PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : راحیل



tina
11-12-2011, 12:07 AM
منبع:عاشقان رمان


فصل اول


راحیل دختر یکی یکدانه آقای نفیسی به همراه دو برادر خود رامین و نادر سالهای اول زندگی را در سواحل نیس فرانسه گذرانده بودند. پدر آنها کارمند عالیرتبه سفارت ایران و مادرشان دبیر ادبیات فارسی در دبیرستان ایرانیان مقیم فرانسه بود و راحیل شلوغ و شیطان کوچکترین فرزند این خانواده خوشبخت بود. آنها زندگی ارام و نسبتا مرفهی داشتندو پدر و مادری که صمیمانه به یکدیگر عشق می ورزیدند.
زنگ خطر برای اولین بار وقتی راحیل چهارده ساله بود به صدا در آمد. در یک نیمه شب طوفانی مادر را که دچار درد شدیدی در ناحیه شکم شده بود در میان بهت و حیرت فرزندانش به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان دکتر کشیک با تزریق آمپول مسکن به طور موقت درد را ساکت کرد. صبح روز بعد مادر طبق نظر دکتر مرخص شد تا در صورت مشاهده ناراختی به طور جدی بیماری را پیگیری کند. مریم به میان خانواده بازگشت. اما گاهی دردی که در ناحیه شکم شروع می شد و کم کم گسترش می یافت امانش را می برید، ولی او همیشه سعی می کرد این درد را از شوهر و فرزندانش مخفی نگه دارد.
راحیل 17 ساله، نادر 24 ساله و رامین 25 ساله بودند که پدر با یک جعبه شیرینی به خانه امد و با مسرت خبر بازنشستگی خود را به همه اعلام کرد و گفت که به زودی به ایران بازمی گردند. راحیل با خوشحالی به اغوش مادر پرید و صورت خیس از اشک او را بوسید. مادر که در میان گریه می خندید اشکهایش را پاک کرد و راحیل را به زور از خودش دور کرد و رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
ممنونم علی، خبر بسیار خوبی بود. من همیشه آرزو داشتم به ایران بازگردم و تو باعث شدی به آرزویم برسم.
از این موضوع چند روزی گذشت. همه مشغول انجام کارهای مربوط به انتقال به تهران بودند و کم کم لوازمشان را جمع آوری می کردند. رامین به همراه مادر مشغول جمع کردن کتابهای کتابخانه داخل سالن بود و بسته هایی را که مادر آماده کرده بود به گوشه سالن انتقال می داد. مریم که خستگی را در صورت او می دید تصمیم گرفت در انتقال بقیه بسته ها به او کمک کند، ولی اولین بسته را که بلند کرد درد امانش را برید و بی اختیار بسته کتابها را رها کرد.
از صدای افتادن بسته کتاب، آقای نفیسی که در اتاق کارش بود با عجله به سالن آمد و علت را سوال کرد. مریم که صورتش خیس عرق بود با لبخندی پاسخ داد:
چیزی نبود از دست من افتاد.
آقای نفیسی آرام به او نزدیک شد و گفت:
خوبی؟ مشکلی پیش آمده؟
مادر آهسته پاسخ داد:
دردی ناگهانی در شکمم پیچید. گمان می کنم از سنگینی کتابها بود. البته الان کمی بهترم.
و با لبخندی ادامه داد:
گمان می کنم این درد لعنتی نمی خواد بگذارد به ایران برگردم.
آقای نفیسی با نگرانی دست او را فشرد و گفت:
بریم دکتر. این حرفهایی که می زنی باعث ایجاد غم و اندوه می شود. تو مشکل بزرگی نداری. اگر یک بار دیگر دکتر تو را ببیند خیالمان راحت می شود. فراموش نکن که تا یک هفته دیگر به ایران برمی گردیم.
مریم برخاست و گفت:
عجله کن اسبابها را هرچه زودتر جمع کنیم و همگی زود بخوابید. من هم بهترم. در ضمن فردا کلی کار داریم.
و با گفتن این جمله به کمک نادر رفت که مشغول جمع آوری چوبهای اسکی بود.
نیمه شب آقای نفیسی با ناله های مریم از خواب پرید. در نور سرخ فام چراغ خواب نگاهی به همسرش کرد. عرق سردی روی صورت او نشسته بود و عضلات صورتش از شدت درد منقبض شده بودند. هراسان به طرف تلفن رفت و از اورژانس مدد خواست. با احتیاط مریم را بلند کرد و سعی کرد قرصی را که دکتر موقع درد توصیه کرده در دهانش بگذارد. مریم به زحمت قرص را خورد و آقای نفیسی متکای دیگری به پشت او گذاشت تا راحت تر باشد، با نگرانی نگاهی به ساعت کر د و در سکوت شب به امید شنیدن صدای آمبولانس به سکوت گوش سپرد. ساعتی بعد در میان گریه های راحیل و چشمان وحشت زده رامین و نادر که با صدای آمبولانس از خواب پریده بودند، مریم به بیمارستان منتقل شد. فردا صبح آقای نفیسی خسته از بیمارستان بازگشت و در محاصره سوالهای بچه ها قرار گرفت و در حالی که سعی می کرد آنها را دلداری بدهد، قول داد که ساتپعتی دیگر همه به ملاقات مادر بروند. بچه ها که با صحبتهای پدر کمی آرام شده بودند، منتظر ماندن تا او کمی استراحت کند، بعد همگی برای دیدن مادر به طرف بیمارستان حرکت کردند.
در راهروی بیمارستان دکتر معالج مادر که از دوستان خانوادگی آنها بود به استقبالشان آمد. او که کم و بیش از سابقه بیماری مادر خبر داشت، حامل اخبار ناخوشایندی برایشان بود . اولین کسی که این خبر را شنید پدر بود. بچه ها به اتاق مادر رفته بودند و آقای نفیسی در اتاق دکتر، بهت زده گوش می کرد. برایش باور کردنی نبود که بعد از بیست و هفت سال زندگی مشترک توی غربت که سراسرش برای او خاطرات شیرینی به همراه داشت مریم او را تنها بگذارد، ان هم درست موقعه که قصد داشت تنها آرزوی همسرش را تحقق ببخشد و همگی به تهران بازگردند. جواب بچه ها را چه باید می داد؟ با راحیل معصوم چه می کرد که جانش به جان مادر بسته بود؟
غمی بزرگ روی شانه هایش سنگینی می کرد. نگاه التماس آلودی به دکتر انداخت و با صدایی که از شدت نگرانی می لرزید پرسید:
آیا واقعا امیدی نیست؟
دکتر با تاسف سرتکان داد. آقای نفیسی ادامه داد:
یعنی ما هیچ کاری نمی توانیم برایش انجام دهیم؟
دکتر با ناراحتی پاسخ داد:
غده های بدخیم، کبد، ریه، معده و روده ها را گرفته. حتی عمل جراحی هم امکان ندارد. حتما در طول این مدت درد شدیدی هم داشته. ایا شما متوجه چیزی غیر عادی نشده بودید؟
آقای نفیسی سرش را به علامت منفی تکان داد. دکتر در حالی که از دفترش خارج می شد، در خاتمه اضافه کرد:
در هر صورت الان فقط باید دعا کنید. دستور داده ام آمپول مسکن تزریق کنند. شما باید صبور باشید.
آقای نفیسی نالید:
دکتر! چقدر فرصت داریم؟ او آرزو داشت به ایران برگردد.
دکتر در حالی که در را پشت سرش می بست، با دست اقای نفیسی را به طرف راهرو هدایت کرد و گفت:
فعلا باید بستری باشد. حرکت دادنش بسیار خطرناک است.
بعد دست او را فشرد و با دنیایی غم و درد تنهایش گذاشت.
روزهای غم آلودی آغاز شدند. خانواده نفیسی مرتب در راه بیمارستان در رفت و امد بودند. دوستانشان صمیمانه در کنارشان بودند و لحظه ای آنها را تنها نمی گذاشتند. یکی از همین روزها حدود ده شب بود که تلفن زنگ زد. نادر گوشی را برداشت. حالت غیر عادی او توجه همه را جلب کرد. نادر با ناراحتی و بغض گفت:
از بیمارستان بود. باید هرچه سریعتر برویم. حال مادر به هم خورده.

در راهروی بیمارستان همه تقریبا می دویدند. رامین قبل از همه به اتاق مادر رسید. او زیر چادر اکسیژن بین مرگ و زندگی دست و پا می زد. دکتر بلافاصله به آنها پیوست و بعد از معاینه دقیق و کنترل دستگاهها در نهایت غم و اندوه خبر داد که بیمار به اغما رفته و دیگر امیدی نیست. آخرین نور امیدی که در دل آقای نفیسی روشن بود، خاموش شد و او هراسان فرزندان وحشت زده اش را در آغوش فشرد.
مریم یک ماه در اغما باقی ماند و سرانجام در یک صبح بهاری همسر و فرزندانش را با یک دنیا غم و درد تنها گذاشت. حالا دیگر بهار برای این خانواده مصیبت زده بوی غم می داد.
به وصیت مادر و اصرار راحیل قرار شد جسد مادر بعد از انجام تشریفات قانونی به تهران منتقل و در بهشت زهرا به خاک بسپارند.
این حادثه تکان دهنده تاثیر بسیار عمیقی روی آنها گذاشت، بطوری که رامین و نادر حاضر به بازگشت به ایران نشدند و تصمیم گرفتند برای ادامه تحصیلات به آلمان بروند. پدر که شرایط روحی آنها را درک می کرد با خواست آنها موافقت کرد و کمک کرد تا از دانشگاه مونیخ پذیرش بگیرند. نادر در رشته مهندسی پتروشیمی و رامین که لیسانس حقوق داشت، ادامه تحصیل در رشته خودش را انتخاب کرد. پدر تنها از آنها خواست تا در مراسم تدفین مادر شرکت کنند، آنگاه از ایران به آلمان بروند که هردو با کمال میل پذیرفتند. اما راحیل شانزده ساله که اکنون غمی فراتر از سن و سالش داشت، پدر را تنها نگذاشت و در نهایت اندوه به او قول داد که کنارش بماند.
آنها با یک دنیا غم و اندوه بعد از خداحافظی با دوستانی که سالها در کنار هم زندگی کرده بودند، همراه تابوت مادر به تهران بازگشتند، در حالی که راحیل خوب می دانست که در تهران جز آقای صداقتیان وکیل پدر که مقدمات ورود آنها و اقامتشان را د رخانه ای که خریداری شده بود فراهم کرده بود کسی منتظر آنها نیست. آقای نفیسی خواهر و برادر نداشت و پدر و مادرش را هم سالها پیش از دست داده بود. مریم هم تنها یک خواهر داشت که هرگز با هم روابط خوبی نداشتند. مهوش بر خلاف مریم بسیار تندخو و تنگ نظر بود و با روحیه سلطه جویش اصرار داشت بر دیگران حکومت کند. او از ابتدا به دلایل نامعلومی از ازدواج مریم و آقای نفیسی راضی نبود و هرگر نخواست بپذیرد که هرکسی حق دارد در مورد زندگی خودش تصمیم بگیرد. این کدورتها بین دو خواهر سبب شد تا رشته ارتباط فامیلی کم کم قطع شود به طوری که غیر از رامین بقیه خاله مهوش را به خاطر نداشتند.
پدر در افکار خود غرق بود که خلبان اعلام کرد هواپیما تا چند لحظه دیگر در فرودگاه مهرآباد به زمین می نشیند. همگی نگاهی به هم کردند. همه سعی می کردند جلوی گریستن خود را بگیرند. آنها خیلی خوب از آخرین آرزوی مادر باخبر بودند و حالا باید او را در خاک وطن دفن می کردند. مریم هرگز به ارزویش که دیدن ایران بود نرسیده و این موضوع از همه بیشتر آقای نفیسی را آزار می داد.
آرام از پلکان هواپیما پائین آمدند. هوای وطن کمی از اندوهشان کاست. در سالن فرودگاه معطل نشدند. چمدان و بار زیادی همراهشان نبود. همه اثاثیه را قبلا به تهران فرستاده و توسط آقای صداقتیان در خانه ای که در یکی از خیابانهای ارام تهران که به توصیه آقای نفیسی خریداری شده بود قرار داده بودند.
از پشت شیشه در بین جمعیت آقای صداقتیان با کراوات مشکی در انتظارشان بود و بعد ا زخروج با غم و اندوه فراوان به آنها خوش آمد گفت و خانواده خاله مهوش را به آنها معرفی کرد. همگی تک تک با خاله مهوش و فرزندانش ماندانا و کامران آشنا شدند و اطلاع یافتند که شوهر خاله مهوش سال گذشته فوت کرده است. بعد از این آشنایی کوتاه متوجه شدند که هرگز نمی توانند با آنها ارتباط لازم را برقرار کنند.
پیکر مادر برای خاک سپاری به سردخانه پزشک قانونی سپرده شد. همگی با اصرار خاله مهوش به خانه او رفتند تا در این ساعات دردناک تنها نباشند، اما برخوردهای تصنعی آنها به قدری برایشان عذاب آور بود که از خدا می خواستند این مهمانی مسخره زودتر تمام شود.
فردا صبح همگی راهی بهشت زهرا شدند. مراسم خاک سپاری با حضور چند تن از آشنایان انجام شد. شرکت کنندگان در مراسم آنها را در بازگشت غمبارشان به خانه تنها نگذاشتند. موقع خداحافظی خاله مهوش و اقای صداقتیان اصرار فراوان کردند که آنها تنها نمانند اما آقای نفیسی دعوت آنها را رد کرد. زیرا این خانواده احتیاج به تنهایی داشتند تا زخمهای عمیقی که بر دلشان بود التیام پیدا کند. یک هفته بعد از مراسم رامین و نادر هم عازم آلمان شدند و پدر و راحیل را تنها تر از گذشته به جا گذاشتند.
راحیل کم کم به محیط جدید عادت می کرد. دوماه از ورودشان به خانه جدید می گذشت. خانه ای بزرگ و با صفا که در یکی از محله های ساکت تهران قرار داشت. در این مدت خاله مهوش و چند تن از اقوام دور تماس گرفته بودند اما دلسوزی های تصنعی انها هرگز نتوانست راحیل را که غم بی مادری بی تابش کرده بود آرام کند.
در این دو ماه راحیل و پدر بندرت و فقط ب قصد بهشت زهرا از خانه خارج شده بودند. خریدهای خانه را هم اقای صداقتیان انجام می داد. پدر روز به روز منزوی تر می شد و این به نگرانی های راحیل اضافه می کرد. سرانجام با تشویق های اقای صداقتیان و اصرار راحیل که می دانست کار چه تاثیر شگفتی روی پدرش دارد، آقای نفیسی تصمیم گرفت یک شرکت بازرگانی تاسیس کند. کار و مشغله فراوان به سرعت روحیه خسته و درهم شکسته اقای نفیسی را بهبود بخشید و راحیل این بهبودی را با شادی نظاره می کرد.
رامین و نادر پس از اطلاع از افتتاح شرکت تلفنی شروع کار و تلاش را به پدر تبریک گفتند. این دگرگونی در روحیه و کار پدر توانست به طور نسبی روحیه راحیل را بهتر کند و این تغییر روحیه ارام آرام زندگی بلاتکلیف آنها را نظم و جهت داد. اما بی تجربگی راحیل در امور خانه داری نبودن مادر را بیش از پیش به نمایش می گذاشت.
پاییز کم کم از راه می رسید. اواخر شهریور ماه بود و خزان منظره بدیعی به حیاط پر درخت خانه داده بود که راحیل را ساعتها به خود مشغول می کرد. او حالا غالبا تنها بود وسعی می کرد بنوعی خود را سرگرم کند.
یکی از مشغولیتهای دائمی راحیل فکر تحصیل بود. او با هیچ جا اشنایی نداشت و نمی دانست چطور می تواند به مدرسه برود. از خاله مهوش هم نمی خواست کمک بگیرد، پس با پدر مشورت کرد. پدر اطمینان داد که در اولین فرصت با آقای صداقتیان در این مورد صحبت می کند و خیال راحیل تا حدودی راحت شد.
یک روز عصر راحیل به تنهایی مشغول تماشای فیلم سینمایی بود که از شنیدن صدای زنگ تعجب کرد. پدر قبلا گفته بود که به علت شرکت در جلسه شب دیر وقت به خانه بر می گردد پس چه کسی می توانست باشد؟ در این سه ماه هیچ کس حتی خاله مهوش به آنها سر نزده بود. با تردید به طرف اف اف رفت و با بی حالی پرسید:
کیه؟
صدایی ارام از پشت اف اف پاسخ داد:
ممکن است بیائید دم در؟
گوشی اف اف را گذاشت موهایش را مرتب کرد و به طرف حیاط رفت.
در را که باز کرد دختر جوانی را پشت در دید که تقریبا هم قد خودش بود و کاسه ای را به طرفش دراز کرده بود. به داخل کاسه نگاه کرد. یک ظرف اش رشته بود که کشک و نعنا داغ منظره اشتها آوری روی ان به وجود آورده بود. دستهایش را دراز کرد و به این مهمان ناخوانده لبخند زد و گفت:
ببخشید شما را نمی شناسم.
و این طور جواب شنید:
من پونه جهانگیری هستم. خانه ما درست در انتهای کوچه قرار دارد و این اش، آش نذری است که مادرم هر سال می پزه.
این معرفی صمیمانه به دل راحیل نشست. به پونه تعارف کرد و گفت:
بفرمائید داخل خانه تا کاسه آش را برایتان خالی کنم.
پونه سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
باید بقیه اشها را تقسیم کنم. برمی گردم کاسه را می برم.
و با لبخند شیرینی با راحیل خداحافظی کرد.
راحیل آرام در را بست و به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در این چند ماه فقط چند بار سری به آشپزخانه زده بود. با اینکه آشپزی را از مادر اموخته بود دست و دلش به کار نمی رفت. پدر که خوب این موضوع را درک کرده بود بیشتر به لطف رستوران سر کوچه دل بسته بود.
راحیل چراغ آشپزخونه را روشن کرد و کاسه آش را روی میز گذاشت. از کشوی کابینت قاشقی برداشت و کمی آش به دهان گذاشت. به یاد مادر افتاد که همیشه برایشان آش می پخت و بغض کرد. کمی بعد که آرام گرفت شروع به خوردن آش کرد. بعد از بلعیدن اخرین قاشق ناگهان به یاد پدر افتاد. نگاهی به داخل کاسه کرد. حتی یک قاشق آش هم در آن باقی نمانده بود. لبخند کمرنگی زد. کاسه را شست و تصمیم گرفت خودش آن را به خانه همسایه ببرد و اگر امکان داشت یک کاسه آش برای پدر بگیرد.

tina
11-12-2011, 12:08 AM
کنار آئینه ایستاد و با وسواس به صورتش نگریست. کمی موهایش را مرتب کرد و به طرف در حیاط حرکت کرد. برای اولین بار با کنجکاوی به ته کوچه نگاهی کرد. کوچه پهن وکوتاهی بود که به غیر از خانه انها و دوخانه دیگر دو مجتمع آپارتمانی نوساز هم در آن قرار داشت. روی هم رفته کوچه خلوت و آرامی بود.
ب یاد حرف پونه افتاد و درست وسط کوچه ایستاد و به انتهای کوچه چشم دوخت. امیدوار بود پونه از خانه خارج شود. هر چه صبر کرد خبری نشد. ارام حرکت کرد. در حین حرکت صورت پونه را در ذهنش مرور می کرد. موهای خرمایی چشمان عسلی و صورت گرد سفید. پونه یک پیراهن چهار خانه آبی و شلوار جین سرمه ای پوشیده بود. خوشحال بود که ظاهر پونه را در خاطر داشت. به ته کوچه رسید اما در آنجا دو در قرار داشتند. کدامیک را باید می زد؟ بالاخره یکی را انتخاب کرد و آهسته زنگ را فشرد. در قهوه ای بزرگی بود که بالای آن با دو لامپ بزرگ مزین شده بود. صدای اف اف رشته افکارش را از هم گسیخت:
کیه؟
راحیل هول شد و با من و من گفت :
ببخشید کاسه اش را آورده ام. اینجا منزل اقای جهانگیری است؟
پاسخ شنید:
خیر خانم! در کرم رنگ را بزنید.
راحیل نگاهی به دور و برش کرد و در کرم رنگ را یافت. در کرم رنگ با زاویه در انتهای کوچه به موازات خانه خودشان در جنوب کوچه قرار داشت. از سکوی جلوی در بالا رفت و آرام زنگ را فشرد. بعد از چند لحظه در باز شد و پونه لای در ظتهر شد. با دیدن راحیل صورتش شکفت. راحیل کاسه را به طرف او گرفت و گفت:
کاسه را برایتان آوردم. ممنون. آش بسیار خوشمزه ای بود. من همه آن را خوردم و برای پدرم باقی نماند.
پونه هنوز جوابی نداده بود که صدایی از داخل خانه صدا زد:
پونه جان بابا کیهدم در؟
پونه عذرخواهی کوتاهی کردو به طرف صدا برگشت و توضیح داد:
پدر جان همسایه جدید هستند.
پدر ادامه داد:
تعارف کن بیایند داخل خانه خودشان است.
پونه دست راحیل را کشید و گفت:
بفرما. بهتر است با خانواده من آشنا شوید. اگر آش باقی مانده باشد می توانید یک کاسه هم برای پدرتان ببرید.
راحیل با تردید وارد شد و نگاهی به داخل خانه انداخت. هال نسبتا کوچکی بود که جا کفشی و جالباسی در کنار آن قرار داشت و با موکت خوش رنگ فرش شده بود. انتهایش به چند پله ختم می شد و بالای آخرین پله در چوبی قرار داشت که پونه آن را گشود و راحیل داخل خانه شد.
این اولین آشنایی راحیل با خانواده جهانگیری بود. آنها سه دختر داشتند که پونه دومین دختر آنها 17 ساله بود. پروین 24 ساله و پریسای 10 ساله هم به گرمی از راحیل استقبال کردند. آقای جهانگیری استاد دانشگاه بود و دکترای اقتصاد داشت و خانم جهانگیری دبیر جغرافی بود و بزودی بازنشسته می شد. آنها علاوه بر این سه دختر یک پسر هم داشتند که 26 ساله بود و فرزند اولشان محسوب می شد. و در رشته فیزیک در دانشگاه میشیگان تحصیلات تکمیلی خود را می گذراند و طی یک سال آینده با مدرک دکتری فیزیک به ایران باز می گشت. پروین دختر بزرگ آقای جهانگیری ازدواج کرده بود و امیر آقا شوهر او مرد بسیار مهربانی به نظر می رسید. مانند پروین دیپلمه بود و مغازه ساعت فروشی بزرگی را در تهران اداره می کرد. انها همراه دختر دوساله شان پگاه در آپارتمانی در همان کوچه زندگی می کردند. پگاه کودک بسیار سالم و دوست داشتنی بود که دل راحیل را حسابی برد.
ضمن صحبت راحیل فهمید پونه در دبیرستان محل تحصیل می کند و سال آیتده با هم همکلاسی خواهند بود. بعد از مراسم معارفه پونه از راحیل دعوت کرد که اتاقش را ببیند. راحیل از این دعوت استقبال کرد. اتاقها در طبقه بالا قرار داشتند و سومین اتاق از چهار اتاق متعلق به پونه بود. اتاقی آرام ساکت و بسیار زیبا. راحیل بی اختیار به سلیقه پونه آفرین گفت. آنها پس از دیدن آلبوم پروانه ها و آلبوم خانوادگی و کلکسیون پولهای قدیمی که همه با سلیقه جمع اوری شده بود از اتاق خارج شدند. پونه توضیح داد که در طبقه پائین اتاق کاری وجود دارد و همه بجز نیما که اتاق کار و اتاق خوابش یکی است در طبقه پائین کار می کند و در آخر افزود که قرار است به کلاس نقاشی برود. وقتی به جمع بازگشتند پدر با مهربانی گفت:
دخترم تو تقریبا با ما آشنا شدی. حالا از خودت بگو تا ما هم با تو و خانواده ات اشنا شویم.
راحیل با خوشرویی پذیرفت و این چنین خانواده اش را معرفی کرد.
ما تازگی از فرانسه بازگشته ایم. پدرم بازنشسته وزارت امور خارجه است و دکترای اقتصادی بین المللی دارد و اکنون یک شرکت بازرگانی را اداره می کند. اصل و نسب ما بختیاری است. دو بردرم رامین و نادر در آلمان تحصیل می کنند. رامین لیسانس حقوق دارد و در همان رشته ادامه تحصیل می دهد و نادر در رشته مهندسی پتروشیمی رامین 25 ساله و نادر 24 ساله هستند. من هم تنها دختر این خانواده هستم و 17 سال دارم و امسال باید سال آخر دبیرستان را طی کنم. در ضمن مادرم را چند ماه پیش در فرانسه از دست دادم.

tina
11-12-2011, 12:08 AM
با گفتن آخرین جمله بغض کرد. یاد مادر همیشه اشکهایش را سرازیر می کرد. همه متاثر شدند. خانم جهانگیری لبخند محزونی زد و گفت:
دخترم همه ما برای این حادثه متاسفیم و برایت آرزوی صبر می کنیم. پس علت این که پیراهن مشکی به تن داری این است؟
راحیل نگاهی به پیراهنش انداخت. بله آنها هنوز عزادار مادر بودند.
پونه که سعی داشت جو دردناکی را که برفضا حاکم شده بود عوض کند ادامه داد:
و راحیل امسال با من همکلاس است البته اگر مادر زحمت بکشد و او را در ثبت نام کمک کند.
خانم جهانگیری لبخند محزونی زد و گفت:
حتما دخترم.
سپس ظرف شیرینی را به طرف راحیل گرفت و توضیح داد:
بفرمائید. دست پخت پروین است.
راحیل با تشکر کمی از آن را خورد.
هم صحبتی با خانواده جهانگیری برای راحیل بقدری جذاب بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشد. صدای اذان که بلند شد به خود آمد و با نگرانی برخاست و گفت:
مرا ببخشید. باید بروم. اصلا متوجه ساعت نبودم. پدر ممکن است آمده باشد و از غیبت من نگران بشود.
و خداحافظی کوتاهی کرد و راه افتاد.
کلید را که در قفل چرخاند در با صدای کوتاهی باز شد. خاموشی چراغهای ساختمان مژده می داد که پدر هنوز نیومده است. با عجله وارد خانه شد و کاسه آشی را که خانم جهانگیری در آخرین لحظه برای پدر داده بود روی سماور گذاشت و سماور را روشن کرد تا آش گرم بماند. مقداری غذا از ظهر مانده بود. آن را روی گاز گذاشت تا با شعله کم داغ شود. بعد مشغول درست کردن سالاد شد که پدر بسیار دوست داشت. سالاد که آماده شد تلفن زنگ زد. با شنیدن صدای نادر جانی تازه گرفت و تمام اتفاقات آن روز را برای برادرش تعریف کرد. نادر پیدا کردن یک دوست جدید را به راحیل تبریک گفت و برایش آرزوی موفقیت کرد.
عقربه های ساعت روی هشت قرار نگرفته بود که صدای پر محبت پدر راحیل را از جا پراند.
راحیل! کجایی بابا؟
سر میز شام راحیل مفصلا قضیه آشنایی با خانواده جهانگیری را برای پدر شرح داد و پدر اظهار تمایل کرد که از نزدیک با آنها آشنا شود و قرار شد که راحیل خانواده جهانگیری را آخر هفته اینده برای صرف عصرانه دعوت کند.
روز بعد راحیل به دیدن پونه رفت و ضمن برگرداندن کاسه آش موضوع را عنوان کرد که آقای جهانگیری با خوشرویی پذیرفت.
برای راحیل پنجشنبه روز بزرگی. او از بچگی عادت کرده بود برای نظر پدر ارزش و اهمیت زیادی قائل شود. بعد از آمدن خانواده جهانگیری راحیل در انتظار قضاوت پدر مشغول پذیرایی شد.
میهمانی بسیار صمیمانه ای بود. آقای جهانگیری و پدر نظرات مشترک فراوانی داشتند که می توانست آنها را ساعتها سرگرم کند. نقطه اوج این سلیقه ها بازی شطرنج بود. پدر وقتی شنید که نیما قهرمان شطرنج دانشگاههای کشور است اظهار تمایل کرد که بعد از بازگشت نیما حتما با او بازی کند و به شوخی اضافه کرد:
دود از کنده بلند می شود و من حتما قهرمان جوان را شکست می دهدم.
همه با خنده تایید کردند. امیر آقا پریسا و پگاه را با تابی که در حیاط بسته بودند سرگرم کرده بود. پروین و پونه و خانم جهانگیری به همراه راحیل زیر آلاچیق زیبایی که در حیاط نصب شده بود مشغول تماشای آلبوم خانوادگی بودند که با توضیحات راحیل کامل می شد. هرسه با دیدن عکس مادر که راحیل را در آغوش داشت متاثر شدند. به اعتقاد پروین راحیل شبیه مادرش بود و خانم جهانگیری با لبخند اضافه کرد(( البته کمی زیباتر)) راحیل با این تعریف سرخ شد و بحث را عوض کرد.
خانم جهانگیری بعد از تماشای آلبوم برخاست و گفت:
بچه ها! پدرتان گویا خیال رفتن ندارد بهتر است او را خبر کنیم.
همه با هم به دنبال او به داخل خانه رفتند. راحیل از آنها خواهش کرد تا قبل از رفتن کمی از کیکی را که خودش پخته بود بخورند که با خوشحالی پذیرفتند.
برشهای کیک که تقسیم شد همه مشغول خوردن شدند. آقای نفیسی یک تکه کیک به دهان گذاشت و با خنده گفت:
به لطف حضور شما ما هم از کیک دست پخت راحیل نصیبی بردیم.
آقای جهانگیری اضافه کرد: راحیل آشپز بسیار خوبی است.
این تشویق آگاهانه سبب شد تا آقای نفیسی به خاطر راحت شدن از دست رستوران سرکوچه برای همیشه از آنها ممنون باشد.
موقع خداحافظی اقای نفیسی مقداری پول خارجی قدیمی به پونه هدیه کرد که به کلکسیونش اضافه کند که باعث شادی فراوان پونه و راحیل شد. این دو خانواده بعد از جدا شدن همگی از این آشنایی خرسند بودند. کم کم این دوستی عمیق تر شد و ریشه های پایداری پیدا کرد.

tina
11-12-2011, 12:10 AM
فصل دوم


راحیل دیگر تنها نبود. حالا با اجازه پدر تمام وقت او با پونه می گذشت. وقتی پدر به خاطر این موضوع از آنها تشکر کرد، خانم جهانگیری جواب داد:
راحیل هم مثل دختر من است. حالا فکر می کنم چهار دختر دارم. او بسیار خوب تربیت شده و هیچ مشکلی پیش نمی یاد. خیالتان راحت باشد.
با آرامشی که در کنار پونه و خانواده اش نصیب راحیل شد، بتدریج روحیه در هم شکسته اش التیام یافت و خاطرات بد گذشته که همیشه چون کابوس همراهش بود، کم کم به دست فراموشی سپرده شدند.
راحیل جوان بود و شور زندگی در او جریانی از انرژی جاری کرد و در مدت کوتاهی تبدیل به همان دختر شلوغ و شیطانی شد که همه را کلافه می کرد. این تغییر روحیه باور کردنی نبود و آقای نفیسی همه را مرهون همنشینی با پونه می دانست ومحبت پونه را به دل گرفت. خانواده جهانگیری هم از این همنشینی راضی بودند چون معتقد بودند برای دختری ساکت و آرام مثل پونه حضور راحیل می تواند بسیار مفید باشد .
در فرصت باقی مانده تا اول مهر راحیل با کمک دوستان جدیدش در دبیرستان محل ثبت نام کرد. برای راحیل همه چیز خوب پیش می رفت. قبل از شروع درس و کلاس با کمک پروین تمام مایحتاجشان را خریداری کردند و برای ورود به مدرسه آماده شدند بطوری که روز اول مثل دوخواهر همدوش هم راهی مدرسه شدند. حالا این دو دوست بیشتر وقت خود را در مدرسه می گذراندند. راحیل با اینکه در خارج از ایران درس خوانده بود به لطف زحمات شبانه روزی پدر و مادرش اصلا مشکل درسی نداشت و در بعضی موارد از بقیه همکلاسیهایش جلوتر هم بود. این مساله باعث شگفتی دبیرها و مدیر مدرسه شده بود. پونه هم جزو دانش آموزان ممتاز مدرسه بود و وقتی خانم جهانگیری در مورد وضعیت تحصیلی آن دو سوال کرد مدیر مدرسه با خوشحالی پاسخ داد:
بسیار عالی! آنها شانس مسلم قبولی در دانشگاه هستند.
راحیل در کنار درس و دوستان خوب کم کم زجرهایی را که در یک سال گذشته کشیده بود از یاد می برد تا این که در یک غروب سرد زمستان با یک تلفن همه چیز به هم ریخت و اضطرابهای گذشته چون آتش زیر خاکستر با یک تندباد شعله کشید.
خاله مهوش پشت خط تلفن بود و بعد از احوالپرسی نسبتا سردی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و با نهایت بی رحمی سخنانی را بر زبان آورد که تاثیر مخربی بر روحیه راحیل گذاشت. خبر راحیل برای او تکان دهنده بود او کاملا منگ شده بود و احساس می کرد مغزش فلج شده است. حتی اشک هم نمی ریخت و بهت زده نگاه می کرد. گوشی را که گذاشت ساعتی در این حال باقی ماند. تلفن دوباره زنگ زد. اما قدرت نداشت گوشی را بردارد. دهانش بد مزه شده بود. بالاخره زنگ تلفن بعد از چند دقیقه با ناامیدی قطع شد. بعد از طی زمانی که راحیل اصلا نفهمید چقدر بوده زنگ در به صدا درآمد. بزحمت از جا بلند شد و دگمه اف اف را فشرد. پونه که درحال را گشود. بغض راحیل ترکید. پونه با نگرانی به کنار راحیل آمد و درحالی که او را بغل می کرد پرسید:
چیه راحیل؟ چرا نگرانی عزیزم؟ چرا حرف نمی زنی؟
راحیل فقط می گریست. پونه حسابی دست و پایش را گم کرده بود بناچار به مادر تلفن زد و ماجرا را تعریف کرد. به اصرار مادر راحیل را بلند کرد و بزحمت به خانه خودشان برد. خانم جهانگیری پشت در منتظر بود. بسرعت در را باز کرد و با کمک پونه راحیل را به داخل خانه بردند. همه دورش را گرفتند. پگاه دوساله که راحیل را بسیار دوست داشت شروع به گریه کرد. آقای جهانگیری بسرعت از اتاقش خارج شد و علت سر و صدا را پرسید. بعد از شنیدن موضوع کنار راحیل نشست و آرام یک لیوان آبب را به او خوراند.
راحیل که آرام گرفته بود شروع به شرح اتفاقی که افتاده بود کرد و موضوع تلفن خاله مهوش را بی کم و کاست توضیح داد. همه جا خوردند اما آقای جهانگیری با خونسردی خندید و رو به راحیل کرد و گفت:
راحیا جان! این موضوع آن قدرها هم که تو فکر می کنی غم انگیز نیست. دختر گلم! کمی منطقی باش.
خانم جهانگیری که در این فرصت توانسته بود خود را کنترل کند ادامه داد:
عزیزم این که پدرت تصمیم گرفته مجددا ازدواج کند این قدر که تو می گویی عجیب و باورکردنی نیست.
پروین با اعتراض گفت:
مامان این چه حرفی است؟ طفلک راحیل!

tina
11-12-2011, 12:10 AM
اشکهای راحیل دوباره سرازیر شدند. اقای جهانگیری دستمالی به دست راحیل داد و چای خود را نوشید و پرسید:
خوب دخترم نظرت راجب حرفهای پوران چیست؟
خانم جهانگیری با دست اشاره ای به شوهرش کرد و گفت:
من باید بیشتر توضیح بدهم.
و رو به راحیل کرد و گفت:
دختر عزیزم! این واکنشهای منفی تو به خاطر این است که در فرهنگ ما کلمه نامادری مترادف است با آزار و نامادری به شخصی گفته می شود که می کوشد جایی را به زور اشغال کند در حالی که اصلا این طور نیست.
پونه پرخاش کرد و گفت:
یعنی اگر کسی به جای مادر وارد خانه شود به او خوش آمد هم بگوئیم؟
مادر ادامه داد:
البته. او جای خالی مادر را پر می کند. وقتی مادر نیست کسی باید باشد تا زندگی را اداره کند.
بعد رو به راحیل کرد و گفت:
البته تا به حال تو کاملا از عهده این مسئولیت برآمده ای اما عزیز من! تو هم باید درس بخوانی. بعلاوه مگر چند سال در کنار پدر می مانی؟ انشاا... ازدواج می کنی و به دنبال زندگی خودت می روی آن وقت یک مرد تنها می ماند و یک زندگی سخت و عذاب آور.
آقای جهانگیری در تکمیل صحبت های همسرش افزود:
دخترم جای مادر تو همیشه در قلب پدرت محفوظ است و او مثل تو به مادرت علاقه داشته و دارد. ازدواج مجدد تنها یک راه حل است برای گریز از مشکلات زندگی.
راحیل پرسید:
پس چرا همه می گویند نامادری؟
خانم جهانگیری گفت:
این کلمه را فراموش کن. شاید او برای تو دوست خوبی باشد و حتی مادری خوب. البته هیچ کس مادر نمی شود.، اما جندان هم بد نیست. مسئولیت تو کمتر می شود و بهتر به درسهایت می رسی. پس بچه نشو و این مساله را بزرگ نکن. کمی درباره آن فکر کن. اگر خواستی ما با پدرت صحبت می کنیم تا او منصرف شود. اطمینان داشته باش که نظر تو برای پدرت مهم است و اگر تو نوخاهی هیچ اتفاقی نمی افتد.
با این صحبتها راحیل کم کم آرام گرفت . نگاه حق شناسانه ای به آنها کرد و نفسی یه آسودگی کشید. وقتی آنها را ترک می کرد همه آرامش را در نگاهش خواندند و مادر درجواب پونه که پرسید:
به نظر شما
چطور می شود؟
پاسخ داد:
من مطمئنم که راحیل تصمیم عاقلانه ای می گیرد.
راحیل تا شب فرصت داشت فکر کند. وقتی خواب به سراغش آمد تصمیم نهایی را گرفته بود و کاملا آماده بود تا از پیشنهاد پدر استقبال کند. آخرین جملات خانم جهانگیری در گوشش زنگ می زد،(( بدون نظر تو هیچ اتفاقی نمی افتد)) و آرام خوابید.
آقای نفیسی تردید داشت که تنها دخترش با موضوع ازدواج او چگونه برخورد می کند. آقای صداقتیان او را تشویق کرده بود و حالا بشدت پشیمان بود که چرا قبول کرده است. از افسردگی دوباره راحیل می ترسید و می دانست که این بار راحیل درد بی مادری را شدیدتر از گذشته حس خواهد کرد. البته از اول هم شرط اصلی را موافقت راحیل اعلام کرده بود.
تصمیم گرفت اول موضوع را با رامین و نادر مطرح کند تا شاید آنها راه چاره ای پیش پایش بگذارند و بارش را سبکتر کنند. بی میل نبود که آنها مخالفت کنند و قضیه همین جا تمام شود. گوشی را برداشت و شماره رامین را گرفت. دلش شور می زد. او همیشه رامین را منطقی تر از نادر می دانست. پس از مقدمه چینی با احتیاط موضوع را مطرح کرد. رامین لحظه ای مکث کرد. این لحظه برای پدر همانند قرنی گذشت بعد با صدایی آرام گفت:
پدر من و نادر موضوع را می دانستیم. ما حرفی نداریم اما تصمیم نهایی را راحیل باید بگیرد. اگر او راضی باشد ما هم راضی هستیم.
آقای نفیسی با تعجب پرسید:
شما از کجا می دانستید؟
رامین با خنده کوتاهی پاسخ داد:

فرقی نمی کند. در هر صورت نظر ما نظر راحیل است.
نیمی از مشکل آقای نفیسی حل شد. حالا باید راحیل را در جریان می گذاشت اما خوب می دانست که موضوع راحیل با رامین و نادر زمین تا آسمون فرق می کند.
یک هفته از گفتگوی راحیل با خانواده جهانگیری می گذشت. او هیجان و سردرگمی پدر را خوب احساس میکرد اما به سفارش آقا و خان جهانگیری از مطرح کردن موضوع خودداری کرد تا پدر هر زمان که صلاح بداند موضوع را مطرح کند. شب دیر وقت بود که پدر به خانه آمد. راحیل احساس کرد امشب قفل دهان پدر گشوده می شود. کمی دچار تشویش شد اما سعی کرد بر خود مسلط باشد.
سر میز شام پدر ساکت بود. بعد از شام راحیل با استکان چای نزد او آمد. او در ظاهر روزنامه می خواند اما حواسش جای دیگری بود. این موضوع را راحیل وقتی فهمید که او را چند بار صدا زد. دل را به دریا زد و آرام آرام در حالی که به راحیل چشم دوخته بود صحبت را آغاز کرد و در آخر تاکید کرد که حرف آخر حرف ؤاحیل است.
راحیل در میان بهت و حیرت پدر با خونسردی موافقت خود را اعلام و ماجرایی را که هفته پیش اتفاق افتاده بود تمام و کمال برای پدر تعریف کرد و باعث شد که پدر خود را مدیون این خانواده عاقل و فهیم بداند اما از این که مهوش موضوع را می دانست تعجب کرد. اکنون مسلم شده بود که رامین ونادر هم از طریق او مطلع شده اند. آقای نفیسی از داشتن چنین فرزندان عاقلی که در مقابل بحرانی ترین مسائل صبر پیشه کرده بودند به خود بالید.
از راحیل پرسید:
به نظر تو خاله مهوش از کجا موضوع را فهمیده؟

tina
11-12-2011, 12:10 AM
راحیل او را به حیرت انداخت و گفت:
پدر مثل اینکه فراموش کرده اید آقای صداقتیان وکیل او نیز هست.
پدر تصمیم گرفت در این مورد از آقای صداقتیان توضیح بخواهد.
فردا عصر راحیل منتظر پدر بود. به خواهش آنها خانم جهانگیری هم همراهشان بود تا کسی را که معرفی شده بود ببینند و فرد مناسبی را پیدا کنند اما آن فرد مورد پسند واقع نشد. طی دو هفته موارد مختلفی بررسی شدند و سرانجام یکی از همکاران سابق خانم جهانگیری که اکنون بازنشسته شده بود به دل راحیل نشست. او با دلی گرفته و لبی پر خنده موافقت خود را اعلام کرد و پدر که سمیرا را از هر حیث مناسب می دید نفس آوسده ای کشید.

tina
11-12-2011, 12:11 AM
را حیل ورود سمیرا به منزل را به فال نیک گرفت. او خانمی 45 ساله و نسبتا قد بلند بود که نگاه مهربانی داشت. وسایل بسیار اندک و تعدادی کتاب همراهش بود و در اتاق کنار اتاق راحیل جای گرفت. اتاق مادر همچنان دست نخورده بود و راحیل گاهی که بسیار دل تنگ می شد به آنجا می رفت و ساعتها می گریست.
روز ورود سمیرا با میهمانی کوچکی همراه بود. خانواده جهانگیری و آقای صداقتیان تنها میهمانان آن بودند. راحیل با دلی شکسته از نبود مادر و لبی پر از خنده از شادمانی پدر، از میهمانان پذیرایی می کرد. او هنوز درست با سمیرا صحبت نکرده بود و با کنجکاوی فراوان از او هیچ نمی دانست. خانم جهانگیری که از دور مراقب راحیل بود در دل تحمل او را می ستود. او که احساس می کرد ممکن است صبر این دختر معصوم و داغدیده تمام شود آرام پروین را صدا کرد و از او خواست تا کمی به راحیل کمک کند. پونه و پریسا هم داوطلبانه به کمک راحیل آمدند و آرامشی هر چند موقتی راحیل را در برگرفت. آن شب هر طور بود گذشت. موقع خداحافظی آقای جهانگیری دستی به پشت راحیل زد و در گوشش گفت:
راحیل جان دخترم! سمیرا زن خوب و دلشکسته ای است. بدون تردید او را دوست خواهی داشت.
همه که رفتند راحیل به اتاق مادر پناه برد و تا صبح گریست. با وجود موافقت هنوز هم پذیرفتن سمیرا برایش سخت بود. آقای نفیسی که از گریه های راحیل پریشان شده بود چند بار خواست به سراغش برود اما سمیرا مانع شد و گفت:
او باید با خودش کنار بیاید. این تنهایی برایش مفید است. خوب می دانم که حضور من چقدر باعث رنجش راحیل شده است.
پدر به علامت مخالفت سر تکان داد و گفت:
اما خودش موافقت کرد.
و سمیرا خندید و گفت:
باید بیشتر به او فرصت داد، فقط فرصت.
صبح روز بعد پدر و سمیرا سر میز صبحانه بودند که پدر راحیل را صدا زد. چشمان خسته و پف کرده راحیل دل سمیرا را لرزاند. او خوب حال دختر جوان را درک می کرد. با مهربانی صندلی را از پشت میز بیرون کشید و راحیل با بی میلی نشست. اشتهایی به خوردن صبحانه نداشت اما به خاطر پدر کمی صبحانه خورد و با تشکری مختصر از سر میز فرار کرد. سمیرا لبخندی زد و با یک لیوان شیر آرام به طرف اتاق راحیل رفت. در اتاق نیمه باز بود و را حیل پشت در لباس می پوشید. سمیرا ضربه ای به در زد و منتظر شد. راحیل با تردید نگاهی به پشت سرش کرد و با تعجب گفت:
بفرمائید. سمیرا لیوان شیر را به طرف راحیل دراز کرد و گفت:
صبحانه که نخوردی شیر بخور که ضعف نکنی.
زنگ آخر که خورد پونه کش و قوسی به بدن خود داد و از راحیل پرسید:
چرا کسلی؟ اصلا حواست به درس نبود.
راحیل جواب داد:
نه خوبم.
پونه پرسید:
پس چرا بلند نمی شوی؟ نکنه خیال داری همین جا بمانی؟
راحیل بدون هیچ حرفی دنبال پونه راه افتاد و با هم به طرف خانه حرکت کردند. راحیل که میل نداشت به خانه بازگردد به دنبال تعارف پونه به طرف خانه آنها رفت. خانم جهانگیری که حال او را درک می کرد چیزی نگفت و مشغول چیدن میز ناهار شد. بعد از ناهار با سوالاتی که راحیل از خانم جهانگیری کرد متوجه شد که سمیرا تنها یک برادر دارد که با خانواده اش در استرالیا زندگی می کند و خانواده اش هم در یک حادثه رانندگی جان سپرده اند و سمیرا بعد از یک دوره طولانی بیماری بتازگی به زندگی عادی بازگشته است.
ساعت حدود شش عصر بود که زنگ در به صدا در آمد. سمیرا نگران پشت در بود. خانم جهانگیری تعارف کرد که وارد خانه شود اما سمیرا قبول نکرد و بعد از آگاهی از حضور راحیل به خانه برگشت. راحیل باور نمی کرد او نگران شده باشد و احساس ندامت می کرد. وقتی به خانه بازگشت و چشمش به میز ناهار افتاد که هنوز دست نخورده باقی مانده بود از خجالت آب شد.

tina
11-12-2011, 12:11 AM
روزها آرام می گذشتند. زندگی راحیل منظم شده بود و او بهتر درس می خواند. رفتار سمیرا کم کم دل او را نرم می کرد بطوری که از حضور او در خانه لذت می برد. سمیرا بسیار با سلیقه بود و خانه رفته رفته به صورتی در می آمد که راحیل هر بار که از مدرسه به خانه می آمد حضور مادر را احساس می کرد. البته گاهی صحنه های ناخوشایندی پیش میی آمد که معمولا با سکوت سمیرا بسرعت پایان می یافت. یکی از این برخوردها که باعث شد راحیل در رفتار خود تجدید نظر کلی کند، روزی بود که سمیرا مشغول نظافت اتاقها بود و در اتاق مادر پیراهنی یافته که فکر کرد از روی آن برای راحیل پیراهنی بدوزد. پس بدون درنگ آن را برداشت و به طرف راحیل آمد که مشغول درس خواندن بود. هنوز کلامی صحبت نکرده بود که چشم راحیل به پیراهن افتاد و با عصبانیت آن را از دست سمیرا بیرون کشید و پرخاش کرد و گفت:
چرا به این پیراهن دست زدی؟ چرا به اتاق مادر رفتی؟
سمیرا بهت زده نگاهش کرد. از دست خودش ناراحت و نگران راحیل بود. ترجیح داد سکوت کند و برای این که اوضاع بدتر نشود آنجا را ترک کرد و به اتاق خودش رفت. راحیل که به خود آمده بود آرام پیراهن را به جایش برگرداند و به بررسی رفتارش پرداخت و در آخر بزحمت رفتار خود را توجیح کرد.
شب سر میز شام مراقب سمیرا بود. اما هیچ مورد قابل تاملی در رفتارش نبود. با نگاهی به پدر متوجه شد که سمیرا چیزی به پدر نگفته است. شام را با اشتها خورد و در آشپزخانه به سمیرا ملحق شد و شرمنده از او عذر خواهی کرد. سمیرا با ملایمت او را در آ؛وش گرفت و صورتش را بوسید. این اتفاق باعث شد که راحیل بطور کلی در رفتارش تجدید نظر کند.
سمیرا بسرعت به زندگی جدید عادت می کرد. میز ناهار را می چید و بی اختیار چشمش به در بود تا راحیل از در وارد شود. او تمام تلاشش را می کرد تا راحیل در آرامش درس بخواند زیرا می دانست که آن سال برای دتر جوان سال سرنوشت سازی است. پدر و خانم و آقای جهانگیری هم آماده بودند تا به راحیل و پونه کمک کنند. همه تلاش می کردند تا پونه و راحیل در آرامش درس بخوانند حتی رامین و نادر سفرشان را به بعد از برگزاری کنکور موکول کردند تا راحیل فرصتها را از دست ندهد. این مساله باعث شد آمدن آنها با آمدن نیما مصادف شود. این موضوع را پروین برای پونه و راحیل گفت و در آخر اضافه کرد:
می دانی راحیل جان! خوشحالی من بیشتر از این بابت است که نیما برای همیشه بازمی گردد. نمی دانی مادر چقدر آرزو دارد عروسی او را ببیند. دو سه نفر را هم انتخاب کرده ایم.
راحیل پاسخ داد:
بدون شک یکی از آنها را می پسندد.
وقتی هر دو سرشان را داخل کتابها فرو کردند پروین با خداحافظی کوتاهی آنها را ترک کرد. پونه در حالی که قیافه خنده داری به خود گرفته بود گفت:
چه پرچانه.
و هردو زدند زیر خنده.
کم کم عید نزدیک می شد پونه و راحیل بقدری مشغول بودند که اصلا متوجه تحویل سال نو نشدند. خانواده جهانگیری هفته اول عید را برای دیدن اقوام جهانگیری به اصفهان رفتند و پونه در کنار خانواده نفیسی ماند. آقای نفیسی هم برای کاری به سفر رفته بود اما سمیرا در کنار بچه ها ماند و سعی کرد با فراهم کردن محیطی آرام شرایط ایده آلی برای بچه ها فراهم کند.
سمیرا گاهی شبها تا دیر وقت کنارشان می نشست و خود را با مطالعه سرگرم می کرد تا خوابشان نبرد. هر وقت هم که خسته می شدند با چای و قهوه از آنها پذیرایی می کرد. در بعضی موارد هم که می توانست به آنها کمک می کرد تا اشکالاتشان را رفع کند.
روزهای اول سال یکی بعد از دیگری می گذشتند و این دو دوست هر روز را بهتر از دیروز می دیدند و این پیشرفت را مرهون زحمات شبانه روزی سمیرا می دانستند. آخرین روز تعطیلات را به گردش رفتند و قبل از غروب با خرید مایحتاج روزانه به خانه بازگشتند تا مقدمات پذیرایی ازخانواده جهانگیری را فراهم کنند. تعطیلات تمام شده بود و آنها آخر شب به تهران بازمی گشتند.
شب بسیار خوبی بود بخصوص برای پونه که حسابی دلش برای پدر و مادر تنگ شده بود.
بعد از شام پشت میز آشپزخانه گفتگوی بسیار هیجان انگیزی در جریان بود. سمیرا از نگرانیش در مورد کنکور می گفت و خانم جهانگیری سرسختانه به دفاع از بچه ها داد سخن می داد که انها بسیار خوب درس خوانده اند و حتما قبول می شوند. البته سمیرا بیشتر از این می ترسید که راحیل صدمه بخورد اما خانم جهانگیری اطمینان داشت که خدا آنها را یاری خواهد کرد و در دل به این همه احساس و مسئولیت آفرین گفت و آرزو کرد که ای کاش راحیل این صحبت ها را می شنید. او اصلا متوجه نشد را حیل از ساعتی پیش پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود.
یک هفته پر کار دیگر هم گذشت. در طول این هفته آقای نفیسی از سفر هند بازگشت و ره آورد سفر دو ساری بسیار زیبا بود که تحسین دو دختر جوان را برانگیخت. بعد از بازگشت پدر راحیل به همراه او برای سال مادر به بهشت زهرا رفتند.

tina
11-12-2011, 12:11 AM
خانم جهانگیری و سمیرا پشت در حوزه امتحانی با نگرانی انتظار می کشیدند. آنها به رغم اصرار پونه و راحیل که از آنها خواسته بودند به خانه بازگردند همانجا منتظر ایستادند. چهره خندان پونه و راحیل از بین خیل عظیم شرکت کنددگان آنها را به طرفشان کشاند. سمیرا بی اختیار هر دو را در آغوش کشید و با محبت صورتشان را بوسید و چشمان را حیل از یادمادر دوباره پر از اشک شد. پونه که متوجه قضیه شده بود با این پیشنهاد که بهتر است بستنی بخوریم همه را به طرف بستنی فروشی کشاند.
تا عالام نتایج کارهای زیادی باید انجام می شدند. باغچه خانه مدتها غریب مانده بود و راحیل تصمیم داشت در آستانه شروع فصل پاییز آن را گلکاری کند. در ضمن قرار شد که با یک برنامه فشرده کمی شیرینی پزی و آشپزی یاد بگیرند تا به قول پروین کمی هنرمند شوند. البته به همه این برنامه ها آمدن مسافران دو خانواده هم اضافه می شد که کلی از وقتشان را پر می کرد. نیما برای همیشه باز می گشت و رامین و نادر برای تعطیلات. کارها بسرعت پیش می رفتند. راحیل با کمک پونه و سمیرا باغچه خانه شان را گلکاری کرد و بعد با پیشنهاد آقای جهانگیری باغچه آنها هم گلکاری شد. در طی این روزها راحیل و سمیرا به هم نزدیکتر شدند. راحیل هر روز بیشتر از روز پیش در کنار سمیرا احساس امنیت می کرد. در عوض وجود این دختر شلوغ و پر سر و صدا که گاهی آقای نفیسی را کلافه می کرد برای سمیرا منبع آرامش بود.
چند روز به اعلام نتایج مانده بود که همه آماده شدند تا از عزیزانشان استقبال کنند. رامین و نادر ساعت دوازده شب می رسیدند اما پرواز نیما مشخص نبود و احتمالا فردا شب به تهران می رسید. فرودگاه شلوغ بود و با سکوت نیمه شب خیابان هیچ تناسبی نداشت. خانواده جهانگیری به اصرار همراهشان شده بودند تا از پسرای آقای نفیسی استقبال کنند. حدود ساعت دوازده شب بود که تابلو بزرگ فرودگاه در مقابل چشمان مشتاق حاضرین نشان داد پرواز فرانکفورت به زمین نشست. راحیل با هیجان دسته گل را در دست می فشرد و مشتاق میان مسافران به دنبال برادرانش می گشت. بی تابی آقای نفیسی از چشم سمیرا دور نماند. او برق خوشحالی را در چشمان پدر و دختر می دید و از این همه هیجان قلبش می تپید. اما نگران بود. از اولین برخورد با آنها می هراسید و افکار متفاوتی در ذهنش نقش می بست. نگاهش را به اطراف چرخاند تا روی صورت خانم جهانگیری ثابت شد. اضطراب از صورتش هویدا بود. خانم جهانگیری به طرفش آمد و با لبخندی دستش را گرفت و صمیمانه پرسید:
سمیرا نگرانی؟
سمیرا سری تکان داد و گفت:
پوران می ترسم.
هنوز کلمات بعدی از دهانش خارج نشده بود که فریاد شادی راحیل نگاه همه را به سویی کشاند که او با انگشت نشان می داد. دو جوان چمدان به دست به طرف آنها می آمدند.

