توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ای کاش گل سرخ نبود | منیژه آرمین
R A H A
11-03-2011, 12:46 AM
اسم کتاب:ای کاش گل سرخ نبود
نویسنده: منیژه آرمین
تعداد صفحات:305
تعداد فصل: 7
منبع : نودوهشتیا
R A H A
11-03-2011, 12:48 AM
فصل اول
پشت پنجره ها شب گرفته,دو اسب را به کالسکه بسته اند؛یکی سفید یکی سیاه.بخاری که از دهان اسبها بیرون میزند,همچون ابری خاکستری در فضای لاجوردین محو می گردد.
اسب ها خسته اند.نفس نفس می زنند.گویی راه دراز را پیموده اند؛راهی از اعماق زمان.
از کجا؟از کی او را اینجا اورده اند؟از جایی که پر از صدای پیر زنی است که یک هفته اواز او در خانه سالمندان پیچیده است.پنجره های بخار الود و دیوارهای سرد و خاکستری پر از انعکاس یک ترانه قدیمی ترکی است که با اهنگی غم انگیز زمزمه شده است,
قیزیل گل المیایدی
سارالیب سولمیایدی
پیرزن ها,سرها را زیر لحاف می کنند تا صدا را نشنوند,ولی صدا همچنان میاید.پیرزنی با موی بسیار کوتاه,شبیه نرگسی پژمرده,سر از بالین برمیدارد:
_چی میگوید این سولماز؟
گللر, همانطور که در رختخواب نشسته است,میگوید:
((ای کاش گل سرخ نبود!...))
_یعنی چه؟
گللر زیر لب می خواند:((ای کاش گل سرخ نبود,زرد و پژمرده هم نمیشد.))
نرگس پژمرده که از این حرف ها سر در نمی اورد,لحاف را میکشد روی سرش.
یک هفته تمام ,سولماز لب به غذا نزده بود.به پرستارها که غذایش را می اوردند,خیره خیره نگاه میکرد و میگفت:((قیزیل گل المیایدی...))
پشت پنجره ,از اسب سفید وسیاه خبری نیست؛فقط یک نعش کش ایستاده.چراغ های نعش کش مثل نور افکن روشن است.نوری خیره کننده از درون شیشه های سیاه پنجره افتاده تو. انگار میگوید: ((امروز نوبت توست.))
پیرزن ها ,سرشان را می کنند,زیر لحاف,ولی نور نعش کش ها از روزنه های پتوهای کهنه میگذرد؛مثل صدای سولماز که همه جا پیچیده است.همه میدانند گللر از مردن میترسد.بچه هایش فامیل وپرستاره؛ولی نعش کش پشت پنجره است و خانم رضایی پشت فرمان نشسته.دندانهایش از میان لب های نیمه باز بیرون امده.دندنها از بس سیگار کشیده است,زرد وکج وکوله اند.
خانم رضایی میگوید: ((دوباره خیس کردی؟))
_نه.نه.فکر نمیکنم.من که از صبح تا حالا تشنه ام. یک چکه اب هم نخورده ام.
ان وقت خانم رضایی ,دستش را میکند زیر پتو و انگشت های خیسش را میگیرد جلوی چشم های او و فریاد میزند: ((پس این چیست؟))
_من...من...پنج تا بچه بزرگ کردم ,چهارده تا نوه.ان وقت ها سر بچه هایم خجیغ نکشیده ام که چرا خو دشان را خیس کرده اند بچه اند دیگر....حتی بچه های مردم.ان هم تو چه دوره وزمانه ای!نه اب گرم بود نه ماشین لباسشویی.کوت کوت رخت ها را میبردم سر جوی خیابان و میشستم,خیس خیس می گذاشتم رو سرم میاوردم .زمستانها ,قطره های اب لباسها گلوله یخ میشد و میخورد تو سرم.
خانم رضایی میگوید: ((باز شروع کردی!همین روزهاست که از دستت راحت بشویم.))
_نه.نه.من نمیخواهم بمیرم.دخترهایم همین روز ها مرا میبرند.جایم را میاندازند توی اتاق افتاب رو.ملافه های لاجورد زده می اندازند رویم و من پاهای خسته ام را دراز میکنم . میگویم: ((دخترها,رو به قبله ام کنید و ان وقت با خیال راحت میمیرم.))
پشت پنجرخ , دو اسب ایستاده است؛یکی سیاه,یکی سفید.مهدی سوار بر اسب سیاه است؛با لباس های افسری و ستاره هایی که روی شانه هایش میدرخشد.م.های قهوه ای اش رو به بالا شانه خورده.چشم های منتظرش را به پنجره دوخته است.چشم هایی که هیچ وقت نفهمید چه رنگی است,سرمه ای,ابی ,خاکستری یا سبز؛حتی گاهی به نظر نقره ای میامد.
_خانم رضایی ,نگاه کن !مهدی است؛ان مردی که روی اسب سیاه است!من هم باید بروم و سوار اسب سفید بشوم . منتظر من است,ولی ای خدا...انگار مرا بازنجیر به تخت بسته اند.اگر پایم به زمین برسد,حتما سوار اسب میشوم و با او میروم به ترکمن صحرا.
خانم رضایی با صدایی که انگار داخلش خرده شیشه ریخته اند,میگوید: ((خیالاتی شده ای!باز قصه بافتی!از مهدی و اسب سیاه وسفید دست بکش.به جای این حرف ها, فکر کفن ودفن وسدر وکافورت باش.))
_ولی اینها قصه نیست. همه اش راست است. اولش میترسیدم سوار اسب بشوم.اسب ها با مهربانی نگاهم میکردند وبا غرور,پایشان را به زمین میکوبیدند.مهدی پشت گردن اسب ها را نوازش میکرد.گفتم:من اسب سواری بلد نیستم .گفت:خودم یادت میدهم.سوار اسب شدیم و به تاخت رفتیم.زر سم اسب ها فقط ابری غبار الود بود و بالای سرمان اسمان.همه جا اسمان ,ابی ابی,رنگ لاجورد.
مادر گفته بود : ((وقتی لباس ها چرک میشود باید تو لاجورد خیسشان کنیم.))ان وقت,همه ی ملافه را لاجوردی میکردیم.ملافه ها چه بوی خوب داشتند!
چقدر دلش میخواهد سوار کالسکه بشود و برود.با همان لباس های ترکمنی که پر بود از گل های سرخ و سه هایی که هنوز صدای جرینگ جرینگشان می اید.
صدای سولماز توی اتاق پیچیده . بدون اینکه یک کلمه با کسی حرف بزند.روز و شب,همهان ترانه را خوانده؛یک نفس.حتی پیرزن هایی که سرشان را زیز لحاف کرده بودند و یک کلمه ترکی نمیدانستند,شعر را حفظ ده اند.
نیمه شب بود گویا,که صدا خاموش شد اخرین بار شعر را به تمامی خوانده بود:
((قیزیل گل المیایدی
سرالیب سلمیایدی
بیر ایر یلیق,بیر الوم
هچ بیری المیایدی)).........
و بعد سکوت؛ سکوتی هولناک!صبح که میاید,هیچ کس جرئت ندارد به تخت سولماز نگاه کند.پرستار سینی صبحانه را میگذارد روی تخت وبه چشم های نیمه باز زنی که ساکت شده توجهی ندارد.پرستاری دیگر که سینی های صبحانه را جمع میکند,میبیند که سولماز,نگاهش به در مانده است,بدون اینکه مژه بزند.
ان وقت چند نفر می ایند.پرده ای سفید را دور تخت میکشند و ان تو ,سایه هاشان به اشباحی میماند که حرکاتی مرموز میکنند.
پیرزن ها نیم خیز شده اند ودزدانه نگاه میکنند.پرستارها کارشان را خوب بلدند.اول چشم های مزاحم مرده را که هنوز به این جهان وصل است,می بندند وبعد سعی میکنند زانو ها را که خشک شده,راست کنند و بعد او را میپیچند و میبرند.گللر میخواهد فریاد بزند.میخواهد بگوید: ((من نمیخواهم اینجا بمیرم.این جا ادم را شکلات پیچ میکنند و میبرند.نه صلواتی, نه الله اکبری,نهدست هایی که تابوت را بلند کنند.))
صدای اژیر می اید.صدای نعش کش در خیابان های باریک پیچیده است.ده ها نعش کش در خیابان رژه میروند.به اندازه همه ی ادمهای اینجا.پیرزن ها سرهای سپیدشان را زیر لحاف میکنند ولی صدا همچنان می اید ودست های خانم رضایی همه شان را نشانه گرفته است: ((امروز نوبت توست.)) وانگشت سبابه اش را به طرف گللر میگیرد.
_نه.نه.من منتظر میمانم.منتظر ان کالسکه ای که اسب سفید و اسبی سیاه را به ان بسته اند.من منتظر بچه هایم میمانم. اگر هیچ کس هم نیاید دختر ها می ایند.دوقلوها؛می ایند.ماهبانو و گلبانو.
_ولی انها خیلی وقت است نیامده اند.
_مگر بیکارند هر روز بیایند اینجا.برای دختر کوچک ماهبانو جهیزیه درست میکنند.دختر وسطی ماهبانو هم تازه زاییده.برای پسر بزرگ گلبانو هم میروند خواستگاری.هزارتا کار دارند یقین دارم دلشان اینجاست. چند روز پیش بود که امدند.شاید هم چند هفته پیش.هر دو چادر گل مخملی به سر داشتند.خانم رضای به انگشترهایشان که پر بود از نگین قیمتی نگاه میکرد؛پرستار های دیگر هم.
چقدر کم مانده بودند!انگار اتش زیر پایشان بود! ماهبانو از پشت پنجره به ماشین بنز نقره ای حاجی رحمت نگاه میکرد. حاجی رحمت مرتب بوق میزد.دخترها به هم نگاه میکردند و با هم گفتند: ((باید برویم.))
_پس کی مرا می برید خانه؟
_هر وقت جهیزیه اماده شد.هر وقت حمام زایمان گرفتیم.هر وقت برای پسرمان عروس اوردیم.مادر,خودت که میدانی,سر سیاه زمستان است.باید بیست شیشه مربا درست کنیم و ده خمره ترشی. هشتاد کوفته تبریزی و دویست کباب لقمه ای. خانه آیند و روند دارد.دامادها و عروس ها...هر وقت این کار ها تمام شد,شما را میبریم خانه.
ان وقت بوسه ای بر گیسوی سفید مادر زده و با شتاب رفته بودند.چادر ها را بالا گرفته بودند, مبادا به کف زمین که رطوبت چسبناکی داشت , بخورد. بوسه های دختر ها بوی خوب داشت.بوی عطر یاس.بوی گل محمدی.بوی پسری که از راه دور امده و دو هفته پیش مادر مانده بود.روزهای خوب!
حمید , جیب های پرستار ها را پر از دلار کرده و از انه اقول گرفته بود با گللرخوشرفتاری کنند.پسر او مهربان بود؛نه مثل پسر های سولماز که مادر را چشم به راه گذاشته بودند!ولی دختر چیز دیگری است.دختر غمخوار مادر است.
_خانم رضایی دخترهای من یادت هست؟مثل دخترهای شاه پریان انها مرا میبرند به خانه ام.تو اتاق افتاب رو که پنجره هایش تا پایین شیشه دارد.پنجره ها را که باز میکنند,افتاب می افتد روی ملافه های لاجورد زده.انجا که بروم هیچ وقت جایم خیس نمیشود.
خانم رضایی شکلکی به نشانه ی تمسخر در می اورد و میگوید: ((بزک نمیر, بهار می اد.))
_اخر تقصیر من نیست که. تقصیر شماست که مرا به موقع,مستراح نمیبرید.از وقتی اسیر این تختخواب شدهام.کی ب.د؟نمی دانم!ولی من اینجا نمی مانم.حتی اگر تمام رختخواب ها خیس بشود.من باید سوار ان اسب سفید بشوم و بروم تو صحرا؛مثا ان روزها.تا برسم به نوار ابی دریا.
دریا....دریا.... گفتم نم تشنه ام.ان وقت یکی از اوبه ها دختری امد که گیس های بافته اش از زیر روسری گلدار امده بود بیرون.سینی را گذاشت روی قالیچه و با نوک چاقو به هندوانه اشاره کرد.شکاف هندوانه تا اخرش رفت از بس که هندوانه رسیده بود و سرخ سرخ.تشنه ام تشنه.یک لیوان اب به من بدههید.خانم!خانم!ای خانمی که انجا ایستادع ای ,یک لیوان اب برایم بیاور.
_مگر بالای سرت اب نیست؟
_چرا هست. ولی من اب سرد می خواهم؛اب سرد .
اب سرد را می برد دم دهانش,ولی خانم رضایی لیوان را از دست او میگیرد.
_همین الان خیس کردی!
بالا رفتیم ماست بود. پایین اومدیم دوغ بود. قصه ما دروغ بود. یعنی همه چیز دروغ بود؟ان دلارهایی که حمید تو جیب پرستارها گذاشت؟هنوز چند روزی نگذشته.
_مگر قرار نبود به من اب سرد بدهید و به موقش مرا ببرید مستراح؟
خانم رضایی, دست هایش را تا ته در جیب فرو میکند.انگار که نه کسی امده و نه دلاری به او داده.
ولی راست بود.امدن پسر و اوازی که در گوش او خوانده بود:
((عاشق گیست منم.سفیده مثل برفه....))
اما گیسی نمانده جز موهای سفید و نا مرتب که با یک قیچی بیرحم کوتاه شده است.
R A H A
11-03-2011, 12:49 AM
شب امده و کالسکه و اسب ها پشت پنجره اند.مثل ان شبی که کالسکه جلو در خانه شان ایستاد و او از روی نعش پدر گذشت تا سوار شود وبرود,ان شب که برف,همه جا را سفید پوش کرده بود .
پدر,زیر برف راه میرفت.برف ارام ارام میبارید . رو ی عرقچین سفید وریش های او می نشست.صورتش سرخ بود .اتش از ان زبانه میکشید.مادر با گریه التماس میکرد: ((دختر را راه بیانداز.))ولی حرف پدر یکی بود.دستش را گذاشته بود روی قلبش واهی کشیده بود,و از همان وقت مرگش اغاز شده بود.
پدر سر لج افتاده بود و گفته بود: ((با لباس تنش باید برود.))
مادر,همچنان اشک میریخت و به اتاقی نگاه میکرد که از جهیزیه بزرگترین دخترشان پر بود.حکایتی از هفت سال صبوری. گللر اخرین دختر حاج حسن اقا بود که به خانه شوهر می رفت,اگرچه بزرگترین انها بود.سال های صبوری گذشته بود ؛هفت سال.
مادر بارها گفته بود: ((معصیت دارد دختر عقد کرده را نگه داشتیم توی خانه.)) و پدر گفته بود: ((مگر از روی نعش من رد شود.))
خواهر ها همه به خانه شوهر رفته بودند؛هر یک با خود یادگاری از گلدوزی ها و قلابدوزی های خواهر بزرگتر در جهیزیه شان برده بودند. از همه زودتر گلستان رفت. خواهری که با خودش همه باغ هایی را که لای کتاب ها وزیز فرش ها پنهان کرده بود,برد.اخر از همه گلرخ رفت؛کوچکترین خواهر.همان که از راه پشت بام,نامه های عاشقانه مهدی را برایش می اورد.چهار خواهر,با ابرو,با کیا وبیا,با جهیزیه و در میان هلهله مهمانان به خانه بخت خود رفته بودند؛از همه مهمتر دعای خیر پدر بدرقه راهشان بود.در این سال ها نجواها و پچ پچ های شماتت امیز و دوست و دشمن را شنیده بود.هفت سال صبوری کرده بود و جز با دل خود سخن نگفته بود.از همان روزی که سینی توت را برای همسایه دیوار به دیوار برد و به جای خدمتکار همیشگی ,مرد جوان,در را به روی او گشود.مرد,لباس نظامی داشت و نگاهی کنجکاو.سینی را از او نگرفت, فقط با ظرافت و دقت,گل های محمدی را از روی توت ها برداشت وبو کرد.با لبخندی مهربان که زیر سبیل های بورش پنهان کرده بود!
گللر دندان را روی گوشه چادر فشار داد و با دستی ان را به روی صورتش کشید. وهمان جا سینی از دستش افتاده بود.دوان دوان خودش را به خانه رساند,بدون اینکه هیچ نگاهی به پشت سر بیاندازد.از دسته گلی که به اب داده بود با هیچکس حرف نزد,حتی با گلستان که جیک . پیکش را میدانست.
روز بله بورون هم از سینی توت وگل محمدی چیزی نگفت؛ اما گلستان چیز هایی فهمیده بود.او بوی عشق را هم مثل بوی همه گلبرگ های دنیا با دماغ تیزش حس کرده بود.
فردا بله برون,سر و کله فضول باشی ها پیدا شد.اول از همه سلطنت خانم امد,با هیکل درشت و ابروهای پهن .چشم های سرمه کشیده.نفس نفس میزد در را باز کرد و وارد حیاط شد.مادر جون, لب حوض نشسته بود, و دعا می خواند.هنوز تعقیبات نماز صبح را تمام نکرده بود.دختر ها رفت و روب میکردند.سلطنت خانم,چشمی به دور حیاط گرداند و روی هره ی دم در نشست.اهی کشید و گفت: ((جوانی کجایی که یادت به خیر!دو کوچه پیاده امدم,قلبم دارد می اید توی حلقم.هر چی به درشکه چی بی انصاف التماس کرد,تو کوچه نیامد.رحم و انصاف از همه چیز و همه کس رفته است.))
گلچهره همچنان ک هدستش لای کتاب دعا بود گفت: ((دخترها, یک چای داغ برای سلطنت خانم بیاورید.))
خاله قوزی از اتاق ان طرف حیاط امد وپهلوی گلچهره نشست.سلطنت خانم, بقچه ای بیرون اورد و گفت: ((یک چیزهایی اورده ام,بلکه بخرید صنار سی شاهی گیرم بیاد و بکنم وصله شکم یتیمانم.))خاله قوزی بقچه را وارسی کرد؛کیسه های حمام,روشور,سرخاب .سفیداب.
گلچهره, همانطور که تسبیح میگرداند,با چشم هایش که رنگ اب های ته دریا بود,به بقچه نگاه کرد.سلطنت خانم , خیره نگاهش کرد و گفت: ((گلچهره خانم چچرا سرمه نمی کشی .هم خوشگلتر میشوی ,هم سوی چشم هایت زیاد می شود.))
گلچهره ,سرخ شد. هنوز مثل دختر بچه های خجالتی بود. خاله قوزی گفت: ((راست میگوید.سرمه بکشی ,با نمک می شوی.))
و او از زیر مژه های پر پشت کم رنگ به سرمه دان های چرمی نگاه کرد.سلطنت خانم گفت: ((بد دل نباش گلچهره خانم.اینها را خودم از فنق و بادام گرفته ام.مثل سرمه های بیرون از دوده چراغ درست نشده.حال می خواهی یا نه؟))
گلچهره با ته لهجه عربی که یادگار دوران کودکی اش بود,گفت: ((نه نمی خواهم.))
خاله قوزی چند کیسه حمام و روشور برداشت.سلطنت خانم بقچه را بست و توی تاقچه کنار حیاط گذاشت و با نگاه اطراف حیاط را کاوید. چشم ها را تنگ کرد و ابروها را بالا برد و گفت: ((انگار تینجا خبرهایی بوده.قرار نبود شیرینی ها را تنها تنها بخورید حال چه خبرها بوده؟
_امر خیر انشائ الله.
_خب, چشم ما روشن.پس چرا ما را بی خبر گذاشتید؟من که خودم این دختر ها را بزرگ کردم.به اندازه بچه های خودم دوستشان دارم.هرجا می روم,ان قدر تعریفشان را می کنم که همه از دور عاشقشان می شوند.
خاله قوزی گفت: ((خودمان هم نمی دانستیم .دیشب,سرزده امدند خواستگاری گللر.بعدش هم بله برون و....))
_خوب,داماد کی هست؟
_غریبه نبود همین همسایه دیوار به دیوارمان است.
_کدامشان؟
گلچهره,کتاب دعا را که جلد چرمی کهنه ای داشت,روی تخت کنار حوض گذاشت و گفت: ((از خانه اق سید میرزای مهاجر بودند.))
_کدام پسر شان؟
_سید مهدی.
سلطنت خانم با تعجبی اغراق امیز گفت: ((مهدی؟همان که نظامی است؟!))وچنان دست روی دست کوباند که انگار خبر مرگ کسی را شنیده است. دختر ها با گوش های تیزشان همه چیز را می شنیدند.پنچ تا بودند و مثل پریان دریایی این طرف و ان طرف می رفتند.گیسو ها را بافته بودند و حتی یک تار مو نباید از بافته هایشان بیرون می امد تا روز عروسی.
سلطنت خانم سری تکان داد و گفت: ((باز اگر اقا نصرالله بود یک چیزی. اخر اگر قرار بود حاج حسن اقا دخترش را به همچین کسانی بدهد,من ده تا ده تایش را توی استین داشتم.پسر حاج اقا علی بزاز,تازه از فرنگ برگشته و فکل و کراواتی است.مادرش به من گفت, ولی من گفتم: ((خانواده اقایونها دخترشان را به همچین کسانی نمی دهند.))حالا میبینم..... اخر چطور دلتان می اید دختری که افتاب و مهتاب رویش را ندیده, به همچین ادمی بدهید؟خوب , حالا چکار ها کرده اید؟))
_بله برون بود.اقا سید میرزا گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست و خطبه عقد را خواند.
سلطنت خانم رو به خاله قوزی کرد:
_راست می گوید؟
خاله قوزی گفت: ((دروغش چیست؟))
با حرف های سلطنت خانم,دل گلچهره لرزید و چشم هایش که مثل اقیانس ارام وعمیق بود, طوفانی شد.گللر به گلستان گفت: ((از سوز دلش میگوید.برای اینکه خواستگاری را که پیدا کرده بود حاج اقا رد کرد وچیزی گیرش نیامد.))
_خوب,حالا تو چرا انقدر سرخ شدی؟
گللر دستش را گذاشت روی صورتش که داغ داغ بود وبه گلبرگ های گل محمدی در میان انگشتان نازک خواهرش نگاه کرد و به پرنده ها که از روی بلندترین شاخه های درخت توت به خانه همسایه در پرواز بودند. گلچهره به شک افتاد و نشست پای حرف های سلطنت خانم که چادر کمری اش را تا کرده و گذاشته بود توی بقچه و چادر نمازش را بیرون اورده بود. معلوم بود که تا تنگ غروب انجا میماند و اگر اصرارش میکردند,شب هم می ماند.
_خانم جان! من چه کاره بودم؟اول باید به من می گفتید که خودم گللر را بزرگ کرده بودم.خودم گوش هایش را سوراخ کردم,عروسی اش را هم خودم میخواستم راه بیندازم.
خاله قوزی دست ه را به کمر زده و در حالی که سعی میکرد راست بایستد,گفت: ((خوب,حالا بگو این سید مهدی چه عیبی دارد؟خانواده دار نیست که هست,تحصیل کرده نیست که هست.دستش هم به دهانش می رسد.از همه مهمتر سید است و اولاد پیغمبر.))
سلطنت خانم که سعی میکرد شمرده شمرده صحبت کن,گفت: ((گناهش گردن گوینده.می گویند این اقا مهدی از ناف فرنگ افتاده.همه کارش به انها رفته.اهل نماز و روزه نیست,که هیچ,افتاده توی کار سرباز گیری.ناله و نفرین مردم پشت سرش است.من ماتم که حاج اقا چطوری به این وصلت رضا داده!))
گلچهره تسبیح را گرداند دور دستش و گفت: ((والله ما که از چشممان بدی دیدیم, از این خانواده بدی ندیدیم.اقا سید میرزا که مرد با دیانتی است.زنش هم که نسبت دوری به مادر خدابیامرزم دارد.ما تا حالا کلام بدی از این ها نشنیده ایم.می گویند پدر را ببین پسر را بشناس.))
_قربان ساده دلی ات بروم خانم جان.شما چه میدانی توی شهر چه خبر است؟کارتان اینست که قران سر بگیرید و عمل ام داوود به جا بیاورید. روزگار عوض شده.توی این زمانه,پسر ها را نمی شود در کفه ترازوی پدرانشان گذاشت.
_گیرم اینطور باشد,چیزی نشده.پسر و دختر که همدیگر را ندیده اند.اتفاقی هم که نیفتاده.برادر ها را میفرستم جست و جو.اگر این حرف ها درست بود,زبانی عقد شده ,زبانی هم فسخ میشود.
سلطنت خانم ارام گرفت و گفت: ((اره والله.همین فرداست که خواستگارها صف بکشند.خدا را شکر پنج تا دختر داری,مثل پنجه افتاب اگر لب تر کنی ,پنج داماد گیرت میاید یکی از یکی بهتر.))
پشت پنج خواهر همه چیز را می دیدند و می شنیدند. خواهر ها از رنگ رخساره گللر حس کردند وارد ماجرایی شده اند,شبیه قصه های هزار و یک شب و امیر ارسلان نامدار.
فردا صبح وقتی گلرخ,خواهر کوچکتر,به بام رفت تا رختخواب ها را جمع کند,روی لبه دیوار کاغذی دید.ان را برداشت و گذاشت کف دست خواهر بزرگتر و از ان پس, هر روز این کار تکرار شد.
*
حاج اقا گفت ((طلاق)),ولی سید مهدی رو در وری او ایستاد و گفت: ((زن عقد کرده ام است. طلاقش نمیدهم.))
وقتی اصرارش کردند,گفت: ((دختر یک کلام بنویسد, طلاقش می دهم.))
جز خواهر ها ,هیچ کس سر درنیاورد که چرا گللر از پدر اطاعت نمیکند.رفت وا مدهای مردانه ی حیاط بیرونی و پچ پچ های زنانه ی اندرونی شروع شد.چقدر به گللر گفتند بنویس : ((طلاق میخواهم.))و او ننوشت.
خاله قوزی می گفت: ((خاطر خواهی دیده بودیم . ولی نه ندیده و نشناخته!هرچی فکر میکنم جایی سراغ ندارم که دختر و پسر همدیگر را دیده باشند.))
بعد پیله میکرد به گللر. ولی اصرارها فایده ای نداشت.عاقبت حاج اقا گفت: ((باشد.انقدر بماند توی خانه تا بپوسد.))
*
توت ها,روی درخت مانده و خشک شده بود,ولی کسی حو صلهچیدن ان ها را نداشت. گنجشک ها با اسودگی روی درخت جمع شده و با صدای جیک جیکشان,حیاط را گذاشته بودند روی سرشان.دیگر دخترانی نبودند تا توت ها را بچینند و در سینی ها بریزند و گل محمدی روبش بچینند.گل های باغچه در انتظار گلستان مانده بودند تا به انها زندگی دوباره ببخشد.
حاج حسن اقا روی ایوان ایستاده بود و ذکر میگفت. هر بار که نفسش میگرفت دستش را میگذاشت روی سینه و به اسمان نگاه میکرد.گلچهره , روی تختگاهی کنار حوض نشسته بود. صدای قران او با صدای گنجشک ها و صدای پاهای خسته خاله قوزی که بر اجر فرش ها کشیده میشد.,ترنم غم انگیزی داشت.خاله قوزی لب حوض بود.خمیده تر از همیشه به نظر میرسید و با بد گمانی به طرف اتاق های ان طرف حیاط که محل زندگی اقا رسول و عروس تازه ای بود, نگاه میکرد.
گلچهره , قران را بست . گفت: ((باورم نمی شد که بچه هایم این طور سیاه بخت شوند.چقدر به اقا رسول گفتم. ما ادم های ترک ساده ای هستیم,دختر تهرونی به دردمان نمیخورد ولی مگر,خرجش رفت.گفت یا شیرین را میگیرم,یا تریاک می خورم خودم را میکشم.))
خاله قوزی گفت: ((دختره یه شب هم سازگاری نکرد,از همان شب اول بنای ناسازگاری را گذاشت.))
_درد که یکی دوتا نیست.ان از اقا ولی که دختر سید خانواده دار را رها کرده و رفته تهران دنبال افکار عجیب و غریب,این هم از گللر که شده ایینه دق.
از اتاق اقا رسول صدای ائاز زنی می امد: ((عاشقم من. عاشقم من. منعم نکنید ! منعم نکنید!)) و صدایش با گریه های پنهانی و خفه دختری که مشغول گلدوزی بود,می امیخت و هم چون تیری بر قلب گلچهره فرو میرفت.
حاج حسن اقا,همان طور که روی ایوان قدم میزد,به گلچهره نگاه کرد که سرخی دوران جوانی از گونه هایش رفته بود و جای پای غم به صورت شیارهای عمیق بر پیشانی و دور لب هایش ظاهر شده بود.دختری که زمانی شهرت زیباییش در نجف پیچده بود,نصیب او شد.طلبه جوانی که از دیاری دور امده و ساکن خانه حاج حکیم شیخ محمد ترک شده بود.هنوز بوی جوشانده های شفا بخش او در دماغش بود. کاش میشد خوشانده ای بخوردتا از غصه خلاص شود
*
بعد از انکه سلطنت خانم پته شیرین ومادرش را روی اب ریخت,اقا رسول هم قبول کرد شیرین را طلاق بدهد و حاج حسن اقا هم با وساطت خاله قوزی و گلچهره راضی شد که گللر با مهدی برود. هر چند که مرگ او از همان زمان اغاز شد.
*
پشت پنجره یک اسب سفید و یک اسب سیاه,و زنی که میترسد سوار اسب شود.زن های ترکمن و روسری های بزرگ گلدار خود ار جلوی دهان گرفته اند . با تعجب به گللر نگاه می کنند.شاید در دلشان به زنی که از اسب میترسد میخندند.شاید هم از موهای زن سروان در حیرتند.گللر به دستور مهدی موهایش را کوتاه کرده است.مطابق با اخرین مدل روز.گیس های بافته اش را به عنوان یادگارروزگاران گذشته ته صندوق گذاشته.سلطنت خانم اگر او را ببیند , حتما میگوید: ((گیس بریده!))
R A H A
11-03-2011, 12:49 AM
این دستور مهدی بود که با سر برهنه به مهمانی برود و او نمی توانست باور کند.به کابوس بیشتر شباهت داشت تا واقعیت.
_ولی اگر حاج اقام بفهمد,حتما دق می کند.اگر تا حالا دق نکرده باشد.
_حرف های کلثوم ننه را ول کن.اگر بخواهی دنباله رو ان ها باشی,باید سوار کجاوه شوی.گللر جان پدران نم خواهند بپذیرندکه دنیا عوض شده .
_ولی من خجالت میکشم. از فکرش هم به خودم میلرزم. اخر من چطور با سر برهنه بروم جلو نامحرم؟
_چند نفر از زن های صاحب منصبان که بی حجاب شوند ]بقیه هم ترسشان میریزد و یاد میگیرند.
_ولی مهدی..........
مهدی که همیشه مهربان بود عصبانی شد.در چشم هایش که معلوم نبود چه رنگی است,شعله های اتش زبانه کشید,نگاه تندی به او کرد و گفت: ((مجبورت نمی کنم,اما اگر می خواهی با حجاب بیای اصلا نیا. تنها می روم.))
یک نفر انگار او را از روی بلندی پرت کرد.مثل کابوس های دوران بچگی.تهدید بود یا واقعیت؟!
مهدی به دوربین عکاسی اش که برای مردم حکم جعبه جادو را داشت ور می رفت.
ایا او باید از همه گذشته ها,پدر,مادر و همه چیز هایی که با گوشت و پوستش امیخته بود,جدا می شد واز این مرد اطاعتمیکرد؟درست است که مهدی گفته بود مجبورش نمی کند,ولی او مجبور بود,نمی توانست شوهرش را بفرستد وسط فوجی از زنها و خودش در خانه بماند با زمزمه ای از گذشته ها ؛بشود خانم خانه دار.ویادش افتاد که مهدی بارها گفته بود:از زنی که بوی پیازداغ بدهد متنفرم.مهدی گفته بود مجبور نیستی.ولی عشق , ریسمانی بود که او را میکشید به همهان جاکه می خواست وبه کجا؟ همین جا.
خودش را توی اینه شکسته که زیر بالش پنهان کرده میبیند. موهای سفیدی که بدون نظم وبی رحمانه کوتاه شده است.رو می کند به اسمانی که از شیشه های کدر معلوم است و می گوید: ((توبه ,توبه,توبه.خدایا از هر چه کردم توبه.))
خدایا,خودت می دانی وقتی ان طور توی مجلس رفتم چه حالی داشتم.دست هایم خیس عرق بود.قلبم درد گرفته بود.حاج اقام با ان چشمهای درشت پر ابهت از زیر ابروهای پر پشت,با سرزنش نگاهم میکرد.هر جا می رفتم,دنبالم بود وچشم های دریایی مادرم که طوفانی بود.طوفان!تندبادی که با صوت قران و دعا بهم امیخته شده بود و همراه با نغمه موسیقی به گوشم میرسید.ولی خدایا!نمی توانستم شوهرم را رها کنم.مگر مادرم نگفته بود.مگر به خواهر ها نگفته بود اگر شوهرتان به ان طرف دنیا هم رفت,دنبالش بروید؟و او هم امده بود.به دنبال مهدی. به هر کجا به دورانی عجیب.
از پشت پنجره به اسمان که حالا چرک شده نگاه می کند.مادر می گفت: ((اگر لباس ها چرک مرده بشود باید در لاجورد خیسشان کرد.))کاش می شد اسمان را هم سشت تا دوباره لاجوردی شود.
هنوز صدای پیر زنی که هفته پیش مرد می اید: ((قیزیل گل المیایدی)) به جای او پیرزنی امده که به همه چیز و همه کس به بد گمانی نگاه می کند. گاهی انگشت سبابه اش را که جوهری است جلوی چشمهایش می گیرد وسر تکان می دهد.انگشتی که پای سند وسند هایی زده تا مالکیت هر ملکی را در دنیا از او سلب کند.پیر زنها,حکایت انگشت های جوهری را خوب میدانند.
پرستار شب ,سعی دارد با گلوله های کوچک باقی مانده از نخ ها ,چیزی ببافد؛نقشی درهم.صدای خر و پف پیرزن ها بلند است.
_گللر خوابت نبرده,توی فکری؟نکند یاد کالسکه و قصه های قدیمی افتادی؟
_نه یاد بافتنی هایم افتادم.تو تگر می خواهی بلوزت قشنگ شود,باید سراستینها ویقه اش را یاس بزنی,نه اینکه کورش کنی.
پرستار شب با ناباوری به پیرزنی که در رختخواب نشسته است نگاه می کند.
_اگر می امدی خانه ما میدیدی.خانه ما پر از بافتنی است.رو قوری,رومیزی,روتختی و..... برای دخترها و نوه هایم خیلی چیزها بافتم. کاش میدیدی.
به انگشت هایی که می لرزد نگاه میکند . می گوید: ((گل کوکب گه گلبرگ هایش به دور هم میچرخد و می چرخد وخدا میداند چند پر دارد,صد پر یا شاید هم هزار پر.
اول برای ماهبان بافتم بعد هم برای گلبانو.هر دشان توی یک روز عروسی کردند.این جوری به من نگاه نکن.یک روز تورا به خانه ام میبرم.تو باید حتما عکس حاج اقام را ببینی. حاج اقام پیش نماز ترک ها بود. برای خودش کسی بود!ولی حیف ما بچه ها قدرش را ندانستیم.با اینکه عکس حاج اقام را سالها است که به دیوار زده بودم,ولی همیشه از چشم هایش می ترسیدم.باور نمی کنی؟))
پرستارشب خسته است. دست از بافتن کشیده و در خیال خوابی راحت به پشتی صندلی تکیه داداه. زیر چشم هایش از ارایشی عجولانه سیاه شده است که برجستگی رگ ها را بیشتر نشان می دهد. با همان نگاه بی حال به گللر زل می زند و میگوید: ((می ترسم بافتنی هایت م مثل حرف هایت از خیال بافته شده باشد.))
*
گللر زیر لب گفت: ((بالا رفتیم دوغ بود.پایین امدیم ماست بود,قصه ما راست بود.))
چرا کسی قصه هایش را باور نمی کرد. شاید به خاطر این که ,شبی که سوار بر کالسکه شده و همراه مهدی رفته بود.پدر,اورا بدرقه نکرده بود.حتی اجازه نداده بود که مادر جون اینه و قران روی سرش بگیرد و کاسه ابی را پشت سرش خالی کند.
او می رفت,در حالی که اتاق پر از جهیزیه اش را گرد و غبار گرفته بود. همره با یک بقچه می رفت که تویش یک تکه پارچه از لباس قدیمی پدر بود.چیزی گرانبه. همان روز,مادر جون او را به صندوق خانه برده بود.بوی ترشی و مربا می امد . هوس کرد از ترشی ها بچشد.اما در خانه ای که بزرگ شده بود,احساس غربت می کرد.از نور گیر بالای سقف نور افتاده بود روی صندوق که روکش های قرمز داشت,با گل میخ های زنگ زده. مادر جون در صندوق را برداشت؛انگار راز سر بسته ای را می گشاید. نیم تنه ای را که پر از گلدوزی هایپیچ در پیچ بود,بیرون اورد.
_این مال پدرتان است.
لباس مخمل ابی که گذشت زمان,رنگ ان را پرانده بود. ولی گلدوزی ها هنوز زیبا ودرخشان بودند.
مادر جون گفت: ((این همان لباس است که پدرتان پوشید و سوار بر اسب شد و به نجف امدو))
گللر این قصه را قبلا از زبان خاله قوزی شنیده بود.قصه پسری که از میان بلوط زارهای اذربایجان به سرزمین های گرم عرب کوچ کرده بود.مادر جون یکی از استین ها را شکافت و به دختر داد.
_این را نگه دار برای روز مبادا.
گللر فکر کرد این استین نخ نما که دنباله ساقه گلی بر ان دوخته شده ,چطور می تواند روز مبادل به داد او برسد.
_نترس .دستش بزن.
گللر , استین ها را در دست فشرد و سکه هایی که میان رویه و استر لباس دوخته شده بود را حس کرد.
_خدابیامرز مادربزرگ,این اشرفی ها رامیان لباس پسرش دوخته بود تاگر درمانده شد خرج کند.
_و پدر درمانده نشد؟
_نه.لباس را نگه داشت تا امروز. هر کدام سهمی از این لباس دارید. بعد از صد وبیست سال....
مادر و دختر در صندوق خانه,زانو به زانو نشستند و گریه سیری کردند. گریه خداحافظی.انگار به دلشان برات شده بود که این دیدار اخر است.
گللر , وقتی سوار کالسکه شد و در دل شب رفت,همه چیز را فراموش کرد.با مردی سفر می کرد که او را از گذشته اش جدا میکرد. از حیاط های بیرونی و اندرونی.از پنجره ها,از بوی خاک ابپاشی شده کف حیاط صدای قران پدر ودعای مادر.از درخت توت و گل های محمدی.
با سوان مهدی ,زندگی تازه ای داشت.و هر جا وارد می شدند قرین عزت و سربلندی بودند. با ان جعبه جادویی که عکس ادم ها را ضبط می کرد,با شعرهایی که با خط خوش می نوشت.سه تار را از دست مطرب ها می گرفت و از سیم هایان,اهنگی سحر امیز بیرونمی اورد.نمایشنامه می نوشت و اهنگ می ساخت تا بچه های مدرسه ان را اجرا کنند...
((خدایا,توبه,توبه,توبه.))
فقط بی حجابی که نبود...معلوم نبود کی تار را گذاشت در دست های او.
_نه .نه نمی خواهم معصیت است. همینم مانده که تار بزنم.
ولی مهدی دست بردار نبود.
_برایت معلم گرفته ام باید یاد یگیری.
و ان وقت او شروع کرده بود: ((یک و دو سه و چار,یک و دو وسه و چار.)) وصدایی که گذشته و اینده را به هم می پیوست و با طنینی غمناک می خواند: ((بزن تا و بزن تار.))
در میان نغمه جادویی موسیقی می رفت تا همه چیز را فراموش کند,ولی گاهی در میان اواز ها,صدایی اشنا می شنید.چیزی که اورا یاد پدرش می انداخت,یاد مادر و خواهرها و خاله قوزی که از همه پیرتر بود.شاید تا ان وقت مرده بود.
زمان,چنان گذشت که او نفهمید مرگ پدر چطور به انجام رسید مرگی که از سال ها قبل شروع شده بود.
تلگرافی با چند کلمه ام: ((پدرمان حاج حسن اقا فوت کرده است.))بعدها به گللر خبر دادند که حرف مردم,مرگ پدر را جلو انداخته. یک روز می گفتند دخترت بی حجاب رفته وسط مرد ها.روزدیگر می گفتند:دخترت توی مجلس تار می زند.یک روز می گفتند,اقا ولی بی دین شده. اگرچه حاج اقا خانه نشین شده بود,ولی باز هم حرف ها را به گوش او میرساندند.
روزهای دراز تنهایی او را,صوت قران که با سرفه های طولانی همراه بود,پر می کرد.گلچهره هم هر چه ختم بلد بود می گرفت تا فرجی شود.
گللر شاید تقاص پس می داد,شاید پدر نفرینشان کرده بود.یا در ان شب برفی ,سخنی بر زبان نیاورده , ولی همان اه گرم,کار خودش را کرده بود.شاید پدر به جای اینکه بگوید به پای هم پیر شوید ,چیز دیگری گفته بود که ان همه بلا به سرش امد.مهدی به هیچ چیز اهمیت نمی داد.نه تنها به مرگ پدر گللر,بلکه به مرگ پدر خودش هم.خبر مردن اقا سید میرزا مهاجر را در روزنامه نوشتند.او کسی بود که در جریان مسجد گوهرشاد به زندان افتاد و همهن جا هم مرد.مهدی , مثل قهرمان قصه ها می تاخت و می رفت و به هیچ چیز و هیچ کس توجهی نداشت.ولی گللر صدای قصه خوانی را به یاد داشت که گفته بود: ((شاهنامه اخرش خوش است.))و اخر شاهنامه او را از خواب پرانده بود.از خواب شب های پر ستاره ترکمن صحرا و مردی که گفته بود: ((بزن تار و بزن تار.))
*
تمام شب , نور نعش کش در چشم گللر افتاده است.پرستار شب,روی بافتنی خوابش برده؛با انگشت هایی که نخ به دورشان پیچیده است.
چند روز پیش دختر ها امده بودند؛با صورت هایی مثل برگ گل.گللر گفته بود: ((کارها تمتم شد؟جهیزیه ها؟عرئسی ها؟خواستگاری و حمام زایمان ها؟پس کی مرا مبرید؟من رفتنی ام.میفهمید؟))
_مادر چند روز دیگه هم صبر کنید . باید خانه را رنگ کنیم. باید پرده ها و مبل ها را عوض کنیم.ترشی ها,مربا ها,کوفته,کباب,دلمه..........مگر خودت نگفتی باید دختر های خانه داری باشیم.
گلبانو این پا و ان پا می کرد.دلشوره داشت.این بار صدای بوق ماشین حاجی عزت می امد.دخترها رفتند.امدنشان انگار چشم به هم زدنی بیشتر نبود.
خانم رضایی می گوید: ((نوبتی هم باشد, نوبت توست.))
_نه.من این جا نمیمیرم.دخترها بلاخره مرا می برند به اتاق افتاب رو که پنجره های بزرگ شیشه ای دارد.
_اره بقیه اش را می دانم....و ملافه های لاجورد زده می اندازند رویت.
لحن خانم رضایی تلخ و گزنده است. گللر سرش را زیر لحاف می کند و زمزمه می کند: ((قیزیل گل المیایدی.))
بعد لب هایش را گاز میگرد و می گوید: ((نه. نه.من نمی خواهم اینجا بمیرم.من باید در خانه خودم بمیرم.پسرها,پسرهای خواهر و برادر بروند جلوی تابوتم و دختر ها و فامیل و همسایه هایی که ان قدر به من خوبی کردند.باز می خواند: ((قیزیل گل المیایدی.))
پیرزن ها سرهاشان را زیر لحاف میکنند تا اوازی را که شبیه اواز قبلی است نشنوند.
((بالا رفتیم ماست بود,پایین امدیم دوغ بود.قصه ما دروغ بود.))همه چیز دروغ بود؟حتی صدای نوزادی که در نیمه شب تابستان به دنیا امد. تمام شب مهدی بالای سر پسرک نشست. انگار تا ان موقع هیچ بچه ای را ندیده بود.نامنامه ها را ورق زد و بالاخره گفت: ((نامش را می گذارم سپهر.))و با لحنی اندیشناک اضافه کرد: ((سپهر همیشه زنده است , حتی اگر همه بروند.))پرستار های شب که تمام زندگی شان به کلاف های سردرگم کاموا و پر حرفی های شبانه,بسته شده ,این حرف ها را باور نمی کنند.خانم رضایی هم که هیچ چیز را باور نمی کند.او حتی در محبت فرزندان نسبت به مادران هم شک دارد.به یاد زن همسایه افتاد که دیگر نتواست باور کند که این زن شیک پوشی که درون عکس ها بود,همین گللر همسایه شان باشد.
هیچ کس این چیز ها را باور نمی کرد,به جز بچه هایی که سال ها بعد,چشم هایشان را به مادر دوخته بودندکه مثل شهرزاد قصه گو از زمان های عجیب سخن می گفت.از عشقی که به پدر انه تعلق نداشت,ولی مثل چیز هایی که در کتاب ها می نوشتند زیبا بود.برای همین بود که شب های جمعه سر مزار مردی می نشستند که روز به روز لبخندش کم رنگ تر می شد.مردی که خود را به زندگی ان ها متصل می کرد.گلبانو و ماهبانو چرا حالا نمی خواستند اخر شاهنامه را باور کنند.چرا نمی خواستند باور کنند مادر رفتنی است!حتی خانم رضایی هم در گوششان گفته بود.
گللر,نگاهش را به چادر مخملی انها دوخته و گفته بود: ((مرا به خانه ام ببرید. زمستان نزدیک است.باید زیر درخت خرمالو چوب بزنم.باید گلهای شمعدانی را قلمه بزنم.بافتنی هایم نیمه کاره مانده....))
ولی انها رفتند و عطر و بوی زندگی را با خود بردند.
نور نعش کش ها افتاده توی اتق.ولی او هرچه می بیند همان اسب های سفید و سیاه و صدای شیهه اسبی بی سوار که در صحرای خاکستری می دود.رویایی وحشتناک!
پرستار شب می گوید: ((هوا هنوز گرم است.))
ولی گللر سردش است.سرد,مثل ان شب,شبی که باران,سیل را در خیابان ها راه انداخته بود.شبی که انگار تمام یخ های دنیا را در وجود او ریخته بودند.اخر شاهنامه ان طورکه پیرمرد نقال گفته بود خوش نبود.اخر شاهنامه چشم هایی بود که ته جوی اب,زیر باران تندی که میبارید,گنگ و بی هویت به نظر می رسید.یکی از چشم ها پر از خون بود و ان یکی...معلوم نبود چه رنگی است.سرمه ای,ابی,خاکستری یا سبز.....
پاسبان سعی میکرد گربه ای را که حریصانه خون دلمه شده ی روی صورت او را می لیسید,دور کند.مردی که لباس نظامی پوشیده بود ,با همه ی ستاره ها و نشان ها ته جوی اب بود.
رهگذران,گویا از مرده یک نظامی هم میترسیدند.کوه غرور ته جوی اب بود؛با صورتی که از خون و لجن پوشیده شده بود.او که خیلی وقت بود لباس نظامی به تن نکرده بود ولی حالا....منظورش چه بود؟شاید می خواست از انها انتقام بگیرد.
خیابان سرد بود,سرد تر از همه یخهای دنیا و باران که خیال بند امدن نداشت.همه چیز در ذرات باران و مه وتاریکی فرو رفته بود و جوی اب....
نمی توانست توی جوی اب را نگاه کند.سرش گیج رفت,ولی پاسبان ها اورا برده بودند تا جسد را شناسایی کند.
سر مردی که در لجن فرو رفته بود بلند کردند و گفتند: ((نگاه کن.))و او سبیلهای بور و خون الودی را دید و لبهایی که با خشم و ازردگی رو به پایین کشیده شده بود. موهایش خون الود بود.
جوی اب عمیق بود!عمیق تر از چاه قدیمشان که او در بچگی می ترسید داخل ان را نگاه کند. می ترسید سرش گیج برود و بیفتد توی چاه. ولی حال... چیزی نمانده بود که در جوی اب بیفتد.
بچه از دستش رها شد,دستی امد و بچه را گرفت,بچه , انگار همان سینی توت بود که از دستش افتاده بود و مردی که گل های محمدی را از روی توت ها برداشته بود,مردی که رنگ چشمهایش معلوم نبود,حالا فقط با یک چشم به او نگاه می کرد.
یکی از پاسبان ها سر را برگرداند و به مردی که بارانی روشن پوشیده بود و از کلاه لبه دارش قطرات باران می چکید,نشان داد و گفت: ((نگاه کنید,جناب سروان,گلوله خورده اینجا.)) و گیجگاه را که مبدل به حفره خونی شده بود نشان داد.دست هایش سرخ و پر خون شده بود.در یکی از دست های جسد تفنگ بود,ولی ساعت به دست نداشت,شاید رهگذران یا یکی از مامورین... خدا بهتر می دانست.
یک نفر داشت صورت جلسه می نوشت.گللر سرش گیج رفت و دلش اشئب شد.حس کرد که داخل چاه عمیقی فرو می رود.دستش را به دیواره چاه می گرفت تا بیرون بیاید.با نیرویی عجیب_شاید نا خود اگاه_دستش را دراز کرد و از جیب مهدی , کاغذی را بیرون اورد اخرین نامه عاشقانه!
هیچ کس متوجه او نشد.توی ان باران و تاریکی و شلوغی.. می دانست اگر کاغذ را به انها بدهد دیگر صاحب ان نخواهد بود.مردی که بارانی روشن پوشیده بود,با صدایی جدی گفت: ((خانم , این مرد شو هر شماست؟))
گللر با صدایی غریب,با صدایی که انگار به او تعلق نداشت,گفت: ((خودش است,سید مهدی مهاجر.))واین صدا در سیاهی و مه پیچید و در میان اشباحی که به این سو و ان سو می رفتند.صدا برایش تازگی داشت: ((سید مهدی مهاجر.))
R A H A
11-03-2011, 12:50 AM
یاد اقا سید میرزای مهاجر افتاد.شاید همان وقت که او را به زندان میبردند,پسرش روسری از سر گللر برداشته و تار را در دست او گذاشته و گفته بود: ((کاری نمی شود کرد.جلوی جریان زمان را نمی شود گرفت.))مهدی باورش نمی شد جریان زمان او را این گونه به ته جوی اب فرستاده باشد!
نه صحرایی بود ونه اسب های سفید وسیاه و نه اسمان پر ستاره و نه ان لباس های پر گل ترکمنی که سکه هایش جرینگ جرینگ صدا می کرد و نه سیب های سرخی که دختران روستایی در ظرف های بلورین برایشان اوردند.شب بود و سکوت و باران که خیال بند امدن نداشت و خاکستری تیره که از همه سیاهی ها عمیق تر بود.
توی جوی اب,فقط سیاهی بود که با سرخی خون و لجن امیخته شده بود و صدای زنی از دور دست ها می امد که گفته بود: ((خودش است.سید مهدی مهاجر.))
صداهی دیگر هم بود. صدای اژیر امبولانس و صدای اشباحی که جنازه را در امبولانس گذاشته و برده بودند.معلوم نبود چه زمانی بچه را در بغل او گذاشته و غیبشان زده بود. شاید اگر بچه نبود بیهوش شده بود. ولی سعی می کرد خودش را حفظ کند.
خیابان خلوت بود. عابری نبود.ماشین رد نمی شد.فقط صدای سم اسب ها می امد که درشکه ها ی کرایه ای را می کشیدند.شب که می شد,درشکه چی های پیر که جرئت نداشتند روز را به جدال با ماشین های سواری بگذرانند,به خیابان می زدند تا خرج زندگی شان را در بیاورند. صدای سم اسب ها در گوشش پیچیده بود. مثل عروسک های کوکی بلند شد.بچه را محکم به خود فشرد.
_های ,درشکه.
درشکه چی نگه داشت و با تعجب به زنی که در باران خیس شده بود,نگاه کرد.
_کجا خانم؟
و زیر لب گفت: ((این وقت شب و تو همچه هوایی!))
_دروازه دولاب . کوچه بنفشه.
سوار شد. با دست هایی لرزان کاغذ را باز کردو سعی کرد در نور اندکی که از فانوس درشکه می تابید,ان را بخواند.معلوم بود,مهدی وقتی نامه را می نوشته ,دست هایش می لرزیده,اما هنوز اسلوب و زیبایی خط نستعلیق را حفظ کرده بود:
((گللر , ای همه گل های زندگی من.دکتر ها گفته اند که مساول شده ام و مرضم قابل علاج نیست . تقاضا کردم مرا به خارج بفرستند ولی موافقت نکردند. ارتش هممه ی مقاماتم را گرفت و حکم از کار افتادگی را با مواجبی اندک داده است.من نمی توانم تن به ذلت بدهم . سپهر جای مرا می گیرد.))
گللر تازه متوجه لحن عجیبی شد که وقت انتخاب نام سپهر در صدایش بود: ((اگر همه بروند,سپهر می ماند.))
دوباره خواند . سه باره.کلمات سنکین بودند و او حس کرد همه عمر باید با ر سنگین این کلمات را به دوش بکشد؛خودش به تنهایی.خانم رضایی حق دارد همه چیز را دروغ بپندارد. همه چیز دروغ بود.حتی قصه عشق گللر و مهدی که در مشهد پیچیده بود! مهدی اگر عاشق انها بود خود کشی نمی کرد.اگر لن همه مغرور نبود,غصه هایش را با او قسمت می کرد.اصلا شاید هیچ وقت عاشق کسی نبوده.او,همیشه عاشق خودش بود,عاشق بلند پروازی هایش.عاشق اسم و رسم و جاه و مقام. عاشق این که وقتی از جایی رد می شود,سربازها به سلام نظامی بدهند و دختر های مدرسه برایش دست تکان بدهند.
ان شب,گویی درشکه انها تنها مرکبی بود که در خیابان می رفت. راه باغشاه تا دروازه دولاب چقدر طولانی شده بود!ان قدر که می توانست همه دوران زندگی اش را از زمانی که به مکتب رفته بود,تا وقتی ان ماجرا پیش امد, به یاد بیاورد.
ولی جز تصاویری درهم و برهم همراه با صداهایی از صوت قران و زخمه تار و دعای مادر و خواهرانی که چیزی نمانده بود فراموششان کند ,جلوش ظاهر نمی شد.
حالا باید به خانه گلرخ می رفت؛خانه رحیم اقا.کسی که او و برادرها دلشان نمی خواست با گلرخ عروسی کند ؛ولی حاج حسن اقا عجله داشت تا زنده است دختر کوچک را به خانه شوهر بفرستد و دستش از قبر بیرون نماند.
در مدتی که تهران بودند,فقط سه بار انها را دیده بود.مهدی,انها را هم شان خود نمی دانست.
درشکه جلوی در نگه داشت.گللر پول درشکه چی را دادا و با اخرین رمقی که داشت خود را به در رساند. هر لحظه ممکن بود بیوش شود؛ان هم نیمه شب و با بچه ای در بغل. در زد وصدای پایی شنید و دیگر هیچ ....
افتاده بود توی چاه و به دیواره ها چنگ می زد تا خود را به روزنه ای برساند.روزنه هم چون ستاره ای در دور دست ها کورسو می زد.
در فضایی مه الود_که همه چیز به شکل لکه های خاکستری بود_ستاره کم کم به او نزدیک می شد.بوی گلاب می امد. لبه استکان را که به لی های او چسبیده بود,حس می کرد,ولی دهانش قفل شده بود.
_چه شده خواهر ؟تو که مرا نصفه عمر کردی.
صورت گلرخ و رحیم اقا را از میان تاریکی به سختی دید.ناگاه یاد حس عجیبی افتاد که وقت عقد کنان خواهر کوچک داشت.روشنی چهره عروس و تیرگی صورت داماد,ان روز نقل مجلس عقد کنان شده بود. خاله قوزی را دید که دست به کمر زده و گفته بود: ((چه خبر است؟حاج اقا عجله دارد گلرخ را شوهر دهد؛ ان هم به مردی که جای پدرش است.))چه فکر هایی می کرد, ان هم در ان وضعیت.
کاش مادر جون ان جا بود و او می توانست سر روی زانویش بگذارد و سیر گریه کند.کاش بار دیگر,دعای صبحگاهی مادر را می شنید و دست هایی را میدید که به طرف سپیده اسمان دراز شده و((امن یجیب)) می خواند.
سیلهی کم کم از جلوش کنار رفت . حالا می توانست چراغ گرد سوز را روی کرسی ببیند و صدای نفس پنج بچه را که زیر کرسی خوابیده بودند بشنود.می توانست صورت گلرخ و رحیم اقا را با ووضوحی بیشتر ببیند و از چشم های نگران انها متوجه وضع وخیم خود بشود. ناگهان نیم خیز شد و با وحشت گفت: ((سپهر!سپهر کجاست؟))
گلرخ گفت: ((خیالت راحت باشد خوابیده است.))
گللر لرزش گرفت . دندان هایش به می خورد. گویی یخ به پشتش بسته بودند.
_سردم است. خیلی سردم است!
گلرخ یک بالش دیگر گذاشت پشتش و لحاف کرسی را کشید تا روی گردنش و او گرمایی اندک را حس کرد که نزدیک می شد.
_خدا را شکر به هوش امدی.چقدر هول کرد!
رحیم اقا ,قاشق را در لیوانی که پر از گل گاو زبان بود,چرخاند و گفت: ((ابجی گللر بخور.این را که بخوری ,حالت بهتر می شود.))
_اخر بگو ببینم چه شده؟
گل گاو زبان را هر طور که بود خورد و حس کرد گرم شد.به چشم های خواهر که درخشنده و زیبا بود ,نگاه کرد. گلرخ گفت : ((اقا مهدی کجاست ؟))
گللر مثل کوهی منفجر شد.صدای گریه اش ان قدر بلند بود که به گوشهمسایه ها هم رسید. دقایقی بعد گللر ارام بود و حرف می زد.گویی زنگی گذشته او به کسی دیگر تعلق داشت:
_مثل خواب و خیال بود . باید همان موقع می فهمیدم که این ارامش,طوفانی به دنبال خود دارد.ولی افسوس ....
مهدی به خاطر کار فنی اش , به خاطر عکس هایی که می گرفت و اشعاری که می گفت,هر روز مقام و منزلت بالاتری پیدا می کرد. شب ها نمایشنامه می نوشت تا برای تبلیغات تجدد طلبی اجرا شود. توی یک نمایش من و خودش هم شرکت کردیم.
گلرخ در حالی که چای می ریخت , در دل گفت: ((چه می گوید؟مگر ممکن است دختر حاج حسن اقا جلو مردم نمایش بازی کند؟))
_می دانی خواهر من شده بودم ملکه شیرین و مهدی هم در نقش خسرو بازی می کرد. این نمایش را در چند شهر اجرا کردیم.
_پس وقتی تلگراف زدیم که پدر مرده,سرت به این کار ها گرم بود.
_خوب , چکار می کردم؟من که تقصیری نداشتم . شوهرم این طوری می خواست.به خاطر همان نمایشنامه ان قدر پول گرفت که یک ماشین خرید. سپهر که به دنیا امد نفهمیدم چطور بزرگ شد. دایه شیرش داد وگماشته ها خدمتش کردند.سرم به زندگی گرم بود.نمی فهمیدم کی شب می شود کی روز.مهدی هرچه پول در می اورد,می ریخت جلو ما و من هی به خیاط سفارش دوخت لباس می دادم. یا مهمان داشتیم یا مهمانی می رفتیم.
رحیم اقا به اتاق کوچک بالا خانه رفته و دو خواهر را تنها گذاشته بود.
_یک روز به خودم امدم و متوجه شدم که ما را دیگر به مهمانی دعوت نمی کنند. زیرگوشمان مهمانی می دادند و ما بی خبر بودیم. مهدی می گفت : حوصله شان را ندارم.فکر کردم مدتی که بگذرد,همه چیز به حال اول بر می گردد.به او گفتم :بهتر است کمی استراحت کنی .چطور است برویم مشهد؟مادر جون مریض است. گفت : هیج جا نمی خواهم بروم.
شب ها دیر می امد ؛ خسته و رنگ پریده. فکر کردم زیر سرش بلند شده.تعقیبش کردم,متوجه شدم بیکار توی خیابان ها می گردد. می گفت:اعصابم خراب است.صدای بچه اذیتم می کند. رختخوابش را برد اتاق مهمانخانه. از پشت پرده می دیدم که شب تا صبح می نیسد. یک عالم کاغذ مچاله دورش بود .......
گللر ارام ارام اشک می ریخت. دلش می خواست همه عمر گریه کند.
_....از خرج خانه کم نمی گذاشت تا اینکه خانه نشین شد.می گفت : مرخصی گرفته ام.ولی به یک افسر چقدر مرخصی می دهند؟ از خانه بیرون نمی رفت.تار را برمی داشت و می رفت دم باغچه و می خواند: ((خسته شدم من از این زندگانی,مردن بهتر است از این زندگانی.))یک روز فهمیدم ماشین را فروخته. یک روز هم دوربین عکاسی اش را.بعد هم دوربین نقشه برداری را. گفتم : مهدی چه خبر شده؟این چه کارهایی است که می کنی ؟گفت :گللر جان می خواهم خانه بخرم.گفتم :خانه که داریم . خانه به این خوبی!گفت: این خانه مال دولت است. می خواهم خانه ای بخرم بهاسم تو.زیاد سرفه می کرد.صدای سرفه هایش با زخمه تار وتاریکی شب یکی میشد.
فکر می کردم حاج اقا مهاجر نفرینش کرده است.تا این که پری شب نیامد. دیشب هم.یک مرتبه از خواب خرگوشی بیدار شدم, به دلم برات شد که خبرهایی است. باید زود تر از اینها می فهمیدم؛از نگاه های زنان همسایه؛از این که به مهمانی دعوت نمی شدیم؛از این که مهدی لباس های افسرس اش را نمی پوشد.صبح رفتم کلانتری و قضیه را گفتم و بعد... .
گللر سرش را به بالش تکیه داده و رنگش به شدت پریده بود.لب هایش می لرزید. چشم ها را بسته بود تا دیگر چیزی را نبیند. نه ان چاه عمیق و بی انتها را و نه ان یک چشمی را که از میان لجن و خون به او نگاه می کرد. ساکت شد. به اطرافش نگاه کرد,به پرده های توری,به رو کرسی گلدوزی شده و به سرهای کوچک که به ردیف از زیر لحاف کرسی پیدا بودند.
یکمرتبه با لحن جدی گفت: ((ولی مهدی نمرده!چون سپهر زنده است.سپهر همان مهدی است.))
