگريستم ،نگراني موج مي زد.گفتم:نگران من نباشيد،نه من مثل شما و دائي عاشق هستم و نه معشوقم يه آدم مثل آينه که عشق عرضه شدهرو منعکس کنه.به قول دکتر زن ها فس تو مخن،منم دارم به اين نتيجه مي رسم که دکتر يه فس تو مخه پس نمي خواد نگران باشيد!
مادر پوزخندي زد وگفت:چه آدم از خود متشکري!تو هم بين پيغمبرارفتي سراغ جرجيس!
فنجان ها را داخل سيني گذاشتم و گفتم:نمي خوريد؟
سري به نشانه نفي تکان داد و من براي شستن ظروف به آشپزخانه رفتم .صبح جمعه با طلوع خورشيد بيدار شدم و بعد از حاضر شدن صبحانه مادر را بيدار کردم.مادر با تعجب نگاهي به من انداخت و گفت:
-چه خبره؟براي چي اينقدر زور بيدار شدي؟
-بايد برم دنبال خونه و من فقط جمعه ها رو وقت دارم .مي دونيد که...
مادر بلند شد و گفت:حق با توئه!
بعد از صرف صبحانه حاضر شديم و به دنبال خانه راهي خيابان هاشديم.ساعت دو بود که در يک مغازه اغذيه فروشي با دو ساندويچ سد جوع کرديم.مادر گفت:بايد اون زير زمين رو قبول مي کرديم،کرايه اش نصف کرايه ي اين خونه است!اون وقت راحت تر مي تونستي کار پيدا کني مادر!
اخم هايم را در هم کردم وگفتم:بي خيال شو مامان !شما با اين وضعيت سرت کجا مي خواي بموني؟تو او زيرزمين نمور؟تازه صاحب خونه اش رو نديدي؟مرتيکه پير سگ خجالت نمي کشيد با اون چشماي هيزش!
مادر خنديد و گفت:بزرگ شدي !
سرم را به بالا و پايين تکان دادم وگفتم:ما تا آخر برج وقت داريم،توکل به خدا،انشالا که پيدا مي کنيم.قديما مي گن....جوينده يابندست!
اما خودم به حرفي که مي زدم اعتقاد نداشتم .پول پيش موردنياز براي اجاره ي يک واحد کامل زياد بود و من و مادر آن مقدار را نداشتيم،نياز به معجزه اي داشتم تا از آن شرايط بغرنج نجات يابم.
*********************
به قدري از صبح پياده روي کرده بودم که پاهايم را به زور جلو مي کشيدم،کليد را داخل قفل انداختم تا در را باز کنم که صداي زني را شنيدم.
-ببخشيد خانم!
سرم را برگرداندم تا ببينم طرف مورد نظر گوينده منم يا نه که چشمم به پژو آلبالويي رنگ افتاد و همان دختر ،به جز من و او هيچ کس در کوچه نبود .دلم شور مي زد گفتم:بفرماييد!
عينکش را از چشم برداشت،با ديدن چشمهاي قهوه اي روشنش وا رفتم و با خود گفتم:نکنه ثريا اينه؟
-مي خوام يه امانتي رو دست دکتر برسونيد!
اخم هايم در هم رفت و گفتم:شما کي هستيد؟....ثريا؟
پوزخندي زد و گفت:جالبه!حدس مي زدم به دکتر اونقدر نزديک باشي که حرف از ثريا بهت بزنه.شنيدم سالهاست اسم اونو به زبون نياورده.نه ،من ثريا نيستم خواهرشم سهيلا!
شانه اي بالا انداختم و گفتم:خب مي تونين خودتون امانتيتونو دست دکتر برسونيد،من به خودم اجازه نمي دم تو کاراي دکتردخالت کنم!
جلوتر آمد و گفت:خواهش مي کنم...من روم نمي شه تو چشاي دکتر نگاه کنم....!
سپس پاکت بزرگي به رنگ کرم را از کيفش در آورد و به طرف من دراز کزد و گفت:خواهش مي کنم....التماس مي کنم خانم....
من چند بار اومدم و خواستم اينو بهتون بدم اما نتونستم ،اينبار که همه ي جرأتم رو جمع کردم و اومدم،نااميدم نکنيد!
چشمانش پر از اشک بود ،دلم برايش سوخت گفتم:آخه اگه دکتر ناراحت بشه چي؟
نور اميدي در چشمش درخشيد و گفت:بگيد به زور دادم دستتون!
نامه را گرفتم و گفتم:اميدوارم برام دردسر نشه!
لبخند تلخي روي لبش نشست و گفت:اميد به خدا نمي شه!اين کارتمه،هر وقت مشکلي براتون پيش اومد خوشحال مي شم بتونم خوبيتونو جبران کنم!
کارت را از دستش گرفتم و گفتم:به دکتر چي بگم؟بگم سهيلا خانم نامه رو آورد؟
آهي کشيد و گفت:بله ،بگيد آخرين درخواست سهيلاست!آخرين آرزوش.
بغضش ترکيد و به طرف ماشين دويد و با سرعت سرسام آوري آنجا را ترک کرد.خشکم زده بود،وقتي به خود آمدم او رفته بود ومن نامه به دست چشم به مسير رفتنش دوخته بودم .در را باز کردم ووارد خانه شدم،چشم به قدمهايم دوخته بودم که با تزلزل روي شنريز گذاشته مي شد.در تقاطع شن ريزي که به طرف ساختمان دکتر مي رفت صدايش را شنيدم:
-سلام خانم پرستار!
لبخندي بر لب آوردم تا جلوي اضطرابم را بگيرم و گفتم:عليک سلان آقاي دکتر !داريد مي ريد پيش خانم محتشم؟
-نه تا الان اونجا بودم!خب با اجازه!
اگر تا آن موقع آنجا بوده يعني تا آخر شب او را نمي ديدم،پشتش را به من کرد و به سمت ساختمان خود رفت.صدايش کردم ،برگشت و با تعجب نگاهم کرد:بله!
گير کردم ،سخت تر از آن چيزي بود که فکرش را مي کردم.به سويم آمد و کنارم ايستاد و نگاه پرسشگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
-مشکلي پيش اومده؟
سرم را به طرفين تکان دادم .ابروهايش را بالا داد و گفت:چيزي مي خواي بهم بگي؟
-اوهوم!
خنده اش گرفت و گفت:زبون دراز!زبونت رو کجا جا گذاشتي ؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:يه کاري کردم که توش بدجور گير کردم!
به شوخي گفت:آدم کشتي؟
-نه!
با لحن با نمکي گفت:خب پس حله،هر دسته گل ديگه اي که به آب دادي قابل ترميمه!حالا بگو ببينم چه گندي زدي!
با من و من گفتم:دکتر قضيه اون پژو آلبالوئيه رو خانم محتشم بهتون گفت؟
لبخندي زد و با شيطنت گفت:احتمالاً خواهر يا يکي از نزديکاي آقا پسره است و داره تحقيقات لازم در مورد تو رو انجام مي ده،هر چند اگه از من تحقيقاتشونو شروع مي کردن بهتر بود...چون واقعيت رو مي گفتم و اونا پا به فرار مي ذاشتن!
بي حوصله گفتم:دکتر خواهش مي کنم!من امروز باهاش حرف زدم !متعجب نگاهم کرد و پرسيد:چي کار کردي؟
-باهاش حرف زدم،ازم خواست نامه اي رو براتون بيارم و بدم.
دستي لاي موهايش برد و گفت:پس خواستگار منه!
-نخير!
خودش رو معرفي نکرد؟
-چرا گفت سهيلاست!
هوا ارام آرام رو به تاريکي مي رفت و من صورتش را به وضوح نمي ديدم:کدوم سهيلا!
-گفتش سهيلاست و آخرين درخواست ثريا رو براتون آورده!نامه را از کيفم خارج کردم و به طرفش دراز کردم،با چشمان فراخ مرا مي نگريست.از عواقب کاري که کرده بودم ترسيدم،اولين جمله اي که در دل گفتم اين بود:اشتباه بزرگي مرتکب شدي!
رنگ از رويش پريده بود و در چشمانش به قدري خشم و نخوت بود که طاقت نگريستن به آن را نداشتم.با تمسخر گفت:
-چرا دادش دست تو؟بهتر از تو نامه رسون سراغ نداشت؟
-داشت يا نداشتو نمي دونم ما وقتي گريه کرد و التماس و خواهش که اين نامه رو به شما برسونم نتونستم جواب نه بدم.
مي گفت روش نمي شه خودش بهتون بده!
با تمسخر گفت:اِ؟کي تا حالا شرم و حيا رو ياد گرفتن؟
دستم خسته شد ،گفتم:نامه تون رو نمي گيريد؟
پوزخندي زد و گفت:نه!چون برام مهم نيست!
-دکتر خواهش مي کنم!مي دونم کار درستي نکردم اما بهش قول دادم نامه رو بهتون برسونم،اگه نخواستيد بخونيد پاره اش کنيد ولي خواهش مي کنم از من بگيريد!
براي لحظه اي نگاهش را در چشمانم گره زد و با ترديد دستش را جلو آورد و پاکت را از دست من گرفت و آرام زمزمه کرد:
-چرا وقتي احساس مي کنم دارم روي آرامش رو مي بينم يه اتفاق جديد جلو روم پيش مي آد و کار رو خراب مي کنه؟
لبخندي بر لب آوردم و گفتم:تقدير اين اتفاقات به آدم درس مي ده!
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:نه خانم کوچولو!تقدير به آدم درس نمي ده امتحان مي کنه ،نتايج کارهاي ما و عکس العمل هامون درس رو يادمون مي ده.ت. هنوز خيلي بچه اي،مونده تا بزرگ بشي و ببيني آدما تا کجا مي تونن نابود کننده و ويرانگر باشن!
مسيرش را رفت بي آنکه کلمه ي ديگري بگويد.نگاهم به نامه ي درون دستش بود ،دوست داشتم بدانم را جع به چيست و چه نوشته شده است.با گفتن فضولي موقوف!به طرف ساختمان خانم محتشم دويدم،به اندازه ي کافي دير کرده بودم.
فصل بيست و پنجم
چندين بار از اين دنده به آن دنده چرخيدم،فکرم بيش از حد مشغول بود و خوابم نمي برد.سه هفته از اولتيماتوم مرضيه خانم زن صاحبخانه مان مي گذشت و من نتوانسته بودم جايي را پيدا کنم ،از سوي ديگر بيماري مادر فکرم را مشغول کرده بود هر چند که مي گفت من چيزيم نيست و تو خيالاتي شدي!مصرف بيش از اندازه ي قرصهاي مسکن توسط مادر فکرم را بدجور به هم ريخته بود،از سويي ديگر هم فصل امتحانات صبا بود و نمي توانستم از خانم محتشم درخواست مرخصي کنم.حس مي کردم وزنه اي سنگين روي قلبم قرارگرفته و اجازه نفس کشيدن به من را نمي دهد.
از جايم برخواستم و مانتو و روسريم را پوشيدم.هواي اتاق برايم خفقان آور شده بود ،روي نزديک ترين نيمکت به ساختمان نشستم و چشم به آسمان دوختم.صداي زمزمه ام بلند ترين صدايي بود که در آن سکوت مي شنيدم:خدايا چي کار کنم؟از کي کمک بگيرم؟...
نفهميدم چطور اشکم سرازير شد ،اما سرازير شدنش اين مزيت را داشت که آرامترم کرد.نگاهم به ساختمان علي افتاد ،عجيب بود چراغ يکي از اتاقها روشن بود آن هم در اين موقع شب.دست از زماني که آن نامه را به او داده بودم نديده بودمش.
اشک هايم را با نوک انگشت پاک کردم ،نمي دانستم او چرا بيدار است.خودم به خودم جواب دادم:
-شايد داره به عشق قديمي فکر مي کنه....
بعد با لج و حرص گفتم:گشنگي نکشيدي عاشقي يادت بره!
بلند شدم و از اينکه به اين نتيجه رسيده بودم عصباني بودم،انگار برايم مشخص شده بود که حتماً به او مي انديشد و اين انديشه به شب بيداري کشيده شده است.براي بار دوم بغضم ترکيد و اين بار گريه ام سوزناکتر و پر صداتر شد،سرجايم نشستم و گريه کردم.
-اتفاقي افتاده؟
از پشت امواج اشکهايم چشمم به قامت بلند او افتاد که چندين روز بود نديده بودمش.به تندي گفتم:نخير!
بلند شدم و به طرف ساختمان دويدم.پشت در اتاقم متوقف شدم و در تاريک و روشن اتاقم چشمم به شلوار گلدار و گشادم افتاد ،چراغ اتاقم را روشن کردم ودوباره به شلوارم چشم دوختم به قدري گشاد بود که کف پايم را مي پوشاند.اشکهايم از ريختن باز ماند ،به سرعت خودم را مقابل آينه رساندم و به چهره ام نگريستم صورتم پف کرده و قرمز ،مژه هايم تک تک ايستاده بود .از ديدن چهره ام وحشت کردم ،با فکر کردن به اين موضوع که علي مرا با اين چهره ديده است بغضم دوباره ترکيد و اشکم سرازير شد.با عصبانيت چراغ را خاموش کردم و مانتو و روسريم را روي صندلي پرت کردم و روي تخت دراز کشيدم ،صداي هق هق گريه ام را به وسيله بالشي که صورتم را در آن فرو برده بودم خفه کردم .نمي دانم کي خوابم برد اما صداي زنگ ساعت که در آمد به زور از جايم بلند شدم .با ديدن چهره ام در آينه ي دستشويي فرياد خفيفي کشيدم ،چشم هايم به قدري پف کرده بود که انگار دو وزنه از بالاي چشم هايم اويزان بود .زير چشمهايم هم هاله ي کم رنگي بوجود آمده و رنگم به شدت پريده بود.صورتم را زير
اب سرد گرفتم و بعد از گرفتن وضو از دستشويي خارج شدم.صبا آن روز آخرين امتحانش که ديکته بودرا مي داد و من تمام وقت ديروزم صرف کار کردن با او شده بود .بعد از خواندن نماز ،جزوه ام را بازکردم و سعي نمودم فکرم را بر روي مطالب جزوه متمرکز کنم.
با نگاهي به ساعت جزوه را بستم براي بيدار کردن صبا رفتم.خانم محتشم مثل هميشه حاضر و آماده پشت ميز صبحانه نشسته بود ،سلام و صبح به خيري گفتم و نشستم.با دقت صورتم را نگاه مي کرد اما خدا را شکر که چيزي نپرسيد.بلند که شدم خانم محتشم گفت:با ماشين برو دانشگاه ،اينجوري زودتر مي رسي!
سري تکان دادم و گفتم:نه مرسي،يه کم از جزوه ام مونده تو اتوبوس مي خوام بخونمش!
لبخندي زد و گفت:ساعت چند امتحان داري؟
-ده و نيم!
نفسي بيرون دادو گفت:موفق باشي!
صبا کنارم درون ماشين نشست و گفت:تو مي آي دنبالم کيانا جون؟
لبخندي به رويش زدم و گفتم:نه عزيزم!امروز اکرم مي آد دنبالت!
نگاهم به علي افتاد که به سمت ساختمان خانم محتشم حرکت مي کرد.عجيب بود !اين ساعت در خانه است؛در اين سه هفته قبل از بردن صبا به مدرسه به سر کارش رفته بود.
صبا با ديدن او شيشه را پايين داد و با صداي بلندي گفت:سلام دايي!
علي لبخندي به رويش زدو به طرف ماشين آمد،بالاجبار سلام و صبح بخير ي به او گفتم. بدون اينکه به طرف من برگردد با لحن سردي جوابم را داد و با مهرباني به صبا گفت:امتحان داري؟
صبا با خوشحالي گفت:بله!آخريشه!...کيانا جون هم امتحان داره!
پيشانيش را بوسيد و گفت:موفق باشي!امتحانت رو خوب بده تا نصف شبي پا نشي زار زار گريه کني!
دوست داشتم خفه اش کنم،نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:
-خدا حافظ!
و از ماشين دور شد.وقتي صبا از ماشين پياده شد به سرعت به طرف خانه حرکت کردم .دليل عجله ام را نمي دانستم ،به حد کافي وقت داشتم .ماشين را سر جايش پارک کردم و قبل از پياده شدن نگاهي در آينه ي ماشين انداختم ،پف چشمانم کمتر شده بود .
همين که مي خواستم در هال را باز کنم او در را باز کرد و نگاهم در صورتش خشک شد،خدايا چقدر ضعيف و لاغر شده بود .پاي چشمهايش گود افتاده و خستگي از چشمهايش فوران مي کرد و انگار پيرتر شده بود .چرا صبح آن روز متوجه نشده بودم ؟فراموش کردم که از دستش عصباني هستم گفتم:سلام!
لبخندي زد و گفت:عليک سلام !...کم بخواب بچه،چشات پف کرده!
به شوخي گفتم:چشم بابا بزرگ!
اينبار خنده اش گرفت و گفت:مگه امتحان نداري؟پس چرا برگشتي؟
-چرا،اومدم کليد رو بذارم وبرم!
-کليد رو بده و بيا؛تا يه قسمتي از راه مي رسونمت!
بدون تعارف گفتم:ممنون مي شم!
به سرعت از پله ها بالا رفتم تا جزوه ام رو بردارم.سوييچ را به خانم محتشک داده و از او خداحافظي کردم ،ماشين را بيرون برده بود.فاصله ي ساختمان تا در اصلي را دويدم،وقتي کنارش نشستم نفس نفس مي زدم.لبخندي زد و از ماشين پياده شد،متعجب نگاهش مي کردم که متوجه شدم دررا باز گذاشته ام.وقتي در را بست و آمد و پشت فران نشست گفتم:
-ببخشيد يادم رفت!
لبخند دوباره اي زد و گفت:عجول بودن مقتضاي سنته!به سن من که برسي ياد مي گيري در مقابل خيلي چيزها بايد صبور باشي و با حوصله انجامشون بدي!
نمي دانم چرا نمي توانستم نگاهي به جزوه بياندازم،دوست داشتم با او حرف بزنم.گفتم:ولي صبر تو هر کاري خوب نيست مثلاً اين همه مدت که براي ديدن مادرتون طول داديد!
به طرفم برگشت و سرعت ماشين را کمتر کرد و گفت:حقيقت در برابر حقيقت،من مي گم علت اينکه سه هفته است تو منو نديدي چيه و من هم علت گريه ديشب تو رو از زبونت مي شنوم!قبوله؟
سري تکان دادم و گفتم:به شرطي که فقط شنونده باشيم!
خنديد و گفت: باشه!
به طرفش چرخيدم و گفتم:پس اول شما بگيد!
با لحن جدي و سردش گفت:دليل من تويي!نمي خواستم توي اين مدت ببينمت!
براي لحظه اي وا رفتم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم.
همانطور که به جاده چشم دوخته بود گفت:نبايد اون نامه رو مي گرفتي و توي اون کار دخالت مي کردي!
صدايم مي لرزيد،گفتم:نمي خواستم باعث ناراحتيتون بشم دکتر.فکرکردم شايد باعث بشه به زندگي برگرديد.
نفسش را به تندي بيرون داد وگفت:من تازه داشتم به زندگي بر مي گشتم که اون نامه به دستم رسيد.
زمزمه کردم:معذرت مي خوام،قول مي دم ديگه تو مسائل خصوصي شما دخالت نکنم!
در حاليکه مي خنديد گفت:حد اقل قولي بده که بتوني عمليش کني!مطمئني مي توني؟
سرم را به تندي به طرفش برگرداندم و نگاهم در نگاه شوخ و خندانش افتاد،انگار عصبانيتم با همان نگاه ذوب شد و ريخت.
ارام گفتم:خب حداقل سعيمو مي کنم!
از مقابل ايستگاه اتوبوس عبور کرديم گفتم:از ايستگاه رد شديم!
با تعجبي ساختگي نگاهم کرد و گفت:اِ؟...ديدي چي شد؟خب مجبورم يه مقدار ديگه تو رو تحمل کنم!
خنده ام گرفت،رويم را به طرف خيابان برگرداندم تا متوجه خنده ام نشود .گفت:حالا نوبت توئه که بگي!
بدون اينکه به طرفش برگردم گفتم:
-چي رو؟
-دليل گريه ديشب رو!
تا خواستم دهان باز کنم تلفن همراهش شروع به زنگ زدن کرد ،با عذرخواهي کوتاهي جواب تلفن را داد.
از طرز صحبتش فهميدم از بيمارستان تماس گرفته اند و او گفت تا يک ساعت ديگر آنجا خواهم بود .پس از قطع تماس گفتم:دکتر من همين جا پياده مي شم،مي دونم مزاحمتون شدم...
با اخم هاي درهم نگاهي بله من انداخت و گفت:بگو قضيه چيه پياده ات مي کنم!
به گفتم موضوع بيماري مادر بسنده کردم،نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:ديگه!
-همين بود!
سري تکان داد و گفت:نه همين نيست،ديگه چه خبرشده؟
آهي کشيدم و گفتم:صاحبخونه جوابمون کرده و من هنوز نتونستم خونه پيدا کنم،واقعيت اينه وقتش رو ندارم تا مدام دنبالش باشم!
سري به طرفين تکان داد و گفت:پس موضوع اينه!بنده خدا مامان،از من خواسته باهات حرف بزنم!
-براي چي؟
خنديد و گفت:علت ناراحتيت رو بفهممفمي گفت روت نمي شه بهش بگي!مثلاًبا من راحت تري !
دوباره بغض کردم ،مي دانستم با گفتن کلمه اي اشکم سرلزير مي شود.پس از چند لحظه گفت:چرا ساکت شدي؟
-هيچي!
فکر کنم وضعيتم را فهميد و با گفتن راستي نامزد سابقت که ديگه مزاحمت نشد؟موضوع صحبت رو عوض کرد.
خنديدم و گفتم:چرا يه چند بار خودش اومد و چند بار هم مادرش رو فرستاد تا ازم معذرت خواهي کنن.فکر مي کنه ثروت سرشار داييم تو دستاي منه و به همين خاطر نمي خواد ار دستش خارج بشه،خب منم بد جور زم تو حالش!
با لحن با نمکي گفت:بابا اين بچه مون اي والا داره!
خنديدم ،گفت: مادرت رو بيار پيش خودم تا معاينه اش کنم ببينم چه خبره.
-نه دکتر لطف کنيد يکي از همکاراتونو معرفي کنيد...
صداي خنده اش باعث شد بقيه حرفم را بخورم و با تعجب نگاهش کنم.در حالي که مي خنديد گفت:
-اونقدر دکتر بدي به نظر مي آم؟
دستپاچه گفتم:نه به خدا منظورم اين نبود...اگه پيش شما بيايم شما مثل مريض هاي ديگه برخورد نمي کنيد...
-اِ؟چي کار مي کنم؟موهات رو مي گيرم و مي کشم؟
از حرفي که زدم پشيمان شدم و به خود گفتم:راست گفتن لعنت بر دهاني که بي موقع باز بشه!
وقتي سکوت طولاني مدتم راد يد گفت:باشه!باهات شوخي کردم .فردا بعد از ظهر برو دنبال مادرت و بيارش مطب ،امشب بهت مي گم چه ساعتي!
زير لب تشکر کردم و دوباره سکوت،پس از چند دقيقه زير چشمي نگاهش کردم که با نگاه او تلاقي کرد و هر و زديم زير خنده.به خاطر طرح ترافيک يه خيابون مونده به دانشگاه پياده شدم و گفتم:ممنون!...راستي خواستم بگم استراحتتون رو بيشتر کنيد بيمار به نظر مي رسيد!
حس کردم کمي سرخ شد،لبخندي به رويم زد و گفت:بيمار نيستم!ممنون از توجهتون!موفق باشيد.
وقت زيادي تا امتحانم مانده بو د و ترجيح دادم پياده مسيرم را طي کنم.حس خوبي داشتم،بعد از مدتها با او حرف زده بودم و در کنارش نشسته بودم.از ناراحتي و غصه ديشب هيچ اثري نبود و اصلا! به آنها فکر نمي کردم.
در محوطه دانشگاه چشمم به ريحانه افتاد که بين دوستانش ايستاده بود و با صداي بلند حرف مي زد،به ندرت به نزدم مي آمدو بيشتر با دوستان ديگرش مي جوشيد و بر خلاف من استعداد غريبي دردوست يابي داشت.
چشمش به من افتاد،لحظه اي درنگ کرد وسپس به طرفم آمد و با هم دست داديم و بعد بدون پرسش يا حرف يگري دست در کيفش برد و پاکتي را درآورد و به طرفم دراز کرد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:اين چيه؟
در نگاهش محبتي که قبلاً بود به چشم نمي خورد گفت:خب بازش کن!
درون پاکت کارت عروسي بسيار زيبا و شيکي قرار داشت که نام او مردي به نام همايون صادقيان نوشته شده بود براي آخر هفته.با خوشحالي گفتم:واي...مبارکه!چرا زودتر نگفتي؟تبريک مي گم،اميدوارم خوشبخت بشي!
دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما انگار پشيمان شد ،لبخندي زد و گفت:مرسي !حتماً که مي آي؟
سري تکان دادم و گفتم:حتما!
-مي بينمت!
دلم براي روزهايي که با هم صميمي بوديم تنگ شده بود، دردل هر چه بد و بيراه بود نثار کيارش کردم که باعث جدايي بين ما دو نفر شده بود.از خدا خواستم همسرش مردي هزاران برابر بهتر از کيارش باشد.
بعد از خوردن شام خانم محتشم گفت:صبا رو که خوابوندي بيا پايين کارت دارم!
از خطوط صورتش هيچ چيز خوانده نمي شد گفتم:چشم!و از اتاق خارج شدم.کمي با صبا بازي کردم و قصه اي برايش خواندم وقتي به خواب رفت از پله ها سرازير شدم دل توي دلم نبود که ببينم چه کاري با من دارد. وقتي مرا ديد با لبخندي بر لب گفت:براي اينکه داد علي رو از چاي خوردن زياد در نياريم به اکرم بگو امشب برامون دارچين دم کنه!
به دنبال کاري که مرا فرستاده بود رفتم و پيغامش رو رسوندم و دوباره برگشتم و روي کاناپه اي روبرويش نشستم و منتظر حرف زدن اون شدم ،اما او تا وقتي که اکرم چاي دارچين را آورد کلامي به زبان نياورد .پس از خروج اکرم گفت:
-خدا بيامرز پدرم عاشق دم کرده ي سيب و دارچين بودفبخور تا سرد نشده!
در حاليکه چاي دارچين را مي نوشيد نگاهش را به صورت من دوخته بود،اين باعث مي شد کمي دستپاچه شوم و ليوان بلوري در دستم بلرزد.بعد از اتمام نوشيدني درون ليوان آن را در زير دستي گذاشت و گفت:
-دو سه هفته اي هست که ميبينم تو فکري و زياد حرف نمي زني ،گرفته اي.از علي خواستم باهات حرف بزنه و علت ناراحتيت رو بپرسه گفتم به هر حال اون جوونه و راحت تر مي توني باهاش حرف بزني ..چرا اولش بهم نگفتي مشکلت چيه؟ازت گله دارم،من هميشه به چشم دخترم بهت نگاه کردم اما با اين پنهون کاريت ثابت کردي که تو اينجور در موردم فکر نمي کني !
دستپاچه گفتم:باور کنيد اين طور نيست ،راستش نمي خواستم مزاحمتون بشم !
لبخندي به رويم زد وگفت:حالا که اينطوره مي خوام يه چيزي ازت بخوام ،نه نمي آري خب؟
با ترديد نگاهش کردم وبعد سرم را به نشانه ي تأييد حرفش تکان دادم و گفتم:
-بفرماييد!
-چقدر کرايه مي دادي؟
آرام جوابش را دادم گفت:من ازت اين کرايه رو مي گيرم ،يه سوييت با دو تا اتاق خواب و يه نشيمن و يه آشپزخونه و سرويس بهداشتي کامل رو بهت اجاره مي دم.
با تعجب پرسيدم:کجا؟
خنديد و گفت:پشت ساختمون خودمون يه در ديگه باز مي شه که يه سوييت کامله،وقتي خدا بيامرز ابراهيم-شوهر اکرمو مي گم-زنده بود اونجا زندگي مي کردن.بعد مرگ عاطفه و شوهرش گفتم خرت و پرتاشو جمع کنه بياد اينجا پيش خودم،الان هم خالي افتاده اونجا.بهت مجاني نميدم که بگي دلسوزي و از اين چرت و پرت هاس کرايه اش رو مي گيرم ،اما چيزي که هست مثل قبل فقط روزهاي جمعه و شب جمعه پيش مادرت هستي.نمي گم اگه کاري نداشتي و صبا خواب بود نمي توني بهش سر بزني يا اون نياد اينجا،اما با ما مثل قبل تو اتاقت مي خوابي.
بغض داشت خفه ام مي کرد،اشکم سرازير شد و نتونستم حرفي بزنم ،بلند شدم و او را در آغوش گرفتم.خدا ا شکر کردم؛هميشه جايي که به آخر خط مي رسيدم خود را نشانم مي داد.سرم را بين دستانش گرفت و پيشانيم را بوسيد و گفت:
-با اکرم برو ساختمون رو ببين!
******************
از ساختمون الانمون خيلي بزرگتر و جاارتر و شيک تر بود .در حالي که به گوشه و کنار خانه دست مي زدم به اکرم گفتم:
-باورت نمي شه اگه بگم ديشب از زور نا اميدي داشتم زار مي زدم.
با مهرباني نگاهم کرد و گفت:خدا تمام مشکلات رو به يه اشاره حل مي کنه دخترم!...فردا صبح مي آم اينجا رو تميز مي کنم!
لبم را گزيدم و گفتم:نه تو رو خدا،فردا امتحان ندارم خودم مي آم تميزش مي کنم!
اکرم اخمي کرد و گفت:پس تو هم بيا کمک!
جلو رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم:خيلي دوستت دارم اکرم خانم!
ضربه ي آرامي به دستم زد و گفت: به اندازه ي کافي شيرين هستي!
موقع برگشتن به ساختمون چشمم به علي خورد ،روي نيمکتي که شب گذشته خودم نشسته بودم نشسته بود.مي دانستم تمام اتفاقات کار اوست،سلام و شب بخيري گفتم.در جوابم بلند شد و گفت:
-اومدم براي فردا قرار مدارامونو بذاريم.
اکرم با شب بخيري داخل رفت.گفتم:بفرماييد!
روي نيمکت نشست و گفت:فردا ساعت شيش بيا!
با نگراني گفتم:مي شه پس فرا بيام؟
-چه فرقي مي کنه؟
روي نيمکت نشستم و گفتم:آخه فردا بايد به اکرم براي تميز کزدن ساختمون پشتي کمک کنم،مي دونم که مي دونيد پس قيافتونو اونجور متعجب نشون نديد،پس نمي تونم جيم بزنم و کارها رو روي سر اون بريزم.
سعي در پنهان کردن خنده اش داشت گفت:باشه!اگه پس فردا بياي بايد ساعت هشت بياي چون پس فردا خيلي مريض دارم که نوبت قبلي دارن،مشکلي برات نداره؟
نگاهم را به زمين دوختم و گفتم: اين سؤالو بايد من ازتون بپرسم.همين که زحمت مي کشيد و مادرم رو به عنوان مريض ويزيت مي کنيد بايد کلي ممنونتون باشم.
با گفتن ،راستي ريحانه دعوتتون کرد؟موضوع صحبت را تغيير داد .
-بله! شما چي؟
-بله! بايد يه سر برم و تبريک بگم و برگردم ،حال و حوصله ي مجالس متجددانه ي اونا رو ندارم!
خنديدم و گفتم:منم همين طور!
فصل بيست و ششم
ساعت هفت و ده دقيقه در مطب بوديم ،مطبي بزرگ لوکس و فوق العاده شيک .روي دو مبل پايه کوتاه در کنارهم نشستيم ،مادر نگاهي به من انداخت و گفت:نمي دونم چرا اينقدر نگرانم،اصلاً نمي خواد بريم پيش اين اقاي دکتر .من حالم خوبه ،تازه دکتر خودم رو هم بيشتر قبول دارم!
ابروهايم را در هم کشيدم و گفتم:نه! انشاالله که حالتون خوبهفمنتهي بذاريد منم خاطر جمع بشم!
به جز من و مادر چهار نفر ديگر هم نشسته بودند ،يک زن ميانسال با پسرش و يک دختر و يک مرد تقريباً پنجاه ساله.نگاهم را به ديوار روبرو دوختم ،نمي خواستم مادر باز هم شروع کند.به هزار جان کردن آورده بودمش .مادر اهي کشيد و گفت:باشه!قهر نکن،اگه اينجا نشستم يعني اينکه مي آم پيش دکتري که تو مي گي !...حالا اين دکترو کي بهت معرفي کرده؟
صدايم را پايين تر آوردم و گفتم:ايشون پسرخانم محتشمند!
مادر با شيطنت نگاهي به من انداخت که باعث شد سرخ شوم،حرفي نزد اما نگاهش به اندازه ي کافي گويا بود. پرسيدم:
-پول پيش رو بهتون دادن؟
مادر سري تکان داد و گفت: نه گفت پس فردا!...منم اکثر وسايل رو بسته بندي کردم و تو جعبه گذاشتم ،گفتم هر وقت پول رو داد وسايل رو مي آرم بيرون !
سري تکان دادم و گفتم:کار خوبي کرديد!
به قدري از موضوعات مختلف حرف زديم تا نوبت ما شد،مطب خالي از بيماران در انتظار بود .وقتي نام ما را صدا کرد مادر بلند شد و کنار گوشم زمزمه کرد :بريم ببينيم اين آقاي دکتر شما چند مرده حلاجه!
با اعتراض گفتم:مامان...!
مادر خنديد و حرفي نزد .با دق البابي وارد مطب شديم .علي به احترام مادر سر پا ايستاد و صندلي کنار ميز را نشان داد و گفت:بفرماييد!...خيلي خوش آمديد خانم معين!
مادر کمي جابجا شد و گفت:متشکرم!
در نگاه مادر دقت نظرش را مي ديدم .نگاهم را به علي دوختم ،موهايش را کوتاه کرده و ته ريشش را تراشيده بود .پاکيزه و مرتب بود اما هنوز پاي چشمانش گود بود ،البته در نظر من جذاب ترين مرد روي کره ي خاکي بود.در شقيقه اش هم چند تار سفيد به چشم مي خورد که به نظر من قيا فه اش را جالب تر کرده بود.
مادر را به اتاق کناري برد تا نوار مغزش را بگيرد و من براي چند دقيقه در اتاق تنها نشسته بودم،دلشوره امانم را بريده بود.صدايشان را مي شنيدم که علي سؤال مي نمود و مادر جوابش را مي داد.وقتي دوباره به اتاق برگشتند علي لبخندي زد و گفت:خب من هم داريم نگراني ايشون رو مرتفع مي کنيم!
بعد شروع به پرسيدن در مورد غذاها و داروهاي مادر کرد ،من در سکوت به پرسش و پاسخ آن دو نظاره مي کردم.
دلم شور مي زد انگار منتظر خبر يا واقعه ي شومي بودم .وقتي مشغول نوشتن نسخه شد گفت:
-شما فعلاً هيچ کدوم از داروهاي سابق رو مصرف نمي کنيد تا اسکن و آزمايشاتونو انجام بديد و برام بياريد!
مادر گفت:بايد عکس بندازم؟
علي در حالي که هنوز مشغول نوشتن بود گفت:بله!حتماً بايد اسکن بشيد ببينم چه خبره!
مادر لبخندي زد و گفت:آخرش چيه؟مرگه ديگه!
انگار تمام وجودم تير کشيد،با صداي لرزاني گفتم:تو رو خدا اين طوري حرف نزن مامان!
سنگيني نگاه علي را روي خودم احساس مي کردم،گفت:خانم معين عسل خودش شيرينه و نيازي به شکر نداره!شما با اين حرفهاتون فقط ته دل کيانا خانم رو خالي مي کنيد!
مادر نگاهي به من انداخت و لبخندي بر چهره نشاند و هيچ نگفت.
نسخه را به طرف مادر گرفت و گفت:هفته ديگه همين روز و همين ساعت.
مادر سري تکان داد وگفت:متشکرم!
علي نگاهي به من انداخت و کفت:مي ريد خونه ي ما ديگه درسته ؟
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:اي واي...تا ساعت نه مرخصي گرفتم!
مادر گفت:تو برو مادر ،من خودم يواش يواش مي رم!
علي براي لحظه اي به چشمان نگران من نگريست وگفت:يه کار ديگه مي کنيم،من يه زنگ به مامان مي زنم و مي گم يه نيم ساعت ديگه به ساعت مرخصيتون اضافه کنه شما هم يه چند دقيقه بهم وقت بديد تا لباسام رو عوض کنم اون وقت در خدمت خانم معين هم هستم اول شما رو مي رسونيم و بعد مي ريم خونه!
مادر گفت:نه پسرم!تا اينجا هم خيلي زحمت داديم!
علي مشغول گرفتن شماره شد و گفت:بهتره تعارف رو بگذاريم کنار ....سلام اکرم خانم ،گوشي رو بده به مامان!
دست مادر را گرفتم و به طرف در کشاندم و در همان حال گفتم:ممنون دکتر!
در جوابم به لبخندي اکتفا کرد .وقتي در مطبش را پشت سرم بستم ،مادر در حالي که دندانهايش را به هم مي فشرد آرام گفت:کوفت و ممنون!شايد اون بدبخت تعارف کرد بايد رو هوا بول مي گرفتي؟
خنديدم و گفتم:دکتر اهل هر چي باشه اهل تعارف کردن نيست نگران نباشيد!
چند دقيقه اي طول کشيد تا آمد،روپوشش را در آورده بود و به جايش پيراهن مردانه آبي آسماني به تن کرده بود که با شلوار سرمه اي رنگش همخوني جالبي داشت.از منشي خداحافظي کرد وبا دست به من و مادر اشاره کرد تا اول خارج شويم.نگاهم به منشي جوان و زيبايش بود که به زور بيست و پنج ساله مي شد ،البته تخمين سن واقعيش با آرايش غليظي که داشت مشکل بود.باشنيدن صداي مادر،قدمهايم را سريعتر برداشتم تا به او برسم.
مادر در کنار علي،در صندلي جلو نشست و من در صندلي عقب.به قدري سرگرم افکار خودم در مورد بيماري مادر بودم که نفهميدم کي رسيديم و چه صحبتهايي مابين آن دو جريان پيدا کرد.
پياده شدم و صورت مادر را بوسيدم و کنار گوشش زمزمه کردم :مراقب خودت باش،خواهش مي کنم....!
دستش را روي گونه ام خواباند و گفت:برو عزيزم،شبت بخير!
روي صندلي کنار علي نشستم و به راه افتاديم،همين که به طرف خيابان پيچيد پرسيدم:
-دکتر،مامانم چشه؟
علي خنديد و گفت:بچه ادبياتي،اگه يه شاعرو بهت نشون بدن و بگن بدون اينکه هيچ ذهنيتي در مورد شعراش داشته باشي عقيده ات رو در مورد شعراي اون شاعر بگي چي مي گي؟
با تعجب نگاهش مي کردم،نگاه کوتاهي به من انداخت و خنديد و گفت:
-معلومه هيچ نظري نمي توني داشته باشي ،من هم تا جواب آزمايش ها و اسکن نياد نمي تونم حرفي بزنم!
بدون اين که خود بخواهم اشکم سرازير شد و گفتم: پدرم،مامان رو دست من سپرده بود .ازش چه مراقبتي کردم!
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:مريضي براي همه پيش مي آد مقصرش هم اطرافيان نيستن!گريه نکن.
بدون اينکه کنترلي روي اشکهايم داشته باشم گفتم:مي ترسم،خيلي مي ترسم.من تنها کسي که توي اين دنيا دارم مادرمه.اگه اون طوريش بشه من مي ميرم!
نگاه کوتاهي به من انداخت و نگاهش را به جاده ي روبرويش دوخت و گفت:پدر خدابيامرزم يه حرف جالبي مي زد،مي گفت:سعي کن هميشه زندگيت رو با خوشرنگترين مداد دنيا نقاشي کن چون هر رنگ مدادي که انتخاب کني زندگي و عکس العملهاي زندگي با اون رنگ برات تخمين زده مي شه.حالا دارم مي بينم تو يه مداد سياه بدرنگ رو انتخاب کردي و با اون زندگيت رو رنگ مي زني ،هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده که تو داري زار زار گريه مي کني و نفوس بد مي زني!
اشکهايم را با دستم پاک کردم و نفس عميقي کشيدم و گفت:حق با شماست!
خنديد و گفت:حالا شد!...آهان راستي بحثي چيزي بين شما و خانم پيامي پيش اومده بود؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:خانم پيامي کيه؟
-منشي مطب!ديدم يه جور با نفرت نگاهش مي کنيد گفتم شايد چيزي گفته باشه که ناراحت شده باشيد.
با لحن سردي گفتم:نخير!
نمي دانم متوجه لحن سردم شد يا نه اما گفت:بايد يه آگهي بدم ،خودم بايد يکي رو پيدا کنم.رضا هم با اين منشي پيدا کردنش،چند تا از مريض ها ازبرخوردش اعتراض داشتن.
به طعنه گفتم:باريکلا!دکتر رضا!آشنايي با اين جور تيتيش ها بهش نمي آد!
به شوخي گفت:مقصر شماييد ديگه!قبولش نمي کنيد اونم مي ره آشناهاي اينجوري پيدا مي کنه!
به طرفش برگشتم و گفتم:دکتر يه خواهشي ازتون کردم،گفتم در مورد رضا با من شوخي نکنيد!
دست راستش را از روي فرمان برداشت و گفت:تسليم!باشه،چرا مي زني؟
سر جايم آرام نشستم و گفتم:بنده همچين جسارتي نکردم!
وقتي با سکوت طولاني مدت من مواجه شد گفت:يه چيزي ازت بپرسم جوابش رو بهم مي دي؟
بدون اينکه نگاهم را از جاده برگيرم گفتم:بفرماييد!
بعد از لحظه اي مکث گفت:کيانا ،تو کسي رو دوست داري؟رفتارت،نگاهت و چيزاي ديگه اي که مي بينم اين رو بيان مي کنه که تو عاشقي!
با عصبانيت نگاهي به او انداختم و گفتم:آقاي محترم درسته بنده يه پرستار بچه ي معمولي هستم که صاحبکارم شما هستيد اما اين دليل نمي شه شما هر چي پرسيديد بنه بگم چشم و جواب بدم.مگه من چي از زندگي شما مي دونم که توقع داريد بنده تمام زندگيم رو براتون بريزم روي دايره و شما هر قسمت رو دوست داشتيد جدا کنيد!
ماشين را کنار خيابان پارک کرد و به طرفم برگشت،عصبانيت واضحترين چيزي بود که از چهره اش خوانده مي شد.
-صبر کن ببينم!چي داري پشت پشت سر هم بلغور مي کني؟من يا مادرم کي مثل يه صاحب کار با تو برخورد کرديم که اين حرف رو مي زني؟من هميشه به چشم يه خواهر کوچولو تو رو ديدم و مادرم مثل يه دختري که براي مادرش خيلي عزيزه.
دست خودم نبود،بغضم ترکيد و گفتم:اگه دوست نداشته باشم برادرم باشيد کي رو بايد ببينم؟
خشکش زده بود و رنگ به رو نداشت،گفت:منظورت چيه؟
با حرص گفتم:هيچي!مي شه لطفاً حرکت کنيد من به اندازه کافي ديرم شده!
دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما صدايي در نيامد و بي صدا به راه افتاد .جرأت نکردم به طرفش برگردم،چشم به جاده دوخته بودم و چراغهايي که براي لحظه اي پيدا و ناپديد ميشد.
خودش به حرف آمد:سعي کن روي زميني بنا بسازي که سست و ناپايدار نباشه!تو لياقت بهترين ها رو داري پس پايبند بهترين ها شو!
به خود جرأت دادم و پرسيدم:شما چرا پابند نمي شيد؟
لبخندي به رويم زد و با صداي گرفته اي گفت:
خانه از پايبست ويران است
خواجه در بند نقش ايوان است
دختر جون،کار من از جاي ديگه اي خرابه...اين بحث رو ول کنيم،خانم قدسي واسه دوشنبه هفته ديگه تو رو دعوت کرده.
با لحن سردي گفتم:براي چي؟
-براي شام.
به طرفش برگشتم و گفتم:مي دونم براي شام،دليل دعوتش رو پرسيدم!
خنده اش گرفت و گفت:آهان! سالگرد ازدواجشونه،سي امين سالگرد!
حس مي کردم از ضربه ي حرفي که ار او شنيدم کرخت شده ام ،مثل سنگ شده بودم،گفتم:متاسفم نمي تونم بيام،من تمام ط.ل هفته وقتم متعلق به صباست ،نمي تونم بيام!
-خب از مامان مرخصي مي گيري!
خنده درون صدايش کفرم را در مي آورد،گفتم:اصرار نکنيد،نمي تونم بيام!
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:تو چه ات شده!
-هيچي،يه کم سرم درد مي کنه!
در حالي که بغض داشت خفه ام مي کرد به خودم قول دادم ديگر درون ماشين او ننشينم و با او همکلام نشوم.ديدن و حرف زدن با او کارم را مشکل مي کرد،من مي خواستم او را فراموش کنم و با ديدنش اين کار امکان پذير نبود .وقتي ماشين را مقابل در نگه داشت پياده شدم و گفتم:به خاطر زحمتتون ممنونم!
-براي چي پياده شدي؟
با همان لحن سرد گفتم:مي خوام يه کم هوا بخورم!ممنون،شب بخير!
بي توجه وارد خانه شدم،صداي قدم هايم را روي شن ريز مي شنيدم اما پاهايم را حس نمي کردم.وقتي وارد خانه شدم و خواستم به خانم محتشم سلام کنم چشمم به سعيد و سعيده افتاد و بعد از سلام و احوالپرسي مختصري به نزد صبا رفتم که نخوابيده منتظرم بود.براي شام پايين نرفتم،طاقت معاشقه سعيده با او را نداشتم هر چند علي مي گفت چيزي بين آن دو نيست.
با خود فکر کردم دنبال کار حديدي بگردم که ديگر او را نبينم اما خانه را چه مي کردم؟حس مي کردم تمام سلولهاي بدنم را از جهات مختلف مي کشند و چاره اي برايم نمانده است.صورتم را در بالش فرو بردم و هاي هاي گريستم،دلتنگ نوازشهاي مادر بودم تا در اين لحظه نثارم کند بلکه هم ارامتر شوم.
فصل 27 و 28
صبح جمعه به خانه خانم محتشم اسباب کشی کردیم،کامیون وسایل توسط کارگرها خالی شد و مادر در سکوت نظاره گر کار کردن آنها بود که سرو کله ی علی پیدا شد.با مادر سلام و احوالپرسی کرد و رو به اکرم گفت:
-خانم معین رو ببر داخل ما هستیم!
بالاخره مادر راضی شد و همراه اکرم به داخل خانه رفت.
بی توجه به دکتر رو به یکی از کارگرها گفتم:یواش آقا!اونا شکستنیه!
-شما هم برید داخل.
بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:نه!باید بگم هر کدوم از جعبه ها رو کجا بذارن این جوری چیدن و جابجا کردنشون راحت تره !بعد از رفتن آنها به طرف ساختمان رفتم ،اتاق ها و آشپزخانه پر از وسایل بود .
روی یکی از صندلیها نشستم و به وسایل چشم دوختم ،با صدای علی به سوی او برگشتم :بیا این رو بخور،صبحونه نخوردی!
نگاهم به سینی کوچکدرون دستش افتاد،چندین نان تست کرده و مربا مالیده به همراه دو لیوان قهوه.گفتم:
-مرسی میل ندارم!
اخم هایش در هم رفت و گفت:بگیر بخور ناز و نوز نکن اکرم برات مخصوص درست کرده!
سینی را گرفتم و روی یکی از جعبه ها گذاشتم و گفتم:چون اکرم درست کرده!
وقتی اولین برش از نان تست را گاز زدم معده ام به تقلا افتاد ،نمی دانستم تا این حد گرسنه ام با اشتها چهار ساندویچ کره و مربا را خوردم و روی آن قهوه را نوشیدم .علی در حالیکه قهوه را می نوشید مرا نگاه می کرد،حتی نیم نگاهی به او نینداختم.شاید می خواستم به خود ثابت کنم
که برایم مهم نیست،نمی دانم که موفق بودم یا نه.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم،ساعت یازده و ربع بود. با خودم زمزمه کردم :از کجا شروع کنم؟
علی گفت: بیا از نشیمن شروع کنیم!
نگاهش کردم و گفتم: ممنون دکتر،می تونم خودم کارام رو انجام بدم!
لیوان خالی را درون سینی گذاشت و گفت:می دونم،می خوام به خانم معین کمک کنم نه شما!
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:هر جور راحتید!
صدای مادر صورتمان را به طرف او چرخاند:خسته نباشید!
اکرم و صبا هم کنار مادر بودند.علی با خنده گفت:تازه می خواستیم شروع کنیم!
اکرم گفت: خب با هم شروع می کنیم.
صبل ذوق زده گفت:منم کمک کنم؟....منم کمک کنم؟
علی آغوشش را به روی او باز کردو گفت:آره عشق من! تو بیا به من کمک کن!
مادر-به خدا دکتر راضی به زحمت شما نیستم!
علی معترضانه گفت:خانم معین خواهش می کنم!
مادر لبخندی زد و گفت:پس من و اکرم خانم می ریم آشپزخونه،شما هم از اینجا شروع کنید!
نگاه نا امیدی یه مادر انداختم تا متوجه شود و جایمان را عوض کند نمی دانم متوجه نشد یا خودش را به کوچه ی علی چپ زد.
علی رو به من گفت:بیا کنار بذار فرش رو باز کنیم!
اکرم رو به من گفت:تو صبحونه نخوردی بذار یه چیزی بیارم بخوری!
لبخندی به رویش زدم و گفتم:ولی من سیرم،از ساندویچهای کره و مربات هم ممنون!
اکرم متعجب گفت:من ساندویچ فرستادم؟ یادم نمی آد والا!
رویم را به طرف علی برگر داندم خودش را به آن راه زد .پس از رفتن اکرم،رو به علی کردم و گفتم:
-دروغ که زهر مار نیست گلوی آدم رو بچسبه!
علی با شیطنت گفت:واقعاً!....خب حالا راحت وسایل رو روی فرش می چینیم.از کجا شروع کنیم؟
به سردی گفتم:بهتره اول بوفه رو بکشیم سر جاش!
-که کجا باشه؟
گوشه ی اتاق را نشانش دادم و گفتم:اونجا!
پس از جاگیر کردن بوفه،رو به صبا گفتم:بدو یه دستمال از اکرم بگیر و بیار!
علی پرسید:می خوای چی کار کنی؟
به سردی نگاهش کردم و گفتم:می خوام کریستالها رو بچینم!
روبرویم ایستاد و گفت: بهتر نیست اول مبلمان و وسایل رو بچینیم بعد این کار رو انجام بدی؟...خب اونا تو جعبه است و مشکلی براشون پیش نمی آد!
حرف منطقی می زد گفتم:باشه!
وفتی خواستم در برداشتن تلویزیون کمکش کنم گفت:کنار وایسا!
صبا دستمال به دست آمد و پرسید:آوردم! حالا چی کار کنم؟
-گرد و خاک بوفه رو پاک کن بعد هم تلویریون و زیر تلویزبونی رو!
ذوق زده به دنبال کاری که گفته بودم رفت. خیلی زود نشیمن را مرتب کردیم و او در آخر تابلوهای مربوط به نشیمن را به دیوار زد .اکرم با گفتن دستتون دردد نکنه! توجهمان را به سمت خود جلب کرد ،جوابش را که دادیم گفت:
-بریم که ناهار خوشمزه ی من حاضره!...باید خورشتم جا افتاده باشه!
