توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سانتاماریا | سید مهدی شجاعی
R A H A
11-02-2011, 01:23 AM
سانتاماریا - نوشته سید مهدی شجاعی
انتشارات کتاب نیستان
چاپ اول: 1379
410 صفحه
شامل 40داستان
لازم به ذکره این کتاب یه جلد ِدوم هم داره..ولی همین یه جلدش و من در دسترس داشتم...گشتم..پیدا نکردم
http://www.ketabnews.com/ketabnewscontent/media/image/2007/06/2382_orig.jpg
منبع : نودوهشتیا
R A H A
11-02-2011, 01:23 AM
مـاه جـبین
هرکس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر کرد
حافظ
کویر، به لب دندان گزیده می مانست، عطشناک و تفتیده. در دیدرس، هیچ چیز نبود جز جای پای تشنگی؛ شکافهای منقطع و خار هایی که جا به جا از دل کویر سردرآورده بودند و صورت به صورتش می ساییدند. سکوت کویر راگهگاه، بازی ملایم برمی آشفت و هرم گرما را همراه با شنریزه ها بر سر و صورت مرد، می پاشید. مرد ، تنها پیراهنش را از تن درآورد، شنهایش را تکاند و خواست که دوباره آن را بپوشد
دستی به سر وگردن و سینه کشید، همه جا را پر از خاک وشنریزه یافت و... دستها همچنان کبود. صبح که ترسان و مراقب از روستا بیرون ،
می زد، پسربچه ای نگاه کنجکاوش را بردستها و صورت او پهن کرده وپرسیده بود : « آقا! چرا دست و صورتتان کبود شده؟؟!"
و او تلاشی کرده بود که صورت را با دستهایش بپوشاند و از چنگال نگاه پسرک بگریزد:"نمی ذانم، نمی دانم." وپسرک چند قدم به دنبال او دویده بود: "ولی کبودی آن درست مثل کبودی صورت ماه جبین شده است."و این کلام، مرد را آ تش زده بود، روی برگردانده بود و پرسیده بود:"ماه جبین را تو ازکجا می شناسی؟"
"چه کسی او را نمی شناسد؟!"
" کی دیده ای او را؟"
"همین امروز، همه دیده اند."
پسرک بلافاصله رفته بود و او زانوهایش سست شده بود، شکسته بود و او را بر زمین نشانده بود.
"به کجا می گریزی رسوای عالم ؟!"
حتمأ با برآمدن آفتاب، مردم همه به کوچه و خیابان می ریختند، گرداگرد خانه او حلقه می زدند و سرک می کشیدند تا این رسوای روسیاه را بهتر ببینند. بر روی بامها و دیوارها و حتی شیر وانیها غلغله می شود.
یکی با تأسف سرش را تکان می دهد و می گوید: " این هم از معلم بچه های ما!" و دیگری:"دخترانمان را به دست چه کی سپرده بودیم! "و سومی: " از این پس به چشمهایمان هم اعتماد نکنیم!"
و چهارمی: ...
باید برمی خاست و از روستا می گریخت. نیرویی او را به گریختن وامی داشت. از خودش یا دیگران؟ به کجا؟ نمی دانست. لابد جیی که هیچ چشمی نتواند کبودی صورت او را ببیند و با کبودی چهره ماه جبین پیوند دهد.
به پشت سر نگاه کرد و سیاهی روستا را در دور دستها دید و بعد مسیر پیش رو را از نظر گذراند. چیزی به نام مقصد در دیدرس ذهن و کویر نیافت.دست برد به جیب پیراهن و دستمال سفیدش را بیرون آورد. با تردید و احتیاط، تای آز را بازکرد و روی آییه راگشود. أییه کوچکی را تا مقابل چشمها بالا آورد و در آن باز نگریست. کبودی بود که به سیاهی می زد یا سرخی. انگار پوست بر آتش نشسته بود و برخاست بود، لبها و بخشی ازگونه، درست همان جاکه بر صورت ماه جبین ساییده بود.
"آقا! برایتان شیر آوردم"
این،کار هر روز ماه جبین بود. همراه با سر زدن آفتاب می آمد و سه ضربه نر م و پیاپی بر در می نواخت. مرد احساس می کرد که این تلنگرهای زم با آن دستهای ظرف وکشیده و ناخنهای خوش ترکیب، بر قلب أو نواخته می شود. در همیشه باز بود. لحظه ای بعد چهارچوب قدیمی در بودکه چهره اسمانی او را قاب می گرفت، با موهای خرما یی وریخته بر دو سوی شانه و مژه های بلند و منظمی که چون سایه بانی از چشمهای خمار و قهوه ایی محافظت می کردند.پوست صورتی، همیشه مرد را به یاد گلبرگ می اند اخت، گلبرگهای گل محمدی که از میان آن، غنچه ای به نام دهان، ظهور کرده باشد.
در اولین دیدار خیال کرده بود که این خوابی صبحگاهی است و رؤیایی اسمانی که تنها فرشتگان می تواند آن را در سحرگاه خود داشت باشد ولی وقتی مژه ها سنگین و خرامان از جا برخاسته بود و دست با پیاله شیر دراز شده بود و لبها... و لبها تکان خورده بودند:
"آقا برایتان شیر آوردم."
فهمیده بودکه تصویر این قاب، خواب نبوده است، تصویر نبوده است و... چه بوده است، نمی فهمید. و این شده بودکار هر روز دخترک. نرم و آرام می آمد، پیاله شیر را دردستهای مرد می گذاشت، پیاله پیشین را باز پس می گرفت و ناگهان قاب از تصویر خالی می شد. هر چه با ذهن و حافظه اش کلنجار می رفت که به یاد بیاورد این دختر را پیش از این درکجا دیده است، به جایی نمی رسید. دختری انگار هیچ سابقه ای در خاطره او نداشت. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ تک تک شاگردانی راکه سالها پای درسش نشسته بودند،گوش به حرفها و چشم به چشمهایش سپرده بودند، مرور کرده بود. پس کجایی بود این ماه جبین؟
آن روز عصر، بی آنکه موهایی را شانه کند، یا نگاهی در آیینه به خود بیندازد، از خانه بیرون زده بود وکوچه پس کوچه های روستا را یکی پس از دیگری زیر پا گذاشته بود، ازکوچه ای به مید انچه ای و ازگذری به چهار سویی. و از همه آنها که به خانه و جای دعوتی کرده بودند، به سلام و سپاسی پریشان گذشته بود و حتی تا لب رودخانه که دختران وقتشان را به شستن رختها می گذراندند، رفته بود. دخترکی چادر آبی گلدارش را بر شاخه پهن کرده بود وگفته بود:
"چطور از خانه بیرون آمده اید آقا؟ اگر چیزی می خواستید، می گفتید..."
و او پاسخ داده بود:"آمده ام هوایی عوض کنم." وگذشته بود و باز هم گشته بود تا شب شده بود و او متوجه تاریکی نشده بود، مگر وقتی که پسر بچه ای براش فانوس آورده بود وگفته بود:"بدون روشنایی زمین می خور ید آقا!" و او را به اسرار و هوز با دست و چشم خالی تا خانه همراهی کرده بود.
دل آن را نداشت که ازکسی چیزی بپرسد. ترجیح می داد که باز هم این جستجوی کور کورانه را تکرار کند اما رازش را باکسی در میان نگذارد.
خواندن و نوشتن را در این چند هفته به کلی فراموش کرده بود. تمام فکر و ذکرش شده بود ماه جبین که هر صبح می أمد و آتش به پا می کرد و می گریخت. چرا در این مدت با او هیچ سخن نگفته بود؟ چرا به حرفش نکشیده بود؟ چرا به قدر أوکلام او را ننشانده یا نایستانده بود؟ چه توقعی!؟ سخن گفتن در مقابل آن تندیس زیبا یی، آن مجسمه ظرافت، مشکلترین کار بود، چیزی شبیه محال.
در این وقتها _تازه اگر به اختیار خود می بود _ باید همه حواسش را جور می کرد و در نگاهش می ریخت که مبادا بخشی از عظمت وزیبایی از چهارچوب نگاه او بیرون بماند یا مبادا ظرافتی در زیر دست و پای نگاه، گم شود.
آینه را دوباره در دستمال پیچید، پیراهنش را برسر اند اخت تا از تاثیر مستقیم نور خورشید بکاهد و باز به سوی همان مقصد نامعلوم به راه افتاد. عطش، لحظه به لحظه بخش بیشتری از وجود اورا تسخیر می کرد.
در تمام این مدت، هیچ گاه به فکر بوسیدن یا لمس کردن ماه جبین نیفتاده بود. حتی امروز صبح هم تا پیش از آمدن ماه جبین، این فکر به ذهنش خطور نکرده بود. بین جرقه این تصمیم و عمل ، هیچ فاصله ای برای فکرکردن پدید نیامد.
ماه جبین، دستش را برای دادن پیاله در ازکرد، او با دست راست پیاله راگرفت و برسکوی کنار درگذاشت. اول دست چپ را به سمت گونه ماه جبین دراز کرد و بعد دست راست را. لبهای کوچک ماه جبین به تبسمی شرمگین گشوده شد و سرخی کمرنگی بر گونه هایش دوید... او لبهایش وا هرگونه ماه جبین گذاشت و... وقتی برداشت، گونه ماه جبین را درست به اندازه دستها ولبهایش کبود یافت.
پایان صفحه 11
R A H A
11-02-2011, 01:24 AM
صفحه12 تا 21
ناگهان شرم و حیرت،سراسر وجودش را فرا گرفت.کبود شدن جای بوسه را هیچ جا نخوانده و نشنیده بود.به دست های خود نگاه کرد،انگشت ها و کف دست،هر جا که بر گونه ماه جبین نشسته بوود،به کبودی می زد.
وقتی به خود آمد ماه جبین رفته بود.به سمت آینه کنار در برگشت و وقتی گونه و لبها را در آینه ،کبود دید،چشمهایش سیاهی رفت.زانوهایش سست شد.خود را بر ستون کنار در یله کرد و آرام آرام بر زمین سُرید.
بهتو حیرت و ندامت،اما چون آبی سرد،او را به هوش آورد.به خود فکر نمی کرد،به آبروی ماه جبین می اندیشید که دمی بعد بر زمین روستا می ریخت.
با خود فکر کرد:چهره او یا ماه جبینهر کدام به تنهایی دلیل بر هیچ جرم و خطایی نیست.کسی چه می فهمید که این ماه گرفتگی صورت او چگونه پدید آمده است یا ابر چهره ماه جبین از کجا آمده است.اما حضور این دو در کنار هم،در یک مکان،حتی به وسعت یک روستا،رسوایی آفرین بود.فکر کرد به خاطر آبروی ماه جبینهم که شده باید برخیزد،بگریزد و خود را گم کند تا طشت رسوایی ماه جبین از بام نیفتد.
با خود جز آینه کوچک،هیچ چیز برنداشت.حتی قمقمه ای آب که در این بیا بان بتواند حیات او را تمدید کند.
زبان،چون کلوخی خشک و سخت شده بود و شکاف لب ها را فقط خونی گرم،پر می کرد. فاصله او با روستا اگر به این زیادی هم نبود،باز روستا به چشم او نمی آمد که آتش کویر انگار آب چشمها را در هم کشیده بود و سوی آن را کم کرده بود. احساس کرد اندک اندک آخرین رمقهایش تبخیر می شود. بی انکه بخواهد بر زمین نشست و پیش از آن،پلک هایش بر هم فرود آمد.
کویر،جگر او بود که در زیر آسمان پهن شده بود و هر لحظه با نیزه خورشید،شکاف تازه ای برمی داشت. خود را تمام شده یافت اما این قدر هم رد خود نمی دید که پایش را آن سوی مرز هستی بگذارد.صورت اکنون با کویر مماس شده بود و دستها در دو سو چون دو بال ماهی بر خاک می تپید.
آرام آرام در زیر پوست صورت،احساس رطوبت و خنکی کرد. رطوبتی که انگار عین حیات بود و زندگی را به تن مرده او تزریق می کرد.لرزشی مطبوع،ابتدا صورت و بعد تمام بدن او را فرا گرفت.انگار رمق بود که به تن مرده او می دوید.
آرنج را حایل کرد و صورت را از خاک برداشت. دست های نیمه جان را در خاک مرطوب فرو برد و آن را بر سر و صورت و سینه خود مالید.با هر مشتی که بر میداشت. خاک زیرین را مرطوب تر و خنک تر می یافت.گودی هنوز به یک وجب نرسیده بود که آبی زلال،شروع به جوشیدن کرد.فاصله میان دست و دهان غیرقابل تحمل بود.صورت را در گودی فرو برد و لب و دهان را به خنکای آب سپرد.
اکنون انگار او کسی دیگر بود که از خاک بر می خاست.شاداب و زنده و با طراوت.به یاد دست ها افتاد،آنها را به سوی چشم ها برد.
با ترس و تردید تا مقابل چشمها بالا آورد.اثری از ماه گرفتگی ندید.بی تاب به دنبال آینه گشت،آنرا نیافت ،اطارف را جستجو کرد،اثری از دستمال و آینه ندید. چشمش ناخودآگاه به تصویر خود رد آب افتاد.آبی که از آینه صاف تر بود،نشان داد که هیچ نشانی از کبودی باقی نمانده است.
ماه جبین چطور؟!این چشمه با چنین کرامتی ابتدا باید صورت ماه جبین را . . . و چشم را در اطراف گرداند،روستا نزدیکتر از آن بود که پیش از این به چشم می امد.هرچه زودتر باید چهره ماه جبین را با این آب آشنا کرد.تمام راه،تا روستا را دوید،بی احساس خستگی.وقتی به آستانه روستا رسید،باز غصه دیرین بر دلش نگ انداخت.اکنون کجا می توانست ماه جبین را پیدا کند؟
مگر نه این که پیش از این ماه جبین را جز بر در خانه؛جای دیگری ،میافته بود؟باید به سمت خانه می شتافت،آن جا امید بیشتری بود.اما . . . نه این وقت روز ،که در سحر گاه.ولی تا پگاه فردا چگونه می توان تاب آورد؛و اصلا با این ماجرا که امروز بر درگاه واقع شد،از کجا معلوم که او باز هم آتفابی شود؟راستی پسرکی امروز صبح گفت:همه روستا ماه جبین را می شناسند.اما مگر ماه جبین اسمس نبود که او خودش برای این دختر پریچهره گذاشته بود،او که هیچ گاه با وی سخن نگفته بود که بتواند نامش را بپرسد.
پس آن پسر،ماه جبین را چگونه می شناخت؟واهالی روستا چگونه دختری به این نام می شناسند؟از اولین کسی که دید،پرسید:
«شما دختری به اسم ماه جبین نمی شناسید؟»
«نه . . . آقا شما . . . ؟!»
و گذشت.نایستاد تا این هیأتش بیشتر به حیررت او دامن نزند. به تنها چیزی که فکر نمی کرد،شأن و آبرو بود.حتی از بچه های کوچک کنار کوچه می پرسید:
«دختری به اسم ماه جبین . . . »
کفاش جوانی پرسید:
«آقا شما که همیشه در خانه اید،چنین دختری را کجا دیده اید؟»
و مغازه دار پیری گفت:
«خودتان که بهتر می دانید آقا معلم!ما دختری به این نام در این روستا نداریم.»
تا پیچ کوچه ،هیچ کس دختری به این مشخصات،نمی شناخت.
از انحنای کوچه که پیچید،سایه ماه جبین را در آستانه در دید. مبهوت و متحیر به سوی خانه دوید آنچنان که چند بار پایش در هم پیچید و تعادلش را بر هم زد.
«شما ؟این وقت روز؟»
«آمده ام پیاله ام را ببرم»
و او مبهوت و متحیر اما رام و دست آموز،به داخل خانه رفت و با پیاله بازگشت.وقتی پیاله را به سمت ماه جبین دراز کرد،یاد ابر چهره او افتاد. آن کبودی ، که اینک اثری از آن نبود.با حیرت پرسید:
«ابر چهره شما،آن کبودی؟»
لب ها و چشم های ماه جبین با آرامشی بی نظیر تکان خوردند:
«محو شد»
«چگونه؟»
«همان زمان که شما در چشمه کویر شستشو کردید،طرفهای ظهر.»
ماه جبین از یال پیراهن آبی اش،دستمال بسته ای در آورد و به سمت او دراز کرد،دستمالی که او خوب می شناخت:«راستی!این ،آینه مال شماست،در کویر جا گذاشته بودید.»
تا او به خود بیاید و بهتش را در قالب سوالی بریزد،ماه جبین رفته بود و قاب،دوباره خالی بود.و از فردای آنروز ،هر روز قاب خالی چشم او را تنها انتظاری مبهم پر می کرد.
شیرین من!بمان!
نا امنی!نا امنی!ناامنی!
هر جا که پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز می کنند و سپس ۀشکارا فکر می کنند که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند.
انگار نه آدم،که لقمه ای هستی که در زمین راه می روی.انگار وسیله ای هستی که بی چونو چرا باید لذت دیگران را تأمین کنی.
عکس جواد را گذاشتم یک طرف و شیشه قرصها را طرف دیگر.
گفتم:«جواد!اینطوری نمی شود.تا به حال هم اگر می شده،دیگر نمی شود.به ستوه آمده ام از این همه فشار!از این زندگی غم بار!از این مردم نا بهنجار!به ستوه آمده ام از این دیده های دریده!از این دلهای دریده تر و از این دهانهای بی باک!
تو اگر واقعا شهیدی،نمی توانی شانه از زیر بار مسؤولیت زن و بچه ات خالی کنی.
رفته ای آنطرف، داری صفایت را می کنی و مرا با دو بچه گذاشتی به امان خدا.کی عدالت خدا چنین حکمی کرده است؟کفر است،باشد.خدا خودش می داند من جز او هیچکس را ندارم و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دادنش نیستم.ولی از مخلوقات خدا تا بخواهی گله مندم،متنفرم،منزجرم.
دیشب به خدا گفتم،تو که می خواستی این مردم را نشانم بدهی،کاش جواد و همسفرانش را نشانم نمی دادی،کاش یا آن روزگار را نمی دیدم یا این روزگار را!
بد روزگاری شده است جواد!کسی،اب بی طمع دست کسی نمی دهد.آب گفتم؛یاد آمد که آب نیاوردم برای خوردن این همه قرص.»
بلند شدم.همینطور که با جواد حرف میزدم،رفتم سراغ آب.به ذهنم رسید که قرص در آب شیر بهتر حل می شود تا آب سرد یخچال.بخصوص اینهمه قرص که باید آنقدر حل شود که سریعتر کار را یکسره کند.
_تو هم اگر جای من بودی ،جواد!همین کار را می کردی.شهادت به مراتب آسان تر است از این زندگی خفت بار.شهادت یک بریدن می خواهد از همه چیز و . . . بعد پیوستن.ومن مدت هاست که از همه چیز بریده ام.فقط مانده است پیوستن که خودم دارم مقدماتش را مهیا می کنم.
شیشه قرصها را داخل لیوان آب خالی کردم و شروع کردم به هم زدن.
_فرق کا ر من این است که شهادت دعوتنامه می خواهد ولی من سر ِ خود می آیم.شهادت گذرنامه می خواهد و من . . . ندارم جواد!می دانم. فقط دار مشناسنامه ام را پاره می کنم.دارم پناهنده می شوم.پناهنده غیر رسمی که به گذرنامه و ویزا فکر نمی کند . . . این طوری نگاه نکن جواد!پوزخند هم نزن!می دانم که خودکشی زشت ترین کار عالم است.اما از آن زشت تر و تحمل نا پذیر تر ،ادامه این زندگی اشت.
تو خودت که شاهد بودی این زندگی بودی،می دیدی تحمل برای من شده بود عادت.دیدن و شنیدن حرف ها و حدیث هاو نگاهها و برخوردهای کثیف و ناهنجار.
عادت به تحمل نه به معنای عادی شدن اینها،بلکه به معنای پرهیز از مواجهه با اینها.به معنای کناره گیری از زندگی و صرف نظر کردن از همه چیزهایی که در شرایط عادی،ضرورت محسوب می شود.
وقتی مالیدن یک کرم ساده و معمولی به صورتت برای رفع خشکی،از سوی نزدیکترین آدمها مورد سؤوال قرار می گیری که :شما چرا؟شما برای چی؟شما برای کی؟ترجیح می دهی که از اصل و فرع ماجرا صرف نظر کنی و با همه چیز همانطور که هست بسازی.این را می گویم عادت به تحمل.
از این مسأله کوچک بگیر تا کارهای بزرگتری که گردن آدم های کوچک و بزرگ است،آدمهایی که تا باجشان را نستانند،کار را از زیر دست شان عبور نمی دهند.
تو را به جایی می رسانند که برای اینکه بتوانی خودت را حفظ کنی،از همه چیز می گذری..از جواز شهرداری وشکایت دادگاه تا وام ضروری و حتی حقوق طبیعی و عادی.
همه اینها را پذیرفتم،از کار دوست داشتنی ام در بیمارستان دست کشیدم و سوزن به تخم چشمم زدم تا حفظ کردنیهایم را حفظ کنم.حالا احساس می کنم که دیگر نمی شود.
احساس می کنم ادامه این وضعیت ممکن نیست و مرگ شریفتر از این زندگی است.
دیشب برادرت اینجا بود.آمده بود به من و بچه های برادرش سر بزند.به او گفتم کجا بودی این همه وقت.ونگفتم کجا بودی آن همه وقت که جواد می جنگید.حرمت گذاشتم ،احترام کردم و به خاطر وصله تو بود_اگرچه نا چسب_دم بر نیاوردم.موقع رفتن،دریده در چشمهایم نگاه کردو گفت:«کاری اگر باشد در خدمتم.»
قاطع گفتم:«هیچ نیازی نیست،متشکرم.»
نرفت .ایستاد و ادامه داد:«زن به این جوانی چگونه می تواند هیچ نیازی نداشته باشد؟!»تو بودی چه می کردی؟
من هم همان کار را کردم؛تف!وبعد در را محکم پشت سرش به هم زدم وت ا خود صبح
گریه کردم.
صبح زودتر از همیشه بچه ها را روانه مدرسه کردم و در مقابل نگاه های سؤال آمیزشان گفتم که می خواهم برم پیش پدرتان.
باز شروع کردند به سؤال که:جمعه ها می رفتیم،باهم می رفتیم.چرا حلا؟چرا تنهایی؟
گفتم:«دلم گرفته و جز پیش پدرتان آرام نمی گیرد.»
آرام شدند طفلکی ها و رفتند و من هنوز مشکلترین تصور برایم همین است که عصر از راه برسند،کلید را در قفل بچرخانند،در را باز کنند و با جنازه بی جان مادر مواجه شوند.
تصور سختی است.اما از آن سخت تر ،ادامه همین زندگی است.
قرص ها کاملا در آب حل شدند و رنگ لیوان را تیره کردند،با رسوبی سفید رد ته لیوان.لیوان را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.شهادتین را گفتم و در انتظار مرگ در بستر دراز کشیدم.
تصورم این بود که ابتدا باید سرم سنگین بشود،چشمهایم سیاهی برود و بعد رد خوابی عمیق،پایم را آنطرف مرز بگذارم آن طرف؛در نهایت آرامش.
برای همین ، این نوع مرگ را انتخاب کرده بودم.
می خواستم خیلی زشت نباشد،دست و پا زدن نداشته باشد و راه برگشتش هم بسته باشد.
سرم سنگین شد،چشمهایم سیاهی رفت اما به خواب نرفتم.
از لای پلک های نیمه بازم جواد را دیدم که وارد اتاق شد چشمهایم را کاملا باز کردم و مبهوت،خیره اش شدم.تعجبم اصلا از این نبود که جواد رفته،چطور توانسته بازگردد.برای اینکه خودم هم قرار رفتن داشتم و طبیعتا باید جواد را می دیدم.اما هنوز بستری که بر آن خوابیده وبدم،در و دیوار و پنجره اتاق،لیوان و پارچ آب و جایخی بلور،همه چیز سرجای خود بود،پس من هنوز بود،نرفته بود،در این دنیا بودم و تعجبم از این بود که جواد آمده است این طرف؟چط.ر آمده است؟قفل بسته در را چطور باز کرده است؟
گفتم :«جواد! چطور آمده ای این طرف؟»
گفت:«برای شما این طرف و آن طرف دارد نه برای ماکه از بالا نگاه می کنیم.»
گفتم:«آمده ای که مرا ببری؟»
گفت:«نه، امده ام که تو را بگذارم.»
