PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دين يا اديان؟



tina
11-10-2011, 12:00 AM
يكى بودن دين الهى و جامعيت اسلام

كتاب: ترجمه الميزان، ج 18، ص 35

نويسنده: علامه طباطبايى

شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى أوحينا إليك و ما وصينا به إبرهيم و موسى و عيسى أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم إليه الله يجتبى إليه من يشاء و يهدى إليه من ينيب (13) و ما تفرقوا إلا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك إلى أجل مسمى لقضى بينهم و إن الذين أورثوا الكتب من بعدهم لفى شك منه مريب (14) فلذلك فادع و استقم كما أمرت و لا تتبع أهواءهم و قل ءامنت بما أنزل الله من كتب و أمرت لأعدل بينكم الله ربنا و ربكم لنا أعملنا و لكم أعملكم لا حجة بيننا و بينكم الله يجمع بيننا و إليه المصير (15) و الذين يحاجون فى الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد (16)
ترجمه آيات

برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد.آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مى‏كنيد بر آنان گران مى‏آيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خود برمى‏گزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مى‏كند كه همواره در امور به او مراجعه نمايند (13) .
در دين تفرقه نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه به يكديگر مى‏ورزيدند وادارشان كرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرار نگرفته بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مى‏كرديم، چون اينان كه با علم به حقانيت، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاى بعدى درباره آن در شكى عميق قرار گيرند (14) .
و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مامور شده‏اى استقامت بورز، و دنبال هواهاى آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده ايمان دارم، و مامور شده‏ام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما همان الله است، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مى‏شود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتى بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مى‏كند، و بازگشت به سوى او است (15) .
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مى‏كنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبى شامل حال آنان است و عذابى شديد دارند (16) .
بيان آيات

اين آيات فصل سوم از آياتى است كه وحى الهى را تعريف مى‏كند.فصل اول در باره خود وحى بود و فصل دوم در باره اثرش، و اين فصل آن را از نظر مفاد و محتوى تعريف مى‏كند.و محتواى وحى عبارت است از دين الهى واحدى كه بايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگى خود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مى‏كند كه شريعت محمدى جامع‏ترين شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلافهايى كه در اين دين واحد پيدا شده از ناحيه وحى آسمانى نيست، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغى‏گريهايى است كه عده‏اى با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند.و نيز در آيات اين فصل فوائد ديگرى است كه در ضمن به آنها اشاره شده.
"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى أوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى"
وقتى گفته مى‏شود: فلانى"شرع الطريق"معنايش اين است كه راه را هموار، و از بى راهه متمايز كرد.راغب مى‏گويد كلمه"وصيت"به معناى آن است كه دستور العملى را همراه با اندرز و پند به كسى بدهى تا مطابق آن عمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب گرفته شده كه مى‏گويد "أرض واصية"يعنى زمينى كه در اثر كثرت، گياهانش به هم متصل است، و در معناى آن دلالتى بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشى را وصيت نمى‏نامند، بلكه تنها در موردى به كار مى‏برند كه براى وصيت كننده اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.
پس معناى اينكه فرمود"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا"اين است كه خداى تعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين ـ كه سنت زندگى است ـ همان را كه قبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود.و از اين معنا به خوبى برمى‏آيد كه خطاب در آيه به رسول خدا (ص) و امت او است، و اينكه مراد از آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (ع) است .
"و الذى اوحينا اليك" ـ در اين جمله بين نوح و رسول خدا ( عليهما السلام) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مى‏رساند كه مراد از آنچه به رسول خدا (ص) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را"ايحاء"نهاده، و فرموده"اوحينا اليك"ولى در باره شريعت نوح و ابراهيم ( عليهما السلام) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرده براى اين است كه وصيت همانطور كه گفتيم در جايى به كار مى‏رود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده، ولى در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است.هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را (1) .ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسب‏ترين آنها به حال امت‏ها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتى كه در جمله"و الذى اوحينا"از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براى اين است كه بر عظمت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مى‏گويند (و به"ما چنين كرديم و چنان مى‏كنيم"تعبير مى‏آورند) .
"و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى" ـ اين جمله عطف است بر جمله"و ما وصى به نوحا ".و مراد از آن، شريعت‏هايى است كه براى هر يك از نامبردگان در آيه تشريع كرده.
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است، ليكن مطابق با ترتيب زمانى، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسى و سپس عيسى (ع) .و اگر نام رسول خدا (ص) را مقدم بر سايرين ذكر كرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده، همچنانكه اين نكته در آيه"و اذ أخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم" (2) نيز به چشم مى‏خورد.و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است كه بفهماند قديمى‏ترين شريعت‏ها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مى‏شود:
1ـ سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است ـ مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن ـ اين معنا را افاده مى‏كند كه شريعت محمدى جامع همه شريعت‏هاى گذشته است.و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه "لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا" (3) منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.
2ـ شرايع الهى و آن اديانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيه‏اند، يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلوات الله عليهم)، چون اگر شريعت ديگرى مى‏بود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مى‏شد.
و لازمه اين نكته آن است كه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمه‏اى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مى‏آمده به كار رود.و ما در تفسير آيه"كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين..." (4) مقدارى در اين باره صحبت كرديم.
و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح (ع) و تا زمان ابراهيم (ع) مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بوده‏اند، و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب بوده‏اند.
