توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خسرو و شیرین معروفترین داستان عاشقانه ایرانی(به همراه داستان)
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخنسنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز مییابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش میگیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همانهاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی رنگ باخته است.
داستان کامل خسرو و شیرین نظامی به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
خلاصه داستان
خسرو و شیرین
سرودهی : نظامی گنجوی
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
خسرو و شیرین دومین منظومه از مجموعهی پنج گنج نظامی، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه ساسانی به شیرین شاهزادهی ارمنی است. عاشق این داستان یعنی خسرو، همچون مجنون عاشقی شوریده دل و پاکباز نیست بلکه پادشاهی هوسباز است که وقتی با معشوق خود قهر میکند به سراغ زنان دیگر هم میرود؛ شاید بتوان گفت شیرین عاشقتر از اوست.
در این منظومه داستان کوچکتری هم وجود دارد؛ دربارهی عشق جوانی کوهکن بهنام فرهاد که دلباختهی شیرین است و در واقع او عاشق واقعی شیرین است که عاقبت بهنیرنگ خسرو کشته میشود. در پایان، خسرو و شیرین با هم ازدواج میکنند اما خسرو بهمجازات ظلمی که بر فرهاد کرده است میرسد و به دست پسر خود کشته میشود. نظامی داستان خسرو و شیرین را در سال 576 هجری قمری به نظم درآورده است.
نکتهای که در این داستان وجود دارد، توجه نظامی به فرهنگ و عرف جامعه است. زنان داستان و مخصوصاً شیرین پاکدامن هستند. شیرین حتی با اصرار خسرو و قول او مبنی بر ازدواج بههیچوجه حاضر نمیشود قبل از پیمان زناشوئی، دست خسرو به او برسد که این کار، بارها باعث عصبانیت خسرو گشته و برای او غم هجران و ترغیب خسرو به رو آوردن به زنان را بهبار میآورد. این داستان را میتوان با داستان ویس و رامین سرودهی فخرالدین اسعد گرگانی مقایسه کرد. آن داستان پر از روابط غیراخلاقی بین زنان و مردان است همچون اظهار عشق موبد به شهرو که زنی شوهردار است، ازدواج ویس با برادرش ویرو (که گرچه بر اساس دین زرتشتی آن زمان غیر شرعی نبوده است ولی در جامعه اسلامی بسیار زشت تلقی میشود)، رابطه رامین با دایه که زنی مسن است، رابطه ویس با رامین که برادر شوهرش است و . . . . . . ناگفته پیداست که اگر در داستان اصلی خسرو و شیرین هم این روابط وجود داشته است؛ نظامی در هنگام سرودن داستان آنها را تعدیل کرده است. به همین دلیل داستان خسرو و شیرین که یک قرن بعد از ویس و رامین سروده شده است؛ بیشتر مقبولیت یافته و مورد پسند جامعه قرار گرفته است. عبید زاکانی در مطلبی طنزآمیز میگوید " از دختری که داستان ویس و رامین میخواند توقع پاکدامنی نداشته باشید!!"
خسرو و شیرین
در ایران دورهی ساسانی، پس از مرگ خسرو انوشیروان، پسرش هرمز به پادشاهی میرسد. بعد از چندی، هرمز صاحب پسری میشود که او را خسرو پرویز مینامند. این پسر بزرگ میشود و تبدیل به جوانی زیبا، رشید و دلاور میگردد.
خسرو ندیم و همنشینی بهنام شاپور دارد که مردی جهاندیده و در نقاشی و صورتگری چیرهدست است. شاپور روزی از دیده و شنیدههای خود در سفرهایش سخن میگوید و کلامش بهآنجا میرسد که: «در سرزمین ارمنستان و کنار دریای خزر زنی از نسل شاهان بهنام مهینبانو حکومت میکند. این زن برادرزادهای بهنام شیرین داردکه در زیبائی و دلبری در تمام دنیا بیهمتاست. و مهینبانو او را به ولیعهدی خود برگزیده است. شیرین اسب سیاهرنگی بهنام شبدیز دارد که در تاخت و تاز، هیچ اسبی به گرد او نمیرسد و او همیشه (با هفتاد دختر که در خدمت او هستند) به گردش و تفریح در دشت و صحرا مشغول است. »
خسرو ندیده عاشق شیرین میشود و شاپور را برای بهدست آوردن او به ارمنستان میفرستد. شاپور در کوهستانهای ارمنستان به دیری میرسد که راهبان (عابدان مسیحی که ترک دنیا کردهاند) در آنجا به عبادت مشغولند. از آنان سراغ شیرین را میگیرد. راهبان میگویند که در پائین این کوه چمنگاهی است که هر روز جمعی از دختران، صبح تا عصر در آنجا تفریح میکنند.نآنجا ا شاپور سحرگاه قبل از آنکه شیرین و همراهانش بیایند، به چمنگاه آمده ؛ تصویری از خسرو را، با دقت تمام میکشد و آن را به درختی چسبانده و بهسرعت دور میشود.
