mozhgan
11-06-2011, 11:09 PM
ميثم بادامچي: پل تيليش الهيدان آلماني و پيرو مكتب لوتر است كه از سال 1933 در جريان حاكميت نازيها از شهر محل سكونتش ،فرانكفورت، به آمريكا مهاجرت كرد و تا آخر عمر، يعني سال 1965 ،در آنجا زيست.
او سالها استاد دانشگاه هاروارد بود. در نظريات كلامي تيليش روانشناسي اعماق و اگزيستانسياليسم جايگاه بسيار ويژهاي دارند. در اين بحث روانشناسي اعماق را تقريبا ميتوان معادل روانكاوي بهكار برد.
عقايد تيليش حاوي نگاههاي نويي در مورد نسبت الهيات با فرهنگ است. او در بحثش درباره رابطه الهيات با روانكاوي و اگزيستانسياليسم، ميان روانكاوي و اگزيستانسياليسم نسبت بسيار نزديكي قائل است و معتقد است روانكاوي در اصل به جنبش اگزيستانسياليستي قرن بيستم متعلق است. تيليش معتقد است تقسيم اگزيستانسياليسم و روانكاوي به دو شاخه ديني و غيرديني بي پايه و نارواست. او مخالف جدي جدايي الهيات از روانكاوي و اگزيستانسياليسم است و ميان مضامين الهيات و اين رشتهها نوعي پيوستگي قائل است.
به اعتقاد تيليش اعتراض عليه غلبه فلسفههايي كه معتقدند انسان موجودي آگاه و هوشيار و فاقد جنبههاي ناخودآگاه است وجه مشترك روانكاوي و اگزيستانسياليسم است. تاريخچه اين اعتراض البته بسي قديميتر از قرن بيستم است . تيليش تاريخ جامعه صنعتي غرب را در نهايت با ظهور و رواج فلسفه دكارت تاريخ پيروزي فلسفههايي كه بر تسلط آگاهي ناب و عقل در انسان معتقد بودند ميداند و ميگويد در ميان پروتستانها عقايد دكارت شاخه كالوني آئين پروتستان را كه اكثر آمريكاييها به عنوان مثال معتقد به آن بودند، بسيار تحتتاثير قرار داد. عليرغم اينها، اين نبرد هيچگاه به پايان نرسيد و با پاسكال كه برحسب مقولاتي چون اضطراب، تناهي و شك، وضعيت بشري را تو صيف ميكرد و شلينگ آلماني و كييركگارد دانماركي كه منتقد فلسفه آگاهي باورانه هگل بودند و نيز شوپنهاور كه به ارادهاي خرد ستيز در انسان معتقد بود، تداوم يافت.
تيليش معتقد است نيچه هم بسياري از دستاوردهاي روانشناسي اعماق را پيشبيني كرده بود و تحليل ماركس جوان هم مبني بر از خود بيگانگي انسان ونيز تحليل داستايوفسكي از خصلت اهريمني ضمير ناخودآگاه انسان هريك به نحوي در ادامه اين اعتراض بود. با فرويد اين تحليلها به زبان و واژگان علمي در آمد. اين جريان عليه فلسفههاي كاملا آگاهيباورانه بعدها با فلسفههاي اگزيستانسياليستيهايدگر و سارتر شكل واضح تري به خود گرفت.
تيليش ميگويد: هم روانشناسي اعماق و هم اگزيستانسياليسم غالبا ميخواهند سرشت وجودي انسان را كه مبين تناهي و از خود بيگانه گشتگي او در زمان و مكان است، در تعارض با سرشت ذاتي انسان توصيف كنند؛ انسان ذاتا موجودي از خود بيگانه، مضطرب و گناهكار نيست بلكه اين خصوصيات جنبههاي عارضي وجود اويند كه در طول تجربه زندگي بر او عارض شدهاند وبايد درمان شوند.