3ـ اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را"اولوا العزم"خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگرى مى‏بود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مى‏شد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه"و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم" (5) نيز مؤيد اين استفاده‏هايى است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
"ان أقيموا الدين و لا تتفرقوا" ـ كلمه"أن"در اين جمله تفسيرى است.و معناى "اقامه دين "حفظ آن است به اينكه پيروى‏اش كنند و به احكامش عمل نمايند، و الف و لام در كلمه"الدين "الف و لام عهد است، يعنى آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحى كرده بوديم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده پيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.
بعد از آنكه تشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينكه در دين خدا متفرق نشوند.در نتيجه حاصل معناى جمله اين مى‏شود: بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پاره‏اى از احكام دين را به پا بدارند، و پاره‏اى را رها كنند.و اقامه كردن دين عبارت است از اينكه به تمامى آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مجموع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند، چون پاره‏اى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامى مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است، و وجوب اقامه آن واضح است.و پاره‏اى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت بعدى نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته، و مخصوص طايفه‏اى از مردم و در زمان خاصى بوده، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است نه اينكه معناى نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق است، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى و زمان معينى بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند (6) .
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن، در جمله"أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه"به اطلاقش باقى است، و شامل همه مردم در همه زمانها مى‏باشد .
و نيز روشن گرديد اينكه جمعى از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع دانسته‏اند، (و گفته‏اند شامل احكام مختص بهر شريعت نمى‏شود، چون اينگونه احكام به اختلاف امت‏ها مختلف مى‏شود، و هر امتى بر حسب احوال و مصالح خودش احكامى داشته، و معنا ندارد كه امت‏هاى بعدى هم آن احكام را اقامه كنند) صحيح نيست.چون گفتيم جمله "أن اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه"مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم، و اگر اينطور بود كه آنان گفته‏اند بايد امر به اقامه دين مخصوص باشد به اصول سه‏گانه دين، يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احكام را اصلا شامل نشود، چون حتى يك حكم فرعى هم سراغ نداريم كه با همه خصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه "شرع لكم من الدين ما وصى به ..."سازگار نيست، و همچنين با آيه"و ان هذه امتكم امة واحدة و انا ربكم فاتقون فتقطعوا أمرهم بينهم زبرا" (7) و آيه شريفه"ان الدين عند الله الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم" (8) .
"كبر على المشركين ما تدعوهم اليه" ـ مراد از جمله"ما تدعوهم اليه ـ آنچه ايشان را بدان مى‏خوانى"دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشان اسلام مردم را بدان دعوت مى‏كرد، نه اصل توحيد فقط، به شهادت آيه بعدى كه مى‏فرمايد اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند .و مراد از اينكه فرمود"كبر على المشركين"اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
"الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب" ـ كلمه"اجتباء"به معناى جمع كردن و به سوى خود جلب نمودن است، و مقتضاى وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سه كلمه"اليه"به يك جا برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين مى‏شود: خداى تعالى از بندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد ـ كه تو بدان دعوت مى‏كنى ـ جمع و جلب مى‏كند، و هر كه را بخواهد به سوى آن هدايت مى‏كند.در نتيجه مجموع چند جمله"كبر على المشركين ما تدعوهم اليه، الله يجتبى اليه من يشاء"در معناى آيه شريفه"هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج ملة ابيكم ابراهيم" (9) خواهد بود.
اين بود نظر ما، ولى بعضى از مفسرين گفته‏اند: ضمير در كلمه"اليه"دومى و سومى به خداى تعالى برمى‏گردد.اين نظريه هم بد نيست، ولى نظريه ما مناسب‏تر است.به هر حال جمله"الله يجتبى اليه ـ تا آخر آيه ـ "در اين صدد است كه اشاره كند به اينكه خداى تعالى بى نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمان آوردن استكبار مى‏ورزند.و اين آيه نظير آيه شريفه"فان استكبروا فالذين عند ربك يسبحون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون" (10) مى‏باشد بعضى ديگر گفته‏اند: مراد از جمله"ما تدعوهم اليه"، "ما تدعوهم الى الايمان به آنچه كه مردم را مى‏خوانى تا بدان ايمان آورند"است، كه همان مساله رسالت مى‏باشد، در نتيجه معنا چنين مى‏شود كه: مشركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مى‏ورزند .و آن وقت جمله"الله يجتبى..."در معناى آيه شريفه"الله اعلم حيث يجعل رسالته" (11) خواهد بود، و حال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است.
"و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم..."
ضمير در"تفرقوا"به"ناس"كه از سياق مفهوم است برمى‏گردد.و كلمه"بغى"به معناى ظلم و يا حسد است.و اگر"بغى"را مقيد كرد به كلمه"بينهم"براى اين است كه بفهماند ظلم و يا حسد در بينشان متداول بود.و معناى آيه اين است كه: همين مردمى كه شريعت برايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن اختلاف نكردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالى كه اين تفرقه آنها وقتى شروع شد ـ و يا اين تفرقه‏شان وقتى بالا گرفت ـ كه قبلا علم به آنچه حق است داشتند، ولى ظلم و يا حسدى كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود عمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگى‏ها در بشر پيدا شود.و خداى سبحان آن را در مواردى از كلام خود مستند به بغى كرده.و اما اختلافى كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريع كند، اختلاف در شؤون زندگى و تفرقه در امور معاش بود كه منشاش اختلافى بود كه بشر در طبيعت و سليقه و هدف داشت، و وسيله شد براى نزول وحى و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه "كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين" (12) همانطور كه در تفسيرش گذشت، به اين اختلاف اشاره مى‏كند.