گلرخ به خواهر بزرگتر نگاه کرد.به او که روزگاری برایش عزیز بود و دست نیافتنی. خواهر های بزرگتر, گلرخ را داخل ادم حسصاب نمی کردند. تا وقتی که نامه های عاشقانه مهدی را برای گللر اورد.از ان وقت بود که فاصله های عمر از میانشان رفت.و حالا خواهر را در فصلی تازه از زندگی میدید. پرنده ای شکسته بال و سرگردان,زیر بار غمی بزرگ که همیشه باید ان را به دوش می کشید.
R A H A
11-03-2011, 12:50 AM
گلرخ فکر می کرد ,کاش دست کم رابطه خواهرش با رحیم اقا خوب بود. می دانست که رحیم اقا کینه ای است و بی اعتنایی گللر و برادرها را نسبت به خود فراموش نکرده . با این حال در این موقعیت تلخ,می دید رحیم اقا با بزرگواری و جوانمردی همه چیز را تحمل می کند.حتی گفته بود: ((هر کاری از دستم براید برای ابجی گللر می کنم.))
در قلبش احساس عجیبی به خواهر داشت.احساسی از مهربانی عمیق که سال ها گم کرده بود. اگرچه خواهر همچنان در نظر او دور و دست نیافتنی بود. با ان نگاه سرد و بی روح و بچه ای که لباسش با لباس های بچه های او خیلی فرق داشت.دو خواهر در این چند سال زندگی کاملا متفاوتی داشتند,ولی شاید از ان شب زندگی انها بهم گره می خورد.شیشه ها را بخار گرفته بود و باران و برف در هم وتند می بارید.گللر به اتاق نگاه کرد.
به لحاف کرسی تیره رنگ و نیمدار و رختخواب هایی که با پارچه های اضافه سرهم بندی شده بود و یک قالی رنگ و رو رفته و نخ نما و یک جالباسی گلدوزی شده که پر بود از لباس های کودکانه. در گوشه اتاق ,میزی کوتاه بود با سماور,قوری و گل های کوکب بافته شده به شکل روقوری و زیر استکانی. در گوشه و کنار وسائل فقیرانه ,نشانه های از سلیقه خانوادگی می دید. تزئیناتی از تور و منگوله با ترکیباتی زیبا از رنگ ها. هرجا این ها را می دید خاطره خواهرهایی را به یاد می اورد که می توانستند, هر چیز دور انداختنی را تبدیل به شئ زیبا و قابل استفاده کنند.
گللر سعی داشت خود در حالی که پشت کرسی نشسته و در میان اشیا حس کند. می خواست واقعیت خود را درک کند. ولی تاریکی می امد ,تاریکی عمیق. انگار او را انداخته بودند ته چاه و روزنه ای در دور دست ها کورسو می زد و او دوباره باید سعی می کرد,دست هایش را به دیواره ها بگیرد.گللر به خود امد. لحظاتی در خواب وبیداری گذرانده بود. با تگرانی از جا پرید:
_سپهر کجاست؟
گلرخ در اتاق نبود. گللر به سختی از جا بلند شد ورفت بالای سر سپهر که به خوابی راحت فرو رفته بود.
موهای قهوه ای رنگش رو پیشانی افتاده و مژه های بلندش با ارامش بر گونه های صاف کودکانه اش خوابیده بود. نفس هایش ارام بود؛گللر ارام گرفت.((سپهر زنده است,پس مهدی زنده است.)) بوی نان تازه و چای دم کرده امد و گلرخ که نان ها را روی کرسی گذاشت.
_چه خبر بود! اگر یخ کم دیر رسیده بودم,نان گیرم نمی امد.
گللر بعد از ان شب کابوس زده,خواهر کوچکتر میدید.فرمانبر خانه پدری؛ کسی که وقتی برای خواهر های بزرگتر معلم سرخانه اورده بودند, چای می اورد و از پشت پنجره و گوشه وکنار, سعی می کرد چیزهایی یاد بگیرد. برخلاف دیگر خواهر ها که قران را یاد گرفتند و گلستان و بوستان و حتی قسمتی از ناسخ التواریخ را خواندند,گلرخ فقط توانست کوره سوادی پیدا کند! پدر و مادر جون حوصله نداشتند , وضع مالی حاج اقا هم مثل قبل نبود؛هرچند اتاق پر بود از پول های سهم امام که باید به نجف فرستاده می شد.
صدای خر خر رحیم اقا از بالا خانه می امد.گلرخ گفت: ((حالا کاری است که شده,باید فکر اینده باشیم.)) مثل سیاستمداری بزرگ,یک ابرو را بالا داد و چینی به پیشانی انداخت و گفت: ((من که می گویم بیایید همین جا.))
گللر , نگاهی به دور و برش کرد و در دل گفت: ((غیر ممکن است,مگر من میگذارم سپهر در چنین جایی بزرگ شود. روح مهدی به عذاب می افتد. سپهر باید مثل بچه اعیان ها بزرگ شود؛همان طور که مهدی ارزو داشت.))
چشم های گللر نیمه باز بود وبی حال.گلرخ فکر کرد فتیله چراغ را پایین بکشد تا شاید گللر خوابش ببرد؛اما گللر از تاریکی وحشت کرد و با فریادی خفه گفت: ((فتیله را بکش بالا.))
گلرخ به او نگاه کرد که با حالتی راز امیز و ترسناک حرف می زد و فتیله را کشید بالا. گللر حس کرد از روزنه ای نارنجی رنگ, همه چیز را می بیند و احساس ارامش می کرد. سعی کرد چشم های خسته و تب الودش را ببندد, ولی وقتی چشم ها را می بست, چشم هایی که ته جوی اب بودند, به سراغش می امد و او بوی وحشتناک لجن و خون مانده ای را که در عمق چاهی بی انتها بود, حس می کرد, ودستش را جلوی دهانش گرفت تا بچه ها و اقا رحیم را بیدار نکند.
_خودخوری نکن خواهر.گریه کن. گریه کن.
گللر گویی منتظر اجازه بود,بغضش ترکید. انگشت های منقبض خود را به لبه کرسی گرفت و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
گلرخ گفت: ((صبح زود باید برویم سراغ اقا ولی,اما یادت باشد که اسمش را عوض کرده.))
اشک گللر خشک شد. باورش نمی شد.
_اقا ولی؟ مگر اینجاست؟
_بله.چند ماهی است که امده؛نمی دانم خبر داری یا نه.اول حاج اقا را گول زد که می خواهد برود نجف و درس طلبگی بخواند,حاج اقا هم خام شد و خرج سفر او را داد,نگو که فکر های دیگری دارد.خلاصه انجا با عبدالحسین دعوا می کند._اخلاقش را که می دانی_ با هم حجره ای ها و با استادش هم مشاجره می کند.بعد به اصرار مادرجون به مشهد بر میگردد و سر نام گذاری پسرش الم شنگه ای به پا می کند,که نپرس.سلطنت خانم که اتش بیار معرکه بود,هرجا می رسید می گفت: ((چه نشسته اید که پسر حسن اقا وداماد مجتهد اقا,اسم پسرش را گذاشته کوروش!)) اقا ولی هم لج می کند و می اید تهران و می رود اداره سجل و احوال و اسم و فامیلی اش را عوض می کند و می گذارد:داریوش مانی. حالا تو ی یک روزنامه نویسنده شده و هر وقت اینجا می اید, یک بغل روزنامه می اورد و کلی حرف ونقل. بعضی وقت ها تا اخر شب با رحیم اقا اختلاط می کند. و چه می دانم ,راجع یکی بودن حق زن و مرد و فقیر و غنی حرف می زنند.من که همین قدر عقلم می رسد که بهتر بود به جای این حرف ها به فکر زن و بچه اش باشد.
تازگی یک نامه هم از طیبه امد که نوشته بود: ((از دعوای اقا ولی با عبدالحسین خیلی ناراحت شدم اقا ولی خوب بود اگر رعایت شوهر خواهرش را نمی کرد,حق پسر خالگی را به جا می اورد.صاف و پوست کنده گفت:تو لیاقت خواهر مرا نداشتی. اصلا فکر زندگی و سه بچه مرا نکرد.اشوبی به راه انداخت که نگو.))
_از گلستان چه خبر؟
_خوبند.شوهرش تو شیراز کاسبی اش گرفته ودم و دستگاهی بهم زده.
دو خواهر , در نیمه شب برفی,زنجیرهای زمان را گرفته و به سوی سرزمین هایی از گذشته و حال سفر می کردند.
گلرخ گفت: ((همه مان اواره شدیم. فقط طاهره و اقا رسول ماندند مشهد.بیچاره مادر جون ...))
_از او چه خبر؟بعد از ان عمل؟
_حالش خوب نیست , دکتر ها هم جوابش کردند. تابستان که رفته بودیم مشهد,گفت: ((به مرگم راضی ام.))
مدتی ساکت ماندند و بعد گلرخ گفت: ((ابجی گللر,نکند خودشان سر اقا مهدی را زیر اب کرده اند. مردی که ان همه هنر داشت...))
گللر زیر لب گفت: ((کسی که ان همه زندگی را دوست داشت. گل ها و افتاب و دریا را وسپهر و گللر.))
اذان صبح را گفتند , رحیم اقا امد.نمازش را خواند و صبحانه اش را خورد.
گللر گفت: ((باید رحیم اقا را زودتر راهی کنم. کاری از دستش بر نمی اید.بهتر است به کار و کاسبی اش برسد.بقیه کار ها با من است.))
عکس حاج حسن اقا روی طاقچه بود؛در یک قاب فلزی مشبک,با ان چشمهای درشت که نیمی از صورتش را پوشانده بود, وبا ابهتی که هنوز بخشی از ان در دل دختر ها مانده بود.نگاه پدر سرزنش امیز نبود.حنی اثری از محبت قدیمی در نگاهش خوانده می شد.
رحیم اقا دسته ای اسکناس را در مشت گلرخ گذاشت و گفـت: ((شب زود تر می ایم.))
سپیده سحر سر زده بود و دو خواهر از شبی به طول یک قرن گذشته بودند,بی ان که لحظه ای بخوابند.
گللر خواهر را در شخصیتی تازه می دید. زنی پر کار و پر انرژی که مثل فرفره می چرخید و فکر همه چیز را می کرد و برای هر چیز نقشه ای داشت. حتی در ان صبح سرد و غمبار فکر نان تازه خانواده را هم کرده بود.گلرخ دو استکان چای گذاشت توی سفره.
_ابجی گللر بخور.
دل گللر ضعف رفت و احساس گرسنه گی کرد,ولی یک لقمه هم از گلوش پایین نمی رفت.گلرخ بین اتلق و صندوق خانه و حیاط رفت وامد می کرد,گفت: ((باید به فکر اینده باشیم به فکر این بچه....))
بعد شکردان را برگردان در استکان چای.دانه های شکر مثل رود سپیدی در چای جاری شدند.
_این را که باید بخوری. خدا حیر بدهد همسایه مان توی کارخانه قند و شکر کار می کند.
استکان را به طرف دهان گللر برد و او چند جرعه نوشید وبا دست هایی لرزان و بر رنگ ,استکان را پس زد.گلرخ او را به حال خود گذاشت و شروع کرد به درست کردن نان و پنیر و ان ها را در کیسه ای پارچه ای گذاشت و رفت سراغ بچه ها.
_زهرا جان بلند شو خیلی کار داریم.
دخترکی چشم ابی از جایش پرید.گویی دلواپس چیزی بود.موهای روشنش منگوله شده و دور صورتش را پوشانده بود.
_مادر مدرسه دیر شده؟
_نه دخترم امروز نباید به مدرسه بروی. باید مواظب بچه ها باشی. پسر خاله ات هم هست.به عزیز خانم سپرده ام ناهارتان را بدهد.من باید با خاله گللر بروم.
دخترک با حسرت به روپوش ارمک و یقه سفیدی که از جالباسی اویزان بود نگاه کرد وحرف های مادر را خوب گوش داد و به خاله تازه وارد که با رنگ پریده و موهای اشفته زیر کرسی نشسته بود,نگاه کرد.به سختی می توانست دیداری از او را در خاطرات محدود کودکی خود به یاد اورد.
*
دو زن از پله های فلزی روزنامه طوفان بالا رفتند. روزنامه طوفان به یکی از احزاب تندروی چپ تعلق داشت. از پنجره بالای ساختمان مردی به این دو زن نگاه می کرد.یکی زنی که دستک های چادر سیاهش زیر بغل گرفته بود و شاید سعی داشت شکم برامده اش را زیر چین های چادر پنهان کند_اواخر سلطنت پهلوی اول بود و بگیر بگیر زمان بی حجاب کم شده بود_مرد زیر لب گفت: ((خودش است .گلرخ!اما اینجا چه می کند.))و با حالتی معترض ادامه داد: ((باز یکی دیگر. مرد که خواهرمان را به ماشین جوجه کشی تبدیل کرده.))
از بلای پنجره نتوانست تشخیص دهد زنی دیگر که پالتویی تیره رنگ با پوست خز خاکستری به تن کرده و کلاه لبه داری بر سر داشت کیست. حتی نمی توانست حدس بزند که او کیست. دو خواهر وار د اتاقی شدند که بوی مرکب و سرب می داد.گللر با هم هگیجی از دیدن برادر خوشحال شد. برادر لباس رسمی و خوش دوخت بر تن داشت, چهره اش مطمئن و ارام بود. مانی از ظاهر ان ها فهمید که حامل خبر بدی هستند.
_چه شده؟ مادر جون طوری شده؟
_نه
گلرخ با دست گللر را که بلاتکلیف ایستاده بود,روی صندلی چوبی قراضه ای که نز دیک بخاری بی جانی بود,نشاند و به طرف برادر رفت. شروع کرد به حرف زدن هرچه بیشتر می گفت ,سرخی صورت برادر بیشتر به زردی می زد.گلرخ با التماس درشم های روشن برادر نگاه کرد,چشم هایی که یاد اور جاذبه نگاه پدر بود.
مانی بلوز زیتونی رنگی به تن داشت,بازتاب ان در چشم های شفافش دیده می شد.پنجره بخار گرفته ,شعله های درون بخاری و برادری که با لباس رسمی روبه روی گللر ایستاده بود و فنجان چای و قمقمه و حتی تکه ای از اسمان ابری دور سرش می چرخیدند.ایا بققیه سال های عمر راباید ای گونه طی میکرد؟با سرگیجه ای دایمی و اشیای که گاهی به نظرش چون پنداری واهی می امدند؟
اینک مانبی کنار پنجره رفته و گللر به نیرخ اشنای او نگاه می کرد.((ولی اخوند زاده))یا ((داریوش مانی)) به هر حال برادر او بود. کسی که مدت ها بود هوش وحواسش به روزنامه و پیشرفت های انبود,حالا در برابر خواهری میدید که یاداور گذشته او بود؛گذشته ای که همیشه از ان فرار می کرد.می توانست از ان چه باری خواهرش پیش امده بود,مقاله ای پر سوز و گداز علیه دولت بنویسد,ان هم در موقعیتی که حکومت در سرازیری سقوط بود!ولی خواهر ها از انتظار دیگری داشتند.کلاهش را روی سر گذاشت دستی به سبیل های پر پشت خود کشید و امرانه گفت : ((بریم.))
*
پرچم سه رنگ را بادی سرد تکان می داد و شیر و خورشید روی ان موج بر می داشت.بعد از برف زیادی که باریده بود,افتاب تنبل زمستانی ,حس و رمقی نداشت.کلاغ های پیر دستهجمعی روی برف ها نشسته بودند و در جست و جوی غذا زمین را می کاویدند.
پرچم سه رنگ جعبه ای را پوشانده بود و او باید باور می کرد که مهدی,در ان جعبه ب هخوابی عمیق فرو رفته است.مردی که هیچ وقت به خواب علاقه ای نداشت.همیشه یا مشغول کار فنی بود یا هنری .همچون شعله ای بی قرار بود و زبانه می کشید.
صدای سنج که می امد , شریان های قلب و رگ و ریشه های وجود او را به ارتعاش در می اورد. حرکات حساب شده نوازندگان,با تکان های پرچم و شاخه های گل و جمعیتی اندک که موقرانه به دنبال تابوت می رفتند هماهنگی شگفت اوری داشت. گللر با ارامشی بهت الود همه چیز را تحمل می کرد. انگار ادم دیگری شده بود.
تشییع جنازه با تشریفات کامل نظامی و مارش عزا و حضور افسران بلند مرتبه انجام شد. تیمسار نیامده بود,ولی خانمش حضور داشت.بعد از مراسم خاکسپاری نزد گللر امد.تقدیر نامه ای را برای سپهر اورده بود و کلی وعده و وعید.گللر به او نگاه کرد واز پشت تور سیاه روی صورتش متوجه ارایش غلیظ او شد.
خانم تیمسار سپهر را بغل کرد,بچه می خواست خود را از اغوش او بیرون بکشد.گللر بدون هیچ احساسی به ان ها نگاه می کرد.سپهر , بالاخره خود را نجات داد,کلاهش افتاد , یک نفر کلاه او را برداشت و روی سرش گذاشت.پسر کوچولوی نظامی ,از ان چه می گذشت ,چیزی نمی فهمید.
گللر گفت: ((خانم تیمسار ایشان برادرم است.))
خانم تیمسار به مردی که با استهزاء و بد گمانی او را نظاره می کرد,نگاه کرد گفت: ((خیلی خوش وقتم. فکر می کردم شما کسی را ندارید.با این برادر......خیالمان تا حدی راحت شد.
_این هم خواهرم است.
خانم تیمسار به گلرخ که چادر مشکی به سر داشت و در ان روز سرد,صورتش مثل افتاب درخشان بود,نگاه کرد.حیرتی که از تضاد میان خواهر و برادر حس کرده بود ,در میان چشم های گردش نمایان شد.
گور کن ها کارشان را تمام کردند.مارش عزا نواخته می شد. خاک مرطوب قبر را با پرچم سه رنگ پوشاندند و تاج گل بزرگی از گل های داوودی را بر روی ان قرار دادند.جمعیت,همچو حلفه ای به دور قبر زنجیر شدند.
مانی بی اختیار به یاد جمله ای افتاد که سحر گاه همان روز در کتبی خوانده بود: ((خدای تاریخ, ارابه خود را از میان اجساد مرد گان می گذراند.))
R A H A
11-03-2011, 12:51 AM
فصل دوم
هر صبح با احساس تلخ بیوه بودن بیدار می شد؛با رویاهایی درهم و تکه تکه و پر از کابوس و فکر و خیال.زندگی هم چنان ادامه داشت و او با چشم های نیمه باز و مرطوب,روشنایی را می دیدکه از پنجره ها و از میان تور صورتی رنگ پشت در ها,روی گل های قالی افتاده بود. روی دیوار عکس هایی را می دید که هر کدام خاطره ای را در او زنده می کرد. عکس هایی که هر یک همچون کتابی در برابر او گشوده می شد و اخرش,تصویر همان چشم های ته جوی اب بود.افتاب دلپذیر و گرما بخش اخر زمستان توی اتاق افتاده بود , ولی بعد از ان شب یخ زده ,گللر هنوز گرما را حس نکرده بود.
صدای رفت و امد بچه های مدرسه می امئ و صدای گماشته ها که بار خوراکی را می کشیدند و او پرده های مخمل را می کشید تا هیچ صدایی را نشنود. سپهر بلند شد,گرسنه بود.گللر نان ها را خرد کرد و در چای ریخت که بوی خوبی میداد.هنوز چهلم مهدی نشده بود,ولی او را در شمار فراموش شدگان گذاشته بودند.به جز گلرخ هیچ کس در خانه را به صدا در نیاورد. گلرخ بارها گفته بود که انها بهتر است به خانه او بروند ,ولی گللر به زندگی راحت در کوی افسران که اب وبرق و امکانات عالی داشت , عادت کرده بود.صدای چند ضربه به در او را از جا پراند. چه کسی ممکن بود باشد؟چادر نمازی سر کرد و دم در رفت.
پشت در اصغر گماشته سابقشان ایستاده بود. گللر را که دید, گفت: ((خانم سروان,تیمسار این نامه را دادا که به شما بدهم.))
نامه را گرفت و منتظر ماند تا اصغر برود,ولی او این پا و ان پا می کرد,گللر همان طور که میان در ایستاده بود پرسید: ((حالا این نامه چی هست؟))
_من نمی دانم خانم.همین قدر می دانم تیمسار خیلی به جناب سروان بدی کرد.خیلی.
_حالا کجا کار می کنی؟
_رفتم پیش تیمسار, ولی وضعم هیچ خوب نیست.جناب سروان درست است که رفتارش با ما خوب نبود و ما را داخل ادم حساب نمی کرد,ولی دست و دلباز بود.یادم نمی رود یک عکس از من گرفت و من ان را فرستادم برای پدر ومادرم. توی دهات ما تا ن موقع کسی عکس ندیده بود.
بعد دور و برش را نگاه کرد و با صدایی اهسته گفت: ((خانم باور کنید یک وعده غذای سیر توی خانه تیمسار نمی خورم.))
سپهر امده بود دم در, اصغر او را بغل کرد و دشت هایش را گرفت.
_خانم,تیمسار خیلی بی رحم است.ان کاری هم که جناب سروان کرد,فکر می کنم روزی بود که امده بود پیش تیمسار. در قلب گللر طوفانی به پا شد.کنجکاوی سراسر وجودش را می لرزاند.دلش می خواست از جزئیات انچه بر سر شوهرش امده با خبر شود.
اصغر در حالی که به پله های سنگی نگاه می کرد,گفت: ((قضیه از چند ماه پیش شروع شده بودولی ان روز که جناب سروان امد پیش تیمسار من همان جا ایستاده بودم. جناب سروان گفت:من مریضم.یک ماموریت بدهید ,بروم خارج از کشور خودم را معالجه کنم. ولی تیمسار گفت:مگر ارتش پول مفت دارد که بدهد تو بروی فرنگستان.اصلا صاف و پوست کنده بگویم ارتش احتیاج به ادم های سالم دارد,نه مریض. جناب سروان که خیلی ناراحت شده بود گفت: خب تیمسار,تکلیف زن و بچه ام چه می شود؟ تیمسار گفت:هیچی , طبق قانون حقوق از کار افتاگی می گیری. جناب سروان گفت:ولی قربان,زندگی من اینجوری اداره نمی شود.من یک افسر فداکار بودم.نقشه خیلی از ساختمان های ارتش را من کشیدم. تیمسار گفت:هر چه بوده,مربوط به گذشته است.تو الان هیچ سمتی در ارتش نداری,فقط مستمری از کارافتادگی ات را می گیری.مجبور نیستی این قدر بلند پروازی کنی.لباس های زنت هر کدام چقدر خرجش می شود؟ جناب سروان گفت :اگر اموراتم نگذشت........ .تیمسار گفت: من چه می دانم جانم.برو حمالی کن.خانم,وقتی جناب سروان از اتاق تیمسار بیرون امد,انگار هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید,ان قدر تند راه می رفت که کسی به گرد پایش هم نمی رسید. فکر کردم او با این عجله کجا کی خواهد برود,نگو می خواهد ان بلا را سر خودش بیاورد.))
اصغر سپهر را گذاشت روی زمین و خداحافظی کرد.
کوی افسران با جاده اسفالت ونهال های تازه کاشته شده, در چشم گللر به شکل یک جاده بی انتها امد. در ان روز افتابی همه چیز,از خانه ها گرفته تا شیروانی ها و خیابان, به نظرش در تاریکی فرو رفت.حس کرد در نامه خبر خوبی نباشد. با ترس و لرز نامه را خواند. حکم تخلیه خانه بود,ان هم تا قبل از پایان سال.اخر شاهنامه هنوز ادامه داشت.
*
در کمد را باز کرد.لباس ها به ردیف اویزان بودند,لباس هایی که هر یک خاطره ای را در ذهن او زنده می کرد.این کت و دامنی بود که مهدی دوست داشت.ان یکی را برای روز های گرم تابستان دوخته بود و لباسی دیکگر که برای عید سال گذشته دوخت , ولی از بس خیاط بد قولی کرد, وقتی اماده شد که از رمان پوشیدنش گذشته بود!
می خواست لباسی را انتخاب کند , اما نه لباسی که مهدی دوست داشته باشد و نه لباسی که چشم حسودان و رقبا را کور کند وسعی کنند از زیر زبانش بکشند که طرح و نوارهای منحصر به فرد ان را چطور تهیه کرده است.
به دنبال لباسی هرچه ساده تر می گشت. لباسی گشاد که اندام او را بپو شاند.عاقبت پیراهنی را که برای حاملگی دوخته بود,پوشید با یک پالتوی گشاد.خودش را در اینه دید.دیگر ان ادم قبلی نبود.موهایش را کاملا جمع کرده بود که صورت تکیده و رنگ پریده و چشم های گود رفته اش را بیشتر نشان دهد.
ابروهایش پر شده بود و روی پلک سایه انداخته بودند و پایین چشمش و کنار لب ها چین های تازه برداشته بود. هنوز چهل روز از ان کابوس نگذشته بود . ان نکاه نوازشگر مخملی که در چشمهای قهوه ای روشنش وجود داشت ناپدید شده و نوعی سختی و دلمردگی جایگزین شده بود.
برای اینکه همه ی نشانه های زیبایی خود را بکشد ,جورابی سیاه و ضخیم به پا کرد و کلاهی بر سر گذاشت که نه تنها مو ها را پوشانده بود, بلکه لبه های ان تا روی پیشانی و گردن پایین امده بود. چقدر در این لباس ها غریب به نظر می امد! لباس های اجنبی!به خاطر مبارزه با همین چیز ها بود که سید میرزا مهاجر در زندان قصر مرده بود. ولی مهدی عقیده داشت که او فدای کهنه پرستی شده است.
سپهر گفت: ((مامان گریه نکن.))
گفت: ((من که گریه نمی کنم>))و دستش را به طرف گونه های خیسش برد و اشکها را که نا خود گاه جاری شده بود ,پاک کرد. لباس نظامی را که مهدی برای جشن تولد یک سالگی سپهر خریده بود, به او پوشاند و در دل گفت: ((مهدی زنده است, چون سپهر زنده است.))
وقتی می خواست بیرون برود به مهدی که از درون قاب عکس لبخند می زد,نگاه کرد.همه ی چیزهایی را که در برابرش بود,پنچره ها ,پرده ها و گل های قالی و تاری که روی میز بود به صورت لکه هایی درهم و برهم می دید.
*
اصغر, وارد اتاق تیمسار شد. پایش را به زمین کوبید وسلام نظامی داد و گفت: ((قربان , خانم سروان مهاجر امده و می خواهد با شما صحبت کند.))
لبخندی مرموز روی لب های تیمسار ظاهر شد که از نگاه تیز اصغر دور نماند. در همان حال که این جمله را شنید, سعی کرد زن سروان هماجر را در مهمانی های مختلف مجسم کند؛ در حالی که نغمه های زیبا می نواخت.زیبایی او را که همراه با متانت و نوعی شرافت ذاتی بود, همیشه در دل ستوده بود.
ازروزی که نامه تخلیه منزل را برای او فرستاد, در انتظار این دیدار بود. گفت: ((هرچه زودتر ایشان را به اتاق بفرستید.))
بعد از جای بلند شد و خود را در تکه های یک اینه کاری قدیمی که بر دیوار مانده بود ,دید. به صورت خودش زل زد که چنگی به دل نمی زد و سعی کرد به موهای کم پشتش سامان بدهد و برای این که ابهت پیدا کند, جلو عکس بزرگ شاه ایستاد و نگاخ منتظرش را به در دوخت.میان چار چوب در,زنی مضطرب و پریشان به همراه یک افسر بسیار کوچک ایستاده بودند.تیمسار چند قدم جلو رفت.در حالی که قیافه متاثری به خود گرفته بود,گفت: (( بفرمایید خانم.))و حس کرد زنی که مقابل اوست,با پالتویی گشاد و کلاهی که سر و گردم و قسمتی از پیشانی را پوشانده بود,با ان تصویری که از مهمانی ها به یادش مانده , خیلی فرق دارد. زن,صورتی پریده رنگ داشت و لب های بیرنگ با قامتی کمی خمیده , با این حال, بقای زیبایی در چشمان عمیق او پیدا بود.
_خانم, تسلیت عرض می کنم و از اینکه د خانه خدمتتان نرسیدم]معذورم دارید.
بعد بچه را بغل کرد و دوباره با احتیاط او ر اکنار مادرش گذاشت و شروع کرد به قدم زدن. صدای پایش روی آجر فرش های چهار گوش بزرگ طنین خاصی داشت.
گللر به پرده های زرشکی نگاه کرد و به میز بزرگی که بالای اتاق بود و رویش پرچم سه رنگ قرار داشت و قلم و دوات و خشک کن و جای نامه.
از تیمسار که در طول و عرض اتاق قدم میزد و گاهی در کنار قاب عکس می ایستاد احسلس خوبی نداشت.
وقتی به انجا امد, متوجه نگاه های کنجکاو و موذیانه سربازان و افسران جزء که سر پست های خود نشسته یا ایستاده بودند شد.همه می دانستند که تیمسار ادم چشم پاکی نیست.
یک لحظه دلش خواست فریاد بزند و از زندانی که با پای خود به ان وارد شده بود فرار کن,ولی حس کرد او را به صندلی بسته اند.در دل گفت: ((به خاطر سپهر باید همه این چیز ها را تحمل کنم.))بعد,نامه را از کیفش دراورد و با قدم های لرزان به طرف میز رفت که تیمسار به ان تکیه داده بود. نامه را گذاشت روی میز.تیمسار به دست های لرزان زن که هنوز حلقه در انگشت داشت, نگاه کرد. نامه را باز نکرد. چون به خوبی از محتوای ان خبر داشت.
گللر, حس کرد لب هایش خشک شده و خشکی ان به گلو و دل و روده اش سرایت کرده است.
تیمسار زنگ روی میز را به صدا دراورد. سربازی جوان چایی را اورد و جلوی گللر گذاشت و با یک سلام نظامی بیرون رفت.
_بفرمایید خانم, چای میل کنید.
ولی گللر دلش می خواست با هر چیزی که در ان اتاق بود, رابطه برقرار کند.
تیمسار دوباره گفت: ((خان بفرماییدو چای است. نمک نداره.))
گللر , دست به چای نزد همه چیز در نظرش تاریک و سیاه می امد.
_خب خانم,من از انچه پیش امده, واقعا متاسف شدم. البته انتظار نداشتم ادمی مثل سروان مهاجر,دست به چنین کاری بزند.
بعد به زن که چون تکه سنگی به نظر می امد , چشم دوخت و ادامه داد: ((. . . ان هم کسی که خانمی مثل شما داشت!))
و صدایی شکسته , صدایی که گویی از درون چاهی عمیق می امد, گفت: ((ولی تیمسا, این حکم تخلیه با توجه به خدماتی که همسرم برای ارتش کرد,با این مواجب اندک اصلا جور درنمی اید.))
تیمسار با لحنی جدی که با حرفها و رفتار قبلی اش در تناقض بود ,گفت:(( خوب,خانم ,قانون, قانون است دیگر.))
_ ولی تیمسار . . .
بغض گلویش را گرفته بود , اما دلش نمی خواست گریه کند. می خواست همان طور مثل یک تکه سنگ, خشک و غیر قابل انعطاف به نظر بیاید.سپهر دست به صورت مادر زد و گفت: (( مامان,گریه نکن,گریه نکن.))
تیمسار دوباره لحنش را عوض کرد و با حالتی بین مهربانی و قاطعیت گفت: ((خانم , دنیا که به اخر نرسیده .زنی به جوانی و زیبایی شما حیف است که درهای دنیا را به روی خود ببندد و این همه غم و غصه بخورد. من می توانم مدت اقامت شما را در کوی افسران بیشتر کنم اما اخرش چی . . . ؟بهتر است هرچه زود تر سر و سامانی بگیرید.زنی مثل شما احتیاج به سایه بالا سر دارد کسی که بتواند جای پدر را برای این بچه پر کند.))
گللر از جایش بلند شد. توی ان سرما اتش گرفته بود.دلش می خواست انقدر قدرت داشت که یک سیلی می خواباند توی صورت تیمسار و یا انقدر گلویش را فشار می داد تا خفه شود.
این بار, صاف در چشم های تیمسار نگاه کرد و گفت: ((احتیاجی به دلسوزی شما ندارم. وانگهی هنوز چهل روز از مرگ شوهرم نگذشته است. ))
_ بله خانم, ما هم زیاد از احکام شرعیه بی خبر نیستیم . بنده هم بعد از ان چهار ماه و ده روز را عرض می کنم. صریح بگویم شما احتیاج به حمایت دارید.
فریادی در درونش پیچید و قلبش را فشرد. اگر این بچه نبود, خیلی کار ها می کرد.ولی به خاطر او , به خاطر اینده او, ناچار بود خشم خود را پنهان کند.
_تیمسار رفع زحمت می کنم.
تیمسار با لحنی چاپلوسانه گفت: ((اختیار دارید خانم, شما مراحم هستید.))
نگاه تیمسار رویش سنگینی می کرد و او سرش گیج می رفت و دلش اشوب میشد. دیگر نمی خواست صدای او را بشنود. با عجله از در خارج شد و در همان حال متوجه نگاه های معنی دار افسران و سربازان شد.از خیابان هایی که دو طرفش , خانه های یک طبقه ارتشی, مثل صف های منظم قرار داشتند,گذشت . از دودکش شیروانی ها دودی بلند می شد که از گرمای زندگی حکایت داشت . با همه وجودش تنهایی را حس می کرد. در دل گفـت: ((کاش گلرخ اینجا بود,حتی رحیم اقا.))
با شتاب گذشت و در خانه را باز کرد. وارد خانه ای شد که حس می کرد مال انها نیست؛ که هیچ وقت مال انها نبوده.در اینه قدی خودش را دید که شبیه خاله قوزی شده بود.از رادیوی همسایه صدای اوازی به گوشش رسید: ((شد خزان گلشن اشنایی . . . ))بعد به تار نگاه کرد که رویش را غبار پوشانده بود و اهنگی را که زده بود زیر لب خواند. (( چه شهر ها که ندیدم , چه کوچه ها که نگشتم . . .))
باید از اینجا می رفتند نه در مهلت مقرر بلکه همین امروز.
دلش نمی خواست یک شب هم در ان خانه بماند.قاب عکس ها را جمع کرد . رختخواب ها و ظرف ها را . تار را گذاشت توی صندوق, روی قاب عکس حاج حسن اقا.پدر , ته چمدان به او نگاه می کرد.عمامه سفید به سر و قبای قهوه ای به دوش داشت.
صدای قران می امد و صدای زمزمه پیرمردی که زیر برف راه می رفت. دعا بود یا نفرین , درست نمی دانست. کوی افسران , جایی که زمانی مامن ارزو های او بود, به شکل گورستانی از خاطرات مرده درامده بود.یاد مهدی افتاد و ارزوهای بزرگی که برای سپهر داشت. زیر لب گفت: ((باید بروم. مجبورم بروم. اصلا مهدی اگر واقعا ما را دوست داشت, دست به ان کار نمی زد.))
در ان روز دلتنگی که نمی توانست مهربانی را پشت پنجره های خیس حس کند, دستی به در خورد. یعنی ممکن بود خدا ارزوی قبلی او را براورده کرده باشد؟ پشت در گلرخ بود,با چادری که نقشی در هم داشت و کیف خرید به دست.
_سلام خواهر ,بچه را گذاشتم پیش عزیز خانم و گفتم می روم خرید , ولی یک مرتبه دلم به شور افتاد. سوار اتوبوس شدم و امدم. حالا می بینم دلشوره ام بیهوده نبوده . انگار اینجا خبرهایی است.
گللر با خوشحالی گفت: ((فرشته ای بودی که خدا از اسمان نازل کرد.))
گلرخ چادرش را برداشت و انداخت رو ی صندلی و گفت: ((حالا بگو چه خبر است؟ اسباب کشی می کنی؟))
_بله.
_ کجا می خواهی بروی؟
_نمی دانم.به هر حال از اینجا می روم . برایمان حکم تخلیه امده.
_پس مانی حق دارد این همه از دولت بد بگوید. وقتی با دوستانشان این معامله را می کنند , وای به حال بقیه.با ان همه خدمت که سید مهدی کرد . . .
گللر به گل های خشک گلدان نگاه کرد و گفت: (( فکر کردم چند روز بیایم خانه شما تا جایی را پیدا کنم و بروم.))
_من که از اول گفتم . قدمت روی چشم . همیشه هم بمانی چیزی نمی شود. باور کن رحیم اقا خم به ابرو نمی اورد.
گونه های گلرخ سرخ شد و با هیجان مشغول کار شد. شور زندگی از چشمهایش می تراوید.
گللر گفت: (( بچه چه می شود؟))
_هیچی ,بالاخره همسایه ها نگهش می دارند , تا زعرا از مدرسه بیاید . فعلا باید اینجا را جمع و جور کنیم.این همه اثاث را می خواهی چکار؟
بع د ابروهایش را تا نه تا کرد و گفت : (( چطور است یک سمسار پیدا کنیم و اضافه ها را بفروشیم . مثلا تخت خواب به این بزرگی , کمد ها, مبل ها و . . .
_تازه اتاق عکاسی هم ان پشت است.
_من که از این چیزها سر در نمی اورم, ولی بالاخره هر چیز,قیمتی دارد ,وتا تو بقیه را جمعکنی , می روم ناصر خسرو و یک سمسار می اورم. تا انجا راهی نیست.
گللر خود را در برابر خواهر کوچک , بی دست و پا حس می کرد. زندگی راحت باعث شده بود تا خیلی چیزها را یاد نگیرد.به حالت تسلیم سرش را انداخت پایین وگفت : (( هرچه صلاح می دانی انجام بده. من فکرم کار نمی کند.))
R A H A
11-03-2011, 12:52 AM
از وقتی گلرخ آمد, نور امیدی به قلب گللر تابید.سمساری که گللر اورد , مردی ریزه اندام بود که نگاهی تیز و برنده داشت و وقت حرف زدن با لبه کلاه شاپ.ش بازی می کرد. از همان اول که وارد شد, صندوقی که گوشه اتاق بود چشمش را گرفت.
_این صندوق هم فروشی است؟
_نه.
_چرا؟ پول خوبی برایش می دهم.اصلا این صندوق به چه درد شما می خورد؟
صدای سمسار نازک و تو دماغی بود و اخر کلمات را کش می داد:
_اصلا توی این صندوق چی هست؟
گللر فهمید که اگر سمسار بفهمد داخل صندوق چیست, به او پیله خواهد کرد. با لحنی بی اعتنا گفت: ((چیزی نیست. خرت و پرت های این بچه است.))
_ خوب , حالا چی داری؟
_تختخواب,کمد,مبل و صندلی.گلدان , ظرف های چینی و . . .همین ها که می بینی.
_این ها که تیر و تخته است. به موسی قسم دیگر کسی دنبال این چیز ها نیست.
گللر گفت: ((یک اتاق عکاسی هم هست.))
چشم های سمسار برقی زد. با این حال گفت: ((فکر نکنم چیز دندانگیری باشد. ولی حالا برویم ببینیم.))
گلرخ که رو گرفته بود, گفت: ((اختیار دارید آقا, با همین وسائل می شود دکان عکاسی راه انداخت.))
گللر با تعجب به خواهرش که مشغول بازار گرمی بود,نگاه کرد.انگار صد سال از این کارها کرده.
سمسار گفت: ((این قلاب بافی ها چی ؟ این ها را هم می فروشی؟)) وبه رو میزی که از گل های کوکب به هم پیوسته بود,نگاه کرد.
_خوب , اینها کار دست است, ولی اگر بابت ان پول خوبی بدهی می فروشم.
عاقبت سمسار که با زبان بازی توی سر مال زده بود,معامله را به نفع خود پایان داد.
دسته ای اسکناس را با دقت شمرد و به گللر داد و رفت تا وسیله ای برای حمل بارها پیدا کند. بعد از انکه سمسار بار خود را برد, گلرخ هم با یک گاری امد. گاریچی وسائل مختصری که مانده بود, روی گاری گذاشت و گفت: ((بروم یک درشکه برای شما بگیرم.))
گلرخ به خواهر نگاه کرد که پالتوی گشادی پوشیده بود و چادری گلدار به سر داشت. شاید از همان وقت احساس کرد که وارد دنیای دیگری خواهد شد. هر چیز را باید همان طور که هست (نه ان گونه که در ارزوی او و مهدی بود)بپذیرد.اولین قدم را برداشت و گفت: ((خودمان هم سوار گاری می شویم.جا به اندازه کافی هست.))
گاریچی با تعجب گفت: ((توی این باران؟!))
گللر گفت: ((عیبی ندارد چتر بر میداریم.))
گاریچی سعی کرد در وسط اثاثیه , جایی را برای دو زن و پسر بچه درست کند و دقایقی بعد,گاری, از روی اسفالت کوی افسرانکه به صورت جاده ای خاکستری و مه الود در برابر انها گسترده شده بود , عبور کرد.از میان ردیف خانه ها که زنانی در پشت پنجره ایستلده بودند و با انگشتان خود بخار روی شیشه ها را پاک می کردند, گذشت.
دو خواهر, در سکوت گوش به به صدای پای اسب خسته ای سپرده بودند که گاری ر امی کشیدو ان را به طرف خاطراتی مشترک می برد.
*
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود. قصه ما راست بود.بالاخره کسی پیدا می شود که حرف های گللر را باور کند.کسی که صدای سولماز را از ورای دیوار های سرد و ساکت خنه سالمندان می شنود که یک هفته تمام خوانده بود: ((قیزیل گا المیایدی.))
او حتی کالسکه ای را که یک اسب سفید و یک اسب سیاه به ان بسته شده , کنار پنجره می بیند و نعش کش ها را که نور خیره کننده شان, شب ها در چشم پیرزن ها می افتد. با صبر و حوصله,همه حرف های گللر گوش می دهد و سعی می کند در یاداوری خاطراتگذشته,کمکش کند.
همه چیز را روی نوار ضبط می کند؛با دقت و علاقه.چون مثل بقیه عجله ندارد که زودبرود.بدون اینکخ دماغش را بگیرد, ساعت ها کنار پیرزن ها یی می نشیند که خاطراتشان بوی امونیاک گرفته است.
خانم رضایی به طعنه می گوید: ((پس این خواهری که اینقدر حرفش را می زنی کجاست؟نکند این هم از خیالات بافته شده؟))
گللر به پنجره های شب گرفته نگاه می کند و با صدایی که به آهی آتشین شباهت دارد ,می گوید: ((اگر او بود مگر می گذاشت که من اینجا بمانم؟باورت نمی شود که چطور پیرزن های همسایه را به حمام می برد و برای مریض های فقیر غذا می پخت.همین عزیز خانم,آخرش زمین گیر شد.همه ترکش کردند جز گلرخ.چه می دانست خواهرش یک روز این طور محتاج می شود؟ ))
گللر مات به او نگاه می کند,انگار به سرزمین دیگر رفته باشد. به دست های خانم نویسنده که کلمات را روی کاغذ ردیف می کند,می گوید:
_راستی می دانی برادر من هم نویسنده بود.
_بله,ولی نمی دانم چرا اسمش را عوض کرد.
_راستش را بخواهی ,برادرم از وقتی خودش را شناخت,مذهبی بود و به قول ما سجاده نشین.ولی نمی دانم چه افسونی برایش خواندند که شیفته مُد روز شد و نام و فامیلش را عوض کرد.
_گللر خانم,اسم مجله ای که برادرتان نویسنده اش بود , چه بود؟
_طوفان.
_چه سالی منتشر می شد؟
_هنوز جنگ جهانی شروع نشده بود.آخرهای حکومت رضاشاه بود.بی خود و بی جهت پای مرا هم به آنجا کشاند.هی می گفت:تو باید از حقوق زن ها دفاع کنی.بعد هم می خواست به من ثابت کند که خودکشی مهدی به دلیل ستم طبقه ای بر طبقه دیگر بوده است.مرا وادار کرد که خاطراتم را بنویسم.بعد فلفل زردچوبه و روغن داغش را زیاد کرد و آن را در طوفان چاپ کرد و بعد هم همه اش کتاب شد.
_اسم کتاب چی بود؟
_خاطرات بانوی ناشناس.
_و این کتاب همان کتابی است که برادر زاده ات مدتها دنبالش می گشت.
_که چی بشود؟
_یک کار تحقیقاتی تاریخی دارد.دنبال این کتاب تمام کتابفذروشی ها را زیر پا گذاشت.آخر سر،میان لوازم حراج شده یک خانه قدیمی ،کتاب را پیدا کرد!می خواهد ابهامات تاریخ معاصر را روشن کند و به قول خودش پا در تاریکی های تاریخ گذاشته است.
گللر می گوید:«این کارها فایده ای ندارد.بارها به او گفتم تو باید شوهر کنی و بچه دار بشوی،به خرجش نرفت.گفتم آدم باید بچه داشته باشد.بالاخره بچه به درد می خورد.عصا دست پدر و مادر است.همین بچه های من . . . بالای سرم را نگاه کن.این را نوه ام برای روز مادر آورده است. . . »
خانم نویسنده،به دیوار بالای سر دیوار نگاه می کند.داخل کاغذی به شکل قلب که دورش پر از میخک سرخ است،نوشته شده:«مادر قلب همیشه در منی.»
گللر هر روز هزار بار این جمله را نگاه می کند تا باورش شود که بچه ها به فکر او هستند.
*
گاری از میان کوچه های تنگ گذشت.گاریچی ،سعی داشت با شلاق بچه هایی را که دزدانه دست هایشان را پشت گاری قفل کرده بودند تا سواری بخورند،دور کند.
به دستور گلرخ،کنار دری قهوه ای ایستاد.عزیز خانم که بچه بغل،دم در ایستاده بود،تا چشمش به گلرخ افتاد،گفت:«تو رفتی از سر کوچه خرید کنی یا رفتی اسباب کشی؟»
_روم سیاه عزیز خانم.رفتم به خواهرم سر بزنم که گرفتار شدم.
چند کلمه ای در گوش او گفت که اعتراضش را به نوعی دلسوزی کرد.
همسایه ها دور گاری را گرفتند و به یک چشم به هم زدن،اسباب و اثاثیه را پایین آوردند،گویی از قبل برای این کار آماده شده باشند.
گلرخ ،بچه را بغل کرد و گفت:«چه خبر است؟چرا این همه کولی بازی راه انداختی؟»
_عزیز خانم گفت:«نگاه کن!چشمش که به مادرش افتاد،چطوری ساکت شده!انگار ما سیخ داغش می کردیم . . . »
گللر به اثاثیه مختصری که در حیاط چیده شده بود،نگاه کرد.هر تکه از آن خاطره ای به همراه داشت.گلرخ بالا خانه را خالی کرد و وسائل خواهر را از پله ها بالا برد. گللر هاج و واج گفت:«پس من چه کار کنم؟»
_هیچ کار جانم. تو همین بچه را نگه دار تا جایش درست شود.
کارها که تمام شد و همسایه ها رفتند،فقط عزیز خانم ماند و گفت:«خوش آمدی دختر جان!اینجا را خانه خودت بدان،مرا هم به مادری قبول کن.»
گللر ،سپهر را در آغوش فشرد و گفت:«خدا از مادری کمتان نکند،بزرگ ما هستید.»
اتاق گلرخ شلوغ شده بود.عزیز خانم گفت:«گلرخ جان هرچه زیادی داشتید،بیاورید به اتاق من.من که چیزی ندارم.
گللر یاد همسایه های قبل افتاد که وقتی از آنجا آمد،مثل غریبه ای با او رفتار کرده بودند.حالا غریبه های را می دید که مثل خواهر و مادر به او کمک می کردند.
گلرخ ،فرز و چابک،از پله ها بالا و پایین می رفت.دور تا دور دیوار بالاخانه را میخ زده و لباس ها را آویزان کرده بود.با شرمندگی گفت:«کاش اینها را هم فروخته بودی.»
گللر با حسرت به انبوه لباس هایی که از تور و ساتن دوخته شده بودند نگاه کرد.معلوم نبود کی آنها را خواهد پوشید؛شاید هیچ وقت!عزیز خانم لباس ها را زیر و رو کرد و گفت:«بیچاره،جوانه زن!»
تا شب،با کمک عزیز خانم،همه جا را مرتب کردند.اتاق پایین هم رو به راه شده بود.چیزهای اضافه را در اتاق عزیز خانم گذاشته بودند.
گلرخ گفت:«هوا خوب شده،تا یک هفته دیگه کرسی را برمی دارم و خانه تکانی می کنم.آن وقت کلی جایمان باز می شود.»
گللر گفت:«شاید هم تا آن وقت جایی برایمان پیدا شود و از اینجا برویم.»
از بس کار کردند نفهمیدند کی شب شد.رحیم آقا از کارخانه آمد.بر صدر کرسی نشست.دو چای پر رنگ که خورد،حالش جا آمد و متوجه تغییراتی در اتاق شد.
گلرخ و رحیم آقا پچ پچ می کردند.گللر که در وسط پله ها ایستاده بود صدای رحیم آقا را شنید:«قدمش سر چشم.مهمان حبیب خداست.»
قلب گللر آرام گرفت و به اتاق سه گوش بالاخانه رفت.سعی کرد سپهر را بخواباند،ولی بچه نحسی می کرد.گلرخ از پله ها بالا آمد.
_این بچه چرا اینقدر گریه می کند؟
_به گهواره عادت دارد و خوابش نمی برد.
گلرخ نگاهی به اطرافش کرد و گفت:«پارچه اضافی نداری؟ملافه یا چادر؟»
گللر ،چادر نمازی را که همان روز سر کرده بود به خواهر داد.
_الان یک نَنوی خوشگل براش درست می کنم
بعد از گوشه های چادر حلقه هایی درست کردو به میخ ها زد.یک بالش هم گذاشت و سپهر را خواباند تویش و شروع کرد به تکان دادن.
گللر با تعجب گفت:«این کارها را از کجا یاد گرفتی؟»
گلرخ چیزی نگفت و همچنان به تکان دادن ادامه داد.سپهر ساکت شده و چشم هایش نیمه بسته بود.گلرخ خواند:«لا لا،لالا گل پونه،بابات میاد توی خونه.»
حالا گللر شروع به گریه کرده بود.گلرخ گفت:«خواهر ،تو را خدا عزا نگیر.به خاطر این بچه هم که شده باید زندگی کنی.خدا بزرگ است.»
گللر ،اشک هایش را پاک کرد.رحیم آقا با سینی شام آمد و آن را روی آخرین پله گذاشت و رفت.
گللر گفت:«من که نمی توانم بخورم.»
_نمی شود .اگر نخوری ،رحیم آقا بدش می آید.
بوی کباب کوبیده و ریحان،اتاق را پر کرده بود!
_مال کبابی روبه رویمان است.کبابش حرف ندارد.رحیم آقا به خاطر تو رفته گرفته،که دهانت باز شود.
گللر با وجود غم بزرگی که در دل داشت،احساس گرسنگی کرد و مشغول خوردن شد.
*
گللر نمی داند چه موقع شب خانم نویسنده رفته.پرستار می گوید:«صبح شده.» و او از خوابی که فقط شباهت به خواب داشت ،بیدار می شود. از اسب های سیاه و سفید خبری نیست.نعش کش ها هم غیبشان زده است.فقط صدای سینی های صبحانه است که روی میز ها گذاشته می شود.پیر زن ها در صبحی دیگر به هم دیگر نگاه می کنند و در چشم های یکدیگر می خوانند:«امروز نوبت کیست؟»
خانم رضایی به گللر نگاه می کند.گویی با نگاهش می خواهد بگوید:«تو هنوز زنده ای؟»دست خودش که نیست.تازه اگر دست خودش هم بود ،هیچ وقت کاری را که مهدی کرد ،نمی کرد.همیشه از مادر جون شنیده بود که هر کسی خودکشی کنه تا روز قیامت باید یک لنگه پا بایستد تا نوبت حساب و کتابش بشود.
اصلا چه عجله ای بود؟او با خدای خودش عهد کرده بود که در خانه اش بمیرد؛جایی که بوی یاس های سفید و گل های شمعدانی بیاید.
هرچند که ... شاید گل ها را سرما زده باشد.
و او منتظر است.منتظر است تا به اتاق آفتابرو ببرندش،سماور را روشن کنند و چایی را که از رویش بخار بلند می شود،بگذارند جلوش.خدا اسماعیل اقا را بیامرزه،همیشه سماور را جوش نگه می داشت و برای او چای می آورد.
_خانم این هم چای بعد از ظهرت.هیچ وقت اسمش را نمی گفت؛همیشه می گفت:«خانم.»
*
آمدن بهار،همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود؛حتی خطر تهدید به جنگ را از کشورهای آنطرف دنیا.
در زیر آسمان که هر لحظه انتظار خطر می رفت،بهار با همه جلوه هایش از راه رسید.پسر بچه هایی که دسته های کوچک سبزی در دست داشتند،با فریاد«گل پونه,نعنا پونه,نوبر بهار نعنا پونه.»متاع خود را به رهگذران عرضه می کردند.
گللر از همه چیز فرار می کرد.هیچ کس به فکر غصه های او نبود.به فکر غصه های زنی که در همه رنگ ها و زیبایی ها،بوی مرگ و نیستی را می شنید.تنها چیزی که از زندگی برایش باقی مانده بود،دست های کوچکی بود که در دستش بود.دستی که او را به سوی بساط ماهی فروش می کشاند.
_مامان از این ماهی ها بخر.
گللر به ماهی های کوچک که نومیدانه خود را بر دیوارهای محدود شیشه ای می زدند،نگاه کرد.چیزی از وجود خود را در آن ها می دید.
از دور مردی با صدای آهنگین می خواند:«سمنو،آی سمنو.مال پای هفت سین سمنو.»و دختر بچه ها،ظرف های کوچک خود را به سوی او دراز کرده بودند.
بیهوده بود؛فراری بیهوده.همه چیز او را به یاد مهدی می انداخت.با آنکه تا ساعتی پیش،دست بر روی سنگ سرد او گذاشته بود و ساعتها گریسته بود؛چطور می توانست باور کند که در آنشب چهار شنبه سوری او وجود ندارد.کسی که سال پیش در چنین لحظه ای،سپهر را در آغوش گرفته و از روی بلندترین آتش که رد کوی افسران افروخته شده بود،پریده و در همان حال گفته بود:«سرخی تو از من،زردی من از تو.» در کوچه پس کوچه ها،بچه ها از
پایان صفحه 69
R A H A
11-03-2011, 12:52 AM
روی آتش می پریدند و همان جمله را تکرار می کردند.
زندگی همچنان ادامه داشت. پسر بچه ای یک دسته گل پامچال جلوی او گرفت و گفت:«بخر خانم.آخری اش است.اگر این را بفروشم به خانه می روم.»
چشم های پسرک سیاه و پر انتظار بود.گللر ،دسته گل را خرید و به سپهر داد.یاد مهدی افتاد که گفته بود:«همه اگر بروند،سپهر می ماند.»
سوز سردی به قلبش نفوذ کرد.به قیافه آرام و راضی مردم که نگاه می کرد،حس می کرد که سرما از درون اوست و نه از بیرون.آن روز صبح،گلرخ با تعجب به خواهرش که دست سپهر را گرفته و می خواست که به بیرون برود،گفته بود:«کجا آبجی گللر؟امشب شب چهارشنبه سوری است.»و او لب ها را فشار داده تا جلوی بغضی را که در حال انفجار بود بگیرد.
_می خواهم بروم سر خاک مهدی.
گلرخ به زمین نگاه کرده و گفته بود:«خوب ،برو ولی زود برگرد.شام منتظرت می مانیم.»
کاش هیچ کس منتظر او نباشد.کاش ... رفته بود پیش مهدی،رو به روی قاب عکس زمزمه کرده بود:«می بینی ،مهدی جان؟بهار آمده بنفشه ها را می بینی؟بویشان همه جا را پر کرده ولی تو . . . ای رفیق نیمه راه،خوب ما را گذاشتی و رفتی.آخر چطور دلت آمد من و این بچه را وسط نامردها راها کنی و بروی.تو که می دانستی تیمسار آدم چشم پاکی نیست،چرا مرا به آن مجلس ها بردی؟چرا؟»
آن وقت سرش را گذاشت روی سنگ قبر و گریه کرد.
_مهدی ،آن شب یادت است که پیر قصه وقتی از آخر شاهنامه گفت،تو خندیدی.ولی آخر شاهنامه خیلی تلخ است، خیلی.
بعد از آن که آن نامردی ها که از تیمسار و دور و بری هایش دیدم ،چه کار باید می کردم؟توی این شهر جزء خواهرم چه کسی به دادم رسید.هم او که تو شوهرش را هم شأن خود نمی دانستی.حالا من و سپهر،سر سفره آنها می نشینیم.توی خانه آنها شده ام آبجی گللر.از طرفی هم برادرم مرا کشانده به جایی که به من می گویند«رفیق گللر.خنده دار است،نه؟»
وسط گریه ،خنده اش گرفت.
_از وقتی آن مرد چشم سبز و مو قرمز به من گفت«رفیق گللر»،بقیه هم می گویند.یک هفته تمام مانی و آن مرد یک سخنرانی را به من یاد دادند که در مدرسه ای دخترانه اجرا کنم.آخر مرا چه به این کارها؟ولی این مانی مگر دست از سرم برمی دارد؟از وقتی خاطراتم در مجله طوفان به چاپ رسید،شده ام گاو پیشانی سفید.
آنقدر گریه کرد که سبک شد،سبک مثل پر کاه.پیرمرد نگهبان روی هر قبری فانوس روشنی گذاشت.فانوس ها به ردیف قبرها تکرار می شدند.سپهر گفت:«مامان،من خسته شدم.دیگر گریه نکن.»و به مردی که در میان قاب عکس به او لبخند می زد،نگاه کرد.
پیرمرد،فانوس به دست جلو آمد و با صدایی که تجربه های کهن در آن نهفته بود،گفت:«خواهر جان باید بروی.بعد از آفتاب خوب نیست در قبرستان بمانی.»
مثل پر کاهی در ستیز تند باد از قبرستان می رفت.او و سپهر آخرین نفراتی بودند که می رفتند.
غروب بود.به کجا باید می رفت؟از کوچه ای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر.
_مامان من خسته شدم. کی می رویم خانه؟
دلش می خواست هیچ وقت به خانه نرسد و اگر هم می رسید،کاش کسی منتظر او نبود.کاش وقتی به خانه می رفت که سفره شام را برچیده باشند و مراسم چهارشنبه سوری به پایان رسیده باشد.دلش خواست بچه ها خواب باشند و او،راه بالا خانه را بگیرد و در تنهایی خود،تنها باشد.
ماهی فروش ها،ماهی ها را فروخته بودند.نشانه های شب چهارشنبه سوری یکی پس از دیگری ناپدید شده بود،جزء بوی سوخته باقی مانده بوته ها.خیابان ها خلوت شده بود و آنها که باقی مانده بودند به شتاب می رفتند تا خود را به خانه هایشان برسانند.بوی بنفشه می آمد و بوی بید مشک.پشت پنجره ها ،سبزه هایی را می دید که در ظره های کوچک سبز شده و یا بر کوزه ای روییده بودند.از آخرین شیرینی فروشی سر راه،یک جعبه نان خامه ای خرید.یکی از آنها را به سپهر داد و او با ولع خورد.
باید همه چیز را باور می کرد.زندگی را،بهار دیگر را؛بهاری که مهدی نبود تا با شور و حرارت سفره هفت سین بچیند و آنها را سر بنشاند،دوربین خودکار را تنظیم کند و خودش در آخرین لحظات،پهلوی آنها بیاید و چند لحظه بعد صدای تیلیک دوربین را بشنوند.
سردش بود!به سردی سنگی که مهدی زیرش خوابیده بود.به سردی همان شبی که چشمها را ته جوی آب دیده بود.
باید بهار را باور می کرد؛بوی نعنا و پونه را؛بوی زندگی را که همچنان ادامه داشت.باید بهار بدون عشق را باور می کرد و شادی مردانی که با دست های پر به خانه می رفتند و زن ها و بچه هایی که صدای خنده و فریاد های شادیشان از پشت پنجره ها می آمد.دست پسر را محکمتر فشرد و قدم ها را تند تر کرد تا هرچه زودتر به خانه برسد.
کوچه به نظرش تاریک و سیاه می آمد و ته کوچه . . . مرد و زنی ایستاده بودند.آتش سیگار رحیم آقا در تاریکی کوچه سو سو می زد.
گلرخ گفت:« چقدر دیر کردی خواهر!منتظرت بودیم.بچه ها خوابشان می آمد.آخرش بوته ها را آتش زدند و از رویش پریدند. من و رحیم آقا منتظر شما ماندیم.»
گویی دنیا را بر سر گللر کوبیدند. با هم وارد خانه شدند.اتاق مثل یک دسته گل شده بود.همان روز،گلرخ،کرسی را برداشته و خانه تکانی کرده بود.بوی ماهی دودی و سبزی پلو می آمد.
گللر گفت:«الهی بمیرم.تنهایی،آن هم با شکم پر این همه کار کردی؟»
ـکاری که نداشت.عزیز خانم هم کمکم کرد.
کنار اتاق یک منقل پر از آتش بود.اتاق،بوی نم و تازگی می داد.گلرخ غذا را گذاشت وسط سفره و گفت:«بدون تو غذا از گلویم پایین نمی رفت.راستی ،مانی آمده بود اینجا.می گفت:گللر نظر رفیق اسرافیل را خیلی جلب کرده.بهتر است بیشتر برای حزب وقت بگذارد.آینده خوبی در انتظارش است.رحیم آقا گفت:آخر زن را چه به این کارها؟مانی هم غش غش خندید و گفت:پس فقط برای این خوب است که دیگ بسابه و در خدمت شما باشد؟حرف های عجیب و غریبی می زد.می گفت:«این جنگ به نفع ماست.اوضاع مملکت که بی سامان بشود،ما قدرت را در دست می گیریم.به زودی چند کرسی مجلس مال ما می شود.»
گللر گفت:«یک مشت آدم خیالاتی!من که از حرف هایشان چیزی نم فهمم،فکر نکنم خودشان هم سر در بیاورند.شاگرد مدرسه ها را با چند شعار دلخوش کرده اند و کارگر های روز مزد را هم با پول می خرند.همه اش می گویند:آینده مال ماست.»
گلرخ با تردید گفت:«مرام بالشویکی دارند؟»
ـشاید.
ـهمان که پدرمان به آنها می گفت لعنتی؟
ـمگر تو یادت هست؟
ـبله،یادم است.عکس های عموها را که دار زده بودند و فرستاده بودند و . . .
ـتو که آن وقت بچه بودی؟
ـ ولی همه چیز یادم است.
*
به انتهای میز بلند چوبی که در دود غلیظ سیگار،همچون جاده ای مه آلود بود،نگاه کرد.در زیر سقف کوتاه زیر زمین،مردی تنومند با ریش و سبیل انبوه قرمز نشسته بود و از میان اجزای ناپیدای صورتش،اشعه سبز چشمانش،با نیرویی عجیب به حاضرین منتقل می شد.او بلند پایه ترین مرد جمع بود:رفیق اسرافیل!