علی نگاهی به من کرد و گفت:دلم داره ضعف می ره!
دستم را به چهارچوب در آشپزخانه گرفتم و گفتم: خسته نباشی مامان!
سرش را به طرفم برگرداند و گفت:ممنون!
خستگی از صورتش فوران می کرد گفتم: نمی آی ناهار؟
علی در کنارم ایستاد و روبه مادر گفت: خانم معین زود باشید دیگه!
خانم محتشم با دیدن ما خندید و گفت:دلم می خواست می اومدم اونجا اما گفتم جلو دست و پاتون رو می گیرم!
مادر لبخندی زد و گفت:این حرفها چیه؟....بعد از ظهر شما رو هم با خودمون می بریم!
سر میز ناهار خانم محتشم از من پرسبد:ساعت چند می رید؟
با گیجی نگاهش کردم و گفتم: کجا؟
مادر-عقد ریحانه دیگه!
-آهان.....والا برای ساعت دو دعوت کردن تا ببینم!
مادر-تا ببینم یعنی چی؟ریحانه یه عمر دوست نزدیکت بوده و ازت توقع داره ،نهارت رو که خوردی پاشو حاضر شو برو!
علی-من تا یه ساعت دیگه نمازم رو خوندم و حاضر شدم تا اون موقع حاضر شبد با هم می ریم!
خواستم بگم با تو نمی آم که مادر گفت:خدا خیرت بده اینجوری خیالم راحت تره!
-اما کارام مونده....
خانم محتشم گفت:کارا تموم نمی شه سر جاشه!
سری تکان دادم و گفتم:هر چی شما بگید!
نگاهم به چشمان علی افتاد نوعی رنجیدگی در آنها بود ،خیلی زود نگاهم را از او دزدیدم و با خوردن سرم را گرم کردم.
رفتن به جشن عقد ریحانه آنتقدر برایم مهم نبود که حتی ساعت آن را به خاطر بسپارم چه برسد به آنکه لباسی هم برای آن جشن تدارک ببینم.پیراهنی که برای تولد علی پوشیده بودم را پوشیدم و خیلی زود حاضر شدم و پایین رفتم.اخرین دکمه ی مانتوم را روی آخرین پله بستم و وارد نشیمن که مادر و خانم محتشم نشسته بودند شدم.
مادر با دیدن دامن پیراهنم به اعتراض گفت: این چیه پوشیدی؟تو این همه لباسهای شیک . قشنگ داری بعد این رو تنت کردی؟
برای کوتاه تر کردن بحث گفتم:مامان جون،لباسهای من هنوز باز نشده این قشنگترین لباسمه که این جا بود!
می دانست بهانه می آورم گفت:لباسات همه تو کاوراشون مرتب و اتوشده،هر کدوم رو بخوای می تونی برداری و بپوشی!
-بحث سر چیه؟
با شنیدن صدای علی به پشت سرم نگریستم،شلوار جین روشنی به پا و پیراهن آستین کوتاه به رنگ سفید و سرمه ای به تن داشت و مثل همیشه شیک و ساده بود.
خانم محتشم به اعتراض گفت:این چیه پوشیدی؟پس کت و شلوارت کو؟
خنده ام گرفت،او هم مثل من در در این دام کشیده شده بود با اخم های در هم گفت:عروس و داماد کسای دیگه ان!نگفتید بحث سر چی بود؟
مادر-می گم این همه لباسهای قشنگ داره این پیرهن ساده رو برای جشن پوشیده!
علی لبخندی به رویم زد و گفت:شخصیت آدما رو با لباسهای چند میلیون تومنی نمی سنجند!...خب خداحافظ.بریم کیانا خانم!
مادر دهان باز کرد تا حرفی بزند که گفتم خداحافظ و به دنبال علی به راه افتادم. وقتی کنارش روی صندلی نشستم هنوز می خندیدم.
فراموش کردم به خود قول داده ام مقابل او نخندم و حرف نزنم.
لبخندی به رویم زد و گفت: به چی می خندی؟
-بیچاره مامانامون!چی می کشن از دست من و شما!
ماشین را روشن کرد و گفت:بچه های به این خوبی خیلی دلشون بخواد!
با تمسخر گفتم:یه چند تا دیگه نوشابه واسه خودتون باز کنید!
در خانه را بست و دوباره پشت فرمان نشست و گفت: ببین داری بی انصافی می کنی، من واسه جفتمون نووشابه گازدار وا کردم!
خنده ام گرفت،گفت: چه عجب!بلدی بخندی؟از دیشب حس کردم دشمن خونی هم شدیم!
لبخند بر روی لبم خشکید گفت: چی شد؟ بعضی حرفها رو نباید بزنم،با این که سن و سالی از من گذشته هنوز شعورم به این یکی نرسیده!
بگو چی شده!خواهش می کنم..!چی کار کردم که باهام قهر کردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: من با هیچ کس قهر نیستم،منتهی می خوام یه فرصتی به خودم بدم ببینم دارم چی کار می کنم!همین طور...
به سمتم بر گشت و گفت:همین طور چی؟
چشمم را بستم و گفتم: هیچی!
پیله کرده بود و موضوع رو رها نمی کرد:نه یه چیزی هست!نمی خوای که قسمت بدم!
غرورم اجازه نمیداد مستقیم حرفم را بگویم پس سکوت کردم،چند بار پشت سر هم علت سکوتم را پرسید و من باز با همان سکوت جوابش را دادم. به ناچار او هم سکوت کرد ، عصبانی بود اما چیزی نگفت. وقتی رسیدیم با لحن سردی پرسید:
-تا ساعت چند هستید شما؟
من هم با همان لحن گفتم: هدیه ام رو بدم و یه کم بشینم،فکر نکنم سر و ته نیم ساعت بشه!
سری تکان داد و گفت: خوبه چون منم قصد ندارم زیاد بمونم، در ضمن یه لطفی هم بکنید از طرف من این رو بهش بدید!
از درون کیفش سکه بهار آزادی رو در آورد که روبانی به گوشه اش زده شده بود.گفتم:مگه شما نمی آیید؟
-مردونه و زنونه جداست، شما زحمت بکشید ممنون می شم!
سکه را درون کیفم گذاشتم و گفتم:عجیبه!از ریحانه بعید بود تن به مجلسی بده که زنونه و مردونه اش جدا باشه!
علی لبخندی رد و گفت: خدا خیر بده شوهرش رو!
-امروز تازه می خوان عقد بشن کجا شوهرش شوهرش راه انداختید!
علی پوزخندی زد و گفت: اونا ده روزه عقد هم شدن، این جشن برا اینکه اطرافیان و دوست و آشنا خبر دار بشن!
دهانم از تعجب بار مونده بود،نگاهی به من انداخت و گفت: بهت نگفته بود؟
سری به طرفین تکان دادم، چقدر دلم از دست کارش شکست را فقط خدا می داند.لبخندی زدم و گفتم:
-بی خیال!بریم دکتر!
همسر ریحانه از همه جهات از کیارش بهتر بود.جلو رفتم و کادوی خودم و دکتر را به او دادم،لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم بیای!
سعب کردم حرف علی رو فراموش کنم گفتم:چرا؟تو بهترین دوستم هستی و باید تو مراسمت شرکت می کردم هر چند که وسایل خونه ریخته وسط و منتظر منه تا برم و مرتبشون کنم!
لبخندی زد و به طعنه گفت: با کیارش اومدی؟
داشتم خفه می شدم، خودم رو به زور کنترل کردم و گفتم:کیارش و امثال اون لیاقت همراهی منو ندارن!
مجبور بودم کمی بشینم تا علی صدایم کنئ اما خدا می دانست که در حال خفه شدن اززور بی هوایی بودم، حس می کردم در خلا هستم و هوایی برای تنفس ندارم.نگاهم را به وسط سالن دوختم چند تا از بچه های دانشگاه اونجا بودند و به قول معروف داشتن شلنگ و تخته می انداختند. با دیدن من لبخندی زدند و به عنوان سلان سری تکان دادن،من هم به همان صورت پاسخشان را دادم. با آمدن مادر ریحانه به سویم بلند شدم و به او هم تبریک گفتم، لبخند خشکی به رویم زد و تشکر کرد سپس گفت:
-کیانا جون،دکتر صدات می کنه!
-دکتر محتشم؟
سری تکان داد و گفت: آره!
پایین پله ها منتظر بود .از پله ها پاببن رفتم ،با دبدنم گفت: نمی ری؟
از خدا می خواستم که از آن محیط فرار کنم گفتم: چرا، اجازه بدید خداحافظی کنم و بیام!
به سرعت از پله ها بالا دویدم و با اینکه برایم سخت بود دوباره با ریحانه کلمه ای حرف بزنم اما به سویش رفتم و گفتم:
-امبدوارم خوشبخت بشی، به حرمت روزهای خوب رفاقتمون ابن حرف رو می زنم نه ریحانه ای که الان شدی!خداحافظ!
منتظر کلامی از او نشدم و از آنجا خارج شدم ، دکتر مقابل ر مشغول صحبت با رضا بود. رضا با دیدن من کلامش را برید و سلامم را جواب داد وسکوت کرد.
رو به علی گفتم: نمی رید؟
سری تکان داد و گفت: چرا، برو سوار شو منم الان می آم!
تا خواستم به طرف ماشین برم رضا گفت: کیانا خانم می شه چند لحظه باهاتون صحبت کنم!
علی نگاهی به من انداخت و گفت: من داخل ماشین می شینم تا تو بیای!خب رضا جون امبدوارم نوبت بعدی مال تو باشه...خداحافظ!
بعد با او دست داد ورفت داخل ماشین، نگاهم را به سمت او برگرداندم و گفتم: بفرمایید!
در حالی که رضا این پا و اون پا می کرد گفتم: چرا اینقدر طولش می دید بگید دیگه!
نفسش را به تندی بیرون دادو گفت:من اونقدر از کیارش بدتر بودم که به من جواب منفی دادید و اونو قبول کردید؟
وا رفتم و گفتم: کی گفته کیارش رو قبول کردم؟ من اگه قصد ازدواج داشتم و کسی رو دوست نداشتم شما بهترین انتخاب من بودید! کیارش بدترین آدمی هست که برای من بخواد انتخاب بشه!
با صدای دو رگه اب که نشان از بغض داخل گبویش داشت گفت: اون فرد خوشبخت کیه؟
با دیدن صودت متعجب من گفت: اونی که دوستش داری؟
آهی کشیدم و گفتم: اگه یه روز بخوام ازدواج کنم حتماً با اون ازدواج می کنم والا حالا حالاها قصد ازدواج ندارم اگه ازدواج کردم می فهمید اون کیه!...من رو ببخشید من شما رو همیشه مثل یه برادر دوست داشتم، برادری که هیچ وقت نداشتم.
خب...!
لبخند خشکی بر لب نشاند و گفت: امیدوارم بهش برسید!
سر به زیر انداختم و گفتم:ممنون!خداحافظ!
-خداحافظ!
دیگر مقابل در نایستاد و به داخل خانه رفت، با قدمهای آهسته به طرف ماشین رفتم و در آن را باز کردم و نشستم.علی به طرفم برگشت و گفت:بریم!
-اوهوم!
به شوخی گفت: زبونت رو جا گذاشتی؟
-نه!
ماشین رو به راه انداخت و گفت: زدی توحال بیچاره!بابا شما دخترا چقدر ظالمبد!
آهی کشیدم و گفتم: نه به اندازه ی شما مردا!
به طرفم برگشت و گفت: مثلاً ما چه ظلمی در حق شما کردیم؟
به جای جواب به سؤال او گفتم: چه لحظات کشنده ای بود اونجا نشستن!باور کنید موقعی که صدام کردید انگار دنیا رو بهم دادید!
-رضا چی می گفت؟
نگاهم را به جاده دوختم و گفتم: در مورد کیارش می پرسید و اینکه چرا قبولش کردم!
سرش به طرفم چرخید و با صدای بلندی گفت: مگه تو قبولش کردی؟
بی حوصله گفتم: وای دکتر!حوصله ام رو سر می برید!نخیر،چرندیاتیه که ریحانه تحویل رضا داده!منم گفتم کسی رو دوست دارم و نمی تونم اونو قبول کنم!
-کی رو؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:یه بنده ی خدا!
هر چقدر سؤالهای مختلف طرح کرد نتوانست از زیر زبانم حرف بکشد که چه کسی مد نظرم است.
فصل بيست و هشتم
از ماشين که پياده شد گفت: من لباسام رو عوض مي کنم بعد مي آم!
-مرسي! واقعاً لازم نيست تا اينجا هم خيلي لطف کرديد!
نگاه تندي به من انداخت و گفت: بس کن بچه برو رد کارت!
ناراحت شدم و او اين ناراحتي را از چشمانم خواند ، خنديد و گفت:
-خيلي خب! خانم بزرگ، خانم...خوبه؟
لبخند خشکي بر لب آوردم و گفتم:هيچ فرقي به حال من نمي کنه،ببخشيد که باعث زحمتتون شدم!
از ماشين پياده شد و گفت:کيانا يه دقيقه بيا اينجا!
مسير رفته را برگشتم و در سوي ديگر ماشين ايستادم و گفتم: بله!
-منو نگاه کن!
سرم را بلند کردم و نگاهم را به او دوختم،خيلي جدي به نظر مي رسيد گفت: مي خوام ازت يه چيزي بپرسم ازم دلخور نشو. قول مي دي؟
پوزخندي زدم و گفتم: قبلاً که براتون زياد مهم نبود دلخور شدن ديگران!
با تأکيد گفت: قول مي دي؟
لبم را به دندان گرفته بودم رويش را برگرداند و گفت: اون کار رو نکن اعصابم خورد مي شه...از اين کار بدم مي آد!
دهانم از تعجب بازماند و گفتم: چه کاري؟
-اَه...اينکه لب رو مثل آدامس تو دهن مي جوون!
خنده ام گرفت و گفتم: حرفتون رو بزنيد!
در ماشين رو بست و به طرفم اومد و روبروم ايستاد و گفت:تو که قول ندادي!
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:باشه قول مي دم،حالا بفرماييد!
لحظه اي مکث کرد،انگار ترديد داشت حرفش را بگويد يا نه.چشمانش را براي لحظه اي بست و گفت:
-تو به احمقي مثل من که....دل ندادي؟
در سکوت نگاهش کردم و بعد راهم رو گرفتم و برگشتم ، نمي دانستم از چشمانم خوانده که احساسم چيست يا نه. دوست نداشتم به زبان بياورم تا وقتي که او به زبان نياورده و نگفته که دوستم دارد.به طرف قسمت خودمان رفتم اما اثري از مادر وديگران نبود ،مسيرم را به سمت ساختمان خانم محتشم برگرداندم.صدايشان از نشيمن بزرگ خانم محتشم مي امد.در باز بود وقتي در چهارچوب در قرار گرفتم و سلام کردم، با ديدن شوکت و شوهرش و پسر غيرقابل تحملش کيارش خشکم زد.شوکت لبخندي زد و گفت:خوش گذشت عزيزم؟
لبخند زورکي ام را تحويلش دادم و گفتم:بله!مرسي!
شادي بي حد درون چشمانش را نمي فهميدم،با عذرخواهي از آنجا خارج شدم و سري به اتاق صبا زدم خواب بود.لباسم را عوض کردم و پايين آمدم .کنجکاوي داشت مرا مي کشت،يعني چه خبر خوشحال کننده اي باعث دودو زدن چشمان شوکت شده بود؟
کنار مادر نشستم و ارام کنار گوشش زمزمه کردم:کارا که تموم نشده؟
مادر هم با همان لحن گفت: نه بابا!هنوز مونده!
سپس نگاهش را با محبت به شوکت دوخت و آرام گفت:چقدر با شخصيته!
پوزخندي زدم و به طعنه زير لب گفتم:آره.....خيلي!
بعد بلند شدم و با عذر خواهي کوتاهي براي مرتب کردن و چيدن وسايل رفتم،هر آن منتظر ورود علي بودم اما خبري از او نشد و به جاي او صبا به نزدم آمد و سعي کرد کمکم کند.يه ساعتي طول کشيد تا مادر واکرم پيدايشان شد.هوا کاملاً تاريک شده بود و خستگي از صورت ما هويدا!وقتي براي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم خانم محتشم صدايم کرد،به نزدش رفتم گفت:
-به اکرم بگو زير اجاق رو خاموش کردم و زنگ زدم غذا بيارن، ديگه براي امشب بسه بقيه اش باشه براي بعد،بيايين شامتونو بخوريد و يه استراحتي کنيد!
از مهربانيش بغض کردم ، جلو رفتم و صورتش را بوسيدم. اين کارم به قدري سريع بود که براي لحظه اي خشکش زد اما بعد خنديد و گفت:با اين کارات بد عادتم مي کني!
-اختيار داريد!شما اينقدر خوبيد که بعضي وقتها حتي براي تشکر از خوبيتون کم مي آرم!
ضربه ي ملايمي به کنار پايم زد و گفت:بسه بچه!اِ...!راستي با علي حرفت شده؟
سري تکان دادم و گفتم:نه!
-اتفاقي افتاده؟
نگاهم را به صورت نگرانش دوختم و گفتم:نه!چطور مگه؟
آهي کشيد و گفت: بهش زنگ زدم اونم شام بياد اينجا...انگار حالش خوش نبود، گفت نمي تونه بياد باشه برا يه وقت ديگه!
حس مي کردم به خاطر من است و از خانم محتشم خجالت مي کشيدم با اين همه خوبي و مهربوني که در حق من کرده بود حالا اسباب ناراحتي او مي شدم.با صداي لرزاني گفتم:حس مي کنم به خاطر منه!...منو ببخشيد اگه به خاطر من شما متحمل اين همه ناراحتي مي شيد!...
لبخندي زد و گفت: نه عزيزم اين حرف رو نزن!علي از وقتي تو پا تو اين خونه گذاشتي خيلي عوض شده، مي گه مي خنده و شوخي مي کنه...ده ساله علي با تمام اينا قهره...اون دوستت د اره، از اين حس هم مي ترسه!
بغضم ترکيد در آغوشش فرو رفتم و گريستم.در بازي غريبي سرگردان شده بودم و قلم چيره دست روزگار سرگذشت غريبي را برايم رقم مي زد.آرام سرم را نوازش کرد و گفت:قدر اشکهات رو بدون، اشکهايي به زلالي اشکهاي عشق وجود نداره.
اونقدر زلال و پاکه که همه ي کينه ها و نفرتها رو مي شوره و مي بره.يه کم صبور باش دخترم.
آرام سرم را از آغوشش خارج کردم.نگاهم به زمين بود، با خنده گفت:
-چرا خجالت مي کشي؟...پاشو برو مادرت و اکرم رو صدا کن...
با شنيدن صداي زنگ گفت: آهان اومدف تو برو اونا رو صدا کن من جوابش رو مي دم!
کيفش را از روي ميز برداشت و صندلي چرخدارش را به حرکت در آورد، اما من همانگونه روي زمين نشسته بودم.صدايش به گوشم رسيد: دِ يالا بلند شو ديگه!
با اکراه بلند شدم و از در خارج شدم ، داشت با پسري که پبتزاها را آورده بود صحبت مي کرد که پسرک با ديدن من سلام کرد و نگاهش را به صورتم دوخت.خانم محتشم ابروهايش را در هم کشيد و گفت:چقدر شد؟
به سرعت از کنارشان عبور کردم و به طرف پشت ساختمان رفتم،اکرم با ديدن من و دست خاليم گفت:
-هنوز به فصل چيدن چاي نرسيدي؟
خنديدم و گفتم:نه!..خانم گفت بريم شام بخوريم....!
اکرم با دست به گونه اش زد و گفت:وا خام عالم،يادم رفت...
ميان حرفش آمدم و گفتم: خانم سفارش شام داده و آوردن،حي و حاضر!فقط زود باشيد که يخ کرد!
مادر با ترديد نگاهم کرد و گفت:اينطور نمي شه!ما اينجا مستأجريم،تو پيش ايشون کار مي کني نه من!
اکرم گفت: خانم ناراحت مي شن اگه نياييد،زود باشيد ديگه!
سپس خود جلوتر حرکت کرد ، به طرف صبا رفتم و با دست موهايش را مرتب کردم و گفتم: بريم عزيزم!
مادر نگاهي به من انداخت و گفت:اينجوري که زشته،من ناهار هم اونجا بودم!
نگاهم را به صورت مهربانش دوختم و گفتم: خي خونه که حاضر شد يه شب شام، شما دعوتش کن بياد اينجا!
انگار اين حرف به مذاقش خوش اومد، چون لبخندي بر لب آورد و گفت: اينطوري بهتره!
با اين حرف بالاخره رضايت داد وحرکت کرد،دست صبا در دستم بود مادر پرسيد: دکتر هم اونجاست؟
-نه!
سکوت کردم، اما بر خلاف مهر سکوت بر لبم هزارها صدا در ذهنم جولان مي داد وقتي به ياد تمام برخوردهايي که بين من و او در اين مدت پيش آمده بود مي افتادم از رفتار دوگانه اش گيج و عصبي مي شدم.بعضي اوقات نگاهش از محبت دم مي زد و برخي اوقات همچون شيشه اي بود که هيچ حسب را تداعي نمي کرد.از طعم پيتزا هيچ نفهميدم، نگاهم که به صبا افتاد بلند شدم و گفتم:به مامان بزرگ شب بخير بگو بريم بالا عزيزم!
خانم محتشم با ديدن چشمهاي خمار صبا ، خندبد و گفت:صبا الانم خوابه!
به بقيه صحبت آنها در مورد صبا گوش نکردم و دست در دست صبا از اتاق خارج شديم .صبا تا سر بربالش گذاشت خوابيد.
فکرم روي يک نقطه متمرکز نمي شد و نگاهم را بي هيچ هدف خاصي به عروسک خرسي صبا دوخته بودم، انگار بدنم کرخت شده بود.زير لب زمزمه کردم :اين بار نوبت کدوممونه که قهر کنيم؟...
تمام قدرتم را بلند کردم و بلند شدم.خانم محتشم با ديدنم گفت:
قدر طول کشيد اومدنت!
نگاه کوتاهي به او انداختم و گفتم: داشتم صبا رو مي خوابوندم!
خانم محتشم گفت: چاي يا قهوه مي خوري؟
سري تکان دادم و گفتم: نه!خسته ام مي خوام بخوابم!
مادر لبخندي به رويم زد و گفت:برو بخواب عزيزم!ماها داريم صحبت مي کنيم!
رو به مادر گفتم: مامان کاري باهام نداريد؟
مادر لبخندي به رويم زد و گفت:نه عزيزم، برو بخواب!
شب بخيري گفتم و از اتاق خارج شدم. روي تختم نشستم و نگاهم را به قفسه ي کتابهايم دوختم و زير لب زمزمه کردم:
-درسم تموم شده و ديگه بهونه اي واسه دور شدن از اينجا ندارم....کجا مي خواي بري؟
بلند شدم و کنار پنجره ايستادم و چشم به ساختمان او دوختم ،چراغهاي ساختمان روشن بود.زير لب زمزمه کردم:چرا اينقدر ازم فرار مي کنه؟من از چشاش مي خونم که دوستم داره،چرا جرأت نداره ابراز کنه؟...
وقتي به خود آمدم اشکهايم بر روي گونه سرازير شده بود.چراغ اتاقم رو خاموش کردم و سرم رو روي بالش گذاشتم و براي اينکه صداي گريه ام بلند نشود لحاف را به دهانم فشردم.
نمي دانستم تاوان کدامين گناه نکرده ام است که به اين شکل پس مي دهم، مطمئن بودم بعد از فهميدن احساسم نسبت به خودش از من فاصله خواهد گرفت.نمي دانم کي به خواب رفتم اما بقدري خسته بودم که نتوانستم براي نماز بيدار شوم.صبح با چشمان پف آلودم بيدار شدم و نگاه کوتاهي به آينه انداختم و بي توجه روسريم را به سر کشيدم.
حوصله ي بازي کردن و سرو کله زدن با صبا رو نداشتم اما کارم بود و بايد انجام مي دادم. مادر صبح زود به قسمت خودمان رفته بود تا بقيه وسايل را جابجا کند، تا اواخر شب که رفتم و به او سر زدم نديدمش.گفت: فردا براي آزمايش خون مي رم!
-بذار از خانم مرخصي بگيرم!
سري تکان دادو گفت: نه مادر،بچه که نيستم...اينجا رو هم مثل کف دستم مي شناسم. اينا آدماي خوبين، کاري نکن حکم سوءاستفاده از خوبي اونا به پيشونيت بچسبه.
-آخه...
مادر نگاه جدي به من انداخت و گفت: آخه نداره، همون که گفتم والاِ اصلاً دنبالش نمي رم!
به ناچار سري تکان دادم و هيچ نگفتم. اما نگرانش بودم.وقتي به ساختمان خانم محتشم بر مي گشتم مرا صدا کرد و با ديدن ناراحتي چهره ام پرسيد:چي شده؟
لبم را به دندان گرفته و لحظه اي سکوت کردم و سپس گفتم: مامانم فردا مي خواد بره آزمايش!
لبخندي زد و گفت: خب بره مگه همين رو نمي خواستي؟
روي مبل روبرويش نشستم و گفتم: مي خواد تنها بره، مي گه دوست نداره من باهاش برم!....با اين سردردها و ضعفهاي بدي که مي گيره و ول مي کنه!
ابروهايش را در هم گره زد و به فکر فرو رفت.پس از چند لحظه گفت:
-خب..مي گم اکرم باهاش بره،اين طوري خيالمون هم راحت تره!
ذوق زده بلند شدم و به طرفش دويدم و به سرعت گونه اش را بوسيدم.خنديد و گفت: چي شد؟
-تا آخر زندگيم مديون محبتهاي شمام!
-خب حالا، تو برو بخواب تا من،اکرم رو بفرستم سراغش!
روي پله منتظر برگشتن اکرم بودم ،با ديدنش به طرفش دويدم و گفتم:
-چي شد؟ قبول کرد باهاش بري؟
اکرم با خنده گفت: وا ترسيدم، با اجازه ي شما بله!
بغلش کردم و از او تشکر نمودم ،اينطور حداقل خيالم راحت بود که تنها نيست و کسي همراهش هست .
صبحانه را من تدارک ديدم انها صبح خيلي زود رفته بودند ، صبا در حياط مشغول بازي بود و من روي نيمکت چشم به راه آنها بودم و حوصله ي بازي با صبا را نداشتم.طفلک حرفي نمي زد و ساکت و آرام بازيش را مي کرد، ساعت يازده بود که برگشتند. اکرم با قيافه درهم پشت سر مادر وارد شد ودر رو بست.به طرفشان دويدم وسلام کردم ورو به اکرم پرسيدم:
-چي شده اکرم خانم؟
اکرم زير چشمي نگاهي به مادر انداخت و سکوت کرد، مادر لبخندي زد و گفت: هيچي مادر چي بايد بشه؟
به هيچ عنوان تمرکز نداشتم، دستم شروع به لرزيدن کرد و با ترس گفتم:
-تو رو خدا مامان طوري شده؟آخه...
اکرم ميان حرفم آمد و گفت:نه عزيزم!فقط يه کم با اون منشي ذليل مرده حرفم شد!
ناباورانه گفتم: با منشي؟
مادر بي حوصله گفت:مادر جون مي ذاري يه لقمه غذا بخوريم يا نه؟دارم ضعف مي رم!
اکرم گفت: بريم تو!...
سپس رو به من کرد و گفت: کيانا جون، صبحونه که برا مامان درست کردي!
سري تکان دادم و گفتم:چاي رو دم کردم گذاشتم رو سماور!
مادر زير لب تشکر کرد و يه طرف پشت ساختمان رفت ، رو به اکرم گفتم: اکرم خانم چي شد؟
کمي گردن کشيد و به مسير رفته ي مادر نگريست و گفت: اي به زمين گرم بخوري دختر...الهي که حسرت به دل خونه ي بخت بموني!
با چشمهاي فراخ او را نگريستم و گفتم: با مني؟
اکرم چادرش را از سر برداشت و روي دستش انداخت و گفت: نه مادر!صبح اولين نفر که اونجا رسيديم ما بوديم، نوبت گرفتيم و نشستيم.بنده خدا مادرت سرگيجه داشت بلند که شد سرپا خورد به اين منشيه که مريض ها رو قبول مي کرد، منشي خاک بر سر برگشت فحش داد.من گفتم: سرتق بي حيا خجالت بکش جاي مادرته!واه واه...بي حيا برگشت گفت:دهنت رو ببند غربتي!
همچين مي خواستم بزنم تو دهنش که مادرت نذاشت. هر کي بعد ما اومد راهش انداخت الا ما، بالاخره صدام دراومد وقتي ديد نمي تونه ساکتم کنه مجبور شد ما رو هم راه بندازه! آخرش هم همين که مي خواستيم کاغذ فيش رو بگيريم پرتش کرد تو صورتم،تا اينجا که برسيم يه بند نفرينش کردم...الهي که به زمين گرم بخوره!
مثل مار زخمي به خود مي پيچيدم و مي خواستم او را بکشم، به چه جرأتي با مادر من اينگونه برخورد کرده بود.به سرعت به طرف پشت ساختمان دويدم.مادر در آرامش تمام داشت چاي مي خورد، با ديدن من گفت:
-اکرم نتونست دووم بياره و گفت...
با عصبانيت گفتم: غلط کرده دختره ي آشغال اونطور باهاتون حرف زد....
مادر ميون حرفم اومد و گفت: آدما خودشون رو با رفتارشون مي شناسونن، آدمايي که بيشتر ازشون بدت مي اد خيلي محتاج ترن به دوست داشتن نسبت به ديگرون!...برو به کارت برس دخترم!
فصل 29 و 30
بيماري صبا باعث شد نتوانم همراه مادر به مطب علي بروم، در گرماي تابستان سرماخوردگي صبا مثل لطيفه اي بي نمک مي ماند.وقتي صبا به خواب رفت گوشي را برداشتم و به علي زنگ زدم و يه منشي اش گفتم از منزل تماس گرفتم و مي خواهم با او صحبت کنم،مي دانستم منشي اش را عوض کرده است.علي با صدايي خفه و گرفته گفت: بفرماييد!
سلام کردم،لحظه اي مکث کرد و سپس جوابم رو به آرامي داد. بعد از عقد ريحانه با هم نه حرف زديم نه ديده بودمش.گفت: مشکلي پيش اومده؟
صداي يخ و سردش حالم رو گرفت گفتم: نخير، زنگ زدم بگم بخاطر مريضي صبا نمي تونم همراه مامان بيام شما هواش رو داشته باشيد و اگه زحمتي نيست برسونيدش...
ميان حرفم آمد و با تمسخر گفت: فرمايش ديگه اي نداريد؟
دهانم از تعجب باز ماند حتي نتوانستم کوچکترين صدايي از خود در آورم ،تماس با صداي تيک کوچکي قطع شد ونگاهم به گوشي خشک ماند . از عصبانيت به خود مي پيچيدم امانه مي توانستم فرياد بزنم و نه به در و ديوار ضربه اي بکوبم،چون صبا در يک قدمي من به خواب رفته بود.آرام از اتاق خارج شدم ، انگار ديوارهاي خانه به روي قفسه ي سينه ام فشار مي آورد.وقتي زير آسمان ايستادم نفسم را به تندي بيرون دادم و با عصبانيت غريدم:بي شرم...با صداي مادر از جا پريدم.
-چت شده مادر؟چرا عصباني هستي؟
سعي کردم ماسک بي تفاوتي به چهره بزنم و گفتم:نه!چرا عصباني باشم؟داريد مي ريد مطب؟الان که زوده تازه ساعت سه بعد از ظهره!
مادر لبخندي زد و گفت:آره!گفتم قبل از اينکه برم مطب يه کم خريد برا فردا دارم بکنم و بعد برم،نمي خوام واسه فردا چيزي کم و کسر داشته باشيم!
با بي حوصلگي گفتم:حالا با اين حالتون واجبه؟
مادر نگاهي به داخل کيفش انداخت و گفت:والا اگه تو الم شنگه راه نندازي من چيزيم نيست!....خب مادر کاري نداري؟
لبخندي زدم و گفتم:نه!مواظب خودت باش!
از پشت سر به قامت مادر وقدمهاي او مي نگريستم،شايد هيچکس مثل من نمي دانست چقدر در اين مدت نحيف و ضعيف شده است و چقدر اين قدم ها سست و بي اعتماد جلو مي روند . رو به آسمان بلند کردم و از کمک رسان هميشگي ام کمک خواستم.
پس از چند دقيقه پياده روي دوباره به اتاق صبا برگشتم،هنوز خوابيده بود.نشستم و مشغول مطالعه شدم چند صفحه اي را نخوانده بودم که در اتاق صبا باز شد و اکرم در چهارچوب در نمايان شد ،سرم را بالا گرفتم و منتظر حرفي که مي خواست بزند شدم.
-کيانا يه نفر اومده مي گه با تو يا مادرت مي خواد حرف بزنه!
با تعجب کتاب را بستم و پرسيدم: کيه؟
لبهاي کلفتش را بيرون داد و گفت:نمي دونم اما از تيپ و قيافه اش معلومه آدم حسابيه!
روسري ام رو مقابل آينه درست کردم و گفتم:تا نبينمش که نمي فهمم کي هست و چي کار داره...بريم!
با قدمهاي سريع تا مقابل در کوچه رفتم و مردي را ديدم سي و هفت يا سي و هشت ساله،بلند قد با کت و شلوار نوک مدادي.ظاهري فوق العاده معمولي داشت اما شيک و تميز ،نمي شناختمش،نگاهش به سويي ديگر بود ،گفتم:بفرماييد!
نگاهش را به سمت من چرخاند و سلام کرد و گفت:من احمد مهدوي هستم وکيل آقاي فريدون حشمتي!
دهانم باز مانده بود،به چهار چوب در تکيه زدم تا نيفتم و با صداي لرزاني گفتم:اتفاقي براشون افتاده؟
براي اولين بار لبخندي به رويم زد و گفت:نه نه خانم!نگران نشيد،فقط شما و مادرتون فردا به اين آدرس تشريف بياريد!
نگاهي به کارت درون دستش که به سمت من دراز کرده بود انداختم و با بدبيني گفتم: به چه منظوري؟
-طبق خواسته ي آقاي حشمتي،فردا ميآييد و متوجه مي شيد.بنده ساعت دو منتظر شما هستم.
کارت را گرفتم و گفتم: نمي شه همين جا بگيد چيه.
بين حرفم امد و گفت: نخير،لطف کنيد فردا تشريف بياريد!
دلشوره داشت امانم را مي بريد. به قدري آمدن و رفتن آن مرد سريع اتفاق افتاد که مي خواستم بگويم خيال و وهم بوده است، اما کارت درون دستم از هر واقعيتي واقعي تر مي نمود.در را بستم و ارام آرام مسير رفته را برگشتم.اکرم با شنيدن صداي بسته شدن در از آشپزخانه خارج شد و پرسيد: کي بود؟
دوست نداشتم فعلاً به گوش مادر چيزي برسد بنابراين گفتم:يکي از آشناهامون که اصلاً دوست ندارم مادر با اين وضع و حال ببينتش!
اکرم سري تکان داد وگفت:پس خدا رو شکر وقتي رسيد که مادرت نبود!
-اوهوم!
از پله ها بالا رفتم.انگار در خواب راه مي روم.کارت او را درون کيفم گذاشتم و به اتاق صبا بازگشتم،بيدار شده بود و گرسنه اش بود از پله ها دوباره برگشتم تا برايش سوپ ببرم.
دقايق چه کند مي گذشت،ساعت هشت و نيم بود که براي چندمين بار تا دم کوچه رفتم.خبري نبود،مي خواستم در را ببندم و برگردم که ماشين اواز پيچ کوچه داخل پبچيد.در را باز کردم و ماشين که از در داخل رفت در را بستم.همان جا پارک کرد.سلام کردم و فراموش کردم که چطور جوابم را داد،به قدري استرس داشتم که به عيچ چيز جز مادر فکر نمي کردم.خستگي از صورت مادر فوران مي کرد خنديد و گفت:اينجا چي کار مي کني؟
سرسري گفتم:منتظر شما بودم،چي شد؟
مادر گفت:چيز مهمي نبود!
اما قيافه ي علي چيز ديگري مي گفت،رو به من گفت:سوار شيد تا جلوي ساختمون بريم!
مادر پياده شد و گفت: نه دکتر،دستتون درد نکنه....مي خوام يه کم با دخترم قدم بزنم ببينم اينجا چي کار مي کنه!
علي گفت:بنشينيد!با اين همه خريد که شما کرديد واقعاً زمان پياده رويتونه!
مادر با خنده دوباره نشست،من هم در عقب را باز کردم و نشستم و گفتم:
-دکتر حال مامان خوبه؟
علي نگاهي به مادر انداخت و گفت: هي!...جاي بحث داره،بهتره بذاريم برا يه وقت ديگه!
-نه همين الان.
نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:باشه بريم داخل تا بهت بگم!
همراهش به راه افتادم ، از شدت استرس و دلشوره به دل پيچه ي شديدي دچار شده بودم.چراغهاي سالن را روشن کرد و گفت:
-چند لحظه بشين الان مي آم!
عصباني بودم و زير لب زمزمه کردم:يه دقيقه جوابم رو بده بعد هر کاري خواستي بکن!
چند دقيقه بعد با دست و رويي شسته و لباسهاي عوض شده برگشت و روبرويم روي کاناپه نشست و گفت:چيزي مي خوري برات بيارم؟
سري تکان دادم و گفتم:فقط بگيد مامان چشه،مي رم و مزاحمتون نمي شم!
براي چند لحظه در سکوت نگاهم کرد ، ترديد تنها چيزي بود که در آن چشمها مي ديدم گفت: اگه بگم چشه واقعاً طاقتش رو داري؟
چشم به او دوخته بودم و نمي توانستم نگاه از او بردارم،بلند شد و به آشپزخانه رفت و با يه ليوان آب برگشت.گفت: بخور!وضعيتت نشنيده اينه واي به حال شنيدنت!
جرعه اي از آب را خوردم و گفتم:توجه نکنيد،من مي خوام بدونم!
نشست و گفت:خودت خواستي!..به زبون ساده مادرت يه غده ي بزرگ تو سرش داره که الان هم براي عمل دير شده و زودتر بايد دست به کار بشيم!
نفس کشيدن برايم سخت شده بود ،دستم را به طرف گلو بردم انگار چيزي راه گلويم را بسته بود.نفس نفس مي زدم،بلند شد و به طرفم آمد و گفت:حالت خوبه؟...کيانا،منو نگاه کن....کيانا...
دستش را بلند کرد و سيلي محکمي به گوشم زد،انگار آن سيلي ضربه اي شد براي شکستن بغضم.به صداي بلند گريه کردم ،شانه هايم از شدت گريه تکان شديدي مي خورد.نمي دانم چقدر گريستم اما وقتي آرامتر شدم ليوان ابي را که علي به طرفم دراز کرده بود ديدم و از دستش گرفتم و جرعه اي از آن نوشيدم تا راه خشکيده ي گلويم راتر کند.در حالي که هق هقم را کنترل مي کردم گفتم:زنده مي مونه؟
لبخندي زد و گفت: هيچ کس نمي تونه جواب اين سؤال رو براي هيچ کس ديگه اي بده!اما اگه عمل نشه،فکر نمي کنم مدت زيادي بتونه زنده بمونه.البته مثل اينکه خودش علاقه اي به عمل نداره،با تو صحبت کردم تا متقاعدش کني!
ناليدم:تو رو خدا..کمکم کنيد!
رويش را با درد برگرداند و زمزمه کرد: منم مي خوام همين کار رو بکنم!
در حاليکه گريه مي کردم گفتم:يعني شما عملش مي کنيد؟
-من مي تونم يکي از بهترين استادام رو معرفي کنم...پروفسور خدادادي!..اما تو خودت هم بايد قوي تر از اين حرفها باشي که اينجوري وا بدي!....مي خوام که باهاش حرف بزني و متقاعدش کني،مي فهمي چي مي گم؟
سري به نشانه ي تأييد حرفش تکان دادم .ترس از دست دادنش را با ياخته باخته وجودم حس مي کردم،اگر مي رفت تنهاييم را چه مي کردم؟با اين حال و وضع نزار نمي توانستم با مادر صحبت کرده و مجابش کنم،با اين فکر اشکهايم را پاک کردم نفس عميقي کشيدم و بلند شده و ايستادم.در حالي که علي با نگراني نگاهم مي کرد گفتم:من راضيش مي کنم،شما با اين آقاي پروفسور صحبت کنيد...اگه لازمه!
سري تکان دادو گفت: ايشون بهترين انتخاب براي اين کاره!
لبم را گزيدم تا مانع از ريزش اشکم شوم و گفتم:ممنون به خاطر تمام زحماتتون،شب بخير.
به سرعت از ساختمان بيرون زدم حتي منتظر پاسخ او نشدم .به نزد خانم محتشم رفتم،با ديدن من گفت:چقدر دير کردي،مردم از گرسنگي به اکرم بگو شام رو بياره...!
نگاهش در صورت من خشک شد پرسيد:چي شده؟
جلوي ريزش اشکم را گرفتم و گفتم: يه تومور بزرگ تو سرشه...!
با دهن نيمه باز گفت: کي؟مادرت؟
سري تنان دادم و تمام حرفهايي که از علي شنيده بودم به اضافه ي ماجراي وکيل دايي را شرح دادم و در آخر اضافه کردم:
-مي خوام از دايي کمک بخوام،شايد به خاطر اون راضي بشه بالاخره ازش بزرگتره و زورش به مامان مي رسه.من ، مادرم رو مي شناسم و مي دونم تا وقتي خودش نخواد من نمي تونم بهش زور بگم!
خانم محتشم به فکر فرو رفته بود ،گفت:از کجا فهميده تو و مادرت اينجا هستيد؟اين قضيه خيلي بوداره!
با اين حرف او دلشوره به دلم افتاد و گفتم: راست مي گيدها..چطور خودم به اين موضوع فکر نکردم؟
خانم محتشم لبخندي به رويم زد و گفت: برو يه آب به صورتت بزن و اون کارت رو هم بردار بيار بايد يه کم در موردش تحقيق کنيم!
پله ها را به سرعت بالا رفتم و کارت را براي خانم محتشم آوردم،بودن اينکه به من نگاه کنه گفت: گوشي رو بده به من!
گوشي را به دستش دادم،شروع به شماره گيري کرد و بعد گوشي را کنار گوشش گرفت و رو به من گفت:جيک ثانيه پته مته يارو رو مي ريزه برات تو دايره!...
-سلام آقاي هاشمي،چطوري؟...يه زحمت برات داشتم....نه خواهش مي کنم اين حرفها چيه!...يه بابايي به اسم احمد مهدوي خودش رو بعنوان وکيل فريدون حشمتي معرفي کرده،مي خوام ته و توي اون رو برام درآري...نه وکيله رو مي گم!
تا فردا صبح ساعت ده...نه ديگه همون ده صبح!ممنونم خداحافظ!
تماس را قطع کرد وبا نگاهي به من گفت: منتظر مي مونيم تا جواب بده!
تشکرکردم و گفتم: اگه اجازه بديد برم تو اتاقم!
در چشم هايش نگراني موج مي زد :مگه شام نمي خوري؟
لبخندي زدم و سعي کردم با آرامش جوابش را بدهم:نه ميل ندارم!
سري به صبا زدم خواب بود،آرام در اتاق را بستم و به اتاق خودم برگشتم. چراغ را خاموش کردم و روي تختم نشستم،احساس تنهايي مي کردم. وقتي بلايي را بو مي کشي و در تيزي بوي آن بلا غرقي ، بيش از هر موقعي احتباج به دوستي و مهرباني داري و من آن شب چه تنها بودم.انگار درونم کوره اي داغ و گداخته کار گذاشته بودند اما از بيرون احساس سرما و لرز مي کردم. من که اين همه ادعاي مقابله با مشکلات رامي کردم دقيقاً مثل اسکلتي شده بودم که هيچ وقت از روي ديوار نمي پريد چون جگر اين کار را نداشت نمي توانستم چند قدم را طي کرده و پيش مادر بروم،مي ترسيدم با او حرف بزنم و او کلمه ي نه را توي صورتم بکوبد .نمي دانم چه ساعتي بود که به خواب رفتم ،اما وقتي بيدار شدم خورشيد هنوز طلوع نکرده بود .سري به صبا زدم آرام و راحت خوابيده بود.از پله ها پايين آمدم ،اکرم داشت تدارک صبحانه را مي ديد بدون ايجاد صدايي از ساختمان خارج شدم و به سمت پشت ساختمان رفتم.آرام در را باز کردم ووارد شدم،مادر را در آشپزخانه پشت ميز نشسته ديدم.دستش را تکيه گاه سر کرده بود و به قدري غرق در افکارش بود که متوجه ورودم نشد .سلام کردم،با شنيدن صدايم راست نشست و لبخندي بر لب آورد و گفت:
-سلام،اينجا چي کار مي کني؟
تمام جسارتم را جمع کردم و گفتم:دکتر باهام صحبت کرد...
حالت صورتش جدي شد و گفت:ادامه نده!مي دوني جوابم چيه،پس شروع نکن!
ناليدم:مامان تو روخدا دلت واسه خودت نمي سوزه ،به حال من بسوزه!
مادر بلند شد و به سمت اجاق گاز رفت و گفت: چايي مي خوري؟
عصبي بودم و در حاليکه دندانهايم را روي هم مي فشردم گفتم: نه!
زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت: پس بهتره بري سر کارت!
بغض داشت خفه ام مي کرد و عصبانيت تمام رگ و پي ام را مي سوزاند،بدون اينکه حرفي بزنم از ساختمان بيرون دويدم .وقتي به خود آمدم پهناي صورتم از اشک خيس بود.سنگيني نگاهي را حس کردم و برگشتم،علي بود.سر به زير انداختم و به طرف ساختمان خانم محتشم دويدم.چشمانم چه عادتي به اشک ريختن کرده بود،انگار اتفاقات پشت سر هم به گونه اي چيده شده بودند تا مدام اين اشک بريزد و لحظه اي توقف نداشته باشد.
صبا بهتر شده بود از من خواست تا صبحانه را پايين بخورد و من اين اجازه را به او دادم.بعد از خوردن صبحانه تلفن به صدا در آمد و خانم محتشم خودش جواب داد،وکيلش بود. بعد از قطع تماس رو به من گفت:
-احمد مهدوي پسر رحمت!...مهدوي وکيل داييت.قبل از اون پدرش وکيل داييت بود و حالا به کمک پدرش کارهاي داييت رو راست وريس مي کنن. خيالت جمع آدماي قايل اعتمادين و داييت واقعاً بهشون اعتماد داره.
دوباره تشکر کردم و دست صبا را گرفتم و گفتم:بريم بالا!
رو به خانم محتشم گفتم:اگه ايرادي نداره من بعد از ظهر چند ساعتي....
-مي خواي بگم علي باهات بياد؟
با لحني جدي گفتم:نه!ممنونم.
فصل سي ام
نگاهم را دور تا دور اتاق انتظار چرخاندم، ساختمان تقريباً قديمي اما بزرگ و تميز بود .منشي مسني پشت ميز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود ،هيچ کس روي صندليها ننشسته بود فقط من بودم و او.پس از قطع تماسش رو به من با لحن جدي و نسبتاً خشني گفت: بفرماييد!
به اخمهاي درهمش نگاهي انداختم و گفتم: با اقاي مهدوي قرار ملاقات داشتم!
-شما؟
با همان لحن جوابش را دادم: کيانا معين!
گوشي را برداشت و آمدن مرا به او اطلاع داد و سپس رو به من گفت:
-بفرماييد خانم معين!
يک قدم مانده به در در را گشود و به استقبالم آمد. روبرويش روي صندلي نشستم و به چشمانش زل زدم.گفت:
-مادرتون چرا تشريف نياوردند؟
-مادرم مريضه،من اول بايد بدونم شما به چه منظوري خواهان ديدن ايشون هستيد،شايد اصلاً مناسب نباشه که بهش چيزي بگم!
نگاه تندي به من انداخت و گفت: ايشون بايد حضور داشته باشند...
ميان حرفش آمدم و گفتمک مي دونم اقاي محترم!اما مادر من، تومو مغزي داره نمي تونم ريسک کنم و بدون اينکه بدونم چه چيزي خواهد شنيد برش دارم بيارم اينجا...!
نگاهي به صورت عصباني من انداخت و با لحن ملايمي گفت:
-متأسفم !...
سپس گوشي را برداشت و از منشي اش دو فنجان قهوه خواست.بعد از گذاشتن گوشي رو به من گفت: درس مي خونيد؟
با لحن سردي گفتم: تازه تموم کردم.
-چه رشته اي؟
بي حوصله گفتم:ادبيات!
قبل از اينکه به صحبتهايش ادامه دهد با عجله گفتم:مي شه لطف کنيد و بريد سر اصل مطلب!
خنديد و گفت: شما چقدر عجوليد!کمي حوصله به خرج بديد!
-آقاي محترم،بنده چند ساعت مرخصي کرفتم و بايد برگردم سر کارم پس نمي تونم اينجا بشينم و يه گپ دوستانه رو رهبري کنم!
مي خواست دهان باز کند و حرفي بزند که در با تقه اي باز شد و منشي اش با سيني کوچکي که در دستش بود وارد شد.بعد از خروج منشي،به قهوه اشاره اي کرد و گفت:ميل کنبد تا سرد نشده!
بدون اينکه به آنسو نگاهي کنم گفتم:من سرد مي خورم،مي فرموديد!
لبخندي روي لبش نمايان شد و گفت:بله...!آقاي حشمتي گفتن به شما بگم تمايل دارن به شما و مادرتون کمک کنن که يه زندگي راحت و آبرومند داشته باشيد.يه خونه براتون در نظر گرفتن و پولي که هر ماه به دست شما مي رسه،به شرطي که از اون خونه و از اون کار دوري کنيد!
هر دو سکوت کرده بوديم ،بعد از چند دقيقه گفتم:مي خوام خودشون رو ببينم !...نه به خاطر اينکه چيزي ازشون بگيرم،ازشون کمک مي خوام به خاطر جون مادرم...!
هر دو دستش را به لبه ي ميزتکيه داد و گفت: متوجه منظورتون نمي شم!
همه چيز را به او گفتم،سر به زير انداخت و سکوت کرد و پس از چند لحظه گفت:مي دونم حسابي از دستم عصباني مي شند اما بلند شيم بريم!
متعجب پرسيدم: کجا؟
بلند شد و گفت: پيش داييتون،مگه نمي خواستيد ايشون رو ببينين؟
دستپاچه بودم، مثل بچه هايي که درسشان را بلد نيستند به تته پته افتادم:
-الان؟....آخه...آخه اگه منو نخوان ببينن؟
با مهرباني لبخندي زد و گفت: محکم تر از اين حرفها بايد باشيد براي روبرو شدن با دايي جدي و اخموتون!
منشي نگاه متعجبي به من انداخت و رو به آقاي مهدوي پرسيد:دکتر تشريف مي بريد؟
مهدوي سري تکان داد و گفت: بله!امروز ديگه برنمي گردم!...خانم معين بفرماييد.
وقتي روي صندلي کناريش نشستم ،نفس عميقي کشيدم و گفتم:
-استرس وحشتناکي دارم!...آقاي مهدوي مي شه يه کم از ايشون حرف بزنيد من تا حالا ايشون رو نديدم!