ناگهان برآشفته فریاد کشیدم:«جواد!من حوصله این شوخی ها را ندارم،من که از همه بریده ام.کاری نکن که از تو یکی هم قطع امید کنم.»
اخم هایش را درهم کشید،از جا بلند شد و گفت:«پیداست یک ذره
R A H A
11-02-2011, 01:29 AM
22-31
برای آبرو و حیثیت من ارزش قائل نیستی.»
نیم خیز شدم برای نگه داشتن او، که نتوانستم. گفتم:« این ماجرا چه ربطی به آبروی تو دارد؟ من این همه وقت خودم را به خواری کشیده ام که آبروی تو را نگهدارم. این دستمزد من است؟»
ظرف خالی یخ را از گوشۀ اتاق آورد و دو زانو کنارم نشست و گفت:« شیرین! امروز پیش بر و بچه ها سرافکنده ام کردی! آبرو و حیثیتم را به باد دادی. من همۀ این سالها به تو مباهات می کردم و به صبوری و استقامتت فخر می فروختم. کاش در تمام این مدت می توانستم جای خالی ات را پیش خودم نشانت دهم. کاش آن شب که بچه های گرسنه مان را با قصه خواب کردی و خودت گرسنه تر سر بر بالین گذاشتی می توانستم جلو افتادن تو را از خودم و جایگاه برتر تو را نشانت دهم تا ببینی که تناسبهای دم و دستگاه خدا چگونه است. تا ببینی که مقامها و مرتبه هایی در اینجا هست خودم که حتی با شهادت نمی شود به آن دست یافت اما با کارهایی از این دست می شود.»
گفتم:« جواد! هیچ روزنۀ امیدی وجود ندارد.»
گفت:« آدمهای روی زمین، به سوی خدا روزنه وجود دارد. روزنه نه، راه و شاهراه. اما اگر به دنبال روزنه ای با خلق می گردی، نگرد، به بن بست می رسی.»
گفتم:« تا کی می شود این وضع را تحمل کرد؟»
گفت: چشم به هم بزنی تمام شده است. کاش می شد زمان را از بالا ببینی. از اینجا که نگاه کنی، یک عمر تمام، یک روز تمام به حساب نمی آید. واقعاً نمی ارزد که این نصفه روز را در ازای یک صفای ماندگار تحمل کنی؟»
سکوت کردم. و او ظرف خالی یخ را پیش رویم گذاشت و دستش را به سمت دهان من پیش آورد. من ناخودآگاهم دهانم را باز کردم و او انگشتش را که به شاخۀ نوری می مانست در گلویم فرو برد و من همۀ آنچه را که خورده بودم، بالا آوردم و به داخل ظرف ریختم.
مثل فراغت از یک زایمان، سبک شدم. به تبسم شیرین جواد خندیدم و در حالی که چشمهایم را از خستگی به هم می گذاشتم گفتم:« کار خودت را کردی جواد! ماندگارم کردی.»
جواد، دو دستش را آرام بر روی پلکها و گونه هایم کشید، ترشحات آب را از اطراف دهانم سترد و زیر لب زمزمه کرد:
_ بمان! شیرین من بمان!
وقتی به خودم آمدم دیدم که جواد ظرف را خالی کرده است، اتاق را مرتب کرده و رفته است، تازه رفته است. تکان خوردن کلید پشت در نشان می داد که تازه رفته است. شاید اگر در را آرامتر به هم می زد، من به این زودی هشیار نمی شدم.
http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
برای زندگی*
درست وقتی کارد به استخوانم رسید، به یاد مقام محترم ریاست افتادم. با خودم گفتم: از این بدتر ممکن است چه بشود؟ بالاتر از سیاهی رنگی نیست. می روم و اف و پوست کنده همۀ ماجرا را تعریف می کنم.نمی کشندم که.
کاش از همان اول به این فکر افتاده بودم. بخصوص وقتی که شنیدم هر کس وارد اتاق ریاست می شود، راضی و خرسند بیرون میآید، برای این دوران گذشته، احساس بلاهت کردم.
باید همان روز اول که پا به وزارتخانه زمین گذاشتم، سراغ اتاق ریاست را می گرفتم.
بی جهت مرا سوق دادند به اتاق معاونت برابری ثبت با سند.
گفتم: آقا! من یک زمین دارم به وسعت پنجهزارمتر – از عمویم به ارث برده م – می خواهم بخشی از آن را بفروشم و با پولش قسمت دیگر را بسازم و زندگی کنم. چکار باید بکنم؟
اقای معاونت متفکرانه سرش را تکان داد و گفت: پیچیده است. خیلی پیچیده است، ارث، تفکیک، فروش، ساخت، زندگی، هر کدام برای خودش یک پروژه است. مصیبت بزرگی به شما وارد شده.
گفتم: بله، مرگ عمویم واقعاً...
پوزخندی زد: نه، این را نمی گویم. زمین را می گویم.
گفتم: زمین؟! مصیبت بزرگ؟
_ بله، همان قدم اول پنجاه درصد یعنی دو هزار و پانصد مترش بابت مالیات بر ارث می پرد.
گفتم: زمین؟! می پرد؟! مالیات بر ارث؟ دو هزار و پانصد متر؟ چرا؟
بلند شد ایستاد، دو دستش را به پشت قلاب کرد و شروع کرد به قدم زدن.
_ شما در مرگ عمویتان چقدر نقش داشتید؟
وحشت کردم. من؟ قسم می خورم که اصلاً...
حرفم را برید: نیاز به قسم نیست. باور میکنم. شما هیچ نقشی در مرگ عمویتان نداشتید. درست است؟
_ بله، واقعاً.
_ خب ولی ما نقش داشتیم.
_ شما؟ در مرگ عموی من؟
_ نه فقط عموی شما. همه. اصولاً تورم، گرانی، بوروکراسی، ترافیک و هزار مصیبت دیگر سبب می شود که مردم زودتر بمیرند و ورثه زودتر به اموال مورد انتظار خود دست پید کنند. دولت این مالیات را از این بابت می گیرد: خدمت به ورثه برای رسیدن به موال مورد نظر.
گفتم: یعنی حالا باید دو هزار و پانصد مترش را بابت مالیات بدهم؟!
_ این قانون است ولی من کاری می کنم که شما هزار مترش را بابت مالیات بدهید.
_ شما چقدر آدم خوبی هستید.
_ بله و به دلیل همین خوب بودن پانصد متر آن زمین را از شما به عنوان هدیه قبول می کنم.
***
وقتی از اتاق معاونت برابری ثبت با سند بیرون آمدم، هزار و پانصد متر از زمین را باخته بودم. این را برای مقام محترم ریاست توضیح دادم. البته سعی کردم مطالب را حتی المقدور خلاصه به عرض برسانم. با خودم گفتم: اگر بخواهم جزئیات ماوقع در همه معاونتها را توضیح بدهم، بیش از سه روز طول می کشد. باید خلاصه کنم. سرفصلها را بگویم.
حالا اگر مقام ریاست آدم خوبی بود، دلیل نمی شود که من سوءاستفاده کنم و بیشتر از حد خودم وقتش را بگیرم.
مقام معاونت درخت و ترویج اباحه سؤال کرد:
_ درختی در زمین شما موجود نیست؟
جواب دادم: درخت نه. چند بوته خودرو بود که کندم.
معاونت درخت و ترویج اباحه ناگهان مثل برق گرفته ها از جا پرید:
_ کندی؟ به همین راحتی؟ چند بتۀ طبیعی را از جا در آورده ای و با شهامت اعتراف هم می کنی؟ هیچ می دانی وجود بته ها چه تأثیری در جلوگیری از حرکت شنهای روان در کویر دارند؟
با تعجب پرسیدم: کویر؟ اینجا؟
_ نشد، نمی فهمی، تمام کرۀ زمین یک زمانی کویر بوده است.
_ چه ربطی دارد؟
_ جوری حرف می زنی که انگار واقعاً باید ربط داشته باشد.
_ حالا من چه کار باید بکنم؟
_ چه عرض کنم. اگر تمام زمینت را هم درخت بکاری، جای آن چند بته را نمی گیرد. باید کل زمینت تبدیل به فضای سبز شود یا حداقل دانشگاه. راه دیگری نداری.
گفت: یک راه دیگر هست که معمولاً پس از بن بست باز می شود.
گفت: آفرین. اتفاقاً خانه ما خیلی کوچک است و من بدم نمی آید که بچه ها در یک فضای پانصدمتری تنفس کنند.
گفتم: پانصد؟
گفت: بله، با همین مختصر، مشکل شما کاملاً حل می شود.
_ کاملاً.
_ از کاملاً هم آنطرفتر. یعنی شما از این به بعد مجازی که هر درختی را در هر کجا که خواستی از ریشه در بیاوری، قطع کنی، بسوزانی... و اگر کسی اعتراض کرد، ما از تو حمایت می کنیم.
***
اینها را من به عرض مقام محترم ریاست رساندم. گفتم: در ازاء پانصد متر به من اجازه دادند که هر درختی را در هر کجای عالم که خواستم از ریشه در بیاورم. این اصلاً منصفانه نیست. پانصدمتر در مقابل این اختیار تام چه ارزشی دارد؟
معاونت گنج یابی و اختلاس به ضرس قاطع می گفت که در زمین شما گنج وجود دارد.
گفتم: آقا به پیر به پیغمبر، اصلاً من ...
_ امتحانش ساده است. کل زمین را به عمق پانزده متر می کنی – به هزینه خودت – اگر گنج بود که مال ماست. تحویل می دهی و رسید می گیری. اگر نبود که حق با شماست. ما با شما پدر کشتگی نداریم که.
گفتم: حالا نمی شود...
گفت: می شود، چرا نمی شود. من خودم با بر و بچه ها یک شرکتی بیرون داریم که کارش گنج یابی با دستگاههای آخرین مدل است بدون کندن و درد و خونریزی. هزینه اش خیلی کمتر می شود از کندن این همه زمین به عمق پانزده متر.
گفتم: آخر من پولی ندارم که بابت...
گفت: اصلاً کی از شما پول خواست؟! شما این همه با گنج را می خواهی چه کار؟پانصدمترش را می دهی و خلاص!
_ به همین راحتی؟
_ بله، به همین راحتی.
من لطف و محبت معاونت گنج یابی و اختلاس را به استحضار مقاوم محترم ریاست رساندم و همچین عرض کردم که پانصد متر از زمینم را به معاونت آبرسانی و برق افروزی هدیه کردم و هزارمتر آن را به معاونت میخ پروری و توسعه با کمال میل و کراهت بخشیدم.
آخرین خوان، معاونت مجاورت اندیشی بود که از آن هم با اهداء پانصدمتر، به سلامت گذشتم.
گفتند: مشکل اصلی شما، محل زمین است که در جای خوبی واقع شده.
گفتم: تقصیر من نیست که زمین در جای خوبی واقع شده. اگر دست من بود، زمین را درسته از جا درمی آوردم و می بردم در یک جای خیلی بد تعبیه می کردم که اینهمه مصیبت و بدبختی را متحمل نشوم.
گفتند: هزار متر زمین خالی بهتر است یا پانصد متر زمین پر؟
پرسیدم: زمین پر چه زمینی است؟
فرمودند: زمینی که اطرافش پر از مقامات بلندپایه باشد.
و من دیدم که انصافاً صد متر ازچنین زمینی شرف دارد به هزارها متر زمین خالی. این بود که با کمال اشتیاق پانصدمتر دیگر از زمین را هم به معاونت مجاورت اندیشی اهداء کردم.
وقتی وارد شدم، مقام ریاست محترم، در پشت میزی که نشسته بودند، به احترام من کاملاً نیم خیز شدند، آنقدر که من از شدت خجالت داشتم آب می شدم.
پیش از این، معاونتها حتی برای جواب سلام به زحمت سرشان را بلند می کردند.
پرسیدم: حالا من چه کار باید بکنم؟ پانصد متر زمین دارم و هیچ پولی برای ساخت. البته من گله ای از معاونتها ندارم ولی...
بلند شدند، مقام محترم ریاست شخصاً از جا بلند شدند و در حالیکه چهره شان از شدت خشم برافروخته بود، فریاد زدند:
_ گله ای ندارید؟ من پدرشان را در می آورم. اینجا مثل وزارتخانه های دیگر نیست که هر کس هر غلطی دلش خواست بکند. من تا سانتیمتر آخر این زمین را از چنگشان بیرون می آورم.
ذوق زده پرسیدم:
و به من برمی گردانید؟
فرمودد: معلوم است که نه.
و با فریاد ادامه دادند: ناهماهنگ عمل شده آقا! من از همۀ این موارد بی اطلاعم. خودسر شده اند آقا! افسار گسیخته شده اند.
گفتم: یعنی شما رسیدگی می کنید؟
فرمودند: قطعاً رسیدگی می کنم. چهار صد و نود و پنج متر از این زمین را از شما می گیرم و شخصاً این پرونده را رسیدگی می کنم.
وارفته پرسیدم: یعنی پنج متر برای خودم می ماند؟
فرمودند: پنج متر هم زیاد است. می خواهی چه کار؟ پس فردا باید در دو متر جا بخوابی و دستت هم به هیچ جا بند نباشد. الان می توانی همین پنج متر را به ارتفاع پنجاه متر برج بسازی و بهره اش را ببری. مهم جواز ساخت است که من خودم آن را برایتان ردیف می کنم.
پرسیدم: یعنی واقعاً این کار را می کنید؟
فرمودند: بله که می کنم.
و بر روی کاغذ کوچکی امضا کردند و به من دادند.
و من خوشحال و ذوق زده از اتاق بیرون آمدم و رمز خوشحالی بقیه مراجعین را فهمیدم و این در حالی بود که به شدت از تأخیر در مراجعه به اتاق ریاست افسوس می خوردم.
تابستان1355
* زمان وقوع این داستان حوالی سالهای 50 تا 55 یعنی دقیقاً پیش از انقلاب می باشد. هر گونه تشابهب میان اشخاص و فضای داستان با شرایط کنونی، خلاف نظر نویسنده است با این امید که اشخاص هم متقابلاً از تشبه به شخصیتهای داستان پرهیز کنند.
R A H A
11-02-2011, 01:29 AM
32-37
پارک دانشجو
دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت: پارک دانشجو.
نگه داشتم. مانتوی کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای. موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود. کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد.
وقتی سوار شد یک دکمه ی دیگر مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحت تر بنشیند و احتمالا استرچ سرخ آبی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت: لطف کردین.
گفتم : خواهش می کنم. البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا...
حرفم را برید و گفت: چه بهتر! منم پارک دانشجو نمی رم.
مبهوت و وارفته گفتم:اِ... ولی... شما ....گفتین...پس کجا می رین؟
گفت: حالا چرا اینقدر هول شدین؟ من که چیزی نگفتم.
راست می گفت. ماجرا بیشتر به عقب افتادگی من از اوضاع و احوال زمانه بر می گشت. برای اینکه تا حدودی قضیه را جمع کرده باشم گفتم: از این تغییر تصمیمتون یه کمی تعجب کردم.
با خونسردی گفت: از اولشم تصمیم نداشتم برم پارک دانشجو.
حالا دیگه حق داشتم گیج شوم. مانده بودم چه جوابی بدهم که مثل حرف قبلی خیلی پرت و پلا نباشد.
وقتی از مطهری به سمت پایین وارد شریعتی شدم چند خانم دیگر دست تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند. یک گفت پیچ شمیران، دیگری گفت سینما ریولی سومی گفت تا پمپ بنزین و ...
گفتم: فکر کنم اینها هم هیچکدام جاهایی که می گن تصمیم ندارن برن.
لبخندی زد و گفت: برای من فرق نمی کنه . هر جا شما بگین می ریم.
دوباره دستپاچه شدم و بی تامل گفتم: من پیشنهاد خاصی ندارم . و چشمم به کلاسورش افتاد و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: مگه شما دانشجو نیستین؟
می توانست با همین یک جمله مرا دست بیاندازد و بخندد . برای اینکه پارک دانشجو رفتن یا نرفتن چه ربطی به دانشجو بودن می توانست داشته باشد.
ولی نخندید بلکه کاملا جدی گفت: چرا، دانشجوام. دانشگاه آزاد! برای همین مجبورم به هر شکلی که شده پول شهریه مو دربیارم.
هر دو تلخ به هم نگاه کردیم و من در سکون به رانندگی ادامه دادم.
از پمپ بنزین سر بهار شیراز هم گذشتیم و در شریعتی که حالا به سمت پایین یکطرفه می شد ادامه دادیم.
هنوز پنجاه متر در خیابان یک طرفه پیش نرفته بودیم که دیدم بنزی با نور بالا و فلاشر روشن از متها الیه سمت چپ بالا می آید.
عصبی و بی اراده به سمت چپ پیچیدم و درست شاخ به شاخ او را وادار به توقف کردم. هیچوقت از این عادتها نداشتم که بخواهم شخصا با خلاف کسی مقابله کنم. چه بسا خودم هم گاهی از این خلافها مرتکب می شدم ولی شرایط عصبی آن لحظه قدرت فکر کردن را از من سلب کرده بود.
ماشین بنز درست سپر به سپر من ایستاد و راننده کلافه و عصبی از ماشین پیاده شد.
مسافر دانشجوی من وحشتزده و طلبکار گفت: گاوت زایید. این چه کاری بود کردی؟! مگه عقلتو از دست دادی؟
در حالیکه از ماشین پیاده می شدم گفتم: انقدر طبیعی دعوا می کنی که یک لحظه فکر کردم زنمی.
و ادامه دادم: تو بشین. حرف نزن.
راننده ماشین که عصبی و دست به کمر ایستاده بود با نزدیک شدن من، تقریبا فریاد زد:
- آقا چه کاره ان؟
به داخل ماشین نگاه کردم و دیدم که تنهاست، بدون راننده. گفتم:
- آقا خودشون رانندگی می کنن؟
راه آرام آرام داشت بند می امد و ماشینها به کندی بوق زنان و عصبی از کنارمان رد می شدند. چند نفری هم که معمولا در خیابانها منتظر دعوا هستند به سمت ما امدند.
طرف که دوست نداشت در این شرایط خیلی معطل شود آمرانه گفت: من عجله دارم! الان باید مجلس باشم.
با نگاهی به خیابان و سمت و سوی ماشین گفتم:
- پس خوب شد جلوتونو گرفتم. راه مجلس درست خلاف این جهته. اشتباه اومدین.
دو سه نفری بلند خندیدند و او فهمید که اشتباه بدی کرده است، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفرّ تازه ای گشت. چشمش به مسافر دانشجوی من افتاد که در زیر نگاه او سعی می کرد موهای اضافه اش را به زیر روسری بکشاند. احساس می شد طرف سوژه مناسبی پیدا کرده برای منحرف کردن بحث طلبکارانه پرسید: خانم چه کاره ان؟
با خونسردی گفتم: ایشون هم راه دانشگاه رو اشتباهی گرفته. مثل شما که راه مجلسو...
پلیس رسید و هنوز از موتور پیاده نشده پرسید: چه خبره راهو بند آوردین؟
در حالیکه به سمت ماشینم می رفتم به پلیس گفتم: من کاری ندارم. منتظر شما بودم. این شما و این هم آقای ورود ممنوع.
سوار شدم به زحمت قدری دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بیرون کشیدم.
در آینه مصافحه راننده و پلیس را دیدم و راه را که خلوت می شد.
وقتی از شلوغی درامدیم مسافر دانشجو نفس عمیقی کشید و گفت: تِر زدن به این مملکت رفت.
گفتم: کیا؟
گفت: همینا که یه نمونه شو دیدی!
گفتم: همه شون یه جور نیستن.
گفت: اغلبشون همینجورن.
گفتم: می دونی اینها چه جوری درس خوندن؟
گفت: نه و لبهایش را جوری کج و کوله کرد که یعنی فرقی نمی کنه یا علاقه ای به دانستنش ندارم.
گفتم: وحشتناک بوده.
توجهش جلب شد:چی؟
گفتم: توجه و مراقبتشون.
علاقمند پرسید: به چی؟
گفتم: به کسب حلال.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: اینجور که شنیدم پدرهاشون اغلب مقید بودم که این بچه ها تو ایام تحصیل نون حلال بخورم. می گفتن نون حروم برکت علم رو از بین می بره. شنیده ام حتی بعضی هاشون مقید بوده ان که خودشون از عرق جبین تون تحصیلشون رو دربیارن. از لذت و ثروت و رفاه می گذشته اند تا درست درس بخونن.
مشکوک نگاهم کرد و پرسید: خب حالا که چی؟
گفتم: هیچی، اینها که با این مراقبت درس خونده ان اینجوری از آب دراومدن. وای به حال شماها که دارین پول تحصیلتونو از این راهها در می آرین. وای به حال مملکتی که فردا تحصیلکرده هاش...
پرخاشگرانه و طلبکارانه حرفم را برید و گفت: مگه چیه؟ دزدی که نمی کنیم. زحمت می کشیم. به قول خودت از عرق جبینمون پول درمی آریم.
خندیدم . آنقدر که او هم از خنده ی من به خنده افتاد.
گفتم: رشته ات چیه؟
گفت:پزشکی.
گفتم:آناتومی نخوندین؟
گفت:چرا، همه واحداشو گذروندیم.
گفتم: ولی مثل اینکه....آناتومی نخوندین.
عصبانی دست برد طرف دستگیره در و گفت:اگه کار دیگه ای به جز تحقیر بلد نیستین پیاده شم؟
خونسرد و کشیده گفتم: بلدم. از پشت کوه که نیامدم...ولی یه سوال دیگه ام دارم.
R A H A
11-02-2011, 01:30 AM
38-47
برای از سر واکردن گفت:بپرس.
گفتم:همۀ دانشجوها از همین طریق جبین و اینها ارتزاق می کنن یا اینکه جور دیگه ای هم می شه درس خوند؟
گفت:شهریه گرونه.یا باید روی پول خوابیده باشی،یا چارۀ دیگه ای نیست.
گفتم:هست،اینهمه دانشجو...
نمی دانم چرا عصبی شد و فریاد زد:
- تو فکر می کنی من از این آدمهای کنار خیابونی ام؟...
برای اینکه عصبانیتش فروکش کند به شوخی گفتم:نه،خب،شما وسط تر ایستاده بودی!
دهانش را گشادتر و شل و ول کرد و گفت:قربون عمه جانت بری با این شوخیهای بی مزه ات.
گفتم:اتفاقاً داشتم می رفتم همونجا که تو دست بلند کردی.
بی اراده و ناخودآگاه رسیده بودیم به پارک دانشجو.
گفتم:اینم پارک دانشجو.بفرمایید.
گفت:مثل اینکه راستی راستی از پشت کوه اومدی.
گفتم:نه،ولی تصمیم دارم برم همون طرفها.از دست شماها.
با عصبانیت پیاده شد،در را محکم به هم کوبید و گفت:لجن!وقتمو تلف کردی.
دندانهایم را به هم فشردم و سعی کردم جواب ندهم.
و از سر چهارراه،مقابل پارک دانشجو،پیچیدم به سمت بالا.
زنی میانه سال دست بلند کرد که:پارک ملت.
نگه داشتم.
مهرماه73
ویروس
من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.
ما نگران فرزندانمان بودیم،از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم،از حال و روز وخیمشان غصه می خوردیم ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم. چه کسی می تواند به سوی فرزند خود شلیک کند؟!
از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت.ولی ما اعلام خطر کردیم.
وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد،عده ای هورا کشیدند،عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف،سر تکان دادند.اولین خوک ابتدا با ترس و لرز،از میان خیابانها و کوچه ها گذشت.به بعضی از خانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد.آنها از اینکه حیوانی را این قدر در دسترس می دیدند،خوشحال بودند.عده ای از بچه ها به خانه هایشان گریختند و عده ای دیگر از دور به تماشا ایستادند.
ما اما اعلام خطر کردیم،ما که خوکها را ذاتاً نجس می دانستیم و تبعات مخرب حضورشان را در شهرهای دیگر دیده بودیم،اعلام خطر کردیم ولی صدایمان در میان هیاهوی کسانی که با تمام قوا برای خوکها هورا می کشیدند،گم شد.
با حضور دومین و سومین خوک،حضور خوکها در شهر کاملاً عادی شد.خوکها به زاد و ولد پرداختند و تعدادشان روز به روز افزایش پیدا کرد،آنچنانکه هر کدام منطقه ای از شهر را تحت سیطرۀ خود درآوردند و بچه های آن منطقه را به بازی گرفتند.
آنها که از حضور خوکها استقبال می کردند،توجیهشان این بود که بچه های به این وسیله،سرگرم می شوند و بهتر از این است که به کارهای ناشایست بپردازند.