وقتی شیرین و ندیمههایش برای تفریح میآیند؛ شیرین تصویر خسرو را روی درخت میبیند و دلباختهاش میشود. اما همراهان او، از ترس اینکه مبادا تصویر طلسم یا افسونی باشد آن را پاره میکنند.
شاپور دو روز دیگر این کار را تکرار میکند. در سومین مرتبه شیرین بیقرار میشود و به یکی از ندیمههایش دستور میدهد بر سر راه بنشیند تا شاید یکی از رهگذران از صاحب تصویر اطلاعی داشته باشد. شاپور به صورت رهگذری از آنجا عبور میکند و ندیمه او را به نزد شیرین میبرد. شیرین تصویر را به او نشان میدهد و میپرسد: «آیا او را میشناسی؟» شاپور (که نقشهاش عملی شده است) زبان به تعریف و تمجید از خسرو میگشاید که : «صاحب این تصویر خسرو پرویز ولیعهد و پادشاه آیندهی ایران است که در هفت کشور کسی به زیبائی، ثروت و قدرت او پیدا نمیشود.»
شیرین که طاقت از دست داده است راز دل را بر شاپور میگشاید و از او میخواهد اگر میتواند چارهای کند که او خسرو را ببیند. شاپور پاسخ میدهد: «در حقیقت من از طرف خسرو آمدهام؛ چون او نیز با شنیدن آوازهی زیبائیت عاشق تو شده است. برای رسیدن به او، روزی به بهانهی شکار بیرون بیا و به سمت مدائن (پایتخت ساسانیان) حرکت کن. در آنجا به قصر برو و این انگشتر را که به تو میدهم به کنیزان او نشان بده تا تو را بپذیرند. در آنجا منتظر خسرو بمان تا به دیدار تو بیاید.»
شبهنگام شیرین از مهینبانو اجازهی شکار میگیرد و صبح با یارانش به شکار میرود. او در شکارگاه از یاران جدا میشود و به سرعت بهسوی ایران حرکت میکند. همراهانش گمان میکنند که اسب او (شبدیز) رم است اما هرچه به دنبال او میگردند اثری از او نمییابند. بنابراین به شهر برمیگردند و خبر گم شدن شیرین را به مهینبانو میدهند. مهینبانو با غم بسیار به این نتیجه میرسد که هیچ سواری به گرد پای شبدیز نمیرسد. پس منتظر میشود که شاید از او خبری برسد.
از سوی دیگر شیرین پس از چندین روز اسب تاختن به چمنزار و چشمهای میرسد و برای رفع خستگی، جامه از تن در میآورد ؛ پارچهای آبی رنگ به کمر میبندد و برای شستشو به داخل آب چشمه میرود.
در ایران، پس از آنکه شاپوربه ارمنستان میرود؛ دشمنان خسرو، بهنام او (که هنوز به پادشاهی نرسیده است) سکه ضرب میکنند و به شهرها میفرستند. با این کار، هرمز به فرزندش بدگمان میشود و تصمیم میگیرد او را بهزندان بفرستد. خسرو بهکمک یکی از درباریان از قصد پدر آگاه میشود و چاره را در آن میبیند که تا آرام شدن اوضاع، از کشور دور شود. پس به قصرش میرود و به کنیزانش سفارش میکند اگر دختری زیباروی با اسبی سیاه به اینجا آمد از او پذیرائی کنید و سپس بهسوی ارمنستان میگریزد.
پس از چندین روز سفر، خسرو در مسیرش به چمنزاری میرسد. تصمیم میگیرد ساعتی در آنجا به استراحت بپردازد. او بهتنهائی برای گردش بهسوی چشمهای که در آن نزدیکی است میرود. در آنجاست که شیرین مشغول شستشو و آبتنی است و موهایش بر صورتش ریخته و از دور و برش غافل است. وقتی شیرین موهایش را کنار میزند و بهاطرافش نگاهی میاندازد، جوان زیبائی را میبیند که او را تماشا میکند. او از ترس بهخود میلرزد و با موهایش بدنش را میپوشاند. خسرو که فریفتهی شیرین شده است لحظهای از او چشم برنمیدارد ولی وقتی میبیند دختر از نگاه او در رنج است چشم از او برمیگیرد و به مناظر دیگر نگاه میکند. شیرین از فرصت استفاده کرده و لباس پوشیده و بر شبدیز سوار میشود و بهسرعت دور میشود. وقتی خسرو دوباره به سوی چشمه نگاه میکند دیگر اثری از دختر نمیبیند. این دو نفر گرچه یکدیگر را نشناختهاند ولی نادانسته بههم علاقمند میشوند.
