tina
11-09-2011, 11:55 PM
آيا دين اجل و پايان دارد؟
کتاب: مجموعه آثار ج 3 ص 383
نويسنده: استاد شهيد مطهري
من امشب مىخواهم در جواب يك سؤال بحث كنم.آن سؤال اين است: اين دنياى ما دنياى تغيير و تحول است.در اين دنيا و از اين امورى كه ما به چشم خود مىبينيم، هيچ چيزى نيست كه براى هميشه باقى بماند، همه چيز عوض مىشود، كهنه مىشود، برچيده مىشود، دوران عمرش منقضى مىشود و به نهايت مىرسد، آيا دين نيز همين طور است؟آيا دين در تاريخ بشر دوره بخصوصى دارد كه اگر آن دوره بخصوص گذشت، دين هم حتما و به حكم «جبر» بايد برود و جاى خود را به چيز ديگرى بدهد؟يا اينطور نيست؟براى هميشه در ميان مردم باقى خواهد بود، هر اندازه
صفحه : 384
عليه دين نهضت و قيام بشود باز دين به شكل ديگر ظاهر مىشود.
اينكه عرض كردم «به شكل ديگر» مقصودم اين است كه بعد از مدت موقتى دوباره باز مىگردد، رفتنى نيست.
ويل دورانت كه شخصا لا دين است، در كتاب درسهاى تاريخ ضمن بحث درباره «تاريخ و دين» با نوعى عصبانيت مىگويد: «دين صد جان دارد، هر چيزى اگر يك بار ميرانده شود براى هميشه مىميرد مگر دين كه اگر صد نوبت ميرانده شود باز زنده مىشود» (1) .اين را كه «دين مردنى نيست» مىخواهم بر پايه علمى براى شما بيان كنم كه طبق قانون طبيعت چه چيز در دنيا از ميان رفتنى است و چه چيز براى هميشه باقى خواهد ماند.البته نمىخواهم راجع به اشياء خارج از اجتماع بشر صحبتى كرده باشم، بحثم فعلا راجع به پديدههاى اجتماعى است، راجع به آن چيزهايى است كه در زندگى اجتماعى ما هست، ببينيم طبق قانون خلقت چه چيزهايى براى هميشه باقى خواهد ماند و چه چيزهايى از ميان مىروند و زمان آنها را فرسوده و كهنه مىكند.
معيار جاودانگيها
پديدههاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتما بايد با خواستههاى بشر تطبيق كنند، به اين معنى كه يا خود آن پديدهها خواسته بشر باشند و يا تامين كننده خواستههاى بشر بوده باشند، يعنى يا بايد بشر خود آنها را بخواهد، از عمق غريزه و فطرتش آنها را بخواهد، و يا بايد از امورى باشند كه و لو اينكه انسان از عمق غريزه آنها را نمىخواهد و خودشان مطلوب طبيعت بشر و هدف تمايلات بشر نيستند اما وسيله مىباشند يعنى وسيله تامين خواستههاى اوليه بشر مىباشند و حاجتهاى او را بر مىآورند.
در ميان خواستههاى بشر باز دو جور خواسته داريم: خواستههاى طبيعى و خواستههاى غير طبيعى، يعنى اعتيادى. خواستههاى طبيعى آن چيزهايى است كه ناشى از ساختمان طبيعى بشر است، يك سلسله امور است كه هر بشرى به موجب آنكه بشر استخواهان آنهاست، و رمز آنها را هم هنوز كسى مدعى نشده كه كشف
.................................................. ............
1.درسهاى تاريخ، بخش دين و تاريخ/ص 66.
صفحه : 385
كرده است.مثلا بشر علاقمند به تحقيق و كاوش علمى است، همچنين به مظاهر جمال و زيبايى علاقه دارد، به تشكيل كانون خانوادگى و توليد نسل با همه زحمتها و مرارتهايش علاقمند است، به همدردى و خدمت به همنوع علاقمند است.اما چرا بشر علاقمند به تحقيق است؟اين حس كاوش و حقيقت جويى چيست؟چرا بشر علاقمند به جمال و زيبايى است؟چرا وقتى مجلس جشنى مثل اين مجلس ترتيب داده مىشود هم هيئت مديره آن جشن و هم حضار، از اينكه وضع سالن مرتب و مزين باشد خوششان مىآيد و لذت مىبرند؟چرا به تشكيل كانون خانوادگى علاقمند است؟چرا در انسان حس همدردى و ترحم نسبت به ديگران وجود دارد؟اينها يك سلسله سؤالاتى است كه وجود دارد.ما خواه جواب اين «چرا» ها را بدهيم و خواه نتوانيم بدهيم چيزى كه براى ما قابل ترديد نيست اين است كه اين خواستهها طبيعى است.
