توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک لحظه روی پل | ر.اعتمادی
R A H A
11-03-2011, 12:22 AM
آنروز هوای تهران گرم و چسبنده بود.خرداد تهران همیشه گرم است مگر اینکه باران ببارد و آنسال باران نباریده بود.درختان تناور خیابان پهلوی که همیشه در سراسر تابستان سبز هستند آنسال هنوز نیمه دوم بهار بود که خمیازه های گرم و خشک میکشیدند.من روی پله های سکو مانند مدرسه نشسته بودم و بیخیال به در ورودی دبیرستان نگاه میکردم.آنها بمن گفته بودند که نتیجه امتحان را آنروز 4 بعدازظهر اعلام میکنند ولی من از ساعت 1 بعدازظهر به مدرسه آمده بودم.بابای پیر مدرسه با غرولند همیشگی در پهن مدرسه را برویم گشود.هنوز هیچکس نیامده بود و منهم از بچه ها خبری نداشتم.پیراهم مردانه پوشیده بودم اما بوی عطر مخصوصی که همیشه میزدم نشان میداد که غیر از موی بلند بوی عطر زنانه هم میدهم!...دیگر حوصله نداشتم خودم را شاگرد مدرسه بدانم حتی برای اولین بار زیر ابرویم را برداشته بودم همین موضوع پدرم را کلی عصبی و ناراحت کرد.اما مادرم فاطمه خانم که من او را همیشه فافاجون صدا میکنم بدون یک کلمه حرف فقط با نگاه مغرورانه اش عمل مرا در برداشتن زیر ابرو تایید کرد.دخترش حالا دیگر بزرگ شده بود و او سخت بخود میبالید.
درست نمیدانم چرا باید سه ساعت زودتر به مدرسه می آمدم حتی ساعتی که بابای مدرسه در را برویم گشود گفت:ثری خانم زود اومدین.باز هم نتوانستم جواب درستی برای عجله احمقانه ام بدهم.
عمارت مدرسه و کلاسها جور مخصوصی با من غریب و بیگانه بود مدرسه ما در کنار یکی از خیابانهای مشهور تهران لمیده است.با آجرهی قرمز و در آهنین بزرگ یادگار دوره خاصی است که مدرسه دخترانه آنقدر کم بود که اسم و آدرس مدرسه ما را هم تهرانی از حفظ میدانست...وقتی روی پله های مقابل در مدرسه نشستم چند بار برگشتم و به در ورودی عمارت نگاه کردم اما دلم نخواست داخل شوم.در این هفت و هشت روز که مدرسه تعطیل شده بود حس میکردم مدرسه خیلی با من غریبه شده است نه من دلم میخواست به کریدور بلند و طولانی آن پا بگذارم و نه او مرا وسوسه میکرد شاید هم حق با او بود که آنطور غریبانه بمن برو و بر نگاه کند آخر من آنروز پس از گرفتن نتیجه برای همیشه میرفتم و دیگر هرگونه پیوندی بین و آن مدرسه گسسته میشد و شاید بخاطر همین بود که در عین حال دلم هم برایش میسوخت...سه سال تمام در این مدرسه درس خوانده بودم.از سر و کولش بالا رفته بودم روی گرده اش لگد زده بودم و گاهی هم سرم را به سینه اش گذاشته و های های گریسته بودم...سرم را روی دست گذاشتم و چشمم را بستم حوصله دیدن آنهمه روشنایی خورشید را در آن بعدازظهر گرم نداشتم.هوا بی اندازه روشن بود در حالیکه من در آخرین ساعات وداع از مدرسه دلم گرفته بود و کاش دل هوا هم گرفته بود.یاد یکروز بارانی افتادم روز سومی بود که ما به مدرسه آمده بودیم.کلاس یازدهم بودم من شاگرد با سابقه ای بودم بیشتر بچه ها و همکلاسیها را میشناختم هنوز معلمین خوب جابجا نشده بودند و مثل همه اول سالهای تحصیلی اوضاع کمی در هم و مغشوش بود مدیر مدرسه و ناظم مدرسه مرتبا در حرکت بودند و سعی میکردند تا آمدن معلمین اوضاع را طوری اداره کنند که سر و صدا بلند نشود.با وجود این ما دست از شیطنت بر نمیداشتیم.به چند تا شاگرد تازه وارد فخر میفروختیم و سعی میکردیم خودمان را در مدرسه خیلی مهم جا بزنیم.یکی از بچه ها که سازدهنی میزد بزور وادارش میکردیم چاچا بزند و ما برقصیم اما آنروز بارانی وضع فرق میکرد بجرئت میتوانم بگویم که باران روی دخترها اثر مخصوصی میگذارد و هر چه رویا و اندوه است یکسره به جانشان می اندازد.همه پشت پنجره جمع شده بودیم و به باران نگاه میکردیم که نرم و ریز میبارید و زمین بازی ورزش ما را اینجا و آنجا پر از آب کرده بود.تقریبا هیچکس حرف نمیزد حتی دو سه تا از دخترها که خیلی احساساتی بودند اشکشان د رآمده بود و هیچکس هم چیزی بارشان نمیکرد من و فریما که از دو سال پیش دوست جون در جونی بودیم کنار پنجره شانه به شانه نشسته بودیم و غرق تماشای باران بودیم و فریما آرام آرام زمزمه میکرد:باران کمی آهسته تر ...
تا مرغکم شود خبر...
در این سکوت مخصوص شاعرانه بود که ناگهان در باز شد و دختری سبزه رو بلند قد و مثل همه دخترهای ایرانی مو بلند وارد اتاق شد بچه ها به تصور اینکه مدیر یا خانم ناظم غافلگیرشان کرده بطرفش برگشتند دخترک سبزه رو که پیدا بود خودش از وضع عجیب و خاموشی کلاس غافلگیر شده بود بی اختیار گفت:سلام!...مخلصم!...
اینطور روبرو شدن و سلام کردن آنقدر شیرین و غیر منتظره بود که آن محیط خاموش و غم انگیز را با انفجار خنده بهم ریخت...فریما به من نگاه کرد و من به فریما نگاهمان معنی اش این بود که یارو چکاره س؟...مثل اینکه عوضی است!...
از آنجا که من سر دسته بچه های کلاس بودم بچه های دیگر هم بمن نگاه کردند.
اذیتش بکنیم؟...سربسرش بگذاریم؟...خیلی بد لباسه میشه از همین نقطه ضعف استفاده کرد و اونو دست انداخت بدجوری خط چشم کشیده بود پیراهنش یک جور ختم خالی مخصوصی بود که توی ذوق میزد ولی لبخندی خیلی شجاعانه بود...من گفتم:بمولا چاکتریم خانوم(زت زیاد)...بفرما روی تخم چشم ما...
تازه وارد که پیدا بود دنبال جایی برای نشستن میگردد با همان سادگی مخصوصی که درلحظه ورود بما نشان داده بود رو به من کرد و دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و گفت:سلام!مخلصم!...کجا بنشینم؟...
گفتم که آبجی روی دو تا تخم چشم من!...
شلیک خنده بچه ها بلند شد و بنظر میرسید که طرف بکلی مغلوب و منکوب شده ولی او کاری کرد که هیچکدام از ما انتظارش را نداشتیم صاف و مستقیم بطرف من و فریما آمد و بازد ستش را روی سینه گذاشت کمی خم شد و گفت:سلام!...مخلصم!...ما رو بیش از این خیط نکنین این سرم لوطی گری نیس!...
R A H A
11-03-2011, 12:23 AM
و بعد هم بدون اینکه منتظر تعارفی از جانب ما باشد و صاف و راست کنار من و فریما نشست و پرسید:بارون تماشا میکنین؟...
فریما و من بهم زل زدیم.او بدون اینکه سوالی بکند در همان لحظه اول ما را بدوستی انتخاب کرده بود....
اگر چه دو سه هفته ای طول کشید تا ما به سه تفنگدار کلاس تبدیل شدیم اما از همان روز خیلی ساده من و فریما و زری شاگرد تازه وارد همدیگر را قبول کردیم...چیزی که در بیرون از مدرسه ممکنست بزرگترین مانع برای ورود به کلوپ ثروتمندان باشد در داخل مدرسه کمترین مانع به حساب میاید!زری دختری یک نجار بود یک نجار ساده و معمولی.یا یک زندگی معمولی و فقیرانه خود زری در روز دوم با همان صداقت مخصوص بخود بما گفت:پدرم در خانه آقای محترمی کار میکرد که با ایشان همشهری در می آید.آخر پدر من اصلا اهل کاشان است.پدرم از ان آقای محترم دستمزد نمیگیرد در عوض خواهش میکند که اسم مرا در این مدرسه بنویسد و او هم قول میدهد و بالخره پدرم آنقدر سماجت کرد او ناچار شد بقولش عمل کند...و بعد از مکث کوتاهی گفت:آخه پدرم در و تخته این مدرسه رو جا انداخته و خیلی دلش میخواست دخترش تو یه همچی مدرسه ای درس بخونه!
ناگهان دستی به پشتم خورد و مرا از یاد آنروز بارانی بیرون کشید...
-ثری!...
صدای گرم فریما بود مثل همیشه همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم.ما حتی اگر در هر روز دوبار همدیگر را میدیدیم و خداحافظی میکردیم بار سوم که روبروی هم قرار میگرفتیم همدیگر را میبوسیدیم...
-خدای من!...دو روزه که همدیگر رو ندیدیم.فری...میترسم حرفهای زی زی درست در بیاد!...مدرسه که تموم شد دنیای خوشگل ما هم وسط بخاری هیزم اتاق مادربزرگ مثل یک تیکه کاغذ بسوزه و دود بشه و بره هوا!...
فریما کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:دختر احساساتی بد!...دلم نمیخواد اینجوری فکر کنی...تو چرا همیشه نفوس بد میزنی؟بخدا من یکی رو که اگه سرمو ببرن دست از تو و زی زی نمیکشیم!...
من بطرز عجیبی احساساتی شده بودم.دلم میخواست گریه کنم صورتم را بطرف عمارت مدرسه چرخاندم و گفتم:فری!...اگه بهت یه حرفی بزنم مسخره نمیکنی؟...
-خودتو لوس نکن بگو!
-حس میکنم با مدرسه خوشگل و مهربونمون غریبه شدم چشماشو بروی من بسته هر کاری میکنم که مثل سابق نگاهمو تو نگاش بدوزم بمن نیگا نمیکنه!...
-خفه شو ثری!...تو که میدونی من احساساتی تر از توام میخوای منو گریه بندازی؟...
حس میکردم یک موسیقی ملایم مثل نواختن یک آهنگ غریبانه با پیانو از درون مدرسه بگوشم میرسه حس میکردم درختان خیابان که همیشه در چشم اندازمان بود و حتی در آهنین مدرسه همراه این آهنگ غریبانه سرشان را تکان میدهند و سوگواری میکنند...بطرف فریما که حرفهای من احساساتش را تحریک کرده بود برگشتم چشمانش نم اشک برداشته بود.بیاختیار صورتش را با دست گرفتم و بصورتم فشردم...
گفتم:دیوونه!...دیوونه!...
فریما ناگهان به گریه افتاده و گفت:ثری!...اگه حرفهای تو راست در بیاد و ما سه تا از هم جدا بشیم چی میشه؟...منکه دق میکنم...
بوی عطر گرانقیمت فریما مثل همیشه در دماغم پیچید روز اول که پدر ثروتمندش این عطر را از پاریس برایش سوغات آورده بود من دقیقه به دقیقه او را بغل میکردم و بینی ام را پشت گوشش میگذاشتم(چون فریما همیشه فقط عطرش را به پشت گوش میزد)و او را میبوییدم و داد میزدم:بوی خوش تو منو کشت!
فریما یکهفته بعد پدرش را مجبور کرد که با تلکس با پاریس تماس بگیرد و این عطر که هنوز به تهران نرسیده با هواپیما به تهران بیاورد و دو دستی تقدیم من کند!...
-ببین ثری تا زی زی نیومده میخوام یه چیزی بهت بگم!...
من حیرت زده گفتم:ولی مگه ما چیزی هم از هم پنهان میکنیم؟...
-نه دختره خنگ!...موضوع مربوط به لباس زی زی است!...
من بلافاصله فهمیدم که فریما میخواهد چه بگوید.
-میخوای بگی اگه پریشب نیامد خونه شما بخاطر لباسهایش بود؟...
-آره!...سردرد بهانه بود.
من به فکر لباسهایی افتادم که پارسال وقتی زری وارد کلاس شد تنش بود حالا تقریبا نزدیک دو سال از این واقعه میگذشت اگر چه کسب و کار پدر زری اندکی بهتر شده بود اما از انجا که هر سال یک نانخور به آنها افزوده میشد هیچوقت پدر نمیتوانست برای زری یک کفش حسابی یا پارچه متوسطی بخرد.
-ولی فری تو که میدونی زری از یه گونه یه لباس عالی در میاره!...اینجوری بیرحمانه قضاوت نکن!...
فریما نگاه ابی دریاییش رابه من دوخت و گفت:میخوای هر تهمتی به من بزنی بزن ولی دلم گواهی میده که فردا شب هم به جشن تولد من نمیاد.
دست فریما را گرفتم و گفتم:یادته روز اول که زری به مدرسه مون اومد...
-اون روز بارونی خیلی غمگین....
-همینطوری بطرف ما اومد و با ما قاطی شد...
-بعدش چقدر با هم صمیمی شدیم.
من سرمو دوباره روی دست گذاشتم و گفتم:اون خیلی زود با محیط یک مدرسه نسبتا اشرافی اخت شد.خیلی زود فهمید که اگر نمیتونه گرون بپوشه ولی میتونه جور بپوشه...
فریما لبخندی زد و گفت:زی زی خیلی باهوشه!...مثل آهن ربا هر چی ببینه میگیره!...فداش بشم من برای اون مخلصم گفتنش میمیرم...
بچه ها یکی پس ازدیگری وارد مدرسه شدند نمیتوانستیم دوتایی در گوشی حرف بزنیم اغلب تا ما را میدیدند جیغ میکشیدند و خودشان را روی سرمان می انداختند بچه ها دیگر مجبور نبودند مثل اولهای سال با روپوش به مدرسه بیایند اغلب دامن پلیسه که آنروزها در تهران خیلی مد شده بود پوشیده بودند و یک شومیزیه آستین بلند...حس میکرم در همین دو سه روزه بچه ها خیلی فرق کرده اند بیشتر آنها مثل من زیر ابرو برداشته بودند.بعضی ها ارایش خفیفی کرده بودند.یکی دو تا هم روژ لب غلیظی زده بودند و کاملا قیافه زنها را بخود گرفته بودند راستش منهم وسوسه شده بودم که کمی از لوازم آراش خواهر بزرگم که با شوهرش در خانه مان زندگی میکردند مصرف کنم اما مادرم چشم غره ای رفت و گفت:همینکه بابات ازمغازه اومد قشقرق راه میندازه که آنسرش ناپیدا اگه میخوای جنجال بپا کنی بفرما...
بیچاره مادر همیشه نگران بود که پدر چوب جارویی کفشی و خلاصه هر چه دم دستش آمد بردارد و به جان بچه ها بیفتد.
جیغ خفیف فریما مرا از یادآوری محیط کسالت بار خانه مان بیرون کشید....
-نگاه کن زی زی اومد!...خدایا!...چقدر فرق کرده...اگه کسی ندونه خیال میکنه تازه از پاریس اومده درست مثل یه مانکنه...
زی زی مثل همیشه از دم در دستش را روی سینه گذاشته و برای بچه ها مسخرگی میکرد...
-مخلصیم نوکرتیم...چاکرتونیم...ریگ ته کفشتونیم...
من و فریما برای اینکه به زی زی برسیم به زحمت از میان بچه ها را میبردیم!زری تا بما رسید دستهای بلندش را بطرفین باز کرد و هر دو ما را بغل زد...
-مخلصم!...چاکرم!...
فریما همینطوری که زری را میبوسید گفت:زری بخدا معرکه شدی!...
زری خندید موهای بلندش را از روی پیشانی و گونه ها کنار زد و در حالیکه میخندید و دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت گفت:ما چاکریم!...ما مخلصیم!...انشالله که ره سه رفوزه ایم...
من سر زری داد زدم:بس کن دیگه دختر!..بزنم به تخته خیلی خوشگل شدی...چقدر رنگ زرد بهت میاد!...
زری خنده کنان سرش را به گوش ما نزدیک کرد و گفت:اگه به کسی نمیگین با اطلاع مبارکتون میرسونم که مخلصتون این پارچه را به پول رایج متری 35 ریال از ته بازار عباس آباد خریداری کردم و با دست نازنین خودش دوخته!
فریما به عادت همیشگی روی پشت دستش زد و گفت:تو را بخدا راست میگی؟..
-دروغم چیه مخلصتم!..
-اگه نگفته بودی خیال میکردم از پاریس برات سوغات آوردن!...
-ای بابا ما و پاریس؟...بگذریم اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که دیروز پیش مادرم یک فصل گریه کردم!
فریما موهای قهوهای روشنش که تازه کوتاه کرده بود با دست مرتب کرد و گفت:جات خالی ما دوتایی پیش پای تو آبغوره گرفتیم!...
من و زری و فریما از بچه ها فاصله گرفتیم و خودمان را به گوشه ای رساندیم...هر سه از آینده میترسیدیم نگرانی مثل یک ابر خاکستری توی صورتمان موج میزد.زری به دیوار تکیه زد و گفت:خوب شما دو تا تلفن دارین و میتونین حال همدیگه رو بپرسین من چی؟...دیروز اومد که از تلفن عمومی بهتون زنگ بزنم که نمیتونم بیام ناچار شدم یه کشیده محکم تو گوش پسره لوس و ننر بخوابونم!...
-همونی که هی دوزاری به شیشه اتاقک تلفن میزد؟
-تو هم صداشو شنیدی؟
-اره!
من همیشه مشکل زندگی زی زی را در ته شهر میدانستم.او دختر بلند قد خوشگلی بود که هر وقت از خانه بیرون می آمد پسرهای محله به قول خودشان اسکورتش میکردند و چون به هیچکدام اهمیتی نمیدادند از او عصبانی میشدند و حرفهای رکیکی به او میزدند....گاهی از خدا میخواستم که پدرش یک بلیط بخت ازمایی ببرد و خانه شان را از انجا تغییر دهند و گاهی میگفتم اگر پدر منهم مثل پدر فریما مهندس مقاطعه کار بود حتما او را با همه بد خلقی ها وادار میکردم یه خانه قسطی تو بالاهای شهر براشون بخره که اینهمه پسرها اذیتش نکنن!
فریما سرش را پایین انداخته بود و نمیدانست باید چه بگوید من گفتم:بهرحال ما باید لااقل هفته ای دو سه روز همدیگه رو ببینیم!...
برای اولین بار بود که من چهره شاد و راحت زری را درهم دیدم...
-چه فایده ثری جون!...مدرسه که تموم شد ما هم پارکنده میشیم!...شماها میرین دانشگاه یا خارج شاید هم شما دو تا بیشتر بتونین همدیگه رو ببینین منکه به دانشگاه نمیرم!...
فریما پرسید:چرا زی زی؟...تو که درست از ما بهتره...
-مخلصتم دانشگاه که بما نیومده!...پدرم دیروز کنارم نشست و گفت زری جون حالا که دیپلمتو گرفتی باید معلم بشی که یه کمی تو خرجی خونه کمکمون باشی!...
من پرسیدم:تو قبول کردی؟...
-خوب من چیزی نگفتم اما چه میتونم بگم؟...ما حالا 8 تا خواهر برادریم بزرگترشون منم پدرمم واریس گرفته و زیاد نمیتونه سرپا بایسته مادر بیچاره ام خسته و زمین گیر شده چند ساله که در آرزوی یک زیارت مشهد میسوزه...ای حرفشو نزنیم بچه ها...نمیخوام دهنتون تلخ بشه!...بریم تو خط دیگه!...
من حس میکردم اولین واقعیتها آرام آرام خودش را نشان میدهد ابرها از دل آسمان زندگی ما محصلین ساده لوح دبیرستانی برخاسته بود و بزودی روی دشت زندگی ما رگبار و طوفان میبارید حتی زمین زیر پای فریما که وضعش از هر دو دوست دیگرش مستحکمتر بود نفسهای تندی میکشید و صداهای عجیبی از خودش در می آورد...
بالخره ساعت 4 بعدازظهر فرا رسید نتایج امتحانات را در تابلو نصب کردند من و فریما و زری هر سه قبول شده بودیم زری جلو جعبه اعلانات ایستاد و مثل اینکه زیارت نامه میخواند دستش را روی سینه گذاشت و گفت:مخلصم!چاکرم!...آب جوب در خونه تم!...مثل اینکه قبولم!...
و بعد بطرف در ورودی مدرسه چرخید انگشتش را بطرف در گرفت و گفت:مخلصم!اسیرم!عبیدم!ما که رفتیم هر بدی و خوبی که از ما دیدی ببخشا و بیامرز!...
من با مشت به پشت برآمده زری کوبیدم و گفتم:بی احساس!...من دلم میخواد گریه کنم تو داری منو میخندونی!...
زری چشمان درشت و جذابش را به چشمانم دوخت:مگه نمیدونی شاعر چی میفرماید...
میان گریه میخندم میان خنده میگریم!...
فریما با نگرانی مخصوصی گفت:بریم ثریا یه جا بشینیم!نمیخوام فورا از هم جدا بشیم!من میترسم!...
زری خندید...
-مخلصتم!مخلصتم!این حرفا چیه؟...سه چهار روز دیگه چنون د رگرفتاریها غرق میشی که همه چیز و حتی زری و ثری دوست جون در جونیتو فراموش میکنی!...ونگ ونگ بچه غرغر شوهر گرفتاریهای کار تو خونه خوب از دست ما چی برمیاد؟...ما داریم تو سیل جلو میریم فقط لباسمون خیس نمیشه مخلصتم!...
بیرون هوا گرم و چسبنده بود و مردم خیلی کم حوصله بودند.ما خیلی زود با سایر همکلاسی ها خداحافظی کردیم بعضی ها شماره تلفن رد میکردند.بعضی ها قسم و آیه میدادند که همدیگر را ببینیم اما نمیدانم چرا بدلم برات شده بود که اگر 5 سال دیگر همدیگر را در گردشگاه یا خیابانی ببینیم صورتمان را برمیگردانیم تا چشممان به چشم هم نیفتد و مجبور به سلام و علیک نشویم آدمها با همه احتیاجی که به یکدیگر دارند همیشه از هم گریزانند...هوای خنک تریا ما را کمی سرحال آورده بود زری سعی میکرد ما را بخنداند اما من خوب میدانستم که او بیشتر از من و فریما اندوهگین است فقط ظاهرش از ما سرزنده تر نشان میداد و بالخره هم باطنش را نشان داد.
R A H A
11-03-2011, 12:23 AM
-نمیدونم چرا از اینکه مدرسه را تموم کردم خوشحال نیستم!...مدرسه یه جای امن بود آدم میدونست فردا که از خواب بیدار میشه هدفش مدرسه رفتنه قیل و قال بچه ها شیطنت دست انداختن معلم ترس از نمره بخدا منکه آنقدر از آقا نجفی میترسیدم حاضرم از فردا روزی سه چهار تا داد سرم بزنه سه چهار تا نمره صفر بارم قطار کنه اما برم سر کلاسش بنشینم...
فریما استکان قهوه اش را روی نعلبکی برگردانید و من گفتم:بهر حال زری جون گذشته دیگه برنمیگرده اینو کله خرابت جا بده!...
-میدونم مخلصتم!...ولی که چی؟...یه ورقه دادن دستمون که اسمش ورقه موفقیته ولی پشت سرش هیچ معلوم نیس!...بعدش کجا میریم؟با کدوم آدم بی پدر و مادری همنشین میشیم؟...با کدوم مردیکه الدنگ باسم شوهرشونه بشونه راه میریم؟...وای خدا جون بیا این ورقه رو از من بگیر خیال کن خرما از کرگی دم نداشت!...
فریما اعتراض کنان و همانطور که استکان قهوه اش را جلو چشمان زری گرفته بود گفت:ای دختر!...بچه ها امروز از خوشحالی رو پا بند نبودن ناسلومتی ما دیپلمه شدیم اینقدر وراجی نکن فال قهوه منو ببین!...
زری همیشه برای ما فال قهوه میگرفت گاهی که فریما از نظر فکری ما با راه نمی آمد زری نگاه معنی داری بمن می انداخت که مفهومش تقریبا این جمله بود...خوب!محیط زندگی او با محیط زندگی ما فرق میکنه و بعد مسیر حرف را تغییر میداد ولی حالا وقتی خوب فکر میکنم میبینم این قضاوت درباره فریما چندان حقیقی نبود چون او هم رنجهایی میکشید که فقط رنگ آن با رنگ رنجهای زری تفاوت داشت چنانکه بعضی اوقات رنگ رنجهای درونی منهم که دختری از طبقه متوسط بودم با رنجهای زری آشکارا متفاوت بود...
زری به استکان خیره شد و بعد مثل کارکشته ترین فالگیران گفت:مخلصتم فری جون.یه عاشق درست حسابی معقول در راهست اما این عاشق خیلی پایین ایستاده خیلی دوره مثل اینکه تو بالای تپه ایستادی و اون پایین تپه دلش میخواد بیاد بالا سرش بطرف سربالایی است اما این پاش میلغزه و هر چه زور میزنه نمیتونه بیاد بالا!...اما روی تپه یعنی همونجا که ایستادی تا بخواهی خاطرخواه و کشته و مرده داری صف به صف خواستگار میاد جلو!...
فریما زد زیر خنده و گفت:اون زیر تپه ای را خوب میشناسم سرکوچه ما دو چرخه سازه!...
من فورا بیاد آن پسر دوچرخه سازی افتادم که هر وقت روزهای جمعه بخانه فریما میرفتیم و سه تایی در خیابانهای خلوت صاحبقرانیه دوچرخه سواری میکردیم اون مثل سگ شکاری مواظب فریما بود هر جا میپیچیدم ناگهان سر و کله اش پیدا میشد و از بغل ما مثل برق و بلا در میرفت...
-فری!نکنه اون پسره را میگی؟...
-آره امروز نمیدونی چه جوری تو چشم من زل زده بود راستش ترسیدم!...
زری آهی از سینه کشید و گفت:برا ما هم همین امروز دست به نقد یه خواستگار اومده بود...
من و فریما با چشمان از حدقه در آمده پرسیدیم:خوب کی بود؟...
-قصاب محل!...مخلصتم وقتی برای فریما دختر عزیز دردونه شمال شهری یه دوچرخه ساز جلو میاد ما باید کلامونو بندازیم هوا که قصاب به خواستگاری اومده منتها فرقش اینه که پدر فریما اونو به دوچرخه ساز نمیده ولی بابای من از دیروز تاحالا ورد گرفته که قصابه کارش سکه س و از این حرفا...
فریما وحشت زده گفت:زری!تو که زنش نمیشی میشی؟من چه جوری باید باهاش سلام و علیک بکنم...
زری از حالت فریما بخنده افتاد.
-مخلصتم زن هر کی بشم زن قصاب نمیشم چون که از ساطور و بوی گوشت و خون اصلا خوشم نمیاد...
کنایه زری حتی خودش را هم بخنده انداخت.و فریما بلافاصله پشت دستش را کوبید و گفت:بچه ها فرداست که یادتون میره جشن تولد منه!...
من به زری نگاه کردم او سرش را پایین انداخته بود ولی من بلافاصله گفتم:زری!...اگه موافق باشی با هم میریم ضمنا تو و خواهرم همقدین.پیراهن شب اونو برات قرض میگیرم فقط خدا کنه بابام شب جمعه ای بره زیارت و یادش بره که یه دختر به اسم ثری هم تو خونه داره.اگه اون منو توی لباس بلند شب ببینه عینهو مثل اینکه جن دیده باشه داد و فریاد راه میندازه...
بعد هر سه از جا بلند شدیم دو سه پسر جوان مزاحم که روبروی ما نشسته بودند و طبق معمول با حرکات آرتیستی سیگار پک میزدند و لیوان آبجو را تا زیر بینی بالا میکشیدند هم بلافاصله گارسن را برای پرداخت صورت حساب صدا زدند اما زری خیلی خونسرد و بدون اینکه به آنها نگاهی بیندازد گفت:مخلصتم!پاداش...آخر برجتم چیزی نمیماسه!خدا روزی دهنده است روزی شما هم بالاخره میرسه...
پسرها نتوانستند از خنده خود خودداری کنند و ما به امید فردا شب و شرکت در جشن تلود فریما از هم جدا شدیم در حالیکه من هنوز هم بشدت منقلب بودم و حس میکردم خیلی تنها شده ام...
سالن خانه فریما غرق در نور بود پدرش آقای مهندس طا با شکم برآمده موهای کم پشت لبهای کلفت سیاهرنگ و سیگار برگ در یک لباس رسمی مشکی باتفاق مادر فریما جلو در ایستاده بودند.من و زری با همه رفاقتی که با فریما و خانواده اش داشتیم هر دو در ورود به سالن جشن احساس حقارت میکردیم زری بدتر از من بود اما سعی میکرد مثل همیشه به کمک کلمات و لودگی مخصوص بخود ترسش را بپوشاند.
-مخلصتم مث صحرای محشر شلوغه!...
من و زری بارها بخانه فریما رفته بودیم توی اتاق خواب فریما که در طبقه دوم بود چقدر با گرام خوشگل و مبله فریما رقصیده بودیم خدا میداند بارها سر میز ناهار و شام با مهندس و همسرش نشسته بودیم ولی نمیدانم چرا آنشب حتی از روبرو شدن با آنها هم میترسیدیم.نتوانستم طاقت بیاورم و قبل از آنکه راهرو طویلی که به سالن بزرگ میرسید طی کنیم من به بهانه تماشای تابلویی که که کار یک نقاش فرانسوی بود و پدر فریما فوق العاده به داتشنش مفتخر بود ایستادم.زری هم بی اختیار ایستاد یک دختر زیبا که معلوم بود گیسوانش را رنگ کرده بود تا مثل اروپاییها طلایی و عروسکی بنظر بیاید با پیراهن شب ساتن خوشرنگی که اندام باریک و ترکه ای ش را میپوشانید پشت چشمی برای ما نازک کرد و از جلومان گذشت.زری به او نگاه کرد و بعد با چشمان بسیار نافذش به من خیره شد و بی اختیار گفتم:خودتو نباز عزیزم!...حتما پدرش یکی از اون کله گنده هاس!...
زری که انگار لبخند را فراموش کرده بود گفت:مخلصتم بیا برگردیم مدرسه!...
این جمله زری مرا تکان داد انگار یک سطل آب غم به سرم سرازیر کرده بودند زری خیلی راحت و ساده حرفش را زده بود آن روزها که ما اینجا می آمدیم و احساس شرم و حقارت نمیکردیم محصل بودیم هیچکس از محصل انتظاری ندارد!...مثل آدمهای بزرگ که در یک گوشه خانه مینشینند و بدون توجه به حضور بچه ها که دور و ورشان میپلکند وراجی میکنند و حتی از خصوصی ترین و شاید هم چندش آورترین کارهایشان حرف میزنند اما به محض اینکه دو نفر خارج از قیافه بچه ها وارد میشوند خودشان را جمع و جور میکنند زری بمن گفت حالا دیگر من و تو ثری جان محصل نیستیم!...این خانه پر از آدمهای ثروتمند و زنان و دختران معطر و شیکپوش است که فقط قیمت کفشی که به پاریس سفارش داده اند به تمام هیکل ما میارزد!...
راستش با اینکه مادرم با هزار خون دل برای تهیه یک پیراهن شب هزار تومان از جیب پدر بیرون کشیده بود حس میکردم لباسم برای ان مجلس خیلی فقیرانه و حقیر است.
زری شاید با آن قد بلند و کشیده مانکنی میتوانست جبران ارزانی این بهای لباس و کفشی که پوشیده بود بکند اما منکه دختری متوسط و از نظر زیبایی چهره هم یک دختر متوسط و معمولی بودم چی؟...برای اولین بار بود که از خداوند عصبی شده بودم من خدایم را خیلی دوست داشتم اما بالاخره باید عصبانیتم را سر کسی خالی میکردم.چرا پدر من باید فقط صاحب یک مغازه کفاشی باشد و برای اینکه بما چند لقمه نان میدهد هر روز ما را مثل حیوانات د رقفس کتک بزند؟
زری در چهره من کبودی خشم را دیده بود.چون خیلی زود چهره عوض کرد و مثل همیشه با لودگی مخصوصش گفت:بریم تو مخلصتم!...این خداوند بزرگ متعال قربونش برم همه چیزو بهمه نمیده!...حالا میبینی زری دختر جنوب شهری چه جور حضراتو سوسک میکنه!...
زری بازهم بمن قوت قلب داد حس میکردم که ترس فروریخته مخصوصا اینکه زری باید بیشتر از من میترسید و نمیترسید.پس دلیلی نداشت من در اولین شب خارج شدن از لاک محصلی بترسم.تازه ما صمیمی ترین دوستان فریما بودیم و این امتیاز بزرگی محسوب میشد.
دوباره هر دو براه افتادیم هنوز هم اگر شهامتش راداشتیم برمیگشتیم اما دیگر دیر شده بود ما در دیدرس قرار گرفته بودیم نتهای موسیقی والس تا نیمه های راهرو بگوش میرسید من دیوانه والس هستم آدم را یاد روزهای کودکی می اندازد که توی تاب مینشست و یکنفر او را به جلو و عقب هل میداد.زری زیر لب گفت:ایست!خبردار!...پدر فری ما را دید دیگه راه برگشت نداریم!
-پس باز هم به جلو!...به پیش!..
پدر فریما رفتارش با گذشته تغییری نکرده بود ما را دخترم صدا کرد.دست هر دوی ما را در میان دستهای کلفت و چاقش فشرد مادر فریما که بیشتر اوقات بیمار و خسته بود با لحن همیشگی که بی تفاوتی از مشخصات مخصوصش بود بما خوش آمد گفت من پرسیدم:فریما جون کجاس؟...
-خیال میکنم آن وسط داره میرقصه!...خواهش میکنم برین تو...پسر خیلی زیاده شاید قلابتون به دهن یکی از این کوسه ها گیر کرد!...
اولین باری بود که مادر فریما اینطور با ما شوخی میکرد و این نشان میداد که ما دیگر محصل نیستیم و باید به هر مجلسی قدم میگذاریم قلابهای خود را به امید پیدا کردن جفت و صید کوسه های تیز دندان پرتاب کنیم...
من و زری خودمان را به قلب جمعیت زدیم در حدود سی زوج در وسط پیست مشغول رقصیدن با آهنگ والس بودند عده ای زن و مرد پیر متوسط هم دور تا دور سالن ایستاده بودند و رقصیدن بچه های خود را تماشا میکردند زری که قدش از من بلندتر بود ناگهان گفت:پیداش کردم!...اوناهاش!...
من کمی روی پا بلند شدم فریما در لباس بلند شب مثل یک فرشته بنظر میرسید پوست سفید سینه پر و گردن نسبتا بلندش در زیر نور چراغ درخشش دلپذیری داشت.یک گل درشت برلیان که دقیقا وسط خط سینه اش سنجاق شده بود روی پیراهن قرمز خوشرنگش مثل خورشید در میانه اسمان میدرخشید...حالا باز ما محصل شده بودیم و من و زری با بیخیالی مخصوص قربان صدقه فریما میرفتیم...
-فداش بشم من!درست مثل یه عروسکه!..
-مخلصتم!...باربیکیوتم!...عروس مجلس!
من ناگهان متوجه نگاههای زیر چشمی یک زن و مرد پیر و اخمو شدم که ما را بیرحمانه برانداز میکردند.با آرنج به پهلوی زری زدم...
-چه خبرته؟...
برای اینکه هم از شر نگاههای آن زن و مرد پیر خلاص شویم و هم زری احساس حقارت نکند همانطور که او را از آنها دور میکردم گفتم:طرف که باهاش میرقصه کی باشه؟...
زری بیاختیار گفت:خوشم نیومد!...خیلی عصا قورت داده س!...
-ولی منکه ایرادی درش نمیبینم!مثل همه جوونای شیک پوش و پولداره!...
زری نگاه سیاهش را که پر از سرزنش بود بمن دوخت و گفت:ببینم!نکنه دوست هنرمند من هم بعله!...
هر وقت زری صفت کلمه هنرمند را به من اطلاق میکرد عصبی میشدم چون او فکر میکرد کپی کردن چند تابلو نقاشی هنرمندانه است و همین مرا از کوره د رمیبرد!...
-مقصودت چیه؟...تو که میدونی پول اصلا برام مهم نیس!
زری همانطور که به اطراف گردن میکشید و آدمها را از زیر نظر میگذرانید جوابم را داد:میدونم مخلصتم!...ولی این لباسو اگر توی تن چوب میکردی خوشگل میشد آخه پسره چی داره؟...یه دماغ درشت یه جفت چشم خروسی و یه پوست که مثل اینکه سمباده کشیدن!...
تعارف گرم محمد اقا خدمتگزار قدیمی خانه فریما ما را که مثل خروس جنگی بجان هم افتاده بودیم ارام و ساکت کرد.
محمد آقا نگاهی پر از سلام و اشنایی با سینی پر از نوشیدنیهای رنگارنگ مقابلمان ایستاده بود و میگفت:بفرمایید خانمها!...ماشالله از هیچکدومشون چیزی کم ندارین!...
زری با هیجان مخصوصی گفت:محمد اقا!تویی!مخلصتم!...داشتیم از غریبی و دلتنگی میمردیم!...
محمد آقا که از تکیه کلام مخلصتم زری همیشه خوشش می آمد خندید و گفت:منم غریبم جز هفت هشت نفرشان بقیه همه بر و بچه های دوستان آقان!...
زری بلافاصله گفت:خوب معلومه!...باید که دختر یکی یکدونه اشو معرفی بکنه!اخ کاش پدر مخلصتم عقلش قد میداد که دخترشو معرفی بکنه!
من بشوخی گفتم:ولی اون دلش نمیخواد که دخترش فورا ازدواج کنه!..
-هه هه!...کجاشو دیدی مخلصتم تخت پوست کفشتم!...باز هم امروز ظهر واسه راضی کردن ما از قصاب دم گرفته بود.
محمد اقا که از طرز حرف زدن زری لذت عجیبی میرد همانطور مثل مجسمه سینی بدست مقابل ما ایستاده بود و فقط لبخند میزد ولی همینکه نام قصاب را از دهان زری شنید چنان یکه ای خورد که نزدیک بود سینی از دستش به زمین بیفتد...
-قصاب؟...نه زری خانم!...شما همین الانشم از سر جوونای شیک و پیک این مجلس زیادی هستین!...
و بعد بدون اینکه حتی ما یک لیوان نوشیدنی از سینی برداریم رفت.من به زری نگاه کردم و او به من و بعد هر دو خندیدیم.زری حقیقتا در آن شب دلربا شده بود.
حتی سنگینی نگاههای داغ پرسان جوانی که درپیست میرقصیدند روی زری حس میکردم موهای بلند زری روی شانه های برهنه و برنزی او بطرز دلپذیری پخش شده بود حس میکردم بوی خوش عطر مثل بخار رقیقی از روی سینه های برجسته و تمامی حاشیه شانه های خوش ترکیب او برمیخیزد و هاله ای از یک زیبایی جادو وش گرداگرد او میکشد نگاه بسیار سیاه و شفاش در چهره کشیده او خوشحالانه بهر سو میرمید لبهایش که رنگ سرخ گیلاسهای رسیده را داشت برجسته و موزون خود را برخ میکشید او تمامی زیباییهای سحر آمیز شرفی بود که رمز و راز حکمت وجودی زن مشرق زمینی است.بوقت خود لوند بگاه خود نجیبانه و شرمگین لحظه ای پر از وسوسه تحمل ناپذیر و گاهی خوددار و دست نیافتنی!...
زری که همچنان بطرف پیست رقص گردن میکشید ناگهان فریاد کشید:فریما!..ما اینجاییم مخلصتم!...
من از اینهمه سادگی و صداقت آزادانه زری به هیجان آمدم سرم را بطرف پیست چرخانیدم فریما ما را دیده بود و اشاره میزد...همین الان میام...
ارکستر آخرین برگردان آهنگ والس را زد و تمام کرد دخترها و پسرهای جوان و شیک مثل دو توده ابری که در آسمان بدست باد ناگهان از هم جدا میشوند و د ردو جهت مخالف حرکت میکنند از هم جدا شدند فریما جفت رقص خود را تنها گذاشت و بطرف ما دوید...در یک قدمی ایستاد و گفت:فدای همکلاسیهای خوشگلم بشم!...شما چرا اینقدر تنهایین خدای من! زی زی!معرکه شدی!...من نباید تو را امشب اینجا دعوت میکردم چراغ خوشگلی بابامو کور میکنی!...
و بعد هر سه همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم سر و صدای دخترانه قرابن صدقه های صمیمانه ما همه را متوجه کرده بود در آن لحظه هر سه یک زوج بودیم یک حرکت یک جنبش با همه صداقت فریما فراموش کرده بود که دختر یکی از متنفذترین مهندسین مقاطعه کار معدن است و من فراموش کرده بودم که دختر یک مغازه دار معمولی هستم که تمام زندگیمان در یک خانه و یک اتوموبیل پژو و مقداری اخم و تخم بابا خلاصه میشود و زری هم فراموش کرده بود که دختر یک نجار است که یک قصاب به خواستگاریش آمده...
فریما دستی به موهای من کشید و با حظ مخصوصی گفت:مثل همیشه لخت و نرم!...آدم دلش میخواد ساعتهای موهای ثری رو نوازش کنه!...
فریما کاملا هیجان زده بود نگاهش برق مخصوصی داشت احساس غرور و خوشبختی مثل یک رنگین کمان در چشمانش سایه زده بود زری دست بلندش را دور شانه فریما حلقه زد و طبق یک قرار دخترانه و محصلی شروع به خواندن سرود اسرار آمیزمان کرد:
معلم حساب!...
هر دو ما جواب دادیم:هری!...
-معلم جبر...
باز هر دو جواب دادیم!هری!...
-معلم ادبیات!...
-فداش بشیم ما!..فداش بشیم ما!...
بعد هر سه دوباره خندیدیم و یاد مدرسه دلمان را به طپش انداخت مدتها در مدرسه این چند جمله شعار سه تفنگدار ها بود.این اواخر هر وقت حوصله مان سر میرفت یا خیلی خوشحال بودیم این شعار را سر میدادیم و بچه های کلاس همه بشکن میزدند میرقصیدند و دم میگرفتند...فداش بشیم ما...فداش بشیم ما...
در این لحظه دو جوان بما نزدیک شدند و یکی از آنها از آن چهره های شبیه ارتیستهای سینما داشت و یک دست لباس کرم رنگ پوشیده بود جلو آمد و گفت:فریما!...دوستای خوشگلتو به ما معرفی نمیکنی؟
فریما خندید و گفت:
R A H A
11-03-2011, 12:23 AM
-کور خوندی پرویز!...اینها از اوناش نیستن!..
پرویز بطرف زری برگشت و گفت:میبینی چه دختر خاله ای دارم!...آخرین تحقیقات پزشکی میگه که ازدواج فامیلی از ریسک حمله هیتلر به روسیه هم بیشتره وگرنه آنا از فریما خواستگار میکردم ولی ناخن خشک نمیگذاره با دوستش هم آشنا بشم.
و بعد بدون اینکه منتظر بشود دستش را بطرف زری دراز کرد و گفت:پرویز!فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبا!
پرویز آنقدر گرم و پرجوش و خروش بود که آدم فکر میکرد یک مرد بیست و دو سه ساله است در حالیکه میدانستم فارغ التحصیلان رشته هنرهای زیبا حداقل در سن 27 سالگی در جشن فارغ التحصیلی شرکت میکنند.
مردی که پشت سر او ایستاده بود بنظر میرسید که دو سه سالی از او بزرگتر است 30 ساله بنظر میرسید نگاهش سرد و سرگردان بود خیلی بی حوصله بنظر میرسید شاید اگر فکر نمیکرد مسخره اش میکنند از سر بی حوصلگی ناخنش را در دهان میگذاشت و میجوید کت و شلوار خاکستری تیره پوشیده بود.
پرویز دست زی زی را چنان در دست گرفته بود که انگار خیال داشت برای همیشه دستهای او را در اسارت نگه دارد.
فریما معرفی کرد:تورج دوست پسرخاله ام!...
زری به بهانه دست دادن به تورج دستش را ازدست پرویز بیرون کشید.فریما که همینطور خوشحال بنظر میرسید گفت:خوب بچه ها!...یه تانگو ملایم و شاعرونه برقصین تا من بیام...آخه بابام میگه که یه دختر تریبت شده باید به همه مهماناش برسه!...
من و زری تقریبا حیرت زده برجا خشکیده بودیم انگار میترسیدیم با فاصله گرفتن از یکدیگرگم شویم یا گرگی ما را بدزدد و با خود به غارهای مرموز و تاریک ببرد.
تورج مستقیما بطرف من آمد دهانش کمی بوی ویسکی میداد ومن از این بو خوشم می آمد.بوی پوب میداد پرویز هم خیلی خودمانی دست زری را گرفت در یک لحظه آنها انتخابهایشان را کرده بودند تورج و من پرویز و زری!..
وقتی بطرف پیست میرفتیم با خودم فکر میکردم تمدن جدید چیزهای مخصوصی بما تحمیل کرده که فرار از آن غیر ممکن است مثلا اجبار انتخاب کردن!...عجیب است که در دوره های گذشته جز مقداری حقوق سیاسی بقیه امور زندگی تا حدود زیادی اختیاری بود مثلا تو میتوانستی در هر شهری که بخواهی زندگی کنی اما حالا بخاطر اینکه در فلان شهر فلان دانشکده دایر شده حتی اگر از آن شهر خوشت نیاید مجبور به سکونت هستی.
برای انتخاب کردن فرصت بسیار کوتاه ست.من مطمئنم که پرویز و تورج برای انتخاب کردن ما دو نفر بعنوان زوج رقص فقط چند ثانیه بیشتر فرصت فکر کردن نداشتند آنقدر که حتی فرصت انتخاب کردن هم بما ندادند.
تورج با احترام مخصوصی دست مرا گرفت و بالا برد و بعد یکدست دیگرش را هم خیلی آرام و محترمانه پشت شانه ام گذاشت.
با اینکه من بارها در جشنهای خانوادگی رقصیده بودم اما هنوز هم موقع رقص بخصوص اوایل خودم را میباختم.و ممکن بود مرا دست و پا چلفتی هم بدانند ولی خوشبختانه این حالت بیشتر از دقیقه ای طول نمیکشید.زری و پرویز هم در کنار ما میرقصیدند زری کاملا همقد پرویز بود هر دو خوشگل و جذاب بودند هر دو اندامهای مانکنی داشتند و هر دو شوخ و بگو بخند زری با اینکه فقط دو سال با ما معاشرت کرده بود اما در یادگیری مسائل تازه حتی رقص استعداد خارق العاده ای داشت حالا چنان میرقصید که گویی یک رقاصه حرفه ای است.چون دستگاههای گروه موزیک طبق مد روز خیلی پر سر و صدا و بلند تنظیم شده بود من کمتر صدایشان را میشنیدم.تورج از همان لحاظه آغاز سکوت کرده بود.او فقط میرقصید و گاهی نگاهش را به چهره من میدوخت.آنطور که او سکوت کرده بود مثل اینکه اصلا خیال حرف زدن نداشت.برای لحظه ای فکر کردم شاید از انتخابش ناراضی است و بی اختیار سرخ شدم.هوای سالن دم کرده و خفه بود و دود سیگار چشمانم را اذیت میکرد و دلم میخواست هر چه زودتر به این رقص خسته کننده خاتمه بدهم ولی طلسم سکوت بالاخره شکست و تورج پرسید:شما همیشه تنها به مجلس رقص میرین؟...
صدایش انعکاس قشنگی داشت.انگار از میکرفون حرف میزد بعضی مردان یکنواخت حرف میزنند بطوریکه آدم خیال میکند یکدستگاه کنترل صدا روی تارهای صوتی شان سوار کرده اند که صدا را روی خط مستقیم کنترل میکند اما تورج خوشبختانه از این گروه نبود.
-بله!...
تورج با حیرت مخصوصی که من بالافاصله در صدایش احساس کردم گفت:یعنی شما دوست پسر ندارین؟...
من با حاضر جوابی پرسیدم:مگه باید دوست پسر داشت؟...
تورج از من بلندتر بود و من صدای او را از بالای سرم میشنیدم سر من دقیقا به موازات چانه اش بود و بهمین دلیل بوی ویسکی او را بیشتر میشنیدم.
-از اینکه چنین سوالی کردم ناراحت که نشدین؟..
حس میکردم حرارت مخصوص پوست تن تورج از روی پیراهنش به گونه ام میخورد.
-نه!..میتونین با خیال راحت هر سوالی که دارین از من بکنین...
-تورج گفت:شما خیلی راحت و خودمونی هستین!
-اینطوری بهتره چرا آدمها باید با منقارش از دهان همدیگر حرف بکشند.
-ولی صراحت زیاد این روزها به نفع آدمها تموم نمیشه!...
من لبخندی زدم و گفتم:احتحانش مجانی است!
حس میکردم تورج با اشتیاق نمیرقصد بنابراین به خودم جرئت دادم که بپرسم:شما مثل اینکه از رقص خوشتون نمیاد!...
-شما خیلی تیزهوش هستین مایلین بریم جلو بار بنشینیم و حرف بزنیم...
و تورج منتظر شنیدن پاسخ من نشد و دست مرا گرفت و بطرف بار رفتیم.
بار منزل مجلل پدر فریما با چوبهای گرانقیمت و قهوه ای رنگ گرد و ساخته شده بود.چراغهای مدرن استوانه ای سفید آویزه های بلورین و گلهای مصنوعی بطرز خوشایندی بار راتزیین کرده بودند شیشه های خوشرنگ با اشکال هندسی متفاوت در قفسه ها چیده شده بود.بارمن که پیدا بود در کار خود حرفه ایست با سرعت شگفت انگیزی به جوانهای تشنه و پیرمردان و پیرزنان خوشگذران مشروب میرسانید و من از این طرز کارکردن او کاملا شگفت زده بودم.ما در گوشه سمت چپ به زحمت جایی پیدا کردیم و نشستیم تا آنروز من هرگز طعم ویسکی را نچشیده بودم.تورج دو گیلاس ویسکی مقابل من و خودش گذاشت من میترسیدم بگویم با ویسکی آشنایی ندارم.جوانهای امروزه بدون هیچ دلیلی آدمی را که مشروب را رد بکند امل و فناتیک میدانند.شاید هم در برار تعارف مشروبی که نمیدانستم چیست و نوشیدنش برایم قدغن بود از خودم ضعف نشان دادم نخوردن چیزی هیچوقت دلیل جلو افتادگی یا عقب افتادگی نیست اما چه میشود کرد؟اگر آدمها به موقع بر نقاط ضعف خود مسلط شوند بسیاری از وقایع تلخ هرگز اتفاق نمی افتد من گاهی از پیرمردان و پیرزنان که خودشان را با همه تجربه جای ما میگذارند وسیله انتقاد بر سر و رویمان میریزند تعجب میکنم اگر من در سنین 19 سالگی تجربه یک زن 50 ساله را داشتم بسیاری از لغزشها اتفاق نمی افتاد اصلا احتیاجی به مدرسه ومعلم نبود دنیا بهشت بود زیرا هیچکس نه درصدد فریب دیگران برمیامد نه اصلا کسی فریب میخورد و حالا دنیا بهشت نیست و باید بهشت را به قیمت درد و رنج و گذشتن از مهلکه های بسیار بدست آورد.
آنشب دنیا برای من رنگ دیگری داشت تازگی بخصوصی در هر چیزی حس میکردم نگاهم همه چیز را با دقت عجیبی میدید و ثبت میکرد بیشتر از همه حس میکردم بچه نیستم و خودم را داخل اجتماع بزرگترها میدیدم و حرکات و رفتار بزرگترها را با دقت عجیبی میگرفتم و تکرار میکردم.
تورج گیلاسش را بلند کرد و بدهان نزدیک ساخت منهم همینطور کاملا اعمال او را تقلید میکردم.
تورج حتی از من نپرسید ایا قبلا مشروبی نوشیده ام یا نه..بنظرم یا بسیار غمگین می آمد یا بی تفاوت.بینی متناسبی داشت اما چشمانش گود افتاده و گونه هاش لاغر و مهتابی رنگ بود.باو نمیشد صفت مرد خوشگل اطلاق کرد اما جذاب بود حرکت عجیب و سکوت راز آمیزش مرا بشدت برای کشف حقایق زندگی اش تحریک میکرد بی اختیار پرسیدم:شما هم تنها به این مجلس اومدین؟
تورج از پشت شیشه نازک لیوان ویسکی مرا برانداز کرد و گفت:من مدتیه از زنم جدا شدم و فقط با بچه ام زندگی میکنم.
او انقدر صاف و ساده در یک جمله تمام زندگی اش را گفته بود که من نمیدانستم دیگر چه سوالی برای ملاقتهای آینده بارت برایم گذاشته است...
تورج بی اعتنا به عکس العمل تعجب آمیز من گفت:غافلگیرتون کردم مگه نه؟...
-تقریبا به شما نمیاد که زن گرفته باشین.بعد هم جدا شده باشین و بچه ای هم در کار باشه...
تورج موهای مشکی اش که نیمی از پیشانی بلندش را گرفته بود کنار زد.حس کردم دانه های درشت عرق از بن موهایش بیرون زده است.دستمالی از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشیدم و بدستش دادم:اینجا هوا خیلی گرمه!...
تورج با عصبانیتی که از نظر من بی دلیل بود گفت:نه!...گرم نیست!...
-ولی پیشانی شما!...
نگذاشت حرف من تمام بشود.
-خواهش میکنم!مگه ما نرقصیدیم همیشه بعد از رقصیدن عرق میکنم.
تورج این جمله را تمام نکرده بود که گیلاسش را بدست گرفت و سرکشید و بعد آنرا زمین گذاشت و با عجله سیگاری آتش زد.من در معاشرت با مردان کاملا بی تجربه بودم و نمیدانستم چرا باید تورج ناگهانی اینطور عصبی شده باشد؟...
-من عصبانیتون کردم؟...
تورج لبخندی زد دندانهایش که از هم فاصله داشتند در یک لحظه دیدم بنظر میرسید که بر اثر مصرف مداوم سیگار رویه دندانهایش بیشتر از انچه که باید زرد شده بود.با این وجود این مرد لاغر عصبی نگاهی پر محبت داشت و گاهی حس میکردم زبان و چشمانش هیچ رابطه ای با هم ندارند.زبانش خیلی تلخ و گزنده بود ولی چشمان تورج از برق محبت پر و خالی میشد.
-میدونی!...هر وقت صحبت از زندگی گذشته ام میکنم یه جور بخصوصی عصبی میشم امیدوارم منو بخشیده باشین...
من لبخندی برویش زدم و او بلافاصله گفت:چه لبخند مهربون و قشنگی!...سیروش اگه شما را ببینه خیلی خوشحال میشه...
فورا متوجه شدم که او از پسرش حرف میزند.
-اون چند سالشه؟...
-7 سال...
بی اختیار گفتم:شما مثل اینکه خیلی زود ازدواج کردین؟...
-بله تقریبا 21 سالم بود...
-یعنی در دوره دانشکده؟...
-همینطوره!...خواهش میکنم منو ببخشین باید یه تلفن به سیروس بزنم اون تو خونه تنهاس...
تورج با عجله از کنار من رفت و مرا بهت زده بر جا گذاشت اما خوشبختانه زری به دادم رسید...
زری و پرویز شانه به شانه هم بطرف من می آمدند زری عمیقا خوشحال بود چون هر وقت خوشحالی او از اندازه میگذشت خنده تا روی گونه هایش را میپوشانید و پرویز از او سرحال تر بود.
-ثری جان!...زی زی یک دختر معمولی نیست یک اشتپاره واقعی است!...زود اونو یه جایی پنهونش کن چون مردای مجلس ممکنه منو بکشن و اونو با خودشون ببرن!...
پرویز بطرز عجیبی خودمانی بود با اینکه از مراسم معرفی ما بیشتر از ده دقیقه نمیگذشت مرا ثری و زری را زی زی صدا میکرد.علاوه بر اینکه در خوش آمد گویی یکی از قهارترین مردان جوان روزگار بود.
زری از تعارف آخری او غش غش خندید و رو به پرویز کرد و یکدستش را طبق عادت روی سینه گذاشت و گفت:من مخلصتم!...ما که قابل نیستیم تو را خدا ما را دست ننداز!...
پرویز دستش را بی محابا بدور شانه زری پیچید و او را بطرف صندلی گردان تورج که خالی مانده بود کشید:حتما این صندلی جای تورج خان فراریه!...طبق معمول زده به چاک؟...آدم باید خیلی بی سلیقه باشه که دختر خوشگلی مثل ثری را اینجا تنها بگذاره منو که اگه با گلوله بزنن یک قدم از کنار زی زی تکون نمیخورم...
برای یک لحظه از فکر اینکه تورج مرا تنها گذاشته و رفته باشد بشدت احساس شرم و حقارت کردم ولی خوشبختانه تورج د رهمین لحظه بازگشت و بدون توجه به پرویز و زری در گوشم گفت:اون خوابیده!جواب تلفونو نمیده!
پرویز با لحن نیمه مستانه ای گفت:به به!چشمم روشن!طرفین قضیه کارشون به در گوشی هم کشیده آنوقت من و زی زی هنوز اندرخم یک کوچه ایم!...
از این شوخی پرویز چندان خوشم نیامد من از مردانی که خیلی زود در گفته هایشان نیش و کنایه های جنسی میزنند هیچوقت خوشم نیامده است به اعتقاد من این دسته از مردان از زن تنها جسمش را میخواهند و همین مرا ازار میدهد.وقتی به چشمان زری نگاه کردم نگاه دشت و کشیده اش چنان غرق لذت و رضایت بود که بهتر دیدم عصبانیت خود را از پرویز بپوشانم پرویز بطرف بارمن رفت برای خودش و زری نوشیدنی بگیرد و زری از این غیبت استفاده کرد و در گوشم گفت:اون معرکه اس مخلصتم!...
با کنایه پرسیدم:تو به این زودی همه چیزو درک کردی!...
تورج مشغول سلام و علیک با یکی از دوستانش بود و زری فورا پرسید:یه خورده اخمو نیس؟...
من به تورج نگاه کردم نیمرخ او با بینی کشیده و گونه های استخوانی به او یکنوع شخصیت و وقار خاصی میبخشید...
-خیال میکنم!...
-آدم عجیبی نیست چاکرتم؟..
زری میخواست حرف بزند او حالت تشنه ای را داشت که ناگهان به یک باغ پر از چشمه ساران صاف و زلال رسیده باشد.
-ببین زری جون به این زودی نباید درباره آدمها قضاوت کرد!...
فریما به اتفاق مردی که در دور اول با او میرقصید بطرف ما می آمد...
-هی سلام بچه ها!...چطورین؟...پس کوسه ها کجان؟...
پرویز با دو لیوان کوکتل قبل از آنکه ما جوابی به فریما بدهیم خودش را بما رسانید!...
-کوسه اولی حاضر...
زری با صدای بلند خندید و با حظ مخصوصی مشغول تماشای پرویز شد و من در دلم نمیتوانستم خوشگلی و جذابی پرویز را منکر شوم.بدون شک همانطور که زری خوشگلترین و خوش اندام ترین دختر جشن بود پرویز هم زیباترین و جذابترین مرد مجلس به حساب می امد.فریما و مرد جوان همراهش را که همچنان سیخ و شق ایستاده بود و طوری نگاهمان میکرد که انگار او سرکوه و ما زیر کوه ایستاده ایم معرفی کرد.
-مهندس پرهام...
من و زری چنان به قیافه مهندس پرهام خیره شدیم که انگار موجودی از یک سیاره دیگر بما معرفی شده بود...
پرویز گیلاس کوکتلش را بلند کرد و گفت:مینوشیم به سلامتی دوستای خوشگل فریما!...
فریما با غرور مخصوصی بما نگاه کرد و گفت:قربون دوستای خوشگلم برم من!
بنظرم میرسید که مهندس پرهام ما را اصلا قبول ندارد و اگر بخاطر آداب و معاشرت نبود ما را آنا ترک میکرد پرویز هم متوجه شده بود که مهندس پرهام وصله ناجوری است ولی تلاش کرد شاید او را به جمع خوشحال ما بکشاند...
-مهندس جان چی میل داری؟...
مهندس که با همان گردن شق و رق و نگاه نافذ خود ایستاده بود گفت:متشکرم!من چیزی میل ندارم!..
در یک لحظه دلم خواست پقی بزنم زیر خنده اما فکر اینکه ممکنست فریما ناراحت شود مانعم شد.فریما هم نگاهی به مهندس پرهام کرد و گفت:ولی من از همونکه پرویز میخوره میخوام!..
مهندس پرهام با ناراحتی آب گلویش را قورت داد و من حس کردم اب گلویش مثل یک گردوی درشت از سیب آدمش گذشت و سرازیر معده اش شد.
پرویز غش غش خندید...
-چشم قربون دختر خاله خوشگلم!...موی کوتاه با دمهای سفید چقدر خوب میاد!من بوجود دختر خاله خوشگلم افتخار میکنم...راستی چطوره شبو تا صبح جشن بگیریم؟...
فریما پرسید:چه جوری؟...
-بعد از مراسم کیک بری و تعطیل مجلس میریم کلبه و کله پاچه صبحونه رو اونجا میزنیم!...
زری و من بهم نگاه کردیم ما قول داده بودیم که ساعت 12 بخانه برمیگردیم این تاخیر غیر قابل بخشش بود تورج متوجه ناراحتی ما شد...
-ببین پرویز!خانمها باید زود برگردن خونه!این برنامه را بگذار برای بعد.
حس کردم مهندس پرهام با چشمان گرد و ترسناکش مراقب ما چهار نفر بود با نگاه آمرانه ای به پرویز نگاه میکند!پرویز به زری نگاه کرد و او باهوشتر از آن بود که هر حالتی را در چهره دختر مقابل نخواند..
-بسیار خوب!بسیار خوب!...چطوره یک دور دیگه برقصیم!...مهم باهم بودنه که فعلا هستیم!...
ما سه زوج بطرف پیست رقص برگشتیم پیست رقص بدون ما هم گرم و پر رونق بود دختران دراز و گرد و چاق و پسران جورواجور سر روی شانه هم انگار بخواب عمیقی فرو رفته بودند خیلی عاریه میرقصیدند طوری بهم چسبیده بودند مثل اینکه جز پیست شلوغ رقص هیچ جای خلوی را نمیشناسند من شخصا هیچوقت از تانگو بعنوان رقص خوشم نیامده است.
رقص یعنی حرکت جنبش هیجان توام با یک ظرافت مخصوص چیزی برای بجوش آوردن خون در رگهای یک انسان!...
حتی یک مرده!...اینجور سر روی شانه هم گذاشتن و چرت زدن فقط دودودم مواد مخدر را کم دارد!تورج همچنان پا به پای من می آمد و حرف نمیزد من گفتم:میتونین به ارکستر بگین خانمها و آقایون رو از خواب بیدار بکنه؟...
تورج بدون کوچکترین اعتراضی بطرف ارکستر رفت و چند لحظه بعد یک مامبوی گرم طنین انداز شد مثل اینکه همه از خواب پریده بودند دخترانی که تا یک لحظه پیش انگار داروی بیهوشی خورده بودند چنان به جنب و جوش افتادند که باعث خنده من میشد.
کم کم گرمای الکل در رگهای ما میریخت من و فریما و زری هر سه گونه هایمان گل انداخته بود.چشمانمان از حالت طبیعی مسلما خارج شده بود و من ساکت تر و اخموتر شده بودم فریما بلند تر حرف میزد و زری فقط میخندید.گاهی حس میکردم پرویز بیش از انچه شایسته یک پسر مودب و تحصیلکرده است از صداقت زری سوء استفاده میکند یک لحظه دستهایش آزاد نبود مدام زری را بخود میفشرد دستهایش را دور شانه اش حلقه میکرد دست زری را در دست میگرفت و به بهانه ادای یک کلمه لبهایش را به گوش زری میفشرد اما تورج آرام و ساکت بود یکبار از من اجازه خواست که باز هم برود و تلفن کند و وقتی برگشت احساس کردم چشمانش برق عجیبی دارد و از من پرسید:میتونیم باز هم همدیگرو ببینیم؟...
من نمیتوانستم جواب قطعی بدهم جز چیزی بنام دلسوزی احساس دیگری به تورج نداشتم.با این وجود جواب نه هم ندادم.
-اره!..با بچه ها قرارشو میگذاریم.
