توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهشت پنهان | ازاده حسابی
R A H A
11-03-2011, 01:21 AM
قسمت اول
توضیح :
کتاب «بهشت پنهان» ادامه کتاب «لبخند پنهان» است ، با این وجود می توان کتاب حاضر را به طور مستقل مطالعه کرد . کتاب لبخند پنهان را بطور خلاصه در ابتدای کتاب حاضر نوشته است تا خوانندگان این کتاب را به راحتی خوانده و مطالب را تعقیب کنند .
لبخند پنهان در یک نگاه :
در ان روزهای بهشتی اسمان برای دختر نازنین قصه ی ما مهدیه مهربان بود و زمین سبز و خرم و او چون کبوتری سبک بال زیر پر و بال پدر مهربان و فداکارش در فضای لایتناهی زندگی پرواز می کرد . او از پدرش که دوست داشتنی و صبور و در عین حال واقع گرا و منطقی و شاید اندکی سخت گیر می نمود درس اعتماد به نفس و رسم و رسوم جاری را می اموخت . مهدیه از لحظه چشم گشودن تا واپسین لحظات خوابیدن را با او می گذراند و بیش از پیش به پدر وابسته گشته بود .
اما افسوس ... افسوس که دست سرنوشت بازی ها دارد ! ان روز پدر را به اتاق عمل بردند بدون اینکه کسی پشت درهای بسته انتظارش را بکشد. اخر مگر می شد روی حکم قطعی اش یک کلمه ، حتی یک کلمه حرف زد . او موجود غریبی بود ، جز معدود انسانهای نادر روزگار که در برابر هر سخنی و گرفتاری تاب می اورند و دم نمی زنند . وقتی او متوجه شد به بیماری لاعلاج سرطان مبتلا گشته تاب صحبتهای خاص و لازم را با دختر مو طلایی و چشم عسلی اش که پوستش مثل شیشه سفید بود و قد و بالایی رعنا و نیکو داشت اغاز کرد . ولی دختر نوجوان قصه ی ما دیگر روز و شب نداشت و مرتب سر بر استان حق ، ضجه زنان ارزوی سلامت تنها تکیه گاه و امید همه ی عمرش را از پروردگار خواستار بود . سرانجام پدر او را پای درد دل نشاند تا حرفهای یک عمر تجربه را بگوید و سخن دختر جوانش را نیز بشنود .
دختر حالا تو بگو تا بدانم وقتی مادر بی فکر و نامهربانت شما سه فرزند عزیزم را ترک کرد و رفت چه بار سنگینی را روی شانه های کوچکت تحمل کردی .
بغضم را فرو دادم و گفتم :
-نگران حال شما هستم و نمی خواهم بیشتر غصه بخورید .
پدر گفت :
-بگو فرزندم تا نفس دارم مرحم دل زخم خورده ات باشم .
می دانستم همه ی اینها مقدمه چینی برای گرم شدن جو موجود است تا او مطلب اصلی را بگوید بغضم را در گلو خفه کردم و گفتم :
-روزگاری که ...
اشک هایم مثل باران روی گونه هایم سرازیر شد . پدر لبخند زد و گفت :
-ارام باش دخترم ، ارام باش .
ادامه دادم :
روزگاری که نباید دغدغه ای جز بازی و خنده می داشتم همیشه نگران و پریشان بودم و انتظار سیاهی از پس سیاهی را می کشیدم تا سرانجام ان لحظه وحشتناک فرا رسید . مادر با چمدان لباسهایش و باقی مانده ی اندکی از وسایل دیگر جلوی در رفت . دنیا خواهرم روی پای شما نشسته بود و امین رضا کوچک مشغول بازی با ماشین کوکی اش ، من بی قرار بالا و پایین می پریدم و به پهنای صورت اشک می ریختم و دستان مادر را روی سینه ام می فشردم و التماس کنان می خواستم نرود .به او گفتم مامان جون نرو قول می دهم دیگر اذیت نکنم و شب جایم خیس نشود . قسم می خورم با امین رضا دعوا نکنم و هرچه خواست به او بدهم . تو را به خدا نرو . نباشی دلم برایت تنگ می شود و ... او مرا کناری انداخت و از در بیرون زد که امین رضا جلو دوید و با زیان شیرین کودکی اش گفت : یادت نرود برایم خوراکی بخری باز نگویی یادم رفت ها ، باشه ؟
با ان اتفاقاتی که شرح کاملش در قصه ی گذشته ی ما «لبخند پنهان » گفته شد ماندنش محال بود . او دل باخته مردی ...
پدر جان با رفتن مادر لطمه ی بزرگی خوردم ، همیشه در رویاهایم دنبال جایگزینی می گشتم تا بتوانم ارام بگیرم که شما به کمک امدی و نگذاشتی پرستارهای خوب و بد را جای مادر بگذارم تا در اینده خطرات تربیتی ریز و درشتی تهدیدم کند . من ...
گل لبخند روی لبانم نشست . گفتم :
-باید اعتراف کنم وقتی پنهانی از شما منزل مادر می رفتم بسیار به من خوش می گذشت . چون او مثل شما نکته بین و سخت گیر نبود و یا شاد اساسا برای ما دلشوره ای نداشت و اجازه می داد در کوچه با هم سن و سالهایمان بازی کنیم . باور کنید ساعتهایی که مشغول جست و خیز و شیطنت بودم همه ی غصه ها و ترسها و اضطرابهای نهان و اشکارم فراموش می شد و جایش را عشق پاک و بی الایش نسبت به هم بازیهایم می گرفت . از هیجان بازی یک دقیقه ارام و قرار نداشتم و ...
یاداوری خاطرات دور ان روزها و دوستان قدیم خون را زیر پوستم دواند با گونه هایی گلی و حرارتی وصف ناپذیر ادامه دادم :
در میان تمام بچه ها یکی خوب در ذهنم مانده و هنوز هم از یاداوری او شاد می شوم . پدر که مرا ان طور هیجان زده دید گفت :
-چطور بود که فقط ان یک نفر مورد توجه ات قرار گرفت ؟!
با تب و تاب زیاد افزودم :
-شاید زیبایی بی حد و یا ازار و اذیتهای خاصش بود ! ان وقتها او پسری چهارده یا پانزده ساله بود با هیکلی درشت و قدی بلند که من لقب علی گنده را برایش انتخاب کرده بودم . (ریز به ریز شرح تمام وقایع در قصه ی لبخند پنهان امده است ) با وجود اینکه دوران بلوغ را می گذراند چیزی از زیبایی کم نداشت . بنظر می رسید خداوند سر فرصت صورتش را نقاشی کرده ، چشمانی درشت ، مژگانی بلند و برگشته ، صورتی سفید و گرد ، گونه هایی برجسته ، دماغی کشیده ، لبانی جمع و جور به رنگ خون و چانه ای پهن و مردانه داشت . وقتی می خندید و ان لبان زیبا از هم گشوده می شد دندانهایش مثل دو ردیف در سفید می درخشید و ان چال روی لپش و خنده ی افسون کننده اش جذابیتش را دو صد چندان می کرد . مورد توجه همهی دختر بچه ها ی هم بازی اش بود اما با من میانه ی خوبی داشت و مرتب دنبالم می گشت . او با مادرش ماه منیر و خواهرش زهرا در منزل امانتی دایی اش زندگی می کرد و ماه منیر نیز شاغل بود . پدرش هم در یک حادثه ی ساختمانی جانش را از دست داه بود .وقتی بزرگ تر شد و من هم به سن سیزده سالگی رسیدم درخواست عکس یادگاری کرد . من با مادر در میان گذاشتم اما او کلی توبیخم کرد و دیگر نگذاشت با او بازی کنم بعد از مدتی هم متوجه شدم مادرش از من خواستگاری کرده اما جواب رد شنیده و حالا هم سالها است مادر به شمیران نقل مکان کرده و از او و خانواده اش بی خبرم و دیگر هرگز فرصت اندیشیدن به ان دوران را نداشتم و ندارم .
پدر نفس بلندی کشید و گفت :
-مادرت چه بد روزگاری برایم درست کرد . از چه مذلت و مشقتی نجاتش دادم و جواب تنها خیانت و بی عفتی دیدم . دست اخر هم که ان همه فضاحت بالا اورد و من اعتراض کردم دست روی همین بار کوبید و گفت دوستت ندارم . ای کاش حداقل به شما سه طفل بی گناه ترحم می کرد . پدر که طوفانی عظیم درونش به پا شده بود دقیقه ای چشمانش را بست تا مگر بتوناد ارام بگیرد . کنار بسترش که در گوشه ای از سالن در طبقه ی هم کف پهن بود زانو زدم و به چهره ای بیمارش با هزار چین و چروک خیره شدم . ان چاکهای عمیق هر کدام حکایتی بی پایان از رنج سالها تحمل و مشقت داشت . اه کشیدم و در دل ارزو کردم ای کاش شهامت ان را داشتم تا بدون تعارف در حضورش فریاد بزنم پدر نازنینم ، گرمابخش دل کوچکم دوستت دارم . ای کاش جسارت ان را داشتم تا دستان زحمت کشش را ببوسم و بر خاک پایش سجده کنم . ای کاش قدرت داشتم تا نیمی از نفس هستی ام را بدهم تا او بیشتر پیشم بماند .
پدر چشمان ابی اسمانی اش را باز کرد و گفت :
-دیگر چیزی تا پایان راه نمانده .
پدرانه وراندازم کرد و ادامه داد ک
-من دلبستگی جز شما سه بچه ندارم و اصلا نمی خواهم تنهایتان بگذارم اما گویا چاره ای نیست . پس خوب گوش بده که می خواهم مطالبی بسیار مهم برایت بگویم . دنیا که علی رغم میل باطنی ام شوهر کرده و ماندی تو و امین رضا وقتی مردم اگر به سن قانونی رسیدی می شوی قیم پسرم تنها وارث این خاندان اصیل و ریشه دارد وگرنه دو نفر از ...
چند روزی بیشتر از این داستان نگذشت و حدود ساعت پنج بعد از ظهر حال پدر رو به وخامت گذاشت و او بیشتر از مرگ و داستانهای پیرامونش از بی پناهی و تنهایی ما می ترسید چون نمی دانست در نبودش قرار است چه بلایی سرمان بیاید و ...
صدای فریاد بابا ، بابای دنیا کرا در اتاقک واقع در طبقه ی چهارم میخکوب کرد . قلبم انچنان با شدت می زد که با هر زدنش مرا به جلو پرتاب می نمود . با دیدن چشمان نیمه باز پدر و ...
پدر رفت و مرا با برادر و خواهرم تنها گذاشت با دنیایی از ناشناخته ها و گرگ صفتان . دنیا خیلی زود پی زندگی و مسئولیتهای روزمره اش را گرفت و امین رضا برخلاف تمایل پدر درس را کنار گذاشت و به اداره ی کارخانه و تشکیلات عظیم مالی پدر پرداخت . من در یکی از واحدهای
R A H A
11-03-2011, 01:22 AM
قسمت دوم
مجلل واقع در مجموعه ی اپارتمانهای شخصی ساز پدر که جمعا ده واحد بود همراه امین رضا اقامت کردم و دنیا نیز طبقه ی اول را برگزید تا هم به ما نزدیک باشد و هم رفت و امد برایش راحت تر گردد .
غریب و بی پناه با کوهی از مشکلات مانده بودم . درس و مشق یک طرف ، پنهان کردن بی کسی ام در خانه از طرف دیگر علتی بود تا نقشهای زیادی بازی کنم و این مرا خسته می کرد بی انکه فرصتی برای رفع خستگی داشته ابشم . وقتی هم که به پدر و همق جانکاه درد بی امانش از همه ان ناملایمتی که دیگر برایم قابل لمس کردن شده بود می اندیشیدم سر تا پا می سوختم و در نهایت به جنون می رسیدم . تمام ان احساست پر شر و شور جوانی که با خط گرفتن از اندیشه های والای پدر به ارزوهای معقول و منطقی تبدیل شده بود از هم پاشیده می نمود و تنها یک خلا عظیم برایم باقی مانده بود . هر چه می کردم تا هم چنان پی همان امال باشم و خط مشی ام را حفظ نمایم ، نمی توانستم و مرتب در کوچه پس کوچه های تاریک وجودم گم می شدم . اخر ان اهداف نیازمند پشتیبانی مردی با دریات و قدرتمند مثل پدر بود و من به تنهایی توان یک مرد دنیا دیده را نداشتم . ناگزیر دنبال راه چاره ای گشتم تا مگر بتوانم روح و روان افسار گسیخته ام را سر و سامانی بخشم پس انچه از گذشته های دور و نزدیک داشتم زیر و رو می کردم تا بتوانم خاطره ای شیرین و خواستنی و لذت بخش را نقطه ی عطفی قرار دهم و از ان در بین خرابه های زندگی معنوی و تکه تکه ام قصر بلورین قشنگی بسازم و در مواقع اضطراری انجا بخزم ؟ و اندکی بیارامم و یافتم ... در این گذر سوگل ، رفیق شفیقم مرا به بهترین وجه یاری می داد و ...
سوگل شگفت زده گفت :
جدا دختر و عجیب و غریبی هستی ! تو می خواهی یک سال را به این امید واهی سر کنی ؟! اگر او پسر موجهی نیست چرا اصرار می کنی ؟ !
گفتم : نه ! چه می گویی هنوز برای خانواده ام چیزی مسلم نشده .
سوگل خندید و گفت :
-بگذار خیالت را راحت کنم . تو تا اخرش می وری و هیچ ربطی هم به شرایط علی ندارد .
گفتم :
-در عوض می فهمم دوستم دارد یا نه .
سوگل با ان روحیه ی شاد و همیشگی اش خندید و گفت :
-هی ، خیلی وقت است فهمیدی و کار از کار هم گذشته ؟!
او دست روی دلش گذاشت و قهقهه زنان ...
فکر علی که زمانی فقط یک راه گریز بود بعد از گذشت شش ماه انچنان جان گرفت که بعد از دعاهای عارفانه برای پدر با شوری خاص به او می پرداختم چون سرانجام توانسته بودم غیر از پدر کسی را محرم اسرار بدانم و در خلوت بدون حضور فیزیکی اش ساعتها با او حرف بزنم . هیجان ناشی از علاقه ام و این موقعیت خاص طوری مرا در برگرفت که نیاز داشتم به گونه ای مطرحش کنم ، پس ..
سرانجام بعد از وقایع تلخ و شیرین بسیار که اتفاق افتاد ، ان ارزوی عزیز به حقیقت پیوست ، دنیا گفت : مگر می شود ؟! خواستگار تو هستند .
گفتم :
-با این رعشه سینی چای ...
دنیا گفت :
-بس کن ، بیا این تو و این هم مادر .
دقیقه ای بعد مادر استانه ی در اتاقم ایستاد و با حرص گفت:
-دیگر چه خبر شده ؟ این همه دردسر و مرافعه برای رسیدن به این نقطه کافی نبود ؟!
دل مجنونم را به دریا زدم و گفتم :
چای نمی اوردم ، موهایم را نمی بندم ، علی دیوانه وار این رشته های طلائی را دوست دارد .
مادر چشم غره ای رفت و گفت :
-اگر تو به خاطر این پسره سرت را به باد ندادی .
با وجود علاقه زیاد بین من و علی جریان خواستگاری از جانب مادرش و خواهرش زهرا نیمه کاره باقی ماند . نزدیک سفر اجباری اش عاشقانه ترین محبتها را تقدیمش کردم . او نیز خواست منتظر بازگشتش بمانم و بدون هیچ برنامه ی رسمی هم چنان پایبند قول و قرارهایمان باشیم .
من هم در ان دقایق اخر هرگز نخواستم با پرس و جو از دختر غریبه ای که چندی قبل همراهش دیده بودم اشفتگی بیشتری بوجود بیاورم .
سرانجام او به ان طرف ابها رفت اما این برایم پایان ماجرا نبود و باید می فهمیدم ان دختر کیست و بین او علی چه رمز و رازی نهفته که اینقدر محبوب مرا پریشان و مضطرب کرده است .
در غروب ان روز حاص ماه دوم بهار ، درست 120 روز از رفتن علی می گذشت . هوا بسیار مطبوع و دلچسب بود و ابی اسمان ابی تر از هر وقت و قرمزی افتاب در غروب سرختر به نظر می رسید . پوران صندلی راحتی را به ایوان پر گل و گیاه برد و خواست تا بیرون بروم و از بوی خوش انها لذت ببرم . من با طیب خاطر دعوتش را پذیرفتم و روی صندلی تاب دار به رویا پردازی های شیرین و زیبایم پرداختم . نمی دانم دقیقا خواب بودم یا بیدار اما دیدم علی سوار بر اسبی بلند قامت و کشیده از کنارم گذشت و سرعت بادش گیسوانم را پریشان کرد . وقتی برگشت ملتمسانه جلوی پای اسبش زانو به زمین زدم و خواستم تا بماند . لبخند جادوئی اش که همیشه دیوانه اش بودم نثارم کرد و گفت : دخترک رویایی و موطلایی من چرا این قدر پریشانی ؟!
با گرمی گفتم : این دستان در هم فرورفته ی مرا در دستانت بگیر و ببین تا کجا وجودم نیاز به بوی تو دارد ، بیا مرا دریاب تا گرمای نگاهت مرحمی بر چشمان همیشه بهارم باشد .
علی گفت : چرا چشمانت باید هابر همیشه بهار باشد و دل رویایی ات پاییز برگ ریز ؟!
گفتم اگر می دانستی که در این روزهای کش دار و پایان پذیر چه میکشم سوال نمی کردی . باور اغلب بین گفتن و نگفتن ، ماندن و نماندن دست و پا می زنم و اخر سر هم چیزی جز نفیر جگر خراش این دل بدبخت نصیبم نیست . علی جان حداقل بگو قلب دردمند و هجران کشیده ام چه گنهای جز عشق دارد که باید این همه تاوان پس بدهد ؟!
از اسب پایین امد . پا روی ابر برهواری گذاشت و قدم زنان به نزدیکم امد و دستانم را گرفت و در چشمانم نگریست . و گفت : بلند شو همراهم بیا تا دیگر تاوانی برای بی گناهی ات ندهی .
گفتم : ایا بر من خزان زده و بی رمق می باری تا جان بگیرم و بتوانم دردی را که در گل برگهای پژمرده ام لانه کرده ، ویران کنم ؟
مرا به طرف خود کشاند و سرم را روی سینه اش فشر و گفت : حالا در اغوش من فریاد بزن ، بگو ، بگو . گفتم اگر تو همیهش مرا این طور گرم در اغوش خودت بگیری و مثل گهواره ای ارام به این سو و ان سو تکان بدهی ، دوباره بهار جوانی در وجود سردم پا می گیرد و می توانم بگویم چه طرب انگیز است در خاک سرشت تو جان گرفتن و خرج کردن تمام ثمره ان در راه قداست . علی از پیشانی ام بوسه ای برداشت و گفت :
شیرینی مثل شهد عسل و با طراوتی مثل باران .
گفتم :
می خواهم بگویم روح خسته و جان بیمارم امیدش فقط به ازادی در اسارت دل توست . به گرمای دلچسب سینه اش تن سپردم و ادامه دادم :
می دانم که می دانی چطور عشق و دلدادگی ، تازیانه های داغ و سنگینش را بر غرور و ابرویم زد و کوس رسوایی ام در هر کوی و برزن به صدا در اورد اما من ماندم و باز هم خواهم ماند تا بالاخره در قلبت راهم بدهی و از عشق رویایی ات بی نصیبم نگذاری . محبوبم ، هر چند در برابر عزت نفس تو تحقیرم اما چه کنم که ارزویم بزرگ است و دلم تو را می طلبد . به یگانگی خدای احد و واحد سوگند میخورم که تمام هستی ام به سوی تو پر می کشد پس مرا بپذیر و بگذار دامنم را با اب صداقت تو تطهیر کنم و از نور دیدگانت چراغ راه زندگی ام را بیفروزم . صدایی اشنا مرا از ان حال غریب بیرون اورد . وقتی چشم باز کردم ، هوا تاریک شده بود ولی من هنوز روی صندلی راحتی ایوان تاب می خوردم ، دوباره همان صدا گفت :
-مهدیه جان شام حاضر است . سر به عقب برگداندم و دیدم پوران کنارم ایستاده است و با شچمانی مرطوب نگاهم می کند . گفتم : چرا ناراحتی ؟!
بغضش را فرو داد و گفت : ان قدر خالصانه با این پسر بی وفا درد و دل می کنی که جگر ادم کباب می شود . شگفت زده پرسیدم : مگر من بلند ، بلند حرف زدم ؟ اشکهایش را پاک کرد و گفت : بله ، انگار علی اقا همین جا بود . با دل نگرانی گفتم :
چه بد شد ، ببینم امین رضا از سرکار برگشته ؟
پوران گفت : نگران نباش جز من کسی در خانه نیست .
خواستم برخیزم اما از ضعف به دسته ی صندلی تکیه زدم . پوران جلو امد تا کمکم کند . گفتم : نه ، چیز مهمی نیست ، بهتر است برویم سر میز ف با اصرار پوران ، لقمه ای در دهانم گذاشتم ولی هنوز نجویده صدای زنگ تلفن بلند شد . پوران گفت : شما بنشین ، من جواب می دهم . گفتم :
-تو شامت را بخور ، خودم می روم . وقتی از جلوی اینه ی قدی پذیرایی می گذشتم ، نگاهی به چهره ام انداختم و در نهایت تاسف پریشانی و افسردگی را در تمام خطوط ان دیدم . اهی کشیدم و سریع رد شدم و از اتاقم گوشی را برداشتم .
صدای نامفهوم مردی سلام و احوالپرسی کرد اما متوجه نشدم کیست .
جدی و عصبانی گفتم : شما هنوز یاد نگرفته اید که قبل از هر چیز باید خودتان را معرفی کنید!
صدای مردانه خنده ای بلند سر داد . قلبم ریخت . این همان طنین افسونگری بود که دل و دینم را برایش باخته بودم . از شدت هیجان دچار تهوع و سرگیجه شدم و ناباورانه گفتم :
-علی تو هستی ؟! یعنی بیدارم یا هنوز در رویای ایوان مانده ام ؟!
علی گفت : یقینا خودم هستم ، مگر جز من کسی جرات دارد شماره دردانه مرا بگیرد و این طور حرف بزند ؟!
هول شده بودم و تمام وجودم می لرزید . با لکنت گفتم : نمی دانم چه بگویم و چطور شروع کنم ! علی گفت : فقط بگو چطوری ؟!
گفتم : هیچ وقت تا این اندازه خوب نبودم . علی گفت : به سفر اروپا رفتی یا نه ؟!
گفتم : ای بدجنس هنوز در ان فکری ، اگر تو ناراضی باشی ، حتی نفس کشیدن را هم فراموش می کنم . علی گفت : افرین نازنین محبوبم .
گفتم : راستی پیغام ان شب اخر ...
وسط حرفم دوید و گفت :
پیغام تو رسید ولی بد جور گرفتار بودم و نتوانستم تماس بگیرم اما وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم ، چندین بار زنگ زدم که همیشه امین رضا یا دنیا جواب می دادند و من فکر کردم حتما تو رفته ای و در ایران نیستی . ان قدر دیوانه بودم که کوچک ترین بهانه هایش برایم منطقی ترین تعبیرها به حساب می امد .
گفتم :
من روزها و شبهای بسیار دشواری را برای شنیدن کلامی از تو انتظار کشیدم . علی خندید و گفت :
اه ! واقعا خیلی سخت گذشت ؟!
گفتم : باوارش خیلی دور از ذهن است ؟!
علی گفت : اگر بگویم بله تو برای قانع کردنم چه داری بگویی ؟
گفتم : علی ! معلوم هست چه خبر است ؟! چطور می توانی عشق بی حد و مرز مرا این قدر ساده زیر سوال ببری ؟!
علی گفت :
چطور نتوانم ، تو در طول این چهار ماه نهایت بی انصافی را درباره ام به خرج دادی .
گفتم : چه بی انصافی ؟!
علی گفت : مگر مدعی نبودی عاشقم هستی ، مگر نگفتی حاضری در هر شرایطی با من باشی ، مگر نخواستی باورت کنم .
گفتم : خوب معلوم است ، حلا هم مدعی ام و حاضرم و می خواهم .
علی گفت :
پس چرا در تمام این مدت کوچک ترین سراغی از من نگرفتی و حتی مادرت هم ارتباطش را با مادرم قطع کرده ، ایا این معنی همان تب و تابی است که تو از ان دم می زنی ؟!
با تضرع و التماس گفتم : علی عزیزم ، محبوبم با حرفهایت مرا به لبه ی پرتگاه ناامیدی سوق نده ، و این طور محکم و قاطع درباره ام قضاوت نکن ، به جان عزیزت ، که نفسم به ان بند است ، قسم وقتی برای خداحافظی امدم ، ان قدر سرد و توهین امیز با من و خانواده ام برخورد شد که دیگر جایی برای قدم بعدی نگذاشت . دوست دارم باور کنی خانواده ات انچنان مرا شکستند که درد بی خبری از تو را به جان بی رمقم خریدم اما راضی نشدم تا یک بار دیگر ان رفتار پست و حقارت امیز را تجربه کنم . علی جان عزیز دل تنهایم ، خدا می داند که اگر برای دین تو بیشتر پافشاری می کردم مرا از کوچه به خیابان می انداختند ، حالا فکر نمی کنی زیادی متوقع هستی ؟!
علی که انتظار چنین رفتار وحشیانه ای را از خانواده اش نداشت ، گفت : من بسیار متاسفم اما ... اما ادعای بی حد و مرز تو در عشق هر توقعی را جلیز می شمارد .
گفتم : برخورد خانواده ات و رفتن بدون خاحافظی تو مرا وادار به عقب نشینی کرد . علی گفت : مگر ما خداحافظی نکرده بودیم ؟!
گفتم : من امدم تو را حضوری ببینم که ان وضع پیش امد .
علی دیگر دلیلی نداشت و ساکت ماند و من ادامه دادم :
و عمل تو نشان داد شاید از تصمیم خودت منصرف شده ای و دیگر علاقه ای به من نداری .
علی فریاد زنان گفت :
باز خودت نتیجه گیری کردی ! کی گفته من منصرف شده ام و به تو علاقه ندارم .
دستپاچه گفتم : خواهش می کنم عصبانی نشو و به من حق بده که فکرم خطا برود، اخر در طی این مدت نه نشانی و نه تلفنی در اختیارم گذاشتی تا حداقل این طور خط بطلان روی افکار سیاهم نکشی .
R A H A
11-03-2011, 01:22 AM
علی گفت :
مناینجا در شرایط بسیار دشواری بودم و بی توجهی تو مرا بیشتر به تردید و بدبختی انداخت . وقتی توانستم تا اندازه ای متقاعدش کنم . خنده ی قشنگی سر داد و گفت :
پس دخترک رویایی و مو طلایی من ، دلگیر و غصه دار بوده ! خودم را لوس کردم و گفتم :
چرا به احساساتم می خندی ؟! مطمئن باش این عشق هر قدر برایت مثل گل یخ سرد باشد من می ایستم و تو را می پرستم .
علی پرسید : بگو هنوز هم دلگیری ؟
گفتم : بعد از این همه مدت خدا عنایتی کرده تا بتوانم صدایت را بشنوم ، دیگر چه جای گله گذاری است ؟!می خواهم این دقایق فقط لذت بخش باشد .
علی جدی تر گفت : می خواهم بگویی تا من هم بتوانم در طول این چهار ماه چقدر سخت گذشت و تا کجا بی پناه و تنها بودم . کمی دلگرم شدم و گفتم : هیچ می دانی وقتی تو را با ان دختر دیدم چه شبی را گذارندم ؟
علی گفت : عروسکم ، او دختر دایی ام بود که تلفن ضرروی داشت . برای اینکه تنها نباشد به ناچار همراهش رفتم و چون نمی خواستم او چیزی بفهمد با عجله از کنارت گذشتم . شیرین خندید و گفت: اخر چرا این طوری مغروری و یک سوال ساده را نمی پرسی تا روح لطیفت ازرده نشود ؟
گفتم : تو چرا در گفتنش پیشقدم نشدی ؟!
علی گفت : من عادت ندارم سوال نکرده را جواب بدهم ، حالا قانع شدی ؟
گفتم : حرف تو برایم رد خور ندارد .
منتظر ماندم تا ادامه بدهد اما علی همچنان ساکت بود . ناگزیر به شوخی گفتم :
بگو ببینم بالاخره از شر و شور جوانی اب شدی؟!
زورکی خندید و گفت : واقعا خیلی خوش می گذرد !! گفتم :
انگار شرایط خوبی نداری ؟
در کلامش غصه و اندوه موج می زد ، انگار منتظر جرقه ای بود تا یکسره شعله ور شد . او گفت :
مهدیه تمام پولم رفته و هنوز نتوانسته ام کار پیدا کنم . باور کن دیگر مستاصل شده ام ، دل تنگی هم مزید بر علت دیوانه ام کرده .
گفتم : چرتا بر نمی گردی ؟
گفت : نمی توانم ... نمی توانم .
گفتم : این قدر سخت نگیر کار نشد ندارد ، تو می توانی یک بار دیگر از راهی بهتر شروع کنی .
علی گفت : زندگی ام را چه کنم ؟
گفتم : متوجه منظورت نمی شوم .
علی گفت : می توانم به تو اعتماد کنم ؟
گفتم : بله البته .
او گفت : دختری در تهران بدجوری دست و پا گیرم شده ، اگر برگردم ، هرگز نمی گذارد با تو زندگی ارامی داشته باشم . ایا تو می توانی اینجا بیایی؟ من که انتظار این درخواست را نداشتم گفتم :
باید فکر کنم .
ناگهان صدای چند بوق پی در پی را شنیدم و گفتم :
گویا کارت تلفن ات دارد تمام می شود .
علی گفت : اگر تلفن قطع شد، دلخور نشو چون دیگر پولی برای خرید کارت ندارم .
با عجله گفتم : نشانی و یا تلفن خودت را بده تا تماس بگیرم یا نامه برایت بنویسم .
علی گفت : هنوز جای ثابتی ندارم ، برای پیدا کردن کار مرتب به شهرهای مختلف سفر می کنم .
گفتم : پس وقتی مستقر شدی ، نشانی ات را از مادرت می گیرم .
علی گفت : میخواستم درباره ی ان دختر بگویم که ...
متاسفانه زمان گذشت و او نتوانست حرفش را تمام کند . خوشحال و سرحال از یک طرف اتاق به طرف دیگر می رفتم و بلند بلند می خندیدم .
پوران سراسیمه امد و گفت : چرا می خندی ؟
گفتم : فکر می کنی دیوانه شده ام نه ! اما دیوانه نشدم ، می دانی چه کسی بود ؟ علی بود ! علی ، جدا باور کردنی نیست ، من هم اولش باور نکردم ولی خودش بود .
ان شب شیرین به نوشتن نامه ای طولانی برای علی سحر شد . روز بعد ، نزدیکی های غروب او دوباره زنگ زد و شرح بیشتری درباره ی وضعیتش داد . تمام فکرم را جمع کردم تا بتوانم یک جوری کمکش کنم . ولی ترس و نگرانی بی حد علی از ان دختر خیلی غیر عادی و مشکوک به نظر می رسید . مگر علی نسبت به او چه تعهدی داشت که این طور وحشت زده می گریخت و نمی توانست به راحتی مسیر زندگی اش را جدا کند ؟!
این قضیه ی مبهم سخت تکانم داد و تصمیم جدی گرفتم که مشکلات را حل کنم تا بتوانم به هدف نهایی ام برسم . قدم اول تحمل کنایه ها ی تلخ مادر بود که البتنه در برابر عشق علی به نظر بسیار کوچک می امد . پس از مادر خواستم تا هر طوری هست ، دوباره به ماه منیر زنگ بزند . و با اصرار قول دو روز اینده را گرفتم تا خودم هم حضور داشته باشم اما متاسفانه به خاطر هیجان زیاد و ضعف مفرط در بستر بیماری افتادم و با وجود اهمیت زیادی که این تلفن برایم داشت ، نتوانستم سر قرارم حاضر شوم . وقتی از بستر برخاستم ، دلتنگی علی مرا ارام نگذاشت و با اینکه هنوز رنجور بودم و دوره نقاهت را می گذراندم ، راهی محله اش شدم تا به یادش در ان کوی و برزن پرسه بزنم و هوایی تازه کنم . که اتفاقی ماه منیر را دیدم . او مرا در اغوش گرفت و گفت :
دخترم با من قهر کرده ای ؟ دیگر نه خبری گرفتی و نه تلفن زدی ! لبخند غمگینی زدم و گفتم :
قهر با شما یعنی کنار گذاشتن تمام خوبیها .
ماه منیر گفت : پس چرا بی خبرم گذاشتی ؟ گفتم :
شما کجا رفتی ؟ !
ماه منیر سر درد دلش باز شد و گفت : مهدیه جان وضع بسیار بدی دارم مدتی است از علی هیچ خبری ندارم و نمی دانم در چه وضعی است . چند روز قبل برادرم از سفر برگشت ، جویای احوالش شدم اما جواب درستی نداد ، حالا هم رفته زیارت و به او دسترسی ندارم .
اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد : هر چه می کنم برگردد، فایده ندارد ، خیلی نگرانش هستم . با اینکه از اوضاع اشفته علی خبر داشتم ، دم نزدم تا مبادا دردش را بیشتر کنم . گفتم :
نگرن نباشید خدا بزرگ است .
وقتی از دور شدن او اطمینان پیدا کردم ، تلو تلو خوران زار و زبون خود را به سایه ی دیوار بلندی رساندم و بدون در نظر گرفتن شرایط روی زمین در پیاده رو نشستم و ملتمسانه از خدا خواستم تا علی موفق و راضی برگردد . گاهی به خود دلداری می دادم که نیمی از سالش گذشته و فقط شش ماه دیگر باقی است ، اما وقتی به گذران هر لحظه اش فکر می کردم ، ان قدر عرصه ی زندگی برایم تنگ می شد که بدون توجه به گوش شنوای نامحرمان و نگاه کنجکاوانه ی انها فریاد می زدم ای خدا به پاکی و تقدس بندگان شایسته ات قسم ، علی را برسان که جانم به لب رسیده ، و دنیای به ای بزرگی برایم از قفس تنگ تر و کوچک تر شده است . ای خدا تو بخواه تا این روزگار پر مشقت برایم مثل دقیقه ای کوتاه شود و معبود خاکی ام برگردد . ای خدا مرا دریاب یا جانم را بگیر و از این همه درد و رنج رهایم کن ، دیگر طاقت ندارم ، اخر تا کجا تنهایی ، بیماری ، غصه ، زاری و ضجه دیگر خسته شده ام ، خسته . در نهایت از فرط درماندگی انچنان نزارم که اگر اغراق نباشد مرغان اسمان هم به حالم گریه می کنند .
مدتی بعد از اخرین تماس نهایی را گرفتم . تا به محض به دست اوردن نشانی او چمدانم را ببندم . ان قدر مصصم بودم که نه تنها کسی در صدد مخالفت بر نیامد بلکه هر کس به سهم خودش سعی داشت تا مرا یاری کند . دنیا اغلب به من روحیه می داد و سوگل کمتر تنهایم می گذاشت و مادر تا حدی درخواستهایم را قبول می کرد و گاهی با ماه منیر تماس می گرفت . در این گیر و دار علی دوباره زنگ زد ولی بسیار ارام و حتی بشاش و سرحال به نظر می امد . از رضایت خاطر او ذوق زده شدم و درست مثل کودکان پنج و شش ساله چند با هورا کشیدم و گفتم :
علی خیلی خوشحالم ، باور کن به عشق دلداری تو چندید نامه نوشتم تابرایت بفرستم .
علی گفت : ای دخترک شیطان !
گفتم : می توانی نشانی ات را برایم بگویی ؟
علی گفت : اینطوری طولانی می شود و فرصت برای صحبت از دست می رود .
گفتم : اجازه می دهی پیش مادرت بروم ؟
گفت : بله حتما و افزود : اگر دوباره موقعیتی دست داد با تو تماس می گیرم .
گفتم : از این همه لطف متشکرم و منتظر بازگشت تو در اینده ای نه چندان دور می مانم .
ان شب خدا را سپاس گفتم که بالاخره علی توانست کاری پیدا کند . از ان پس مرتب چشم به راه یک دست خط و یا زنگ تلفن بودم اما مدتها گذشت و خبری نشد . مادر وقتی مرا اندوهگین دید گفت :
-نمی خواهی این غائله نکبت بار را ختم کنی تا خلاص شوی ؟
گفتم : چطور می توانم ؟ مادر گفت : چرا نتوانی ؟!برخورد زشت انها و گفتار سرد
R A H A
11-03-2011, 01:22 AM
ماه منیر با من گویای همه چیز است . گفتم : رفتار علی با من زمین تا اسمان با خانواده اش تفاوت دارد در ثانی من قول داده ام . مادر گفت : از تلفن های محدود علی می شود فهمید که قول و قرارش با تو نیز چندان قابل اعتماد نیست . گفتم : از ان طرف دنیا چه می تواند بکند ؟!
مادر زهر خندی زد و گفت : حالا وقتی از ماه منیر کسب تکلیف کردم، می فهمی که خیلی کارها می تواند بکند ولی نمی کند . با دستپاچگی گفتم : نه مادر ... نه این کار را نکن ، من چاره ای جز انتظار ندارم . مادر گفت : اخر به چه قیمتی ؟!
گفتم : به قیمت با ارزش ترین داشته های زندگی ام . مادر برخاست و بی اعتنا گفت : راستی برایت خواستگار پیدا شده . دنبالش به اشپزخانه رفتم و او توضیح داد : داماد پسر بسیار خوب و نجیبی است و تحصیلاتش را در انگلستان تمام کرده . گله مند گفتم : این یکی چطور پیدا شد ؟!
مادر گفت : نرگس مادر داماد دوست خانوادگی شوهرم است ، او مدتها دنبال دختر خوبی می گشت و گویا اخیرا تو را معرفی گرده اند . بنده ی خدا خبر نداشت که تو دختر من هستی . بدون اینکه جبهه بگیرم و جار و جنجال راه بیاندازم گفتم :
-کمی صبر می کنم اگر از علی خبری نشد ، سراغ ماه منیر می روم و نشانی و شماره ی تلفنش را می گیرم تا ببینم چه می گوید .
مادر گفت : چرا اراجیف می بافی ؟ اصلا من باید خودم حرف اخر را با این زن بزنم .
گفتم : مادر تا وقتی علی برنگردد ، حرف اخری وجود ندارد . مادر بی توجه سراغ تلفن رفت . وقتی دانستم ماه منیر پشت خط است با سرعت به اتاق خواب مادر دویدم و گوشی را برداشتم . او با لحن خشک و توهین امیز گفت : مدتی است دیگر نمی شود پیدایت کرد یا تشریف نداری یا سرت شلوغ است یا خط بیمارستان مرتب بوق می زند . پیغام گذاشتن هم بی فایده است چون محل نمی گذاری .
ماه منیر خندید و گفت : اشغال بودن تلفن را هم به گردن من می اندازی ؟!
مادر گفت : اگر بخواهم با رئیس جمهور حرف بزنم ، دردسرش کمتر است .
ماه منیر خونسرد در برابر خشم مادر گفت : این همه گله می کنی تا بیشتر از ماهی یک بار زنگ نزنی ؟!
مادر گفت : حداقل من ماهی یک بار سراغت را میگیرم اما تو اساسا اب پاکی رروی دستم ریختی و خودت را خلاص کردی .
ماه منیر گفت : حق داری اما به خدا ...
مادر حرفش را قطع کرد و گفت : می دانم ، می خواهی بگویی به خدا گرفتارم ، اخر زن مومن یک احوالپرسی که این همه عذر و بهانه ندارد . ماه منیر فقط می خندید و مادر همچنان گله می کرد . بالاخره ماه منیر گفت : بگوببینم بچه ها چطورند ؟
مادر گفت : چه حالی ؟! مهدیه مثل دیوانه ها در کوچه و پس کوچه ها پرسه می زند .
ماه منیر گفت : چرا ؟!!!!
مادر گفت : تو خودت بهتر می دانی ، بچه ام خیلی تلاش می کند خود دار باشد ولی مثل شمع دارد اب می شود . امروز دیگر از ان دختر بشاش و پرنشاط خبری نیست و شده مثل کبوتری پر و بال شکسته .
ماه منیر گفت : فکر می کنی اگر با او صحبت کنم ، تاثیری در بهبودی روحیه اش داشته باشد ؟
مادر گفت : این هم مثل تمام وعده و وعیدهایت است اما اگر واقعا این کار را بکنی ، یقینا بی تاثیر نیست . راستی از علی چه خبر ؟
ماه منیر گفت : دوهفته ای می شود که بی خبرم .
مادر گفت : مگر شماره یا نشانی ندارد ؟
ماه منیر به ناچار گفت : نشانی اش را دارم ، اتفاقا مدتی قبل هم برایش کلی مواد غذایی فرستادم .
مادر بلافاصله گفت : علی با مهدیه تماس گرفته است و خواسته نشانی اش را بگیرد .
ماه منیر گفت : فکر می کنم تلفن بیشتر به دردش بخورد . من که انتظار یک چنین واقعه خوشایندی را نداشتم ، گوشی را گذاشتم و فریادی کوتاه کشیدم و از شوق عشق تا قله ی ارزوها رفتم . دیگر گفتگوی انها برایم مهم نبود و سلول سلول وجودم در تکه ی کاغذی که شماره ی علی روی ان نوشته شده بود ، دور می زد . وقتی صحبت مادر تمام شد ، گفت : حالا برو و تکلیف را یکسره کن تا از این وضع فلاکت بار نجات پیدا کنی .
با نگاهی مملو از امید و سپاس گفتم : اول خیلی متشکرم و دوم می خواهم امشب یا فردا به منزل من بیایی .
مادر گفت : مرا می خواهی چه کنی ؟!!
گفتم : وجود شما باعث می شود امین رضا کنجکاوی نکند . همان شب من و مادر تا اذان صبح بیدار ماندیم اما متاسفانه تمام دل خوشی ام یک باره نابود شد .
واقعا نمی دانستم تاکی باید با طوفان هولناک یاس به این سو و ان سو بروم . این حرکت ماه منیر به عوض تسکین الامم ، دردم را دو صد چندان کرد و به این نتیجه رسیدم که ان اسوه ی فداکاری و ایثار که کمتر از علی دوستش نداشتم علاقه ای به ارتباط ما ندارد . این اخرین حرکت کور سوی امیدم را خاموش کرد و خودم را یکسره باختم و مریض تر و رنجورتر در کنج اتاقم به انتظار پایان نفسم نشستم . در ان تاریکی و خلوت روز به روز نحیف تر می شدم و می رفتم تا چون گلی نوشکفته پر پر شوم . دیگر پا از چهار دیواری اتاقم بیرون نمی گذاشتم و حتی سراغ دنیا را هم نمی گرفتم . بالاخره او نگران و اشفته به سراغم امد و گفت :
-چرا خودت را در این گور تاریک و تنگ زندانی کرده ای ؟ !
پرده های ضخیم را کنار زد و پنجره ها را گشود ، اشعه ی حیات بخش بر ان محفل غمبار و بی روح تایید و نفسی تازه به وجود نیمه جانم بخشید . دنیا گفت : تو می خواهی خودت را بکشی حداقل بمان تا او ببیند در هجرانش چه بدبختی ها کشیده ای و چطور زندگی ات در غم فراقش به مردگی تبدیل شده .
با هق هق گفتم : اخر چرا ...چرا ؟ دنیا گفت : نمی دانم چه بگویم که امیدواری و ناامیدی در راه این عشق عجیب نابودی است .
دستم را گرفت و گفت : بلند شو غبار مرگ از تن و جانت بشوی که برنامه ی خوبی برایت دارم . دستم را عقب کشیدم و گفتم : حوصله ندارم فقط دوست دارم بمیرم ، این نفس کشیدن زجرم می دهد . دنیا اخمی کرد و گفت :
-می خواهی که خدا قهرش تو را بگیرد ؟!او نعمت بزرگ زنده بودن را به تو بخشیده تا از ان بهره کافی ببری ، اجازه نداری این لطف بی نهایت را با ناشکری هایت ندیده بگیری .
با مهربانی بغلم گرفت و گفت : بلند شو و خودت را نجات بده ، تو باید بهتر بدانی که به این صورت زیبا، پوست سفید و شیشه ای ، چشمان درشت ، خوش اندامی و طنازی در کنار علی نیاز داری . اخر علی دختر رنگ پریده را می خواهد چه کند ؟ !
ان هم پسری شاد و خوشگل و جذاب مثل او .
از تصور حضور علی لبخندی نا امیدانه بر لبان خشکم نقش بست و به سرعت محو شد . بالاخره دنیا وادارم کرد استحمام بکنم و سر و سامانی به وضع خودم بدهم . پوران هم مثل مادری واقعی رویم را بوسید و گفت : بیا تا کلافه نشده ای موهایت را ببافم . وقتی او مشغول شانه زدن موهایم بود ، دنیا گفت : موافقی با هم بیرون برویم ؟
گفتم : کجا ؟!
دنیا گفت : اگر می توانی حدس بزن؟
گفتم : نه نمی توانم ، خودت بگو . دنیا گفت : بیا برویم منزل ماه منیر . دست پوران را پس زدم و گفتم : دنیا راست می گویی ؟!!!
مادر هم قبول کرده !!!
دنیا گفت : بله خیلی راحت .
ناگهان نگران شدم و گفتم : بهتر نیست کمی صبور باشیم ؟
دنیا گفت : این طوری شماره ی تلفن علی درست به دست ما می رسد ؟!
گفتم : نه ، اما امین رضا امروز با همسایه ی رو به رویی قرار داشته ، شاید او خبری از علی بدهد .
دنیا گفت : مهدیه بچه نشو مگر او به تو حرفی می زند ؟!
درکشاکش این بحث داغ ، امین رضا بی موقع سر و کله اش پیدا شد و خنده کنان گفت :
-به به ... بالاخره این خانم را از ان زندان بیرون کشیدی ! بعد رو به من کرد و گفت : ولی یک مثل معروف می گوید توبه ی گرگ مرگ است ، نه ؟!
دنیا گفت : امین رضا بس کن ، انگار می خواهی او را دوباره به ان جهنم بفرستی .
امین رضا شانه بالا انداخت و خواست برود که دنیا گفت : چطور به خانه امده ای ؟!
امین رضا گفت : امروز تقریبا کار تعطیل بود و من همراه چند نفر از دوستان و از جمله پسر همسایه رفته بودیم تفریح .
دنیا گفت : خوش گذشت ؟
امین رضا قهقهه زنان گفت : این پسره دوست علی چقدر با مزه است اما حیف که عقل درست و حسابی
ندارد .
با شنیدن نام او قلبم مثل جوجه گنجشکی شروع به طپیدن کرد . با اشاره از دنیا خواستم درباره ی علی بپرسد .
دنیا گفت : مگر او چه می کرد ؟!!!
امین رضا همان طور که پله های مرمرین نشیمن را به طرف اتاقش طی می کرد ، گفت : باید در ان شرایط قرار بگیری وگرنه الان هیچ چیز خنده داری ندارد .
ناگهان بی مقدمه از وسط پله ها برگشت و گفت : راستی مهدیه بیا این کارتها را بگیر، برای تو اوردم .
نگاهی به انها انداختم و گفتم : دوست تو ژاپن بوده ؟
امین رضا گفت : حدود دو سال و تازه ده روز است برگشته .
دنیا دل به دریا زد و گفت : دوست علی از او خبر نداشت ؟
امین رضا کیفش را در جیب شلوارش گذاشت و گفت : دیدی توبه ی گرگ مرگ است ، واقعا نمی دانم این دختر نازک نارنجی در زندگی چه کم دارد که نمی خواهد دست بردارد !
اگر مرد بود دلم نمی سوخت ، اگر حداقل این علاقه دو طرفه بود و او هم دلش برای مهدیه می طپید باز جای دلخوشی داشت .
به طرف من برگشت و گفت : باور کن او لحظه ای هم به تو فکر نمی کند ، حقیقتا نمی دانم خودت را دیوانه ی چه کرده ای ؟
دنیا با ترش رویی گفت : بس کن ...
امین رضا گفت : نه ... جدا می خواهم بدانم از تکرار این روزهای سیاه و نا امید کننده ، از این بی برنامه گی و بی هدفی خسته نشده ای ؟!
بعد سری تکان داد و گفت : متاسفانه او نه لیاقت و نه درک این همه عشق را دارد ، اخ
تا پایان صفحه 17
R A H A
11-03-2011, 01:23 AM
18 تا 23
دنیا نمی دانی که وقتی می بینم تمام مردهای اطرافم آرزوی داشتن همسری عفیف و نجیب مثل مهدیه را دارند ، چقدر دلم می سوزد . او رو به من کرد و ادامه داد :
ای کاش بفهمی با خودت چه می کنی و پای چه آدم بی خودی نشسته ای !
آنچنان معصومانه و بی هیاهو اشک می ریختم که پوران نتوانست خودش را کنترل کند و او هم به گریه افتاد . امین رضا خشمگین گفت :
به خاطر آن پسرک علاف جلوی من گریه نکن که حالم به هم می خورد .
آهسته گفتم : نمی دانم چرا همه می خواهید مرا متقاعد کنید که علی دوستم ندارد ! ای کاش جای این کار ، راه حل منطقی پیدا می کردید تا خلاص شوم .
امین رضا گفت : اگر بپذیری که حرف ها و وعده های احمقانه اش هیچ ارزشی ندارد ، مشکل تو حل می شود .
گفتم : این شد دلیل ؟!
امین رضا گفت : امروز هر دلیل منطقی ، خلاف احساس قلبی تو ، غیر واقعی و هر آنچه مطابق احساسات باشد ، عین واقعیت است ، نه خانم ؟!!
گفتم : بله حق با توست چون دیگر نمی توانم برای خود نقش پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و مونس را بازی کنم ، من نشستم به امید روزی که زیر پر و بال گرم و محبت او سری آرام و بی دغدغه روی سینه اش بگذارم ، من منتظرم تا خستگی این انتظار کشنده زیر سقف خانه ی او از تن و جانم بیرون برود ، من برای آن دقایق پابرجا هستم و اگر جز این باشد می میرم .
امین رضا دستش را روی پاهایم گذاشت و دو زانو روی زمین زد و گفت :
به آینده ای بیندیش که بعد از گذشت ماه های اول زندگی عقل و منطق با عشق و احساس گره می خورد ، آن وقت تو نیازمند مردی فهیم و دانا هستی تا بتواند خستگی هایت را درک کند اما وقتی ببینی که او هیچ قدرت و درایتی ندارد ، خواهی مرد ؛ چون همه چیز حتی فرزندان و آینده ات را هم از دست داده ای و دیگر راه بازگشتی نداری .
گفتم : مگر می شود خدا آن همه دعا و ثنا را ندیده بگیرد و تمام پاکی و درستکاری و وفای به عهد مرا نابود کند ؟!!!
امین رضا خندید و گفت : دعا تو را به خدایی نزدیک کرد که سرچشمه ی جوشان کمالات زندگی است و نتیجه ی پاکی و درستکاری تو چیزی جز موفقیت در راه درست زندگی نیست . البته موفقیت آن چیزی نیست که انتظارش را از خدا داری ؛ چون خواسته ی تو نه تنها پاداش نیست بلکه عین جزاست .
متاسفانه امروز عشق ، عقل تو را زایل کرده اما وقتی از این دوزخ گذشتی و بعد نگاهی به پشت سرت انداختی و آن وقت لطف خدا و پاداش حقیقی ای را دیدی با دهانی باز مانده از تعجب رحمتش را می بینی .
دنیا به امین رضا گفت :
ای کاش بتوانم یک بار با او حرف بزنم و بگویم آخر مرد مومن چرا تو و مادرت این طور ناجوانمردانه زندگی یک دختر معصوم را بازیچه قرار داده اید ؟ این دختر داشت زندگی خودش را می کرد و به مرور زمان هم آن آمال و آرزوها تمام می شد ، آخر چرا امیدوارش کردید ؟ دوست دارم به ماه منیر بگویم چرا این دختر بی گناه را مرتب عروس خودت خطاب می کردی و مورد لطف و توجهش قرار دادی ؟ چرا علی مهدیه را همسر خودش دانست و اظهار عشق و دلدادگی کرد تا این طور اسیر نفسش شود ؟
امین رضا با نفرت گفت : همان بهتر که نگویی ، بگویی که چه شود ؟ بگویی چرا پنهانی به این خانه آمد ؟ بگویی چرا تلفن های پی در پی زد ؟ بگویی چرا پریشان و سرگردانش کرد ؟ بگویی چرا ملاقاتش کرد و زیر گوشش زمزمه های عاشقانه گفت ؟
نفسی تازه کرد و افزود : بدتر از همه ، این مهدیه خانم در تمام مراحل با روی باز و طیب خاطر او را پذیرفت ، دیگر بروی چه بگویی ؟! بگویی که من جای امین رضا خان بشوم امین رضا خانم !
دنیا گفت : چرا پا روی حق می گذاری ؟ اگر خودت بودی در مقابل اظهار عشق خدای زمینی ات چه می کردی ؟
امین رضا که از یادآوری ارتباط تنگاتنگ من و علی خونش به جوش آمده بود ، انگشت به هوا بلند کرد و گفت : یک جو غیرت ، یک ارزن مقاومت خرجش می کردم .
دنیا گفت : بیرون گود نشسته ای و حرف می زنی ، اگر اعترافات عاشقانه اش را می شنیدی ، اگر چشمان پر حرارت و تشنه اش را می دیدی ، اگر نفس گرمش را روی صورت داشتی ، اگر خودت را شریک یک عمر زندگی اش می دانستی ، اگر قرار بود در آینده ای نه چندان دور مادر فرزندانش باشی ، هرگز نمی توانستی مقاومت کنی .
امین رضا دیگر جوابی نداشت و با عصبانیت ما رو ترک کرد و به اتاقش رفت . اشک های داغ روی گونه هایم را پاک کردم و گفتم :
دنیا جان خوشحالم که مرا درک می کنی .
دنیا گفت : من هم یک زن هستم و خوب می دانم تو چه می گویی . اما خواهر خوبم این ها هیچ کدام دلیل موجهی برای این همه غصه و بی قراری نیست .
دنیا به پوران گفت : یک لیوان نوشیدنی بیاور که گلویم مثل چوب خشک شده .
ساعتی نگذشت که مادر به جمع ما پیوست و همگی راهی شدیم . هر قدم که جلو می رفتم ، مضطرب تر و نگران تر بودم ؛ چون خاطره ی دفعه قبل برایم بسیار تلخ و آزار دهنده بود و یادآوری اش همیشه مرا مایوس و ناامید می کرد . بالاخره در میانه ی راه گفتم :
اگر شما دو نفر بروید خیلی بهتر است .
مادر با خوشحالی گفت : یعنی رفته رفته می خواهی عاقل بشوی !
و به دنیا گفت : اگر مهدیه تمایلی ندارد از همین جا بر گردیم بهتر است .
دنیا گفت : مادر شما مهدیه را نمی شناسی ؟! تحت تاثیر هیجان این حرف را می زند ، همین که به خانه برگردیم ، پشیمان می شود و روزگار ما را سیاه می کند .
مادر گفت : نه دخترم می خواهد خانم باشد ، این طور نیست ؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : رو به رو شدن با آن ها مستلزم صرف نیروی زیادی است که من در حال حاضر توانش را ندارم .
مادر ناامیدانه گفت : فقط همین ؟!
گفتم : متاسفانه بله .
مادر گفت : نخیر این دختر یکسره دیوانه است و قصد عاقل شدن هم ندارد .
او که رنگش از نفرت ارغوانی شده بود ، افزود :
هنوز رفتار وحشیانه آن ها در ذهنم جولان می دهد .