غير از اين خواستههاى طبيعى احيانا يك سلسله خواستههاى ديگرى هم در ميان بسيارى از افراد بشر هست كه «اعتيادات» ناميده مىشوند.اعتيادات قابل ترك دادن و عوض كردن است.اكثريت قريب به اتفاق - شايد بيش از صدى 99 و يا هزارى 999 - مردم عادت به چاى دارند، عده كثيرى به سيگار عادت دارند و از آنها كمتر به مشروب و ترياك عادت دارند، از آنها كمتر به هروئين عادت دارند.اينها كم كم به صورت خواسته در مىآيد و انسان به همان اندازه كه يك امر طبيعى را مىخواهد، اين امرى را هم كه طبيعت ثانوى او شده است، مىخواهد اما اين خواستهها مصنوعى است لذا قابل ترك دادن است، قابل اين است كه اين فرد را به طورى كه به كلى آن كار را فراموش كند، ترك دهند، يا نسل آينده را طورى تربيت كنيم كه اساسا فكر اين چيزها را هم نكند.
اما امور طبيعى اينطور نيست، قابل ترك دادن نيست، جلوى يك نسل را اگر بگيريم نسل بعدى خودش به دنبال او مىرود. به عنوان مثال: در اوائل كمونيسم، تنها موضوع اشتراك مال مطرح نبود، موضوع از ميان رفتن اصول خانوادگى هم در بين بود تحت عنوان اينكه «اختصاص» هر جا كه باشد سبب بدبختى بشر است، چه به صورت مالكيت مال و ثروت و چه به صورت اختصاص زن و شوهرى.ولى اين موضوع نتوانست در دنيا جايى براى خودش باز كند، چرا؟براى اينكه علاقه به تشكيل خانواده علاقه فطرى است، يعنى هر فردى در طبقه خودش
صفحه : 386
مايل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد براى اينكه فرزندى كه از اين زن پيدا مىكند فرزند خود او باشد، يعنى علاقه به فرزند، علاقه به اينكه وجودش در نسلش ادامه پيدا كند، يك علاقه فطرى است، انسان فرزند را امتداد وجود خود مىداند، گويى انسان با داشتن فرزند، وجود خود را باقى مىپندارد، وقتى فرزند ندارد خودش را منقطع و بريده فرض مىكند، همچنانكه انسان مىخواهد با گذشته خودش نيز ارتباط داشته باشد، مىخواهد پدر خودش را بشناسد، تبار خودش را بشناسد.بشر نمىتواند اينطور زندگى كند كه نداند از لحاظ نسلى از كجا آمده است؟از كدام مادر؟از كدام پدر؟و همچنين نمىتواند طورى زندگى كند كه نفهمد چگونه و به چه شكلى وجودش امتداد پيدا مىكند و از اين افرادى كه بعد به وجود آمدهاند كداميك از اينها فرزند اويند؟ نه، اينها بر خلاف خواسته طبيعى بشر است، لهذا دنيا ديگر زير بار اين حرف نرفت، اين حرف مسكوت ماند.يك بار در دو هزار و سيصد سال پيش افلاطون اين پيشنهاد را كرد منتها براى يك طبقه نه عموم طبقات(طبقه حاكمان فيلسوف و فيلسوفان حاكم)و آن را تنها راه جلوگيرى از سوء استفادهها تشخيص داده بود، اما بعد خود افلاطون از اين پيشنهاد خود پشيمان شد، بعد در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم دوباره اين پيشنهاد شد و اين بار نيز بشر آن را قبول نكرد، چرا؟چون بر خلاف طبيعت است.
حكما قاعدهاى دارند، مىگويند: «القسر لا يدوم» يعنى يك امر غير طبيعى دوام پيدا نمىكند، هر جريانى كه غير طبيعى باشد باقى نمىماند و تنها جريانى كه طبيعى باشد قابل دوام است.مفهوم مخالف اين سخن اين است كه جريانهاى طبيعى قابل دوام است، امكان بقاء دارد، ولى جريانهاى غير طبيعى امكان دوام ندارد.