دختری جوان با موهای کوتاه و پیشانی بلند در کنارش بود. چشم های درشت و سیاه دختر در زمینه پوست مهتابی او،درخششی رؤیایی داشت.نیم تنه ای خاکستری با یقه فرنچ پوشیده بود و انبوهی از کاغذ جلوش بود و با دقت،همه چیز را می نوشت. صدای رفیق اسرافیل در فضای محدود زیر زمین،مثل رعد می پیچید؛و وقتی دست هایش را روی میز می کوبید،کاغذ ها و قلم ها و لیوان های آب خوری و دست هایی که روی میز بودند،به حرکت در می آمدند،انگار که زلزله آمده باشد!
گللر مرد ها را شمرد:هجده نفر بودند و فقط سه زن آنجا بودند.
غیر از خودش و آن دختر منشی،زن دیگری هم بود که کت و دامن تیره چسبانی پوشیده و آرایشی غلیظ به صورت داشت.می گفتند قبلا زن اسرافیل بوده،ولی از او جدا شده و با یکی دیگر از رفقا عروسی کرده است.گللر ف از روابط آنها سر در نمی آورد.به همه چیز با شک و تردید نگاه می کرد. نه تنها اسم های آنها،بلکه روابط شان هم در غباری از ابهام پوشیده بود.
در تمام مدتی که رفیق اسرافیل حرف می زدیا با دیگران بحث و مجادله می کرد،گللر فقط یه یک چیز می اندیشید؛انتقام!حالا که عشق نداشت،می خواست به امید انتقام زندگی کند.اصلا با همین انگیزه بود که با برادر،پایش به آنجا کشیده شد.باید انتقام خود را از تیمسار چکمه پوش که باعث مرگ مهدی و آوارگی آنه شده بود می گرفت.
رفیق اسرافیل گفت:«ما به زودی خاطرات رفیق گللر را به صورت کتاب در می آوریم.این کار برای ما ارزش زیادی دارد.اول اینکه داستان می تواند در قلب توده ها مؤثر باشد.دوم تمایلات ضد سلطنت را تقویت می کند. بعد ها که قدرت را به دست گرفتیم،می توانیم بیشترین استفاده را از این جریان ببریم.باید از رفیق مانی سپاسگذار باشیم که خواهرش را به جمع ما آورد.»
در میان همهمه و پچ پچ ها و دود غلیظی که هر لحظه بیشتر می شد،او،توانست نگاه های سنگین و معنی دار زن سابق اسرافیل را حس کند،و لرزش دست ها را به هنگامی که سیگاری را آتش می زد.
رفیق اسرافیل و مانی و دختر منشی مشغول حرف های در گوشی بودند.اشعه سبز نگاه رفیق اسرافیل او را نشانه گرفته بود.
*
رحیم آقا روی قالیچه ای در گوشه حیاط نشسته و به دو متکا که رویه های مخمل قرمز داشتند،تکیه داده بود.مانی روی یک چهارپایه کنار دیوار،نشسته بود تا اتوی شلوارش خراب نشود و با شور و حرارت حرف می زد.آخرش رحیم اقا گفت:«سیاست کار من نیست،ما به همان کارهای خودمان برسیم،از سرمان هم زیادتر است.» و سرش را از خستگی به دیوار تکیه داد و سیگاری آتش زد.
گلرخ،همان طور که میان آشپزخانه و حیاط رفت و آمد می کرد و مواظب شام و چای تازه دم شوهر و برادرش بود،جسته و گریخته وارد حرف های مردانه می شد.
ـ داداش مانی چطور دلت می آید با قاتلین عموهایت متحد بشوی؟یادت هست آنها را با چه وضع فجیعی کشتند؟
مانی دست هایش را بالا برد و به هم گره زد و گفت:«آن پس مانده های ارتجاع را می گویی؟»
گلرخ استکان های چای را جلوی آنها گذاشت و گفت:«چه بدی کرده بودند؟جزء این که آدم های با خدایی بودند؟جرمشان این بود که کاسبی می کردند!یادت هست مادر جون چقدر ازشون تعریف می کرد؟»
گللر ساکت بود و لباس نظامی تازه ای را که برای سپهر خریده بود،به تنش می کرد.هنوز سعی می کرد بهترین لباس ها را به او بپوشاند.بچه اصرار داشت مدال کبوتر صلح را به سینه بزند؛پرنده ای سفید بر روی زمینه ای آبی.
بدون ملاحظه این که خواهرش شش دختر دارد،سپهر را بغل می کرد و در حیاط راه می رفت و می خواند:«پسر ،پسر،قند عسل.»
مانی با لحنی که سعی می کرد نافذ و ملایم باشد،گفت:«به زودی نوبت ما می شود.وقتی ارتجاع را از پا در آوردیم.آن وقت،خلق هاحکومت را به دست می گیرند؛طبقه کارگر!»
_من هم دلخوشی از دولت ندارم،ولی دلیل نمی شود که چاله بیرون بیاییم و بیفتیم توی چاه.درست نمی فهمم شما از ما چه می خواهی؟
_کارخانه را تعطیل کن،اعتصاب کارگری راه بینداز.
_ولی این بیچاره ها باید یک لقمه نان در بیاورند و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.وانگهی،کارخانه اگر بخوابد،راه اندازی دوباره اش چندان آسان نیست.
_حزب،همه ضررهای کارخانه و حقوق کارگرها را می دهد.شاید هم بیشتر.
_ولی کارخانه که فقط مال من نیست.برادرهایم هم شرکند.
_تو اگر بخواهی،می توانی از نفوذ خودت در کارگر ها استفاده کنی .گللر را هم با خودت ببر.
گلرخ و رحیم آقا،به گللر که سرش با سپهر گرم بود، نگاه کردند.
گلرخ گفت:«همینمان مانده که خواهرمان را بفرستیم وسط کارگرها.اگر حاج آقام زنده بود . . . !»
مانی با حرارت دنبال حرفش را گرفت:
_اگر یک زن به میانشان برود،می فهمند زن ارزشی بالاتر از آن دارد که عمری را فقط در آشپزخانه بگذراند.چند تا هم از این کتاب ها برایشان ببر.
و اشاره کرد به چند کتابی که روی جلدش نوشته بود:
«خاطرات بانوی ناشناس»
_ولی کاگرهای ما بیشترشان بی سوادند.
_این هم یکی از حیله های ارتجاع است.ما می توانیم خودمان آنجا کلاس درس بگذاریم.خلاصه هر کاری می کنیم.حتی ضررهای احتمالی کارخانه را هم می دهیم تا هر وقت که خواستیم،آنها سر و صدا راه بیاندازند.در حال حاضر کارگر ناراضی بیشتر از توپ و تفنگ برای نا ارزش دارد!
با صدای غّرش چند هواپیما که در آسمان ظاهر شد،سرها،همه،رو به بالا رفت.
آقا رحیم گفت:«اگر طیاره های روسی و انگلیسی بمب روی سرمان بریزند،وقتی برای این حرف ها نمی ماند.»
مانی خندید و با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید و گفت:«آن وقت تازه نوبت ماست.ما هم در انتظار آن فرشته های آتشین بال هستیم تا با بمب های خود ملت را از خواب خرگوشی بیدار کنند.»
گللر یاد حرف های رفیق اسرافیل افتاد.در حالی که با نفرت لب ها را به هم می فشرد و سپهر را به خود چسباند،به عکس هایی از جنگ که در روزنامه ها چاپ می شد،فکر می کرد.هیچ وقت نفهمید رفیق اسرافیل و مانی چرا دلشان می خواهد قوای نظامی بیگانه به ایران حمله کند!گلرخ ،در حالی رکه روی پله های آشپزخانه نشسته بوذ گفت:«خدا نکند جنگ بشود!»
ولی مانی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با قاطعیت گفت:«خواه ناخواه می شود.»و زیر لب زمزمه کرد:«باید تضاد ها به حدی برسد که انفجار رخ دهد. آن وقت است که تازه ورق می خورد.»
انتظار سرانجام به پایان آمد و پرندگان آتشین،بمب های خود را در اطراف چند شهر مرزی فرو ریختند و مردم را سراسیمه و آشفته،از خواب پراندند.
تمام روزنامه ها،خبر جدید را با آب و تاب نوشتند و حکومت نظامی اعلام شد.
سربازان،از پادگان ها،با سر و وضع آشفته و لباس های کثیف و بدون انضباط نظامی به خیابان ها ریخته بودند.
فرمانداری نظامی از بلندگوهایی که در محلّه های پر تردد نصب کرده بود،اعلامیه ها را پخش می کرد.آنها ضمن اعلام محدودیت عبور و مرور در شهرها و رعایت خاموشی در شب،مغازه دار ها را تهدید کردند در صورت بسته بودن مغازه،جواز کسبشان را باطل می کنند.ولی مغازه دارها،یکی پس از دیگری کرکره ها را پایین می کشیدند و قفل های بزرگ می زدند.
دکان های نانوایی و آذوقه که روزهای گذشته،شاهد صف های طولانی مردم بودند،به وسیله سربازان تاراج رفت.همه چیز به هم ریخته بود.سربازان گرسنه و تشنه انگار شبح دیکتاتور بودند که تکه تکه شده و رو به زوال می رفت.بعد از بیست سال . . .
*
روزنامه طوفان که مدتی توقیف شده بود،آزاد شد و سر و کله رفقا که انگار مویشان را آتش زده بودند.پیدا شد.
گللر،همین طور که به دفتر روزنامه نزدیک می شد،پسر بچه هایی را می دید که کنار دکه روزنامه فروشی فریاد می زدند:«خاطرات بانوی ناشناس!»اسرار جنایت های پشت پرده را فاش می کند.خاطرات
پایان صفحه79
R A H A
11-03-2011, 12:52 AM
80-99
بانوی ناشناس ، همان کتابی که روشنفکران در انتظارش بودند ، اینک در دسترس شماست . »
گللر به کتاب ، که در چاپ تازه از رنگ و بویی جالب برخوردار بود ، نگاه کرد . زیر عنوان کتاب نوشته شده بود : « به کوشش داریوش مانی » در شگفت ماند که توی آن شلوغی چطور این کتاب تجدید چاپ گرفته و حس کرد که حزب ، قدرت بیشتری پیدا کرده است .
به زودی رفقا دور میز بزرگ زیر زمین جمع شدند و دود تند سیگارهایشان اتاق را پر کرد . بر صدر دیوار ، درست پشت رفیق اسرافیل تصویر مردی بود که سبیل بزرگی داشت و از چشمهای مغولی اش برقی از خشونت و خوف ساطع بود .
گللر تازه متوجه شد که نه تنها رفیق اسرافیل ، بلکه سایر مردها هم سعی کرده بودند ، با پوشیدن نیم تنه هایی با یقه فرنج و دکمه های فلزی ، خود را به شکل آن مرد دربیاورند .
زن ها هم تقریبا مثل مردها لباس پوشیده بودند ؛ با موهای کوتاه یا جمع دشه بدون آرایش .
در میان مردها ، تنها مانی بود که مثل آن ها لباس نپوشیده و کت و شلواری خوش دوخت به تن داشت و در میان زنها هم رفیق شریفه ، همسر سابق اسرافیل ، لباس مد روز پوشیده بود و آرایش غلیظی به صورت داشت .
گللر چند روز پیش ، او را در یک جمع حزبی دیده بود که از تئوری جدید حزب سخن می گفت . از اینکه در آینده نزدیک ، روابط میان زن و مرد بر اساس اصلاح نژاد صورت خواهد گرفت ، نه بر اساس عشق و علاقه . او با شور و حرارت از بهشت های زمینی آینده سخن می گفت ؛ بهشت هایی که در آن ها به جای علاقه فردگرایانه ، اولویت با سلامت جسم اعضای جامعه خواهد بود .
رفیق اسرافیل که کم تر خنده بر لب داشت ، در حالیکه قهقهه میزد ، گفت : « امروز خبر خوبی برایتان دارم . بعید میدانم این خبر در مطبوعات منعکس شود . »
اعضای جلسه نگاه منتظر خود را به رفیق اسرافیل دوخته بودند . او با شادی دست هایش را بالا و پایین میبرد و گهگاه ، به عادت همیشگی محکم روی میز میکوبید . رفیق اسرافیل با خنده تعریف کرد : « امروز ، شاه ، امرای ارتش را احضار کرده و اول از آنها سوال کرد که چرا سربازخانه ها را خالی کرده و به سربازان اجازه مرخصی داده اند و اینکه چرا سربازها پادگان ها را غارت کرده اند . آنها هم که هر چه میگفتند ، تف سر بالا میشد ، سکوت کردند .
شاه میرود جلو و شروع میکند به کتک زدن و فحش دادن . اول با سیلی و مشت و لگد و بعد با قنداق تنفنگ ... اخرش هم دستور بازداشت امرای سابق را میدهد و افراد تازه ای منصوب میکند ؛ اگرچه بعضی از امرا را از آنجا به بیمارستان میبرند ! ولی رفقا ، آب رفته به جوی باز نمیگردد . چطور ممکن است سربازانی را که هر کدام به دهات کوره ای رفته اند ، دوباره به سربازخانه برشان گردانند ؟ از طرفی ، دیگر پولی برایشان نمانده تا بخواهند سرباز بگیرند . خلاصه ، کار ما از حالا شروع میشود . »
گللر به منشی جوانی که کنار اسرافیل بود و حالا میدانست اسمش سونیا است نگاه کرد . دختر ، آرایشی مخفیانه به صورت داشت . که سیاهی چشمانش را بیشتر نشان میداد . اگر چه لباسهایش به تقلید از شبه نظامیان شوروی بود !
همه چیز در چشم گللر ، نمایشنامه ای بود که او نویسنده اش را نمیشناخت . همین قدر میدانست که در این نمایشنامه خیلی تنها است . پیش خودش گفت : « اگر حاج آقام زنده بود ، حتما من و مانی را عاق میکرد و اگر میتوانست ، ما را از اینجا بیرون میکشید مثل آن شب ... و یاد سالن سینما افتاد و فیلم دختر لر . در تاریکی و افسون داستانی که روی پرده نشان میدادند ، سکوت سینما را صدای پای مادرجون و عصا زدن های خاله فوزی شکست . آن روز جهانگیر خان ، خواهر زن ها را برای اولین بار به سینما برده بود . و آن ها ، بهت زده ، در پرده عجیب روبرویشان غرق شده بودند . صدای مادر جون آن ها را به خود آورد که با لهجه عربی که بخصوص در موقع اضطراب بیشتر میشد ، فریاد میزد : « گللر ، گلستان ، طیبه ، طاهره ، گلرخ . »
جهانگیر که متوجه شد اوضاع ناجور شده ، سعی میکرد مادر جون و خاله فوزی را به سالن بیرونی سینما ببرد و مردمی که در سینما نشسته بودند ، پنج زن چادری را دیدند که با پیچه هایی که تا چانه ها پایین آورده بودند ، از میان صندلیها رد شدند و بیرون رفتند .
هنوز دخترها به خانه نرسیده بودند که مردم به حاج حسن خبر دادند که : « آقا چه نشسته ای که دخترهایت به سینما رفته اند . »
حاج حسن آقا از همان روز دیگر به مسجد ترکها نرفت .
حالا همه چیزهایی که میدید ، در نظرش شبیه همان پرده سینما بود . ولی آنچه او را در آن مکان نگاه داشته بود ، فکر انتقام بود . در رویای دختر لر و تاریکی سینما و صدای عصا زدن های خاله فوزی و صدای پای مادرجون و فریادهای پدر غرق شده بود که نام خود را شنید و به زیر زمین روزنامه طوفان برگشت . صدای بلند رفیق اسرافیل را شنید که گفت : « رفیق گللر را به سمت مسئول کمیته هنری تعیین میکنم و ... »
گللر دست و پای خود را گم کرده بود و نمیدانست از او چه خواهند خواست . رفیق اسرافیل ادامه داد : « من شنیده ام این بانوی شایسته با موسیقی و شعر آشناست و چندین بار هم در نمایشنامه هایی که شوهر قهرمانش نوشته شرکت داشته و او میتواند یکی از مهره های پیشرفت سیاسی ما باشد . »
***
مانی گفت : « در صندوق را باز کن . »
گللر در صندوق را باز کرد . در نور اندکی که از پنجره زاویه بالاخانه تابیده بود و در عمق صندوق ، چشمهای پدر خیره خیره به او نگاه میکرد : « حالا دیگر رفتی دنبال بلشویکها ؟ »
روی عکس حاج آقا دو بافته موهایش بود و قسمتی از لباسی که از جوانی پدر مانده بود . گرامافون و صفحه ها و آلبوم ها و دفترچه ها ، پراکنده ، در صندوق افتاده بودند . تار به کناره صندوق تکیه داده شده بود .
مانی تار را بیرون آورد و دستش را به سیمهای آن کشید ، صدای نامفهومی از سیم ها برخاست ؛ صدای بوی خاک و تنهایی میداد و مثل خود تنهایی بی نام و نشان بود !
با شادی به روی تنه تار زد و گفت : « این خیلی به درد ما میخورد . »
گللر به گذشته ها سفر کرد ؛ به زمانی که مهدی تار را در دستش گذاشته و گفته بود : « بزن تار و بزن تار . »
بعد ، با حرکت انگشت ها زمزمه کرد : « یک و دو و سه و چهار ، یک و دو و سه و چهار ... »
بیا یک آهنگ بزن ببینم .
گللر به انگشتهایش نگاه کرد که خشک و منقبض شده بودند .
ولی من ... ، راستش دستم خشک شده ، خیلی وقت است نزده ام . شاید همه چیز از یادم رفته باشد . اصلا این تار کوک نیست .
و به عکس مهدی که روی دیوار بود ، اشاره کرد و گفت « باز اگر او بود ... نگاهش به من قوت قلب میداد ، والا مرا چه به این کارها ! »
از پنجره به حیاط کوچک نگاه کرد . سپهر ، تفنگی را که عمو اسرافیل به او هدیه داده بود ، به روی بچه ها گرفته و همه شان را تهدید به قتل میکرد . میگفت : « من فرمانده هستم . من ! »
مانی تار را گذاشت روی زمین و قدم زنان خودش را رساند به پنجره . نگاهی به بچه ها و گلرخ و عزیز خانم کرد که داشتند سبزی پاک میکردند ؛ بعد به آسمان نگاه کرد که از ابری سیاه پوشیده بود .
تار را برداشت و گفت : « چاره اش آسان است . همین الان میروم سراغ استاد نوا . پاتوقش همین سه راه ژاله است . میبرم ساز را کوک کند . »
به سرعت خارج شد . گلرخ که با او سینه به سینه شده و چیزی نمانده بود سینی چای از دستش بیفتد ، گفت : « کجا ؟ چای آورده ام . »
همین الان برمیگردم .
گلرخ ، هاج و واج به آلبومها و دفترچه های پراکنده روی زمین نگاه کرد و گللر که اندیشناک ، کنار پنجره ایستاده بود ، گفت : « باز چی تو کله این برادرمان است ، فقط خدا میداند . »
گللر گفت : « قرار است جشنی بگیرند و من چون در این مورد تجربه دارم ، برای بر پایی جشن به آنها کمک کنم . »
صدای راه رفتن نامنظم عزیز خانم در پله ها آمد :
وای خدا ! پایم گرفته است ! پیری است و هزار درد بی درمان !
گللر با شور و حرارت توضیح میداد که تشریفات جشن چگونه است و عزیز خانم که از حرف های او سر در نیاورده بود ، سرش را تکان داد و گفت : « سبحان الله ... »
سه زن ، مشغول گفت و گو بودند که مانی با شتاب آمد و تار را گذاشت در بغل گللر .
این هم سازت ؛ گرم و تمیز و کوک شده . حالا یک چیزی بزن ببینم .
عزیز خانم که هیچ وقت دل خوشی از مانی نداشت ، چپ چپ به تار نگاه کرد و راه پله را گرفت و رفت پایین .
گللر تار را روی زانوها گذاشت و به همراه آهنگی که از تار بیرون می آورد خواند : « خسته شدم من از این زندگانی ... »
حالا یک آهنگ دیگر بزن . یک چیز شورانگیز . چهار مضراب را بلدی ؟
قبلا که بلد بودم ، ولی حالا ...
گلرخ و عزیز خانم در آشپزخانه بودند . گلرخ به صورتش زد و گفت : « رحیم آقا دیگر این یکی را قبول نمیکند . اگر خواهر شوهرهایم بفهمند ... آبرو برایمان نمیماند عزیز خانم ، حالا چه کار کنم . »
همه اش زیر سر آقا مانی است .
زخمه های تار ، گللر را برده بود به صحراهای دور ، به ترکمن صحرا و مطرب هایی که سه تار و دوتار میزدند و ضیافتهایی که در باشگاه افسران بر پا میشد و به تنهایی مهدی در آن روزهای آخر و این آهنگ که میخواند : « خسته شدم من از این زندگانی ... » و آخرش ، همان چشم ها که ته جوی آب لجن آلود بود ؛ یک چشم پر از خون و آن دیگری با نگاهی که به دنیایی دیگر تعلق داشت .
سپهر گوشه ای نشسته بود و با تفنگ بازی میکرد . مانی نمایشنامه و شعرهایی را که مهدی به خط نستعلیق نوشته بود ، میخواند و هر بار سعی داشت غباری را که روی ورقه ها نشسته بود پاک کند . نیمه شب بود که مانی دفترچه ها و البوم ها را روی هم گذاشت و گفت : « راستی که آدم هنرمندی بوده ! خیلی حیف شد ! کاش زنده بود . »
گللر گفت : « راستش را بخواهی ، من درست نفهمیدم باید چه کار کنم ؟ »
رفیق اسرافیل کلی لطف کرده و در میان این همه زن حزبی تو را مشئول کمیته هنری کرده .
این یعنی چی ؟
گللر ، جشنی بزرگ در پیش داریم ؛ مراسمی فراموش نشدنی . من قبلا در مورد نمایشنامه خسرو شیرین با رفیق اسرافیل حرف زده ام . قرار است تو کارگردان نمایشنامه باشی و ضمنا نقش شیرین را هم خودت بازی کنی .
فکر نکنم بتوانم . آن وقت که بازی میکردم ، به خاطر این بود که مهدی نقش خسرو را بازی میکرد .
ولی خواهر جان ، ما این بار نقش خسرو را کمرنگ میکنیم و بیشترین نقش را به فرهاد میدهیم ؛ چون میتوانیم او را به عنوان عضوی از جامعه کارگزی مطرح کنیم ، درحالیکه خسرو نماینده ارتجاع است و محکوم به فنا !
قلب گللر فرو ریخت : « یعنی میخواهید خسرو را بکشید ؟ »
بله ، چرا که نه. چرا باید فرهاد از کوه بیستون بیفتد پایین . ما نمایشنامه را جوری تغییر میدهیم که سرانجامش پیروزی فرهاد و گروهش باشد که به همراه رفقایش در یک خانه تیمی در کوه بیستون زندگی میکند .
اصلا معلوم هست چه میگویی ؟ مگر میشود این داستان تاریخی را تغییر داد ؟
بله ! این که چیزی نیست ! خدای تاریخ میتواند هر واقعیت تاریخی دیگری را هم تغییر دهد .
حالا بگو این وسط تکلیف شیرین چه میشود ؟
هیچی دیگر . او هم از طبقه خود میبرد و به کارگران و زحمتکشان میپیوندد . میتواند به خسرو اعتراض کند که با وجود داشتن آن همه زن در حرمسرا ، چرا از پشت درخت ، شیرین را که مشغول آبتنی بوده ، دید میزده است .
گللر گفت : « این که مربوط به گذشته بوده . حال که خسرو شوهر اوست . »
مانی نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهر کرد و گفت : « برای حفظ منافع جمع ، فرد محکوم میشود . »
یعنی میگویی شیرین به شوهرش خیانت کند ؟
ابروهای مانی در هم رفت و پرده های اشک در چشمهایش نمایان شد .
با این حال گفت : « خوب این یک تاکتیک است . » و پیدا بود که خودش هم به آنچه گفته شک دارد . مانی زیر لب انگار جمله ای را از روی کتاب میخواند ادامه داد : « اخلاق از آخرین نشانه های بورژوازی است که در نظام کارگری محکوم به فنا است . »
گللر چیزی نگفت و فکر کرد از این برادری که از بچگی سرش توی کتاب بوده ، انتظاری جز این نمیرود که حرفهای عادی اش هم جمله های کتاب باشد !
گللر ، از فردا میرویم به خانه خلق و کارمان را به صورت جدی شروع میکنیم .
خانه خلق دیگر چه جور جایی است ؟
نمیتوانی باور کنی . یک خانه اشرافی است که به ملک جهان خان تعلق دارد .
راستی ؟ شوهر شریفه ؟ حالا چطور شده این همه حاتم بخشی کرده ؟
آخر او هم یک خرده حسابهایی با حکومت وقت دارد که میخواهد به وسیله حزب تسویه کند .
گللر سعی داشت در ذهن خود که تا چندی پیش مثل آسمان آبی ، صاف و شفاف بود ، جایی برای این گره های تازه پیدا کند .
خلاصه از فردا میرویم خانه خلق . این را هم بدان که شریفه خودش را رقیب تمام زنهایی میداند که به نحوی با حزب ارتباط دارند . رفیق اسرافیل میخواهد تو در این جشن بدرخشی . حالا به هیچ چیز جز این نمایشنامه فکر نکن . چند آهنگ را هم تمرین کن که در وسط صحنه ها اجرا کنی
***
مرکز فعالیت های حزب ، دیگر زیر زمین تنگ و تاریک روزنامه طوفان نبود . مانی و گللر از میان خیابانهای پر درختی که شاهد اولین باران پاییزی بودند ، میگذشتند . صدای باران بر روی درختان و حوضچه ها در گوشش گللر میپیچید . از دهان مجسمه های سنگی که بر روی ستون قرار داشتند آب می آمد . کارگران با فرغون ، گلدانها را جا به جا میکردند .
از پنجره های بزرگ سالن که در دیواره ای مدور قرار داشت ، نور چلچراغ می تابید و آدمهایی مشغول نصب پرده هایی سرخ بودند .
رهگذران با نگاههایی مرموز و کنجکاو ، یکدیگر را برانداز میکردند . گللر اضطرابی بزرگ را در درون خود حس میکرد . با صدایی لرزان ، گفت : « فکر نکنم بتوانم این نمایشنامه را کارگردانی کنم . »
ما فکر همه چیز را کرده ایم . یک نفر که تازه از فرانسه آمده ، اصول کار را به تو یاد میدهد . با این هوشی که تو داری ...
ولی یک نقطه سیاه ، گاهی به ذهن گللر می آمد ؛ نقطه ای که مثل لکه ای مرکب به همه وجودش سرایت میکرد و به تاریکی مطلق منتهی میشد .
باید در این مراسم بدرخشی ، بانوی ناشناس ؛ کسی که خاطراتش میان پسرها و دخترهای مدرسه دست به دست میگردد .
ولی من که نویسنده آن خاطرات نبودم .
برای ما نویسنده مهم نیست ، قهرمان مهم است و اگر قهرمان زن باشد ، دیگر میشود نورا علی نور .
وارد تالار شدند . دیوارهای تالار از رنگ آبی کهنه ای پوشیده بود . به نظر می آمد ، آدم ها در زمینه آسمانی کدر در رفت و آمدند . روی دیوارها ، گچبری ها و آینه کاریهایی دیده میشد که رو به فرسودگی داشت .
گللر ، تکه هایی از خود و دیگران را میدید که در آینه ها تکثیر میشوند . صدای آهنگ غم انگیزی که با پیانو نواخته میشد ، سالن را پر کرده بود .
مانی گفت : « موسیو دارد آهنگ چشمان سیاه را میزند . یک آهنگ رمانتیک روسی ! »
گللر دلش خواست همان جا بنشیند و خود را بسپارد به سیل اشک تا بلکه از سوزش قلبش کم شود .
شریفه و ملک جهان ، کنار دیوار ایستاده بودند و به پسرهای کارگر دستور میدادند ، تا قاب عکس های قدیمی را که یادگارهای خانواده ای اشرافی بودند ، بردارند و به جای آنها عکس هایی تازه از لنین و استالین بگذارند .
رفیق اسرافیل ، شبیه کوهی از سنگ ، کنار پیانو ایستاده بود و بدون هیچ احساسی به آهنگ گوش میداد . چشمش که به آنها افتاد ، بدون این که حرمت نوازنده را حفظ کند صدایش مثل رعد پیچید .
بالاخره آمدند . قهرمانهای اصلی !
مردی که پیانو مینواخت ، به تازه واردها تعظیم کوچکی کرد . موهای لخت و سیاهش روی پیشانی پریده رنگش ریخت .
بلوز ابریشمی آبی و نیم تنه ای به همان رنگ پوشیده بود و برقی وحشی در چشمهای سیاهش میدرخشید . بیشتر شبیهه شوالیه های قرن هیجدهم بود تا آدمهای این زمان . در میان اشیایی که بوی خشونت میداد و آدمهایی با لباسهای شبه نظامی ، وصله ای ناجور بود . با همان نگاه وحشی و سودایی ، گللر را برانداز کرد و گفت : « من باید به این خانم درس کارگردانی بدهم ؟ »
رفیق اسرافیل گفت : « بله ، ایشان مسئول کمیته هنری ما هستند . رفیق گللر از هر انگشتش یک هنر میریزد . »
در کنار رفیق اسرافیل جای خالی سونیا حس میشد . گللر ، چشم ها را به دور دیوارهای آبی تالار که تنها مایه آرامش او بود ، گردانید و سونیا را دید که به پنجره ای تکیه داده بود و در زمینه برگ های پاییزی شبیه یک تابلوی نقاشی به نظر میرسید . چشم های عمیق و سیاهش را به گل سفیدی دوخته بود که در دست داشت . به نظر می آمد که به زمان و مکان دیگری تعلق دارد !
تمرین در سالن برایش کار آسانی نبود . وقتی با مهدی تمرین میکرد ، همه چیز به صورت طبیعی اتفاق می افتاد . شعرها ، آهنگ و حرکتهای او ، در واقع ، گوشه هایی از زندگیش بود ، ولی در خانه خلق در زیر اشعه سبز نگاه رفیق اسرافیل همه چیز سخت و سنگین بود !
همه کاره آنجا شریفه و ملک جهان بودند . آنها در کنار نقاشان بودند که تصویرهایی را از رهبران با ابعادی غیر عادی میکشیدند .
گاهی دلش میخواست از آنجا بگریزد ، ولی فکر انتقام او را نگه میداشت ، بخصوص که همان تیمسار کذایی یکی از فرمانداران حکومت نظامی شده بود !
صدای پیانو موسیو و زخمه هایی که با تار میزد ، موجب میشد تا اشک او سرازیر شود .
شب ها ، وقتی از خانه خلق بیرون میرفت ، مردم را میدید که در صف های دراز جلو نانوایی ایستاده اند و نانهای سیاهی را که هر چیزی در آن پیدا میشد میگیرند . نان های سیاهی فکر میکرد که به خانه خلق آورده میشد . ساندویچهای خوشمزه ای که معلوم نبود در آن شهر خراب از کجا تهیه میکردند . گللر ، همیشه کمی از ساندویچ خود را برای سپهر می آورد .
***
افسانه قدرت لایزال رضا خانی ، همچون حبابی در هوا نابود شده بود . ارتش منظم و قانون و از میان رفتن اشرار نیز به بقیه افسانه ها پیوسته بود .
با شلیک چند گلوله توپ و بمباران شهرها ، همه چیز به دست بیگانگان افتاد .
دیکتاتور بزرگ ، حتی نتوانسته بود مقصد سفر خود را تعیین کند و در حالی که در کشتی نشسته بود ، درست نمیدانست او را به کجا میبرند .
رفیق اسرافیل ، دردی را در قلب خود پنهان میکرد ؛ دردی که گاه از میان چشمهای او ، خودی نشان میداد . با این حال با صدای بلند میخندید و میگفت : « این یکی اصلا بخار ندارد و ما خیلی زود از پا درش می آوریم . »
گللر احساس شادی میکرد . چون هیچ وقت نتوانسته بود تیمسار را که جلو دیکتاتور چکمه پوش ایستاده بود ، فراموش کند . انگار ، صدای فریاد او را در آن اتاق شنیده بود که به مهدی گفته بود : « برو پی کارت . برو هر غلطی دلت میخواهد بکن . »
بعد از ترک مخاصمه ، خیابانها به جای سربازان آلمانی پر شده بود از سربازان روسی و انگلیسی . رفقا دلشان شاد بود که به زودی همه چیز مال آنها میشود . آن ها سربازان روسی را از خود میدانستند .
شب که میشد ، گللر سپهر را در رختخوابش میخواباند . نانی را که مثل برف سفید و مثل پنبه نرم بود ، به پسرش میداد و میگفت : « به دختر خاله هایت چیزی نگو ! این ها را عمو اسرافیل برایت فرستاده است . » و سپهر در حالی که چشمهایش برق میزد ، نان را با اشتها میخورد و به مهربانی رفیق اسرافیل فکر میکرد .
***
خانه خلق ، با درختان بلند و سپیدار و چنار ، تابلویی زیبا از پاییز بود ؛ تابلویی که هر لحظه رنگی به خود میگرفت .
در اتاقهایی که با ستاره های سرخ ، شور و غوغایی عجیب بر پا بود .
از وقتی مدرسه باز شد ، بچه های مدرسه ، آنجا را پر کردند . رفیق اسرافیل ، دست به ولخرجی زد و دستور داد شیرینی های خوشمزه و شیر کاکائو برای بچه ها بیاورند . گاهی برای کارگرها و هنرمندان بهترین غذاها را می آوردند . گاهی هم به مردانی که با لباس عشایر به آنجا می آمدند ، پولی کلان میداد و میگفت « عشایر و مرزنشینان ، بهترین یار زحمتکشان هستند . » گللر فکر میکرد این پولها را از کجا می آورند ؟ و با این حال ، هر روز نمایشنامه خسرو و شیرین را تمرین میکرد . روزی نبود که شریفه و ملک جهان و رفیق اسرافیل با گللر بر سر کارگردانی نمایشنامه مشاجره نکنند . شریفه و ملک جهان که خرج از کیسه شان بود ، به خود حق میدادند در همه جزئیات دخالت کنند . گللر ، سلیقه آنها را قبول نداشت . رفیق اسرافیل ، مثل شیری زخم خورده ، این طرف و آن طرف میرفت . اگر چه سعی داشت خشم و دردی را که در درونش بود ، در میان ریش و موی انبوه و صدای خنده های بلند بپوشاند و نگاهش را از دیگران مخفی کند .
شایعات زیادی بر سر زبانها بود و کم کم مسئله ای که پنهان مانده بود آشکار میشد . جمله هایی که دهان به دهان میگشت و گاه تبدیل به قصه هایی پر ماجرا میشد . ولی یک چیز واقعیت داشت : ناپدید شدن موسیو و سونیا .
مانی گفته بود : « دختره حق نشناسی کرده . اگر رفیق اسرافیل به دادش نرسیده بود ، عاقبت خوبی نداشت . یک دختر تنهای قفقازی . که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده بود ! رفیق اسرافیل او را بزرگ کرد و فرستاد دانشگاه . بعد از آنکه درسش تمام شد ، او را منشی خودش کرد . اگر لیاقت داشت ، به جاهای بالاتری هم میرسید ، ولی لیاقتش همین بود که راه بیفتد دنبال ان پسره بورژوازی بی همه چیز ! گللر ، نمیدانست چرا ، ولی شریفه با دمش گردو میشکست . مثل کسی که شاهد ذلت رقیبش باشد . موقعی که نشانه های غم در رفیق اسرافیل پیدا میشد ، شریفه خوشحال و سبکبال جلو او ظاهر میشد . رفیق شریفه ، تالار پذیرایی خانه موروثی ملک جهان را به صورت سالن نمایشی برای حزب درآورد . طوری که تازه واردین به هنگام ورود حس میکردند که وارد شوروی شده اند . با همان شعارها و خدایان تازه بر دیوارهایی به رنگ آبی سرد !
شاگردان مدرسه که نیم تنه های سرخ به تن داشتند ، سرودهای روز نمایش را تمرین میکردند : « بیا شوری در این محفل ما برانگیز ، برانگیز ، برانگیز ! » پسرها و دخترها ، وقتی سرود میخواندند ، سرخ میشدند و شاید به یاد خانواده های خود بودند که قحطی و گرسنگی آن ها را تهدید میکرد .
***
پیشخدمت ، سه بستنی را که به طرز جالبی تزئین شد بود ، روی میز گذاشت .
پشت میز ، یک زن و دو مرد نشسته بودند . مردها زیاد به آن کافه می آمدند ، ولی زن را تا آن وقت ندیده بودند .
او عادت داشت آدمها را با خصوصیات فیزیکی و گاه روانی شان به خاطر بسپارد . گاهی چیزهایی را که دیده بود ، سر هم میکرد و داستانهایی میساخت ... و گاه ، همین داستانها را با پول خوبی معامله میکرد . مردی که موهای قرمز و چشمهای سبز داشت ، پاتوقش آنجا بود . قبلا با دختری می آمد که زیباییش چشمها را خیره میکرد . ولی مرد دیگر همیشه تنها بود و فقط چای میخورد و روزنامه و کتاب میخواند ، یا چیزهایی مینوشت . تنها بود و متفکر .
گللر به بستنی نگاه کرد . توی این قحطی و بدبختی از تجملاتی که در آن کافه بود ، در شگفت بود . شعله های هیزم در بخاری دیواری میسوخت و اشیایی لوکس بر دیوارها و طاقچه ها قرار داشت .
رفیق اسرافیل سرحال به نظر میرسید . قاشق را در بستنی فرو کرد و با مربای آلبالو و قسمتی از شیرینی به دهانش گذاشت . آن سرگشتگی که چند هفته بود ، در چشمهایش خوانده میشد ، جای خود را به نوعی آرامش و سرزندگی داده بود .
بستنی از گلوی گللر پایین نمیرفت . باز اگر سپهر بود ، شاید میتوانست آن را بخورد .
یک آهنگ روسی از بلند گوی بزرگ گرامافون پخش میشد . آن روزها ، هر چه مارک روسی داشت ، مرغوب و مد روز به شمار میرفت و به خصوص در اطراف خیابان فردوسی و نادری خریداران بسیاری داشت . رفیق اسرافیل گفت : « جشن بزرگی که برپا میکنیم ، در واقع نقطه عطفی است برای حزب . من بارها گفته ام تئوری ها به درد مردم نمیخورد . مردم دنبال آرامش هستند و کمی لذت و تفریح ! »
مانی گفت : « البته ما از آرمانهایمان دست بر نمیداریم ، مگر برای زمانی کوتاه . »
رفیق اسرافیل ، دستهای بزرگش را روی میز گذاشته و گاه به مانی و گاه به گللر نگاه میکرد .
مانی گفت : « به زودی جشن بزرگی را در خانه خلق برگزار خواهیم کرد . ما روی این جشن خیلی حساب کرده ایم . بسیاری از سران حزب خواهند آمد . حتی نماینده ای از طرف شخص استالین . در چنین جایی که حالت رسمی دارد ، همه بزرگان با همسرانشان خواهند آمد ، بنابراین ... » گللر ، همانطور که با بستنی بازی میکرد ، نگاهی به برادر و بعد به رفیق اسرافیل که مثل توده ای از خمیر در صندلی فرو رفته بود ، کرد .
مانی ادامه داد : « در این مجلس لازم است ، رفیق اسرافیل هم همسر خود را معرفی کند ؛ کسی که حائز شایستگی لازم برای همسری یک رفیق بزرگ باشد . »
رفیق اسرافیل رو کرد به گللر و گفت : « من کسی را شایسته تر از شما برای این مقام پیدا نکردم . »
گللر در دل گفت : « چه جمله عاشقانه ای ! » و به یاد مردی افتاد که رنگ چشمهایش معلوم نبود و در میان دری قدیمی ایستاده بود .
کسی که با لبخند مرموز ، گل های محمدی را از ظرف توت برداشته و سالها به پای او صبر کرده بود !
رفیق اسرافیل ادامه داد : « این ازدواج ، اگر چه ازدواجی عاشقانه نیست ، ولی میتواند قرارداد خوبی برای شما و مخصوصا سپهر باشد . »
گللر چیزی نگفت . سکوت میان آنها باعث شد که پیشخدمت صورت حساب را بیاورد و دو برابر انعام کلان که رفیق اسرافیل به او داد ، چند تعظیم کند . از کافه که بیرون آمدند ، باران تندی شروع به باریدن کرد . گللر چتر زنانه ای را باز کرد . آن دو مرد که هیچ کدام چتر نداشتند ، به دنبال او راه افتادند . رفیق اسرافیل ، جلو یک مغازه اسباب بازی فروشی ایستاده و یک ماشین کوکی قرمز برای سپهر خرید . آن شوها سوار اتومبیل آلبالویی رنگ شدند که به تازگی حزب در اختیار رفیق اسرافیل گذاشته بود . از آسمان اعلامیه هایی از جانب حزب کمونیست شوروی ریخته میشد و نوید زندگی بهتر را به کارگران و دهقانان میداد . رفیق اسرافیل به سختی ماشین را از کوچه های تنگی که هنوز بچه ها در آن وول میخوردند ، گذراند و بلافاصله بچه ها دور ماشین را گرفتند . سپهر هم در میانشان بود . گللر دلش نمیخواست که رفیق اسرافیل ، سپهر را هم در میان آن بچه های پا پتی ببیند . خوشبختانه رفیق اسرافیل عجله داشت و با مهارت ماشین را از دست بچه ها نجات داد . سپهر با دیدن هدیه عمو اسرافیل ، با رویایی خوش به خواب رفت .
***
سه روز است که گللر با کسی حرف نزده . مثل جادو شده ها ، چشمهایش را که انگار مال دنیایی دیگر است ، به پنجره ها دوخته و یک نفس میخواند :
« بیر آیر ، بیر اُلوم
هیچ بیری المیایدی » ( ای کاش جدایی و مرگ هرگز نمیبودند . )
بعد رنگش مثل میت میشود و شروع میکند به لرزیدن . خانم رضایی میگوید : « گللر خانم ، گریه کن ، گریه کن تا دلت باز شود . »
ولی یک نقطه سیاه به تاریکی جوی آبی که مهدی ته آن بود ، مثل عمق چاهی که در خانه پدری بود و همیشه از آن میترسید و مثل تاریکی آن شب ، می آید و او را به دهلیزهای تاریک پندار میبرد . بخاری برقی می آورند و پایین تخت گللر روشن میکنند . اما او آنقدر سردش است که تمام آتش های دنیا هم نمیتواند گرمش کند .
دوباره میگوید « بیر آیر یلیق ، بیر اُلوم ... » و صدایش در دندانهایی که به هم میخورد گم میشود . درد و سرما درون استخوان های او پیچیده است .
عصر روز سوم ، از قضا ، کبوتری سفید در کنار پنجره مینشیند و او ، نگاهش روی پرنده می ماند و می گوید : « کبوتر صلح است ؛ کبوتر سفیدی که خونین شده و سرخ سرخ . من به انها گفتم که شگون ندارد نمایشنامه را تغییر بدهیم ؛ ولی کسی به حرف من گوش نداد . »
مانی گفته بود : « فرهاد نباید از کوه بیفتد ، ولی او اشتباه میکرد . این چیزها که دست او نبود . فرهاد از بالای کوه افتاده بود ، چه انها میخواستند و چه نمیخواستند ... بعد من گفتم شیرین باید به شوهرش وفادار بماند و فرهاد باید قربانی عشق شود . »
خانم نویسنده میگوید : « گریه کن گللر خانم . گریه بر هر درد بی درمان دواست . »
گللر سر سپیدش را تکان میدهد و از میان لبهایی مرتعش میگوید : « ولی من از ان شب اشکم برای همیشه خشک شد . ای دریغ از یک قطره اشک ... . »
***
همه چیز به خوبی پیش میرفت . دم غروب ، آتش بازی راه انداختند . آسمان پر بود از ستاره های سرخ و گلهایی که حول یک مرکز میگشتند و بزرگ و بزرگتر میشدند . در سالن نمایش افراد طراز اول در ردیف جلو نشسته بودند . تا اینکه نمایشنامه شروع شد . مدعوین ، چشم به صحنه ای دوختند که پر بود از مخمل و ساتن . ملکه شیرین با جلال و جبروت به همراه کنیزان و رامشگران ظاهر شد تا کنار خسرو که بر تخت زرنگار نشسته بود ، جای گیرد . رامشگران مشغول نواختن بودند . خسرو گفت : « ای ملکه ، این روزها چرا با من نامهربان شده ای ؟ »
ملکه شیرین ، تاج از سر برداشت و بر زمین انداخت و گفت : « خسرو ، من از این زندگی خسته شده ام . تا کی بر مخده بنشینم و بر بالش های زربفت تکیه دهم ، در حالیکه مردم نان شب ندارند . »
خسرو ، درحالیکه تاج شاهی را بر سر محکم میکرد گفت : « ولی من نمیتوانم به این سادگی ، سلطنت را رها کنم . این میراث چند صد ساله خاندان ماست . سلسله ساسانی ! »
ولی شیرین ، تاج کاغذین را زیر پا له کرد و در حالیکه کناره دامن مخملش را گرفته بود ، گفت : « پس من به بیستون میروم ، پیش فرهاد کوه کن . میبینی چطور با تیشه اش بر کوه میکوبد ؟»
هنوز این جمله را تمام نکرده بود که در میان انبوه جمعیت ، چشمش به چادر فلفل نمکی عزیز خانم افتاد .
یعنی چه ؟ عزیز خانم اینجا چه میکند !
قلبش فرو ریخت . حس کرد حادثه ای شوم عزیز خانم را به خانه خلق کشانده است !
انگار سیم برق به او وصل کرده اند . شیرین با آشفتگی و موی پریشان ، صحنه را ترک کرد و به سوی زنی رفت که با چادر فلفل نمکی اش در آن جمع ، غریب به نظر می آمد . سکوتی دهشتبار بر سالن سایه افکنده بود ؛ سکوتی که با فریاد زنی شکسته شد : « چی شده عزیز خانم ، تو را خدا بگو ؟ بلایی سر سپهر آمده ؟ »
عزیز خانم ، رنگ به رو نداشت و دماغش تیر کشیده بود :
چیزی نیست . بچه کمی حال ندار است . مادرش را میخواهد .
ولی صورت عزیز خانم چیز دیگری را میگفت .
عزیز خانم دست گللر را گرفت و او را به دنبال خود کشاند : « زود ...
تا پایان صفحه 99
R A H A
11-03-2011, 12:54 AM
100-109
باش جانم. درشکه را دم در نگه داشته ام.»
ملکه شیرین رفته بود و نمایشنامه نیمه کاره رها شده بود. کارد می زدی، خون رفیق اسرافیل و رفیق شریفه و مانی درنمی آمد.
مهمانان و میزبانان بلاتکلیف مانده بودند، مدت ها طول کشید تا وضع به حال عادی درآمد.
مانی، اول فکر کرد نقشه عزیزخانم بوده که جشن را به هم بزند، ولی بعد، عقلش سر جا آمد و فهمید که خبری شده است. از جا بلند شد و سالن را ترک کرد. توی آن همهمه و شلوغی، کسی به کسی نبود.
درشکه از میان برف که همه جا را سفید کرده بود، می گذشت و جای چرخ ها در امتداد خطی دندانه دار بر جای می ماند. عزیزخانم می گفت: «برادر، تندتر برو.»
درشکه چی، گاهی برمی گشت و به مسافران عجیبی که سوار کرده بود، نگاه می کرد؛ به زنی که آرایش غلیظ بر چهره و لباسی مجلل به تن داشت. نه از عجله آن زن چادری که پول زیادی به او داده بود سر در می آورد و نه از زنی که پهلویش نشسته بود.
گللر با التماش گفت: «عزیزخانم، راستش را بگو ببینم چه خبر شده؟ من که دلم آب شد.»
ولی عزیزخانم حرف نمی زد. انگار قفل بر دهانش زده بودند. در میان کوچه های برفی حادثه ای شوم موج می زد.
گللر در رؤیا گفت: «وقتی زن ها به شوهران خود خیانت کنند، هر اتفاقی ممکن است بیفتد.»
درشکه چی از خیابان فردوسی تا دروازه دولاب را به تاخت طی می کرد ولی زمان، انگار متوقف شده بود.
عاقبت به کوچه سفید درازی رسیدند که عالم و آدم تویش جمع بودند. در تاریکی آتش سیگار رحیم آقا را دید و بعد، ناپدید شدن او را. چه خبر بود؟ بچه ها که همیشه توی کوچه بودند، غیبشان زده بود. گللر از درشکه پیاده شد. کسی به او خوشامد نگفت. کسی جرئت نداشت در چشم او نگاه کند. گلرخ، سرش پایین بود. بعد از چند ماه بچه داری، جلو خواهرش رو سیاه شده بود. چطور می توانست در چشم او نگاه کند و همه چیز را بگوید.
وسط حیاط، خون بود و کبوتر سفیدی که روی لباس پسربچه ای، خونین شده بود، اطراف بچه را سکوتی وهمناک گرفته بود و کمی دورتر یک ماشین کوکی قرمز افتاده بود. هیچ کس جرئت نداشت به صحنه نزدیک شود و حرفی بزند.
همه منتظر بودند گللر لباس هایی را که از مخمل و ساتن دوخته شده بود، پاره کند و فریاد بزند؛ فریادی که همه پنجره ها را بلرزاند؛ یا آهی بکشد که همه چیز را در لهیب خود بسوزاند! منتظر بودند، آن قدر گریه کند تا در اشک هایش غرق شود؛ امّا برخلاف همه این تصورات، او، آرام بود؛ آرام و متین. با صدایی خفه گفت: «مهدی گفته اگر همه بروند، سپهر می ماند.» بعد راه پله ها را گرفت و رفت بالا. گلرخ هم دنبالش رفت. نکند بلایی سر خودش بیاورد. اگرچه راه پشت بام را بسته بود و ای کاش این کار را زودتر انجام می داد.
گللر زیر لب گفت: «من گفته بودم فرهاد باید از بیستون بیفتد پایین ولی آن ها حرف خودشان را زدند.»
وارد بالاخانه که شد، با یک تکه پارچه، ننّویی را روبه راه کرد و یکی از قاب عکس ها که سپهر را با لباس نو و با مدال کبوتر صلح بر سنیه نشان می داد، درون ننو گذاشت و شروع کرد به جنباندن ننّو و بعد... آوازی غریب از حلقومش بیرون آمد. آوازی از یک لالایی ناشناس که هیچ کس تا آن شب نظیرش را نشنیده بود. آوازی که پنجره ها را به لرزه درمی آورد و از درون سنگ ها خون جاری می ساخت.
مردها و زن هایی که در حیاط بودند با همه وجود می لرزیدند و گریه می کردند. آن شب، همه چیز در میان برف، در میان سرما و تاریکی و در میان هق هق گریه های گلرخ و دود سیگار رحیم آقا مدفون شد، گللر حتی یک قطره اشک نریخت. نه آن شب و نه شب ها و روزهای دیگر. و به جای آن، ترسی مرموز بر جانش افتاد، ترس از تاریکی، ترس از بلندی. از پله. از آب، از آتش و ترس از همه چیز!
فصل سوّم
از صبح تاریک روشن، گللر به جان خانه می افتاد. همه جا را جارو می کرد و می شست. حیاط، پله ها، راهروها، حتی کوچه را.
آجر فرش ها را می سایید و آینه ها و شیشه ها را برق می انداخت. روی آینه ها را از بس دستمال می کشید، خش برداشته بود. گچ های کف اتاق ها کنده شده و لای درز آجر فرش ها باز شده بود.
اگر یک بچه آشغال می ریخت، چنان قشقرقی به راه می انداخت که تا هفت همسایه آن طرف تر صدایش می رفت. ولی بچه ها لج می کردند و باز هم آشغال می ریختند و او با جارو به جانشان می افتاد و تا می خوردند، می زدشان. دستش را به کمرش می زد و می گفت: «از صبح تا شب جان می کنم و اینجا را تمیز می کنم. منتظرم مهدی بیاید. دلم نمی خواهد فکر کند اینجا پایین شهر است. می دانید که دماغش خیلی بالاست. می دانید که... مهدی قرار است به زودی فرمانده بشود.»
غروب ها، در حالی که از خستگی نا نداشت، می رفت لب حوض و صورتش را چند بار صابون می زد. موهایش را خیس می کرد و شانه می زد و شانه می زد. لب هایش را سرخ می کرد و به گونه هایش سرخاب می مالید. خودش را در آینه می دید و ترانه ای را که از سال ها پیش در گوشش مانده بود می خواند: «عاشقم من، عاشقم من، منعم نکنید، منعم نکنید...»
بچه ها دورش جمع می شدند و او با مشت و لگد به جانشان می افتاد و فریاد می زد: «جنوب شهری ها! بی کس و کارها!»
همسایه ها دوره اش می کردند و می گفتند: «تو هنوز جوانی. باید شوهر کنی و بچه دار شوی.»
گللر، سرش را بلند می کرد، با صورت سرخ و سفید و با چشم های سرمه کشیده و موهای تاب داده می خواند: «لالا، لالا، گل پسته...»
به زن هایی که هر یک بچه ای به بغل و یا به دنبال داشتند نگاه می کرد و می رفت سراغ ننو و ننو را می جنباند و می خواند: «لالا، لالا، گل پسته...»
عزیزخانم می گفت: «والله خوب است طاقت آورده، وسط آن همه عکس که روی دیوار است!»
گاهی از پنجرۀ کوچک زاویه، سرش را بیرون می کرد و با لحنی مهربان می گفت: «بچه ها بیایید بالا، می خواهم برایتان ساز بزنم.»
آن وقت بالاخانه پر می شد از بچه ها که گوش تا گوش می نشستند و او تار را می آورد و در حالی که سرش را رو به پایین خم کرده بود و با هر زخمه موهایش پریشان می شد، می خواند: «مکش به خون پر و بالم، مبند تو راه امیدم.»
ولی یکمرتبه رنگش می پرید، تار را می گذاشت روی زمین و با خشونت می گفت: «حالا بروید. هر چه زودتر بروید. بچه خوابیده. بروید و فردا بیایید.»
ولی بچه ها نمی رفتند و او ناچار می شد با جارو دنبالشان کند و گاهی هم نیشگونی از بچه هایی که سمج تر بودند، بگیرد.
*
رحیم آقا، خسته و مانده از کار برگشته بود. تمام کوچه ها آبپاشی شده و بوی نم همه جا پیچیده بود. گلدان ها از تمیزی برق می زد. نشست روی قالیچه ای که کنار حوض پهن بود. گلرخ یک چای پررنگ تازه دم گذاشت جلوش و گفت: «چه خبرها رحیم آقا؟»
- کار و بار کساد است. یک روز مشتری هست، یک روز نیست. مردم نان ندارند بخورند. کسی دنبال پارچه نیست. پارچه باف ها هم دنبال نخ نیستند. فعلا ً دست روی دست گذاشته ایم تا ببینیم آخر و عاقبتمان چه می شود. بچه ها کجایند؟
- کجا می خواهی باشند؟ از بس آتش سوزانده اند، هر کدام یک گوشه افتاده و خوابشان برده است.
رحیم آقا به حیاط و گلدان های دور حوض نگاه کرد. آجرفرش ها برق می زد. از پنجره سه گوشه بالاخانه، نوری کمرنگ روی دیوار روبه رو افتاده بود و صدای لالایی همیشگی گللر می آمد. رحیم آقا به پنجره اشاره کرد و گفت: «از آن بالا چه خبر؟»
- هیچ چی. مثل همیشه. هر روز بدتر از روز پیش.
رحیم آقا، سیگاری آتش زد و به آسمان دم کرده نگاه کرد و گفت: «آخرش چی...؟ چطور است ببریمش پیش طبیب؟»
- عزیزخانم هرچه دوا بلد بوده درست کرده. خودم هم، هرچه از مادرم شنیده بودم کردم. حتی رفتیم پیش دعانویس و سرکتاب باز کردیم و دعا گرفتیم، ولی انگار نه انگار. الان دو ماه است که حمّام نرفته. از آب می ترسد. می ترسد برود توی خزینه. گفتم: «خواهر هوا گرم است. همین جا آب می گذارم گرم شود، سر و تنت را بشویی.» می دانی چی جوابم را داد؟ گفت: «من تازه به گرمابه خسروی رفته ام و تنم بوی عطر می دهد.»
گلرخ یک چایی دیگر برای رحیم آقا ریخت. رحیم آقا گفت: «راستی امشب مانی هم می آید اینجا. گفته یک نامه از مادرجون آمده... قصد دارد به مشهد برود.»
- نکند مادرجون حالش خوب نیست.
- او که همیشه حالش بد است. ولی این نامه را به خط خودش نوشته است.
*
ملکه ای که تاجی کاغذین بر سر داشت و ملافه ای را به صورت دامنی بلند درآورده بود، به این سو و آن سوی بالاخانه می رفت و با صدایی رسا می گفت: «من شیرینم. ملکه شیرین. چشم انتظار خسرو هستم که به جنگ با راهزنان رفته است. امشب، او می آید من صدای شبهه اسب او را از بیستون شنیده ام.»
گلرخ در حالی که سینی شام در دستش بود، سعی کرد از میان پارچه ها، بالش ها و کاغذها و عکس هایی که وسط اتاق بود، راهی برای خود باز کند.
- چه می گویی کنیزک؟
- آبجی گللر، دست بردار تو را خدا. جلو رحیم آقا عیب است. بیا شامت را بخور از صبح تا حالا قوت لایموت نخوردی می ترسم حالت به هم بخورد.
ملکه شیرین، نگاهی به نان سیاه کرد و گفت: «این که به هر چیزی شبیه است، جز نان.»
- ولی خواهر، اگر بدانی همین نان را با چه معرکه ای گیر آوردم! نصف روز توی صف بودم. از بس معصیت زیاد شده، خدا ازمان رو برگردانده است.
ملکه شیرین دستش را با ظرافت بلند کرد و گفت: «می خواستی به من بگویی فرمایش کنم از مطبخ خسروی نان های سفید و تازه برایتان بیاورند.»
سر و کله بچه هایی که دنبال مادرشان آمده بودند و با چشم های کنجکاو به خاله شان زل زده بودند پیدا شد. ملکه شیرین، یک منجوق از تاج کاغذی اش کند و گفت: «این جواهر را ببر بفروش. خراج یک مملکت است. این را به شما پیشکش می کنم.»
گلرخ به بچه ها که می خندیدند، گفت: «شما از کجا پیدایتان شد ذلیل مرده ها! مگر خواب نبودید؟»
- بله. بروید بخوابید! مگر نمی بینید شاهزاده در خواب است. بروید و این طور به من نگاه نکنید. شاهزاده باید بزرگ شود و برود با قیصر روم بجنگد. بروید گورتان را گم کنید.
بچه ها که ترس برشان داشته بود، پله ها را تند و تند طی کردند و رفتند.
گلرخ سینی را گذاشت و همان جا نشست، تا صدای رحیم آقا آمد که گفت: «گلرخ بیا پایین مانی آمده است.»
مانی، نشسته یود پهلوی آقا رحیم و روزنامه ها را دورش چیده بود. تیترها را می خواند و برای هر کدام تفسیری می کرد. آخرش هم چند فحش نثار شاه و درباری ها کرد و مخصوصا ً بد و بیراهی به پسرخاله اش که در آن دوره وکیل مجلس بود، گفت. بعد، نگاهی به بالاخانه کرد و گفت: «از گللر چه خبر؟»
- هیچ چی! همان خیالبافی ها... من مانده ام با این بچه ها دست تنها. آن هم توی این دوره و زمانه که کار و کاسبی رحیم آقا هم اصلا ً خوب نیست... باز شما یک آب باریکه دارید، ولی این بنده خدا... همه اش زیر سر این اعتصاب ها است.
گلرخ تند و تند حرف می زد و در همان حال آتش های سرخ را در آتشدان سماور می ریخت تا آبش زودتر بجوشد.
مانی گفت: «این ها همه اش تقصیر سرمایه دارها است. مفت خورها!»
- داداش جان، من که از این چیزها سر درنمی آورم، ولی همین قدر می فهمم که اوضاع، اصلا ً خوب نیست.
رحیم آقا، چرتش پاره شد. گلرخ سفره را انداخت و دیگ آبگوشت را گذاشت وسط. رحیم آقا و مانی، نان های سیاه را خرد می کردند.
رحیم آقا گفت: «شام آبجی گللر را برده ای؟»
- بله، اگر بخورد.
گلرخ رفت دم پله و با صدایی که التماس و ناامیدی را در خود داشت، گفت: «خواهرجان، بیا پایین! تو را قسم به ارواح خاک پدرمان بیا. مانی هم اینجاست. برایت پسته آورده.»
- من ملکه جهانم. چه احتیاجی به چند پسته دارم؟
بعد، سینی شام از بالای پنجره سرنگون شد. آب گوشت و گوشت ماهیچه و نان ها، در حیاط پخش و پلا شد. گللر با سرعت خودش را به حیاط رساند. با جارو و خاک انداز باقیمانده غذاها را پاک کرد و با یک دستمال، افتاد به جان آجرفرش ها.
- همه جا باید تمیز باشد. من با شما شام نمی خورم. قرار است مهدی بیاید و شام بازاری بیاورد. به من گفت: تو غذا نپز، من از زنی که بوی پیازداغ بدهد، بدم می آید.
گلرخ با ناخن صورتش را خراشید، رنگ مانی سرخ شد. غذا از دهانشان افتاده بود.
آقا رحیم گفت: «کاری نمی شود کرد، مریض است. احتیاج به دکتر دارد.»
و مانی سرش را به علامت تأیید تکان داد. گلرخ در گوشه ای دیگر مشغول کوبیدن گوشت بود. گللر از تمیز کردن آجرفرش ها، دست نمی کشید. با حرکاتی یکنواخت، دستمال را روی زمین می کشید.
گلرخ گفت: «می بینی؟ رنگ به رو ندارد. می ترسم پس بیفتد. از صبح تا شب کارش همین است.»
بعد از شام، مانی، کاغذی را از جیب بیرون آورد.
- نامه مادرجون است.
گلرخ نامه را گرفت. بوی مادر را می داد. نوشته بود فقط آقا ولی بیاید. گفته بود این روزهای آخر می خواهم با پسرهایم حرف بزنم. راضی نیستم دخترها، خانه و زندگیشان را رها کنند و بیایند. فقط پسرها!
مانی گفت: «فردا می روم مشهد.»
پایان ص 109
R A H A
11-03-2011, 12:55 AM
110 تا 119
گلرخ گفت : « تو رو خدا به مادر از وضعیت گللر چیزی نگو ، از وضع خودت هم . مادر آفتاب لب بام است . لازم نیست بداند تو اسمت را عوض کردی . لازم نیست مرامت را بداند . بگذار با این خیال بمیرد که پسرش هنوز سجاده نشین است . »
مانی با خنده گفت : « از کی تا حالا ، خواهر کوچک به برادر بزرگ دستور می دهد ؟ »
و به گللر که همان حرکات یکنواخت قبلی را داشت نگاه کرد و گفت : « باشد ، از خواهر کوچکم اطاعت می کنم . »
عزیز خانم ، بارها گفته بود : « علاج گللر بچه است ، باید شوهر کند و یک بچه بیاورد . بچه را که بغل کند ، عقلش می آید سر جایش . »
از آن پس رحیم آقا به دنبال شوهر برای خواهر زنش می گشت .
