mehraboOon
11-04-2011, 02:45 AM
http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13197189661.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/DarHam.htm)
همه پس انداز مادرم
دزدی اتفاق غریبی نبود. در محله ما، دزدها مدام به خانه ها و ماشین ها می زدند و اگر بچه ای آن قدر احمق بود که دو چرخه اش را بیشتر از یک دهم ثانیه دم در رها کند، دیگر آن را نمی دید. شتری بود که در خانه همه می خوابید؛ فرقی نمی کرد که کی هستی یا چی داری، دیر یا زود نوبتت می شد.
http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13197177843.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/DarHam.htm)
جونودیاز- نویسنده و برنده جایزه پولیترز- سال 1968 در دومینیکن به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده به پدرش که در آمریکا کار می کرد ملحق شد. او درباره دوران کودکیاش می گوید: « من دوران كودكی آسانی نداشتم. در نهایت فقر بزرگ شدم، اما شاد بودم... در جامعهای كه همه ما جوانها ترس از گیر افتادن داشتیم، جایی كه ارتش مردم را گیر میانداخت و استخدام میكرد.مادرم سالها پنجتا بچه را فقط با ده دلار بزرگ كرد.
خانه از ما بهتران را تمیز میكرد و هنوز این تصویرش در ذهنام است كه چهاردست و پا كف حمام خانهها را تمیز میكرد. آن موقعها خیلی خوره كتاب بودم، عاشق كتاب خواندن بودم، اما آن سالهای سخت چنان در من ریشه دوانده كه رودخانه روی جوزف كنراد تاثیر گذاشته است و شاید هم به همین دلیل است كه به من لقب «خیابانی» دادهاند. اگر دلیلش این است، آن را میپذیرم.» زندگی دیاز پر از تجربه ها و ماجراهای تلخ و شیرین یک خانواده مهاجر است که بعدها به هسته اصلی نوشته هایش تبدیل شدند؛ از جمله همین متن که با عنوان «the money» در شماره 13 و 20 ژوئن 2011 مجله نیویورکر منتشر شده است. او به تازگی جایزه «نویسندگان برای نویسندگان» را که متعلق به کتابفروشی بزرگ «بارنز و نوبل» است را نیز به دست آورده است.
آن وقت ها، تمام مهاجران دومنیکنی که می شناختم به خانه پول می فرستادند. مادرم، شغل جدی دیگری به جز مراقبت از ما پنج تا بچه نداشت و برای همین مجبور بود از هر چیزی که دستش می رسید ذره ذره صرفه جویی کند. پدرم، مدام شغلش را که کار روی جرثقیل بود از دست می داد و این یعنی مادر منبع درآمد قابل اتکایی نداشت. پدربزرگ و مادربزرگ در دومنیکن تنها مانده بودند و به نظرم پول فرستادن های مادر به جز کمک مالی، راهی بود برای این که فاصله و فقدان حاصل از مهاجرت ما را جبران کند. مادرم از روی خرجی روزانه ای که از پدر می گرفت چند دلاری پس انداز می کرد و این باعث می شد که خانواده فقیر ما حتی فقیرانه تر زندگی کند. به همین روش بود که هر شش ماه، ذخیره دویست یا شاید هم سیصد دلاری اش را به خانه می فرستاد.
ما بچه ها می دانستیم که پول ها را کجا قایم می کند. اما این را هم می دانستیم که دست زدن به پول ها تنبیه اساسی و مرگباری به دنبال دارد. من که پول خردهای کیف مادرم را هم راحت و بی اجازه بر می داشتم، حتی فکر نگاه کردن به مخفیگاه ممنوع در مخیله ام نمی گنجید.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ دقیقا همان چیزی که تصورش را می کنید. تابستانی که من دوازده ساله شدم، رفتیم «مسافرت خانوادگی». مسافرتمان در واقع یکی از همان برنامه های عجیب و غریب و افراطی پدرم بود با شعار «کشورمان را با خوابیدن توی چادر و وانت بهتر بشناسیم». وقتی خسته و خرد و خمیر به نیوجرسی برگشتیم در جلوی خانه قفل نبود. اتاق پدر و مادرم- کانون عملیات تجسسی دزدها- زیر و رو شده بود. دزدها مراسم را ساده برگزار کرده بودند؛ رادیوی دستی پدرم، سری کتاب های «سیاه چال و اژدها» ی من و البته گنج مادرم را برده بودند.
دزدی اتفاق غریبی نبود. در محله ما، دزدها مدام به خانه ها و ماشین ها می زدند و اگر بچه ای آن قدر احمق بود که دو چرخه اش را بیشتر از یک دهم ثانیه دم در رها کند، دیگر آن را نمی دید. شتری بود که در خانه همه می خوابید؛ فرقی نمی کرد که کی هستی یا چی داری، دیر یا زود نوبتت می شد.
