tina
11-10-2011, 12:00 AM
يكى بودن دين الهى و جامعيت اسلام
كتاب: ترجمه الميزان، ج 18، ص 35
نويسنده: علامه طباطبايى
شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى أوحينا إليك و ما وصينا به إبرهيم و موسى و عيسى أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم إليه الله يجتبى إليه من يشاء و يهدى إليه من ينيب (13) و ما تفرقوا إلا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك إلى أجل مسمى لقضى بينهم و إن الذين أورثوا الكتب من بعدهم لفى شك منه مريب (14) فلذلك فادع و استقم كما أمرت و لا تتبع أهواءهم و قل ءامنت بما أنزل الله من كتب و أمرت لأعدل بينكم الله ربنا و ربكم لنا أعملنا و لكم أعملكم لا حجة بيننا و بينكم الله يجمع بيننا و إليه المصير (15) و الذين يحاجون فى الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد (16)
ترجمه آيات
برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد.آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مىكنيد بر آنان گران مىآيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خود برمىگزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مىكند كه همواره در امور به او مراجعه نمايند (13) .
در دين تفرقه نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه به يكديگر مىورزيدند وادارشان كرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرار نگرفته بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مىكرديم، چون اينان كه با علم به حقانيت، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاى بعدى درباره آن در شكى عميق قرار گيرند (14) .
و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مامور شدهاى استقامت بورز، و دنبال هواهاى آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده ايمان دارم، و مامور شدهام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما همان الله است، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مىشود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتى بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مىكند، و بازگشت به سوى او است (15) .
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مىكنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبى شامل حال آنان است و عذابى شديد دارند (16) .
بيان آيات
اين آيات فصل سوم از آياتى است كه وحى الهى را تعريف مىكند.فصل اول در باره خود وحى بود و فصل دوم در باره اثرش، و اين فصل آن را از نظر مفاد و محتوى تعريف مىكند.و محتواى وحى عبارت است از دين الهى واحدى كه بايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگى خود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مىكند كه شريعت محمدى جامعترين شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلافهايى كه در اين دين واحد پيدا شده از ناحيه وحى آسمانى نيست، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغىگريهايى است كه عدهاى با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند.و نيز در آيات اين فصل فوائد ديگرى است كه در ضمن به آنها اشاره شده.
"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى أوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى"
وقتى گفته مىشود: فلانى"شرع الطريق"معنايش اين است كه راه را هموار، و از بى راهه متمايز كرد.راغب مىگويد كلمه"وصيت"به معناى آن است كه دستور العملى را همراه با اندرز و پند به كسى بدهى تا مطابق آن عمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب گرفته شده كه مىگويد "أرض واصية"يعنى زمينى كه در اثر كثرت، گياهانش به هم متصل است، و در معناى آن دلالتى بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشى را وصيت نمىنامند، بلكه تنها در موردى به كار مىبرند كه براى وصيت كننده اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.
پس معناى اينكه فرمود"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا"اين است كه خداى تعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين ـ كه سنت زندگى است ـ همان را كه قبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود.و از اين معنا به خوبى برمىآيد كه خطاب در آيه به رسول خدا (ص) و امت او است، و اينكه مراد از آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (ع) است .
"و الذى اوحينا اليك" ـ در اين جمله بين نوح و رسول خدا ( عليهما السلام) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مىرساند كه مراد از آنچه به رسول خدا (ص) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را"ايحاء"نهاده، و فرموده"اوحينا اليك"ولى در باره شريعت نوح و ابراهيم ( عليهما السلام) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرده براى اين است كه وصيت همانطور كه گفتيم در جايى به كار مىرود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده، ولى در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است.هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را (1) .ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسبترين آنها به حال امتها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتى كه در جمله"و الذى اوحينا"از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براى اين است كه بر عظمت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مىگويند (و به"ما چنين كرديم و چنان مىكنيم"تعبير مىآورند) .
"و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى" ـ اين جمله عطف است بر جمله"و ما وصى به نوحا ".و مراد از آن، شريعتهايى است كه براى هر يك از نامبردگان در آيه تشريع كرده.
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است، ليكن مطابق با ترتيب زمانى، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسى و سپس عيسى (ع) .و اگر نام رسول خدا (ص) را مقدم بر سايرين ذكر كرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده، همچنانكه اين نكته در آيه"و اذ أخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم" (2) نيز به چشم مىخورد.و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است كه بفهماند قديمىترين شريعتها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مىشود:
1ـ سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است ـ مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن ـ اين معنا را افاده مىكند كه شريعت محمدى جامع همه شريعتهاى گذشته است.و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه "لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا" (3) منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.
2ـ شرايع الهى و آن اديانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيهاند، يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلوات الله عليهم)، چون اگر شريعت ديگرى مىبود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مىشد.
و لازمه اين نكته آن است كه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمهاى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مىآمده به كار رود.و ما در تفسير آيه"كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين..." (4) مقدارى در اين باره صحبت كرديم.
و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح (ع) و تا زمان ابراهيم (ع) مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بودهاند، و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب بودهاند.
3ـ اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را"اولوا العزم"خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگرى مىبود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مىشد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه"و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم" (5) نيز مؤيد اين استفادههايى است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
"ان أقيموا الدين و لا تتفرقوا" ـ كلمه"أن"در اين جمله تفسيرى است.و معناى "اقامه دين "حفظ آن است به اينكه پيروىاش كنند و به احكامش عمل نمايند، و الف و لام در كلمه"الدين "الف و لام عهد است، يعنى آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحى كرده بوديم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده پيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.
بعد از آنكه تشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينكه در دين خدا متفرق نشوند.در نتيجه حاصل معناى جمله اين مىشود: بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پارهاى از احكام دين را به پا بدارند، و پارهاى را رها كنند.و اقامه كردن دين عبارت است از اينكه به تمامى آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مجموع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند، چون پارهاى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامى مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است، و وجوب اقامه آن واضح است.و پارهاى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت بعدى نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته، و مخصوص طايفهاى از مردم و در زمان خاصى بوده، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است نه اينكه معناى نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق است، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى و زمان معينى بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند (6) .
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن، در جمله"أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه"به اطلاقش باقى است، و شامل همه مردم در همه زمانها مىباشد .
و نيز روشن گرديد اينكه جمعى از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع دانستهاند، (و گفتهاند شامل احكام مختص بهر شريعت نمىشود، چون اينگونه احكام به اختلاف امتها مختلف مىشود، و هر امتى بر حسب احوال و مصالح خودش احكامى داشته، و معنا ندارد كه امتهاى بعدى هم آن احكام را اقامه كنند) صحيح نيست.چون گفتيم جمله "أن اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه"مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم، و اگر اينطور بود كه آنان گفتهاند بايد امر به اقامه دين مخصوص باشد به اصول سهگانه دين، يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احكام را اصلا شامل نشود، چون حتى يك حكم فرعى هم سراغ نداريم كه با همه خصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه "شرع لكم من الدين ما وصى به ..."سازگار نيست، و همچنين با آيه"و ان هذه امتكم امة واحدة و انا ربكم فاتقون فتقطعوا أمرهم بينهم زبرا" (7) و آيه شريفه"ان الدين عند الله الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم" (8) .