اسماعیل ، کارگری که فقط چند ماه بود به کارخانه آمده بود ، چشمش را گرفت . جوان خوش صورتی بود که کاری به کار کسی نداشت . کارگرها هم که اعتصاب میکردند ، او می ماند و کارش را می کرد .
-اسماعیل !
-بله آقا .
-از کجا آمده ای تهران ؟
-از دهات کاشان ، آقا .
-چرا آمدی ؟
-برای اینکه آنجا کار و کاسبی نیست .
-زن داری یا نه ؟
-نه آقا .
-چرا زن نمی گیری ؟
-آقا ! کی به ما زن می دهد ؟ خودمان هم زیادی هستیم .
-خوب اگر کسی زن بدهد چی ؟
اسماعیل از زیر چشم به رحیم آقا نگاه کرد و چشم هایش برق زد .
چند روز بعد ، آقا رحیم ، دست پسر دهاتی را گذاشت در دست گللر .
عزیز خانم و گلرخ چقدر زحمت کشیدند تا عکس های قدیمی را که تمام دیوارها را پوشانده بود بردارند لبخند مهدی در عکس ، روز به روز کمرنگ تر می شد . زبان سیمرغ را برای گللر خواندند تا او را کشیدند کنار حوض . آب ولرم را ریختند رویش و مجبورش کردند ، سر و تنش را در آشپزخانه بشوید . ننو را باز کرده و پرده های تور ، پشت پنجره زدند . اتاق رنگ و روی تازه ای به خود گرفت . گللر ، مبهوت و با آرامش همه چیز را تحمل می کرد . کسی نمی دانست در درونش چه می گذرد .
بالاخره شده بود اتاق عروس و داماد در خانه ، به دستور رحیم آقا و گلرخ ، حکومت نظامی بر پا شده بود .
گلرخ ، هر روز به امامزاده ها می رفت و نذر می کرد که خیال های واهی دست از سر خواهرش بردارد . صندوق قدیمی را گذاشته بود گوشه آشپزخانه تا گللر سراغ آلبوم ها نرود و فیلش یاد هندوستان نکند . مرتب آیه الکرسی می خواند و به بالاخانه فوت می کرد .
آفتاب لب بام ، بالاخره غروب کرد . خبر مرگ مادر جون خیلی زود رسید ، ولی از مانی خبری نبود . می گفتند ماموریت گرفته و در مشهد مانده است . می گفتند مادر به او وصیت کرده که دیگر از زن بچه اش جدا نشود . کسی نمی دانست چطور از حزب و روزنامه دست کشیده است . آقا رحیم عقیده داشت لابد آنجا سرش به چیز دیگری گرم شده است .
هر دو خواهر حامله بودند ، با کمی فاصله . روزگار خوبی نبود . مردها خانه نشین شده بودند . بچه ها توی حیاط کوچک ، می لولیدند . از وقتی مردها بیکار شده بودند و در خانه ماندند ، انگار خانه تنگ تر به نظر می آمد .
گلرخ می گفت : « چرا نمی روید کارخانه ؟ »
-دو نفری برویم ؟ کسی نیست . وقتی بازار نیست ، برویم چه کار ؟ جنس های قبلی مان در انبار مانده و عنقریب که موش ها دخلشان را بیاوردند .
-ولی برای مرد کار قحط نیست .
اسماعیل آقا گفت : « والله من حاضرم هر کاری بکنم ، ولی همه چیز خوابیده ، همه چیز ، به جز بازار مرده باد و زنده باد . »
رحیم آقا گفت : « از من که انتظار نداری به خاطر پنج تومان بروم وسط میدان ها شعار بدهم ؟ »
بعد ، نوبت زایمان ها رسید . اول نوبت گلرخ بود . عزیز خانم ، سراغ قابله ای رفت که خانه اش چند کوچه بالاتر بود . قابله طی کرده بود که پنج تومان می گیرد . عزیز خانم هم چیزی نگفته و او هم سکوت را حمل بر رضایت کرده بود . ماما آمد و بچه را آورد ، یک پسر کاکل زری . گللر با خوشحالی بچه را بغل کرده و می خواند : « پسر ، پسر ، قند عسل ..... »
آهی در بساط نبود ، ماما این دست و آن دست می کرد . دید از پول خبری نیست آخرش به عزیز گفت :« من که طی کرده بودم . »
گللر از گوشه ی روسری اش یک تومان در آورد و به او داد و گفت : « همین را بگیر و خدا را شکر کن . اگر هم ناراحتی بچه را برگردان سر جایش . »
ماما نگاهی به شکم گللر کرد و گفت : « باشد ، می روم . ولی گذر پوست باز هم به دباغخانه می افتد . »
مردها در بالاخانه خوابیده بودند ؛ شاید هم خودشان را به خواب زده بودند . عزیز خانم از پسر زاییدن گلرخ پر در آورده بود !
ماما که رفت ، رحیم آقا پایین آمد . برق شادی در چشمهایش می درخشید و گل از گلش شکفته بود .
عزیز خانم دست به آسمان برد و گفت : « الهی ، قدم این پسر مبارک باشد و وضعمان خوب بشود . »
ماه بعد هم گللر بچه اش به دنیا آمد ، پسری که اسم او را حمید گذاشتند . حالا غیر از شلوغی های معمولی ، یک بچه در بالا گریه می خورد و گللر هرچند وفت یکبار ، یکی از سکه ها را از لباس قدیمی پدر بیرون می آورد و خرج می کرد .
حرف عزیز خانم درست از آب در آمد . از وقتی که گللر صاحب بچه شده بود ، علایم بیماری در او کاملاً از بین رفته بود .
از مردها امیدی نبود . دو خواهر عقل ها را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند یک خیاط خانه راه بیاندازند . عزیز خانم ، پرده ای میان اتاقش که نسبتاً بزرگ بود کشید و یک طرف را در اختیار خواهر ها گذاشت . گللر و گلرخ ، پول روی هم گذاشتند . یک چرخ خیاطی مستعمل خریدند و شروع کردند به کار . صدای چرخ خیاطی ، صدای زندگی بود . صدای تلاش خواهرهایی که برای سیر کردن شکم بچه ها ، صبح تا شب سوزن می زدند . زهرا نه ساله بود و زهره هشت ساله . آن ها احساس بزرگی می کردند . به مادر و خاله کمک می کردند و بچه ها را نگه می داشتند . عزیز خانم هر جا کی رفت از کار آنها تعریف می کرد .
اولش خیاطی های ساده می کردند ، ولی کم کم گارشان به دوختن لباس مهمانی و حتی لباس عروس کشید . هر چه که تعطیل بشود ، عروسی تعطیلی بردار نیست . نقل سلیقه خوب گللر خانم ، در همه محله پیچیده بود ؛ شهرتی که مرهون یک اتفاق بود : دور تا دور اتاق را میخ زده بودند و لباس ها را که رویش پارچه می کشیدند به میخ ها آویزان می کردند . همیشه از لباس ها خوب مواظبت می کردند ، ولی معلوم نبود یک شب به چه علت ، شاید به علت خستگی زیاد ، لباسی را نیمه تمام روی زمین گذاشتند ، آن هم لباس عروس .
صبح که آمدند ، متوجه شدند که یکی از بچه ها لباس را کثیف کرده است . قرار بود صاحب لباس پس فردا دنبال آن بیاید . دو خواهر نصف روز عزا گرفتند . تکه پارچه را به عزیز خانم دادند و او تمام بازار را زیر پا گذاشت ، ولی تخم پارچه را ملخ خورده بود .
صلوه ظهر بود که خسته و نالان آمد و گفت : « به خدا ، مرم از بس جوش خوردم . حالا کاری است که شده . من می گویم راستش را بگیید ، دارتان که نمی زنند . وانگهی کار دنیا که اینقدر غصه ندارد . اصلاً شاید پاک شود . »
بعد لباس عروس را بغل گرفت و قسمتی را که آلوده شده بود با آب و صابون شست و روی بند پهن کرد .
گللر و گلرخ مرتب به دامن سر می زدند . چند لکه زرد ، آن هم در قسمتی که توی چشم بود ، کاملاً مشخص بود . گلرخ رنگش مثل شاتوت شده و گللر پریده رنگ بود . بچه ها از ترسشان ، هر کدام یک گوشه پنهان شده بودند .
بعد از مدتی گللر گفت : « یک فکری کردم . بالاخره با این طرفی می شود یا آن طرفی . »
گلرخ لب هایش آویزان بود . و ابروها را گره زده و چشم به دهان خوار دوخته بود
گللر گفت : « اول برو ، اتو را آتش کن ببینم . »
گلرخ آتش رادر آتش چرخان گیراند و داخل اتو ریخت . گللر ، پارچه را اتو زد و رفت از بالاخانه سبدی پر از نخ های رنگارنگ بود ، روی فرش خالی کرد . با دقت چند رنگ آبی و صورتی و بنفش و سبز کم رنگ را انتخاب کرد و گفت : « دامن را بپوش ببینم . »
گلرخ دامن را پوشید .
-آهای زهرا ، یک مداد بیاور ببینم .
دخترک چشم آبی که موی بافته ی طلایی داشت مدادی آورد . گللر یک دسته ی گل روی دامن کشید و بعد شروع کرد به گلدوزی ، بدون اینکه به کسی اجازه ی دخالت بدهد . دیگر زبانش به فحش باز نشد . مثل جادوزه ها سوزن می زد . عزیز خانم بالای سرش نگاه می کرد . به جای لکه های زرد ، گل های زیبا روییده بود . گل های یاس و بنفشه با رنگ های خیال انگیز .
عزیز خانم اسپند دود کرد و دور تا سر او چرخاند تا کسی دست های هنرمندش را نظر نکند .
گللر آن شب ، زیر نور چراغ گرد سوز ، تا صبح گلدوزی کرد و گلرخ ، خرده کاری های لباس را انجام داد . عاقبت لباس را اتو زدند و آویزان کردند . عروس ، زینت سادات بود . دختر حاجی زعفرانی که توی محله ، وضعشان از همه بهتر بود .
وسط روز ، عروس به همراه مادر شوهر و خوهار شوهر و مادر خودش آمد .
لباس را پوشید . دل توی دل خواهر نبود . اگر می گفتند ما گلدوزی نمی خواستیم چه ؟ اگر ادعای پارچه شان را می کردند چه ؟
عزیز خانم صد تا صلوات برای بی وارث ها نذر کرده بود که همه چیز به خیر بگذرد .
بالاخره مادر داماد که چشمش روی دسته گل ، ثابت مانده بود ، با تحسین گفت : « چه دسته گلی ! چطوری این را دوختی ؟ حالا برای این دسته گل چقدر باید اضافه بدهیم ؟ »
گللر در حالی کع صورتش گل انداخته بود گفت : « هی چی خانم . ما از بس زینت سادات را دوست داشتیم ، این دسته گل را به عنوان هدیه برایش دوختیم . »
خواهر داماد که تازه عروس بود ، با حسرت به دسته گل نگاه کرد و گفت : « کاش روی لباس من هم دوخته بودید ! » عزیز خانم چشمکی زد به گلرخ و به خواهر داماد گفت : « حالا برای لباس خودت سفارش بده . گل هایی که گللر خانم می دوزد ، راستی که تماشایی است . به جای یک چشم ، صد چشم برای دیدنش لازم است . »
دسته گلی که روی دامن زینت السادات بود ، شب عروسی هم غوغا کرد . طوری که در آن محله مد شده که روی لباس عروس ، آن هم در قسمت بالای چپ دامن ، دسته گلی دوخته شود . این دسته گلی بود که بالاخره معلوم نشد حسین به آب داد ، یا حمید .
گوینده ی رادیو ، پی در پی اعلامیه می داد : ن به محض دیدن علایم تیفوس ، بیمار را به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کنید و لباس های او را بسوزانید . »
وقتی از خانه ای دود بلند می شد ، همسایه های می فهمیدند که مرض به آن خانه ها رفته است . صدای آژیر آمبولانس ها در خیابان ها و کوچه ها پیچیده بود .
از زمان شیوع بیماری ، خیاط خانه گللر هم از رونق افتاده بود . بچه ها شش دختر و دو پسر بودند . گللر پسرها را بیشتر دوست داشت و همیشه به این موضوع افتخار می کرد . حیمد و حسین ، گل های سر سبد بچه ها بودند . حیمد گندمگون بود ، با چشم های سبز و ابروهای مشکی پر پشت ، درست مثل پدرش ، حسین سفید و بور بود . به مادرش برده بود .
با اینکه وضعیت کارخانه خوب نبود و مشتری خیاط خانه هم کم شده بود ؛ روزگار شان به خوبی می گذشت . اما در همیشه به یک پاشنه نمی گردد . یک روز عزیز خانم ، متوجه لکه های سرخی شد که بر روی بدن پسرها ظاهر شده بود . نمی خواستند به رویشان بیاورند . عزیز خانم گفت : « هول برتان ندارد ، گرمی شان کرده . »
گللر دست روی پیشانی بچه ها گذاشت .
-وای چه تبی !
هیچ کس نمی خواست حقیقت را باور کند . بچه ها را در رختخوابشان خواباندند . طشت را پر از آب ولرم کردند و پاهایشان را که بخار از رویش بلند می شد ، مرتب عوض می کردند . اسماعیل آقا و رحیم آقا که آمدند ، شروع کردند به جوشاندن گیاهان تب بر ولی فایده ای نداشت و
سحر آمبولانس در خانه شان بود و بچه ها را که مثل بید می لرزیدند ، سوار کردند و بردند . یک پرستار که به همراه آمبولانس آمده بود ف دستوران لازم را داد و وقتی که دود از حیاط آن ها بلند شد ، همسایه ها با نگرانی به خانه آن ها اشاره کردند .
روزهای سختی بود . اهل خانه در حالی میان که بیم و امید به سر می بردند . گللر و گلرخ هر روز به بیمارستان می رفتند و بی آنکه خبری از بچه ها به دست بیاورند ، بر می گشتند .
پشت دیوار بلند بیمارستان ، مادرانی که بچه هایشان بودند ، به سر و سینه میکوفتند . گفته می شد که تنها چند بچه در قرنطینه مانده اند و بقیه .....
گللر و گلرخ ، از صبح تا غروب همان جا می نشستند و آمبولانس هایی که در رفت و امد بودند زیر نظر می گرفتند .
دکتر ها و پرستارها ، چندان امیدی به مادرها نمی دادند . یعد از یک ماه بیماری تا حدی فروکش کرد و رفت و آمد آمبولانس ها کم شده بود .
آن ها که از مرض رهایی یافته بودند با سرهایی تراشیده و صورت های استخوانی ، لنگ لنگان از بیمارستان بیرون می آمدند . از جمعیتی که در پشت میله های بیمارستان ، می نشستند روز به روز کم می شد . گللر و گلرخ و چند مادر دیگر هم چنان مانده بودند . گللر ، در حالی که چادر سرمه اش را به خود پیچیده بود ، به مرد سفید پوشی که از کنار میله ها رد می شد گفت : « آقا تو رو خدا از بچه های ما خبر نداری ؟ »
بعد برای مرد توضیح دادند که یکی از بچه ها بور و سفید است و دیگری چشم هایی سبز و موهایی مشکی دارد .
پرستار گفت : « چشم سبزه را دیدم ، ولی آن یکی .... »
رنگ گلرخ مثل گچ سفید شد ، حتی لب ها ، بعد از شش دختر ..... درست است که رحیم آقا به رویش نمی آورد ، ولی گلرخ می دانست چقدر دست و دلش برای حسین می لرزد .
بالاخره خانم پرستاری دم در آمد و با صدایی خسته ، اسامی بچه هایی را خواند که می توانستند مرخص شوند . فقط اسم حمید را خواند . دو خواهر یکی بچه بغل و دیگری دست خالی سوار درشکه شدند . درشکه انگار حامل غم های دنیا بود . غم مادر بچه مرده .
میانشان سکوت بود ف سکوتی مرگ بار . گللر خجالت زده بود . پتویی که بچه را در آن پیچیده بودند ، بالا زد تا بچه را ببیند . مطمئن نبود حالش خوب باشد .
گلرخ به آرامی اشک می ریخت و گللر آرزو داشت درشکه هرگز به خانه نرسد . آخر چطور می توانست همراه خواهرش وارد خانه شود ؟ بدون حسین .... به رحیم آقا چه می گفت ؟ از طرفی بچه را به خود می فشرد و خوشحال بود و از طرف دیگر ، در مواجهه با رحیم آقا ، بچه را زیدی حس می کرد ، موجودی که می بایست پنهانش کند . شاید رحیم آقا دیگر طاقت نمی آورد حمید را ببیند ، شاید .... بعد از این ، حمید چطور می توانست جلوی رحیم آقا راه برود ، در حالی که حسین نبود .
گلرخ در حالی که همه صورتش از اشک خیس شده بود ف با آخرین ذخیره ی انرژی گفت : « چه می شود کرد . قسمت بچه ی من هم این بود ! »
گللر دلش می خواست به بیابانی برود و چادر بزند ، ولی به خانه
R A H A
11-03-2011, 12:55 AM
120 - 125
رحیم آقا، برنگردد. نمی توانست در چشم او نگاه کند.
درشکه چی، بی خبر از غوغایی که در دل خواهرها بود، دم در نگه داشت؛ آن هم در دمدمه های غروب که وقت آمدن رحیم آقا بود.
اول گلرخ پیاده شد و بعد گللر، که گویی سهمی از سنگینی مرگ حسین را بر دوش خود حس می کرد.
عزیز خانم دم در بود. با یک نگاه همه چیز را فهمید. حمید را از دست گللر گرفت و پشت پرده اتاق، در خیاطخانه خواباند. گللر هم دنبالش رفت. با حالتی عجیب میان رؤیا و واقعیت، به بچه نگاه کرد و او را بوسید. از بچه پوست و استخوان مانده بود. چشم هایش را که باز کرد، اثری از نشاط کودکانه در آن نبود. گویی پیر شده بود.
گللر گفت:" عزیز خانم. نمی دانی چه حالی دارم! حالا مواظب این بچه باش، تا بروم دوایش را بگیرم."
حمید، دوباره چشم هایش را بست و خوابید؛ با صورتی به رنگ مهتاب.
گللر هنوز به سلامتی بچه اش شک داشت. با نگاهی سرگردان از حیاط عبور کرد.
اواخر تابستان بود و هیچ کس دل و دماغ کاری را نداشت. بچه ها به حال خودشان رها شده بودند. عزیز خانم هم از پا درآمده بود. مدرسه ها تعطیل بود و زهرا و زهره، اشکریزان به او کمک می کردند. گلرخ در فضای نیمه تاریک آشپزخانه، سرش را به دیوار تکیه داده بود و بلند بلند گریه می کرد. چهار بچه دیگر هاج و واج مانده بودند. عزیز خانم گفت: "ننه سرت سلامت باشد. شش تا دسته گل داری. هنوز هم آن قدر جوانی که می توانی ده تا کاکل زری بزایی، هر کدام مثل حسین."
اسم حسین که آمد. صدای گریه مادر و دخترها بلندتر شد. گللر، مثل سایه ای دواهای حمید را آورده و رفته بود به اتاق عزیز خانم. حمید، چشم های درشت و بی حالتش را به او دوخته بود. با صدایی ضعیف گفت: "گرسنه ام."
گللر، پاورچین پاورچین، درحالی که آرزو داشت غیب شود، به آشپزخانه رفت تا آب بجوشاند. می خواست تا رحیم آقا نیامده، همه کارهایش را کرده باشد و چشمش به چشم او نیفتد.
به خواهرش نگاه کرد که اشکش مثل سیل می بارید. کاش او هم می توانست گریه کند. ولی فقط لرز به سراغش می آمد. سرمایی قدیمی که در قلبش خانه داشت، همه وجودش را گرفت. آب را جوشاند و برد.
رحیم آقا و اسماعیل آقا با هم آمدند. قالیچه پهن بود. آب توی سماور قل قل می کرد. بوی چای دم کرده می آمد. بچه ها ردیف و ساکت نشسته بودند. رحیم آقا از سکوت بچه ها چیزهایی فهمید. پاکت میوه را لب حوض گذاشت. دستی کشید به سر زهرا و گفت:
"چشم هایت سرخ است."
و او با گریه گفت: "حسین..." گلرخ دم در آشپزخانه سر به زیر ایستاده بود. صدای گریه حمید از اتاق عزیز خانم می آمد. گللر غیبش زده بود. اسماعیل آقا به اشاره عزیز خانم به اتاق او رفت.
رحیم آقا سر جای همیشگی اش ننشست. چایی را هم که عزیز خانم برایش ریخته بود، نخورد. رفت لب حوض و سرش را کرد توی آب. گویی می خواست آتشی را که در وجودش شعله می کشید، خاموش کند. بعد چمباته زد لب حوض. شب تا صبح همچون مجسمه ی غم نشست و فقط سیگار کشید. گلرخ هم کنارش نشسته بود و گریه می کرد.
بچه ها، این طرف و آن طرف خوابشان برده بود. عزیز خانم برای گللر و اسماعیل آقا که بالای سر بچه نشسته بودند غذا برد. گللر، لب به خوراکی ها نزد.
خواهرها دیگر دل و دماغ دوخت و دوز نداشتند. تیفوس رفته بود، ولی سایه های شومش بر جای بود. صبح تا غروب با هم بودند. با هم کار می کردند و با هم می خوردند و بچه داری می کردند. حمید خوب شده بود و روزها بین بچه ها بازی می کرد، ولی نمی دانست چرا وقت غروب، مادر او را در اتاق عزیز خانم زندانی می کند!
هر شب او را می برد دم پنجره و می گفت: "حمید جان، همین جا می شینی و حیاط را نگاه می کنی.
- ولی مامان، من می خوام با بچه ها بازی کنم.
- نمی شود. رحیم آقا دعوا می کند.
برای اینکه حمید بیرون نرود، از رحیم آقا در ذهن او غولی ترسناک ساخته بود. مدتی هم عزیز خانم رفت بالاخانه و اسماعیل آقا می آمد پایین. ولی تا کی می شد این وضع را تحمّل کرد؟ یک وقت رحیم آقا زودتر می آمد و حمید را میان بچه ها می دید و سگرمه هایش درهم می رفت و داغ دلش تازه می شد.
گللر، صندوق قدیمی را آورده بود و سعی می کرد با نشان دادن آلبوم عکس ها، حمید را سرگرم کند.
- نگاه کن! این، برادرت سپهر است.
- حالا کجاست؟ این که فقط یک عکس است.
گللر چیزی نمی گفت. اسماعیل آقا دل خوشی از آلبوم عکس ها نداشت.
در صندوق را که باز می کرد، پارچه یادگاری مادر را می دید و یاد چشم های دریایی او می افتاد و صدای او، که هنوز در گوشش مانده بود.
- مادربزرگ این سکه ها را برای روز مبادا، در لباس پدرتان دوخته است.
گللر، شب ها از فرط فکر و خیال نمی خوابید. یک شب از جایش بلند شد و انگار که جرقه ای بر او تابیده باشد گفت: "روز میاد! همین امروز است!"
صدای نفس های آرام حمید و خر و پف اسماعیل آقا می آمد. در صندوق را با احتیاط باز کرد. تار را بیرون آورد و کنار گذاشت؛ آلبوم ها را هم. آستین آبی پدر را از زیر عکس و
گیس های بافته اش بیرون آورد.
اسماعیل آقا که نسبت به آنچه در صندوق بود حساسیت داشت، در جای خود غلت زد و گفت: "چرا نمی خوابی خانم؟ دوباره رفتی سراغ عکس ها؟"
- تو بخواب. من کار دارم.
تا اذان صبح با قدّوس زد و به سقف اتاق نگاه کرد. هر بار که چشم هایش را می بست، خاطراتی درهم و برهم در یادش زنده می شد. خاطراتی که بوی یاس و گل های محمّدی می داد و مزه شیرین توت های خانه پدر و ترنم صوت قرآن پدر و دست های مادر، که به شکل دو کبوتر سفید به آسمان پر کشیده بودند. رؤیاهای کودکی و بعد دنیایی عجیب که با مهدی به آن سفر کرده بود. دنیایی پر از آرزوها و شاهنامه ای که آخرش خوش نبود. آن چشم ها و بعد... آن شب که عزیز خانم را در خانه ی خلق دیده بود... آن شب که سپهر از بالای پشت بام افتاد و همه ی آرزوهای او را بر باد داد... .
جای زخم آن شب ها را در وجود خود حسّ می کرد. گاهی احساس عجیبی نسبت به اسماعیل آقا داشت. وقتی به او نگاه می کرد، به نظرش می رسید که با بیگانه ای در یک خانه زندگی می کند. چشم ها را به سقف اتاق دوخته بود تا اسماعیل آقا را نبیند. رویش را به طرف حمید کرد که آرام خوابیده بود. دیگر حوصله دیدن صورت اخموی رحیم آقا را هم نداشت. چقدر می توانست بچه را پنهان کند؟ از غروب تا صبح همچون یک قرن بر او می گذشت.
دوباره به سراغ صندوق رفت. عکس مهدی را نگاه کرد. هنوز لبخند بر لب داشت و در چشم هایش امید به آینده موج می زد. به قاب عکس پدر نگاه کرد و چشم های درشت او. دوباره سراغ آستین رفت.
صدای مادر، هنوز در گوشش بود: "دست بزن." و او سکه ها را لمس کرد.
چندتایی را خرج سپهر کرده بود و اینک، همه ی سکه ها را درآورد و شروع کرد به شمردن. شانزده سکّه عثمانی!
زیر لب فاتحه ای برای رفتگان خواند و سکه ها را در کیسه ای گذاشت. تاریک روشن صبح، اسماعیل آقا بلند شد و با لحنی سرزنش آمیز گفت: "دوباره رفتی سراغ عکس ها؟"
گللر در حالی که سرش را داخل صندوق کرده بود، گفت: "دارم جمعشان می کنم."
- صبح به این زودی از بس خش خش کردی، نگذاشتی یک خواب درست و حسابی بکنم. صبح تا غروب باید پای دستگاه بنشینم، شب هم یک خواب راحت به من حرام است!
- اسماعیل آقا، موضوع سر عکس و این حرف ها نیست. بهتر است از اینجا برویم. هر چه فکر می کنم، می بینم رحیم آقا هم حق دارد. بنده خدا کم به ما خوبی نکرده، ولی بالاخره آدمیزاد است. از وقتی آن اتفاق افتاد، چشمش بر نمی دارد حمید را ببیند.
اسماعیل آقا که همیشه تسلیم بود، سرش را انداخت پایین و گفت:
"هر کاری صلاح می دانی بکن."
- این ها را گذاشته ام بفروشم.
نگاه اسماعیل آقا از زیر پلک های پف آلود، روی لباس ها و گرامافون و صفحه ها و تار که یک گوشه بود، گشت.
زمزمه کنان گفت: "تار را هم می فروشی؟"
گللر حس کرد تار با آن شکم چوبی و چند سیم فلزی که روی پوست داشت، با او سخن می گوید. انگار موجودی زنده بود که او را به گذشته ها وصل می کرد.
- نه، تار را نمی فروشم. چیزی پایش نمی دهند.
و به حمید نگاه کرد که موهای سیاهش روی پیشانی، پریشان بود و دهان کوچک سرخش به حالت قهر چین برداشته بود.
دلش خواست جایی برود که پسرش آزادانه بدود و او بتواند دوباره بخواند: "پسر، پسر، قند عسل..."
از پشت پنجره، رحیم آقا و اسماعیل آقا را دید که می روند. موهای رحیم آقا یکدست سفید شده بود. مرگ حسین، او را چند سال پیر کرده بود.
هنوز آفتاب سر نزده بود که به حیاط رفت. گلرخ کنار سماور نشسته و عزیز خانم، هنوز سر جانماز بود. گلرخ گفت: "چی شده، امروز صبح زود بلند شدی. هر روز این وقت هفت پادشاه را توی خواب می دیدی!"
R A H A
11-03-2011, 12:56 AM
126-129
خواهر،شب تا صبح،مژه به هم نزدم.همه اش فکر و خیال.همه اش فکر و خیال.بعد اشاره کرد به عزیز خانم و گفت:در دیزی باز است،حیای گربه کجا رفته؟چقدر سرگردان بماند.الان دو ماهی می شود.
گلرخ به خطوط مصمم و نسبتا خشن صورت خواهر نگاه کرد و گفت:می خواهی چه کنی؟
هر چه دارم و ندارم،جمع می کنم و هر طور شده یک جایی را می خرم.
گرخ با صدایی بغض آلود گفت:می خواهی مرا تنها بگذاری.من و بچه ها به تو عادت کرده ایم.و لب هایش لرزید.
عزیز خانم گفت:خیر است انشالله.کجا می خواهی بروی؟یک زن جوان!
عزیز خانم،من فکرهایم را کرده ام.یک روز،دو روز...آخرش چی؟بالاخره ما هم باید سر و سامان بگیریم.
عزیز خانم گفت:خوب،راست می گویی،ولی تو را قسم می دهم به ارواح خاک پدرو مادرت ملاحظه ی مرا نکنی.من یک نفرم هر جا سرم را زمین بگذارم می خوابم.روز را هم که با شما می گذرانم.شما با بچه هایم فرق ندارید.می خواهم بگویم شما از انها مهربان تریدوهر کدام رفتند یک جایی و سرشان به گریبان خودشان است.ماه تا ماه احوال مرا هم نمی پرسند.
خدا از مادری کمتان نکند عزیز خانم،تا حالا هم کم به ما خوبی نکردید.آن قدر از ستم های صاحب خانه شنیده بودیم که فکر می کردیم صاحبخانه غول شاخدار است،ولی از شما جز خوبی ندیدیم.
عزیز خانم گفت:مگر چقدر پول داری که فکر خانه خریدن به سرت زده؟
گللر،پول های خردی را که از قلک دراورده بود،ریخت روی قالیچه.
گلرخ هم از زیر اجاق قلکش را دراورد و شکست.هشتاد تومان در قلک گلرخ بود و سه تومان در قلک گللر.
عزیز خانم گفت:با این پول ها که نمی شود خانه خرید.گیرم من هم بیست سی تومان بگذارم رویش.
گللر،کسیه سکه ها را دراوردو گفت:این ها هم هست.
چشم های عزیز خانم برق زد و گفت:این ها خیلی قیمت دارد.
گلرخ گفت:امروز می روم و به بنگاه های اطراف می سپارم یک جای خوبی نزدیک ما برایتان پیدا کنند.
گللر با لحنی قاطع گفت:نه.من عجله دارم.همین امروز باید کار را تمام کنیم.
گلرخ با تعجب گفت:مگر چیزی شده؟اسماعیا آقا حرفی زده؟
نه.هیچ چیز.خودم می خواهم بروم.
عزیز خانم،از گوشه چارقد ململ سفیدش،چند اسکناس کهنه به گللر داد و گفت:پس راه بیفتید.از بابت بچه ها هم خیالتان راحت باشد.
دو خواهر،چند لقمه نان و پنیر و چای خوردند و راه افتادند.به چند زرگر سر زدند و سکه ها را به کسی که بیشتر می خرید فروختند.
از اطراف میدان ژاله شروع کردند به دیدن خانه های فروشی و رفتن به بنگاه معاملات ملکی.وقتی دلال ها از میزان پول انها مطلع می شدند،می گفتند:باید بروید پایین تر.
...و آن ها رفتند.کوچه به کوچه و خیابان به خیابان.با پاهای تاول زده و نفس های بریده و صورت های برافروخته.
عاقبت،از پایین ترین نقطه ی شهر سردراوردند.گارد ماشین.با دلالی که کلاهی کهنه و چروکیده به سر داشت و پر چانگی می کرد،راه افتادند.
یک جایی هست...خدا کند تا حالا فروش نرفته باشد.
چند اتاق دارد؟
چهار تا.یک انباری هم دارد که می شود به صورت اتاق دراورد.
برق خوشحالی در چشم های گللر ظاهر شد.
دلال گفت:فقط عیبش این است که نزدیک کارخانه سیمان است.آب کارخانه،از جوی کوچه ها سرازیر است.به ماشین دودی هم نزدیک است.
گلرخ گفت:دیگر چی؟
نو ساز هم نیست.
دو خواهر چادرها را روی سر مرتب کردند و گفتند:حالا برویم ببینیم.
در کوچه های باریک و دراز از کنار دیوارهای کاهگلی گذشتند و خانه های زاغه مانند را که داخل زمین کنده شده بود،رد کردند.صدای کارخانه بیداد می کرد و بوی بدی در فضا پراکنده بود.گللر دستش را جلو دماغش گرفت.در دل گفت:لابد پیشانی نویسمان این طوری بوده.
ته یک کوچه بن بست،مرد کنار دری ایستاد،دری کهنه و چوبی که معلوم بود صاحبش هرگز آن را رنگ نزده است.
آب سیاه در وسط همه ی کوچه ها جاری بود.
بچه ها،وسط گل و لای آب سیاه وول می زدند.بعضی لباسی به تن نداشتند.
مرد گفت:همین جاست.
با کلید در را باز کرد و وارد دالانی تاریک و دراز شدند.چشم،چشم را نمی دید.ترس برشان داشت.بعد که چشمشان به تاریکی عادت کرد،به همدیگر نگاه کردند و قوت قلبی گرفتند.
آبجی،بیا بالا.
از پله های کثیف آجری که بعضی از انها کنده شده بود،بالا رفتند.
دلال گفت:این اتاق های بالا است.
اتاق ها به اندازه ی کافی نور داشت.دو اتاق تو در تو و یک بهار خواب در جلو.گللر رفت جلو و از میان پنجره های شکسته ،حیاط کوچکی را دید که حوضی پر از لجن در وسط آن بود.
آجر فرش ها کنده شده و آبی کثیف میان درزها،خشکیده بود.دور تا دور حیاط را دیوارهای کاهگلی پوشانده بود و پنجره هایی به شکل نا متقارن روی دیوارها دیده می شد.
سبزی یک درخت سپیدار،غریب به نظر می امد.شاید یادگاری از یک باغ بود و یا نشانه ای از بهشت.شاخه های درختان،رو به آسمان آبی کشیده شده بود.آسمانی که از میان پنجره های شکسته دیده می شد و او را به یاد آسمان گسترده تر ترکمن صحرا می انداخت و دو اسب که به تاخت می رفتند.
زیر لب خواند:چه شهرها که نگشتم،چه کوچه ها که ندیدم...
دلال گفت:تو فکری ابجی؟
با این حرف،گللر گویی از خواب پرید.
دلال با دقت به او نگاه می کرد.خودش را جمع و جور کرد و
R A H A
11-03-2011, 12:56 AM
صفحه 130 تا 133
دستی به شکم کشید هنوز هیچ کس خبر نداشت که بچه دیگری در راه است. می دانست کجاوه شکسته زندگی را خودش باید به منزل برساند.
با لحن جدی گفت : اتاق های دیگر چی ؟
دلال راه افتاد و اتاق های دیگر را هم گشتند : نمور ، تاریک و کثیف. انگار سهمی از آفتاب نداشتند ، شاید هم سهی از زندگی.
گلرخ گفت : چقدر کثیف است !
آن طرف انباری را که شیشه هایی کدر و کثیف داشت دیدند.
گبرخ از در باز انباری داخلش را نگاه کرد. یک دست رختخواب و یک منقل و قوری و استکان و کمی خرت و پرت را دید.
- کسی اینجا زندگی می کند ؟
- آره ، بابا حیدر . از دو چشم عاجر است. شب ها اینجا می خوابد.
- کارش چیست ؟
- جعبه سیگار دارد . خدابیامرز. پدر حاجی صمد ، چیزی از او نمی گرفت. ورثه هم که به جان هم افتادند ، کاری به کارش ندارند.
حال شما می دانید و حیدر بابا. این خانه مال ورثه است. برای همین هم ارزان می فروشندش.
گلرخ گفت : مثلا چقدر ؟
- هزار تومان
- چی ؟ هزار تومان ؟ این خانه خرابه ؟
- نکند فکر می کنید با این پول ها می توانید عمارت روم را بخرید ؟
گلرخ گفت : فوقش بتوانیم ششصد توام جور کنیم. اقلا پنجاه تومان هم خرج تمیز کاری اش می شود.
دلال معلوم نبود در نگاه ماتمزده گلرخ که میان واقعیت و خیال سرگردان مانده بود ، چی می خواند که گفت : ببخشید فوضولی می شود ولی چرا مردهایتان نیامدند ؟
گلرخ گفت : مردهایمان سر کارند . شوهر خواهرم همه اختیارات را به خواهرم داده
دلال مدتی فکر کرد و گفت : دلم می خواهد خدمتی به شما بکنم
با ورثه حرف می زنم. دوتاشان دستشان تنگ است ولی سومی وضعش خوب است. با او حرف می زنم ، شاید قبول کند سهمش را قسطی بگیرد و معامله را تمام کنیم.
گللر گفت : فکرهایمان را می کنیم و به شما خبر می دهیم
در اتوبوس ، گلرخ گفت : قسطش را از کجا می خواهی بدهی؟
- از خیاطی
- فکر نکنم آن قدری ازش در بیاید
گلرخ دستی به پیشانی کشید و چشم ها را تنگ کرد و گفت :
- چطور است اتاق های پایین را اجاره بدهیم ؟
- فکر خوبی است ولی اگر گیر آدم های ناجور بیفتیم چی ؟
- بالاخره آدم های خوب هم کم نیستند
- اگر معامله جور شد با این بابا چه کار کنیم ؟
- بگذار پیرمرد بماند. من اگر جای تو باشم ، چیزی هم ازش نمی یگرم
- باشد . به هر حال او وضعش از ما بدتر استپ
***
دار و ندارشان را دادند و خانه خریدند ، با ماهی بیست و پنج توامن قسط.
گللر ، خواب و خوراک نداشت و از دلهره ی قسط تیره های پشتش می لرزید.
پول نداشتند کارگر بیاورند . ناچار خودشان دست به کار شدند.
از مصالح فروشی گچ و سیمان و آجر خریدند و صبح زود بود که شروع کردند. آشغال هایی را که معلوم نبود از چه زمانی مانده جمع کردند.
جعبه های چوبی کج و کوله را که گوشه حیاط انبار شده بود گذاشتند دم در و به خالی کردن حوض مشغول شدند
گللر با لحنی خسته گفت : لجن ها را کجا بریزیم؟
- تو سطل را پر کن بده به من. می ریزم توی جوی کوچه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
آخرین سطل های لج را که خالی می کردند گلرخ با خنده گفت : انگار صد سال اسن که کارگری کرده ایم !
از پشت پنجره ها ، زن و بچه های همسایه ، نگاه های کنجکاو خود را به آن ها دوخته بودند
آخر سر ، از پشت پنجره ای که چهارچوب آن رنگ ابی تیره ای داشت ، پیرزنی گفت : خسته نباشید.
دو خواهر ، کمرهایشان را به سختی راست کردند ، سرشان را بالا کرده و به پیرزن نگاه کردند.
- سلامت باشید ، ما خسته نیستیم.
- چه حرف ها ! از صبح علی الطلوع دارید توی این بیقوله کار می کنید و حالا خسته نیستید ؟ بیایید بالا یه استکان چای بخورید
- ولی ما هزار کار داریم
- باید یادتان باشد که به من می گویند (( ننه اقا )) گفتم بس است ، یعنی بس است . از پا افتادید . شما مگر کس و کار ندارید ؟!
گللر چیزی نگفت و هم چنان مشغول کار بود. گلرخ گفت : ولی ننه اقا ، ما خانه شما را بلد نیستیم.
خانه ما تو کوچه پشتی است . اگر از راه کوچه بیایید ف دور می شود. ولی از پشت بام شما به خانه ما راه است. شما بیایید روی پشت بام ، محبوبه را می فرستم دنبالتان.
- چشم ننه اقا
گللر ، بی حوصله و سرزنش آمیز ، خواهرش را نگاه کرد و زیر لب گفت : اصلا حوصله ی این چیزها را ندارم.
- خواهر جان ، باید با همسایه ها بجوشی. اینجا دیگر من و عزیز خانم نیستیم. همین ها هستند که به دادت می رسند.
گللر به اصرار گلرخ ف با ترس و لرز از نردبان کوتاهی که به پشت بام می رسید ، گذشت. وقتی به بالا رسید خیس عرق بود و زانوانش می لرزید.
نور تند آفتاب همه جا را گرفته بود. محبوبه ، جلوی خر پشتک خودشان ایستاده بود. زنی درشت هیکل و خندان بود که چادر نمازی به سر داشت. با خنده گفت : زود باشید ننه اقا منتظرتان است
به دنبال محبوبه از پله های خر پشتک خاکی پایین می رفتند. محبوبه گفت :
- چه خوب شد شما آمدید. این خانه خالی ف همه جا را نا امن کرده بود.
گللر ، سرش گیج رفت و احساس ضعف کرد . دم در اتاق ، زیر پله ای را به صورت آشپزخانه در آورده بودند. دیگی کوچک روی چراغ سه فیتیله قرار داشت. گللر در دل گفت : این همه بو از ظرف به این کوچکی !
بوی دمپختک باقلا و ترشی همه جا پیچیده بود !
لحظاتی بعد ، به کمک محبوبه و از راه پشت بام به خانه ی ننه آقا رسیدند.
اتاق ننه آقا ، کوچک و محقر بود ولی مثل گل تمیز ، سماور برنجی کلملا ساییده شده ، گوشه اتاق بود که اشیاء و آدم ها را به صورتی
R A H A
11-03-2011, 12:56 AM
134.137
غیر عادی منعکس می کرد.
گللر و گلرخ که وارد شدند، پیرزن سیه رده ای را با دو چشم سیاه براق دیدند که چارقدی از ململ سفید بسته بود.
ننه آقا رو به گللر گفت: رنگ به رو نداری، ننه چرا اینقدر خودت را عذاب می دهی؟ الان چایی دم می کشد. برایتان می ریزم. محبوبه برو از آن نان های ولایتی بیاور.
نان بوی خوبی می داد. بوی گندمزار ها در تابش طلایی آفتاب! دو استکان چای و نان ولایتی انگار مائده بهشتی بود.
گللر چند لقمه که خورد حالش جا آمد و همان طور که به دیوار تکیه داده بود سعی کرد چشم هایش را روی هم بگذارد و خود را از شر نگاه های کنجکاو خلاص کند و از سوالاتی که عنقریب بر سرشان ریخته می شد.
ننه آقا گفت: شما مگر مرد و مددی ندارید که خودتان این کارها را می کنید؟
_ چرا داریم. ولی سر کارند. خروسخوان می روند و تنگ غروب می آیند.
_ چند نفر هستید؟
گلرخ گفت: سه نفرند.
ننه آقا خندید و لثه های بی دندان خود را آشکار کرد و گفت: ببینم خواهرت مگر زبان ندارد که تو به جایش حرف می زنی؟
گللر توی فکر بود. رفته بود به دنیای دیگر. به کوی افسران. به اتاق تیمسار. به خیابان های سرد و مه آلود آنجا و خانه خلق. همه چیز، انگار رویایی بیش نبود. گاهی به محبوبه و ننه آقا و آدم های دیگر نگاه می کرد ولی آن ها به نظرش بیگانه می آمدند.
گلرخ گفت: خواهرم اهل حرف زدن نیست ولی از هر انگشتش یک هنر می ریزد. با بزرگان رفت و آمد داشته. خیاطی بلد است. گلدوزی می کند. یک لباس عروس می دوزد که همه انگشت به دهان می مانند. با سواد هم هست و دعا و قرآن را به خوبی می خواند.
_ این همه اتاق را می خواهد چه کار؟
_ گللر زیر لب گفت: اجاره می دهیم.
ننه آقا خندید و گفت: الهی شکر که حرف زدی و فهمیدیم لال نیستی. خودم مستاجرهای خوب برایت پیدا می کنم ولی این بابا حیدر را آواره نکنی. آخر عمرش است، معلوم نیست امروز یا فردا...
بعد، انگار حدیث نفس می گوید، آهی بلند سر داد.
محبوبه نان آورد و در لحظاتی که به سرعت می گذشت، ننه آقا حسابی با دو خواهر اختلاط کردند از گذشته و حال و روزشان با خبر شد.
گللر کمتر حرف می زد. جایش را گلرخ با جواب های مفصلش پر می کرد. ساعتی گذشت.
صدای غرش چند هواپیما آمد و بچه ها به حیاط ریختند و کاغذهایی را که هر کدام رنگی داشتند، جمع کردند و در جیب لباس های کهنه خود گذاشتند
این ورقه ها برایشان وسیله بازی های تازه ای بود.
ننه آقا گفت: توی این ورقه ها چی می نویسند؟ از جانب کی هست؟
گللر گفت: از جانب شوروی.
ننه آقا گفت: خدا به دور. همینمان مانده که زیر بیرق بی دین ها سینه بزنیم.
گللر یاد خانه خلق و رفقا افتاد و حرف های بی سر و تهشان. مبارزاتی که در پس آن ها نشانه هایی از دشمنی های شخصی وجود داشت.
صدای اذان ظهر که امد گلرخ گفت: خواهر بلند شو برویم. تا سر بجنبانیم غروب می شود. باید یک لقمه شام برای رحیم آقا و بچه ها درست کنم. بیچاره عزیز خانم، گناه که نکرده!
ننه آقا گفت: نهار را بخورید و بروید.
گلرخ گفت: نه سنگین می شویم. هنوز خیلی کار داریم. تازه نهارمان را آورده ایم.
تعارف فایده ای نداشت. نهار را مهمان ننه اقا شدند.
دو بشقاب دمپختک و پیاز و نان ولایتی! دیگ به آن کوچکی، چه برکتی داشت! ترشی همان مزه جادویی قدیم را می داد. معجونی از شیرینی و ترشی و شوری و عطرهای پنهان درون میوه ها و سبزی ها. گللر، از خوشحالی، دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست غذا را در چشمانش بگذارد یا دهانش.
گلرخ، نگاهی به خواهر که با ولع، لقمه ها را فرو می داد کرد و گفت: نکند خبرهایی هست؟
گللر گفت: شاید.
...و به این ترتیب رازش بر ملا شد.
فصل چهارم
قابله بچه را گرفت و داد به محبوبه و او بچه را کرد توی تشت پر از آب گرم ولی زائو همچنان از درد به خود می پیچید.
قابله دست زد به شکم زائو و گفت: یکی دیگر هم هست.
محبوبه بچه اولی را در پارچه چهارخانه ای پیچید و گذاشت روی زمین. قابله دومین بچه را هم به او داد.
زائو با صدایی بی رمق گفت: بچه چی هست؟
قابله گفت: دو تا دختر مثل دو تکه ماه!
قلب گللر فرو ریخت. انگار مصیبت به سرش نازل شده باشد. به دیواری که با دست های خودش سفید کرده بود، چشم دوخت و زیر لب خواند: پسر، پسر، قند عسل.
نگاهش از روی دیوار که پر بود از شبح آدم ها گذر کرد و رفت به
R A H A
11-03-2011, 12:57 AM
138-143
بیمارستانی که سپهر را به دنیا آورده بود. با چه تشریفاتی ! مهدی ، چپ و راست از آن ها عکس می گرفت و اتاق گللر پر از دسته گل شده بود. گلّه بچه های همسایه ، پشت در ایستاده بودند و با نگاه های کنجکاو ، ماجرای به دنیا آمدن بچه را دنبال می کردند . کوشش بزرگ تر ها برای دور کردن آن ها به جایی نمی رسید. حمید هم در میان بچه ها بود. در حالی که سعی می کرد رابطه ای میان جیغ های کوتاه و بلند مادر و به دنیا آمدن بچه پیدا کند.
قابله ، ناف بچه ها را برید و قنداقشان کرد و گفت : (( گللر خانم ، نگاه کن چه دخترهای خوشگلی !)) کله های گرد بچه ها در روسری سفید قالبگیری شده و چند تار مو بر پیشانی عرق کرده شان حلقه زده بود.
لب هایشان سرخ و کوچک و چشم هایشان به رنگ و شفافیت عسل کوهستان بود ، ننه آقا گفت : (( نگاه کن تو را به خدا چه جوری نگاه می کنند! ماشاءالله. من وقتی حبیب را زاییدم ، تا دو روز چشم باز نمی کرد ، ولی بچه های حالا ...))
محبوبه رفت دم در و بچه ها را بیرون کرد. فقط دست حمید را گرفت و او را آورد تو. بچه ها که دقایقی دور شده بودند ، دوباره پشت در نیمه باز جمع شدند.
حمید به دو عروسک جانداری که در بغل قابله بود نگاه کرد و به سوی مادرش رفت که قطرات درشت عرق روی صورت و موهایش نشسته بود.
گللر ، رویش را به طرف دیوار کرده بود و احساس تنهایی می کرد.حمید کنارش نشست و دست گذاشت روی شکم او که کوچک شده بود و گفت : ((مامان . مامان.))
گللر ، رویش را برگرداند و با چشم های بی فروغ ، به او نگاه کرد و گفت : (( پسر ، پسر قند عسل .))
ننه آقا گفت : (( حمید جان ، خواهرهایت را دیدی؟))
حمید با احساسی کاملا ناشناخته ، سرش را تکان داد و به نوزاد ها نگاه کرد.
- تو باید همیشه مواظب خواهرهایت باشی. خوب؟
حمید باز هم سرش را به حالت تایید تکان داد و نگاهش روی نوزادها ثابت ماند.
گلرخ ، بر سر زنان از راه رسید .
- خدا مرگم بدهد . کاش دیشب آمده بودم. اسماعیل آقا ، همین عصری خبرم کرد . تا آمدم ، شب شد. چه راهی بود! نمی دانم تشییع جنازه کی بود؟ عین روز محشر ، از همه جا آدم می جوشید. نصف راه را پیاده آمدم.
محبوبه گفت : (( گلرخ خانم ، نگاه کن خواهرت چه دخترهایی زاییده.))
گلرخ گفت : (( مبارک باشد.))
ولی گللر هم چنان رویش به دیوار بود. انگار با همه قهر بود . گلرخ که می ترسید دوباره آن حالت ها به سراغ خواهرش بیاید ، گفت :
(( این کارها هیچ خوبیت ندارد. کفران نعمت می شود. چه بچه هایی ماشاءالله! بروم برایشان اسپند دود کنم.)) و پله ها را گرفت و رفت پایین و دقایقی بعد ، با آتش چرخان که پر از آتش سرخ بود آمد و اسپندها را ریخت وسط آتش تا جرق و جرق صدا کنند دودی خوشبو همه جا را پر کرد . ننه آقا ، یک پیاله کاچی داغ از آشپزخانه برای گللر آورد و گفت : (( ننه جان ، این کاچی را بخور تا استخوان هایت قرص بشود. اگر هم این دختر ها را نمی خواهی ، بده به من که همیشه حسرت دختر داشتم.))
گللر از رویاهایی که در عمق خاکستری های دیوار می دید ، خودش را بیرون کشید . توی رختخواب نشست و کاچی را که بوی خوبی می داد و رویش یک بند انگشت روغن بود، سر کشید و درهمان حال به بچه ها که در کنارش بودند ، نگاه کرد . یکی از آن ها خواب بود و دیگری... انگار به او می خندید. قلب مادر را به طپش انداخت. عشقی عجیب از اعماق وجودش جوشید و بچه را بغل کرد.
گلرخ نفس راحتی کشید و گفت : (( به خیر گذشت . ))
اوایل شب بود که سر و کلّه رحیم آقا و مانی و اشرف السادات پیدا شد. رحیم آقا و مانی هر کدام یک کله قند دستشان بود که گذاشتند روی طاقچه و تبریک گفتند و رفتند روی بام.
گللر و گلرخ ، چشمشان که به اشرف السادات افتاد ، گویی دنیا را به آن ها دادند ، اشرف السادات ، همیشه کمک حالشان بود. اشرف السادات در حالی که چادر مشکی اش را تا می کرد ، گفت : (( قدم نو رسیده مبارک باشد .))
رفت بالای سر زائو. فریادی از تعجب و خوشحالی کشید و گفت : ((اوا ! این ها که دوتایند.))
شروع کرد به خواندن دعا و فوت کردن به بچه ها.
- خوب ، گللر خانم ، خیلی مبارک است!
- حالا که شما آمدید حتما مبارک می شود . کوروش کجاست؟
- پایین مانده. رفته سراغ بابا حیدر.
گلرخ از پنجره ، حیاط را نگاه کرد. کوروش و حمید کنار بساط شبانه بابا حیدر نشسته و به قصه های او گوش می دادند.
اشرف السادات گفت : (( اگر کاری ، خریدی ، چیزی هست بگویید انجام دهم.))
گلرخ گفت : (( حالا خستگی ات را بگیر.))
- من خسته نیستم. می خواهی قند را بشکنم؟
گللر گفت : (( حالا یک چایی بخور تا بعد . ))
گلرخ گفت : (( راستش یک ظرف بیشتر قند نداریم.))
اشرف السادات ، بدون هیچ حرفی ، سفره ای را در بهار خواب پهن کرد و کله قندها و قند شکن را برداشت و مشغول کار خودش شد.
گلرخ ، چند بار او را نگاه کرد. نوعی غم و دلواپسی را در صورت زن برادرش می خواند . چهار زانو کنار بساط قندشکستن اشرف السادات نشست و با صدایی آهسته گفت : (( انگار پکری اشرف السادات !))
اشرف السادات ، چادر را بیشتر کشید روی صورتش ، انگار که می خواست چیزی را پنهان کند.
- از دست مانی؟ تو که می گفتی نصایح مادر جون به او اثر کرده و مهربان شده.
- آره گلرخ جون ، نور به قبر مادر جون بتابد. حرف های او مانی را از این رو به آن رو کرد ، اما مسئله چیز دیگری است.
- چه چیزی ؟
- خبر داری که مانی از حزب آمده بیرون؟
- بله ، خوب زهی سعادت!
- آخر همین جوری که بیرون نیامده . یک دعوایی با رفیق اسرافیل کرده که آن سرش ناپیدا. بعد هم تهدید کرده که به زودی در نوشته هایش ، پته های آن ها را روی آب می ریزد.
گللر با صدایی خفه گفت : (( چی دارید آنجا پچ پچ می کنید؟))
اشرف السادات ، سرش را توی اتاق کرد و گفت : (( از اختلاف مانی با رفیق اسرافیل می گوییم. اسرافیل تهدید کرده که هر کس اسرار حزب را فاش کند ، محکوم به مرگ می شود.))
گللر که لرز توی تنش افتاده بود ، گفت : (( آدم خطرناکی است.))
- خوب من هم همین را به مانی می گویم ، ولی به خرجش نمی رود. به خدا ، هر روز که از خانه بیرون می رود، امید ندارم شب برگردد. دوست و دشمن خودش را هم نمی شناسد و در مورد کتاب تازه ای که دارد می نویسد ، همه جا داد سخن می دهد.
با صدای گریه دو قلوها ، حرف های آن ها نیمه تمام ماند. گللر مشغول بچه ها شد . گلرخ به آشپزخانه رفت و اشرف السادات با ظرافت مشغول شکستن قند شد.
***
پشت بام بوی نم می داد. روی کاهگل ها آب پاشیده بودند. تا چشم کار می کرد بام های کوچک و بزرگ گلی بود و خر پشتک ها. آسمان ، صاف بود و ماه شب چهارده وسط آسمان می خرامید و نور خود را به همه جا گسترده بود. زیر نور کمرنگ چراغ های لامپا و گرد سوز ، پشه بندهایی را می شد دید که در پناه هریک ، خانواده ای به خوردن شام یا استراحت مشغول بودند.
در آن محله ، فقط سه چراغ توری روشن بود که یکی از آن ها به خانواده حاجی صمد تعلق داشت. روی دیوار پشت بام و ایوان ننه آقا یک دسته کبوتر دست آموز نشسته بودند و حبیب کفتر باز ، کبوتر ها را پرواز می داد.
از حیاط خانه ای که پشت حیاط ننه آقا بود ، صدای صاحب خانه آمد که با فریاد های خود ، محله را روی سر گذاشته بود :
- رحم و مروّت که ندارید. صبح که می رفتم ، آب حوض را نشانه گذاشتم ، از صبح تا حالا ، یک وجب رفته پایین . آخر شما این آب را چه می کنید؟
گلرخ با یک سینی چای خوشرنگ و تازه دم در آمده بود بالا.
مانی ، در حالی که با بادبزن ، خود را باد می زد ، گفت : (( بچه ها را بیاورید بالا ببینیم.))
اسماعیل آقا که از خودش رأیی نداشت ، ساکت ، گوشه ای نشسته و چای می خورد. چشم هایش در زیر ابروهای سیاه پرپشت ، به نظر متفکر می آمد. آن طرف پشت بام ، یک پشه بند بزرگ بود و زن و شوهر و پنج بچه ، به دور سفره ای نشسته بودند . در طرف دیگر ، پشه بند کوچک تری بود. پیرمردی چاق ، کنار پشه بند لم داده بود و هندوانه می خورد.
زنی کم سن و سال که چادر وال صورتی به سر داشت ، لیوان آبی را به او داد.
گلرخ به مسخره گفت : (( دلم برای دختره کباب است. به جای بچه اش که هیچ ، شاید همسن و سال نوه هایش باشد! عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند!))
مانی که هیجان زده شده بود ، ابروها را بالا برد و گفت : (( عجب!))
گلرخ گفت : (( از قدیم گفته اند : مرد نباید شلوارش دو تا بشود.))
بعد رفت و از در پشت بام فریاد زد : (( محبوبه خانم . بی زحمت بچه ها را بیاور. دایی اش می خواهد آن ها را ببیند. شاید هم اسم خوبی
R A H A
11-03-2011, 12:57 AM
صفحات 144 تا 153 ...
برایشان بگذارد.»
دقایقی بعد، بچه ها در بغل رحیم آقا و مانی بودند. اسماعیل آقا گفت: «حالا زحمت بکشید و دو اسم خوب برایشان پیدا کنید.»
مانی به آسمان نگاه کرد. ماه، هم چنان می درخشید.
- به نظر من اسم یکی شان را بگذارید ماهبانو و...
گلرخ گفت: «پس آن یکی را هم می گذاریم گلبانو.»
چشم های اسماعیل آقا از شادی برق زد و گفت: «چه اسم های قشنگی!»
گلرخ با خوشحالی بچه ها را بغل کرد و گفت: «بروم به گللر بگویم. هیچ اسمی این قدر به دلم ننشسته بود!»
مانی روزنامه ای را باز کرد و شروع کرد به فحش دادن.
- مملکت را فروخته اند بی شرف ها!
رحیم آقا و اسماعیل آقا به تصویری که از یک روحانی در روزنامه چاپ شده بود، نگاه کردند.
- آقای کاشانی است ها! همین امروز، نیروهای متفقین دستگیرش کردند.
- مگر پنهان نشده بود؟
- جایش را پیدا کردند و به طرفةالعینی او را بردند.
- کجا؟
- هیچ کس درست نمی داند.
رحیم آقا با دقت روزنامه را خواند و گفت: «هیچ معلوم هست دولت این وسط چه نقشی دارد؟»
- هیچ چی؟
پس این همه وزیر و وکیل چه می کنند؟
- کی به فکر مردم است؟ اختلافات داخلی نمی گذارد به وضع مملکت برسند.
رحیم آقا به نشانه تأسف سری تکان داد و گفت: «ما که هیچ وقت از این دولت ها چیز خوبی ندیدیم.»
صدای فریاد دسته جمعی بچه های همسایه، مردها را به لب پشت بام کشاند. مانی گفت: «چه خبر است این همه سر و صدا راه انداختید؟» بچه ها با دست به بالای درخت اشاره کردند. کوروش به شاخه های بالایی درخت رسیده بود، نزدیک پشت بام ننه آقا. حبیب و ننه آقا و محبوبه هم دم ایوان آمده بودند.
اشرف السادات گفت: «مگر نیایی پایین والا من می دانم و تو.»
کوروش که جسورانه از شاخه ها بالا رفته و به فریادهای اعتراض آمیز توجهی نکرده بود، به محض دیدن پدر، هول برش داشت و آهسته آهسته شروع به پایین آمدن از درخت کرد و موقعی که پایش به زمین رسید، همه نفس راحتی کشیدند.
مانی گفت: «فعلاً کاری باهات ندارم ولی بعداً خدمتت خواهم رسید.»
اسماعیل آقا آمده بود پایین. اشرف السادات رویش را گرفت و گفت: «قدم نو رسیده ها مبارک باشد.»
اسماعیل آقا به طرف گللر رفت و روسری را که در روزنامه پیچیده بود در بغل او گذاشت و با محبت نگاهش کرد. نگاه گللر سرد و خشن بود. اسماعیل آقا از این حالت گللر که گاهی پیدا می شد، می ترسید.
او که نه حوصلۀ حرف های سیاسی را داشت و نه می توانست پیش گللر باشد، رختخوابش را یک گوشه پهن کرد و خوابید.
فریادهای گوشخراش صاحبخانه تمام شده و جای خود را به نفرین و ناله ننه آقا داده بود: «آخر کفتربازی هم شد کار! به جای اینکه از راه رسیده ای به این زن بیچاره برسی، افتاده ای دنبال کفترها! خجالت نمی کشی! سی و شش سالت است. موهایت دارد سفید می شود و هنوز داری دنبال کفترها می روی! الهی که جز جگر بزنی. الهی که خبرت بیاید! مرگ یک بار، شیون هم یک بار!»
*
کلسکه پشت پنجره است. مهدی سوار کالسکه است و سپهر را بغل گرفته ستاره ها روی شانه هایش می درخشند. سپهر هم لباس نظامی پوشیده و همان کبوتر صلحی را که خونین بود، به سینه اش زده است.
مهدی خودش کالسکه را می راند. می گوید: «گللر، منتظر تو هستم. بیا.»
- نه مهدی، من نمی آیم.
اسماعیل آقا بدش می آید. هرچه باشد او، پدر بچه هایم است. تازه حمید هم هست و این دوقلوها... ماهبانو و گلبانو که حسابی دست و پایم را در پوست گردو گذاشته اند. طفلکی ها! نمی دانم چرا شیرم خشک شده است... مهدی، برو. من دیگر به درد تو نمی خورم. لباس هایم بوی عطر نمی دهد و به موهایم روغن های خوشبو نمی زنم. اصلاً مدت هاست که شانه ای به موهایم نمی کشم. بوی پیاز داغ که سهل است، هزار بوی دیگر هم می دهم.
آخر، از مردن می ترسم. برای همین به حمام نمی روم. از آب وحشت دارم. من دیگر آن گللر نیستم. دست هایم پینه بسته و پشتم خم شده.
آن وقت کالسکه می رود و در سیاهی شب گم می شود. در آسمان پر ستارۀ ترکمن صحرا، در حاشیه آبی دریا، در خیابان های مه آلود کوی افسران و در کنار جوی لجن آلود! خاطرات گللر، زیر چرخ های کالسکه به هم می پیچد و به صورت کلاف های نخ در می آید که روی دامن سفید پر ستاره شب افتاده است. و او هم چنان می بافد، حتی با چشم های بسته.