راحیل از شادی اشک به چشم آورده بود. حالا می فهمید که چقدر دلش برای رامین و نادر تنگ شده اشت و برای رامین بیشتر از نادر. کمی که نزدیکتر آمدند با خنده به طرف سمیرا برگشت و گفت:
آمدند، آمدند.
سمیرا نگاهی دقیق تر به آنها کرد و وقتی نزدیکتر شدند از شباهت رامین به آقای نفیسی غرق تعجب شد. نادر هم شباهت کمی به راحیل داشت. پوستی سفید و چشمانی مشکی صورتی جذاب به او می بخشید اما رامین چیز دیگری بود. سمیرا از تصور جوانی های شوهرش برای اولین بار به همسر اول او حسادت کرد. صورت مردانه و پوست گندمگون و چشمان قهوه ای خوش حالت بینی و دهانی خوش ترکیب و هیکل ورزیده رامین که درست هم قد آقای نفیسی بود می توانست ساعتها فکر هر دختر جوان مشکل پسندی را به خود مشغول کند.
سمیرا غرق افکار خود بود که با صدای گرم شوهر ش که می پرسید(( سمیرا حواست کجاست؟)) به خود آمد و متوجه رامین ونادر شد که حالا برایشان دست تکان می دادند حالا فاصله بین آنها فقط یک دیوار شیشه ای بود که لحظه ای بعد از میان برداشته می شد. دو برادر بعد از گذشتن از جمعیت مستقیما به طرف پدر رفتند و صمیمانه او را در آغوش گرفتند. بعد نوبت راحیل بود که از شدت هیجان دسته گل را فراموش کرده بود.
در برخورد با سمیرا هر دو تقریبا ست و پایشان را گم کرده بودند اما لبخند صمیمانه سمیرا بسرعت جو دوستانه ای ایجاد کرد. حالا نوبت خانواده جهانگیری بود. آقا و خانم جهانگیری پروین و امیر آقا و پریسا و آخر از همه پونه که پگاه را در آغوش داشت معرفی شدند. پدر دستی به پشت او زد و گفت:
دختر گلم پونه. بهترین دوست راحیل است.
نادر و رامین به او لبخند زدند. پونه در آخرین لحظه متوجه نگاه دقیق رامین شد که با وسواس او را می نگریست. پونه برای فرار از این لحظه نفس گیر پگاه را زمین گذاشت. رامین کنار پگاه نشست و گفت:
اسم شما چیه خانم کوچولو؟
نادر هم کنارش نشست و پگاه را در آغوش کشید و گفت:
بچه را اذیت نکن.
در کمال ناباوری پگاه خود را در آغوش رامین انداخت و او را محکم بغل کرد و گفت:
پگاه.

tina
11-12-2011, 12:12 AM
همه با تعجب به این حرکت چشم دوختند.
لحطاتی بعد در مسیر بازگشت پونه و راحیل و پروین به همراه رامین و نادر سوار ماشین آقای نفیسی شدند. بقیه هم با ماشین آقای جهانگیری به خانه برگشتند. این فرصت خوبی برای سمیرا بود که بچه ها را ارزیابی کند. آقای جهانگیری با لحن صمیمانه ای شروع به صحبت کرد:
رامین و نادر بسیار مهربان به نظر می رسند. این طور نیست؟
پوران جواب داد:
رامین شباهت عجیبی به آقای نفیسی دارد و درست هم قد اوست. اما نادر خیلی قد بلند و ترکه ای است. با توجه به عکسهایی که در خانه آنها دیدیم به مادرش بیشتر شباهت دارد درست مثل راحیل.
سمیرا سرش را تکان داد و گفت:
درسته اما راحیل زیبایی هایی را هم از پدر به ارث برده و هم از مادر. البته نادر هم جوان جذابی است اما رامین انگار جوانی آقای نفیسی است. آقای جهانگیری با مهربانی گفت:
سمیرا امیدوارم نگرانیت رفع شده باشد.
سمیرا با لبخند جواب داد:
تا حدودی.
کم کم به مقصد رسیدند. موقع پیاده شدن پونه که از ترس نگاه کنجکاو رامین دائما خود را با راحیل مشغول کرده بود تکانی به خود داد تا پیاده شود که ناگهان کیف دستیش باز شد و تمام لوازمش ریخت کف ماشین. دستپاچه شد. راحیل به کمکش آمد و بسرعت آنچه را که می توانستند در تاریکی شب بینند جمع آوری کردند. در آخرین لحظه رامین در حالی که شی سیاهی دستش بود پونه را مخاطب قرار داد و گفت:
این مال شماست.
پونه بی خیال برگشت و در حین تشکر نگاهی به رامین کرد و نفسش بند آمد. آن نگاه دقیق تر از قبل تکرار شده بود.
در خانه نفیسی هیچ کس خیال نداشت بخوابد. همه دور هم جمع شده بودند و صحبت حسابی گل انداخته بود اما بالاخره خستگی بر آنها چیره شده و بقیه صحبتها برای فردا صبح ماند.
سر میز صبحانه همه دور هم نشسته بودند که سمیرا با سینی چای وارد شد. نادر و رامین و آخر از همه راحیل به احترام او از جا برخاستند. رامین سینی چای را از دست او گرفت و تشکر کرد. سمیرا آرام پشت میز نشست و کمی صبحانه خودرد. او هنوز خود را غریبه احساس می کرد. تصمیم گرفت جمع را ترک کند که نادر پرسید:
پیش ما نمی مانید؟
با شرمندگی جواب داد:
شما مدتهاست یکدیگر را ندیده اید. من مزاحمتان نمی شوم.
همه گفتند:
چه مزاحمتی؟
رامین همین طور که از سر میز بر می خاست گفت:
صبحانه بسیار خوبی بود. ممکن است به من کمک کنید تا چمدانم را باز کنم؟ البته اگر زحمتی نیست.
سمیرا به زحمت خود را کنترل کرد. بغضش را فرو خورد و گفت:
حتما.
و به دنبال رامین روان شد. بعد از باز کردن چمدانها سوغاتیهای سفر تقسیم شدند. در میان آنها پیراهن سبز بسیار زیبایی که جلوه ویژه ای داشت به سمیرا تقدیم شد.
جو بسیار دوستانه ای بر خانه حاکم بود. همه در تراس دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. نادر گفت:
با چای موافقید؟
سمیرا بلند شد. رامین دست او را گرفت و گفت:
چای را راحیل و نادر می آورند. راحیل هم باید تکانی بخورد. شما او را بدعادت کرده اید.
و با دست به او اشاره ای کرد و گفت:
بلند شو.
راحیل با خنده برخاست و گفت:
بدجنش! من مجبور بودم درس بخوانم. خودتان را یادتان رفته؟
نادر رو به سمیرا کرد و گفت:
ما تمام موفقیت راحیل را مدیون زحمات شما هستیم.
پدر ادامه داد:
من اصلا فکر نمی کردم راحیل حتی بتواند دیپلم بگیرد اما معاشرت با پونه و خانواده اش و کمک های بی دریغ سمیرا آسوده خاطرم کرد.
با شنیدن نام پونه رامین دقیق شد و پرسید:
آنها همکلاسند؟
سمیرا که تا حدودی متوجه توجه رامین به پونه شده بود با خنده گفت:
همسن و همکلاس، اما با دو روحیه کاملا متفاوت. پونه بسیار آرام و ساکت.
و نادر ادامه داد:
و راحیل شیطان و وروجک.
راحیل با سینی چای وارد شد و گفت:
غیبت مرا می کنید؟
همه به خنده گفتند:
نه چه غیبتی؟
بعد از صرف ناهار که برای رامین و نادر بسیار خوشایند بود همه مشغول کار شدند. رامین و نادر دوست داشتند به دیدن مادر بروند اما چون برای شام میهمان داشتند برنامه را به آخر هفته موکول کردند و قرار شد همه با هم سر مزار مادر بروند.
خانواده جهانگیری به اصرار پدر می آمدند تا شام را کنار هم باشند. طبق خواسته سمیرا باغچه آبیاری شد و با شستن حیاط طراوت بی مانندی خانه را در برگرفت. ماشین پدر به کوچه تبعید شد و حوض پر از آب شد. گلدانهای شمعدانی دور تا دور حوض چیده شدند.
رامین و نادر مشغول مرتب کردن بالکن بودند که سمیرا نفس زنان با سماور وارد شد و پشت سرش را حیل با چند قالیچه آمد. نادر نگاهی به آنها کرد و گفت:
رستوران سنتی و قصه هزار و یک شب.
رامین خندید و جواب داد:
تختها را مرتب کن.
هوا که تاریک شد خانه آماده پذیرایی از میهمانان بود. دو تخت در بالکن رو به باغچه که با قالی پوشانده شده بودند به همراه سماور در حال جوش که خبر از چای تازه دم می داد، در کنار حیاط با صفا فضای با شکوهی را پدید آورده بود که بوی غذاهای سمیرا آن را تکمیل می کرد. نادر و رامین که از گرسنگی کلافه شده بودند گاهی ناخنکی به غذاها می زدند و جیغ و داد راحیل و خنده سمیرا همراهیشان می کرد.
تمام نگذانیهای سمیرا تمام شده بود و با خیال راحت منتظر پوران بود تا همه چیز را برایش تعریف کند. او پیراهن سوغاتی اش را پوشیده بود و کنار بچه ها منتظر میهمانان بود. راحیل مرتب این طرف و آن طرف می رفت و سر و صدا می کرد. رامین او را صدا کرد و پرسید:
راحیل! پس چرا نیامدند؟
سمیرا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
هنوز دیر نشده.
رامین بی مقدمه پرسید:
راحیل! دوست جدیدت منظورم پونه است تصمیم دارد در ایران درس بخواند؟
راحیل بی خیال کنار تخت نشسته بود و پاهایش را تاب می داد و پاسخ داد:
بله هردو تصمیم داریم شیمی بخوانیم.
سمیرا که متوجه کنجکاوی رامین شده بود با لحن بخصوصی ادامه داد:
پونه بسیار باوقار و دوست داشتنی است. به نظر من راحیل باید به دوستی با او افتخار کند.
نادر با خنده گفت:
او چطور؟
شلیک خنده همه به هوا برخاست. راحیل بهت زده گفت:
منظورت چیه نادر؟
و به حالت قهر کنار پدر نشست.
رامین گفت:
بدون شک اگر دوستت بداند تو اینقدر لوسی هرگز به تو افتخار نمی کند.
پدردست نوازشی به سر راحیل کشید و گفت:
آهای حواستونو جمع کنید. دیگه نبینم دختر منو اذیت کنید.
نادر تعظیمی کرد و گفت:

tina
11-12-2011, 12:12 AM
اطاعت پدر جان.
و همه به صدای بلند خندیدند.
رامین به کنار باغچه آمد و در فکر فرو رفت. سمیرا پونه را بطور کامل معرفی کرده بود و نیاز به سوال نبود. با خود گفت(( پونه براستی دوست داشتنی و با وقار است.)) خوشحال شد که دوباره او را می بیند. تصمیم گرفت از فرصتی که دارد استفاده کند و در طول اقامتش پونه را بهتر بشناسد. احساس عجیبی داشت که برایش بیگانه بود. او بیست و شش سال داشت و تا به حال رابطه با هیچ دختری غیر از راحیل را تجربه نکرده بود و حالا مایل بود با پونه از نزدیک آشنا شود.
در افکار خود غرق بود که صدای زنگ او را به خود آورد. بی اختیار به طرف در دوید و با هیجان در را گشود. خانم جهانگیری با یک دسته گل پشت در بود. در حین سلام و احوالپرسی رامین به دنبال پونه گشت اما هرچه بیشتر گشت کمتر یافت. پگاه را در آغوش کشید و به طرف بالکن رفت. صدای راحیل میخکوبش کرد که با صدای بلند پرسید:
پونه کجاست؟
دلش می خواست به خاطر این سوال صورت خواهر را غرق بوسه کند. زیاد منتظر جواب نشد. آقای جهانگیری با لحن مخصوصی گفت:
الان با یک سورپریز میاد.
راحیل که قانع نشده بود با دلخوری به داخل ساختمان رفت و تصمیم گرفت حساب این دوست بدقول را برسد.
سمیرا سینی چای را که گرداند به طرف رامین رفت که کنار تخت نشسته بود و با لبخن گفت:
بفرمائید.
رامین تشکر کرد و یک استکان چای برداشت. سمیرا آرام پرسید:
منتظری؟
ناباورانه نگاهی به سمیرا کرد . از نگاه بی ریا و پر محبت او احساس آرامش کرد لبخندی زد و گفت:
دعا کنید زیاد منتظر نمانم.
با شنیدن صدای زنگ راحیل با عجله به طرف در دوید. می خواست حسابش را با پونه تسویه کند. از نظر او غیبت تا آن موقع شب هیچ دلیل قابل قبولی نمی توانست داشته باشد.
در را که باز کرد با عصبانیت گفت:
حالا وقت اومدنه پونه خانم؟ می گفتی گوسفندی چیزی برایت بکشیم بی معرفت.
مشغول سخنرانی بود که چشمش به مرد جوانی افتاد که با چشمانی گرد شده از حیرت او را می نگریست. با بیچارگی معذرت خوایت و خود را کنار کشید و پرسید:
ببخشید شما؟
صدای بسیار گیرا و خوش آهنگ او را شنید:
نیما هستم. نیما جهانگیری و فکر می کنم در تاخیر پونه من ا زهمه بیشتر مقصرم چون پونه ثبر کرد تا من آماده شوم. به هر حال متاسفم.
راحیل خودش را نمی بخشید. نیما وارد شد و پونه پشت سرش به داخل خانه سرک کشید. راحیل چنان نگاهش کرد که مجبور به عذرخواهی شد و با عجله گفت:
راحیل! برادرم نیما.
نیما به طرف راحیل برگشت و لبخندی زد و گفت:
خوشوقتم.
راحیل با شرمندگی دوباره معذرت خواست و هر دو را به طرف بالکن هدایت کرد. مراسم معارفه که تمام شد آقای جهانگیری گفت:
نیما ساعت هفت شب آمد. ما خبر نداشتیم. از فرودگاه زنگ زد و امیر آقا زحمت کشید و او را به خانه آورد.
جو بسیار صمیمانه ای بود. نادر و رامین و نیما گرم صحبت بودند و خانمها در آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل شام. امیر آقا و آقای نفیسی شطرنج بازی می کردند و آقای جهانگیری با پریسا و پگاه مشغول قدم زدن بود. سفره که پهن شد سمیرا و خانم جهانگیری مشغول کشیدن غذا شدند. در حین کار سمیرا رو به او کرد و گفت:
پوران! حق با تو بود. من در مورد بچه ها زود قضاوت کردم. آنها بسیار با محبتند.
و پوران با مهربانی خندید.
بعد از شام فرصت داشتند تا از اوقات خود لذت ببرند. سمیرا و خانم جهانگیری با لیوان چای کنار باغچه نشستند. پروین و امیر آقا به کتابخانه رفتند. رامین و پگاه کنار تاب سرگرم بودند و پونه و راحیل کنار حوض مشغول جمع آوری میوه هایی بودند که برای خنک شدند به آب سپرده شده بودند. نادر هم از نیما دعوت کرد تا کمی در حیاط قدم بزنند. هردو شانه به شانه حیاط را گشتند تا به رامین رسیدند. نیما تقریبا هم قد رامین بود و نادر چند سانتی از آنها بلندتر.
نیما با خنده به رامین گفت:
خسته نباشی.
پریسا با پرخاش گفت:
مرا اصلا سوار تاب نمی کند.

tina
11-12-2011, 12:12 AM
نادر پگاه را پیاده کرد و پریسا را روی تاب نشاند و گفت:
رامین حواست کجاست؟ این قدر بچه را تاب داده ای که به گریه افتاده.
رامین خندید و همراه آنها شد. او خوب می دانست که اصلا حواسش به تاب نبوده است. در تمام لحظاتی که پونه به همراه راحیل تلاش می کرد میوه ها را دانه دانه از آب جمع کند چشم رامین به او بود. صورت جذاب و رفتار با وقار پونه به دلش می نشست.
پونه هم در افکار متضاد خود غرق بود.موقع احوالپرسی رامین با لبخند از او گله کرده بود که چرا دیر آمده است و در طول شام و بعد از آن نگاه های موشکافانه رامین را هر لحظه احساس می کرد در این افکار بود که آخرین سیبی که از آب گرفت از دستش افتاد. رامین که تازه لب حوض رسیده بود سیب را برداشت و گاز محکمی به آن زد و گفت:
این هم قسمت من بود.
نیما و نادر با خنده هر کدام یک میوه از داخل سبد که دست راحیل بود برداشتند و کنار حوض نشستند. راحیل از پونه پرسید:
حواست کجاست؟ می دانی چند بار صدات کردم.
نیما که صدای گفتگوی آنها را شنیده بود به جا پونه گفت:
زیبایی حیاط و باغچه مسحورش کرده. این گلکاریها واقعا انسان را مبهوت می کند.
راحیل سرش را بلند کرد و لبخند مهربانی به روی نیما پاشید و آرام تشکر کرد. به نظرش آمد نگاه نیما چقدر عجیب است. با صدای سمیرا به خود آمد و با سبد میوه به طرف تراس رفت. در طول بقیه مهمانی به نگاه نیما فک رکرد اما چیزی سر در نیاورد. هربار هم به صورت او نگاه کرد چیزی ندید با خود گفت(( کم کم دارم خیال پرداز می شوم.))
نیما هم به راحیل فکر می کرد. لبخند معصومانه راحیل و نگاه صاف و بی غلو غش او دختری با شور و نشاط جوانی را برایش تداعی می کرد که هیج غمی در دنیا ندارد. دختر شلوغ و پر سر و صدایی که نازپرورده پدر و مادر است. از نظر او سمیرا راحیل را بیش از اندازه لوس می کرد. تصمیم گرفت او را بهتر بشناسد و بداند چرا خانواده اش این قدر اصرار داشتند که با وجودی که از راه رسیده بود برای آشنایی با این خانواده و بخصوص راحیل حتما در میهمانی شرکت کند. ارتباط صمیمانه پونه و راحیل سوال بزرگی در ذهن نیما بوجود آورده بود. پونه آرام و این دختر شلوع چگونه با هم ارتباط برقرار کرده بودند؟ البته از نظر او آنها خانواده بسیار محترمی بودند اما این دلایل برایش کافی نبودند.
آرام به طرف راحیل رفت و پگاه را که بغل او بود صدا زد:
پگاه جان! بیا بغل دایی.
پگاه بغض کرد و راحیل را محکم بغل کرد. پروین خندید و گفت:
نیما جان! بچه تقصیر ندارد. تو را درست نمی شناسد.
نیما با تعجب گفت:
اما او راحت بغل رامین می رود در حالی که اور ا هم درست نمی شناسد.
آقای نفیسی خندید و گفت:
همه بچه ها رامین را دوست دارند. او هم عاشق بچه هاست.
راحیل پگاه را به نیما سپرد و با صدای بلند اضافه کرد:
رامین قرار است بعد از بازگشت یک مهد کودک باز کند.
رامین با عصبانیت یک سیب به طرف راحیل انداخت و همگی خندیدند. در یک لحظه در میان خنده چشم راحیل به نیما افتاد که همراه بقیه می خندید. به نظرش رسید نگاه عجیب نیما دوباره تکرار شد. به طرف او برگشت و از نگاه او لرزید. این بار اشتباه نکرده بود. این نگاه برایش تازگی داشت.
بعد از این شوخی خانم جهانگیری برای همه چای ریخت. سمیرا لیوان چای را که سر کشید چشمش به رامین افتادکه در خود فرو رفته بود. آرام به کنارش رفت و پرسید:
چرا کسلی؟ جایت را با من عوض می کنی؟
رامین گفت:
ایتجا بهتر است. درست روبرویش نشسته ام.
بعد در گوش سمیرا آرام گفت:
پونه نامزد دارد؟
سمیرا با کنجکاوی نگاهی به پونه انداخت و گفت:
من که چیزی نشنیده ام. چطور چنین فکری کردی؟
رامین به دست چپ خود اشاره کرد. سمیرا دوباره نگاهی به پونه کرد و با خنده گفت:
حلقه پوران است. ظرفها را که می شست آن را به پونه داد.
خیال رامین راحت شد و نفسی راحت کشید و لیوان چای را ناگهان سر کشید. اما از داغی بیش از حد آن اشکش در آمد. بقدری خوشحال بود که به روی خودش نیاورد. موقع خداحافظی امیر آقا در حالی که پگاه را در آغوش داشت برای پنجشنبه شام از همه قول گرفت و اضافه کرد:
احتمالا تا آن موقع نتایج کنکور را هم اعلام کرده اند. نیما با راحیل خداحافظی کرد و گفت:
البته تازه امروز شنبه است.
و نگاهی به صورت نگران راحیل کرد و گفت:
نگران نباشید. از مادر شنیده ام که خوب درس خوانده اید. راستی پنجشنبه دیر نکنید چون بهانه ای هم ندارید.
راحیل سرخ شد و گفت:
من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم.
و چنان قیافه مظلومانه ای به خود گرفت که نیما به خنده افتاد.
آن شب هر کسی با افکار خودش خوابید. آقای نفیسی شاد از آرامش خانواده سمیرا خوشحال از پذیرفته شدن، نادر درفکر گذراندن تعطیلات، راحیل در فکر دانشگاه و رامین با شادی مضاعف به خاطر برخورد با پونه.
رامین با وجود اینکه بندرت با او همکلام شده بود در این چند ساعت شیفته رفتار او شده بود. به یاد سمیرا افتاد و صحبت او رامین را به حیرت واداشت. خوشحال بود که او در بین آنهاست. یاد مادر اشک به چشمش آورد. اگر او بود. پنجشنبه حتما به دیدارش می رفت. سعی کرد این موضوع را فرامشو کند و کم کم به خواب رفت.
آن شب دو نفر دیگر هم خوابشان نمی برد. پونه با احساس جدیدی کلنجار می رفت که برایش ناشناخته بود. این احساس به سرعت در تمام وجودش منتشر می شد. نیما هم بی خواب بود. از خودش تعجب می کرد. او که گوشه خلوتش را با کسی تقسیم نمی کرد و حاضر نبود وقتش را صرف میهمانیها کند، اکنون منتظر پنجشنبه بود. خانواده نفیسی بدجوری به دلش نشسته بودند اما او هم کم کم خسته شد و خواب این خواهر و برادر را به شهر طلایی روهایشان برد.

tina
11-12-2011, 12:13 AM
راحیل به چشمانش اطمینان نداشت. روزنامه را سه بار ورق زده بودو هر بار اسم خودش و پونه را دیده بود اما هنوز باور نمی کرد. هر دو در رشته مهندسی شیمی پذیرفته شده بودند. راحیل در تهران و پونه در اصفهان و این برایشان مفهوم جدایی را داشت. سرش را بلند کرد و به سمیرا نگریست که از صبح زود برای گرفتن روزنامه در صف ایستاده بود. چشمانش پر از اشک شد. سمیرا آهسته به او نزدیک شد و گفت:
راحیل چرا کسلی؟ برای تو پونه این فرصت خوبی است که خوب درس بخوانید. دوستی ها هرچه کهنه تر باشند با ارزش ترند. این جدایی موقت بسیار کوتاه است.
صدای زنگ در صحبت سمیرا را قطع کرد. پونه اشک ریزان پشت در بود. هر دو آن شب تا ساعتها در پارک قدم زدند و با هم پیمان بستند هر روز برای هم نامه بنویسند و هرگز از حال هم بی خبر نمانند. سرانجام خسته و کوفته از هم خداحافظی کردند.
فردا برای اعضای دو خانواده روز پر کاری بود. از صبح زود سمکیرا و پوران به خانه پروین رفته بودند تا برای میهمانی شب به او کمک کنند. پروین از قبل می خواست به افتخار نیما این میهمانی را برگزار کند. اما حالا با جشن قبولی پونه و راحیل مصادف شده بود. هرکس ماموریتی داشت. نیما برای تهیه شیرینی رفت. آقای جهانگیری با وجود دلخوری پوران به دانشگاه رفته بود. آقای نفیسی را مامور خریدن میوه کرده بودند امیر آقا و نادر پذیرایی را تزئین کردند و رامین به همراه سمیرا برای تهیه گل به گل فروشی رفت. پروین و خانم جهانگیری هم مشغول آشپزی شدند. پونه و راحیل تمام روز خودشان را در اتاقشان زندانی کرده بودند و از اینکه دیگران اینقدر خوشحالند عصبانی بودند.
نزدیک غروب بود که کارها تقریبا تمام شد و آقای جهانگیری خسته از راه رسید. خبر بسیار خوشحال کننده ای داشت که ترجیح داد بعد از شان اعلام کند. راحیل گوشی تلفن را با بی میلی گذاشت. در مقابل اصرار پروین نتوانست مقاومت کند. به سراغ کمد لباس رفت و بلوز و شلواری نارنجی را انتخاب کرد و پوشید. دستی به موهایش کشید و به حیاط رفت دسته ای گل از باغچه چید و از خانه خارج شد. در کوچه به پونه برخورد. هردو با دیدن صورت غم گرفته دیگری لبخند کمرنگی زدند. به در خانه پروین که رسیدند، حالشان کمی بهتر شده بود.
پونه زنگ را به صدا در آورد اما کسی جواب نداد. خسته کنار در روی سکو نشست و رو به راحیل گفت:
اصلا حوصله ندارم. همه از قبولی خوشحال می شوند اما من ناراحتم.
راحیل دستش را به طرف زنگ برد و خنندید و گفت:
من امروز به این نتیجه رسیده ام که غصه خوردن بی فایده است. تصمیم گرفته ام با یک جابجایی بیام اصفهان. وقتی که رفتی برایم آگهی جابجایی بزن.
پونه با لبخند کمرنگی گفت:
پدرت موافقت می کند؟
راحیل گفت:
البته اگر من بخواهم حتما موافقت می کند.
و دوباره زنگ را فشرد و رو به پونه پرسید:
مگر ما دعوت نیستیم؟
پونه که از پیشنهاد آخر راحیل بسیار خوشحال شده بود با خنده برخاست و محکم به در کوفت و گفت:
شاید برق قطع باشد.
در همین اثنا صدای پا از داخل توجهشان را جلب کرد. کسی با عجله پائین آمد. راحیل گفت:
بالاخره یکی در را باز کرد.
پاک عصبانی شده بود. در همین لحظه در باز شد. نیما نفس زنان پشت در بود. پونه با سلام بلند بالایی وارد شد و راحیل چپ چپ نگاهش کرد وگفت:
شما ظاهرا همیشه تاخیر دارید.
نیما با لبخند زیرکانه ای جواب داد:
دسته گل را برای عذر خواهی رفتار آن شب تان برای من آورده اید؟ اما از بدشانسی با هم بی حساب شدیم. تا حالا یک به یک. دسته گلتان روی دستتان ماند.
راحیل همان طور که با عجله از پله ها بالا می رفت لحظه ای برگشت و گفت:
واقعا که! دسته گل را برای پروین چیده ام.
در همین حین نگاهش در نگاه نیما گره خورد. او دستها را زیر بغل زده بود و از پاگرد پله ها نگاهش می کرد. دل راحیل لرزید و احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت. نمی دانست چه کند. دست و پایش را حسابی گم کرده بود. برای رهایی از این وضعیت به دنبال پونه دوید و هردو بعد از طی کردن چهار طبقه نفس گیر وارد خانه پروین شدند. همه جا تاریک بود و پر از سکوت. هردو گیج و منگ دم در ورودی آپارتمان متوقف شدند.

tina
11-12-2011, 12:13 AM
نیما با عجله دنبالشان آمد. از تغییر روحیه آنها تعجب کرده بود. پونه شب تا صبح گریه کرده بود و طبق گفته سمیرا راحیل هم صبح با پشمان پف کرده سر میز صبحانه حاضر شده و بزور چند لقمه خورده بود و حالا هردو سرحال و خندان بودند. او هیچ وقت سر از کار دخترها در نیاورده بود. به در آپارتمان که رسید طبق قرار قبلی کلید برق را زد و همه جا غرق نور شد. شیری و دسته گل و هدایای روی میز خبر از میهمانی می داد. همه به طرفشان آمدند غیر از افراد خانواده. پدر و مادر امیر آقا هم آن شب میهمان آنها بودند و با مهربانی به دخترها تبریک گفتند. در میان خنده و شادی همه پونه اعلام کرد که او و راحیل تصمیمی گرفته اند که بعد از شام اعلام می کنند. آقای جهانگیری با لبخند مخصوصی رو به پونه گفت:
دخترممن هم خبر مهمی دارم.
تمام شب را نیما زیر چشمی مراقب راحیل بود و دستپاچگی او را خوب حس می کرد. در اوج شادی سمیرا کادویی را تقدیم راحیل کرد. در یک لحظه چشمان راحیل پر از اشک شد. کسی متوجه نشد. نیما شاهد این قضیه بود. اما از آن سر در نیاورد. در یک فرصت مناسب راحیل برای پونه تعریف کرد کهدرپله ها نیما به او چه گفته و در آخر اضافه کرد که برادرش مرد عجیبی است. کمی هم جدی و ساکت. پونه سر در گوشش گذاشت و گفت:
راحیل جان! نیما مردی پر احساس است. اما به سختی می توان متوجه افکار و احساساتش شد. ظاهر او همه را به اشتباه می اندازد.
بعد درحالی که دستی به پشت راحیل می زد و گفت:
غیبت کافیه. شام سرد می شه بریم.
شاید اگر گفتگوی آن شب بین آن دو اتفاق نمی افتاد راحیل هرگز توجهش به نیما جلب نمی شد و همه چیز همان جا تمام می شد.
سر میز شام پونه با اجازه از بقیه برخاست و بعد از تشکر از زحمات همه افراد دو خانواده پیشنهاد راحیل مبنی بر انتقال به اصفهان عنوان کرد و تاکید کرد که این مساله با رضایت آقای نفیسی امکان پذیر است. آقای نفیسی با خنده در میان ناباوری بقیه موافقتش را اعلام کرد. رامین که کنار پدر نشسته بود و در سراسر سخنرانی چشم از پونه برنگرفته بود. خیلی جدی گفت:
اصلا هر دو بیائید آلمان بهتر است.
سمیرا نگاه عمیقی به رامین کرد و گفت:
رامین جان! تکلیف دل ما چه می شود با این راه دور؟
رامین آهسته پاسخ داد:
پس من چه کنم با این دل بیچاره؟
سمیرا هنوز پاسخی نداده بود که حرف آقای جهانگیری مثل آبی که به صورت دونده خسته ای می پاشند دل راحیل و پونه را پر از طراوت کرد. آقای جهانگیری توانسته بود با تلاش فراوان پونه را به تهران منتقل کند.
صدای کف زدن حضار با صدای مادر و سمیرا که به گریه افتادند همراه شد و تا ساعتی اسباب خنده را فراهم کرد. چشمان راحیل به اشک نشست و باز یاد مادرش به دلش پنجه کشید. او می خواست مادر شاهد موفقیتش باشد. اشک راحیل از دیده نیما پنهان نماند اما بازهم از موضوع سر در نیاورد.
بعد از شام راحیل و پونه با چای و شیرینی وارد شدند. آقای نفیسی بعد از برداشتن شیرینی به همه قول داد که به خاطرقبولی بچه ها عید همه در ویلای شمال میهمان او باشند و آقای جهانگیری عنوان کرد که ماشین مناسبی برایشان تهیه خواهد کرد تا راحت رفت و آمد کنند.
رامین در تمام طول شب دنبال فرصتی بود تا با سمیرا بطور جدی در مورد پونه صحبت کند. اما هرچه سعی کرد نشد. خواست چند کلمه ای با خود پونه صحبت کند. اما هربار که سرش را بلند کرد و به او نگریست پونه بسرعت نگاهش را دزدید. آخر سر خسته شد و به اصرار پگاه به اتاق او رفت. چند دقیقه بعد سایه ای را روی دیوار مقابل دید. حتما پونه بود. با شوق بسیار برگشت و با دیدن نیما که با دو فنجان چای به سمت او می آمد وارفت.
ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که از هم جدا شدند. جمعه برای همه روز پرکاری بود. راحیل کتابهای قدیمی را به کمک نادر جابه جا کرد. سمیرا و رامین کتابخانه را که کاملا به هم ریخته بود. مرتب کردند و آقای نفیسی در رفت و آمد بود و به آنها کمک می کرد. راحیل سرگرم انجام کارها بود اما حواسش جمع نمی شد. نگران فردا بود. بریا راحیل روز اول دانشگاه و ثبت نام روز هیجان انگیزی بود. او می رفت تا دریچه تازه ای به سوی آینده باز کند. رامین هم دلمشغولی خاص خودش را داشت. او به پونه فکر می کرد و برای آینده نقشه می کشید. تصمیم گرفت با سمیرا صحبت کند و با دقت سر صحبت را باز کرد. سمیرا با خنده گفت:
خسته شدی؟
رامین جواب داد:
خسته که نه، اما این قدر فکر های متفاوت در مغزم رژه می روند که حوصله کار ندارم. موافقید کمی با هم صحبت کنیم؟
سمیرا که از این پیشنهاد غیر منتظره خوشحال شده بود. با لبخندی جواب داد:
با کمال میل. چرا که نه؟ بخصوص که من به حل مشکلات جوانان بسیار علاقه مندم.
رامین خندید و گفت:

بخصوص مشکلات من. این طور نیست؟

tina
11-12-2011, 12:13 AM
بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
راستش وجود فردی مثل شما برای من غنیمت است. به این راحیل شلوغ که نمی توان اعتماد کرد. من فکر نمی کنم راحیل یک کلمه حرف را بتواند در دل نگه دارد. با شما راحت می توانم درد دل کنم. راستش بعد ازمامان من از همه تنها تر شدم. شاید باور نکنید اما راحیل و نادر به پدر نزدیکترند تا من. من از وقتی شما را دیدم متوجه شدم که می توانم به شما اعتماد کنم و از این که به من فرصت می دهید تا کمی درد دل کنم از شما ممنونم.
سمیرا به طرف رامین برگشت و با دست روی شانه اش زد و گفت:
اولا تا آنجا که من خبر دارم پدرت روی تو حساب جداگانه ای باز کرده و بیشتر از دیگران چشمش به توست. ثانیا از این که به من اعتماد کردی ممنونم. گوشهای من همیشه آماده شنیدن و دلم گنجینه اسرار تو و راحیل و نادر است.
هردو به حیاط رسیدند. رامین روی باغچه خم شد و یک شاخه گل چید و به طرف سمیرا گرفت و آرام گفت:
این گل برای شماست، برای خوبیهایتان، بخصوص محبت هایی که به راحیل کردید. هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم راحیل در کنکور قبول شود و همه را مدیون زحمات شمائیم.
سمیرا نم اشک را از چشمش پاک کرد و دستش را به طرف شاخه گل را دراز کرد. رامین با خنده گفت:
برای شما.
کلمات به خاطرش نمی آمدند. به مِن مِن افتاد و خیس عرق شد. سمیرا آرام ادامه داد:
سعی می کنم برایت دوست خوبی باشم. باور کن هیچ وقت نخواستم و نمی خواهم یاد و خاطره مادرتا از خانه پاک شود. من همیشه به او احترام می گذارم. امیدوارم حرفم را باور کنید.
هردو کنار حوض نشستند. آرامش بی سابقه ای وجود سمیرا را در بر گرفت.
او بعد از مدتها حرفهایش را زده بود و کم کم متوجه می شد که فرزندان آقای نفیسی از تربیت صحیحی برخوردارند. رامین نگاهی به او کرد. همچنان در فکر بود. آرام گفت:
از بحث منحرف شدیم.
سمیرا به خود آمد و پرسید:
خوب می گفتی.
رامین خیلی ساده گفت:
از پونه برای من خواستگاری کنید.
سمیرا بلند شد و گفت:
با سلیقه هم که هستی. از نظر من پونه دختر بسیار خوبی است.
و به شوخی اضافه کرد:
البته این را هم بگویم این دختر گل خواستگار فراوان دارد.
رامین در یک لحظه نگران شد. بعد که متوجه لحن طنزآلود سمیرا شد با خنده پاسخ داد:
می دانم که نمی گذارید پونه نصیب رقیبان شود. من روی شما حساب کرده ام.
صحبتهایشان با صدای راحیل قطع شد که آنها را برای صرف چای دعوت می کرد. هردو با آسودگی خیال به خانه رفتند و تا عصر تمام کارها را سروسامان دادند. بعد از خوردن شام ترجیح دادند استراحت کنند. در این میان فقط رامین بود که افکار پریشانش خواب را از چشمانش ربوده بود.
آقای نفیسی که متوجه رفتار غیر معمول رامین شده بود از سمیرا پرسید:
برای رامین اتفاقی افتاده؟
سمیرا خندید و گفت:
اتفاق که نه، اما خبرهایی در راه است.
پدر با شعف خندید و گفت:
برای من رامین هنوز یک پسر کوچولوی شیطانی است که از در و دیوار بالا می رفت. واقعا بچه ها چه زود بزرگ می شوند.
بعد جدی شد و گفت:
سمیرا! به نظر تو من شکل یک پدر شوهر خوب هستم؟
سمیرا که دهانش از حیرت بازمانده بود پرسید:
شما چطور متوجه شدید؟ من که چیزی نگفتم.
آقای نفیسی خندید و جواب داد:
از برق نگاه رامین و هیجانی که تو داشتی متوجه شدم. الن هم که پرسیدم مطمئن شدم. به هر حال ریش و قیچی دست شماست.
سمیرا پاسخ داد:
این بچه ها مثل بچه های خودم هستند. مطمئن باشید کوتاهی نمی کنم.

tina
11-12-2011, 12:14 AM
راحیل و پونه صبح زود جلوی ساختمان آموزش دانشکده فنی مهندسی دانشگاه تهران منتظر بودند اما هنوز کسی نیامده بود. بعد از نیم ساعت انتظار در ساختمان باز شد و آن دو به همراه تعداد دیگری دانشجو وارد شدند. ثبت نام اولیه انجام شد. بعد از دریافت شماره دانشجویی و مراجعه به گروه آموزشی مورد نظر انتخاب واحد هم انجام شد و هردو به طرف محل کار آقای جهانگیری در دانشکده علوم حرکت کردند. طبق قرار قبلی پونه امروز صاحب یک ماشین می شد. نیما و پدر جلوی دانشکده در انتظارشان بودند. وقتی همگی با ماشین آقای جهانگیری به طرف بنگاه می رفتند نیما با خنده به پونه گفت:
پونه بعد از این که کار استخدام من تمام شد مرا هم باید برسانی.
پدر نگاهی با محبت به نیما انداخت و گفت:
گِله تو کاملا بجاست. چشم باباجان. می دانم که تو واجب تر بودی. برای تو هم می خرم.
نیما به سوی پدر برگشت و گفت:
پدر من منظوری نداشتم. از آن روز که آمده ام زحمتم به گردنشماست. ماشین هم که تحت اختیار من است. پس فعلا نیاز نیست. من و پونه که با هم این حرفها را نداریم مگه نه؟
راحیل به جای پونه جواب داد:
اختیار دارید، قابلی نداره.
بله برادر عزیز قابلی نداره.
عصر ان روز همه در حیاط آقای نفیسی جمع بودند هم برای دیدن ماشین پونه و هم برای خوردن شیرینی ماشین که به قول راحیل دانشجویی بود. خانه آقای جهانگیری جنوبی بود و پارکینگ فقط جای دو ماشین را داشت و چون خانه پروین پارکینگ نداشت ماشین امیر آقا جای دوم را اشغال کرده بود و ماشین پونه را قرار بود در حیاط خانه آقای نفیسی بگذارند.
راحیل که پشت فرمان ماشین خاموش نشسته بود با یک بوق ناگهانی نادر و رامین را که به ماشین تکیه داده بودند از جا پراند و با لحنی جدی گفت:
مواظب باشید زیرتان نگیرم.
نیما پرسید:
رانندگی بلدی؟
رامین که تازه به آنها نزدیک شده بود گفت:
چه کسی؟
نیما اشاره ای به راحیل کرد، راحیل گفت:
بلدم.
و رامین اضافه کرد:
بله در فرانسه در هفده سالگی گواهینامه گرفت.
نادر با خنده گفت:
البته بعد از سه چهار سال رانندگی.
رامین به صورت متعجب نیما خندید و گفت:
سه چهار سال که نه کمی کمتر. مثلا دو یه ماه کمتر.
با این حرف رامین هر سه خنده را سر دادند. راحیل پیاده شد و گفت:
چرا می خندید؟
الان که ماشین راه افتاد خنده یادتان می رود.
نادر گفت:
بی راننده؟
همه در کمال ناباوری دیدند که ماشین حرکت کرد. پونه پشت فرمان بود.
در راه بستنی فروشی که البته از نظر اکثریت به خاطر سردی هوا مناسب نبود خنده از لبان راحیل و پونه دور نمی شد. پشت میز بستنی فروشی آقایان خرج خود را سوا کردند و جدا نشستند. خانم جهانگیری صورت غذا را جلوی پروین گذاشت و گفت:
بهتر بود جوانها سر یک میز می نشستند.
آقای جهانگیری پاسخ داد:
عزیزم! می دانم دلت برایم تنگ شده و اینها بهانه است وگرنه ما هنوز هم جوانیم.
راحیل با شیطنت جواب داد:
البته انسان باید دلش جوان باشد اما دلتنگب آقای جهانگیری از نگاه غمگینش پیداست. شرم حضور مانع به زبان آوردن آن می شود.
شلیک خنده به اسمان رفت. رامین بعد از یک خنده مفصل رو به نیما کرد و گفت:
همنشینی با خانواده شما باعث شده راحیل روحیه شادش را دوباره به دست آورد. همه شما بخصوص پونه تاثیر عمیقی روی او داشته اید. با روحیه بدی که راحیل پیدا کرده بود همه ما نگرانش بودیم.
نیما که چیزی سردرنیاورده بود منتظر توضیحات بیشتری بود. نادر با ناراحتی اضافه کرد:
راستش بعد از فوت مادر هیچکدام حال درستی نداشتیم اما وضع راحیل از همه بدتر بود.

tina
11-12-2011, 12:14 AM
دهان نیما از تعجب بازماند:
بعد از فوت مادر؟
رامین جواب داد:
بله ما حدود یک سال و نیم قبل در فرانسه مادرمان را از دست دادیم.
دود از کله نیما بلند شد. با نگاهش به دنبال راحیل گشت و او را خندان یافت. باور نمی کرد دختری به این شادابی غمی چنین بزرگ در سینه داشته باشد. پس با این حساب سمیرا مادر آنها نبود. هزار سوال مختلف در مغزش شکل گرفت که برای همه آنها دنبال جواب می گشت. دوباره به طرف راحیل برگشت و برای یک لحظه نگاهش به نگاه او افتاد و این بار غم کهنه ای را در نگاهش احساس کرد. با صدای پدر به خود امد:
نیما کجایی؟ گارسون منتظر سفارش است.
نیما دست از افکارش کشید و جواب سوالهایش را به بعد موکول کرد. سفارش یک فنجان قهوه داد و مشغول صحبت با آقای نفیسی شد. برای لحظه ای دوباره به یاد راحیل افتاد. شخصیت راحیل برایش جالبتر شده بود. تصمیم گرفت برای یافتن پاسخ سوالهای بیشماری که در ذهن داشت در فرصتی مناسب مستقیما با راحیل صحبت کند اما قبلش لازم بود از مادر و بقیه کمی اطلاعات کسب کند.
د رتمام طول مدتی که راحیل بستنی می خورد از سنگینی نگاه های نیما معذب بود. به هر طرف که نگاه می کرد حس می کرد نیما با کنجکاوی براندازش می کند. آخر دل به دریا زد و یک لحظه به طرف نیما برگشت. نگاهشان که در هم گره خورد لرزید اما این بار تعجب نکرد. بلکه هیجان نفسش را بریده بود و قدرت برگرفتن نگاهش را نداشت. گویی نیرویی مغناطیسی از نگاه نیما در سراسر وجودش نفوذ می کرد و آرام آرام به قلبش می رسید. بزحمت نگاهش را برگرفت و به خیابان چشم دوخت. تا آخر شب که از هم جدا شدند هرگز جرات نکرد با نیما صحبت کند و هرگاه با او روبرو می شد. بسرعت خود را کنار می کشید.
نیما چند بار در رختخواب غلت زد. هرکاری می کرد خوابش نمی برد. نگاه راحیل در آخرین لحظه که از هم جدا می شدند خواب را از چشمانش ربوده بود. او در تمام طول تحصیل چه در ایران و چه در امریکا چشمانش را به روی مسائل جانبی زندگی بسته و فقط درس خوانده بود. او اهداف بلندی داشت و می دانست که برای رسیدن به آنها یاسد از همه چیز چشم بپوشد. کم کم به این رفتار خو گرفته و به اطراف بی اعتنا شده بود. حالا با دیدن راحیل از خودش تعجب میکرد که چرا افکارش اسیر دختر جوانی شده که وقت زیادی از اشنایی با او نمی گذرد. احساس می کرد صحبت های خانواده اش در این مورد بی تاثیر نبوده اند. حالا هم با شنیدن بی مادری راحیل سوالهایش صد چندان شده بودند.

********
آرام از جا بلند شد و با احتیاط طوری که کسی را از خواب بیدار نکند به حیاط رفت. چراغهای رنگی باغچه فضای دل انگیزی را به وجود آورده بود. باغچه از دو طرف تراس با شیب ملایمی به وسط حیاط ختم شده بود و کمی دورتر از آن حوض مرمری با فواره ای کوچک خودنمایی می کرد. باغچه ها پربودند از برگهای سبز که مثل سنگفرشی زمینه باغچه را پر از سبزی کرده بود. بقیه باغچه تقریبا بدون گل بود اما می شد فهمید که در بهار چه منظره بدیعی را به وجود می آورد. هرچند منظره پاییزی آن هم بسیار زیبا بود.
به یاد جواب مادر افتاد که در پاسخ سوال نیما گفته بود،(( باغچه خانه ما را راحیل گلکاری کرده است.)) وقتی از راحیل تشکر کرده بود متوجه نشده بود که چرا جواب راحیل پر از غم بود،(( من گلکاری را از مادرم یاد گرفته ام.)) حالا علت غم صدای او را می فهمید. آرام روی آخرین پله تراس نشست و گونه اش را روی زانو فشرد و در فضای حیاط غرق شد. گذشت زمان را احساس نمی کرد و در خلسه عجیبی فرو رفته بود که با صدای مادر به خود آمد:
نیما چرا اینجا نشستی.
بسرعت سرش را بلند کرد و نگاه مهربانش را به روی مادر پاشید.
خوابم نمی برد. آمده ام کمی هوای تازه بخورم. متاسفم که بیدارتان کردم.
مادر کنارش نشست و گفت:
از پنجره آشپزخانه دیدم تنها نشسته ای. نمی خواستم تنهایی را به هم بزنم. اما گفتم شاید سردت باشد.
بعد با محبتی مادرانه ژاکت نازکی را دور نیما پیچید و آرام در آغوشش گرفت. بوی مادر نیما را به یاد کودکی انداخت. او همیشه از بوی مادرلذت می برد. به یاد راحیل افتاد. حالا علت بغض راحیل و چشمان پر اشکش را در خانه پروین می فهمید. خودش را جای او گذاشت و از تصور نبودن مادر اشک در چشمانش نشست. سرش را بلند کرد و آرام پرسید:
مادر! شما می دانید همسر آقای نفیسی فوت کرده؟
مادر با خونسردی گفت:
بله او قبل از این که آنها به ایران بیایند بر اثر بیماری فوت کرده. گویا چندین ماه هم در بیمارستان بستری بوده. آنها که به ایران آمدند جسد مریم را با خود آوردند و اینجا دفن کردند البته به اصرار راحیل. هیچ وقت روز اولی که راحیل را دیدم فراموش نمی کنم. بقدری غمگین و دلشکسته بود که حس می کردم برای این دختر جوان دنیا به آخر رسیده است. محبتش به دلم نشست و از آن روز به بعد چهر دختر دارم. او به اندازه پونه برایم عزیز است.
نیما به طرفش برگشت و گفت:

tina
11-12-2011, 12:14 AM
پس سمیرا؟
مادر جواب داد:
سمیرا را من به آنها معرفی کردم. او همکار سابق من است. بعد از این که آقای نفیسی تصمیم به ازدواج مجدد گرفت و راحیل موافقت کرد سمیرا را به آنها معرفی کردم و خوشحالم که همانی شد که آرزو داشتم و راحیل صاحب یک مادر تازه شد.
نیما پاسخ داد:
البته نامادری.
مادر گفت:

باید نظر خودش را بپرسی. در این مورد من چیزی نمی گویم. تو هم زود قضاوت نکن. در این مورد فقط راحیل می تواند پاسخ بدهد. حالا هم برو بخواب که به قرار صبح برسیم.
نیما گفت:
قرار صبح؟
مادر جواب داد:
ای فراموشکار! دو هفته پیش قرار شد فردا برویم باغ کرج. یادت نمی آید؟
نیما با سرتایید کرد و به دنبال مادر وارد ساختمان شد. وقتی روی تخت دراز کشید باز به یاد غم نگاه راحیل افتاد. نگاهی که اگر متفاوت از گذشته به آن فکر می کرد شکفتن یک احساس جدید را هم در آن می دید اما نیما هنوز با درک این احساس فاصله داشت.
صبح روز بعد سه ماشین آماده حرکت شدند. نیما از وقتی به جمع پیوسته بود کسالت شب گذشته را فراموش کرده بود. او بسرعت به کمک امیر آقا و پدر لوازم مورد نیاز را در ماشینها گذاشتند. خانواده نفیسی هم با یک ربع تاخیر به آنها پیوستند. همگی ناهار روز جمعه را میهمان آقای جهانگیری بودند و قرار بود خانمها استراحت کنند. همه چیز که آماده شد حرکت کردند. طبق قرار قبلی تمام وسایل لازم با هماهنگی پدر توسط بابا نعمت در باغ حاضر بود. در راه کرج پونه و ر احیل همسفر نیما بودند و بقیه در ماشین آقای جهانگیری و رامین جای گرفتند.
نیما هنگام توقف در عوارضی کرج نیم نگاهی در آئینه به راحیل انداخت. هنوز معماهای ذهنش در مورد این دختر وروجکشیطان که یک لحظه یکجا بند نمی شد. حل نشده بود. خوشحال بود که تمام روز را با هم می گذرانند. فرصتی پیدا کرده بود تا جواب سوالهایش را پیدا کند. بوق ماشین پشت سری هشدار داد مه توقف بیش از حد معمول طولانی شده است. نیما با عجله پا را روی گاز فشرد و ماشین یک مرتبه از جا کنده شد. فریاد شادی پونه و راحیل به هوا بلند شد و بوق ماشین بغلی نگاهشان را به طرف آنها کشاند. سمیرا در حالی که شیشه را پایین کشیده بود رو به نیما کرد و گفت:
امانت ما را چه میکنی؟ ما همین یک دختر را داریم.
راحیل سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد:
ما مواظبیم.
نیما به راحیل تذکر داد:
مواظب سرت باش.
و راحیل بسرعت به داخل ماشین برگشت. بقیه راه به سکوت گذشت و نیما نتوانست سر صحبت را باز کند.
راحیل آرام بود. افکار درهم و برهمی داشت. به دانشگاه فکر می کرد و دوست داشت اطلاعات بیشتری در مورد دانشگاه داشته باشد. تصمیم گرفت از آقای جهانگیری سوال کند. در این افکار بود که متوجه ترمز شد. به باغ رسیده بودند. همگی پیاده شدند. نیما با خنده گفت:
این هم باغ ما! البته گلکاری ندارد. بابا نعمت خیلی با ذوق نیست.
نادر با تمسخر اشاره ای به راحیل کرد و گفت:
اما بابا نعمت ما بسیار با سلیقه است. باغ بابا در لواسان یک باغ ژاپنی دیدنی دارد که الگوی باغچه ما در فرانسه است که واقعا زیباست.
نیما خندید و گفت:
اما منظور من این نبود. راحیل با چشمان پر خنده به نیما خیره شد و با انگشت تهدیدش کرد و گفت:
فعلا دو به یک تا بعد.
و به سمت ساختمان وسط باغ دوید. باغ لواسان یادگار پدر بزرگ بود که پدر راحیل برای بچه ها حفظ کرده بود.
نیما بدقت دور شدنش را تماشا کرد. این همه سرزندگی او را هم سر ذوق آورده بود. نیما از بچگی کم رو و کم حرف بود و بسیار جدی. او همیشه سر در لاک خود داشت و کمتر موضوعی پیدا می شد که نیما را به خود جلب کند بنابراین وقتی به طرف در دوید و گفت،(( مادر سریعتر اسبابها را داخل کنید تا به داخل ساختمان ببرم. می خواهم به درخت گردوی وسط باغ برای بچه ها یک تاب ببندم.)) و بسرعت و با لبی پر خنده از آنها دور شد. مادر و پروین با نگاهی پر تعجب به هم چشم دوختند. بساط ناهار که پهن شد گرما به اوج رسیده بود. همه برای فرار از گرما به تراس پناه بردند و ناهار همان جا صرف شد. بعد از ناهار همگی به استراحت پرداختند بجز راحیل که گویی انرژیش تمام شدنی نبود. سمیرا در حالی که لیوان چای را در دست داشت رو به پونه کرد پرسید:
راحیل کجاست؟ توی این گرما کجا رفته؟

tina
11-12-2011, 12:15 AM
پونه جواب داد:
رفته کنار استخر همراه پگاه به مرغابیها غذا بدهد. پگاه این قدر بهانه گرفت و گریه کرد که راحیل همراهش کرد.
بعد اشاره ای به پروین کرد و گفت:
بیچاره پگاه! یک پدر و مادر خوشخواب دارد و یک خاله تنبل و یک دایی عبوس و در خود فرو رفته.
مادر رو به پونه کرد و گفت:
اما پریسا با او همبازی است منتها از بس اینور و اونور پریده حسابی خسته شده و خوابیده اما راحیل انگار خستگی سرش نمی شود.
سمیرا جواب داد:
راحیل بسیار پر تحرک و شلوغ بود. من کمتر دختری را با روحیات او دیده ام.
پونه گفت:
رفتارش رد مدرسه تماشایی بود. او درعین شیطنت بسیار مهربان و با محبت بود و همه دوستش داشتند.
خانم جهانگیری با محبت اضافه کرد:
من که اگر یک روز او را نبینم دلم برایش تنگ می شود. او به هرکجا پا می گذارد شور و نشاط را با خود می آورد. وجود راحیل برای همه ما مثل داروی ویتامین است. این طور نیست نیما؟
نیما که بدقت به سخنان مادر گوش می داد لبخندی زد و گفت:
نمی دانم مادر! من شناخت کافی ندارم. نظری هم ندارم.
پونه به گلایه گفت:
تو کی نظر داشتی که الان داشته باشی؟ به قول راحیل تو خیلی جدی و بداخلاقی.
با این جمله همگی خندیدند. نیما بلند شد و با خنده گفت:
مادر مثل اینکه شما متوجه نشدید این قضاوت در مورد پسر یکی یکدانه شما چقدر ظالمانه است.
مادر نگاه پر محبتی به او انداخت و در تکمیل صحبت او گفت:
و کمی واقع بینانه این طور نیست؟
نظر مادر برای نیما مهم بود. او راحیل را درست نمی شناخت و از این که او این قدر برای مادر ارش داشت تعجب کرده بود. برای یافتن سوالهای ذهنش و محک زدن راحیل به سوی استخر رفت.
راحیل آرام نشسته و پگاه در آغوشش به خواب رفته بود. مرغابیها روی آب پشت سر هم حرکت می کردند و دایره هایی روی آب ایجاد می کردند که زود از بین می رفت. نگاه راحیل عمق عجیبی پیدا کرده و مرغابی مادر نظر او را به خود جلب کرده بود و اصلا به اطرافش توجه نداشت. با صدای نیما به خود آمد.نیما کنارش نشست و پرسید:
مزاحم که نیستم؟
راحیل با یک دست اب را به هم زد و جواب داد:
نه اتفاقا تنها بودم. پگاه هم تازه به خواب رفته. همیشه داشتن یک مصاحب بهتر از تنهایی است.
نیما نگاه دقیق به صورت سرزنده راحیل کرد. هنوز رد پای غمی که لحظاتی پیش چهره اش را پوشانده بود روی صورتش دیده می شد و پیدا بود که سعی در پنهان کردنش دارد. نگاه مهربان راحیل به دلش نشست. سعی کرد افکارش را جمع کند تا سوالی را که ذهنش را به خود مشغول کرده بود بپرسد. نگران بود که نکند راحیل را ناراحت کند. عاقبت دل به دریا زد و پرسید:
می توانم سوالی از شما بکنم؟
راحیل با تکان سر پاسخ داد:
بله.
نیما ادامه داد:
از مادرم شنیدم که مادر شما فوت کرده و سمیرا همسر دوم پدرتان است. احساس شما در مورد او چیست؟ ظاهرا با او مشکلی ندارید. دیگران هم نظرشان این است اما برخلاف دیگران من هیچ وقت به ظاهر قضیه نگاه نمی کنم. اگر ناراحتتان نمی کند. می خواستم احساس واقعی شما را در این مورد بدانم.
راحیل جا خورد. نیما رفته بود سر اصل مطلب. نیم نگاهی به او انداخت و با دیدن صورت کنجکاو نیما تصمیم گرفت جوابش را بدهد و گفت:
اگر حوصله دارید جوابتان را کامل بدهم.
نیما با سر تایید کرد و راحیل ادامه داد:
این سوال شما به خاطر این است که براساس دانسته های قبلی خود می گوئید سمیرا در مقابل مادر در حالی که سمیرا جایی را بزور اشغال نکرده. او درست موقعی عضوی از خانواده ما شد که همگی ما شرایط نامتعادل روحی داشتیم. بخصوص پدر که کاملا تنها بود. نبودن مادر شیرازه زندگی ما را از هم پاشیده بود و ما همگی نیازمند کسی بودیم که با درک وضعیت روحی ما در آن دوران پر رنج همراهمان باشد و یاریمان کند. خوشبختانه سمیرا تمام مشخصات مورد نیاز ما را داشت. او مونس تنهاییهای پدر شد. پدری که روزهای متمادی بالای بستر مادر اشک ریخته و از خدا خواسته بود که به جای او از دنیا برود تا غم بی مادری را در صورت بچه هایش نبیند. او لایق آن بود که همنشین مناسبی داشته باشد و دست روزگار این شرایط را فراهم کرد. البته با کمکهای مادر شما که ما همیشه مدیون زحماتش هستیم. مادر همیشه رد قلب ما جای خودش را دارد. هرگاه بر سر مزارش می رویم او را در میانمان احساس می کنیم. ما فقط تنهایی پدر را پر کرده ایم. سمیرا یک دوست و همنشین بی نظیر است. شما هم قبل از آن که پیر شوید فکری برای خودتان بکنید تا احساس تنهایی نکنید.
نیما از همه منطق حیران مانده بود. اززبان یک دختر هیجده ساله شنیدن چنین مطلبی باور کردنی نبود. از قسمت آخر صحبت راحیل بوی شیطنت را حس کرد. لبخندی زد و گفت:
حتما به نصیحت شما عمل می کنم در اولین فرصت.
بعد از جا برخاست نگاهی به راحیل انداخت و گفت:
منطق شما مرا مجاب کرد. مرا ببخشید که چنین سوالی کردم. الان هم برویم. حتما همه نگران شده اند.

tina
11-12-2011, 12:15 AM
بعد پگاه را آرام بلند کرد و راه افتاد. راحیل با عجله برخاست و گفت:
باید به پروین خبر بدهم که شما هم بزودی از تنهایی در می آئید. حسابی خوشحال می شود. او از این بابت نگران شماست.
نیما با صدای بلند خندید و گفت:
هر طور میل شماست اما گمان می کردم رازدار باشید. من این مساله را فقط برای شما گفتم باور کنید.
راحیل در حالی که بسرعت دور می شد برگشت و گفت:
پس نمی گویم. من رازدار خوبی هستم.
و با عجله دور شد. نیما از پشت سر دور شدنش را تماشا می کرد. حالا در مورد راحیل طور دیگری فکر می کرد زیرا خوب می دانست که داشتن غم سنگینی چون بی مادری برای هر دختری و شاید هر فرزندی چقدر جانکاه و طاقت فرساست.
بالخره دست از افکارش کشید و به طرف ویلا حرکت کرد. نزدیک که شد صدای همهمه ای را شنید. وقتی دور ویلا چرخید دید جوان ها مشغول بازی و بقیه مشغول خورد کردن کاهو سکنجبین هستند. آرام کنار تخت نشست و سرگرم تماشای بازی شد. سمیرا ظرف کاهو سکنجبین را به طرف نیما گرفت و گفت:
نیما کجا بودی؟
نیما که عادت به دروغگویی نداشت پاسخ داد:
کنار استخر.
پروین خندید و گفت:

تنها؟
مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به پروین انداخت و گفت:
پروین این چه سوالی است؟
نیما برای فرار از سوال های بعدی از جا بلند شد و گفت:
نه پگاه و راحیل هم بودند.
همین که سرش را به طرف بچه ها که بازی می کردند برگرداند توپ مستقیما توی بغلش افتاد. امیر آقا نفس زنان گفت:
بفرمائید آقا نیما! توپ خودش شما را به بازی دعوت کرد.
نیما نگاهی به صورت عرق کرده بازیکنان انداخت و روی صورت راحیل متوقف شد. توپ را به طرف او پرتاب کرد و گفت:
پس من با شما. البته ناشی هستم.
راحیل خندید و گفت:
من و پونه مواظب هستیم توپ به شما نخورد.
و برای اثبات گفته هایش جلوی نیما ایستاد و دستهایش رااز هم گشود. نیما خندید و گفت:
این طور که نمی شود. ممنون از همکاریتان اما من از شما بزگترم پس من مواظبم توپ به شما نخورد.
همه خندیدند و بازی ادامه پیدا کرد. توپ اول را رامین به طرف نیما نشانه رفت که پونه به موقع او را هل داد و خطر رفع شد. توپ بعدی مستقیم به طرف پونه رفت و او آخ بلندی گفت. رامین با عصبانیت سر نادر فریاد زد:
آرامتر! پسر چه می کنی؟
بازی بدون پونه ادامه پیدا کرد. بازی حسابی گرم شده بود و همه کسانی که روی تخت نشسته بودند راحیل و پریسا و نیما را تشویق می کردند. نیما عرق کرده بود و نفس نفس می زد. رامین توپ بعدی را به طرف پای او نشانه رفت و فریاد راحیل به هوا بلند شد. رامین معطل نکرد و به نادر اشاره ای کرد و پریسا بازنده بعدی شد. حالا تنها راحیل مانده بود. نادر جایش را با امیرآقا عوض کرد و پروین به کمک رامین رفت اما راحیل تسلیم شدنی نبود. نیما سرگرم تماشای بازی بود که متوجه دیگ پر از آش رشته شد و دوباره مشغول تماشا شد. صورت سرخ راحیل برایش تازگی داشت. دانه های درشت عرق مثل قطرات شبنم صبحگاهی که روی برگ گل می نشینند روی صورت راحیل به چشم می خوردند. غرق فکر بود که صدای پریسا او را به خود آورد.
نیما آش.
نیما بی اختیار دو کاسه آش برداشت و یک قاشق به دهان گذاشت. از تشبیهی که در مورد راحیل به نظرش رسیده بود تعجب کرد و به خود گفت،(( فکر می کنم کم کم شاعر هم بشوم.)) بعد قیافه حق به جانبی گرفت و بلند گفت:
خوب چه اشکالی دارد؟

tina
11-12-2011, 12:16 AM
همه با تعجب گفتند:
چه چیز؟
نیما دست و پایش را جمع کرد و معذرت خواست.
بقیه خسته و عرق ریزان روی تخت نشستند و منتظر کایه های آش شدند. راحیل بالخره از دست توپ پروین در امان نماند. پروین با لحن مخصوصی گفت:
خودم شکارش کردم.
و همه به این تشبیه خندیدند.
از راحیل خبری نبود. نیما چشم گرداند و او را دید که دوان دوان به سویشان می آمد. نفس زنان گفت:
جای من کجاست؟
نیما بی اختیار برایش جا باز کرد. خانم جهانگیری با تعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت:
سمیرا پس آش را حیل کو؟ من که شمرده بودم؟
پونه بلند شد و گفت:
من برایش می ریزم.
سمیرا جواب داد:
بقیه اش را بردند برای کارگران ته باغ اما کاسه آش راحیل را چه کردیم؟
خانم جهانگیری با تاسف گفت:
حتما اشتباه کرده ام.
نیما که تازه متوجه قضیه شده بود گفت:
نه مادر شما اشتباه نکردید کاسه اش راحیل اینجاست و کاسه آش را از کنار تخت برداشت و به دست راحیل داد. پونه گفت:
چه پارتی بازی آشکاری.
رامین و نادر یک صدا گفتند:
خدا شانس بدهد.
مادر بی اراده لبخندی به سمیرا و پروین زد. هر سه به یک چیز فکر می کردند. آیا این نیما بود که علاوه بر لبانش چشمانش نیز می خندید؟ رفتار او باعث شگفت زدگی شده بود. این چندمین بار بود که نیما باعث تعجب همه شده بود اما کسی قدرت نتیجه گیری نداشت.
نزدیک غروب بود که همگی آماده رفتن شدند. صورت همگی حاکی از خستگی همراه با رضایت بود. سمیرا کمی در فکر فرو رفته بود. به رامین قول داده بود با پونه صحبت کند و از او بخواهد که در فرصتی مناسب ساعتی با هم گفتگو کنند اما هنوز فرصت نکرده بود. تصمیم گرفت در مسیر بازگشت این کار را بکند که فرصت کاملا تصادفی مهیا شد. پیشنهاد راحیل مبنی بر این که در مسیربازگشت این کار را بکند که فرصت کاملا تصادفی مهیا شد. پیشنهاد راحیل مبنی بر این که در مسیر بازگشت سری به مادر بزنند با استقبال رو برو شد و پونه سبدی در دست گرفت و گفت:
می روم کمی سیب بچینم تا ببریم بهشت زهرا.
سمیرا هم همراهیش کرد و در حال یکه لبخند معنی داری به رامین می زد گفت:
رامین تا ما سیب بچینیم وسایل را جمع کن ببر دم در باغ.
رامین به خنده گفت:
به چشم شما امر بفرمائید.
راحیل داد زد:
چه حرف گوش کن.
پونه و سمیرا کمی که از جمع دور شدند سمیرا درخت سیبی نشان داد و گفت:
بار آن درخت زیاد است.
بعد از موافقت پونه هر دو به طرف درخت حرکت کردند. سبد سیب که پر شد سمیرا رو به پونه کرد و با صراحت گفت:
پونه عروس من می شی؟
سبد سیب از دست پونه افتاد و گفت:
سمیرا جان شوخی نکنید.
سمیرا خندید و گفت:
چرا هول شدی دختر؟ این فقط یک پیشنهاد است.
پونه با کنجکاوی پرسید:
اما شما دو پسر دارید.
سمیرا نگاه دقیق به صورتش کرد و گفت:
خودت بهتر می دانی چه می گویم. دختر باهوشی مثل تو باید حدس زده باشد.
صورت پونه گل انداخت. سمیرا سبد سیب را از دستش گرفت و دستش را زیر چانه او گذاشت و گفت:
پونه! مرا نگاه کن. رامین از من خواسته از تو خواهش کنم که ساعتی به صحبتهایش گوش کنی. این پیشنهاد را من مطرح کردم چون رامین گمان می کرد با روحیه ای که تو داری از او برنجی و گرنه خودش می خواست بگوید. حالا تصمیم با توست. اگر قبول کردی خبر بده ترتیب ملاقات شما را بدهم.
پونه با خجالت گفت:
اما من از رامین هیچ نمی دانم.

tina
11-12-2011, 12:16 AM
سمیرا پاسخ داد:
هرچه بخواهی خودم برایت می گویم اما این را بدان که تا به خانه برسیم رامین برای جواب به سراغم می اید.
بعد محبت او را بوسید. رامین که از دور آنها را می دید. از صورت رنگ پریده پونه و نیم نگاهی که به او انداخت دلش لرزید و وقتی پونه کنار سمیرا در ماشین امیر آقا جای گرفت نگرانتر شد.
ماشینها که حرکت کردند آقا و خانم جهانگیری و آقای نفیسی و پریسا با هم بودند. امیر آقا و پروین به همراه سمیرا و پونه رفتند. پگاه و راحیل و نادر هم همراه نیما راه افتادند. رامین هم در آخرین لحظه کنار پدر نشست و نگاه نگرانش را به ماشین امیرآقا دوخت. پدر کاملا هیجان او را حس می کرد. دستش را به گردن او انداخت و آرام کنار گوشش گفت:
نگران نباش . خانمها به کارشان واردند. کار را به دست کاردان سپردی.
رامین دستپاچه شد و گفت:
من منظور شما را نمی فهمم.
پدر خندید و گفت:
آنچه جوان در آئینه بیند پیر در خشت خام می بیند. پونه به سمیرا تکیه کرده و چشمانش را بسته بود و نمی دانست چه کند. بالاخره تردید را کنار گذاشت و با لبخندی به سمیرا جواب داد. سمیرا شیشه را پائین کشید و به حالتی فریاد گونه به رامین گفت:
آجیل می خورید؟
رامین دستش را دراز کرد و با اشاره پرسید،(( چی شده؟)) و پاسخ مثبت سمیرا موجی از شادی را به قلب رامین ریخت.
در ماشین نیما همه خواب بودند و فقط راحیل به جاده خیره شده بود. نیما در آئینه نگاهی به او کرد و گفت:
خوابت نمی باد؟
راحیل گفت:
نه به امروز فکر می کردم که تمام شد.
نیما جدی شد و گفت:
خوب این روزها می توانند تکرار شوند.
راحیل گفت:
درست است. اما یه شرطی که همه زنده باشیم.
نیما با تعجب گفت:
انشاا... که زنده باشیم. شما چقدر ناامیدید.
راحیل با بغض گفت:
اگر مادر شما هم مثل مادر من جلو چشمتان با تمام خاطرات خوش گذشته دفن می شد مثل من نا امید می شدید.
نیما مهربانتر شد و آرام گفت:
خدا این طور خواسته. به هر حال روحش شاد.
راحیل تکانی خورد و گفت:
شما پسته می خورید؟ سمیرا کمی پسته به من داد.
نیما نگاهی به او انداخت و گفت:
البته.
و در دل گفت،(( این دختر بر دل پر غمش چه تسلطی دارد.)) و به او آفرین گفت. با صدای راحیل به خود آمد. دستی با چند پسته به طرفش دراز شده بود. نگاهش در آینه در نگاه راحیل گره خورد و معصومیتش به دل نشست. پسته ها را دانه دانه برداشت و خورد. وقتی پسته ها تمام شدند راحیل با شیطنت گفت:
دستم خسته شد همه را از اول برمی داشتی.
نیما لبخندی زد و راحیل ادامه داد:
این بار همه را روی داشبورد می گذارم.
نیما با نیم نگاهی گفت:

اما دستها صمیمیت انسانی را بیشتر نشان می دهند.
راحیل سری به علامت تایید تکان داد و غرق جاده شد. جاده ای که می رفت تا او را به مادر برساند، مادری که عادت کرده بود از روی سنگ سیاهی نگاهش کند و به انتظار پاسخش نماند. م ته نشین شده در دلش آشفته اش کرد. موجی از گریه بی اختیار از انتهای دلش شروع شد و تا چشمانش راه گشود و قطرات اشک بی صدا یکی پس از دیگری فرو ریخت. کم کم به بهشت زهرا نزدیک می شدند. نادر هم بیدار شده بود و ساکت نظاره گر بود و با دستمال کاغذی با مهربانی اشکهای خواهر را پاک می کرد. نیما هم بغض کرده بود. این همه صداقت درست همان چیزی بود که به آن نیاز داشت. او در سکوت شاهد احساسات پاک دختر معصومی بود که سر بر شانه برادر گذاشته بود و بغض فرو خورده را با اشکهایش مهار می کرد. به مزار مادر که رسیدند راحیل در ماشین را گشود و در تاریک و روشن هوا به سوی سنگ قبر مادر دوید. کنارش که نشست بغضش ترکید های های گریه های راحیل همه را متاثر کرد. سمیرا که اولین بار بود سر قبر همسر سابق شوهرش می آمد کنار راحیل نشست در حالی که اشک می ریخت راحیل را در آغوش گرفت. رامین و نادر هم مهار اشک را گشودند و کنار مادر گریستند. آقای نفیسی در سکوت گریه فرزندانش را می نگریست و صورتی بسیار ملتهب داشت.

tina
11-12-2011, 12:16 AM
با اشاره آقای جهانگیری پروین آرام راحیل را بلند کرد. نیما سراغ نادر و رامین رفت و آنها را از مزار مادر دور کرد. همه آماده بازگشت بودند که پونه به یاد سبد سیب افتاد اما هرچه کرد نتوانست در صندوق عقب ماشین آقای نفیسی را باز کند. رامین که از دور او را تماشا می کرد. به کمکش آمد و سبد سیب را برداشت. پونه شکسته وبسته تشکر کرد و با عجله از او دور شد اما همین عجله باعث شد پایش به لب جوی گیر کند و سرنگون شود. درست در آخرین لحظه دو دست حامی او را از افتادن بازداشت. پونه به عقب برگشت. رامین بود. نگاهی به سبد سیب کرد بیشتر از نصف ان روی زمین ریخته بود. هردو همزمان برای برداشتن سبد خم شدند اما رامین زودتر به سبد رسید. هردو خیس عرق بودند. هیجان نفس پونه را بریده بود. سبد را از رامین گرفت و گفت:
ممنون.
رامین گفت:
خواهش می کنم بدهید من پخش کنم. هوا تاریک شده و شما ممکن است زمین بخورید.
پونه با تشکر کوتاهی به سوی راحیل رفت. پروین با مهربانی لباسهای راحیل را تکاند و پونه کمک کرد تا صورتش را بشوید. نیما که کنار ماشین ایستاده بود در جلو را باز کرد و راحیل در ماشین جای گزفت و این بار فقط پریسا همراه آنها بود که عقب ماشین خوابیده بود و نادر کنار پدر نشست. در راه بازگشت هردو سکوت کرده بودند. راحیل که بعد از خوردن یک لیوان آب کمی بهتر شده بود آرام گفت:
متاسفم. امروز روز خوبی بود اما پیشنهاد نامناسب من اوقات همه را تلخ کرد. نیما لبخند محزونی زد و گفت:
این طور نیست. فکر نمی کنم کسی ناراضی باشد. شما بهتر شدید؟
راحیل پاسخ داد:
خیلی بهترم. شما خسته نیستید؟
نیما پرسید:
چطور مگه؟
راحیل جواب داد:
می خواهید من پشت فرمان بنشینم؟
نیما با تعجب گفت:
من فکر می کردم بچه ها شوخی می کنند. شما واقعا گواهینامه دارید؟
راحیل خندید و گفت:
امتحان کنید.
نیما ابتدا با نگرانی چشم به جاده دوخته بود اما کم کم خیالش راحت شد و خواب پلکهایش را سنگین کرد. راحیل احساس کرد خوابش گرفته است و خواست نیما را بیدار کند اما خجالت کشید. نگاهی به صورت نیما کرد. از نظر راحیل او شبیه پروین بود. موهای تیره و پوست گندمگون و چشمان قهوه ای تیره ای داشت. بینی دهانی خوش ترکیب که کاملا به صورتش می آمدند اینها به همراه صورتی متناسب و قدی درست همقد رامین اما چهارشانه تر از رامین از او مردی جذاب ساخته بود. پس نگرانی پروین لزومی نداشت که می گفت ممکن است برای همیشه مجرد بماند. از این خیالات خندید. نیما آرام پرسید:
به چه می خندید؟
راحیل هول شد و گفت:
شما بیدارید؟
نیما پاسخ داد:
کم و بیش. فقط خنده شما را دیدم. حالا می گوئید به چه می خندید؟
وقتی راحیل صادقانه افکارش را بیان کرد نیما لبخند مرموزی زد و گفت:
نظر شما درست است. من هم بالاخره همسر دلخواهم را پیدا م یکنم.