"كبر على المشركين ما تدعوهم اليه" ـ مراد از جمله"ما تدعوهم اليه ـ آنچه ايشان را بدان مىخوانى"دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشان اسلام مردم را بدان دعوت مىكرد، نه اصل توحيد فقط، به شهادت آيه بعدى كه مىفرمايد اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند .و مراد از اينكه فرمود"كبر على المشركين"اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
"الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب" ـ كلمه"اجتباء"به معناى جمع كردن و به سوى خود جلب نمودن است، و مقتضاى وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سه كلمه"اليه"به يك جا برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: خداى تعالى از بندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد ـ كه تو بدان دعوت مىكنى ـ جمع و جلب مىكند، و هر كه را بخواهد به سوى آن هدايت مىكند.در نتيجه مجموع چند جمله"كبر على المشركين ما تدعوهم اليه، الله يجتبى اليه من يشاء"در معناى آيه شريفه"هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج ملة ابيكم ابراهيم" (9) خواهد بود.
اين بود نظر ما، ولى بعضى از مفسرين گفتهاند: ضمير در كلمه"اليه"دومى و سومى به خداى تعالى برمىگردد.اين نظريه هم بد نيست، ولى نظريه ما مناسبتر است.به هر حال جمله"الله يجتبى اليه ـ تا آخر آيه ـ "در اين صدد است كه اشاره كند به اينكه خداى تعالى بى نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمان آوردن استكبار مىورزند.و اين آيه نظير آيه شريفه"فان استكبروا فالذين عند ربك يسبحون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون" (10) مىباشد بعضى ديگر گفتهاند: مراد از جمله"ما تدعوهم اليه"، "ما تدعوهم الى الايمان به آنچه كه مردم را مىخوانى تا بدان ايمان آورند"است، كه همان مساله رسالت مىباشد، در نتيجه معنا چنين مىشود كه: مشركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مىورزند .و آن وقت جمله"الله يجتبى..."در معناى آيه شريفه"الله اعلم حيث يجعل رسالته" (11) خواهد بود، و حال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است.
"و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم..."
ضمير در"تفرقوا"به"ناس"كه از سياق مفهوم است برمىگردد.و كلمه"بغى"به معناى ظلم و يا حسد است.و اگر"بغى"را مقيد كرد به كلمه"بينهم"براى اين است كه بفهماند ظلم و يا حسد در بينشان متداول بود.و معناى آيه اين است كه: همين مردمى كه شريعت برايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن اختلاف نكردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالى كه اين تفرقه آنها وقتى شروع شد ـ و يا اين تفرقهشان وقتى بالا گرفت ـ كه قبلا علم به آنچه حق است داشتند، ولى ظلم و يا حسدى كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود عمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگىها در بشر پيدا شود.و خداى سبحان آن را در مواردى از كلام خود مستند به بغى كرده.و اما اختلافى كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريع كند، اختلاف در شؤون زندگى و تفرقه در امور معاش بود كه منشاش اختلافى بود كه بشر در طبيعت و سليقه و هدف داشت، و وسيله شد براى نزول وحى و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه "كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين" (12) همانطور كه در تفسيرش گذشت، به اين اختلاف اشاره مىكند.
"و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم" ـ مراد از كلمهاى كه در سابق گذشت يكى از فرمانهايى است كه خدا در آغاز خلقت بشر صادر كرد، نظير اينكه همان روزها فرمود : "و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين" (13) .
و معناى آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كه بنى آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهرهمند شوند هر آينه بين آنان حكم مىكرد، يعنى به دنبال اختلافى كه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مىنمود و همه را به مقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مىفرمود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين وقتى درست است كه خدا اقوامى را هلاك نكرده باشد، و ما مىبينيم كه اين قضا را رانده و اقوامى را هلاك كرده، و خود خداى تعالى داستان آنها را در كلام خود آورده.در باره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (ع) جدا جدا حكايت كرده، و در باره همه اقوامى كه هلاك شدند فرموده: "و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط" (14) با اين حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايى دارد؟
در جواب مىگوييم: هلاكت و قضاهايى كه در باره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده، راجع به هلاكت آنان در زمان پيامبرشان بوده.فلان قوم وقتى دعوت پيغمبر خود را نپذيرفتند، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مىشده و هلاك مىگرديده، مانند قوم نوح، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولى آيه مورد بحث راجع به اختلافى است كه امتها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداختهاند و اين از سياق كاملا روشن است.
"و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب" ـ ضمير در"من بعدهم"
به همان اسلافى برمىگردد كه در آيه قبلى فرمود: با علم به حقانيت و يكى بودن دين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند.و مراد از"الذين اورثوا الكتاب من بعدهم"نسلهاى بعد از آن اسلاف و نياكان هستند.پس مفاد آيه اين است كه:
آغاز كنندگان اختلاف و مؤسسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب كردند، آنچه را كردند از در بغى كردند و در نتيجه نسلهاى بعدشان هم كه كتاب را از آنها به ارث بردند، در شكى مريب (شكى كه ايشان را به ريب انداخت) قرار گرفتند.
آنچه كه ما در معناى آيه آورديم مطالبى بود كه از سياق استفاده كرديم، ولى مفسرين حرفهايى بسيار زدهاند كه هيچ فايدهاى در نقل آنها نيست و اگر كسى بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعه كند.
"فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهواءهم..."
اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از مطالب گذشته است كه مىفرمايد: خدا براى همه انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امتها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند.به همين جهت خداى تعالى تمامى آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد، پس تو اى پيامبر مردم را دعوت كن، و چون آنها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكى مبتلا به شك، پس تو استقامت بورز، و به آنچه مامور شدهاى پايدارى كن، و هواهاى مردم را پيروى مكن.
لام در جمله"فلذلك"لام تعليل است.و بعضى گفتهاند لام به معناى"الى"است و معناى جمله اين است كه: پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن، و در ماموريت پايدارى نما.
كلمه"و استقم"امر از استقامت است كه به گفته راغب (15) به معناى ملازمت طريق مستقيم است، و جمله"و لا تتبع اهواءهم"به منزله تفسير كلمه"استقم "است.
"و قل آمنت بما أنزل الله من كتاب" ـ در اين جمله مىفرمايد: بگو به تمامى كتابهايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم.و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات را اعلام كن.و معلوم است كه مراد از كتب آسمانى كتابهايى است كه مشتمل بر شريعتهاى الهى است.
"و امرت لاعدل بينكم" ـ بعضى (16) از مفسرين گفتهاند: لام در جمله"لاعدل"لام زائد است كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، نظير لام در"لنسلم"در جمله"و امرنا لنسلم لرب العالمين" (17) .و معناى جمله مورد بحث اين است كه: و من مامور شدهام بين شما عدالت برقرار كنم، يعنى همه را به يك چشم ببينم، قوى را بر ضعيف و غنى را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم .پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.
