توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : .:: داستانهای طنز کوتاه ::.
R A H A
11-07-2011, 10:08 PM
دوستان عزیز از این به بعد داستانهای کوتاه طنز رو در این تا پیک قرار بدین
(فقط داستانهای طنز)
شمع دردسر ساز
روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.
کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.
روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!
زن در را باز کرد.
کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن روشن کردم.
زن گفت: آری یادم آمد
کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟
زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!
R A H A
11-07-2011, 10:09 PM
.::حکایتی از خیار دزد خیالباف ::.
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید،
به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم،
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود،
او را با یک گوسفند جفت میکنم،
او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم،
او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم
با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است.
R A H A
11-07-2011, 10:09 PM
.::اعتصاب در خانه ::.
سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.
زن فرانسوي گفت:
به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه ... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!
روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .
زن انگليسي گفت:
من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.
روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم
ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.
زن ایرانی گفت :
من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم
اما روز اول چيزي نديدم
روز دوم هم چيزي نديدم
روز سوم هم چيزي نديدم
شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم
R A H A
11-07-2011, 10:09 PM
.:: تاثیر دعا ::.
مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:
نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…
http://iranjoke.ir/images/06/wine_glass_smashing_with_re.jpg
حاشیه:
این فکاهی را بیست سال پیش در جمعی تعریف کرده بودم. عده یی خندیدند و عده یی نه چندان. یکی ابرو در هم کشید و در کمال جدیت پرسید: آقا جان، چنین چیزی در افغانستان چطور ممکن است؟
R A H A
11-07-2011, 10:09 PM
.:: در صف بهشت ::.
در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.
نوبت راننده که رسید فرشتهای نگاهی عمیق به کارنامهاش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.
نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامهاش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.
کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کردهام.
فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.
R A H A
11-07-2011, 10:10 PM
.:: راننده اتوبوس ::.
مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.
روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست
و روز بعد و روز بعد
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟
بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»
پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير!
R A H A
11-07-2011, 10:10 PM
.:: کلنگت را بردار ::.
قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی
"عبید زاکانی"
R A H A
11-07-2011, 10:10 PM
.:: تصادف ::.
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!
بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:
- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!
R A H A
11-07-2011, 10:11 PM
.::۲۰ سال پیش ...! ::.
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !
R A H A
11-07-2011, 10:11 PM
.::كارمند تازه وارد ::.
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
R A H A
11-07-2011, 10:14 PM
.::تصميم قاطع مديريتي::.
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بیکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد:
«شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد:
«ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد:
«آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد:
«او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
نکته مدیریتی:
برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند.
R A H A
11-07-2011, 10:15 PM
.::آقای وکیل::.
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
R A H A
11-07-2011, 10:15 PM
.::درس عبرت::.
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند!
R A H A
11-07-2011, 10:15 PM
دفتر خاطرات یک عروس خانم(خیلی باحاله) ....
http://www.smstak.com/wp-content/uploads/2010/12/images24.jpg
دوشنبه الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم.خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی میکنم .
امروز میخوام یه جور کیک درست کنم
که تو دستوراتش ذکر کرده ۱۲ تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازهی کافی نداشتم واسهی همین مجبور شدم ۱۲ تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغها رو توش بزنم .
سهشنبه
ما تصمیم گرفتیم واسهی شام سالاد میوه بخوریم . در روش تهیهی اون نوشته بود « بدون پوشش سرو شود » (dressing= لباس ، سسزدن) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون . نمیدونم چرا هر دو تاشون وقتی که داشتم
واسهشون سالاد رو سرو میکردم اون جور عجیب و شگفتزده به من نگاه میکردن.
چهارشنبه
من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسهی این کار که میگفت قبل از دم کردن برنج کاملا شستوشو کنین.
پس من آبگرمکن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم . ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .
پنجشنبه
باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسهش سالاد درست کنم . خب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم .
تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین . خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیداکردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره. ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟
نمیدونم چرا ؟ عجیبه !!! حتما خیلی تو کارش استرس داشته. باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.
جمعه
امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همهی مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک beat it = در غذا : مخلوط کردن ، در زبان عامیانه : بزن به چاک
خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونهی مامانم . ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند.
شنبه
ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسهی مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه میشه یه مرغ رو واسه یکشنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد .
قبلا به این نکته تو مزرعهمون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفشهای خوشگلش ..وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود.
وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شمارهی ۱۰ به شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود.
حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسهش برقصه.
وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد آخه چرا من ؟ چرا من؟
هووووم … حتما به خاطر استرس کارشه … مطمئنم …
R A H A
11-07-2011, 10:15 PM
آرزوهای عجیب و غریب یک بنده خدا .......
http://www.smstak.com/wp-content/uploads/2010/12/index17.jpg
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا
می
گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟
R A H A
11-07-2011, 10:15 PM
دعوای زن و شوهر(به این میگن مرد) .......
http://www.smstak.com/wp-content/uploads/2010/12/index20.jpg
یک شب که من و همسرم توی تخت خوابیده بودیم بودیم.
در حالی که احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
یک دفعه خانم برگشت و به من گفت: “من حوصلهاش رو ندارم فقط میخوام که بغلم کنی.”
چی؟ یعنی چه؟
و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار میکوبونه بهم داد:
تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطهی ف.ی.ز.ی.ک.ی ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشمهای من که از حدقه داشت در میاومد اضافه کرد:
تو چرا نمیتونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که تویرختواب بین من و تو اتفاق میافته؟
خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثهای رخ نمیده.
برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.
فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم.
با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم.
بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم.
چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمیتونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره.
بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفشها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم.
در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشوارهای الماس.
حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد.
حتی فکر کنم سعی کرد من و امتحان که چون ازم خواست براش یک مچبند تنیس بخرم،
با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفتهبود.
نمیتونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: “برشدار عزیزم.”
در اوج لذت از تمام این خریدها دست آخر برگشت و بهم گفت: “عزیزم فکر کنم همینها خوبه.
بیا بریم حساب کنیم.”
در همین لحظه بود که گفتم: “نه عزیزم من حالش و ندارم.”
با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:”
چی؟”
عزیزم من میخوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی.
تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه.”
و موقعی که توی چشماش میخوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:
“چرا نمیتونی من و بخاطر خودم دوست داشتهباشی نه بخاطر چیزایی که برات میخرم؟”
خوب امشب هم توی اتاقخواب هیچ اتفاقی نمیافته فقط دلم خنک شده که فهمیده “هرچی عوض داره گله نداره.”
R A H A
11-07-2011, 10:16 PM
يه بنده خدايي افتاد تو جزيره آدم خورها و ادم خورها دوره اش كرده بودند به سمتش مي امدند
بنده خوب خدا با دل شكسته رو به سوي آسمان كرد و گفت : بار پروردگارا مي بيني كه چگونه بدبخت شده م
از آسمان ندايي بصورت صداي اكو امد كه : بنده عزيز من نه تو هنوز بدبخت نشدي تو هنوز مرا داري
به زير پايت نگاه كن در زير ماسه نره سنگي سياه مي يابي
انرا بردار و به سوي رئيس قبيله ادم خورها بينداز
بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد كنار و ديد آره يه سنگ سياه اونجاست
سر بالا كرد و گفت : پروردگارا من نشانه گيري بلد نيستم مي ترسم به خطا بزنم مي بیني كه من چه بدبخت شده ام
دوباره از آسمان ندا امد كه نه بنده عزيزم تو هنوز بدبخت نشده اي
تو سنگ را بينداز من فرشته ها را به ياريت خواهم فرستاد
بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئيس قبيله و رئيس افتاد و درجا مرد
و بعد صدايي از فراز ابرها در تمامي اسمان طنين انداخت كه :
بنده عزيز من
تو حالا بدبخت شدي
حالا !!
R A H A
11-07-2011, 10:16 PM
.::سرنوشت::.
در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.
در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".
"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".
سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"
ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست
R A H A
11-07-2011, 10:16 PM
.::3 آمریكایی و 3 ایرانی::.
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل
کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!
R A H A
11-07-2011, 10:16 PM
داستانک : تعویض جای زن و مرد !! ....
http://www.smstak.com/wp-content/uploads/2010/12/images2.jpg
مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد
و بعلاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش بسیاری تعاریف و آرزو و تبریک در روز زن دریافت کرده بود
دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام میدهد
پس آرزو کرد :
خدای عزیزم، من هر روز، روزی ۸ ساعت سر کار میروم درحالیکه همسرم فقط در خانه میماند. میخواهم او بداند که من چه سختی را تحمل میکنم. پس تقاضا دارم که اجازه دهی بدن من و او با هم جابجا شود، تنها برای یک روز. آمین
خداوند با حکمت بیکرانش آروزی مرد را برآورده کرد
فردا صبح مرد به عنوان یک زن، از خواب بیدار شد
از جایش برخاست
برای همسرش صبحانه حاضر کرد، بچه ها را بیدار کرد
لباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد، به آنها صبحانه داد
را بسته بندی کرد، آنها را به مدرسه برد
به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت
آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند
به خواروبار فروشی رفت
سپس خریدهایش را به خانه برد
قبضها و صورتحسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد
جای خواب گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد
ساعت دقیقا ۱ شد
و با عجله تختها را مرتب کرد
لباس ها را شست
جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و طی کشید
سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند
شیر و کیک برایشان ریخت
و بچه ها را سازماندهی کرد تا تکالیفشان را انجام دهند
سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد
ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر,
سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست
گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد
بعد از شام
آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد .
لباسها را تا کرد، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند
ساعت ۹ شب
او بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند
او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت:
خدایا! من نمیدانستم که به چه چیزی داشتم می اندیشیدم. من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم. خواهش میکنم، آه، آه، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم. آمین
خداوند با حکمت بیکرانش پاسخ داد:
پسرم میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید ۹ ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی.
R A H A
11-07-2011, 10:21 PM
آقا دیب داری ؟؟؟ ....
http://www.smstak.com/wp-content/uploads/2010/11/yhhtqqc0pid2dzqk59m8.jpg
یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟
کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟
یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب، دیب!
طرف میبینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.
اون میآد می پرسه: چی میخوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!
رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمیدونید دیب چیه؟
رئیس هم هر کاری میکنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه…
یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچههای داروخونه مثل همین آقا
زبونش میگیره. فکر کنم بفهمه این چی میخواد. اما الان شیفتش نیست.
رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره
دنبالش، سریع برش داره بیارتش.
میرن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو میپرسه: چی می خوای؟
یارو می گه: دیب!
کارمنده می گه: دیب؟
یارو: آره.
کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟
یارو: آره.
کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!
همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی
انبار و دیب رو میذاره توی یه مشمع مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی
کارش.
همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی میپرسن: چی میخواست این؟
کارمنده می گه: دیب!
میپرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!
رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم
دیب چیه؟
کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!
R A H A
11-07-2011, 10:21 PM
.::سوال 95 امتیازی::.
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و
از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
” کدام لاستیک پنچر شده بود ؟
R A H A
11-07-2011, 10:21 PM
آزمون استخدامي در سازمان c.i.a
روزي c.i.a اقدام به گزينش فرد مناسبي براي انجام کارهاي تروريستي کرد
اين کار بسيار محرمانه بود؛ به طوري که تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنکه تصميم به شرکت کردن در دوره ها بگيرند، چک شد
پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يک زن ازميان تمام شرکت کنندگان مناسب اين کار تشخيص داده شدند
در روز تست نهايي ، در حالي که تنها يک نفر از ميان آنها بايد براي اين پست انتخاب مي گرديد ،
مامور c.i.a يکي از آقايان شرکت کننده را به دري بزرگ نزديک کرد و در حاليکه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي کني، وارد اين اتاق شو و همسرت را که بر روي صندلي نشسته است بکش
مرد نگاهي وحشت زده به او کرد و گفت :
حتما شوخي مي کنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليک کنم
مامور نگاهي کرد و گفت : متاسفم ، مسلما شما فرد مناسبي براي اين کار نيستيد
بنا براين مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليکه اسحه اي را به او مي دادند گفتند
ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني! همسرت درون اتاق نشسته است، اين اسلحه را بگير و او بکش
مرد دوم کمي بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سکوت برقرار شد
پس از 5 دقيقه او با چشماني اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت :
من سعي کردم به او شليک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شليک کنم. حدس مي زنم که من فرد مناسبي براي اين کار نباشم
مامور پاسخ داد : نه، نيستي ! همسرت را بردار و به خانه برو
حالا تنها خانم شرکت کننده باقي مانده بود ، آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند و به او گفتند
ما بايد مطمئن باشيم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. اين تست نهايي است. داخل اتاق ، همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بکش
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد
... حتي قبل از آنکه در اتاق بسته شود آنها صداي شليک 7گلوله را يکي پس از ديگري شنيدند
بعد از آن سر و صداي وحشتناکي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، کوبيده شدن به در و ديوار را شنيدند! اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت و سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ايستاده بود ديدند
او در حاليکه عرق را از پشاني اش پاک مي کرد گفت
شما لعنتيها بايد مي گفتيد که گلوله ها مشقي است ،من مجبور شدم مرتيکه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد
R A H A
11-07-2011, 10:21 PM
رفتن به مدرسه
صبحي مادري براي بيدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: چرا مامان؟ من نمي خوام برم مدرسه.