دنیا سرش را به عقب برگرداند و مرا که آرام و سنگین گام برمی داشتم ورانداز کرد . ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم . دنیا همچنان که چشم به من داشت ، گفت :
مادر پای سلامتی مهدیه در میان است . این بار هم چشمهایت را ببند و نبین .
مادر گفت :تو بگو چشم بر روی کدام مسئله امیدوار کننده باز کنم ! خود علی هم از بهار تا الان زنگ نزده و خبری نداده .
دنیا گفت : شاید بعد از چند بار تماس ، حالا از مهدیه متوقع است ، آخر باید شرایط او را در غربت آن هم با هزار و یک مشکل درک کرد .
مادر کمی جلوتر ایستاد و گفت : مهدیه چه کار می کنی ، دیگر رسیدیم .
دست پسر کوچولوی دنیا را گرفتم و گفتم : اگر اجازه بدهید من برگردم .
***
من از آن ها جدا شدم . وقتی رسیدم به خانه ، آن کودک زیبا را در آغوش گرفتم و به پشت بام رفتم و آن قدر قدم زدم و انتظار کشیدم تا صدای پاها را در راهرو شنیدم . با عجله اشک هایم را پاک کردم و ظاهرا" به تماشای خیابان پر درخت نشستم . شوهر دنیا همراه پسر بزرگش جلو آمد ، سلام کرد و گفت :
در این هوای گرم و تاریک روی پشت بام چه می کنی ؟!
پسرش را به او دادم و با خنده گفتم : این کوچولو را بگیر تا بگویم .
خدایا چه می توانستم بگویم تا قانع شود . کمی من و من کردم و به ناگزیر گفتم : حوصله ام سر رفته بود ، خواستم تا هوایی تازه کنم .
نگاهی پر معنی کرد و گفت : چه چیزی در این تاریکی سرگرم کننده است ؟!
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : سرگرمی هایی که همیشه برای شما معما می ماند .
با تعجب گفت : من که سر در نمی آورم ! دنیا کجاست ؟
گفتم : بیرون رفته . او دیگر پرس و جو نکرد و همراه بچه ها رفت .
با آن که کش دار بودن دقایق برایم عادت بود اما به امید شنیدن خبری از علی ، تب و تاب غریبی داشتم . درست نمی دانم چه مدت بدون کوچک ترین حرکتی پنهان از دید همسایه های فضول مخصوصا" یار شفیق علی که مرتب مرا می پایید آن جا انتظار کشیدم تا بالاخره از فاصله ای نسبتا" دور مادر و دنیا را دیدم و با سرعت به طرف راهرو و در ورودی ساختمان دویدم . وقتی آنها رسیدند ، با نگرانی پرسیدم : چه شد ؟!
مادر گفت : آخر بگذار نفسم بالا بیاید .
لاجرم ساکت شدم و با نگاه هایی موشکافانه به چهره ی آنها نظر دوختم و خوشبختانه اثری از خشم و عصبانیت ندیدم . همان طور که پله ها را بالا می رفتیم به دنیا گفتم :شوهرت برگشته .
دنیا گفت : چیزی نپرسید ؟
گفتم : نه اصلا" .
دنیا گفت : بهتر است من بروم و نقل ماجرا را به مادر بسپارم .
گفتم : اگر باشی خیلی خوب است .
دنیا گفت : به محض خواباندن بچه ها و مرتب کردن برنامه ی شوهرم می آیم .
خجالت زده گفتم : از این که به خاطر من این همه به زحمت افتادی معذرت می خوام .
دنیا خندید و گفت : من هر کاری می کنم تا تکلیف تو زودتر معلوم شود .
خیلی دوست داشتم با اصرار او را نگه دارم اما او باید می رفت و به زندگی خصوصی اش می رسید . وقتی به طبقه ی بالا رسیدم ، مادر بلادرنگ روی مبل راحتی اتاقم افتاد و گفت :
می خواهم کمی استراحت کنم ، خیلی خسته ام .
مضطرب گفتم : پس تلفن ... شماره ..
مادر گفت : امشب می مانم ، مگر بشود کاری کرد .
گل از گلم شکفت و گفتم : پس رفتن شما بی نتیجه نبوده .
R A H A
11-03-2011, 01:25 AM
مادر گفت : کمی مرا تنها بگذار بعد برایت شرح می دهم . دیگر چیزی نگفتم و برگشتم به نشیمن . پوران برایم شام اورد و گفت : مهدیه جان بیا که حسابی لاغر شده ای به اجبار چند لقمه خوردم و همان جا منتظر مادر نشستم . یک ربع بعد از او پله های منتهی به اتاقم پایین امد و بعد از نوشیدن یک فنجان چای گفت :
-وقتی تو از ما جدا شدی، قبل از هر چیز تصمیم گرفتم تا به لیلا سری بزنم ولی متاسفانه نبود ، پس به سراغ محبوبه رفتم . اتفاقا چقدر خوشحال شد و کلی سلام رساند به او گفتم : هر چه زنگ خانه ی لیلا را زدم کسی جواب نداد ، شما از او خبر نداری ؟
محبوبه گفت : بنده ی خدا در اوج بدبختی و تنهایی مرد و تا چند روز کسی از مرگش خبر دار نشد. تا بوی بد جسدش ، در خانه ی همسایه ها پیچید .
با اندوه گفتم : چه فاجعه ی غم انگیزی ؟!
مادر گفت : حیف ، واقعا حیف چه زن مهربان و نازنینی بود . بدبخت تا اخرین لحظه ، سیاهپوش مرگ پسر جوانش ماند .
در هر حال از انجایی که خدا می داند چقدر اکراه دارم که زنگ خانه ماه منیر را بزنم در حین گفتگو با محبوبه ، سر و کله اش پیدا شد و لنگان ، لنگان با بار میوه و سبزی جلو امد . من هم صحبت را کوتاه کردم و چند قدمی به استقبالش رفتم . دنیا خنده کنان گفت : باز به وفای من که با وجود بچه ی کوچک راه و بیراه به شما سر می زنم . اما شما ...
ماه منیر بعد از کلی عذر و بهانه گفت : راستی حال ان پسر زشتت چطور است ؟!
دنیا با شوخی گفت : یعنی از علی شما زشت تر است ؟
ماه منیر ابرویی بالا انداخت و گفت : عاقلان دانند !
دنیا ادامه داد : صبر کنید پسرم مرد شود اگر در زیبایی حریف ده ها نفر مثل پسر یکه تاز امروز شما نشد .
من از فرصت استفاده کردم و گفتم : راستی علی جان چطور است ؟
ماه منیر گفت : مدتی است از او بی خبرم .
گفتم : چطور؟!
ماه منیر گفت : تنها وسیله ی ارتباطی ما ، تلفن منزل محبوبه بود که متاسفانه یک ماهی می شود که قطع شده ، گویا به خاطر مشکلات مالی ، قصد فروش دارند و من هم از این دردسر بی نصیب نمانده ام . خم شد خرید هایش را روی پله ی جلوی در گذاشت و با چادر ، اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت : محترم اگر بدانی چقدر دلتنگ علی هستم ، بچه ام چند بار مجبور شده با شماره ی همسایه جدید ما تماس بگیرد و مزاحم حاج خانم شود .
دنیا که خوب می دانست منظور ماه منیر از حاج خانم کیست با لحنی سبک گفت : توران را می گویید ؟!
ماه منیر گفت : بله .
دنیا گفت : تا انجا که من درباره ی فامیل شوهرم می دانم ، حاج خانم که نیست هیچ ، اصلا خانم نیست . با ان شوهر چشم ناپاک و پسر الواتش .
ماه منیر گفت : انها تازه به این محل امده اند و من فقط یکی دوبار اتفاقی با او درد دل کرده ام و زن بدی به نظرم نیامد .
ماه مدیر دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و گریه کنان افزود : محترم جان وقتی بر می گشتم خانه در کوچه عکس پسرم را می بوسیدم و زار می زدم .
دنیا گفت : چرا بر نمی گردد ؟!
ماه منیر در حالی که سعی می کرد خود دار باشد گفت : بعد از کلی در به دری تازه کار پیدا کرده تا جبران گذشته را نکند ، برگشتنی نیست .
من گفتم : غصه نخورین این روزها می گذرد .
ماه منیر گفت : بله ، اما خدا می داند چطور .
من گفتم : والله من هم می دانم چطور ، چون مهدیه بلایی نگفتنی سر خودش و ما اورده .
دنیا گفت : پس علی اقا سر یک سال نمی اید ؟
ماه منیر گفت : بله ، متاسفانه تا هر وقت بتواند می ماند .
با این حرف من و دنیا مصر شدیم تا نشانی او را بگیریم به امید انکه بتوانیم تو را ارام نگه داریم .
گفتم : ماه منیر جان ، تلفنی که قبلا داده بودی، اشتباه است رد پایی هم از او نداریم اگر ...
دنیا حرف مرا قطع کرد و گفت : به نظر من علی در غربت نیاز به یک همدم دارد تا کمتر احساس تنهایی کند و کسی بهتر از مهدیه نمی تواند مونسش باشد .
وسط صحبت مادر ، صدای زنگ در ورودی بلند شد اما من همچنان مجذوب حرفهای مادر از جایم تکان نخوردم . مادر وقتی مرا میخکوب روی مبل دید گفت : دختر جان زنگ می زنند .
گفتم : شما ادامه بده ، پوران باز می کند .
مادر گفت : ساعت نزدیک یازده شب است و او حتما در اتاق خودش خوابیده .
بی توجه به انتظار کسی که پشت در بی وقفه زنگ می زد ، خونسرد گفتم :
یعنی این قدر زود خوابیده ؟!
مادر گفت : بله چون صبحها خیلی زود بر می خیزد ، مگر مثل تو تا لنگ ظهر خواب است ؟
گفتم : پس چرا خبر نداد ؟!
مادر گفت : وای ... وای ... اصول دین می پرسی ! بلند شو
به احبار برخاستم و در را باز کردم .
هنوز پای امین رضا به چهار چوب نرسیده معترضانه گفتم : تو که کلید داری چرا در می زنی ؟!
او جواب نداد و سرد و بی تفاوت به طرف اتاقش رفت .
دنیا پشت سر او داخل شد و با خنده ای شیطنت امیز گفت : چه خوب موقعی را برای قهر انتخاب کرده .
گفتم : کاملا موافقم .
مادر گفت : دنیا جان با شوهرت چه کردی ؟
دنیا گفت : او را جلوتر از بچه ها خواباندم .
با ارنج به پهلویش زدم و زیر لب گفتم : برایش لالایی خواندی ؟
دنیا چشمکی زد و گفت : اوه حسابی ، خوب کجای ماجرا رسیدید .
مادر گفت : به صحبت تو و ماه منیر رسیده ام ، خدا خیرت بدهد بقیه اش را خودت بگو ، من دیگر حس و حال ندارم .
دنیا ادامه داد :
ماه منیر گفت امان از این بی حواسی ، من شرمنده ام .
مادر گفت : خدا نکند اتفاق است پیش می اید ، اگر حالا لطف کنی و شماره ی
پایان قسمت 4
R A H A
11-03-2011, 01:25 AM
28 تا 31
درست را بدهی ، بسیار ممنون می شوم .
ماه منیر گفت : چه لطفی ! وظیفه است . او خواست زنگ در را بزند ولی مکثی کرد و گفت : بگذار اول کیفم را بگردم شاید همراهم باشد ، بعد از دقایقی دفترچه ی تلفنش را جلوی صورتم گرفت و گفت :
ببین دنیا جان از بس من این دختر را دوست دارم ، شماره اش را صفحه ی اول نوشته ام .
دنیا خنده ی تمسخر آمیزی کرد و به مادر گفت : جدا" چه محبت بزرگی !!! این زن حتی زحمت نمی کشد تا یک بار دل این دختر را که این طور امیدوارش کرده ، شاد کند .
مادر گفت : آخر مهدیه هم عقل درست و حسابی ندارد .
من که نمی خواستم از اصل ماجرا دور شویم ، گفتم : مادر بگذار دنیا بقیه ی ماجرا را تعریف کند .
دنیا گفت : بالاخره شماره را داد و همین که خواستیم خداحافظی کنیم ، زهرا اتفاقی در خانه را باز کرد و ما با هم رو به رو شدیم . او سلام داد و مادر خیلی سرد و سنگین سر تکان داد و گفت :چه عجب مرا شناختی ؟!!!
دنیا به مادر گفت : شما هم خوب بلدی چه کار کنی ، مهدیه باور کن جدی جدی مشکل روانی دارد ؛ چون همان طور با دهان نیمه باز و موهای ژولیده و نامرتب ما را خیره نگاه می کرد .
مادر گفت : ای کاش واقعا" مریض بود اما مشکل اصلی او بدذاتی ، کینه توزی و حسادت است .
دنیا گفت : جدا" از یک دختر 24 ساله این رفتار زشت بعید است .
مادر گفت : اگر او صد ساله هم بشود ، همین طور بدبخت می ماند .
معترض گفتم : بالاخره ادامه می دهید یا می خواهید مرتب زهرا را سرزنش کنید .
مادر دنباله ی صحبت را گرفت و گفت : پشت سر او مادر بزرگ خانواده هم جلو آمد و برخلاف دفعه ی قبل ، احوالپرسی گرمی کرد . اما هنوز نفس خداحافظی ما خشک نشده برادر شوهر دنیا از خانه ی همان حاج خانم بیرون آمد و با شگفتی پرسید : شما این جا چه کار می کنید ؟!!!
دنیا ادامه داد : دست و پاچه گفتم منزل یکی از دوستان مادرم این جا است . برادر شوهرم زیر لب گفت : مقصودت همین ماه منیر است که یک شازده به نام علی دارد ؟
گفتم : تو از کجا می دانی ؟!
سری تکان داد و گفت : من مادر این پسر را چند بار خانه ی حاجی دیده ام ، زیاد زن جالبی نیست .
دنیا گفت : ناگزیر کمی از ماجرا را برایش تعریف کردم .
صورتم را کندم و گفتم : دیدی دیگر آبرویی برایم نماند و بی عزت شدم .
دنیا گفت : انگار بدجور از غافله ی فضولی مردم عقب هستی ! مطمئن باش خیلی زودتر در زندگی ات سرک کشیده اند و درباره ی مسائل خصوصی ات جستجو کرده اند .
خلاصه برادر شوهرم به مادر گفت : جدا" حیف مهدیه جان که در دام یک چنین آدم هایی بیفتد ، آنها هیچ نکته ی قابل توجهی ندارند .
مادر در جوابش گفت : اگر میخ آهنی در سنگ برود در کله ی مهدیه هم رفته .
آهی کشیدم و گفتم : چرا همه درباره شان این طور قضاوت می کنند ، من که تا امروز بدی از آن ها ندیده ام ؟!!!
مادر با تندی گفت : تازه بدی ندیده ای ؟!!! و شروع کرد به انتقاد و بد و بیراه گفتن اما من بدون جار و جنجال از اتاق بیرون آمدم تا مبادا عصبانیت مادر اوج بگیرد . در آشپزخانه چند جرعه آب خنک نوشیدم و دوباره برگشتم آن شب تا سپیده دم به گفتگو و شوخی و گاهی شماتت بر من گذشت .
صبح دیرتر از همیشه مادر به سراغم آمد و گفت : نمی خواهی از رختخواب دل بکنی ؟ صبحانه حاضر است .
گفتم : بیشتر از صبحانه نیاز به استراحت دارم و پتو را دوباره روی سرم کشیدم .
نمی دانم چقدر گذشت تا باز سر و کله مادر پیدا شد و گفت : ای دختر تنبل نزدیک ظهر است .
خواب آلود گفتم : فقط یک کمی دیگر .
دنیا با هیاهو وارد اتاقم شد و گفت : مهدیه می خواهم مسئله بسیار مهمی را بگویم ، حواست هست یا هنوز خوابی ؟!
به خودم کش و قوسی دادم و گفتم : هیچ چیز نگو چون هنوز خوابم می آید .
دنیا گفت : حتی اگر قرار باشد ساعت پنج بعدازظهر با علی تماس بگیری !
مثل برق جستم و به طرف حمام دویدم و درست ظرف یک ساعت ، حاضر و آماده در کنار دنیا و مادر نشستم .
در وقت مقرر انگشت به شماره ها بردم ولی متاسفانه این بار هم خبری نبود . هر چه بیشتر سعی کردم ، کمتر نتیجه گرفتم ، بالاخره خسته و ناامید دست از تلاش برداشتم و با حسرت گفتم : تلفن باز اشتباه است .
دنیا خشمگین و بدون مشورت ، شماره ی ماه منیر را گرفت .
به طرف او دویدم و گفتم : دنیا مگر دیوانه شده ای ؟! جان بچه هایت چیزی به او نگویی که دلخور شود .
با اخم خواست ساکت بمانم و فقط گوش بدهم . او به ماه منیر گفت : حالتان چطور است ؟ اما غرض از مزاحمت این بود که یادآوری کنم که شماره ی شما اشتباه است . حالا اگر امری ندارید خداحافظ و تلفن را گذاشت .
مادر گفت : ماه منیر چه گفت ؟
دنیا که از شدت عصبانیت ارغوانی شده بود ، گفت : امیدوارم خداوند سزای حقه بازی و دروغگویی آنها را بدهد ، واقعا" چطور می توانند با جان و دل یک دختر بی گناه بازی کنند ؟!!!
مادر گفت : آخر چه گفت ؟!
دنیا گفت : چه می تواند بگوید ! گفت به دختر احمق و دیوانه اش می گوید به پسر حاجی زنگ بزند و نشانی و تلفن دقیق علی را بپرسد و بعد خودش گفت که خبر می دهد تا مثلا" از خجالت ما در بیاید .
مادر گفت : مگر می شود خودش نداند !
دنیا لب به دندان گزید و گفت : پسر حاجی !!! چه اوباشی ، چه لاتی ، واقعا" هر کس می گردد ، نیمه ی خودش را پیدا می کند . مردک همیشه برای پخش مواد مخدر و بدمستی یا فساد اخلاقی پشت میله های زندان است .
مادر شگفت زده پرسید : این حرف ها را از روی عصبانیت می زنی یا واقعیت دارد ؟!
دنیا گفت : از خواهر همان پسر که زن برادر شوهرم است شنیدم .
گفتم : مسائل خصوصی مردم به ما مربوط نیست .
مادر گفت : مهدیه من می دانم که ماه منیر زنگ نمی زند . حالا دیگر می خواهی منتظر چی بمانی ؟!
R A H A
11-03-2011, 01:25 AM
32-37
دنیا گفت : به نظر من درس و مشق را از سر بگیر و وقت گرانبهایت را بیهوده تلف نکن.
گفتم : یعنی دیگر منتظر نباشم .
دنیا گفت : من این را نگفتم .
مادر گفت : ای خدا جانم را بگیر و خلاصم کن ، اخر پس من با تو چه کنم ؟! جواب خواستگاریهایت را چه بدهم ؟! دوستم منتظر تعیین وقت است تا تو و پسرش همدیگر را ببینید .
گفتم : دیگر فکرم کار نمی کند در سراشیبی تندی افتاده ام و با شتاب می روم اما کجا و برای چه ، نمی دانم ؟ خودم هم از این بی هدفی ، پوچی و بی برنامگی و بی قانونی در زندگی ام خسته شده ام ، خسته .
هر روز غروب سر ساعت پنج یا شش بعد از ظهر به تلفنی که ماه منیر داده بود زنگ می زدم اما فایده ای نداشت و این کار فقط برایم یک دلخوشی کاذب به وجود اورده بود . ماه منیر برای دادن نشانی و یا شماره هرگز تماس نگرفت و من ماندم با دنیایی از رنج و اندوه و انتظار . اما جدا چه انتظاری ؟! برای چه کسی ؟! ایا این دیوانگی محض نبود ؟! شاید به فکر او عادت کرده بودم ! شاید معتاد عشق علی بودم ! شاید جز او انگیزه ای نداشتم ! ولی بهتر است بگویم که بدون او امیدی به حیاتم نبود . اسمش ، یادش ، هر کلامش ، خنده های افسونگرش ، نکته به نکته ی حرفهایش چون خونی گرم در رگهایم می دوید . با این اوصاف در بین تمام واژه های دنیا ارزنده ترین واژه برای حالت من اعتیاد بود و بس .
برای فرار از اعتیاد به انتظار بی پایان او ، خود را سرگرم درس و معلم و کنکور کردم تا شاید از تزریق مخدر فکرش اندکی بکاهم و بتوانم در برابر عشقش مقاومت کنم . گاهی در طی شبانه روز چهارده ساعت مطالعه می کردم اما تمام این مدت دقیقه ها را می شمردم تا وقت استراحتم فرا برسد و با رویای او خستگی از تن بیرون کنم .
مرتب با اساتید خصوی به بحث و گفتگو می نشستم و کم حوصله و بی فکر کار می کردم ، کلاسها را یکی در میان به هم می زدم ، خلاصه انکه به دنبال چیزی می گشتم که وجود خارجی نداشت .
بله ، واقعا مثل معتادی بدبخت و درمان پذیر ، همه از من دست شسته بودند . سرانجام پاییز روزگاری که من شیرین ترین ایام را با علی داشتم و هم زمان وحشتناک ترین واقعه ی زندگی ام را تجربه کرده بودم ، فرا رسید . گویا سرنوشتم این طور رقم خورده بود تا همیشه بهترین و بدترین موقعیتها پا به پای هم بیاید . تا مبادا اگر شیرینی هم هست بدون طعم گس خرمالو نباشد . نزدیک مراسم بزرگداشت پدر می خواستم کارت ماه منیر و محبوبه را ببرم ولی دنیا علم مخالفت برداشت و گفت ک
تو نمی خواهی خودت را از این اتش خانمان سوز نجات بدهی ؟!!
اخر خواری و ذلت هم اندازه دارد !
گفتم : من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم . تا اندازه داشته باشد.
دنیا گفت : خدای من ! ایا فکر کرده ای مادر و امین رضا با تو چه خواهند کرد ؟!
تلخ خندیدم و گفتم : مادر مدتهاست از وضعیت گره خورده ام خسته شده است و دیگر کوچک ترین اهمیتی نمی دهد . امروز دلخوشی های او خرید طلا و جواهر و ناخوشی هایش مرافعه و دردسر خانوادگی اش است و این مدت هم من بودم که با اصرار پایش را به معرکه کشاندم و بدترین کنایه هایش را تحمل کردم . امین رضا هم گرفتار مسائل خودش است .
دنیا گفت : متاسفانه تو خیلی درگیر خودت شده ای و غم و افسردگی امین رضا را نمی بینی .
گفتم : چطور ؟!
دنیا گفت :از کم و کیف ان بی اطلاع هستم.
سری تکان دادم و گفتم : اطاعت ، امشب حتما با او صحبت می کنم . کارت ماه منیر و محبوبه را به دست دنیا دادم و گفتم : خواهش می کنم تو ببر .
دنیا خشمگین کارت را گرفت و گفت : پس می خواهی کار خودت را بکنی . ان قدر در ان ایام ریاضت کشیده بودم که اگر مرا راهبه ای صبور در برابر تندی اهل عالم می خواندند ، ادعایی گزاف نبود . با ارامشی ملکوتی و خاص و بدون دلخوری از رفتار تند دنیا گفتم : اجازه بده وظیفه ی وجدانی ام را با دستان نوازشگر تو انجام بدهم .
دنیا گفت : وظیفه در قبال چه کسی ؟!
گفتم : من به علی قول داده ام تا منتظرش بمانم و او گفته تا وقتی من هستم ، او هم هست ، دوست ندارم زمانی که برگشت ، جایی برای گله گذاری باقی باشد .
دنیا گفت : چه گله ای ! انها همه تعهداتشان را زیر پا گذاشتند ، الان نزدیک شش ماه است که از هیچ کدامشان خبری نیست .
گفتم :دنیا جان من باید تا جایی پیش بروم که حجت بر وجدانم تمام شود ، درثانی شاید برای رفتارشان دلیلی دارند پس به خاطر دانستن این ندانسته ها باید حوصله داشت .
دنیا گفت : ای کاش تمام ادمها در برابر قولشان این طور مسئول بودند و بعد از گفتن این جمله خشمگین به راه افتاد . طبق معمول خواستم به اتاقم بروم ولی صدای صحبت امین رضا و پوران مرا در نشیمن متوقف کرد . با اینکه می دانستم او چندادن دل خوشی از من ندارد اما در برابرش احساس مسئولیتی خاص می کردم و نمی خواستم بی توجهی من ، علت رنجوری بیشتر او شود ، پس با خنده ای تصنعی سلام کردم و گفتم : چه عجب سر شب امدی ؟!
امین رضا نگاهش روی لبخند غیر منتظره ام خشک شد و گفت : سلام ! تو چطوری ؟!
گفتم : از احوالپرسی و بد اخلاقی های تو خوبم !
امین رضا گفت : جوانی است دیگر! جوانی
به پوران گفتم : شام حاضر است ؟
گفت : بله .
گفتم : پس لطفا میز را بچین تا امشب همه دور هم غذا بخوریم . وقتی رفت به امین رضا گفتم :
چرا تازگی این طور غمگین هستی ؟!
امین رضا نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی تو مرا هم می بینی یا فقط چهار دیواری اتاق و یاد ان پسره برایت کافی است ؟
گفتم : هیچ چیز برایم مهمتر از تنها فرزند مذکور پدر که می تواند ادامه دهنده نسل او باشد نیست . حالا بگو ببینم چه شده ؟
امین رضا گفت دانستنش فقط تو را ناراحت می کند و حسن دیگری ندارد .
گفتم : اگر در جهت تسکین درد تو باشد برایم کافی است تا بشنوم .
اشک به چشمانش دوید و بی مقدمه گفت : ای کاش من هم پدر داشتم .
گفتم : این ارزوی هر سه نفر ماست .
امین رضا گفت : وقتی می بینم تمام هم سن و سالهایم با پشتوانه ی مالی و تجربه ی پدرانشان چطور پله های ترقی را اسان و سریع طی می کنند ، افسوس می خورم .
گفتم : برادر جان دیدن و حسرت خوردن و رنج کشیدن برای من و تو مقوله ی جدیدی نیست .
گفت : بله اما مهربانی و عشق وصف ناپذیر پدر ، اغوش گرم و لطف بی توقع او ، قدرت ان شیر ژیانی که از فرزندان و حریم خانواده سخت محافظت می کرد ، چیزی نیست تا به فقدانش عادت کرد . اخ خدایا چقدر احساس تنهایی و بی کسی می کنم ، امروز دلم برای همه چیز پدر تنگ است .
صورتش را برگداند و پنهانی چشمان سرخ و داغ اشک الودش را مالید و گفت : در طول زندگی کوتاهم همیشه در سوگ پدر و در حسرت داشتن مادر سوختم و بی یار و یاور با نشیب و فرازهای دنیا دست و پنجه نرم کردم .
گفتم : قول می دهم وقتی تشکیل خانواده دادی و مثل پدر به همسر و فرزندانت هشق ورزیدی ، تمام این کمبودها جبران شود .
امین رضا مثل کودکی خرد سال گفت : اما من پدرم را می خواهم نه وعده و وعیدها را .
گفتم ک اگر مرد موفقی باشی ، ان قدر به او احساس نزدیکی خواهی کرد که وجودش را لمس می کنی .
امین رضا گفت : اخر چرا نباید یک چنین گوهر نابی را داشته باشم تا برای یک تجربه ی ساده دست نیاز به سوی دیگران که نمی دانم ایا دلسوز هستند یا نه دراز کنم ؟ اشک لبریز شده ی چشمانش چکید و ادامه داد : واقعا پدر درلحظه ی وداع با این همه دلنگرانی چه عذابی کشیده .
گفتم : متاسفانه خواست و اراده خداوند چرا ندارد .
امین رصا گفت : با رفتن پدر اینده ما هم رفت ، دیگر معطل نکرد و به اتاقش رفت و حتی وقت شام هم نیامد .
به درهای بسته ی پیش رویم می اندیشیدم و نمی دانستم این تلخ کامی ها تا چه وقت ادامه خواهد داشت که سر و صدای دنیا و بچه هایش رشته ی افکارم را از هم گسست . او شاد و خندان جلو امد و من گفتم : امیدوارم خوش خبر باشی !
دنیا گفت : تا شنونده چقدر عاقل باشد .
گفتم : خوب بگو ببینم چه اتفاقی افتاده .
دستهایش را به هم زد و گفت : جنگ و گریز جالبی بود .
گفتم : با چه کسی در جنگ و گریز بودی ؟ !
گفت : همین لان برایت می گویم .
لبخندی زدم و گفتم : نشاط و شادی تو همیشه مرا تحت تاثیر قرار می دهد .
دنیا اب دهانش را فرو داد و هیجان زده گفت : با فراغ بال در خیابان می رفتم و به مشکلات تو فکر می کردم تا به سر کوچه ی کنزل علی رسیدم که ناغافل خواهر زن برادر شوهرم را همرا جاری ام دیدم . بدون انکه داخل کوچه بشوم ، ان قدر این پا و ان پا کردم تا شرشان کم شد . وقتی داخل کوچه شدم ، چند قدم با در خانه ی ماه منیر بیشتر فاصله نداشتم که مادر زن برادر شوهرم یا بهتر بگویم عمه او از خانه بیرون امد . نمی دانی چطور
R A H A
11-03-2011, 01:26 AM
38
هوشیارانه گوشه ای پنهان شدم تا مرا نبیند.
دنیا قهقهه ای زد و گفت: در این گیرودار، پیرزنی نگران در کنارم ایستاد و پرسید: مادرجان کسی مزاحم تو شده است؟
گفتم: نخیر از دست آدمهای فضول و خطذناک فرار می کنم.
بنده ی خدا با چشمانی گشاد نگاهم کرد و با عجله دور شد. بالاخره عمه خانم رفت و من هم از کنج دیوار بیرون آمدم.
گفتم: یعنی فامیل شوهر تو اینقدر بد هستند؟!!!
دنیا گفت: بدتر از بد، آنها مرتب در زندگی مردم سرک می کشند و هزار و یک حرف مزخرف و بی اعتبار می گویند و فقط باعث آشوبند و ادامه داد: بالاخره زنگ خانه ماه منیر را فشردم، مادربزرگ خانواده در را باز کرد و بدون این که جواب سلام مرا بدهد، گفت: هان، کاری داشتی؟
از خجالت عرق سردی بر پیشانی ام نشست و با لکنت پرسیدم: ماه منیر خانم منزل هست؟
بی ادبانه گفت: چه کارش داری؟
گفتم: اگر هست لطفا بگویید برایش مهمان آمده.
نگاهی به دستم انداخت و گفت: این دیگر چیست؟
در میان حرف دنیا گفتم: انگار زهرا از مادربزرگ کم ارث نبرده.
دنیا خندید و گفت: از شانس بد من شاید مادر و دختر با هم دعوا کرده بودند؛ یا مثلا پشه ای لگدش زده بود.
در هرحال به مادربزرگ گفتم: این کارت... صدای ماه منیر بلند شد و پرسید: مادر کیست؟
قبل از اینکه پیرزن حرفی بزند، بلند سلام کردم و گفتم: دختر محترم هستم.
ماه مینر پایین آمد، بعد از احوالپرسی کارت را گرفت و گفت: فکر نمی کنم بتوانم بیایم.
گفتم: من وظیفه ام را انجام دادم اگر بیایید همه را خوشحال می کنید. در انتظار مابقی داستان، چشم به دهان دنیا دوخته بودم که گفت: مهدیه جان تمام شد. ناامید برخاستم و کنار پنجره رفتم و به هوای بارانی و مه آلود خیره شدم و گفتم: علی چرا مزه ی عشق و محبت را در ذائقه ام چکاندی و لب تشنه رهایم کردی؟! آخر چطور توانستی دختری آسیب پذیر و رنجوری مثل مرا به این سرنوشت مرگبار دچار کنی؟!
دنیا دست روی شانه ام گذارد و گفت: غصه نخور مهدیه جان، خدابزرگ است.
گفتم: نمی توانم باور کنم علی بتواند این طور ماهرانه احساس واقعی اش را در زیر آن همه کلمات شیرین و عاشقانه را پنهان کند. آخر چه اجباری داشت که بگوید دوستم دارد؟!!! افسرده و پریشان افزودم: دنیا جان تو می گویی خدا بزرگ است اما کدام خدا؟ آیا من بنده همان خدا نیستم پس چرا دردم را نمی بیند و عجز و ناتوانی ام را درک نمی کند؟ آیا خداوند این طور می خواهد به بندگان صبورش یاری برساند؟ چرا دلش به حال بنده ی بدبخت و درمانده ای مثل من که حتی با دیدن خوابی از علی شادمان و امیدوار می شوم، نمی سوزد. ای خدا آخر من چه گناهی مرتکب شده ام؟! رو به آسمان بارانی کردم و در نهایت یاس و بدبختی گفتم: خدایا دیگر علی را از تو نمی خواهم، نمی خواهم مرا از این تنهایی وحشتناک نجات بدهی، دیگر نمی خواهم این درد را که مثل تیغی بران بدن مرا چاک چاک می کند از من بگیری، فقط می خواهم پناهم باشی و فراموشم نکنی.
دنیا گفت: یک راه نرفته باقی است، آن را هم امتحان کن شاید جواب داد.
با بغض جواب دادم: چه کنم؟
گفت: تلاش کن فراموشش کنی یا حداقل کمتر به او بیندیشی. تو تا امروز همیشه و همیشه در راه تقویت عشق او شب و روز گذرانده ای اما دیگر وقتش رسیده تا قد علم کنی و محکم باشی.
آه کشیدم و گفتم: چطور ممکن است! وقتی تا آن حد وابسته ام که از محل زندگی او عکس گرفته ام تا اگر نتوانستم آنجا بروم،حداقل با دیدنش کمی آرام شوم. باور کن آرزو دارم که جزء خشت و خاک خانه ای بودم که او آنجا بزرگ شده.
دنیا گفت: بیا از همین جا قدم اول را بردار، عکسها را پاره کن و با فکرش نبرد کن.
اشک دیدگانم سرازیر شد و گفتم: هرچه مرا یاد او می انداخت از جلوی دست برداشته ام. مدتی است دیگر قدم در محله اش نگذاشته لم، حتی در خواب و رویا هم به خودم نهیب ناامیدی زدم. گاهی برای فرار از یاد و عشق او به شادی و شوخی های احمقانه پرداختم و با دوستانم گرم گرفتم، گریه های شبانه ام را در نطفه خفه کردم، طوری بی رحمانه به هتک حرمت شخصیت روانی ام دست زدم که اگر کسی آنها را می شنید، حتما در سلامت عقلم شک می کرد اما نتیجه ی همه اینها چیزی جز شکست نبود. دیگر در برابر غول عشق او سلاحی امتحان نشده ندارم، انگار در برابر دوست داشتن علی، کوچکترین اراده ای در وجودم نیست.
سر بر سینه ی دنیا گذاشتم و با هق هق گریه گفتم: دوستش دارم، دوستش دارم، چه کنم؟ ای کاش بمیرم.
حدود نه ماه می شد که از علی هیچ اطلاعی نداشتم و دیگر کسی هم درباره ی او حرف نمی زد. ناگزیر به انتظار روزی نشستم تا شاید پاییز زندگی ام تمام شود و ورق برگردد اما سال جدید از گرد راه فرا رسید و تغییری در شرایط ناگوار من به وجود نیامد و عید هم ازمغانی جز ناکامی بیشتر برایم نداشت ولی انگار انتظار یک انفجار پیش بینی نشده نگرانم کرده بود؛ اتفاقی که شاید می رفت تا مرا یک باره نابود کند. متاسفانه دیگر به احساساتم اعتمادی نداشتم، پس به آینده چشم دوختم و سعی کردم از این حس غزیب نیز گذر کنم.
اغلب روزها در بالکن به تماشای درختان تازه شکوفه زده و غروب دل انگیز بهاری می نشستم و دفتر خاطراتم را پر می کردم. تا سرانجام یک روز بعد از مدتها تصمیم گرفتم تا سری به خانه ی خاله بزنم به این امید که شاید کمی تنوع در وضع یکنواختم پیدا شود.
خاله با رویی باز از من استقبال کرد و گفت: وای... وای... چرا این طور رنگ پریده و لاغر شده ای؟!!!
خندیدم و گفتم: من همیشه لاغراندام بوده ام، چطور این مسئله برای شما تعجب برانگیز شده؟
خاله گفت: نه، اصلا خیلی خراب شده ای.
گفتم: خاله جان شلوغش می کنی!
خاله گفت: اما حال تو هر روز بدتر می شود.
گفتم: من خودم را به دست امواج سرنوشت سپرده ام چون هیچ قدرتی در تغییر مسیرش ندارم.
خاله گفت: تو از کاه، کوه ساخته ای و حالا دیگر توانایی شکستن آن را نداری. اما... اما... باید بدانی هر مسئله ای راه حلی دارد، اگر آدمیزاد بخواهد در برابر مصائب این طور زار و زبون خودش را ببازد، خیلی ضرر می کند. هرچند همه ماجرا را می دانستند ولی هیچ تمایل نداشتم که او جلوی پسرخاله و دخترخاله از بزرگترین راز زندگی ام واضح و بی پرده حرف بزند، ولی خاله همچنان می گفت و پیش می رفت.
برای اینکه جلویش را بگیرم گفتم: خاله جان بگذاریم و بگذریم، می خواهم امروز به مسائل خوب و شیرین بپردازم.
بعد از صرف ناهار، همگی خوابیدند اما من دلهره ای ناشناخته داشتم و هرچه کلنجار می رفتم خوابم نمی برد.
دقایقی بعد خاله کنارم آمد و گفت: اگر نمی خوابی بیا حیاط پیش من تا کمی صحبت کنیم.
تشویش و نگرانی ام دو برابر شد و آن حس مرموز و ناشناخته قوت گرفت.
با دعوت خاله ناگزیر برخاستم و لبه ی باغچه به انتظار نشستم.
او سینی چای را تعارفم کرد و گفت: بخور تازه دم است.
چای را برداشتم و وحشت زده و هراسان گفتم: خاله جان اتفاقی افتاده؟!
هاله گفت: اگر کمی عاقل باشی، سند آزادی تو از تمام این بدبختی به دستم رسیده.
منظور واقعی خاله را درک نکردم و به خیال خام شنیدن خبری خوش از علی، نفس در سینه ام حبس شد و با شوقی که صدایم را می لرزاند گفتم: یعنی روزهای برفی آن باغ یخی تمام شد و به بهار آنجا رسیدم!!!
خاله گفت: امان از دست تو!!! و ادامه داد: مدتی قبل، اتفاقی از محله ی قدیم مادرت رد می شدم، دیدم چند تن از همسایه ها دور هم جمع شده اند. با آنها سلام و احوالپرسی کردم و ... .
جرعه ای چای نوشید و افزود: خلاصه کلی حرف زدیم.
گفتم: آه خاله جان فقط همین، می خواهی سر به سرم بگذاری؟!
او لبخندی زد و گفت: فرض کن می خواهم کمی شوخی کنم.
من که هیچ حوصله نداشتم، زمینه ی صحبت را عوض کردم و گفتم: چرا تا آنجا امدی، منزل ما تشریف نیاوردی؟!
خاله بدون پاسخ به سوال بی جایم، کمی از من فاصله گرفت تا تسلط کافی روی اجزای خطوط چهره ام داشته باشد و بعد با نگاهی دقیق ادامه داد: در آن جمع درباره ی علی چیزهایی شنیدم.
مبهوت ماندم و با سکوتم خواستم ادامه بدهد.
او گفت: علی مدتی است نامزد کرده.
فنجان چای از دستم روی سنگ فرش حیاط افتاد و تکه تکه شد. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خاله آن قدر صاف و بی پرده به اصل پرداخت که فرصتی برای عکس العمل نبود، تنها توانستم بگویم: ای خدا.
خاله دستم را گرفت و گفت: مهدیه... مهدیه جان، من فقط حدس زدم چرا رنگ و رویت پرید؟! در حالی که بدنم می لرزید و مثل کوه یخ سرد شده بودم، گفتم: شرمنده ام که... که... فنجان را شکستم و بعد خم شدم تا خرده های آن را داخل سینی بگذارم. وقتی سر بلند کردم، خاله نبود و زمانی با فنجان چای دیگری برگشت که من لباس پوشیده بودم.
خاله گفت: کجا می خواهی بروی هنوز حرفهایم تمام نشده، تازه برایت چای داغ آورده ام.
گفتم: معذرت می خواهم خاله جان باید خیلی زود برگردم و بی درنگ از جلوی نگاه کنجکاو او گریختم و به کوچه پناه بردم. اشک ریزان با نفسهای بریده بریده خود را به خانه رساندم. در اتاقم را بستم و با نعره ی دلخراشی فریاد زدم: نه، این دروغ محض است، خیانت به روح عشق است، باور نمی کنم... باور نمی کنم... امکان ندارد. تمام وسایل اطرافم را خرد کردم و خود را به زمین و زمان کوبیدم. متاسفانه در آن شرایط هم کسی نبود تا مرهمی در دل شرحه شرحه ام بگذارد و هر قدر پوران التماس کرد، جوابش را ندادم. بالاخره خسته و ناتوان کشان کشان به طرف تلفن رفتم و با صدایی گرفته که دیگر رمق نداشت، گفتم: سوگل خودت را برسان؛ دارم می میرم.
دیگر ندانستم چه گذشت تا آنکه مشت پی در پی کسی، در را کوبید و فریاد زد باز کن، باز کن. سوگل سراسیمه وارد اتاقم شد. خود را در آغوش او انداختم و گفتم: از خدا بخواه تا مرگم برسد، به روح پدرم قسم از این همه ذلت و بدبختی و خاری خسته شده ام.
سوگل نوازشم کرد و مرا روی صندلی راحتی نشاند، موهای آشفته ام را پشت گوشم زد و گفت: ببین چه کردی، اینجا دیگر شبیه اتاق خواب نیست و هرگوشه اش نشانی از درماندگی و بیچارگی صاحبش را دارد. شیشه خرد شده میز، گلدان و گلهای شکسته، نوارهای موسیقی له شده، قاب عکس روی زمین افتاده و هزاران چیز دیگر. با چشمانی بی حرکت و سرد که چشمه ی اشکش خشکیده بود؛ فقط نگاهش کردم.
سوگل گفت: نمی خواهی حرف بزنی؟! چرا این طور خودت را به در و دیوار زدی و همه چیز را شکستی؟!
پوران در حالی که می گریست و وسایل خرد شده را جمع می کرد، گفت:
مهدیه جان تو آخر خودت را می کشی.
مثل مجسمه ای بی روح و بی رمق فقط قدرت پلک زدن داشتم. با مشقت دهان خشکم را باز کردم و گفتم: علی... علی...
سوگل گفت: علی چه؟!!!
گفتم: علی نامزد کرده. خرده های جمع شده در خاک انداز از دست پوران روی زمین ریخت. سوگل پس از چند ثانیه سکوت، گفت: نه مهدیه!... نه...
سرم را به دیوار کوبیدم و گفتم: خوب یادم می آید که یک بار گوشزد کرد تا این میهمانی را بگذارم به حساب یک دیدار ساده اما وقتی در جوابش گفتم با این دل شیدایم چه کنم، گفت: پس بمان تا برگردم.
سوگل گفت: چه کسی این خبر را به تو داد؟
گفتم: کسی که نامزدی علی هیچ نفع و ضرری برایش ندارد.
سوگل گفت: تو بگو تا برایت شرح دهم داستان از کجا سرچشمه می گیرد.
او مشوش تر از من به نظر می رسید و این برایم کمی عجیب بود اما بی توجه گفتم: خاله جانم... خاله جان.
سوگل نفس راحتی کشید و گفت: تو چقدر ساده اندیشی! اتفاقا و اصلا نمی تواند بی غرض باشد، شاید این کار را برای پسرش کرده!!!
گفتم: تصور نمی کنم زنی پرتجربه مثل او دختری را که می داند تا کجا دلداده و عاشق است با توسل به این راه های بچه گانه برای تنها پسرش بخواهد.
سوگل گفت: اگر می خواهی مطمئن بشوی باید به تکاپو بیفتی و از گریه و زاری و خودخوری کردن و دم نزدن دست برداری.
گفتم: آخر مگر نمی گویند صبر حلال مشکلات است؟!!!
سوگل گفت: منظور صبر توام با تلاش است نه این طور احمقانه.
عاجزانه گفم: به نظر تو چه باید کرد؟
سوگل گفت: بلند شو آستین بالا بزن و از ماه منیر توضیح بخواه.
گفتم: از ماه منیر؟!!! باشد تو برو اگر ماه منیر خانه بود مرا خبر کن تا بیایم.
سوگل گفت: چرا همراه من نمی آیی؟!
گفتم: می خواهم فقط یک بار توانم را خرج کنم چون بار دومی وجود ندارد.
سوگل گفت: من می روم و اگر ماه منیر هم نبود از مادربزرگ خانواده توضیح می خواهم.
گفتم: سوگل جان وقتی رفتی بپرس اگر نامه بدهی، پست می کنند؟
سوگل گفت: باید شرایط را بسنجم.
بعد از کلی صحبت درباره ی آنچه سوگل باید بگوید و بپرسد، راهی شد و من بلافاصله به پشت بام رفتم تا برای تسکین دلشوره و التهابم به راز و نیاز با آن یگانه بپردازم.
دو ساعت تکان عقربه ها را شمردم و او نیامد. دیگر می خواستم دنبالش بروم که سر و کله اش پیدا شد به طرف او دویدم و گفتم: چقدر دیر کردی؟!!!
خندید و گفت: محض رضای خدا یک لیوان اب خنک بده از بس حرف زدم دیگر رمق ندارم.
گفتم: اول بگو ببینم ماه منیر را دیدی؟
سوگل گفت: بی انصاف حداقل بگذار کمی خستگی ام در برود.
او آب را تا انتها نوشید و با خننده گفت: این طور منتظر مرا نگاه نکن، وحشت زده می شوم و همه چیز از یادم می رود.
گفتم: هرچه تو بگویی، فقط خواهش می کنم آنچه بین شما گذشت کلمه به کلمه برایم بگو که با گوشی به وسعت همه ی وجودم آماده ی شنیدن آن هستم. لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: ماه منیر و دخترش خانه نبودند و فقط مادربزرگ خانواده حضور داشت.
سوگل روی مبل راحتی نشیمن جا به جا شد و افزود: وقتی زنگ زدم، زنی نحیف و سالخورده جلوی در امد و گفت: بفرما با کی کار داری؟
خودم را معرفی کردم و گفتم: ماه بانو خانم تشریف ندارند؟
با بداخلاقی گفت: نخیر نیست.
گفتم: شما می دانی چه موقع بر می گردد تا من دوباره مزاحم بشوم؟
گفت: برای چه؟
لبخندی زدم و گفتم: فکر نمی کنم وسط کوچه جای مناسبی برای توضیح دادن باشد.
خنده ام گرفت و گفتم: جدا دختر پردل و جراتی هستی.
سوگل گفت: مهدیه جان باید حق را با چنگ و دندان بگیری وگرنه کسی آن را دودستی تقدیمن نمی کند در ثانی این طور آدمها ادب و کلاس هم سرشان نمی شود. خلاصه مادربزرگ کوچه را خوب از نظر گذراند و وقتی مطمئن شد کسی مراقب ما نیست، به ناچار گفت: بیا داخل ببینم چه می گویی.
در همان نظر اول، خانه ای کوچک با اسباب و اثاثیه ای فرسوده و قدیمی
تا آخر 47
R A H A
11-03-2011, 01:26 AM
48 تا 57
توجه ام را جلب کرد.کاملا روشن بود که این زندگی متعلق به پیرزنی غرغرو و وسواسی است.با انگشت اتاق پذیرایی را که نهایتا یک اتاق ده متری بیشتر نبود نشانم داد و خودش به آشپزخانه زیر پله رفت.من به جای نشستن دراتاق پذیرایی و تکیه بر پشتی رنگ و رو رفته و نخ نما دنبالش رفتم و گفتم:کمک نمیخواهید؟
گفت:نه دختر جان تو برو به اتاق پذیرایی و منتظرم باش.اما اهمیت ندادم و لیوانهای شربت را از دستش گرفتم و گفتم:حالا با هم میرویم.
گره ابروانش را باز کرد و گفت:پس صبر کن تا زیر برنج را کم کنم.
گفتم:تو چقدر تو دختر راحتی هستی!!!باور کن که همیشه فکر کردم این کارها فضولی و بی ادبی است.سوگل خندید و گفت:دختر اینجا که اروپا نیست ایران است ایران.خلاصه از مادربزرگ پرسیدم:شما تنها زندگی میکنی؟
مادر بزرگ گفت:نه دخترم طبقه بالاست.
در ذهنم بدنبال سوژه ای میگشتم تا سکوت بین ما حکمفرما نشود.ناگهان گفتم:آه راستی فراموش کردم سال نو را تبریک بگویم.
بالاخره خنده بر لبانش نقش بست و گفت:دو ماه از نوروز میگذرد دیگر چه وقت تبریک سال نوست؟بعد هر دو به پذیرایی رفتیم.پشتی را برایش درست کردم و گفتم:بفرمایید شربت.
پیرزن گفت:تو چطور دوست مهدیه هستی؟!!!
گفتم:چرا نباشم؟!!!
گفت:او دختر متکبر و خودخواهی بنظر میرسد اما تو خیلی خاکی و خودمانی رفتار میکنی.
گفتم:اگر شما اجازه میدادید او وارد حریم خانه تان شود میدید که چقدر مهربان و دوست داشتنی تر است.
مادربزرگ گفت:نمیدانم؟!!!خوب حالا بگو ببینم برای چه کاری امده ای؟
میان حرف سوگل گفتم:واقعا غبطه میخورم ای کاش میتوانستم مثل تو باشم.
سوگل گفت:شرایط خانوادگی و تربیتی تو این را برایت خواسته ولی من اختلاف فرهنگی زیادی با خانواده علی ندارم و آسانتر از تو میتوانم با آنها ارتباط بگیرم.
در هر صورت گفتم:مادربزرگ من اهل حاشیه روی نیستم پس یکسره میروم سر اصل مطلب.
به قلیانش پکی زد و گفت:آره آره اینطوری بهتر است.
تمام اتفاقات را مختصر و مفید شرح دادم و گفتم:بنظر شما که زنی پخته و با تجربه هستید و سرد و گرم روزگار را چشیده اید خدا راضی میشود تا این چنین دختر پاکدل و نازنینی را به امید هوا و روزگار رها کرد.خدا میداند چشمش به در خشک شده تا شاید خبری از علی برسد حتی این دختر از نوشتن چند خط نامه هم محروم کرده اند اما او باز صبر پیشه کرد و خون دل خورد تا این خبر آخری رسید.
گفت:خوب حالا من چه باید بکنم؟
گفتم:فقط بگویید آیا علی واقعا نامزد دارد؟
جواب درستی نداد و گفت:دختر و پسر باید همدیگر را بخواهند من هیچ کاره ام!
گفتم:ای وای خانم بزرگ شکسته نفسی میفرمایید اخر بزرگتری کوچکتری گفته اند.
گفت:این دفعه به علی گوشزد میکنم تا به آن دختره در خیابان معظم زنگ نزند و با مهدیه تماس بگیرد و تکلیف را یکسره کند.
صورت چروکیده اش را بوسیدم و گفتم:خدا به شما عمر با عزت بدهد.
اشک به چشمانش دوید و لابه لای چین و چروکهای صورتش گم شد و گفت:در عوض تو هم دعا کن تا نوه ام به سلامت از غربت برگردد.او نور چشم من و دخترم است فقط خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده.هر دفعه با او صحبت میکنم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و گریه ام میگیرد.
فرصت را مغتنم شمردم و گفتم:پس برای یک لحظه دلتان را بگذارید جای دل مهدیه که اینهمه مدت کوچکترین خبری از دلدارش ندارد.
مادربزرگ سری تکان داد و گفت:امان از درددل وامانده.
گفتم:یک خواهش دیگر هم دارم بعد رفع زحمت میکنم.
او که از پرچانگی من خسته شده بود گفت:دیگر چه میخواهی؟
گفتم:مهدیه به امید داشتن نشانی علی چند تا نامه برای او نوشته اما کسی در حقش مردانگی نکرد آیا شما میتوانی زحمت بکشی و برایش پست کنی؟
کمی من ومن کرد و گفت:من سواد درست و حسابی ندارم اما ببینم چه میتوانم بکنم.
تشکر کردم و دم آخری گفتم:چه وقت منزل هستید تا نامه را بیاورم؟
گفت:فردا خانه پسرم دعوتم باشد برای پس فردا.
من غرق شنیدن ماجرا بودم که سوگل گفت:مهدیه...مهدیه...کجایی؟!!!
خیره نگاهش کردم و گفتم:پس حقیقت دارد علی نامزد کرده.
سوگل گفت:اما او ادعای مرا نپذیرفت.
گفتم:اگر بخواهم خیلی خوش بین باشم باید بگویم او قویا با یک دختر دیگر در ارتباط است.
سوگل گفت:چطور؟!!!
گفتم:این موضوع همان دختری است که مدتها قبل همراه علی دیدم و او همیشه در اعتراف به این حقیقت تردید و اضطراب داشت.
سوگل گفت:مگر ادعا نکرده بود دختر دایی اش است!
برای نخستین بار با شک و تردید گفتم:یعنی علی عین واقعیت را گفته؟!
سوگل گفت:به او ایمان نداری؟
در پی افکار خود پرسیدم:نام و نشان دیگری از دختره نداد؟
سوگل گفت:انگار نام افسون را یکبار در میان حرفهایش شنیدم.
گفتم:تو مطمئن هستی؟
گفت:نه صد در صد.
کلافه و عصبانی شروع کردم به قدم زدن و با دلی پر از کینه و نفرت به آن دختر ناشناس که حقیقتا گناهی بجز عشق نداشت گفتم:پیدایت میکنم.
سوگل گفت:با او چکار داری؟!
گفتم:من همه وجودم را برای علی گذاشتم و اسان دست بردار نیستم باید تا آخر این داستان بروم ولو به قیمت زندگی ام تمام بشود.
سوگل که هیچوقت مرا اینطور غیرتی ندیده بود خندید و گفت:گویا حس زنانه ات بدجور زده بالا اصلا شاید مسئله مهمی نباشد.
گفتم:در آینده ای نزدیک میفهمم.
سوگل گفت:نامه را چه میکنی؟
گفتم:اتفاقا بهانه بسیار خوبی است تا بتوانم بیشتر درباره دختره بدانم.انشالله همین امروز و فردا با هم میرویم پیش ماه منیر.
سوگل گفت:من هر کاری بتوانم میکنم فقط اگر قول بدهی که جنبه پذیرش حقایق را داشته باشی.
گفتم:اگر واقعیت داشته باشد دیگر نمیتوانم همری منتظر عشقی یکطرفه که فایده ای ندارد بنشینم.
سوگل گفت:باز شعار دادی!
گفتم:بالاخره باید بدانم چه بلایی بر سرم آمده.
سوگل گفت:حالا درست شد.
گفتم:پس یاعلی.
بعد از رفتن سوگل کل ماجرا را برای دنیا گفتم و متقاعدش کردم با من همراه شود.به این ترتیب تلاش ما برای یافتن آن دختر و شنیدن ماجرا از زبان خودش آغاز شد.اما بدون دانستن نام خانوادگی اش درست مثل این میمانست که در انبار کاه دنبال یک سوزن بگردیم.هر بار برای تحقیق قدم درخیابان معظم میگذاشتم دردی بالاتر از آنچه تا آنروز تجربه کرده بودم وجودم را فرا میگرفت واقعا دیگر رمقی برایم نمانده بود تا خانه به خانه او را جستجو کنم.