*
چشمش که به سپیده سحر می افتاد، گویی دنیا را بر سرش خراب می کردند. از هیکلش یک پوست و یک استخوان مانده بود. جرئت نداشت در آینه نگاه کند. از دیدن خودش وحشت می کرد.
اسماعیل آقا با ناباوری می گفت: «این دکترها هم چیزی نمی فهمند که می گویند خیالات است. خیال هم مگر آدم را این طور می تراشد؟ خانم، تو یک مرضی داری.»
اسماعیل آقا صبح زود چایی را دم می کرد و نان و پنیر را در سفره می گذاشت و به حمید صبحانه می داد.
گللر با چشم نیمه باز نگاه می کرد.
- خانم، بلند شو. صبحانه حاضر است. نان و چایی بخور تا شیرت خوب شود.
گللر رویش را برمی گرداند و دلش آشوب می شد. دلش می خواست هیچ صدایی نباشد؛ نه قل قل سماور و نه صدای اسماعیل آقا و نه نق نق دو قلوها که وقتی بیدار می شدند، صدایشان تا هفت محله آن طرف تر می رفت.
همه می دانستند. که گللر شیرش خشک شده. هر زن شیردهی که از آنجا می گذشت، محبوبه پاپی اش می شد و او را با التماس به خانه می آورد تا به بچه ها که از گرسنگی گریه می کردند، شیر دهد.
گلرخ، هر روز آب گوشت و آب مرغ برای خواهرش می آورد و به زور به خوردش می داد. ولی دریغ از یک قطرۀ شیر. بچه ها را می انداخت زیر سینه اش و آن ها مک می زدند و مک می زدند و بعد، صدای جیغ اعتراضشان بلند می شد. چقدر می شد با قند آب و آب برنج گولشان زد؟ بچه ها، شیر می خواستند.
ننه آقا، با پادردی که داشت کوچه ها را گشت و عاقبت در گود زنبورک خانه، زنی را پیدا کرد که تازه زاییده و شوهرش زندانی بود. با او شرط کرد که روزی دوبار به خانه گللر بیاید و بچه ها را شیر بدهد و بعد از کلی چانه زدن قرار شد روزی سه ریال به او بدهند.
اگر ننه آقا و محبوبه نبودند، دوقلوها تلف می شدند. انسیه هم کمک حالش بود. شوهرش یک شب در میان می آمد و او شب هایی که تنها بود، بیشتر به گللر می رسید.
ننه آقا گفت: «تو که این قدر بچه دوست داری، چرا خودت بچه دار نمی شوی؟»
- آخر حاجی نمی خواهد. می گوید من یک گله بچه و نوه دارم. زنگوله پای تابوت را می خواهم چه کنم؟
- وقتی تو را گرفت باید این فکرها را می کرد.
انیسه با حسرت به دخترها نگاه کرد و گفت: «فقط فکر عیش و نوش خودش است. اگر سرش را زمین بگذارد، معلوم نیست تکلیف من چه می شود. مرا که عقد رسمی نکرده، از ترس پسرهایش!»
- آخر چه طور تو را به این پیرمرد دادند؟
- بابام پول نزولی از حاجی قرض کرده بود و نمی توانست بدهد، مرا به جایش داد.
*
گللر، نگاه بی رمقش را به اطرافش دوخت که پر بود از لباس های نیمه کاره. اشباحی که شب و روز او را تهدید می کردند.
مشتری ها هر روز می آمدند و وقتی می دیدند لباسشان حاضر نیست، غرولندکنان می رفتند.
گللر زبان نداشت، ولی ننه آقا از پسشان برمی آمد.
- چه خبرتان است؟ گللر خانم به زودی خوب می شود و لباستان را تمام می کند.
یکی از آن ها گفت: «این گللر خانمی که می بینم، فکر نکنم لباس های ما را تمام کند.»
زن، به گللر که مثل کاغذ مچاله شده؛ گوشه ای افتاده بود نگاه کرد و با اشاره به اوضاع آشفته اتاق گفت: «بالاخره من لباسم را لازم دارم. عروسی دختر خواهرم است. نمی توانم بگویم عروسی را عقب بیندازید تا لباس من آماده بشود!»
گللر، مثل سایه ای بلند شد و لباس ساتن صورتی را که تقریباً کارش تمام شده بود و فقط خرده کاری هایش مانده بود، به زن داد و گفت: «این هم لباست. تا اینجا را هم لازم نیست پولی بدهی.»
زن، لباس را گرفت و رفت. هر روز چند تا از لباس ها کم می شد. بیشتر لباس ها را نیمه کاره می گرفتند. اگرچه وجود لباس ها، با توجه به دردی که گللر داشت، پیوسته او را ناراحت می کرد، ولی نبودشان هم به معنای کسر خرجی و نرسیدن قسط خانه بود. ننه آقا که می دید گللر خودخوری می کند، می گفت: «به جهنم! هیچ چیز از سلامتی خودت بالاتر نیست!»
*
اسماعیل، شب که به خانه آمد بیست تومان گذاشت کف دست گللر و گفت: «خانم، خودت می دانی و این پول. این را هم از آقایی رحیم آقا داریم، والا کارخانه جز ضرر چیزی ندارد. تمام کارگرها رفته اند. علی مانده و حوضش. امروز و فرداست که من و رحیم آقا هم خانه نشین بشویم.
گللر یاد قسط های عقب مانده خانه افتاد. پنجاه تومان! اسماعیل آقا که سیگاری آتش زده و دودش را هوا می داد گفت: «نحسی به ما رو کرده...»
گللر با احساس ضعفی شدید، به چند دست لباس که هنوز روی دیوار مانده بود، نگاه کرد و گفت: «از فردا یک فکری می کنم.»
... و صدای چرخ خیاطی، دوباره از اتاق گللر بلند شد؛ صدایی که برای همسایه ها مژدۀ سلامتی گللر بود. اما سلامتی در کار نبود!
محبوبه گفت: «حیف که کاری بلد نیستم. والا کمکت می کردم.»
گللر حال و حوصله قبل را نداشت، ولی دلش می خواست هرچه زودتر خود را از دست آن اشباح تهدید کننده خلاص کند.
مشتری ها وقتی لباس ها را تحویل گرفتند، در محله شایع کردند که دیگر دست گللر خانم، مثل سابق سکه ندارد و مشتری های حسابی اش هم پریدند و رفتند.
ولی قسط خانه چیزی نبود که بشود آسوده از کنارش رد شد. اتاق های پایین، بیشتر از دوازده تومان درآمد برایشان نمی آورد سه ریال هم که خرج شیر دوقلوها بود. تازه، همین امروز و فردا بود که اسماعیل آقا بیکار شود.
*
به آینه نگاه کرد؛ آینه ای که همه چیز را همان طور که بود، نشان می داد؛ بدون هیچ ملاحظه ای!
زنی در آینه بود که استخوان های صورتش بیرون زده و گونه های فرو رفته اش را پوستی کهربایی رنگ پوشانده بود. چشم ها خسته بودند و مثل دو شعله لرزان از ته چاهی عمیق سو سو می زدند. روسری را که عقب کشید، موهایی نامنظم را دید که تارهای سفیدش زیاد شده و پیشانی را بلندتر نشان می داد. کاش به حرف ننه آقا گوش داده و موهایش را رنگ کرده بود.
دلش می خواست، ولی حوصله اش را نداشت. با انگشت روی آینه نوشت: «گللر» و تصویرش در میان برگ های زرد گم شد و پنجره ای که شاخه های تک درخت سپیدار از میانش دیده می شد. برگ هایی که یادآور پاییز بودند.
دیوارهای اتاق از اشباح خالی بودند. اشباحی که در ماه های قبل، وعده های فراموش شده را به یاد او می آورد و گله و شکایت مشتری ها را. حالا، صدای یکنواخت کارخانه بود و جیغ و فریاد دوقلوها که محله را روی سرشان گذاشته بودند.
حمید گفت: «مامان، من هم وقتی نی نی بودم، این همه گریه می کردم؟»
- نه جانم. آخر این بیچاره ها گرسنه اند. ولی تو،... آن وقت ها سینه ام پر از شیر بود.
دوتایی را بغل کرد، در حالی که دردی وحشتناک را در کمر خود حس می کرد دردی که از موقع زایمان، حتی یک لحظه او را رها نکرده بود. صبح ها زیر گوش بچه ها، آواز می خواند و کنار پنجره می ایستاد تا آن زن بیاید. زن هم هر روز بهانه ای می گرفت. یک روز می گفت: پولم کم است. روز دیگر می گفت: بچه خودم بی شیر می ماند و گللر و ننه آقا و محبوبه سعی می کردند او را راضی نگه دارند تا دوقلوها گرسنه نمانند.
بچه ها وقتی دهانشان به پستان های زن می رسید هر دو با قوت تمام، شیری را که در آنها بود خالی می کردند. بعد نغمه هایی از روی رضایت و خشنودی سر می دادند؛ صداهایی که انیسه را به اتاق آن ها می کشاند.
- وای خدا! الهی که قربانشان بروم!
گلبانو را بغل می کرد و سبکبال در اتاق راه می رفت، گویی پر درآورده باشد. بعد ماهبانو را بغل می کرد.
گللر گفت: «تو این بچه ها را بغلی کردی و به جان من انداختی!»
- چه کار کنم؟ دوستشان دارم.
- مال خودت.
- من از خدا می خواهم. تویی که ازشان دل نمی کنی.
صدای قربان صدقه و قدمهای سبک انیسه و صدای شادی بچه ها، شور زندگی را به اطاق گللر آورده بود؛ ولی فکر و خیال دست از سر او برنمی داشت! بیستم برج بود و ده روز دیگر باید قسط خانه را می داد. یا این ماه می شد سه ماه. یعنی هفتاد و پنج تومان و هیچ سفارش خیاطی برایش نیامده بود. آن روز به جای گلرخ، عزیز خانم غذای مخصوص او را آورد و روی چراغ گذاشت.
- چه عجب عزیز خانم از این طرفها! چرا گلرخ نیامده؟
- راستش، دکتر گفت باید استراحت کند، و الا بچه اش سقط می شود.
گللر گفت: «کاش این یکی پسر باشد.»
ننه آقا که از راه پشت بام آمده و همه چیز را شنیده بود، گفت: «حتماً پسر است که این قدر ناز دارد. اگر دختر بود، سر جایش محکم می چسبید.»
گللر گفت: «پسر، پسر، قند عسل.»
عزیز خانم گفت: «همه شان بی وفایند. چه پسر باشد، چه دختر.»
ننه آقا گفت: «من که از پسرم هیچ خیری ندیدم. مونس همه وقتم همین عروسم است.»
عزیز خانم گفت: «خدا خیرش بدهد.»
بعد، غذا را آورد برای گللر و او دماغش را با نفرت بالا کشید.
- به خدا نمی توانم بخورم.
- مگر می شود؟ این همه راه آمده ام، اگر نخوری دلخور می شوم.
گللر، آب مرغ را به زور سر کشید. ته دیگ، برنج و هویج و سیب زمینی مانده بود.
- این را هم می گذارم برای ناهار حمید. من که حوصله غذا پختن ندارم. شام را هم به زور می پزم. اسماعیل آقا بیچاره گناه که نکرده.
ننه آقا گفت: «همه مریضی اش از ضعف و بی بنیه گی است. اگر خودش را تقویت کند خوب می شود.» اما خودش هم به این حرف اعتقادی نداشت. او از غصه های گللر خبر داشت؛ از بی پولی. از اینکه اسماعیل آقا تقریباً بیکار بود و از اینکه دیگر کسی به او سفارش دوخت لباس نمی داد و قسط های عقب افتاده خانه!
ننه آقا چند روز گشت و کاری برای گللر پیدا کرد.
- راستی گللر، یک کاری برایت پیدا کردم. نمی دانم حالش را
R A H A
11-03-2011, 12:57 AM
154 تا 165
داری یا نه .
گللر که نوری به قلبش تابیده بود ، گفت : از خدا می خواهم چه کاری هست ؟
خیلی راحت . چرخ کردن لباس های مردانه . هر کدام را که تمام کنی ، با سردوزی و قیطان دوزی دو ریال گیرت می آید . در روز پنج تا هم بدوزی می شود یک تومان . پول قسط خانه در می آید .
ممنونت هستم ، ننه آقا . برو و زودتر کارها را سفارش بگیر که از دست نرود .
چرخ را گذاشت روی یک میز کوچک و روغنکاری اش کرد .
حمید احساس بزرگی کرد و دیگر دور و بر گللر و دوقلوها نمی آمد . او ، سرگرمی تازه ای پیدا کرده بود . می رفت سراغ صندوق و آلبوم ها را بیرون می آورد . آلبوم ها را از بس ورق زده بود ، عکس هایش از جای خود بیرون آمده بودند .
آن وقت حمید عکس سپهر را پیدا می کرد و می گفت :
سپهر برادرم است ولی این آقا ... حالا آن ها کجا هستند ؟
چه می دانم پسر جان . توی قبرستان . وقتی بزرگ شوی می فهمی .
حمید خیلی سوال ها داشت .
مامان ، به گردن این آقا چی هست ؟
دوربین عکاسی . با همین دوربین عکس می انداخت . یک روز هم تو رو می برم به عکاسخانه تا عکست را بردارند و داخل آلبوم بگذارم .
این ماشین مال کیست ؟
مال خودمان بود . آن وقت ها ...
کاش من هم آن وقت ها بودم و سوار این ماشین می شدم . این خانم که دم ماشین ایستاده کیست ؟
منم دیگر .
حمید با چشم های درخشان کودکانه و از زیر ابروهای پهن پیوسته به او و به عکس نگاه می کرد و هیچ مشابهتی میان آن ها نیافت .
از صبح تاریک و روشن تا هنگام غروب صدای قرقر یکنواخت چرخ خیاطی می آمد و گللر به چرخ دوزی های و خطوط موازی لباس ها که مثل جاده هایی طولانی او را به کام خود می کشیدند ، نگاه می کرد و سعی داشت به چیزی جز گذران زندگی فکر نکند . حتی به دردی که چنگال هایش را در وجود او فرو کرده بود . تا این که اسماعیل آقا هم بیکار شد ، باری شد روی بارهای دیگرش . آن وقت ها ، اقلا" صبح می رفت و شب می آمد ولی حالا ... بی حوصله بود . به کار همه کار داشت . به اعمال حمید می پیچید . حمید ، حرف هایی را که در مورد عکس ها شنیده بود ، تکرار می کرد . اسماعیل که بدخلق بود به همه چیز و همه کس بد و بیراه می گفت .
بچه ، باز رفتی سراغ آن صندوق و صدای این لامذهب را بیرون آوردی ؟
حمید با تعجب به پدرش نگاه می کرد که دیگر مهربان نبود .
حمید ، دوباره صدای تار را در می آورد .
خفه کن صدای آن ساز لعنتی را .
و یک سیگار دیگر آتش زد .
گللر گفت : بس کن دیگر . ببین چه دودی اتاق را گرفته بیچاره بچه ها ! مرد ، بلند شو برو و برای خودت کار و کاسبی پیدا کن .
می گویی چه کار کنم ؟ کارخانه که تعطیل شده . نکند انتظار داری بروم وردست رحیم آقا بنشینم .
گللر در حالی که نخ سفیدی را در ماسوره می چرخاند گفت : نه . برو یک جای دیگر . اصلا" برو توی خیابان ، ولی اینجا نمان که نق به جان من و بچه ها بزنی .
اگه خیلی حرف بزنی می روم دهاتمان .
گللر ، دست از چرخ کردن کشید و بدون این که به اسماعیل آقا نگاه کند ، گفت : خوب است کس و کاری نداری والا تا حالا هزار دفعه رفته بودی .
راست می گویی خانم جان ، اگر کس و کار داشتم که کارم به اینجاها نمی کشید . پدر خدابیامرزم ...
خوب است تو را خدا . نمی خواهد قصه حسین کرد برایم بگویی . بلند شو برو اقلا" از گاراژ مش صفر شیر این بچه ها را بگیر و بیاور .
اسماعیل آقا با حرکات کند و کشدار از جایش بلند شد .حمید ، هم چنان صدای ناموزون سیم ها را در می آورد و در رویای کودکانه خود آن را تبدیل به نغمه هایی زیبا می کرد و گللر در خطوط موازی پارچه و جاده های طولانی چرخ کاری ها ، خود را گم کرده بود .
همین که اسماعیل آقا ، پا از خانه بیرون گذاشت ، رفت سراغ حمید .
یک دفعه ، فقط یک دفعه دیگر ، اگر بیایی سر صندوق ، من می دانم و تو . دیگر حق نداری دست به این تار بزنی .
حمید با تعجب به مادر که از حرص و جوش می لرزید و رنگش پریده بود ، نگاه کرد . گللر ، با دست او را به طرف دیوار فشار داد و او زد زیر گریه .
گریه نکن که خفه ات می کنم . این بچه ها اگر بیدار شوند می دانی که امانم را می برند .
همه دق دلی هایش را سر حمید خالی کرده بود و دلش خنک شده بود و حالا ، دردی عمیق را در دل حس می کرد . حمید را بغل کرد و گفت : پسر بیچاره ام ! تو اصلا" شانس نداری .
حمید با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان . من بروم به حیاط ؟
نه ، بچه های مونس خانم بی تربیتند . می خواهی بروی فحش های بد بد یاد بگیری .
نه ، فقط می خواهم بازی کنم .
گللر حمید را منع کرد که به سراغ صندوق برود . حوصله ی حمید از بیکاری سر می رفت . انسیه به دادش رسید .
چی شده گللر خانم ؟
هیچی . با این همه درد و مرض ، دارم خیاطی می کنم . ولی مگر می گذارند! بیچاره شدم . شوهرم بیکار شده . کارخانه تعطیل است .
گللر خانم ، اگر اجازه بدهی ، حمید را می برم پیش خودم .
اذیت می کند .
نه بابا ، چه اذیتی ؟
حمید از رفتن به اتاق انسیه خوشحال بود . آنجا بوی عطر می داد و پر از خوراکی های خوشمزه بود .
***
اسماعیل آقا گفت : تمام شب را ناله می کردی . چی شده بود خانم ؟
هیچی .
ولی آدم تا چیزی اش نباشد ، این قدر ناله نمی کند .
به جای این حرف ها ، بلند شو برو کمی چای درست کن .
اسماعیل آقا از منقل کرسی چند زغال سرخ شده بیرون آورد و انداخت در آتشدان سماور و شروع کرد به فوت کردن .
گللر ، لحاف کرسی را به سرش کشید . دلش می خواست صبح هرگز نرسد، صبحی که با صدای چرخ خیاطی و خطوط موازی پارچه ها و استخوان ها شروع می شود .
اسماعیل آقا گفت : امروز می خواهم بروم دنبال کار .
کجا ؟
هر جا که شد .
توی این سرما ؟
اسماعیل آقا گفت : سرما و گرما ندارد . هر کاری باشد می کنم . شنیدم در کارخانه سنگ تراشی احتیاج به کارگر دارند .
پس لباس زیاد بپوش .
نترس . بادمجان بم آفت ندارد . من بچه دهاتم .
گللر به سرهای بچه ها که بیرون از لحاف کرسی بود ، نگاهی انداخت و احساس کرد به خاطر آن ها باید همه چیز را تحمل کند .
شاید اگر اسماعیل آقا می رفت سرکار ، وضعشان بهتر می شد .کاش می توانست روزی دو لباس بدوزد و بیشتر استراحت کند . در این صورت شاید حالش خوب می شد .
ننه آقا گفت : مهمان نمی خواهی ؟
صدای او از راه پشت بام می آمد . وقتی اسماعیل آقا در خانه بود ، ننه آقا پیدایش نمی شد .
سلام ، ننه آقا . چه عجب ! این چند روزه که شما به من سر نزدید ، تازه فهمیدم دنیا دست کیست .
مگر اسماعیل آقا کمکت نمی کرد ؟
چرا ، ولی کمک مردها به درد خودشان می خورد .
این زن دیگر نیامد بچه ها را شیر بدهد ؟
نه . از گاراژ مش صفر شیر گاو می خریم . هر روز اسماعیل آقا می رفت ولی امروز معطل مانده ام که کی برود ؟
کی برود ؟ الان محبوبه را می فرستم . همسایه اگر فایده اش به همسایه نرسد به چه دردی می خورد ؟
بعد ، از پشت پنجره محبوبه را صدا کرد و گفت : زود می روی از گاراژ مش صفر ، شیر این بچه ها را می گیری و می آوری .
چشم .
گللر ، لباس هایی را که آماده کرده بود ، می شمرد . از پریروز ده لباس دوخته بود و می خواست تحویل دهد .
***
سرما ، خیال رفتن نداشت . گللر پشتش را کرده بود به پنجره تا دانه های برف را نبیند . دانه های برف که او را می برد به شبی زمستانی که پیرمردی در حیاط راه می رفت و موهای سفیدش پر از برف شده بود . پدری که دختر را غضب کرده بود !
برف ، او را می برد به چشم هایی که ته جوی آب ، با خون و لجن آمیخته شده بود ... و او را به شبی می کشید که گرچه کوچه ها و بام هایش سفید بود ، سیاهی وحشتناکی داشت .
بچه ها خواب بودند و صدای نفس های منظمشان شنیده می شد . گللر کنار صندوق بود . در آن را باز کرد ؛ با وسوسه ای که نمی توانست به آن غلبه کند . یک قفل بزرگ به صندوق زده بود ؛ ظاهرا" به خاطر این که حمید سراغ تار نرود . کلید را می گذاشت زیر گلدان ، پشت جا ظرفی ، روی کمد و جاهایی که ممکن بود در ذهنش گم شود . ولی کلید ، همیشه در روشنایی بود و هرگز در سایه نمی رفت .
آن شب هم کنار صندوق بود . قاب عکس ها را زیر و رو کرد و شعر ها را بریده بریده خواند . در نور فانوس ، سایه شاخه های سپیدار بر روی دیوار افتاده بود و برف هم چنان می بارید .
کی بود که اسماعیل آقا آمد ؟
دوباره رفتی سراغ عکس ها ؟
گللر ، با عجله در صندوق را بست و قفل کرد.
برزخی اسماعیل آقا . تازه چه خبر ؟
چشم های اسماعیل آقا در زیر ابروها و پلک هایی که هر روز افتاده تر می شد ، سرگردان بود . لب هایش حالتی خشن داشت . آب و رنگ روستایی از صورتش رفته بود .
از صبح تا شب ، از میدان شوش تا میدان فوزیه را پیاده رفتم ، ولی چه فایده ؟ تخم همه ی کارها را ملخ خورده بود .
مثل آدم هایی که خود را زیادی حس می کنند ، بی صدا رفت زیر کرسی .
شام خوردی ؟
نه . اشتها ندارم .
غذا برایت گذاشته ام زیر کرسی .
اسماعیل آقا سرش را کرد زیر لحاف . بوی خوبی می آمد . بوی سیب زمینی و پیاز داغ .
غذا را بیرون آورد و گفت : کوفت بخورم بهتر از این غذا است .
گللر با لحنی مهربان که به ندرت در صدایش پیدا می شد ، گفت : فکرش را نکن . بالاخره یک جوری می شود .
درست است خانم . ولی وقتی می بینم شما با این حال مریض داری کار می کنی ، شرمنده می شوم .
مادرم همیشه می گفت : چرخ فلک بر یک پایه نمی گردد .
گللر ، سرش را کرد زیر لحاف و چشم ها را بست . سعی کرد بخوابد و تن خسته را بسپرد به گرمای مطبوع کرسی و به بوی زغال سرخ شده .
دلش خواست دردی را که از صبح علی الطلوع در اعماق وجودش پیچیده بود و با او و زندگیش سر جنگ داشت ، فراموش کند . ولی درد همه استخوان هایش را می فشرد .
اسماعیل آقا ، حالا که کار نیست ، فردا را بمان پیش بچه ها ، تا من بروم دکتر .
تنها ؟
نه . با گلرخ می روم .
چشم ها را بست ، ولی درد با همه ی قوت به او حمله کرد و او را در میان چنگال های آهنین خود فشرد .
اسماعیل آقا ، فانوس را کنار در گذاشت و رفت زیر کرسی . دلش می خواست زودتر بخوابد و خوابش سنگین شود تا صدای ناله های گللر را نشنود .
***
صفی از آدم ها ، کنار میدان ایستاده بودند و راننده سعی داشت اتوبوس را که در برف فرو رفته و خیال بیرون آمدن نداشت ، بیرون بکشد .
راننده گفت : عجب شانسی داریم ! این برف هم که خیال بند آمدن ندارد . فکر ما که نیست .
مردی که کلاه مخملی به سر داشت گفت : بالاخره بیرونش می کشیم .
راننده گفت : لاکردار ، ماشین که نیست . ابوقراضه است .
بالاخره ، ماشین را از چاله بیرون آوردند و صلواتی فرستادند . گللر در حالی که دست حمید را گرفته بود ، سوار اتوبوس شد . کنار پنجره نشست .
سرما از درزهای اتوبوس می آمد و استخوان های او را می لرزاند . سعی می کرد از گرمای بدن حمید خودش را گرم کند . درد امانش را بریده بود !
دستش را گذاشت روی گلویش و گلوله ای را به اندازه یک گردو حس کرد . ننه آقا گفته بود : این غمباد است و از خودخوری به وجود آمده .
از پنجره اتوبوس ، آدم هایی را می دید که تک و توک در گذر بودند . بچه ها با شادی برف بازی می کردند و دور گاری لبو فروش ، کنار بخار غلیظی که از روی لبوها بلند می شد ، جمع شده بودند . صدای کودکانه شان ، شور زندگی را به آن صبح یخزده و شهر پر تشنج می بخشید .
در راه ، پسرهای مدرسه ای را دید که اعلامیه هایی را به دیوار می چسباندند .
در میان عکس ها ، کسی را دید که برایش آشنا بود . مردی تنومند ، با سبیل های انبوه . به جای فرنج کهنه ، لباس رسمی پوشیده و کراوات بسته بود ! او هم از کاندیدهای حزب بود . گللر با نفرت گفت :
خودش است ، رفیق اسرافیل !
با ترحم به پسربچه هایی که اعلامیه را می چسباندند نگاه کرد . حمید را به خود فشرد و گفت : پسرکم . هیچ وقت دنبال این ها نرو .
حمید که از حرف های مادر سر در نیاورده بود ، با نگاهی وحشی از میان مژه های پر پشت به مادر نگاه کرد .
کجا می رویم مامان ؟
خانه ی خاله گلرخ .
می توانم با دختر خاله ها بازی کنم ؟
بله . ولی حرف بزرگ ترها را باید گوش کنی ، مخصوصا" حرف عزیز خانم را . من با خاله ات می خواهم بروم دکتر .
چرا ؟ مگر مریضی ؟
چیزی نیست . پسر خوبی باش !
من دیگر بزرگ شده ام .
شاگرد راننده گفت : دروازه دولاب است . کسی پیاده نمی شود ؟
اتوبوس ، ترمزی ناگهانی کرد و چرخ هایش چند متر ، روی برف ها کشیده شد و مسافرها را به جلو پراند .
گللر پیاده شد و در میان یخ و برف به طرف خانه گلرخ به راه افتاد . در خانه باز بود . گللر ، پرده را کنار زد و داخل شد .
گلرخ ، یخ حوض را شکسته بود و ظرف های را در آب یخ فرو می برد .
الهی بمیرم ! با این شکم ، چه کارها که نمی کنی !
گلرخ صورت سرخ و سفیدش را به طرف خواهر برگرداند و گلوله های یخ مثل الماس وسط موهای خرمایی تابدارش می درخشیدند .
ای خدا ! چه خوب شد که آمدی ! دلم برایت یک ذره شده بود .
حمید را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش . ولی حمید ، خیلی زود خود را از بغل خاله بیرون کشید و در کوچه ، مشغول بازی با دوستان سابقش شد .
بوی آش رشته در خانه پیچیده بود . عزیز خانم از آشپزخانه بیرون آمد .
خورشید از کدام طرف درآمده که خانم خانم ها یادی از ما کردند ؟ چرا بچه ها را نیاوردی ؟
حمید را آورده ام . ولی آن دو تا را نمی توانستم بیاورم .
عزیزم خانم گفت : اگر زودتر آمده بودی ، دخترم بلقیس را می دید . از تبریز آمده و چند روز اینجا بود . الان هم دارم آش پشت پای او را می پزم .
سفرش به سلامت باشد .
عزیز خانم به گللر نزدیک شد و به او زل زد . در صورت رنگ پریده و چشم های گود رفته و نگاه بی فروغش ، حکایتی تازه خوانده بود .
ولی تو ... انگار یک چیزت هست .
هیچ حال ندارم عزیز خانم . این درد مرا می کشد .
لابد خیاطی می کنی .
معلوم است . بازاری دوزی می کنم . الحمدالله از فیس و افاده و ایرادهای بنی اسرائیلی مشتری ها خلاص شده ام . اگر این درد نبود ، روزی دو – سه تومان کاسب بودم . امروز می خواهم بروم پیش دکتر ، بلکه آمپولی ، قرصی ، چیزی بدهد که دردم را کم کند . حالا برویم تو .
گلرخ و گللر رفته بودند زیر کرسی که هنوز گرم نشده بود . گللر ، پاها را به منقل چسباند . عزیز خانم با دو کاسه آش داغ وارد شد .
می دانم شما آش کال دوست دارید . والا خیلی مانده تا آش جا بیفتد .
دست شما درد نکند .
عزیز خانم که کمرش خم شده بود ، دم در ایستاد و با خوشحالی به خواهرها که با اشتها مشغول خوردن آش بودند ، نگاه کرد .
چشم گللر به بقچه هایی افتاد که در گوشه و کنار اتاق بود .
این ها چیست گلرخ ؟
دارم با قلاب تور می بافم . نخ های توی کارخانه داشت می پوسید ، گفتم زودتر ببافم تا از بین نرفتند . رحیم آقا ، تورها را می برد و بازار و می فروشد . خریدار خوبی دارد !
بعد تر و فرز از جایش بلند شد و بقچه ای دیگر آورد و توری را جلو خواهر گرفت . چشم های گللر برق زد :
خیلی قشنگ است !
گلرخ به آسمان نگاه کرد و گفت : اوسا کریم نمی گذارد جوجه های ما بی روزی بمانند !
گللر در حرارت مطبوع کرسی که بوی خاطره های قدیمی را می داد و حرف های امید بخش خواهر ، همه چیز را فراموش کرده بود . در رویا ، خانه ای بزرگ را می دید با دو حیاط تو در تو درخت توت و
دلتنگم ...
دلتنگ گذشته ام ! دلتنگ آن دخترک خام و کوچک که همه چیز را زیبا میدید !
نمیدانم ایراد از کجاست . از من ؟! از زمانه ؟! از آدم های اطراف من ؟!
نمیدانم ! هیچ نمیدانم ! این روزها درک و فهمیدن همه چیز علامه ی دهر بودن می طلبد !
کاش همچنان خام می ماندم !
خواب در دنیای بیخیالی ...
دنیای شیرین معصومیت و کودکی ...
R A H A
11-03-2011, 12:58 AM
166-175
گل های محمدی و یاس های سفید و خواهرانی که قلاب بافی یا گلدوزی می کردند و یا گل ها را به صورت باغچه هایی تازه بر روی پارچه در می آوردند و.... صدای حزین دعای مادر ... صدای بچه ها که مثل لشگر مغول وارد شده بودند رویای او را به هم زد
.
گلرخ سفره ای در گوشه اتاق انداخت و بچه ها دورش نشستند . او کاسه های آش را جلو بچه ها گذاشت و از صندوق چادر مشکی نویی را بیرون آورد و سرش کرد
حالا دیگر زودتر برویم مطب دکتر گر دیر بشود نوبت به ما نمی رسد.
گللر با خستگی و درد از جا بلند شد برف هم چنان می آمد و غمی گنگ و کهنه بر قلب او چنگ انداخته بود
تو فکری آبجی گللر
حواسم همه جا می رود گاهی از خودم می ترسم یاد قدیم ها می افتم یاد مادر جون و و حاج آقا یاد مهدی و سپهر دلم برای این بچه ها می سوزدحمید را کهمی بینم یاد سپهر می افتم که همه چیز داشت لباس اسباب بازی و دلم برای ماهبانو و گلبانو هم می سوزد
باور می کنی سال تا سال یاد خودم نبودم و نمی افتم یادم رفته چه شکلی هستم اگر این دردنبود شاید اصلاً یادم می رفت وجود دارم
شب ها بی خوابی به سرم می زند یاد دلالی می افتم که اول برج به در خانه می آید وای به روزی که قسطش حاضر نباشد خلاصه فکرم خیلی خراب است با این قسط خانه فکر نکنم هیچ وقت بتوانم پولی پس انداز کنم
همه چیز درست می شود من دلم روشن است ازدکتر که برگشتیم برویم سقاخانه چند تا شمع روشن کنیم برای گشایش کارمان
خواهرها گرم گ
فت گو از کوچه های پر برف و یخ گذشتند و به خیابان رسیدند.
گلرخ گفت: راستی یک خبر خوب! یک کاغذ از گلستان آمده نزدیک عید می آیند تهران و از اینجامی روند مکه
گللر بالحنی جدّی گفت: بهتراست بیایند خانهما
شما که جا ندارید
چرا هرچه باشد خانه مال خودمان است تا ان وقت کرسی را برمی داریم یم اتاق را می دهیم به آنها
این هم مطب دکتر.
گللر به جمعیتی که جلو مطب جمع شده بودند نگاه کرد سرش گیج رفت و گفت: خواهر برویم یک روز دیگر بیاییم
روز دیگر ه مثل امروز است
بعد گللر را روی سکویی نشاند و گفت: تو همین جا بشین تا من برم شماره بگیرم
با عجله رفت و بعد از زمان کوتاهی برگشت با خوشحالی گفت: حتماً نوبت ما می شود نمره ی بیست و پنج گیرمان آمده آخر همه شان مریض نیستند یک ایل ب دنبال هر مریض آمده است
نزدیک غروب نوبتشان رسید
گلرخ گفت: دکتر خواهرم از چندماه پیش مریض است.
دکتر گفت : نمی دانم چرا وقتی کاراز ار می گذرد سراغ ما می آیند هم کارخودتان را سخت می کنید هم کار ما را .
گللر باترس و لرز روی صندلی نشست ودکتر شروع به معاینه کرد
خواست برود پیش حیدر بابا ولی او کنار منقل خوابیده بود و جعبه سیگار را بالای سرش گذاشته بود. بابا حیدر و تاریکی با هم یکی شده بودند.
باید فکری می کرد زندگی راه خودش را می رفت بدون توجه به آرزوهای او . آرزوهایی که او برای حمید و برای دو قلوها داشت
اسماعیل آقا هنوز نیامده بود و او حس کرد باید به سراغ صندوق برود شاید آنجا چیزی باشد که به دادشان برسد مثل آن دفعه که سکّه ها نجاتشان داد!
حسی درونی او را کشاند ر صندوق کلید را در قفل چرخاند و در صندوق را باز کرد تار را برداشت عکس ها را کنار زد آلبوم ها ودفترچه ها را هم کنار گذاشت به دنبال چیزی ناشناخته می گشت ته صندوق زیر نور گرد سوز چشم های پدر رادید عکس پدر را را که درون قاب کهنه ای بود بیرون آورد و غبار شیشه اش را پاک کرد پدر با لباس روحانیت و با چشمهایپر جذبه ای که نیمی از صورت او را می پوشاند انگار به او لبخند می زد در قلبش احساس آرامش می کرد چرا هیچ وقت عکس پدر رادر طاقچه نگذاشته بود به دیوار ها نگاه کرد که پوشیده بود از عکس مانکن ها یادگار زمان جلب مشتر برای خیاطی بسیاری از عکس ها فرسوده و پاره شده بود ولی کسی حوصله کندن آن ها را نداشت شاید به خاطر اینها بود که عکس پدر را نگذاشته بود از جایش بلند شد و عکس ها رااز دیوار کند . قاب عکس پدر را روی طاقچه گذاشت و قرآنی را که در پوشش مخمل سبز بود بیرون آورد
به نظرش مهم می آمد می نوشت
شاگرد بنگاه که برای مطالبه قسط های عقب افتاده به در خانه گللر آمده بود به جای صدای چرخ خیاطی آهنگ دسته جمعی بچه ها را شنید که اصواتی را تمرین می کردند
یک لحظه فکر کرد نشانی را عوضی آمده ولی د ر چوبی کهنه ای را که ته یک بن بست تنگ و کوتاه بد به خوبی می شناخت و توانسته بود کاغذ سفیدی را که روی در چسبانیده بودند بخواند : کلاس قرآن
درزد
زنی جوان که چادر نماز گلداری به سر داشت در راباز کرد
ببینم اینجا مگر منزل
گللر خانم نیست؟
چرا هست
خودش کجاست؟
مشغول درس دادن است
مگر سواددارد؟
بله زن باکمالاتی است
شاگرد بنگاه کمی این پا و آن پا کرد و گفت: اوستام گفته که باید با خودش حرف بزنم
هر حرفی که داری به من بزن
اوستام گفته سه برج قسط عقب افتاده را می گیری و می آیی والا دیگر طرف بنگاه پیدایت نشود
پس نقل قسط است؟ برو به اوستایت بگو گللر خانم این روداد و گفت: بقیه اش را هم پانزدهم برج می دهم و دو اسکناس ده تومانی و یک اسکناس پنج تومانی رادر دست شاگرد بنگاهی گذاشت.
اوستام گفته هفتاد و پنج تومان بگیرم و الا پوست از سرم می کند
گفت : اگر پول نداد سر و صدا راه بیانداز و آبروریزی کن
ولی خدا را خوش نمی آید زن بیچاره مریض است من به تو قول می دهم تا پانزدهم برج این پول را از زیر سنگ هم که شده در آورد به اوستا بدهد.
شاگرد گفت: باشد می روم ول نمی دانم اوستام قبول می کند یا نه؟
از پشت پنجره راهرو گللر در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته و احساس گرفتگی شدید در گلویش می کرد گفتگوی انسیه و شاگرد بنگاه را گوش می کرد پسرک که رفت گللر نفس راحتی کشید ودر حالی که روسری سفید و تمیزش را مرتب می کردسرکارش برگشت و روی تخته پوستی که کنار میز کوتاهی بود نشست و به درسش ادامه داد .
چند روزی بیشتر از شروع کلاس ها نگذشته بود ولی یازده نفر آمده بودند
گللر در چشم بچه ها باشکوه و پر جذبه و کمی ترسناک بود از او کاملا حرف شنوی داشتند
هر وقت خسته و غصه دار می شد به عکس پدر نگاه می کرد و از دیدن او قوت قلب پیدا می کرد
ناهار را با انسیه هم خرج شده بودند اننسیه بچه ها را نگه می داشت دلخوشی اش ای بود که عصرها همراه با شاگردان دیگران گللر یعنی پسران حاجی صمد درس قرآن می خواند.
R A H A
11-03-2011, 12:58 AM
صفحه 176تا185
صبح خیلی زود گاری دم کوچه در جایی که نمی تواست وارد بن بست شود ایستاده بود.
بچه ها از کوچه های اطراف مثل مور و ملخ دور گاری ریخته بودند و به قاطر پیری که به گاری بسته شده و سر در توبره فرو برده بود سنگ و آشغال پرت می کردند.قاطر با نگاه بی حال و خسته زیر چشمی بچه ها را می دید و گاه به نشانه اعتراض لگدی می پراند و دوباره سردرتوبره فرو می برد.بچه ها که ترسشان ریخته بود دست به شرارت های تازه می زدند. چون را فرو می کردند توی گوش های قاطر و سنگ را با شدت بیشتری پرتاب می کردند .حیوان خشم خود را با صدایی که از دهان بیرون می آورد نشان میداد.
گاریچی وقتی اصاصیه را روی گاری می گذاشت شلاقی را به طرف بچه ها پرت کرد و گفت: مردم آزارها!چه کار به این زبان بسته دارید؟
بچه ها با ضربه شلاق پراکنده شده و به کناره های دیورا پناه بردند و در کمین ماندند تا در فرصت مناسب کار خود را از سر بگیرند.بچه های مونس خانم دور وبر گاری می پلکیدند و احساس مالکیت خود را نسبت به اثاثیه ای که در گاری بود و خود گاری رو قاطر با نوعی غرور نشان می دادند.
اصغر پسر بزرگ مونس خانم در حالی که سماور شکسته ای در یک دست و دیگی بزرگ در دست دیگر داشت آمرانه به بچه ها گفت:
بروی کنار!
سرو کله باباحیدر با جعبه سیگاری که به گردن داشت و با صربه های عصایش پیدا شد.در حالی که از شلوغی و هیاهو در صبح به آن زودی تعجب کرده بود گفت: یک نفر به من بگوید چه خبر است.
اصغر گفت: باباحیدر ما از اینجا می رویم.
-خیر باشد.حالا کجا می خواهید بروید؟
-می رویم ورامین خانه پدربزرگم که آنجا ماک و زراعت دارد.
-برای همیشه؟
-تا بابام از زندان آزاد بشود.
آن روز صبح مونس خانم با چادر بی رنگ و رو که قامت خمیده او را می پوشاند در محله آفتابی شده بود و با یک یک همسایه ها خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید:
-اگر بار گران بود رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم.
می گفت: به خدا از روی همسایه ها شرمنده ام .می دانیم بچه هایم سربار شما بوده اند.همه اش تقصیر آن گوربه گور شده است.آخر تو که اهل زندگی نبودی چرا پنج تا بچه گذاشتی تو دامن من؟
ونگاه سرگردانش روی همسایه ها و قاطر پیر و گرایچی و اثاثیه مختصری که در گاری بود می گشت.
وقتی سوار گاری می شد اشک در صورت تکیده اش جاری شد.
همسایه ها که بارها آرزو کرده بودند مونس و بچه های شرورش از آن کوچه بروند حالا که گاری و بچه ها و جل و پلاسش را می دیدند که دور می شد.نم اشک در چشم ها و آهی سوزان در قلب هایشان حس می کردند.
شلاق گاریچی بر قاطر فرود آمد.گاری از کوچه گذشت و گردی بر جای گذاشت. تنها صدای غمگین مونس در کوچه مانده بود:
اگر بار گران بودیم، رفتیم.
اگر نامهربان بودیم،رفتیم.
شما با خانمان خود بمانید .
که ما بی خانمان بودیم و رفتیم.
*
مادرجون زنده شده بود.اصلا او کی مرده بود که دوباره زنده شود؟!
او اثر انگشت های نازکی که میان مفاتیح الجنان قدیمی بود ،جان گرفته بود . بعد از سال ها بازگشته بود.مفاتیح همیشه پر بود از گل های یاس و گلبرگ های گل محمدی و برگ های سسبز گل هایی که گلستان لای کتاب می گذاشت تا آنها را به صورت باغچه هایی روی کاغذ دوباره زنده کند.
از وقتی گلستان آمد همه چیز دوباره زنده شد.او با چشم هایی آرامش و عمق اقیانوس ها را داشت به آسمان نگاه می کرد و با لحنی ملایم سخن می گفت. با گوشواره و گردنبندی پرا ز سکه های عثمانی که چشم همه خواهرزراده را خیره می کرد.
گلستان به همراه شوهرش چند روزی به تهران آمدند. تابه خانه خدا بروند.
آن شب در خانه گلرخ مهمانی بود و فردای همان روز باید عازم سفر حج می شدند.
گللر در حالی که گلبانو و ماهبانو را در بغل داشت و حمید گوشه چادرش را گرفته بود از درشکه پیاده شد و خودش را به خانه گلرخ رساند.
-از نفس افتادم.این دو تا بزرگ شده اند و بغل کردنشان خیلی سخت است.
گلرخ گفت: خوب راهشان بینداز.
-چطوری ؟ دو قدم راه می روند و می افتند. هنوز باید بغلشان کنم .
بعد دماغش را بال کشید و گفت: چه بوی کوکوسبزیی راه انداخته ای!
گلستان که آب وضو از دست هایش می چکید ،وارد شد و گفت:
چقدر دیر آمدی خواهر؟
-خیلی شلوغ بود .این روزها همه می ریزند تو خیابان.انگار حلوا خیرات می کنند.اصلا حقش بود از اول می امدید خانه من .هر چه باشد من خواهر بزرگتر هستم.
گلستان گردنش را کج کرد.نور غروب افتاده بود روی خطوط ظزیف صورتش .با مهربانی گفت: تو که صبح و عصر شاگرد داری.حال خودت هم که خوب نیست .ملاحظه تو را کردم .وانگهی علی آقا هم بود .می دانستم از او رودرواسی داری.
-این حرف ها چیست؟ اتفاق اتاق مونس خانم خالی است.می آمدید همان جا.
-خدا کند زنده برگردم .آن وقت می آیم خانه شما.
-ببینیم و تعریف کنیم.
باران ریزی می بارید .بچه ها سعی داشتند گلبانو و ماهباو را زاه ببرند.
فریاد شادی بچه ها در حیاط پیچیده بود.
گلرخ گفت: بیایید تو . سرما می خورید.
گللر در گوش گلستان گفت:خدا کند این یکی پسر باشد .مادر خدابیامرزم ارث دختر زاییدن را به گلرخ داد.
گلستان که خودش د پسر داشت گفت:پسر و دختر ندارد.خدا کند صالح باشند.
گلرخ با یک سینی چای آمد.
گللر گفت: عزیز خانم کجاست؟
-رفته تبریز پیش دخترش.اشرف السادات هم قرار بود پلو را بپزد.نمی دانم چرا دیر کرده ودلم شور می زند.
گللر گفت: خیلی وقت است مانی را ندیده ام.
گلرخ گفت: دارد کتاب می نویسد .اشرف السادات هم پا به ماه است.
گللر به پنجره های باران خورده نگاه کرد و با حالتی نگران گفت:می ترسم این کتاب کار دستش بدهد .با آن شیاطینی که من می شناسم.
گلستان که از حرف های خواهرها سر در نیاورده بود تسبیح می گرداند و ذکر می گفت.
در همین موقع اشزف السادات وارد شد.
گلرخ گفت: حلال زاده بودید .همین الان حرف شما بود.
اشرف السادات چادر از سر برداشت و گفت:
غیبت که نبود!
گللر گفت: نه بابا.
اشرف السادات به سراغ برنج رفت.
کوروش کنار دفتر و کتابش نشسته بود . و با نگاه مادر را دنبال می کرد.
گلستان گفت: کلاس چندمی؟
-سوم.
-درسهایت چطور است؟
-خوب است.
-نماز می خوانی؟
-اقا جونم می گوید واجبت نشده ولی مامانم می گوید بخوان که عادت کنی.
-مامانت راست می گوید.اگر نماز بخوانی نورانی می شوی.
-یعنی چراغ تو صورتم روشن می کنند؟
-از چراغ بالاتر . مثل آقا بزرگت می شوی .آقا بزرگ یادت هست؟
...و کوروش به یاد پیرمردی افتاد که نوری در پیشانی اش وجود داشت. ولی گوروش همیشه فکر می کرد آن نور مهربانی است که بر یشانی پدربزرگ می درخشد.
-حالا سوره های نماز را بخوان ببینم.
گوروش سوره ها را خواند.
گلستان یک بسته آب نبات به کوروش داد و گفت:
از مکه یک چیزخوبی برایت می آورم.
گللر و گلرخ و اشرف السادات سر دیگ های غذا بودند.
گلرخ گفت: کاشکی امشب شام را زود بخوریم .گلستان و علی آقا باید تاریک روشن بروند.راستی مانی کی می آید؟
اشرف السادات دست هایش را به هم مالید و گفت: والله چه عرض کنم .امشب می رود مجلس .هر چه گفتم یک امشب نرو قبول نکرد آقا داداشتان را که می شناسید!پیله کرده به مجلس مثنوی خوانی.من هم یک دفعه فتم.ولی مگر کوروش گذاشت چیزی بفهمم!
گلستان سلام نماز را داد و سجاده را جمع کرد .سفره انداخته شد ولی همه منتظر مانی بودند .عاقبت اشرف السادات گفت: شام را بخورید .برای او کنار می گذارم.
ولی دلشوره عجیبی داشت.چند بار رفت دم در و به دو طرف کوچه خیس و مه گرفته نگاه کرد. از دور سایه هر مردی را می دید فکر می کرد مانی است.ولی نزدیک که می شد کس دیگری بود.
آمد توی اتاق و در حالی که سعی می کرد لرزشی را که همه بدنش را گرفته بود پنهان کند شروع کرد به بازی کردن با غذا .دلشوره از وجود او به گللر و گلرخ منتقل شد.آن ها هم حالی بهتر از اشرف السادات نداشتند.فکری وحشتناک و مشترک در ذهن سه زن بود.
سفره را جمع کردند .آخر شب بابارن تندتر می بارید و از مانی هیچ خبری نبود.
**
پشت چنجره نعش کش ها به ردیف ایستاده اند و نورشان را انداخته اند توی اتاق.یکی از نعش کش ها آلبالویی است. رفیق اسرافیل پشت فرمان نشسته و به تقلید از استالین پیپ می کشد. انگشت سبابه اش را رو به مانی گرفته و می گوید: شما خرده بوروژواها باید بمیرد.
مانی ورقه هایی را به سینه می چسباند و می خواهد هرجور شده آن ها را نجات دهد؛ولی رفیق اسرافیل دست بردار نیست و بالاخره او را کنار دیورا گیر می اندازد.ماشین به او می زند و سرنگونش می کندو کاغذها دورش می ریزند و قطره های خون با نوشته ها آمیخته می شود.
گللر زیر لب می گوید: فدای لجبازی اش شد.همان لجبازی موروثی که بعد از مرگ او به بچه هایش رسید.
فاطمه می گوید : عمه جان بیشتر از آن سب بگویید .از آن شب بارانی .
هواگرم است ولی گللر لزر کرده است.دندان هایش به هم می خورد سرمای آن شب را هم مثل سرمای شب های دیگر در اعماق قلب خود حس می کند یخی که با هیچ گرمایی اب نمی شود.
**
در سرما و سکوت و همناک سردخانه پزشکی قانونی صدای پ.تین های مأموری که جلو می رفت پیچیده بود . سایه های سه زن و یک پسر بچه و دومرد به صورتی ترسناک بر زمین گسترده می شد.
هوا سنگین بود و بوی بدی در فصا انباشته بود .مأمور با حالتی بی تفاوت در مورد مرده هایی ک شب گذشته پیدا کرده بودند حرف می زد.
رحیم آقا با دلخوری گفت: یاد زن های قدیم به خیر که حرف شوهرانشان را گوش می دادند.هر چه گفتم اینجا توی این دهلیزهای تاریک جای زن نیست به حرفم گوش ندادند و راه افتادند و آمدند.آخر این درست است که زن پا به ماه ...تستغفرالله!اشرف السادات با قدرتی که هرگز در خود سراغ نداشت به پایان ماجرا نزدیک می شد.
مأمور در کنار صفی از اجساد که رویشان پوشانده شده بود ایستاد و با لحنی سرد گفت: این ها مرده های بی نام و نشان هستند.بعد یکی یکی آن ها را نشان داد تا به جسدی می رسید که چادر شب چهارخانه رویش کشیده بودند.مأمور چادرشب را کنارزد.صدایفریاد خفه ای از گلوی اشرف السادات بیرون آمد ،ولی پسرک فریاد نزد گریه هم نکرد.همان طور مثل مجسمه به پلک های سنگین و فرو افتاده مردی زیر چادرشب خوابیده بود نگاه کرد. سایه ها در اطراف آن ها زیاد می شدند.سایه دو زن و مرد که دور آن ها را گرفته بودند فضا را تنگ تر و تاریک تر کرده بود.
گللر احساس کرد در بیابانی برهوت اسبی تنها می دود و شیهه می کشد صدایی از ماورای زمان صدایی که گویی یک بار دیگر هم شنیده بود در فضا پیچید.
مأمور فهمید که مراجعین گمشده خود را پیدا گرده اند.
گلرخ به صورت مهتابی برادر نگاه کرد .بلوز زیتونی رنگی را که او برایش بافته بود به تن داشت.ولی چشم های شفاف مانی چشم هایی که رنگ زیتون را در خود منعکس می ساخت دیگر باز نبود گویی از سال ها پیش بسته شده بود.
اشرف السادات گفت: خودش است .داریوش مانی نویسنده کتاب حقیقت.
صدای افتادن کسی بر روی زمین شنیده شد.گللر بود. اسماعیل آقا او را بلند کرد .دست ک.ر.ش در دست های مادر یخ زده بوده .نمی توانست باور کند پدر مرده است. تصور مرگ او سخت بود.ولی صورت بی رنگ مانی و شقیقه های خون آلود و فرورفته و پلک هایی که مثل مجسمه های گچی بی حالت بود و لبخندی تلخ که بر روی لب ها ماسیده بود کوروش را دعوت می کرد تا حقیقت را بپذیرد.
در قلب کوچکش فریادی پیچید و کلمه ای گذشته و حال و آینده او را به هم پیوند داد.کلمه ای که هیچ وقت دست از سر او برنداشت و مثل خود زمان کشدار و طولانی بود: چرا؟
بعد همه چیز به صورت اشباحی در آمدند که در فضایی خیالی رفت وآمد می کردند.یک نفر شناسنامه مانی را آورد و پزشکی که پشت میز شکسته ای نشسته بود و خمیازه می کشید جواز دفن را صادر کرد.
همه چیز برای اجرای مراسم آماده شد .همه چیز مثل کابوسی که بیداری به همراه نداشت می گذشت.
اشرف السادات پرسان پرسان خود را به محل حادثه رساند.یک فرورفتگی در کوچه ظهیرالاسلام رو به روی یک مؤسسه انتشاراتی که با نور شمع های سقاخانه روشن شده بود .پیرزنی که در طبقه دوم و باران تندی می بارید. مردی از کنار کوچه می گذشت .یادم نیست چتر به دست داشت یا نه .ولی ورقه ها در دستش بود.
آن ها را به سینه می فشرد .یک ماشین آلبالویی رنگ دنبالش کرد. مرد سعی کرد با حرکات مارپیچی خود را نجات دهد ولی آخرش ماشین به او زد او را به همراه اوراق که دردست داشت پرت کرد.کاغذها در اطرافش پرانده شدند .ماششین ایستاده و مردی قوی یکل که موهایی سرخ داشت پیاده شد کاغذها را تا آخرین ورق جمع کرد و سوار ماشین شد و رفت.
جسد زیر باران و در تاریکی ماند تا در رشنایی صبح ماشین کلاتنری آمد و او را برد.
به جز چشم های بی خوابی پیرزن هیچ کس ناظر این ماجرا نبود.
*
اشرف السادات چشم ها را به زحمت باز کرد سرش مثل کوه سنگینی می کرد آفتاب زرین و گرم بهاری روی ملحفه های سفید فتاده بود و او حس کرد زندگی هنوز وجود دارد و از میان چنگالهایی که زمانی طولانی وجود او را در خود گرفته بودند نجات یافته است.
و صدای کلنگ قبر کن هم چنان می آمد با صربه هایی یکنواخت که خاک را می شکافت و زمین که هر لحظه برای بلعیدن گودتر می شد و آدم هایی که دور تا دور ایستاده بودند صبر و متانت زن شوهر مرده را تحسین می کردند .شاید حاصل همان صبوری دردی بود که دو شبانه روز در وجود او چنگ زده بود دردی فراتر از درد زایمان نه تنها در جسم بلکه در وسعت روح گسترده می شد.
....و او قبل از آنکه بیهوش شود لب های قابله خانگی را به یاد آورد که گفته بود: از دست من کاری ساخته نیست.
بعد او را گذاشته بودند روی تخت روان و دیگر چیزی به یاد نمی آورد چز دهلیزهای تنگ و تاریکی که سعی داشت از درون آن ها راهی به بیرون پیدا کند .
روی تختخواب بیمارستان بود.گللر،سیاهپوش کمی آن طرف تر ایستاده بود.
-چرا سیاه پوشیدی؟
وآرزو کرد آنچه در آن دهلیزهای تاریک دیده بود فقط خوابی باشد که به پایان رسیده .اما صورت تکیده و چشم های گودرفته و فمگین گللر به او می گفت همه چیز راست بوده است. سعی کرد از جایش حرکت کند.پرستار بچه ای را در قنداق پیچیده بود.در بغلش گذاشت و گفت : خدا عمر دوباره به تو داده و یک دختر خوشگل نگاهش کن.
دخترک چشم ها را باز کرده بود. یک جفت چشم سیاه مخملی که نگاه مانی را با خود داشت و او فکر بچه به ان کوچکی چطوری می تواند نگاه مردی را با تجربه های بسیار داشته باشد. شاید هم همه این خیالات بود!
این دختر یادگار دوران وصل بود اگر چه به دنیا آمدنش با جدایی آغاز می شد!
اشرف السادات در جایش نشست و بچه را بغل کرد.با حرکتی
R A H A
11-03-2011, 12:58 AM
186-187
تمام شد http://www.smilehaa.org/uploads/Smiles/Yahoo_Smiley/baseball-cap-smiley.gif
تحسین می کردند . شاید حاصل همان صبوری ، دردی بود که دو شبانه روز ، در وجود او چنگ زده بود ؛ دردی فراتر از درد زایمان ؛ نه تنها در جسم ، بلکه در وسعت روح گسترده می شد .
....و او قبل از آنکه بیهوش شود ، لب های قابله خانی را به یاد آورد که گفته بود : « از دست من کاری ساخته نیست .»
بعد ، او را گذاشته بودند ، روی تخت روان و دیگر چیزی به یاد نمی آورد ، جز دهلیزهای تنگ و تاریکی که سعی داشت از درون آنها راهی به بیرون پیدا کند .
روی تختخواب بیمارستان بود . گللر ، سیاهپوش ، کمی آن طرف تر ایستاده بود .
- چرا سیاه پوشیدی ؟
و آرزو کرد آنچه در آن دهلیز های تاریک دیده بود ، فقط خوابی باشد که به پایان رسیده . اما صورت تکیده و چشم های گود رفته و غمگین گللر ، به او میگفت همه چیز راست بوده است . سعی کرد از جایش حرکت کند . پرستار ، بچه ای را که در قنداق پیچیده بود ، در بغلش گذاشت و گفت : خدا عمر دوباره به تو داده و یک دختر خوشگل . نگاهش کن .
دخترک چشم ها را باز کرده بود . یک جفت چش سیاه مخملی که نگاه مانی را با خود داشت و او فکر کرد بچه به آن کوچکی چطوری می تواند نگاه مردی را با تجربه های بسیار داشته باشد . شاید هم همه این ها خیالات بود !
این دختر ، یادگار دوران وصل بود ، اگر چه به دنیا آمدنش با جدایی آغاز می شد !
اشرف السادات ، در جایش نشست و بچه را بغل کرد . با حرکتی غریزی ، سینه اش را در دهان بچه گذاشت . بچه شروع کرد به مکیدن ، آرواره ها حرکتی منظم داشت و شیر از گوشه لب هایش میریخت .
پرستار گفت : ماشاالله ، چه شیری ! این روزه ها بیشتر زائو ها شیرندارند .
اشرف السادات گفت : گلرخ کجاست ؟
- او هم زاییده . یک پسر کاکل زری ، اسمش را گذاشته اند حسین .
اشرف السادات دختر را به خود فشرد و گفت : الهی شکر که رحیم آقا هم صاحب پسر شد .
گللر آهسته گفت : پسر پسر قند عسل .
ولی اشرف السادات شنید و گفت : ای بابا ! تو هم که دست از این افکار کهنه بر نمی داری
- راستی اسم بچه را چی می خواهی بگذاری ؟
- پدرش اسمش را تعیین کرده .
- چی ؟
- فاطمه .
گللر با تعجب به اشرف السادات نگاه کرد .
- بی خود هاج و واج به من نگاه نکن . شما که نمی دانید آخر سری چقدر مومن شده بود . تمام شب را نمی خوابید . از نیمه شب شروع می کرد به نماز خواندن .
کاش حاج آقام زنده بود و این روزها را می دید . یادم هست سر اسم کوروش چه قشقرقی به پا کرد !
بچه خوابش برده بود . اشرف السادات با احتیاط ، او را کنارش خواباند . چشم ها را از روی ضعف بست . یاد زایمان اولش افتاد . مادر
R A H A
11-03-2011, 12:59 AM
صفحات 188 تا 192
بالای سرش بود، خاله وعمه....چه ناز و نعمتی!
شب ششم برای بچه گوسفند قربای کردند. مجتهد آقا، درگوش بچه اذان گفت و اسمش را عبدالله گذاشت.
اما اشرف السادات، دلخوش نبود، چون پدر بچه اش نبود، حوصله دلسوزی ونگاه های سنگین برادرها و زن برادرها را نداشت . اگرچه شوهرش وقتی هم آمد، جز دردسر چیزی با خود نیاورد.
یک روز که حا ج آقا کنار حوض ایستاده بود و وضو می گرفت، سلطنت خانم درخانه را باز کرد و گفت: حاج آقا چه نشسته اید که دامادتان سجل پسرش را به نام کوروش گرفته است.
ولی من اسم بچه را عبدالله گذاشتم هر کس مرا دوست داره، باید او را به همین نام بخواند.
چقدر زن زائو لرزیده بود، خدا می داند بعد از این ماجرا، دوباره زن وبچه ها را رها کرده و به تهران آمده بود. کوروش میوه هجران بود، ولی این دختر، ثمره وصل بود.
گللر با تگرانی به اشرف السادات نگاه کر د و گفت: کی از اینجا می رویم؟
- دکتر گفته هر وقت بخیه ها را کشید می توانیم برویم.
- شما کلاس قرآن را چه کردی؟
- تعطیلات عید است.
اشرف السادات حس کرد سقف به او نزدیک می شود، فکری عذاب دهنده، به سراغش امد. کجا بروم؟
به آن خانه ای که پر از جای خالی دوست است ویا...؟
بعددر دل گفت: بابا هر چه زودتر بروم. باید بروم یادداشت های مربوط به کتاب حقیقت را جمع کنم. این کتاب بهتر است برای همیشه بسته بماند. دلم نمی خواهد بجه هایم دنبال دردسر بروند.
گللر در لباس سیاه، غمگین تر از همیشه به نظر می رسید و مثل همیشه حرف زدن برایش سخت بود!
- کوروش کجاست؟
- ممانده پیش بچه های گلرخ.
- لابد تا حالا زمین را به آسمان دوخته .
- گللر با دلسوزی گفت: طفل معصوم آن قدر آرام شده که دل همه برای شیطنت هایش تنگ شده. یادت هست آن شب تمام نمک ها را ریخت توی خورش و همه مان را بی شام گذاشت؟
اشرف السادات، سرش را تکان داد و اشک از چشم هایش سرازیر شد.