پس جمله"امنت بما أنزل الله من كتاب"مساوى دانستن همه كتابهاى نازله است از حيث اينكه بايد همه ايمان آورند.و جمله"و امرت لاعدل بينكم"مساوى دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه شرعى كه نازل شده بشوند.
بعضى (18) ديگر از مفسرين گفتهاند: لام در جمله"لاعدل بينكم"لام تعليل است و معناى آن اين است : اين كه من مامور شدهام بدانچه مامور شدهام بدين جهت بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم.
و نيز در باره عدالت بعضى (19) گفتهاند: مراد از آن، عدالت در داورى است.بعضى ديگر (20) گفتهاند: عدالت در حكم است.و بعضى (21) ديگر معناى ديگرى كردهاند، ليكن همه اين معانى از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمىسازد.
"الله ربنا و ربكم..."
اين جمله مىخواهد مطالب گذشته، يعنى تسويه بين كتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احكام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگرى است غير مطالب گذشته.
پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مىكند كه: رب همه مردم يكى است، و آن، الله تعالى است، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر كسى تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى، و صاحب همه شريعتها يكى است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را تدبير مىكند، و به منظور تدبير آنها شريعتها را بر انبياء نازل مىكند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعتها ايمان نياورند.يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد (ص) را قبول نكند، و نصارى شريعت عيسى را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدى (ص) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامى كتابهاى نازل شده و شريعتهاى خدا ايمان بياورند، چون همه از يك خدا است.
"لنا اعمالنا و لكم اعمالكم" ـ اين جمله به اين نكته اشاره مىكند كه اعمال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اينكه هر چه باشد از كنندهاش تجاوز نمىكند، يعنى عمل تو عمل من نمىشود، پس هر كسى در گرو عمل خويش است، و احدى از افراد بشر نه از عمل ديگرى بهرهمند مىشود، و نه متضرر مىگردد، پس معنا ندارد كه كسى را جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يكى ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود.البته اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگر بهتر و گرانبهاتر است، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساب اعمال بندگان خود رسيدگى مىكند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايينتر از او، چون مردم در هر رتبهاى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ كس نيست.
و اين همان نكتهاى است كه خداى تعالى در گفتگوى نوح با قومش نقل كرده كه: قومش گفتند : "أ نؤمن لك و اتبعك الارذلون قال و ما علمى بما كانوا يعملون ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون" (22) و نيز در خطابش به رسول خدا (ص) فرمود: "ما عليك من حسابهم من شىء و ما من حسابك عليهم من شىء" (23) .
"لا حجة بيننا و بينكم" ـ شايد مراد اين باشد كه هيچ حجت و دليلى كه دلالت كند بر اينكه بعضى از مردم بر بعضى ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يكى از ما با آن دليل استدلال كند بر اينكه مقدم بر ديگران است.
احتمال هم دارد كه اين نفى كردن حجت كنايه باشد از نفى لازمه آن، يعنى خصومت، و معناى جمله اين باشد كه ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم كه بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براى اينكه رب همه ما يكى است، و ما همگى در اينكه بندگان يك خداييم يكسانيم، و هر يك در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتى يعنى خصومتى در بين نيست، تا هر يك به خاطر به كرسى نشاندن دعوى خود آن حجت را اقامه كند.
از اينجا روشن مىشود كه معنايى كه بعضى (24) براى اين جمله كردهاند درست نيست، و آن اين است كه"احتجاج و خصومتى نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجى براى احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اينكه كسى بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت كند"، چون سياق كلام و غرض از آن اين است كه بيان كند كه پيامبر (ص) مامور شده بين خود و امتش برابرى و مساوات اعلام كند، و در مقام اين نيست كه چيزى از معارف اصولى را اثبات كند، تا مفسر مذكور كلمه"حجت"را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا كند.
"الله يجمع بيننا" ـ مراد از ضمير گوينده"نا ما"مجموع گوينده و مخاطب در جملههاى قبل است.و مراد از اينكه فرمود: "خدا ما را جمع مىكند" ـ به طورى كه مفسرين گفتهاند ـ اين است كه: خدا ما را در روز قيامت براى حساب و جزاء جمع مىكند.
و بعيد نيست كه منظور، جمع كردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند.و بنا بر اين جمله مورد بحث تاكيد همان جمله سابق است كه مىفرمود: "الله ربنا و ربكم"و مقدمه و زمينهچينى است براى جمله بعد كه مىفرمايد: "و اليه المصير"آنگاه مفاد هر دو جمله اين مىشود كه: خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاى ما به سوى او است، چون بازگشت ما به سوى او است، پس هيچ پديد آرندهاى در بين ما بجز خداى عز و جل نيست.
مقتضاى ظاهر اين بود كه در تعليل بفرمايد: "الله ربى و ربكم لى عملى و لكم اعمالكم لا حجة بينى و بينكم"چون اين جمله محاذى با جمله: "آمنت بما أنزل الله من كتاب"است، همانطور كه آنجا فرمود: "بگو من ايمان دارم"در اينجا نيز بايد مىفرمود:
"الله پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براى خودم و عمل شما براى شما است، و حجتى بين من و بين شما نيست و مامور شدهام كه به عدالت رفتار كنم"ولى اينطور نفرمود :
بلكه فرمود: "الله پروردگار ما و شما است"و خلاصه به جاى"من و شما"فرمود:
"ما و شما"و اين بدان جهت بود كه كلام سابقش يعنى"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا. .."و نيز جمله"الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب"مىفهماند كه در اين ميان مردمى هم هستند كه به آنچه رسول خدا (ص) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مىپذيرند و شريعتش را پيروى مىكنند.
پس مراد از كلمه"ما"در"ربنا"و در"لنا اعمالنا"و در"بيننا"رسول خدا (ص) و مؤمنين به آن جناب است.و مراد از مخاطبين در جمله"و ربكم"و "اعمالكم"و"بينكم"ساير مردم يعنى اهل كتاب و مشركيناند، و اين آيه نظير آيه شريفه "قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون" (25) مىباشد.
"و الذين يحاجون فى الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد"
كلمه"حجت"به معناى سخنى است كه منظور از آن اثبات و يا ابطال چيزى باشد، و اين واژه از ماده"حج"گرفته شده كه به معناى قصد است.و كلمه"داحض"اسم فاعل از "دحض"است كه به معناى بطلان و زوال است.
و معناى آيه به طورى كه گفتهاند اين است: كسانى كه در باره خدا احتجاج و استدلال مىكنند تا ربوبيت او را نفى و يا دين او را باطل كنند، (با اينكه مردم دعوت او را پذيرفته، و داخل دينش شدهاند، چون حجتش روشن و واضح بود)، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان است و عذابى شديد دارند.
و ظاهرا مراد از اينكه فرمود: "بعد از آنكه استجابت شد"استجابت حقيقى است، به اينكه كسانى كه دعوت او را استجابت كردهاند از روى علم و آگاهى و بدون شك و اضطراب استجابت كردهاند، و خلاصه، فطرت سالم انسانيت وادارشان كرده كه استجابت كنند، چون دين با معارفى كه در آن است فطرى بشر است، و بدون هيچ درنگى آن را مىپذيرد، البته در صورتى كه فطرت (به خاطر عوامل خارجى) نمرده باشد.