تورج دیگر اصرار نکرد و ما هم دیگر فرصتی برای تنها شدن پیدا نکردیم کیک سه طبقه جشن تولد فریما در میان سر و صدا و کف زدنهای خیل عظیم مدعوین بوسط سالن آمد ارکستر هپی برث دی فرنگی را زد و فریما آنقدر خوشحال بود که کارد کیک بری را وارونه بدست گرفته بود.زری جلو رفت و با لحن نیمه مستانه ای گفت:مخلصتم!...کیک تولدتم!...کاردو وارونه اش کن!....
از این شوخی همه آنها که صدای زری را شنیدند بلند خندیدند من خجالت کشیدم اما ظاهرا مدعوین دست کمی از زری نداشتند بعدها فریما به من گفت آنشب 63 بطری کامل ویسکی باز شده است...
پدر فریما برای عکس گرفتن خیلی بیتابی میکرد و مخصوصا سعی میکرد فریما ومهندس پرهام در کنار هم باشند و عکس بگیرند بعد از بریدن کیک من دست فریما را گرفتم و کنار کشیدم...
-تو چیزی بمن نگفته بودی؟...
-درباره چی؟...
-عزیزم خودتو به خریت نزن مهندس پرهام رو میگم
فریما حالت بی تفاوتی بخود گرفت...
-اصلا مهم نیس!...اون در شرکت بابا کار میکنه مهندس معدنه!...
-فقط همین!...
-فقط همین!صبر بکن ببینم نکنه خیال میکنی؟...
بازویش را دوستانه فشردم و گفتم:مگه عیبی هم داره!طرف مهندس معدنه و مراقب مال ومنال پدرت!..
-تو رو خدا امشب حالمو نگیر!...ما اسم مهندس پرهامو تو خونه گذاشتیم مهندس خروس!من زن مهندس خروس بشم؟...
نفس راحتی کشیدم و بعد بطرف زری رفتم...
زری روی پا بند نبود به شانه پرویز تکیه زده بود و راه میرفت باید اعتراف کنم که در این حالت زری به یک دختر کولی آشوبگر تبدیل شده بود موهای سیاه حلقه حلقه تن برنزه چشمان کشیده و مورب آهویی لبخندی که مثل موج دریا به ساحل گونه هایش میخورد و دندانهای سفیدش و آن اندام بلند و کشیده نگاهها را مجذوب میکرد.
پرویز تا مرا دید گفت:من امشبو هرگز فراموش نمیکنم!...
من لبخندی زدم و گفتم:زری هم همینطور!...
-ما باز هم همدیگرو میبینیم؟...
-حتما ولی حالا دیگر باید بریم.
-حیف شد همینکه شما از اینجا برین بیرون چراغها خاموش میشه و شب برمیگرده...
زری مستانه خندید و گفت:ثری میبینی!...پرویز یک شاعر تمام عیاره!...تا حالا هیچکس اینجوری با من حرف نزده بود نمیدونم باید چی جواب بدم.
من خندیدم و گفتم:فقط بگو شب بخیر مخلصتم!...
زری مستانه دستش را روی سینه گذاشت خم شد و گفت:شب بخیر مخلصتم...
R A H A
11-03-2011, 12:24 AM
من نمیدانم چگونه خودمان را بخانه رسانیدیم.زری بیش از آنچه فکر میکردم مست بود پرویز در اولین شب آشنای زری با دنیای زنانه بیشتر از انچه لازم بود به او خورانیده بود اما من او را سرزنش نکردم دنیای کوچک او در یک لحظه چنان عریض و بزرگ شده بود که در لذت و نشئه آن هرگز حاضر به شنیدن یک کلام سرزنش آمیز نبود در تمام طول راه سرش را روی شانه من گذاشته بود و یکبار به من گفت:پرویز از نظر تو چه جور موجودی بود؟...
-با خداست!...
-مقصودت چیه مخلصتم!...
-آخه در دو ساعت که نمیشه یه آدمو تجزیه تحلیل کرد!...
زری گفت:باشه!هر چی تو بگی سرکار!...
وقتی بخانه رسیدم مادرم پشت در روی پله کان منتظر بود.
همینکه در را گشودم از جا پرید و بیچاره در اولین لحظه انگشتش را روی لبها گذاشت.
-هیس!...
من فهمیدم که مادرم پدرم را خواب کرده است و حالا مثل یک نگهبان صمیمی و فداکار جلو در نشسته بود که اگر پدرم بیدار شد مثل همیشه خودش را بین من و مشتهای او سپر کند...او را بغل زدم...
-مادر!...ثری فدات بشه!...تا این موقع بیداری؟
-خوش گذشت مادرجون؟...
-خیلی مادر!حالا برو بخواب!
پاروچین خودم را به اتاقم رسانیدم.اتاق ما دقیقا رو به قله توچال بود و از انجا که زمین جلو خانه مان ساخته نشده بود من بقول برادرم برایگان و بدون پرداخت عوارض از منظره کوه توچال استفاده میکردم...
ساعت از نیمه شب گذشته بود.هوا آرام ارام خنک میشد در آسمان ستاره ها به تیله بازی غافلگیرانه شان دست زده بودند من لباس نازک خوابم را پوشیدم و جلو پنجره رفتم حوادث آنشب با همه جزئیاتش از نظرم میگذشت باید اعتراف بکنم که خودم هم ذوق زده بودم دنیای کوچک و کودکانه ما در یک شب رنگ تازه ای گرفته بود ما مثل بزرگترها آرایش کرده بودیم لباس شب پوشیده بودیم در یک مجلس اعیانی راه رفته بودیم جلو بار نشسته بودیم طعم لذات گناه الود بزرگان را چشیده بودیم و عجیب تر اینکه هر سه محصل دیروزی هر کدام مردی را یافته بودیم...چهره تورج هر لحظه در نظرم بزرگ و بزرگتر میشد نگاه غم الود لبهای بسته و گونه های استخوانی او هنوز هم برایم یک معما بود از خودم میپرسیدم آیا دلم میخواهد باز هم او را ببینم!برای پاسخ به چنین سوالی هنوز خیلی زود بود اما یک ندای غیبی به من میگفت:بله او را خواهی دید...
هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفن زنگ زد و من با عجله گوشی را برداشتم...صدا صدای تورج بود...
-ثری!...میبخشی تو را غافلگیر کردم من شماره تلفنت را از فریما گرفتم...
قلبم چنان در سینه میزد که گویی تا چند لحظه دیگر شعله باروت به مخزن دینامیت میرسید...
-آه!عیبی ندارد...
برای یک لحظه بین ما سکوت برقرار شد هنوز قلبم در سینه میزد دوباره تورج در گوشی پیچید.
-من امشب رفتار بدی داشتم لازم بود ازتون عذرخواهی میکردم!
من نمیدانستم باید به او چه جوابی بدهم...
-خواهش میکنم!
بنظرم میرسید که صدای تورج گرفته و خسته بود معمولا چنین صدایی یک نوع غم غریبانه دارد که در هر دختری را در یک نیمه شب گرم و داغ میلرزاند...
-خوب!بیش از این مزاحم نمیشم شب بخیر!
تورج بدون اینکه منتظر شنیدن کلمه خداحافظی باشد گوشی را گذاشت اول فکر کردم اشتباه میکنم اما واقعیت این بود که او تلفن را خیلی سریع قطع کرده بود گوشی در دستم عرق کرده بود بلند شدم و دوباره به جلو پنجره رفتم احتیاج به استنشاق هوای خنک داشتم ریه هام میسوخت!...
صبح خیلی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم.مدرسه و دلهره دیر رسیدن در کار نبود وقتی چشم باز کردم مادرم بالای سرم ایستاده بود و مرا تماشا میکرد.میگویند وقتی یکنفر مدتی بالای سر آدمی که خواب باشد بایستد و به او فکر کند آدم خوابیده مثل اینکه صدایش کرده باشند از خواب بیدار میشود لبخندی بروی مادرم زدم:سلام مادر!...خیلی بیریخت شدم که اینجوری منو نگاه میکنی؟
مادرم زنی کوتاه قد و نسبتا چاق و بسیار مهربانست.چشمانش را مدام بهم میزند انگار میترسد چیزی درون چشمش بیفتد یک دکتر فامیلی بمن گفت این حرکت غیر عادی پلک چشمان مادرت یک تیک عصبی است و من با خشم غیر مترقبه ای گفتم:چشم پدرم روشن!..
مادر کنار تختم نشست پیدا بود برای چه کنارم نشسته است او میخواست کنجکاوی زنانه اش را از جشن تولد فریما ارضا کند اما من بی حوصله تر از آن بودم که آنطور که دلش میخواهد ماجرا را شرح و بسط بدهم...
-خوب بود مادر!...خیلی شلوغ بود...زری هم خیلی خوشگل شده بود فریما خودش هم یکپارچه ماه شده بود...
مادرم لبخند شفقت آمیزش را برویم پاشید...
-خوب عزیزم!وقتی دست و صورتتو شستی همه چیزو برایم تعریف کن.
سر سفره صبحانه هم بیحوصله بودم ولی عجیب بود که یک لحظه چهره استخوانی و نگاه ساکت و اندوه زده تورج از جلو چشمانم کنار نمیرفت.
-رقص هم بود مادر؟
-بله مادر!...
مادر با ناراحتی دو سه بار پلکش را بهم زد و گفت:خوب مادر فریما چه پوشیده بود ثری؟...
-یه پیراهن بلند مونجوق دوزی!
مادر اینبار با کمی اوقات تلخی گفت:قسطی حرف میزنی مادر جون!...
حس کردم با مادرم خیلی بدرفتاری میکنم از جا بلند شدم او را بغل زدم و بوسیدم و گفتم:ببخشید مادر!...نمیدونم چم شده مادر بذار سر فرصت!
بعد خودم را به تلفن رساندم.
فریما خیلی سرحال بود یکریز حرف میزد.از مردمی که به جشن تولدش آمده بودند آمده بودند و از هدایایی که دیشب تا سه بعد از نیمه شب باز کرده بود و بعد ناگهان پرسید:تورج بتو تلفن زد؟
-اره!...راستش خودم هم تعجب کردم...اون کیه فری؟....
-راستش منم برای اولین بار بود که میدیدمش ولی میدونستم که با پرویز پسر خاله ام دوسته!
-تو حس نکردی یه جور مخصوصیه؟....
فریما با نگرانی پرسید:مقصودت چیه؟
-اون بنظرم خیلی عجیب بود خیلی کم حرف میزد مرتبا میرفت و می اومد خیال میکنم از ازدواج قبلی اش خیلی ناراحته؟...
-اره ...پرویز یه چیزهایی به من گفته بود...صبر کن ببینم یادم بیاد...آه!...یادم اومد تو را خودا بخودش چیزی نگی ها...زنش توی بار کار میکنه؟...
-چی گفتی مگه هنوز هم زنشه؟...
-نه!مقصودم زن سابقشه پرویز میگفت تورج از این زنش تو بار کار میکنه خیلی رنج میکشه!...
بی اختیار گفتم:آه...و فریما پرسید:ناراحت شدی؟...
-نه عزیزم!...به من چه؟...
صدای خنده فریما د رگوشی تلفن پیچید.
-بدجنسی نکن ثری!اون تو را خیلی پسندیده!...
-بحق چیزهای نشنیده؟تازه بر فرض هم که اون منو پسندیده باشه من هنوز هیچ احساسی به اون ندارم...
فریما که هیچوقت روی یک مطلب پافشاری نمیکرد فورا از زری پرسید:زری دیشب خیلی خوش بود مگه نه؟...
-آره خیلی براش تازگی داشت ولی این پسرخاله تو هم دیشب شورشو در آورده بود!...
فریما خندید:اون تو فامیل معروف به آتشپاره س!...
من با ناراحتی گفتم:تو فامیل هر کی میخواد باشه!اما درست نیست خیال کنه چون خوشگل و پولداره میتونه سربسر همه بذاره...
-تو عصبی هستی ثری؟خوب من از جانب پسر خاله ام عذر میخوام!
خودم هم نمیدانستم چرا آنطور خصمانه درباره پرویز با فریما حرف زده بودم ولی ناچار باید توضیحی میدادم.
-ببین فریما!موضوع زری غیر از دیگرونه!...زری دختر یه نجاره!...تموم خونه و زندگیشون با یکی از دهها آپارتمانهای پدر پرویز نمیخونه خدا را خوش نمیاد که امیدهای بیخودی پیدا بکنه!اون دوست ماست و سه تفنگدارها قسم خوردند که همیشه مواظب هم باشن!...
فریما خیلی راحت و اسوده گفت:مقصودت اینه که دیگه همدیگرو نبینن؟
من وحشت زده پرسیدم:مگه با هم قرار مدار گذاشتن؟...
-وقتی شما رفتین پرویز با اصرار عجیبی شماره تلفنشو از من میخواست.روم نشد بگم زری تلفن نداره میدونم ده دقیقه دیگه باز هم تلفن میزنه و التماس میکنه نمیدونی چقدر سمجه!...
داشتم بشدت عصبی میشدم چرا بعضی از مردم به خودشان اجازه میدهند که به اتکای ثروت پدرشان یا بعنوان اینکه اب و رنگی دارند بهر دختری که مایل باشند چنگ بیندازند.
چرا هنوز دنیای ما قبول ندارد که زن اسباب بازی نیست.
ببین فریما!موضوع اینه که من همین علاقه را توی چشمای زری دیدم و این منو خیلی میترسونه.
فریما گفت:چه باید بکنیم؟...توفکر نمیکنی عشق بر همه چیز پیروز بشه!...
من لبخند تلخی زدم و جواب دادم:عشق ممکنه در قلب پرویز و زری پیروز بشه اما یکوقت دیدی که پدر پرویز پایش را محکم بزمین کوفت و گفت پرویز تو یا باید ارث و میراث منو داشته باشی یا زری!...آنوقت پرویز ننه من غریبم در می آره و گریه زاری و زری بیچاره ما بعنوان قهرمان فداکاری باید با چشمای سرخ شده و دل شکسته راهشو بطرف قبرستون کج بکنه!
خواهش میکنم فریما از همین حالا سرچشمه رو ببیند وگرنه بقول معلم ادبیات...چو پر شد نتوان گذشتن به پیل
اما فریما قانع نمیشد فریما بیش از آنچه ظاهرش نشان میداد تسلیم احساسات بود او یکی از احساساتی ترین دخترانی بود که میشناختم او حاضر بود که بخاطر عشق براحتی از همه امتیازات خانوادگی چشم بپوشد و خشم پدرش را تا بسر حد جنون تحریک کند بنابراین بحث بی فایده بود و تازه معلوم نبود که پرویز و زری بطور جدی قضیه را دنبال کنند.
سه روزی پی در پی و بدون هیچگونه حادثه ای گذشت من تصمیم داشتم خودم را برای کنکور آماده کنم هدفم ادامه تحصیلات تا درجه دکترا بود حس میکردم هیچ چیز ارزش آن را ندارد که من بخاطرش تحصیلاتم را رها کنم دوستانم را هم بشدت تشویق میکردم بین فریما و پدرش بر سر ادامه تحصیل در ایران و یا سفر به امریکا یک جنگ پنهانی شروع شده بود.
فریما بعد از آن شب جشن تولد بلافاصله متوجه شده بود که پدرش قصد دارد بهر ترتیب او را بهمسری مهندس پرهام د ر آورد و فریما به قول خودش نمیخواست با مهندس خروس ازدواج کند...من اگر بمیرم با این چوب خشک مغرور ازدواج نمیکنم ثری!...این جمله را در حالیکه بغض در گلویش پیچیده بود بر زبان آورد.
ببین ثری!...من در حال حاضر هیچ مردی را دوست ندارم!تو بهتر میدونی که مرد دیگه ای در میون نیست ولی من نمیتونم برای یکساعت هم که شده وجود این خروس بی محل را تحمل کنم!...
این حرفها دل مرا بدرد می آورد هنوز یکهفته از اعلام نتایج امتحانات نگذشته بود که هر کدام با مشکلی روبرو شده بودیم پدر منهم یکروز قبل از آنکه فریما بدیدنم بیاید و گریه کنان سرش را روی زانویم بگذارد و نفرتش را از مهندس خروس بزبان بیاورد یک حکم تازه صادر کرده بود...
-ثری باید تا وقتی که شوهر مناسبی پیدا بشه در خونه بمونه!
مادرم رنگ پریده مرا در بغل گرفته بود و گفته:دخترم تو اخلاق پدرتو بهتر میدونی!خوب اون یه اعتقاداتی داره که نمیشه به این اسونی از کله اش بیرون کشید ولی تو درساتو بخون.خودم از خرجی خونه پول اسم نویسی کنکور تو رو میدم و بالاخره یه جوری راضیش میکنم.
من حس میکردم که در این مورد بخصوص مادرم خوشبینی بیش از حدی دارد پدرم از اینکه دختر و پسری در دانشگاه کنار هم بنشینند و درس بخوانند میترسید او مطلقا نمیتوانست باور کند پسری که در کنار دختری روی نیمکت تحصیل مینشیند نظر سوئی نمیتواند داشته باشد او بارها گفته بود که دختر و پسر و زن ومرد د رهر سنی پنبه و آتش هستند و او هرگز اجازه نمیدهد پنبه و آتش در کنار هم قرار بگیرند.و من طی زندگی کوتاهم آموخته بودم که در برابر پدر صبور و متحمل باشم یکبار وقتی از خانه فریده همسایه مان برمیگشتم فقط به این دلیل که برادر فریده بمن سلام کرده بود سه روز زندانیم کرد و با کمربند چند جای بدنم را زخمی ساخت اما من سکوت کردم و اشک ریختم چون میدانستم کوچکترین مقاومت ممکنست مرا از ادامه تحصیل محروم کند.
زری سویمن تفنگدار ما هم مشکلش دست کمی از ما نداشت قصاب جوان محله دست بردار نبود هر روز یک شقه گوشت به درخانه میفرستاد و با اینکه او گریه وزاری میکرد ولی پدر و مادرش هدیه قصاب را رد نمیکردند.زری میگفت:دیروز رفتم دنبال کارم باید هر طور بود در تربیت معلم اسم مینوشتم آنجا شبانه روزی است و من میتوانم خودم را از چشمان این مرد و فشار پدر و مادرم خلاص کنم ولی بدبختانه دوره جدید سه ماه دیگر شروع میشود و من نمیدانم باید چه خاکی بسرم بریزم.
روزهای طولانی تابستان آرام آرام ما را خسته و کلافه میکرد بنظر میرسید که تورج و پرویز هم وجود من و زری را فراموش کرده اند زری خجالت میکشید که درباره پرویز حرفی بمیان آورد او خیال میکرد به سبب موقعیت شغلی پدرش پرویز او را فراموش کرده و من دلیل سکوت تورج را نمیدانستم و کمتر هم در اینباره فکر میکردم اما سرانجام در یک بعدازظهر گرم زنگ تلفن خانه مان به صدا در آمد و مادرم گوشی را برداشت لحظه ای من من کرد و بعد گفت:ثری با تو کار دارن!
نگاه نافذ مادر که میخواست اسم این مرد ناشناس را با تمام قدرت از مغزم بیرون بکشد مرا متوجه کرد که باید مردی با من کارداشته باشد تلفن را با بی اعتنایی گرفتم و گفتم:بفرمایید.
صدای غم انگیز و گرفته تورج بود.
-میتونم باهاتون حرف بزنم.
برگشتم تا ببینم مادر هنوز منتظر کسب اطلاع ایستاده است یا رفته اما مادر رفته بود خودم را روی تخت انداختم و گفتم:بله!
-من خیلی خسته ام فکر کردم میتونم کمی باهاتون درددل کنم.
-اگر درددل کردن باری از دوشتون برمیداره...
تورج نگذاشت حرفم را تمام کنم.
-بله حتما!...گاهی حس میکنم که تنهایی هم مثل هر چیز دیگه ای زندگی مرزی داره!وقتی از اون مرز گذشت مثل همه کارهای دیگه مشکلاتی فراهم میکنه!...
تورج طوری حرف میزد که حس خودخواهی من تحریک میشد آیا من یک دختر جوان خام میتوانم تکیه گاه روحی یک مرد باشم؟شاید بهمین دلیل بود که سرانجام دعوت او را برای نوشیدن قهوه در یک تریا پذیرفتم.
R A H A
11-03-2011, 12:24 AM
تورج با یک اتوموبیل اسپرت دو نفره در میعادگاه حاضر شد چشمانش از خوشحالی برق میزد اما چهره اش فوق العاده خسته بود سیگاری که گوشه لبش بود آزارش میداد چون چشمانش را مرتبا بهم میزد تا دود سیگار آزارش ندهد یک شلوار آبی و پیراهن سرمه ای پوشیده بود دو دکمه پیراهنش باز بود و الله بزرگی روی خط سینه اش بچشم میخورد اتوموبیلش شلوغ بود دستمال کاغذی چند تا صفحه که یکی دو تا از فشار آفتاب لهیده بود فندک قوطیهای متعدد سیگار یک جعبه شکلات یک کتاب داستانی که بنظرم لبه تیغ سامرست موام بود در داشتبورت و زیر داشتبورت پراکنده بنظر میرسید.
بوی تند سیگار تقریبا همه فضای کوچک اتوموبیل زرشکی رنگ او را آکنده بود حس میکردم بوی سیگار در جرز صندلی ها فرو رفته است او حرف نمیزد خیلی سریع رانندگی میکرد یکبار از من پرسید:از سرعت که نمیترسین؟...
جواب دادم:برای خودم نه ولی برای مردم میترسم!...
او تعجب زده بمن نگاه کرد و زیر لب گفت:برای مردم؟...آهه!برای مردم!...
اخمهایم درهم رفت وگفتم:اونها گناهی ندارن که شما اتوموبیل اسپورت سریع السیر دارین!...
-بله!بله!...من اینو خوب میدونم!اونا کاملا در این ماجرا بی تقصیرن ولی خودشون چی؟...ازارهایی که مردم برای هم درست میکنن چی؟...
من در حالیکه صفحات او را مرتب میکردم و او با نگاه دستهایم را تعقیب میکرد گفتم:اگه همه مواظب هم بودن دنیا بهشت بود...
تورج با خشمی که انتظارش را نداشتم گفت:پس میفرمایید من مسئول ساختن بهشت روی زمینم؟
-بالاخره یک نفر باشد شروع کنه!...
تورج سکوت کرد بنظرم آمد که او بشدت از مردم عصبی است آنها را دوست ندارد بلکه مردم او را مسبب آزارهای روحی خود میداند.
ما در سکوت بداخل تریا رفتیم آنجا هم دود سیگار چشم را میزد سالن نیمه تاریک بود و کولر هوا را خنک کرده بود.
-تو چی میخوری؟
-یک نوشیدنی ساده!...
تورج گارسن را صدا زد:دو تا آبجو!...
من حیرت زده گفتم:من آبجو نمیخوام!...
تورج مثل بچه ها شانه اش را بالا انداخت و گفت:میخواهی بین من و خودت دیوار بکشی اینطور نیست؟...دنیای من پر از دود سیگار و الکله و دنیای تو تمیز ومرتب!
نمیدانم چرا ناگهان دلم براش سوخت او بشدت از جدایی میترسید حتی از جدایی در نوع انتخاب نوشیدنی!
-بسیار خوب!بحث نمیکنم!هر چی آقا گفت بیارین!
گارسون ما را برانداز کرد و رفت و تورج با عجله از جا بلند شد.
-من باید دستم را با صابون بشورم!...
-ولی دست تو کثیف نیست!
-چرا هست!...
-بسیار خوب!من آتش بس میدم...
تورج با عجله به دستشویی رفت و برگشت حرکات و طرز رفتار تورج در اولین جلسه ای که ما یک قرار ملاقات دوستانه گذاشته بودیم نگران کننده بود ولی همه چیز همانطور میدیدم بود.او سخت عصبی خود آزار و فراری از مردم بنظر میرسید.
وقتی تورج برگشت و سر میز نشست دوباره سیگاری آتش زد و اینبار نگاهش سرشار از محبت و پوزش بود.
-میبخشین که جر و بحث کردم!
-عیبی نداره ولی خیلی دلم میخواد بدونم برای چی اینقدر خودتونو آزار میدین.
-من...من خودمو آزار نمیدم...شاید از تنهایی.
و بعد بدون اینکه کوچکترین درنگی به خرج بدهد دستم را در مشتهای لرزانش گرفت و گفت:ثری!حاضری تنهاییتو با من قسمت کنی؟...
سوالی که تورج میکرد برای من هم تازگی داشت و هم بقول بچه های مدرسه سخت بود من هنوز تورج را درست نمیشناختم تازه مشکل من فقط شناخت روحیه تورج نبود من میخواستم به تحصیلم ادامه بدهم من برای آینده ام نقشه بسیاری کشیده بودم و میخواستم وارد مدرسه پزشکی شوم و حضور هر مردی در زندگی من میتوانست مزاحم نقشه های رویا انگیز من بشود...
-ببین تورج!من تازه از مدرسه بیرون اومدم!
تورج پک عمیقی به سیگارش زد درست مثل تشنه ای که میخواهد همه اب لیوان را یکجا سر بکشد.
-خوب!پس من دقیقا سر بزنگاه رسیدم!...
خنده ام گرفت او با سادگی مخصوصی که کمی ابلهانه بنظر میرسید بمن جواب گفته بود شاید او راست میگفت ما سه تفنگدار فکر همه چیز را بعد از دیپلم کرده بودیم جز فکر مرد!...مرد!...مرد!...هنوز هیچکدام از ما بار آرزوها را بر دوش نگرفته بودیم که مردها مثل چپاولگران از راه رسیده بودند ما نگاه هیجان زده و شهوت آود آنها را بر سینه های برجسته و اندامهای جوان خود حس میکردیم و انگار هیچ راه گریزی برای ما قائل نبودند.در آن لحظات فکر میکردیم جامعه انسانی هنوز هم مرد را صاحب قدرت مطلق میداند مرد است که میخواهد دوستی و خواسته خود را بر زن تحمیل کند مرد است که ما زنان را با نگاهش سبک سنگین میکند پوست و گوشت و میزان چربی تن و بدن ما را مثل یک قصاب کارکشته به محک تجربه میزنند و ناگهان دستهای بلندش را در رمه گوسفندان بیچاره ماده به گردش د رمی آورد و روی گوسفند انتخابی خود انگشت میگذارد و میگوید این یکی مال من!و بره بیچاره هر قدر بع بع ملتمسانه سر دهد بی فایده است آقا و ارباب گله پسندیده پس کار تمام است و تمام آن شعارها و مقاله های پر های و هوی در حمایت از گوسفندان بیچاره در یک چشم بهمزدن خط میخورد و گرگ چهره واقعی خود رانشان میدهد!
-ببین تورج!من نمیخواهم زندگیمو آلوده یک مرد بکنم من میخواهم یک دکتر بشم!...
تورج زهر خندی زد و گفت:در گورستان شهرگورهای زیادی هست که روی آن اسم دکترها حک شده!...
-یعنی میخوای بگی که من مجبورم یک مرد را انتخاب بکنم!...
-بله!همینطوره!...این قانون طبیعته!اگر هورمون های تو خوب کار کرده باشن و نقصی نداشته باشن تو در سنی هستی که به یک مرد احتیاج داری خیلی از زنها را میشناسم که حتی به یک مرد هم قانع نیستن!...من بی درنگ فهمیدم که او دارد در حضور من به زن فراری اش نیش میزند به شدت عصبانی شدم :من اجازه نمیدم که با دیگرون مقایسه بشم!...
تورج متوجه شد که در جر و بحث کردن با من زیاده روی کرده است ناگهان مثل بچه ای که با یک توپ و تشر از خر شیطان پایین می آید دستش را روی دست من گذاشت و با صمیمانه ترین لحن ممکن گفت:میبخشی ثری!...من خیلی تحمل ناپذیرم!...باید هزار بار از تو معذرت بخوام.
در این لحظه نگاه تورج در کاسه چشمانش آنقدر پریشان و ملتمس بود که دلم عمیقا سوخت و حتی سعی نکردم که دستم را ازدستش بیرون بکشم.
-تورج!چطوره با هم فقط دوست باشیم؟مگه نمیشه دو تا دوست تنهاییشون رو با هم تقسیم کنن!...
تورج سرش را پایین انداخت گاهی او آنقدر مظلوم میشد که انسان از خودش میپرسید پس آن روح خشمگین و عصبی او چه شد؟...
تورج گیلاس آبجویش را تا ته سرکشید و ناگهان گفت:خیلی خوب!خیلی خوب!...اگه تو اینطوری میخوای منم تسلیم هستم.راستی دلت میخواد سیروس منو ببینی؟...
پیشنهاد تورج کاملا غافلگیر کننده بود نگاهش از یک امیدواری زنده و پر شور حکایت میکرد امید به اینکه من با پیشنهادش موافقت کنم نمیدانم چرا با اینکه میترسیدم خودم را داخل زندگی تورج بکنم فورا قبول کردم...
-آره دلم میخواد سیروس تو رو ببینم!...
-پس فورا بریم خونه من!...سیروس الان تنهاس خیلی هم تنهاس!با هم میریم باغ وحش!...
خیلی زود من وارد آپارتمان کوچک و جمع و جور تورج شدم همه چیز مثل یک حادثه غیر مترقبه بود هیچکس نمیتواند وقوع یک حادثه اتوموبیل را پیش بینی کند فقط لحظه ای را باور میکند که روی تخت بیمارستان چشم بگشاید و دست و پایش را در گچ ببیند یا پیشانی اش به سنگ لحد بخورد و حیرت زده بپرسد:من مرده ام؟...
من در آستانه در آپارتمان ایستادم سیروس مثل یک تک درخت کوچک و جوان وسط اتاق نشسته بود.ما را بربر تماشا میکرد حتی بما سلام هم نکرد.در فضای اتاق یک کاناپه دو مبل یک میز دو چراغ رو میزی یک فرش بزرگ و چند تا عروسک و یک ترن مدل قدیمی که روی ریل وسط اتاق خشکیده بود بچشم میخورد نظافت در حداقل به چشم میخورد حس میکردم باید هر هفته به این آپارتمان کوچک سری بزنم تا همه چیز تمیز شود اما همه چیز بستگی به نظر و میزان قبولی در کنکور سیروس داشت.
بگذارید از سیروس بگویم پسری با یک جفت چشم درشت و بسیار تیز و نافذ صورت استخوانی کاملا شبیه پدرش اما لبها زنانه بود پیش از سنش بلند قد بنظر میرسید زانوانش چرکین و کثیف بود یک شلوار کوتاه و یک بلوز خاکستری پوشیده بود و سعی میکرد بمن نگاه نکند و یا وجود مرا نادیده بگیرد اما من دلم عمیقا برایش میسوخت.
تورج سکوت کرده بود مثل اینکه میخواست تعیین تکلیف قطعی را بعهده خود سیروس بگذارد قلبم در سینه میزد انگار در امتحانات آخر سال مدرسه شرکت کرده بودم یکقدم به جلو برداشتم و ناگهان گفتم:سیروس!اجازه میدی منم در بازیهای تو شرکت کنم؟
سیرویس سرش را بلند نکرد تا مرا ببیند موهای کوتاهش او را تخس و شرور نشون میداد دلم میخواست لپ او را میکشیدم و بعد از آنکه دو سه تا کشیده به صورتش میزدم آنوقت میبوسیدمش همه چیز بستگی به جواب او داشت تورج تند و تند به سیگارش پک میزد حس میکردم دنیا در شرف یک تصمیم گیری بزرگ است.مثل بکار بردن بمب اتمی و نابود کردن تمامی کره زمین از سوی سیاستمداران بی احساس...
سرانجام سیروس سرش را بلند کرد و گفت:چرا میخوای با من همبازی بشی؟...
بی اختیار گفتم:برای اینکه دوست باباتم!...
سیروس ماشین کوکی کوچولو که در میان دستش بود به جلو پرتاب کرد و گفت:میخوای زن بابام بشی؟...
تورج بالاخره سکوت را شکست:سیروس!این چه حرفیه میزنی؟...
سیروس مطلقا به پدرش نگاه نکرد:خوب سوال کردم شما هم باید بمن جواب بدین!...
نگذاشتم تورج مداخله ای بکند باید هر طور بود در جلب محبت سیروس موفق میشدم مثل اینکه در یک مسابقه شرکت کرده بودم.
-نه عزیزم!ما فقط دوست هستیم.پدرت دلش میخواست منو بتو معرفی کنه!ما دوتایی میتونیم دوستان خوبی برای هم بشیم مثلا عصری میریم باغ وحش چطوره؟...
-من باغ وحشو دوست ندارم.
-چرا؟...
-برای اینکه حیوونا خیلی تنهان!...
-خوب ما براشون پسته میگیریم و میبریم و از تنهایی درشون می آریم!...
این جمله من درست همان معجزه ای بود که انتظارش را داشتم در آن لحظه متوجه شدم و بعدها برایم یقین شد که سیروس همیشه در فکر ریختن طرح دوستی با حیوانات باغ وحش بوده است و پیشنهاد من امید زیادی در ذهنش دمیده است.با خوشحالی فریاد زد:حیوونا پسته شام را بیشتر میپسندن!
-خوب عزیزم پسته شام میخریم!
من بطرف تورج برگشتم تا اثر شکفتن اولین غنچه های دوستی را بین خودم و پسرش را در چشمان خسته او ببینم اما تورج نبود صدای قدمهای او از سمت دستشویی می آمد.تمام عصر و غروب را من و سیروس و تورج با هم گذرانیدم تقریبا وجود تورج را فراموش کرده بودم آنقدر که یکبار تورج در کنار قفس کانگوروهای مریض و وامانده باغ وحش تهران دستم را کشید و گفت:ببینم تو که فکر نمیکنی بعنوان پرستار بچه ام استخدام شدی؟...
از این جمله طنز آمیز خنده ام گرفت ولی به او حق دادم که چنین طعنه ای به من بزند بیش از آنکه لازم بود من بچه دوست بودم و سیروس را در چنگ و بال خود میفشردم...
-ببخشین اقا!...پسر شما یه گوله نمکه!...
-ولی پدرش چی؟...
-هنوز وقت نکردم دراینباره فکر کنم!
تورج غرید و سکوت کرد و ما وقتی بخانه برگشتیم همه چیز عوض شده بود سیروس دستم را گرفته بود و میخواست بزور مانع رفتنم بشود در حالیکه من عجله داشتم هر چه زودتر بخانه برگردم میدانستم پدرم جلو در انتظارم را میکشد و مادرم میخواست بداند مردی که در تلفن با من حرف میزد کی بود و ایا فردا برای خواستگاری من بخانه می آید یا نه و اگر می آید باید من چه لباسی بپوشم و مادرم چقدر باید میوه و شیرینی بخرد.
خوشبختانه قسمت اول حدسیات من درست در نیامد پدر درگیر یک معالمه نان و آبدار بود اما مادر سخت منتظر!بمحض ورود بخانه او مثل سایه ای تا اتاق مرا تعقیب کرد و بلافاصله پرسید:
R A H A
11-03-2011, 12:24 AM
-با اون بودی؟...
-اون کیه مادر؟...
-با اون دیگه؟...
نمیدانم چرا از این طرز سوال و جواب حرصم گرفته بود چرا باید مادرها مثل یک صیاد در کمین بچه هایشان بنشینند و آنها را سوال پیچ کنند.
-اون اسم داره و نمیخوام فعلا حرفی بزنم.
مادرم بشدت برآشفت دو سه بار پلکهایش را بهم زد و رفت؟:بسیار خوب!دختر بزرگ کردم که جواب سربالا بمن بده؟...
من مشغول تعویض لباسم شدم و در همانحال گفتم:ببین مادر!...هیچ موضوع بخصوصی در کار نیست.
-ولی تو با اون حرف زدی و بعد هم از خانه بیرون رفتی.
-بسیار خوب مادر!...من با او بیرون رفتم ولی هیچ چیز بخصوص دیگه ای د رکار نیست!...
مادرم پریشان و خسته تقریبا با جیغ و داد پرسید:چطور ممکنه یک دختر و یک پسر با هم قرار ملاقات بگذارن و هیچی هم بینشون نباشه؟...تو قصد داری با این حرفها مادرتو دق مرگ کنی؟!...ابروی چندین و چند ساله خونواده را بر باد بدی؟...قضیه هر لحظه از دیدگاه مادرم بغرنج تر میشد و من نمیدانستم چه باید بگویم که خیالش راحت شو.
-ببین مادر!...من و اون تو مهمونی با هم اشنا شدیم ولی من قصد ازدواج ندارم میخوام به تحصیلات خودم ادامه بدم اونم تصادفا هیچ قصد و منظور خاصی نداره...
مادرم با مشت به گونه هایش کوبید:بحق چیزهای نشنیده یک پسر و یک دختر با هم میرن به گردش و تفریح و دختره میگه من از این کارم هیچ قصد و غرضی ندارم پسره هم همینطور!...پس بفرمایید با هم چیکار میکردید؟
-در نهایت احترام با هم رفتار میکردیم!
-واقعا که!...بقول پدرت پنبه و آتش چه جوری میتونن با هم کنار بیان!...دخترم با این حرفها مادر بدبخت و پیر خرفتت رو اذیت نکن!خواهش میکنم بگو پسره کیه؟مقصودش چیه؟...اگه قصد ازدواج نداره لابد میخواد سرتو شیره بماله وتو را بدبخت کنه!...
داشتم حسابی کلافه میشدم هر قدر تلاش میکردم به مادرم نزدیک شوم فاصله ام بیشتر میشد...آخر هنوز من حتی احساس دوستی هم نسبت به تورج نداشتم روابط من با او بیشتر از سر یکنوع دلسوزی و ترحم بود.
-مادرجان اون پسره نیست اون یک مرده!...
مادرم وحشت زده تکرار کرد :پسر نیست مرده؟...یا حضرت عباس تو بداد ما برس!اون مرد زن و بچه داره!...
-نه مادر!حقیقتو بتو میگم اون از زنش جدا شده و یه بچه 7 ساله داره!..
مادرم خودش را بی اختیار روی تختخواب من انداخت و به تلخی گریست.
-خدای من!..حالا دختر بیچاره من اسیر مردی شده که یک زن گرفته زنشو طلاق داده و یه توله هم دارد؟
برای لحظه ای در جا خشکیدم درست مثل یک بوته خشکیده صحرایی حتی قدرت تفکر هم از من گرفته شده بود بالاخره موفق شدم بر بهت زدگی خودم چیره شوم بطرف مادرم رفتم او را بغل زدم و بوسیدم:مادر!...بخدا قسم هیچ خبری نیست ما مثل دو تا دوست!...
اما حرفم را قطع کرد مادرم هرگز نمیتوانست روابط دوستانه ای جر روابط جنسی بین یک زن و یک مرد را قبول کند!
-خیلی خوب مادر!..بهت قول میدم که دختر مثل یک دستمال سفید پاک پاک مانده!...خواهش میکنم بمن فرصت بده تا حقیقت را برات روشن کنم...
وقتی مادرم گریه کنان از اتاق بیرون میرفت گفت:پس سعی کن سر شام بیای چون پدرت شک میبره و کتکت میزنه!...
-خیلی خوب مادر!...
وقتی مادر از اتاق خارج شد از خودم پرسیدم:من چقدر به تورج عادت کردم؟ایا باز هم او را خواهم دید؟...
برای اینکه اتحاد سه تفنگدار بهم نخورد من بلافاصله پیش قدم شدم و بچه ها را برای صرف یک عصرانه بخانه دعوت کردم.تقریبا سه روز تمام بود که از بچه ها خبر نداشتم فریما باتفاق پدر و مادرش تعطیلات آخر هفته را به شمال رفته بودند.زری تلفن نداشت و خانه شان خیلی دور از ما افتاده بود و بالاخره وقتی از سرکوچه شان تلفن زد او را دعوت کردم تا عصرانه را با هم بخوریم.
فریما با بدن نیم برنزه چهره خسته و اندکی متفکر زودتر از زری رسید.اول مادرم را بغل زد و بوسید و بعد همینطور که مرا میبوسید گفت:زود بریم تو اتاق دارم از شدت حرف میترکم!
او را محکم بخودم فشردم و گفتم:منم خیلی حرفها دارم ولی باید صبر کنیم تا زری برسد.
هنوز پچ پچ ما تمام نشده بود که صدای زری بلند شد.
-مخلصتم!چاکرتم!...دیپلمه بیکارتم!ما را هم به بازی بگیرین!
آنوقت دوباره ماچ و بوسه ها تعریف و تمجید از قیافه و لباس و قربان صدقه رفتن ها شروع شد پیدا بود که دل هر سه ما پر است دوستانی که هر روز از صبح تا شب با هم بودند حالا سه روز بود که همدیگر را ندیده بودند.زری دماغش را روی گردن من گذاشت و بو کشید...
-آخیش!..بذار بوی تن تو را حس کنم...
من به دستهای کشیده زری نگاه کردم زری صاحب یکی از زیباترین دستهای جهان بود.اغلب اوقات دستهای زری را نوازش میکردم و میگفتم:اگه من مرد بودم با دستات ازدواج میکردم...
و او غش غش میخندید و میگفت:اگه من مرد بودم حتما زبونتو زنجیر میکردم که اینهمه حرفهای قشنگ قشنگ نزنی و دختر مردمو فریب ندی!
اول کاری که کردم مامان را بغل زدم و گفتم:قربون اون هیکل چاق و مامانت!...ما میخواهیم درد دل دخترونه بکنیم خواهش میکنم دور و بر با نیا که سنگ روی یخ میشی!فدای مادر..
مادر خندید و رفت.لابد او هم موقعیکه دختری بسن و سال ما بوده همین عوالم را داشته است.چقدر دلم میخواست یکروز با مادرم مینشستم و از او میپرسیدم در دوره جوانی چطور عاشق شده؟چطور از دست کنجکاوهای پایان ناپذیر مادرش میگریخته؟آیا نامه عاشقانه ای هم هرگز برای پسری نوشته؟عکس رد و بدل کرده؟...خدای من چقدر این کنجکاویها در عین حالیکه شیرین است مرا آزار میدهد.
مادر سماور را روی میز اتاقم گذاشت.چای را هم دم کرده روی سر سماور قرار دارد و گفت:بسیار خوب!حرفهای خوب خوبتون رو بزنین هیچکس هم مزاحم شما نمیشه!...
وقتی مادر از در اتاق خارج میشد من نگاه تحسین آمیزش را روی چهره ام حس کردم مادرم همیشه بوجود من افتخار میکرد و شاید هم بخودش میبالید در حالیکه من هیچوقت خود را با چهره برتر ندیدم منهم مثل همه آمدها که مثل مورچه درهم میلولند راه میروند میخورند فضله می اندازند و بعد هم میمیرند و اب از اب تکان نمیخورد.
من با دستم روی میز کوبیدم و گفتم جلسه رسمی است یکی یکی حرفاتون رو بزنین...
زری برایم دست زد...
-براوو رییس جلسه!...تو یک قاضی درست و حسابی مثل قضات توی فیلمها هستی!...چاکرتم اول نوبت فریما س چون کنار دریا بوده و لابد چیزهای خوب خوبی برامون داره!فریما لبخند معصومانه ای بروی ما زد و گفت:من دلم خیلی پره!...خیلی بدبختم!...نمیدونم چکار کنم!من و زری نگاهی پرسش آمیز روی یکدیگر انداختیم حس کردم زری میخواهد بگوید دختری که صاحب کلی پول یک خانه قصر مانند مراقب و شوفر و خدمتگذار و خدم و حشم است چرا باید احساس بدبختی کند و فریما به ما مهلت نداد و گفت:موضوع بر سر تصمیم گرفتنه!من باید تصمیمی بگیرم که به زندگی و اینده ام مربوطه و حالا میفهمم که تصمیم گرفتن چقدر مشکله!...
زری که هنوز خوشبینی خود را به اینده در پرتو عشق کمرنگی که در چشمانش خوانده میشد و از دست نداد بود گفت:یعنی اینقدر مشکله؟
من گفتم:چقدر مسخره اس!12 سال درس خواندیم و درباره اینکه باید در برابر هر واقعه ای با عزم راسخ تصمیم گرفت بحث و گفتگو کردیم و حالا در اولین قدم ورود به صحنه اجتماع نمیتونیم تصمیم بگیریم!..زری چشمان سیاهش را بست و گفت:چطوره فال بگیریم؟
فریما که حالا قیافه اش بسیار جدی و غمگین و کمی رنگ پریده بنظر میرسید گفت:زی زی!دست از مسخره بازی بردارد!مثل اینکه من توی شماها زودتر بدام افتادم!
من ضمن گوش دادن به حرفهای فریما از پنجره اتاقم قله خاکستری توچال را میدیدم درست مثل گرده ماهی خمیده بود خمیده و منحنی پیش خودم میگفتم این کوهها چقدر خوشبختند؟هیچوقت درباره حرکت از این نقطه به آن نقطه دچار بی تصمیمی نمیشوند صدای غمگین فریما در گوشم مثل وزوز مگسی که در داخل خمره ای بدام افتاده باشد میپیچید.
-پدرجان میخواد هر طوری شده من با مهندس خروس ازدواج بکنم.البته نمیخواد به این زودی منو بفرسته خونه خروس ولی خودش خیلی خوب میدونه که اگه برای من ادامه تحصیل به امریکا برم دیگه مرغه از قفس پریده و بهمین دلیله که میخواد من تو دانشگاه تهران درس بخونم...
زری در حالیکه مشغول ریختن چای خوش طعم مادرم در استکانها بود گفت:چاکترم باز جای شکرش باقیه که میتونی بری دانشگاه من چی؟...چقدر دلم میخواست منم میشدم دانشجو بودم و برای آدم و عالم قیافه میگرفتم!...
من با پشت دست بروی پای زری زدم:دخترا خفه خون!موضوع یک تصمیمه!...من میخوام بدونم مدرسه ما را در این 12 سال چقدر با علم تصمیمگیری آشنا کرده...
فریما بمن خیره شده بود ولی بنظر میرسید که ذهنش جای دیگری ست زری گفت:من اگه فریما بودم اول مهندس پرهام رو به محک میزدم بالاخره هر چه باشه از خواستگار منکه مهمتره!...فریما دستش را زیر چانه خوش ترکیب و گردش زد و گفت:من از اون خوشم نمیاد...اون یه خروس متکبر و خودخواه است که خیال میکنه هر دختری حاضره روی دست و پاش بیفته!...
زری گفت:خیلی از زنها مرد مغرور رو بیشتر میپسندن!...
فریما جواب داد:بدبختانه اون یه خودخواه دوست د اشتنی نیست یه خودخواه گوشت تلخه که آدم با صد من عسل هم نمیتونه بخوردش.بعد فریما از جا بلند شد ایستاد و ادای مهندس خروس را در آورد بادی به گلو انداخت سرش را بالا گرفت چشمانش را گرد کرد و گفت:فریما!اینجوری نخند مردم خیال میکنن تو دختر سبکسری هستی!...فریما اینجوری حرف نزن شایسته تو نیست!...
زری و من خندیدیم و زری پرسید:پاپا جون تو چه جور تحملش میکنه؟...
-اون خیلی خرکاره!...تموم کارهای شرکتو میچرخونه کی از خرحمال مفت بدش میاد!...
زری سری تکان داد و گفت:دنیا را میبینی چاکرتم!یکی برای یه مهندس پرکار و فعال جون میده یکی میگه من از همه خصوصیات یه همچی آدمی بدم میاد خوب اگه عاشق یه آدم دیگه ای بودی یه چیزی!...
این جمله ناگهانی زری ناگهان رنگ سرخ خون به چهره فریما پاشید من حیرت زده به صورت گرد و پوست سفیدش که حالا رنگ مخمل قرمز بخود گرفته بود خیره شدم فریما از آن دسته دخترانی بود که قیافه اش او را لو میداد.
-چیزی نیس!...ولم کنین!...
و بعد از جا بلند شد و بطرف پنجره رفت من و زری بهم نگاه کردیم هر دو با دلسوزی خواهرانه ای بطرف فریما رفتیم هر کدام دستمان را روی شانه فریما گذاشتیم و گفتیم:موضوع چیه؟...نمیتونی بما بگی؟...
اشکهای فریما به آرامی از لابلای مژه های بلندش میترواید او زیبایی مخصوصی داشت.زیبایی زنان قدیمی ایرانی که در کتابها و مینیاتورها فراوان میتوان دید صورت گرد یک خط باریک غبغب که در جوانی به زحمت دیده میشود اما بعد وقتی زن ایرانی از سی سالگی گذشت آن غبغب درشت و پر میشود دماغی کشیده و صاف و لبهایی اندکی گوشت آلود که آدم دلش میخواهد بی اختیار گاز بزند!..
-موضوع عشق و عاشقی نیست!من نمیخوام زن این مرد بشم.
من ناگهان بیاد آن پسرک دوچرخه ساز افتادم که همیشه جلو خانه فریما پرسه میزنه.
-ببینم ناقلا!نکند اون پسره!..
فریما بطرف من برگشت و چند لحظه ای بهت زده مرا نگاه کرد و بعد گفت:راستی خبرداری چند روزه چیکار میکنه؟...
زری با علاقه عجیبی که از نشانه های کنجکاوی عاشقانه است پرسید:چیکار میکنه؟...راستشو بگو برات نامه عاشقانه نوشته؟...
-نامه که بی حد و حساب مرتبا توی سنگ میپیچه و میندازه تو اتاقم.
من پرسیدم:مگه کار دیگه ای هم کرده؟...
-آره!هر روز همینکه از خونه بیرون میاد یه خروس تو بغلشه و یه چاقو تو دستش و فورا سر خروسو میبره و میندازه جلو پای من!...
زری تقریبا فریاد کشید:خدای من چقدر قشنگ!...اون هر روز یه خروس جلو پات قربونی میکنه قسم میخورم که اگه پولشو داشت و روزی یه گوسفند جلو پات میکشت!...
موضوع ناگهان جالب تر شده بود پسرک دوچرخه ساز کاری کرده بود که باید در تاریخ عشاق جورواجور و احساساتی این مملکت ثبت میشد عاشقی که هر روز یک خروس زنده را زیر پای معشوق میکشت و بیسر و صدا...سعی میکردم چهره پسرک دوچرخه ساز را جلو چشمانم تصویر کنم.با اینکه بیشتر از بیست و دو سه ساله بنظر نمیرشید ولی خیلی مرد بود.پوست قهوه ای سوخته چشمان سیاه ابراوانی پیوسته و موهای بلند مشکی که بطرف بالا شانه میکرد و بسیار کم حرف و آرام بود.
-فریما!نامه هاشو داری؟...
فریما دست بطرف کیفش برد و دو سه نامه جلو روی ما ریخت.من و زری هر کدام نامه ای برداشتیم تا بخوانیم.
R A H A
11-03-2011, 12:26 AM
فریما جان اگر دوستم نداری به حماقتهای من نخند!اگر تو دوستم نداشته باشی مهم نیست چون من به اندازه دو عاشق کامل تو را دوست دارم!
خداوند خواسته که تو پولدار و من آمد کاسب کاری باشم اگر چه الحمد الله روزی صد کاسبم و همین روزها سفارش یک پیکان هم داده ام اما در عین بی پولی یک انسان کاملم دزدی ندارم هیزی نکرده ام مال مردم نمیخورم قلبم مثل آیینه روشن است جوانم پنجم متفرقه میخوانم و اگر به عشق تو امیدوار باشم خیلی زود وارد دانشگاه میشوم لیسانس هم میگیرم چون اگر پدرتان مدرک لیسانس میخواهد من بخاطر تو مدرک لیسانس هم میگیرم.
مرتضی
این نامه را من بلند بلند خواندم و زری منتظر عکس العمل ما نشد و نامه دوم را خواند.
از مرتضی دلسوخته به فریما:
دیروز صبح منتظرت شدم خروس در بغل ایستاده بودم که تو بیای و زیر پایت قربانی کنم اما تو نیامدی آمدم در خانه مستخدم پیرتان گفت که شما به سفر شمال رفته اید.
از آنجا رفتم دکه عرق فروشی به مسیو ممدل گفتم موسیو یه پنج سیری بده!خوردم مست کردم سیاه مست شدم بعد رفتم پیش مادرم وحشت کرد گفت چرا اول صبح مست کردی گفتم مادر عاشق شدم گفت میروم خواستگاری گفتم تو را راه نمیدهند ممکنست تو را تحویل پاسبان بدهند آنوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟مادرم گفت مگر خواستگاری جرم دارد؟گفتم خواستگاری جرم ندارد ولی خواستگاری فریما جرم دارد پدرش دو سالست که از جلو مغازه من رد میشود و حتی عارش می آید که بمن نگاه کند مادرم وقتی فهمید که من عاشق شده ام زد توی سرش و گفت:خدایا پسر بیچاره مرا نجات بده!منم و همین عصای دست اگر او بمیرد یا دیوانه شود چه خاکی به سرم بریزم گفتم مادر نترس آدم عاشق دیوانه نمیشود آمد عاشق فقط عاشق است اگر فریما هم مرا نخواهد من افتخار میکنم که عاشق فریما شده ام مگر ما آدمهای خرده پا دل نداریم مگر ما چشم نداریم مگر ما بقول شما احساس نداریم خوب ما هم میبینیم ومیخواهیم ولی سنگ روی دلمان میگذاریم خدا را چه دیدی شاید فریما از من خوشش آمد من خودم صد بار از این سرگذشتها را توی سینما دیدم حالا نمیدانم شما چه جوابی به من میدهید بخدا قسم من مایه ابروریزی شما نخواهم شد.دستتان را میبوسم.
مرتضی
زری نامه را روی میز انداخت.من به چهره گرفته و قشنگ فریما نگاه کردم.فریما به دیوار روبرو زل میزد هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم نامه های مرتضی پسرک دوچرخه ساز بدجوری صداقت آمیز بود انسان هر قدر هم دل سخت باشد نمیتواند تحت تاثیر صداقت انسانی قرار نگیرد دلم در سینه گرفت چهره مردانه مرتضی موقعیکه نشسته و دارد برای فریما نامه مینویسد جلو چشمانم جان گرفت چرا انسانها برای تساوی حقوق اینهمه سر و صدا راه می اندازند اما درباره تساوی عاشق شدن و دلبستن نمیتوانند تصمیمی بگیرند؟ما ایرانیها عشق را چیزی مقدس میدانیم شعرای ما میلیونها بیت شعر درباره عشق سروده اند میتوانم به جرات بگویم که هیچ ملتی اینقدر از عشق حرف نزده و هیچ ملتی اینقدر عشق را تحقیر نکرده است.
-فریما!تو میخوای به این پسرک چه جوابی بدی؟
این صدای غم گرفته زری بود که میپرسید.
فریما شانه اش را بالا انداخت:من اصلا فکرشو نکردم.عشق که یکطرفه نمیشه پسر خوبیه دلم براش میسوزه تازه من اینقدر گرفتار مهندس خروس شدم که اصلا نمیدونم چی به چیه!از هر طرف توی خونه یا در مهمانی یا در سفر حرکت میکنم این خروس کله شق با چشمهای گردش جلوم سبز میشه.
زری ناگهان گفت:مثل من بدبخت!...تا پامو از خونه میذارم بیرون محمد قصاب جلو رام سبز میشه و میگه خانم خوشگله اگه ما قابل شما رو داشته باشیم ننه مونو بفرستیم خواستگاری تازه مادرم دیروز کلی درباره محمد قصاب که با پسر با غیرت و با شرفیه حرف زده و بمن زل زد که منهم جوابی بدم ولی یک کلمه هم حرف نزدم...
من بی اختیار پرسیدم:لابد پای مرد دیگه ای در میونه؟...
زری سرخ شد آدمهای سبزه وقتی سرخ میشوند پوست صورتشان قهوه ای میزند.
-چاکرتم ما را دست ننداز!...ما کجا و عشق کجا مخلصتم!...
-ولی من میتونم قسم بخورم تو یه نفرو دوست داری اما بروی خودت نمی اری!...
زری وقتی صحبت از دوست داشتن میشد همیشه از گفتگو در اینباره میگریخت اما چهره اش درهم میشد وقتی مدرسه میرفتیم هم همینطور بود بالاخره برای هر دختری یک پسری هم هست که توی اتوبوس راست راست می ایستد و به آدم زل میزند و دخترها در مدرسه با شیطنت مخصوصی از عشاق اتوبوسی حرف میزنند ولی هر وقت با زری حرف میزدیم او جا خالی میداد و حالا هم سکوت کرده بود اما من نام پرویز را بر لبان خوش ترکیب او اشکارا میخواندم.
فریما بمن نگاه کرد و گفت:تو چیزی نداری به ما بگی؟
من همیشه رک بوده ام شاید بهمین دلیل مرتبا از پدرم کتک میخورم فرق بین انسان و حیوان اینست که انسان ناطق است و حیوان صامت حالا چرا ما نباید از نطق و کلام خود استفاده کنیم نمیدانم مخصوصا ما دخترها و زنها که طی قرون متمادی دهانمان بیشتر بسته بود حالا باید برتر و بیشتر حرف بزنیم.
-تورج مرتبا به من تلفن میزند!
زری مثل اینکه خبر حمله ناگهانی موجودان کره مریخ به کره زمین را شنیده باشد پرسید:دوباره بگو چاکرتم.
-تورج به من تلفن میزنه و یه مرتبه هم همدیگه رو دیدیم و من بخونه تورج هم رفتم!..
حالا هر دو دوست همدوره ای من فریاد زنان با دهانهای باز چشمان گرد شده گردن به جلو کشیده و خلاصه وضعی که بسیار مضحک بود بمن نگاه میکردند حتی میتوانم بگویم که دماغشان هم سوت میکشید!سرشان داد زدم:چه خبرتون شده ذلیل مرده ها!...مگه کوسه زنده دیدین؟...
زری خیلی آرام و خفه مثل اینکه میترسید کسی حرفهای ما را بشنود گفت:آخه تو ما را غافلگیر کردی مخلصتم!این چه جور حرف زدنه...مگه میشه به این زودی توی سه چهار روز آنقدر پیشروی کرد!...حتما تو را هم بوسیده!...
فریما که بعلت موقعیت خانوادگی آزادی بیشتری داشت هم کاملا گیج و منگ شده بود و فقط به من نگاه میکرد.
-نه جونم!من و او با هم حرف زدیم.با هم ملاقات کردیم بعد هم منو برای دیدن پسرش سیروس بخونه دعوت کرد...
فریما پرسید:پسرش چه جوری بود؟
-یه پسر شیطون ولی غمگین و تنها ما با هم دوست شدیم باغ وحش هم رفتیم...
زری اینبار بعکس دفعه اول فریاد زد:خدای من!...رتک سبزتم!رنگ آبی و قرمزتم!فقط مونده به ما بگی که کی عروسی میکنی؟...
من خندیدم این دقیقا طرز تفکر بسیاری از دختران است بمحض اینکه با مردی ملاقات کردند و کمی خصوصی شدند دائما گوش بزنگ ورود خواستگارات و عروسی مینشینند.
-من هنوز فکر اینکه تورج را دوست داشته باشم هم بکله خود راه نداده بودم چه برسد به عروسی مخلصتم!
-بسیار خوب!حالا که تو اعتراف کردی منم شهامتشو پیدا کردم که بگم تمام این چند روزه فقط و فقط به پرویز فکر کردم من عاشق پرویزم!
فریما بمن نگاه کرد مثل اینکه مقصر اصلی او بود و من میدیدم زلزله اتفاق افتاده و هیچکاری نمیتوان کرد.
-تو باز هم پرویزو دیدی؟...
-نه مخلصتم!لابد میخواین دعوتش کنم شوش!
تقریبا زری جواب خودش را داده بود من دستش را گرفتم و گفتم:زری جون!...خوبه که خودت متوجه هستی!...
چهره قشنگ و پوست قهوه ای زری درهم رفت و در حالیکه بغض گلویش را میفشرد گفت:اصلا بگذریم!بما نیومده که دورو بر این جور عشقها بگردیم مخلصتم!محمد آقا قصاب را عشقه!...
حرفها متشنج و پریشان بود سکوت کرده بودیم زری مجددا دنباله حرفش را گرفت:اصلا میدونین چیه؟میخوام تارک دنیا بشم!چرا برا خودم آقا بالا سر درست کنم فعلا که دوباره شاگرد مدرسه میشم فقط دلم از این میسوزه که دیگه شماها کنارم نیستین!...چرا باید ما از هم جدا بشیم و من برم تنها سر کلاس بنشینم؟...
دو قطره اشک از چشمان سیاه و کشیده زری سرازیر شد نمیدانم چرا حس کردم باید طعم اشکهای زری خیلی تلخ باشد.
ما باز هم حرف زدیم یکبار دیگر از مدرسه مان حرف زدیم فریما گفت که وقتی از جلو مدرسه عبور میکرده با دیدن عمارت آجری مدرسه چشمانش پر از اشک شده زری گفت دو سه بار سوار اتوبوس شده و در حالیکه مقصدش جای دیگری بوده جلو مدرسه سر در آورده من گفتم میخوام یکی از همین روزها طرحی از مدرسه مان بکشم و سه تفنگدارها را در لباس سه تفنگدار های الکساندر دوما تصویر کنم...
بعد از معلمین خودمان حرف زدیم ادایشان را در آوردیم قربان صدقه شان رفتیم ولی در این مدت رازهای پنهانی مان با ما بود من هنوز هم مشکوک بودم که دعوت تورج را برای گردش بعدی بپذیرم فریما از تحمیلات پدرش هراس داشت و زری به عشق بسیار دور دست خود فکر میکرد.
تلاشهای شتاب آمیز من برای ادامه تحصیل در دانشگاه ثمره تلخی داشت ماجرا از خرید کتابهای کنکور شروع شد پدرم در بازگشت بخانه ناگهان چشمش به کتابهای کنکور افتاد با عصبانیت به روی جلد کتابها خیره شد.من و مادرم و بر و بچه های خانواده همگی با دلهره مخصوصی چشم به پدر دوخته بودیم پدر دستهایش را به کمر زد و گفت:این کتابها مال کیه؟...
مادرم طبق معمول دهان باز کرد تا حرفی بزند اما من پیش خودم اینطور استدلال کردم که مرگ یکبار و شیون یکبار پیشدستی کردم و گفتم:پدر کتابها مال منه!
پدر که انتظار چنین گستاخی را نداشت در حالیکه چهره اش از خشم کبود شده بود گفت:مال تو!...کی بتو اجازه داده که کتاب کنکور بخری؟...کی بتو اجازه داده که در کنکور شرکت کنی فورا کتابها را پس بده...و بعد با بی حوصلگی و مثل ژنرالی که دستوراتش را داده و برای هیچکس هم حق چون و چرایی قائل نیست بطرف ناهار خوری رفت اما صدای محکم من او را در نیمه راه متوقف کرد:پدر شما نمیتونین منو از حق تحصیل محروم کنین .
انگار قویترین مشت دنیا بر مغز پدر فرود آمده بود با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:خفه شو دختره احمق!...توی این خونه من خرج شماها را میدم و منهم تصمیم میگیرم که کی به دانشگاه بره و کی نره اگه نمیخوای زود گورتو از این خونه گم کن!
مادر بیچاره ام مثل بید میلرزید و چشمانش آنقدر از وحشت گشاد شده بود که میترسیدم هر لحظه تخم چشمهایش روی زمین بیفتد بچه ها از ترس اینکه من باز هم با پدر یکی بدو کنم بهم فشرده میشدند.
-پدرجان!احترام شما واجبه اما حاضرم گرسنگی بکشم و به تحصیلم ادامه بدم!...
-خفه شو!...حالا برای من دهان باز کرده!همین چند کلمه هم که بلدی حرف بزنی پولشو من داده ام!...
-این وظیفه شما بوده پدر!...منکه به میل خودم به این دنیا نیومدم هر کسی منو به این دنیا آورده وظیفه اش هم تربیت کردن من بوده!
-لعنت خدا بر دل سیاه شیطان رجیم!...دل میگه سرشو بذار کنار باغچه و گوش تا گوش ببر!..آخه تو چه جور دختری هستی که میخوای بری قاطی پسرا بشینی!...کلاه بی غیرتی نمیتونم سرم بگذارم!...من اجازه نمیدم!...
احساس میکردم که میخواهم به شدت گریه کنم گریه زن تنها اسلحه دلبری نیست گریه زن علامت خشم و عصبانیت او هم میتواند باشد همانطور که اشک از چشمانم بیرون میجهید جواب دادم:شما نمیتونین منو بکشین!قانون شما را به جرم قتل دخترخون پشت میله های زندون میندازه!...فقط میتونین بگین از این خونه برو بیرون منم میرم!...شما پدرجان بچه بزرگ نمیکنین شما یه مشت گوسفند به آخور بستین که وقتی پرورا شدن یه جوری ابشون کنین...
-پس تو دنبال بی ناموسی هستی؟...
مادرم توی صورت خودش کوبید و شروع به داد و فریاد کرد...
-خجالت بکشین!...از روی خدا شرم بکنین...ابروی ما رفت مرد!...تا کی میخوای به این دختر بیچاره زور بگی؟...میخوای اونو از خونه فراری بدی که هزار جور بلا سرش بیاد؟...مگه اینهمه دخترای مردم که میرن دانشگاه و درس میخونن بی ناموس شدن؟...