عليهذا اگر دين بخواهد در اين دنيا باقى بماند بايد داراى يكى از اين دو خاصيتى كه عرض كردم بوده باشد: يا بايد در نهاد بشر جاى داشته باشد، در ژرفناى فطرت جا داشته باشد، يعنى خود در درون بشر به صورت يك خواستهاى باشد، كه البته در آن صورت تا بشر در دنياست باقى خواهد بود، و يا لا اقل اگر خودش خواسته طبيعى بشر نيست، بايد وسيله باشد، بايد تامين كننده خواسته يا خواستههاى ديگر بشر باشد، اما اين هم به تنهايى كافى نيست، بايد آنچنان وسيله تامين كنندهاى باشد كه چيز ديگرى هم نتواند جاى او را بگيرد، يعنى بايد چنين فرض كنيم كه بشر يك
صفحه : 387
رشته احتياجات دارد كه آن احتياجات را فقط دين تامين مىكند، چيز ديگرى غير از دين و مذهب قادر نيست آن احتياجات را تامين كند، و الا اگر چيزى در اين دنيا پيدا شد كه توانست مثل دين يا بهتر از دين آن حاجت و آن خواسته را كه دين تامين مىكرده است تامين كند، آنوقت دين از ميان مىرود، خصوصا اگر بهتر از دين هم تامين كند.
در پيشرفت تمدن چقدر چيزهاست كه به چشم خودمان مىبينيم زود به زود عوض مىشود، يك چيزى مىآيد و فورا جاى آن را مىگيرد.يك مثال محسوس عرض كنم، خيلى ساده: تا چند سال پيش همه ما جوراب نخى مىپوشيديم، يكمرتبه اين جورابهاى نايلونى آمد.تا آمد بلادرنگ جورابهاى نخى از بين رفت و حتى كاسبها و آن كسانى كه كارشان و شغلشان كار جوراب نخى فروشى بود اگر به كار ديگرى تغيير شغل ندادند همه از بين رفتند، چون بشر عاشق چشم و ابروى جوراب نخى نيست، جوراب مىپوشد براى اينكه جوراب داشته باشد، پوششى براى پا داشته باشد، مىخواهد دوام داشته باشد، قشنگ و زيبا باشد، لطيف باشد، وقتى يك چيزى آمد كه دوامش از اين بهتر و خودش هم لطيفتر و صرفهاش نيز بيشتر است، اين بايد برود دنبال كارش زيرا زمانى خواستههاى بشر را تامين مىكرد و تا آن زمان هم جا داشت، حالا چيز ديگرى پيدا شده كه آن خواسته را خيلى بهتر از آن تامين مىكند.
چگونه است كه وقتى چراغ برق آمد چراغ موشى را بايد از سرويس خارج كرد؟صنار هم آن را نمىخرند؟بشر چراغ موشى را براى چكار مىخواست؟آن را براى حاجتى مىخواست.چراغ برق آمد، هم نورش از آن بهتر بود و هم دود نمىكرد، پس ديگر چراغ اولى را مىاندازد دور، بايد برود، چون خواستهاى را كه او تامين مىكرد برق خيلى بهتر از آن تامين مىكند.
اما اگر چيزى باشد كه در اجتماع بشر آنچنان مقام و موقعيتى داشته باشد كه هيچ چيز ديگر قادر نباشد جاى آن را بگيرد، آن خواستهاى را كه او تامين مىكند، هنرى كه او دارد، كارى كه او دارد، هيچ چيز ديگر نتواند كار او را انجام دهد، نتواند هنر او را داشته باشد، ناچار باقى مىماند.
شما در اين شركت نفتخودتان اگر در جايى كارگرى داشته باشيد و كارگرى بهتر از او پيدا كنيد، خيلى دلتان مىخواهد آن كارگر اول خودش استعفا داده كنار رود و آن كسى كه بهتر است بيايد جاى او را بگيرد، اما اگر كارگر اولى هنر
صفحه : 388
منحصر به فردى داشته باشد امكان ندارد بگذاريد برود، نازش را مىكشيد و نگهش مىداريد.