سري تکان دادو گفت: مي دونم!ايشون يه مرد فوق العاده جدي،کم حرف،خوش تيپ،جذاب....با اينکه حول و حوش شصت سالشونه اما واقعاً قيافه ي جالبي دارن،اگه ناراحت نمي شيد...
حرفش را خورد،گفتم: براي چي حرفتون رو ادامه نداديد؟
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: شما انگار دختر ايشونيد،چشماي شما شباهت زيادي به ايشون داره!همون زيبايي...!
از حرفش گذشتم و گفتم:چطور ما رو پيدا کرديد؟
نگاه کوتاهي به من انداخت و دوباره حواسش رو به رانندگيش جلب کرد و گفت: خواهر اين خانمي که تو منزلش کار مي کنيد از رقبا و دشمناي خوني دايي شماست.تو مهموني که هر دو دعوت داشتن به طعنه بهش گفته بود ،خب بعد از اونش زياد سخت نبود!
-مي شه کاملتر برام تعريف کنيد؟
خنديد و گفت: اخه کاملتر از اين نمي دونم!
شوکت! بايد حدسش رو مي زدم...مقابل ساختمان تجاري بزرگي ماشين را نگه داشت و گفت: رسيديم!
احساس مي کردم همه ي تنم يخ کرده است و حسي براي حرکت ندارد.متعجب نگاهم کرد و گفت:
-پياده نمي شيد؟
مثل کسي که تازه از خواب برخواسته گفتم:هان..!بله بله!
سوار آسانسور شديم و در طبقه ي چهارم پياده شديم روي ديوارهاي اتاق منشي چند تابلو فرش زيبا اويخته بودند،براي يه لحظه حواسم به انها رفت که صداي کشدار منشي توجهم را به سمت او جلب کرد.طي تماس با دايي ما رو به سمت اتاق او راهنمايي کرد،ضربان قلبم به قدري تند وشديد شده بود که از روي لباس هم تپش آن ديده مي شد.مهدوي پشت در رو به من کرد و گفت:همراهم داخل مي آييد؟
همه توانم را جمع کردم و گفتم:بله!
تقه اي به در زد و وارد شد،پاهايم به وضوح مي لرزيد و قدم هايم هم به شدت لرزان بود .مهدوي سلام کرد اما جوابي نشنيد.نگاه دايي روي من خشک ماند و فقط توانستم با صداي لرزاني بگويم:
سلام...دايي!
نمي دانم چقدر طول کشيد تا او خودش را جمع و جور کرد و با لحن تند و خشني رو به مهدوي گفت:من بهت گفتم برش دار بيار اينجا؟
....شما هم خانم جوان ديگه اينجا نياييد!...الانم اين رو برش دار و از اينجا برو!
عصباني شدم و روبه مهدوي گفتم:آقاي مهدوي چند دقيقه ما رو تنها بذاريد!
مهدوي مردد بود اما سرانجام از اتاق خارج شد و در را بست. دايي در سکوت نگاهم مي کرد،صورتش سرد و بي احساس مي نمود .نگاهم به چشمانش بود که سعي مي کرد علاقه اي را از آن ساطع نکند اما نمي توانست.گفتم:من ازتون پول يا خونه نمي خوام...
پوزخندي زد و با تمسخر گفت:پس چي مي خواي؟
بغض داشت خفه ام مي کرد ،با صدايي لرزان گفتم: خودتون رو... مي خوام که داييم باشيد،مي خوام برادر مادرم باشيد...مي خوام مثل همه ي برادرا نگران خواهرتون باشيد،داتنگش بشيد.....
تغييري در حالت چهره اش بوجود نيامد.اشکم سرازير شد،ديگر آن دخترک مغرور نبودم بلکه بخاطر زندگي مادرم ،زندگي ام را هم معاوضه مي کردم التماس به او که چيزي نبود:تو رو خدا دايي کمکم کنيد،من به جز مادرم هيچ کس رو ندارم....
برايش بيماري مادر وممانعت او از جراحي را گفتم و در آخر افزودم:
-کينه شما از شوکته،مادرم چه گناهي کرده؟
رنگش پريد و گفت:تو چه مي دوني چي شده و موضوع چيه که اينجا واستادي و پشت سر هم حرف بلغور مي کني؟
نمي دانم چقدر حرف پشت سرهم به قول او بلغور کردم تا بالاخره راضي شد با مادر مواجه شود ،اما نه در خانه ي خانم محتشم بلکه در منزل خودش.
پس از لحظه اي سکوت به طور ناگهاني پرسيد:شوکت رو چقدر مي شناسي؟
خود را به ندانستن زدم و گفتم: از نزديک زياد باهاش آشنا نيستم تا اون حد که مي دونم خواهر خانم محتشمه و با شما خصومت داره!
ابروهايش را بيشتر در هم گره زد و گفت: مي دوني به خاطر چيه؟
با همان لحن جواب دادم : خب رقيب کاري هستيد ديگه!
وقتي خيالش از اين بابت راحت شد که من موضوع را نمي دانم ،سري تکان داد وپرسيد:
-کسايي که پيششون کار مي کني چطور آدمايي هستن؟
مي دانستم منظورش چيست و از که مي خواهد بداند اما با بدجنسي گفتم:آدماي خوبين!
خواست حرفي بزند امان نگفت پس از لحظه اي تأمل پرسيد:چطور سر از اونجا در آورديد؟بوسيله ي مادرت؟
سري به نشانه ي نفي تکان دادم و گفتم: بنده خدا مادرم تازه به اون خونه اومده!...
و ماجرا را تمام و کمال برايش شرح دادم. با ناباوري آهي کشيد و گفت:
-روزگار چه بازيها با آدم مي کنه!
ديگر آن نگاه پرکينه و يخ موقع ورودم را نداشت .با نگاهي به ساعت بلند شدم و گفتم: من بايد برم،چند ساعتي مرخصي گرفتم و آمدم پيش شما!
سري تکان داد و گفت:
-مي خوام که اونجا رو ترک کني...!
لبخندي زدم و گفتم:
-من اگه يه کار با او درآمد پيدا مي کردم خيلي وقت پيش اونجا رو ترک مي کردم،پرستار بچه بودن زياد مطابق سليقه ي من نيست!
بعد دل و جرأتي به خود دادم و جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم.يک لحظه جا خورد اما چيزي نگفت،گوشي را برداشت و گفت:به مهدوي بگو يباد تو!
خواستم خداحافظي کنم که گفت:يه دقيقه وايسا!
وقتي مهدوي وارد شد گفت:ايشون رو برسون، ديرشون شده!
مهدوي با نگاه متعجب و خندان نگاهي به من انداخت و با آرامش گفت: بله آقا!
وقتي داشتم از در بيرون مي آمدم نگاهي به سوي دايي انداختم براي اولين بار لبخندي به رويم زد ،در جوابش لبخندي تحويلش دادم.با اينکه انساني بود عادت کرده به خودخواهي اما مهرش در تمام تار و پود قلبم جا گرفت. وضع روحيم نسبت به قبل از آمدن به آنجا زمين تا آسمان تفاوت کرده بود.
مهدوي تا وقتي درون ماشين نرفتيم حرفي نزد اما همين که کنارش نشستم گفت:فکر نمي کردن اينقدر تو اتاقش دووم بياري و اخر سر پرتت نکنه بيرون!
خنده ام گرفت و گفتم: چقدر لطف داريد نسبت به من!
لبخندي به رويم زد و گفت:نه باور کنيد داييتون اونقدر به خودش زحمت نمي ده در مورد موضوعي که نخواد بشنوه تحمل کنه و طرفش رو به بيرون پرت نکنه!
نفس عميقي کشيدم و گفتم:ممنون!اين حرف به اندازه ي دنيايي برام خاطر جمعي داشت!
وقتي رسيديم رو به من کرد و گفت:فردا ساعت شيش و نيم مي ام دنبالتون!
-نه آقا ممنونم،با آژانس مي ريم.
ابروهايش را در هم کرد و گفت:شما هم مثل خواهر کوچولوي من،وقتي گفتم ساعت شيش و نيم تو همون ساعت مي آم....به مادر سلام برسونيد!
در حاليکه سعي کردم خنده ام را کنترل کنم از ماشين پياده شدم و از شيشه باز در کناري به طرفش خم شدم و گفتم:
-به خاطر همه ي کمکاتون ممنونم...خدانگهدار!
وقتي ماشين حرکت کرد نگاهم به در خانه افتاد که علي پشت آن ايستاده بود و با چشم هاي غضبناک مرا مي نگريست.بي هيچ حرفي به طرفش حرکت کردم در را باز کرد،سلام دادم.جوابم را به سردي داد و پرسيد: با مادر صحبت کرديد؟
سري تکان دادم و گفتم: آره اما يه کم بهم وقت بديد!
به طعنه گفت: دارم مي بينم سرتون شلوغه...!
با اين حرفش انگار همه ي وجودم را سوزاند ،به طرفش برگشتم و در حاليکه تمام بدنم از شدت عصبانيت مي لرزيد گفتم:
-فکر مي کنيد همه مثل خودتونن؟.....من هر کاري هم مي کنم به خودم مربوطه،نه به هيچ کس ديگه اي...!
انگار که مسافت دوري را دويده باشم نفس نفس مي زدم.صورتش آرام بود اما در چشمانش به اندازه ي دنيايي رنجيدگي ديده مي شد ،زمزمه کرد: متأسفم،نمي خواستم ناراحتتون کنم!
حرفي در پاسخش نزدم و آرام به راه افتاديم.گفت:با دکتر صحبت کردم، مي خواد مادر رو شخصاً معاينه کنه!
زير لب تشکر کردم و راهم را به طرف ساختمان خانم محتشم کج کردم. پرسيد:نمي آي؟امشب خونه ي شما دعوت داريم!
سري تکان دادم و گفتم: مي دونم،مي رم لباسام رو عوض کنم!...شما تشريف ببريد!
بي هيچ حرفي رفت. دلشوره داشتم ،نمي دانستم چطور بايد موضوع رو به مادر تفهيم کنم.خيلي سريع لباسهايم را عوض کردم و به سرعت به سمت پشت ساختمان حرکت کردم، همه آنجا بودند.مادر پرسيد: کجا بودي؟
نگاهم به نگاه خانم محتشم افتاد و گفتم:بيرون بودم،مي گم بهتون!
مادر کوتاه اومد.علي کاملاً سکوت کرده بود و من هم غرق افکار خود بودم. نگاهم که در نگاه علي گره خورد به سرعت نگاه از من برگرفت،کفرم بالا آمد.وقتي صورتم را مي چرخاندم در نگاه خانم محتشم گره خوردم با حرکت لب پرسيد:چي شد؟
لبخندي به رويش زدم و با همان لحن و فرم گفتم:مي گم بهتون!
خيالش جمع شد که اتفاق ناگواري نيفتاده است.سکوت من و علي سنگين که شد خانم محتشم به حرف آمد و گفت:
-شما دو تا روزه ي سکوت گرفتيد؟
نگاهمان به سمت هم کشيده شد.او گفت: بنده که دارم از صحبتهاي شما استفاده مي کنم،اصولاً ادم پرحرفي نيستم که سکوتم تعجب آور باشه، منتهي مثل اينکه کيانا خانم فکر خيلي مشغولي دارن که سکوت کردن، چون معمولاً آدم پرسرو صدايي هستن!
کفرم بالا اومد، اما سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم:يه کم مشغول هست اونم به خاطر بيماري مامانه!
به طعنه گفت: بله!
مادر اشاره کرد که بلند شده و ميز را بچينم،از خدا مي خواستم که از زير نگاه او فرار کنم.سعي کردم سر ميز از آن قالب در بيايم و با جمع صحبت کنم.بعد از شام صبا را براي خواباندن با خود همراه کردم و از ساختمان مادر خارج شديم.وقتي صبا به خواب رفت به قسمت خودمان برگشتم .مقابل در با علي مواجه شد م ،پرسيدم:تشريف مي بريد؟
از طرز نگاهش مي خواندم که هنوز از دستم دلخور است گفت:
-با اجازتون ،بله!... شب بخير!
سر به زير انداختم و وارد شدم،صداي خانم محتشم اولين صدايي بود که شنيدم:فکر مي کنم از چيزي ناراحته...افسرده است.نديديد چطوري ساکت نشسته بود.
اکرم به اعتراض گفت:والا خانم موندم ما آدما بايد چطور باشيم،وقتي يکي سر يه زير و ساکته فوري انگ افسردگي و رواني بودن رو بهش مي چسبونيم و مي گيم طرف قاطيه! اگه همون آدم بگه و بخنده و شاد و شنگول باشه مي گيم يارو سرخوشه و اگه يه وقت واسه حقش داد و فرياد کنه مي گيم يارو خروس جنگيه.اگه يارو زبون باز و چاپلوس باشه فوري بهش مي گن معاشرتيه،فوق العادس،دوس داشتنيه. بچه ام يه کم آرومه،چه ربطي به افسردگي داره؟
خانم محتشم خنديد و گفت: از نظر اکرم پسر عنق و غير قابل تحمل من از همه لحاظ عاليه!
مادر لبخندي به روي خانم محتشم زدو گفت: معلومه، دکتر واقعاً انسان قابل احترامي هستند.
به سمت آشپزخانه رفتم و يه سري چاي براي آنها آوردم و دوباره به آنجا برگشتم تا ظزفها رو بشورم. وقتي کارم تموم شد و برگشتم ، خانم محتشم رو به من گفت: عزيزم بريم ديگه مامانت هم احتياج به استراحت داره!
از خدا مي خواستم با انها برگردم، مي دانستم تا مادر ته و توي بيرون رفتنم را در نياورد ول کن نيست. مي خواستم يکي دو ساعت قبل از رفتنمان به او بگويم.خانم محتشم از من خواست به اتاق او بروم، وقتي تنها شديم پرسيد: چي شد؟
و من تمام ماجرا را برايش شرح دادم. اخمهايش در هم رفت و گفت: بايد مي فهميدم وقتي شوکت مادرت رو اينجا ديد يه خطر جدي مي شه برا فريدون!
بعد رو به من کرد و گفت: پس تو از اينجا... مي ري!
لبخندي زدم و گفتم: هنوز که چيزي معلوم نيست...اگه اجازه بديد فردا شب رو هم مرخصي بگيرم!
سري تکان داد و گفت: اميدوارم ختم به خير بشه!
وقتي مي خواستم در را باز کنم با صداي لرزاني پرسيد: خيلي پير شده؟
لبخندي زدم و گفتم: خيلي جوونتر از سنشه درست مثل شما،اما...
با شيطنت افزودم:يه لحظه به خودم مغرور شدم که دايي به اون جذابي و خوش تيپي دارم!شب بخير!
سريع در را بستم و خارج شدم و زير لب زمزمه کردم:واي اگه اين دو تا رو با هم روبرو کنيم چي مي شه....شايد...فکرش هم دنيايي شادي به قلبم سرازير مي کرد.
فصل 31 و 32
طفلک مامان با شنيدن دعوت دايي خشکش زد،باورش نمي شد.چندين بار پشت سر هم تکرار کرد:شوخي که نمي کني؟
وقتي دست هاي يخ کرده و لرزانش را در دستم گرفتم و روبرويش ايستادم بغضش ترکيد و گريست،دستم را دورش حلقه کردم و کنار گوشش گفتم:ماماني...! قربونت برم نبايد گريه کني.
کنار گوشم صداي ضعيفش را مي شنيدم:چقدر دلم براش تنگ شده بود...گفتم مي ميرم و نمي بينمش.خدايا ترسيدم ديگه صدام رو نشنوي و دعام رو برآورده نکني....ممنونم ازت!چه بنده س ناسپاسي ام من!
کمي از او فاصله گرفتم و گفتم:زود باشيد،به جاي اين حرفها زودتر حاضر شيد الان آقاي مهدوي وکيل دايي مي آد دنبالمون!
بنده ي خدا بقدري دستپاچه بود که حتي نمي توانست لباسهايش را انتخاب کند.سعي مي کردم با شوخي هايم سر حال بياورمش،خودم لباسها را انتخاب کردم و در پوشيدن آنها به او کمک کردم.مقابل آينه شالم را مرتب مي کردم که اکرم اومد و گفت آقاي مهدوي مقابل در است . نگاهي سرسري به خود انداختم و به راه افتاديم.
به طرف در خروجي مي رفتيم که نگاهم به پنجره باز يکي از اتاقهاي ساختمان علي افتاد ،پرده را کنار زده بود و به من و مادر چشم دوخته بود.وقتي نگاهم با نگاهش تلاقي کرد عقب رفت و پرده را کشيد،دندانهايم را روي هم فشردم تا صداي فريادم بلند نشود.مهدوي با ديدن ما از ماشين پياده شد و سلام کرد،با دقت مادر را نگاه مي کرد.مي دانستم در دل خواهد گفت:
-اصلاً شباهتي به برادرش نداره.
وقتي به راه افتاديم گفت:خانم معين شما اصلاً شبيه مادرتون نيستيد!
مادر نگاهش را در صورت من چرخاند و گفت:شبيه داييشه!
مادر گرم گفت و گو با مهدوي بود و من مشغول با فکر در هم و برهم!
مهدوي ما را پياده کرد و رفت.از داخل خانه هيچ چيز پيدا نبود ،درب بزرگي به رنگ طلايي با نمايي بسيار زيبا.مادر با صداي لرزاني گفت:
-مطمئني گفت مي خواد منو ببينه؟
دلم از نگاه نگرانش به درد آمد،دستم را روي زنگ فشردم و گفتم:
-معلومه!
در تيکي صدا کرد و باز شد،زيبايي باغچه و ساختمان بزرگش در توصيف نمي آمد،زن حدوداً پنجاه ساله اي به پيشواز ما آمد که پشت سرش به راه افتاديم،مادر دسام را در ستش گرفت و فشاري به آن وارد کرد.نگاهش را به چشمانم دوخت ،از نگراني دودو مي زد.روي مبل نشيمن نشسته بود و سر تا پا نقص نداشت،شيک و اتو کشيده.سر پا ايستاد،براي چند لحظه هيچ کدام هيچ نگفتند.مادر به طرفش رفت و دستهايش را دور گردن دايي حلقه کرد و با صداي بلند شروع به گريستن کرد ،طولي نکشيد که دستهاي دايي هم دور او حلقه شد.وقتي به خود آمدم ديدم پهنه صورتم از قطرات اشک خيس است،احساس کردم اضافيم و آرام از اتاق خارج شدم و در راهرو تکيه به ديوار زدم.چند دقيقه اي طول کشيد تا دايي صدايم زد ،وارد اتاق شدم.مردد بودم جلو رفته و صورتش را ببوسم يا نه،اما او کارم را ساده کرد و به رويم اغوش گشود.در آغوش پرمهرش فرو رفتم و تنهايي اش را حس کردم.سر شام رو به مادر کرد و گفت:چرا توي خونه ي اون؟
مادر زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:من بعد از رفتن شناختمش،چاره ي ديگه اي هم برام نمونده بود چون صابخونه جوابم کرده بود.
دايي لبش را گاز گرفت و گفت:چرا پيش خودم نيومدي؟
مادر لبخند غمگيني به رويش زد و گفت: چطور مي اومدم؟تو بيست و چند سال پيش به من گفتي خواهرم مرده و من هم براي اون مردم،فراموش کن که برادري داشتي.بعد هم...من حتي نمي دونستم کجاي دنيا هستي.
سر به زير انداخت و گفت:اون موقع سخت ترين روزهاي زندگيم بود ،اينو بفهم.مي خوام با کيانا بياييد پيشم و با هم زندگي کنيم....با اين همه مال و منال تنهام....
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:بياييد تا سالهايي رو که رفت جبران کنيم!منو ببخش فريده...هيچ وقت برادر خوبي نبودم.وفتي کيانا رو جلوي روم ديدم فهميدم چقدر وقت رو از دست دادم و براي اولين بار يه عشق داغ و تازه رو توي قلبم حس کردم،انگار پدري بعد از سالها دخترش رو ديده...منو از اين عشق محروم نکن!
مادر نگاهي به من انداخت و با لبخندي بر لب گفت:غذامون يخ نکرد؟
دايي دستش را روي دست مادر گذاشت و پرسيد:مي آي فريده؟
مادر نگاه مرددي به من انداخت و گفت: مطمئني باز بهم نمي گي من خواهري....
دايي ميان حرفش آمد و گفت:بس کن فريده!من اون موقع يه جوون بيست و سه چهار ساله بودم و کله ام داغ بود نفهميدم چي گفتم و چي کار کردم...!
مادر لبخندي به رويش زد و گفت: پشيمون مي شي!
-نمي شم!
دايي اجازه برگشتن به مادر نداد، اما من بايد برمي گشتم.با لجاجت گفت: مگه نمي خواي استعفا بدي؟
خنده ام گرفت و گفتم: چرا!اما هنوز که ندادم.در ضمن نمي تونم اطلاع نداده سرم رو بندازم پايين و بيام بيرون،تازه وسايلمون هم بايد جمع و جور بشه!
دايي اخم هايش را در هم کرد و گفت:احتياجي به وسايل نداريد چه مي دونم....بگيد هر کاري دلشون خواست با اونا بکنن!
اخم هايم را در هم کردم و معترض گفتم:اِ...دايي!خيلي از اونا براي من و مامان خاطره ان.به اين مفتي بايد خاطره ها رو انداخت دور؟
چشم هاي دايي فريدون رنگ غم به خود گرفت و آرام گفت:کاش مي شد بعضي از خاطره ها رو يک جا کند و انداخت دور!
شنيدم اما مي خواستم دوباره بگويد گفتم:چي گفتيد؟ درست متوجه نشدم!
نگاهي به حواسپرتي به من انداخت و گفت: هيچي!
سپس با صداي بلند خدمتکارش ملوک خانم را صدا کرد. وقتي وارد اتاق شد گفت:ملوک بگو مظفري ماشين رو روشن کنه و دخترم رو برسونه!
ملوک خانم نگاه کوتاهي به من انداخت و با گفتن چشم از اتاق خارج شد. دايي رو به من گفت:
-مي گم ملوک دو نفر رو بفرسته اونجا براي جمع کردن وسايل،فردا صبح هم يه کاميون مي فرستم دنبال وسايل. مظفري رو هم مي فرستم دنبالت بياردت خونه!
مکث کوتاهي کردم و گفتم:نه دايي، اينجوري که نمي شه.وسايل موردي نداره اما اينکه دنبال وسبيل فرتي پاشم بيام درست نيست .اول اينکه من بهشون بايد زودتر مي گفتم که يه پرستار جديد رو استخدام کنن بعد هم اينجوري سرم رو پايين انداختن و اومدن ناسپاسي در برابر اون همه لطف خانم محتشم در قبال منه!
دايي لبش را به دندان گرفت و گفت:خب کي مي آي؟
لبخندي به رويش زدم و گفتم:يه چند روز دير تر از اون چيزي که شما مي گيد!
صدايم را آرامتر کردم و گفتم:فقط قولتون يادتون نره،مامان رو.....
ميان حرفم اومد . گفت:خاطرت جمع!موبايل داري؟
سري به نشانه ي نفي تکان دادم، از روي ميز تلفن همراهش را برداشت و به دستم داد و گفت:اين طوري هر وقت بخوام در دسترسي،خاموشش نکن.هر وقت تونستم راضيش کنم بهت زنگ مي زنم تا با دکتر هماهنگ کني!
وقتي ترديدم را ديد با اخمي تصنعي گفت:بگيرش بچه!
خنده ام گرفت، تلفن را داخل کيفم گذاشتم و گونه اش را بوسيدم. صورت مادر را هم بوسيدم و گفتم: چند دست از لباساتون رو مي دم اقاي مظفري بياره!
آرامش درون چشمهاي مادر مرا هم آرام کرد و اميدوار......
بعد از رفتن آقاي مظفري آرام روي شن ريز قدم بر مي داشتم که صداي علي وادار به ايستادنم کرد:
-سلام،خوش گذشت؟مادر رو کجا جا گذاشتي؟
نگاهم به چشمان خون افتاه و عصبانيش افتاد. با آرامش نگاهش کردم و گفتم:
-سلام، بله خوش گذشت ،مادر هم موندن و ديگه اينجا برنمي گردن.
زير نور چراغ رنگ پريدنش را بوضوح ديدم ،اما به روي خودم نياوردم و پرسيدم:راستي اين وقت شب چطور بيداريد؟
با صداي لرزاني گفت:خوابم نمي برد...در مورد مادر شوخي کرديد؟
سري تکان دادم و گفتم: نه!فردا دو نفر مي آن تا وسايل رو جمع کنن و ببرن.من هم يه چند روزي مزاحم شما هستم تا وقتي که يه پرستار جديد براي صبا پيدا کنيد!
با دهان نيمه باز نگاهم مي کرد ،به زور توانست بگويد: کجا؟
نرفته حس دلتنگي در تمام تار و پودم رخنه کرده بود. گفتم:منزل داييم!...
چند بار دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما صدايي از او در نيامد ،راهش را کج کرد و به طرف ساختمانش رفت.چرا آزارش دادم را خودم هم نمي دانم،اما با رفتن او بغض کردم و زير لب گفتم زمزمه کردم :ديوونه فقط کافي بود يه کلمه مي گفتي تا براي هميشه بمونم،فقط مي گفتي بمون اما نگفتي...مقصر تويي نه من!
خانم محتشم بيدار بود و به انتظار من نشسته بود ،با ديدن من دستش را دراز کرد و گفت:چقدر دير کردي چي شد؟
دستش را درون دستهايم جا دادم و مقابل پايش روي زمين نشستم و تمام وقايع را برايش شرح دادم.آهي کشيد و گفت:
-پس چند روزي بيشتر اينجا نمي موني؟
سرم را به نشانه ي پاسخ مثبت تکان دادم ،لبخندي زد و گفت:تو اين مدت خيلي دل بسته ات شدم . من پسرم،نوه ام و اکرم. هر چهار نفرمون!
سر به زير انداختم و با خود گفتم:شايد تو وصبا و اکرم دلتنگم بشيد و دوستم داشته باشيد اما از پسر خودخواهت بعيد است!
تا خواستم حرفي بزنم تلفن همراه دايي صدا کرد براي يه لحظه فراموشم شد دايي تلفنش را به من داده است.تلفن را برداشتم و جواب دادم،دايي بود با مهرباني پرسيد:خوشگلم رسيدي؟
-بله الان کنار خانم محتشم نشستم و دارم باهاش صحبت مي کنم!
براي چند لحظه سکوت سنگيني در گوشي پيچيد ،گفتم:دايي.....گوشي دستتونه؟
با حواسپرتي گفت:آره دخترم!زودتر کارات رو راست وريس کن که ديگه طاقت دوري تو رو ندارم!
خنديدمو گفتم:چشم!
-خوب بخوابي،خداحافظ!
-خداحافظ!
نگاهم به خانم محتشم افتاد ،با صداي لرزاني گفت:برو بخواب ديروقته!
خواستم دهان باز کنم که نگاهش مانع از اين کارم شد.به قدري خسته بودم که تا سرم را روي بالش گذاشتم خوابم برد،با دراز کشيدن صبا کنارم روي تخت از خواب بيدار شدم . صورتش نزديک صورتم بود، پيشانيش را بوسيدم و گفتم:سلام!چطوري؟
دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود!
خنديدم و گفتم:اِ!من که تا ديشب پيشت بودم !....من اگه بخوام برم تو چي کار مي کني؟
لبهايش شروع به لرزيدن کرد و با صداي بغض کرده ولرزاني گفت:
-مي خواي تنهام بذاري؟
موهايش را با نوک انگشتانم مرتب کردم و گفتم:نمي خوام تنهات بذارم اما ديگه نمي تونم اينجا زندگي کنم.
با صداي لرزاني گفت:چرا؟
لبخندي زدم و گفتم:خب بايد از مادر مريضم مراقبت کنم،از دايي ام...!
بلند شد و نشست و گفت: خب اونا رو بيار اينجا!
نشستم و دستهايش را در دستهايم گرفتم و گفتم:اونا خونه اشون جاي ديگه است . من سعي مي کنم هر روز بهت سر بزنم....
ميان حرفم امد و گفت: خب منو ببر پيش خودت!
سرش را بوسيدم و گفتم:خوشگلم ،تو هم بايد مواظب مادر بزرگ و اکرم و...دايي باشي!
لبهايش را غنچه کرد و گفت:اونا که خودشون بزرگن!...
در سکوت نگاهش کردم ،دستش را دور گردنم حلقه کرد و کنار گوشم گفت: قول مي دي بهم سر بزني و باهام بازي کني؟
محکم بغلش کردم و گفتم: قول مي دم.
-تو دوستم داري؟
-به اندازه ي يه دنيا...يه دنياي بزرگ!
ناراحت بو اما توانست اين موضوع را هضم کرد .با صداي زنگ تلفن همراه از تخت پايين امدم و گوشي را برداشتم،دايي بود.
-عسلم،نيم ساعت ديگه کارگرا مي رسن.
خنده ام گرفت و گفتم:دايي،من هنوز دست و صورتم رو نشستم!
-تو قرار نيست کاري انجام بدي!....بهت زنگ مي زنم! خداحافظ!
رو به صبا گفتم:زود باش بايد دست و صورتمون رو بشوريمو بريم صبحونه بخوريم!
با غرور گفت: من دست و صورتم رو شستم و دندونام رو مسواک زدم!
-باريکلا خانم!پس بايد چند دقيقه صبر کني تا منم کارام رو انجام بدم!باشه؟
مقابل آيينه دستشويي ايستادم و نگاهي به صورتم انداختم و زمزمه کردم:
-وقتي مي اومدي تو اين خونه، نه خونه داشتي نه هيچ چيز ديگه اما دل داشتي....حالا خونه و زندگي داري اما....دل رو ديگه نداري!...مي تونم بدون اون برم!...
صداي صبا من رو به عالم واقع برگردوند:کيانا جون کارت تموم نشد؟...
اشک چشمهايم را پاک کردم و مشتي آب به صورتم پاشيدم و گفتم: چرا اومدم!
ساعت هشت کارگرهايي که دايي فرستاده بود رفتند.صداي زنگ موبايل بلند شد ،مطمئن بودم دايي است گفتم:سلام دايي جون!
خنديد و گفت: سلام عسلم!به قول امروزيا حسابي تابلو شدم نه؟
نگاهم به ساختمان علي بود ،چراغهايش خاموش بود و هنوز نيامده بود، گفتم: نه دايي جون!
-با مامانت حرف زدم و متقاعدش کردم که عمل کنه،دکترش رو در جريان بذار!
فريادي ازخوشحالي کشيدم و گفتم:دايي،من تا آخر زندگيم مديون شمام...دوستت دارم دايي!
خنديد و گفت:منم دوستت دارم عزيزم!....با صاحب کارت صحبت کردي؟
خنده ام گرفت و گفتم:بله!گفتم تا چند روز ديگه از خدمتتون مرخص مي شم!
-هر چي زودتر بهتر!
نگاهم به ماشين علي افتاد،او هم نگاه کوتاهي به من انداخت و از ماشين پياده شد و بدون توجه به من دزدگير ماشين رو روشن کرد و به طرف ساختمونش به راه افتاد .عصباني شدم،مي خواستم به طرف ساختمون خانم محتشم برگردم که به ياد مادر وتلفن دايي افتادم و زير لب زمزمه کردم :به جهنم...!
دنبالش به راه افتادم،حدود ده قدم با هم فاصله داشتيم به صداي بلند صدايش کردم:دکتر محتشم....!
به طرفم برگشت،نگاهش را به زمين دوخته بود:بله!
-مي تونم چند دقيقه مزاحمتون بشم!
لب زيرينش را به دندان گرفت و بعد از لحظه اي گفت:بفرماييد...فقط ببخشيد من منتظر مهمون هستم!
انگار چيزي در درونم داشت مي سوخت ،با صداي لرزاني گفتم:
-مي خواستم در مورد مامان باهاتون صحبت کنم !....ايشون موافقت کردن که عمل بشن فقط خواستم بگم...
ميان حرفم آمد و گفت:بفرماييد داخل تا با هم صحبت کنيم ،من بايد يه زنگ هم به پروفسور خدادادي بزنم!
بدون هيچ حرف ديگري به طرف ساختمان منزلش به راه افتاد ،به ناچار دنبالش رهسپار شدم.
فصل سي و دوم
کيفش را روي مبل پرتاب کرد و دفتر تلفنش را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.با خود حرف مي زد:
-بايد اينجا باشه.....آهان پروفسور محمد حسين خدادادي!
گوشي را برداشت و شروع به شماره گيري گرد و زير لب گفت:
-مي خواستم آب بخورم ها...يادم رفت!
-الو...سلام استاد!چطوريد؟...بله خودم هستم!
به خود جرأت دادم و به طرف آشپزخانه اش رفتم و از داخل يخچال بطري آب را برداشتم و يک ليوان آب پر کردم .ظرف ميوه را هم درون سيني کنار ليوان آب گذاشتم و سيني به دست از آشپزخانه خارج شدم،داشت خداحافظي مي کرد.چشم هايش را به سمت بالا گرفت و براي اولين بار طي آن شب نگاهم به چشمانش افتاد ،به خون افتاده و خسته .
وقتي تماس را قطع کرد ليوان آب را به سمتش گرفتم.نگاهش را از ليوان به سمت من برگرداند،چقدر اين نگاه خسته را دوست داشتم .گفتم:
-مگه نگفتيد تشنه ايد!بفرماييد!
براي اولين بار لبخندي زد و گفت:متشکرم!
آب را لاجرعه سرکشيد و ليوان خالي را روي ميز گذاشت و گفت:از بابت ميوه هم ممنون!با دکتر صحبت کردم ايشون فردا مي رن به يه سمينار سه روزه،براي آخر هفته ي بعد قرار گذاشتم!
روي مبل نشستم و گفتم:ممنونم...نمي دونم با چه زبوني ازتون تشکر کنم !هم از طرف خودم هم مادرم!
با همان لحن خسته و سرد گفت:بذار اگه تشکري هست از طرف خودت باشه نه مادرت!
ماندن من ديگر دليلي نداشت اما مي خواستم با او حرف بزنم و بفهمم چرا از دستم ناراحت است.پرسيدم:مي تونم يه چيزي ازتون بپرسم؟...دوباره ازم نمي رنجيد و قهر نمي کنيد؟
خنده اش گرفت و گفت:مگه تا حالا قهر هم کرديم؟
-آره!ما معمولا با هم توي اين حالت هستيم.مخصوصاً شما!
دست هايش را در هم چفت کرد و گفت:بپرس!
سر به زير انداختم،وقتي نگاهم در نگاهش گره مي خورد نمي توانستم راحت حرف بزنم:من حرفي زدم يا کاري کردم که اين مدت باهام اين رفتار رو مي کنيد ؟دوست دارم قبل از رفتنم اين رو بدونم!
دستش را روي چشم هايش فشار داد و با صداي خفه اي گفت:با خودم درگير بودم!
نگاهم را به او دوختم تا دستش را از روي چشمان برداشت ،وقتي نگاهش به من افتاد گفتم:کي برنده شد؟
لبخندي بر لب آورد و گفت: تو برنده شدي!
بلند شدم و گفتم: ولي شما نگفتيد که با من هم تو جنگيد!.....خب من ديگه مزاحمتون نمي شم !
همراه من تا دم در اومد و گفت:دليل درگيري رو بهت گفتم!
صداي تلفن همراهم بلند شد با عذر خواهي کوتاهي پاسخ دادم،مهدوي خودش را معرفي کرد و گفت دايي از او خواسته براي تصفيه حساب با صاحبخانه فردا بيايم از من خواست مقدار بدهي را بپرسم تا او مقدار آن را بداند.
خنده ام گرفت و گفتم:آقاي مهدوي ،دايي چقدر عجوله!
او هم خنديد و گفت:کجاش رو ديدي؟....من يه ساعت ديگه زنگ مي زنم و مي پرسم!
-احتياجي نيست،شمارتون همينه که افتاده روي صفحه؟بهتون زنگ مي زنم!...خداحافظ!
نگاهم در چشمان پر از حسادت او گره خورد،با لحن سردي گفتً:
-مهدوي کيه؟البته اگه حمل بر فضولي و جسارت نباشه!
خنده ام رو به زور کنترل کردم و گفتم:يکي از وکلاي داييه!...شما ديديش،همون اقايي که با ماشين منو رسوند!
به طعنه گفت:اِ!چه جالب!
به راه افتادم و گفتم:متأهله،دو تا هم بچه داره!
به طرفش بر نگشتم اما صدايش را شنيدم:چه ربطي به من داره...!
بلند گفتم:محض فروکش کردن کنجکاويتون عرض کردم شب بخير!
*******************
وقتي کارگرهاي باربري وسايل رو داخل کاميون گذاشتند و بردند،همراه صبا نزد خانم محتشم برگشتيم،مهدوي چند بار زنگ زده و خواسته بود با خانم محتشم صحبت کنم.خانم محتشم لبخندي به رويم زد و گفت:زندگي مادرت با ما حداقل يه ماه هم نشد!تو هم که...
حرفش را ادامه نداد گفتم:من به صبا قول دادم تند تند بيا م بهش سر بزنم از نظر شما که مشکلي نداره؟
صبا نگاه منتظرش را به خانم محتشم دوخته بود .خانم محتشم خنديد و گفت: ببين چطور نگام مي کنه!معلومه که اشکال نداره،اينجا خونه ي خودته!....معلومه حرفي که مي خواي بگي اين نيست بگو!
نفس عميقي کشيدم و گفتم:راستش دايي ازم خواسته ازتون بپرسم...
-چي رو؟
-کرايه خونه رو!...آخيش راحت شدم!
خانم محتشم عصباني شد و گفت:بهش بگو آقاي فريدون حشمتي ، بنده خونه به شما اجاره ندادم که بخوام کرايه اش رو ازتون بگيرم.پس تو مسئله اي که بين من و دخترمه دخالت نکن!
با خنده گفتم:همين جوري بگم؟
خيلي خونسرد گفت:آره دقيقاً همين جوري!
دست صبا را کشيدم و کنار خودم روي مبل نشاندم گفتم:باشه. مي گم!
پس گوشي تلفن همراه را به دست گرفتم و مشغول گرفتن شماره دايي شدم. خانم محتشم متعجب پرسيد:چي کار مي کني؟
پس از اتمام شماره گيري،گ.شي را کنار گوشم گرفتم و گفتم:دارم به حرفتون گوش مي دم !....سلام ملوک خانم گوشي رو مي ي به دايي؟
پس از چند لحظه صداي بم دايي فريدون در گوشي پيچيد:چطوري عزيزم؟
-سلام دايي جون،خوبم.در مورد کرايه که گفتيد از خانم محتشم بپرسم...يعني وکيلتون گفت،خانم محتشم عصباني شدن و گفتن من به فريدون حشمتي خونه اجاره ندادم که حالا مي خواد کرايه بده!
گفت:بهش بگو من دوست ندارم به کسي بدهکار باشم چه اون چه هرکس ديگه!
نگاهي به خانم محتشم انداختم و جسارتم رو جمع کردم و گفتم:
-گوشي رو مي دم بهش، خودتون بگيد!
چشم هاي خانم محتشم گرد شد .با حرکت لب بدون صدا گفتم:
-منتظره!
گوشي را کف دستش گذاشتم و گفتم:بگيد فردا صبح مظفري رو بفرسته دنبالم!
دست صبا رو گرفتم و گفتم: بيا بريم بازي کنيم!
بقدري سرگرم بازي کامپيوتري بوديم که متوجه گذشت زمان نشديم.وقتي اکرم در اتاق رو باز کرد ،هر دو سرمان را به طرف در برگردانديم و من گفتم:بله...!
اخم هاي اکرم در هم بود ،بله و شکر!گلوم جر خورد بس که صداتون کردم،بياييد شام بخوريد!
در حاليکه زير لب غر ميزد:کله شون رو تا خر خره کردن تو کامپيوتر ،انگار نه انگار صداشون مي کنم.....
بلند شدم و دنبالش دويدم،سر پله ها به او رسيدم و بغلش کردم و بوسيدمش.نگاهم را به چشمان خيس از اشکش دو ختم و گفتم:قربونت برم چرا داري گريه مي کني؟ به خدا تند وتند مي آم سر مي زنم.
اگرم با همان صداي بم و کلفتش گفت:کي داره گريه مي کنه؟زود باش شامتون يخ کرد!
مرا کنار زد و از پله ها پايين رفت،روي آخرين پله با پشت دست اشک چشمش را پاک کرد و گفت:زود باش ،خانم منتظره!
بغضم را فرو دادم و گفتم:باشه اومديم!
دلم مي خواست علي هم سر ميز مي بود اما نبود.از دستش دلخور بودم با خود گفتم پسره ي پر رو فکر کرده کيه که انقدر خودش رو تحويل مي گيره و نوشابه واسه خودش باز مي کنه!
خانم محتشم گوشي تلفن همراهم را به دستم داد و گفت:يادت رفته بود...!
از کنجکاوي داشتم مي سوختم اما به خاطر حضور صبا سؤالم رو نپرسيدم.خانم محتشم بيشتر با غذايش بازي مي کرد و گاهي تکه اي از ان را به دهان مي برد،مي دانستم هر چه که هست مربوط به تلفن کردن من به داييست.صبا را براي خواباندن بالا بردم و و قتي مثل هر شب کتابي از کتابخانه اش برداشتم تا دو نفري اون رو بخونيم ،صبا گفت:کيانا جون مي شه امشب خودت بهم قصه بگي؟
-يعني نمي خواي کتاب بخونيم؟
سرش را به طرفين تکان داد. کنارش نشستم و شروع به قصه گفتن کردم .مدتي طول کشيد تا خوابش برد ، بي صدا از اتاقش خارج شد م و به سرعت از پله ها پايين ويدم. صداي علي را شنيد م که با خانم محتشم صحبت مي کرد ، دستم را به طرف روسري ام برد متا مطمئن شوم مرتب است .خواستم وارد اتاق شوم که صداي علي بلند شد:
-ول کن مامان،بي خود به من علاقمند شده...براي کيانا شوهر قحط نيست.خيلي ها حسرت به دل يه اشاره ي اونن،بره دنبال همونا.من يه بار تو حماقت عشق غرق شدم ،کسي که غرق شده ديگه راه نجاتي نداره....نه مامان،ادامه نده.کبيانا براي من يه دوست خوبه،فقط همين....!
تمام تنم از عصبانيت مثل کوره اي داغ بود و مي سوخت ،انگار مسافتي دراز را دويده باشم نفس نفس مي زدم. دستم را جلوي دهانم گذاشتم تا صداي ان بلند نشود و به طرف آشپزخانه رفتم ،اکرم داشت قهوه را داخل قوري مي ريخت .نگاهي به من انداخت و گفت: رنگت چرا پريده؟
لبخند زورکي روي لب نشاندم و گفتم:يه فنجون قهوه ي شما حالم رو جا مي آره!...بده من ببرم!
قوري را داخل سيني گذاشت و گفت:دستت درد نکنه!
سيني به دست وارد نشيمن شدم و نگاه سردي به علي انداختم و گفتم:اِ!...شما هم اينجا ئيد دکتر؟
علي بلند شد و گفت:داشتم مي رفتم!
با همان لحن پرسيدم:قهوه نمي خوريد؟
نگاه کوتاهي به خانم محتشم انداخت و گفت:نه!
سيني را روي ميز گذاشتم و گفتم:به هر حال قبل از رفتنتون بايد مي گفتم،ممنون از همه ي محبتهايي که نسبت به ممن داشتيد به هر حال امشب اخرين شبيه کخ اينجا هستم و ....
علي ميان حرفم امد و گفت:احتياجي به تشکر نبود!شب بخير.
به سرعت از اتاق خارج شد،خانم محتشم با تعجب به من نگاه کرد و پرسيد:باز حرفتون شده؟
سري تکان دام و گفتم:نه!دليلي واسه بحث ودعوا نداريم!...راستي با دايي حرفتون شد؟
آهي کشيد و گفت:نه!اما حرفي زد که تا ته دلمو سوزوند....بهم مي گه تو از قديم بخششت خيلي خوب بود ،مثل حست که امروز مال يکي بود و فرداش به يکي ديگه دادي!به هر دوتاشونم گفتي فقط مال توئه!....بعدش هم گوشي رو گذاشت.
با تعجب گفتم:منظورش خودش و همسرتونه؟
سري در تاييد حرفم تکان داد و گفت:يه فنجون قهوه بهم بده!
زمزمه کردم: فکر مي کنم دايي هنوز عاشق شماست!
خنده ي غمگيني کرد و گفت:زيادي تو دنياي فانتزي ها زندگي مي کني، براي اين حرفها هم من خيلي پيرم هم دائيت. در ثاني تنها چيزي که تو صداي دائيت بود نفرت بود و بس!
33 و 34
-اِ مامان زود باش ديگه!يه ساعت ديگه وقت دکترتونه انگار نه انگار!
به عکس ارامش مادر من پر از استرس ودلشوره بودم.چادر را به سر کشيد و گفت:با شه عزيزم،عجله نکن!
همين که در ساختمان را باز کردم دايي را پشت در ديدم ،لبخندي به رويش زدم و سلام کردم .پاسخ دادو گفت:من هم باهاتون مي ام!
با خنده گفتم:مجبوريد رانندگي بد منو تحمل کنيدها!
دايي با دست ضربه اي به کتفم زد و گفت:من يه عمره دارم اين راننده هاي بد رو تحمل مي کنم تو هم روش!
خنديدم و گفتم:از ما گفتن بود،ديگه از شما نشنيدن ميل خودتونه!
به قدري ظرف اين چند روز با او اخت شده بودم که انگار عمريست او را مي شناسم و با او زندگي مي کنم،واقعاً دوستش داشتم علي رغم تمام اشتباهات گذشته اش.
دکتر مردي بود حدوداً شصت و پنج تا هفتاد ساله،اخلاق تندي داشت اما تندي اخلاقش منزجرت نمي کرد.وقتي مادر را معاينه مي کرد کاملاساکت و خاموش بود ،بعد از معاينه و ديدن عکسها گفت: هر چه زودتر بايد عمل بشه!....همين فردا ببريد تو کلينيک بستريش کنيد!
مادر با آرامش نگاهش کرد و گفت:دکتر يه هفته بهم فرصت بديد!
دکتر عينکش را ازروي چشم برداشت و گفت:فرصت مرصت نداريم،گفتم فردا،فردا بايد اونجا باشيد!
مادر لبخندي زد و گفت:من مي خوام يه سفر کوتاه برم ....تا همين مشهد خودمون ،سفري که نه مقصدش معلومه ونه مسيرش پس بذاريد حلاليت بخوام بعد بيام!
دست هايش را در هم چفت کرد و گفت: مقصدش سلامتي شماست و مسيرش اتاق عمل و جراحي!دکتر محتشم خيلي سفارشتون رو کرده ،پس از اخلاق ملايمم سوءاستفاده نکنيد!....هان دختر چيه رنگت پريده؟هنوز که چيزي نشده چته؟
دست و پايم را جمع کردم و گفتم:هيچي!
با همان لحن تند و تيزش گفت:از من ترسيدي يا از عمل مادرت!
-شما که ترس نداريد يه کم دلشوره ي عمل مامان رو دارم!
رو به دايي کرد و گفت: منو نشناختي والا نطقت تا حالا کور مي شد، در مورد دلشوره هم بنداز تو دامن خدا،توکلت فقط به اون باشه!...بقيه اش حرف مفته که تو اين وادي ما همه وسيله ايم!
ساکت نشسته و چشم به دهان او دوخته بودم ،با خنده به دايي گفت:
-نگفتم نطقش کور مي شه،حالا ببين تا خونه دهن دخترت رو به هم چفت کردم!
دايي خنده ي ملايمي کرد و گفت:من نمي ذارم کسي دهن دخترم رو چفت کنه،چون صداي قشنگش رو ديگه نمي تونم بشنوم!
دکتر اخمي کرد و گفت:پاشو پدر آمرزيده، با اين حرفهات نطق منو کورمي کني...!
*************************
مادر وقتي فهميد به خانه ي خانم محتشم مي روم با من همراه شد و گفت:
-بريم هم يه سر به اون بزنم هم حلاليت ازش بگيرم،بالاخره آدميزاده ديگه...!
صبا با ديدن من به طرفم دويد و خود را در اغوشم انداخت ،صورتش را بوسيدم و گفتم: من که پريروز اينجا بودم!
خانم محتشم در خانه نبود،از اکرم پرسيدم :خانم کجاست؟
اخم هايش را در هم کرد و گفت:عروس داداشش فوت شده رفتن اونجا!
-کي؟
-اکرم نگاه کوتاهي به صبا انداخت و گفت:ديروز صبح!
مادر سري از روي تأسف تکان داد و گفت:خدا بيامرزدش،جوون بود؟
اکرم سري تکان دادو گفت:اره خانم جون،سي و چهارسالش بود!سرطان داشت!
مادر اهي کشيد و گفت:مرگ تنها چيزيه که هر لحظه تو کمين ماست ماها داريم با مرگ زندگي مي کنيم و خودمون خبر نداريم!....
ميون حرف مادر اومدم و گفتم:اِ...!مامان حرف پيدا نمي کني بزني؟تا يه کم با اکرم خانم اختلاط مي کنيد من و صبا بريم با هم بازي کنيم!....بريم صبا؟
صبا دستم را چسبيد و به طرف بيرون دويديم،نگاهم به ساختمان علي افتاد.هنوز از دستش عصباني بودم اما دلتنگ گفتم:
-صبا،دايي هم با مامان بزرگ رفت؟
سري بالا انداخت و گفت:نه!
-سر کارش رفته؟
-نه!از وقتي شنيد اون مرده رفت تو خونه اش و ديگه بيرون نيومد!
فکري مثل برق از ذهنم گذشت، به طرف صبا خم شدم و پرسيدم:
-اسم اون چيه؟
-همون خانمه که مرده؟
-آره عزيزم!
صبا لبش را به دندان گرفت و در سکوت نگاهم کرد.پرسيدم:اسمش رو بلد نيستي؟
-چرا!اما مادر بزرگ گفته اصلاً اسمش رو نيارم!
داشتم عصبي مي شدم آرام گفتم: خب در گوش من بگو،من به هيچکس نمي گم!
صبا براي لحظه اي مردد نگاهم کرد و سپس دهانش رابه گوشم نزديک کرد و گفت:ثريا!
تمام تنم يخ کرد.ثريا معشوق علي...يعني با پسر دايي علي ازدواج کرده،کسي که طبق گفته هاي خانم محتشم با هم مثل دو برادر بودند.
سرم به دوران افتاده بود،به قدري صدا در سرم مي پيچيد که دلم مي خواست سرم را به ديواري بکوبم تا از شر آن صدا ها راحت شوم.
يک ساعتي که در آنجا بودم برايم شکنجه آورترين ساعت عمرم محسوب مي شد و نمي توانستم فکرم را متمرکز کنم،اين همه نزديک به او و در اصل دور از او.
مسافتي که از خانه ي انها دور شديم مادر گفت:تويهو چت شد؟
لبخندي به رويش زدم و گفتم: هيچي!چطور مگه؟
مادر نگاهش را به روبرو دوخت و گفت:مثل ادمايي شده بودي که به زور تفنگ دارن مي گن و مي خندن!
هيچ نگفتم و سکوت کردم،مي دانستم اگر آسمان و ريسمان به هم ببافم خيلي زود متوجه مي شود .وقتي سکوتم را ديد او هم سکوت کرد و ديگر حرفي نزد.
ناراحت بودن علي براي مرگ او را نوعي خبانت محسوب مي کردم و دوست داشتم به خاطر اين خيانت بزرگترين تنبيه ها را براي او قائل شوم.دوست داشتم با دستهاي خودم خفه اش کنم.