و وقتی ما فریاد زدیم که سرگرمی به چه قیمتی و بدتر از این ممکن است چه بشود؟پاسخ شنیدیم که موانست بچه ها با خوکها،آگاهیشان را نسبت به جانوران افزایش می دهد و متهم شدیم که با توسعه علم و معرفت و جانور شناسی مخالفیم.
عده ای می گفتند:این اتفاقی است که در همۀ شهرهای دیگر هم افتاده و همین نشان می دهد که نباید خیلی احساس نگرانی کرد.خوک اگر بد بود که این همه مورد استقبال مردم شهرهای مختلف قرار نمی گرفت.
ما در مقابل این استدلال سخیف گریه کردیم و در میان گریه پرسیدیم:
«شیوع یک آفت چگونه می تواند بر حقانیت آن دلالت کند؟»
و پاسخی نشنیدیم.
عده ای معتقد بودند:خوک اصولاً نجاست ذاتی ندارد.و خوکها را اگر خوب بشوییم،کاملاً پاک می شوند.پس جای هیچ گونه نگرانی نیست.
و بعد وقتی نجاساتشان،کف همۀ خیابانها را پر کرد،گفتند:خب، کسی که خوک می خواهد باید عوارض و تبعاتش را هم تحمل کند.
و هر چه فریاد زدیم که ما اصلاً خوک نمی خواستیم،صدایمان به جایی نرسید.
بعد از چند صباح که بچه ها کاملاً به خوکها عادت کردند،سروکله صاحبان خوکها پیدا شد.آنها برای اینکه بچه ها بتوانند همچنان با خوکها بازی کنند،مطالبۀ پول کردند.
پدر و مادرها ابتدا جا خوردند،اما فشار بچه ها که به این ماجرا خو کرده بودند و چشم و همچشمی میان آنان سبب شد که پرداخت هزینه خوک بازی را بپذیرند و افزایش روز به روز آن را هم بر خود هموار کنند.
بچه هایی که وضعیت مالی خوب نداشتند،به هر کاری تن دادند تا بتوانند هزینۀ خود را تأمین کنند.
ما همچنان فریاد می زدیم و اعتراض می کردیم،اما صدایمان به جایی نمی رسید.
در پی فریادها و اعتراض های ما،عده ای فقط به این نتیجه رسیدند که بر علیه خوکها بیانیه ای صادر کنند و حضور روزافزونشان را محکوم سازند.
در هیچ کدام از بیانیه ها،هیچ اشاره ای به صاحبان خوکها و اهدافی که از اشاعه خوکبازی دنبال می کردند،نشد.
با سکوت و تسلیم مردم،خوکداران،آرام آرام،جرأت و جسارت بیشتری پیدا کردند و بچه ها را به دنبال خوکها به خانه های خود کشاندند.
هنوز چند ماهی از حضور خوکها در شهر نگذشته بود که ویروس خوکی در میان بچه های شهر شایع شد.
و این همان چیزی بود که ما در شهرهای دیگر دیده بودیم و این همان چیزی بود که ما از آن می ترسیدیم و این همان چیزی بود که ما هشدارش را می دادیم.
دخترها به محض ابتلاء به ویروس خوکی،ناگهان لباسهایشان را می کندند و در خیابانهای اصلی شهر و در میان پارکها می دویدند.
پسرها با ابتلاء به این بیماری،درست مثل خوکها،در خیابانها و در ملاء عام و حتی بر سر چهارراهها بی سر سوزنی شرم و حیا،قضاء حاجت می کردند.
هیچ کس برای پیشگیری اقدامی نکرده بود،هیچ کس برای درمان هم اقدامی نکرد.
مردم آنچنان درگیر گذران زندگی و معیشت شده بودند که به هیچ چیز جز تنظیم خرج و دخل فکر نمی کردند.
ما به خوکداران اعلام جنگ کردیم.ما اگرچه امید به پیروزی نداشتیم، اگرچه می دانستیم که در قدرت و قوا نابرابریم،صرفاً بر اساس انجام وظیفه،اعلان جنگ کردیم.و این در حالی بود که همگان با دلایل محکم ما را بر حذر می داشتند:
- دشمن از شما بسیار قویتر است.
- دشمن از بیرون حمایت می شود.
- دشمن ریشه اش را در شهر محکم کرده است.
- دشمن فرزندان بسیاری از مقامات شهر را آلوده خود کرده است.
- با کدام سلاح؟
- شکست قطعی است.
- اصلاً برای چه؟زندگیتان را بکنید.
- با شاخ گاو درنیفتید.
این استدلالها نه تنها دست و پایمان را سست نمی کرد که عزم و اراده مان را قویتر می شاخت.چرا که همۀ این استدلالها متکی به داشتن و بیشتر داشتن دنیا بود و ما تکلیفمان را با دنیا روشن کرده بودیم.
در یک صبح سرد زمستانی هر چه سلاح داشتیم،برداشتیم و به مقر خوکداران یورش بردیم.با اولین شلیکها،از مقر دشمن صدای نالۀ آشنا شنیدیم.دست از شلیک کشیدیم و نزدیکتر شدیم.صدا از سنگرهای دشمن برمی خاست.گونیهایی که دشمن دورتادور خود و تا ارتفاع بلند چیده بود، پشت سر آنها سنگر گرفته بود.اشتباه نمی کردیم.صدا،صدای آشنا بود. دشمن دور تا دور خود،سنگری از آدم چیده بود.و آن آدمها فرزندان خود ما بودند.
و ما ماندیم.
ماندیم با دشمنی که برای خود از بچه های ما سنگر ساخته بود.
اگر همچنان شلیک می کردیم،فرزندانمان را کشته بودیم و اگر نمی کردیم باید باز شاهد مرگ تدریجی فرزندانمان می شدیم.بغرنج ترین مسأله زندگیمان بود.
اما پیش از آنکه گامی در جهت حمل این معمای سترگ برداریم،دستگیر و روانه دادگاه شدیم.
اکنون ما به جرم شلیک به سوی فرزندانمان محکوم شده ایم.این واقعیت است ولی همۀ واقعیت این نیست.
دزد ناشی
وقتی از پشت پنجرۀ داروخانه دیدم که یک نفر دارد با قفل ماشینم کلنجار می رود،ابتدا نزدیک بود بی اراده فریاد بزنم:دزد!دزد!
ولی بعد فکر کردم با یک خیز خودم را برسانم به ماشین و خفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم.نسخه را در جیب فشردم و خودم را از داروخانه بیرون انداختم و پر شتاب به سمت ماشین دویدم.اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده،تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم بلکه بهتر بتوانم دزد را گیر بیندازم و او را تحویل مقامات مربوط بدهم.
پس قدمهایم را کند کردم و با خونسردی و آرامش به سمت ماشین و دزد پیش رفتم.
دزد بی آنکه پیشرفتی کرده باشد،همچنان اطراف را می پایید و با قفل کلنجار می رفت.
حالا به یک قدمی آن رسیده بودم و به راحتی می توانستم روی او بپرم، یا دست به دور گردنش بیندازم یا دستهایش را از پشت ببندم،یا مشتی حوالۀ پهلوی او کنم،یا با ضربۀ محکمی به پشت سرش او را بر زمین بیندازم... اما ترجیح دادم که هیچکدام از این کارها را نکنم.آرام و خونسرد در کنار او قرار گرفتم و پرسیدم:
- مشکلی پیش آمده؟
دزد که سعی می کرد دستپاچگی اش را پنهان کند،گفت:
نه... فقط در ماشینم باز نمی شه.
قیافه اش به دزدها نمی مانست.هر چند که دزدها نباید قیافۀ مشخصی داشته باشند اما ناشیگری و دستپاچگی اش نشان می داد که لااقل حرفه ای نیست.قیافه و رفتارش به نحو فوق العاده ای ترحم برانگیز بود.
آنقدر که ناچار شدم بگویم:
- کمکی از دست من بر می آد؟
همچنان که به قفل ور می رفت،گفت:
- نه متشکرم.کلیدش گم شده،دارم سعی می کنم با سیم بازش کنم.
با خودم گفتم:
- عجب رویی!
و همچنان نگاهش کردم.
ناگهان به ذهنم رسید که همین مسیر را پیش بروم ببینم به کجا می خواهد برسد.بخصوص که هم دزد و هم ماشین در دسترس بود و جای هیچ نگرانی نبود.
گفتم:می خواین دسته کلید منو امتحان کنین؟
نگاهی به من کرد و گفت:
- بد نیست.
برای اطمینان قلبی خودم گفتم:
- به شرطی که اگر خورد منو هم تا یه جایی ببرین.
دسته کلید را از من گرفت و گفت:
- دعا کنین بخوره،تا هر کجا که شما بگین می ریم.
وقتی کلید را انداخت و در راحت باز شد،تازه به صرافت دسته کلید افتاد و پرسید:
- شما خودتون باید ماشین داشته باشین.
بی اختیار گفتم:داشتم،ولی حالا فقط کلیدشو دارم.
و پرسیدم:
- سوییچ رو هم گم کردین یا فقط کلیدرو؟
گفت:همه اش با هم بوده.
گفتم:بذارین سوییچ رو من امتحان کنم.دستم خوبه.
قبول کرد و ماشین با همان استارت اول روشن شد.
گفتم:اگه اجازه بدین من رانندگی کنم.خیلی وقت نیست پشت ماشین نشستم.
لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
- ترجیح می دهم خودم بنشینم.
گفتم:هر طور میل شماست.
پیاده شدم.ماشین را از پشت دور زدم و رفتم طرف شاگرد.
دزد پشت فرمان نشست و من یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر گاز ماشین را بگیرد و برود،من دستم به کجا بند است؟
ولی آرامشی غریب بلافاصله این ذهنیت را کنار زد و وقتی دزد،در سمت شاگرد را برایم باز کرد این احتمال کاملاً از بین رفت.
سوار شدم و دزد که حالا راننده بود راه افتاد و پرسید:کجا تشریف می برین؟
گفتم:سر قولتون هستین؟!
گفت:چرا که نه؟!
R A H A
11-02-2011, 01:30 AM
48-57
هنوز دستپاچه بود و با نگرانی به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: خیلی نگران به نظر می رسین. انگار حالتون خوب نیست.
حالا به خیابان اصلی رسیده بودیم. گفت:
_ یه چیزی رو نمی تونم بهتون نگم.
گفتم: خب بگین.
گفت: می دونین چرا نگذاشتم شما رانندگی کنین؟
گفتم: نه. از کجا بدونم.
گفت: آخه این ماشین دزدیه. دوست نداشتم شما گیر بیفتین.
احساس کینه ام ناگهان فروکش کرد.
در دلم گفتم: دزد هم اگر معرفت داشته باشد، چقدر دلچسب است.
و به او گفتم: حالا چرا دزدی؟
گفت: نپرسید. همینقدرش را هم نمی دانم چرا به شما گفتم.
گفتم: چرایش را من می دانم.
با تعجب پرسید: می دانید؟ شما؟
گفتم: برای اینکه اینکاره نیستید. بی تجربه اید. اولین باری است که دست به چنین کاری می زنید.
مبهوت شد. آنچنان که بی هوا چراغ قرمز چهارراه را گذراند و صدای بوق راننده های عصبانی را در آورد.
گفت: این را شما از کجا فهمیدید؟!
گفتم: فهمیدنش مشکل نیست. بی تجربه تر از آنید که بتوانید ناشی گریتان را پنهان کنید.
و احساس کرد پرده هایش مقابل من کنار رفته و بی لباس پیش روی من ایستاده. این را نگاه مبهوت و خلع سلاح شده اش گواهی می داد.
با یک سادگی نزدیک به بلاهت پرسید:
_ حالا شما را تا کجا برسانم؟
گفتم: مهم نیست. شما راه خودت را برو. هر جا به مسیرم نخورد، پیاده می شوم. اما جواب سؤالم برایم مهم است. چرا افتادی به دزدی؟
گفت: دزد نیستم. قرار هم نیست دزد بمانم. از سر ناچاری به این کار رو آوردم و فقط همین یک بار.
گفتم: اگر صاحبش سر می رسید چکار می کردی؟
گفت: برایش توضیح می دادم ...
اشک در چشمانش حلقه زد و بغض آلود ادامه داد:
_ ... می گفتم که بچه ام در بیمارستان است و برای خرج عملش درمانده شده ام، می گفتم که فقط به اندازۀ خرج عمل می خواهم از این ماشین برداشت کنم. شاید فقط لاستیکهایش. حیف است دختر به این شیرینی به خاطر بی عرضگی پدرش جان بدهد.
حرفش را بریدم: بی عرضگی در دزدی؟
ماند. آنقدر که من فکر کردم هیچ جوابی برای گفتن پیدا نمی کند.
اما ناگهان بغضش ترکید. ماشین را کنار زد، ایستاد و در میان گریه جواب داد:
_ راستش را بخواهی بله. بی عرضگی در دزدی. من کارمند شهرداری بودم. کارمند جزء نه. مدیر بودم در یک بخش کوچک. تاب دیدن آنهمه دزدی را نیاوردم. تحمل نکردم. با رئیس رؤسا به هم زدم، دعوا کردم و بیرون آمدم.
بی اختیار از دهانم پرید:
_ از چاله به چاه. دزدی که با دزدی فرق نمی کند.
عصبی شد. آنقدر که فریاد کشید:
_ فرق می کند، این چاه نیست. چاه آنجا بود. چاه ویل بود. اینجا من پیش خدا جواب یک نفر را باید بدهم، نه جواب آنهمه مردم را ...
گفتم: حالا چرا سر من داد می زنی؟ من که مقصر نیستم.
فروکش کرد و آرام اما بغض آلوده و عصبی ادامه داد:
_ عذر می خوام. این مدتی که بیکار بودم، مریض شدم، عصبی شدم، دچار افسردگی شدم. برای معالجه ام، برای گذران آبرومندانه ام همۀ زندگی مختصرم را فروختم و حالا ... کلافه ام. دست خودم نیست.
گفتم: اگه ماشین مال تو بود چکار می کردی؟
گفت: باهاش کار می کردم گذران می کردم. عیب نمی دونم. مهم نیست که چند سال پشت نیمکت دانشگاه بودم. مهم اینه که به اون دزدخونه برنگردم.
گفتم: پس با همین کار کن. منم باهاش کار می کردم. لاستیکهاشو در نیار. حیفه. ماشین با برکتیه. از وقتی خریدمش جز آب و روغن و بنزین، هیچی ازم نخواسته.
کم مانده بود که سکته کند، گفت:
« پ ... پس ... شما ...»
گفتم: بی خیال، اینم کارت ماشین که جلوتو نگیرن. هر وقت نیاز نداشتی، پارک کن همونجا جلوی داروخانه، سوئیچ یدک دارم. می آم می برمش.
گفت: پس ... خود... شما ...
گفتم: فکر منو نکن. خدای ما هم بزرگه. من هنوز به ته خط نرسیدم.
مرد، سرش را گذاشت روی فرمان و من برای اینکه پشیمان نشود، اصرار نکند یا خجالت نکشد، سریع پیاده شدم و بی نگاهی به عقب، خلاف جهت ماشین راه افتادم.
***
چند شب بعد وقتی مأموران آگاهی، کارت ماشین در دست، جلوی خانه مان سبز شدند، اولین سؤالشان این بود:
_ مردی که چند شب پیش، پشت فرمان سکته کرده، چه نسبتی با شما داشته؟
و من مبهوت و بی ارداه گفتم:
_ نسبت؟! آن مرد خود من بودم.
کارِ ناتمام
باور بفرمایید اشتباه می کنند آنهایی که گمان می کنند؛ من دیوانه شده ام. اصلاً اینطور نیست. خود و خدایی اگر من دیوانه بودم با شما که یک گزارشگر ناقابل بیشتر نیستی، می نشستم اینطور مؤدبانه حرف بزنم؟!
اصلاً من چگونه می توانم دیوانه باشم در حالی که سر جمع فقط پانزده نفر را کشته ام؟!
سن من و شما اقتضا نمی کند. می گویند در قدیم یک چیزی بوده به اسم«عقل» که خیلی از مردم داشته اند و از آن استفاده می کرده اند. حالا با این پیشرفت و تکنیک و تمدن جدید، کمتر کسی را پیدا می کنید که از این وسیله، استفاده کند.
ضبط صوتت را خاموش نکن جوان! چشم! الان می روم سر اصل مطلب، ولی خودمانیم ها، جسارت نباشد، تو هم عجب خری هستی که این وسط دنبال حادثه می گردی.
اصل مطلب، همین است که من دارم می گویم وگرنه قتل و کشت و کشتار که در این عالم، چیز تازه ای نیست.
همۀ حادثه، برمی گردد به آن شب عروسی.
خیابان ایران را که بلدید. بالاتر از کوچۀ مستجاب، سمت راست، یک کوچه هست به اسم دکتر سنگ. کوچۀ نسبتاً باریکی است که فقط یک ماشین از آن عبور می کند.
قبل از رسیدن به انتهای کوچه، سمت چپ کوچۀ دیگری است بسیار پهنتر از این کوچۀ اصلی که انتهای آن به بازارچۀ سقاباشی متصل می شود.
در سمت راست این کوچۀ عریض، در دوم خانۀ بزرگ و مجللی است که قرار بود عروسی در آنجا برگزار شود.
و ما، یعنی من و پنج نفر دیگر مأمور حفظ نظم و امنیت مجلس عروسی شدیم.
خب، حفاظت از مجلس عروسی هم کار تازه ای نبود. هم ما به این کار عادت داشتیم و هم برگزارکنندگان عروسی.
وظیفۀ ما حفظ امنیت بود و مواظبت از اینکه کار خلاف نشود. مشروب، رقص، قمار، دعوا و از این قبیل. اما این دفعه ظاهراً قضیه فرق می کرد. انگار این دفعه قرار بود ما مواظب باشیم که کار خلاف بشود.
و همۀ ماجرا از همین جا شروع شد.
نه، ببخشید، از همین جا شروع نشد. از خواستگاری شروع شد. اگر من یک کمی پراکنده حرف می زنم، مال حواس پرتی است. بلافاصله به دیوانگی مربوطش نکنید.
قبل از اینکه روانه تیمارستان شوم، آنجا، در زندان، خیلی مرا مورد تفقد قرار دادند و این حواس پرتی یا عدم تعادل، تماماً به آنجا بر می گردد.
و اما خواستگاری.
آبجی ما خواستگار زیاد داشت. اما از بد حادثه هر کدام یک عیب و ایرادی داشتند. یکی کور بود، یکی چلاق بود، یکی خنگ و عقب افتاده بود، یکی جلاد بود، یکی رمال بود و طبیعی بود که خانواده دختر دسته گلشان را نفلۀ این آدمها نکنند.
ولی این آخری بعض شما نباشد، ظاهر غلط اندازی داشت. خوب پوشیده بود، خوب حرف می زد و هیچ عیب و ایراد معلومی هم نداشت.
در تحقیقات معلوم شد که دو تا اشکال اساسی در کار این آقای داماد وجود دارد؛ یکی رفقای ناباب، از قبیل مطرب و عرق خور و قاچاقچی و لات و چاقوکش و بی بند بار و ...
دوم سابقۀ نامطبوع و یک ازدواج ناموفق که خیلی به بحث ما مربوط نیست.
من و پدر به همین دلایل گفتیم:نه.
ولی آب از لب و لوچۀ خانواده و خویشاوندان و حتی بزرگترهای فامیل، راه افتاده بود و بالاخره علیرغم مخالفتهای من و پدر، ازدواج سر گرفت.
در شب عروسی، من دو تا پست مهم داشتم. اول اینکه برادر عروس بودم و دوم؛ عضو قوای انتظامی و مسؤول حفظ نظم و امنیت.
هر چه قبل از عروسی به من گفتند، یک امشب کار را رها کن، بیا بچسب به عروسی، لباس مجلسی بپوش و مثل بقیه زندگی و شادمانی کن، توی کتم نرفت ....گفتم: وظیفه و مسؤولیت از همه چیز حتی زندگی، مهمتر است.
ولی برای اینکه به مجلس نزدیکتر باشم، پست دَم در را انتخاب کردم. رئیس و معاونش سر پیچ توی ماشین نشستند که هم به این سمت اشراف داشته باشند و هم به بقیه که سر کوچه پاس می دادند.
هنوز ساعات اول مجلس بود که احساس کردم مهمانها خیلی خودی به نظر نمی رسند. شخصیتها، تیپها، حجابها، آرایشها، لباس پوشیدنها همه عجیب و غیر منتظره بودند.
وقتی به یکی از مهمانها که از همان پیچ کوچه، حجابش را برداشته بود و داشت با مینی ژوپ در کوچه، قدم می زد، تذکر دادم، به شدت عصبانی شد. رو کرد به پدر داماد و گفت:
_ مگه شما حساب نکردین؟
پدر داماد گفت:
_ چرا حساب شده. بیش از هزینه عروسی، خرج برداشته.
طرف گفت:
_ پس چرا این آقا تذکر می ده؟
و پدر داماد جواب داد:
_ ایشون یک کمی ناهماهنگه، نگران نباشید، حل می شه، بفرمایید.
من در آن لحظه نفهمیدم که قصه از چه قرار است. ولی در دل گفتم: یک ناهماهنگی نشانتان بدهم که سر و ته همه تان هماهنگ شود.
و همۀ ماجرا از این جا شروع شد.
نه، از اینجا شروع نشد. قبلاً شروع شده بود. از اینجا ادامه پیدا کرد.
پدر داماد، رئیس ما را صدا زد و چیزهایی در گوشش گفت. و من برای اولین بار بود که می دیدم؛ رئیس ما در مقابل یک آدم عادی اینقدر حالت دست به سینه و «بله قربان» پیدا کرده.
بعد از این گفتگو، رئیس، مرا صدا زد و گفت:
عزیزم! سعید جان!
و این برای اولین بار بود که رئیس ما با آنهمه ریاست به من می گفت:
عزیزم! سعید جان!
و ادامه داد:
یک امشب، چشمهایت را ببند. یک شب، هزار شب نمی شود. ناسلامتی عروسی آبجیت هم که هست. به خاطر حفظ آبروی خانوادگی هم که شده، امشب را سخت نگیر.
گفتم: من اتفاقاً به خاطر عروسی آبجیم، به خاطر حفظ آبروی خانوادگی هم که شده ...
حرفم را قطع کرد و گفت:
_ می فهمم سعید جان!
و با لحنی رسمی تر ادامه داد:
_ ولی این یک دستوره.
گفتم: اطاعت.
در حالی که در دلم اصلاً حالت اطاعت وجود نداشت، و این البته نکته بسیار مهمی است که بعضی از رؤسایی که یک کمی خرند به آن بی توجهند.
نخند بچه! حرف جدی دارم می زنم.
رفتم و مثل بچۀ آدم، سر جای خودم ایستادم و سعی کردم که هیچ چیز را نبینم و نشنوم.
ولی مگر شد؟ مگر می شود که آدم چشم داشته باشد و نبیند، گوش داشته باشد و نشنود؟
حالا گیرم که ندیدم و نشنیدم، نه عرق خوریها را، نه بزن بکوبها را، نه رقاصی ها را، نه لاابالی گری ها را، ولی یک چیز را که دیگر نمی توانستم متوجه نشوم و آن نیامدن دوستانم بود. مراسم از نیمه گذشته بود و هنوز هیچکدام از دوستانی که من دعوت کرده بودم، نیامده بودند. محال بود که این ماجرا کاملاً اتفاقی باشد.
رفتم تو و در میان آنهمه شلوغی، شروع کردم به تلفن زدن. اول به خانه جواد زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت.
گفتم: کجایی پسر؟! پس چرا نیامدی؟!
گفت: با از ما بهترون می پَری!؟ حق داری ما رو ریز ببینی.
R A H A
11-02-2011, 01:30 AM
58-67
گفتم: زر ِ مفت نزن جواد! بلند شو بیا.
گفت: که چی؟ که دوباره آهک بشم؟
گفتم: کی همچی غلطی کرده؟
گفت: از همون سر کوچه برم گردوندن. گفتن آقا سعید عذرخواهی کرده.
باورم نشد. به چند تا از بچه های دیگر تلفن زدم. دیدم هر کدام از آنها را هم از سر کوچه به بهانه ای برگردانده اند.
دوباره جواد را گرفتم.
گفتم: جواد! بوی توطئه می آد.
گفت: عجب! پس زکامت خوب شد.
گفتم: چکار باید کرد؟
گفت: چشمها رو باید بست.
گفتم: بوی تعفن رو چکار کنم.