پس دين اگر بخواهد باقى باشد يا بايد خودش جزو خواستههاى بشر باشد، يا بايد تامين كننده خواستههاى بشر باشد آن هم بدين شكل كه تامين كننده منحصر به فرد باشد.
اتفاقا دين هر دو خاصيت را دارد، يعنى هم جزو نهاد بشر است، جزو خواستههاى فطرى و عاطفى بشر است و هم از لحاظ تامين حوائج و خواستههاى بشرى مقامى را دارد كه جانشين ندارد و اگر تحليل كنيم معلوم مىشود اصلا امكان ندارد چيز ديگرى جايش را بگيرد.
فطرى بودن دين
قرآن راجع به قسمت اول كه دين را خدا در نهاد بشر قرار داده اين طور مىفرمايد: فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التي فطر الناس عليها (1) .
توجه خويش را به سوى دين حقگرايانه پايدار و استوار كن.همانا اين فطرة الله را كه همه مردم را بر آن آفريده، نگهدار.
على(عليه السلام)نيز انبياء را اين طور تعريف مىكند: «خدا انبياء را يكى پس از ديگرى فرستاد تا اينكه وفاى آن پيمانى را كه در نهاد بشر با دستخلقت بسته شده از مردم بخواهند، از مردم بخواهند به آن پيمانى كه با زبان بسته نشده و روى كاغذ نيامده بلكه روى صفحه دل آمده، روى عمق ذات و فطرت آمده، قلم خلقت او را در سر ضمير، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است، به آن پيمان باوفا باشند» (2) .
غرضم استشهاد نبود كه از راه استشهاد به قرآن مدعاى خود را اثبات كرده باشم
.................................................. ............
1.روم/30.
2.نهج البلاغه، خطبه اول.
صفحه : 389
بلكه خواستم عرض كنم كه اين نظريه را براى اولين بار قرآن ابراز داشته است كه دين جزو نهاد بشر است، و قبل از اسلام چنين تزى در جهان وجود نداشت.تا قرن هفدهم و هجدهم و نوزدهم ميلادى، بشر در اين زمينهها هزار گونه فكر مىكرد، در حالى كه اكنون مىبينيم كاوشهاى روانى، هماهنگ با قرآن مىگويد: «فطرة الله التي فطر الناس عليها» .
کتاب: مجموعه آثار ج 3 ص 383
نويسنده: استاد شهيد مطهري
من امشب مىخواهم در جواب يك سؤال بحث كنم.آن سؤال اين است: اين دنياى ما دنياى تغيير و تحول است.در اين دنيا و از اين امورى كه ما به چشم خود مىبينيم، هيچ چيزى نيست كه براى هميشه باقى بماند، همه چيز عوض مىشود، كهنه مىشود، برچيده مىشود، دوران عمرش منقضى مىشود و به نهايت مىرسد، آيا دين نيز همين طور است؟آيا دين در تاريخ بشر دوره بخصوصى دارد كه اگر آن دوره بخصوص گذشت، دين هم حتما و به حكم «جبر» بايد برود و جاى خود را به چيز ديگرى بدهد؟يا اينطور نيست؟براى هميشه در ميان مردم باقى خواهد بود، هر اندازه
صفحه : 384
عليه دين نهضت و قيام بشود باز دين به شكل ديگر ظاهر مىشود.
اينكه عرض كردم «به شكل ديگر» مقصودم اين است كه بعد از مدت موقتى دوباره باز مىگردد، رفتنى نيست.
ويل دورانت كه شخصا لا دين است، در كتاب درسهاى تاريخ ضمن بحث درباره «تاريخ و دين» با نوعى عصبانيت مىگويد: «دين صد جان دارد، هر چيزى اگر يك بار ميرانده شود براى هميشه مىميرد مگر دين كه اگر صد نوبت ميرانده شود باز زنده مىشود» (1) .اين را كه «دين مردنى نيست» مىخواهم بر پايه علمى براى شما بيان كنم كه طبق قانون طبيعت چه چيز در دنيا از ميان رفتنى است و چه چيز براى هميشه باقى خواهد ماند.البته نمىخواهم راجع به اشياء خارج از اجتماع بشر صحبتى كرده باشم، بحثم فعلا راجع به پديدههاى اجتماعى است، راجع به آن چيزهايى است كه در زندگى اجتماعى ما هست، ببينيم طبق قانون خلقت چه چيزهايى براى هميشه باقى خواهد ماند و چه چيزهايى از ميان مىروند و زمان آنها را فرسوده و كهنه مىكند.