آن تابستان نوبت ما بود و با این حال واقعیت دردناک دزدی را خیلی سخت پذیرفتم. به عنوان یک مهاجر تازه وارد، فکر می کنی که همه دردسرها عمدی است. انگار که فقط چند تا آدم عوضی نبودند که این بلا را سرت آورده اند؛ تمام محله مقصر است یا شاید حتی تمام مملکت.
کنار آمدن با دزدی برای مادرم سخت تر از همه بود. محله را نفرین می کرد، آمریکا را نفرین می کرد، به پدرم می پرید و به ما بچه ها بد و بیراه می گفت قسم می خورد که حتما ما بچه ها همه چیز را پیش دوست هایمان لو داده ایم و آن ها این بلا را سرمان آورده اند.
این جا جایی است که قصه باید تمام شود. قبول دارید؟ هیچ تحقیقات پلیسی- جنایی ای در کار نبود. فقط چند روز بعد، بدون هیچ دلیل خاصی چیزی به من الهام شد، درست وقتی که داشتم از بلایی که سرمان آمده بود پیش چند تا از بچه های محل ناله و زاری می کردم و آن ها هم، هم دردی می کردند. از این لحظه های کشف و شهود برایتان پیش آمده؟ لحظه ای که انگار پرده ها کنار می روند و حقیقت ناگهان از پشتشان ظاهر می شود؟ برای من هم یکی از همین لحظه ها اتفاق افتاد. فهمیدم که همین دوتا آدم نامردی که من رفیق صدایشان می کنم پول را دزدیده اند. دوتایی سرشان را تکان می دادند و همه آن حرف های دوستانه ای را که باید می گفتند اما من می توانستم آن نگاه مرموزی را که با هم رد و بدل می کردند ببینم، آن نگاه شیطانی را. خودش بود.
اما نمی توانستم این کله پوک ها را در ملاعام رسوا کنم یا به پلیس لو بدهم. این کارها همان قدر مسخره و بی فایده بود که گریه کردن. این بود که دست به کار شدم. از قلدر اصلی اجازه گرفتم که از دستشویی خانه شان استفاده کنم (جلوی در خانه شان ایستاده بودیم) و در حالی که وانمود می کردم دارم کارم را می کنم. چفت پنجره را باز کردم. بعدش همگی طبق عادت همیشگی، به سمت پارک راه افتادیم اما من میان راه گفتم که چیزی را توی خانه جا گذاشته ام و باید برگردم. تا خانه پسرک دویدم، پنجره باز را کمی هل دادم و در روشنی روز، تن لاغر و استخوانی ام را از قاب کوچک پنجره به داخل لغزاندم. این فکر از کدام خراب شده ای به ذهنم رسیده بود؟ اصلا نمی دانم. شاید این اواخر خیلی داستان های معمایی و جنایی خوانده بودم. اگر محله ما یک محله معمولی بود یکی باید پلیس ها را خبر می کرد و من به جرم دزدی دستگیر می شدم.
کله پوک و خانواده اش همه عمرشان را در آمریکا زندگی کرده بودند و کلی خرت و پرت در خانه داشتند. مثلا توی هر اتاقشان یک تلویزیون بود ولی من برای گشتن، زیاد به دردسر نیفتادم. همین که تشک کله پوک را بلند کردم، کتاب هایم و بیشتر پول مادرم پدیدار شد. خیلی با دقت و ملاحظه، پول را هنوز توی همان پاکت قبلی نگه داشته بود. این جوری بود که من معمای کله پوک احمق را حل کردم؛ اولین و تنها معمای کار آگاهی عمرم را.
فردای آن روز توی پارک، کله پوک اعلام کرد که دزد به خانه شان زده و همه پس اندازش را برده با دلخوری گفت: «این جا پر از دزد شده» و من هم «آره، واقعا» ای گفتم و حرفش را تایید کردم!
دو روز طول کشید تا پول را به مادرم برگردانم واقعیت این بود که خیلی جدی به نگه داشتنش فکر می کردم اما در نهایت احساس گناه کردم. به گمانم انتظار داشتم که مادرم از شادی بال در بیاورد، من را به لقب «پسر محبوب» ش مفتخر کند و غذای مورد علاقه ام را برایم بپزد زهی خیال باطل! من به یک مهمانی کوچک یا حداقل خوشحال دیدن مادرم و هم راضی بودم اما هیچ خبری نبود. فقط دویست و خرده ای دلار که هزار و خرده ای کیلومتر راه در پیش داشت.