و راحیل در فکر رفت که همسر مردی مثل نیما که مشکل پسند هم می نمود چه خصوصیاتی می تواند داشته باشد. هرچه فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.
خواست از او بپرسد که دید کاملا خوابش برده است. منصرف شد و تصمیم گرفت بقیه راه را کمی موسیقی گوش کند. به طرف داشبورد خم شد. دستش که به اولین نوار رسید صدایی پرسید:
چه می کنید؟
راحیل جواب داد:
متاسفم که بیدار شدی. یک نوار می خواستم.
نیما که خواب از سرش پریده بود به او توصیه کرد که مواظب جاده باشد. خودش نواری را انتخاب کرد و صدای استاد بنان فضای خواب آلود ماشین را پر کرد. نیما که خواب از سرش پریده بود از کیسه خوراکیها آخرین سیب را برداشت و بدقت پوست کند و یک تکه از آن را با چاقو به دست راحیل داد و به طنز گفت:
این طور دستم خسته نمی شود.
راحیل با شیطنت گفت:
سه به یک به نفع تو تا بعد.
نیما تکه بعدی سیب را خودش در دهان راحیل گذاشت. راحیل با زحمت قورتش داد و گفت:
داشتی مرا خفه میکردی.

tina
11-12-2011, 12:16 AM
نیما خندید و گفت:
خواب از سرت پرید اما لطفا نگه دار تا جایمان را عوض کنیم. پدرت حتما مرا مواخذه می کند که دخترم خسته شد.
راحیل با خنده نگه داشت و پیاده شد. وقتی ماشین دوباره حرکت کرد راحیل گفت:
رامین و نادر معتقدند که پدر مرا لوس کرده. نظر شما چیست؟
نیما با لبخند ملیحی گفت:
همه دخترها عزیز پدر هستند. این که تازگی ندارد. پد رمن جانش برای دخترهایش در می رود.
راحیل گفت:
حسود!

نیما خندید:
من حسود نیستم و به حق خودم قانعم.
راحیل هم خندید و گفت:
کم کم داریم می رسیم. مصاحبت با تو باعث شد غصه دوری از مادر زودتر از دلم برود. از این بایت به تومدیونم. من هر بار به بهشت زهرا می رفتم تا آخر شب کسل بودم. از این به بعد همیشه همراه تو می آیم. موافقی؟
نیما سری به احترام فرود آورد و گفت:
با کمال امتنان. سرکار خانم هر وقت فرصت داشتم در خدمتتان هستم.
راحیل با خنده کوتاهی چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نیما نگاهش را از جاده گرفت. پریسا خواب بود. نگاهش روی راحیل ثابت شد که باقیمانده سیب را از روی داشبورد برداشته اما هنوز نخورده بود. دچار احساس عجیبی بود. حس می کرد حصاری که به دورش کشیده بود شکسته می شود و عقلی که سالها عمرش را صرف کرده بود تا حفظ کند با یک لبخند راحیل به باد می رود. تمتم اندوخته هایش در مقابل معصومیت نگاه راحیل دود شده و به هوا می رفت. به یاد حرف مادر افتاد و در دل او را تایید کرد. براستی راحیل خود را در دل همه جا می کرد.
دوباره نیم نگاهی به راحیل کرد. از احساس او در مورد خودش چیزی نمی دانست. او هیچ وقت انسانها را آن قدر نمی شناخت که از نگاهشان پی به افکار و احساسشان ببرد. صحبتی هم در میان نبود. به آینده خود فکر کرد و به این که مادر و پروین هر روز فشارشان را بیشتر می کردند تا ازدواج کند. حالا می دید که در مقابل آنها تردید پیدا کرده است و قاطعیت گذشته را ندارد. تصمیم گرفت فعلا این موضوع را مسکوت نگه دارد و چیزی بروز ندهد تا ببیند آینده چه سرنوشتی برایش رقم می زند. با افکار خود کلنجار می رفت که به مقصد رسیدند. با صدای ترمز راحیل بیدار شد. خواب آلوده باقی مانده سیب را نصف کرد و پیاده شد. نیما آخری نفری بود که خانواده نفیسی را ترک کرد. باقی مانده سیبی را که در اخرینت لحظه از راحیل گرفته بود آرام گاز زد و داخل خانه شان شد و به اتاقش پناه برد.
ساعتی بعد همه به خواب رفتند تا خود را برای روزی تازه و تلاشی دیگر آماده کنند. نیما در آخرین لحظات قبل از خواب به یاد نگاه آخر راحیل در بستنی فروشی افتاد روزی که ماشین پونه را خریده بودند. آن نگاه چقدر به نظرش عجیب بود. همچنان در فکر بود که بالاخره خواب او را از افکارش جدا کرد.

tina
11-12-2011, 12:18 AM
فصل 5

راحیل شنبه را با کسالت آغاز کرد. شب گذشته پنجره اتاقش باز مانده بود و تمام تنش درد می کرد. با خستگی چشمش را گشود و نگاهی به ساعت کرد. نزدیک هفت بود. ساعت هفت و نیم با پونه قرار داشت و اگر می خواست به صبحانه برسد باید عجله می کرد. هنوز پتو را کنار نزده بود که در زدند. سمیرا با خنده وارد شد و گفت:
تنبل خانم بلند شو. پونه منتظر است.
راحیل با تعجب پرسید:
پونه؟ صبح به این زودی؟ خدای من چقدر عجله دارد.
سمیرا خنده ای کرد و گفت:
اما ساعت هفت و نیم است. ظاهرا ساعت تو مثل صاحبش خواب آلود است.
راحیل مثل فنر از جا پرید و با عجله به طرف دستشویی دوید و گفت:
آمدم.
سمیرا به طرف پله ها رفت و به پونه گفت:
دختر گل! بالاخره جوابم را ندادی.
پونه گفت:
من چی بگم؟
سمیرا جواب داد:
چهارشنبه تعطیل است.می توانید بروید به کوه. با راحیل برو. خوبه؟
پونه با خنده گفت:
اگه راحیل موافق باشه من حرفی ندارم.
سمیرا گفت:
مگه می شه مخالف باشه؟
راحیل که حاضر شده بود سراسیمه به سالن امد و با سلام بلند بالایی گفت:
متاسفم. خواب موندم. تمام تنم درد می کنه.
سمیرا نگران شد.
چرا عزیزم؟ نکنه سرماخوردی؟ حتما دیشب پنجره ها باز مونده درسته؟
راحیل با سر تایید کرد.
سمیرا گفت:
اگر صبر کیند با هم برویم من می خواهم چند کتاب بخرم.
بچه ها موافقت کردند و مشغول نوشیدن چای شدند که زنگ در به صدا در آمد. نیما بود با خنده گفت:
پونه بدقول مرا جا گذاشتی.
پونه خندید و گفت:
فکر نمی کردم کاری داشته باشی.
ساعتی بعد جلوی دانشگاه پیاده شدند. نیما به طرف ساختمان آموزش رفت. سمیرا همراه بچه ها وارد ساختمان دانشکده شدند. همه جا ساکت بود. سمیرا با لحنی جدی گفت:
بازم مدرسه ام دیر شد.
بچه ها جواب دادند:
حالا چه کار کنیم؟
و خنده سردادند. اطلاعیه ای کناردفتر مدیر گروه نظرشان را جلب کرد که خبر می داد کلاسها از شنبه باز می شوند. دست از پا درازتر برگشتند و به همراه سمیرا برای تهیه لوازم التحریر رفتند.
بعد از چند ساعت پیاده روی همگی خسته به طرف ماشین برگشتند و نیما را دیدند که داخل ماشین به خواب رفته است. پونه یا دست آرام به گونه اش زد و گفت:
خدا مرگم بده. نیما را فراموش کرده بودیم. ساعت یکه بعدازظهره.
سمیرا آهسته یه شیشه ماشین زد و نیما در را گشود. همه سوار شدند و خریدهایشان را به نیما نشان دادند. نزدیک در خانه از هم جدا شدند.
سر ناهار پونه توضیح داد که کلاسها تشکیل نمی شوند و پدر گفته او را تایید کرد و گفت:
این هفته دو روز تعطیل است و کلاسها عملا تق و لق هستند.
و از نیما پرسید:
تو چه کار کردی بابا؟
نیما جواب داد:
گفتند برو شنبه بیا تا خدا چی بخواد.

tina
11-12-2011, 12:20 AM
بعد از ناهار پروین و پگاه به دیدنشان آمدند نیما با پگاه سرگرم شد و پروین کنار مادر رفت و آهسته پرسید:
پونه هنوز نگفته چه کار داره؟
مادر به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
بالاخره می فهمیم. عجله نکن.
پروین گفت:
دلم شور می زنه. نفهمیدم ناهار چطور خوردم.
پونه سرکی کشید و گفت:
یک فنجان چای برای پدر.
پروین و مادر با یک سینی چای به اتاق بازگشتند. پروین داشت از کنجکاوی خفه می شد اما پونه هنوز ساکت بود. بعد از چای پروین و مادر در اتاق پونه به او پیوستند. پروین با عجله پرسید:
من که مردم. دختر جان چی شده؟
پونه لب تخت نشست و صادقانه تمام موضوع را برایشان تعریف کرد و اضافه کرد که در این دو روزه فکرش چقدر مشغول بوده و در آخر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود با التماس از آنها خواست که کمکش کننو مادر و پروین نفس آسوده ای کشیدند. پروین آرام او را در آغوش گرفت. خانم جهانگیری سکوت را شکست و رو به پونه کرد و گفت:
تمام صحبتهای سمیرا به کنار. فقط مرا نگاه کن و جوابم را صادقانه بده.
پونه با شرمندگی از روی شانه خواهرش چشم به مادر دوخت و جز حس همدردی هیچ نیافت. آرامش سراسر وجودش را فرا گرفت. مادر با مهربانی در یک جمله پرسید:
پونه! آیا دوستش داری؟
پونه حس کرد از گرما می سوزد. آتشی که سعی می کرد زیر خاکستر بی تفاوتی مدفون کند سرکشید و تمام خویشتنداری او را سوزاند. چشمهایش پر از اشک شدند و سرش را پائین انداخت. پروین خندید و گفت:
پس خواهر کوچک من عاشق شده. خوب عزیزم عشق که گناه نیست. این احسا و علاقه روزی به سراغت می آمد. خوشبختانه رامین را می شناسیم و تو اشتباه نکرده ای. ما به تو افتخار می کنیم که با صداقت حرفهای دلت را برایمان زدی. حالا می خواهی چه کنی؟
پونه با نگاهی به مادر فهماند که آخر کار را به او سپرده است. ماد راو را تشویق کرد که حرفهای رامین را بشنود. پونه سبک شده بود. گویی بار زندگی از دوشش برداشته بودند. مادر هنگام خروج از اتاق گفت:
پونه بهتر این برادر بی عرضه ات را هم ببری تا یاد بگیرد. می ترسم روی دستم بماند.
پروین پاسخ داد:
مادر نگران نباش. بالاخره پای پسر یکی یکدانه شما هم در چاله محبت می لغزد. به من الهام شده که آن روز چندان هم دور نیست.
شب سر میز شام صحبت از چهارشنبه بود. نیما از این که پونه و راتحیل همراهشان می آمدند هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. هنوز از سر میز شام بلند نشده بودند که تلفن زنگ زد. نیما گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی کوتاهی گوشی را به پونه داد و گفت:
راحیل است.
بعد از اتمام مکالمه پونه با بی حالی گوشی را گذاشت و اعلام کرد راحیل فردا همراه پدرش به اصفهان می رود و ممکن است چهارشنبه نیاید. هنوز کسی جواب نداده بود که تلفن دوباره زنگ زد. پونه گوشی را برداشت و بعد از مکالمه نسبتا سردی رو به نیما کرد و گفت:
ثریاست با تو کار دارد.
نیما ناباورانه گوشی را گرفت و بعد از مکالمه ای که در اکثر مواقع شنونده بود و فقط با بله و خیر جواب می داد گوشی را گذاشت.
ثریا دختر یکی از دوستان خانوادگی انها بود که نسبت دوری هم با پدر داشتند. چند سال پیش با پیشنهاد پدر ثریا آقای جهانگیری به عنوان شریک در کارخانه لاستیک سازی آنها مشغول کار شد. اما این شراکت چندان دوام نیافت. زیرا پدر اصلا طاقت باندبازی های عده ای کارخانه دار سودجو را نداشت. بعد از به هم خوردن شراکت رفت و آمد دو خانواده کمتر شد تا این که در جشن تولد هیجده سالگی ثریا به طور ناگهانی در بین مهمانان شایع کرد که نیما بطور خصوصی او را نامزد کرده است. در آن هنگام نیما امریکا بود. خانواده جهانگیری که در میهمانی حضور داشتند تلفنی موضوع را از نیما پرسیدند. نیما اظهار بی اطلاع یکرد و بسیار عصبانی شد اما در مقابل ثریا سکوت کرد.
بعد از دیپلم ثریا به اصرار خودش و به حمایت پول بادآورده پدر که به ساخت و ساز روی آورده بود از دانشگاه میشیگان در رشته زمین شناسی پذیرش گرفت و به نیت دیدار مجدد نیما راهی امریکا شد. حضور ثریا باعث عذاب و دردسر فراوان نیما شد. در تمام مدت از کنار نیما تکان نمی خورد. نه خودش درس می خواند نه می گذاشت نیما درس بخواند.
بالخره نیما مجبور شد بر خلاف میلش دانشگاه و شهر محل تحصیلش را عوض کند تا یک سال آخر را در اسایش درس بخواند و دکترایش را بگیرد. نیما حالا کمتر ثریا را می دید تا اینکه به ایران بازگشت و تلفن ثریا نشان داد که او هنوز ماجرا را تمام شده نمی داند.
نیما بعد از گذاشتن گوشی با عصبانیت گفت:
این از کجا پیداش شد؟

tina
11-12-2011, 12:20 AM
پدر با تعجب گفت:
چه کسی؟
پونه گفت:
ثریا چهارشنبه می آیند اینجا.
مادر بی تفاوت گفت:
خوب اگر راحیل تا چهراشنبه نیامد ثریا را با خودتان ببرید که نیما هم تنها نماند.
نیما با عصبانیت گفت:
اگر راحیل نیاید من هم نمی روم. بیکار که نیستم دنبال ثریا راه بیفتم. هزار کار دارم.
و به اتاقش رفت.
فردا دو خانواده همه شام میهمان پروین بودند. جای راحیل و پدرش خالی بود. نیما از صبح بقدری کسل و بداخلاق بود که همه را کلافه کرده بود. پروین بعد از جمع کردن میز شام در آشپزخانه به مادر گفت:
چی شده؟ نیما چرا اینقدر بداخلاقه؟
مادر گفت:
از دیشب که ثریا تلفن کرد این طوری شد.
پونه گفت:
مادر ثریا که می گفت آنها روابط خوبی با هم دارند.
سمیرا دخالت کرد.
ثریا را می شناسم.
پروین با سر اشاره کرد:
نه من در جریان نیستم اما تا آنجا که می دانم نیما از دست ثریا محل تحصیلش را عوض کرده.
مادر گفت:
اما مادر ثریا می گفت این پیشنهاد ثریا بوده تا هردو بهتر درس بخوانند. به هر حال با این رفتار نیما فکر نمی کنم در جو خوبی با هم روبرو شویم. آنها نیما را داماد خود می دانند.
پونه با عصبانیت گفت:
غلط می کنند.
نیما که با استکانهای خالی به آشپزخانه وارد شده بود و فقط انتهای گفتگو را شنیده بود پرسید:
چه کسی غلط می کند؟
بعد از شنیدن ماجرا در حالی که بشدت سرخ شده بود بسیاری از اتفاقاتی را که تا به حال از همه پنهان کرده بود تعریف کرد. مادر که از حیرت چشمانش گشاد شده بود گفت:
چه دختر سبک سری! خودم جوابشان را می دهم. پسر مثل دسته گل بزرگ نکرده ام که آخر عمری بدبختیش را ببینم.
آقای جهانگیری که از صدای بلند پوران به سراغش آمده بود پرسید:
چه شده؟ خانم عصبانی نشو. پسرت عسل نیست که او را بخورند. چهارشنبه همه چیز معلوم می شود.
و رو به نیما گفت:
بابا جان! تو هم آن روز خیلی روشن و واضح نظرت را بگو تا تکلیفشان را بدانند.
سمیرا خنده کنان گفت:
اگر زبان کم آوردی می گم راحیل بیاید حمایتت کند.
با این حرف همه از خنده ریسه رفتند. نیما در اوج عصبانیت بعد از خنده کوتاهی گفت:
تکلیفم را بالخره با این دختره روشن می کنم.
شب که به خان برگشتند سمیرا دلتنگ شد. جای خالی راحیل را حس می کرد. رو به نادر کرد وگفت:
جای راحیل خیلی خالیه. دفعه بعد نمی گذارم با پدرت برود. به مسافرات رفتن های پدرت عادت کرده ایم اما دلم برای راحیل تنگ شده. ر
رامین خندید و گفت:
اگر زودتر یک عروس بیاورید از تنهایی در می آئید.
نادر اضافه کرد:
و اگر دو عروس بیاورید چه بهتر.
سمیرا خندید و گفت:
فعلا نوبت رامین است. برای تو هم فکری می کنیم. عجله نکن.
نادر با گفتن،(( به امید آن روز)) به اتاقش رفت.
دو سه روز آینده را سمیرا بسیار تنها بود و بیشتر اوقاتش را با پوران می گذراند و تمام مدت شاهد بدخلقی نیما بود. نیما هم از خودش تعجب می کرد. آمدن ثریا که این همه بدخلقی نداشت. پس چرادلش بهانه میگرفت؟ سه شنبه شب زود خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بود که تلفن زنگ زد گوشی را برداشت صدای راحیل در گوشی پیچید:
الو! الو! پونه.
خواب از سرش پرید. بسرعتنشست و سلام کرد. بعد از احوالپرسی راحیل سراغ سمیرا را گرفت و نیما گفت:
امشب همه اینجا هستند. شما کی می آئید؟
راحیل در جواب سوال نیما جواب داد:
در فرودگاه هستیم. اگر پرواز به موقع انجام شود به کوه می رسیم. اگر نه شما به جای من بروید.
نیما گوشی را به سمیرا سپرد و از آرامشی که به سراغش آمده بود حیرت کرد. جرات نکرد به علت بهانه گیریهایش فکر کند و سعی کرد بخوابد اما خوابش نمی برد.
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شد. صدای همهمه ای از آشپزخانه می آمد. تصمیم گرفت برای رفع کسالت دوش بگیرد. وقتی لباس پوشید و از اتاق خارج شد چشمش به نادر افتاد و قرار کوه به یادش آمد. کمی جلوتر که آمد پونه را دید که لیوان شیری در دست دارد. هنوز داخل آشپزخانه را نگاه نکرده بود که صدایی گفت:
صبح بخیر.
و دستی با فنجان قهوه به طرفش دراز شد.
ربع ساعت تاخیر داشتید
شادی در دلش نشست. با لبخندی برگشت و گفت:
سلام خانم! رسیدن بخیر. این بار هم من تاخیر داشتم اما این به آن در که تو بی خبر رفتی. به هر حال فعلا سه به یک به نفع من.
مادر سماور را خاموش کرد و گفت:
عجله کنید دیر شد.
همه به طرف ماشین رفتند. رامین و نادر و نیما جلو و پونه و راحیل و پریسا عقب نشستند. رامین که پشت فرمان نشسته بود رو به نیما کرد و گفت:

tina
11-12-2011, 12:20 AM
عقب که جا بود جای خودتان را تنگ کردید.
دقایقی بعد پریسا جلو آمد و نیما عقب کنار پونه نشست. موسیقی شادی که از ضبط ماشین پخش می شد رخوت نیما را از بین برد. او کاملا موضوع ثریا را فراموش کرده بود و سرگرم گفتگو با نادر بود که صدای پریسا او را به سکوت واداشت. پریسا بلند بلند میگفت:
امروز عصر میهمان داریم. خانواده نامزد نیما به خانه ما می آیند.
با شنیدن این جمله نیما چنان نگاهش کرد که پریسا بقیه حرفش را خورد. راحیل شگفت زده به نیما نگاه کرد و گفت:
مبارک است.
نیما که گیج شده بود زمزمه وار گفت:
چه کسی گفته من نامزد دارم؟ ثریا و من فقط در یک شهر تحصیل می کردیم.
و چشمانش را به نگاه متعجب راحیل دوخت و بی اراده اضافه کرد.
باور کن.
راحیل که از شنیدن این خبر کمی دچار اضطراب شده بود با نگاه نیما به خود آمد و لبخندی زد و گفت:
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
رامین اضافه کرد:
به هر حال با قسمت نمی توان جنگید.
بحث بر سر قسمت ادامه پیدا کرد و تا وقتی پای کوه برسند همه بشدت مشغول دفاع از عقاید خود بودند بخصوص نیما که با راحیل هم عقیده بود و می گفت، (( قسمت را خود آدمها می سازند.))
در آخر پونه بحث را این طور تمام کرد:
نیما! اصلا تو چرا هر وقت بحث ازدواج پیش می آید ناراحت می شوی؟
البته پریسا اشتباه کرد. او موضوع را اشتباه فهمیده بود:
تو ثریا را نمی خواهی نخواه. اصلا هرکسی را که خودت انتخاب کنی و هر وقت خودت صلاح بدانی. این مساله کاملا شخصی است و فقط به تو مربوط می شود و بس.
رامین ماشین را پارک کرد و گفت:
واقعا خوش به حال نیما که چنین خواهر عاقلی دارد.
راحیل چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
قرار نشد پای منو وسط بکشی. تو به اندازه کافی دست و پا داری.
همه از این حرف راحیل خندیدند. پونه سرخ شد و بسرعت از ماشین پائین پرید. نیما پریشان بود طوری که حتی کاپشنش را برنداشته بود. پونه کاپشن نیما را روی دوشش انداخت و گفت:
چرا این قدر خودت را عذاب می دهی؟ در تمام طول راه حرص خوردی. مطمئن باش راحیل حرفت را باور کرد.
نیما با چشمانی گرد شده از تعجب به پونه نگریست و با بهت پرسید:
منظورت چیه؟
لبخند شیطنت آمیز پونه نیما را در اوج کلافگی به خنده واداشت اما دوباره جدی شد و دنبال بقیه به راه افتاد.
راحیل درست کنار نیما قدم برمی داشت. از نظر او نیما مرد برازنده ای بود البته تا حالا جدی به نیما فکر نکرده بود اما این مساله فکر او را به خود مشغول کرده بود که همسر نیما چه مشخصاتی می تواند داشته باشد. خودش هم متعرف بود که از شنیدن کلمه نامزد کمی دستپاچه شده است. اما در آخر دوباره شعر(( تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد.)) به یادش آمد و سعی کرد خونسرد باشد. او حالا فهمیده بود که نیما مردی است که آسان به کسی دل نمی بازد و سکوت و تنهایی خودش را با هیچ کس تقسیم نمی کند.
بالخره از فکر کردن خسته شد و به سوی پریسا دوید. نیما از پشت به او نگاه کرد. خودش خوب می دانشت که چقدر برایش مهم است که راحیل حرفش را بپذیرد. وقتی به راحیل گفت،(( باور کن)) با تمام وجود می خواست که راحیل با ور کند. او شکفتن یک احساس را در قلبش احساس میکرد

tina
11-12-2011, 12:21 AM
با صدای نادر از اعماق افکارش خارج شد و در پاسخ او یک لیوان آبمیوه خواست. وقتی به اولین سراشیبی رسیدند پونه و رامین ونادر جلوتر بودند و نیما کنار پریسا راه می رفت. راحیل هم گاهی جلو می رفت و گاهی به کنار نیما می آمد. پریسا هم آخر خسته شد و با شتاب به پونه پیوست. راحیل فکر می کرد نیما ترجیح می دهد تنها باشد. بنابراین سعی کرد مزاحمش نشود. در حالی که برخلاف نظر راحیل نیما دلش می خواست با کسی صحبت کند تا از شر افکار مزاحم خلاص شود.
تصمیم گرفت یکی از بچه ها را صدا کند. سرش را بلند کرد و چشم گرداند. بقیه حسابی از او دور شده بودند. سرعتش را زیاد کرد. دسته ای پسر از روبرو می آمدند. پشت سر آنها چشمش به راحیل افتاد که در دستش یک لیوان آب میوه گرفته بود و به طرف او می آمد. چشمانش مثل همیشه می خندید و صورتش سرخ شده بود. برای نیما دست تکان داد و به لیوان اب میوه اشاره کرد.
این همه سرزندگی برای نیما لذت بخش بود راحیل برای نیما سمبل طراوت و زندگی بود. بار دیگر متفاوت از گذشته به او نگریست. چشمان خوشرنگ و صورت کاملا متناسب و سادگی راحیل از او دختری ساخته بود که وقتی محاسن اخلاقی و پاکی و صداقتش هم به آن افزوده می شد. خانواده سختگیری مثل خانواده جهانگیری را مجذوب خود می کرد.
نیما هم از وقتی ثریا تلفن کرده بود بی دلیل دائما در ذهنش مشغول مقایسه آنها بود. نگاه مهربان راحیل چقدر با نگاه سرد و یخزده ثریا متفاوت بود. لبخندهای تصنعی و لوس بازی های ثریا حال نیما را به هم می زد. اما در مقابل لبخندهای گرم راحیل یخ تنهائیش کم کم آب می شد. نیما می دانست بدون شک افراد بسیاری او را می پسندند. سخت گیریهای مادر و وسواس بی حد او در انتخاب معاشر کاملا در مقابل راحیل در هم شکسته بود. پدر او را دختر خودش می دانست. حتی او توانسته بود دنیای ذهنی نیما را اشغال کند. او به قول پروین آدم مشکل پسندی بود که کج سلیقه هم بود. خودش می دانست که تا به حال جدی در این باره فکر نکرده است. اما حالا می دید تمام معیارهای عقلیش از کار افتاده است و دیگر نیمای سابق نیست. تردید به جانش افتاده بود و می دید که در مقابل این دختر وروجک که لحظه ای آرامش ندارد. کم کم خلع سلاح می شود.
دست از افکارش کشید و قدمهایش را تندتر کرد. در پیچ بعدی صدای فریادی همراه با ناله را در نزدیکی خود شنید. فریادی که هر چند فرو خورده و خویشتندارانه بود. تا عمق روح او نفوذ کرد. فورا ایستاد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید. بدون شک صدا دخترانه بود. یاد راحیل افتاد. او را نمی دید. زیر لب گفت:
راحیل کجاست؟ او به طرف من می آمد. نگران شد. نمی دانست چه کند. رامین و نادر را با صدای بلند صدا زد اما آنها خیلی دور شده بودند. گیج شده بود. به تخته سنگی تکیه داد. صدایی شنید:
نیما! نیما! کمک کن. من اینجا هستم.
صدا از پشت تخت سنگ بود. با یک خیز به ان طرف صخره رفت و در سمت چپ چشمش به راحیل افتاد مه درست لبه پرتگاه افتاده و کمتر از سی سانتی متر ارتفاع داشت. تنش یخ کرد. با نگرانی به طرف راحیل رفت و پرسید:
طوری شده؟
راحیل نالید:
فقط قوزک پایم درد می کند.
دستش را با لیوان آب میوه به طرف نیما دراز کرد و گفت:
می بخشی. نصفش ریخت. این هم لواشک.
نیما لبخند مهربانش را به صورت راحیل پاشید و در دل گفت،(( این دیگر چه موجودی است. )) دستش را گرفت و آرام بلندش کرد. راحیل سعی کرد بایستد اما درد در پایش پیچید و مجبور شد به صخره تکیه بدهد. نیما خم شد و پاچه شلوارش را بالا زد. قوزک پایش حسابی ورم کرده بود. راحیل نالید:
طوری نشده. زودتر برو. بقیه نگران می شوند. من منتظر می مانم تا برگردید.
نیما عصبانی شد و پرخاش کرد:
دختر! ممکن است شکسته باشد. باید هرچه زودتر برویم بیمارستان.
اما نمی دانست دیگران را چطور خبر کند. به اطراف نگاه کرد و صورتش را که نگرانی در آن موج می زد یه اطراف چرخاند و لبخندی کمرنگ بر لبش نشست. نادر بسرعت به طرفشان می آمد. رامین و پونه و پریسا هم کمی عقب تر بودند. رو به راحیل کرد و گفت:
بچه ها آمدند.
نادر قبل از همه رسید و بعد از معاینه پای راحیل به این نتیجه رسید که پای او شکسته است. به کمک رامین و نادر راحیل آرام آرام پائین آمد. نیما سریعتر رفته بود تا ماشین را تا حد امکان جلو بیاورد.
به ماشین که رسیدند راحیل با احتیاط روی صندلی جلو نشست. صورتش پر از درد بود. نیما پیاده شد و همگی مشغول گفتگو شدند. راحیل چیزی نمی شنید. وقتی دید که نیما سوار شد و ماشین حرکت کرد با تعجب پرسید:
بقیه نمی آیند؟
پریسا بهانه می گرفت. قرار شد آنها ادامه بدهند.
از صدای نیما احساس کرد که از دستش عصبانی شده است. مستقیم نگاهش کرد و گفت:
من بازهم یک روز خوب را خراب کردم. متاسفم.
نیما پشت چراغ قرمز ایستاد و به طرف او برگشت و با لخبخندی به او نگریست. دلش می خواست بداند در این سر کوچک چه می گذرد؟ درد را در نگاهش خواند و با مهربانی پاسخ داد:
گردش من که خراب نشد. بقیه هم که ادامه دادند. من فقط به خاطر تو ناراحتم. تو اصلا احتیاط نمی کنی. اگر از صخره پرت می شدی می دانی چه بلایی به سرت می آمد؟ ارتفاع آن صخره حداقل پانزده متر بود.
صدای بوق ماشین عقبی خبر داد که چراغ سبز شده است. نیما به سمت بیمارستان حرکت کرد.
راحیل با هر قدمی که در کریدور بیمارستان برمی داشت ناله ای می کرد. نیما هول شده بود. او را روی صندلی کنار میز پذیرش نشاند و با عجله به دنبال دکتر رفت. وقتی راحیل را آرام روی تخت رادیولوژی خواباند و از اتاق خارج شد. شنید که پرستار گفت،(( نامزدت چقدر مهربونه. واقعا نگرانته.)) منتظر جواب راحیل بود. اما او سکوت کرد و نیما همچنان در انتظار پاسخ ماند.
دکتر عکس را چند بار نگاه کرد و مژده داد که پایش نشکسته و فقط باید دو هفته در گچ بماند. چون رباطهایش کشیده شده اند. نیما به سراغ تهیه وسایل رفت و ساعتی بعد راحیل را لنگ لنگان به طرف ماشین برد. راحیل غرق در افکارش بود. او بشدت ناراحت بود طوری که اشک در چشمانش حلقه زد. فکر پای شکسته شروع کلاسها ناراحتی پدر و سمیرا که آن قدر سفارش کرده بودند مراقب خودش باشد آزارش می داد. در تمام طول مسیر بازگشت سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت. نیما کمی بعد از حرکت متوجه ناراحتی او شد و سعی کرد آرامش کند. بنابراین با مهربانی گفت:
چرا این قدر بی تابی می کنی؟ دو هفته که مدت زیادی نیست. مطمئن باش تا چشم به هم بزنی تموم می شه.
نگران کلاسها نباش. پونه کمکت میکند. تازه معمولا هفته اول درسها هم شروع نمی شوند.

tina
11-12-2011, 12:21 AM
راحیل گفت:
جواب سمیرا را چه بدهم؟ به پدر چه بگویم؟
با صدای بلند شروع به گریه کرد. نیما آرام ترمز کرد و رو به راحیل کرد و گفت:
فکر نمی کردم این اتفاق این قدر روی تو اثر کند. به نظر من تو دختر مقاومی هستی. با یک فنجان چای موافقی؟
و بدون ان که منتظر جواب راحیل باشد از ماشین پیاده شد و به سمت تریای کوچکی رفت که کنار پیاده رو با چراغهای رنگی تزئین شده بود. گرمی چای باعث آرامش راحیل شد. حالا اشکش بند آمده و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشسته بود. گفت:
باشه. بریم خونه.
و به سوی خانه حرکت کرد. به در خانه که رسیدند راحیل خواست پیاده شود. نیما بسرعت پیاده شد و گفت:
صبر کن. می روم داخل حیاط.
و زنگ را فشرد. راحیل صدای او را نمی شنید. اما متوجه شد که از پشت اف اف توضیحاتی داد اما در باز نشد. به طرف ماشین آمد. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که سمیذا بین دو لنگه در پیدا شد. صورت نگرانش را به ماشین دوخت و با عجله در را گشود و نیما به داخل آمد. در که بسته شد به طرف ماشین دوید و پرسید:
چی شده راحیل؟ خدا مرگم بده. جواب پدرت رو چی بدم؟
و کمک کرد تا راحیل پیاده شود. با کمک نیما او را از پله ها بالا برد و روی کاناپه نشاند و کنارش نشست و گفت:
اصلا از صبح دلم شور می زد. کاش نمی گذاشتم بروی.
و رو به نیما کرد و گفت:
تو هم خسته شدی. ممنون بشین تا برات یک نوشیدنی گم بیاورم. با یک فنجان شیر کاکائو موافقید؟ رنگ هردویتان پریده. هوا سرد است.
وقتی به آشپزخانه رفت صدایش شنیده می شد که می گفت:
اگر شما جوانها احتیاط می کردید خیال ما هم راحت تر بود اما جوانی است و هزار شروشور.
نیما سرش را نزدیک راحیل آورد و گفت:
حسابی عصبانی شد. اصلا نپرسید چرا پایت این طور شده .
راحیل آرام گفت:

ساکت! می شنود.
و هردو آهسته خندیدند. نیما به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. در این فاصله سمیرا با سه فنجان که بوی خوشایند کاکائو از آن به مشام می رسید وارد شد و رو به نیما کرد و گفت:
ناهار خوردید؟
نیما با سر جواب داد نه. و انگار موضوعی تازه به یادش آمده باشد گفت:
بچه ها هنوز نیامده اند. من بروم داروهای راحیل را بگیرم.
سمیرا خندید و گفت:
کاکائو را بخور. تا تو داروها را بگیری ناهار را گرم می کنم. فکر می کنم بچه ها هم تا اون موقع برسند.
فنجان کاکائو تمام شده بود که رامین و نادر از راه رسیدند و هر دو از خستگی روی مبل افتادند. نیما با خداحافظی کوتاهی از در خارج شد. سمیرا بعد از همراهی او تا دم در و تشکر مجدد به داخل برگشت و پرسید:
ناهار بیارم؟
نادر پرسید:
بابا نمی آید؟
سمیرا گفت:
با دیدن راحیل بقدری هول شدم که فراموش کردم بگویم پدرتان صبح که شما رفتید تلفن کرد و گفت باز باید به اصفهان برود.
بعد فنجانها را جمع کرد و ادامه داد:
جواب او را چه بدهم؟ نمی گه دخترم را صحیح و سالم تحویل دادم چرا پایش این طور شده؟
رامین خندید و گفت:
راحیل که بچه نیست. تازه پدر او را خوب می شناسد. مشکلی نیست.
نادر خندید و گفت:
فعلا من گرسنه ام.
راحیل بی اختیار گفت:
منتظر نیما نمی مانید.
که با اعتراض پسرها روبرو شد. سمیرا میانجیگری کرد:
شما دو تا بخورید. راحیل منتظر می ماند.

tina
11-12-2011, 12:21 AM
و بعد یه طرف میز رفت تا ظرفها را بچیند. چند دقیقه بعد با یک لیوان آب و یک قرص مسکن به طرف راحیل آمد و گفت:
اگر درد داری این قرص را بخور تا نیما بیاید.
راحیل پاسخ داد:
کمی گرسنه ام. اما صبر میکنم. امروز نیما حسابی به دردسر افتاد. من روز خوبی را خراب کردم.
سمیرا با خنده گفت:
قیافه اش که شبیه ادم های پر دردسر نبود.
و رو به رامین کرد و گفت:
چه کردی پسر؟
رامین پاسخ داد:
دماغم سوخت.
راحیل چیزی از جواب او سر درنیاورد. با تعجب به سمیرا که از خنده ریسه رفته بود نگریست. احساس کرد خوابش می آید. کم کم پلکهایش روی هم افتادند و همان جا روی کاناپه خوابید.
نیما آرام با کلید در خانه را گشود و در حالی که کیسه داروها را در دست داشت وارد خانه شد. دستش را که روی دستگیره در هال گذاشت متوجه همهمه ای شد و صدای خنده بلندی نظرش را جلب کرد. به عقب نگریست و با دیدن چند جفت کفش اضافه در جا کفشی متوجه حضور میهمانان شد و به یاد قرار امروز افتاد. از این که تصمیم گرفته بود قبل از بردن داروها لباسهایش را عوض کند پشیمان شد و خواست برگردد که پریسا در را گشود و با دیدن نیما پشت در با صدای بلند سلام کرد. نیما هول شد. او قبل از اینکه بتواند برود گیر افتاده بود بناچار وارد شد و با سلام و احوالپرسی کوتاهی به اتاقش پناه برد.
خانم جهانگیری نگاهی به صورت متعجب مادر ثریا انداخت و گفت:
الان میاد خدمتتون.
و به پروین اشاره کرد. پروین با اشاره مادر به سمت اتاق نیما رفت و چند ضربه به در زد. صدای نیما به گوش رسید:
بیا تو پروین.
پروین داخل شد و پرسید:
چیه که هر دفعه من در می زنم متوجه می شی؟
نیما که با لباس روی تخت دراز کشیده بود لبخندی زد و گفت:
چطوری؟
پروین آرام کنارش نشست و دستی به موهای برادر کشید و گفت:
خوبم. خسته نباشی. چه خبر؟ البته از پونه چیزهایی شنیدم. اما خیلی مختصر.
نیما نیم خیز شد و گفت:
پروین نمی دانی خدا چقدر رحم کرد.
بعد با هیجان موضوع را تعریف کرد. پروین با دقت گوش کرد و گفت:
پس خدا خیلی رحم کرد. حالا تو چرا این قدر هیجان زده ای؟ بلند شو. اینها شام نمی مانند. بیا برویم وگرنه ثریا به اتاقت می آید.
نیما به سختی زا تخت جدا شد و گفت:
پس من یه دوش می گیرم و می آیم.
و همین طور که به طرف حمام می رفت گفت:
باید امروز حساب این ته تغاری لوس بابا را برسم. واقعا نمی دانم از دست این بچه چه کنم. صبح موقع رفتن به همه گفت ثریا نامزد من است. الان داشتم برمی گشتم که در را باز کرد و بلند صدایم زد. داروهای راحیل را از داروخانه گرفته ام و باید برایش ببرم.
بعد جلوی آئینه ایستاد و گفت:

موهای من هم کم کم دارد سفید می شوند.
بعد پرسید:
نمی دانم این ثریا از جان من چه می خواهد؟
پروین نزدیکش شد و گفت:
همان چیزی که راحیل به دست آورده.
بعد در حالی که خارج می شد گفت:
اینها که رفتند همه با هم می رویم دیدن راحیل. حالا عجله کن.

tina
11-12-2011, 12:21 AM
نیما در سکوت خارج شدن او را نگریست و بسرعت خود را به خنکای آب حمام سپرد. احساس می کرد از گرما می سوزد. گوشهایش داغ شده بودند و ضربان قلبش شدت یافته بود. امروز دوبار و هر بار توسط یک خواهر تلنگری جدی به احساسش خورده بود. فک رنمی کرد این احساس گنگ و ناشناخته این طور نمود داشته باشد. هنوز بلاتکلیف بود. با بی میلی از زیر دوش کنار رفت و لباس پوشیده و آماده یک رویارویی جدی با ثریا شد. اگر او در مورد هر چیزی بلاتکلیف بود در مورد ثریا تکلیفش را با خود یکسره کرده بود. می رفت تا این جریان را همان شب تمام کند.
پونه و مادر کنار هم نشسته بودند که پروین از اتاق نیما خارج شد و با لبخندی گفت:
کمی خسته بود. تا شما کمی میوه میل کنید می اید خدمتتان.
انتظار به پوست کندن یک سیب که پونه با احتیاط چاقو بر تن آن می کشید طول کشید. سیب را که قارچ شده روی میز کنار ثریا قرار گرفت در اتاق نیما باز شد. پروین زیر لب در حالی که خنده اش را بزور کنترل می کرد گفت:
عروس اومد.
و برای جلوگیری از خنده اش بسرعت به طرف آشپزخانه رفت.
مادر با تحسین به نیما نگاه می کرد. او در لباس تیره ای که پوشیده بود از همیشه جذابتر به نظر می رسید.
نیما راضی به نظر می رسید چون جایی نشسته بود که مجبور نبود مرتب به ثریا نگاه کند. یک لحظه که چشمش به ثریا افتاد با دیدن ظاهر زننده او مطمئن شد که تصمیمش درست است. دنبال کلمات مناسبی می گشت تا صحبت را شروع کند که صدای مادر او را به خود آورد:
نیما! حواست کجاست مادر؟
با مهربانی لبخندی به روی مادر زد و پاسخ داد:
به شما.
پروین که با سینی چای از راه رسیده بود چای را تعارف کرد و گوشه ای نشست و پرسید:
نیما جان خوش گذاشت؟
ثریا با تمسخر گفت:
خیلی پروین جون. پونه که تعریف کرد اون دوست بی دست و پایش چطوری امروز را خراب کرده. راستی اسمش چی بود؟
نیما با تعجب گفت:
منظورتان راحیل است؟
ثریا بطرز زننده ای خندید و گفت:
بله چه اسم مسخره ای.
نیما رو به پونه کرد و گفت:
اما امروز بد نشد لااقل به من بد نگذشت.
پونه دستپاچه گفت:
من چیزی نگفتم. فقط گفتم طفلک راحیل از کوه هیچ نفهمید.
مادر پرسید:
راستی نیما! حالا راحیل کجاست؟
نیما جواب داد:
پایش را گچ گرفتند بردمش خانه. داروهایش را هم باید ببرم.
ثریا پرسید:
خانه شان کجاست؟
پونه جواب داد:
توی همین کوچه. من و راحیل همکلاس بودیم. الان هم هردو با هم دانشگاه قبول شدیم.
مادر ثریا با تفاخر گفت:
ثریا که به خاطر نیما تحصیل در ایران را رها کرد وگرنه هر رشته ای که می خواست پدرش امکاناتش را برایش فراهم می کرد.
نیما پوزخندی زد و گفت:
من واقعا شرمنده ام که مانع پیشرفت ثریا شدم.
ثریا بی اعتنا به کنایه نیما پرسید:
از این محله خسته نشدید؟ شما می توانید این خانه را با یک واحد آپارتمان در برج الهیه عوض کنید. برج پدر بی نظیر است. این محله بوی کهنگی می دهد. پونه هم آنجا می تواند دوستان با دست و پایی پیدا کند. کسانی که اصل و نسب درست و حسابی داشته باشند و معاشرت با آنها به پونه شخصیت بدهد.
مادر ثریا ادامه داد:
من با پدر ثریا صحبت کرده ام و راضی شده یکی از واحدها را به صورت اقساط به شما بدهد. چون گمان نمی کنم شما بتوانید پول آن را نقدا بپردازید. این خانه کلنگی آن قدرها ارزش ندارد.
مادر از شدت غضب در آتش می سوخت و دم نمی آورد. نیما جواب داد:
اما ما اینجا راحتیم. در ضمن ثریا خانم راحیل دختر بی دست و پایی نیست. هر دختری به جای او بود صدای ناله و فغانش به آسمان می رفت اما او بقدری صبور بود که دکتر تعجب کرد. یادت می آید در پیست اسکی چه قشقرقی بپا کردی؟
ثریا به یاد گذشته افتاد و گفت:
بله من آن روز زمین خوردم چون خودم را مشغول تو کرده بودم که اصلا اسکی بلد نبودی.

tina
11-12-2011, 12:21 AM
رو به مادرش کرد و گفت:
یادت می آید؟
مادر ثریا سیگاری آتش زد و گفت:
بله یادم هست. تو اصرار داشتی نیما را همراهت ببری. من هم گفتم مهم نیست و پدرت را راضی کردم که نیما در امریکا غریب است. این پول که خرج می شود لااقل خرج کسی بشود که استطاعت مالی ندارد. بالاخره نیما هم حق دارد پیست اسکی را ببیند.
نیما با عصبانیت گفت:
اما آن تور اسکی از طرف دانشگاه برگزار شد و همه به طور مساوی از آن استفاده کردیم. من اصلا نمی دانم شما چه می گوئید.
ثریا که از لحن تند نیما دست و پایش را جمع کرده بود از در صلح در آمد و فهمید زیاده روی کرده است. با چرب زبانی خطاب به پونه گفت:
پدر یکی از واحدهای برج را به نام من کرده.
نیما با تمسخر گفت:
خوش به حال شما.
مادر ثریا گوشه چشمی به نیما انداخت و گفت:
نیما جان برای تو که بد نمی شود مفت و مجانی صاحب یک عروس زیبا و یک آپارتمان شیک و مبله می شوی و از این دخمه هم نجات پیدا می کنی؟
نیما با حیرت گفت:
دخمه؟ گویا شما گذشته تان را فراموش کرده اید. اگر پدر من نبود معلوم نبود با مشکلات عدیده ای که برای شما به وجود آمده بود الان کجا بودید. حالا به خانه ششصد متری می گوئید دخمه؟
مادر ثریا کوتاه آمد و گفت:
شنیده ام دنبال شغل پدرت رفته ای. کسی که می خواهد با دختر من زندگی کند باید بداند که این پولها خرج یک دست لباس دختر من هم نمی شود.
نیما با غیر و در حالی که صدایش بلندتراز حد معمول شده بود گفت:
دختر شما با هرکسی که دوست دارد می تواند در برج پدرش زندگی کند. من یک معلمم. سالها زحمت نکشیده ام که تمام زحماتم را فدای شب نشینی های عده ای آدم پوچ و بی مغز کنم. این خانه را هم دوست دارم و اگر پدر و مادر بگذارند دلم می خواهد در آینده همنی جا زندگی کنم.
مادر ثریا برآشفت و گفت:
این حرفها چه معنی می دهد؟ ما جلوی مردم آبرو داریم. همه فامیل ما می دانند که نیما نامزد ثریاست.
پونه با خونسردی گفت:
چطور آنها می دانند که ما خبر نداریم؟
نیما ادامه داد:
من لیاقت دختر شما را ندارم و به کسی هم قولی نداده ام.
مادر ثریا از جا پرید و گفت:
پسره نمک نشناس! فکر می کنی که هستی؟ هزار نفر مثل تو منت دخترمرا می کشند. پدر ثریا اگر اراده کند صد تا مثل تو را می خرد و می فروشد.
نیما به تندی بلند شد و گفت:
پروین اگر نمی آیی من می روم. راحیل باید داروهایش را بخورد.
ثریا روبرویش ایستاد و گفت:
کجا؟ این راحیل از کجا پیدایش شد؟ از دست تو خسته شده ام. تو یک کهنه پرستی. کسی که آن قدر احمق است که قدر موقعیت ها را نمی داند به درد من نمی خورد. ما می رویم بی لیاقت.
نیما در اوج عصبانیت ترجیح داد سکوت کند. ثریا موقع رفتن به علامت تهدید انگشتش را به طرف نیما گرفت و گفت:
منتظر انتقام من باش. آقای جهانگیری من تلافی م یکنم.
و در را به هم کوفت و گریه کنان به دنبال مادردوید. دو سه دقیقه ای طول کشید تا صدای ماشین در سر کوچه در میان صداهای دیگر گم شد. همه پریشان بودند. نیما کیسه داروها را از اتاقش آورد و جلوی مادر گذاشت و گفت:
اینها را برای راحیل ببرید و از طرف عذرخواهی کنید و بگوئید نیما حالش خوب نبود. من واقعا بابت این برخوردهای زننده متاسفم. من باعث شدم که آنها به شما و پدر توهین کنند.

و با بغض به اتاقش پناه برد.
خانم جهانگیری در حالی که با دلسوزی به نیما چشم دوخته بود گفت:
همه چیز تمام شد. آنها چطور جرات کردند این قدر به پسر من توهین کنند؟ طفلک نیما چه قدر صبور بودی. از دست اینها چه کشیدی و دم بر نیاوردی.

tina
11-12-2011, 12:22 AM
و با عصبانیت به فکر فرو رفت. پروین و پونه بزحمت او را راضی کردند که به دیدن را حیل بروند زیرا خوب می دانستند که برای این لحظات مادر سمیرا بهترین هنمشین است.
نیما روی تخت غلتی زد. قطرات اشک از چشمانش روی بالش می ریختند. این اولین بار بود که راحت می کریست. احساس می کرد که گوی سنگینی توی گلویش گیر کرده است. او در برابر تمام توهین های ثریا سکوت کرده بود تا اعصاب پدر و مادرش بیشتر خرد نشود. او نگاه های مظلومانه مادر و خونسردی ظاهری پدر را دیده بود و می دانست که چه آتشی در دل آنها برپاست. خود را مقصر می دانست و ملامت می کرد. اعصابش بشدت تحریک شده بود. یک لحظه احساس خفگی کرد و روی تخت نشست. تشنگی آزارش می داد. به یاد لیوان آب میوه ای افتاد که راحیل تعارفش کرده بود. او درد را در چشم راحیل م یخواند صورت پر دردش را درحالی که سعی می کرد بخندد به یاد می آورد. از یادآوری خاطرات راحیل غمهایش سبکتر شدند و از اینکه ثریا به او حسادت می کرد دلش خنک شد.
بی میل نبود که سری به راحیل بزند اما پشیمان شد. می خواست خودش را محک بزند. این احساس تازه را تا به حال تجربه نکرده بود و می خواست بداند آیا واقعی است یا نه. این دلشوره ها تپش قلبها و تردید ها کلافه اش کرده بود. به یاد حرف پروین افتاد که زیرکانه گفته بود،(( ثریا طالب چیزی است که راحیل به دست آورده.))
باید این موضوع برایش ثابت می شد. ایا راحیل همان خلا زندگی او بود که دیگر همنشینی اعضای خانواده نم یتوانست آن را بپوشاند؟ احساس می کرد نیاز دارد با کسی غیر از آنها حرف بزند درد دل کند و حرفهایش را بشنود. بدون شک آن شخص همسر آینده اش بود. از یادآوری ثریا و ظاهر زننده اش چندشش شد. ذهنش دوباره به سمت راحیل کشیده شد. هنوز تردید داشت. باید تکلیفش را با خودش یکسره می کرد. از جا بلند شد و پشت میز کامپیوتر نشست و مشغول شد. اما افکارش متمرکز نمی شدند. هرچه می کرد راحیل از ذهنش خارج نمی شد.
تصمیم گرفت چند روزی به دیدن راحیل نرود. پروژه مهمی که داوطلبانه به عهده گرفته بود بهترین بهانه بود. اگر بعد از این چند روز با خودش کنار می آمد که راحیل همان دختر مورد نظرش است. بیشتر به او نزدیک می شد تا او را بهتر بشناسد. نیما اهل ریسک نبود اما می دانست که درصد پیروزی عقل و منطق بر احساس فراگیری که در سراسر وجودش منتشر شده بود چقدر کم است. نا امید نشد و تصمیم گرفت تا جایی که می تواند روی معیارهایش پافشاری کند. با این تصمیم غمها را فراموش کرد و مشغول کار شد.
زنگ در را زدند راحیل نیم خیز شد. هنوز خواب آلود بود. با عجله سمیرا را صدا زد و پرسید:
سمیرا جان کیه در می زنه؟
سمیرا با خنده از آشپزخانه خارج شد وگفت:
بیدار شدی؟ صبر کن الان در را باز می کنم.
و با اف اف در را گشود. راحیل که چشم به د رهال دوخته بود با دیدن خانواده جهانگیری لبخندی از سر رضایت زد. همگی گرد راحیل حلقه زدند و بعد از احوالپرسی مفصل پروین کیسه داروها را به سمیرا سپرد. راحیل با دیدن داروها با خجالت سراغ نیما را گرفت و پاسخ شنید،(( کمی خسته بود.)) راحیل زمزمه وار گفت:
حتما به خاطر دردسرهایی است که من درست کرده ام. تازه ناهار هم نخورده بود.
و با تاسفی کودکانه خندید.
کارهای نیما کند پیش می رفتند. بسیار بد خلق شده بود. کارهای اداری و استخدامی در دانشگاه پیش نمی رفت و تمام وقت نیما در ساختمان اداری می گذشت. بعد از تمام شدن وقت اداری مجبور بود تا دیر وقت روی پروژه ای کار کند اما افکارش متمرکز نمی شدند. تلفنهای گاه و بیگاه ثریا و خانواده اش که با تهدید و فشار همراه بود اعصابش را درهم ریخته بود. راحیل هم تمام ذهن او را اشغال کرده بود. اشتهایش را از دست داده بود و بی خوابی همراه همیشگیش شده بود. نیاز به تنوع داشت نیاز به هم صحبتی که کمی از غمهایش بکاهد اما نمی توانست غمهایش را روی دوش دیگران بگذارد.
تا آخر هفته با خودش کلنجار رفت و آخر اعتراف کرد که عقل و منطق شکست خورده اند و تصمیم گرفت راه مسدود احساس را باز کند و خودش را به دست سرنوشت بسپارد. با گرفتن این تصمیم با آرامش بیشتری پشت کامپیوتر نشست.
تمام هفته برای راحیل با کسالت گذشت. تا به حال یک هفته در خانه زندانی نشده بود آن هم با پای گچ گرفته که حداقل شه کیلو وزن داشت. سمیرا سعی م یکرد تا جایی که امکان داد او را یاری دهد. اما همیشه موفق نبود. خانواده جهانگیری هر روز به او سر می زدند و دو دوست ساعتها در مورد مسائل دانشگاه با هم گپ می زدند اما راحیل بی قرار بود و سمیرا نمی دانست چه کند. او فک رمی کردد باز اگر آقای نفیسی بود شاید اوضاع بهتر می شد. اما پدر هم کارهایش گره خورده و مدت مسافرتش طولانی شده بود.
راحیل اکثر اوقات در تنهایی گریه میکرد و سمیرا تنها از دور ناظر اشکهایش بود. او به مقتضای شغلش با دختران زیادی سروکار داشت. اما نمی دانست با غمی که روز به روز بیشتر بر جان راحیل می نشست چه کند. او می دانست این حالات زمانی به سراغ دختران جوان می آید که عشقی در وجودشان لانه کرده باشد اما راحیل مهر سکوت بر لبش زده بود و تنها چشمانش منتظرش را نمی توانست پنهان کند.
سمیرا حدسهایی می زد و تصمیم داشت با خود راحیل صحبت کند بنابریان آلبوم عکسهایشان را برداشت و کنار راحیل نشست. موقعیت مناسبی بود. پسرها خانه نبودند. عصر جمعه بود و هوا در نهایت گرفتگی. راحیل با دیدن سمیرا لبخند کمرنگی زد و کمی روی تخت جابه جا شد. فنجان چای را با تشکر کوتاهی برداشت و چشم پرسشگری را به آلبوم عکسها دوخت. سمیرا ارام آلبوم را باز کرد و لب به توضیح گشود. عکسهای شوهر و دختر سمیرا اولین بار مقابل چشمانش قرار گرفتند. دختر قشنگی بود با موهای مشکی بلند. تقریبا هفت ساله بود و در آغوش پدر معصومانه لبخند می زد. راحیل زیر چشمی به سمیرا نگاه کرد. چشمان سمیرا را پرده ای از اشک پوشانده بود. راحیل می خواست جو دردناکی را که حاکم بود عوض کند بنابراین گفت:
دختر قشنگی است.
سمیرا لبخند دردناکی زد و گفت:

لادن تنها دختر من بود و در یک سفر تفریحی در تصادفی که کردیم همراه شوهرم رفت و من تنها موندم.

tina
11-12-2011, 12:22 AM
راحیل بغض کرد وگفت:
کاش من هم مثل لادن به جای مادرم مرده بودم.
سمیرا برآشفت:
نه راحیل هیچ مادری طاقت دوری فرزندش را ندارد چه برسد به داغ فرزند تو هنوز جوانی و یک زندگی پر امید به تو لبخند می زند.
راحیل پرسید:
لادن چند ساله بود که...
دلش نیامد بقیه جمله را کامل کند. سمیرا آهی کشید گفت:
هشت ساله بود. اگر الان زنده بود پانزده ساله بود. راستش بعد از آن تصادف من، من چند ماه بیمار بودم و در یک اسایشگاه بستری بودم. یک سال تمام دارو مصرف کردم تا یک انسان عادی شدم که تمام زندگیش کارش بود. تا اینکه شما را پیدا کردم و راحیل دخترم شد. همانطور که لادن برایم عزیز بود. تو هم عزیزی. دلم می خواهد برایم حرف بزنی. من از این همه سکوت نگرانم.
راحیل که آرام اشک می ریخت. به شانه سمیرا تکیه کرد و گفت:
ما همه داغ عزیز را بر دل داریم. خدا ما را کنار هم قرار داده تا مرهم زخمهای م باشیم.
سمیرا دستش را با مهربانی فشرد و گفت:
دخترم به من اعتماد کن. درد دل تو را سبک می کند. چرا این چند روزه این قدر ساکتی؟ با شناختی که از تو دارم. می دانم که دختری نیستی که یک تکه گچ بی ارزش این قدر باعث آزارت باشد. راحیل پاسخ داد:
خیلی کسلم. دلم تنگ شده برای پدر برای کوچه برای دانشگاه.
سمیرا آهسته گفت:
و برای نیما؟
راحیل سرخ شد و خجالت گفت:
نمی دانم چرا این قدر بهانه گیر شده ام. هر وقت کسی در می زند. امید در دلم جوانه می زند و بعد می خشکد. درک درستی از احساس خودم ندارم. هیجان گنگی در وجودم لانه کرده است. متاسفم که نگرانت کردم.
سمیرا خندید وگفت:
آنطور که شنیده ام نیما بعد از درگیری شدید با ثریا کسل و عصبی شده و مشغله زیاد امانش را بریده. گویا کارشکنیهای پدر ثریا کار استخدامش را با مشکل مواجه کرده است و از هر طرف تحت فشار است.
صحبتهای سمیرا ابی بود که به گلوی خشک راحیل ریخته می شد. او خوشحال بود که با سمیرا همصحبت شده است و سمیرا آگاهانه از چیزهایی سخن می گفت که می دانست مایه آرامش دختر جوان می شود. راحیل در پایان صحبتهای سمیرا آرام گفت:
نیما مرد مصمم و با اراده ای است. دلم برایش تنگ شده. او تنها کسی است که در این چند روز به من سر نزده. امیدوارم موفق باشد و مشکلاتش حل شوند.
بعد گفت:
حوصله ام سر رفت. کاش کسی پیدا می شد و میهمانی می آمد که می توانستیم او را برای شام نگه داریم.
سمیرا بلند شد و گفت:
مثلا خانواده جهانگیری؟
راحیل هم خندید. سمیرا به اشپزخانه رفت تا شام را فراهم کند. راحیل به حیاط چشم دوخت و دوباره با یاد نیما افتاد و این شعر در ذهنش نقش بست.

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

بعد خوشحال از کشف جدیدش از جابلند شد و بزحمت به طرف آشپزخانه رفت تا آن را برای سمیرا تعریف کند.

********

tina
11-12-2011, 12:22 AM
نیما کارش را تمام کرد و از اتاق خارج شد. پونه مشغول مطالعه روزنامه بود. پدر مقالات جدید دانشجویان را مرور می کرد و خانم جهانگیری آماده می شد تا به همراه پگاه از خانه خارج شود. نیما رو به مادر کرد و گفت:
مادر کجا؟
پاسخ شنید:
با پگاه می رویم گردش و اگر فرصت شد سری به راحیل می زنیم.
نام راحیل آشفته اش کرد. نگاهی به پونه کرد و گفت:
تو به دیدن راحیل نمی روی؟
پونه شانه اش را بالا انداخت. پد رگفت:
اصلا همه با هم می رویم.
پگاه گفت:
مامان بزرگ بریم بریم.
پریسا از اتاقش خارج شد و گفت: (این نیم قد بچه همه چیز را همش بهم می ریزه.)
پس تولد را چه می کنیم؟
پونه گفت:
ای دهن لق.
و به نیما نگاه کرد اما نیما را غرق در افکارش یافت. مادر خندکنان گفت:
خوب با تولد و متولدین می ریم اونجا.
نیما گفت:
متولدین.
ناگهان به خاطر آورد تولد او و پگاه است. بکلی فراموش کرده بود. خنده کنان دستی به سر پگاه کشید و گفت:
دایی جون تولدت مبارک!
و رو به بقیه گفت:
پروین را من خبر می کنم.
راحیل و سمیرا مشغول بازی شطرنج بودند که در زدند. هر دو بی اختیار به ساعت نگاه کردند. منتظر کسی نبودند. رامین و نادر هم ساعتی قبل به خانه بازگشته بودند. ساعت هفت شب بود. سمیرا در را باز کرد و گفت:
پونه است. اما گمانم تنها نیست. بهتره تو روی کاناپه استراحت کنی. من کمکت می کنم.
د رفاصله ای که راحیل به کمک سمیرا روی کاناپه دراز کشید میهمانان وارد شدند. با دیدن پروین و جعبه کیک راحیل خندی و سرک کشید تا بقیه را ببیند. در هنوز باز یود. راحیل تا خواست بگوید،(( در را ببندید)) با دیدن نیما که پگاه را در آغوش داشت نفسش بند آمد. دعا می کرد صورتش سرخ نشده باشد. دست و پایش را گم کرده بود. خوشبختانه هیچ کس حواسش نبود اما راحیل را ندید که سمیرا با دقت مراقب رفتارش است. او هیجان راحیل و نیما را خوب حس کرده بود. نیمابشدت مراقب بود خود را مهار کند. اما سمیرا نگاه مشتاق او را به راحیل دید و دلش گواهی داد که تمام رخوت و سستی گذشته برای هر دوی آنها تمام شده است. با این افکار به اشپزخانه رفت تا به خواسته راحیل شام را آماده کند.
همه با راحیل احوالپرسی کردند. نیما نفر آخر بود که روی کاناپه کنار راحیل نشست. لرزش محسوسی در دستهای راحیل شروع شد. بسرعت دستها رابه زیر پتو برد و نیم خیز شد پگاه را بوسید و به نیما خوش امد گفت. پگاه با هیجان فت:
راحیل جون! امشب تولد من و دایی جونه.
راحیل لبخندی زد و گفت:
تبریک می گم.
پگاه بادیدن رامین با یک خیز به طرف او پرید. نگاه راحیل روی دستهای نیما ثابت ماند و دلش فرو ریخت. دستهای نیما همیم لرزید. با لکنت گفت:
تولدت مبارک.
نیما ارام گفت:
نزدیک سی سالمه. برای من هم جشن تولد گرفته اند.
نتوانست ادامه دهد. احساس سرگشتگی می کرد. از لحظه ورود به خانه این احساس دست از سرش برنداشته بود. با صدای سمیرا که او را به آشپزخانه فرا می خواند از کنار راحیل دور شد. خانم جهانگیری به کمک پروین شمع را روی کیک گذاشت و با خنده گفت:
چون راحیل نمی توانست بیاید ما تولد را اینجا آورده ایم به همراه متولدین.
سمیرا لیوان آب میوه ای به دست نیما داد و گفت:
لطفا برای راحیل ببر و بیا اینجا. می خواهم در مورد موضوعی با تومشورت کنم.
نیما لیوان را برد و بسرعت بازگشت و گوش به سمیرا سپرد.
سر و صدای پریسا و پگاه هردو را از آشپزخانه به هال کشاند و نیما در مقابل چشمان خندان بقیه کیک را برید و با تکه ای از کیک به سوی راحیل رفت. پونه که کنار راحیل نشسته بود کمی جابجا شد. نیما هم نشست و کیک را به دست راحیل داد و پرسید:
پایت چطور است؟
راحیل گفت:
خوبه اما کلافه شده ام .

tina
11-12-2011, 12:23 AM
پونه جواب داد:
غصه نخور. نیما تصمیم گرفته از فردا تو را به دانشگاه بیاورد.
راحیل با تعجب گفت:
اما چطور؟ من باعث زحمت می شوم. گمان نمی کنم سمیرا موافقت کند
لبخندی که سمیرا و نیما به روی هم زدند نشانه موافقت قبلی آنها در آشپزخانه بود. پونه گفت:
راحیل تو خیلی خوش شانسی. کلاسهایی که تا به حال تشکیل شده فقط سرفصلها را توضیح داده اند.
راحیل پرسید:
راستی استاد فیزیک نیامد؟
پونه گفت:
هنوز که نه ظاهرا استاد قبلی منتقل شده و استاد جدید هم هنوز نیامده. حالا قول فردا را داده اند.تا چه حد استاد خوش قولی باشد. خدا می داند.
نیما که در فکر فرو رفته بود پرسید:
فردا چند ساعت کلاس دارید؟
پونه جواب داد:
دو ساعت صبح. دو ساعت ظهر.
راحیل خندید.