شیرین به سفرش ادامه میدهد تا به مدائن میرسد و بهقصر خسرو وارد میشود. در آنجا کنیزان او را میپذیرند اما از روی حسادت با او بدرفتاری میکنند. شیرین از آنان میخواهد تا قصری جداگانه برای او در محلی خوش آب و هوا بسازند. ولی کنیزان به بنّائی که قرار است قصر شیرین را بسازد فرمان میدهند که قصر را در محلی دورافتاده و و دلگیر بسازد. بنّا هم قصر را در محلی سنگلاخ و بد آبوهوا در 60 کیلومتری کرمانشاهان میسازد. شیرین بههمراه چند کنیز به آنجا (که بیشباهت به زندان نیست) رفته و بهانتظار خسرو مینشیند.
از سوی دیگر خسرو به ارمنستان میرسد و مهینبانو او را با احترام فراوان استقبال کرده از او میخواهد مدتی در ارمنستان مهمان او باشد. خسرو مدتی در آنجا به عیش و خوشی میپردازد تا وقتی که شاپور به حضورش میرسد و ماجرای شیرین و رفتن او به مدائن را تعریف میکند. خسرو مطمئن میشود که دختری را که در چشمه مشغول آبتنی دیده است همان شیرین بوده است. خسرو شاپور را مأمور برگرداندن شیرین به ارمنستان میکند.
همان روز مهینبانو وارد بزم خسرو میشود و خسرو ماجرای آمدن شاپور و رسیدن شیرین به مدائن را بهاو خبر میدهد و میگوید بهزودی شاپور را برای بازگرداندن شیرین به مدائن میفرستم. مهینبانو پیشنهاد میکند که برای رفتن شاپور به مدائن از اسبی بهنام گلگون که همانند شبدیز تندرو و رهوار است استفاده شود و خسرو میپذیرد.
وقتی شاپور به مدائن میرسد و سراغ شیرین را میگیرد؛ او در قصرش مییابد و چون از او میپرسد چرا در این جای دلگیر ساکن شدهاست شیرین میگوید: " اینجا را به همنشینی با کنیزان فتنهجوی خسرو ترجیح میدهم ". شاپور خبر رسیدن خسرو به ارمنستان را به او شیرین میدهد و از او میخواهد که با هم بهنزد خسرو بروند.
قبل از اینکه شیرین و شاپور به ارمنستان برسند؛ به خسرو خبر میدهند که پدرش هرمز درگذشته است و او باید برای تصاحب تاج و تخت به مدائن برگردد. خسرو به مدائن میرود و بر تخت سلطنت مینشیند. پس از سامان گرفتن کارها، وقتی جویای شیرین میشود به او میگویند که مدتی قبل به همراه شاپور به جائی نامعلوم رفته است.
هنگامی که شیرین و شاپور به ارمنستان میرسند خسرو از آنجا رفته است. اما مهینبانو از شیرین استقبال میکند؛ فرار بیخبر او را بهرویش نمیآورد و دوباره آن هفتاد ندیمه و قصر و خدمتکاران را به او میدهد تا روزگار را به شادی بگذراند.
در مدائن پس از مدتی، یکی از سرداران هرمز (پدر خسرو) بهنام بهرام چوبین به طمع پادشاهی، سپاهیان را بر ضد خسرو میشوراند و به همه اعلام میکند که خسرو مسبب مرگ پدرش است و لیاقت پادشاهی را ندارد. خسرو وقتی میبیند توانائی مقابله با توطئهگران را ندارد؛ به آذربایجان میگریزد.
خسرو در شکارگاههای آذربایجان و نزدیک ارمنستان گروهی را میبیند که بهشکار آمدهاند وقتی نزدیک میگردند معلوم میشود که شیرین و همراهانش هستند. در این لحظه عاشق و معشوق برای اولین بار رودرو با هم صحبت میکنند و همدیگر را میشناسند. شیرین خسرو را به ارمنستان دعوت میکند. در ارمنستان مهینبانو از خسرو استقبال میکند و کاخی به همراه وسائل پذیرائی و خدمتکاران در اختیار او قرار میدهد.