معيار جاودانگيها
پديدههاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتما بايد با خواستههاى بشر تطبيق كنند، به اين معنى كه يا خود آن پديدهها خواسته بشر باشند و يا تامين كننده خواستههاى بشر بوده باشند، يعنى يا بايد بشر خود آنها را بخواهد، از عمق غريزه و فطرتش آنها را بخواهد، و يا بايد از امورى باشند كه و لو اينكه انسان از عمق غريزه آنها را نمىخواهد و خودشان مطلوب طبيعت بشر و هدف تمايلات بشر نيستند اما وسيله مىباشند يعنى وسيله تامين خواستههاى اوليه بشر مىباشند و حاجتهاى او را بر مىآورند.
در ميان خواستههاى بشر باز دو جور خواسته داريم: خواستههاى طبيعى و خواستههاى غير طبيعى، يعنى اعتيادى. خواستههاى طبيعى آن چيزهايى است كه ناشى از ساختمان طبيعى بشر است، يك سلسله امور است كه هر بشرى به موجب آنكه بشر استخواهان آنهاست، و رمز آنها را هم هنوز كسى مدعى نشده كه كشف
.................................................. ............
1.درسهاى تاريخ، بخش دين و تاريخ/ص 66.
صفحه : 385
كرده است.مثلا بشر علاقمند به تحقيق و كاوش علمى است، همچنين به مظاهر جمال و زيبايى علاقه دارد، به تشكيل كانون خانوادگى و توليد نسل با همه زحمتها و مرارتهايش علاقمند است، به همدردى و خدمت به همنوع علاقمند است.اما چرا بشر علاقمند به تحقيق است؟اين حس كاوش و حقيقت جويى چيست؟چرا بشر علاقمند به جمال و زيبايى است؟چرا وقتى مجلس جشنى مثل اين مجلس ترتيب داده مىشود هم هيئت مديره آن جشن و هم حضار، از اينكه وضع سالن مرتب و مزين باشد خوششان مىآيد و لذت مىبرند؟چرا به تشكيل كانون خانوادگى علاقمند است؟چرا در انسان حس همدردى و ترحم نسبت به ديگران وجود دارد؟اينها يك سلسله سؤالاتى است كه وجود دارد.ما خواه جواب اين «چرا» ها را بدهيم و خواه نتوانيم بدهيم چيزى كه براى ما قابل ترديد نيست اين است كه اين خواستهها طبيعى است.
غير از اين خواستههاى طبيعى احيانا يك سلسله خواستههاى ديگرى هم در ميان بسيارى از افراد بشر هست كه «اعتيادات» ناميده مىشوند.اعتيادات قابل ترك دادن و عوض كردن است.اكثريت قريب به اتفاق - شايد بيش از صدى 99 و يا هزارى 999 - مردم عادت به چاى دارند، عده كثيرى به سيگار عادت دارند و از آنها كمتر به مشروب و ترياك عادت دارند، از آنها كمتر به هروئين عادت دارند.اينها كم كم به صورت خواسته در مىآيد و انسان به همان اندازه كه يك امر طبيعى را مىخواهد، اين امرى را هم كه طبيعت ثانوى او شده است، مىخواهد اما اين خواستهها مصنوعى است لذا قابل ترك دادن است، قابل اين است كه اين فرد را به طورى كه به كلى آن كار را فراموش كند، ترك دهند، يا نسل آينده را طورى تربيت كنيم كه اساسا فكر اين چيزها را هم نكند.