مادر: دو دليل به من بگو که نمي خواي بري مدرسه.
پسر: يک که همه بچه ها از من بدشون مي ياد. دو همه معلم ها از من بدشون مي ياد.
مادر: اُه خداي من! اين که دليل نمي شه. زود باش تو بايد بري به مدرسه.
پسر: مامان دو دليل برام بيار که من بايد برم مدرسه؟
مادر: يک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اينکه تو مدير مدرسه هستي!!
R A H A
11-07-2011, 10:22 PM
بليط قطار
يکبار اينشتين از پرينستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بليط به کوپه او آمد. وقتي او به اينشتين رسيد ، انيشتين بدنبال بليط جيب جليقه اش را جستجو کرد ولي نتوانست آنرا پيدا کند. سپس در جيب شلوار خود جستجو کرد ولي باز هم بليط را پيدا نکرد. سپس در کيف خود را نگاه کرد ولي بازهم نتوانست آنرا پيدا کند.بعد از آن او صندلي کنار خودش را جستجو کرد ولي بازهم بليطش را پيدا نکرد.
مسئول بليط گفت : دکتر اينشتين ، من مي دانم که شما که هستيد . همه ما به خوبي شما را ميشناسيم و من مطمئن هستم که شما بليط خريده ايد، نگران نباشيد. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فيزيکدان بزرگ دست خود را به پايين صندلي برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : ” دکتر انيشتين ، دکتر انشتين ، نگران نباش ، من مي دانم که شما بليط داشته ايد، مسئله اي نيست. شما بليط نياز نداريد. من مطمئن هستم که شما يک بليط خريده ايد.”
اينشتين به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم مي دانم که چه کسي هستم. چيزي که من نمي دانم اين است که من کجا مي روم
R A H A
11-07-2011, 10:22 PM
داستان پير مرد 80 ساله
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چكآپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جوابميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يهدختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرتچيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اونهيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار ازبس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كهميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتررو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته رويزمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاًمنظور منم همين بود!
R A H A
11-07-2011, 10:22 PM
قيمت مغز
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"
R A H A
11-07-2011, 10:25 PM
جشن تولد
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترمبهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبيبهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگهامروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من وشما!
خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بودهكه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جايهميشهگي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتامارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذتبرديم.
وقتي داشتيم برميگشتيم، مشیم رو به منكرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نميكنين كه اصلاً لازم نباشهبرگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونمدر جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمانمن.
وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدونيرئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشمتا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحتراحت .
در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفتتو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقهاي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستشدر حالي كه پشت سرش همسرم، بچههام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همهبا هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو ميخوندند.
... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپهنشسته بودم... لخت مادرزاد!!!
R A H A
11-07-2011, 10:25 PM
خواهر زن
من خیلی خوشحال بودم !
منو نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند،دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتیکه داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چنددقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !
R A H A
11-07-2011, 10:26 PM
طنز بسيار زيباي نوزاد بدشانس!
http://www.iroonionline.com/uploadcenter/images/cmeohpw5w3h77eb5m51x.jpg
سلام! بدون هر گونه مقدمه چيني بايد بگم که اصولاً من نوزاد بدشانسي هستم. يه چيزي تو مايه هاي دالتون ها توي کارتون لوک خوش شانس. البته بايد بگم که اونا در مقابل من براي خودشون يه پا لوک خوش شانسن. شايد فکر کنيد که من از اون دسته نوزاداني ام که چون دختر خاله ام ماي بي بي چيک چيک خريده و من فقط ساده شو دارم احساس بدشانسي مفرط مي کنم، ولي بايد بگم که سابقه بدشانسي من به دوران جنيني و حتي قبل از اون برمي گرده.
اصلاً بذاريد از اول شروع کنم: از ماجراهاي جنيني و حلق آويز شدن توسط طناب دار( منظور بند ناف مشترک ميان بنده و والده محترمه) که بگذريم، مي رسيم به لحظه تاريخي تولد که با شور و شوق در حال گذراندن دوران نقاهت در داخل شکم والده محترمه بوديم که يهو بدون هيچ مقدمه چيني قبلي پا به عرصه وجود نهاديم!( فعل جمع که به کار بردم فقط به خاطر احترامه نه اين که فکر کنيد من دو قلو بودم!)