دنیا وقتی حال مرا دید گفت:تو امروز در خانه پیش بچه ها بمان و استراحت کن تا فردا دوباره با هم برویم.پیشنهادش را پذیرفتم و غرق دنیای پاک و بی آلایش کودکان دنیا شدم.اصلا متوجه گذشت زمان نشدم تا اینکه با چهره های رنگ پریده و هراسان آنها روبرو شدم.گفتم:چه زود برگشتید!!!آن دو نگاهم کردند و ساکت ماندند.
گفتم:چرا اینطور وحشت زده تماشایم میکنید؟!
پسر کوچک دنیا را از بغلم به زمین گذاشتم و پوران را بلند صدا کردم.او دوان دوان با دستان کف آلود آمد و گفت:بله...بله...
گفتم:زود بچه ها را ببر.و بعد به دنیا گفتم:خوب حالا حرف بزن.
دنیا منفجر شد:از کجا بگویم؟!چه بگویم؟!فقط میدانم این مردک دروغگوی متقلب لیاقت راستی و نجابت تو را ندارد و زیر آن چهره زیبایش سیرتی شیطانی پنهان است.
بطرف سوگل رفتم و گفتم:من گیج شده ام!حداقل تو درست بگو چه شده؟
سوگل سرش را پایین انداخت و گفت:آخر چطور بگویم.
فریاد زدم:تو را به بزرگواری مولا آنچه دیدی و شنیدی بگو...بگو...بگو...
دنیا یکسره بد و بیراه میگفت و ارام و قرار نداشت و مثل اسپندی روی آتش بالا و پایین میپرید.
با خشم گفتم:دنیا آرام بگیر ببینم چه اتفاقی افتاده.
سوگل روی مبل نشینمن نشست و گفت:فقط خاطرت باشد که قول دادی تا حقیقت را بپذیری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چس علی با او ارتباط دارد.
سوگل ابروانش را آویخت و گفت:بدبخت من!و تعریف کرد سرگردان و ناامید کنار کوچه ایستاده بودیم و فکر میکردیم تا شاید راه حلی به ذهن ما برسد که دختری نوجوان با نان لواش در بغل وارد خیابان معظم شد و گفت:بفرمایید نان تازه.من تشکر کردم اما دنیا جان ناگهان بی مقدمه گفت:شما کسی را بنام افسون د راین محله میشناسی؟
دخترک شیطان خنده ای کرد و گفت:یک افسون میشناسم که امیدوارم فقط به درد شما بخورد.
دنیا جان مشتاقانه پرسید:خوب منزلشان کجاست؟
دختر گفت:اتفاقا ما مستاجرشان هستیم.خوشحال شدم و گفتم:میتوانیم تا در منزل با شما بیایم؟
گفت:هنوز نگفتید چه کارش دارید؟
گفتم:یک کار کوچک.
دختر سرتاپای ما را نگاه کرد و گفت:او به درد خیلی از کارها میخورد اما فکر نمیکنم بتواند برای شما کار مفیدی انجام بدهد.
دنیا جان گفت:امر خیر است.
او خنده ای بلند تحویلمان داد و گفت:بدبخت آن داماد که عروس هزار فرقه گیرش می اید.
بالاخره هر سه راه افتادیم تادر جلوی خانه قدیمی ای با در چوبی کلون دار رسیدیم.دختر با فشار پا دو لنگه در را از هم گشود.حیاطی بزرگ با حوضی در وسط و تعدادی اتاق نمودار شد.
دخترک گفت:چند دقیقه منتظر بمانید تا صدایش کنم.
سوگل گفت:واقعا نمیتوانم باور کنم که هنوز یک چنین خانه هایی د رمحلی آبرومند وجود داشته باشد.
در هر حال حدود 5 دقیقه بعد صدای کشیدن دمپایی روی کاشیهای ترک خورده زمین حیاط توجه ما را جلب کرد و دختری کوتاه قد بسیار لاغر اندام با سری بزرگ برای آن تنه نحیف جلو آمد.رنگ پوستش مهتابی متمایل به زرد چشمانی تخت و چادری نازک و گلدار که فقط نیمی از موهایش را پوشانده بود بر سر داشت.او گفت:بفرما من افسون هستم.
سوگل با حالتی مشمئز کننده گفت:وای از دندانهای نامرتب و کثیفش!حقیقتا وضع ظاهری او مو بر اندام هر کسی راست میکرد.دنیا دنباله صحبت را گرفت و گفت:با اینکه حاضر بودم همه چیز را نیمه کاره رها کنم تا دیگر دهان باز نکند ولی به ناچار سلام کردم و گفتم:من...من برای امر...امر خیر مزاحم شما شدم.با شنیدن پیشنهادم رنگ چهره اش کاملا زرد شد و گفت:شما از طرف چه کسی آمده اید؟!من هیچ آمادگی برای جواب پرسش او را نداشتم و مکثی طولانی کردم اما آن دختر آنقدر مضطرب بود که علت این تعلل بی اندازه را درک نکرد و دوباره پرسید:شما از همکاران بیمارستان هستید؟!
من و سوگل حیرت زده گفتیم:کدام بیمارستان؟!!!
ناگهان متوجه منظورش شدم و گفتم:نه از انجا نیامده ایم شما را یک دوست معرفی کرده است.
نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:منزل شما همین جاهاست.
گفتم:نخیر اما چندان هم دور نیستیم.
افسون حیرت زده گفت:شما که تقریبا همسایه هستین چطور اطلاع نداری من شیرینی خورده علی هستم از اول تا اخر این محله همه مرا بنام همسر علی میشناسند.
بدون اینکه توضیح بیشتری بخواهم وقیحانه گفت:ما تا سر حد جان همدیگر را میپرستیم.آنچنان یکه خوردیم که زبانمان بند آمد.
افسون گفت:حالا اگر سوال دیگری نیست بروم؟
سوگل گفت:مهدیه باور کن تا چند دقیقه گیج و منگ پشت در ایستاده بودیم.بالاخره من خود را جمع و جور کردم و دست دنیا جان را گرفتم و رفتیم سرکوچه.دنیا جان گفت:سوگل ای کاش میتوانستیم از وضع علی بپرسیم تا بدانیم چه روزگاری دارد.
گفتم:انگار میخواهی این دختره پوست کله ما را بکند.در همین کش و قوس افسون پیدایش شد و در حالیکه آدامس میجوید و دم پایی هایش را روی زمین میکشید جلو آمد و گفت:شما هنوز نرفته اید؟!!!
من دیگر نتوانستم در برابر آن همه سبکی خود را کنترل کنم و گفتم:شما همیشه اینقدر راحتی؟!!!
آدامسش را باد کرد و گفت:بله البته.
دنیا جان با لحنی تمسخر آمیز گفت:میدانی گذشتن از دختری خانمی مثل شما جدا کار مشکلی است!
افسون با غروری احمقانه پرسید:حالا میخواهی مرا برای چه کسی خواستگاری کنی که اینقدر مصری؟!
دنیا جان گفت:برای دختر نامزد کرده چه اهمیتی دارد؟
او دست به کمر زد و چادر نازکش را عقب و جلو برد و گفت:قرار است تا چند روز دیگر عقد وکالتی بشوم و به همسرم بپیوندم.علی همه کارهایم را انجام داده حتی مبلغی هم پول فرستاده تا هزینه سفرم باشد.
گفتم:خوشبخت باشید!افسون چادر رها شده اش را روی سرش انداخت و با صدای خش خش دمپایی از ما فاصله گرفت و دور شد.
دنیا دیگر طاقت نیاورد و گفت:مهدیه لیاقت علی همینجور دخترها هستند.
دیگر در این عالم نبودم .انگار روح از بدنم پرواز کرده بود.همیشه دلشوره داشتم و منتظر یک بدبختی عظیم بودم و میدانستم من از آن باغ برفی به قصر بهارم نمیرسم و غنچه این عشق نافرجام در وجودم یخ میزند.با خودم بلند بلند گفتم:یعنی باور کنم تو دروغ گفتی؟!!!آخر وعده عشق دادی به خواستگاری ام آمدی مرا بوییدی و نامم را دخترک رویایی مو طلایی گذاشتی.تو از دردهایت و این سفر اجباری برایم درددل کردی.مشت روی زمین کوبیدم و گفتم:نه...نه...نه...این دروغ است.صورت سوگل را میان دستهایم گرفتم و گفتم:دوست خوبم تو بگو حقیقت ندارد بگو فقط میخواهی مرا دلزده کنی.
سوگل صورت خیسم را غرق بوسه کرد و گفت:منهم وضعی بهتر از تو ندارم آن پسر برای هر دختری دوست داشتنی است.
گریه کنان بطرف رخت آویز رفتم لباسهایم را پوشیدم و گفتم:حالا میدانم چه کنم.
دنیا گفت:کجا؟!!!
گفتم:پیش ماه منیر.
سوگل جلویم را گرفت و گفت:من امروز گرفتارم بگذار برای فردا.
گفتم:گرفتاری؟!!!مهم نیست خودم میروم.
دنیا گفت:مهدیه تو حال خوبی نداری کمی صبر کن بعد تصمیم بگیر.
فریاد کشیدم:صبور باشم!!!این دیگر اسمش صبر نیست بلکه عین بی غیرتی است.
دنیا گفت:میروی که چه بگویی؟!چرا میخواهی خودت را زیر پای یک
R A H A
11-03-2011, 01:26 AM
58 - 67
چنین آدم نماهای خوک صفتی خرد کنی؟
گفتم: نمی توانم باور کنم علی چنین جنایتی در حقم کرده.
دستان عرق کرده ام را روی سرم گذاشتم و گفتم: نه... نه... باور کردنی نیست، اصلاً باورکردنی نیست.
سوگل وقتی دید مصممم، گفت: نامه ات را هم بیاور.
دنیا گفت: حالا نزدیک ناهار است و هر لحظه ممکن است امین رضا از راه برسد و اگر خانه نباشی تازه اوّل دردسر است.
گفتم: دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست.
سوگل گفت: مهدیه بگذار برای غروب که ماه منیر هم از سر کار برگشته باشد؛ تا لااقل نتیجه ای بگیریم.
بی میل به اتاقم رفتم و دفتر خاطراتم را باز کردم و از لابلای انبوه نوشته هایم یک نامه بیرون آوردم، آن را بوسیدم و روی سینه فشردم و در حالی که چهره ی زیبا و مردانه ی علی را در نظرم مجسم کرده بودم، گفتم: چطور می توانم بپذیرم آن صورت بی نظیر، سیرتی ناپاک داشته باشد. نه... نه... اگر تمام عالم گواهی بدهند، قبول نمی کنم. مگر ممکن است چشمان زیبایت دروغ بگویند، مگر ممکن است حس عاشقانه تو نیرنگ باشد، تو بهترینی، دوستت دارم به خدا دوستت دارم.
وقتی سر بلند کردم، آفتاب غروب کرده بود و چیزی به ساعت مقرر نمانده بود. با عجله کاغذها را حمع و جور کردم و در پاکت گذاشتم. لباس مرتبی پوشیدم و غرق در عطر گل یاس، وارد نشیمن شدم و گفتم: من حاضرم و دارم می روم.
دنیا گفت: اگر امین رضا سراغ تو را گرفت چه بگویم؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: نمی دانم.
دنیا گفت: آخر من بیچاره چطور جوابش را بدهم؟!
گفتم: سعی می کنم تا دیدارم مختصر و مفید باشد و تا قبل از بازگشت امین رضا بیایم.
در بین راه کوچکترین کلامی بین من و سوگل رد و بدل نشد تا به مقصد رسیدیم. او بدون هیچ تعلّلی زنگ در را فشرد. مادربزرگ خانواده جلو آمد. سوگل سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ ببخشید مرتب مزاحم شما می شوم.
مادربزرگ گفت: دیگر چرا آمدی؟!
سوگل گفت: نامه را آورده ام.
مادربزرگ با ترشرویی گفت: خودش کجاست؟
از پشت سوگل بیرون آمدم و خجالتزده سلام کردم.
او در جواب سلام من گره بر ابروانش انداخت و گفت: آهای دختر مسئله تو هیچ ربطی به من ندارد و پستچی هم نیستم تا نامه های عاشقانه ی تو را پست کنم.
از جلوی ما کنار رفت و گفت: بیا... بیا برو بالا حوصله ی دردسر ندارم.
ماه منیر از پنجره سرک کشید و گفت: بچه ها بفرمایید.
اشک در چشمانم حلقه زد و به سوگل گفتم: واقعاً خفت و خواری تا کجا؟!!!
با کمک او پله ها را بالا رفتم و در پاگرد کوچکی که با موکتی قرمزرنگ مفروش شده بود، کفشهایم را درآوردم و منتظر ماندم تا کسی ما را راهنمایی کند. چند دقیقه بعد زهرا آمد و سرد و بی روح گفت: بیایید داخل. او ما را به اتاقی کوچک با اثاثیه ای فرسوده اما بسیار مرتب و تمیز برد. ماه منیر تند و عصبانی جواب سلامم را داد و سینی چای را روی زمین گذاشت و کنار دخترش نشست و پایش را دراز کرد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود، نه جرأت گفتن داشتم و نه طاقت آن جو دیوانه کننده را؛ فقط می خواستم بمیرم. من اولاد سید مهدی خان که با عزت و احترام بزرگ شده بودم و همیشه عزیزم می شمردند، حالا طوری با من رفتار می شد که با هیچ حیوانی نمی شد؛ آنهم دختری که آموخته بود به اعتقادات مردم احترام بگذارد و همیشه راستگو و درست کردار باشد و کسی را آزار ندهد. فنجان چای را برداشتم و با جرعه ای از آن بغضم را فرو دادم اما قند در گلویم ماند و اشک سرفه و غصه چون بارانی بی امان بر صورتم ریخت.
ماه منیر گفت: تو گریه می کنی؟!
سرفه کنان گفتم: نخیر... نخیر.
سوگل چایش را تا انتها نوشید و گفت: ماه منیر خانم خوب هستی؟
ماه منیر گفت: نه چه خوبی ای؟! کار بیرون و پا درد، بدتر از همه این مزاحمتها حالی برایم نگذاشته.
سوگل به روی خودش نیاورد و گفت: استراحت برای شما خیلی لازم است.
و در عین خوشرویی گفت: زهرا خانم شما چطوری؟
او گستاخانه گفت: قبل از هر چیز خودت را معرفی کن تا بدانم کی هستی و برای چه به اینجا آمده ای؟
سوگل اصلاً خودش را نباخت و با لبخند گفت: من دوست مهدیه خانم هستم. حتماً ایشان معرّف حضور شما هست به امید خدا قرار است در آینده ی نزدیک با هم قوم و خویش نیز بشوید.
زهرا با نگاهی از کینه و حسادت سر تا پای مرا ورانداز کرد و گفت: قوم و خویش؟!!!
سوگل که مثل من حساس و شکننده نبود، با خونسردی گفت: البته اگر خداوند نظر لطفی به خانواده ی شما بکند.
زهرا خنده ی تمسخرآمیزی کرد و گفت: جالب است!!! زن برادر من؟!!! او بی پروا تیرهای زهرآگینی که برگرفته از خوی وحیشگری اش بود، به طرف من پرتاب می کرد و مثل حیوانی درنده، دل لطیف و روح ظریفم را می درید ولی من ساکت بودم و مرتب به خود نهیب می زدم اگر قطره ای فقط قطره ای اشک بریزی، چیزی جز خفت و خواری بیشتر برایت به ارمغان نخواهد آورد. بالاخره سکوتم زهرا را کلافه کرد و گفت: تو آمده ای تا ساکت و بهت زده مرا تماشا کنی؟!!!
گفتم: من یاد نگرفته ام یکسره حرف بزنم بلکه آموخته ام بیشتر شنونده باشم تا گوینده؛ چون خداوند دو گوش و یک زبان به من داده.
سوگل چشمکی زد و کنار گوشم گفت: مرحبا!!!
زهرا چون ماری زخمی ناگهان حمله ور شد و گفت: لطفاً هر چه زودتر علت مزاحمت را بفرمایید.
نگاهی ترحم انگیز بر آن موجود تربیت نشده که حسادتش برای بدبختی همه ی عمرش کافی بود انداختم و گفتم: وقتی مادر و برادر شما به خواستگاری ام آمدند تا...
ابرو بالا انداخت و وسط حرفم گفت: خواستگاری تو؟!!! چطور من بی خبرم؟! بعد قهقهه زنان از مادرش پرسید: این دختره چه می گوید؟ ها... ها... ها...
متأسفانه عشق علی هنوز قویاً در هستی ام جان داشت، پس به ناگریز دم نزدم و ضربه ی دشنه اش را در قلب شکسته ام نشاندم.
ماه منیر گفت: نه مادر جان، قضیه فقط یک دیدار ساده بوده است. من و علی قرار گذاشتیم به خاطر پذیرایی مفصل مهدیه و خانواده اش حضوری از آنها تشکر کنیم.
زهرا بالاخره خنده اش تمام شد و گفت: خانم شنیدی؟ آخر مگر ممکن است علی بدون مقدمه به خواستگاری تو بیاید.
کش و قوسی به گردنش داد و افزود: تازه اگر بر فرض محال ادعای تو راست باشد، قاعدتاً باید با علی ارتباط بسیار نزدیکی داشته باشی! و از سوگل پرسید: شما بگو غیر از این است؟!!!
فقط در دل ذکر مولا می گفتم و شکیبایی و قدرت می طلبیدم. با چهره ای برافروخته از خشم و شرم
، نسبت به ادعای وقیحانه ی او گفتم: به آن خدای عظیم سوگند می خورم که همان عشق دوران کودکی انگیزه ی ما بود.
زهرا گفت: لطفاً قصه تعریف نکن.
سوگل درست مثل زهرا کش و قوسی به گردنش داد و گفت: اوه... البته، چون با وجود دخترانی که شما بهتر می شناسی، نمی توان پذیرفت که هنوز فرشته هایی مثل مهدیه وجود دارند و بلافاصله از ماه منیر پرسید: اگر مهمانی شما یک دیدار ساده بود چرا قول و قرار بعله برون گذاشتی و مصر بودی کسی متوجه نشود؟
زهرا با تمسخر گفت: آه مهدیه... مهدیه... در حالی که اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نمی توانستم صورت او را واضح ببینم گفتم: بله.
گفت: هیچ می دانی دنیا بر عکس شده و امروزه دخترها به خواستگاری پسرها می روند.
خنده ای سبک کرد و ادامه داد: پس دسته گل و جعبه شیرینی را کجا گذاشتید؟!!!
زخم زبانهای پی در پی او مرا بی رمق و مستأصل کرده بود. خوشبختانه از جنس زهرا هم نبودم تا بتوانم با او مجادله کنم پس ناگریز ساکت نشستم. سوگل خشک و خشن گفت: بهتر است جریان وارونه بودن دنیا را از برادرت سؤال کنی؛ چون بهتر می تواند درباره ی نجواهای عاشقانه، دیدارهای پنهانی زیر باران، قول و قرارها و مردانگی اش به شما توضیح بدهد.
زهرا دوباره قلب دردمندم را نشانه رفت و گفت: اگر راست می گویی چرا در طول این مدت تکلیف خودت را روشن نکردی؟!
گفتم: وقتی در این باره اصرار کردم، علی گفت حرف را یک بار می زنند نه ده بار.
زهرا گفت: این شد امیدواری؟! اصلاً علت پافشاری بی حد شماها چیست؟!!! اگر علی نشانی گذاشته بود شاید می شد کاری کرد اما حالا...
یادآوری شور و عشق علی به تلاطمم آورد و گفتم: تعهد او از هزار ثبت و نشانه ارزشمند تر است و اصرار من برای حسابی است که روی غیرت و شرف علی باز کردم.
سوگل مغرور و پیروزمندانه بلند گفت: جوابت را گرفتی، این جرأت و جسارت یک دختر پاک باخته و عاشق است.
زهرا گفت: اوه... اوه... شلوغش نکنید.
ماه منیر در عین خباثت گفت: بچه های من روابط بسیار نزدیکی با هم دارند و درباره ی علی چیزی نیست که زهرا نداند.
گفتم: اما علی خودش خواست تا منتظرش بمانم.
زهرا گفت: این عشق حباب روی آب است و فقط خودت آن را ساخته و پرداخته ای. او وقتی دید توانسته همه ی امید مرا نابود کند، آسوده چایش را تا انتها نوشید و بعد افزود: اول کوتاهی در پیگیری ماجرا و دوم تلفن های مادرت که همیشه توأم با بی احترامی بود، همه چیز را خراب کرد.
سوگل با زرنگی گفت: پس چیزی بوده تا خراب شود.
زهرا وقتی دید بند را آب داده، سریع زمینه ی صحبت را عوض کرد و گفت:
شبی که با مادر و خواهرت جلوی خانه ما...
سوگل میان حرفش گفت: و آن طور مبادی آداب رفتار فرمودید!
زهرا از طعنه های سوگل به ستوه آمد و گفت: آن شب ما خیلی مهمان داشتیم و فرصتی برای تعارف نبود.
سوگل گفت: عجب دلیلی!!!
زهرا بی توجه ادامه داد: مهدیه لطفاً به مادرت بگو خیلی از دستش گله مندم.
گفتم: قاعدتاً این باید برعکس باشد.
ماه منیر گفت: اشتباه می کنی چون هر بار محترم زنگ زد، ما را به باد توهین و تمسخر گرفت و این فاصله را بیشتر و بیشتر عمیق کرد.
ناباورانه گفتم: من هر دفعه حضور داشتم و جز یکی دو بار و فکر...
زهرا اجازه نداد کلامم به آخر برسد و گفت: راستی خودم جریان آن شب را برای علی شرح دادم و او خیلی بی تفاوت از کنار قضیه گذشت. به لکنت افتادم و گفتم: اما علی چیز دیگری می گفت.
زهرا گفت: بیخود بازارگرمی نکن، اتفاقاً چند روز قبل اصرار تو را به علی گوشزد کردم ولی او خواست زیاد اهمیت ندهیم تا خودش برگردد؛ حتی خواستم ترغیبش کنم اما...
سوگل گفت: تلاش شما را خوب دیده ام و می دانم چقدر راست می گویی!!!
ماه منیر گفت: دیگر جر و بحث کافی است.
سوگل گفت: لطفاً اجازه بدهید نطق دخترتان تمام شود.
زهرا ادامه داد: در هر حال با وجود پافشاری های من، علی گفت: اگرچه به خصوصیات مثبت اخلاقی این دختر اعتقاد دارم متأسفانه خانواده اش را قبول ندارم و نمی توانم کسی را فقط به خاطر ثروت زیاد دوست بدارم و عمری برای پول، فیلم بازی کنم و چشمم به دنبال کس دیگری باشد.
گفتم: پول، پول، تنها چیزی که هیچ وقت بین ما مطرح نبود، پول بود.
ولی زهرا نخواست بشنود و ادامه داد: علی گفت مهدیه مدعی است دوستم دارد اما وقتی خواستم چادر سر کند و او دید جریانی خلاف زندگی عادی اش پیش آمده، سریع بهانه آورد، حالا چطور می توانم در مسائل بزرگ زندگی به او اعتماد داشته باشم؟!
با دلی شکسته و اندوهگین گفتم: من علت را برایش شرح دادم و او هم پذیرفت.
سوگل نگاهی به مادر و دختر کرد و گفت: کمی خدا را در نظر بگیرید و بدانید او متوجه تمام این دسیسه بازیها و دروغها هست.
با اشاره ی زهرا، ماه منیر مغلته کرد و گفت: مهدیه اگر تو به ارثیه ی هنگفت پدرت مباهات می کنی و با تکیه به آن لباسهای خیلی تمیز و مرتب می پوشی و هر روز یک مدل جواهر می اندازی و عطر و ادکلن فلان قیمت می زنی و خانمی می کنی، اجازه نداری من و خانواده ام را مثل یک زیردست ببینی. تو باید بدانی پسر من، از عرق جبین و کد یمین خودش می خورد و می گردد و می پوشد و پول برایش مثل چرک کف دست بی ارزش است. او در برابر همه ی مشکلات و مصائب زندگی یک تنه قد علم کرده، در ناهمواریها با غیرت می تازد و می خروشد و هیچ تکبر و لوسی و خودخواهی تو را هم ندارد.
دیگر نتوانستم مقاومت کنم و سیل اشک از چشمانم سرازیر شد. حس کردم علی در چند قدمی من ایستاده. به او گفتم: تو بگو، بگو من چه وقت به ثروتی که صاحب واقعی اش کس دیگری است، مباهات کردم؟! تو بگو وقتی پدر عزیزم را ندارم، ارثیه اش را می خواهم چه کنم؟!
آیا تو واقعاً فکر کرده ای که ثروت مرا مغرور و از خودراضی کرده؟! آنهم منی که این وضع را از بدو تولد دیده ام و برایم عادی است! خدا می داند اگر می دانستم تا این حد دیدی بچه گانه و ابلهانه داری، هرگز خودم را خوار و ذلیلت نمی کردم و نمی خواستم عاشقم باشی و مرا محرم زندگی ات بدانی. علی، من فقط به صداقت گفتارم، تربیت پدرم، نجابتم و اراده ی خلل ناپذیرم مغرور هستم و به چیزی جز بندهای گرانبهای پدرم تکیه ندارم.
تکانهای شدید سوگل مرا هوشیار کرد. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: معذرت می خواهم مزاحمتان شدم،گویا دیگر حرفی برای گفتن نداریم اگر اجازه بدهید مرخص می شوم.
سوگل گفت: من چند جمله دیگر دارم، آن را بگویم و بعد می رویم.
ماه منیر گفت: به شرط اینکه دست از نیش و کنایه برداری.
سوگل که کم نمی آورد گفت: پس از زهرا هم بخواهید ساکت بنشیند.
زهرا سرفه ای کرد و به مادرش چشمکی زد. ماه منیر بلافاصله موضعش را تغییر داد و گفت: ولی تو باید با زهرا صحبت کنی؛ چون او خیلی بهتر از احساسات و روابط علی خبر دارد. زهرا لبخند مغرورانه و شادمانه ای زد و منتظر ماند.
سوگل گفت: چندان تفاوت نمی کند که طرف صحبتم چه کسی باشد، مهم حضور شما به عنوان مادر علی است. خنده ی پرنخوت زهرا محو شد و جایش را خشم و نفرت بیشتر گرفت.
سوگل گفت: ما نه برای اصرار آمده ایم، نه برای خواستگاری پسر شما فقط آمده ایم تا بدانیم چطور بدون ترس از خدا توانستید با روح و روان یک دختر بازی کنید و در نهایت بی رحمی او را به بدبختی و حقارت بکشانید؟!
زهرا معترض نیم خیز شد تا مزخرفی دیگر بگوید ولی سوگل گفت:
- نزدیک دو ساعت است من و مهدیه شنونده ی خزعبلات تو هستیم، حالا چیزی نگو و به چند جمله حرف حساب توجه کن و بعد ادامه داد: ماه منیر خانم شما از خودت نپرسیدی که یک دختر خانواده دار و نجیب باید به کجا برسد تا در خانه ی معشوقش را بزند؟! آیا شما از خودت نپرسیدی وقتی مرتب شماره تلفن و نشانی را اشتباه می دهید و امروز و فردا می کنید، مهدیه چه روزگاری را می گذراند؟!
R A H A
11-03-2011, 01:26 AM
68-77
رويش را به طرف زهرا برگرداند و گفت:
ـ اما تو به عنوان يک دختر دم بخت فقط لحظه اي خودت را به جاي مهديه بگذار که وقتي متوجه بشوي خداي روي زمين تو با دختر ديگري نامزد کرده و در شرف ازدواج است چه حالي پيدا مي کني؟ اگر اين موقعيت را درک کردي و باز اين طور بي پروا و دور از انصاف قضاوت کردي بايد بگويم جدا دختي بي احساس و غير منطقي اي هستي.
ماه منير متعجب گفت:
ـ نامزد کرده؟!! علي با کي نامزد کرده که من نمي دانم.
سوگل گفت:
ـ جالب است. شما جريان بين علي و مهديه را هم خيلي ساده منکر شدي ، اين طور نيست؟
زهرا به دنبال صحبت مادرش گفت:
ـ اين دختره کيست؟
سوگل گفت:
ـ يعني شما افسون نامي را که در خيابان معظم سکونت دارد نمي شناسيد؟!
زهرا گفت:
ـ شما چطور خبر داريد؟
با چشم و ابرو به سوگل فهماندم حرفي از مادربزرگ زهرا نزند که يقينا برايش مشکل ساز خواهد بود. سوگل گفت:
ـ من شخصا با افسون صحبت کردم.
ماه منير نه از روي ناباوري بلکه کنجکاوانه پرسيد:
ـ او چه مي گفت؟
سوگل گفت:
ـ مدعي بود نامزد پسر شماست و در آينده نزديک با يکديگر ازدواج خواهند کرد.جالب اينکه مي گفت اين امر يقينا صورت مي گيرد و نشد ندارد.
زهرا مزورانه گفت:
ـ ما چنين دختري را نمي شناسيم. اگر هم چيزي گفته از جانب خودش بوده.
من صريحا پرسيدم:
ـ آيا اين حقيقت دارد؟
زهرا بي تفاوت گفت:
ـ من تکذيب مي کنم.
به ماه منير گفتم:
ـ شما چطور؟...
با صداي پي در پي زنگ در، ماه منير برخاست، چادر سفيدي بر سرش انداخت و گفت:
ـ هرکس است يا خيلي عجول است يا به شدت عصباني.
زهرا گفت:
ـ مادر من مي روم.
ماه منير گفت:
ـ نه دير وقت است. صلاح نيست تو بروي.
چند ثانيه بعد شنيدم که او مي گفت:
ـ بفرماييد نامحرم نداريم. جمع ما زنانه است.
صدايي خشک و خشن گفت:
ـ نه خانم لطفا خودش را صدا بزنيد.
ماه منير بسيار مضطرب برگشت. با دلواپسي گفتم:
ـ چه شده؟ براي علي اتفاقي افتاده؟
ماه منير گفت:
ـ نه جلوي در با تو کار دارند.
تازه متوجه وضع وخيم خود شدم. محکم روي پيشاني ام کوبيدم و گفتم:
ـ خداي من.... ساعت ده و نيم است.
صداي خشمگين امين رضا آنچنان دستپاچه ام کرد که نمي دانستم بايد چه کنم.ناخودآگاه به ماه منير گفتم:
ـ اگر شما لطف کني و کمي اورا آرام کني، من الساعه مي آيم.
ماه منير گفت:
ـ سعي خودم را مي کنم اما فکر نمي کنم موثر باشد.
من به عوض آماده شدن، مرتب از يک طرف به طرف ديگر مي رفتم و به سرو صورتم ميزدم. سوگل گفت:
ـ چرا آماده نمي شوي؟ مگر نمي بيني امين رضا مرتب صدايت مي کند.
هراسان گفتم:
ـ به نظر تو چه پيش مي آيد؟
زهرا به جاي سوگل جواب داد:
ـ وقتي آدم صدتا بزرگتر داشته باشد، اصلا معلوم نيست چه تصميمي درباره اش خواهند گرفت.
صداي شوهر دنيا بلند شد و گفت:
ـ نه خانم، چه فرمايشي است. مگر دختر ما بي صاحب است که تا اين وقت شب سرخود بيرون بماند.
ماه منير گفت:
ـ چه حرفي مي زنيد او هم مثل زهراي خودم است مگر من مي گذاشتم تنها برگردد!
امين رضا با همان لحن خشک و خشن گفت:
ـ شما مهديه را صدا بزن تا زودتر بيايد، معطلي ما جلوي منزل شما زياد به صلاح نيست.
دست روي دستم زدم و زمزمه کنان گفتم:
ـ اي خدا چه کنم؟ آخ پدر نازنينم تو کجايي؟
برخاستم و بدون خداحافظي وحشت زده جلوي در رفتم و سلام کردم. شوهر دنيا سرد جوابم را داد و امين رضا همچون آتشفشان غريد و گفت:
ـ تو آبروي من، پدر، دنيا و خانواده را برباد دادي و حرف هايت فقط ادعاهايي احمقانه بيش نيست.
دستش را بلند کرد اما قبل از اصابت به صورتم، شوهر دنيا آن را درهوا گرفت. امين رضا محکم روي پايش کوبيد و گفت:
ـ فقط مانده بود تو را در اين خانه ببينم.اي خدا جانم را بگير و راحتم کن.
ماه منير به امين رضا گفت:
ـ من و دخترها تنها بوديم و مرد نداريم.
امين رضا طوري وانمود کرد که انگار چيزي نشنيده و به سوگل گفت:
ـ تو اينجا چه کار مي کني؟مگر پدر و مادر نداري تا مراقب رفت و آمدهاي تو باشند؟
سوگل مظلومانه گفت:
ـ دارم.
امين رضا گفت:
ـ پس چرا کسي سراغت را نمي گيرد؟
شوهر دنيا گفت:
ـ مهديه زودتر بيا که چشم همه را روشن کردي.
با نگاهي معصومانه از ماه منير خداحافظي کردم و راه افتادم. انتهاي کوچه به عقب برگشتم و ديدم او همچنان نگران و شايد پشيمان، جلوي در ايستاده.تا خانه رسيديم از هيچ کس صدا درنيامد. امين رضا در ورودي ساختمان را باز کرد و با تنفر گفت:
ـ برو بالا.
و به سوگل گفت:
ـ تو مي ماني يا مي روي خانه ات؟
سوگل دلگير وناراحت گفت:
ـ متاسفانه امشب را اجازه دارم پيش مهديه باشم.
امين رضا ناراضي گفت:
ـ بفرما بالا، بفرما.
دنيا دلواپس جلو دويد و گفت:
ـ آخر تو کجا ماندي؟
با نزديک شدن صداي قدم هاي امين رضا و شوهرش، عجولانه گفتم:
ـ اگر توانستي بيا بالا تا برايت بگويم
و زود گريختم و خود را به اتاقم رساندم.سوگل گفت:
ـ نبايد آنقدر گرم صحبت مي شديم تا زمان از دستمان برود.
اشک گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:
ـ اي کاش حداقل در ازاي اين آبروريزي نتيجه اي مي گرفتيم.
با بلند شدن صداي در روي تختم پريدم و لحاف را روي سرم کشيدم و گفتم:
ـ سوگل جان اگر امين رضا بود، بگو خوابيده است.
چند لحظه بعد سوگل برگشت و گفت:
ـ بلند شو، دنياست.
او به محض ديدن من با تغير گفت:
ـ تو کجا ماندي؟ چرا اينقدر دير کردي؟ هيچ مي داني چه دردسري درست کردي؟
گفتم:
ـ شرمنده ام.
دنيا گفت:
ـ شرمندگي هيچ مشکلي را حل نمي کند.
سرم را به علامت تاييد تکان دادم و گفتم:
ـ حق با توست.
زير چشمي دزدکي نگاهش کردم و با ترس و لرز گفتم:
ـ راستش بيشتر اميدم به تو بود تا بتواني اوضاع را سروسامان بدهي.
دنيا خشمگين گفت:
ـ بهتر است اشتباهت را به گردن من نيندازي و آن را بپذيري. گاهي آنقدر متوقع هستي که ديوانه ام مي کني.
سوگل گفت:
ـ اينها چطور متوجه شدند؟
دنيا گفت:
ـ گويا امين رضا زودتر از هميشه به منزل آمده و مدتي منتظر مهديه مانده است و چون ديده خبري از او نيست، سراغش را از من گرفت. اول به بهانه هاي ريز و درشت متوسل شدم و وقت کشي کردم اما نزديک ساعت ده شب، شوهرم و امين رضا مضطرب و پريشان خواستند تا به کلانتري و بيمارستان ها سري بزنند. اوضاع بسيار آشفته شده بود و ناگزير ماجرا را گفتم.امين رضا سرزنشم مي کرد و مرتب فرياد مي کشيد که چطور مهديه توانسته به خانه مردي غريبه برود و با او همنشين بشود، ديگر نمي توانم اين رفتارهايش را تحمل کنم. با هزار بدبختي اورا آرام کردم و گفتم: امين رضا ... امين رضا اينطور نتيجه گيري نکن، مگر تو مهديه و تعصبات خاص اورا نمي شناسي؟
امين رضا دوباره جوشيد و فرياد زد:
ـ چه شناختي؟ نمي بيني چطور قصد بردن آبروي همه را کرده!
جلو رفتم و گفتم:
ـ آخر چرا خودت مي بري و مي دوزي؟ پسرجان، علي ايران نيست.امين رضا دستانش را از روي سرش برداشت و آرامتر گفت:
ـ واي اين از وقاحت کار مهديه کم نمي کند و بعد شروع کرد به قدم زدن و يکسره با خودش مي گفت:
ـ خدايا.... خدايا.... چه کنم؟ اي کاش بميرم.... اي کاش نباشم. خداجانم....پدر...پدر جان... ديدي...ديدي گل سرسبد بچه هايت چه بلايي سر ما آورده! دوباره آتش گرفت و گفت:
ـ من همين حالا مي روم دنبالش.هرکس خواست همراهم بيايد.
دنيا گفت:
ـ حالا فهميدي چه آشي درست کردي؟آخر چطور مي توانستم آن وضع را سرو سامان دهم؟
گفتم:
ـ پيش ماه منير و زهرا سکه يک پول شدم.
دنيا گفت:
ـ جدا با تو برخورد بدي داشتند؟
سوگل به جاي من جواب داد:
ـ از اول تا آخر صحبت هاي زهرا ، نيش و کنايه بود.
دنيا گفت:
ـ او مريض است و نبايد انتظار برخورد طبيعي داشت. بالاخره بعد از اين همه دردسر نتيجه اي داد يا نه؟
گفتم:
ـ آنها ادعاي افسون را رد کردند اما خدا مي داند راست يا دروغ.
دنيا گفت:
ـ نامه را چه کردي؟
گفتم:
ـ به امانت دست ماه منير سپردم تا آن را پست کند.
دنيا گفت:
ـ اميدوارم معني امانت را بداند.
گفتم:
ـ از خدا بخواه تا نامه به دست علي برسد چون تمام مطالبي را که فرصتي براي گفتنش نداشتم در آن نوشته ام.
بعد از آن شب هولناک تا مدت ها خود را از ديد امين رضا و شوهر دنيا پنهان مي کردم و شرم و حيا اجازه نمي داد با آنها روبه رو شوم. در آن روزها تنها دلخوشي ام جواب نامه بود و سوگل هم که رفيق شفيق من به شمار مي آمد و خيلي بيش از انتظار تب و تاب علي را داشت، نيز آسيمه سر روز شماري مي کرد. اما مدتها گذشت و هيچ خبري نرسيد. سوگل گفت:
ـ چرا خودت با مادر علي ارتباط برقرار نمي کني؟
گفتم:
ـ نمي توانم.
سوگل گفت:
ـ اگر من جاي تو بودم به جاي قهر، راه آشتي را طي مي کردم.
کمي فکر کردم وگفتم:
ـ اگر از حق نگذريم برخورد امين رضا و شوهر دنيا، تلافي همه رفتارهاي زشت آنها را کرد. سوگل گفت:
ـ پس دست به کار شو.
مردد گفتم:
ـ آخر...
سوگل گفت:
ـ نگران چه هستي؟
تلخ خنديدم و گفتم:
ـ ديگر چيزي برايم نمانده تا نگران از دست دادنش باشم.
سوگل گفت:
ـ فقط مواظب باش دردسر تازه اي درست نکني.
با وجود تمام محدوديت ها و مشکلات به سراغ تلفن رفتم و شماره گرفتم. ماه منير سلام احوالپرسي کرد و گفت:
ـ خدا مي داند خيلي دلشوره تورا داشتم.
از برخورد صميمي او غافلگير شدم و پرسيدم:
ـ مگر مسئله خاصي پيش آمده؟
ماه منير گفت:
ـ نه فقط نگرانت بودم. باور کن که در اين دو هفته اخير بارها به خانه ات زنگ زدم اما هر دفعه دنيا يا امين رضا جواب دادند.
به رغم محيط پرجنجال اطراف،سرخوش و بشاش گفتم:
ـ وقتي شما دلواپس من باشيد در اوج سعادتم.
ماه منير گفت:
ـ تو با زهرا برايم فرقي نداري اما مطمئن باش اگر اوهم بود، توبيخش مي کردم.
گفتم:
ـ من آماده ام تا هر توبيخي را با جان و دل بشنوم.
ماه منير خنديد و گفت:
ـ بايد حسابي دعوايت کنم چون اصلا کار قشنگي نکردي، خودت ديدي که چقدر عصباني بودم، حالا بگو ببينم با امين رضا و شوهر دنيا چه کردي؟
گفتم:
ـ راستش از ديدنشان طفره مي روم.
ماه منير گفت:
ـ آن شب امين رضا خيلي عصباني بود.
گفتم:
ـ مي دانم باعث ناراحتي شما شدم و معذرت مي خواهم.
ماه منير گفت:
ـ برادرت هنوز جوان و خام است اما توقع داشتم شوهر دنيا مشکل را عاقلانه در جمع خصوصي خودتان حل کند نه جلوي من درباره دختري مثل تو بگويد « مگر بي صاحب است.»
خواستم چيزي بگويم که ماه منير گفت:
ـ لطفا ديگر درباره اين مسئله صحبت نکن.
گفتم:
ـ مي توانم چيزي بپرسم؟
ماه منير گفت:
ـ بله هرچه دوست داري.
وقتي مکثم طولاني شد، او گفت:
ـ پس چرا چيزي نمي گويي؟
گفتم:
ـ اگر...اگر...صريح و بي پرده باشد شما را نمي رنجاند؟
ماه منير گفت:
ـ حرف حق نيازي به پرده پوشي ندارد.
قوت قلب گرفتم و گفتم:
ـ من...من...راستش من.... براي نامه ام بسيار نگرانم.
ماه منير گفت:
ـ چرا؟!! نگراني ندارد.
گفتم:
ـ نگرانم مبادا مطالب آن جايي درز کند و يا...
ماه منير گفت:
ـ يعني اينقدر قابل اعتماد هستم؟
گفتم:
ـ نه،نه،سو تفاهم نشود.قصد بدي نداشتم.
گفت:
ـ خيالت راحت، چون نامه ديگر دست من نيست و براي علي پست کردم.
از شنيدن اين خبر خوش، جيغي بلند کشيدم و گفتم:
ـ دوستتان دارم؛ دوستتان دارم؛ حتي گاهي بيشتر از مادر خودم.
ماه منير گفت:
ـ اي دختر بلا،مگر مي شود مرا بيشتر دوست داشته باشي؟
گفتم:
ـ بعضي اوقات خيلي دلگيرم مي کند.
ماه منير که گويا منتظر چنين فرصتي بود گفت:
ـ متاسفانه رفتار نامناسب محترم باعث شد تا محبوبه تمام مسائل را بفهمد و اين براي خانمي مثل تو صورت خوشي ندارد.
در برابر حرف منطقي اش چيزي نداشتم که بگويم، چون مي دانستم همه اينها نتيجه اصرارهاي ابلهانه خودم بوده است. ماه منير وقتي جوابي نشنيد گفت:
ـ گوش مي دهي چه مي گويم؟حواست با من است؟
گفتم:
ـ بله، بله، گوشم با شماست. اتفاقا مدتي قبل برحسب اتفاق محمد را ديدم، او طوري دور از ادب و نزاکت نگاهم کرد که از شرم سرخ شدم.
ماه منير گفت:
ـ مبادا دلگير بشوي؛ تو هيچ گناهي نداري.
مغرور گفتم:
ـ من به عشق پاک و بي آلايشم افتخار مي کنم.
ماه منير با نفرت گفت:
ـ هرچند محبوبه و خانواده اش بي سواد هستند اما در فضولي ده ها نفر را درس مي دهند.
خنديدم و گفتم:
ـ معمولا آدم هاي اهل مطالعه مسائل زيادي براي بررسي دارند و ديگر به زندگي مردم نمي رسند.
ماه منير گفت:
ـ مادر از جريان دو هفته قبل خبر دارد؟
گفتم:
ـ مختصر و مفيد برايش شرح داده ام و خواسته ام تا ديگر با شما تماس نگيرد.
ماه منير گفت:
ـ محترم دلگير نشد؟
گفتم:
ـ نه، اتفاقا بسيار هم استقبال کرد.
او که انتظار اين جواب را نداشت، براي خالي نبودن عريضه گفت:
ـ مبادا آزرده خاطرش کني
گفتم:
ـ من به سفارش پدرم بسيار مراقبم
وآهي کشيدم و افزودم:
ـ افسوس، صد افسوس که آن عزيز جانم رفت.
ماه منير گفت:
ـ مهديه جان چاره اي نيست. بايد پنجه در پنجه مشکلات انداخت و جنگيد.
گفتم:
ـ گاهي خيلي شوريده مي شوم و مي خواهم سربه بيابان بگذارم.
ماه منير گفت:
ـ به نظر من ازدواج پدر و مادر تو اساسا اشتباه بوده است.
وقتي ديدم در خصوصي ترين مسائل زندگي ام نظر مي دهد و پدرم را متهم به اشتباه مي کند، بسيار عصباني شدم اما او گستاخانه ادامه داد:
ـ اين طبيعي است که يک مرد با سن بالا نتواند توقعات همسرش را برآورده کند.
ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
ـ پدر من مرد پيچيده اي بود و نمي شود خيلي ساده درباره اش قضاوت کرد.
ماه منير گفت:
ـ مهديه جان دلخور نشو. مي دانم حتي اگر پدر تو نمي توانست مادرت را راضي نگه دارد، وجود شما و عشق مادري براي ماندن محترم کفايت مي کرد.
ديگر ادامه نداد و افزود:
ـ خيلي دوست دارم که دراين باره مفصل صحبت کنم اما متاسفانه محل کار جاي مناسبي
R A H A
11-03-2011, 01:27 AM
صفحات 78 تا 87 ...
نیست، اگر دوست داری، آخر هفته همدیگر را ببینیم، موافقی؟
گفتم: دیدن شما مرا بسیار خوشحال می کند. بعد از خداحافظی، مسرور و امیدوار به سوگل گفتم: او یک فرشته است.
سوگل گفت: دوست ندارم حال تو را خراب کنم اما به ناگزیر می گویم که او نه تنها فرشته نیست بلکه یک دیو است و فقط می خواهد از شرایط موجود سوءاستفاده کند، حالا چگونه و چطور، نمی دانم؟
گفتم: سوگل جان خدا با من است.
سوگل گفت: درست، ولی من این طور آدمها را خوب می شناسم.
گفتم: قصد او برایم مهم نیست و فقط بازگشت علی و شنیدن دیدن دوباره اش برایم اهمیت دارد.
نزدیک غروب که سوگل قصد رفتن داشت، مادر سرزده به منزل آمد سلام گرمی کردم و گفتم: شما چطور بی خبر آمدی؟
او با ترشرویی گفت: اگر ناراحتی برگردم. آن قدر شاد و شنگول بودم که از زبان تلخ مادر دلگیر نشدم.
او نگاه تندی به من و سوگل کرد و چیزی نگفت و نفسی معنادار کشید.
سوگل دستپاچه گفت: ببخشید، همیشه مزاحم هستم.
مادر عذرخواهی او را نشنیده گرفت و گفت: مهدیه بنشین کارت دارم.
گفتم: الساعه می آیم.
برخاستم تا به اتاق خوابم بروم که پوران با میوه و شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: بفرمایید، بفرمایید. با اشاره چشم و ابرو پرسیدم چه خبر شده اما او از ترس مادر اظهار بی اطلاعی کرد. در اتاقم به سوگل گفتم: تو می توانی حدس بزنی باز چه اتفاقی افتاده؟ سوگل گفت: هرچه هست من هم بی نصیب نیستم و بدجور مورد غضب قرار گرفته ام.
با شیطنت خندیدم و گفتم: «ای بابا... نمی خواهم بگذارم هیچ چیز امروزم را خراب کند.
سوگل گفت: امیدوارم!
به نشیمن برگشتم و خنده کنان گفتم: مادر جان حالا در خدمت شما هستم. مادر گفت: خسته، دمق، بی حوصله، بدبخت، بیچاره و درمانده که نیستی؟!
گفتم: اتفاقاً خیلی سرحال هستم.
برای لحظاتی همه جا در سکوت مطلق فرو رفت و فقط صدای کاسه بشقاب پوران شنیده می شد و گاهی خنده های ریزِ من و سوگل، آخر او مرتب ادا در می آورد و شیطنت می کرد. بالاخره مادر عصبانی شد و فنجان چایش را محکم روی میز کوبید و گفت: اگر انگیزۀ جالبی برای این خنده های بی مورد هست، مرا هم در جریان بگذارید تا کمی بخندم.
من و سوگل دهانمان را محکم بستیم و ساکت نشستیم. در همین اثنا زنگ در را زدند و لحظه ای بعد پوران گفت: مهدیه جان خاله است.
گفتم: خاله!!! به استقبالش رفتم و گفتم: حال شما چطور است؟ چه عجب یادی از من کردی؟!!!
خاله گفت: بد است؟!
گفتم: وای خاله جان چه فرمایشی می کنی، بفرمایید داخل، اتفاقاً مادر هم اینجاست و حتماً از دیدن شما خوشحال می شود.
خاله لباسهایش را روی رخت آویز گذاشت و بلافاصله شروع کرد به پچ پچ کردن با مادر. از این حسن اتفاق مشکوک، زیر گوش سوگل گفتم: اگر خطا نکنم جریانی در شرف وقوع است.
سوگل محکم به پهلویم کوبید و گفت: ساکت باش ببینم می توانم چیزی بشنوم یا نه.
خاله بدون مقدمه گفت: مهدیه می دانی که چند وقت پیش پسر حاج محمود از ژاپن برگشته؟
خندیدم و گفتم: چطور باید بدانم؟!!!
خاله گفت: پسر شمسی را می گویم.
لبخند ملیحی زدم و گفتم: آه بله متوجه شدم.
خاله گفت: شمسی می گوید با وجود اینکه کارهای سنگین را به خارجی ها می دهند اما درآمد بسیار خوبی دارد؛ این طور نیست؟
نمی دانستم منظورش از این سؤالهای بی مورد چیست، فقط گفتم: من از کجا باید بدانم.
خاله گفت: یعنی نمی دانی کار سنگین به درآمد زیادش می ارزد یا نه؟!!!
ساده و بی تکلف گفتم: آخر هر درآمد خوبی هم چندان مقبول نیست چون باید شرایط آن و مهمتر از همه حقوق اجتماعی و طرز برخورد یک صاحب کار را با کارگر خارجی در نظر گرفت.
خاله ابرویی بالا انداخت و گفت: اگر شخصیت و حقوق معنوی کارگر را در نظر نگیرند و گاهی حقش را هم ضایع کنند، چطور؟!
گفتم: خوب، دیگر روشن است چون هیچ درآمد هنگفتی معامله پذیر با تضییع حقوق انسانی نیست.
گفت: پس چرا موافقت کردی که علی برود؟!!!
تازه متوجه شدم دنبال چیست و یقین کردم که این تنها یک دیدار ساده نیست و مسلماً آبستن حوادثی است.
خنده ای زوری تحویلش دادم و گفتم: خاله جان کدام علی را می گویی؟!
او جرعه ای چای نوشید و چشمانش را روی من متمرکز کرد و گفت: دختر این قدر فیلم بازی نکن! علی پسر ماه منیر را می گویم که بدون مقدمه سر و کله شان در سالگرد پدرت پیدا شد. آه البته... البته چه دلیلی موجه تر از به دام انداختن تو!!!
ساکت و غرق در گذشته های شیرین شدم که اشاره های پی در پی سوگل مرا تکان داد و گفتم: بله... بله همان پسری که مدتی با هم بازی می کردیم.
خاله با تغیّر گفت: نخیر علی یکه تاز دنیای حضرت علیه را می گویم. او چشم و ابرویی نازک کرد و ادامه داد: واقعاً دخترهای امروزی از وقاحت و گستاخی همتا ندارند.
من در رویاهای خود جولان می دادم و بی توجه به لحن تند خاله گفتم: همان پسر درشت هیکل و قد بلند که درست سه سال و پنج ماه و چهار روز از من بزرگتر است.
خاله با حرص و کینه گفت: واقعاً فخر دو عالم است! طوری حرف می زند انگار کیست!
مادر با عصبانیتی دو صد چندان گفت: «واقعاً رفتار و گفتارت بسیار جلف است، ای کاش درک کنی که سمبول زندگی تو تا امروز ارمغانی جز نکبت و سیه روزی برایت نداشته است و نخواهد داشت.
خاله گفت: خیلی وقت است افسرده و غمزده ای، اصلاً در حال و هوای دیگری سیر و سیاحت می کنی. انگشت اشاره اش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: تا جایی می توانم بی تفاوت باشم که ضربه ای به احساسات پسرم وارد نشود اما تو او را آزرده کردی و به هر بهانه ای متوسل شدی تا از خودت برانی و این غیر قابل تحمل است. جداً نمی دانم چرا پسر تحصیل کرده ام را به این مردک لاابالی ترجیح دادی و دست رد به سینۀ من زدی ولی حالا آمده ام قرص و محکم جواب مثبت بگیرم و بروم قبل از هر چیز بدان که آن پسرۀ لات و بی اصل و نسب برای تو نیست و مال زن دیگری است که مثل مار بر روی گنج خیالی تو خوابیده؛ زنی از قماش خودش که چاره ای جز ازدواج با او ندارد. من مدتی قبل تو را هوشیار کردم ولی به جای پذیرش دلسوزی ام، دست به رفتارهای ناشایست زدی تا مثلاً مطمئن بشوی که درست گفته ام یا نه. خاله عقب نشینی کرد و مادر وارد میدان شد و گفت: تو دختر سبکسری شده ای و دیگر آن سنگینی و خانمی گذشته را نداری.
معترض گفتم: شما اجازه نداشتی مسائل خصوصی زندگی مرا در اختیار خاله بگذاری، این از انصاف و عشق و مسئولیت مادری به دور است.
برخاستم تا بروم ولی خاله دستم را گرفت و گفت: دختر بنشین، بنشین با تو حرفها دارم.
از شدت عصبانیت خون زیر پوستم دوید و گفتم: مادر متأسفم که همیشه در شرایط بحرانی یا مرا ترک کردی، یا روح و روانم را به بازیچه گرفتی یا اینکه در مواجهه با مشکلات من خیلی زود خسته شدی.
مادر گفت: دیگر توهین های همیشگی و عادی تو مرا ناراحت نمی کند.
گفتم: اصلاً چرا مرا دختری سبک می دانی، مگر چه خطایی کرده ام؟ من آن قدر مشغولم که نه می بینم و نه می شنوم.
مادر گفت: ای نادان این نشانۀ سردرگمی توست نه سنگینی ات. ناگهان چشمش به سوگل افتاد و با غیظ بیشتر گفت: همراه این خانم هر چه به نظرت می رسد انجام می دهی. سوگل چون لاله ارغوانی شد اما لب از لب باز نکرد.
گفتم: مادر خواهش می کنم راحتم بگذار و اجازه بده تنها ساعتی، ساعتی خوش باشم.
مادر گفت: آنچه تو اسمش را راحتی می گذاری، عین ذلت است و دوباره متوجه سوگل شد و گفت: یا دردسر این خانم، تا حالا امین رضا ده ها باز شکایت کرده که رفت و آمدهای بی حد و حساب او آسایشش را گرفته، واقعاً نمی دانم مگر این دختر خانه و زندگی ندارد.
گفتم: مادر... مادر... خواهش می کنم. سوگل دوست من است و خیلی وقتها تنها کسی که به فریادم رسیده همین دختر بوده اما اگر مشکل رفت و آمد سوگل است، باشد از این پس من می روم.
مادر فریاد زد: نخیر تو اجازه نداری در ثانی مشکل اساسی، عشق سوگل به یک مرد متأهل است.
گفتم: زندگی خصوصی مردم به خودشان مربوط است.
مادر گفت: تا جایی که به کسی آسیب نرساند. دیگر منتظر نشدم و دست سوگل را گرفتم و به اتاق خودم رفتم و در را بستم.