گفت: دماغتو بگیر.
گفتم: پس نفس چی؟
گفت: نکش.
آقای گزارشگر حالیته؟ این همان جواد است که الان به عنوان شریک جرم، پاش وسط کشیده شده.
جواد لات هست، لوطی هست ولی دل ِ آزردن یک مورچه را هم ندارد. چه رسد به شراکت در قتل پانزده نفر که هر کدامشان بطور ژنتیک، دزد و قاتل و اخاذ و پشت هم انداز بوده اند.
زمان جنگ اینطور نبودها. در جبهه سالاری بود برای خودش. ایستادگی اش از همانجایی شروع می شد که دیگران می افتادند.
این چند سال بعد از جنگ، اینقدر ساکت و دل نازک و گوشه گیر شده... بگذریم...
گوشی را گذاشته، نگذاشته از در آمدم بیرون. دیدم که اوضاع، از قبل هم غیرعادی تر شده. مهمانها اغلب در حال رفتن اند و هیچکس هیچ توضیحی به هیچکس نمی دهد. از همکاران هم خبری نبود. نه خودشان و نه ماشینشان.
احساس سرما کردم. هوا گرم بود. ولی از درون می لرزیدم. ناخواسته نشستم روی پله دم در و پاهایم را بغل کردم. برای اینکه خودم را گرم کنم یا شاید از لرزش آنها جلوگیری کنم.
جواد را دیدم که سوار بر موتور و خسته و اوراق از انتهای کوچه پیش می آید. به زحمت از جا بلند شدم. وقتی به من رسید، بی هیچ مقدمه ای گفت:
- برو خونه تون. واسه چی اینجا واستادی؟
گفتم: باید باشم. باید مواظب باشم!
با پوزخند تلخی گفت: قراره مواظب چی باشی؟ عروسی تموم شده. خیلی وقته.
گفتم: می دونم که مهمونا رفتن. ولی بالاخره عروس و داماد که هنوز هستن. اصل، عروس و دامادن.
گفت: اونها نیستند. عروس رو بُردن.
گفتم: کی؟ خانوادۀ داماد؟
گفت: نه، کاش اونها می بردن.
و ناگهان زد زیر گریه.
گفتم: پس کی؟
گفت: تبانی شد. همونها که پول گرفته بودن مواظب باشن، بعدش پول بیشتری گرفتن که مواظب نباشن.
گفتم: من که اینجا کشیک می دادم. از کجا رفتن؟
گفت: از در پشتی.
و با گریه تکرار کرد:
- امان از در پشتی!
جواد، خشم و تصمیم را در چهرۀ من خواند. الفبای حرف نزدن را با هم خوب یاد گرفته بودیم. قبل از اینکه تصمیمم را بگیرم، گفت:
- دیوونگی نکن سعید! فایده نداره.
گفتم: یعنی دست رو دست بگذارم؟ هیچی به هیچی.
گفت: بیا بریم خونۀ ما. با هم می شینیم گریه می کنیم.
گفتم: گریه هاتو بیار سر قبر من.
گفت: نکن سعید. ماها یه وقت دوباره لازم می شیم.
گفتم: ما اگر قرار باشه به دردی بخوریم همین درده. بعدش دیگه به هیچ دردی نمی خوریم.
از اول قصد کشتن پانزده نفر را نداشتم. تعداد مورد نظرم، به همان پنج-شش نفر می رسید که آن شب حضور داشتند و معلوم بود در آن تبانی دست دارند. ولی هر کدام درست موقعی که سردی کلت را روی گرمی شقیقه هایشان حس می کردند، آدرس یک نفر بالاتر از خودشان را دادند که در این تبانی دست داشت.
و من تازه به نفر پانزدهم رسیده بودم که مرا دستگیر کردند.
انصافا برای دستگیر شدن خیلی زود بود. تازه داشتم راه و چاهها را می فهمیدم، تازه داشتم سرنخها را پیدا می کردم و تازه داشتم به اصل کاریها می رسیدم که بیخود و بی جهت مرا دستگیر کردند و بعد هم بی خودتر و بی جهت تر رفتند سراغ جواد و بقیۀ کسانی که آن شب به عروسی راهشان نداده بودند.
و من حالا این دم آخری دو تا خواهش دارم. درخواستهایی که هر محکوم به مرگی می تواند در لحظات آخر داشته باشد. یکی اینکه بقیه بچه ها را آزاد کنند و مطمئن باشند که نقشی در نقشۀ من نداشته اند.
دوم اینکه یکی-دو روز اجازه بدهند من از اینجا بروم بیرون، بقیه کارم را انجام بدهم و برگردم. بعدش هر چقدر خواستند مرا بکـُشند.
واقعا بی انصافی است اگر کسی را به خاطر یک کار ناتمام اعدام کنند.
شازده
من واقعا از حضور در این جمع صمیمی مطبوعاتی احساس غرور و تندرستی می کنم.
در شرایطی که بیرون از اینجا انقدر شلوغ و به هم ریخته است، در این محیط گرم و دوستانه، به انسان احساس امنیت ملی دست می دهد.
من تشکر می کنم، واقعا تشکر می کنم از اینکه مرا در جمع خودتان راه دادید و برای حضور در این جلسه با وسایل مختلف از من دعوت کردید.
قبل از پاسخ به این سؤال، امیدوارم که دوستان، این تعارفات را به حساب تواضع بیش از حد من بگذارند و در جریده های خودشان به واقع مرا یک انسان متواضع الاضلاع -آنچنان که هستم- معرفی کنند.
واقعیات را بنویسید.
و اما اولین سؤالی که به دست من رسیده این است که «از کجا شروع کردید؟»
سؤال بسیار خوبی است. همان چیزی است که گاهی به عنوان علل رموز موفقیت از آن تعبیر می شود.
من برای پاسخ به این سؤال باید قدری به عقب برگردم. هر چند فرم قرار گرفتن صندلی در اینجا خیلی اجازه نمی دهد، ولی من تلاش خودم را می کنم.
قریب چند سال پیش بود و بلکه بیشتر... بعله، من هنوز بچه بودم که در یک مجلس بسیار مهم، یکی از همولایتی ها از من پرسید: شما آقازاده آقای مقامی نیستی؟
و من بلند و با افتخار گفتم: چرا هستم.
پرسید: چند سالته؟
گفتم: اگه اجازه بدین می رم تو پونزده سال.
و در دلم احساس خوشبختی کردم از اینکه آنقدر مؤدب شده ام که با اجازه بزرگترها رشد می کنم. آن همولایتی محترم دستی از سر تحسین به پشتم زد و گفت:
- ماشاالله هزار ماشاالله چه بزرگ شدی.
در عین حال که خوشحال بودم از این همه بزرگی، گفتم: شرمنده ام.
با تعجب پرسید: چرا؟
گفتم: اگه یه وقت زیادی بزرگ شده باشم.
گفت: نه، اتفاقا، توی این دوره و زمونه، آدم هر چی بتونه بزرگتر باشه بهتره.
گفتم: چشم. سعی می کنم.
گفت: ولی به خودت خیلی فشار نیار.
و این شد که من شروع کردم بزرگ شدن. حالا بزرگ نشو، کی بزرگ بشو.
ممکن است باور نکنید ولی واقعا همین برخورد بود که مرا متحول کرد.
اول از همه درس و مشق را ول کردم. دیدم در این اوضاع و زمانه، کسی با درس و مشق بزرگ نمی شود.
البته همۀ ماجرا هم دست خودم نبود. تا حدود زیادی مدرسه جوابم کرد. دیدند آنچنان که باید و شاید درس و مشق و مدرسه و معلمین را تحویل نمی گیرم، به من گفتند که شما بیرون باشید بهتر است از اینکه داخل مدرسه باشید.
پدر گفت: گور پدرشان، خودم یک مدرسه برات می خرم.
و تازه آن زمان هنوز پدر به این درجات عالیه مملکتی نرسیده بود.
یک هفته نشد که پدر، یک مدرسه خصوصی به اسم خود من خرید و من دیدم که آدم وقتی می تواند مدیر باشد، چرا بیخودی محصل بشود. این بود که مدیریت مدرسه را به عهده گرفتم و یک قائم مقام هم برای انجام امور اجرایی معین کردم.
البته برای اینکه رابطه ام با درس و تحصیل قطع نشود، چند ساعتی هم تدریس گرفتم. بعدا دانشگاه کاملا آزاد و اینها هم تأسیس کردیم که حتما در جریان هستید. از شما چه پنهان اولین دکترا را هم به خودمان دادیم که دانشگاه اعتبار پیدا کند.
یکی از خاطرات شیرین آن دوره این است که بین ما و کلانتری محل، اختلافاتی پیش آمد که منجر به دستگیری غیرقانونی من شد.
همان روز پدرم تصمیم گرفت که یک کلانتری باز کند و کرد. چند باتوم در خانه داشتیم، آوردیم و چند دست لباس هم از خیابان سپه خریدیم و تن بر و بچه ها کردیم و دو روزه یک کلانتری بخش خصوصی راه انداختیم.
برای اینکه مشارکت مردمی را هم لحاظ کرده باشیم، اعلام کردیم که هر کس هر چقدر می تواند کمک کند و واقعا اهل محل و نزدیکان همه به قدر استطاعت خود مشارکت کردند و به سرعت همه وسایل کلانتری از میز و صندلی زنگ زده و سوت و کلاه و تخت و پیژامه و لباس راه راه و شیشه نوشابه و کاغذ و قلم و سیخ و سه پایه و پوتین و جاسیگاری و چشم بند و طناب و دار و تابوت و دستبند و تلفن خراب و تفنگ و فانوسقه و کیوسک جلوی در و کشیک خواب آلود و مستخدم تریاکی و غیره و غیره فراهم شد و در عوض مدت کوتاهی، کار آنچنان رونق گرفت که مجرم و متهم و شاکی و درآمدمان از کلانتری بخش دولتی هم بیشتر شد.
بعد از این موفقیت بود که بین راه ولایت خودمان و تهران هم چند پاسگاه زدیم که تردد و حمل و نقل اجناس خیلی با مشکل مواجه نشود.
و باز همین تجربیات موفق بود که منجر به تأسیس گمرکات بخش خصوصی در مداخل مختلف کشور شد که بسیار هم مفید بود.
مطمئنم که این خاطرات شیرینتر از آن است که شما را خسته کند ولی خب تعداد سؤالاتی که در این فاصله به دست من رسیده، زیاد است و من برای هر سؤالی واقعا نمی توانم آنقدر توضیح بدهم...
البته این طور که من در فاصلۀ خوردن آب، سؤالها را مرور کردم، یواش یواش دارم متوجه می شوم که اینجا بیشتر یک جلسه محاکمه است تا مصاحبه مطبوعاتی.
البته خیلی مهم نیست و من خونسردی خودم را کاملا حفظ می کنم. هر چند کم کم دارم می فهمم که همراهی نیروهای مسلح از دفتر کارم تا اینجا به خاطر اسکورت شخصی نبوده بلکه برای حضور حتمی من در این جلسه طراحی شده ولی به هر حال جای نگرانی نیست و ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم و ریشه مان در خاک استوار و فرسودۀ قدرت، محکمتر از این حرفهاست و من به راحتی می توانم از پاسخ دادن به این سؤالات، شانه خالی کنم... بله... هر چند ظاهرا دوستان مسلح اشاره می کنند که نمی توانم و در این باب، به اسلحه هایشان هم اشاره می کنند و من البته... واقعا... به هر حال... باید بر اساس یک ضرب المثل قدیمی عرض کنم که آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اگرچه فکر می کنم که اشتباهی رخ داده و... احتمالا تشابه اسمی یی... چیزی... چرا که... اصولا قرار نبوده که من هیچ وقت محاکمه بشوم. ما برای محاکمه هم افرادی را پیش بینی و تربیت کرده بودیم و اینطوری خیلی غیرمنتظره و غافلگیرکننده است ولی... من سعی می کنم این جلسه را یک مجلس دوستانه ببینم و برای ثبت در تاریخ و جغرافیا هم که شده به سؤالات شما پاسخ بدهم. به خصوص که در این فاصله دوستانم هم از حضورم در اینجا مطلع می شوند و این تکۀ خاکی را کاملا آسفالت می کنند.
در پاسخ به این سؤال که پرسیده اید «از کجا آورده اید؟» باید عرض کنم که ما از قبل داشتیم و از جایی نیاورده ایم.
من هر چه یادم می آید وضعمان خوب بوده است. پدران ما ملاک و باغدار بوده اند، حتی زمانی که ما در ولایت خودمان الاغ سوار می شدیم، باز بهترین الاغها را سوار می شدیم، من هیچ وقت به یاد ندارم که الاغ دست دوم سوار شده باشم.
علمای علم اقتصاد مستحضرند که ثروت، زاد و ولد می کند و این ثروت فعلی ما نوه و نتیجۀ همان ثروت اولیه است البته خب در خط تولید انبوه افتاده، این را منکر نیستم ولی مطمئنم که از دیوار کسی بالا نرفته ایم.
ضمنا به عزیزان مسلح عرض می کنم که من در مقابل لوله مستقیم اسلحه کمی حساسیت دارم، یعنی تمرکزم را از دست می دهم. بله... در صورت امکان یک تجدیدنظری در مسیر لوله ها بفرمایید. مضاف بر اینکه فلاش هم برای چشمهای من اصلا خوب نیست و بر روی آثار باستانی تأثیر مخرّب می گذارد.
پایان ص 67
R A H A
11-02-2011, 01:31 AM
68 - 77
در سوال بعدی ، انحصار کشت و صدور چای به عنوان یک جرم مطرح شده است . این دیگر واقعا مضحک و تاثر آور است .
ما جد اندر جد در کار چای بوده ایم و مادر ما اصولا با چای ما را بزرگ کرده و از بچگی به جای شیر به ما چای می داده .
اینکه ما زمین های لم یزرع را به زیر کشت و صنعت چای برده ایم ، واقعا خدمت به این مملکت نیست ؟ انصاف و وجدان سالم میگوید که هست ، حتی اگر نباشد .
در مورد همشیره سوال کرده اند و شرکتشان در امور خیریه ، توزیع مواد مخدر و اسب و اسکی و غیره .
من همین جا رسما اعلام می کنم که مسائل همشیره و به خصوص و غیره ایشان هیچ ربطی به من ندارد و من از عموم فعالیت های ایشان بی اطلاع و بلکه با اکثر آنها مخالف بوده ام .
من حتی با تولد ایشان مخالف بودم اما به هر حال ، فشار پدر و اطرافیان و مصالح عمومی جامعه سبب شد که ایشان ...بله ...خب فعالیت داشته باشد و ...واقعا چه اشکالی دارد که ایشان هم مثل بسیاری از کشورهای در حال توسعه فعالیت کند ، خودی نشان بدهد و زن را در عرصه اجتماع و سیاست و مواد مخدر و اسب و غیره به عرصه ظهور برساند .
آخر این چه بخلی است که شما به خرج میدهید ؟! اختیارش دست خودش است .
در شوال بعدی من متهم شده ام به اینکه زمینهای چند منطقه را ارزان خریده ام ، آن مناطق را توریستی و تجاری اعلام کرده ام و گران فروخته ام .
این هم شد اتهام ؟ اگر واقعا با همین یک کلمه اعلام کردن ، زمین گران میشود شما هم بروید بکنید . این کارها شوخی نیست ، نبوغ ذاتی میخواهد . هر کسی که از راه رسید ، نمیتواند اسم روی منطقه بگذارد ، بگذارد هم صدا نمیکنند .
ضمنا از طرح سوالات و اتهامات مشابه ، حتی الامکان پرهیز کنید . همین اتهام در سوال بعدی برای جرایر مطرح شده . که پاسخ مستوفی در سوال قبلی داده شد .
ضمنا به این نگاه های خشمگین و کینه توز حضار هم بعد از جلسه پاسخ مقتضی خواهم داد ، نگران باشید .
نوشته اند ؛ انحصار نمایندگی شرکت های خارجی ....که واضحا اتهام نا بجایی است ، چرا که هنوز چند شرکت مانده که نمایندگی آنها در اختیار ما قرار نگرفته و لفظ انحصار در این شرایط واقعا برازنده نیست .
نوشته اند ؛ خرید یک خیابان در آلمان و ویلاهای جنوب فرانسه که کذب آن اظهر من الخورشید است ،نه آلمان خیابانهایش را میفروشد و نه ما نیازی به خرید آن داریم .
ما فقط ساختمان های آن خیابان را خریده ایم و خود خیابان در اختیار همه است و عبور و مرور در آن جریان دارد .
در مورد فرانسه هم معلوم است که ما همه ویلاهای جنوبش را نخریده ایم ، مگر ما چقدر پول داریم ؟!
خرید اسلحه و رشوه و پور سانت هم دروغ محض است ، من تا بحال حتی یک تیر هم در نکرده ام و اصولا از تفنگ میترسم چه رسد به اینکه اسلحه خریده باشم . من حتی کشتن کسانی ه قتلشان را لازم میدانم ، به دیگران واگذار میکنم ، چطور ممکن است وارد بازار اسلحه شده باشم ؟!
فروش نفت و ذخایر زیرزمینی و دریایی و غیره هم به همچنین .
پرسیده اند که موقعیت من در نظام چه بوده است ؟
اولا آنچنان با زبان ماضی سوال میکنید ، انگار همه چیز تمام شده است . در حالیکه هیچ هم این خبر ها نیست . چشم و گوش ما از این سر و صداها و تیر و ترقه ها پر است ، شما هم خیلی جدی نگیرید .
ثانیا در اول جلسه من موقعیت خودم را توضیح دادم ، شما هم اگر حواستان جمع بود ، میفهمیدید گفته ام که من که آقازاده آقای مقامی هستم و اصلا لزومی ندارد که مسولیت دیگری در نظام داشته باشم ، همین مسولیت آنقدر وقت مرا می گیرد که واقعا فرصت کار دوم ندارم ، البته به عنوان اضافه کاری داماد آقای دکتر فرهنگی هم هستم ولی اغلب وقتم را صرف همان کار اول میکنم .
نوشته اند ؛ نمایندگی 75 کمپانی ماشین سواری ...آقا انصاف هم خوب چیزی است . این دیگر دروغ محض است .
من اگر همه اتهامات را هم قبول کنم این یکی را زیر بار نمیروم
شما که اعداد و ارقام را نمیشناسید چطور به خودتان اجازه حرف زدن می دهید .
من فقط نمایندگی 57 کمپانی را گرفته ام . همین .
من مطمئنم که همه شما که اینجا نشسته اید ، عدد 75 را بیشتر باور دارید تا 57 را ، ولی من با ضرس قاطع به شما میگویم که اینطور نیست . اگر باور نمیکنید ....خوب حق دارید .
نوشته اند ؛ بزرگترین جرم شما سو استفاده از مقام و قدرت است .
لا اله الا الله ؛ هر چه من سعی می کنم حرف نزنم ، نمی گذارید .
بابا ! مقام را ما درست می کنیم ، قدرت را ما می بخشیم ، ما حتی برای سر کار گذاشتن یک آدم ، وزارتخانه درست می کنیم ، بنیاد تاسیس می کنیم ، تشکیلات راه می اندازیم ، چطور ممکن است که از این مقام و قدرتی که خودمان مبتکرش هستیم ، سو استفاده کنیم ؟!
یک حرفی بزنید که لااقل محکمه پسند باشد . من که در این محکمه ، واقعا هیچ کدام از حرفهای شما را نپسندیدم .
خب ، سر و صدای تیر اندازی بیرون و صدای روح افزای هلی کپتر نشان میدهد که دوستان من سر رسیده اند و حالا دیگر میتوان به این جلسه مسخره خاتمه داد ولی من پدری از تک تک شما در بیاورم که تا عمر دارید فراموش نکنید که البته بعید میدانم بعد از این جلسه خیلی عمر داشته باشید ، مگر اینکه معجزه ای اتفاق بیفتد ، که در این دوره و زمانه محال به نظر می رسد .
حالا برای اینکه هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشته باشم ، به آخرین سوالی که در این لحظه به دستم رسیده هم پاسخ میدهم تا هیچ کدام از شما عزیزان پا برهنه بی همه چیز ، ناکام از دنیا نروید .
بله ، این سوال آخر ،بر خلاف سوالهای قبلی ، کاملا سر بسته است و به مهر محرمانه هم مزین شده ولی من با شما که آ[رین دقایق عمرتان را میگذرانید ، هیچ چیز پوشیده و محرمانه ای ندارم ، این است که در حضور خود مشا آن را باز می کنم .
بله ....سوال این است که :
چه نوع مرگی را ...چه نوع ...مرگی را ...تر...جیح ...میدهید ؟ جوخه اعدام ؟...طناب دار ؟ ... همه آماده است تا ...
نه...من از این شوخی های بی مزه اصلا ...ببینید ، والله ، بالله ، من هیچ کاره ام ، کار دست کسان دیگر است ، من خودم هم مخالف بوده ام ، اجازه بدین . کشیدن گلنگدن در این شرایط ، نظم جلسه را ...راستش من زنده بودن را ترجیح میدهم ...ولی اگر چاره ای نباشد...به دلیل سابقه ناراحتی قلبی ...سکته را ...
قابیل 1996
ساختمانی که ما در بالاترین طبقه آن قدم میزدیم ، بلندترین ساختمان شهر بود . آق داداش گفت : ما تصمیم گرفته ایم - و مقصودش از ما ، خودش بود - بلندترین ساختمان شهر را بدهیم به کوچکترین فرزند خانواده . هم محلی است برای کار و استراحت و هم در آمدی برای گذران زندگی .
من در حالیکه چشم انداز زیبای شهر را از بالای ساختمان مرور میکردم ، گفتم :
ترجیح می دهم روی پای خودم بایستم .
و این شد که او با خونسردی مرا از زمین بلند کرد ، چنگ در مچ پایم انداخت و مرا معلق ازآن ارتفاع ؛ یعنی بلندترین ساختمان شهر آویزان کرد .
هر چه من لاغر و کوچک و نحیف بودم ، او تنومند و بلند بالا بود . بچه ای بودم انگار در دستهای تنومند مردی بزرگ که در فضای میان زمین و آسمان تاب می خوردم .
آق داداش می دانست که من از بچگی چشمهایم در ارتفاع سیاهی میرود و حالم در بلندی به هم می خورد . شاید به همین دلیل این موقعیت را انتخاب کرده بود . دل و روده ام داشت از دهانم بیرون می آمد و چشمهایم سیاهی می رفت اما سعی میکردم که تقلا نکنم . بعد از دقایقی که من داشتم به وارونگی همه چیز عادت می کردم ، مرا قدری بالا کشید آنچنان که کمرم بر روی لبه بام قرار گرفت و پاشنه پاهایم به کف بام رسید .
هنوز نیم تنه ام میان زمین و آسمان معلق بود و آنچه مرا در آن میان نگه می داشت ، چنگی بود که به جلوی پیراهن من زده بود .
گفت : اگر برادری ناسازگاری کرد ، چه کارش باید کرد ؟
با صدایی که به زحمت از ته گلویم در می آمد ، گفتم : لابد باید کشتش . همیشه رسم بر این بوده . از زمان ...
گفت : قصه هابیل و قابیل را بلدم . لازم نیست دوره کنی .
گفتم : من آماده ام .
مرا قدری بالاتر کشید و بر لبه بام نشاند . کور خوانده ای . ما حداقل به اندازه آن دوره ها عقب افتاده نیستیم .
گفتم : مرا خود کشی می کنید ؟
گفت : این شیوه ها را هم کهنه کرده ایم .
نفسم تقریبا داشت جا می آمد . گفتم : خیلی استاد شده اید . اینطور نبودید که هستید .
گفت : شرایط فرق کرده .
راست می گفت : بعد از مرگ پدربزگ ،همه چیز تغییر کرد . هم شرایط و هم آدمها ؛ و آق داداش بیشتر از همه .
پدر بزرگ لازم نبود کاری بکند یا حرفی بزند . جذبه نگاهش همه را سر جای خودشان می نشاند . هر چقدر پدر بزرگ جذبه و جلال داشت ، پدر لطافت و جمال داشت و زمانه ، زمانه ای نبود که بی تشر ، کسی سر جای خودش بنشیند .
دعوای ما اما از همان زمان پدر بزرگ آغازشد .
من گفتم : نکن آق داداش ! نفروش ! این نسخه های خطی را نفروش و ما هر چه داریم از همین نسخه های خطی داریم . گذشته از این ، پدربزرگ دق می کند اگر بفهمد که تو هستیِ ایل و تبارمان را اینطوری به حراج گذاشته ای .