پا به عرصه وجود نهادن همانا و قطع شدن برق همانا. همين که به دنيا اومدم به علت خاموش شدن وسايل گرمازاي برقي، اون هم توي اوج زمستون به شدت مثل بستني قيفي يخ زدم. براي اين که يخ تنم آب بشه و به قول غير معروف اظهار وجودي بکنم، تصميم گرفتم که بزنم زير گريه. ( ولي مثل اين که گريه زد زير ما!) همين که دهن مبارکم رو باز کردم که يه اوه اوه حسابي سر بدم، جناب شخص شخيص پرستار به شدت با کف گرگي کوبيد توي دهن مبارکم و تمام دندوناي نداشته ام ريختن توي دهنم، جوري که حتي نمي شد با خاک انداز جمعشون کرد. بعداً فهميدم که خانم پرستار مي خواسته بزنه به پشتم که چون برق نبوده محکم کوبيده توي دهنم. خلاصه بعد از اين که با هزار دنگ و فنگ از بيمارستان مرخص شديم به خانه مادربزرگ رفتيم. اين که مي گم دنگ و فنگ، ماجراش اينه که رئيس بيمارستان مي خواست از من به خاطر قدم شومي که داشتم شکايت کنه چون با به دنيا آمدن من، برق که قطع شده بود هيچ، موتور برق اضطراريشون هم خراب شده بود. براي همين بيشتر بيماراشون فلنگو بسته و رفته بودن اون دنيا. اين که چه طوري از دستشون خلاص شديم ديگه بماند.
به هر حال شب اول چون هيچ گونه شيري در کار نبود، بستگان محترمه لطف کردند و اين قدر آب قند به خوردم دادند که احساس مي کردم يه کله قند هستم و همه رو به شکل قند شکن مي ديدم. تازه مگه بدشانسي من به همين جاها ختم مي شد؟ نصف شب چون هوا به شدت ابري بود و توي جام حسابي سيل اومده بود بناي گريه کردن رو گذاشتم که از صداي گريه هاي من مادربزرگم بيدار شد. اون هم چه بيدار شدني! چون فکر مي کرد که من گرسنمه با چشمهاي خواب آلود و در حالي که داشت خواب هفت پادشاه رو مي ديد قاشق قاشق آب قند رو توي صورت مبارکم خالي مي کرد و صبح وقتي همه از خواب ناز بيدار شدن تا نوزاد خوشگل و خوش قدم رو نگاه کنن و صورت ماهشو ببوسن، چيزي جز يه توپ سياه لرزان، که همانا يک کوه مورچه بودند که داشتند روي صورت بنده موج مکزيکي مي رفتند، نديدند. مورچه ها هم از اين که صبحانه اي به اين خوشمزگي گيرشان آمده بود در پوست خودشان نمي گنجيدند و کم مونده بود که مثل ذرت بو داده از خوشحالي بترکند.( مورچه بو داده رو تصور کنيد!)
روز بعد به خانه خودمان نقل مکان کرديم چون مادرم فکر مي کرد که من ديگه اونجا امنيت جاني ندارم. بعد خودش رفت تا يخ حوض رو بشکنه و لباس چرکاي من رو توش بشوره. من هم که هي فرت و فرت اظهار وجود مي کردم يهو گريه ام گرفت. همين که شروع کردم به گريه، مادرم به خواهرم که تنها دو سال قبل از من قدم مبارکش رو به اين دنيا گذاشته بود گفت: اين بچه رو ساکت کن! و آخرين چيزي که ديدم اين بود که يه بالش گنده به طرف دهن مبارکم فرود اومد و بعد فرياد پيروزمندانه خواهرم در گوشم پيچيد که مي گفت: مامان ساکتش کردم! در حال حاضر هم در بيمارستان سوانح و خفگي(!) در حالت کما به سر مي برم. ديروز مادر و پدرم اومدن و گفتن که حاضرن اعضاي بدن نوزاد سه روزه شونو اهدا کنن ولي دکتر گفت: مورچه چيه که کله پاچه اش چي باشه؟ راستي امروز پنجمين روز از تولدمه، ديروز از کما خارج شدم. تا چند دقيقه پيش هم داشتم خواب مي ديدم که دارم روي پوشکم اسکيت سواري مي کنم. در حال حاضر هم دارم به بخت بدم فکر مي کنم که سه روز از عمرم بي خودي تلف شد!( اين هم يه جور بد شانسيه ديگه!
R A H A
11-07-2011, 10:26 PM
زورو هرچه صوت زد اسب با وفایش نیامد .دلش را به دریازد وعلامت معروفش را روی شکم گروهبان گارسیا انداخت تا اسب برسد واو را نجات بدهد ولی از اسبش خبری نشد .