البته اگر استاد فیزیک بیاید. این استاد بی نظمی که تو می گویی من چشمم اب نمی خوره بیاید. راستی او را می شناسی؟
نیما دقیق شد. پونه با اشاره سر جواب داد نه، راحیل گفت:
نکند ستاره سهیل است؟ شاید هم یک مرد مسن چاق و کچل و عینکی که قد کوتاهی دارد و عصایی در دست. تا بیاید سر کلاس آخر ترم شده. پونه که از شدت خنده به سرفه افتاده بود گفت:
شاید هم یک جوان لاغر و بلند قد مو فرفری بدخلق باشد.
راحیل به نیما گفت:
به نظر تو کدامیک درست تر است؟
نیما بالبخندی گفت:
فرقی نمی کند. این طور که شما شمشیر را از رو بسته اید باید خود گودزیلا باشد که سر کلاس دوام بیاورد.
با این حرف هرسه خندیدند و پونه بلند شد تا به پروین در کشیدن شام کمک کند. نیما هم بلند شد تا راحیل استراحت کند.
سر میز شام با دیدن نیما که دو بشقاب غذا کشید خانم جهانگیری کم مانده بود شاخ دربیاورد. با تعجب به پروین گفت:
بعد از یک هفته بی اشتهایی این همه غذا؟
و مشغول کشیدن سالاد شد. چند لحظه بعد پروین آهسته به پای مادرزد و گفت:
نگاه کن مادر.
خانم جهانگیری نگاه پروین را دنبال کرد و با تعجب صحنه ای را دید که اگر به چشم نمی دید هرگز باور نمی کرد. بشقاب غذا را به اصرار به دست راحیل داد و برگشت.
رامین صندلی را عقب کشید تا او بنشیند. اما نیما با خنده گفت:
کمی سالاد بر می دارم. من غذایم را با راحیل می خورم.
پونه هم برخاست و گفت:
من هم یم آیم.
لحظاتی بعد صدای خنده هرسه انها سالن را مملو از شادی کرده بود.
بعد زا شام خانم جهانگیری رو به سمیرا کرد و گفت:
از تغییر روحیه نیما تعجب می کنم. به نظر تو علتش چیست؟
سمیرا خندید و هیچ نگفت. او جواب این سوال را خوب می دانست. پروین گفت:
نیما بعد از آن بلایی که ثریا به سرش اورد تا امروز کسل بود. اصلا نمی شد طرفش رفت اما الان روحیه اش کاملا عوض شده.
و با خنده مخصوص گفت:
من در لحظه ورود هیجان را در حرکاتش احساس کردم. رفتار او عجیب است. من اصلا از کارهایش سر در نمی آورم.
سمیرا ارام گفت:
فعلا چیز که معلوم نیست اما در اینده همه چیز روشن می شود. عجله نکن.
خانم جهانگیری در تایی صحبتهای سمیرا گفت:
درسته مادرجان. تو عجله می کنی و خیلی سر به سر نیما می گذاری. پروین گفت:
عجله میکنم؟ پسرت 28 ساله شده همسن امیر است.
صدای نیما که از پشت سر بلند شد او را از جا پراند که با خنده گفت:
امیر هول بود. تو هم ناقلا و زرنگ سرش را کلاه گذاشتی.
پروین گفت:
اولا فضولباشی اینجا چه می کنه؟ دوما چرا گوش ایستاده ای؟ سوما خیلی هم دلت بخواهد یک کلاه این طوری سرت برود.
نیما گفت:
تسلیم، بابا تسلیم یک لیوان اب برای راحیل می خواستم و ناخواسته دو جمله اخرت را شنیدم که معذرت می خواهم. اگر اب بدهید رفع زحمت میکنم.

tina
11-12-2011, 12:23 AM
آخر شب که همه رفتند قرار شد صبح ساعت هفت نیما برای بردن راحیل بیاید. سمیرا وقتی پروین رامی بوسید گفت:
پروین عجله نکن. قسمت نیما هم هرچه باید باشد می شود.
پروین هم خندید و گفت:
درسته. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.

راحیل صبح زود بر خلاف این چند روز که کسل و خسته بود سرحال و قبراق از خواب برخاست و هنوز عقربه روی ساعت هفت نرسیده بود که میز صبحانه را چید. سمیرا که به آشپزخانه آمد کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد.
خانم دانشجو! ذوق کلاس خواب از سرت گرفته؟
راحیل با شادی گفت:
نمی دانی چقدر هیجان زده ام. به قول پدر کوک کوکم.
بعد گویی به یاد چیزی افتاده باشد پرسید:
پدر تلفن نکرد؟
سمیرا جواب داد:
دیروز صبح زنگ زد که تو خواب بودی.
راحیل با حسرت گفت:
دلم برایش تنگ شده. اگر امروز زنگ زد شماره اش را بگیر تا عصر که آمادم تلفنبزنم.
سمیرا سری به موافقت تکان داد و هر دو پشت میز صبحانه نشستند. عقربه های ساعت روی هفت و نیم دست و پا می زدند که صدای تلفن بلند شد. راحیل گوشی را برداشت و با شنیدن صدای گرم و پر مهر پدر گل از گلش شگفت. بعد از احوالپرسی توضیح داد که امروز به دانشگاه می رود. پدر هم مژده داد که تا فردا بازمی گردد. راحیل با خداحافظی گرمی گوشی را به سمیرا سپرد و آخرین جرعه چای را سر کشید. هنوز مکالمه سمیرا به پایان نرسیده بود که زنگ در به صدا درآمد. رامین که خواب آلود بود با عجله از اتاق خارج شد و گفت:
صبر کنید من هم می ایم.
راحیل با گفتن چشم بلند بالایی در را گشود. نیما و پونه داخل هال شدند. پونه با خنده گفت:
حاضری؟
راحیل جواب داد:
اما رامین هنوز حاضر نیست.
سمیرا ادامه داد:
البته تا شما سوار شوید رامین هم می رسد.عجله کنید.
و راحیل را به طرف ماشین که کنار حیاط پارک شده بود هدایت کرد. هنوز راحیل جابه جا نشده بود که رامین سر رسید و همگی بعد از سوار شدن حرکن کردند. سمیرا با وجود سفارشات فراوان هنوز نگران بود و خود را ملامت می کرد که چرا همراه راحیل نرفته است.
نیما در حین رانندگی نگاهی به رامین کرد و گفت:
سحر خیز شدی. دلت برای درس و دانشگاه تنگ شده؟
رامین با لحن مخصوصی گفت:
جناب نیما خان! من بادیگارد مخصوص سرکار خانم نفیسی هستم تا طبق فرمایشات پدر ارجمندشان گزندی به وجود مبارکشان نرسد و گرد ملالی بردامنشان ننشیند.
راحیل با شادی برای رامین دست زد و گفت:
نطق بسیار گیرایی بود اما بر دل ننشست. برادر عزیز از قدیم گفته اند آن سخن که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
رامین با دلخوری گفت:
بی مزه! نطقم کور شد.
و نگاه کوتاهی به پونه کرد و گفت:
خوب بالاخره حقیقت تلخه.
نیما لبخندی زد و گفت:
ای بدجنس.
همه خنده را سردادند اما پونه حواسش نبود و به لبخندی اکتفا کرد. او خوب می دانست که رامین چرا همراهشان آمده است. دنبال بهانه تازه ای می گشت اما هیچ نمی یافت. به یاد مادر افتاد که تشویقش کرده بود تا صحبتهای رامین را بشنود. او تمام دیشب را پشت راحیل سنگر گرفته و رامین را مایوس کرده بود. اما می دانست که امروز گریزی نیست. شب قبل سوالهای زیادی در ذهنش بسته بود که حالا هیچ یک را به خاطر نداشت.

tina
11-12-2011, 12:23 AM
با ترمز ماشین به خود آمد و متوجه شد ماشین جلوی پله های دانشکده متوقف شده است. پیاده شد و انقدر منتظر ماند تا نیما ماشین را قفل کرد و با کمک رامین آهسته راحیل را به طرف در ورودی دانشکده بردند. بعد گویی از خواب بیدار شده باشد با عجله به طرفشان دوید و همزمان با راحیل واردکلاس شد. همه منتظر استاد بودند. نزدیک در کلاس نیما با عذرخواهی کوتاهی از آنها جدا شد و رامین کمک کرد تا راحیل روی اولین صندلی خالی جا به جا شود. پونه هم کنارش نشست و رامین با خداحافظی کوتاهی از کلاس خارج شد. هنوز تا امدن احتمالی استاد فیزیک یک ربع وقت داشتند. این جمله را یکی از بچه های کلاس گفت و به عنوان شروع آشنایی دستش را به طرف راحیل دراز کرد. بازار معارفه داغ بود و راحیل در مدتی کمتر از پانزده دقیقه تقریبا همه را شناخت و حتی فهمید که هرکسی از کدام شهرستان آمده است. به قول پونه این صمیمیت مختص ترم اول بود و بس و راحیل در طول تحصیل درستی این مساله را فهمید.
مراسمم معارفه که تمام سد اظهار نظرها در مورد استاد فیزیک شروع شد و با شنیدن نظر راحیل هرکسی چیزی گفت و حتی یک از بچه ها یک کاریکاتور روی تخته کشید که با اعتراض بعضی از بچه ها روبرو شد و فورا پاکش کرد.
بازار شایعات حسابی داغ بود که یکی از بچه ها اعلام کرد مدیر گروه می آید. همه با عجله سرجایشان نشستند و به احترام دکتر هدایتی چند لحظه در سکوت از جا برخاستند. دکتر هدایتی مردی جا افتاده بود که بسیار آرام و متین سخن می گفت. او پس از مقدمه کوتاهی عنوان کرد که استاد ثابت فیزیک از امروز در دانشکده فنی شروع به کار کرده و با بر شمردن سوابق درخشان این استاد که تحصیل در همین دانشکده و اخذ درجه عالی در مقطع فوق لیسانس هم جزئی از آن بود همه را ترغیب کرد که حسابی درس بخوانند و با خداحافظی کوتاهی برای همه آرزوی موفقیت کرد.
استاد جدید که گویی پشت در کلاس ایستاده بود با تعارف دکتر هدایتی وارد شد. راحیل که مشغول جا به جا کردن پای گچ گرفته اش بود. در نظر اول او را ندید اما صدای او را که سکوت کلاس را شکست و با طنین ارام مردانه گفت،(( بفرمائید)) به گوش جان شنید. این صدا چه قدر آشنا بود. به گوشهایش اطمینان نکرد. زیر چشمی نگاهی به پونه کرد که بهت زده به روبرو خیره شده بود. با زحمت سرش را بلند کرد و با تمام جراتی که در خود جمع کرده بود به استاد نگریست. نیما با کت و شلوار خاکستری دوست داشتنی تر از همیشه در حالی که پوشه ای در دست داشت کنار هدایتی ایستاده بود. بله آن استاد پیر و عینکی کسی نبود جز دکتر نیما جهانگیری که آهسته عینکی به چشم زد و به لیست نامها خیره شد. دکتر هدایتی بعد از آرزوی یک ترم موفق و پر از همکاری برای همه کلاس را ترک کرد و نیما شروع به خواندن اسامی کرد. راحیل نفیسی.
راحیل سعی کرد بلند شود. نیما با دست اشاره کرد،(( بفرمائید)) بعد آهسته از جا بلند شد و با خواندن آخرین نام پوشه را بست. تکه گچی از گوشه تخته برداشت و سرفصلها را یادداشت کرد.
راحیل احساس گرما می کرد. می دانست صورتش سرخ شده است. کلاسورش را باز کرد و شروع به نوشتن سر فصلها کرد اما خودکار لعنتی نمی نوشت. با بیچارگی به پونه چشم دوخت و آهسته پرسید:
خودکار اضافی داری؟
صدایش در سکوت کلاس پیچید. با تعجب به پونه نگاه کرد اما پونه انگار نه انگار که شنیده بود. مسیر نگاه پونه را تعقیب کرد و یک باره دلش فرو ریخت. نیما با دستان گچی که آرام با دستمال پاک می کرد با قدمهای شمرده به سمت انها می آمد. می خواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. نیما به او رسید وگفت:
مشکلی پیش اومده خانم نفیسی؟
راحیل با لکنت گفت:
خودکارم نمی نویسد.
یکی از پسرها با شیطنت گفت:
یک هفته است مرتب می نویسد از نفس افتاده.
نیما لبخندی زد و گفت:
به کلاس خوش آمدید. ظاهرا همه بچه ها منتظرتان بوده اند.
دختری که بغل دست پونه نشسته بود گفت:
بخصوص دکتر جهانگیری که تا آمدن شما صبر کرد.
نیما عینکش را آرام از چشم برداشت و خودکاری را از جیب داخل کتش درآورد و روی میز راحیل گذاشت و به طرف تخته سیاه رفت. با این حرکت نیما همه حساب کار خود را کردند که این استاد جوان بسیار سخت گیر و جدی است و بازار شایعات که معمولا پشت سر این گونه تازه واردان بسیار داغ است از رونق افتاد.
ساعت کلاس که تمام شد همه بقدری غرق درس بودند که متوجه نشدند. تا اینکه نیما نگاهی به ساعت کرد و پایان کلاس را اعلام کرد و قبل از بقیه از کلاس خارج شد. با خروج او یکباره همهمه ای در گرفت. هرکسی اظهار نظری می کرد. پسرها موافق تر از دخترها بودند اما همه می دانستند کهکلاس پرکاری را پیش رو دارند.
راحیل کلاسورش را بست و به پونه گفت:
چه اتفاقی؟ فکر نمی کردم این طور غافلگیر بشویم. دیشب چه بلبل زبان شده بودیم.
پوه جواب داد:
واقعا استاد باید آدمی جدی باشد تا در مقابل این شیطنتها دوام بیاورد و کلاس را اداره کند. اگر نیما یک لبخند می زد بیچاره اش می کردند.
راحیل گفت:
اما نیما در عین جدیت بسیار صمیمانه کلاس را اداره کرد و همه از او راضی بودند اما من که نمی توانم توی رویش نگاه کنم. خدای من چه اصطلاحی! گودزیلا اما خودمانیم عینک به صورت نیما برازنده است.
پونه گفت:
عینک فقط برای مطالعه است و بس نیما زیاد از آن استفاده نمی کند. بلند شو بریم. ظاهرا تا ساعت دوازده ظهر بیکاریم.
صدای رامین از پشت سرشان بلند شد:
عجب استاد بی فکری! یک ربع پشت در کلاس پایم درد گرفت.
پونه خنده کوتاهی کرد و گفت:
هیچ کس حواسش نبود.
رامین گفت:
برویم کمی قدم بزنیم.
پونه داغ شد. می دانست ساعت موعود فرا رسیده است. راحیل با بی خیالی گفت:
من پایم درد می کند. با پونه برو من منتظرتان می مانم

tina
11-12-2011, 12:24 AM
نگاه مشتاق رامین روی پونه ثابت ماند. هرسه از کلاس خارج شدند و پونه دل به دریا زد و به دنبال رامین در کریدور دانشکده راه افتاد. راحیل که با خستگی به دیوار تکیه داده بود. با نگاه آنها را تا دم در دانشکده تعقیب کرد. پایش بشدت درد گرفته بود. احساس ضعف می کرد. اضطراب ناشی از برخورد ناگهانی با نیما او را از پا انداخته بود.. نمی دانست چطور از او عذر بخواهد و این بار چه بهانه ای برای اشتباهش بتراشد. غمگین بود. صدای گرم نیما او را از خیالات خارج کرد.
راحیل!
چنان گرم و صمیمی صدایش کرد که بی اختیار بر جانش نشست. سرش را که بلند کرد نیما را دید که روبرویش ایستاده است. مظلومانه نگاهش کرد و گفت:
متاسفم.
نیما لبخندی زد و گفت:
چرا؟
وقتی سکوت راحیل را دید پرسید:
پونه کجاست؟
راحیل جواب داد:
با رامین رفتند بیرون قدم بزنند. من هم که اسیر پای چند کیلوئیم.
نیما از این اعتراض خنده اش گرفت. نمی دانست با این دانشجوی حساس و شیطان چه کند که زود غمگین می شود و زود عصبانی. آرام گفت:
من این ساعت کلاس دارم. اما کلاس ظهر شما تشکیل نمی شود. دکتر هدایتی جلسه دارند. تو را به دفترم می برم. کارم که تمام شد با هم به خانه برمیگردیم. متاسفانه کمی معطل می شوی. اشکالی که ندارد؟

راحیل گفت:
به زحمت می افتی. منتظر می مانم. بچه ها که آمدند با آنها برمی گردم. نیما در حالی که آرام او را به طرف دفتر کارش می برد گفت:
زحمتی نیست. تا وقتی گچ پایت باز نشده مسئولیت تو با من است. من خودم این مسئولیت را پذیرفته ام. کمی برایت اسباب دردسر است و دو ساعت باید منتظر بمانی.
راحیل به اتاق که رسید نگاهی حاکی از تشکر به نیما انداخت و لبخند زد.
دفتر کار نیما اتاق مرتبی بود که یک میز بزرگ و چند قفسه کتاب در آن به چشم می خورد. راحیل روی تنها صندلی ای که روبروی میز بود نشست و از نشستن روی صندلی مخصوص نیما خودداری کرد. نیما چند کاغذ را مرتب کرد و کتش را برداشت و آماده رفتن شد که در زدند. با بی خیالی گفت:
بفرمائید.
در که باز شد خشکش زد و لبخند روی لبانش ماسید. صورت سرد و چندش آور نیما باعث وحشت راحیل شد و بسرعت به شخص تازه وارد نگریست. دختر زیبا و خوش لباسی که آرایش فراوانی زیبائی خدادادیش را پوشانده بود با دسته گلی زیبا جلوی در منتظر تعارف بود. وقتی کسی تعارفش نکرد خودش داخل شد و با تفاخر نگاه سطحی به رراحیل انداخت.
نیما آهسته به انگلیسی پرسید:
اینجا چه می کنی؟
ثریا هم به انگلیسی جواب داد:
آمده ام تبریک بگویم دکتر جهانگیری.
نیما رو به راحیل کرد و گفت:
ثریا از دوستان خانوادگی ما.
و رو به ثریا کرد و گفت:
راحیل از دانشجویان جدید دانشکده و دوست پونه.
ثریا نگاه دقیقی به راحیل انداخت و باز به انگلیسی از نیما پرسید:
راحیل اینه؟ به هر حال مهم نیست. نمی پرسی چرا آمده ام؟
نیما پرخاش کرد و گفت:
اول پرسیدم گفتی. برای تبریک. حالا هم تبریک گفتی. بفرما برو. من کلاس دارم.
ثریا وا رفت.
خوب کمی دیر تر برو. من می خواهم با تو صحبت کنم.
نیما سعی کرد خونسرد باشد. فکر نمی کرد راحیل انگلیسی بداند. بنابراین گفت:
ثریا من حرفهایم را ه تو زدم. حرف دیگری هم ندارم. تو دروغ گفته ای خودت هم باید جواب بدهی. من حرف آخرم را در حضور مادرت زدم.

tina
11-12-2011, 12:24 AM
ثریا گریه کنان گفت:
اما تو شخصیت مرا خرد کرده ای. تو باید برای برخورد بدی که داشتی توضیح بدهی و رسما از پدرم عذربخواهی.
نیما گفت:
من کار بدی نکرده ام. تو هم بیشتر بحث نکن. می بینی که کار دارم.
ثریا گفت:
منتظر می مانم که برگردی.
نیما با خشونت جواب داد:
بعد از کلاس راحیل را به خانه برمی گردان. وضعیت او را نمی بینی؟
ثریا اخم کرد:
چطور جرات می کنی به خاطر او به من پرخاش کنی؟ مگر او کیست؟ یک دانشجوی معمولی مثل بقیه.
نیما با نگرانی به راحیل چشم دوخت و وقتی دید که او سرش را روی میز گذاشته است گمان کرد که از صحبتهای آنها چیزی متوجه نشده است. پس آخرین جمله را گفت و در را به هم کوفت و بیرون رفت. ثریا خشکید. آخرین جمله او را تکرار کرد و پشت سرش خارج شد. آخرین جمله نیما که آتش به جان راحیل زده بود این بو،(( دانشجویان من همه برایم عزیزند و این یکی از بقیه عزیزتر.))
کلاس نیما که تمام شد بسرعت بازگشت. می دانست که رراحیل را زیاد منتظر گذاشته است. در دفتر را که باز کرد راحیل از جا پرید. نیما با لحنی پشیمان گفت:
متاسفم. نمی دانستم خوابت برده. با بی احتیاطی در را باز کردم.
راحیل جواب داد:
نه کمی خسته بودم اما حالا بهترم.
نیما با خستگی پشت میزش نشست و مستخدم با دو لیوان چای وارد شد. نیما در حین خوردن چای پرسید:
بچه ها نیامدند؟
راحیل با سر جواب داد نه و فنجان چای را سر کشید و از داغی آن اشکش درآمد.

tina
11-12-2011, 12:25 AM
فصل 6


رامین و پونه آرام از دانشکده خارج شدند. خیابانهای دانشگاه خلوت بودند. آرام کنار هم شروع به قدم زدند کردند. هر کدام در افکار خود غرق بودند. رامین بعد از این که از در غربی دانشگاه خارج شدند سکوت را شکست و گفت:
پونه من واقعا گرسنه ام. موافقی کیک وچای بخوریم؟
پونه جواب داد:
باشه پس بریم قنادی.
رامین گفت:
قنادی که چای نداره. یک تریای دنج همین نزدیکی ها هست. می رویم اونجا.
و هردو در سکوت به راه افتادند.
رامین تکه کوچکی کیک به دهان گذاشت و به پونه چشم دوخت. نمی دانست از کجا شروع کند. می ترسید اشتباه کند و پونه را برنجاند.
پونه زیر سنگینی نگاه رامین احساس خفگی می کرد. و نمی دانست چه کند. سنگینی سکوت آزارش می داد. سرش را بلند کرد و به رامین چشم دوخت. رامین با سرفه کوچکی گفت:
چای یخ کرد.
و با کمی مکث ادامه داد:
نمی دونم سمیرا به تو چی گفته اما من ازش خواسته بودم با تو صحبت کند.
رامین آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را کمی جلو آورد و آرام گفت:
پونه! من سالها در ایران نبوده ام. تمام شخصیت من زمانی شکل گرفت که فرسنگها از این مردم و فرهنگشون دور بوده ام. راستش من می خواهم ازدواج کنم. 26 سالمه وو یک سال دیگه با دانشنامه حقوق بین الملل فارغ التحصیل می شم. تصمیم دارم بقیه عمرمو توی ایران کنار خانواده ام زندگی کنم. راستش از روز اول که تو رو دیدم به خاطر تعریفهای فراوانی که از راحیل شنیده بودم تصمیم گرفتم تو رو بهتر بشناسم و کم کم متوجه شدم که یک سری رشته های نامرئی داره منو به تو وصل می کنه. نمی دونستم اسم این حالات چیه و باید چه کار کنم. من تا به حال در مورد هیچ دختری فکر نکرده بودم و برخلاف نادر که سرش توی حسابه و دائما با دخترا سرش گرمه من همیشه طالب یه زندگی ارام بوده ام و هستم و این ارامش را توی تو پیدا کرده ام. صبوری و بزرگواری و آرامشی که تو داری منو جذب کرده و دلم می خواد درباره این موضوع خوب فکر کنی. اگر پیشنهادمنو قبول می کنی بهم بگو اگر هم قبول نکردی باور کن هیچ اجباری در بین نیست. تو هم حق انتخاب داری و هر تصمیمی بگیری من قبول میکنم.
پونه به سختی نفس می کشید. رامین او را زیر رگبار حرف گرفته بود بدون ان که مجال فکر کردن به او بدهد. سرش را که به طرف رامین چرخاند خیس عرق بود. رامین جعبه دستمال کاغذی را به طرف او گرفت و گفت:
ممنون که به حرفام گوش کردی. سبک شدم. اگر دوست داری بریم. راحیل حتما از تنهایی نیما رو کلافه کرده.
پونه با سر موافقت کرد و هردو از تریا خارج شدند. در مسیر بازگشت هردو ساکت بودند. دم در دانشکده پونه رو به رامین کرد و گفت:
ما یک سنت خوب داریم که به واسطه اون معمولا هر مرد جوونی با پدر و مادرش می ره خونه دختر مورد علاقه اش خواستگاری. شما این موضوع رو شنیده بودید؟
رامین خشکش زد و با لبخندی پرسید:
می دونستم. اما اول می خواستم نظر تو رو بدونم. اگر تو صلاح بدونی حتما این کارو می کنم.
پونه به طرف دفتر نیما خیز برداشت و گفت:
منتظریم تشریف بیارید.
رامین از خوشحالی بال در آورده بود. کمی صبر کرد تا بر هیجانش غلبه کند بعد به دنبال پونه روان شد.
نیما نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
گرسنه که نیستی؟
راحیل خندید و جواب داد:
تازه ظهر شده. راستی بچه ها چقدر دیر کردند.
هنوز نیما جواب نداده بود که پونه و رامین تلنگری به در زدند و وارد شدند.
نیما رو به پونه کرد و گفت:
چه عجب؟ کجا رفته بودید؟
راحیل با خنده ادامه داد:
اگر پا داشتم این قدر معطل نمی شدم.
رامین و پونه هردو با خنده معذرت خواستند. پونه پرسید:
نیما! پدر را ندیدی؟
نیما گفت:
نه چطور مگه؟

tina
11-12-2011, 12:25 AM
پونه جواب داد:
نمی دانی تا کی کلاس داره؟
نیما گفت:
به هر حال من راحیل را برمی گردانم خانه. اگر می خواهی سری به پدر بزنی خودت برو.
رامین بلند شد و گفت:
با هم می رویم. من هم با آقای جهانگیری کار دارم.
راحیل با تعجب پرسید:
می بینی پونه چه بادیگاردی دارم. فقط منتش را سر من می گذارد. بعد از این همه معطلی.
رامین بلند شد و با خنده گفت:
ما رفتیم. زحمت راحیل هم گردن نیما. با اجازه.
همراه پونه از دفتر خارج شد.
راحیل از نیما پرسید:
چرا رفتند؟
نیما با خنده گفت:
در مسیر زندگی هرکسی نیاز به همراهی دارد.
راحیل موضوع را درک نکرد بنابراین دوباره گفت:
چه ربطی دارد؟ به نظر من انتخاب همراه در مسیر زندگی کار بسیار دشواری است و نیاز به مطالعه فراوان دارد.
نیما خندید و گفت:
اما پونه مثل تو سخت گیر نیست و تصمیم گرفته در مسیر زندگی همراه آقای وکیل باشد.
راحیل پرسید:
کدام وکیل؟ چرا من خبر ندارم؟
نیما جواب داد:
جناب آقای رامین نفیسی کارشناس حقوق و روابط بین الملل برادر عزیز شما.
راحیل گفت:
خدای من! چرا تا به حال نفهمیدم.
نیما گفت:
به من هم کسی چیزی نگفته. نگران نباش! بالاخره می فهمم. خوب بریم.
بعد به راحیل کمک کرد. هردو آهسته در کریدور به راه افتادند. دم در دانشکده که رسیدند باران شروع به باریدن کرده بود. کم کم زمین خیس می شد راحیل گفت:
به نظر من باران اغاز زندگی است. من عاشق بارانم.
نیما با خنده نگاهش کرد و گفت:
خوش به حال باران.
راحیل یخ کرد. سرما به بدنش نفوذ کرده بود. پاهایش خشک شدند. نگاهی به نیما کرد. چشمان نیما عمق عجیبی پیدا کرده بود. محو تماشایش شد. نیما زودتر به خودش آمد و گفت:
از پله ها آرام بیا پائین. ماشین کنار پله هاست.
هر دو در ماشین جای گرفتند و نیما به سمت خانه حرکت کرد. در تمام طول مسیر بازگشت هر دو در سکوت خیابان را نظاره می کردند. جلوی در خانه نیما پیاده شد و زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. سرش را داخل ماشین کرد و گفت:
سمیرا خانه نیست؟
راحیل جواب داد:
قرار نبود جایی برود. من کلید دارم.
بعد کلید را به طرف نیما گرفت. نیما گفت:
تنها می مانی یا می آیی خانه ما؟
راحیل گفت:
سمیرا هر کجا رفته باشد برمی گردد. می روم خانه کمی استراحت کنم. به زحمت افتادی.
نیما با لبخندی به طرف در رفت.
ساعتی بعد راحیل روی کاناپه غرق در افکار شیرینش بود که با صدای سمیرا به خودش آمد:
راحیل! کی آمدی؟
راحیل نگاهی به او انداخت و گفت:
تازه آمده ام.
سمیرا گفت:
رامین هم آمد. بیا ناهار بخوریم. متاسفم معطل شدی. با پروین رفته بودیم خرید.
در آشپزخانه راحیل موضوع پونه را شنید و از تعجب دهانش باز ماند.

tina
11-12-2011, 12:25 AM
خبر خوب بعدی آمدن ناگهانی پدر بود. نادر برای آوردن پدر راهی فرودگاه شد.
نیما که به خانه رسید یکسره به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس پگاه جلویش سبز شد و شروع به شیرین زبانی کرد. نیما پگاه را بغل کرد و به جمع پیوست. قبل از ناهار پدر موضوع رامین رامطرح کرد. تقریبا همه موافق بودند. تلفن سمیرا بعد از ناهار همه را به جنب و جوش در آورد.
به قول نیما رامین عجله داشت و قرار خواستگاری برای همان شب گذاشته شد. شام همگی به دعوت خانم جهانگیری مهمانشان بودند. قبل از آمدن میهمانان پدر در کتابخانه بود که پونه را خواست. پونه با خجالت به طرف کتابخانه رفت. نیما آهسته گفت:
خونسرد باش خواهر عزیز.
پونه با لبخند معنی داری گفت:
نوبت من هم می شود. صبر کن.
نیما خندید:
آسیاب به نوبت. تو اصلا چشم نداری یک سر بی کلاه ببینی.
پونه خندید و رد شد.
میهمانها که زنگ زدند. نیما در را گشود. همه بودند بجز راحیل. سراغش را از سمیرا گرفت و جواب شنید:
به خاطر شوخی رامین که گفته پای شکسته شگون نداره قهر کرده و نیامده.
وقتی بقیه موضوع را شنیدند رامین را ملامت کردند و پروین ونیما مامور شدند راحیل را بیاورند.
راحیل روی کاناپه نشسته بود که زنگ زدند. نیما پشت در بود. با بی میلی در را باز کرد. تصمیم گرفته بود به هیچ قیمتی کوتاه نیاید اما وقتی نیما دستش را به طرفش دراز کرد و گفت،(( پاشو بریم.))
تمام مقاومتش درهم شکست. پروین صورتش را بوسید و گفت:
عزیزم! رامین شوخی کرده اصل کار تویی.
و او بزحمت همراهشان راه افتاد.
بعد از شام صحبتها رسمی و کوچکترها به حیاط تبعید شدند. راحیل پریسا پگاه و خود پونه به همراه نادر. نیما هم داوطلبانه به آنها پیوست. رامین در محاصره قرار گرفته بود و محور مذاکرات بود. چند دقیقه بعد پونه احضار شد.
وقتی رامین و پونه با هم داخل رفتند راحیل رو به رامین کرد و گفت:

به هوش شما باید آفرین گفت. حدس شما کاملا درست بود. این دو واقعا به هم می ایند. دو همسفر ایده آلو این طور نیست؟
نیما در سکوت با علامت سر جواب مثبت داد.
مذاکرات که به پایان رسیدند همه باخبر شدند که نامزدی دوهفته دیگر در باغ اقای جهانگیری در کرج برگزار می شود و عروسی سال آینده که رامین برای همیشه به ایران باز می گشت. انگشتر جواهر نشانی که در دست پونه بود نشان از رسمیت مجلس داشت.
هفته آخر برای راحیل کند می گذشت. تنها تنوع برایش رفتن به دانشکده بود. او ساعتها بی اختیار چشم به در می دوخت و منتظر نیما بود. اگر کمی دیر می کرد عصبی و پرخاشگر می شد. احساس سربار بودن آزارش می داد. سمیرا مراقب حالش بود و پرخاشهایش را تحمل می کرد. آقای نفیسی هم از دست بهانه گیری های راحیل خسته شده بود اما سمیرا دلداریش می داد و حق را به راحیل می داد. او می دانست که برای دختری در شرایط و با روحیات راحیل چقدر سخت است که مجبور یاشد در خانه بنشیند. از نیما هم ممنون بود که این زحمت را قبول کرده بود. سمیرا آشکارا می دید که با آمدن نیما گویی شور زندگی در رگهای دختر جوان تزریق می شود و از این بابت خوشحال بود.
نیما هم احساس جدیدی را تجربه می کرد. احساس آرامش می کرد. شور و نشاط جای انزوا را در زندگی او گرفته بود و روز به روز هم بهتر می شد. تمام افراد خانواده اینتغییرات را احساس کرده بودند اما مادر به گونه ای دیگر می اندیشید. او ریشه زدن عشقی با شکوه را در پسرش به تماشا نشسته بود و منتظر بود خود او این راز را آشکار کند. مادر هنوز درست نمی دانست که پیکان عشق از کدام سو پسرش را نشانه گرفته است. تا اینکه یک اتفاق ساده باعث شد حدسهایش به واقعیت نزدیکتر شوند.
راحیل بعد از باز کردن گچ پایش زندگی روزمره را از سر گرفت. چند روزی به نامزدی باقی نمانده بود و همه سرگرم آماده کردن مقدمات بودند. برای تزئین باغ دو روز قبل از نامزدی همه به باغ رفتند تا باغ را برای میهمانی آماده کنند. رامین و پونه برای خرید رفته بودند که نادر با ماشین صندلیهای کرایه ای رسید. نیما برای کمک رفت و ماشین را خالی کردند. سمیرا و پروین صندلیهای مربوط به داخل ویلا را بردند و نیما دست تنها ماند. راحیل در آشپزخانه مشغول بود و با صدای سمیرا از آشپزخانه خارج شد. سمیرا خواهش کرد که درچیدن صندلیهای تراس به نیما کمک کند و راحیل با عجله به کمک نیما رفت. صندلیهای روی هم تلمبار شده بودند. هردو مشغول چیدن صندلیها شدند. خانم جهانگیری که در حیاط بود شاهد تذکرات مداوم نیما بود که (( راحیل مواظب پایت باش.))
کار چیدن صندلیها تقریبا تمام شده بود که پونه و رامین با یک جعبه شیرینی آمدند. همه در تراس دور هم مشغول صرف میوه و شیرینی شدند. خانم جهانگیری درست رو به روی نیما نشسته بود که با تلفن مشغول صحبت بود و دید که وقتی راحیل با یک بشقاب سیب قارچ شده به طرف نیما رفت نیما با چه دقتی یک تکه سیب برداشت و چطور با نگاه از راحیل تشکر کرد در حالی که نیما اصلا سیب دوست نداشت. درست در همین موقع رامین گفت:
پس من چی؟ من هم سیب می خوام.

tina
11-12-2011, 12:26 AM
و راحیل خنده کنان به طرف او رفت. هنوز چند قدمی مانده بود تا به خانه رامین برسد که پایش به گوشه پایه میز گیر کرد و نقش زمین شد. نیما گوشی تلفن را رها کرد و هراسان به طرف راحیل دوید و با عصبانیت به رامین گفت:
خودت نمی تونی سیب برداری؟ مگه نشنیدی دکتر گفت پای راحیل احتیاج به مراقبت دارد؟ اگر دوباره مشکلی پیش بیاد چی؟
رامین با دهان باز چشم به نیما دوخته بود و با ناباوری پرخاشهایش را می شنید و گفت:
من منظوری نداشتم. نیما چرا عصبانی شدی؟
نیما که به خودش آمده بود بی توجه به رامین رو به راحیل کرد و پرسید:
طوری شدی؟ اگر پایت درد گرفته بریم پیش دکتر.
راحیل جواب داد:
بابا چیزی نشد. مطمئن باش.
و برای اطمینان نیما بلند شد و دنبال کارش رفت و نیما تازه متوجه بلاتکلیفی گوشی تلفن شد.
این اتفاق برای خانم جهانگیری تازگی داشت و اگر رفتارهای چند ماه قبل نیما را هم به آن اضافه می کرد نتیجه می گرفت که این دختر شیطان و وروجک کم کم بی تفاوتی و بی اعتنایی را در نیما از بین برده است و از این بابت خوشحال شد. پروین که با جعبه شیرینی به طرف مادر امده بود آهسته گفت:
مادر این هم چاله محبت پسر شما. خیالتان راحت شد؟
خانم جهانگیری لبخندی زد و گفت:
من راحیل را به عنوان عروس می پسندم.
و هردو از سر رضایت خندیدند.
روز نامزدی نیما مجبور شد برای شرکت در یک جلسه مهم صبح به دانشکدده برود و از این بابت عصبانی بود. پروین می خواست با پونه وپریسا به ارایشگاه برود. اما مادر به علت مشغله فراوان نم یتوانست پگاه را نگه دارد. با پدر و مادر امی آقا هم از قبل صحبت نکرده بود. خانه هم شلوغ و پر از میهمان بود و پروین با خوشحالی پذیرفت و راحیل و پگاه کنار خانم جهانگیری به باغ و رامین هم به سلمانی رفته بود.
بعد از ناهار میهمانها کم کم راهی باغ شدند. راحیل و پگاه با آخرین ماشین به همرااه نادر که به دنبالشان آمده بودند به آرایشگاه رفتند و همراه ماشین عروس راهی باغ شدند اما راحیل هنوز منتظر نیما بود.
ساعت سه بعد از ظهر بود که نیما خسته از راه رسید و متوجه شد که همه رفته اند. داخل خانه شد و از خستگی روی کاناپه وارفت. بعد از دقایقی با تشنگی شدید سراغ یخچال رفت. پارچ آب پرتقال او را سر ذوق آورد. خوردن آب میوه و یک دوش آب سرد رخوت و سستی را از وجودش شست. به دنبال لباسهایش وارد اتاقش شد. همه چیز مرتب بود. لباس ها اطو کشیده و کفشهایش واکس زده بود. می دانست کار پروین است. به خاطر سپرد تا از او تشکر کند. بسرعت حاضر شد و به طرف باغ حرکت کرد. صدای همهمه و موسیقی تمام باغ را پر کرده بود. نیما ماشین را پارک رکد و به طذف ساختمان رفت. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن سفید که با کراوات مزین شده بود از او مردی ساخته بود که همه تحسینش می کردند.
گروهی زا میهمانها در تراس دور همجمع شده بودند. نیما بعد از احوالپرسی و خوش آمدگویی داخل سالن شد. تقریبا همه بودند و سالن شلوغ بود. اولین کسی را که دید نادر بود که ثریا همراهش بود. دیدن ظاهر زننده ثریا حالش را به هم زد. اعتنایی به او نکرد و بعد از احوالپرسی با نادر به سمت دیگر نزد میهمانان رفت. مادر را کنار عمه ها یافت و همانجا نشست. سینی شربت که به طرفش دراز شد نگاهش را به طرف بالا کشاند. راحیل با خنده گفت:
خوش آمدید استاد! خسته نباشید.
نیما لیوانی شربت برداشت و با خنده گفت:
طعنه می زنی؟ باور نمی کنی چقدر گرفتار شدم. ساعت دو بزور از دستشان در رفتم.
راحیل جواب داد:
منظوری نداشتم. واقعا گفتم خسته نباشی چون خستگی از چهره ات پیداست.
نیما از سر محبت نگاهی به او کرد و گفت:
شوخی کردم بابا. چرا دلخور شدی؟
مشغول خوردن شربت شد. مادر با نگاه رفتن راحیل را دنبال کرد و رو به نیما گفت:
فکر نمی کردم این قدر با سلیقه باشی.
نیما که متوجه منظور مادر شده بود خود را با نادانی زد و گفت:
در چه مورد؟

مادر پاسخ داد:
لباسهایت را می گویم.
نیما خندید و گفت:
اما من فقط آنها را پوشیدم. زحمت انتخاب و مرتب کردنش گردن پروین بود. وقتی آمدم لباسها آماده بودند باید از او تشکر کنم.
پروین که از دور نیما را دیده بود به سویشان امد پرسید:

tina
11-12-2011, 12:26 AM
در چه مورد از من تشکر میکنید؟ من فقط آخرش را شنیدم.
نیما نگاه مهربانی به خواهر کرد وگفت:
اولا بسیار زیبا شده ای. این لباس بنفش بسیار برازنده توست. دوما به خاطر لباسهایم تشکر کردم. مادر سلیقه ات را پسندید.
پروین با تعجب گفت:
اما من به لباسهای تو دست نزدم. راستش از صبح با پونه و پریسا رفتم ارایشگاه پگاه را هم به دست راحیل سپرده بودم و از چیزی خبر ندارم. مادر خانه بود.
مادر که متوجه موضوع شده بود گفت:
راحیل همانجا از پگاه مواظبت می کرد. من که به طرف اتاق تو نرفتم حتما کار پگاه بوده. دست دختر با سلیقه ام درد نکند که لباسهای دایی جانش را مرتب کرده.
پروین با خنده ادامه داد:
این خوش سلیقگی پگاه به نیما رفته.
مادر و دختر با خنده دور شدند. نیما متوجه موضوع شده بود. کنایه های مادر و پروین برایش شیرین بودند. همان طور که روی صندلی نشسته بود با نگاه به دنبال راحیل گشت. بالاخره او را کنار پونه یافت.
راحیل پیراهن مشکی تنش بود که یقه سفیدی داشت. آستین بلند با برگردان سفید رسمیت لباس او را بیشتر کرده بود. آرایش ملایمی که برای نیما تازگی داشت زیبایی او را صد چندان کرده بود. چشمان سیاهش می خندیدند و لبخندش چال کوچکی روی گونه هایش ایجاد کرده بود. نیما محو تماشایش شده بود.
با صدای کف زدن میهمانان به خود آمد و به افکارش خندید. راحیل بزحمت حلقه میهمانان را شکافت و به طرف نیما آمد و با خنده گفت:
کنار نشستی؟
نیما خندید و گفت:
تو چطور؟
هنوز راحیل جواب نداده بود که کسی از پشت در آغوشش گرفت. با تعجب برگشت. خاله مهوش بود که او را محکم می بوسید. بعد از خلاصی از دست او ماندانا به سراغش آمد و او را وبسید. نیما که کنارش ایستاده بود توسط راحیل معرفی شد. همین طور هم خانواده خاله مهوش. آخر هم کامران پیش آمد. نیما از نگاه هرزه کامران اصلا خوشش نیامد و با ناراحتی از آنها دور شد. راحیل که متوجه ناراحتی نیما شده بود بدون توجه به خاله مهوش که یکسره قربان صدقه او می رفت به دنبال نیما رفت. او به تنهایی گوشه سالن پشت یک میز نشسته بود و بی هدف اطرافش را نگاه می کرد. به طرفش رفت و گفت:
نمی دانم پدر چرا خاله مهوش را دعوت کرده ؟ من اصلا احساس خوبی ندارم. آنها بسیار کینه توزند. می ترسم برخوردشان سمیرا را برنجاند.
نیما لبخندی زد و گفت:
دختر خوب! صلاح مملکت خویش خسروان دانند. حتما پدرت صلاح دانسته که آنها را دعوت کند. به هر حال او تنها فامیل مادری توست و نباید در موردشان این طور صحبت کنی.
با این حرفها راحیل به فکر فرو رفت و به گذشته برگشت. به یاد مادر افتاد و این که او اصلا رابطه خوبی با خاله مهوش نداشت بطوری که در تمام این سالها که آنها در فرانسه بودند حتی یک بار همدیگر را ندیده بودند. با صدای نیما به خود آمد:
کجایی؟
در این موقع نادر آمد و راحیل را صدا زد. نیما که تنها مانده بود کنار پدرش ایستاد و گفت:
پدر! راحیل بسیار شاد و سرزنده است این طور نیست؟
پدر خندید و گفت:
همین طوره و از آن مهمتر اینه که این سرزندگی او به تو هم سرایت کرده.
نیما از این حرف پدر دستپاچه شد و برای جلوگیری از ادامه بحث از او دور شد. راحیل که به کنارش آمد نیما آرام گفت:
از بابت آماده کردن لباسهایم ممنونم.
راحیل لبخند ملیحی زد و گفت:
امتحانی بود برای آزمون سلیقه شاگرد.
نیما خندید و گفت:
و چه شاگرد با سلیقه تر از استادی.
با صدای کامران که راحیل را صدا می زد خون نیما به جوش آمد. او به کامران نظر خوشی نداشت و از نگاههای زننده او به راحیل احساس ناراحتی میکرد. بنابراین همراه راحیل به سمت کامران رفت. ماندانا هم با ظاهر عجیب و غریبش کنار برادر ایستاده بود و با نگاه خریداری نیما را برانداز می کرد. کامرا رو به راحیل کرد و گفت:
دختر خاله عزیز! با ما به از این باش.
سر راحیل پائین بود و نمی دید که نیما در مقابل رفتار زشت و دور از ادب این خواهر و برادر بزحمت سکوت کرده است و اگر ملاحظه جمع نبود کله کامران را میکند. کامران بی هیچ ملاحظه ای به راحیل نزدیک و نزدیکتر می شد. راحیل با هر قدمی که کامران به او نزدیک می شد کمی به طرف نیما می رفت. بوی ادکلن ملایمی که نیما همیشه استفاده می کرد به او آرامش بخشید. بغض کرده بود و فقط گفت:
متاسفم.
و بسرعت به طرف بالکن رفت. نیما هم کامران را رها کرد و دنبال راحیل روان شد. او را در بالکن یافت. به ستون تکیه داده بود و چشمش به باغ بود. آرام صدایش زد و لیوان آبی را به دستش داد. راحیل که برگشت صورتش پر از اشک بود. آرام گفت:
گریه می کنی؟ اینها ارزش اشکهای تو را ندارند. میهمانها هم می بینند فکر میکنند به پونه حسودی می کنی. من تکلیف این پسره لات را امشب روشن می کنم. حالا اشکهایت را پاک کن.
از ابراز همدردی نیما چانه اش لرزید و دوباره چشمانش پر از اشک شدند. نیما با بی قراری نگاهش کرد و گفت:
من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم. خواهش می کنم بیا بریم داخل.

tina
11-12-2011, 12:27 AM
و زودتر از راحیل به داخل سالن برگشت. حال راحیل که جا آمد به طرف سالن برگشت و چشمش به نیما افتاد که کنار در سالن ایستاده بود او را می نگریست. وقتی راحیل برگشت. نیما آرام به سالم رفت و او را هیجان زده برجاگذاشت. از این که نیما این قدر حساس شده بود لذت می برد. او هنوز به احساس نیما شک داشت. هرچه بود نگاه بود و بس اما راحیل چیزی بیشتر می خواست. به یاد روز اولی افتاد که با نیما از دانشکده برمی گشت و جمله ای که روزها فکر او را مشغول کرده بود،(( خوش به حال باران)) با این افکار لبخندی زد و به طرف سالن رفت و از این که نیما تصور میکرد که کامران مزاحم اوست بدجنسی اش گل کرد. بدون شک وجود کامران قفل زبان نیما را می شکست. با این افکار وارد سالن شد و به جستجوی سمیرا پرداخت. می خواست موضوعاتی را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کند که متوجه شد کنار خاله مهوش ایستادده است. به جمع آنها نزدیک شد. خاله مهوش متوجه او شده بود آرام در آغوشش گرفت و او را بوسید. از سردی بوسه او راحیل احساس سرما کرد. مهوش رو به سمیرا کرد و گفت:
من و خواهرم آرزو داشتیم که راحیل در خانواده ازدواج کند و او قول راحیل را به کامران داد. پدرش نمی تواند قول او را نادیده بگیرد. راحیل عروس من است. نمی تواند او را از من بگیرد. چه پدرش و چه شما که جای مادرش را گرفته اید.
و بی ملاحظه به طرف راحیل برگشت و گفت:
بمیرم برایت. چه می کنی با نامادری؟
راحیل حیران شده بود. این حرفها مثل پتکی بر سرش کوبیده می شدند. خاله مهوش بی اعتنا به حال و روز راحیل به سمت دیگر رفت. راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:
او چطور توانست این دروغها را سرهم کند؟ خدای من! پدر نباید انها را دعوت می کرد.
سمیرا گفت:
تو نباید به این موضوع اهمیت بدهی. برخورد غیر دوستانه او برایم دور از انتظار نبود. ناراحت هم نشدم. فراموش کن و بخند. مثلا تو خواهر دامادی. ببین نیما چطور با نگرانی نگاهت می کند.
راحیل با لبخندی به طرف نیما برگشت و نیما از دور به لبخندش پاسخ داد و مشغول گفتگو با آقای نفیسی شد.
موقع شام همه مشغول پذیرایی شدند. شام به صورت سلف سرویس صرف شد و نیما با دو ظرف غذا به طرف باغ رفت و در انتظار راحیل ماند. راحیل هم بی خبر از او با دو ظرف غذا دنبال نیما می گشت و هر دو وقتی در باغ با هم روبرو شدند خنده را سردادند. بعد از شام مجلس دوباره رونق گرفت. نیما راحیل را به داخل ساختمان هدایت کرد و گفت:
راحیل می خواستم موضوعی را به تو بگویم.
راحیل در انتظار ماند. نیما گفت:
اگر کامران مزاحم شد خواهش می کنم به من بگو در ضمن امشب بسیار زیبا و .....
نتوانست ادامه دهد و از او جدا شد.
عقربه های ساعت روی دو بود که میهمانان رفتند. رامین و پونه که از سرشب حتی لحظه ای ننشسته بودند از خستگی روی مبلها وارفتند. پدر به خنده گفت:
چه عروس و داماد تنبلی. این تازه نامزدی بود. چه زود خسته شدید.
پونه با ناز گفت:
پدر جون این لباس خیلی سنگین و گرمه.
نیما نزدیک شد و گفت:
پونه خانم! عروس شدن این مشکلات را هم دارد خواهر عزیز!
رامین خندید و گفت:
نوبت ما هم می شود برادر زن عزیز.
و پونه با خنده مخصوصی گفت:
انشاا...
خاله مهوش خیال رفتن نداشت. بعد از جمع کردن وسایل همه آماده حرکت شدند. رامین و پونه با یک ماشین. ماشین خاله مهوش و ماشین آقای نفیسی به دنبال آن و امیر آقا هم با ماشین خودش آنها را همراهی می کرد. آقای جهانگیری پشت فرمان منتظر نیما بود که سبدهای گل را جا به جا می کرد. نیما که نشست نادر نزدیک شد و گفت:
برای یک نفر جا داری؟
نیما به پشت سر نگاه کرد. سه نفر عقب بودند. خود را کنار پدر کشید و گفت:
بفرمائید.
همه آماده رفتن شدند. که راحیل با آخرین سبد گل جا مانده دوان دوان از در باغ خارج شد و در را بست. خاله مهوش پیاده شد و گفت:
راحیل با کامران برود من با ماشین آقای نفیسی می آیم. کامران راه را بلد نیست.
نادر نگاهی به ماشین کرد و متوجه شد ماندانا هم در ماشین نیست. و از کوره در رفت. به دنبال رفتارهای زننده کامران دنبال بهانه می گشت تا تلافی کند. نیما آستین کتش را کشید و گفت:
کجا نادر؟ شر بپا نکنی؟
نادر گفت:
من با کامران می ایم. راحیل را شما ببرید.

tina
11-12-2011, 12:27 AM
خاله مهوش با تمسخر گفت:
ماشین خالی است تو هم برو. ماندانا هم با شما می اید.
و با دست به او اشاره کرد و ماندانا سریع از ماشین پروین پیاده شد. نادر عصبانی شد. آقای نفیسی مجبور به مداخله شد و گفت:
نادر تو با خاله مهوش و بچه ها بیا راحیل با ما یم آید.
و همه مجبور به سکوت شدند. راحیل که با تردید به ماشین پدر نزدیک شده بود متوجه شد ماشین پر از وسایل است و اصلا جا ندارد. سمیرا شیشه را پایین کشید و گفت:
تو با آقای جهانگیری بیا ما جا نداریم.
و لبخند معنی داری به راحیل زد. آقای نفیسی حرف آخر را زد و گفت:
راحیل تو با آقای جهانگیری بیا. ما رفتیم.
همه ماشین ها حرکت کردند به جز ماشین آقای جهانگیری که منتظر راحیل بود و ماشین خاله مهوش که کامران مثل گرگ تیر خورده پشت فرمان به کمین نشسته بود. پریسا راحیل را صدا زد:
بدو راحیل. عروس رفت.
چند لحظه بعد راحیل جلوی ماشین آقای جهانگیری نشست و دو ماشین باقی مانده هم حرکت کردند.
کامران عصبانی بود. با دیدن لبخند نیما و نگاه او به راحیل همه چیز برایش روشن شد و کینه نیما را به دل گرفت. او عادت داشت همه چیز را به دست آورد حتی بزور. حالا به سدی مانند نیما برخورده بود که شکستنش آسان نبود. او به هر قیمتی بود راحیل را می خواست. خاله مهوش کم و بیش مثل او فکر میکرد اما بیشتر چشمش دنبال ارثیه هنگفتی بود که به راحیل می رسید و همه غیر از آقای نفیسی از آن بی خبر بودند. خاله مهوش هم چیزهایی از قبل می دانست و اطلاعات کاملتر را از آقای صداقتیان وکیل مشترکشان گرفته بود. در طول مسیر کامران در افکار خود از نیما و راحیل انتقام می گرفت.
راحیل در تمام طول راه در افکارش غرق بود. او به کامران و حرفهای خاله مهوش فکر می کرد. نیم نگاهی به نیما انداخت. حتی جرات نمی کرد آنها را با هم مقایسه کند. کامران دلال ماشین بود و شغل معینی نداشت. ثروت فراوانش را معلوم نبود از کجا به دست آورده است. اهل همه جور کار خلافی بود و نیما... فرصت فک رنیافت چشمانش از خستگی روی هم افتادند و برخلاف همیشه که در ماشین بیدار بود سرش را روی پشتی صندلی گذاشت و خواب عمیقی او را دربرگرفت.
نیما در تمام طول راه مراقب راحیل بود. وقتی راحیل کمی بعد از حرکت عذرخواهی کرد که جای همه را تنگ کرده است به طرفش برگشت و آهسته گفت:
شما مراحمید خانم.
و هردو آهسته خندیدند. نیما وقتی احساس کرد راحیل خوابش برده است بخاری ماشین را روشن کرد و کتش را از تن در اورد و روی راحیل کشید تا سوز سرد پائیزی که از لای در وارد می شد او را ازار ندهد.
آقای جهانگیری اهسته گفت:

مثل اینکه همه خوابند.
نیما با سر جواب مثبت داد. پدر بی مقدمه گفت:
خوب پسر! بالخره به قول پروین تو هم در چاله محبت افتادی.
نیما سرخ شد و سرش را پائین انداخت. پدر وقتنی متوجه شد که او مایل نیست در این مورد صحبت کند نگاه مهربانی به او انداخت و چند بار روی شانه اش زد. نیما آشفته شده بود. او هنوز تردید داشت. البته در این که راحیل برایش عزیز بود شکی وجود نداشت اما آیا رفتارش این قدر متفاوت با گذشته شده بود که حتی پرد هم متوجه علاقه او به راحیل شده بود؟ نگاهی به راحیل کرد که معصومانه به خواب رفته بود. او می دید که همه افراد خانواده اش او را به طرف راحیل راهنمایی میکنند و او هم کم کم تسلیم دلش می شود و خود را به دست سرنوشت می سپارد و از این بابت احساس سبکی می کرد.
به در خانه که رسیدند آرام راحیل را بیدار کرد و بعد از او از ماشین پیاده شد. وقتی با کامران دست می داد کامران با تلخ زبانی گفت:
خوش گذشت؟ خوب قاپ دختر خاله ما را دزدیدی جناب دکتر!
نیما با خشم نگاهش کرد و هیچ نگفت. کامران با لحن تهدید آمیزی گفت:
به خاطر امشب منتظر باش تا حسابت را برسم. من هر چیزی را خواسته ام به دست آورده ام. هرکسی قیمتی دارد حتی راحیل.
نیما آرام گفت:
منتظر می مانم. من از تهدیدهای تو نمی ترسم.
و بعد با دلخوری از او جدا شد. در آخری لحظه نگاهش به راحیل افتاد و در سکوت قشنگترین خداحافظی را با او کرد. خاله مهوش شب به خانه آقای نفیسی رفت و رامین و پونه با دلتنگی از هم جدا شدند.
نیما به اتاقش که رسید روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. خوابش نمی بردد. با وجود خستگی فراوان و سردرد ترجیح داد کمی مطالعه کند. به دیوان حافظ پناه برد و تفالی زد. غزلی که پیش رویش باز شد تمام تردیدهایش را از میان برد و تصمیم گرفت به هیچ قیمتی در مقابل موانع کوتاه نیاید و اگر تقدیر راحیل را سر راهش قرار داده است از جان و دل او را بپذیرد. با یان افکار کمی آرامش یافت و به بستر رفت.

tina
11-12-2011, 12:27 AM
راحیل و پونه صبح روز بعد کلاس داشتند اما هر دو از خستگی بیدار نشدند. نیما ساعت نه با عجله بیدار شد. ساعت ده کلاس داشت و باید عجله می کرد. می دانست که پونه را دیگر بندرت در دانشکده می بیند. نمی دانست به دنبال راحیل برود یا نه. حاضر که شد وسوسه شد ببیند آیا کامران رفته یا آنجاست پس به دنبال راحیل رفت و دم در با اعتماد به نفس زنگ را فشرد.
صبح در خانه چنان قشقرقی برپا بود که صدای آن راحیل را بیدار کرد. با عجله لباس پوشید و پائین دوید. سمیرا با چشمان پر اشک کنار پله ها نشسته بود. گوشه چشمی به ساعت انداخت ساعت هشت و نیم بود. از کلاس صبح جامانده بود. نگاهش روی رامین و نادر ثابت ماند. هردو رنگ پریده و عصبانی بودند. پد رهم رنگ به رو نداشت و با دیدن راحیل با صدایی فریاد گونه داد زد:
راحیل بیا ببینم تو چه قولی به خاله مهوش داده ای که من بی خبرم؟ از کی تا حالا سرخود شده ای؟
راحیل هاج و واج مانده بود. رامین ادامه داد:
ببین راحیل! خاله مهوش می گه توی این مدت تو می خواستی بری خونه خاله مهوش سمیرا و پدر اجازه نداده اند. دیشب تو و سمیرا خاله مهوش را مسخره کرده اید و در آخر این که گفته ای من حرفی ندارم با کامران عروسی کنم پدر مخالف است. درسته؟
راحیل صبورانه گوش کرد اما با حرف آخر رامین برآشفت و فریاد زد:
نه کی گفته؟ همه اش دروغه! من اصلا نمی خوام ازدواج کنم.
کامران با قلدری گفت:
نمی خواه یازدواج کنی یا کس دیگر را زیر نظر داری؟ من احمق نیستم. سرم کلاه هم نمی رود. نمی گذارم دست آن بچه ننه لوس و تیتیش مامانی به تو برسد.
رامین از کوره در رفت:
چرا مهمل می گویی و تهدید می کنی؟ برو بیرون.
پدر ادامه داد:
مهوش! دختر من به درد تو نمی خورد. خواهش می کنم آرامش خانواده مرا به هم نزن.
مهوش با غضب نگاهی به سمیرا کرد و گفت:
هرچه است از گور این زن بلند می شود. او رای شما را زده.
سمیرا از جا بلند شد و گفت:
تا حالا هرچه گفتید سکوت کردم اما شما هم گوش کیند. راحیل اگر دختر من بود و اختیارش را داشتم تابوتش را هم روی دوش پسر شما نمی گذاشتم. حالا هم تا جایی که بتوانم با این پیشنهاد شما مخالفت می کنم. حالا ا زخانه من بروید بیرون.
سکوت همه جا را فرا گرفت، فقط راحیل آرام آرام اشک می ریخت.
کامران رو به مادر کرد و گفت:
برویم مادر اما مطمئن باشید من تلافی می کنم.
و با عصبانیت از در خارج شدند.
سمیرا به طرف راحیل آمد و او را در آغوش گرفت و دلداری داد. پدر که حال نامساعد راحیل را دید از رفتار خود پشیمان شد و گفت:
دخترم متاسفم. من عصبانی شدم.
سمیرا جواب داد:
راحیل دختر عاقلی است و وضع شما را درک میکند. حالا با هم می رویم کمی هوا می خوریم و بر می گردیم. بعد منتظر شد تا راحیل حاضر شود.
نیما زنگ را که فشرد کنار در ایستاد. در این هنگام در باز شد و را حیل اشک ریزان از در خارج شد و به دنبالش سمیرا در حالی که بارانی او را در دست داشت پشت در ظاهر شد. نیما با تعجب پرسید:
چی شده؟
سمیرا که با دیدن نیما خوشحال شده بود گفت:
خدا تو را رساند. راحیل حالش خوب نیست. من باید برگردم خانه. راحیل همه چیز را برایت توضیح می دهد. عجله کن. بدون بارانی سرما می خورد.
نیما نگاهی به آسمان کرد. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود و راحیل قدمهای آهسته از او دور می شد. ماشین را روشن کرد و به دنبال راحیل رفت. درست سرکوچه جلویش پیچید و در را باز کرد. راحیل خک شد و گفت:
حوصله ندارم نیما خواهش می کنم برو.
نیما با خنده گفت:
بیا بالا ساعت ده کلاس دارم. دیر می شه. زود باش.
راحیل با کراهت و بی میلی سوار شد. نیما شیشه را بالا کشید و بخاری را روشن کرد و بارانی راحیل را روی او کشید و گفت:
به صندلی تکیه بده تا کمی گرم شوی.
راحیل بی اراده گوش کرد. موزیک ملایمی فضای ماشین را پر کرده بود که به جان راحیل نشست. کم کم آرامتر شد. نزدیک دانشگاه که رسیدند فقط سردرد برایش باقی مانده بود. نیما کنار پله های دانشکده پارک کرد و گفت:
راحیل منتظر باش تا برگردم. امروز امتحان بچه ها است. برگه ها را می سپارم دست دفتر گروه زود برمی گردم.
راحیل با بی حالی سرش را تکان داد و نیما پیاده شد. چشمها را روی هم گذاشت و به ماجراهای دیروز و امروز فکر کرد و اشکهایش با شدت بیشتر فرو ریختند. آرام که شد. متوجه حضور کسی در کنار ماشین شد. نیما بود که به کاپوت تکیه داده بود و به اطراف نگاه می کرد. با دست به شیشه ماشین زد. نیما که متوجه شده بود در راننده را باز کرد و پرسید:
آرام شدی؟

tina
11-12-2011, 12:27 AM
راحیل گفت:
از کی بیرون ماشین ایستادی؟ خیس خیس شدی.
نیما گفت:
ده دقیقه ای می شه. اومدم دیدم حیفه خلوتت رو به هم بزنم.
بعد ماشین را روشن کرد و گفت:
در ضمن می دانی که طاقت دیدن اشکهایت رو هم ندارم.
راحیل گفت:
اما موهات خیس شده سرما می خوری.
نیما گفت:
مهم نیست من طوریم نمی شه. نگران نباش.
از در دانشگاه که خارج شدند هردو بلاتکلیف بودند این را می دانستند که مقصد خانه نیست. نیما پیشنهاد دو فنجان قهوه داد و راحیل قبول کرد. پشت میز که نشستند راحیل را که آرامتر شده بود کم کم ماجرا را تعریف کرد. نیما که در فک رفرو رفته بود با خنده گفت:
این پسر لوس وبچه ننه کیه که کامران گفته؟
راحیل جواب نداد. نیما نیم نگاهی به راحیل کرد. سرخ سرخ شده بود. به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
این کامران آدم خطرناکیه. این جور آدما هر کاری از دستشون برمیاد می کنن. کمی مواظب خودت باش.
از دهان راحیل پرید:

اما اون تو رو تهدید کرده و من نگرانم.
نیما ناباورانه او را نگریست. چشمانش پر از محبت بود.
با محبت و آرامش گفت:
برای من نگران نباش. مشکلی پیش نمی آید.
راحیل فنجان خالی قهوه را زمین گذاشت و گفت:
نیما من گرسنه ام. صبح فرصت نکردم چیزی بخورم. یعنی اشتها نداشتم.
نیما پرسید:
کیک می خوری؟
راحیل با لحنی کودکانه گفت:
نه. چیپس می خوام. یه دونه بزرگ.
نیما بلند شد و گفت:
پس پاشو بریم. اینجا چیپس ندارند.
و هردو با خنده از در خارج شدند.
راحیل حسابی مشغول درس خواندن شده بود. این چند ورز که رامین ایران بود تمام وقت پونه با رامین می گذشت و راحیل تنها بود. سمیرا او را تشویق کرده بود که حسابی درس بخواند و به نیما ثابت کند که می تواند نه تنها در درس فیزیک بلکه در درسهای دیگر هم نمرات خوبی بگیرد. راحیل اغلب اوقاتش را در خانه و کتابخانه می گذراند و از نیما هم بی خبر مانده بود. فقط سر کلاس او را می دید و گاهی برای رفع اشکال پیش او می رفت. نیما از بحث با او لذت می برد و مسائلی را سر کلاس مطرح می کرد که سوال ایجاد کند. و بی اختیار منتظر راحیل می ماند که با چند کتاب مرجع سر برسد و سوال پیچش کند.
برعکس پونه سراکثر کلاسها غایب بود یا اگر هم بود تمام حواسش به رامین بود که پشت در کلاس منتظر می ماند. نیما بسیار از این مسئله عصبانی بود اما وقتی پیش پدر گله می کرد پدر با نهایت آرامش موقعیت آنها را برایش توضیح داد و نیما تا حدودی قانع شد. رامین که رفت پونه سرگرم کتاب و دفتر شد و راحیل به او کمک کرد تا عقب ماندگیها را جبران کند. شبها تا دیر وقت با هم درس می خواندند و پونه کم کم به کلاس رسید.
روزهای سخت آخر ترم نزدیک می شد و همه مشغول کار و فعالیت بودند. امتحانها که تمام شدند همه نفس راحتی کشیدند. فیزیک امتحان آخر بود و راحیل آخرین نفری بود که برگه را به دست نیما سپرد و از در کلاس خارج شد. آن روز ناهار پونه و راحیل و نیما میهمان آقای جهانگیری بودند. هردو بیرون روی پله های دانشکده به انتظار نیما ماندند. نیما که آمد پرسید:
چرا اینجا نشسته اید؟ می بخشید معطل شدید.
آن دو با خنده از جا بلند شدند و راه افتادند. ناهار را در رستورانی صرف کردند که بسیار با صفا بود. راحیل نفس عمیقی کشید و گفت:
بوی بهار داره میاد. احساسش می کنم. واقعا بهار را دوست دارم.
آقای جهانگیری گفت:
دخترم! معلومه تو جوانی و در بهار زندگی هستی . این روحیه مختص جوانهاست.
بقیه وقت ناهار به صحبتهای معمولی گذشت و بعدازظهر همه به خانه برگشتند تا کارهای عقب افتاده را که به خاطر درس خواندن مانده بود تمام کنند. نیما قول داد نمره ها را تا آخر هفته بدهد. به شروع ترم جدید دو روز مانده بود که نمره ها اعلام شدند و در کمال ناباوری همه دیدند که راحیل نفیسی شاگرد اول ورودی خودشان شده و در تمام درسها نمره الف آورده است. حتی فیزیک او بهترین نمره کلاس بود.راحیل به قدری خوب درس خوانده بود که باعث حیرت نیما شد. وقتی سمیرا گفت که راحیل برای خواند فیزیک انگیزه کافی دارد نیما توانست آن را رد کند. نمرات پونه هم بد نبود و هردو از تله نیما جستند. نیما خوشحال بود که ترم بعد هم با آنها درس فیزیک 2 دارد.

tina
11-12-2011, 12:28 AM
ترم جدید هنوز تق و لق بود که چهرشنبه سوری طبق سنت سمیرا و راحیل هدایای پونه را حاضر کردند و همگی به منزل آقای جهانگیری رفتند. انجا هم همه چیز برای یک شب هیجان انگیز آماده بود.
بوته ها آماده آتش زدن، فشفشه، ترقه، آجیل و شیرینی خلاصه همه چیز آمائه بود. فقط جای رامین و نادر خالی بود که هرچه سعی کرده بودند برنامه آمدنشان جور نشده بود و حتی برای عید هم قول قطعی نداده بودند. مطرح کردن این مساله پونه را کسل کرد.
راحیل با پلیور سفید و شلوار جین آبی مرتب این طرف و آن طرف می رفت. نور آتش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. سمیرا کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. او خوب می دنست که راحیل کم کم خاطرات دخترش لادن را کمرنگ می کند و جای او را می گیرد. از یان جابه جایی دلش گرفت اما به روی خودش نیاورد. آقای نفیسی که کنارش ایستاده بود گفت:
طوری شده؟

سمیرا آهی کشید و افکارش را برای همسرش بیان کرد. جنجالی را که راحیل به راه انداخته بود نمی گذاشت آنها درست حرفهای یکدیگر را بشنوند. بنابراین صحبت را به بعد موکول کردند و به جمع پیوستند. راحیل به اصرار همه را از روی آتش پراند حتی پدرش را پونه بعد از پریدن از روی آتش فشفشه ای برای پگاه روشن کرد و کنار نیما ایستاد. نیما رو به او کرد و گفت:
چطوری پونه خانم و چه می کنی با فراق؟
پونه با لحن محزونی گفت:
راستی دلم برای رامین تنگ شده اما انتظار هم در نوع خود شیرین است.
بعد بی مقدمه پرسید:
نیما تو تا به حال عاشق شده ای؟
نیما جواب نداد. پونه در نور آتش برادر را نگریست. لرزش لبها و هیجان صورتش آنچه را می خواست پنهان کند آشکار می کرد.
پونه سکوت او را نشکست و به آتش خیره شد. در همان لحظه راحیل با عجله به طرف آنها می آمد پایش به پله ها گرفت و کنار آتش زمین خورد. پونهه صدای ریختن قلب نیما را با تمام وجود شنید. وقتی نیما با عجله به طرف راحیل رفت و پرخاش کرد که چرا مواظب نیست برای پونه مسلم شد که برادرش دل در گرو عشق این دختر شیطان و بی آرام و قرار دارد. اما نمی دانست چرا کتمان می کند. اوضاع که کمی آرام شد راحیل برای پونه آجیل آورد. پونه به چشم خریدار نگاهش کرد و او را در لباس عروسی کنار نیما تجسم کرد و دلش ضعف رفت و از شدت هیجان چند بار صورتش را بوسید.

tina
11-12-2011, 12:28 AM
فصل 7


سال تحویل برای راحیل پر از هیجان و دلهره بود. سمیرا و راحیل آخرین جزئیات سفره هفت سین را مرور کردند. همه چیز مرتب بود. راحیل شمعها را روشن کرد و گفت:
هر شمع به نیت یک نفر.
سمیرا پرسید:
مگر ما چند نفریم؟
راحیل جواب داد:
مادر و لادن و پدرش هم شمع دارند. امسال دومین سال یاست که تو در کنار مائی و می خواهم همه در شادی ما سهیم باشند.
سمیرا به لبخند مهرآمیزی اکتفا کرد و جوابی نداد. می دانست اگر لب بگشاید اشکهایش سرازیر می شوند. راحیل همه چیز را مرتب کرد و گفت:
لباس های نو را هم پوشیدیم. پدر چرا نمی آید؟
پدر از پشت سر جواب داد:
آمدم دخترجان! چقدر عجله می کنی.
وقتی همگی دور هفت سین نشستند پنج دقیقه به سال تحویل مانده بود. راحیل پرسید:
کی می رویم شمال؟
سمیرا جواب داد:
دقیقا هماهنگ نکردیم. دو سه روز دیگه انشاا... و مشغول قرائت قرآن شد. پدر هم در سکوت قرآن می خواند. راجحیل دست به دعا برداشته بود. او آرزوهای فراوانی داشت. برای سلامتی همه دعا کرد برای خوشبختی رامین و پونه که بزودی زندگیشان را شروع می کردند و برای نیما. به یاد نیما که افتاد دلش گرفت. با دلی گرفته برایش آرزوی سلامت و خوشبختی کرد و ا زهیجان چشمانش به اشک نشست.
توپ سال تحویل که به صدا درآمد راحیل پدر و سمیرا را بوسید و بسته کوچکی را به طرف سمیرا گرفت وگفت:
از طرف من ورامین ونادر برای شما.
سمیرا با حیرت بسته را گرفت و کادو را باز کرد. گردنبند بود. یک گل سرخ و یک زنجیر بلند اما به نظر نو نبود. پد رکه گویی سوال ذهن او را خوانده بود توضیح داد:
گردنبند متعلق به مریم است.
سمیرا آهسته گفت:
متشکرم. نمی دانم چه بگویم؟
راحیل برای پدر هم یک ساعت زنجیر دار خریده بود اما کادوی راحیل یک تار بسیار زیبا ونفیس بود که او را به وجد آورد. راحیل بریده بریده تشکر کرد و گفت:
ممنونم. مدتهاست دست به تار نزده ام. ممنونم.
و شروع به نواختن کرد. دستهایش هنرمندانه بر سیمهای تا رمی لغزیدند. کادوهایی که رد و بدل شدند راحیل یک سینی چای آورد و شنید که سمیرا پرسید:
مسافرت را هماهنگ کردید؟
پدر جواب داد:
بله همه آماده اند. فقط شاید نیما به خاطر کارهای تحقیقاتی که دارد نتواند بیاید.
راحیل سینی چای را با بی حالی روی میز گذاشت و بقیه حرفهای پدر را نشنید. نمی دانست چرا اشتیاق به مسافرت را یکباره از دست داد. نگاهی به تارش انداخت. سمیرا که متوجه پریشانی راحیل شده بود با لحن اطمینان بخشی گفت:
البته ممکن هم هست بیاید. کارش معلوم نیست.
یک ساعت بعد از سال تحویل اقای صداقتیان به همراه خانواده خاله مهوش به دیدنشان آمدند و بعد از رفتن آنها که زیاد طول نکشید همگی آماده شدند به دیدن خانواده جهانگیری بروند.
کم کم ظهر شده بود. همه بعد از صرف چای و شیرینی و میوه منتظر ناهار بودند. خانم جهانگریری آهسته بلند شد و به پونه اشاره کرد و گفت:
من می روم ناهار رو بکشم. میزرو بچینید.
سرمیز ناهار همه ساکت بودند. پوران سکوت را شکست وگفت:
سمیرا چه گردنبند قشنگی. تازه خریده ای؟ قبلا ندیده بودم.
سمیرا جواب داد:
هدیه است از طرف بچه ها.

tina
11-12-2011, 12:28 AM
آقای نفیسی کامل کرد:
متعلق به مریم بوده. بچه ها به رسم یادگاری به سمیرا کادو داده اند.
همه با نگاه های پر از تحسین به راحیل چشم دوختند. راحیل خندید و گفت:
این فکر نادر بود و من و رامین فقط موافقت کردیم.
پروین خندید و گفت:
ناقلا تو چه عیدی گرفتی که این قدر خوشحالی؟
راحیل با شیطنت گفت:
هر سال رامین در جواب کسانی که این سوال را از من می کردند می گفت برای یک دختر ترشیده چی بهتر از یک شوهر خوب؟ اما خوب من یک تار هدیه گرفته و امسال هم بیخ ریش بابا مانده ام.
در میان خنده همه آقای جهانگیری پرسید:
راحیل جان پس تو اهل موسیقی هم هستی و ما نمی دانستیم؟
راحیل گفت:
من حدود هشت سال بود که تحت نظر استادم تار می زدم. درست روزی که مادر در بیمارستان فوت کرد من تارم را شکستم. دیگر تصمیم نداشتم دست به تار بزنم تا امروز که دوباره وسوسه شدم.
پوران گفت:
خوب کمی برایمان بزن.
راحیل خندید و گفت:
احتمالا کمی فراموش کرده ام. اما چشم میارم شمال و هر چقدر که بخواهید برایتان می زنم.
بعد از ناهار نیما که از صبح تا آن موقع چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و بقیه مشغول صحبت در مورد مسافرت شدند. راحیل برای کمک به پونه به اشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد. سمیرا که در کنار پروین میوه ها را م یچید پرسید:
امسال از اصفهان مهمان نمی آید؟
پروین جواب داد:
نه برای عروسی پونه می ایند. مامان و بابا دو سه روز به دیدن عمه ها می روند.
سمیرا پرسید:
نیما تکلیفش روشن شد یا نه؟
راستش هنوز معلوم نیست. پروژه جدیدی دارد که باید بعد از عید تحویل بدهد. از کارش مقداری مانده. به احتمال ضعیف تا فردا تمام می شود وگرنه که نمی آید.
سمیرا گفت:
خوب دو سه روز صبر می کنیم.
پونه گفت:

ما گفتیم اما قبول نکرد.
بعد به طرف راحیل رفت و گفت:
چه می کنی؟ راحیل تمام چای را ریختی.
هردو با خنده سینی چای را تمیز کردند و پونه گفت:
من باید حواسم پرت باشد که رامین را چند ماه است ندیده ام. تو چرا این قدر دلمشغولی؟ در ظاهر چای می ریختی اما اصلا حواست نبود.
از دهان راحیل پرید:
حواسم به حرفهای شما بود.
پون با خنده گفت:
پس برای من دلمشغولی.
سمیرا با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد وگفت:

سر که نه در راه عزیزان بود بارگرانی است کشیدن به دوش.

راحیل چای را که تعارف کرد به طرف اتاق نیما رفت. پاهایش می لرزیدند. قبلا فقط یک بار به اتاق نیما رفته بود که خودش حضور نداشت. حالا دچار اضطراب شده بود. چند بار تصمیم گرفت سینی چای را به پونه یا پریسا بدهد اما منصرف شد. میخواست از آمدن نیما مطمئن بشود. بلاتکلیفی رنجش می داد و بر خلاف قبل انگیزه اش را برای مسافرت از دست داده بود. در اتاق را که زد نفسش به شماره افتاده بود. صدای نیما از پشت در اعتماد به نفسش را بیشتر کرد. آهسته در را باز کرد وگفت:
چای می خوری؟
و وارد شد. نیما پشت انبوهی از کاغذ که روی میزش تلنبار شده بودند پنهان شده بود. راحیل ناباورانه دور و برش را نگاه کرد. تمام اتاق پر از پوشه و کاغذ بود پرسید:
اینجا چرا این قدر به هم ریخته است؟
نیما موهایش را مرتب کرد و خود دا از پشت کاغذها بیرون کشید و با خنده گفت:
ببخشید جا نیست. سرم خیلی شلوغه.
راحیل سینی چای را به طرفش گرفت. نیما یک فنجان چای برداشت و گفت:
ممنون.

tina
11-12-2011, 12:29 AM
راحیل به خود جرات داد و پرسید:
شنیده ام همراه ما نمی آیید.
راستش کار تحقیقات پروژه تمام شده و حالا کارهای صفحه بندی و تایپ و ترجمه قسمتهایی از آن باقی مانده است که چند روز کار دارد. متاسفانه قول هم داده ام.
راحیل بی اختیار گفت:
من وپونه می توانیم کمی کمک کنیم.
و بدون هیچسوال دیگری بقیه را صدا زد. در یک شور دوستانه تصمیماتی گرفته شد که اگر دقیق انجام می شدند بیش از نیمی از کارهای نیما انجام می شدند. پونه و راحیل به سرعت اتاق را مرتب کردند. سمیرا و پریسا رفتند تا کمی برای سفر خرید کنند. پروین و امیر آقا هم شروع به صفحه بندی مطالبی کردند که نیما در نهایت بی دقتی در اطراف پراکنده بود و آقای نفیسی به ویلا تلفن کرد و خبر داد که فردا می رسند و همه به دنبال کارشان رفتند. کاغذها که دسته بندی شدند پونه مشغول تایپ شد. امیر آقا مطالب را می خواند و پونه تایپ می کرد. پروین هم متالب تایپ شده را مرتب می کرد. راحیل هم با کمک نیما مطالب را ترجمه می کرد. آشنایی او به زبان انگلیسی کار نیما را راحت کرده بود. او که با تحسین به راحیل نگاه می کرد با هیجان گفت:
عالیه راحیل! تو کاملا به زبان انگلیسی واردی.
راحیل با خنده گفت:
خوب معلومه چون در مدرسه هم فرانسه خوانده ام هم انگلیسی.
این هم یکی از محاسن راحیل بود که تا به حال برای نیما پوشیده مانده بود. همه سخت مشغول کار بودند. نوبت تایپ قسمتهای لاتین که شد پونه کند شد و راحیل جای او را گرفت.
ساعت نه شب بود که پروین و امیر آقا با تذکر مادر دست از کار کشیدند و برای جمع آوری وسایل شان رفتند. پونه هم گیج خواب بود.اما صبورانه تحمل کرد تا ساعت دوازده شب ادامه داد و در حالی که تقریبا در خواب راه می رفت شب بخیر گفت و رفت تا کمی بخوابد.
کار از نیمه گذشته بود و راحیل اصلا خسته نبود. او انگیزه کافی داشت و نمی خواست به هیچ قیمتی همراهی نیما را در این سفر از دست بدهد. با عجله تایپ می کرد. نیما مطالب را دسته بندی و روی هم جمع می کرد. با صدای تقه ای که به در خورد هر دو دست از کار کشیدند. مادر با دو فنجان قهوه به طرفشان آمد و هشدار داد که ساعت از سه نیمه شب گذشته است و ادامه داد:
شما که خودتان را کشتید. پونه بیهوش شد. از شما تعجب می کنم که هنوز سرپائید.
نیما کمی از قهوه نوشید و گفت:
مادر باور نمی کنی. کارمان تقریبا تمام شده.
مادر گفت:
دیگر کافی است. سمیرای بیچاره پشت میز آشپزخانه خوابش برده. راحیل هم نیاز به استراحت دارد. سمیرا منتظر اوست.
نیما به شوخی گفت:
چرا منتظر؟ می ترسد راحیل را بخوریم؟ خودم او را می رسانم.
مادر با دلخوری گفت:
این چه حرفی است؟ فکر نمی کنی این نهایت اعتماد آنهاست که تا این ساعت از شب راحیل اینجاست. تا پدر مادر نشوید متوجه این نگرانیها نمی شوید.
بعد با دست به راحیل اشاره کرد و با مهربانی گفت:
پاشو عزیزم. خسته شدی. این پشت کار تو باعث شد که همه از مسافرات لذت ببریم. بخصوص من که باید دائما دل نگران نیما می ماندم.
راحیل با سر تشکر کرد و گفت:
اما کاری نمانده. شاید دوساعت. حیف است تمام نشود. من هم خیلی خسته نیستم . اگر اجازه بدهید تمامش می کنیم. سمیرا هم حتما درک می کند.
نیما مشغول کار شد و گفت:
مادر! من که حریف این شاگرد پر انرژی نمی شوم. به سمیرا بگویید همین جا بخوابد تا کارمان تمام شود.
مادر هم وقتی دید اصرارش فایده ندارد. آنها را تنها گذاشت تا کارشان زودتر تمام شود و هردو خستگی ناپذیر مشغول کار شدند.
سمیرا با ورود پوران سرش را از روی میز باند کرد و گفت:
تمام نشد؟
پوران آرام گفت:
ظاهرا راحیل و نیما به هیچ قیمتی حاضر نیستند این مسافرت را از دست بدهند. تو هم بهتر است بخوابی که صبح کار داریم.
سمیرا بعد از تشکر از پوران راهی خانه شد تا ساک راحیل را آمده کند. در حال یکه در دل به این همه اراده و عشق آفرین گفت و افسوس می خورد که چرا نمی تواند این موضوع را با کسی در میان بگذارد.
ساعت پنج و نیم بود که کار تمام شد و آخرین برگ تایپ و کنار بقیه برگه ها آماده صحافی شد. نیما با رضایت به نتیجه کار نگاهی انداخت و به راحیل گفت:
خسته نباشی. بالاخره تمام شد.
راحیل در حال یکه از اتاق خارج می شد گفت:
ساعت هفت حرکت می کنیم . می توانی کمی استراحت کنی. صبح بخیر

tina
11-12-2011, 12:29 AM
و به طرف آشپزخانه رفت. نیما احساس کوفتگی میکرد اما خستگی رازیاد به خودش راه نداد و مشغول کار شد. ساعت یک ربع به هفت از اتاقش خارج شد. چمدانش را بسته و با یک دوش آب گرم کمی سرحال آمده بود. در خانه جهانگیری وقتی همه برای صرف صبحانه کنار هم جمع شدند متوجه راحیل شدند که پشت میز آشپزخانه خوابش برده بود اما وسائل صبحانه مهیا بود.
راحیل از سر و صدا از خواب پرید و با عجله گفت:
خدای من! خوابم برد. هنوز وسایلم را آماده نکرده ام.
پوران جواب داد:
عزیزم صبحانه ات را بخور سمیرا وقتی رفت گفت ساکت را می بندد.
با این حرف کمی خیال راحیل آسوده شد.
موقع حرکت خانم جهانگیری رو به شوهر کرد و گفت:
راحیل دختر پر انرژی و با اراده ای است. روحیه شاد او تاثیر زیادی روی نیما گذاشته. این طور نیست؟
اقای جهانگیری سری به علامت موافقت تکان داد و گفت:
درسته خانم. حق با شماست.
و با خنده به سوی دیگران رفت.
ماشینها ساعت هفت حرکت کردند. در همان شروع حرکت خواب نیما و راحیل را از جمع جدا کرد. امیر آقا کنار نیما پشت فرمان نشسته بود نگاهی به او کرد و بعد در آئینه نگاهی به راحیل انداخت که کنار پونه و پروین به خواب رفته بود و گفت:
چه همسفران خواب آلودی نصیب ما شده.
پروین جواب داد:
تا صبح بیدار بودند بگذار کمی استراحت کنند.
نزدیک ظهر بود که نمیا بیدار شد. همه با خنده گفتند.
ساعت خواب.
نیما نگاهی به عقب کرد و پرسید:
راحیل تو نخوابیدی؟
راحیل خندید و گفت:
تازه بیدار شده ام.
با صدای بوق ماشین آقای جهانگیری صحبتها قطع شد و قرار بر این شد که ناهار را همانجا کنار جاده که بسیار سرسبز بود صرف کنند. زیراندازی کنار جوی آب پهن شد. درختان چنار سربهفلک کشیده زیبایی خاصی به محیط داده بودند که سخت بردل راحیل تاثیر گذاشت. پگاه در آغوش او به خواب رفته بود و او هنوز فرصت نکرده بود پیاده شود. نیما وقتی قسمتی از وسائل را به کنار جاده برد دوان دوان به سوی راحیل آمد. بعد از باز کردن در پگاه را با احتیاط از بغل راحیل گرفت و گفت:
پگاه را من می برم. تو هم بقیه وسایل را بیار.

بعد کنار راحیل کمی تامل کرد تا وسایل را بردارد و گفت:
فرصت نکردم از تو تشکر کنم. من این مسافرت رو مدیون توام.
راحیل لبخندی زد و گاز پیک نیکی را به دست دیگرش داد و به رد دسته گاز پیک نیکی که روی دستش مانده بود نگاهی کرد و گفت:
کاری نکردم. ما همه دوست داشتیم تو همراهمان باشی.
نیما پاسخ داد:
بخصوص مامان که نگران بود پسرش تنها بماند.
راحیل با شیطنت گفت:
بچه را مادرش می شناسد. شاید نگرانیش خیلی پر بیراه نباشد. بخصوص که ثریا.
ناگهان حرفش را خورد. نیما پرسید:
ثریا چی؟ چند وقت می شه ازش بی خبرم.
راحیل گفت:
هیچی راستش دو سه روز پیش یعنی دو سه روز پیش که نه شب چهارشنبه سوری زنگ زد. خانه نبودی. البته به مامانت گفتم.
نیما نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:
نخیر. این دختر ول کن نیست. بهتره حرفش رو نزنیم. زودتر بریم که همه منتظر گاز پیک نیکی هستند.
با این که بعد از ناهار بسرعت حرکت کردند اما به تاریکی خوردند. جاده باریک بود و حرکت کند شده بود. راحیل که کم کم خوابش می گرفت با خستگی گفت:
خدا کند زودتر برسیم.
امیر آقا جواب داد:
اگر با این سرعت بریم صبح می رسیم.
و راهنما زد که ماشین پشت سری نگه دارد. بعد نیما پشت فرمان آمیر آقا نشست و امیر آقا پشت فرمان آقای جهانگیری و سرعت کمی بیشتر شد.

tina
11-12-2011, 12:29 AM
رفتند. در نهایت ناباوری متوجه شدند که رامین و نادر در اتاقشان هستند. این خبر را راحیل آورد. او دوان دوان از پله ها پایین آمد و اعلام کرد که رامین و نادر در اتاق او خوابیده اند. این خبر برای همه خوشایند بود. بخصوص پونه که از تنهایی در می آمد.
نیما زا خستگی همان جا روی کاناپه خوابش برده بود. بیخوابی دیشب و نداشتن استراحت کافی و چند ساعت رانندگی تمام انرژی او را گرفته بود. سمیرا با یک پتو او را پوشاند و کسی مزاحمش نشد تا استراحت کند.
هوا کاملا روشن شده بود که نیما چشمش را باز کرد. هنوز کمی احساس خستگی می کرد. بزحمت نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت هشت صبح بود اما همه جا آرام بود. از جا بلند شد. یادداشتی از گوشه بالش زیر سرش به زمین افتادو خم شد و یادداشت را برداشت. خط راحیل را شناخت. پیغام کوتاهی بود به زبان انگلیسی.
(( سلام استاد! صبح آمدم بیدارت کنم این قدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد. می روم کمی قدم بزنم. ساعت 6 صبح.))
نیم نگاهی به ساعت کرد. حتما تا به حال برگشته بودند. از جا بلند شد و نگاهی به دوروبر کرد. متوجه شدن که اتاقش کنار نادر است. به سراغ وسایلش رفت و نیم ساعت بعد سرحال از اتاقش خارج شد. از ساختمان که خارج شد نسیم خنکی که از سمت دریا می وزید حالش را حسابی جاآورد. نگاهی به اطراف کرد. همه روی تراس مشغول صرف چای بودند که نیما رسید و سلام کرد. سمیرا با یک فنجان قهوه مطبوع به او صبح بخیر گفت. هنوز کمی از قهوه را ننوشیده بود که مقدار زیادی آب روی سرش ریختند و مثل موش اب کشیده شد. او که هنوز از چیزی سر در نیاورده بود و با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکرد متوجه فریادی از داخل ساختمان شد و صدای راحیل به گوشش خورد:
نادر! تو کی جاتو عوض کردی.
ظاهر امر این طور نشان می داد که نادر متوجه توطئه پونه و راحیل شده و بموقع جایش را به نیما سپرده بود و سطل آبی که طبق شرط بندی باید او را خیس می کرد قسمت نیما شده بود و او با تعجب و بی خبر از همه جا به پونه و راحیل نگاه می کرد که نادم و پشیمان از او عذرخواهی می کردند. آقای نفیسی بسیار عصبانی شده بود و راحیل را حسابی توبیخ کرد. راحیل که از این تنبیه شوکه شده بود با بغض و ناراحتی جمع را ترک رکد و به اتاقش پناه برد. پونه در حال یکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
من هم باید تنبیه می شدم. هردو مقصر بودیم.
آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:
نه عروس گلم. من راحیل را می شناسم و می دانم این کارها زیر سر اوست. تو همخودت را ناراحت نکن. راحیل باید بداند که با چه کسی و کجا شوخی کند.
پونه گفت:
اما قرار بود نادر خیس شود چون او امروز صبح زود با یک پارچ آب من و راحیل را بیدار کرد.
نادر لبخندی زد و پیروزمندانه گفت:
این مشکل شما بود که اول پائین را نگاه نکردید.
همه آهسته خندیدند. نیما در حالی که برای تعویض لباس به اتاقش می رفت گفت:
به ره حال خیس شدن من خیلی مهم نبود. این تنبیه شروع خوبی برای راحیل نیست.
نیما لباسهایش را عوض کرد و متوجه صدای ارام گریه شد. می دانست صدای راحیل است. بالکن دو اتاق کنار هم بود. نیما وقتی داخل بالکن شد متوجه شد راحیل کنار نرده های بالکن نشسته و به دور دست خیره شده است. لحظاتی نگاهش کرد. راحیل که متوجه حضور کسی شده بود به طرف او برگشت و آرام گفت:
نیما من واقعا کتاسفم.
نیما خندید و گفت:
مهم نیست. می خواهی چه کنی؟
امروز را در اتاقم می مانم. شاید کمی کتاب خواندم. راستی تو کتاب همراهت اوردی؟
نیما به داخل اتاق برگشت و یک کتاب همراهش اورد. راحیل اشکهایش را پاک کرد و بعد از تشکر فراوان به اتاقش بازگشت. نیما بلاتکلیف و کلافه بود. حس می کرد که در مورد تنبیه راحیل مقصر است. به یاد زحمات راحیل افتاد و بیشتر شرمنده شد.
هرکسی مشغول کاری بود. پونه و رامین کنار ساحل بودند. نیما خوب می دانست که نباید مزاحم آنها بشود. امی آقا و پروین با پگاه به پارک بازی داخل مجتمع رفته بودند. پدر و آقای نفیسی روی تراس شطرنج بازی می کردند. نادر و سمیرا به همراه مادر برای خرید مایحتاج ضروری راهی بازار بودند و نیما به علت بیکاری همراه آنها راه افتاد تا فکر جدیدی را که به تازگی به سرش زده بود عملیکند. نیما تصمیم گرفته بود برای قدر دانی از راحیل هدیه ای برایش بخرد اما این ظاهر امر بود. واقعیت این بود که نیما بی قرار بود.
در آخرین لحظه که ماشین به طرف ویلا پیچید نگاهش به پنجره اتاق راحیل افتاد. راحیل کنار در اتاق ایستاده بود. چند ماه اخیر در نظر نیما جان گرفت. این دختر پر نشاط در بسیاری از مسائلی که در این چند ماه شکل گرفته بودند در کنار نیما بود. یادش آمد که شب قبل از مسافرت چطور تا صبح بیدار ماند. و به او کمک کرد. نگاهش را به دور دست و به دریا دوخت و متاثر شد. و حالا راحیل به خاطر او تنبیه شده بود آن هم روز اول مسافرت. صدای نادر او را به خود اورد:
نیما! نیما! کجایی پسر؟
نیما به طرف او برگشت و گفت:
طبیعت گیلان همیشه مرا مجذوب خود می کند بخصوص ساحل زیبای چمخاله.
سمیرا گفت:
تمام ایران این خاصیت را دارد و مجذوب کننده است.

tina
11-12-2011, 12:29 AM
سرگرم صحبت بودن که به بازار رسیدند. نیما یک دور بازار را گشت و آخر سر در حالی که فروشنده مغازه طلا فروشی را کلافه کرده بود یک گردنبند ظریف و زیبا خرید و در جعبه حصیری زیبایی جای داد و کادوپیچی کرد و به بقیه پیوست.
سر میز ناهار جای راحیل خالی بود. پونه با یاد آوری این موضوع دوباره از پدر خواهش کرد که راحیل را ببخشد. امروز این چهارمین باری بود که پونه از پدر تقاضا می کرد و تقریبا به التماس افتاده بود. آقای نفیسی خندید و گفت:
پونه جان! بابا چقدر اصرار می کنی. من عادت دارم که هیچ وقت از حرفم برنگردم. پس درخواستهای تو بی فایده است. چیزی هم به شب نمانده. سه بعدازظهر است. فردا همه چیز عادی می شود. سمیرا هم از این موضوع ناراحت بود اما چیزی نمی گفت. وقتی ناهار راحیل را برد. آرام چند ضربه به در کوفت. راحیل خسته جواب داد:
بفرمائید.
و سمیرا با سینی غذا وارد شد و گفت:
چطوری عزیزم؟
راحیل جواب داد:
خوبم فقط حوصله ام سر رفته. پس کی شب می شود؟
سمیرا جواب داد:
غیر از تو دیگران هم منتظر تمام شدن مدت تنبیه تو هستند بخصوص نیما که خودش را مقصر می داند و از صبح به اندازه ده کلمه هم با دیگران صحبت نکرده است.
راحیل لبخندی به لب آورد و گفت:
تقصیر من بود که امروز خراب شد. گرسنه ام ناهار چه داریم؟
بدون این که منتظر پاسخ سمیرا بماند شروع به خوردن کرد. سمیرا از اتاق خارج شد. او مصمم بود بقیه دوره تنبیه را هر طور شده لغو کند اما نمی دانست که هرگز موفق نمی شود.
شب ساعت هشت بود که هوا تاریک شد. میز شام را چیدند. پدر راحیل را صدا زد و او به جمع پیوست و دوباره از نیما معذرت خواست و اوضاع کاملا عادی شد. نیما در تمام طول شب فرصت نکرد هدیه او را بدهد. بعد از شام قرار شد که صبح روز بعد برای قایقرانی کنار ساحل بروند.
صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودند که رامین دو قایق از اطراف پیدا کرد و به همه اخطار کرد که عجله کنند. میز صبحانه با عجله برچیده شد و همه سریعا حاضر شدند. دریا بسیار آرام و افق آبی آبی بود. همه سوار قایق شده بودند بجز خانم جهانگیری که به علت ترس از آب سوار نشد و کنار ساحل ماند. نیما هم به رغم میل باطنی برای این که مادر تنها نباشد کنارش ماند. قایق که حرکت کرد، راحیل فریاد زد:
مطمئن باشید روی آب به یاد شما هستیم.
با دور شدن قایق نگاه نیما به دنبال راحیل کشیده شد. مادر دست او را فشرد وگفت:
ممنون که پیشم ماندی.
نیما با تعجب گفت:
این چه حرفی است مادر؟
خانم جهانگیری جواب داد:
تو ماندن کنار مادرت را به رفتن روی دریا همراه عزیزی که هنوز چشمت به دنبال اوست ترجیح دادی. این خصایل خوب توست که همه را شیفته تو کرده و ثریای از خود راضی را واداشته تا اینجا به دنبالت بیاید.
نیما گفت:
مادر متوجه منظورت نمی شوم.
مادر گفت:
کدام قسمت را دوباره باید توضیح بدهم؟
نیما گفت :
همه را.
مادر خندید و گفت:
بسیار خوب ببین عزیز دل مادر! قدیمیها گفته اند رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.انچه تو در این یک سال گذشته به زبان نیاوردی صورت رنگ پریده و نگاه های مشتاقت هویدا کرده است. عزیز مادر! عشق که گناه نیست. مادر این تغییرات را خوب احساس می کند. همان طور که در پونه احساس کردم و در پروین. من مدتهاست منظرم تا تو لب باز کنی و برایم از دلمشغولی هایت بگویی اما تو همیشه سکوت کردده ای.
نیما دست مادر را با حرارت بیشتری فشرد و گفت:
این سخنان آرام بخش شما همیشه به من قوت قلب داده است. حق با شماست مادر. حدس شما درست است. راحیل برای من عزیز است. من درکنار او گویی نیمه گمشده وجودم را یافته ام. یاد صورت مهربانش شبها خواب را از چشمان می گیرد. به عبارت بهتر خلا زندگی من پر شده است. اما هنوز نمی دانم که عقل و منطق هم با این احساس سازگاز است یا نه.
دیگر نتوانست ادامه بدهد. خانم جهانگیری با محبت نگاهی به او انداخت و گفت:
نیما جان! کار دل که کار حساب و کتاب نیست. کمی هم خودت را به دست سرنوشت بسپار. نیما زیر لب گفت:
مادر! این که می بینی من تا اینجا پیش رفته ام به دلیل این است که خودم را به دست سرنوشت سپرده ام.

tina
11-12-2011, 12:29 AM
مادر خندید و گفت:
خوب حالا فقط مانده خواستگاری. خودمانیم کم کم دارد دیر هم می شود.
نیما جواب داد:
بسیار خوب. من تسلیمم اما فقط به یک شرط.
مادر گفت:
چه شرطی؟
نیما جواب داد:
الان نه بگذار برای بعد از عروسی پونه. به من قول می دهید تا آن موقع صبر کنید؟
مادر خندید و قول داد.
بار بزرگی از روی شانه های نیما برداشته شد. او خوب می دانست که مادر آن قدر دوستش دارد که به خواسته اش اهمیت بدهد. از علاقه خانواده اش به راحیل هم خبر داشت. حالا کسی را داشت که برایش درد و دل کند. از نظر نیما عشق موضوع محرمانه ای بود که فقط گوشهای محرم آن را می شنید و مادر این امکان را به نیما داد تا از این امتیاز برخوردار باشد.
نیما سبک شده بود. او موضوع گردنبند را با مادر مطرح کرد و از او خواست گردنبند را به راحیل بدهد اما مادر قبول نکرد و گفت:
باید خودت این کار را بکنی.
نیما که هنوز نگاهش به قایق بود رو به مادر کرد و گفت:
پس قسمت دوم قضیه هم روشن شد. منظورم ثریاست. گفتی او به اینجا یم آید؟
مادر گفت:
بله با موبایل پدرت تماس گرفت و گفت که فردا به اینجا می آید. سمیرا و آقای نفیسی هم برای شام همه آنها را دعوت کردند.
نیما گفت:
مهم نیست. تحمل می کنم. حضور ثریا باعث می شود قدر راحیل را بیشتر بدانم.
قایق کم کم به ساحل نزدیک می شد. نیما به سمت آنها دوید و پگاه را در آغوش کشید و کمک کرد تا بقیه پیاده شدند. سمیرا و پونه و پروین به کمک نیما پیاده شدند و نیما د رگوشه قایق چشمش به موش آب کشیده ای افتاد که آب از سر و رویش می چکید اما چشمانش مثل همیشه می خندیدند. راحیل از قایق بیرون آمد. نیما پگاه را به مادر سپرد و کاپشن سبکی را که روی دوشش بود روی دوش راحیل انداخت و پرسید:
چه بلایی به سرت آمده؟ چرا این طور خیس شده ای؟
رامین به جای او جواب داد:
خدا رحم کرد. قایق که دور زد یکهو بلند شد و گفت،(( چه ماهی های قشنگی!)) نزدیک بود از قایق پرت شود بیرون و کلی هم اب رویش پاشید. بابا بموقع او را گرفت وگرنه الان خوراک آن ماهیها شده بود.

tina
11-12-2011, 12:30 AM
نادر جواب داد:
بیچاره ماهیها! خدا بهشان رحم کرد وگرنه دل درد می گرفتند.
همه خندیدند بجز نیما که نگرانی سراسر وجودش را گرفته بود. اگر راحیل غرق می شد چه می کرد؟ از یادآوری این موضوع تنش یخ کرد. چقدر این دختر کم تجربه بود. با خشم نگاهش کرد این بی مهری آنا در فلب راحیل نفوذ کرد و دلش گرفت.
موقع بازگشت از دریا از کنار سمیرا تکان خورد و در ماشین پدر نشست. نیما هم نیم نگاهی به او انداخت و سوار ماشین امیر آقا شد. او هر لحظه از یاد آوری بلایی که ممکن بود سر راحیل بیاید تنش مورمور می شد. اخر خسته شد و برای فرار از افکار مزاحم به جمع پناه برد.
راحیل غمگین بود. سمیرا کمی با او صحبت کرد و وقتی دید حوصله ندارد صاف رفت سر اصل مطلب و برایش توضیح داد که کارش بچه گانه بوده و نگرانی نیما به حق است. راحیل پذیرفت که واقعا مقصر است و نیما را عصبانی کرده است. به ویلا که رسیدند راحیل دوان دوان داخل شد و لباسهایش را عوض کرد و وارد آشپزخانه شد. سمیرا کنارش نشست و گفت:
یک سینی چای ببر. آنچه را که گفتم فراموش نکری؟
راحیل گفت:
نه.
سمیرا گفت:
پس چای رابب و با نیما صحبت کن.
راحیل با تردید راه افتاد. همه در حال جمع بودند و از چای استقبال کردند فقط نیما نبود. راحیل داخل ویلا را گشت. خبری از نیما نبود. نظری به بیرون انداخت. نیما کنار ماشین اقای جهانگیری مشغول انجام کاری بود. راحیل سینی چای را روی میز گذاشت. کاپشن نیما را که روی شوفاژ بود برداشت و از ویلا بیرون رفت.
روی سنگفرش اهسته جلو می رفت که باران شروع به باریدن کرد. سرعتش را زیاد کرد و به کنار نیما رسید. نیما که متوجه حضور شخصی در کنارش شده بود به طرف او برگشت و از دیدن راحیل یکه خورد. راحیل کاپشن را به طرفش گرفت و گفت:
باران می آید. کارت را زودتر تمام کن تا به ویلا برگردیم. سرما می خوری.
نیما کاپشن را گرفت و با تعجب گفت:
فکر می کردم با من قهری. تو سرما یم خوری که حسابی خیس شده بودی.
و کاپشن را روی دوش راحیل انداخت و گفت:
کارم تقریبا تمام شد. برویم داخل. ماشین پر از شن بود. تمیزش کردم.
راحیل صورتش را رو به اسمان گرفت و گفت:
آمده ام با تو آشتی کنم چون تو با من قهر کردی.
نیما رو به او کرد و نگاهی به صورتش انداخت. راحیل سرش را پائین آورد و نگاهش به نگاه نیما گره خورد. گرمای نگاه نیما دوباره سراپای وجودش را سوزاند. بسرعت سرش را برگرداند. نیما اهسته گفت:
راحیل تو مرا ترساندی. اگر غرق می شدی یا بلایی به سرت می امد می دانی چه بلایی سر همه می آمد؟
راحیل با حاضر جوابی گفت:
خوب اگر در آب می افتادی فریاد می زدم و تو نجاتم می دادی. شنیده ام تو نجات غریقی.
نیما نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
از آن فاصله من حتی صدای تو را نمی شنیدم. دختر این چه حرفی است که می زنی؟ برویم. الان دوباره خیس می شوی؟
و هردو دوان دوان خود را به ویلا رساندند.
نیما گفت:
راستی راحیل اصلا برایمان تار نزدی.
راحیل نگاهی به سراپایش کرد و گفت:
فعلا که خیس و گلی شده ایم. اگر سمیرا راهمان داد حتما برایت می زنم اما امیدوارم پشیمان نشوی. مدتی طولانی است که دست به تار نزده ام.
نیما خندید و گفت:
نه مطمئن باش.
ساعتی بعد همه دور هم جمع شدند و گوش به نغمهای اشنایی سپردند که از سرانگشتان هنرمند راحیل به سوی گوشهایشان جاری بود و به دلشان می نشست. نیما که در سکوت کامل گوش می کرد در یک لحظه چشمش به مادر افتاد که با لبخندی حاکی از رضایت او را مینگریست.
بعد از گوش دادن به موسیقی مشغول صرف چای و اظهار نظر در مورد موسیقی شدند و تصمیم گرفتند که فردا به جنگل بروند و عصر برگردند. تا شب از میهمانانشان پذیرایی کنند.
صبح زود جنب و جوش آغاز و وسایل بسرعت فراهم شد. ساعت هنوز نه نشده بود که چادر در جنگل برافراشته شد و همه به دنبال کار خود رفتند. رامین شکار را ترجیح می داد پونه هم بناچار همراهش رفت در حال یکه از خدا می خواست حیوانات بی گناه را از سرراهشان دور کند. پدر و آقا یجهانگیری تهیه ناهار را به عهده گرفتند. سمیرا و پوران برای چیدن سبزی راهی شدند. نادر و نیما هم اجاق کوچکی فراهم کردند تا چای را آماده کنند و راحیل پگاه را برد تا خرگوشها را نشانش بدهد. پروین و امیر آقا هم در انتظار یک لیوان چای نشستند و به صحبت پرداختند.
گردش در جنگل ناهاری که با هیزم پخته شده بود چای گرم و دیدن حیوانات کوچک جنگلی به همراه جمعی صمیمی روزی را برای همه فراهم کرد که هرگز خاطره اش از ذهنشان نرفت. عصر که برمی گشتند نیما بسیار سرحال بود. رو به مادر کرد و گفت:
واقعا روز خوبی بود. من واقعا لذت بردم. حیف که شب حتما خراب می شود.

tina
11-12-2011, 12:30 AM
مادر با لحن مخصوصی گفت:
بیا کاری کن شادیمان ادامه پیدا کند.
نیما گفت:
چطور مادر؟
ماد رگفت:
با خریدن یک حلقه.
نیما جواب داد:
مادر مگر قول ندادی عجله نکنی؟ صبر کن.

راحیل میخهای چادر را در صندوق عقب گذاشت و با خنده رو به نیما کرد و گفت:
استاد عزیز! امروز خیلی خوشحالید. گویا این شاگرد شیطان امروز آزارتان نداده.
خانم جهانگیری راحیل را به داخل ماشین کشید و گفت:
دختر گلم! مگر ممکن است کسی از دست تو ناراحت شود؟
نیما رو به راحیل کرد و گفت:
با این طرفدار پروپاقرصی که تو داری من چه می توانم بگویم؟ اما از حق نگذریم روز بسیار خوبی بود و به من خیلی خوش گذشت.
راحیل گفت:
عالی بود. امیدوارم عکسهایی که انداختیم خوب شوند.
و به دنبال صدای پدر که او را صدا می کرد از ماشین پیاده شد. نیما رو به مادر کرد و با خنده گفت:
مادر قرار نشد این قدر از راحیل طرفداری کنی. من حسودیم می شود.
مادر که گویی در آرزویش غرق شده بود گفت:
باید برای شما یک عروسی با شکوه بگیریم.
نیما که نادر او را صدا می زد با خنده پیاده شد.
نزدیک ویلا که رسیدند چراغهای ویلا روشن بود و چشم انداز با شکوهی داشت. آقای قهرمانی به استقبالشان آمد و خبر داد که میهمانان منتظرشان هستند. نیما رو به مادر کرد و خندید و گفت:
چه با عجله آمده اند! وقتی وارد ویلا شدند ثریا منتظرشان بود.
سر میز شام هرکسی به نوبه خود سعی می کرد برودت حاکم بر میهمانی را از بین ببرد اما ممکن نمی شد زیرا این جمع هیچ سنخیتی با هم نداشتند. پدر و مادر ثریا بعد از شام بسرعت خداحافظی کردند و رفتند و قرار شد ثریا چند روز باقی مانده را کنار آنها بماند.
موقع صرف چای بعد از شام ثریا رو به پروین کرد و گفت:
این ویلا به نظر شما کمی کوچک نیست؟
نیما با تسمخر جواب داد:
چرا این قدر کوچک است که فقط اندازه ماست.
رنگ از روی اقای نفیسی پرید و مِن و مِن کنان گفت:
دخترم! نیما شوخی می کند.
ثریا بلند شد و گفت:
اتفاقا من هم در این محیط دلم می گیرد و نمی توانم اینجا بمانم. با این که اکثریت این جمع جوان است اما انگار خاک مرده اینجا پاشیده اند. همه خموده اند.
خانم جهانگیری جواب داد:
اتفاقا این طور نیست فقط همگی کمی خسته ایم.
ثریا گفت:
به ره حال من می روم. خانواده نفیسی هم کسل کننده هستند. درست مثل شما.
چشمان سمیرا از حیرت گشاد شدند. ثریا رو به نیما کرد و با عشوه گفت:
لطفا مرا برسان. جای غریبه خوابم نمی برد. پشیمان شدم.
اقای نفیسی با تعجب گفت:
اما شما گفتید پیش ما می مانید. چه زود تصمیمتان عوض شد.
نیما گفت:
شما عادت نداری.
ثریا خانم بار اولش نیست. او بقدری تنوع طلب است که اگر می توانست پدر و مادرش را هم عوض می کرد.
بعد بسرعت حاضر شد. پروین پرسید:
تنها می روی؟ موقع برگشتن خطرناک است.
آقای نفیسی که هنوز از این برخورد حیرت زده بود گفت:
با ماشین من برو. نور چراغهایش بهتر است. یکی را هم همراهت ببر.
نیما نگاهی به اطراف کرد. همه خسته بودند. نگاهش روی راحیل متوقف شد. این یهترین فرصت بود و می توانست هدیه راحیل را بدهد. رو به سمیرا کرد و گفت:
با اجازه شما با راحیل می روم.
راحیل بلند شد و گفت:
خوب برویم.
و هر سه به اتفاق به راه افتادند. ثریا که از همراهی راحیل اصلا خوشحال نشده بود با اوقات تلخی جلو نشست و راحیل با بی خیالی روی صندلی عقب جای گرفت و نیما به راه افتاد. در طول مسیر راحیل غرق در تاریکی اطرافش بود که صدای ثریا او را به خود اورد. او با انگلیسی روانی به نیما گفت:
من آمده بودم با تو صحبت کنم اما اصلا فرصت نکردم تنها ببینمت. ببین نیما! من برخورد بد تو را در میهمانی آن روز فراموش می کنم و به حساب اعصاب خردت می گذارم اما تو هم دست از لجاجت بردار. ما می توانیم برگردیم امریکا و با استفاده از امکانات پدر یک زندگی افسانه ای داشته باشیم.

tina
11-12-2011, 12:31 AM
نیما به سردی گفت:
اما من اینجا رو بیشتر دوست دارم.
ثریا عصبانی شد:
نیما دانشگاه میشیگان از تو برای تدریس دعوت کرده. تو که نمی خواهی این فرصت طلایی را از دست بدهی. تو اینجا شانس پیشرفت نداری.
نیما آرام گفت:
من در دانشگاه تهران کار می کنم و تعهداتی نسبت به خانواده و مملکتم دارم که نمی توانم به سادگی از آنها بگذرم. در ثانی من که قبلا گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم.
ثریا با عصبانیت گفت:
من که نگفتم ازدواج کنیم. حالا می رویم تا ببینیم بعد چه می شود.
نیما با تغیر جواب داد:
خانم عزیز! من اسباب بازی دست شما نیستم! من بازیچه نیستم و نمی خواهم بازیچه داشته باشم. من می خواهم با کسی زندگی کنم که به من علاقه داشته باشد و حاضر باشد تحت هر شرایطی با من زندگی کند. به عبارت بهتر من می خواهم شریک داشته باشم نه سرگرمی و عروسک.
ثریا بتلخی گفت:
ایده آلهای تو حال مرا به هم می زند. تو فکر می کنی یک دختر بچه دانشجو که معلوم نیست اصل و نسبش چیست و اصلا بویی اززندگی مدرن نبرده می تواند شریک زندگیت باشد؟ آدم های احمقی که فرانسه را ترک کردند و به تهران برگشتند نمی توانند عقل سالمی داشته باشند. او تربیت صحیحی ندارد.
نیما با نگرانی به عقب نگاه کرد. صورت راحیل در تاریکی درست دیده نمی شد اما می توانست حال و روز او را حدس بزند. نمی دانست چه کند. ناگهان ترمز کرد و رو به ثریا گفت:
اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی باید همین جا پیاده شوی. فهمیدی؟
لحن نیما بقدری قاطع و غضبناک بود که در بقیه مسیر ثریا حتی کلمه ای صحبت نکرد. راحیل در افکار خود فرو رفته بود. بهت و حیرت سراسر وجودش را فراگرفته بود. آیا علاقه نیما به اواین قدر بود که حتی ثریا در چند برخورد متوجه شده بود؟ پس حتما دیگران هم متوجه شده بودند.
با ترمز ناگهانی نیما افکارش از هم گسست. ثریا بی خداحافظی پیاده شد و نیما حتی صبر نکرد او داخل ویلا شود. بسرعت دور زد و برگشت. کمی که دور شد نگه داشت و رو به راحیل گفت:
لطفا تو رانندگی کن. اعصاب من کاملا به هم ریخته.
و بسرعت خودش را روی صندلی کنار راننده کشاند. راحیل با تردید پیاده شد و جای او را گرفت. ارام نگاهش کرد. نیما به صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بودند. راحیل صندلی او را کمی عقب داد و کاپشنش را که روی صندلی عقب بود ارام رویش کشید. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پیچید. راحیل حرکت کرد. نیما سکوت را شکست وگرنه گفت:
متاسفم. ثریا نمی دانست تو انگلیسی می دانی وگرنه هرگز این ارجیف را به هم نمی بافت. این دومین باری است که او به نزدیکان من توهین می کند. این دختر عقل درست و حسابی ندارد.
بعد از این جملات در خود فرو رفت. راحیل جواب ینداد و سکوت را نشکست. او بقدری در افکار خود غرق بود که خود بیش از هرکسی نیاز به سکوت داشت. کم کم نزدیک ویلا شدند. نیما ناگهان کاپشن را کنار زد و ضبط را خاموش کرد. راحیل که پشت در پارکینگ نگه داشته بود تا در را باز کند با تعجب او را نگریست. نیما در مقابل نگاه کنجکاو راحیل بسته کوچکی را رو به صورت او گرفت و گفت:
راحیل هدیه کوچکی است برای تو. مناسبت بخصوصی هم ندارد.
راحیل با دست لرزان جعبه را گرفت. نیما ادامه داد:
فضای ماشین شاعرانه بود. اگر ضبط را خاموش نمی کردم حتما عقل و منطق مغلوب احساس می شد.
و سکوت ادامه صحبتهای او بود. راحیل با عصبانیت پرخاش کرد:
می ترسیدی که قفل زبانت بشکند و از چیزهایی برایم بگویی که همه در مورد ان فکر می کنند و حرف می زنند؟
اشک در چشمانش حلقه زد. نیما حیرت کرد. فکر نمی کرد اتفاقات اخیر تاثیر زیادی روی راحیل گذاشته باشد.
راحیل پیاده شد و دوان دوان به داخل رفت. نیما بعد از پارک ماشین پا به داخل ساختمان گذاشت و سمیرا را حیرت زده مقابل خود دید اما جواب قانع کننده ای برای سوالات بیشمار اونداشت. به اتاقش رفت و دراز کشید. صدای محزونی از تار راحیل بلند شد و تمام وجود نیما را لرزاند و باعث شد تا وقتی انگشتان راحیل روی سیمهای تار زخمه می زند خواب از چشمانش برود.
راحیل هنوز خواب بود که سمیرا به سراغش آمد و بیدارش کرد. چشمان پف کرده او نشان از شب بسیار بدی داشت. کمی که صحبت کردند راحیل جعبه را جلوی چشم سمیرا باز کرد و از دیدن گردنبند دلش لرزید. سمیرا کمکش کرد تا گردنبند را ببندد و او را با افکارش تنها گذاشت.
نیما صبح زود از ویلا بیرون رفت. نیاز به هوای آزاد او را به کنار ساحل کشید و همراه نادر که موقع خروج به او پیوسته بود ساعتی دوید. وقتی هردو خسته برگشتند همه دور میز صبحانه بودند. ان دو خسته و عرق ریزان روی پله های تراس نشستند. راحیل که متوجه ورود آنها نشده بود با یک سینی آب پرتغال وارد شد و گفت:
اب میوه آمد. برای نیما و نادر هم کنار گذاشته ام.
نادر با خنده گفت:
ما اینجائیم.
راحیل بسرعت برگشت و نگاهش روی نیما ثابت ماند. زیر نگاه های نیما داشت از پا در می آمد. بزحمت اب میوه را تعارف کرد و به آشپزخانه رفت و با دولیوان دیگر برگشت.

tina
11-12-2011, 12:33 AM
همه با خنده و شوخی جمع کردن میز را به نیما سپردند و رفتند. نیما بسرعت میز را جمع کرد و ظرفها را به اشپزخانه برد چون نمی خواست دیدار از باغ کندلوس را از دست بدهد یا بقیه را در انتظار بگذارد. راحیل که بعد از تعویض لباس آماده رفتن بود به کمک نیما آمد و مشغول شستن ظرفها شد. نیما میز را پاک کرد و برای شستن ظرفها امد که متوجه راحیل شد و گفت:
زحمت کشیدی. خودم می شستم.
راحیل خندید و گفت:
چه زحمتی آقای منطقی؟
نیما که متوجه کنایه راحیل شده بود با دلخوری گفت:
منظوری نداشتم.
راحیل گفت:
حالا بهتره بری حاضر بشی. اینجا نمون چون ظاهرا فضا خیلی شاعرانه است.
نیما با مظلومیت گفت:
ممنون از همکاریت پس من رفتم.
و با عجله رفت تا حاضر شود. از شادی در پوست خود نمی گنجید. او حالا به احساسات راحیل واقف شده بود.
باغ کندلوس بسیار زیبا بود. گل آرایی عالی به همراه فضا سازی مناسب و بوی انواع گل وگیاه نشاط و سرور فراوانی در آنها ایجاد کرد. همه محو تماشا بودند. نیما که متوجه راحیل شده بود که با چه دقتی به یک شاخه گل نگاه می کرد آرام به او نزدیک شد و گفت:
چه می کنی؟
راحیل جواب داد:
داشتم دعا می کردم این گلا پزمرده بشن.
نیما ابروهایش را با تعجب بالا برد و گفت:
چرا؟
راحیل به مسخره جواب داد:
آخه شاعرانه اند.
نیما زد زیر خنده و گفت:
ای بدجنس! تا کی می خوای اذیتم کنی بی انصاف؟ حالا من یه چیزی گفتم. راستی چه گردنبند قشنگی مبارکه.
راحیل چشم به او دوخت و گفت:
هدیه است و برایم عزیز وگرنه می گفتم قابلی نداره.
نیما آرام گفت:
برازنده شماست.
و ناگهان حرفش را خورد و بسرعت از راحیل دور شد. بقیه روز راحیل به جای استفاده از طبیعت به فکر صحبتهای نیما بود.
روز آخر سفر نمک ابرود بود و تله کابین مناظری را جلوی چشم آنها آورد. طبیعت بکر دست نخورده و هوای مه آلود برای همه جالب و هیجان انگیز بود و خاطرات این مسافرت عالی را کامل کرد بطوری که موقع برگشت هیچ کس دلش نمی خواست مسافرت تمام شود اما همه باید باز می گشتند. چون خانواده جهانگیری قرار بود دو سه روزی برای دیدن اقوام به اصفهان بروند. نیما همراهشان می رفت و پونه و رامین داوطلبانه همراهیشان می کردند. اما هرچه آقای جهانگیری اصرار کرد اقای نفیسی همراه آنها باقی مانده تعطیلات را در تهران به گشت و گذار پرداختند تا با انرژی مشغول کار در سال جدید شوند.
نیما قبلا مایل به مسافرت نبود اما بهانه ای برای ماندن نداشت بنابرای راهی سفر شد. سوغات این سفر جعبه قلمکار زیبایی بود که زینت بخش میز مطالعه راحیل شد و اوتنها گردنبندش را در ان می گذاشت. آخرین روز تعطیلات هم آرام گذشت و همه آماده کار و تلاش مجدد در جدید شدند.
راحیل سال جدید را با نشاط بیشتری آغاز کرد. یک مسافرت عالی و استفاده مفید از تعطیلات روحیه ای بی نظیر به او بخشیده بود و با عشق و علاقه فراوان شروع به درس خواندن کرد.
نادر مجبور شد تنها برگردد و جور کارهای برادر را بکشد چون پدر به رامین نیاز فراوان داشت. کارهای شرکت امانش را بریده بود و رامین بموقع به دادش رسیده و اولین کارش را با وکالت تام الاختیار از پدر آغاز کرده بود.
پونه و راحیل سخت مشغول درس خواندن بودند. آقا یجهانگیری که در آستانه بازنشستگی بود هنوز هم با علاقه فراوان خود را وقف دانشجویانش می کرد. خانم جهانگیری پروین و سمیرا هم سرگرم اماده کردن جهیزیه پونه بودند. در این میان تنها نیما بود که کارهایش به دلخواه پیشرفت نمی کرد. فشار مادر در مورد تصمیم گیری او در مورد راحیل روز به روز بیشتر می شد. مادر که دید حریف او نمی شود پروین را به جانش انداخت اما تلاشهایشان بی ثمر بودند و تنها بودند و تنها نیما را کلافه می کردند تا این که پدر وساطت کرد و از طرفین خواست تا تابستان موضوع را مسکوت بگذارند. این مساله نیما را آسوده کرد و بقیه هم منتظر ماندند.
روزها بود که نیما راحیل را ندیده بود. فصل امتحانات بود و راحیل حسابی سرگرم درس خواندن بود اما نیما احساس می کرد در این مساله عمدی هم وجود دارد. مثلا رفت و آمد دو خانواده درست وقتی انجام می شد که یا نیما نبود یا راحیل. نیما دلش حسابی برای راحیل تنگ شده بود اما جرات نمی کرد ابراز کند. می دانست که این بهترین بهانه است که می تواند به دست مادر بدهد. در دانشکده هم راحیل اکثرا در محاصره بچه ها بود و اشکالات آنها را رفع می کرد. صبح روز امتحان فیزیک پونه و نیما ساعت هفت از خانه خارج شدند. وقتی داخل ماشین نشستند. نیما رو به پونه کرد و گفت:
موافقی بریم دنبال راحیل؟
پونه خندید و گفت:
بالاخره طاقتت تمام شد؟
نیما با تعجب جواب داد:
چرا؟ منظورت چیه؟
پونه گفت:
هیچی. منظوری نداشتم بریم. اما فکر نمی کنم خونه باشه. چون ساعت شش و نیم با بچه ها قرار داشت.
نیما پرسید:
برای چی؟
پونه جواب داد:
راحیل برای خودش یک پا معلم و استاد شده. قرار شد تا ساعت ده که امتحان شروع می شود کلاس رفع اشکال بگذارد.
نیما لبخندی زد و گفت:
پس بریم که تو از کلاس جا نمونی.
ماشین نیما وقت یکوچه را طی کرد در داخل خیابان پیچید متوجه ماشین زرد رنگی که درست سرکوچه پارک شده و سه جوان ظاهرا در آن مشغول گفتگو بودند شد. آنها به نظرش ظاهر عادی نداشتند اما اهمیتی نداد و رد شد.
بچه ها بقدری سرگرم پرسیدن اشکال بودند که اصلا متوجه ورود نیما نشدند و او آهسته همانجا کنار در روی صندلی نشست و محو تماشای راحیل شد. راحیل بسرعت مشغول نوشتن مسائل روی تخته سیاه بود دستهایش و یک قسمت از صورتش که معلوم بود دستش را روی آن کشیده شده است گچی شده بودند. مساله که تمام شد با عجله گفت:
خوب حالا یک مساله مهم رو براتون حل می کنم.