دايي با فهميدن اينکه به خانه ي خانم محتشم رفته ايم ،اخمهايش را در هم کرد و گفت:آخه جا قحطه خونه ي اون مي ريد؟من دوست ندارم با اين خونواده رفت و آمد کنيد!
-چرا؟ يه دليل ونطقي بياريد دايي جون تا با ايشون رفت و آمد نکنيم!
دايي دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما مثل ماهي به خاک افتاده چند بار دهانش را باز و بسته کرد و سپس برگشت و به اتاقش رفت.
مادر زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت: داييت اونو عامل از دست رفتن زندگيش مي دونه،ازش نرنج!
نمي خواستم حرفي بزنم که باعث تنش در مادر شود بنابراين به گفتن چشم اکتفا کردم.دستش را به طرف پيشاني برد و گفت:چقدر...
با نگراني به طرفش رفتم و گفتم: طوري شده؟
مادر نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: نه عزيزم!يه کم سرم درد مي کنه، مي رم دراز بکشم!
اما رنگ پريده اش مي گفت خيلي بيشتر از به قول مادر "يه کم..." سر درد دارد. تا کنار تختش او را مشايعت کردم و يکي از قرصهايي که موقع درد بايد مي خورد را به او دادم ،چراغ را خاموش کردم و از اتاقش خارج شدم و به آشپزخانه رفتم و از ملوک تقاضاي چاي کردم .نگاهي به من انداخت و گفت:دخترم اين چاي چه خاصيت به درد بخوري داره،به خدا جز ضرر هيچي نداره!
لبخندي به رويش زدم و گفتم: چي کار کنم سرم داره مي ترکه از درد!
به طرف يکي از کابينتها رفت و گفت:يه چند دقيقه صبر کن برات سنبل طيب دم کنم،اعصابت رو آروم مي کنه!
بدون هيچگونه اعتراضي فقط کلمه ي تشکر را به زبان آوردم و از اشپزخانه خارج شدم.دايي به نشيمن برگشته و روي مبل لم داده بود،باد يدن من گفت:بيا بشين عزيزم!
بي حرف روي مبل روبروي او نشستم گفت:عذر مي خوام،نبايد اون طور باهات حرف مي زدم !....ولي مسأله ي يه عمر زندگي منه که اون دور انداختش و خرابش کرد.
نمي دونم چطور شد که دهن باز کردم و کفتم:ولب اون که تقصيري نداره،مقصر شوکت بود!
زبونم رو گاز گزفتم،دايي براي زمان طولاني به من خيره شد و بعد آرام لبخند ملايمي روي لبش نشست و گفت:
-پس تو همه چيز رو مي دوني ،خودش بهت گفت؟
سر به زير انداختم و گفتم: بله!
ملوک خانم با دو ليوان جوشانده ي سنبل طيب وارد شد و آن را روي ميز گذاشت. دايي مثل هميشه با خنده گفت: اين برا کجامون خوبه ملوک خانم؟
اما رنگ پريده اش مي گفت که دل و دماغ خنديدن را ندارد .ملوک خانم با گفتن جواب هميشگيش به طرف آشپزخانه برگشت:
-برا همه جاتون آقا!
نگاهم روي صورت دايي خشک مانده بود،مي دانست چه مي خواهم اما طفره مي رفت:فردا صبح بايد مادرت رو بستري کنيم درسته؟
-بله!
اشاره اي به ليوان جوشونده کرد و گفت:بخورش سرد مي شه!
برخلاف تصورم بدمزه نبود،آرام آرام انرا خوردم و چشم به دايي دوختم تا جوشونده اش رو تموم کرد .همين که ليوان خالي ر وروي ميز گذاشت گفتم:دايي،چرا خانم محتشم رو گناهکار مي دونيد؟اونکه گناهي نداره!
چشمهايش را تنگ کرد و براي چند لحظه در چشمانم زل زد و گفت:
-تا حالا عاشق شدي؟
چه بايد مي گفتم؟ترجيح دادم سکوت کنم و منتظر صحبتهاي او باشم.پس از لحظه اي گفت:قبل از آشنا شدن با شهلا دماغم رو بالا مي گرفتم و مي گفتم:عشق...!اَه اَه اسمش که مي آد حالم بد مي شه!خوشگل و جذاب و خوش قد وبالا بودم و مي دونستم امکان نداره دختري منو ببينه و نخواد. خودپرستي من تا اين حد بود تا اينکه شهلا رو ديدم و مبتلا شدم به دردي که مسخره اش مي کردم.
من ادم افراط کاريم،تو عشق هم افراط مي کننم تو نفرت هم همين طور.اگه عشق قلب ديگرون رو گرم مي کرد منو از بيخ و بن مي سوزوند،باورت نمي شه اگه بگم چه دردي از اين عشق مي کشيدم.لحظه ي اول که ديدمش گفتم شريک زندگيم رو پيدا کردم،ازش خواستگاري مي کردم...
ميان حرفش آمدم و گفتم:چند سالتون بود؟
نگاهش را براي لحظه اي در چشمم دوخت و گفت:من شيش سال از شهلا بزرگترم!
دوباره ساکت شد پرسيدم:نمي خواهيد بقيه اش رو بگيد؟
نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:چرا مي خواي بدوني؟...چه چيز جالبي تو زندگي پر ااز تنهايي من براي تو وجود داره؟
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم: مي خوام بدونم چي تو عشق شما بوده که براي شهلا اين همه مقدسه و براي شما اين همه...
-چرا حرفت رو خوردي؟...مي خواي بگي چرا اينقدر از اين عشق فرار مي کنم و بيزارم؟پس گوش کن!...از همون اول شوکت سر لجبازي ودشمني ر وبا من گذاشت ....شهلا خيلي ساه و بچه بود،متوجه ي نقشه ي شوکت نشد . هر چقدر من به شهلا التماس مي کردم که بابا ما زودتر عروسي کنيم ،مي گفت شوهر کردن من بايد بعد از شوکت باشه ،اينجوري دل اون از ما مي شکنه!
مثل چي از اون مي ترسيد و اين کفر منو بالا مي آورد.وقتي ديدم بهانه شهلا شوهر کردن شوکته ،براش خواستگار جور مي کردم و مي فرستادمشون در خونه ي پدر شهلا،اما اون سرسخت تر از اين حرفها بود .اين موضوع رو اون شبي فهميدم که سراغ شهلا رو از شوکت گرفتم ،تازه اون شب فهميدم دماغ بالا گرفتن ابن مدت شوکت بخاطر چيه.
يه مدت بود که از شهلا تو هيچ کدوم از مهمونيها خبري نبود،داشتم ديوونه مي شدم و شبها خواب و روزها خوراک نداشتم.بالاجبار دست به دامن شوکت شدم .اون شب بهم گفت گه دوستم داره...داشتم پس مي افتادم.وقتي بهش گفتم هيچ حسي از اون تو قلبم نيست دروغ نگم از برق نفرت تو چشماش ترسيدم.اون نگاه مي گفت صاحبش به قدري سرسخته که همه ي عمرش رو مي ره براي تلافي کردن!...واقعاً هم اينطور بود.شوکت هميشه برام يه مهره ي مزاحم بود!...مهره اي که نذاشت شهلا فراموشم بشه...تو ماجراي زندگي منو از زبون شهلا تمام و کمال شنيدي ...چي رو مي خواي بشنوي؟....ببين شهلا چه بلايي سر زندگيم آورده بعد از شصت سال عمر که از خدا گرفتم تنهام،تنهاي تنها.....نه کسي رو دارم که اگه ده دقيقه دير کنم دلش شور بزنه،نه کسي رو دارم که دلم براش شور بزنه.قفل کردم......موندم تو زماني که شهلا رو مي خواستم و اونم من رو!...شهلا خيلي زود عشقمون رو فروخت ،آخرش هم اونجوري از در خونه اش منو روند....حتي نپرسيد براي چي اومدم!
سکوت کرد به اندازه ي وسعت کلامش درون چشمانش درد بود و ناراختي. پرسيدم:چرا رفته بوديد در خونه اش؟
دايي براي لحظه اي با گيجي نگاهم کرد فانگار فراموش کرده بود کجاست و من کيستم.اهي کشيد و گفت:
-رفتم بگم متأسفم.هرمز واقعاً مرد خوبي بود ،آقا و با شخصيت.خواستم بگم حاضرم همه ي درد ها و غصه هاش ر وباهاش شريک شم اما اون....
ميون حرفش اومدم و گفتم:دايي.....خانم محتشم هم خيلي از اين اتفاق ناراحت بود و پشيمون.شما دقيقاً موقعي در خونه اش ظاهر شديد که داشت تو اتاق همسرش گريه مي کرد، احساس مي کرد با شما حرف زدن يعني خيانت به خاطرات اون!چرا دوباره سراغش نرفتيد؟
دايي دستش را روي دهانش فشرد و حرفي نزد،فقط نگاهش را در صورتم مي چرخاند.دستم را دراز کردم و روي د ست چپش که بر روي زانو گذاشته بود گذاشتم و گفتم: آروم باشيد دايي جون!
دستش را از روي دهان برداشت ولاي موهايش فرو برد و گفت:
-تقدير من اين بوده که سرگردون باشم تا کوچه پس کوچه هاي اشتباهاتم !....ببينم،تا حالا وقت نشده در مورد خودت با من صحبت کني .مادرت مي گفت قبلاً نامزد داشتي ،چرا بهم زدي؟ دوستش نداشتي؟
نفسم را که در سينه حبس کرده بودم بيرون دادم و گفتم:بعضي وقتها تصويري که ما از عشق داريم فقط يه سرابه!امير واقعاً يه سراب و توهم بود.در مورد دوست داشتن هم نه، دوستش نداشتم .مي خوام باهاتون صادق باشم،تحت تأثير نگاه حسرت بار دانشجو هاي ديگه قرار گرفتم وقبولش کردم.
دايي براي چند لحظه با ترديد نگاهم کرد و گفت:يه سؤالي ازت بپرسم راستش رو بهم مي گي؟
-قول مي دم!
اهي کشيد و گفت: تو از من بدت مي اد؟
سرم را به طرفين تکان دادم ، دايي دوباره پرسيد :با وجود بي مهري هايي که تو اين همه سال ازم ديدي؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:نمي خوام دروغ بگم، قبل از اينکه به خونه ي خانم محتشم برم از شما بيزار بودم و مي گفتم دايي که تو ابن همه سال يه بار نديدمش نمي تونه دايي باشه.چرا بايد اصلاً بهش بگم دايي.اما وقتي خانم محتشم در مورد سرگذشتتون حرف زدن خودم رو گذاشتم جاي شما،هر جند کارتون درست نبود اما درکتون کردم.اگه دوستتون نداشتم امکان نداشت اينجا بشينم و باهاتون صحبت کنم!
حضور ملوک خانم باعث شد دايي حرفش را ادامه ندهد .رو به ما گفت: شام حاضره بيارم؟
دايي گفتکبيار ديگه!من اگه بگم بيار يا نيار کار خودت رو مي کني!
ملوک خانم دلخور گفت: دستتون درد نکنه آقا!
دايي خنديد و گفت:حالا خر بيار و باقالي بار کن!....شوخي کردم ملوک خانم!
سپس رو به من کرد و گفت:مادرت رو بيدار نمي کني؟
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم ،چقدر آرام خوابيده بود .به اندازه ي تمام دنيا آرامش درون ان صورت ديده مي شد.انگار ديگر دلشوره هايي که در اين مدت آزارش مي داد وجود نداشت.دلم نيامد بيدارش کنم،آرام پتو را رويش کشيدم و چراغ را دوباره خاموش کردم.دايي وقتي مرا تنها ديد پرسيد:پس مادرت کو؟
سر ميز نشستم و گفتم:اونقدر آروم خوابيده بود که دلم نيومد بيدارش کنم.
سري تکان داد و گفت:کار خوبي کردي!
کمي سوپ براي خودم ريختم و گفتم:دايي نگفتيد چطور شد يهو تصميم گرفتيد ما رو بياريد پيش خودتون!
نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:اولش که تصميم به آوردن پيش خودم نداشتم .....راستش تو عروسي پسر يکي از دوستاي بازاريم،وقتي داشتم مقابل در هتل خداحافظي مي کردم شوکت خودش ر وانداخت وسط و گفت:به جاي اين همه خرج کردن واسه عروسي يه غريبه،يه کم پول بذار کنار و خرج زندگي داغون خواهرت کن که دخترش پرستاري بچه هاي مردم رو نکنه.خدائيش خبر از وضعتون نداشتم .رفيقم با يه حالت متعجبي منو نگاه کرد که از زور خجالت آب شدم و خودم رو زدم به کوچه ي علي چپ و گفتم:اين حرفها چرنده!
پوزخندي زد و گفت:مي توني از عشق قديميت سراغشون رو بگيري!
دنيا رو سرم خراب شد ،داشتم ديوونه مي شدم . مهدوي رو فرستادم پرس و جو کنه و ته وتوي قضيه رو در آره.وقتي فهميدم واقعيت داره ،واقعاً مي خواستم تو اون لحظه خودم رو بکشم.از مهدوي خواستم بياد سراغتونو اون پيشنهاد رو بهتون بده. بعد هم که توپيشم اومدي و با اولين نگاه مهرت تو دلم نشست،مثل دختري که سالها از پدرش دور بوده .دليل اينجا بودن شما اون محبتي هست که از تو تو دلم جوونه زد وحس شيرين پدر شدن رو تو وجودم نشوند.
لبخندي به رويش زدم و گفتم:مرسي دايي،اين شيرين ترين حرفي بود که از زبون شما امکان شنيدنش رو داشتم.
برايم عجيب بود محبتي که از او در دلم شکل گرفته بود.من ظرف اين بيست و سه سالي که از خدا عمر گرفته بودم از او بيزار بودم و حالا در اين مدت کوتاه اورا اين چنين دوست مي داشتم. وقتي ملوک خانم ميز را جمع مي کرد،دايي گفت:
-به اميد خدا جراحي مادرت که تموم شد و صحيح و سالم به خونه اومد يه سفر مي ريم شمال، دلم لک زده براي دريا و روي شن ها پياده روي کردن.نظر تو چيه؟دوست نداري يه سفر بريم شمال؟واسه مادرت هم خوبه!
ذوق زده دست هايم را به هم کوفتم و گفتم:عاليه!من از خدامه!
فصل سي و چهارم
با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و نشستم،به قدري فکرم مشغول بود که نتوانستم راحت بخوابم .موهايم را بافتم و لباسهايم را عوض کردم و به تصوير درون آينه گفتم: بيشتر از مامان، من دلشوره دارم!
شکلکي براي تصوير در آوردم و روسري ام را به سر کشيدم و ضربه اي به در اتاق مادر زدم و گفتم:مامان خانم بيدار شديد؟
در را باز کردم و سرم را تو بردم.کنار تختش رفتم و نگاهم را به صورت پر از آرامشش دوختم،رنگش پريده بود.دستم را روي گونه اش کذاشتم چقدر سرد بود،تمام بدنم به لرز افتاد.دستم را روي سينه اش گذاشتم و آرام تکانش دادم جوابي نيامد. تکان ها را شديد تر کردم اما باز تکاني نخورد، کلمه ها ابتدا آرام از لبم خارج مي شد اما بعد مبدل به فرياد شد:
-مامان....مامان پا شو.....بيدار شو ديگه...مامان...
وقتي چشمم به دايي افتاد از حال رفتم و به زمين افتادم.وقتي چشم هايم را از هم باز کردم براي چند لحظه قدرت تشخيص اطرافم رو نداشتم،در اتاقم بودم و سرمي به دستم وصل بود.مادر...
وقتي پدر را از دست دادم توانستم تحمل کنم چون مادر کنارم بود،اما حالا با تنهايي و غصه ي جانفرسايم چه مي کردم.بغضم ترکيد و با صداي بلند گريستم .دايي به همراه مرد ناشناسي وارد اتاق شد فمرد نگاهي به سرم انداخت و گفت:آرام باش دخترم....
با پرخاش رو به او کردم و گفتم:
-ابنو از تو دستم در بياريد...!
وقتي گريه ي شديدم را ديد گفت: مي خواي خودت رو بکشي؟ مثل آدم گريه کن...
دايي رو به او کرد و با لحن تندي گفت: سوزن رو از تو دستش در بيار!
مرد هاج و واج نگاهش کرد و گفت:آخه...دايي نذاشت حرفش را تمام کند و گفت: همون که گفتم!
سوزن را از دستم خارج کرد و چسبي به جاي آن زد و از اتاق خارج شد ودايي کمکم کرد بشينم و خودش کنار تختم نشست. بغضم ترکيد و به صداي بلند بناي گريستن گذاشتم،دايي بغلم کرد و اجازه داد سر به روي سينه ي پر مهرش بگذارم و بگريم.او هم گريست، گريه ي او باعث شد راحت تر اشک بريزم و کسي را همدردم بيابم.در ميان چشمهاي بهت زده و نا باور من مادر را به خاک سپرديم.در ميان جمعيتي که برخي نا آشنا بودند و برخي آشناي غريب در اين مدت به سختي نشسته بودم و اشک مي ريختم.عمه دست به روي دستم گذاشت و گفت:عزيزم،آرومتر...اينجوري خودت رو از بين مي بري....
چندشک شد و دستم را از زير دستم بيرون کشيدم.ما انسانها چه موجودات پستي هستيم، ظرف اين دو سالي که از پدر مي گذشت حتي يه بار پا به خونه ي ما نذاشته بود و نمي دونست کجا زندگي مي کنيم.حالا کنار من نشسته بود و سعي مي کرد نقش صاحب مجلس رو بازي کند.
ملوک نزد من امد و کنار گوشم گفت:يه آقايي اونجاست کارتون داره!
عمه بلند شد و گفت: بشين بذار من برم!
ايستادم و با لحن سردي گفتم: نه عمه،خودم مي رم!
پاهايش شل شد و نشست.روسريم را مرتب کردم و با قدم هاي لرزان به طرف در رفتم و به قامت بلند و درشت مردي که پشت به من ايستاده بود نگريستم و گفتم: بله...!
برگشت،علي بود.پاي چشم هايش گود افتاده بود . نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:تسليت مي گم...!مامان اطلاع نداره والا حتماً مي اومد .
سري تکان دادم و گفتم:مي دونم ، منم تسليت مي گم ...!مامان اطلاع نداره والا حتماً مي اومد.
سري تکان دادم و گفتم: مي دونم، منم تسليت مي گم به خاطر مرگ ثريا!
چشم هايش پر از حرف بود اما صدايي از ميان لبهايش خارج نشد و گفت:اگه اجازه بدي من مرخص بشم!
-شام رو ميل کنيد بعد تشريف ببريد!
لبخند غمگيني روي لبش بود ،گفت:ممنون،غرض فقط اين بود که بگم تو اين غم منم شريکم و اين غصه،غصه ي منم هست.خودت رو اينجوري از بين نبر،مي دوني که مادرت راضي به ناراحتي تو نيست .
اشکم سرازير شد و با صداي لرزاني گفتم:خيلي سخته دکتر ...حس مي کنم تنها ترين تنهاي عالمم!...زحمت کشيديد،خداحافظ!
سر به زير انداختم و به درون اتاق برگشتم.
پنج روز از مرگ مادر مي گذشت که خانم محتشم به همراه سعيده به ديدنم امد.روي تخت دراز کشيده بودم که ملوک با دق البابي در اتاق را باز کرد،حرفي نزد تا سرم را به طرفش چرخاندم :خانم،دو تا خانوم اومدن ديدن شما!
بي حوصله پرسيدم:فاميلن؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم،تو ختم که نديدمشون!
سرم را روي بالش گذاشتم و گفتم:مي شه به دايي بگيد....
ميان حرفم اومد و گفت:آقا تا فهميدن اسم مهمونا چيه رفتن تو اتاقشون!
بلند شدم و نشستم و با تعجب پرسيدم:مگه کب اومده ديدنم!
نفسش را به تندي بيرون دادو گفت:خانم محتشم و يه خانم ديگه!
سرم را تکان دادم و بلند شدم،وقتي که مطمئن شد مي آيم در را بست و رفت.مقابل آينه ايستادم و به چهره ي رنگ پريده ام نگريستم انگار سايه اي از کيانا باقي مانده بود،سايه اي که نمي شناختمش.پاي چشمهايم گود رفته بود و هاله ي سياهي جا خوش کرده بود ، موهايم را با گيره اي پشت سرم بستم و از اتاق خارج شدم.
خانم محتشم با ديدنم آغوش گشود ، بغضم ترکيد و گريستم.عجيب اينجا بود هر چه مي گريستم اين درد تازه بود،آرام نوازشم کرد تا دلم سبک شد و آرام شدم.کمي سرم را از خود فاصله داد و اشک هايم را با نوک انگشت پاک کرد و گفت:
-آروم باش عزيز دلم!....اگه اينطور ادامه بدي از بين مي ري!
در نگاهش عمق رنج را مي ديدي و تنهايي که من هم حالا خوب مي فهميدمش.سعيده با گفتن تسليت مي گم کيانا جون،دستش را به طرفم دراز کرد .با او دست دادم و تشکر کردم، بعد روي مبل نشستم و به او هم تعارف کردم بنشيند.نگاهم را براي لحظه اي به خانم محتشم دوختم مي دانستم چقدر برايش سخت است که پا به اين خانه بگذارد،براي آمدنش دنيايي ارزش قائل بودم اما نمي دانستم سعيده چرا امده.من و او از هم بيزار بوديم و هر دو اين را مي دانستيم.ملوک با سيني قهوه وارد شدو شروع به پذيرايي کرد.رو به خانم محتشم کردم و گفتم :منم بهتون تسليت مي گم ! مرگ مادر باعث شد....
نتوانستم جمله ام را تمام کنم .خانم محتشم لبخندي زد و گفت:
-مادرت زن فوق العاده اي بود،مطمئن باش جايي که هست خيلي برتر و بهتر از جاييه که سوغاتش درد و حقوقش رنجه.
اهي کشيدم و گفتم:خيلي حس تنهايي مي کنم، بعضي وقتها مي زنه به سرم که کار خودمو تموم کنم....
خانم محتشم دوباره لبخندي به رويم زد و گفت:دکتر علي شريعتي يه حرف خيلي قشنگي داره ، مي گه اگه تنها ترين تنها ها شوم، باز خدا هست او جانشين همه ي نداشتن هاست.نفرين و آفرين ها بي ثمر است.اگر تمامي خلق گرگهاي هار شوند و از آسمان ، هول و کينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب ناپذير من هستي.
اي پناهگاه ابدي تو مي تواني جانشين همه ي بي پناهي ها شوي!....
در سکوت به او چشم دوخته بودم و حتي نمي توانستم پلک بزنم.انگار با حرفهايش سحرم کرده بود .پس از مکث کوتاهي دوباره گفت:
-تو تنها نيستي،خدا رو داري.بعد هم...تو داييت رو داري، همه ي اقوام و دوستاني که تو رو دوست دارن داري.آروم باش عزيز دلم!
سري تکان دادم و گفتم:
-دکتر،صبا، اکرم خانوم چطورن؟
خانم محتشم لبخندي زد و گفت: همه خوبن! علي رو به ندرت مي بينم، صبا شيطنتش رو مي کنه و اکرم هم کاراش رو.اما همشون دلتنگ تو ان!
سعيده که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: صبا دختر ماهيه ،قدر محبت رو هم مي دونه.همين که مي خوام خداحافظي کنم اخماش مي ره تو هم!
خانم محتشم لبخندي زد و گفت:يه مدته سعيده جون تند وتند به صبا سر مي زنه و باهاش بازي مي کنه!
براي يه لحظه نيش حسادت رو در قلبم حس کردم اما با لبخندي سعي در کنترل آن نمودم و حرفي نزدم.خانم محتشم نگاهي به عکس دايي که روي کنسولي بود انداخت و با صداي لرزاني گفت: خب عزيزم،ما ديگه بايد بريم!
نگاهي به سعيده انداختم و گفتم: شما بمونيد اخر شب خودم مي رسونمتون!
سعيده لبخندي به رويم زد و گفت: من خانم محتشم رو نياوردم،با ماشين ايشون اومدم.
قلبم به تپش افتاد و پرسيدم:دکتر شما رو رسونده؟
سعيده با تمسخر نگاهم کرد و گفت:نخير،راننده ي خانم محتشم ما رو رسوندن!...در ضمن من به صبا قول دادم که زود بيايم!
ديگر تعارف نکردم و در سکوت نظاره گر رفتن انها شدم.دقايقي پس از رفتن آنها دايي از اتاقش خارج شد و با صورت در هم پرسيد: مهمونات رفتن؟
سري تکان دادم و پرسيدم: چرا شما نيومديد؟
در حالي که نگاهش را به نقطه ي نا معلومي دوخته بود گفت:مهموناي من نبودن و براي ديدن من نيومده بودن!
به قدري فکرم مغشوش بود که حوصله ي حرف زدن نداشتم و باعذرخواهي کوتاهي به اتاقم برگشتم.پس از پايان مراسم شب هفت مادر به اتاق کار دايي رفتم ، مي خواستم راجع به موضوعي که فکرم رو مشغول کرده بود با او صحبت کنم.دايي با ديدن من لبخندي زد و گفت:بيا بشين دخترم!
پاهايم مي لرزيد، روي اولين مبل نشستم و گفتم:
مي خوام باهاتون صحبت کنم!
عينکش را از روي چشم برداشت و گفت: بگو عزيزم!
سعي کردم محکم و قاطع صحبت کنم اما صدايم مي لرزيد:دايي.....مي خوام تکليفم رو توي زندگي با شما بدونم...شما منو تو زندگي خودتون راه مي ديد...يعني منو....
با لحن تندي به من توپيد:بس کن1تو خجالت نکشيدي اين حرفهارو به زبون آوردي؟تو جزئي از زندگي مني،تازه تو رو راه بدم؟
اشکم سرازير شد و گفتم:فکر کردم بعد از مرگ مادر ديگه منو نمي خوايد!
از پشت ميز بلند شد و به طرفم امد و اغوشش را به رويم باز کرد و گفت:
-تو دختر گل خودمي!
از جايم بلند شدم و در اغوشش فرو رفتم، ديگر پاهايم نمي لرزيد و از تنهاي و رها شدن نمي ترسيدم.دستش را زير چانه ام برد و گفت:
-تو چشاي دايي نگاه کن!
نگاه پر آبم را به چشمانش دوختم گفت: اگه مي دونستي چقدر تو قلبم جا گرفتي به خودت حسوديت مي شد! اين حرفها رو ديگه نزن که کلاهمون مي ره تو هم...! قبول؟
در پاسخش سرم را تکان دادم.گفت: گربه زبونت رو خورده؟
-چشم!
-حالا خوب شد!
سر جايش برگشت و نشست و گفت:يه کاري مي کنيم که ديگه اين فکرهاي چرند تو ذهنت راه پيدا نکنه!
نشستم و چشم به او دوختم ، با انگشتش روي ميز ضربه مي زد.ناگهان با دست ضربه اي روي ميز زد و گفت:آهان.....فهميدم!نظرت با کار کردن پيش من چيه؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم: اما من که در مورد کار شما چيزي نمي دونم!
لبخندي زد و گفت: منم چيزي نمي دونستم اما مي بيني که ياد گرفتم.هم پيش خودمي هم کارا رو ياد مي گيري...بالاخره تو اينه ي اين شرکتي...!
-دايي!
لبخندي زد و گفت: دايي نداره...مي خوام که دخترم باشي، بذار به اين دلخوش باشم که دختري دارم که اندازه ي همه ي زندگي دوستش دارم.نمي خوام که جاي پدرت و مادرت رو تو قلبت بگيرم ،بلکه مي خوام برات يه پدر جديد باشم ...اگه تو بخواي!...
بغضم رو فرو دادم و گفتم: ممنونم دايي...!اين بهترين حرفي بود که دل پر درد من مي تونست بشنوه!
آمد و کنارم روي مبل نشست و دستش را دراز کرد و سرم را نوازش کرد و گفت:اين چشمهايي که از خود زندگي برام عزيزترند بهم اميد زندگي ميدن، تا تو رو خوشبخت ببينم در کنار کسي که عاشقش باشي و قدرت رو بدونه آروم نمي گيرم.
من هم لبخندي در جوابش زدم وگفتم:من هم تا يه زن خوب و خونه دار براي شما نگيرم اروم نمي گيرم!
لبخند غمگيني به رويم زد و گفت:براي پروانه اي که به شعله ي شمع رسيده و سوخته و اتيش به پرش هجوم آورده ، اميد عشق ديگه اي نيست چون عمر اون پروانه با همون عشق سر اومده!
خواستم دهن باز کنم و حرفي بزنم که گفت: بسه!پاشو به ملوک بگو يه چاي يا جوشونده اي چيزي برداره بياره ،بدفرم خسته شدم.بعد بيا بشين يه کم در مورد کارامون صحبت کنيم!
با لحن معترضي گفتم: حالا همين الان بايد شروع کنيم؟
-بدو بچه!....اين درسها رو توي بزرگترين دانشگاه ها هم نمي توني ياد بگيري!....واسه روحيه ات هم خوبه!
راس مي گفت، ظرف يه ساعتي که او در مورد کار صحبت مي کرد به مادر . از دست دادنش فکر نکردم.با گفتن جمله ي، براي امروزت ديگه بسه!درس دادنش رو تموم کرد.نفس راحتي کشيدم و بلند شدم و گفتم: از درساي دانشگاه خيلي سخت تر بود!
خنديد و گفت: کجاش رو ديدي!
با عذر خواهي از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم و گوشي تلفن را برداشتم و شماره ي منزل خانم محتشم را گرفتم.آخرين بار پنج روز پيش آنها را ديره بودم يعني شب هفت مادر. گوشي دو بار بوق خورد و با صداي صبا پاسخ داده شد: بله بفرماييد...!
-سلام خانوم خوشگله!
از ذوق جيغ زد و گفت: واي سلام...دلم برات تنگ شده کيانا جون، چرا نمي اي اينجا؟
-يه کم کار برام پيش اومده،مي آم عزيزم....دل منم يه عالمه برات تنگ شده،چي کار مي کردي؟
نفسش را به تندي بيرون دادو گفت: داشتم با خاله سعيده بازي مي کردم!
از زور حسادت داشتم خفه مي شدم، پرسيدم :کي ائنجاست؟به جز تو و خاله سعيده؟
-مامان بزرگ و دايي و دايي سعيد.
نفسم بالا نمي اومد ، در دل گفتم دايي جونت اونجا چه غلطي مي کنه؟ نشسته بازي تو و خاله سعيده ات رو تماشا مي کنه؟!..
در فکر و خيالات خودم بودم که صداي مردانه اي در گوشي پيچيد:
-سلام خوب هستي؟
صدايم از ناراحتي دو رگه شده بود:سلام . بله خوبمف اما نه به خوبي شما!...
-يه لحظه...
مشخص بود که دارد راه مي رود، احتمالاً داشت از اتاق خارج مي شد:
-متوجه منظورتون نمي شم!
به طعنه گفتم: مزاحمتون نمي شم، مثل اينکه مهمون داريد!
عصبي گفت: وايسا ببينم، هميشه هر چي دلت مي خواد مي گي و بعد راحت راهت رو مي کشي و مي ري؟ به همين راحتي؟
در حالي که عصباني بودم و نفس نفس مي زدم گفتم: چه جالب! دقيقاً همين حرف رو مي خواستم من بهتون بگم....لابد با ثريا هم اين فرمي برخورد کردي که کارش به اونجا کشيد!
بعد از گفتن پشيمان شدم، جرأت معذرت خواهي رو هم نداشتم.براي زمان نسبتاً طولاني سکوت در بينمان حاکم بود، اما بالاخره اين سکوت شکست نه بوسيله ي من بلکه با صداي شکسته ي او: مي دوني چيه کيانا، هميشه اين طور بوده،يه طرفه به قاضي رفتي و هميشه هم راضي برگشتي.چه تو مسير عاشق شدنت و چه تو محکمه اي که براي من راه انداختي،چه تو نفرتي که بعضي وقتها تو چشات ديدم ...من هر وقت....
صداي سعيده آمد: دکتر مشکلي پيش اومده؟
-نه لطف کنيد تنهام بذاريد...خواهش کردم!...
براي چند ثانيه سکوت کرد انگار مي خواست به خاطر آورد چه مي گفته است، به حرف آمد:من محکوم به زندگيم ، باور کن!براي اول بار که طعم عشق رو شناختم با همه ي سلولهاي بدنم عاشق شدم نه فقط با قلبم، معشوقم کسي شد که منو به پول فروخت.حالا بعد از اين همه سال که از سنين جووني دارم فاصله مي گيرم دوباره عاشق شدم و معشوقم دختريه که نمي تونم شريک زندگيم کنمش!...خداحافظ!
صداي بوق ممتد تلفن مي گفت که گوشي ر ا گذاشته و تماس را قطع کرده است،با دهان باز به گوشي درون دستم نگريستم و آن را روي دستگاه تلفن گذاشتم.
از کاري که کردم و حرفي که زدم پشيمان بودم،اما اب ريخته بود و ديگر به جوي باز نمي گشت. خود را روي تخت انداختم و گريستم
35
به قدري سرم را به کار گرم کردم که علي و خاطرات مربوط به او فراموشم شود ،اما درتنهايي درون اتاقم و تاريکي شب اسم علي روشناي فکرم بود.اين دو گانگي باعث شده بود کسي شوم که کارمندان در همان مدت کوتاه از او حساب مي بردند،براي کوچکترين کوتاهي در کار آنچنان فريادي برسر بندگان خدا مي زدم که دست هايشان به لرزه مي افتاد و رنگ از رويشان مي پريد.
دايي معتقد بود جنم اين کار را دارم اماخود مي دانستم براي فرار از علي مشغول به ان کارم.
چهار ماه از کار من در تجارتخانه دايي مي گذشت.درون اتاقم مشغول صحبت با يکي از مديران فروشگاهاي دايي بودم که دايي وارد اتاقم شد ، به احترامش بلند شدم و ايستادم و سعي کردم به قول معروف سر وته صحبت را هم بياورم.وقتي گوشي را گذاشتم پرسيد:کي بود؟
بعد روي مبل نشست و به من چشم دوخت،نشستم و گفتم علوي بود!
-خب!
نفسم را بيرون دادم و گفتم:مي گفت شوکت دکور فروشگاهش رو دقيقاً مثل ما کرده،همون فرشها...همون فرم و رنگ و مدل!يعني يه فتو کپي حسابي!....قيمت هاش رو هم از ما پايين تر مي ده.
دايي سري تکان داد و گفت:اينم بازي جديدش !من چهل ساله دارم با اين مسخره بازيهاي شوکت دست و پکجه نرم مي کنم.خب مي خوام نظر تو رو در اين مورد بدونم!
نفس عميقي کشيدم وپس از لختي فکر کردن گفتم:فکر مي کنم شوکت توان مالي مبارزه کردن با ما رو نداره،ما مي تونيم تو اين قسمت بازار قيمت هامون رو پايين تر از اون بکشيم و تو بازارهاي ديگه جبران اين ضرر رو بکنيم.اون نمي تونه مدت زيادي با اون قيمت دوام بياره.....مطمئناً پيروزي با ماست، به اميد خدا!
دايي قهقهه اي زد و گفت:نه....خوشم اومد،راست مي گن بچه حلال زاده به داييش مي ره!...راستي براي فردا شب ،حاج نورالدين مارو براي شام دعوت کرده،يه دوره ي دوستانه است ،شوکت هم هستفمي خوام صددرصد حاضر باشي و بياي!
-آخه من که هيچ کدوم از اونارو نمي شناسم!
بلند شد و گفت:بايد بشناسي،چون همه متعلق به بازار فرش فروشها هستن!در ضمن امروز زودتر بريم،مي خوام يه دست لباس قشنگ برا تو بخريم!
تا خواستم دهن باز کنم گفت:نمي خوام حتي يه کلمه حرف ديگه به جز چشم بشنوم!
خنده ام گرفت،محبتهاي تند و تيز او را دوست داشتم گفتم:چشم!...فقط به خاطر اينکه شما مي گيد!
نگاهش رنگ زلال محبت را داشت گفت:ممنونم دخترم!...
وقتي در را پشت سرش بست بلند شدم و کنار پنجره رفتم و نگاهم را به آسمان دوختم.دوست داشتم برايش کاري انجام دهم،اويي که برايم چون پدري فداکار از هيچ چيز کم نمي گذاشت.به ياد خانم محتشم افتادم،چر ماه بود که سراغي از انهانگرفته بودم و هر بار هم که او زنگ مي زد مي گفتم بگو نيست!.....خجالت مي کشيدم شايد هم فرار مي کردم از حرفي که به علي زدم و جوابي که او به من داد .نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:
-بايد يه کاري کرد...
با دايي به خريد رفتن هم ماجراي ديگري بود،مثل بچه ها ذوق خريد براي مرا داشت و تا اعتراض مي کردم ،چشم غره اي به من مي رفت و مي گفت حرف نزن، برو پرو کن!
آخر شب خسته و کوفته با کلي خريد به خانه برگشتيم ،به قدري خسته بودم که فقط مانتو و روسري ام را در آوردم وروي تخت افتادم.
استرس مهماني آن شب باعث شده بود حواسم جمع نباشد.سر نهار دايي اين موضوع را تذکر داد و علت حواس پرتي ام را پرسيد .پفتم:
-دلشوره ي مهموني رو دارم!....مي ترسم جلوي شوکت سوتي در بدم،اون وقت....
نتوانستم جمله ام را تمام کنم ،دستش را دراز کرد و روي دستم گذاشت و گفت:دختر قشنگم ،من اگه به تواناييهاي تو ايمان نداشتم نمي ذاشتم تو اين مهموني شرکت کني.من يه عمر خاک اين کارو خوردم و آدماي مختلفي رو تو اين کار ديدم،ديگه آدم شناس شدم.تو خيلي بيشتر از اين حرف ها توانايي داري که شناختي.
زير لبي تشکر کردم.دايي براي اينکه مرا از آن حال و هوا در آورد شروع به تعريف ماجراي خنده داري کرد.سعي کردم بخندم تا او هم خوش باشد و توسط من ناراحت نشود اما متوجه شد که خنده ام واقعي نيست ،حرفش را قطع کرد و براي لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت:
-عزيزم،دخترم،من مدت زيادي نيست که دارم با تو زندگي مي گنم و مي شناسمت.شناختم اونقدر نيست که بدونم وقتي اين حال بهت دست مي داد چي کار مي کردي.تو بهم بگو،بگو همون کارو بکنيم!
از محبت بيش از حدش دلم بدرد مي آمد:لبخندي به رويش زدم و گفتم: اون وقتها که بابا اينا زنده بودن و با هم زندگي مي کرديم وقتي اتفاقي مي افتاد که عصبي مي شديم يا ناراحتي پيش مي اومد من و بابا مي رفتيم پارک با هم قدم مي زديم بدون اينکه با هم حرفي بزنيم،مي ذاشتيم نسيم و عطر درختها همه ي ناراحتي هامون رو تو خودش حل کنه و ببره.
دايي دستم را درون دستش گرفت و گفت:بعد از خوردن غذا ،ما هم مي ريم قدم مي زنيم....هم غذا بهتر هضم مي شه ،هم غم و غصه و ناراحتي رو پر مي ديم!
-ولي....
ميان حرفم آمد و گفت: رو حرف بزرگتر حرف نزن!
خنده ام گرفت و گفتم:چشم!
********************
حدود صد نفر در آن مهماني به قول حاج آقا کوچک دعوت داشتند از تمام رده هاي سني ،با ديدن من در کنار دايي با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چقدر شبيه توئه فريدون...نشنيدم زن گرفته باشي!
دايي به صداي بلند خنديد و گفت:خواهرزاده امه،اما از دخترم برام عزيزتره!
همسر حاج آقا نگاهي به سرتاپاي پوشيده ام انداخت و گفت:ماشاالله چقدر هم نازن!
لبخندي به رويش زدم و تشکر کردم. پرسيد: ازدواج که نکردي دخترم؟
دايي دستش را دور بازويم حلقه کرد و گفت:من حالاحالا ها قصد ندارم از دست بدمش ،تا يه مورد فوق العاده براش پيش بياد!
حاج آقا خنديد و گفت: دخترم زياد با اين نشست و برخاست نکن يه وقت تو رو هم از ازدواج کردن مي اندازه!
در پاسخش خنده ي ملايمي کردم و گفتم:خدارو چه ديديد شايد من براش آستين بالا زدم!
حاج آقا قهقهه اي زد و گفت: من سي ساله با اين رفيقم نتونستم از پسش بر بيام ، اين پوست کلفت تر از اين حرفهاست !
اون موقع که جوون بد نتونستيم کاري براش بکنيم واي به روزگار حالا که سني ازش گذشته !
يک ابرويک را بالا دادم و گفتم: دايي من هنوز جوونه!
حاج آقا ضربه اي به شانه ي دايي زد و گفت: جون تو،خواهر زاده ات تو رو جاي يه جوون بيست و پنج ساله قالب مي کنه!الحق که خواهرزاده اته و به داييش کشيده!
دايي با نگاهي پرغرور نگاهم کرد و گفت:برمنکرش لعنت!
دايي با هر کس سلام و عليک مي کرد مرا هم به او معرفي مي کرد. در يکي از همين معرفي ها چشمم به کيارش افتاد،پس شوکت هم اومده بود.چشمش که به من افتاد رنگش پريد و دهانش از تعجب باز ماند،اما برعکس من نگاه سردي به او انداختم و بعد نگاه از او برگرفتم.
مسيرمان را جوري عوض کردم که از مقابل شوکت بگذريم.دايي با تعجب گفت: کجا داري ميري؟
زير لب زمزمه کردم:مي خوام از جلو شوکت رد شيم!
شوکت داشت با همسر حاج اقا صحبت مي کرد،با ديدن من در کنار دايي حرفش را نيمه کاره گذاشت به طوري که حاج خانم با تعجب به طرف ما برگشت تا ببيند علت تعجب و بهت شوکت چيست.نگاهم را به طرف او برگرداندم و و قيافه ام را جوري کردم انگار از ديدن او متعجب شده ام ، جلو رفتم و با او دست دادم.کيارش خود را به مادر رساند و به دايي سلام کرد،دايي خيلي آرام و بي تفاوت مي نمود.شوکت نگاهي به لباسم انداخت و گفت: شيک شدي عزيزم!
نگاه کوتاهي به کت و دامن نقره اي ام انداختم و گفتم:سليقه ي داييه!...مي دونيد که دايي از همون ايام جووني خوش سليقه بودن!
رنگش سرخ شد مي دانستم از عصبانيت رو به انفجار است.ضربه ي بدي را همان موقع زدم و گفتم:راستي خانم، خواستم بگم اگه دکوراتهاي شما نمي تونن مدل جديدي بچينن ،من مي تونم از دکوراتهامون بخوام دکورهاي پشت ويترين و داخل فروشگاه شما رو براتون يه مدل جديد بزنن که ديگه احتياج نباشه از روي ويترين فروشگاه ما بچينيد!...شب خوش!
دستم را در بازوي دايي انداختم و از آنها دور شديم، هنوز چند قدمي از آنها دور نشده بوديم که صداي خنده ي دايي بلند شد به طوري که نمي توانست حرف بزند.من هم خنده ام گرفت،کمي که آرامتر شد گفت:
-شوکت اگه چاره داشت با دندوناش تيکه تيکه ات مي کرد!
-جرات نمي کرد،داييم کنارم بود!
پسر حاج اقا،بهروز به نزد ما آمد و رو به من گفت: شما نمي خوايد چند دقيقه از دايي جدا شيد و به جوونترها ملحق بشيد؟
تا خواستم پاسخ منفي بدهم دايي پيشدستي کرد و گفت:برو عزيزم....بهروز جان مواظب باش کسي نگاه چپ بهش نندازه!
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: کسي جرات نداره تا من هستم!
در کنار بهروز قدم بر مي داشتم،آرام گفت:آقاي حشمتي شما رو کجا قايم کرده بودن که تا به حال چشممون به جمال بي مثال شما روشن نشده بود!
بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:يه جايي زير سقف همين آسمون،روي همين زمين،تو يه خونه در همين شهر!
خنديد و گفت:چقدر آدرس دقيقي داديد!
-حالا!...
جوانترها در باغچه ي زيباي آنها دور مردي که گيتار به دست گرفته بود نشسته بودند،وقتي ما به جمع آنها ملحق شديم آهنگ ترکي و فارسي جالبي را مي خواند که قسمتهاي ترکي اش را بهروز برايم ترجمه مي کرد.چه صداي زيبايي هم داشت.
.....تو را بس منتظر ماندم
اوتاندي لحظه لرسندن(لحظات از تو خجالت کشيد)
بدان من دوستت دارم
اينان بو يا شلي گوز لردن(از چشم هاي گريانم باور کن!
.
.
.
به ياد شب تولد علي افتادم،دلم گرفت.بهروز که تمام حرکات مرا زير نظر داشت با ديدن ناراحتي که شايد از چهره ام تراوش مي کرد رو به نوازنده کرد و گفت:اين چه جور آهنگيه که مي زني؟يه چيز شادتر بزن حالمون رو گرفتي!
خنده ام گرفت،لبخندي به رويم زد و گفت:ما براي خوشحالي شما ،بيشتر از اين حرفها حاضريم بديم!
پوزخندي زدم و گفتم: مثل اينکه خيلي احساساتي تشريف داريد!
نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:نبودم،تا اينکه شما رو ديدم!
به نوازنده ي گيتار چشم دوختم اطرافيان براي هنر نمايي او دست مي زدند و با آهنگ او هم نوايي مي کردند گفتم:فکر کنيد نديديد،چون آمادگي پذيرش هيچ احساسي رو ندارم!
بعد بلند شدم و از او و جمع فاصله گرفتم.چقدر دلم براي او و براي اخلاق کمي!تندش تنگ شده بود،براي محبت ها و ابراز محبتهاي عجيب و غريبش.با فکر خود درگير بودم که کيارش سر راهم سبز شد و پرسيد:خوش مي گذره؟
بي حوصله و سرد گفتم: بله ممنون!
خواستم راهم رو کج کنم و از مقابلش بگذرم که گفت:شما هنوز جواب منو نداديد؟
اينبار عصباني شدم و گفتم: جواب چي رو؟
لبخندي به اصطلاح عاشقانه به رويم زد و گفت:پيشنهاد ازدواجم رو....من واقعاً شما رو دوست دارم و..
در حالي که سعي مي کردم خود را کنترل کنم تا صدايم بلند نشود گفتم:نه نوک گوشام مخملي شده نه نوک دستام هم بسته،برو رد کارت آقا تا يه جور ديگه نشده!...اگه آخرين مرد روي زمين شما باشيد حاضرم مجرد بميرم و با شما تأهل اختيار نکنم!
عصبانيت درون چشمانش را نديده گرفتم و به طرف دايي حرکت کردم.وقتي کنارش نشستم آرام گفت:چرا رنگت پريده؟کسي حرفي زده؟
لبخندي زدم و گفتم:طوري نيست، حالم خوبه!
تا آخر مهماني از کنار دايي جم نخوردم،مي دانستم قصه ي عشق کيارش هم نقشه ي ديکري از جانب شوکت است.وقتي به خانه برگشتم ملوک به اتاقم آمد و گفت:خانم محتشم سه بار تماس گرفته و گفته هر وقت رسيدم به او زنگ بزنم.
-الان که دير وقته،باشه فردا صبح زنگ مي زنم!
ملوک شانه اي بالا انداخت و گفت:ولي خانم گفتن حتي اگه نصف شب هم اومديد زنگ بزنيد الان که ساعت دوازدهه!
نگران شدم و گوشي را برداشتم و شروع به شماره گيري کردم،ملوک که خاطر جمع شد کارش را انجام داده رفت. با دومين بوق تلفن را برداشت صداي خودش در گوشم پيچيد:سلام خانوم،ميشه به گردش!
با خجالت جوابش را دادم،چهار ماه بود که اصلاً سراغي از آنها نگرفته بودم.گفت:يعني اونقدر گرفتار شدي که ديگه حتي نمي توني يه زنگ کوچولو بزني؟
-شرمنده،حق داريد!
وقتي دليل تماسش را پرسيدم گفت:ما مي مونيم و گرفتاري عزيزم،صبا که درک نمي کنه.خيلي بهانه ي تو رو مي گيره...گفتم اگه وقت داري فردا تولد صباست يه سر بيايي اينجا!
تبريک گفتم و پرسيدم:جشن گرفتيد؟
-نه عزيزم...مي دوني که صبا از جشن متنفره،بيشتر دوست داره خودموني دور هم باشيم!
منظورم چيز ديگري بود پرسيدم:کيا هستن؟
-منم و تويي و صبا واکرم !
خيالم راحت شد و گفتم: حتماً مي آم!
-براي ناهار منتظرتيم ها..!
-حتماً...ببخشيد مزاحمتون شدم،خداحافظ!
وقتي تماس را قطع کردم به سراغ دايي رفتم،مي دانستم نخوابيده و مشغول خوردن جوشانده اي است که ملوک خانم آخر شب به او مي داد.حدسم درست بود ،داشت گل گاو زبونشو مي خورد که با ديدن من گفت:
-چي شده عزيزم؟
-دايي من فردا نمي تونم بيام شرکت!
-چرا؟
-فردا تولد صباست،نوه ي خانم محتشم.دعوتم کرده،نمي تونم دعوتش رو رد کنم.احتمال زياد تا عصر مي يام!
سري تکان داد و گفت: خوش بگذره عزيزم!.....پول کم نداري؟
گونه اش را بوشسدم و گفتم:نه دايي جون،شب بخير!
صدايش آرام در سکوت اتاق پيچيد:شب بخبر...!
عروسک بزرگ و زيبايي خريداري کردم و درون ماشين گذاشتم.مي دانستم علي نيست اما قلبم يه لحظه آرام و قرار نداشت.يک ربعي مقابل درشان درون ماشين نشستم،مثل اولين باري که پا به اين خانه گذاشتم پر از دلهره و ترس بودم .بالاخره بادست لرزان انگشت روي زنگ گذاشتم و در بدون صداي کسي از آيفون باز شد،ماشين را به داخل برده و در را بستم.
اکرم و صبا از پله ها پايين مي آمدند.روي شن ريز به هم رسيديم،صبا به آغوشم پريد و بغلم کرد .دلم برايش واقعاً تنگ شده بود.صورتش را بوسيدم و گفتم:تولدت مبارک!....
خنديد و گفت:يادت بود؟....فکر کردم فراموش کردي!
واقعاً فراموش کرده بودم اما به او گفتمک مگه مي شه تولد عشقم رو فراموش کنم؟
او که نمي دانست در چه برزخي همه ي بيادماندني ها را جا گذاشته ام پس بگذار دل چون آسمان پاکش لکه اي برندارد،خنديد و گفت:
-دلم برات خيلي تنگ شده بود!
اکرم به شوخي گفت:اين چهار ماه يه بار اين مدلي نخنديده ببين چه شارژ شده!
صبا را روي زمين گذاشتم و به سوي او رفتم و بغلش کردم و گفتم:
آخيش،دلم آروم گرفت!
پيشانيم را بوسيد و گفت:اي زبون دراز!آره دارم مي بينم چقدر سر مي زني......حالا دلت آروم گرفت؟
آهي کشيدم و گفتم:حق داريد!ولي به خدا خودم هم اين مدت يه لحظه وقت براي آروم گرفتن نداشتم!
سرم رو نوازش کرد و گفت:مي دونم دخترم...! بريم تو!
-يه دقيقه صبر کن!
به طرف ماشين رفتم و عروسک بزرگي را که براي صبا گرفته بودم از ماشين در آوردم،دقيقاً همقد صبا بود.با چشمهاي گرد و ذوق زده به عروسک بزرگ و خوشگلي که در دستم بود نگريست،گفتم:تولدت...مبارک!