همچنان كه فرموده: "انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله" (26) و نيز فرموده: "و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها" (27) و نيز فرموده: "فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها" (28) .
و بنا بر اين، حاصل معناى آيه اين است: كسانى كه در خداى تعالى و يا دين او احتجاج مىكنند، و مىخواهند بعد از آنكه فطرت سالم و زنده بشر آن را پذيرفته، و يا بعد از آنكه مردم به فطرت سالم خود آن را پذيرفتهاند، خدا را نفى و يا دين او را باطل سازند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان وارد خواهد شد، و عذابى كه نمىتوان گفت چقدر است خواهند داشت.
آيات سابق هم تا اندازهاى اين وجه را تاييد مىكند، چون در آنها اين معنا تذكر داده مىشد كه خدا دينى را تشريع كرد و انبياء خود را بدان سفارش فرمود و براى اقامه آن دين از بندگانش هر كه را مىخواست انتخاب نمود.پس محاجه كردن در اينكه خدا دينى دارد كه در آن بندگان خود را به عبادت خود واداشته، كار باطلى است، و چون چنين است ممكن است بگوييم: آيه"الله الذى أنزل الكتاب بالحق و الميزان"در مقام تعليل است، و حجتى است كه حجت كفار را ابطال مىسازد ـ در آن دقت فرماييد.
بعضى از مفسرين (29) گفتهاند: ضمير در"له"به رسول خدا (ص) برمىگردد و منظور از استجابت كنندگان، اهل كتاب است و منظور از استجابت آنان اين است كه اعتراف دارند كه اوصاف رسول خدا و خصوصياتش در كتب آسمانى آنان آمده.و مقصود از جمله مورد بحث اين است كه: محاجه اهل كتاب در باره خدا بعد از آن اعترافهايى كه كردهاند محاجهاى است كه در نزد پروردگارشان باطل است .
بعضى ديگر (30) گفتهاند: ضمير در"له"به رسول خدا (ص) بر مىگردد، و منظور از استجابت كننده، خود خداى تعالى است كه نفرين آن حضرت عليه بزرگان قريش را مستجاب كرد و در جنگ بدر همه را بكشت .و نيز نفرين آن حضرت عليه اهل مكه را مستجاب كرد، و به خشكسالى و قحطى مبتلايشان نمود .و دعاى آن جناب براى مستضعفين را مستجاب نمود و ايشان را از چنگال قريش نجات داد.و همچنين ساير معجزات آن حضرت كه همه جنبه استجابت داشت.
ولى اين دو معنى از سياق آيه به دور است.
پىنوشتها:
1) و لذا مىگوييم: احكام اسلام پنج قسم است، واجب، و حرام، و مستحب، و مكروه، و مباح، كه دو تاى اول، آنهايى است كه اهميت دارد، و دو تاى دوم اهميتش كمتر از دو تاى اول است، و در پنجمى، فعل و تركش يكسان است.مترجم.
2) به ياد آور آن زمان را كه ما از انبياء ميثاقشان بگرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم.سوره احزاب، آيه .7
3) براى هر يك از شما شريعت و طريقهاى قرار داديم.سوره مائده، آيه .48
4) سوره بقره، آيه .213
5) سوره احزاب، آيه .7
6) مثلا حرمت شكار ماهى در روز شنبه در زمان حضرت موسى (ع) مخصوص بنى اسرائيل، و مردم آن روز بوده، و حالا كه مىگوييم نسخ شده، معنايش اين نيست كه آن احكام ابدى بوده ولى ناسخ آن را باطل كرده، بلكه معناى نسخش اين است كه عمر اين حكم تا آن روز بوده، و ما نيز به اين حكم در ظرف خودش ايمان داريم، ولى عمل به آن مخصوص در همان ظرف خودش مىباشد .مترجم.
7) و اين امت شما امتى واحد است و من پروردگار شمايم.پس از من بترسيد، ولى امر خود را در بين خود تكه تكه كردند.سوره مؤمنون، آيه .53
8) به درستى كه دين نزد خدا تنها اسلام است، ولى اهل كتاب در آن اختلاف كردند با اينكه علم به آن داشتند، ولى به خاطر دشمنى با يكديگر اين اختلاف را در دين واحد خدا راه دادند .سوره آل عمران، آيه .19
9) او شما را جمع و جلب كرد و در دين زحمتى برايتان فراهم نكرد، بلكه به همان ملت و كيش پدرتان ابراهيم دعوتتان نمود.سوره حج، آيه .78
10) اگر استكبار ورزيدند بدانند كه آنهايى كه نزد پروردگار تو هستند، شب و روز برايش تسبيح مىگويند، و خسته هم نمىشوند.سوره حم سجده، آيه .38
11) خدا بهتر مىداند كه رسالت خود را در چه شخصى قرار دهد.سوره انعام، آيه .124
12) سوره بقره، آيه .213
13) شما آدميان در زمين قرارگاهى معلوم و عمرى و مقدراتى معين داريد.سوره بقره، آيه .36
14) براى هر امتى رسولى است، پس همين كه رسولشان مىآمد، در بين آنان حكم به عدل مىشد .سوره يونس، آيه .47
15) مفردات راغب، ماده"قوم".
16) روح المعانى، ج 25، ص .24
17) و مامور شدهايم تسليم رب العالمين باشيم.سوره انعام، آيه .71
18 و 19 و 20 و 21) روح المعانى، ج 25، ص .24
22) آيا به تو ايمان بياوريم در حالى كه عدهاى بى سر و پا پيروت شدهاند.نوح گفت مرا چه كار كه افعال و احوال پيروانم را بدانم.اگر معرفتى داريد بدانيد كه حساب كار آنها بر كسى جز خدا نخواهد بود.سوره شعراء آيه 111ـ .113
23) حساب مردم به هيچ وجه به دست تو نيست، و حساب تو هم به هيچ وجه به دست مردم نيست .
سوره انعام، آيه .52
24) روح المعانى، ج 25، ص .25
25) بگو اى اهل كتاب بياييد پيرامون يك كلمه يعنى اينكه نبايد به جز خدا كسى را بپرستيم، و نبايد چيزى را شريكش قرار دهيم، سخن خود را يكى كنيم، و ديگر در بين خود بعضى بعضى ديگر را به جاى خدا ارباب نگيرند، و آنگاه اگر ديدى كه باز هم اعراض كردند، بگو شاهد باشيد كه ما مسلمانيم.سوره آل عمران، آيه .64
26) دعوت ترا تنها كسانى اجابت مىكنند كه گوش شنوا دارند، و اما كفارى كه فطرت اوليه شان مرده است خدا همه آنان را مبعوث مىكند.سوره انعام، آيه .36
27) سوگند به نفس تكامل يافته كه پديد آرندهاش تقوى و فجورش را به وى الهام كرد.سوره شمس، آيه .8
28) پس روى دل به سوى دين حنيف كن كه همان فطرتى است كه خدا مردم را بر آن فطرت بيافريده .سوره روم، آيه .30
29 و 30) مجمع البيان، ج 9، ص .26
كتاب: ترجمه الميزان، ج 18، ص 35
نويسنده: علامه طباطبايى
شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى أوحينا إليك و ما وصينا به إبرهيم و موسى و عيسى أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم إليه الله يجتبى إليه من يشاء و يهدى إليه من ينيب (13) و ما تفرقوا إلا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك إلى أجل مسمى لقضى بينهم و إن الذين أورثوا الكتب من بعدهم لفى شك منه مريب (14) فلذلك فادع و استقم كما أمرت و لا تتبع أهواءهم و قل ءامنت بما أنزل الله من كتب و أمرت لأعدل بينكم الله ربنا و ربكم لنا أعملنا و لكم أعملكم لا حجة بيننا و بينكم الله يجمع بيننا و إليه المصير (15) و الذين يحاجون فى الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد (16)
ترجمه آيات
برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد.آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مىكنيد بر آنان گران مىآيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خود برمىگزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مىكند كه همواره در امور به او مراجعه نمايند (13) .