اما امور طبيعى اينطور نيست، قابل ترك دادن نيست، جلوى يك نسل را اگر بگيريم نسل بعدى خودش به دنبال او مىرود. به عنوان مثال: در اوائل كمونيسم، تنها موضوع اشتراك مال مطرح نبود، موضوع از ميان رفتن اصول خانوادگى هم در بين بود تحت عنوان اينكه «اختصاص» هر جا كه باشد سبب بدبختى بشر است، چه به صورت مالكيت مال و ثروت و چه به صورت اختصاص زن و شوهرى.ولى اين موضوع نتوانست در دنيا جايى براى خودش باز كند، چرا؟براى اينكه علاقه به تشكيل خانواده علاقه فطرى است، يعنى هر فردى در طبقه خودش
صفحه : 386
مايل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد براى اينكه فرزندى كه از اين زن پيدا مىكند فرزند خود او باشد، يعنى علاقه به فرزند، علاقه به اينكه وجودش در نسلش ادامه پيدا كند، يك علاقه فطرى است، انسان فرزند را امتداد وجود خود مىداند، گويى انسان با داشتن فرزند، وجود خود را باقى مىپندارد، وقتى فرزند ندارد خودش را منقطع و بريده فرض مىكند، همچنانكه انسان مىخواهد با گذشته خودش نيز ارتباط داشته باشد، مىخواهد پدر خودش را بشناسد، تبار خودش را بشناسد.بشر نمىتواند اينطور زندگى كند كه نداند از لحاظ نسلى از كجا آمده است؟از كدام مادر؟از كدام پدر؟و همچنين نمىتواند طورى زندگى كند كه نفهمد چگونه و به چه شكلى وجودش امتداد پيدا مىكند و از اين افرادى كه بعد به وجود آمدهاند كداميك از اينها فرزند اويند؟ نه، اينها بر خلاف خواسته طبيعى بشر است، لهذا دنيا ديگر زير بار اين حرف نرفت، اين حرف مسكوت ماند.يك بار در دو هزار و سيصد سال پيش افلاطون اين پيشنهاد را كرد منتها براى يك طبقه نه عموم طبقات(طبقه حاكمان فيلسوف و فيلسوفان حاكم)و آن را تنها راه جلوگيرى از سوء استفادهها تشخيص داده بود، اما بعد خود افلاطون از اين پيشنهاد خود پشيمان شد، بعد در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم دوباره اين پيشنهاد شد و اين بار نيز بشر آن را قبول نكرد، چرا؟چون بر خلاف طبيعت است.
حكما قاعدهاى دارند، مىگويند: «القسر لا يدوم» يعنى يك امر غير طبيعى دوام پيدا نمىكند، هر جريانى كه غير طبيعى باشد باقى نمىماند و تنها جريانى كه طبيعى باشد قابل دوام است.مفهوم مخالف اين سخن اين است كه جريانهاى طبيعى قابل دوام است، امكان بقاء دارد، ولى جريانهاى غير طبيعى امكان دوام ندارد.
عليهذا اگر دين بخواهد در اين دنيا باقى بماند بايد داراى يكى از اين دو خاصيتى كه عرض كردم بوده باشد: يا بايد در نهاد بشر جاى داشته باشد، در ژرفناى فطرت جا داشته باشد، يعنى خود در درون بشر به صورت يك خواستهاى باشد، كه البته در آن صورت تا بشر در دنياست باقى خواهد بود، و يا لا اقل اگر خودش خواسته طبيعى بشر نيست، بايد وسيله باشد، بايد تامين كننده خواسته يا خواستههاى ديگر بشر باشد، اما اين هم به تنهايى كافى نيست، بايد آنچنان وسيله تامين كنندهاى باشد كه چيز ديگرى هم نتواند جاى او را بگيرد، يعنى بايد چنين فرض كنيم كه بشر يك
صفحه : 387
رشته احتياجات دارد كه آن احتياجات را فقط دين تامين مىكند، چيز ديگرى غير از دين و مذهب قادر نيست آن احتياجات را تامين كند، و الا اگر چيزى در اين دنيا پيدا شد كه توانست مثل دين يا بهتر از دين آن حاجت و آن خواسته را كه دين تامين مىكرده است تامين كند، آنوقت دين از ميان مىرود، خصوصا اگر بهتر از دين هم تامين كند.
در پيشرفت تمدن چقدر چيزهاست كه به چشم خودمان مىبينيم زود به زود عوض مىشود، يك چيزى مىآيد و فورا جاى آن را مىگيرد.يك مثال محسوس عرض كنم، خيلى ساده: تا چند سال پيش همه ما جوراب نخى مىپوشيديم، يكمرتبه اين جورابهاى نايلونى آمد.تا آمد بلادرنگ جورابهاى نخى از بين رفت و حتى كاسبها و آن كسانى كه كارشان و شغلشان كار جوراب نخى فروشى بود اگر به كار ديگرى تغيير شغل ندادند همه از بين رفتند، چون بشر عاشق چشم و ابروى جوراب نخى نيست، جوراب مىپوشد براى اينكه جوراب داشته باشد، پوششى براى پا داشته باشد، مىخواهد دوام داشته باشد، قشنگ و زيبا باشد، لطيف باشد، وقتى يك چيزى آمد كه دوامش از اين بهتر و خودش هم لطيفتر و صرفهاش نيز بيشتر است، اين بايد برود دنبال كارش زيرا زمانى خواستههاى بشر را تامين مىكرد و تا آن زمان هم جا داشت، حالا چيز ديگرى پيدا شده كه آن خواسته را خيلى بهتر از آن تامين مىكند.