من گریه کنان ولی با صدای محکم گفتم:پدر!...بیناموسی محل و مسکن مخصوص نداره!زنهایی که توی قلعه هستن هیچکدوم حتی مدرسه هم نرفتن من دیگه بیش از این نمیتونم اینجور عقاید پوسیده را تحمل کنم من از این خونه میرم!...
و بعد از جا بلند شدم و بطرف کیفم رفتم اما ناگهان پدر خودش را از پشت روی من انداخت.موهای بلندم را از پشت به دور دستش پیچید و اولین ضربه محکم را به کمرم وارد آورد و در همان حال فریاد میزد:من تو را میکشم!...تو لکه ننگ خونواده ای...خیال کردی میذارم بری توی خیابونا و اسم منو به لجن بکشی من یک عمر با آبرو زندگی کردم...
-پدرجان دانشگاه رفتن مایه ابروی شماس نه ننگ شما!..
پدر میزد و من بدون مقاومت میگذاشتم او ضربه های دردآورش را بر تن و بدنم فرود اورد اما حرفهایم را میزدم شاید حرفهای من بیشتر از مشتهای او دردانگیز بود چون او هم هربار که جوابش را میدادم مشتهایش را محکمتر فرود می آورد بالاخره مادر جیغ کشان پاهای پدر را بغل زد...
-مرد خجالت بکش!...این دختر توس از گوشت و پوست توس!مگه حمال گیر آوردی که اینجور اونو میزنی...
خواهر و برادران کوچکم التماس میکردند...
-پدر جان!...پدرجان!...ثری را ببخش!
اما من تبدیل به یک حماسه شده بودم حس میکردم حالا دیگر نه تنها درد مشتهای محکم پدر را نمیفهمم بلکه با هر ضربه او کلماتی زنده تر کلماتی پر از خون و احساس از دهانم بیرون میریزد...
-پدر!...هنوز هم براتون احترام قائلم اما بهتره منو بکشین چون در اولین فرصت برای همیشه از اینجا میرم و خودمو به دانشگاه میرسونم...شما نمیتونین جلو ادامه تحصیل منو بگیرین!هیچکس نمیتونه مگه اینجا منو بکشه و زیر خاک چال بکنه!...
پدر هم فریاد میکشید!...
-من تو را میکشم!من تو را میکشم!...تو با من یکی بدو میکنی دختره زبون دراز نفهم!...
این صحنه تلخ سرانجام مثل هر جنگ بزرگ و کوچکی در این دنیا نقطه پایانی داشت.مادر موفق شد پدر را که مثل بختک روی من افتاده بود کنار بکشد و او را از اتاق پذیرایی بیرون کند پدر بدون اینکه لب به غذا بزند از خانه خارج شد ومن مثل جسد یک شهید وسط اتاق افتاده بودم و مادرم و بچه ها در اطرافم گریه میکردند گاهی حس میکنم انسان بیشتر از انچه فکر میکند یک منبع لایزال از قدرت و مقاومت است انسان براحتی میتواند بالاترین ازارها را تحمل کند چون میداند بخاطر چه چیز سختی ها و ازارها را متحمل میشود تنها زمانی انسان حقیر و زبون میشود که خود تسلیم شود.
R A H A
11-03-2011, 12:31 AM
من تصمیم گرفته بودم به دانشگاه بروم و تا زمانی که هدفم تغییر نکرده بود میتوانستم خیلی بیشتر از امروز در برابر پدر مقاومت کنم و حتی د رخانه بمانم و توی چشمانش چشم بدوزم و بگویم:همینکه گفتم پدرجان!من میخوام به دانشگاه بروم و میرم چنانکه از فردا با اینکه پدر حرفش را پس نگرفته بود من علنا و در برابر او کتابهای کنکور را روی میز گذاشتم و میخواندم پدر فقط میتوانست به سلامهای من پاسخی نگوید و همینکار را هم کرده بود ولی مادر عقیده داشت که او بزودی کوتاه می آید.
فاجعه ای که در خانه ما اتفاق افتاد باعث شده بود که من تا 48 ساعت به تلفنها جواب ندهم مادرم که میدانست من بشدت ازرده هستم به تلفنهای مکرر زری و فریما خودش جواب میگفت:ثری را برای دو روز فرستادم دم خونه خاله ش اونا تلفن ندارن ولی تا اومد میگم به شما تلفن بزنه!...
زری در روز دوم به مادر گفته بود:منکه تلفن ندارم مخلصتم!...
و همین جمله دوستانه و مخصوص زری باعث شد که بعد از 24 ساعت لبخندی کمرنگ روی لبهای من سایه بزند و بچه های کوچولو از ته دل بخندند.
دلم برای زری و فریما تنگ شده بود روزهای دبیرستان چقدر آرام و خوب میگذشت کاش دوره دبیرستان تمام نشده بود مثل اینکه زندگی اجتماعی به هیچکدام از ما نمیامد من و فریما از تحمیلات پدر مینالیدیم و زری نگران آینده اش بود غروب روز دوم بود که مادرم مرا که در حیاط خانه مشغول آب دادن به باغچه کوچکمان بودم صدا زد:ثری بیا با تو کار دارن!
از برقی که از نگاه مادر میترواید بلافاصله متوجه شدم که باید تورج باشد دو روز بود که از تورج خبری نداشتم و کمتر به او فکر کرده بودم.
-سلام!..
-سلام!...
تورج با صدایی که رگهای یک گله تلخ در آن نهفته بود پرسید:کجایین خانم!...
-نفس میکشیم زنده ایم!...
تورج با لحنی غمگین گفت:باز هم جای شکرش باقیه ما که نفس هم نمیتونیم بکشیم!..
-چی شده تورج؟...
-خیلی خبرها!نمیتونیم همدیگه رو ببینیم؟
برای یک لحظه سکوت کردم راستش خودم را قانع کرده بودم که به این رابطه عادی ولی پر از مخاطره نقطه پایان بزنم اما حالا باز هم در تردید افتاده بودم صدای تورج آنقدر از پشت تلفن التماس آمیز بود که انگار مردی از ته چاه استمداد میطلبید و من نمیتوانستم آنقدر سنگدل باشم که از کنار چاه بگذرم و جواب استمداد را ندهم.
-باشه!سعی میکنم!...
-فردا ناهار چطوره؟...من بلدم نیمرو درست کنم!
در اینگونه مواقع تورج از صداقت عجیبی متبلور میشد.
-اگه چند تا سیب زمینی بگیری در عوض من بتو کوکو سیب زمینی میدم!...
-عالیه!فردا منتظرم!
وقتی قدم به آپارتمان تورج گذاشتم دو چیز فوق العاده توجهم را جلب کرد یکی غیبت سیروس دومی آشفتگی فوق العاده تورج!...
-پس سیروس کجاست؟...
-رفته پیش مادربزرگش!
-ولی من میخواستم ببینمش!...
تورج همانطور که ایستاده بود و به ستون وسط هاب تکیه زده بود گفت:میدونم!...میدونم و بخاطره سیروسه که پیش من می آیین ولی من این دو سه روزه حوصله بچه داری نداشتم.
چهره تورج پر از خطوط تازه شده بود بنظر میرسید که دو سه روزه بر او عمری گذشته است کاملا دستپاچه بود کلمات جویده جویده از دهانش بیرون می آمد چشمان سیاهش برق مخصوص اشک راداشت نمیدانستم باید به او چه بگویم من لااقل هنوز کوچکترین حس عاشقانه ای به تورج نداشتم که در یک آپارتمان با او خلوت کنم اما یک نوع احساس دلسوزی مرا از تنها بودن با او که یک مرد کاملا غریبه بود نمیترساند.برای یک لحظه بفکر نگرانیهای پدرم افتاده بودم پدرم چگونه میتوانست قبول کند که من در یک آپارتمان دنج با یک مرد بیگانه خلوت کرده باشم بدون اینکه اتفاقی بین ما بیفتد...
تورج روبروی من نشست از پنجره آپارتمان اسمان صاف بخار آلوده تابستان دیده میشد آن احساس خجالتی که طی قرنها بر وجود زنها حاکم شده است مرا هم در برگرفته بود و بیرحمانه میفشرد.بالاخره راهی برای خروج از بن بست یافتم...
-راستی سیب زمینی خریدی؟
تورج که نگاهش مات و بهت زده روی چهره من ماسیده بود ابروانش را بالا برد و پرسید:چی گفتی؟...
-سیب زمینی!...
-آها...بله!...اصلا یادم نبود که شما باید امروز وظایف آشپزباشی را بعهده بگیرین...راستش من از دیروز تاحالا لب به غذا نزدم.
بی اختیار نگرانش شدم رنگ مهتابی و استخوانهای گونه او ناگهان بنظرم زردتر و برجسته آمد انگار کسی استخوانهای گونه اش را از صورتش بزور بیرون کشیده بود.
-خدای من!...شما روزه 24 ساعته گرفتین؟اگر من جای شما بودم حتما علت ناراحتی خودمو برای یک نفر میگفتم!...
تورج از جا بلند شد و بطرف اشپزخانه براه افتاد منهم بدنبال او روان شدم در بین راه تورج گفت:اگه یه چیزی به شما بگم ناراحت نمیشین؟...
-چه چیزی؟...
-اینکه من به زنها اعتماد ندارم!...
من بلافاصله بیاد همسر سابق تورج افتادم او همه اعتمادها و تکیه ای که یک مرد میتواند و باید به زنش داشته باشد از بین برده بود...
-من تو را میفهمم تورج...مهم نیس که تو چه عقیده ای درباره زنها داری از سیب زمینی حرف بزنیم که کاملا موجود بی رگیه!...
تورج همانطور که پاکت سیب زمینی را بدستم میداد با لحن عاشقانه ای گفت:تو از منکه ناراحت نشدی؟...
-آه نه!...تازه ناراحتی من چه تاثیری در مسیر زندگیتون داره؟...
تورج نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه خارج شد...
-تا تو کوکو را آماده میکنی من یه دوش میگیرم!
-بسیار خوب!...
آشپزخانه تورج کاملا مثل اربابش اشفته بود هیچ چیز سرجای خودش نبود نمکدان را باید در قوطی زردچوبه پیدا میکردی و فلفل رادر جای ترشی ها...این وضع مرا بیاد نمایشنامه زن شلخته ای می انداخت که گاهی از برنامه های صبح جمعه رادیو پخش میشد همانطور که مشغول اشپزی بودم به زندگی تورج و سرنوشت سیروس فکر میکردم مطمئنا این مرد استخوانی از چیزی رنج میبرد که حالا غیر از زخم کهنه خیانت همسرش بر روح او سنگینی میکرد زخمی که کاملا نو و تازه بود و بوی خون تازه به مشام میرسانید.
خودم هم باور نمیکردم که کوکوی سیب زمینی را اینقدر با سلیقه و خوشرنگ بپزم روی کوکو پوسته قرمز رنگی که جلای روغن داشت بچشم میخورد که کاملا اشتها برانگیز شده بود و بوی مطبوع زرده تخم مرغ و کره و سیب زمینی تمام محوطه آپارتمان را برداشته بود انگار در یک ازمایش آشپزی شرکت کرده بودم البته من در کلاس آَشپزی دبیرستان هم همیشه شاگرد خوش سلیقه ای به حساب می آمدم.
تورج در حالیکه یک شلوار جین و یک پیراهن کرم با خطوط نامنظم قهوه ای پوشیده و موهایش بوی شامپوی خارجی میداد پشت میز ناهار خوری برابرم نشست.حس میکردم از لحظه ورودم هم سرحالتر است پرسیدم:مثل اینکه دوش اب سرد حالتو جا آورده؟
-شاید هم بوی خوش کوکوی سیب زمینی تو!..
یکبار دیگر از اینکه با یک مرد جوان در یک آپارتمان تنها مشغول صرف ناهار هستم به وحشت افتادم اما رفتار تورج نشان میداد که او مطلقا مرد متجاوزی نیست و هرگز بزور متوسل نخواهد شد.
بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن سفره تورج دستگاه ضبط صوت خود را بکار انداخت و سیگاری آتش زد بنظر فضای رویایی مخصوصی بوجود آمده بود تورج خودش را روی کاناپه ضبط صورت انداخت و دود سیگار را حلقه حلقه از دهان بیرون میداد من نمیدانستم دقیقا باید کجا بنشینم و بالاخره هم تورج مرا از بلاتکلیفی بیرون آورد و اشاره کرد روی کاناپه بنشینم حالت نشسته ما دو نفر نمایش جالبی از زن و شوهرهای قهرو بود که روی یک کاناپه مینشینند اما هر کدام در افکار تلخ و عبوس خود شناور است موسیقی تنها مایه امید من و شاید هم تورج بود قطعه لطیفی از یک ارکستر ایرانی بود که بدون خواننده اجرا میشد حس میکردم این آهنگ روی حلقه های دود که از دهان تورج بیرون میامد اثر جادویی مخصوصی دارد و هر حلقه دود را برنگی در میاورد...حلقه های زرد نارنجی بنفش و گاهی خاکستری لطیف!...
تورج پرسید:راحتی ثری؟..
-نمیدونم!...اگه از ناراحتی خودت حرفی نمیزنی من دلم میخواد حرف بزنم!من با پدرم سخت درگیری داشتم!
-چرا ثری؟..
-پدرم مخالف ادامه تحصیل من در دانشگاس!...
تورج پاهای بلند و کشیده اش را رویهم انداخت خیره خیره به من نگاه کرد و گفت:میدونم!همون قصه قدیمی!...بعضی وقتها تو خانواده ما هم از این حرفها بود...
-ولی پدرم منو کتک زد!...
تورج انتظار نداشت من او را اینقدر وارد خصوصیات محرمانه زندگی خانوادگیمان بکنم...
-لابد به خودش حق داده که...
من تقریبا با ناراحتی پرسیدم:ببینم تورج نکنه تو هم با کتک زدن خانمها موافقی؟
تورج لبخند تلخی بر لب راند و گفت:کاش اینطوری بودم!...
-پس از اینکه او را نزدی ناراحتی و شاید هم فکر میکنی اگه اونو تنبیه میکردی جرئت فرار نداشت!....
تورج ناگهان سرش را میان دو دست گرفت بطوریکه حلقه های دود سیگارش در میان موها میدوید...
-خواهش میکنم خواهش میکنم از اون حرفی نزن!ناراحتی منم مربوط به اون نیست!...
من بطرف تورج چرخیدم و پرسیدم:تو نمیخوای بمن راست بگی تورج؟...
-چرا؟...من معمولا راست میگم ولی بعضی حرفها آنقدر چندش آورن که بهتره آدم اونارو بروی زبون نیاره چون زبونش آلوده میشه!...
من از این رک گویی تورج خوشم آمد.
-شاید منهم با تو موافق باشم اگه نمیخواهی حرفی بزنی من تو را مجبور نمیکنم.
-تصادفا چیزی که این دو سه روزه ناراحتم کرده میتونم درباره اش با تو حرف بزنم.
-بسیار خوب!
-دوستانم بمن نارو زدن و سهم منو توی شرکت خریدن!
ما هیچوقت درباره کار و حرفه تورج حرفی نزده بودیم من فقط میدانستم که تورج یک مهندس ارشیتکت است و اصلا نمیدانستم که او در شرکتی سهیم است و برای دولت کار نمیکند.
-خیلی خوب!تو میتونی خودت یه دفتر تازه افتتاح کنی و یا در یک اداره دولتی استخدام شوی!...
تورج دود سیگار را عمیقا بلعید نگاهش هر لحظه تاریکتر و خاموشتر میشد...
-دولت؟...نه!...من هرگز نمیتونم نوکر دولت بشم!...من هیچوقت نمیتونم ساعت 8 صبح سرکار باشم یا در اداره آرام و قرار بگیرم...من قبلا هم حس کرده بودم تورج آدم بیقرار و ناآرامی است.
-خوب اینو حس کردم تورج ولی اگه برای خودت دفتری باز کنی چطور؟...
تورج چشمانش که بگمانم میسوخت مالید و گفت:ببینم!فعلا که حوصله هیچکاری ندارم...
-ولی یه مرد باید قبل از هر چیز بکار و حرفه بیاندیشه...
تورج کاملا مانند آدمهای عصبی خندید و بعد گفت:فعلا صد هزار تومان پول دارم که از سهم من تو شرکت رسیده البته حضرات فقط یک پنجم سهم حقیقی منو دادن!...
-میتونستی شکایت کنی!...
-اهه!...شکایت!...کی حوصله شو داره؟...همه سر آدم کلاه میگذارن همه!...حتی دوستان صمیمی پشت نیمکت مدرسه!...خیال میکرم هر کدوم یه امامزده هستن!چه اشتباه احمقانه ای!...
من از نتیجه گیریهای تورج هم عصبی بودم و هم دلتنگ دنبال راهی میگشتم شاید این مرد مایوس سی ساله را از چنگال سیاه یاس بیرون بکشم.
-آخه چرا اونا باید بتو نارو بزنن؟
-میگن من به اندازه اونا کار نمیکنم!
-ولی اونا راست میگن!...
-بله!بله!...کاملا راست میگن!من حوصله اینجور کارهای احمقانه رو ندارم وقتی شرافت آدمو ببازی میگیرن و صمیمیت تو را مثل یک سوسک سیاه زیر پاشون له میکنن و از خونه ت میذارن و میرن دیگه فداکاری چه مفهومی میتونه داشته باشه...
R A H A
11-03-2011, 12:31 AM
چهره تورج همانطور که حرف میزد رنگهای متنوعی به خود میگرفت مثل چراغهای نئون اما بدبختانه رنگهای نئون چهره تورج بیشتر سیاه بود!..
هنوز برای من دقیقا علت اینکه عذرش را از شرکت خواسته بودند روشن نبود اما بطور یقین رنجهای درونی او مایه اخراجش شده بود.
-ولی من میترسم تو این پولو هدر بدی و بعد هم....
تورج حرفم را قطع کرد و گفت:بعدش چی؟...همیشه آخرش همینه!راستی تو یکی حاضری به علاقه ای که در دلم پیدا شده جواب مثبت بدی؟...
پیشنهاد تورج در آن لحظه و در آن موقعیت که من نگران زندگی آینده تورج و تنها فرزندش سیروس بودم خیلی غیر منتظره بود جواب گفتن به این سوال مخصوصا برای آدمی مثل من تقریبا غیر ممکن بود و تورج کاملا از تاخیر در جواب عصبی شده بود.
بالاخره در جواب تورج سکوت را شکستم.
-من نمیدونم!...اصلا بهتره از این موضوع حرفی نزنیم.
نگاه تورج غمگین و یاس آلود شد ابری خاکستری در حدقه چشمانش سایه زد و بالافاصله گفت:ثری!خواهش میکنم ناراحت نشو!من مقصود بدی ندارم!...
تورج پک عمیقی به سیگارش زد و بعد پشتش را به کاناپه تکیه داد و به سقف نگریست.
-همیشه همینطوره!...هر وقت بخواهی توی اقیانوس وحشتناکی که دست و پا میزنی و هر لحظه ممکنه غرق بشی خودتو به تخته پاره ای برسونی موجها تخته پاره را از تو دور میکنن!...
من بی اختیار گفتم:تورج!...من تخته پاره نیستم!یک انسانم با همه خصوصیاتی که یک انسان میتونه داشته باشه!خواهش میکنم خودتو با اینجور قضاوتهای عجولانه ناراحت نکن!...
تورج کاملا عصبی شده بود بطرفم برگشت و گفت:صبر کن ببینم ثری!مگه در تمام طول تاریخ زنها تکیه گاه مردها نبودن!...چطوره که این وظیفه را فراموش کردین؟...ما مردها باید چیکار بکنیم که دوباره بوی خوش دستهای نوازشگر شما را حس بکنیم؟...
دلم برای تورج میسوخت عمیقا دلم میسوخت من زن بودم و طبعا میخواستم در کنار مردی باشم اما نه حالا...
-تورج!چه بخواهی چه نخواهی زمانه عوض شده دخترها و زنها غیر از اینکه تخته پاره و یا نوازشگر تن خسته یه مرد باشن خیلی چیزهای دیگه هم میخوان باشن؟
-مثلا؟
-مثلا من حق ادامه تحصیل میخوام!...من میتونم مثل تو در رشته دکتری تحصیل بکنم و تا آنموقع مثل همه مردان دانشجو که زیر بار ازدواج نمیرن نمیخوام ازدواج بکنم!...
تورج با ناامیدی مخصوصی که لرزش لب پایینی او را بیشتر کرده بود گفت:بسیار خوب!بسیار خوب!تو تحصیل بکن تحصیل مغایر با عشق و احساس نیست!...تو میتونی با گرمای عشق من یا هر مرد دیگه ای زندگی ببخشی و خودت هم از این گرما سهمی ببری!...ما میتونیم عشاق خیلی خوبی باشیم .
حس کردم پیشنهاد او بشدت مرا عصبی میکند تورج در هر صورت میخواهد من برای او یک معشوقه باشم نه یک عاشق فرق است بین معشوقه و عاشق...معشوقه تنها بازیچه است اما عاشق موجود دیگری است...تقریبا فریاد زدم:تورج تو در مورد من اشتباه کردی...من هرگز نمیخواهم یه معشوقه باشم...تو داری بمن توهین میکنی و خودت هم نمیدونی چی داری میگی...
تورج خشمگین تر از من تقریبا داد کشید:پس برای چی به آپارتمان من اومدی؟...خیلی خوب اومدی که دست بندازی مرد خسته را مسخره بکنی؟بسیار خوب میتونی با کمال افتخار اینو بهمه بگی که ضربه ای که یه همجنس تو به من زده تکمیل کردی؟...
من به سرعت از جا بلند شدم بطرف کیفم رفتم آنرا برداشتم و بطرف در براه افتادم و در همانحال گفتم:من خیال میکردم تو یه روشنفکر واقعی هستی در حالیکه تو هم با مردای دیگه هیچ فرقی نداری...تو هم انتظار داری اگه یه دختر به آپارتمانت اومد حتما باید بغل خوابت بشه...معشوقه ات بشه...
تورج هیچ تلاشی برای حفظ و نگهداری من نکرد و من عصبانی تر از ان بودم که حتی مردی بتواند مرا در قفس نگهدارد مدتی طولانی در خیابانها قدم میزدم و گاهی حس میکردم دلم میخواهد روی سکویی بروم و با مرد حرف بزنم فریاد بزنم:ای مردم...ای مردهای خودخواه و چشم چران...شما چه کرده اید؟چطور فکر میکنید زنها نمیتوانند عاشق بشوند و فقط باید معشوقه شما باشند؟...چطور جرات میکنید هنوز ما را فقط و فقط برای بغل خوابی خودتان انتخاب کنید!...بدون هیچگونه رودربایستی میگویم شما بیرحم ترین موجود روی زمین هستید!شما از گرگ و کفتار و سگهای درنده وحشی بیرحم ترید چون آنها برای جفتشان حق مساوی قائلند با هم به شکار میروند با هم از گوشت شکار سهم میگیرند اما شما میخواهید جفت خود را شکار کنید!...
نمیدانم پریشانی ذهن من چقدر طول کشید چقدر در دلم فریاد کشیدم و هیچکس نشنید فقط وقتی د راتاقم را بروی خودم بستم و شب در چشمم نشست تازه به فکر تورج افتادم و دلم برای تنهایی او و رفتار خصمانه ای که با او کرده بودم سوخت صدها سوال بر سر و رویم ریخت او بعد از خروج من از خانه اش چه کرده؟...در تنهایی غم انگیزش چه کشیده؟...وقتی هم خوابم برد هنوز دو چشم غمگین او در میان آن چهره استخوانی ازارم میداد.
غروب یک روز گرم تابستانی بود که زری به دیدنم آمد چهره اش از همیشه گرم تر و روشنتر بود دو چشم درشت او در چهره آبنوسی رنگش درخشش دو ستاره را داشت لبهایش از خنده سرشار بود خوشبختی تا عمق سرزمینهای ناشناس ستاره های چشمانش رنگ انداخته بود دستم را گرفت و گفت:ثری!...یار تفنگدار من مخلصتم من از شدت خوشبختی دارم فنا میشم!...تو کمکم میکنی؟
این عجیب ترین نوع درخواست کمک از جانب یک آدم بظاهر خوشبخت بود که آنزمان شنیده بودم.
-بحق چیزهای نشنیده!بنال ببینم چه خبرته!...
زری سرش را جلوتر آورد پرسید:چهره که حرفهای ما را نمیشنفه!...
من ادای خودش را درآوردم:مگه دیوونه شدی مخلصتم بگو ببینم چه میخوای بگی.
-اینقدر خوشحالم که خیال میکنم سینه هام درشت تر شده!(در این لحظه زری به برجستگیهای سینه اش نگاه کرد)نتوانستم از شنیدن چنین اظهار نظر غریبی از خنده خودداری کنم...
-بدجنس موضوع چیه؟...
-پرویزمو پیدا کردم!...
این جمله دقیقا مثل انفجار یک رعد سنگین در سینه آسمان مغزم پیچید!...
-پرویز!...کجا!...چه جوری؟...
زری از جا بلند شد و بطرف ضبط صورت کوچکی که مخصوص اتاق خودم بود رفت دکمه ضبط را فشرد و صدای موسیقی بلند شد...
او حالت زنی را داشت که چشمانش را بسته و همه زیباییهای خود را بی محابا زیر دوش اب رها کرده است.در این لحظه فرصتی پیدا کردم تا زری را با دقت کنجکاوی بیشتری تماشا کنم او کاملا حق داشت که خیال میکرد عشق در رشد جسمانی اش هم اثر گذاشته است.
چشمانش گشاد تر نرمتر و پرفروغ تر شده بود گردن قهوه ای رنگش کشیده تر سینه اش برجسته تر و پاهای خوش ترکیب و بلندش محکمتر بر گرده زمین فشرده میشد میتوانستم قسم بخورم که پرویز تلاشها کرده تا چنین لقمه چربی را در سطل اشغال کوچه های جنوب شهر یافته است دستش را گرفتم و او را بروی تختخوابم کشیدم و در برابر خودم نشاندم و گفتم:زود باش همه چیزو تعریف کن!
زری دوباره کنار من نشست بوی عطر مخصوصی میداد یک عطر کاملا اشرافی...پسر ثروتمند منطقه قیطریه سعی کرده بود در درجه اول با گرانبهاترین عطرها بوی ناخوش زباله های پایین شهر را از تن و بدن مروارید خوشگلی که تصادفا در خرابه ها پیدا کرده بود بشوید.
صدای زری که انگار کتاب شاعرانه ای را از حفظ میخواند میشنیدم:هنوز هم نمیدونم اون چه جوری منو پیدا کرده!ولی قسم میخوره که آدرسمو از فریما نگرفته خودش میگه آنقدر این طرف و آنطرف گشتم تا بلاخره تو را پیدا کردم...
زری لبخند شیرینی که دندانهای یکنواخت و سفیدش را به معرض تماشا میگذاشت برویم پاشید و ادامه داد:درست سه روز پیش بود لباسهامو پوشیده بودم که بیام پیش تو حوصله م سر رفته بود دو روز بود هر چی به پدرم التماس میکردم منو ببره سینما نبرده بود آخه چقدر میشه تو خونه موند و بدر و دیوار نگاه کرد تازه اگه محیط خونه مون آروم بود یه چیزی هفت هشت تا بچه قد و نیم قد این یکی توی سر اون میزنه اون یکی زر میزنه نون شیرینی میخوام اون یکی لباسهای خواهر بزرگشو میپوشه و دادشو در میاره...اونم تو یه لونه موش!...خلاصه راه افتادم که بیام بیرون سعی کردم از طرف مغازه احمد قصاب نرم چون میدونستم فورا پیش بندشو باز میکنه و دنبالم راه میفته زدم دست چپ وارد خیابون بزرگ شدم راه افتادم طرف ایستگاه اتوبوس که دیدم یک بنز مشکی دو در چند قدم جلوتر ایستاده و پرویز ازش بیرون اومد رنگ و روم زرد شد نمیدونم چرا ترسیدم مردم هم بما زل زده بودن نمیدونستم چیکار باید بکنم بالاخره هر چی بود اونا بچه محل بودن و فردا صبح همه شون صاحب توقع میشدن و باد مینداختن تو گلو که چرا ما نباشیم!مام هستیم!....تموم تنم در یک لحظه خیس عرق شده بود اما پرویز واقعا معرکه س فورا متوجه شد که همه براق شدن خیلی خونسرد جلو اومد و گفت:ببخشید خانم!سه راه امین حضور کجاست؟...و بعد کمی یواشتر گفت اونجا منتظرتم!...خوب معلومه مخلصتم که بچه های محل چه جور بور شدن و من چه جور خودمو به پرویز رسوندم.
همانطور که زری داستان ملاقات اتفاقی خود را که به اعتقاد خود من کاملا هم اتفاقی نبود تعریف میکرد من نگران تر و مضطرب تر به او نگاه میکردم.زری یک شکار کاملا زیبا و باب میل بود.
-رفتیم با هم ناهار هیلتون خوردیم!...من لباسم اصلا جور نبود چند مرتبه گفتم:پرویز لباسهای من ابروتو میبره ولی اون اصلا اهمیت نمیداد و میگفت در عوض تو از همه شون زیباتری این به اون در!...
راستش مخلصتم میترسیدم قاشق و چنگالو عوضی توی دستم گرفته باشم!ضمن اینکه خیلی خوشحال بودم اما توی دلم اشک میریختم که...چرا باید من اینقدر از اینجور محیط ها بیخبر باشم!...ولی پرویز مرتبا به من دلداری میداد.
من با نگرانی خاصی پرسیدم:دیگه چه اتفاقی بین شما افتاد؟...
زری روی تختخواب من دراز کشید.او کاملا جادوی پرویز شده بود...
-هیچی!...این سه روزه هر روز ما همدیگر رو دیدیم و حالا هم هر دو همدیگه رو دوست داریم.
من نمیخواستم توی ذوق زری بزنم شاید هم بهتر آن بود میگذاشتم طعم دنیای پر زرق و برق پرویز را بچشد مگر هزاران دختری که در آن شرایط رویا گونه زندگی میکردند چه چیزی از زری بیشتر داشتند؟...اما این یکسوی سکه بود اگر پرویز با دختری از گروه خانوادگی خودش چنان روابطی برقرار میکرد و بعد از او سیر میشد و مثل جلد یک بسته آدامس او را مچاله میکرد و مینداخت دور مسئله ای نبود آنها میدانند چگونه با هم زندگی کنند عشق بورزند و از هم جدا شوند و برای رفع دلتنگی ناشی از جدایی در سواحل نیس و کوت دازور به کمک چند بطری ویسکی و تماشای چند کنسرت بین غمهای خود را فراموش کنند اما زری چی؟...
او با سر بروی تپه های پر از آشغال پرتاب میشد و در میان زباله ها بخودمیپوسید و استخوانهایش را سگهای نازی آباد با بیرحمی به نیش میکشیدند.
-زری!...تو واقعا عاشق پرویزی؟...
-آره ریگ ته جوی ابتم!..مگه من حق ندارم عاشق آدمی مثل پرویز بشم؟...شاید تو هم خیال میکنی چون پدر من یه کاسب خورده پاست باید زن احمد قصاب بشم؟...
این جمله زری دلم را بدرد آورد هیچکس حق ندارد لااقل رویاهای عاشقانه را از یکنفر بگیرد همچنانکه هزاران پسر ودختر از خانواده های فقیر و درجه سوم چهارم پشت میزهای مدرسه مینشینند به این امید که شاید مثل موشک از قلب خانواده خود به آسمانها صعود کنند و چه بسا از هزاران موشک فقیر یکی دو تا به آسمانها برسند و بقیه در نیمه راه موتورشان خاموش شود اما آن دو سه تا موشک که تصادفا به کره ماه میرسند برای یک نسلشان کافیست.
-ببینید!پدرش قهوه چی بود حالا خودش همه کارس!
زری غافل از افکار آزار دهنده ای که در مغزم جوش میزد ادامه داد...
-از این حرفها بگذریم من هنوز هم نمیدونم واقعا گناهی مرتکب شدم یا نه؟...راستش در این مورد خیلی فکر کردم پرویز به بهانه روشن کردن سیگاری که به من تعارف کرده بود دستش را روی دست من گذاشت حس میکردم چیزی مثل آتش روی دستم ریخت!...
کاملا دچار بحران شده بودم نمیدانم تب بود یا برق گرفتگی چون اگر آنموقع درجه میگذاشتم حتما حرارت تنم به چهل درجه میرسید بعد وقتی دستمو پایین آوردم و روی تشک اتوموبیل گذاشتم اون بدون یک لحظه درنگ دستش رو روی دستم گذاشت باز دوباره داغ شدم اما ظاهرم کاملا ساکت و ارام بود.
شاید پرویز هم نمیدانست که با اینکارش تموم تنم از داخل گر انداخته و میسوزه!...یاخته هایم مثل عمارات بلندی که دچار زلزله میشن رویهم میریختن و نابود میشدن!
R A H A
11-03-2011, 12:31 AM
تا آنموقع هیچ پسری دستمو نگرفته بود و خیال میکردم همه دستها چه دست مرد و چه دست زن یکجورن و از یک ماده ساخته شدن!اگه معلم طبیعی اجازه بده دوباره سر کلاسش بشینم در بحث یاخته و سلولهای انسانی حتما بلند میشم و یک تقسیم بندی جدید مطرح میکنم.همشاگردیهای عزیز!ما دو نوع یاخته داریم!یاخته مرد و یاخته زن!اگر چه از نظر ظاهری و زیست شناسی هر دو کاملا یک شکل و یک جور هستند و هیچ تفاوتی بین آنها وجود نداره اما در باطن امر کاملا با هم متفاوتند اگر باور نمیکنید بگذارید یاخته های دست یک مرد یاخته های دست شما را لمس بکنند انوقت میفهمید که چه جور حرارتی توی یاخته های شما میریزه که مثل سیل در یک لحظه تموم وجودتون را پر میکنه!
من بشدت از این جمله پردازی مکتشفانه زری خندیدم.
-بس کن زری!...عقاید انقلابیتو برای عمه جونت بگو ببینم کارتون به کجا کشید.
زری چشمانش را حالا به دو خورشید داغ و قرمز تبدیل شده بود بهم گذاشت و ادامه داد:نمیدونم چه جور باید برات توضیح بدم.قضیه خیلی پیچیده و بغرنجه!ما سوار اتوموبیل اسپرت پرویز حرکت میکردیم.دست من دردست پرویز میسوخت.نمیدانم او چه جور بلد بود با یکدست رانندگی بکنه و با یکدست احساسات عاشقانه شو بروز بده و ضمنا خلوت ترین خیابانهای شمیران را هم پیدا بکنه!...هر دو میخندیدیم.هر دو از ته دل میخندیدیم من خوشبختی را همانطور که در کتابها نوشته شده حس میکردم پرویز ناگهان مرا بوسید این اولین بوسه ای بود که یک مرد جوان روی لبهای من میگذاشت.اول وحشت کردم و خودم را کنار کشیدم.به پرویز گفتم ما نباید مرتکب گناه بشیم!...پرویز جواب داد:زری من و تو از این لحظه مال هم هستیم!هیچ قدرتی نمیتونه ما را از هم جدا بکنه من ناگهان به گریه افتادم و گفتم تو هیچی از من نمیدونی!تو یه مهندسی و از خونواده خیلی معروف!خیال میکنم فقط یک چرخ اتوموبیلت زندگی همه خواهر برادرای منو بخره!ما از خونواده فقیری هستیم.من خجالت میکشم بتو بگم که تا دیروز قدم به رستوران شیکی مثل رستوران هتل هیلتون نگذاشته بودم.من نمیدونم وقت معرفی خانمها به اقایان باید چه جوری رفتار بکنم من حتی اسم بسیاری از غذاها رو نمیدونم و مایه سرشکستگی تو هستم .پرویز اول ساکت بود و بربر تماشا میکرد و بعد ناگهان منو بغل زد و با تموم قدرت منو به سینه فشرد و گفت عزیزم اصلا مهم نیست خودم واردت میکنم!اساس ارتباط یک زن و مرد فقط عشقه!اگر ما دو تا عاشق همدیگه باشیم این فاصله ها احمقونه ترین چیزهایی که تو دنیا وجود داره فقط به من بگو منو دوست داری یا نه؟...من بی اختیار در میان حرفهای زری دویدم و گفتم:تو چی گفتی زری؟...
زری روی بستر من جابجا شد.نگاهش که حالا به نشانه تفکر گرد شده بود بمن دوخت و بعد سرش را پایین انداخت زبانش دوباره بکار افتاد.
-میدونی ثری!...من میدونم تو چی فکر میکنی!حتی میدونم چی میخوای به من بگی!...تو میخوای بگی که دنیای من و پرویز خیلی از هم فاصله داره مثل فاصله ستاره های آسمون!باشه!قبول میکنم اما توی آسمون هم گاهی یه ستاره ناگهانی از جای خودش در میره و می افته تو بغل یه ستاره دیگه!...
ولی زری جون اینجور ستاره های یاغی توی نیمه راه میسوزن!...
-خوب چه عیبی داره!...برای رسیدن به مقصود آدم قربانی شه مگه پروانه ها بخاطر نور شمع خودشونو به کشتن نمیدن؟...من پرویز رو دوست دارم و هیچوقت حاضر نیستم اونو از دست بدم...
میخواستم باز هم حرف زری را قطع کنم من خیلی حرفها داشتم که باید به او میزدم اما نگاه مخصوص زری طوری بود که ساکت شدم.
زری با نگاهش التماس کنان از من میخواست عشقی که در قلبش متولد شده با حرفهای یاس الود خراب نکنم.
-بسیار خوب زری!...من معنی حرفهای تو را میفهمم!تو میتونی عاشق پرویز باشی میتونی دلتو به این عشق خوش کنی اما اگه یه روز پرویز گذاشت و رفت حق نداری خودتو تنبیه کنی!...
زری انگار که از من جواز ورود به بهشت را گرفته باشد سرم را بغل کرد و گونه هایم را بوسید.
-فدات بشم!چاکترم!مخلصتم!بذار ما هم چند روزی عاشق بشیم مثل اونا زندگی کنیم تازه من فداکارتر از اون هستم که پرویز فکرشو بکنه!فقط یه ذره محبت منو اسیر میکنه در این لحظه زری از هیجان عشق میسوخت حس میکردم پوست قهوه ای چهره اش برنگ بنفشه های قهوه ای رنگ در لطافت بهار در تمامی اندامش جاری شده است او زودتر از من و فریما عاشق شده بود آنچنانکه حاضر بود با یک اشاره پرویز خودش را در پای الهه عشق قربانی کند...
-ببین ثری من حقیقتو میگم!...یعنی الان اگر یکنفر از من بپرسه یا جون تو را باید بگیرم یا پرویز من داوطلبانه جون خودمو تسلیم میکنم!...تازه من خیلی امیدوارم من میتونم برای پرویز مهربانترین و وفادارترین و خدمتگزارترین زن دنیا باشم مگر یک مرد غیر این سه چیزی که گفتم از زنش چی میخواد!حالا خواهی دید که عشق بر همه چیز حتی اختلاف زندگی دو تا خانواده هم پیروز میشه.
من دست زری را گرفتم و فشردم شاید هم من زیادی بدبین بودم در قصه های عاشقانه همیشه عشاق گرفتاریهای زیادی دارند که به نیروی حیات بخش عشق یکی پس از دیگری برطرف میشه مگر فیلمهای سینمایی غیر ازاین نشان میدهند شاید هم آنها زوجهای خوبی میشدند یک زوج برای زندگی قرن بیستم که عکسهایشان بعدها بعنوان زوج نمونه زینت بخش صفحات مطبوعات خواهد شد.
صدای زنگ در خانه و بعد هم صدای فریما که با مادرم سلام علیک میکرد هر دو ما را از دنیای خیالات بیرون کشید زری برای اینکه مژده عاشق شدن خودش را به فریما بدهد فریاد کنان به استقبالش رفت!
-چاکرتم به من عاشق بیچاره تبریک نمیگی!...
فریما ایستاد و خیره خیره به زری و بعد به من نگاه کرد و من گفتم:بسه!بسه دیگه خودتو به کوچه علی چپ نزن!...تو که از جیک و بوک پرویز خبر داری!..
فریما از خوشحالی فریاد زد:خدای من!...تو پرویز؟!...بالاخره این پسر دایی بدجنس من همکلاسیمو قر زد؟...خوش بحالت من بیچاره را بگو که دیشب یک کشیده محکم توی گوش مهندس خروس خوابوندم!...
هر دو با هیجان پرسیدیم:کشیده؟...
-بله یک کشیده جانانه!...
هر سه ناگهان دستها رادر هم حلقه کردیم و بیاد دوران مدرسه شروع به رقصیدن و خواندن کردیم.
-معلم جبر.
-هری.
-معلم مثلثات
-هری
-معلم ادبیات
-فداش بشیم ما!...فداش بشیم ما!...
ما هنوز دختران کوچولویی بودیم دختران نوزده ساله ترد و شکننده خام ومثل آب جویبارهای کوهستانی صاف و زلال و میتوانستیم هر لحظه بخواهیم ادای بچه ها را در آوریم عمو زنجیر باف بازی کنیم اتل متل توتوله آفتاب مهتاب...و خودمان را از این نشانه های گرفتاری جامعه متعفن بزرگترها خلاص کنیم زری همانطور که با دستهای بلندش من و فریما را بغل زده بود فریاد کشید:موزیک!...رامشگران بنوازند!...زری شاسی بلند میخواد یه بابا کرم تمیز بیاد!
بچه ها محله جنوبی شهر از سر عصبانیت ناشی از تسلیم ناپذیری زری هر روز لقب تازه ای به او میدادند بجرات میتوانم بگویم که بچه های جنوب شهر استاد واگذاری القاب گوناگون هستند زن ومرد کوچک و بزرگ برای خودشان لقب دارند اما هر قدر بطرف شمال شهر بروی از این لقبها کمتر بگوش تو میخورد.فریما پرسید:هی!...این لقب تازه س زری؟...
-آره بعد از زری دست قشنگه زری آلاگارسونی و خیلی چیزهای دیگه دیروز همینکه از جلو مغازه خواربار فروشی رد شدم یکی از بچه های محل رفیقشو صدا زد و گفت:بیا شاسی بلندو ببین!روزبروز پرواتر میشه.ای روزگار نمیشه مادرمونو بفرستیم خواستگاری و بگیم محمود سیاه هم دل داره!بخدا قلوه داره!...
هر سه خندیدیم من یاد پسری افتادم که یک روز در اتوبوس جلو چشم گرد شده همه مسافرین شماره تلفنشو توی جیب روپوشم گذاشت اسم او هم محمود بود.
فریما هم این موضوع در خاطرش بود..
-خدای من!اون پسره هم که بزور شماره تلفنشو چپوند توی جیب روپوشت اسمش محمود بود مگه نه؟...
-آره خیلی پررو بود خیال میکرد چون باشگاه میره و بازوهایش کلفته ازش میترسم منهم خیلی خونسرد شماره تلفنشو از جیب روپوشم در آوردم و اول کاری که کردم شماره تلفنو با صدای بلند برای مسافرین هاج و واج شده خوندم و بعد هم آنرا ریز ریز کردم و چپوندم تو جیب کتش!...مسافرا غش غش خندیدند و طرف هم دمشو گذاشت روی کولش و تو اون ایستگاه پیاده شد!...
خاطرات مدرسه زنده میشد و هیچ لذتی بالاتر از زنده کردن این خاطرات نیست فریما گفت:اون یارو پسر که خودشو ژیگول میکرد و بغل کیوسک تلفن منتظرمون میشد و تا آخر هم نفهمیدیم کدوم یکی از ما سه تا رو میخواد یادتونه؟...بیچاره مثل اینکه فقط یک کراوات داشت آخه کراواتش خیلی غمگین بود یه جور قهوه ای باریک و آنقدر گره شو سفت میکشید که آدم خیال میکرد داره خودشو با گره کراوات دار میزنه...
زری به میان حرفش دوید:راستی اون حالا کجاست؟دو سال پیش بود مگه نه؟...مثل چارلی چاپلین غمگین و خنده دار بود!...شما فکر میکنین اگه بدونه الانه ما از اون حرف میزنیم چی میگه؟...
من گفتم شاید هم اصلا مرد غمگین خودشو تا حالا بخاطر عشق یه دختر دیگه و با کراواتش دار زده باشه!...
فریما ضربه ای به کمرم زد و گفت:ثری!...تو را خدا نفوس بد نزن!...دلم براش میسوزه!...بخدا اگه پیداش بشه زنش میشم و صبحها خودم گره کراواتشو میزنم که اونجوری احساس نفس تنگی نکنه!...اصلا اسمش چی بود؟...
زری گفت:راستی!هیچوقت نفهمیدیم اسمش چی بود؟...چکاره بود آن موقعها بیست و دو سه ساله بود حالا لابد 25 سالشه!...
من گفتم:حاضرین براش اسم بگذاریم!...مگه چی عیبی داره که ما براش اسم بگذاریم بالاخره یکی از همین اسمایی داره که همه دارن!...
فریما احساساتی بلافاصله مداخله کرد:صبر کنین ببینم!...من داوطلب ازدواج با مرد غمگین هستم شما میخواین براش اسم بگذارین...زری بطرف گرام رفت تا صفحه مورد علاقه ش را بگذارد و در همانحال گفت:اسمشو بگذارین سلمان!...
من و فریما هر دو با تعجب پرسیدیم:چرا سلمان؟...این دیگه چه جور اسمیه!...
-برای اینکه جلو خونه ما هم یه آب آلو فروش غمگین بود که بهش میگفتن سلمان!...همیشه نگاهش پر از التماس بود میگفتن زنش بهش خیانت کرده و با یه کفاش دوره گرد فرار کرده و رفته بیچاره همه زندگیش یه سینی بود و چند تا لیوان و یک سطل که آلوها را شبها توش میخیسوند و صبحها میفروخت!همسایه ها میگفتن آب الو فروشی بهانه س !میخواد اینجوری زنشو پیدا بکنه و بکشه!...منهم ازش میترسیدم و هم دلم برای اون چشمها و صدای غمگینش میسوخت.اون یه جور غمگین صدا میزد!صفرا بره اب الو!..
من پرسیدم:بالاخره زنشو پیدا کرد و کشت یا نه؟...
زری یه نگاه مخصوصی انداخت:تو دلت میخواست زنشو میکشت؟...شاید زنش هم بیگناه بود مثلا سلمان چه میدونم مرد نبود!...
فریما که همیشه صحبت از زندگی مردم جنوب شهر برایش هیجان انگیز بود گفت:زری!...تو هم دهنت بی چاک و بسته!...سلمان بیچاره را به چه گناهی که متهم نمیکنی!...اما من مطمئنم که سلمان غمگین من یه مرد بود فقط عیبش این بود که همیشه شلوارش کوتاه بود جورابهای نخیش توی چشم میخورد و گره کراواتش رو خیلی سفت میکشید وگرنه قربونش برم هیچ عیبی نداشت...
رنگ اطوار برانگیز بابا کرم که در فضای اتاق طنین انداخت به مکالمه ما درباره سلمان غمگین فریما پایان داد.زری بطرف ما برگشت دو دستش را بهم زد و بعد بطرفین گشود کمرش را بطرز زیبایی و در کمال آرامش که خاص آهنگ بابا کرم است روی باسن چرخانید و سرش را پایین انداخت تا موهای بلند و مخملی او تمام چهره اش را بپوشاند...زری وقتی میرقصید چنان در خود غرق میشد که انگار هیچکس را در این دنیای بزرگ نمیشناسد هیچ کس!...تنهای تنهاست یک مخلوق تنها و سرگشته در یک سرزمین خاموش و بدون سکنه رقص او یک نیایش تلخ در پیشگاه خالق بود.نیایش برای اینکه خداوند به انسان تنهایی بخشید!...فریما هم از جا بلند شد او هیچوقت نمیتواست بابا کرم برقصد او مثل خودش که شبیه یک عروسک بود عروسکی میرقصید...من به چهره دو دوست دوره تحصیلی ام خیره شده بودم و حس میکردم توی این دنیای بزرگ فقط همین دو تا را دارم...چشمانم پر از اشک شده بود دلم میخواست بپای آنها بیفتم فریاد بزنم و بگویم شما را بخدا بیایید هم قسم شویم که هیچوقت همدیگر را ترک نمیکنیم!...من از این اجتماع میترسم.من حتی از پدرم میترسم!اگر شما بدونین که او چقدر مرا زد دلتون میگیرد!...
غرق در این افکار بودم که دست بلند زری مرا از روی صندلی کند و با اشاره به من نهیب زد تو هم برقص!...حالا هر سه میرقصیدیم من خیال میکنم بابا کرم اصیل ترین رقص زیباترین و حرف انگیز ترین رقص ایرانی است پیچ و تاب انسان ایرانی است که زیر ضربات شلاق زندگی میخواهد جا خالی بدهد و کمتر زجر و ازار بکشد!...
5 روز بعد از آخرین دیدارمان بدیدن فریما رفتم رفتن من بخانه فریما دلیل خاصی داشت فریما برای اینکه خودش را آماده شرکت در کنکور کند یک معلم خصوصی گرفته بود که ظاهرا از اولین لحظه ورود به خانه فریما سر به عصیان برداشته و مایل بود من و زری این موجود عصیانی را ببینیم البته فریما و پدرش هر کدام ازنام و کلمه کنکور برداشت خاصی داشتند ومقصود پدر فریما کنکور دانشگاه تهران بود وقتی من وارد خانه فریما شدم ساعت 8 بعدازظهر بود ولی در تابستانها ساعت 8 هنوز هوا روشن است من از محمد مستخدم پیر خانه فریما پرسیدم:کجا هستند؟...
مستخدم پیر که همیشه از دیدن من و زری در آن خانه ذوق زده میشد و مخصوصا زری را بسیار دوست داشت گفت:در اتاق بالا...راستی زری جان کجاست؟...
من خندیدم و گفتم:محمد آقا زیاد ناراحت نشو!عشق بزرگ تو هم همین الان سر و کله ش پیدا میشه!!
پیرمرد لبش را به دندان گزید:ثری خانم شما همیشه سربسرم میگذارین!تشریف ببرین بالا!...
اتاق مخصوص قریما در طبقه دوم طوری قرار گرفته بود که در و پنجره شیشه ای آن به بالکن باز میشد و هر رهگذری میتوانست داخل اتاق را ببیند.
R A H A
11-03-2011, 12:32 AM
معلم خصوصی را در اولین نظر دیدم مردی کامل بود.نسبتا بلند قد با چهره ای استخوانی و پیشانی پهن شبیه هنرمندان چشمانش نافذ و لبخندی تمسخر آمیز بر لب داشت انگار در آن لحظه فریما کلمه احمقانه ای بر زبان اورده بود و او با لبخند تمسخر آمیزش پاداش حماقت فریما را میداد!بنظرم می آمد که دستهای پهن و سنگینی داشت غیر از آن شانه هایش نسبتا پهن بود و موهایش کوتاه و با بی حوصلگی بطرف بالا شانه کرده بود 25 ساله کامل میزد ولی صدایش را نمیشنیدم.بالاخره با انگشت دو سه ضربه به پنجره زدم:هی!...فریما!منم!...
فریما تا مرا دید بی اختیار از جا بلند شد و بطرف در آمد مرا بغل زد:ثری!فدات بشم تو فریما را بکلی فراموش کردی!
من چشمکی زدم و گفتم:طرفه دیگه!...
فریما صدایش را پایین گرفت:خودشه!...جاویده...مواظب حرف زدنت باش خیلی بیرحمه اما تو قلبش هیچی نیس!..هر دو دست در دست هم وارد اتاق شدیم:جاویدخان!دوستم ثری معرفی میکنم!
جاوید سرش را از روی کتاب برداشت حس کردم عمدا خواسته است به من اهمیتی ندهد چشمانش جور مخصوصی نافذ بود یک مته در بدن آدمی فرو میرفت.
-آه!بله!...ثری خانم!قبلا تعریفتون رو شنیدم این روزها پایتخت ما پر از دختران نیمچه فیلسوفه ..راستی چطور پرچم ازادی بانوان رو دستتون در اهتزاز نیست!...
جمله جاوید بسیار بیرحمانه و خشن بود از آن آدمها بود که برای جنگیدن هیچگونه اعلام خطری بطرف مقابل نمیدهند.
-برای مبارزه کردن علم و کتل لازم نیست همینطور که شما بدون جنگ بمن حمله میکنین!
جاوید خندید خنده کمی از خشونت چهره و اثر زخم زبانش میکاست.
-آه!لعنت بر دل سیاه شیطون!من باز هم حرفی زدم که دل نازک دختران حوا را جابجا کرد خواهش میکنم دستمال از جیب بیرون نیارین چون اصلا تحمل دانه های اشک شما را ندارم...
فریما مثل داور مسابقه کشتی در وسط ایستاده بود و میخواست بداند در روند اول برد با کیست و چنان مرا با نگاه تشویق میکرد که گویی شکست من در بحث با جاوید مایه بدبختی و شرمساری اوست.
-ببینید آقا!...من نه تنها اشک ریختن را دلیل ضعف زنها نمیدانم بلکه آن را دلیل قوت قلب و پاکی روح و بزرگی شان میدونم فقط باید دید برای چی اشک میریزیم!
جاوید پاهایش را رویهم انداخت و گفت:برای اینکه لباس شب ندارین تا مثل زن همسایه د رجشن عروسی پز بدن و ازاین قبیل...
من پیش خودم حساب کردم که هر گونه عقب نشینی و گریز بی فایده ست جاوید سعی خواهد کرد مرا به لب خندق ببرد و در چاله ای که از پیش کنده است بیاندازد.
-بله!این حق طبیعی یک موجود کامل است که بخواهد زیبا و دیدنی جلوه کند ما گریه میکنیم چون میخواهیم د رنبرد زندگی کاملتر باشیم و هیچکس نمیتواند منکر تکامل شود!...
-فقط برای لباس؟...
-برای لباس یا هر چیز دیگه ای که زیبایی ما را مخدوش بکنه...شما مردها برای ما زنها غشق و ضعف میکنین چون زیبا هستیم چون میتونیم با زیبایی خودمون دنیای وحشی وحشی را در کام مردان وحشی مطبوع بکنیم در این صورت هر چیزی که به زیبایی و لطف و جاذبه زنانه نا لطفمه بزنه ناراحتمون میکنه!...
جاوید غرید:اولین بارییه که میبینم یه زن تازه بدوران رسیده ایرانی از حیثیت زنانه اش دفاع میکنه و در فکر این نیس که پا جای پای مردا بگذاره و یا از خصوصیات زنانه ش شرمنده باشه.
فریما لبخند بر لب و پر از یک آرامش مطبوع بطرفم آمد دستم را گرفت و روی مبلی که دقیقا روبروی جاوید بود نشاند.
-میبینی چه معلم سرسختی دارم؟...
جاوید غرید:اسم معلم روی من مگذار!من فقط برای یکسال باقیمانده دوره تحصیل احتیاج به پول دارم همین!...
جاوید کتابهایش را بست و گفت:خیلی خوب!شما را تنها میگذارم میتونین تا هر جا که دلتون خواست از مردها بدگویی کنین!...پول مفت خونه به این شیکی و تجمل اتوموبیل بزرگ آمریکایی فقط به چیز کم داشت اونهم حرافی زنانه!...
من از اینهمه حمله و نیش زبان جاوید واقعا به تنگ آمده بودم بنظرم میرسید که او خصومتی آشکار با همه چیزداشت اعصابش متشنج بود نگاهش از هر زاویه ای که حرکت میکرد نفرت پاش بود خواستم جوابش را با خصومت بیشتری بدهم اما نگاه تحسین آمیز فریما به جاوید مرا از جوابگویی بر حذر داشت او طوری به جاوید نگاه میکرد که انگار پیغمبری در حال گذر از برابر اوست فریما او را تا جلو در بدرقه کرد و من از پشت پنجره این منظره را با دقت میدیدم وقتی فریما به اتاق برگشت اولین سوالی که از او کردم این بود:دوستش داری فریما!؟...
-عاشقشم!...
-به این زودی؟...
-معلومه!...من به عشق در اولین نگاه معتقدم!از همون لحظه اولی که دیدمش عاشقش شدم!هیچی براش مهم نیس!سراپا غروره!اصلا براش مطرح نیست که من کی هستم یا این خونه چه جور جاییه!من میمیرم برای این غرورش!...
-بگو برای خودخواهیش!
-ثری!...تو همیشه میخواهی یه عیبی روی آدمها بگذاری چه جوری به زری زخم زبون زدی در حالیکه پرویز واقعا ماهه!...من پسر دایی خودمو بهتر از تو میشناسم حالا خواهی دید که چه جور از زری حمایت میکنه!
من حوصله جر و بحث نداشتم تازه دلم نمیخواست مرا دختر بدبینی به حساب آورند.درست بود که من حتی تورج را جواب کرده بودم اما منهم در نهایت امر یک زن بودم:بسیار خوب فریما...بالاخره تو چیکار میخواهی بکنی؟...
فریما بطرف کیفش رفت قوطی سیگارش را با دقت مخصوص از کیف خارج کرد من تا آن روز ندیده بودم که فریما سیگار بکشد حیرت زده او را تماشا میکردم اما او در کمال خونسردی فندکش را روشن کرد.سیگاری اتش زد و بعد روبرویم نشست و گفت:میدونم میخوای یه چیزی درباره سیگار کشیدنم بگی!اما خواهش میکنم ساکت باش!...اینطوری یه کم تسکین پیدا میکنم!...
-مگه چه خبر شده فری؟...
-خودم هم نمیدونم!...مامان که سه روزه دوباره مریض شده و هیچکس رو تو اتاقش راه نمیده بابا دیشب بمن گوشه و کنایه میزد که چرا با مهندس پرهام اینقدر بد رفتاری میکنی جرئت ندارم سرکوچه ظاهر بشم پسره فورا یه خروسی قربونی میکنه تازه از روزی که جاوید برای تدریس خصوصی انگلیسی به اینجا میاد مرتضی سه چهار تا نامه تهدید آمیز پرت کرده تو اتاقم راستش خودم هم گیج شدم از همه بدتر بابا فردا شب باز هم مهمون داره و میدونم که مهندس خروس سر و کله اش پیدا میشه!...
ناگهان احساس کردم که فریما بیش از من و زری درگیر ماجراهای زندگی شده است من و زری لااقل هر کدام یکی دو گرفتاری برای خودمان درست کرده بودیم اما فریما مثل کاسه خمیر درهم پیچیده و قاطی شده بود یاد یک ضرب المثل افتادم که میگوید:هر که بامش بیش برفش بیشتر!...
فریما ناگهان سرش را به شانه ام تکیه داد و گفت:ثری!...من فقط دلم به جاوید خوشه!...
-اونم تو را دوس داره؟...
-بدبختی اینجاس که اون هر نوع عشق و علاقه ای رو مسخره میکنه!..
دست فریما را گرفتم و فشردم:ببین فریما!خواهش میکنم خودتو بیشتر از این دچار درد سر نکن عشق یکطرفه شومه!هیچوقت چنین بار عشقی به منزل نمیرسه!..
-شاید اونم یه روز منو دوست داشت؟...اگه اون بمن علاقه پیدا بکنه آنوقت میتونم مطمئن بشم که بخاطر پول و ثروت پدرم نیس!...راستی تو با تورج چکار کردی؟
-از اونم بریدم!....
-چرا دیوانه؟...
-من نمیخوام خودمو مثل شما گرفتار عشق و عاشقی بکنم زری که از دست رفت تو هم که داری از دست میری بالاخره یکی از سه تفنگدارها به دانشگاه برسه!...
-ولی من حتما میرم دانشگاه!...
-چه جوری؟
-نمیدونم ولی میرم!...
زنگ تلفن گفتگوی ما را قیچی کرد فریما گوشی را برداشت:الو!...
لحظه ای طول کشید تا فهمید پرویز پشت خط است فریما ناگهان بمن نگاه کرد و با صدایی پر از تردید گفت:بله همینجاست!زری هم خیال میکنم تا چند دقیقه دیگه پیداش بشه!..
فریما لحظه ای درنگ کردنمیدانم پرویز چه گفت که فریما گوشی را بطرف من دراز کرد و گفت:عزیزم با تو کار دارن!...
من با اکراه گوشی را گرفتم صدای خسته و غمگین تورج بود:تو با من بد شدی؟
-نه!...موضوع سر بد شدن نیست!...
برای اولین بار احساس کردم هنگام گفتگوی با تورج قلبم در سینه بیشتر از معمول میزند و هر چه زبانم تند می آید قلبم بخاطر تورج بیتابی میکند.
تورج با نگرانی پرسید:میتونیم امشب همدیگر رو ببینیم؟
-ما اینجا هستیم حتما شما هم با پرویز می آیین!
تورج لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:اگه تو بخواهی!...
-آه!تو میخواهی از من رسید بگیری!..
تورج بلافاصله گفت:بسیار خوب!بسیار خوب نمیخواهم دوباره همه چیز و با یک بحث بیهوده خراب کنم.
سرانجام تورج و پرویز بما پیوستند.اینبار دیگر ما از دیدن مردانی جوان چندان وحشت زده نبودیم زری که چند دقیقه قبل وارد شده بود سراپا اشتیاق بود از چشمانش نوری عجیب مثل روشنایی مقدس گلدسته ها در نیمه های شب در یک شهر مذهبی تتق میکشید دستهای بلندش را بدون دلیل بطرفین باز میکرد و سینه برجسته اش مثل سینه کبوتر میزد.
اما وضع فرق میکرد.پیوند من و تورج خیلی زود گسسته شده بود و من تا چند دقیقه قبل از آمدن تورج دیگر همه چیز را تمام شده میدانستم ولی هنگامیکه تورج در آستانه در ظاهر شد بی اختیار دلم فشرده شد.از خودم سوال میکردم این همان هیجان ناشی از عشق است که دختران جوان فراوان از ان سخن میگویند یا دلسوزی است؟
تورج خیلی شکسته و رنجور بنظر میرسید حس میکردم پوست صورتش پیر شده و چروکیده بوی تلخ شکست و تسلیم از یاخته های تنش برمیخاست من بوی آدمها را میشناسم و معتقدم که تنها عرق تابستانی یا عطر ادوکلنی که آدمها بتن میزنند بو ندارد غم و شادی حیرت تاسف عصیان نفرت هم بوهای مخصوصی دارد آدم شاد همیشه بوی گلهای محمدی میدهد آدم عصبی خرزهره از خود میپراکند و آدم غمگین همیشه بوی کاهگل باران خورده میدهد بوی خوش خاک که آدم را به رویاهای ناشناخته میکشاند تورج خیلی غمگین بود تنها چشمانش بود که هنوز برقش خاموش نشده بود وقتی از در وارد شد نگاه گذرایی به من انداخت که پر از سرزنش بود من دقیقا نمیدانستم باید با او چه کنم دستم را بطرفش دراز کردم او دستم را با بی حوصلگی فشرد و بعد خودش را روی مبل انداخت و مجله ای بدست گرفت و شروع به ورق زدن کرد پرویز درست نقطه مقابل او بود و دو دست زری را در دستهایش گرفت و بر آن بوسه ای عمیق و صدا دار زد و گفت:خانمهای محترم!هیچ قصه ای قشنگتر از قصه عشق نیست مخصوصا اگر قهرمانان اول این قصه عشق نامشان پرویز و زری باشد!...
فریما برای پرویز کف زد و گفت:براوو!پسر خاله عزیزم!...کاش همه مردا اینطور رک و پوست کنده حرف دلشونو میزدن!...
ظاهرا اشاره فریما به تورج بود که خاموش و ساکت نشسته بود.
زری هم در بیان احساسش تحت تاثیر حرکات شاد و شیرین پرویز قرار گرفته بود تقریبا تمام اندام بلند و قهوه ای خودش را به پرویز تکیه داده بود یک زن عاشق همیشه باید اینطور باشد وقتی مردی را دوست دارد باید که تمامی اندامش را به دیوار پیکر مردش تکیه دهد.
-مخلص همه تونم بلند شین بریم بگردیم!دلمون دم غروبی گرفته!
پرویز دستهایش را بهم کوفت و گفت:همه مهمون من دانسینگ!تا صبح میرقصیم!...تا صبح!...
تورج بمن نگاه کرد حس کردم از من خواهش میکنم مخالفت نکنم.
فریما گفت:خوش بحالتون!...من بیچاره باید توی این خونه بپوسم!...
من پیشنهاد کردم:فریما!...چطوره به جاوید تلفن بزنی!...
رنگ چهره فریما سرخ شد پرویز با همان لحن و صدای پسرهای هجده نوزده ساله تازه بالغ گفت:جانم دخترخاله!...تازه س؟...قسم میخورم که طرف خیلی زرنگه که تونسته یه همچی دختری رو تور کنه!برای پرویز همه زندگی در زن و رقص و گردش خلاصه میشد.گویی هیچ چیز دیگر در این دنیا مهم و یا قابل اعتنا نبودند گاهی رفتارش مرا عصبی میکرد و از خودم میپرسیدم اگر این ثروتمند زاده پولهایش را از دست میداد باز هم شبها تا صبح دانسینگها را قرق میکرد یا فکر خرید دوای بچه هایش یکشبه موهایش را سپید و خاکستری میساخت...ولی او بیش از حد سلامت بود انگار خداوند ثروت و سلامتی را یکجا به او داده بود.
