mozhgan
11-06-2011, 11:31 PM
در جهان روابط پيچيده امروز، اگر نتوانيم هرچه سريعتر به برآيندي قابل تاليف از فلسفه، دانش و قدرت كه برآمده از مولفههاي انديشيده و بومي باشد، دست يابيم، بيم آن ميرود كه در سير خروشان و پر مخاطره يكسانسازي اثري از «ما» باقي نماند.
تذكر چند نكته بايسته است: صرف نظر از معناي فلسفه در دنياي قديم، در جهان امروز اگر فلسفه به مثابه پشتوانهاي تئوريك در تمام برنامهريزيهاي ما دخالت نداشته باشد، حداقل به عنوان مقولهاي كاركردي، ديگر محلي از اعراب نخواهد داشت؛ به عبارت ديگر فلسفه در ذات خود همبسته با دانش است.
بنابراين، مديريت فرهنگي، سياسي و اقتصادي ما، كه مسلماً براساس دانشي انجام ميشود، اگر بنيادها، نسبتها و ربطهاي فلسفي خود را نيابد، حداقل در تعيين افق تحقق برنامههاي خود، به پريشاني گرفتار ميآيد؛ چراكه التزام به مباني خاص فلسفي - كه البته بايد متناسب با واقعيتها و تجارب بالفعل و تاريخي ما باشد - ضمن جهت دادن به اهداف و غايات مطلوب جامعه، ميتواند سهمي سهمگين در نزديك كردن توان دانشي و نرمافزاري جامعه به اركان و مناسبات قدرت ايفا كند؛ مناسباتي كه همچون دادههايي تاريخي بر ما وارد شده است و نقش ما در نقطهاي كه اكنون به سر ميبريم در شكلگيري آن ناچيز بوده است.
شايد گفته شود كه دانش در ذات خود يعني قدرت، و اصولاً هر پيشرفت و تحولي در دانش، به معناي بسط قدرت در يكي از وجوه متكثر آن است؛ بنابراين طرح اين بحث يعني تلاش براي تقرب دانش به قدرت، از آغاز گزاف است.
اگرچه در سخن فوق حقيقتي فلسفي نهفته است، اما توجه به اين نكته ضروري است كه دانش در دنياي امروز، امري فينفسه غربي بوده و محصول ضروري بسط مدرنيته است. از آن جا كه ما هيچ نقشي در توليد اين دانش نداشتهايم و از سوي ديگر به دليل مناسبات جديد پيش آمده، ناچار به استفاده از محصولات تكنولوژيك اين دانش هستيم، بديهي است كه پايبندي به اين نظر كه دانش در ذات خود همبسته با قدرت است، براي ما نتايج پرمخاطرهاي به بار ميآورد؛ چراكه اين دانش غربي، مناسبات ويژه خود در حوزه قدرت را دارد و بنيادهاي فلسفي خاص خود را نيز طلب ميكند.
شايد بگويند كه ميتوان بنيانهاي فلسفي اين دانش را نيز همچون خود دانش وارد كرد و از اين طريق، مشكل پشتوانه نظري را از ميان برداشت. بايد گفت: اولاً ما به دليل واپسماندگي تاريخي خود نسبت به آن چه در غرب ميگذرد - البته به مفهوم غيرارزشي آن - و نيز به دليل تعارضات سياسي موجود، هيچگاه در آوردن دانش به قلمرو خود، قرين توفيق نبودهايم وآن چه به دست ما رسيده است، در بهترين حالت، تكنولوژي بوده است.
ثانياً به فرض اين كه بتوانيم دانش و مباني فلسفي آن را وارد كنيم، باز در به خدمتگيري آنها، به گونهاي كه براي ما سودمند افتد و مقدمات پيشرفت را فراهم آورد، ناكام ميمانيم؛ چراكه هم دانش و هم فلسفه مربوط به آن در ذات خود با مناسبات و روابط قدرت حاكم بر جامعه ما (قدرت به معناي اعم آن كه شامل همه نيروهاي هدايتگر تاريخ و فرهنگ ما باشد) همبودي ندارد؛ زيرا اگر چنين نسبتي برقرار بود، ديگر نيازي به وارد كردن دانش نداشتيم و خود تاريخ ما، در سير طبيعياش چنين محصولي را به بار ميآورد.
شايد چاره اين باشد كه در انديشه «تاليف» باشيم. نخست بايد بكوشيم هرچه سريعتر با كمك در پيش گرفتن «طريقه معكوس»، به دانش تكنولوژيهاي وارداتي كه امروزه ديگر جزء ضروريات زندگي به حساب ميآيند، دست يابيم. ثانياً در پرتو افقي كه مناسبات تاريخي، اجتماعي و قدرت ما ترسيم كرده است - كه البته شناسايي اين افق نيز كاري بس دشوار است - و نيز آن چه را كه فلسفه بومي ما - فلسفهاي كه لزوماً همان فلسفه اسلامي نيست - در اختيار ما قرار ميدهد، به ساحتي از تاليف جهش كنيم؛ ساحتي كه در آن دانش و يا تكنولوژي وارداتي نه براي گسترش قدرت غربي كه در خدمت بسط توانمنديهاي مكنون تاريخي ما قرار گيرد.