در دين تفرقه نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه به يكديگر مىورزيدند وادارشان كرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرار نگرفته بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مىكرديم، چون اينان كه با علم به حقانيت، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاى بعدى درباره آن در شكى عميق قرار گيرند (14) .
و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مامور شدهاى استقامت بورز، و دنبال هواهاى آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده ايمان دارم، و مامور شدهام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما همان الله است، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مىشود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتى بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مىكند، و بازگشت به سوى او است (15) .
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مىكنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبى شامل حال آنان است و عذابى شديد دارند (16) .
بيان آيات
اين آيات فصل سوم از آياتى است كه وحى الهى را تعريف مىكند.فصل اول در باره خود وحى بود و فصل دوم در باره اثرش، و اين فصل آن را از نظر مفاد و محتوى تعريف مىكند.و محتواى وحى عبارت است از دين الهى واحدى كه بايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگى خود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مىكند كه شريعت محمدى جامعترين شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلافهايى كه در اين دين واحد پيدا شده از ناحيه وحى آسمانى نيست، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغىگريهايى است كه عدهاى با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند.و نيز در آيات اين فصل فوائد ديگرى است كه در ضمن به آنها اشاره شده.
"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى أوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى"
وقتى گفته مىشود: فلانى"شرع الطريق"معنايش اين است كه راه را هموار، و از بى راهه متمايز كرد.راغب مىگويد كلمه"وصيت"به معناى آن است كه دستور العملى را همراه با اندرز و پند به كسى بدهى تا مطابق آن عمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب گرفته شده كه مىگويد "أرض واصية"يعنى زمينى كه در اثر كثرت، گياهانش به هم متصل است، و در معناى آن دلالتى بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشى را وصيت نمىنامند، بلكه تنها در موردى به كار مىبرند كه براى وصيت كننده اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.
پس معناى اينكه فرمود"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا"اين است كه خداى تعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين ـ كه سنت زندگى است ـ همان را كه قبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود.و از اين معنا به خوبى برمىآيد كه خطاب در آيه به رسول خدا (ص) و امت او است، و اينكه مراد از آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (ع) است .
"و الذى اوحينا اليك" ـ در اين جمله بين نوح و رسول خدا ( عليهما السلام) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مىرساند كه مراد از آنچه به رسول خدا (ص) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را"ايحاء"نهاده، و فرموده"اوحينا اليك"ولى در باره شريعت نوح و ابراهيم ( عليهما السلام) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرده براى اين است كه وصيت همانطور كه گفتيم در جايى به كار مىرود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده، ولى در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است.هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را (1) .ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسبترين آنها به حال امتها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتى كه در جمله"و الذى اوحينا"از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براى اين است كه بر عظمت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مىگويند (و به"ما چنين كرديم و چنان مىكنيم"تعبير مىآورند) .
"و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى" ـ اين جمله عطف است بر جمله"و ما وصى به نوحا ".و مراد از آن، شريعتهايى است كه براى هر يك از نامبردگان در آيه تشريع كرده.
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است، ليكن مطابق با ترتيب زمانى، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسى و سپس عيسى (ع) .و اگر نام رسول خدا (ص) را مقدم بر سايرين ذكر كرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده، همچنانكه اين نكته در آيه"و اذ أخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم" (2) نيز به چشم مىخورد.و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است كه بفهماند قديمىترين شريعتها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مىشود:
1ـ سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است ـ مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن ـ اين معنا را افاده مىكند كه شريعت محمدى جامع همه شريعتهاى گذشته است.و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه "لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا" (3) منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.
2ـ شرايع الهى و آن اديانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيهاند، يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلوات الله عليهم)، چون اگر شريعت ديگرى مىبود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مىشد.
و لازمه اين نكته آن است كه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمهاى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مىآمده به كار رود.و ما در تفسير آيه"كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين..." (4) مقدارى در اين باره صحبت كرديم.
و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح (ع) و تا زمان ابراهيم (ع) مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بودهاند، و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب بودهاند.
3ـ اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را"اولوا العزم"خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگرى مىبود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مىشد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه"و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم" (5) نيز مؤيد اين استفادههايى است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
"ان أقيموا الدين و لا تتفرقوا" ـ كلمه"أن"در اين جمله تفسيرى است.و معناى "اقامه دين "حفظ آن است به اينكه پيروىاش كنند و به احكامش عمل نمايند، و الف و لام در كلمه"الدين "الف و لام عهد است، يعنى آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحى كرده بوديم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده پيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.
بعد از آنكه تشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينكه در دين خدا متفرق نشوند.در نتيجه حاصل معناى جمله اين مىشود: بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پارهاى از احكام دين را به پا بدارند، و پارهاى را رها كنند.و اقامه كردن دين عبارت است از اينكه به تمامى آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مجموع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند، چون پارهاى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامى مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است، و وجوب اقامه آن واضح است.و پارهاى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت بعدى نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته، و مخصوص طايفهاى از مردم و در زمان خاصى بوده، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است نه اينكه معناى نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق است، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى و زمان معينى بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند (6) .
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن، در جمله"أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه"به اطلاقش باقى است، و شامل همه مردم در همه زمانها مىباشد .
و نيز روشن گرديد اينكه جمعى از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع دانستهاند، (و گفتهاند شامل احكام مختص بهر شريعت نمىشود، چون اينگونه احكام به اختلاف امتها مختلف مىشود، و هر امتى بر حسب احوال و مصالح خودش احكامى داشته، و معنا ندارد كه امتهاى بعدى هم آن احكام را اقامه كنند) صحيح نيست.چون گفتيم جمله "أن اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه"مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم، و اگر اينطور بود كه آنان گفتهاند بايد امر به اقامه دين مخصوص باشد به اصول سهگانه دين، يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احكام را اصلا شامل نشود، چون حتى يك حكم فرعى هم سراغ نداريم كه با همه خصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه "شرع لكم من الدين ما وصى به ..."سازگار نيست، و همچنين با آيه"و ان هذه امتكم امة واحدة و انا ربكم فاتقون فتقطعوا أمرهم بينهم زبرا" (7) و آيه شريفه"ان الدين عند الله الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم" (8) .