فریما با مشت محکم به گردن پرویز کوبید:هی!حق نداری یک کلمه با او شوخی کنی چون قلفتی پوست از سرت میکنه!اون دیگه ثری نیس که به احترام من حرفی نزنه و هر کاری دلت خواست با رفیق خوشگل من بکنی!...
پرویز غش غش خندید دستش را به سبکی گرد کمر باریم زری پیچید و گفت:زری عزیزم!کبوتر خوشگلم!به این دختر خاله حسودم بگو که ازت مطلقا سوء استفاده نمیکنم!...
فقط اینو به شما ها بگم که از روزی که زری عزیزم با منه تموم بچه های زبل تهرون از حسادت صبحها شیر میخورن که شیرشون خشک نشه!...
R A H A
11-03-2011, 12:35 AM
زری با صدای بلند خندید او چنان در خط مزه پراکنیهای پرویز بود که گویی یک دانشمند درجه یک در برابرش حرف میزد زری بیگمان د ررابطه ای که خیلی سریع بوجود آمده بود عمیقتر بود او عاشق بود تمام مشخصات یک زن عاشق را داشت چمانش پر از تحسین مردش بود لبخندش از سلامت کامل برخوردار بود کمتر سوال میکرد تا مردش را آزار ندهد از ترس اینکه عشق او دچار ضایعه ای بشود کمتر با خودش خلوت میکرد درهای کشور رویاها را بروی خود گشوده بود سوار بر کالسکه زرین و دست در دست پسر خوشگل اعیان زاده شهر بدون نگرانی از حمله دزدانی که در کمین کاروانهای خوشبختی نشسته اند به جلو میرفت.
فریما بطرف تلفن رفت شماره ای را گرفت شماره ظاهرا مشترک بود و بعد هم متوجه شدم فریما با یک زن حرف میزند.سلام خانم!...جاوید خان تشریف دارند؟
لحظه ای همه ما مکث کردیم و بعد فریما پس وقتی از حموم خارج شد بگین...جمله فریما نیمه تمام ماند..
لحظه ای مکث کرد و بعد فریما با هیجانی که تا آنزمان در او سراغ نداشتم گفت:نمیدونم کار خوبی کردم یا نه ولی ما میخواهیم بریم دانسینگ!...بچه ها از شما دعوت میکنن که...
حرف فریما قیچی شد...لحظه ای مکث ...
-خیلی خوب!میریم اندر گروند!...فریما تلفن را زمین گذاشت و از شادی بهوا پرید...
-جونم!اون میاد!...میاد!...میاد!...
من به تورج که سرش را تا بینی در مجله فرو برده بود خیره شدم انگار او در اتاق نبود هیچکس را نمیدید و حس نمیکرد من جلو رفتم و پرسیدم:تورج!...کجایی؟...کدوم آدم بی ذوقی میتونه بوی عشق و هیجان را بشنوه و صداش در نیاد!...
تورج از این کنایه من یکه خورد نگاه سیاه و نیمه روشنش را بمن دوخت و خیلی آرام گفت:میبخشی!...خیال میکردم هنوز با من قهری!منم خوشحالم!...
کاملا پیدا بود که تورج در دنیایی به سر میبرد که با این دنیای شاد فاصله ای طولانی داشت...
-ببین!اگه نمیخوای بریم دانسینگ میریم یه گوشه ای میشینیم و حرف میزنیم!...
تورج از جا بلند شد و گفت:نه اونجا بهتره نیمه تاریکه و آدم بهتر میتونه تو خودش باشه!
تورج از جا بلند شد و گفت:نه اونجا بهتره نیمه تاریکه و آدم بهتر میتونه تو خودش باشه!
زری و پرویز از اتاق خارج شده بودند روی بالکن شانه به شانه هم مثل دو تا پرنده عاشق همدیگر را نوک میزدند و فریما هم برای تجدید لباس به طبقه پایین رفته بود و ما دوتایی احساس امنیت بیشتری میکردیم.تورج دستم را گرفت و من مخالفتی نکردم.
-من از رفتار اون روزم معذرت میخوام!من نباید اینقدر خودخواه و متوقع بودم...
سرم را تکان دادم:نه!زیاد خودتو سرزنش نکن تو دقیقا همون کاری را کردی که هر مردی وقتی دختری رو به آپارتمانش میبره و براش نیمرو درست میکنه مرتکب میشه!...شاید عیب از خوش خیالی من باشه!...
تورج که کاملا تسلیم بنظر میرسید گفت:تو گاهی منو کاملا دستپاچه و پریشون میکنی!یه دختر نوزده بیست ساله نباید اینقدر عمیق باشه!..
-خیلی خوب تورج!...دلم نمیخواد به خونه اول برگردیم ما میتونیم برای هم دوتا دوست خوب باشیم!
ما از پله های مارپیچ و تنگ اندرگروند گذشتیم همه جا نیمه تاریک بود چرا ما به یک رستوران زیرزمینی میرفتیم که تاریک تاریک و بسته بود د رحالیکه تا بیست سال پیش اگر کسی را به زیرزمین تاریکی دعوت میکردی سرت داد میکشید که مگه جغد شدی؟...تا آنجا که مادرم تعریف میکند زمانی این مردم برای تفریح و رقص باغهای وسیع یا تراسهای بلند را انتخاب میکردند شاید هم بشر متوجه کثافتکاریهای خود بر عرصه ازاد زمین شده که اینطور از رویارویی با خدایش در هوای آزاد میگریزد و شرم دارد!..
قبل از آنکه ما روی صندلی ها جابجا میشویم پرویز دست زری را گرفت و بطرف پیست رقص کشید.
-میخواهم امشب همه را وسوسه کنی زری!..
من ور وسط و فریما و تورج در طرفینم نشسته بودند فریما این دختر احساساتی که همیشه با راننده از خانه به مدرسه و از مدرسه بخانه رفته بود همه تجربه ای از زندگی از پشت شیشه پنجره اتوموبیل و دیدار چند مستخدم ساکت و پدر دیکتاتور مستبدش بوده حالا داشت طعم یک تجربه تازه را زیر زبانش حس میکرد طعم عشق!...
او حتی یک لحظه چشم از راهروی ورودی دانسینگ بر نمیداشت.شرو و التهاب عشق مثل یک بیماری حاد به تنش افتاده بود...در این لحظه تورج به قصد دستشویی ما را تنها گذاشت و من بطرف فریما برگشتم و گفتم:چه خبرته فریما!
فریما به من نگاه کرد چشمان قهوه ای او در نور سرخرنگ چراغهای محوطه پیست چون چشمان یک ماده پلنگ منتظر در یک شب تاریک جنگلی میدرخشید.
-ثری!...خیال نمیکنی منم عاشق شده باشم؟اگه تا چند دقیقه دیگه جاوید نرسه خفه میشم!
دستم را با همه احساس دوستی به دور گردن فریما حلقه زدم:حدس کاملا درسته!...تو عاشق شدی و جای هیچ شکی هم نیست!...تنت بوی عشق میده!...
فریما با سادگی کودکانه ای که خاص دختران بی تجربه اشراف زاده است پرسید:عشق چه جور بویی میده؟...
در جای خودم که بوی بهار نارنج میده...تند کمی ترش مزه ولی مست کننده!...
فریما بازویم را گرفت و مثل آدمی که میخواهد به مسابقه ای قدم بگذارد گفت:ثری!...تو هوای منو داری؟...من اصلا نمیدونم باید به جاوید چی بگم!...
-هیچی لازم نیست بگی!...فقط سعی کن اونو بشناسی همین کافیست!...
-من اونو شناختم ثری!...اون یه مرد بزرگیه!یه مرد خود ساخته!...حرفاش خیلی تازه س!...پر از غروره!...وقتی با من حرف میزنه مثل قورباغه مقابل مار افسون میشم!...آدم هم از حرفاش میترسه و هم جذبش میشه!..من خوب میدونم که اون با امثال ما خوب نیس!...تموم ثروت و مال و منال پدرمو به هیچ میشمره.گاهی فکر میکنم پدرمو با نگاهش تحقیر میکنه در حالیکه پدرم میتونه با یه اشاره همه زندگیشو بخره ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم پدرم هرگز زورش به اون نمیرسه!...
تفسیری که فریما از مرد محبوبش میکرد بنظرم کمی مبالغه امیز می آمد ولی با این وجود منهم بتدریج سرشار از کنجکاوی میشدم.
-اون چکاره س؟...یعنی مقصودم اینه چه جور زندگی میکنه؟...
-اون توی این دنیا فقط یه مادرداره!...خودش و مادرش!
-پدرش مرده؟...
-نه!..پدرش از مادرش جدا شده جاوید سال به سال پدرشو نمیبینه اما اصلا براش مهم نیست.
-پس یه مرد جوون و یه مادر پیر!...هر روز که از ورود ما بقول معلم ادبیات به صحنه اجتماع میگذره آدمهای تازه در صحنه میبینیم!...
-ولی من دوستش دارم!...دیشب تا دم صبح بیدار بودم آهنگای غمگین گوش میدادم و گریه میکردم!
-چرا دختر؟...تو که دوستش داری!...
-اره دوستش دارم براش میمیرم و از همینم هست میترسم چون پدرم هیچوقت دخترشو به همچی آدم کله شقی که به پول مثل خاک نگاه میکنه نمیده!...
دلم بحال فریما میسوخت نمیتوانستم این موضوع را کاملا توجیه کنم چرا که او همیشه گرفتار عشقهای آدمهایی از این دست میشد مرتضی که شغلش دوچرخه سازی بود و روزی یک خروس زیر پایش قربانی میکرد جاوید جوانی که زندگی خودش و مادرش را از راه تدریس خصوصی میگذرانید!چرا مهندس خروس یه رقیب مثل خود پیدا نمیکرد نمیدانم!...شاید بقول مادرم تقدیرش چنین بود!
ظاهر قضیه حرفهای فریما را تایید میکرد تمام مشتریان دانسینگ متوجه پیچ و تابهای اندام زری و پرویز بودند زری مثل یک ملکه با شکوه مثل یک رقاصه لوند و خیره کننده مثل یک زن وسوسه انگیز بود شاید اگر منهم مانند دیگر دختر خرده پای میان شوش را نمیشناختم باو حسودیم میشد!... بی اختیار از فریما پرسیدم:نگاه کن زنها و دخترا چه جوری دارن از حسادت میترکن و به مرداشون چشم زهره میرن!...
R A H A
11-03-2011, 12:37 AM
فریما نگاهی به میزهای اطراف افکند و گفت:راستی میگی!...خدای من!دارن با چشماشون اونو کتک میزنن!...حق هم دارن امشب زری چراغ خوشگلی همه را خاموش میکنه!....
-اما بدونن که این دختر خوشگل بلند قد و مو بلند دختر یک نجاره چی؟باز هم بهش حسودی میکنن؟...
فریما گویی از خواب بیدار شده بود دهان قشنگش را گشود و گفت:راست میگی!...خدای من تو از همه ما باهوشتر و دقیق تری!...
-خواهش میکنم ازم تعریف نکن که خودمو میگیرم ضمنا جاوید خان شما هم رسید اقای هم از دستشویی برگشتن!...جاوید و تورج سینه به سینه هم شدند.من معرفی کردم:تورج...جاوید!...
جاوید دست تورج را فشرد و بعد کنار فریما نشست و گفت:اینجا چه خبره؟...مثل اینکه همه خوشگذرونا جمعن!...
فریما به من نگاه کرد و من به تورج اما تورج هیچ تمایلی به شرکت در بحثی که جاوید مطرح کننده اش بود نداشت.
من گفتم:اینهم یه نوع خود فراموشیه جاوید خان!جاوید که پیدا بود اشتهای فراوانی به خوردن دارد ضمن اینکه دستش را بطرف نان تست شده و پنیر دراز میکرد گفت:خود فراموشی نیست!دیگران فراموشیه!...میبخشین که اصطلاح غلطی عنوان کردم ولی واقعیت همینه!...فراموش کردن دیگران که شاید هرگز و هرگز در تمام عمرشان فرصت چنین خوشگذرونی پیدا نکنن!..حس همدردی توی خون انسانه اما آدمهای ضعیف التفس خودخواهی قوی تر از حس همدردیه!و آنوقت ادمهای خودخواه میزنن به طلب بی عاری و میان اینجا تا صبح ورجه ورجه میکنن تا یادشون بره که بعضی از همنوعانشون از شدت گرسنگی زانوشون قدرت ایستادن نداره نه اینکه مثل اون اقا و اون خانم جوون روی زانوشون هزار ادا و اطوار در بیارن!...
من نتوانستم از خنده خودداری کنم چنان بلند بلند خندیدم که تورج و فریما هم که متوجه شده بودند اشاره جاوید به پرویز و زری است بخنده افتادند...جاوید با عصبانیت گفت:چیز خنده داری گفتم؟.و فریما گفت:نه عزیزم!...اون دو تا آدمی که بهشون اشاره کردی پرویز و زری دوستان ما هستند!...
جاوید بدون آنکه اهمیتی به این موضوع بدهد یا احساس شرمساری بکند لقمه نان و پنیر را که ضمن صحبت کردن درست کرده بود به دهان گذاشت و گفت:فرقی نمیکنه!
من و فریما باز هم بهم نگاه کردیم و من برای اینکه مانع از برخوردهای تند بعدی بشوم گفتم:جاوید خان!...آهنگ عوض شد تانگو آنقدر ملایمه که آدمهای گرسنه هم میتونن برقصن انرژی نمیبره.اگه اجازه میدین من و تورج برای خود فراموشی یا بقول شمادیگران فراموشی بریم برقصیم!...
آرواره های جاوید چنان میجنبید که گویی یکسال است غذا نجویده اند.
-مهم نیس!....
علیرغم مخالفت خوانی جاوید من عاشق رقص تانگو و والس بودم تازه من با استدلال او یکسره موافق نبودم درست مثل اینست که چون فلان شخص خانه ندارد تمام مردم روی همدردی از خانه خود بیرون بریزند و بگویند حالا که این انسان خانه ندارد ما هم خانه هایمان را ترک میکنیم همدردی واقعی آنست که یکی از انسانهای صاحبخانه انسانی بی خانمان را به سکونت در خانه خود دعوت کند!...من این موضوع را ضمن رقص برای تورج گفتم و او همانطور که ارام ولی خسته میرقصید گفت:دنیا پر از تضاد عقیده س!...اینهم یه جورشه!
این جمله شاید طولانی ترین جمله ای بود که از هنگام ورود به دانسینگ از دهان تورج بیرون آمد بنظرم رسید که تورج را در این یکی دو ساعت فراموش کردم...
بی اختیار پرسیدم:تو از من دلخوری؟...
-من از زندگی خودم دلخورم!...
دستهایم در دست تورج بود و این صمیمت مرا به او می افزود:چرا تورج؟...چرا نمیخواهی از لاک خودت بیرون بیای!...
-میترسم به محض خروج از لاک یه نیزه تو گوشم بزنن و بذارنم رو آتش و کبابم کنن!...
مرد همراه من بهترین تعریف را از خودش ارائه داده بود او کاملا در لاک دفاعی خود فرو رفته بود و تنها برای اینکه سیگار بکشد لیوان ابی بردارد گاهی سرش را از لاک خود بیرون میاورد و دوباره در لاک بسته خود پنهان میشد!...
با تاسف مخصوصی گفتم:لاک پشت بیچاره من!...
تورج سرش را تکان داد:لاک پشت!...تازه لاک پشت از من خوشبخت تره!...چون از بچگی زندگی توی لاک را انتخاب کرده ولی من هرگز چیزی به اسم لاک نمیشناختم!...منهم مثل پرنده ها ازاد بودم!...اعنت به این زندگی!...
تورج برای اولین بار با من کامل و حتی کاملتر از آنچه ممکن بود حرف میزد.بعدها در زندگی به این تجربه رسیدم که بسیاری از آدمها که چهره ای سخت و سنگ دارند وقتی زبان باز میکنند چقدر پذیرفتنی و مهربان میشوند و در یک لحظه هم سنگها و فلزهای سختی که بر روی چهره کشیده اند ذوب میشوند و فرو میریزند...هر قدر تورج بیشتر حرف میزد من حس میکردم به او نزدیکتر میشوم او واقعا یک لاک پشت زخمی بود!...بیرحمانه به او زخم زده بودند ناگهان خودم را سرزنش کردم چرا من نباید زخمهای تن این لاک پشت را بشویم ودرمان کنم اما باز میترسیدم به او نزدیکتر شوم!...
همیشه روابط نزدیک یک و یک زن سرنوشتها را تغییر میدهد من نمیخواستم مسیرم را در ادامه تحصیل خراب کنم....ولی تکلیف لاک پشت زخمی چه میشد؟...
وقتی رقص تمام شد و ما به سر میز خود بازگشتیم بحث داغی بین پرویز و جاوید در گرفته بود جاوید در حالیکه لقمه های غذا را پی در پی فرو میداد جامعه سرمایه داری را بشدت تحقیر میکرد:من یکنفرو میشناسم که روزی فقط 120 تومان پول گوشت سگهای عزیز دوردونه ش میکنه در حالیکه در کنار منزل همین شخص یک آلونک نشین زندگی میکنه که شاید در سال 120 تومان پول گوشت نده!...شاید این تفاوت بنظر شما مسئله ای نباشد ولی برای وجدان بیدار اجتماع تحمل ناپذیره!...
پرویز که پیدا بود از ادامه چنین بحثی احساس کسالت میکرد لبخندی بروی مخاطبش پاشید و گفت:پس شما بفرمایید مسئله لیاقت و ارزش آدمها را چطور حل میکنید شما میخواهین یک کارگر متخصص همانقدر از زندگی مادی استفاده بکنه که یک عمله بی تخصص!...اون مرد لیاقت به خرج داده صاحب فکر و اراده و ابتکار بوده و سهم خودشو برده یک شیر پیر خرفت مسلما از شیر جوونی که میداند چه جور شکار خودشو توی جنگل تعقیب بکنه کمتر میخوره اگر نه نظام عالم بهم میخوره!..
جاوید چربی غذا که دور دهانش دایره بسته بود با دستمال پاک کرد و گفت:آه!...بسیار خوب!هیچکس منکر ارزشهای شخصی نیست ولی اگر صاحب این ارزشهای شخصی از طریق زور گویی و چپاول دیگران صاحب دم و دستگاه شد.بازهم این شخص قابل احترامه؟ما باید در خیابان کلاهمون رو به احترام چنین شخصی از سر بلند کنیم؟...شما مختار هستید به زمینخوارانی که میلیونها متر زمین از زیر پای صاحبان فقیرش بیرون میکشن یا محتکرین بی انصافی که آذوقه مردم را انبار میکنند احترام بگذارین ولی دور من یکی را خط بکشین!...
زری با چشمان باز ولی چهره ای نگران به دهان پرویز خیره شده بود من از چهره اش میخواندم که بشدت نگران است و شدت عشق و علاقه اش به پرویز مانع آنست که بتواند به داوری بنشیند او میخواست مردش را از مهلکه خطرناکی که گرفتارش شده بود نجات بدهد یکنوع حالت مادرانه ای نسبت به پرویز پیدا کرده بود اگر چه خود او از همان طبقه ای بود که جاوید از آنها حمایت میکرد اما نمیدانست چرا بشدت از جاوید متنفر است گویی جاوید چنگالهایش را بسوی پرویز دراز کرده و اگر کوچکترین درنگی بکند پرویز را زیر چنگالهای نیرومندش له خواهد کرد و شاید بهمین دلیل بود که سکوت را شکست و گفت:ببخشید اقای جاوید خان حرفهای شما صحیح اما باید ببینم اگر روزی شما هم جای همون زمینخواران و محتکرین نشستین باز هم همینطور از حق مظلومین دفاع میکنین!...
جاوید بدون اینکه به زری نگاه کند(و شاید میخواست با چنین بی اعتنایی کشنده ای زری یا هر کس دیگری که مورد قبولش نبود تحقیر کند)رو به پرویز کرد و گفت:ما منتظر آینده میشیم!بدون شک نسلی که معنی و تصویر چنین قساوت قلبی را در سیمای نسل پیشین میخونه وجدان اجتماعی خودش را به پول نمیفروشه!...
پرویز لبخندی عجولانه به نشانه یک نوع خداحافظی ادامه بحث زد و گفت:بسیار خوب!اگر چنین آدمی پیدا شد منهم از همین نسلم!...باهاشون همراه میشم!...
جاوید با عصبانیت گفت:ولی کسانیکه امروز در صف دیگه ای هستن فردا نمیتونن بعنوان همدوره بودن و از این قبیل خودشون رو توی صف ما جا بزنن!...
پرویز نگاهی به تورج که در نشئه پکهای عمیقش به سیگار غرق بود انداخت و گفت:تورج!...خوب گوشاتو باز کن ببین آقای جاوید خان چی میگه!بهر حال امشب یکی از بزرگترین و حساسترین لحظات زندگی منه چون دختری رو که دوستش دارم درکنار خودم حس میکنم و چون عطر تنش را حس میکنم پس باورش میکنم و اگر روزی حرفهای جاوید خان را هم حس کردم حتما باورش میکنم حالا هم اگر جای فریما بودم حتما از شما دعوت به رقص میکردم چون مثل اینکه شما با لذات اصلا میانه ای ندارین و دخترخاله منو از تنهایی دق کش میکنین!...
فریما برعکس پرویز و زری چنان در خط بحثهای تند وداغ جاوید غرق که حاضر بود سالها بنشیند و این پیامبر رویا برانگیزی را که کلامش از تیزی و تندی خاصی برخوردار بود تماشا کند من آهسته در گوشش گفتم:فریما!بد نیست رقصش را هم امتحان کنی شاید به قشنگی و تندی حرفهاش نباشه چون اگه با اون ازدواج کردی همه چیزشو قبلا امتحان کرده باشی!...
فریما نگاه عاشقانه ای به چهره جاوید انداخت و گفت:اقای جاوید خان دعوت منو به رقص قبول میکنین؟...
هر سه به پیست رقص رفتیم رقصهای تند هم به اعتقاد من نوعی آشوب و مبارزه و هیجان است وما در پیست یک آشول واقعی راه انداخته بودیم.بطوریکه میدان را برای ما سه زوج جوان خالی کرده بودند.
در روز بعد از آن شب پر خاطره من و زری در یک رستوران جمع و جور در خیابان ویلا همدیگر را ملاقات کردیم این رستوران از چند اتاق تو در تو یک حیاط نسبتا کوچک تشکیل میشد در آنزمان من انجا را خیلی دوست داشتم و هرگز هم صاحبش رانشاختم و هنوز هم نمیدانم کدامیک از مردانی که آنجا کار میکردند صاحب این رستوران بودند اما همیشه سلیقه اش راتحسین میکردم او تابستانها چترهای بزرگی در حیاط برپا میکند ومشتریانش که بیشتر خارجی هستند درحیاط رستوران غذا میخورند در آنروزها در بین مشتریان این رستوران بازرگانان بلند قد آمریکایی و انگلیسی مردان جوان ایرانی که نمیخواستند معشوقه هایشان درانظار دیده شوند و گاهی هم ژآپنی های کوتاه قد و چشم مورب به چشم میخوردند علاوه بر این صورت حساب هم آنزمان چندان گران نبود و من میتوانستم با پول توی جیبی خودم زری و فریما را مهمان کنم اما آنروز فریما نیامده بود.
زری با لبخندی بسیار دوستانه مرا بوسید و صندلی را با دقت زیر پا کشید او با اینکه حالا بیشتر از من به اتفاق پرویز رستورانهای درجه اول را زیر پا گذاشته بود اما همیشه میترسید در نشستن یادر برداشتن کارد و چنگال و دستمال سفره اشتباهی مرتکب شود و مایه شرمساری گردد از او پرسیدم:اوضاع روبراه است؟...
زری لبخندش را وسیع تر کرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:هم آره!...هم نه!...
در چهره زری هم بعد از آن روزهای خوش عشق این نخستین بار بود که ملالی مثل یک نسیم ملایم و خفیف میدیدم.
-موضوع چیه؟...تو در گوره سه تفنگدارها فعلا عاشقترینی!...
زری چنگالش را در شکم کاهو فرو برد و در همانحال گفت:هنوز هم عاشقترینم!...میدونی ثری!من خیال میکنم پرویز عشق اول و آخر منه!من با عشق به پرویز متولد شدم و با عشق پرویز هم کفن میشم!اینو بهت قول میدم.
زری در بیان این مطلب بسیار مصمم بنظر میرسید.
-عزیزم!زیاد سخت نگیر!من در کتابها خواندم که عشق نخستین هیچوقت برای آدم باقی نمیمونه اما خاطره اش همیشه تا دم گور با آدمه!...
من نمیدانستم باید به زری چه بگویم اما همیشه نسبت به آینده عشق زری و پرویز مشکوک بودم چون فاصله طبقاتی آنها آنقدر عمیق بود که عشقشان هرگز نمیتوانست د رزمین ریشه بگیرد.
-آه بسیار خوب تسلیم!...من هیچوقت قصد ندارم کسی رو مایوس کنم مخصوصا دوستان خوشگل و خوبم را!...
زری سکوت کرد و دیگر همه آن خنده های لطیف و شیرین از آن چهره سبزه جذاب گریخته بود و جای آن تفکر و تامل موج میزد.
پیدا بود میخواهد با من درد دل کند و بالاخره وقتی صورت غذا را میخواند ناگهان آن را بست و به من خیره شد و گفت:هر چی تو انتخاب بکنی منم میخورم...
-یعنی اینقدر بی حوصله ای!...
-از دست مادر و بابا!...خدایا!چرا من باید اینقدر بدبخت باشم؟...حس کردم لحظه زایمان فریادهای زری رسیده و بهمین دلیل با عجله سفارش غذا را دادم و بعد پرسیدم:زری موضوع چیه؟...
-هیچی مخلصتم!...دیشب که برگشتم خونه دیدم احمد قصاب کنار سفره پدر و مادرم نشسته وداره براشون دل و جگر سیخ میکنه!...
نتوانستم از حیرت خودداری کنم!برای صدمین بار حس کردم که هنوز هم با اینکه خودم از طبقه متوسطی هستم اما نتوانسته ام زندگی مردمی که یک طبقه پایین تر از من قرار گرفته اند بشناسم!...برای من قابل قبول نبود که خانواده زری به این آسانی خواستگار دخترشان را به خانه بیاورند و به او اجازه بدهند برایشان دل و قلوه کباب کند و بعد هم بدون حضور دخترشان با هم بگو و بخند داشته باشند.
-زری!خواهش میکنم همه چیزو برام تعریف کنم!
زری به پشتی صندلی تکیه داد و با لحن همیشگی خود که حالا با اندوه عمیقی آمیخته بود چنین تعریف کرد:من و پرویز دیشب فقط نیمساعت میتونستیم همدیگر رو ببینیم پدر پرویز ساعت 9 شب عازم اروپا بود و پرویز باید سر ساعت به فرودگاه میرفت ولی از من خواسته که هر طور شده نیمساعتی همدیگه رو ببینیم تو نمیدونی اون از من دیوونه تره ما شب قبلش همدیگه رو دیده بودیم ولی پرویز اگر یکروز منو نبینه خل میشه...خوب منم دست کمی از اون ندارم هول هولکی بلند شدم برم ببینمش وقتی بهم رسیدیم هر دو مثل دیوونه ها شده بودیم.همینکه توی اتوموبیل کنار پرویز نشستم دستمو چنون فشارداد که فکر کردم استخون انگشتام شسکت و من با ناخن آنقدر تو گوشت دستش فرو کردم که حس میکردم بجای پوست خون و گوشت زیر انگشتامه!...پرویز بغض کرده بود و من از شدت هیجان گریه میکردم...هیچی نداشتیم بهم بگیم...فقط گاهی تو چشمای هم نگاه میکردیم و گریه من و بغض پرویز بیشتر میترکید هر دو تو عالم بیخبری فرو رفته بودیم پرویز انگشتای منو گرفت و بوسید و گفت:زری!دیگه تحمل ندارم یکروز نبینمت!خودم هم باورم نمیشه که اینطور دیوونه وار دوستت دارم.میدونم که تو فرودگاه مثل دیوونه ها رفتار میکنم دیروز مادرم قر میزد که پرویز از همه فامیل و آشنا بریده و زیر سرش بلند شده!...مادرم حق داره چون ازاون آدم بگو و بخند که نقل همه مجالس بود حالا هیچکس خبر نداره!دختر عمه ام تو را توی اتوموبیلم دیده و خیلی هم حسودیش شده و رفته کلی دروغ و دغل بافته و تحویل مادرم داده ولی اینها اصلا مهم نیس ناسلامتی من یه مهندسم و میتونم بعد از یک عمر از این شاخ به اون شاخ پریدن جفت خودمو انتخاب کنم...
زری در اینجا نگاهی به اسمان که از حاشیه چترهای آفتاب گیر رستوران پیدا بود انداخت و گفت:من به پرویز گفتم تو از اینکه منو داری و اینطور برات تو خانواده مشکل درست شده ناراحت نمیشی و پرویز باز هم انگشتامو غرق بوسه کرد و گفت:زری میدونی چیه؟اگه تموم دنیا علیه عشق من و تودست به دست هم بدن و بخوان بند از بند تنم جدا کنن از تو جدا نمیشم...
R A H A
11-03-2011, 12:39 AM
حرفهای پرویز من دیوونه و خل را دیوونه تر و خل تر میکرد میخواستم با همه قدرت جیغ بزنم موهامو بکنم خودمو از پنجره اتوموبیل بیرون بندازم و به مردم بگم من انقدر خوشبختم که خوشبختی داره خفه م میکنه!...
مخلصتونم چاکرتونم ریگ ته کفشتونم لاستیک ماشینتونم دیگه نمیخوام زنده باشم چون میترسم این خوشبختی را یکروز از من بگیرن!...توی همین عوالم بودم که پرویز شونه هامو بغل زد و منو بخودش فشرد و گفت:زری!...خیلی زودتر از اونکه تو فکر کنی زن من میشی!...
من حیرت زده حرفهای زری را قطع کردم و پرسیدم:با این صراحت از تو خواستگاری کرد؟...
-بله مخلصتم!اون با همین صراحت از من خواستگاری کرد.
زری لحظه ای مکث کرد و با لحن مرددی پرسید:یعنی من لیاقت همسری پرویز رو ندارم؟...
از حرفهای زری دلم ناگهان در سینه تپید پاسخ گفتن به این سوال کار من نبود سخن گفتن از تفاوتهای زندگی که بر جامعه انسانی تحمیل شده است کار دشواری است چرا باید انسانها چنان دره های عمیق تفاوت بین خودشان حفر کنند که مانع از همبستگی ها شود؟؟مگر نه اینکه همه ما از یک ماده و خاک بوجود آمده ایم و در خاک فرو میرویم.مگر نه اینکه گفته اند ما برهنه بدنیا می اییم و برهنه هم از این دنیا میرویم پس این تفاوتها را برای چه بوجود می آوریم که دشمن صمیمت و حیثیت انسانی شود...من غرق در افکار تلخ خودم بودم که صدای غمگین زری مرا بخود اورد...
-شاید هم سکوت تو علامت رضا باشه و من خیلی خلم که یه همچی امیدهای احمقونه ای بخودم میدم!...
-خدای من زری!این چه حرفیه میزنی داشتم...داشتم فکر میکردم که چه زود همه چیز داره عوض میشه!...فریما میخواد بره آمریکا تو داری شوهر میکنی و من نمیدونم از تنهایی چه خاکی به سرم بریزم...
زری بی اختیار از جا بلند شد روی گونه من بوسه ای گذاشت و دوباره در جای خود نشست و اینکار را چنان به سرعت انجام داد که بازرگانان پرخور و بلند قد آمریکایی با آن پوست سرخ و چشمان کمرنگ که در روشنایی خورشید به زحمت دیده میشود چنگالهای خود را در فضا معلق نگهداشتند و من از شرم سرخ شدم و گفتم:زری!عزیزم!مگه نمیدونی که آمریکاییها درباره دو تا زنی که در ملاء عام همدیگر را ببوسند فکرها بد بد میکنن!...
-گور پدرشون!...
نمیتونم جلو جوش آوردن محبتمون رو بگیریم هر فکر دلشون میخواد بکنن تو با این حرفت دل منو تو سینه تکون دادی!...
پیش خودم فکر کردم حق با زری است بهتر است آنها توی مملکت خودشان اینجور فکرها را بکنن هزاران سال است که مردها و زنهای مشرق زمین همدیگر را برادر و خواهری بوسیده اند و باز هم خواهند بوسید و هیچ فکر بدی هم به مخیله خود راه نمیدهند.
-بسیار خوب زری جون ادامه بده بالاخره تو چی جواب دادی!...
-راستش من خجالت کشیدم مادر دخترای محجوب پایین شهری عادت داریم خواستگار بیاد در خونه مون و از پدر و مادرمون سوال بکنه که ایام پسرمون رو به غلامی قبول میکنین ؟...من خیلی خجالت کشیدم خیلی ترسیدم خودم هم شک دارم که چنین ازدواجی سر بگیره!...(در این لحظه دو قطره اشک ناکامی از چشمان سیاه زری روی گونه ها غلطید)...چطور ممکنه پدر و مادر پرویز سوار کادیلاکشون بیان در خونه ما تازه من چه جور میتونم پدر و مادرم را به اونا نشون بدم من از غصه دق میکنم!...خودم هم نفهمیدم چه جور جواب پرویز را دادم منم دستشو بوسیدم و دم ایستگاه اتوبوس از اتوموبیلش پیاده شدم و با اتوبوس به خونه برگستم دلم میخواست میرفتم تو اتاقم و تا صبح بیدار مینشستم و درباره حرفهای قشنگ پرویز فکر میکردم اما وقتی احمد قصاب را کنار سفره پدر و مادرم دیدم آنقدر عصبانی شدم که دلم میخواست میرفتم پشت بوم و خودمو با سر مینداختم پایین بدجوری حرصم گرفته بود روزگار خیلی نامرد بود هنوز نیمساعت از احساس خوشبختی من نگذشته بود بود که آنروی سکه را بمن نشان داد...یه طرف سکه پرویز و یه طرف سکه احمد قصاب!...نه اینکه خیال میکنی من پامو از گلیم خودم بیرون گذاشتم بخدا قسم به چیزی که فکر نمیکنم ثروت و موقعیت خانوادگی پرویزه!...اگه من احمد قصاب را به اندازه پرویز دوست داشتم همین عکس العمل رو نشون میدادم که وقتی پرویز بخونه ما می آمد ولی چه کسی میتونه تو این دور و زمونه حرفهای منو باور کنه!...راستی تو باور میکنی ثری؟...بخدا اگر تو هم باور نکنی خودمو میکشم!...
من دست زری را که اشکارا میلرزید گرفتم و فشردم...
-قبول دارم که خیلی مشکله کسی این حرفها را باور بکنه!توی دنیایی که آدمها برای یه تفاوت کوچولو مثل دو رتبه بالاتر تا کمر خم میشن و غرور انسانی را به لجن میکشن چه کسی میتونه باور کنه که تو به این دلیل دست رد به سینه احمد قصاب میزنی که پرویز را بخاطر پرویز نه مال و ثروت پدری و تیتر مهندسی ترجیح میدی!...
زری لقمه غذایی که تا جلوی دهانش برده بود دوباره بداخل بشقاب گذاشت اشک درماندگی مجالش نمیداد دو بازرگان محترم امریکایی که کت و کراوات خود را در آورده بودند و یک لحظه چشم از ما برنمیداشتند حالا دیگر تقریبا غذا خوردن را فراموش کرده بودند گریه آرام و مظلومانه زری آنها را بیشتر از آنچه در خصلت نژاد و تبارشان بود مبهوت میکرد من حاضر بودم قسم بخورم که آنها ما دو تا را موجودات منحرفی میدانستند چون هرگز نمیدانستند چنان مکالمه پر از اشک و آه و بوسه ای را ناشی از یک دوستی ساده بدانند!...
زری ادامه داد:من انقدر گیج بودم که صاف رفتم تو اتاق و روی تشک خودم افتادم میدونی که همه بچه ها توی همین یک اتاق میخوابیم مادرم رختخواب همه را انداخته بود اما خوشبختانه هیچیک از بچه ها در اتاق نبودند بساط شام که با دل و جگر رنگین شده بود حتی کوچکترین برادرم که دو سال و نیمه است هم تا آنموقع بیدار نشانده بود.چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله مادرم پیدا شد و همینکه مرا روی تشک خوابیده دید جلو آمد کنارم نشست و گفت:دختر خوشگلم!چی شده؟...حالت خوب نیس!گفتم:مادر ولم کن!...حوصله ندارم!مادرم گفت:دخترم!بلند شو بیا پیش ما مگه ندیدی مهمون داریم برخورنده س پدرت داره مثل مار بخودش میپیچه که چرا تو نمیای سر سفره بلند شو دخترم!بلند شو!...گفتم:مادر!...من حالم خوب نیس نمیتونم بیام تازه به چه حقی این مرد را راه دادین تو خونه من نمیخوام زن یه همچی آدمی بشم من میخوام ادامه تحصیل بدم...
مادرم برای اولین بار رک تر از سابق جوابم را داد...
-مگه احمد آقا چه عیبی داره؟...مرد با خداییه شغلش خوبه خونه شخصی داره دراومدش خوبه.همین الان داشت میگفت که قراره فردا یه پیکان نو از کارخونه تحویل بگیره خونه داره ماشین داره کسب پر درآمد داره خیلی هم چشم و دل پاکه مگه خیال میکنی پسر اوتول خان میاد خواستگاریت بلند شو!بلند شو و بیا که سر و صدای بابای بیچاره ت در میاد خدا را خوش نمیاد از صبح تا به شب جون کنده حالا یه لقمه نون توی حقلش زهر بکنی!...
نمیدونستم به مادرم چی جواب بدم تو میدونی که من مادرمو چقدر دوست دارم پدرم را میپرستم دلم براشون ضعف میره اما اگر من سر سفره میرفتم معنیش این بود که حاضرم زن احمد قصاب بشم تو فقط فکرشو بکن من داشتم از عشق پرویز میسوختم و آنوقت باید میرفتم کنار دست مرد دیگه ای و میگذاشتم برام دل و قلوه سیخ بزنه و تعارف بکنه!باور کن از خودم نفرت پیدا کرده بودم مادرم هم دست بردار نبود و من از شدت ضعف و درماندگی به گریه افتادم.دست مادرم را بوسیدم پای مادرم را بوسیدم التماس کردم که حالم خوب نیست بگذار بخوابم تا بعد!...با وجود این تا پدرم بالای سرم نیامد مادرم دست بردار نبود من از شدت ناراحتی تب کرده بودم خدای من!فقط خودتو جای بگذار تا بفهمی چه میکشیدم!...
حرفهای زری مثل سرب داغ توی حلقم میریخت و نفس کشیدن را بر من تنگ میکرد این اجتماع بعد از مدرسه چه نقشه هایی برای ما داشت از جان ما چه میخواست؟...حس میکردم محیط کوچک رستوران دارد مرا در خود میفشارد و اگر چند دقیقه در ترک رستوران تاخیر کنیم دیوارهایش ما را در خود هضم میکند...بعضی اوقات انسان حس میکند اگر از برابر سئوالی که قرار گرفته فرار کند کار شرافتنمندانه ای انجام داده است و من دلم میخواست همینکار را بکنم اما نگاههای ملتمسانه زری مرا برجای خود میخکوب میکرد...
-ببین زری!..من میدونم طفلکی تو چه کشیدی؟حقش نبود ما سه نفری به این زودی اینهمه درگیری پیدا کنیم خیلی از دخترها و پسرها پس از خروج از مدرسه لااقل دو سه سال وقت فکر کردن دارند اما نمیدانم چرا هر سه ما توی دردسر افتادیم امروز صبح فریما آنقدر پای تلفن گریه کرد که دلم کباب شد امشب پدرش یک مهمونی خصوصی داره که فقط مهندس خروس و پدر و مادرش دعوت دارند خوب هدف پدر فریما معلوم بود!...ارتباط و نزدیکی بیشتر برای شناخت خانواده های طرفین!...اگر زورم میرسید روی چهره این ارتباط تف می انداختم !زری که برای لحظه ای رنج درونی خود را به فراموشی سپرده بود پرسید:جاوید چی میگه؟
-علیه سرمایه دارا شعار میده!...همین!...هنوز جاوید حرفی از عشق به میون نیاورده و معلوم نیست برداشت اون از علاقه فریما چیه؟...
زری دستهای بلند و کشیده اش که نظیرش را ندیده بودم بهم قلاب کرد و با لحن تلخی پرسید:خدایا!...مخلصتم!...چرا ما؟...
دلم میخواست منهم از تورج حرف میزدم تورج بعد از آنشب دیگر به من تلفن نزده بود دلم شور میزد دوسه بار تلفن زدم هیچکس گوشی را برنمیداشت اوایل فکر میکردم این دلتنگی ناشی از یک کنجکاوی است اما دلتنگیهای من پایان ناپذیر بود حتی وقتی مادرم مرا به صرف غذا دعوت میکرد مفهوم دعوتش را نمیفهمیدم و مثل بهت زده ها به او خیره نگاه میکردم مادرم در آغاز چیزی نمیگفت ولی یکروز ناگهان مرا بغل زد و همانطور که چلپ چلپ بوسه روی لپهای من میگذاشت گفت:دخترم!...برگ گلم!ناز نازنینم عاشق شده عاشق شده!...
من مادرم را بغل زدم و در حالیکه از شرم سرخ شده بودم گفتم:مادر!بس کن!...اما مادر دست بردار نبود او به این دلیل که عشق طلیعه ازدواج است و بزودی صاحب داماد خواهد شد چنان به هیجان آمده بود که حتی جلو هجوم خاطرات سالهای جوانیش را نمیتوانست بگیرد او برایم تعریف کرد که وقتی عاشق پدرم شد چند روز چنان بهت زده بود که همه کلمات مفهموش را از دست داده بودند و معنی هیچ حرفی را نمیفهمید.
-خودم هم نمیدونستم چه خبر شده حتی طعم غذا را هم درست تشخیص نمیدادم ...خدای من!حالا نوبت دختر کوچولوی خودمه!بالاخره هر چی باشه دختر از مادر ارث میبره!...
R A H A
11-03-2011, 12:39 AM
زری آخرین لقمه را با بی میلی فرو داد و گفت:نمیدونم چی پیش میاد قراره امشب باز هم من و پرویز همدیگه رو ببینیم تازه جواب پرویز را چی باید داد خدا میدونه!...
-بالاخره نگفتی پدر ومادرت چی گفتن؟...
-زری سر قشنگش را روی دست راست تکیه داد و گفت:چی بگم مخلصتم!...اونا اسبشون رو زین کردن که منو بدن احمد آقا قصاب طرف خیلی قرص و محکم ایستاده و میگه هر چی شما بگین من برای زری خانم انجوم میدم اصلا چیزی که براش مطرح نیست خود منم همه حرفهاشو با پدر و مادرم میزنه!...
ناگهان فکری به مغزم خطور کرد:چطوره با خودش حرف بزنی باون بگو که دوستش نداری و مرد دلخواهتو پیدا کردی و میخوای با اون ازدواج بکنی!...
زری با ناامیدی سرش را تکان داد:نمیدونم شاید هم اینکارو کردم.
گفتگوی من و زری بی پایان بود وقتی تو در یک گفتگوی بی پایان نتوانی نتیجه ای بگیری هیچ چاره ای جز ادامه پر حرفی نداری منو زری مرتبا حرف زدیم و نالیدیم و بعد کیفش را زیر بغل گذاشت و رفت.وقتی زری از من دور شد من اندام بلند و کشیده او را که در ظرافت یکی از شاهکارهای خداوند محسوب میشد مدتها تعقیب میکردم و از خود میپرسیدم آیا چنی اندام لطیف و برازنده ای را خداوند به این دلیل خلق نکرده که معجزه دیگری به نمایش بگذارد؟
روزها همچون نخلهای بلورین باران بی پایان از چشم آبی آسمان فرو میریختند من هیچ خبری از تورج نداشتم و هر چه تلفن میزدم هیچکس گوشی را برنمیداشت نمیدانم آدمهای دیگر هم توی این دنیا با چنان بیخبرهایی روبرو شده اند یا نه؟...زندگی در شهرهای کوچک حداقل این حسن را دارد که سراغ گم کرده را از هر کس میتوانم گرفت اما در تهران چند میلیونی تو چگونه میتوانی سراغ مردی را بگیری که تنها اطلاع تو از او اینست که مهندس آرشیتکت است از شرکتی که در آن سهیم بوده اخراج شده یک بچه 7 ساله به اسم سیروس دارد و دوست پرویز است!شاید این اخری بهترین وسیله برای یافتن تورج بود اما چگونه؟...پرویز خود گرفتاریهای عجیب و غریبی با زری بهم زده بود و یافتن او بدون کمک گرفتن از زری امکان پذیر نبود در حالیکه زری هم سه روز مرا از خود بی خبر گذاشته بود همچنانکه فریما هم تقریبا مرا به فراموشی سپرده بود اما درست در لحظه ای که از شدت بی خبری و ناراحتی به مرز عصیان رسیده بود خبر شدم که تورج بیمار است!خبر بیماری ناگهانی تورج را پسرش سیروس به من داد!
-ثری چون!بابا چند روزه مریضه!...امروز مامان بزرگ هم سوپ براش نیاورده!...
تلفن تقریبا از دستم افتاد برای هر موجودی چه زن و چه مرد همیشه یک نقطه عزیمت وجود دارد نقطه ای که انسان ناگهان حس میکند از آن نطقه تبدیل به موجود دیگری شده درست مثل نقطه جوش آب که اب ساده تغییر ماهیت میدهد تا نقطه ای که شیر سفت و تبدیل به خامه میشود.
من با شنیدن این خبر وحشت زده حس کردم که تورج را دوست دارم و فکر بیماری تورج دیوانه ام میکند!نفهمیدم لباسم را چه جور پوشیدم مادرم در اتاق مهمانخانه سرگرم خیاطی بود داشت دو سه تا بلوز تابستانی برای دو برادر کوچولویم میدوخت خودم را به اتاقش رسانیدم و گفتم:مادر!من میرم بیرون!...
مادر لحظه ای چرخ را متوقف کرد نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:کجا!...
نتوانستم به مادرم دروغ بگویم من عادت نداشتم به مادرم دروغ بگویم اگر خداوند پدر ظالمی نصیب من کرده بود که همیشه فکر میکرد زندگی و حیات ما به اراده اوست در عوض مادری بمن هدیه کرده بود که از مهربونی لنگه نداشت.
-مادر!...تورج مریضه!...
مادر هاج و واج نگاهم کرد و گفت:حداقل لباس بهتری بپوش! مثل دیوونه ها شدی!...
من رفتم کنار دست مادرم نشستم بوسه ای بر موهایش زدم که آرام آرام خاکستری میشد زدم و گفتم:مادر!...میخوام یه چیزی بگم!...
-بگو مادر؟
-تا چند لحظه پیش نمیدونستم تورج رو دوست دارم.
مادر بیچاره با آن چشمان گردش مرا نگاه کرد که گویی دیوانه ای برابرش ایستاده است و از سر ترحم نباید عکس العمل نشان دهد.
-خوبه!خوبه!...برو ببین مرد بیچاره چش شده آخه یه بچه 7 ساله که نمیتونه از یه مرد مریض پرستاری بکنه!...
دوباره بوسه ای بر فرق سر مادرم بزدم طفلک بدون اینکه مرا تایید کند تشویقم میکرد به دیدن مردی بروم که ناگهان متوجه شده بودم دوستش دارم بسیار هم دوستش دارم...
در طول راه مثل همه زنان ایرانی هر چه فکر بد بود درباره تورج کردم و بیماری او را به هزار درد بیدرمان مربوط کردم و بالاخره سر خودم داد زدم:بس کن دختر!...این دستپاچگی از چیست؟...چرا اینطور ترسو وحشت زده شدی؟چرا دست و پایت را گم کردی؟...من جواب قانع کننده ای برای این سوالات نداشتم ولی همینقدر میدانستم که تورج آنقدر برایم عزیز است که دلم میخواهد به بهانه بیماری به دیدنش بروم و جانم را قربانش کنم.
بی شک من از ان لحظه عاشق شدنم را حس کرده بودم یکی دوبار بخودم نهیب زدم که دختر این افکار غلط که مایه شرمساری است از مغزت بیرون کن!تو حق نداری اینطور برای یک مرد نگران بشوی.هدف تو عشق و عاشقی نیست تو باید ادامه تحصیل بدهی تو باید دکتر شوی و تا آن تاریخ عشق بی عشق!...با وجود این حتی در همان زمان که اینطور خودم را به باد انتقاد گرفته بودم به او فکر میکردم.پیش خودم میگفتم لابد خیلی غمگین است ریش و سبیلش را نتراشیده چشمان درشت و غمگینش از میان چهره استخوانی و گونه های بر آمده اش مثل دو تا ذغال مشتعل از تب میدرخشید خدای من برای او چه باید پخت کاش از خانه غذایی با خودم آورده بودم بهتر است پیاده بشوم و برای او از مغازه خواربار فروشی چند تا سوپ آماده بخرم!...بیشک من بیمار شده بودم و اگر کسی درجه میگذاشت تبم حداقل روی سی و نه درجه بود.
وقتی زنگ در را فشردم صدای قدمهای کوچولوی سیروس را شنیدم.سیروس مثل یک موجود از جنگ برگشته کثیف و ژولیده و نگران بود انگار که موجودی وهم انگیز تعقیبش کرده بود و یا از چیزی ناپیدا میترسید.
-سلام خاله جون!...بابا تو اتاقش خوابیده!...
من مثل آدمهای گیج و گنگ مدتی در آستانه د راتاق خواب تورج ایستادم.سیروس کنارم ایستاده بود.با اینکه کاملا گیج بودم اما صدای تنفس این بچه 7 ساله تنها را میشنیدم خیلی هم واضح میشنیدم.مثل میش کوچولوی از گله مانده ای نفس نفس میزد.بی اختیار کنارش نشستم حالا سر من و او در یک نقطه مساوی قرار گرفته بود او بمن نگاه میکرد.در نگاه او درماندگی کودکانه کاملا خوانده میشد.حس میکردم که او در دنیای بزرگ ما کمتر از پدرش غریب و درمانده نیست.مادری او را در بطن خود در داغترین و پنهانی ترین نقطه وجودی خودش پرورانیده بعد در میان شادی و هلهله او را به شادیها و تحکیم داستان عشقی او و پدر بچه شده اما یکروز ناگهان مادر پسرش را تنها گذاشته و رفته است تا در بار های تهران و در کنار آدمهای خوشگذران غم از دست دادن شوهر و بچه را فراموش کند و فکر اینکه یک مادر بچه اش را مثل بچه حیوانات در جنگل زندگی رها کرده و رفته باشد مرا بشدت آزار میداد آب بینی سیروس تا مرز بر آمدگی لب بالایی فرو لغزیده بود با عجله دستمالی از کیف خارج شدم و گفتم:بابا در چه حاله سیروس جان!...خواب نیست؟
-نه خاله!...بیداره!همش بیداره و داد میزنه!دو سه روزی مادربزرگ اینجا بود و بالاخره امروز صبح رفتش!...
هر چقدر سعی کردم قیافه مادر تورج و مادربزرگ سیروس را جلو چشمانم مجسم کنم نشد.ولی عمیقا دلم میخواست بدانم او چگونه پیرزنی است.از آن پیرزنان چاق و پف آلود که گوشت بازو و سینه شان مثل گوشت زیر گلوی بوقلمون پایین افتاده یا از آن پیرزنهای خشکیده و چوبی که آدم از ترس نمیداند با انها چگونه حرف بزند یکوقت بخودم آمدم که سیروس مرا با زانویش بطرف اتاق پدر بیمارش هل میداد.
من با انگشت چند ضربه به در اتاق زدم.جوابی نیامد و همین موضوع دل مرا بیشتر به شور می انداخت ولی سیروس به کمکم آمد و با یک حرکت تند در را گشود اتاق غرق در تاریکی بود پرده سیاه جا و ورود نور را از تنها پنجره اتاق بسته دستم را به جستجوی چراغ بردم اما صدای ضعیف تورج مرا برجا میخکوب کرد.
-خواهش میکنم چراغو روشن نکن!
از آنجا که هنوز روز بود نور کمرنگی فضای اتاق را روشن میکرد.فقط باید چند لحظه دیگر صبر میکردم تا چشمم به تاریکی عادت میکرد بوی عرق تن به شدت آزارم میداد.
خودم را بطرف تختخواب جلو کشیدم بالاخره چشمانم به تاریکی عادت کرد و من کنار بالش تورج جایی برای نشستن پیدا کردم بوی عرق تن همچنان آزارم میداد.به چهره تورج خیره شدم خدای من!تمام چهره اش را ریش انبوهی پوشیده بود و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق پهن شده بودند...دستم را در جستجوی دست تورج لغزانیدم عجیب بود تن او مثل تن مرده یخ بود در حالیکه پیشانیش پر از دانه های درشت عرق بود.
-تورج موضوع چیه؟...دکتر تو را دیده؟...
صدای تورج به زحمت و بریده بریده از گلو خارج میشد.
-دکتر!..احمقانه ست!...دکترها نمیتونن ما رو بپذیرن!...دکتر مخصوص داریم ....دکتر عزرائیل!...پرت و پلا میگم نه؟...تو کجا بودی زن!من تا جهنم رفتم و برگشتم...
من حیرت زده به کلمات بریده بریده تورج گوش میدادم نمیتوانستم باور کنم آن تورج آرام و ساکت ناگهان به چنان وضع درهمی افتاده باشد نمیتوانستم بیماری او را تشخیص دهم ولی میتوانست م بفهمم که هذیان میگوید...کلمات او بتدریج در گریه و بغض میشکست...تورج دستم را محکم گرفته بود و میفشرد طوریکه استخوانهای دستم صدا میداد و سردی دانه های اشکش را روی پوست دستم حس میکردم...معمولا در چنین مواقعی من نمیتوانم هیچ حرفی بزنم تنها باید راه بیفتم و کاری بکنم دستم را به زحمت از دست یخ زده اش بیرون کشیدم و به اتفاق سیروس روانه آشپزخانه شدم تلاشهای من بعد از یکی دو ساعت به نتیجه رسید سوپ گرمی برای تورج آماده کردم او اندکی بخود آمد و حتی اجازه داد چراغ اتاق را روشن کنم خدای من چهره او حداقل 10 سال پیرتر نشان میداد هنوز نمیتوانستم معمای پرده سیاهی را که جلو پنجره زده بود حل کنم.
این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟چرا اتاقو تاریک کردی؟...چرا به دکتر مراجعه نمیکنی؟...
تورج از پشت پلکهای فرو افتاده اش بمن نگاه کرد و گفت:ناراحتی عصبی است!مهم نیست همیشه همینطوره راستی کی شما را به اینجا آورد؟...من پریز تلفنو کشیده بودم...حرفهای تورج اگرچه بر اثر هذیان بود اما به هیجان میکشید چیزی که قطعا اسمش عشق بود دوباره در من میجوشید و بالا میگرفت برای اولین بار سر خم کردم و روی گونه هایش را بوسیدم باور کنید نمیدانستم چگونه مرتکب چنین کاری شدم چون این اولین باری بود که من آگاهانه از روی قصد مردی را میبوسیدم.
تورج هم ظاهرا انتظار چنین حرکتی را نداشت چشمانش که بیشترین قسمت آن را سفیدی تشکیل میداد بروی من دوخت و فقط گفت:متشکرم که اومدی!...
من دستش را در دست گرفتم و فشردم و حس میکردم که برای اولین بار میخواهم دست مردی را با تمام قوت و قدرت چنان به دستم بفشارم که هر دودست یکی شود.بیماری تورج برای من نگرانی آور بود اما این نخستین بار بود که از خودم به وحشت افتاده بودم...در من تغییرات شگرفی در حال بروز و ظهور بود چشمانم به شدت میسوخت سینه هایم تیر میکشید دلم میخواست پای تخت خواب تورج ساعتها و ساعتها مینشستم حتی خودم را مثل آدمهای تارک دنیا به تختخوابش میبستم حس اینکه سرنوشت مشترکی داریم مرا کاملا دگرگون کرده بود چه کسی به من تلقین میکرد که ما سرنوشت مشترکی داریم؟چه کسی به من میگفت که باید دوستش داشته باشم و تا پای جان برای این مرد ناشناس فداکاری بکنم؟نمیدانم اما همه چیز واقعیت داشت من نمیتوانستم او را در چنان حالی ببینم و بروم بگمانم نیروی افریننده ای که زن ومرد را بر کره زمین نهاد نخستین شاهکار معجزه گونش ایجاد غریزه مرد دوستی در وجود زن بوده است اگر زنها مردها را دوست نمیداشتند شاید در اولین موج بیماری واگیردار همه مردها میمردند و نسلشان از روی زمین بر می افتاد چون مرد بیمار به پرستاری زن احتیاج دارد چنانکه بعد از دو ساعت از زمان توقف من د رخانه تورج این مرد بیمار هذیان گو به سرعت رو به بهبود میرفت و در اینحال چشمانش رطوبت گرم میگرفت.دستهای یخ زده اش گرم میشد و او نیز نگاه عشق انگیزش را بر چهره من میدوخت و گویی با تمام قدرت فریاد میزد...
-ثری!...دوستت دارم!پیش من بمان!...
وقتی تورج را ترک کردم و به منزل برگشتم دیروقت بود همه ناگهانی اتفاق افتاد.همینکه در برویم گشوده شد پدر را خشمگین در برابرم دیدم او پا برهنه خودش را به پشت در رسانیده بود خانه ما یک خانه مدل قدیمی بود.دری آهنین داشت که به حیاط خانه باز میشد محوطه حیاط کوچک بود دو سه ردیف گلکاری یک حوض کوچک که به درد آب تنی بچه ها میخورد و بعد در ساختمان اصلی خانه شروع میشد که دو طبقه بود خانه ما را با سیمان سیاه رنگ زده بودند و من همیشه از این بابت دلگیر بودم و مادرم را سرزنش میکردم که چرا اجازه داده است خانه ما اینقدر سیاه و تاریک باشد و منظره زندانهایی را که در فیلمهای سینمایی میدیدیم بخاطر بیاورد!مادرم افسوس کنان میگفت:مگر پدرت به آدم اجازه حرف زدن میده!هر کاری خودش بخواد میکنه چه میشود کرد بالاخره ارباب خونه پدرته!...
حالا پدر خشمگین و پا برهنه پشت در ایستاده بود و از شدت ناراحتی بمن نگاه نمیکرد ولی صدای عصبی و بی احساس او در گوشم میپیچید...
دختر لکاته!...برو به همونجا که تاحالا بودی!تف بروی تو!
برای لحظاتی قدرت تفکر از من سلب شده بود.نگاهم بدنبال مادر جستجو میکرد اما از او هیچ خبری نبود.بعد فهمیدم که پدر همه را توی یک اتاق کرده و در برویشان بسته بود و حتی تهدید کرده بود اگر مداخله کنند خانه را با همه موجودات زنده و مرده اش به آتش میکشد!...
من مثل مجسمه گچی ایستاده بودم کاملا بی حرکت بودم اگر کسی در آن لحظه از من فیلم میگرفت فقط چشمانم مثل چشم عروسکی که تازه به بازار آمده بود به چپ و راست میچرخید با وجود این پدر خواست در را ببندد خودم را بداخل خانه انداختم و به آرامی مادرم را صدا کردم...
-مادر!بدادم برس!...
بیچاره مادرم که در آن لحظه خودش را میزد و بیچاره برادرها و خواهرهای کوچولویم که مثل اسیران در اطراف مادرم جمع شده و منظره دلخراش خود زنی مادرم را تماشا میکردند.
پدر معطل نکرد در را بست و موهایم را دور دستش پیچید و با مشتی مرا بر زمین کوبید و بعد جسد نیمه جان مرا که از ترس یخ بسته بود بدور حیاط خانه میچرخانید در آنحال تمام سعی من این بود که سر و صدا نکنم تا کار این رسوایی به همسایه ها نکشد ظاهرا پدرم هم همان حال مرا داشت او در سکوت مرا میچرخانید میزد روی زمین میکشاند و فقط گاه گاه کلمه هرزه پست بیشرف بر زبان میراند...سعی میکردم تا آنجا که ممکن است مقاومت کنم و با سکوت خودم رفتار غیر انسانیش را محکوم کنم ضربات مشت و لگد او مثل ضربه برنده کارد در تنم مینشست حس میکردم زانویم بر اثر کشیده شدن روی آجر حیاط داغ شده و شاید هم خون می آمد از ترس چشمانم را بسته بودم چون میترسیدم هنگام فرود آمدن مشتهای پدر نتوانم خودداری کنم و فریاد بزنم در درونم خشمی چاره ناپذیر میجوشید دندانهایم کلید شده بود و درد مثل آتش همه جای تنم را میسوزانید من میدانستم که پدر میخواهد به پایش بیفتم و التماس کنم که مرا از خانه بیرون نکند ولی در همان حال که چنگالهای نیرومندش چون مته های الکتریکی تنم را سوراخ میکرد زبانم انگار که حرف زدن را از یاد برده بود یا چون میدانست که جای خودش امن است مطلقا به حرکت در نمی آمد!
پدر مرا میزد بروی زمین میکشید و بتدریج خسته و خسته تر میشد و من آرام آرام حس میکردم دردها کم و کمتر میشود و یک وقت متوجه شدم که به صورتم آب میزنند و مادر و بچه ها گریه میکنند.ظاهرا پس از اینکه من کاملا بیهوش میشوم پدر مرا به راهرو میکشد و بعد مادرم را صدا میزند و میگوید بیا مرده دختر هرزه ات را بردار!مادرم از شدت گریه به هق هق افتاده بود برای اولین بار بود که از دهان او نفرین میشنیدم درد پس از بیهوشی باز میگردد.همچنانکه خورشید پس از رفتن ابرها دوباره در آسمان ظاهر میشود تمام تنم میسوخت برادر 12 ساله ام تنها موجود خانه بود که گریه نمیکرد مات و مبهوت شیشه مرکوکورم در دست بالای سرم ایستاده بود و ناگهان فریاد زد:خواهر!من و تو از اینجا میریم!من کار میکنم و خرج تو را میدم!...و بعد از در خانه بیرون دوید!...مرد کوچک شجاع من!دلم میخواست درد نداشتم و دنبالش میدویدم و برادر کوچولو و تنهایم را در آغوش مشکیدم و هزار بار قربان صدقه شان میرفتم.
سه روز تمام تب میکرمد حالت تهوع داشتم و مادرم معتقد بود که ضربه کفش پدرم به گیجگاه خورده است در دو روز اول مادرم طبق معمول هر وقت پدرم مرا میزد به دوستانم که تلفن میکردند میگفت من رفته ام منزل خاله و من همیشه با التماس از مادرم میخواستم اگر تورج تلفن کرد بگذارد با او صحبت کنم.
-آخه مادرجون او مریضه!...فقط یه بچه 7 ساله داره ازش پرستاری بکنه!...
روز اول هر بار که از مادر چنین درخواستی میکردم سرم داد میکشید:بس کن!...دیگه اسم اونو نبر!...بخاطر اون بود که پدرت میخواست تو را بکشه!...میخوای مادرتو بکشی؟...
اما روز دوم سعی کردم او را با دلیل و منطق قانع کنم که من باید با تورج حرف بزنم...
-ببین مادر...تورج عمل بدی در حق من مرتکب نشده که مستوجب چنین مجازاتی باشه!اون منو دوست داره اما هنوز هم درست و سحابی از عشق و دوست داشتن با من حرف نزده درسته که من به آپارتمان تورج رفتم ولی هیچ خطایی از ما سر نزده تازه من از دو شب پیش حس کردم دوستش دارم آنقدر که اگر از من تقاضای ازدواج بکنه حتما قبول میکنم...
مادر بیچاره ام که فکر میکرد ان تقاضا جنبه واقعیت بخود گرفته برآشفت و گفت:دختر من نباید زن مردی بشه که قبلا زن گرفته و یه بچه هم داره!...تو میدونی بعدا همین بچه دشمن خونی تو میشه؟...
-مادر!خواهش میکنم فعلا که به قول خودت نه بباره نه به داره!...اون مریضه و خیلی تنها...تازه تعجب میکنه چرا من ناگهان تنهاش گذاشتم...
مادر بالاخره مثل همیشه تسلیم شد و گفت:خیلی خوب!...حالا به فکر خودت باش!...تو باید خودتو برای کنکور آماده کنی عشق و عاشقی پیشکشت!...
و من مادرم را بوسیدم و نوازشش کردم.
-الهی فدای تو مادر...