مادر از پایین پله ها فریاد زد: مهدیه چشمهایت را باز کن و نگذار بدبخت تر شوی.
با وجود تمام توهین های مادر، سوگل دلداری ام داد و گفت: می دانم علی این جور سنگدل و بیرحم نیست. صدای امین رضا هر دوی ما را پشت نرده های چوبی پهن راهرو کشاند. او گفت: اما و اگر ندارد، مهدیه خوب باعث آبروریزی شده. دنیا سرش را بالا آورد و همین که مرا دید با اشاره خواست تا بروم ولی مادر متوجه شد و مرا کشان کشان به نشیمن بازگرداند.
دنیا گفت: سوگل جان بهتر است شما بروی.
امین رضا به محض رفتن او گفت: تو تا کی می خواهی احمق بمانی؟
مادر گفت: این اصلاً بلد نیست فکر کند.
امین رضا گفت: عیبی ندارد من به جایش فکر می کنم و تصمیم می گیرم، حالا زنگ می زنی به ماه منیر و قرار ملاقات می گذاری!؟ فکر کردی می توانی چیزی را از دید من پنهان کنی!؟
انگشت اشاره اش را روی صورتم زد و گفت: تو خانۀ پدر را ترک می کنی و مدتی از این محیط دور می مانی، شاید سر عقل آمدی و واقعیت را آن طوری که هست پذیرفتی. خاله خواست از آب گل آلود ماهی بگیرد و گفت: مدتی خانۀ من بیاید بد نیست، آنجا با بچه ها سرگرم است.
تصور دوری از خانه و محلۀ علی نفسم را بند آورد و به طپش قلب افتادم. دنیا وقتی وضع مرا دید، گفت: تو حالت خوب است؟!
گفتم: فعلاً زنده ام اما آیا علی جداً نامزد کرده؟! یعنی خاله راست می گوید!
دنیا نگاهم کرد و گفت: در این آشفته بازار جای نجات خودت به چه چیزهایی فکر می کنی؟!!! ای خدا تو جداً دیوانه شده ای.
گفتم: اگر مرا ببرند، نامه ام چه می شود؟! نه خدای مهربان، نه. امین رضا متوجه صحبت ما شد و فریاد کشید: بس است دیگر، این خاله زنک بازیها بس است.
امین رضا به دنیا پرخاش کرد و گفت: ای کاش عوض همگام شدن با خطاهایش از این خانم می پرسیدی چرا با بهانه های مختلف کلاسهای خصوصی اش را به هم می زند، ای کاش می پرسیدی چقدر برای کنکور آمادگی دارد، ای کاش می پرسیدی پس آن همه غیرت و همت برای ورود به دانشگاه چه شد، آیا می توانی از او بپرسی با آرزوی پدرت چه کردی؟ من می گویم راحت خواستۀ او را فراموش کرده. پدر، نامی که همیشه مرا در برابر کوتاهی هایم می لرزاند، آرزویش...، پندهایش... اگر بود چه می کرد؟ حتماً دیگر دوستم نداشت و مرا طرد می کرد.
چشمهایم دیگر جایی را نمی دید و دستانم می لرزید و سراسر وجودم یخ شده بود. فقط فرصت کردم بگویم: دنیا مُردم، از خدا بخشش بخواه، بخشش. وقتی چشم باز کردم، مادر می گریست و خاله نگران بالای سرم قدم می زد. امین رضا گوشه ای کز کرده بود و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و پوران هم مرتب می رفت و می آمد. ناله ای ضعیف از نهادم برخاست. همه به طرفم دویدند اما دوباره بی حال افتادم. بار دیگر ساعت سه بامداد بیدار شدم و پوران را که روی تک مبل راحتی اتاقم خوابش رفته بود، بیدار کردم و گفتم: کمکم کن، تهوع دارم. او با عجله برایم قرص آورد و خواست مرا دوباره روی تخت بخواباند اما گفتم: می خواهم به فضای باز بروم، نفسم تنگ است.
پوران گفت: مهدیه جان اگر امین رضا خان بفهمد مرا توبیخ می کند. انگشت روی بینی ام گذاشتم و پاورچین پاورچین روی پشت بام رفتم. آن مهتاب دل انگیز و هوای مفرح سرِ درد دلم را با علی باز کرد و گفتم: علی نمی دانی چه حال غریبی دارم، ای کاش می دیدی که چطور مرا لای منگنه گذاشته اند، چه کنم؟ تو بگو چه کنم؟ خدا می داند تا کجا حیران عشق توام، مثل تشنه لبی جگر سوخته، حسرت قطره آبی از چشمۀ جوشان وجودت مرا به نیستی کشانده، ای کاش با سخاوت، نیاز به محبت را در من دریابی و به این بیتابی و پرپر زدنهایم معنا و مفهوم قشنگ بدهی، اگر می شد مرا گوشۀ آن دل دریایی ات بپذیری به عظمت پروردگار سوگند که خودم را در اوج قلۀ سعادت می دیدم و دیگر لبۀ تیغ هیچ مصیبتی بر پوست و گوشتم اثر نمی کرد.
آهی بلند از سر ناامیدی کشیدم و گفتم: یعنی روزی این غبار غم و درد و دوری و تنهایی با آن زنگار زشت و سیاهش به نور نگاه عاشق تو شسته می شود و آینۀ دلم را صفا می دهد؟ یعنی ممکن است که دیگر مجبور نباشم تا احساسات پویا و زنده ام را به تکه کاغذی بی جان یا به نیمه شبی مهتابی یا غروب آفتاب بسپارم و حضوری نفس در نفس تو بگویم؟!!!
چشمانم را بستم و گفتم: علی... علی... تو کجایی؟ فقط برای لحظه ای بیا، دلم برایت تنگ شده، بگذار حداقل در رویایم تو را ببینم. لبخند جادویی اش جلوی نظرم آمد، قدم زنان نزدیکش شدم و افزودم: وقتی در دیار آشنا به تمام غربت اطرافم نگاه می کنم، می خواهم مشتاقانه پر بکشم و به سوی تو بیایم و اندوختۀ بی انتهای محبتم را که از قطره قطرۀ جان بی مقدارم امانت نگاه داشته ام، به زیر قدمهایت فدا کنم تا شاید حداقل فغان دل دردمندم را بشنوی.
در خیال زیبایم دیدم که علی موهای پریشانم را از چهره ام برداشت و آن را پشت سرک در مشت خود نگاه داشت و آن را به عقب برد بعد در چشمانم خیره شد و گفت: دوستم داری؟! اگر راست می گویی بلند فریاد بزن تا گوش فلک هم بشنود. وقتی جواب ندادم، صورتم را میان دستان گرمش گرفت و گفت: پس نمی خواهی بگویی!
گفتم: تو می دانی چقدر دوستت دارم دیگر چه لزومی دارد تا گوش فلک بشنود؟!
علی گفت: می خواهم همه باور کنند، می خواهم همه بدانند، می خواهم همه بفهمند، بگو تا من هم به تو بگویم... چون ماهی بیرون افتاده از آب، تشنۀ کلام آخر بودم. ملتمسانه گفتم: فقط برای یک بار نگذار حسرت به دل بمیرم.
علی سراپایم را در آغوش کشید و... وقتی چشم باز کردم دیگر نبود و در عوض، خورشید نوید بخش، آرام آرام از پشت کوه سر بیرون می آورد. آن دقیقه را به فال نیک گرفتم و با خودم گفتم: آن قدر صبر می کنم تا بالاخره روزی آفتاب این شب سیاه هم طلوع کند.
صبح پوران با سینی ناشتایی آمد و گفت: مهدیه جان بلند شو ببین برایت چه صبحانه مفصلی درست کرده ام.
گفتم: میل ندارم.
پوران مادرانه صورتم را بوسید و گفت: چرا با خودت این طور می کنی؟
گفتم: چه کسی دوست دارد در فشار باشد و مرتب غصه بخورد؟!
پوران گفت: مادرجان خانواده صلاح تو را می خواهند.
گفتم: ای کاش می توانستم همیشه بچه باشم با همان آرزوهای کودکانه و مثل کبوتری سبکبال و بی مسئولیت، زیر پر و بال پدرم شادمانه جست و خیز کنم.
پوران گفت: برایت آرزوی موفقیت می کنم فقط به شرط اینکه صبور
R A H A
11-03-2011, 01:27 AM
صفحات 88 تا 97
باشی.
گفتم: من امیدم به خداست و دست بردار نیستم. پوران سینی را روی تختخواب گذاشت و با خواهش و تمنا لقمه در دهانم می کرد. اشک در چشمانم نشست و گفتم: به نظر تو من آدم بدبختی هستم؟
پوران گفت: نه عزیز دلم، همه این گرفتاریها امتحان خداست، او به تو نظری خاص دارد و می خواهد هر لحظه صدایش بزنی.
گفتم: همیشه در خلوتم با خدا خیلی احساس آرامش می کنم چون علی را در عالم خیال آن قدر واقعی به من می دهد که نمی شود تصور کرد حرف رویاست.
با دستان پیر و لرزانش اشکم را پاک کرد و گفت: خانم جان این قدر گریه نکن، می خواهی باز پلکهایت به هم بچسبد.
اطراف را نشانش دادم و گفتم: حالا کجا هستند آنهایی که از سر دلسوزی مرا به این روز انداخته اند؟ فقط داغ روی دلم گذاشتند و بس! مادر، همان پرچم دار شفقت و مهربانی کجاست؟ سر خانه و زندگی اش!
آخر هفته تلفنی با ماه منیر صحبت کردم و قرار قطعی ملاقات گذاشتم و به پوران گفتم: برای ضرورتی بیرون می روم، هر کس سراغم را گرفت، اظهار بی اطلاعی کن.
پوران گفت: خانم جان مواظب باش دوباره دردسر درست نشود. با لبخندی از نگرانی او قدردانی کردم و راه افتادم. درست سر وقت رسیدم و خود را به تماشای گل و سبزۀ خوش عطر و بوی پارک سرگرم کردم. هر بار برگ درختان با نسیمی رقص کنان این طرف و آن طرف می رفت، من هم در دل آرزو می کردم ای کاش روزی بتوانم به دست افشانی و پایکوبی بپردازم و با آواز پرستوها همصدا شوم. ربع ساعتی از قرار گذشت اما خبری نشد. هر دقیقه بر بی قراری ام افزوده می شد و این فکر قوت می گرفت که برای هیچ کدام از اعضای خانواده علی ارزش ندارم. از خودم پرسیدم واقعاً چرا این طور بیرحمانه مورد هجوم لشکر ناامیدی قرار گرفته ام؟! با ذکر مولا اندکی آرام شدم و گفتم: این هم خواست خدا...
حرفم تمام نشده ماه منیر گفت: مهدیه جان سلام. برگشتم و در یک لحظه چهره علی جلوی نظرم آمد. جداً چقدر حالتهای او شبیه مادرش بود و خوب می شد چکیده وجودش را در ماه منیر دید.
گفتم: سلام حالتان چطور است؟
ماه منیر گفت: دختر تو کجا سیر و سیاحت می کنی که این قدر بی حواسی؟ می دانی چقدر از دور برایت دست تکان دادم فقط مرا نگاه می کردی اما هیچ عکس العملی نشان نمی دادی!
خندیدم و گفتم: منتظر شما بودم و دیگر چیزی نمانده بود که بروم.
گفت: آخ، آخ معذرت می خواهم، خیلی منتظر ماندی.
سر پایین انداختم و گفتم: چه بهتر وقت گرانبهایم صرف شما شود.
ماه منیر گفت: تو علاوه بر مهربانی، خوش زبان و مؤدب هم هستی.
روی نیمکت نشست و بعد از کلی زیر و رو کردن کیفش، گفت: می خواستم عکسهای علی را نشانت بدهم اما انگار فراموش کردم آنها را بیاورم.
در دل گفتم: اگر می دانستی چقدر بی تاب او هستم، هرگز یادتان نمی رفت. ماه منیر غبار درد را در چشمانم دید و گفت: ناراحت نباش، دفعۀ دیگر برایت می آورم. آهی کشیدم و با نگاهی پراندوه از وعدۀ او تشکر کردم.
ماه منیر گفت: اگر نمی خواهی از علی بپرسی، حداقل از خودت بگو؟!
یاد عشق علی آتش به جانم انداخت و با انگشتانی که مرتب در هم گره می خورد گفتم: حالش خوب است؟
ماه منیر گفت: خوب است فقط خیلی دلتنگی می کند.
گفتم: چرا زود به زود زنگ نمی زند؟
ماه منیر گفت: بچه ام هر چه در می آورد پس انداز می کند تا دست پر برگردد. باور کن شاید ماهی یک بار بیشتر صدایش را نمی شنوم.
به خود نهیب زدم. دیدی انتظار تو بیجاست و این دلیل بی وفایی او نیست. گفتم: الان هوای آنجا باید گرم باشد.
ماه منیر گفت: بله اما علی آن قدر متعصب است که اصلاً لباسهای لخت نمی پوشد، حالا بگذار عکسهایش را ببینی؛ درست بر عکس دوستانش که یکسره پی ژیگول بازی هستند و این طرف و آن طرف پرسه می زنند.
نفس عمیقی کشید و گفت: می خواستم برایش شربت سکنجبین بفرستم، آخه بچه ام خیلی دوست دارد. مهدیه جان دعا کن هر چه زودتر برگردد، دیگر دوری اش دیوانه ام کرده.
اشک در چشمانم دوید و گفتم: خیلی غریب است نه؟
ماه منیر گفت: بله دخترم، بله.
خواستم گوشه ای از درد غربتم را بگویم ولی می دانستم هیچ فایده ای ندارد.
ماه منیر گفت: ببخش که تو را ناراحت کردم، حالا از خودت برایم بگو.
گفتم: چندان روزگار خوشی ندارم.
ماه منیر گفت: چرا؟!!! مختصری برایش شرح دادم و در انتها افزودم: اما باز هم صبوری خواهم کرد چون تعهد داده ام و نسبت به آن مسئول هستم.
ماه منیر گفت: اتفاقاً دو روز قبل کسی با بیمارستان تماس گرفته بود. وقتی بچه ها گفتند، کلی نگرانت شدم.
گفتم: ولی من نبودم، نکند...
ماه منیر گفت: خیالت راحت باشد یکی از همسایگان پامنار بود. او می گفت پسرش بعد از سالها، هفتۀ قبل از سفر برگشته بود و هنوز به دو روز نکشیده بی دلیل سکته کرده؛ چه پسر نازنینی بود. اتفاقاً چند بار هم پیغام فرستادند تا اجازه بگیرند رسماً به خواستگاری زهرا بیایند.
گفتم: خداوند روحش را غرق رحمت کند.
ماه منیر به اصل مطلب برگشت و گفت: واقعاً نمی دانم چرا محترم تو را تحت فشار می گذارد. آخر علی آن طرف دنیا و تو اینجا، اصلاً چیزی معلوم نیست که می خواهد با عجله شوهرت بدهد یا از این محله دورت کند، بر فرض جسم تو را ببرند با فکرت چه می کنند.
گفتم: امیدوارم گذشت زمان وضع را درست کند.
ماه منیر گفت: فکر نمی کنم ترک خانۀ پدری صلاح باشد چون امین رضا باید دیر یا زود به سربازی برود و بهتر است تو نزدیک دنیا باشی. راستی اگر امین رضا نباشد، چه کسی می خواهد ساختمان و کارخانه را اداره کند؟!
از این نکته بینی او کمی تعجب کردم و گفتم: گویا می خواهند برای کارها وکیل بگیرند و خانۀ دو طبقۀ حیاط دار بخرند و یک واحد در اختیار من بگذارند.
ماه منیر گفت: وا! پس مسائل مالی چه می شود؟
نمی توانستم درک کنم چرا او نسبت به مسائل مالی این قدر دقیق و نکته سنج است.
گفتم: گرفتاریهای ریز و درشت اجازه کنکاش بیشتر به من نمی دهد.
ماه منیر گفت: چه گرفتاری ای؟!
گفتم: تمام رفتارهایم زیر ذره بین است و کوچکترین قدمم یک جار و جنجال حسابی راه می اندازد؛ حتی نمی توانم با دوستم راحت مراوده داشته باشم یا تلفنی با کسی بی دغدغه صحبت کنم.
ماه منیر گفت: نگران نباش ان شاءالله مشکلات حل می شود و تو هم به جایگاه قبلی خودت برمی گردی.
گفتم: من که از زمان فوت پدر لحظه ای رنگ آسایش را به خود ندیده ام. ماه منیر گفت: دخترم تا حالا هیچ کس نتوانسته از سرنوشتش بگریزد و...
ماه منیر کمی دلداری ام داد و در انتها گفت: خیلی دوست داشتم می توانستم بمانم اما بدجوری گرفتارم.
گفتم: همین که توانستم دقایقی با شما همکلام بشوم، دنیایی ارزش دارد. قدم زنان تا مسیری آمدیم. من در میانۀ راه از او جدا شدم و با سرعت خود را رساندم به خانه. جلوی در منزل دنیا قدم آهسته کردم تا مبادا صدایم را بشنود. چیزی به فرارم نمانده پسر کوچولوی دنیا در را باز کرد و دنیا به دنبالش آمد و گفت: مهدیه بیا یکی از بهترین دوستانم را ببین، او خیلی علاقه مند است با تو صحبت کند.
گفتم: دنیا جان حوصله ندارم.
دنیا گفت: یک خبر خوش هم برایت دارم.
گفتم: از خبر خوش نگو که می دانم دنبالش یک زلزله هولناک است.
دنیا گفت: راستی بیرون بودی یا می خواستی بروی؟!
دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه بگویم تا دنیا را متقاعد کنم که دوستش مرا از مهلکه نجات داد و گفت: مهدیه جان چرا نمی آیی با هم باشیم.
گفتم: از لطف شما متشکرم اما...
دنیا دستم را کشید و گفت: بیا این قدر تعارف نکن، اگر بدانی چه خواب قشنگی برایت دیده ام.
هستی در کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن دربارۀ مسائل روزمره. دنیا هم بچه هایش را به پوران سپرد و پیش ما برگشت و گفت: خوب حالا بپرس چه خوابی برایت دیده ام. با اشاره خواستم بگذارد برای وقتی بهتر اما دنیا دست به گردن دوستش انداخت و گفت: - هستی با من بسیار صمیمی است و جالبتر اینکه در گذشته ای نه چندان دور تقریباً با تو همدرد بوده.
گفتم: البته در خوب بودن ایشان شک و شبهه ای نیست اما از همدرد بودنشان با خود چیزی نمی فهمم.
هستی گفت: وقتی شرح واقعه را دادم، راحت تر می توانی حرف بزنی.
زیر گوش دنیا گفتم: کسی که درد مرا نمی داند کیست؟!!!
دنیا بلند گفت: باور کن فقط هستی می تواند تو را قانع کند.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: قانعم کنید تا فراموشش کنم و جوانی ام را بیهوده به پایش نریزم.
هستی خندید و به دنیا گفت: با این بندۀ خدا چه کار کردی؟!!!
دنیا دنباله حرف را نگرفت و در عوض گفت: مهدیه اگر بدانی... اگر بدانی...
هستی گفت: چرا نصف عمرش می کنی، بگو دیگر.
دنیا خندید و گفت: آخر باید دلش را آب کنم بعد.
من که هیچ علاقه ای نداشتم تا غریبه ای راز دلم را بداند، همچنان آرام نشسته بودم.
گویا هستی متوجه حالم شد و بی مقدمه گفت: مهدیه جان وقتی همسن و سال تو بودم با شوهرم آشنا شدم. با وجود عشق و علاقۀ بی حد ما، مادرشوهرم پایش را در یک کفش کرده بود و مرتب مشکل درست می کرد اما بعد از گذشت هفت سال صبر و شکیبایی و توکل به خدا، بالاخره موفق شدم و حالا نزدیک سه سال از ازدواجم می گذرد و خیلی خوشبخت و راضی هستیم.
سر پایین انداختم و گفتم: یعنی صبر بیشتر از این؟!
هستی گفت: تا جایی که من می دانم، فاصله طبقاتی تو و علی او را وادار به تعلل کرده اما مهدیه جان باید به او حق بدهی تا بترسد که مبادا احساساتی تصمیم گرفته باشی و فردا در میدان کارزار زندگی زیر بار کمبودها و گرفتاریها نتوانی مقاومت کنی. او وقتی شرایط امروز تو و رفاه خانوادگی ات را می بیند، نمی تواند خیلی ساده همه چیز را بپذیرد.
گفتم: بارها و بارها برایش گوشزد کرده ام که پول برایم مهم نیست.
هستی گفت: علی فکر می کند اگر در برابر امکانات ضعیفش کم آوردی چه باید بکند؟
گفتم: اگر ذره ای تنها ذره ای از عشقی که من به او دارم او نسبت به من داشت، تمام این مسائل ناخودآگاه حل می شد.
هستی گفت: اولاً تو زن هستی، ثانیاً در موضع قدرتی و ثالثاً مسئولیت مالی چندانی نداری ولی او علاوه بر نقطه ضعف بزرگش، مرد هم هست. با همۀ این تفاسیر از کجا می دانی دوستت ندارد؟
دنیا گفت: جواب این سؤال پیش من است.
گفتم: می دانم چه می خواهی بگویی اگر دوستم داشت، مرا بی خبر رها نمی کرد و نمی رفت...
هستی گفت: اصلاً تا حالا زنگ نزده؟
گفتم: بله ولی مدتهاست از او بی خبرم.
هستی ناخودآگاه حرف ماه منیر را زد و گفت: حتماً می خواهد پولهایش را جمع کند.
دنیا گفت: هستی جان تا یادم نرفته بگذار خوابم را تعریف کنم و بعد جوابت رابدهم.
سر تکان دادم و گفتم: جواب یعنی باز هم اتفاق، باز هم دردسر.
دنیا خندید و گفت: دیشب در عالم خواب دیدم آماده شده ای تا با مرد غریبه ای ازدواج کنی اما بعد پشیمان شدی و گفتی که علی پاسخ نامه ام را داده است و خواسته همراه او باشم، بعد تو را با لباس عروسی قشنگ و صورتی بسیار درخشان، در کنار علی دیدیم. ماه منیر هم تو را در آغوش گرفته بود و از شوق می گریست.
گفتم: خدا را شکر می کنم که اجازه داد حداقل در خواب کنارش باشم.
آه از نهادم برخاست و افزودم: یعنی ممکن است طعم شیرین و حقیقی عشق را در خانه امیدم بچشم؟! یعنی امکان دارد علی جواب نامه ام را بدهد؟!
هستی با صدای بغض آلود گفت: چطور ممکن است با این ظاهر مبادی آداب و جدی، این روح لطیف و عاشق پیشه را داشته باشی؟!!!
بغضش با خنده درآمیخت و ادامه داد: مهدیه جان باور کن در برخورد چند دقیقه قبل، تو را دختری بسیار مغرور و متکبر دیدم اما چقدر مهربان و دوست داشتنی هستی.
او دستم را گرفت و گفت: من خیلی امیدوارم علی نامۀ تو را بخواند و به آن جواب بدهد.
بغضم ترکید و گفتم: اگر بگویم نامه ای که برایش نوشته ام، آن قدر خوانده ام که آن را حفظ شده ام باور می کنید؟ اگر بگویم مدتهاست که زندگی مشترکم را با او آغاز کرده ام باور می کنید؟ اگر بگویم دیگر انتظار عشق و محبت از او ندارم و بی مهری اش برایم عین لطف و احسان است، نمی گویید مشاعرم را از دست داده ام؟ سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم: افکار پیچ در پیچم رنجم می دهد، باور کنید دیوانه شده ام، دیوانه.
هستی گفت: باور می کنم و خوش بینم تا روز موعود برسد و تو با داشتن مرد محبوبت بتوانی پاسخی قاطع برای افکار آزار دهنده ات داشته باشی؛ در ضمن عزیز دلم علی بی وفایی نکرده فقط باورت نکرده همین.
در میان گفتگوی ما صدای زنگ در مرا پراند. گفتم: بهتر است من دیگر بروم و عجولانه خداحافظی کردم ولی جلوی در برادرشوهر دنیا سلام داد و گفت: شما تشریف می بری؟!!!
گفتم: بله با اجازه.
خندید و گفت: خانم قدم من این قدر سنگین بود.
گفتم: اختیار دارید.
گفت: تشریف داشته باشید بهتر است.
از اصرار او جا خوردم و دوباره برگشتم. دنیا به استقبال برادرشوهرش آمد و گفت: منتظر شما بودم.
شوخی کنان به هستی سلام دوباره کردم و گفتم: این هم توفیق اجباری برای شماست باید ببخشید.
من و هستی گرم صحبت شدیم که ناگهان دنیا مثل انبار باروت منفجر شد و گفت: تو اطمینان داری؟
برادرشوهر دنیا آهسته گفت: از شنیدنش اطمینان دارم اما صحت و سقمش را نمی دانم. با نگاهی پرسشگر دنیا را ورانداز کردم و خواستم چیزی بپرسم ولی پوران و بچه ها با کلی سر و صدا وارد شدند.
برادرشوهر دنیا گفت: مهدیه خانم، شما خوبی، چه می کنید؟
گفتم: خوبم و مشغول درس و کنکور.
سری تکان داد و گفت: عجب!!!
از اظهارنظر دو پهلویش بیشتر به شک افتادم آخر چرا برادرشوهر دنیا که حتی اسم مرا درست نمی دانست باید دربارۀ وضع من تعجب کند و یا اصلاً کنجکاو باشد؟!!!
دنیا رو به برادرشوهرش گفت: پس چرا معطلی و طفره می روی؟! چیزی را که از خانوادۀ همسرت شنیدی بگو... بگو دیگر.
گفتم: ببخشید آقا مسئله مربوط به من است؟
برادرشوهر دنیا گفت: نه خانم... و با اشاره از دنیا خواست ساکت بماند اما دنیا بلند بلند گفت: اگر خودت بگویی بهتر است چون می داند دیگر قصد و غرضی در کار نیست. برادرشوهر دنیا با خنده ای مصنوعی گفت: - شما
R A H A
11-03-2011, 01:27 AM
98 تا 107
خودت مطرح کنی عاقلانه تر است .
دنیا گفت : من نمی توانم جنایتی را که د ر حق این دختر معصوم و بدبخت کرده اند بگویم ، واقعاً وقاحت تا کجا ؟ !!!! من خوش باور فکر می کردم که فقط یک مساله کوچک است .
با زحمت نفس می کشیدم و آشکارا دست و پایم می لرزید و دندانهایم روی هم می خورد ، انگار درست وسط قلب گیر افتاده ام . با صدایی که از تو چاه بیرون می آمتم : گفتم خواهش می کنم رودربایستی نکنید و بگویید چه اتفاقی افتاده .
گفت : مهدیه خانم راستش تکرار آن حرف ها درباره ی شما خیلی سخت است .
دنیا فریاد زنان گفت : وای ..... وای ... تو رو خدا بس کنید .
او گفت : اخر چطور بگویم .
دنیا با پرخاش گفت : اگر مثل یک خواهر دوستش داری ، اگر مثل یک انسان واقعی احساس مسئولیت می کنی بگو تا بهتر بشناسد .
مرد بدبخت آب دهانش را فرو داد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت :
مهدیه خانم من قبلاً عذرخواهی می کنم و این را بگویم که فقط یک شنونده بودم . مدتی قبل اتفاقی با برادر زنم دوست نزدیک علی روبرو شدم ، می دانید که از چه کسی صحبت می کنم ؟
گفتم : بله ، منظور شما پسر حاجی است .
گفت : بله پسر حاجی از زبان علی نقل می کرد که شما او را خیلی دوست دارید و این مساله برایش دردسر زیادی درست کرده تا جایی که علی مجبور شده مدام تلفن یا نشانی محل سکونتش را عوض کند ؛ حتی گفته چندین بار باعث زحمت خانواده اش شده اید . او گفته شما مرتب برایش مواد غذایی ، پوشاک و پول می فرستید .
من به برادر زنم یا همان پسر حاجی گفتم که علی رسماً به خواستگاری مهدیه رفته است .
ولی او خنده ی شیطانی کرد و گفت : من هم به خاستگاری ده ها نفر می روم . من پرسیدم : پس تعهد اخلاقی آدم چه می شود ؟!
پسر حاجی گفت : اگر این طور فکر کنی ، زندگی را باخته ای .
برادر زنم بعد از کلی حرف ، آخر سر گفت : علی تمام پولهایش را به حساب من واریز می کند و خلاصه با هم یکی هستیم .
تمام ا طراف را تار و تیره می دیدم . سر سنگینم را به مبل تکیه دادم و بدون کوچکترین صدایی سیلاب داغ اشک از دیدگانم روان شد و گوشت صورتم را سوزاند . تلو تلو خوران برخاستم و با پاهای بی رمق به پشت بام ر فتم و زمزمه کنان گفتم : مهدیه تو مرده ای ، بدبخت هر چه داشتی از دست دادی و دیگر کوچکترین عزتی پیش خدا و بنده خدا نداری ، ای بیچاره تو تمام آ
رویت را بر باد دادی ، تمام آبرویت را .... ناگهان مثل دیوانگان از جا جستم و در موضعی متفاوت گفتم : گریه می کنی ؟!!! صورتت خیس است ؟ !!! ها ... ها ... ها .. این حق توست چون یک نادان هستی ، اصلاً چرا زنده ای ، بمیری خیلی بهتر است . صدای هراسان دنیا که مرتب پله ها را در جستجویم بالا و پایین می رفت به گوشم رسید . خود را گوشه ای پنهان کردم تا نتواند مرا پیدا کند اما چند دقیقه بعد دنیا جسم نیمه جانم را پیدا بغل کرد و گفت : آخر چرا این طوری می کنی ؟
سرم را از سینه اش جدا کردم و گفتم : برو می خواهم تنها باشم و آن قدر گریه کنم تا بمیرم . دیگر هیچ دلبستگی ای به عالم و اهل عالم ندارم .
دنیا گفت : مهدیه .... مهدیه .... چه می گویی ؟
گفتم : حالا خودت می بینی که نتیجه صداقت و درستی چه هست ، حالا مرگ برایم از این بی آبرویی بهتر است . اگر گناهکار بودم ، این همه دلم نمی سوخت ولی بدون هیچ خطایی رسوای حرف مردم شدم . خدا می داند اگر نمردم ، آن قدر می تازم تا همه این سبکسری ها عملی شود که این طور آتش نگیرم .
دنیا گریه کنان گفت : حرفهای احمقانه نزن مگر تو نمی توانی جز خودت باشی و با ز شتی و بدی زندگی کنی ؟
او با اصرار و زحمت مرا به اتاق خصوصی اش برد و هستی را کنارم آورد .
هستی گفت : مهدیه جان زود باش و سعی کن منطقی فکر کنی .
هق هق گریه ام را خوردم و گفتم : آخر چرا برادر شوهر دنیا باید دروغ بگوید ؟
گفت : شاید پسر حاجی دروغ گفته باشد .
گفتم : نمی دانم ... نمی دانم .. از بس باران حوادث پی در پی بر سرم ریخته ، دیگر فکرم کار نمی کند .
هستی گفت : می خواهی من با ماه منیر صحبت کنم ؟
سری به تاسف تکان دادم و گفتم : شما تصور می کنی او حقیقت را بگوید ؟
دنیا لیوان آب نبات و عرق بیدمشک را دستم داد و گفت : ماه منیر در نهایت پستی و بی شرفی منکر خواهد شد ؛ همان طور که قضیه ی خواستگاری و نامزدی پسرش را منکر شده .
هستی گفت : پس چطور باید فهمید این مسائل راست است یا نه ؟!
دنیا گفت : خود مهدیه باید تمام حوادث این یک سال و اندی را کنار هم بگذارد تا به واقعیت برسد و از قبولش طفره نرود .
اول خواستگاری احمقانه شان ، دوم رفتن علی ، سوم خبر ندادن از وضع خودش ، چهارم رفتار خانواده اش ، پنجم دادن نشانی و تلفن دروغی و آخر سر هم آن نامه که ماه منیر هرگز پست نخواهد کرد . آخر وقتی خود علی کوچکترین اهمیتی به مهدیه نمی دهد و این طور غیر مسئولانه رفتار می کند ، دیگر چه انتظاری باید داشت .
هستی گفت : یعنی علی از رفتار و دروغهای مادرش خبر دارد ؟ اصلاً معلوم نیست ماه منیر در سرش چه می گذراند که این دسیسه بازی می کند !
دنیا عصبانی گفت : نمی دانم مهدیه چطور می تواند برای یک چنین زنی پست و بی شرف ارزش قائل باشد و پسرش را دوست بدارد ؟!!!
هستی گفت : برای عاشق کر و کور حقایق پذیرفتنی نیست و مرتب بهانه می تراشد تا کار طرف مقابلش را موجه جلوه بدهد .
من با چشمانی متورم و بی فروغ گفتم : آخر علی چه گناهی دارد ؟!
دنیا صبرش لبریز شد و گفت : متاسفم که این را می گویم ، هر بلایی سرت بیاید ، مقصر خودت هستی .
گفتم : به خدا در هر نگاه علی دنیایی از عشق توام با نگرانی و اضطراب موج می زد .
دنیا برخاست و گفت : بی فایده است ، بی فایده .
هستی گفت : می توانی شماره تلفن محل کار ماه منیر را بدهی ؟
جواب او را ندادم و گفتم : باید منتظر بمانم چون اگر خدای نکرده کوچکترین نقصانی از جانب من باعث عقب نشینی بیشتر آنها شود ، همه ی زندگی ام نابود است .
هستی گفت : مثل شمع از وجودت می کاهی و آن قدر ادامه می دهی تا تمام بشوی .
سرم را به کناره ی تخت تکیه دادم و گفتم : خدایا مرا ببخش اگر دل به علی بستم و خواستم که طعم شیرین عشق را بچشم . مرا ببخش اگر آرامش خواستم چون محکوم به این زندگی سرد و تلخ و بی روح شده ام .
هستی گفت : با خدا قهر نکن ، او تنها کس بی کسان است .
در اتاق دنیا باز شد و پوران گفت : بفرمایید ناهار .
هستی گفت : شما نمی آیی ؟
گفتم : رویی برای دیدن برادر شوهر دنیا ندارم و در ضمن گرسنه هم نیستم .
پوران گفت : مهدیه جان می خواهی تا غذای شما را در سینی بگذارم . به خاطر اینکه توجه کسی جلب نشود پذیرفتم اما وقتی ساعتی گذشت و پوران بازگشت تا سینی را ببرد با تعجب دید غذایم همچنان دست نخورده مانده . به او گفتم : اگر دنیا چیزی پرسید ، بگو که خورده ام .
پوران گفت : به روی چشم .
ساعت دو و نیم بعدظهر مضطرب و پریشان ، شماره ماه منیر را گرفتم و پشت خط منتظر ماندم .
دنیا گفت : هستی می بینی ... می بینی چه حالی دارد .
گفتم : چه کنم دست خودم نیست ، جواب ماه منیر برایم خیلی مهم است .
دنیا گفت : او فقط دروغ می گوید .
بعد از رد و بدل شدن تعارفات روزمره ، ماه منیر گفت : را ست می گویند دل به دل راه دارد ، آخر همین الان با همکارانم در بخش درباره ی تو صحبت می کردم و می خواستم زنگ بزنم تا مطمئن بشوم که آیا قرار ما مشکلی برایت به وجود نیاورده ؟
گفتم : خیر خیلی ممنون ولی ...
ماه منیر وسط حرفم گفت : من می روم دفتر پرستاری نماز بخوانم ، تو هم پنج دقیقه ی دیگر داخلی را بگیر تا راحت تر بتوانم صحبت کنم .
وقتی تلفن را گذاشتم ، هستی و دنیا یکصدا پرسیدند : رفت ؟!!!
گفتم : برای نماز .
دنیا خنده ی مسخره آمیزی کرد و گفت : چه نمازی ؟! ای کاش کافر بود اما وجدان داشت وقتی دوباره تماس رگفتم ، خودش گوشی را برداشت . گفتم :
ببخشید مرتب باعث دردسر هستم .
ماه منیر گفت : اصلاً این طور نیست ، چطوری ؟
گفتم : خوبم .
او گفت : مسئله ای پیش آمده که من باید بدانم ؟!!!
گفتم : شما از کجا حدس زدی ؟
گفت : کار مشکلی نیست چون تازه با هم بودیم .
محتاطانه گفتم : اگر مطرحش کنم ، شما دلگیر نمی شوی ؟
گفت : هنوز نمی دانم درباره چیست !
ماه منیر ماجرا را خوب گوش داد و گفت : تا جایی که من خبر دارم ، علی جز با دو نفر از دوستانش با کسی ارتباط ندارد ، آنها هم بچه های بسیار محترمی هستند در ثانی علی پسری نیست که درباره ی مسائل خصوصی اش با کسی حرف بزند .
گتم : آخر من ...
حرفم را قطع کرد و گفت : اتفاقاً مدتی قبل حاج خانم درباره ی خانواده شما صحبت های زیادی کرد اما چون به نظرم چندان عاقلانه نیامد ، اهمیت ندادم .
پرسیدم : مثلاً چه حرفهایی ؟!
ماه منیر گفت : بگویم تا بیشتر ناراحت بشوی ؟ !!!
با شندین صدای همکاران گفت : مهدیه جان علی پشت خط منتظر است فردا صبح بیا همان پارک آن روزی .
از شوق علی همه چیز را فراموش کردم و کلی سر حال آمدم . دنیا گفت : مهدیه جان ، ماه منیر چه گفت ؟!
درجوابش گفتم : علی پشت خط است . دنیا گفت : این چه ربطی به تو دارد که بال در آورده ای ؟!!! گفتم : خیلی برایم مهم است تا علی بداند با خانواده اش در ارتباط هستم .
دنیا گفت : او برای وجود تو ارزش قائل نیست دیگر چه برسد به علایق ات .
همینکه دنیا رفت ، هستی گفت : بالاخره نتیجه گرفتی ؟
گفتم : قرار ما فرداست ولی خواهش می کنم درباره ی ملاقات با ماه منیر به دنیا حرفی نزن . سر ساعت در پارک مورد نظر بودم و غریب دو ساعت منتظر ماندم . اما ماه منیر نیامد و من زار و شکسته برگشتم خانه و تا در را باز کردم پوران گفت : دنیا جان چند بار دنبالت فرستاده گویا کار واجبی دارد .
گفتم : دیگر حوصله ام از گرفتاریهای تمام نشدنی سر رفته .
بی درنگ پیش دنیا ر فتم و گفتم : باز چه شده ؟
دنیا دستهایش را به هم مالید و شادمان گفت : همین امروز یا فردا همراه خاله می رویم به سفر .
بدون کوچکترین ابراز احساساتی گفتم : کجا ؟!
دنیا گفت : مازندران ایران ، بهشت طبیعت ایران ، دریا ، ساحل و شنا .
گفتم : آه خدای من این کار تو واجب بود .
دنیا گفت : چقدر بی ذوق .
افسرده و غمگین گفتم : شادمانی ! شادمانی ! چه واژه قشنگ اما دوری .
یعنی شادی و اندوه من برای کسی مهم است ؟ !!!
دنیا گفت : البته .
گفتم : پس چرا بدون مشورت تصمیم می گیرید و مرا به حساب نمی آورید ؟
دنیا گفت : تو در شرایطی نیستی تا بتوانی ...
گفتم : بس کن ، می دانم که می خواهی چه بگویی اما من خسته ام و ترجیح می دهم استراحت کنم .
دنیا گفت : تو بیا اگر روحیه ات عوض نشد .
گفم : آسمان من همه جا همین رنگ است .
دنیا به پشتم زد و گفت : تو چمدانت را ببند ، بقیه اش با من .
گفتم : اگر چه دوست ند ارم بیایم اما نمی خواهم برنامه تو و امین رضا خراب شود . خودم را به جمع و جور کردن وسایل سفر سرگرم کردم تا ساعت کار ماه منیر برسد و کلی از او گلایه کنم .
ولی به محض شنیدن صدایش همه ی خطایش را بخشیدم . ماه منیر گفت : از بابت صبح شرمنده ام . جان علی خیلی سعی کردم تماس بگیرم ولی هر چه زنگ زدم امین رضا گوشی را برداشت . ناگهان جرقه ای در ذهنم زد و گفتم : از کجا معلوم این دردسر برای علی پیش نیامده باشد ؟!
ماه منیر گفت : دردسر ؟
بی ربط به سوال او گفتم : شما بزرگوارانه مزاحمت های مکرر مرا با مهر مادری تحمل می کنید .
ماه منیر گفت : من کوتاهی کردم چون صلاح نیست یک دختر جوان و زیبا کنار خیابان زیاد انتظار بکشد .
لحن سرد او نشان می داد که تعارف می کند و جداً تلفن های پی در پی من خسته اش کرده . خوب می فهمیدم و خیلی وقت ها عمداً از صحبت کردن یا آمدن سر قرار طفره می رود اما چیزی در درونم می جوشد و می خروشد که مرا وادار به گذشت می کرد .
نفس بلندی کشیدم و گفتم : به رغم باطنی ام ، عازم سفر هستم و زنگ زدم تا خداحافظی کنم ، ماه منیر خوب متوجه علت همه بی حوصلگی و افسردگی من چیست ولی بی تفاوت گفت : امیدوارم خوش بگذرد و صحبت را کوتاه کرد .
صبح خیلی زود همراه اعضای خانواده و خاله و بچه هایش راهی سفر شدیم . پسر خاله سر زنده تر از همه مرتب سر به سر امین رضا می گذاشت و شلوغ می کرد .
او نگاهی معنی دار به من انداخت و گفت : امین رضا اگر کمی مهربانتر می شدی ، حاضر بودم درس و دانشگاه را ول کنم و بیایم زیر دست خودت .
امین رضا گف : انگار حالت خوش نیست ، همین امروز و فردا یک پزشک تمام عیار می شوی بعد می خواهی زیر دست من کار کنی ؟ !
وانمود می کردم که سرگرم خالی کردن وسایل صندوق عقب ماشین هستم و در همان حال به دنیا گفتم : واقعاً تصمیم داری یک هفته بمانی ؟
دنیا گفت : می دانم وقتی برگردیم ، تو اولین کسی هستی که بگویی که چقدر خوش گذشت .
فردای آن روز صبح خیلی زود به کنار دریا رفتم و روحم را به امواج کف آلود آن سپردم و ساعت ها در ساحل قدم زدم . وقتی برگشتم ، همه صبحانه می خوردند و گل می گفتند و گل می شنیدند .
امین رضا گفت : چرا این طور عرق کرده ای ؟
خنیدم و گفتم : این عرق نیست شبنم است .
او لبخندی زد و گفت : خوشحالم که سر حال تر از همیشه هستی و کمی رنگ به رویت باز شده . خودم را به اتاق رساندم و لباسهایم را عوض کردم و مثلاً شادمانه به جمع پیوستم چون هیچ دوست نداشتم لحظات شیرین و خاطره انگیز امین رضا و دنیا در سفر خراب شود . دیگر روزهای آخر دقایق را می شمردم تا هرچه زودتر برگردم و به زیارت کوچه پس کوچه های محله ی علی بروم .
بعد از رسیدن و باز کردن چمدانم ، یکراست به سراغ پوران رفتم و گفتم :
برای اینکه باور کنی خیلی دلتنگ تو بودم ، هدیه ی ناقابل مرا قبول کن . پوران با لبی خندان رویم را بوسید و کلی تشکر کرد . غروب به ماه منیر زنگ زدم و گفتم : حقیقتاً دلم برای شما تنگ شده .
او تشکر کرد و گفت : خوش گذشت ؟
R A H A
11-03-2011, 01:28 AM
صفحات 108تا 117 ...
گفتم: بدون شما لطفي نداشت.
گفت : براي همين اين قدر طول كشيد!!!
خنديدم و گفتم: اگر دست من بود اصلاً نمي رفتم.
ماه منير آهي عميق كشيد و چيزي نگفت.
پرسيدم: چرا افسرده هستيد؟
با بغض گفت: هفته گذشته خيلي بدتر بودم.
گفتم: چرا؟
ماه منير گفت: ديگر طاقت دوري علي را ندارم، آخر چقدر مي توانم خود را كنترل كنم و به زهرا و مادرم روحيه بدهم.
دلسوزانه گفتم: شما نبايد اين طور بيتابي كنيد.
ماه منير گفت: چه كنم دست خودم نيست.
گفتم: اگر كمي دلتان را جاي من بگذاريد، سختيها را راحت تر مي گذرانيد، باور كنيد در ميان همه اعضاي خانواده در خاك پاك وطن غريبم. البته مي دانم شما مادر هستي و با من حقير قابل قياس نيستيد، اما من هم يك انسان هستم و بدتر از همه عاشق و دلداده ام كه درد علي، رنجور و بيمارم كرده. تازه اجازه تخليه غصه هايم را ندارم و بايد آن را در گلويم خفه كنم. خدا مي داند ديگر در خاك سرد وجودم طراوت و شادابي باقي نمانده است و مي روم تا در درياي عشق علي شما غرق شوم؛ حتي اين دل بي قرارم اميدي ندارد تا حداقل وقت مردنش در قعر درياي وجود او جا بگيرد. وقتي در رؤيايم با او از اين كره خاكي فاصله مي گيرم و به سرزمين خوشبختي مي روم، دوست دارم خواب و خيالم ابدي باشد. گاهي از ذوق چشمانم را روي هم فشار مي دهم تا هرگز بيدار نشوم، اما بي فايده است.
قسم مي خورم اگر در دل تاريك شب چراغي از آن دورها روشن شود يا اتفاقي، كبوتري راه گم كرده از جلويم بگذرد، قلبم مي لرزد و پيام زندگي را به آن كبوتر و يا نور خيف در دوردست مي سپارم و منتظر مي مانم تا چه وقت جوانه هاي انتظارم بشكفد و نويد يار بدهد. شما ببين يك آدم تا كجا بايد دستش از دنيا كوتاه باشد كه به يك چنين چيزهايي اميدوار شود. حكايت من درست مثل خورشيد دم غروب است كه زيباييش همه را به تحسين وا مي دارد ولي هر روز بيشتر در درياي پرخون دلش غوطه مي خورد. شما خيلي خوشبخت هستيد كه حداقل مي توانيد سلام جان بخش او را بشنويد.
ماه منير گفت: مهديه تو واقعاً چقدر علي را مي خواهي؟!
نمي توانستم جوابش را صريح تر بدهم پس ناگزير حرف را پرت كردم و گفتم: نكند اين پسر خودش را براي شما لوس مي كند!
ماه منير گفت: آخ...آخ...آخ. بچه هاي من اصلاً لوس نيستند. خوب يادم مي آيد وقتي علي ده يا يازده سال بيشتر نداشت اگر او را روي سينه مي گرفتم و مي بوسيدم، اكراه داشت؛ يا اگر بين دوستانش مادر جون صدايش مي زدم، عصباني مي شد و مي گفت: مگر من اسم ندارم؟ زهرا هم همين طور؛ فقط او كمي پرتوقع است و انتظار دارد با يك درخواست، كار و زندگي ام را بگذارم و دنبالش بروم، اما ديگر فكر نمي كند كه من پير شده ام و قدرت چند سال قبل را ندارم و خيلي زود قهر مي كند. با رفتار ناپسندي كه از آن دختر ديده بودم، هيچ برايم خوشايند نبود تا درباره اش حرف بزنم ولي به ناچار گفتم: قهر؟!!!!
ماه منير گفت: نه بيشتر از يك يا دو ساعت.
خنديدم . گفتم: قهر با مادر فداكاري مثل شما يك دقيقه اش هم ظلم است .
ماه منير گفت: من به او نگاه نمي كنم و اصلاً نمي گذارم دلخور و تنها بماند و مرتب دوستانش را دورش جمع مي كنم.
گفتم: خوش به حال دختر شما.
او گفت: محترم هم به فكر توست، اما چه كند كه گرفتار بچه و شوهرش است.
گفتم: شخصاً سعي مي كنم توقع زيادي نداشته باشم، من ديگر بزرگ شده ام و بايد بتوانم خودم را اداره كنم.
ماه منير گفت: اگر اولاد صد ساله هم شوند باز براي پدر و مادر بچه اند. باور كن آن قدر كلافه علي اين مرد بيست و چهار ساله هستم كه چند روز قبل براي اولين بار با سرپرستار بخش درگير شدم. وقتي هم غروب برگشتم خانه، دور از چشم زهرا، عكسهاي پسرم را درآوردم و كلي صورت ماهش را بوسيدم و گريه كردم.
گفتم: اميدوارم هر چه زودتر برگردد و جمعي را شاد كند.
ماه منير گريه كنان گفت: مي دانم به علي بدجور سخت مي گذرد، آخر او خيلي عاطفي است و حتماً دلش براي كوچه پس كوچه هاي تهران هم تنگ شده.
از درد غربت علي آرام گريستم و آرزو كردم اي كاش مي توانستم بار دلتنگي و غصه هايش را به دوش بكشم.
ماه منير گفت:
هر وقت اين طور دلتنگ پسر نازنينم مي شوم، زود تماس مي گيرد. خدا كند امروز هم از همان روزها باشد، بگذريم بگو مسافرت چطور بود؟
گفتم : بد نبود اما خيلي دلتنگ شما هستم و مي خواهم ببينمتان.
ماه منير گفت: اين روزها فرصت ندارم و سرم خيلي شلوغ است.
گفتم: من بايد شما را ببينم.
گفت: دختر خوب ...
ميان حرفش گفتم: معذرت مي خواهم اصرار مي كنم اما بايد شما را ببينم.
ماه منير گفت: اين طوري نگو نگران مي شوم.
گفتم: اصلاً جاي نگراني نيست.
گفت: فردا ساعت نه صبح بيا پارك هميشگي، حالا اگر كاري نداري بروم كه خيلي حرف زديم.
گفتم: اتفاقاً هر قدر صحبت كوتاه تر باشد، زحمتم كمتر است چون وقت زيادي براي نوشتن صرف مي كنم.
او شگفت زده گفت: تو دختر خوش ذوق و با حوصله اي هستي.
گفتم: اگر هر كس ديگر به جاي من تمام زندگي اش را لا به لاي اين حرفها جست و جو مي كرد، غير از اين نمي كرد.
ماه منير گفت: چه مدت است مي نويسي؟
گفتم: از وقتي كه پدرم را از دست داده ام هيچ چيز و هيچ كس مثل قلم و كاغذ نتوانست برايم سنگ صبور باشد و خسته نشود.
گفت: مي توانم آنها را بخوانم؟
درخواستش برايم غير منتظره بود. من من كنان گفتم: نمي دانم چه بگويم چون تا امروز كسي چنين پيشنهادي نكرده.
ماه منير گفت: تو نوشته هايت را به من بسپار و مطمئن باش امانت دار خوبي هستم. در فكر فرو رفتم و ساكت شدم.
ماه منير گفت: مي خواهي بعداً جوابم را بدهي؟
ناگهان ديدم در چه شرايط دشواري قرار گرفته ام، از اين روبه اجبار گفتم:
نيازي به فكر كردن نيست چون همه صفحات آن از نام شما و علي پر شده اما متأسفانه يك اشكال هست.
ماه منير گفت: چه اشكالي؟!
گفتم: بعضي نوشته ها مربوط به زندگي خصوصي مردم است و از نظر اخلاقي كار درستي نيست تا در اختيار شما بگذارم.
با دلخوري گفت: اگر به من اعتماد نداري حساب ديگري است.
گفتم: اصلاً بحث اعتماد نيست.
ماه منير گفت: وقتي آنها را نمي شناسم، دانستن زندگي شان چطور مي تواند غيراخلاقي باشد؟!
گفتم: اما بعضي ها را كاملاً مي شناسيد.
هر لحظه اوضاع وخيم تر مي شد، به ناگزير گفتم: اگر موافق باشيد مي آورم بخوانيد و باز همراه خودم برمي گردانم.
بالاخره ماه منير كوتاه آمد و خداحافظي كرديم.
نمي دانم چطور اجازه دادم تا احساسات تند و بي پرده مرا لخت و عريان ببيند. تا صبح نتوانستم آرام بگيرم و براي نخستين بار خدا خدا مي كردم كه او نيايد.
اتفاقاً ماه منير زودتر از هميشه آمد و ناغافل گفت: خوب عزيزم چه وقت جواب مرا مي دهي؟ تا كي مي خواهي ناز كني و سر قرار نيايي، آن هم از نامه من بدبخت كه افتاده گوشه اتاق، واي از بي وفايي تو!
با شنيدن جمله آخر در خود فرورفتم كه چطور مدتها دل به جواب نامه سپرده بودم و انتظار كشيدم و دست آخر هم علي را متهم كردم.
ماه منير وقتي چهره مرا فكورانه ديد بلند گفت: دختر كجايي؟!
زوركي خنديدم و گفتم: جريان چيست؟!
ماه منير گفت: چند دقيقه قبل مرد غريبه اي پشت سر من غر مي زد و لغز مي خواند، آخر فكر مي كرد كه تو از آن دسته دخترها هستي.
خنديد و ادامه داد: اما به او فهماندم كه اشتباه مي كند و عشق تو من هستم.
از اينكه اين طورعواطف عشقي ام را مسخره مي كرد، هيچ خوشم نيامد و فقط نگاهش كردم.
ماه منير متوجه شوخي بي جايش شد و گفت: مردمند ديگر ... دنياجان و امين رضاخان چطور هستند؟ پسر زشت دنيا خوب است؟
گفتم: شما خوب مي داني كه بچه هاي زشت وقتي پا از سن بلوغ فراتر مي گذارند چه مي شوند.
مغورانه گفت: همه كه علي من نيستند و با لذتي خاص افزود: دوران شيرخوارگي خيلي بدتركيب بود؛ حتي رغبت نمي كردم صورتش را نگاه كنم. راستي خاطراتت را آوردي؟
دفترها را از داخل زنبيل چوبي بيرون آوردم و گفتم: اينها از بزرگترين علايق مادي و معنوي تمام عالم برايم با اهميت تر است، حالا شما چيزهايي را مي خوانيد كه نزديك ترين فرد خانواده ام هم آنها را نخوانده است.
دفترهاي قطور مرا كمي زير و رو كرد و گفت: نمي دانم از كجا شروع كنم تا نتيجه دلخواه را بگيرم.
گفتم: اجازه بدهيد آن بخشهايي را كه مربوط به شما و علي است برايتان بياورم. وقتي او سرگرم خواندن صفحات سرشار از حرارت و احساساتم بود، مي خواستم بميرم. بالاخره فارغ شد؛ دستش را زير چانه ام گذاشت و گفت: چه مدت است اين طور بي قرار علي هستي؟!!!
توان نگاه كردن در چهره اش را نداشتم و زبان در دهانم نمي چرخيد چون فكر مي كردم لخت و عريان مقابلش ايستاده ام.
ماه منير گفت: نمي خواهي چيزي بگويي؟!
مي دانستم هرگز پيش بيني نمي كرد تا اين اندازه وابسته پسرش باشم و بند باريك زندگي ام به نفس پرحرارت او بستگي داشته باشد و اگر عشق او بدنم را گرم نكند براي ابد سرد و خاموش مي شوم. با زحمت برايش چيزهايي گفتم و در انتها افزودم: تا خدا چه صلاح بداند.
ماه منير گفت: آيا از احساس علي خبر داري؟
گفتم: در طول اين دو سال خبر زيادي ندارم.
ماه منير مستأصل و درمانده گفت: من با همه دلدادگي و خودباختگي تو و دردسر علي چه كنم؟
در حالي كه تمام توانم را در برابر كوره پر آتش شرم و حيا خرج مي كردم گفتم: هيچ انتظار ندارم علي يك چنين احساسات تند و تيزي داشته باشد، آخر بايد زمان بگذرد تا او به امروز من برسد.