"كبر على المشركين ما تدعوهم اليه" ـ مراد از جمله"ما تدعوهم اليه ـ آنچه ايشان را بدان مىخوانى"دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشان اسلام مردم را بدان دعوت مىكرد، نه اصل توحيد فقط، به شهادت آيه بعدى كه مىفرمايد اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند .و مراد از اينكه فرمود"كبر على المشركين"اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
"الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب" ـ كلمه"اجتباء"به معناى جمع كردن و به سوى خود جلب نمودن است، و مقتضاى وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سه كلمه"اليه"به يك جا برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: خداى تعالى از بندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد ـ كه تو بدان دعوت مىكنى ـ جمع و جلب مىكند، و هر كه را بخواهد به سوى آن هدايت مىكند.در نتيجه مجموع چند جمله"كبر على المشركين ما تدعوهم اليه، الله يجتبى اليه من يشاء"در معناى آيه شريفه"هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج ملة ابيكم ابراهيم" (9) خواهد بود.
اين بود نظر ما، ولى بعضى از مفسرين گفتهاند: ضمير در كلمه"اليه"دومى و سومى به خداى تعالى برمىگردد.اين نظريه هم بد نيست، ولى نظريه ما مناسبتر است.به هر حال جمله"الله يجتبى اليه ـ تا آخر آيه ـ "در اين صدد است كه اشاره كند به اينكه خداى تعالى بى نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمان آوردن استكبار مىورزند.و اين آيه نظير آيه شريفه"فان استكبروا فالذين عند ربك يسبحون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون" (10) مىباشد بعضى ديگر گفتهاند: مراد از جمله"ما تدعوهم اليه"، "ما تدعوهم الى الايمان به آنچه كه مردم را مىخوانى تا بدان ايمان آورند"است، كه همان مساله رسالت مىباشد، در نتيجه معنا چنين مىشود كه: مشركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مىورزند .و آن وقت جمله"الله يجتبى..."در معناى آيه شريفه"الله اعلم حيث يجعل رسالته" (11) خواهد بود، و حال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است.
"و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم..."
ضمير در"تفرقوا"به"ناس"كه از سياق مفهوم است برمىگردد.و كلمه"بغى"به معناى ظلم و يا حسد است.و اگر"بغى"را مقيد كرد به كلمه"بينهم"براى اين است كه بفهماند ظلم و يا حسد در بينشان متداول بود.و معناى آيه اين است كه: همين مردمى كه شريعت برايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن اختلاف نكردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالى كه اين تفرقه آنها وقتى شروع شد ـ و يا اين تفرقهشان وقتى بالا گرفت ـ كه قبلا علم به آنچه حق است داشتند، ولى ظلم و يا حسدى كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود عمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگىها در بشر پيدا شود.و خداى سبحان آن را در مواردى از كلام خود مستند به بغى كرده.و اما اختلافى كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريع كند، اختلاف در شؤون زندگى و تفرقه در امور معاش بود كه منشاش اختلافى بود كه بشر در طبيعت و سليقه و هدف داشت، و وسيله شد براى نزول وحى و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه "كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين" (12) همانطور كه در تفسيرش گذشت، به اين اختلاف اشاره مىكند.
"و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم" ـ مراد از كلمهاى كه در سابق گذشت يكى از فرمانهايى است كه خدا در آغاز خلقت بشر صادر كرد، نظير اينكه همان روزها فرمود : "و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين" (13) .
و معناى آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كه بنى آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهرهمند شوند هر آينه بين آنان حكم مىكرد، يعنى به دنبال اختلافى كه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مىنمود و همه را به مقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مىفرمود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين وقتى درست است كه خدا اقوامى را هلاك نكرده باشد، و ما مىبينيم كه اين قضا را رانده و اقوامى را هلاك كرده، و خود خداى تعالى داستان آنها را در كلام خود آورده.در باره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (ع) جدا جدا حكايت كرده، و در باره همه اقوامى كه هلاك شدند فرموده: "و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط" (14) با اين حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايى دارد؟
در جواب مىگوييم: هلاكت و قضاهايى كه در باره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده، راجع به هلاكت آنان در زمان پيامبرشان بوده.فلان قوم وقتى دعوت پيغمبر خود را نپذيرفتند، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مىشده و هلاك مىگرديده، مانند قوم نوح، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولى آيه مورد بحث راجع به اختلافى است كه امتها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداختهاند و اين از سياق كاملا روشن است.
"و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب" ـ ضمير در"من بعدهم"
به همان اسلافى برمىگردد كه در آيه قبلى فرمود: با علم به حقانيت و يكى بودن دين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند.و مراد از"الذين اورثوا الكتاب من بعدهم"نسلهاى بعد از آن اسلاف و نياكان هستند.پس مفاد آيه اين است كه:
آغاز كنندگان اختلاف و مؤسسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب كردند، آنچه را كردند از در بغى كردند و در نتيجه نسلهاى بعدشان هم كه كتاب را از آنها به ارث بردند، در شكى مريب (شكى كه ايشان را به ريب انداخت) قرار گرفتند.
آنچه كه ما در معناى آيه آورديم مطالبى بود كه از سياق استفاده كرديم، ولى مفسرين حرفهايى بسيار زدهاند كه هيچ فايدهاى در نقل آنها نيست و اگر كسى بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعه كند.
"فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهواءهم..."
اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از مطالب گذشته است كه مىفرمايد: خدا براى همه انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امتها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند.به همين جهت خداى تعالى تمامى آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد، پس تو اى پيامبر مردم را دعوت كن، و چون آنها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكى مبتلا به شك، پس تو استقامت بورز، و به آنچه مامور شدهاى پايدارى كن، و هواهاى مردم را پيروى مكن.
لام در جمله"فلذلك"لام تعليل است.و بعضى گفتهاند لام به معناى"الى"است و معناى جمله اين است كه: پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن، و در ماموريت پايدارى نما.
كلمه"و استقم"امر از استقامت است كه به گفته راغب (15) به معناى ملازمت طريق مستقيم است، و جمله"و لا تتبع اهواءهم"به منزله تفسير كلمه"استقم "است.
"و قل آمنت بما أنزل الله من كتاب" ـ در اين جمله مىفرمايد: بگو به تمامى كتابهايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم.و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات را اعلام كن.و معلوم است كه مراد از كتب آسمانى كتابهايى است كه مشتمل بر شريعتهاى الهى است.
"و امرت لاعدل بينكم" ـ بعضى (16) از مفسرين گفتهاند: لام در جمله"لاعدل"لام زائد است كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، نظير لام در"لنسلم"در جمله"و امرنا لنسلم لرب العالمين" (17) .و معناى جمله مورد بحث اين است كه: و من مامور شدهام بين شما عدالت برقرار كنم، يعنى همه را به يك چشم ببينم، قوى را بر ضعيف و غنى را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم .پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.
پس جمله"امنت بما أنزل الله من كتاب"مساوى دانستن همه كتابهاى نازله است از حيث اينكه بايد همه ايمان آورند.و جمله"و امرت لاعدل بينكم"مساوى دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه شرعى كه نازل شده بشوند.