وقتی مادرم از اتاق بیرون رفت.تا من گریه او نبینم سرم را روی دستم گذاشتم و گریستم!...نمیدانم چرا در آن لحظه گریه میکردم گریه ای بسیار شدیدتر و عمیقتر از گریه ای بود که بخاطر کتکهای پدرم کردم...شاید این یکنوع گریه همدردی بود همدردی مشترک زنان!...مادرم چقدر از تندخویی های پدر چشیده بود خدا میداند او به پدرم فکر میکرد که باز سه روز بود هر چه مادر برایش میپخت لب نمیزد و به حالت قهر در خانه رفت و امد میکرد و من به فکر تورج بودم که بیمار و رنجور در بستر افتاده بود.
غروب روز دوم بود که تورج تلفن کرد صدایش بنظرم سالمتر می آمد.
-ثری جان!تو با من قهر کردی؟...
هر وقت تورج یک جمله کامل با من حرف میزد از شدت شوق قلبم تیر میکشید به دروغ برایش از یک سفر اجباری 24 ساعته حرف زدم اما او ناباورانه حرفم را تایید کرد و درباره خودش گفت که حالش نسبت به دو روز پیش بهتر شده و حتی امروز عصر برای قدم زدن از خانه خارج شده است.
دلم میخواست تورج از من دعوت میکرد تا به دیدارش بروم و بالخره تورج گفت:حاضری فردا ناهار مهمون من باشی.
و نگذاشت من جواب مثبت یا منفی بدهم و بلافاصله گفت:تو املت روستایی دوست داری؟...
تورج برای اولین بار با صدایی که هیجان از آن منعکس بود جواب داد:این یه دامه!...یه دام درست و حسابی برای کشیدن دختران خوشگل به آپارتمانم!...
-بنابراین بهتره همون دختران خوشگلو دعوت کنی چون دخترای زشت هیچوقت گول نمیخورن!...
برای اولین بار صدای خنده تورج را شنیدم خنده اش پربار بود انسان حس میکرد سهمی از شوق و ذوق در آن خنده نهفته است چیزی از زندگی با خود دارد که قبلا در وجود او گمشده بود.
-تو خوشحالی تورج؟...
-بله!اعتراف میکنم!...
-من اعتراف خشک و خالی را دوست ندارم باید دلایل خوشحالی خودتو به من بگی!
-بسیار خوب خانم بازپرس!...باید همدیگه را ببینیم و تو از من بازپرسی کنی.
وقتی به آپارتمان تورج رسیدم از حیرت در آستانه در خشکیدم درست مثل اینکه من با یک سفینه نامرئی به سیاره ناشناخته ای قدم گذاشته بودم آپارتمان تورج شسته و تمیز بود.گویی رو افتتاحش بود در این لحظه بود که تازه فهمیدم محل سکونت مرد محبوب من تا چه اندازه کثیف آلوده و ژولیده بوده است گرد و خاک قابهای عکسی که روی دیوار به چشم میخورد رفته بود کاغذ دیواریها بنظر براقتر و شفافتر می آمد تنها تابلو نقاشی که منظره یک روز برفی در یک روستای آرمیده در بغل کوهستان را نشان میداد کاملا به چشم میخورد آنگاه تازه بر سر روستا برف باریده بود.
مبلهای سالن پذیرایی که با پارچه زرد دوخته شده بود کاملا نو بنظر میرسید روی میز وسط اتاق پذیرایی یک دسته گل مریم داخل یک تنگ کریستال به چشم میخورد از پشت شیشه های پنجره روشنایی تند بعدازظهر تابستان به چشم می آمد عطر گل مریم در فضای نیمه مرطوب و خنکی که کولر آبی ایجاد کرده بود بیشتر قابل تحمل بود تورج در یک شلوار جین آمریکایی و یک بلوز آبی آستین کوتاه با صورت اصلاح کرده انگار که تازه از داخل جعبه مغازه کادو فروشی بیرونش کشیده بودند دستش را به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی صادقانه مرا تماشا میکرد.
-صبر کن ببینم تورج!اینجا چه خبر شده؟...شاید من به آپارتمان همسایه را عوض گرفتم؟...
تورج دستم را گرفت و بطرف مبل برد.
-تقریبا حدست درسته عزیزم!...خیال میکنم ایندفعه تورج بد را کاملا از خونه بیرون انداخته باشه!...من همانطور که روی مبل در کنار تورج مینشستم حیرت زده پرسیدم:مقصوت از تورج بد کیه؟...من هرگز نمیتونم آدم بدو دوست داشته باشم!...
تورج دستش را روی دستم گذاشت و گفت:حق با توست ثری!...از همون لحظه ای که تو را دیدم به جنگ تورج بد رفتم تو هر بار که منو میدیدی تورج بد چند قدم عقب نشسته بود و تورج خوب بیشتر خودشو نشون میداد...
راستش حرفهای تورج برایم گیج کننده بود آن فضای تمیز و پاک آن چهره نیمه روشن و ان نگاه شفاف که در پشت یک شیشه نازک اشک میلرزید برایم معماهای شیرینی بودند به پشتی مبل تکیه دادم و بعد به چشمان تورج که پر از شوق زندگی بود خیره شدم و گفتم:صبر کن ببینم!تو داری برای من معما حل طرح میکنی یا مسابقه بیست سوالی!...خواهش میکنم با من راحت تر حرف بزن من هنوز یک بچه محصلم!...
-موافقی پس ازناهار؟
-اره سخت گرسنه ام!...هر وقت معما میشنوم گرسنه تر میشوم!
R A H A
11-03-2011, 12:40 AM
ما دو تا روبروی هم نشسته بودیم و حرف میزدیم تورج دستها را زیر چانه زده بود و حرف میزد و نگاهش را بیشتر به نقطه نامشخصی پرواز میداد.پرده های دو پنجره ای که به خیابان باز میشد کشیده بودیم تا نور تند بعدازظهر تابستان اذیتمان نکند بنظرم میرسید که تورج هنوز از تحمل نور تند در عذاب است و آرامش را در رنگهای خاکستری میجوید وقتی حرف نمیزد خیلی ساکت بودیم گویی هیچ چیز در اتاق زنده نبود هر جمله ای که بر زبان میراند ما را بیشتر بهم نزدیک میکرد انسانها مخصوصا ما ایرانیها وقتی خوب یکدیگر را میفهمیم که پرده های تاریک درونمان را بروی هم بگشاییم.
تا حتی نیمساعت پیش ما بیگانه های آشنا بودیم ما حالا آشنای هم و همه چیز هم بود حس میکردیم از افق و از پشت ابرهای خاکستری نوری بروی ما میتابد که زندگی هر دو ما را گرم میکند حالا چهره واقعی تورج را دقیقا میدیدم یک صورت استخوانی یک بینی کشیده لبهای نرم و مستقیم گونه های برآمده استخوانی و یک جفت چشم سیاه و درشت غمگین که تمام این مشخصات روی اندام باریک و کشیده ای استوار شده بود حس میکردم بدنش مثل درختان کشیده خرما مغزی سفید و شیرین دارد مثل کوزه های گلی قدیمی که در آن شربت میریختند آرامش او مثل کوه بود کوه قهوه ای غمگین نگاهش به نگاه سرگشته پرنده فراری و زخمی میمانست با وجود این سعی میکرد به نیروی عشق تازه یافته زخمها را ببندد و پانسمان کند.
ثری!بعضی حرفها گفتنی نیست!...شاید اصلا حرفهایی که توی دلم تلمبار شده گفتنی نباشد ولی تو باید بفهمی که معجزه عشق یکبار دیگه منو نجات داد...
تورج چنان از معجزه عشق سخن میگفت که یک معتقد مذهبی از خدواند و من هیجان زده گفتم:دلم میخواد همه چیزو بدونم!...
تورج دستم را محکم در دست گرفت انگار میترسید اگر من واقعیت را بفهمم ناگهان از آن خانه بگریزم...
-میخوام از یه حقیقت تلخ برات حرف بزنم!...چطوری بگم...چطوری...خوب میگم!...همه چیزو برات میگم!...من شدیدا معتاد بودم!...
مثل اینکه ناگهان سرم را زیر آب سرد گرفته باشند هیچ چیز وحشتناک تر از چنین خبری نمیتوانست مرا بیچاره و زبون کند مطمئنا اگر دوربینی از من در آن لحظه تصویری میگرفت تخم چشمانم از شدت اندوه تیره و سیاه نشان میداد.
-نه!...نمیخوام چنین حرفهایی بشنوم!...این حرف خیلی وحشتناکه!...خیلی وحشتناکه!...ناگهان از جا پریدم کیفم را بدست گرفتم تا از آن آپارتمان هر چه بیشتر فاصله بگیرم اما تورج از جا بلند شد و شانه هایم را محکم در دستهایش گرفت و گفت:صبر کن ثری!...تو حق نداری اینطور منو تنها بگذاری و بری!...من بخاطرتو بدنیای آدمهای خوب برگشتم...
نمیدانم چرا آنقدر خشمگین شده بودم دستهایم میلرزید ولی قدرت عجیبی پیدا کرده بودم و مطمئنا میتوانستم آن مرد بلند قد و استخوانی را بزمین بکوبم و بگریزم.
-ولم کن!...من نمیتوانم!من نمیتوانم اینجا بمونم!...
تورج مرا چندبار تکان داد و شانه ام را به دیوار فشرد و تقریبا فریاد زد:صبر کن دختره لجوج!...من بخاطر تو اینکار را کردم حالا میخواهی دوباره با سر توی لجن برگردم!...آها...چنین چیزی دلت میخواد پس برو!...برو و دیگه هرگز به اینجا برنگرد!...شما زنها همه تون سر و پا یه کرباسین!...شما هیچوقت عاشق یه مرد نمیشین شما همیشه عاشق ساخته های خودتون هستین!...
و بعد شانه های مرا رها کرد و مقابلم ایستاد...نمیدانم چرا فرار نکردم چرا ایستادم دلم میخواست با همه قدرت بگریم اشک آرام آرام در من میجوشید و از روزن چشمه چشمهایم بیرون میزد حس میکردم رویاهایم سخت درهم کوبیده شده و گرد و غبار آن چشمانم را کور کرده است.
این خیلی وحشتناکست که یک دختر 19 ساله تازه عاشق ناگهان بفهمد که مرد محبوبش در دنیای آلوده اعتیاد دست و پا میزده است صدای غمگین تورج در گوشم پیچید:
خوب!چرا نمیری و منو تنها نمیگذاری تا دوباره با اون گرد لعنتی خلوت کنم؟...یکبار اون زن هرزه منو در بازار هوس به مرد دیگری فروخت و در مقابل دنیای ساده و قشنگم را با دنیای گرد و غبار عوض کرد حالا تو که خیال کردم فرشته نجاتم شدی با تعصب و غرور میخوای منو به اون دنیا برگردونی!...
سرم را بلند کردم از پشت شیشه تار اشک چهره استخوانی و غمگین تورج را دیدم بدون شک چشمان او هم در برق اشک نشسته بود لبهای بیرنگش میلرزید و سینه استخوانیش به سختی بالا و پایین میرفت.
بی اختیار خودم را مثل بچه گربه گرسنه ای توی سینه تورج پنهان کردم:خدای من!چرا؟...چرا؟...
صدای گرم تورج همانطور که موهایم را نوازش میکرد در گوشم پیچید.او از پنهانی ترین حوادث زندگیش سخاوتمندانه با من حرف میزد...
-...بعد از آنکه فهمیدم او به من خیانت میکنه هیچ چیز نمیتونست آرومم بکن!...ما با عشق ازدواج کرده بودیم کلمات تمام جمله های عاشقونه ش یادم بود و مثل تیر توی قلبم مینشست...مثل اینکه یک باد مسموم ناگهان به مغزش خورده بود و هر چی پاک و عاشقونه بود با خود برده بود و در عوض حرص و آز مثل یک بیماری آزارش میداد...اون دیگه از من کلمات عاشقونه بوسه های گرم و آغوش پر از مهر نمیخواست اون فقط پول میخواست اتوموبیل میخواست.جواهرات میخواست چیزی که یک مهندس جوان تازه کار نمیتونست به اون سرعت فراهم کنه!...بچه بیچاره مون تنها شده بود هر وقت من از د رخونه بیرون میرفتم چند لحظه بعد او هم بچه را مینداخت و میرفت...میگفت میخواد کار بکنه اما بعدها فهمیدم که اون دنبال چه جوری کاری بود..
تورج در این لحظه ای برای مدتی ساکت شد بنظرم میرسید که کلماتی که بتواند اندوه عمیق و دلیل اعتیادش را بیان کند آنطور که من قانع شوم نمیافت و منکه سرم روی سینه اش بود ضربات تند قلبش را میشنیدم.
رفتار آن زن از آن جهت برایم گیج کننده بود که او اول بار نوای عشق را در کنار من سر داده بود...وقتی به بچه م نگاه میکردم که روزبروز میپژمرد وقتی پچ پچ مردمو میشنیدم که مثل میخ توی رگهای گوشم میرفت دست و پامو گم میکردم و دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و منو میبلعید ؟ولی زمین هیچوقت به میل آدم دهان باز نمیکنه و من باید راهی برای گم کردن خودم پیدا میکردم...
تورج باز هم سکوت کرد برای او بازگو کردن آنچه دلیل سقوط اخلاقی شده بود مشکل بنظر میرسید!...انگشتم را روی لبهایش گذاشتم و گفتم:هیس!...بس کن!دیگه نمیخوام بشنوم!...
تورج با هیجان خاصی پرسید:پس پیش من میمونی؟...
در حالیکه دانه های اشک آرام آرام روی گونه هایم میغلطیدند گفتم:آره...پیش تو میمونم!...
یکی از آن روزهای گرم تابستان بود ما در قلب مرداد ماه از شدت گرما تب کرده بودیم...تهران آن سال یکی از گرمترین تابستانهای زندگی خود را میگذرانید فریما با راننده پدرش به در خانه ما آمد و از آنجا هم به سراغ زری رفتیم.و بعد هر سه عازم یکی از رستورانهای خیابان پهلوی شدیم درختان حاشیه خیابانهای پهلوی که من آنها را خیلی دوست دارم از شدت تشنگی له له میزدند آسمان آن سال از شدت گرما و گرد و غبار قرمزی میزد و دخترها دکمه های یقه خود را از شدت احساس گرما آنچنان میگشودند که خط سپید سینه شان بدون خجالت در معرض نمایش میگذاشتند هر سه تفنگدار پر از حرف بودیم اما بیشتر حرفهایمان تا وقتی روی صندلی رستوران نشستیم معمولی و پیش پا افتاده بود زری تعریف میکرد که یکی از همکلاسی ها ستاره فیلمهای تبلیغاتی شده و آن دختر آرام و سر بزیر کلاس چنان قر و اطوار میریزد که انگار در مدرصه رقص و اطوار سالها شاگرد اول بوده است فریما حیرت زده پرسید:خدای من اون دختره ریزه میزه را میگی که ته کلاس مینشست و تو سرش میزدی جیکش در نمی آمد؟
-بله!...همونکه همیشه ناخنشو میجوید.
-ولی اون خوشگل نبود که...
زری نگذاشت فریما جمله اش را تمام کند و گفت:مخلصتم!زنده باد لوازم ارایش!...یه چشم براش کشیدن که آدم خیال میکنه چشماشو از آهوی باغ وحش قرض گرفته!...
دلم نمیخواست وقتمان با این بحثهای خسته کننده هدر رود...شاید یک هفته بیشتر بود که همدیگر را ندیده بودیم حس میکردم اجتماع در بحبوحه نقشه های عجیب و غریبی که برای زندگی ما میکشد ارام آرام دارد ما را از هم جدا میکند.
-بچه ها یادتون باشد که یکهفته س ما همدیگر را ندیدیم!
فریما موهای کوتاه قهوه اش را از روی پیشانی کنار زد آشکارا متوجه شدم که رنگش پریده است و آزار روحی او را بشدت در منگنه گرفته است.
-هی!...دلتون خیلی خوشه ها!...یکهفته اس دارم میجنگم شما خیال میکنین چون بابام میلیونره خوشبختم؟...
زری با مهربانی دستی به موهای فریما کشید:مخلصتم!ما هم که آه نداریم با ناله سودا کنمی میجنگیم!...
زندگی ما را در میان دستهای غول مانندش گرفته و مثل تیله بازی به این سو و آن سو میغلطاند.
-هی!...تنها به قاضی نرین منم یه کتک مفصل از بابا نوش جان کردم...
فریما مشتهایش را با عصبانیت روی میز کوفت...
-این دیگه غیر قابل تحمله!...آخه برای چی...انسون یه کالاس...و میخوان منو مثل یه کالا بین خودشون معامله کنن ولی من میگم مامانم اینطوری نیست!قربونش برم هزار مرتبه قربون صدقه م میره و سر همین موضوع با جاوید حرفمون شد.
من پرسیدم:پس قهر کردین مگه نه...
-اره!...دیروز هم که اومده بود درس بده بهونه آوردم که سرم درد میکنه اونم هیچی نگفت و رفت ولی وقتی درو پشت سرش بست سرمو گذاشتم روی بالش و گریه کردم آخه این چه سرنوشتیه که من دارم!
صدای جوان و شاداب فریما که تا سه ماه پیش یکپارچه شور و هیجان بود حالا بگوشم پیر و خسته می آمد و او برای چنین مبارزه و کشمکشی تربیت نشده بود من و زری برای بدست آوردن هر چیز در محیط خانواده جنگیده بودیم ما عادت داشتیم که بارها و بارها کلمه نه را با همه خشونت درونی اش بشنویم و باز هم بدنبال بله باشیم اما برای فریما همه چیز از پیش آماده بود او برای بدست آوردن هیچ چیز نمیجنگید ما برای بازگشت از مدرسه روزی حداقل یک ساعت نگران دیر و زود رسیدن اتوبوس میشدیم ولی او هیچوقت مفهوم دیر رسیدن اتوبوس به ایستگاه را نمیدانست مغز او در یک استراحت کامل بود در حالیکه حالا چنین مغز آرام و تنبلی باید بیش از ظرفیت و آمادگی بجنگد اینطور بنظر میرسید که ما دیگر چیزی برای گفتن نداشتیم مگر اینکه بخواهیم از مشکلات حرف بزنیم به چهره متفکر زری نگاه کردم او نیز پر از حرف بود دو سه جوانی که روبروی میز نشسته بودند یک لحظه چشم از زری برنمیداشتند زری در بلوز سیاه مثل تیکه الماسی میدرخشید زری بمن خیره شد و گفت:نمیدونم چی بگم!..
فریما که غرق در مشکلات پیچیده خودش بود قاشق کوچک بستنی را در دهان گذاشت و به زری خیره خیره نگاه کرد:با پسر خاله م بلاخره چه کردی!..
-روزبروز همدیگر را بیشتر میخواهیم و من بیشتر میترسم!....
من یکدسته موی بلند و سیاه زری که داشت توی ظرف بستنی میرفت از روی پیشانیش کنار زدم و در همان حال پرسیدم:پرویز هنوز سر قولش ایستاده؟
-کاملا!...
-ولی چطوری؟...
زری خنده تلخی زد و گفت:
R A H A
11-03-2011, 12:40 AM
-ما نمیدونیم چی پیش میاد!...هر چی فکر میکنیم به کوچه بن بست میرسیم...پدر و مادر پرویز یکطرف قضیه ن خود پرویز هم میدونه که اونا با ازدواج من و پرویز حتما مخالفت میکنن مخصوصا که چند روز پیش بابای پرویز صحبت از دختری کرد که پدرش سناتوره!...
فریما ناگهان روی پشت دستش کوبید:خدای من شمیلا رو میگی؟...
زری که از شنیدن این نام دچار خشم و حسادت شده بود با عجله پرسید:تو اونو میشناسیش؟...چه شکلیه؟...خوشگله؟...
-خوشگل چه عرض کنم دو مرتبه تاحالا دماغشو تو اروپا عمل کرده شاید یه چیزی بشه اما تا بخواهی چی چی میگن...لونده!...خدا به دادت برسه زری!...
زری نفس راحتی کشید برای او که تنها قلبش را تقدیم عشق کرده بود ثروت و قدرت و نفوذ خانواده با خصوصیات اخلاقی شمیلا مطرح نبود او فقط به مقایسه خوشگلی امیدوار بود چون این تنها امتیاز زری در هر مبارزه ای بود که زندگی به او تحمیل میکرد من پرسیدم:پدر و مادر تو چی زری؟...
اونا که بدشون نمیاد یه داماد مهندس داشته باشن؟
زری که دستش را بزیر چانه ستون کرد و گفت:بدبختی اینه که اونا هم مخالفن!...
فریما با عصبانیت گفت:به حق چیزهای نشنیده چطور با دامادی مثل پرویز مخالفن.
فریما در حقیقت میخواست بگوید بسیاری از خانواده های فقیر چنین وضعی را از دل و جان میپذیرند.
زری سر تکان داد و گفت:کاش اونا هم مثل خیلی از خانواده های فقیر فکر میکردن بدبختانه درست عکس اونا هستن.
-یعنی چی میگن؟...
-پدرم میگه کبوتر با کبوتر باز با باز!...
-مگه تو جریان پرویزو گفتی؟...
-نه!...میترسم جنجال بشه!یه قصه ساختم ببینم اونا چی میگن!...
من پرسیدم:پرویز چه راه حلی پیشنهاد میکنه؟...
-اون میگه هر طور شده بابا مامان رو راضی میکنه.
فریما با ناامیدی مخصوصی گفت:اگه من خاله و شوهرخاله مو میشناسم اونا محاله!...
فریما خودش هم فهمید که بیرحمانه حقیقتی را بیان کرده و من منتظر عکس العمل زری شدم زری در حالیکه سعی میکرد بغضش را فرو بخورد گفت:بالاخره ما هم خدایی داریم مخلصتم!...
دلم میخواست منهم حرفی میزدم اگر تا یکهفته پیش چنین مشکلی مطرح میشد من مایوسانه همه راههای نجات را میبستم اما حالا وضع فرق میکرد حالا من عاشق بودم و نیروی جادویی عشق در تمام رگهای من میچرخید و جوش و خروش عجیبی در من تولید میکرد با همه هیجان یک خطیب گفتم:زری!...عزیز دلم نگران نباش!عشق خودش توی رگهای من مثل مواد مذاب میجوشه و بالا و پایین میره در خون تو و پرویز هم هس خیالت راحت باشه...اگه من جای پرویز باشم دست تو را میگیرم و میرم محضر و با هم ازدواج میکنیم و بعد هم فامیل را دعوت میکنیم و میگیم به کلبه عشق ما خوش اومدین...
فریما پرسید:اگه نیومدن!...
-آبروی خودشونو بردن!...پرویز و زری دنبال خوشبختی هستن و خوشبختی خودشونو به چنگ آوردن بقیه سیاهی لشکرن!....و خیلی از فیلمها سیاهی لشکر ندارند...
زری نگاهی از سر حق شناسی بمن انداخت و گفت:راست میگی مخلصتم!منهم خیال دارم همین امشب موضوع را به پدر و مادرم بگم!...حداقل فایده ش اینه که دیگه احمد قصابو مرتبا دعوت نمیکنن و ازش گوشت تعارفی قبول نمیکنن!...
منکه کاملا هیجان زده بودم خطاب به فریما گفتم:فریما!...تو هم به عقیده من با جاوید حرف بزن اگه اون حاضر به ازدواج باشه موضوع را به پدر و مادرت بگو!...
در آن لحظه انگار که هر سه نیروی تازه ای یافته بودیم از زیر ابرهای سیاه و غلیظ آسمان زندگی بیرون خزیده بودیم و در چمنزارهای وسیع و سبز و زیر نور خورشید قدم میزدیم.کلام حماسه گون من که از منبع لایزال عشق جوانی سرچشمه میگرفت هر سه ما را چنان به هیجان اورده بود که خود را سوار بر امواج خروشان دریا میدیدم و از آن بلندیهای امواج تنها یک ساحل سبز و خرم پیش رویمان گسترده بود که هر لحظه به آن نزدیکتر میشدیم ساحلی که پر از درختان بلند نخل زیتون و آبشارهای شاعرانه بود.
وقتی از رستوران بیرون آمدیم همه چیز در چشمان جوان ما سبز بود زمین سخت و سیاه زیر پای ما هم نرم و منعطف بنظر میامد هر سه میخندیدیم و عشق چشمان ما را از شعله های جهنده انباشه بود.
کنار پنجره نشسته بودم و از آنجا مردمی را که در کوچه حرکت میکردند تماشا میکردم.زنان خانه دار با چادرهایی که بخود پیچیده بودند.مردان دستفروش که با اصرار میخواستند طناب پلاستیکی یا تله موش به همسایگان من بفروشند بچه هایی که در کنار جوی اب نشسته بودند و مدام تف بر روی آب می انداختند و گاهی دستها را به سر شانه های هم قلاب میکردند و کشتی میگرفتند از خودم میپرسیدم این مردم هم مانند من به عشق فکر میکندد یا اصلا چیزی که به فکرشان نمیرسد عشق است؟...بدون شک من یک همدرد در کوچه مان داشتم او دختر لاغر و ریزه نقشی بود که عاشق پسر خواربار فروش محله بنظر میرسید.هر وقت من به کنار پنجره می آمدم او عازم خواربار فروشی بود میتوانستم قسم بخورم که او روزی بیشتر از بیست مرتبه به هوای خرید یک بسته آدامس یک سنجاق سر یک شانه پلاستیکی وارد و خارج از مغازه میشد آنروزها که تازه متوجه روابط این دختره ریزه نقش و پسرخواربار فروش محله شده بودم از خودم میپرسیدم این دختر از آن پسر چه میخواهد؟اگر قصد ازدواج با او دارد خوب روزی یکبار برود و پسرک را ببیند اما حالا به خودم میگویم که من جای این دختر همسایه بودم و پسرک خواربار فروش هم تورج من برای یک لحظه هم خواربار فروشی را ترک نمیکردم دلم مدام هوای دیدن مرد آینده زندگی ام را داشت حتی یک لحظه هم از فکر و خیال او خارج نمیشدم گاهی وحشتزده حس میکردم موضوع کنکور و درس را هم به کلی فراموش کرده ام انسان موجود پیچیده عجیبی است کمتر از یکماه پیش من بخاطر اینکه بتوانم راه خود را به دانشگاه بگشایم با پدرم سخت جنگیده بودم و پدرم مرا به قصد کشت زده بود و منهم حاضر بودم یک چشم و یک دستم را زد و خورد با پدر از دست بدهم و به دانشگاه بروم اما امروز دختر عاشق و شوریده ای هستم که حاضرم با اولین اشاره تورج بله بگویم و بعنوان کدبانو روانه خانه او شوم.زنان بیشتر از مردان همیشه عشق و علاقه به جنس مخالف را جدی میگیرند.زن وقتی مردش را پیدا کرد نه تنها حاضر است از هدفهای اصلی خود بگذرد بلکه از بسیاری مزایا چشم میپوشد زیرا هر موفقیت اجتماعی و از این دست هرگز برای زن نمیتواند جدی تر از تصاحب یک و مرد و یک عاشقی واقعی باشد مرد هدف زن است اما زن همه هدف مرد نیست البته هر زنی در آن سنین من هرگز نمیتواند به چنین نتیجه ای برسد آنروزها هر چه من در دل داشتم در سینه و دل تورج هم کار میگذاشتم با وجود این تورج هم روزبروز پر شورتر میشد هر وقت با من قرار بیرون میگذاشت و با هم به رستورانی میرفتیم او پشت سر هم تنهایم میگذاشت و با هم به رستورانی میرفتیم او پشت سر هم تنهایم میگذاشت و تازه فهمیده بودم آنروزها بخاطر انجام چه کارهایی دست شستن را بهانه میکرد و تنهایم میگذاشت.
غرق در افکارم بودم که دختر همسایه با لبخندی که تمام صورتش را گرفته بود از در مغازه خواربار فروشی بیرون آمد آنقدر خوشحال بود که زمین را نگاه نمیکرد و سرش را آنقدر بالا گرفته بود که مرا دید بی اختیار مثل دو تا آدمی که راز مخفی سربه مهری با هم دارند برویش لبخندی زدم که بله واردم و او که عاشق همدردی یافته بود برایم دست تکان داد و سلام کرد ما تا آنروز هرگز به همدیگر سلام نداده بودیم اما حالا طوری سلام کردیم که گویی سالهاست دوست جون در جونی هستیم سرم را پایین آوردم نگاهی به اطراف کردم تا ببینم کسی صدای ما را میشنود و همینکه مطمئن شدم گفتم:خیلی دوستش داری؟...
دختر همسایه چادرش را کنار زد و عکس پسرک خوار و بار فروش که تو سینه بندش گذاشته بود بمن نشان داد و منهم با هیجان گفتم:انشالله بهم میرسین.
او چنان به هیجان آمده بود که چشمانش فورا پر از اشک شد و گفت:شما هم همینطور!...
مادر صدایم کرد:ثری!...با کی حرف میزنی؟....
من با تکان دادن دست با دخترک عاشق خداحافظی کردم و بطرف مادرم که راهرو را جار میزد دویدم.
-چیه مادر!...فدای تو مادر!...آخه چقدر زحمت میکشی تو؟...چرا پدر یک نفرو نمیاره که بتو کمک کنه؟...
مادرم از جارو کردن ایستاد بمن بر بر نگاه کرد و پرسید:پس شماها چی هستین؟...بزرگتون کردم که چی؟
دو سه بوسه آبدار روی گونه مادرم چسباندم:دختر فدای مادر بشه...باز هم که از مرد عزیزت طرفداری کردی؟...
-پس چی!یک موی اونو با دنیا عوض نمیکنم!...
این حرفها را مادرم ده سال پیش هم میزد دو ماه پیش هم میزد و من حیرت زده از خودم سوال میکردم چطور مادر بیچاره من میتواند پدر خشن و سرد مزاج مرا دوست داشته باشد اما حالا دیگر چنین سوالی در ذهن من هرگز مطرح نمیشد چون اگر تورج من از پردم هم خشن تر میشد باز هم نمیتوانستم دوستش نداشته باشم:مادر!مادر!بگذار من جارو بزنم!...
مارد با چوب جارو به پشتم کوبید و گفت:برو برو!...خودتو لوس نکن هنوز صد برابر شماها میتونم کار بکنم...مگه تو نمیخواهی بری پیش اون...
مادر هیچوقت اسم تورج را بر زبان نمیارود چند بار میخواستم مادر را بغل بزنم و بگویم:مادر!...چرا اسم قشنگ عزیز مرا بر زبان نمیاوری؟...و عجیب است که منهم خجالت میکشیدم چنین سوالی را مطرح کنم.
او همیشه از تورج من با ضمیر سوم شخص حرف میزد گاهی هنگام حرف زدن از سوم شخص چهره اش به طرز عجیبی شکفته میشد و زمانی هم نگرانی آشکارا را از چشمانش میخواندم در جواب مادر از سر بدجنسی پرسیدم:سوم شخصو میگی؟...
-برو دختر بی حیا باز سربسرم گذاشتی!...
حالا منهم دیگر نام تورج را در خانه سوم شخص گذاشته بودم مامان سوم شخص زنگ نزد؟...مامان سوم شخص با تو تلفنی حرف نزد؟...مامان تو را خدا بگو سوم شخص بتو چه گفت؟دلم میخواد کلمه به کلمه برام تعریف کنی..
آنروز مادر قبول کرده بود که باز هم به دیدار سوم شخص بروم ولی همیشه هم قبل از اعلام موافقتش بمن نصیحت میکرد:دخترم!یادت باشه که توی خونواده ما هیچکس ننگی بالا نیاورده!...و من او را تنگ در آغوش میفشردم و میگفتم:چشم مادر!...بهت قول میدم مادر!...
آنوقت مادر بزور مرا از خودش دور میکرد و میگفت:برو!...برو!...خفه ام کردی!چقدر چلپ چلپ میکنی!...
خودم را برای دیدن تورج جلو میز توالت رساندم.مقابل آیینه نشستم و بخودم خیره شدم موهایم بلندتر شده بود کمی چاقتر بنظر میرسیدم ترسیدم که تبدیل به دختر چاقی شوم و بالافاصله از جا بلند شوم چرخی زدم ببینم اندامم چاق نشده باشه هیچوقت اینقدر با ترس و دلهره به اندام خودم نگاه نکرده بودم خوشبختانه نگرانیم بیجا بود بعد به چهره خودم خیره شدم من دختر خوشگلی نبودم اما دختر زشتی هم نبودم فریما معتقد بود که اگر من موهای زائد صورتم را بردارم و خومد را به دست ارایشگر متخصصی بسپارم تبدیل به دختر خوشگلی میشوم برای اولین بار روژ لب مادرم را برداشتم و آنرا به لبهایم مالیدم ولی آنقدر خجالت کشیدم که بلافاصله آنرا با پشت دست از روی لبهایم پاک کردم و دوباره به تماشای خودم نشستم دلم میخواست تمام هستی ام را میدادم و از زبان تورج میشنیدم که چرا مرا پسندیده است؟...مادرم که معلوم بود دزدانه تمام عملیات مرا زیر نظر دارد در آستانه در ایستاد و گفت:چرا ماتت برده دختر؟...خط چشم یادت نره...و به سرعت از جلو در رد شد...
خدای من دلم میخواست بروم و بپای مادرم بیفتم و پاهای چاق و کوتاهش را غرق بوسه کنم او چقدر متوجه من بود خدا میداند چقدر بخودش شهامت داده بود که به دخترش بگوید اگر خط چشم بکشی خوشگلتر میشوی از ته دل گفتم:چشم مادر!...از راهنمایی بزرگوارانه عزیز دلم متشکرم.
براستی مادرم راست میگفت من با کشیدن خط چشم بکلی تغییر کرده بودم.نمیدانم در کتاب خوانده بودم که اگر زنی یک جفت چشم خوشگل داشته باشد دیگر به چیز دیگری احتیاج ندارد چشمان من حقیقتا خوشگل شده بود و وقتی مادرم را مقابلم متوقف کردم پرسیدم:خوب شد؟..
مادرم حرفی نزد اما از خوشحالی مرا بوسید.
من و تورج همدیگر را در انتهای غروب یافتیم آفتاب از روی کاکلی کوههای البرز میپرید و تهران یکروز گرم دیگری را پشت سر میگذاشت ما از اتوبان کرج که به تازگی کشیده شده بود حرکت میکردیم تپه های خاکستری با دهان خاکی خود بما سلام میگفتند نهالهای سبز رنگ تازه ای که روی گرده تپه ها نشانده بودند مثل آدمهای کوتوله و فلج بنظر میرسیدند از رادیو اتوموبیل موسیقی آرامی پخش میشد و من حس میکردم قلبم از موسیقی نشئه انگیزی متورم شده است بسوی تورج برگشتم دستهای استخوانی او خیلی راحت دور فرمان مشکلی اتوموبیل پیچیده بود دو سه حلقه از موهایش روی پیشانی با دستهای باد بازی میکر که نسبت به سایر اعضا چهره اش اندکی گوشت آلود بود بطرز قشنگی رویهم افتاده بود تورج که روبرو را تماشا میکرد بی آنکه چهره اش را برگرداند گفت:پشیمون شدی؟...
-از چی عزیزم؟...
-از انتخاب یک پیرمرد!...
دستم را روی دستش فشردم و گفتم:من همیشه دلم میخواست مردی را انتخاب کنم که صورتش پخته باشد و حالا هم داشتم دنبال یکی دو تا چین روی پیشانی تو میگشتم که خیالم کاملا راحت باشد با مرد پخته ای آشنا شده ام...
-پیدا کردی؟...
-بله!...مطمئن بودم که آنها را پیدا میکنم چون صورت صاف بچه گانه را هیچوقت دوست نداشتم...
تورج بطرفم چرخید نگاه پر از مهرش را که برق قشنگی داشت به چهره ام دوخت و گفت:دلم میخواست بدونی که تو چه جور زندگی خسته و مرده منو دوباره زنده کردی و بمن برگردوندی.
R A H A
11-03-2011, 12:40 AM
سرم را به صندلی تکیه دادم تورج انگار نسیم خنکی بود که تن گرما زده ای را از ناراحتی خلاص میکرد دلم نمیخواست حرفی بزنم تورج برای من حکم کودکی را داشت که تازه زبان باز کرده باشد.کدام موجود سنگدلی در دنیا هست که از شیرین زبانی یک کودک تازه زبان گشوده خوشش نیاید.
-راستش دیگه هیچ چیز زندگی برایم هیجانی نداشت اصلا یادم رفته بود که چیزی بنام هیجان هم وجود داره!تخدیر...تخدیر!...یک لحظه هم بخودم اجازه نمیدادم که اعصابم آب و هوا گرما و سرما حتی درد را حس بکنه!...توی زندگی آدمهایی مثل من که اعصابشون نرم و لطیفه گاهی اتفاق می افته که تحمل هیچ ضربه ای را نمی آرن.باور کن تحمل شنیدن صدای پرنده ای را هم نداشتم مثل آدمی بودم که خودشو در خلا حس کرده تا هیچ صدایی نشنوه چون هر صدایی هر کلمه ای بنظرم یک طوفان و یک خنجر می اومد!...پیش خودم میگفتم انسان به کلمات هم خیانت کرده مگر نه اینکه کلمات که از دهان آن زن لعنتی بیرون میامد هیچوقت حقیقتی نداشت.
آن زن که بود؟...خیلی دلم میخواست او را میدیدم و میپرسیدم چرا با مردی چنین مهربان و خوب بیرحمانه بازی کرده است من هنوز هم دختر مدرسه ای خامی بودم و بوی عفونت کلمات را اول بار از راه دور میشنیدم و نمیتوانستم باور کنم انسانی میتواند واقعیت وجود متقلب خود را پشت کلمات پنهان کند بی اختیار گفتم:تورج!...دلم میخواد اون زن لعنتی رو ببینم و از اون بپرسم چرا؟...
تورج دستم را فشرد و گفت:ثری!خواهش میکنم هیچوقت چنین کاری نکن چون او بیماری واگیر داره!
ما از کرج وارد جاده چالوس شدیم با اینکه ساعت از 8 گذشته بود هنوز هوا روشن بود جاده باریک بود و کوهها از هر طرف جاده را درهم میفشردند و انگار میخواستند با یک حرکت پاهای پهن خود را وسط جاده بگذارند و هر چه از روی جاده میگذرد زیر اندام سهمگین و کبود خود بگیرند تورج اتوموبیل خود را وارد یک جاده کوتاه فرعی کرد کناردر باغی متوقف شد در باغ باز بود درختان چنار نسبتا قدیمی و کلفت در کنار درختان میوه بچشم میخوردند از آنجا که وسط هفته بود چندان شلوغی بنظر نمیرسید ما بطرف یک تخت چوبی که بر رودخانه زده بودند رفتیم پیرمردی که بساط چای داشت جلو امد و با تورج احوالپرسی کرد و بالافاصله دو تا چای داغ جلو ما گذاشت من و تورج روبروی هم نشسته بودیم و به رودخانه که ابی رنگ بود نگاه میکردیم لازم نبود حرفی بزنیم هر دو احساس خوشبختی میکردیم و کلمات عاشقانه را از راه پل نگاه بهم میگفتیم بی اختیار گفتم:دلم میخواست هر دومون با این آبها میرفتیم...
تورج پرسید:کجا؟...
-نمیدونم!...شاید به بهشت چون هر جا بهشت هست حتما یه همچی رودخونه ای جارییه!...
-رود کوثر؟...
-هر چی که اسمش باشه مهم نیس تورج!من خیلی احساس پاکی میکنم انقدر تو را دوست دارم که حس میکنم پاکترین و شفاف ترین موجود روی زمینم باور کن من همین الان گردش خونم را توی رگهایم میبینم دلم نمیخواهد هیچوقت به کسی دروغ بگم...
تورج پکی به سیگارش زد و گفت:پس من باید آدم خیلی خوشبحتی باشم که تو را پیدا کردم!...شاید این خواست خدا بوده شاید میخواد جبران ظلمی که در حق من شده بشه!...
کلمات مثل خمیر در دهان من و تورج درهم می آمیخت کلمات قشنگ صیقلی پاک کلماتی که از شفافیت میلرزیدند و بسیاری از آنها را من برای اولین بار از دهان خودم و تورج میشنیدم.
این کلمات متعلق به خداوند بود فقط مخصوص او که درست وقتی شیطان از کنار انسانها میگریزد مثل وحی بر آدمها نازل میشود.
رودخانه عبور میکرد و صدای پاهای بلورینش بر سنگها یک موسیقی آسمانی بود که دلهای ملتهب ما را از شادی و امید متورم میکرد چراغهای نئون باغ روشن شده بود اما آنجا که ما نشسته بودیم نیمه تاریک بود قرص ماه درست بالای سرمان ایستاده بود و همه چیز شاعرانه بنظر میرسید من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بوی علف!...بوی طبیعت!...کاش طبیعت ما را قبول میکرد که مثل دو تا علف کنار هم سبز بشیم!تورج بطرف من برگشت چشمانش از شعاع ماه مثل طلا میدرخشید دستش از لرزش خواستن میلرزید آهسته خم شد و دستم را بوسید و من بر فرق سر او بوسه زدم دلم میخواست آنجا و در همانحال تا ابدیت خشک میشدیم...وقتی بخانه برگشتم مادرم منتظر بود و نگاهش پر از سوال مادرم را با همه قدرت در آغوش گرفتم و گفتم:خدایا تو دخترشو حفظ کن!...
صبح اول وقت بود که تلفن زنگ زد زری بود صدایش خسته و غمگین بود.
-ثری!من تو را باید ببینم!
-اتفاق بدی افتاده؟...
-دارم دیوونه میشم باید تو را ببینم.
من و زری برای بعدازظهر گرم و داغ در یک رستوران کوچک که گمانم اسمش پروکه بود قرار گذاشتیم زری حاضر نبود برای دیدنم بخانه بیاید میگفت:توی این یکهفته ای که تو و فریما را ندیدم خیلی اتفاقا افتاده که باید تو بدونی ولی نه آدم دیگه ای!...این جمله او و مخصوصا تاکید روی این مطلب که من فقط باید از این وقایع اطلاع پیدا کنم نه دیگری هم وسوسه ام میکرد و هم مرا میترسانید.
در آن گفتگوی تلفنی با اصرار از زری پرسیدم:آخر چه مرگته...بگو چی شده؟...
صدای زری آشکارا پر از بغض بود از همان بغضهایی که در گلوی یک زن میپیچد و یک زن دیگر معنی و مفهوم آن را بخودی خود میداند و من نمیخواستم چنین چیزی را باور کنم.
-موضوع پدر مادرته؟
-هم آره!و هم چیزای دیگه!
-موضوع احمد قصابه؟...
-هم اره!و هم چیزای دیگه!...
داشتم کلافه میشدم اصرار بیفایده بود باید منتظر بعدازظهر میشدم تا در آن رستوران کوچک نیمه تاریک بی آنکه آفتاب توی صورتمان وق بزند و بیحیایی کند با هم حرف بزنیم.
-ببین زری!منم خیلی حرفها دارم!
-درباره تورجه؟...
-کاملا درست حدس زدی زری!...من حسابی عاشق شدم...
زری لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:خدای من!...
من به شوخی گفتم:خوب بقیه اش رو بگو!...مثل اینکه زری من دیگه عاشق نیس؟...
صدای زری مثل شکستن لیوان شیشه ای در گوشی تلفن پیچید.
-من عاشق نیستم!...خدای من!...خدا...خو...
بیشک زری از شدت اندوه و گریه مکالمه را قطع کرد و مرا بهت زده پست تلفن برجای گذاشت و مادرم که ظاهرا بدون توجه به مکالمه دور و بر من میگشت نزدیک شد اما بدون اینکه بگذارم یک کلمه حرف بزند تقریبا فریاد کشیدم:خوب!میخوای چی بگی؟...زری بیچاره بود.خیلی دلش گرفته بود!نمیدونم چه بلایی سرش اومده دیگه سوالی نیست؟
و بعد در حالیکه مادرم با اندام نیمه چاق و کوتاهش مثل چوب کبریت مقابلم خشکیده بود جا گذاشتم و بطرف اتاقم دویدم چون دلم میخواست برای زری بهترین دوست دوره تحصیلی ام گریه کنم.
زری روبرویم نشست یک بلوز سیاه و یک شلوار مشکی پوشیده بود روی یقه اش یک گل سرخ پهن زده بود موهایش را بر خلاف همیشه پشت سر جمع کرده بود بیشتر به دختران قهوه ای پوست جزایر هاوایی شبیه بود که در فیلمهای باسمه ای هالیوود رقص کنان به استقبال مسافرین می آیند و حلقه گلی بر گردن تازه واردین به جزیره می اندازند یک نوع ملاحت آمیخته با اندوه در چشمان سیاه کشیده اش موج میزد بنظرم قد بلند و لاغر می آمد در تمام تن زری یک مثقال چربی وجود نداشت یک بدن کشیده با برجستگیهای متناسب که او را از بسیاری دختران کوتاه قد و چاق شرقی متمایز میساخت با بیحوصلگی برویم لبخند میزد اما چشمانش پر از اشک بود بنظرم میرسید که یک تلنگر کوچولو میتواند راه چشمه را بگشاید و رود کوچکی از اشک بر چهره اش جاری سازد.
دو آب میوه سفارش دادیم من همیشه آب گوجه فرنگی را ترجیح میدهم مخصوصا اگر زیاد به آن نمک زده باشند یا کمی سودا به آن اضافه کرده باشند زری مثل همیشه انتخاب را به عهده من گذاشت و ناگهان دستش را روی دست من گذاشت و پرسید:میشه اسم ما را دو مرتبه تو مدرسه بنویسن؟...
نگاهش خیلی غمگین و صدایش حزن آلود بود.
منهم دست راستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:چرا؟...برای چی؟...
ظاهرا کلنگی که باید راه چشمه اشک زری را بگشاید ذکر همین کلمه بود چون بغضش ترکید و گفت:خیال میکنم اینجوری بهتر میشه چون اگه دوباره اسم منو توی مدرسه بنویسن انگار من از کلاس 11 به 12 رفتم...یک زری ساده دختر مدرسه دختر نجاری که از زندگی فقط راه مدرسه راه خونه و چند تا معلم و شاگرد و میشناسه!...من خسته شدم!...من دلم میخواد دوباره همون دختر مدرسه بشم که هیچ کس باهاش کار نداره!...
نمیدانم این جمله را کجا خوانده بودم که خوشگلی برای دختران خانواده های فقیر همیشه مایه اندوه و دردسر است زری خیلی زودتر از من و فریما گرفتار مشکل خوشگلی فوق العاده خود شده بود:زری!بهتر نیست همه چیز را برام تعریف کنی؟...
چشمان درشتش را رویم گذاشت و من فرصتی یافتم تا جای پای اندوه را روی پیشانی گشوده اش بخوانم زری هر وقت غمگین میشد عمق پیشانی قهوه ای ایش مثل پر قناریها زردی میزد.
-میتونم یه سیگار بکشم؟..
و بدون آنکه منتظر جواب من بشود پاکت سیگاری را از کیف بیرون کشید و من اختیار زیر لب زمزمه کردم:اینهم دومیش!...
-چی گفتی؟...
-هیچی...بعد از سیگاری شدن فریما حالا نوبت توست شاید هم فردا نوبت من!...
زری از شرم قرمز شد او بارها سیگار کشیدن را به مسخره گرفته بود و یکی از گله های همیشگی زری سیگار کشیدن مردان در داخل اتوبوسها بود!...
-امروز از بوی گند سیگار نزدیک بود توی اتوبوس خفه بشم!لامصبها از چهار طرف دود میکردند لابد ماهی دودی شدم!...
و حالا ماهی دودی و کشیده ما خودش با حرص و ولع دود از حلق بیرون میداد.
-نمیدونم از کجا تعریف بکنم خیال میکنم نتونم خوب حرفهامو بزنم چون همه چیز مغشوشه!شاید هم اصلا موضوع آنقدرها هم که من خیال میکنم گیج کننده نباشه ولی برای من که دو ماهه از مدرسه بیرون اومدم خیلی هم سرگیجه آوره راستش اصلا فکر نمیکردم به این زودی با چنین دردسری روبرو بشم خودت میدونی که خیال داشتم برم مدرسه تربیت معلم برای خانواده ای مثل خانواده ما هیچ چیز مهمتر از شغل معلمی نیست.هم ابرومنده و هم خیلی زود میتونیم با حقوقی که میگیریم به خانواده مون کمک بکنیم و لغز و لیچار خاله خانباجی ها را هم پشت سرمون نداشته باشیم اما همه چیز از شب تولد فریما عوض شد پرویز یک آدم معمولی نبود که شب وقتی با زنی یا دختری روبرو میشن چند تا تعارف ردیف میکنن و صبح هم یادشون میره!اون قدم به زندگی من گذاشت درست درست مثل شاهزاده های قصه که قدم به زندگی دختران فقیر میگذارند و دختر فقیر هم یک لنگه کفشش را توی مهمونی جا میگذاره تا شاهزاده از فردا سربازان خودشو به سر کوچه و بازار بفرسته و صاحب اصلی کفش رو پیدا بکنه!...من خیلی از آن دختری که کفشش را جا گذاشت تا شاهزاده به کمک این علامت پیداش بکنه خوش شانس تر بودم چون شاهزاده من همون شب همه نشانی ها را گرفته بود...
منکه به چهره ملتهب و غمگین زری نگاه میکردم با عجله پرسیدم:ناراحتی تو از پرویزه؟...
زری پک محکمی به سیگارش زد بعد در سکوت با انگشت سبابه روی پشت سیگار کوبید تا خاکسترش بریزد و اینکار را با چنان مهارتی انجام داد که یک سیگاری ده ساله انجام میدهد و بعد ادامه داد...
-موضوع از این حرفها گذشته شاید هم من آدم خوش خیالی بودم شاید من مثل گندمزارهای دیم بودم که از تشنگی همیشه چشمشان به آسمان و منتظر باریدن بارونه!...من هیچوقت دوست پسری نداشتم مفهوم مرد را نمیتوانستم با آنچه در واقعیت وجود داره تطبیق بدم من تشنه ناگهان با مردی روبرو شدم که مثل جواهرات پشت شیشه جواهر فروشیها از شدت تمیزی و زیبایی برق میزد و چشمکهای قشنگش دلم را برد عاشق شدم او هم عاشقم شد هنوز دیوانه وار عاشقم و تو خودت خوب میدونی که تا چه اندازه پرویز را دوست دارم.
منکه هنوز منتظر شنیدن حوادث غیر منتظره بودم پرسیدم:پس موضوع چیه؟...شما که همدیگر رو دوست دارین؟...
-دوست!دوست داشتن!...بله ما همدیگر رو دوست داریم اما چه فایده؟...اوضاع خیلی خطرناکتر از اون چیزیست که تو فکر میکنی
در این لحظه زری چنان منقلب شد که من ترجیح دادم چند لحظه به او فرصت گریستن بدهم در حالیکه دلم در سینه به مرز انفجار رسیده بود و میخواستم بخاطر هر اتفاقی که برایش افتاده و هنوز دقیقا نمیدانم چیست با او بگریم شانه های قشنگ و لطیفش در رنگ خاکستری و دودی سالن میلرزید و من لرزش پوست چانه دایره گونش را کاملا میدیدم...
میدونی ثری!...همه چیز علیه منه!همه چیز!...من بیخودی دلم را به این عشق خوش کرده بودم نمیدونم چرا اجازه دادم آرزوی محال در دلم راه پیدا کنه!...خیال میکنم مردهایی که بر ضد زنها شعار میدن و زن را ناقص عقل میخونن اگر سر از کارهای من در بیارون از شدت خوشحالی برای خودشون کف بزنن!...
-خواهش میکنم زری!...موضوع چیه؟
باز هم زری دو سه پک محکم به سیگارش زد و با دستمال کاغذی آهسته اشکهایش را از کنار بینی و روی گونه گرفت و ادامه داد:دو سه روز پیش بالاخره تصمیم گرفتم موضوع را به پدر و مادرم بگم...این موضوع چیزی نبود که تا ابد مخفی نگهش دارم.به خواهرم گفتم محض رضای خدا بچه ها را چند دقیقه بردار و به خونه همسایه برو تا من با مادر و بابا حرف بزنم پدرم آنروز خیلی خسته بود و مادر با آب گرم پاهاشو ماساژ میداد هر دوشون میدونستم که من میخوام یه چیزایی بگم بالاخره پدرم غرید و گفتش زری موضوع چیه؟چرا این دست و اون دست میکنی؟...راستش بالافاصله پشیمون شدم حس میکردم هیچوقت جرئت نمیکنم درباره چنان موضوعی با پدر و مادرم حرف بزنم سرگردان و خسته شده بودم خیال میکردم روابط مرد و زن یک چیز شرم اوریه!و هرگز نباید چنین چیزهایی را جلو پدر و مادر بر زبان اورد.
گفتم:چیزی نیس پدر!...اصلا چیزی نیس ولی مادر به کمکم آمد و گفت:دخترم خجالت نکش بالاخره اگه حرفت را بما نزنی بکی بزنی؟هر چی هست ما پدر و مادر و تو هم اولادی...بله پدر و مادر همیشه پدر و مادر هستند و اولاد هم اولاد...و اگر چه خیلی وقتها آدم فکر میکنه از پدر و مادرش خیلی فاصله داره اما باز هم اونها پدر و مادرن...آنقدر من من کردم تا بالاخره پدر از کوره در رفت و گفت:اگه موضوع احمد قصابه که من و اون و مادرت حرفامونو زدیم!...
اوضاع اصلا جور نبود بلکه وحشتناک بود پشت سر من توطئه شده بود تصمیماتی گرفته بودند که من خبر نداشتم بنابراین باید حرف میزدم و هر طور شده بود از خودم و عشقم دفاع میکردم بنابراین گفتم پدر جان من یک خواستگار دیگه هم دارم...
R A H A
11-03-2011, 12:41 AM
این جمله مثل بمبی بود که با دست بروی کله پدرم انداخته باشم او هم مثل من ناگهان فکر کرده بود پشت سرش و بدون اطلاع او توطئه و دسیسه ای در کار هست.من حتی فکر نمیکردم که پدرم اینقدر غیرتی باشه رگهای گردنش سیخ شد صدایش یه جور خشونت مخصوصی گرفت و با لحن بدی پرسید:به به!چشم ما روشن!...دختر ما تو خیابانها میگرده و خواستگار پیدا میکنه خوب بفرمایین ببینم اون خواستگار کیست؟...البته مادرم بلافاصله به پدر تشر زد و گفت چه خبرته مرد؟پس دخترای مردم که بدون خبر پدر و مادرشون هزار گند و کثافت بالا میارن چی؟خوب دخترم خواستگار پیدا کرده و میخواد با ما حرف بزنه!...حس میکردم در امتحان نهایی ریاضیات شرکت کرده ام یادت هس که چقدر از امتحان شفاهی شرکت کرده ام یادت هس که چقدر از امتحان شفاهی ریاضی میترسیدم یکروز یادمه که وقتی معلم ریاضی منو پای تخته صدا کرد چنان هول شدم که از کلاس بیرون دویدم حالا هم یک چنین حالتی پیدا کرده بودم ولی بالاخره بخودم جرات دادم و گفتم:زری باید از عشق خودت دفاع بکنی و خیلی خوب هم دفاع کردم به پدر و مادرم تمام ماجراهای آشنایی و عشق پرویز را تعریف کردم و بعد هم گفتم پرویز میخواد با من ازدواج بکنه و خیال میکردم پدرم از این موضوع خیلی خوشحال میشه ومادرم دور حیاط میرقصه و بشکن میزنه اما هر دوشون یه مدت طولانی ساکت شدن پدرم خیلی کم سیگار میکشه اگر هم سیگار بکشه با یه تیغ سیگارو از کمر نصف میکنه و نصفش رو سر چوب سیگار میزنه و با صبر و حوصله میکشه ولی چنان منقلب شده بود که یک سیگار درسته سر چوب سیگار گذاشت و آتش زد نمیدونم دلم چرا گواهی بد میداد خیال میکنم ما زنها استعداد مخصوصی برای پیش بینی وقایع بد داریم چون پیشاپیش میدونستم که با مخالفت روبرو میشم البته پدرم دیگه عصبانی نشد داد و بیداد نکرد بلکه خیلی آروم و شمرده گفت:ببین دخترم من یه نجار خرده پام یه دکه کوچولو دارم و یه شاگرد فسقلی همینقدر که میتونم خرج شماها رو در بیارم از خداوند عالم متشکرم و همینقدر هم عقلم میرسه تا بگم این خواستگاری و وصلت هیچوقت عملی نمیشه باز هم مطمئن هستم.
من از شدت ناراحتی زدم زیر گریه و پرسیدم پدر!چرا؟...برای چی؟ما که همدیگر رو میخوایم...پدرم زهر خندی زد و گفت:اگر ازدواج به شما دو تا مربوط بود هی!تا حدی قبولش میکردم بالاخره منهم بعضی برنامه های رادیو را میشنفم و میدونم که دنیا یه جور دیگه ای داره میچرخه اما این ازدواج فقط مربوط به شما دو تا نیس پای خانواده هم به میون میاد خانواده میلیونر پرویز که پدرش زورش میاد با آدمی که فقط یک درجه از اون پایین تره حرف بزنه چطوری میتونه با خانواده یه نجار خرده پا کنار بیاد؟...ببین دخترم!تا همینجا که جلوی رفتی بسه!...پدر بیچاره ت زحمت کشیده من زمستون و تابستون با هزار مشقت کار کردم تا خرج شما را در بیارم من نمیخوام دخترم از دستم بره!...
من مستاصل شده بودم میخواستم جوری به پدرم حالی بکنم که قضیه به اون غلیظی هم نیست اما اون دست بردار نبود و یکریز حرف میزد و میگفت:زری جان!...تو خیال میکنی در جشن عروسی و جلو در باشگاه بمن و مادرت اجازه میدن کنار پدر و مادر پرویز خان بایستیم و به مدعوین خوش آمد بگیم؟...اصلا اجازه میدن که خاله و عمه های بیچاره تو با چادر مشکی و هیکل یه وری ورقلمبیده و شوهرای فعله و عمله و اکره وارد باشگاه بشن؟...چرا سنگ بزرگ بر میداری که علامت نزدنه؟...
زری چنان به گریه افتاد که گفتم:چه خبرته دختر؟...آبروی منو بردی؟نگاه کن اون دو تا پسری که روبرو نشستن چه جور دارن بما زل میزنن؟
زری ساکت شد اما گاهی بی اختیار بغضش میترکید و میگفت:راست میگه پدر!...پدر بیچاره!...بیچاره مادر بیچاره عمه ام!...بیچاره شوهر عمه ام!...اونا رو مثل سگ میندازن بیرون!...
زری مینالید و من حس میکردم علیرغم همه شعارهای آزادیخواهانه مد روز نه تنها فاصله آدمها در جامعه امروز کم نشده بلکه مردم فواصل خود را با یکدیگر هر لحظه بیشتر میکنند اگر روزگاری فقط اصل و نسب آدمها در ازدواجها و پیوندها منظور نظر بود حالا حتی طرز لباس پوشیدن طرز حرف زدن حتی مقدار نور خورشیدی که به چهره آدمها خورده و لباس پوشیدنشان هم میتوانست فاصله طبقاتی ایجاد کند و بشر در هر نقطه از دنیا که به تمدن امروزی منجر شده فاصله خودش را با محیط و مردم محیطش بیشتر کرده هر طبقه ای در هر گروه کوچکی برای خودش کلوب ها و باشگاهها و تفریحگاههای مخصوصی بوجود آورده و در کلوبش را بروی دیگران بسته و در همانحال از ته دل نعره مساوات و برابری میکشید!...ما دانش آموزان ساده دل در اولین لحظه ورود بدنیای بزرگترها خیلی ساده و معمولی با دیوارهای شیشه ای و نامرئی بین انسانها روبرو شده بودیم و زری بیچاره که تنها اسلحه و جواز ورودش به دنیای پرویز و خانواده اش اسلحه خوشگلی بود سرش را به دیوار شیشه ای گذاشته و زار میزد.
-میدونی ثری!...حرفهای پدرم ظاهرا خیلی ساده و معمولی بود اما از هر منطقی قوی تر بود دیگر لازم نبود من حرفی بزنم اگر من یکذره هم پدر و مادر و خواهر و برادرهایم و عمه و خاله و شوهرانشان رو به حساب میاوردم باید از پیشنهاد ازدواج پرویز میگذشتم ولی درد دوست داشتن چی میشد؟...من دیوار وار پرویز را میخواستم مثل امروز و مثل فردا و مثل هزاران فردای دیگر که در پیش است!رفتم تو اتاق و در رو بروی خودم بستم و گریه کردم گریه کردم گریه کردم مادرم سه چهار بار آمد پشت در التماس کرد که درو باز کنم اما نکردم بیچاره مادر هم پشت در گریه میکرد شاید پدر هم گریه میکرد که چرا باید دخترش رو از چنین شانسی محروم بکنه!...یکبار پشت در اومد و گفت:دخترم!خیال نکنی که پدرت با خوشبختی تو مخالفه میدونی که چقدر زحمت کشیدم تا تو را به اون مدرسه فرستادم که مثل دخترای بزرگون درس بخونی شاید هم اشتباه کردم چون با اونها نشست و برخاست کردی و مثل اونها ارزو کردی که روزی شوهری مثل شوهرای اونا داشته باشی!...اگه یه ذره امید داشتم چرا مخالفت میکردم؟...کدوم پدری نمیخواد که یه داماد اینجوری که تو میگی داشته باشه؟...
مادرم وقتی دید دست از گریه برنمیدارم گفت:خیلی خوب دخترم اگه میتونی از ما بگذری و با ما رفت و امد نداشته باشی برو باهاش ازدواج کن ما هم خدایی داریم!...و اونوقت چنون زد زیر گریه و مشت به سینه اش کوبید که در را باز کردم و رفتم خودمو تو بغلش انداختم و آنقدر دوتایی گریه کردیم که از حال رفتیم...
زری دوباره ساکت شد سیگار دومی را آتش زد و من میدانستم که این همه قصه نیست باید زری باز هم حوادث تلخ تری در سینه داشته باشد که هنوز تعریف نکرده است.
زری نفس عمیقی کشید و ادامه داد:ثری شاید منو آدم احمقی فرض کنی مهم نیست مثل اینکه من در اولین قمار همه چیزو باختم شاید هم دهاتی بازی در آوردم و خیلی زود خودمو باختم!...
من به چهره زری خیره شدم گویی تمامی اندوه جهان را به صورت مشتی آب در آورده و ان را به صورت زری زده بودند.
خواهش میکنم زری!...تو باید هر حرفی تو دلت تلنبار شده برام تعریف کنی ما با هم چند سال پشت یه نیمکت نشستیم!...
-بله!تو درست میگی ما چند سال پشت نیمکت نشستیم خاطره های قشنگی داریم چقدر از دهان معلمین و دبیران شنیدیم اما آنها هیچوقت حرف زندگی را نزدند آنها هرگز به من نگفتند که هر کس باید به اندازه خودش پا از گلیم بیرون بگذاره و در عوض دائما شوق تصرف و تسخیر زندگی در ما دویدن!...ما میتونیم بزرگترین بشیم ما میتونیم در سایه جهد و کوشش بهمه جا برسیم خیال نمیکنی ثری اینها فقط حرفهای گول زنک بود؟!...
دخترم ساده دل و مهران پیش از انچه فکر میکردم اندوهگین و مایوس بود..
-خواهش میکنم زری!تو نباید اینقدر مایوس باشی آدمها در سایه امید و اطمینان میتونن هر سنگری را تصرف کنن من هنوز هم معتقدم چون میبینم که تورج بخاطر عشق معجزه کرده!...
زری با لحن ناامیدانه ای پرسید:خدای من!...من میدونستم!...از رنگ پریده اش میدونستم!...
زری آنقدر پاکدل و صمیمی بود که از کوچکترین تغییری در روابط عاشقانه من و تورج به هیجان می آمد من روی دستش کوبیدم و گفتم:قرار بود همه چیزو برام تعریف کنی.
زری سر قشنگش را روی دست گرفت و گفت:من و پرویز با هم قرار گذاشته بودیم که هر اتفاقی بیفته برا هم تعریف بکنیم آنروز من و پرویز در آپارتمان یکی از دوستانش قرار ملاقات داشتیم پرویز خیلی گرفته و غمگین بود منم غمگین بودم ولی سعی کردم در برابر چهره خسته و غمگین پرویز خودم را شاد نشون بدم پرویز دستمو گرفت و گفت:مشکلات زیاده ولی ما با هم ازدواج میکنیم!...
عجیب بود که اون از مشکلات حرف میزد چون این من بودم که باید از مشکلات حرف میزدم ولی گذاشتم پرویز حرف بزنه و بعد کمی من و من بالاخره تصمیم گرفت هر چی تو دلش بود برام بگه...
-امروز میخواستم همه چیز را با بابا و مامان در میون بگذارم اما تا وارد اتاق شدم شمیلا لعنتی و پدرش آنجا بودن.نام شمیلا مرا به سرحد مگر دچار حسادت کرد.این اولین بار بود که خودم را تسلیم حسادت میکردم همیشه دلم میخواست غرق در گذشته باشم فکر میکردم اینجوری عظمت عشق آشکارتر میشه اما حسادت مجال تفکر از من گرفته بود با لحنی که اصلا حالت دوستانه ای نداشت پرسیدم:مخلصتم!اصلا شمیلا را فراموش کن ما که با هم قول و قرار مخصوصی نگذاشتیم که تو نگرانی شدی.