گللر گفت: کاش من هم اشکی داشتم. و دستش را برد به طرف گلوله ای که در گلویش بود و روز به روز بزرگ تر می شد.
http://www.qalamro.com/upload/smilie/%2814%29/%28202%29.gif
تلگراف های تسلیت از مشهد و قم و نجف می آمد. بعد، نامه های طولانی و پر مهر و محبت حاج آقا جمال از نجف و حاج آقا جواد از قم، پشت سر هم به خواهر می رسید. آن ها از خواهرشان دعوت می کردند که بعد از مرگ آن مرحوم- در تمام نامه ها معلوم بود که هنوز کینه قدیمی از مانی به دل دارند. قدم بر سر چشم آن ها بگذارند و درخانه آن ها اقامت کند. نوشته بوند: تو بوی مادرمان را می دهی و همیشه پیش ما عزیزی.
اشرف السادات، زندگی مستقل در تهران را توجیح داد، هر چند که می دانست، بر او خیلی سخت خواهد گذشت. بارها گفته بود:
نمی خواهم بچه هایم زیر سایه کسی باشند. لابد اول می گویند به کوروش بگو عبدالله و بعد هم، چیز های دیگر، باز اگر حاج آقا و مادرم زنده بودند، یک چیزی؟
http://www.qalamro.com/upload/smilie/%2814%29/%28202%29.gif
در خانه به سختی باز شد . با ناله ای که از روزهای نبودن سخن می گفت. هیچ کس پای رفتن نداشت. اشرف السادات، خودش پیش قدم شد.
بوی شکوفه های نارنج و پرتقال حیاط کوچک را پر کرده بود. گلدان های مرکبات به ردیف در ایوان بودند.
حوض بد رنگ شده و روی همه چیز غبار نشسته بود؛ غباری که همه غم های عالم را به باد می آورد.
عزیز خانم، شاید برای اینکه سکوت را بشکند، گفت:
گلدان ها را نگاه کن. با اینکه کسی بهشان نرسیده پر از شکوفه شده اند.
اشرف السادات از زیر پیشانی پریده رنگ که چین های تازه ای درآن پیدا شده بود، به همه جا نگاه کرد.
به آبپاشی که در گوشه ایوان بود و به مردی که درگذشته گلدان ها را آب می داد و حال دیگر هیچ گلدانی را نمی توانست آب بدهد.
گلرخ، در حالی ک سیل اشک از چشم هایش روان بود، به صندوقخانه رفت. چهار صندوق که روکش مخمل آبی لاجوردی داشتند، کنارهم بودند.
در صندوق را برداشت که پر بود ا زظرف های بلور و نقره وترمه های مثقالی . مادر اشرف السادات برای دختر یکی یکدانه خود چیزی کم نگذاشته بود. گوشه اتاق، کنار پنجره، سجاده ای هنوز پهن بود و روی جانماز پر بود از شکوفه های نارنج.
تور صبح سجاده افتاده بود. کنار سجاده میزی کوچک قرار داشت و دورش را اوراقی پراکنده گرفته بود.
اشرف السادات با عجله کاغذها را جمع کرد وگفت: دلم نمی خواهد چشم بچه هایم به این کاغذها بیفتد؟
عزیز خانم و گلرخ ، مشغول جارو زدن بودند. گلر خ گفت:
عزیز خانم، شما خسته می شوید. من جارو می زنم. شما بروید سراغ اشرف السادات.
هر گوشه خانه، نشانی از دوست داشت و او، چطور می توانست به این چیزها فکر نکند.
عزیز خانم گفت: چرا ماتت برده، تا فردا باید همه کارها تمام شود!
صدای او، انگار از دنیایی دیگر می آمد، دنیایی ناآشنا. سجاده را جمع کرد و در کمد گذاشت. دور کاغذها را با کش بست و گذاشتشان ته چمدان.
کتاب ها را هم رویش گذاشت و درچمدان را قفل کرد.
فرش ها ، پتوها، ظرف ها و همه چیز را شستند. همه چیز برای مراسم اماده شد.
مهمانا ن زیادی برای چهلم مانی آماده بودند. گلستان و علی آقا هم از مکه برگشته بودند و باورشان نمی شد، انتظاری که در شب آخر پیش آمد، چنین پایانی داشته باشد.
از دوران تجدد طلبی، فقط طاهره و جهانگیر خان باقی مانده بودند، آن ها با لباس های آخرین مدل و یک ماشین جیپ آمدند.
پسر بزرگشان سهراب، کفش های چرخداری می پوشید و در کوچه ها مثل قهرمان های قصه ها راه می رفت. همه بچه ها با حسرت به کفش های او که با یک خیز سهراب را از سر کوچه به ته کوچه می رساند، نگاه می کردند!
آقا رسول و کوکب خانم هم آمدند. کوکب خانم، پسر کوچیکش را هم آورده بود. آخر از همه طیبه آمد.ولی از شیخ عبدالحسین خبری نشد.
کوکب ، همیشه لب حوض بود. چشم هایی درشت و مضطرب داشت. و به همه چیز بد گمان بود.
همه چیز در چشمش نحس می آمد و همیشه مشغول آب کشیدن بودا. آقا رسول به مسخره می گفت: اگر می توانست ، در و دیوارو درخت ها را هم در حوض آب میکشید و غسل می داد.
گلستان ا زمکاه برای خواهرها رشته های مروارید آورده بود. ولی گودال خوش تا مرواریدها را بر گردن بیاویزند.
همسایه ها هم آمده بودند. حتی همسایه های گللر و دوستان مانی.
بعد از همه، پسر خاله که نماینده مجلس بود آمد. صندلی روضه خوان را در ایوان گذاشتند و او از سیر تا پیاز مرگ مانی را پرسید.
کوروش پیراهن سیاه پوشید و در چشم هایش پختگی زودرسی دیده می شد.
برای مردها چای می برد و استکان های خالی را می آورد.
آخر شب که غریبه ها رفتند. بحث هایی درمورد مرگ مانی پیش آمد و بعد در مورد زن و بچه ها ی او.
رحیم آقا گفت: چطور پیش اخوی ها نمی رود؟ آن ها که برای خودشان کیا و بیایی دارند.
اشرف السادات، دوید وسط حرف طیبه وگفت: من به خانه کسی نمی روم. دوست ندارم بچه هایم زیر چراغ کسی باشند.
این حرف ها را زد، ولی خودش بهتر می دانست که قدرت دادن اجاره خانه و خرج زندگی را از حقوق شوهرش نخواهد داشت.
R A H A
11-03-2011, 12:59 AM
صفحه 193
گللر گفت : " خانه ما بهترین جاست . آنجا می توانی مستقل باشی . الان اتاق مونس خانم خالی است .می دهم اتاق را سفید کنند .یک هفته بعد آماده است . ما که بالاییم .انسیه هم آزاری ندارد . "
جهانگیر خان ، گره کراواتش را شل کرد و گفت : "اگر به خانه ما بیایی ، به ولای علی ، منتت را دارم . کوروش هم با سهراب جورشان جور می شود . "
اشرف السادات گفت : " مشهد که اصلا نمی آیم . اگر به خانه شما بیایم به اخوی بر می خورد . قربان امام رضا بروم ، حوصله مشهد را اصلا ندارم . آنجا حرف و نقل زیاد است . "
اشرف السادات تمام شب به آسمان پر ستاره نگاه کرد و بالاخره تصمیم گرفت به خانه گللر برود . جایی مثل دریا که بتواند خود و خاطراتش را در موج آدم هایی که پایین شهر می نشستند ، گم کند .
صفحه 195
فصل پنجم
بادبادک ها در آسمان بودند . با گوشواره ها و دنباله های کاغذی به رنگ های زیبا . سر نخ بادبادک ها در دست پسر بچه هایی بود که روی پشت بام های کاهگلی ایستاده بودند و سعی می کردند بادبادک خود را به اوج آسمان بفرستند .
نخ یکی از بادبادک ها در دست کوروش بود . در خانه های پشتی ، پسر های حاجی صمد که ثروتمندترین آدم محله آنها بود ، بادبادک هایی را به هوا می فرستادند که گاهی هفت فانوس را به دنبال خود می کشید .
صدای یکنواخت کارخانه همیشه به گوش می رسید . انگار هیچ وقت خسته نمی شد . نه روز می شناخت و نه شب . نه تابستان و نه زمستان .
گهگاهی عبور ماشین دودی و بوق شادی اش می آمد . گاهی هم
صفحه 196
سوت خطر به نشانه اینکه حادثه ای اتفاق افتاده است .
از اتاق گللر ، صدای قرآن بچه ها شنیده می شد . هرکس شیطنت می کرد یا اشتباه می خواند ، چوب خانم معلم بر شانه اش فرود می آمد . اشرف السادات روی قالیچه ای کنار دیوار ، رو به روی گل های آفتابگردان نشسته بود ؛ گل هایی که معلوم نبود کی و از کجا سر بر آورده و به طرف خورشید سر می کشیدند .
اشرف السادات ، در حالیکه موهای همچون شبق فاطمه را می بافت ، زیر لب زمزمه ای حزین داشت . با خود گفت : " برای چند روز آمدم و حال چند سال است که مانده ام !"
ماه بانو و گلبانو ، عروسک های پارچه ای را در آغوش داشتند و به بافته های موی فاطمه نگاه می کردند :
- زن دایی ، موهای مارا هم می بافی ؟
- آخر موهای شما کوتاه است . چطور ببافمشان ؟
- مامان نمی گذارد موهایمان بلند بشود . می گوید : حوصله اش را ندارم .
اشرف السادات به موهای کوتاه بلوطی رنگ و دو جفت چشم عسلی که از زیر چتر زلفی پر پشت به او نگاه می کردند ، نظری انداخت و گفت : " خوب ، این جوری هم قشنگ است . "
دختر ها مشغول عروسک بازی بودند. حمید عکس ها را نگاه می کرد .
گللر ، صندوق قدیمی را در اتاق اشرف السادات گذاشته بود و وقتی شاگرد داشت ، اجازه می داد ، حمید عکس هایش را نگاه کند . زن دایی این عکس را دیده ای ؟
- آره ، صد بار .
R A H A
11-03-2011, 12:59 AM
197 تا 199
- درست است که این مامان من است؟
- معلوم است.
- و این آقایی که پهلویش ایستاده؟
- خودت که می دانی. چرا دوباره می پرسی؟
حمید عکس دیگری را که پسر را در لباس نظامی نشان می داد، برداشت و و رفت سراغ دختر ها:
- بچه ها ، نگاه کنید . این سپهر است برادرمان.
گلبانو گفت:" پس حالا کجاست؟"
- مامان می گوید مرده. از پشت بام افتاده.
ماهبانو گفت:" کاش اینجا بود و با ما بازی می کرد.گ
اشرف السادات گفت:" ولی اگر او بود، همراه کورش به پشت بام رفته بود."
بعد، دلش شور زد و به پشت بام نگاه کرد:
- برو کنار! بس است . الان عمه گللر درستش تمام می شود و می آید پشت بام.
- مامان ، بادبادکم رفت هوا، اما نتوانستم بیاورمش پایین.
- بهتر . زود بیا پایین و برو دوتا نان برای شام بخر. الان است که نانوایی قیامت بشود.
یک بافتنی دست اشرف السادات بود. حمید گفت:" زن دایی، برای من هم می بافی؟"
- بله . چرا که نه. به مامانت بگو نخ بخرد تا ببافم.
- ولی مامان حوصله ما را ندارد. از وقتی این نی نی آمده....
- اصل کاری تو هستی حمید. تو پسر بزرگ خانه ای. خوب ، نی نی کوچولو نمی تواند راه برود. خودش نمی تواند غذا بخورد و مامانت ناچار است به او بیشتر برسد.
حمید سرش را تکان داد و گفت:" می دانم.گ
کوروش آمده بود پایین . برافروخته بود و خیس عرق. بلوز نازک نخی به تنش چسبیده بود.
- بیا اندازه ات را بگیرم.
- حالا که زمستان نیست.
- ولی از حالا باید به فکر زمستان باشیم.
کوروش رفت جلو و اشرف السادات ژاکت را تا زیر بغل او گرفت.
- حالا از سر طاقچه پول بردار و برو دوتا نون سنگک بخر و بیاور .
بعدازظهر های تابستان گرم بود و طولانی، و نگهداری بچه ها از صبر و حوصله هر کس خارج بود، الا اشرف السادات که هم بچه های خود و هم بچه های گللر را نگه می داشت.
نزدیک غروب ، شاگردان گللر می رفتند . آن وقت اشرف السادات نفس راحتی می کشید. گاهی هم باباحیدر بچه ها را دور خودش جمع می کرد و قصه های قدیمی برایشان تعریف می کرد. او ادعا داشت که شش پادشاه را دیده است و با انگشت ها ی خود می شمردشان:" ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه، احمدشاه، رضاشاه و محمدرضا شاه."
کوروش می پرسید:" کدامشان بهتر بودند؟"
باباحیدر با ترس می گفت:" هیچ کدام.گ
- انوشیروان عادل چی؟
باباحیدر سرتکان می داد و می گفت:" من که او را ندیده ام."
- ولی در کتاب تاریخ نوشته اند که او عادل بوده .
باباحیدر با خستگی می گفت:" مگر هرچه توی کتاب بنویسند درست است؟"
باباحیدر، بیرون آمده بود و حیاط را آب پاشی می کرد. بوی نم همه جا پیجیده بود.درخت شپیدار را آب داد. به لبه آفتابگردان ها دست کشید و گفت:
- چه قشنگ است!
- شما مگر می بینی؟!
- بله . من با دست هایم همه چیز را می بینم .
گللر ، توی بهارخواب بود. بعد از چند ساعت درس دادن، حوصله هیچ صدایی را نداشت؛ نه بچه های خودش و نه بچه های برادر و نه بچه های کس دیگر. ولی می دانست اشرف السادات هم خسته است.
- حمید، گلبانو، ماهبانو، زود بیایید بالا. بگذارید زن دایی یک نفس راحت بکشد.
کوروش گفت:" ما نیاییم؟"
- ببین مادرت چه می گوید.
- به جای این حرفها ، بود برو نان بخر.
فاطمه منتظر اجازه نماند و دنبال دو قلو ها ، راه پله را گرفت و رفت بالا.
***
گللر ، توی بهارخواب نشسته بود و سیگار دود می کرد. در خانه پدری، در روزهای مهمانی و روضه خوانی ، بعد ازز رفتن مهمان ها ، چند پکی به سیگار می زد. حال به پیشنهاد اسماعیل آقا دوباره شروع کرده بود. اسماعیل آقا عقیده داشت سیگار جلوی فکر و خیال را می گیرد.
R A H A
11-03-2011, 12:59 AM
200-209
حميد دنبال کبوترهاي آقا حبيب مي دويد که روي نرده جمع شده بودند، حبيب آقا در ايوان مشرف به خانه آنها، دست ها را بلند مي کرد و سوت مي زد تا کبوترها را به سرجايشان برگرداند.
محبوبه به جاي ننه آقا که چند ماه پيش مرده بود، غر ميزد:
ـ خجالت بکش مرد! موهايت سفيد شده! هنوز داري دنبال کفترها مي دوي؟ شکر خدا ديگر نفس درست و حسابي هم نداري!
اشرف السادات کنار حوض ايستاده بود. رويش را به طرف بهار خواب کرد و گفت:
ـ سيگار نکش. براي اين طفل معصوم خوب نيست. مي خواهي اين باريکه شيرت هم خشک شود؟
ـ منعم نکن خواهر. منعم نکن.
اسماعيل آقا که آمد، فاطمه يواش يواش آمد پايين. کوروش نان هاي تازه را گذاشت توي سفره. نگاهي به آسمان دم غروب کرد و گفت:
ـ مامان چرا ما روي پشت بام نمي خوابيم؟
ـ براي اينکه حال بردن رختخواب به پشت بام را ندارم.
ـ من مي برم.
اشرف السادات مي خواست بگويد « ما مرد نداريم» ولي پشيمان شد. بعد، نگاهي به پسرش کرد. انگار چيز تازه اي در او کشف کرده بود. در دل گفت « چشم به هم مي زني بچه ها بزرگ مي شوند.»
ـ تو اگر بخواهي مي تواني رختخوابت را به پشت بام ببري. تو ديگر براي خودت مردي شده اي!
فاطمه گفت:
ـ مامان من هم بروم؟
اشرف السادات قاطعانه گفت:
ـ نه، دختر هميشه پيش مادر مي خوابد.
****
آسمان، ستاره باران بود. در فضاي لاجوردين، زمزمه اي پيچيده بود. از درون آسمان و از درون زمين.
کوروش مدت ها بود که متوجه اين صدا شده بود. از وقتي که دور از چشم مادر، از ته صندوق گللر تار را بيرون آورده و با ترس و لرز سيم هاي آن را به صدا درآورده بود. صدايي سحرآميز و نافذ که همه صداها، ازجمله صداي يکنواخت کارخانه را تحت شعاع قرار مي داد.
آن روز مادر و عمه گللر به سفره ابوالفضل رفته بودند. حميد مدتي با ساز مشغول شده بود. واي اگر مادر مي فهميد! ولي صدا، طنين دعاهاي صبحگاهي را داشت؛ شبيه آهنگ قرآن عمه گللر و سياه مشقي که معلم خط براي او نوشته بود؛ خطي موزون، با کلماتي موزون! او اين وزن را در همه چيز و همه جا، در زمين و آسمان ودرون برگ ها حس مي کرد. زيبايي کلمات و آهنگ ها، در راه شيري گسترش مي يافت.
عمه گلستان گفته بود که راه شيري، راهنماي مسافران کعبه است و بعد هفت برادران کوچک را که شبيه ملاقه بود، ميديد و هفت برادران بزرگ را....
آسمان پر از عجايب، خواب را از چشمان او ربوده بود. گاه، ستاره اي مي افتاد و در فضا ناپديد مي شد. شنيده بود هر آدم ستاره اي دارد که به هنگام مرگ، خاموش مي شود و کوروش سعي داشت ستاره خودش را پيدا کند و به ستاره پدر فکر کرد که حتما سرخ بود وخونين.
درآن شب باراني که هيچ ستاره اي نبود، ستاره پدر چطور افتاده و خاموش شده بود!
فاطمه مي توانست حرف هاي مادر را باور کند، ولي او که جسد پدر را در سردخانه ديده و سردي دست هاي مادر را درآن لحظات حس کرده بود، مي دانست که پدرش نمرده، بلکه کشته شده است. او سعي مي کرد مرد مو قرمزي که پدر را کشته و اوراق کتاب او را جمع کرده بود، جلو چشم خود مجسم کند. شايد اگر چمدان پدر را پيدا مي کرد....
او چمدان پدر ا کاملا به ياد داشت، ولي جرات نداشت سراغ آن را از مادر بگيرد. مادر به اندازه کافي دردسر داشت. او سوالات زيادي داشت. در مورد پسرخاله که وکيل مجلس بود. در مورد مردي که عمه گللر با نفرت از او ياد مي کرد و به تازگي وکيل شده بود و در مورد اينکه چرا هيچ وقت پسرخاله و يا هيچ وکيلي به خانه آنها نمي آيند.
در خانه و مدرسه احساس تنهايي مي کرد. فکر کرد شايد از خاطرات عمه گللر که جسته و گريخته به زبان مي آورد، بتواند چيزهايي بفهمد.
****
گللر، در حالي که پنجره را مي بست گفت:
ـ سرما امسال چه زود آمده!
اشرف السادت دست از سوزن زدن کشيد و گفت:
ـ تو هم که هميشه از سرما مي نالي!
نور چراغ گردسوز افتاده بود روي صورت حميد و کوروش که مشغول نوشتن بودند.صداي غژغژ کشيده شدن قلم ني و مرکب برروي کاغذ مي آمد و کاغذ جلوي کوروش با رديفي از خطوط زيبا پرشده بود. « ادب مرد به ز دولت اوست»
گللر با تحسين به خط کوروش نگاه کرد و گفت:
ـ کاش مهدي زنده بود! خطش را ديده اي کوروش؟
ـ بله عمه جان. بارها ديده ام. آن وقت هايي که شما نيستيد. وقتي با مادرم به روضه مي رويد.
گللر به حميد نگاه کرد که معصومانه خودش را جمع کرده بود. اشرف السادات گفت:
ـ گللر، مگر در صندوق باز است؟
کوروش خنديد و گفت:
ـ خب اينکه چيزي نيست با يک سنجاق باز مي شود.
اشرف السادات گفت:
ـ وقتي که ما نيستيم، ديگر چه کارها مي کنيد؟
حميد با لحني بغض آلود گفت:
ـ من که هيچ تقصيري ندارم.
کوروش گفت:
ـ راست مي گويد. اين کارها همه زير سر من است.
ـ خب، غير از عکس ها و خط ها ديگر چه چيز را ديده ايد؟
اشرف السادات با ترس به دهان پسر چشم دوخته بود. مي دانست او هم مثل ماني، هيچ وقت دروغ نمي گويد.
ـ خب کمي هم ساز زديم. راستي عمه گللر، عکس شمارا ديدم که تار دستتان است. همين تاري که الان ته صندوق است.
گللر که انگار در دياري ديگر سير مي کرد، زير لب خواند:
ـ چه کوچه ها که نگشتم...
ـ عمه گللر کاش به من هم ياد ميدادي.
گللر دزدانه به قاب عکس حاج حسن آقا با آن چشمهاي پر ابهت، نگاه کرد. زير لب زمزمه کرد:
ـ يک و دو و سه و چار. يک و دو و سه و چار....
اشرف السادات گفت:
ـ درست واجب تر از اين کارهاست. اصلا اين کارها معصيت دارد. مادربزرگم عقيده داشت، در خانه اي که صداي ساز بيايد، صداي فرشته ها خاموش خواهد شد.
گللر که آن شب روي دنده اي ديگر افتاده بود، گفت:
ـ خدا گذشتگان را رحمت کند، ولي همه حرف هايشان که درست نبود. صداي تار خودش شبيه صداي فرشته هاست.
ـ از تو اين حرف ها بعيد است. تو که صبح تا عصر قرآن درس مي دهي...
ـ کي گفته اين دوتا با هم منافات دارند؟
اشرف السادات براي اينکه مسير حرف را عوض کند گفت:
ـ امشب هم اسماعيل آقا نمي آيد؟
ـ نه کارخانه رونق گرفته و هفته اي سه شب اضافه کاري دارند.
ـ خوب شد کارخانه راه افتاد، والا رحيم آقا و گلرخ چطور مي توانستند قسط خانه اي را که خريده اند بدهند؟!
ـ آره والله... با هفت تا بچه!
ـ ولي عزيز خانم تنها شد.
ـ نه بابا. گارخ مرتب بهش مي رسد. يا او خانه گلرخ است يا گلرخ خانه او.
کوروش که هواي تار برش داشته بود گفت:
ـ عمه جان، به من تار ياد مي دهيد؟
گللر گفت:
ـ برو تار را بياور ببينم.
اشرف السادات گفت:
ـ ول کن تورا به خدا.تو مگر خسته نبودي.
اما گللر، آن شب حال و هواي ديگري داشت.دختر ها خوابيده بودند.باران ريز و تندي مي باريد.کوروش به سرعت برق تار راآورد و گذاشت جلو عمه گللر. گللر صدايي را از سال هاي دور شنيد« بزن تار و بزن تار..» و با نگاهي به تار که هيچ گردي رويش نبود، همه چيز را فهميد. تار را در بغل گرفت وخواند:
ـ مکش به خون پرو بالم....
ـ اين سيم ها که زنگ زده است!
ـ اگر اجازه دهيد فردا مي برمش پيش استادنوا، تا سيم هايش را عوض کند.
اشرف السادات گفت:
ـ مگر تو آنجا هم رفته اي؟
ـ بله با پدر بارها به آنجا رفتم. او هم هميشه به مجلس مي امد.
****
عروس بر روي صندلي، بر بلندي سه پله مفروش نشسته بود.پشت سرش خورشيدي بود با شعاع هاي مهتابي به رنگ هاي خيال انگيز! دو قاليچه با نقش آهو و پرنده در دو طرف سر عروس، گويي بال گشوده بودند.
نور چراغ هاي رنگارنگ که دور تا دور حياط و داخل شاخه هاي درختان کشيده شده و روشن و خاموش مي شد، در تاج الماس نشان عروس، هزاران ستاره به رنگ هاي گوناگون به وجود مي آورد و ناپديد مي شد. ولي هيچ رنگي به زيبايي چشمان آبي عروس نبود که باوقار به زمين دوخته شده بود. از زير تاج عروس، تنها طره هايي زرين و پيچان پيدا بود که برروي صورت گلرنگ او بازي ميکرد. توري که مثل ابر لطيف بود، از بالاي تاج بيرون آمده و قسمتي از صورت و گردن و بالا تنه عروس را پوشانده بود.
زهره و نرگس، خواهران عروس، براي اولين بار لباس هاي زنانه پوشيده و سخت مواظب ظاهر خود بودند! آنها با دقت و علاقه چين هاي لباس عروس را مرتب کرده و بچه هاي ديگر را که مي خواستند خودرا به دامن رويايي عروس بچسبانند، از آنجا دور مي کردند. بچه ها با احساسي عجيب به زهرا که بر بلنداي سه پله، همچون دختران قصه ها به نظر مي رسيد نگاه مي کردند.
پايين پله ها سه دختر بچه ايستاده بودند که از دور به نظر سه قلو مي رسيدند. دوتا از دخترها موهاي صاف و بلوطي رنگ داشتند و پاپيوني از حرير آبي بر بالاي سرشان بود و سومي موهايي بلند داشت که تا کمر مي رسيد. و جاي بافته ها آن را پله پله کرده بود. برروي پاهاي ظريفشان، چتري از دامن تافته صورتي، باز شده بود و پاپيون هايي تمام کمرباريک آنها را پوشانده بود.عروس از بالا به آنها لبخند ميزد و بوي گل هاي صورتي که دردست داشت به همه جا پراکنده مي شد. گلبانو گفت:
ـ زهراست ها!
ماهبانو و گلبانو، با تکان دادن سر حرف اورا تصديق کردند. چشم هايشان مثل جادو شده ها به عروس دوخته شده بود. بچه ها، دسته جمعي از وسط راهروهايي که با چيده شدن ميز و صندلي ها به وجود آمده بود، رد مي شدند واز قله اي که برروي کوهي از شيريني بود، شيريني هاي مربايي را برمي داشتند و مي خوردند. چند بچه هم کنار تخت ايستاده و به مطرب هايي که خودشان را آماده مي کردند، نگاه مي کردند.
روي تخت قاليچه هاي خوش نقش و نگار و نه چندان نو، انداخته شده بود. مطرب هاي زنانه نشسته بودندو سازشان را کوک مي کردند. يکي تنبک خود را روي چراغ الکلي گرم مي کرد و رويش دست مي کشيد. رقاصه اي روي زمين نشسته بود و لباسي از ساتن زرد برتن داشت که رويش تور سياه بود . آينه اي را جلو صورت گرفته بود و به موهاي مجعدش عطر ميزد.
چند پسر و دختر از پشت درخت ها و آلاچيق، اورا زير نظر گرفته بودند . نظير اين زن را هيچ وقت، جز در عروسي ها نمي ديدند. هنوز مهمانان نيامده بودند.زن هاي خودماني در اتاق بزرگي که مشرف به حياط بود، جمع بودند. شلوغي ها بيشتر مال خانواده عروس بود.خانواده داماد اگرچه پسر يکي يکدانه شان را داماد مي کردند، اما کس و کار چنداني نداشتند.
مادر بزرگ داماد همه چيز را زير نظر داشت.گاهي سري تکان ميداد و به نشانه نارضايتي چيزي مي گفت. احساس مي کرد، گروهي آمده اند تا مال پسرش را به آتش بکشند.فروغ زمان، مادر داماد، چادري از تور شيري رنگ به سر داشت و به همه جا سر ميزد.زنها دور هم نشسته و دستگاه فر را در منقل گذاشته بودند تا حسابي داغ شود . داشتند موهايشان را شانه مي کردند.
عزيز خانم، شربت هارادر ليوان هاي پايه دار بلور مي ريخت و در سيني مي گذاشت. بوي گلاب همه جا پيچيده بود.
کوروش و حميد سيني شربت ها را براي مردها مي بردند و پشت سرشان، سهراب با کفش چرخدارش سر مي خورد و مي رفت.
طاهره در حالي که موهايش را به دور فر لوله کرده بود، رفت توي بهارخواب و گفت:
ـ بچه ها مثل خانم ها و آقاهاي محترم برويد بنشينيد پشت ميزها تا برايتان شربت بياورند.
ولي بچه ها از بس شيريني خورده بودند، ميلي به شربت نداشتند.طاهره جلوي آينه اي که روي طاقچه بود، موهايش را به همان حالت بوکله بالا برده و با سنجاق نگين داري محکم کرد و به اشرف السادات گفت:
ـ تو چرا موهايت را فر نمي زني؟
ـ به خدا دل اين کارها را ندارم.از وقتي شوهرم جوان مرگ شد دست به سرو صورتم نزده ام.
حالا دستگاه فر را گللر گرفته بود و گفت:
ـ تورا به خدا برو سري به اين بچه ها بزن. مي ترسم يک دسته گلي آب بدهند و ابرويمان را جلو خانواده داماد ببرند. اول جلوي سهراب را بگير که با اين کفش ها هي مي چرخد و مي چرخد.
ننه کبري منقل اسپند را مي گرداند ودودي آبي رنگ و خوشبو در هوا حلقه حلقه مي شد و مرتب مي گفت:
ـ بترکد چشم حسود و بدخواه.
گلستان که چادر وال آبي با خال هاي طلايي به سر و تسبيحي از مرواريد در دست داشت، گفت:
ـ صلوات بفرستيد براي سلامتي عروس و داماد.
و اين صدا با صداي مطرب ها به هم آميخت. گلرخ و فروغ زمان دم در ايستاده و به مهمانان خوشامد مي گفتند. آخر شب، وقتي مجلس خلوت شد، مطرب ها خسته و خواب آلوده با چشم هايي که دورش حلقه هاي کبود بود، درگوشه اي نشستند تا خستگي شان دررود.رقاصه اي که مثل خمير روي زمين وارفته بود، در آينه به غروب جواني خود نگاه مي کرد.
پسرها آمده بودند.کوروش و حميد روي تخت مطرب ها نشسته و سازها را که روي تخت بودند برداشتند.با وسوسه اس که نمي توانستند جلوي آن را بگيرند و لحظاتي بعد صداي سنتور و تار در مجلس پيچيد.بچه ها دست از شيطنت کشيده و روي تخته حوض نشستند. گللر پشت درختها پنهان شده و به حرکات پسر برادر و پسر خودش نگاه مي کرد. غمي کهنه به سراغش آمد و در دل گفت:
ـ مهدي دوباره زنده شده، آنهم در قالب حميد!
و آن يکي انگار ماني بود با همان دقتي که پدر، کتاب مي خواند، پسر مضراب هارا بر سيم هاي سنتور فرود مي آورد. آهنگ غم انگيزي بود ولي دختر بچه هابه همان آهنگ مي رقصيدند.گللر کنار تخت گاهي نشست و شروع کرد به خواندن، با صدايي که سوزي تازه در آن حس مي شد وسه زن را ياد غصه اي مي انداخت که در قلب گللر خانه کرده بود. گلستان که زير تخت خم شده بود تا وضو بگيرد، با حيرت به اين صحنه نگاه مي کرد. حرکاتش عين مادر جون بود.
ـ بساط مطربي راه انداخته ايد!!!
گلرخ گفت:
ـ خدارا شکر که خواهر شوهرهايم رفته اند.
عزيز خانم گفت:
ـ توي عروسي بايد بزن و برقص کرد.مجلس عزا که نيست!
گلستان گفت:
ـ ولي دليل نمي شود که معصيت باشد.
خانم بزرگ کنار نرده هاي بهار خواب نشسته بود و قليان مي کشيد و سرش را تکان مي داد. صداي اشرف السادات باعث شد که کوروش دست از سنتور زدن بردارد.
ـ پسر! اينها را پيش کي ياد گرفتي؟
ـ پيش عمه گللر.
ـ خب آنرا که مي دانستم ولي سنتور را کجا ياد گرفتي؟
ـ پيش دوست آقاجونم مي رفتم. پيش استاد نوا.
ـ خوب چشمم روشن.
شاگرد مطرب ها که بچه اي سياه سوخته با موهاي وز کرده بود، با حالتي حق به جانب آمد و سازها را جمع کرد و در جعبه ها گذاشت.
R A H A
11-03-2011, 01:00 AM
210-215
عاقبت سر و كله مردها پیدا شد که امده بودند دست عروس و داماد را در دست هم بگذارند.ننه کبری با منقل اسپند جلوتر از عروس و داماد می رفت و مرد سیاه چرده ای که لباسی از ساتن قرمز پوشیده بود،دایره زنگی می زد.
طاهره هلهله می کشید.
بعد،حاجی خلیل با قدم هایی سنگین و استوار جلو امد و دست پسر عزیز کرده اش را در دست عروس گذاشت. عروس و داماد دست در دست هم از میان الاچیقی از گل و چراغ های چشمک زن گذشتند و از پلکان مفروش بالا رفتند.
پایین پلکان، ننه کبری ایستاده و مواظب بود که هیچ کس بالا نرود، نه زن های فضول فامیل و نه بچه های کنجکاو!
همه به گللر محبت می کردند، ولی او حوصله هیچ کس را نداشت. از وقتی ان پروفسور روسی،صاف و پوست کنده به او گفته بود که پسر کوچکش نمی تواند راه برود،دنیا را روی سرش خراب کرده بودند.
پروفسور روسی موهایی قرمز داشت و او را یاد رفیق اسرافیل می انداخت.زندگی گللر و پسرش،بوی حوض های پر لجن بیمارستان شوروی را گرفته بود.
پرستاری که هر روز پاهای بچه را نرمش می داد،می گفت: ((این طوری باید نرمش بدهی. وقتی می روی به خانه پاها را بگذارد در اب گرم و تا می توانی ماساز بده.))
با خشونت و سرعت،پاهای بچه را خم و راست می کرد. گللر نسبت به بلوز صورتی بدرنگ او و لب های بنفشش،حساسیت پیدا کرده بود و از بوی عطرش متنفر بود.کمک هیچ کس را قبول نمی کرد حتی اشراف السادات را در تاریک روشن صبح،بچه را که هروز سنگین تر می شد،بغل می کرد و به بیمارستان می برد. بعد سر و کله بچه های کلاس قران چیدا می شد.
_ امروز کلاس نداریم؟
_ نه هفته اینده.
بچه ها غرولندکنان به خانه هایشان می رفتند. ان روز،پرستار تا ظهر کارش طول کشید ولی گللر حال خانه رفتن را نداشت. راهش را کشید و رفت امامزاده عبدالله،سرخاک مهدی، می خواست خانه اشرا با لباس های چرک و اتاق ریخته واریخته فراموش کند. می خواست چشمش در چشم مادرانی که اسم بچه هایشان را در کلاس قران نوشته بودند،نیفتد. تمام پولی را که بابت شهریه داده بودند،خرج احمد کرده بود. زیر لب گفت : سگ بشو،مادر نشو.
نزدیک غروب در قبرستان ماندو تا وقتی نگهبان پیر،فانوس را بر قبرها گذاشت. بعد از جایش بلند شد،بچه را بغل کرد و گفت: پسر،پسر فند عسل. من نمی گذارم فلج شوی.
پسرک با محبت به مادر نگاه کرد.
گلرخ از میان در نیمه باز وارد شد. راهرو هنوز تاریک بود. بوی غذای مانده و رخت های نشسته می امد. توی حیاط اشرف السادات با بچه ها سر سفره صبحانه بودند.
_ سلام خواهر ،رویم سیاه،حسابی به زحمت افتادی. خودت کم داشتی بچه های گللر هم ریختند سرت.
_ خوش امدی،چه عجب!
_ گرفتارم والله. زهرا که ویار دارد،بقیه بچه ها هم که هر کدام سازی می زنند. رحیم اقا هم که روز به روز پرتوقع تر می شود!
بچه ها به گلرخ و جعبه شیرینی که در دستش بود،نگاه کردند،دلشان می خواست هر چه زودتر در جعبه باز شود.
کوروش سرش را کرده بود زیر لحاف. گلرخ گفت : بلند شو، پسر جان. لنگ ظهر است.
گلرخ به حرکات او که یاد بردار را زنده می کرد، نگاه کرد. بعد نگاهی به ظرفها و رخت های کنار حوض انداخت و گفت: خیلی کم دردسر داشتیم،این هم امد رویش. کی فکر می کرد توی زندگی این همه بلا سر گللر بیاید؟ بالاخره فهمیدید دکتر چی گفته؟ گللر که نمی گذارد کسی دنبالش برود.خودش هم درست حرف نمی زند. تو چی فهمیدی؟
_ جسته و گریخته شنیده ام مداوایش باید طولانی باشد. بیچاره،هر روز صبح زود، بچه بغل می کند و می رود. کی بیاید،معلوم نیست. یک وقت ظهر یک وقت ساعت دو بعداز ظهر. نمی دانم چی می خورد،تازه وقتی می اید،بچه را می برد زیر تیغ افتاب و ان قدر پاهایش را خم و راست می کند،که از صورتش قطره های عرق می چکد، ولی باز هم دست نمی کشد. خدا چه قوتی به او داده! بعد از تمام این کارها، بچه را می گذارد توی لگن اب داغ و خودش می نشیند لب حوض و پاهایش را می گذارد توی اب و هی سیگار می کشد. یک لیوان شربت برایش می برم. گاهی می خورد،گاهی هم زل زل نگاهم می کند و لب به شربت نمی زند.
گلرخ به پیشانی بلند اشرف السادات گه پر چین شده بود،نگاه کرد و گفت : پس بگو بار زندگی حسابی افتاده روی دوشت. من هم که جور دیگری گرفتارم. عزیز خانم که زمانی کمک حالم بود،زمین گیر شده. تازه باید کمکش هم بکنم. از همه بدتر،خواستگارهای زهره و نرگس اند که طاق و جفت می ایند و می روند.رحیم اقا هم که عقیده دارد دختر را باید زود شوهر داد. خلاصه تا بچه اند یک غصه دارند،وقتی بزرگ می شوند،صدتا. از غروب به بعد هم که باید در خدمت رحیم اقا باشم که از در و دیوار و سفیدی و سیاهی ایراد می گیرد.
امروز هم روزز از خدا دزدیده ام که به خواهرم و بچه ها و خانه و زندگیش برسم.
بعد،راه پله ها را گرفت و رفت بالا.
اشرف السادات گفت: اگر می خواهی باری از دوشم برداری، برو از سر خیابان،چند متر پارچه ارمک بخر و بیاور تا برای دخترها روپوش بدوزم.
سه جفت چشم، با خوشحالی به اشرف السادات نگاه کردند. فاطمه گفت: عمه گلرخ،من امسال به مدرسه می روم.
گلرخ،فاطمه را بغل کرد و بوسید و گفت: چند متر بخرم؟
اشرف السادات با وجب شروع به اندازه گیرب کرد و گفت: هشت متر بس است. یک متر هم پارچه سفید بخر برای کمر و یقه.
گلرخ رفت و زود برگشت. اشرف السادات یک قالیچه در حیاط پهن کرد و بساط خیاطی را راه انداخت. کوروش نزدیک اتاق بابا حیدر،روی یک پله نشسته بود و کتاب قطوری در دستش بود. گلرخ گفت: تره به تخمش میره،حسنی به باباش.
اشرف السادات گفت: صد رحمت به کتاب خواندش! وای به روزی که صدای سازس را دربیاورد.
حمید از وسط یک گل افتابگردان، تخمه در می اورد و می کشکست. دخترها، با التماس از او می خواستند که به ان ها هم بدهد.صدای کارخانه هم چنان می امد و بوی لجن در هوا پراکنده بود. گلرخ فرز و چابک دستک های چادر گلدارش را به گردن بست و از بالای ایوان هر چه پتو و قالیچه و رختخواب بود،پایین انداخت.
کورش گفت: عمه جان،چه خاکی راه انداختید!
_ به جای این حرف ها بلند شو یک کمکی بکن. تو و حمید را می گویم. هر کدام یک کاسه بردارید و فرش ها را بشوید.
کوروش کتاب کنت مونت کریستو را بست و در تاقچه پنجره بابا حیدر گذاشت و پاچه های شلوار را بالا زد.حمید هم افتابگردان ها را به دخترها داد و به کمک پسر دایی رفت.
اشرف السادات پشت چرخ نشسته و درزها را چرخ می کرد. بعد از مدتی گفت: بارک الله پسرها. حالا که زحمت می کشید، کمی اب و صابون هم درست کنید و فرش ها را درست و حسابی بشویید. فکر کنم از وقتی احمد دنیا امده شسته نشده.
کوروش گفت: بله. نمایشگاه کثافت هم هست! و دماغش را بالا کشید.
گلرخ از پشت پنجره گفت: نه اینکه مال بقیه تان مشک و عنبر بوده!
حمید و کوروش حسابی گرم کار شده بودند و کاسه را می کشیدند روی فرش و اب کثافت را بیرون می اوردند.
گلرخ امد توی حیاط و به جان رخت ها و ظرف ها افتاد.
محبوبه از پشت پنجره خانه شان گفت: گللر خانم، مگر شما مرد و مدد ندارید! و گلرخ را یاد روز اولی انداخت که به این خانه امده بودند.
گفت: خدا ننه اقا را رحمت کند.هنوز مزه دمپختک ان روز زیر دندام است. به نظرم به خاطر همان دمپختک بود که خواهرم دوقلو زایید.
_ حالا دست نگه دار تا من هم بیایم.
و دقایقی بعد، از راه پشت بام خودش را به حیاط رساند.فرش ها و رختخواب ها را شستند و در افتاب پهن کردند.
محبوبه گفت: حالا وقتش است که حوض را خالی کنیم.
گلرخ گفت: نمی دانم توی اب انبار،اب هست یا نه؟
بعد، در اب انبار را برداشت و گفت: هست.
چهارتایی دست به کار شدند و حوض را خالی کردند.حمید گفت: خاله جان،حالا چه کار کنیم؟
_حالا تلمبه بزنید تا حوض پر شود.
پسرها شروع کردند به تلمبه زدن.حوض از اب صاف پر شد. بندهای رخت،انباشته از لباس های تمیز. جا ظرفی های اشپزخانه شسته شد و ظرف های تمیز در ان ها جا گرفت.به گلدان هایی که در بهار خواب،اخرین نفس ها را می کشیدند، اب دادند. خانه رنگ و روی تازه ای پیدا کرد.اشرف السادات روپوش را برای دخترها اندازه می کرد و دختر ها به چین های دامن روپوش که تا بالای زانو می رسید،نگاه می کردند.
گلرخ گفت: زن داداش،دلمان از گشنگی ضعف رفت. ناهار را بکش.
محبوبه گفت: منتظر گللر نمی مانیم؟
_ نه. معلوم نیست کی بیاید.
بچه ها دور تا دور سفره نشستند و نان ها را خرد کردند.
R A H A
11-03-2011, 01:01 AM
اشرف السادات ديزي سنگي را برگرداند در يك باديه و بچه ها، نان هاي خرد شده را در آن ريختند.گلرخ شروع كرد به كوبيدن گوشت.
بعد از ناهار، گلرخ، گوشه ي قاليچه دراز كشيد. پاهايش را روي آجر فرش هاي نمناك دراز كرد و در سرو صداي بچه ها و صداي چرخ خياطي خوابش برد.
كوروش داشت سازش را كوك مي كرد و حميد پاپي اش شده بود.
- پسر دايي مرا هم ميبري؟
- نه
- چرا؟
- براي آنكه آنجا جاي بچه نيست.
- ولي من كه بچه نيستم.
- گفتم كه نميشود.
اشرف السادات گفت:«حالا اگر او بيايد، قرآن خدا غلط ميشود؟
- نمي شود. استادم پير و بي حوصله است.پول هم كه نميگيرد.حالا يك نفر را هم اضافه ببرم.
حميد يه گوشه كز كردو و كوروش را كه سنتور را در جعبه مي گذاشت نگاه كرد.
كفعه بيدار شد و به آفتاب كه لب بوم بود نگاه كرد و گفت:«غروب شد! گللر هنوز نيامده؟»
اشرف السادات كه مشغول پس دوزي دامن روپوش بود، گفت:« امروز خيلي دير كرده.»
گلرخ بلند شد و شروع به جمع آوري ظرف ها و رخت ها كرد.
- فكر مي كني كجا باشد؟
- شايد رفته باشد زيارت شاه عبدالعظيم.
- نكند دوباره خيالاتي بشود؟
- نه. ايندفعه يك جور ديگر است. تمام فكر و ذكرش شده اين بچه. خوشبختانه، دكتر خيلي اميدواري داده، ولي مادر بيچاره چه بار سنگيني را بايد بكشد.
بابا حيدر كنار انباري نشسته و چپقش را روشن كرده بود، دختر ها مثل عروسك هاي كوكي دور حوض مي چرخيدند. آب صاف حوض حركت آنها را منعكس مي كردو برگ هاي سپيدار را مانند چين هاي سبز نشان ميداد. تنگ غروب بود كه گللر آمد. خسته و نالان. نگاهي به فرش هاي سشته ، آجر فرشها و آب حوض كرد و به سپيدار و آفتابگردان ها كه برق ميزدند.
دلش خواست لجن هاي سياه را فراموش كند.
گلرخ سلام داد، ولي جوابي نشنيد.
اشرف السادات گفت:«سلام». گللر گفت:« سلام خواهر. خسته نباشي.»
بچه را گذاشت توي طشت و خودش رفت سر حوض و سيگاري روشن كرد. گلرخ با ترس و لرز گوشه اي ايستاده بود. با التماس گفت:«تو خواهر بزرگم هستي. آبروي ما هستي.»
گللر، همچنان به آب حوض گاه ميكرد.
اشرف السادات گفت:«يه چايي بخور؛ تازه دم است.»
گللر آخرين پك را به سيگار زد و ته آن را بي اعتنا به آجر فرش هاي تميز زير پا، له كرد و با حركت هاي كند كه نشان از خستگي هاي مزمن داششت، كنار حوض نسشت. دست ها را در آب فرو بردو به آسمان نگاه كرد و خواند:«خسته شدم من از اين زندگاني... .»
اشرف السادات، يك استكان چاي براي گللر برد، و او به نشانه ي آشتي آن را خورد.
- ميداني گللر جان، قرار است عروس و داماد بيايند اينجا.
گللر مات نگاهش كرد و چيزي نگفت.
- گفتند گللر خانم بزرگتر ما است و اول بايد بازديد او را پس بدهيم. حاج خانم هم مي آيد. مادر حاج خليل. فروغ الزمان هم هست، داماد هم.
خشمي در چشم هاي گللر دويد و نگاه آتشين خود را كه هزاران معنا در خود داشت، مثل جرقه هاي آتش به سوي گلرخ پرتاب كرد و يك سيگار ديگر آتش زد.
گلرخ با نگراني به اشرفالسادات نگاه كرد. يكي از ابروهارا بالا برد و لب هايش را به نشانه ي تاسف كج كرد.
اشرف السادات گفت:«بچه ها، بياييد رو پوش هايتان را بپوشيد ببينم.»
دختر ها روپوش ها را پوشيدند و مثل كبوتر هاي چاهي چرخ ميزدند. صداي آواز كبوتر هاي حبيب آقا مي آمد و صداي غرولند هاي محبوبه.گللر كنار حوض نشسته و در دود آبي رنگ سيگار گم شده بود. حميد با احمد در تشت آب بازي ميكرد. احمد كبوتر ها را كه دسته جمعي ميپريدند با چشم دنبال ميكرد.
گلرخ گفت:« ميترسم اين بازديد باعث آبروريزي شود.»
- ولشان كن بابا. تو هم چقدر از خانواده ي دامادت رو در واسي داري. من جورش ميكنم. حالا كي قرار است بيايند؟
- شب جمعه. كاش يه جوري به گللر حالي مي كرديم كه اين بچه را جلوي مهمان ها نياورد. مي ترسم فكر كنند توي خانواده ي ما مررض ارثي وجود دارد.
- تو هم خيلي مته به خشخاش مي گذاري. يك دختر بهشان دادي مثل يك دسته ي گل. پنداري يك چيزي هم بدهكار شدي!
- خوب من هميشه فكر آبروي خانواده هستم.
- خاطرت آسوده باشد. من هم ظرفهايم را از صندوق بيرون مي آورم.
- ممنونت هستم. در ضمن... منعم نكن، من از فروغ زمان كه مادر شوهر دخترم است، رودرواسي ندارم. خوف من بيشتر از حاج خانم است كه خيلي ايراد گير است.
تاريكي، ذرات خود را پراكنده بود و تك و توك ستارگان در آسمان بودند.
گللر ، بدون هيچ حرفي، احمد را از تشت بيرون آورد و بغل كرد و رفت. در بهار خواب مثل سايه اي ظاهر شد و گفت:«بچه ها، بياييد بالا.»
گلرخ گفت:« بايد بروم.» و موقع رفتن، زن حاجي صمد و چند زن ديگر را ديد.
- گلرخ خانم، شنيدم شما آمديد.خواهرت كه حرف درست نميزند. شما بگو ببينم، اين كلاس قرآن آخرش چي ميشود؟ شهريۀ دو ماه را داده ايم. يك ماهش را كه رفته اند سر كلاس، ولي براي ماه دوم گللر خانم مارا سر ميدواند.
گلرخ از داخل كيسه،كيف سياهرنگي بيرون آورد و شهريه هاي باقيمانده ي مادران معترض را داد.
اشرف السادات گفت:« خدا خيرت بدهد كه زبان اين ها را كوتاه كردي. از بس گفتندو گفتند، مي خواستم خودم درسشان بدهم. قرآن
R A H A
11-03-2011, 01:01 AM
صفحات 220 تا 229 ....
من هم درست است ولي راه و چاه درس دادن را بلد نيستم. "
حميد به همراه دخترها كه روپوش هاي نو به تن داشتند، بالا رفت. از ايوان صداي گللر آمد كه نرم و مهربان بود: " خدا از خواهري كمت نكند. دستت درد نكند. اميد من فقط به توست و بس. "
****
بيوك آبي رنگ، به زحمت از ميان كوچه هاي خاكي و تنگ مي گذشت. بچه هاي مزاحم كه لخت و عور در جوي هاي كثيف بازي مي كردند، دور ماشين جمع شده بودند. راننده گاهي ناچار مي شد پياده شود و بچه ها را از ماشين دور كند. حاج خانم؛ با لهجه غليظ اصفهاني گفت: " خدا به دور! اينجا ديگر كدام جهنم دره اي است! "
بچه ها به ماشين و چهار زني كه چادرهاي مشكي به سر داشتند، نگاه مي كردند.
ماشين در خم كوچه، جايي كه تير چراغ برقي را به تازگي در وسطش گذاشته بودند، ايستاد. حاج خانم، در حالي كه به عصا تكيه داده بود، از ماشين پياده شد. كوچه به نظرش دراز آمد. دستش را به كمر گذاشت و گفت: " اين راه را چه جوري بروم؟ "
فروغ زمان گفت: " خانم جان، من كه گفته بودم شما تشريف نياوريد. خودتان اصرار كرديد. "
زهرا از ماشين پياده شد و دست حاج خانم را گرفت.
داماد گفت: " چادرت را بكش رو صورتت. "
- اينجا كه كسي نيست!
- از كجا معلوم؟ از پنجره، از ديوار، از روي پشت بام، ممكن است كسي ببيند.
حاج خانم سر در گوش فروغ زمان گذاشت و گفت: " باورم نمي شد گللر خانم همچين جايي باشد؛ با آن همه فيس و افاده... "
بعد نگاهي به نوه اش كرد كه دست عروس را گرفته بود و به هيچ چيز و هيچ كس توجه نداشت. گويي روي ابرها راه مي رفت.
چشم هاي آبي عروس، در ميان كوچه ها كه برايش پر از خاطره بود مي گشت. گلرخ با اضطرابي در درون، شتاب بيشتري داشت تا خود را به خانه برساند.
در، نيمه باز بود. گلرخ گفت: " سلام عليكم صاحبخانه. "
اشرف السادات آمد دم در؛ با چادر نازك گلدار و سه دختربچه، از پشت چادر او، به تازه واردها نگاه مي كردند.
چند روز بود كه همه اهل خانه در تدارك مهماني شب جمعه بودند. همه به جز گللر كه بي اعتنا و خونسرد، فقط به مداواي بچه اش فكر مي كرد.
گلرخ و زهرا به نظرشان آمد كه به خانه اي ديگر آمده اند. از بس كه همه چيز عوض شده بود!
كف راهرو و روي پله ها قاليچه پهن كرده بودند. گلدان هاي ياس و شمعداني و شاهپسند، در گوشه و كنار به چشم مي خورد. عطر ياس هاي رازقي، بوي لجن ها را به فراموشي كشانده بود. اشرف السادات چادرش را طوري به سر كرده بود كه فقط چشم و ابروي سياهش پيدا بود و گفت: " خوش آمديد، باد آمد و بوي عنبر آورد. بفرماييد بالا. "
داماد دست حاج خانم را گرفت و از پله ها بالا برد.
- واي از نفس افتادم! كي اين پله ها تمام مي شود؟
گلرخ سركشيد به اتاق اشرف السادات. ميوه و شيريني در ظرف هاي بلور و نقره چيده شده بودند.
محبوبه شربت آلبالو را در ليوان ها مي ريخت.
- خدا از خواهري كمت نكند.
- تا باشد از اين كارها باشد.
بچه ها دور تا دور نشسته بودند و به بستني شان ليس مي زدند. پشت پنجره هاي كدر، بابا حيدر مجبور شده بود در انباري بماند تا مهمان ها بيايند و بروند. حتي حبيب آقا قرار بود در پشت بام ظاهر نشود. فقط كبوترها را نتوانسته بودند در آن غروب تابستان در قفس نگه دارند. آنها با پرهاي چتريشان در پرواز بودند و با نگاه سرخشان به آدم ها زل مي زدند؛ بدون واهمه از هيچ كس.
مهمان ها وارد اتاقي شدند كه دورتادورش با پتو پوشانده شده بود و روتختي هاي خوش نقش و نگار رويش كشيده بودند. چند پشتي قاليچه نيز در صدر اتاق بود.
در ميان اتاق ها باز بود و از پنجره، گلدان هايي كه در بهارخواب چيده بودند، ديده مي شد.
اشرف السادات به مهمان ها تعارف كرد و هر كدام در جاي خود نشستند. زهرا چادرش را برداشت. لباسي از تافته آبي درست به رنگ چشمانش پوشيده بود. لباسي كه گردن بلورين و سينه ريز فيروزه او را نشان مي داد. موهايش، چون هاله اي از نور، دور صورتش را پوشانده بود.
اشرف السادات گفت: " ماشاءالله، چقدر خوشگل شده اي! مثل آن وقت هاي مادرت. "
حاج خانم گفت: " اينجا مشرف نيست؟ "
- نخير حاج خانم، اين درخت جلو ايوان را گرفته.
حاج خانم با اكراه چادرش را انداخت روي شانه اش. و فروغ زمان چادر او را گرفت و داد به دست زهرا كه چادرها را با دقت تا مي كرد.
حاج خانم گره روسري حرير سفيدش را محكم كرد و به تاقچه و قاب عكس و دو چراغ با حباب هايي كه سايه صورتي داشت و شعله اي در ميانشان بود، نگاه كرد.
اشرف السادات سيني شربت را گرفت جلوي حاج خانم، ولي او شربت را برنداشت و با دقتي كاسبكارانه به انگاره ها و سيني نقره نگاه كرد.
نه جونم. من شربت نمي خورم. قند برايم خوب نيست. يك ليوان آب بدهيد ممنونتان مي شوم.
زهرا سيني را از دست اشرف السادات گرفت و به بقيه تعرف كرد.
فروغ زمان گفت: " چه شربت خوشرنگي! "
گلرخ گفت: " سليقه خواهرم است. "
اشرف السادات يك ليوان آب كه در پيش دستي گل سرخي بود، به دست حاج خانم داد.
حاج خانم گفت: " واي چه تاريك است! قلبم گرفت. شما هنوز برق نداريد؟ "
اشرف السادات از بالاي پله ها گفت: " گللر خانم، بي زحمت چراغ توري را روشن كن. "
بعد، صداي چراغ توري آمد، ولي از گللرخبري نشد. اشرف السادات و گلرخ به همديگر نگاه كردند. مي دانستند اگر روي دنده لج بيفتد، نمي آيد.
حاج خانم گفت: " ازصاحبخانه خبري نيست؟ "
اشرف السادات به اتاق پايين رفت.
محبوبه بستني را در ظرف هاي پايه بلند مي ريخت. اشرف السادات گفت: " قربان دستت روي هركدام چند دانه مرباي آلبالو بگذار. "
- به چشم.
گللر، احمد را بغل كرده و كنار ديوار كز كرده بود. كوروش داشت به چراغ توري تلمبه مي زد و حميد دور و بر او بود.
- گللر جان، تو را به خدا بچه را بگذار پيش كوروش و يك لباس درست و حسابي بپوش و بيا بالا.
گللر مثل آدم هاي گنگ نگاهش كرد.
اشرف السادات چراغ توري را مي برد و سايه اش روي ديوار بزرگ و بزرگ تر مي شد. چراغ را گذاشت روي تاقچه؛ جلوي عكس حاج حسن آقا. فروغ زمان گفت: " اين آقا كي باشند؟ "
اشرف السادات با آب و تاب گفت: " پدرشوهرم است، حاج حسن آقا. نور به قبرش بتابد. پيشنماز ترك ها بود. "
حاج خانم گفت: " خدا همه رفتگان را بيامرزد. "
صداي حميد از وسط پله ها آمد.
- زن دايي. زن دايي!
اشرف السادات سيني بستني را از او گرفت. اين بار حاج خانم در حالي كه بستني را برمي داشت، گفت: " با اين همه سليقه، مجبورم اين يكي را بخورم! " و اين اولين كلام رضايت آميزي بود كه حاج خانم به زبان آورد.
فروغ زمان به كبوترها كه تكو توك روي نرده نشسته بودند نگاه كرد و گفت: " بالاخره گللر خانم مي آيد يا نه؟ "
- بله، همين الآن. داشت بچه شير مي داد.
دوباره صداي اشرف السادات در پله ها پيچيد: " گللر خانم، مهمان ها منتظرند. بي زحمت آن ظرف ميوه را هم بياور بالا. "
ولي باز هم از گللر خبري نشد. اشرف السادات شروع كرد به تعريف از شجره خانوادگي شوهرش؛ از اخلاق خوبشان؛ از دينداري شان؛ از اين كه عكس پسرخاله شوهرش در كتاب هاي تاريخ هست. شرح زندگي و فضائل اخلاقي آنها هم داشت ته مي كشيد و همه همديگر را نگاه مي كردند.
صداي چراغ توري تنها صدايي بود كه مي آمد، و گلرخ صداي قلب خود را كه هر لحظه تندتر مي شد، مي شنيد. امواج دلهره نگاه هاي اشرف السادات و گلرخ را به هم متصل كرد.
عروس و داماد، انگار در اين دنيا نبودند.
صداي قدم هايي آهسته آمد و بعد، مهمان ها به گللر كه در چارچوب در ايستاده بود، نگاه كردند. پشتش تاريك بود و نور چراغ توري تابيده بود روي صورتش. لب هايش سرخ بود و جلو موهاي سفيد و سياهش را تاب داده و به صورت بوكله در آورده بود. يكي از لباس هاي قديمي اش را كه در قسمت كمر و باسن تنگ شده بود، به تن داشت. لباسي از مخمل بنفش با يراق هاي طلايي، انگار از داخل آلبوم در آمده بود.
تار را در بغل داشت. همان طور مثل مجسمه، بدون سلام ايستاده بود. فروغ زمان گفت: " سلام، گللر خانم. "
گللر، خونسرد و با لحني سرد گفت: " سلام. " و آمد كنا رپنجره نشست و تار را گذاشت روي زانويش. مضراب تار در دستش بود و بعد، شروع كرد...
... و صداي تار بود و چراغ توري و به هم خوردن بال كبوترها كه ديگر بغ بغو نمي كردند. صداي ساز، انگار جادويشان كرده بود!
گللر، اول از آهنگ هاي آرام و غم انگيز شروع كرد، ولي بعد به ريتم هاي شاد و ضربي رسيد. همان طور كه سرش پايين بود، خواند: " كريشيم بابا، كريشيم بابا، كريشيم ... "
گلرخ دلش خواست آب شود و به زمين فرو رود. داماد سرش را پايين انداخته بود و با دستمالي سفيد، عرق پيشاني اش را پاك مي كرد. حاج خانم تند و تند خودش را باد مي زد.
اشرف السادات در دل گفت: " خدا به خير بگذراند. "
حاج خانم نگاهي به عكس حاج حسن آقا و نگاهي به گللر كرد و گفت: " لابد گللر خانم اين درس ها را هم در خانه آقاي پيشنماز خوانده است! من فكر كردم، در خانه دختر پيشنماز، شب جمعه بايد دعاي كميل بشنوم، نه ساز و آواز. "
گلرخ در حالي كه سرش را تكان مي داد با صدايي شكسته گفت: " اين چيزها را در خانه شوهر مرحومش ياد گرفت. "
- پس گللر خانم قبلاً شوهر داشته، شوهرش چي شد؟
اشرف السادات گفت: " قصه اش دراز است، خانم جان. "
حاج خانم آهي كشيد و گفت: " زن هاي حالا چه راحت شوهر مي كنند. من بيست و پنج ساله بودم كه شوهرم به رحمت خدا رفت. حاجي خليل آن وقت هفت ساله بود. عالم و آدم جمع شدند كه شوهرم بدهند، ولي گفتم اين پسر همه چيز من است؛ هم شوهر و هم پسر و همه چيز. از قديم گفته اند: خدا يكي، شوهر هم يكي. "
گلرخ گفت: " خانم جان دل آدم سفره نيست كه پيش هر كس باز كند. خواهر بيچاره ام هم همين را گفت، ولي روزگار براي او بد آورد. بچه اش كه مرد... " اشك هاي گلرخ سرازير شد و كلامش نيم كاره ماند.
گللر بي اعتنا به آنچه مي گذشت، ادامه داد: " چه شهرها كه نگشتم، چه كوچه ها كه نديدم... "
داماد گفت: " نمي دانستم خاله خانم اين قدر هنرمند است. "
حاج خانم با غيض گفت: " ولي من مي دانستم. "
اشرف السادات در حالي كه ميوه ها را در پيشدستي مي گذاشت، گفت: " حالا يك چيزي ميل كنيد. "
فروغ زمان كه رنگ به رو نداشت، گفت: " خيلي ممنون، همه چيز صرف شد. "
حاج خانم از جايش بلند شد. چادرها را سر كردند كه بروند.
گلرخ گفت: " من مي ماننم. " گللر ساز را كناري گذاشته و بدون اينكه بلند شود، مثل يك غريبه به مهمان ها نگاه كرد.
آنها با شتاب بيرون آمدند. حاج خانم در گوش دخترش گفت: " به نظرم عقل خاله عروس پاره سنگ برمي دارد. "
ماشين در ميا ن انبوه بچه ها گم شده بود و مدتي طول كشيد كه دور آن را خلوت كنند. زهرا نشست توي ماشين و زد زير گريه. بعد از مدتي گفت: " اگر شما سرگذشت خاله گللر را مي دانستيد... "
صداي حركت ماشين كه آمد، همه چيزهايي كه به حالت سكون نگه داشته شده بود، به حركت درآمد. حبيب آقا روي با آمد، بابا حيدر هم چپق و منقل و بساطش را كنار انباري پهن كرد.