تذكر چند نكته بايسته است: صرف نظر از معناي فلسفه در دنياي قديم، در جهان امروز اگر فلسفه به مثابه پشتوانهاي تئوريك در تمام برنامهريزيهاي ما دخالت نداشته باشد، حداقل به عنوان مقولهاي كاركردي، ديگر محلي از اعراب نخواهد داشت؛ به عبارت ديگر فلسفه در ذات خود همبسته با دانش است.
بنابراين، مديريت فرهنگي، سياسي و اقتصادي ما، كه مسلماً براساس دانشي انجام ميشود، اگر بنيادها، نسبتها و ربطهاي فلسفي خود را نيابد، حداقل در تعيين افق تحقق برنامههاي خود، به پريشاني گرفتار ميآيد؛ چراكه التزام به مباني خاص فلسفي - كه البته بايد متناسب با واقعيتها و تجارب بالفعل و تاريخي ما باشد - ضمن جهت دادن به اهداف و غايات مطلوب جامعه، ميتواند سهمي سهمگين در نزديك كردن توان دانشي و نرمافزاري جامعه به اركان و مناسبات قدرت ايفا كند؛ مناسباتي كه همچون دادههايي تاريخي بر ما وارد شده است و نقش ما در نقطهاي كه اكنون به سر ميبريم در شكلگيري آن ناچيز بوده است.
شايد گفته شود كه دانش در ذات خود يعني قدرت، و اصولاً هر پيشرفت و تحولي در دانش، به معناي بسط قدرت در يكي از وجوه متكثر آن است؛ بنابراين طرح اين بحث يعني تلاش براي تقرب دانش به قدرت، از آغاز گزاف است.
اگرچه در سخن فوق حقيقتي فلسفي نهفته است، اما توجه به اين نكته ضروري است كه دانش در دنياي امروز، امري فينفسه غربي بوده و محصول ضروري بسط مدرنيته است. از آن جا كه ما هيچ نقشي در توليد اين دانش نداشتهايم و از سوي ديگر به دليل مناسبات جديد پيش آمده، ناچار به استفاده از محصولات تكنولوژيك اين دانش هستيم، بديهي است كه پايبندي به اين نظر كه دانش در ذات خود همبسته با قدرت است، براي ما نتايج پرمخاطرهاي به بار ميآورد؛ چراكه اين دانش غربي، مناسبات ويژه خود در حوزه قدرت را دارد و بنيادهاي فلسفي خاص خود را نيز طلب ميكند.
شايد بگويند كه ميتوان بنيانهاي فلسفي اين دانش را نيز همچون خود دانش وارد كرد و از اين طريق، مشكل پشتوانه نظري را از ميان برداشت. بايد گفت: اولاً ما به دليل واپسماندگي تاريخي خود نسبت به آن چه در غرب ميگذرد - البته به مفهوم غيرارزشي آن - و نيز به دليل تعارضات سياسي موجود، هيچگاه در آوردن دانش به قلمرو خود، قرين توفيق نبودهايم وآن چه به دست ما رسيده است، در بهترين حالت، تكنولوژي بوده است.
ثانياً به فرض اين كه بتوانيم دانش و مباني فلسفي آن را وارد كنيم، باز در به خدمتگيري آنها، به گونهاي كه براي ما سودمند افتد و مقدمات پيشرفت را فراهم آورد، ناكام ميمانيم؛ چراكه هم دانش و هم فلسفه مربوط به آن در ذات خود با مناسبات و روابط قدرت حاكم بر جامعه ما (قدرت به معناي اعم آن كه شامل همه نيروهاي هدايتگر تاريخ و فرهنگ ما باشد) همبودي ندارد؛ زيرا اگر چنين نسبتي برقرار بود، ديگر نيازي به وارد كردن دانش نداشتيم و خود تاريخ ما، در سير طبيعياش چنين محصولي را به بار ميآورد.
شايد چاره اين باشد كه در انديشه «تاليف» باشيم. نخست بايد بكوشيم هرچه سريعتر با كمك در پيش گرفتن «طريقه معكوس»، به دانش تكنولوژيهاي وارداتي كه امروزه ديگر جزء ضروريات زندگي به حساب ميآيند، دست يابيم. ثانياً در پرتو افقي كه مناسبات تاريخي، اجتماعي و قدرت ما ترسيم كرده است - كه البته شناسايي اين افق نيز كاري بس دشوار است - و نيز آن چه را كه فلسفه بومي ما - فلسفهاي كه لزوماً همان فلسفه اسلامي نيست - در اختيار ما قرار ميدهد، به ساحتي از تاليف جهش كنيم؛ ساحتي كه در آن دانش و يا تكنولوژي وارداتي نه براي گسترش قدرت غربي كه در خدمت بسط توانمنديهاي مكنون تاريخي ما قرار گيرد.