از همانجا آق داداش کینه مرا به دل گرفت . و بعد ها هر کس راجع به نسخه های خطی حرفی زد ، گمان می کرد که من گفته ام و کینه اش را نسبت به من تقویت می کرد .
گفت : تو بچه خوبی هستی ، تنها اشکالت این است که خیلی حرف می زنی .
گفتم : من که سکوت محضم ، در تمام شبانه روز چهار کلام هم حرف نمی زنم .
گفت : خودت را به خریت نزن ، مقصودم همین چیز هایی است که می نویسی .
گفتم : خوب عیب هایش را بگویید تا اصلاحش کنم .
گفت : تند می روی ؛ زیادی تند می روی .
گفتم : دست فرمانم البته بد نیست . مواظبم که ...
حرفم را برید : مواظبت تو ملاک نیست ، کسی که تند برود خواه نا خواه ما با او تصادف می کنیم و همیشه آن کسی که در این تصادف له می شود ، طرف مقابل است .
راست می گفت ، بودند برادر زاده ها و خواهر زاده هایی در خانواده که ر پی یک تصادف سر از بیمارستان ، یا تیمارستان یا قبرستان در آورده بودند و بعد که تحقیق می کردی ، می دیدی که تند رفته اند .
گفتم : بچه های فامیل اغلب افتاده اند به فساد یا اعتیاد . همه دارند ناکار می شوند . خونسرد جواب داد : بهتر از این است که در هر کاری دخالت کنند .
گفتم : پس این خبر که خود شما هلشان می دهید به آن طرفها درست است ؟
گفت : هر کس با ما نسازد ، ما کارش را می سازیم ، شغل ما ساخت و ساز است .
آق داداش کار بساز و بفروشی می کرد ، خانه های کلنگ را به ثمن بخس می خرید ، آپارتمانهای یک بار مصرف می ساخت و به مردم می فروخت .
پدر همیشه فریاد می زد : اینکارها عاقبت ندارد .
و فریادش در میان بیل و کلنگ و تیشه گم میشد .
مرا بر روی بام نشاند ، پیراهنم را رها کرد ، غضبناک به من خیره شد و گفت : بلند شو بایست ، میخواهم دو کلام حرف جدی با هم بزنیم .
ناگهان ترس و دلهره عجیبی در دلم نشست .
دست خودمان نبود ، ما همه از آق داداش می ترسیدیم . بعضی بیشتر، بعضی کمتر . نه فقط به این دلیل که قدرت داشت یا تمام امکانات خانواده در اختیارش بود ، خیلی های دیگر بودند که بیشتر از او قدرت داشتند ولی ما از آنها نمی ترسیدیم ، از آق داداش می ترسیدیم به خاطر اینکه می دانستیم دست به هر کاری ممکن است بزند . می دانستیم که هیچ چیز ، مانع هیچ کار او نمی شود .
خودش هم از ایجاد این حس و دامن زدن به آن بدش نمی آمد . با همین ایجاد رعب و وحشت بود که برادرهای دیگر را زیر سلطه گرفته بود و نان خور خودش کرده بود .
تنها من مانده بودم که نانم دست او نبود ، شعری می گفتم ، قصه ای می نوشتم ، نقاشی ای می کشیدم و با حداقل ممکن گذران زندگی می کردم و دلخوش بودم که سر پای خودم ایستاده ام و حرف خودم را می زنم .
ایستادم ، به زحمت بلند شدم و ایستادم . نگاهم را از نگاه او دزدیدم و سرم را پایین انداختم .
گفت : تو چی داری از مال دنیا که این همه کله شقی می کنی ؟
گفتم : هیچ ، شاید فقط یک جو آبرو .
گفت : از این پس روی آن زیاد حساب نکن ، یک روز صبح که بلند شدی می بینی آن را هم نداری .
گفتم : من که کاری نکرده ام .
پوز خند زد و یک عالمه هوا همراه با صدا از دماغ و دهانش بیرون ریخت و باخونسردی ساختگی گفت :
هنر ما این است که برای کارهای نکرده اعتراف می گیریم .
و من ستون فقراتم تیر کشید . عرق سردی بر پیشانی ام نشست ، پاهایم سست شد و نشستم روی زمین .
صبح روز بعد وقتی اعترافاتم را درباره خودم خواندم ، تصمیم گرفتم خود را به نزدیکترین مرجع قانونی معرفی کنم ، خجالت می کشیدم از این که با خودم رفاقت دارم .
R A H A
11-02-2011, 01:33 AM
از صفحه ی 79 تا آخر 89
طوقی از تاول
دکتر ، وسایلش را درون کیفش گذاشت ، شمد سفید را تا سر و صورت « ادهم » بالا کشید ، رو کرد به « حرمت » و گفت : « سکته ی مغزی . انگار سالهاست که مرده . »
حرمت دنبال دستمال می گشت تا اشک هایش را پاک کند . با بینی اش بیشتر گریه می کرد تا با چشم هایش .
- دکتر ! دیشب وقتی از بیرون آمد ، خیلی خوب بود . شامش را که خورد ، لیوان چایش را برداشت و آمد اتاق خودش ؛ یعنی اینجا و خوابید لابد . صبح رویا را فرستادم که بیدارش کند برای شیر خریدن ، هر چه صدا کرده بود ، بیدار نشده بود ، من هم هرچه از بیرون صدا زدم ، جواب نیامد . وقتی آدمرم ، دیدم که ...
و با صدای بلند گریه کرد ، دکتر دسته ی کاغذی را از کیفش درآورد :
- چند سالش بود ؟
حرمت همچنان گریه می کرد :
- سی و دو سال .
- با هم قهر بودید ؟
- چطور مگر ؟
- با این همه جدایی ؟!
حرمت دیگر گریه نمی کرد :
- با مسالمت زندگی می کردیم . اعصاب برای معارفه نداشت .
- عجب !
دکتر بر روی کاغذ چیزی نوشت و بلند شد که برود .
- دکتر ! علت سکته را نگفتید .
دکتر کاغذ را به سمت حرمت دراز کرد :
- این هم گواهی فوت . مُهر کم دارد که می آورم .
به طرف در راه افتاد ، حرمت دست کرد در کیف تا پول دربیاورد :
- دکتر ! چقدر ...
- لازم نیست .
- چرا دکتر ؟!
- لازم نیست و میروم مُهرم را بیاورم . بدون مُهر قبول نمی کنند .
و از در بیرون رفت .
حرمت رفت سراغ کمد تا لباس های مشکی اش را بردارد . پیراهن حریر مشکی و بنفش بیشتر از بقیه ی لباس ها به او می آمد . اما نه ، آن را سرجایش گذاشت تا یک پیراهن مشکی ساده پیدا کند . صدای زنگ در او را از جا پراند : « باید مادر ادهم باشد ، لعیا . »
تا برسد جلوی در ، بغض هم رسیده بود تا بیخ گلو و وقتی در را باز کرد ، بغض هم باز شد و با شیون بیرون ریخت . خود را انداخت در بغل لعیا و زار زد :« دیدی مادر ! دیدی چه خاکی بر سرم شد ؟ هی گفتم این قدر سیگار نکش مرد ، کُپ می کنی آخر ، گوش نکرد که نکرد . »
لعیا با چشم هایی خشک و دهانی خشکتر به او خیره شد ؛ مات ، آن قدر که حرمت فکر کرد هم الان سکته می کند .
- بر خودتان مسلط شوید مادر ! سعی کنید گریه کنید ، مثل من .
لعیا پرسید :« کجاست ؟»
و حرمت با دست به اتاق بالا اشاره کرد :
- اتاق خودش .
و گریه را ادامه داد :
- چقدر اتاق خودش را دوست داشت ! شبها هم دل نمی کند .
لعیا به سمت اتاق بالا راه افتاد و حرمت باز رفت سراغ کمد تا لباس های الوانش را درآورد و سیاهپوش شود . باز زنگ در. « نازآفرین باید باشد . » پیش از همه به او زنگ زده بود « چرا این قدر دیر ؟ دوست باید در همین وقت های مصیبت به داد آدم برسد . »
از همان بیرون در گریه می کرد . مشکی پوشیده بود و چادر توری مشکی روی سر داشت .
- چرا این قدر دیر ؟!
- داشتم جلوی موهایم را ...
و روسری اش را عقب زد :
- این رنگ بیشتر به مشکی می آید .
- کاش من هم ... حالا بیا تو . چرا ایستاده ای دم در ؟ مادر ادهم بالاست . هم الان رسید .
- رویا کجاست ؟
- فرستادمش مدرسه . گفتم روحیه اش لطمه نخورد میان گریه و شیون . نگذاشتم بفهمد که تمام شده .
- بالاخره چی ؟
- تا برگردد ... حالا تو برو بالا ، بقیه را خبر کردی ؟
- هر چه شماره داشتم زنگ زدم . نه خودم ، دادم « پرویز » گرفت . از شدت غصه . دستم هم رنگی بود ، الان همه پیدایشان می شود .
پیش از آنکه همه پیدایشان شود ، باید لباس هایش را عوض کند . صبحانه هم هنوز نخورده ، سماور را هم باید زیاد کند . « مهمان ها هم چای می خواهند لابد ، یا قهوه . »
سماور را زیاد کرد و بعد دوباره رفت طرف در ، به استقبال از مهمان بعدی . « در را بگذارم باز باشد . »
- سلام « عمه بتی » دیدی رویام یتیم شد ؟ چراخ خانه ام ...
و زد زیر گریه .
« بتول » از همان بیرون در ، حرفش را شروع کرد :« من که می گویم چشم زخم است عمه جان ! همیشه هم گفته ام . از همان ده سال پیش . شوهر خوشگل کرده ای ؛ با فهم ، با کمالات . نه فکر کنی از برادرزاده ام تعریف می کنم ؛ حرف همه است . خوب ، از روز روشنتر است که چشم می خورد و می افتد می میرد . چقدر گفتم حرز بگیر.»
فکر کرد بگوید :« گرفتم که ... » اما نگفت . گفت :« بفرمایید تو حالا . »
***
فالگیر گفت :« شویت جوان و زیبا و پر شر و شور است . »
- می دانم .
- اما تو سردی .
- این را هم می دانم .
- او با محبت افسار می خورد .
- می فهمم .
- و تو نمی کنی .
- بلد نیستم .
- و دیگران ممکن است ...
- برای همین آمده ام .
- که چه کنم ؟ تو را ؟ یا او را ؟
- او را .
- ببندم ؟
- راه دیگران را بر او و راه او را بر دیگران .
فالگیر چشم هایش را به زمین دوخته بود :
- خودت را اگر درست کنی ، بهتر از خراب کردن دیگران است .
- نمی شود . یک سال تلاش کرده ام .
- جوان پاک و مومنی است . دلم برنمی دارد ...
- هر چقدر بشود ...
- پولش را نمی گویم .
- چاره ای ندارم . اگر کاری دائمی بکنید . هرماه می آیم و ماهانه می دهم .
- این نخ ، هشتاد و شش هزار و چهارصد گره دارد . برای هر ثانیه یکی در شبانه روز . بدوز به لباسش از توی جیب که پیدا نباشد .
***
- چرا نمی فرمایید تو ؟
- بمیرم برایت ، بهت زده شده ای عمه ! همین جور زل زده ای به من ! سعی کن گریه کنی .
- سعی می کنم . بفرمایید بالا . مادر ادهم بالاست ؛ با نازآفرین ، دوستم .
تا عمه از پله ها بالا برود ، دوید توی اتاق که لااقل روسری مشکی اش را بر سر بیندازد و جلوی آینه ایستاد . احساس کرد روسری مشکی اصلا با پیراهن زرد و نارنجی قشنگ نیست . نازآفرین را در آینه ی قدی پیش رو دید . برگشت . چشمهایش سرخ سرخ بود از گریه .
- چکار می کنی حرمت ؟ لااقل یک تک پا بیا بالا . اینها دارند خودشان را می کشند . چایی ، قنداقی ، چیزی .
صدای زنگ .
- باز یادم رفت در را باز بگذارم ، نازی جان ! تا تو ترتیب چای را بدهی من آمده ام .
- من که ... خودت باید بیایی .
- برس به مهمانها نازی جان ! من که به خود نیستم .
تا دم در دوید . در را که باز کرد ، درجا خشکش زد . فالگیر بود . آشفته و پریشان . موهای سفیدش از دو طرف چارقد بیرون زده بود و چشم هایش سرخ بود ، از گریه یا از خواب پریدگی ؟! همیشه او را خونسرد و متکی به نفس یافته بود .
- دائمی نمی شود دخترم ، هرماه باید تجدید کنی .
- می کنم ، هر کار بگویید می کنم .
- قدری هم چربی پوزه ی گرگ می دهم . باید بمالی به لباسش ؛ لباسی که بیرون می پوشد .
وحشت کرد :
- این دیگر برای چی ؟
- که دوستان مردش هم از او دوری کنند ؛ تنهایش بگذارند ، به او نارو بزنند . آن وقت فقط مال تو می شود .
***
ترجیح داد که به او تعارف نکند برای داخل شدن ، با حضور عمه و لعیا و دیگران که بعدا می آمدند ، مستأصل به زبانش آمد :« ببخشید ، این ماه حسابی تأخیر شد . »
اضطراب موج می زد در چشم های پیرزن و اضطرار ...
- برای این نیامده ام .
- پس ... ؟
- شویت کجاست ؟
- چطور مگر ؟ اتفاقی ...
- دیشب آمده بود به خوابم . مرا هزار بار کشت و زنده کرد .
- چه شکلی ؟
- چه شکلی ؟ تماما قلب بود یک قلب بزرگ با چشم و گوش و دست و پا .
- نه ، چه شکلی آمده بود ؟
می گفت :« مگر من چه کرده بودم با تو ؟»
- با من ؟ هیچ .
- با دیگران چه کرده بودم ؟
- هیچ .
- چرا با من چنین کردی ؟
- من شغلم ...
- شغل تو جلادی روح است ؟ جز این بود که من محبت کردن را دوست داشتم و محبت دیدن را ؟ جز این بود که من با عشق ورزیدن زنده بودم ؟ کجای این گناه بود ؟
- گناه ؟
- پس چرا اینها را از من گرفتی ؟
- زنت ...
- او جهنمی است . تو چرا بر هیمه های خودت افزودی ؟ در مقابل چندرغاز این همه آتش برای خودت خریدی .
و نشانم داد ، دره ای از آتش گداخته بود . هیزمش آدمها و سنگها که می سوختند . همه بودند ؛ همه ی آنها که برایشان کاری کرده بودم . تو هم آنجا بودی ؛ از تمام اجزاء بدنت آتش زبانه می کشید .
احساس کرد از تمام اجزاء بدنش آتش زبانه می کشد . پاهایش سست شد . ستون در را تکیه گاه کرد . هیچ چیز برای گفتن به ذهنش نرسید .
- حالا ... ؟
- حالا آمده ام آن طلسم های لعنتی را پس بگیرم ؛ از همه .
فکر کرد بالاخره باید حرفی بزند .
- تو هم چقدر به خواب بها می دهی ؟! خواب ما زنها ...
پیرزن آشفته تر شد :
- بگذار بیایم تو .
حرمت را کنار زد و در ر ا پشت سرش بست . زنبیلش را بر زمین گذاشت ، چارقدش را باز کرد و گردنش را نشان حرمت داد :
- ببین ! این دیگر خواب نیست ، در آن جهنم مرا با حلقه ی گداخته حلق آویز کرده بودند ؛ طوق لعنت .
دور تا دور گردن طوقی از تاول بود ؛ سرخ ، کبود ، سیاه ، چرکین ، تازه گداخته .
چشمهایش سیاهی رفت . خون در رگهایش از حرکت ایستاد . صیحه ای کشید ، زانوهایش تا شد و با صورت به زمین افتاد .
دکتر سرش را بلند کرد و نگاه وحشتزده اش را بر لعیا و عمه و نازآفرین گرداند :
- بی سابقه است . هیچ اثری از حیات نیست ، اما بدن مثل کوره می سوزد .
زیر دوش دیدم !
یادداشت سیروس
دوست قدیمی ام ، جناب آقای ...
تعجب نکن از اینکه بعد از سالیان دراز ، برایت نامه می نویسم . من در این مدت با تو بی ارتباط نبوده ام و از طریق نوشته هایت ، تو را دنبال می کرده ام . آنچه باعث شد آدرست را از پشت یکی از کتابهایت پیدا کنم و برایت نامه بنویسم ، زلزله ای است که اخیرا برای من رخ داده و زندگیم را زیر و رو کرده است . فکر کردم اگر تو بتوانی با یک قلم خوبی ، این ماجرا را شرح دهی ، حتما پندها و عبرت های مفیدی نصیب آنها می شود و همه را سر جای خودشان می نشاند .
من اصل ماجرا را با زبان قاصر خودم نوشته ام و به پیوست برایت ارسال می کنم . امیدوارم تو بتوانی با یک پرداخت داستانی خوب ، تأثیر پیام این ماجرا را بیشتر کنی .
تا یادم نرفته ، برایت بگویم که من همیشه به این بیت حافظ :« مصلحت دید من آن است که یارران همه کار / بگذارند و سر طره ی یاری گیرند . » با دید تمسخر نگاه می کردم و فکر می کردم اگر نقاشی ، بخواهد این بیت را تصویر کند ، حتما مجموعه ای از آدمهای بیکار را نقاشی می کند که هر کدام ، سر موی یک ضعیفه را گرفته اند و دارند می کشند .
ولی اکنون که خودم در کوره ی امتحان و بلا افتاده ام ، می فهمم که مقصود حافظ این است که هرکسی به یک زن بسنده کند و دنبال کارهای دیگر نرود ... و به عینه می بینم که چقدر حوادث روزگار می تواند شناخت و دریافت های عرفانی انسان را زیاد کند .
- به هر حال ، یادداشتها را بخوان و اگر سوال و مشکلی داشتی ، به آدرس اداره برایم نامه بنویس .
ضمنا شماره تلفنی را هم یادداشت می کنم که تو می توانی به وسیله ی آن ، روزهای زوج ، ساعت 4 تا 6 ، با من تماس بگیری . این زمان ، ساعتهایی است که خانمم برای بدن سازی به باشگاه می رود . خواهش می کنم غیر از این ساعت تلفن نزن .
یادداشت من ( توضیحی )
دوستی من و سیروس ، برمی گردد به حدود پانزده بیست سال قبل ، یعنی ، سالهای اول تا آخر دبیرستان . ما هر دو در یک کلاس و پشت یک نیمکت می نشستیم . اگر چه رشته مان ریاضی بود ، ولی هر دو علاقه ی زیادی به ادبیات داشتیم و زنگ ادبیات ، برایمان لطف خاصی داشت . هر چند که او گاهی وقتها با اظهارنظرهای بی قواره اش ، اعصاب معلم خوبمان را خط خطی می کرد .
این تفسیر بیت حافظ را که در یادداشتش دیدم ، بلافاصله یاد یکی از زنگ های ادبیات افتادم .
معلم داشت با شور و احساس غریبی ، یک غزل سعدی در کتاب فارسی را معنا می کرد و رسید به این بیت :
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود ؟ / سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست . »
و شرح می داد که سر و جان در مقابل معشوق ، بی مقدار و ناقابل است و شاعر در اینجا ...
که سیروس خودمان بلند شد ، اجازه گرفت و گفت :
« من فکر می کنم معنای شعر ، این طور باشد ( همیشه هم نظریاتش را محکم و حق به جانب بیان می کرد ) شاعر در اینجا به معشوق می گوید ؛ حرف از سر و جان نزن . دور اینها را خط بکش . چرا که اینها را دارای ارزش و مقدار و قابلیت هستند ، غیر از اینها ، چه چیزی را در پای تو بریزم ... به همین دلیل باید بعد از گفت ، نقطه باشد ... »
او همچنان راحت و حق به جانب ، داشت داد سخن می داد که معلم فریاد کشید :
« بنشین آقا ! چرا این قدر پرت و پلا می گویی ؟ نه ، بلند شو ، بلند شو ، اصلا برو بیرون ، کدام عاشقی به معشوقش ... نه آقا ، جلسه بعد هم نیا سر کلاس ، برو بیرون ... »
من تا حدود زیادی مظلوم و منزوی بودم و او تیز و پر شر و شور . و این تضاد به قدری زیاد بود که همه تعجب می کردند از اینکه من و او اینطور با هم جور شده ایم . شهرتش به این بود که افراد را حساب شده و با طرح و نقشه ، دست می انداخت و سرکار می گذاشت ؛ به نحوی که اغلب ، تا مدتها متوجه نمی شدند که بازی خورده اند .
البته من همیشه این نگرانی را داشتم که ممکن است یک وقتی از او رودست بخورم ، چرا که می دیدم او در کلک زدن و حقه سوار کردن ، واقعا دوست و دشمن نمی شناسد .
R A H A
11-02-2011, 01:33 AM
90-100
بعد از دیپلم، من پناه بردم به ادبیات و او رفت به سراغ حسابداری. من تقریباً از او بی خبر بودم تا همین یادداشت اخیر. با دیدن یادداشت، بلافاصله شخصیت و ماجراهای او برایم تداعی شد و فکر کردم نکند بعد از این همه سال، می خواهد برگ تازه ای بزند یا ... ولی نوشته هایش را که خواندم و سوز و گدازی که در آنها دیدم، احساس کردم که دلم می خواهد چیزهای بیشتری از او بدانم. وقتی جلوتر رفتم و وقایع را دقیقتر پیگیری کردم، حسابی، برایش متأثر و متأسف شدم.
در یادداشتش اشاره کرده بود که نواری هم در همین مورد موجود است که اگر بخواهم، برایم می فرستد. من برای اینکه ماجرا کاملاً مستند باشد، از ارتباط تلفنی پرهیز کردم و نامه ای به این مضمون برایش فرستادم.
یادداشت من(به سیروس)
سلام بر دیر آشنای صمیمی
دریافت نامه ای از تو، بعد از سالها بی خبری، اسباب شگفتی و مسرت و در عین حال غصه، و اندوه شد. اصلاً دوست نداشتم بعد از سالها، عهد تو را با خبری نامیمون تجدید کنم. به هر حال، اتفاقی است که افتاده و صبر، بهترین تسکین مصیبت است. من برای انعکاس این ماجرای عبرت آموز به مردم، تمام تلاش خودم را خواهم کرد. تو هم حتماً و حتماً آن نواری را که اشاره کرده ای، برایم بفرست. هر چه دست من به لحاظ اطلاعات پُرتر باشد. بهتر می توام داستان را تنظیم کنم. اگر حرف نگفته ای هم باقی است، حتماً برایم بنویس. به امیدار دیدار.
یادداشت سیروس
سلام. نوار را به ضمیمه برایت می فرستم. هر چند که نسخۀ اصل، پیش خود من است، ولی سعی کن که از آن حراست کنی. چرا که به هر حال، جزو اسرار خانوادگی است و اگر دست کسی بیفتد ... نه، خدا آن روز را نیاورد. علت وجودی چنین نواری، شیطنت و خباثت زنم، منیژه است. او برای ثبت و ضبط التماسهای من، ضبط را روشن کرده و بعد موقع رفتن هم یادش رفته که آن را خاموش کند. اگر در نوار و نوشته هایم به سؤال و ابهامی برخوردی، برایم بنویس تا روشَنَت کنم. (هر چند که خودم مثل شمع در حال احتضار دارم آخرین پت پت هایم را می کنم) خدانگهدار.
یادداشت من(توضیحی)
وقتی من نوار را بطور کامل شنیدم، به این نتیجه رسیدم که اغلب یادداشتهای دیگر، غیرضروری و تکراری است و اگر نوار به طور دقیق پیاده شود و در اختیار خواننده قرار بگیرد، خواننده از یادداشتهای اضافی بی نیاز می شود و می تواند تمام ماجرا را دریابد، الا موارد جزئی که من ناگزیرم جملاتی از نوشته های سیروس را به عنوان توضیح ضروری در لابه لا و انتهای کار بیاورم. به عبارتی، یادداشتهای سیروس را به بعضی از جاهای مبهم نوار، الصاق کنم. ضمناً یکی دو یادداشت هم پس از شنیدن نوار بین من و سیروس رد و بدل شده که خواهید دید. از آنجا که صدا از پشت در حمام ضبط شده، طبعاً در بعضی از قسمتها، نوار نامفهوم است که با نقطه چین مشخص کرده ام.
نکتۀ آخر: تصرف و دخالت من در این حد است که جملات و عبارات شکسته و محاوره ای را به حالت کتابی تبدیل کرده ام. همین.
نوار پیاده شده:
صدای شیر آب.