--مال منه؟...چقدر خوشگله!
-بله!نمي خواي بگيريش؟
اکرم خنديد و گفت: اين خودش همقد صباست!....بده من بيارم!
سري تکان دادم و گفتم: راست مي گيد!خودم مي آرم،شما چرا زحمت بکشيد.
صبا جلو آمد و دوباره صورتم را بوسيد و با دست عروسک را ناز کرد.براي آرام تر شدن خودم گفتم:کسي پيش خانم محتشم نيست؟
صبا سري تکان داد و گفت: چرا...!خاله ريحانه و خاله سعيده هم هستن!
براي لحظه اي لبخند از لبم پربد اما سعي کردم زود خودم را جمع و جور کنم.خانم محتشم با ديدن من لبخند روي لبش را پر رنگ تر کرد و به رويم آغوش گشود:تو آسمونها دنبال اين دختر خوشگل مي گشتيم،فکر نمي کرديم رو زمين باشه!...چقدر دلم برات تنگ شده بود!
از اغوشش بيرون آمدم و گفتم:واقعاً شرمندم...منم دلم براتون يه ذره شده بود!
با سعيده و ريحانه دست دادم و روبوسي نکردم.ريحانه به طعنه گفت:
-شيک کردي....شنيدم اون بالا بالاها مي پري!
کنار صبا روي کاناپه نشستم و پايم را روي پاي ديگر انداختم و گفتم:
-کسي که غرق زندگي زميني شده وقت براي پرس و جو و تحقيق در مورد اون بالا بالاها نداره...!نمي دونستم دست از زندگي زميني شستي! همسرت چطوره؟خونواده؟
چشمهايش را کمي تنگ کرد و به طعنه گفت:خوبن..!راستي دايي جون چطوره؟
هنوز از دستش دلخور بودم،حتي يه بار براي تسليت نيامده بود .مي دانستم که مي داند.گفتم:نمي دونستن که اينجايي والا سلام مي فرستادن!
به طرف خانم محتشم برگشتم در چشمانش دنيايي خنده بود،لبخندي به رويش زدم و گفتم:راستي ديشب تو مهموني حاج آقا زماني،خواهرتون رو ديدم!
کمي فکر کرد و گفت:فکر کنک اونم تو بازار فرشه،نه؟
-بله!
-تنها بود؟
زير چشمي نگاهي به ريحانه انداختم،مي دانستم چه قصه اي پيش خود در باره ي من خواهد ساخت گفتم:نه!همراه همسرشون و آقا کيارش بودن!چند دقيقه اي بيشتر باهاشون صحبت نکردم!
ريحانه بلند شد و سر پا ايستاد و رو به سعيده گفت: سعيده جون ديگه بريم،اومديم يه تبريک برا تولد صبا بگيم و بريم!
خانم محتشم گفت:کجا؟....اين مدلي که نمي شه،تازه تولد صبا بعد از ظهره.
سعيده زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:باشه برا يه روز ديگه چون من ريحانه رو اوردم،خودم هم بايد برش گردونم . نمي تونم رفيق نيمه راه باشم،مثل خيلي ها!
لبخند روي لبم براي کنترل خشمم بود تا صدايم در نيايد،همانجا از آنها خداحافظي کردم و سرجايم نشستم.خانم محتشم پس از رفتن انها با خنده گفت:خوب شد رفتن،اگه نيم ساعت ديگه مي موندن فکر کنم يه دوئل حسابي اينجا راه مي افتاد!
صبا عروسکي را که برايش خريده بودم کشان کشان داخل نشيمن آورد و گفت:مامان بزرگ....ببين کيانا برام چي گرفته !
خانم محتشم خنديد و گفت: دستت درد نکنه...چقدر هم گنده است!
صبا دستش را دور عروسک حلقه کرد و بغلش نمود و گفت:دوستش دارم!
بعد از مدتها بدون مانعي خنديدم و با آنها خوش گذراندم.وقتي به خود امدم ساعت هفت و نيم عصر بود و چشمهاي صباي نه ساله را خواب گرفته بود.سرش را بوسيدم و گفتم:برو بخواب،خسته شدي.اکرم خانم براي شام بيدارت مي کنه.
چشم هايش پر از اشک شد و گفت:مي خواي بري؟
مقابلش زانو زدم و گفتم:ديگه بايد برم،ديرم شده!
دست هايش را پشت گردنم حلقه کرد و با التماس گفت:تو رو خدا بعد از شام برو خواهش مي کنم!
-عزيزم،خب من دوباره مي آم!....اينجوري مي کني داييم نمي ذاره بيام اينجاها !
نگاهش را آنچنان پر التماس به چشمم دوخت که دلم ريش شد گفت:فقط امشب رو،قول مي د مديگه اصرار نکنم!
خانم محتشم خنديد و گفت:فقط امشب رو ناپرهيزي کن و بمون،به خاطر دل صبا!
موبايلم به صدا در آمد به گوشي نگاه کردم،دايي بود:کجايي؟
-سلام دايي!منزل خانم محتشم هستم!
در صدايش هيچ چيز را نمي شد خواند گفت:نمي خواي بيايي؟
خنده ام گرفت،نگاهم را به چشمان پر از انتظار صبا دوخته و گفتم:
-يه نفر اينجاست که نمي ذاره من بيام...!
گوشي را به دست صبا دادم ،با خجالت سلام داد.
-....
-ممنون،مرسي!دايي اجازه مي ديد کيانا امشب اينجا بمونه...آخه امشب تولدمه!
رو به خانم محتشم گفتم:برنامه ي شام به شب موندن اينجا ختم شد .....نبايد بذاريد صبا کسي رو دعوت کنه!
خانم محتشم لبخندي زد و گفت:تو احتياج به دعوت نداري خونه ي خودته!...
صداي فرياد بلند صبا حرف خانم محتشم را بريد،ذوق زده گوشي را به طرف من گرفت و گفت:اجازه داد شب رو اينجا بموني!
لبخندي به رويش زدم و گوشي رو گرفتم:بله دايي جون!
به شوخي گفت: دفعه اخرت باشه منو رودرروي يه بچه ي نه ساله مي کني تا نتونم نه بگم!
خنديدم و گفتم:بس که مهربونيد!
-خب خب!ديگه پاچه خواري نکن،بسه!...مواظب خودت باش!
-شما هم همين طور،خداحافظ!
نگاهم به خانم محتشم افتاد که در فکر بود ،مي دانستم فکرش مشغول چه موضوعي است.گفتم:اگه اجازه بديد ببرم صبا رو بخوابونم و نمازم رو هم بخونم!
صبا گفت:مگه نگفتي نه سالم که شد بايد هميشه نماز رو بخونم؟
خنده ام گرفت و گفتم:بله!
-خب منم اول نمازم رو مي خونم بعد يه کم مي خوابم!
دست داز کرد و کادويي که اکرم بهش داده بود رو برداشت و با دست ديگر هم خواست کادويي خانم محتشم را بردارد که من برداشتم و گفتم:تو برو من اينا رو مي آرم!
بعد رو به خانم محتشم گفتم:مي خوايد کمک کنم وضوتون رو بگيريد؟
لبخندي زد و گفت:نه عزيزم،خودم مي تونم!
صبا مقابل در آسانسور ايستاده بود گفت:بيا با اسانسور بريم اينجوري راحت تره!
عروسک غول پيکر را داخل اسانسور کشيدم و پرسيدم:خاله سعيده خيلي مي اد اينجا؟
سري تکان داد و گفت:آره!
براي کنترل خشم، نفسم را به تندي بيرون دادم و سعي کردم فکرم را از او خالي کنم.پرسيدم:صبح ها مدرسه مي ري؟
سري تکان دادو گفت:بله!
عروسکش را گوشه ي اتاقش گذاشتم و گفتم: اينجا خوبه؟
-آره!
دوان دوان به طرف دستشويي رفت تا وضو بگيرد، لباسش را کمي خيس کرده بود.به طرف چادر و مقنعه اي که اکرم برايش دوخته بود رفت و انها را پوشيد،مثل فرشته هاي کوچولو شده بود.رو به من گفت:کيانا جون،زود باش ديگه...!
وقتي وضو گرفتم و برگشتم ديدم سجاده و چادر نمازم را که به او داده بودم در کنار سجاده اش روي زمين گذاشته.گفت:
-اينا رو ديگه نگه مي دارم تا بزرگ بشم و بتونم استفاده کنم،حالا چادر اندازه ي خودم دارم!
بعد از اتمام نماز رو به او گفتمک حالا يه کم دراز بکش و بخواب،خسته اي!
چشم هايش را خواب گرفته بود گفت:اگه بخوابم نمي ري؟
خنديدم و گفتم:تو که اجازه ام رو از داييم گرفتي،امشب پيش تو مي مونم!
خودش را زير لحاف کشيد و گفت:من فقط يه کم مي خوابم،بيدارم کني ها!
خنديدم و گفتم:باشه!
جانماز و چادر را جمع کردم و از اتاق خارج شدم و سري به اتاق سابقم ردم،همان طور مانده بود فقط وسايل من ديگر در آنجا نبود.نگاهي به ساختمان اجر سه سانتي انداختم،چراغش روشن بود،قلبم بناي تپيدن گذاشت.پس علي در خانه بود،چند نفس عميق کشيدم و گفتم:خودت رو جمع و جور کن!
وقتي پا به نشيمن گذاشتم خانم محتشم نمازش را خوانده بود ،با گفتن قبول باشه!نگاهش را به طرف من چرخاند و تشکر کرد.مهر و چادر را از او گرفتم و سرجايش گذاشتم و گفتم:مي خوام يه چيزي ازتون بپرسم اما مي ترسم جواب نديد!
خنديد و گفت:بپرس!....اگه مربوط به من باشه مطمئن باش که جواب مي شنوي!
-در رابطه با شماست!...
نمي دانستم چطور بپرسم،وقتي دست دست کردن مرا ديد گفت:
-اگه حرفيه که راحت نمي توني بزني،خب نگو عزيزم!
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:چرا شما دوباره ازدواج نکرديد؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:بعد از هرمز؟
-بله!
روبرويش نشستم و چشم به او دوختم،آهي کشيد و گفت:يه قلب چند بار مي تونه عاشق بشه؟
هاج و واج نگاهش مي کردم،متوجه منظورش کشدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
لبخندي به رويم زد و گفت:قلب من اون قدر خوش شانس بود که دوبار طعم عشق رو فهميد.نمي تونه باز هم شانس بياره و عشق سوم رو تجربه کنه،اونهم اونقدر دير.خيلي از آدمها يه بار هم طعمش رو نمي چشن اما من دو بار چشيدم و اين برايم کفايت مي کرد.
-اما عشق اول يه چيز ديگه است،نه؟
خنديد و گفت:حالا چرا اينقدر گير دادي به اين عشق اول؟
زدم به سيم اخر و گفتم: چرا شما و دايي....حالا که مي تونيد از کنار هم بودن لذت ببريد از هم دوريد؟
لحظه اي درنگ کرد و سپس گفت:زمان خيلي بلا سر احساسات و افکار ادم مي اره ،بعضي وقتها بهتره بعد از گذشت يه زماني حرف نيمه تمام رو سرجاش رها کنيم و دوباره نريم سراغش که جمله رو به پايان برسونيم.
-چفدر حرف هاتون غمگين و نااميد کننده است.دارم مي بينم هنوز عشق دايي براتون زيبا ترين خاطره ي جوونيتونه،براي دايي هم اونقدر عزيزه که هيچ کس رو تو اين مدت تو زندگيش راه نداده....يه کم از اين دنيايي که براي خودتون ساختيد فاصله بگيريد و بذاريد روزهاي مونده از زندگيتون رو با هم باشيد.اگه اين عشق اينقدر قويه که توي چهل سال تکون نخورده پس يه عشق الکي نيست!
خانم محتشم آهي کشيد و گفت:خيلي ها سال ها به دنبال يه تصوير مي دون اما آخرش مي بينن اون تصوير سرابه!
حالا که شروع کرده بودم کوتاه نمي اومدم:نه شما سرابيد و نه دايي فريدون!...چرا با اين حرفها مي خوايد از واقعيت فرار کنيد؟چرا از واقعيت تا اين حد مي ترسيد؟
نفسش را به تندي بيرون دادو گفت:واقعيت چيه؟....واقعيت اينه ککه من پنجاه و پنج سالمه و يه پسر سي و شش ساله دارم و يه نوه ي نه ساله!
بايد با آرامش با او حرف مي زدم تا متقاعدش کنم،نفس عميقي کشيدم و گفتمک
-اينا همه يه قسمت از زندگي شما هستن که به شما وابسته اند نه خود شما،خود شما زني هستيد که هنوز تو قلبتون دنيايي از احساسه که مربوط به دايي منه.مي دونم نه پسرتون و نه نوه تون مخالفتي با اين قضيه نخواهند داشت!....شما يه انسان زنده ايد و احتياج به زندگي داريد!
چشم هاي خانم محتشم پر از اشک شد و گفتکمن همون شهلاي سالها پيش نيستم،شهلايي هستم که سالهاست روي اين صندلي چرخدار نشستم و از اين رو زندگي رو مي بينم!....فريدون عاشق اون شهلا بود!
سري تکان دادم و گفتمک فريدون عاشق روح و تمام وجود شماست نه پاهاي شهلا!....فريدون همون فريدونيه که اومد در خونه تون تا بگه من هستم تا همه ي غصه ها و غم هاتون رو با من شريک بشيد و شما از در خونه تون روندينش...مگه نمي خواستيد بدونيد براي چي اومده بود در خونه تون؟.... به خاطر همين حرف!
خانم محتشم با دهان باز مرا نگريست . پس از چند لحظه پرسيد:
-مي دونه که تو همه چيز رو مي دوني؟
سري تکان دادم و گفتم:بله!...اينا رو هم خودش گفت!
دست هايش مي لرزيد،انها را در هم چفت کرد تا من متوجه لرزششان نشوم و گفت:من بايد فکر کنم،به خيلي چيزها...به خيلي....بگو ببينم فريدون خبر داره؟
سري به نشانه ي پاسخ منفي تکان دادم و گفتم:مي خواستم اول با شما صحبت کنم....دايي طاقت يه بار ديگه ضربه خوردن رو نداره!
رنگ از رويش پريد.
-سلام...!
سرم به طرف علي چرخيد.دستپاچه بلند شدم و ايستادم گفت: بفرماييد بشينيد!..خوش امديد!
حس مي کردم تمام بدنم در حال لرزيدن است،با صدايي که بيشتر به زمزمه مي ماند جوابش را دادم.خانم محتشم با گفتن:
-چقدر دير کردي!
نگاه او را به طرف خود چرخاند و نفهميدم چه جوابي به اوداد،اصلاً نمي توانستم سرم را بلند کنم.اکرم وارد اتاق شد و گفت:
-خانوم شام حاضره ميز رو بچينم؟
خانم محتشم سري تکان داد و گفت:
-کيانا جون زحمت صبا رو مي کشي؟
از خدا مي خواستم،براي خارج شدن از اتاق گويي بال در آوردم.
37 و 38 و 39
صبا به طرف ميز عسلي رفت و هديه اش را باز کرد،از اندازه ي جعبه معلوم بود جواهر است.زنجير و پلاک ساده و قشنگي بود ،به طرف من دويد و گفت:کيانا جون بنداز تو گردنم!
زنجير را دور گردنش بستم .با دست زنجير را بالا آورد و نگاهي به آن انداخت ،سپس به طرف علي دويد و دوباره او را بوسيد و گفت:
-مرسي دايي جون خيلي قشنگه!
علي با نگاه پر محبتي به او نگريست و گفت:بشين شامت رو بخور!
خانم محتشم رو به من گفت:چرا اونجاايستادي؟بيا بشين ديگه!
علي اصلاً نگاهي هم به سمت من نينداخت.نشستم اما اشتهايي به خوردن نداشتم،بيشتر با غذا بازي مي کردم تا چيزي از آن بخورم.حواسم بود،علي هم چيز زيادي نخورد.خانم محتشم هم حرفي نزد.صبا بامزه تر از همه مان بود،وسط غذا در حال چرت زدن بود پس از اتمام غذايش گفتم:اگه اشکالي نداره من صبا رو ببرم بخوابه!
خانم محتشم لبخندي زد و گفت:چه اشکالي داشته باشه عزيزم،منزل خودته!
براي اولين بار علي به طرفم برگشت و گفت:اگه اشکالي از نظر شما نداشته باشه زودتر برگرديد چون مي خواستم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم!
رنگ از رويم پريد،لبخندي زد و گفت:نترسيد،نه مي خوام سرتون رو ببرم نه اينکه سم به خوردتون بدم فقط مي خوام اتهامي که بهم زديد رو رفع کنم!
نگاهم رو به خانم محتشم دوختم،خانم محتشم با حرکت لب به من فهماند که فعلاً سکوت کنم.دست صبا را گرفتم و او را به اتاقش بردم.
اکرم داشت شامش را مي خورد و متوجه عبور من و صبا نشد.صبا را به اتاقش بردم و مثل قبل کمک کردم که در جايش دراز بکشد و بخوابد.پاهايم جلو نمي رفت،نمي دانم از چه مي ترسيدم.ده دقيقه اي روي پله بلاتکليف ماندم و در آخر نفس عميقي کشيدم و به خود گفتم ، مرگ يه بار شيون هم يه بار.
از پله ها سريع پايين امدم تا دوباره دچار تزلزل نشوم و با خود گفتم:خب خانم محتشم هم هست ،اون نمي ذاره علي باهام دعوا کنه!
به خود دروغ مي گفتم،از دعوا کردن با او نمي ترسيدم بلکه از حرفي که مي خواست بزند ترس برم داشته بود.
اکرم ميز را جمع کرده بود و براي جمع قهوه آورد اماخانم محتشم با گفتن امروز خيلي خسته شدم ،مي خوام برم بخوابم...شمام حرفاتون روطول نديد و زود بخوابيد!...شب بخير گفت و رفت.
با رفتن خانم محتشم سر پا بلند شدم اما علي با لحن محکمي گفت:بشين،خودم ازش خواستم تنهامون بذاره!
نشستم و فنجان قهوه را با دست لرزانم برداشتم و به لبم نزديک کردم.لب هايم کرخت و بي حس شده بود و گرماي قهوه جان دوباره به آن مي داد.تا اتمام قهوه ام حرفي نزد ،همين که فنجان خالي را روي نعلبکي گذاشتم شروع کرد:
-خانوم کوچولو،تو منو متهم کردي به اينکه در ارتباط با ثريا من مقصر بودم....براي نتيجه گيري بايد از خيلي چيزها خبر داشته باشي!...
ميان حرفش آمدم و گفتم: من معذرت مي خوام نمي خواستم اون حرف رو بزنم ،نمي دونم چرا...
اين بار او ميان حرفم امد و گفت:بس کن!....ساکت باش و گوش بده.مي خوام بعد از مدتها مهر سکوت رو از روي لبام بردارم و اين فرياد بي صدايي رو که تو دلمه بريزم بيرون!....
تو مي گي من به عشق ثريا خيانت کردم....عشقي که بوده و پامالش کردم...کدوم عشق؟.....تو حتي ثريا رو نديدي که ازش طرفداري کني.....فقط...ول کنيم!...
بيست و يکسالم بود که شروع به اهنگسازي کردم به طور حرفه اي.....يکي از اساتيدم کمک کرد تا مثلاً استوديو رو داير کنم و با چند تا از بچه ها دور هم جمع شديم....اکثرشون رو شب تولدم ديدي و ثريا که به عنوان منشي استخدام شد.خوشگل بود،از اون خوشگلايي که سرو گوششون مي جنبه...خيلي زود بهش دل باختم اما حرفي نزدم.ا.ن خيلي زود فهميد بهش علاقمند شدم....نمي تونستم تو چشاش نگاه کنم و همش در حال فرار ازش بودم...تا اينکه يه شب زنگ زد خونمون،فکر مي کردم مشکلي براي يکي از بچه ها پيش اومده يا زنگ زده قراري چيزي رو بهم يادآوري کنه اما زهي خيال باطل....
گوشي رو که برداشتم صداش توي گوشي پيچيد:سلام آقاي محتشم...!نمي خوام زياد مزاحمتون بشم،فقط خواستم بگم ديگه نمي تونم با گروه شما کار کنم،واقعاً برام مقدور نيست....!
يخ کردم،حس مي کردم دنيا از زير پام خودش رو کنار کشيده.با صداي لرزوني گفتم:چيزي شده؟کسي حرفي بهتون زده؟
آهي کشيد و گفت:نه!...اما واقعاً نمي تونم!
حس مي کردم اگه اون رو از دست بدم دنيا برام تموم مي شه،گفتم:اگه مشکل حقوقتونه.....
ميون حرفم اومد و گفت:نه!مشکل اينه که نمي تونم با شما کار کنم!
-آخه چرا؟
صداي فريادمم رو با زمزمه اش خفه کرد:چون دوستتون دارم و شما احساسي به من نداريد!...اين برام سخته که.....
حرفش رو ادامه نداد.داشتم از ذوق خفه مي شدم،بهش گفتم دوستش دارم و خيلي حرفهاي ديگه.مدت زيادي به هم حرف زديم و قرار شد اين رابطه تا مدتي مخفي بمونه،طبق خواست خود ثريا.برام تعجب آور بود که ثريا اين خواست رو ازم داشت.من مي خواستم زودتر ازدواج کنيم و اون بهونه مي آورد که هنوز شرايطش رو نداره.
فرداي اون شب بعد از ساعت کاري با هم رفتيم بيرون و اون برام گفت يه پدر معتاد داره که در مغازه ي بقالي مي ايسته و يه خواهر کوچکتر از خودش و مادري که آرايشگاه داشت.
مي گفت دوران کودکيش با سختي گذشته و اينکه ماها از يه طبقه خانوادگي و اجتماعي نيستيم.اونقدر دوستش داشتم که مي خواستم تمام سختي ها ي دنيا رو به خودم هموار کنم تا اون خوشحال باشه.بهش گفتم:ثريا،من عاشق ترين عاشق دنيام.اگه تو رو داشتته باشم هيچ چيزي از اين دنيا نمي خوام.از اين به بعد دوتايي مون مشکلات تو رو از سر راه برمي داريم...!
الان وقتي ياد حماقتهاي اون موقعم مي افتم حالم از خودم به هم مي خوره.جوري شده بود که خرج لباساش،وسايلش،حتي پول کتابهاي خواهرش رو من مي دادم.اون موقعها چون بهم گفت که نمي خواد با مادرم زير يه سقف زندگي کنه ساختمون اونورو دادم برام بسازن،هرچند مادرم از کارام سر در نمي آورد و مي گفت:ساختمون به اين بزرگي تو مزاحمتي براي ما فراهم نمي کني......
بنده ي خدا اوايل فکر مي کرد به خاطر سازم و سر وصداي مربوط به اون مي خوام زندگي مستقلي داشته باشم......خلاصه يه سالي از رفاقت من و ثريا مي گذشت که مامان متوجه جريان شد و بهم گفت اينجوري رابطه داشتن با يه دختر نامحرم درست نيست.خواست از ثريا بخوام با خونواده اش صحبت کنه تا براي خواستگاري پا جلو بذاريم.
مي دونستم جواب ثريا چيه اما باهاش صحبت کردم.ثريا گفت:نه!فعلاً نمي تونم...!
-بابا پدرت خوب مادرت خوب،مگه منو دوست نداري؟
-چرا...اما آمادگي ازدواج رو ندارم!
-خب نامزد مي مونيم...!
-نه!
اعصلبم خورد بود و واقعاً به هم ريخته بودم.اون شب مادر منتظر بود تا بهش جواب ثريا رو بگم.وقتي روبروش نشستم و گفتم جريان از چه قراره ازم خواست تا ثريا رو به ديدنش ببرم.
وقتي موضوع رو به ثريا گفتم اخماش رفت تو هم و گفت:فکر مي کردم تو بايد تصميم بگيري نه مادرت...!
بهم برخورد و گفتم:زحمتم رو کشيده،بالاخره بايد نظرش رو در مورد تو جويا بشم!
يهو تغيير قيافه دادو گفت:حق با توئه.....داشتم باهات شوخي مي کردم...!
بالاخره براي آخر هفته قرار گذاشتيم تا به ديدن مادر من بريم.روز قبلش هم رفتيم يه دست لباس کامل براي اين ديدار براش خريداري کردم،چند ساعتي خونه ي ما بود و با من و خونواده ام وقتش رو گذروند.شب وقتي رسوندمش و برگشتم مستقيم رفتم پيش مامان،با ديدن من اشاره اي به عاطفه کرد تا از اتاق خارج بشه بعد رو به من کرد و گفت:
-پسرم مي خوام که ازم نرنجي و منطقي به حرفام گوش بدي....من عمري عاشق بودم و نگاه يه عاشق رو از بيست هکتاري تشخيص مي دم اين دختر هيچ علاقه اي به تو نداره ،عاشق تنها چيزي هم که هست پول توئه که براش خرج مي کني.....
اين حرف مامان بهم برخورد و براي اولين بار با هم بحث کرديم،من تا مدتها باهاش سرسنگين برخورد مي کردم ،بهش گفتم يا ثريا يا هيچ کس!
بنده ي خدا لبخند غمگيني روي لبش نشست و گفت:علي...اين برات زن بشو نيست،من گفتم تو خودت نخواستي بشنوي!
وقتي خونه ي خودم ساخته شد به اونجا رفتم،به ندرت به ديدن مادر مي نومدم و به اصطلاح باهاش قهر بودم.همه کسم شده بود ثريا.يه بار خيلي پکر بود پرشيدم:چي شده؟
برگشت و گفت:سهيلا دانشگاه آزاد قبول شده و تو هزينه ي دانشگاه موندن!
منم مثل هالوها برگشتم و گفتم:مگه من مردم؟
طوري شد که من هر ترم به سهيلا شهريه اش رو مي دادم تا واريز کنه...عشق ثريا بقدري کورم کرده بود که نمي فهميدم وقتي پول ازم مي خواد باهام با محبت حرف مي زنه و قربون صدقه ام مي ره.تنهايي و دوري از اون برام سخت بود،هر وقت حس مي کردم يه کم بهش نزديک شدم و مي تونم دست دراز کنم و بگيرمش مثل ماهي از دستام سر مي خورد و مي رفت.دو سال و نيم از دوستي من و اون مي گذشت که به خاطر عفونت در مجراي...به دکتر مراجعه کردم و بعد از آزمايشات و معاينه هاي مختلف معلوم شد من...
سکوت کرد،داشتم از کنجکاوي مي سوختم.حرفي نزدم تا خودش شروع کند به من نمي نگريست و چشم به بيرون از پنجره دوخته بود ،آهي کشيد و گفت:حتي در موردش حرف زدن هم ناراحتم مي کنه...!داشتم مي گفتم،دکتر تشخيص داد توليد اسپرم در من به قدري کم هست که مي شه گفت اصلاً وجود نداره و من بچه دار نمي شم.اما مشکل ديگه اي در امر ازدواج ندارم!با شنيدن اين حرف انگار سنگيني دنيا رو روي قلبم احساس کردم.
سوار ماشين شدم و از تهران خارج شدم و يه جايي تو جاده ي کرج نگه داشتم ،خلوت بود و پرنده پر نمي زد.تا مي تونستم فرياد زدم و آخرش هم گريه کردم،من عاشق بچه ها بودم و دوست داشتم هميشه اطرافم پر از بچه باشه اما تقديرم سکوت رو بهم هديه کرده بود.دير وقت بود که به خونه برگشتم ،همين که رسيدم خونه تلفن شروع به زنگ زدن کرد.سرم داشت از درد مي ترکيد،دو شاخه رو از پريز کشيدم و همانطور با لباس روي تخت دراز کشيدم.ترس از دست دادن ثريا تو تمام سلولهام رخنه کرده بود ،واقعاً به خاطر اين موضوع مي ترسيدم...نمي تونستم دست نفس بکشم...با صداي زنگ در از جا پريدم و يه نگاه تو آينه به قيافه ي نزار و پف کرده ام انداختم و به طرف در راه افتادم عاطفه بود.با ديدن من لبخند از روي لبش محو شد و گفت:چي شده داداش؟....رنگت چرا پريده؟چشات چرا پف کرده؟
به زور لبخندي به رويش زدم و گفتم:چيزي نيست سرم خيلي رد مي کنه.کارم داشتي؟
هاج و واج يه لحظه همون طور موند و نگاهم کرد،يهو انگار که تازه يادش اومده باشه چي مي خواد گفت:آهان...مامان زنگ زد کارت داشت چون گوشي رو برنداشتي گفت من بيام دنبالت!
-بهش بگو امشب حالم خوب نيست باشه براي فردا!
با نگراني گفت:زنگ بزنم دکتر اديب بياد معاينه ات کنه؟...سوپي چيزي مي خواي بگم اکرم درست کنه؟....اصلاً خودم درست مي کنم!
دستي به موهاي قشنگش کشيدم و گفتم:نه!يه کم استراحت کنم بهتر مي شم!
از خودم بدم اومد که اون مدت رو ازشون کنار کشيده بودم،نگراني تو چشماش دلم رو لرزوند.در رو بستم و باز به گوشه ي تنهايي خودم برگشتم و به اين موضوع فکر مي کردم که شايد به خاطر شکستن دل مادر م اين بلا سرم اومده.تصميم گرفتم قبل از رفتن به دانشگاه به ديدن مادرم بروم و ازش به خاطر رفتارم معذرت بخوام ،گفتم شايد از اين طريق مشکلم حل بشه!!!
مي دوني...آدم موقع گرفتاري و مشکل تاره به ياد اشتباهاتش و فراموشيش مي افته.به قدري مست از عشق ثريا بودم که مدتها بود خلوتم با خدام رو فراموش کرده بودم،اون شب مدتها سر به مهر گذاشتم و گريه کردم و از خدا خواستم بهترين راه رو جلو روم باز کنه.صبح که شد به ديدن مامان رفتم،با نگاه نگرانش بهم چشم دوخت و گفت:
-عاطفه مي گفت حالت زياد خوب نبود!
لبخندي به روش زدم و گفتم: يه کم سرم درد مي کرد طوري نبود،کارم داشتيد؟
با خنده گفت:دارم آروم آروم احساس پيري مي کنم!
سرش رو بوسيدم و گفتم: بيشتر از بيست سال بهت نمي آد....حالا چطور شده فکر پيري افتادي؟
ر حابي که مي خنديد گفت:من جوون بيست ساله قراره مادر شوهر و مادر زن بشم...خداي من،فکرش رو که مي کنم از خنده روده بر مي شم!فردا قراره براي عاطفه خواستگار بياد،خواستگاري که فکر مي کنم عاطفه بهش تمايل داره!
اشکش ميون خنده اش از چشاش مي چکيد.سرش رو بغل کردم،حالا فقط صداي گريه اش تو گوشم بود.يهو ازم فاصله گرفت واشکاش رو پاک کرد و با لبخندي بر لب گفت:حسابي زده به سرم...خواستم بهت بگم واسه فردا شب زود بيا،تروتميز و شيک درست مثل پدرت!
سري تکان دادم و گفتم:چشم!
وقتي مي خواستم از در اتاق خارج بشم به طرفش برگشتم و گفتم:
-مامان...!
با تعجب به طرفم برگشت و گفت:جونم!
نفس عميقي کشيدم و گفتم:منو به خاطر برخورد ابن مدتم ببخش!
خنديد و گفت:يه مادر کينه اشتباهات پسرش رو به دل نمي گيره...برخوردي هم يادم نمي آد که بين ما بوده باشه!
در حابي که بغض گلوم رو مي فشرد گفتم:دوستت دارم مامان!
و به سرعت از جلوي چشمش دور شدم .عصري رفتم استوديو،همه جرأتم رو جمع کردم و رفتم پيش ثريا و گفتم:امشب بايد باهات حرف بزنم!
رنگش پريد و گفت:امشب رو نمي تونم باشه براي فردا!
-من بايد باهات حرف بزنم ،نمي تونم بذارم براي فردا،باشه اگه نمي توني بعد از ساعت کاري بياي،الان بريم!
مردد بود گفت:الان مي تونم،اگه براي تو مشکلي نباشه!
رفتم تو و به سعيد گفتم کاري برام پيش اومده و بايد برم.تو کافي شاپ حتي مي تونستم به چشماش نگاه کنم،نگاهم رو دوختم به دستام که تو هم گره زده بودم و روي ميز گذاشته بودم.ازش خواستم وسط حرفم نپره و بذاره تا ته حرفم رو بهش بگم اونم قبول کرد.
همه ي جريان رو گفتم و آخرش هم گفتم که عاشقشم و حاضرم به خاطرش همه کار کنم،حتي اگه مصلحت اينه ديگه مزاحم زندگيش نشم.
براي چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:علي،من عاشق توام.برام هم مهم نيست بچه دار بشي يا نشي...!
از خوشحالي زبونم بند اومده بود،نگاه پر از اشکم رو به چشماش دوختم و گفتم:اگه ماه آسمون رو بخواي برات مي ارم که لايقش هستي!
ازش خواستم زودتر ازدواج کنيم و بهش گفتم:طاقت تنهايي رو ديگه ندارم ،نمي تونم بدون تو باشم...!
خنديد و گفت:من به خودم قول دادم تا درس توتموم نشه اسم ازدواج رو نيارم!
اون موقع براي اولين بار حس کردم حرفهاش آبکي و خالي بنديه اما عاشق هميشه کرو کوره.به ساعتش نگاه انداخت و ازم خواست اونو تا سر خيابون برسونم و برم خونه.تعجب کردم و پرسيدم:نمي خواي برسونمت خونه؟
سري تکان داد و گفت:نه!مي خوام يه کم با خودم خلوت کنم،بهش احتياج دارم....نگران نباش!
اون شب کبکم خروس مي خوند و پيش خودم فکر مي کردم پاک ترين عشق دنيا رو گير آوردم...هاه...واقعاً خنده دار ومسخره است.
مسخره ...است!
سکوت کرد،صبر کردم تا ادامه دهد اما اين بار سکوتش خيلي طولاني شد.مجبور شدم بپرسم:
-دکتر.....بعد چي شد؟
نگاهش را به من دوخت و سعي کرد لبخندي بر لب آورد و گفت:بذار يه نفسي تازه کنم،کم آوردم!
بلند شدم و براي تهيه ي قهوه از اتاق خارج شدم تا او سرو ساماني به افکارش بدهد،برايم حرفهايي که زد دردناک بود.
دانستن خصوصي ترين بخش زندگي او برايم واقعاً زجر آور بود...او بچه دار نمي شد،آيا اگر من جاي ثريا بودم به اين خاطر ترکش مي کردم؟
مي دانستم که نه!او بقدري شخصيت بالايي داشت که براي دوست داشتنش احتياج به موجود سومي نبود، هر چند نمي شد به او هم خرده گرفت.
سرش را بين دو دست گرفته بود و آرنجش را به زانوانش تکيه داده بود و چشم به زمين داشت،اصلاًمتوجه ي ورود من به اتاق نشد.سيني را که روي ميز گذاشتم سرش را بلند کرد و گفت:عجيبه.....حرف زدن چقدر آدم رو سبکتر مي کنه....
نگاهي به سيني انداخت و گفت:ممنون!واقعاً بهش احتياج داشتم!
لبخندي زدم و بي حرف نشستم.نگاهي موشکاف به من انداخت و گفت:از شنيدن ماجراي من شوکه شدي؟
سري تکان دادم و گفتم:بله،اما دارم يواش يواش هضمش مي کنم!
لبخندي که روي لبش بود مثل يه دهن کجي بود به تمام ماجراهايي که برايش اتفاق افتاده بود.اشاره اي به قهوه ام کرد و گفت:بخوريد!
سعي کردم لبخند شادي تحويلش دهم و گفتم:معمولاًدر مورد نوشيدني فعل بياشاميد رو به کار مي برن!
پوزخندي زد و گفت:آره راست مي گي....من تنها اشکال تو زندگيم فقط همين يه دونه است که به بياشاميد مي گم بخوريد!
-معذرت مي خوام،خواستم يه کم جو رو عوض کنم.....
ميان حرفم امد و گفت:نه،من بايد معذرت بخوام.تقصير شما نيست که هنوز اونقدر اين زخم تو قلبم عميقه که هر بار با به ياد آوردنش تموم تار و پودم مي ريزه به هم!
اينبار ساکت نشستم تا خودش به حرف بيايد ،سکوتش طولاني شد .حوصله ام داشت سر مي رفت،نگاهش را به من دوخت و خنده ي ملايمي بر لب آورد و گفت:عجيبه با اين طبيعت عجولت چه ساکت نشستي و منتظري تا من شروع کنم!...
سري به نشانه ي تأييد حرفش بالا و پايين آوردم .آهي کشيد و پس از مکث کوتاهي گفت:بعد از اون هر چي دستم مي اومد و اون مي خواست براش مي خريدم ،انگار مي ترسيدم اگه بگم نه ازدستش بدم.ديگه همه ي بچه ها مي دونستن عاشق اونم و و ما دو تا با هم دوستيم.يادمه يه بار رضا بهم گفت،البته اون موقع رضا به عنوان خواننده باهامون همکاري نمي کرد ، نوازنده ي دف بود و بعضي وقتها هم يه زمزمه اي مي کرد.خلاصه برگشت بهم گفت:
-علي اين دختر تو رو دوست نداره و داره ازت سوءاستفاده مي کنه.
اما من به حساب بچگي و حسادتش گذاشتم.يا سعيد و بقيه ي بچه ها.....مي خواستن چيزي رو بگن که خارج از توان و طرفيت من بود.يه پسر دايي دارم به اسم بهمن....
دوباره سکوت کرد،مي دانستم سخت ترين قسمت صحبتهايش همين جاست.آه عميقي کشيد و ادامه داد:
-من و بهمن بقدري با هم رفيق و جو ر بوديم که به ندرت دور از هم ديده مي شديم.همه جا با هم،تو مهموني ،گردش،چه مي دونم همه جا يه پا اون بود و يه پا من...!
يه شب بهم زنگ زد که دارم مي آم پيشت،خيلي حرف برا گفتن دارم....
گفتم:بيا!
اومد و اولش يه کم مثل هميشه سربسرم گذاشت و شوخي کرد ،اما بهمن هميشگي نبود.ازش علت رو پرسيدم قهقهه اي زد و گفت:
-علي اونقدر خوشبختم که نمي تونم تو وجودم بگنجونم!
به شوخي گفتم:عاشقيا!
نذاشت حرفم رو تموم کنم،رو هوا گرفت و گفت:هستم،اونقدر عاشقم که عشق رو يه ذره ي کوچيک بايد دونست در کنار حس من!
منم عاشق بودم اما چيزي در اين مورد نگفتم،در عوض شروع به سر بسر گذاشتن با او کردم :
-اِ...؟خوش به حال طرف،کي تا حالا؟اين حرفها به گروه خونيت نمي خوره بابا پاشو جمع کن!
دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: جون علي،سر بسرم نذار که مثل ابر بهاري مي زنم زير گريه!نمي دوني بعد دو سال انتظار بهت بگه پدر و مادرت رو براي خواستگاري بفرست چقدر...
يه لحظه يخ کردم،فقط به خودم فشار مي آوردم که آروم باشم .دلم بدجور شور مي زد ،به زور لبخندي به روش زدم و گفتم:
-باهاش دوست بودي؟
سري تکان داد و گفت:آره،مي دونم که خونواده ي ماها همچين چيزي رو نمي تونن هضم کنن،اما اون با همه ي دخترها فرق داره.يه پاکي نابي تو وجودشه!...هميشه مي گه من و تو از دو دنياي مختلفيم،اونم خيلي سعي کرده عشق منو از قلبش خارج کنه،به خاطر من...مي گفت نمي خوام جلوي فاميلت سر افکنده بشي که نتونستي دختري رو از طبقه ي خودت بگيري اما نتونسته عشق منو از قلبش بکشه بيرون....
بهمن مدام صحبت مي کرد و هي در مورد اون دختر مي گفت اما تنها چيزي که به زبون نمي آورد اسم اون دختر بود.همش اسم ثريا تو گوشم صدا مي کرد و قيافه اش جلو چشام مي رقصيد.ديگه طاقت نياوردم.سعي کردم با لحن پر خنده اي بگم:
-بابا تو که ما رو کشتي ،اين خانوم خوشبخت کيه؟
يه لحظه مکث کرد و تو چشام زل زد و گفت:از همکاراي شماست!
قلبم بقدري محکم به قفسه ي سينه ام مي کوبيد که گفتم الانه از سينه ام بزنه بيرون.اسم همه ي همکاراي خانومم رو گفتم به جز ثريا،بهمن در جواب سرش رو وبه علامت منفي تکون مي داد و نچ نچ مي کرد.جرأت نمي کردم اسم ثريا رو به زبون بيارم.
ثريا مال من بود،شريک روياهاي من بود.چطور مي تونستم همچين فکري رو در موردش بکنم؟
خود بهمن آب پاکي رو ريخت و گفت:بابا اگه نوازنده نباشه همکار تو نيست؟....ثريا رو مي گم!
ناخن هام رو به کف دستم فشار مي دام تا آروم باشم و با آرامش حرف بزنم:با ثريا دوست بودي؟
سري تکان داد و گفت: آره....منتهي خودش نمي خواست کسي بفهمه.اما امشب که بهم گفت بريم براي خواستگاري....فقط به تو گفتم،تو رو جون عمه به کسي نگي ها،بين خودمون باشه!.....بايد به تو مي گفتم تو برام پسر عمه نيستي،برادري!
اين حرف رو که زد نتونستم دهن باز کنم و بگم عشقت نزديک به سه ساکه که منو مچل خودش کرده و داره منو مي تيغه تتا از عشقش به تو بگه!
خدا مي دونه اين جمله ي آخرش چي کار با من کرد...داشتم مي سوختم و بايد اداي آدم هايي رو در مي آوردم که خنکاي آب رو لمس مي کنن.وقتي بهمن خداحافظي کرد و رفت،همه ي بدنم شروع به لرزيدن کرد و پاهام ديگه قدرت ايستادن نداشت .پشت در پاهام خم شد و نشستم.
شوکه بودم نگاهم به کف دستم افتاد به قدري ناخن هام رو بهش فشار داده بودم که زخم شده بود و خون مي اومد.بغضم ترکيد و تلخ ترين گريه ي زندگيم رو اون شب کردم ،نمي دوني وقتي اينجوري خنجر بخوري چقدر درد داره و چقئر جاي زخمت مي سوزه.هق هق بلند گريه ام بهم مي گفت چقدر تنهام....
ساکت شد،در بهت عجيبي فرورفته بودم و تا اين حد پستي را نمي توانستم باور کنم.صورت مردانه اش رنگ پريده بود.وقتي به خود آمدم ديدم اشکهايم بر پهنه ي صورتم جاريست.نفس عميقي کشيدم تا بغض پنهان شده در گلويم را خفن کنم،بعد دستم را بالا بردم تا اشکهايم را پاک کنم .نگاهم در نگاهش گره خورد،لبخند تلخي روي لبش نشست و گفت: تو چرا گريه مي کني؟به حال و روزگار مزخرف من؟نگران نباش،گذشت سالها اونقدر تغييرم داده که...
نگاه خيره و دقيقم به چشمهايش باعث شد جمله اش را ادامه ندهد.نفس عميقي کشيد و گفت:فکر مي کنم بهتره بريم و بگيريم بخوابيم.
تو هم خسته اي منم....
دستپاچه ميان حرفش آمدم و گفتم:نه....خواهش مي کنم!
چشم هايش را تنگ کرد و با دقت به صورتم نگريست و گفت:خانوم کوچولو....چي رو مي خواي از توي زندگي پر از تنهايي من در بياري؟
سر به زير انداختم و هيچ نگفتم. کمي در جايش جابجا شد وپس از نفس عميقي گفت: تا اينجا رو هم براي اين برات تعريف کردم چون نمي خواستم از ثريا يه قديسه براي خودت بسازي که من بهش نارو زدم.....فکر تو دختر کوچولو براي من در مورد خودم مهمه،دوست ندارم يه فکر ناجور درموردم دااشته باشي...نمي گم يهمرد خوش اخلاقم،نمي گم يه آدم فوق العاده ام از هر لحاظ.اما اينو مي دونم هيچ وقت به کسي نارو نزدم...اين تو مرامم نيست...حرف تو برام اين معني رو داشت که اين فکرو در موردم مي کني!
بلند شد تا برود گفتم:دکتر خواهش مي کنم.....بگيد بعد چي شد!....ديگه نديدينش؟
براي دقيقه اي همان طور ايستاد و به من چشم دوخت،انگار ترديد داشت که بگويد يا نه اما بالاخره نشست و شروع کرد:
-نمي دونم چقدر گريه کردم اما يهو يه فکري اومد تو سرم ،شايد بهمن رو پيچونده با اين حرفش...!اونقدر کله خر و احمق بودم که به هر نخ نازکي دست مي انداختم،با خودم گفتم:فردا صبح مي رم و از زبون خود ثريا مي شنوم که اندازه ي من هيچ کسو نمي خواد.تا صبح فقط تو باغچه از اين و ر به اون ور قدم زدم و نتونستم چشم رو هم بذارم.
با طلوع خورشيد رفتم دوش گرفتم تا يه کم حالم بهتر بشه بايد دانشگاه مي رفتم اما نمي تونستم،مي دونستم بچه ها اونجان و ثريا از اول صبح در استوديو رو باز کرده و اومده.اين فکري بود که مدام توي سرم مي چرخيد.بدون خوردن چيزي راه افتادم ،حس مي کردم راه طولاني تر از هر روزه و سرعتم کمتر از هميشه و ضربان قلبم بيشتر و بيشتر از هر روز.
ماشين رو سرسري پارک کردم و از پله ها دو تا يکي بالا رفتم،يه دختر رو از پشت ديدم که رو به سعيد داره باهاش حرف مي زنه.
سعيد با ديدن من رنگش پريد،از حالت سعيد اون دختر به طرف من برگشت،سهيلا بود،رنگ از روي اونم پريد.همون لحظه فهميدم هر چي در مورد داستان اون و بهمن از زبون بهمن شنيدم راسته.خودم رو کشتم تا اونا چيزي رو که تو دلم داشت مي ترکيد نبينن.خيلي خونسرد گفت: اتفاقي افتاده؟
سهيلا آب دهانش را قورت داد و گفت:ثريا...داره ازدواج مي کنه...گفت که کليد رو بهتون بدم و وسايلش رو ببرم!
سري تکون دادم و گفتم:مبارکه،کي هست؟غريبه است؟
نگاش رو به زمين دوخت،معلوم بود اونم از کاري که ثريا کرده خجالت مي کشيد.گفتم:چرا جواب نمي دي؟...
با صداي لرزوني گفت:بهمن...!
پوزخندي زدم و گفتم:اِ؟...جالبه!..اما خانم يه لطفي کن و به خواهرت بگو،يه کم که فکر کنه به کاراش يه لحظه خواب راحت نمي کنه.اون طاوان سختي رو مي پردازه،مطمئن باشه.
با نگاه ملتمسي نگاهم کرد و گفت:تو رو خدا نفرينش نکنيد!...من بهش گفتم اين کارو با شما نکنه اما...
-نفرينش نمي کنم اما مي سپارم دست اوني که هيچ چيزي رو فراموش نمي کنه... لطفاً بريد!
قبل از اينکه از در اتاق بيرون بره به طرفم برگشت و گفت:به بهمن که حرفي نمي زنيد...؟
لبخندي به روش زدم وگفتم:اون کارگرداني که تا حالا بازي من و بهمن رو کارگرداني کرده که تو اين همه مدت از رابطه طرف مقابلمون خبردار نشديم بقيه اش رو هم راست و ريس مي کنه،تو نگران نباش!
سر به زير انداخت و رفت.سعيد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و نگاه نگرانش رو به صورت رنگ پريده و چشمهاي بهت زده ي من دوخت و گفت:علي...حالت خوبه؟
چه سؤال مسخره اي!بغضم ترکيد و گريه کردم،با صداي بلند گريه کردم...بچه ها از تو سالن اومدن بيرون.سعيد بغلم کرد و اونم گريه کرد.من به خاطر از دست دادن عشقم گريه مي کردم،نمي دونم اون براي چي گريه مي کرد شايد بدبختي من.....
رضا بعد از سعيد اومد جلو و دست هايش را دور شونه هاي ما انداخت و بغلمون کرد و تک تک بچه ها به نوبت،بعد از اون همه با هم گريه کرديم.شايد اگه اون گريه ي دسته جمعي نبود همون جا سکته رو زده بودم.
سه هفته اي که از اون روز تا مراسم نامزدي اونها گذروندم سياه ترين و تلخترين دوران زندگيم بود،تا اينکه کارت دعوت اومد و به دستمون رسيد.بنده خدا مامان وقتي اسم ثريا رو کنار اسم بهمن ديده بود داشت پس مي افتاد،اکرم رو فرستاد دنبالم.با ديدن من کارت رو بهم نشون دادو گفت:اين چيه؟....
نگاش که به چشمهاي پر از غم من افتاد کارت از دستش رها شد و بغلش رو به روم بازکرد ،مثل بچگي هام به بغلش پناه بردم و با صداي بلند گريه کرديم.خدا مي دونه چقدر اين گريه آرومم کرد.شايد عطر وجود مادرم که بوي عشق و دلدادگي بلاشرط رو مي داد.
مادرم ازم خواست به مراسم نامزدي نيام اما بايد مي رفتم،بايد چشام مي ديد تا دلم باور مي کرد.
لباس گرون قيمت و قشنگي تنش کرده بود،واقعاً خوشگل و خواستني شده بود.جالب اينجا بود با ديدن من خيلي بي تفاوت گفت:
-چقدر ديد کرديد،من گفتم شما که مثل برادر بهمن مي مونيد بايد زودتر از مهمموناي ديگه اينجا باشيد!
مادر طاقت نياورد و با لحن پرخنده اي که شک بر انگيز نباشد گفت:
-گفتيم اگه زودتر بياييم شايد باعث بشه بعضي ها بيشتر احساس شرمندگي کنن.
براي يه لحظه کوتاه حس کردم وا رفت،اما همون يه لحظه بود .بهمن حرف مامان رو به خودش گرفت و با خنده جلو اومد و مادرم رو غرق بوسه کرد و گفت:چاکرتم شهلا جون!حق داري.....به خدا انقدر سريع همه چي اتفاق افتاد که نشد خبرتون کنيم!
مادرم پيشوني بهمن رو بوسيد و بهش تبريک گفت.
مجلس نامزديشون به شکل يه مهموني بود که يه نوازنده ي گيتار رو دعوت کرده بودن .اولاي مهموني رو به بهمن کرد و گفت:شا دوماد چه آهنگي بزنم و برات بخونم؟
بهمن نگاه عاشقانه اي به ثريا انداخت و گفت:بذاريد اول عشقم انتخاب کنه!
ثريا گوشه چشمي به من نازک کرد و گفت:يه شعري که همه ي حسم به تو رو نشون بده...آمدي جانم به قربانت شهريار!
بهمن دست ثريا رو تو دستش گرفت و به شوخي گفت:بابا من که مي خواستم زودتر بيام تو نذاشتي!
و هر دوتاشون خنديدند،داشتم ديوونه مي سدم.مادر آروم دستم رو تودستش گرفت و گفت:برو خونه عزيزم...!
با نگاهي که از آن آتيش بيرون مي ريخت به ثريا چشم دوخته بودم،با لجاجت گفتم:نه...!نمي خوام فکر کنه مثل يه تيکه آشغال دورم انداخته...مي خوام بدونه که برام مهم نيست..!
مادر با نگراني گفت:پاشو قربونت برم،پاشو با هم بريم!
سري تکان دادم و گفتم: نه مامان!