مهینبانو که از عشق خسرو و شیرین خبردار شده است به برادرزادهاش اندرز میدهد: « تو دختری پاک و بیتجربه هستی؛ حواست باشد که در عشق پاکدامن باشی و نگذاری خسرو با کامجوئی از تو بدنامت کند». شیرین قول میدهد که: «بهجز پس از ازدواج بر طبق دین و آئین، دست خسرو به من نخواهد رسید. »
یک ماه را خسرو و شیرین به تفریح و شکار و بزم، در کنار هم میگذرانند. روزی خسرو در مجلسی که خالی از بیگانگان است به شیرین اظهار عشق میکند و از او میخواهد که آرزوی دیرینهایش را برآورد. اما شیرین میگوید: «فرصت بسیار است. تو بهتر است اول سلطنت موروثی خود را از غاصبان بگیری. سپس من به همسری تو درمیآیم. » خسرو خشمگین میشود و میگوید: «عشق تو سلطنت مرا بر باد داد؛ اکنون هر کدام به راه خود خواهیم رفت» و از آنجا سوار بر شبدیز (که شیرین به او هدیه کرده است) یکسره به قسطنطنیه نزد قیصر (امپراطور) روم میرود.
قیصر روم از خسرو بهگرمی استقبال میکند و دخترش مریم را به همسری او در میآورد. پس از مدتی خسرو به کمک سپاهیانی که امپراطور روم در اختیارش قرار داده است به بهرام چوبین حمله میکند و دوباره تخت سلطنت را تصاحب میکند. وقتی کار مملکت سر و سامان میگیرد؛ عشق شیرین دوباره در دل خسرو شوری بر میانگیزد.
شیرین هم از دوری خسرو بیتاب میشود اما مهینبانو او را بهشکیبائی فرا میخواند. چندی بعد، مهینبانو بیمار میشود و از دنیا میرود. پس از او شیرین سلطنت را بهدست میگیرد. از ایران خبرهائی دربارهی بهسلطنت رسیدن خسرو میرسد که شیرین را خوشحال میکند اما از ماجرای مریم دلگیر میشود؛ چون مریم از خسرو پیمان گرفتهاست که جز او همسری برنگزیند.
عاقبت شیرین از فراق خسرو طاقت از دست داده ؛ سلطنت را به فرد دیگری میسپارد و بههمراه شاپور به قصد دیدار خسرو به ایران میرود و در قصر خودش ساکن میشود. خبر آمدن شیرین به خسرو میرسد ولی از ترس مریم جرأت رفتن به دیدار او را پیدا نمیکند.
روزی خسرو در حرمسرا بهنزد مریم میرود و میگوید: « شیرین به عشق من مشهور است؛ بهتر است برای اینکه زبان بدخواهان را ببندیم او را به این قصر آورده و در جائی تحت نظر بگیریم. » اما مریم قبول نمیکند و میگوید: «میدانم که اگر او به اینجا بیاید با دلبریهایش تو را اسیر خود میکند. اگر او را به اینجا بیاوری من خودم را میکشم.» خسرو میفهمد که آوردن شیرین به حرمسرا غیرممکن است. بنابراین به پیامهائی که شاپور میبرد و میآورد قناعت میکند.
روزی خسرو صبوری از کف میدهد و شاپور را میفرستد که شیرین را پنهانی به حرمسرا بیاورد اما شیرین با پرخاش این خواسته را رد میکند که معشوقهی پنهان خسرو باشد و این ننگ را نمیپذیرد.
شیرین بیش از هر غذا و نوشیدنی به شیر علاقه دارد اما فاصلهی قصر دلگیر او تا محل گوسفندان بیش از 2 فرسنگ است؛ بنابراین به شیر تازه دسترسی ندارد. شاپور پیشنهاد میکند جوئی سنگی در کوه بکنند که با دوشیدن شیر در کوه، شیر بهسوی قصر سرازیر شود. او برای این کار سنگتراشی به فرهاد را معرفی میکند و شیرین میپذیرد.
وقتی فرهاد را به آنجا میآورند تا شیرین چگونگی اجرای کار را برای او توضیح دهد (گرچه شیرین از پشت پرده با او سخن میگوید) فرهاد فقط با شنیدن صدای او عاشقش میشود و در حالی که زبانش بند آمده است؛ فقط با گذاشتن دست بر چشم، انجام کار را بر عهده میگیرد.
فرهاد با شور عشقی که در دلش شعله کشیده است؛ در زمان اندکی جوی و حوضی که برای جمعآوری شیر لازم است را آماده میکند. به شیرین خبر میدهند که جوی شیر آماده است. او برای بازدید میرود و با خوشحالی بر دست و بازوی فرهاد آفرین میگوید و چند گوهر گرانقیمت را به او میدهد تا بفروشد و سرمایهای برای خودش بیاندوزد. فرهاد میپذیرد و تشکر میکند. سپس آن جواهرات را نثار قدمهای شیرین میکند.