صدای چرخش کلید.
صدای سیروس : در باز است منیژه. ولی زحمت نکش من خودم پشتم را کیسه کشیدم.
صدای منیژه : صبر کن، هنوز کیسۀ من به تنت نخورده.
صدای سیروس : این چه طرز حرف زدن است. منیژه جان!
صدای منیژه : گفتی امشب عروسی چه کسی دعوت داری؟
صدای سیروس : (با خونسردی) گفتم که، همان دوست نویسنده ام.
صدای منیژه : فکر نمی کنی ممکن است اشتباهاً اسم تو را بع عنوان داماد، روی کارت نوشته باشند؟
صدای سیروس : (وحشتزده، توقف صدای شیر آب) چی ؟ کارت؟ تو به چه اجازه ای سر جیب من رفته ای( صدای هجوم به سمت در و چَرخِش مکرر دستگیره) چرا در را قفل کرده ای؟ باز کن! گفتم در را باز کن. (احتمالاً صدای پریدن ترکشهای کفِ صابون به در و دیوار)
صدای منیژه : ساده گیر آورده ای؟ نه؟ صبر کن، یک پدری از تو در بیاورم!
صدای سیروس : (آمیزه ای از لحن خشم و کینه همراه با مهربانی) باز کن منیژه جان. باز کن تا برایت توضیح بدهم. یک اشتباه ساده ...
صدای منیژه : (خشمگین) برو برای عمه ات توضیح بده پست فطرت! یک اشتباهی نشانت بدهم ...
صدای سیروس : (با همان لحن سابق، قدری کشیده تر، با رگه ای از التماس) منیژه جان! قربانت بروم. تو در را باز کن. اصلاً ماجرا این طوری نیست که تو فکر می کنی...
صدای منیژه : عجب ساده بودم من! می گفتم کجا می روی؟ می روم برای خرید عروسیِ دوستم. کجا می روی؟ می روم برای عروسی دوستم، کارت چاپ کنیم. برای عروسی دوستم، کیک سفارش بدهیم. برای عروسی دوستم، سالن بگیریم ... حالا هم لابد برای عروسی دوستت می خواهی داماد بشوی ... آرزویش را به گور می بری ... باش تا برگردم. آبرو برایت نمی گذارم.
صدای سیروس : (با التماس) کجا منیژه جان صبر کن ... من ... این طوری ... لباس تنم نیست ... نمی توانم خوب توضیح بدهم ... شرایطم یک جوری است که ... توضیحم بند آمده ... در را باز کن منیژه جان ... من یک جواب محکمه پسند دارم. ولی تا باز نکنی که ...
صدای منیژه : (از دورتر) باز می کنم، وقتی برگشتم باز می کنیم.
صدای سیروس : کجا منیژه جان؟ نه، آبروریزی نکن!(با فریاد) منیژه! آی، باز کن ... در را(صدای بسته شدن در آپارتمان)
کاش این لعنتی، یک پنجره اساسی می داشت. (احتمالاً صدای برخورد سر با دیوار حمام) یک نفر نبود به من بگوید: آخر ابله جان! این چه وقت حمام رفتن است؟ درست دو ساعت قبل از مراسم! اصلاً این حمام عمومی و خصوصی بیرون هست، چه واجب بود که حالا حمام توی خانه بروی که این همه رسوایی بار بیاید؟! این یک کار احمقانه را چه می شد اگر نمی کردی؟! (صدای مکرر برخورد سنگ پا با سر) تمام سنگِ پاهای عالم بر سرت که با یک اشتباه کوچک، تلاش شش ماهه ات را به باد دادی. تلاش شش ماهه ات به درک! حیثیت یک عمر را تباه کردی. چه سوزشی پیدا کرده این چشمها، یادت رفت سرِ کف کرده ات را بشویی. ریختت را در آینه ببین. حسابی کف کرده ای! شده ای مثل پیرمردهای هفتاد ساله. با این اشکی که از چشمها می آید، هر که نداند، فکر می کند داری گریه می کنی.(صدای دوش آب)
وای که اگر این یک کارت، دست منیژه نمی افتاد، همه چیز بر وفق مراد بود و تو، الان داشتی موهایت را به عنوان یک داماد صفر کیلومتر نمره نشده، سِشوار می کشیدی! به جای اینکه در این زندان نمور، کاسه و لگن چه کنم دست بگیری و شره های اشکت را در زیر شرشر آب مخفی کنی، الان داشتی یک غنچۀ صورتی رنگ را تو جیب کتت جاسازی می کردی.
های های های، ای دنیای پست! ای سرنوشت شوم! ای تقدیر نامرد! چرا همه تان یکباره با من در افتادید و طشتم را از بام انداختید؟ شما که همه تان رام بودید. همه تان بَر وفق مراد عمل می کردید. چرا یکباره با من فلک زده ناکام، چپ افتادید؟ چرا همه تان آن روی سکه را گذاشتید برای امشب؟ شبی که حجله چشم انتظار من است؟ شبی که کم از صبح پادشاهی نیست؟(قطع صدای آب)
چرا همان اوایل کار، دست مرا رو نکردید؟ چرا موقع خواستگاری، خفقان گرفتید؟ چرا موقع خرید، آن همه پول زبان بسته را به باد دادید و دم نزدید؟ چرا این تِرِکمون تاریخی را موقع خرید میوه و شیرینی نزدید؟ چرا وقت کرایه کردن سالن، خودتان را نشان ندادید؟ چرا زمانی که همۀ قضایا را به اسم دوست نویسنده ام تمام می کردم، کنجکاوی سارقانۀ زنم را تحریک نکردید؟ چرا همۀ بازیهایتان را گذاشتید برای این دم آخر؟ برای این چند قدم مانده به حجله؟ چرا وقتی که فاکتورهای طلافروشی در جیبم بود، او را سراغ کتم، نفرستادید؟ چرا این قدر هوا سرد شد؟ نکند این نامرد، قبل از رفتن، شوفاژ را هم خاموش کرده باشد.(صدای دوش آب) حالا رفته کجا؟ رفته که با کی برگردد؟ حتماً پدر و مادر و برادرهای لندهورش را می خواهد برای من بیاورد. گور پدرشان! یک برادر زنی ازشان بسازم که هر کدام چهار تا برادرزن از بغلشان بزند بیرون! قتل که نکرده ام. از دیوار مردم که بالا نرفته ام. خواسته ام زن بگیرم. یک دانه دارم، داشته باشم. مگر آنها که یک طبقه دارند، رویش یک طبقۀ دیگر می سازند، کفر می کنند؟ زیرسازی باید محکم باشد، که هست. این همه آدم دارند بناهای چند اطاق خوابه، روی طبقه اول می سازند، کسی چیزی نمی گوید. حالا به ما که رسید، آسمان تپید؟! فرق من با بقیه این است که بقیه پنهانی و یواشکی عمل می کنند ولی من در روز روشن، در مقابل چشم همه، دست به احداث بنا زده ام. حالا یکی نیست به طرف بگوید جریمه بگیر. چرا خراب می کنی! احمق! کلی خرج کرده ام، همین امروز، چه قدر پول روکار و نقاشی و تزئینات داده ام به سلمانی. چه قدر پول جواز و مهریه و پروانۀ ساخت داده ام! اینها را کسی نیست حساب کند.(قطع صدای آب و صدای به هم خوردن دندانها). این آب لعنتی چرا این قدر سرد شد؟(صدای در آپارتمان)مثل اینکه آمدند. خدا کند فک و فامیلهای خودش باشند. اگر پدر و مادر من باشند، دست و زبانم بسته می شود. (افکت رعد و برق) حیف که لباس تنم نیست، چه رسد به سپر و زره و کلاهخود وگرنه ...(صدای چرخش کلید، صدای باز شدن در، صدای همسرایان؛ کشیده، زنانه و جیغ مانند، شبیه گروه کُر). وای...(توضیح من: از یادداشتهای دیگر سیروس معلوم می شود که این همسرایات عبارتند از: عروس، مادر عروس و خالۀ عروس). وای ...(صدای برخورد کفش پاشنه بلند با دیوار حمام، صدای طوفان و رعد و برق، صدای افتادن جسمی سنگین بر زمین). پایان نوار.
یادداشت سیروس(تکمیلی)
ممکن است باور نکنی اگر بگویم آن منیژۀ به ظاهر مظلوم و بی سر و صدا، چه طور طی این حادثه، در یک لحظه، از این رو به آن رو شد و گرد و خاکش عالم را برداشت. در همین فاصلۀ کوتاه، سوئیچ را از توی جیبم برداشته بود، آدرس سلمانی را از طریق سالن گرفته بود و به جای من- من بدبخت گردن شکسته- با ماشین گل زده رفته بود دنبال عروس. به عروس گفته بود که از بستگان من است و از طرف من آمده عروس را ببرد. اینها را بعداً من فهمیدم. عروس و مادر و خاله اش را از سلمانی سوار کرده بود و راه افتاده بود. در طول راه، با خونسردی به عروس گفته بود:«آقای داماد حمام هستند، ایشان را از حمام برداریم و برویم سالن.»
چه دردسرت بدهم، تا جلو در خانه هنوز نمی دانستند که منیژه زنم است و دارد آنها را به خانۀ خودمان می آورد. حرمت گذاشته بود. به آنها توهین و بددهنی نکرده بود. گفته بود تقصیر شما نیست. شما هم مثل من فریب خورده اید. ما ده سال است که با هم ازدواج کرده ایم و اینجا هم خانۀ ماست. این آقای داماد شما، دست دوم و حتی تعمیری است.
علی القاعده، آنها می بایست از همان دم در، راهشان را بکشند و بروند. ولی باور نکرده بودند. اصرار داشتند که داماد محبوس در حمام را ببینند و این همان چیزی بود که زنم هم می خواست.
درست در همان لحظه ای که داشتم به خودم و زمین و زمان فحش می دادم، احساس کردم که صدای پای چند نفر می آید. تصورش را بکن. لخت و عور در حمام ایستاده باشی، یکباره، در حمام باز شود و ببینی که زنت، عروسی منتفی شده ات با لباس عروسی، مادر زنِ از رده خارج شده ات با آرایش غلیظ و یک زن غریبۀ دیگر با چشمهای وق زده، در مقابلت صف کشیده اند. تو باشی چه می کنی؟ در این شرایط، بهترین کار این است که آدم از حال و هوش برود. من هم همین کار را کردم، درست در لحظه ای که دیدم کفش پاشنه بلند دارد به سویم پرتاب می شود، قلبم را گرفته، به زمین افتادم و از هوش رفتم یا لااقل سعی کردم نشان بدهم که از هوش رفته ام. عروس وقتی دید من از رینگ خارج شده ام، ضربه های پرخاشش را به سمت منیژه حواله کرد:
_ زنیکۀ بی عرضه! چرا شوهرت را جمع نمی کنی؟
و من در همان حال اغمای تصنعی، می فهمیدم که منیژه هم کم نمی آورد:
_ من از کجا بدانم که روی شما پهن شده است؟ شما که می خواهید مرد مردم را تو بکشید، نباید اول تحقیق کنید، ببینید کس و کار دارد یا ندارد؟ پدر و مادر دارد یا ندارد؟
عروس که حالا هق هق گریه اش هم به گوش می رسید، گفت:
« مگر پدر و مادر و کس و کارش در زلزله از بین نرفته اند؟»
و منیژه رو کرد به منِ بیهوش، به منِ در حال اغما و گفت:
«خاک بر سرت مرد! که همۀ کس و کارت را تو چشم اینها به کشتن داده ای.»
و عروس در حالیکه دماغش را بالا می کشید، گفت:
«حالا چرا این قدر به این مردِ بیچارۀ از هوش رفته، توهین می کنی؟»
که منیژه از کوره در رفت و گیرپاچ کرد.(توضیح: این لفظ، داستانی نیست ولی به خاطر حفظ امانت از تغییر دادن آن پرهیز می کنم.)
«خُبه، خُبه، چه پررو، لازم نکرده برای من سوخته بکنی! خدا به دور! هنوز نیامده، صاحب شد. اگر نقشه هایتان را به هم نریخته بودم، حتماً همین حالا سر من سوار بودی. یاالله! بیرون! بیرون! نمایش تمام شد.»
من اگر چه برای نشیدن بقیۀ مکالماتشان، قدری بدن بیهوشم را به سمت در کشیدم، اما چیز زیادی نفهمیدم. ظاهراً مادرزن هم همان حول و حوش در، از هوش رفت و منیژه برای اینکه جنازه روی دستش نماند، همت کرد و آنها را تا دم سالن رساند، تا خودشان هر خاکی می خواهند بر سرشان بکنند.(پایان نوشتۀ سیروس)
یادداشت من(به سیروس)
سلام
نوار را شنیدم و نوشته ها را خواندم. می خواهم بدانم، الان حال و روزت چگونه است و منیژه پس از آن ماجرا، با تو چه کرد؟ احتمال می دهم حرکت بعدی او تقاضای طلاق بوده باشد و تو الان بیوۀ مطلقه باشی. به هر حال، مشتاق دانستن، باقی ماجرا هستم. نه به خاطر خودم، به خاطر عبرت خوانندگان.
ضمناً امیدوارم آن دوست نویسنده ات که با محمل او می خواستی عروسی کنی، من نباشم. در این مورد حتماً توضیح بده.
یادداشت سیروس
متأسفانه باید به اطلاعت برسانم که من جز تو، دوست نویسندۀ دیگری نداشتم که بتوانم از اسمش مایه بگذارم. مطمئناً از اینکه می فهمی اسمت را خراب کرده ام، عصبانی می شوی. ولی امیدوارم که بتوانم روزی این مطلب را جبران کنم. و اما حال و روز فعلی من – که پرسیده بودی:
پس از آن حادثۀ دلخراش، نه تنها منیژه از من طلاق نگرفت، بلکه با تمام قوا و انرژی غیرقابل پیش بینی، به زندگی و به تبع به من چسبید، به طوری که دیگر کسی نتواند ما-یعنی من و زندگی- را از توی چنگال او در بیاورد.
تا اینجای قضیه، زیاد سوزناک نیست. آنچه دردناک، سوزآور و جگر خراش و غم انگیز است، این است که در حال حاضر، من شده ام مثل بَبَعی(توضیح من: بر مبنای اصول ابتدایی و ویرایش، من باید به جای این لفظ کودکانه، گوسفند بگذارم. ولی از آنجا که گوسفند، به اندازه مورد نیاز قهرمان داستان، افادۀ معنا نمی کند و عمق فاجعه را نشان نمی دهد، همان لفظ ببعی را ابقا می کنم). اینکه می گویم ببعی، ممکن است فکر کنی دچار اغراق و مبالغه شده ام. ولی به جان همۀ گوسفندان عالم، ببعی هنوز هم لفظ کوچکی است در مقابل وضعیتی که من پیدا کرده ام.
بعد از آن ماجرا، منیژه برای من یک ساعت کار خریده است. از آن ساعتی که در ادارات برای ثبت ورود و خروج کارمندان نصب می کنند. خوب است بدانی که هزینۀ آن را هم از ردیف بودجه ای که برای ماه عسل با عروس ناکام کنار گذاشته بودم، تأمین کرده است. من هم اکنون خروجم را از اداره، ساعت دو و نیم ورودم را به خانه، رأس ساعت سه، کارت می زنم و این قدر که از ماشین کارت خانه می ترسم از مال اداره نمی ترسم. ریشۀ اصلی ترسم هم این است که منیژه، آن ماجرا را تاکنون، به هیچ کس لو نداده. ولی در عوض، کارت عروسی را به عنوان یک شمشیر داموکلس نگاه داشته است.
گاهی که زدن کارت ورود و خروج خانه را فراموشم می شود و یا ندرتاً نوسانی در آن اتفاق می افتد، او با غلظت هر چه تمام تر اشاره می کند که: «کارت» و با ایهامی که در این لفظ از کارت ساعت و کارت عروسی نهفته است. مرا سرِ جایم می نشاند و قدرت هر گونه تحرک غیر مجازی را از همۀ اعضای من، سلب می کند.
بنده، در حال حاضر، در ابتدای ماه، تمامی حقوق اداره ام را همراه با فتوکپی فیش حقوقی تحویل ایشان می دهم و ایشان هر روز، درست به اندازۀ کرایۀ روزانه، وجهی در اختیارم قرار می دهند. تحویل فتوکپی فیش حقوقی تحویل فتوکپی فیش حقوقی از این جهت ضروری است که اگر چنانچه ترفیع گروه و پایه یا اضافۀ حقوق حادث شده باشد، ایشان بی اطلاع نمانند و امکان پس انداز مابه التفاوت برای دامادیهای بعدی فراهم نشود. البته از حق نگذریم، ایشان بر من سخت نمی گیرد و در خرجی خانه و خرید مایحتاج، خست به خرج نمی دهد. همین چند روز پیش که من هوس برنجک و چغاله بادام کرده بودم، ایشان همان روز برایم خرید و به خانه آورد و هیچ محدودیتی هم در خوردن آن برای من قائل نشد.
من حالا کاملاً فهمیده ام که اگر او در بعضی موارد، مثل افراط در خوردنِ آلبالو خشکه، تذکراتی می دهد، خیر مرا می خواهد و فقط به این خاطر است که من سردیم نکند و دچار لینت مزاج و رقت قلب نشوم. گاهی که ایشان صلاح بدانند ما به مسافرت هم می رویم و من در ایام مسافرت می توانم از مزایای دوری از مرکز و حتی بدی آب و هوا، استفاده کنم و از قِبلِ آن، برای خودم سوغاتی بخرم.
راستی یادم رفت بگویم که او بعد از آن ماجرا، برای اینکه سرم را به زندگی گرم کند، بچه دارم کرد. یعنی، به عبارتی، مشترکاً بچه دار شدیم و الان مقدار زیادی از وقتم، به رتق و فتق امور بچه می گذرد. بچه هم، ای ... خوب است، بد نیست. دست شما را می بوسد. دیشب گلاب به رویتان ... (توضیح من: یکی دو سطر به خاطر لطمات غیرقابل جبرانی که به ساختمان داستان وارد می آورد، حذف شده است.)
R A H A
11-02-2011, 01:34 AM
101-106
در حال حاضر، اگرچه رانندگی را کاملاً فراموش کرده ام، ولی به خاطر پیاده رویهای ضروری، سلامتیم را کاملاً بازیافته ام. ماشین به طور کلی در اختیار ایشان است و البته من اگر بخواهم با بچه، جایی مثل دکتر و درمانگاه بروم ایشان مرا می رسانند. نظر ایشان این است که ماشین اصولاً برای مرد، غیرضروری و گاهی حتی اسباب مفسده است. ممکن است وقتی از سر ترحّم، پیرزنی، کسی را سوار کند و بعد، ناخواسته، کار به جاهای باریک و تاریک بکشد.
به هر حال، هم اکنون من از زنم کاملاً راضی هستم و کانون خانواده مان مثل کوره گرم است.
یادداشت من(به سیروس)
با سلام
دیشب که برای بار چندم، نوشته ها را مرور می کردم، متوجه شدم که ماجرا برای قصه شدن، یک چیز اصلی کم دارد و آن عبارت است از انگیزۀ تو برای ازدواج مجدد. لازم به توضیح نیست که در داستان، اگر انگیزۀ قهرمان برای انجام یک کار، روشن نباشد، چارچوب داستان، لق می شود و حوادثی که بر قهرمان می گذرد، غیرواقعی جلوه می کند. منتظر پاسخ سریعت هستم.
یادداشت سیروس
سلام
من لق و قهرمان و چارچوب و این چیزها را نمی فهمم. فقط در یک کلمه می توانم بگویم: حماقت، همین.
یادداشت من(به سیروس)
دوست عزیز! درست جواب بده. تلگراف که نمی زنی، خرج بردارد.
در این حدّ کلی، خودم هم متوجه شدم. مقصودم بیان دقیق تر و جزیی تر انگیزه های توست. حماقت، یک مفهوم کلی است. ولی اجزا و تجلیات و دقایقی دارد. غرض من توضیح این جزئیات است. تا اینها روشن نباشد، خواننده نمی تواند حرکت تو را باور کند. به هر حال، خلق داستان، منوط به روشن شدن انگیزه های توست. والسلام.
یادداشت سیروس
ظاهراً تو از من دست و رو شسته تری. حالا من در قالب تعارف و تواضع، یک چیزی گفتم، تو باید روی هوا بزنی و تأیید کنی و دنبال جزئیاتش بگردی؟ حالا که این طور شد، من به عرض شما و خوانندگان ... محترمت ...(توضیح من: محترم را من جای الفاظ تقریباً غیرمحترمانۀ ایشان گذاشته ام.) برسانم که باور کردن تو و خوانندگانت، هیچ تأثیری در اصل مطلب ندارد و به حال من هم هیچ فرقی نمی کند. اتفاقی است که در روز روشن افتاده و عواقب وخیمی هم به بار آورده. حالا تو برو خودت را بکش تا انگیزه یابی کنی. اصلاً اگر حرف آخر را می خواهی بفهمی، هیچ هم حماقت و اینها در کار نبوده. یک زرنگی و تیز بازیِ به تمام معنا بوده که فقط یک اشتباه کوچک در محاسبه، آن را خراب کرده. حسابش را بکن! اگر آن اشتباه تاریخی و در عین حال، آبکی_ یعنی حمام رفتن بی وقت _ واقع نمی شد و نقشۀ من، تمام و کمال، به نتیجه می رسید، خود تو و خوانندگانت به من دست مریزاد نمی گفتید؟ می گفتید. حتماً می گفتید. بخصوص اگر می دانستید که پیش از این ماجرا، منیژه خانم، نسبت به زرنگی خود و کنترل دقیق همسر خود، اعتماد به نفس کامل داشته و هر جایی نشسته، قسم می خورده که هیچ حرکت شوهرش، از چشم او پنهان نمی ماند و شوهرش را مثل موم در دست دارد.
بنابراین، برای روشن شدن خودت توضیح می دهم که حرکت من، به هیچ وجه، برخاسته از انگیزه های ازدواج جویانه و زن طلبانه و تجدید فراش خواهانه نبوده است. اگر این می بود، مثل خیلی های دیگر، زیرآبی می رفتم و آب هم از آب تکان نمی خورد. اینکه من به دنبال برگزاری همۀ مراسم به طور علنی بودم، به خاطر این بود که به زنم و به تمام زنان در طول تاریخ(توضیح من: این یک جمله، شعار و قابل حذف است.) بگویم که راه کنترل همسر این نیست.
من قصد داشتم که عروس را سوار ماشین گل زده کنم و خیابان را به اتفاق فک و فامیلهایش بوق باران کنیم؛ کار ابلهانه ای که برای عروسی اصلی خودم هم زیر بارش نرفتم. و بعد می خواستم ماشین عروس و داماد، با ریسۀ دنبالش را بکشم تا در خانه اسبق و به بهانه ای پیاده شوم وسری به خانه بزنم و برگردم. همۀ اینها برای این بود که ثابت کنم در زندگی زناشویی، کنترل باید عاطفی باشد و نه فیزیکی و کارآگاهی و حتی کامپیوتری(توضیح من: خوانندگان می توانند همین جمله را به عنوان پیام داستان تلقی کنند. چون تا انتهای داستان، دیگر از پیام خبری نیست.)
حالا برو بنشین و بنویس. من فکر می کنم با این همه انگیزه، چهارتا داستان را هم بشود کارسازی کرد. موفق باشی.
یادداشت سیروس (در پشت صفحه، ریز و ناخوانا)
این چند خط را یواشکی برای خودت می نویسم. چون احساس می کنم خیلی ساده ای. ماجرا به آن شدّت و حدّتی هم که در یادداشتها نوشته ام، نیست. من روغن داغش را برای عبرت خوانندگانت، زیاد کرده ام. من آن قدرها هم که منیژه و لابد تو فکر می کنید، سر به راه نشده ام. مدتی است در صف اتوبوس با یک نفر آشنا شده ام که راه خانه را تا اداره و بالعکس را با هم می رویم و می آییم. ضمناً چون تلفن خانه مان قفل است، در روزهای زوج، ساعت 4 تا 6 که منیژه نیست، زنگ می زند و با هم پیرامون مسائل مختلف گفتگو می کنیم. البته یکی دو بار هم منیژه، در این فاصله از باشگاه زنگ زده و بعداً در مورد علت اشغال بودن تلفن از من سؤال کرده و من علت آن را بد گذاشتن گوشی ذکر کرده ام. در حالیکه من گوشی را درست، سرجای خودش گذاشته بودم! حواست هست؟ حالا تو برو دنبال انگیزه بگرد. بفرما.