در متون اگزيستانسياليستي- از آنجا كه در پي توصيف وضعيت عام بشرياند- بر خلاف متون روانكاوي ترسيم خط مرز دقيق ميان قلمرو سلامت و بيماري بسي دشوار است. اما، تفاوت سرشت ذاتي و سرنوشت وجودي انسان از ديد الهيات چنين است: در الهيات مسيحي اين سه حكم وجود دارد، حكم اولEsse que esse bonum est. اين عبارت لاتيني يكي از اصول اعتقادي بنيادي مسيحيت است و معني آن اين است: وجود فينفسه نيكوست. يا به زبان اساطير انجيلي خداوند ديد هر آنچه را خلق كرده بود و شگفتا چه نيكو بود.
حكم دوم، حكم هبوط همگاني است و منظور از هبوط انتقال از آن نيكي ذاتي به
از خود بيگانگي وجودي است كه در هر موجود زنده و در هر زماني اتفاق ميافتد. حكم سوم گوياي احتمال و امكان نجات و رستگاري انسان است. تيليش ميگويد در تمام انديشههاي اصيل الهياتي اين سه حكم در باب سرشت انساني ديده ميشود: نيكي ذاتي انسان، از خود بيگانگي وجودي او و امكان بديل ثالثي كه از طريق آن اين انقطاع و بريدگي رفع و رجوع ميشود و غايت زندگي بشريست؛ اما اين سه حكم الهياتي چه نسبتي با روانكاوي و اگزيستانسياليسم دارند؟ آيا روانكاوان و فيلسوفان اگزيستانسياليست تمييزي ميان سرشت ذاتي و پاك انسان و سرشت وجودي و آلوده او قائل شدهاند و آيا به نوعي امكان رستگاري انسان قائلند؟ تيليش معتقد است : فرويد تمييزي بين سرشت ذاتي و سرشت وجودي او قائل نبود و در واقع سرشت ذاتي و وجودي انسان را يكي ميانگاشت؛ فرويد معتقد بود ليبيدوي انسان حد و حصري ندارد و هرگز كاملا ارضا نميشود و غريزه مرگ را ميآفريند.
او به انسان بدبين و از فرهنگ سرخورده بود و انسان را ناقص ميانگاشت. تيليش ميگويد اگر به انسان به اعتبار وجود او و از خود بيگانگياش و نه به اعتبار ذاتش بنگريم، اين قضاوت منفي اجتنابناپذير خواهد بود و فرويد با اتخاذ چنين ديدگاهي به چنين نتيجهاي رسيده است. تيليش در اينجا دست به تاويل الهيات ميزند. او در تفسير و تاويل راي فرويد در باب ليبيدو به مفهوم بسيار قديمي الهيات يعني شهوت توجه ميكند و نوانديشانه معتقد است كاربرد اين مفهوم در الهيات مسيحي عين كاربرد ليبيدو در آراي فرويد است، با اين تفاوت كه مصداق آن انسان من حيث وجود است نه انسان من حيث ذات. منظور از شهوت همان ميل و اشتياق نامعيني است كه هيچگاه ارضا نميشود و همواره طلب چيزي وراي لذت موجود را بر آدمي تحميل ميكند.
مطابق آموزههاي الهياتي آدمي در نيكي ماهوي يا ذاتي خويش اسير و بنده شهوت يا ليبيدوي سيريناپذير نيست، بلكه ميل او متوجه مضمون، كس يا چيزي است كه به واسطه عشق و محبت(eros) يا دوستي(agape) با آن پيوند دارد. تيليش ميگويد اگر اين سخن راست باشد تلقي ما از ليبيدو كاملا تفاوت خواهد كرد؛ آدمي ميتواند داراي ليبيدو باشد، ليكن اين ليبيدو، سيريناپذير نيست و ميتواند كامياب شود و به رستگاري بينجامد. در واقع به نظر تيليش از ديدگاه الهياتي توصيف فرويد از انسان را بايد همچون توصيف انساني درك كرد كه از حيث وجودي با خويشتن بيگانه گشته است. فرويد به جز اين انسان، انسان ديگري نمي شناسد و اين ايرادي است كه الهيات بر او ميگيرد. تيليش ميافزايد خوشبختانه فرويد همانند همه مردان بزرگ لجوجانه پايبند حرفهاي خود نبود.