بعضى (18) ديگر از مفسرين گفتهاند: لام در جمله"لاعدل بينكم"لام تعليل است و معناى آن اين است : اين كه من مامور شدهام بدانچه مامور شدهام بدين جهت بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم.
و نيز در باره عدالت بعضى (19) گفتهاند: مراد از آن، عدالت در داورى است.بعضى ديگر (20) گفتهاند: عدالت در حكم است.و بعضى (21) ديگر معناى ديگرى كردهاند، ليكن همه اين معانى از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمىسازد.
"الله ربنا و ربكم..."
اين جمله مىخواهد مطالب گذشته، يعنى تسويه بين كتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احكام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگرى است غير مطالب گذشته.
پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مىكند كه: رب همه مردم يكى است، و آن، الله تعالى است، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر كسى تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى، و صاحب همه شريعتها يكى است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را تدبير مىكند، و به منظور تدبير آنها شريعتها را بر انبياء نازل مىكند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعتها ايمان نياورند.يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد (ص) را قبول نكند، و نصارى شريعت عيسى را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدى (ص) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامى كتابهاى نازل شده و شريعتهاى خدا ايمان بياورند، چون همه از يك خدا است.
"لنا اعمالنا و لكم اعمالكم" ـ اين جمله به اين نكته اشاره مىكند كه اعمال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اينكه هر چه باشد از كنندهاش تجاوز نمىكند، يعنى عمل تو عمل من نمىشود، پس هر كسى در گرو عمل خويش است، و احدى از افراد بشر نه از عمل ديگرى بهرهمند مىشود، و نه متضرر مىگردد، پس معنا ندارد كه كسى را جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يكى ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود.البته اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگر بهتر و گرانبهاتر است، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساب اعمال بندگان خود رسيدگى مىكند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايينتر از او، چون مردم در هر رتبهاى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ كس نيست.
و اين همان نكتهاى است كه خداى تعالى در گفتگوى نوح با قومش نقل كرده كه: قومش گفتند : "أ نؤمن لك و اتبعك الارذلون قال و ما علمى بما كانوا يعملون ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون" (22) و نيز در خطابش به رسول خدا (ص) فرمود: "ما عليك من حسابهم من شىء و ما من حسابك عليهم من شىء" (23) .
"لا حجة بيننا و بينكم" ـ شايد مراد اين باشد كه هيچ حجت و دليلى كه دلالت كند بر اينكه بعضى از مردم بر بعضى ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يكى از ما با آن دليل استدلال كند بر اينكه مقدم بر ديگران است.
احتمال هم دارد كه اين نفى كردن حجت كنايه باشد از نفى لازمه آن، يعنى خصومت، و معناى جمله اين باشد كه ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم كه بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براى اينكه رب همه ما يكى است، و ما همگى در اينكه بندگان يك خداييم يكسانيم، و هر يك در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتى يعنى خصومتى در بين نيست، تا هر يك به خاطر به كرسى نشاندن دعوى خود آن حجت را اقامه كند.
از اينجا روشن مىشود كه معنايى كه بعضى (24) براى اين جمله كردهاند درست نيست، و آن اين است كه"احتجاج و خصومتى نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجى براى احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اينكه كسى بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت كند"، چون سياق كلام و غرض از آن اين است كه بيان كند كه پيامبر (ص) مامور شده بين خود و امتش برابرى و مساوات اعلام كند، و در مقام اين نيست كه چيزى از معارف اصولى را اثبات كند، تا مفسر مذكور كلمه"حجت"را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا كند.
"الله يجمع بيننا" ـ مراد از ضمير گوينده"نا ما"مجموع گوينده و مخاطب در جملههاى قبل است.و مراد از اينكه فرمود: "خدا ما را جمع مىكند" ـ به طورى كه مفسرين گفتهاند ـ اين است كه: خدا ما را در روز قيامت براى حساب و جزاء جمع مىكند.
و بعيد نيست كه منظور، جمع كردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند.و بنا بر اين جمله مورد بحث تاكيد همان جمله سابق است كه مىفرمود: "الله ربنا و ربكم"و مقدمه و زمينهچينى است براى جمله بعد كه مىفرمايد: "و اليه المصير"آنگاه مفاد هر دو جمله اين مىشود كه: خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاى ما به سوى او است، چون بازگشت ما به سوى او است، پس هيچ پديد آرندهاى در بين ما بجز خداى عز و جل نيست.
مقتضاى ظاهر اين بود كه در تعليل بفرمايد: "الله ربى و ربكم لى عملى و لكم اعمالكم لا حجة بينى و بينكم"چون اين جمله محاذى با جمله: "آمنت بما أنزل الله من كتاب"است، همانطور كه آنجا فرمود: "بگو من ايمان دارم"در اينجا نيز بايد مىفرمود:
"الله پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براى خودم و عمل شما براى شما است، و حجتى بين من و بين شما نيست و مامور شدهام كه به عدالت رفتار كنم"ولى اينطور نفرمود :
بلكه فرمود: "الله پروردگار ما و شما است"و خلاصه به جاى"من و شما"فرمود:
"ما و شما"و اين بدان جهت بود كه كلام سابقش يعنى"شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا. .."و نيز جمله"الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب"مىفهماند كه در اين ميان مردمى هم هستند كه به آنچه رسول خدا (ص) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مىپذيرند و شريعتش را پيروى مىكنند.
پس مراد از كلمه"ما"در"ربنا"و در"لنا اعمالنا"و در"بيننا"رسول خدا (ص) و مؤمنين به آن جناب است.و مراد از مخاطبين در جمله"و ربكم"و "اعمالكم"و"بينكم"ساير مردم يعنى اهل كتاب و مشركيناند، و اين آيه نظير آيه شريفه "قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون" (25) مىباشد.
"و الذين يحاجون فى الله من بعد ما استجيب له حجتهم داحضة عند ربهم و عليهم غضب و لهم عذاب شديد"
كلمه"حجت"به معناى سخنى است كه منظور از آن اثبات و يا ابطال چيزى باشد، و اين واژه از ماده"حج"گرفته شده كه به معناى قصد است.و كلمه"داحض"اسم فاعل از "دحض"است كه به معناى بطلان و زوال است.
و معناى آيه به طورى كه گفتهاند اين است: كسانى كه در باره خدا احتجاج و استدلال مىكنند تا ربوبيت او را نفى و يا دين او را باطل كنند، (با اينكه مردم دعوت او را پذيرفته، و داخل دينش شدهاند، چون حجتش روشن و واضح بود)، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان است و عذابى شديد دارند.
و ظاهرا مراد از اينكه فرمود: "بعد از آنكه استجابت شد"استجابت حقيقى است، به اينكه كسانى كه دعوت او را استجابت كردهاند از روى علم و آگاهى و بدون شك و اضطراب استجابت كردهاند، و خلاصه، فطرت سالم انسانيت وادارشان كرده كه استجابت كنند، چون دين با معارفى كه در آن است فطرى بشر است، و بدون هيچ درنگى آن را مىپذيرد، البته در صورتى كه فطرت (به خاطر عوامل خارجى) نمرده باشد.