گلرخ، مدتي مبهوت به خواهرش نگاه كرد و از پله ها پايين رفت. بچه ها هركدام يك شيريني مربايي دستشان بود و دنبال هم مي كردند. اشرف السادات دست روي دست كوبيد و گفت: " يادم رفت شيريني بياورم! سه خط اتوبوس سوار شدم تا از قنادي نوشين شيريني خريدم، ولي... چايي هم يادمان رفت. "
احمد، در حالي كه به يك شيريني مربايي ليس مي زد، تمام صورتش را كثيف كرده بود.
محبوبه از پشت سماور بلند شد و گفت: " من رفتم. الآن است كه سر و صداي حبيب آقا بلند شود. "
اشرف السادات چراغ هاي جهيزيه اش را خاموش كرد.
گلرخ، ظرف ها را لب حوض گذاشت و زد توي سرش و گريه كرد. بريده بريده مي گفت: " اصلاً از اولش بدبخت بودم، توسري خور بار آمدم. در خانه پدرم توسري خور خواهرها و برادرها بودم. اگر يك لكه به لباس ماني بود، پدرم را در مي آورد. خواهر ها هم كم فرمان نمي دادند. گلرخ! اين منجوق ها را در سوزن كن. گلرخ! اينجا را جارو كن. گلرخ! اين گلبرگ ها را صاف كن. كاشكي گلرخ مرده بود! بعد هم آمدم خانه شوهر، گوش به فرمان رحيم آقا شدم. هر شب چند بار آب گوشت را اندازه مي گرفتم تا كم و زياد نشود. واي به شبي كه آبگوشت خوش نمك مي شد. رحيم آقا، جاي پدر و مادر و برادر ها و خواهر ها را پر كرده بود! اين هم از دختر شوهر دادنم! فكر مي كنند ارثيه پدرشان را طلب دارند. "
بعد رو كرد به آسمان، اشكي چون سيل از چشم هايش كه رنگ طلايي داشت، فرو ريخت و گفت: " اي خدا! اي خدا! من بايد چه كنم؟ "
گللر، احمد را در تشت آب گرم گذاشته بود و ورزش مي داد.
گلرخ دستش را برد به طرف گلو و يك دكمه لباسش را باز كرد و گفت: " آتش گرفتم، آتش! خواهرم است، خواهر بزرگم. اگر عقلش كم بود، دلم نمي سوخت. مي دانم عقلش از همه زيادتر است و اين كارها را به عمد مي كند. "
اشرف السادات همه حرف هاي گلرخ را با صبوري شنيد و بعد بلند شد و روبروي او ايستاد و گفت: " ديگر شورش را درآوردي! دنيا كه به آخر نرسيده. بگذار هر چي مي خواهند بگويند. مگر آنها كي هستند؟ "
- جيگرم از همين مي سوزد. معلوم نيست بابا نه نه شان كي هست. معلوم نيست از كجا آمده اند و دري به تخته خورده و پولدار شده اند و حالا شده اند حاج خانم و حاج آقا و خدا را بنده نيستند. آن وقت ما... تو كه مي داني پدرم كي بود. پدر پدرم هم از تاجرهاي معروف آذربايجان بود. پدر مادرم هم كه حكيم بود. يك نجف بود يك شيخ محمد ترك. آن وقت جلوي خانواده حاجي خليل شده ايم دست به سينه. مي داني چرا؟ براي اينكه گوشتمان زير دندانشان است.
اشرف السادات گفت: " حالا يك خرده آب سرد بخور. "
- فايده ندارد، دلم آتش گرفته. منعم نكن خواهر، مي ترسم دخترم سياه بخت شود.
- خيال بد نكن. داماد كه برايش مي ميرد...
- حالا اولش است، ولي كم كم حرف مادربزرگه به او اثر مي كند.
اشرف السادات يك قاليچه انداخت نزديك حوض و يك بالش هم گذاشت و گفت: " همين جا بخواب. امشب نرو. "
- مگر مي شود؟ الآن است كه رحيم آقا عصباني شود. تازه وقتي بروم، بايد هزار جور جواب پس بدهم.
بعد اشاره كرد به گللر كه روي ايوان ايستاده و سيگار مي كشيد و گفت: " او هم خواهرم است؛ خواهر بزرگم. اما تمام دنيا را بگذارند يك طرف، آبجي گللر هم يك طرف، طرف اين يكي سنگيني مي كند. غصه او را هم مي خورم. "
R A H A
11-03-2011, 01:02 AM
230-249
گلرخ چادرش را سر کرد وبدون خداحافظی رفت.صدای هق هق گریه اش در راهرو پیچید.
اسماعیل آقا آمده بود وصدای شمردن گللر می امد.معلوم بود که دوباره احمد را ورزش می دهد.
فاطمه عروسک پارچه ای اش را که گیس های کاموایی سیاه داشت بغل کرده بود وبرایش لالایی می خواند.گلبانو وماهبانو به نرده های ایوان تکیه داده بودند وبه او نگاه می کردند.
ـ عروسک را بیاور بالا.با هم بازی کنیم.
ـ نه بچه خودم است.مگر عمه گللر را نمی بینید که چطوری صبح تا شب احمد را بغل میک ند!مامانم گفته وقتی مدرسه رفتم عروسکم را بخوابانم تا سال دیگر.من نمی دانم یک سال چقدر است ولی داداش کوروش گفته خیلی زیاد است.برای همین هم باید به او لالایی بگویم تا سال دیگر بخوابد.فردا نه پس فردا باید بروم مدرسه.
کوروش در رختخواب نشسته وکتاب می خواند.
اشرف السادات گفت:«خسته نشدی؟کله ات پوکید از بس خواندی!»
کوروش پرسید:«راستی مامان کتاب های پدر کجاست؟»
ـ نمی دونم .تو هم بیا یم چیزی بخور.یک ظرف هم برای باب حیدرببر.
باباحیدر به کوروش گفت:«پیر بشوی پسر جان.»
ولی کوروش نفهمید این چه دعایی است.پیری چیز خوبی نبود.این را از ننه آقا شنیده بود از عزیز خانم واز پیرهای دیگر...
***
صدای معلم در کلاس پیچیده بود.کلاس اول در زیرمین ساختمانی قدیمی قرار داشت.
ـ بابا نان داد.بابا آب داد.باران آمد.بابا در باران آمد.
ودختری در گوشه یکی از نیمکت ها به بابا فکر می کرد که او را جز در قاب عکسی کهنه ندیده بود.
پشت پنجره باران می بارید وکف زمین خیس بود.زمین حیاط گویی آسمان بود.باران به تنه خشک درختی پیر می خورد وبر زمین وشیشه های کوچک پنجره که نوری اندک را به کلاس منتقل می کرد.
دخترک به کلاغ ها نگاه کرد که به دنبال غذا می گشتند شاید برای بچه هایشان.
ـ بابا در باران آمد!
معلم با لحنی تهدید آمیز این جمله را تکرار می کرد وبعد بالای سر دخترک بود.سایه اش بر روی او سنگینی می کرد ودخترک جرئت نداشت سرش را بلند کند.چشم هایش پایین بود.فقط دامن قهوه ای چروک معلم را می دید وترکه ای که جلویش تکان می خورد.آب دهانش خشک شده بود.
ـ چرا ننوشتی؟چراا دفترت سفید است؟مگر تو این کلمه ها را یاد نگرفتی؟زود باش بنویس:باران آمد.
واو نوشت.
ـ بنویس:بابا در باران آمد.
ولی دخترک ننوشت چون تمام شب باران آمده بود ولی بابا نیامده بود.باید می نوشت بابا در باران رفت.باید می نوشت بابا در باران نیامد.هیچ وقت.هیچ وقت.
داداش کوروش وعمه گللر خیلی حرف پد را می زدند ولی مادر چیزهای دیگری می گفت.
ترکه معلم بر شانه اش فرود آمد ودست هایی به دست های او قلاب شد او را کشاند تا کنار بخاری.
ـ یک پایت را ببر بالا وهمین طوری بایست.
دیوار نم اشت واو یک پایش را بالا گرفته بود.بچه ها همهمه می کردند.دیکته تمام شد ومعلم روی تخته سیاه کلماتی را نوشت.
فاطمه خسته شده بود.ملم گفت:«دختر برو بنشین وامشب صدبار از روی جمله بابا در باران آمد بنویس.»
نگاه رمیده اش رابه معلم در صورت کشیده ولب های نازک وچشمهای مضطربش اثری از مهربانی دیده نمی شد دوخت وگفت:«چشم خانم.»
صورتش از اشک شسته شده وپایش حسابی درد گرفته بود.
آن وقت خانم معلم را نفرین کرده بودو نفرین او سال ها بعد معلم را گرفته بود.خانم معلم هردوپایش در هوا معلق مانده بود چون خود ر دار شده بود.
داداش کوروش می گفت:«از دست شوهرش خودکشی کرده.»
فاطمه وهمکلاسی هایش که آن وقت به دبیرستان می رفتند یک دسته گل سفید روی قبرش گذاشتند.آن ها حاضر بودند تمام نفرین های خود را پس بگیرند تا خانم معلم آن کار را نکند.
عمه گللر عقیده داشت به خاطر نفرین هه نبود که خانم معلم آن کار را کرد.
ـ آدم یک وقت یک جایی می رسد که هر کاری ممکن است بکند.
ولی عمه گلستان می گفت«اگر آدم دین وایمان درست وحسابی داشته باشد هرگز دست به این کار نمی زند.تنها این دنیا که نیست آنجا هم که برود باید یک لنگه پا بایستد تا نوبت حساب وکتابش برسد.»
فاطمه همیشه حس می کرد خانم معلم یک لنگه پا در قبرش ایستاده ودلش برای او می سوخت.برای او ونگاه بی ترحمش در آن روز سرد زمستان!وفاطمه فهمیده بود هیچ وقت نباید کسی را نفرین کرد وخانم معلم نه تنها شاگردها را بلکه هیچ کس دیگر وختی خودش را هم دوست نداشته است.عمه گللر گفته بود:«شاید اگر گلهای سفید را قبلا برایش برده بودند دست به آن کار نمی زد.به جای اینکه بر قبر کسی بوسه زنید برگ ونه اش بوسه بزنید.»
.....دیگر دیر شده بود خیلی دیر بود.
در راه با دختر عمه ها می آمد ودر فکر بود.کاری نکرده بود که مستحق تنبیه باشد.مادر همیشه موهای او را می بافت وپاپیون سفیدی می زد.لباسهایش تمیز بود ویقه ای که هیچ کس به جز ماهبانو وگلبانو نظیرش را نداشت.دور یقه از تورهای قلاب بافی عمه گلرخ تزیین شده بود!
ماهبانو گفت:«غصه نخور فاطمه.هیچ کس در این مدرسه نیست که از خانم عالمی کتک نخورده باشد.بهتر است فراموش کنی.»
سربن بست کوچه مدرسه یک قنادی بود.پولهایشان را روی هم گذاشته ویک نان خامه ای قیفی خریدند ونوبت به نوبت به آن لیس می زدند تا به خانه برسد.بعد از ناهار فازمه شروع کرد به نوشتن وخواندن:«بابا در باران آمد.بابا در باران آمد.بابا....»
پدر در قاب عکس بود.با ابروهای پرپشت وپیشانی بلند وچشمهای روشن ومصمم ولی او می دانست بابا نمی آید نه در باران ونه در آفتاب حتی اگر او هزار بارهم بنویسد.
کوروش گفت:«چی می نویسی فاطمه؟»
ـجریمه.
ـ چرا؟
کوروش دفتر خواهرش را گرفت ودید سه صفحه را با این جمله سیاه کرده وهنوز هم دارد می نویسد.
ـ چرا جریمه داده؟
ـ برای اینکه این جمله را یادم رفت دردیکته ام بنویسم.
کوروش گفت:«عجب معلم احمقی!»
فاطمه زد زیر گریه.ولی معلوم نبود به خاطر چی گریه می کنی.به خاطر جریمه.به خاطر دیکته به خاطر تنبیه شدن یا به خاطر اینکه بابا هیچ وقت در باران نمی امد.
کوروش چانه کوچک خواهر را گرفت وگفت:«کتک هم زد یا نه؟»
ـ نه.
ـ ولی چشمهای اشک آلودش چیز دیگری می گفت.خودش هم نمی دانست چرا دروغ می گوید.شاید اگر می گفت کتک خورده ام.آن ها فکر می کردند او دختر بدی بوده.شاید هم از اینکه برادر به دردسر بیفتد واهمه داشت.از مادرش بارها شنیده بود که کوروش هم مثل پدر دنبال دردسر می گردد.
ـ فردا می آیم مدرسه.کلاست را عوض می کنم.
بعد رفت بالا.سرخ شده بود ومثل پدرش وقتی جوشی می شد حرکاتی شتاب زده داشت.
ـ ماهبانو گلبانو بیایید اینجا!
گللر اتاق را گرم کرده بود واحمد را ورزش می داد.بچه در طشت آبجوش زمزمه ای شادی بخش داشت.
ـ کوروش جان می بینی؟پای احمد دارد خوب می شود.
بعد او را بلند کرد وروی دوپا برای مدتی کوتاه نگه داشت.پاهای احمد از حالت دو تکه گوشت آویزان بیرون آمده بود وبه شکل طبیعی نزدیک شده بود.
گللر با خوشحالی گفت:«دکتر گفته تابستان امسال راه می افتد وآخر تابستان می تواند بدود.»وبا شور وحرارتی ورزش او را از سر گرف.هیچ وقت از این کار اظهار خستگی نمی کرد.
مهبانو وگلبانو شعر تازه ای را تمرین می کردند:«ما گلهای خندانیم،فرزندان ایرانیم...»صداشان را قطع کردند ومثل دو پرنده همزاد جلو کوروش ایستادند.
ـ من فکر می کردم شما از فاطمه مواظبت میک نید.چرا نگفتید چه بلایی به سر فاطمه آمده؟
ـ خوب ماچه بگوییم پسردایی.ما خودمان هم...تازه خوب است که توی سیاهچال نینداختش.یا کلاه بوقی سرش نگذاشتند.
ـ خیلی خوب.فردا می آیم مدرسه وکلاسش را عوض می کنم.
ـ نمی شو.مدرسه ما فقط یک کلاس اول دارد...
ـ ومعلمی که مامور است بچه ها را از درس ومدرسه بیزار کند.
ـ اصلا این طور نیست.بیشتر بچه ها دلشان می خواهد در کاس اول قبول شوند وبه کلاس دوم بیایند.چون معلم کلاس دوم خیلی خوش اخلاق است.
ـ حالا اسم این معلم کلاس اول چی هست؟
ـ خانم عالمی.
ـ یک بلایی سرخانم عالمی بیاورم که یک خانم عالمی دیگر از پهلویش دربیاید!
ـ پسر دایی پارسال ما را سیاه وکبود می کرد.ما به فاطمه گفتیم درسهایش را خوب بخواند تا زودتر به کلاس دوم بیاید.
آن سال اگرچه کوروش نتوانست کلاس خواهرش را عوض کند ولی فاطمه با نمراتی نه چندان خوب خودش رابه کلاس دوم رساند که معلمی خوش اخلاق داشت.
فصل ششم
پشت پنجره های خاکستری حیاط در رنگ های پاییزی به خواب رفته است.دستهای گللر در دست های فاطمه است.دست هایی سرخ ولرزان که به دور انگشت های برادرزاده قفل شده.
خان مرضایی دم در ایستاده وسیگار می کشد دور از چشم رئیس وبا بدگمانی به آنها نگاه می کند.
صدای لرزان پیرزن انگار از ته چاه درمی آید:
ـ از ماهبانو وگلبانو چه خبر؟ازبچه های دیگر؟
ـ مگر چند وقت است اینجا نیامده اند؟
ـ خیلی وقت است.ولی خانم رضایی نفهمد این حرفها رابه تو زدم.چون به آنها می گوید.آن ها هم ناراحت می شوند.شب ها خواب پریشان می بینم.خواب می بینم مهناز دختر وسطی ماهبانو دردش گرفته وزاییده ویکی دیگر هم در شکم دارد که نمی تواند به دینا بیاورد.آخر جوان های حالا که مثل قدیم ها نیستند!
ـ عمه جان همه شان خوبند سر ومر گنده.خیالتان راحت باشد.گللر زیر لب می گوید:«سگ بشو،مادر نشو.توکه خودت مادر نشدی نمی دانی من چه می گویم.»واز زیر تشک عکسی را بیرون می اورد ومی گوید:«این عکس را تازگی احمد برایم فرستاده.نگاهشان کن.»
عکس مردی بود که دو دختر بچه در کنارش بودند.
گللر می گوید:«...ولی عکس فایده ای ندارد.فقط یک تکه کاغذ است.»
ـ بله دیگر به قول خودش رفته آن طرف دنبال بیزینسش اصلا اگر شما آن همه زحمت نکشیده بودید...
ـ دکتر روسی به من گفت:با کوشش های تو بود که پسرت راه افتاد.چه سالی بود آن سال!
گللر وفاطمه هر دو ساکت شده اند.چون نمی دانند آن سال خوب بود یا بد.
گللر می گوید:«سردم است.سردم است.انگار یخ به پشتم بسته اند.آن پتو را بینداز رویم.»
پتوی کهنه را می اندازد روی گللر.خانم رضایی می آید دم تخت فاطمه می گوید:«یک چای داغ بهش بدهید.»
ـ آن وقت مصیبت به بار می آید!چای داغ تبدیل به رودخانه سرد می شود.فاطمه با نگاهی غمگین به برگ هاس سرگردان پاییزی نگاه می کند.بالای تخت تابلویی از قلبی کاغذین هست که رویش نوشته شده:«مادر همیشه در قلب منی.»ودورش را مخک های سرخ خشک شده گرفته است.
غروب پشت پنجره است.گللر به سیاهی شب ن
اه می کند ومیگ وید:«آمدند.نعش کش ها را می گویم.نعش کش های بزرگ که مرده وزنده رابا هم ریخته اند تویش.می بینی؟از درز ماشین ها خون جاری است واین تانک ها از پشت سر کامیون ها می آیند ورجاله هایی که فریاد میزنند:«حاوید شاه!جاوید شاه!»
***
کلاس اول تمام شد با خاطرات تلخ.با تخته سیاهی که خانم عالمی رویش را پز از کلمات ساخته خویش می کرد.کلماتی که بسیاری از آنها برای فاطمه نامفهموم بود.با زیرزمین نموری که آخر سال غیرقابل تحمل شده بود وعکس های شاه وملکه که گاهی روی دیوار بود وگاهی نبود وپنجره ای که به جای آسمان زمین را نشان می داد.
فاطمه به کلاس دوم رفته بود که معلمی خوش اخلاق داشت وآفرین را با لهجه غلیظ گیلکی به طرز خاصی تلفظ می کرد.آفرین های او کار خود را کرد.در کلاس دوم می توانست از پشت پنجره آسمان آبی راببیند وگنجشک های پر حرف را.
هرچه را معلم می گفت می توانست بنویسد.کلمات وجملات تازه می ساخت.وسط های سال قصه های کوتاه مجله ها را می خواند برای همین بود که آخر سال او را هم در میان شاگردان اول صدا کردند.اسمش در فضای مدرسه طنین خاصی داشت:«فاطمه مانی شاگرد اول کلاس دوم.»
یک جعبه مدادرنگی ودو کتاب قصه به او دادند وصدای دست زدن بچه ها در گوشش ماند.واو به همراه دختر عمه ها تمام راه را دویده بود تا جایزه های خود رابه مادرش نشان دهد.
تابستان آن سال خیلی عجیب بود!خوب بود چون او شاگرد اول شده بود وبا مداد رنگی می توانست نقاشی کند.خوب بود چون بالاخره عمه گللر پیروز شده واحمد راه افتاده بود.خوب بود چون داداش کوروش شعرهای قشنگ یادش داده بود.شعر پریا که در جشن مدرسه خوانده وآن همه تشویق شده بود.
تابستان خوشی بود.دخترعمه ها وپسر عمه ها وبچه های همسایه در کوچه ها دویده بودند وگفته بودند:«شاه فراری شده سوارکاری شده.»
ولی بد بود.چون روزی رسید که کامیون های دربسته پر از مجروحین ودست وپاهای جدا شده در خیابان ها می گشت وتانک هایی که راننده هایشان پیدا نبود با آن صدای مخوفشان امدند ودر کامیون ها آدمهایی نشسته بودند که می گفتند:«جاوید شاه.»آدمهایی که رحیم آقا به آنها می گفت:«رجاله.خبرها یکی بدتر بود.تابستان بدی بود.چون در یکی از روزها اشرف السادات وگللر حالشان به هم خورده بود.روی زمین نشسته وبه دیوار تکیه داده بودند.آن روز در خانه عمه گلرخ جمع شده بودند.صبح زود که می امدند هیچ خبری نبود.
گلرخ قطره های قهوه ای رنگ «کورامین»را در آب قند می ریخت وبه خورد گللر واشرف السادات می داد.
ـ دیر نشده که الان می آید.
درهای خانه ها بازمانده ومردها دم در جمع شده بودند.ماشین های پلیس آژیرکشان می گذشتند.
رحیم آقا گفت:«باید جلوشان رامی گرفتی.»
اشرف السادات در حالی که سیاهی چشم هایش در سفیدی گم شده بود گفت:«مرغ که نیست پایش را ببندم.هفده سالش است.ولی خدایا ما همان یکی بسمان است!»
عمه گللر گفت:«کاش احمد رابا خودش نبرده بود.»
اشرف السادات به اعتراض گفت:«مگر او برد؟خودش دنبال کوروش رفت.»
بعداز ظهر صدای توپ وتانک بیشتر شد وفریادهای پراکنده در کوچه ها وخیابانها پیچید.
از پشت بام حوالی میدان بهارستان را می شد دید که دودی متراک وغلیظ آسمانش را پوشانده بود.
صدای پوتین نظامیان در کوچه ها می آمد وفاطمه زیر لب خواند:«یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود سه تا پری نشسته بود زار زار گریه می کردن پریا.مث ابرای بهار گریه می کردن پریا...»
این شعری بود که از کوروش یاد گرفته بود ونمی دانست حالا چرا این طور شده واگر داداش کوروش نباید چه می شود؟!
اشرف السادات با مخاطبانی ناشناس گفت:«کف دستم را که بو نکرده بودم.وانگهی دم صبح این قدر شلوغ نبود!اصلا در این چند ساله ما کی روز آرامی داشتیم.کوروش می خواست برود خانه استاد نوا.من چه می دانستم امروز همه چیز دگرگون می شود.چه می دانستم می خواهند مردم را به توپ ببندند!»
گلرخ گفت:«حالا خانه این استا کجا هست؟»
ـ کوچه ظهیرالاسلام.درست وسط معرکه.
چشمهایش را بست واکش بر گونه های گودرنگ پریده اش جاری شد.
یکی از همسایه ها صدای رادیو را بلند کرده بود.پشت بلندگو صدای فریادهای آمد ومدتی سکوت شد وبعد اعلامیه حکومت نظامی خوانده شد.مردان وزنان با افسوس سر تکان می دادند.هیچ کس نمی توانست باور کند هیچ کس!
ودخترک خواند:«پریا گشنتونه پریا تشنتونه
پریا هیچی نگفتن،زار وزار گریه می کردن پریا.»
اشرف السادات از جایش پرید وگفت:«می روم پیدایشان می کنم.اگر زیر سنگ هم باشند درشان می اورم.پرسا پرسان خانه استاد نوا را پیدا م کنم.»
گلرخ دستش را گرفت وگفت:«دیوانه شده ای!حکومت نظامی است.حتما در خناه استاد مانده اند.»
ـ ولی من بچه خودم را بیشتر می شناسم.مگر می شود یک جا خبری باشد واو سر نکشد.
بچه ها حتی حس وحسین بازی را فراموش کرده بودند وسعی داشتند به دامن وآغوش مادرانشان پناه ببرند.
شب که آمد دلهره ها بیشتر شد.هیچ چشمی در آن شب خواب نرفت.همه شهر در انتظاری تلخ به سر می برد وخانه گلرخ یکی از آن خانه ها بود.گاهی دزدانه در راباز می کردند ونگاهی به کوچه می انداختند.
شهر در کابوسی هولناک فرو رفته بود!
گلرخ گفت:«خواهرم بیچاره تازه رو آمده است بعد از دو سال زحمت می خواهد نفسی بکشد خدا خودش به خیر بگذراند.»
کنار حوض ایستاد و«امن یجیب»خواند.
گللر بی حال افتاده بود واسماعیل آقا به صورتش آب می زد.یک ماشین پر از پلیس از کوچه رد شد.یکی از پلیس ها از مردها خواست درها را ببندند وبه خانه ها بروند ویادآروی کرد اجتماع بیش از سه نفر ممنوع است!
اسماعیل آقا سیگاری آتش زد ودر میان لبهای بی حال گللر جا داد.
با تاریک شدن هوا صدای توپ وتانک کم شد ولی صدای تیراندازی پراکدنه می امد وبوی باورت در هوا پراکنده بود.
گلرخ گفت:«اگر نیامدند فردا صبح می روم سراغ پسرخاله بالاخره فامیل باید این وقتها به داد آدم برسد!»
رحیم آقا گفت:«آره جان خودشان!خیلی به داد ملت رسیدند!»
در را نیمه باز کرد.یک سرباز ریزه اندام که تفنگی به دوش داشت رد می شد.
ـ آهای سرکار!
سرباز ایستاد وبه طرف صدا برگشت.
ـ بیا جلو کارت دارم.
سرباز با ترس ولرز جلو آمد ودورتر از رحیم آقا ایستاد.رحیم آقا یک اسکناس پنج تومانی نشانش داد.چشم های سرباز درخشید.
ـ سرکار ما دوتا بچه داریم که صبح رفته اند وهنوز نیامده اند.
ـ خوب می خواستند نروند.
ـ اهل کجایی؟
ـ تبریز.
گلرخ که پشت در پنهان شده بود گفت:«پس هم ولایتی هستیم.»
بعد شروع کرد به ترکی حرف زدن.زبان ترکی در چشم سرباز موثرتر از اسکناس بود.
گلرخ گفت:نبچه های ما اهل این حرفها نیستند.رفتند خانه استادشان.»
سرباز گفت:«اصلا می روم سر خیابان شاید پیدایشان کنم.والله ما خودمان هم حیرانیم که چرا این طور شد.ماهم بی تقصیریم.مادر وپدرمان توی دهات منتظر ما هستند.ما که اهل آدمکشی واین حرفه ها نیستیم.یک لقمه نان حلال خورده ایم.»بعد نگاهی به کوچه انداخت وباصدایی آهسته گفت:«چه کنیم؟زور بالای سرمان است.»
اذان صبح را که گفتند بازهم کسی جز بچه ها نخوابیده بود.هرکس یک گوشه نماز خواند.
راه وبیراه پشت دیوار وپشت بام وپشت پنجره منتظر بودند.
هوا کاملا روشن شده بود که ضربه ای آهسته به در خورد وهمه به طرف در هجوم بردند.
سرباز ترک در حالی که دست حمید وگوشه کن کوروش را گرفته بود گفت:«این هم بچه هایتان صحیح وسالم ما را هم دعا کنید.»
مادرها ذوق زده به سروروی پسرها دست می کشیدند.پسرها با سروروی آشفته چشم های سرخ پف کرده ولباس های خون آلود گویی از دیاری دیگر امده بودند.
گلرخ گفت:«پس کفشهایتان چی شد؟»
ـ در هجوم جمعیت گم شد.
کوروش زیر آلاچیق نشست وبه شاخ وبرگ درخت انگور چنگ زد.با دصایی شکسته وگریه آلود گفـت:«خون خون.همه جا خون بود.»
اشرف السادات با گوشه چادر دانه های درشت عرق سرد را از پیشانی کوروش پاک کرد.
ـ حالا نمی خواهد حرف بزنید.یک کم اسراحت کنید.معلوم است که تمام شب را بیدار بوده اید.
گللر به حمید گفت:«ننه جان تو هم یک چیزی بگو که خیال مادر بیچاره ات راحت بشود که از زبان نیفتاده ای.»
ولی لب های بیرنگ حمید در میان پوست کهربایی خاموش مانده وچشمهایش شبیه شیشه های شفاف به نظرمی آمد بی حالت وبدون نگاه.
گللر با آهنگی غمگین وکشدار گفت:«دیدی چه بلایی به سر بچه ام آمد؟»
رحیم آقا واسماعیل آقا وا رفته بودند وتند تند سیگارشام را پک می زدند.
گلرخ به دخترها که با ترس ولرز وحیرت به کوروش حمید خیره مانده بودند گفت:«چرا ماتتان برده؟حصیر بزرگ را بیندازید توی حیاط وبساط صبحانه را بچینید.»
زهره ونرگس به طرف آشپزخانه رفتند وبقیه دخترها هم به دنبالشان.
گلرخ نشست پای سماور بزرگ وچای ریخت.کوروش وحمید رابه زور آوردند سر سفره.
کوروش گفت:«من نمی توانم بخورم.حالم به هم می خورد.»و زیر لبزمزمه کرد:«بیچاره پیرمرد.بیچاره پیرمرد.»
گللر چای شیرین را به خورد حمید داد ولی او هرچه را خورده بود روی گلهای اطلسی باغچه بالا آورد.رحیم آقا به کوروش گفت:«یک لقمه صبحانه بخور وبگو چی دیدی ودیشب کجا بودی؟»
کوروش به زور چند بقمه خورد وبقیه هم خورده ونیم خورده سفره را جمع کردند ودور تا دور نشستند.
کوروش که به نظر می امد حال طبیعی خود را بازیافته گفت:«صبح وقتی می رفتیم خانه استاد نوا دیدیم چند تانک وکامیون پر از پاسبان تویم میدان بهارستان ردیف شده است.ولی این چیزها به نظرم غیرعادی نیامد.از خناه استاد صدای سه تار می امد.خوشحال شدم.فهمیدم حال استاد خوب شده است.استاد توی ایوان نشسته بود وساز می زد.آهنگ ناشناخته ای که نفهمیدم خیلی تازه است یا خیلی قدیمی...
بعد صدای هیاهوی آدم ها وجیرجیر چرخ تانک آمد.
خانم استاد با چادر نماز رفت دم در وما از لای در نیمه باز یک کامیون را دیدیم که به زحمت از کوچه میگ ذشت.غیر از پاسبان ها یک عده غیرنظامی هم که وضع پریشانی داشتند سوار کامیون بودند داد می زدند:«جاوید شاه.»پشتشان یک تانک ویک وانت می امد.
استاد رفت دم در جلو وانت را گرفت واز راننده پرسید:چه خبر است؟راننده گفت:درست نمی دانم.یک هو ریختند دم ساختمان وبه کارگرها گفتند:«به کوچکترها دو تومان وبه بزرگترها پنج تومان می دهیم.زود سوار شوید!»کارگرها هم که فکر میکردند پول خوبی گیرشان می آید سوار شدند.
فکر کردیم ما را برای کار فوری می برند ولی بعد فهمیدیم برای شعار دادن بوده است.
آدمهایی که پشت وانت بودند به دستور یک مرد چماق به دست گفتند«جاوید شاه!استاد نوا زیر لب گفت:رجاله ها.چند تا پاسبان که دور وبر خناه بودند گفتند:بگو جاوید شاه!
ولی استاد در حالیکه می لرزید گفت:«گم شوید!یکی از پاسبان ها باتوم را یواش روی شانه اش زد وگفت:«اگر خیلی حرف بزنی همین جا می کشمت.در راببند وبرو تو پیرمرد خرفت. با خانم استاد زیر بغل او را گرفتیم وبردیمش به رختخواب.حالش اصلا خوب نبود.بدجوری نفس می کشید.خانم می خواست به دکتر تلفن کند ولی تلفن ها قطع بود.
استاد تقریبا بیهوش روی تخت خوابیده بود وبه ملافه ها چنگ می زد.خانم گفت:اگر ورق برگردد خدا آخر وعاقبتمان رابه خیر کند.با این سرودی که استاد برای مخالفان شاه ساخته است کارش تمام است.
استاد با چشمهای بی رمقش به ما نگاه می کرد وگفت:بچه ها تا از این شلوغ تر نشده از کوجه پس کوچه ها خودتان رابه خانه برسانید.خانه من جای امنی نیست.ولی ما حرف استاد را گوش نکردیم وبه جای امدن به خانه رفتیم به طرف خیابان شاهرضا که نسبتا خلوت بود.نزدیک پیچ شمیران جمعیتی از طرف دانشگاه می امد که می گفت:مرگ برشاه!از کوچه های فرعی هم آدمهایی می امدند.نزدیک ظهر بود.از تانک ها وکامیون های پر از پاسبان خبری نبود.جمعیت از طرف خسابان سعدی پیچید به طرف پایین.یک دفعه نمی دانم از کجا مردم را بستند به توپ وتفنگ.متوجه شدیم روی ایوان بعضی اداره ها تیربار گذاشته اند ومستقیما وسط جمعیت می زنند.یک زن با بچه ای در بغل بع حالت پرواز بین زمین وآسمان بودند وهمراه با آدمهای دیگر روی زمین افتادند.مثل برگ خزان.
دست حمید را فشردم ودعا کردم بلایی سر حمید نیاید.
مردم می رفتند توی کوچه هایی که ماشین نظامی نمی توانست عبور کند.در خناه ها باز بود وبه فراری ها پناه میدادند والا خیلی بیشتر از این ها کشته شده بودند.»
اشرف السادات گفت:«حکایت مسجد گوهرشاد شده ولی آن جا را می گفتند سربازان اجنبی آورده اند.حالا چه کسی را آورده اند؟!»
گلرخ گفت:«آن روز هم خیلی کشتند.یک نفر هم جان سالم به در نبرد.»
رحیم آقا گفت:«این ملت بیچاره چه چیزها که نمی بینند!»
کوروش به مادر نگاه کرد نگاهی که مثل پدرش عمیق بود وطوفانی.ادامه داد:«ما هم با جمعیت رفتیم به یکی از خانه ها.توی یک حیاط کوچک صدنفر شاید هم بیشتر آدم جمع شده بود.عصر که شد ورادیو اعلامیه حکومت نظامی را خواندند سروصدا کم تر شد.صاحبخانه هر چی خوراکی داشت به مردم داد.
سروصداها که تما شد مردم به فکر خانواده های منتظر ونگرانشان افتادند.ولی من فقط فکر حمید بودم.از عمه گللر می ترسیدم.
آدم ها پشت بام به پشت بام واز کوچه پس کوچه ها به جاهای امن رفتند.
ماهم خواستیم همین کار را بکنیم.تا نزدیک میدان ژاله را خوب امدیم.ولی توی میدان نیروی نظامی زیادی جمع شده بود.ناچار رفتیم زیر یک پل وتا صبح نشستیم وتاریک وروشن خودمان رابه خناه رساندیم.»
گللر یاد پدرش افتاد وضدیتی کهبا نظامی ها داشت ودر دل گفت:«حق با او بود!شاید اگر مهدی هم زنده بود...»
رحیم آقا زیر لب گفت:«رجاله ها!»وکوروش یاد استاد نوا افتاد که همین کلمه را گفته بود.از رادیوی همسایه صدای مارش به گوش می رسید واز دور ونزدیک صدای تیراندازی های پراکنده می امد.
پاسبان ها به خانه همسایه ریختند ومرد خانه را که افسر نیروی هوایی بود دستگیر کردند.او را در ماشین سیاه که پنجره هایی کوچک با میله های اهنی داشت انداختند وبردند.
صدای شیون وزاری از خانه همسایه با صدای گوینده رادیو که از آغاز جشن های پیروزی می گفت به هم آمیخت.
آفتاب قسمتی از حیاط را گرفته بود ولی حمی وکوروش در آفتاب نشسته بود ومی لرزید.کوروش چشم ها رابست.جوی اشک روی گونه هایش سرازیر شد وزیرلب گفت:«بیچاره مردم!»
حمید وکوروش هر دو در رختخواب افتادند با تب چهل درجه.در آن شلوغی مطب دکتر ها بسته بود وآن ها ناچار به دواهای شیخ محمد ترک روی آوردند جوشانده بنفشه واسطوخودوس وگل گاو زبان وبابونه.بویی ازززمان دور دست به خانه آمد.
تب بچه ها پایین نمی امد.کوروش هذیان می گفت:«خون....خون....پاسبان ها حتما استاد نوا را دستگیر می کنند ومی کشند.بیچاره پیرمرد!شاید نت های سرودش را در آب حوض شسته باشد.شاید.....ولی فقط یک نسخه که نبود.مثل کتاب پدر...»
رحیم آقا جوشانده رابه دهان او نزدیک کرد وگفت:«بخور جانم بخور.»
وکوروش از میان مژه های پرپشت چشمهای بی رمقش را به مادر دوخت وگفت:«آخر چرا؟من نمی فهمم چرا آن کارها را کردند.آن مادر وبچه وسط زمین وآسمان مثل پرنده بودند....مامان....من سردم است.مثل آن شب در سردخانه.مادر راستی چرا این قدر
R A H A
11-03-2011, 01:02 AM
250-255
دستهایت یخ کرده؟کتاب های پدرم حالا کجاست؟»و زد زیر گریه.فاطمه با لحنی غمگین خواند:«زار و زار گریه می کردن پریا...»
*
اشرف السادات و گلرخ،از میان شهری یخزده و برفی عبور کردند تا خود را به خانه پسرخاله برسانند.در راه چه فکرها که نکردند و چه حرف ها که نزدند.گویا از میان سال ها و قرن ها گذشتند.از میان آنچه که پدرها و مادرها تعریف کرده بودند،می خواستند چیزهایی پیدا کنند که آن ها را به پسرخاله وصل کنند.از کوچه پس کوچه های خاکی مشهد تا خیابان سلطنت آباد.
به مجموعه ای از خانه ها رسیدند؛عمارت هایی دو طبقه با نمای سفید و ستون های گچبری شده.خانه هایی که در آن روز سرد،سکوت و جمود خاصی داشتند.چند قدم بیشتر تا در نمانده بود،ولی اشرف السادات
حس کرد زانوهایش با او یار نیست و توان جلو رفتن ندرد.با گریه گفت:« کاش مرده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.کاش روح مانی ما را نبیند.»
گلرخ با لحنی نسبتاً تند گفت:« می دانی خانم جان،آدم به خاطر بچه اش ناچار است ما تحت خره را هم ماچ کند.»از اتاقک دم در،نگهبان گفت: «با کی کار دارید؟»
- قرار است برویم منزل آقای «ف»
نگهبان،گوشی را گذاشت و گفت:«بفرمایید.»
از میان دختران با شاخه های خاکستری عبور کردند و خود را به عمارتی با سنگ های سفید مرمر رساندند.از پشت پنجره،شبح زنی را در پشت پرده های تور سفید دیدند.نگاه کنجکاوش را از همان فاصله می شد حس کرد.
تردید از ذهن های مشوش دو زن به زانوهایشان منتقل می شد و پاهایشان می لرزید.
از پسرخاله هنوز خبری نبود.مستخدمه ای به آن ها خوش آمد گفت و آن ها را به اتاقی که پنجره های بزرگ رو به ایوان داشت،هدایت کرد.
اتاق گرمای مطبوع بخاری دیواری را کاملاً به خود گرفته بود.
پرده های کر کر قدیمی،پنجره ها را پوشانده بود.گلرخ شبیه این پرده ها را در جهیزیه گللر دیده بود؛ جهیزیه ای که معلوم نشد چه بر سرش آمد. جا ظرفی های منبت کاری پر بود از ظرف های عتیقه.در صدر اتاق، تصویر پسرخاله بزرگ به حالتی میان عکس و نقاشی در قاب عکسی گرانبها قرار داشت.
پشت به بخاری دادند تا گرم شوند.گلرخ به خنده گفت:«اگر اخوی هایت موافقت می کردند،حالا تو صاحب این خانه بودی.»
اشرف السادات؛لب هایش را به نشانه نفرت کج کرد و گفت:« خدایا به دور!»بعد،به پرنده هایی که روی شاخه های مصنوعی نشسته بودند نگاه کرد،عقاب و مرغان عشق و یک آهو بچه با چشمان بی گناه.
- نگاه کن گلرخ،چه ترسناکند این ها!
حیوانات خشک شده،در فضای مصنوعی جنگل،نگاه عجیبی داشتند. نگاهی که انگار در عمق سکوتی وحشتناک، ساکن مانده بود.اشرف السادات،حس کرد داغ شده و می خواد فریاد بزند،چیزی از وجود این حیوانات خشک شده،در ساکنین خانه وجود داشت.چیزی از جنس مرگی ابدی... و آن ها که به مرگ ابدی محکوم شده اند،چگونه ممکن است به زندگی دیگران فکر کنند.از ساعت های متعدد که بر دیوارها بود،پانزده بار زنگی ممتد شنیده شد،زنگ هایی که به هم می پیچید و یادآور می شد که ساعت سه بعد از ظهر است.از پشت پرده های کرکر نور بنفش غروب زودرس زمستان رخنه کرده بود. انتظار به سر رسید و پسرخاله آمد؛باریک و بلند و رنگ پریده.چند تار موی باقیمانده بر روی سر را روغن زده و کاملاً به پوست سر چسبانده بود.از پشت عینکی با دو شیشه گرد و قاب فلزی،به آن ها نگاه می کرد.بر روی لباس رسمی و کراواتی که به گردن داشت،روبدوشامبری طلایی پوشیده بود در چشم هایش حالتی از ترس و شکی عمیق حس می شد.
اشرف السادات دلش خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد،در دل گفت:«پسرخاله جان،ببین مرا به کجاها کشاندی!»
پسرخاله،سعی می کرد صاف و شق ورق راه برود؛ولی گذشت زمان، کار خود را کرده بود و قوس گردن و کمر که ارث خانوادگی شان بود،گاه گاهی ظاهر می شد.
با لحنی پر تکلف و کلماتی شمرده گفت:«خوش آمدید خانم ها.بفرمایید بنشینید.چطور شد که یاد ما افتادید؟»
گلرخ و اشرف السادات بر لبه صندلی نشستند؛کلمات در سر گلرخ می چرخید و می چرخید و به سختی بر زبان می آمد:
- ما همیشه یاد شما هستیم.مرحوم خاله خانم وقتی در خانه ما بودند، بهترین اوقات را داشتیم.یادشان به خیر.گفتیم شاید حالا که این گرفتاری برای ما پیش آمده،شما بتوانید کمکمان کنید.
پسرخاله،دست های بی رنگش را جلو شعله بخاری گرفت و گفت:« مثل اینکه مسئله مربوط به کوروش است.پسر آقای مانی.»
- بله پسرخاله.
- لابد ایشان هم خانم اشرف السادات هستند.
اشرف السادات در حالی که چادر را مثل پرده ای با دست،جلو صورت گرفته و به طرف پسرخاله برگشته بود،گفت:«سلام عرض کردم.»
- خوش آمدید.از اخوان چه خبر؟
- بی خبر نیستیم.گاهی کاغذی می دهند.
- این طور شایع است که برادرهای شما در نجف و قم،آتش زیر خاکسترند.شیخ عبدالحسین هم که دست در دست ارتجاع سیاه دارد.
اشرف السادات گفت:«من که از عوالم مردها خبر ندارم.همین قدر که اخوی ها جویای سلامتی ما هستند،ممنونشان هستم.»
- معلوم است که آن ها فقط به بنده کم لطف نبوده اند،بلکه نسبت به همشیرۀ خودشان هم...
اشرف السادات در دل گفت:«حالا چه وقت این حرفهاست!معلوم است پسرخاله هیچ چیز را فراموش نکرده و کینه قدیمی را هنوز به دل دارد.»
در سال های دور برادرهای اشرف السادات به خواستگاری او جواب رد دادند و گفتند:او دستش با بیگانه ها در یک پیاله است.
حالا، اشرف السادات باید رو به روی خواستگار قدیمی خود بنشیند و با التماس ازاو بخواهد پسرش را از زندان نجات دهد.
اشرف السادات گفت:«خانم تشریف ندارند؟»
- چرا همین الان می آیند.
در همان وقت،خانم پسرخاله وارد شد.موهایش را با دو شانه به عقب برده و گردن بلند و باریک او از میان یقه انگلیسی لباسش بیشتر نمایان بود.
اشرف السادات و گلرخ بلند شدند و سلام کردند و او همان طور،از دور و با سردی به آن ها جواب داد و کنار پسرخاله نشست.انگشترهای جواهر در انگشت هایش که مثل چوب خشک بودند،می درخشید.
گلرخ فهمید اگر همت نکند رگ سیدی اشرف السادات بلند می شود و همه رشته ها را پنبه می کند.آن هم با رفتار سردی که از جانب زد پسرخاله بروز کرده بود!
یاد شیرینی ها افتاد.دست دراز کرد از کیسه،دو جعبه فلزی را بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:«قابلی ندارد.شیرینی خانگی است گللر درست کرده.»
خانم پسرخاله که هنوز قلبش از تعریف های مادرشوهر در مورد دخترهای خواهرش جریحه دار بود،گفت:«آدم باید خیلی بیکار باشد که در خانه شیرینی درست کند.»
مستخدمه سینی چای را جلو آن ها گرفت.پسرخاله در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:«به به!و باقلوایی را با مهارت بیرون آورد و به دهان گذاشت.»
خانم پسرخاله،چشم غره ای به او رفت و گفت:«حضرت آقا مثل اینکه فشار خونشان را فراموش کرده اند.»
اشرف السادات چادر را روی صورتش کشیده و گریه می کرد.احساس سرگیجه و دل ضعفه می کرد.پسرخاله و زنش،کنار شعله های آتش، هر لحظه از او دورتر می شدند.همه چیز دور سرش می چرخید.حس کرد ممکن است بیهوش شود.به زحمت دستش را دراز کرد و چند قند انداخت در فنجان و آن را خورد.
پسرخاله که متوجه حال زار اشرف السادات شده بود،رو کرد به گلرخ و گفت:«دخترخاله،شما تعریف کنید،ببینم چه خبر است؟»
- کوروش همیشه شاگرد اول بود.امسال هم دو کلاس یکی خواند و وارد دانشگاه شد.
ولی امسال،خودتان که می دانید دانشگاه چه خبر است.توی شلوغی ها، کوروش را هم گرفته اند.
- نکند مثل پدرش توده ای شده.
اشرف السادات مثل جرقه ای از جا پرید و گفت:« ولی مانی هیچ وقت توده ای نبوده.»
- خانم جوشی نشوید.پس آن کسی که به اسم داریوش مانی در مجله طوفان مقاله نوشت،کس دیگری بود؟
- آن چیزها مربوط به گذشته است.مانی،بعدها مخالف توده ای ها شد و حتی کتابی بر ضد آن ها نوشت... ما که این چیزها را در ختم مانی به شما گفتیم!
- این کتاب چی شد؟
- هیچ چی.به خاطر همین کتاب بود که او را کشتند و کتاب را هم بردند،آن هم شبی که قرار بود آن را به ناشر بدهد.
- این کتاب نسخه دیگر نداشت؟
- فقط چرکنویس و یادداشت های پراکنده مانده بود که من پنهانشان کردم تا بچه ها تو خط سیاست نیفتند.
- ولی آن ها که نوشتند مانی از خودشان بوده و به دست دشمنان خلق کشته شده.
- این ها را برای رد گم کردن نوشتند.شما که بیشتر باید این چیزها
R A H A
11-03-2011, 01:02 AM
259 - 256
را بدانید.
صدای اشرف السادات گریه آلود بود و بریده بریده.
پسر خاله رفت دم پنجره و با صدایی آرام گفت:«عصبانی نشوید خانم اشرف السادات ، من این حرف ها را می زنم که موضوع روشن شود.من از شما می پرسم.ما چه مدرکی داریم که مانی توده ای نبوده؟»
-مدرک ، همان کتاب حقیقت است.
-ولی وجود این کتاب را فقط از زبان شما شنیده ام.تا حالا جمله ای از آن کتاب را نه کسی دیده و نه کسی خوانده است.
-من چرکنویس کتاب را برای شما می اورم ، هر طور می خواهید عمل کنید.
پسر خاله گفت:«حالا فکر می کنید کوروش یک تظاهر کننده عادی بوده یا به تشکیلاتی وابسته بوده؟»
گلرخ گفت:«برادر زاده ام بیگناه است.من مطمئنم.»
پسر خاله گفت:«مأمورها برای تفتیش امدند یا نه؟»
-بله.
-و مدرکی پیدا کردند؟
-هیچ چیز.هیچ چیز به جز چند کتاب درسی.
و نگفت که تمام روزنامه ها و اعلامیه ها را شبانه در لگن های پر آب خیس کرده و در تاریک روشن صبح به رودخانه سیاهرنگ نزدیک کارخانه سپرده است.
لبخندی رضایت آمیز ، بر لب های نازک پسر خاله ، ظاهر شد و گفت:«پس نباید مسئله مهمی باشد.حالا در کدام زندان است؟»
-قزل قلعه.
-چرا انجا؟آنجا که جای نظامی هاست!
و ابروهایش درهم رفت.
گلرخ گفت:«ما که از این چیزها سر در نمی آوریم.ولی به پاس قوم و خویشی و علاقه ای که میان پدران و مادران ما بود ، می خواهیم گره از کار ما باز کنید.روح همه رفتگان از جمله ابوی محترمتان ، حتماً شاد خواهد شد.»و به عکسی که در قاب طلایی بود اشاره کرد ؛ همان عکسی که در کتاب های تاریخ بود.ادامه داد:«حاج آقا خیلی به ایشان علاقه داشت و هم چنین والد بزرگوار اشرف السادات.»
بعد زد زیر گریه و گفت:«دلم برای این زن بیشتر می سوزد.دو بچه را به یتیمی بزرگ کرده.آن وقت حالا... .»
زن پسر خاله که تا آن وقت بی اعتنا و خونسرد بود ، گفت:«آخر نانشان نیست ، آبشان نیست!این کارهایشان برای چیست!ما نفهمیدیم دانشگاه ، جای درس خواندن است یا جای سیاست.چرا این امده ، چرا آن رفته.
چند تا اخلالگر می افتند ، جلو ف عده ای هم دنبالشان.انگار ، بنای دانشگاه تهران را با شلوغی گذاشته اند!»
پسر خاله گفت:«مسئله ای نیست.دولت چند روزی زندانشان می کند و زهر چشمی می گیرد و آزادشان می کند ؛ البته به شرطی که وابستگی تشکیلاتی نداشته باشند.»
یک لحظه هم کوروش از چشمان اشرف السادات کنار نمی رفت.از وقتی که استادش در زندان مرد ، دیگر دست به سنتور نزد.فقط کتاب می خواند.شب تا صبح ، صدای ورق زدن کتاب او در گوش مادرش بود.نیمه شب ها نماز می خواند.گویی مانی دوباره زنده شده بود.
گلرخ با لحنی ملتمسانه گفت:«پسر خاله ، من از جانب مادرم آمده ام تا از شما بخواهم نوه اش را نجات بدهید.»
پسر خاله گفت:«ولی می دانید که مجلس هفدهم منحل شده.ما الان بیکاریم تا انتخابات بعد ، کی مرده و کی زنده.هیچ کدام نمی دانیم فردا چه خواهد شد.»
پسر خاله توی اتاق قدم می زد و گلرخ و اشرف السادات در انتظاری تب آلود به سر می بردند.عاقبت ، پسر خاله رفت و گوشه اتاق و گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت . به چند جا زنگ زد ، ولی گویا موفق نمی شد فرد مورد نظرش را پیدا کند.
گفت:«بدبختی این است که الان حکومت در دست نظامی هاست ، نه دست سیاسی ها و من دنبال کسی می گردم که با رئیس زندان مربوط باشد.»
به اشرف السادات که مثل توده ای درهم شکسته زیر چادر مشکی به نظر می رسید گفت:«ولی قول می دهم به خاطر گل روی خانم اشرف السادات هر چه از دستم بر می آید برای کوروش بکنم.شما هم چرکنویس آن کتاب را به من بدهید تا اگر کوروش محاکمه داشت ارائه اش کنم.چون اینها فعلاً به دو گروه حساسیت دارند:توده ای ها و فدائیان اسلام.ما باید بفهمیم اسم کوروش در تشکیلات آنها هست یا نه.»
صدای ضربه های ساعت ، هفده بار در اتاق پیچید و اشیاء اتاق کم کم در تاریکی گم می شد.خانم پسر خاله ، کلید برق را زد و چلچراغ ها و آباژورها روشن شدند.
گلرخ گفت:«دیگر باید برویم.تا وقت حکومت نظامی نشده ، باید خودمان را به خانه برسانیم.»
پسر خاله گفت:«ولی دیگر خیلی دیر است.با یک ماشین ارتشی شما را می فرستم به خانه تان.فقط یادتان باشد ، هر چه راننده گفت ، سکوت کنید.این روزها به هیچکس نمی شود اعتماد کرد.من ، تا دو - سه روز دیگر نتیجه تحقیقاتم را برایتان می آورم.»و رفت تلفن زد و ماشین خواست.یک جیپ ، جلو عمارت ایستاد.گلرخ و اشرف السادات سوار شدند و به زودی خود را میان انبوه برف که در انتهایش شفقی سرخ دیده می شد ، یافتند.از سربازخانه ها صدای تیراندازی های پراکنده به گوش می رسید.با هر صدا قلب و رگ و ریشه ی آنها به ارتعاش در آمد.در سکوت می رفتند ؛ در حالی که در وجودشان هزاران فریاد بود.چراغ های شهر از دور کورسو می زد ، ولی آن دو گویی در جزیره ای دور بودند ؛ در جایی که غم های بزرگ ، آنها را از امور روزمره زندگی غافل کرده بود.
مشتی آهنین بر دیواره قلبش کوبیده می شد و طنین آن در اعماق جسم و روحش انعکاس می یافت.در بامدادی که برای او مثل هیچ بامداد دیگری نبود ، در روشنایی اندک انباری ، با دست های لرزان کلید را در قفل چرخاند و در چمدان رنگ و رو رفته ای را که سال ها خاک خورده بود ، باز کرد.چمدان همچون گودالی بی انتها به نظر می رسید. ... و مردی که زیر بارش باران بود.مردی که او را به فراسوی زمانی از دست رفته می خواند.
کاغذهای زرد با دستنوشته های شتابزده و سبز رنگ پر شده بود ؛ دور از دست های مردی که «حقیقت» را در شب های دم کرده تابستان و شب های طولانی زمستان می نوشت و گاه شهرها و کوچه ها را به دنبال گمشده ای می گشت.
اشرف السادات زیر لب گفت:«دنبال چی می گشتی که بچه هایت
R A H A
11-03-2011, 01:03 AM
260-269
را یتیم گذاشتی و رفتی؟»
سایۀ گلرخ افتاده بود روی چمدان، به فکر راه حل تازه ای بود. خواهر کوچک، فرمانبر خانه، کسی که زمانی داخل آدم حسابش نمی کردند، حالا شده بود گیس سفید فامیل!
اشرف السادات کاغذها را که بوی خاک و پوسیدگی می داد، کنار گذاشت. ته چمدان، پاکت های عکس و چند کتاب و یادداشت دیده می شد و سجادّه ای که هنوز بوی یاس می داد.
گلرخ با خود گفت: سجادّۀ حاج آقا! و آن را بو کرد. اشرف السادات گفت: «مانی این سجاده را آورد. مادر جون بهش داده بود. نذر کردم هر وقت بچه ام از زندان درآمد، همه را به او بدهم. هر چه می خواهد بشود.» و بالحنی فیلسوفانه ادامه داد: «می دانی. من اشتباه کردم. در تمام این سال ها... همۀ کارهایم بیهوده بود.می خواستم با دست هایم جلو موج را بگیرم. در حالی که موج می آید. موج قوی تر از دست های من است.»
رحیم آقا به شیشه زد و گفت: «من می روم.»
بچه ها هم به مدرسه رفتند. از وقتی این اتفاق افتاد، توقع رحیم آقا و بچه ها کم شده بود. شش دانگ حواس گلرخ به برادرزاده اش بود.
اشرف السادات گفت: «اگر از پسرخاله خبری نشد چی؟» و نگرانی صورتش را شکست.
ـ قول می دهم امروز و فردا پیدایش بشود.
« تو را به روح مانی قسم می دهم که هر چه بود به من بگویی. حالا زودتر بروم. گللر گناه نکرده که این همه گرفتاری بکشد. خودش هم حال درستی ندارد.»
ـ مگر شما سر احمد کم خوبی کردید! خیالش از بچه های دیگرش راحت بود که توانست دنبال حکیم دوای احمد را بگیرد. من که فکر می کنم او شما را بیشتر از ما دوست دارد.
ـ درست است. ولی دیگر طاقت ندارد. با این کلاس قرآن و بچه های زبان نفهم؛ آن هم صبح و عصر!
ـ آره من نگرانش هستم.
اشرف السادات راه افتاده بود. گلرخ گفت:«یک دقیقه صبر کن تا من هم بیایم. می خواهم یک پیاله حلیم ببرم برای عزیز خانم. پاک زمین گیر شده.»
توی کوچه، آفتاب پهن بود. بعد از چند روز بارندگی، آفتاب می چسبید. فکر کوروش باعث شده بود که فاطمه را از یاد ببرد، ولی نزدیک خانه که رسید، دلش شور زد.
در خانه باز بود. صدای بچه ها که آیه ای را تکرار می کردند، به گوش می رسید. تابلو «کلاس قرآن» را کوروش نوشته بود. گللر از پنجره او را دید و به سرعت خودش را پایین رساند.
گللر گفت: «بالاخره آمدی؟ من که دلم آب شد!»
لحنش تلخ بود و پر شکایت. اشرف السادات گفت: «همین قدر که خانه و زندگی را سرت خراب کردم کافی نیست؟»
ـ به جای تعارف بگو پسرخاله چی گفت؟
اشرف السادات آهی سرد کشید و گفت: «فعلاً که هیچ چی خیلی امید داد و گفت همین دو روزه جواب می دهد. فاطمه اذیت نکرد؟»
ـ طفلکی یک گوشه می نشیند و همان شعری که کورش یادش داده می خواند.
گللر گفت: «حالا امیدی هست یا نه؟»
پسرخاله گفت: اگر اسمش در تشکیلات حزب توده و فدائیان اسلام نباشد، مسئله ای نیست. اگر بخواهد دانشجوها را به دلیل تظاهرات دانشگاهی بگیرند، کجا زندانی شان کنند؟
گللر با لحنی مصمم گفت: «من نمی گذارم بچه هایم به دانشگاه بروند. هر طور شده حمید را از این چیزها دور نگه می دارم. خودم خیلی کتاب تاریخ خوانده ام. همیشه یک گروه قربانی می شوند؛ حالا اسمش را بگذارند خلق یا ملّت یا هر چیز دیگر. من نمی خواهم پسرم قربانی شود. می فهمی!»
نگاهش سرد بود و لحنش تهدیدآمیز. گویی تام تاریخ و آدم ها را به محاکمه کشیده بود.
●
صدای زوزه سگ ها در کوچه، نشان از زمستانی سخت داشت. دیگر صدای کارخانه نمی آمد. عده ای عقیده داشتند به خاطر کسادی بازار تعطیل شده. عده ای هم می گفتند صاحب کارخانه از اعتصابهای کارگری می ترسد. مردم پنجره ها را بسته بودند. لای درزها را با هرچه گیرشان می آمد پوشاندند، ولی حریف زمستان نمی شدند و سرما همچنان به اتاق ها نفوذ می کرد.
آخر شب بود. چراغ های برق و چراغ های نفتی یکی یکی خاموش می شدند، اما چراغ اتاق گللر روشن بود.
بیرون از اتاق، شب، سرد و عبوس بود. اگر کوروش بود، شاید می توانستند شبی را که با زدن یک کلید چراغی پرنور روشن می شد جشن بگیرند. اگر کوروش بود، حتماً رای انباری برق می کشید، هر چند بابا حیدر گفته باشد که شب و روز برای من توفیری ندارد. ولی حالا که کوروش نبود، شب بود و سرما و صدای زوزه سگ های بی خانمان و سرفه های بابا حیدر که روز به روز طولانی تر و بلند تر می شد.
گللر، دفترچه ای که دستش بود، کنار گذاشت و دست های سرخ شده از سرما را زیر لحاف کرسی برد و به اشرف السادات نگاه کرد که انعکاسی از افکار درهم او بود.
ماهبانو نگاهی به گلوله نخ و دست های اشرف السادات که بافتنی می بافت کرد و گفت: «برای کی می بافی زندایی؟»
ـ برای کوروش.
گللر گفت: «خدا کند تا زمستان نشده بیاید و ژاکت را بپوشد.»
فاطمه دست از مشق کشید در حالی که به شیشه های بخارآلود نگاه می کرد، خواند: «از افق، از راه دور، صدای زنجیر می اومد...»
و رفت بالای سر حمید که گوشه اتاق نشسته بود و در دفترچه نت چیزهایی می نوشت.
فاطمه گفت: «چرا مشق تو این جوری است؟»
«برای اینکه این مشق موسیقی است.»
گللر گفت: «من که نه از این چیزها سردرمی آورم و نه از آن انکرالصواتی که با ساز می زنی. من همه چیز را تجربی یاد گرفتم. یاد استادم به خیر. با این آهنگ شروع کردم. مکش به خون پر و بالم...»
صدای گللر سوز عجیبی داشت. دو قطره اشک درشت در میان مژه های پر پشت اشرف السادات سرگردان مانده بود؛ آن هم جلو چشم های فاطمه که به مادر زل زده بود.
ماهبانو و گلبانو هنوز می نوشتند. آن شب هم اسماعیل آقا در کارخانه مانده بود و اشرف السادات و فاطمه به اتاق گللر رفته بودند تا کم تر برق و خاکه زغال مصرف شود و دلتنگی هاشان را با هم قسمت کنند.
آن شب بچه ها خیال خوابیدن نداشتند. حمید برای تمرین قسمتی از نت ها، صدای یکنواختی را از تار بیرون می آورد.
فاطمه گفت: «عمه گللر، قصه بگو؛ از آن قصه های قدیمی.»
ماهبانو و گلبانو هم گفتند: «آره مامان بگو.»
گللر به عکس پدرش که غمگین به نظر می رسید، نگاه کرد. قصّه را از آن شب برفی که پدری دخترش را نفرین کرده بود شروع کرد.
سه جفت چشم، یک جفت سیاه و دو جفت عسلی، به قصّه ای که آمیزه ای از واقعیت و خیال بود، گوش دادند. کم کم چشم هایشان گرم شد و خوابیدند، ولی بقیه قصّه همچنان در ذهن گللر و اشرف السادات ادامه یافت. بچه ها، در میان خواب و بیداری و در رؤیایی که تازه شروع شده بود، صدای در را شنیدند.