همه اش همین...
http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13197190651.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/DarHam.htm)
همه پس انداز مادرم
دزدی اتفاق غریبی نبود. در محله ما، دزدها مدام به خانه ها و ماشین ها می زدند و اگر بچه ای آن قدر احمق بود که دو چرخه اش را بیشتر از یک دهم ثانیه دم در رها کند، دیگر آن را نمی دید. شتری بود که در خانه همه می خوابید؛ فرقی نمی کرد که کی هستی یا چی داری، دیر یا زود نوبتت می شد.
http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13197177843.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/DarHam.htm)
جونودیاز- نویسنده و برنده جایزه پولیترز- سال 1968 در دومینیکن به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده به پدرش که در آمریکا کار می کرد ملحق شد. او درباره دوران کودکیاش می گوید: « من دوران كودكی آسانی نداشتم. در نهایت فقر بزرگ شدم، اما شاد بودم... در جامعهای كه همه ما جوانها ترس از گیر افتادن داشتیم، جایی كه ارتش مردم را گیر میانداخت و استخدام میكرد.مادرم سالها پنجتا بچه را فقط با ده دلار بزرگ كرد.
خانه از ما بهتران را تمیز میكرد و هنوز این تصویرش در ذهنام است كه چهاردست و پا كف حمام خانهها را تمیز میكرد. آن موقعها خیلی خوره كتاب بودم، عاشق كتاب خواندن بودم، اما آن سالهای سخت چنان در من ریشه دوانده كه رودخانه روی جوزف كنراد تاثیر گذاشته است و شاید هم به همین دلیل است كه به من لقب «خیابانی» دادهاند. اگر دلیلش این است، آن را میپذیرم.» زندگی دیاز پر از تجربه ها و ماجراهای تلخ و شیرین یک خانواده مهاجر است که بعدها به هسته اصلی نوشته هایش تبدیل شدند؛ از جمله همین متن که با عنوان «the money» در شماره 13 و 20 ژوئن 2011 مجله نیویورکر منتشر شده است. او به تازگی جایزه «نویسندگان برای نویسندگان» را که متعلق به کتابفروشی بزرگ «بارنز و نوبل» است را نیز به دست آورده است.
آن وقت ها، تمام مهاجران دومنیکنی که می شناختم به خانه پول می فرستادند. مادرم، شغل جدی دیگری به جز مراقبت از ما پنج تا بچه نداشت و برای همین مجبور بود از هر چیزی که دستش می رسید ذره ذره صرفه جویی کند. پدرم، مدام شغلش را که کار روی جرثقیل بود از دست می داد و این یعنی مادر منبع درآمد قابل اتکایی نداشت. پدربزرگ و مادربزرگ در دومنیکن تنها مانده بودند و به نظرم پول فرستادن های مادر به جز کمک مالی، راهی بود برای این که فاصله و فقدان حاصل از مهاجرت ما را جبران کند. مادرم از روی خرجی روزانه ای که از پدر می گرفت چند دلاری پس انداز می کرد و این باعث می شد که خانواده فقیر ما حتی فقیرانه تر زندگی کند. به همین روش بود که هر شش ماه، ذخیره دویست یا شاید هم سیصد دلاری اش را به خانه می فرستاد.
ما بچه ها می دانستیم که پول ها را کجا قایم می کند. اما این را هم می دانستیم که دست زدن به پول ها تنبیه اساسی و مرگباری به دنبال دارد. من که پول خردهای کیف مادرم را هم راحت و بی اجازه بر می داشتم، حتی فکر نگاه کردن به مخفیگاه ممنوع در مخیله ام نمی گنجید.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ دقیقا همان چیزی که تصورش را می کنید. تابستانی که من دوازده ساله شدم، رفتیم «مسافرت خانوادگی». مسافرتمان در واقع یکی از همان برنامه های عجیب و غریب و افراطی پدرم بود با شعار «کشورمان را با خوابیدن توی چادر و وانت بهتر بشناسیم». وقتی خسته و خرد و خمیر به نیوجرسی برگشتیم در جلوی خانه قفل نبود. اتاق پدر و مادرم- کانون عملیات تجسسی دزدها- زیر و رو شده بود. دزدها مراسم را ساده برگزار کرده بودند؛ رادیوی دستی پدرم، سری کتاب های «سیاه چال و اژدها» ی من و البته گنج مادرم را برده بودند.
دزدی اتفاق غریبی نبود. در محله ما، دزدها مدام به خانه ها و ماشین ها می زدند و اگر بچه ای آن قدر احمق بود که دو چرخه اش را بیشتر از یک دهم ثانیه دم در رها کند، دیگر آن را نمی دید. شتری بود که در خانه همه می خوابید؛ فرقی نمی کرد که کی هستی یا چی داری، دیر یا زود نوبتت می شد.