پرویز اخمهایش را درهم کشید سیگاری آتش زد و دستی به پیشانی اش کشید و گفت:مقصودت از این حرف چیه عزیزم قول و قرارهای ما خیلی محکمتر از اونه که بتونیم ازش بگذریم!
-هیچی مخلصتم!ما هیچ قول و قرار مخصوصی با هم نگذاشتیم من عاشق توام احتیاجی نیست که قسم بخورم که چقدر دوستت دارم تو از رنگ چشمهای من باید بفهمی که چقدر عاشقتم...
-بسیار خوب اگر قرار باشه رنگ چشمها حرف بزنن تو هم میتونی به چشمهای من نگاه بکنی و بفهمی چقدر دیوانه وار دوستت دارم.
-ولی عزیزم مخلصتم همه اینها درست ولی تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری و نباید فکر و ذهن خودتو مغشوش کنی!
پرویز سرش را روی شانه ام گذاشت و دست گرم و داغش را روی دستم فشرد و گفت:با وجود این من پیشنهاد ازدواج بتو میدم و میخوام با تو ازدواج بکنم و به معنای دیگر اینکه من و تو باید طبق قوانین مقدس جامعه زن و شوهر اعلام بشیم.
پرویز با خلوص نیت حرف میزد هیچ تردیدی نمیتونستم بخودم راه بدم.
-از پیشنهاد قشنگ و لذت بخش تو مخلصتم بسیار خوشحالم باور کن حس میکنم در قشنگترین لحظه زندگی تنفس میکنم شاید هرگز تا آخر عمر خودم را در چنین فضای قشنگ و رویایی حس نکنم ولی باز هم میگم که تو مجبور نیستی بخاطر علاقه و عشقی که بمن پیدا کردی پیشنهاد ازدواج بدی!...
-خواهش میکنم زری!تو نباید اینطور توی ذوق من بزنی!...
در آن لحظه دلم عجیب برای پرویز میسوخت پرویز در هیجان احساسش خیلی صادق و صمیمی بود من با قلبم این احساس خوب بودن پرویز را گواهی میکردم اما دلم نمیخواست چون دختر فقیری بودم مورد ترحم قرار بگیرم.
-خواهش میکنم پرویز!دوست دارم در میدان توپخانه و جلو چشم هزاران نفر مرا بدار بکشن اما دوست ندارم هیچکس بمن ترحم بکنه!این ترحم و دلسوزی فقط بخاطر اینکه پدرم یه نجار دست سومه منومیکشه.
پرویز با ناراحتی جواب داد:اصلا ترحمی در کار نیست زری!تو خوبی تو مهربونی تو با همه قلبت صادقی تو خوشگلی و برازنده هستی و علاوه بر این سخت منو دوست داری بنابراین به من اجازه میدی که خودم را شوهر قانونی تو بودنم و منم تو را با افتخار زن خودم بهمه معرفی کنم.
حرف حرف حرف چقدر حرف زدیم خدا میداند من و پرویز بیشتر از یکساعت حرف میزدیم من گفتم:اصلا دوست ندارم که شوهرم اخمو و بداخلاق باشه و در آنصورت مثل باد از پنجره خودمو توی کوچه پرتاب میکنم و یک خودکشی بر خودکشی های عاشقونه اضافه میکنم...
پرویز هم جواب داد:منهم اصلا دوست ندارم که زنم مرتبا نق بزنه و حتی به خدمتکار خونه حسودی بکنه!هر مردی بالاخره کمی هم هیزی داره و زن عاشق خوب باید مقداری هم در برابر هیزیهای شوهرش گذشت داشته باشه!
-بسیار خوب!آگر زنی پیدا شد که از من خوشگلتر و جذابتر بود و بیشتر از من شوهرمو دوست داشت حاضرم شوهرم هیزی بکنه وگرنه چشمای هیز چنین شوهری را از کاسه در میارم!
-عزیزم!تو شرط سختی گذاشتی خیال نمیکنم از تو جذابتر و خوشگلتر پیدا بکنم پس در آنصورت تکلیف چشمهای هیز مردونه من چی میشه؟...
دست پرویز را روی سینه ام گذاشتم و با تمام هیجان گفتم:خوشگلتر از من پیدا میشه عزیزم اما مطمئن هستم که هیچکس بیشتر از من نمیتونه تو را دوست داشته باشه اینو از حالا توی هر محضری بخوای سند میدم.
در حالیکه با قشنگترین صادقانه ترین کلمات احساس عاشقانه مان را بیان میکردیم اما من لبریز از غصه و یاس بودم بالاخره پرویز پرسید:عزیزم!خیال میکنم تو هم خیلی حرفها تو سینه ت داری که بمن نمیزنی؟...
به پرویز گفتم:بله!...حالا که قراره من زن صاف و صادقی باشم باید همه چیز رو بتو بگم اما نمیتونیم با هم ازدواج بکنیم.
پرویز انگار که با سر توی حوض یخ افتاده باشد از جا پرید و پرسید:من درست شنیدم عزیزم؟...
-بله عزیزم!متاسفم که باید شاهزاده خوشگلم را از خواب خوش بیدار بکنم پدر مادر تو یک کاندیدای نیرومند و با نفوذ مثل شمیلا جلو روی من علم کرده ن!اون دختر یک سناتوره شیکپوش و لونده پدر و مادرت از داشتن چنین عرسی احساس سرشکستگی نمیکنن و میتونن بخودشون ببالن که عروسشون دختر یه سناتور معروفه!
-ولی من از شمیلا متنفرم!...من اونو نمیخوام و ما در عصری زندگی میکنیم که تحمیل عقدیه دیگه خریداری نداره!...
-اتفاقا منهم از احمد قصاب خوشم نمیاد و از تحمیل عقیده هم متنفرم.
پرویز حیرت زده پرسید:احمد قصاب دیگه کیه؟مزاحمته؟..
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:بدبختانه مزاحم نیس اون خواستگار پر و پا قرص منه با هیچ توپ و تشری هم از میدون در نرفته چون مورد حمایت پدر و مادر منه!...
پرویز با ناراحتی پرسید:یعنی پدر و مادرت احمد قصاب را بر من ترجیح میدن ؟
-متاسفانه عزیزم بله!اونها درست همون عقیده ای دارن که پدر مادر تو دارن!همینطور که پدر و مادر تو عزیزم معتقدند که شمیلا از نظر موقعیت خانوادگی کاملا در شان توست و میتونه تو رو خوشبخت بکنه پدر و مادر منهم معتقدند که احمد قصاب هم کاملا در شان منه و میتونه در کنار من یک زوج مناسب تشکیل بده!...
پرویز که خیال میکرد این حرفها را در خواب میشنود مرا محکم در آغوش گرفت و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:اگر قرار باشه بدست یک قصاب کشته بشم آماده هستم چون به هیچ وجه نمیتونم از تو دست بکشم!...
ناگهان به گریه افتادم و با تمام قدرت فریاد زدم:خواهش میکنم پرویز!خواهش میکنم شعار نده!...ما هر دو میفهمیم که همه این شعارها بیهوده اس!من منکر عشق نیستم هر دو ما از تب عشق میسوزیم هر دو حاضریم زیر پای هم قربونی بشیم شاید در صحنه فداکاری من از تو هم تندتر باشم گاهی حس میکنم دنیا آنقدر خوب شده که دختر نجار میتونه با پسر امین التجار ازدواج بکنه و خانواده های هر دو بتونن بدون اخم و تخم مقابل هم بنشینن و برای هم دست بزنن همدیگر را ببوسن بدون اینکه بگن وای وای چه بوی گندی از سر و لباستون میاد اما همه اینها رویاهای مسخره و احمقونه ایه که بدرد دخترای هجده و نوزده ساله مثل من میخوره!...
از شدت گریه آنچنان میلرزیدم که انگار درجه حرارت تنم به 25 درجه رسیده بود از سرما چیزی به مرگم نمونده بود با وجود این زبونم انگار از بند آزاد شده بود تا هر چه درد ل داشت بگه!...با هق هق گریه ادامه دادم:ببین پرویز تو فقط مجسم کن پدر بیچاره و کوتوله و لاغر من با اون ریش سفید موهای ریخته و پیشونی که از شدت تابش آفتاب به رنگ مس در اومده جلو در شونه به شونه پدرت ایستاده و مادر بیچاره م هم با اون قد و قامت لهیده صورتی که بر اثر سالها فشار زندگی درهم رفته و بزرگترین آرایشگر جهان نمیتونه راست و ریسش کنه کنار مادرت ایستاده و به مدعوین جشن عروسی خیر مقدم میگن!...خدای من اگر به من بگی که فردا کره ماه و زمین بهم میخورن علیرغم اینکه چنین واقعه ای غیر ممکنه باور میکنم اما نمیتونم چنین منظره ای را جلو چشمم مجسم کنم!...برو مخلصتم!برو عاشقتم!بگذار هر کدوم دنبال سرنوشت خودمون بریم!...خیال میکنم خداوند نسبت به من آنقدر عادل بوده که طعم یک عشق را به من چشونده و همین به هزار جور ناکامی و شکست آینده میارزه...وقتی چهار پنج بچه احمد قصاب دور و برم میپلکن و من دنبالشون میدوم که دوای سینه درد توی حلقشون بریزم یاد یه عشق بزرگ هم روی شونه م سنگینی میکنه!...
زری دوباره ساکت شد دانه های اشک مثل یک جویبار مداوم و زلال از کنار چشمانش سرازیر بود در انحنای گونه های برجسته اش میچرخید و بعد از روی خط چانه بروی میز میریخت چشمان منهم از اشک میسوخت نمیتوانستم باور کنم که همکلاسی چند ماه پیش من که فارغ از این اندیشه ها بود اینطور درهم کوبیده و مایوس مقابلم نشسته و زار میزند.دلم نمیخواست شاهد مرگ چشنان عشق پرشوری باشم.پرسیدم:پس همه چیز تموم شد و ازدواجی در کار نیس!...
زری سرش را بلند کرد و چشمانش از شدت فشار اشک متورم و سرخ شده بود لبهایش میلرزید و در آنحال گفت:ما با هم ازدواج کردیم!...
چیزی نمانده بود که من با تمام قوا فریاد بزنم نه!نه این غیر ممکنه!...
اما زری بمن مهلت فریاد زدن هم نداد...
R A H A
11-03-2011, 12:41 AM
-دقیقا نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاد همینقدر میدونستم که از عشق تموم قلبم میلرزه مثل اینکه پاهام روی زمین نبود بلکه توی هوا حرکت میکردم تقریبا فضای اطرافم را نمیدیدم همه چیز مه الود بود مثل کوهها که از دور زیر امواج مه ناپیدا و غیر قابل دسترسی بنظر میان من زندگی را خیلی دور و مه آلود میدیدم حکمت زندگی از من گریخته بود من یکپارچه احساس شده بودم پرویز با دست اشکهای چشمم را پاک میکرد.قربان صدقه م میرفت دستهایش بازوی منو گرفته بود و حس میکردم من توی گردابی افتادم و دارم خفه میشم و این دستها دارن منو از گرداب بیرون میکشن.صدای پرویز در گوشم صدا میکرد که میگفت:ما اونها رو در مقابل عمل انجام شده قرار میدیم پدر من و پدر تو مجبور میشن با ازدواج ما موافقت کنن و اینجوری فقط مرگ میتونه ما را از هم جدا بکنه!پرویز هم هنگام گفتن این حرفا سراپا میلرزید خیال میکنم گریه هم میکرد نمیدونم.ولی فریاد میزد ضجه میزد التماس میکرد میگفت اگر من از پیش اون برم چراغ زندگی را در چشمهاش خاموش کردم یک لحظه التماس میکرد یک لحظه بمن قوت قلب میداد و میگفت به اروپا و امریکا میریم عصر تحمیل عقیده گذشته پدر و مادر در این عصر و زمونه فقط میتونن عقیده شونو بگن اما نمیتونن بگن با این دختر و یا این پسر ازدواج بکن یک وقت چشم باز کردم که پرویز منو تصاحب کرده بود و بعد هم خیلی گریه کردم خیلی نمیدونم چند ساعت بعدازظهر بود که بدیدنش رفته بودم و شب بود که از پیش اون برمیگشتم چشمام هیچ جا را نمیدید پرویز هم خیلی گریه کرد سعی کرد بمن قوت قلب بده اما وقتی وارد خونه شدم و پدر مادرم رو دیدم که با بچه ها کنار سفره نشستن باز حس کردم همه اون رویاها مثل دود از میون دستها و قلبم فرار کردن و رفتن..پاهامو به زحمت روی گرده زمین میکشیدم دهنم تلخ و گس بود درمونده و لهیده بود حس میکردم مثل یک انار آبلمبو شده و دیگر بدرد هیچ چیز نمیخوردم حالا دیگر قلبم پر از عشق نبود من پر از یاس و درماندگی بودم یک جور مخصوصی احساس سنگینی میکردم اگر یک کامیون ده چرخ روی شونه میبردم بهتر از اون بود که بار غصه هام را روی دوش میکشیدم دلم میخواست همانجا کنار حیاط خونه مینشستم و مثل یک مادر بچه مرده یا مثل یک گدای کتک خورده مینالیدم...هزاران سوال هر کدام مثل یک مار زخمی و عصبی به کاسه سرم هجوم آورده بودند ایا کار درستی کرده بودم؟...شاید تصاحب من به وسیله پرویز آخرین شورش ما بر ضد سرنوشت بود یک شورش که هیچ امید پیروزی نداشت شاید هم ما خواسته بودیم عشق خود را در آستانه شکست کامل به یکدیگر ثابت کنیم این یک کورسوی امید در صحرای دور دستی بود در ان لحظه هیچ امیدی برای اینکه پاسخ سوالات گیج کننده ای را بگیرم نبود من خسته تر و درمانده تر از اون بودم که بتوانم حتی حرف بزنم مادرم جلو دوید و از ته دل نالید:یا قمر بنی هاشم!بر سر دختر نازنین من چی اومده سرم را روی شونه مادرم گذاشتم و گریستم...
-مادر!مادر!دخترت خیلی بدبخته!...آخه چرا زندگی باید اینطوری باشه؟مگه من چه گناهی کرده بودم...من نمیدانستم در برابر تصویر رنج کشیده امروزی زری چه بگویم و زری ادامه داد:مادر و پدرم نگران شده بودند هر دو روی من خم شده بودند و میخواستن از رنگ چشمها و صورتم بفهمند چه بلایی بر سرم اومده و من در برابر نگاه پرسشگر آنها چه میتوانستم بگویم جز اینکه درد ماهانه را بهانه کنم...دست زری را گرفتم و او را بطرف خودم کشیدم:زری!خواهش میکنم آروم باش!من حالا نمیتونم چیزی بتو بگم اما مطمئنا راهی برای نجات از این بن بست وجود داره من مطمئنم!
زری نگاه اشک آلودش را از روی میز گرفت و به چشمان من دوخت و گفت:بیچاره سه تفنگدارها!...بیچاره زری!...مخلصتم دارم از تو منفجر میشوم انگار دینامیت توی معدم کار گذاشتن هر لحظه میترسم برم هوا و در فضا منفجر بشم!یاد حرفهای معلم ادبیاتمان می افتم که همیشه میگفت خیلی از آدمها دوست دارن خود آزاری بکنن...کاش دوباره میدیدمش و میگفتم خیلی از آدمها هستن که همنوع آزاری میکنن!...
-ولی زری تو داری بخاطر یک عشق بزرگ فداکاری میکنی!...
-درسته!...باید برام کف زد!...هه هه!مخلصتم دیروز قدرت اینکه به پرویز تلفن بزنم نداشتم.حس میکنم تمام محبت و مهربانی من دود شده و بهوا رفته فکر میکنم اصلا توی این دنیا هیچ لذتی وجود نداره همه رنگها سیاه سیاهن و همه آوازها غمگین غمگین!یادم هست وقتی قصه های عشقی میخوندم همیشه از این یک واقعه آخری لجم میگرفت و آدمایی که بی خبر تسلیم میشن بسیار شل و احمق تصور میکردم.ما در مدرسه و اجتماع معنی شرایط رو نمیفهمیم یک موقع شرایط چیز دیگری غیر از آنچه که ما بهش معتقدیم بما تلقین میکنه!...در شرایط امروزی من خورشید هم سیاه است و هر لحظه ممکنه آن انفجار مجدد کائنات اتفاق بیفته و همه چیز نیست و نابود بشه و منهم ذره ناچیزی از گردویی بهم فشرده بشم که اسمش را میگذارند کائنات دوره بازگشت...
دیگر رستوان جای ما نبود خودم هم حس میکردم دچار خفقان شده ام دست زری را گرفتم و براه افتادم آنموقع هنوز خیابان وزرا شلوغی امروزی را نداشت خلوت و آرام بود و ما خودمان را خیلی زود به سمتی از جاده پهلوی رسانیدم که در آن بعدازظهر گرم تابستان خنکای مطبوعی داشت زری آرام آرام گریه میکرد و من سعی میکردم فقط به کمک کلمات آرامش از دست رفته را به او بازگردانم.
از عشق با او حرف میزدم و میگفتم:عشق عالیترین و تکامل یافته ترین مرحله زندگی است هیچکس نیست که بخاطر عشق حاضر به گذشت و ایثار نباشه تو هم دقیقا مثل هر عاشقی رفتار کردی که اطمینان به آینده در تمام رگ و پی او سورخ و نفوذ کرده و میتونم بگم که تو و پرویز هر دو به آینده اطمینان کامل داشتین و دارین...درسته که تو از مشکل فاصله طبقاتی میترسی اما زندگی آنقدرها هم خشک نیست زندگی رگ و ریشه محکمی داره که در قلب عشاق استوار میشه و هیچ تیشه ای حتی تیشه اختلاف طبقاتی هم نمیتونه ریشه ها شو له کنه و از بیخ و بن در بیاره!من مطمئنم که پرویز از همین امروز در فکر صاف کردن جادئیه که تو و اون باید از میونش بگذرین...
زری سعی میکرد بخاطر دل منهم شده دست از گریه کردن و نالیدن برداره...
-تا دیروز من و پرویز همینطوری فکر میکردیم که تو حالا فکر میکنی بخدا من نمیخواستم هرگز وبال پرویز بشم حتی به چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود ما خیلی خوشبخت بودیم پرویز همیشه میگفت دلم میخواد دستتو بگیرم و تو را مثل با شکوهترین و خوشگلترین ملکه های دنیا به وسط سالن خونه مون ببرم و به پدر و مادرم بگم ببین چه شاه ماهی قشنگی بتور زدم...من مطمئنم که پیکر قشنگ نگاه سیاه و پوست قهوه ای ملایم تو هوش از سر پدرم میبره و بی اختیار فریاد میزنه براووو پسرم...!تو در سلیقه از من ارث بردی!...کاش همیشه این رویاها را حفظ میکردیم د رحالیکه حالا من از روبرو شدن با حقیقت میترسم.
سر زری داد زدم:بس کن دخترم!اگر من جای تو بودم حالا میرفتم بالای یکی از این درختها و فریاد میزدم تماشا کنین!این منم که قلب شیطان ترین زرنگترین تودار ترین و پولدارترین پسر تهرون را ربودم و او تا آخر عم دنبال منه...
زری سرش را تکان داد:تا آخر عمر!...
-بله تا آخر عمر!...
من پیشنهاد کردم به شهر برگردیم مخصوصا که تورج مرا به یک شام بسیار خودمانی در یک رستوان کوچک دعوت کرده بود.
در اواسط خیابان من و تورج بهم رسیدیم قرار ما جلو یکی از جواهرفروشیها بود من داشتم به یکی از انگشتریهای گرانقیمت نگاه میکردم همینکه تورج رسید با لن عاشقانه ای گفت:تو خیلی جواهر دوست داری؟...
من خندیدم و گفتم:من جواهر اصلی رو پیدا کردم.
تورج فورا متوجه کنایه من شد و گفت:خدا کنه بدلی د رنیاد!
مردمی که در خیابان راه میرفتند ما را با نگاههای ناسالمی تعقیب میکردند من گفتم:بهتره قبل از آنکه درباره بدلی یا حقیقی بودن جواهرت به نتیجه ای برسیم از دید مزاحم و سمج مردم فرار کنیم دارن ما را میخورن!...
تورج هم از تحمل نگاههای مردم مثل من عاجز بود و دستم را گرفت و گفت:هیچ چیز بدتر از نگاه مزاحم منو آزار نمیده!...و در هیچ جای دنیا مثل وطن ما اینطور به زنی که صاحب داره زل نمیزنن!انگار میخوان بگن مردیکه احمق برو کنار نوبت ماست!...
من با شوخی گفتم:پس تو صاحب منی!...
R A H A
11-03-2011, 12:41 AM
تورج متوجه زیاده روی دراستفاده از کلمات شد و جواب داد:من صاحب تو نیستم من عاشق توام راستی امروز برات یه نامه نوشتم.
-بده بخونم!
-وسط خیابون؟...صبر کن به رستوران برسیم.
ما وارد رستورانی شدیم که فضایی کاملا مردانه داشت فقط یک زن و یک مرد در عمق رستورانی که مثل دندان کرمی وسط دهان یک پاساژ قرار داشت نشسته بودند و بقیه مشتریان مرد بودند من با نگرانی به تورج نگاه کردم و او بلافاصله مرا از ناراحتی در آورد.
-اینجا کاملا در امانی مردانی که تو خیابان بتو زل زده بودن حالا در چهار دیورای آنها نشستی کاملا رعایت تو را میکنن و خودشون مواظبت هستن که کسی مزاحمت نشه!تازه بهترین دوستای من همینجا هستن امیدوارم باهاشون خوب تا کنی!
هوای سالن کوچک رستوران از بوی رطوبت کولر آبی بوی زهم ماهی بوی مغز پخته و تربچه نقلی و میرزا قاسمی انباشته بود مردم گیلان در تهیه میرزا قاسمی استادی مخصوصی دارند و من همیشه از دوستهای گیلانی خودم تقاضای ناهار با میرزا قاسمی میکنم با وجود این در آن محیط میترسیدم به اطرافم نگاه کنم حتی از آدمهایی که با تورج سلام علیک میکردند میترسیدم برای اینکه سرم را گرم کنم گفتم:نامه مو بده!...
-مسخره م که نمیکنی؟...
-میترسی غلط املایی و انشایی از تو بگیرم تورج؟
تورج از جیبش چند ورق کاغذ تا شده بیرون کشید و بدست من داد و من با هیجان به خواندن نامه ای پرداختم که تورج برایم نوشته بود یک دختر عاشق تمام تلاشش این است که بداند مرد محبوبش درباره او چه فکر میکند او نوشته بود:
عزیز من!...وقتی به روزهای گذشته که مثل یک قبرستان ساکت و سرد بود نگاه میکنم میفهمم وجود تو تا چه اندازه در جابجا کردن زندگیم اثر داشته همانطور که آن موجود لعنتی زندگی مرا از من گرفت و سکوت قبرستان و خود فراموشی را بجان من انداخت حالا تو با دستهای شفا بخشت هیجان زندگی را به من بازگردانده ای.
عادت ندارم دروغ بگویم یا تظاهر کنم چون آدم پاکباخته ای مثل من دیگر احتیاج به دروغ و تظاهر ندارد من از رودخانه های جوانی شنا کنان گذشته ام مردی که از سی سال به بالا دیگر دندان عقلش در امده و آنچه میگوید اگر صد در صد عاقلانه نباشد چاشتنی عقل را همراه دارد من با همه وجودم اعتراف میکنم که عاشق شده ام و با اینکه تصمیم قطعی داشتم که دیگر هرگز کلمه عشق را بر زبان نیاورم حالا حس میکنم که عشق مثل طاووسی هر لحظه زندگی تازه در چشم انسان میکشد و من حالا در برابر قشنگترین رنگهای این تابلو ایستاده ام.
تو مهربانی تو عاقلی از همه مهمتر حس میکنم حاضری بخاطر من تن به هر فداکاری بدهی خیلی از زنهای برای مردها از عشق و فداکاری حرف میزنند اما از هر هزار مردی که این قصه را از دهان زنها میشنود تنها یکی دو نفر هستند که قصه را با پوست و گوشت خود لمس میکنند من این مطلب را احساس میکنم هیچ سایه تردیدی بر چهره و قلب تو نمیبینم قلب تو خانه خورشید است و خورشید ضد الودگی است...تو آلوده نیستی تو پاک و شریفی و عاشقتر از آنچه من فکر میکنم بنابراین در کنار تو احساس خوشبختی میکنم تو بمن شرف زنده بودن میبخشی زندگی میبخشی و تاریکی را از تمام زوایای قلبم میرانی بخاطر هم اینست که امشب میخواهم پیشنهادی بتو بکنم که شاید اینبار گفتنش برایم مفهوم دیگری دارد.
من حالا د رحالی بتو پیشنهاد ازدواج میکنم که فوق العاده جدی تر هستم درست مثل سربازی که تا وقتی تصمیم به رفتن به جبهه نگرفته مردد است میترسید حتی صدای تق افتادن یک تخم مرغ بر روی زمین هم او را به سر حد مرگ میترساند اما وقتی تصمیم خود را گرفت زیر رگبار گلوله هم خر و پفش به آسمان میرسد.
من نمیخواهم تو حالا جوابی بمن بدهی فقط بمن نگاه کن تا حس کنم تو بخاطر چنین پیشنهادی از من نرنجیده ای یا بعدا مرا ترک نمیکنی مواظب باش چشمهایت بمن دروغ نگویند چون من چشم دروغگو را خیلی خوب میشناسم!
تورج
من میترسیدم به او نگاه کنم حالا اگر من نگاهم را از روی کاغذ میگرفتم و به چهره مرد مقابلم نگاه میکردم دیگر عشقم را بتنهایی نمیدیدم من شوهرم را میدیدم و دلم میخواست همه خواسته های یک زن همه ایثار و گذشت و تسلیم یک زن را در نگاهم جمع میکردم تا وقتی او به چشمانم نگاه میکرد این جمله را در نی نی چشمانم میخواند:تورج با همه وجود تو را میخواهم دستت را میبوسم و خودم را در همه لحظات زندگی بدون بر زبان اوردن آرزوهایم تقدیم تو میکنم من تسلیم تو هستم چون تو شوهر منی!...
صدای تورج که از شدت هیجان میلزید در گوشم طوری میپیچید که انگار صدای او از هزاران بلندگو پخش میشد:عزیزم!...خواهش میکنم بمن نگاه کن.
-بسیار خوب!...همین حالا بتو نگاه میکنم فقط بمن قول بده جمله ای که تو چشمام برای تو نوشتم و به دیواره چشمام زدم خیلی خوب و با صدای بلند بخوانی...
-بسیار خوب!...قول میدم!
آنوقت من نگاهم را در چشمان تورج دوختم حس میکردم چشمان من به صورت محل نصب هزاران تابلو دوستت دارم در آمده است من آرام بودم خیلی آرام خودم هم از این آرامش به ستوه آمده بودم اما خیلی خوب حس میکردم که سراپا آتشم تورج لبخندی زد و گفت:من همین حالا متن یکی از قشنگترین تابلوها را میخوانم روی این تابلو نوشته شده است:تورج!من تو را دوست دارم!من عاشقتم!...
من بالافاصله گفتم:چراغهای نئون یک تابلوی دیگر هم روشن شده میتونی بخوانی؟...
-خواهش میکنم تو برام بخون!...
-بسیار خوب تورج روی این تابلو نوشته شده من دیگر گرسنه نیستم من هیچ اشتهایی ندارم من یک نقطه خلوت میخواهم که در آنجا برای خوشبختی هایی که خداوند نصیبم کرده بگریم.
ما خیلی زود و در میان نگاههای حیرت بار دوستان تورج و مشتریان رستوران خارج شدیم و زودتر از انچه فکر میکردیم من دست را تورج را گرفته بودم و میبوسیدم و او هم هر لحظه یکبار بوسه ای روی موهایم میگذاشت آسمان صاف بود و ستاره های درشت نقره ای بما دوستانه نگاه میکردند و من بخودم میگفتم در دفترچه خاطراتم خواهم نوشت:در یک شب صاف و زیر یک اسمان پر ستاره به پیشنهاد ازدواج مردی که هنوز جای پای زنی انتقامجو روی پیشانیش خوانده میشود پاسخ مثبت دادم و عملا با رویاهای ادامه تحصیل دواع کردم زیرا رضایت یک زن در وجود مردش خلاصه میشود.
وقتی بخانه رسیدم دیروقت بود طبق معمول مادرم پشت در نشسته بود تا به محض شنیدن صدای پایم در را باز کند و نگذار پدرم از صدای زنگ بفهمد که چقدر دیر بخانه برگشته ام مادرم مثل هر زنی و هر مادر دیگری در اولین نگاه فهمید که من رازی را با خود حمل میکنم بنابراین مرا رها نکرد.و با من به اتاقم آمد و اول کمکم کرد تا لباسهایم را از تن در آورم و در کمدم بگذارم و بعد مقابلم نشست و گفت:خوب چی؟...
باور کنید هنوز هم نمیدانم چگونه مادرم حس کرده بود که من پیشنهادی از تورج دریافت کرده ام حتی وقتی به او اصرار کردم که بگوید چگونه متوجه موضوع شده گفت:دخترم صبوری کن تو هم مادر شدی این حرفها را میفهمی!
دیگر پنهانکاری در مقابل مادری که از نگاهش دخترش حتی از بوی تن دخترش میتوانست بفهمد که دخترش پیشنهاد ازدواج گرفته است بی فایده بود.من بی اختیار خودم را به بغل مادرم انداختم و گفتم:مادر!تورج بمن پیشنهاد ازدواج داده!...
در همانحال که چنین جمله ساده ای را بر زبان میراندم به گریه افتادم و حس میکردم تبدیل به کودکی شده ام که از شدت ترس و گرسنگی دنبال پستان مادرش میگردد من بوی شیر تر و تازه مادرم را حس میکردم.
مادر موهایم را نوازش میداد و مرتبا میگفت:دختر خوشگلم!...عروسک ملوسکم پیشنهاد ازدواج گرفته!...میخواد عروس بشه!...نازی گل پیازی
مثل اینکه مادرم هم به گذشته های دور رجعت کرده بود و با تک زبان همانطور که با بچه های دو سه ساله حرف میزنن با من حرف میزد نازم میکرد برایم لالایی میخواند بوسم میکرد و من میدیدم که در چنین لحظاتی هیچ نقطه ای امن تر از سینه گرم و مطمئن مادرم نیست بی اختیار پرسیدم:مادر!پدر موافقت میکنه!...
ناگهان اخم مادر درهم رفت سکوت کرد به طوریکه من وحشتزده سرم را از سینه مادر بیرون کشیدم و پرسیدم:موضوع چیه مادر؟...پدر مخالفه؟...
مادر سرم را دوباره روی سینه اش فشرد و گفت:مهم نیس!من خودم راضیش میکنم!
این جمله بر وحشت و نگرانی من افزود و با دلهره پرسیدم:مادر!تو را بخدا بگو ببینم موضوع از چه قراره؟-خوب پدرت همیشه روی تو نظر مخصوصی داشته!
-چه نظری مادر؟...خواهش میکنم حرف بزن!
-اون همیشه میگفت ثری رو برای پسرعموش انتخاب کردم!...
-عباسو میگی؟..
-آره!...
-خدای من!...یک من ارزن از روی سرش بریزی یکیش پایین نمیاد!...
مادر گفت:ولی پدرت همیشه میگه عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمانها بسته شده!...
-تو که موافق بابا نیستی مادر!...
-نه دخترم!...اصلا وقتی تورج خان برای خواستگاری تو بیاد پدرت هم یادش میره که یه چنین حرفهایی زده!..
آنشب تا صبح تقریبا نخوابیدم آنقدر ملافه را بخودم پیچیدم و غلتیدم آنقدر بالش روی چشمانم فشردم آنقدر توی اتاق قدم زدم و از پنجره به ستاره ها نگاه کردم که حتما ستاره ها هم حوصله شان از نگاههای من سر رفت.
خودم هم دقیقا نمیدانستم در چه حالم؟خوشحال یا نگران؟...این سرنوشت آدمی است که همیشه در کنار گلهای قشنگ و محبوب خارهای تیز و شرور ببیند ما عادت کرده ایم که در شادترین لحظات زندگی خود از چیزی هم بنالیم برای من باور کردنی نبود که در نخستین دقایق شاد زندگی وقتی گرمای دستهای مرد محبوبم را در کف دستهایم حس میکنم اندوه و فشار حضور یک مزاحم بنام پسرعمو را هم احساس نمایم مادرم در مورد دفع شر این مزاحم بیشتر از من امیدوار بود اما من نبودم پدرم را خیلی خوب میشناختم و عمویم را بیشتر از پدرم.
عموی من از پدرم بزرگتر بود مردی شصت و سه چهار ساله با قامتی بلند و استخوانی نگاهی که پر از بی اعتنایی از یاخته یاخته چهره اش مثل چرک خاکستری جوشهای صورتش بیرون میریزد.معمولا ما روزهای جمعه به دیدنش میرفتیم پدر در جلو حرکت میکرد مادرم پشت سر او بعد به ترتیب قد وارد خانه اش میشدیم که در حدود خیابان مولوی بود.خانه بزرگی داشتند که تماما با آجر درست شده بود یک حوض بزرگ در وسط حیاط خانه بود و چند درخت خرمالوی قدیمی باغچه ها گل نداشتند و هر وقت میپرسیدم چرا گل کاری نمیکنید زن عمو که زنی بسیار پر حرف بود نیمساعت وقت ما را میگرفت تا توضیح دهد چرا در باغچه شان گل نمیکارند که دست آخر باز هم نمیتوانستیم دلیل صاف و روشنی برای اینکه چرا در باغچه گلکاری نمیکنند پیدا کنیم عمو معمولا روی یک صندلی دسته دار نسبتا بلند مینشست روی صندلی هم معمولا یک تشکچه گرد میگذاشتند در تابستانها عمو یک باد بزن حصیری در دست داشت و مدام خودش را باد میزد اما در زمستانها کنار بخاری مینشست و انقدر خودش را به بخاری میفشرد که یکطرف صورتش به شدت قرمز میشد اما عمو در حرف زدن انقدر امساک میکرد که گویی تعداد مختصری کلمه در اختیار دارد و در مصرفش باید آنقدر دقت کند که تا آخر عمرش برسد!پدرم خیلی به برادرش احترام میگذاشت ظاهرا عموی من د رجوانی سفری کوتاه به اروپا کرده بود و همین سفر کوتاه وجه امتیاز او در تمام خانواده بود و گمان میکردند هر چه او میگوید ثمره و چکیده تجربیات ملتهای پیشرفته آنسوی دریاست که عمو در انبانی کرده و با خود آورده است هیچ عروسی یا طلاقی جز به فرمان فامیل سر نمیگرفت هیچ مجلس مهمانی بدون حضور او برگزار نمیشد و تا او اجازه نمیداد حتی نامگزاری بچه ها هم به توعیق می افتاد عمو یکی دو بنگاه داشت که از اجاره ماهیانه آنها زندگی میکرد و دو پسر و یک دخترش هم با همین پول بنگاهداری کلی به بچه های فامیل افاده میفروختند.پسر بزرگتر اسمش عباس بود و پسر کوچکتر اکبر بود عباس به زحمت دیپلمش را گرفته بود و حالا بجای پدر سر به بنگاهها میزد و تا آنجا که یکی دو بار از مادرم شنیدم مقداری پول اجاره را کش میرفت و با آن به عیش و نوش میپرداخت من تا صبح بیش از هزار بار تصویر عباس را مرور کردم هیچوقت عادت نداشتم که پسرعموی بیست و پنج و شش ساله ام را اینطور جدی بگیرم و حالا وقتی به اجبار تصویرش را در کنار تصویر تورج میگذاشتم بیشتر از او متنفر میشدم عباس مرد جوانی بود که در 25 سالگی مقدار زیادی از موهای سرش ریخته بود اندامش از پهنا رشد کرده بود و همیشه اینطور بنظرم میرسید که دو نفر او را از سردوشها گرفته و هر کدام بدنش را بطرف خود میکشد چشمانش گرد و لبهایش پهن تا نزدکیهای گوشش میرسید هر دو سه روز یک بار بیشتر اصلاح نمیکرد کت و شلوارش را هم هفته ای یکبار تغییر میداد هرگز ندیدم که او درباره یک موضوع بحث کند بیشتر سرش را تکان میداد و یا با انداختن اخم در پیشانی مخالفت خود را بیان میکرد تنها در یک مورد او اشتهایش برای اظهار نظر کردن تحریک میکشد و آنهم وقتی بود که سخن از دختری به میان می آمد او از آن جمله مردانی بود که هدف زندگی را تنها سکس زن و آنهم از نوع حیوانیش میدانست و معمولا با اینکه بنظر جوانی کم رو میامد اما بمحض اینکه صحبت از ازدواج میشد با علاقه مندی نفرت انگیزی درباره شب زفاف توضیح میخواست یا خود به توضیح و تشریح مینشست یکی دو بار که به ییلاق رفته بودیم او درست در لحظه ای که هرگز انتظارش را نداشتم مرا نیشگون گرفته بود یکشب هم که در ییلاق خوابیده بودیم ناگهان احساس کردم کسی با انگشتان پایم بازی میکند و این موضوع چنان مرا ترسانید که محکم با پا به کله اش کوبیدم و او هم برای اینکه مانع از سر و صدا و آبروریزی شود سکوت کرده بود اما فردا طوری با من روبرو شد که انگار او نبوده است که نیمه شب مثل دزدها بمن شبیخون زده و حتی خود منهم به شک افتادم که شاید شخص دیگری مرتکب چنین عمل زشتی شده است حالا با چنان مشخصاتی ناگهان خبر میشدم که پدرم مرا برای چنان پسرعمویی کاندید کرده چون از دیدگاه او عقد پسرعمو و دخترعمو در آسمانها بسته شده است.
سپیده صبح بود که خسته و کوفته با کابوس پسرعمو به خواب رفتم.
R A H A
11-03-2011, 12:43 AM
سه روز بعد از آنکه فریما بطور ناگهانی عازم شمال شده بود به وسیله زری که تلفنی با من صحبت کرده بود خبر شدم که فریما در چالوس بسر میبرد و پنج روز بعد نامه مفصل فریما بدستم رسید و به اتاقم پناه پردم تا آن را بخوانم فریما چنین نوشته بود:
ثری عزیزم میبخشی که بی خبر تهران را ترک کردم آنقدر شتاب داشتم که حتی نرسیدم تلفنی با تو خداحافظی کنم با روحیه حساسی که در تو سراغ دارم میتوانم حدس بزنم که دلت از من گرفته است اما بجان سه تفنگدارها هیچ وقت در هیج شرایطی و حتی در شرایط تلخی که بمن تحمیل شده هرگز از یاد دو تفنگدار عزیزم غافل نبوده ام همیشه فکر میکنم تنها کسانی که میتوانند مرا بشناسند دوستم داشته باشند و هرگز هم مایل نیستند اراده شان را بر من تحمیل کنند دوستان دوره مدرسه مخصوصا شما دو نفر هستید یاد شما خنده ها شوخی ها گلایه ها و حتی قهره های دوستانه ای که با هم داشتیم تنها پشتگرمی من در مبارزه یست که از همه جهات بر من تحمیل شده است دیروز یاد یکی از شوخیهای زری افتاده بودم و مدتی در تنهایی خندیدم یادت هست یکروز که برای تماشای باله به تالار فرهنگ رفته بودیم مرد نسبتا جوان و خوش سیمایی کنار هم ما نشسته بود و یک لحظه چشم از ما برنمیداشت و بالاخره هم شماره تلفنش را نوشت و بدست زری داد زری از سر شیطنت عینک دودی اش را به چشم گذاشت شماره را با صدای بلند خواند و به رو به آن مرد کرد و گفت:مخلصتم!چند تا دوزاری هم رد کن بیاد چون ما خونه مون تلفن نداره و باید از بقالی سرکوچه بهتون تلفن بزنم!...و آن مرد انقدر خجالت کشید که بلند شد رفت و ما تا مدتی میخندیدم و اطرافیان هم مرتبا به زری نگاه میکردند و مخلصتم مخلصتم میزدند!
چه روزهای خوشی داشتیم ثری!هر روز که میگذرد من احساس میکنم چه نعمت بزرگی را از کف داده ایم بهمین جهت تصمیم دارم اگر خداوند روزی فرزندی بمن عطا کرد به او بگویم تا میتواند در مدرسه بماند حتی اگر شده سه کلاس را یکی کند.
ثری جان میدانم که این حرفها تو را هم دلتنگ میکند اما ناچارم حرفهایم را بتو بزنم تو در گروه سه نفری ما همیشه مغز متفکر بودی و تازه بالاخره آدم اگر حرفهایش را نزد میپوسد.
تو خوب میدانی که من در چه محیطی پر از زرق و برق خانه ای بزرگ و ویلایی پدری که میتواند همه ارزوهای خانواده و تنها دخترش را تا آنجا که مربوط به پول میشود بر آورده سازد و مادری که خیال میکند ارقام درشت بانکی پدر میتواند او و مرا خوشبخت سازد در حالیکه بدبختی من درست از نقطه ای شروع میشود که پول در آنجا لنگ میماند جنگ من و پدرم هم همیشه از همین نقطه اوج میگیرد بالاخره پدر در یک بعدازظهر گرم حرف آخرش را زد.
دو روز بعد از آنکه من و جاوید با هم قهر کرده بودیم پدر بوسیله محمد آقا مستخدم پیرمان مرا به اتاقش صدا زد مامان هم خوشبختانه چند روزی بود که از رختخواب بیماری بلند شده و آنجا نشسته بود هر دو ظاهرا لبخندی بر لب داشتند اما من خیلی زود فهمیدم که آنها چیزی در دل دارند که میترسند وقتی بزبان آمد با واکنش من روبرو شوند.هر دو بهم نگاه میکردند لبخند میزدند ولی رنگشان پریده بود پدر مقداری کلمات نامفهوم بر زبان راند و مادر هم مرتبا با کلمات نامفهومش حرفهای پدر را ناقصتر میکرد بطوریکه بالاخره حوصله ام سر آمد و گفتم:بالاخره چی؟...چرا حرفتون رو نمیزنین؟...
پاپا و مامان خودشان فهمیدند که خیلی بی سر و ته حرف زده اند و بابا سینه اش را صاف کرد و گفت:دخترم راست میگوید برویم سر اصل مطلب و بعد پدر باز هم مقدار زادی از زندگی و هدفهای زندگی و زندگی خودش و مامان حرف زد و بالاخره پیشنهاد کرد قبل از آنکه من تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از کشور را بگیرد درباره موضوع مهمتری فکر کنم و نظرم را به او بگویم!من خیلی خوب میدانستم که مهمتر از نقطه نظر پدر چه میتواند باشد!
اما پدر زیاد هم مرا معطل نکرد و گفت که مهندس پرهام از من خواستگاری کرده و این شانس بزرگی است که کمتر دختری تابحال نصیبش شده و بعد از ذکر مفصلی درباره امتیازات پرهام گفت که پرهام هم تصادفا با ادامه تحصیلات من موافق است و میتوانم مثل بسیاری از زنان شوهردار که در دانشگاههای مختلف تحصیل میکنند منهم بعد از ازدواج و بازگشت از ماه عسل در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم...
ثری جان یادم هست که تو همیشه میگفتی فریما مثل آینه است هیچ چیز را نمیتواند پشت سرش پنهان کند اگر به صورت فریما آه بکنی فوری روی صورتش پر از بخار میشود خوب!من نمیتوانستم چیزی را پشت سرم پنهان کنم قیافه ام درهم رفت و بی اختیار به پدرم گفتم که نمیتوانم مهندس پرهام را دوست داشته باشم ممکنست پرهام مرد بسیار خوبی باشد و شاید هم دختری را که به همسری انتخاب میکند خوشبخت کند اما مرا نمیتواند خوشبخت کند چون من دیگری را دوست دارم و تنها در کنار اوست که میتوانم خوشبخت باشم.
بابا و مامان اول نگاه معنی داری بهم انداختند بعد بابا شروع به حرف زدن کرد و معلوم شد که اولا آنطور که فکر میکردم بابا زیاد هم از زندگی خصوصی من غافل نبود او کاملا جاوید را میشناخت و حتی حس میکردم که درباره او تحقیق هم کرده است چون بعد از آنکه مفصلا درباره جاوید حرف زد از محیط زندگی و عقاید و طرز رفتارش در دانشکده هم مفصلا صحبت کرد و در حالیکه کاملا عصبی بنظر میرسید گفت من نمیتوانم دخترم را به مردی بدهم که نسبت به زندگی طبقه ما پر از عقده و کینه است و فورا انتقام عقده های فروخورده خود را از دخترم بگیرد.
حرفهای بابا دلم را بدرد آورد.درست است جاوید آدم تندی است و زخم زبانهای او گاهی دل مرا هم بدرد می آورد اما اینها مربوط به عقاید شصی اوست و خودش بارها تاکید کرده بود که عشق و ارتباط دو انسان با یکدیگر چیز دیگریست و عقاید اجتماعی افراد مسئله دیگر...من جاوید را عاشقانه میپرستم و تو خوب میدانی که این اولین بار است که من مردی را به حریم دلم راه داده ام و عاشقانه به او پیوسته ام و بهمین دلیل من مطلقا تسلیم دستوران تحکم آمیز پدر و التماسها و درخواستهای مادرم نشدم و گفتم هرگز نمیتوانم مردی مثل مهندس پرهام را به شوهری بپذیرم پدر و مادر بیش از 3 ساعت با من حرف زدند فقط فکرش را بکن که سه ساعت حرف چطور میتواند آدم را گیج و منگ بکند یادت هست یک معلم طبیعی داشتیم که از لحظه ورود به کلاس تا لحظه ای که زنگ تعطیل زده میشد او یکریز حرف میزد بطوریکه هر سه ما در ته کلاس خوابمان میبرد!بالاخره بابا و مامان انقدر گفتند و گفتند که من نزدیک بود بیهوش شوم بنابراین با التماس افتادم و خواستم بمن فرصت فکر کردن بدهند بابا هم که گویی منتظر چنین پیشنهادی بود گفت:بسیار خوب دخترم حق دارد که در خلوت فکر کند تقصیر ما بود که درباره مسئله مهمی نظیر ازدواج هیچوقت با فریما حرف نزده بویدم و حالا هم مطمئنم که یک سفر دو هفته ای برای تصمیم گیری درباره مسئله ای به این مهمی کاملا لازمست و همین بهتر که عصر امروز راننده مان فریما را به ویلای چالوس ببرد و آنجا در محیط خلوت و آرام درباره ازدواج با مهندس پرهام با آقای جاوید خان تصمیم بگیرد راستش منهم پیشنهاد پدر را پسندیدم و آنها همچنان چمدان مرا به سرعت حاضر کردند که سفر من به شمال بیشتر به یک تبعید اجباری شبیه شده بود انگار دلشان میخواست من به سرعت از تهران دور شوم و هنوز هم نمیدانم چرا ولی در هر صورت شخصا هم از اینکه به اینجا آمده ام احساس رضایت میکنم.
از تهران تا چالوس در عمق اتوموبیل بزرگ پدرم مثل سنجاقی فرور فته بودم حتی یک کلمه هم با راننده حرف نزدم من فقط توانسته بودم قبل از حرکت با جاوید چند کلمه ای حرف بزنم و به او گفتم که اگر چه هنوز با هم قهریم اما چون میخواستم به شمال بروم خواستم بی خداحافظی نرفته باشم خیال میکنم برای چنین تلفنی بهای گزافی پرداخته بودم بهای سنگین غرور!حال میفهمم چرا گاهی عشاق براحتی غرور خود را زیرپا میگذارند.
صدای جاوید هنوز هم توی گوشم زنگ میزند سفر خوش!حالا در ویلای پاپا جون خوش میگذره شبها هم برنامه دارین رقص قمار ...مشروب درست مثل فیلم جوانان در ساحل خوش بگذره!چقدر این طعنه ها تلخ و گزنده بود درست مثل نیش زنبور بیرحمانه و آزار دهنده!میخواستم سرش فریاد بکشم که من دارم بخاطر عشق تو تبعید میشوم و تو غرق در خودخواهی و افکار تند و تیزت بمن نیش میزنی اما سکوت کردم چون دلم راضی نمیشد در لحظه خداحافظی من او را بیازارم.باور کن در آن لحظه در خودم میگریستم چرا ما مردم عادت کرده ایم که اینطور بیرحمانه قضاوت کنیم؟...در تمام طول راه سعی میکردم جاوید را از بابت این بیرحمی و شقاوت ببخشم گاهی فکر میکنم او حق دارد که اینطور فکر کند چون او زندگی امثال مرا فقط روی پرده سینما و آنهم در فیلم جوانان در ساحل دیده است...راه کوتاه و کوهستانی چالوس برایم بسیار طولانی می آمد کوههای سرخ رنگ و جنگلهای سبز قشنگ و رودخانه زلال کوهستانی که همیشه بنظرم مهربان و شاعرانه می آمدند بسیار نامهربان و شاعرانه می آمدند بسیار نامهربان جلوه میکردند انگار کوهها دهانه سرخ را برای بلعیدنم گشوده بودند از عمق رودخانه فریاد تهدید آمیز کوه میرسید و جنگلها اشباح مرموز و خطرناکی بودند!
وقتی ما به سیاه بیشه رسیدیم که بلندترین نقطه کوهای چالوس است هوا تاریک شده بود چون ما خیلی دیر حرکت کرده بودیم.راننده بالاخره سکوت را شکست و پرسید:فریما خانم! شما چیزی نمیخورین؟...
آنقدر از افکار آزار دهنده ام بجان آمده بودم که از پیشنهاد او استقبال کردم.
-اینجا چی دارن؟
-پنیر و ماست؟
غذای روستایی و ساده ای بود ما روی نیمکتی نشستیم و در حالیکه با کوه دندانهای تیز و پیش آمده خود ما را همچنان د رتاریکی شب تهدید میکرد شام خوردیم راننده مرد مسن و مهربانی است که از یکسال پیش راننده خانوادگی ما شده است اول از اینکه سکوت را بهم بزند میترسید اما وقتی او را با خواهش سر سفره خود نشاندم ناگهان روابطش با من عوض شد و با مهربانی مخصوصی بمن نگاه میکرد و به سوالاتم جواب میداد و در آنحال من از خودم میپرسیدم چرا ما مردم سفره هایمان را از هم جدا کرده ایم چرا در هر خانه چند سفره انداخته میشود؟چرا در هر محله مردم یک سفره نمی اندازند تا هر چه دارند بر سر یک سفره با هم بخورند؟در این افکار بودم که صدای غمگین فلوت بگوشم رسید یک مرد جوان و تنها در گوشه قهوه خانه روی نیمکت چوبی نشسته بود و با فلوت سیاهرنگ خود آهنگ غم انگیزی مینواخت که قلب عاشق و زخم خورده مرا به طپش می انداخت.
صدای فلوت مرد در تاریکی به دیواره های دندانه دار کوه میخورد و برمیگشت انگار که کوه هم از غم این مرد نوازنده ژنده پوش سرد در گریبان شده بود پیرمرد راننده بمن گفت که نوازنده را میشناسد و هر بار که از این جاده میگذرد چند لحظه ای کنارش مینشیند پیرمرد راننده گفت که او عاشق دختری بوده که از بچگی با هم بزرگ شده اند اما دختر وقتی خواستگار بهتری پیدا میکند همه چیز را به فراموشی میسپارد و راهی شهری میشود که هنوز هم کسی نمیداند کجاست...دلم میخواست میرفتم و کنار آن عاشق شکست خورده و وفادار مینشستم و دستش را میبوسیدم و آنقدر دلداری اش میدادم که غم سنگین فرار معشوقه را فراموش کند اما مگر میشد؟...دخترک چنان جراحتی به قلب او زده بود که هرگز با هیچ آنتی بیوتیکی خوب نمیشد!...دوباره در اتوموبیل نشستیم و بطرف چالوس براه افتادیم از کوه که سرازیر شدیم هوای دم کرده دریا به استقبالمان آمد و سنگینی هوای دم کرده دریا و یاد آن مرد ژولیده عاشق و عشقی که من در قلبم حمل میکردم حسابی کلافه ام کرده بود هزار سوال در مغزم نقش میزد و میگریخت و دوباره برمیگشت.
چرا انسان باید عاشق شود؟اصلا چرا عاشق میشود؟چرا باید قلبش را با قلب دیگری پیوند بزند؟آیا انسان از تنهایی میترسد که به عشق رو میکند یا انسان از خود فرار میکند و نمیخواهد با خودش تنها باشد؟...چرا مگر تنهایی چه عیبی دارد؟چرا ما اینقدر از تنهایی میترسیم؟چرا من اینطور احساساتی آفریده شده ام...
وقتی اتوموبیل داخل ویلا پیچید همسر نیمه مسن سرایدارمان جلو دوید و مثل همیشه مرا بغل زد و در زیر نور چراغهای پر نور باغ نگاهی به چهره ام انداخت و با نگرانی پرسید:دخترم!...چه خبر شده؟...چه کسی دختر خوشگل منو اذیت کرده؟...چرا اینقدر غمگینی؟چرا تنها اومدی؟...آه نکند دختر خوشگل شهری من عاشق شده باشد؟...
میگویند آدمهای ساده دل و پیر خیلی خوب میتوانند افکار مردم را بخوانند و حالا چنین موضوعی بر من ثابت میشد خندیدم و او را بوسیدم و گفتم:نه مادر!عاشق نشدم!...فیلسوف شدم.
-چی چی شدی؟...
دیدم اصلا نمیتوانم این کلمه را برایش معنی بکنم و ناچار سرم را در گوشش گذاشتم و گفتم:آره مادر!عاشق شدم!...
چقدر برای خودم هم جالب بود حرفی که نمیتوانستم با مادرم در میان بگذارم به مادر دهاتی ام براحتی میگفتم او که ما رقیه صدایش میکردیم با دستهای سنگین و پهنش به پشتم کوبید و گفت:جان!یه عروسی افتادیم!باید من و شوهر و بچه ها را هم دعوت بکنی وگرنه تا اون دنیا هم ازت نمیگذرم!
شب را در خلوت ویلا با ناراحتی خیال خاصی گذرانیدم شاید تعجب کنی که چطور در آن هنگامه تلخ زندگی آنطور راحت خوابیدم.
خانواده ما همیشه همینطور بوده اند وقتی عصبی و ناراحت باشند از شدت ناراحتی خیلی زود خر و پفشان بلند میشود من فکر میکنم دلیل اینکار واضح باشد آنها اعصاب خود را به مرخصی خواب میفرستند تا بتوانند فردا صبح بهتر بجنگند مخصوصا که من از فردا بیاد با خودم شجاعانه و بی امان میجنگیدم.
رقیه این زن دهاتی مهربان با آن هیکل چاق و پیه گرفته وبا اینکه بمن شب بخیر گفته بود اما قبل از اینکه چشمانم رویهم بیفتد سه بار پاورچین و دزدانه به اتاقم آمد تا ببیند ایا همه چیز مرتب است!عجیب است که این زنان ساده دل شمالی از هر حرکت ما تهرانیهای سنگدل و مغرور میفهمند که در چه وضع روحی و چه بحران هلاکت باری دست و پا میزنیم رقیه در گرماگرم صحبت با من یکبار ناگهان پرسید:با باباجون اختلاف پیدا کردین؟
R A H A
11-03-2011, 12:44 AM
من سرم را برگرداندم تا جواب این سوال را ندهم چون از دروغ گفتن بدم می آید.
ساعت 8 صبح بود که وحشت زده از خواب بیدار شدم ظاهرا خواب بدی دیده بودم مهندس پرهام سوار بر اسب با آن کله بزرگی که همیشه شق میگیرد و کمی هم به عقب تکیه میدهد بطرفم می آمد دندانهایش از لای لبها مثل دندانهای اسکلت بیرون زده بود نگاهش سرد و خاموش بود ولی ازدستهایش آتش سرخ رنگی شعله میزد!
وقتی فهمیدم همه این منظره را در خواب دیده ام خدا را شکر کردم مدتی روی تختخوابم نشستم و از دریچه کوتاه ویلا به باغ و دریا که بسیار آرام و کبود بود نگاه کردم.
من از شب دریا میترسیدم و بهمین دلیل هر وقت شبانه به ویلای بابا برسیم از رفتن به کنار دریا طفره میروم چون دریا در شب بسیار مهیب و ترس انگیز است در حالیکه در بامدادان آنقدر فرشته آسا و جذاب میشود که آدم دلش میخواهد با همه قدرت بطرفش بدود و خودش را در لابلای امواج نرم و مخملی اش فرو بکند.
من نام درختها را خوب نمیدانم پدر درختان عجیب در حیاط ویلا که بسیار بزرگ و گسترده است کاشته که بیشتر به آدمها شباهت دارند انگار از کمرگاه درختها دهها دست خارج شده و در پیشگاه خداوند نماز میگذارند یا بخاطر گناهی که مرتکب شده اند طلب آمرزش میکنند و نمیدانم از لحظه ای که بیدار شدم چقدر طول کشید تا وقتی حضور آرام رقیه را در استانه در اتاق احساس کردم ظاهرا او از اذان صبح مرتبا بمن سر میزده بچه های متعددش که همیشه مثل جوجه در محوطه باغ بدنبالش میدوند بزور در اتاق زندانی کرده بود تا با سر و صدا مرا از خواب بیدار نکنند من سلام کردم و رقیه با فروتنی گفت:سلام از ماست فریما خانم انشالله که سر و صدای توله هایم شما را بیدار نکرده باشد!ثری جان تو باید رقیه را ببینی تا بفهمی چرا من اینقدر او را دوست دارم و در نامه ام از او حرف میزنم در تراس ویلا با سلیقه بسیار تمیز و لطیف شمالی ها برایم صبحانه آماده کرده بود.
ولی من به او گفتم دلم میخواهد که با خودش و عباسعلی شوهر و بچه ها صبحانه بخورم راستش همیشه ارزو داشتم که یکروز هم در اتاق ته باغ که متعلق به عباسعلی سرایدارمان بود صبحانه و ناهار و شام بخورم.
بوی مخصوص سیر داغ بوی ماهی بوی غذاهای مخصوص شمالیها همیشه مرا وسوسه میکند رقیه که میدانست من غذایشان را دوست دارم گاهی دزدانه از مادرم کمی میرزا قاسمی توی نان میپیچید و مثل اینکه بخواهد جنش قاچاق رد کند با تردستی عجیبی توی مشتم میگذاشت و من خودم را زیر درختها گم میکردم تا با خیال راحت طعم این غذای دوست داشتنی را حس کنم اما حالا دیگر مجبور نبودم دزدانه بوی غذا و پنهانی طعم غذای شمالی ها را حس کنم رقیه از شنیدن پیشنهاد من اول کمی دستپاچه شد و گفت آخر همه چیز در اتاق ما بهم ریخته اما خودش خیلی زود فهمید که تا چه اندازه در اشتیاق چنان فرصتی میسوختم و گفت بسیار خوب ما گوجه فرنگی و پیاز داغ تخم مرغ میریزیم و بهم میزنیم اگر دوست دارید درست کنم.
در آن لحظه به روزهایی فکر میکردم که جاوید خوشگل و جسورم را به ویلای پدر بیاورم و با او که آنقدر از طبقه خودش دفاع میکرد به اتاق رقیه برویم و آنجا املت روستایی بخوریم و به او نشان بدهم که اگرچه در محیط اشرافی بزرگ شده ام اما صداقت روستایی را بیشتر میپسندم میبخشی ثری جان که دارم برایت بجای نامه کتاب مینویسم روزهای من در این ویلا پر از تنهایی خالی و طولانی است من انقدر حرف دارم که اگر بخواهم همه آنها را در سینه حبس کنم سینه ام میترکد.
همین حالا که کنار دریا و روی ماسه ها دمر افتاده و دارم برایت نامه مینویسم آنقدر خسته و غریبم که گاهی فکر میکنم راست و مستقیم وارد دریا شوم و تا ابدیت تا آنجا که هرگز بازگشتی ندارد پیش بروم خواهش میکنم اخمهایت را بهم نکش قربان ان اخمهای قشنگت بروم که هر وقت در مدرسه از دستم عصبانی میشدی و اخم میکردی بند بند تنم میلرزید و همیشه خیال میکردم این اخرین اخم و قهری است که بین من و تو به جدایی ابدی میپیوندد و وقتی خلافش ثابت میشد چقدر خوشحال میشدم.
بهرحال در این لحظه من یک تبعیدی کوچولو هستم یک تبعیدی کوچولو که باید در آستانه 19 سالگی سخت ترین تصمیمات را بتنهایی بگیرد من میدانم که در تهران همه منتظرند ببینند من چه تصمیمی میگیرم در حالیکه خیلی خوب میدانم آنها تصمیم خودشان را از پیش گرفته اند من خانواده و بخصوص پدر و مادرم را خوب میشناسم پدرم سر میز صبحانه با آن روبدوشامبر مخملی اش پاها را رویهم می اندازد و میگوید:دخترم کوچولو و احساساتی است مثل همه جوانهای خام و بی تجربه ایرانی فقط به دلش فکر میکند نامه عاشقانه برای او وحی است و لبخند پسر بیسر و پایی مثل جاوید که اصل و نسبش معلوم نیست او را تا مرز جنون وسوسه میکند ولی اگر ما بخواهیم تسلیم چنین احساسات بی منطقی شویم فردا همین دختر مدعی میشود میگوید چرا آنروز شما که پدر و مادر من بودید چیزی نگفتید؟...آنوقت مادرم همانطور که لقمه های ریز ریز حرف پدر را تایید میکند و میگوید بله درست است ولی باید با ملایمت با دخترمان روبرو شوی.ما همین یک دختر را داریم.
در اینگونه مواقع گاهی هم فامیل را به وسط معرکه میکشند نه برای اینکه با آنها مشورت کنند و احیانا در تصمیم خود تغییری بدهند بلکه بخاطر اینکه فامیل هم بر تصمیم ظالمانه شان مهر تصدیق بگذارد و تمام فامیل هم مطمئنا در خانه ما جمع میشوند و چون حرف حرف پدرم هست احساسات مرا محکوم میکنند چون من از نظر آنها بچه خام و بی تجربه ای هستم!...من فکر نمیکنم هیچ ملتی فرزندان 18 ساله خود را مثل ما ایرانیها بچه بداند بسیاری از ملتها همینکه فرزندشان بسن قانونی رسید مثل کبوتری که فرزندش را بدون ترس و دلهره از فراز بلندترین درختان پرواز میدهد به اسمان و به نقاط ناشناخته میفرستند تا بار زندگی را به تنهایی بدوش بکشند اما ما ایرانیها وقتی نگاه پدری را از روی فرزند برمیداریم و فرزند را یک مرد یا یک زن به حساب میاوریم که ازدواج کرده باشد حالا اگر ما تا سی سالگی هم تن به ازدواج نداده باشیم باز هم بچه ایم و باید سر ساعت بخانه بیایم چون ممکنست در خیابان گولمان بزنند یا بلایی سرمان بیاورند...
ثری جان!خدای نکرده یکوقت مرا متهم به بی اعتنایی و یا بی حرمتی به خانواده ام نکنی من به رسوم خانوادگی و عقاید پدر مادرم احترام میگذارم من همیشه خانواده ام را دوست داشته ام و مثل بعضی از نمایندگان نسل جدید هرگز خانواده ام را بخاطر عقاید قدیمی محکوم نکرده ام یا آنها مسخره و تحقیر نمیکنم اما این حق را بخودم میدهم که در اساسی ترین موضوع زندگی خودم تصمیم بگیرم زیرا تشکیل خانواده چیزی است که مطلقا بمن مربوط میشود.
من به اتکا ثروت پدری یا بعنوان اینکه چند کلاس درس خوانده ام و با عقاید نو قدم به میدان گذاشته ام یا به این عنوان که فرنگی ها چنین و چنان میکنند و ما هم باید سر مشق بگیریم این حرفها را نمیزنم من دلم میخواهد در همه مراحل زندگی یک ایرانی باقی بمانم من هموطنانم و آداب و رسومشان را دوست دارم و نمیخواهم مهر غرب زدگی و این قبیل به پیشانی ام بخورد مخصوصا چون خانواده ای ثروتمند دارم این مهر لعنتی زودتر به پیشانیم میخورد مردم اینطور فکر میکنند که هر کسی ثروتی داشت حتما تمایلش به تقلید از فرنگیها بیشتر است نمیدانم این اعتقاد تا چه اندازه درست و صحیح است.شاید نو کیسه ها در سرزمین ما برای ایجاد نوع تشخص خود را غرب زده به مردم شناسانیده باشند اما من یکی هیچوقت چنان اعتقادی نداشته ام و اگر روزی هم مرا به این اتهام بدادگاهی بکشانند بطور قطع تو و زری از من دفاع خواهید کرد آه خدای من!در این لحظه زری عزیز ما چه میکنند؟...