ناامید سوار الاغی شدو از مهلکه گریخت ....
بعد ها باخبر شد اسب باوفایش عاشق اسب گروهبان گارسیا شده.
R A H A
11-07-2011, 10:26 PM
ازدواج شیرانه
شیر سلطان جنگل اراده فرمودند که ازدواج کنند
روزعقد ودر میان حیوانات عظیم جنگل و شیران موشی با احتیاط فراوان درجستجوی جائی برای خود میان بزرگان جنگل بود تا بالاخره خودرا به شیر رساند وبه او گفت :
" برادر عزیزم حسن انتخاب و ازدواجتو تبریک میگم "
شیر غران خشمگین به موش گفت : تو ای موش کوچک چگونه جرأت میکنی من سلطان
جنگل رو برادر خطاب کنی ؟
آقا موشه به شیر گفت :
"آرام بگیر برادر زود جوش نیار آخه من هم قبل از ازدواج مثل تو شیر بودم
R A H A
11-07-2011, 10:27 PM
داستان رستوران ارزان قیمت
جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ،سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم! اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلارو ۱۰سنت.
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم،می خواستین بخورین!”
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی
روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.
R A H A
11-07-2011, 10:27 PM
داستان پدری روستایی، و پسرش
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.پسرمتوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جداشدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال ر عمرشآسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن
دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار
براقاز هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد,پدر وپسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع وبتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که
ناگهان ، دیدندشمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در اینوقت دیوارنقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا وظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش
گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
R A H A
11-07-2011, 10:27 PM
علت ديوانگي
پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي ميكرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش ميآمد. او را پيش خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آوردهاند؟
مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفتهام كه دختر هجدهسالهاي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود
اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم ميشد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود
از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم ميشود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شدهام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است
آقاي دكتر! اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار ميشديد، قطعا كارتان به تيمارستان ميكشيد
R A H A
11-07-2011, 10:28 PM
داستان دهقان پیر
دهقان پیر، با ناله می گفت:ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود اینهمه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم دخترم را چپآفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می بیند!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت!چهل سالست نان مرا زهر مار میکنی! مگر کور بودیندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
گفت چرا ارباب دیدم..اما..چیزی که هست، دختر شما همه ی …این خوشبختی ها رادوتا می بیند…ولی دختر من اینهمه بدبختی ها را…
R A H A
11-07-2011, 10:29 PM
داستان کشیش و قهرمان
کشیش به قهرماندر حال مرگ : شیطان را لعنت کن پســـــــرم !
قهرمان : الان وقت این نیست که برای خودم دشمن بتراشم پـــــــدر!
R A H A
11-07-2011, 10:29 PM
داستان زمستان سخت
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیشاست؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «بریدهیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسالزمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردانقبیلهدستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه باردیگه بهسازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشونرو برایجمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگمیزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذاراینطوری بگم؛سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» « پاسخ: «چونسرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن
R A H A
11-07-2011, 10:29 PM
داستان مـــــرد بی جنبه
مردی میخواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من راعوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی …
مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینهاکه میگویی که چیز بدی نیست!مرد گفت: ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن درشان من نیست
R A H A
11-07-2011, 10:30 PM
داستان پیـــــر مـــــرد نا امید
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند،منصرف شد و رفت
R A H A
11-07-2011, 10:30 PM
داستان “کارمند و تکرار اشتباه”
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید:
«معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی
که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد:
«خودم میدانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو
پرداخت کردم هیچ نکردی.»
کارمند با حاضر پاسخ می دهد:
«درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم!»…
R A H A
11-07-2011, 10:31 PM
داستان “الاغ مرده”
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار.
قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد.
اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت:
«متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»
چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «میخوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعهکشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که میتونم. حالا ببین. فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعهکشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..»
مزرعهدار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
R A H A
11-07-2011, 10:31 PM
ماجرای طنز آفرینش انسان !
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
R A H A
11-07-2011, 10:31 PM
داستان زیبا آموزنده ازدواج الاغ با آهو ...
http://www.patoghblog.com/wp-content/uploads/2011/05/khar-olagh.jpg
آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
R A H A
11-07-2011, 10:31 PM
داستان طنز شكارچي!!!
يه پيرمرد 80 ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:"هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دخترخانم 25 ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظر شما چيه دكتر؟ "دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب... بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يكدفعه از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ..... بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما" يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا" منظور منم همين بود!نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد اتفاقي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته باش.
R A H A
11-07-2011, 10:32 PM
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.