یادداشت نهایی من (به سیروس)
همچنان که استحضار داری، داستان، عصارۀ وجود آدمی است. تبلور زلال و شفاف واقعیت است و هر گونه پرداخت تصنعی، از ارزش و عظمت آن می کاهد. بر این اساس، ترجیح دادم که ماجرای دردآور و تأثربرانگیز و عبرت آموز تو را با تغییر اسامی، عیناً به خوانندگان منتقل کنم و جز در ضرورتهای حاد، توضیحی بر آن نیفزایم. نواری را که لطف کرده بودی _ اگر چه با زحمت زیاد _ دقیقاً پیاده کردم و در کنار یادداشتهایت قرار دادم. در حال حاضر، در این تردیدم که این جمله را هم بالای داستان بگذارم یا نه:« هرگونه تشابه اسمی میان سیروس این داستان و سعید جبّاری، کاملاً اتفاقی است.» البته مطلب خیلی مهم نیست. جملاتی از این دست را معمولاً ما نویسنده ها برای خلاصی از عذاب وجدان یا عواقب احتمالی، در ابتدای قصه ها و کتابهایمان می گذاریم.
http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
افسانه
سمیرا کمپوتها را داخل یخچال کوچک کنار تختم گذاشت و گفت: چطوری؟
گفتم: به لطف شما.
با نگاهی کم و بیش خشمگین به من زل زد و گفت: باز متلک؟
گفتم:«به لطف شما» یک تعارف متداول است. کجای آن بوی متلک می دهد؟
در یخچال را محکم به هم زد و به نحوی که گلدان نرگس روی آن کمی به این طرف و آن طرف لغزید، هر دو دستش را برای تکان دادن آزاد کرد و صدایش را هم کمی بالا برد:
_ وقتی می گویم چطوری، تو می توانی بگویی بهترم یا نیستم ولی وقتی جواب می دهی به لطف شما یعنی اینکه می خواهی دوباره ماجرا را گردن من بیندازی و من ...
نیم خیز شدم بر روی تخت و گفتم:
_ ببین خانم! اینجا دیگر خانه نیست. بخش «سی سی یو» بیمارستان است. هر کس هم که تا به حال علت حمله قلبی مرا نفهمیده باشد، با این مرافعه ها می فهمد. بیا و بالاغیرتاً یک مدتی آتش بس بده تا تکلیف روشن شود.
گفت: تکلیف چی؟
R A H A
11-02-2011, 01:36 AM
از صفحه 106 تا اخر 118
-تکلیف مرگ و زندگی
با همان عصبانیت گفت
-هیچ این خبرها نیست همین روزها خوب می شوی
-شرمنده ام
پرستار تلنگری به در زد و با سینی کوچک دارو ها وارد شد یک سرنگ لیوان کوچکی که چند قرص رنگارنگ داخل ان بود و یک آمپول
به هر دوی ما سلام کرد و سینی را روی میز متحرک پیش روی من گذاشت
سمیرا به پرستار گفت
-خیلی اسباب زحمت شما شدیم
-نه اتفاقا
من داشتم به فلسفه وجودی فکر می کردم که سمیرا گفت
-معلوم نیست کی باید مرخص بشه ؟
پرستار لیوان ابی به همراه قرص به دستم داد و گفت
-همین روزها الحمدلله حالشون خیلی بهتره
سمیرا رو کرد به من دل جویانه گفت
-دیدی ؟
پرستار با تعجب از لحن سمیرا به هر دوی ما نگاه کرد و من گفتم
-پس به مرافعه ادامه بده زمینه مساعد است
سمیرا لبهایش را گزید و پرستار با تعجب گفت
-مرافعه ؟
-بله من تصمیم گرفته ام که یک دوست پیدا کنم برای پر کردن این همه تنهایی و ایشان مخالفت می کنند
سمیرا به من نگاه کرد و معصومانه گفت
-من کی مخالفت کردم ؟
-پس مخالف نیستی ؟
-نه ولی دوست که این همه داری داد
-مقصودم دوست های این طور نیست دوستش که جنس متفاوت باشد
ذوق زده گفت
-خوشحالم که به حرف من رسیدی همیشه گفته ام این دوست های تو هیچکدام جنس شان خوب نیست
-مقصودم جنس نیست جنسیت است
چینی به ابروهایش داد و گفت
-یعنی چی ؟
-یعنی اینکه قبلی ها همه مرد بودند این یکی ممکن است یک کمی مثلا فرق داشته باشد
ناباورانه گفت
-یعنی زن باشد ؟
زیر لب گفتم
-یا مثلا دختر
پرستار که شمد را کنار زده بود دندانهایش را به هم سایید و آمپول را محکم فرو کرد
سمیرا با خنده تصنعی به پرستار گفت
-می بینید ؟ روی تخت بیمارستان هم دست از شوخی بر نمی دارد
پرستار خندید و من بی انکه بخندم به پرستار گفتم
-می بینی ؟ مطلب ره این مهمی را حاضر نیست جدی بگیرد به سمیرا گفتم
-خانم ممکن است این بار کمی جدی تر از همیشه باشد
سمیرا شانه بالا انداخت و گفت
-خیالم از این راحت است که تو عرضه این کارها را نداری
-اگر داشته باشم هم که روی تخت بیمارستان نمی توانم نشان بدهم
-بی عرضه هر جا که باشد بی عرضه است ربطی به بیمارستان ندارد
-بسیار خوب پس اگر من در پی اثبات عرضه بر امدم شما خیلی نباید ناراحت بشوی
مثل همیشه از موضع قد گری گفت
-برای چی ناراحت بشوم ککم هم نمی گزد
-حتی اگر من انتخابم را هم کرده باشم ؟
کمی سست شد و گفت
-البته دوست دارم ببینمش
-قطعا او را دیده ای کسی را که ندیده باشی من انتخاب نمی کنم من انقدر بی حیّا نیستم که
پرستار گفت
-شما حالتون خوبه آقای عزیزی ؟
-بله . ولی حالا چه وقت احوالپرسی است بی مقدمه
درجه را از لوله بالای تختم در اورد تکان داد و به سمت دهانم اورد و گفت
-فکر می کنم تب داشته باشید شواهد این طور نشان می دهد
و درجه را چپاند توی دهانم
-ضمنا به توصیه دکتر حرف زدن زیاد هم برای تان خوب نیست
سمیرا با ناباوری گفت
-محال است چنین کاری کرده باشی
با خون سردی گفتم
-خیلی هم محال نیست
با کنجکاوی گفت
-اسمش ؟ اسمش را بگو
-اسم که مهم نیست فکر کن مثلا اسمش افسانه باشد
پرستار داشت از اتاق بیرون می رفت که صدا زدم
-افسانه
برگشت و دستپاچه به هر دوی ما نگاه کرد و سمیرا برای اینکه زمین نخورد دستش را به لبه تخت گرفت
اکنون سمیرا در بخش مراقب های ویژه همان بیمارستان درست روی همان تخت من خوابیده است و من و افسانه . برای بهبودی حال او از هیچ کوششی فرو گذار نمی کنیم
وقتی من سر کار هستم افسانه مراقب اوست و وقتی شیفت افسانه تمام می شود من خودم را به بیمارستان می رساندم و وقتی هر دوی ما در هتل نزدیک بیمارستان هستیم پرستار های دیگر وظیفه ما را به نحو احسن انجام می دهند
شکیبا
هنوز اواسط سنا ریو بود که من گفتم
-جواد از خیر این ماجرا بگذر بیا یک کار دیگری دست بگیریم
پایش را کرد توی یک کفش که
-نه من دارم با این کار زندگی م کنم
-ولی تو داری شکیبا را به کشتن می دهی
-فقط با کشته شدن شکیبا کار در می اید
-من نیستم
-این شکیبا انگار خیلی به دلت نشسته است
-همه زندگی ام شده است تو نمی فهمی یعنی چه
دستهایش را بالا برد و گفت
-من تسلیم هر جور دوست داری بنویس فقط کار را تمام کن
-که تو هم هر جور دوست داشتی کار گردانی کنی
-نه قول می دهم قسم می خورم به هر چه برایت مقدس است
-شکیبا
-قسم می خورم می مانم تا هر وقت که تو بخواهی
-همیشه
-همیشه
و با هم پیمان بستیم که حتی بی خاطره همدیگر به خواب نرویم
-به خواب کسی دیگر هم نرویم
-و به خواب مان هم کسی دیگر را راه ندهیم
به گار سن گفتم
-ما دونفریم چرا فقط یک سرویس ؟
-ببخشید من فکر کردم شما تنها هستید
-من دیگر هیچ وقت تنها نیستم
برای شکیبا اب ریختم و خودم خوردم
-با تو که هستم چقدر عطش می کنم
-عطش خوب است حالا باید بگردیم دنبال اب
با هم از رستوران در امدیم غذا نخورده باد می امد و من سعی می کردم در پناه قامت بلندش از هجوم برگهای زرد در امان بمانم
-من اب را پیدا کرده ام
جواد گفت
-پیدایش کرده ام خود خودش است مو نمی زند با آنچه تو نوشته ای می خواهم بیاییم پیش تو
-نه
-نه ؟
-و نه را انقدر کشید که من گفتم الان است که فیلم پاره شود
-اگر نیایی برای دیدن فیلم نگاتیو را پاره پاره می کنم
-نمی ایم تو هم نمی کنی
-کله شقّی نکن .همه فکر می کنند با کار من مخالفی
-هستم
تظاهر کن
-نمی توانم
و گوشی را گذاشتم
گفت
-کی بود ؟
-جواد به عروسی دعوتم می کرد با طرف قرار ازدواج گذاشته
-خب برو شکیبای او را هم ببین و به پاییز پیش رو خیره ماند
-شکیبا فقط یکی است نمی دانم ان زنی که را از کدام جهنم دره اورده
نظر جواد این بود که در اخر فیلم باید جهنمی به پا شود از خون و اتش . تماشاچی فقط با چنین صحنه ای ارضاء میشود
-من نیستم خودت تنهایی همه تماشاچی ها را ارضاء کن
-حالا دیگر احساس می کنم که روحم را ارضاء نمی کند
-تو به کجا می گویی روح ؟
شخصیتی که من پرداخته بودم روح داشت ولی او فقط تصوری از قیافه ها و اندام داشت
نوشته بودم .زیبایی توام با معصومیت
-پیدایش می کنم پر است
-نیست
-من پیدا می کنم تو چکار داری
-خیلی کار دارم
خیلی کار داشتم اما همه را گذشته بودم زمین و محو شکیبا شده بودم مثل پیکر تراشی که در پرداخت تندیسی به مکاشفه زیبایی نایل میشود هر لحظه بعد تازه ای از وجودش را می یافتم و مضمضه می کردم
-بیا از شکیبا دست بردار و اسم دیگری را روی شخصیت فیلم بگذار
-شخصیت ؟ اسم فیلم را گذاشته ام شکیبا
-با ناموس مردم بازی نکن
-بازی نیست در ثانی ناموس خودم است
او هر روز با ناموسش به مشکل تازه ای می رسید من به کشف تازه ای
از وقتی که فیلم اکران شده زنم دیگه مال خودم نیست
از اول هم مال خودت نبود
حرف دهنت را بفهم
او با سینما ازدواج کرده بود نه با تو
ولی نمی خواهم طلاقش را بدهم رسوایی اش بیشتر است
همه جورش رسوایی است
عشق من اما رسوایی نداشت همه جا با هم بودیم بی انکه ظن و گمانی را برانگیزیم جایی هم البته نمی رفتیم نیازی نبود آپارتمان کوچک من با حضور او یک دنیا وسعت داشت بلند می شدیم قدم می زدیم می نشستیم .می خوابیدیم چای می خوردیم و گپ می زدیم و اگه لازم می شد جایی برویم با هم می رفتیم
جواد گفت
-بالاخره من شکیبایم را نشانت می دهم
-من هر چه را که بخواهم می بینم
در را که باز کردم دیدم جواد با یک خانمی که می گفت شکیبا ست مقابل من ایستاده اند
شکیبا گفت
-گدایی به شاهی مقابل نشیند
-حالا کی چی ؟
-هیچ همین جوری امده ایم دیدن تو مهمان بودند و پشت درخانه نمی شد که جواب شان کنم
-بفرمایید تو
به زن خیره شدم به ظاهر فاصله چندانی با شکیبا نداشت چشمهای درشت و قهوه ای . دماغ خوش فرم . ابروی پیوسته . پوست سفیدی که لطافت را در کمال شیوایی نشان می داد و غم مبهمی که چون ابر بر صورتش سایه انداخته بود
-شما چقدر شبیه شکیبا هستید
-من خود شکیبا هستم مگر فیلم را ندیده اید ؟
-کدام فیلم را ؟
جواد گفت
-فیلمت کرده زن . تو چقدر سادهای شکیبا را خود او ساخته و پرداخته
زن خندید و گفت
-پس من مخلوق شما هستم یعنی شما آفریدگار منید
-حرف که نزنید بیشتر شبیه شکیبا می شوید
وقتی که حرف می زد شباهتش را کاملا با شکیبا از دست می داد مثل کسی حرف می زد که چیزی در دهان داشته باشد و از ترس بیرون افتادن ان دندانهایش را به هم فشار دهد و یادم امد اصلا تعارفی برای نشستن نکرده ام
-بفرمایید بنشینید
جواد گفت
-جای شکیبا تو خالی است
-خالی نیست
جواد سرش را بلند کرد با چشمهای براق به من زل زد و گفت
-نکند در این مدت تو دیوانه شده باشی
-در صورت باید از تو خوشم بیاید در حالی که ..
-خیلی بی مزه ای
-میل نداری بهانه نیار
زن به جواد گفت
-چی میل نداری ؟
جواد گفت
-من هم تازه رسیده ام از ایشان بپرس
سادگی چهره زن هنگام پرسیدن سوال باز به شباهتش با شکیبا دامن زد
-چرا شما گاهی این قدر شبیه شکیبای من می شوید
-یعنی کمتر حرف بزنم ؟
-نه ابدا منظورم این نبود
به شکیبا گفتم
-چرا این قدر ساکتی ؟ حرف بزن
-سکوت طلاست حتی اگر نقره از دهان ادم ببارد
-نه در مقابل من که برای هیچ کدامش تره خرد نمی کنم من به حرف زدن تو محتاجم
این حرفها بهانه بود وقتی که سرحال نبود سکوت می کرد و امان از وقتی که سکوت می کرد می نشست مقابل ادم درست مثل یک مجسمه که زیبایی داشت معصومیت داشت اما روح نداشت
-تو خسته نباش من خستگی هایم را با تو در مان می کنم
-خسته ام احساس میکنم ان زن که در فیلم اسمش شکیبا ست دارد در دل تو رخنه می کند
برای همین تمام مدت تماشای فیلم سکوت کردهای ؟
سکوت کرد
برای همین وقتی او می اید خودت را پنهان می کنی یا می گریزی ؟
سکوت کرد
من او را به خاطر شباهت هایش به تو پذیرفتم
مگر خود من چه مرگم بود ؟
خبر مرگ را از روزنامه ها خواندم اگهی های منو اثر تسلیت
زنگ زدم به جواد
-چرا ؟
-حادثه رانندگی
و گریه کرد
-چرا ؟ چرا دستت را به خون الوده کردی ؟ تو که دو سال بود طلاقش داده بودی ؟
-به این تلفنها اعتبار نیست ببینمت
-نه کار فقط با کشتن شکیبا در می امد ؟
-این جوری نمی شود قرار بگذار همدیگر را ببینم حرف زیاد است
-چه حرفی ؟ تو هر دو شکیبا را کشتی
-نمی فهمم
-هیچ وقت نخواستی بفهمی
و گوشی را گذاشتم
R A H A
11-02-2011, 01:37 AM
سانتاماریا
همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتاماریا صدایش کنم. نمی دانم چرا ناگهان این اسم به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای سن مارکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست.
اما این اسمو این خاطره ، پس از سالیان سال ، کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبر مهربانی داشته باشد، بلکه وقتی او را دیدم ناخوآگاه احساس کردم، هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت و زیبایی را یکجا و به اندازه برای من تداعی کند.
گفتم: اجازه می دهید شما را سانتاماریا صدا کنم؟
خندید. موهایش صاف و بلندو خرمایی بود. چشمهایش به یک رنگ نمی ماند. گاهی قهوه ای می شد، گاهی سبز، گاهی آبی. بسته به اینکه کجا را نگاه می کرد. دماغی کوچک و خوش ترکیب در بالای لبهای زیبایش نشسته بودو مژه های خرمایی اش چون چتری از آنهمه زیبایی چشمها محافظت می کرد.
وقتی که می خندید ، انگار از دهانش ، شکوفه های کوچک یاس می چکید .
شفافیت دندانهایش، نگاه را بی اختیار ،خیره می ساخت.
لباسی لطیف بلندو آبی پوشیده بودکه حریر ، پیش پایش ، سنگ می نمود.
پیش از این بارها او را در وادی خیالل دیده بودم. اما هیچ گاه تا این اندازه، ملموس و بدست آمدنی نبود و هم دوست داشتنی . می آمد، سر می زد، آشوبی به پا می کردو می رفت. یک لحظه هم نمی ماند تا به او بگویم چقدر در جستجویش بوده ام.
گفت: حالا چرا "سانتا ماریا" میان این همه اسم؟
گفتم: نمی دانم.
ودر مکثی کوتاه به چشمانش خیره شدمو ادامه دادم:
" ولی اگر قرار بود آیینه ای مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید"؟
گفت: خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟
منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش موها و لباسهایش را در باد ببینم. هر قدمی که بر می داشت، جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.
گفتم: من خسته شده ام از این همه رنگ و نیرنگ. همیشه دنبال کسی می گشتم که اینقدر زمینی نباشد.
نیمرخ بر روی تنه ی بریده ی درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش ،گرداند، آنقدر که دو مردمک در گوشه ی چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی میزد ، خودی نمایاند. و گفت:
" تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است؟"
چه باید می گفتم؟ گفتم: همین قدر هست که نفسم در زمین می گیردو زمین تنگی می کند برای دل من.
می خواستم بپرسم: شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟
جایی که من نشسته بودم ، پشت سرم جنگل بودو پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای دریا و جنگل آمده باشد،یا از بالای کوه از لا به لای درخت های به هم پیوسته . جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته های تمشک ظاهر می شوند.با همیانی آویخته از دو سو و گاهی کودکمی بسته بر پشت..... ولی ..... او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت. اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنی یاس و دست هایی که از لطافت به بال می مانست. از دریا هم نمی توانست آمده باشد . هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمی زاد نمی ماند. اما ..... هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شباهت داشته باشد.
گفتم: این بلور مال این طرف ها نباید باشد.
خندید.
گفتم:
و این مروارید ها هم.
گفت: چه خوب کارشناس کالا های منطقه اید! نکند به تجارت مشغولید.
گفتم : سرمایه را به مفت نمی خرند.
گفت : کسی اهل معامله دل نیست. نفروشید.
گفتم : نمی فروشم.
گفت : در معرض فروش هم نگذارید بارِ شکستنی در انبار امن تر است.
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد، بلور که نمی پوسد.
گفتم: شما که بیش از من خبره ی جنسید.
خندید.
و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما برای همیشه می بودید و همیشه می خندید. به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت لحظه ها را در یابید . همانند ابر می گذرند.
و به آسمان نگاه کردکه تکه ابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت.
اکنون تمام نجابت آسمان را در آبی نگاهش می شد دید.
گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود؟
گفت : این دو از اول با هم بوده اند. عده ای برای آن که حکومت کنند، بینشان تفرقه انداخته اند.
پرسیدم حکومت بر؟
پاسخ داد،هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
گفتم: پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این دو را با هم دارید؟
گفت: ( شاید به تعارف):نگاهتان اینطور می خواهد.
گفتم : نه، نگاه من فقط شما را معنا می کند.
گفت:آنچه تو گنجش توّهم می کنی
از توّهم گنج را گم می کنی
گفتم:....
پیش از آن که چپیزی بگویم ، بلند شد، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را زدم به دریای پیش رو و گفتم:
- اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟
خندید، پشت به من ایستاد و خیره به افق گفت:
- چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟!
گفتم:...
پیش از آن که چیزی بگویم ادامه داد:
- تو مرا برای خودم نمی خواهی ، نیاز هایترا در وجود من جستجو می کگنی، خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یک بار هم با قصه ی ماه جبین به سراغ من آمدی.
چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل. و او هم نشست. زانو به زانو و نفس در نفس.
گفتم: ولی ماه جبین واقعیت بود.
گفت: مگر من نیستم؟
گفتم : ماه جبین هم شما بودید؟
گفت: و شکیبا هم.
گفتم: را گذاشتیدو رفتید؟!
گفت: چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی؟ فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است.
بی اختیار گفتم: همه شاهدان به صورت . تو به صورت و معانی.
غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند. گفت:
- پس کجاست آن معانی؟!
نفسم فرو افتاد. انگار که از ته چاه سخن می گفتم، خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم:
شما بهتر از هر کس می دانید که تصور من خطو خال نیست، هنوز زبانی پیدا نکرده ام برای آن معانی.
با قاطعیتی که که از آن لطافت بعید می نمود، گفت:
پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای سراغ من نیا. زمین می زنی مرا با این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می کنی.
بلند شد. لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل را از لباسش فرو بریزد. با تکان لباس آبی بلندش، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین بر خواستند و به چشم های من ریختند.
و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچکس را ببینم.
دوره 67-57
آخرین دفاع
رئیس دادگاه، روی صندلی نرم و چرخدارش جا به جا می شود، نفسی تازه می کندو می گوید: " حرف آخر این است: متّهم یعنی " باسم رحمتی" فرزند" حسن" بی مقدّمه و بی جهت، کارد آشپز خانه را تا دسته در شکم همسرش، یعنی " منیژه ثابتی" فرو کرده است . متّهم یا وکیلش، اگر حرفی دارند، می توانند به عنوان آخرین دفاع بیان کنند."
یک نفر از میان حضّار، فریاد میزند:" چه دفاعی؟! قتل به این روشنی که که احتیاج به دفاع ندارد."
دایی مقتول که پشت این شخص نشسته ، معتقد است:
- در کجای دنیا رسم است که به یک قاتل و جانی ، این قدر رو بدهند؟
و این اعتقادش را آنقدر با غیض و خشونت بیان می کند که متّهم یعنی باسم زحمتی فرزند حسن ، به عقب بر می گردد و در کمال خونسردی می گوید:" شما لطفا خفه شید!"
رئیس دادگاه برای جلو گیری از ادامه ی جرّ و بحث دستش را با متانت بلند می کند و سه بار روی میز می کوبد.
وکیل مدافع از جایش بلند می شود تا در پشت تریبون قرار بگیرد، امّا متّهم یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، دست او را می گیرد، روی صندلی می نشاندش و خود ، مطمئن و استوار ، پشت تریبون می ایستد.قدی کشیده دارد اندامی لاغر، موهایی آشفته که در دو طرف پ=یشانی به سفیدی نشسته اند،و ریشی نرم و کم پشت، که احتیاج به مرتب شدن دارد.
به طور محسوسی اصرار دارد که خودش را خونسرد نشان دهد، امّا غم آشکالر چشم هایش، او را لو می دهد. برای آنکه مطمئن شود صدایش را همه می شنوند، چند بار در بلند گو فوت می کند و بعد بی مقدّمه شروع می کند:
- من اعدامی ام، خودم هم قبول دارم، ولی چهار کلمه حرف حساب هم دارم که تا نگویم ، نمی گذارم اعدامم کنید.
دایی مقتول داد می زند:" تو و حرف حساب!؟ تو اگر...."
رئیس دادگاه به روی میز می کوبدو متّهم، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، با خونسردی جواب می دهد :" شما که انگار قرار بود خفه شید، پس چطور شد؟"
دایی مقتول سرخ می شود. از جا بر می خیزد و پیش از انکه حرفش بیاید، و قبل از این که بگوید:" هفت جدّ و ......"
رئیس دادگاه دست بر روی میز می کوبد و فریاد می زند:" ساکت!"
- بی خود جوش می زنید . شما ها بعد از من ، وقت برای حرف زدن زیاد دارید. این منم که باید هرچه زود تر حرفهایم را بزنمو بروم اعدام شوم. شما هرچه قدر خواستید ، بعد از من دادگاه درست کنید و سخن رانی کنید، من حرفی ندارم. البتّه قاعده اش این بود که من بنشینم و وکیل محترم صحبت کنند . ایشان البتّه بهتر از من حرف می زنند و حرفهای بهتری هم میزنند....