ماه منير كه حواسش جاي ديگري بود گفت: يعني مي تواند اين دردسر بزرگ را پشت سر بگذارد و خلاص شود؟
منظورش را نفهميدم و گفتم: نمي دانم اين به علي بستگي دارد. ماه منير حيران مرا نگريست و حرفي نزد. گفتم: تمايلاتم خيلي دور از منطق و انتظار است؟!
او گفت: من ذاتاً نمي توانم به مردي اين طور عشق بورزم و كلاً ورود غريبه اي در زندگي ام يك فاجعه محسوب مي شود.
دفتر خاطرات را بسته و گفت: اگر روزي ازدواج كني با اينها چه مي كني؟
نااميد گفتم: هرگز با مردي كه دوستش ندارم ازدواج نخواهم كرد چون نمي خواهم عمري را با دروغ و خيانت بگذرانم و روحم متعلق به يك عشق باشد و جسمم در اختيار كسي ديگر! اشك چشمم را پاك كردم و گفتم: خواهش مي كنم اين طور بي رحمانه مرا به مسلخ نبريد!
ماه منير دست روي شانه ام گذاشت و گفت: مهديه جان گاهي مسائل و گرفتاري ها روال عادي امور را در هم مي ريزد و قرارها را ناممكن مي سازد.
گفتم: چه چيز مي تواند در برابر قدرت اين همه عشق تاب بياورد؟ اگر لازم باشد تا عرش خدا هم مي روم و مي دانم هيچ چيز سد راه عاشق پاك باخدا نيست.
ماه منير گفت: گاهي اوقات بعضي حرفها ممكن است به نظر گوينده كم اهميت بيايد ولي مي تواند شيرازه يك عشق يا تار و پود يك زندگي در شرف شكل گيري را از هم بپاشد.
گفتم: چطور؟
گفت: متأسفانه مدتي قبل از خانواده حاجي شنيدم كه تو گفته اي كه علي فقط براي پول به خواستگاري ات آمده.
در دم نفسم به شماره افتاد و گفتم: سوگند مي خورم اين دروغ است. واقعاً نمي دانم علت خصومت پسر حاجي و خانواده اش با من كه حتي آنها را نديده ام... ناگهان شك زده و مغموم روي زمين افتادم و نتوانستم جمله ام را كامل بگويم.
ماه منير بلندم كرد و گفت: مهديه حالت خوب است؟
دست روي قلبم گذاشتم و بريده بريده گفتم: مي كوبد، نمي توانم نفس... بكشم.
گفت: حركت نكن اسّاعه برمي گردم. بي رمق پلكهايم روي هم رفت تا با صداي ماه منير دوباره چشمهايم باز شد.
او قرصي در دهانم گذاشت و گفت: زير زبانت بگذار دخترم.
دستش را پس زدم و گفتم: نمي خورم. اما ماه منير با حوصله يك پرستار دلسوز و پرتجربه، آن را به من خوراند و متأثر گفت: چه خطايي كردم!
بازوي او را در دستان يخ كرده ام فشردم و گفتم: خدا مي داند من هيچ ارتباطي با آنها ندارم و فقط سالي يك يا دو مرتبه برادرشوهر دنيا را اتفاقي در خانه خواهرم مي بينم.
ماه منير عرق صورتم را پاك كرد و گفت: نيازي نيست قسم بخوري.
رنجور و بيمار ادامه دادم: تنها چيزي كه علاقه مرا اينقدر تشديد كرده، مخالفت علي با بسياري از عقايدم بود. چون هر كس به خواستگاري ام مي آمد، بدون چون و چرا و اعتراض همه خواسته هاي منطقي و غيرمنطقي من را، پاسخ مي داد؛ حتي اگر نمي توانست يكي از آنها را عمل كند، اما علي نه.
ماه منير گفت: اين طور گريه نكن جگرم مي سوزد.
گفتم: اگر جز اين بود اين قدر خفت و خواري و ذلت را به جان نمي خريدم.
ماه منير اشكهايم را پاك كرد و گفت: اي كاش علي گرفتار نبود، اي كاش علي من آزاد بود، اي كاش بدبخت نبودم.
گفتم: چرا علي آزاد نيست؟! آخر چرا؟
ماه منير آهي كشيد و جواب نداد. ادامه دادم: من براي داشتن مردي كه رنج غربت را به جان خريد تا بتواند سرافراز و مقتدر و قوي باشد و زير بار منت من و امثال من نرود، حاضرم تمام زندگي ام را فدا كنم.
براي نخستين بار ماه منير صادقانه مرا در آغوش گرفت و گفت: مي پذيرم... همه چيز را از تو مي پذيرم.
گرمي سينه اش همان چيزي بود كه سالهاي سال از آن محروم بودم. دست نوازشگر و بوسه هاي پي در پي اش هماني بود كه عمري به دنبالش مي دويدم تا بتوانم لحظه اي از آن عشق بي توقع و مادرانه برخوردار باشم. خدايا چقدر دستش مهربان و نفس بوسه هايش گرم و شيرين بود. شايد همان لحظه مي توانستم محبت بي شائبه مادري را تعريف كنم و جواب مناسبي به پرسشهاي زيادي كه در ذهنم بود، بدهم.
سرم را روي سينه ماه منير فشردم و گفتم: مادر، مادر، مادر. مادر يعني چتري از گلها كه همچون سايه باني بر سر سبزينه هاي تازه رسته نشسته تا مبادا گزندي از تابش آفتاب داغ زندگي به آنها برسد. مادر واژه اي كه معنايش قرباني راه پر افتخار عشق است. آخ، مادر مهربانم كه عمري را به تنهايي و تيره روزي سپري كردي و دوره اي گران از مشقت را به جان خسته ات خريدي تا امروز فرزندان بي پدرت بتوانند شهد شيرين خوشبختي را بچشند و حيات را به كامل ترين شكل درك كنند، دوستت دارم.
به ياد محروميت خود افتادم و زمزمه كردم: اگر مادرم پيش ما مانده بود،
R A H A
11-03-2011, 01:28 AM
118 _ 127
امروز که در عرصه پرتلاش دنیای جوانی به سر می برم، می توانستم خیلی موفق تر از میدان کارزار آزمایش بیرون بیایم و از کسب موفقیتهایم لذت ببرم. اگر مادر مانده بود، می دانستم که نباید احساسات و رویا پردازی، جای حقایق زندگی را بگیرد و زهر تلخش این زور مرا فلج کند. به صورت ماه منیر آن مادر واقعی نگاه کردم و گفتم: یعنی می شود قلبتان روزی برای من هم بتپد و در حریم امن شما احساس آسودگی کنم، نمی دانید وقتی مورد حجوم بیرحمانه انسانهای نا به کار قرار می گیرم، چطور هراسان به دنبال پناهگاهی می گردم اما همیشه بی پناهم. در این مواقع فقدان پدر نازنینم برایم محسوس تر از همیشه است و مرا بیشتر شکنجه میدهد. می دانم اگر او بود، خودش را سپر بلا می کرد و جلوی تازیانه های روزگار قدار را می گرفت. سر روی زانوی ماه منیر گذاشتم و ادامه دادم: بعد از پدر، کسی حرف مرا درک نمی کند و دوستم ندارد.
پدر تو چرا دلجویی ام نمی کنی؟! چرا آن دست نوازشگرت خستگی و ناامیدی را از من دور نمی کند؟! چرا از محبت پدرانه التیامی بر زخمهایم نمی گذاری؟! ای کاش بودی و راهنمایی ام می کردی.
ماه منیر با تأثر گفت: اگر ادامه بدهی دلخور می شوم.
گفتم: آخر شما نمی دانی وقتی یادم می آید که روزی با پدرم زیر یک سقف روزگار را در اوج سرمستی و خوشی و عزت می گذراندم، چقدر دلم می سوزد. دوستش داشتم و این طور غریب و بی دفاع نبودم تا هر کسی زخمی بر پیکر نحیفم بزند و برود.
ماه منیر گفت: اگر می خواهی آزارم بدهی و قلبم را بشکنی ادامه بده.
آه کشیدم و گفتم: رها کردن سینه پر عشق شما برایم سخت است اما می دانم این تب مادرانه از آن من نیست و متعلق به زهرا و علی است.
بالاخره او گفت: مهدیه جان نباید به حرفهای پسر حاجی و خانواده اش چندان اهمیت داد، متأسفانه آنها از فامیل خودشان هم نمی گذرند دیگر چه رسد به ما.
آب بینی ام را پاک کردم و گفتم: اتفاقاً من هم درباره شما از قول برادر شوهر دنیا چیزهایی شنیده ام.
ماه منیر خونسرد گفت: چه چیزهایی گفته اند؟
گفتم: مثلاً درست کردن کار برای علی و فراهم کردن بلیط برای او.
ماه منیر یک باره منفجر شد و گفت: اولاً پسر حاجی فقط بلیط علی را گرفت، ثانیاً ای کاش کمی هم از خودشان بگویند که چطور یک ماه و اندی کلی از پولهای زحمت کشیده پسرم را نگاه داشتند و وقتی آن را برگرداندند، بابت کارمزد حتی یک ریال هم نپرداختند. دیگر تمایلی نداشتم تا درباره آدمهای فضول و رذلی که مرتب در زندگی مردم سرک می کشند صحبت کنم، پس بی مقدمه زنبیل چوبی را روی دست گرفتم و گفتن: بفرمایید تحفه ناقابلی است.
ماه منیر گفت: فکر کردم این زنبیل خرید خودت است.
خندیدم و گفتم: نخیر مال شماست.
ماه منیر گفت: نمی توانم بپذیرم.
با اندوه گفتم: من با شوق و ذوق زیادی این هدیه را تهیه کردم.
مکثی کرد و گفت: آخر زهرا نمی داند با تو قرار دارم و اگر یک دفعه این زنبیل قشنگ را به منزل ببرم از پنهان کاری ام دلگیر می شود، اجازه بده بماند برای فردا.
آنچنان زلال و بی غل و غش بودم که دلیل او را کافی دانستم و در عین سادگی پذیرفتم. فردای آن روز ماه منیر گفت: وقتی زهرا متوجه قرار ما شد، حدس زد برایم سوغاتی آورده ای و گفت: چرا مثل بی پدر و مادرها در خیابان قرار ملاقات می گذارد و به خانه نمی اید؟
کلامش گزنده تر از عقرب بود و قلب رئوفم را می فشرد اما چون عاشق و دیوانه و شاید بیمار بودم در نهایت تواضع و گذشت گفتم: من به حد کافی زحمت داده ام.
ماه منیر گفت: اتفاقاً به زهرا یادآوری کردم مگر محبوبه و بچه های فضولش را نمی شناسی و بعد زنبیل چوبی را زیر چادرش گرفت و افزود: - چه کنم که از دست این مردم آسایش ندارم.
گفتم: این قدر نسبت به همسایگان کم لطف نباشید.
ماه منیر با پافشاری عجیبی گفت: اصلاً آدمهای خوبی نیستند.
گفتم: امیدوارم خداونئ راه راست را نشانشان بدهد.
فکر زخم زبان زهرا وادارم کرد تا نیمه شب برای تسکین دردم روی پشت بام، جایی که همیشه بدون تکلف و تعارف رنجهایم را تعریف می کردم بروم و با خدا بگویم: الهی ببین که چطور با مشقت روزگار می گذرانم و تنها تو عزیزم سنگینی این روزها را با من تقسیم کردی و برایم پدر، مادر، عشق و همه چیز شدی و همیشه حرفهای تکراری و ملال آور مرا درباره آدمها شنونده بودی و هستی. خدایا نمی دانم هر چه تلاش می کنم تا به خودم بقبولانم که زندگی سراسر مبارزه است و اگر محکم باشم، من ارباب تقدیر و اگر سست باشم، تقدیر ارباب من خواهد بود، راه به جایی نمی برم. نمی دانم چرا این ستیز را سراسر از منفی می بینم؛ جنگی که در پی آن هیچ پیروزی ای نیست؛ نکند دیگر وقت یک تحول است! یک موقعیت نو و درخشان، یک دیدار تازه یقیناً همه اینها چیزی جز لب خندان و دل پر عشق علی نیست.
کلافه و بی حوصله در محضر خداوند اعتراف کردم: مرا ببخش دیگر، از دعا و استغائه هم ملول هستم و می دانم تغاضای علی از تو هم ثمیری نخواهد داشت. آخ چقدر خوب می شد برای این درد بی درمان دارو و شفایی بود! حتی نتوانستم در راز و نیازم با خدا تخلیه شوم و نیمه کاره برگشتم و خوابیدم. صبح کسل و بی حال ناشتایی مختصری خوردم و یکراست به سراغ دنیا رفتم. او گفت: چقدر به موقع آمدی.
گفتم: اگر کاری هست بگو برایت انجام بدهم.
دنیا خندید و گفت: خانه تکانی پاییز چطور است، می پسندی؟!
گفتم: هر چه بیشتر سرگرم باشم برایم بهتر است.
دنیا گفت: شوخی کردم فقط می خواستم بگویم که برنامه کفالت امین رضا درست نشده است و باید به خدمت سربازی برود و تو هم مجبوری با من و بچه ها و شوهرم نقل مکان کنی؛ البته کاملاً مستقل خواهی بود. دهان باز کردم تا اعتراض کنم اما دنیا گفت: مهدیه جان شلوغ نکن این برنامه مدتها قبل باید عملی می شد اما بنا بر دلایلی تا امروز عقب افتاد، راستی پوران هم می تواند همراه تو باشد.
گفتم: اما...
دنیا باز حرفم را قطع کرد و گفت: اول خوب فکر کن بعد. پوزخندی زدم و گفتم: از همه مشکلات پی در پی، عوض گلایه خنده ام می گیرد.
دنیا گفت: توجه کن که این قضیه فقط برای دور کردن موقت تو نیست، محله ما خیلی شلوغ شده و متأسفانه بعضی جدیدترها هنوز نمی دانند حرمت همسایه چیست.
گفتم: موردی پیش آمده؟!
دنیا گفت: آن قدر در دنیای خودت غرقی که از عالم و آدم بی خبری.
گفتم: پس دوباره مربوط به من است!
دنیا گفت: برادر مرتضی یادت می آید... وقتی دانستم درباره علی و خانواده اش نیست، پسر کوچک دنیا را در آغوش گرفتم و گفتم: دنیا جان مردم هر چه می کنند به خودشان مربوط است و مهم طرز رفتار درست ما در قبال نادانیهای آنهاست نباید برای مسائل کوچک، اساس زندگی را زیر و رو کرد.
دنیا گفت: آن قدر از راه های گوناگون وارد شدند تا خواستگاری ات کنند که همه را ذله کردند.
گفتم: خوب این که کار بدی نیست.
دنیا گفت: آخر این پسر وقاحت را به اوج رسانده.
خونسرد گفتم: کدام وقاحت؟!
دنیا گفت: با جوانی همسن و سال خودش مغازه ای نزدیک خانه اجاره کرده اند.
گفتم: کجای این کار وقیحانه است؟! بنده خدا دنبال کسب روزی است.
دنیا گفت: تو چقدر گیجی، او مخصوصاً مغازه را نزدیک خانه گرفته تا تو را تحت نظر داشته باشد.
پسر دنیا را زمین گذاشتم و گفتم: بهتر است وقتی می خواهی درباره مردم حرف بزنی، محتاط باشی.
دنیا گفت: من از زبان معتمدان محل شنیدم و برتر اینکه پسره گفته تو دوستش داری و تأییدش می کنی.
با نگاهی پر معنی گفتم: هر روز برگ جدیدی در زندگی ام ورق می خورد، جالب است! جالب است! اما دنیا جان اینها دلیل قانع کننده ای برای رفتن نیست، بالاخره هر نقطه شهر مسائلی خاص خودش دارد ولی با تمام این تفاسیر درباره جابه جایی فکر می کنم.
دنیا گفت: واقعاً؟!!!
برای خاطر او گفتم: بله، اما نخواه صرفاً مطابق سلیقه شما تصمیم بگیرم.
دنیا گفت: همین که حاضری به چیزی جز علی فکر کنی خدا را شکر.
گفتم: باید بدانم زندگی ام بدون تو و امین رضا چقدر می تواند وحشتناک باشد.
او دست دور گردنم انداخت و گفت: مگر دیوانه شده ای، من هرگز تنهایت نمی گذارم.
دنیا را بوسیدم و گفتم: اما ترجیح می دهم بمانم و با غول قدرتمند تنهایی مبارزه کنم و شکستش بدهم.
دنیا گفت: می خواهی...
وسط حرفش گفتم: فقط می خواهم در برابر بزرگترین ترس زندگی ام آماده نبرد شوم و در این میدان عظیم، کمالات یک انسان واقعی را به دست بیاورم.
دنیا ناباورانه پرسید: واقعاً تنها دلیل تو این چیزهاست؟
گفتم: البته دل کندن از جایی که به دنیا امده ام و بزرگ شده ام و انبوهی از خاطرات ریز و درشت از آن دارم بسیار دشوار است.
دنیا گفت: و علت اصلی چیست؟!
منظورش را فهمیدم و گفتم: اگر چه علی را خیلی دوست دارم اما او جلوتر از پدر و یادگاری هایش نیست.
دنیا گفت: اگر امین رضا بداند تو نمی آیی، خدمت نمی رود و آن قدر صبر می کند تا سر و سامان بگیری و کلی از زندگی اش عقب می افتد.
گفتم: سر و سامان گرفتن، فقط شوهر کردن نیست. آیا تجربه کرده ای که وقتی تنها هستی، چطور با قدرتی دو صد چندان و فکری عمیق تر و وسواسی بیشتر راه حلها را می جویی؟
دنیا گفت: نه، تجربه اش را ندارم.
گفتم: سر و سامان یعنی همین و ادامه دادم: امروز مثل برگ خشک و خزان زده زیر بار حوادث پی در پی، صدای خرد شدنم را می شنوم و آمادگی فکر کردن ندارم باید کمی آرام بگیرم تا بتوانم راه درست را پیدا کنم.
دنیا گفت: چطور می خواهی با دردسر علی کنار بیایی؟
گفتم: گمان می کنم چیزی به پایان این روزهای تکراری و خسته کننده باقی نماندهف حیف است دم آخر میدان را خالی کنم. از اتاق بچه ها بیرون امدم و روی مبل پذیرایی نشستم و گفتم: راستی مراسم خاکسپاری پدر نزدیک است، تو موافقی ماه منیر را...
تا دنیا خواست قسم بدهد، دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: - خواهش می کنم قسم نخور. دنیا دستم را عقب زد و گفت: نمی آید، مگر دفعه قبل پذیرفت؟!
گفتم: حداقل خیالم راحت است.
دنیا گفت: آخر آسودگی خاطر به قیمت گزاف بی حرمتی به مقام پدر؟!
گفتم: دنیا جان راه زیادی در پیش نیست.
دنیا گفت: امیدوارم خداونو مرحمتی کند و راه این وصلت نامبارک را زودتر بِبُرد.
خواستم برگردم خانه ولی دنیا گفت: چرا عجله می کنی؟!
گفتم: می روم برای خانه تکانی تا سر مراسم و اول فصل، زندگی تمیز باشد.
پانزده روز با مشغله و فعالیت بی وقفه سپری شد و پشتوانه آن همه انرژی، امید به روی بود که بتوانم این همت را در منزل همسر آینده ام علی خرج کنم. بعد از اتمام کارها با ماه منیر صحبت کردم و گفتم: خوب این دو هفته از دست من خلاص بودید.
ماه منیر خندید و گفت: اتفاقاً دلم برایت تنگ شده بود، حالا کجا بودی؟!
گفتم: مشغول خانه تکانی.
گفت: به به پس تو هم بلدی، خوب دیگه چه خبر؟
گفتم: از پریشان احوالی خودم خبرهایی داغ دارم.
ماه منیر گفت: چرا پریشانی؟
گفتم: امین رضا می خواهد خدمت برود و دنیا خانه اش را عوض کند.
ماه منیر دوباره گفت: تکلیف کارخانه و ملک و املاک دیگر چه می شود؟
به شوخی گفتم: مهدیه که اصلاً مهم نیست.
او کنایه مرا نشنیده گرفت و گفت: یعنی کارگرها می روند و کارخانه می خوابد.
گفتم: بله.
ماه منیر گفت: طبعاً درآمد کارخانه زیاد است و اگر تعطیل شود در مضیقه می افتید.
با طعنه گفتم: شما نگران نباش، درآمدهای ریز و درشت گوشه و کنار کم نیست.
گفت: خوب خدا را شکر اما دنیا می خواهد چه کند؟!
گفتم: به گمانم می خواهد خانه ای بخرد. دنیا که بغل دستم نشسته بود از شدت تنفر، ارغوانی شده بود و مرتب بد و بیراه می گفت.
آهی کشیدم و ادامه دادم: شما حتماً می دانی کسانی را که دوست داری وقتی از آدم دور می شوند یعنی چه.
با شیطنت به دنیا نگاه کردم و افزودم: اما این فراق یک حست بزرگ دارد.
ماه منیر گفت: چه حسنی؟!
گفتم: خلاصی از شر دنیا.
ماه منیر گفت: چطور دلت می آید این طور حرف بزنی؟!!!
قهقهه زنان گفتم: او خوب می داند چقدر دوستش دارم.
ماه منیر معترضانه گفت: کسی را این وسط جا نینداختی؟
آهی سوزناک از نهادم برخاست و گفتم: شما می خواهید برای هزارمین بار اعتراف کنم و لذت ببرید؟ باشد باز تکرار می کنم: علی همه زندگی من است و دوری و بدتر بی وفایی اش مرا بدبخت کرده.
با رضایت خندید و گفت: پسر من بی وفایی بلد نیست.
گفتم: اگر هم بلد باشد، چاره ای جز صبر ندارم؛ این طور نیست؟1
ماه منیر گفت: بله درست است.
گفتم: خصوصاً با رفتن دنیا و امین رضا باید یاد بگیرم تا بی نهایت پرتحمل باشم.
ماه منیر گفت: دو سال قبل در تعطیلات نوروز بچه ها رفتند سفر، نمی دانی از تنهایی داشتم می مردم.
کنایه آمیز گفتم: اگر هیچ کس نباشد، شما هستی.
خشک و سرد گفت: خانواده خود آدم صفای دیگری دارد.
گفتم: شما جزء نزدیکان خوبم هستید اما امیدوارم تا آن موقع دوری از عزیز جانم به پایان برسد و صاحب خانواده ای بزرگتر شوم.
ماه منیر محتاطانه گفت: شاید پایان گرفته باشد.
ناباورانه گفتم: گمانم انتظار خیلی طولانی تر از این حرفهاست.
ماه منیر گفت: چقدر ناامیدی؟!
گفتم: روزگار جایی برای امیدواری ام نگذاشته.
ماه منیر گفت: حتی اگر خبر خوشی از این روزگار بد داشته باشم؟!!!
گفتم: چه بهتر شما برایم خبر خوش بیاوری.
ماه منیر خندید و گفت: مژدگانی چه می شود؟
گفتم: بستگی دارد.
ماه منیر گفت: خبر خیلی مهم است.
ناخودآگاه به دلشوره افتادم و گفتم: نکند... نکند... شما را به خدا تا قلبم نایستاده بگویید چه شده.
ماه منیر گفت: خودت حدس بزن.
گفتم: نه... نه... جرأتش را ندارم حتی نمی توانم درباره اش فکر کنم.
ماه منیر: علی... علی...
گوشی تلفن از دستم افتاد و بی حال شدم. دنیا شانه هایم را با شدت تکان داد و گفت: مهدیه... مهدیه... چرا مثل گچ سفید شدی؟!
R A H A
11-03-2011, 01:29 AM
128_ 137
کمی ارام شدم و گوشی را برداشتم و مضطرب گفتم: شما... شکا ... جدی می گویی؟!
زشتترین خنده دنیا را تحویلم داد و گفت: شوخی کردم. جدی و بی تعارف گفتم: خواهش می کنم این طور با من بازی نکنید.
دوباره خنده کریهی کرد و گفت: اگر برگردد چه می خواهی بکنی؟!
گفتم: توکل به خدا و ... وسط حرفم گفت: خوب حالا توکل کن.
گفتم: پس برگشته است.
بدون اینکه جواب صریحی بدهد، دنباله خنده و شوخی احمقانه اش را گرفت و گفت: چند وقت قبل وقتی با او صحبت می کردم، خواست در ایران همه چیز بدون کم و کاست سرجایش باشد.
حرفش را به خود گرفتم و گفتم: یقینأ مطابق میل او خواهد بود.
ماه منیر بلافاصله گفت: البته منظورش زهراست.
دیگر قلب شکسته ام تاب نیاورد و قطره قطره اب شد و از دیدگانم فرو ریخت. با صدایی گرفته گرفتم: چقدر خوب که یک برادر این قدر خواهرش را دوست دارد.
ماه منیر گفت: ولی خبرم چیز دیگری است.
دیگر از شوخیهای بی جایش خسته شدم و ساکت ماندم.
ماه منیر گفت: چرا پرس و جو نمی کنی؟!
گفتم: ایا مسافر عزیز شما قصد برگشت ندارد؟! نکند انجا زن و زندگی درست کرده است و حسابی خوش می گذراند.
ماه منیر گفت: قطعأ تا شش ماه دیگر برنمی گردد.
با اندوه گفتم: شش ماه؟!
بیرحمانه گفت: تا خدا چه صلاح بداند.
کلافه شدم و گفتم: اما غرض از مزاحمت دعوت برای سالگرد پدرم بود.
ماه منیر گفت: چرا هر سال این قدر هزینه می کنید؟
گفتم: این مراسم برخلاف هر دفعه خصوصی است و فقط نزدیکان حضور دارند.
ماه منیر گفت: متأسفانه من ان روز مهمان دارم.
چون می دانستم دعوت را نمی پذیرد، خونسرد گفتم: در هر حال کارت شما را می اورم.
ماه منیر وقتی بی تفاوتی مرا دید، نتوانست طاقت بیاورد و گفت: انگار بود و نبودم زیاد تفاوتی ندارد!
گفتم : این چه فرمایشی است؟
گوشی را دست دنیا دادم و او با اکراه دعوتش کرد و زیر گرشم گفت: از بس نازش را کشیدی، فکر می کند که حالا کیست؟
به ماه منیر گفتم: حالا دانستید حضور شما چقدر مهم است.
او تشکر کرد و گفت: اگر توانستم حتما.
وقتی گوشی را گذاشتم ، دنیا گفت: ماه منیر گرگی است در پوست بره، این زن پست و بدذات ، نهایت سوء استفاده را از صداقت تو می کند و دوباره مسائل خصوصی و خانوادگی و مالی تو که هیچ ربطی به او ندارد می پرسد. دنیا پوزخندی زد و افزود: باورکن بهتر از همه ما ، حساب مال و اموال پدر را دارد و تنها چیزی که اصلا برایش اهمیت ندارد، وضع وخیم توست.
جوابی برای منطق قوی دنیا نداشتم، ناگریز به اپارتمان خود رفتم و اندیشیدم چطور پول می تواند جلوتر از احساسات ترور شده ام باشد.
ناگهان جرقه ای در ذهنم زد و پرسید: نکند علی واقعا برگشته؟ ولی خودم جواب دادم چرا ماه منیر باید دروغ بگوید؟ گفتم خوب به همان دلایلی که تا حالا گفته. با کلافگی این فکر را رها کردم و چند روز بعد کارت ماه منیر را بردم و به مادربزرگ خانواده سلام کردم و گفتم:
_ این کارت دعوت شما و ماه منیر خانم و زهرا جان است.
مادربزرگ کارت را روی پله راهرو انداخت و گفت: من پا ندارم ببرم بالا، خودش می اید می بیند.
درد حقارت و بی حرمتیها مرا بدجوری دیوانه کرده بود. همه این عقده ها را شب سالگرد پدرم بیرون ریختم و تا قدرت داشتم گریستم و ضجه زدم. روزها می امدند و می رفتند و من یک حس تعریف نشده عجیب را به دنبال می کشیدم. دقایقم با روزهای دیگر فرق داشت. هر لحظه منتظر بودم تا زنگ در را بزنند و علی وارد شود. بالاخره در یک روز سرد پاییزی که دفتر خاطراتم را می نوشتم و موسیقیملایم گوشم را نوازش می داد، سوگل و مادرش به دیدنم امدند. حضور سوگل برایم چندان عجیب نبود اما حضور مادرش...!
انها را به پذیرایی دعوت کردم و با لبی خندان گفتم: چه عجب مادر جان یاد من کردید؟!!!
مادر سوگل گفت: از بس خانم و نجیب و خوشگلی ، دل و دین همه را می بری.
بعد اهی کشید و افزود: حیف این قد و بالا و صورت بی نقص ، حیف از این چشمان عسلی و موی بد نظیر، حیف این همه مال و مکنت و ادب و خانواده. به شوخی گفتم: ببینم نکند مردی پنجاه ساله، کچل شکم گنده برایم پیا کره اید؟! از تصورات چنین دامادی ان قدر خندیدم تا اشک چشمم درامد و ادامه دادم: وای خدا چه می شود؟!!!
مادر سوگل که چشم از من بر نمی داشت گفت: حیف این خنده زیبا و دندانهای سفید، حیف این همه جوانی و برازندگی.
گفتم: انگار بدجوری دل شما را بردم، حالا دامادکی هست؟
مادر سوگل گفت: دختر نازنینم کمی جدی باش و گوش بده.
با فشار جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم: اطاعت ، اطاعت.
مادر سوگل صورت گرد و سفیدم را که گونه هایش از خنده ارغوانی شده بود گرفت و گفت: علی برگشته.
خنده روی لبانم ماسید و گفتم: شما قصد شوخی داری؟! یا می خواهی مرا دیوانه کنی؟!
مادر سوگل گفت: نه این و نه ان.
گفتم: حتماُ می خواهید محکم بزنید.
مادر سوگل گفت: محک برای ه؟!!!
سوگل گفت: چند روز قبل همراه مادرم برای خرید به تعاونی محله علی رفتم و او را دیدم.
گفتم: تو اشتباه می کنی.
سوگل گفت: چطور می توانی این قدر مطمئن باشی؟!!!
گفتم: من هفته گذشته با ماه منیر صحبت کردم ولی او چیزی نگفت اخر....
سوگل حرفم را قطع کرد و گفت: اخر چرا باید دروغ بگوید، نه؟! دخترک ساده او خواستگاری را جلوی چشم خودت منکر شد.
گفتم : نه... نه او ریاکار نیست.
سوگل گفت: ماه منیر قصد دارد که بدون مزاحمت کسی به وضع اشفته علی برسد و فقط موقع لزوم از تو بهره بگیرد تا بدین وسیله پسرش سرگرم بشود.
گفتم: علی خوب می داند که من دختر سرگرم کننده ای نیستم.
سوگل گفت: در هرحال نیت واقعی اش را نمی دانم اما انچه مسلم است تو باید همچنان بی خبر بمانی.
کمی فکر کردم و گفتم: دلیلی ندارد!
سوگل گفت: قسم می خورم انها مسئله ای را پنهان می کنند.
مات و مبهوت مانده بودم و نمی توانستم مطلب به این سادگی را درک کنم.
گفتم: خود ماه منیر گفت تا شش ماه دیگر نمی اید. تازه وقتی رفتم کارت دعوت را بدهم، هیچ چیز غیر عادی حس نکردم.
سوگل به حماقتم خندید و گفت: مگر باید چه چیز غیر عادی می دیدی؟!!!
مادر سوگل گفت: دخترک معصوم فکر کردی همه مثل تو به علی اهمیت می دهند! عزیز دلم قرار نیست با امدن او در و دیوار شهر را چراغانی کنند!
گفتم: راستش حرف دلم این است که... که...
مادر سوگل گفت: بگو من ناراحت نمی شوم.
شرمگین گفتم: قبول ادعای شما برایم دشوار است چون ممکن نیست ماه منیر با دیدن همه تب و تاب و انتظارم دروغ بگوید.
سوگل گفت: چرا ممکن نیست.
گفتم: چه دلیل منطقی برایش داری؟
سوگل گفت: چون تو بودی که دو سال تمام لحظه به لحظه انتظار کشیدی و بی خبر از همه قضایا بودی نه او.
گفتم: تو مطمئن هستی که علی بوده.
سوگل گفت: نود و هشت درصد.
گفتم: پس دو درصد شک داری!
مادر سوگل دلخور شد و خجالت زده به نشمین رفت.
گفتم: چرا مادرت ناراحت شد؟!
سوگل گفت: از خوش باوری و سادگی تو، بابا به خدا ادمها کمتر راست می گویند می فهمی یا نه؟! اصلا برای اثبات این مهم از برادر کوچکم خواهش می کنم پرس و جویی کند.
گفتم : راه حل خوبی است.
هر دو به نشمین رفتیم و در کنار مادر سوگل نشستیم. او غرق افکارش جرعه جرعه چای می نوشید.
سوگل گفت: مامان دیگر برویم.
مادرش با حسرت نگاهم کرد و گفت: اگر تو زن پسر من می شدی....؟
سوگل گفت: مادر...! بلند شو چه می گویی؟!
لبخندی زدم و گفتم: پسر شما حتما لیاقتش خیلی بشتر از من است.
مادر سوگل گفت: جدا به این علی اقا حسودی ام می شود.
سوگل بلندش کرد و گفت: تو هم با ان پسرت ما را کشتی و لحظه خداحافظی تأکید کرد، فردا جواب قطعی را برایت می اورد.
نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر با شنیدن صدای زنگ به سرعت پله های مرمری اتاق تا نشمین را دو تا یکی طی کردم و زودتر از پوران اف ، اف را زدم و جلوی در باز اپارتمان منتظر ایستادم.وقتی سوگل نفسی تازه کرد و چایش را نوشید، دست در گردنش انداختم و گفتم: تو بهترین دوست من هستی و از تمام زحماتت متشکرم، حالا بگو حدس من درباره ماه منیر اشتباه نبود. اشک غم در چشمانش نشست و گفت: چه بگویم؟! چه می توانم بگویم؟!
دستانم شل شد و با دهانی نیمه باز مثل مجسمه بی حرکت ماندم. حاشیه رفت ، من و من کرد، این پا و ان پا کرد اما باز نتوانست به ناچار پشت به من ایستاد و گفت: علی یک ماه است برگشته.
برخاستم، اما بی تعادل روی میز چوبی نشیمن افتادم و تمام فنجانها و بشقابهای چینی را خورد کردم. از صدای مهیب انها سوگل به طرفم دوید و پوران هم سراسیمه امد و گفت: خدایا چی شد؟!!! چی شد؟!!!
سوگل مرا نشاند و گفت: کمی ارام بگیر تا بروم دنبال دنیا. به محض رفتن او، پابرهنه بیرون دویدم اما نمی دانستم کجا و فقط از روی غریزه می رفتم. بعد از دقایقی، اغوشی اشنا مرا در بر گرفت و گفت: هان چه خبر است؟!!
نفس زنان گفتم: علی...علی...علی برگشته.
دنیا مرا کشید داخل و در را بست و پرسید: چه کسی این را گفته؟
گفتم: سوگل، سوگل.
گفت: خودش کجاست؟!!!
پوران گفت: وقتی دید که مهدیه امد پیش ما، رفت.
حیران بودم و مرتب به در و دیوار و اثاثیه می خوردم و سرم بی هدف می چرخید. بالاخره روی مبل افتادم و چشمانم از حرکت ایستاد. دنیا جیغ کشید : پوران...پوران...کاری بکن، الان می میرد، جان بچه هایت کاری بکن. پوران که وضع بهتری از دنیا نداشت با دستپاگی گفت: چه کنم خانم؟ چه کنم؟
دنیا سیلی زیر گوشم زد و با فریاد گفت: داد بزن، گریه کن، گریه کن تورو به خدا گریه کن ولی من هیچ عکس العملی نشان نمی دادم.
دنیا مثل مرغی سرکنده پرو بال می زد تا مرا وادار به عکس العمل کند. به ناچار دل به دریا زد و گفت: اره تنهایت گذاشت، و به عشق تو صادق نبود و خیانت کرد، دروغ گفت و ...وقتی به هق هق افتادم، دنیا نفس راحتی کشید و گفت: حالا خوب شد اگر خودت را خالی نمی کردی، سکته می کردی.
بعد از کلی گریه بی امان گفتم: علی برگشته! برگشته! اما چرا؟! چرا؟! لحظه ای که دو سال انتظارش را کشیدم رسید ولی چه رسیدنی! می خواستم با سبد گل به استقبالش بروم و همه محبتم را نثارش کنم ولی ماه منیر با داس ریا ریشه ام را برید.
دنیا دلسوزانه گفت: تو باید با دیدن همه فجایع پیش بینی این وضع را می کردی. به رغم اصرار دنیا، لباس پوشیدم و بی هدف به خیابان رفتم.بی وقفه اشک می ریختم، درست مثل اسمان مه الود ان روز پاییزی. وقتی اندکی هوشیار شدم، خود را روبه روی شوهر مادر در استانه در دیدم.سلامی کردم و سریع به حیاط دویدم و با وجود اینکه مادرشوهر پیر مادرم در چند قدمی من ایستاده بود، او را ندیدم.
مادر که نمی دانم چه وقت امد، بازویم را فشرد و گفت: چرا سلام نمی کنی؟!
گفتم : من اینجا چه می کنم؟! چطور سوار ماشین شدم؟! کی رسیدم؟! مادر بی توجه به حال خرابم گفت: سلام کن.
معصومانه گفتم: ببخشید حواسم بود و بدون اینکه مادرشوهرش را ببینم، سلام کردم و احوالش را پرسیدم و بعد به اتاق رفتم.
مادر گفت: بازچه خبر است؟!!!
گفتم: شما می دانی قتی از روی دلسوزی برای خودت زار می زنی چقدر درداوراست؟!
مادر گفت: منظورت چیست؟
گفتم: نمی دانم به جرم کدام گناه باید این طور سرگردان و بی پناه باشم، نمی دانم خانه خوشبختی ام را روی ویرانه کاخ سعادت چه کسی ساختم که باید تاوان پس بدهم؟! زار زار می گریستم و می گفتم به کدام دردم بگریم، روی سنگ قبر کدام یک از عواطف خاک شده ام اب بریزم و گل بگذارم؟ بربی پدری ام، بی پناهی ام، بی کسی ام، اخر خدا تو بگو من بدبخت، عزیز چه کسی هستم؟! مادر را نشان دادم و گفتم: ایا عزیز شما؟
نه، نه نیستم پس دیگر چرا انتظار دارم ماه منیر دوستم بدارد! اخ مادر وقتی کسی را که دوستش دارم به هیچم می انگارد، می خواهم بمیرم.
مادر خندید و گفت: هر وقت غربتی بازیهایت تمام شد ماجرا را بگو.
گفتم: چطور می توانی به داغ دلم بخندی؟!
او بلندتر خندید و گفت: برو خودت را در اینه نگاه کن ببینم خنده ات می گیرد یا نه؟
گفتم: زولیدگی ام خیلی باعث تفریح است؟!
مادر بی تفاوت گفت: بالاخره حرف می زنی یا نه ؟
گفتم: علی برگشته.
مادر گفت: چشم مادرش روشن.
اتش گرفتم و گفتم: شما همیشه نسبت به مسائل ریز و درشتم خندان و بی مسئولیت بودی و بدون خداحافظی انجا را ترک کردم.
دنیا هراسان به استقبالم امد و از فراق سر تانوک پایم را معاینه کرد و گفت: خدا را شکر که سالمی.
گفتم: ببخش من همیشه باعث ازار تو هستم، اگر اجازه می دهی این تن زار و شکسته را به اتاقم ببرم شاید توانستم با درد بی درمانم کنار بیایم.
دنیا سفارشم را به پوران کرد و گفت: فقط قول بده عاقل باشی.
پوران در اتاق را زد و گفت: مهدیه جان برایت چای گرم اوردم.
فنجان را گرفتم و به بخار ان خیره شدم و گفتم: دیگر کجا قلب سردم می تواند با این مختصر گرم شود! بعد با اشاره خواستم تنهایم بگذارد. یک دفعه بدون تجزیه و تحلیلهای همیشگی به طرف تلفن هجوم بردم و شماره ماه منیر را گرفتم.
ماه منیر گفت: چرا این قدر ناراحتی؟!
بدون مقدمه چینی گفتم: اگر کسی بداند عشق چیست، هرگز برایش حد و مرزی قائل نمی شود؛ این طور نیست؟
ماه منیر گفت: بر فرض درست باشد.
گفتم: نه خانم فرض نیست، حتم است. ایا شما می دانی وقتی عاشقی حاضر است در راه معشوق تحقیر شود تا کجا از خود گذشته و صبور می شود؟
گیج و وامانده گفت: نمی فهمم چه می گویی؟
R A H A
11-03-2011, 01:30 AM
138-147
بغضم ترکید و بریده بریده گفتم:آخر چرا؟ مگر گناه من چه بود؟!!!
ماه منیر دست و پایش را گم کرد و گفت: گریه نکن ببینم چه می گویی؟
گفتم: بگویید علی برنگشته.
ماه منیر قوی و مقتدر گفت: خوب مسلم است.
گفتم: باور کنم واقعیت دارد!
ماه منیر گفت: چرا باور نکنی؟!!!
گفتم: اما امروز یکی از دوستانم خبر داد که علی ایران است.
اول با تغیّر گفت: چطور رفقای تو مسائل خصوصی علی را این طور دقیق می دانند؟!
گفتم: طبیعی است وقتی آدم چیزی را دنبال کند، حتماً نتیجه می گیرد ولی من با تمام ایمانی که به دوستم داشتم نپذیرفتم چون باور نمی کردم شما بتوانی جز حقیقت بگویی.
ماه منیر سکوت کرد و جواب نداد.
گفتم: لطفاً بگویید حدسم اشتباه نبوده.
ماه منیر ناگریز گفت: بله او برگشته.
با زاری و ضجه گفت: چطور توانستید این طور بیرحمانه رفتار کنید؟ چطور حاضر شدید شش ماه دیگر شب و روزم با این بدبختی بگذرد و چشمم به عقربه ها همچنان خشک بماند. چطور باور کنم مظهر لطف و اعتمادم با من چنین کرده؟! به یگانگی خدا سوگند می خورم مثل پیچکی تنها در خاک وجود علی رشد کردم و ساقۀ سرزمین خشکِ زندگی ام را در اختیار قلبش ودیعه گذاشتم و معصومانه چشم امید به نوازشهای گرم شما و علی دوختم تا عاشقانه مرا ببویید و دوباره سبزم کنید، من او را آن قدر می خواهم که برای سعادتش حاضرم از خودم هم بگذرم.
ماه منیر گفت: به من حق بده، اگر تو بودی چه می کردی؟ جان تنها پسرم قصد بدی نداشتم.
گفتم: آیا دروغ حقی دارد؟
ماه منیر گفت: وقتی شوق بی اندازۀ تو را دیدم، ترسیدم بلایی سرت بیاید. آن وقت چطور جواب خانواده ات را می دادم.
گفتم: اینها بهانه است، بالاخره دیر یا زود متوجه می شدم، تازه چرا وقتی دانستید که متوجه حقیقت شده ام زیر بار نرفتید؟ آخر بدتر از این چه می توانست بشود؟!!! گریه ام اوج گرفت او ادامه دادم: مرا ببخشید که در طی این مدت برای شما دردسرآفرین بودم، فقط دعایم کنید و مرا به خدای مشترکمان بسپارید؛ خداحافظ شما و خانواده تان.
ماه منیر مستأصل گفت: باز با من تماس بگیر و بدان... دیگر گوش ندادم و تلفن را گذاشتم. بعینه می دیدم همه چیز برایم نابود شده. باید باور می کردم که نجواهای عاشقانه ام در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان بر باد رفته. باید می پذیرفتم انتظار برای دیدار دوباره اش حماقت محض است و چاره ای جز رضا و تسلیم نیست. از تصور واقعی بودن تمام اینها، فریاد دردم بلند شد و حیران به پذیرایی دویدم.
گفتم: علی دوستت دارم، من بی تو می میرم. از حرصم با تمام قدرت گلدان بزرگ کنار دستم را به طرف پنجرۀ بالکن پرت کردم و صدای خرد شدن آنها با داد جگر خراشم در هم آمیخت. پوران آیفوت مشترک بین منزل من و دنیا را برداشت و ملتمسانه گفت: دنیا جان زود بیا بالا، چند ثانیه بعد دنیا با چهره ای بی رنگ و امین رضا هراسان وارد خانه شدند.
پوران که نمی توانست حرف بزند با انگشت نشانم داد. دنیا جلو آمد و گفت: مهدیه جان چرا این طوری می کنی؟!
مثل مستان سرم را به دیوار می کوبیدم و جیغ می زدم: می خواهم بمیرم... بمیرم.. بمیرم.
دنیا گفت: تو که خوب بودی!
گفتم: زنگ زدم. زنگ زدم ای خدا مرا ببر.
دنیا گفت: داد نزن ببینم باز چه کردی.
برایش مختصری شرح دادم و در انتها افزودم: ای کاش منتظر نبودم، ای کاش عاشق نبودم، ای کاش زنده نبودم.
امین رضا ناباورانه به گلدان خورد شدۀ قلمکاری و شیشۀ شکسته نگاه کرد و گفت: تو را به ارواح خاک پدر دست از این عشق احمقانه بردار و عاقل شو.
گفتم: تو بگو منِ بیچاره چطور می توانم خلاص شوم.
امین رضا شانه هایم را با شدت و حدّت تکان داد و گفت: لعنتی کمی غیرت و همت به خرج بده.
دنیا دستان پرقدرت امین رضا را از تن نحیفم جدا کرد و فریاد زد: می خواهی او را بکشی، مگر نمی بینی چه حالی دارد، حالا وقت این حرفها نیست.
امین رضا گفت: دیگر حق ندارد پا بیرون بگذارد و به تلفن جواب بدهد.
دنیا آرام و مهربان دستم را گرفت و گفت: بلند شو استحمام کن تا بهتر بشوی.
بخار آب گرم مرا سست تر و بی حال تر کرد، دیگر قادر نبودم برخیزم و بیرون بیایم. بلاخره با کمک پوران، حوله را به تن کردم اما هنوز بدنم خشک نشده، زنگ تلفن توجه ام را جلب کرد ولی دنیا جلوی مرا گرفت و خودش گوشی را برداشت و گفت: بله، سلام، نخیر خانم، نخیر، حال خوبی ندارد، نمی تواند، برایش مشکل است.
قدر مسلم هرکس بود، اصرار داشت و دنیا طفره می رفت. بعد از چند دقیقه کلنجار، بالاخره تسلیم شد و گفت: لطفاً کوتاه باشد. گوشی را دستم داد و با نفرت گفت: نمی دانم از جان نیمه جانت چه می خواهد؟!!! اگر می گذاشت یک دفعه بِکَنی چقدر خوب بود. سرسنگینم را به گوشۀ صندلی راحتی ام تکیه دادم و بی حال سلام کردم.
ماه منیر گفت: نگرانت بودم، نتوانستم بیکار بنشینم.
اشک دیدگانم چکید و گفتم: ماه منیر خانم کمکم کنید، شما را به خدا کمکم کنید.
ماه منیر گفت: دختر خوشگلم من همۀ تلاشم را کردم تا این روز را نبینم، جان علی نمی توانم دردت را تحمل کنم.
گفتم: جان علی را قسم نخورید، قسم نخورید....
ماه منیر گفت: وقتی متوجه شدم که تو بی خبری با همکارانم مشورت کردم تا چطوری بگویم که شوکه نشوی.
گفتم: علی چطور است؟ حالش خوب است؟
دنیا دندانهایش را روی هم مالید و گفت: تا نمیری ول نمی کنی!
ماه منیر گفت: فعلاً فقط به فکر سلامت خودت باش و در این باره با کسی صحبت نکن و اگر امکان داشت فردا تماس بگیر.
گفتم: دنیا در جریان است.
ماه منیر گفت: پس برای همین این قدر سرد و سرسنگین بود ولی به او بگو ما آدمهای بدی نیستیم.
صبح ناغافل سوگل پیشم آمد و گفت: می خواهم چند روزی همراه تو باشم البته غیر از شبها و نیز اوقاتی که سرکار هستم.
با لبخندی گرم از همکاری ش تشکر کردم و گفتم: کار پیدا کردی؟
سوگل گفت: امان از بی حواسی تو، چند بار بگویم که منشی دفتر وکالت شده ام.
گفتم: باور کن خیلی وقتها فقط تکان خوردن لبهایت و حرکات دستهایت را می بینم.
نگاهی به چشمان ورم کرده ام انداخت و گفت: تو بدون شرح هم قابل فهم هستی. واقعه را مفصل برایش گفتم و در انتها افزودم: حالا باید به ماه منیر زنگ بزنم.
سوگل گفت: برای چه؟!
گفتم: نمی دانم.
سر ساعت معین وقتی خواستم تلفن بزنم، سوگل گفت: مهدیه دست نگه دار، با غضب امین رضا و جو حاکم بر خانه صلاح نیست؛ بیرون برویم بهتر است.
ذوق زده گفتم: در این طور مواقع چقدر خوب می توانی فکر کنی.
سوگل گفت: اگر برادرت یا دنیا بفهمند، قطعاً نظر دیگری دارند.
لباسهایم را پوشیدم و با قایم باشک بازی و هزار بدبختی بیرون زدم.
* * *
ماه منیر گرم و صمیمی گفت: مهدیه جان آن قدر صدایت ضعیف است که من چیزی نمی شنوم.
گفتم: از بس فریاد زده ام و گریه کرده ام، دیگر جان ندارم.
ماه منیر گفت: الان کجا هستی؟!
به ناگریز گفتم: کنار باجۀ عمومی.
گفت: وای خدا، اگر امین رضا خان یا دنیا تو را ببینند چه می کنی؟!!!
گفتم: متأسفانه راه دیگری نداشتم. وسط صحبت چندبار پی در پی او را پیج کردند. به ناچار گفت: می توانی ساعت 6/5 بعدازظهر زنگ بزنی؟
گفتم: هیچ قولی نمی دهم.
ماه منیر گفت: من باید بروم.
بدون اینکه کسی بفهمد، به خانه برگشتم و با زحمت زیاد نظر امین رضا و دنیا را جلب کردم تا به محل کار سوگل بروم و غروب با او برگردم. درست ساعت هفت از دفتر بیرون آمدیم اما نزدیک نه شب توانستم با ماه منیر ارتباط برقرار کنم.
ماه منیر گفت: چرا تا این وقت شب بیرون مانده ای؟!
گفتم: شما چارۀ دیگری برایم نگذاشتی.
ماه منیر گفت: انگار شرایط خانه را نمی دانی؟!
دلسوزیهایش برایم ریا و تزویر بود و می دانستم هر بلایی سرم بیاید اصلاً برایش مهم نیست.
گفتم: هیچ وقت در طی زندگی ام پرسه زدن در خیابان و دنبال پول خرد گشتن و نگاه های مشکوک مردم را تجربه نکرده بودم؛ ببین تا کجا تنزل کرده ام.
سوگل دقایقی با ماه منیر صحبت کرد ولی نه دانستم که چه می گفت و نه چه می شنید. وقتی دوباره گوشی را دستم داد، گفتم: دیگر این سکوت سنگین بس است حالا نوبت فریاد رسیده، می خواهم بدون هیچ شرم و خجالتی بگویم؛ شرمی که همیشه مرا عقب زده است و نگذاشته از حقوقم دفاع کنم.
ماه منیر گفت: هر چه می خواهی بگو.
گفتم: وقتی علی نیست، برایم تفاوتی ندارد عالمی باشد یا نباشد چون بدون او تنهای تنها هستم. علی تنها کسی است که کَس است و می تواند ریسمان ضخیم بافته شده از گوشت و پوست مرا با خودش پاره کند، فقط از قول من به علی بگویید راضی به جان کندن و پر پر زدنم نباشد یک باره تمامش کند.
ماه منیر گفت: من می دانم اگر علی قدر این همه عشق را بداند دیگر نمی ترسد و طوق بندگی را از گردنش پاره می کند، مهدیه جان او گرفتار است، مجبور است مجبور.
گفتم: به بی وفایی وعدۀ بین خودمان؟!
ماه منیر ناگهان فریاد کوتاهی کشید و گفت: اصلاً در این مدت علی را دیده ای؟ اما خنده اش گرفت و ادامه داد: تو خودت را هم نمی بینی دیگر چه برسد به او! کمی دیگر صبر کن شاید توانستم شر این دردسر را از سر علی کم کنم.
گفتم: من همۀ بهارم، جوانی ام، سرزندگی و طراوتم به عشق و انتظار بازگشت او از دست رفت و خوبیهایم مُرد.
ماه منیر گفت: نمی خواهی فرصت بدهی؟
گفتم: اگر شما جواب سؤال مرا بدهید قول می دهم همه چیز را فراموش کنم.
او گفت: نمی دانم، هیچی نمی دانم.
گفتم: من هنوز چیزی نپرسیده ام!
خنده ای زورکی کرد و گفت: از دست تو!
گفتم: به نظر شما انصاف است با روح و روان یک دختر بی گناه و بی پناه بازی کرد؟ و....
ماه منیر می خواست جواب بدهد که گفتم: اجازه بدهید، هنوز تمام نشده. ای کاش همان روزی که به خانۀ شما آمدم و عاجزانه از شما خواستم که اگر پای دختر دیگری در میان است، حقیقت را می گفتید. چقدر قشنگ بود کمی از وجدانتان خرج می کردید و بی پرده اعتراف می کردید.
ماه منیر عصبانی شد و گفت: خیلی وقتها نمی شود راست گفت.
بی تفاوت به عصبانیت به او گفتم: حتی اگر پای آبرو و جان یک انسان در میان باشد؟!
ماه منیر ماهرانه رشتۀ کلام را عوض کرد و به پند و اندرز پرداخت.
دیگر چیزی برای گفتن و شنیدن نداشتم پس میان حرفش گفتم: فقط کمی فکر کنید.
ماه منیر گفت: من چیزی برای فکر کردن ندارم.
وقتی به خانه برگشتم، سوگل با کلی ادا و دروغ توانست دنیا را راضی کند تا غر نزند.
بالاخره او کوتاه آمد و گفت: فعلاً تو برنده شدی.
گفتم: چطور؟!
گفت: می خواهم خانه را رنگ کنم و مدتی بمانم. به این ترتیب مدتی سرگرم دنیا و بچه ها و شوهرش شدم اما وقتی تنها شدم، دیدم دیگر منی برای ادامه وجود ندارد و رنگ دنیا برایم سیاه و آسمانش کبود است. برای دردم درمانی نمی دیدم و پافشاری ام برای پیدا کردن راه حلی مناسب، کاملاً بیهوده به نظر می رسید و یادآوری تلخ واقعیتی که علی حتّی حاضر به دیدنم نیست، سمی مهلک بر تن و جانم می ریخت. به ناگریز منتظر نشستم تا این بیماری لاعلاج آن قدر ریشه بدواد که جانم را بگیرد و راحتم کند. مدت کمی گذشت و در بستر بیماری افتادم و روز به روز رنجورتر می شدم.
سوگل گفت: مهدیه بفهم، عشق کار دل است. علی آن دختر را می خواهد و نمی شود اقدامی کرد.
چشمان تبدارم را باز کردم و گفتم: ای کاش فرصتی می داد تا ببیند فریادهای از سر خشمش چطور مانند کلماتی عاشقانه بر دلم می نشیند و غضبش چطور مثل گلی سرخ بر گهوارۀ دل آرام می گیرد و تندباد ناملایماتش همچون نسیم بهاری در جانم خوش می وزد....
سوگل گفت: این حرفها حلال مشکلات نیست.
گفتم: فقط یک فرصت، یک فرصت کوتاه می خواهم تا بگویم عشق معجزه می کند.
اگر می توانستم زنده بمانم آن قدر در برابرش گذشت می کردم تا علی از رفتار ناجوانمردانه اش خسته شود و کلام شیرینم را با گوش جان بشنود و درک کند که برایش پر پرواز هستم و هنگام عطش، باران رحمتم حتی اگر خودم در تب قطره ای باران در شرف خشکیدن باشم.