tina
11-12-2011, 12:33 AM
یکی از بچه ها گفت:
سواله؟
همه زدند زیر خنده اما خنده بسیار کوتاه بود چون ناگهان متوجه حضور نیما شدند. نیما یا اشاره دست آنها را وادار به سکوت کرد و راحیل که از قضایا چیزی سردرنیاورده بود با عصبانیت گفت:
سوال امتحان دست من چه می کند؟ من اصلاچند هفته است استاد را ندیده ام. اگر این حرفهای شما را بشنود چی فکر می کند؟ می دانید که اصلا اهل شوخی نیست.
شخنرانی راحیل که تمام شد حل مساله را کامل روی تخته نوشته بود. از این که صدایی از بچه ها بلند نمی شد تعجب کرد به طرف آنها برگشت و با خنده گفت:
ابهت من کلاس رو گرفته یا خوابتون برده؟ چرا اینقدر ساکتید؟
و کلمه ساکت توی دهانش ماسید. مغناطیس نگاه نیما او را چون خرگوشی افسون و حسابی دست و پایش زا گم کرد. نیما که حال و روز او را دید آهسته به طرفش آمد و گفت:
خسته نباشید خانم نفیسی. حسابی گچی شدید. بروید دست و رویتان را بشوئید. من بقیه اشکالها را رفع می کنم.
راحیل که به خود آمده بود با لکنت معذرت خواست و بسرعت از کلاس خارج شد.
آبی که به صورتش زد کمی حالش را جا آورد. در آینه دستشویی نگاهی به خودش انداخت. اضطراب داشت. بعد از حدود بیست روز با نیما روبرو شده بود آن هم در آن وضعیت. نمی دانست چه کند. قدرت بازگشت به کلاس را نداشت اما به خود نهیب زد و بزحمت تا دم در کلاس امد. در همان موقع نیما از کلاس خارج شد و لبخندی به رویش زد و گفت:
خسته نباشی. اشکال دیگری نمانده. کمی استراحت کن تا شروع امتحان.
بعد در حالی که حتی نیم نگاهی هم به راحیل نینداخت بسرعت وارد دفتر کارش شد. در را بست و نفس عمیقی کشید. نمی دانست چه کند. کاش به حرف مادر گوش و موضوع را مطرح کرده بود. ان وقت الان می توانست یک فنجان قهوه برای راحیل ببرد و با دستمال کاغذی صورت خیسش را پاک کند و شریک خستگیهایش باشد اما الان برای جلوگیری از هرگونه شایعه باید مهر سکوت بر لب می زد و با تمام توان احساسش را مهار م یکرد. این تضاد و سردرگمی اعصابش را به هم ریخته بود. با خستگی دستی به موهایش کشید و پشت میزش نشست.
راحیل خودکار را بی هدف در دستش می چرخاند. وحشت همه وجودش را فرا گرفته بود. برگه سفید جلوی رویش دهن کجی می کرد اما تمام مطالب از ذهنش پاک شده بودند. نگاهی به نیما انداخت کهبا نگرانی براندازش می کرد اما وضع بدتر شد. سردردی بی سابقه از سمت چپ سرش شروع شد و به فاصله پنج دقیقه تمام سرش را گرفت. سرش سنگین شده بود. آهسته سرش را روی دستها گذاشت.
صدای گرم نیما در گوشش پیچید.

tina
11-12-2011, 12:36 AM
راحیل! راحیل!
چشمها را باز کرد اما سرش گیج رفت و هیچ نفهمید. خدایا کجا بود؟ روی تختی دراز کشیده ونیما بالای سرش ایستاده و با نگاهی غمگین به او چشم دوخته بود.
راحیل صدای مرا می شنوی؟
حالا او را واضح می دید. لبخندی زد و گفت:
خوبم اما امتحان.
نیما گفت:
نگران نباش. سرجلسه حالت به هم خورد. احتمالا از ضعف است. الان هم روی تخت بهداری هستی. بچه ها هم به خاطر این که تو از امتحان عقب نمانی جلسه را ترک نکرده اند. آماده ای برویم؟
راحیل بلند شد وگفت:
ساعت چند است؟
نیما گفت:
دوازده ظهر.
راحیل با تعجب گفت:
خدایا همه چقدر معطل شده اند. اما من چیزی به خاطر ندارم. تمام مسائل فیزیک را انگار بار اول است که می بینم. الان هم شانسی ندارم.
نیما با مهربانی او را به طرف در بهداری هدایت کرد و گفت:
به خودت فشار نیار. این فراموشی ناشی از خستگی است و برطرف می شود. مطمئن باش.
با این اطمینان نیما وقتی راحیل دوباره به کلاس برگشت و به ورقه نگاه کرد متوجه شد که کم کم مطالب را به خاطر می آورد. بعد از ساعتی برگه را به دست نیما سپرد که تنها کنارش نشسته بود.
سرمیز شام سمیرا با نگرانی موضوع را شنید. پونه اعتقاد داشت راحیل را چشم زده اند اما سمیرا می دانست که هیجان ناشی از دیدار نیما آن هم در آن وضعیت ناگهانی باعث بروز این مساله شده است. وقتی به راحیل نگاه کرد متوجه شد که بحران گذشته است و خیالش کمی راحت شد. صبح روز بعد نیما باز هنگام عبور از کوچه متوجه ماشین زرد رنگ شد که در جای قبلی پارک شده بود. این بار پروین و مادر همراهش بودند. پروین ناگهان گفت:
این ماشین چقدر به نظرم آشناست.
مادر به علامت نفی سری تکان داد و گفت:
من که آن را ندیده بودم. پروین جواب داد:
آشناست امانمی دانم چرا اینجا پارک می کند؟ انگار منتظر کسی است. همسایه ها همچند بار اعتراض کرده اند اما گوشش بدهکار نیست.
نیما بی تفاوت گفت:
حتما کاری دارد و تا چند روز دیگر می رود. این که مشکلی نیست.
پروین گفت:
نیما تابستان را بیکاری؟
نیما پرسید:
چطور؟
پروین گفت:
همین طوری پرسیدم.
نیما که تا حدودی پی به منظورش برده بود گفت:
امروز که برگه ها را تحویل بدهم کارم تمام می شود تا مهر. بعد از بیست و چند سال می خواهیم تابستان امسال را استراحت کنم.
بعد رو به مادر کرد و گفت:
مادر می دانی بالاترین نمره کلاسم مال کیست؟
مادر گفت:
پونه؟
نیما لبخندی زد و گفت:
پونه فقط شانس آورد که فیزیکش پاس شد. نباید حالا شوهرش می دادید.
پروین با نارضایتی گفت:
یعنی می گفتیم صبر کن دو سال دیگر عاشق شو.
نیما که از لحن خصمانه پروین خنده اش گرفته بود گفت:
نخیر خانم. من کی جسارت کردم؟ فقط یک سوال کردم که کار به اینجا کشید.
مادر در میان خنده نیما پرسید:
بالاخره نگفتی؟
نیما نگاهی از آینه به صورت پر مهر مادر کرد و گفت:
راحیل مادر! و بهترین نمره فیزیک را گرفت. بیست.
پروین رو به مادر کرد و گفت:
راحیل دختر باهوش و درسخوانی است.
مادر جواب داد:
خوش به حال کسی که راحیل عروسش می شود. پژمان پسر با سلیقه ای است که چنین انتخاب شایسته ای کرده.
پروین با نارضایتی گفت:
از بی عرضگی ما.
نیما که از بحث سر درنیاورده بود پرسید:
موضوع چیه؟ نکند منظورتان پژمان عمع شوکت است؟

tina
11-12-2011, 12:37 AM
ماد رگفت:
درسته. عمه چند روز پیش به پدرت زنگ زده و خواهش کرده که راحیل را از آقای نفیسی برای پژمان خواستگاری کند. اگر قبول کردند بیایند تهران. آقای نفیسی هم جواب نداده و شوکت نتیجه گرفته که حتما راضیه. امشب هم می ایند تا فردا شب برویم صحبت کنیم. انها عید پارسال در نامزدی پونه راحیل را دیده بودند. از ما پرس و جو کردند. من چیزی سردرنیاوردم. اما ظاهرا تصمیم داشتند به خواستگاری بیایند.
نیما دیگر چیزی نمی شنید. لرزشی در دستهایش شروع شد که کنترل فرمان را دشوار می کرد. پروین متوجه حال او شد و پرسید:
نیما طوری شده؟
نیما با آخرین توان ترمز کرد و مظلومانه به طرف مادر برگشت و گفت:
مادر شما با من چه گرده اید؟
و بسرعت از ماشین پیاده شد. پروین که از بوق ماشینهای پشت سر کلافه شده بود خود به جای نیما نشست و ماشین را به کنار خیابا برد. نیما در کنار پیاده رو سرگردان بود و بعد از چند بوق پیاپی پروین با بی میلی سوار شد و حرکت کردند. پروین در میانه راه توضیح داد:
البته قطعی نیست. عمه شوکت را که می شناسی.
نیما عصبانی شد و پرخاش کرد:
عجله نکن قطعی هم می شود. همه خبر دارند جز من. من که به شما گفتم. صبر کنید. نگفتم فقط تا عروسی پونه؟ شما حق ندارید این کار را بکنید. پدر باید زنگ بزند و آنها را منصرف کند.
مادر گفت:
نیما عاقل باش. همه دخترها خواستگار دارند. مردم که نمی توانند به خاطر این که حدس می زنند تو دخترشان را می خواهی در را ببندند. تازه تو هم که تصمیم قطعی نگرفته ای.
نیما جواب نداد و سکوت تا مقصد ادامه پیدا کرد.
تلفن عمه شوکت نیما را کمی امیدوار کرد. او به علت مسافرت پژمان موضوع را به بعد موکول کرد و نیما بر آن شد تا تکلیف این قضیه را هرچه زودتر روشن کند. بعد از مشورت با مادر و پروین تصمیم گرفت اول شخصا را راحیل صحبت کند و برای این منظور با راحیل قرار گذاشت که به بهانه خریدن چند کتاب فردا ساعت یازده صبح در دانشکده به او ملحق شود. شب تا صبح نقشه کشیده بود که موضوع را چطور و ا زکجا شروع کند اما به نتیجه نرسید و کم کم خوابش برد.
صبح فردا راحیل آماده شد تا از در خارج شود. سمیرا خندید و گفت:
ناهار میای؟
راحیل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
کتاب خریدن نیما حساب و کتاب ندارد. شاید تا عصر طول کشید. فعلا که دارم می روم.
آقای نفیسی که راهی شرکت بود گفت:
بابا بیا تو را می رسانم.
راحیل سر باز زد و گفت:
هوا خوب است خودم می روم.در تمام این مدت زحمتم گردن شما و نیما بوده. در ضمن راهتان دور می شود.
و برای فرار از اصرار پدر از در خارج شد. سرزنده و سرحال قدم بر می داشت. در فکر روزی بود که برایش مهیا شده بود. تمام امروز را به بهانه خریر کتاب همراه نیما بود.
کوچه خلوت بود. از پیچ کوچه که گذشت متوجه ماشینی شد که آهسته به طرفش حرکت کرد. با بدبینی نگاهش کرد. احساس خطر می کرد. در یک لحظه تصمیم گرفت تا خیابان بدود. همین که قدمها را تند کرد یک باره ماشین جلویش پیچید و بدون آن که فرصت فکر کردن یا کمترین حرکتی داشته باشد با سر به داخل ماشین کشیده شد. در آخرین لحظه گردنبندش بدون آن که متوجه شود بر اثر فشار از گردن باز شد و در باغچه کنار پیاده رو افتاد. راحیل می خواست فریاد بکشد اما دهانش را محکم گرفته بودند. احساس خفگی می کرد. فشار شدیدی روی سر و گردنش وارد می شد که او را بزور کف مشین نگه داشته بود. در آخرین کشمکش توانست دستی را که روی دهانش بود گاز بگیرد اما با ضربه ای که به سرش خورد از هوش رفت و دیگر هیچ نفهمید.
نیما یا هیجان منتظر راحیل بود. نگاهی به ساعت کرد. ساعت یازده بود. بسرعت آماده شد و در انتظار نشست اما از راحیل خبری نشد. دوبار تا بیرون دانشکده آمد و برگشت اما راحیل نیامد. دلزده شد. مدتها منتظر چنین روزی بود اما راحیل با بدقولی همه چیز را خراب کرده بود. از دست خودش عصبانی بود. نباید به دخترها اعتماد می کرد. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که با عصبانیت دانشکده را ترک کرد و به خانه برگشت. در راه مرتب به علت غیبت راحیل فکر می کرد اما ذره ای هم شک نکرد که ممکن است اتفاقی برای او افتاده باشد. وارد کوچه که شد هنوز امیدوار بود راحیل را ببیند. به بهانه دیدن همسایه اندکی توقف کرد. موقع خداحافظی با همسایه کنار پیاده رو چشمش به جسم براقی افتاد اما اعتنا نکرد و رد شد. بسیار خسته بود. با تمام کسالت نبود ماشین زرد رنگ به نظرش مشکوک آمد اما ذهنش مشغولتر از آن بود که میان موضوعاتی که دیده بود ارتباط برقرار کند. به اتاقش پناه برد و سعی کرد بخوابد اما گویی خواب از چشمانش فرار می کرد. آن قدر غلت زد که مادر برای ناهارصدایش زد. میلی به غذا نداشت. بعد از ناهار دوش گرفت و برای رهایی از افکار مزاحم به تماشای تلویزیون نشست. ساعت هفت بود که طاقتش تمام شد و به مادر پناه برد. مادر و پدر هردو در آشپزخانه موضوع را شنیدند. پدر بعد از این که به دقت گوش داد گفت:
پسرم تو کار عاقلانه ای نکردی. باید به سراغش می رفتی و علتش را می پرسیدی.
ماد رهم تایید کرد و ادامه داد:

tina
11-12-2011, 12:37 AM
شاید بیمار باشد. شاید برایش اتفاقی افتاده باشد. تو از تمام این احتمالات می گذری.
نیما کمی نگران شد و تردید به جانش افتاد اما با زهم مقاومت کرد.( این قدر یعنی این پسرها بی فکر هستند. اگر اینطوره خدا داند با آنها...) نه او باید تحت هر شرایطی تماس می گرفت. ( اگر هم مرد از اون دنیا باید زنگ بزند و خبر بدهد.) مادر خندید و گفت:
به هر حال بعد از شام به دیدنشان می رویم و با اجازه پدر این مجلس می تواند مجلس خواستگاری باشد. تا عروسی پونه چیزی نمانده.
پدر خندید و گفت:
پس بالاخره نوبت تو هم شد.
نیما خندید گفت:
مادر عجله می کنید. صبر کنید راحیل را ببینم بعد. ( اگر تونستی ببینی باشه)
مادر گفت:
نه که تا به حال ندیدی.
پدر در حالی که از آشپزخانه خارج می شد گفت:
هروقت شما بگوئید من آماده ام. راحیل دختر برازنده ای است. حتی شوکت هم او را پسندیده.
ساعت تازه هشت شده بود که میز شام چیده شد. نیما عجله داشت تا زودتر به دیدن راحیل برود و علت نیامدنش را بداند که زنگ زدند. مثل فنر از جا پرید و در را باز کرد. مادر پرسید:
کی بود؟
نیما گفت: ( نه واقعا این پسره یه چیزیش می شه)
نپرسیدم. شاید پونه باشد.
مادر خندید گفت:
شاید هم راحیل باشد.
نیما با لیوان آب به طرف یخچال رفت و گفت:
البته با یک دلیل قانع کننده.
نمیا هنوز لیوان آب را سر نکشیده بود که پونه با سلام وارد شد و با دیدن نیما با تعجب گفت:
تو خانه ای؟ راحیل کو؟
صدای افتادن لیوان نگاه مادر را به طرف نیما کشاند. نیما بی توجه به خرده شیشه ها انگشتش را به نشانه تهدید به طرف پونه گرفت وگفت:
چطور مگه؟ توکجا بودی؟
پونه گفت:
پیش سمیرا. راحیل کو؟
نیما نالید:
پونه شوخی نکن. راحیل مگه خانه نبود؟
پونه گفت:
کدام شوخی؟ کاملا هم جدی می گویم.
همه کم کم داشتند نگران شما می شدند:
مگه راحیل با تو نبود؟
دهان نیما خشک شد و دلشوره ای که از حرفهای مادر به دلش افتاده بود شدت گرفت. احساس خطر می کرد.( می ذاشتی سال دیگه نگران می شدی.) نتوانست جواب پونه را بدهد. مادر به جای او گفت:
مادر جون! نیما ظهر برگشت.
چشمان پونه از وحشت گشاد شدند و با تغیر گفت:
تو راحیل را دیدی یا نه؟
نیما بزحمت گغت:
نه هرچه منتظر شدم نیامد.
پونه گفت:
منظورت چیه؟ حتی تلفن همنکرید ببینی چه بلایی سر راحیل بیچاره اومده؟ آخر شما مردها چرا اینطورید؟
بعد با عجله از در خارج شد و گفت:
من باید برم مادر.
نیما به دنبالش دوید. باور نمی کرد. پونه حتما شوخی کرده بود و راحیل الان با چشمان پرخنده در خانه منتظرش بود. با این افکار به کوچه رسید. جلوی در خانه آقای نفیسی به پونه رسید و با هم وارد شدند. رامین اولین کسی بود که او را روی تراس دید و با خنده پرسید:
نیما کفشهایت کو؟ چرا پایت خون آلود است؟
نیما که تازه متوجه شده بود گفت:
فک رکنم با خرده شیشه های لیوان برید. راحیل کو؟
رامین که داخل سالن شده بود با تعجب برگشت و گفت:
از من می پرسی؟ مگه با تو نبود؟
سمیرا و آقای نفیسی با دیدن حال آشفته نیما از جا برخاستند. نگاه آنها همه چیز را برای نیما گفت. با بی حالی روی کاناپه نشست. از خودش بدش می آمد و روی نگاه کردن به دیگران را نداشت. زیر سنگینی نگاه آنها داشت از پا درمی آمد. هیچ عذری پذیرفته نبود. اقای نفیسی کنارش نشست و گفت:
نیما! کجا رفته بودید؟ پس راحیل کو؟
نیما سرش را بلند کرد و در چشمان اقای نفیسی خیره شد. سمیرا نزدیک امد و گفت:
بگذار پایت را ببندم. چه زخمی! چرا این طور شدی؟
و برای آوردن وسایل پانسمان رفت. نیما سرگردان بود بالاخره با کلی مِن و مِن موضوع را تعریف کرد. رامین برآشفت.
پسر تو دیگه کی هستی!
آقای نفیسی چشم غره ای به او رفت و گفت:
مشکلی پیش اومده که حل می شه. تنها نیما مقصر نیست. من خودم باید راحیل را می رسوندم. به ره حال گذشته. کمی صبر می کنیم. اگر خبری نشد دنبالش می گردیم.
هنوز کسی جواب نداده بود که بقیه هم از راه رسیدند و پروین نگرانتر از همه گفت:
به خونه دوستانش زنگ بزنید.
سمیرا که از پانسمان پای نیما فارغ شده بود گفت:
زنگ زدیم. کسی خبر نداره.
رامین گوشی را برداشت و با کلانتری تماس گرفت و بعد از دادن مشخصات راحیل گوشی را گذاشت. سمیرا کنار پوران نشست و گفت:
چند تکه شیشه خرده از پای پسرت درآوردم. اصلا متوجه نشد. خیلی دلش مشغوله.

tina
11-12-2011, 12:38 AM
پوران با بغض گفت:
خدا رحم کند. اگر طوری شده باشد نیما هرگز خودش را نمی بخشه. امروز مثلا می خواستیم بیائیم خواستگاری .
سمیرا آرام گفت:
درست می شه. من فکر می کردم آقای نفیسی نیما رو سرزنش کند اما هیچی نگفت. حتما متوجه اوضاع وخیم روحی او شده.
سمیرا نگاهی به نیما کرد. صورتش چنان ملتهب بود که بی اختیار دلش سوخت. فکرکرد بهتر است برای همه چای بیاورد. هنوز با سینی چای از آشپزخانه خارج نشده بود که تلفن زنگ زد. رامین از همه نزدیکتر بود و با یک خیز گوشی را برداشت. سکوت او همه را آزار می داد. سمیرا چشمش به دهان او بود و تکان نمی خورد که رامین گوشی را گذاشت و گفت:
از کلانتری بود. گویا صبح سر خیابان تصادف شده و یک دختر جوان مجروح شده که او را بیمارستان برده اند منتها بیهوش است.
صدای ریختن استکانهای چای همه را به طرف سمیرا برگرداند. او دو دستی توی سرش زد و فریاد کشید:
خدایا! دیگه نمی تونم تحمل کنم. لادن، راحیل، خدایا چه کنم؟
های های گریه صدایش را قطع کرد. پونه و چروین به طرفش دویدند و درست در لحظه افتادنش زیر بغل او را گرفتند اما سمیرا آرام نمی شد. قرار شد همه به بیمارستان بروند. هیچ کس طاقت ماندن نداشت. امیر آقا و رامین و آقا یجهانگیری پشت فرمان نشستند. اقای نفیسی و سمیرا همراه آقای جهانگیری و پوران راه افتادند. آقا ینفیسی که خودش حال و روز درست و حسابی نداشت سعی می کرد بقیه را دلداری دهد بخصوص سمیرا را که هنوز گریه می کرد. پوران نگران نیما بود. صورت ملتهب او صدایش که گلو را می شکست و لبهای بیرنگ و لرزانش برای هر مادری زنگ خطر بود. او حال و روز نیما را درک نمی کرد و عاجزانه از خدا می خواست که راحیل صحیح و سالم باشد.
در ماشین رامین هم اوضاع مساعد نبود. پونه می گریست و پریسا گوشه ای کز کرده بود. علی آقا و پروین و پگاه هم در سکوت به دنبال بیقه می آمدند. جلوی در بیمارستان که رسیدند همه بسرعت پیاده شدند. ازدحام آنها جلوی قسمت پذیرش نظم بیمارستان را به هم زد. در اتاق دختر مجروح را که گشودند چشمان همه با دیدن تخت خالی گرد شد. نیما ناباورانه به دیگران نگاه کرد. پرستاری که به دنبالش می دوید ناگهان بدون هیچ ملاحظه ای گفت:
متاسفم. آن دختر جوان فوت شد. شما فرصت ندادید بگویم. یک نفر برای شناسایی بیاید.
همه به هم نگاه کردند. آقای نفیسی پاهایش سست شد و روی زمین نشست. رامین که همه نگاهها را متوجه خود می دید فریاد زد:
نه، نه، من طاقت ندارم.

و های های گریست. نیما قدمی جلو گذاشت و بی هیچ حرفی به دنبال پرستار به راه افتاد. پوران که متوجه وخامت حال او بود بسرعت دنبالش رفت و دستش را به نشانه همدردی فشرد و گفت:
نیما مطمئنم که راحیل نیست. من دلم روشنه.
اما نیما چنان نگاهش کرد که از گفتن پشیمان شد. وقتی بالای سر جسد رسیدند زانوان نیما لرزیدند و تمام وقایع یک سال گذشته یک لحظه جلوی چشمش آمد. اگر جسد زیر ملافه راحیل باشد؟ خدایا خودت رحمکن. نیما یک مرتبه ملافه را کنار زد و چشمان بسته اش را گشود. راحیل نبود. زبانش بند آمد. مادر او را در آغوش گرفت و از ته دل آن طور که دلش می خواست گریست و همراه نیما بسرعت به طرف بقیه رفت. همه با شنیدن خبر نفس راحتی کشیدند و برای لحظاتی آرام شدند.
بعد از ترک بیمارستان سه گروه شدند. آقای جهانگیری و پوران و پدر و سمیرا به خانه برگشتند تا پای تلفن باشند. پونه و رامین و پروین رفتند تا سری به بیمارستانها بزنند. امیر آقا و نیما هم به تمام جاهایی که حدس می زدند راحیل رفته باشد سرزدند و آخر که نا امید شدند به کلانتریها رفتند. حال نیما برای رانندگی مساعد نبود و کنار امیرآقا کز کرده بود. آنها تا صبح همه جا را گشتند اما خبری از راحیل نشد. انگار قطره ای اب بود که در زمین فرو رفته بود. نیما بسیار عصبی بود طوری که وقتی یک افسر نگهبان گفت که آمار دختران فراری بالا رفته و ممکن است مورد آنها هم فراری باشد نزدیک بود با او گلاویز شود که امیرآقا مانع شد.
نزدیک صبح بود که به خانه برگشتند. آنها هم مانند بقیه دست خالی بودند.نیما روی زمین نشست و سرش را روی زانوها گذاشت. در یک لحظه چشمش به عکس راحیل افتاد که با خنده او را نگاه می کرد. دیدن این عکس خاطرات را برایش زنده کرد. عکسی که نادر در شمال درست روز بعد از تنبیه راحیل گرفته بود. آهی کشید و رو به عکس گفت،(( راحیل تو به خاطر این کوتاهی منو می بخشی؟)) و بغض کرد. سمیرا به اصرار قرص آرامبخشی به او داد. با تاثیر آن ساعتی از نگرانیها رها شد و خوابید.

tina
11-12-2011, 12:39 AM
فصل 8

راحیل وقتی به هوش امد بسیار خسته بود. به نظرش آمد در یک زیر زمین زندانی است. جای تاریک و نموری بود که دوروبر ان را ابزار باغبانی پر کرده بود. دست و پایش را حرکتی داد و متوجه شد بسته است. با تقلای فراوان دستهایش را گشود. گره زیاد محکم نبود. مچ دستهایش کرخت شده بود. پاهایش هم باز شدند و دوروبرش را بررسی کرد. چشمانش که به تاریکی عادت کرد متوجه شد در یک انباری زندانی است ذرات نور از لابلای درز چوبها به داخل می تابید و نشان می داد هوا هنوز تاریک نشده است. دستی به موهایش کشید. موهایش به هم چسبیده بودند و سرش بشدت درد می کرد و این نشان می داد سرش شکسته است. بشدت گرسنه بود.
ناگهان در باز شد و مردی بلند قد وارد شد. چهره او ناشناس بود. بدون یک کلمه حرف یک ظرف غذا پیش رویش گذاشت. راحیل حتی فرصت نکرد یک کلمه حرف بزند. نگاهی به ظرف غذا کرد و بی اختیار گویی به یاد چیزی افتاده باشد دستش را به طرف گردنش برد و با دیدن چای خالی گردنبند آهی از حسرت کشید. به یاد نیما افتاد. نمی دانست ساعت چند است. از فکر نگرانیهایی که امروز به سراغ نیما و خانواده اش می آمد اشک به چشم آورد و اشتهایش را از دست داد. گوشه انبار نشست. سرما آزارش می داد. چهره نیما در نظرش جان گرفت می دانست که به دنبالش می گردد. دلش شور می زد و از آینده بیمناک بود.
هوا کاملا تاریک شده بود. سوز و سرما در جانش نفوذ کرد. دست و پایش کرخت شده بود. صدای سگها بر وحشتش می افزود. نگاهی به ساعتش انداخت. حدود دوازده شب بود. از کسی خبری نبود. می دانست که باید منتظر حوادث آینده باشد. شروع به قدم زدن کرد. کم کم به فکر افتاد راه خلاصی برای خودش پیدا کند اما هرچه تلاش می کرد کمتر موفق می شد. هیچ راه خروجی نبود. سرما کم کم بر او غلبه کرد و از خستگی خوابش برد.
لگد محکمی به پهلویش خورد و درد در سراسر تنش منتشر شد. مثل فنر از جا پرید. چشمانش درست نمی دیدند اما به نظرش رسید که صبح زود است. باد خنکی که می وزید به صورتش خورد. هنوز از جایش تکان نخورده بود که به طرف بیرون هل داده شد. با سر پرت شد و روی زمین بیرون کلبه افتاد. آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش روی اولین نفر ثابت ماند. همان مرد دیشبی بود که او را نمی شناخت. نفر دوم به نظرش آشنا می آمد اما نفر سوم... خدایا! باور نمی کرد! نه این امکان نداشت. بدنش به لرزه افتاد و زیر لب غرید،(( کامران؟ باید حدس می زدم.)) به نفر پهلویی خیره شد. ماندانا با همان نگاه مغرور و خشن همیشگی بی خیال آدامس می جوید. به طرف او هجوم برد و فریاد زد:
پست فطرت رذل. باید حدس می زدم.
کامران او را از پشت محکم گرفت. راحیل فریاد کشید. کامران او را به درون کلبه هل داد. خودش هم آمد و در را محکم بست و رو به او کرد و گفت:
خفه شو زبان نفهم! داد می زنی؟ تو اسیر دست منی. هیچ کس نمی داند تو اینجایی. می توانم تو را مثل سگ بکشم.
راحیل گفت:
اگر یک قدم جلوتر بیایی مطمئن باش خودم را می کشم. برو بیرون.
کامران به طرف او یک خیز برداشت و موهایش را گرفت. کف سر راحیل بشدت می سوخت. از نفرت آب دهان به صورتش انداخت که جوابش سیلی محکمی بود که او را به یک سو پرت کرد. کامران در حالی که از در خارج می شد گفت:
به خاطر این توهین حسابت را می رسم. حالا می بینی.
راحیل به طرف در هجوم برد و در آخرین لحظه با لگد محکم کامران زمین خورد. تنها جمله ای که شنید این بود،(( کامران تو که او را کشتی)) و از شوک درد از هوش رفت.

*********
نیما کابوس وحشتناک می دید و در خواب دست وپا می زد که بیدار شد. در ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد. کمی که حواسش جمع شد متوجه شد که روی کاناپه خوابیده است اما چرا از آشپزخانه صدای همهمه می آمد؟ یکهو به خاطرش آمد چه اتفاقی افتاده است. از جا پرید و به آشپزخانه رفت. صورت همه را خستگی و نگرانی پوشانده بود. میز صبحانه تقریبا دست نخورده باقی مانده بود. نگاهی به ساعت کرد. دو ساعتی خوابیده بود. از خودش بدش آمد چطور توانسته بود بخوابد؟ پرسید:
خبری نشد؟
هیچ کس جواب نداد. پروین لیوان چای را به طرفش گرفت و گفت:
چای می خوری؟
نیما با شماتت نگاهش کرد و گفت:
نه میل ندارم.
بعد کاپشنش را دستش گرفت و گفت:
رامین بلند شو بریم.
رامین گفت:
آخه کجا؟ همه جارو گشتیم!
نیما نالید:
هرجا که لازم باشد.
و غرید:
اگر کسی نمی آید خودم یم روم. می دانم مرا مقصر می دانید.
و با مشت به دیوار کوبید. آقای جهانگیری که از همه به او نزدیکتر بود آرام دستی به سرش کشید و او را به طرف خود برگرداندو نیما که بشدت احساس خستگی و ضعف میکرد بغضش ترکید و در آغوش پدر های های گریست. کمی که آرامتر شد بزور یک لیوان چای خورد. آقای نفیسی آرام گفت:
نیما جان! لازم نیست این قدر خودت را ملامت کنی. مطمئن باش پیدا می شود.
نیما از جا برخاست:
می روم تا کلانتری و برمی گردم.
ماشین را روشن کرد و از در خارج شد. سر کوچه که رسید چشمش به باغچه افتاد و به یاد آن جسم براق. هراسان پیاده شد و خاکها را به هم زد و از لای خار و خاشاک گردنبند راحیل را بیرون کشید. ماشین را رها کرد و با گردنبند یکنفس تا خانه دوید. در سالن همه با تعجب او را نگاه می کردند. نیما بریده بریده گفت:
گردنبند راحیل کنار جوی آب پیدا کردم.
این تنها سرنخ آنها بود. همه دور همجمع شدند تا راه چاره ای بیندیشند که زنگ به صدا درآمد. رامین اف اف را برداشت بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:
نیما ماشین را سرکوچه رها کردی و آمدی؟
پروین بی توجه جواب داد:
این کوچه همیشه مزاحم دارد. خیلی باریک است. دو روز پیش که یادت می اید؟ نیما! آن ماشین زرد رنگ را می گویم. درست رو به روی در پارکینگ پارک رکده بود و کلی مایه دردسر شد.
فکری مثل برق از خاطر نیما گذشت. حس می کرد بین گم شدن راحیل و آن ماشین ارتباطی وجود دارد اما سرنخ قضیه را به دست نمی آورد. امیر آقا از جا بلند شد و گفت:
باید به عمو زنگ بزنم، شاید کمکمان کند.
سرگرد ریاحی افسر تجسس اداره آگاهی عموی امیر آقا بود و بعد از آگاهی از قضیه سرعت خود را به آنجا رساند. دلایل از نظر او خیلی دور از هم و نامعقول بودند بنابراین از آقای نفیسی پرسید:
آیا دشمن خاصی ندارید؟
آقای نفیسی سرتکان داد و گفت:
خیر.
سرگرد دوباره پرسید:
آقا فکر نمی کنید انگیزه مالی وجود دارد؟
آقای نفیسی باز سر تکان داد. سمیرا چای را جلوی سرگرد گذاشت و گفت:
البته احتمال ربوده شدن ضعیف است. این طور نیست؟
هنوز جوابی نشنیده بود که تلفن زنگ زد. همه نیم خیز شدند. سمیرا گوشی را برداشت و طبق خواست سرگرد روی آیفون زد. همه صحبتهای شخصی را که پشت گوشی بود شنیدند. حیرت سراپای وجود همه را گرفت. حدس سرگرد درست بود. راحیل را دزدیده بودند. اما به چه انگیزه ای؟ انها چیز زیادی نگفتند فقط برای دو ساعت بعد قرار گذاشتند و مکالمه زود قطع شد. سرگرد دست به کار شد و تلفن تحت کنترل قرار گرفت. به توصیه سرگرد آقای نفیسی خودش باید صحبت می کرد و حتی الامکان مکالمه را کش می داد. در ضمن باید می فهمید قصد آنها چیست.
دو ساعت برای آنها به اندازه یک قرن گذشت. ساعت ده صبح بود که تلفن زنگ زد. اقای نفیسی با اعتماد به نفس گوشی را برداشت. او به خواسته سرگرد خواهش کرد با راحیل صحبت کند و همه صدای راحیل را شنیدند که نالان به پدر التماس می کرد که به خواسته آنها اعتنایی نکند. یکی از آدم رباها با خشونت فریاد زد،(( کافیه)) و صدای فریاد راحیل در گوشی پیچید. عرق سردی روی پیشانی آقای نفیسی نشست فریاد زد:
اگر یک مو از سر دخترم کم شود من می دانم و شما.
صدای خنده هرزه ای درگوشی پیچید و از آیفون گذشت و به عمق روح نیما نفوذ کرد. باور نمی کرد. خدایا این صدا چقدر آشنا بود. تلفن که قطع شد همه از شرایط عجیب مطرح شده غرق تعجب شدند. بیست میلیون تومان پول نقد که باید توسط نیما برده می شد. این شرط حدس نیما را بیشتر تقویت کرد. سرانجام دل به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. پروین که گویی موضوعی به خاطرش آمده بود گفت:
راستی این ماشین زرد رنگ ماشین کامران بود. یکدفعه عید دیدم. درست همان بود.

tina
11-12-2011, 12:39 AM
سرگرد کمی فکر کرد و گفت:
خوب حلقه های گم شده کم کم پیدا شدند. این کامران کیست؟
موضوع را که شنید لبخندی زد و گفت:
آقا نیما پس موضوع تسویه حساب شخصی است. اما چرا این قدر پول؟
رامین گفت:
انگیزه آنها پول نیست.
آقای نفیسی فکری کرد وگفت:
چرا آنها پول می خواهند. بله پول.
بعد رد حالی که با خودش حرف می زد گفت:

اما از کجا فهمیده اند؟
و به طرف تلفن رفت. بعد از اتمام مکالمه به جمع بازگشت و رو به سرگرد کرد و گفت:
به هر حال من پول را پرداخت می کنم. چاره ای ندارم. نمی خواهم دخترم آزار ببیند. اما صلاح نمی دانم نیما برود. کامران عصبی و بسیار کینه توز است. از جان نیما می ترسم.
نیما یان موضوع را رد کرد و گفت:
نه خودم یم برم.
همه مشغول بحث بودند که از آگاهی خبر دادند تلفن از کرج بوده است. پدر حدس زد که راحیل را به باغ خودشان برده اند و آدرسش را به سرگرد داد. آدم ربایان دوباره زنگ زدند و خواستند با نیما صحبت کنند. نیما با حالتی متشنج گوشی را گرفت و با بی حالی نشست. ایفون صدای کامران را واضح پخش می کرد که سعی می کرد با تهدید صحبت کند. صدا نیما را مخاطب قرار داد و گفت:
خوب دکتر! حالا وقت تسویه حسابه. با یک چمدان پول اینجا می ایی. راحیل اینجاست پیش من. می خوای صداشو بشنوی؟
بعد فریاد راحیل در گوشی پیچید:
به من دست نزن شگ کثیف.
نیما دیوانه شد. با عصبانیت گفت:
وای به حالت اگه بلایی به سرش بیاید. کامران فقط خدا بهت رحم کند.
تلفن قطع شد. رامین نگاهی به نیما کرد و گفت:
نیما تو نباید بری. جون هردوتون در خطره. خودم می روم. اون با من کاری نداره.
اما نیما تصمیم خود را گرفته بود. پولها که آماده شدند نیما به طرف محل قرار رفت. بدون این که توجهی به التماس دیگران بکند. او فقط به راحیل فکر می کرد و بس. می خواست هرچه زودتر به رنجهای راحیل پایان بدهد. اما نمی دانست که آنها قصد ندارند به قولشان عمل کنند.
سرهنگ و رامین با راهنمایی او راهی کرج شدند و رفت و آمدهای باغ را تحت نظر گرفتند. ساعتی نگذشته بود که پژوئی جلوی در باغ ترمز کرد و سرهنگ و رامین نیما را دیدند که در حالی که چشمانش بسته بود روی صندلی عقب بین دونفر نشسته بود. آنها آهسته از دیوار باغ رد شدند و به طرف ساختمان رفتند. کامران و چند نفر نیما را دوره کرده بودند. راحیل با چشمان بسته درست روبروی نیما بود.هیچ کدام نمی دانستند کامران چه نقشه ای دارد. سرگرد با بی سیم تماس گرفت و بعد از شرح ماوقع از پلیس منطقه کمک خواست. ساعتی بعد باغ تحت محاصره قرار گرفت. همه منتظر دستور سرگرد بودند. رامین شدیدا نگان بود و اگر دستورات اکید و پشت سرهم سرگرد نبود به تنهایی به کمک آنها رفته بود.
دو ساعتی می شد که هردو را به داخل ساختمان برده بودند. طبق گزارشات ساختمان در دیگری هم نداشت. رامین می دانست کامران مرد خشنی است و ممکن است هرکاری بکند. به فکر نیما افتاد و خودش را به جای او گذاشت. دشمن خطرناکی مثل کامران موذیانه آخرین برگ برنده را در اختیار گرفته بود. او نیما را دوست داشت و از علاقه متقابل او و راحیل هم باخبر بود. از خدا خواست تا هر دو را نجات دهد. به طرف سرهنگ رفت و در انتظار دستور او تصمیم گرفت با خانه تماس بگیرد.
چشمان نیما را بسته بودند و جایی را نمی دید فقط به یاد می آورد که بمحض رسیدن به محل قرار چند نفر به سرش ریخته و بعد از زدن کتک مفصلی او را به داخل ماشین انداخته بودند و به محل نامعلومی بردند. ماشین که متوقف شد نیما را پیاده کردند. صدای خنده کامران گوشش را آزرد.
بالاخره اومدی آقای دکتر؟ خوش آمدی. راحیل اومده استقبالت منتها با چشم بسته. گفتم شاید طاقت دیدن زخمهای صورتت رو نداشته باشه.
راحیل دلش آشوب شد. آرام گفت:
نیما! تو اینجایی نیما؟
کامران با خشونت گفت:
خفه شو! ببریدشون توی پذیرایی تا بیام. زود باشید یا الله.
هردو صدای بستن در و قفل را شنیدند. نیما صدا زد.
راحیل کجایی؟
راحیل با تشخیص صدا به او نزدیک شد. با کمک هم دستهایشان را باز کردند. چشم نیما که ره راحیل افتاد از شادی دیدن او اشکش درآمد. راحیل در حالی که در نگاه او خیره شده بود گفت:
نمیا چرا اومدی؟ چه بلایی به سرت آوردن؟ چرا صورتت زخمه؟ لبت خون اومده.
نیما خندید وگفت:
چیزی نیست ادبم کردند که دفعه دیگه این قدر سهل انگار نباشم. تو که طوری نشدی؟
راحیل معصومانه خندید و گفت:
نه فقط یک سیلی خوردم.
و صورتش را به طرف نیما گرفت. نیما با لحن مهربانی گفت:
کبود شده. درد هم داره؟
راحیل آرام سرش را تکان داد و اشکهایش سرازی شدند. نیما گفت:
دستش بشکنه. به خاطر این کار تاوان سختی می ده. خیلی سخت.
بعد به فکر راه چاره افتاد. هیچ راه نجاتی نبود. درها کاملا بسته شده بودند و پنجره قفل محکمی داشت. نیما به طرف راحیل برگشت و گفت:
سرگرد اینجا را شناسایی کرده. مطمئن باش کمکمون می کنند.
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که در باز شد وکامران و به دنبالش دو نفر دیگر وارد شدند. نیما را بزور با خودشان بردند. نیما در اتاق بغلی خون خونش رامی خورد. صدای کامران را واضح می شنید:
خوب راحیل. حالا چه می گویی؟ نیما توی چنگ منه. نجات اون فقط به تصمیم تو بستگی داره.
نیما به خود می پیچید که کامران به سراغش آمد. چاقوی ظزیفی همراهش بود. آن را جلوی صورت نیما گرفت و گفت:
این چاقو را می بینی؟ تا چند دقیقه دیگه از راحیل عزیزت عجوزه ای می شازه که نتونی نگاهش کنی فهمیدی؟ من روی قولم هستم. اونو تحویل پدرش می دم. اما نه سالم. در این مورد قولی نداده ام.
بعد با خنده هیستریکی کنار نیما ایستاد و گفت:
یادته چطور توی ماشین کنارت نشسته بود؟ دوستش داری؟ درسته؟ خوب حالا هم طوری نشده فقط صورتش کمی عوض می شه، البته اگه لجبازی کنه. من به حق خودم قانعم. اون تو رو می خواد حرفی نیست. اما خوب من هم سهمی دارم.
نیما حال خودش را نمی فهمید. با مشت به دهان کامران کوبید و سخت با هم گلاویز شدند. کامران غافلگیر شده بود چاقو از دستش افتاد و زیر مشت و لگدهای نیما از پا در آمد امکا نیما بقدری عصبانی شده بود که هنوز هم اورا می زد. وقتی به خود امد او را کناری کشید. کامران کاملا بیهوش روی زمین افتاده بود. آهسته از اتاق خارج شد. مشت محکم او مراقب اتاق راحیل را از پا درآورد و آهسته وارد اتاق راحیل شد. راحیل که رویش به پنجره بود اول او را ندید و وقتی دست نیما روی شانه اش قرار گرفت لرزید. صدای گرم نیما او را به خود آورد:
منم راحیل نیما.
و راحیل آرام به طرفش برگشت. بعد در حالی که جیغ کوتاهی می کشید کمی از او فاصله گرفت و گفت:
دست به من نزن برو کنار. نیما! نیما! بیا منو از دست این نجات بده.
نیما بهت زده شد. دست راحیل ا گرفت. از گرما می سوخت. چشمانش تب دار بودند. توقف را جایز ندید. بسرعت دست او را کشید و از ساختمان خارج شد. درست بیرون ساختمان با سرگرد روبرو شد که آرام وارد ساختمان می شد و وقتی از سلامت راحیل مطمئن شد دستور حمله داد و همه مثل مور و ملخ وارد ساختمان شدند. نیما هم راحیل را که تقریبا نیمه بیهوش بود به دست رامین سپرد و او بسرعت با ماشین سرگرد از محل دور شد.

tina
11-12-2011, 12:40 AM
راحیل در تب می شوخت و هیچ کس را به خاطر نمی آورد. سه شبانه روز از آن حادثه می گذشت و همه نگران حال اوبودند. شب و روز سمیرا شده بود پذیرایی و پرستاری از راحیل. او مرتب هذیان م یگفت و نام نیما را تکرار می کرد اما کلمات دیگرش نامفهوم بودند. دکتر که هیچ علائم بالینی نمی یافت از این که تب اوقطع نمی شد تعجب می کرد. از نظر دکتر جسم راحیل بیمار نبود و موضوعی روحی او را آزرده می کرد که بهبود آن به مرور زمان احتیاج داشت.
پنج شنبه شب بود. شش روز بود که راحیل بدحال بود. از سمیرا جز پوست و استخوان نمانده بود اما او امیدش را از دست نمی داد و می دانست که راحیل از این گرداب نجات پیدا می کند.
ساعت حدود ده شب بود که صدای جیغ راحیل در ساختمان پیچید. همه هراسان به طرف اتاقش رفتند. رامین اولین کسی بود که در را باز کرد و متوجه شد که باد پنجره را باز کرده و یک گربه روی تخت او پریده است. راحیل در حالی که می گریست فریاد زد:
رامین! گربه، گربه، خدایا چقدر ترسیدم.
اشک خوشحالی از چشمان سمیرا سرازیر شد. او در حالی که راحیل را بغل کرده بود و گریه می کرد پی در پی خدا را شکر می کرد. پونه درنگ را جایز نداست و تلفنی بقیه را خبر کرد. دقایقی بعد همه در اتاق راحیل جمع شدند. راحیل در حالی که نگرانی از صورتش می بارید سراغ نیما را گرفت. وقتی نیما را دید کمی آسوده شد بعد پرسید:
نیما تو طوری نشدی؟ کامران چه بلایی سرت آورد؟
رامین آرام کنار تختش نشست و گفت:
دست شما درد نکند. کامران چه بلایی سرش آورده. این آقا زده اون بیچاره رو لت و پار کرده چهر دندان شکسته، ترقوه شکسته و چند جای ضرب دیده. بدبخت کامران کلی طول می کشد تا به حال اول برگردد.
بعد با خنده ادامه داد:
اما خودمونیم چه ضرب دستی داری نیما. امیرجان! تو هنوز سالمی؟ باید هوای خودمون رو داشته باشیم.
همه زدند زیر خنده. نیما با لبخندی کنار رامین نشست و گفت:
تمام این کتکهایی که خورد به جای اون یک سیلی که به صورت راحیل زده بود نشد. من هنوز حسابم رو با اون نامرد تسویه نکرده ام.
راحیل آهسته گفت:
خدا رو شکر که خوبی. چقدر کابوس دیدم.
بعد روی تخت دراز کشید و در میان بهت همگان به خواب رفت. خواب بی موقع راحیل همه را نگران کرد اما حضور دکتر و اطمینان او از این خواب کاملا طبیعی است خیال همه را راحت کرد.
صبح روز بعد راحیل با بی حالی بلند شد. متوجه سمیرا شد که روی صندلی خوابش برده بود. نگاهش کرد. سمیرا سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت:
خوبی دخترم؟
راحیل با مهربانی تشکر کرد و گفت:
سمیرا جون! چرا اینجا خوابیدی؟ من که خوبم.
سمیرا از جا بلند شد و گفت:
گفتم شاید دوباره حالت بد بشه. اما خوب دیگه خیالم راحت شد. تو که ما رو کشتی. پاشو بریم صبحانه بخوریم.
راحیل بلند شد و یک دوش آب گرم تمام کرختی وجودش را شست. سرمیز صبحانه بودند که نادر زنگ زد و مژده داد که تا دو روز دیگر برای عروسی رامین می اید. راحیل با خنده این مژده را داد و گفت:
رامین بالاخره کی می خوای عروسی بگیری؟ کم کم دارید نامزدهای جاودانه می شوید.
رامین با لبخندی گفت:
به همنی زودی. اگر شما قول بدید دیگه بلای جدیدی سرمون نیاری خانم محترم. بدون شما هم که نمی شه عروسی گرفت. می شه خواهر شوهر عزیز؟
راحیل نگاهی به پدر کرد و گفت:
این رامین که حرف حسابی نمی زنه شما بگید کی؟
پدر گفت:
انشا ا... ده روز دیگه. امروز هم کارتها رو سفارش بدید. نادر هم که اومد کمک می کنه بقیه کارها راه بیفته.
رامین از پشت میز صبحانه بلند شد و پونه را خبر کرد. ساعتی بعد هر سه برای تهیه کارت در راه بازار بودند. راحیل وقتی سراغ نیما را گرفت، پونه خندید و گفت:
باورت می شه هنوز خوابه؟ طفلک داداشم. یک هفته بود درست نخوابیده بود.
رامین جواب داد:
خوبه حالا داداشم. چه کار کنیم می خواست حواسش رو جمع کند.
پونه با مهربانی نگاهی به راحیل کرد وگفت:
اون بیچاره به اندازه کافی تنبیه شد. خدا رو شکر که بخیر گذشت.
هرسه حیران و سرگردان برگشتند. کارت دلخواه را پیدا نکرده بودند. آقای جهانگیری وقتی موضوع را شنید با خنده به طرف کتابخانه رفت و با یک پاکت برگشت و گفت:
فکر میکنم این مشکلتون را حل کند.
رامین با تعجب پاکت را باز کرد. کارتی قدیمی بود که روی صفحه اول آن یک نقاشی از منظره زیبای صبح کوهستانی بود با انبوه گلهای ضقایق. رامین مبهوت سر بلند کرد و گفت:
پدر کارت عروسی شماست؟
پوران با خنده جواب داد:
بله اگه دوست داشته باشید شما هم می توانید از این ابتکار استفاده کنید و تمام کارتها رو خودتون تهیه کنید.
نیما که تازه بیدار شده بود آرام پائین آمد. گفت:
ابتکار؟

tina
11-12-2011, 12:40 AM
و با دیدن کارت لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
عالیه.
پدر رو به نیما کرد و گفت:
دوست داشتم این ابتکار توی عروسی تو باشه. اما حالا می بینیم فرقی نداره. واقعا رامین با تو فرقی نداره.
پونه بعد از تشکر فراوان گفت:
اما پدر این نقاشی رو کی کشیده.
پدر پاسخ داد:
بابای امیر کشیده. اون موقع از دوستانم بود.
آه از نهاد همه برآمد چون پدر امیرآقا ایران نبود و برای معالجه به اروپا رفته بود. پروین با یک جعبه شیرینی آمد و گفت:
خوب پدر نیست. امیر که هست.
با یک تلفن مشکل حل شد و نقاشی روی کارتها به عهده امیرآقا گذاشته شد. حالا می ماند داخل کارت. آقای نفیسی پیشنهاد کرد از جملات ساده و صمیمی استفاده کنند اما رامین ترجیح داد شعر سهراب را بنویسد،(( تا شقایق هست زندگی باید کرد))
بحث نوشتن کارتها بود که سمیرا اعلام آمادگی کرد. دهان همه از تعجب باز ماند. پوران با خنده گفت:
تمام خطاطیهای مدرسه را سمیرا انجام می داد و خطاط خوبی است.
مشکل حل شد. نیما پیشنهاد کرد برای زیبایی داخل کارتها آن را کادربندی کنند و یک حاشیه ساده روی آن بکشند که صدای پروین و پونه با هم بلند شد:
تو اگه باغبونی باغچه خودت رو بیل بزن.
نیما با تعجب گفت:

بابا من باز یه کلمه حرف زدم؟ چشم فعلا دخترتون رو شوهر بدین بعد نوبت منه. باباجان آسیا به نوبت.
راحیل که از خجالت رنگ به رنگ شده و زیر سنگینی نگاه خریدارانه پوران معذب بود بسرعت به طرف آشپزخانه رفت و با حالتی عصبی پرسید:
چای بیارم؟
همه یکصدا موافقت کردند. راحیل که بزحمت بر هیجانش غلبه کرده بود با سینی چای به اتاق برگشت و اولین فنجان را جلوی نیما گرفت. شلیک خنده باعث شد علاوه بر یک فنجان چای بقیه سینی هم روی نیما ریخته شود.
چند روز مانده بود به عروسی. همه گرفتار بودند. موضوع راحیل و نیما تقریبا فراموش شده بود اما نیما خود منتظر فرصت مناسبی بود تا موضوع را مطرح کند. او می دانست که برای عروسی پونه حتما عمه شوکت هم می آید وموضوع مطرح می شود. دلش شور می زد اما مامان بقدری گرفتار بود که دلش نیامد به او چیزی بگوید. تا این که روز قبل از عروسی میهمانها از راه رسیدند و خانه شلوغ شد. پونه به آرایشگاه رفته بود و مادر و پروین دست تنها بودند. سمیرا و راحیل برای کمک آمدند. نیما اصلا از این بابت راضی نبود. میز ناهار که چیده شد نیما به آشپزخانه آمد و گفت:
خوب خسته نباشید.
همگی تشکر کردند و به جمع میهمانان پیوستند. عصر همان روز آقای نفیسی برای خوشامد گویی به همراه رامین به جمع میهمانان وارد شد. لبخندی معنی دار عمه شوکت دلشوره نیما را بیشتر کرد. با ورود پدر راحیل به درخواست بقیه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. عمه شوکت سر صحبت را باز کرد و در دو سه جمله غیر مستقیم حرف راحیل را پیش کشید. آقای نفیسی آرام گوش می داد و هیچ تغییری در صورتش دیده نمی شد. بعد از اتمام صحبتهای عمه شوکت نگاهی به او کرد و فقط گفت:
چه عرض کنم؟ حالا تا بعد.
تپش قلب نیما بقدری شدید بود که حس میکرد قلبش می خواهد از سینه خارج شود. دلشوره امانش را بریده بود. دختر عمه شوکت با خنده گفت:
حالا عروس خانم برامون چای می آره. می دونید اقای نفیسی ما رسممونه که چای رو عروس خانم اول به آقا داماد تعارف کند.
در این لحظه راحیل بی خبر از همه جا با سینی چای وارد شد و به طرف نیما رفت که از همه به در آشپزخانه نزدیکتر بود. شلیک خنده تعجب او برانگیخت. نیما که دستپاچه شده بود تشکر کوتاهی کرد. عمه شوکت با خنده مخصوصی گفت:
راحیل جان! داماد اون طرف نشسته کنار رامین.
راحیل سرش را برگرداند و پرسید:
ببخشید. متوجه منظورتون نشدم؟
دختر عمه شوکت پوزخندی زد و گفت:
یعنی می خوای بگی پشت در آشپزخانه چیزی نشنیدی یا ترجیح دادی خودت رو به نشنیدن بزنی؟
راحیل با بهت و ناراحتی به سمیرا نگاه کرد. سینی چای را آرام زمین گذاشت. کم کم متوجه موضوع شده بود. از این که سوتفاهم پیش آمده بود دلخور بود. از دست نیما هم دلخور بود. آیا در تمام این مدت در مورد احساس نیما اشتباه کرده بود؟ بغض گلویش را می فشرد و نگاههای سنگین دیگران را نمی توانست تحمل کند. نگاهی به نیما انداخت که سرش پائین بود و با انگشتانش بازی می کرد. دلش می خواست جلوی همه ا زاو دفاع کند. اما نیما به سکوت دردناکش ادامه داد. راحیل طاقت نیاورد و با عذرخواهی کوتاهی به طرف در ورودی رفت و بسرعت خانه را ترک کرد. تمام این اتفاقات شاید به اندازه پنج دقیقه هم طول نکشید. اما برای نیما به اندازه قرنی گذشت. درست زمانی به خود آمد که راحیل در را به هم کوفت. عمه شوکت با نارضایتی رو به پوران کرد و گفت:
پوران جون! چرا راحیل ناراحت شد؟ ما شوخی کردیم. مگه باهاش صحبت نکرده بودید؟
پوران سرش را به علامت نفی تکان داد و با نگرانی چشم به نیما دوخت. آقای نفیسی وقتی اوضاع کمی آرامتر شد از بقیه عذرخواهی کرد و سعی کرد جو را عوض کند. نیما آرام از جا برخاست و از در خارج شد. نمی دانست راحیل کجا رفته است. نگران بود. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به درخت کنار خیابان تکیه داد. آقای نفیسی که متوجه خروج نیما شده بود با عذرخواهی از میهمانان برخاست تا راحیل را بیاورد. بیرون در چشمش به نیما افتاد و هردو بی هیچ حرفی کنار هم حرکت کردند. نیما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آقای نفیسی رو به روی در ایستاد و آرام گفت:
رفته خونه. من دخترم رو می شناسم. اون الان توی اتاق مادرشه. تو رو نیم دونم اما من مطمئنم که ناراحتی راحیل از شوخی دیگران نبود.
نیما بغض کرده بود. می دانست اگر دهان باز کند اشکهایش سرازیر می شوند بنابراین فقط به آقای نفیسی نگاه کرد.در که باز شد هر دو داخل شدند. کفشهای راحیل روی تراس نشان می داد که در خانه است. هردو وارد شدند صدای گریه راحیل در فضای ساکت خانه پیچیده بود. نیما به خواهش پدر روی مبل داخل سالن نشست و پدر نزد راحیل رفت. اما در اتاق را نبست طوری که تمام حرفهایشان به گوش نیما می رسید.
چند لحظه بعد از ورود آقای نفیسی گریه راحیل قطع شد. صدای آقای نفیسی به گوش می رسید.
چیه دخترم؟ راحیل؟

tina
11-12-2011, 12:40 AM
راحیل آرام گفت:
آخ پدر چی بگم؟ تو نمی دونی چطور دلم شکسته. آخر من.
و باز صدای گریه امد و ادامه داد:
من یعنی این قدر احمق بودم؟ یعنی توی تمام این مدت اشتباه کردم؟ من سردر نمی یارم. پدر اونا در مورد من چی فکر کردند؟ خدایا اون پسر لعنتی با پولهای نفرت انگیزش.
پدر آرام گفت:
حالا که چیزی نشده. اونها یه چیزایی گفتن. من هنوز جوابشون رو نداده ام. اگه تو نخواهی هرگز جوابشونو نمی دم می فهمی؟ هرچی تو بخوای دخترم. این زندگی توئه. فقط تو اما در مورد نیما اون اخلاق مخصوص به خودش رو داره. آرام و صبوره. احساس مردی مثل نیما رو به سختی می تونی از کلامش بفهمی اما نگاهش همه چیز رو برات بگه باید سراغ یکی دیگه.
پدر حرفهایش را قطع کرد و نگاهی به بیرون اتاق انداخت. از نیما خبری نبود. لبخندی زد. می دانست که نیما طاقت شنیدن ندارد. صدای در حیاط به او فهماند که نیما از در خارج شده است. ساعتی بعد پدر بدون راحیل به دیدن میهمانان رفت.
از نیما خبری نبود. شب از نیمه گذشته بود. دل توی دل پوران نبود و نمی دانست با این پسر حساس چه کند. از بچگی همیشه مواظب روحیات نیما بود که این شیشه حساس نشکند. اما حالا نمی دانست چه کند همه خواب بودند اما به رغم اطمینان آقای جهانگیری او شدیدا نگران بود.
نزدیک صبح بود که کمی خوابش برد. ولی با صدای در از جا پرید. پروین بود که سراغ نیما را می گرفت. چشمان پروین هم حکایت از بی خوابی داشت. کم کم همه بیدار شدند. این اولین بار بود که نیما شب خانه نبود. آثار نگرانی کم کم در چهره پدر نمایان می شد. ساعت هشت بود که راحیل از راه رسید. مادر به گرمی او را در آغوش گرفت و چند بار بوسید. راحیل داخل آشپزخانه که شد و شنید نیما شب خانه نیامده است. رنگ از رویش پرید. صبحانه را آماده کردند. هنوز میز صبحانه دست نخورده بود که نیما از در وارد شد. رنگ و رویش حسابی پریده بود و چشمانش مثل دو کاسه خون بودند. سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. راحیل یک لیوان شیر گرم کرد که برای نیما ببرد. ولی با صدای پوران میخکوب شد:
راحیل! مادر یک قاشق عسل بریز توش.
راحیل از خجالت سرخ شد. عسل را داخل شیر ریخت و از اشپزخانه بیرون رفت. پوران که خیالش راحت شده بود بدون این که احساس خستگی کند به جمع میهمانان بازگشت و همه چیز به حالت طبیعی برگشت. پروین نگاهی به ساعت کرد و گفت:
یک ربع دیگه باید بریم ارایشگاه. عجله کنید.
راحیل پشت در اتاق نیما که رسید نفسی تازه کرد و بعد رد زد و در را اهسته باز کرد. نیما پشت میز نشسته بود و سرش روی میز بود. با صدای در سرش را برگرداند و نگاهش در نگاه راحیل گره خورد. سرگشتگیو بلاتکلیفی را زا نگاه راحیل خواند. با صدای آرامی سلام کرد. راحیل آرام جلو رفت و لیوان شیر را کنار دست نیما روی میز گذاشت و پرسید:
کجا بودی؟ می دونی مامانت چقدر نگران شده بود؟ من صبح باخبر شدم. اگه از دست من ناراحت شدی واقعا متاسفم.
صدای پروین در گوشش پیچید،(( راحیل بدو دیر شد)) نیما لیوان شیر را سر کشید و روی تخت نشست و گفت:
تو چی؟ نگرانم نشدی؟
راحیل جواب داد:
من خبر نداشتم.
نیما خندید و گفت:
حالا برو. عروس خانم منتظره. ظهر میام آرایشگاه دنبالت. خوبه؟
راحیل به طرف در رفت و گفت:
لباسهایت مرتبه؟
نیما روی تخت دراز کشید و گفت:
بله دست شما درد نکند. همه چیز مرتبه. انشا ا... عروسیتون جبران کنم. اصلا میام دنبالت خوبه؟
راحیل کنار در برگشت و گفت:

tina
11-12-2011, 12:41 AM
زحمت نکشید داماد خودش میاد دنبالم.
نیما چشمانش را بست و آرام گفت:
خوب منم همینو گفتم دیگه.
راحیل لرزید دستش روی دستگیره خشک شده و هیجان سراپای وجودش را گرفته بود. بسختی در را باز کرد و خارج شد. در آخرین لحظه نگاهش به نیما افتاد که با لبخند فرو خورده ای زیر چشمی نگاهش می کرد.
نگاهی به اطراف انداخت. از سروصداها تقریبا هیچ چیز نمی شنید. صدای سشوار بالای سرش امکان شنیدن را سلب کرده بود. چشمش به پونه افتاد و لبخندی به رویش زد. یاد مادر دوباره بر دلش پنجه کشید. دو سه روز بود که این احساس همراهش بود و حضور مادر را حس می کرد. اما از این موضوع کسی صحبت نکرد. نمی خواست در این روزهای شادی همه چیز را خراب کند. به یاد سمیرا افتاد که با صمیمیت و مهربانی تلاش می کرد تا همه چیز خوب انجام بگیرد. محبت های او بیشتر آزارش می داد. دیشب ساعتها در اتاق مادر گریسته بود. در غم نبودش در حسرت مادری که ارزوی عروسی فرزندانش را به گور برده بود. چشمانش پر از اشک شدند. با خاموش شدن صدای سشوار به خود آمد و از جا بلند شد.
همه اماده بودند و منتظر پونه. از پنجره سرک کشید. با دیدن نیما به یاد صبح افتاد. او به قولش وفا کرده بود. با صدای سلام کوتاهی به عقب برگشت و با دیدن ثریا شگفت زده شد.
سلام ثریا جون! از این طرفها؟
ثریا خندید و گفت:
می دونستم اومدید اینجا.
راحیل خندید و گفت:
خوش آمدی. مثل این که پونه حاضر شد. بفرمائید.
نیما و رامین با دیدن پونه به استقبالش آمدند. پشت سر پونه پروین بود. نیما با نگاهش به دنبال راحیل گشت. انتظارش زیاد طول نکشید. راحیل و ثریا دوش به دوش هم ازپله ها پائین آمدند. پیراهن سرخ ثریا که پر از پولکهای رنگین بود چشمانش را می زد. فقط یک نظر راحیل را دید. پونه که سوار شد همه آماده حرکت شدند اما هنوز از راحیل خبری نبود. ثریا کنار نیما جا خوش کرده بود. نیما با تعجب از پروین پرسید:
پس راحیل کو؟
ثریا با خونسردی گفت:
مجبور شد بمونه. ظاهرا حساب آرایشگاه بیش از انتظار آنها بود.
پروین با دلخوری گفت:
ثریا جون ما فکر نمی کردیم تو بیایی عزیزم.
نیما با عصبانیت گفت:
من دسته چک همراهمه می تونی بدی بهش.
پروین دست چک را گرفت و پیاده شد اما دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت و گفت:
اذیت می کنند. پول نقد می خواهند. عجله کن بریم از خونه پول بیاریم.
نیما پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را از جا کنده شد. با این که رامین زودتر حرکت کرده بود. دو ماشین با هم رسیدند. پروین با عجله پیاده شد و گفت:
تو که مارو کشتی. چه سرعت سرسام آوری. سردرد گرفتم. بابا خوب می ری میاریش. می ترسی بخورنش؟
ثریا که گویی خیال پیاده شدن نداشت گفت:
من پول همراهم بود.
نیما با تغیر گفت:
تو پولت را برای خودت نگه دار.
و زیر لب ادامه داد،(( از خود راضی.))
و از ماشین پیاده شد. موقع پیاده شدن رو به ثریا کرد و گفت:
پیاده نیم شی؟
ثریا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
با هم می ریم.
نیما در ماشین را به هم کوبید و به طرف نادر رفت. نادر پول ار به طرف نیما دراز کرد و گفت:
نیما جان ممنون. زحمتش افتاد گردن خودت.
نیما خندید و گفت:
چه زحمتی؟ اما ماشینم ایراد پیدا کرده اگه ممکنه به یه ماشین دیگه برم.
نادر دوروبرش را نگاه کرد و گفت:
بیا فعلا ماشین رامین آماده است. این هم سوئیچ.
نیما نیم نگاهی به ثریا کرد و به طرف ماشین رامین رفت. نادر با کنجکاوی به طرف ماشین نیما رفت و با دیدن ثریا متوجه اشکال ماشین شد و خندید.
راحیل منتظر بود که دربان خبر داد صدایش می کنند. با عجله از پله ها پائین آمد و با تشکر کوتاهی پول را گرفت و برد. لحظاتی بعد برگشت و گفت:
بریم. دستت درد نکند. به زحمت افتادی.
نیما با تحسین نگاهش را به براحیل دوخت در را باز کرد و گفت:
بفرمائید.
با این ماشین اومدی؟
و با خنده سوار شد. راحیل که آماده حرکت می شد گفت:
دیدی به قولم عمل کردم و اومدم دنبالت؟ اون هم با ماشین عروس؟
راحیل آرام پرسید:
ثریا را چه کارش کردی؟ بیچاره به خاطر تو از صبح زود آمده بود آرایشگاه اما مثل اینکه مقبول نیفتاد دکتر جهانگیری.
نیما زهر خندی زد وگفت:
از بس که پرو تشریف داره. واقعا نمی دونم از جون من چی می خواد.
و به راه افتاد. یک لحظه به یاد حرف پروین افتاد،(( همان چیزی که راحیل به دست آورده)) و بی اختیار خندید.
سالن مملو از جمعیت بود. اکثر دوستان و فامیل جمع بودند و مجلس گرم بود. د رراس همه نادر بود که با شلوغی ذاتی خود لحظه ای ارام نداشت. نیما کنار سمیرا نشسته و با او مشغول گفتگو بود که چشمش به راحیل خورد. سمیرا هم متوجه او شد و با لبخندی از جا بلند شد و گفت:
راحیل جان! خسته نباشی.
راحیل کنار نیما ایستاد و گفت:
سمیرا جون! بنشین من کار دارم.
به عقیده سمیرا راحیل و نیما بسیار برای هم مناسب بودند. حالا که آنها را کنار هم می دید بیشتر متوجه این مساله شده بود. با صدای آقای نفیسی به خودش آمد و به طرف او رفت.
راحیل رو به نیما کرد و گفت:
نمی رقصی؟

tina
11-12-2011, 12:41 AM
نیما سرش را نزدیک راحیل کرد و گفت:
دختر دست از سرم بردار. اینها همه دانشجویان من هستند. دیگه ولم نمی کنند.
راحیل جواب داد:
خودم خدمت همه شان را می رسم. خاطر جمع باش. تنهات نمی گذارم.
بغض گلویش را گرفت سرش را بلند کرد و گفت:
برعکس تو که دیروز جلوی همه مرا تنها گذاشتی و اجازه دادی هر چی خواستند بگویند.
نیما با تعجب نگاهش کرد و گفت:
راحیل چرا صورتت سرخ شد؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
راحیل بسرعت جمع را ترک کرد و به طرف بالکن رفت. نسیم خنک حالش را جا آورد. به یاد آخرین کلماتش افتاد که گفته بود،(( نیما تنهایت نمی گذارم))، اما برخلاف میل باطنی باید می رفت. به فرمان پدر فردا همراه عروس و داماد عازم فرانسه بود. به گفته آقای صداقتیان باید تکلیف خانه ای که در فرانسه داشتند هرچه زودتر روشن می شد. آن خانه به اسم مادر بود و نادر و راحیل به همراه رامین می رفتند تا تکلیفش را روشن کنند. راحیل اصلا نمی خواست مزاحم رامین باشد اما پدر احساس خطر می کرد و از تنها مسافرت کردن راحیل می ترسید. از این مسافرت به سفارش آقای نفیسی کسی خبر نداشت و قرار بود راحیل در مدت اقامت در فرانسه در منزل یکی از دوستان قدیمی پدرش ژنرال شمس اقامت کند. عروس و داماد هم میهمانان زنرال بودند برای ماه عسل. طبق قرار قبلی عماد پسر بزرگ زنرال در فرودگاه در انتظارشان بود و همین مساله نگرانی راحیل را بیشتر می کرد. از این می رتسید که عماد دوباره پیشنهاد گذشته را مطرح کند. عماد از سه سال پیش درخواست ازدواج با راحیل را عنوان کرده بود که راحیل هر بار نپذیرفته بود.
راحیا در افکارش غرق بود که سمیرا به کنارش آمده بود و پرسید:
راحیل شوری شده؟
راحیل آهی کشید وگفت:
نه سمیرا جون. یکهو دلم گرفت. داشتم به این مسافرت اجباری فکر می کردم. حال غریبی دارم. اگه برنگردم.
سمیرا عصبانی شد وگفت:
خیالاتی شدی؟ این حرفها چیه؟ نیما رو کاشتی بین جوونها اومدی اینجا که چی بشه؟
بعد با خنده گفت:
راستی نیما می دونه؟
راحیل جواب داد:
فکر نمی کنم. هردو به طرف سالن راه افتادند. در آستانه در چشم راحیل به نیما افتاد که با نگرانی کنار در ایستاده بود. نگاهش در نگاه او گره خورد و دلش فرو ریخت. نیما آرام نگاهش را برگفت و به طرف جمعت رفت. سمیرا با خنده گفت:
راحیل اگه پدرت عجله نمی کردم با نیما می رفتی.
راحیل به طرف سمیرا برگشت و گفت:
خیلی خوش خیالی. نگاه کن! دکتر جهانگیری خیلی طرفدار داره.
سمیرا نگاهی به نیما کرد. ثریا کنارش ایستاده بود و بزور لیوان نوشابه را به دستش می داد. خندید و گفت:
ای حسود! پس نیما چی بگه اگه بفهمه رقیب خطرناکی مثل عماد برای دیدن تو لحظه شماری می کند؟
راحیل آرام لبخندی زد و گفت:
عماد برای من مثل رامینه. ما با هم بزرگ شده ایم. باور کن.
سمیرا پرسید:
و نیما چطور؟
خون به صورت راحیل دوید و با مِن و مِن گفت:
نه نیما با همه فرق داره. خیلی هم فرق داره.
و با عجله از سمیرا دور شد. سمیرا آرام به طرف نیما رفت. باید امشب کار را یکسره می کرد. این بلاتکلیفی هم راحیل و هم نیما را زا پا در می آورد. به نیما که رسید هرطوری بود ثریا را دست به سر کرد و به سراغ نادر فرستاد. نیما نفس آسوده ای کشید و گفت:
ممنون. از دستش کلافه شدم.
سمیرا خندید و گفت:
تقصیر خودته. توی نوبت ازدواج فعلا تو اول صفی. باید یکی رو انتخاب کنی.
نیما بی توجه به سمیرا پرسید:
راستی راحیل کو؟
سمیرا گفت:
اونجاست. کنار دوستش. خوب تو هم برو پیشش.
نیما لبخند محزونی زد و گفت:
از دستم دلخوره. ندیدی چطوری یکهو گذاشت رفت؟
سمیرا جواب داد:
نه دلخور نیست. کمی کسله. خوب بالاخره که چی؟ انتخاب می کنی یا نه؟
نیما بی توجه پرسید:
چی رو؟
سمیرا عصبانی شد و به تندی گفت:
اصلا معلومه حواست کجاست؟ بهت بگم غفلت کنی راحیل از دستت رفته.
نیما با تعجب نگاهش کرد و گفت:
از دستم رفته؟ منظورت چیه؟
سمیرا گفت:
همین که گفتم. چرا دست دست می کنی؟
نیما جواب داد:
آخر من که نباید بگم. اصلا روم نمی شه. بهتره بابا این کارو بککند.
سمیرا نگاهی به او انداخت و گفت:
منظورت چیه؟ پدرت به راحیل بگه؟
نیما جواب داد:
نه آقای نفیسی بگه بعد خودم به راحیل می گم خوبه؟
سمیرا با رضایت لبخندی زد و گفت:
عالیه بهتر از این نمی شه. همین الان ترتیب همه کارها رو می دم. همینجا منتظر باش.
و به طرف پوران رفت.