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود. اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
خلاصه داستان
خسرو و شیرین
سرودهی : نظامی گنجوی
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
خسرو و شیرین دومین منظومه از مجموعهی پنج گنج نظامی، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه ساسانی به شیرین شاهزادهی ارمنی است. عاشق این داستان یعنی خسرو، همچون مجنون عاشقی شوریده دل و پاکباز نیست بلکه پادشاهی هوسباز است که وقتی با معشوق خود قهر میکند به سراغ زنان دیگر هم میرود؛ شاید بتوان گفت شیرین عاشقتر از اوست.
در این منظومه داستان کوچکتری هم وجود دارد؛ دربارهی عشق جوانی کوهکن بهنام فرهاد که دلباختهی شیرین است و در واقع او عاشق واقعی شیرین است که عاقبت بهنیرنگ خسرو کشته میشود. در پایان، خسرو و شیرین با هم ازدواج میکنند اما خسرو بهمجازات ظلمی که بر فرهاد کرده است میرسد و به دست پسر خود کشته میشود. نظامی داستان خسرو و شیرین را در سال 576 هجری قمری به نظم درآورده است.
نکتهای که در این داستان وجود دارد، توجه نظامی به فرهنگ و عرف جامعه است. زنان داستان و مخصوصاً شیرین پاکدامن هستند. شیرین حتی با اصرار خسرو و قول او مبنی بر ازدواج بههیچوجه حاضر نمیشود قبل از پیمان زناشوئی، دست خسرو به او برسد که این کار، بارها باعث عصبانیت خسرو گشته و برای او غم هجران و ترغیب خسرو به رو آوردن به زنان را بهبار میآورد. این داستان را میتوان با داستان ویس و رامین سرودهی فخرالدین اسعد گرگانی مقایسه کرد. آن داستان پر از روابط غیراخلاقی بین زنان و مردان است همچون اظهار عشق موبد به شهرو که زنی شوهردار است، ازدواج ویس با برادرش ویرو (که گرچه بر اساس دین زرتشتی آن زمان غیر شرعی نبوده است ولی در جامعه اسلامی بسیار زشت تلقی میشود)، رابطه رامین با دایه که زنی مسن است، رابطه ویس با رامین که برادر شوهرش است و . . . . . . ناگفته پیداست که اگر در داستان اصلی خسرو و شیرین هم این روابط وجود داشته است؛ نظامی در هنگام سرودن داستان آنها را تعدیل کرده است. به همین دلیل داستان خسرو و شیرین که یک قرن بعد از ویس و رامین سروده شده است؛ بیشتر مقبولیت یافته و مورد پسند جامعه قرار گرفته است. عبید زاکانی در مطلبی طنزآمیز میگوید " از دختری که داستان ویس و رامین میخواند توقع پاکدامنی نداشته باشید!!"
خسرو و شیرین
در ایران دورهی ساسانی، پس از مرگ خسرو انوشیروان، پسرش هرمز به پادشاهی میرسد. بعد از چندی، هرمز صاحب پسری میشود که او را خسرو پرویز مینامند. این پسر بزرگ میشود و تبدیل به جوانی زیبا، رشید و دلاور میگردد.
خسرو ندیم و همنشینی بهنام شاپور دارد که مردی جهاندیده و در نقاشی و صورتگری چیرهدست است. شاپور روزی از دیده و شنیدههای خود در سفرهایش سخن میگوید و کلامش بهآنجا میرسد که: «در سرزمین ارمنستان و کنار دریای خزر زنی از نسل شاهان بهنام مهینبانو حکومت میکند. این زن برادرزادهای بهنام شیرین داردکه در زیبائی و دلبری در تمام دنیا بیهمتاست. و مهینبانو او را به ولیعهدی خود برگزیده است. شیرین اسب سیاهرنگی بهنام شبدیز دارد که در تاخت و تاز، هیچ اسبی به گرد او نمیرسد و او همیشه (با هفتاد دختر که در خدمت او هستند) به گردش و تفریح در دشت و صحرا مشغول است. »
خسرو ندیده عاشق شیرین میشود و شاپور را برای بهدست آوردن او به ارمنستان میفرستد. شاپور در کوهستانهای ارمنستان به دیری میرسد که راهبان (عابدان مسیحی که ترک دنیا کردهاند) در آنجا به عبادت مشغولند. از آنان سراغ شیرین را میگیرد. راهبان میگویند که در پائین این کوه چمنگاهی است که هر روز جمعی از دختران، صبح تا عصر در آنجا تفریح میکنند.نآنجا ا شاپور سحرگاه قبل از آنکه شیرین و همراهانش بیایند، به چمنگاه آمده ؛ تصویری از خسرو را، با دقت تمام میکشد و آن را به درختی چسبانده و بهسرعت دور میشود.