"و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم" ـ مراد از كلمه‏اى كه در سابق گذشت يكى از فرمانهايى است كه خدا در آغاز خلقت بشر صادر كرد، نظير اينكه همان روزها فرمود : "و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين" (13) .
و معناى آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كه بنى آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهره‏مند شوند هر آينه بين آنان حكم مى‏كرد، يعنى به دنبال اختلافى كه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مى‏نمود و همه را به مقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مى‏فرمود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين وقتى درست است كه خدا اقوامى را هلاك نكرده باشد، و ما مى‏بينيم كه اين قضا را رانده و اقوامى را هلاك كرده، و خود خداى تعالى داستان آنها را در كلام خود آورده.در باره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (ع) جدا جدا حكايت كرده، و در باره همه اقوامى كه هلاك شدند فرموده: "و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط" (14) با اين حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايى دارد؟
در جواب مى‏گوييم: هلاكت و قضاهايى كه در باره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده، راجع به هلاكت آنان در زمان پيامبرشان بوده.فلان قوم وقتى دعوت پيغمبر خود را نپذيرفتند، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مى‏شده و هلاك مى‏گرديده، مانند قوم نوح، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولى آيه مورد بحث راجع به اختلافى است كه امت‏ها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداخته‏اند و اين از سياق كاملا روشن است.
"و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب" ـ ضمير در"من بعدهم"
به همان اسلافى برمى‏گردد كه در آيه قبلى فرمود: با علم به حقانيت و يكى بودن دين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند.و مراد از"الذين اورثوا الكتاب من بعدهم"نسلهاى بعد از آن اسلاف و نياكان هستند.پس مفاد آيه اين است كه:
آغاز كنندگان اختلاف و مؤسسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب كردند، آنچه را كردند از در بغى كردند و در نتيجه نسلهاى بعدشان هم كه كتاب را از آنها به ارث بردند، در شكى مريب (شكى كه ايشان را به ريب انداخت) قرار گرفتند.
آنچه كه ما در معناى آيه آورديم مطالبى بود كه از سياق استفاده كرديم، ولى مفسرين حرفهايى بسيار زده‏اند كه هيچ فايده‏اى در نقل آنها نيست و اگر كسى بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعه كند.
"فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهواءهم..."
اين جمله تفريع و نتيجه‏گيرى از مطالب گذشته است كه مى‏فرمايد: خدا براى همه انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امت‏ها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند.به همين جهت خداى تعالى تمامى آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد، پس تو اى پيامبر مردم را دعوت كن، و چون آنها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكى مبتلا به شك، پس تو استقامت بورز، و به آنچه مامور شده‏اى پايدارى كن، و هواهاى مردم را پيروى مكن.
لام در جمله"فلذلك"لام تعليل است.و بعضى گفته‏اند لام به معناى"الى"است و معناى جمله اين است كه: پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن، و در ماموريت پايدارى نما.
كلمه"و استقم"امر از استقامت است كه به گفته راغب (15) به معناى ملازمت طريق مستقيم است، و جمله"و لا تتبع اهواءهم"به منزله تفسير كلمه"استقم "است.
"و قل آمنت بما أنزل الله من كتاب" ـ در اين جمله مى‏فرمايد: بگو به تمامى كتابهايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم.و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات را اعلام كن.و معلوم است كه مراد از كتب آسمانى كتابهايى است كه مشتمل بر شريعت‏هاى الهى است.
"و امرت لاعدل بينكم" ـ بعضى (16) از مفسرين گفته‏اند: لام در جمله"لاعدل"لام زائد است كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، نظير لام در"لنسلم"در جمله"و امرنا لنسلم لرب العالمين" (17) .و معناى جمله مورد بحث اين است كه: و من مامور شده‏ام بين شما عدالت برقرار كنم، يعنى همه را به يك چشم ببينم، قوى را بر ضعيف و غنى را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم .پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.
پس جمله"امنت بما أنزل الله من كتاب"مساوى دانستن همه كتابهاى نازله است از حيث اينكه بايد همه ايمان آورند.و جمله"و امرت لاعدل بينكم"مساوى دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه شرعى كه نازل شده بشوند.
بعضى (18) ديگر از مفسرين گفته‏اند: لام در جمله"لاعدل بينكم"لام تعليل است و معناى آن اين است : اين كه من مامور شده‏ام بدانچه مامور شده‏ام بدين جهت بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم.
و نيز در باره عدالت بعضى (19) گفته‏اند: مراد از آن، عدالت در داورى است.بعضى ديگر (20) گفته‏اند: عدالت در حكم است.و بعضى (21) ديگر معناى ديگرى كرده‏اند، ليكن همه اين معانى از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمى‏سازد.
"الله ربنا و ربكم..."
اين جمله مى‏خواهد مطالب گذشته، يعنى تسويه بين كتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احكام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگرى است غير مطالب گذشته.
پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مى‏كند كه: رب همه مردم يكى است، و آن، الله تعالى است، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر كسى تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى، و صاحب همه شريعت‏ها يكى است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را تدبير مى‏كند، و به منظور تدبير آنها شريعت‏ها را بر انبياء نازل مى‏كند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعت‏ها ايمان نياورند.يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد (ص) را قبول نكند، و نصارى شريعت عيسى را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدى (ص) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامى كتابهاى نازل شده و شريعت‏هاى خدا ايمان بياورند، چون همه از يك خدا است.
"لنا اعمالنا و لكم اعمالكم" ـ اين جمله به اين نكته اشاره مى‏كند كه اعمال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اينكه هر چه باشد از كننده‏اش تجاوز نمى‏كند، يعنى عمل تو عمل من نمى‏شود، پس هر كسى در گرو عمل خويش است، و احدى از افراد بشر نه از عمل ديگرى بهره‏مند مى‏شود، و نه متضرر مى‏گردد، پس معنا ندارد كه كسى را جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يكى ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود.البته اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگر بهتر و گران‏بهاتر است، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساب اعمال بندگان خود رسيدگى مى‏كند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايين‏تر از او، چون مردم در هر رتبه‏اى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ كس نيست.
و اين همان نكته‏اى است كه خداى تعالى در گفتگوى نوح با قومش نقل كرده كه: قومش گفتند : "أ نؤمن لك و اتبعك الارذلون قال و ما علمى بما كانوا يعملون ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون" (22) و نيز در خطابش به رسول خدا (ص) فرمود: "ما عليك من حسابهم من شى‏ء و ما من حسابك عليهم من شى‏ء" (23) .
"لا حجة بيننا و بينكم" ـ شايد مراد اين باشد كه هيچ حجت و دليلى كه دلالت كند بر اينكه بعضى از مردم بر بعضى ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يكى از ما با آن دليل استدلال كند بر اينكه مقدم بر ديگران است.
احتمال هم دارد كه اين نفى كردن حجت كنايه باشد از نفى لازمه آن، يعنى خصومت، و معناى جمله اين باشد كه ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم كه بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براى اينكه رب همه ما يكى است، و ما همگى در اينكه بندگان يك خداييم يكسانيم، و هر يك در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتى يعنى خصومتى در بين نيست، تا هر يك به خاطر به كرسى نشاندن دعوى خود آن حجت را اقامه كند.
از اينجا روشن مى‏شود كه معنايى كه بعضى (24) براى اين جمله كرده‏اند درست نيست، و آن اين است كه"احتجاج و خصومتى نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجى براى احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اينكه كسى بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت كند"، چون سياق كلام و غرض از آن اين است كه بيان كند كه پيامبر (ص) مامور شده بين خود و امتش برابرى و مساوات اعلام كند، و در مقام اين نيست كه چيزى از معارف اصولى را اثبات كند، تا مفسر مذكور كلمه"حجت"را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا كند.
"الله يجمع بيننا" ـ مراد از ضمير گوينده"نا ما"مجموع گوينده و مخاطب در جمله‏هاى قبل است.و مراد از اينكه فرمود: "خدا ما را جمع مى‏كند" ـ به طورى كه مفسرين گفته‏اند ـ اين است كه: خدا ما را در روز قيامت براى حساب و جزاء جمع مى‏كند.
و بعيد نيست كه منظور، جمع كردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند.و بنا بر اين جمله مورد بحث تاكيد همان جمله سابق است كه مى‏فرمود: "الله ربنا و ربكم"و مقدمه و زمينه‏چينى است براى جمله بعد كه مى‏فرمايد: "و اليه المصير"آنگاه مفاد هر دو جمله اين مى‏شود كه: خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاى ما به سوى او است، چون بازگشت ما به سوى او است، پس هيچ پديد آرنده‏اى در بين ما بجز خداى عز و جل نيست.
مقتضاى ظاهر اين بود كه در تعليل بفرمايد: "الله ربى و ربكم لى عملى و لكم اعمالكم لا حجة بينى و بينكم"چون اين جمله محاذى با جمله: "آمنت بما أنزل الله من كتاب"است، همانطور كه آنجا فرمود: "بگو من ايمان دارم"در اينجا نيز بايد مى‏فرمود:
"الله پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براى خودم و عمل شما براى شما است، و حجتى بين من و بين شما نيست و مامور شده‏ام كه به عدالت رفتار كنم"ولى اينطور نفرمود :
بلكه فرمود: "الله پروردگار ما و شما است"و خلاصه به جاى"من و شما"فرمود:
"ما و شما"و اين بدان جهت بود كه كلام سابقش يعنى"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا. .."و نيز جمله"الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب"مى‏فهماند كه در اين ميان مردمى هم هستند كه به آنچه رسول خدا (ص) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مى‏پذيرند و شريعتش را پيروى مى‏كنند.
پس مراد از كلمه"ما"در"ربنا"و در"لنا اعمالنا"و در"بيننا"رسول خدا (ص) و مؤمنين به آن جناب است.و مراد از مخاطبين در جمله"و ربكم"و "اعمالكم"و"بينكم"ساير مردم يعنى اهل كتاب و مشركين‏اند، و اين آيه نظير آيه شريفه "قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون" (25) مى‏باشد.
"و الذين يحاجون فى الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد"
كلمه"حجت"به معناى سخنى است كه منظور از آن اثبات و يا ابطال چيزى باشد، و اين واژه از ماده"حج"گرفته شده كه به معناى قصد است.و كلمه"داحض"اسم فاعل از "دحض"است كه به معناى بطلان و زوال است.