همچنان كه فرموده: "انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله" (26) و نيز فرموده: "و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها" (27) و نيز فرموده: "فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها" (28) .
و بنا بر اين، حاصل معناى آيه اين است: كسانى كه در خداى تعالى و يا دين او احتجاج مىكنند، و مىخواهند بعد از آنكه فطرت سالم و زنده بشر آن را پذيرفته، و يا بعد از آنكه مردم به فطرت سالم خود آن را پذيرفتهاند، خدا را نفى و يا دين او را باطل سازند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان وارد خواهد شد، و عذابى كه نمىتوان گفت چقدر است خواهند داشت.
آيات سابق هم تا اندازهاى اين وجه را تاييد مىكند، چون در آنها اين معنا تذكر داده مىشد كه خدا دينى را تشريع كرد و انبياء خود را بدان سفارش فرمود و براى اقامه آن دين از بندگانش هر كه را مىخواست انتخاب نمود.پس محاجه كردن در اينكه خدا دينى دارد كه در آن بندگان خود را به عبادت خود واداشته، كار باطلى است، و چون چنين است ممكن است بگوييم: آيه"الله الذى أنزل الكتاب بالحق و الميزان"در مقام تعليل است، و حجتى است كه حجت كفار را ابطال مىسازد ـ در آن دقت فرماييد.
بعضى از مفسرين (29) گفتهاند: ضمير در"له"به رسول خدا (ص) برمىگردد و منظور از استجابت كنندگان، اهل كتاب است و منظور از استجابت آنان اين است كه اعتراف دارند كه اوصاف رسول خدا و خصوصياتش در كتب آسمانى آنان آمده.و مقصود از جمله مورد بحث اين است كه: محاجه اهل كتاب در باره خدا بعد از آن اعترافهايى كه كردهاند محاجهاى است كه در نزد پروردگارشان باطل است .
بعضى ديگر (30) گفتهاند: ضمير در"له"به رسول خدا (ص) بر مىگردد، و منظور از استجابت كننده، خود خداى تعالى است كه نفرين آن حضرت عليه بزرگان قريش را مستجاب كرد و در جنگ بدر همه را بكشت .و نيز نفرين آن حضرت عليه اهل مكه را مستجاب كرد، و به خشكسالى و قحطى مبتلايشان نمود .و دعاى آن جناب براى مستضعفين را مستجاب نمود و ايشان را از چنگال قريش نجات داد.و همچنين ساير معجزات آن حضرت كه همه جنبه استجابت داشت.
ولى اين دو معنى از سياق آيه به دور است.
پىنوشتها:
1) و لذا مىگوييم: احكام اسلام پنج قسم است، واجب، و حرام، و مستحب، و مكروه، و مباح، كه دو تاى اول، آنهايى است كه اهميت دارد، و دو تاى دوم اهميتش كمتر از دو تاى اول است، و در پنجمى، فعل و تركش يكسان است.مترجم.
2) به ياد آور آن زمان را كه ما از انبياء ميثاقشان بگرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم.سوره احزاب، آيه .7
3) براى هر يك از شما شريعت و طريقهاى قرار داديم.سوره مائده، آيه .48
4) سوره بقره، آيه .213
5) سوره احزاب، آيه .7
6) مثلا حرمت شكار ماهى در روز شنبه در زمان حضرت موسى (ع) مخصوص بنى اسرائيل، و مردم آن روز بوده، و حالا كه مىگوييم نسخ شده، معنايش اين نيست كه آن احكام ابدى بوده ولى ناسخ آن را باطل كرده، بلكه معناى نسخش اين است كه عمر اين حكم تا آن روز بوده، و ما نيز به اين حكم در ظرف خودش ايمان داريم، ولى عمل به آن مخصوص در همان ظرف خودش مىباشد .مترجم.
7) و اين امت شما امتى واحد است و من پروردگار شمايم.پس از من بترسيد، ولى امر خود را در بين خود تكه تكه كردند.سوره مؤمنون، آيه .53
8) به درستى كه دين نزد خدا تنها اسلام است، ولى اهل كتاب در آن اختلاف كردند با اينكه علم به آن داشتند، ولى به خاطر دشمنى با يكديگر اين اختلاف را در دين واحد خدا راه دادند .سوره آل عمران، آيه .19
9) او شما را جمع و جلب كرد و در دين زحمتى برايتان فراهم نكرد، بلكه به همان ملت و كيش پدرتان ابراهيم دعوتتان نمود.سوره حج، آيه .78
10) اگر استكبار ورزيدند بدانند كه آنهايى كه نزد پروردگار تو هستند، شب و روز برايش تسبيح مىگويند، و خسته هم نمىشوند.سوره حم سجده، آيه .38
11) خدا بهتر مىداند كه رسالت خود را در چه شخصى قرار دهد.سوره انعام، آيه .124
12) سوره بقره، آيه .213
13) شما آدميان در زمين قرارگاهى معلوم و عمرى و مقدراتى معين داريد.سوره بقره، آيه .36
14) براى هر امتى رسولى است، پس همين كه رسولشان مىآمد، در بين آنان حكم به عدل مىشد .سوره يونس، آيه .47
15) مفردات راغب، ماده"قوم".
16) روح المعانى، ج 25، ص .24
17) و مامور شدهايم تسليم رب العالمين باشيم.سوره انعام، آيه .71
18 و 19 و 20 و 21) روح المعانى، ج 25، ص .24
22) آيا به تو ايمان بياوريم در حالى كه عدهاى بى سر و پا پيروت شدهاند.نوح گفت مرا چه كار كه افعال و احوال پيروانم را بدانم.اگر معرفتى داريد بدانيد كه حساب كار آنها بر كسى جز خدا نخواهد بود.سوره شعراء آيه 111ـ .113
23) حساب مردم به هيچ وجه به دست تو نيست، و حساب تو هم به هيچ وجه به دست مردم نيست .
سوره انعام، آيه .52
24) روح المعانى، ج 25، ص .25
25) بگو اى اهل كتاب بياييد پيرامون يك كلمه يعنى اينكه نبايد به جز خدا كسى را بپرستيم، و نبايد چيزى را شريكش قرار دهيم، سخن خود را يكى كنيم، و ديگر در بين خود بعضى بعضى ديگر را به جاى خدا ارباب نگيرند، و آنگاه اگر ديدى كه باز هم اعراض كردند، بگو شاهد باشيد كه ما مسلمانيم.سوره آل عمران، آيه .64
26) دعوت ترا تنها كسانى اجابت مىكنند كه گوش شنوا دارند، و اما كفارى كه فطرت اوليه شان مرده است خدا همه آنان را مبعوث مىكند.سوره انعام، آيه .36
27) سوگند به نفس تكامل يافته كه پديد آرندهاش تقوى و فجورش را به وى الهام كرد.سوره شمس، آيه .8
28) پس روى دل به سوى دين حنيف كن كه همان فطرتى است كه خدا مردم را بر آن فطرت بيافريده .سوره روم، آيه .30
29 و 30) مجمع البيان، ج 9، ص .26