آنجا كه فرويد به درمان و به وجود انسانهاي شفا يافته معتقد بود ميتوان گفت او از انسان حكم سوم، يعني انسان شفا يافته، بي خبر نبود. اين دو قسمت بدبينانه و خوشبينانه آراي فرويد ظاهرا هيچ گاه با هم سازگار نيفتادند و اين تناقضي در افكار فرويد است. تيليش حتي معتقد است در مقابل خوشبيني روانكاواني مانند يونگ وفروم كه نظري متفاوت از فرويد در مورد انسان اختيار كردند و منكر ليبيدوي وجودي و غريزه مرگ شدند، آراي فرويد در مورد انسان عميق تراست و دقايق سرشت او را بهتر نشان ميدهند. در واقع از نظر او آراي اگزيستانسياليستهايي مثل داستايوفسكي و كافكا نظريات فرويد را بيشتر تاييد ميكنند تا نظرات يونگ و فروم در مورد سرشت انسان، البته اگر نظرات فرويد را در مورد مقام وجودي انسان روا بدانيم نه در مورد مقام ذاتياش.
در مورد حكم سوم الهيات و نسبت آن با روانكاوي و اگزيستانسياليسم، تيليش معتقد است اين دو مكتب فكري عليرغم اثرات درماني مفيدشان به تنهايي قادر به رستگاري و نجات انسانها نيستند، چراكه لازمه رستگاري درمان كنه شخصيت آدمي است كه بدون الهيات ميسر نيست. در نهايت تيليش چهار فايده بسيار مهم ديگر هم در روانشناسي اعماق و اگزيستانسياليسم براي الهيات قائل است:اول آنكه رشد ايندو جنبش براي الهيات چيزي را به ارمغان آورد كه با وجود آنكه متون ديني در دو هزاره گذشته آكنده از آنهاست، مورد غفلت و فراموشي الهيات واقع شده بودند و آن بار روانكاوانه و اگزيستانسياليستي متون ديني بود.
كلاسيكترين متني كه آكنده از چنين باري است كمدي الهي دانته و توصيف او از جهنم و برزخ و وصف ويراني وجودي انسان در پي از خود بيگانگي اوست. خدمت دوم روانكاوي و اگزيستانسياليسم به الهيات بخشيدن معنايي جديد به واژه گناه است. در الهيات سنتي گناه با منعيات و اعمال خاص ناپسند و خلاف عرف يكي انگاشته شده بود ،حال آنكه از نظر تيليش معناي واقعي گناه چيزي متفاوت است؛ معني گناه جدا افتادگي و بيگانه گشتگي انسان از وجود ذاتي خويش است و اين معناي جديد را اگزيستانسياليسم و روانكاوي به الهيات هديه كردهاند. خدمت سوم روانكاوي به الهيات بازشناسايي قسمتهاي منفي و اهريمني ضمير ناخودآگاه آدمي است.
روانكاوي به ما نشان داده است كه انسان در تصميمگيريهايش به طور مطلق آگاه، آزاد و جداي از آنچه در گذشته بر او گذشته است، نيست. فايده چهارم اين دو جنبش براي الهيات، رهايي الهيات از دام آن چيزي است كه اخلاق پرستي يا شايد بتوان گفت صورت پرستي الهيات است و به نظر تيليش باعث از خود تهيگشتگي الهيات شده بود. روانكاوي از نظر تيليش به الهيات آموخته است كه آمرزش موجود در متون ديني به معناي قبول نامقبولان است نه پذيرش درستكاران و نيكان. آمرزش الهي و رستگاري شامل حال آنهايي ميشود كه خوب نيستند، وگر نه فيض و بخشش در مورد نيكان كه معنا ندارد. معناي واژه فيض كه در الهيات سنتي خالي از معنا شده بود در رابطه ميان روانكاو و بيمار خود را دوباره باز يافته است. روانكاو اگرچه در پي كمك به بيمار است، ولي او را آنگونه كه هست، ميپذيرد و سخناش را ميشنود. تيليش معتقد است رابطه خداوند و بندگانش همچنين رابطهاي است و هر كشيش يا فرد مسيحي هم بايد با ديگران چنين رفتاري را در پيش گيرد نه آنكه افراد را بر سر تقصير در تكاليفشان نكوهش كند.