و معناى آيه به طورى كه گفته‏اند اين است: كسانى كه در باره خدا احتجاج و استدلال مى‏كنند تا ربوبيت او را نفى و يا دين او را باطل كنند، (با اينكه مردم دعوت او را پذيرفته، و داخل دينش شده‏اند، چون حجتش روشن و واضح بود)، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان است و عذابى شديد دارند.
و ظاهرا مراد از اينكه فرمود: "بعد از آنكه استجابت شد"استجابت حقيقى است، به اينكه كسانى كه دعوت او را استجابت كرده‏اند از روى علم و آگاهى و بدون شك و اضطراب استجابت كرده‏اند، و خلاصه، فطرت سالم انسانيت وادارشان كرده كه استجابت كنند، چون دين با معارفى كه در آن است فطرى بشر است، و بدون هيچ درنگى آن را مى‏پذيرد، البته در صورتى كه فطرت (به خاطر عوامل خارجى) نمرده باشد.
همچنان كه فرموده: "انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله" (26) و نيز فرموده: "و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها" (27) و نيز فرموده: "فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها" (28) .
و بنا بر اين، حاصل معناى آيه اين است: كسانى كه در خداى تعالى و يا دين او احتجاج مى‏كنند، و مى‏خواهند بعد از آنكه فطرت سالم و زنده بشر آن را پذيرفته، و يا بعد از آنكه مردم به فطرت سالم خود آن را پذيرفته‏اند، خدا را نفى و يا دين او را باطل سازند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان وارد خواهد شد، و عذابى كه نمى‏توان گفت چقدر است خواهند داشت.
آيات سابق هم تا اندازه‏اى اين وجه را تاييد مى‏كند، چون در آنها اين معنا تذكر داده مى‏شد كه خدا دينى را تشريع كرد و انبياء خود را بدان سفارش فرمود و براى اقامه آن دين از بندگانش هر كه را مى‏خواست انتخاب نمود.پس محاجه كردن در اينكه خدا دينى دارد كه در آن بندگان خود را به عبادت خود واداشته، كار باطلى است، و چون چنين است ممكن است بگوييم: آيه"الله الذى أنزل الكتاب بالحق و الميزان"در مقام تعليل است، و حجتى است كه حجت كفار را ابطال مى‏سازد ـ در آن دقت فرماييد.
بعضى از مفسرين (29) گفته‏اند: ضمير در"له"به رسول خدا (ص) برمى‏گردد و منظور از استجابت كنندگان، اهل كتاب است و منظور از استجابت آنان اين است كه اعتراف دارند كه اوصاف رسول خدا و خصوصياتش در كتب آسمانى آنان آمده.و مقصود از جمله مورد بحث اين است كه: محاجه اهل كتاب در باره خدا بعد از آن اعترافهايى كه كرده‏اند محاجه‏اى است كه در نزد پروردگارشان باطل است .
بعضى ديگر (30) گفته‏اند: ضمير در"له"به رسول خدا (ص) بر مى‏گردد، و منظور از استجابت كننده، خود خداى تعالى است كه نفرين آن حضرت عليه بزرگان قريش را مستجاب كرد و در جنگ بدر همه را بكشت .و نيز نفرين آن حضرت عليه اهل مكه را مستجاب كرد، و به خشكسالى و قحطى مبتلايشان نمود .و دعاى آن جناب براى مستضعفين را مستجاب نمود و ايشان را از چنگال قريش نجات داد.و همچنين ساير معجزات آن حضرت كه همه جنبه استجابت داشت.
ولى اين دو معنى از سياق آيه به دور است.
پى‏نوشت‏ها:
1) و لذا مى‏گوييم: احكام اسلام پنج قسم است، واجب، و حرام، و مستحب، و مكروه، و مباح، كه دو تاى اول، آنهايى است كه اهميت دارد، و دو تاى دوم اهميتش كمتر از دو تاى اول است، و در پنجمى، فعل و تركش يكسان است.مترجم.
2) به ياد آور آن زمان را كه ما از انبياء ميثاقشان بگرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم.سوره احزاب، آيه .7
3) براى هر يك از شما شريعت و طريقه‏اى قرار داديم.سوره مائده، آيه .48
4) سوره بقره، آيه .213
5) سوره احزاب، آيه .7
6) مثلا حرمت شكار ماهى در روز شنبه در زمان حضرت موسى (ع) مخصوص بنى اسرائيل، و مردم آن روز بوده، و حالا كه مى‏گوييم نسخ شده، معنايش اين نيست كه آن احكام ابدى بوده ولى ناسخ آن را باطل كرده، بلكه معناى نسخش اين است كه عمر اين حكم تا آن روز بوده، و ما نيز به اين حكم در ظرف خودش ايمان داريم، ولى عمل به آن مخصوص در همان ظرف خودش مى‏باشد .مترجم.