tina
11-12-2011, 12:42 AM
نیما آسوده شد و روی مبلی نشست و با چشم به دنبال راحیل گشت. سرانجام او را کنار پونه یافت. می دانست که راحیل هنوز دلخور است منتظر فرصتی بود تا مفصلا با او صحبت کند.
هوا کم کم تاریک می شد. موقع شام نیما بسیار گرسنه بود بخصوص وقتی که متوجه شد پدر موضوع راحیل را مطرح کرده و آقای نفیسی به طور ضمنی موافقت کرده و جواب نهایی را به خود راحیل سپرده است. اشتهایش بیشتر شد. مترصد بود سرمیز شام سر صحبت را باز و با راحیل صحبت کند.
سر میز شام نیما اشتهایش را از دست داد. ثریا مثل کنه به او چسبیده بود و رهایش نمی کرد. حتی نتوانست راحیل را بین جمعیت پیدا کند.
بعد از شام پدر آهسته راحیل را صدا زد و موضوع خواستگاری را برایش گفت و به او سپرد که در تمام مدت در سفر روی این موضوع فکر کند. حالا انتخاب با راحیل بود. در حالی که پدر از قبل می دانست که عماد در مقابل نیما شانسی ندارد و بعد از گفتن این موضوع از راحیل خواهش کرد که تا سرویس جواهراتی هدیه مادربزرگ آقای نفیسی بود که طبق وصیت او به اولین عروس خانواده می رسید و پونه سومین عروسی بود که آن را دریافت می کرد. وقتی آقای نفیسی این مطلب را عنوان می کرد مجلس در سکوت فرو رفته بود و همه منتظر دیدن این جواهرات بودند. راحیل به طرف پارکینگ رفت تا جواهرات را زا داخل کیف سمیرا که در صندوق عقب ماشین درآورد. از تنهایی وحشت کرد. ای کاش به حرف سمیرا گوش کرده بود و تنها نمی آمد. سرعتش را زیاد کرد. احساس کرد کسی به دنبالش می آید. قلبش به شماره افتاد و لرزشی در دستانش پدیدار شد بطوری که صندوق عقب را بزحمت باز کرد. حالا مطمئن بود که کسی نزدیک است. تمام نیرویش را جمع کرد و پرسید:
کیه؟ کی اونجاست؟
که صدای آشنایی آرامش را به جانش ریخت.
منم راحیل، نیما ، ترسیدی؟ متاسفم.
راحیل احساس امنیت کرد. خندید و گفت:
کی اومدی؟
نیما گفت:
الان اومدم گنجینه خانواده نفیسی را به طور اختصاصی ببینم. اشکالی داره؟
راحیل جعبه را از داخل کیف بیرون کشید و گفت:
نه اشکالی نداره.
قفل جعبه را باز کرد و به طرف نیما چرخید. نیما بی اعتنا در جعبه را بست. راحیل تعجب کرد و سرش را بلند کرد و گفت:
مگه نمی خواستی ببینی؟
نیما گفت:
چی رو؟
راحیل جواب داد:
خوب جواهرات رو به قول خودت گنجینه رو.
نیما آرام گفت:
من توی این تاریکی نیومدم دنبالت که چند تا تیکه شیشه قیمتی رو ببینم. من دنبال گنجینه واقعی خانواده نفیسی اومدم که برق نگاهش نفسم را بریده. اومدم بهش بگم که چه بلایی به سر من بیچاره آورده تا بلکه یه خرده دلش نرم بشه و منو ببخشه و دیگه یکهو ولم نکنه بره. مگه نگفتی تنهات نمی گذارم؟ چرا یکهو رفتی؟ هنوز از دستم دلگیری؟
پاهای راحیل سست شدند. مدتها منتظر نیما بود و نمی دانست چه کند. پاهایش انگار به زمین چسبیده بودند. هم جریان خواستگاری هم صحبتهای او برایش غیر مترقبه بودند. بی اختیار جعبه را به طرف صورتش آورد و بوی مادر غم ته نشین شده ته دلش را دوباره برهم زد و اشکهایش سرازیر شدند. نیما با نگرانی پرسید:
راحیل؟ راحیل؟ چی شده؟ به خاطر خدا بگو چیه؟ داری گریه می کنی؟
راحیل آرام گفت:
یکهو یاد ماد رافتادم. می دونی نیما؟ آرزو داشت اینها رو خودش به عروسش بده اما حالا نیست. چند روزه دارم کلافه می شم. انگار کنارمه. همراهمه. داره رامین و پونه رو با رضایت نگاه می کنه. دیشب تا صبح توی اتاقش اشک ریختم. دارم دق می کنم بخدا.
ببین راحیل. دلم می خواد یه قولی به من بدی. دوست دارم خوب به حرفهایم گوش بدی. سعی کن خویشتندار باشی و خودت را کنترل کنی. من هم قول می دم که بعد از پایان مراسم هرجا که دلت خواست ببرمت تا راحت گریه کنی. تو که دوست نداری همه از دیدن اشکهایت ناراحت بشن. دوست داری؟
راحیل گفت:
یعنی همه از دیدن اشکای من ناراحت می شن؟
نیما از دیدن آن همه درد در چشمان راحیل بغضش گرفت. با صدایی لرزان گفت:
همه نه، اما تو که می دونی من طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم، پس به من رحم کن و صبور باش. این قلب بیچاره من دیگه داره از جا کنده می شه. یه خرده بهش فرصت بده استراحت کنه خیالش راحت بشه. من هم تا آخر شب کنارت می مونم تا صبح اگر دوست داشتی گریه کنی جلوتو نمی گیرم باشه؟ خوب دیگه بریم. همه منتظرند.
و هردو با عجله به طرف سالن رفتند.
گردنبند که به گردن پونه بسته شد چیزی در درون رامین شکست. انگار دستهای مادر بود که با مهربانی روی شانه های پونه حرکت می کرد. پدر هم بغض کرده بود و بعد ا زبوسیدن پونه طاقتنیاورد و گریست. چشمان رامین و نادر هم به اشک نشسته بودند. اما راحیل مقاومت کرد. نگاه نیما که از آن طرف سالن به او دوخته شده بود قوت قلبش را بیشتر کرد. این نگاه حمایتگر بطرز بی سابقه آرامش کرده بود. قوت قلبش را بیشتر کرد. این نگاه حمایتگر بطرز بی سابقه آرامش کرده بود. آرام به طرف پونه رفت و صورتش را بوسید و با ملایمت بقیه جواهرات را به او آویخت و با صدایی نسبتا بلند که رگه های بغض در آن پیدا بود گفت:
عزیزم. دعای خیر مادر همیشه دنبال توست. ماد راینجا کنار ماست. من نگاه مهربانش را به تو و رامین حس می کنم. از طرف او برایت آرزوی خوشبختی می کنم.
صورت رامین را بوسید و اشکهایش را با مهربانی پاک رکد. بعد چنان نگاه دلخراش به نیما انداخت که او در دل صد دفعه خودش را لعنت کرد که چرا چنین چیزی از راحیل خواسته و از خدا خواست که زودتر میهمانی تمام شود. سرانجام با دعای خیر بزرگترها و اسپند و عود و قرآن عروس و داماد عازم خانه جدیدشان شدند. خانه ای پر از محبت و عشق در مجتمعی که پروین در آن زندگی می کرد. دو خواهر با همکاری آقای نفیسی که یک واحد از آپارتمانها را برای رامین خریده بود با هم همسایه شدند. البته دو طبقه باقیمانده هم یک یمتعلق به نادر بود و یکی هم احتمالا متعلق به نیما اما هنوز کسی چیزی نمی دانست.
میهمانها که رفتند ویلا خلوت شد. به خواهش نیما سمیرا موافقت کرد که راحیل را او برساند و کلی سفارش کرد که احتیاط کند و مواظب باشد. نیما به داخل ویلا برگشت و چشمش به راحیل خورد که پشت یک میز بلاتکلیف نشسته بود. کنارش رفت و پرسید:
شام خوردی؟
راحیل با سر جواب داد:
نه.

نیما کمی شیرینی برایش آورد و کنارش گذاشت. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:
ننیما نمی دونی درد بی مادری چه دردیه . به نظر من اگه قراره بچه ای بی مادر بمونه اصلا به دنیا نیاد بهتره. امروز واقعا درد یتیمی رو احساس کردم. آخر مامان بیچاره من چقدر آرزو داشت و به هیچ کدوم از آرزوهایش نرسید.
و بغضش ترکید. های های گریه های راحیل در فضای ویلا پیچید و به فضای باغ رسید. پدر که هنوز به ماندن راحیل کنار نیما تردید داشت و حرکت نکرده بود با شنیدن صدای گریه او رو به سمیرا کرد و گفت:
چه کنم؟ دلم داره تیکه تیکه می شه. این بچه از سر شب آروم و قرار نداشت.
سمیرا جواب داد:
اون تحت فشاره. به هرحال نبودن مادرش عذابش می ده. شما هم که بزور دارید از بقیه علاقه هایش جدایش می کنید که مسافرت بره. مگه یک دختر جوون چقدر طاقت داره؟
آقای نفیسی پرسید:
من کار بدی کردم؟ خوب من هم می ترسم. این کامران پسر خطرناکیه. تنهایی نم یتونم بگذارم بره.
سمیرا خندید و گفت:
چرا تنهایی؟ صبر می کردید انشا ا... با شوهرش می رفت.
آقای نفیسی گفت:
من چه می دونستم. دکتر تازه امشب موضوع رو مطرح کرد من هم که مخالفتی نکردم. از طرفی من نمی تونستم دوباره به عماد جواب رد بدم. بهانه نداشتم. گفتم بگذاره بره هم مشکلات اون خونه حل بشه. هم عماد حرف آخرش رو بزنه که بعدا طلبکار نشه که شما سنگ اندازی کردید.
سمیرا گفت:
اما راحیل خودش مخالفه.
آقای نفیسی خودش جواب داد:
می دونم بخصوص با بودن نیما شانس عماد تقریبا در حد صفره پس این موضوع بهتره همین جا تموم بشه.
بعد آرام حرکت کرد و گفت:
بریم خونه. به نظر تو نیما می تونه از راحیل مواظبت کنه و اونو بیاره خونه؟
سمیرا خندید و گفت:
اگر منو قبول داری باید بگم به نیما اعتماد کن. اون شایسته اعتماد شماست.
آقای نفیسی گفت:
این چه حرفیه؟ معلومه که مشا رو قبول دارم. به نیما هم اعتماد دارم که دخترم رو این موقع شب می گذارم پیشش و می رم خونه. اما خوب قسمت هرچی باشه همونه.
آخرین ماشین از باغ خارج شد. فقط ماشین نیما منتظر حرکت بود. نیما حال غریبی داشت. شانه های راحیل از شدت گریه تکان می خوردند. مدتی صبر کرد تا راحیل آرامتر شد. بعد با دستمال کاغذی با مهربانی اشکهایش را پاک کرد. راحیل از پشت پرده اشک نگاه حق شناسانه ای به او انداخت. نیما لیوان آب راآرام به خوردش داد و پیشنهاد کرد کمی در باغ قدم بزنند.
نسیم خنک شبانه حال راحیل را کمی جا آورد و موضوع مسافرت را برای نیما تعریف کرد. نیما یا کنجکاوی پرسید:
حالا این خونه این قدر مهمه؟
راحیل جواب داد:
پدر اصرار میکنه. نمی دونم چرا.
نیما روبه روی راحیل ایستاد و گفت:
حالا چند وقت می ری؟
راحیل جواب داد:
نمی دونم شاید بیست روز.
بعد با شرمندگی گفت:
بخدا نمی خواستم مزاحم پونه بشم. ازش خجالت می کشم. البته ترتیب اقامت من داده شده و می رم منزل یکی از دوستان پدرم و سعی می کنم مزاحم اونا نباشم. خودم روم نشد اما تو این موضوع رو به پونه بگو.
بعد در حالی که در رویا حرف می زد ادامه داد:
از فرودگاه ازشون جدا می شم. قراره عماد بیاد دنبالم.
نیما پرسید:
عماد؟ منظورت دوست پدرته؟
راحیل خندید و گفت:
نه عماد پسر ژنراله. تقریبا همسن و سال تو و رامینه. البته فکر می کنم کمی بزرگتر باشه. شاید یک سال. اون هم مثل تو اهل علمه و درس و کتاب.
نیما کنجکاو پرسید:
مجرده؟

زاحیل با صداقت موضوع خواستگاری عماد را در گذشته برای نیما تعریف کرد و در آخر اضافه کرد:
اما رفتن من برای عماد هیچ مزیتی نداره. من قلب و روحم رو اینجا می گذارم و می رم.
در حین گفتن این حرف از خجالت سرخ شد. نیما خم شد و از بوته گل سرخ یک شاخه چید و رو به راحیل کرد و گفت:
می تونی به جای چیزهایی که اینجا جا می گذاری یه قلب عاشق با خودت ببری. فک رنمی کنم یه قلب مردونه به درد عماد بخوره. این جوری تو هم بی قلب نمی مونی.
بعد گل را به طرف راحیل گرفت:
می دونی گل سرخ نشانه چیه راحیل؟
راحیل دیگر طاقت نیاورد. گل را از دست نیما گرفت و به طرف ماشین دوید. نیما دوان دوان دنبالش رفت و گفت:
خوب دیگه بریم.
و بدون اینکه نگاهش کند در ماشین را باز کرد. از در باغ که خارج شدند نیما رو به راحیل کرد و بی مقدمه گفت:
منتظرت می مونم. تو هم قول بده زود برگردی.
و پایش را روی گاز فشرد. تا خانه که تقریبا مسافت زیادی هم بود سکوت بر ماشین حاکم بود سکوتی که برای هردو نفر لازم بود. هم راحیل و هم نیما احساس آرامش و سبکی می کردند.
نزدیک خانه که رسیدند نیما با یک ترمز ناگهانی نگه داشت و گفت:
بقدری سرم شلوغ بود که توی این مدت فراموش کردم امانتی تورو بدم. بفرمائید راحیل خانم.
و گردنبند راحیل را به طرفش دراز کرد. راحیل با ناباوری گردنبند را گرفت و گفت:
باورم نمی شه. این دست تو چه کار می کنه؟ فکر می کردم کامران اونو برداشته.
نیما خندید و گفت:
نه موقعی که تو رو سوار ماشین می کردند ظاهرا از گردنت باز شده افتاده کنار پیاده رو. من همون موقع پیداش کردم و برات نگه داشتم.
راحیل گردنبند را به طرف صورتش برد. بوی عطر نیما را می داد. نیما آرام گفت:
رسیدیم شب بخیر.
راحیل شاخه گل را برداشت و پیاده شد و خداحافظی کرد.
صبح ساعت هشت بود که نیما با صدای تلفن از خواب پرید. هنوز بین خواب و بیداری بود. خواب آلود گوشی را برداشت. صدای پرنشاط راحیل خواب را از چشمانش دور کرد.
سلام! صبح بخیر! خواب بودی؟
نمیا خمیازه ای کشید و گفت:
دختر تو خواب نداری؟
راحیل خندید و گفت:
باید برم کمی سوغاتی بخرم. اگه کاری نداری باهم بریم.
نیما نیم خیز شد و گفت:
وقت یبیدارم کردی اگه نیام چه کار کنم؟ خوب کجا بریم؟
راحیل گفت:
یک ربع دیگه بیا بیرون تا بگم.
نیما پرسید:
راستی برای کی می خواهی سوغاتی بخری؟
راحیل جواب داد:
فراموش کردی دارم فردا می رم مسافرت؟
غم به دل نیما نشست.
بسرعت حاضر شد. بقدری عجله داشت که پوران تعجب کرد.
نیما! مادر! خفه می شی. چرا یان طوری صبحانه می خوری؟
نیما جواب داد:
با راحیل می خوام برم بیرون. باید زود آماده بشم.
پدر خندید و گفت:
پسر بدشانس من. اگه راحیل نمی رفت زودتر می رفتیم برای خواستگاری رسمی.
نیما خندید و گفت:
بالاخره باید صبر می کردیم پونه برگرده. فعلا که خیالمون راحت شد. ازتون ممنونم.
و با عجله از در خارج شد.
دستش را که روی زنگ گذاشت راحیل در را باز کرد:
سلام چه خوش قول.
نیما جواب سلامش را داد و گفت:
ترسیدم بلایی سرت بیاد. این دفعه دیگه پدرت منو نمی بخشه. خوب بریم.
راحیل گفت:
کجا؟
نیما با تعجب سوار ماشین شد و گفت:
از من می پرسی؟ تو می خواهی سوغاتی بخری.
راحیل گفت:
تو با سلیقه تری. می خوام صنایع دستی بخرم.
نیما لبخندی زد وگفت:

پس من با سلیقه ترم؟ خوب می ریم چند تا فروشگاه صنایع دستی تا ببینیم چی می شه.
هردو خسته از مغازه آخر بیرون آمدند. حدود دو مغازه را گشته و برای همه بجز عماد خرید کرده بودند. فروشگاه بعدی پر بود از کارهای منبت و معرق های زیبا. راحیل شمعدان زیبایی را انتخاب کرد که هنر معرق جلوه آن را صد چندان کرده بود. نمیا که از انتخاب راحیل خیلی راضی نبود به خنجری اشاره کرد و گفت:
اینو بخر.
راحیل با تعجب گفت:
خنجر؟
چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
بی مزه.
نیما با خنده جعبه کوچکی را برداشت و گفت:
اما بدون شوخی اگر من بودم اینو می خریدم. این جعبه منبت کاری شده بیشتر برازنده میز یک استاد علم ریاضیه. اون شمعدانی که تو برداشتی برای روی میز کار یه خورده شاعرانه اس.
راحیل که متوجه منظور نمیا شده بود با خنده مخصوصی گفت:
خوب هرتدو رو می خریم یکی از طرف تو یک یاز طرف من.
نیما سکوت کرد و راحیل با بدجنسی هردو را خرید. در راه بازگشت. راحیل رو به نیما کرد و گفت:
من این قدر عجله کردم که صبحانه نخوردم.

tina
11-12-2011, 12:43 AM
نیما جواب داد.
راحیل بلندتر گفت:
گرسنه ام.
اما نیما سکوت کرد. راحیل تقریبا فریاد زد:
بابا مردم از گشنگی.
نیما با خونسردی گفت:
صبر کن می ری فرانسه هر چه خواستی عماد برات میخره.
راحیل بهت زده نگاهش کرد و گفت:
خوب اگه ناراحتی نمی رم.
نیما جواب داد:
اختیار دارید. این حرفها چیه؟ سوغاتیها رو دستتون باد می کنه.
راحیل با ناز خندید:
خوب می دم رامین و پونه همه رو ببرند. فرق نمی کند.
نیما زهرخندی زد و گفت:
مگه می شه؟ عماد منتظره هدیه شو فقط از دست تو بگیره اون هم چه هدیه شاعرانه ای.
حالا نوبت راحیل بود که عصبانی شود. داد زد:
کافیه نیما. خواهش میکنم.
نیما وارد کوچه شد و گفت:
ناراحت شدی؟ ببخشید خانوم.
و کنار در خانه شان نگه داشت. راحیل نگاهی به نمیا کرد. خریدن شمعدانی معرق با یک شمع به شکل قلب حسابی آشفته اش کرده بود. خوب می دانست چه آشوبی در دلش برپا کرده است و از این همه بدجنسی شرمنده شد. نیما نگاهی به او انداخت و گفت:
چقدر منو نگاه می کنی؟ پیاده نمی شی؟
راحیل جواب داد:
نه من ناهار خونه شما دعوتم که قرمه سبزی بخورم.
نیما با حیرت گفت:
کی دعوت شدی؟
راحیل گفت:
الان که بوی قرمه سبزی کوچه رو برداشته
نیما با خنده سری تکان داد و پایش را روی پدال گاز فشرد

tina
11-12-2011, 12:43 AM
بعد از ناهار به اصرار بقیه راحیل سوغاتیها را نشان داد اما از شمعدان خبری نبود. این موضوع حسابی نیما را عصبانی کرد و در جواب پروین که پرسید،(( کجا می ری مگه فرودگاه نمی آیی؟)) با بی میلی گفت:
خسته ام . می خوام بخوابم.
پونه با تعجب گفت:
یعنی الان باهات خداحافظی کنم؟
نیما نشنید. راحیل جواب داد:
شرط می بندم میاد فرودگاه. حالا می بینی.
نیما به طرف تخت رفت و با بی حالی دراز کشید. در آخرین لحظه قبل از خواب نگاهی به ساعت کرد. دو ساعت تا حرکت بایق مانده بود. هنوز تردید داشت که خوابش برد.چشمانش را گشود. به ساعت نگاهی کرد. دو ساعتی خوابیده بود. صدای همهمه خفیفی از کوچه می آمد. از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. همه کم کم سوار ماشین می شدند. هنوز مردد بود. به طرف میزش برگشت که چشمش به شمعدان معرق روی میز افتاد که شمعی به شکل قلب روی آن روشن بود. با عجله به طرف آن رفت. خودش بود. شمعدان عماد روی میز کنار شمعدان یادداشتی بود به نام دکتر جهانگیری. خط راحیل را شناخت. بسرعت کاغذ را باز کرد و خط زیبای راحیل جلوی چشمش جان گرفت:

تقدیم به بهترین و حساس ترین و مهربانترین استاد دنیا.
راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم آدم وقتی قلبش رو جا می گذاره و می ره. درست نیست با یک هدیه کوچک کسی رو دچار تردید کنه. راستش رو بخواهی اصلا این شمعدان برازنده میز شخصی دکتر جهانگیریه.
خداحافظ. منتظرم باش. راحیل

باور نمی کرد. حتما در تمام طول مسیر راحیل در دل به واکنشهای او خندید. خودش هم خنده اش گرفت و با آسودگی پشت میز نشست و به شمعدان خیره شد. ناگهان از جا پرید. نگاهی به ساعت انداخت. باید عجله می کرد. چیزی به پرواز نمانده بود. فورا حاضر شد و به سوی فرودگاه حرکت کرد. دلشوره داشت و می خواست هرطور شده راحیل را در لحظات آخر ببیند. اصلا نفهمید چطور به فرودگاه رسید. دوان دوان به طرف شیشه هایی رفت که مسافران را زا بقیه جدا می رکد و کنار بقیه ایستاد. با چشمانش به دنبال راحیل م یگشت. یک لحظه او را دید که به طرف گمرک می رفت. ناامید شده بود که متوجه شد راحیل برایش دست تکان می دهد. لبخندی به رویش زد. پونه هم متوجه نیما شد و به طرفش آمد. در آخرین لحظه پونه متوجه اشاره نیما به انگشتش شد. انگشتر زیبایی که نیما به او هدیه کرده بود در انگشتش یم درخشید. دوباره به نیما نگاه کرد. وقتی اشاره او به راحیل را دید متوجه قضیه شد و با خنده به طرف راحیل رفت. راحیل آخرین نفر بود که به طرف سالن ترانزیت رفت در حال یکه انگشتر پونه را به خواست نیما دستش کرده بود. حالا برای مقابله با عماد کاملا مجهز بود.
برای نیما روزها به کندی می گذشتند. برای فرار از بیکاری تمام باغچه را گل کاشت و کتابهای قدیمی را بازبینی کرد اماهنوز هم گذشت زمان برایش طاقت فرسا بود.
سمیرا هم دست کمی از نیما نداشت. انگار چیزی گم کرده بود. آن قدر بهانه گرفته بود که آقای نفیسی کلافه شده بود. رویز یک بار اتاق راحیل را مرتب می کرد و بی هدف دور خودش می چرخید با هر صدای تلفنی از جا می پرید و هر بار که راحیل زنگ می زد از خوشحال یسرازپا نمی شناخت و با هیجان منتظر بازگشت او بود.
یک هفته ای بود که از رامین خبری نبود. همه کم کم نگران می شدند. هربار هم که تلفن می کردند کسی جواب درستی به آنها نمی داد اما هنوز موفق نشده بودند با هیچ کدام صحبت کنند. نیما کلافه و سردرگم روزهای متمادی ساعتها در انتظار زنگ تلفن بود تا این که یک روز صبح تلفن زنگ زد. رامین بود. نیما بعد از سلام و احوالپرسی شروع کرد به گله که چرا تماس نمی گیرد. رامین خندید و گفت: مثل اینکه اومدیم ماه عسل.
نیما پرسید:
راحیل چطور؟ شما سرتون به گشت و گذار گرمه. اون چطور؟ نکند سرش به دوستان جدید این قدر گرم شده که ما رو فراموش کرده؟ دیگه یادی از ما نمی کند.
نیما صدای پونه را شنید که می گفت:
رامین چرا حقیقت را نمی گی؟ اون حق داره بدونه.
نیما خطر را احساس کرد. خیس عرق شده بود. پرسید:
چیه رامین؟ موضوع چیه؟ من طاقت شنیدن همه چیز رو دارم. خواهش می کنم بگو.
خوشبختانه ماد رخانه نبود اما نیما در برابر چشمان نگران پدر سعی می کرد خونسرد باشد. گوشی بین انگشتانش خیس و لزج شده بود. وقتی اصرار کرد رامین دل به دریا زد و موضوع را تعریف کرد. قطرات درشت عرق از لابلای موهای نیما به روی صورتش می ریخت و چشمانش از وحشت گرد شده بودند. با نگرانی پرسید:
چند روزه؟ چرا خبر ندادید؟ الان کجاست؟

پدر طاقت نیاورد و گوشی را از دست نیما گرفت. در واقع شوک وارده بقدری شدید بود که نیما توان نگهداری گوشی را نداشت. رامین با شنیدن صدای آقای جهانگیری احوالپرسی کرد و گوشی را به دست پونه داد و پونه برای پدر تعریف کرد:
دو سه روز بعد از ورود به فرانسه یک شب راحیل دل درد شدیدی گرفت که فورا او را به بیمارستان بردیم. اول احتمال وجود آپاندیس بود. دکتر که از سوابق بیماری مادر راحیل خبر داشت. بررسی ها را دقیق تر کرد و بعد از انجام آزمایشات متعدد تصمیم گرفت فورا او را عمل کند. بعد از باز کردن شکم متوجه لهیدگی قسمت کوچکی از طحال شدند که ظاهرا مربوط به یک ضریه بود. گویا قبلا هم درد داشته اما چیزی نگفته. در هر صورت آن قسمت را برداشتند اما بعد ا زعمل راحیل دچا رعفونت خونی شد که هنوز هم به خاطر درمان عفونت بستری است و روحیه خوبی هم ندارد. بسیار هم اصرار کرد که به شما خبر ندهیم. ما هم به حرفش گوش کردیم. اما وقتی تلفنهای پی در پی شما رو دیدیم. تصمیم گرفتیم موضوع را مطرح کنیم.
پدر بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت و با نگران یبه نیما چشم دوخت. نیما گیج بود و نمی دانست چه کند. نمی توانست دست روی دست بگذارد تا راحیل از دستش برود. نگاهی به پدر کرد و پد رپرسید:
چه می کنی؟ تصمیمت چیست؟
فکری مثل برق از سر نیما گذشت:
می رم فرانسه. باید کنارش باشم.
مادرکه تازه وارد شده بود متوجه اوضاع غیر عادی خانه شد ونگاهی مشکوک به نیما کرد و گفت:
طوری شده؟
نیما با احتیاط موضوع را مطرح کرد و مادر در بهت و نگرانی عمیق فرو برد.
نزدیک ظهر بود که آقای نفیسی بعد از تلفن نیما سراسیمه واردخانه شد. سمیرا که قبلا موضوع را شنیده بود کنار پوران نشسته بود و اشک می ریخت. آقای نفیسی به محض ورود جریان را پرسید و آقای جهانگیری موضوع را به طور کامل تعریف کرد. آقای نفیسی بلافاصله به طرف تلفن رفت و لحظاتی بعد ارتباط برقرار شد. رامین پشت خط بود. پدر آمرانه گفت:
چی شده رامین؟ موضوع چیه؟
رامین ماجرا را تعریف کرد. آقای نفیسی فریاد زد:
چرا اون بیمارستان؟ رامین فکر نمی کردم این قدر کودن باشی. تو خواهرت را با دست خودت کشتی. آخه پسر تو نمی فهمی اون بچه را بردی توی بیمارستانی بستری کردی که مادرش اونجا مرده؟ توقع داری وضعیت خوبی هم داشته باشه. باز همین که تا حالا از دست نرفته جای شکرش باقیه. گوش کن. زودتر از اون بیمارستان میاریش بیرون تا من خودم رو برسونم. وای به حالت اگر بلایی سرش بیاد.
بعد کمی آرامتر شد و پرسید:
پونه چطوره؟ بلایی سرش نیاد. تو ظاهرا اونقدر که فکر می کردم هنوز بزرگ نشدی. پونه دستت امانته. منو شرمنده دکتر نکنی. پسر مراقبش باش. فعلا خداحافظ.
و بعد بی توجه به بقیه که با دهان باز او را نگاه می کردند دوباره شماره گرفت و بعد از صحبت کوتاهی به میان جمع بازگشت و کنار بقیه نشست. نگاهی به نیما کرد و گفت:
نگران نباش. اشا ا... طوری نمی شه. من می رم فرانسه صحیح و سالم میارمش. به همه قول می دم.
بعد بلند شد و گفت:
فعلا می رم دنبال کارهایم. کاری ندارید؟
نیما مِن و مِن کنان گفت:
اگه اجازه بدید من هم همراهتون میام.
آقای نفیسی به طرف نیما برگشت و گفت:
خوب پاشو بریم یه خرده کار دارم انجام می دم و برمی گردم.
نیما گفت:
شاید متوجه منظور من نشدید. الان رو نمی گم.
آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:
پس برو مدارکت رو بیار ببریم سفارت. عجله کن.
نیما که به طرف اتاقش رفت آقای نفیسی به سمیرا گفت:
من ممکنه فردا برم. شما مشکلی نداری؟
سمیرا گفت:
نه فقط دلم شور می زنه. آخر من نمی دونم چرا هرچی بلاست باید سرراحیل بیاد؟
آقای نفیسی گفت:
احتمالا باید از اثرات کتکهایی باشه که از کامران خورده البته از این موضوع به نیما چیزی نگید. جوونه زود تحت تاثیر قرار می گیره. اون طفلک هم به آتیش راحیل و بخت و اقبال ما داره می سوزه.
خانم جهانگیری لبخندی زد وگفت:
در هر شرایطی راحیل عروس ماست شما که سر قولتون هستید؟
آقای نفیسی نگاهی به آنها کرد وگفت:
راحیل دختر خودتونه. این هم که می خوام نیما رو با خودم ببرم چون می دونم چقدر توی روحیه راحیل موثره. حالا باید بریم.
بعد صدا زد:
نیما عجله کن بابا . عجله کن.
آقای نفیسی سوئیچ را به نیما سپرد و کنارش نشست. سکوت او باعث آزارش بود. نیما آنقدر باهوش بود که بداند این همراهی بی علت نیست. با تردید نگاهی به آقای نفیسی کرد و گفت:
روز گرمیه. این طور نیست؟

آقای نفیسی نگاهی به نیما کرد. می دانست پشت این ظاهر آرام طوفانی از تردید و نگرانی خوابیده است. لبخند معنی داری زد و گفت:
گرمته؟
نیما با سر جواب مثبت داد و در افکارش غرق شد. آقای نفیسی ادامه داد:
شاید متوجه شده باشی که می خواستم باهات تنها صحبت کنم.
نیما محجوبانه پاسخ داد:
خوب بفرمائید اما اول بگید کجا باید بریم؟
آقای نفیسی به صندلی تکیه داد و گفت:
اول می ریم سفارت، بعد هم می ریم یه جای ساکت ناهار می خوریم وبرمیگردیم.
نیما بی هیچ پاسخی به طرف سفارت فرانسه حرکت کرد.

tina
11-12-2011, 12:44 AM
********
نیما حواست نیست بابا؟ ناهارت سردشد.
نیما به خودش امد. با بی میلی قاشقی غذا به دهانش گذاشت و چشم به آقای نفیسی دوخت. قای نفیسی ادامه داد:
شکر خدا ویزا حاظر شد. بعدازظهر می ریم دنبال بلیط.
نیما سری به علامت تاییدتکان داد. آقای نفیسی آرام شروع به خوردن غذا کرد وگفت:
از وقتی از خونه بیرون آمدیم مرتب به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم. حرفهای زیادی هست که باید بزنم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
اون شب که راحیل گم شده بود وقتی اومدی توی خونه می خواستم با دستهام خفه ات کنم. اما وقت یپاهای خون آلودت رو دیدم. وقتی حال و روزت رو دیدم بقدری آشفته بودی که در آوردن چند تیکه شیشه رو از پاهات احساس نکردی سرگردون شدم. راستش اون موقع مردد بودم که چی این قدر پریشونت کردده اما یه غم عجیبی توی صورتت بود که باعث شد باورت کنم. الان هم دوباره همون غم توی نگاهت بود غمی که موقع خداحافظی توی فرودگاه توی چشمان راحیل موج می زد و الان می دونم اونور دنیا داره بچه مو مثل شمع می سوزونه. این دلم رو لرزوند. حس کردم اشتباه کردم. اون نمی خواست بره اما من اصرار کردم. حتی التماس کرد اما ترس من از این که نکنه کامران دوباره بره سراغش باعث شد به التماسش توجه نکنم و بزور بفرستمش بره. حالا نمی دونم چه کار کنم. البته تو با پیشنهاد بموقعی که دادی کارم رو سبک کردی. همین که تو رو با خودم ببرم. می دانم که راحیل حتما منو می بخشه. البته من باید زود برگردم. اما تو می تونی بمونی تا وقتی که اون خوب بشه. بعد هم اگه خواستی طبق قولی که به پدرت دادم راحیل مال تو حرفی ندارم.
نیما سرخ شد. از گرما می سوخت. نگاهی به آقای نفیسی کرد و گفت:
سعی می کنم از امانت شما خوب نگهداری کنم. امیدوارم شایسته اعتماد شما باشم.
آقای نفیسی دستی به شانه نیما زد وگفت:
هستی پسرم. حتما هستی.
کار بلیطها عصر درست شد. نیما بعد از بستن چمدانش گوشی را برداشت و طبق شماره ای که آقای نفیسی داده بود یکی یکی شکاره گرفت. دلهره داشت. می خواست با راحیل صحبت کند. اما ته دلش شور می زد. ارتباط که برقرار شد نیما بسرعت سلام کرد. صدای پونه شادی را به دلش ریخت:
سلام داداش گلم. حالت چطوره؟
سلام پونه تو خوبی؟
خوبم خوب خوب.
راحیل چطوره؟
بد نیست. از وقت یاومده خونه بهتره.
نیما خندید و گفت:

گوشی رو بده باهاش صحبت کنم. البته قبلش بگم من و آريالآی نفیسی فردا می ائیم فرانسه. اما به راحیل چیزی نگو. می خوام براش سورپریز باشه.
پونه با خوشحالی قول داد و گوشی را به سمت تخت راحیل برد. لحظاتی بعد صدای راحیل از گوشی گذشت و به عمق وجود نیما نشست.
سلام.
نیما جواب داد:
سلم خانوم خانوما. حالت چطوره؟ حالا دیگه زنگ هم نمی زنی؟ نکنه می خوای منو جوانمرگ کنی. تو نمی گی قلب منو با خودت بردی باید زود پسش بدی؟
اشکای راحیل بی صدا روی صورتش می چکیدند. بابغض جواب داد:
نیما می خوام برگردم ایران. قول بده اینو به پدر بگی. نمی خوام اینجا توی غربت بمیرم. نمی خوام مثل مامان توی تابوت برگردم ایران.
اشک د رچشمان نیما حلقه زد. بزحمت خودش را کنترل کرد وگفت:
این حرفها چیه؟ تو که مشکلی نداری. تا چند روز دیگه هم برمی گردی. بهت قول می دم. روی حرف من حساب کن. بعد مکثی کرد و گفت:
مواظب خودت باش تا بعد. حالا گوشی رو بده به پونه.
و به عنوان کلام آخر گفت:
پونه تا فردا مواظبش باش تا خودم بیام.
و گوشی را گذاشت.
هواپیما که بلند شد با آسودگی چشمانش را بست. وقایع یک سال گذشته در نظرش جان گرفتند. د رتمام این مدت به نقش راحیل فکر می کرد. پانزده روز می شد که راحیل را ندیده بود. به یاد عماد افتاد. می خواست از او بیشتر بداند. اما چطور سوال می کرد. آقای نفیسی فرصتی مناسب پیش رویش گذاشت. دوساعت تاخیر داشتیم. قرار بود پسر دوستم ژنرال شمس به استقبالمان بیاید. نیما بی اختیار پرسید:
عماد؟
آقای نفیسی خندید و گفت:
نه اتابک برادر کوچک عماد.
نیما پرسید:
ژنرال دو پسر دارد؟
آقای نفیسی ادامه داد:
و یک دختر به نان آنی که همسن نادر است.
و چون حس کرد نیما مشتاق شنیدن است ادامه داد:
با ژنرال سالها پیش آشنا شدم. اون موقع تازه اومده بودیم فرانسه و غریب بودیم. دوستی این خانواده غنیمتی بود. همسر ژنرال و مریم کم کم با هم اخت شدند و کار این دوستی به جایی رسید که بچه های ژنرال بعد از این که همسرش توی یک تصادف از دست رفت مثل جوجه هایی که دور مادرشون جمع می شوند دور مریم جمع شدند و اون شد مادر شش بچه. بعد از فوت مریم و برگشت ما به ایران کم و بیش از هم خبر داشتیم. حالا هم که داریم برمی گردیم اونجا عماد سی ساله و استاد دانشگاه سوربنه و دکترای ریاضی داره و هنوز مجرده آنی و اتابک هر دو آرشیتکت هستند. اتابک همسن رامینه و شنیده ام تازگی ازدواج کرده. اما آنی با نادر همسنه و هنوز مجرده. خود ژنرال هم بعد از فوت همسرش دیگه ازدواج نکرده و تنها زندگی می کنه.
دیگر توضیحی باقی نمانده بود. بنابراین آقای نفیسی بعد از مکثی کوتاه گفت:
دلم شور می زنه. می ترسم برای راحیل مشکلی پیش بیاد. خوب شد همراهم اومدی. برام قوت قلبی.
نیما لبخندی زد و جواب ینداد. نگرانی نیما بقدری زیاد بود که قادر به دلداری دادن آقای نفیسی نبود. حالا اطلاعات اولیه را در مورد خانواده ژنرال شمس داشت. اما از بابت عماد هنوز ته دلش آسوده نبود. تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد سکوت کند. ناگهان به یاد حرف سمیرا افتاد،(( اگه دیر بجنبی راحیل از دستت می ره.))
سمیرا چقد ربموقع به دادش رسیده بود. برای کشتن وقت برگه ای از روزنامه تایمز از مهماندار گرفت ومشغول شد.
سالن فرودگاه پاریس شلوغ بود و پر از مسافر از ملیتهای مختلف مسئولان گمرک مشغول هدایت مسافران بودند. نیما و آقای نفیسی بزودی از گمرک خلاص شدند و راه خود را بین جمعیت باز کردند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که آقای نفیسی گوشه ای از سالن را با دست نشان داد و گفت:
ژنرال آمده. نیما جان بریم اون طرف.
در راه خانه ژنرال توضیح داد که راحیل را از بیمارستان به خانه خودشان برده و در خانه مشغول مداواست. آقای نفیسی نگاهی به نیما کرد و گفت:

tina
11-12-2011, 12:44 AM
ممنون. راستی رامین و پونه چطورند؟
ژنرال خندید و گفت:
خوب خوب. تبریک می گم. عروس شایسته ای داری. او دختر خوب و مهربانی است.
آقای نفیسی جواب داد:
آشنایی به خانواده جهانگیری تنها خاطره خوش ما بعد از فوت مریم است.
اتابک که همراه پدر به استقبال آمده بود و اکنون کنار نیما نشسته بود رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
آقا نیما نگرانه. بهتره از پدر خواهش کنید رانندگی رو به من بسپره که زودتر برسیم.
آقای نفیسی جواب داد:
یا اصلا نرسیم. درسته؟
نیما خندید و گفت:
شوخی می کنید؟
ژنرال خندید و گفت:
اتابک راننده پیست مسابقه اتومبیلرانیه.
نیما جواب داد:
ورزش جالبیه.

اتابک جواب داد:
البته با دو سه تا تیکه پلاتین توی دست و پام کلی قیمتی شده ام و تارا می گه من شوهر گرون قیمتی هستم.
آقای نفیسی گفت:
راستی تبریک می گم. از عماد زرنگتر بودی و نوبت رو رعایت نکردی.
اتابک خندید و گفت:
توی این مسائل نوبت مهم نیست. هرکی دست و پا دار تره اوله.
ژنرال خندید و گفت:
با این تفسیر نادر الان باید دو تابچه داشته باشه.
آقای نفیسی گفت:
راستی نادر کجاست؟
ژنرال گفت:
توی کوچه پس کوچه های پاریس. این بچه آروم نداره. تا اومد اول با آنی دعواشون شد مثل بچه ها. این دوتا هیچ وقت بزرگ نمی شوند.
آقای نفیسی در میان خنده بقیه گفت:
اما ناد رپسر خوب و صادقیه. اینو نمی تونی انکار کنی. این دعواها هم تقصیر آنی یه. از بس سر به سر نادر می گذاره.
کم کم نزدیک می شدند. اضطراب نیما به حدی وبد که احساس می کرد قلبش دارد از جا کنده می شود. بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت. نمی دانست چطور با راحیل روبرو شود. به باغ فکر کرد و ماجرای ربوده شدن راحیل؟ چقدر این دختر صبور بود.
با ترمز ماشین به خود آمد و پیاده شد. حیاطی بود باغ مانند در حومه پاریس و درختان بلند و قدیمی نشان از قدمت ساختمان داشتند. ساختمانی بلند و مستحکم در قسمت شرقی دیده می شد که از زیبایی رمانتیک فرانسوی چیزی کم نداشت. گوشه غربی باغ استخر بزرگی غریبانه در انتظار اب بود. رنگ ابی استخر اشتیاق به شنا را در دل زنده می کرد.
با یک نظر اجمالی نیما متوجه در ورودی ساختمان شد که دو مستخدم در دو طرفش در انتظار میهمانان بودند. به همراه بقیه به طرف ساختمان رفت. هنوز چند قدمی به در مانده بود که پونه دوان دوان به طرفشان آمد. بقدری لاغر شده بود که نیما حیرت کرد. با مهربان یاو را در آغوش گرفت و بوسید و پونه در آغوش برادر بغضش ترکید. آقای نفیسی با محبت روی عروسش را بوسید و او را دلداری داد. رامین نفر بعدی بود. چشمانش به گود نشسته رامین هشداری برای آنها بود.
همه دور تخت راحیل جمع شدند اما راحیل خواب بود و سرم آرام و قطره قطره وارد تنش می شد. صورتش تکیده و رنگ پریده بود. همه از اتاق خارج شدند فقط آقای نفیسی کنارش نشست. دقایقی بعد راحیل بیدار شد و آرام چشمانش را باز کرد و با دیدن پدر اشکهایش سرازیر شد. آقای نفیسی او را در آغوش گرفت و چند بار بوسید و با بغض گفت:
متاسفم دخترم. این مشکل تقصیر منه. امیدوارم منو ببخشی. حالادیگه نگران نباش. خودم می برمت تهران. سمیرا منتظره. خانواده جهانگیری از من قول گرفته اند عروسشون صحیح و سالم برگرده. تو که نمی خواهی پدرت بدقول بشه؟ پس باید زودتر خوب بشی.
راحیل سرش را پائین انداخت و گفت:
براتون دردسر درست کردم. بابا نیما چطور بود؟
آقای نفیسی گفت:
خوب از خودش می پرسیدی. مگر دیروز زنگ نزد؟
راحیل از خجالت سرخ شد و گفت:
به نظرم حالش خوب نبود.
آقای نفیسی خندید و گفت:
به هر حال بهتره از خودش بپرسی.
و با خنده از اتاق خارج شد.

tina
11-12-2011, 12:45 AM
فصل 9

راحیل با خروج پدر لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و گشود و از آنچه در مقابلش می دید سخت تعجب کرد. چنان بهت زده شده بود که جرات نمی کرد پلک بزند. می دانست که این یک رویاست و با یک پلک زدن تمام می شود. تصویر نیما در مردمک چشمانش جا به جا شد. او آهسته جلو آمد و آرام گوشه تخت نشست و گفت:
سلام.
راحیل به خود آمد و پرسید:
نیما! تو اینجا چه کار می کنی؟ کی اومدی؟
نیما خندید و گفت:
سلامت کو؟ گفتم شاید گربه زبونت را خورده چی شده؟ باورت نمی شه؟
آنی با یک سینی چای وارد شد و گفت:
براتون چای آورده ام.
نیما با لبخندی چای را گرفت و تشکر کرد و دوباره کنار راحیل نشست. لحظه ای به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و گفت:
نگفتم زود برگرد. نمی دونی انتظار چقدر سخته وگرنه این قدر تنهام نمی گذاشتی. بی انصاف چرا تلفن نکردی؟ ترسیدی نتونم همراه خوبی باشم؟ چرا از من پنهان کردی؟
بعد دستش را آرام بلند کرد و گفت:
ببینم انگشترت کو.
راحیل جواب نداد. پونه که وارد اتاق شده بود گفت:
نیما! حالش چطوره؟
نیما نگاه استفهام آمیزی به پونه کرد و گفت:
پس انگشتر کو؟
پونه جلو آمد و گفت:
به دستش گشاد شده بود. ترسیدم گم بشه. پیش منه.
انگشتر را به نیما سپرد و نیما تازه متوجه لاغری مفرط راحیل شد که حتی انگشتان زیبایش را هم رنجور کرده بود. رو به پونه کرد و گفت:
من راحیل رو دست تو سپردم. این جوری امانت داری کردی؟ این چه حال و روزیه که داره؟
و با بغض و ناراحتی از اتاق خارج شد. آنی آرام کنار راحیل نشست و گفت:
آهای راحیل! این پسر خوش تیپ رو چه جوری تور کردی؟ از کجا پیدایش کردی؟
پونه که کنار راحیل نشسته بود با خنده گفت:
نیما راحیل رو پیدا کرده آنی جون.
آنی با لحن شوخی گفت:
خوب دیگه بازار گرمی هم حدی داره پونه خانم. این اسکلت متحرک دیگه پیدا کردن نمی خواست.
راحیل خندید و گفت:
می دونم دلت سوخته اما متاسفانه نیما حتی برادر هم نداره. از این نمد برای سر تو کلاهی دوخته نمی شه آنی جون.
آنی با حسرت گفت:
چه حیف.
بعد مثل ایین که فکری به خاطرش رسیده باشد گفت:
اما خوب می تونم بیام تهران و به خانواده اش بگم این راحیل به دردتون نمی خوره. فوری مریض می شه. منو بگیرید برای پسرتون.
راحیل نگاهی به پونه کرد که از خنده سرخ شده بود و گفت:
احتیاجی نیست بری تهران. می تونی از پونه خواستگاریش کنی. نیما برادر پونه است.
آنی با تعجب پرسید:
راست می گه پونه؟ واقعا چه برادر ماهی داری.
راحیل محکم پشت دست آنی زد و گفت:
لوس نشو بی مزه. همچین آش دهن سوزی هم نیست.
بعد به طرف پونه خم شد و سعی کرد آرام صحبت کند و گفت:
پونه جون شوخی کردم. اگر این جوری نگم آنی دیگه ول نمی کنه. یکهو دیدی پاشد اومد خونه تون. باور کن. تازه از دست ثریا خلاص شده ام. اما فکر نمی کنم حریف آنی بشم.
در میان خنده و صحبت سه دوست اتابک سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
خوبه! چه عجب ما خنده شما رو شنیدیم. بیائید بیرون. همه منتظر شام هستند.
هردو با خنده از کنار راحیل دور شدند. آنی با خنده گفت:
پونه جون! برادرت جوون مقبولیه ماشا ا... عماد هرگز تصور نمی کرد چنین رقیبی داشته باشد.
پونه خندید و گفت:
عزیزم قسمت رو نباید دست کم بگیری. هیچ وقت.
دو روز بود که نیما و آقای نفیسی کنار راحیل بودند. روز سوم صبح رراحیل مجددا به بیمارستان رفت و بعد از انجام آزمایشات به خانه بازگشت. سر میز ناهار جمع شده بودند که آنی با هیجان وارد شد و گفت:
عماد اومد.
همه دست از غذا کشیدند و منتظر شدند. در که باز شد به احترام عماد بلند شدند. نگاه موشکاف نیما روی آنی متوقف شد که اول وارد شد. بعد پشت سر آنی چشمش به مرد جوانی افتاد که آنی تا سرشانه اش می رسید. کمی از نیما بلندتر بود. موهای بلوند تیره و خوش حالت صورت مردانه و چشمانی طوسی رنگ به اضافه هیکل ورزیده و بسیار متناسب. رقیب خطرناکی بود. نیما خشکش زده بود طوری که وقتی به عماد معرفی شد. کاملا دستپاچه شده بود. عماد احوالپرسی کوتاهی با راحیل کرد وکنار آقای نفیسی نشست. نیما اشتهایش را از دست داده بود. هرگز تصور چنین رقیبی را نمی کرد. از این که این همه تردید کرده بود خودش را لعنت کرد.
بعد ا زناهار عما جمع را ترک کرد و به اتاقش رفت. پونه کنار نیما نشست و گفت:
نیما موقعی که اومدیم عماد توی فرودگاه منتظرمون بود. نمی دونی وقتی حلقه رو توی دست راحیل دید چه حالی شد. راحیل صراحتا به اون گفت که هیچ وقت بهش فکر نکرده. عماد هم از همونجا از ما جدا شد و رفت تا امروز که برگشته. به نظر میاد با خودش کنار اومده.
نیما خندید و گفت:
اون فقط بدشانسی آورده وگرنه من در مقابلش شانسی نداشتم. اون اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست. باور کن.
آقای نفیسی که در سکوت به صحبتهای آنها گوش می کرد گفت:
موضوع عماده؟
پونه خندید و گفت:
نیما باور نمی کرد رقیبش این قدر قدره.
آقای نفیسی گفت:
بیچاره عماد. ببین راحیل چه بلایی سرش آورده که رفته چند روز پیدایش نشده. نادر می گفت رفته آفریقا توی قبیله آدمخوارها. ظاهرا شوکه شده. البته خودش مقصره چون من بهش گفتم که دیگه شانسی نداره.
نیما محجوبانه گفت:
نه این طور نیست. می دونم عماد از من سرتره.
آقای نفیسی دستی روی شانه نیما زد وگفت:
من از وقتی متوجه علاقه راحیل به تو شدم فهمیدم که عماد از قبل این رقابت رو باخته. می دونی پسرم؟ یه جاذبه ای توی وجود تو هست که عماد از اون محرومه. اون یک انسان کاملا منطقیه که براش همه چیز توی چارچوب ذهنیت خودش خلاصه شده اما آدم اگه بخواد عاشق بشه باید خودش رو به امواج این دریای پرتلاطم بسپره و از خیس شدن نترسه. تو رها شدی. البته کمی دیر اما بالاخره چارچوب ذهنیت رو شکستی و خودت رو به دست دلت سپردی و تمام جاذبه درونیت رو ریختی توی رفتار و نگاهت و همه رو با صداقت به راحیل هدیه کردی. وجود بکر و دست نخورده راحیل ازمحبت تو سیراب شد و چشمش رو به روی هر کس دیگه ای بست. حتی عماد که با اون بزرگ شده بود. البته قبل از تو هم راحیل جواب درستی به عماد نداده بود اما وجود تو اونو یکدل کرد. برای من هم تو عزیزی. عزیزتر از عماد که مثل پسرم کنارم بزرگ شده. به قول پروین پسر تو مهره مار داری.
بعد خندید و گفت:
پونه! بابا یه چای به ما بده.
پونه که بلند شد آقای نفیسی گفت:
راستش من از اول می دونستم عماد باخته. اما به خواهش ژنرال نمی تونستم بی اعتنا باشم. برای همین قبول کردم که عماد برای آخرین بار با راحیل صحبت کنه که راحیل بلایی سرش آورده که سر به بیابان گذاشته.
نیما گفت:
چه خطری از سرم گذشت. اگر می دونستم راحیل داره کجا می یاد. حتما از حسودی دق می کردم. شما که هنوز سر قولتون هستید؟

tina
11-12-2011, 12:45 AM
آقای نفیسی خندید و گفت:
بله هستم آقا نیما. اما بهتر از قول من عروس خانومه که دل توی دلش نیست و الان داره با چشمان نگرانش تو رو نگاه می کنه.
نیما به طرف راحیل برگشت و با لبخند اطمینان بخشی به طرفش رفت.
راحیل با تعجب به نیما نگاه می کرد که به دنبال عماد می رفت. نیما هم با شک و تردید به راحیل نگاهی کرد و دل به دریا زد و برای دیدن عماد رفت. دستگیره اتاق عماد به شکل عدد پی بود. کلید برق را که زد نیما مبهوت شد. دور تا دور اتاق یا قفسه های کتاب بود یا تابلوهایی از فرمولهای ریاضی. یک دست مبل راحتی کنار شومینه اتاق بود. کامپیوتر مجهزی روی میز کار عماد خودنمایی می کرد که نظر نمیا را جلب کرد. عماد صندلی پشت میز کامپیوتر را به نیما تعارف کرد و با لبخندی گفت:
یادم باشه آدرس اینترنتیمو بهت بدم.
نیما با سر تائید کرد و گفت:
عالیه. ارتباط با دانشمندی مثل شما برام افتخاره. باور کن.
عماد به طرف قهوه جوش رفت و گفت:
با یک قهوه موافقید؟
و با استقبال نیما روبرو شد. قهوه د رمحیطی دوستانه صرف شد. عماد با تمام علوم غیر از ریاضی بیگانه بود اما ورزشکار بود. در حالی که نیما به علوم ماوراءالطبیعه و ادبیات علاقه داشت. وجه اشتراک آنها علاقه به کامپیوتر بود که با شروع بحث در این مورد دیگر متوجه گذشت زمان نشدند.
آخر شب که نیما به رختخواب رفت با خود اندیشید که علت شکست عماد بدون شک یک بعدی بودن اوست که اصلا با روحیه سازگار نیست.
روزهای بعد بسرعت گذشتند و حال راحیل رو به بهبود رفت. سرم درمانی قطع شده بود و همه در فکر بازگشت بودند. روز آخر همه کنار هم جمع بودند که حرف از سمیرا شد. تا آن روز صحبتی از سمیرا نکرده بودند. آنی رو به راحیل کرد و گفت:
تو دختر پرطاقت و صبوری هستی که جای خاله مریم رو دادی به کسی دیگه. من که فکر نمی کنم کسی بتونه مثل اون بشه.
رامین خندید و گفت:
آنی! سمیرا رو باید ببینی. تو از دور قضاوت می کنی. اون زن خوبیه.
نیما رو به آنی کرد و گفت:
راستش من هم وقتی شنیدم سمیرا نامادری راحیله تعجب کردم اما منطق راحیل منو مجاب کرد. شما هم اگه حرفهای راحیل رو بشنوید و رفتار سمیرا رو ببینید متوجه می شید که چرا راحیل از این که داره بر می گرده نگران که نیست خوشحال هم هست. سمیرا هم منتظر راحیله.
ناد رخندید و گفت:
رابطه راحیل و سمیرا یه رابطه ایه که خودشون هم ازش سردرنمیارن.
اتابک به شوخی گفت:
حالا این قدر تبلیغ کنید که آنی بره یه زن برای بابا بگیره.
صدای خنده همه بلند شد.
روز حرکت همه در فرودگاه دور هم جمع شدند. در لحظه آخر خداحافظی نیما دستش را به طرف عماد دراز کرد:
بازم می گم. به دیدنم بیا. من هم سعی می کنم ازت بی خبر نمونم. امیدوارم دوستی منو بپذیری.
عماد لبخند دردناکی زد و نگاهی به راحیل کرد و به طرف نیما برگشت و به نشانه دوستی تازه در آغوشش کشید.


راحیل با بی حالی چشمانش را گشود. سمیرا بالای سرش بود و نوازشش می کرد:
بلند نمی شی؟ داره ظهر می شه.
راحیل خندید و گفت:
سلام! تقصیر خودته بدعادتم کردید. این چند وقته فقط خورده ام و خوابیده ام. فردا چه طوری می خوام برم سرکلاسهام خدا می دونه.
سمیرا در حالی که اتاق را ترک می کرد با خنده گفت:
وقتی نیما اومد یه داد سرت زد شش صبح می ری سرکلاسهات. حالا بیا می خوام میز صبحانه رو جمع کنم.
در اتاق که بسته شد راحیل در خیالهای دور و درازش غرق شد. از روزی که به تهران آمده بود سمیرا شده بود پرستارش طوری که صدای همه را درآورده بود. شبها تا راحیل نم یخوابید از کنارش تکان نمی خورد. ساعتها در مورد مطالبی که راحیل دوست داشت صحبت می کرد و صبورانه به صحبتهایش گوش می داد. حالا دیگر اگر سمیرا می رفت بیرون و یک ساعت دیر م یکرد راحیل نگران می شد.
ساعت شش عصر بود که نیما به دیدنش آمد. روی کاناپه دراز کشیده و تقریبا به خواب رفته بود که نیما کنارش نشست. نگاه نوازشگر نیما را حس کرد. حال خوشی داشت و نمی خواست آن لحظه تمام شود.
نیما آرام نگاهش می کرد. به یاد کامران افتاد. چطور می توانست با چاقو صورت مثل برگ گل راحیل را از هم بدرد؟ از یادآوری کامران چندشش شد. او دردسرهای فراوانی برایش تولید کرده بود که آخرین آن بیماری راحیل بود که تازه بهبود پیدا کرده است. ته دلش شور می زد. از این که یک بار دیگر راحیل را از دست بدهد احساس نگرانی می کرد. آهسته از جا بلند شد و پتو را روی راحیل کشید. راحیل چشمانش را باز کرد و نیم خیز شد. نیما گفت:
بیدارت کردم؟

tina
11-12-2011, 12:46 AM
راحیل لبخند ملیحی زد و گفت:
نه دیگه باید بلند می شدم. کی اومدی؟
هنوز نیما جواب نداده بود که سمیرا با یک سینی چای وارد شد و گفت:
پاشو دختر. نیما یک ربعی هست که اینجا منتظره تا بیدار بشی. در ضمن امشب میهمان داریم.
راحیل با تعجب گفت:
میهمان؟ کی هست؟
سمیرا خندید و گفت:
وقتی اومدند می بینی.
نیما بعد از نوشیدن چای آرام از جا بلند شد و بعد از خداحافظی رفت در حالی که در دلش خودش را سرزنش کرد چرا نتوانسته مقصودش را به راحیل بگوید.