و اما نكته آخر از نگاه تيليش: روانكاوي و اگزيستانسياليسم تنها وضعيت بشر را تحليل ميكنند و در پي اين تحليل پرسشهايي را ايجاد ميكنند كه در درون خود پاسخي به اين پرسشها ندارند؛ اين وظيفه متكلم و الهيدان است كه با استفاده از متون ديني به آنها پاسخ گويد
او سالها استاد دانشگاه هاروارد بود. در نظريات كلامي تيليش روانشناسي اعماق و اگزيستانسياليسم جايگاه بسيار ويژهاي دارند. در اين بحث روانشناسي اعماق را تقريبا ميتوان معادل روانكاوي بهكار برد.
عقايد تيليش حاوي نگاههاي نويي در مورد نسبت الهيات با فرهنگ است. او در بحثش درباره رابطه الهيات با روانكاوي و اگزيستانسياليسم، ميان روانكاوي و اگزيستانسياليسم نسبت بسيار نزديكي قائل است و معتقد است روانكاوي در اصل به جنبش اگزيستانسياليستي قرن بيستم متعلق است. تيليش معتقد است تقسيم اگزيستانسياليسم و روانكاوي به دو شاخه ديني و غيرديني بي پايه و نارواست. او مخالف جدي جدايي الهيات از روانكاوي و اگزيستانسياليسم است و ميان مضامين الهيات و اين رشتهها نوعي پيوستگي قائل است.
به اعتقاد تيليش اعتراض عليه غلبه فلسفههايي كه معتقدند انسان موجودي آگاه و هوشيار و فاقد جنبههاي ناخودآگاه است وجه مشترك روانكاوي و اگزيستانسياليسم است. تاريخچه اين اعتراض البته بسي قديميتر از قرن بيستم است . تيليش تاريخ جامعه صنعتي غرب را در نهايت با ظهور و رواج فلسفه دكارت تاريخ پيروزي فلسفههايي كه بر تسلط آگاهي ناب و عقل در انسان معتقد بودند ميداند و ميگويد در ميان پروتستانها عقايد دكارت شاخه كالوني آئين پروتستان را كه اكثر آمريكاييها به عنوان مثال معتقد به آن بودند، بسيار تحتتاثير قرار داد. عليرغم اينها، اين نبرد هيچگاه به پايان نرسيد و با پاسكال كه برحسب مقولاتي چون اضطراب، تناهي و شك، وضعيت بشري را تو صيف ميكرد و شلينگ آلماني و كييركگارد دانماركي كه منتقد فلسفه آگاهي باورانه هگل بودند و نيز شوپنهاور كه به ارادهاي خرد ستيز در انسان معتقد بود، تداوم يافت.
تيليش معتقد است نيچه هم بسياري از دستاوردهاي روانشناسي اعماق را پيشبيني كرده بود و تحليل ماركس جوان هم مبني بر از خود بيگانگي انسان ونيز تحليل داستايوفسكي از خصلت اهريمني ضمير ناخودآگاه انسان هريك به نحوي در ادامه اين اعتراض بود. با فرويد اين تحليلها به زبان و واژگان علمي در آمد. اين جريان عليه فلسفههاي كاملا آگاهيباورانه بعدها با فلسفههاي اگزيستانسياليستيهايدگر و سارتر شكل واضح تري به خود گرفت.
تيليش ميگويد: هم روانشناسي اعماق و هم اگزيستانسياليسم غالبا ميخواهند سرشت وجودي انسان را كه مبين تناهي و از خود بيگانه گشتگي او در زمان و مكان است، در تعارض با سرشت ذاتي انسان توصيف كنند؛ انسان ذاتا موجودي از خود بيگانه، مضطرب و گناهكار نيست بلكه اين خصوصيات جنبههاي عارضي وجود اويند كه در طول تجربه زندگي بر او عارض شدهاند وبايد درمان شوند.
در متون اگزيستانسياليستي- از آنجا كه در پي توصيف وضعيت عام بشرياند- بر خلاف متون روانكاوي ترسيم خط مرز دقيق ميان قلمرو سلامت و بيماري بسي دشوار است. اما، تفاوت سرشت ذاتي و سرنوشت وجودي انسان از ديد الهيات چنين است: در الهيات مسيحي اين سه حكم وجود دارد، حكم اولEsse que esse bonum est. اين عبارت لاتيني يكي از اصول اعتقادي بنيادي مسيحيت است و معني آن اين است: وجود فينفسه نيكوست. يا به زبان اساطير انجيلي خداوند ديد هر آنچه را خلق كرده بود و شگفتا چه نيكو بود.