7) و اين امت شما امتى واحد است و من پروردگار شمايم.پس از من بترسيد، ولى امر خود را در بين خود تكه تكه كردند.سوره مؤمنون، آيه .53
8) به درستى كه دين نزد خدا تنها اسلام است، ولى اهل كتاب در آن اختلاف كردند با اينكه علم به آن داشتند، ولى به خاطر دشمنى با يكديگر اين اختلاف را در دين واحد خدا راه دادند .سوره آل عمران، آيه .19
9) او شما را جمع و جلب كرد و در دين زحمتى برايتان فراهم نكرد، بلكه به همان ملت و كيش پدرتان ابراهيم دعوتتان نمود.سوره حج، آيه .78
10) اگر استكبار ورزيدند بدانند كه آنهايى كه نزد پروردگار تو هستند، شب و روز برايش تسبيح مى‏گويند، و خسته هم نمى‏شوند.سوره حم سجده، آيه .38
11) خدا بهتر مى‏داند كه رسالت خود را در چه شخصى قرار دهد.سوره انعام، آيه .124
12) سوره بقره، آيه .213
13) شما آدميان در زمين قرارگاهى معلوم و عمرى و مقدراتى معين داريد.سوره بقره، آيه .36
14) براى هر امتى رسولى است، پس همين كه رسولشان مى‏آمد، در بين آنان حكم به عدل مى‏شد .سوره يونس، آيه .47
15) مفردات راغب، ماده"قوم".
16) روح المعانى، ج 25، ص .24
17) و مامور شده‏ايم تسليم رب العالمين باشيم.سوره انعام، آيه .71
18 و 19 و 20 و 21) روح المعانى، ج 25، ص .24
22) آيا به تو ايمان بياوريم در حالى كه عده‏اى بى سر و پا پيروت شده‏اند.نوح گفت مرا چه كار كه افعال و احوال پيروانم را بدانم.اگر معرفتى داريد بدانيد كه حساب كار آنها بر كسى جز خدا نخواهد بود.سوره شعراء آيه 111ـ .113
23) حساب مردم به هيچ وجه به دست تو نيست، و حساب تو هم به هيچ وجه به دست مردم نيست .
سوره انعام، آيه .52
24) روح المعانى، ج 25، ص .25
25) بگو اى اهل كتاب بياييد پيرامون يك كلمه يعنى اينكه نبايد به جز خدا كسى را بپرستيم، و نبايد چيزى را شريكش قرار دهيم، سخن خود را يكى كنيم، و ديگر در بين خود بعضى بعضى ديگر را به جاى خدا ارباب نگيرند، و آنگاه اگر ديدى كه باز هم اعراض كردند، بگو شاهد باشيد كه ما مسلمانيم.سوره آل عمران، آيه .64
26) دعوت ترا تنها كسانى اجابت مى‏كنند كه گوش شنوا دارند، و اما كفارى كه فطرت اوليه شان مرده است خدا همه آنان را مبعوث مى‏كند.سوره انعام، آيه .36
27) سوگند به نفس تكامل يافته كه پديد آرنده‏اش تقوى و فجورش را به وى الهام كرد.سوره شمس، آيه .8
28) پس روى دل به سوى دين حنيف كن كه همان فطرتى است كه خدا مردم را بر آن فطرت بيافريده .سوره روم، آيه .30
29 و 30) مجمع البيان، ج 9، ص .26

tina
11-10-2011, 12:01 AM
دين يا اديان؟

كتاب: جهان بينى و معارف تطبيقى، ص 244

نويسنده: يحيى كبير

علماى دين شناسى و نويسندگان تاريخ مذاهب معمولا تحت عنوان «اديان» مثلا مى‏گويند: دين ابراهيم، دين يهود، دين مسيح، دين اسلام و هر يك از پيامبران صاحب شريعت را آورنده يك دين مى‏دانند.اصطلاح شايع ميان مردم نيز همين است.
ولى قرآن اصطلاح و بيان ويژه‏اى دارد كه از بينش خاص قرآنى سرچشمه مى‏گيرد.از ديدگاه قرآن، دين خدا از آدم تا خاتم يكى است.همه پيامبران اعم از پيامبران صاحب شريعت و پيامبران غير صاحب شريعت به يك مكتب دعوت كرده‏اند و على رغم برخى تفاوت‏ها، اصول مكتب انبيا كه «دين» ناميده مى‏شود يكى است.تفاوت شريعت‏هاى آسمانى از دو جهت بوده است: مقتضيات زمان و سطح تعليمات.
تفاوت در مقتضيات زمان

ظهور پيامبران در مكان‏ها و زمان‏هاى مختلف، مقتضى تفاوت بعضى روش‏هاى تعليمى است.اختلاف تعاليم انبيا از اين جهت، از نوع اختلاف برنامه‏هايى است كه در يك كشور هر چند وقت يك بار به اجرا گذاشته مى‏شود.در حالى كه همه آنها از يك قانون اساسى الهام مى‏گيرند.از آنجا كه شكل اجرايى يك اصل كلى در شرايط گوناگون متفاوت مى‏شود، بسيارى از اختلافات در روش انبياء نيز از نوع تفاوت در شكل اجرا بوده است نه در روح قانون.به منظور توضيح بيشتر به ذكر يك نمونه مى‏پردازيم:
انسان، برخلاف ساير جانداران ـ كه در جاى خود متوقفند و قادر نيستند خود را جلو يا عقب ببرند؛ به راست منحرف شوند يا به چپ، تند بروند يا كند ـ هم مى‏تواند خود را به جلو ببرد و هم به عقب؛ هم قادر است به چپ منحرف شود و هم به راست، هم مى‏تواند تند برود و هم كند و بالاخره هم مى‏تواند بنده‏اى شاكر باشد و هم كافر.از اين رو دائما در ميان نوسانات افراطى و تفريطى گرفتار است.يكى از اصول كلى تعاليم انبيا حفظ بشر در خط اعتدال است.ولى روش انبيا در پياده كردن اين اصل به واسطه تغيير شرايط، متفاوت بوده است.