سوگل گفت: شاید حق با تو باشد.
گفتم: شاید بی انصافی باشد.
سوگل ناگهان گفت: یک فکر جدید، حاضری همکارم باشی.
گفتم: همکار؟!!!
سوگل گفت: آنجا با انواع و اقسام آدمها و مشکلاتشان آشنا می شوی.
گفتم: اگر کاری برای فرار از مصائب روحی باشد، اسمش کار نیست بلکه وسیلۀ وقت تلف کردن است و موفقیتی ندارد، می دانم میان راه رهایش می کنم درست مثل درس و کنکور.
به زحمت برخاستم و سجاده ام را باز کردم و گفتم: ذکر حق بهترین گزینه است باید دل به دلدار سپرد و آرامش را از او خواست.
سوگل با حالتی عجیب و غریب گفت: پس تکلیف علی چه می شود؟!
چادر نمازم را سرم انداختم و گفتم: تو هم برایش دلتنگی؟!
سوگل گفت: نه... نه... نگران تو هستم.
گفتم: او فقط پی اهداف خودش است و من جایی در زندگی اش ندارم.
سوگل خیلی آهسته گفت: دقیقاً مثل وضع من اما زود غبار غم بر چهره اش را شست و افزود: دنیا که به آخر نرسیده یک راه جدید، یک عشق تازه.
خنده ام گرفت و گفتم: عشقی که انقدر سریع رشد کند و گل بدهد، برازندۀ نام مقدس «عشق» نیست.
بعد رو به قبله ایستادم که صدای زنگ تلفن بلند شد اما بی توجه، قامت بستم.
سوگل گفت: مهدیه چرا جواب نمی دهی.
گفتم: ای بابا کسی با من کاری ندارد، بگذار دنیا از پایین برمی دارد.
سوگل گفت: گویا دنیا هم مثل تو فکر می کند. دختر تلفن را بردار، هرکس
R A H A
11-03-2011, 01:31 AM
148تا 156
هست،کار واجبی دارد وگرنه گوشی را انقدر نگاه نمیداشت.بی اعتنا گفتم:
-بله بفرمایید.
ماه منیر گفت:
-سلام مهدیه جان حالت چطور است؟میدانی این ده روز اخیر پیش از صد مرتبه شماره ات را گرفتم اما یا نبودی یا مشغول بوده.سفر رفته بودی؟
وقتی او جوابی نشنید گفت:-الو..آلو...
به خودم آمدم و گفتم:-بله....بله....گوشم با شماست.
گفت:-ای بی وفا یکدفعه ما رو ترک کردی.
سوگل که از کنجکاوی در شرف خفگی بود،گوشش را به تلفن چسباند تا بشنود.
گفتم:
-بی وفا نیستم فقط نخواستم با اصرار بی جا خودم را به علی تحمیل کنم.
او خندید و گفت:
-تحمیل کدام است اتفاقا چند شب قبل نزدیک ساعت کاریم،تلفن مرا خواست.غرولند کنان گفتم:-با این خستگی چه وقت زنگ زدن است.با توپ و تشر گفتم:-بله،چه فرمایشی دارید؟
علی بچه م گفت:
-مامان چرا عصبانی هستی؟
با شنیدن صدایش جا خوردم،آخر میدانی او به محل کارم زنگ نمیزند.
گفتم:
-خسته م مادر جان،خسته م.
علی گفت:
-مامان ماشین دایی پیش من است،بمان تا بیام دنبالت.
گفتم:
-آخر معطل میشوی.
علی گفت:
-مهم نیست.
در حیات بیمارستان گفتم:
-باید با کسی تماس بگیرم اگر عجله داری تو برو خانه.
علی گفت:-با چه کسی؟
گفتم:-یعنی تو نمیدانی؟
سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.پرسیدم:-به نظر تو ایرادی دارد؟
علی گفت:-ایراد که ندارد هیچ،تازه دل تنگ هم هستم.آن شب ما خیلی معطل شدیم اما نتوانستم پیدایت کنم ولی جوینده یابنده است.نمیدانی،نمیدانی در این مدت چقدر گرفتار بودم.
گفتم:-خیر است.
ماه منیر گفت:
-راستش از مهمان داری و دنبال خانه گشتن و هزار و یک مشکل ریز و درشت دیگر کلافه شدم.
فقط برای آنکه اظهار نزاری کرده باشم گفتم:-به سلامتی میخواهید خانه را عوض کنید؟
ماه منیر با زرنگی گفت:-تو چطور؟
گفتم:-فعلا دنیا مجبور است بماند.
ماه منیر:- چرا؟
گفتم:-به خاطر یکدندگی و لجبازی من،البته اگر این بار تصمیم بگیرد،حتما همراهش میروم.
ماه منیر لحن سرد مرا نشنیده گرفت و گفت:
-تا وقتی بچهها کوچیک بودند،میشد این خانه را تحمل کرد اما حالا دیگر هر کدامشان اتاق خصوصی میخواهند.
سوگل محکم به پهلویم کوبید که آخر تو هم یک چیزی بگو اما آخر او حرفهایی میزد که هیچ ربطی به من نداشت.برای رعایت شرط ادب گفتم:-امیدوارم هر کجا که میروید راحت باشید.
او گفت:-راستی شرایط خانههای شما چطور است؟
با خودم زمزمه کردم که نیاز به این همه مقدمه چینی نداشت و گفتم:
-مثل تمام خانهها چهار دیوار و سقف دارد.
خنده ی چندش آوری کرد و گفت:
-منظورم قیمتش است.گفتم؛
-آهان....قابلی ندارد.
ماه منیر گفت:-برای خرید میخواهم،آخر من جان اسباب کشی ندارم.از اول ازدواجم تا امروز فقط یک بار جا به جا شدم و آنهم وقتی بود که شوهرم مرد.
گفتم:-امین رضا بیشتر در جریان است.
ماه منیر گفت:-تمام واحدها مثل آپارتمان خودت بزرگ و لوکس است.
به آمع و پستی ش خندیدم و گفتم:
-چهار واحد دبلس دارد و بقیه ساده است.بعد از یک روبه که خوب از چند و چون خانهها پرسید،
بالاخره گفت:
-اگر چیزی بپرسم صریح جواب میدهی؟
گفتم البته.ماه منیر گفت:-اگر ازدواج کنی میتوانی خارج از کشور بروی و بمانی؟
گفتم:-بستگی دارد طرف مقبلم چه کسی باشد.
ماه منیر گفت:
-خوب هر کس ازدواج میکند طرف مقابلش را دوست دارد.گفتم همیشه اینطور نیست.
ماه منیر گفت:-اگر برای تو پیش بیاید،حاضری از خانواده ت بگذاری.
کمی مکث کردم و گفتم:-بله..
ماه منیر گفت:-چرا مکث کردی؟
گفتم:-سوال شما خیلی غافلگیر کننده بود چون کسی را که دوستش دارم،کوچکترین علاقهای به من ندارد.
ماه منیر گفت:-اگر اینطور بود،من اینقدر صریح و بی پرده صحبت نمیکردم،راستش ایران جای امنی برای علی نیست و.....
شگفت زده گفتم:-امن نیست؟
ماه منیر گفت:
-او گرفتار آدمهای ناجور است و میخواهد برگردد،من هم شرایط ازدواج را گذشتم.
گفتم:-علی کجا میخواهد برود؟
ماه منیر گفت:
-نظرش روی استرالیا و نیوزیلند است،حالا اگر موافقی به دیدن علی بیا تا مستقیم با خودش صحبت کنی.شوکه زده بلند شدم و با صورت به صندلی راحتی اتاقم خوردم و آهی دردناک کشیدم و گفتم:
-من به دیدن علی بیام،یعنی با حضور او.... خانه ی شما...
ماه منیر گفت:
-دخترم چه اشکالی دارد علی از آن مردها نیست،تازه من و زهرا هم هستیم.
با لکنت تکرار کردم:
-خانه ی شما...دیدن علی...
ماه منیر گفت:-پس کجا میخواهی او را ببینی و حرف آخرتان را بزنید.این بار به رعشه افتادم و گفتم
-حرف آخر....خدای بزرگ....یعنی من همسر علی باشم،مگر ممکن است.
سوگل محکم نیشگونم گرفت تا کمی خودم را جمع و جور کنم.گفتم:
-اگر دختر خودتان بود به او اجازه میداد؟
با مهربانی که فقط روزهای نخست خواستگاری از او سراغ داشتم:
-گفت:
-وقتی به تو و علی ایمان دارم و خودم هم حاضرم.مخالفت معنا ندارد،این را مادرانه میگویم.
از تمام منافذ پوست بدنم حرارت بیرون میزد و عرق همه ی وجودم را خیس کرده بود.گفتم:-مادرانه؟؟؟مادرانه؟؟
من دو سال انتظار این لحظه را کشیده بودم اما حالا اضطرابی مرموز و نااا شناخته نمیگذشت پایم پیش برود و میاندیشیدم نکند دامی برایم گسترده باشند و به سرنوشتی شوم دچار شوم.در این افکار بی سر و ته جولان میدادم که ماه منیر گفت:-فقط خواهش میکنم کسی مطلع نشود چون حتی مادر بزرگ هم نمیداند و زمانش نزیکی تاریکی هوا باشد.
بیشتر ترسیدام و گفتم:-چرا اینطوری پنهانی؟
ماه منیر گفت:-محله ی ما خیلی فضل دارد.
گفتم:-من ناچارم به یکی از اعضای خانواده م اطلاع بدم.
ماه منیر گفت:-نکند میخواهی به مادرت یا امین رضا خان بگوییی؟
گفتم:-دنیا قابل اعتماد است.
ماه منیر گفت:-اگر مانع شود چی؟
گفتم:-راضی ش میکنم.
ماه منیر گفت:-پس پنج شنبه مرخصی میگیرم و سر ساعت ۶/۵ غروب منتظرت هستم.
وقتی صحبت تمام شد،شیرین خندیدم و گفتم:-جدا پروردگار چقدر بزرگ و رئوف است.سوگل با حالتی قریب گفت:
-چطور میخواهی دنیا را راضی کنی؟
گفتم اول باید مساله را برای خودم حلاجی کنم.بعد از نیایش آنقدر کنار شوفاژ روی صندلی راحتی اتاقم نشستم تا شب از راه رسید.با آنکه تنها روشنایی اتاقم نور کم رنگ اباژر کنار تخت بود ولی آنجا را روشن تر از باغ فردوس میدیدم و به همه چیز و همه کس عشق میورزیدم.گویا تمام دنیا میخندید و مرا به خوشی دعوت میکرد.با خودم گفتم یعنی ماه منیر علی را راضی کرده؟
اما یادم آمد وقتی این را از علی پرسیدم،کلی عصبانی شد و شماتتم کرد.آنقدر تشنه ی زیارت وجود نازنینش بودم که خیلی زود افکار بد را دور ریختم و شب را روی همان صندلی نرم و تاب دار صبح کردم و بشاش و سبکبال بدون توجه به آنچه دیروز و دیروزها گذشته بود،پیش دنیا رفتم.
دنیا با چشمانی گشاد و مبهوت گفت:
-ای کاش همیشه اینطور میخندیدی.
گفتم:-دنیا مست بوی بهاری هستم که در این پاییز سرد و غمزده غافلگیرم کرده.
دور خودم چرخی زدم و گفتم:
-چقدر روی این زندگی زیبا و خواستنی است.
دنیا نزدیکم آمد و گفت:-راستش را بگو چی شده؟
گفتم:-دیگر در حسرت روزهای از دست رفته نمیشینم و میدانم رنگ فرداها با تمام رنگهایی که تا به امروز دیدم،متفاوت خواهد بود.
دنیا دستم را گرفت و گفت:
-تو چقدر داغی،نکند تاب داری و هذیان میگویی؟
گفتم:-نه تب دارم و نه هذیان میگویم،فقط خوشحالم،آنچه اتفاق افتاده بود،شرح دادم و منتظر عکس العمل او شدم.
دنیا دست به آسمان بلند کرد و گفت:-خدایا سایه ی جغد شوم را از سر مهدیه دور کن و ادامه داد:-
این زن هزار رنگ و هزار نقش نمیگذارد بروی به سوی خودت.معلوم نیست دیگر چه نقشهای کشیده.با وجود سختی و مشقّت روحی چیزی نمانده بود که از بند رها شوی.
گفتم:-دنیا جان اوقاتم را تلخ نکن.
دنیا ناخن به دندان جوید و گفت:-
رفتن این راه نفرین شده عین بدبختی است.تو حالا وسط آتیش میسوزی و فقط فکر فرار از مهلکه هستی اما من که بیرون گود ایستادم،میبینم که رهایی خیالی تو کوبیدن مهر داغ آوارگی و فضاحت بر روی پیشانیت است.
گفتم:-چرا؟
دنیا گفت:-تازه میپرسی چرا؟دروغها و بی احترامیها و جریان افسون و بی خبری از علی...
میان حرفش گفتم:-دنیا خواهش میکنم بس کن.
دنیا گفت:- مهدیه...مهدیه همانطور که تا امروز علی صدمات جبران ناپذیری به تو زده از این پس هم همیطور خواهد بود...
گفتم:-اگر او به افسون علاقه داشت به خواستگاری من نمیآمد.
دنیا گفت:-او به هیچ کس جز خودخواهیهای ذاتی ش علاقه ندارد در ضمن جرم او درباره ی آن دختر که قویاً مدعی است باید ازدواجشان صورت بگیرد،خیلی فراتر از فکر پاک و بی غلّ و غش توست.
گفتم:- نه....نه...این فاجعه امکان ندارد.دنیا گفت:-یادت بیاد وقتی زنگ زد چی گفت.بعد هم برنامه ی دیدار پنهانی و فرار ناگهانی و خلاصه تمام مسایل را کنار هم بگذار،ببین به چه نتیجهای میرسی.
گفتم:-دنیا تمامش کن،وگرنه میروم.
دنیا فریاد زد و گفت:-بله...بله...او میخواهد بگریزد اما غیر ممکن است.علی و افسون باید بمانند و تاوان گناهشان را پس بدهند اما تو خودت را کنار بکش چون هیچ وجه اشتراکی با این آلودگیها و پلیدیها نداری.آنها کرمهایی هستند که جولانگاهشان استخر فحشا و کثافت است و آنقدر آنجا دست و پا میزنند تا در همان لجنزار بمیرند.
گفتم:-آخر چرا با من؟
دنیا گفت:-چه کسی شرافت مندتر از تو،هم پول داری،هم پاکی و عاشقی.ماه منیر تو را وسیله ی خوشبختی پسرش قرار داده ولی غافل است که عدالت خدا هرگز اجازه چنین جنایتی را نمیدهد و محکمه ش برای هیچ کس تبعض قائل نمیشود.
گفتم:-دنیا گناه خودت را زیاد نکن،علی فقط به آن دختر علاقه ندارد.
دنیا گفت:-تو را هم نمیخواهد.
گفتم:-تو از علی دلگیر هستی فقط همین،بگذار بروم و او را ببینم.
دنیا گفت:-یعنی با دستهای خودم زنده زنده خاکت کنم.نه...نه... از من نخواه تا آبد نفرین پدر را به جان بخرم.
گفتم:-عزیز دلم حرفهای تو از روی حدس و گمان است،اجازه بده پای درد دلم علی بشینم حتما او هم چیزهای مهمی برای گفتن دارد.
دنیا گفت:نمیبینی از سایه ی خودشان هم میترسند،یقیناً بلایی به سر آن دختر آمده،خیلی وحشتناک است.
صورتش را بوسیدم و گفتم:-نگذار کار نکرده و راه نرفته باقی بماند.میدانم علی صحبت خاصی با من دارد.
دنیا گفت:-حرفهای او ارزش شنیدن هم ندارد.
گفتم:-خواهش میکنم....خواهش میکنم..
دنیا گفت:-اگر در دام آن زن هفت خط بیفتی من چه کنم؟جواب پدر را چه بدهم؟
گفتم:-اگر مدعی هستی علی دوستم ندارد پس چرا انقدر نگرانی؟
دنیا گفت:-اگر پیش بینی من غلط از آب دربیاد،دیگر حساب شوهر و یک عمر زندگی است.آن وقت با عذاب وجدان و یک دختر سیاه بخت چه کنم؟آخر شوهر که ریگ دامن نیست،پیراهن و کفش و کلاه که نیست.
خندیدم و گفتم:-ای بدجنس پس تو پریشان ازدوجم با او هستی.
خواهش و تمنّای من اثر نکرد و وساطت سوگل هم اثر نکرد.
سوگل گفت:-اصلا بی خبر برو یا دروغ بگو.
بی درنگ گفتم:
-پدرم همیشه از دروغ متنفر بوده و آن را کلید همه ی گرفتاریها میدانست.
یک روز بیشتر برایم باقی نمانده بود دوباره پیش دنیا رفتم و گفتم:
-دنیا جان وادارم نکن که راه خطا بروم.
دنیا مستأصل گفت:-از ماه منیر بخواه که بیاید،قول میدهام که هیچ کس مزاحم نشود.
گفتم:-خواهر خوبم من برای دیدن علی خودم را به آب و آتیش زدم.ماه منیر را برای چه میخواهم،تو خیالت راحت باشد...
حرفم را قطع کرد و گفت:-مهدیه نگرانم،میفهمی نگرانم.
گفتم:-مرا به خدا بسپار و مطمئن باش خودم همه ی جوانب احتیاط را رعایت میکنم،قول میدهم.
با دلواپسی گفت:-بر فرض که رفتی به امین رضا چه بگویم؟
گفتم:-بگو خانه ی یکی از دوستان به شا م دعوتم و آنها خودشان مرا بر میگردانند.
دنیا نفسی کشید و گفت:-چارهای برایم نگذاشتی.
قرار پنجشنبه را با ماه منیر قطعی کردم و بقیه ی روز را به خرید کفش و لباس گذراندم و شب خسته و کوفته با زور قرص خوابیدم.صبح خیلی زود تر از همیشه بیدار شدم و با فضولی در کار پوران،خودم را سرگرم کردم.رفته رفته ساعت مقرر رسید.با عشقی وصف ناپذیر و وسواسی خاص لباس پوشیدم و خود را به خوشبوترین عطری که داشتم صفا دادم و موهای بلندم را شانه زدم و روی دوشم ریختم و زیبا تر و راضی تر از همیشه به راه افتادم.با حواسی پرت،دسته گلی کوچک و یا شاید نامناسب تهیه کردم و به رحم ادامه دادم ولی هر چه جلو تر میرفتم،وحشتم افزون تر میشد.
وقتی به سر کوچه رسیدم،دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم.آخر چطور بدون یار و یاور آنجا باشم در حالی که حتی جرات نگاه کردن به کوچه را هم ندارم.پالتو پوستم را مرتب کردم قطرههای ریز باران را از روی آن تکان دادم.نفس عمیقی کشیدم و بدون لحظهای توقف،خودم را به جلوی در رساندم.
با چشمانی اشک الود به پلههای سنگی که یقیناً علی بارها و بارها قدمش را آنجا گذشته بود و به زنگی که با انگشت نازنینش لمس کرده بود،خیره شدم.دستم را بالا بردم اما نتونستم،خدایا چه کار کنم؟دهنم خشک شده بود و حرکت اندامم تحت کنترلم نبود.آنچنان میلرزیدم که انگار گردبادی سهمگین مرا به این سو و آن سو میبرد.
لحظهای چشمهایم را بستم.مولایم را با بالاپوشی سفید و شالی سبز و
R A H A
11-03-2011, 01:32 AM
167-158
چهره ای پر تلألو از آستان حق در نظر مجسم کردم.پنجه هایم را در میان انگشتانش فرو بردم و با زبان قلبم گفتم:در این سخت ترین دقایق زندگی مرا یاری کن و نیرویی خارق العاده عطایم فرما.مولا آرام دست روی سرم کشید و دور شد.وقتی چشم باز کردم چیزی جر همان کوچه و چند چراغ کم نور ندیدم ولی استوار با قدرتی خاص زنگ را فشردم.کسی از پنجره سرک کشید و بلافاصله در را باز کرد.در آستانه راهرو تاریکی مطلق حکمفرما بود و به زحمت میشد جلوی پا را دید.با دقت نرده ها را گرفتم و پله هایی را که با موکتی زرشکی تزیین شده بود بالا رفتم.زنی درشت اندام به استقبالم آمد و آهسته گفت:خوش آمدی دخترم.از صدایش شناختم که ماه منیر است.
سلام کردم و گفتم:حالتان چطور است؟بالاخره چراغ کم نور پاگرد روشن شد و دیدم او انگشت سکوت رو لبانش گذارده.کفشهایم را درآوردم و داخل رفتم.ماه منیر پشس سر مرا نگاهی انداخت و وقتی اطمینان پیدا کرد هیچ کس نیست کفشهایم را برداشت و در را بست.وقتی بعد از آن همه احتیاط متوجه من شد دید که با شگفتی متوجه رفتارهای او هستم.مرا در آغوش گرفت و بوسید.دسته گل را تقدیمش کردم و گفتم:امیدوارم همیشه مثل گل زیبا و خواستنی باشید.
ماه منیر به جای تشکر گفت:برو برو تا کسی سرک نکشیده.
گفتم:این همه احتیاط برای چیست؟!
ماه منیر جواب مرا نداد و گفت:ادکلن خوش بوی تو عطر این گلها را کم رنگ کردخ.
درهمین اثنا زهرا با دامنی بافته شده از کاموای زرد رنگ و بلوزی شبیه پوست پلنگ آمد و برخلاف رفتار همیشگی اش دستم را فشرد و مرا به همان پذیرایی که مدتی قبل بدترین توهینها را از او شنیده بودم برد.هراسان وارد اتاق شدم ولی حتی جرأت نکردم نگاهم را از روی گل قالی بردارم.قلبم مثل سمندی تندپا میتپید.دست به دیوار گذاشتم و قبل از اینکه اتفاقی بیفتد در آستانه در پذیرایی نشستم ولی زهرا با اصرار مرا به بالای اتاق برد.دقایقی به انتظار شنیدن صدای آشنا و روح نواز او ماندم و بعدم سرم را بالا آوردم اما متأسفانه هیچ خبری از علی نبود.ماه منیر با سینی چای داخل شد و گفت:خوش آمدی خوشحالم کردی چرا لباست را در نمی آوری؟!
گفتم:متشکرم راحتم.
دستم را گرفت و گفت:بلند شو عزیزم میخوای وقتی میروی بیرون سرما بخوری.به ناگریز پالتو و شال سبکم را که روی موهایم انداخته بودم دستش دادم.ماه منیر با دیده ای تحسین برانگیز و آرزومندانه سرتا پایم را ورنداز کرد و لبخندی رضایت بخش بر لبانش نشست.هنوز سرجایم برنگشته چرخیدن کلید در قفل توجه ام را جلی کرد.
ماه منیر فریاد کوتاهی کشید و گفت:علی است و برای استقبال پسرش بیرون رفت و من ماندم و زهرا که مرتب حرف میزد و میخواست مرا سرگرم کند.بی اراده دستم را روی قلبم گذاشتم تا بی قراری اش از نظر او مخفی بماند اما او خندید و گفت:خیلی دوستش داری؟!!!
فقط آه از نهادم برخاست.زهرا با حسرت گفت:ای کاش بتوانم روزی لحظات شیرین تو را داشته باشم.شنیدن صدای پای او نفسم را به شماره انداخت.جدا اگر میتوانستم در گوشه ای پنهان میشدم تا از این همه هیجان که مرا تا سرحد جان کندن برده بود فرار کنم.با دستمال گلدوزی شده ام عرق پیشانی را پاک کردم و چند بار پی در پی اکسیژن هوا را عمیق بلعیدم.بالاخره علی به آستانه در رسید و بعد از رد و بدل شدن چند کلمه بین خواهر و برادر علی به طرفم آمد و در چند قدمی ام ساکت ایستاد.صدایم در گلو خفه شده بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب نفس نفس میزدم.خودم را کشتم تا لب از لب بگشایم اما...در دل به خودم ناسزا میگفتم که آخر چرا نگاه تشنه ات را روی صورتش نمی اندازی؟!!!پس چه شد آن همه نجواهای عاشقانه ای که وقت و بی وقت در خلوت با او میگفتی و میگریستی!پس چه شد ان تمرینهایی که میخواستی دلبرانه به استقبالش بروی؟!پس چرا پاهایت حرکت نمیکند و دستانت برای سلامی گرم به دستانش نمیرسد/!آرزو کردم بتوانم تنها یک کلمه بگویم تنها یک کلمه.علی مرتب کلیدش را تکان میداد و منتظر چشم از من برنمیداشت.بالاخره دلش سوخت و قدمی نزدیکتر آمد به طوری که حرم نفسش روی پیشانی ام میخورد.دست روی دیوار بالای شانه ام گذاشت و کنار گوشم نجوا کنان گفت:سلام دخترک رویایی و موصلایی من امشب خوب خوشگل شدی!آرام سرم را بالا آوردم و با چشمانی که مژگان بلندش مرطوب عشقی بی قرار بود نگاهش کردم.آخ خدا علی بود علی رویاهای من زیباتر و جذابتر از همیشه تنها با یک تفاوت او دیگر ریشی به صورت نداشت.لبخند افسونگرش همان چاله روی لپش و دندانهای درخشانش همان و چشمان مشکی و خمارش همان یکه تاز عالم بی قبراری ام بوده در برابر آن اندام کشیده و سینه سطیر درست مثل جوجه ای بودم و راحت میتوانست با یک حرکت مرا در آغوش پنهان کند.
علی گفت:نمیخواهی این لبان خوشگلت را باز کنی و کلمه ای شیرین به این تازه رسیده از سفر غربت بگویی تا دل پر تب و تابم آرام بگیرد.در چمانش خیره شدم.همه نیرویم را جمع کردم تا بنوانم به او که همه هستی ام را فدای خاک قدمهایش کرده بودم بگویم...ولی سست و بی رمق رفتم تا چون عاشقی دیوانه به پایش بیفتم.او نهیبی زد و گفت:هی...هی...مراقب باش...دیگر معطل نکرد و دستان قدرتمندش را حائلم کرد تا زمین نخورم.هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم جز آن که ملتمسانه نگاهش کنم.
علی لبخندی عاشقانه زد و گفت:پس نمیخواهی حرف بزنی؟!
با صدایی ضعیف گفتم:سلام خیلی خوش آمدی از دیدنت...اما تنها یک چیز توانست جمله او را تمام کند و آن سیلاب اشک بود.او موهای روی شانه ام را کنار زد و گفت:چقدر این رشته های طلایی را دوست دارم چقدر چشمان عسلی و نگاه بی نظیرت را دوست دارم آخر عزیز دلم حیف این چشمان زیبا نیست که این طور اشک بریزد.با دستمال کاغذی جیبش گونه های خیسم را پاک کرد و گفت:بگذار نگاهت را بدون دریای غصه ببینم بگذار ببینم تا کجا دوستم داری بگذار ببینم چقدر عاشقی؟خواستم بگویم اما گفت:اصلا نمیخواهد حرف بزنی چون این چشمان عاشق طوری گرمم میکند که انگار همه ناگفته ها را گفتی.نگاهم کن...نگاهم کن...صدای سرفه ماه منیز علی را از من دور کرد.
ماه منیر گفت:علی جان چرا مهدیه را سرپا نگاه داشتی؟او خودش را جمع و جور کرد و با خنده ای که بیشتر بیانگر هیجان بی حدش بود گفت:آخ...آخ اصلا حواسم نبود.
زهرا با ظرف میوه از پشت مادر آمد و گفت:ای بی ادب دختر مردم را خسته کردی.
علی میوه ای در بشقاب گذاشت و گفت:دست شما درد نکند خانم پلنگ.زهرا چشم و ابرویی نازک کرد و گفت:کلمه بهتری پیدا نکردی.
علی ادای او را در آورد و گفت:مهدیه تو بگو با این لباس لقب مناسبی نیست؟!لبخندی عاشقانه زدم و سرم را پایین انداختم.
زهرا گفت:تو همیشه مرد آزار بودی یادت هست با دوستم چه کردی؟
علی گفت:واخ...واخ...حقش بود از او متنفر بودم.
برای اینکه ساکت نباشم گفتم:گویا این یک عادت همیشگی است.علی صمیمی گفت:مهدیه نگو دلم میشکند.رفته رفته صحبت به جایی رسید که از شدت خنده روی پا بند نبودیم.علی خاطرات شیرین و بدجنیس های کودکانه و عشقهای آبکی دوران بلوغش را تعریف میکرد و همه لذت میبردیم.من علاوه بر حفظ ظاهر قدرتمند و نافذ چشم به او داشتم ا مبادا کوچکترین زیبایی نهان و آشکارش از نظرم مخفی بماند آخر میخواستم جمال بی نظیرش در یادم تا ابد حک شود.
دقایقی گذشت تا بالاخره علی گفت:چرا ساکتی؟!نمیخواهی جواب این همه تکاپوی مرا بدهی.
گفتم:هنوز نمیتوانم باور کنم بعد از گذشت آن همه دوری و بدبختی پیش تو هستم.اشک مظلومانه اما امیدوارتر از همیشه برگونه هایم نشست.ماه منیز و زهرا بی صدا مارا تنها گذاشتند.علی فرصت را مغتنم شمرد نزدیکم نشست و گفت:مهدیه...مهدیه...نمیدانی چقدر دلم بی قرار تو بود.با انگشتی لرزان اشک صورتم را پاک کردم و گفت:میخواهم تا هستم همراه من بخندی و پر از نشاط زندگی باشی.
گفتم:تو هستی؟!یعنی چه؟!به جای پاسخ ظرف میوه را جلویم گرفت و گفت:نمیخواهی چیزی بخوری/!
آن را پس زدم و گفتم:جوابم را...
علی گفت:خانمی باشد باری بعد درست نیست جلوی آنها...
صدای ماه منیر کلام علی را قطع کرد.همه چیز برایم مرموز و نگران کننده شد.وحشتزده میخوستم فریاد بزنم و به آغوشش بروم و عاجزانه بخواهم تا ابد ترگم نکند.
ناگهان علی بلند گفت:مهدیه حواست کجاست؟!ببین مادرم چه میگوید.
ماه منیر با دلخوری گفت:نمیخوای چیزی بخوری؟علی دوباره ظرف میوه را تعارفم کرد و گفت:چایت را نخوردی بشقاب میوه ات هم خالی است مگر مرتاض شده ای؟!
شیرین و دوست داشتنی به روی ماهش خندیدم و گفتم:مگر میتوانم دست تو را رد کنم بگو کدام یک را بردارم این طوری لطفش دو چندان است.
با خنده ای که دیوانه و مستم میکرد گفت:این سیب سرخ را بردار و بیخ گوشم افزود:درست مثل خودت بی نظیر و وسوسه انگیز است.
آن را از دستش گرفتم و گفتم:سیب که سهل است اگر جام شوکران را هم پیشنهاد میدادی با طیب خاطر میپذیرفتم و مثل شربتی شیرین و گوارا بلا درنگ آن را تا آخر سر میکشیدم.
ماه منیز ظرف میوه ار از علی گرفت.میوه ها را در بشقابم گذاشت و گفت:شما دو نفر نمیخواهید از زیر گوشی حرف زدن دست بردارید؟!!!
علی به قهقهه افتاد مادرش را در آغوش گرفت و گفت:مامان تپلی تو هم از ذات فضول مادربزرگ کم ارث نبرده ای!هنوز نفس کلامش خشک نشده صدای در خانه مادربزرگ بلند شد.زهرا به سمت راهرو دوید و وقتی بازگشت خنده کنان گفت:علی اگر عطر مهدیه امشب تو را رسوا نکند شانس آورده ای.وقتی علی خوب خنده هایش را کرد گفت:باور کن اگر پادردش میگذاشت کورمال کورمال بوی عطر تو را دنبال میکرد تا بداند مهمان سری کیست.
ماه منیز میان خخنده زهرا گفت:کم بخند بگو ببینم کی بود؟
علی دوباره خنده اش بالا گرفت و گفت:نگفتم شما هم بی نصیب نیستی.ماه منیر نتوانست خنده اش را کنترل کند و گفت:بابا جلوی این دختر آبروداری کنید.خواهر و برادر همدیگر را نگاه کردند و ریسه رفتند.
علی بریده بریده گفت:زهرا بگو...زودتر بگو که مامان طاقت ندارد.
زهرا خنده کنان گفت:مامان جان دختره محبوبه بود.
ماه منیز وقتی خیالش راحت شد گفت:دیگر وقت شام است.
علی گفت:مامان تپلی شکم من گواهی میدهد که خیلی از وقتش گذشته اصلا من هیچی این خوشگل اروپایی از گرسننگی مرد.
ماه منیز معنی دار گفت:این دختر خوشگل اروپایی فقط برای یک چیز میمیرد.خجالت زده سر پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ماه منیر گفت:ت. چقدر شکمو هستی تازه 8/5 است.
گفتم:جدا 8/5 است؟!!!
ماه منیر گفت:آره خیلی دیر است؟!
گفتم:نه...نه...فقط خیلی زود گذشت.
علی گفت:مامان شام شام من
رسنه ام.
ماه منیر گفت:ای...ای...شیطان میخواهی از شرم خلاص شوی؟!
علی خندید و گفت:مامان خیلی بلایی.
ماه منیر که شوخی اش گرفته بود ادامه داد:هرچه میخواهی در حضور من و زهرا بگو.مهدیه جان دروغ میگویم؟!از شرم نتوانستم جواب بدهم و ماه منیر گفت:بفرما سکوت علامت رضا است.توی شیطان قصد داری تنها با مهدیه چه کار کنی خصوصا که اگر سرش را هم ببری صدایش در نمی آید!
علی گفت:چرا سرش را ببرم؟!بالاخره ماه منیر رضایت داد و مرا با مردی که سرنوشتم به کلمات و اشارات او بستگی داشت تنها گذاشت.
علی در چشمانم خیره شد و گفت:در نبود من به تو خیلی سخت گذشت؟
نگاه ژرف و سوزانش میرفت تا لخت و عریان قلبم را بشکافد و آن را بخواند.از اینکه در برابر چشمان پرحرارت او این طور بی نقاب مانده وبدم خجالت زده در خود جمع شدم ولی هرچه بیشتر تلاش میکردم او ریزتر و دقیق تر مرا میکاوید.
بعد از سکوتی طولانی علی گفت:مهدیه میخواهم بدانم آیا واقعا زندگی در خانه فقرا آنهم بدون خدم و حشم و امکانات لوکس خیلی دشوار است؟!
جدی و مصمم گفتم:نه...چرا نمیخواهی قبول کنی که این چیزها برایم مهم نیست من فقط خواهان دل مهربانت هستم و بس.
علی سرش را پایین انداخت و گفت:چه بگویم؟!
این دفعه من نزدیکش رفتم و گفتم:بپذیر اگر جز این بود دو سال که هر ثانیه اش قرنی گذشت با شنیدن آن اراجیف احمقانه این قدر به پایت خون دل نمیخوردم و لجاجت به خرج نمیدادم.
علی گفت:قبول دارم صبوری برای من کار ساده ای نیست.
عاشقانه صدایش کردم:علی...سرت را بالا بگیر تا در چمشانم ببینی در همین مدت کوتاه چقدر به من خوش گذشته باور کن ثانیه ثانیه عمرم را در انتظار رسیدن این لحظه گذارندم آخر چرا این طور بیرحمانه قضاوت میکنی و عاطفه و حس قوی مرا در یک کفه و پول و ثروت و بی اعتمادی را در کفه دیگر میگذاری؟!با بغض افزودم:این بی انصافی است بی انصافی.علی دست در میان انبوه موهایم کرد و گفت:فکر کردم برایم ناز میکنی خواستم اذیتت کنم.
گفتم:من...!من...!بغضم را بلعیدم و مکث کردم.علی موهایم را نرم و مهربان نوازشش داد و گفت:تو چه؟
گفتم:من در برابر تو چیزی ندارم تا به آن نازز و کرشمه کنم چون همه چیزم را یکجا به چشمان قشنگت هدیه دادم و حالا مثل کنیزکی منتظر اوامر اتو هستم.
علی محزون گفت:تو تا آخر دنیا دخترک رویایی و موصلایی من باقی میمانی.
گفتم:به خاطر داشتنت هر مشقتی را با جان و دلم میپذیرم و خم به ابرو نمی آورم و این تنها ادعا نیست اگر فرصت بدهی ثابتش میکنم.
علی گفت:وقتی این طور حرف میزنی از خودم بدم می اید آخر مگر جز ظلم و جور و جنایت در حق تو چه کرده ام که این طور شرمنده ام میکنی!و با آه و حسرت ادامه داد:چه کنم که چاره ای ندارم چه کنم؟!
گفتم:چرا چاره ای نداری؟!
علی گفت:از چطور گفتنش در تب و تابم چون نمیخواهم این چشمان زیبا بیش از این بگرید آخر نمیدانی وقتی اشک میریزی تمام وجودم میگرید نه فقط دیدگان بهشتی ات.
گفتم:بگو مقاومتش را دارم دیگر چیزی بدتر از خبر نامزدی تو با آن دختر که نیست.
پریشان و آشفته گفت:کدام دختر؟!!!
گفتم:نخواه لحظات شیرین و باارزش ما بیهوده تلف شود.
علی گفت:رسم روزگار چشیدن ناکامی و شیرینی زندگی است.
صدایش زدم:علی...گرم و عاشقانه پرناز و خواستی صورت و هیکلش را برانداز کردم.
او به دنبال نگاهم دوید و گفت:جانم...بگو مهربانم.
گفتم:ای کاش هرچه وزدتر محرم زندگی تو میشدم تا اسرار آشکار و پنهانت را بدانم.
علی گفت:ای کاش...ای کاش...راستی نگفتی آن دختر کی بود و چی گفت.کل اتفاقات را شرح دادم و گفتم:میتوانم چیزی بپرسم هرچند از مطرح کردنش متنفرم اما بسیار مهم است.
علی گفت:گاهی پذیرش حقایق گریز ناپذیر هم همین اندازه تنفرانگیز است.
گفتم:آیا تو...تو...دوستش داری؟
R A H A
11-03-2011, 01:32 AM
صفحه 168 تا177
علی لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: دوستش دارم؟!جالب است!
متوجه منطور واقعی او نشدم و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پریدم و گفنم: تو دوستش داری ! نه ...نه ...این دروغ است خدای من چه می شنوم یعنی ...دوست...دوستش داری علی... علی ...
علی برخاست و نفس گرمش را روی صورت خیس از عرق رها کرد و به علامت سکوت انگشت روی لبانم گذاشت و گفت: این قدر زود پیشداوری نکن فقط بگو دیگر چه می دانی؟
گفتم : چیزی بیشتری نمی دانم.
علی پشتش را کرد و با کلامی محکم و مردانه گفت : حاصری با من ازدواج کنی و همراه من از ایران برویم؟
گفتم:یا در حقیقت بگریزیم .
علی سریع برگشت و سینه به سینه ام ایستاد .وقتی در صورتش خیره نگاه کردم ،دانستم او هم می تواند جدی و حتی عصبانی باشد .با انگشت زیر چانه ام زد و گفت : ایا حاضری از خانواده ایت صرف نظر کنی و تا وقتی که نمی دانم کی است ، این دوری را تحمل کنی؟
بی درنگ گفتم بله :
ارام گرفت . گفت: عزیز دلم مسئله فرار نیست اگر بمانیم زندگی را که می تواند شیرین و زیبا باشد تبدیل به جهنمی سوزان می کنند.
گفتم : چرا؟! مگر تو نسبت به آن دخر تعهدی داری؟!
علی گفت: فقط قول بده صبور باشی .
گفتم : می توانم با تو راحت باشم؟
علی گفت:معلوم است.
گفتم نمی رنجی؟!
گفت: نه .
گفتم: من باید بدانم بین تو و افسون چه اتفاقی افتاده اگر باز مثل یک قطره آب در دریای بی کران گم شدی ،من چه بکنم ؟ بمانم تا هر وقت خواستی برگردی را به گل قالی انداختم و گفتم: دوسال مرا بی خبر گذاشتی و رفتی و در حالی که قول داده بودی .متأسفانه تو فقط در حضور من تحت تأثیر قرار می گیری اما وقتی نیستم حکایت هر که از دیده برفت از دل برفت می شود.
علی گفت: مهدیه می دانستی چقدر دوست ...بقیه حرفش را خورد و گفت: خانم خانمها من شرایط خوبی نداشتم و ندارم ،آخر چه بگویم می خواهی چه بدانی ؟!
با گلهای قالی مشغول شدم و گفتم : چرا سعی کردی مرا از زندگی ات بیرون کنی ؟ آخر چرا ؟!اگر مرا نمی خواهی خوب...
علی آرام و عاشق گفت:سرت رو بالا بگیر تا بتوانم زیبایی ات را ببینم و بگویم گذشته ها را بگذار و بدان برایم خیلی عزیزی.
گفتم: حتی از مسائل بزرگ و پر رمز و راز ؟!!!
علی گفت: حاصر نیستی گذشت کنی؟!پس دوستم نداری.
نگران موهایم را کنار زدم و گفتم : باشه هر چی تو بگویی. نگاهی پر ا محبت و اصطراب به من انداخت و بلند گفت: مامان چرا شام را نمی آوری؟!و به آشپزخانه رفت.پاهایم را تکانی دادم و از روی زمین بلند شدم و دوری در اتاق زدم .ناگهان چشمم به عکس رنگی علی روی پیش خوان بخاری افتاد،آن را مثل جواهری گرانبها محتاط برداشتم و جزء جزء صورتشرا بوسیدم و بوییدم و گرم نجوای عاشقانه شدم بدون شرم از برق آن چشمان گیرا گفتم: علی می دونی چقدر دوست دارم؟می دانی چقدر ارزو دارم تا سینه گرمت مأوایی برای من خسته دل باشد؟بودنت برایم عین سعادت و نبودت عین بدبختی است.ای کاش می توانستم انبوه موهای خوش عطر تو را لمس کنم . بوی نفس عاشقت را در جانم بنشانم .آه کشیدم و قاب عکس را روی قلبم فشردم و ادامه دادم : اگر می توانستم احساسم را زنده و قابل لمس نشان دهم اگر می توانستم میزا ن علاقه ام را با معیاری به تو بگویم .اگر...صدای آشنایش گفت:می دانم چقدر دوستم داری و خیلی خوب توانستی احساس واقعی ات را بگویی.
عکس را پشت سرم پنهان کردم و دستپاچه گفتم:چقدر در اینجا خوب افتادی و ناخودآگاه افزودم : زیبا و جذاب ...انگشتم را گاز گرفتم و مِن مِن کنان گفتم : یعنی می خواستم ...
علی گفت: چرا برای پنهان کردن عشق قلب نازنیت تلاش می کنی؟ مگر نباید همیشه زیباییها را به عزیزان عرضه کرد.
قاب عکس را سر جایش گذاشتم و شروع کردم به بازی با انگشتانم و گفتم:بله همینطور است.
ماه منیر و زهرا با بساط شام وارد پذیرایی شدند و مرا از آن تنگنا نجات دادند.جلو رفتم وگفتم:اجازه بدهید که کمکتان کنم،امشب خیلی خسته شده اید.
علی میان من و ماه منیر دوید و گفت : نه ...نه ...تو چرا خودم هستم.
سفره را از ماه منیر گرفتم و گفتم:باورکن این کارها را بلدم.
علی گفت: حتما همین طور است . ظاهرا شروع کرد به چیدن بشقابها ولی زمزمه کنان زیر گوشم گفت : هیچ می دانی وقتی لباس کارت را با آن پیش بند زرد می پوشی و موهایت را می بافی و روی شانه هایت می اندازی ،چقدر دوست داشتنی تر به نظر می رسی؟
شگفت زده پرسیدم:تو از کجا دیدی؟!!!
خندیدی و گفت: تو هر جا باشی و هر چه بکنب ،خوب زیر نظرت دارم اما بهتر بود به این چاکر یک اشاره می کردی تا همه خانه را برایت برق بیندازم .
تعارفات عاشقانه اش مرا به وجد آورد . گفتم: ای شیطان مرا از خانه دوستت می پاییدی ؟لبخندی پراحساس نثارش کردم و به آشپزخانه رفتم و با دستی پر برگشتم.علی مثلا به کمکم آمد و دنباله حرفش را گرفت و گفت: خانم خانم ها فکر نکردی اگر از بالای پنجره پایین بیفتی ،من ِ بدبخت چه باید بکنم ؟!آخر پس کارگر شما چه کاره است؟!
گفتم : آن پیرزن بدبخت قدرت این کارها را ندارد.در حین گفتگو سفره کامل شد و ماه منیر با دیس برنج آمد و گفت:امیدوارم سبزی پلو با ماهی دوست داشته باشی.گفتم: دست پخت شما هر چه باشد دوست دارم.
علی قهقه زنان گفت : دست پرورده اش را چطور؟!
ماه منیر گفت: این دختر را اذیت نکن .مهدیه جان دستانم را تازه شسته ام اگر وسواس نداری ماهی را برایت پاک کنم.
گفتم : باعث زحمت است.
ماه منیر گفت: نه عزیزمزحمتی نیست .
علی گفت: دیدی،نو که آمد به بازار کهنه می شود دل آزار؛مامان برای من پاک نمی کنی؟!
پیش دستی کردم و گفتم : من برایت درست می کنم.
با طیب خاطر بشقاب را دستم داد و گفت: این غذا خوردن دارد فقط باید مواظب باشم انگشتانم را قورت ندهم.
بعد نگاهی به سفره انداخت و گفت: مامان...مامان...پس نوشابه کجاست؟!
ماه منیر گفت: مادرجان فراموش کردم.
علی چشمکی به زهرا زد و گفت: آهای پلنگ ...پلنگ بلند شو برو نوشابه بخر.
ماه منیر گفت: وای ساعت ده شب است!
علی بلند خندید و گفت : هر کس لباسش را ببیند فرار می کند.
با اصرار ماه منیر و علی چند قاشق غذا دهانم گذاشتم و بعد از شام ،همگی محو شنیدن خاطرات شیرین سفر علی شدیم .من هر جمله اش را مثل غذای لذیذ روح می بلعم و آن قدر تشنه و گرسنه بودم که که نمی دانستم چطور بخورم وبنوشمتا این ولع پایان ناپذیرم کمی تخفیف پیدا کند .در آن جا بمانم اما متأسفانه عقربه ها سریعتر از باد جلو می رفت.ناغافل دانستم که لحظه خداحافظی فرا رسیده.به علی گفتم: اگر لطف کنی و برایم ماشین بگیری رفع زحمت می کنم.
علی گفت: نگفتم بد می گذرد!
ساعت را نشانش دادم و گفتم : انگار ازگذشت زمان بی خبری ؟!
علی آهسته گفت:با وجود تو گذشت زمان معنی ومفهومی ندارد.
گفتم متشکرم اما خیلی دیر است.
بی خیال چایش را نوشیدو گفت: اگر دوست داشته باشی می توانم زمان را برایت نگه دارم.
خندیدم . گفتم: این نشدنی است!
علی گفت:وقتی من بخواهم همه چیز ممکن است.
ماه منیر گفت: مادرجان اصرار نکن.
می دانستم نگرانی اش از بابت چیست و گفتم : اگر زحمتی نیست لطفا...
علی گفت: خودم تو را می برم.
وحشت زده گفتم : نه...نه خودم می روم باعث...
علی متعصب گفت: نخیر همین که گفتم. خودم را لوس کردم و گفتم : من دختر شجاعی هستم و از چیزی نمی ترسم. ماه منیر دست دور گردنم انداخت و گفت: تو امشب این را ثابت کردی اما نمی توانم اجازه بدهم تنها بروی ،بهتر است مردی همراه تو باشد.
علی گفت: مامان مردی نه ،بگو بهتر است علی همراهش باشد.
ماه منیر گفت: مهدیه خودت بگو چه کسی بهتر از من می تواند مراقب تو باشد؟!
تا بناگوم قرمز شدم و با اشاره نگاهم تشکر کردم .زهرا پالتو و شال سبک پشمی مرا آورد و گفت :ببخشید بد گذشت.
گفتم : خیلی هم عالی بود.
علی کفشهایم را جفت کرد و گفت: بفرمایید خانم خانم ها.
گفتم :شرمنده ام می کنید.
هنوز نرفته ماه منیر چادر گیدارش را سرش انداخت و پاگرد و راهرو حتی کوچه را برری کرد و برگشت گفت:مراقب باشید کسی شما دو نفر را با هم نبیند .این رفتارهای او بیش از هر چیز مرا از نزدیک شدن به هدف نهای ام مأیوس می کرد.
از خود پرسیدم : واقعا چرا؟!همان سوالی که هیچ گاه جواب قانع کننده ای برایش نشنیدم. در هر حال نگذاشتم خاطره قشنگ آن شب برای تلخ شود.صورت ماه منیر را بوسیدم و خداحافظی کردم. او به علی گفت: مادرجان وهدیه را بگذار داخل خانه بعد برگرد.
علی با شیطنت گفت : تا اتاق خصوصی اش ببرم مطمئن تر است،نه اصلا بخوابد پسندیده تر استاما اگر دست امین رضا خوان افتادم و تکه تکه شد نگران نشوی ها.
مادرش گفت: هیچ کس حق ندارد تو را برای محافظت از همسر آینده ات قطعه قطعه کند.
علی قهقهه زنان گفت: اگر یک حرف حساب در کار باشد ،همین است که گفتی.
ماه منیر گفت : علی جان چقدر حرف می زنی ،مادر!
بالاخره راه افتادیم ولی هنوز در پشت سر بسته زهرا دوان دوان آمد و گفت : مهدیه جان دستکشهایت ،علی چند پله بالا رفت و آنها را گرفت.هوا شدیدا سرد بود و باران همچنان نم نم می بارید.به ناگزیر دستم را دراز کردم و گفتم : اگر ممکن است دستکشهایم را لطف کن.
علی به پالتوی ضخیم من نگاهی انداخت و گفت : این پالتوی پر از خز برای گرما کافی نیست ؟!یا اساسا اجازه ندارم با بوی خوش دستهایت گرم شوم؟1
حیران بر جا خشکم زد .او چند قدم جلوتر سرش را عقب برگرداند و گفت : زیر باران خیس می شوی!هرگز نمی دانستم این طور پراحساس و مهربان است چون همیشه شرایط حاکم بر این عشق گواه به یک جانبه بودنش داشت .وقتی علی دوباره صدایم زد ،قدمها را تند کردم و شانه به شانه اش رسیدم و گفتم : من چندان هم از تو کوتاه تر نیستم.
به کفشهایم اشاره کرد و گفت:البته اگر اینها همیشه همراهت باشد!و دوباره ساکت در فکر فرو رفت و آنجنان غرق شد که دیگر جایی برای ادامه صحبت نگذاشت اما من لبریز از گفتن ناگفته ها به او گفتم : هیچ می دانی در نبود او رنج زیادی بردم؟!
علی گفت: من تمام تلاشم را کردم تا تو آسیبی نبینی اما انگار درست عکس آن از آب در آمد.
گفتم : اگر بخواهم آنچه را که در طی این مدت بر من نگذشت برایت بگویم ،تمام ساعتهای یک شبانه روز در یک سال هم کافی نیست.
علی دست در موهایش برد و گفت:آنچه مرا به اندازه همه این ساعتها عذاب می دهد ،فکر از دست دادن توست.
گفتم: علی نگو ...تو فرهاد این شیرین هستی.
علی تلخ و غصه دار گفت:اما هیچ کدام اینها حقیقت را عوض نمی کند .
گفتم: عشق فاصله ها را پر می کند و قدتری تا بی نهایت دارد و علتی است تا بدون در نظر گرفتن مسائل بی ارزش ،همیشه و همیشه تو را داشته باشم.
علی گفت: اگر این طور بشود ،دیگر آرزویی ندارم .
گفتم : باور کن هر روز صبح وقتی می دیدم که برخلاف رویاهای شبانه ام در کنارم نیستی ريالابر اندوه در چشمانم می نشست اما من باران آن را به امید داشتن دل دریایی ات به خنده شوق تبدیل می کردم.
علی ایستاد و به همه وجودم خیره شد و گفت: آیا همین که خداوند فرشته ای مثل تو را با این همه قشنگی روی شانه ام نشانده ولی اجازه نمی دهد آزادانه و بی وحشت مثل یک شوهر عاشق در آغوشت بکشم برای عذاب کافی نیست؟!!!سرش را رو به آسمان بارانی بلند کرد و گفت:
-خدایا من چقدر باید مجازات بشوم ؟!!!
گفتم: چه مجازاتی ؟!چرا حرف نمی زنی؟!
انگار در عالم برزخ دست و پا می زد و مرتب چیزهایی نامفهوم می گفت . پی در پی نفس عمیق می کشید و آرزومندانه وراندازم می کرد.
گفتم : علی ...علی
به خودش آمد و گفت: بله ...بله ...داشتی می گفتی.
گفتم: تو داشتی می گفتی نه من!
علی گفت:بگذار تا وقت هست ،فقط صدای تو را بشنوم دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را حتی خودم را هم ندارم.
به ناگزیر گفتم: این ماه ها و روزهای آخر انتظار،برایم معنایی جز چکیدن بیهوده در سرزمین سرد خاکی ام نداشت و بدجور نیازمند دستان گرم و سینه پرمحبت بودم و از دویدنهای بی امان و بی تنیجه کلافه شده بودم دقیقه ای ایستادم و عارفانه صدایش کردم .علی گفت:جان شیرینم بگو.
گفتم : می خواهم کنارت باشم تا گل پژمرده وجودم دوباره بشکفد.می خواهم همه هستی ام مال تو باشد.
نظری رم از همان نگاه هایی که فقط در رویاهایم سراغ داشتم به من انداخت و گفت: من هم بارها خواستم تا پیش منِ غریب باشی.
گفتم : برایت نامه نوشتم با خواری و خفت به دنبال نشانی و شماره ات گشتم ولی انگار خدا همه درها را به رویم بسته بود و می خواست امتحانم کند تا به خودم بفهماند چقدر تو را ...
علی گفت: چقدر چه؟!
جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم.
علی گفت: و بالاخره موفق شدی پس حالا برای من دعا کن تا پیروز از میادن بیرون بیایم و بتوانم جبران همه چیز را بکنم و آن قد در محفل گرم و خانه ام به پایت عشق بریزم تا هرگز به این روزها به یادت نیاید.
گفتم : به رغم اوضاع عالی امروز ،من خیلی نگرانم.
علی گفت: نگران چه؟!!!
گفتم :نمی شناسمش و نمی دانم چه جنسی دارد اما مرتب می گوید که خوشبختی امعمری کوتاه دارد و زمینه ساز یک فاجعه اسفبار است.
علی گفت:خودت را اذیت نکن من هر کاری بتوانم انجام می دهم مگر دست تقدیر طور دیگری بخواهد.
جوابهای دو پهلویش مرا به فکر انداخت و دیگر تا جلوی خانه چیزی نگفتم .وقتی وارد پاگرد شدیم ،علی دستکشهایم را به لب برئ و مستانه گفت: برو و با خیال راحت بخواب و مرا در رویاهایت فراموش نکن.
جرأت خداحافظی نداشتم و هنوز نرفته دلم برایش بی قراری می کرد.حاضر بودم سند مرگم را امضا کنم اما از او جدا نشوم ؛چون می ترسیدم
R A H A
11-03-2011, 01:32 AM
178-187
باز برود و تنهایم بگذارد . این پا و آن پا کردم تا کمی بیشتر معطل شود اما بالاخره چه ؟!!!!ناگزیر باید می رفت .
علی گفت :" چرا بی قراری ؟ زودتر برو بالا و برایم دست تکان بده و بدون هیچ فکر مزاحمی به رختخواب برو.
چشمانم را روی سنگ مرمرین پاگرد انداختم و گفتم : علی میخواهم .... میخواهم چیزی بگویم .