شاید ندانی که حاضرم نیمی از عمرم را به زری بدهم تا او احساس خوشبختی کند چطور ممکنست مهربانیهای خالص و پاک این دختر را فراموش کنم یادم هست روزی که در وسط زمین بسکتبال زمین خوردم او زار میزد و زانویم را پانسمان میکرد و هزار بار از من پرسید واکسن کزاز زده ام یا نه؟امروز مخصوصا بیش از هر زمان دیگر بیادش بودم و هر وقت رقیه را میدیدم تکیه کلام معروف زری را برایش تکرار میکردم مخلصتم!ریگ ته جویتم بگذار ما کنار سفره شما بنشینیم و غذامونو کوفت کنیم!...
ثری جان میبخشی سرت را درد آوردم من نامه را در یک ساعت و یک روز ننوشته ام نامه تو تبدیل به دفترچه خاطرات شده و حس میکنم تا روزی که در اینجا هستم باید با تو سنگ صبور عزیزم درددل کنم چون حس میکنم تنهایی غم انگیزترین قصه بشری است.
تمام امروز را نشستم و به دریا که بسیار رویایی و مثل استخری ساکت و آرام بود زل زدم در تمامی این لحظات طولانی از فکر جاوید غافل نبودم گاهی از خودم میپرسم چرا این مرد عصبی لجوج و کله شق را اینطور دیوانه وار میپرستم مردی که کمتر بلد است یک کلمه عاشقانه بگوید و تا بخوانی زبان تند و تیزش برای کنایه زدنها در زیر سقف دهان به حرکت در می آید.
گاهی کنار ساحل مینشینم و همانطور که شنهای نرم و مرطوب را با ناخن میخراشم مینویسم آیا من عاشقم؟...اغلب لبهای سفید رنگ موج کلام مرا با عجله میلیسد و من با سماجت دوباره مینویسم ایا من عاشق جاویدم...
قبل از حرکت از تهران فرصتی نشد تا من یک ملاقات کاملا عاشقانه ام را با جاوید برایت بگویم آنروز جاوید موقع درس دادن از هر روز دیگر سخت تر بود تمام مدت اخم درشتی به پیشانی انداخته بود و من ضمن اینکه از پایان رفتار خشونت آمیزش میترسیدم در دلم خدا خدا میکردم که از غیب وردی و دعایی به مغزم الهام شود تا با خواندن آن اخمهای جاوید را باز کنم و یا لااقل با من مهربانتر باشد.
تصادفا ما به کلمه kindرسیدیم من مخصوصا خود را به ندانستن زدم و پرسیدم: kind به زبان انگلیسی چه معنی میدهد؟جاوید گفت:یعنی مهر و مهربانی من پرسیدم مهر و مهربانی یعنی چی؟...
جاوید عصبی شد و پرسید مگر فارسی حرف نمیزنم؟...گفتم :خیال نمیکنم اگر تقاضا کنم مهر و مهربانی را معنی کنید گناهی مرتکب شده باشم.
جاوید کتاب را از سر عصبانیت رویهم گذاشت و بمن خیره شد و د رهمان حال با یک دست به عادت همیشگی چانه اش را میفشرد و بالاخره بعد از یک مکث طولانی گفت مهربانی یعنی اینکه...یعنی اینکه شما نسبت به دیگران دلسوزی کنید .من بالافاصله گفتم:متاسفم آقای جاوید خان دلسوزی مساوی ترحم است اما مهربانی یعنی دوست داشتن دوست داشتن بدون توقع پاداش دوست داشتن توام با لذت و احساس محبت دوست داشتن بدون شقفت و ترحم...تو چطور معنی مهربانی را نمیدانی؟مهربانی یعنی عشق و عشق یعنی مهربانی عشق بدون مهربانی تنها یک احساس خالص و بدون طعم است و مهربانی بدون عشق نوعی ترحم است خلاصه بگویم دوست داشتن یعنی مهربانی و عشق...
من نمیدانم در آن لحظه چه حال و قیافه ای پیدا کرده بودم ولی حس میکردم مثل کوره داغ شده ام و سرم از درون میکوبد و میخواهد با تمام قدرت علیه موج نفرت و کینه ای که تمامی پهنای صورت جاوید را گرفته بودم شورش کنم همانطور که در میان نگاه حیرت زده جاوید کلمه مهربانی را تفسیر میکردم اشک از چشمانم میپرید و لبهایم میلرزید و بعد مثل گربه ای خودم را توی سینه جاوید انداختم و با لحن التماس آمیزی گفتم:خواهش میکنم مرا ببوس!خواهش میکنم!شاید ناخودآگاه فکر میکردم که میتوانم همه مهربانی های دنیا را در سرنگ لبهایم به او تزریق کنم شاید برای خیلی ها باور کردنی نباشد که من تا آنروز هرگز طعم بوسه یک مرد را نچشیده بودم ولی این واقعیتی غیر قابل تردید بود و من زیر گرمای مرطوب لبهای جاوید چون شکوفه بسته ای آرام آرام میشکفتم گلبرگهای تنم باز میشد و تمامی هستی مقدس انسانی مثل یک جهش و حرکت ناگهانی الکتریسیته در تنم میزد من آنروز در آن لحظه بسیار حساس مهربانی را در یاخته ها و چشمان جاوید هم آشکارا تماشا کردم من دیدم که او از پس غبار کینه و نفرت زندگی چه چشمان پرمحبتی دارد.عصیان او بی تردید ناشی از محبت او به انسانیت بود در آن لحظه حس میکردم که جاوید بخاطر آن غرق در کینه و عناد شده که از نفرت میان آدمها رنج میکشد او می خواست همه یکدیگر را دوست بدارند او میخواست فاصله ها را از میان بردارد او دشمن پرچینهایی بود که در باغ زندگی انسانها بی دلیل بالا رفته و مانع برقراری رابطه و تفاهم بود من در سپیدی چشمانش میخواندم که این پسر لجوج کله شق تا چه اندازه مهربان است...آنقدر از این کشف خود بهیجان آمده بودم که انگار نیوتن با افتادن سیب از درخت قانون جاذبه را کشف کرده باشد بگذار این اعتقادم را بازگو کنم که در قلب هر انسانی حتی شقی ترین و ظالم ترینشان یک دریاچه بکر و دست نخورده محبت پنهان است تنها باید این دریاچه را کشف کرد و حتی به صاحبش این دریاچه را نشان داد من با تمام وجود دریاچه مهربانی را در پس کوههای نوک تیز کینه و عداوت و تحقیر کشف کرده بودم و حالا موقع آن رسیده بود که دریاچه ای را که در وجود جاوید کشف کرده بودم بخودش نشان دهم.سرش را در سینه گرفتم و گفتم تو مهربانی!تو از هر موجود دیگری مهربان تری تو برای این از گروهی مردم نفرت داری که خیال میکنی آنها مانع رسیدن دیگران به خوشبختی هستند تو از پدر من نفرت داری چون فکر میکنی برده پول است و از مهربانی به دور.جاوید هم منقلب شده بود جاوید هم حس میکرد که چیزی در درونش به وسیله من کشف شده که تاکنون آنرا به فراموشی سپرده بود شاید بعنوان تشکر و قدردانی و شاید هم بخاطر آنکه پرده های رنگین عشق را در چشم او کشیده بودم و رودخانه مهربانی را دردرون قلبش سرازیر ساخته بودم مرا بغل زد و با تمام قدرت گفت:خدایا!اگر تو زن من میشدی!...و بعد به سرعت برق و باد از خانه ما فرار کرد...من مثل انسانی که تمام وجودش به یک لکه رضایت تبدیل شده باشد کنار در ایستادم به دیوار تکیه زدم و دور شدن جسم جاوید را تماشا میکردم در حالیکه روح او حالا در نزدیکترین نقطه قلب من در متن قلب من مثل چراغ نئون چشمک شادمانه ای میزد و مرا که از دوردست به این چراغ چشمک زن نجات بخش نگاه میکردم به هیجان می آورد...
حالا من اینجا کنار دریای نیلی رنگ و ارام نشسته ام و باز روی شنهای مرطوب مینویسم:آیا من عاشقم؟...و بعد زیر آن از قول جاوید مینویسم:خدایا اگر تو زن من میشدی!...و من باید به این جمله شوق انگیز بیشتر و بیشتر فکر کنم چون قبول این دعوت یعنی ترک پدر و مادر ترک زندگی اشرافیت ترک همه آشناییها ترک همه آنها که خاطره ای از آنها دارم و میدانی که اگر امروز به این جمله عمیقا فکر نکنم جمله نمیمیرد جمله زنده است زندگی میکند و فردا با فرداهای بعد دوباره در ذهن من زنده میشود و زندگی من و جاوید را بهم میریزد.من خوب میدانم که زندگی همیشه عاشقانه هم همیشه شیرین نیست.حتی زندگی عاشقانه هم همیشه شیرین نیست جاوید از اینکه قصد سفر داشتم با من قهر کرده بود هنوز صدایش که از تلخی میسوخت و پر از رگه های تند و تیز حسادت بود در موقع خداحافظی در گوشم صدا میکند...شاید هنوز هم او فکر میکند من و دوستانم اینجا و در این ویلا مثل زندگی رویایی جوانان در ساحل از سر و کول هم بالا میرویم.سرود خوانان به قلب دریا میزنیم آب بهم میپاشیم سرهم را زیر اب میکنیم و پشت درختان بلند سپیدار با زمزمه گیتار در آغوش هم میرقصیم...بیچاره من تبعیدی باید چگونه این موضوع را به جاوید بقبولانم؟فعلا خداحافظ.
فریما-تبعیدی تو....
نامه فریما تکانم داد مثل زلزله ناگهانی بود ما چه موجودات عجیبی هستیم وقتی دو سال پیش حتی امسال ریخت و قیافه محصلین را داشتیم و پشت میز مدرسه مینشستیم هرگز و هرگز فکر نمیکردیم دو ماه پس از گرفتن ورقه دیپلم با چنان ماجراهای عجیب و پیچیده ای روبرو شویم بچه های صاف و ساده ای بودیم که حداکثر نگاهمان در آینده باز نیمکت دانشگاهها را میدید و پسران دانشکده که سربسرمان میگذارند و سه تفنگدارها را تعقیب میکنند در حالیکه حالا من در آستانه ازدواج بودم فریما از سوی خانواده اش برای یک ازدواج اجباری تحت فشار قرار گرفته بود و زری هم در کوچه بن بست زندگی بین یک خواستگار تحمیلی و یک خواستگار عاشق پنجه بر دیوار میکشید.
آهی کشیدم و خودم را به مقابل پنجره رسانیدم بیرون هوا گرم و لزج بود مردم با بیحالی پاهایشان را لخ لخ بر زمین میکشیدند ولی دختر همسایه با همان شور و حال همیشگی راه تکراری خود را بطرف مغازه خواربار فروشی طی میکرد و عشق تنها قهرمان زنده ای بود که میتوانست در برابر فشار گرمای مرداد ماه تهران مقاومت کند برایش دست تکان داد و او از سر خوشحالی بوسه ای برایم پرتاب کرد و چشمک زنان پرسید:چطوری؟...
دلم میخواست دستش را میگرفتم و از پنجره بالا میکشیدم و به او میگفتم که در برابر مصیبتها ی سه تفنگدارها چقدر خوشبخت است و باید قدر این خوشبختی را بداند اما او چگونه میتوانست رنجهای ما را بفهمد؟...در هیچ جای تاریخ نوشته نشده است که سیر از گرسنه و سوار از پیاده خبر دارد!...خودم را روی صندلی انداختم و دوباره به فکر فرو رفتم من باید اعتراف بکنم که در جمع سه تفنگدارها فریما را دست کم گرفته بودم باید اعتراف بکنم که مثل همه مردم فکر میکردم ثروتمند زاده ها هیچ مسئله ای که ذهنشان را بخود مشغول کند ندارند زیرا پول حالا همه مشکلات است همچنانکه خورشید با طلوع همه جا را روشن میکند پول هم میتواند هر مشکلی را حل کند اما حالا به خیالهای واهی خود میخندم کافیست لکه ابری نور خورشید را پنهان نماید و سرطان گلوی ثروتمند ترین مرد جهان را بفشارد و او را با همه ثروتش به قعر گور ببرد.
ما مشکلات پیچیده ای داشتیم که در اولین گام ورود به اجتماع با آن دست و پنجه نرم میکردیم و باید عاقلانه مینشستیم و این مشکلات را به بند میکشیدیم و فریما نیز از این قاعده مستثنی نبود.
زنگ تلفن ریشه افکار مرا پاره کرد تورج عزیز من بود صدایش روشنایی و گرمی دلپذیری داشت او دوباره به شرکتش پیوسته بود و دوستان او که از بد قولیها و فرارهایش به تنگ آمده و جوابش کرده بودند دوباره با آغوش باز او را پذیرفته بودند تورج گفت که دارد برای شرکت در مناقصه طرح اکو سازی به اصفهان میرود از ته دل برایش دعا کردم و او هم کلماتی گفت که هرگز یادم نمیرود.
-عزیز شیرین من مهربان خوب من باور نمیکنی که یکبار دیگر به انسانیت امیدوارم کردی فقط مواظب باش هدیه ای که به من داده ای پس نگیری...
او مثل دخترکان تازه سال نرم و لطیف و پر احساس بود دانه سرخ اناری بود که با یک تلنگر میشکست و همه زیبایی و طراوت سرخ رنگ خود را از دست میداد.
وقتی تلفن را زمین گذاشت از سر شوق دویدم و کتاب مقدس را از روی میز برداشتم و بوسیدم و برابرش زانو زدم و گفتم:خدایا کمکم کن تا آنچه به این مرد شکست خورده داده ام هرگز از او پس نگیرم.
دو روز بعد از عزیمت تورج از تهران در حالیکه قلبم از شدت یک هجران عاشقانه در سینه میطپید و توی اتاقم راه میرفتم و به آینده روابط خودم و تورج فکر میکردم با صدای زری که از باز بودن در خانه استفاده کرده و یکراست به اتاقم آمده بود از جا پریدم.
-سلام مخلصتم!بند کفشتم!سلام بر خوشبختی!تو اصلا عین خیالت نیس که دوست عزیزت چقدر خوشبخت است بقول بچه های جنوب شهر مردم از خوشی!
من حیرت زده پرسیدم:چیه؟چه خبرته زری؟...مثل اینکه همه چیز بر وفق مراده که کبکت خروس میخونه؟
-بله مخلصتم همه چیز بر وفق مراده!آسوده بخوابید.شهر در امن و امان است صبر کن ببینم!دبیر ادبیاتمون درباره خوشبختی چی میگفت؟
-من اصلا یادم نیس!
-خوب من یادمه مخلصتم!خوشبختی مثل نعل اسب است منحنی است از سمت راست شروع میشه بعد اوج میگیره میرسه یه نقطه وسط که بالاترین نقطه زندگی منحنیه و بعد دوباره مثل فواره که بلندی و سربالایی را به انتها رسوند آرام آرام سرنگون میشه!...من حالا در اوج اوجم!...باورم کن عزیزم باور کن مخلصتم کبودتم!
من دست بلند و کشیده زری را گرفتم و بطرف خودم کشیدم و گفتم:زری جان!خواهش میکنم بدجنسی و مسخره بازی را موقوف کن و کمی جدی تر باش و همه چیز را از سیر تا پیاز برایم بگو!
زری از برابرم بلند شد و بطرف پنجره رفت آنجا ایستاد.نفس عمیقی کشید و به دامنه قهوه ای و چین دار البرز خیره شد در این لحظه که من او را از پشت سر نگاه میکردم برای اولین بار نسبت به زیبایی و تناسب پیکر دوستم عمیقا حسادتم شد همه جزئیات اندام زری برابر و مساوی با عالیترین معیارهای زیبایی زنانه بود کمر باریک باسن برجسته پاهای کشیده شانه های متناسب ساقهای تراشیده خدایا چگونه ممکن بود دختر یک نجار خورده پا چنین تکامل عجیبی از زیبایی را طی کرده باشد نجاری که میخواهد چنین ونوس زیبایی را با بیخیالی به خواستگاری بدهد که همیشه بوی خون و استخوان گوسفند میدهد؟...فقط کافی بود کارلوپونتی به این زیبایی بلند قامت میرسید و بالافاصله سوفیالورن را طلاق میداد تا دل این آهوی رمیده را بدست آورد!...
شانه های ظریف ولی محکم زری را در دستهایم گرفتم و فشردم...
-زری!موضوع چیه؟تو واقعا خوشحالی یا ادای آدمای خوشحالو در میاری؟
زری بطرفم برگشت چشمان سیاهش را مثل چشمان آهو بطرف گوشها کشیده شده بود رویهم گذاشت و گفت:مخلصتم!صفحه گرامافونتم...چطور نمیتونی این نعل خوشبختی را روی پیشونی من ببینی؟پس چشمان حقیقت ثری ما به کجا رفته؟مگه نگفتم که من حالا در اوج اوجم!...نگاه کن یک فوران بلند سپید و با شکوه در شکم آسمان...آب مثل کبوتر سپیدی بسوی اسمان در پرواز است پرواز با بالهای سپید میرود تا به آخرین نقطه اوج برسد و بعد آنجا درست در لحظه ای که به لبهای مقدس فرشتگان بوسه میزند ناگهان سرنگون میشود!خدا حافظ فرشتگان خداحافظ خوشبختی!..بسیار خوب ثری جان...دوست دوره تحصیلی تو زری معروف به شاسی بند!در این لحظه در اوج خوشبختی است درست درنقطه اوج!...
من هرگز در زندگی اینقدر گیج و خنگ نبودم اشارات زری نعل خوشبختی فواره بوسه بر لبهای مقدس فرشتگان خدایا این دیگر چه جور حرفهایی بود که میشنیدم؟....زری بطرف من برگشت و پرسید:بمن نمیاد مخلصتم که خوشبخت باشم؟...مگر داستانهای نویسنده گان بزرگ را نخوانده ای؟عروسی دختر نجار و پسر ثروتمند!کدام قانونی بر کدام سنگ لوحی نوشته شده که دو انسان جوان وقتی همدیگر را دوست دارند نمیتونن با هم ازدواج بکنن؟مگر ساختمان و سنگ و گچ و آهک چه ارزشی دارند که مانع از خوشبختی دو انسان شوند نگاه کن ثری!خوب به قیافه من نگاه کن!من هیچ چیزی از هیچ دختری در سراسر دنیا کم ندارم!علاوه بر این جای هیچ شکی نیست که منهم دختر حوا هستم و از شیطان زاده نشده ام بنابراین انسانها که از یک پدر حقیقی حضرت آدم و یک مادر یعنی حضرت حوا زاده شده اند میتوانند از تمام مواهب زندگی و میراث آدم و حوا برخوردار باشند مگر اینطور نیست عزیزم؟...
کم کم احساس میکردم چهره سبز زیتونی زری کبودی میزند نگرانی تا مغز استخوانم تیر میکشید بوی خبر بدی به مشامم میخورد.
-زری جان!بقول خودت مخلصتم چاکرتم آروم باش و بمن بگو چه اتفاقی افتاده که اینطور از کوره در رفتی و همه چیزو به مسخره میگیری؟
زری چرخی در برابر آیینه زد و زبانش را برای خودش در آورد و با همان لحن کتابی گفت:بسیار خوب مخلصتم!من صریح و بی پرده حرف میزنم بالاخره یکنفر باید روی این کره خاکی و زیر تمام این آسمون پر ستاره به حرفهای من گوش بده!بگذار اون یک نفر تو باشی.نماینده خدا قانون انسانیت و هر چی که میخواهی اسمشو بگذاری!من سوال میکنم و تو جواب بده!بسیار خوب شروع میکنم.
-من انسان هستم یا نه؟...
-مگر شکی داشتی؟
-خواهش میکنم ثری به حرفهایم رک و پوست کنده جواب بده شاید جوابهای تو مشکل منو حل بکنه.
-بسیار خوب تو انسانی!
-خیلی خوب ثری بمن بگو از نظر تو یک انسان ناقصم یا کامل؟...
-تو کامل ترین دختری هستی که من در عمرم شناختم.
-آیا در دوره مدرسه انسان موذی و بداخلاقی بودم یا انسانی که برای آدمها و مورچه ها خواستار خوشبختی بود و آزارش به هیچکس نمیرسید.
-قسم میخورم که کوچکترین تشابه بدجنسی و موذیگری در تو ندیدم من به دوستی با تو افتخار میکنم.
-بسیار خوب یک انسان خوب با صورت و سیرت زیبا حق داره که مثل خیلی از آدمهای دیگه برای خودش جفتی انتخاب بکنه؟
-بله تا آنجا که میدانم خداوند حق انتخاب کردن را به بشر اعطا فرموده.
-آیا میتونم آن زندگی سالمی رو که دوست دارم انتخاب بکنم؟
-بله!حتما مخصوصا اگر انتخاب تو تحمیلی نباشه.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه بطرف مقابلت هم اجازه انتخاب کردن داده باشی...یعنی...علاقه و انتخاب تو یکطرفه و تحمیلی نباشه!
-بسیار خوب مخلصتم!از تو میپرسم آیا علاقه من به پرویز یکطرفه و تحمیلی است یا دو طرفه؟
-قسم میخورم که شما دو نفر آزادانه و در یک شرایط به اصطلاح مد روز دموکراتیک همدیگر را دیده پسندیده انتخاب کردین.
-بسیار خوب!حالا به این سوال من جواب بده!
R A H A
11-03-2011, 12:44 AM
-بگو عزیزم!
-وقتی من و پرویز دیوانه وارد همدیگه را دوست داریم هر دو هم انسان هستیم و میتونیم حق انتخاب داشته باشیم آیا صحیح است که به بهانه اینکه من و پرویز از دو طبقه جداگانه هستیم از ازدواجمون جلوگیری بکنن؟...آیا این انصافه که دو نفر با همه شور و هیجان بخوان با هم زندگی کنن و کوتاه و بلندی دیوار خونه ها یا مدل اتوموبیل و لباس و کوفت و زهرمار مانع از زندگی مشترکشون بشه؟
-چه کسی مخالفه؟...
زری سرش را پایین انداخت و گفت:بدبختانه هم پدر و مادر من و هم پدر و مادر پرویز...هر دوشون فکر میکنن که نمیتونن همدیگر رو تحمل کنن!
-مگه آنها قراره با هم ازدواج بکنن که به فکر اینجور حرفها افتادن!...
-ظاهرا مثل اینکه همینطوره چون ما میخواهیم با هم زندگی بکنیم میتونیم همدیگه رو تحمل کنیم ولی اونها که ممکنه بعد از مراسم عروسی سال و کاهی همدیگر رو نبینن به فکر اینجور چیزا افتادن!
-مگه پدر و مادر پرویز هم موضوع را فهمیدن؟
-بله!پرویز همه چیزو به اونها گفته...
اگر بمبی بر سرم می انداختند اینطور گیج و منگ نمیشدم نمیدانم شاید از گرمای بعدازظهر آنروز مردادی بود که من حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم از بیرون کوچه صدای فروشندگان دوره گرد بگوش میرسید و گاهی هم صدای ویراژهای پر سر و صدای موتور سواران انگار آنها توی کاسه سرم ویراژ میدادند.
-زری جون!خواهش میکنم آروم بگیر!...ما باید فکری بکنیم...
زری ناگهان با صدای بلند زیر گریه زد و خودش را مثل طفلی تو سینه من انداخت:نمیتونم!نمیتونم آروم بگیرم...من خیلی تنهام!...خیلی بدبختم نمیدونم چرا؟...نمیتونم باور کنم خداوندی که اون بالا نشسته با من دشمن بوده که چنین سرنوشتی برام رقم زده...
من موهایش را نوازش کردم و گفتم:مطمئنا!...این آدمها هستن که با خودخواهی عجیب و غریبشون دارن سرنوشت ساز تو میشن!...ولی زری تو از خوشبختی حرف میزدی تو میگفتی در اوج خوشبختی هستی...
زری سرش را بلند کرد چشمان کشیده اش از اشک برق میزد لحظه ای به من خیره شد و بعد گفت:بله!...در این فلاکت و بدبختی حس میکنم در اوج خوشبختی هستم چون فکر میکنم این لحظه درست لحظه ایست که فواره شانس من به نقطه اوج خودش رسیده و بوسه سرد خود را بر لبهای فرشتگان مقدس خداوند زده و از فردا همه چیز بطرف سرازیری و گوداله!حس کردم زری دارد هذیان میگوید من هیچوقت زری مهربان و خوب را اینقدر بی منطق و پریشان ندیده بودم چگونه ممکنست در بدبختی به اوج خوشبختی رسید زری سرش را از روی سینه من برداشت با چشمان اشکبار گفت:من امروز صبح بالا آوردم!...مقصود؟از بوی سیگار بشدت بدم می آد!...مقصود؟از بوی هر چی مرد از کنارم میگذشتم بدم می اومد!
-خدای من میخوای بگی؟....بله!...امروز فهمیدم که از پرویز...صدای زری در گریه شکست و من گیج و منگ مثل آدمهای خشکیده و منجمد شده ایستاده بودم و گمان میکنم فقط پلک میزدم...زری کوچولو آبستن بود...
دست زری را گرفتم و روی صورتم گذاشتم این خبر پوست صورتم را آتش زده بود حس میکردم از درون زیر قشر ضخیمی از آتش و خاکستر فرو میروم...خواهش میکنم زری!خواهش میکنم دیگر یک کلمه هم حرف نزن!...طاقت شنیدن چنین خبرهایی را ندارم لحظه ای سکوت بود همه اتاق غرق در سکوت بود درست مثل قبرستان و من میدیدم که در سکوت قبرستان زری بیچاره سر از گور بدر آورده و گریه کنان استمداد میطلبید بغض او در سراسر گورستان پیچیده بود و حتی کلاغان سیاه و شوم هم تحمل شنیدن ناله های او را ندارند دستهای سرد و یخ زده زری روی گونه های گر گرفته من چسبیده بود از یک جفت چشمان مشکی او در سکوت آرام آرام قطرات اشک میلغزیدند در آن لحظه ما دو نفر مثل یک فیلم صامت شده بودیم من نمیدانستم باید چه بگویم؟میترسیدم میلرزیدم همه چیز درون حرفه سیاهی فرو رفته بود هیچ نقشی درون تاریکی نبود هیچ جنبشی نبود اصلا حوصله حرف زدن نداشتم منهم دلم میخواست گریه کنم اما بر خلاف زری گریه ام نمیامد حس میکردم ممکنست هر لحظه از درون چشمانم بجای اشک گلوله های سنگی بیرون بپرد!زندگی سرد و سخت و سنگ شده بود در این قبرستان که نامش زندگی بود همه چیز سنگی بود و کدام آدم سنگی میتوانست حرف بزند مگر دهان سنگی هم میتواند حرف بزند؟...
زری آرام آرام شروع به نالیدن کرد...
-ثری!...الهی فدات بشم!...الهی برات بمیرم مخلصتم!من دارم پر پر میشم!کمکم کن رحم بکن آیا مرگ برای یک دختر 19 ساله حقه؟...
کلمات زری مثل پتکی بود که بر دهن سنگی و قلب سنگ شده من میخورد و سنگها را نرم و پودر میکرد...آرام و بی صدا اشکهای من سرازیر شد...داشتم سبک میشدم نفسم بالا میامد حرف حرف حرف بدهانم باز میگشت از عمق ریه هایم کلمات ریشه خود را میبریدند و بالا میامدند و از مجرای سیلاب کلمات جاری میشدند...
-زری کوچولو و بیچاره من!...آخر چرا اینطور شد؟...چرا باید ما جوجه های کوچولو اینطور توی دستهای سخت این روزگار پر پر بشیم؟...
زری را مثل طفل شیرخواره ای در سینه ام فشردم...
-مخلصتم!عزیزم!...درد تو دختر کوچولوی محله های پایین رو خوب میدونم!تو غرق در آرزو بودی تو مردی میخواستی که مثل همه بزرگون دنیا دستهایش نجات بخش باشه تو این مردو پیدا کردی و خودتو با صداقت همه پری کوچک قصه مامان بزرگ تسلیم کردی و حالا یک پری کوچولو توی یک شکم کوچولو داره دست و پا میزنه از گوشت و خون تو تغذیه میکنه امروز فقط یک لکه کوچکه یه موجودی که هیچ نقش مخصوصی نداره اما یواش یواش مثل یک عروسک میشه دست و پا و سر و گوش و چشم پیدا میکنه لگد میندازه درشت و گنده میشه و آنوقت یکروز پدر و مادرت در و همسایه ها میفهمن و جنجال میشه!...فریاد میزنن که این حرومزاده مال کیه؟...خدایا چه ابروریزی بزرگی میشه در و همسایه ها آدمهای بیکار پیره زنهای بیرحم و پیرمردهای هیز و حسود شروع به زدن زخم زبون میکنن!...نه!...خدایا تو بما کمک کن!تو را خدا بیا بریم یه بلایی سر بچه بیاریم!من یه انگشتر دارم میفروشم به مادرم هم میگم دو سه تا النگو طلا یادگار مادربزرگم رو از اون میگیرم و میفروشم اگه لازم شد از فریما هم میگیرم...
صدای جیغ آلود زری کلمات را که مثل سیلاب از دهانم بیرون میزد مهار زد...
-خدای من!بس کن!من این بچه را میخوام!...هر چی میخواد بشه مخلصتم!...
صدای جیغ آلود زری در گریه شکست سرش را روی پایم گذاشت و در همان حال میگفت و مینالید...
-هر چی میخواد بشه!...هر چی میخواد بشه!...من این بچه را میخوام!...
سر زری را بلند کردم با چشمان اشک آلود توی چشمان زری خیره شدم و حیرت زده پرسیدم:تو دیوونه شدی زری؟...آخه جواب پدرتو چی میدی؟...جواب...
صدای زری دوباره در بغض دردناکی ترکید:اگه اون بچه را خواست که هیچی و اگه نخواست خودم نگرش میدارم!خودم!...
با عصبانیت سر زری داد زدم:آخه چرا؟
-دو سه ساعته که دارم فکر میکنم من...من زن هرزه ای نبودم که تسلیم بشم من مثل یک زن خوب و صدیق تسلیم پرویز شدم من بعنوان یک زن خوب گذاشتم اون منو تصاحب کنه اون شوهر منه و باید که این بچه مثل هر بچه سر بلند دیگه ای توی این دنیا زندگی بکنه!
باز هم فریاد کشیدم.
-تو خیلی احساساتی شدی زری!اون یه بچه حرومزاده بی شناسنامه س!
-شاید تو درس بگی!...شاید حق با تو باشه اما من وقتی تسلیم پرویز شدم فکر میکردم زن پرویزم و حالا هم همینطور فکر میکنم من زن پرویزم و این بچه پرویزه...
-تو با پرویز حرف زدی؟اگه اون قبول نکرد؟
-نه!...ولی من امروز ععصر همه چیزو به پرویز میگم و اگه اون قبول نکنه مختاره اما من خودمو زن پرویز میدونم و بچه منهم بچه پرویزه!
من نمیدانستم باید جواب زری را چه بدهم بنظرم همه چیز رنگ بیقراری و شب را داشت.هیچ چیز مشخص نبود من نمیتوانستم مثل زری خوشبین باشم پرویز برای اینکه دختر یک نجار فقیر دوره گرد را بخانه ببرد همانقدر به پشتکار و شهامت احتیاج داشت که تیمور لنگ در نبرد با مخالفین خود اما من هیچ نشانه ای از استقامت و لجاجت تیمو لنگ در چهره پرویز نمیدیدم.
وقتی زری میرفت برای اولین بار آن تناسب با شکوه اندام آن شکوه مرمرین ساقهای پایش را بسیار حقیر و توهین شده احساس میکردم تو گویی قهرمان ما شکست خورده از گود خارج میشد ما با هم توافق کرده بودیم که تا ملاقات زری با پرویز هیچ تصمیمی نگیریم.
دو روز بعد از آن ملاقات دردناک که با زری داشتم نامه دیگری از فریما آمد.راستش هنوز هم بعد از گذشت 48 ساعت از آن دیدار تلخ تصویر درهم کوفته و لهیده زری از جلو چشمانم دور نمیشد.ما هنوز آنقدر کوچک بودیم که بازیهای روزگار را نتوانیم تجزیه تحلیل کنیم بنابراین در مقابل چنان حوادثی حالت آهویی را داشتیم که جلو شیر قوی هیکل و خشمگینی قرار گرفته باشد!
چند بار تصمیم گرفتم ماجرای زری را برای مادرم بازگو کنم اما میترسیدم مادرم از همان لحظه از ترس تکرار واقعه زری دختر عاشقش را از دیدار تورج محروم سازد و حالا هم میترسیدم نامه فریما را باز کنم چون بن بستی که فریما در آنجا گیر افتاده بود دست کمی از بن بست زندگی زری نداشت نامه را گشودم.
ثری عزیزم
دومین نامه ام را در حالی مینویسم که بحران زندگیم مثل تب حصبه ای هر لحظه بالاتر میرود.حس میکنم اگر درجه بگذارم حقیقتا تب داشته باشم.از صبح تقریبا از اتاقم بیرون نیامده ام کنار پنجره نشسته ام و از چهارچوب مربع شکل پنجره دریا و آسمان نیمه ابری را مینگرم هوا بیش از آنچه انتظار داشتم گرم شده رادیو میزان رطوبت هوا را بیشتر از هفتاد ذکر کرده و یکنوع خفقان همه ساکنان دریای خزر را درهم فشرده است با وجود این رقیه میگوید اگر این لکه های ابر دور هم جمع شوند و ببارند هوا برای چند روزی خنک میشود.
خوش بحال رقیه که فرصت این را دارد که درباره آب و هوا و اینجور مسائل معمولی حرف بزند.
یک پیراهن کوتاه رکابی پوشیده ام و دلم میخواهد خودم را همینطور توی دریا غرق کنم چون میدانم وقتی جسدم را از آب میگیرند حداقل شیک هستم و مرا با تحقیر نگاه نمیکنند.
آه خدای من!چه حرفهای دردناکی دارم برای ثری عزیزم میزنم فکر میکنم هنوز امیدهایی باشد و نباید اینقدر درباره مرگ و غرق شدن در آب دریا با پیراهن رکابی حرف بزنم دیروز پاپا تلفن کرد صدایش اگرچه سعی میکرد پر از مهربانی باشد اما خشک و بی حالت بود از من پرسید آیا فکرهایم را کرده ام یا نه؟...من به او گفتم:پاپا!هنوز فرصت میخواهم و پاپا گفت بهرحال چهار پنج روز بیشتر وقت نداری چون پنج شنبه و جمعه به اتفاق مهندس میایم بالا!ظاهرا من خیلی احمق بوده ام که فکر میکردم پاپا بمن اختیار اخذ تصمیم داده است پاپا تصمیم خود را از همان اول گرفته بود چون حداقلش باید از من میپرسید که کدامیک را با خودم به شمال بیاورم جاوید یا مهندس پرهام؟...
ثری جان!من احساس میکنم که باید از دامی که برایم گذاشته شده بگریزم پاپا به این خاطر مرا به ویلا فرستاده تا فکر جاوید را سرم بیرون کنم نه آنکه بین آن دو نفر یکی را انتخاب کنم ولی من نمیخواهم تسلیم شوم اگرچه در زندگی هیچکس بمن یاد نداده است که چگونه بجنگم؟من هر چه خواسته ام بدست آورده ام اما برای آنها که خواسته ام هرگز نجنگیده ام و حالا بدون کوچکترین تمرینی باید بجنگم!...درست مثل سربازی که بدون تمرین تیراندازی به جبهه جنگ اعزامش میکنند با وجود این من نمیخواهم تسلیم شوم من نباید به جرم اینکه پدر ثروتمندی دارم مثل او و یا به میل او زندگی کنم من در بین شما تیپ خاصی دارم تو درشت استخوان و زری بلند قد است و من دختر متوسط القامه ای هستم اما هیچوقت از این موضوع ناراحت نبوده ام در حالیکه بسیاری از دختران طبقه من حتی نمیتوانند یک چشم خوشگل یا یک بینی کشیده خوش ترکیب در صورت دختران طبقه پایین ببینند من باید اعتراف کنم که همیشه از اینکه زری آنقدر خوشگل بود یا تو آنقدر باهوس احساس حسادت نکرده ام گروهی فکر میکنند که زندگی در طبقه اشراف چه لذتی دارد شاید آنها که زرق و برق دوست دارند چنین تصوراتی را دوست داشته باشند و برای رویاهای خود آه بکشند هیچکس یا حداقل من نمیخواهم این خوشحالی رویاگونه را از آنها بگیرم.ولی کاش میدانستند یا میتوانستم برایشان بگویم حاضر بودم یک دختر معمولی بودم و عشق جاوید را داشتم چون جاوید دیگر مرتبا مرا سرکوفت نمیزد زندگی طبقه مرا مسخره نمیکرد و ما را آدمهای از خود راضی و لوس به حساب نمی آورد.
من یک زندگی کوچک میخواهم یک زندگی کولی وار کوچولو در یک خانه کوچک و یک باغچه کوچک که هیچکس به آن گلها و باغچه کوچک خانه ام حسودی نکند من از نگاههای حسادت آمیز مردم خسته شده ام باور کن خیلی خسته شده ام دلم میخواهد مرد من با هیجان بخانه بیاید و در یک دستش نان و در دست دیگر یک قابل کوچک کره و من با دقت و وسواس عجیبی که مبادا نان و کره کم بیاید آنرا سر میز صبحانه بگذارم من از اینهمه ریخت و پاش و اینهمه دست و دلبازی توی خانه مان بتنگ آمده ام و نمیخواهم که اقای مهندس پرهام باز هم همین زندگی را برایم تدارک ببیند!...
ثری جان!...مرا ببخش که اینقدر پرت و پلا مینویسم شاید این افکار زاییده تنهایی من باشد شاید آن ضرب المثل درست باشد که هر کس دنبال چیزیست که ندارد و من هیچوقت سادگی و کوچکی یک زندگی جمع و جور را ندیده ام و میخواهم داشته باشم.
بدون شک وقتی پاپا و مامان با مهندس پرهام به ویلا بیایند توی صورتشان می ایستم و میگویم که من جاوید را انتخاب کرده ام و اگر مسخره ام کنند بی درنگ خودم را در دریا غرق میکنم و در آنصورت امیدوارم تو و زری مرا بابت این دیوانگی ببخشید.
ثری جان!نمیدانم چرا هر قدر میخواهم از اینجا از محیط صمیمی زندگی رقیه از مراقبتهای صادقانه ای که در حق من میکند بنویسم نمیتوانم و از مرگ و تهدید به مرگ سخن میگویم شاید من به پایان خط رسیده ام شاید سرنوشت این بود که جوانی بمیرم شاید هم هرگز شهامت شروع یک جنگ تمام عیار را علیه خانواده ام در خود نیابم و مثل بره ای که به کشتگارها میبرند خونسرد و آرام بایستم و آنها مرا در معبد خودخواهیهای خود قربانی کنند بزرگترها همیشه کوچکترها را به اتهام نفهمی بی تجربگی خفه کرده اند در اولین فرصت باز هم برایت نامه مینویسم از جانب من روی زری عزیزم را ببوس امیدوارم بتواند پرویز را در چنگ داشته باشد.
فریمای دور افتاده و غریب تو...
همه چیز درهم ریخته و عجیب جلوه میکرد انگار بر زندگی ما سه تفنگداران طوفان وزیده بود شاید هم ما سه نفر به نفرینی سیاه گرفتار شده بودیم و هنگامی که مادرم با چشمان پف کرده به اتاقم آمد فهمیدم که حدس من درست است پدر در جواب مادر که خواستگار تحصیلکرده و مهندسی برای ثری پیدا شده گفته بود ثری از اول نذر پسرعموش بوده و تا وقتی پسرعمو کنار نکشیده هیچ خواستگاری حق ورود بخانه مرا ندارد.
مادرم سعی کرد مرا دلداری بدهد او دستهای کپل خود را دور گردنم حلقه کرد موهای بلندم را از روی پیشانی کنار زد و گفت:دخترم!...پدرت همیشه همینطور بداخلاق و عصبانی بوده اما مرد خوش قلبی است و بعد از مدتی آرام میگیرد...
تا وقتی مادرم در اتاق بود سعی کردم جلو گریه ام را بگیرم و هنگامیکه به زحمت مادر را از اتاق بیرون کردم سرم را در میان بالش فرو کردم و به تلخی گریستم.
صدای گرم تورج از توی تلفن آنقدر شاعرانه و سرشار از زندگی بود که نخواستم خبر مخالفت پدرم را به او بدهم.
-بله عزیزم!...سر ساعت 6 بعدازظهر همدیگر رو میبینیم.
سرساعت زنگ آپارتمان تورج را فشردم تورج انگار از ساعتها پیش پشت در ایستاده بود مرا فریاد کشان بغل کرد و در را پشت سرم بست و گفت:عزیزم!همینطور خبردار بایست تا تو را تماشا کنم بخدا قسم که حالا من دارم قشنگترین و جذابترین تابلوهای نقاشی دنیا را تماشا میکنم!
اگر تورج درباره این تابلو مبالغه میکرد اما من شخصا در مقابل یک معجزه ایستاده بودم.
تورج در فاصله کمتر از یک هفته چنان تغییر کرده بود که اگر این فاصله بیشتر از یکهفته میشد فکر میکردم من واو همدیگر را عوضی گرفته ایم.
چشمان تورج کشیده تر خوش رنگتر گونه هایش گلرنگ تر میزد لبهایش که کبود و تیره بود سرخی دلپذیری داشت پوست صورتش را انگار با قشنگترین و مردانه ترین پوستها عوض کرده بودند خدای من او یکپارچه امید هیجان و شور بود و من چگونه میتوانستم خبر بدی به او بدهم.
من صدای التماس آمیزش را میشنیدم که میگفت:ثری این خوشحالی را از من مگیر!...
بی اختیار گریه کردم سرم را روی شانه اش گذاشتم و های های گریستم تورج وحشت زده پرسید:چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟...
گریه کنان گفتم:فقط از خوشحالیه!اگه با هم عروسی کردیم تو حق نداری تنهایی به سفر بری خودمو میکشم!...
تورج مرا بغل کرد و دور اتاق چرخانید:یوهو!..همین الان آرزوت برآورده شد چون من نمیخواهیم هیچوقت گنج گرانبهایم را بگذارم و برم یکبار چنان اشتباهی کردم و دیگه نمیکنم!من مثل مار روی این گنج میخوابم.
دست تورج را گرفتم و با هیجان مخصوصی به سینه ام فشردم و بی اختیار گفتم:
R A H A
11-03-2011, 12:44 AM
-تورج!
-بله!...
-تو منو دوست داری؟
تورج لحظه ای در حالیکه نگاهش را در چشمان من میخکوب کرده بود مکث کرد و بعد دستم را گرفت و بروی مبل کشید و آنجا مقابل من نشست و گفت:من همه چیز را بتو گفتم همه چیز تو میدونی که اون زن لعنتی با من چه کرد و چه رفتاری داشت...بعد از آنکه او را با یک مرد غریبه دیدم همه قدرت مردانگی خودمو از دست دادم اول فکر کردم باید ان مرد رو بکشم اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که حس کردم من هرگز نمیتوانم آدمکش باشم حتی آدمهای غیرتی هم کمتر میتونن آدم بکشند آدمکشی یک خمیر مخصوص میخواد نمیدونم در کجا خوندم که آدمکشها حتی کروموزمهای مخصوص دارن بعد از آن فکر کردم نیمه شب زن لعنتی را خفه ش کنم جوری که همه فکر کنن که یه دزد به طمع جواهراتش او را کشته وقتی نیمه شب از خواب بیدار شدم و دستمو بطرف گردنش بردم اون لعنتی از خواب بیدار شد و سرم فریاد کشید:نیمه شبی از جون من چی میخواهی؟...نمیدونم چرا در برابر آن زن لعنتی آنقدر ضعیف و تو سری خورده بودم.هر وقت میخواستم انتقام خیانتش را بگیرم دلم میسوخت و پیش خودم میگفتم من اهلش نیستم...همینطوری شل و وارفته مثل اشباح از این اتاق به اون اتاق میرفتم سرگردون بودم نه میتوانستم آدمکش و قاتل باشم و نه میتونستم این لکه ننگ رو که مثل یک دایره سرخ جلو چشمانم میرقصید تحمل کنم یکروز دیدم هیچ راهی جز تخدیر کامل برایم باقی نمونده کسی که نمیتونه انتقام بگیره نمیتونه تحمل بکنه غیر از راه سوم چه چاره ای میتونه داشته باشه؟...من روزبروز بیشتر خودمو تخدیر میکردم و هر لحظه تکیده تر لاغرتر و پژمرده تر میشدم و بالاخره یکروز وقتی اون لعنتی دید من دیگر کاری بکارش ندارم گذاشت و رفت و انوقت من و بچه بیچاره ام تنها موندیم...یک پدر بی عرضه و خراب که روزبروز از جامعه خودش طرد میشد و من در لجن افتاده بودم بیشتر اوقات مریض و درمونده بودم شرکا از من متنفر بودند یک آدم کم حرف و تنها که هر روز وقتی از خواب بیدار میشد یه سوال از خودش میکرد...چرا اونو نکشتم و یک نگاه به ریخت و قیافه م میکردم و میدیدم که بیشتر توی لجن فرو رفتم...
بی اختیار سخنان تورج را قطع کردم و پرسیدم:هنوزهم از اینکه اونو نکشتی پشیمونی؟...
تورج سر خسته اش را روی سینه من گذاشت و گفت:شاید تا چند وقت پیش همینطور بود و از اینکه اونو نکشتم خودمو آدم بی عرضه ای میدونستم ولی حالا از اینکه اونو نکشتم خیلی خوشحالم چون در آنصورت من در زندان هیچوقت فرصت آشنایی با فرشته ای مثل تو را پیدا نمیکردم.
به آرامی دنباله حرفش را قطع کرده و گفتم:تورج!...شاید منهم آدم خوبی نباشم...
تورج وحشت زده از جا پرید و انگشتش را روی لبهام گذاشت و آنرا بست...
-خواهش میکنم!خواهش میکنم ثری حتی از فکر کردن به اون لعنتی هم میترسم...من گذشته تلخ یا اون کابوس وحشتناک را بکلی فراموش کردم اونو توی گورستون بخاک سپردم حالا دیگه اون لعنتی مثل یه گورستون متروک یا یه گاری قدیمی زهوار در رفته بنظرم میاد که به هیچ وجه ارتباطی با من نداره برعکس من حالا از گذشته بریدم و فقط به آینده فکر میکنم من به اینده ایمان پیدا کردم آینده مثل یک رنگین کمان جلو چشمام برق میزنه آینده ای که با ایمان بخداوندی و عشق رنگ گرفته حاضر نیستم ایمان و عشق به آینده راحتی برای یک لحظه هم از دست بدم ناگهان به گریه افتادم اینبار من بودم که سرم را توی سینه تورج گذاشتم و گریستم تورج بشدت ترسیده بود لبهایش و حتی دستهایش میلرزید و مدام از من میپرسید:چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟اما تلاش او برای کشف علت گریه من بی فایده بود شاید منهم پیشاپیش قصاص قبل از جنایت میکردم هنوز معلوم نبود که پدرم تا چه اندازه در مخالفت با ازدواج من و تورج پیش برود.بی اختیار با انگشتانم در جستجوی لمس لبهای تورج پیش میرفتم و هنگامیکه بوسه های داغ تورج روی انگشتانم لغزید بی اختیار فریاد زدم:خدایا!...اگه بخوان منو از تو جدا بکنن خودمو میکشم!...
تورج جستی زد و در مقابلم نشست و با لحن وحشت زده ای پرسید مگر کسی قرار است با ازدواج ما مخالفت کند؟و من ناچار وانمود کردم که دیشب دچار کابوس شده ام و در خواب مردی را دیدم که مانع ازدواج ما میشد...
تورج سر مرا در آغوش گرفت و گفت:دلم میخواد حتی اون کابوس بدونه که هیچ قدرتی نمیتونه مرد خسته را ازتو بگیره همین!
در حالیکه من نگران دریافت خبری از جانب فریما بودم تلفن ما زنگ زد و از آنطرف سیم صدای زری را شنیدم او فوق العاده آشفته بود و از من میپرسید آیا میتوانم شب را پیش تو بمانم؟
من جواب دادم:حتما مگر اتفاقی افتاده؟و زری جواب داد اگر جایی نمیرین من تا نیم ساعت دیگه پیش توام...
مادرم خودش را بمن رسانید و پرسید:می بود که تلفنی با تو حرف میزد پدرت قر میزد که اینموقع چه کسی با ثری حرف میزنه؟به مادر گفتم زری بود قراره امشب پیش ما بمونه!مادرم با نگرانی پرسید:با پدرش قهر کرده؟من هنوز جواب صحیحی برای این سوال نداشتم و گفتم نمیدونم مادر!باور کن نمیدونم بالاخره وقتی زری اومد معلوم میشه ظاهرا زری از نزدکیهای خانه ما تلفن میزد چون به سرعت خودش را به خانه مان رسانید.من در را برویش باز کردم و او را یکراست به اتاق خودم بردم.به چهره زری که بسیار خسته و درهم بود خیره شدم چهره زری کاملا زردی میزد چشمانش از تب مرموزی میسوخت بنظرم کاملا لاغر می آمد یک پیراهن نازک مشکی پوشید بود از آن لباسهایی که پارچه ای ارزان و دوختی فوق العاده داشت بی اختیار از خودم پرسیدم طفلک زری آنروز که این پیراهن را میدوخت هرگز فکر نمیکرد که در ایام سرگردانی آن را خواهد پوشید زری کیفش را روی میز چوبی اتاقم پرتاب کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت و گفت:سیگار داری؟...
-نگران نباش مامان سیگار هما میکشه ولی تو از سیگار بدت می اومد.
-مهم نیست مخلصتم!
او بی حوصله تر از آن بود که حتی من فکر میکردم سیگاری آتش زدم و کنارش نشستم و گفتم باز هم مشکل؟دود سیگارش را توی شکم گرم اتاق من پف کرد و گفت:راستش خودم هم از اینهمه مشکل و دردسر کلافه شدم اصلا بیا حرفشو نزنیم راستی از فریما چه خبر؟...
-منتظر نامه اش هستم راستش کمی هم نگرانم چون قرار بود پنجشنبه و جمعه بابا ومامانش با مهندس پرهام برن ویلا...زری اخمهایش رادرهم کشید و پرسید:یعنی فریما پاک از جاوید دست میکشه؟...
-نه!...و از همینش هم میترسم چون توی این نامه آخری بدجوری از دریا و مرگ و اینجور چیزها حرف زده بود...
زری موهای بلند و پر کلاغیش را از روی پیشانی کنار زد تو نی نی چشماش دانه های درشت و نگین شکل اشک وول میزد.
-بیچاره فریما!...هر کی یه جور قربونی میشه!تف به این دنیا هیچکس حاضر نیس از خر شیطون بیاد پایین!همه ظاهرا برای خوشبختی آدم تو کاراش مداخله میکنن اما در باطن میخوان خودخواهی احمقو نه شون رو تسکین بدن.
من بی اختیار پرسیدم:زری جون!خیال نمیکنی یه کمی داری بی انصافی میکنی؟...
زری نگاه اشک الودش را به چهره من دوخت و گفت:پدرت چی مخلصتم؟اگه اون باازدواج تو و تورج مخالفت کرد آنوقت باز هم صحبت از بی انصافی میکنی؟...
-تصادفا اولین نشانه های مخالفتها کم کم داره ظاهر میشه اما من از تو خوشبین ترم.
زری در حالیکه همچنان پی در پی به سیگارش پک میزد گفت:برای منکه همه چیز تموم شد مخلصتم!....
زری چنان این جمله را عادی گفت که انگار همه چیز تمام شده است.
-چی میگی زری مگه تو با پرویز حرف زدی؟
-بله مخلصتم!...
-هیچ امیدی نیس؟...
-نمیدونم!...
حس کنجکاوی من مثل خناق روی گردنم افتاده بود و داشت خفه ام میکرد.
-خواهش میکنم زری خواهش میکنم همه چیز رو بگو
زری دستش را روی شکمش که هنوز هم هیچ نوع بر آمدگی نشان نمیداد گذاشت و گفت:من هنوز هم نمیتونم درباره پرویز یه قضاوت صد درصد کامل و صحیح بکنم شکی نیست که اون عاشق منه و خیلی هم دوستم داره!
-پرویز وقتی فهمید که پدر بچه توس چی گفت؟
-نمیدونم!حتی عکس العملش هم مسخره بود خوشحال شد اما نمیتوانست خوشحالیش رو نشون بده میترسید اما قدرت ابراز عقیده اش را نداشت مدتی من من کرد و بعدش هم گفت خداوند بهش رحم بکنه!...
من نمیدونستم چی به پرویز بگم مدتی همانطور بهم زل زدیم و بعد من پرسیدم:تکلیف بچه مون چی میشه؟...پرویز گفت:نمیدونم!باید بمن فرصت فکر کردن بدی!...من گفتم پس نقشه تو که میگفتی اونارو در برابر عمل انجام شده قرار میدیم چی...پشیمون شدی؟
پرویز دستی به پیشونی کشید و مدتی به فکر فرو رفت بعضی آدمها نقشه را خوب میکشن اما وقتی موقع اجرا میرسه پاشون میلرزه بنظرم پرویز هم از آن دسته بود یک مرتبه متوجه شده بود که چه حادثه عجیبی برای خودش درست کرده از همون لحظه حس میکردم مرد محبوب من هر لحظه کوچک و کوچکتر میشه با این وجود به من قول داد که با پدرش حرف میزنه.
من نفس راحتی کشیدم و گفتم:زری!...تو که منو کشتی!...خیال کردم همه چیز تموم شد!...تو مثل جغد شدی!..
ناگهان بغض زری ترکید ویک مشت دانه های بلورین اشک از چشمانش بیرون ریخت و گفت:شاید حق با تو باشه شاید من مثل جغد شدم و بیخودی دارم ناله میزنم ولی اگه تو هم آن موقع توی چشمهای پرویز خیره میشدی جز غم و درد جدایی هیچ چیز نمیدیدی...
-ولی تو دچار خیالات شدی کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
زری سرش را میان دو دست گرفت و گفت:شاید!...امشب همه چیز روشن میشه قراره با پدرش حرف بزنه!چه تصادف مضحکی امشب قرار احمد قصاب هم مادر و پدر و کس و کارش را بفرسته خواستگاری!
من بلافاصله فهمیدم به چه دلیل میخواهد شب را در خانه ما بگذارند.
-زری!...تو از معرکه در رفتی مگه نه؟...
-آخه چه فایده!...دیگه بودن و نبودن من هیچ مشکلی را حل نمیکنه اگه احمد قصاب از ماجرای بویی ببره دیگه اسم منو که به زبون نمیاره هیچ ممکنه آبروی خونواده ما رو پیش در و همسایه بریزه!
-ولی تکلیف پدر و مادرت چی میشه؟...اونا جلو خواستگارا خجالت میکشن!...
-درسته ثری!...من اینو خوب میدونم ولی حداقل آبروشون حفظ میشه!...من اگه توی خونه باقی میموندم ممکن بود ناگهان پیراهنم را بالا بزنم و فریاد بکشم دست از سرم بردارین من یه مادرم!...
در این لحظه زری چنان مینالید که دلم بشدت میسوخت دختر کوچولوی مدرسه چنان زیر شلاق زندگی افتاده بود که دل سنگ بحالش کباب میشد.
ما دختران ساده و جوان این سرزمین در مواقع سختی کمتر جرات سخن گفتن و دردل کردن با والدین خود را داریم اگر زری میتوانست با پدر و مادرش درباره روابطش با پرویز و ماجرای آبستنی حرف بزند شاید بسیاری از این فریادها بی دلیل میشد اما زری خیلی خوب میدانست که اگر کوچکترین اشاره ای میکرد نجار ساده دل و با غیرت بالافاصله اره را برمیداشت و گردن دخترک را میبرید و یا خودش رامیکشت.
-ببین زری!...بهتره فعلا اینقدر فکرهای بد نکنی در عوض بنشین و نذر و نیازی بکن مثلا صد رکعت نماز حاجت زیارت سفره بالاخره یک جوری میشه...پس معجزه کی اتفاق می افته؟...شاید یکبار هم معجزه برای ما بیچاره ها اتفاق بیفته!شاید پدر پریوز خیلی هم عادی و معمولی با ازدواج تو و پسرش موافقت کنه.
زری ناباورانه مرا نگاه میکرد و ناگهان دچار حال بهم خوردگی شد من او را بغل زدم و بطرف توالت بردم و در همین سرش داد زدم:گفتم سیگار نکش!...
مادرم از سر و صدا و عق زدنهای زری بداخل اتاق دوید...چی شده؟چه خبره؟...از ترس هر دو دست و پایمان را جمع کردیم...
-چیزی نیس مادر!...خیال میکنم زری مسمومیت غذایی پیدا کرده باشه!...زری هم بلافاصله گفت:آره مخلصتم!...هیچ چی نیس ما تو خانواده هر وقت سنگین بشیم دو سه بار انگشت میزنیم و خودمونو خلاص میکنیم!...
بهتر ترتیب بود مادر را از اتاق بیرون کردیم من سعی میکردم زری را دلداری بدهم که پرویز بالاخره تا آخرین لحظه مقاومت میکنه اما گاهی هم از خودم میپرسیدم اگر پدر پرویز مخالفت کرد و اگر پرویز کوتاه آمد؟...نه!...دلم نمیخواست چنین واقعه ای اتفاق میافتاد زری بیچاره گناهی مرتکب نشده بود که به چنین سرنوشت شومی دچار شود.
ما تا نیمه های شب با هم حرف زدیم زری دو سه بار باز هم حالش بهم خورد کوچولو وجود و حضور خود را دائما به ماتاکید میکرد در ارزیابی آینده اشتباه نکنیم و او را هم به حساب آوریم اطراف ما پر از حوادث غیر طبیعی بود آنشب درباره سه تفنگدارها خیلی حرف زدیم هر کدام به دردسر عجیبی افتاده بودیم و زندگی هر کدام از ما با یک کلمه آری و نه ممکن بود به خوشبختی یا سیاه بختی کامل بیانجامد...
عشق تورج مرا گرم میکرد برای نخستین بار طعم و معنی گرمای عشق را که در قصه ها خوانده بودم حس میکردم همینکه به چشمهای قهوه ای تورج نگاه میکردم نشئه خاصی بمن دست میداد تنم مور مور میشد و دلم در سینه به پیچ و تاب می افتاد و آرزو میکردم پوست صورتم را به پوست صورت تورج شوهر آینده ام به چسبانم و او را بخودم یکی حس کنم.
آنشب قرار بود من و تورج به گردش برویم من مخصوصا این قرار را گذاشته بودم چون فردای آنشب قرار بود من و مادرم به اتفاق درباره خواستگاری تورج با پدر حرف بزنیم.
بنابراین من باید با دیدار تورج خود را گرم میکردم.بی شک مبارزه دلهره انگیزی در پیش رو داشتم حتی اگر پدر دست از لجاجت میکشید باز هم یکی دو ساعت جنگ خانگی ما ادامه داشت و در این جنگ برد با کسی بود که گرمای قلبش و در نتیجه تهور ذاتی او بیشتر بود و من میخواستم از دستهای تورج از کف دستهای گرم و باریک تورج گرمترین انرژیها را کسب کنم و برای جنگ فردا ذخیره سازم.
تورج بمن گفته بود که دلش میخواهد به خارج از شهر برویم و منهم از پیشنهاد او استقبال کردم چون هم هوا خنک بود و هم به طبیعت نزدیکتر بودیم من به تورج یک مهمانخانه کوهستانی در دربند را پیشنهاد کرده بودم آنجا ما عمیقا به کوهستان و قلب طبیعت نزدیک بودیم.من و تورج اتوموبیل را در میدان در بند گذاشتیم و بقیه راه را تا دربند پیاده طی کردیم یک شب تابستانی ولی خنک بود ماه در قرص کامل ظاهر شده بود و ما آن را در شکاف سینه کوههایی که از دو طرف دربند را در میان گرفته بودند تماشا میکردیم.تورج چنان شاد سرحال بود که مرا با همه سلامت جسمانی بدنبال خود میکشید یکبار ایستاد و به چشمان من خیره شد و گفت:ثری!...باور نمیکنی که اگر باعث شرمساری تو نمیشدم همین الان جلو چشم مردم میرقصیدم!
-آخه چرا؟...
-برای اینکه تو نجات دهنده در کنارم هستی!
من دست تورج را دزدانه فشردم و او نفس بلندی کشید و گفت:هیچوقت فکر نمیکردم که دوباره به کوهستان برگردم مثل بچه های شاد و شیطان بدوم از روی تخته سنگها جست بزنم و زنی کنارم باشد که بجای نفرت هر لحظه میلیونها میلیون کلمه عاشقانه نثارش کنم...
تورج در پیش روی من چنان درخشان شده بود که رنگ آفتاب داشت مثل آفتاب میدرخشید مثل بوی گندم تازه در مزرعه اشتها انگیز بود و مثل هر چیزی که میخواهید مثال بزنید و بسیار دوست داشتنی است جلوه میکرد او قلبم را از هیجان متورم میساخت وقتی در یک رستوران کوهستانی که یک ابشار کوچولو هم داشت پشت یک میز دو نفری نشستیم من به چهره تورج خیره شدم و پرسیدم:تو هنوز هم منو دوست داری تورج؟...
تورج نگاهی که از شدت عشق میسوخت بمن انداخت و گفت:مگر نمیبینی که عشق تو از یک مرده معتاد بدبخت یک انسان زنده ساخته است!...باید خبر خوشی هم بتو بدهم!...
-چه خبر خوشی عزیزم؟...
-ما مناقصه در اصفهان را بردیم اگر حسابها درست در بیاد هر کدام از شرکا بیش از یک میلیون سود میبریم!
-پس با این ترتیب هر کدام یک زن دیگه هم میگیرین من شنیدم پولدارها هر قدر بر مقدار موجودیشون اضافه بشه هوس یک زن دیگر میکنن!..
تورج مشغول فلفل پاشی به سالادش بود ولی همینکه چنین جمله ای را از دهانم شنید متوقف شد و گفت:پس از این به بعد هر قدر پول گرفتم به حساب تو میریزم که هیچوقت وسوسه نشم!..
حرفهای ما آنقدر شیرین و گاه بچه گانه میشد که از شدت شوق ما را به مرز گریستن میبرد هر قدر ما به عمق شب نزدیکرت میشدیم هوا خنک تر و مطبوع تر میشد ما سالاد مخصوص تهرانیها گوجه فرنگی و خیار و پیاز که مقدار زیادی روغن زیتون و آبلیمو و نمک و فلفل خورده بود با اشتهای زیادی خوردیم بعد هم ماهی قزل آلا با آن گوشت لطیف و ترد که مثل اب نبات توی دهن آدم آب میشود و پس از آن برایمان کمی گوشت کوبیده آوردند آن رستوران که بیشتر شبیه قهوه خانه های کوهستانی قدیمی بود ظهرها به مشتریانش آبگوشت میداد و با درخواست تورج همانطور که گوشت کوبیده را روی نان میگذاشت با لذت کودکانه ای برایم میگفت که او ابگوشت پختن رت خیلی خوب میداند و هنگامیکه با هم ازدواج کردیم هفته ای یکروز آبگوشت را مهمان او هستیم...
هر دو نفر سعی داشتیم قضیه ازدواج را تمام شده تلقی کنیم اما هر دو دلمان از فکر کردن به فردا میلرزید بالاخره من طاقت نیاوردم و گفتم:من خیلی از فردا میترسم.
تورج بالافاصله دستم رادر دست گرفت و گفت:خواهش میکنم ثری!...اگه روحیه تو ببازی ما شکست میخوریم بهتر است قرص و محکم جلو پدر بایستی اما سعی نکن به او زور بگویی همه چیز را باید با مهربانی حل کنی.
-ولی پدری که من میشناسم کله شق تر از اونی است که تو فکر میکنی با وجود این نصایح تو را کلمه کلمه در گوشم نگه میدارم.
تورج سیگاری آتش زد و به صندلی تکیه داد و گفت:وقتی به گذشته فکر میکنم همه چیز مثل یک رویا بنظرم میاد...دیدن تو در آنشب جشن تلفن کردن بتو حرفهایی که زدیم از آن مهمتر تحمل عجیب تو در مقابل رفتارهای من و بعد نیروی عشق تو که از من یک انسان دیگر ساخت!...
من که به فکر فردا بودم ناگهان پرسیدم:اگر پدرم از سیروس پسرت پرسید چی؟...
تورج لبخندی زد...او پیش مادربزرگش زندگی میکنه...
من با تندی حرفش را قطع کردم...
-من دلم میخواد سیروس پیش ما باشه سیروس تکه ای از گوشت تن توست اگر قرار باشه تو را دوست داشته باشم سیروس هم برام دوست داشتنیه!...