اجتماع بشرى گاه چنان جامد و ساكن و اسير عادات گشته كه نيازمند به نيرويى شده است تا زنجيرها را از او برگيرد و او را به حركت آورد.و گاه چنان هوس نوخواهى پيدا كرده كه سنن و نواميس خلقت را فراموش نموده است.گاه غرق در غرور و خودخواهى شده و نيرويى ضرورت پيدا كرده است كه او را در جهت زهد و رياضت و ترك خودبينى و رعايت حدود خود و حقوق ديگران براند و گاه چنان به سستى و لاقيدى و ستم‏كشى خو نموده كه جز از طريق بيدار كردن شخصيت و احساس احقاق حقوق در او راه ديگرى براى هدايتش نبوده است.بديهى است كه تندروى يا انحراف به راست يا چپ هر كدام برنامه مخصوص دارد.براى جامعه‏منحرف به راست نيروى اصلاح كننده بايد متمايل به چپ باشد و برعكس.
اين است كه دواى يك زمان و يك قوم براى زمان ديگر و قوم ديگر درد و بلاى مزمن است.اين است راز اينكه رسالت‏ها مختلف و احيانا به صورت ظاهرا متضاد جلوه مى‏كند.يكى پيامبر جنگ مى‏شود و ديگرى پيامبر صلح، يكى پيامبر محبت مى‏شود و ديگرى پيامبر خشونت.راز موقت بودن تعليمات اين گونه پيامبران همين است.بديهى است كه با همه تضادى كه ميان اين گونه رسالت‏ها از نظر روش هست از نظر هدف و روح كلى حاكم بر اين رسالت‏ها، اختلافى نيست.هدف يكى است: بازگشت به تعادل و قرار گرفتن در جاده اصيل فطرت.
خطرى كه غالبا مصلحت‏هاى اجتماعى به وجود مى‏آورند از همين ناحيه است كه در يك اجتماع، تندرو يا كندرو يا متمايل به راست يا متمايل به چپ، ظهور مى‏كنند و به پيكار مقدسى دست مى‏زنند.اما فراموش مى‏كنند يك برنامه معين فقط براى مدت محدودى قابل اجرا است و با جامعه كندرو و يا تندرو يا چپ رو يا راست رو آن قدر بايد پيكار كرد كه تعادل خود را بازيابد و بيش از آن، خود، مستلزم انحراف جامعه از سوى ديگر است.
تفاوت در سطح تعليمات

به موازات تكامل بشر، تعليمات پيامبران نيز ـ اگر چه همه در يك زمينه بوده ـ تكامل يافته است.به تعبير ديگر بشر در مدرسه تعاليم انبيا مانند يك دانش آموز بوده كه او را از كلاس اول تا آخرين كلاس بالا برده‏اند.مى‏دانيم كه دانش آموز در كلاس‏هاى بالاتر نه تنها به مسائلى برمى‏خورد كه قبلا با آنها به هيچ وجه مواجه نشده است، بلكه تصورش درباره مسائلى كه قبلا ياد گرفته و در ذهن كودكانه به نحوى آنها را تجسم داده است، احيانا زير و رو مى‏شود.تعليمات انبيا نيز چنين است.
به عنوان مثال، اصل توحيد، يعنى سنگ اول ساختمان دين، خوددارى‏درجات است.تصور يك عامى از آن با آنچه در قلب يك عارف تجلى مى‏كند يكى نيست.عارفان نيز در يك درجه نيستند.توحيد سلمان و ابوذر يكسان نيست.
اين تكامل دين است نه اختلاف اديان.قرآن هرگز كلمه «دين» را به صورت جمع (اديان) نياورده است و از نظر قرآن آنچه وجود داشته دين بوده است نه اديان.به علاوه قرآن تصريح مى‏كند كه دين مقتضاى فطرت بشر است:
فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها؛ (1)
حق جويانه چهره خويش را به سوى دين، همان فطرت خدا كه مردم را بر آن آفريده است ثابت نگه دار.
مگر بشر چند گونه فطرت و سرشت مى‏تواند داشته باشد؟ اينكه دين او تا آخر جهان يكى است و وابستگى با فطرت بشر دارد كه اين فطرت نيز بيش از يكى نمى‏تواند باشد رازى بزرگ و فلسفه‏اى شكوهمند دارد و تصور خاصى درباره تكامل به ما مى‏دهد.
از نظر قرآن سير تكاملى جهان و انسان يك سير هدف‏دار است و بر روى خطى است كه صراط مستقيم ناميده مى‏شود و از لحاظ مبدأ و مسير و انتها مشخص است.انسان و اجتماع، متحول و متكامل است ولى راه و خط سير، واحد و مستقيم است.
يك تفاوت پيامبران با نوابغ و فلاسفه بزرگ اين است كه فلاسفه هر كدام مكتب مخصوص به خود داشته‏اند، از اين رو هميشه در جهان «فلسفه‏ها» وجود داشته نه «فلسفه» .ولى پيامبران الهى هميشه مؤيد يكديگر بوده‏اند.اگر پيامبرى در محيط و زمان پيامبر ديگر مى‏بود مانند او قانون مى‏آورد.