همون موقع ثريا به طرف من برگشت و گفت:آقاي محتشم...يعني نمي خوايد براي نامزدي بهمن که مثل برادرتون مي مونه يه آهنگ قشنگ بزنيد و بخونيد؟
به طرفش برگشتم،مطمئن بودم اگه خودداريم کمتر از اون حد بود گلوش رو با دندونام مي جويدم گفتم:
-آهنگسازي و هر چي مربوط به اونه گذاشتم کنار...!
قيافه ي متعجبي به خود گرفت و گفت: اِ...!چرا؟واقعاًحيف بود.ما از شنيدن هنر دست شما محروم مي شيم!
در حالي که خون خونم رو مي خورد گفتم:براي سؤال اولتون،دليلش اينه که آهنگ رو براي اين مي ساختم که برام ترنم عشق بود اما حالا حالم از هر چي عشقه به هم مي خوره چه برسه به اينکه زمزمه اش رو گوش کنم،در مورد ادامه ي صحبت شما هم ،بهمن به حد کافي از موسيقي سر در مي آره که سر شما رو گرم کنه!
ديگه نمي تونستم تحمل کنم جلو رفتم و از بهمن خداحافظي کردم و بهش تبريک گفتم بعد هم مجلس رو ترک کردم .نمي دونم چقدر بي هدف دور شهر تو خيابونها چرخيدم تا کمي آرومتر شدم .بعد از اون ديگه گريه نکردم بلکه نفرت از اون سر پا نگهم داشت،مخصوصاً بعد از اينکه رابطه بين من و بهمن ر وبهم زد.
نفسش رو به تندي بيرون داد. پرسيدم:چطور؟
-به بهمن گفته بود علي بهم زنگ زده و گفته دوستت دارم،اگه الان هم بهم بزني من هستم.بهمن هم مثل اسفند رو اتيش شده بود،اومد سراغمو کلي داد و فرياد راه انداخت .وقتي گفتم به خدا دروغه...برگشت گفت من به چشام اعتماد ندارم اما به ثريا دارم.
ديدم سکوت کردن بهتر از حرف زدنه،دوست نداشتم با گفتن حقيقت غرورش بشکنه.موقع رفتن هم گفت هيچ رابطه اي بين من و تو وجود نداره و از اون موقع ارتباط بين ما قطع شد تا دو سال پيش نديدمش ...منظورم ثرياست.
تقريباً کارام تموم شده بود و داشتم مي رفتم پيش بچه ها ،دوره داشتيم که منشي ام گفت:يه خانمي اومده و مي گه از فاميل هاتونه..!
وقتي ثريا رو روبروم ديدم وا رفتم،هزار تا سؤال تو ذهنم شکل گرفته بود:اون اينجا چي کار مي کرد...!
به نظرم خيلي مسن تر و پيرتر از سني که داشت نشون مي داد ،لبخند پر از ترديدي بهم زد و گفت:زياد عوض نشدي...
در جوابش چيزي نگفتم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.پفت:حتي تعارف نمي کني تا بشينم؟
با دست به مبل اشلره کرد م و گفتم:بفرماييد!
نشست و گفت:زياد مزاحمتون نمي شم...نمي خوام وقت ذيقيمت شما رو بگيرم.
روي صندلي خودم نشستم ودستم را روي ميز گذاشتم و به طعنه گفتم:
-اميدوارم براي اومدن به اينجا دليل موجهي داشتته باشيد اونهم بعد از اين همه سال...!
چشاش پر از اشک شد و گفت:علي اينطور باهام حرف نزن....فقط اومدم بگم من ادم بدبختيم...خيلي بدبخت.....
پوزخندي زدم و گفتم:اومدي خوشبختي رو بهت بدم...بيا...
دست خاليم رو به طرفش دراز کردم ،نگاهي به دستم انداخت و گفت:
-اين درد رو تاقيامت تو قلبم دارم که من با زندگي تو اين کارو کردم...مي خواستم حق زندگيم رو که فکر مي کرد تو و امثال تو بالا کشيدن ازت بگيرم....اما اشتباه کردم...تاوان اين اشتباه هم زندگيم شد...
داشتم خفه مي شدم..ميون حرفش اومدم و گفتم:چه کمکي مي تونم بهتون بکنم؟
خشکش زد و براي چند لحظه هيچ حرفي نتونست بزنه،بالاخره به حرف اومد و گفت:هيچ کمکي به جز اينکه .....علي ...ازم بگذر ...منو ببخش ..خواهش مي کنم..
تموم کارايي که باهام کرده بود اومد جلوي چشمم،بلند شدم و گفتم:
-خانوم..محترم..من همون موقعم گفتم من شما رو سپردم دست اون بالايي..از من طلب بخشش نکنيد ار اون بخوايد!
من فراموش کردم يه روزي يه وقتي يه جايي دل به دختري دادم که دلم رو زير پا له کرد و با سنگدلي تو زباله ها انداخت ،شما هم فراموش کنيد مردي وجود داشت که عاشق شما شد و به جرم اين عشق فقط ازش پول خواستيد نه چيز ديگه!
حالا هم لطف کنيد و از اينجا بريد...!
بلند شد و نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:حقم همينه...خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
بعد از رفتنش روي صندلي افتادم،باورم نمي شد ،اومدن و رفتنش مثل يه خواب بود يه خواب بد و وحشتناک براي من!
بلند شدم و پيش بچه ها رفتم،مدام توي فکرم مي چرخيد.يادمه رضا ازم پرسيد چي بخونم.همون شعر شهريارو ازش خواستم که ثريا با درخواستش جگرم رو سوزوند.وقتي رضا مي خوند اون صحنه هاي خوردشدم غرورم يادم مي اومد ،يهو اشکم سرازير شد و تو دلم گفتم:
-لعنت به تو ثريا...هر وقت دارم به زندگي بر مي گردم ،تو هم پيدات مي شه...کاش هيچ وقت نمي ديدمت،کاش دوباره پيدات نمي شد...!
اون اخرين باري بود که ديدمش .بعد از اون جريان ،نامه اش ر وتوسط سهيلا به تو داد و تو هم به من رسوندي و بعدشم که جريان فوتش پيش اومد.
بعد از مرگش چند روزي با خودم خلوت کردم و بخشيدمش.به هر حال هر کاري کرد و هر بازي رو با من انجام داد حالا مرده و دستش از دنيا کوتاه!...
خشکم زده بودفمن چه فکري د ر مورد او و ثريا داشتم و داستان چه طور پيش رفت.گفتم:تو نامه اش چي نوشته بود؟
نگاهم کرد و گفت:مي دم بخوني.
-شايد نخوايد مسائل خصوصي که...
خنديد و گفت:بس کن بچه!تو خصوصي ترين مسأله ي زندگيم رو حالا مي دوني بقيه اش که ديگه مهم نيست!...حالا خانوم قاضي تو اين مسأله مقصر من بودم؟
سر به زير انداختم و گفتم:متأسفم،نبايد اون طور يه طرفه به قاضي مي رفتم...!
ميان حرفم آمد و گفت:پاشو برو بخواب ،منم خسته ام!..ممنون که به حرفام گوش کردي.شب به خير!
بدون اينکه منتظر پاسخي از جانب من باشد اتاق را ترک کرد .از جايم بلند نشدم و همان طور نشستم و چشم به فضايي نا معلوم دوختم.
به اين مي انديشيدم که اگر من جاي علي بودم آيا مي توانستم اين کار را طاقت بياورم....؟شک داشتم
وقتي چشم گشودم خود را روي کاناپه ي درون نشيمن خانه ي خانم محتشم در حالي که پتويي رويم کشيده شده بود ديدم.با تشخيص موقعيتم بلند شدم و نشستم،پس شب را در همان جا سپري کرده بودم.شالم بد طور دور گردنم کشيده شده بود و احساس خفگي مي کردم،بازش کردم و دوباره مرتبش نمودم و بعد هم پتو رو تا کردم و روي دسته ي مبل گذاشتم.نگاهم به لباسم افتاد که کاملاً چروک شده بود،خنده ام گرفت و گفتم:کسي که تختش کاناپه با شه و با اين حالت بخوابه بايد هم سر و وضعش اين بشه!
کش و قوسي به بدنم دادم و نگاهي به ساعت انداختم ،ساعت يازده و نيم بود.خشکم زد:واي خاک عالم....چقدر خوابيدم!
به سرعت از اتاق خارج شدم،خانم محتشم در اتاق نشيمن شرقي بود و صبا هم در کنار او با کتاب قصه اش مشغول بود.سلام کردم و وارد اتاق شدم،خانم محتشم با خوشرويي پاسخم را داد و گفت:خانم خوابالود گرسنه ات نيست؟
لبخندي زدم و گفتم:نه!واقعاً شرمنده ام....اگه اجازه بديد رفع زحمت کنم،مي دونم دايي نگرانم شده!
صبا دلخور گفت:من که اصلاً تو رو نديدم!
خنده ام گرفت و گفتم:چرا...منو تو اين همه با هم بازي کرديم،بازم منو نديدي؟
لبهايش را غنچه کرد و سرش را به علامن منفي به طرفين تکان داد .رفتم و مقابلش نشستم و گفتم: نمي شه الان منو ببيني؟
خنده اش گرفت و گفت:يعني مي گم که بمون!
پيشانيش را بوسيدم و گفتم:عزيز دلم ديگه نمي تونم ،من به دايي قول دادم فقط شب رو اينجا بمونم .الان هم دير کردم .....بهت قول مي دم دوباره بيام!
لبخند تلخي زد و گفت:قول دادي ها!
-چشم!
به اصرار خانم محتشم يه ليوان شير کاکائوي داغ با برشي از کيک گردويي اکرم خوردم و به راه افتادم همين که مي خواستم سوار ماشين بشم اکرم دوان دوان خود را به من رساند. با تعجب نگاهش کردم،نفس نفس مي زد.نگران پرسيدم:چيزي شده؟
با سر اشاره کرد که نه!کمي صبر کردم تا نفسش جا بيايد.پاکت نامه ي باز شده اي را از جيب پيش بندش در آورد و به طرف من گرفت ،پرسيدم:اين چيه؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم صبح زود دکتر داد بهم و گفت امانت توئه!
قلبم به سرعت به قفسه ي سينه ام مي کوفت،اخرين نامه ي ثريا...!
لرزش دستم محسوس بود ،نامه را از او گرفتم و گفتم:بهشون بگيد خوندم بهش پس مي دم!
دلم مي خواست در گوشه اي از خيابان ماشين را نگه مي داشتم و نامه را ميخواند م اما با گفتن دايي نگران مي شه،بهتره بذارم براي وقت مناسب تر ...! جلوي خود را گرفتم.
دايي با ديدن من اخمهايش را در هم کرد و گفت:چرا موبايلت رو خاموش کردي؟
به طرفش رفتم و گونه اش ر وبوسيدم و گفتم:قربونتون برم،ديشب خاموشش کردم يادم رفت روشنش کنم!
نگاه مهربانش را به من دوخت و با لحن آرامي گفت:نگرانت شدم،خوش گذشت؟
-جاي شما خالي،خانوم محتشم خيلي بهتون سلام رسوند!
نگاهش را از چشم کنجکاو من دزديد و آرام گفت:لطف کردن!
به طرف اتاقم به راه افتادم و گفتم:لباسام رو عوض کنم ....الان مي آم!به سرعت تغيير لباس دادم و برگشتم .ملوک براي دايي جوشونده آورده بود ،به او هم سلام کردم و به شوخي گفتم:ببينم اين جوشونده هايي که به دايي من مي دي بي خطره يا نه؟
خنديد و بي حرف به طرف آشپز خونه برگشت.رو به دايي گفتم:دايي جون نظرتون چيه:که خان.م محتشم اينا رو يه شب شام دعوت کنيم اينجا.
نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:که چي بشه؟
با اين سؤال حالم گرفته شد ،لحظه اي مکث کردم تا بدون لرزش صدا با او صحبت کنم و گفتم:تا اين همه محبت رو يه جوري جبران کنم!
....دوست داشتم ارتباطمون بيشتر از قبل مي شد.
دوباره سؤالش رو تکرار کرد:گفتم که چي بشه؟
بدون اينکه چيزي بگويم با چشمان فراخ نگاهش مي کردم.خنده اش گرفت و گفت:دخترم،تااون اندازه مي شناسمت که بدونم پشت اين حرفت يه حرف ديگه است .من اون حرف پشتي رو مي خوام بشنوم،يعني دليل واقعيت رو!
اينبار من خنده ام گرفت و گفتم:نمي شه چيزي رو از شما پنهون کرد .با شه مي گم،به شرطي که گوشم رو نبريد!....
ملوک امد تا ليوان خالي را ببرد،سکوت کردم و بعد از رفتنش گفتم:خانم محتشم هنوز دوستتون داره.شما عشق اولش هستيد و نتونسته بعداز اين همه سال فراموشتون کنه،شما هم که تابلوئه.چرا اين فرصت رو به هم نمي ديد تا با هم حرف بزنيد،چرا بايد اون تو اون خونه تنها باشه و شما هم تو اين جا؟...
آهي کشيد و گفت:نه اون اونجا تنهاست،نه من اينجا!
بلند شدم و کنارش نشستم و دست دراز کردم ودستش را در دستم گرفتم و گفتم:
-آدم تا همپاش رو پيدا نکنه بين يه ميليارد نفر باز هم تنهاست.چرا لجبازي مي کنيد و نمي خواهيد قبول کنيد که شما هم مايل به اين پيوند هستيد؟
لب زيرينش را به دندان گرفت و سکوت کرد.
به خود گفتم:تا همين جا بسه!
مشغول خوردن ناهار بوديم که دايي به حرف اومد و گفت:
-امشب حاج نورالدين و خونواده اش قراره بيان اينجا،گفتم که بدوني و جايي برنامه نچيني!
دلم به شور افتاد اما با لحن ملايم و آرام هميشگي گفتم:خب بيان،مهموناي شما براي ما هم عزيزن!...اما به يه شرط!
خنديد و گفت:اي زبون دراز! به چه شرطي؟
-به شرطي که مهموني منم براي شما عزيزباشن!
سري تکان داد و گفت:باشه،بعداً در موردش صحبت مي کنيم!
اين حرفش بارقه ي اميدي بود برايم که يه پله از راه پيش رفته ام.بعد از صرف غذا به بهانه ي استراحت به اتاقم رفتم ،دل توي دلم نبود که نامه را بخوانم.نمي دانم چرا در را قفل کردم.کف دستم عرق کرده بود،به سراغ کيفم رفتم و درش را با دستان لرزان باز کردم.
نگاهم روي پاکت سفيد نامه که باز شده بود خشک ماند،اين همه دل دل کردن براي چه بود خودم هم نمي دانستم .چند دقيقه به آن حالت ماندم تا تمام قدرت و جسارتم را جمع کردم و کاغذها را از درون پاکت خارج کردم.
عقب عقب رفتم و روي لبه ي تخت نشستم،دستخطش زياد از حد بد بود اما مي شد خواند:
-سلام،با اينکه مي دونم هيچ وقت مايل نيستي جواب سلامم رو با يه عليک بدي.حق داري مي دونم.بعضي وقتها فکر مي کنم چقدر خوب بود آدمي دوباره فرصت زندگي پيدا مي کرد که اگه دفعه ي اول اشتباهاتي رو مرتکب شد دفعه ي دوم اونا رو جبران کنه،اما باز شک دارم مي تونست.يادم نيست کدوم فيلسوف مي گفت اما حرف قشنگي مي زد و مي گفت:خوشبختي براي انسان وجود نداره.
راست مي گفت،چون من تجربه اش کردم....
براي اولين بار که شنيدم سرطان خون دارم همه ي وجودم رو ترس از مرگ پر کرد.واقعاً ترسيدم که بميرم و نتونم گناهام رو بکشم و با خودم ببرم.مي دونم به اين جمله مي خندي اما از سنگيني گناهام مي ترسم،مي ترسم بميرم و برم به جهنم.يادته اومدم سراغت و تو خيلي مؤدبانه بيرونم کردي؟پشت رول نشستم وبدون اينکه هدفي داشته باشم ماشين رو راه انداختم،وقتي به خودم اومدم ديدم صورتم خيس اشکه و تو چشام پر آب که نمي تونم روبروم رو شفاف ببينم.ماشين رو يه گوشه پارک کردم و زدم زير گريه،اونقدر گريه کردم که حس کردم سبکتر شدم .گذشته هام مثل يه پرده ي سينما جلو روم باز شد،سختي ها و فقر و نکبتي که تو دوران کودکيم کشيدم.پدر معتادي که هر چي مادرم در مي اورد يا خودش کار مي کرد رو دود مي کرد و به هوا مي داد.از همون اوايل کينه ي بچه پولدارايي رو داشتم که به جاي من از همه چيز استفاده مي کردن.حالم از عروسکهايي بهم مي خور که مال بچه مايه دارا بود و حسرتش مال من و سهيلا،هر چند سهيلا هيچ وقت مثل من کينه رو تو دلش نگنجوند و باهاش کنار اومد.
شونزده سالم که شد متوجه چيزي شدم که برام شد مايه بدبختي،خوشگليم!
وقتي از جلوي پسرا رد مي شدم و نگاه مشتاق اونا رو روي خودم ثابت مي ديدم اين فکر از ذهنم مي گذشت که مي تونم ازشون سوءاستفاده کنم.هر کدوم پولدارتر بود براش تور پهن مي کردم و طرح رفاقت مي ريختم و تا جاداشت ازش مي تيغيدم.
هر وقت هم ديگه برام صرف نمي کرد مي انداختمش کنار.نميخوام دروغ بگم.چندين بار و چند بار پيش اومد که گير افتادم اما به هزار جون کندن از مخمصه فرار کردم .وقتي براي کار پيش تو اومدم متوجه نگاه عاشقت شدم و پيش خودم گفتم: يه شکار جديد!
اما همون نگاه رو از طرف بهمن هم ديدم ،بنابراين يه بازي مخفيانه رو شروع کردم با تو و بهمن.بهمن و تو هر دوتون درخواست ازدواج داشتيد نه دوستي.برام سخته اما بايد بهت اعتراف کنم تا آروم بشم،از تو از همون اول سوءاستفاده کردم و بهمن و با همه ي مزايا و دارايي هاش براي زندگي انتخاب کردم.مي دونم با خوندن اين حرف بيشتراز قبل ازم متنفر مي شي.
سهيلا وقتي فهميد بهم گفت با اين کارت تيشه به ريشه ي زندگيت نزن،اما گوش نکردم و زدم.بعد از اينکه قضيه ي عقيم بودنت رو بهم گفتي و با چشماي ملتمس نگاهم کردي و منم اون جواب چرند رو بهت دادم با خودم خلوت کرد م و ديدم ديگه نمي تونم به اين بازي ادامه بدم و بايد تمومش کنم.گفتم اگه بفهمي با بهمن ازدواج کرد م و گذاشتمت کنار مي ري دنبال زندگيت اما نرفتي.
حرفهايي که به سهيلا زدي براي اينکه به من برسونه،منو سوزوند.يادته تو مجلس نامزديمون؟حتي فکرش رو هم که مي کنم حالم رو بهم مي زنه.
واي علي منوببخش،با تو و با خودم چه کردم....
چقدر از خودم بدم اومد که هنر دستات رو کشتم ،من کشتم مي دونم.چه قتل بي رحمانه اي بود اين قتل و بعد از اون مجلس،دروغي که به بهمن گفتم و اون قطع رابطه بين شما دوتا.بهمن تاهمين الان هم نتونسته با کسي واقعاً رفيق بشه چون همشون رو پايين تر از تو مي دونه،فقط يه بار که ازش پرسيدم:چرا اينقدر تنهايي و تو خودتي،مي دوني بهم چي گفت؟
بهم گفت کاش علي اون اشتباه رو نمي کرد.خواستم بگم علي کاري نکرده،اين حيله ي من بوده که زندگي من و تو و علي رو بهم زده.نفرينت خوب گرفت آقاي دکتر،يه لحظه خواب راحت تو اين سالها نداشتم و تاوان سختي رو هم پرداختم فقط خوشحالم که پيله ي تنهاييت رو پاره کردي.
به قول مسيحي ها تو اخرين کشيش قبل ازمرگم هستي که دارم بهت اعتراف مي کنم،به بهمن هم همه ي اينا رو گفتم ،باورت مي شه بدون هيچ حرفي اتاق رو ترک کرد؟
آرزو مي کردم به جاي اين کار يه سيلي محکم بهم مي زد اما نزد و رفت.شايد براي اينکه نمي خواست بزنه....اما کاش مي زد و دردم مي اورد تا يه کم راحت تر بشم!
اميدي به بازگشتندارن و حالا که مطمئن به رفتنم بذار آروم تر و با قلب مطمئن تر وبا خيال اسوده تر برم .فقط اينا رو گفتم تا خلاصه ي مطلب رو تحت عنوان اين سه کلمه ازت بخوام،علي منو ببخش.
ثريا.
خشکم زده بود و احساس لرز شديدي مي کردم ،نامه را روي عسلي انداختم و خود را زير پتو کشيدم و مچاله شدم .شايد اگر به او هم درست فکر مي کردي او هم قابل ترحم و دلسوزي بود .او هم به نوعي بدبخت و اسير روزگاري بود که براي خودش درست کرده بود.
با اينکه خوابم نمي اومد اما نمي دونم چرا به خواب رفتم.ضربه هاي محکمي که به در اتاقم مي خورد بيدارم کرد،چند لحظه منگ بودم و فراموش کردم کجا هستم .هوا تاريک شده بود و اتاقم در تاريکي غليظي فرورفته بود .در جواب ملوک بلند شدم و در را باز کردم،با نگاه رنجيده اش نگاهم کرد و گفت:خانم حنجره ام پاره شد بس که صداتون کردم،خکب يه کلمه جوابم رو مي دادي.
خميازه اي کشيدم و گفتم :شرمنده،خواب بودم.چي کارم داري؟
-داييتون گفت حاضر شيد،الان مهموناتون مي رسن!
چراغ اتاق رو روشن کردم و به طرف دستشويي رفتم تا ابي به دست و رويم بزنم.چشمهايم کمي پف داشت و رنگم پريده بود،با چند مشت آب سرد حالم بهتر شد.قبل از اينکه لباسهايم را عوض کنم به طرف عسلي کنار تخت رفتم و نامه ي ثريا رو داخل پاکت گذاشتم و درون کشوي ميزم پنهانش کردم
40 و 41 و و42
همين که لباسهايم را عوض کردم و پا از اتاق بيرون گذاشتم زنگ به صدا در آمد ،ملوک به طرف گوشي آيفون رفت تا در را باز کند.نگاهم به دايي افتاد،روي مبل نشسته و پايش را روي پاي ديگر انداخته وروزنامه اي را در دست گرفته و مشغول مطالعه آن بود.جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم،لبخندي به رويم زد و گفت:مثل اينکه حسابي خسته بودي ها!
-بله،چه جورم..!
صداي ملوک باعث شد دايي بلند شود و به پيشواز آنها برود:آقا،حاج آفا اينان!
نگاهي در شيشه ي بوفه به خود انداختم تا مطمئن شوم روسريم مرتب است و بعد به دنبال دايي رهسپار شدم.حاج خانم با ديدن من به طرفم امد و با محبت در آغوشم کشيد و گفت:کيانا جون از وقتي ديدمت تو دلم جا خوش کردي!
لبخندي به رويش زدم و تشکرکردم.حاج آقا هم بعد از او اظهار لطفي کرد و وارد خانه شد،در حالي که با دايي سر به سر هم مي گذاشتند.بهروز دسته گل بزرگ و زيبايي از رزهاي سرخ رنگ را به طرفم گرفت و گفت:
-هر چند به زيبايي شما نيست ما...
براي اينکه حرفش را ادامه ندهد سريع دسته گل را گرفتم و گفتم:
-ممنون،بفرماييد!
در نگاهش شيطنتي بود که مرا به ياد علي مي انداخت گفت:امکان نداره...!خانم ها مقدم ترند..!
حال و جوصله ي يکه به دو با او را نداشتم ،بي حرف راه افتادم و او هم پشت سر من.ملوک را که ديدم دسته گل را به او دادم تا داخل گلدان بگذارد.بهروز آرام گفت:ولي مال شما بودها!
با لحن سردي گفتم:دادم بذاره تو گلدون!
وقتي در کنار هم وارد جمع شديم طرز نگاه حاج اقا و همسرش به ما دونفر به من فهماند که براي چه آن شب به آنجا آمده اند.حس بدي داشتم و پشيمان بودم از اينکه با او وارد شده ام.
نگاهم در نگاه دايي گره خورد ،از درون چشمانم فکرم را خواند و گفت:عشق دايي بيا پيش خودم بشين!
حاج خانم پس از نشستن من با خنده گفت:زياد کنار خودتون نشونيدش و عادت بديدش به دوري از خودتون!
دايي دستهاي يخ کرده ام را درون دستهايش گرفت و گفت:چرا بايد عادتش بدم؟حالاحالاها ور دلم مي شونمش و اصلاً هم عادت نمي دمش و عادت نمي کنم!
حاج آقا گفت:اگه خواست شوهر کنه چي ؟
دايي لبخندي به رويم زد و گفت:بذار اول اوني که لياقتش رو داشته باشه پيدا کنم بعد!
حاج خانم زير چشمي نگاهي به بهروز انداخت ولبخندي بر لب نشاند.هنوز فکرم درگير نامه ي ثريا بود و ماجراي زندگي علي،به قدري که متوجه اطرافم نبودم.با صداي دايي در کنار گوشم به خودم اومدم:عزيزم...حواست کجاست؟
نگاهم به طرف دايي چرخيد و گفتم:متأسفم يه لحظه فکرم رفت طرف يکي از دوستان!
بهروز گفت:اتفاقي افتاده؟...اگه کمکي از ما بر مي آد خوشحال مي شيم که ما رو محرم بدونيد!
به زور لبخندي بر لب آوردم و گفتم:نه،مشکلش طوري نيست که کمکي از طرف کسي بشه بهش کرد!
حاج خانم با نگاه کنجکاوش نمي ذاشت درست نفس بکشم با گفتن:
-بفرماييد از خودتون پذيرايي کنيد ...من الان مي ام خدمتتون!
از جايم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم .ملوک با ديدن من متعجب گفت:
-خانم کاري داريد؟
روي صندلي نشستم و گفتم:نه!حوصله ي اونا رو ندارم.
خنديد و با صداي آرامتري گفت:فکر کنم يه فکرايي واسه شما دارن!
دستهايم را روي ميز گذاشتم و با دقت نگاهش کردم و گفتم:به دايي چيزي گفتن؟
در قابلمه را گذاشت و رو به من گفت:نه خانم،اينجوري همشون با هم با يه دسته گل تا حالا اينجا نيومدن!
کلافه بودم،نفسي به تندي بيرون دادم و گفتم:گل بود به سبزه نيز آراسته شد...
دوباره خنديد و گفت:ولي خانم پسرخوب و اقاييه،تازه خوشگل هم هست!به هم مي آييد!
براي اينکه حرف را کوتاه کنم گفتم:ملوک خانم کمک نمي خوايد؟
ملوک خانم در حالي که وسايل سالاد را از درون يخچال خارج مي کرد گفت:نه مادر،مگه چند نفر مهمونن که دنبال کمک هم باشم ؟شما تشريف ببريد پيش مهمونا!
با ناچار بلند شدم و از آشپز خانه خارج شدم .دايي و حاج نورالدين صحبت مي کردند و بهروز و مادرش هم به انها چشم دوخته بودند ،با ورودم نگاهشان به طرف من چرخيد.حاج آقا حرف خود را قطع کرد و رو به من گفت:دختر خوشگلم اگه حوصله ي ما رو نداري بگو بلند شيم بريم!
حس کردم سرخ شدم گفتم:واي نه....اين حرفها چييه؟رفتم يه سر به ملوک بزنم کارش داشتم،خيلي هم از ديدن شما خوشحالم!
حاج خانم با خنده گفت:فقط از ديدن حاج آقا خوشحاليد؟پس من چي؟
منهم خنده ام گرفت و گفتم:شما هم همين طور!اصلاً.....
بهروزخود را ميان حرف من انداخت وگفت :فکر کنم مزاحم جمع شما منم و کيانا خانم ازديدن من ناراحته!
قلبم شروع به زدن کرد بقدري بلند که مي ترسيدم صدايش را بشنوند.با ظاهري سرد و آرام گفتم:
-مهمون حبيب خداست،حتي اگه دشمن آدم هم باشه وقتي از چهارچوب در خونه ي آدم مي آد داخل مي شه همون حبيب خدا.آدمي که به خداي بالاي سرش ايمان داره و احترام مي ذاره ،به حبيبش هم احترام مي ذاره و از ديدنش ناراحت نمي شه!
بهروز به شوخي گفت:نکنه من اون دشمني ام که اسم بردي؟
لبخندي را به زور به روي لب نشاندم و گفتم:مثال زدم والا قصد جسارت نداشتم!
روي لب همه لبخند بود،لبخندي پرمنظور،داشتم خفه مي شدم،مثل آدمي بودم که روي تپه اي از خرده شيشه هاي تيز نشسته و نمي تواند بلند شود.بايد بنشيند وتازه لبخند هم بزند و صحبت هم بکند.
وقتي ملوک آمد و جمع را براي صرف شام صدا کرد برايم فرشته ي نجات بود..اين به معني ان بود که يکي دو ساعت بيشتر به پايان مهماني نمانده است .سر ميز هم به نوعي ديگر شکنجه کشيدم ،خانم و آقاي نورالدين روبرويم نشستند و و بهروز در کنارم.نگاه آن دو مدام از من به روي بهروز مي چرخيد و از او به روي من،نمي توانستم چيزي بخورم.دايي متوجه شد و رو به حاج آقا به شوخي گفت:
-اگه ديد زدنتون تموم شد بذاريد بچه يه قاشق غذا بخوره!
آندو به خنده موضوع را فيصله دادند .خود را به خوردن سوپ مشغول کردم فقط گاهي مجبور بودم به سؤالاتي که از طرف بهروز مي شد جواب دهم.با خود مي گفتم:بهروز که پسر خوبيه و ظاهرش مناسبه،از لحاظ سني هم بهم مي خوريم....ديگه چه مرگته؟
خود مي دانستم چه ام شد است و راه طفره رفتن را پيش گرفته بودم.دل در گرو عشق مردي داشتم که خيلي پخته و فهميده بود و ديگران در قياس با او برايم پسر بچه اي مي نمودند.
جريان خواستگاري بهروز را دقيقاًبعد از شام ،خود حاج نورالدين مطرح کرد.با اينکه مي دانستم به قصد خواستگاري آمده اند اما باز با شنيدن موضوع از زبان حاج آقا خشکم زد و انگار آب يخ را يکدفعه روي سرم ريخته اند،حاج و واج زل زده بودم توي صورت او.دايي لبخندي به روي بهروز زد و گفت:بهروز پسرخودمه،خودتم مي دوني که چقدر دوستش دارم و بهش ايمان دارم منتها مي دوني داداش اوني که بايد جواب بده دختر کوچولوي منه!
نگاهم را به زور به نوک پاهايم دوختم،صداي بلند ضربان قلبم را مي شنيدم و مي ترسيدم آنها هم صدايش را بشنوند .دوست داشتم فرياد بزنم جوابم منفي است اما انگار زبانم به سقف دهانم خشک شده و چسبيده بود .وقتي به خود آمدم شنيدم بهروز گفت:پس اگه اجازه بديد من فردا بعد از ظهر مي آم دنبال ايشون بريم يه دوري بزنيم و حرفامون رو با هم بزنيم !....نظر شما چيه کيانا خانم؟
مثل آدماي منگ نگاش کردم و گفتم:در مورد چي؟
لبخندي به رويم زد و گفت:اينکه فردا بعد از ظهر بيام دنبالتون و با هم...
متوجه حرفش شدم ،ابروهايم را در هم گره زدم و تير خلاص را با حرفم زدم :من تا سالگرد مادرم حتي نمي تونم در مورد ازدواج فکر کنم چه برسه به اينکه با يکي در موردش صحبت کنم ،مادر من تازه فوت کردن اقا....
حاج آقا گفت:خب دخترم زندگي هنوز ادامه داره،منم از زبون فريدون شنيدم که اين اتفاق افتاده،خدا بيامرزدش اما اونم راضي نيست که تو در تمام لذت بردني ها رو به روي خودت ببندي!
انگشتهايم را به هم گره زده بودم و آنها را به هم مي فشردم تا بتوانم آرامشم را حفظ کنم.نگاهم به خطوط روي پيشاني حاج آقا بود و موهاي جوگندمي اش،گفتم:مي دونم،من هم در تموم لذت بردني ها رو به روي خودم نبستم،اما فعلاً قصدش رو ندارم ....يعني نمي تونم ذهنم رو متمرکز کنم براي همچين چيزي.
حاج خانم عينکش را روي بيني جابجا کرد و گفت:بعد از سالگگرد مادرت چي عزيزم؟
غافلگير شدم ،مجبور شدم بگويم :خب....نمي خوام شما رو تا اون موقع معطل کنم و بعد هم شايد جواب منفي بدم!
بهروز لبخندي به رويم زد و گفت:ما تا اون موقع صبر مي کنيم....شما ارزش صبرکردن رو داريد!
نگاه ديگران باعث شد خون به صورتم بدود و سرم را پايين بيندازم.ورود ملوک به اتاق نجاتم داد و حرف را به سوي ديگري کشاند.احساس سردرد مي کردم،انگار با چيزي محکم به شقيقه هايم مي کوفتند .نيم ساعتي بيشتر نشستند و بلند شدند.
خدا را شکر کردم که دارند مي روند.وقتي خواستم به اتاقم بروم دايي صدايم زد برگشتم و به صورتش نگاه کردم،در نگاهش خوشحالي موج مي زد .مشخص بود بهروز مرد ي که او مي گفت داماد برگزيده اي براي من است.گفت:بيا بشين يه کم با هم حرف بزنيم.
بي حرف رفتم و مقابلش نشستم و به صورت مهربان و جذابش چشم دوختم،چقدر اين صورت مهربان را دوست داشتم خدا مي داند.
لبخندي بر لب نشاند و گفت:امروز چطور بود؟
پايم را روي پاي ديگر انداختم و گفتم:امروز که خوب بود اما اگه منظورتون از سؤال امشب و مهموني امشب بود بايد بگم اگه فقط براي مهموني مي اومدن مي تونستم بگم خوب بود!
دايي که سعي در پنهان کردن خنده اش داشت گفت:چرا؟بهروز که پسر خيلي خوبيه، من واقعاً دوستش دارم!....فقط مي خواستم بهت بگم تو اين مدت که ازشون وقت براي فکر کردن گرفتي خوب بهش فکرکن.بهروز برخلاف خيلي ها که توي رفاه هستن هيچ وقت از اين رفاه سوءاستفاده نکرده،پا توي خيلي چيزها فرو نکرده.نه بگم گنده دماغه ها که....يه جور خاصيه،بچه ي خوبيه!
زير دست خودم بزرگ شده و مي تونم بهش اعتماد کنم.
نتوانستم پاسخ منفي را که مي خواستم بگويم به زبان آورم گفتم:
-چشم بهش فکر مي کنم،اما ازم توقع نداشته باشيد که حتماً پاسخ مثبت بدم!
دايي سرش را تکان داد و گفت: اما پاسخ منفي بي دليل هک نبايد بدي!من به مادرت قول دادم دست تو رو تو دست کسي بذارم که لياقتت رو داشته باشه!
بلند شدم و پيشانيش را بوشيدم و با زمزمه ي شب بخير به اتاقم بازگشتم.در اتاق را بستم و لباسم را با لباس خوابم تعويض کردم و بدون اينکه به آينه نگاهي بيندازم موهايم را برس کشيدم و بافتم.بدون اينکه چراغ را روشن کنم لباسهايم را آويزان کردم و درون کمد گذاشتم چقدر دلم مي خواست با يکي حرف بزنم ،احساس تنهايي مي کردم و بعد از به هم خوردن دوستيم با ريحانه تنهاتر همم شده بودم.نگاهم در آن تاريکي روي ساعت نشست،ساعت يازده شب بود.با دستهاي لرزان گوشي تلفن را برداشتم و آباژور را روشن کردم و سريع شماره را گرفتم،بقدري سريع که انگار مي ترسيدم پشيمان شوم.صداي گرم و جدي اش در گوشم پيچيد:بله بفرماييد!
-سلام دکتر،خوب هستيد؟
خنديد و گفت:سلام!بچه تو خواب نداري؟
با اينکه اصلاً از زنگ زدن به اونا راحت نبودم با لحن ناراحتي گفتم:
- واقعاً ببخشيد دکتر،خواستم بگم نامه رو خوندم....
جمله ام را ادامه ندادم،مي دانستم اگر بگويم نامه ات را کي بياورم خواهد گفت:فردا،پس فردايا يه روز ديگه بيار بده دست اکرم و من اين رو نمي خواستم.مي خواستم از زبونش بشنوم که ثريا براش تموم شده ،مي خواستم برام حرف بزنه و من صداش رو بشنوم.
صداي او به خود آوردم:حواست کجاست؟چرا جمله ات رو تموم نمي کني؟
زمزمه کردم:نمي دونم!
لحظه اي تأمل کرد و گفت:کيانا حالت خوبه؟...اتفاقي افتاده؟
-اوهوم!
دوباره صدايش با رگه اي از خنده به گوشم رسيد:ببينم نکنه اون اتفاق خوردن زبونت به دست يه گربه با دندوناي تيز باشه ؟
لبخند روي لبم نشست.وقتي سکوتم را ديد گفت:خانوم خانوما،چي شده که ساعت يازده شب زنگ زدي اينجا و سکوتت رو به رخم مي کشي؟
مي دونم زنگ نزدي ازم بپرسي کي نامه ي ثريا رو برام بياري ،پس حرفت رو بزن .چي مي خواستي ازم بپرسي ؟....يا نکنه چيزي مي خواستي بهم بگي؟
از باهوشيش لذت مي بردم.خنديدم و در حين خنديدن گفتم:هر دو!
اينبار او سکوت کرد و منتظر حرف من شد .نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:اول اينکه مي خواستم بدونم بهمن رو بعد از مرگ ثريا نديديد؟چون ثريا نوشته بود بعد از شنيدن ماجرا از زبون ثريا ترکش کرده بود!
آهي کشيد و گفت: بهمن دو ماه بعد از مرگ ثريا به ديدن من اومد....
ميون حرفش اومدم و گفتم:اومد خونه تون؟
خنديد و گفت:اگه چند لحظه صبر کني تعريفش مي کنم و احتياج به اين نخواهي داشت که ميون حرفم بدوي!
زير لب عذرخواهي کردم و او به حرفش ادامه داد:اومده بود مطب،آخراي وقت بود و من داشتم حاضر مي شدم بيام خونه که منشي بهم گفت پسر داييتون اومدن و مي خوان شما رو ببينن.کيانا باورت نمي شه يه لحظه قفل کردم و بعد بدون اينکه جواب منشي رو بدم به طرف در دويدم .نگاهمون تو هم خشک شد ،به قدري شکسته شده بود که نشناختمش .وقتي نگاه متعجب منشي ام رو ديدم کنار کشيدم تا بهمن واردمطب بشه،بعد در رو بستم و به طرفش برگشتم.زبونم به سقف دهنم چسبيده بود و نمي تونستم حرف بزنم ،اونم بدتر از من.وقتي به خودم اومدم ديدم تو بغلم داره هاي هاي گريه مي کنه،اومده بود تا ازم معذرت بخواد .عجيبه....!
واقعاً دلخوري ازش نداشتم که بخوام ببخشمش.بهش هم گفتم ،بهم گفت داره واسه يه مدت مي ره مسافرت تا با خودش کنار بياد .پسرشون رو هم پيش پدر و مادر گذاشته بود تا بره.مي گفت تا خواستم راه بيافتم و برم،ديدم تا نبينمت نمي تونم برم.
خيلي با هم حرف زديم.حس کردم حال اونم بهتر شد،حس منم نسبت به قبل بهتر شد.
آهي کشيدم و گفتم:ما آدما به خاطر عجولانه قضاوت کردنمون چقدر بايد سختي و مشکل رو تحمل کنيم خدا مي دونه!
خنديد و گفت:خوبه فيلسوف کوچولو!حالا بريم سر مسأله اي که مربوط به توئه!
من هم خنديدم و و گفتم:چيز خاصي نبود جز اينکه....
سکوت کردم،گفت:خيلي مرموز شدي ،چرا سکوت کردي؟
آهي کشيدم و آرام گفتم:دلم مي خواست با يکي حرف بزنم،سکوت اتاقم اذيتم مي کرد.نمي دونم چرا به جز شما کسي يادم نيفتاد که بهش زنگ بزنم.....اگه اذيت شديد و از خواب بيدارتون کردم عذر مي خوام.
آهي کشيد و پس از چند لحظه تأمل گفت:اول اينکه خواب نبودم و به قول يکي از رفقا ساعت يازده سر شب ما لات هاست.دوم اينکه خوشحال مي شم منو به عنوان دوستي که بهش اعتماد داري قبول کني ،آرزو مي کنم زودتر همپا و همدل زندگيت رو پيدا کني تا تنهاييت رو پرکنه!
با حرفش انگار آب يخي ريخت روي قلب پر از اتشم.گفتم:مرسي،نگفتيد نامه ي ثريا رو کي بيارم و بهتون بدم!
-اگه مي خواي پاره اش کن،اگه نه هم که هروقت همديگه رو ديديم بهم بده،خودم پاره اش مي کنم!
در حالي که بغض کرده بودم گفتم:خودتون پاره اش کنيد بهتره!
-کيانا...چه ات شده؟چيزي گفتم که ناراحت شدي؟
آب دهانم را به زور فرو دادم و گفتم:نه!فقط يه کم خسته ام،خب اگه کاري نداريد خداحافظي کنم!
پس از قطع تماس سرم را در بالش فرو کردم و به اشکهام اجازه ي جاري شدن دادم و با خود زمزمه کردم:
اگر از جانب معشوقه نباشد کششي
کوشش عاشق بي چاره به جايي نرسد
فصل چهل و يکم
داشتم به فاکتورهايي که علوي برايم آورده بود نگاه مي کردم که دايي وارد اتاقم شد،بلند شدم و سلام دادم.لبخندي به رويم زد و گفت:
-بشين عزيزم!
قيافه اش فرياد مي زد مي خواهد حرفي بزند که در ذهنش مشغول حلاجي آن است.نشستم و به او چشم دوختم،پرسيد:کارا چطوره؟
مشکلي نداري؟
با صداي آرام گفتم:نه دايي جون،اگه مشکلي باشه مي آم خدمتتون!
به صورتش زل زدم تا حرفش را بزند،خنده اش گرفت و گفت:چرا اينجوري نگام مي کني؟
لبخندي زدم و با شيطنت گفتم:منتظرم حرفتون رو بزنيد!
با صداي بلند خنديد و گفت:اي پدر صلواتي!.....حالا تو مچ منو مي گيري؟
-حالا!
وقتي آرامتر شد هنوز اثر خنده روي صورتش و درون چشمان قشنگش باقي بود.گفت:براي جمعه هيچ برنامه اي نچين،چون با حاج نورالدين و بهروز و بنده قراره بريم کوه!
وا رفتم و فقط توانستم بگويم:دايي...
خنديدوگفت: جون دايي!
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:دايي دو ماهه تمام روزاي تعطيل يا ما تو دوره ي دوستانه ي اونا دعوتيم يا اونا دعوتن.شما دو ماهه به من قول داديد خونواده ي محتشم رو دعوت کنيد و هنوز اين کارو نکرديد.بعد هم ما هر هفته جمعه مي ريم کوه،چه کاريه با اونا بريم؟
دايي لبخندي به رويم زد و گفت:عروسکم،ما اين رفت و آمد و مهموني رو براي اين انجام مي ديم که تو بهروز رو بشناسي.دقيقاً برعکس قضيه،تو از جايي که بهروز هست در حال فراري.توي اين دو ماه تو چي از بهروز فهميدي؟...نه مي خوام بدونم چي فهميدي؟
اصلاً چهارکلمه باهاش حرف زدي ؟
سر به زير انداختم و نگاهم را به زانوي چپم دوختم ،وقتي سکوتم را ديد گفت:عزيزدلم براي شناختن يکي اولين قدم حرف زدن با اونه.خواستم دهان باز کنم که نگذاشت و گفت:نه!نگو قصد ازدواج ندارم ،مي خوام اگه جواب منفي هم مي دي منطقي باشه!
در مورد خونواده ي محتشم هم هر روزي دوست داري دعوتشون کن،من حرفي ندارم.
چشم هايم گرد شده بود و نمي ددانستم چه کنم.هاج و واج نگاهش مي کردم که بلند شد و به طرف در رفت،وقتي مي خواست در را باز کند به طرف من برگشت و گفت:فقط موقع کوهنوردي بازي موش و گربه رو در نمي اري!
خنديدم و گفتم:چشم!
خوشحاليم از حرفي بود که در مورد دعوت خونواده محتشم زده بود.وقت در رابست از جايم بلند شدم و دور خود چرخيدم،دوست داشتم فرياد بزنم:اي مردم بالاخره يخ سکوت دايي شکست!بالاخره راضي به ملاقات رودر رو با کسي شد که سالهاي جوانيش را به خاطر از دست دادنش از دست داده بود!...
******************
دايي و حاج اقا زيرکانه قدمها را آهسته کردند تا من و بهروز در کنار هم قدم برداريم.بهروز زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:با در کنار من قدم زدن و سکوت کردنتون قصد تنبيه منو داريد؟
خود را به ندانستن زدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
به جانبم برگشت و گفت:چرا ازم فرار مي کنيد؟چرا هيچ وقت با من همکلام نمي شيد؟چرا توي هر مهموني که دعوت مي شيد ما دوتا مثل جن و بسم الله مي مونيم؟
-شما اشتباه مي کنيد!
لبخند غمگيني بر لب نشاند و گفت:نه خانوم! بچه نيستم،بيست و هشت سالمه!ديگه اونقدرمي فهمم که بدونم داري منو مي پيچوني.تو از من بدت مي اد؟
دستپاچه گفتم:نه اينطور نيست!
نفس اسوده اي کشيد و گفت:حداقل از اين بابت خيالم راحت شد .من واقعاً به شما...علاقه دارم!
براي انکه صحبت را از آن جوي که پيدا کرده بود خارج کنم به شوخي گفتم:بالاخره تو يا شما؟
خنديد و گفت:دست خودم نيست.
سپس به شوخي افزود:عاشق نشدي بدوني چه بلايي سر آدم مي آره!
لبخندي بر لب نشاندم و سکوت را جواب حرفش کردم.او حرف مي زد از کارش ،از علايقش ،زندگيش و من فقط در سکوت با تکان دادن سر حرفش را تأييد مي کردم اما خدا مي دانست که بيشتر حرفهايش را گوش نمي کردم.گرسنه ام شده بود،وقتي بهروز پيشنهاد خوردن صبحانه را کرد فورأ قبول کردم.در انتظار دايي و حاج آقا ايستاديم،آمدنشان طول کشيد و به خميازه افتادم.بهروز گفت:
-مي خواي تو برو بشين رو تخت و سفارش بده ،من منتظرشون مي مونم!
سري به نشانه ي منفي تکان دادم و همانجا ايستادم..با شيطنت گفت:
- من بايد به همسرم بگم هر چيزي رو خونه ي خودشون جا مي ذاره زبونش رو نذاره،چون من عاشق صداي قشنگشم
خواستم جوابش را بدهم که با ديدن علي در کنار دايي و حاج آقا خشکم زد .دايي با ديدن ما،با لبخندي بر لب گفت:
-اين پيرمرد رو داديد دست من و خودتون فرار کردين؟
حاج آقا بدون اينکه نگاهي به سمت دايي بيندازد گفت:راست مي گه يه جوون پونزده ساله رو چرا با من راهي کرديد؟بچه حوصله اش سر مي ره!
دايي به صداي بلند مي خنديد و سر به سر او مي گذاشت ،اما حواس من به هيچ کدام از آنها نبود آرام سلام کردم ،علب جواب سلامم را داد و نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و با او هم دست داد و احوالپرسي کرد و بعد به اصرار دايي و ديگران به جمع ما ملحق شد.حس بدي داشتم از اينکه مرا در کنار بهروز ديده است. در حين صحبتهايشان فهميدم در اواسط مسير به هم برخورد کرده اند و به اصرار دايي با هم همقدم شده اند.
بهروز و علي در کنارهم و روبروي من نشسته بودند،ناخودآگاه نگاهم روي آن دو مي چرخيد و مقايسه شان مي کردم.چقدر علي در نظرم پخته تر و کاملتر ازعاقلتر از او بود و در عوض او جذابتر و زيباتر از علي.در نگاه بهروزعشق بود و نگاه علي سرد،به قدري سرد که وقتي نگاهمان در هم گره خورد واقعاً احساس کردم سرماي نگاهش تا قلبم رسوخ کرد.از او عصباني بودم و دوست داشتم آزارش دهم همانگونه که او آزارم مي داد .به قدري با خودم و فکرم کلنجار رفتم که نه چيزي از صبحانه فهميدم نه از دعوت دايي از علي و خونواده اش براي جمعه شب.
وقتي علي قول داد که حتماً بيايد نگاهم در نگاهش گره خورد، فکر کنم دلخوري را در نگاهم ديد که لبخند کمرنگي روي لبش نقش بست.اما من عصباني تر از اين حرفها بودم که با نيمچه لبخندي از در اشتي در بيايم.همانگونه عصباني سر به زير انداختم و مشغول نوشيدن چاي شدم.
علي بعد از نوشيدن چاي بلند شد تا حساب کند که دايي اشاره اي به پسرکي که در آنجا کار مي کرد کرد و ان پسر رو به علي گفت:جساب شده!
علي نگاهي به دايي انداخت و گفت:اينجوري نمي شه آقاي حشمتي!
دايي گفت:چرا نمي شه؟هفته ي ديگه پول صبحونه رو تو حساب کن خوبه؟
علي نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و پرسيد:شما هر هفته تشريف مي ياريد کوه؟
دايي نگاهش را به من دوخت و گفت:من و کيانا برنامه ي هر صبح جمعه مون تو کوهه!
علي کنار بهروز نشست و گفت:شما چي؟
بهروز نگاهش را روي صورتم دوخته و گفت:من کوه مي ام نه هر هفته،اما ازاين هفته پا ثابتم!
در نگاه علي خشم را ديدم،دلم خنک شد و باخود گفتم:حقته!
اينبار من و علي و بهروز با هم همقدم شديم .علي کاملاً ساکت بود و خود را بي توجه به حرفهاي بهروز نشان مي داد ،حوصله ي من هم از حرفهاي بهروز سر رفته بود براي همين قدمهايم را تند تر کردم ،بهروز خسته شده بود روي تخته سنگي نشست و گفت:من ديگه نمي تونم،خسته شدم!
علي-مي خوايد ديگه ادامه نديم!
-شما هم مي تونيد بمونيد،من تا ايستگاه بعدي مي رم!
خنديد و گفت: من به خاطر تو گفتم!
رو به بهروز گفتم:پس همين جا بمونيد تا برگشتني همديگه رو گم نکنيم !
بهروز سري تکان داد و ما هم به راه افتاديم.علي بعد از چند دقيقه به طعنه گفت:راستي،مبارک باشه!
خون خونم را مي خورد و از عصبانيت داشتم مي سوختم.در حاليکه صدايم مي لرزيد گفتم:سلامت باشيد!قسمت شما!