حكم دوم، حكم هبوط همگاني است و منظور از هبوط انتقال از آن نيكي ذاتي به
از خود بيگانگي وجودي است كه در هر موجود زنده و در هر زماني اتفاق ميافتد. حكم سوم گوياي احتمال و امكان نجات و رستگاري انسان است. تيليش ميگويد در تمام انديشههاي اصيل الهياتي اين سه حكم در باب سرشت انساني ديده ميشود: نيكي ذاتي انسان، از خود بيگانگي وجودي او و امكان بديل ثالثي كه از طريق آن اين انقطاع و بريدگي رفع و رجوع ميشود و غايت زندگي بشريست؛ اما اين سه حكم الهياتي چه نسبتي با روانكاوي و اگزيستانسياليسم دارند؟ آيا روانكاوان و فيلسوفان اگزيستانسياليست تمييزي ميان سرشت ذاتي و پاك انسان و سرشت وجودي و آلوده او قائل شدهاند و آيا به نوعي امكان رستگاري انسان قائلند؟ تيليش معتقد است : فرويد تمييزي بين سرشت ذاتي و سرشت وجودي او قائل نبود و در واقع سرشت ذاتي و وجودي انسان را يكي ميانگاشت؛ فرويد معتقد بود ليبيدوي انسان حد و حصري ندارد و هرگز كاملا ارضا نميشود و غريزه مرگ را ميآفريند.
او به انسان بدبين و از فرهنگ سرخورده بود و انسان را ناقص ميانگاشت. تيليش ميگويد اگر به انسان به اعتبار وجود او و از خود بيگانگياش و نه به اعتبار ذاتش بنگريم، اين قضاوت منفي اجتنابناپذير خواهد بود و فرويد با اتخاذ چنين ديدگاهي به چنين نتيجهاي رسيده است. تيليش در اينجا دست به تاويل الهيات ميزند. او در تفسير و تاويل راي فرويد در باب ليبيدو به مفهوم بسيار قديمي الهيات يعني شهوت توجه ميكند و نوانديشانه معتقد است كاربرد اين مفهوم در الهيات مسيحي عين كاربرد ليبيدو در آراي فرويد است، با اين تفاوت كه مصداق آن انسان من حيث وجود است نه انسان من حيث ذات. منظور از شهوت همان ميل و اشتياق نامعيني است كه هيچگاه ارضا نميشود و همواره طلب چيزي وراي لذت موجود را بر آدمي تحميل ميكند.
مطابق آموزههاي الهياتي آدمي در نيكي ماهوي يا ذاتي خويش اسير و بنده شهوت يا ليبيدوي سيريناپذير نيست، بلكه ميل او متوجه مضمون، كس يا چيزي است كه به واسطه عشق و محبت(eros) يا دوستي(agape) با آن پيوند دارد. تيليش ميگويد اگر اين سخن راست باشد تلقي ما از ليبيدو كاملا تفاوت خواهد كرد؛ آدمي ميتواند داراي ليبيدو باشد، ليكن اين ليبيدو، سيريناپذير نيست و ميتواند كامياب شود و به رستگاري بينجامد. در واقع به نظر تيليش از ديدگاه الهياتي توصيف فرويد از انسان را بايد همچون توصيف انساني درك كرد كه از حيث وجودي با خويشتن بيگانه گشته است. فرويد به جز اين انسان، انسان ديگري نمي شناسد و اين ايرادي است كه الهيات بر او ميگيرد. تيليش ميافزايد خوشبختانه فرويد همانند همه مردان بزرگ لجوجانه پايبند حرفهاي خود نبود.