علی گفت : بگو
عرق پیشانی ام را خشک کردم و گفتم :" میخواهم بگویم که ..... که .... که خیلی .... خجالت نگذاشت حرف دلم را بزنم و گفتم :" میخواهم بگویم شب بخیر .
علی مرا به طرف خودش کشید و گفت :" نمیخواهی حرفت را تمام کنی !
دوباره به جان انگشتان گره خورده ام افتادم و گفتم :" دوست دارم اما نمیتوانم .
مستانه گفت : میخواهی من بگویم چقدر دیوانه ات هستم ؟
گفتم : بگذار که حرفم آخرین کلامم باشد .
خنده ای کرد و گفت : تو دخترک رویایی و مو طلائی من چقدر کم رو هستی !
شب بخار گفتم و چراغ پاگرد را خاموش کردم و چشمانم را بستم تا نفوذ نگاهش شرم و حیا را در من بیدار نکند و آنچنان آهسته که خودم با زحمت می شنیدم گفتم : دوستت دارم ، دیگر معطل نماندم و نمیدانم با کدامین پر پرواز خود را به کنار پنجره اتاق خواب رساندم و برایش دست تکان دادم .
دستانش را حایل دهنش کرد و بی محابا فریاد زد :" دوست داشتنی .... دوست داشتنی ترین من و با تکان دست ،خداحافظی کرد و دور تر و دور تر شد . آن شب هر چه کردم نتوانستم بخوابم . به ناگزر برخاستم و پیش دنیا رفتم .
امین رضا به محض دیدنم گفت : چقدر دیر برگشتی ؟! تماس میگرفتی تا بیایم دنبالت .
دنیا گفت : آخر بگذار برسد بعد او را سوال پیچ کن .مهدیه جان خوش گذشت ؟! تولد خوب بود ؟!
زود متوجه منظورش شدم و گفتم : بله علی ، فرحناز خیلی سلام رساند . بنده خدا انها را تنها گذاشت و همراه پدرش مرا رساند .
امین رضا مشکوک نگاهم کرد و گفت : چرا این قدر قرمز شده ای ؟!
خندیدم و گفتم : با بچه ها خیلی شیطنت کردیم .
او مردّد گفت : فرحناز کدام دوست توست که من تا حالا او را ندیده ام ؟!
گفتم :ای بابا حواست کجاست ؟! فرحناز دختر خورشید خانم .
امین رضا گفت : فرحناز ، خورشید خانم ؟!!!!!
برای جلب اعتماد او ادامه دادم : همان زن لاغر اندام و ریز نقشی که یکی دو بار به منزل ما آمد و تو از رفتارش بسیار راضی بودی . مخصوصا از توضیحاتش درباره کتاب مقدس اوستا . امین رضا شانه بالا انداخت و دوباره مشغول صحبت با شوهر دنیا شد . نفس راحتی کشیدم و به اتاق خصوصی دنیا رفتم و نزدیک سحر به آپارتمان خودم برگشتم .. از لحظه ای که چشم بازکردم ، منتظر تماس علی بودم و حتی وقت ناهار هم از کنار تلفن تکان نخوردم . نزدیک غروب پوران به اتاقم آمد وگفت : نمیخواهی
گفتم : نه متشکرم منتظر تلفن هستم .
پوران گفت : خوب در پذیرایی ، نشیمن و حتی آشپزخانه تلفن است .
گفتم : اینجا راحت ترم ، پاسی از شب گذشت و من هراسان به رختخواب رفتم و صبح با خستگی از یک انتظار طولانی ، برخاستم و بدون کلامی حرف و لقمه ای غذا در نشیمن نشستم و مستاصل و درمانده فکر کردم چتیر باید دردش را بدانم و آن را درمان کنم . تمام وقایع و حوادث تلخ را یکی بعد از دیگری برسی کردم و در نهایت نتیجه گرفتم هر چه باشد من محتاج علی هستم و بدون او میمیرم ....... میمیرم . روز سوم ساعت نه صبح تلفن به صدا در آمد .با دومین زنگ از جا برخاستم و با دنیایی پیر از امید گفتم :علی سلام .
ماه منیر خندید و گفت : نمیگویی اگر غریبهای باشد برای تو بد است ؟!
دماغ شدم و گفتم : حالتان چطور است ؟
گفت : علی برایم حالی نگذاشته ، دیشب دوستانش همراه پسرهای محبوبه مهمان ما بودند و من و زهرا هم رفتیم طبقه پایین پیش مادرم و فقط وسایل ایاب و ذهاب را برایش میبردیم .باور کن آخر شب از در آشپزخانه تا انتهای پذیرایی پر از ظرف های میوه و لیوان چای و کاسه بشقاب های شام بود . خلاصه زندگی ای برایم درست کرده بودند . وقتی این وضع را دیدم با عصبانیت به علی گفتم خودت باید تمیز کنی ولی ایسه رفت و گفت : وقتی در سفر بودم با ترکه خیس بالای سر بچهها میایستادم تا همه کارهایم به نحو احسن انجام دهند . مامان باور کن حتی مرا حمام هم میکردند آخر دوستی باید به یک دردی بخورد یا نه !
گفتم : اگر جمع و جور نکنی میکشمت .
او خنده کنان گفت : مامان تپلی من خیلی خوابم میآید و رفت .
صدایم را بالا بردم و گفتم : وقتی شب پایت به این کاسه بشقاب ها خورد آن وقت نوبت خندیدن من است اما دلم طاقت نیاورد و تا ساعت سه صبح ظرف ها را میشستم و جمع می کردیم ؛ بچه ام زهرا از این همه کار هلاک شد .
گفتم : پسر شماست دیگر !
گفت : خوب عزیزم چطوری ؟
گفتم : شما حال مرا نگفته میدانید .
خندید و گفت :ای ناقلا حالا که از علی خیالت راحت است دیگر زنگ نمیزنی ! از قدیم گفته اند گوشت مادر شوهر تلخ است .
گفتم : من هیچ وقت درباره علی آرام و قرار ندارم . ناگهان جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم :ای داد بیداد اصلا یادم نبود به خاطر زحمات شما و پذیرایی بی نظیرتان تشکر کنم .
ماه منیر گفت : تو عضوی از اعضا خانواده هستی و نیازی به تشکر نیست . فقط تماس گرفتم تا پیغام علی را برسانم . او خواست این را بگویم که فردا غروب منتظرش باشی . شنیدن این خبر مسّرت بخش جانی دوبأه به من داد و گفتم : حتما .
ماه منیر گفت : عوض انتظار و دل نگرانی کمی کار خانه و آشپزی یاد بگیر که بیشتر به دردت میخورد .
خندیدم و گفتم : چندان هم بی تجربه نیستم اما چشم . بعد از دو روز گرسنگی صبحانه مفصلی خودم و منزل خورشید مادر دوستم رفتم . آن زن مهربان و دوست داشتنی در راز داری زبانزد خاص و آما بود . انچه بایسته بود بداند برایش توضیح دادم و گفتم : متاسفم ،مجبور شدم پای شما و فرحناز را وسط بیاورم .
خورشید گفت :مهم نیست .
گفتم : اگر ممکن است ، فرحناز و حتی سوگل چیزی ندانند . نمیخواهم مثل دفعه قبل مضحکه مردم شوم و حس دلسوزی دوستانم برانگیخته گردد ، چون ....... چون خورشید گفت : چون چی ؟!
گفتم : اگر اصل مطلب را بگویم شما مرا مثل دختر وامانده ای نگاه نمی کنید ؟
خورشید گفت : در طول این چند سالی که از فوت پدرت گذشته به همه خوب نشان دادی که چقدر قوی هستی .
گفتم : در آن شب قشنگ وقتی رفتار گرم مادر با دختر ، محبت پسر به مادر و جمع گرم و صمیمیشان را دیدم جدا به حالشان غبطه خوردم و دانستم چقدر میتوانم قابل ترّحم باشم .
خورشید آهی کشید و با افسوس گفت : خدا پدرت را رحمت کند ، مرد نازنینی بود .
گفتم : شما پدر مرا میشناختی ؟!
گفت : بله وقتی رئیس انجمن مدرسه فرحناز بود.
گفتم : پس فرحناز هم در مدرسهای درس خوانده که من دوره رهنمایی را در آنجا گذراندم .
خورشید گفت : بله ، طبیعیست وقتی مردی آن طور فهمیده و تحصیل کرده از دنیا میرود ، دست انداز بزرگی در زندگی می افتد که ترمیم آن از عهده جوانان خام و بی تجربه بر نمیآید . ولی با همه این تفاسیر شادابی ات را در حسرت آنچه رفته تلف نکن و به فکر آینده و سازندگی باش .
ساعتی از نیمه شب گشته همچنان زیر نور کمرنگ چراغ خواب خاطراتم را مینوشتم که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد . نگذاشتم زنگ دوم بخورد و کسی را بیدار کند و بالافاصله گفتم : سلام ولی جوابی نشنیدم ،
دوباره گفتم : سلام .
صدای گرم و صمیمی علی گفت : سلام موطلایی هنوز بیداتی ؟!
با طنین کلام نازنینش ، تمام ناراحتی های سه روز و دو شب انتظار کشنده را فراموش کردم و گفتم : توقع داشتی بخوابم ؟!
علی گفت : چرا که نه ؟!
گفتم : از غروب منتظر تو نشستم تا بتوانم شب بخیر بگویم .
علی گفت : تسلیم من تسلیم حالت چطور است ؟
گفتم : در حال حاضر خوبم ، خیلی خوب .
گفت : چه خبر ؟
گفتم : از اول صبح تا انتهای شب و حتی در خواب خبری جز علی ندارم .
او گفت : پس در خواب هم مرا میبینی ؟!
خندیدم و گفتم : اتفاقا چه آسوده و بی دغدغه میبینم چوب دیگر ترس از رفتن تو و نگرانی های دیگر وجود ندارد .
علی گفت : برایم تعریف کن . خواهش میکنم برایم تعریف کن .
گفتم :ای شیطان ! بگذار سر وقتش تو را یکسره به رویاهایم میبرم تا ببینی چقدر شیرین و دوست داشتنی است و افزودم . نمیدانی چقدر برایم
علی گفت : من یک لاقبا چیز قابلی ندارم تا همه دقایق روزهای زندگی ات را پر کنم .
گفتم : بعد از گذشت دو سال تجربه و سفر ، هنوز ذرهای عوض نشدهای .
بلند خندید و گفت : عوض نشدم ! مگر ندیدی ریش ندارم ، همه میگویند این طوری خیلی بهتر است، اره ؟
گفتم : منظورم رفتار و کردارت بود .
علی که هیچ اظهار نظری در این باره از من نشنیده بود مشتاقانه میخواست عقیده ام را بداند و گفت : همه میگویند خیلی کم سنّ و سال به نظر می آیم ! تو این طوری میپسندی ؟!
گفتم : اهمیتی دارد ؟! گفت : خانم خانم ها اگر اهمیت نداشت ، نمیپرسیدم .
خواستم اذیتش کنم و لذت ببرم . پس گفتم : اگر راست میگویی چرا قبل از دیگران نظر مرا نخواستی ؟
علی گفت : نازک نارنجی نباش ، بگو دیگر دلم آب شد.
گفتم : تو با این حال و هوا مرا یاد دوران چهارده پانزده سالگی ات می اندازی .
علی گفت : آخ که چه روزهای قشنگی بود ، آن وقت ها امین رضا پیغام های مرا میرساند و معرفت داشت . راستی حالش چطور است ؟۱ چه میکند ؟!
گفتم : اساساً مهربان و خوب و دوست داشتنی است . علی سکوت کرد و به طور واضح صدای نفس های تندش شنیده میشد .
گفتم : آهای ..... آهای ..... اما نه مهربان تر و دوست داشتنی تر از تو .
گفت : من هیچ وقت خوب نبودام و جز کوله باری از گناه و جنایت حسن دیگی ندارم ،
گفتم : چه جنایتی ؟! چه گناهی ؟!
علی گفت : گاهی آدم مرتکب خطایی میشود که باید تاوانش را تا آخر عمر پس بدهد .
گفتم : حتی اگر غیر عمد و از روی جوانی باشد ؟!
علی گفت : متاسفانه بعضی وقت ها شرایط چنان تو را به بیراهه میکشاند که در ازای تمام جوانی و عشق و زندگی ات نمیتوانی خلاص بشوی . گفتم : وای خدا ! علی جان این قدر ناامید نباش و قدر نعمت های خدا را بدان .
او گفت : مثلا قدر نعمت دربدری ! نعمت فرار ! نعمت عذاب وجدان ! نعمت بار سنگین پشیمانی !
گفتم : ناسپاسی نکن ، تو سالمی . مادر دلسوز و خواهری عفیف و نجیب داری . جوهره کار و مردانگی داری ، اینها کافی نیست ؟!
علی گفت : من عزت و شرف ندارم .
گفتم : چه دردی در دل عزیزت لانه کرده که این طور خودت را سرزنش میکنی ؟!
افسرده و ناراحت گفت : خیلی دوست دارم حرف بزنم اما چه کنم که تو فقط برای نیکی و عشق و راستی آفریده شده ای و بس .غبار غم از کلامش پاک کرد و با شوخ طبی همیشگی اش گفت : دیگر دربارهام چه نظری داری ؟
گفتم : دوست داری چه بشنوی تا رضایت خاطرت جلب شود ؟
گفت : رضایت من حرف دل توست .
گفتم : همت و فکرهای خلاقه ات مرا دیوانه کرده و زیبایی ات به آن شدت و حدت بخشیده است .
علی گفت : فکرهای من ؟! این بهترین گزینه بود تا شاید بتوانم وادارش کنم که حرف بزند و گفتم : مثلا فکر رفتن تو دوباره سر و سامان دادن به زندگی خصوصی ات و نیز گذشته ات قبل از من .
علی پرسید : گذشته ام قبل از تو ؟!
گفتم : منظورم افسوس است . نگفتی دوستش داری یا نه ! آیا هنوز هم دوستش داری ؟
علی از کوره در رفت و گفت : دوستش داری . دوستش داری . چرا حرف های احمقانه میزنی ؟ بگذار تا با تو هستم بدون فکر مزاحم خوش باشم .
نرم و نازک گفتم : عصبانی نشو فقط خواستم بدانم چند سال است او را میشناسی ؟
گفت : حدود چهار سال ، حالا دیگر از خودت بگو .
گفتم : باور کن که مطلب قابل توجهی در خود نمیبینم تا برایت تعریف کنم . علی گفت : از زیبایی ات ، پاکی و قداستت . مهربانی و گذشتت بگو . هیچ میدانی تو را همیشه مثل یک راهبه پاک و آسمانی میدیدم ؟
گفتم : اه خدای من !
علی گفت اگر هر کس کمی با تو دمخور شود . نظری جز این ندارد .
گفتم خجالتم نده ، بگذار بعد از این همه مدت بیشتر درباره تو بگویم .
علی گفت : هر طور مایلی .
گفتم : میتوانم از افسون و چند و چون ارتباط تو با او شروع کنم ؟
علی فریاد کشید : نه ...... نه .... اصلا فراموشش کن .
دستپاچه گفتم : آیا باور میکنی امیدی به دیدار دوباره تو نداشتم ؟
علی گفت : پس چطور با مادرم تماس میگرفتی ؟!
گفتم : خصلت عاشق این است که هر قدر هم ناامید باشد دست بر نمیدارد . من هم آنقدر تمنا کردم تا خدا ناله های دل دردمندم را شنید و پاسخ داد .
علی گفت :ای کاش من هم رویی داشتم تا از خدا تمنایی کنم .
گفتم : چه تمنایی ؟!!!!!!
گفت : دوست دارم برگرم .
گفتم : چرا ؟!
گفت : این کار لعنتی برایم حوصله نگذاشته . صبح بیا بشین در مغازه با هزار جور آدم سر و کله بزن تا دهانت خشک و سرت داغ شود آخر هم نه کاسبی ، نه در آمدی . فقط خستگی و بدبختیاش می ماند .
گفتم : بهانه نیار . بگو میخواهی از سر مزاحمت های من خلاص شوی چقدر خوشباور بودم که فکر می کردم وقتی میبینی که فرمانروای زندگی یک دختر تنها و عاشق هستی خوشحال میشوی .
وقتی او بلند خندید ، بیشتر دلخور شدم و گفتم : نمیدانستم حرفهایم تا این اندازه باعث خنده و تفریح است . علی که بدجوری شوخیاش گرفته بود گفت : من میروم و یکی دو سال دیگر بر میگردم و میبینم مثل دخترهای خوب نشسته ای و خاطراتت را نوشته ای .
گفتم : از کجا میدانی خاطره مینویسم ؟
گفت : خودت بهتر میدانی ، همه چیز درباره تو برایم روشن است . آنقدر خندید و خندید تا دیگر نتوانستم تحمل کنم و گریه کنان گفتم : چطور میتوانی مرا مسخره کنی ؟! اگر هر کلامت را طلا میگیرم و آن را در گنجینه با ارزشم مینگارم تا همیشه در یادم باقی بماند عیب است یا
R A H A
11-03-2011, 01:33 AM
188-198
احمقانه به نظر میرسد ؟!
علی هول شد و گفت : نه .... نه .... قصد بد ی نداشتم .
گفتم : میدانستم یک مزاحم بیشتر نیستم .
علی با تحکم گفت : مهدیه بس کن .
گفتم : اما......
علی فریاد کشید : اگر یک کلمه دیگر درباره خودت این طور حرف بزنی من میدانم و تو و ادامه داد: مو طلائی من .... همین احساس پاکت مرا بدبخت کرده ، آخر مگر می شود که یک چنین عشق زلالی را که مثل گوهری ناب در این آشفته بازار میدرخشد دوست نداشت .آخ خدا نمیدانم چطور اعتراف کنم که گرفتارم ! اصلا ببینم آیا تو واقعاً از روی عقل تصمیم گرفته ای و حاضری همچنان در آتشم بسوزی ؟! دانستم که خیلی بیشتر از تصور من گرفتار دردسر لاینحلی است .
وقتی حرارتش فروکش کرد ، گفتم : علی جان تو چه بالایی سر خودت آورده ای ؟!
علی گفت : ظرف پانزده روز جمع میکنم و بر میگردم .
گفتم : بازگشت راه حل نیست .
او گفت : فقط بگو میآیی یا نه ؟
با آرامشی خاص گفتم : اتفاقا امروز منزل یکی از دوستانم رفته بودم و ....
وسط حرفم پرید و گفت : کجا رفته بودی ؟!!!!!!
گفتم : منزل یکی از دوستنم .
گفت : تنها ؟!!
گفتم : خوب معلوم است پس با کی ؟!
گفت : دیگر نمیخواهم تنها جایی بروی و باید پیرزنی که خانه تان کار میکند همیشه همراهت باشد .
خندیدم و گفتم: چقدر شیرین و خواستنی !
خنده مرا به تمسخر گرفت و گفت : تعصبات مرا مسخره نکن چون حسابی میرنجم .
گفتم : معذرت میخواهم قصد توهین نداشتم فقط دقت و وسواس تو برایم لذت بخش است . با صدائی کلفت و غضبناک گفت : ادامه بده.
گفتم : بله قربان ، امروز صبح با مادر دستم به تفصیل درباره تو صحبت ......
باز وسط حرفم گفت : درباره من ؟!! آیا زن قابل اعتمادی است ؟ مبادا به خانواده ات ..... این بار من کلامش را قطع کردم و گفتم : میگذاری حرفم را بزنم یا نه .
گفت : متاسفانه گاهی صبرم خیلی کم است . ادامه دادم : من از خصوصیات بی نظیر تو و اینکه چطور مصممی تا هر کجا که میروی همراهت بیایم برای آنها گفتم و گفتم که طی چند روز آینده هم گذرنامه ام را میگیرم و حتی برنامه ریزی کرده ام تا انگلیسی را مسلط تر بیاموزم .
پوزخندی زد و گفت : آن وقت چه کسی تا ساعت ده صبح بخوابد و منتظر بماند تا صبحانه اش را در سینی نقره ای برایش سرو کنند ؟
مغموم گفتم : مرا باور نداری. نه ؟!
علی گفت : خواستم مزاح کرده باشم .
گفتم : اما حرف من خیلی جدی بود !
علی گفت : کمی بخند تا بدانم ناراحت نیستی . برای شادی دل او خود را به شوخی زدم و گفتم : اصلا میدانی باید تو را مدّتی در زندان انفرادی نگاه دارم تا عاقل شوی .
علی گفت : غافلی که خودم یک بازداشتگاه بزرگ دارم و خیلی ها حاضرند داوطلبانه روزها و شب ها آنجا بمانند .
گفتم : اما من حاضر نیستم جز آنها باشم .
جوابم برایش غیر منتظره بود : واقعاً ؟!
غیرت و حسادت زنانهام به جوش آمد و گفتم : بله آقا چون علاقه ندارم مثل آن خیلی ها زندگی کنم و کسی را در عشق خودم شریک ببینم.
گفت : آفرین .... آفرین ...... پس برای مرغ عشقم زندانی از قلبم میسازم و تنهای ، تنها آنجا نگاهت میدارم . حالا حاضری ؟
آن قدر گرم صحبت بودیم که متوجه گشت زمان نشدم . وقتی پرده را کنار زدم گفتم : هیچ میدانی نزدیک صبح است .
علی گفت : میبینم که خستگی و گرسنگی در حال موتم !
گفتم : خدا نکنه . ببخشید که در نهایت خودخواهی تو را بیرون نگاه داشتم و خودم در رختخواب پر قو دراز کشیدم و پر حرفی میکنم .
لوس و شیرین گفت : خیلی گرسنه ام .
گفتم ؛ کدام باجه عمومی هستی .
گفت : سر خیابان خودمان .
گفتم : اگر کمی حوصله کنی یک صبحانه مفصل برایت می آورم .
علی گفت : ا .... پس تو هم بلدی ؟!
با غرور خاصی گفتم : پدرم همه چیز را یادم داده اگر باور نداری میتوانی امتحان کنی .
خندید و گفت : حتما نان و پنیر و چای !
گفتم : نخیر صبحانه مفصل .
علی گفت : حیف آن دستان زیبا و پوست شیشه ای قشنگ تو نیست یا با هوای سرد پاییز آزرده شود و باد تندش موهایت را پریشان کند ! تو فقط باید مثل پری در آب های دریای آزاد رقص عشق کنی و دل ببری .
گفتم : درست برخلاف ظاهرت مرد احساساتی و ظریفی هستی .
قهقهه مستانهای زد و گفت : دخترک رویایی و مو طلائی من !
گفتم : اجازه بده بیایم چون نمیتوانم خودم را ببخشم ،
در کشاکش این گفتگو عاشقانه صدای قطع و وصل شدن تلفن مرا بدجوری پریشان کرد و گفتم : گویا کسی پشت خط گوش ایستاده بود .
علی خندید و گفت : وای ....... وای .... صبح علی طلوع ، شهید راه عشق علی میشوی.
گفتم : مرگی بهتر از این وجود ندارد و به صحبت ادامه دادم ، اما مرتب حرفم را فراموش می کردم . بالاخره علی گفت : مهدیه جان خیلی نگرانی ؟!
گفتم : وقتی تصور میکنم که کسی به تمام مکالمه ما گوش داده مو بر اندامم راست می شود .
صدایش را کلفت کرد و گفت : چه می خواهند بکنند ؟ با غریبه که حرف نمیزنی با من هستی .
گفتم : این برای من و تو پذیرفتنی است .
علی متوجه شد که دلیلم منطقی تر از احساسات تند اواست. گفت : کسی حوصله ندارد صحبت های ما را گوش بدهد اما بهتر است بقیه را بگذاریم برای فردا .
گفتم : ببخشید خسته ات کردم .
گفت : اتفاقا لذت بردم .
گفتم : من دلش را ندارم خداحافظی کنم .
ادز گفت : مو طلائی اگر چند ساعت صبر کنی ، باز به سراغت می آیم .
گفتم : تو بگو چند ثانیه دیگر ولی نمیتوانم .
گفت : پس من میگویم شب بخیر عزیز دلم و خداحافظ .
گفتم : اما من میگویم سحر بخیر و به امید دیدار روی ماهت .
علی گفت : میخواهی با کلمات عاشق کشت مرا همین جا نگاه داری ؟! آخر دختر تو تا کجا عاشق عشقی ؟! خداحافظ .
گوشی خیس شده از عرق را زمین گذاردم و مست و مدهوش با خیالی نزدیک ظهر برخاستم و به پوران گفتم : برایم ناشتایی بیاور.
ولی پوران گفت : اگر کمی صبر داشته باشی دنیا جان و بچه هایش می آیند و همگی ناهار میخوریم .
ناگزیر یک فنجان قهوه و شکلات اکتفا کردم و مست باده عشق ، بی خیال از این مهمانی غیر منتظره و حتی آمدن بی موقع امین رضا خنده کنان گفتم : برادر جان چند روزی است که کمتر میبینمت گرفتاری ؟!
امین رضا گفت : انگار تو بدجوری گرفتاری !
نیش کلامش را درک نکردم و در عین سادگی گفتم : چه گرفتاری ؟! اتفاقا روزگار بر وفق مراد است .
امین رضا جواب مرا به حساب وقاحتم گذاشت و فریاد زد : تو چطور جرات میکنی ......!!!!
دنیا با صدائی بلند تر از او گفت : وقت غذا است . داد و بی داد و گله گذاری باشد برای بعد . با وجود تندی امین رضا ، سرحال و بی دغدغه برخلاف وضع همیشگی ام با اشتهای زیاد از انواع غذاها و دسرها قاشقی در دهانم گذاشتم و تنها گوینده آن جمع سرد و بیروح شدم . بالاخره حوصله امین رضا سر رفت و گفت : میتوانی کمی آرام بگیری تا باقیمانده غذایم را در سکوت بخورم ؟!
گفتم : چرا وقتی با هم هستیم لذت نبریم ؟! قاشق غذا را محکم وسط بشقاب کوبید و با نعره گفت : از همه چیز این زندگی حالم بهم میخورد . مخصوصا از سبکسریهای تو .
غذا در دهانم ماسید و گفتم : مگر چه اتفاقی افتاده ؟!
دنیا غذایش را نیمه کاره گذاشت و بچه ها را دست پوران سپرد و گفت : بلند شو . بلند شو بریم نشیمن .
مثل بارهای مطیع دنبالش راه افتادم . دنیا پایش را روی هم انداخت و دستانش را روی دسته مبل گذاشت و گفت : دیشب علی زنگ زده بود نه ؟!
افتم : اگر جسارت نیست بله .
گفت آخه خواهر خوبم چرا راهی را میروی که هر طرفش پرتگاه است ؟چرا چیزی را که بارها و بارها تجربه شده است و نتیجهاش جز فلاکت نیست میخواهی دوباره تجربه کنی ؟!
با چشمانی که از اشک پر و خالی میشد و لحنی بغض الود گفتم : چرا اجازه نمیدهید آرامش داشته باشم ؟! چرا مارا تحت فشار میگذارید ؟! چرا امین رضا این طور گستاخانه با من رفتار میکند ؟!
دنیا گفت : این آسایش نیست . یی شقاوت است .
جویده جویده گفتم : حداقل چرا این طور سبعانه به من حمله ور شد ؟!
دنیا گفت : دیشب شوهرم تمام حرفهای تو و علی را شنیده و به امین رضا اتقال داده .
فریاد خفه شده در گلو را رها کردم و گفتم : باور نمیکنم شوهرت به خودش اجازه بدهد درباره خصوصی ترین مسایل زندگی ام تفحص کند ! مگر من در این خانه حق و حقوق ندارم چرا هیچ کس آن را محترم نمی شمرد ؟!!
دنیا گفت : ما همه نگرانت هستیم .
گفتم : این نگرانی ها چیزی را عوض نمیکند .
دنیا ناباورانه گفت : با من هم تندی میکنی ؟!!!!!
برخاستم تا به اتاقم بروم ولی جلویم را گرفت و گفت : هنوز حرفم تمام نشده .
گفتم : راحتم بگذار تا به درد خود بمیرم .
پلههای مرمرین را تا اتاقم دویدم . روی تخت افتادم و اشک ریزان گفتم : علی جان کجایی که دیگر طاقت ندارم . بعد از یک هفته پر تنش و بی خبری از علی خواستم به رغم میل باطنی ام جریان را با سوگل در میان بگذارم . اما نتوانستم خودم را راضی کنم . ناگزیر به سراغ دنیا رفتم و اندوهگین گفتم : مدّتی است از علی بی خبرم میترسم تقصیری کرده باشم و یا اتفاقی برایش افتاده باشد .
دنیا گفت : تو مقصر نیستی . خودت را سرزنش نکن .
گفتم : چطور این قدر با اطمینان حرف میزنی ؟!
گفت : چون احساسات بی حد تو و بدتر از همه بی گناهی ات برایش غل و زنجیر شده و عذاب وجدانش را برنگیخته ، او میخواهد بگوید و خودش را خلاص کند اما تو مانعش هستی .
گفتا، : دنیا چه میگویی ؟ نکند میخواهی تندی مرا جبران کنی ؟
دنیا گفت : بی انصاف نباشی مگر تو دشمن من هستی تا در صدد تلافی باشم . مهدیه جان علی خیلی تلاش می کند همان حسی را بگیرد که تو داری اما خوشبختانه نمیتواند چون از جنس یکدیگر بایستید و برای هم ساخته نشده اید . بین حتی حرف های روزمره اش هم با تو تفاوت دارد و فقط ادعا در می آورد.
گفتم : اگر از من بالاتر نباشد چیزی کم ندارد .
دنیا گفت : او تا امروز فقط تو را ارضا کرده پس خودش چه میشود ؟
گفتم: آنچه من میدانم با برداشت تو زمین تا آسمان متفاوت است . او مرتب بالا و پایین می پرد و اظهار ندامت میکند و معترف است که پایبندم شده .
دنیا گفت : مهدیه ، مهدیه سعی کن واقع بین باشی ، او فقط تو را بازی میدهد .
گفتم : دنیا جان علی گرفتار افسون است ولی نمیدانم چرا نمیتواند خودش را خلاص کند .
دنیا گفت: من بارها دلیلش را گفتم آنها خواتایی کرده اند و باید عواقبش را تحمل کنند و نباید در کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی .
گفتم : از کجا مطمئنی که بین آنها اتفاقی افتاده ، شاید مساله چیز دیگری است .
دنیا گفت : اصلا حق با توست ولی هر چه هست به ما ربطی ندارد .
گفتم : دنیا ...... دنیا .... علی دوستم دارد ، حتی بیشتر از گذشته .
دنیا گفت : دوست داشتن کافی نیست .
گفتم : پس چه ؟!!!!
دنیا گفت : او باید بسوزد تا پاک شود .
گفتم : پس بی مسولیت ، بی هویت و بی غیرت نیست تا زیر بار گناهانش نرود و بگریزد .
دنیا خنده ای تأسف بار کرد و گفت : مگر کسی میتواند از دست آن دختری که من دیدم فرار کند ، اگر علی زیر سنگ هم باشد پیدایش میکند و کشان کشان او را سر سفره عقد میبرد .
گفتم : نمیخوام درباره چیزی که نمیدانم پیشداوری کنم .
دنیا گفت : او برای دنیای خودش ساخته شده ولی در عالم تو میلا گل در گلدان بی ریشه و بی هویت است .
مجادله و بحث فایده نداشت پس بی سر و صدا جلوی آینه اتاق خواب دنیا رفتم و به تصور دیدن علی لبخندی رضایت بخش بر لبانم نشاندم و بی هیاهو گرم عشق بازی با او شدم . ناگهان صدای زنگ تلفن آرامشم را برهم ریخت . خواستم آن را بردارم اما دنیا در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت : خواهش میکنم بگذار من جواب بدهم .
گفتم : شاید علی نباشد .
گفت : چون حس من بسیار قوی است و معمولاً اشتباه نمی کند نمیخواهم تو برداری .
گفتم : اجازه بده خودم حرف بزنم ، خواهش میکنم .
دنیا دیگر اصرار نکرد و رفت ، با عجله گوشی را برداشتم و گفتم : بله . بفرمائید مهدیه هستم .
علی گفت : سلام ، سلام .
گفتم : آخ خدایا شکرت، حالت چطوره ؟
گفت : خوبه خوبم تو چطوری ؟
گفتم : تو بالاخره با این بی خیالیهایت مرا جوانمرگ میکنی ، معلوم هست کجایی ؟ مثلاً رفتی تا همان روز زنگ بزنی ، اما حالا درست یک هفته گذشته .
علی خندید و گفت : همین دو روز قبل کلی با هم صحبت کردیم .
گفتم : واقعاً این قدر خوش میگذارد که حساب روزها را هم نداری ؟!
نفس بلندی کشید و گفت : روزگاری این طور بود اما حالا .....
گفتم : فکر کردم شاید آخر هفته رفته سفر .
گفت :ای بابا حوصله سر کار را هم ندارم .
گفتم : پس الان کجایی ؟!
گفت : مغازه دائی هستم ؛ تا غروب برم منزلش کانیبت بزنیم ؛ کارگر مفت پیدا کرده . آخ .... آخ ... آمد بعدا زنگ میزنم . دقایقی نگذشته دوباره تماس گیفت و گفت : ناراحت شدی ؟ گفتم : نه .
گفت : به نظر بی حوصله می آیی .
گفتم :ای ، کم و بیش .
گفت : میدانم چه کنم تا لبخند بر روی آن لبان خوشگلت بنشیند فقط هیچ حرفی نزن و شنونده باش .
گفتم : صبر کن تا به اتاق خودم بروم . آنجا راحت تر هستم .
گفت : الان مگر کجایی ؟
گفتم : در قلب تو .
خندید : عروسکم تو همیشه در قلب منی .
R A H A
11-03-2011, 01:33 AM
198-208
با سرعت خود را به اپارتمانم رساندم و نفس زنان گوشی را برداشتم و گفتم : معطل شدی ؟
علی گفت : صبر کن نفست بالا بید . چطور چهار طبقه را این طور سریع دویدی ؟!
و بعد با صدای بلند گفت : مجید کجایی ؟ بیا ببینم . پسری جوان با لهجه غلیظ شمالی گفت : بله قربان . علی گفت : گوشی را بگیر و یک شعر درست و حسابی بخوان .
پسرک گوشی را گرفت و گفت : الو ... الو .....
علی داد زد : عرت را بخوان ، حرف اضافه موقوف .
او با لهجه شیرینش آوازی محلی و دوست داشتنی میخواند و علی قهقهه میزد .
علی گفت : گوشی را بده ، دیگر بس است .
پسر جوان گفت : آقا .... آقا یک جوک بامزه هم بگویم ؟
علی گفت : نخیر برو پی کارت .و پرسید ؛ مهدیه بامزه بود ، نه ؟! و دوباره ریسه رفت .
گفتم : خنده تو بیشتر مرا به هیجان می آورد .
علی گفت : نمیتوانم .... نمیتوانم خودم را کنترل ها ... ها...... ها.....ها با نواخته شدن زنگ ساعت یک بعد از ظهر او گفت : ناهار خورده ای ؟
قبل از اینکه جواب علی را بدهم .امین رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد و گفت : اگر گرفتاری اجازه داد تشریف بیارید برای ناهار و در را محکم بست .
علی گفت : ببینم کی بود که به خودش اجازه میدهد با تو این طور حرف بزند ؟ آهن امیر رضا خان !
لرزش صدایم را در گلو خفه کردم و گفتم : تو غذا خوردی ؟
گفت : مهم نیست ، بگو چرا این طور رفتار می کند ؟
گفتم : بگذار برای بعد .
علی گفت : من باید همین حالا بدانم .
حاضر نبودم به او بگویم علت اصلی داستان خودش است و گفتم : ای کاش میتوانستیم ناهار را در کنار هم بخوریم .
علی بی توجه گفت : برخورد امین رضا خوب نشان میداد چقدر دوست دارد با هم باشیم !
ادعای حق او را نشنیده گرفتم و گفتم : میخواهی برایت غذا بیاورم ؟
گفت: تخم مرغ درست کردهای که مرا دعوت میکنی ؟
گفتم : اتفاقا خوب بلدم غذا درست کنم تو یک بار نوش جان کن ضرر ندارد .
بلند بلند خندید و گفت : محبوب دل من باید لقمه لقمه غذا به دهان مردش بگذارد .
گفتم : زحمت نکش مرا تحریک کنی چون وظیفه ام را خوب میشناسم و تا وقتی وجود نازنین تو باشد برای فدا کردن جان هم پا بر جا هستم .
در این حین پوران مرتب به اتاقم سر میزد و میپرسید که آیا غذایم را به اتاق بیاورد یا به سالن میروم . من هم هر چه با سر جواب منفی میدادم ، گوشش بدهکار نبود . بالاخره علی عصبانی شد و گفت : این خانم چرا نمیرود پی کارش و مرتب از تو حرف میگیرد ؟
خودم هم کلافه پرسیدم : پوران شما کار خاصی داری ؟ مادرانه
خندید و گفت : آیا ممکن است با آقا صحبت کنم ؟
شگفت زده گفتم : بله ؟!!!
دیگر منتظر نماند ، تلفن را گرفت و گفت : سلام پسرم ، حالت خوب است ؟ آمده ام بگویم که مهدیه عزیز من خیلی دوست دارد تا همراه شما پیش پدرش برود بارها ..... آنچنان محکم بر پیشانیام زدم که پوران هول شد و گفت : بیا مادر مگر من چه گفتم ؟!!! او راضی از کارش خنده کنان از اتاق بیرون رفت و مرا تنها گذاشت .
علی گفت : عروسکم چرا خودت نگفتی ؟!!!
گفتم: من .... من .... به او حرفی نزده بودم فقط گاهی که در خلوتم با تو درد دل می کنم شنیده ... و اصلا فراموشش کن .
گفت : واقعاً خیلی دوست دارم با تو و ......
حرفش را قطع کردم و گفتم : خواهش میکنم فعلا صحبتش را نکن .
گفت :ای .....ای ......ای ....ای میخواهی خودت را لوس کنی اما تو همیشه ملوس و نازی نیازی به .....
گفتم : علی جان دست بردار ، حساب این چیزها نیست . من پیشنهادم را نگاه داشتم برای وقتی که تو رسماً حکم پسر آن مرحوم را پیدا کردی .
علی گفت : دیگر زمان زیادی نمانده ، هر وقت صلاح دانستی پا در رکاب آماده ام .
گفتم :ای کاش میشد ولی متاسفانه مرتب مرا کنترول میکنند و آصلا آزاد نیستم .
علی گفت : چطور ؟!!! وقتی جریان استراق سام را برایش توضیح دادم او فریاد زد : آخر کسی نیست به شوهر خواهأت بگوید چه کاره است ، انگار هوس یک درگیری حسابی کرده . مگر نمیداند داماد سرخانه باید یک گوشه بنشیند و صدایش در نیاید پس چرا مرتب در زندگی خصوصی تو سرک میکشد ؟!!!!
گفتم: علی نگو . او بزرگتر است و احترامش واجب ،
گفت : هر کس باید خودش احترامش را نگاه دارد ، آخر چرا باید در خانه خودت برایت تعیین تکلیف کنند . عوض اینکه شما برای او .... الله اکبر مهدیه گوش کن چه میگویم دیگر اجازه نداری طرف تلفن بروی تا مبادا این مردک با دوستانش صدای تو را بشنوند و ادامه داد :
_ به جان مادرم قسم میخورم اگر تا امروز با دنیا هم صحبت نشده ام به خاطر این بود که یک زن شوهر دار است و اما حالا میدانم چه کنم فقط از او بخواه این را به حساب نامردی و پرروری ام نگذارد و افزود : مهدیه خیلی عصبانیام و دیگر نمیتوانم ادامه بدهم از منزل دائی زنگ میزنم .
می دانستم شهر دنیا منتظر بهانه است تا شر علی را کم کند ؛ ناگزیر به ماه منیر خبر دادم تا علی آخر شب تماس نگیرد .
ماه منیر گفت : با هم بحث کردید ؟
گفتم : نه ، فقط باید کمی بیشتر احتیاط کنم چون همه اعضا خانواده نسبت به رفتارم حساس شده اند .
ماه منیر گفت : مبادا لج بازی کنی .
گفتم " مگر من بچهام ، شما خیالت راحت باشد .
ماه منیر مشوّش و پریشان گفت : امان از این بی تلفنی که باعث دردسر شده اگر امشب علی دیروقت آمد چه کنم ؟
گفتم : شما نگران نباش ، دنیا حواسش جمع است.
با وجود تمام آشوبها بلند بلند آواز میخواندم و از یک سو به سوی دیگر میرفتم . وقتی تلفن زنگ زد در نشیمن مشغول خوردن میوه بودم ولی آن قدر سریع دویدم که قطعه کوچکی پرید گلویم و شدیداً به سوره افتادم .
علی سلامی گرم داد و گفت : چیه ؟ چرا داری سرفه می کنی ؟
گفتم : از هول حلیم ......
گفت : باز تو گوشی را برداشتی !!!!!
گفتم : عشق جرات و جسارت میخواهد مگر میتوانم ببینم تو پشت خواستی و من بی تفاوت بمانم ، حالا کجا هستی ؟
از سر شر و شور گفت :نمی گویم تا دیوانه شوی .
گفتم : من فقط به عشق دل تو دیوانه میشوم .
گفت : زبان شیرین و دلچسبی داری که مقاومت در برابرت را بسیار مشکل می کند . منزل دائی هستم از غیبت او استفاده کردم و گریز زدم .
گفتم : این وقت شب کجا رفته ؟!
گفت : رفته پیچ بلند بخرد ، هر چه به او گفتم که مغازه ها تعطیل است زیر بار نرفت . راستی وسط صحبت قطع کردم دلخور نشو و بعد از چند دقیقه تلفن را گذاشت و دوباره زنگ زد و گفت : دائی رفته حمام و صدای خنده اش بلند و بلند تر شد .
گفتم : چرا داری می خندی ؟!!!
گفت : آخر همه جا بسته بود .
گفتم : منزل زن دائی چندمی است ؟
آن قدر خندید تا به سکسکه افتاد و گفت : فعلا دومی .
چند بار پی در پی گفتم : علی .... علی .... علی آقا ... علی جان ....
گفت : جان علی
گفتم : چرا جوابم را نمیدهی ؟!
گفت : بسکه قشنگ و ناز صدایم میکنی .
گفتم : تو هم در آب کردن دل من چیزی کم نمیگذاری ها !!
گفت : از دولت سر تو ، داشمشتی بودن و لات بازی کم کم دارد فراموشم می شود .
گفتم : میخواستم بپرسم چرا هر وقت زنگ میزنی در جواب دادن تأخیر میکنی ؟
گفت : صدای تو و دنیا خیلی شبیه به هم است و نمیخواهم شما را با هم اشتباه نگرم و بیشتر به دردسر بیدازمت .
گفتم : مرا یا خودت را ؟
گفت : نه بابا من عادت دارم . بارها از پنجره ها و راهروها و حیاط ها بیرون پریدم و گرفتار نشدم .
ارسال گرفت و گفتم : چه شاهکارهایی ! راستی تا فراموش نکرده ام بگویم که فردا نیستم .
صدایش دو رگه شد و پرسیدی : کجا ؟!!!!!
گفتم : اولمی روم کتابخانه بعد اداره گذر نامه و دست آخر هم یک خرید کوچک میکنم و برمی گردم .
گفت : میخواهی تنها بروی بیرون ؟!
وقتی دانستم که خوب شاکیاش کرده ام و انتقام حرفش را گرفته ام ، گفتم : این حقت بود تا دیگر شاهکارهایت را به رخم نکشی .
علی آهی کشید و گفت : همین حماقت ها بدبختم کرده عادت که حالا هم مجبورم تاوان پس بدهم . خواستم چیزی بگویم ولی علی دوباره پرسید : می خواهی تنها بروی ؟
گفتم : مجبورم اگر تو راه حل بهتری میدانی بگو .
گفت :مگر چاکرت مرده !
گفتم : اه شوخی نکن حالا وقتش نیست .
ژستی گرفت و گفت : هر زمان من تشخیص بدهم وقت کاری رسیده یعنی رسیده . اصلا میدانی ماست سیاه است و روز تاریک ؛ همین و بس .
گفتم : اطاعت قربان بگو کجا می آیی تا منتظر باشم .
با کنایه گفت : تو برای سر قرار و این حرفها ساخته نشدهای ، چون خمیره ات از فرشتگان است .
گفتم : پس اجازه بده که خودم برم .
علی گفت : آخ خدا چقدر تو خانوم هستی آخر چرا از من اجازه میگیری . عزیز دلم تا کجا میخواهی پر و بالم را پرواز بدهی ؟ دائی اش بی وقفه نعره می کشید و صدایش میزد .
علی گفت : امان از دست آدم وقت نشناس ، دوباره خرده فرمایش های آقا داماد شروع شد .
خندیدم و گفتم : چه مرد خوشبخت که مرتب داماد می شود . علی می خندید و من می خندیدم و دائی همچنان فریاد می کشید .
گفتم : برو ببین چه میگوید .
او گفت : بروم !
گفتم : تا دلخور نشده برو . مرد زیبا روی من شب بخیر . خواب های قشنگ ببینی .
گفت : تو را میبینم که برای دیدن خواب های طلائی استثنایی و بی نظیری ، شب خوش عروسک مو طلائی .
صبح زود بعد از کتابخانه به اداره گذرنامه رفتم و تا ظهر در بار پله های اداره را بالا و پایین دویدم . وقتی پرونده کامل شد و آن را به اتاق رئیس بردم ، مسول مربوطه که مردی پنجاه ساله بود نگاهی به کاغذها انداخت و گفت : دختر جان پرونده هنوز ناقص است .
گفتم : خدایا دیگر چرا ؟!!
گفت : شما نه رضایت پدر داری نه موافقت همسر را ، غصه ام گرفت و سرم را پایین انداختم . مرد از بالای عینک نگاهم کرد و گفت : چرا ناراحت شدی جانم ؟
گفتم متاسفانه پدر ندارم
متاثر شد : پس همسرتان چی ؟
گفتم : مجرد هستم .
گفت : لطفاً گواهی فوت پدر را بیاور .
گفتم : در حال حاضر نمیتوانم چون نزد برادرم امانت است و اگر بفهمد برای چه میخواهم هرگز نمیدهد .
پرونده را بست و با نگاهی پر معنی گفت : پدرانه میگویم زندگی ای که با فرار و کارهای ناپسند شروع شود عاقبت ندارد .
بلند شدم و گفتم : آقا چه فرمایشی میکنید من خانواده دارم و رضایت آنها در ازدواج شرط اول است. فقط گفتم در حال حاضر مطرح کردنش کار درستی نیست ، آخر هر چیز زمانی دارد .
به طرف در رفتم چون دیگر حاضر نبودم آن مرد را که مرا به دید دختر بی سرپرست و بی اصالت میدید تحمل کنم . او وقتی آلت مرا دید گفت : بیا دخترم این گواهی صدور گذرنامه ات ، برگشتم و بدون تشکر برگه را گرفتم و بیرون آمدم . زمانی که به خانه رسیدم از شدت خستگی متوجه نشدم چه موقع خوابم برد تا پوران صدایم کرد وگفت : اگر بیشتر بخوابی شب خوابت نمی برد ، بلند شو برایت چای و میوه آورده ام .
خواب آلود پرسیدم : ساعت چند است ؟
پوران گفت : ۴/۵ بعد از ظهر .
مثل فنر جستم و گفتم : وای ..... وای .... دیر شد . چایم را نصفه و نیمه خوردم و پیش دنیا رفتم و گفتم : دارم میرم بیرون اگر دیر شد نگران نشو .
گفت : چطور ؟!!
گفتم : فردا ..... فردا .....روز مادر است .
هوا تاریک شده بود و من وسواس خرید یک کادو برای ماه منیر همچنان در خیابان گرفتار بودم و از این مغازه به مغازه دیگر میرفتم . سرانجام کادو را خریدم اما با کادوی حجیم ماه منیر و جعبه شیرینی نمیروانستم تند تر قدم بردارم و ناگزیر هر چند دقیقه یک بار بسته سنگین را روی سکو یا پله ای میگذاشتم و کمی خستگی در میکردم و دوباره به راه می افتادم . با همه دلواپسی ها مسیر را عوض کردم تا برای مادرم نیز هدیه ای تهیه کنم که مبادا دلش بشکند . در تمام طول راه ، علی را همراه خود میدیدم و با او میگفتم و میشنیدم و گاهی از شوخی هایش در دل قهقهه میزدم . بعضی عابران طوری نگاهم می کردند که انگار دیوانه هستم اما من بی تفاوت و مست باده عشق میتاختم که ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم است. به خیال اینکه اشتباه می کنم به راه خود ادامه دادم اما هر لحظه صدای گام ها صورت بیشتری گرفت و آنقدر نزدیک شد که سراسیمه به عقب برگشتم و مثل بهت زده ها به آن مرد خیره شدم . او گفت :نترس .... نترس ..... غریبه نیستم . بی تفاوت از کنارش گذاشتم اما صدایم زد : عروسک ..... عروسکم ... کجا با با عجله ؟!
خدایا الهه عشق من ! خنده نمکی و افسونگرش را که اغلب زینت صورت بهشتی اش بود نثارم کرد و گفت : کجا .... کجا .....؟
گفتم : علی تو هستی ؟!
گفت : انتظار داشتی کسی جز من جرات داشته باشد به تو نزدیک شود !مرد میخواهد تا ......
خندیدم و گفتم : شلوغش می کنی ها! جدا جالب است تمام راه در خیالم بودی ، وقتی دیدمت تصور کردم که هنوز در رویا هستم ، راستی چطور مرا دیدی ؟
گفت : میخواستم یکی از دوستان را تا منزلش ببرم که وسط راه تو را دیدم و به کنارت آمدم . سلام دادم و گفتم برو من میام .
گفتم : مرا از پشت سر شناختی ؟!
چشمکی زد و گفت : آخر فرشتگان راه نمیروند و با دو بال قشنگشان پرواز می کنند .
خنده ام گرفت و گفتم : اگر فرشته دیگری بود ، هی ..... هی .... نکند چندان بد هم نمی شد ؟!!!!!
علی گفت : از کارهای جلف و بچه گانه و راه افتادن دنبال دخترهای مردم بیزارم . حالا هم این بسته را بده تا مجبور نشوی مرتب این گوشه و آن گوشه بگذاری ،
R A H A
11-03-2011, 01:34 AM
208-218
وقتی بسته را گرفت ، گفت : این چقدر سنگین است . آدم کوچولو بسته بندی کردی ؟
ابرو بالا انداخت و گفتم : یک فرشته ناز برای تو خریده ام .
علی گفت : ملوستر از تو سراغ ندارم چرا زحمت کشیدی .
بلند خندیدم و گفتم : بی خودی به خودت وعده و وعید نده .
او گفت : امشب یکسره معما شده ای !
گفتم :گفتم : اه ..... چه حرف ها !
علی قاه قاه خندید و گفت : حالا چرا جعبه شیرینی را این طور محکم چسبیده ای ؟
چشم و ابرو نازک کردم و گفتم : علی آقا تمام زندگی من متعلق به وجود نازنین شماست ؛ این که دیگر قابلی ندارد .
اه از نهادش برخاست و گفت : پیش ی مرا تحریک نکن اگر اسیر نبودم نیازی به تعارف نبود میدانستم چطور .......
ایستادم و با لحنی دلنشین گفتم : علی .... علی خوبم قول میدهی که همیشه و همه جا همراهم باشی ؟
علی گفت : این نیازی به قول دادن ندارد .
گفتم : میدانستم که احساس قلبی ام اشتباه نمیکند .
علی گفت : امیدوارم وقتی زیر یک سقف رفتیم همیشه این خواسته شیرین و دوست داشتنی را در وجود عزیزت داشته باشی ،
گفتم : یقینًا .
بی توجه به گذر زمان و مکان قهقه زنان گفت : مثلا فریاد میزنم مهدیه جورابم ، لباسم ، شلوارم ، زن کجایی ؟! چرا نمی آیی ؟ یک وقت میبینی کوهی از رخت و لباس های چرک جلوی تو ریختم و هنوز تمام نشده ، حکم کردم شام .... شام .... من گرسنه ام ، مهمان دارم چرا خانه را گردگیری نکردی ؟ چه می کنی ؟! چرا نمی آیی ؟!!!
گفتم : نکند فکر می کنی من خدمتکارم !
انگشتش را بالا آورد و گفت : نگفتم زود نظرت عوض می شود .
خیلی جدی گفتم : وقتی دختری ازدواج کرد طبیعی است که مسولیت زندگی و همسرش را میپذیرد . مرا به تاریکی کوچه کشاند و به چشمانم خیره شد . از برق نگاه تشنه و حریصش یکپارچه آتش گرفتم و خودم را مشغول باز کردن در جعبه شیرینی نشان دادم اما وقت سرم را بالا آوردم حتی یک قدم هم با من فاصله نداشت . بدون اراده عقب عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید ، دست و پایم را گم کردم و نمیدانستم بهترین عکس العمل در برابر حالت او چیست .
علی سینه به سینه ام ایستاد و گفت : خوشگل من نگرانم ، چون در خانه محقّر این چاکر از کارگر و رفاهی که امروز زیر سایه اقتدار و تجربه پدرت داری خبری نیست . اصلا خانه سرد و حقیرم سقفی در خور تو نازنین ندارد و جز تقدیم قلبی بی قرار تحفه دیگری در کوله بار خالی ام نیست .
دستپاچه در شیرینی را برداشتم و گفتم : دهانت را شیرین کن ، تکه کوچکی از آن را در دهنش گاشت و گفت : حالا نوبت شماست تا مثل یک عروس بی توقعی از دست داماد فقیر شیرینی نوش جان کنی و بعد بی درنگ سرش را رو به آسمان لایتناهی بلند کرد و با افسوس ادامه داد :ای کاش میتوانستم در زندگی فقط برای یک لحظه خودم باشم ولی باید تاوان پس بدهم ، تاوان نفسی عمیق کشید و مرا رها کرد و گفت :عزیز دلم بیا سمت راست من راه برو تا تو را بهتر ببینم ، عرق صورتش را خشک کرد و چند بار اه کشید و پرسید : راستی ساعت چند است ؟
گفتم : ۵/۸
گفت : و تو هنوز در خیابان هستی .
گفتم : تنها نیستم .
گفت : فقط نیم ساعت است که با من هستی ، درست است ؟!
گفتم : حق داری ، اما امروز خیلی گرفتار بودم .
ابروان بلند و کشیدهاش درهم رفت و گفت : چه گرفتاری ؟!
با ذوق گفتم : بالاخره موفق شدم که مجوز گذرنامه را بگیرم ، آن استقبالی که انتظارش را داشتم از این موفقیت نشد ، اما چرا ؟!!!!
گفت : این توجیه قابل قبولی برای کارت نیست . زیر لب گفتم : تعصب و غیرت مردانه را میپرستم .
گره ابروانش باز شد و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد ولی چال روی لبش همه چیز را لؤ داد و گفت : خیلی بلایی !!
گفتم : مگر چه گفتم ؟!
گفت : من لب خوانی خوب بلدم .
گفتم : وای خدای بزرگ نه !
علی بازویم را با مهربانی گرفت و گفت : آیا همین چیزهایی که ما ردّ و بدل می کنیم تو را راضی نگاه می دارد ؟ گفتم : نه .... نه اصلا آنچه باعث خوشنودی من است دست و پنجه نرم کردن با معشوقم ، شریک زندگی ام و همسرم است .
علی گفت : دست و پنجه نرم کردن ؟!!!! چه واژه قشنگ و آرزومندانه ای و افزود : مهدیه ..... مهدیه دوست دارم تو در یک تخته شیشه ای بخوابی تا من با همه بدی ها و گرفتاری ها و بدبختی هایم بجنگم و بعد سرافراز و بی دغدغه مثل شاه قصه سفید برفی بیایم و تو را ببرم . این همه احساس زیبا و قشنگ شوک زده ام می کند و در برابر عشق تو فقط میتوانم لبخند بزنم . نزدیک خانه گفتم : تو برگرد چرا که دوست ندارم امین رضا یا شوهر دنیا ما را ببینند .