وقتی شیرین و ندیمههایش برای تفریح میآیند؛ شیرین تصویر خسرو را روی درخت میبیند و دلباختهاش میشود. اما همراهان او، از ترس اینکه مبادا تصویر طلسم یا افسونی باشد آن را پاره میکنند.
شاپور دو روز دیگر این کار را تکرار میکند. در سومین مرتبه شیرین بیقرار میشود و به یکی از ندیمههایش دستور میدهد بر سر راه بنشیند تا شاید یکی از رهگذران از صاحب تصویر اطلاعی داشته باشد. شاپور به صورت رهگذری از آنجا عبور میکند و ندیمه او را به نزد شیرین میبرد. شیرین تصویر را به او نشان میدهد و میپرسد: «آیا او را میشناسی؟» شاپور (که نقشهاش عملی شده است) زبان به تعریف و تمجید از خسرو میگشاید که : «صاحب این تصویر خسرو پرویز ولیعهد و پادشاه آیندهی ایران است که در هفت کشور کسی به زیبائی، ثروت و قدرت او پیدا نمیشود.»
شیرین که طاقت از دست داده است راز دل را بر شاپور میگشاید و از او میخواهد اگر میتواند چارهای کند که او خسرو را ببیند. شاپور پاسخ میدهد: «در حقیقت من از طرف خسرو آمدهام؛ چون او نیز با شنیدن آوازهی زیبائیت عاشق تو شده است. برای رسیدن به او، روزی به بهانهی شکار بیرون بیا و به سمت مدائن (پایتخت ساسانیان) حرکت کن. در آنجا به قصر برو و این انگشتر را که به تو میدهم به کنیزان او نشان بده تا تو را بپذیرند. در آنجا منتظر خسرو بمان تا به دیدار تو بیاید.»
شبهنگام شیرین از مهینبانو اجازهی شکار میگیرد و صبح با یارانش به شکار میرود. او در شکارگاه از یاران جدا میشود و به سرعت بهسوی ایران حرکت میکند. همراهانش گمان میکنند که اسب او (شبدیز) رم است اما هرچه به دنبال او میگردند اثری از او نمییابند. بنابراین به شهر برمیگردند و خبر گم شدن شیرین را به مهینبانو میدهند. مهینبانو با غم بسیار به این نتیجه میرسد که هیچ سواری به گرد پای شبدیز نمیرسد. پس منتظر میشود که شاید از او خبری برسد.
از سوی دیگر شیرین پس از چندین روز اسب تاختن به چمنزار و چشمهای میرسد و برای رفع خستگی، جامه از تن در میآورد ؛ پارچهای آبی رنگ به کمر میبندد و برای شستشو به داخل آب چشمه میرود.
در ایران، پس از آنکه شاپوربه ارمنستان میرود؛ دشمنان خسرو، بهنام او (که هنوز به پادشاهی نرسیده است) سکه ضرب میکنند و به شهرها میفرستند. با این کار، هرمز به فرزندش بدگمان میشود و تصمیم میگیرد او را بهزندان بفرستد. خسرو بهکمک یکی از درباریان از قصد پدر آگاه میشود و چاره را در آن میبیند که تا آرام شدن اوضاع، از کشور دور شود. پس به قصرش میرود و به کنیزانش سفارش میکند اگر دختری زیباروی با اسبی سیاه به اینجا آمد از او پذیرائی کنید و سپس بهسوی ارمنستان میگریزد.
پس از چندین روز سفر، خسرو در مسیرش به چمنزاری میرسد. تصمیم میگیرد ساعتی در آنجا به استراحت بپردازد. او بهتنهائی برای گردش بهسوی چشمهای که در آن نزدیکی است میرود. در آنجاست که شیرین مشغول شستشو و آبتنی است و موهایش بر صورتش ریخته و از دور و برش غافل است. وقتی شیرین موهایش را کنار میزند و بهاطرافش نگاهی میاندازد، جوان زیبائی را میبیند که او را تماشا میکند. او از ترس بهخود میلرزد و با موهایش بدنش را میپوشاند. خسرو که فریفتهی شیرین شده است لحظهای از او چشم برنمیدارد ولی وقتی میبیند دختر از نگاه او در رنج است چشم از او برمیگیرد و به مناظر دیگر نگاه میکند. شیرین از فرصت استفاده کرده و لباس پوشیده و بر شبدیز سوار میشود و بهسرعت دور میشود. وقتی خسرو دوباره به سوی چشمه نگاه میکند دیگر اثری از دختر نمیبیند. این دو نفر گرچه یکدیگر را نشناختهاند ولی نادانسته بههم علاقمند میشوند.