همان شب بود که گلرخ و عمو رحیم آمدند تا خبر دهند که پسرخاله در مورد کوروش تحقیق کرده و معلوم شده او به هیچ تشکیلاتی وابسته نبوده، ولی بازجو اصرار داشته رابطه ای بین فعالیت های کوروش و پدرش پیدا کند.
●
زمستان، با همه سردی و درازی اش بالاخره گذشت و روسیاهی اش برای زغال ها و دل های سیاه ماند.
بوی عید می آمد؛ بوی نعنا پونه؛ بوی سمنو و سبزی پلو ماهی. روی شیشه پنجره ها، دست هایی بالا و پایین می رفت تا شیشه ها را برق بیندازد. قالی ها ی شسته شده با رنگ های زنده شان زیر آفتاب طلایی می درخشیدند.
اشرف السادات برای روزی که کوروش برگردد، تهیه و تدارک زیادی دیده بود. منتظر بود تا پسرخاله، نتیجه دادگاه و وقت آزادی او را خبر دهد. امّا کوروش بی خبر و سر زده آمد؛ یک روز صبح به کسی می مانست که از کابوس طولانی بیدار شده باشد.
اشرف السادات، هراسان در را باز کرد و صدایی که گریه و تعجّب و شادی و غم را یکجا با خود داشت در راهرو پیچید.
ـ کوروش!
چیزی نمانده بود همان جا غش کند.
به دیوار تکیه داد و دوباره به کوروش نگاه کرد، اگرچه آن که رفته بود، با آن که برمی گشت تفاوت بسیار داشت. آن پسر هجده ساله ای که پوستی صاف و چشمانی درخشان داشت، در میان خطوط شکسته و غمگین صورت مردی که رو به روی او بود، گم شده بود. بر بالای پیشانی بلندش، مویی سیخ سیخ و عاصی سربرآورده بود و روی پیشانی چند خط کوچک افتاده بود.
پسر به او نگاه کرد. نگاهی که به سرزمین دیگری تعّلق داشت و او فهمید این پسر دیگر بر شانه اش نخواهد گذاشت و گریه نخواهد کرد. گویی مانی برگشته بود! با همان لب های مصمّم و عصبی و با همان چشم های طوفانی.
گللر پایین آمد و احمد در حالی که ماشین چوبی اش را به دنبال می کشید، پشت سر او آمد.
کوروش، بی مقدمه گفت: «عمه گللر، آلبوم عکس های شما کجاست؟»
گللر بلاتکلیف به برادرزاده و اشرف السادات نگاه کرد. کوروش بدون اینکه منتظر جواب بماند، از پله ها بالا رفت.
گللر گفت: «چطور شده یاد عکس افتاده ای؟ اوّل یک چایی بخور و برایمان از آنجا تعریف کن.»
کلاس قرآن تعطیل شد و بچه ها با خوشحالی و سر و صدا به کوچه ریختند.
گللر، آلبوم ها و عکس هایی را که از آلبوم بیرون مانده بود، جلو برادرزاده گذاشت. کوروش روی زمین نشسته بود و با حرکاتی شتابزده، عکس ها را زیر و رو می کرد.
گللر گفت: «دنبال چه می گردی پسر جان؟»
کوروش گفت: «الان می فهمیم.»
عکس ها را دور و نزدیک می کرد تا آن چیزی را که دنبالش می گشت، پیدا کند. آخر سر، یک عکس دسته جمعی را گذاشت جلوش و از روی طاقچه ذرّه بینی برداشت و روی عکس گذاشت. زیر لب گفت: «خودش است. خود خودش.»
ـ این کیست عمه گللر؟
گللر گفت: «یک دوست قدیمی است.»
کوروش با نفرت و در حالی که آتشی در چشم هایش زبانه می کشید، گفت: «دوست؟»
صدایش قاطع بود و از پختگی حکایت می کرد. صدایی که اشرف السادات و گللر در برابرش احساس نوعی ضعف و تسلیم می کردند.
ـ عمه گللر، به من بگو این مرد کیست؟
ــ خوب، رفیق اسرافیل است. یک زمانی با پدرت دوست بود.
گللر به اشرف السادات نگاه کرد که لب ها و حتی پلک ها و چانه اش می لرزید. دندان ها را به هم می فشرد تا از لرزش لب ها جلوگیری کند.
ـ البته بعدها، دشمن اصلی پدرت شد. همان مرد مو قرمزی که... .
گللر با ایما و اشاره از اشرف السادات خواست چیزی نگوید، ولی او دیگر می خواست با پسرش رو راست باشد.
ـ رفیق اسرافیل قاتل پدرت بود.
لرز افتاد در بدن کوروش. یاد دست های یخزده ای افتاد که در زیرزمین پزشکی قانونی در دستش بود. خاطرات پیرزنی که شاهد ماشین آلبالویی رنگ و مردی که موهای قرمز داشت و همۀ کلماتی که سال ها در ذهنش رسوب کرده و اینک بلورین و شفّاف شده بود.
کوروش با صدایی بغض آلود گفت: «مامان، چرا این همه سال حقیقت را از من پنهان کردی؟ کتاب «حقیقت» کجاست؟»
اشرف السادات حس کرد نمی تواند جلو موج را بگیرد. موجی که دردریای کلمات پسرش جلوه گر بود.
ـ کوروش جان من ناچار شدم آن ها را به پسرخاله بدهم؛ برای نجات تو.
کوروش با دست به پیشانی اش کوبید و گفت: «پس یک بار دیگر این کتاب را از دست دادیم. شما که به خانه پسرخاله نرفتید؟»
لحنش سرشار از استغاثه بود. اشرف السادات مثل کسی که به گناهی اعتراف می کند، گفت: «چرا، رفتیم. من و عمه گلرخ با هم رفتیم.» کوروش با فریاد خفه در گلو گفت: «چرا؟»
اشرف السادات گفت: «نذر کردم وقتی تو برگشتی، جز حقیقت چیزی نگویم. تمام کتاب ها و یادداشت ها و عکس ها ی پدرت را هم گذاشته ام برای تو.»
ـ حالا کجاست؟
ـ توی چمدان، در اتاق بابا حیدر.
کوروش با عجله به اتاق بابا حیدر رفت. چمدان چرمی کهنه پدر را خیلی زود شناخت. بابا حیدر که متوجه آمدن کوروش شده بود، جان تازه ای گرفت و در رختخواب نشست.
ـ بالاخره آمدی، پسر جان؟
ـ آره، بابا حیدر. آمدم.
و رفت نزدیک بابا حیدر که دست هایش را روی منقل گرفته بود. اشرف السادات با انبر آتش ها را زیر و رو می کرد.
بابا حیدر، با صدایی خفه گفت: «بیا جلو تا بیشتر ببینمت.»
و کوروش که می دانست منظور بابا حیدر از دیدن چیست، در نزدیکی او نشست و دستش را روی دست او گذاشت.
بابا حیدر، با دست دیگرش، صورت و چشم ها و سر کوروش را لمس کرد و مدتی انگشت ها را بر چین های پیشانی او گذاشت و آهی کشید. گویی نشانه های تازه ای در او دیده بود.
کوروش، چمدان را باز کرد. سجاده پدربزرگ را کنار گذاشت و عکس هایی را که در پاکتی قهوه ای بود، بیرون آورد و به یک عکس خیره شد. دست ها را روی سبیل پرپشت مرد گذاشت تا چشم هایش را بهتر ببیند.
عکسی دیگر را هم که عمه گللر را در حال سخنرانی و آن مرد و مانی را در کنار او نشان می داد کنار گذاشت. با لحنی پرسشگر گفت: «عمه گللر... .»
اشرف السادات یک لیوان چای داغ برای کوروش آورد و گفت: «عمه گللر رفته تا خبر خوش را به گلرخ بدهد.»
کوروش گفت: «مامان، شما از این مرد چه می دانید؟»
ـ تقریباً هیچ چیز؛ ولی عمه گللر خیلی چیزها می داند. من فقط از میان حرف های جسته و گریخته پدرت و آن پیرزن شاهد چیزهایی فهمیدم. تو چی؟
کوروش گفت: «حیف که همه چیز را از من پنهان کردید... .»
حس کرد، دوباره کودکی شده و دلش خواست سر بر شانه مادر بگذارد و برای او از مردی بگوید که زمانی کنار پدرایستاده بود وزمانی او را کشته بود و حالا در پشت پرده های غریب سیاست و زمان، نقش بازجو را در رژیم کودتا بازی می کرد.»
بعد سکوت بود و صدای سرفه های باباحیدر و زمان که با گام هایی سریع می گذشت. آن قدر که نفهمیدند کی ظهر شد و کی بچه ها از مدرسه آمدند.
یک مرتبه اشرف السادات متوجه شد که دوقلوها از صندوق که محتویاتش وسط اتاق ریخته بود، گیس های بریده شده مادرشان را با دست به پشت سر گرفته و در حیاط می دوند و احمد هم با ماشین چوبی به دنبال آن ها.
اشرف السادات دنبال دخترها کرد و گیس ها را از دستشان گرفت و رفت بالا و گذاشت ته صندوق. عکس های پراکنده را جمع کرد و در صندوق را بست و موقعی که برگشت ، بچه ها را دید که دور کوروش نشسته بودند.
گلبانو به پسردایی گزارش داد که درس های کلاس چهارم خیلی سخت است و این که وقتی او نبود، هیچ کس در حل کردن مسئله های حساب به او و خواهرش کمک نکرده. فاطمه، مژده آمدن برق را داد و گفت که خانم معلّم کلاس دوّم که همیشه می خندید، دیگر نمی خندد و لباس سیاه پوشیده. ماهبانو گفت در مدرسه شایع است که شوهر او اعدام شده است.
R A H A
11-03-2011, 01:07 AM
270-280
گلرخ با یک جعبه شیرینی و یک سینی پیر از کباب که رویش دسته های ریحان گذاشته بودند وارد شد .
بچه ها با خوشحالی لقمه های بزرگ بر میداشتند ، ولی کوروش به سختی لقمه ها را فرو می داد و نمی توانست باور کند که کابوس تمام شده است .
آخر از همه حمید آمد ، با تاری که دستش بود و دفترچه های موسیقی اش .
کوروش گفت :" من میروم اتاق بابا حیدر کمی بخوابم ."
و از آن پس در اتاق او میخوابید تا کسی صدای حرف زدن و جیغ های اعتراض آمیزش را به هنگام خواب نشنود .
عمر بابا حیدر تا یادت هم نکشید . انگار منتظر بود تا کوروش بیاید و بعد برود . یک شب دیگر صدای خس خس و سرفه اش نیامد و همچون شمعی خاموش شد ؛ غریب و تنها . همسایه ها جمع شدند و با احترام به خاکش سپردند و سیگارهایش را میان دیوانگان امین اباد قسمت کردند و در مسجد برایش ختم گرفتند .
اتاق بابا حیدر به کوروش رسید . دیگر صدای سنتورش نیامد . ولی نیمههای شب که عمه گللر بدخواب میشد گاهی او را میدید که پاورچین پاورچین به کنار حوض می رود و می خواند :" انا انزلناه ......"
****
مادر و دختر با حرکاتی یکنواخت دست ها و صورت هایشان را در آب حوض فرو می بردند . گللر که از بالای ایوان آنها را زیر نظر داشت از دستشان کلافه بود .
_ چکار میکنی کوکن خانم ؟
کوکب خانم با صدای خفه گفت :" بر شیطان لعنت ! هی شک میکنم نمیدانم سه بار شد یا دو بار ."
_آفتاب دارد میزند و تو هنوز داری وضو میگیری !
کوکب خانم گفت :" استغفر الله " و دوباره شروع کرد .
نفیسه دو سجاده را کنار هم لب حوض پهن کرده بود تا قبل از آنکه با اشیا نجس دیگران قاطی شود نماز را به جا بیاورند و با ترس و لرز اطراف را میپایید تا مبادا پای بچه ای به گوشه سجاده بخورد .
گللر پایین آمد و نزدیک اشرف السادات کنار سماور رو سفره صبحانه نشست و زیرلب گفت :" نگاه کو تورو خدا این دختره را بدبخت کرده ، میترسم همین بلا را سر جمیله هم بیاورد !"
اشرف السادات گفت :" تقصیر خودش که نیست . مریض است ."
_ من که میگویم شوهره برای همین ولش کرد .
_ چه میدانم و الله از زندگی مردم که خبر نداریم .
_ حرف بزنم میگویند خواهر شوهر است . تو بگو . این هم شد کار ! از صبح تاریک روشن دارد وضو می گیرد .دختره را هم گذاشته سر همین کار . انگار بقیه مسلمان نیستند و سرتاپایشان نجس است .
کوکب خانم ، بالاخره سلام نماز را داد و دست هایش را رو به آسمان برد و گفت :" خدایا ، از سر تقصیراتمان بگذرد ! خدایا دردهای همه را دارمان کن و دردهای ما را هم ."
نفسه صبر کرد تا نماز مادرش تمام شود و هر دو سجاده را جمع کرد و روی کمد اشرف السادات گذاشت که به نظرش پاک تر بود . بعد همچون شبحی روی قالی نشست و به گلهای آن خیره شد .
گللر گفت :" کوروش کجاست ؟"
_ از امروز رفته چاپخانه .
_ صبح به این زودی !
_اگر صبح زود نرود دیر میرسد . از اینجا باید تا میدان بهارستان برود .
_ پیش کی کار میکند ؟
_ یکی از دوستان پدرش ، از همان دوستان مجلس مثنوی خوانی .
_ هنوز هم مجلس هست ؟
_ بله .
_ دردسرها از همین مجلس ها شروع می شود .
_ باز این جور جاها بهتر است مرغ که نیست پایش را ببندم .
گللر به کوکب خانم که داشت استکان خودش را می شست نگاه کرد و گفت :" خودمان کم مساله داشتیم اینها هم آمدند رویش ."
نفیسه دستش را روی گلهای قالی میکشید مثل کسی که دنبال چیزی میگردد .
_ نفیسه جان به چی فکر میکنی ؟
_ هیچی .
ولی در " هیچ " او هزاران درد ناگفته بود .
_ بیا صبحانه ات را بخور .
_ باشد .
و رفت لب حوض و دست هایش را کرد توی آب و بهم مالید .
کوکب خانم چایش را رخت و گذاشت جلویش .
گللر گفت :` از پریروز که آمدید هیچ چی به ما نگفتید ، آخر چرا این دختره ماتم گرفته ؟"
_راستش تقصیر آقا رسول است . اول که هر کس میآید خواستگاری دخترها جواب ردّ میداد . میگفت ما از خانواده فلانی و بهمانی هستیم . کم کم تعداد خواستگارها کم شد . خلاصه دیدیم اگر نجنبیم دخترها روی دستمان میمانند . گفتیم توکل بر خدا ! این یکی که آمد خودش را عاشق سینه چاک نفیسه نشان داد . ما هم دخترمان را دادیم . اولش لیلی و مجنون بودند ولی بعد ناسازگاریهایش شروع اشد ... بیشتر تقصیر مادر و خواهرهای پسره بود . چشم دیدن نفیسه را نداشتند . حسودی می کردند . نفیسه اتاقش را مثل دسته گل میکرد دلش نمیخواست مثل آنها دستش را توی یک ظرف غذا کند . خلاصه هیچ چیز آنها را نمی پسندید . حق هم داشت . بچه ام با آدم هایی هم خانه شده بود که مثل کولی ها زندگی می کردند . توی همان دییگی که غذا میپختند دست می کردند و می خوردند . با حیوان کنار طویله می خوابیدند . هیچ چیزشان به آدمیزاد نمیرفت .
اشرف السادات گفت :" با همه این حرف ها باید میساخت . بالاخره خواهر شوهرها میرفتند . مادر شوهره هم پرش می ریخت ."
کوکب خانم در حالی که استکان چای خود را زیر تلنبه آب گرفته بود که تمیز تمیز شود گفت :" چه میدانم و الله ؟ هر چه میکشم از ندانم کاری آقا رسول است ، به آنها گفت لیاقت دخترمان را ندارند ."
گللر گفت ؛" ولی شما هم بی تقصیر نیستید . پاک این دختر را وسواسی بار آورده اید .!"
کوکب خانم گفت :" همیشه آدمهای نجس کار به آدمهای پاک ظاهر میگویند وسواسی ."
اشرف السادات گفت :" خوب ، حال بقیه اش را بگو ."
_ هیچی دیگر . نفیسه از شوهرش جدا شد و آمد خانه ما چند روزی گذشت صدای عقو پقش در آمد و فهمیدیم حامله است . قسم خورد که نمیدانسته و تازه فهمیده . پسره هم دیگر پیدایش نشد . نه ماه بعد ، بچه به دنیا آمد . یک پسر مثل باره . بچه شش ماهه شد معلوم نیست کدام شیر ناپاک خوردهای رفت و خبر را به مادر شوهرش داد . آنها هم که کمبود پسر داشتند رو سرزنان امدندن و بچه را از زیر پستان مادرش کشیدند و بردند . دیدیم دختره پاک هوایی شده واسطه ای پیدا کردیم و نفیسه رفت بچهاش را ببیند . بچه مادرش را نمی شناخت . چقدر التماس کردیم بچه را برگردانددن ولی مادر شوهره از آن زن های یکدنده بود . گفت :" اگر ما لیاقت دخترتان را نداشتیم ، نوه مان هم لیاقتش را ندارد . باز هم به همین وضع راضی شد که گاهی بچه اش را ببیند . برای او لباس میدوخت . ژاکت می بافت . اسباب بازی و خوراکی خوشمزه قایم می کرد . آخرین دفعه که رفتیم از بچه خبری نبود . گفتند " بچه مرده . گفتیم قبرش کجاست ؟ نگفتند . معلوم نیست راست گفتند یا دروغ !ولی نفیسه دیگر رنگ بچه اش را هم ندید ."
رنگ از روی گللر پریده بود . بعد از این همه سال یاد سپهر افتاد و گهواره خالی او که ماه ها تکان داده بود . مثل خوابزده ها زیر لب گفت :
- پسر ، پسر ، قند عسل ، پسر پسر ، قند عسل ......
اشک های نفیسه روی قالی میریخت ؛ بی صدا و آرام با گردانی که به سوی زمین خم شده بود و دست هایی که مثل دو ستون روی زمین بود .
_ نفیسه جان ، بلند شو . میخواهم قالیچه را جمع کنم میخواهیم برویم شاه عبد العظیم .
کوکب خانم راته بود ، اما مهمان ها به پا بود . برای اینکه نفیسه دلش باز شود هر روز او را به گردش میبردند . سر کیسه را شل کرده بودند . میرفتند بت کلاب . میرفتند کافه شهرداری خیمه شب بازی نگاه می کردند . سوار قایق می شدند . نفیسه به آن موج بر میداشت نگاه می کرد در حالی که در دلش آتشی بود که همه آب های دنیا هم نمیتوانست آن را سرد کند . برای همین بود که بالاخره کار خودش را کرد .
نیمه سب بود که صدای گللر از بالای ایوان آمد " آتش ! آتش !"
زودتر از همه خدش را پییین رساند ، همه چیز در لحظاتی بی پایان جریان داشت . گلوله ای آتشین درست به اندازه اندام یک زن ، دور حیاط میگشت ، بدون صدا . انگار آتش را حس نمی کرد ، از بس که دلسوخته بود !
کوروش با پتویی از اتاقش آمد ولی گللر که هول کرده بود ، او را هل داد توی حوض و آتش در آب تبدیل به دودی خاکستی شد که همه محله را پر کرده بود .
کوروش گفت :" نباید او را در آب میانداختید ." انگشت ها و آرج گللر هم سوخته بود .
همسایه ها جمع شدند و نفیسه را از حوض بیرون کشیدند و آمبولانس اژیرکشان آمد و او را برد .
مهمانی ها و گردش ها تمام شده بود و از آن پس بچه ها به دنبال مادرها به بیمارستان میرفتند و بالای سر موجوی ناشناس می ایستادند که همه بدنش باندپیچی شده بود . فقط از یک ستاخ چشمی را میدیدند که بدون اراده شبیه عقربه ساعت حرکت میکرد بدون پلک و بدون مژه .
چند روز بعد ، سر و کله آقا رسول پیدا شد، گویی از همه طلبکار بود
ماموری که چادر شب را کنار زد و صورت مانی را نشان داده بود . شاید هم از نق زدن مشتری های خیاطی و شاگرد بنگاهی که هر ماه دنبال قسط خانه می آمد ؛ یا از حرف دکتری که گفته بود شاید احمد برای همیشه فلج شده باشد و .......... این بگیر و ببندها و اعدام ها و زندانی شدن کوروش و آخر هم دختر برادری که همچون گلوله آتش دور حیاط چرخید .. اگر چه جای سوختگی دست ها خوب شده بود ، دلسوختگی ها هرگز خوب نشد ، هرگز !
دکتر گفت :" بهتر است این غده را عمل کنید ."
اسم عمل که آمد گللر مثل بید میلرزید . دکتر لبخندی زد و گفت :" شما خانم با سوادی هستید ،نباید از عمل وحشت کنید . امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده ، اگر هم نمیخواهید جراحی کنید، فعلا یه نسخه ای که میدهم عمل کنید ، ببینم چه اثری دارد ."
نسخه را نوشت و با شتاب رفت .
احمد در حیاط مشغول بازی بود . با لحنی کودانه میگفت :" مامانم خسته شده باید بخوابد . از بس مرا ورزش داد این طوری شد ، کاش کسی هم او را ورزش بدهد تا خوب شود ."
******
اسماعیل آقا مثل سگی وفادار آخر شب به خانه می آمد. بی صدا و آرام در گوشه ای میخوابید و صبح تاریک روشن از خانه بیرون میزد .
وقتی به خانه می آمد ، آرزو می کرد گللر خواب باشد و آن طور مثل غریبه ها به او نگاه نکند . بعضی شب ها او را میدید که عکس ها را دور خودش ریخته و نگاهشان می کرد . گاهی هم زیر لب حرف هایی نامفهوم میزد . از ته صندوق گیس های بافته شده ای را که پوسیده و مرده بود به موهایش وصل میکرد و جلو آینه میرفت . موهای بافته شده خرمایی بودندن و موهای خودش خاکستری . در همان حال می گفت :" مهدی ، همه اش تقصیر تو بود . و الا من کجا بی حجابی کجا ؟" بعد میرفت جلو عکس حاج آقا می ایستاد و می گفت :" حاج آقا حلالم کنید . از سر تقصیراتم بگذارید ."
رو میکرد به اسماعیل آقا که در چهار چوب در ایستاده بود و میگفت :" مهدی کاش هیچ وقت تو را ندیده بودم . اگر تو را ندیده بودم مثل همیشه حرف حرف حاج آقام بود ."
اسماعیل آقا زیر ژلی می خندید و می گفت :" خانم ، خدا مهدی را رحمت کند . او که هفت کفن پوسانده است !"
گللر با شتاب عکس دیگری را نیرون آورد . عکس پسر بچه ای با لباس نظامی که روز به روز محو تر میشد . عکس را میگرفت جلو چشم های اسماعیل آقا و میگفت :"زبانت را گاز بگیر مهدی نمرده ، چون سپهر زنده است ."
_ خانم تو را به خدا دست بردار . شوهر تو من هستم . تو حالا چهار تا بچه داری . حمید و ماهبانو و گلبانو و احمد که آنها را ول کردی به امید زن برادر بیچاره ات که خدش هم دو تا یتیم دارد .`
گللر میگفت :" آقا ولی هم تقصیر داشت ، نباید اسمش را عوض میکرد . نباید کتاب " حقیقت " آرا مینوشت که آن توت کشته شود . حقیقت را نه تنها آنها بلکه هیچ کس در هیچ زمانی دوست نخواهد داشت ."
اسماعیل آقا عکس ها را جمع می کرد و گللر آنقدر جان نداشت که جلو او را بگیرد گیس ها را از میان انگشت های لرزانش بیرون می آورد
R A H A
11-03-2011, 01:08 AM
280-290
و می گذاشت ته صندوق . آلبوم ورق ورق شده و شعرهای نوشته شده به خط نستعلیق را هم می گذاشت رویشان .
ازپایین، صدائی می آمد . حمید مشغول تمرین آهنگ بود . به اتاق کوروش رفته بود و در پنجره را بسته بود ، تا صدای تار به گوش گللر نرسد و فیلش یاد هندوستان نکند. ولی این کوشش ها بیهوده بود . صدا می آمد ، صدائی نه تنها از درزها بلکه از اعماق روح او ؛ روحی که در زمان و مکانی بی بعد سرگردان مانده بود :" بزن تار و بزن تار "
****
گللر به اطرافش نگاه کرد . حالش بهتر شده بود ، گویی از سفری دور و دراز برگشته بود . با حرکاتی شتابزده به بهار خواب رفت .
غروب بود ، کبوترهای حبیب آقا ردیف نشسته بودند و به او نگاه می کردند . سایه حمید را ازپشت پنجره انباری دید . در حالی که داشت تمرین میکرد . دفتر چه نت هم جلوش بود .
بلند گفت :"حمید زود بیا !"
صدایش در حیاط پیچید ، کبوترها با وحشت پرواز کردند و سپیدی بال هایشان در آسمان پهن شد .
کوروش از انباری بیرون آمد . مانی زنده شده بود . دستش میان کتاب بود . با همان چشم های عمیق به عمه اش نگاه کرد .
_ چی شده عمه گللر ؟ چه خبر است ؟
_ بگی حمید بیاید بالا .
_باشد عمه جان .... همین الان میآید بالا .....این که دعوا ندارد .
*****
گلرخ تا چشمش به رختخواب های پیچیده و صندوق های دربسته در راهرو افتاد ، خشکش زد.
هیچ معلوم هست که اینجا چه خبر است ؟
اشرف السادات در حالی که دستک های چادر ا به دور گردن گره زده بود . نگاهی مصمم به گلرخ کرد و گفت :" داریم اسباب کشی میکنیم " گلرخ پاکت میوه را گوشه راهرو گذاشت و همان جا نشست .
کوروش صندوق ها را جا به جا می کرد و عرق از سر و صورتش روان بود .
گلرخ با فریادی خفه گفت :" آخر چرا ؟"
اشرف السادات زمزمه کرد :" اگر بار گران بودیم رفتیم...."
در لحن او غمی کهنه بود که به گلرخ منتقل شد و او زد زیر گریه . با دقت به کوروش و اشرف السادات نگاه کرد و گفت :" من که قانع نشده ام .چرا میخواهید بروید ؟ گللر چیزی گفته ؟"
_ نه خواهر ، نقل این حرف ها نیست . خیلی وقت است میخواهیم برویم . ولی گللر که آن طور شد مدّتی ماندیم . حالا که شکر خدا حالش بهتر شده . میدانی گلرخ جان بچه های بزرگ شده اند . هر کدام یک فکری دارند . ما دیگر باری بر دوش گللر شده ایم .
از اتاق بالا صدای بچه ها می آمد که با سوتی زیبا قرآن می خواندند .
گلرخ گفت :" چرا به من چیزی نگفتی ؟! من می آمدم کمکت . حالا کجا برویم ."
_اخوی حاج آقا جمال برایم نوشته یک خانه کوچک پدتی در قم داریم که فروش رفته و سهم مرا هم میفرستد . فعلا هم مقداری پول فرستاده من هم دیروز رفتم یک جا را رهن کردم . نزدیک خانه شما.
گلرخ با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد و گفت :" کجا ؟"
_کوچه آبشار .
صورت گلرخ ، روشن شد و در میان گریه خندید .
_ خوب کی میروید ؟
_امروز جمع و جور می کنیم ،فردا میرویم .
بعد با صدائی بسیار ضعیف زیر گوش گلرخ گفت :" گللر تحمل هیچ چیز را ندارد . خیلی پا تو کفش کوروش میکند . او هم دیگر از کسی حرف شنوی ندارد . گللر نمیخواهد قبول کند که کوروش برای خودش مردی شده . خلاصه سربسته میگویم تا وقتی بچه ها کوچک بودند راهمان یکی بود ولی حالا ...."
اشرف السادات گریه کرد و با هیجان گفت :" برای من هم سخت است . با کم و زیادش ده سال است که با هم بوده ایم ولی روزگار است دیگر !"
****
در دو اتاق تو در تو دو سفره عقد انداخته بودند . سفره های دوقلو برای گلبانو و ماهبانو .
گللر و نفیسه و جمیله و اشرف السادات جلو در اتاق عقد ایستاده بودند و چشم از گلبانو و ماهبانو بر نمیداشتند .
دامادها پسران حاج صمد و شاگران قدیمی گللر بودند و مادرشان با صدای بلند گفته بود که دو بخته ها و شوهر مرده ها و بیون زن ها به اتاق عقد نیایند .
گلرخ که به سفید بختی معروف بود با دخترهایش و گلستان سر عروس ها قند می ساییدند .و جامه مهر و محبت میدوختند . عروس ها به مادرشن که در لباس دانتل سرمه ای با موهای نقره ای جمع شده مووقر و با شکوه به نظر می رسید نگاه می کردند .
گلستان بالای سر یکی از سفره ها بود و زیر لب صلوات میفرستاد . از گوشواره و گردنبند سکه های عثمانی در گوش و گردن او خبری نبود .زیرا چند سال پیش بعد از ورشکستگی شوهر آنها را فروخته بود و به زخم زندگی اش زده بود . به جای آن دو راجع مروارید به گردن داشت . اشرف السادات ، چادرش را روی سر مراتب کرد و گفت :" نگاه کن ، چطور زمان مثل برق و باد میگذارد ! انگار همین دیروز بود که بدنیا آمدند . یادت هست ؟"
گللر چیزی نگفت و نگاه عمیقش را که از احساسی از غم و شادی و را در خود پنهان داشت به دخترها که در میان دود اسپند چون رویایی شیرین به نظر میرسیدند دوخت و آهی کشید . در اه او همه قصه های آشکار و پنهان ، از زمان تولد دو قلوها تا درد وحشتناک و بعد ..... کار و کار و آخر هم اینکه ناچار شده بود به خاطر جهیزیه دخترها خانه را بفروشد و خانه ای بزرگ و آبرومند در حوالی خیابان ژاله رهن کند . همین خانه ای که در آن عقد دو قلوها با شکوه هر چه بیشتر برگزار شد .
گلستان از اتاق عقد بیرون آمد و گفت :" طاهره هنوز نیامده ؟"
_نه ، با میترا رفته اند آرایشگاه .
_ خدا اند وقت عقد بیایند .
جلو اتاق مردها پرده ضخیمی کشیده بودند ، ولی سر و صدایشان می آمد ." آقا " آمده و منتظر بود دامادها را به اتاق عقد ببرند و او خطبه عقد را بخواند .
طاهره و میترا از راه رسیدند ؛ با کله هایی که به اندازه دیگی بزرگ بود . گلستان و گللر و شرف السادات و بقیه مهمان ها با تعجب به آنها نگاه می کردند .
گللر گفت :" این چه ریختی است که خودتان را در آورده اید ؟"
_این مدل جدید است .
گلستان گفت :" پس آن موجود ترسناکی که قدیم ها می گفتند دیگ به سر وأقعیت داشته است !"
میترا در حالی که خودش را در آینه نگاه میکرد گفت :" شما هم که خیلی از مرحله پرتید ...... خوب است پایتخت نشین هستید !"
گلستان سری تکان داد و گفت :" دوره آخر الزمان است دیگر !"
فاطمه و گلی کوچکترین دختر گلرخ که موهایشان را دٔم اسبی کرده بودندن و لباس های حریر و ارگانزا پوشیده بودند . از مهمان ها پذیرایی می کردند و گاهی به گلبانو و ماهبانو که تا هفته پیش با آنها به مدرسه می رفتند و می آمدند . نگاه می کردند . گل های از دخترهای کوچک که لباس عروس پوشیده و گل به سر زده بودندن . سعی میکردند به اتاق عقد که حالا خیلی شلوغ شده بود بروند .
در اتاق های عقد جای سوزن انداختن نبود . بچه های کوچک هر طور بود خودشان را به اتاق رسانده و زیر دست و پای زن ها وول می خوردند . مادر آقا عزت و آقا رحمت و خواهران آنها بعد ازخطبه عقد سرویس های زمرّد و برلیان را به گوش و گردن و دست عروس ها انداختند . دو عروس که از وقتی اختیارشان به دست خودشان افتاد موهای بلند کرده بودند اینک موهای بلوطی رنگشان را به دست آرایشگر سپرده بودند که به صورت تاجی با گل و تور تزئن شده بود .
دامادها در آینه ، عروسان خود را میدیدند که همچون دختران قصه های زیبا بودند. دخترها در آینه ، مادرشان را جست و جو می کردند که همچنان ساکت و مثل مجسمه ای دم در ایستاده بود . خاله گلرخ و دخترها و خاله گلستان هم چنان جامه محبت را برای آنها میدوختند .
از شلوقی و بخار نفس ها و لباس و تاج سنگینی که بر روی سر داشتند خیس عرق شده بودندن .
گلرخ گفت :" حالا همه بروید و عروسها و دامادها را تنها بگذارید ...اینجا دیگر کسی نمیتواند نفس بکشد ."
ولی مهمانها جا خوش کرده بودندن ، با التماس و خواهش و تمنا بچه ها را بیرون کردند و درها را بستند .
یک طرف خانواده عروس نشسته بود و یک طرف هم خانواده داماد و صحبت ها گل انداخته بود . مدل آرایش و لباس طاهره و میترا با بقیه کاملا فرق داشت .
گلی گفت :" میترا، لباست را کی دوخته ؟"
_داداش سهرابم از انگلیس فرستاده .
_کفش هایت چی ؟
_آنها را هم بابک از آمریکا فرستاده .
_ مال خاله چطور؟
_ آنها را هم .
گلی در دل گفت :" کاش حسن و حسین هم به فرنگ رفته بودند،"
و فاطمه به کوروش فکر می کرد که هیچ کس از کرهایش سر در نمی آورد و همیشه در چاپخانه کار داشت .
طاهره متکلم وحده بود و از وزیت خوب پسرهایش در کشورهای خارج تعریف می کرد . زن ها و دخترهای فامیل با دهان باز به حرف های او گوش میدادند . گللر زیرکانه لبخند میزد و خواهرهای شوهر گلرخ از چگونگی به جا آوردن آداب مذهبیشان می پرسیدند .
فروغ زمان که تازه به جمع آنها یفه شده بود به طاهره گفت :" برای پسرهایتان زن نگرفته اید ؟!"
_ای خانم .... مگر اختیارشان دست من است ؟
فروغ زمان ، باقلوایی را دردهان گذاشت و گفت :" خدابیامرزد مادر شوهرم را من و حاجی خلیل جلوش عبد عبید بودیم ` از اول زندگی تا آخرش .
میترا :" حوصله ام سر رفت . چرا موزیک ندارد ؟"
اشرف السادات گفت :" آخر خانواده داماد خیلی مؤمن اند "
فروغ الزمان گفت :" وا ! مگر ما مؤمن نبودیم ! عروسی یک دفعه است دیگر من میگویم شاید به خاطر مسایل دیگر بوده ."
اشرف السادات گفت :"مطمئنم به خاطر پولش نبوده . خودتان که میبینید چه ریخت و پاشی کرده اند . فقط سرویس خواهری که به عروس ها داده اند کلی قیمت دارد .هیچ کدام از عروس ها چنین سرویسی نداشند "
دخترها گوشه ای جمع شده بودند و به رهبری میترا روی میزها میزدند و میخواندند :" خنچه بیارید ،لاله بکارید ، میره به حجله شاد دوماد ...."
طاهره گفت :" ان شا الله مبارکشان باشد ،ولی من حیران مانده ام که چرا گللر این دخترها را به این زود شوهر داد . طفلکی ها داشتن درسشان را میخواندند "
گلرخ گفت :"هرقدر درس بخوانند آخرش باید بروند کهنه بشویند . خوب همانی که آخر میخواهد بشود . اول بشود ."
طاهره نگاهی به میترا کرد و گفت :" من که تا دخترم دیپلم نگیرد و به دانشگاه نرود شوهرش نمیدهم . حالا هم که دو پایش را کرده در یک کفش و میگوید مرا بفرستید پیش برادرهایم ."
اشرف السادات گفت : جهانگیر خان چه میگوید ؟"
_راضی نیست . حالا که یک سال مانده تا دیپلمش را بگیرد .تا آن وقت هم یک فکری می کنیم .
گللر نزدیک در پهلوی محبوبه نشسته بود و همچنان از دست آقا حبیب که پیر و غر غرو شده بود ، شکایت میکرد .
اواخر مجلس بود که حسین و حسن ، عزیز خانم را روی صندلی چرخدار آوردند . عزیز خانم با خوشالی و تقریباً ذوق زده میگفت :"الهی خیر ببینید که مرا آوردید . داشتم توی خانه میپوسیدم . به خدا اینها از بچه های خودم مهربان ترند ."
نوه های گلرخ ، دور صندلی چرخدار عزیز خانم را گرفته بودند و صندلی را تند تند حرکت می دادند .
_وای ننه ، این قدر مرا ندوانید .
و رو کرد به گللر و گفت :" مبارک باشد ، انشا الله که به پای هم پیر شوید ."
_سلامت باشید عزیز خانم .
R A H A
11-03-2011, 01:08 AM
290-300
کتاب می شود . نمیدانم کجا خواندم که زندگی تکرار تکرار است . فاطمه معتقد است که هیچ چیز تکرار نمی شود و همه چیز تازه است . شاید او هم راست بگوید مثلاً اینها را نگاه کن ! این آقایان محترم را که هر روز به دیدن من می آیند .
خواهر زاده ها و برادر زاده هایم را میگویم هاتو دامادها . حاجی عزت و حاجی رحمت . مردانی با موهای خاکستری و حرکات مووقر باورت می شود که اینها همان پسر بچه هایی باشند که با شلوار کوتاه دیدمشان ! حالا هر کدام برای خودشان کسی شده اند و دولتی جداگانه دارند .
راستی ! تو صدای آژیر نعش کش را می شنوی؟ صدایش خوب است . شبیه سوت ماشین دودی است . شبیه صدای موسیقی عجیبی است که تا به حال از هیچ سازی نشنیده ام .
سرش را برد زیر گوش خانم نویسنده و میگوید :" من دیگر از مرگ نمیترسم . به مردنم راضی هستم ."
چند روزی است که پشت سرهم اتاق پر و خالی میشود . معلوم نیست چه خبر شده که همه فامیل می آیند . دوستان قدیم و همسایه ها .
....... ولی او ساکت است . دیگر چادر شرف السادات را نمی گیرد و نمی گوید که نمیخواهد اینجا بمیرد .
دخترها گفته اند که شب عید او را به خانه اش می برند . ولی این بار میگوید که میخواهد زودتر برود ؛ زودتر برود تا چوب زیر درخت آلبالو بگذارد و گل های شاه پسند را به گلخانه ببرد و شمعدانی ها را قلمه بزند . دیگر دلواپس نفتالین زدن لباس های زمستانی و کوکب های نیمه بافته نیست ...... دلواپس هیچ چیز . دیگر نمیگوید که باید در خانه اش بمیرد ؛ در اتاق آفتاب رو ، جایی که رو به قبلهٔ اش کنند و ملافه لاجورد زده رویش بیندازند .
به فاطمه میگوید :" یادت هست گلرخ چطور مورد ؟ همه او را زن خوشبختی میدانستند . ولی دکتر شکمش را باز کرد ، دید همه چیز درونش پوسیده . آن میگویم از غصه بوده . از ظاهر آدم نمی شود همه چیز را فهمید . گلرخ زودتر از همه رفت ، با اینکه از همه کوچک تر بود . همان طور که در زندگی شتاب داشت ، در مرگ هم ......"
و میخواند و باز هم میخواند :" آی کاش گل سرخ نبود !"
بهار پر شکوفه رفت ؛ تابستان گرم و پاییز هزار رنگ هم . و حالا زمستان است و شاخه های سرد و خاکستری که درهم رفته اند و صدای یکنواخت برخورد باران به شیشه های کدر پنجره ها ، پرندهای قریب که روی طاقچه نشسته و به شیشه نوک میزند ، و آدم ها که می روند و می آیند ؛ آدم هایی که از کاروان برجای مانده اند ؛ کاروانی که سال ها پیش راه افتاده بود .
گللر دیگر کسی را نصیحت نمی کند . به جمیله و نفیسه و فاطمه که بی شوهر مانده اند نمی گوید باید شوهر کنند و به زندگی خود سر و سامان دهند . به طاهره نمی گوید که حتما باید برای پسر آخرشاش زن بگیرد .
به خانم نویسنده ، قلب کاقزینی را که میخک های خشک شده دورش ریخته اند و رویش نوشته شده :" مادر ! همیشه در قلب من هستی " نشان نمیدهد و به خانم رضائی نمیگوید که به زودی دنبالش می آیند . دیگر به هیچ کس ، هیچ چی نمی گوید و یکسره میخواند :
" وای کاش گل سرخ نبود
زرد و پژمرده هم نمی شد
ای کاش ، این جدایی و مرگ
هیچ کدام نمی بودند !"
پیرزن ها سرها را زیر پتوی کهنه می کنند تا صدای گللر را نشنوند . ولی صدا هم چنان می آید ؛ همراه زمستان سرد و قارقار کلاغ ها که آسمان را سیاه کرده اند .
****
پشت پنجره ، قطاری به جای نعش کش ها ایستاده است . شبیه ماشین دودی است . سوت شادی بخشی میزند . از پشت پنجره های ماشین دودی مرده ها برای او دست تکان می دهند . و او شتابان میرود تا سوار شود . سبک شده مثل خزه های ته اقیانوس ها به تخت نچسبیده است .
بر خلاف آن وقت ها که مردم هجوم می آوردند تا سوار ماشین دودی شوند جلو قطار خلوت است و ماموری که آن پایین ایستاده ، به ورقه ای که در دست دارد نگاه می کند .
به اشاره مأمور ، گللر سوار می شود ` فقط او ، خانم نویسنده مات و مبهوت آن پایین ایستاده است . به مأمور التماس می کند تا او را هم سوار کند ولی مأمور میگوید :" نه ، نوبت شما نرسیده . ما آمده ایم دنبال گللر ." و جایی را در ورقه به خانم نویسنده نشان میدهد .
او میگوید :" آخر من باید بقیه داستان را از زبان گللر بشنوم ، وألا داستانم نیمه کاره می ماند ."
مأمور بی اعتنا به او سوار می شود و در را می بندد و قطار حرکت می کند . صدای یکنواخت چرخ ها بر روی ریل آهنی می آید ، گللر هنوز خانم نویسنده را میبیند که سرگردان دنبال قطار میدود و مردی شبیه به کورش که صاحب چاپخانه است به او میگوید :" تو باید دانای کل باشی و بقیه را خودت بنویسی ."
خانم نویسنده میگوید :" نه ..... من نمیتوانم دانای کل باشم . من همه چیز را همراه با گللر طی کردم و حالا ...."
قطار ، حالا دور شده و کوروش و خانم نویسنده را بر جای گذاشته است .
***
گلرخ یک لیوان شربت گلاب دست گللر می دهد و می گوید :" این را بخور ،حالت جا می آید . کمی از این روغن بادام بنفشه به سرت بمال تا خوب بشوی ."
_ چه شربت خوشمزه ای ! مزه همان شربتی را میدهد که روز هفده شهریور گلرخ در گذر رهگذران شتابزده گذاشته بود ."
حسین هم کنار گلرخ است . لاله سرخ در دست دارد ، چه بویی !
گللر می گوید:" لاله هایی که من دیده بودم ، هیچ کدام چنین بویی نداشتند !"
گلرخ می گوید :" این بوی خون شهدا است ؛ بوی گل های محمدی و یاس و مریم و بنفشه ."
عزیز خانم وسط راهرو قطار راه میرود ؛ بدون صندلی چرخدار و به او لبخند میزند . مانی کتاب میخواند ، هنوز ! توی این دنیا هم دست از کتاب برنداشته است .
رحیم آقا و اسماعیل آقا پهلوی هم نشسته اند و سیگار می کشاند . مهدی تنها نشسته و در فک است . با کسی حرف نمیزند . گللر را انگار اصلا نمیبیند . وسط راه پیاده می شود و با لحنی پر تکلف می گوید :" از همگی معذرت میخواهم من باید بروم امامزاده عبدالله ."
حاج علی آقا و جهانگیر خان که زمانی بر سر یک شرکت سهامی اختلافات دامنه دار داشتند کنار هم نشسته آن و همگی با هم گپی میزنند . آنها به آرهای پسرانشان که همچنان شرکت سهامی را گسترش داده اند میخواندند .
گللر که سال ها روی تخت چسبیده بود ، نمیخواهد بنشیند و راه میرود .
دنیای عجیبی است ! دست شیخ عبدالحسن هم یک لاله است .
گللر میگوید :" مگر شما هم شهید شدید ؟!"
شیخ عبدالحسن ، عبایش را که مثل ابری لطیف است ، جا به جا میکند و میگوید :" بله ، من شهید شدم . یعنی مرا برای معالجه بردند به بیمارستان بغداد و همان جا آمپول هوا زدند و الکی گفتند که سکته کرده ام ."
_ آخر چرا ؟!
_ به خاطر همان اعلامیه هایی که از نجف به ایران فرستادم . سال چهل و دو .....
_ کار کی بود ؟
_کار ساواک بود . مامورانشان به بهانه عیادت آمدند بیمارستان و یواشکی کارشان را کردند .
گللر به طرف ماموری که ماشین دودی را میراند میدود و می گوید :" تو را به خدا نگهدار ! من باید به خانم نویسنده بگویم . این خیلی مهم است ، این دیگر نقل زاییدن و عروسی کردن و مردن نیست ."
ولی مأمور خونسرد گفت :" اینجا از این عجایب زیاد است !"
پهلوی شیخ عبدالحسن ، سید جلیل القدری نسسته ، صورتش برای گللر آشناست . او هم لاله ای سرخ به دست دارد .
شیخ عبدالحسن میگوید :" آبجی گللر این آقا را میشناسی ؟ سید جمال الدین استها ! او را هم با آمپول هوا کشتند ."
_ ولی او که سال ها بعد فوت کرد ، بعد از اینکه رژیم پهلوی سرنگون شد.
_ او را عراقی ها کشتند . در همان بیمارستان بغداد . به خاطر کمک هایی که به جبهه میکرد . البته وانمود کردند که به مرگ طبیعی از دست رفته .
گللر دوباره به مأمور التماس می کند که قطار را نگهدارد ، تا او بتواند خود را به خانم نویسنده برساند و این چیزها را بگوید .
ولی ماشین دودی با صدای یکنواخت خود همچنان میرود .
****
نه اتاق آفتاب رویی هست و نه ملحفه لاجورد زده ...... فقط دست های خشن مرده شوی ها است که او را روی سمنت های خاکستری مرده شوی خانه به این طرف و آن طرف می اندازند . جایی که هرگز در زندگی جرات ان که پا به آن بگذارد . از حمام هم می ترسید . چه برسد به این جورجاها ! جایی که بوی سدر و کافور میدهد ، جایی که بوی مرگ می دهد .
....... و تنها است چون بچه ها نیامده اند . آخر آنها هم قلبشان ضعیف است . فقط خانم نویسنده آمده و بهت زده به همه چیز نگاه میکند .
با اینکه چند دیوار ، مرده شوی خانه را از سالن انتظار بیرون جدا میکند ، او میتواند جمعیتی را که جمع شده اند ببیند. اما دخترها و نوه ها پیدایشان نیست و دامادها که همیشه همه کاره بوده اند ...... چرا پیدایشان نیست . اینجا هم باید دلواپسش کنند ؟!شاید ماشین هایشان خراب شده است . شاید مشغول تهیه و تدارک ناهارند . شاید هم سر دیگ های مربا ایستاده اند که هنوز قوام نیامده است !
اینجا دیگر ملامتی نیست. شاید به خاطر این که آخرین بار است که او را می شویند و سدر و کافور می مالند روی تنش چه خنکی خوشایندی دارد ! یک عمر اشتباه کرده بود که از مرگ ترسیده بود ، مردن چندان هم بد نیست . شاید هم خوبا است . اینجا بدون حرف ، بدون مشت و نیشگون و سخنان زشت او را می شویند . و در متقال آب ندیده می پیچند و می گذارندش بیرون و میگویند :" این هم مرده ای که از خانه سالمندان آورده اند ."
او را بر تخت روان می برند و میتوانست دخترها و نوه های دختری و دو عروس تازه را ببیند . همگی عینک های آفتابی تیره با مارک های معروف به چشم زده اند .... همسایه های قدیمی می گویند :" به خاطر ژست این عینک ها را زده اند ،چون آفتابی در کار نیست .
....... و دوربین با چشمی شیشه ای جلو آماده و فیلم می گیرد . کاش میتوانست آنقدر بخندد که از خنده روده بر شود. حالا دیگر در فیلم بازی می کند ! اگر سلطنت خانم بود ، چه حرف ها که نمیزد !
عزاداران یک تیغ ، سیاه پوشیده اند و جلو دوربین خود را متاثر نشان میدهند . دوربین جلو رفته و از نوه ها فیلم میگیرد . آنها اشکشان را از زیر یکنک پاک میکنند . خواهرهای شوهر گلرخ به دستمال هایی که به رنگ سیاه و آبی و سبز لوازم ارایششان آغشته شده چشم غره میروند .
بعد گللر را می گذارند جلو صف نمازگزاران و قالیچه ابریشمی و شال ترمه را از روی او بر میدارند .
همه آمده اند . همه آنها که هستند . در صف آخر همسایه های قدیمی اند : محبوبه . حبیب آقا . حتی انسیه و مونس خانم که معلوم نیست از کجا خبر دار شده اند . همسایه های خانه های بعدی : افتخار السادات و بدری شعله و بلقیس و زینت ،با همه فرزندانشان . نماز تمام می شود و او به پرواز در می آید ؛ مثل کبوترهایی که از روی درخت توت خانه پدری میپریدند .دست هایی که زیر تابوت را گرفته اند ، دست پسرها نیست . همسایه ها با تعجب از نبودن احمد و حمید میپرسد. ماهبانو می گوید :" مشغله شان زیاد است . حمید مشغول ساختن آهنگی برای یک فیلم ایرانی است و احمد هم در جلسه مهمی مربوط به کارش است . یکی از پسرهای گلستان هم در این جلسه باید حضور داشته باشد ."
ولی همسایه ها که این حرف ها قانشان نکرده می گویند :" چه چیزی مهم تر از مرگ مادر ؟!"
صدای صلوات می آید و فیلمبردار دوربین را می گیرد روی آدم هایی که صلوات می فرستند و افشین نوه بزرگ گلبانو میکروفون را جلو دهان صلوات فرستاندگان میبرد تا صدا را بهتر ضبط کند .
افتخار السادات در گوش محبوبه که پشت خم کرده میگوید :" از گور به خانه رفت ."
و او گریه کنان میگوید :" آره والله "
گللر خودش بارها گفته بود که مرگ او زمانی شروع شد که به آسایشگاه بردنش . گوری که می بایست در آن نفس میکشید .... و چه جان کندنی بود ! و چه جان سخت بود که این انتظار را تحمل کرد !
درست است ، همسایه های او آدم های خوبی بودند . خیلی به او خدمت کردند . با این حال دوست ندارد دخترها را شماتت کنند . آنها که تقصیر نداشتند . آنها زن مردم بودند ؛ اختیاری از خودشان نداشتند .
همسایه ها بدون ملاحظه چوب های نیش و کنایه را بر سرشان فرود می آوردند و آنها ، چشم ها را در پشت عینک پنهان کرده بودند تا کسی نفهمد که در نگاهشان چیست .
قبر آماده شد . آفتابی کمرنگ درون قبر افتاده است. شاید اتاق افتابرو همین جا است ؛ جایی که آدم را رو به قبلهٔ میخوابانند . چرا اینقدر از مرگ میترسید . چرا ؟
در دور دست فاطمه را میبیند . گلدان بلورین بزرگی در دست دارد . برگ های پنجه ای شکل که چند سال پیش از او گرفته بود ، حالا تکثیر شده و در آب ریشه دوانده است. به او گفته بود :" تاج خروس ها و شاه پسندها را هم ببر ." ولی فاطمه گفت :" باشد یک دفعه دیگر ." و دفعه دیگر هرگز نیامد .
زن ها و دخترها و حتی بعضی از مردها گریه می کنند و دوربین اشک های چون مرواریدشان را جاودانه می کند . صدای افتخار سادات میآید :" از گور به خانه رفت ." و او را در خانه میگذارند ........ و او همچنان همه را میبیند و همه چیز را می شنود . دعای تلقین را که مردی خرقه پوش میخواند. از دین و آیین پیامبر و امامان میگوید و دعای عدلیه را گلستان زیر لب میخواند . بعد سوره الرحمن خوانده میشود و مرد خرقه پوش با آهنگی موزون میخواند :" فبای الا ربکما تکذبان...... و ذکر یا علی ...... مجلس خوبی است ! خیلی روح دارد ! و گللر چه حضور قلبی دارد !
یک شاخه گل لاله روی قبرش گذاشته می شود و صدای پار و بال فرشته ها را می شنود و بوی عجیبی که از یک دانه گل پراکنده است !
خاک میریزند رویش ، ولی او دردش نمی آید و باز هم همه را میبیند .
بعد تاج گل ها را روی خاک گل الود می گذارند . بوی نم دلپذیری از خاک بلند می شود . بویی که با عطر گلاب و لاله آمیخته شده است . دخترها بر خاک او بوسه میزنند و گلها را پر پر میکنند ؛ نوه ها هم برادرزده ها و خواهر زاده ها هم .
اشرف السادات میگوید :" همیشه می گفت جای اینکه به قبرم بوسه بزنید ، گونه ام را ببوسید ."
دلش میخواهد بگوید :" هیچ کس حق ندارد بچه های مرا شماتت کند ."
محبوبه جمعیت را پس و پیش می کند و جلو گلبانو و ماهبانو سبز می شود و تند و تند میگوید :" عجب مادری بود ! چه فداکاری ها که در حق تان نکرد . هم برایتان پدر بود ، هم مادر . صدای چرخ خیاطی اش هنوز در گوشم است، ولی شما ....."
مادرتان آرزو به دل از این دنیا رفت ، کاش اقلا او را یک روز به خانه اش می بردید ، فقط یک روز ."
ولی او دلش نمیخواهد کسی بچه هایش را سرزنش کند . دلش
R A H A
11-03-2011, 01:09 AM
300-305
نمی خواهد که چینی به صورت همچون گل آنها بیفتد .
درست است که او آرزو به دل از آن دنیا آمد ، اما حالا که جایش بد نیست . حالا آسمان آبی را با همه وسعتش میتواند ببیند ، آسمانی که ماه ها بود از شیشه های کدر پنجره به زحمت میتوانست گوشه ای از آن را ببیند .
جسم او را در قبر گذاشته و رویش خاک و گل ریخته اند ولی او هنوز بیرون است و میتواند تند تر از همه آنها که عجله دارند برود .
گلبانو و ماهبانو میخواهند زودتر بروند تا همه چیز مرتب باشد ؛ بیشتر به خاطر خانواده دامادها و عروس ها .
یک نفر با بلند گو از عزادارن دعوت می کند که به یکی از رستوران های معروف شمال شهر بروند و همه میدانند که این رستوران متعلق به داماد گلبانو است .
یکی از خواهرزادهها میگوید :" خاله خیلی خوشگل شده بود !"
_ اره به آرامش رسید .
_ خیلی زجر کشید ، ولی طّب و طاهر از دنیا رفت .
خواهر شوهرهای گلرخ، به چند تا از دخترها اشاره می کنند .
_چه آرایشی کرده اند ! توی قبرستان هم دست از این کارها بر نمیدارند .
از پشت پنجره اتوبوس ها ، بچه های کوچک تر در حالی که حلوا به دهان گذاشته اند برای قبر مادر بزرگ دست تکان میدهدن و دوربین از آنها فیلم میگیرد .
گللر سوار اتوبوس می شود . هیچ کس او را نمیبیند . گلستان از کمر درد می نالد. اشرف السادات و فاطمه و خانم نویسنده با هم پچ پچ می کنند ؛ از آرزوهای گللر می گویند و از خانه سالمندان .
دامادها با حرارت از اجناس و نرخ احتمالی دلار و پوند حرف میزنند . هیچ کس از مرگ حرفی نمیزند . گویی کسی آن را باور ندارد !
کاش میشد به نوه هایش بگوید که این قدر حرف نزنند و این قدر پنهانی لپ ها و لب هایشان را قرمز نکنند . کاش می شد به خانم نویسنده بگوید غم و شادی های دنیا چیزی نیست ، اما هیچ کس صدای او را نمی شنود و چه بهتر ..... اگر خانم نویسنده بداند که غم ها و شادی های دنیا چیزی نیست دیگر کتابی نخواهد نوشت و دیگران هم نخواهند نوشت و پسرهای گلستان و طاهره بر سر سود و زیان شرکت توی سر و کله هم نخواهند زد .
اتوبوس ها در خیابانی پر درخت جلو یک رستوران لوکس می ایستند . گللر زودتر از همه میرسد . مثل باد حرکت میکند . انگار چرخ زیر پاهایش گزاشته اند . یاد سهراب می افتاد ؛اولین پسری که کفش چرخدار به پا کرد . حالا همه پسرهای فامیل از آن کفش ها دارند .
وارد سالن بزرگ می شود . چه میزی چیده اند ! گویی مجلس عروسی است . جوجه کباب و کباب های مخصوص و گوجه هایی که انگار از قالب بیرون آمده اند . حتی بره های درسته وسط میز ایستاده که جعفری در دهانشان است . افشین پسر بزرگ ماهبانو به فلمبردار میگوید :" از این میز زودتر فیلم بگیر ، قبل از اینکه تزیناتش بهم بخورد ."
دوربین میرود و روی جوجه کباب ها که طول و ارزی غیر عادی دارند و روی پلوهای رنگارنگ و پر از مغز پسته جمعیتی که پشت میزها نشسته اند برای شادی روح تازه در گشته صلواتی میفرستند .
افشین میگوید:" سعی کنید فیلم را جوری مونتاژ کنید که خیلی با شکوه به نظر برسد ، میخواهیم بفرستیم برای دائی حمید و دائی احمد ."
حاجی عزت میرود و میآید . جوجه کباب ها را با دست به دهان میگذارد و چربی و زعفران از لای انگشتانش سرازیر می شود.
حاجی رحمت میگوید :" این رستوران مال دامادم است ، همه چیزش درجهٔ یک است ."
بعد از ناهار به خانه گلبانو میروند . بر سر مسجدی که مراسم ختم در آن برگزار شود بحث و جدال است . کوروش میگوید :" شما که هیچ چیز عمه گللر را مطابق میلش نکردید ، اقلا ختم او را در مسجدی که گفته بگذارید ."
افشین میگوید:" مثلا کجا ؟"
_ مسجد شهدا . همان جایی که آنقدر بزرگ است که همسایه های کوچه آبشار و دروازه دلاب و میدان شوش در آن جا میگیرند .
سیما ، دختر بزرگ گلبانو میگوید :" واه ! کی میتواند برود توی آن کوچه پس کوچه ها ."
_ حالا دیگر آنجا کوچه پس کوچه شده !
ماهبانو میگوید :" آقا کوروش ما دیگر آن دختر بچه هایی نیستیم که به ما زور می گفتی !"
حاجی عزت میانهٔ داری می کند و میگوید :" اصلا ما جا گرفته ایم دیگر کار از کار گذشته است ."
کار خودشان را کرده اند . مسجدی گرفته اند که به خودشان نزدیک باشد ؛ از آن مسجدهایی که تعدادی صندلی در آن چیده اند . جایی که نشان دهد که آنها هیچ پیوندی با جنوب شهر نداشته اند .. همه عصبانی شده بودند و بلند بلند حرف میزدند .
کوروش از جایش بلند میشود و بدون خداحافظی میرود . به دنبالش اشرف السادات و فاطمه و خانم نویسنده و عده ای از فامیل هم میروند .
حاجی رحمت میگوید : بهتر !"
افشین میگوید :" اینها که نیایند ، خانم نویسنده هم نمی آید ."
***
غروب دلتنگی است و گللر دلش گرفته . حالا میتواند مثل زمانی که خواب میدید با یک قدم خیابان ها را طی کند و برود ؛ حتی بیشتر از بچه هایی که سوار بر کفش های چرخدار در حیات سر میخوردند . از روی هوا میتوانست برود . از امامزاده عبدالله میگذارد . مهدی را میبیند که جلو مقبره آجری ، روی یک پا ایستاده و منتظر روز حساب و کتاب است . سپهر ، کنار او ایستاده و پرنده ای سفید در دست دارد . گللر حتی میتواند پدرش را در ایوان طلائی امام رضا ببیند که قرآن میخواند و مادر جون که دستش لای مفاتیح الجنان است .
از باغ طوطی ردّ میشود . جهانگیر خان . در قبرش خوابیده . کمی آن طرف تر حاج علی آقا چیزی شبیه میل اندازه گیری را میان دو دست گرفته است . گویی پارچه متر میکند .
کمی آنطرف تر اسماعیل آقا کنار بساط سماور و چای نشسته و سیگار می کشد .
خیلی زود به بهشت زهرا میرسد . اول از همه مانی را میبیند . زیر درخت های بلند کاج و کنار جوی آب مثنوی را با آهنگی تازه میخواند .
_ دفتر چندم را میخوانی ؟؟
_دفتر اول .
_چرا ؟ بعد از این همه سال .....
...... و او همچنان میخواند ، با آهنگی غریب .
و بعد گلرخ را میبیند . مثل زمانی که چهارده ساله بود .با پوست صورتی و روسری سفیدی که موهای خرمایی اش از زیر آن پیدا بود و چشام طلائی اش . او هم می خواند :" بسم الله النّور . بسم الله النّور . بسم الله النّور......"
دعا را با لهجه عربی میخواند و بدون کوچکترین غلط .
تهیم آقا گوش های نشسته و به دعای او گوش میدهد .
نیرویی مغناطیسی او را به سوی جایگاه می کشاند . جایی که هنوز بوی خاک باران خورده میدهد . هوا تاریک شده و ستاره ها بر بام آسمان ظاهر شده اند . ولی این خورشید ، این خورشید از کجا بر قبر او تابیده است ؟ و این آفتاب .....؟
چشم ها را تنگ میکند . میبندد و باز می کند . دستش را روی چشم حایل میکند و نزدیک میرود ؛ پاورچین ، پاورچین .
صدای قرآن بچه ها را می شنود . دور قبر او دختر بچه هایی که روسری به سر دارند و پسر بچه هایی که کت نخ نما به تن کرده اند ، جمع شده اند و صدای قرائت قرانشان بلند است . بچه های بیچاره ! گللر فکر کرده آماده اند از او شکایت کنند . چون زیاد با آنها مهربان نبوده . ولی برای سپاسگزاری آمده اند و به او لبخند میزنند ؛ لبخندی از ورای ملکوت .
هر کدام شمعی پر نور به دست دارند . شمع ها را کنار هم میگذارند . شمع ها تندیل به خورشید شده و بر قبر او تابیده .
قبر دیگر جای تنگی نیست ؛ اتاقی است افتابرو و رو به قبلهٔ . اتاق افتابرو همین جاست .
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.