آن تابستان نوبت ما بود و با این حال واقعیت دردناک دزدی را خیلی سخت پذیرفتم. به عنوان یک مهاجر تازه وارد، فکر می کنی که همه دردسرها عمدی است. انگار که فقط چند تا آدم عوضی نبودند که این بلا را سرت آورده اند؛ تمام محله مقصر است یا شاید حتی تمام مملکت.
کنار آمدن با دزدی برای مادرم سخت تر از همه بود. محله را نفرین می کرد، آمریکا را نفرین می کرد، به پدرم می پرید و به ما بچه ها بد و بیراه می گفت قسم می خورد که حتما ما بچه ها همه چیز را پیش دوست هایمان لو داده ایم و آن ها این بلا را سرمان آورده اند.
این جا جایی است که قصه باید تمام شود. قبول دارید؟ هیچ تحقیقات پلیسی- جنایی ای در کار نبود. فقط چند روز بعد، بدون هیچ دلیل خاصی چیزی به من الهام شد، درست وقتی که داشتم از بلایی که سرمان آمده بود پیش چند تا از بچه های محل ناله و زاری می کردم و آن ها هم، هم دردی می کردند. از این لحظه های کشف و شهود برایتان پیش آمده؟ لحظه ای که انگار پرده ها کنار می روند و حقیقت ناگهان از پشتشان ظاهر می شود؟ برای من هم یکی از همین لحظه ها اتفاق افتاد. فهمیدم که همین دوتا آدم نامردی که من رفیق صدایشان می کنم پول را دزدیده اند. دوتایی سرشان را تکان می دادند و همه آن حرف های دوستانه ای را که باید می گفتند اما من می توانستم آن نگاه مرموزی را که با هم رد و بدل می کردند ببینم، آن نگاه شیطانی را. خودش بود.
اما نمی توانستم این کله پوک ها را در ملاعام رسوا کنم یا به پلیس لو بدهم. این کارها همان قدر مسخره و بی فایده بود که گریه کردن. این بود که دست به کار شدم. از قلدر اصلی اجازه گرفتم که از دستشویی خانه شان استفاده کنم (جلوی در خانه شان ایستاده بودیم) و در حالی که وانمود می کردم دارم کارم را می کنم. چفت پنجره را باز کردم. بعدش همگی طبق عادت همیشگی، به سمت پارک راه افتادیم اما من میان راه گفتم که چیزی را توی خانه جا گذاشته ام و باید برگردم. تا خانه پسرک دویدم، پنجره باز را کمی هل دادم و در روشنی روز، تن لاغر و استخوانی ام را از قاب کوچک پنجره به داخل لغزاندم. این فکر از کدام خراب شده ای به ذهنم رسیده بود؟ اصلا نمی دانم. شاید این اواخر خیلی داستان های معمایی و جنایی خوانده بودم. اگر محله ما یک محله معمولی بود یکی باید پلیس ها را خبر می کرد و من به جرم دزدی دستگیر می شدم.
کله پوک و خانواده اش همه عمرشان را در آمریکا زندگی کرده بودند و کلی خرت و پرت در خانه داشتند. مثلا توی هر اتاقشان یک تلویزیون بود ولی من برای گشتن، زیاد به دردسر نیفتادم. همین که تشک کله پوک را بلند کردم، کتاب هایم و بیشتر پول مادرم پدیدار شد. خیلی با دقت و ملاحظه، پول را هنوز توی همان پاکت قبلی نگه داشته بود. این جوری بود که من معمای کله پوک احمق را حل کردم؛ اولین و تنها معمای کار آگاهی عمرم را.
فردای آن روز توی پارک، کله پوک اعلام کرد که دزد به خانه شان زده و همه پس اندازش را برده با دلخوری گفت: «این جا پر از دزد شده» و من هم «آره، واقعا» ای گفتم و حرفش را تایید کردم!
دو روز طول کشید تا پول را به مادرم برگردانم واقعیت این بود که خیلی جدی به نگه داشتنش فکر می کردم اما در نهایت احساس گناه کردم. به گمانم انتظار داشتم که مادرم از شادی بال در بیاورد، من را به لقب «پسر محبوب» ش مفتخر کند و غذای مورد علاقه ام را برایم بپزد زهی خیال باطل! من به یک مهمانی کوچک یا حداقل خوشحال دیدن مادرم و هم راضی بودم اما هیچ خبری نبود. فقط دویست و خرده ای دلار که هزار و خرده ای کیلومتر راه در پیش داشت.
همه اش همین...
http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13197190651.jpg (http://shervin8060.persiangig.com/DarHam.htm)