شیرین به سفرش ادامه میدهد تا به مدائن میرسد و بهقصر خسرو وارد میشود. در آنجا کنیزان او را میپذیرند اما از روی حسادت با او بدرفتاری میکنند. شیرین از آنان میخواهد تا قصری جداگانه برای او در محلی خوش آب و هوا بسازند. ولی کنیزان به بنّائی که قرار است قصر شیرین را بسازد فرمان میدهند که قصر را در محلی دورافتاده و و دلگیر بسازد. بنّا هم قصر را در محلی سنگلاخ و بد آبوهوا در 60 کیلومتری کرمانشاهان میسازد. شیرین بههمراه چند کنیز به آنجا (که بیشباهت به زندان نیست) رفته و بهانتظار خسرو مینشیند.
از سوی دیگر خسرو به ارمنستان میرسد و مهینبانو او را با احترام فراوان استقبال کرده از او میخواهد مدتی در ارمنستان مهمان او باشد. خسرو مدتی در آنجا به عیش و خوشی میپردازد تا وقتی که شاپور به حضورش میرسد و ماجرای شیرین و رفتن او به مدائن را تعریف میکند. خسرو مطمئن میشود که دختری را که در چشمه مشغول آبتنی دیده است همان شیرین بوده است. خسرو شاپور را مأمور برگرداندن شیرین به ارمنستان میکند.
همان روز مهینبانو وارد بزم خسرو میشود و خسرو ماجرای آمدن شاپور و رسیدن شیرین به مدائن را بهاو خبر میدهد و میگوید بهزودی شاپور را برای بازگرداندن شیرین به مدائن میفرستم. مهینبانو پیشنهاد میکند که برای رفتن شاپور به مدائن از اسبی بهنام گلگون که همانند شبدیز تندرو و رهوار است استفاده شود و خسرو میپذیرد.
وقتی شاپور به مدائن میرسد و سراغ شیرین را میگیرد؛ او در قصرش مییابد و چون از او میپرسد چرا در این جای دلگیر ساکن شدهاست شیرین میگوید: " اینجا را به همنشینی با کنیزان فتنهجوی خسرو ترجیح میدهم ". شاپور خبر رسیدن خسرو به ارمنستان را به او شیرین میدهد و از او میخواهد که با هم بهنزد خسرو بروند.
قبل از اینکه شیرین و شاپور به ارمنستان برسند؛ به خسرو خبر میدهند که پدرش هرمز درگذشته است و او باید برای تصاحب تاج و تخت به مدائن برگردد. خسرو به مدائن میرود و بر تخت سلطنت مینشیند. پس از سامان گرفتن کارها، وقتی جویای شیرین میشود به او میگویند که مدتی قبل به همراه شاپور به جائی نامعلوم رفته است.
هنگامی که شیرین و شاپور به ارمنستان میرسند خسرو از آنجا رفته است. اما مهینبانو از شیرین استقبال میکند؛ فرار بیخبر او را بهرویش نمیآورد و دوباره آن هفتاد ندیمه و قصر و خدمتکاران را به او میدهد تا روزگار را به شادی بگذراند.
در مدائن پس از مدتی، یکی از سرداران هرمز (پدر خسرو) بهنام بهرام چوبین به طمع پادشاهی، سپاهیان را بر ضد خسرو میشوراند و به همه اعلام میکند که خسرو مسبب مرگ پدرش است و لیاقت پادشاهی را ندارد. خسرو وقتی میبیند توانائی مقابله با توطئهگران را ندارد؛ به آذربایجان میگریزد.
خسرو در شکارگاههای آذربایجان و نزدیک ارمنستان گروهی را میبیند که بهشکار آمدهاند وقتی نزدیک میگردند معلوم میشود که شیرین و همراهانش هستند. در این لحظه عاشق و معشوق برای اولین بار رودرو با هم صحبت میکنند و همدیگر را میشناسند. شیرین خسرو را به ارمنستان دعوت میکند. در ارمنستان مهینبانو از خسرو استقبال میکند و کاخی به همراه وسائل پذیرائی و خدمتکاران در اختیار او قرار میدهد.