تورج لبخندر ضایت آمیزی زد و گفت:سلام به بهترین زن بابای دنیا...بدون که امشب بعد از مدتها نماز میخونم و از خداوند برای موفقیت تو دعا میکنم...
پس از شام ما قدم زنان بطرف اتوموبیل برگشتیم آدمها با تنه زدن به یکدیگر و فریادهای مستانه از جلو ما میگذشتند اما من نمیترسیدم اصلا نمیترسیدم تورج در کنار من بود او مرد من شوهر من و همه چیز من بود.
ساعت 7 بعدازظهر بود که پدر بخانه آمد من در اتاق خودم بودم برادر کوچکترم که مرا دیوانه وار دوست داشت با عجله خودش را به اتاقم رسانید و گفت:بابا همین الان وارد شد!
رنگ از چهره ام پرید و قلبم در سینه به طپش در آمد و پرسیدم:قیافه اش چطوره؟
-معلوم نیست!..انگار آرومه!...
-بسیار خوب عزیزم تو برو اصلا بچه ها را نگذار دم دست بیان تا ببینم من و مامان چه میکنیم.
شام در محیط آرامی صرف شد پدر چند تا ایراد جزیی از غذا گرفت ولی سربسر بچه ها نگذاشت من و مادر مرتبا به یکدیگر نگاه میکردیم مادر بچه ها را زودتر از معمول به اتاق خوابشان فرستاد و بعد خودش برگشت و کنار پدرم نشست.پدر روزنامه عصر را ورق میزد و من زیر چشمی او را میپاییدم مادر نگاهی بمن انداخت و بعد بطرف سماور رفت و برای پدر و من و خودش چای ریخت پدر کاملا سرگرم مطالعه بود مادر گفت:چای یخ کرد!...
پدر روزنامه را کناری انداخت و استکان چای را بلند کرد مادر گفت:موضوعیه که باید بهتون بگم!...
پدر گفت:چیه؟
-برای ثری جون یک خواستگار مهندس اومده!...
پدر بدون یک لحظه درنگ گفت:بیخود!ثری مال پسر عموشه!...
من و مادر باز هم به یکدیگر نگاه کردیم ما کاملا انتظار چنین چیزی را داشتیم.
مادر گفت:درسته اما اینهم یک شانس بزرگیه!مهندس مرد جوون خوبیه!یک شرکت بزرگ داره همین الان یک مناقصه برداشته که...
پدر با خشونت و با بی اعتنایی حرف مادر را قطع کرد و گفت:بی فایده س!...تا عباس زن نگرفته من نمیتونم با ازدواج ثری موافقت کنم!...
-شاید عباس هیچوقت نخواد زن بگیره!...
-ثری چشمش کور باید بشینه!...
خون عصبانیت در رگهایم شروع به دویدن کرد ولی مادر چشم غره ای بمن رفت و ادامه داد:ببین مرد!همه کارا که توی این دوره و زمونه با کله شقی نمیشه!درسته که عباس پسر برادرته اما اصلا شایستگی ثری منو نداره مردم ارزوشون اینه که یه مهندسی دکتری بیاد خواستگاری دخترشون!
پدر کم کم داشت از کوره در میرفت گفت:همینکه گفتم!مهندس و دکتر برخ من نکش عباس پسر کاملا شایسته ایه!...
مادر با عصبانیت گفت:آره!همیشه یک وجب آب دماغش سرازیره ثانیا هر روز خبرشو از اون محله های کثیف برامون میارن!...
پدر تقریبا داد کشید:بسه زن..دیگه حاضر نیستم این مزخرفات رو بشنوم.
من دیگر طاقتم تمام شده بود ولی سعی کردم با آرامش حرف بزنم:ببیند پدر!...عباس پسر خوبیه!بسیار هم خوبه ولی سلیقه و ذوق و نظر منم باید در نظر گرفته بشه.
-کسی سلیقه و نظر تو رو نخواست.
من با صدای پر از گریه گفتم:آخه پدر شما چقدر ظالم هستین من باید شوهر بکنم من باید یک عمر با یه مرد زندگی کنم آنوقت نظر من مهم نیس؟...
پدر با خشمی دیوانه وار فریاد زد:خفه میشی دختر یا نه؟...حرفهای رادیو را تکرار نکن!...من برای این حرفها یه جو ارزش قائل نیستم من تو را بزرگ کردم منهم میدونم صلاح تو چیست!..
نمیدانم چرا ناگهان تصمیم گرفتم همه چیز را بگویم اگر چه میدانستم بالافاصله زیر مشت و لگد می افتم...
R A H A
11-03-2011, 12:45 AM
-ببینید پدر!شما مرا بزرگ کردین بسیار خوب خیلی هم ممنونم اما من نمیخوام زن عباس بشم من مهندس را دوست دارم و همه حرفهامون رو هم زدیم.
پدر همانطور که انتظار میرفت مثل گلوله از جا پرید و قبل از اینکه من بخودم بیایم کشیده محکمی به گوشم نواخت و در همانحال فریاد زد:دختره بی چشم و رو کثافت!تو با مرد غریبه حرف زدی!...شما دخترهای امروزه همه تون نمک نشناس و بی آبرویین!...
مادر خودش را روی پدر انداخت و او را به کناری کشید و سرش داد زد:مرد!تو خجالت نمیکشی که تا بچه هات میخوان حرف بزنن اونا رو میزنی!...
من دستم را بطرف بینی بردم دستم خون گرم را لمس کرد انگشتم را در برابر چشمانم گرفتم خون سرخ و داغ روی انگشتانم وول میزد...مادر وحشت زده به صورتش کوبید و گفت:دیدی مرد!...دیدی چه بلایی سر دخترم آوردی؟
ظاهرا پدر هم از مشاهده خون روی دستها و لبهایم جا خورده بود چون غرشی کرد و چیزی نگفت اما من دلم میخواست حرف بزنم دلم میخواست همه حرفهایی که در دلم عقده بود بیرون بریزم...
-صبر کن مادر!...بمن دست نزن بگذارد حرفهامو بزنم!...بگذار فریاد بزنم پدر!پدر خوب و مهربانی که جز کتک زدن و تحقیر کردن و زور گفتن هیچ چیز بلد نیستی من عاشقم!...من با تمام وجود عاشق تورجم!...عشق من هرگز کثیف و آلوده نیست عشق من خدایی است بزرگ است شرافتمندانه است عشق من در شان و شایسته خانواده و مادر شریف و نجیب منست!من این مرد را دوست دارم همچنانکه این مرد هم بدون من میمیرد اگر قرار باشد من زن عباس بشم بهتون اطمینون میدم در یک روز ناچارین جنازه دو نفر را زیر خاک کنین!من میخوام حقیقت عشق را بفهمین پدر!قبل از اینکه تورج را بشناسم زندگی من هیچ بود و قبل از آنکه تورج منو بشناسه زندگی او یک صحرای تاریک بود و حالا هر دوتامون به روشنایی رسیدیم اگر هم انقدر بزنی که نتونم از جا بلند شم روی ناخنها و انگشتهای شکسته ام از زمین بلند میشم و مقابلت می ایستم و میگم پدر ببینم!من مثل یک درخت زنده سبز سبزم من عاشقم و آدم عاشق هرگز نمیمیره!...
برای اولین بار حس کردم پدر با صدای آرامتری حرف میزنه او گفت:تو دختر بیشعور با این حرفها میخوای بین دو خونواده دشمنی بندازی تو میخوای من و عموت رو بجون هم بندازی.
مادر که داشت با پنبه خون بینی مرا میگرفت گفت:عموش با من مرد!...من میرم باهاش حرف میزنم من عموش رو راضی میکنم!
پدر با خشونت همیشگی فریاد زد:زن خفه شو!...تویی که دخترتو تحریک میکنی تو از اول هم با خانواده من میانه ای نداشتی مگه اون مرد این چیزها رو فراموش میکنه!...باز هم میگم مگه من بمیرم این دختره خیره سر با مرد دیگه ای ازدواج بکنه!...
بحث ما ادامه داشت گرد و غبار خصمانه نمیخوابید همه جا را تیره و تار میدیدم اما دلم میگفت شجاع باش!تو فقط مال تورجی!...
پدر بالاخره با لگد سینی چای را پرتاب کرد و به اتاق خودش رفت و من مادر تنها در اتاق ماندیم.مادر ناگهان مرا بغل زد و با صدای بلند به گریه افتاد:مادر!...مادر بیچاره من!...از اونوقت که چشم باز کردم مردا بما زور گفتن هیچوقت حرف حساب سرشون نمیشه حالا هم تو را میزنه چون مرده!...چون میخواد هر چی دلش میخواد اجرا بشه!خدایا خودت بمن و دخترم رحم کن!...
مادرم میلرزید سینه پیر و افتاده او مثل اینکه گرفتار زمین لرزه شده باشه میلرزید از چشکاش اشک میدوید و صدایش به پرسه غم انگیز زنان شوی مرده میماند.
تا سپیده صبح بین خواب و بیداری هذیان میگفتم من حقیقتا تب کرده بودم مادر پیش من خوابیده بود و مرتبا دستمال خیس میکرد و روی پیشانیم میگذاشت برادر کوچک شجاع من پایین پایم خوابیده بود من شنیدم که میگفت اگر پدرم بخواد بیاد تو اتاق و باز خواهرم رو بزنه من با پدرم کشتی میگیرم...
من در تب میسوختم تمام تنم میسوخت قلبم هم میسوخت دلم میخواست دادگاهی تشکیل میدادند و من در این دادگاه از خودم در برابر پدر دفاع میکردم از عشقم از احساسم از حق آزادی انتخاب کردن جفت حرف میزدم.از شرافت لگد مال شده ام دفاع میکردم و میگفتم آقایان قضات بیایید دامن پاک و سپید مرا تماشا کنید من پاک و درخشانم من روحم را آلوده و کثیف نکرده ام من به خداوند و ناموس خلقت معتقدم و خداوند زن و مرد را برای هم خلق کرد تا به کمک هم بنیان خانواده را روشن و سرافراز نگهدارند اینک من و تورج در روشنایی خورشید و به درخشندگی و پاکی این کره شفاف در برابر شما ایستاده ایم تا از عشق و علاقه و تشکیل خانواده دفاع بکنیم این حق مسلم هر انسانی است که بتواند در کنار مرد یا زنی که دوست دارد زندگی کند زیرا اگر غیر از این باشد نفرت خیانت و جنایت پیروز شده است و خداوند و بندگان خوب خداوند هرگز مایل نیستند دیوها پیروز شوند...
دو روز از این ماجرای تلخ گذشته بود در روز دوم بود که تبم قطع شد و توانستم با تورج حرف بزنم.او به شدت برافروخته بود من سعی کردم آرامش را به او بازگردانم به او گفتم اگرچه پدر مخالفت است اما من تا ابدیت مال او هستم و او قسم خورد که فقط مرگ میتواند ما را از هم جدا کند برای اولین بار مادر با تورج تلفنی حرف زد مادر همانطور که به حرفهای تورج گوش میکرد اشک میریخت.بنظرم میرسید که تورج قضیه روزهای سرگردانی خود را برای مادر احساساتی من باز میگفت بالاخره تلفن را از دست مادر گرفتم و گفتم:میبینی مادر با ما موافقه منهم هنوز امیدوارم و اگر قرار بشه پدر به لجبازی خودش ادامه بده ما با هم ازدواج میکنیم و به اصفهان میریم.
وقتی تلفن را زمین گذاشتم نمیدانستم تا چه اندازه خودم را با چنان پاسخی متعهد کرده ام آدم در سنین جوانی به آسانی خود را متعهد میکند در حالیکه هر قدر سنش بالا میرود در دادن قول و وعده محتاط و محتاط تر میشود.طرفهای عصر همان روز خسته کننده و غمگین بود که نامه فریما بدستم رسید با عجله نامه را گشودم یک پروانه خشکیده و مرده از درون پاکت بیرون افتاد پروانه را با عجله از روی قالی برداشتم روی پر رنگین پروانه نوشته شده بود فریمای بیچاره!...
با عجله شروع به خواندن نامه کردم:
ثری عزیز و نازم!...زری خوب و دلپذیرم!این نامه را به آن جهت برای شما دو نفر مینویسم چون بدبختانه خیلی از زودتر از آنچه فکرش را میکردیم یکی از سه تفنگدارها عازم دنیای دیگر است.
بله درست خوانده اید فریما یکی از سه تفنگدارها عازم دنیای دیگر است اما قسم میخورم که از آن دنیا همیشه زندگی دو تفنگدار دیگر را تماشا کنم و هر جا برایتان مشکلی پیش بیاید کمکتان میکنم ولی افسوس که هیچکس نبود به من کمک کند..
امروز هوا گرفته و ابری است غروب یک جمعه ابری در چالوس از ظهر خدا خدا میکردم که باران ببارد چون دلم میخواهد هنگامیکه آسمان گریه میکند من غریبانه بمیرم...و حالا خداوند آخرین آرزوی مرا برآورده کرده است باران نم نم میبارد!آسمان بر مزار دختر جوان 18 ساله ای که با همه آرزوهای قشنگش ناکام میمیرد اشک میریزد هوا تاریک است و برگهای درختان شسته و تمیز شده است چند بار رفتم و برگهای شمشاد را بوسیدم.به بدنه درختهایی که همیشه سنگینی تنه مرا تحمل کرده اند دست کشیدم و نوازششان کردم از پرنده ها از غازها و اردکها که اغلب سر بسرشان میگذاشتم و آنها را در باغچه ها میدواندم عذرخواهی کردم آهنگهایی را که دوست داشتم هرکدام چند بار گوش دادم و با یک یک آهنگها خداحافظی کردم بعد رفتم روی تابی که وسط باغ برپا شده بود و من همیشه ساعتها روی آن مینشستم لحظه ای نشستم و وداع کردم و بعد از پشت شیشه با پدر و مادرم که با مهندس پرهام مشغول حرف زدن و خندیدن بودن خداحافظی کردم و آنوقت به اتاقک قشنگی که پدر در کنار دریا و بخاطر من ساخته است رفتم.از پشت پنجره این اتاقک کوچولو میشود دریا را دید که زیر باران ضجه های دلتنگی آوری میزند لیوانی که پر از قرصهای خواب آور مامان است کنار دستم گذاشته ام و یک موزیک غم انگیز و ملایم سمفونی اندوه باران را تکمیل میکند همه چیز برای یک مرگ عاشقانه آماده شده است آخرین کار من خداحافظی با تفنگدارهای مهربان است تا به شما فکر میکنم یاد مدرسه می افتم چه روزهای خوش و شیرینی داشتیم چشمانم را روی هم میگذارم آن کلاسها آن نیمکتهای قهوه ای آن راهروهای مدرسه که با موزاییک فرش شده بنظرم می آید...
یادم می آید کلاس پنجم که بودیم ثریا آن دختر لاغر و مردنی و غمگین که همیشه شعر میگفت و تنها راه میرفت خودکشی کرد و ما سه نفر رفتیم و یک سبد گل قشنگ سفارش دادیم و در جای خالی او گذاشتیم و آنوقت همه دسته جمعی دور سبد نشستیم و آنقدر زار زدیم که خانم مدیر کلاس ما را تعطیل کرد آنروز هرگز فکر نمیکردم یکی از ما سه نفر هم خودکشی کند اما چه کسی از فردا خبر دارد؟حالا من یعنی فریما دختر خوشبخت و میلیونر زاده که مورد حسد و کینه نصف بچه های کلاس بود و آنهمه عاشق و کشته مرده داشت و هر روز جلو پایش یک خروس میکشتند دارد با زندگی خداحافظی میکند چون با همه خوشبختی نمیتواند مردی را که دوست دارد داشته باشد.
وقتی که بابا و مامان به اتفاق مهندس پرهام این خروس کله شق لجوج از راه رسیدند فهمیدم دیگر هیچ راهی برای نجات وجود ندارد مخصوصا که مادر گفت پدرم از جاوید به جرم دزدی شکایت کرده و او را به زندان انداخته است.
نمیدانم پدر چه حقه ای سوار کرده که توانسته مرد محبوب و شجاع مرا به زندان بیفکند تا آنجا که از حرفهای مادر فهمیدم او را متهم کرده که در آمد و رفت بخانه ما برای تدریس انگلیسی انگشتری الماس مادر را برداشته است.بعد از شنیدن آن خبر بود که دیگر فهمیدم هیچ امیدی برای زنده ماندن نیست پدر تصمیمش را گرفته بود مهندس پرهام با اطمینان خاطر به دیدار من آمده بود و تازه اگر از این سد بگذرم جاوید هرگز پدرم و در نتیجه مرا نخواهد بخشید!...در چنان شرایط غم انگیزی هیچ راهی جز سکوت ابدی پیش رویم نیست تازه مگر مهم است که در این دنیای چهار میلیارد جمعیتی منهم زنده باشم؟...چند روزی شیون و زاری و بعد هم فراموشی مگر من حالا کجا هستم؟...حالا هم در یک گورم من پیشت دیوارم و ارزوهایم با پاهای خسته پشت دیوار ضجه میزنند.
ثری جان! زری جان!...مواظب خودتان باشین!من همیشه شماها رو دوست داشتم من حاضر بودم جانم را فدای شما بکنم کاش زنده میماندم و عروسی شماها بچه ها شما را میدیدم و سر خسته ام را روی سینه تان میگذاشتم و شما موهایم را نوازش میکردید...چه آرزوهای قشنگی داشتم که حالا باید با خودم به گور ببرم...شاید مرا آدم ضعیفی بدانید شاید مرا سرزنش کنید میدانم که کار درستی نمیکنم اما برای چه نفس بکشم؟...اصلا خسته شدهام این هوا این فضا این دنیا مرا خسته میکند من نمیتوانم اینهمه نامردی ناجوانمردی را از مردی قبول کنم که نام پدر بر خود گذاشته و همیشه در چشم من یک قهرمان بوده است و حالا این قهرمان ظاهرا برای خوشبختی من برای اینکه هر مانعی را از جلو راه خوشبختی دخترش بردارد دست به بزرگترین جنایت ها زده مرد محبوب مرا به زندان انداخته است...
خدای من!سه تفنگدارها!چگونه من میتوانم شکستن و خورد شدن پیکر قهرمانان زندگیم را تحمل کنم؟...مادرم چرا چنین چیزی را تجویز کرد؟...او که مهربان بود او که دلش برای هر واقعه کوچکی در سینه به لرزه در می آمد؟
...ظاهرا بهانه آنها تامین خوشبختی من است در حالیکه آنها فقط خودخواهی خودشان را ارضا کرده اند.
در آستانه سفر به دنیای دیگر حرفهای زیادی دارم که میخواهم بزنم دلم میخواهد وصیت کنم که آی سه تفنگدارهای خوب آهای مردم بیایید دنیای خودخواهانه خود را زیر پا لگد کوب کنیم به پشت سر نگاه کنیم که با خودخواهیهای ما چه گورستانها که پر رونق کرده است چگونه گلها و شکوفه ها را لگد مال کرده ایم و جغدها را به ویرانه ها کشانده ایم بخدا بس است!
...بخدا کافیست اما دست آخر میگویم فریما!چه کسی به حرف یک دختر 18 ساله اهمیت میدهد؟مگر فریاد هزاران انسانی که خودشان را کشتند تا چهره کریه ظلم و ستم خودخواهانه را نشان دهند به گوش کسی نشست؟...حس میکنم لحظه به لحظه دارم به دنیای تاریک و ناشناس نزدیک میشوم پشت سر جز یک دنیای جهنمی هیچ نیست چه میداند شاید در تاریکیها به گوهر شب چراغ رسیدم...از ثری و زری عزیزم تقاضا دارم بعد از مرگ من این ماجرا را برای جاوید عزیزم نگویند چون نمیخواهم برای پدر و مادرم بیشتر از مرگ و خودکشی خودم مجازاتی تعیین شود آنها تا پایان عمر بار سنگینی بر دوش خواهند کشید که هر لحظه از لحظه پیش سنگینتر میشود بگذارید جاوید مرا فراموش کند و هرگز بقیه زندگی خود را وقف انتقام از پدر و مادرم نکند.
از زری و ثری عزیزم میخواهم گاه گاه بر مزار فریما بیایند و دسته گلی بر مزار یکی از تفنگدارها بگذارند شما میدانید که من چقدر یاس سفید دوست دارم...زری جان مخلصتم ثری جان مرا ببخش!...
...فریمای بدبخت که دیگر توی این دنیا نیست!
نامه فریما مثل کبوتر مرده ای از دستم بزمین افتاد و سرم گیج رفت و بروی زمین غلطیدم و همینکه مادر مرا بهوش آور و نگاهش به نگاه من افتاد گفت:دختر بیچاره!...فریمای بیچاره!
-برایش سیاه بپوشیم!...
سه روز دربهت و گیجی خاصی بودم حقیقتا ترسیده بودم هر لحظه میترسیدم که در یک گوشه خلوت اتاق فریما با موهای ژولیده چشمان شیشه ای و بدنی که بدون پا راه میرود و لبی که بدون تکان خوردن حرف میزند جلو من ظاهر شود و یکبار دیگر ماجرای خودکشی اش را برایم تعریف کند.دو شب برادرم را به اتاقم بردم تا تنها نباشم با این وجود چندین بار حس کردم فریما پشت سرم خوابیده و من صدای تنفس آخرین لحظه حیات او را میشنوم وحشت زده و از ترس پتو را از روی خودم پرتاب کردم وسط رختخواب نشستم و برادرم سراسیمه از جا بلند شد و پرسید:چی بود؟چی شد نترس خواهر من اینجام!...از آنشب من چراغ اتاقم را خاموش نمیکنم و گمان میکنم تا آخر عمر هم این ترس با من باشد و هرگز در تاریکی نخوابم.تورج لحظه به لحظه به من تلفن میزد و هربار مقدار زیادی درباره زندگی زندگی پس از مرگ با من گفتگو میکرد بمن قوت قلب میداد و سعی میکرد من این فاجعه را فراموش کنم چیزی که مرا بیشتر آزار میداد این بود که هیچ خبری از خانواده فریما نداشتم.گاهی پیش خودم تصمیم میگرفتم به دیدن پدر و مادر فریما بروم و تف غلیظی برویشان بیندازم اما در عمل هرگز چنین شجاعتی در خود نمیدیدم یکبار بخودم گفتم باید بروم و جاوید را ببینم میخواستم بدانم او هنوز هم در زندان است یا از زندان بیرون آمده و در عزای مرگ فریما سیاه پوشیده است یا نه؟...بدبختانه زری را هم در این فاصله گم کرده بودم او سه چهار روز بود که به دیدنم نیامده بود و این خودش مرا به وحشت می انداخت و گاهی پیش خودم میگفتم نکند زری بیچاره هم خودکشی کرده باشد؟...مادرم یک لحظه مرا تنها نمیگذاشت و بالاخره به تشویق او فردای روز سوم به دیدار تورج رفتم.تورج چندین بار با مادرم حرف زده و او را تشویق کرده بود که هر طور شده مرا به میعادگاه بفرستد طفلک هنوز کاملا نمیدانست که پدرم چه ها گفته و ما خودمان در چه موقعیتی قرار داریم بهرحال تصمیم گرفتم به دیدن تورج بروم هیچ چیز بیشتر از گرمای عشق دلهای سرد یخ زده را گرم نمیکند تورج در آپارتمان کوچکش منتظرم بود بوی خوش زندگی از پشت در آپارتمان به دماغ میامد برای چند لحظه پشت در ایستادم و با خدای خودم راز و نیاز کردم.خدایا!خداوندا!تو بهتر میدانی که من بوی خوش زندگی را در این آپارتمان سیاه و تاریک فشانده ام نگذار دوباره این آپارتمان بوی مرگ بگیرد خداوندا!کاری بکن که پدرم دست از این مخالفت لجوجانه بکشد...آمین..
به محض اینکه زنگ در را فشردم دستهای تورج را دور شانه ام پیچیده دیدم نتوانستم طاقت بیاورم و گریه نکنم.
-تورج!...تورج!..دیدی فریمای من چه جوری خودشو از بین برد!...دیدی سه تفنگدارها چه جور از هم پاشیدن!...
نمیدانم چه مدت ایستاده در آغوش تورج گریه کردم زندگی بسیار تلخ بود و یا با ما بسیار تلخی میکرد ما چه تصویرهای رنگینی و چه آرزوهای خوشی از زندگی داشتیم همه چیز در دورنمای زندگی بنظرمان شیرین و دلچسب می آمد مهتاب بود جنگل سرسبز بود آسمان آبی و دریا نیلگون ایکاش در مدرسه بما میگفتند شب تاریک و طوفان و سیلاب بی امان و بیرحم هم هست نیشخند شیطان حسادت کشنده هم هست...ما فقط مثل رویا زده ها واله و شیدای زندگی بودیم در حالیکه زندگی هزار روی تلخ و شیرین داشت...دستهای گرم و نرم تورج لای موهایم میدوید و لبهایش آرام آرام روی گونه هایم میسایید وقتی سرم را از روی شانه تورج برداشتم در چشمان او هم اشک فراوان دیدم او با من بر مرگ دختر جوان و اشراف زاده شهر که ناکام از این دنیا رفت اشک میریخت...
ما روی کاناپه نشستیم و به فکر فرو رفتیم من دست بلند و کشیده تورج را به دستهای نقاشان و نویسندگان شبیه بود در دستم گرفتم و بعد به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم او از هیجان بوسه ای بر موهایم گذاشت و بی اختیار گفت:بگذار یک اعتراف تازه بکنم اگر پدرت مانع از ازدواج من و تو بشه اینبار به مواد مخدر پناه نمیبرم من نمیخواهم یکبار دیگر مردم به قیافه تکیده و دندانهای زرد و لباسهای اتو نکرده من با ترحم نگاه بکنن نمیخواهم سیروس کوچولو و بیگناه من جلو مردم خجلت زده بشه من خودمو مثل فریما نابود میکنم...
با یک حرکت سریع دهان تورج را بستم...خواهش میکنم!خواهش میکنم!اینجوری حرف نزن!...خواهش میکنم مگر من چه گناهی کردم که باید اینهمه دردسر بکشم!...اگر قرار باشه تو خودتو بکشی منهم با تو خودکشی میکنم و خواهش میکنم دیگه با اینجوری حرف نزن!...
طرفهای غروب بود که تورج را راضی کردم تا با هم بخانه فریما برویم دلم میخواست بدانم مادر فریما پدر فریما بعد از مرگ دختر نازدانه شان چگونه زندگی میکنند پیش خودم مجسم میکردم که پدر و مادر فریما غرق در لباس عزا از ته دل فریاد میزنند ضجه میکشند خودشان را بروی خاک و گل میمالند و تمام فامیل دنبالشان میدوند تا مانع از حرکات دیوانه وارشان بشوند اما وقتی وارد خانه شدیم فقط همه جا سکوت بود محمد مستخدم پیر خانه با لباس مشکی و ریش نتراشیده در را برویمان گشود و همینکه چشمش به من افتاد پیرمرد به گریه افتاد دستمال یزدی چرکینی از جیب بیرون کشید و چشمان گریانش را پشت دستمال پنهان کرد اما کلمات را نمیتوانست پشت دهانش پنهان کند...ثری خانم بخانه عروس سیاه بخت خوش اومدین!..برین طبقه بالا فریما داره درس میخونه منتظرتونه برین طبقه بالا عروسکهایش را از روی کمد بردارین و سر و صورتشون رو بشورین هر وقت میرفتم تو اتاقش بمن میگفت محمد آقا حیف که دختر نداری که چند تا از عروسکهایم را بدم براش ببری!...
ناگهان از ته دل فریاد زدم:فریما!...فریما!تو زنده ای!تو توی اتاقت نشستی و داری درس حاضر میکنی بیا پایین سه تفنگدارها منتظرن!
تورج پرید و مرا در بغل گرفت پدر فریما از فریاد من از اتاق بیرون آمد مثل همیشه روبدوشامبر مخمل پوشیده بود و عینکش روی صورت پهن و چرب او تکان میخورد فریاد زد:محمد!..چه خبره؟کی داره فریاد میزنه؟مگه نمیدونی اعصاب خانم ضعیف شده!...محمد ترسان و لرزان جواب داد...ثری خانم!همشاگردی فریما خانمه!...
-بسیار خوب!بگو آروم بگیره!...
نتوانستم طاقت بیاورم تقریبا فریاد زدم:چشم اقا!...من آروم میگیرم اما شما چی؟شما تا آخر میتونین آروم بگیرین!شما که در کمال بیرحمی دختر بیچارتونو به قبرستون فرستادین!...
پدر فریما که هرگز انتظار چنان برخوردی را نداشت با بی حوصلگی گفت:بندازش بیرون!...حوصله شنیدن اینجور مزخرفاتو ندارم اون دختر نمک به حروم با شما بی پدر و مادرها نشست و برخاست کرد که بخاطر یه پسر گشنه گدای بی همه چیز خودشو کشت برین بیرون از خونه من!برین بیرون!...
دلم میخواست چیزی برمیداشتم و بطرف آن مرد بی احساس که تازه پس از مرگ دخترش او را نمک به حرام خطاب میکرد پرتاب میکردم.فریاد زدم:باشه!ما میریم و دیگه هم هرگز به این خونه لعنتی برنمیگردیم هرگز نمیخواهیم با یه قاتل معاشرت داشته باشیم...تورج مرا کشان کشان از در بیرون برد و محمد از ترس در را به سرعت بست.
من و تورج پشت در ایستاده بودیم و هاج و واج بهم نگاه میکردیم و بعد من خودم را توی بغل او انداختم و مرتبا فریاد میزدم...بیشرفها...بیشرفها...
تورج مرا بداخل اتومبیل کشید وقتی اتوموبیل را روشن کرد من سایه کمرگ و محو مرتضی را دیدم دوچرخه سازی که همیشه جلوی پای فریما یک خروس میکشت او مثل دیوانه ها نگاه میکرد.
دلم میخواست فریاد بزنم از تورج خواهش کردم شیشه اتوموبیل را بالا بکشد من میخواستم چند بار جیغ بزنم و از یک دریا فریاد خالی شوم.
روز هفتم مرگ فریما بود که زری به در خانه مان آمد برادرم بی خبر او را داخل اتاق من کرد ظاهرا پدر در خانه بود و برادرم نمیخواست پدرم زری را در آن حال ببیند زری زرد و ژولیده با یک پیراهن سیاه و چهره نشسته چشمان گود افتاده مقابلم ایستاد هر دو لحظه ای بهم نگاه کردیم و بعد هر دو فریاد زدیم:خدایا!...فریمای عزیز ما چه شد؟...زری هرگز عادت نداشت به صدای بلند گریه کند صورتش را به چهره من گذاشته بود و ازچشمانش یک چشمه اشک جاری بود شاید اگر مادرم نمی آمد و ما را از هم جدا نمیکرد تا صبح اشک میریختیم زری تقریبا بیهوش بود مادرم یه کم مشت آب به صورتش زد و بعد هم مقداری شانه هایش را مالش داد تا دوباره چشمانش را گشود...
-دیروز فهمیدم...تلفن کردم خونه شون دلم برایش تنگ شده بود میخواستم از پرویز سراغ بگیرم محمد آقا بود پیرمرد همینکه صدای منو شنید گفت:فریما مرد مخلصتم!...من توی تلفن عمومی غش کردم وقتی چشممو باز کردم عده زیادی از لات و لوتها دور و برم جمع بودن هر کسی یه چیزی میگفت از این حرفهای مزخرف که لابد طرف بهش بی اعتنایی کرده شاید هم بلایی سرش آورده و ولش کرده!...به زحمت خودمو به خونه رسوندم تازه اونجا بود که بغضم ترکید و تا تونستم ضجه زدم ناله کردم نفرین کردم ثری جون مگه ما کاری کردیم که نفرین شده ایم اون فریما این من!...این و تو و اون پدرت!...
تمام بعدازظهر غروب را با هم حرف زدیم چندین بار نامه فریما را خواندیم و گریه کردیم غروب که شد هر دو به پشت بام رفتیم مادر برایمان یک سینی چای روی پشت بام آورد پتویی انداخت و گفت دخترها بنشینید و حرف بزنید شاید کمی دلتان وا شد ما ساعتها حرف زدیم غروب و شب تهران حتی در تابستان خنک است نسیمی که از حاشیه کوههای البرز برمیخیزد گرمای خشک شهر را با خود میبرد آسمان صاف بود و تک تک ستارگان بروی زمین سرک میکشیدند زری سرش را به هره پشت بام تکیه داده و چادر مادرم را روی پایش انداخته بود و نگاهش توی آسمان پرسه میزد:دنبال چی میگردی زری؟
-دنبال جای خالی ستاره فریما...یادته اون پسره که همیشه شلوار کوتاه و کت تنگی میپوشید و فریما برایش غصه میخورد؟...ای خدا...چه بازیها توی آستین داری!...اون فریما اینهم من!...
-راستی با پرویز چه کردی؟
زری شانه هایش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:باید از اون اول میفهمیدم که رویا زده شدم ...این گنده گوییها بما نیومده!شاید بهتر بود از اول توصیه پدر و مادرم را میشنیدم و گوشت کبابی احمد قصابو قبول میکردم لااقل اون زیر قولش نمیزد!...
من وحشت زده پرسیدم:مگه پرویز زیر قولش زد؟پس تکلیف بچه چی میشه؟
-ما با هم خیلی حرف زدیم پرویز موضوع را به پدرش گفته بود اول که پدرش تهدید کرده بود که اونو از ارث محروم میکنه از خونه و زندگی بیرونش میکنه ولی تحمل این رسوایی و ننگ رو نمیاره...خیلی بامزه بود درست همون حرفی که پدرم زده بود اونم از زاویه دید خودش...پدر پرویز گفته بود...اهه من بغل دست یه نجار دوره گرد بایستم و بگم مردم تماشا کنین پدر زن پسر منه!...ظاهرا آنطور که پرویز میگفت خیلی با هم یکی بدو کرده بودن پرویز بقول خودش خیلی مقاومت کرده بود پدره گفته بود حتی حرفشو هم نزن اما اگه دختره حاضر بشه از سر راهت بره کنار و بچه رو بندازه حاضرم یه خونه که توی خیابون ری دارم سیصد چهارصد تومن می ارزه به اسمش بکنم ولی اگه بند از بندم جدا بکنن نمیذارم این عروسی سر بگیره!...تازه این حرفهای پدرش بود که خیلی هم مهربونی کرده بود مادر تهدید کرده بود که اگر چنین مایه ننگی را به اسم عروس به خونه بیاره خودشو آتیش میزنه و بهمه میگه پسرش قاتل جون مادره!...
حرفهای زری و خبرهایی که از خانواده پرویز میداد یکبار دیگر دنیای رویایی مرا بهم میریخت فریاد زدم آخه یعنی چه من به پدر و مادر پرویز کاری ندارم اون یه مرده و عاشق توست و باید دست از اون پدر و مادر و خونه زندگی پدری بشوره و باهات زندگی بکنه!..
زری سرش را تکان داد و پوزخند دردناکی زد و گفت:آره مخلصتم!...این ما فقیر فقرا هستیم که وقتی خربزه میخوریم پای لرزش هم میشینیم!آقای پرویز خان عاشق و شیفته بنده که آنطور واله و شیدا بود التماس میکرد که یه جوری پیشنهاد پدرشو قبول کنم...هر وقت قیافه وحشت زده اش یادم میاد که چه جوری هراسون استدلال میکرد حالم از هر چی مرده بهم میخوره:آری زری جون تو این پیشنهادو قبول کن و بچه رو بنداز بالاخره من خودم یه جوری پدره رو راضی میکنم...منم سیلی محکمی زدم توی گوشش و گفتم برو مخلصتم!...برو بند کفشتم این حرفا بمن نیومده من یه زن هر جایی نبودم من عاشق تو بودم ازت هیچ چیزم نمیخواستم مخلصتم!تو بالاترین هدیه ای که یه عاشق میتوسنت به معشوق بده به من دادی!اگه دنیا زیر و رو بشه این هدیه این بچه را نگهمیدارم...از این لحظه هم فکر میکنم اون پرویزی که هر لحظه در وصف من یه شعر میگفت و منو خوشگلترین و زیباترین موجود روی زمین میدونست و برای هر نفس کشیدن من جون میداد و جون میگرفت مرده است و تو هیچ مناسبتی با اون پرویز نداری!برو مخلصتم و دیگه نمیخوام قیافه تو ببینم!برو صفحه سی و سه دورتم!...
و درست مثل اینکه پرویز منتظر یه چنین حرفی بود دمش رو گذاشت روی کولش و رفت...
دو قطره اشک روی گونه های تکیده زری غلطید من او را بغل زدم و گریه کردم...
-میدونم ...خیلی خوب هم میدونم که پدر و مادرم هرگز چنین ننگی رو توی خونه قبول نمیکنن تازه خودم راضی نیستم که اونارو با شکم گنده و بعدش بچه ای که پدرش معلوم نیست آزارشون بدم اونا چه گناهی کردن مخلصتم!...
-پس چیکار میخوای بکنی زری؟...
-شاید فردا شاید هم دو سه روز دیگه قبل از اونکه شکمم از این بالاتر بیاد خودمو توی این شهر گنده و چاق و چله گم کنم مخلصتم!...میرم یه جایی کلفت میشم تو یه کارخونه ای کار میکنم یه اتاق میگیرم و تنهایی توش زندگی میکنم سهم من از زندگی همینه مخلصتم!...
-چیکار میخوای بکنی؟...به پدرت چی میگی؟...تو واقعا تصمیم گرفتی این بچه رو نگهداری؟فکر نمیکنی چه کسی باید برای این بچه شناسنامه بگیره؟...تازه خیال میکنی پدر و مادرت بچه رو قبول کنن!...نمیشه صرفنظر کنی؟...
زری از جا بلند شد حس کردم یک برجستگی مختصر و نامفهوم در حاشیه شکم زری سایه زده است.
-نه مخلصتم!...من تصمیمو گرفتم این میوه عشقه که دیگه هرگز تکرار نمیشه چون هیچ مردی دیگه برای من مرد نیست تازه اگه من سر به نیستش کنم یعنی به خودم قبولوندم که یه زن بدکاره بودم!...من همیشه انسون شریف و پاکدامنی بودم و تا آخر عمر هم پاکدامن.
تصمیم زری چنان غیر قابل تحمل بود که نمیخواستم درباره اش فکر کنم گاهی حوادث آنقدر بزرگ و عظیمند که انسان نمیتواند عکس العمل متناسب با عظمت فاجعه و حادثه از خود نشان دهد...من دست و پایم را گم کرده بودم و بخودم دلداری میدادم که زری تحت تاثیر احساسات این حرفها را میزند و دو سه روز دیگر از خر شیطان پایین می آید و بچه را سقط میکند و بر حوادث تلخ زندگی مهار میزند....
زری مرا بوسید و رفت خیلی خسته و تکیده شده بود او آن دختر زیبایی که چشم هر رهگذر مردی را خیره میکرد و پسرها را به سوت کشیدن و تعقیب کردن وامیداشت نبود او مثل پیره زنها برگرده زمین پا میکشید و میرفت...
همه چیز در زندگی ما مقصودم من و فریما و زری برق آسامیگذشت و در یکی از همین یورشهای برق آسا بود که فریما را از دست دادیم و این دخترک به ظاهر خوشبخت ثروتمند لطیف و سپید را که بدنش همیشه بوی گل و شیر میداد از دست دادیم و باز در یکی از همین جملات برق آسا بود که زری با یک جنین در شکم مرد محبوبش را بخاطر فاصله طبقاتی از دست داد و حالا من مانده بودم و تورج.
ظاهرا ما در کنار هم ایستاده بودیم برای هم اشک میریختیم و قشنگترین جملات عاشقانه را نثار هم میکردیم اما پدر مطلقا دست از مخالفت نمیکشید او حتی حاضر نبود در این مورد حرف بزند و تا من و مادر میخواستیم از تورج حرف بزنیم ما را از اتاق بیرون میکرد بعضی روزها زری در حالیکه مدام سیگار میکشید به دیدنم می آمد همیشه غمگین و گرفته بود حالا کمتر گریه میکرد اما هر روز سعی میکرد بیشتر مواظب لباس پوشیدنش باشد و هر وقت از او میپرسیدم بالاخره با این بچه چه میکنی دکترها میگویند تا زمان معینی میتوانند بچه بیچاره ای را سقط جنین کنند پلکهایش را رویهم میگذاشت و میگفت بالاخره تصمیم خودم را میگیرم !صبر کن!خواهی دید.در فاصله 15 روزی که از مرگ فریما گذشته بود دوبار در شب جمعه به زیارت قبرش رفتیم نشستیم و از ته دل فریاد کشیدیم و هنگامیکه اشکهای چشمان ما خشک میشد آنوقت مینشستیم و از مدرسه حرف میزدیم انگار که فریما هم گرم و زنده مقابلمان نشسته است بحث ما درباره وقایع کلاس همانطور بود که سه نفری حرفش را میزدیم و گاهی من و گاهی زری نقش فریما را بازی میکردیم و هر بار شکوفه های سپید را روی گوش مینهادیم و در حالیکه چشمان ما از فشار اشک پف کرده بود بخانه برمیگشتیم در حالیکه در این دو هفته هیچکس از خانواده فریما را ندیده بودیم که به گورستان بیاید و یادی از این دخترک معصوم و قربانی بگیرد بعضی خانواده ها با همه تظاهری که به دوست داشتن فرزندان خود میکنند بسیار فراموشکارند و هنگامیکه فرزند و نور دیده خود را بخاک سپردند گویی آپاندیسی بوده که اجل با قیچی از تنشان کنده و دور انداخته است من نمیتوانستم اینهمه بیرحمی را فراموش کنم و اغلب سرم را روی شانه تورج میگذاشتم و اندوه زده میگریستم و آه میکشیدم در آنروزها اندوه من پایانی نداشت فریما رفته بود و زری را بسیار غمگین و تنها میدیدم و من بیشتر از همیشه عاشق تورج بودم و در معرض خطر تصمیم مخالف آمیز پدر یکروز بالاخره تورج وارد معرکه شد او گفت:ثری من بیش از این نمیتوانم تحمل کنم مخصوصا که قرار است من از طرف شرکت برای انجام عملیات مناقصه به اصفهان بروم من وحشت زده پرسیدم:کی باید به اصفهان بروی.او سرش را پایین انداخت و گفت:یکهفته دیگر!...گریه کنان سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم از اینکه مرا ترک کنی غمگین نیستی؟او مرا بغل زد و گفت من تو را با خودم میبرم این کلام درآغاز بنظرم یک نوع تسکین دهی عاشقانه بود اما او با کلمات شمرده برایم توضیح داد که تصمیم گرفته است برای دادن آخرین اتمام حجت به دیدار پدرم برود و اگر پدر موافقت کرد که شب جمعه مراسم عروسی مرا برپا میکند وگرنه مرا با خود خواهد برد و در محضری مراسم عقد و ازدواج را انجام خواهد داد زیرا بیشتر از این نمیتواند تحمل کند.
R A H A
11-03-2011, 12:46 AM
تورج نقشه خودش را برق آسا اجرا کرد هرگز فکر نمیکردم تورج تا این درجه سریع و تند باشد تورج حالا در نظر من یک زنبور عسل شجاع بود که خانه شمعی خود را شکسته و از صف سربازان و کارگران گذشته و جلو در کندو فریاد زده است مرا آزاد کنید میخواهم بروم و برای ملکه کندو معطرترین شیره های گل را سوغات بیاورم و بعد در فضای پاک و شسته صبح به حرکت آمده و از هیچ اتاقی نمیترسید و همه چرا با غرور یک زنبور مسلح زیر پا میگذارد!تورج از لاک بسته و تیره اعتیاد بیرون آمده بود و روزبروز گستاخ تر شجاع تر و رشیدتر جلوه میکرد او راست تر از گذشته راه میرفت خون به سرعت همه اندام بلند و باریک او را میپمود چشمانش چنان برق میزد که انگار میخواست مثل خورشیدی مخاطبش را ذوب کند صدایش بسیار مردانه قاطع و مصمم بود.
او پدر را غافلگیرکرد.وقتی که من و مادرم خود را از سر راهش کنار کشیدیم تا وارد اتاق شود مادرم چشمکی رندانه بمن زد و گویی میخواست بگوید ناقلا!عجب زرنگی!...من و مادرم گوشمان را به در اتاق پذیرایی میخکوب کرده بودیم تورج خیلی محکم و شمرده ابتدا از زندگی گذشته خود حرف زد از ازدواجش و از خیانت همسرش پرده برداشت از عشقی که به سیروس تنها فرزندش دارد و بعد ماجرای اعتیاد را بی کم و کاست بازگو کرد و آشنایی خودش را با من خیلی راحت و واضح بیان کرد و دست آخر گفت:من همه چیز را گفتم به شما بعنوان یک پدر احترام میگذارم حاضرم دستتان را بفشارم و انتظار دارم با ازدواج ما که ثمره یک عشق و یک تفاهم بزرگ است موافقت بکنید اما بدانید اگر مخالفت کنید فقط احترام پدری خود را از بین برده اید چون من و ثری هر دو از نظر قانون مملکت قادر به تصمیم گیری مستقلانه هستیم و میتوانیم برویم در یکی از محاضر ازدواج کنیم و بعنوان یک زن و شوهر رسمی زندگی مشترکمان را شروع نماییم.
پدر مثل جرقه از جا پرید و فریاد زد:شما غلط کردید مگر مملکت شهر هرت است من پدرم و میتوانم جلو شما را بگیرم و به زندان بیاندازم و دیگر هیچ حرفی هم ندارم.
تورج با همان لحن شمرده گفت:مرا به چه دلیلی میخواهید به زندان بیندازید؟...
- به جرم فریب دادن دخترم!
-هیچ قاضی حرف شما را قبول نخواهد کرد چون ما با هم بطور رسمی ازدواج میکنیم.
پدر که معلوم بود در تنگنا قرار گرفته فریاد زد از امروز نمیگذارم دخترم از خانه بیرون بیاید.
تورج بلافاصله پرسید:اگر بیرون بیاد چی؟...
-او را از دختری فورا خلع میکنم!...
تورج برافروخته از در اتاق خارج شد مقابل من ایستاد چنان به من نگاه کرد که گویی میگوید حالا این تو هستی که باید تصمیم بگیری!میدانم موقعیت تو دشوار است تو دختر کوچولو ناچار شده ای بخاطر خودخواهی بی منطق و دلیل پدرت در اولین سال زندگی قانونی خود تصمیم دردناکی بگیری پدرت یا مردت؟...این بعهده توست که به این سوال مشکل جواب بدهی...
در یک سپیده صبح هنگامیکه پدر هنوز در خواب بود مادر چمدانم را بست مادر بیچاره در فرار دخترش از چنگال پدر طرف دختر را گرفته بود اما آشکارا میلرزید سعی میکرد جلو گریه اش را بگیرد اما نمیتوانست دو سه بار دزدانه موهایم را بوسید من دست مادرم را گرفتم و بوسیدم و گفتم:مادر ناراحت نباش!من هر هفته بتو تلفن میزنم هفته ای دو سه بار نامه برات مینویسم...
مادرم گریه کنان گفت:موضوع این نیست!
من میدانستم در آن لحظه مادرم چه میکشد او میخواست عروسی اولین دختر و بزرگترین فرزند خود را به چشم ببیند در متن مهمانی با غرور و سرافرازی بچرخد و با نگاه غرور آمیزش به مردم بگوید این دختر منست که عروسی میکند نگاه کنید مثل هر دختر خانه داری پر از صمیمت است میتواند از شوهرش بخوبی نگهداری کند چون فرزند منست چون دست پرورده زن کدبانو و شریفی مثل منست ولی حالا ناچار بود عروسش را در تاریک روشن صبحگاه فراری دهد همانطور که دست مادرم را میبوسیدم به او اطمینان دادم که او اشتباه نمیکند.او کار بدی مرتکب نمیشود بلکه بخاطر نجات فرزندی که روی تعصب و جهل پدرش دارد با سر به آغوش مرد کثیف و آلوده ای می افتد با سفر او به اصفهان موافقت میکند.
مادر در سکوت ولی با عجله چمدانم رامیبست.همه آن لباسهایی که از ذخیره خانه داری خریداری کرده بود یکی یکی در چمدان میگذاشت و بعد برایم جانماز مهر تسبیح گذاشت و یک جلد کلام الله مجید کوچولو هم روی آنها نهاد و گفت:دخترم!...نمیدونم کار درستی میکنم که پنهان از شوهرم بتو کمک میکنم که بری یا نه؟...به حق کلام الله مجید که هیچوقت هیچکری را پنهان از پدرت نکردم و از تو هم میخوام که هیچوقت هیچکاری را پنهان از شوهرت نکنی اگر حتی یک درصد فکر میکردم که پدرت بالاخره تسلیم میشه نمیگذاشتم بری اما چه فایده؟من این مرد یکدنده و لجوج را خوب میشناسم ولی امیدوارم بعد از مدتی بفهمه چه کار بدی در حق دخترش مرتکب شده و تو را ببخشه و دوباره توی خونه دور هم جمع بشیم.
گفتم:ثری به قربانت مادر!اگه میدونستم یه همچی مادر روشنفکری دارم روزی هزار بار فداش میشدم...باور کنید میدانستم او چه فداکاری بزرگی میکند خم شدم و پایش را بغل کردم و گریستم و گریستم و بوسیدم او هم مرا بغل زد.صورتش را بر صورت من گذاشت و با اشکهای گرم چهره مرا داغ کرد...حالا که به آن روز فکر میکنم هنوز هم اشک گرم مادر را روی گونه هایم احساس میکنم...
هیچوقت نخستین شب زندگیم را در اصفهان با تورج فراموش نمیکنم بعد از رفتن به محضر و انجام تشریفات قانونی که در سکوت کامل انجام شد ما به آپارتمانی که شرکت از قبل برای تورج گرفته بود رفتیم در تمام طول راه فقط دستهایمان در دست هم بود و سکوت کرده بودیم وقتی به آپارتمان رسیدیم و در را پشت سر بستیم من ناگهان سرم را روی شانه تورج گذاشتم و به گریه افتادم تورج مرا بخود فشرد و پرسید:تو زن منی؟...
-بله!بله!...
-از اینکه زن من شدی راضی هستی؟...
-بله!بله!...
-آیا به من قول میدی که هرگز خاطره زن اول را در من زنده نکنی؟
-بله عزیزم!...بله عزیزم!...مطمئن باش!...
-از اینکه تو را از پدر و مادرت جدا کردم عصبانی نیستی؟
-فقط غمگینم!
آنوقت ما مثل یک تن واحد یک روح کنار هم نشستیم در هم غلطیدیم و آن پیمان مقدس خداوندی با تسلیم جسمها و ارواح خود به یکدیگر کامل کردیم.
ما زن و شوهر کاملا مناسبی بودیم تورج مردی آرام و مطمئن و مطیع بود هیچوقت ندیدم که از غذایی که ناشیانه میپختم و جلو او میگذاشتم ایراد بگیرد در کارهای خانه یار و یاور من بود و چیزی که هر دوی ما را خوشبخت تر ساخته بود میزان الحراره عشق ما بود که هر روز صبح وقتی چشممان بروی چهره یکدیگر می افتاد خنده کنان میگفتیم باز هم یک درجه بالاتر!...من برای شوهرم زنی بسیار مهربان بودم هر روز کفشهایش را واکس میزدم جورابهایش را با دست خود میشستم لباسش را با سلیقه اتو میکردم ناهارش را آماده میساختم و مثل مادری از او پرستاری میکردم مثل معشوقه ای در کنارش می آرمیدم و مثل زن پاک و فداکاری رنجهایش را التیام میبخشیدم درست یکسال بعد اولین فرزند ما بدنیا آمد مادربزرگ سیروس با گریه و زاری از ما خواسته بود که سیروس را از او جدا نکنیم و تورج هم موافقت کرده بود بنابراین وقتی اولین فرزند ما که دختر خوشگلی بود به دنیا آمد تنهایی و سکوت هستی ما از بین رفت در تهران همه چیز همانطور که پیش بینی کرده بودیم اتفاق افتاد پدر وقتی از فرار من مطلع شد اول مادر را مفصلا کتک زد و بعد هم جلو همه فامیل گفته بود که ثری دیگر دختر من نیست و خوشبختانه در سال دوم غیبت من پسرعموی عزیز با یک زن بدکاره ازدواج کرده بود و مادر وسیله ای برای اعاده حیثیت من پیدا کرده بود من و مادرم هر هفته تلفنی با هم حرف میزدیم وقتی اولین بچه ما بدنیا آمد مادر به هزار زحمت موفق شده بود که از پدر اجازه سفر بگیرد و به اتفاق برادرم به اصفهان بیاید برادر شجاع و کوچولوی من هم هر هفته با من حرف میزد او حالا کلاس یازده بود و صدایش دو رگه و بسیار بلند قد شده بود و در مسابقات آموزشگاهها در رشته کشتی مقام مهمی بدست آورده بود.او یک هفته ای که پیش ما بود با تورج حسابی رفیق شده بود از پول توجیبی خود یک الله خریده بود و به گردن دخترمان که اسمش را بیاد دوست از دست رفته مان فریما گذاشته بودیم انداخت و با گردن شق و رق گفت:ثری!حالا من یک دایی واقعی شدم مگه نه؟...
سرانجام در سومین سال زندگی زناشویی ماموریت تورج در اصفهان تمام شد و ما به تهران برگشتیم ظاهرا عکسهایی که از فریما گرفته و مرتبا فرستاده بودیم پدر را کمی نرم کرده بود در آخرین گفتگوی تلفنی مادرم با خوشحالی گفت:ثری!عکس فریما را روی طاقچه اتاق گذاشتم و از در بیرون رفتم و پشت در قایم شدم اگر چه پیر شدم ولی از بدجنسیهای جوونی هنوز توی من مونده پشت در قایم شدم و یکوقت دیدم که پدرت اطرافشو نگاه کرد و بعد رفت مدت خیلی زیادی مقابل عکس فریما ایستاد باور نمیکنی خودم دیدم که عکس فریما را بوسید و سرجایش گذاشت!...
من از خوشحالی فریاد زدم:مادر الهی من فدات بشم بالاخره ما موفق شدیم...
وقتی من و تورج به تهران آمدیم روز دوم به دیدن پدر رفتیم اول فریما را به اتاق پدر فرستادیم و خودمان از دور به تماشا ایستادیم پدر در لحظات اول گیج و منگ بود و داشت ما را بخشش خود مایوس میکرد اما بعد از جا بلند شد و فریما را در آغوش گرفت و من از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:پدر!و خودم را بداخل اتاق انداختم.
پدر همانطور که دخترم را در آغوش داشت دستش را دور گردنم انداخت و مرا بخودش فشرد و در همین موقع بود که تورج وارد اتاق شد و پدر پیشانی او را هم بوسید من به طرف مادرم برگشتم و بطرفش دویدم ...من هر چه داشتم از مادر داشتم...
سه سال دوری از تهران مرا از زری بکلی بیخبر گذاشته بود من منتظر بودم که زری هر هفته بخانه مادرم بیاید و از اینجا با هم صحبت کنیم اما او فقط در هفته اول بخانه ما آمده بود و وقتی از مادرم شنیده بود که من و تورج به اصفهان رفته ایم دیگر هرگز بخانه ما بازنگشته بود و من عطش دیدار زری میسوختم دلم میخواست او را هر چه زودتر ببینم و دوباره دور هم جمع شویم بدبختانه پیدا کردن خانه زری در جنوب شهر برایم امکان نداشت وقتی در اصفهان بودیم همیشه به تورج میگفتم به محض اینکه به تهران برگشتیم اولین شب جمعه به زیارت قبر فریما میرویم و تورج هم به من قول داده بود که حتما با من خواهد بود.
ما روز شنبه به تهران برگشته بودیم.و روز پنجشنبه صبح بود که یاد فریما در سینه ام جوشید و از تورج خواستم به قلوش وفا کند ساعت 10 صبح بود که من و تورج و فریما سوار اتوموبیل تورج به گورستان رسیدیم ما یکدسته گل با خود برده بودیم تا بر گور دوست ناکاممان بگذاریم فضای گورستان نسبتا خالی بود اما از دور یک زن و مرد و یک بچه را دیدیم که در حوالی گور فریما ایستاده بودند من برای یک لحظه ایستادم هرگز دوست نداشتم با پدر و مادر یا فامیل فریما روبرو شوم تورج مرا به جلو هل داد:مگه کار بدی میکنیم؟برو جلو!...
ده بیست متر مانده به گور فریما بود که زری را تشخیص دادم با همه قدرت و توانم فریاد زدم:زری!...
زری بطرف من برگشت و او هم فریاد کشان بطرفم دوید:ثری؟...
ما همدیگر را بغل کردیم و هر دو آنقدر گریستیم و لبخند زدیم آنقدر لبخند زدیم و گریستیم که بالاخره صدای تورج و یک مرد دیگر که کنار زری بود بلند شد...
-چه خبرتونه!...یه کمی به فکر دوست ناکامتان باشید.من بطرف صدای مردی برگشتم که کنار تورج ایستاده بود و بمن لبخند میزد من او را نمیشناختم.زری به تورج سلام کرد...او مثل همیشه حرف میزد.
-تورج جان! مخلصتم اول سلام بعدش اگه تو و احمد ما را تنها بگذارین که سه تفنگدارها با هم حرف بزنن خیلی خوشحال میشیم...
من و زری کنار گور فریما نشستیم من دسته گلم را کنار دسته گلی که زری با خود آورده بود گذاشتم و بعد بهم نگاه کردیم زری مثل گذشته زیبا بود اما زیبایی او پر از غم بود در عمق چهره اش اندوهی خفیف موج میزد...
-بیریخت شدم چاکرتم؟...
-نه!من چطور؟...من حسابی پیر شدم بچه مو دیدی!...یه مادر دیگه هیچوقت یه دختر جوون نیس...
-مخلص اون بچه ت هم هستیم!خاله ش باید بیاد و بخورتش!اسمشو چی گذاشتی؟
-اسمشو بیاد فریما گذاشتم فریما!...
زری آخرین قطره اشکی را که از خوشحالی دیدن من از چشمانش سرازیر بود پاک کرد و گفت:منم اسمشو گذاشتم پرویز...
-خدای من!تو بالاخره اونو نگهداشتی؟...
-آره!حالا تقریبا همسن و سال فریما دختر توس...
-شاید هم یکروز با هم ازدواج کردن!
زری سیگارش را آتش زد و پرسید:تو هنوز سیگار نمیکشی؟...
-نه!ولی تو ازدواج کردی؟
-آره!...بالاخره تسلیم شدم!
-چه جوری؟
-خیلی ساده ...یکروز دیدم بالاخره باید تصمیم خودمو بگیرم!یا خودمو و بچه رو بکشم یا این بچه را که یادگار اولین و آخرین عشقمه نیگرش دارم آنوقت یک چادر سرم انداختم و رفتم دم مغازه احمد آقا قصاب!...اون از دیدن من در مغازه داشت از خوشحالی پر در می آورد نزدیک بود با ساطور بزنه سه چهارم انگشتشو ببره گفتم میخوام باهات حرف بزنم!...فورا مغازه را به شاگردش سپرد و ما راه افتادیم من همه چیزو بهش گفتم قسم میخورم که همه چیزو درست و صحیح و آنطور که اتفاق افتاده بود برات شرح دادم و گفتم نمیخوام بچه را بندازم و میخوام بچه رو نیگهدارم!حالا اگه حاضره بچه مو قبول کنه و جوونمرد باشه زنش میشم!...
خوب طفلکی شوکه شده بود اول فکر میکردم توی صورتم تف میندازه اما من اشتباه کرده بودم علیرغم شغل و حرفه ش که خشن و وحشتناکه یه جوونمرد واقعی بود کلاشو برداشت و گفت:قبوله!...مرد میگه همه چیز قبوله .منهم گفتم!زن میگه همه چیز قبوله!اون گفت:مرد قول مردونه میده که هیچوقت این چیزایی که شنیده به زبون نیاره و اصلا فراموشش بکنه.منم گفتم:زن میگه قول میدم که تا آخر عمر برات زن وفادار بشم!و بعدش با هم عروسی کردیم پدر و مادرم خیال میکنن که پرویز پسر احمد آقاست.
زری بمن نگاه کرد تا عقیده مرا بداند و من پرسیدم
-تو دیگه به مدرسه ترتیب معلم نرفتی؟...
-نه!...احمد آقا پیش خودش فکر کرد که من شغلشو دوست ندارم و حالا خودش یک شرکت توزیع گوشت داره خیلی هم کار و بارش سکه س توی یکی از خیابونای شمال شهر خونه گرفته پارسال هم من و هم پرویز رو برد اروپا و یک بنز شیک خریده قرار همین روزهام برم رانندگی یاد بگیرم..
ناگهان این سوال برایم پیش آمد...
-زری!تو از زندگی راضی هستی؟...
زری چشمهایش را رویهم گذاشت چهره اش در پرتو آفتاب پریده رنگ زمستانی به الهه های افسانه ای یونان باستان میرفت زنی با موهای مشکی پوست قهوه ای یک جفت چشم آهو وش لبهایی که از زیبایی بی نقص بود و دندانهای یک نواختی که مثل چراغ برق میزد.زری دستم را محکم در دستش گرفته بود و چشمانش اندک اندک از گریستن می ایستاد...
-ببین ثری!...من دختر یک نجار فقیرم پدرم خیلی تلاش کرد شاید منو به یه جایی برسونه شاید هم حق داشته باشه تصادفا دخترش جز ثروت و پول همه اسباب بزرگی را داشت یک جواهر درخشان بود که تصادفا قاطی اشیاه بنجل شده بود در اولین لحظه هم یک خریدار بسیار ثروتمند این جواهر اصل را از بدل تشخیص داد آنرا بدست گرفت تحسینش کرد بر سینه و لبها فشرد اما چه فایده؟از دیدگاه آنها جواهر هم مثل آدمها مثل سگهای زینتی مثل اسبهای مسابقه باید یک نسب نامه داشته باشد اصل و نسبتش معلوم باشه در حالیکه من نسب نامه ای نداشتم بنابراین بعد از استعمال منو دور انداختن!همین!
سر و صدای اعتراض آمیز تورج و احمد ما را از دنیای خودمان بیرون کشید..
تورج با صمیمیت مخصوصی گفت:زری!مرد خوبی گیرت اومده!امیدوارم گاهی به دیدن ما بیایین!پرویز را هم با خودتون بیارین اون باید خاله شو ببینه!..
من از اینهمه صمیمیت مخصوصی که تورج در کنار زندگیم میریخت مثل همیشه به هیجان آمدم و دستش را فشردم...
احمد گفت:اگر بچه ما را قابل بدونین!..
زری مرا نگاه میکرد اما پیدا بود که در افکار تیره و دردناک خود اسیر بود او به زندگی فکر میکرد زندگی که با او سخت بازی کرده بود زندگی که با هر کدام از ما سه نفر بازی کرده بود وقتی از هم جدا میشدیم هزار بار قربان صدقه هم رفتیم برای آینده و رفت و آمدهای خانوادگی نقشه ها کشیدیم و او لبخند زنان گفت:اگر به دیدنم نیای نگران نیستم چون هر شب جمعه سرخاک فریما همدیگر را میبینیم.راستی چند وقت پیش جاوید را دیدم شانه به شانه دختری راه میرفت!...خوب دیگه زندگی است مخلصتم!...
در بازگشت بخانه به اتاقم رفتم دفترچه ام را برداشتم مدتی ساکت و آرام بودم چهره خودم چهره صاف و روشن فریما چهره برنزه و قهوه ای زری که درکلاس مدرسه یک لحظه از جلو چشمانم دور نمیشدند خودمان را میدیدم که با شیطنت مخصوصی دست هم را گرفته بودیم و میخواندیم:معلم ریاضیات!هری!
-معلم فیزیک و شیمی!هری
-معلم ادبیات!...فداش بشیم ما ...فداش بشیم ما...
و حالا بر سر ما چه آمده بود؟...فریما در جستجوی یک خوشبختی به ابدیت و مرگ پیوسته بود زری دوباره به طبقه و زندگی خودش برگشته بود و من از سه سال موفق شده بودم تا به قلب خانواده ام برگردم...گاهی فکر میکنم زندگی یک پل است یک پل بین تولد و ابدیت...در برابر دیار ناشناخته قبل از تولد و دنیای نامفهوم و تاریک مرگ همه هستی زندگی قابل لمس ما آدمها.تنها یک لحظه است برای یک لحظه روی پل زندگی قرار میگیریم بازی میکنیم و میخندیم شیطنت میکنیم عاشق میشویم شکست میخوریم پیروز میشویم و بعد بچه ای در دامانمان مینشیند و سرانجام پیر و خمیده با کولباری از آرزوهای فروکوفته از پل میگذریم و در ابدیت محو میشویم...از پشت سرمان از دیار قبل از تولد هیچ نمیدانیم در آنسوی پل هم همه چیز در ابر و مه پیچیده شده تنها چیزی که میبینیم همین پل است...افسوس که هرگز بما اجازه نمیدهند دوباره پل را طی کنیم...هرگز...
پایان
منبع : نودوهشتیا
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.