بلند فریاد زد: بابا تو نامزد من هستی ، من آخر به چه کسی بگویم آهای مردم مهدیه زن ......
انگشتم را روی لبش گذاشتم و گفتم : آرام فریاد نکش ، میخواهی مردم بریزند بیرون .
با نفس عمیقی دستم را بوسید و گفت : هوم .... هوم .... به به ! چه بوی عطری .
گفتم : خواهش میکنم برگرد .
دلخور شد و گفت : باشد من میرم تا زودتر به زندگی ات برسی . حقیقتا نمیدانستم این قدر زودرنج و دل نازک است . علی بسته را پس داد و خیلی سرد خداحافظی کرد .
هدیه مادرم را که در منزل دنیا بود تقدیمش کردم و رویش را بوسیدم اما او تمام مدت بسته بزرگ را زیر نظر داشت و دست آخر گفت : این مال چه کسی است ؟!!
گفتم برای یکی از دوستان است ، خواسته را فردا پیشم امانت بماند و قبل از اینکه توضیح بیشتری بخواهند گفتم : تا سر و کله امین رضا و شوهر این خانم پیدا انشده بهتره برم .
مادر گفت : مگر کجا بودی ؟!
جواب ندادم و زود به اتاقم آمدم و شماره ماه منیر را گرفتم . دل دل می کردم که خدا کند باشد . همکارش گفت ساعت کارش تمام شده اما شاید در رختکن باشد ، گویا خدا ماه منیر را خبر کرد چون صدای احوالپرسی او را شنیدم .
بعد پشت خط آمد و گفتم : ببخشید بی موقع مزاحم شدم ولی چاره ای نداشتم ،
او با سرفه و صدائی گرفته گفت : نه عزیزم ، مهم نیست خوبی ؟
گفتم : بله ولی انگار حال شما تعریفی ندارد !
گفت : اره مادر ، دو سه روز است حال خوشی ندارم ، دیشب زهرا تا صبح مرا پاشویه می کرد ،
گفتم : علی چیزی نگفت تا به عیادت شما بیایم .
گفت : مهم نیست همین که تو و علی خوش باشید برایم کافی است .
گفتم : آخت شما چقدر بچه ها را دوست دارید ؟!
گفت : تو را هم اندازه آنها دوست دارم .
تشکر کردم و گفتم : میدانم موقعیت مناسبی ندارید ولی میخواهم فردا حتما، حتما شما را ببینم ،
گفت : مسله ای پیش آمده ؟
گفتم : این قدر زود نگران نشوید .
کمی فکر کرد و گفت : فردا .... فردا .... حرفی نیست بالاخره فرصتی پیدا می کنم .
گفتم : اگر اجازه بدهید زحمت شما را کم کنم و بیایم بیمارستان .
گفت :برایت مشکل نیست ؟
گفتم : کار عشق با پشتوانه دل بسیار آسان است .
خندید و گفت : تو چقدر ماهرانه همه را نرم میکنی !
گفتم : فردا ساعت پنج بعد از ظهر در محوطه منتظر هستم . آن شب از تلفن علی خبری نشد . علت را میدانستم اما آنقدر خسته بودم که نتوانستم شاخ و برگش بدهم و باعث آزار خودم شوم و خیلی زود خوابم برد . سر وقت مقرر ماه منیر آمده بود و در حیاط قدم میزد .
از پشت سر به او نزدیک شدما و گفتم : مادر ززی روز تان مبارک . یکه خورد و عقب برگشت . هدیه اش را تقدیمش کردم و گفتم : قابل قلب مهربان و ایثارگر شما نیست .
صورتم را بوسید و گفت : غافلگیرم کردی ! راضی به زحمت تو نبودم روی نیمکت گرم گفتگو شدیم که ناگهان کتاب قطورم توجه اش را جلب کرد و گفت : امیدوارم روزی علی هم مثل تو اهل درس و مطالعه بشود .
خندیدم و گفتم : طبق توصیه شما رفتم و کتاب آشپزی خریدم تا بتوانم کدبانوی مورد دلخواهتان شوم . همین امروز فردا هم میروم دنبال کتاب رسم همسر داری .
ماه منیر گفت : چرا دلخواه من ، پسند همسرت باشی مادر . کتاب را ورق زد و گفت : زهرا عاشق این غذاهای لوکس و رنگارنگ است .
بی درنگ گفتم : قابل زهرا جان را ندارد .
ماه منیر گفت : نه ، نه متسکرم .
گفتم : خواهش میکنم تعارف نکنید . اگر نپذیرید دلخور می شوم .
ماه منیر گفت : پس اجازه بده پیش زهرا امانت بماند .
گفتم : تا هر زمان نیاز داشت میتواند پیش خودش نگاه دارد .
نزدیک غروب برگشتم خیلی خسته تر از آنچه فکر می کردم بودم و خیلی زود به رختخواب رفتم اما صدای علی پشت خط مرا از آن رخوت بیرون آورد .
او کمی سنگین و بد اخلاق گفت:نمی خواستم مزاحم وقت سرکار علیه بشوم .
گفتم :دل کاغذی چه مزاحمتی ؟! مگر نمیدانی از شاهد عسل هم شیرین تری .
گفت : ولی در عمل چیز دیگری است .
گفتم : اه .... کدام عمل من یکی نبوده ؟!!!!!
گفت : زیاد راه دوری نرو همین دیشب آن قدر برای رسیدن به مامان جونت عجله داشتی که حتی از یک خداحافظی گرم هم دریغ کردی و حداقل نخواستی زنگ بزنیم . خنده تمسخر آمیزی کرد و ادامه داد : آن وقت خانم میخواهد عزم غربت کند !!!! البته شاید طبیعی است تا با وجود مادرت به من چندان اهمیت مدهی .
گفتم : علی ..... علی ... مهربانم ، عزیز دلم چه میگویی ! باور کن فقط عجله داشتم .
فریاد زد : تو ادعا میکنی که عاشقی پس باید وقتی هستم همه چیز را فراموش کنی و فقط به من بپردازی .
گفتم : این طور فریاد نزن ، مسله مهمی پیش نیامده .
گفت : پیش آمده ، پیش آمده .
گفتم : میخواهی سر به بیابان بگذارم و دیوانه شوم ؟! به کدام مقدسات سوگند بخورم که دوستات دارم تا قبول کنی ؟
علی گفت : خودت همه چیز را خراب میکنی بعد هم دیوانه میشوی .
آخر چه حکمتی است که با دست پس میزنی وبا پا پیش میکشی ؟!
گفتم : خدایا چطور بگویم تو عزیزترین و دوست داشتنیترین ، زیباترین ، مهربانترین کسی هستی که بی نهایت برایش ارزش قایل هستم . حتی بیشتر از خودم میفهمی چه میگویم ؟! بشتر از خودم .
خنده ریزی کرد و گفت : چقدر اعتراف دوست داشتنی است .
گفتم :ای بدجنس خودخواه .
علی گفت : غروبی زنگ زدم اما دنیا تلفن را برداشت ، خانه نبودی ؟
گفتم : نه ، رفته بودم بیرون .
گفتم : با مادرم قرار داشتی درسته ؟
گفتم : خبرها چقدر زود میرسد !
گفت : با او چه کار داشتی؟
سعی کردم طفره بروم چون نمیخواستم به خاطر کاری که برای دل خودم انجام داده بودم تشکر کند .
اما علی دست بردار نبود ، گفت : خانم من ، دوست نداری سوال جواب بشنوی ؟ عیبی ندارد پس خودم میگویم چرا زحمت کشیدی ؟
گفتم : خواهش میکنم ، حرفش را نزن شرمنده میشوم .
علی خندید و گفت : حالا روز مرد کی هست ؟
گفتم : امیدوارم روز پدر وقت هدیه گرفتن تو هم برسد .
هیجان زده گفت : وقتی بچههای ریز و درشت دور تو را بگیرند ، دیگر فرصتی برای من نداری و قهقه زنان ادامه داد : بعد من میمانم و عروسی و مهمانی های دوستانه و .....
گوش تیز کردم و گفتم : کسی همراه توست ؟
گفت : بله ، سعید دوستم میگوید هر وقت به مهمانی دعوت شدی نشانه را بدهی کافی است .
جدی گفتم : تو چطور میتوانی در حضور دوستت این طور راحت و بی دغدغه با من حرف بزنی ؟! من اصلا این رفتارها را دوست ندارم .
هنوز علی چیزی نگفته بود که دوستش با صدائی که از شدت خنده می لرزید گفت : خانم باور بفرمائید من جرات چنین گستاخی ندارم ، از طرف خودش میگوید .
با خود فکر کردم که خوب باعث تفریح آنها شده ام و از این بابت احساس حقارت کردم . وقتی علی متوجه سکوتم شد و فهمید که مرا رنجانده ، گوشی را نزدیک دهنش برد و آرام گفت : سعید پسر نجیبی است نگران نباش ، زمان مناسب انتقاد نبود به ناگزیر کوتاه آمدم و گفتم : اما جای گل همیشه در گلدان است نه !
او به شوخی زد و گفت : اگر گل من هستم که مدّتی است زیر پنجره اتاق خواب تو ماوا گرفته ام .
خشک و بیروح گفتم : منظورم تو نبودی . حالا واقعاً زیر پنجره اتاقم هستی ؟
گفت : چند قدم آنطرف تر .
گفتم : زودتر به خانه برو امشب هوا سرد است .
گفت : صدای ناز و قشنگ تو کافی است تا شرایط را مطلوب و هوا را گرم کند ، آخ اگر میتوانستم تو را ببینم دیگر محشر بود ، محشر .
گفتم :بیایم کنار پنجره تا برایت دست تکان بدهم ؟!
گفت : علی است ، اما افسوس نمیتوانم روی ماهت را ببینم .
گفتم : میتوانی ده دقیقه دیگر زنگ بزنی
گفت : یعنی الان قطع کنم ؟!
گفتم : اگر واقعاً ده دقیقه دیگر زنگ میزنی ، بله .
گفت : مهدیه ... مهدیه .... بس نمیکنی ؟! چرا گاهی بدجنس میشوی و مرا میرنجانی ؟
بلادرنگ از رختخواب بیرون پریدم و پیش دنیا رفتم و گفتم : خرید ضروری پیش آمده .
دنیا گفت : حالا ؟!!!!!!!!!!!! تازگیها بدجوری به ایاب ذهاب خانه علاقمند شدی . نمیدانم دیگر چرا پوران را نگاه داشتهای ؟
گفتم : بد است که میخواهم کار یاد بگیرم .
گفت : خوب است ! خیلی خوب است! پر معنا نگاهم کرد و غضبناک گفت : فقط نیم ساعت نه بیشتر ،
تا برگشتم به آپارتمان خودم ، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم : علی میرم سر خیابان خرید .
علی گفت : مرحبا .... مرحبا به تو فرشته رویاهایم .
من که قصدم دیدن او بود دلخور گفتم : فقط همین .
گفت : نه مراقب خودت باش .
سرد و بیحوصله راه افتادم . با خودم اندیشیدم چقدر علی گیج است ! از خیابان محل سکونتش میگذشتم که داغ دلم تازه شد و شروع کردم به قر زدن که ای بابا همیشه رفتارش مشکوک است ! هر روز میگذارد ناامیدتر میشوم . اگر واقعاً مرا دوست دارد چرا زودتر همه چیز را تمام نمیکند ! بالاخره به مغازه رسیدم و یک خرید بی خودی کردم و
R A H A
11-03-2011, 01:45 AM
218-228
غرق در اوهام ناخوشایند دوباره راهی شدم و وقتی سرم را بالا آوردم تا از عرض خیابان بگذرم دیدم علی به همراه یک نفر سوار بر نوتور روبرویم ظاهر شد . تمام افکار احمقانه ام را دور ریختم و به خود نهیب زدم : تو چقدر دختر ناسپاسی هستی .
علی جلو آمد . سلام کرد و گفت : مواظب ماشین ها هستی یا همراهی ات کنم !
با چشمانی پر از اشک گفتم : تو مهربانی .
گفت : من غلام حلقه به گوشم و مراقب هستم آسیبی به گلبرگ های زیبایت نرسد . شانه به شانه اش ایستادم و با تحسین سر تا پایش را ورانداز کردم و گفتم : تو بی نهایت دو .........
علی حرفم را قطع کرد و گفت : این طوری نگاهم نکن وگرنه بدون در نظر گرفتن زمان و مکان تو را در آغوش می گیرم و میبوسم .
دست روی لبانم گذاشتم و گفتم : عیب است .
علی گفت : آخر این چشمانت مرا میکشد ، خدا میداند صبرم لبریز است . حرکتی کرد که وحشت زده گفتم :می خواهی چکار کنی ؟!
خندید و بعد دوستش را صدا زد و گفت : این هم سعید خان که در تلفن عمومی همراهم بود .
سلام دادم و گفتم : خیلی خوشبختم هیشه ذکر و خیر شما با علی هست .
پسر جوان در نهایت متانت گفت : علی لطف دارد .
زیر گوش علی گفتم : پسر نجیبی به نظر میرسد !
علی گفت : حالا کم کم با همه دوستانم آشنایت می کنم .
گفتم : ولی در زندگی مشترک جای این حرفها نیست !
علی گفت : منظورم فقط دوستانی مثل سعید است .
کمی اطراف را نگاه کردم و گفتم : واقعاً نمیدانم با چه جراتی در محله خودمان ایستاده ام و بی دغدغه با تو صحبت می کنم !
علی گفت : از اینکه خودت را برایم خرج میکنی ناراحتی ؟
گفتم : نه ، چون به تو ایمان دارم .
بلند خندید و گفت :ای کاش من هم از خودم این قدر مطمئن بودم .
حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : اگر آزرده خاطر نمی شوی اجازه بده برم .
گفت : میخواهی تو را برسانم ؟
گفتم : نه ، راه زیادی نیست .
او اصرار کرد و من گفتم : اگر تنها بودی شاید اما حالا نه .
گفت : پس دورادور تا جلوی در خانه مراقب تو هستم .
****
دنیا به محض ورودم گفت : مهدیه امشب پیش ما بیا آخر من و بچه ها تا دیروقت تنها هستیم .
لبخندی زدم و گفتم : تو با بچه ها میشوید سه نفر ، نه تنها .
گفت : بعد از شام دوستان قدیمی هم میآیند بیا خوش میگذارد .
گفتم : ممنون ، ترجیح میدهم تنها باشم .
گفت : مگر تو از تنهایی دل پر خانی نداری !
ابرو بالا انداختم و گفتم : این تنهایی لذتی شگرف دارد .
دنیا گفت : آفرین ، پیشرفت کرده ای ! راستی امشب امین رضا همراه شوهر من است .
گفتم : متشکرم که همیشه به فکرم هستی .
دیگر خوابم نمیآمد و بیشتر کسل بودم . پوران را فرستادم برایم شام بیاورد و خودم به سراغ یاداشت هایم رفتم . پوران وقتی صدایم کرد، دستهایم را شستم و سر میز غذا نشستم . قاشق اول را در دهان نگذاشته بودم که زنگ تلفن بلند شد .
علی پکر و بی حوصله گفت :ای ،....ای .......
گفتم : چراای .....ای ..... تو که یک ساعت قبل شنگول بودی ؟
آخر مادرم و زهرا رفته اند مشهد .
گفتم : اشکال این کار کجاست ؟!!!!!
علی گفت : هیچ دوست ندارم که برگردم خانه چون از خلوت و تنهایی بیزارم .
گفتم : تو دوست و آشنا زیادی داری ، سراغ آنها برو .
گفت : چند روز قبل همه را یکجا دعوت کردم .
گفتم : با آن حال مریض مادرت؟! واقعاً خودخواهی .
گفت : مهدیه سر به سرم نگذار ، ببینم تو هم تنهایی ؟
گفتم : من همیشه تنها هستم .
گفت : امین رضا و دنیا کجا هستند ؟ گفتم : امین رضا و شوهر دنیا رفته اند به مهمانی ، دنیا هم گرفتار پذیرایی از دوستان قدیمی اش است .
من و من کرد و گفت : حالا من چه کنم ؟
خنیدم و گفتم : عزیز دلم نمیتوانم دوباره بیرون بیایم اگر میتوانستم حتما می آمدم .
گفت : نمیخواهی خوشحالم کنی ؟
گفتم : جدی ، میتوانم موثر باشم ؟!
با استقبال شایانی گفت : بله پس .... پس ... میتوانیم با هم باشیم ؟
گفتم : لحظه ای همراه تو بودن به تمام دردسرهای بعدش می ارزد .
گفت : وای ! نمیتوانم باور کنم .
گفتم : چند دقیقه منتظر بمان تا من اوضاع را برسی کنم .
قهقهه زد و گفت : فقط لباس گرم بپوش .
بشقاب غذا را پس زدم و به پوران گفتم : شما میدانی امین رضا دقیقا کی برمیگردد ؟
گفت : بعد از نیمه شب .
گفتم : همین الان برو پایین و سری به دنیا بزن .
گفت : چیزی شده ؟!
گفتم : نه ، فقط زود برگرد.
حال خاصی داشتم. هیجانی شیرین و دوست داشتنی ، برایم شگفت انگیز بود تا رویاهای شبانه ام به واقعیت بپیوندد . پالتویم را پوشیدم دستکش و شال پشمی ام را برداشتم و جلوی آینه رفتم . ناگهان وسواس های عجیب در جانم افتاد . قلم موی آغشته به سرخاب را روی گونه هایم کشیدم و با روژی کمرنگ لبانم را برق انداختم و با کمی دلواپسی جلوی در ایستادم . صدای پای پوران که آنها را به زحمت روی پله ها می کشید و بالا می آمد می شنیدم . بی قرار سرم را از نرده های راهرو بیرون بردم و گفتم : چه خبر ؟
به رژ کمرنگ اما آشکار و گونه های سرخ و لباس مهمانی ام نگاهی انداخت و گفت : شما جایی میروی ؟!!!!!!!
گفتم : بگو چه خبر بود ؟
بالاخره رسید بالا و گفت : مشغول گفتن و خندیدن بودند .
گفتم : از من چیزی نپرسید ؟
گفت : نه .
گفتم : اگر سراغ من را گرفت بگو خسته بود و خوابیده .
پوران گفت : مادر جون این وقت شب با کی میروی بیرون ؟
دلخور گفتم : مگر کسی جز علی میتواند هر وقت اراده کرد مرا داشته باشد ؟!!!!!
گفت : امان از کله پر باد شما جوان ها ! فکر عاقبتش را کرده ای ؟!
گفتم: وقت علی ناراحت است ، فکری غیر از او ندارم ، من میدانم تنهایی یعنی چه .
پوران گفت : تنهایی او با تنهایی ......
گفتم : چقدر بحث میکنی ، دیرم شده باید برم .
گفت : حداقل بگو کجا ؟
گفتم : نمیدانم چون هیچ برنامه قبلی نداشتم ، نفس زنان خود را به علی رساندم . او گرم مرا پذیرفت و گفت : نفس نفس میزنی ؟!
گفتم : پیر شده ام !
او گفت: تو دلت پیر عشق و تنت سوخته معشوق است و بازویش را تعارفم کرد . با رضایت خاطر پذیرفتم و گفتم : دوست دارم همیشه در شب های مه الود و نمناک این طور عاشقانه در کنارت قدم بزنم و تو از سرود باران قصه بگویی و آواز دلدادگی برایم بخوانی . با سکوتی پر معنا و چشمانی پر تمنا سر تا پایم را ورانداز کرد و صمیمی در آغوشم گرفت ،
سر را به سینهاش تکیه دادم و گفتم : معذرت میخواهم که گاهی ترمز ندارم و یک کله میروم . او مهربان و با محبت نگاهم کرد و چیزی نگفت .
خنیدم و گفتم : امشب عجیب و غریب شده ای !!
پلک هایش را به علامت تائید روی هم گذاشت و گفت : حیف از تو که گرفتار من هستی .
خنیدم و گفتم : باز شروع کردی !
گفت : فقط واقعیت را گفتم .
گفتم : مرا آورده ای بیرون تا موعظه ام کنی ؟!
گفت : مهدیه دوست دارم امشب تا آخر دنیا طول بکشد .
گفتم : چرا ؟!
گفت : شاید دیگر فرصت آزادی نداشته باشم .
بی توجه گفتم : بهتر است کمی عجله کنیم نمیخواهم در محل با آشنایی رو به رو شوم . علی مرا محکم تر بغل کرد و به طرف ماشین برد و گفت : موافقی اول شام بخوریم و بعد هم یک نوشیدنی داغ .
گفتم : میلی به شام ندارم اما نوشیدنی داغ را با کمال میل میپذیرم . نگاهی عمیق به چهره بی نظیرش انداختم و پرسیدم : این برنامه حال تو را بهتر میکند ؟
گفت : هیچ چیز نمیتواند مرا از بدبختی و سرگردانی نجات بدهد . روزگار دشواری را میگذرانم . آخ خدا چقدر گرفته ام ! فقط قول بده امشب برایم شنونده خوبی باشی .
گفتم : پس بی حوصلگی تو به خاطر تنهایی نیست ، درد دل داری .
آرام آرام به مراکز تفریحی ای که از جای جایش خاطره داشت نزدیک شدیم ، علی دلخوشی های گذشته اش را با آنچنان هیجانی تعریف می کرد که دیگر از درماندگی دقایق قبل نشانی نبود . شناختنش برایم دشوار می آمد و دانستن احساس واقعی اش تقریباً ناممکن بود . شاید بهترین تعریف برایش این بود ؛ مردی ظاهرا خندان و سرزنده اما با دلی شکسته که همیشه آن را زیر لوای خنده افسونگر و چهره زیبایش پنهان می کند . بالاخره به رستوران تمیزی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم که گارسون مودبانه گفت : متاسفانه تعطیل است .
علی گفت : مهدیه جان عیبی ندارد یک جای دنج و بی دردسر همین نزدیکی ها میشناسم .
گفتم :کمی استراحت کنیم
او گفت :عروسک من خسته شده ؟
گفتم :ای کم و بیش و به در ماشین تکیه دادم اما ناگهان توجه بی اندازه دو دختر جوان مرا کنجکاو کرد .
از علی پرسیدم : این دخترها را میشناسی ؟
او نگاهی سطحی انداخت و گفت : فکر نمی کنم .
گفتم : پس چرا دم گوشی حرف میزنند و مرتب ما را نشان میدهند .
او با دقت بیشتری نگاهشان کرد و گفت : امان از دست دخترهای لجام گسیخته !
اینها با طنازی و گرم گرفتن و یا به عبارت دیگر مثلاً امروزی بودن زود جلب توجه می کنند . ولی خیلی زود رنگ لعابشان میریزد و از نظرها می افتند . ولی تو ..... تو ... فرشته من با حجاب و متابت باطنی ات کمتر در مرز دید هستی اما وقتی که مورد توجه قرار می گیری دل کندن تو ناممکن است . ببین چطور با حسرت نگاهت می کنند . میخواهند بداند که تو چه داری که آنها از نعمت آن بی بهره اند و چراغ عمرشان کوتاه است . بالاخره بعد از نیم ساعت پیاده روی به چای خانهای سنتی و زیبا رسیدیم . مکان کوچک و تمیزی بدون چشمان کنجکاو و انگشت اشاره این و آن . علی سر صحبت را باز کرد و گفت : تازه برگشته بودم و سرم خیلی شلوغ بود برای رفع خستگی حمام کردم و خواستم یک چرت کوتاه بزنم که زنگ به صدا در آمد ، دختر بچه ای پنج شش ساله ، شیرین زبان و خوسگل پرسید : علی آقا شما هستی ؟
دو زانو زدم و دستانش را گرفتم و گفتم : بله خانم خوشگله ، با من کاری داری ؟
او فقط با انگشت به دو نفر پشت سرش اشاره کرد ، در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم : تو برو عزیزم . دختر دوان دوان دور شد و من سرم را از چهار چوب در بیرون آوردم و با چهره دو دختر مواجه شدم که مثل همین دو دختری که دیدیم آرایشی تند و غلیظ داشتند . وقتی دیدم چطور خودشان را تا حد یک کالای مصرفی تنزل داده اند حالم بهم خورد . آنها موجودات پست و بدبختی هستند و فقط برای هوس های زودگذر جوانان به دنیا آمده اند و بس . در هر حال یکی از دخترها جلو آمد و گفت : من شروینه هستم و دیگری خودش را راحله معرفی کرد . از اینکه در اوج هرزگی و کثافت این طور مقروض و خوشبخت بودند خنده ام گرفت ، گفتم : چه کار دارید ؟
راحله دندان هایش را بیرون انداخت و گفت : فقط سلام و احوالپرسی .
گفتم : بروید دنبال کارتان من نامزد دارم .
او خنده وحشتناکی تحویلم داد و گفت : به من نمیتوانی دروغ بگویی تو کجا نامزد داری ؟!
علی گفت : باید راحله را بشناسی .
گفتم : هند بار دورادور او را دیدهام و از زمانی که همبازی بودیم ، چیز زیادی به خاطر ندارم .
علی گفت : خدا میداند که زیاد کلنجار نرفتم و در را بستم و رفتم ولی همین که خواستم حوله ام را در بالکن بیندازم دیدم هنوز آنجا ایستاده اند . خودم را زود عقب کشیدم چون بلوز تنم نبود .
گارسون با چای گرم آمد . علی فنجان ها را برداشت و گفت : این دخترها با وجود پدر و مادر این طور بی حیا هستند . از شدت تنفر سردم شده بود و احساس شرم می کردم که اسم دوشیزه روی همه ماست .
علی چایش را نوشید و گفت : چرا بازی بازی میکنی ؟! تا داغ است بخور .
گفتم : وجود پر حرارت تو برای گرما بخشیدنم کافی است .
بالاخره چایم را نوشیدم و گفتم : من یک پیشنهاد جالب دارم .
او گفت : چشم بسته موافقم .
گفتم : دوست دارم خورشید مادر فرحناز را ببینی .
علی گفت : خوشحال میشوم اما ساعت یازده شب است ، فکر نمی کنی کمی دیر شده ؟!
گفتم : زود بر میگردیم . ده دقیقه بعد خانه خورشید بودیم ، او با آغوشی باز به استقبال ما آمد و پسر و شوهرش نیز حق مهمانداری را خوب به جا آوردند . فرحناز در اولین فرصت مرا کنار کشید و شگفت زده پرسید : معلوم هست چه میکنی ؟!
گفتم : متاسفم میخواستم همه چیز حتمی شود بعد بگویم .
فرحناز لبخند رضایت بخشی زد و گفت : این کمترین پاداش تو در برابر آن همه صبر و بردباری است . وقتی برگشیم کنار علی نشستم وگرم صحبت شدم .خورشید آرام پرسید : چرا علی اینقدر نگران و آشفته است ؟
گفتم : فکر نمیکنم !
خورشید آهسته گفت : خوب پسرم بگو ببینم چرا با دوری و بی خبری ات این دختر را تا سر حد مرگ آزار دادی؟ حالا قول میدهی برای همیشه پیشه بمانی . علی جواب نداد و به خنده کوتاهی اکتفا کرد .
خورشید بلند تر پرسید : آنجا چه میکردی ؟ سوالی که هرگز به خودم اجازه ندادم از علی بپرسم تا مبادا به غرورش لطمه بزنم .
علی گفت : تقریباً روزی چهارده ساعت کار بدنی طاقت فرسا جلوی کوره داشتم . دیگر از خستگی برایمان رمقی نمی ماند ولی درامد نسبتاً خوبی داشت .
خورهسید گفت: چرا برگشتی ؟!
گفت : یک روز پلیس ناغافل به کارگاه ریخت و همه بچه های ایرانی را بازداشت کرد و برگرداند .
خورشید باز آهسته گفت : اگر این اتفاق نمی افتاد مهدیه را همین طور بی خبر میگذاشتی ؟ نه ! وضع ظاهر علی نشان میداد که سوال های پی در پی و کنایه های نیش دار خورشید بدجور آزارش میدهد .
ولی او ادامه داد: من خواهان سعادت شما و مهدیه هستم و میخواهم با هم رو راست باشید و چیزی را از هم پنهان نکنید تا مجبور باشید برایش هزاران دروغ بگویید . بهتر است هر چه رمز و راز دارید بی معطلی بیرون بریزید و خودتان را خلاص کنید . کلام آخر ، علی را به سرفه انداخت و
R A H A
11-03-2011, 01:47 AM
228-238
مجبورش کرد تا برای دقایقی بیرون برود . زمانی که بازگشت با اشاره خواست تا بلند شوم . بدون لحظه ای تامل امرش را اطاعت کردم و گفتم : خورشید خانم اگر اجازه بدهید ما رفع زحمت می کنیم .
او گفت : انگار حرف هایم چندان خوشایند نبود .
گفتم : نه ، نه اصلا دیگر دیر وقت است ، وقتی پا بیرون گذاشتیم علی مثل دقایق اول غمگین شده بود . گفتم : از خورشید نرنج ، او زن باهوش و دوست داشتنی است .
علی گفت : در هوش و ذکاوتش تردیدی ندارم . او خوب نگاه ها و رفتارها را میشناسد.
ناخودآگاه یاد حرف های خورشید افتادم و گفتم : تو نمیخواهی چیزی بگویی ؟
گفت : میخواهم اما دشوار است و بدتر از همه نمیدانم که سر تو چه بالایی می آید .
خندیدم و گفتم : مگر می شود گفتن مطلبی برای تو سخت باشد !
علی گفت : باور کن ، جدا شرایط بدی دارم !
دست هایم را بالا بردم و گفتم : قربان تسلیم .
علی گفت : اول باید قول بدهی منطقی باشی .
با دنیایی از عشق و عاطفه نگاهش کردم و گفتم : قول بدهم که منطقی باشم ؟!!!!
علی گفت : تو را قسم میدهم نگاه معصومت را از من بردار ، آخر این طور که تو مرا می ستایی نمیتوانم کلامی به زبان بیاورم .
گفتم : علی ...... علی ...... علی عزیزم چطور میتوانم راز سعادت و هستی ام را ستایش نکنم ؟
علی گفت : خدایا دارم دیوانه میشوم چه کنم ؟!! چطور بگویم ؟ هر قدر او بیشتر اظهار عجز می کرد نگرانی ام افزون تر می شد .
علی آنقدر مقدمه چینی کرد تا به خیابان تاریکی رسیدیم ؛ جایی که تقریباً چشم ، چشم را نمیدید . از ماشین پیاده شد و گفت : میخواهم بروم .
نفس حبس شده در سینه ام را بیرون دادم و گفتم : این چیزی بود که آزارت میداد ! خوب معلوم است باید برویم .
چند گام جلوتر رفت و پشت به من گفت : ولی باید تنها بروم .
فکر کردم اشتباه شنیدهام ، پرسیدم : چه گفتی ؟!
علی گفت : بردن تو برایم ممکن نیست .و ادامه داد : با پول کمی که دارم نمیتوانم مغازه و خانه و سرمایه کار داشته باشم .
میان زمین و آسمان چرخ میخوردم . با ناله خفیف گفتم : خدا نخواه تا دوباره کمرم بشکند. به دیوار خیس کوچه تکیه دادم و بی رمق زمزمه کردم : نه باور نمی کنم . این همان ترس ناشناخته و طوفان گریزناپذیر و ویرانگر باشد . علی آنقدر در کشاکش دنیای خودش غرق بود که متوجه ماندم نشد و راهش را گرفت و رفت . اما لحظه ای برگشت که دید در کنارش نیستم و مثل مرده گوشه ای افتاده ام . به طرفم دوید و گفت : مهدیه ، مهدیه جان ، صدایم را میشنوی ؟!نیمه جان گفتم : صدایت را می شنوم و با چشمان بسته هم صورتت را میبینم .
ناگهان بغضم ترکید و با گریه ای بی امان گفتم : علی ترکم نکن ، من بدون تو میمیرم . او کمک کرد تا توانستم سر پا بایستم ولی تلو تلو میخوردم و تعادل نداشتم به ناگزیر مرا محکم به خودش چسباند ؛ طوری که هرم نفس های تند و داغش را روی صورت خیس از نم باران خوب حس میکردم . جلوی در خانه گفت : میتوانی بلا بروی یا همراهت بیایم ؟ نتوان سرم روی سینه اش افتاده بود و زبانم یارای گفتن نداشت . علی سرم را بالا آورد و گفت : تو رنگ به صورت نداری . بگذار کسی را خبر کنم و بدون در نظر گرفتن اینکه ممکن است در چه جهنمی بیفتد زنگ را فشرد .
*******
تب دار و زار روی تخت خوابیده بودم. نمیدانم چقدر گذشت تا علی زنگ زد و گفت : عروسک قشنگم حالت چطور است ؟
لبان خشکیدهام را با زحمت باز کردم و نتوان و ضعیف گفتم : علی نرو ، مرا تنها نگذار رحم کن ، خدا میداند اگر تو نباشی ، شب ها پر غصه کسی اشک هایم را پاک نمی کند . اگر تو نباشی نمیدانم برگ ریزان پاییز ، شب بلند یلدا ، شکوفه ریز بهار را به عشق چه کسی سپری کنم . علی من میمیرم ، میمیرم ، میمیرم .
علی گفت : دخترک موطلایی ، من فکر خوشبختی و سعادت تو هستم و میدانم لایق مردی هستی تحصیل کرده و متمدن تا بتواند قدر گوهر نابی مثل تو را بداند ، نه منی که به لات بازی و خشونت خو گرفته ام .
گفتم : آخر چرا ؟!!!! چرا میخواهی مرا توجیه کنی ؟ یک کلام بگو داشتم نداری خلاص .
علی گفت : مهدیه سرم را به دیوار می کوبم ها . بفهم گرفتارم و چاره ای ندارم .
گفتم : حقیقت را نمیگویی ؟! چرا پول و مغازه و مادرت را بهانه می کنی ؟!
علی با بغض گفت : باور کن در آینده ای نه چندان دور راضی و خوشنود سرگرم بچه های ریز و درشت می شوی و دیگر یادی از من نمی کنی . عزیز رویایی ام ، وقتی شوهر کردی و دل بسته اش شدی مطمئنا در تاریکترین نقطه مغزت راهم نخواهی داد و من هم میروم جز یادهای خاک گرفته و دود زده و دست آخر مثل دستمالی کثیف و بدبو به زباله دان تاریخ می پیوندم .
فریاد کشیدم : اشتباه میکنی به روح پدرم اشتباه می کنی .
علی گفت : خیلی ها مدعی بودند عاشق اند اما همه چیز را خیلی زود فراموش کردند ` این قانون جاری طبیعت است . اگر چه تو با همه متفاوتی اما آیا میتوانی خلاف جهت رودخانه زندگی شنا کنی ؟!
تلفن را رها کردم . دستهایم را روی گوش هایم گذاشتم و با همه قدرتم جیغ زدم : نه .... نه .... نه ..... نه دیگر نمیخواهم بشنوم .
پوران سراسیمه به اتاقم دوید .با فریاد بیرونش کردم و در حالی که جان می کندم گفتم : علی التماس میکنم رهایم نکن . من نیازمند وجودت هستم . من پناه تمام بی پناهی ام را در تو دیده ام . قسمت میدهم من دلسوخته را نابود نکنی . لحظاتی با هق هق گذشت و بعد ادامه دادم : چطور میتوانم تن به ازدواج بدهم در حالی که قلبم پیش تو است . و الله اگر صاحب اولاد شوم ، آن ثمره عشق نیست بلکه نتیجه یک خیانت آشکار است . به خدا درمانده و حیرانم . بگو چه کنم تا باورم کنی . عزیزم ، محبوب دل تنهایم ، فقط پروردگار یکتا میداند که کمر شکسته ام را زیر سایه عشق تو راست کردم . اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم : اصلا ..... اصلا ..... شاید از من خطایی سر زده ؟ ولی تو باید بهتر بدانی وقتی پدر و مادری ندارم تا مرا مورد حمایت قرار بدهند ، ناگزیرم که محتاط تر عمل کنم و گاهی پا روی دلم بگذارم و شاید بعضی وقت ها تو را برنجانم .
پوران پشت در اتاقم های های میگریست و مرتب روی پایش می کوبید .
علی خسته و ناامید گفت : مهدیه خواهش میکنم این طور گریه نکن . دلم دارد میترکد . نازنینم بپذیر که زمانه برای ما این چنین ناخواسته و کاری از من ساخته نیست . من گرفتار گناهی هستم که راه گریز برایم وجود ندارد .
فریاد زدم : خدا آیا چه کنم . مولا جان چه کنم ؟ علی تو بگو ، سالارم تو بگو .... تو بگو ... سرفه مجالم نداد . پوران لیوانی آب آورد و جرج جرج در گلویم ریخت تا زبان از حلقم جدا شد و گفتم : همیشه سعی کرده ام که فاصله بین خودمان را از میان بردارم و با اینکه اغلب مایوسم می کرد اما تلاش و پشتکارم را ادامه دادم تا بپذیری که ادعایم پوچ و احمقانه نیست .
علی گفت : خانم بس کن ، مهربانم بس کن .
ادامه دادم گاهی آن قدر از دست تو عذاب میکشیدم که دوست داشتم بگویم بد ی ، بد اما شنیدن صدایت برایم کافی بود تا همه زجر این دو سال فراموشم شود و کینه به دل نگیرم و در صدد تلافی برنیایم . به قداست و عزتت قسم فرصت های بیشماری داشتم تا تو را در برابر پول و ثروت و منزلت ، مدرک تحصیلی و خانواده اشرافی بفروشم اولی تنها عشق ات را خواستم، چیزی که با داشتنش آرامشی ژرف مرا در بر میگیرد و پلک هایم خسته و سنگینم بدون ترس و نگرانی روی هم میرود .
علی گفت : دارم دیوانه میشوم . طاقت این همه زاری را ندارم . میخواهم بروم وسط خیابان و داد بزنم ، آخر دختر خوب به فردا و فرداهای خوش بیندیش به تولد دوباره خوشبختی ات فکر کن ! این بهترین فرصت است تا خودت را از بند و بالای عشق لعنتی من که ارمغانی جز عذاب برایت نداشته و ندارد خلاص کنی . مهدیه جان من حقیر تحفه ای ندارم تا پیشکش صفایت کنم و فقط طبل تو خالی هستم .
گفتم : پس چرا دوباره شروع کردی ؟! چرا محبت کردی ؟! چرا امیدوارم کردی ؟ چرا خواستی با هم باهسیم ؟! چرا حرف های قشنگ و عاشقانه زیر گوشم زمزمه کردی ؟! تو که دوستم نداشتی چرا کردی ؟! چرا ، چرا .... چرا ؟ نکند .... نکند باید صبر می کردم تا محرمت شوم و بعد دست زیر بازویت بیندازم و سر روی سینه گرمت بگذارم . یقینًا گناه نابخشودنی مرتکب شده ام و تا وقتی حلاوت آن زیر دندونم است باید تاوان پس بدهم .
اشک سوزانم را پاک کردم و گفتم : میخواهی مرا تنبیه کنی ؟ اره ...... اره . حتما همین است ولی من از روی اعتماد بی حد این آزادی را به خودم دادم . من...... من .... من تو را ...... تو را همسر خودم میدانستم .
علی گفت : من کی باشم تا مونس جانم را تنبیه کنم .
گفتم : نه .... نه ..... نه ... من مونس جان تو نیستم .
علی فریاد کنان گفت : اصلا دوستت ندارم . دوستت ندارم .
متقابلاً فریاد زدم : حرفهایت مرا میخواهد چشم هایت مرا میپرستد . نفست در پی عطر تنم میرود ، دروغ میگویی .
علی دیوانه وار گفت :اره ... اره .... اره ...... دوستت دارم . میخواهمت اما باید نباشم ، باید از زندگی ات بروم . لعنت بر من . لعنت بر من پست فطرت . دیگر نتواستم ادامه بدهم و از حال رفتم . صبح خود را به سوگل رساندم و بدون مقدمه درد دلم را گفتم .
او بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت : نمیدانم ، نمیدانم !
گفتم : چطور میتوانی اینقدر بی رحم باشی !!؟
سوگل گفت : چرا هر وقت گرفتاری داری به یادم میافتی ؟
دستانش را عاجزانه گرفتم و گفتم :ای خواستم وقتی کار یکسره شد برایت بگویم .
آهی کشید و گفت : آرامش تو گویای همه چیز بود اما دوست داشتم از زبان خودت بشنوم .
گفتم : از دستم ناراحتی ؟
گفت : حالا دیگر نه .
گفتم : به نظر تو چه کنم ؟
سوگل گفت : باید خیلی زود با ماه منیر تماس بگیری یا علی را ببینی .
گفتم : بدبختانه مادرش رفته سفر .
گفت : تا کی ؟
گفتم : شاید تا جمعه .
گفت : برو در منزلشان .
ندایی از حیرت بر آوردم و گفتم : یعنی کار درستی است ؟
گفت : تعلل فقط فاصله را بیشتر می کند و هیچ ثمری ندارد .
گفتم : رفتن به منزلشان برایم دشوار است .
سوگل عصبی شد و گفت : این لوس بازی ها او را آسانتر فراری میدهد .
گفتم : بهتر است به منزل خورشید برویم و با او هم مشورت کنیم . این بود که راهی منزل او شدیم .
همان لحظه ناخص به جای سلام ، زار زار گریستم و نتوانستم حرف بزنم . سوگل ماجرا را تعریف کرد و گفت : حالا نظر شما چیست .
خورشید گفت : کمی صبر کنید تا مادرش برگردد ، حضور او خیلی مهم است .
صبح روز موعود راهی شدم و در تمام مسیر مثل سمند تند پا در وادی عشق میدویدم . وقتی رسیدم ، بالادرنگ زنگ را فشار دادم . ماه منیر از پنجره سرک کشید و تا مرا دید در را باز کرد و در آغوشم کشید و گفت :چه خوب سری به ما زدی !
با ظاهر آرام و متین گفتم : سفر خوش گذشت .
خندید و گفت : امان از دست علی که هیچی را پیش خودش نگاه نمیدارد ! باور کن اتفاقی پیش آمدن .
گفتم : قصدم گله مندی نیست . خوشحالم که به سلامت سفر کردید ، من آمدهام بدانم که آیا علی در خانه هست یا نه ؟
ماه منیر گفت : امروز ساعت چهار صبح رسیدیم ولی علی هنوز بیدار بود از او پرسیدم چرا تا این وقت صبح بیدار مانده اما جوابی نداد ؛ انگار اصلا حوصله نداشت . مرا با دقت ورانداز کرد و گفت : گویا اشتباه نکردم !
گفتم : حقیقتا علی قصد دارد از ایران برود ؟
بلند خندید و گفت : برای همین خواب و استراحت را به خودت حرام کرده ای ؟!!! نه عزیز دلم زیاد جدی نیست . اصلا میخواهی بگویم به تو زنگ بزند ؟
گفتم : بله ، متشکرم .
ماه منیر توقع داشت خداحافظی کنم اما مضطرب انگشتانم را درهم گره کردم و به چپ و راست چرخاندم .
ماه منیر گفت : مهدیه جان مسله دیگری مانده ؟
گفتم : بله ، به علی بگویید اگر .... اگر ..... دوستم ندارد رسم جوانمدی را به جا بیاورد و بدون حاشیه ..... دستانم را روی صورتم گذاشتم و گفتم : بدون هاسیه رفتن درباره مسایل بی پایه و اساس بگوید و عزم رفتن کردم که ماه منیر مانع شد و گفت : دختر خوبم علی خواسته شوخی کند .
چین عمیقی روی پیشانی ام نشست ، گفتم : خودم خواستم تا این طور آلت دست شوخ طبعی علی قرار بگیرم اما چه کنم ... چه کنم که دوستش دارم .
سوگل نگران به پیشوازم آمد و گفت : خوب چی شد ؟! گفتم :باید منتظر تلفن باشم .
سوگل خندید و گفت : میدانستم موثر است . میدانستم .
دیگر نه ساعت مهم بود نه روز و شب . تنها چیزی که اهمیت داشت ، صدای زنگ دار تلفن زرشکی اتاقم بود . بعد از ساعتها انتظار بالاخره علی تماس گیفت . بیمارگونه سلام کردم ولی دیگر رمقی برای احوالپرسی نداشتم . علی گفت : وقتی مادرم پیغام تو را رساند بی معطلی آمدم ببینم چطوری ؟
درمانده گفتم : آیا نگرانی ات را باور کنم ؟!!!!!!
گفت : آفرین عروسک من ! حرف های تازه میزنی !
با شندن تکه کلام مهربانش که همیشه در زیباترین و پر احساس ترین دقایق به کارش میبرد . گریهام گرفت و گفتم :ای کاش ، میتوانستم همیشه عروسک تو باشم .
علی گفت : مگر جز این است .
گفتم : البته که هست . فکر کردی که حرف های وحشتناک تو یادم رفته ؟
علی گفت : من حرف غیر معقولی زدم که تو را آزرده کرده ؟!!
اه از نهادم برخاست و گفتم : معقول ؟!!! کلمه ای که هرگز در عشق و احساس جایی نداشته و ندارد . در طول این شش ماه که تلفنهای مکررت مراقبتهای همیشگی ات ، نگاه های پر خواهش و احساس تند و آتشین ات ، تکلم بی صدای رفتارهای عاشقانه ات ، همه و همه حاکی از علاقه ات بود ولی ناگهان خواستی بپذیرم که تمامش دروغ محض بوده .
علی گفت : هیچ چیز دروغ نبود . اشک هایم را پاک کردم و گفتم : شمع من از این آسمان لایتناهی و ستارگان درخشان بی شمار ، از خدا و آرزوهایم از عشق و هستی ام تو بودی . فقط تو . من اقیانوس رنج و مصیبت را پشت سر گذاشتم و دلسوخته به سوی تو آمدم . دیگر نفس نداشتم که گرمای تنت جانی دوباره ام بخشید و توانستم خواب های شیرین و رویایی را در ساحل وجودت ببینم و لذت ببرم .
علی گفت : خانه بدوشی و بدبختی من رویا و خواب شیرین نیست . چهار سال است گرفتارم ، گرفتار , ناگزیریم از هم بگذاریم .
مثل کوه آتشفشان منفجر شدم و ضجه زنان گفتم : آخر مگر ممکن است به همین سادگی از جان و زندگی یک انسان گذشت و او را به حال زار خودش رها کرد ؟ها ؟!!!!می شود ، میشود ؟ چقدر زود فراموش کردی آن روزهایی را که می گفتی دوستم داری .
R A H A
11-03-2011, 01:49 AM
238-242
علی گفت : من چیزی را فراموش نکرده ام اما چاره ای ندارم .
گفتم :آیا میدانی همه دلتنگی هایم را رها کردم و با دنیایی پر امید و نوید بخش به سوی تو آمده ام ؟! اما چه سود ... چه سود ..... آخ خدا چقدر بدبختم که تو هم از دل دیوانه ام میگذاری و دوستم نداری ..... آخر چطور بپذیرم تا چند روز قبل دخترک مو طلائی ات بودم و حالا .......! علی جان تو بگو ، دیگر چه کسی مرحم هق حقه شبانه ام باشد ، چه کسی در شب های پر غصه نوید سعادت به من بدهد ، چه کسی با سر انگشت عشق ، اشک هایم را پاک کند و جوابگوی بهانه های عاشقانه ام باشد . بگو .... آخر بگو .
دقایقی گریستم و افزودم : نمیتوانم وادارت کنم که دوستم بداری ....
برخلاف انتظار ، هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و این سکوت برایم بسیار دردناک و غم انگیز بود . به ناگزیر گفتم : خوشحالم که مدّتی نور مقدس عشق تو ، روشنایی بخش محفل سرد و بی روحم بود . من ..... من ..... من با تیب خاطر آماده ام هر کاری را که بگویی انجام بدهم تا روزگاری خوش داشته باشی ؛ حتی اگر به قیمت ساختن کاخ خوشبختی ات بر ویرانه های زندگی ام باشد .
تلخ خندید و گفت : خوشبختی ؟!!!! زندگی ؟؟!!.... واقعاً نمیدانم در برابر این همه از خودگذشتگی و وفای به عهد چه بگویم !
گفتم : فقط یک کلام بگو دوستم نداری و ترکم کن .
علی گفت : دیگر باید بروم دیرم شده .
روزها و شبها بسیار دشوار تر از دو سال قبل می گذشت و هیچ خبری از علی نبود . ناگزیر به بهانه های مختلف با ماه مینیر در ارتباط بودم اما او هرگز حرفی از علی به میان نمی آورد و گوشه کنایه های من نیز بی تاثیر بود .
بالاخره به تنگ آمدم و پرسیدم : راستی علی چطور است ؟
گفت : گرفتار کاسبی و کار شده ، حدود پانزده میلیون تومان خرید داشته و مشغول جمع و جور کردن حساب ها و چک هایش است .
گفتم : مدت ها قبل وعده داده بود دوباره تماس می گیرد اما خبری نشد .
ماه منیر گفت : حتما فرصت نکرده .
گفتم : شما میتوانید به او پیغام بدهید که ساعت دو بعد از ظهر روز جمعه سر کوچه دانشکده بیاید .
ماه منیر گفت : بله ، البته .
وقت مقرر در آینه به خودم نگاه کردم و دیدم دیگر از آن چشمان درخشان و صورت بشاش و لب خندان خبری نیست . تیرگی اندوه همه را پوشانده و حس میکردم به سوی قتلگاهم میروم و لحظه لحظه به مراجم نزدیک تر میشوم . ولی گله ای نداشتم ، انگار این من واقعی ام بود که میخواست اسم و هویتش را تاج و عزت و غرور به یغما رفته اش را با خرج جان بی مقدارم پس بگیرد . بالاخره با دیدگان بی فروغ و چهرهای بی رنگ همچون گلی پژمرده از بار سنگین نامهربانی ، منتظر دیدن روی یار ایستادم . طپش قلبم گواهی میداد که او دارد به طرفم می آید . وقتی نزدیک شد از خاک راهش سرمه بر چشم کشیدم تا توانستم رویش را ببینم . ملتمسانه گفتم : آخر تو کجایی ؟! میدانی چه بر سرم آوردهای ؟!!
با لبخند زیبایی گفت : کار واجبت همین بود ؟!
گفتم : دلم برایت تنگ شده بود و میخواستم از نزدیک زیارتت کنم .
علی گفت : من امروز با دائی قرار دارم و نمیتوانم معطل کنم .
چشم در چشمان سیاهش دوختم و گفتم : برایت اهمیت ندارد اگر تمام فصل ها به انتظار تو بگذرد و جز باد سرد پاییزی و یک قلب بی سخاوت ندیم من نباشد ؟
گفته های سراسر دردم را نشنیده گرفت و با اشگشتانش موهای بلند پوست پالتویم را لمس کرد و گفت : نمیدانستم سرمای هستی !
گوشه لبم به خنده تلخی چین خورد و گفتم: انگار زمستان است !
شانه هایش را بالا انداخت و ساکت ماند .
در حالی که با بند کیفم بازی میکردم و گفتم : علی چیزی را که میگویم آویزه گوشت کن " من از صحنه زندگی تو محو می شوم و مثل غروبی تنها پشت ابرها مینشینم و تمام روشنایی ام را به ماه و ستارگان عاشق هدیه میدهم ، فقط قول بده فراموشم نمی کنی "
علی گفت : تو تا همیشه در یادم میمانی .
با تأسف گفتم : این نهایت لطفی است که میتوانی در حقم بکنی ؟! نه!!!!
خندید و گفت : برو بعدا زنگ میزنم .
گفتم : میدانم دروغ میگویی اما تا هر زمان که بخواهی منتظرت میمانم و بدان همیشه برای همراهی ات آماده هستم .
علی گفت : مهدیه .... خواهش میکنم برو . وقتی خوب برندازش کردم متوجه شدم که از پیشانی اش عرق میریزد و بیتاب است . با انگشت قطره ای برداشتم و گفتم : فکر نمیکردم اینقدر گرمایی باشی ؟!!!!!
علی با نگاهی نمناک گفت : مهدیه فقط خدا میداند چه اندوه عظیمی دارم . حالا زودتر برو .
از آن پس ماه منیر جواب تلفن هایم را نمیداد و مرا از سر خودش باز می کرد . مگر موقعی که آن هم با طعنه و کنایه عشق علی نسبت به کسی دیگر همراه بود . معبود من در چند صد متری محل سکونت من زندگی می کرد اما انگار نبود . به هر خار و خاشاکی متوسل می شدم تا زنده بمانم اما فایده ای نداشت . دلتنگی به جنونم کشانده بود و امواج اقیانوس ژرف درماندگی و بدبختی این سو و آن سویم میبرد .اندک اندک به ریاضت تن دادم و روزها بدون افطار و سحری روزه میگرفتم و گاهی هفتهها چیزی در دهانم نمیگذاشتم . هر دقیقه طاقت فارسا تر از دقیقه قبل می گذشت . اندامی پژمرده و لاغر پیدا کرده بودم . درست مثل پوستی بر مشتی استخوان و فقط تشنه بودم تا بدانم چرا ؟ خلوتگاه روی بام میعادگاه ابدیام با یکتا معبودم شد تا مگر دلیلی منطقی از عالم غیب دستگیرم شود . چون تیری رها شده از چله کمان تند و نفس زنان میرفتم اما کجا ؟!!!
خورشید از سر صافا و خلوص نیت میخواست تا برای پشت سر گذاشتن دوره وحشتناک پیش او بروم ولی شدنی نبود . این وضع نابسامان آن قدر ادامه داشت تا در یک روبه سرد ماه گرفته . بی اراده از خواب پریدم پالتویم را پوشیدم و سر راه علی در گوشه ای پنهان شدم و نزدیک به یک ساعت انتظار کشیدم تا بالاخره او با چتری سیاه و بارانی سبز بیرون آمد .با نگاهی پر تمنا دنبالش رفتم و تا خواستم به او نزدیک شوم دیدم که گام هایش را سریع تر کرد و برخلاف مسیر همیشگی جهت دیگری را گرفت . آرام به دنبالش رفتم تا بدانم چه چیز او را واداشته در این صبح سرد و بارانی مسیرش را عوض کند .
اما نه .... نه ..... نه...... باور کردنی نبود سرم را به چپ و راست چرخاندم و چشمهایم را چندین بار باز و بسته کردم که بدانم آیا بیدارم و واقعیت را می بینم ولی باز همان منظره جلوی نظرم آمد . خدای من ... .خدای من .... بعد از آن همه دعا و ثنا ... استغاثه ... ناله زدن ... التماس کردم ، چه نصیبم شد ؟ باور نمی کردم که او تمام مدت مرا بازیم میداده . ایستادم تا اطمینان پیدا کنم . او زنگ را فشرد و لحظه ای بعد افسون جلوی در آمد . سراسیمه به خانه برگشتم . مرغ جان در قفس تن خاکی ام پر پر میزد تا زودتر جان به جان آفرین تسلیم کنم . چون دیوانگان از پذیرایی به نشیمن میرفتم و سرم را که به طعنهام سنگینی میکرد و بزرگیاش آزارم میداد با دو دست گرفته بودم و می گفتم : دروغ است ، حقیقت ندارد .... یعنی من درست دیدم ؟!
دیگر فکرم کار نمیکرد . تا آن روز هر چه میتوانستم کرده بودم و هر راه ناممکنی را پیموده بودم . داشتم به مرگ واقعی می رسیدم و میخواستم جیغ بزنم اما به خودم نهیب زدم ؛ نه ...... نه .... دیوانگی و مرگ چیزی را حل نمی کند . باید درباره اش فکر کنم . فردا ، فردا راهی برایش پیدا می کنم . الان هر چاره ای حتما غلط است . فردا ، فردایی که خیلی دیر نباشد .
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.