خواستگاری؟ یعنی چی؟ راحیل با گفتن این حرف نگاه استفهام آمیزی به سمیرا کرد. سمیرا سر تکان داد و به آقای نفیسی چشم دوخت. آقای نفیسی با خنده گفت:
هنوز باورت نمی شه بزرگ شدی؟ حالا یه چیزی بیارید من بخورم. اونا بعد از شام میان. دو سه ساعتی وقت داریم.
راحیل سردرگم بود. چقدر به نیما احتیاج داشت اما نیما رفته بود. درست بعد از رفتن او متوجه قضیه شده بود اما نمی خواست تسلیم شود. فقط نیما. تا هر وقت که ممکن بود صبر می کرد. شنیده بود که عمه شوکت به دیدن خانواده جهانگیری آمده است. از دیدن پژمان وحشت داشت. حدس می زد باز قضیه پژمان است و نمی دانست چه کند. بعد از شام رامین هم آمد اما از پونه خبری نبود. با خنده در جواب سمیرا گفت:
پونه فامیا داماده. من فامیل عروس.
راحیل هر لحظه عصبی تر می شد. حدسهایش داشت به یقین تبدیل می شدند. نمی دانست دلیل این همه معطلی نیما چیست؟ چرا عذابش می داد؟ کنار پدر کمین کرد که در زدند. با تشنج از جا بلند شد. با ورود پروین رنگ از رویش پرید. پریسا با یک جعبه شیرینی پشت سرش بود. نفر بعدی پونه بود و به دنبالش آقا و خانم جهانگیری و عمه شوکت. چشمان راحیل سیاهی رفتند. سرگیجه امانش را بریده بود. به پدر تکیه داد. در هنوز بسته نشده بود. می دانست نفر بعدی پژمان است. اما تقریبا مطمئن شد که از نیما خبری نخواهد شد. بغض کرد. یک لحظه سایه ای جلوی پایش دید و دستی که دسته گل زیبایی از رز سفید به طرفش دراز کرد. وضعیت متعادلی نداشت. صدای نیما در گوشش پیچید.
بفرمائی خانم. گل برای گل.
راحیل با بی قراری سرش را بلند کرد. نیما با کت و شلوار زیباتر از همیشه به رویش لبخند می زد. قدرت از دست رفته دوباره به دستانش برگشت و دسته گل را از دست نیما گرفت. سرش را که بلند کرد بوی عطر نیما د رجانش نشست. نگاهش د نگاه نیما گره خورد و ا زخجالت سرخ شد. ( انگار تازه با هم آشنا شده اند که خجالت هم می کشه)
میهمانی کم کم رسمی شد. عمه شوکت با خنده گفت:
خوب راحیل بالاخره عروس ما شد. حالا پژمان نشد نیما.
خانم جهانگیری خندید و گفت:
عمه خانم چه حرفها؟ از اول هم راحیل عروس خودم بود.
موضوع کم کم جدی و مجلس رسمی شد. تقریبا تمام حرفها که زده شد نیما از بقیه اجازه خواست تا با راحیل صحبت کند بعد رو به او کرد و گفت:
ببین راحیل باید موضوعی رو بهت بگم. تو که می دونی من یک معلمم اصلا هم دوست ندارم به کسی تکیه کنم. در ضمن دلم نمی خواد زنم خرجم رو بده. پس خوب گوش کن. من شاید بتونم یه آپارتمان کوچک برات اجاره کنم. تو حاضری با من توی یک آپارتمان کوچک زندگی کنی؟ (بیا این هم از آدم تحصیل کرده مملکت. ای خاک آره.)
سکوت همه جا را فرا گرفت. همه شگفت زده منتظر جواب راحیل بودند. راحیل سکوت کرد. زیر سنگینی نگاه دیگران داشت له می شد. بالاخره سکوت را شکست و این طور شروع کرد:
خانواده جهانگیری عزیزترین چیزی رو که داشتند یعنی پسرشون رو به من می دن اما من نمی خوام از اونها جدا بشم. اگر قبول کنن می خوام کنارشون بمونم توی همون خونه با صفا. همون اتاق نیما هم برام کافیه اما من یه شرط دارم.
بغض گلویش را فشرد. هیچ کس حرفی نزد. عمه شوکت بزحمت گفت:
چه شرطی دخترم؟
راحیل زبانش را به دلش سپرد. نگاه کوتاهی به نیما کرد و دست سمیرا را فشرد و قوت قلب گرفت:
من نیمایی رو م یخوام که روزی می گفت،(( گنج واقعی جوهر وجود انسانه)) همون نیمایی که وقتی نگاهش می کردم از این که نگاهش دنبالمه دلم پر از غرور می شد. من همون جوونمردی رو می خوام که به خاطر نجات من خودش رو به آب و آتیش زد تا از دست کامران نجاتم بده. کسی که به خاطر من اومد اون طرف دنیا. من این آقایی رو که الان روبروم نشسته و چرتکه می اندازه نمی خوام.
اشک بی محابا روی صورتش روان شد. به هق هق افتاده بود. بزحمت گفت:
اون نیما منو بهتر شناخته بود. منو ببخشید.

و جمع را ترک کرد و به حیاط رفت. آقای جهانگیری زودتر از بقیه به خود آمد و از جا بلند شد. نیما با نگرانی نگاهی به پدر کرد و گفت:
کجا پدر؟
آقای جهانگیری بی توجه به نیما رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
دوست عزیز! موافقی یک دست شطرنج بازی کنیم؟
آقای نفیسی با خنده بلند شد و رو به سمیرا کرد و گفت:
شما هم به مهموناتون برسید تا ببینیم عاقبت این دوتا جوون چی می شه.
آقای جهانگیری بدون اینکه به نیما نگاه کند گفت:
آقا نیما تو هم هروقت دل راحیل رو به دست آوردی دوباره به من می گی پدر. به خدا معرفت این دختر بیست ساله بیشتر از پسر سی ساله منه.
سر نیما پائین بود. سمیرا به همراه پروین به آشپزخانه رفت و با چای برگشت. نیما آهسته از جا بلند شد. پونه پرسید:
کجا می ری؟
پروین زهر خندی زد و گفت:
منت کشی.

tina
11-12-2011, 12:46 AM
رامین با خنده گفت:
توی این دانشگاه یکی دو واحد منت کشی نگذاشتند آدم یه تجربه ای داشته باشه.
همه خندیدند. نیما آهسته به طرف در رفت و د ر را گشود. نفس عمیقی کشید و هوای خنک شب شهریور ماه را به درون ریه کشید. نگاهی به حیاط کرد و آنچه را که می خواست گوشه حیاط کنار حوض آب پیدا کرد.
آرام کنار راحیل نشست و به ماهیهای حوض خیره شد. نگاهی به دست ظریف راحیل کرد که در آب جا به جا می شد و موجهای کوچکی ایجاد می کرد. چقدر دلش می خواست این دست کوچک را در دستانش بفشارد. نیم نگاهی به صورت غم گرفته راحیل کرد. نمی دانست چه بگوید اما خوب دریافته بود که نباید این فرصت را از دست بدهد. دست و پایش را جمع کرد و تمام جرات و شهامتش را در کلامش ریخت. بزحمت گفت:
راحیل؟
جوابی نشنید. انتظار شنیدن جواب هم نداشت. ادامه داد:
نمی دونم دوست داری حرفهام رو بشنوی یا نه اما من باید بگم. چون اگه حرف نزنم دلم می ترکه. می دونی چیه راحیل؟ با این که امروز سرم داد زدی و باهام قهر کردی و دست رد به سینه ام زدی. اما من هنوز سر حرفم هستم و می گم من فقط تو رو میخوام و حتی بیشتر از گذشته دوستت دارم. حالا اگه توی اون دل مهربونت هنوز برای نیما جایی هست سرت رو بلند کن و ببین همون نیمایی که می خواستی کنارت نشسته و منتظره با یک نگاه تو دوباره جون بگیره.

بغض راه نفسش را گرفت و سکوت کرد. نگاهش را به راحیل دوخت. لحظات کشنده ای آغاز شده بودند که طاقت و صبر فراوان می طلبیدند. بالاخره راحیل سرش را بلند کرد. چشمانش غرق در اشک بود. در مقابل نیما شکسته و کاملا خلع سلاح شد بود. نیما نگاهش را به او دوخت و آرام بلند شد. دستش را به طرف راحیل دراز کرد و گفت:
دوست داری کمی قدم بزنیم.
راحیل لبخندی زد و گفت:
احتیاج دارم که هوا بخورم. بریم بیرون.
نیما به طرف ساختمان رفت و گفت:
بهتره با ماشین بریم.
لحظاتی بعد که سوئیچ را از رامین گرفت در مقابل طنز او که می گفت،(( خوب منت کشی اسباب و وسایل می خواهد.)) با صداقت خندید. وقتی آن دو سوار بر ماشین از خانه خارج شدند. خیال بقیه تا حدودی راحت شد و با آسودگی به انتظار نشستند. نیما سرکوچه که رسید چشمش به تنها سوپر مارکت باز خیابان افتاد بدون اینکه ماشین را پارک کند پیاده شد و به طرف سوپر مارکت رفت. طوری که تقریبا راه کوچه را بسته بود. دو سه دقیقه طول کشید تا راحیل او را با چهره خندان چیپس در دست در نزدیکی ماشین دید اما هنوز سوار نشده بود که دو جوان از ماشینی که پشت ماشین نیما معطل بودند به طرف او آمدند و جروبحث شروع شد. نیما دو سه بار از آنها عذرخواهی کرد اما آنها راضی نمی شدند تا این که یکی از انها یقه نیما را گرفت و مشتی به دهان نیما کوفت اما نیما صبر کرد. نمی خواست آن لحظات خوب را خراب شوند. آن دو جوان وقتی رفتار بزرگوارانه نیما را دیدند مجبور شدند برگردند. نیما آهسته سوار شد و حرکت کرد. پارکی نزدیک خانه بود که بشدت مورد علاقه راحیل بود. کنار پارک هردو از ماشین پیاده شدند و داخل پارک رفتند.

tina
11-12-2011, 12:47 AM
نیما آهسته بسته چیپس را باز کرد و یک دانه در دهانش گذاشت. روی نیمکتی کنار راحیل نشست و یک دانه چشپس را به طرف راحیل گرفت اما راحیل سرش را بلند نکرد. نیما آهسته گفت:
خوب دهنت رو باز کن ببینم. برای تو چیپس خریده ام. دختر خوب منتظرم. دستم درد گرفت.
راحیل کمی سرش را بلند کرد و نیما چیپس را در دهان نیمه باز او گذاشت. راحیل که کاملا به طرف او برگشت و در چهره نیما دقیق شد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و صدایی که گویی از ته چاه در می آمد. پرسید:
چی شده؟ چرا کنار لبت خون اومده؟ اون بی انصافها چه بلایی بسرت آوردند؟
نیما که تازه متوجه لبش شده بود گفت:
چیزی نشده. چرا این قدر ناراحت شدی؟
راحیل دستمال کوچکی از کیفش در آورد و به طرف نیما گرفت. نیما آهسته گوشه لبش را با دستمال پاک کرد. راحیل گفت:
درد داره؟
نیما نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
درد که نداره. اگرم داشت الان دیگه نداره.
راحیل خنده آرامی کرد و از جا بلند شد. نیما پرسید:
کجا می ری؟ تو رو بخدا به حرفهام گوش بده.
راحیل مکثی کرد و گفت:
بگو.
نیما بلند شد وهمراه راحیل راه افتاد و آهسته گفت:
امروز به خاطر تو بهم گفتند بی معرفت منت کش. همه با هم قهر کردند. خونم هم که ریخت. آخه چرا اذیتم می کنی؟ یه بله بگو خلاصم کن. آخه منم گناه دارم. مگر من از این دنیا چه چیز اضافی خواستم که مستحق این همه مشکل و ناراحتی هستم؟ بابا! منم مثل بقیه می خوام زن بگیرم. برام عزیزی، دوستت دارم. اصلا غلط کردم.(آفرین زودتر می گفتی) اگه تو بخوای میام توی اتاق خونه تون می مونم می شم داماد سرخونه. راضی شدی؟
راحیل خندید و گفت:
تو آدم رو غافلگیر می کنی.
نیما پرسید:
بالاخره چی شد عروس خانم؟ بله رو می گی یا نه؟
راحیل به روبرو خیره شد و گفت:
خوب بله. راضی شدی؟
نیما روبه رویش ایستاد و به او چشم دوخت. راحیل آهسته سرش را بلند و به نیما نگاه کرد. بوی عطر آشنای نیما مشامش را نوازش می داد. نیما آرام گفت:
می دونی چقدر دوستت دارم که این قدر اذیتم می کنی.
راحیل خون تازه ای را که از گوشه لب نیما بیرون زده با دستمال پاک کرد و گفت:
یادت باشه امشب دلم رو شکستی.

نیما گفت:
عوضش تو هم هرچی دلت خواست به من گفتی. این به اون در.
ساعتی بعد در میان شادی دیگران کیک بریده شد و با انگشتری که نیما به دست راحیل کرد. مجلس رسمیت پیدا کرد. نمیا زیر لب گفت،(( خیالم راحت شد. بالاخره مال خودم شدی.)) راحیل با خجالت سرش را پائین انداخت و به انگشتر خیره شد. (ای خداااااا چرا این دختره این طوری الان من بودم که داشتم لب طرف رو خونشو پاک می کردم.) ناگهان به یاد انگشتر پونه افتاد. این انگشتر درست شبیه انگشتر پونه بود که به خواست نیما به دست کرده بود.

***********
سر میز شام تمام حواس نیما به راحیل بود. از بس نگاهش کرده بود. راحیل پاک اشتهایش را از دست داده بود.( بچه به نظر شما به این پسر می خوره سی ساله باشه. بیشتر بهش می خوره تازه به سن بلوغ رسیده باشه با این حرکات.) بعد از مراسم بله برون این اولین شبی بود که با هم بیرون رفته بودند. با این که راحیل خیلی گرسنه بود. غذا از گلویش پائین نمی رفت. با اعتراض به نیما گفت:
خواهش می کنم این جوری منو نگاه نکن. اصلا نمی تونم غذا بخورم.
نیما لبخند عاشقانه ای زد و گفت:

آخه من بدبخت چه کار کنم که این چشمای قشنگ آروم و قرارم را گرفته؟تو مثل یک آهنربای مغناطیسی منو توی دام خودت اسیر کردی.
راحیل با دلخوری نگاهی به نیما کرد و گفت:
خوب استاد سخنرانیتون تموم شد؟ چی شده شاعر شدی؟ اما بگم شعرهات هم بوی فیزیک می ده. واقعا چه تشبیهی! آهنربای مغناطیسی!
نیما فقط خندید. راحیل آهسته گفت:
حالا بخور آقای عاشق پیشه تا جون داشته باشی حرف بزنی. من یک ساله منتظرم قفل زبون تو بشکنه.
نیما قاشقی غذا به دهانش گذاشت و گفت:
راستش من تا به حال برای هیچ کس این قدر از احساسم نگفته ام. امیدوارم نارحت نشی.
راحیل جواب داد:
می خوری یا بزور بدم بخوری؟ کی گفتته ناراحت می شم؟ چرا خیالبافی میکنی؟ بخور. می دونی که پدر بعد از شام منتظرمونه؟ کارت داره.
نیما جواب داد:
باشه می خورم. عجله داری.
جلوی در خانه، راحیل هنوز پیاده نشده بود که متوجه حضور یک ماشین غریبه کنار در حیاط شد. با اضطراب نگاهی به نیما کرد. نیما با اطمینان گفت:
چرا نگرانی؟ حتما یکی از دوستانه پدرته. تامن کنارت هستم نگران چیزی نباش. بعد دستش را پشت راحیل گذاشت و او را به طرف در ورودی هل داد.
وارد خانه که شدند از دیدن آقای جهانگیری و پوران کنار آقای صداقتیان غرق شگفتی شدند. آقای نفیسی آنها را دعوت به نشستن کرد و گفت:
لابد تعجب کردید. راستش من کمی کوتاهی کردم و فرصت نکردم هدف از دور هم جمع شدن را بگویم. این نگرانی هم که توی صورت این دوتا جوون می بینم از این بابته.
بعد شمرده شمرده مطالبش را گفت. حرفش که تمام شد همه نفس راحتی کشیدند. چکیده یک ربع حاشیه رفتن آقای نفیسی این بود که اگر ممکن است راحیل و نیما یک عقد خصوصی بکنند. عروسی باشه هر وقتی خواستند. سمیرا با خنده گفت:
آقا این که دیگه دستپاچگی نداشت. طفلک راحیل داشت قبض روح می شد.
آقای نفیسی رو به نیما کرد و گفت:
این خواهش یه پدره. امیدوارم بپذیری. خوب باباجان چه کار می کنی؟ این خواهش منو قبول میکنی. امیدوارم درک کنی که این آخرین آرزوی من است برای عروسی تنها خترم. در آخر باید بگویم یک خواهش دیگر هم دارم راستش ما سالها در فرانسه بودیم و دوستانمان آنجا هستند. اگر ممکن است دلم می خواهد نامزدی آنجا برگزار شود. البته با اجازه آقای جهانگیری.
نیما نگاهی به پدر و مادرش کرد. هردو با لبخند تائید کردند. نیما حرف آخر را زد:
موافقم.

**********

tina
11-12-2011, 12:47 AM
سمیرا تقهای به در اتاق راحیل زد و وارد شد. راحیل داشت آماده خواب می شد. با خنده گفت:
هنوز نخوابیدی؟
سمیرا کنارش نشست و نگاه تحسین آمیزش را به دختر جوان دوخت. احساس عجیبی داشت. حس می کرد راحیل را از دست داده است. غم کهنه ای دوباره به دلش چنگ زد. راحیل با تعجب گفت:
سمیرا طوری شده؟
سمیرا لبخندی زد و گفت:
نه برات یه لیوان شیر آوردم باید فردا جون داشته باشی.
راحیل لیوان شیر را سر کشید و گفت:
فردا روز خسته کننده ایه. پدر کلی میهمان دعوت کرده.
سمیرا گفت:
خوب نامزدی تنها دخترشه.
از کنار تخت بلند شد و از پنجره چشم به حیاط دوخت و گفت:
این حیاط آدم رو مجذوب می کنه. چه هنرمندانه گلکاری شده. مادرت رو تحسین می کنم. او زن شایسته ای بوده.
راحیل سرش را روی زانو گذاشت و گفت:
اما پدر تصمیم داره اینجا رو بفروشه. می دونم چرا و به خواسته اش احترام می گذارم.
سمیرا رو به راحیل کرد وگفت:
اون از دیروز سردرگمه. حالش رو درک می کنم. اتاق خواب مادرت هنوز دست نخورده.
راحیل جواب داد:
خوب شد اومدیم اینجا. ژنرال اگه بیشتر اصرار می کرد پدر بی میل نبود بریم خونه اونها. من دلم می خواست تو اینجارو ببینی. راستی چرا از اتاق مادر استفاده نکردی؟ برای ما مساله ای نبود. سمیرا لبخندی زد و گفت:
اون اتاق رویایی فقط برازنده پونه و رامین بود. از پیشنهادت هم ممنونم. راستی تو و نیما با ما برمی گردید ایران یا اینجا می مونید؟
راحیل جواب داد:
برمی گردیم. مهرماه نزدیکه. ما پانزده روز اینجائیم. فکر کنم کافی باشه.
سمیرا لیوان خالی شیر را برداشت و گفت:
بخواب عزیزم. فردا باید سرحال باشی. بعد آرام صورت راحیل را بوسید و رفت. راحیل دوباره حضور مادر را احساس کرد و دلش گرفت.
سکوت سراسر مجلس را گرفته بود. عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود و نیما و راحیل با هیجان گوش می کردند. بعد ا زخواندن خطبه نیما حلقه را به دست راحیل کرد و گفت:
بالاخره از دست رقبا جستم.
مجلس حسابی گرم شده بود و نادر وآنی ستاره مجلس بودند. سمیرا کنار پروین نشسته بود و از دور به نادر نگاه می کرد. می دانست که کم کم نوبت نادر است. از توجه بیش از حد آنی به نادر غرق حیرت شده بود اما نادر انگار نه انگار. حواسش نبود که نبود دقایقی بعد نادر را کنار جمعیت تنها پیدا کرد. کنارش ایستاد وگفت:

حالت خوبه؟ حواست سر جاشه؟
نادر با خنده گفت:
کاملا.
سمیرا بی مفدمه جواب داد:
اما تو خیلی چیزها رو نمی بینی.
نادر پرسید:
مثلا چی؟
سمیرا جواب داد:
یعنی نمی دونی منظورم چیه؟ یعن یتو این قدر خنگی که متوجه نشدی؟ این دختره سه روزه مثل پروانه دورت می گرده. بابا چقدر بی انصافی؟
نادر با تعجب گفت:
کدوم دختر؟ من طرفدار زیاد دارم.
سمیرا جواب داد:
اون طرفدارها به درد خودت می خورن. حالا سرت رو بلند کن و خوب نگاه کن. کنار راحیل نشسته.
نادر به طرف راحیل برگشت و نگاهش روی آنی ثابت ماند.نگاه گرم آنی به دلش نشست. رو به سمیرا کرد و گفت:
منظورت آنیه؟ من فکر نمی کنم اینطور باشه. من و آنی با هم بزرگ شده ایم. اگه عکس بچگی مونو ببینی یا داریم با هم دعوا می کنیم یا من دارم موهایش رو می کشم. بزرگتر هم که شدیم خیلی فرقی نکرد. اون اواخر هم که مامان مریض بود من اصلا حواسم به این چیزها نبود. بعد هم دیگه خیلی کم دیدمش. اما غصه نخور من رو دستتون نمی مونم. خاطرخواه زیاد دارم. با اجازه.
سرش را زیر انداخت چون نگاهش او را لو می داد. خودش هم متوجه آنی شده بود. لحظه ای سرش را بلند کرد و به آنی نگاه کرد و دلش فرو ریخت. به طرف سمیرا برگشت و گفت:
چه بلایی به سرم آورد؟ من که زیر برق نگاهش خاکستر شدم.
سمیرا خندید و گفت:
اشکالی نداره. عوضش عین ققنوس دوباره متولد می شی. عشق اگه آدم رو نسوزونه که عشق نیست. ازدواج هم نکرده. شرط می بندم منتظرته. معطل نکنی.
نادر د ریک گوشه خلوت آنی را غافلگیر کرد:
چیه دختر؟ چرا دمغی؟ امروز یه طوری شدی.
آنی برشگت و گفت:
نه طوری نشده ام.
نادر جواب داد:
ببین آنی. ما با هم بزرگ شده ایم. تو یه چیزیت هست. نکنه درد من به تو هم سرایت کرده.
آنی نگران شد و پرسید:
درد؟
نادر جواب داد:
یه جور گر گرفتن. آخه دختر چطوری حالیت کنم؟ خوب گرفتار شده ام.
آنی جواب داد:
گرفتار چی؟
نادر گفت:
وقتی اسیرم کردی می پرسی؟ مغزم فلج شده. قلبم داره از جا کنده می شه. این مرض آخر منو م یکشه. جوونمرگ می شم.
آنی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
نترس نمی میری. اگر این مرض آدم می کشت تا حالا صدتا کفن پوسونده بودم.
نادر جوابی نداد و در سکوت دور شدن آنی را نگاه کرد. احساس خوبی داشت. بالاخره نیمه گمشده وجودش را پیدا کرده بود.
بعد از شام آقای صداقتیان همه را به سکوت دعوت کرد. کنار نیما و راحیل ایستاد و کاغذی را که در دست داشت به همه نشان داد و گفت:
می خوام این سند رو براتون بخونم. به توصیه آقای نفیسی باید در بین جمع خونده بشه.

tina
11-12-2011, 12:47 AM
همه کنجکاو گوش سپردند. در یک لحظه چشم نیما به خاله مهوش افتاد که مثل مار زخمی به خودش می پیچید. هرچه آقای صداقتیان بیشتر می خواند همه بیشتر در بهت و حیرت فرو می رفتند. آخر در میان تعجب همگان دسته چکی را با جلد چرمی به دست نیما سپرد و رویش را بوسید.
پونه که بعد از رفتن میهمانان کنار پدرشوهرش جاخوش کرده بود. پرسید:
پدر جون شما همه رو غافلگیر کردید. بالاخره ماجرا رو تعریف می کنید یا نه؟
آقای نفیسی خندید و گفت:
اولا همگی خسته نباشید. دوما نیما جان! بابا مبارکه. این پول مبارکه این پول دست من امانت بود که سپردمش دست خودتون. حالا صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اما اصل جریان رو اگه حوصله داری براتون تعریف کنم.
و وقتی اشتیاق بقیه را دید این طور شروع کرد:

سالها پیش وقتی پدربزرگ مریم ملاک بزرگی بوده مقرری تعیین می کنه تا به داماد اول خانواده بدهند تا بتونه رونقی به کارش بده. طبق وصیت اول مرحوم پول به پدر مریم می رسه که پدربزرگ راحیل بوده. خدا رحمتش کنه. با این پول که اون زمان مبلغ کمی هم نبوده مغازه فرش فروشی می خره و کمکم می شه صادر کننده فرش به اروپا. وقتی ما ازدواج کردیم اون پول که حالا چند برابر شده بود به من تعلق گرفت. من که قصد نداشتم ایران بمونم اونو به فرانک تبدیل کردم و توی شرکت تولید کاغذ سرمایه گذاری کردم. از شانس من سهام اون شرکت یکهو ترقی کردو در عوض دوسال فقط سود اون پول زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد. من که دیگه نیازی به اون پول نداشتم دیگه بهش دست نزدم و تا حالا همین طور بهش اضافه شده. بعد از به دنیا اومدن رامین و نادر من همیشه در فکر این پول بودم که شنیدم مهوش دختری به دنیا آورده و به فاصله یک سال بعد راحیل به دنیا اومد. طبق وصیت نامه پول هم م یتونست به راحیل برسد هم به ماندانا. هرکدام زوددتر از ازدواج میکردند. چند وقت پیش درست همون روزی که دور هم جمع شدیم آقای صداقتیان به دیدنم اومد و گفت مهوش که از ازدواج راحیل و کامران ناامید شده. می خواهد ماندانا رو زودتر شوهر بده تا این پول رو از دست نده. من که اخلاقا از گفتن این جریان معذور بودم فقط تونستم ازتون خواهش کنم زودتر عقد کنید. آقای صداقتیان هم زحمت کشید تمام سهام رو نقد کرد و برای نیما و راحیل یک حساب مشترک باز کرد و مبلغ را که حدود صدهزار دلار می شه به حسابشون ریخت که امشب تحویل دادم و خیالن راحت شد. از این که این پول به دست نیما رسیده خوشحالم. چون با شناختی که از نیما دارم می دونم از این پول درست استفاده می شه.

نیما که هنوز متعجب بود گفت:
اما من با این همه پول چه کار کنم؟
نادر خندید و گفت:
بگذار تو بانک تا آخر عمر سودش را بگیر. راستش اگه من از این جریان خبر داشتم چند سال پیش می رفتم ماندانا رو می گرفتم. چه اشتباهی کردم پیشنهاد خاله مهوش رو قبول نکردم. سرم کلاه رفت.
رامین لبخندی زد و گفت:
ای بد ذات موزی.
بعد رو به نیما کرد و گفت:
یادت باشد کمیسیون این عتیقه رو بابت این پیشنهاد قابل توجه بدی.
راحیل گفت:
من می گم پول رو خرج یک کار عام المنفعه کنیم و بعد از چند سال که اصل پول برگشت نگه داریم برای نسل بعد.
عماد که در سکوت گوش می داد گفت:
من یه پیشنهاددارم. می تونم بگم؟
همه به طرف عماد برگشتند و عماد ادامه داد:
تا اونجا که من می دونم ایران یک مرکز تحقیقاتی جامع و مهسجم در علوم کاربردی نداره. می تونید یه مرکز تحقیقاتی راه بندازید. هم به نفع جامعه دانشگاهیه هم به نفع خودتون.
پیشنهاد قابل توجهی بود. نیما نگاه پرسشگری به راحیل کرد. راحیل که متوجه نیما شده بود پرسید:
اما این پول کافیه؟
پدرخندید و گفت:
بله عزیزم با این پول می شه مرکز تحقیقات رو مجهز کرد.
نیما رو به عماد کرد و گفت:
دوست عزیز بار بزرگی رو از روی دوشم برداشتی ممنون.
نادر با تعجب گفت:
یعنی خودتون ازش استفاده نمی کنید؟
عماد جواب داد:
به شیوه تو نه.
روزهای بعد به استراحت گذشتند. یک خبر خوب عروسی عماد بود. نادر د رحالی که به کاناپه تکیه داده بود با خنده گفت:
دیگه نوبت منه. فکر نمی کردم از عماد عقب بمونم.
پدر رو به نادر کرد وگفت:
تو یکی رو پیدا کن که زنت بشه ما که حرفی نداریم.
رامین خندید و گفت:
چه شرط سختی.
سمیرا جواب داد:
این طور هم که می گی نیست. نادر لب ترکنه خودم یه دختر خوشگل سراغ دارم.

tina
11-12-2011, 12:47 AM
نادر گفت:
خوب حرفیه.
پدر خندید و گفت:
ما که بخیل نیستیم اما این بخت برگشته کیه که می خواهید نادر رو ببندید به ریشش؟
سمیرا گفت:
آنی.
آقای نفیسی با تعجب گفت:
آنی؟
سمیرا جواب داد:
بله آنی. کی از اون بهتر؟ خانم مهربون و با کمالات.
رامین گفت:
آنی آره؟ اما نادر چی؟ مشکل این طرفه. آنی از تصور این پیشنهاد سکته می کنه.
نادر با کنایه گفت:
شما کاری نداشته باشید. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده. آنی قبلا درخواست کتبی داده رفته تو نوبت.
آقای نفیسی گفت:
خوب پس تا اینجا اومدیم می ریم خواستگاری.
ناد رجدی جواب داد:
نیازی نیست. ژنرال که از دهان آنی بشنوه خودش میاد.
پوران با دهان باز گفت:
کجا میاد؟
ناد رگفت:
اون برای خلاصی از دست آنی هرکاری حاضره بکنه. در ضمن می دونه که از من بهتر پیدا نمی کنه.
رامین خندید و گفت:
بابا تو دیگه چقدر پرویی.
ناد رجواب داد:
جون بابا راست میگم. اگه تا فردا شب نیومدند خودمون می ریم. خوبه؟
همه به نشانه موافقت دست زدند. سر میز شام بودند که خدمتکار خبر داد ژنرال و آنی در سالن منتظرند. لقمه توی گلوی همه گیر کرد. نادر با خنده بلند شد و گفت:
زود باشید منو قایم کنید که از خجالت آب شدم.
امیر آقا جواب داد:
عروس کمرو برو چایی بریز تا خبرت کنیم.
صدای شلیک خنده همه به هوار فت.
ژنرال که وارد شد همه به احترام او بلند شدند. آنی ساکت کنار پدر نشسته بود و با انگشتانش بازی می کرد. ژنرال پرسید:
نادر کو؟
راحیل خیلی ساده جواب داد:
رفته چای بیاره.
پوران دستپاچه ادامه داد:
الان میاد خدمتتون.
همه خندیدند. ژنرال صادقانه گفت:
می خواستم با نادر در حضور شما صحبت کنم.
بعد بلند شد و صدا زد:
نادر؟
نادر با سینی چای وارد شد. جلوی همه چای گرفت و کنار آنی نشست. ژنرال رو به او کرد و گفت:
نادر می خواستم باهات صحبت کنم. در حضور پدرت و بقیه. راستش من عادت دارم بچه هام هم تقاضایی دارند تا جایی که بتونم انجام بدم. چند روزه که می بینم آنی ناآرومه. تااینکه دیشب برام از کسالتش گفت. از چیزهایی که آزارش می ده. من هم حالا اینجام که بگم.
مکثی کرد و با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت:
آنی ازم خواسته که بگم اگه اجازه بدید عروس شما بشه.
آقای نفیسی بتندی گفت:

مرد حسابی! این موقع شب اومدی اینجا اینها رو بگی؟ بخدا من تا به این سن رسیده ام از این چیزها ندیده ام. حیف این دختر نیست که آوردیش اینجا؟ آخه بابا من یک سال بود می دونستم دخترم به نیما بی علاقه نیست اما صبر کردم تا خودش پیشنهاد داد. حالا نیما کجا. نادر کجا! حیف آنی نیست آوردیش منت این جوونو بکشه؟ حالا باید زیر لفظی هم بدی تا آقا رضایت بده.
رامین که از خنده سرخ شده بود گفت:
خوب نادر یه بله بگو خیال همه راحت بشه.
نادر گوشه چشمی به آنی انداخت و گفت:
اول این بگه یه موقع سنگ روی یخ می شم.
آنی لبخندی زد و لحظه ای در چشمان ناد رخیره شد. چیزی در درون نادر شکست. نگاه آنی به قدری مغموم و گرفته بود که نادر دیگر جرات نکرد یک کلمه حرف بزند.
آقای جهانگیری که دید اوضاع مناسب نیست شروع به صحبت کرد و گفت:
با اجازه ژنرال و آقای نفیسی می خواستم خواهش کنم یه قراری بگذارید فردا شب همگی برای خواستگاری آنی خانم خدمت برسیم. راستش تصمیم داشتیم این کار رو بکنیم اما شما غافلگیرمون کردین.
آقای نفیسی نفسی به راحتی شید وگفت:
آنی دخترم! اگر اجازه بدی فردا میایم.
آنی جوابی نداد و تنها لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی به دنبال پدر رفت و در لحظه آخر نگاه کوتاهی به نادر کرد و بی هیچ کلامی او را ترک کرد. دوباره تلنگری جدی به نادر خورد.

tina
11-12-2011, 12:58 AM
راحیل گوشی تلفن رابه طرف نادر گرفت وگفت:
چرا معطلی.
نادر مردد گوشی را گرفت و گفت:
دیر وقته راحیل. می ترسم خواب باشه. صبح زنگ می زنم.
راحیل عصبانی شد و گفت:
می دونی که خواب نیست. چرا اذیت میکنی؟
نادر با تردید شماره آنی را گرفت و لحظاتی بعد که ارتباط برقرار شد راحیل آهسته از نادر دور شد. آنی گفت:
الو.
نادر سلام کرد. صدای آنی در گوشش پیچید:
نادر تویی؟ سلام هنوز نخوابیدی؟
نادر جواب داد:
نه تو که خواب نبودی؟
آنی جواب داد:
نه تو چرا نخوابیدی؟
نادر گفت:
آروم و قرار رو گرفتی می گی چرا نخوابیدی؟ تو می دونی با من چه کردی؟ دلم می خواست زمین دهان باز کند برم توش؟ تو نمی دونی چقدر برام عزیزی وگرنه این طوری عذاب نمی دادی! تو فکر می کنی من عشق رو نمی شناسم و برق اونو توی نگاهت ندیدم. اما از تو گله دارم که چرا حال منو نفهمیدی. توی نامزدی راحیل بهت چی گفتم؟ یادت هست؟ تو نگذاشتی ادامه حرفم رو بگم اما الان می گم. خوب گوش کن.
تا زمانی که نادر صحبت میکرد فقط هق هق گریه جوابش بود.

*********
راحیل روی بلندترین نقطه برج ایفل ایستاده و دستهایش را از هم باز کرده بود. نیما کنارش به دور دست خیره شده بود. راحیل که انگار با خودش حرف می زد گفت:
آدم اینجا یک احساس بخصوصی داره. یه جور سبکی.
نیما با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
مواظب خودت باش. می افتی پائین. با هزار مشکل و زحمت گیرت آوردم. دختر آسون از دستم نری.
راحیل کنار نیما ایستاد و گفت:
دفعه قبل که با رامین و پونه اومدیم اینجا. دلم می خواست با هم بیایم بالا تا اینجا بهت بگم.
نیما موهایش را نوازش کرد و گفت:
خوب بگو. هرچی دلت می خواد بگو.
راحیل گفت:
بگم که قول بده همیشه با من باشی و تنهام نگذاری. حالا دیگه تو همه کس منی. نیما من می ترسم.
از چی می ترسی؟ به من اطمینان نداری؟ مگه من مرده باشم که تو بترسی. تو زن قانونی و شرعی منی. کی می تونه اذیتت کنه؟
راحیل جواب داد:
این حرفها نیست. از خودمون می ترسم. می دونی نیما؟ این پول فراوان نگرانم می کنه. می ترسم مارو از هم دور کنه.
نیما با خنده گفت:
کدوم پول؟ اگر منظورت اون حساب بانکیه که امانته و به ما مربوط نیست. قراره یه مرکز تحقیقات برای مملکتمون بسازم. خودمونم که فرقی نکردیم.
راحیل با خنده گفت:
واقعا یه منبع آرامشی. اگر تو نبودی حتما دیوونه می شدم.
بعد آرام از نیما دور شد و گفت:
نیما؟

نیما با خنده جواب داد:
جانم!
راحیل لبش را گزید و گفت:
من یه چیزی می خوام.
نیما دستش را گرفت و گفت:
می دونم چیپس می خواهی. بریم برات بخرم.
هردو با خنده وارد تریای برج شدند. ساعتی بعد هر دو آسوده در ماشین نشستند. نیما رو به راحیل کرد و گفت:
بالاخره عروسی نادر کی برگزار می شه.
راحیل خندید و گفت:
طبق قرار دیروز هفته آینده همزمان با عروسی عماد بعد آنی با ما میاد ایران. اونا حتی یک لحظه هم نمی تونند بدون هم زندگی کنند. این مساله باعث تعجب همه شده. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. هیچ کس تصور چنین مساله ای رو نمی کرد.
همه خسته روی مبل نشستند. آنی رو به نادر کرد و گفت:
عماد و نارا خیلی شانس آوردند. من و تو جورشونو کشیدیم.
نادر جواب داد:
خوب اونها هم به جای ما کنار میهمانها بودند.
آقای نفیسی رو به سمیرا کرد و گفت:
خانم خسته نباشی. زحمتت زیاد بود. اما خیال من راحت شد. حس می کنم روح مادرشون هم آرامش پیدا کرده. حالا همه سروسامون گرفتند.
بعد رو به آنی کرد وگفت:
امیدوارم آپارتمانت قبل از ورود به ایران حاضر بشه. اگر نشد چند روزی باید ما رو تحمل کنی.
آنی خندید و گفت:
من اگه یک روز شما رو نبینم دلم براتون تنگ می شه. عموجون. این حرفا چیه؟
بعد رو به نادر کرد و گفت:
پاشو لباسهامون رو عوض کنیم. باید به بقیه در جمع آوری وسایل کمک کنیم. مثلا دو روز دیگه مسافریم.
پوران رو به نیما کرد و گفت:
عروسی شما چه وقتیه آقا نیما؟
نیما خندید و گفت:
با اجازه شما بعد از راه اندازی مرکز تحقیقات.
آقای نفیسی گفت:
تا کجا رسیدی بابا؟
نیما توضیح داد:
دو سه تا شرکت برای تجهیزات قولهایی داده اند. برای ساختمان هم روی اتابک و آنی حساب کردم. اونا قول همکاری داده اند. فعلا باید به فکر زمین و کارهای اداری باشم تا بعد.

tina
11-12-2011, 12:58 AM
آقای نفیسی جواب داد:
کارهای اداری رو بسپر به آقای صداقتیان. اولا یک وکیله و این کارها برایش راحته. برای زمین هم غصه نخور. من و پدرت یه فکرهایی کردیم.
آقای جهانگیری ادامه داد:
پنج هزار متر زمین اطراف کرج دارم که همین طور بایر افتاده. قرار شده دورو برش رو هم با آقای نفیسی خریداری کنیم و وقف کنیم برای ساخت مرکز تحقیقات.
نیما خندید و گفت:
عالیه. با اجازه شما اسم مرکز رو هم می خواهیم بگذاریم پرتو. به یاد مادر راحیل.
سمیرا خندید و گفت:
چرا پرتو؟
نادر توضیح داد:
نام فامیل مادر پرتوبود.
لبخند رضایت روی لبهای آقای نفیسی نشست.

کار ساختمان مرکزی بسرعت پیش می رفت. به لطف تلاشهای آقای صداقتیان تمام کارهای اداری به بهترین شکل انجام شدند و کلنگ احداث توسط مسئولین گروه فیزیک دانشگاه تهران به زمین زده شد. قرار بود بعد از اتمام کار تنی چند از اساتید دانشگاه تهران و به لطف عماد چند تن از اساتید دانشگاه سوربن و به دعوت نیما دو تن از محققان برجسته دانشگاه میشیگان با مرکز همکاری کنند. وجود نیما در راس چنین مرکزی با ملاقات عالی و کارهای تحقیقاتی درخشان در زمان تحصیل و بعد از آن نظر عده زیادی را به سوی مرکز جلب کرده بود و همه منتظر شروع کار بودند.
همه بشدت مشغول کار بودند. اتابک و رها برای یک سال به ایران آمدند و در کنار آنی بی وقفه کار می کردند. اتاقی در شرکت آقای نفیسی به دفتر پروژه اختصاص یافته بود. یک پای نیما دانشگاه بود یک پایش دفتر پروژه. گاهی شبها تا دیر وقت مشغول کار بودند و این قضیه برای راحیل اصلا خوشایند نبود. اما سعی می کرد دلخوریش را پنهان کند. او در مدت سه ماه گذشته که از فرانسه بازگشته بود بندرت نیما را دیده بود و اکثر اوقات پیش سمیرا از این قضیه گله می کرد. اما سمیرا مرتب به او تذکر می داد که صبر کند و مزاحم نیما نشود. راحیل هم سرش را به درس و کتاب گرم کرد. اما گاهگاهی دلش حسابی هوای نیما را می کرد و تحملش تمام می شد.
راحیل روز به روز بیشتر به پونه وابسته می شد. حالا اکثر اوقاتشان با هم می گذشت تا این که یک روز اتفاقی. راحیل سر کلاس کنار پونه نشسته بود و بچه ها دور آنها جمع شده بودند. یک لیوان آب دست راحیل بود که بزور به خورد پونه می داد.
نگرانی از صورتش می بارید که رامین با عجله حلقه بچه ها را شکافت و جلو آمد و گفت:
چی شده پونه؟ خدای من چه اتفاقی افتاده؟
راحیل توضیح داد:
سر کلاس نشسته بودیم که گفت حالم خوب نیست. بعد از رفتن استاد از جا بلند شد که سرش یکهو گیج رفت.
رامین کمک کرد تا پونه بلند شود بعد آرام شد.
نگران نباش پونه. باید دکتر تورو ببینه تا خیالم راحت بشه. بلند شو.
در ماشین پونه با بی حالی رو به راحیل کرد وگفت:
نباید مزاحم رامین می شدی. طوریم نبود.
رامین عصبانی شد و گفت:
این حرفها چیه؟ چرا نیما رو خبر نکردی؟ فکر نکردی من ممکنه نرسم یا دیر برسم؟
راحیل با نارضایتی سر تکان داد و گفت:
رفتم دنبالش نبود. صبح باهاش کلاس داشتیم که بعدش فورا از کلاس رفته بیرون. حتی فرصت نکردم ببینمش.
رامین خندید و گفت:
دیگه تو هم بهانه نگیر. گرفتاره. شبها تا دیر وقت توی شرکت مشغوله. دنبال گردش که نرفته.
رامین که برگه آزمایش را دست دکتر دید. آهسته به طرفش آمد. دکتر لبخندی زد و گفت:
می تونید برید پیشش. حالش خوبه. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
رامین خندید و گفت:
همسرشم.
دکتر با مهربانی گفت:
تبریک می گم. باید بیشتر مراقبش باشید. دوره سختی رو می گذرونه.
رامین با تعجب گفت:
چطور مگه دکتر؟ چی شده؟ من سردرنمی آرم.
دکتر دستی روی شانه رامین زد و گفت:
شما بزودی پدر می شید.

********

tina
11-12-2011, 12:59 AM
راحیل با جعبه شیرینی وارد خانه شد و داد زد:
پوران جون! پدر! مژده!
پوران از آشپزخانه خارج شد و گفت:
خوش خبر باشی عزیز دلم. چی شده؟
سمیرا با حیرت از آشپزخانه خارج شد و پشت پوران ایستاد. راحیل خندید و گفت:
شما دارید صاحب یک نوه می شید.
پوران با تعجب پرسید:
نوه؟
پدر و نیما که از داخل پذیرایی به راحیل نگاه می کردند به طرف او آمدند. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:
سلام تو خونه ای؟ چه عجب!
بعد جعبه شیرینی را به طرف پدر گرفت و گفت:
اول شما بردارید. باید به پدرم خبر بدم. حتما از خوشحالی بال در میاره.
سمیرا هم یک دانه شیرینی برداشت و گفت:
مبارکه راحیل جان.
لحنش خوشایند نبود. در همین موقع رامین و پونه هم وارد شدند. رامین با خنده گفت:
باز تو شلوغش کردی.
راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:
سمیرا جون به من تبریک گفتی. به پدر و مادر آینده هم تبریک بگو.
صدای خنده پوران بلند شد:
خدای من! اصلا یاد پونه نبودم. راحیل تو همه مارو به اشتباه انداختی.
راحیل با تعجب نگاهی کرد و گفت:
منظورتون چیه؟
بعد در حالی که ا زخجالت رنگ به رنگ می شد گفت:
ای وای! چه سوءتفاهمی.
به طرف آشپزخانه دوید. نیما به دنبالش آمد وگفت:
اگر بچه ها پنج دقیقه دیرتر رسیده بودند مامان منو خفه می کرد. دیدی چطوری نگاهم می کرد. دختر نمی تونی واضح تر صحبت کنی؟ خودم هم کم کم داشتم باور می کردم.
راحیل لیوان آب نیم خورده را به صورت نیما پاشید و گفت:
آهای آقا! خوب دارم عمه می شم. هیجان زده شدم. ما شما ور ده دقیقه ببینیم بچه پیشکش. ستاره سهیل.
و به طرف تراس دوید.
نیما دنبالش دوید وگفت:
باز که تو منو خیس کردی. الان حسابت رو می رسم.
بعد بزور او را داخل آشپزخانه برد و یک پارچ آب پر کرد و روی سرش ریخت. راحیل با خنده نگاهی به صورت عصبانی نیما کرد وگفت:
به خدا دلم برای عصبانیت تو هم تنگ شده بود.
نیما لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و آرام صورت خیسش را پاک وو گرمی اشک را زیر انگشتانش حس کرد.

tina
11-12-2011, 01:09 AM
فصل آخر

آقای نفیسی دستپاچه تر از همه بود ومرتب به پونه تذکر می داد که،(( باید مرخصی بگیری. دیگه لازم نیست بری دانشگاه. مواظب خودت باش.))
و رو به رامین کرد و گفت:
تو هم فقط از ساعت نه تا پنج می آی شرکت. باید بیشتر به پونه برسی.
نادر باخنده گفت:
چشم نادر کور کارهای تورو انجام می ده. غصه نخوری ها.
رامین خندید و گفت:
تنبل! بابا تعارف کرد. ممنون پدرجون، اما....
پدر گفت:
امانداره. نادر شوخی می کنه. این روزها برای اون هم پیش میاد.
شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و وسواس او به همه سرایت کرده بود. طوری که پونه از جایش تکان نمی خورد. کلاسها تعطیل شدند و راحیل تنهاتر از قبل به انتظار پایان کار مرکز تحقیقات نشست.
دوماه دیگر گذشت. نزدیک عید بود که همه سخت مشغول کار. پوران و پروین سیسمونی را آماده می کردند و سمیرا در فکر تهیه جهزیه بود. آنی و نادر به همراه اتابک برای بیست روز تعطیلات به فرانسه رفتند. پروین هم به همراه خانواده به دیدن خانواده امیرآقا رفتند. رامین به خاطر پونه کنار پدر و سمیرا در تهران ماند و آقای جهانگیری و پوران هم چند روز به اصفهان رفتند. اما اصرار آنها برای همراه بردن راحیل بی نتیجه ماند. راحیل نمی خواست از نیما دور شود. نیما قلبا دلش می خواست راحیل با آنها برود. نگران کسالت روحی راحیل بود و کاری هماز دستش برنمی آمد تا این که آقای نفیسی پیشنهاد یک مسافرت پنج روزه به شمال را داد که نیما استقبال کرد. این چند روز فرصت خوبی بود که نیما و راحیل ا زکنار هم بودن لذت ببرند.
روز اول که رسیدند. هردو به صخره های کنار دریه پناه بردند. راحیل رو به نیما کرد و گفت:
فکر نمی کردم قبول کنی. ازت ممنونم که اومدی. گاهی وقتها فکر می کردم ماههاست ندیدمت. برام مثل سایه شده بودی. شبها اینقدر انتظار می کشیدم تا صدای ماشینت توی کوچه می پیچید بعد می خوابیدم و خوابت رو می دیدم.
نیما لبخندی زد و گفت:
فکر می کنی من خوشم میاد مثل ماشین صبح تا شب کار کنم؟ گاهی این قدر دلم برات تنگ می شد که دلم می خواست گریه کنم. اما چاره ای نداشتم. این مسئولیت سنگین روی دوشم سنگینی می کنه و من باید هر چه زودتر تمومش کنم. برای خودمون بهتره. زودتر سروسامون می گیریم. چند روز پیش از یکی از پیمانکارها شنیدم که از بقیه می پرسید این آقای دکتر معتاده؟ از بس چشمام گود رفته. اما من همه رو تحمل می کنم بشرطی که تو ناراحت نباشی. صبر کنی و بدونی که همیشه برام عزیزی. هر روز بیشتر از پیش باورکن. اگر تو ناراحت باشی همین جا این کار رو رها می کنم. دوست ندارم تو رنجور بشی. هیچ چیزی توی دنیا ارزش ناراحتی تورو نداره.
حرفهای نیما آرامش را برایش به ارمغان آورد. رو به نیما کرد و گفت:
امیدوارم کارت زودتر تموم بشه.
نیما گفت:
سعی کن از مسافرت لذت ببری. انشا ا... تا چهار ماه دیگه مرکز افتتاح می شه. می دونم سخته. اما به خاطر من تحمل کن.
پنج روز مثل برق و باد گذشت و همگی به تهران بازگشتند. هفته دوم تعطیلات راحیل کمی در کارهای شرکت به پدر کمک کرد تا رامین بیشتر به پونه برسد. سمیرا هم تمام هم و غمش شده بود مراقبت ا زپونه. آخر ماه که دکتر پونه را دید و همه چیز را طبیعی تشخیص داد خیال همه راحت شد. بقیه کم کم بازگشتند و زندگی به روال طبیعی بازگشت. نیما سخت کوش تر از قبل تصمیم گرفته بود که کار حتما چهارماهه تمام شود.
اواخر بهار بود که دردهای پونه شروع شدند. راحیل و سمیرا کنار ش بودند و به کمک رامین او را به بیمارستان رساندند. بقیه هم بعد از آنها راهی بیمارستان شدند. بعد از هشت ساعت انتظار طاقت فرسا خدا پسر کوچولویی به آنها داد. سمیرا بچه را به طرف آقای نفیسی برد و گفت:
مبارکه! یه پسر کاکل زری.
آقای نفیسی با شادی خندید.
شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و شب ششم تولد نوزاد یک میهمانی مفصل داد. نامگذاری بچه به پونه واگذار شد. رامین و پونه طبق توافق قبلی اسم پیام را انتخاب و اعلام کردند.
همه دور هم جمع بودند که آقای جهانگیری رو به نیما کرد و گفت:
بابا چقدر به افتتاح مرکز مونده؟
نیما خندید و گفت:
حدود دو ماه. تجهیزات ماه آینده بعد ا زاتمام کار ساختمان می رسد. پوران خندید و گفت:
و ما فرصت کاف یداریم که طبقه بالای خونه رو برای راحیل بسازیم. اتاق نیما براشون کوچیکه.
نیما خندید و گفت:
مادر ما راضی به زحمت شما نیستیم. راحیل قبول کرده که توی آپارتمانی که پدر زحمت کشیده وخریده زندگی کنیم.
راحیل با خجالت گفت:
من از اول هم نمی خواستم شما رو زحمت بدم. از بابت این قضیه متاسفم.
تمام زندگی آقای نفیسی شده بود نوه قشنگش. بچه و پونه را به اصرار به خانه خودشان آورده بود و آن قدر از شرکت تلفن می کرد که سمیرا کلافه شده بود. پوران که از این بابت دلخور بود به آقای جهانگیری گله کرد. او خندید و گفت:
باید بهشون حق بدیم نوه اولشونه. تازه فکر می کنم اگر یک روز بچه نیما به دنیا بیاد. من همین قدر هیجان زده می شوم.
کار مرکز تقریبا تمام و همه چیز برای افتتاح آماده شده بود. ساختمان مجهز و کامل و زیبا خستگی آنی و اتابک و رها را از تنشان درآورد. نیما هنوز منتظر روز افتتاح بود. کار بقیه تمام شده بود اما او تازه اول راه بود.
با نزدیک شدن روز افتتاح همه خانواده به تکاپوی آماده کردن مقدمات عروسی افتادند. لباس راحیل را آنی با خودش از فذانسه آورده بود. برای جشن هم آقای جهانگیری هتل رزرو کرد. سمیرا هم طبقه چهارم ساختمان را که آپارتمان نیما قرار داشت چنان چیده بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. خریدها را در فرصتهای مناسب انجام دادند و قرار شد مراسم افتتاح دوشنبه برگزار شود و عروسی جمعه.
نیما برای استقبال از عماد و ژنرال که برای افتتاح مرکز و شرکت در مراسم به تهران می آمدند شخصا به فرودگاه رفت. بقیه در مرکز جمع بودند. حتی پیام با پرستارش آنجا بود. سالن مملو از جمعیت شده بود. تمام مدعوین با کارت دعوت حضور داشتند. نیم ساعت به شروع مراسم مانده بود که نیما با میهمانان از اره رسید. آقای نفیسی به استقبال آمد و گفت:
شرمنده ام که فرصت استراحت پیدا نکردید. بفرمائید. برنامه داره شروع می شه.
عماد لبخندی زد و گفت:
کوه که نکندیم. خودتون رو ناراحت نکنید.
نیما کنا رعماد ایستاد و گفت:
دوستی با تو برام باعث افتخاره. باور کن.
بعد عماد را به طرف جایگاه هدایت کرد و گفت:
همه منتظرند دکتر شمس. می خوام از زبون خودت بشنوند که با مرکز همکاری می کنی.
عماد با تردید به طرف تریبون رفت و برنامه را با سخنان کوتاهی افتتاح کرد. او از طرف گروه ریاضی دانشگاه سوربن قول همکاری داد.
بعد از اتمام مراسم راحیل شاخه گلی به طرف نیما گرفت و گفت:
خسته نباشی عزیزم.
نیما گل را گرفت و گفت:
نگاه تو خستگی رو از تنم بیرون میاره. تو خودت گلی خانومی. چرا زحمت کشیدی؟
بعد متوجه عماد شد و گفت:
راستی راحیل. دکتر قبول کرده هفته ای دو روز با مرکز همکاری کنه. عالیه نه؟
راحیل نگاه ق شناسانه ای به عماد کرد و گفت:
از کمکت ممنونم.
عماد خندید و گفت:
قابلی نداره خانم جهانگیری.
راحیل نگاهی به عماد کرد و دنبال نیما رفت. قلبا از این که خانم جهانگیری بود خوشحال بود.
عروسی در محیطی صمیمانه برگزار شد. زیبایی راحیل و برازندگی نیما د رلباس دامادی نظر همه را جلب کرده بود. در فرصتی نیما رو به راحیل کرد وگفت:
من باورم نمی شه. بالاخره داریم می ریم سر خونه زندگیمون. یه زندگی پرتلاش اون هم به همراه همسر مهربانی که همیشه برام مثل دوتا بال بوده.
راحیل خنده ملیحی کرد وگفت:
البته دوبال بهانه گیر.
نیما آرام گفت:
این حرفها چیه خانومی؟ فکر می کنی نمی دونم همش تقصیر خودم بود.

tina
11-12-2011, 01:09 AM
بعد از برگشتن از ماه عسل کار شروع شد. مدیریت داخلی به آقای جهانگیری سپرده شد که بازنشسته شده بود. آنی هم مسئولیت هماهنگی را قبول کرد. خود نیما هم مسئول کل پروژه های تحقیقاتی شد. راحیل هم قصد کرد تا زودتر درسش را تمام کند تا بتواند گوشه ای از کار نیما را اداره کند. این وسط تنها سمیرا بیکار بود که با بازگشت پونه به کلاس پیام او را حسابی از بیکاری درآورد.
یک سال از شروع کار مرکز می گذشت. پروژه های سخت و طاقت فرسا باعث شد که مرکز سود قابل توجهی داشته باشد. وقتی نیما این سور را به دست آقای نفیسی سپرد. او از خوشحالی چند بار صورت او را بوسید و گفت:
می دونستم تو جوهرش رو داری. من با این پول دوباره سرمایه گذاری می کنم برای بچه های شما انشا ا...
نیما که از کنار پدر دور شد احساس خاصی داشت. نوعی رضایت از خود. به یاد راحیل افتاد و قرار آن روز. ساعت سه قرار بود با راحیل نزد دکتر بروند. نگاهی به ساعت کرد شش عصر بود. با عجله به مرکز برگشت و از لای در راحیل را دید که مشغول کار است. به نظرش کمی رنگ پریده آمد. مزاحمش نشد و به دفتر خودش رفت. یک جعبه شیرینی روی میز بود. آن را باز کرد. هیچ نشانه ای روی جعبه نبود. مشغول کار شد. ساعت ده شب دست از کار کشید. آبدارچی را صدا زد. آقای کمالی پیرمرد مهربان حاضر شد و گفت:
سلام دکتر! کاری داشتید؟
آقای کمالی لطفا به خانم بگید حاضر باشن بریم.
آقای کمالی مِن و مِن کنان گفت:
راستش مثل اینکه خوابیده اند. براشون چای بردم هرچه صداشون کردم جواب ندادند.
نیما نگران شد و پرسید:
چرا خبرم نکردی؟


و با عجله به طرف راحیل دوید. راحیل تقریبا بیهوش بود. با عجله بلندش کرد و به طرف آسانسور رفت. دربان که توسط آقای کمالی خبردار شده بود ماشین را کنار آسانسور آورد و نیما با سرعت سرسام آوری راهی بیمارستان شد.
نیما احساس بدی داشت و خودش را مقصر می دانست. حس میکرد در حق راحیل کوتاهی کرده است. چشمش به در اتاق بود که دکتر خارج شد و گفت:
موضوع مهمی نیست. ضعف کرده اند. باید بیشتر مراقبشون باشید. فرزند اولتونه؟
نیما گفت:
نه دکتر همسرمه.
دکتر خندید و گفت:
آدم شوخ طبعی هستید. اینو که فهمیدم.
نیما ناباورانه گفت:
پس چی؟
دکتر گفت:
خبر نداشتید؟
نیما گفت:
از چی؟
دکتر گفت:
سر در نمی آورم. یعنی چی؟ همسرتان شما رو در جریان نگذاشتند؟
نیما تازه به یاد جعبه شیرینی روی میز افتاد و قرار آن روز. رو یه دکتر کرد و گفت:
چند دفعه دکتر رفته بود. اما من حتی فرصت نکردم بپرسم چی شده. خودش هم چیزی نگفت.
از دکتر تشکر کرد و در افکارش غرق شد. خیلی خوشحال بود.
راحیل دو ساعت بعد مرخص شد. کمکش کرد تا آرام سوار ماشین شود. در سکوت به طرف مرکز رفت. راحیل را در ماشین گذاشت و داخل ساختمان شد. زیر جعبه شیرینی آنچه را که می خواست پیدا کرد. همه را برداشت و برگشت و کنار راحیل نشست و گفت:
راحیل این دفعه هم منو می بخشی؟ قول می دم تکرار نشه.
راحیل نگاهی به صورتش کرد و گفت:
چی بگم؟ به قول پروین تو مهره مار داری. نگاهت که میکنم همه چیز از دلم می ره پدر آینده.
نیما با شادی خندید و پایش را تا آخر روی گاز فشرد.

***********
شب بعد همه خانه پروین از موضوع مطلع شدند. پروین رو به نیما کرد و گفت:
چطور دلت میاد این جوری از راحیل کار بکشی؟ پوست و استخوان شده. دیگه کار تعطیل!
نیما با تعجب گفت:
چی میگی پروین؟ معلومه که تعطیله.
آقای نفیسی خندید و گفت:
بهتون تبریک می گم. م یخواستم از پوران خانم خواهش کنم بیشتر به راحیل برسه. نیما زیاد وقت نداره.
پوران با شادی خندید و گفت:
وظیفه منه. این حرفها چیه؟ راحیل هم مثل پونه برام عزیزه. تازه می خواد برام یه نوه هم بیاره. باید مواظبش باشم.

*********
از مطب دکتر که بیرون آمدند. سمیرا رو به پوران کرد و گفت:
این جوری خیال آقای نفیسی هم راحت شد. دکتر وقتی وضعیت راحیل رو عادی تشخیص داد. احساس سبکی کردم. باید به نیما هم خبر بدیم.
راحیل نگاهی به آنها کرد. در کنار سمیرا بوی مادر را می داد.

*********
ماه آخر رسید. تلفنهای مکرر نیما حاکی از نگرانیش بود دست و پای راحیل حسابی ورم کرده بود و این مساله نگرانی اطزافیان را افزایش می داد. سمیرا بشدت مراقب رژیم غذایی راحیل بود. پیام را به پوران سپرد. آقای نفیسی هم در دل دعا می کرد که همه چیز بخوبی تمام شود. در ا[رین معاینه دکتر اعلام کرد که امکان زایمان طبیعی وجود ندارد و برای مادر خطرناک است و نوزاد باید با عمل سزارین خارج شود. نیما که همراه راحیل بود گفت:
اشکال نداره. همسرم برام مهمتر از بچه است. من سلامتی اونو می خوام.
دکتر خندید و گفت:
هر دو سالم می مونند انشا ا...
همه پشت در اتاق نگران بودند. دل نیما شور می زد. بعد از بیست دقیقه پرستاری با بچه از اتاق عمل خارج شد و گفت:
یک پسر خوشگل ومامانی.
و بچه را به نیما سپرد. نیما نگاهی به صورت کوچک پسرش انداخت و خندید. بعد رو به پرستار کرد و گفت:
همسرم چطوره؟
پرستار جواب داد:
خوبه الان میارنش. فقط باید صبر کنید به هوش بیاد.
راحیل با بی حالی روی تخت خوابیده بود. نیما از لحظه ای که راحیل به هوش آمده بود از کنارش تکان نخورده بود. سمیرا بچه را به طرف راحیل آورد و گفت:
دخترم! کمکت می کنم کمی جا به جا شوی. پسرت گرسنه است. بچه که شیر می خورد نیما ذوق زده نگاهش می کرد. سمیرا که هیجان او را درک می کرد خندید و گفت:
برو کنار بچه مو چشم می زنی.
و نیما را به کناری راند.
دو روز بعد که راحیل مرخص شد موقع نامگذاری نوزاد رسید. بچه در آغوش راحیل بود. سمیرا کنارش نشست و گفت:
بالاخره اسم این کوچولو چیه؟
راحیل خندید و گفت:
پیمان، البته اگه همه راضی باشند.
همه موافق بودند. راحیل لحظه ای به سمیرا نگاه کرد. پیمان در آغوشش بود. یک لحظه تصمیمش را گرفت و آرام صدا زد:
مامان؟
پوران سرش را بلند کرد اما نگاه راحیل به طرف سمیرا بود. سکوت همه جا را فرا گرفت. راحیل دوباره صدا زد:
مامان بچه رو بده به من خسته شدی.
سمیرا با تعجب برگشت. بچه را به نیما سپرد و کنار راحیل نشست و گفت:
جان مادر. چیه دختر گلم؟
راحیل طاقت نیاورد و در آغوش سمیرا جای گرفت و از ته دل گریست. شدیدتر از همیشه.


پایان