سري تکان داد و گفت:پسر خوبيه،اما فکر نمي کني لياقت تو بيشتر از اينه؟
به طرفش برگشتم و گفتم:بيشتر از اين مثلاً کي مي شه؟
علي فورأ گفت:مثلأ رضا از اين خيلي بهتر بود ،به خاطر خودت تو رو مي خواست نه خوشگليت.رضا عاشقت بود!
به جانبش بر گشتم و با عصبا نيت گفتم:مرده شور هر چي عشقه ببره!حالم از هر چي عشقه بهم مي خوره،همش چرنده!
با صداي آرام و ملايمي گفت:نيست خانوم کوچولو!عشق واقعي يعني به خاطر خوشبختي معشوقت دهنت رو ببندي!
من نمي خواستم دهانش را ببندد،دوست داشتم بگويد که دوستم دارد.گفتم:اگه خوشبختي معشوق در اين باشه که عاشق دهانش رو باز کنه و حرف دلش رو بزنه چي؟
در جوابم سکوت کرد ،در دل گفتم:لعنت به تو!
تا ايستگاه بعد هيچ کدام حرفي نزديم وقتي در توقفگاهش ايستاديم نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:کوهنورد خوبي هستي خانوم کوچولو!
کفرم بالا اومد و گفتم:مي شه يه لطفي به من بکنيد دکتر؟
با شيطنت گفت:بله خانوم...کوچولو!
مي دانست لفظ خانوم کوچولو ديوانه ام مي کند گفتم:لطفاً ديگه اين کلمه رو تکرار نکنيد ،من ار لفظ خانوم کوچولو بيزارم!
شيطنت درون چشمانش مرا به خنده انداخت و گفت:اَ؟چرا؟مگه خانوم کوچولو نيستي؟
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:بي خيال شيم!راستي نامه ي ثريا رو اين چند بار که اومدم منزلتون آوردم ولي شما رو نديدم گفتم وقتي ديدمتون بهتون بدم،جمعه شب اگه يادم نبود يادم بندازيد که بهتون بدم!حتماً مي آييد ديگه!
در حالي که نگاهش را در نگاهم گره زده بود گفت:بله حتما!حتي اگه هزار تا کار ديگه هم داشته باشم اين ارجح تره!
قلبم بقدري بلند و محکم مي کوفت که ترسيدم صدايش را همه بشنوند،حس مي کردم خون در رگهايم سريعتر جريان دارد و نفسم سنگين شده است.نگاهش سوزان و ملتهب بود و فرياد عشق سر مي داد ،دلم مي خواست از خوشحالي جيغ بزنم و فرياد کنم .اما علي نگذاشت از آن نگاه سوزان سيراب شوم و فوراً گفت:بهتره برگرديم،دير مي شه!
و به راه افتاد و باز هم سکوت،اما سکوتش دنيايي با سکوت هنگام رفتنش فرق داشت و من از لحظه لحظه ي اين سکوت پر صدا لذت مي بردم.
دايي و حاج آقا هم در کنار بهروز نشسته بودند .رو به دايي گفتم:اي دايي تنبل،شما هم آقا بهروز رو بهانه کرديد و اينجا نشستيد آره؟
خنديد و به شوخي گفت:بابا اين دو تا تنبل و آماتور رو بايد يه کهنه کاري مثل من باشه تا نذاره تو کوه بلايي سرشون بياد.من به خاطر اين موضوع از خود گذشتگي کردم و نشستم والا خودت مي دوني سه سوت اون نوک بودم!
حاج آقا رو به من گفت:اين کوري خوندنش منو کشته.خالي بند توکه زودتر از من ولو شد ه بودي!
بهروز نگاه تندي به علي انداخت و گفت:برگرديم؟
دايي نگاه متعجبي به بهروز انداخت و گفت:عمو جون طوري شده؟
بهروز به طعنه گفت:نه،منتهي من نگرانم دکتر کاري داشته باشن و ما مزاحم کارشون بشيم!
علي بي تفاوت نگاهي به او انداخت و حرفي نزد،انگار برايش مهم نبود که بهروز تمام بد وبيراه دنيا را به او بدهد .اما من عصباني بودم و اين باعث شد چند قدمي آن طرفتر بايستم تا حرکت کنيم .دايي و حاج آقا با دودلي نگاهي به هم انداختند و به راه افتاديم.
علي کاملاً جلو افتاد،بهروز در کنار من قدم برمي داشت و دايي و حاج آقا هم با هم بودند.نگاهم به قامت بلند و موزون او بود که حتي برنمي گشت تا لحظه اي کوتاه صورتش را ببينم.
بهروز پس از چند دقيقه که در سکوت طي کرديم آرام گفت:خسته شديد؟
با لحن سرد و بي تفاوتي گفتم:نه!
-از دست من عصباني هستيد؟
-نه!
-باهام قهريد؟
-نه!
عصباني شد، به طرفم برگشت و گفت:پس چرا اينطوري باهام رفتار مي کنيد؟
دلم مي خواست تلافي کنم .نگاه سردي به جانبش انداختم و گفتم:
-چطوري؟
در حاليکه لبش را بين دندانهايش گرفته بود و مي فشرد گفت:اينجور يخ و سرد!
با تعجبي ساختگي گفتم:يادم نمي آد از صبح قل قل زنان با شما صحبت کرده باشم!الانم حس يخبندان و سرما تو حرفام ندارم که شما اينطور حس مي کنيد!
نگاه خشمناکي به جانب علي انداخت و گفت:نکنه به خاطر اون اسطوره ي خودخواهي و خودپرستيه!
عصباني بودم اما با ظاهري آرام و بي تفاوت گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:چرا خيلي خوب هم متوجه مي شيد،ديدم وقتي داشتيد با هم مي اومديد چشاي جفتتون برق مي زد.اما همين که من بهش فهموندم دوست ندارم تو جمع ما باشه قيافه ي شما در هم رفت و اين بازي شروع شد.
پوزخندي زدم و گفتم:اول اينکه دکتر به دعوت شما وارد جمع ما نشد که بنا به درخواست شما از جمع بيرون بره،دوم اينکه ايشون اونقدر بزرگوار هستن که به خاطر بچه بازياي شما ناراحت نشن.منم اصلا برام مهم نيست که شما به خاطر تخيلات واهي خودتون چه داستاني رودر موردم بخوايد درست سر هم کنيد!
قدم هايم را تند تر کردم و از او جلو افتادم و با صدا کردن علي او را وادار به ايستادن کردم ،وقتي به او رسيدم با نگاه متعجب پرسيد:چي شده؟
به راه افتادم و گفتم:هيچي،بريم!
در حاليکه در کنارم قدم بر مي داشت گفت:حرفتون شد؟
-اوهوم!
نفس تازه کرد و گفت:امان از دست شما دخترا!اگه نمي خوايش هم حق نداري اينجوري خوردش کني،قدم هات رو آهسته کن بذار بياد بهمون برسه!
شخصيت عجيبي داشت .قدم هايمان را انقدر آرام کرديم تا بهروز به ما رسيد.علي گفت:هوا آروم آروم داره سرد مي شه!
بهروز که مخاطب او بود نگاه کوتاهي به من اتداخت و گفت:آره!
کنار ماشين، علي با دايي و ديگران دست داد و گفت:آقاي حشمتي من زنگ مي زنم تا براي هفته ي بعد با هم برنامه مون رو مچ کنيم!
دايي دستي به بازوي علي زد و گفت:حتماً!دعوت هفته ي بعد هم يادت نره با خونواده!
علي سري تکان دادو گفت:حتماً!....خب خداحافظ!
دايي بعد از رفتنش گفت:پسر واقعاً خوبيه!
بهروز پوزخندي زدو گفت:بله!
حاج آقا رو به من گفت:خب دخترم راه بيفتيم،حاج خانوم تو خونه منتظر ماست!
لبخندي زدم و گفتم:از حاج خانوم تشکر کنيد ،واقعاً حال مساعدي براي مهموني ندارم باشه برا يه وقت ديگه!
دايي نگاهي به من انداخت و بعد با آنها دست داد و سوار ماشين شديم.پس از چند دقيقه پرسيد:با بهروز حرفت شد؟
براي لحظه ي کوتاهي به جانبش برگشتم و گفتم:در موردش حرف نزنيم که ديوونه مي شم!
داي يخنديد و گفت:باشه،بذاريم برا يه وقت بهتر!
سري تکان دادم و گفتم:آره.!...راستي،به به مهمون دعوت مي کنيد با خونواده هم دعوت مي کنيد ديگه!
در جواب طعنه ي حرفم با صداي بلند خنديد و گفت:اي مارمولک!فصل چهل و دوم
براي رفتن به کوه حاج نورالدين بهانه مهماني را آورد،فهميدم بهروز نخواسته بيايد و او هم مجبور به اين دروغ شده است و لي با علي قرار پا برجابود.پنج شنبه شب دايي به قدري گرفته بود که وادارم کرد بپرسم:
-دايي اتفاقي افتاده؟
قاشق را درون بشقاب گذاشت و نگاهش را در چشمانم دوخت گفت:
-نبايد شهلا رو دعوت مي کردم....
لبخندي به رويش زدم و گفتم:چرا؟
دايي لبش را به دندان گرفت و در سکوت به من چشم دوخت .دستم را به طرفش دراز کردم و دستش را در دست گرفتم و گفتم:
-مي ترسيد؟
به علامت پاسخ مثبت سرش را تکان داد ،گفتم:آخه از چي مي ترسيد؟اون موقع يه دختر بچه ي پونزده شونزده ساله بود و قدرت اين رو نداشت که رو حرف ديگرون حرف بزنه اما حالا فرق کرده يه زن جا افتاده است و آزاد که خودش بايد تصميم بگيره!
دايي نفس عميقي کشيد و گفت:پس علي چي مي شه؟
خنديدم و گفتم:خداي من!...دکتريه آدم واقعاً با شخصيت و با شعوره،هيچ وقت به خاطر خودخواهي و اين جور تعاريف مانع خوشبختي مادرش نمي شه.فردا باهاش صحبت مي کنم!
دايي وحشت زده گفت:نه...!
خنده ام شدت گرفت و به شوخي گفتم:اي دوماد ترسو!....نمي خوام مستقيماً باهاش در مورد شما و خانم محتشم حرف بزنم،بلکه مي خوام بدونم در مورد قضيه ي شما نظرش چيه.اون موقع بهتر مي تونيم وارد عمل بشيم!
دايي سري تکان داد و گفت:من که دل و دماغ کوه اومدن رو ندارم....اينطوري بهتر هم هست،راحت تر مي توني باهاش صحبت کني!
-امان از دست شما!...هر چند خوب شد حاجي و پسرش نمي آن!
دايي با حواسپرتي گفت:آره....راستي يه زنگ به دکتر بزن و بهش بگو بياد دنبالت،تنها نري!
با خنده گفتم:منم به دلشوره افتادم!خواستگاري کردن چقدر سخته!...کجايي مادر بزرگ که يادت بخير!
دايي لبخندي زد و گفت:حالا کيانا مطمئني شهلا مي آد؟
دهانم را پاک کردم و گفتم:بله!خودم باهاش حرف زدم و ازش دعوت کردم!
از پشت ميز بلند شدم و گفتم:تا دير نشده برم به دکتر زنگ بزنم و بگم فردا صبح بيا دنبال دختر عمه ات!
دايي متعجب نگاهم کرد ،در جواب نگاهش با خنده گفتم:خب اگه وصلت سر بگيره ايشون مي شن پسر شما ديگه!
صداي خنده ي دايي را از پشت سرم شنيدم،از خدا خواستم اين اتفاق بيفتد تا اين خنده دوام پيدا کند.
شماره تلفن همراهش را گرفتم بعد ار دو بوق گوشي را برداشت :
-سلام!
-سلام از بندست دکتر!کجاييد؟
-دقيقاً دم ساختمون..آهان الان توي ساختمونم!
خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد مزاحمتون شدم فقط خواستم بگم اگه مشکلي نيست فردا صبح بياييد از اينجا بريم کوه!
-اختيار دتريد چه مشکلي؟اتفاقي افتاده؟
کنار تخت روي زمين نشستم و گفتم: نه! دايي گفت حس کوه اومدن رو نداره،از من خواست به شما زنگ بزنم تا تنها نرم!
-چشم!ديگه؟
خنده ام گرفت و گفتم:سلامتي شما!
-مرسي!آقا بهروز اينا هم مي آن؟
-نه خوشبختانه!گفتن مهمون دارن و نمي تونن فردا بيان!
خنديد و گفت:مي خواي زنگ بزنم رضا هم بياد تا تنها نباشيم؟
دلخور گفتم:نخير!اگه شما دوست نداريد...اصلاً نمي ريم!
-خيلي خب!حالا چرا قهر مي کني؟مي گم بچه اي بگو چشم ،هستم!
فردا صبح ساعت چهار حاضر و آماده اي !حالا هم مثل دختراي خوب برو بگير بخواب شب بخير!خداحافظ!
از اين که فقط منم و او ذوق مي کردم. مقابل آيينه ايستادم و به صورتم چشم دوختم ،گونه هايم سرخ شده بود و چشمانم برق مي زد.برسم را برداشتم و موهاي بلندم را شانه زدم.در حالي که به او مي انديشيدم ناخودآگاه بر لبانم جاري شد:
کاروان مي رود و بار سفر مي بندند
تا دگر بار که بيند که به ما پيوندند
ما همانيم که بوديم و محبت باقيست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
...
در عالم خودم غرق بودم که تلفن زنگ زد،بهروز بود بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
-از داييتون پرسيدم اگه مي خواييد بيام دنبالتون با هم بريم کوه،چون اين طورکه فهميدم دايي تون هم نمي خواد بره گفتن از خودتون بپرسم!
چشم هايم گرد شد،داشت نقشه ام را به هم مي ريخت گفتم:مي خوام برم کوه،اما قول همراهي به کس ديگه اي دادم شرمنده ام...راستي شنيدم مهمون داشتيد!
با لحني عصبي گفت:بله!... مي تونم بپرسم به کي قول داديد؟
با خونسردي گفتم:نه!از تماستون متشکرم ،به خونواده سلام برسونيد!
بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت،نمي خواستم به گونه اي برخورد کنم که به من اميدوار شود هر چند خودم هم از اين طريق برخورد راضي نبودم.نفس راحتي کشيدم و خود را رو ي تخت انداختم و ساعت را روي سه و نيم تنظيم کردم و چراغ را خاموش نمودم.
با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و شروع به حاضر شدن کردم .به قدري سريع کارهايم را انجام مي دادم که تا کنون اين گونه براي رفتن به کوه عجله نداشتم .وقتي پا به آشپزخانه گذاشتم چشمم به ملوک افتاد که مشغول درست کردن ساندويچهاي کوچک کره و عسل بود،مي گفت هيچي انداره ي عسل قوت نداره!
در کنار آن ساندويچها مقداري ميوه در سبد کوچکي گذاشته بود و در ظرف در بسته ي پلاستيکي هم مثل هميشه چهار مغز.جلو رفتم و بغلش زدم و گفتم:عزيز دلم،تو چرا بيدار شدي؟
خنديد و گفت:عادت کردم،جمعه ها بايد اين ساعت بيدار شم!برو کوله پشتيت رو بيار اينا رو بذارتوش!
-چشم!
تمام بسته ها را درون کوله جا دادم،فلاکس مخصوصي را به دستم داد و گفت:بيا اينم دم کرده ي سيب و دارچين !
لبخندي به رويش زد م و گفتم:هفته ي قبل واقعاً جاي اين جوشونده ات خالي بود ، زياد با حاجي و پسرش بهمون خوش نگذشت واصلاً دست به وسايلي که برده بوديم نزديم!
وقتي در کوله را بستم يه تکه تست عسل زده داد به دستم و گفت:بخورش!
در حالي که ليوان را پر از شير مي کرد گفت:موبايلت رو برداشتي؟
-بله!
ليوان را به دستم داد و پرسيد:اين آقاي دکتر ،آدم قابل اعتماديه؟
جرعه اي از شير را نوشيدم تا لقمه از گلويم پايين برود و گفتم:آره،يه آقاي متشخص و واقعاً با شعور!
وقتي نگراني را در چشمانش ديدم خنده ام گرفت،جرعه ي آخر شير را که نوشيدم صداي زنگ موبايلم بلند شد .شماره ي علي بود،دکمه را فشردم و گوشي را کنار گوشم گرفتم:سلام،صبح بخير!
-سلام،من جلوي درم!اگه حاضري بيا!
-اومدم،خداحافظ!
رو به ملوک گفتم:بيا با هم بريم تا تو هم خيالت راحت بشه!
سري تکان دادو با من همقدم شد ،پوتين هاي کوهنورديم را به پا کردم و با ملوک دم در رفتيم .علي با ديدن ملوک از ماشين پياده شد و سلام کرد . در نگاه ملوک ارامش را مشاهده کردم و رو به او گفتم: برم؟
خنديد و گفت:بريد خدا پشت و پناهتون!
وقتي راه افتاديم رو به من گفت:قضيه چي بود؟
خنده ام گرفت و گفتم:ملوک مي خواست بدونه شما احتمالاً يه جاني يا ادم کش نباشيد که دختر کوچولوش رو بکشيد!
به شوخي گفت:اون دختر کوچولوي بي پناه اگه تو باشي،پنجاه تا لنگه ي من ،آدم خطرناک رو حريفي!
از ته دل خنديدم ، او هم در خنده همراهيم کرد و گفت:دايي چرا نيومد؟
کوله پشتي را روي صندلي عقب گذاشتم و گفتم:گفت امروز رو حوصله نداره!
به شوخي گفت:پس امروز رو فقط من بايد تحملت کنم!
به طرفش چرخيدم و با چشمهاي گرد شده به او چشم دوختم و گفتم:
-اوه ،چه از خودگذشتگي بزرگي.....آقا ايننقدرا ز خودت مايه نذار!
رويم را به طرف شيشه کنارم برگرداندم و دست به سينه نشستم ،از دستش ناراحت بودم.صداي خنده اش به گوشم رسيد اما بر نگشتم،در صدايش رگه خنده به گوش مي رسيد :اين فرم صحبت کردن شايسته ي يه دختر خانوم مؤدب که تو رشته ي ادبيات تحصيل کرده نيست!خنده ام گرفت ،اما لبم را به دندان گرفتم تا صدايم بلند نشود.گفت:خب خنده ات گرفته بخند، چرا اينقدر به خودت فشار مي اري؟
خيلي سعي کردم که صداي خنده ام بلند نشود اما نتوانستم و زدم زير خنده ،براي اينکه او متوجه خنده ام نشود دستم را به دهان مي فشردم.برگشت و اهي کشيد و گفت:نه براي خنديدنت از کسي خجالت بکش نه براي گريه کردنت.زندگي رو به خاطرخوش آمد ديگران نخواه!
آرام زمزمه کردم :کاش همه به اون نصيحتي که واسه ديگرون مي کردن خودشون عمل مي کردن!
حس کردم شنيد اما به روي خودش نياورد،ضبط ماشين را روشن کرد و گفت:تو اين تاريکي يه اهنگ دبش مي چسبه!
دوست نداشتم آهنگ دبش گوش کنم بلکه دلم مي خواست حرفهاي دبش خودش را بشنوم،اما ام دهان نمي گشود.صداي ملايم موسيقي در سکوت اتومبيل پيچيده بود با شروع زمزمه ي خواننده نگاهم ناخوااگاه به سمت او چرخيد.شعري از سعدي بود که چه زيبا حرف دل مرا مي زد.
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
وآن چنان پاي گرفته است که مشکل برود
دلي از سنگ بيايد به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود....
-کجايي؟
با اين حرف سرم به طرف او چرخيد،دوباره سؤالش را تکرار کرد .
گفتم:ياد يه ماجرايي افتادم...!
-چه ماجرايي؟
-وقتي رسيديم حين بالا رفتن براتون تعريف مي کنم.
سري تکان دادو گفت:باشه...!کاش يه چيزي مي خوردم الان به جز شکم مبارکم به هيچ چيز فکر نمي کنم!
کوله ام را برداشتم و از داخلش يکي از ساندويچها را به او دام و گفتم:
-ملوک اندازه ي يک ماه منو تجهيز مي کنه بعد مي فرسته!
خنديد و گفت:مي دوني جالب اينه هر جا مي ري يکي رو داري که لوست کنه!خونه ي ما اکرم و خونه ي خودتون هم ملوک!
-اينه ديگه!
قيافه ي بدجنسي به خود گرفت و گفت:داره حسوديم مي شه!
پوزخندي زدم و گفتم:تنها خصلتي که اصلا به گروه خونيتون نمي خوره همينه!
براي لحظه اي نگاهش رنگ غم گرفت و من آن غم را با تمام وجودم حس کردم،گفت:تنها خصلتيه که باهاش زياد بودم و هستم.وقتي حق داشتن چيزي رو که مي خواي داشته باشي رو بهت ندن به همه ي کسايي که مي تونن اون حق رو داشته باشن حسوديت مي شه!....دست ملوک خانوم درد نکنه،بهشت رو با همه ي خوبيهاش خريد به خاطر سير کردن اين گرسنه!
غرق حرف او بودم،اينبار سکوتم را نشکست.دوست داشتم بگويم حق گرفتني است نه دادني،اما او گوشهايش را گرفته بود و نمي خواست بشنود.بدتر از ادم کر کسي است که نمي خواد بشنوه و بدتر از کور کسي است که خود نمي خواهد ببيند ،متأسفانه او نه مي خواست حرف دلم را بشنود و نه مي خواست حرف چشمهايم را ببيند.بايد به خودش واگذار مي کردم و من هم همين کارو کردم
فصل چهل و سوم-قسمت 1
وقتي سکوتم را حين بالا رفتن ديد گفت:مي خواستي ماجرايي رو برام تعريف کني که فکرت رو مشغول کرده بود!
نگاه کوتاهي به اوانداختم و گفتم:ماجراي يه عشق خيلي قديميه!..حول و حوش چهل سال پيش!
سنگيني نگاهش را روي صورتم حس مي کردم اما به جانبش برنگشتم و ماجرا را از زبان زن و مرد غريبه اي که نمي شناسمشان براي او تعريف کردم .وقتي سکوتم را ديد به زبان آمد:خب؟
به جانبش بر گشتم و چشم در چشمان متعجب و ناراحتش دوختم و گفتم:ماجرايي که تعريف کردم چهل سال پيش اتفاق افتاده!
زمزمه کرد:چرا هميشه تو يه عشق پاک ،يه نفز سومي هست که گند مي زنه به اين عشق!
-نمي دونم!
-اين موضوع فکرت را مشغول کرده؟
لبخندي زدم و سعي کردم خوشحالي درونم را مخفي کنم .او هيچ عکس العمل بدي نشان نداده بود،گفتم:کمکم مي کنيد حالا که روزگار دوباره اين دو تا رو سر راه هم قرار داده ....
نتوانستم حرفم را ادامه دهم به جانبم برگشت ،در چشمانش حال و هواي غريبي بود،گفت:بذار اگه اون عشق هنوز باقيه خودشون به زبون بيارن،من اگه مي تونستم کمک دهنده باشم به خودم کمک مي کردم که دلم پر از عشقه و زبونم پر از سکوت!
قدم هايش را سريعتر کرد ،خود را به او رساندم.احساس مي کردم خون در رگهايم سريعتر جريان دارد گفتم:اين عشق کيه؟
نگاه پر شيطنتش را به چشمانم دو خت و گفت:چطور؟مي خواي مثل اون عاشق و معشوق قديمي به من هم کمک کني؟
از دهانم در رفت و گفتم:به شما که حتماً کمک مي کنم!
به قدري خنده و شيطنت درون چشمان سياهش بود که از حرفم پشيمان شدم،گفت:چرا؟من چه فرقي مي کنم؟
حس کردم صورتم در حال اتش گرفتن است ،به تندي صورتم را برگرداندم و به راه افتادم.صدايش پشت سرم امد:
-حالا چرا قهر کردي؟...
قهر نکرده بودم،جرأت ماندن و چشم دوختن در نگاهش را نداشتم .خودش را به من رساند و گفت:اِ....ببخشيد!کجا سرت رو انداختي پايين و داري ميري؟
بدون اينکه حرفي بزنم قدمهايم را اهسته تر کردم.همان موقع دو زن ميانسال از کنار ما عبورمي کردند که يکي از انها به جانب علي برگشت و با خنده گفت:پسرم بايد نار خانومت رو ملايمتر بکشي.نه اينقدر خشن!
علي هاج و واج به انها که داشتند عبور مي کردند انداخت .صورتش سرخ شده بود،بدون اينکه نگاهم کند گفت:بريم!
سکوتش آزاردهنده شده بود،فقط قدم برمي داشتيم و در سکوت به مناظر اطراف که حالا با طلوع خورشيد روشن شده بود نگاه مي کرديم.
مقابل قهوه خانه گفت:بريم صبحونه بخوريم؟
در دل گفتم:خدا رو شکر زبون باز کرد!سري تکان دادم و گفتم:نه!بريم يه کم بالاتر جاي خوشگليه اونجا بشينيم و صبحونه بخوريم،من اوردم!
براي اينکه پاسخ منفي نده به راه افتادم و او هم به دنبالم،روي تخته سنگ عريضي نشستم و دستمال کوچکي را به عنوان سفره پهن وتمام وسايل و خوردني ها را روي اون چيدم.نگاهش کردم و گفتم:
-نمي خوايد بشينيد؟
سري تکان دادو امد در طرف ديگر دستمال روي همان تخته سنگ نشست.يه ليوان دم کرده ي سيب و دارچين برايش ريختم ،با تعجب نگاهش کرد و گفت:اين چيه؟
سپس نزديک بيني گرفت و ان را بوييد و گفت:بوي دارچين مي ده!
خنده ام گرفت و گفتم:دم کرده ي سيب ود ارچينه!ملوک به ندرت چاي بهمون مي ده!
جرعه اي نوشيدو گفت:خوشمزه است!
در حالي که به مناظري که از آن بالا کوچکتر و دورتر به چشم مي خورد نگاه مي کردم جرعه جرعه دم کرده ام را نوشيدم.
-بيا بگير!
به طرفش برگشتم ساندويچ عسل را به طرفم گرفته بود ،ليوان را رو روي زمين گذاشتم و ساندويچ را از دستش گزفتم.نگاهش به من نبود گفت:
-يادم رفت بهت بگم....اين روسري خيلي بهت مي آد،درست همرنگ چشاته!
قلبم شروع کرد دوباره با شدت به قفسه ي سينه ام کوفتن.به اواسط ساندويچم رسيده بودم که پرسيدم:دکتر يه سؤال بپرسم؟
-شما دو تا بپرس!
بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:شما سعيده رو دوست داريد؟
-آره....ديوونه وار!از دوريش شبها خواب و روزها آروم و قرار ندارم و فقط دنبال راهي هستم که بکم دوستش دارم!
دلخور نگاهش کردم و گفتم:خودتون رو مسخره کنيد!
قهقهه اي زد و گفت:ببخشيد،باور کن مي خواستم شوخي کنم!....
همانطور جدي نگاهش کردم و گفتم:اصلا شوخي با نمکي نبود !من داشتم جدي باهاتون صحبت مي کردم.
لبخندي زد و گفت:نخير،بنده سعيده رو اونطوري که مد نظر توئه دوست ندارم!
با سماجت پرسيدم:چي مد نظر منه؟
نگاه دقيقي به چشمانم انداخت و گفت: مد نظر تو عشقه و محبتي که من نسبت به سعيده دارم ،محبت يه برادر به خواهرشه.در ضمن سعيده با يکي از بچه هاي گزوه نامزد شده ،حدود يه ماهه!
فکر مي کنم خوشحالي را از چشمانم خواند چون فوراً نگاهش را به سوي ديگري چرخاند و پرسيد:راستي اون عاشق و معشوق قديمي رو من هم مي شناسم؟
سري تکان دادم و گفتم:بهتون معرفي مي کنم!
-پس نمي شناسم.
پاسخي به حرفش ندادم.در حين پايين آمدن پرسيد:قضيه ي تو با بهروز به کجا کشيد؟
نگاه کوتاهي به او انداختم و گفتم:به نقطه اي به اسم هيچ جا!
-متوجه منظورت نمي شم!
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:يعني اينکه دايي بنده موافق صد در صد اين ازدواجه و مي گه بهروز يه پسر پاک وپاکيزه،پاستوريزه،هموژنيز ه است و هيچ نقطه ي مبهمي تو شخصيت ايشون وجود نداره.اين قسمت مربوط به داييم ،قسمتي که مربوط به بهروز و خونوادشه که موافق صد در صد ن واون نقطه ي کوچيکي که مي مونه براي من سرشار از پاسخ منفي و ناموافقه!
خنديد و گفت:چرا پاسخ منفي؟پسر خوبيه!
با شيطنت گفتم:به قول شما من مي تونم بهتر از اون رو پيدا کنم!
در جواب حرفم فقط خنديد و پاسخ ديگري نداد .وقتي پياده شدم از او دعوت کردم به داخل منزل بيايد .لبخندي زد و گفت:
-مثل اينکه براي شب دعوتيم ها!به دايي سلام برسون،مي بينمت.
مقابل در ايستادم تا او از نظرم ناپديد شد.وقتي برگشتم که وارد خانه شوم نگاهم به بنز سفيد رنگي افتاد که در آن طرف کوچه پارک شده بود وراننده اي که با چشمهاي عصباني مرا مي نگريست:بهروز!
خود را به نديدن زدم و وارد خانه شدم.دايي مشغول مطالعه بود که با ديدن من کتاب را بست و چشم به من دوخت،جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم.در چشمانش نگراني موج مي زد گفتم:قربونتون برم،اون نگراني رو از چشاتون دور کنيد .گفتم که دکتر ،آدم خيلي با شخصيتي هستن.
دايي وحشتزده پرسيد:يعني موضوع من و مادرش رو....
ميان حرفش آمدم و گفتم:تمام داستان رو گفتم به جز اسمتون!
اهي کشيد و گفت:اون موقع که طاقت آوردم مال ايام جوونيم بود الان ديگه نمي تونم!خيلي وقته به نبودنش خو گرفتم.
لبخندي به رويش زدم وگفتم:
يکي فرهاد را در بيستون ديد
ز وضع بيستونش باز پرسيد
ز شيرين گفت در هر سو نشاني است
به هرسنگي زشيرين داستاني است
فلان روز اين طرف فرمود آهنگ
فرود آمد زگلگون بر فلان سنگ
فلان جا ايستاد و سوي من ديد
فلان نقش ازفلان سنگم پسنديد
فلان جا ماند گلگون از تک و پوي
به گردن بردم او را تا فلان سوي
غرض کز گفتگو بودش همين کام
که شيرين را به تقريبي برد نام
شما هيچ وقت به نبودنش خو نگرفتيد،توي زير و بم سالهاي زندگيتون من اسم شهلا رو مي بينم.حالا بعد از اين صبر طولاني مدت مي خوام که محکمتر از اين باشيد!
لبخندي به رويم زد و گفت:برو لباسات رو عوض کن!
در حالي که به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:دايي جون؛من امشب موقعيت صحبت کردن رو جور مي کنم و مي خوام که صحبت هاتونو بکنيد!
خنديد و گفت:حالا چرا امشب؟
به شوخي گفتم:مي ترسم دختراي ديگه شما رو قر بزنن!
صداي خنده اش را شنيدم و از ته دل از خدا کمک خواستم
فصل چهل و سوم-قسمت دوم
داشتم آخرين تذکرات را راجع به سا عت صرف شام به ملوک مي دادم که صداي زنگ بلند شد .به ملوک اشاره کردم که در را باز کند و من هم به سرعت به طرف اتاق دايي رفتم و تقه اي به در زدم،خودش در را باز کرد و در چهارچوب در ايستاد و پرسيد:چطور شدم؟
در کت و شلوار قهوه اي تيره اش هزار مرتبه جذابتر شده بود.گونه اش را بوسيدم و عطر ملايمش را به بيني کشيدم و گفتم:عالي!.....بريم که اومدن!
براي استقبالشان تا جلوي در رفتيم .نگاهم به صورت دايي بود ،رنگش نسبت به قبل کمي پريده تر بود .با ورود خانم محتشم نگاهم به سوي او چرخيد ،او نسبت به دايي خوددارتر بود اما انقدر مي شناختمش که بدانم عادي و خونسرد نيست.وقتي صورتش را بوسيدم ،کنار گوشش زمزمه کردم:
-امشب خوشگلتر شديد!
خنديد و گفت:بس کن!
دايي خيلي جدي رو به خانم محتشم گفت:خيلي خوش آمديد خانم،قدم رنجه فرموديد!
خانم محتشم هم با همان لحن گفت:اختيار داريد،از دعوتتون سپاسگزارم!
صبا را بغل زدم و گفتم:عشق من چطوره؟
صبا محکم بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود!
وقتي ملوک براي پذيرايي آمد علي رو به او گفت:دم کردتون محشر بود تا حالا نخورده بودم!
ملوک خنديد و گفت:نوش جونتون!الان براتون درست مي کنم!
به اعتراض گفتم: ملوک خانوم پس ما چي؟
صبا ذوق زده گفت:منم مي خوام!
ملوک خانوم با خنده گفت:چشم براي همه درست مي کنم!
و خوشحال به طرف آشپز خانه رفت.عاشق اين بود که کسي از کارش تعريف کند،وقتي مي ديد کسي از جوشونده هايش تعريف مي کند چشمانش از خوشحالي دودو مي زد.تا موقع شام بيشتر از يکي دو بار با هم همصحبت نشدند ان هم با کلمات کوتاه و تک سيلابي.
شام را طبق قراري که با ملوک گذاشته بوديم ساعت ده سرو کرد.چشمان صبا را خواب گرفته بود و من هم همين را مي خواستم،دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردمش و روي تخت خواباندمش.وقتي تنها از اتاق خارج شدم ،خانم محتشم گفت:صبا رو صدا کن عزيزم ،ما ديگه بايد بريم!لبخندي به رويش زدم و گفتم:شما راحت صحبتهاتونو بکنيد،صبا خوابه!بعد هم کجا؟من با دکتر چند دقيقه کار دارم،اگه ايشون چند دقيقه با من تشريف بيارن!
دايي و خانم محتشم هر دو مي دانستند که منظورم چيست و با نگاهي نگران مرا مي نگريستند،اما در نگاه علي فقط تعجب بود.بلند شد و گفت:
-کجا بايد بيام؟
نگاه کوتاهي به دايي انداختم و گفتم:نظرتون در مورد ديدن باغچه ي دايي چيه؟
-استدعا مي کنم!
-پس تا شما تشريف مي بريد بيرون من امانتي شما رو بيارم!
وبه سرعت به طرف اتاقم به راه افتادم و نامه ي ثريا را از درون کشو در آوردم و لاي کتاب گذاشتم و به همان سرعت باز گشتم.نگاه دايي و خانم محتشم روي من بود،بدون اينکه به جانبشان برگردم به طرف باغچه حرکت کردم .علي پشت در ايستاده بود و با نوک پا با گل هاي پا دري بازي مي کرد گفتم:ببخشيد،بفرماييد خواهش مي کنم!
در را باز کردم و خارج شدم و او هم پشت سرم خارج شد .وقتي در را بستم پرسيد:کيانا قضيه چيه؟
قيافه ي متعجبي به خود گرفتم و گفتم:کدوم قضيه؟
نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:اين بازيا که امشب اينجا راه انداختي!
در حاليکه به طرف نيمکت زير بيد مي رفتم گفتم:اگه چند دقيقه بشينيد بهتون مي گم!
نشست و چشم به من دوخت .در ابتدا نامه ي ثريا را از داخل کتاب خارج کردم و به طرفش گرفتم وگفتم:اول امانتي که به من داده بوديد!
نگاهي به پاکت نامه انداخت و گفت:بهت گفتم پاره اش کن!
دستم را همان گونه مقابل او دراز کردم و گفتم:خب خودتون پاره اش کنيد!
نگاهش روي صورتم چرخيد او با صداي ملايم و ارامي گفت:چطور اون سي دي رو مي توني بشکني اما اين نامه رو نمي توني پاره کني؟
يه لحظه ترديد کردم که نامه را پاره کنم يا نه،اما فقط يه لحظه طول کشيد .نامه راريز ريز کردم و لاي کتاب گذاشتم ،سپس کتاب را در کنارم روي نيمکت گذاشتم .در حالي که نگاه منتظرش را به من دوخته بود گفت:
ضربان قلبم بيشتر شد ه بود ،به خودم که نمي توانستم دروغ بگويم مي ترسيدم....از واکنشش مي ترسيدم .گفتم:
-يادتونه صبح با هم صحبت مي کرديم؟
-راجع به ....
-راجع به يه عاشق و معشوق که سالها پيش همديگه رو دوست داشتن؟
سري به نشانه ي تاييد تکان داد ،تمام جراتم را جمع کردم و گفتم :اون مرد دايي منه و اون زن مادر شما و اون خواهري که ازش به عنوان اهريمن عشق نام برديد خاله شما شوکته!
با دهان باز مرا مي نگريست،يک لحظه خشم غيرقابل کنترلي را در چشمش ديدم.از جايش بلند شد تا به طرف ساختمان برود،خود را جلوي راهش انداختم و دستهايم را از دو طرف باز کردم تا مانع رفتنش شوم.براي اينکه به من برخورد نکند خود را کمي عقب کشيد و و عصباني غريد:برو کنار!
سري تکان دادم و گفتم:نه!شما خودتون بهم گفتيد بذار اگه اون عشق باقيه خودشون به زبون بيارن!
رنگ نگاهش عوض شد ،عقب عقب رفت و روي نيمکت نشست.با کمي فاصله کنارش نشستم ،پس از چند دقيقه سکوت رو به من کرد و گفت:
-توقع داشتم بهم راستش رو بگي،چرا من بايد مستمع همه ي دروغها باشم؟
-من دروغ نگفتم،مادرتون نمي خواست شما بدونيد.دايي هم مي خواست اول با مادرتون صحبت کنه.بعد هم آقاي دکتر محتشم،هر دوي اونا اونقدر بزرگ شدن که بدونن چي کار بايد بکنن که عملشون درست باشه.
علي نفسش را به تندي بيرون داد و به طرفم برگشت عصبانيت چشمانش باعث شد نگاهم را به زمين بدوزم تا از ان نگاه مصون بمانم .
-سرت رو بلند کن!
به ارامي اين کار را کردم اما نگاهم را در نگاهش ندوختم ،دوباره گفت:منو نگاه کن!
نگاهم را به چشمان عصبانيش دوختم ،براي لحظه اي لبش را بين دندان گرفت و رويش را برگرداند و از روي نيمکت بلند شد.انگشتانش را لاي موهايش فرو کرد و براي آرام شدنش چند بار عرض آن شن ريز را طي کرد.به حرف امدم و گفتم:مشکلت چيه؟
با قدمهاي بلند به طرف من امد ودر حاليکه انگشت اشاره اش را به طرفم تکان مي داد،با صداي خوفناکي گفت:
-من مشکلي با ابن قضيه ندارم مشکل من تويي!مي فهمي؟
بغض داشت خفه ام مي کرد ،با صداي خفه و لرزاني گفتم:مگه من چي کار کردم؟
همان طور که مدام راه مي رفت گفت:دروغ گفتي!من از دروغ بيزارم.چرا شماها فکر مي کنيد چهار تا دروغ که بگيد و يه کارو جوش بديد اون کار ارزش پيدا مي کنه.دلم مي خواست منو يه احمق فرض نمي کردي و راست و حسيني مي اومدي مي گفتي فلاني اين قضيه اينجوريه،نه اينکه ازت بپرسم من مي شناسمشون و تو هم يه نگاه احمقانه به من بندازي و بگي بهت معرفي مي کنم....
نگاهش که به چشمان گريانم افتاد حرفش را قطع کرد و امد و کنارم روي نيمکت نشست .زمزمه کردم:متاسفم!
لبخندي به رويم زد و گفت:منم متاسفم مثل اينکه زيادي تند رفتم .....يه قولي به من بده خانم کوچولو!...حالا اشکات رو پاک کن.
با پشت دست اشکهايم را پاک کردم ،گفت:قول بده هيچ وقت بهم دروغ نگي...اگه نتونستي يه حرف رو بزني ،بگو نمي تونم اما دروغ نگو!
سرم را به نشانه ي تاييد حرفش تکان دادم .لبخندش را تکرار کرد و گفت:
-پاشو حالا باغچه رو نشونم بده!
نمي دانم چقدر در باغچه به دور خود چرخيديم شايد نيم ساعت و شايد بيشتر،تا اينکه ملوک امد و صدايمان زد.نگاهمان در هم گره خورد و گفتم:
-دارم از فضولي مي ميرم ببينم چي شد.
لبخندي به رويم زد و گفت:بهتره هر دومون اين حس رو مهار کنيم و تا وقتي خودشون زبون باز نکردن چيزي نپرسيم!
سري تکان دادم و گفتم:يه کاري کنيم،من يه ساعت بعد از اينکه شما رفتيد بهتون زنگ مي زنم و مي پرسم.مي خوام بدونم خانم محتشم چي به شما مي گن!
خنديد و گفت:بسه بشر!اصلاً از کجا معلوم حرفي بزنه!
شانه اي بالا انداختم و گفتم:خب اگه نزنه مي گيد حرفي بهم نزد.
در حالي که به طرف ساختمان راه افتاد گفت:چي به تو مي رسه؟
قدم هايم را تند تر کردم تا به او برسم و در امتدادش راه بروم گفتم:
-آرامش!
چهره ي خانم محتشم گل انداخته بود و چشم هاي دايي برق مي زد،جوابم را از هر دو گرفتم اما چون آنها حرفي نزدند من هم سکوت کردم.خانم محتشم رو به علي گفت:صبا رو بغل کن بيارکه دير شد،راه بيفتيم!
گفتم:من صبا رو فردا صبح مي آرم،بذاريد بمونه!
خانم محتشم گفت:فردا صبح بايد بره مدرسه عزيزم!
به علي اشاره کردم دنبالم بيايد،وارد اتاقم که شد گفت:اتاق قشنگي داري!
به شوخي گفتم:مثل خودم!
خنديد و گفت:چه خود پرست!
-واقع بين!
خنده اش شدت گرفت و گفت:کي گفته!
پتوي صبا را به کناري زدم و بدون لينکه نگاهش کنم گفتم:همه مي گن،حتي يه دکتر خودپرست ،بداخلاق و اخمو!
وقتي که خم شد تا صبا را در اغوش گيرد نگاهمان در هم گره خورد،چيزي داغ و سوزان در نگاهش ديدم که باعث شد قلبم به لرزه بيفتد و سر به زير انداختم.زمزمه کرد:حيف که حق استفاده از خيلي زيبايي ها به همه داده نشده!
صبا را در اغوش کشيد و از اتاق خارج شد.نفسم به شماره افتاده بود ،لحظه اي بعد از او در اتاق ماندم تا حالم بهتر شود .وقتي مقابل در رسيدم علي داشت به خانم محتشم کمک مي کرد تا سوار اتومبيل شود ،سرش را که بلند کرد نگاهمان در هم گره خورد اما او زود نگاهش را از من دزديد و به جانب دايي امد و با او دست داد بعد رو به من گفت:خداحافظ کيانا خانم!...شب خوبي بود.
بعد از رفتن آنها دايي به طرفم امد وبغلم کرد و پيشانيم را بوسيد.با خنده گفتم:داريد از گرماي عشق منو هم مي سوزونيد!
خنديد و گفت:بعد از سالها احساس زندگي کردن رو تجربه مي کنم....شب بخير!
کفرم در اومد،بدون لينکه حرفي بزند رفت.مدام در جايم وول مي زدم و با خود تکرار مي کردم،زنگ بزنم؟...نه!بهش زنگ نمي زنم.
اما بهش گفتم زنگ مي زنم!
دو ساعت از رفتن انها و دراز کشيدن من در تخت مي گذشت ،بلند شدم و گوشي را برداشتم و به سرعت شماره ي علي را گرفتم.قلبم به شدت مي کوبيد و احساس لرز مي کردم،با خود گفتم نکنه خواب باشه؟در چهارمين بوق ممتد گوشي را برداشت،صدايش کمي خواب الود بود و گفت:سلام...دختر،تو شب هم دست از سر آدم بر نمي داري؟
وحشت زده گفتم:واي ببخشيد دکتر فکر کردم بيداريد!عذر مي خوام خداحا...
ميان حرفم امد و با خنده گفت:حالا که بيدار شدم،کجا خداحافظ؟...
چرا اينقدر دير زنگ زدي؟قرار بود يه ساعت پيش زنگ بزني!
با خجالت گفتم:به خدا روم نمي شد،شرمنده ام...
-اِ بس کن!خواب بودم،داشتم سر به سرت مي ذاشتم.حالم بد مي شه اينقدر پشت سر هم معذرت خواهي مي کني!
نفس راحتي کشيدم و پرسيدم:باهاشون حرف زديد؟
-نه!هيچ چيز بهم نگفت،اتفاقاً صبا رو هم بردم تو اتاقش و برگشتم پيش مامان و يه نيم ساعتي نشستم،از همه چيز حرف زد الا اصل کاري!
تو چي؟
با دلخوري گفتم:با من هم اصلاً حرفي نزد فقط حس کردم خوشحاله!
با خنده گفت:خانوم کوچولو اينا ديگه با تو کاري ندارن،وقتي لازمت داشتن ازت استفاده کردن حالا ديگه...!
خنده ام گرفت و گفتم:اونا همديگه رو به دست بيارن،براي من کافيه!...تازه بعد از اون هم مي خوام دست به کار شم براي رسوندن شما به دختري که دوستش داريد!
خنده ي ملايمش را کنار گوشم مي شنيدم اماحرفي نزد، گفتم :چرا ساکت شديد؟
نفس عميقي کشيد و گفت:شايد يه روزاونقدر زد به سرم که خواستم منو به دختر موردعلاقه ام برسوني!
در حالي که چشم به تاريکي دوخته بودم گفتم:پس اعتراف مي کنيد که کسي رو دوست داريد!
لحظه اي تأمل کرد و سپس گفت:دوست داشتن چه چيز کميه در مورد توضيح حس من نسبت به اون!
آرام گفتم:اين جور حرفها بهتون نمي آد،آدم باورش نمي شه شما هم بتونيد کسي رو اينجوري دوست داشته باشيد!
-کسايي که کمتر دوست دارن بيشتر حرف مي زنن خانوم کوچولو!...الان هم فکر مي کنم از وقت خواب تو خيلي گذشته و بايد....ميان حرفش آمدم و با خنده گفتم:برم بخوابم!
پس از شب بخير و خداحافظي گوشي رو گذاشتم.وقتي زير پتو خزيدم با خود گفتم،مطمئنمم بالاخره اين قفل سکوت رو از لباش باز مي کنه،مطمئنم
فصل چهل و چهارم
دو هفته از ميهماني مي گذشت و به قدري در اين دو هفته رفتارهاي مرموز از دايي ديده بودم که به ديوانگي نزديک مي شدم.از خانم محتشم هم نمي شد چيزي را فهميد،طبق درخواست دايي در اين دو هفته به نزدش نرفتم تا بتواند با خيال راحت فکر کند.
تا اينکه آنروز صبح مرا به دفترش فرا خواند ،به خيال اينکه مي خواهد در مورد شرکت تجاري روز گذشت با من صحبت کند پرونده ي مربوط به ان را برداشتم و عازم اتاقش شدم.نگاهش به طرف پنجره بود که با باز کردن در سرش را به طرفم چرخاند،سلام کردم و روي مبل کنار ميزش نشستم.نگاهش را به پرونده ي درون دستم دوخت و پرسيد:اينا چيه؟
نگاه کوتاهي به پرونده انداختم و آن را روي ميز دايي گذاشتم و گفتم:مال شرکت روزگشته!
سري تکان داد و حرفي نزد،باعث تعجبم شد،يعني چه؟متوجه نگاه پر تغجبم شد و با صداي پر خنده اي پرسيد:چرا اينجوري نگام مي کني؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم:امروز يه جورديگه شديد!اتفاقي افتاده؟
چشمانش پر از اضطراب بود،پرسيد:چه اتفاقي بين تو و بهروزافتاده؟
-هيچ اتفاقي،چرا اين سؤال رو پرسيديد؟
-بهروز تا چند هفته پيش خودش رو مي کشت که نظر تو رو به ازدواج با خودش جلب کنه حالا يهو برگشته مي گه از اين تصميم منصرف شده،حاجي مي گفت حتي توضيحي هم نداده.
-خب اين چه ربطي به من داره؟خدا خيرش بده که اين حرف رو زده،والا شما که دست بردار نبوديد!
نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:شايد راست مي گفتي که بهروز مرد زندگي تو نيست!فقط تو برزخ اين موضوع گير افتادم چطور يهو!
ترسيدم اگر بگويم من و دکتر را مقابل در ديده است دايي را ترغيب به اين کنم که با او صحبت کند پس سکوت را بهترين کار در ان لحظه دانستم و سکوت کردم.حس مي کردم حرفي که دايي مي خواهد بگويد اين نيست،چند دقيقه اي هم در مورد موضوعات روزمره صحبت کرديم و بعد براي يک لحظه در سکوت سنگيني فرو رفت.ديگر نتوانستم سکوت کنم و پرسيدم:
-دايي خداييش موضوع چيه،خالي نبنديد که مي فهمم!
خنديد و گفت:مي دونم!اما گفتنش برام سخته!
-اذيت نکنيد و بگيد!
نفس عميقي کشيد و گفت:مي خوام امشب دکتر رو دعوت کني بياد منزلمون.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:خب چرا خودتون اين کارو نمي کنيد؟
کف دستش را به صورتش کشيد و گفت:بهم نخندي ها!...روم نمي شه،راستش شهلا گفته به شرطي قبول مي کنه که علي صد در صد با اين کار راضي باشه...!
جيغي از خوشحالي کشيدم و به هوا پريدم،بعد به سرعت خود را به دايي رساندم و صورتش را غرق بوسه کردم.دايي هم خنده اش گرفت و گفت:
-بس کن بچه،اين کارا چيه؟
چشم هايم پر از اشک شد ،نمي دانم چرا دوست داشتم هاي هاي گريه کنم.دايي معترضانه گفت:اِ....!اگه يه قطره اشک از چشاي خوشگلت بريزه قيد زن گرفتن رو مي زنم!
خنده ام گرفت و با شيطتنت گفتم :باور کنم؟
فقط به صداي بلند خنديد ،گفتم: برم به پسر عروس خانوم زنگ بزنم و قرار امشب رو ياداوري کنم.
دايي در حالي که هنوز مي خنديد سري تکان داد و گفت:بگو حتماً امشب بياد!
قبل از اينکه در را ببندم رو به او گفتم:جرات داره بگه نه!
***********************
-سلام خانوم!کم پيدا شديد.
-سلام دکتر،واقعاض شرمنده ام.دلم که خيلي مي خواد مزاحمتون بشم ولي بايد به فکر صبر و حوصله ي شما هم باشم يا نه!
با خنده گفت:هنوز اونقدر پير نشدم که نتونم سرو صداي زلزله اي مثل تو رو تحمل کنم!
به شوخي گفتم:کي گفته شما پيريد؟بگيد خودم گوشش رو مي پيچونم!
صدايش رنگ شيطنت هميشگي اش را گرفت و گفت:پس هواي گوشام رو داشته باشم!
براي اينکه صداي خنده ام بلند نشود لبم را گزيدم.
-چي شد ساکت شدي؟
-هيچي!...راستي برنامه ي امشبتون چيه؟
-چطور؟
-حالا بگيد!
لحظه اي مکث کرد و گفت:تا شب تو مطبم بعد اون هم مي رم خونه،مثل همه ي يکشنبه هاي گذشته ام.زندگي من به ندرت تغييري مي کنه که تو بخواي بدوني خانوم کوچولو!