چگونه است كه وقتى چراغ برق آمد چراغ موشى را بايد از سرويس خارج كرد؟صنار هم آن را نمىخرند؟بشر چراغ موشى را براى چكار مىخواست؟آن را براى حاجتى مىخواست.چراغ برق آمد، هم نورش از آن بهتر بود و هم دود نمىكرد، پس ديگر چراغ اولى را مىاندازد دور، بايد برود، چون خواستهاى را كه او تامين مىكرد برق خيلى بهتر از آن تامين مىكند.
اما اگر چيزى باشد كه در اجتماع بشر آنچنان مقام و موقعيتى داشته باشد كه هيچ چيز ديگر قادر نباشد جاى آن را بگيرد، آن خواستهاى را كه او تامين مىكند، هنرى كه او دارد، كارى كه او دارد، هيچ چيز ديگر نتواند كار او را انجام دهد، نتواند هنر او را داشته باشد، ناچار باقى مىماند.
شما در اين شركت نفتخودتان اگر در جايى كارگرى داشته باشيد و كارگرى بهتر از او پيدا كنيد، خيلى دلتان مىخواهد آن كارگر اول خودش استعفا داده كنار رود و آن كسى كه بهتر است بيايد جاى او را بگيرد، اما اگر كارگر اولى هنر
صفحه : 388
منحصر به فردى داشته باشد امكان ندارد بگذاريد برود، نازش را مىكشيد و نگهش مىداريد.
پس دين اگر بخواهد باقى باشد يا بايد خودش جزو خواستههاى بشر باشد، يا بايد تامين كننده خواستههاى بشر باشد آن هم بدين شكل كه تامين كننده منحصر به فرد باشد.
اتفاقا دين هر دو خاصيت را دارد، يعنى هم جزو نهاد بشر است، جزو خواستههاى فطرى و عاطفى بشر است و هم از لحاظ تامين حوائج و خواستههاى بشرى مقامى را دارد كه جانشين ندارد و اگر تحليل كنيم معلوم مىشود اصلا امكان ندارد چيز ديگرى جايش را بگيرد.
فطرى بودن دين
قرآن راجع به قسمت اول كه دين را خدا در نهاد بشر قرار داده اين طور مىفرمايد: فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التي فطر الناس عليها (1) .
توجه خويش را به سوى دين حقگرايانه پايدار و استوار كن.همانا اين فطرة الله را كه همه مردم را بر آن آفريده، نگهدار.
على(عليه السلام)نيز انبياء را اين طور تعريف مىكند: «خدا انبياء را يكى پس از ديگرى فرستاد تا اينكه وفاى آن پيمانى را كه در نهاد بشر با دستخلقت بسته شده از مردم بخواهند، از مردم بخواهند به آن پيمانى كه با زبان بسته نشده و روى كاغذ نيامده بلكه روى صفحه دل آمده، روى عمق ذات و فطرت آمده، قلم خلقت او را در سر ضمير، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است، به آن پيمان باوفا باشند» (2) .
غرضم استشهاد نبود كه از راه استشهاد به قرآن مدعاى خود را اثبات كرده باشم
.................................................. ............
1.روم/30.
2.نهج البلاغه، خطبه اول.
صفحه : 389
بلكه خواستم عرض كنم كه اين نظريه را براى اولين بار قرآن ابراز داشته است كه دين جزو نهاد بشر است، و قبل از اسلام چنين تزى در جهان وجود نداشت.تا قرن هفدهم و هجدهم و نوزدهم ميلادى، بشر در اين زمينهها هزار گونه فكر مىكرد، در حالى كه اكنون مىبينيم كاوشهاى روانى، هماهنگ با قرآن مىگويد: «فطرة الله التي فطر الناس عليها» .