مهینبانو که از عشق خسرو و شیرین خبردار شده است به برادرزادهاش اندرز میدهد: « تو دختری پاک و بیتجربه هستی؛ حواست باشد که در عشق پاکدامن باشی و نگذاری خسرو با کامجوئی از تو بدنامت کند». شیرین قول میدهد که: «بهجز پس از ازدواج بر طبق دین و آئین، دست خسرو به من نخواهد رسید. »
یک ماه را خسرو و شیرین به تفریح و شکار و بزم، در کنار هم میگذرانند. روزی خسرو در مجلسی که خالی از بیگانگان است به شیرین اظهار عشق میکند و از او میخواهد که آرزوی دیرینهایش را برآورد. اما شیرین میگوید: «فرصت بسیار است. تو بهتر است اول سلطنت موروثی خود را از غاصبان بگیری. سپس من به همسری تو درمیآیم. » خسرو خشمگین میشود و میگوید: «عشق تو سلطنت مرا بر باد داد؛ اکنون هر کدام به راه خود خواهیم رفت» و از آنجا سوار بر شبدیز (که شیرین به او هدیه کرده است) یکسره به قسطنطنیه نزد قیصر (امپراطور) روم میرود.
قیصر روم از خسرو بهگرمی استقبال میکند و دخترش مریم را به همسری او در میآورد. پس از مدتی خسرو به کمک سپاهیانی که امپراطور روم در اختیارش قرار داده است به بهرام چوبین حمله میکند و دوباره تخت سلطنت را تصاحب میکند. وقتی کار مملکت سر و سامان میگیرد؛ عشق شیرین دوباره در دل خسرو شوری بر میانگیزد.
شیرین هم از دوری خسرو بیتاب میشود اما مهینبانو او را بهشکیبائی فرا میخواند. چندی بعد، مهینبانو بیمار میشود و از دنیا میرود. پس از او شیرین سلطنت را بهدست میگیرد. از ایران خبرهائی دربارهی بهسلطنت رسیدن خسرو میرسد که شیرین را خوشحال میکند اما از ماجرای مریم دلگیر میشود؛ چون مریم از خسرو پیمان گرفتهاست که جز او همسری برنگزیند.
عاقبت شیرین از فراق خسرو طاقت از دست داده ؛ سلطنت را به فرد دیگری میسپارد و بههمراه شاپور به قصد دیدار خسرو به ایران میرود و در قصر خودش ساکن میشود. خبر آمدن شیرین به خسرو میرسد ولی از ترس مریم جرأت رفتن به دیدار او را پیدا نمیکند.
روزی خسرو در حرمسرا بهنزد مریم میرود و میگوید: « شیرین به عشق من مشهور است؛ بهتر است برای اینکه زبان بدخواهان را ببندیم او را به این قصر آورده و در جائی تحت نظر بگیریم. » اما مریم قبول نمیکند و میگوید: «میدانم که اگر او به اینجا بیاید با دلبریهایش تو را اسیر خود میکند. اگر او را به اینجا بیاوری من خودم را میکشم.» خسرو میفهمد که آوردن شیرین به حرمسرا غیرممکن است. بنابراین به پیامهائی که شاپور میبرد و میآورد قناعت میکند.
روزی خسرو صبوری از کف میدهد و شاپور را میفرستد که شیرین را پنهانی به حرمسرا بیاورد اما شیرین با پرخاش این خواسته را رد میکند که معشوقهی پنهان خسرو باشد و این ننگ را نمیپذیرد.
شیرین بیش از هر غذا و نوشیدنی به شیر علاقه دارد اما فاصلهی قصر دلگیر او تا محل گوسفندان بیش از 2 فرسنگ است؛ بنابراین به شیر تازه دسترسی ندارد. شاپور پیشنهاد میکند جوئی سنگی در کوه بکنند که با دوشیدن شیر در کوه، شیر بهسوی قصر سرازیر شود. او برای این کار سنگتراشی به فرهاد را معرفی میکند و شیرین میپذیرد.
وقتی فرهاد را به آنجا میآورند تا شیرین چگونگی اجرای کار را برای او توضیح دهد (گرچه شیرین از پشت پرده با او سخن میگوید) فرهاد فقط با شنیدن صدای او عاشقش میشود و در حالی که زبانش بند آمده است؛ فقط با گذاشتن دست بر چشم، انجام کار را بر عهده میگیرد.
فرهاد با شور عشقی که در دلش شعله کشیده است؛ در زمان اندکی جوی و حوضی که برای جمعآوری شیر لازم است را آماده میکند. به شیرین خبر میدهند که جوی شیر آماده است. او برای بازدید میرود و با خوشحالی بر دست و بازوی فرهاد آفرین میگوید و چند گوهر گرانقیمت را به او میدهد تا بفروشد و سرمایهای برای خودش بیاندوزد. فرهاد میپذیرد و تشکر میکند. سپس آن جواهرات را نثار قدمهای شیرین میکند.
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود. اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.