قرآن تصريح مى‏كند كه پيامبران رشته واحدى را تشكيل مى‏دهند و پيامبران پيشين بشارت دهنده پيامبران پسين بوده‏اند و پسينيان مؤيد پيشينيان بوده‏اند.نيزتصريح مى‏كند كه از همه پيامبران بر اين مطلب كه مبشر و مؤيد يكديگر باشند پيمان اكيد گرفته شده است .در آيه 81 از سوره آل عمران مى‏خوانيم:
ياد كن هنگامى را كه خداوند از همه پيامبران پيمان گرفت.آنگاه كه به شما كتاب و حكمت دادم.سپس فرستاده‏اى آمد كه آنچه را با شماست تصديق مى‏كند.به او ايمان آوريد و او را يارى نماييد.
خداوند فرمود: آيا اعتراف كرديد و اين بار را بر دوش گرفتيد؟ همه گفتند: اقرار كرديم .خداوند فرمود: پس همه گواه باشيد من نيز از گواهانم. (2)
قرآن كريم دين خدا را از آدم تا خاتم يك جريان پيوسته معرفى مى‏كند نه چند تا، يك نام روى آن مى‏گذارد و آن «اسلام» است.البته مقصود اين نيست كه در همه دوره‏ها، دين خدا با اين نام خوانده مى‏شده است و با اين نام در ميان مردم معروف بوده است، بلكه مقصود اين است كه حقيقت دين داراى ماهيتى است كه بهترين معرف آن لفظ «اسلام» است.چنانچه مى‏گويد :
ان الدين عند الله الاسلام؛ (3)
دين در نزد خدا اسلام است.
يا مى‏گويد:
ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما؛ (4)
ابراهيم نه يهودى و نه نصرانى بلكه حق جو و مسلم بود.
پيامبران صاحب شريعت

پيامبران دو دسته‏اند: يك دسته در اقليتند كه مستقلا به خود آنها يك سلسله‏قوانين وحى شده است و مأموريت يافته‏اند آن قوانين را به مردم ابلاغ و مردم را براساس آن دستورات هدايت نمايند.اين پيامبران در اصطلاح قرآن «اولوالعزم» خوانده مى‏شوند.ما دقيقا نمى‏دانيم كه پيامبران اولوالعزم چند نفر بوده‏اند.خصوصا با توجه به اينكه قرآن كريم تصريح مى‏كند كه فقط داستان بعضى پيامبران را بازگو كرده است.اگر قرآن داستان همه پيامبران را بازگو كرده بود و لااقل اگر مدعى مى‏شد كه پيامبران مهم همه در قرآن بازگو شده‏اند، ممكن بود عده پيامبران اولو العزم از قرآن دانسته شود.ولى اين قدر مى‏دانيم كه نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم پيامبران اولوالعزم بوده‏اند و به هر يك از اينها يك سلسله قوانين وحى شده‏است كه به مردم ابلاغ و مردم را براساس آن قوانين تربيت كنند.اين دسته از پيامبران را «پيامبران تشريعى» مى‏نامند.
دسته دوم پيامبران تبليغى هستند كه از خود شريعت نداشته‏اند، بلكه مأمور تبليغ و ترويج شريعت زمان خود بوده‏اند.اكثريت پيامبران از اين گروه مى‏باشند.مانند هود، صالح، لوط، اسحاق، اسماعيل، يعقوب، يوسف، يوشع، شعيب، هارون، زكريا و يحيى.
ختم نبوت

گفتيم كه پيامبران با همه اختلافات فرعى حامل يك پيام و وابسته به يك مكتب بوده‏اند .اين مكتب تدريجا برحسب استعداد جامعه انسانى عرضه شده است.تا بدانجا كه بشريت به حدى رسيد كه آن مكتب به صورت كامل عرضه شد و چون به اين نقطه رسيد نبوت پايان پذيرفت.كسى كه به وسيله او صورت كامل مكتب ابلاغ شد، حضرت محمد (http://www.hawzah.net/Hawzah/Subjects/Subjects.aspx?id=4939&) بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم است و آخرين كتاب آسمانى قرآن است.چنانچه قرآن كريم فرموده است:
و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته؛ (5) بانزول قرآن پيام وحى كامل و تمام شد و اين كتاب تغييرپذير نيست.
اكنون بايد توجه كرد چرا در گذشته نبوت‏ها تجديد مى‏شد.هر چند همه پيامبران، صاحب شريعت نبودند و غالبا براى تبليغ شريعت موجود مبعوث مى‏شده‏اند؟ همچنين چرا پس از پيامبر اسلام، اين جريان پايان يافت و نه تنها پيامبر تشريعى (صاحب شريعت) نيامده و نخواهد آمد حتى پيامبر تبليغى نيز نيامده و نخواهد آمد؟ در اينجا به اختصار به علل تجديد نبوت‏ها مى‏پردازيم .
پى‏نوشت‏ها:
1.روم (30) آيه .30
.2 و اذ اخذ الله ميثاق النبيين لما اتيتكم من كتاب و حكمة ثم جائكم رسول مصدق لما معكم لتؤمنن به و لتنصرنه قال ء أقررتم و اخذتم على ذلكم اصرى قالوا اقررنا قال فاشهدوا و انا معكم من الشاهدين.
3.آل عمران (3) آيه .19
4.آل عمران (3) آيه .67
5.انعام (6) آيه .115