آنجا كه فرويد به درمان و به وجود انسانهاي شفا يافته معتقد بود ميتوان گفت او از انسان حكم سوم، يعني انسان شفا يافته، بي خبر نبود. اين دو قسمت بدبينانه و خوشبينانه آراي فرويد ظاهرا هيچ گاه با هم سازگار نيفتادند و اين تناقضي در افكار فرويد است. تيليش حتي معتقد است در مقابل خوشبيني روانكاواني مانند يونگ وفروم كه نظري متفاوت از فرويد در مورد انسان اختيار كردند و منكر ليبيدوي وجودي و غريزه مرگ شدند، آراي فرويد در مورد انسان عميق تراست و دقايق سرشت او را بهتر نشان ميدهند. در واقع از نظر او آراي اگزيستانسياليستهايي مثل داستايوفسكي و كافكا نظريات فرويد را بيشتر تاييد ميكنند تا نظرات يونگ و فروم در مورد سرشت انسان، البته اگر نظرات فرويد را در مورد مقام وجودي انسان روا بدانيم نه در مورد مقام ذاتياش.
در مورد حكم سوم الهيات و نسبت آن با روانكاوي و اگزيستانسياليسم، تيليش معتقد است اين دو مكتب فكري عليرغم اثرات درماني مفيدشان به تنهايي قادر به رستگاري و نجات انسانها نيستند، چراكه لازمه رستگاري درمان كنه شخصيت آدمي است كه بدون الهيات ميسر نيست. در نهايت تيليش چهار فايده بسيار مهم ديگر هم در روانشناسي اعماق و اگزيستانسياليسم براي الهيات قائل است:اول آنكه رشد ايندو جنبش براي الهيات چيزي را به ارمغان آورد كه با وجود آنكه متون ديني در دو هزاره گذشته آكنده از آنهاست، مورد غفلت و فراموشي الهيات واقع شده بودند و آن بار روانكاوانه و اگزيستانسياليستي متون ديني بود.
كلاسيكترين متني كه آكنده از چنين باري است كمدي الهي دانته و توصيف او از جهنم و برزخ و وصف ويراني وجودي انسان در پي از خود بيگانگي اوست. خدمت دوم روانكاوي و اگزيستانسياليسم به الهيات بخشيدن معنايي جديد به واژه گناه است. در الهيات سنتي گناه با منعيات و اعمال خاص ناپسند و خلاف عرف يكي انگاشته شده بود ،حال آنكه از نظر تيليش معناي واقعي گناه چيزي متفاوت است؛ معني گناه جدا افتادگي و بيگانه گشتگي انسان از وجود ذاتي خويش است و اين معناي جديد را اگزيستانسياليسم و روانكاوي به الهيات هديه كردهاند. خدمت سوم روانكاوي به الهيات بازشناسايي قسمتهاي منفي و اهريمني ضمير ناخودآگاه آدمي است.
روانكاوي به ما نشان داده است كه انسان در تصميمگيريهايش به طور مطلق آگاه، آزاد و جداي از آنچه در گذشته بر او گذشته است، نيست. فايده چهارم اين دو جنبش براي الهيات، رهايي الهيات از دام آن چيزي است كه اخلاق پرستي يا شايد بتوان گفت صورت پرستي الهيات است و به نظر تيليش باعث از خود تهيگشتگي الهيات شده بود. روانكاوي از نظر تيليش به الهيات آموخته است كه آمرزش موجود در متون ديني به معناي قبول نامقبولان است نه پذيرش درستكاران و نيكان. آمرزش الهي و رستگاري شامل حال آنهايي ميشود كه خوب نيستند، وگر نه فيض و بخشش در مورد نيكان كه معنا ندارد. معناي واژه فيض كه در الهيات سنتي خالي از معنا شده بود در رابطه ميان روانكاو و بيمار خود را دوباره باز يافته است. روانكاو اگرچه در پي كمك به بيمار است، ولي او را آنگونه كه هست، ميپذيرد و سخناش را ميشنود. تيليش معتقد است رابطه خداوند و بندگانش همچنين رابطهاي است و هر كشيش يا فرد مسيحي هم بايد با ديگران چنين رفتاري را در پيش گيرد نه آنكه افراد را بر سر تقصير در تكاليفشان نكوهش كند.
و اما نكته آخر از نگاه تيليش: روانكاوي و اگزيستانسياليسم تنها وضعيت بشر را تحليل ميكنند و در پي اين تحليل پرسشهايي را ايجاد ميكنند كه در درون خود پاسخي به اين پرسشها ندارند؛ اين وظيفه متكلم و الهيدان است كه با استفاده از متون ديني به آنها پاسخ گويد