در حالي که لحن غمگين صدايش دلم را در هم مي فشرد گفتم:من امشب مي خوام يه تغيير اساسي در برنامه شما بدم !امشب شام تشريف مي آريد منزل ما!
متعجب پرسيد:اتفاقي افتاده کيانا؟
-نه دايي گفت ازتون براي امشب شام دعوت کنم،به هيچ عنوان هم جواب نه رو قبول نمي کنم!
خنديد و گفت:به هر کس جواب نه بدم به تو که نمي شه جواب نه بدم،آدم نبايد دل بچه ها رو بشکنه!
هنوز نتوانسته بودم به اين شوخيش عادت کنم،هر بار که مي گفت عصباني مي شدم و اين بار هم چون دفعه هاي قبل با لحن سردي گفتم:
-پس براي شام تشريف مي آريد؟
در صدايش رگه هاي خنده را به خوبي حس مي کردم:حتماً،خوشحال مي شم!
-کاري نداريد؟
نگاهم را به گوشي دوختم و زمزمه کردم"پررو،حتي ازم نپرسيد چرا ناراحت شدم...."سپس در حالي که ادايش را در مي آوردم به صداي بلندتري گفتم سلام برسون،خداحافظ...!
-با کي هستي؟
با صداي دايي از جا پريدم و گوشي را سرجايش گذاشتم و دستپاچه گفتم:هيچ کس!
خوشبختانه به قدري براي دانستن جريان دعوتم ار علي عجله داشت که ديگر بحث مربوطه را ادامه نداد .وقتي گفتم که دعوتم را قبول کرده خوشحال شد و گفت:به ملوک زنگ بزن و بگو مهمون داريم!
ساعت نه شب بود که علي آمد،هنوز کمي از دلخوريم باقي بود.فکر مي کنم از طرز نگاهم فهميد چون با چشماني که شيطنت از آن فوران مي کرد نگاهي به من انداخت و گفت:شبتون بخير سرکارخانم!
خنده ام گرفت و گفتم:شب شما هم بخير!
دايي دستش را روي شانه ي علي انداخت و گفت:دکتر جان،اول بريم سراغ شام يا مي خواي يه نوشيدني چيزي بخوري بعد!
علي به طرف دايي برگشت و با لبخندي برلب گفت:اگه از نظر شما موردي نداشته باشه شام بخوريم چون گرسنمه!
دايي خنديد و با صداي بلند گفت:ملوک ،شام!
علي روبه من گفت:سرکار خانم اشکالي نداره من دستام رو بشورم ؟
دايي گفت:قضيه چيه؟اين لفظ قلم حرف زدنت با کيانا!
نگاهم از روي صورت علي به صورت دايي چرخيد،تا به حال متوجه نشده بودم دايي که علي از دايي بلند تر درشت تر است.علي با خنده گفت: کيانا خانوم خودشون خواستن با هاشون لفظ قلم و فو ق العاده اتو کشيده حرف بزنم!
وقتي مارا به قصد شستن دست و رويش ترک کرد،دايي به طرف من برگشت و گفت:راست مي گه؟
نفسم را به تندي بيرون دادم گفتم:حيف که پاي شما در ميونه والا اون چشم هاي ورقلمبيده اش رو از کاسه در مي آوردم!....برم ببينم ملوک کمک نمي خواد.
توجهي به نگاه متعجب دايي نکردم و از کنارش گذشتم.ملوک ميز را چيده بود و کاري براي من نمانده بود ،در آشپزخانه ماندم تا اورفت و دايي و علي را به سر ميز غذا فراخواند .صداي بلند دايي که مرا صدا مي زد آمد:
-عزيز دلم بيا که غذا از دهن افتاد!
بالاجبار جواب دادم :اومدم دايي جون!
علي وقتي مرا ديد رو به ملوک خانوم گفت:ملوک خانم،من متوجه شدم شما غذا رو درست کرديد،نگاه به کيانا خانوم نکنيد که فوري رفت تو آشپزخونه تا بگه غذا رو من درست کردم!
در حالي که حسابي کفرم را در آورده بود با حرص گفتم:نگران نباشيد،بنده همچين ادعايي نکردم!
ملوک نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:دخترم آشپزيش حرف نداره!
خنده ام گرفت و گفتم:من که خودم مي دونم آشپزيم افتضاحه،حداقل جلو روم نگيد!
دايي با خنده گفت: حرف راست رو بايد از دهن بچه شنيد!
به اعتراض رو به دايي کردم و با اخم گفتم:دايي...!
صداي شليک خنده ي آن دو به هوارفت.بعد از خوردن شام دايي رو به علي گفت:
-پسرم اگه امکاننش هست و حوصله داري مي خوام چند کلمه باهات صحبت کنم!
علي لبخندي رو به دايي زد و گفت:خواهش مي کنم بفرماييد!اينهمه هم خودتون رو آزار نديد که حرفتون رو بزنيد!
خنده برلب دايي نشست و گفت:باور کن برام سخته حرف زدن!مادرت باهات صحبت کرده؟
علي سري به نشانه ي تکذيب تکان دادو گفت:اما مي دونه که مي دونم!اگه صحبتتون با من در مورد جلب رضايت منه که بنده مي گم هيچ مشکلي با اين قضيه ندارم ،فقط مادرم سختي هاي زيادي رو تحمل کرده از مرگ بابا گرفته تا خواهر وشوهر خواهرم.منم که يه مشکل ديگه ام براش،مي خوام ازدواج با شما موجب آرامشش بشه.
من به زندگي با ديد فانتزي نگاه نمي کنم بلکه زندگي رو واقع گرايانه و منطقي مي بينم،منطقم بهم مي گه عشق فقط مال بيست تا بيست و پنج نيست،عشق مال هر موقعيه که دل به اون نياز داشته باشه.اميدوارم خوشبخت باشيد!
دايي بلند شد و او را در اغوش کشيد و گفت: متشکرم پسرم!
به شوخس رو به دايي گفتم:دايي جون از دکتر بپرسيد شما که انقدر خوب لالايي مي خونيد چرا خوابتون نمي بره؟
علي رو به دايي گفت:براي اينکه آدم لالايي رو براي ديگرون مي خونه نه براي خودش!
دايي نفس عميقي کشيد و در چشم هاي علي براق شد و پس از چند لحظه تأمل گفت:لالايي دلنشين مي شه که از ته دل آدم بيرون بياد.حس مي کنم تو هم عاشقي،چرا لب وا نمي کني . بهش نمي گي که عاشقي.تو چشات مي بينم که مي خواهيش اما دهان باز نمي کني....
نگاه علي در نگاه من گره خورد،اما خيلي زود نگاهش را به زمين دوخت و هيچ نگفت.دايي ادامه داد:
-يه کاري نکن بعد از چهل سال زخم عشق رو تو سينه کشيدن تازه بخواي جلو بري،هر چند شايد هيچ وقت اون فرصت هم دست نداد.
علي لبخند تلخي روي لب نشاند و نگاهش را به سمت دايي برگرداند و گفت: هميشه براي حرف زدن از عشق فقط زبان لازم نيست،يه جفت گوش شنوا هم مي خوايم.خيلي از عشقها عشق ممنوعه ان!.....يعني نبايد عاشق باشي!
نگاه دايي رنگ کنجکاوي به خود گرفت و گفت:چرا عشق ممنوعه؟چه مشکلي از اين بابت داريد؟معشوقت کيه که عشق تو رو قبول نداره؟
به زور خود را کنترل کردم تا بر سرش فرياد نزنم.قبل از اينکه علي حرفي بزند گفتم:نه دايي جون!ايشون عادت دارن هم به جاي خودشون فکر کنن هم به جاي معشوقشون اونقدر براي بنده ي خدا ارزش قايل نيستن که بذارن اون خودش تصميم بگيره!
علي که براي لحظا تي به صورتم زل زده بود يکهو بلند شد و گفت:من ديگه بايد برم!
هر چقدر دايي اصرار کرد او گفت که نمي تواند بيش از اين بماند و رفت،دايي هم آنقدر خوشحال بود که حتي فراموش کزد در مورد رفتن عجيب او کنجکاوي کند.
فصل چهل و پنجم
در مراسم سالگرد مادر ،خانم محتشم از نخستين کساني بود که در آنجا حضور به هم رسانده بودند.علي صبح نيامد بلکه بعد از ظهر مستقيم سر خاک آمده بود ،سر خاک مادر مي گريستم که چشمم به او افتاد.آرام گوشه اي ايستاده بود و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخته بود،حتي متوجه صحبتي که بغل دستيش با او کرد نشد.
عمه و دختر عمه ام مرا از کنار قبر مادر بلند کردند و به طرف ماشين ها بردند،نگاهم باز به علي افتاد و تنهاييش دلم را به درد آورد.نگاهي به سوي قبر مادر انداختم و از او خواستم براي علي دعايي کند بلکه به دعاي او ،خدا در دلش را به روي خوشبختي باز کند.بر خلاف مراسم هاي قبلي مادر فقط من بودم که مي گريستم،خانم محتشم نزد من آمد و دستم را درون دستش گرفت و گفت:عروسکم،عزيزم...!
چقدر مثل مادر بود،بي اختيار سرم را روي شانه اش گذاشتم و عطر مهربانيش را به مشامم پر کردم.آرام مي گريستم که با دستش سرم را نوازش کرد و گفت:مادرا وقتي بچه هاشون گريه مي کنن بدترين وقت زندگيشونه،چون فقط مي خوان خنده رو نقش صورت بچه شون ببينن.
عزيز دلم با دل مادرت اين کارو نکن تو که نمي خواي اذيتش کني!
با صداي بغض گرفته اي گفتم:نه!
با مهرباني گفت:حالا اين مرواريدها رو پاک کن و نذار گوشت رو بپيچونم!
سرم را ازروي شانه اش برداشتم و در حاليکه لبخند برلب داشتم اشکهايم را پاک کردم.نگاهم در نگاه علي گره خورد،جلو نيامد و همانجا با سر سلام داد.من هم به همان شيوه پاسخش را دادم و بعد رو به خانم محتشم آرام پرسيدم:اتفاقي افتاده؟
-راجع به چي؟
-در مورد دکتر،انگار که از دست من دلخورن!
خانم محتشم نگاهي به اطراف انداخت و گفت:باشه برا يه وقت ديگه!
من که اصلا تحمل يه لحظه صبر کردن رو نداشتم از جايم بلند شدم و گفتم:نه!
بعد صندلي چرخدار او را به طرف اتاقم هل دادم،وقتي در را پشت سرم بستم و به طرفش برگشتم با چهره ي خندان او مواجه شدم و گفتم:
-حالا بگيد چي شده!
لحظه اي ترديد کرد اما بالاخره در مقابل اصرارهاي من زبان گشود و گفت:در مقابل صحبتهام فقط يه خواهش ازت دارم ،به خواسته ي علي احترام بذاري.
سري تکتن دادم و گفتم:قول مي دم!
آهي کشيد و گفت:من با علي صحبت کردم چون سوزش عشق رو تو چشاش مي ديدم،مي ديدم وقتي رضا يا کيارش در مورد تو حرف مي زنن اون عذاب مي کشه.بالاخره چند روز پيش باهاش حرف زدم و مجبورش کردم اعتراف کنه که چي مجبور به سکوتش ميکنه....
خاتم محتشم سکوت کرد و من ديوانه وار تشنه ي شنيدن صدايش بودم.پس از چند لحظه گفت:
-بهش گفتم مادر جون چرا از عشق فرار مي کني؟درسته کيانا از تو خيلي بچه تره ولي حس مي کنم دوستت داره،به اين عشق که تو قلبت جوشيده و زنده شده احترام بذار.کيانا دختريه که تمام خواستني ها تو وجودشه. پاکه،زيباست،مهربونه...
در حاليکه دستا ش مي لرزيد با صداي بغض گرفته اي گفت: بس کن مادر!من يه مردم،مطمئن باشيد خيلي بيشتر از شما متوجه اين همه زيبايي و پاکي اون شدم.امکان داره من اين همه خوبي رو ببينم و نخوام؟بيشتر از هر چي که تو اين دنياست مي خوامش اما چه کنم که نمي تونم زندگي اونو بسوزونم...نمي تونم بگم به خاطر خوشبختي من يه عمر در سکوت زندگي کن!"
هاج و واج نگاش کردم و پرسيدم:آخه چرا تو سکوت زندگي کنيد؟متوجه منظورت نمي شم!
علي براي چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: براي اينکه من نمي تونم بچه دارش کنم!
خشکم زد.گفت اونقدر هم خودخواه نيستم که کيانا رو فداي عشق بي حدي کنم که نسبت به اون دارم،فقط مي تونم براش آرزوي خوشبختي در کنار مردي رو کنم که لياقتش رو داره.مردي که حداقل يک دهم اون عشقي که نسبت به اون توي قلب من زبونه مي کشه رو توي قلبش حس کنه!.....از شما هم مي خوام اين قضيه رو همين جا تمومش کنيد!
پاهايم سست شد و روي زمين نشستم ،خانم محتشم صندليش را به کنار من اورد و سرم را نوازش کرد با صداي گرفته اي گفتم:
-چرا نمي ذاره من خودم تصميم بگيرم؟
آهي کشيد و گفت:اون راست مي گه،تو مي توني هر مردي رو خوشبخت کني...
ميان حرفش آمدم و گفتم:خودم چي؟منم مي تونم در کنار هر مردي خوشبخت بشم؟
صداي در صحبت ما را نيمه کاره گذاشت:بله؟
ملوک در را باز کرد و گفت:خانوم،مي خوان شام رو بيارن ،تشريف نمي آريد؟
سري تکان دادم و گفتم:چرا داريم مي آييم !
صندلي خانم محتشم را به خارج از اتاق هل دادم.در افکار خودم غرق بودم ،اگه من نخوام کسي واسم از خودگذشتگي کنه کي رو بايد ببينم؟...
-سلام خواهر!
سرم را بلند کردم و مردي همسن و سال دايي،شايد هم چندين سال از او بزرگتر و مسن تر را ديدم با سبيلهاي تاب خورده و موهاي جوگندمي که بيشتر به سفيدي مي زد.خانم محتشم سرش را به سمت او برگرداند و گفت:سلام شاهين،چطوري؟
در چشمان مرد تعجب کاملا هويدا بود ،گفت:اينجا چي کار مي کني؟
نمي دونستم با فريدون رفت و آمد خونوادگي داري!
طعنه ي گفتارش آزارم مي داد،نتوانستم تحمل کنم و گفتم:ايشون با مادرم دوستي داشتن و به بنده لطف کردن که قدم به اينجا گذاشتن!
نگاه شاهين رنگ عوض كرد و گفت:متاسفم دخترم،تسليت مي گم من با خواهرم.....
خانم محتشم ميان حرفش آمد و با تمسخر گفت:زياد به خودت زحمت نده شاهين،بريم دخترم!
وقتي از او دور شديم آرام زير گوش خانم محتشم گفتم:حيف كه قول داده بودم تا ازدواج شما حرفي از اون نزنم والا...
خنديد و گفت: داري خطرناك مي شي!
با صداي بمي كنار گوشش گفتم: كجاش رو ديديد!
علي آن شب انگار روزه ي سكوت گرفته بود ،هم بود و هم نبود.نشسته بود اما با كسي حرف نمي زد.البته دورترين نقطه نسبت به من را در نظر گرفته و نشسته بود .حاج نورالدين . همسرش همم آمده بودند و از اقبال بد من حاج خانم روبروي من نشسته بود ،دقيقاً كنار خانم محتشم.
رو به خانم محتشم با صدايي كه من به خوبي بشنوم گفـت:يه پسر دارم دسته ي گل،هر دختر مي ديدش عاشقش مي شد تا اينكه عاشق يه دختر نه چندان دلچسب شد و رفتيم خواستگاري دختره كه دختره برگشت گفت:تا سالگرد مادرم ،آخه مادرش فوت كرده بود.ديگه فكر كرد چه خبر شده.ژسرم وقتي ناز و افاده ي دختره رو ديد گفت مادر هر كي رو شما بگيد ، منمدختر خواهرم رو براش در نظر گرفتم و همين روزا هم عروسيشه!
دختره دماغش سوخت،مگه تو آسمونها همچين پسري رو پيدا كنه!
خانم محتشم نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت:خدا پسرتون رو براتون نگه داره،به نظرم خوب شد به هم نرسيدن چون كسي كه يه مدت كوتاه براي رسيدن به معشوقش صبر نكنه عاشق نيست.عاشقي كه ادعاي عاشقي داره و فرداي روز عاشقي از اون عشق فارغ،آدم قابل اعتمادي نمي كنه!
خانم حاج آقا گوشه چشمي به خانم محتشم نازك كرد و رويش را برگرداند.خانم محتشم ابرويي بالا انداخت كه خنده ام گرفت،خدا را شكر كردم كه او هم زندگيش را يافته است.حرف حاج خانم را هم به دل نگرفتم و از خدا خواهان خوشبختي اش شدم.
*************
نگاهم را از روي صورت دايي به صورت زيباي خانم محتشم كه با روسري زيباي آبي آسمانيش قاب گرفته شده بود چرخاندم،چقدر خوشبختي در چشمهايشان جا خوش كرده بود.وقتي در جواب عاقد جواب بله را گفت اشك از چشمانم سرازير شد ،اكرم و ملوك هك چون من اشك مي ريختند.حالا آنها هم چون من مي دانستند اين دو بعد از سالهاي طولاني به هم رسيده اند.
نگاهم را در چشمان علي دوختم،او سنگيني نگاهم را كه حس كرد نگاهش را به سمتم برگرداند و لبخندي به رويم زد و گفت:
-با شما سه تا خانم محترم هستم،اشكاتونو پاك كنيد كه شگون نداره!
مهدوي با دايي دست داد و به او تبريك گفت.وقتي با علي هم دست داد گفت: اميدوارم اينبار شاهد عقد شما باشيم!
نا خودآگاه گفتم: انشاءالله!
نگاهش را در نگاهم گره زد،رنگش پريده بود.به طرف خانم محتشم رفتم و محكم درآغوشش كشيدم و گفتم: بالاخره شديد زن دايي خودم!
با خجالت خنديد و گفت: به خاطر اين كار پشيمون نشي!
دايي دست خانم محتشم را در دست گرفت و آرام گفت: من هميشه مديون اين كارشم!
علي گفت: خانم اجازه مي ديد ما هم تبريك بگيم؟
با شيطنت گفتم: بفرماييد پسر دايي محترم!
خنده اش گرفت و با همان لحن گفت: مرسي دختر عمه!...خدا يكي رو بخواد تنبيه كنه همچين دختر عمه اي رو باهاش نسبت مي ده!
معترضانه گفتم: خيلي دلتون بخواد!
آقاي مهدوي رو به من گفت: حرفاي ما آقايون رو جدي نگير،نصفش هارت و پورته!
علي پس از تبريك به دايي و خانم محتشم گفت دستتون درد نكنه!
آقاي مهدوي در حاليكه مي خنديد گفت: قابل شما ر ونداشت!
در حاليكه دست صبا را مي گرفتم گفتم: خب خانم ها و آقايون، چون شادوماد و عروس خانم ساعت دو و نيم پرواز دارن بهتره بريم شام عروسي رو ميل كنيم،يه دور تو شهر بزنيم بعد هم راهيشون كنيم برن براي ماه عسل!
با بردن كلمه ي ماه عسل همه خنديدند، اخمهايم را در هم كردم و گفتم: اين خنده براي چي بود؟
علي رو به دايي گفت: بريم تا به دست اين خواهرزاده شما به مرگ محكوم نشديم!
*************************
اكرم و ملوك و صبا رو در منزل دايي گذاشتيم و بعد از برداشتن چمدانها و ساكهاي سفر به فرودگاه رفتيم. ده دقيقه اي مي شد آنها خداحافظي كرده و رفته بودند اما من همانطور به مسير رفته ي انها مي نگريستم كه صداي علي در گوشم پيچيد:منتظري پشيمون بشن و برگردن؟
به طرفش برگشتم،مرا نمي نگريست بلكه او هم به همان نقطه ي نا معلومي چشم دوخته بود كه شايد من مي نگريستم. وقتي سكوتم را ديد گفت:
-نمي خواي برگردي؟
سري تكان دادم و گفتم: چرا!...دلم مي خواد يه چيزي بخورم!
نمي دانم چرا اين حرف را زدم،شايد دوست داشتم بيشتر در كنارش باشم و صدايش را بشنوم.خنديد و گفت: بيا بريم!
به ترياي فرودگاه رفتيم و در ساعت سه و نيم صبح ، قهوه و كيك سفارش داديم.وقتي گرمي قهوه را با نوك لبم حس كردم گفتم:
-تا اين لحظه فكر مي كردم خوابم اما داغي اين بهم فهموند بيدارم و روبروي شما نشستم و دلم مي خواد...
نگاهش به فنجان قهوه بود وقتي سكوتم را ديد پرسيد: دلت چي مي خوتد؟
كمي فكر كردم و گفتم: اهان ،راسته كه خونه تون رو داريد مي فروشيد؟زن دايي مي گفت!
سري تكان داد و گفت: براي يه مرد تنها زيادي بزرگه!....بحث رو عوض نكن و حرفت رو بزن!
هر دو فقط قهوه مان را مزه مزه مي كرديم،فنجان خالي را در زير دستي اش گذاشت و گفت: اگه نمي خواي
حرفي بزني چرا شروعش مي كني؟
براي اينكه صدايم بلند نشود نفسم را به تندي بيرون دادم و پس از لحظه اي تامل گفتم:
-حرف رو هميشه و همه جا نبايد زد مي دونيد چرا؟ چون وقتي براي حرفام گوش شنوا پيدا كردم دهنم رو باز مي كنم و تمامي سكوتهامو جبران مي كنم.
فكر نمي كنم آدمي كه از ابراز عشقش مي ترسه ،آدم مناسبي باشه براي حرف زدن!...فكر مي كنم بهتره بريم!
-بشين!
صدايش به قدري محكم و عصباني بود كه جرات نكردم مخالفتي با حرفش بكنم نشستم و خود را مشغول بازي با بند كيفم كردم.
-منو نگاه كن!
بدون اينكه سرم را بلند كنم گفتم: حرفتون رو بزنيد!
-گفتم سرت رو بلند كن!
در چشمانش نگريستم و گفتم:اگه راحت شديد بفرماييد!
پوزخندي زد و گفت: راحتي؟ حس جالبيه،اونقدر جالب كه دارم له له مي زنم براي تجربه كردنش.خانوم محترم، توئي كه هميشه نقش يه قديسه رو بازي مي كني براي عشقت چي كار كردي؟....يا شايدم نبايد كاري براي عشقت انجام بدي، كاري كه اونو به اين اميدوار كنه كه قلبت داره براي اون مي تپه! ممكنه هم به اين فكر كني تو چرا بايد كاري بكني اون كه بايد همه كارا رو انجام بده چون تو خوشگلي، نجيبي و تموم زيبايي ي يه دختر رو در حد كمال داري و از همه مهمتر حالا تنها وارث يه دايي ثروتمندي، خب پس آقاي عاشق بايد جونش در بياد بره و بياد و بگه دوستت دارم....
اماخانم خوشگله به اين فكر كن اون عاشق، اونفدر عاشقه كه نمي خواد توي زندگيش تو خم به ابرو بياري.
نه از كسي مي ترسه و نه از چيزي فقط از دلخوري تو، توي اين زندگي مي ترسه!....حالا بلند شو بريم!
تمام وجودم مي لرزيد، اما او حتي نيم نگاهي به من نينداخت.وقتي سوار شديم خواستم دهان باز كنم كه گفت: خواهش مي كنم ادامه نده!
ضبط ماشين را روشن كرد و پس از انتخاب اهنگي ،صدايش را بلند كرد و به راه افتاديم.
من همونم كه هميشه غم و غصه اش بيشماره
اوني كه تنها ترينه حتي سايه هم نداره....
وقتي مرا مقابل خانه پياده كرد حتي لحظه اي مكث نكرد و به سرعت رفت
فصل جهل و ششم-1
صداي بوق ممتد زنگ تلفن در گوشم مي پيچيد چرا گوشي رو برنمي داره؟
شماره مطب را گرفتم صداي منشي دعوت به جواب دادنم كرد:
-سلام،با دكتر محتشم كار داشتم!
-ايشون بيمار دارن شما؟
بدون اينكه بدانم چرا گفتم: دختر عمه ا شون هستم!
لحنش مودب تر و خودماني تر شد و گفت: ببخشيد به جا نياووردمتون، يه لحظه اجازه بديد وصل كنم!
صداي موسيقي ملايمي در گوشي پيچيد و پس از آن صداي علي كه جدي و سخت مي نمود گفت: بله بفرماييد!
-سلام دكتر،خوب هستيد؟
لحظه اي مكث كرد انگار جا خورده باشد گفت: سلام شماييد؟...آخه منشيم گفت دختر عمه اته به خاطر اون!
با بدجنسي گفتم: نكنه منتظر يه دختر عمع ديگه بوديد؟
خنديد و گفت: ببين من چند دقيقه ديگه بهت زنگ مي زنم بايد نسخه اين بيمارو بدم باشه؟
-منتظرم!خداحافظ!
و گوشي را گذاشتم.چند دقيقه طول كشيد تا تلفن به صدا در آمد، سريع خودم رو به تلفن رسوندم و گوشي رو برداشتم و سلام كردم.
-آرومتر،چرا نفس نفس مي زني؟
دستم را روي دهني تلفن گذاشتم و نفسم را به تندي بيرون دادم .گفت:
-يادي از ياد رفتگان كرديد،گفتم شايد فراموش شده باشم!
روي زمين نشستم و گفتم: فكر كردم...
وقتي سكوتم را ديد گفت: چه فكري كردي؟
با دلخوري گفتم: شما چرا يادي از ما نكرديد؟ حداقل حالي از صبا مي پرسيديد.
آهي كشيد و گفتك من چندين و چند بار با صبا صحبت كردم، مي بينيد كه انگ كوتاهي كردن رو نمي تونيد به من بچسبونيد!
لب و لوچه ام آويزون شد و گفتم:پس حال همه مهمه الا من!
خنديد و گفت: شما خودتون نمي خواستيد من شنونده ي حرفاتون باشم!
-اما شما قهر كرديد و ...
حرفم را ادامه ندادم، او هم سكوت كرد.به قدري ساكت بود كه فكر كردم رفته و نيست، آرام پرسيدم: اونجاييد؟
-فكر ميكنم!.....كاري باهام داشتي؟....كه بعد از دو ماه باهام تماس گرفتي؟
-اوهوم!مي دونيد كه دايي و زن دايي فردا مي آن؟
آهي كشيد و گفت: آره! ازشون بي خبر نيستم!
مكثي كردم و گفتم: شايد بخوايد با هم بريم پيشوازشون!
-با ماشين خودت مي آي؟
-نخير! با تويوتا لند كروز دكتر محتشم مي آم!
خنديد و گفت: ساعت يازده و نيم ميام دنبالت!
-نخير! شما اول شام تشريف مي آريد اينجا بعد ساعت يازده و نيم راه مي افتيم!
-اخه مي ترسم باز دعوامون بشه!
خنديدم و گفتم: قول مي دم فقط دعوامون لفظي باشه و كتك كاري توش نباشه!
آهي كشيد و گفت: باشه...خداحافظ!
متعجب به گوشي در دستم نگريستم و گفتم: من كه چيزي بهش نگفتم چرا ناراحت شد؟
صبا تقه اي به در زد و وارد اتاقم شد، گفتم:ببين كي اينجاست؟
خند روي لبش نشست و گفت: يه سوال كوچولو مي پرسم زياد مزاحم نمي شم!
آغوشم را به رويش گشودم و گفتم: كي گفت مزاحم من مي شي؟
دستهايش را دور گردنم حلقه كرد و گفت: خب الان از سر كار اومدي و خسته اي!
پيشانيش را بوشيدم و گفتم:من هيچ وقت براي تو خسته نيستم عزيزم، حالا بگو چي كار داري.
با خجالت گفت: فردا امتحان رياضي دارم...!
-بدو برو دفترت رو آماده كن كه اومدم!...بدو...!
جيغي از خوشحالي كشيد و به دو از اتاقم خارج شد، موهايم را با كش سر بستم و به دنبالش رفتم.
******************
سر ميز بقدري ساده بود كه به طعنه گفتم:چيزي رو خونه جا نذاشتيد؟
علي با حواسپرتي نگاهي به من انداخت و گفت: چي رو؟
پوزخندي زدم و گفتم: زبونتون رو!
لبخندي زد و گفت: عذر مي خوام، مثل اينكه زيادي حوصله ي تو و صبا رو سر بردم!
شانه اي بالا انداختم و گفتم: نه، گفتم شايد مشكلي پيش اومده كه روزه ي سكوت گرفتيد!
سري تكان دادو گفت:نه!
دوباره ساكت و آرام مشغول خوردن غذايش شد، بقدري اعصابم تحريك شده بود كه دلم مي خواست ظرف غذا را بر سرش بكوبم.طفلك صبا كه حوصله اش سر رفته بود مرتب خميازه مي كشيد، خيلي زود هم شب بخير گفت و براي خوابيدن رفت.
تا ساعت يازده و نيم مي سد اصلا حرفي نزد، من هم براي اينكه تلافي رفتارش را كنم خودم را مشغول مطالعه كتاب كردم.بالاخره به حرف امد و گفت: وقت رفتنه1
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم: من برم حاضر شم!
حرفي نزد، بلند شدم و به اتاقم رفتم.وقتي مانتو ام را پوشيدم روسري را از سرم برداشتم تا روسري مناسب با مانتوم را انتخاب كنم، چشمم به روسري عسلي با خطهاي قهوه اي ام افتاد كه آن روز در كوه سرم كرده بودم.دستم را به طرف ان بردم و سرم كردم،بعد نگاهي به چهره ام در آيينه انداختم و براي تصوير در آيينه شكلكي در اوردم و از اتاق خارج شدم.
نگاه علي روي صورتم خشك شد، حس كردم داغ شده ام.چشمانش را بست و از جا بلند شد و زمزمه كرد:اگه حاضريد بريم!
از طرز نگاهش خوشم امد، فهميدم همانطور كه مي خواستم شدم.با ملوك خداحافظي كرديم و راه افتاديم.كمي كه ا ز خانه دور شديم گفتم: گل نمي خريم؟
مقابل گل فروشي بزرگي نگه داشت و گفت: اينجا سفارش دادم، يه لحظه صبر كنيد الان مي آم!
بعد از رفتنش گفتم:بي مزه شايد مي خواستم پياده شم!
دسته گل بزرگ و زيبايي از رز صورتي در دستش بود كه روي صندلي عقب گذاشت، وقتي كنارم نشست گفتم: چقدر قشنگه!
لبخندي زد و گفت: مادرم عاشق رز صورتيه!
بي اختيار گفتم: من، رز سرخ رو بيشتر از هر گلي دوست دارم!
-چند لحظه منو ببخشيد، چيزي يادم رفت!
از ماشين پياده شد و دوباره وارد گل فروشي شد، متعجب به كارهايش مي نگريستم.وقتي برگشت دسته گل قشنگي از گلهاي رز سرخ در دستش خودنمايي مي كرد، در طرف مرا باز كرد و آن را به طرفم گرفت. با دهان باز گفتم: اين چيه؟
در نگاهش شيطنت موج مي زد، گفت: نميدونم چيه، اما مي دونم كه براي شماست!
دسته گل را از دستش گرفتم و زمزمه كردم:متشكرم!
وقتي ماشين را به راه انداخت گفتم:امشب كار بدي كردم؟
-نه! چرا اين حرف رو مي زني؟
اهسته گفتم:آخه باهام حرف نمي زنيد، گفتم شايد مي خوايد اينجوري اعتراضتون رو نشون بديد!
خنديد و گفت: شما چرا حرف نزديد خانوم بي معرفت و بي احساس؟شايد امروز مشكلي داشتم كه باهاش درگير بودم و يه نفرو مي خواستم كه ازم بپرسه علي امروز چته؟چرا ساكتي؟ و من براش تا جايي كه مرز حوصلشه حرف بزنم.
به شوخي گفتم: شايد اون يه نفر حالا حالاها مرز حوصله اش پديدار و پيدا نشه!
نگاه كوتاهي به من انداخت و اهسته گفت: اون وقت از خودش حرف مي زنم!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:چي بهش مي گيد؟
نگاهم را به گلهاي درون دستم دوختم،در حالي كه سنگيني نگاهش را حس مي كردم گفت:
-بهش مي گفتم اين رنگ خيلي بهت مي آد، دوست ندارم به جز من هيچ كس اين رنگ رو به تنت ببينه!
با شيطنت نگاهش كردم و گفتم: كدوم رنگ؟
نگاه با احساسش دلم را لرزاند و گفت: اين ديگه بين من و اونه!
دوست داشتم از ذوق فرياد بزنم، چشمانم را بستم تا خوشي آن لحظه را تا ابد در ذهنم حس كنم.
-خسته شدي؟
چشمانم را باز كردم و سري تكان دادم و گفتم: دكتراگه يه خواهش ازتون بكنم قبول مي كنيد؟
-چه خواهشي؟
نگاه شوخي به او انداختم و گفتم: يادمه دو سال پيش جشن تولدتون ، سعيده ازتون خواسته بود كه يه اهنگ بخونيد و بنوازيد و شما بهم گفتيد اگه اين كارو بكنيد فكر مي كنه نظر خاصي نسبت به اون داريد يادتونه؟
-خب؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم: اگه من ازتون بخوام تو مهموني پس فردا بخونيد و دستي به ساز ببريد...
نتوانستم جمله ام را تمام كنم، با شيطنت گفت: اون وقت شما فكراي بدي در مورد من نمي كني؟
-چه فكر بدي؟
با خنده گفت: اين كه من عاشق توام و فقط به عشق تو اين كارو كردم!
به قول بچه ها حسابي حالم گرفته شد، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-نه!
-بايد در موردش فكر كنم اماقول نمي دم!
سري تكان دادم و سكوت كردم . لحظه اي بعد با ديدنشان لب هايم به خنده باز شد و رو به علي گفتم:خداي من انگار دهها سال جوونتر شدن!
با شيطنت گفت: اثر عشق و مجالست با معشوقه ديگه!
با بدجنسي گفتم:بد نيست شما رو هم وادار به مجالست و ازدواج با معشوقتون كنيم ،چون شما هم داريد پير مي شيد!
صداي قهقهه اش بلند شد هر دو را بغل كردم و بوسيدمشان،خانم محتشم گفت:چقدر امشب ناز شدي!
دايي با لبخندي بر لب گفت:عروسك دايي هميشه نازه!
با شيطنت گفتم:البته نه به اندازه ي زندايي خوشگلم!
دايي با خنده گفت:
-اون كه بعله!
وقتي سوار ماشين مي شديم،دايي متوجه دسته گل سرخ شد و گفت:
-اين دسته گل رو يادتون رفت برامون بياريد!
دسته گل را به دست گرفتم و كنار علي نشستم گفتم:اين مال منه!
خانم محتشم با شيطنت گفت: به به....از طرف كي؟
زير چشمي نگاهي به علي انداختم و گفتم:از طرف كسي كه خاطرش خيلي عزيزه!كسي كه فكر مي كنه من براي رسيدن به اون كاري نمي كنم!
حس كردم نگاه علي پر آب شد ،وقتي خواستم دقيق ببينم رويش را برگرداند.خانم محتشم گفت: داري مشكوك مي زني.....مثل اينكه قراره يه شيريني بهمون بدي!
خنديدم و هيچ نگفتم.علي ضبط را روشن كرد و تا منزل كلامي برزبان نياورد، جرات نمي كردم به طرفش نگاهي بيندازم.اصرارهاي دايي و خانم محتشم نتيجه اي نداشت و او به منزل خود باز گشت.وقتي به طرف اتاقم مي رفتم رو به دايي گفتم:
-شا دوماد بنده رو صبح بيدار نمي كنيد،فردا رو مرخصي هستم! نگيد نگفتي ها! شب بخير!
نگاهم به دسته گل علي بود كه به خواب رفتم.
در اين دو روز به قدري فكرم مشغول علي بود كه بيش از چندين بر دايي و همسرش حواسپرتي ام را به من گوشزد كرده بودند و من هر بار بهانه اي كه مي اوردم تكراري بود:برام جالبه خواهر و برادرتون بيان و ببينن همسر حشمتي بزرگ ، عشق قديمش شده...!
در پاسخ من مي خنديدند و شروع به شوخي در مورد هر كدوم از اونها مي كردند.
بالاخره روز مهماني فرا رسيد.ختنم محتشم كت و دامن خوشدوختي به رنگ فيروزه اي به تن داشت و شال ابريشمي سفيدي هم به سر ،آرايش ملايمي كه به صورت داشت او را صد چندان زيبا ساخته بود .با ديدن من لبخندي زد و گفت: چقدر ناز شدي!
زير لب تشكر كردم. نگاهم به در بود،دو ساعت به شروع مهموني مونده بود اما نمي دونم چرا منتظر ورودش بودم.خانم محتشم دستم را در دستش گرفت و پرسد: منتظر كسي هستي؟
به خودم اومدم و گفتم: نه!
لبخندي زد و هيچ نگفت،فكر كنم متوجه شد و به رويش نياورد و من چقدر ممنون سكوتش بودم .چند دقيقه اي نگذشته بود علي با تاري كه به دست داشت وارد شد، نگاهم روي تار خيره مانده بود :سلام كيانا خانوم...!
به خود آمدم و به ياد اوردم سلام ندادم، سر به زير انداختم و گفتم:
-شرمنده،سلام از بنده است خوش اومديد!
خانم محتشم با چشماني پر از تعجب به ساز مي نگريست اما او هم جرات نكرد حرفي بزند.وقتي سراغ دايي را گرفت،خانم محتشم گفت:
-داشت لباسهاشو عوض مي كرد!
باورود دايي ،سلام كرد و به شوخي گفت:بابا مي گن خانما خيلي طولش مي دن حاضر شن ،شما روي ما رو سقيد كرديد!
دايي خنديد و با او احوالپرسي كرد و گفت: خوشتيپ كردي!
علي به شوخي گفت: امشب مي خوام خودم رو حسابس نشون بدم بلكه چند تا خواستگار توپ پيدا كردم!
گوشه چشمي نازك كردم و بدون اينكه بدونم چه مي گويم ،گفتم:
قحطي پسر اومده كه خواستگار شما بشن؟
چشمانش پر از خنده بود.خانم محتشم گفت: اِ كيانا، پسر من پس خوبيه!
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: شما تعريفش رو نكنيد كي تعريف كنه!....برم ببينم صبا كجا موند.
و با اين حرف از مقابل چشمان او گريختم. فصل چهل و ششم -2
آن شب از ديدن حالت چهره ي شوكت لذتي بردم وصف ناشدني.وقتي به پيشوازش رفتم و نگاه متعجب او را بر روي دايي و خانم محتشم ديدم گفتم: خوش اومديد!
با چشمان تنگ شده پرسيد: اينجا چه خبره؟
رنگش مثل گچ سفيد شده بود . با خونسردي گفتم: يه مهمووني گرفتيم به مناسبت ازدواج خواهر شما با دايي من!
-امكان نداره!
نگاه سردي به او انداختم و گفتم: دو ماهه امكان پذير شده، شما خبر نداريد!
با خشم نگاهم كرد و گفت:سرباز شطرتج زندگي فريدون رو دست كم گرفتم!
-هيچ وقت هيچ چيز رو دست كم نگيريد.. بعد هم يادتون باشه كه قدرتي مافوق همه ي قدرتها بالاي سر ماست و اگه اون نخواد يه برگ از درخت نمي افته، هر چند نيروهاي رزميني بخوان باهاش بجنگن!
وقتي قصد رفتن كرد گفتم: حداقل بهش تبريك بگيد و بريد!
با عصبانيت غير قابل كنترل گفت: تو فسقل جوجه نمي خواد به من درس بدي، اونا هم احتياج به تبريك من ندارن!
اما به عكس شاهين برخوردمناسبي كرد و خيلي عادي به اندو تبريك گفت . برخلاف انتظارم ريحانه همراه خونواده اش اومده بود ، لحظاتي نگاهم كردو بعد در اغوش هم فرو رفتيم.كنار گوشم زمزمه كرد : متاسفم!من دوست خوبس برات نبودم!
هيچ وقت نفهميدم چطور شد كه نظرش عوض شد يا چرا يه دفعه از رفتار گذشته اش پشيمون شد، هرگز هم پرسش در اين زمينه نكردم.
خنديدم و گفتم: چقدر چاق شدي!
رضا هم خنديد و گفت: حالا كه خيالش راحت شده و آب از سرش گذشته ديگه زياد به تناسب اندام اهميت نمي ده!
ريحانه گوشه چشمي نازك كرد و گفت: خيلي هم دلش بخواد!
دست ريحانه را گرفتم و گفتم: اين اقايون اگه بعضي وقتها اين حرفا رو نزنن دچار افسردگي مي شن!
صداي خنده ي بلند ريخانه باعث شد علي به سمت ما برگردد،جلو اومد و با رضا دست داد و با ريحانه احوالپرسي كرد و گفت:
-اينجا چه خبره؟ داريد سر به سر تازه دوماد مي ذاريد؟
با نگاه پرسشگري در چشمهاي علي نگريستم، سوالم را از نگاهم خواند و گفت:آقا رضا داره داماد مي شه!
سرم را به طرف رضا چرخاندم و ذوق زده گفتم: راست مي گن؟
نگاه غمگيمش را به من دوخت و گفت: هي همچين!
دستهايم را به هم كوبيدم و گفتم : آخ جون عروسي،مباركه!
ريحانه با شيطنت گفت:خوب حرف دومين عروسي هم امشب افتاد...ما منتظر سومي هستيم!
نگاه من و علي در هم گره خورد، علي لبخندي برلب آورد و گفت:
-شايد تا اخر شب از سومي هم مطلع شديم!
قلبم به قدري شديد به قفسه ي سينه ام مي كوبيد كه حتي از روي لباس هم تپش آن مشهود بود، براي اسنكه يه كنجكاوي آنها پايان دهم گفتم:
-راستي بچه ها، دكتر امشب مي خواد دست به ساز و آواز بزنه!
رضا نگاه متعجبي به او انداخت و گفت: علي راسته؟
علي با خنده گفت: چرا اينجوري نگام ميكني؟
رضا با صداي بلندي خنديد و گفت: غلط نكنم بند رو آب دادي نه؟ خبر سوم هم مال توئه!
-خواهش مي كنم هنوز چيزي نشده ، شايعه پراكني نكن!
رضا مشت ارامي به بازوي او زد و گفت: اووني كه فكر كردي رضاست خودتي!
و هر دو با صداي بلند خنديدند.رضا به قدري ذوق مي كرد كه برايم جاي تعجب داشت، آرام پرسيد: كي هست حالا!
-مي فهمي...عجله نكن!....خيلي وقته نخوندم كمكم مي كني كه!
رضا با صداي بغض گرفته اي گفت: معلومه رفيق!... با چه سازي؟ تار يا سه تار؟
-تار!
رضا دستهايش را محكم به هم كوفت تا توجه همه را به خود جلب كند و بعد گفت: خانوم ها، آقايون...!
علي زير لب زمزمه كرد: كوفت، من الان نمي خواستم دست به تار ببرم ، اخر شب!
رضا در جوابش اهسته گفت: نمي ذارم اين دفعه در يري!
همه در سكوت به رضا چشم دوختند، گفت: به افتخار دكتر عزيزمون كه امشب بعد از سالها دست به سازش مي زنه و ما رو مهمون نواي خودش مي كنه!
و خود قبل از همه شروع به ككف زدن كرد، بقيه هم به تبعيت از او شروع به تشويق او كردندوعلي كمي خم شد و تشكر كرد، خواست به اتاق برود و تارش را بياورد كه من گفتم: شما باشيد من مي آرم!
و به سرعت به طرف اتاق رفتم. وقتي تار را به دستش دادم ، آهسته گفت: مي خوام با دقت گوش بدي!
وقتي تار را از كيف سياهش در اورد ، دوباره تشويقش كردند.روي صندلي نشست و در كنار رضا جا خوش كرد .وقتي از ملوك خانم خواستم اب معمولي بياورد ، رضا چيزي در گوشش زمزمه كرد و او سرش را تكان داد . در ابتدا فقط آهنگي را با مضراب بر روي سيم هاي تار زد، همه مسخ شده به دستان هنر مند او مي نگريستند و من از همه متعجب تر و مسخ شده تر. خدايا چه دستان معجزه گري داشتت! در پايان اهنگ همه يك لحظه خشكشان زد و بعد انگار تازه به ياد اورده اند كه بايد تشويقش كنند. وقتي نگاهش به من افتاد كه با چشمان پر آب تشويقش مي كردم، لبخندي به رويم زد و سري در مقابلم خم كرد و بعد كنار گوش رضا حرفي زد و دوباره شروع به زدن كرد. اينبار رضا يكي از اشعار حافظ را با صداي تار او خواند و دوباره تشويق ما. علي جرعه اي آب نوشيد و صدايش را صاف كرد، قلبم داشت از جا كنده مي شد، مي خواست بخواند. لحظه اي مكث كرد، سرش را پايين گرفته بود و نگاه به زمين دوخته بود و آرام مضراب را بر سيم ها مي كشيد. دهانم از تعجب باز ماند. اهنگي كه عاشقش بودم. نفس همه در سينه حبث شد، چه صدايي داشت!
شد خزان گلشن آشنایی, بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بر تو, وز تو ندیدم جزء بد اهلی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود, مهر و وفا داری با تو چه دارد سود
آفت خَرمن مهر و وفایی, نو گل گلشن جُر و جفایی
از دل من گشت آه
دلم از غم خونین است , سَرِش بخت همین است
از جام غم مستم , دشمن می پرستم, تا هستم
تو و من در بین چمن , چون گل خندان از مستی در گریه ی من
با دگران در گلشن نوشیم می , من ز فراغت ناله کنم تا کی
تو و می , چون ناله کشیدم آه , من و چون گل دوره دریدن ها
ز رقیبان تاریکی دیدن آه , دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی , دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا آری
برو ای آری ز وفا داری
بشکستی چون زلفت احد مرا
غریب و درد از عمرم , گه در وفایت شد ای
ستم به یاران تا کم , جفا به عاشق تا کی
نمی کنی ای گل یک دم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
آه از دل تو
گر چه ز محنت پُرم کردی , با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل بامن , هر چه توانی ناز
کز عشقت می سوزم باز
متوجه نبودم كه زير لب دارم با او تكرار مي كنم ،برايم مهم نبود اطرافياني كه در آنجا ايستاده اند چه كساني هستند و چه مي كنند فقط او برايم مهم بود كه نگاه پر محبتش را به من دوخته بود. صداي تشويق پر صداي اطرافيانمان هر دويمان را متوجه محيط نمود و نگاه از هم برگرفتيم. نگاهم را به سوي يكايك انها چرخاندم ، همه چشمها پر اشك بود.ريحانه در حاليكه محكم دستهايش را بر هم مي كوفت گفت: رضا راست مي گفت، چه صدايي داره!
همه تقاضاي اهنگي ديگر از او داشتند اما علي قبول نكرد و گفت:
-اين سه تا اهنگ رو هم به خاطر كسي زدم كه خاطرش برام خيلي عزيزه ، والا دوستان ميدون خيلي وقته ساز و آواز رو گذاشتم كنار!....طلوع اين عشق شروع ديگه اي شد برام.
بعد بي توجه به ديگران تار را درون كيفش جا داد و به طرف من آمد.نگاهش كه به چشمان گريان من افتاد اخمهايش در هم رفت و گفت: بشكنه اون دستي كه با لمس اين تار باعث بشه اين مرواريدها از چشات بريزه!
اشكهايم را پاك كردم و گفتم: ممنونم!
ريحانه دستش را دور بازويم حلقه كرد و گفت: خوب دل مي ديد و قلوه مي گيريد ها!
علي سربه زير انداخت و از ما فاصله گرفت .به طرف ريحانه برگشتم و عصباني گفتم: راست گفتن لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود!
ريحانه در حاليكه مي خنديد گفت: آخرش هم نصيب يه ترشيده شدي!
دستم را از دستش خارج كرد مو گفتم: ريحانه جون، تو بهتره از خودت پذيرايي كني، فكر مي كنم احتياج داري!
به قدري عصباني بودم كه مي دونستم اگه يه دقيقه ديگه اونجا بمونم به قول دايي قاطي مي كنم. نگاهم به صبا افتاد كه با چند تااز بچه هاي هم سن و سالش مشغول بازي بود. خانم محتشم با حركت لب پرسيد: چي شده؟
من هم همانگونه پاسخ دادم: هيچي،مي رم يه هوايي عوض كنم!
هواي خنك بيرون كمي حالم رو بهتر كرد، مي خواستم برگردم كه با علي مواجه شدم. پرسيد: از چي عصباني يا دلخوري كه به اينجا پناه آوردي؟
سرم را به طرفين تكان دادم ، گفت:سعي مي كنم باور كنم....يه خواهشي ازت دارم ، قول مي دي كمكم كني؟
نفس در سينه حبس شد، نتوانستم حرف بزنم فقط سرم را به نشانه ي تاييد حرفش بالا و پايين كردم. نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:
-من به يه دختري علاقمند شدم و مي خوام كه تو باهاش حرف بزني، اين كارو مي كني؟
بغض كردم و به زور توانستم بگويم:چرا من؟
- چون تو بهتر از هر كسي از زير و بم زندگي من خبر داري ، در ضمن بهت اطمينان دارم!
چشمانم پر از اشك شد،نگاهم را از او برگرفتم و به درختان داخل باغچه دوختم و گفتم: با كي؟
- با دختر عمه ام، بهش بگو اونقدر بهش علاقه دارم كه حتي اگه جوابش به ازدواج با من منفي باشه باز همون علاقه رو تا قيامت بهش دارم.
بهش بگو من مي دونم هيچ وقت نمي تونم اون مردكاملي باشم كه اون مي خواد اما مي دونم عاشق ترين مردي هستم كه اون مي تونه باهاش زندگي كنه.....
اشكم سرازير شد و گفتم: شما كه دختر عمه......
خشكم زد، خودم را مي گفت. به جانبش برگشتم، نگاهش بي تاب و سوزان بود چقدر عشق در ان چشمان تيره جا خوش كرده بود. بغضم را فرو دادم و گفتم: من دختر عمه تون رو مي شناسم، مي دونم مي گه اگه تا اخر اين هفته خواستگاري رسمي نكني، من مي دونم و تو!
چشمان او هم نم اشكي داشت كه اجازه ي سرازير شدن به آن را نمي داد، با خنده گفت: فردا كه جمعه است و آخر هفته!
گونه هايم از داغي داشت مي سوخت، خواستم وارد ساختمان شوم كه صدايم كرد: كيانا!
برگشتم و به صورتش چشم دوختم.
-كيانا! مطمئني به جاي همه ي انتخابها اين خلوت نشين ر وانتخاب مي كني!
به جاي هر جوابي نگاهم را با همه ي عشقي كه به او داشتم به نگاهش گره زدم، خنديد و من طنين اين خنده ي زيبا رو به مقدس ترين نقطه ي ذهنم سپردم چون براي به دست آوردن طنين اين خنده و معناي نهفته در آن مسير طولاني را پيموده بودم و اين خنده نويد فردايي روشن براي من بود.نزديكتر آمد و نگاه عاشقش را در نگاه تشنه ي من گره زد و زمزمه كرد:
خوشتر از وران عشق ايام نيست بامداد عاشقان را شام نيست
مطربان رفتند و صوفي درسماع عشق در اغاز هست انجام نيست
خانوم كوچولو نمي خواي بريم داخل ساختمون؟
براي اولين بار از اين كلمه بدم نيامد و بدون هيچ اخمي خنديدم.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.