وکیل مدافع، لبخند رضایت مندی میزند، از روی صندلی بلند می شود و سرش را به نشانه ی تشکر تکان می هد و دوباره می نشیند.
متّهم، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، ادامه می دهد:
- ولی علّت این که نگذاشتم این بار ایشان صحبت کنند ، این بود که ایشان حرف های من را نمی زنند . جناب رئیس دادگاه و حضّار ، بهتر از من می دانند که وکلا غالبا پول می گیرند که جای حق و باطل را با هم عوض کنند.
وکیل مدافع بر می آشوبد، از جای بلند می شود و فریاد می زند:" آقای رئیس دادگاه بنده عرض کردم که متّهم دیوانه است!"
رئیس دادگاه جوابی نمی دهد. متّهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، ادامه می دهد:
-آقای وکیل مدافع!خونتان را بی جهت کثیف می کنید. من محکوم شوم یا تبرئه ، شما یک اندازه پول می گیرید . پس بگذارید من حرفهایم را بزنم.
در مورد وکلا این نکته را هم اضافه کنم که کاری را که انجام میدهند، الحق کار مشکلی است. تسلّط بر زیر و بم و چم و خمِ قوانین، کار ساده ای نیست،تسلّطی که بتواند مواد و تبصره های به این خشکی را هر لحظه به سمتی خم کند و گاهی از یک قانون ثابت، در دو موقعیت متفاوت دو نتیجه ی متضاد بگیرد. ولی علّت این که این آخرین بار را اجازه ندادم که وکیلم صحبت کند این بود که قصد تبرئه شدن نداشتم. فکر کردم حقیقت اگر روشن شود بهتر از آن است که تبرئه شوم. بفرمایید! این هم یک شعار محکمه پسند : حقیقت اگر روشن شود بهتر از آن است که من تبرئه شوم.
وکیل مدافع و رئیس دادگاه ، بیش از دیگران ، از این حرف می خندند.
متهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن ، ادامه می دهد:
_چیزی که من روی کلمه ی آن حرف دارم ، همین حرف آخر دادگاه است :
" متهم ، یعنی باسم رحمتی فرزند حسن، بی مقدمهو بی جهت کارد
R A H A
11-02-2011, 01:39 AM
130 - 135
آشپزخانه را تا دسته در شكم همسرش، يعني منيژه ثابتي، فرو كرده است." اين حرف را آقاي وكيل مدافع هم پذيرفته اند، منتها لطفي كه در حق من كرده اند اين بوده كه گفته اند: "متهم، يعني من، در هنگام وقوع حادثه به يك جنون آني دچار شده است." قربانِ عمه جانتان برويد. اين هم شد حرف! اگر اين طور باشد، هر قاتلي مي تواند در هنگام قتل، به جنون آني دچار شده باشد.
وكيل مدافع، عصباني از جا بلند مي شود و فرياد مي زند: "آقاي رئيس، چطور شما اجازه مي دهيد ديوانه اي وقت دادگاه را اين طور تلف كند؟"
رئيس دادگاه به روي ميز مي كوبد و آرام مي گويد: "اجازه بدهيد! دادگاه بايد به متهم، براي آخرين دفاعش وقت بدهد."
وكيل مدافع مي نشيند. متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، با لبخندي تمسخرآميز ادامه مي دهد:
- البته آقاي وكيل مدافع كاملاً حق دارند، اگر من اصل مسأله قتل را اعتراف نكرده بودم، مي توانستند مسأله را به نحو ديگري حل كنند. نسبت جنون را از اين جهت مجبور شده اند به من بدهند كه چاره ديگري نداشته اند؛ اين را خودشان به بنده فرمودند.
وكيل مدافع وقتي از جا بلند مي شود كه اعتراض كند، رئيس دادگاه با اشاره دست او را دعوت به سكوت مي كند.
متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، سيگاري از جيب پيراهن چهارخانه و كِرِم _ قهوه اي اش در مي آورد، اما به صرافت احترام دادگاه، آن را دوباره در جيبش مي گذارد و حرفهايش را پي مي گيرد:
- خاصيتي كه اين كار، يعني جنون آني يا ادواري من دارد اين است كه با گواهيهايي كه از پزشك تهيه شده، بنده مدتي در تيمارستان مي مانم و بعد كه سلامتي ام را مثلاً به دست آوردم، مرخص مي شوم، و اين، يقيناً از اعدام بهتر است؛ ولي آنچه در اين ميانه ناگفته مي ماند، حرفهاي من است و آنچه نفله مي شود، حقيقت.
پدر متهم، يعني حسن، خشمگين از جا بلند مي شود و به سمت تريبون مي رود و دست متهم، يعني باسم رحمتي، را مي گيرد و در حالي كه او را به سمت صندلي مي كشاند، فرياد مي زند: "آقاي رئيس، همين حرفها نشان مي دهد كه اين بچه، ديوانه است. اين جنونش، مال حالا نيست، از طفوليت همين طور بوده است."
دايي مقتول، با صداي خشن و زنگدارش اعتراض مي كند كه:
- بگذاريد متهم حرفش را بزند؛ اين حق مسلم اوست.
متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، رو به دايي مقتول مي كند و مي گويد: "من تعجب مي كنم شما چطور هنوز خفقان نگرفته ايد. نيم ساعت پيش به اين نتيجه رسيديم كه شما بهتر است اين كار را بكنيد."
بعد دستش را از دست پدرش جدا مي كند، دست پدر را مي بوسد و مي گويد: "شما مثل هميشه خير مرا مي خواهيد؛ ولي بگذاريد من حرفم را بزنم."
و ادامه مي داد:
- عرض كردم كه بر روي كلمه به كلمه ي رأي دادگاه، حرف دارم. اگر از اين جمله ي آخري كه اعلام كرديد، يك كلمه اش درست بود، آدم دلش نمي سوخت. بيشتر از همه، اين دو لفظ "بي مقدمه" و "بي جهت"، جگرِ آدم را آتش مي زند: "متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، بي مقدمه و بي جهت..."
اولاً: اين كاري كه من كرده ام، مقدمه داشته است؛ مقدمه مفصل و اساسي هم داشته است. مقدمه اش سه سال زندگي مشترك بوده است. اين، كم مقدمه اي نيست. اگر ما با هم ازدواج نكرده بوديم، اگر سه سال با هم زندگي نكرده بوديم و به فرض، من ايشان را در خيابان مي ديدم و دفعتاً اين كار را مي كردم، مي شد بي مقدمه... درست مثل ازدواجمان، بي مقدمه بودن آن را مي توانم بپذيرم، ولي اين را نه.
به اعتقاد دادگاه سه سال زندگي مشترك كم مقدمه ايست براي چنين حركتي؟
ثانياً: مگر من ديوانه بودم كه بي جهت چنين كاري بكنم؟ آدم، آب كه مي خورد با جهت است؛ براي رفع تشنگي آب مي خورد، چطور مي شود كه من چنين حركتي را بدون جهت انجام داده باشم؟
راجع به اين مقدمه و جهتش، بعد صحبت مي كنم.
گفته ايد: "كارد آشپزخانه."
خدا اگر عقل به شما نداده، چشم كه داده، حداقل چشمتان را باز مي كرديد و كارد شكاري را از كارد آشپزخانه تشخيص مي داديد! اما حالا كه متوجه نشده ايد، من مجبور توضيح بدهم: ببينيد! كارد آشپزخانه كاردي است كه با آن گوشت و سبزي خرد مي كنند، بادمجان و سيب زميني پوست مي كنند و هندوانه و خربزه قاچ مي كنند، ولي كارد شكاري كاردي است كه براي شكار و سر بريدن و پوست كندنِ حيوانات به كار مي رود.
شبهه اي كه در مورد مقتول براي من پيش آمده بود، مرا ناگزير كرده بود كه از كارد شكاري استفاده كنم؛ سيب زميني كه نمي خواستم پوست بكنم.
پس اين هم يك اشتباه ديگر.
حالا كارد آشپزخانه يا هر كارد ديگري گفته ايد: "تا دسته در شكم همسرش..."
انصاف هم چيز خوبي است. فرض مي كنيم كه شما تفاوتي بين شرح وظائف شكم و قلب، قائل نباشيد. مثلاً كار قلبتان را شكمتان انجام بدهد يا به عكس. ولي فاصله ي مكاني بين اين دو تا را كه نمي توانيد منكر شويد. قلب حداقل بيست _ سي سانت بالاتر از شكم قرار دارد. محل جراحت، قلب مقتول است. كارد را از آنجا درآورده ايد، آن وقت در پرونده منعكس كرده ايد: شكم!
گذشته از اينها، اين لفظ "تا دسته"، خودش غشّ در معامله است. هر كه اين كارد را ديده باشد مي داند كه حداقل سي سانت، تيغه دارد. از اين سي سانت، فقط هفت _ هشت سانت، خوني شده است. مي شود كه يك كارد، سي سانت در سينه يا شكم فرو رفته باشد و فقط هفت _ هشت سانت آن خوني شده باشد؟ با عقل جور در مي آيد؟
ولي همه ي اين حرفها قابل گذشت است. آنچه از آن نمي شود گذشت اين است كه نسبت قتل به "من" داده است _ و من درست است كه عامل قتل بوده ام، ولي قاتل اصلي خود مقتول بوده است. به عبارت روشنتر، مقتول خودكشي كرده است.
اين حرف، فضاي دادگاه را آشفته مي كند و رئيس دادگاه، محكم روي ميز مي كوبد و فرياد مي زند: "ساكت! احترام دادگاه را حفظ كنيد."
بعد، رو به متهم، مي گويد: "شما براي حرف آخرتان، دليل هم داريد؟"
يك نفر داد مي زند: "آقا، ايشان همه چيز را منكر شده اند."
وكيل مدافع هم رو به جمعيت مي كند و مي گويد: "بگذاريد متهم، حرفهايش را بزند."
متهم، يعني باسم رحمتي فرزند حسن، با لبخندي به وكيل مدافع مي گويد: "انگار قضيه براي شما هم تازگي دارد، نه؟"
بعد ادامه مي دهد:- حرف اصلی و اساسی من در اینجا همین است که مقتول، خودش، خودش را کشته است؛ البته به وسیله ی من. اگر این مسأله برای شما روشن بشود، همه ی مسائل، از جمله با مقدّمه و با جهت بودن قتل هم روشن می شود.
این همسر من، یعنی منیژه خانم ثابتی، بیست و هشت سال سن داشت. معلم زبان فرانسه بود، خیاطی بلد بود، آشپزی می دانست، اهل نظافت هم بود. اینها را می دانید. یک چیز فقط نداشت و این را هیچکدام نمی دانید. آن یک چیز، عاطفه بود.
زندگی ما در این سه سال، مثل زندگی دو مسافر یک هتل بود. رابطه ی ما، مثل رابطه ی دو هم اتاقی با یکدیگر بود؛ دو هم اتاقی که براساس قرارهای گذاشته نشده، کارهایشان را با هم تقسیم کرده اند: یکی موظّف است اجارهخانه را بدهد، مایحتاج را بخرد، پول آب و برق را بپردازد، و دیگری موظّف است صبح تا ظهر در مدرسه درس بدهد و بعدازظهر کارهای خانه را بکند و اضافات آن را بر عهده ی دیگری بگذارد؛ درست مثل دو هم اتاقی که محترمانه و محتاطانه با هم زندگی می کنند.
البته اینکه می گویم این طور بودیم، غلط است. من این طور نبودم و نمی توانستم بشوم و نتوانستم. شب که از سرِ کار می آمدم، می دیدم که میز شام چیده شده، چای برقرار است، میوه روی میز هست، زیر سیگاری هم تمیز شده، اما خانم خواب تشریف دارند؛ چون صبح مدرسه داشته اند و طبعاً تا آن وقت شب، یعنی ساعت هشت و نیم، نمی توانسته اند علاف من بشوند. بنابراین شامشان را خورده بودند و خوابیده بودند.گاهی وقت ها هم نمی خوردند و نمی خوابیدند، و آن زمانی بود که بایست ورقه تصحیح می کردند – و البتّه، وضعیت باز به همان منوال بود؛ تفاوت چندانی نمی کرد.
این از شبها. صبحها هم تا من از خواب بلند شوم، خانم صبحانه شان را خورده بودند و رفته بودند. اگر ساعت شش از خانه بیرون نمی زدند، ساعت هفت و نیم به مدرسه شان که آن طرف شهر است نمی رسیدند. حق داشتند؛ خوب، نمی رسیدند.
فکر کردم که شاید اشکال از من باشد که دیر به خانه می روم. مدّتی اضافه کاری نکردم و رأس ساعت سه بعدازظهر، خودم را به خانه رساندم. اما نه تنها در این فاصله هیچ معجزه ای رخ نداد، بلکه عدم مطابقت دخل و خرج، باعث بروز اختلافاتی تازه شد.
اینها را گفتم که اوضاع را بتوانید مجسّم کنید، وگرنه مسأله، دیر یا زود خوردن یا خوابیدن نیست؛ مسأله، طرز تلقّی آدم از زندگی مشترک است.
کسی موقع بیرون رفتن از خانه، به سر و رو و لباس و ظاهرش برسد، با همه خوش و بش کند، حتّی با بچه های مدرسه، گرم بگیرد، اما در خانه مثل شیربرنج باشد، مثل سنگ باشد؛ سفت و سخت و بی عاطفه. تمام تمهیداتی را که فکر کردم می تواند عاطفه موجودی را تحریک کند، به کار بستم؛ کارهایی را که اگر برای یک حیوان می کردم، عکس العمل نشان می داد (به همین دلیل معتقدم کارد شکاری هم از سرش زیاد بود)، اما اگر بگویید در مقابل این همه مهر و عاطفه، سر سوزنی عکس العمل نشان داد، نداد.
اگر بگویید در تمام این سه سال، من یک کلام حرف محبّت آمیز از او شنیدم، نشنیدم. حرفی اگر در خانه بودیا در مورد مسائل روزمرّه زندگی بود یا درس و کلاس و مدرسه اش. انگار از ابتدای زندگی، او یک سوهان به دست گرفته بود و بی آنکه بخواهد یا بفهمد، روح و جگر مرا می خراشید؛ همچنان که معتقدم آن شب، من کارد شکاری را به قلبش فرو نکردم؛ او از شروع زندگی، کارد را به روی سینه اش گذاشته بود و با هر بی تفاوتی، با هر بی محلّی و کم توجّهی، قدری از آن را فرو می برد، تا
R A H A
11-02-2011, 01:39 AM
136-147
ان شب که به فلبش رسید و مرد.
قدری که از شروع زندگی گذشته بود ، فکر کردم شاید زندگی با من را دوست ندارد.این را مطرح کردم.گفتم این طور نمی شود زندگی کرد ؛ زندگی زناشویی ، برای رسیدن به ارامش و کمال است ، پاسخ به ناز های عاطفی انسان است.این زندگی ، این گونه نیاز ها را بر اورده نمی کند که هیچ ، انسان را به انحراف می کشاند.
اگر زندگی با مرا دوست نداری-بچه هم که به یمن تدریس شما نداریم-از هم جدا می شویم و هر کدام با کسی زندگی می کنیم که بتوانیم تحملش کنیم.
عصبانی شد و پرخاش کرد و فکر کرد که من زیر سرم مرتفع شده است.
اصلا تعجب کرد از اینکه من چنین انتظراتی از زندگی دارم.برایش ، عاطفه ، دوستی ، محبن و حتی قلب ، غریب بود.معتقد بود همین که هست باید باشد.من هم حق داشتم که فکر کنم در سینه ایشان ، قلب وجود ندارد.
یا نه ، تردید کنم و حداقل در این مورد کنجکاو شوم و با یک کاردی ، چیزی سینه اش را بشکافم و ببینم که در ان ، اشتباها سنگی ، سیب زمینی یا چغندری کار نگذاشته باشند.این طور نبود که من ، خدای نکرده ، قصد کشتن او را داشته باشم یا از روی کینه و عداوت کارد را در سینه اش فرو کرده باشم.
حالا دیگر تصمیم گیری با خود دادگاه است.علیرغم همه ی این حرفها ، من جزای اعدام را برای خودم قبول دارم.
این چیز ها را گفتن که اولا بقیه مواظب زندگی خودشان باشند ، ثانیا بفهمید که رای اخر دادگاه ، سر تا پا غلط است :
بی مقدمه و بی جهت نبوده ؛ کارد اشپزخونه نبوده ، تا دسته نبوده ؛ در شکم نبوده و قاتل من نبوده ام ؛ مقتول خودکشی کرده است همین !!!
فضای دادگاه اشفته می شود.رئیس دادگاه ، مردم را ارام م کند و بعد رو به وکیل مدافع می گوید :
حق با شماست اقای وکیل ! متهم دیوانه است....
امروز ، بشریت ...
صبح امد و بی مقدمه گفت :
مروز بشریت خسته است
گفتم :
خب بله ولی چطور؟
گفت :
راستش دیشب را نخوابیدم
گفتم :
خب این بشرت بی همه چیز می تواند از الان تا شب کپه ی مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد.
خمیازه ای کشید مشتهاش را به سینه اش کوفت و گفت :
د همین دیگر نمیتوانم میتوانستم که مساله ای نبود.
از اینکه دوباهر بخواهد دستم بیاندازد هراس داشتم و لی احساس می کردم این بار استثنائا حرفی گفتنی دارد که برای بیانش دنبال بهانه می گردد.
خودم را مشغول ورق زدن جزوه ی درسیم کردم و پرسیدم :
چطور نخوابیدی ؟کار و بارت که زیاد نیست .
کایدی از جیبش در اورد و در گوش راستش چرخاند کثیفی اش را با دست هایش ستود و گفت :
کار که نه ولی راستش دیشب زنم مرد تا صبح علاف کفن و دفن بودم نشد بخوابم.
گفتم :
فرید ! این حرفها را نزن شوخی اش هم خوب نیست
گفت :
جدی اش که خیلی بدتر است ادم را حسابی متاثر می کند ولی حیف شد زن خوبی بود من حتی دیشب دو سه بار نزدیک بود از ناراحتی گریه ام بگیرد.
گفتم :
یعنی نگرفت ؟
گفت :
خودم را نگه داشتم.
حالا که این حرفها شوخیست ولی اگر خدایی نکرده زبانم لال همسرت فوت بکند تو گریه نمیکنی؟
تمسخر امیز خندید و گفت :
عجب ادمی هستی تو خدا کرده و زنم هم مرده دیشب مرده
وبعد دست کرد و از جیبش کاغذی برون اورد و نشانم داد :
ان هم جواز دفنش!
یاد منیژه حانم پیرزن خلع وضع همسایمون افتادم حدود دو سال و نیم پیش یک روز صبح جلویم را گرفت و گفت :
شوهرم مرده ها!
و غش غش از ته دل خندید.
ولی فرید دیوانه نبود گفتم :
فرید تو رو خدا اگر قضیه جدی است بگو!
شکم بر امده اش را با خش خشی خاراند و گفت :
قضیه جدی ست نتاستفانه عین واقیعت است.ادم سر جان دیگران با کسی شوخی نمی کند.
گفتم :
پس چرا تو الان اینجایی؟
گفت:
راستش زرنگی کردم صبح اول وقت هنوز افتاب نزده همه ی کار ها را ردیف کردم
گفتم :
پس چرا این قدر عادی هستی ؟ خونسردی!
گفت :
خودکشی که نمی توانم بکنم ! ولی ناراحت تا بخواهی هستم.راستش صبح حتی صبحاانه هم نتوانستم بخورم یعنی فرصت نشد ، الان اگر چیزی باشد بدم نمیاید یک چند لقمه ای...
پدرش که مرده بود همه ریسه شدیم خانه شان برای عرض تسلیت و دلداری و همدردی و طبعا با قیافه هایی محزون و غم زده.او بالای مجلش نشسته بود و برای رفقا که می امدند و می رفتند سر تکان میداد.
سر شام ما بر حسب وظیفه کار می کردیم و او بی انکه از جایش تکان بخورد دو پرس غذا را تمام و کمال خوردو بعد در نگاه متعجب بچه ها گفت :
ادم اعصابش که هبم می ریزد بیشتر غذا می خورد.
گفتم :
پس چرا ادم های داغ دیده روز به روز لاغر تر می شوند ؟
گفت :
به خاطر اینکه جذب نمی شود مصیبت نمی گذارد که جذب بشود.
گفتم :
الان یک چیزی برایت درست می کنم
و بعد یادم امد :
راستی کس و کار زنت چی ؟ خبرشان کرده ای؟
گفت :
کس و کار که به ان صورت نداشت فقط یک خاله ی پیر دارد در شیراز که مانده ام چطور به او خبر بدهم البته اگر او هم تا به حال نمرده باشد.
گفتم :
مرگ و میر مساله ی ساده ای است نه ؟
گفت :
راستش تا وقتی مربوط به دیگران باشد ولی ولی برای خود ادم نه مردن کار سختی است
گفتم :
خب اصلا چطور شد که خانم یک مرتبه...این طور شد ؟
گفت :
سر زا رفت دیشب قرار بود بزاد ولی نزایید مرد
گفتم :
بچه چی؟
گفت :
او هم همین طور طفلکی! من که خیلی ناراحت شدم تو چی؟
گفتم:
ناراحت ؟من که هنوز باور نمیکنم.
گفت :
عجب ادمی هستی تو ! چطور حرف به این سادگی را نمیتوانی باور کنی؟
و بعد جوراب هایش را در اورد روی صندلی راحتی لم داد و گفت :
مرا باش که اصلا تو را برای دیدار و دردو دل انتخاب کردم گفتم پیش یکی بروم که مجرد باشد.
هضم این جور مسائل برای دوستانزن دار زیاد ساده نیست همه که صبوری و استقامت من را ندارند.
البته این واقعا حسن تصادف بود که زنم درست شبی بمیرد که تو روز بعدش خانه باشی.
گفتم :
خب حالا میخواهی چیکار کنی؟
گفت :
اگر تو زحمتت باشد خودم میتوانم یک چیزی برای خوردن درست کنم
و بعد بلند شد که به سمت اشپزخانه بورد بلند شدم و او را نشاندم و گفتم :
نه خوب نیست ائ با این حال و روز کار بکنی بنشین ! من خودم یک جیزی درست می کنم.
و او هم خدا خواسته خود را کنار تلفن یله کرد و گفت :
باشد پس من تلفن هایم را می زنم.
هنوز گوجه فرنگی ها را برای املت کامل خورد نکرده بودم کخ او اگهی ترحیم را تمام و کمال به روزتامه داده بود.
صدایش را از اشپزخانه می شنیدم با همان دست های الوده امدم بیرون و پرسیدم :
پس مجلس ختم را برای پنج شنبه گذاشتی؟
شماره ای رو که می گرفت نیمه کاره قطع کرد تا پاسخ مرا بدهد:
رهاپنج شنبه را خودم تعطیلم و میتوانم شرکت کنم.برای بقیه هم فکر می کنم مناسب باشد.وقتی اگهی ، صبح فردا ، یعنی چهارشنبه در روزنامه چاپ شود هر کس بخواهد میتواند برای پنج شنبه بعد از ظهر شرکت کند.
گفتم :
ممکن است خیلی ها روزنامه را نخوانند رفقا را چطور خبر می کنی؟
دوباره گوشی را برداشت در حالیکه شماره می گرفت گفت :
یک چندتایی را من الان تلفن می زنم یک چندتایی را هم تو بزن بهشان بگو که بقیه را خبر کنند.
گفتم :
هفت چی؟
گفت :
شب هفت برگذار نمیکنیم.سه چهار روز دیگه یک اگهی می دهم که هزینه ی شب هفت را درمصرف خیریه می کنیم خیلی بشود پانصد تومان.
گفتم :
هزینه ی شب هفت پانصد تومان ؟
گفت:
نه جونم هزینه ی اگهی که برای ادم الزام نمی اورد
به اشپزخانه برگشتم تا کا املت را تمام کنم.
اولین تلفن به محل کار محمود بود تا داخلی اش وصل شود فریاد کشید :
داری املت درست می کنی؟
گفتم :
اره دوست نداری؟
و تا دم در اتاق امدم.
گفت :
چرا دوست دارم ، میخواستم بگویم پیاز یادت نرود با پیاز درست کن.
گفتم :
قربان تو ادم عزادار!
کمی دلخور جواب داد:
پیاز که به عزا و عروسی کاری ندارد.دهانم که بو نمی گیرد تازه ، حالا کو تا پنج شنبه!!
برگشتم و مشغول خرد کردن پیاز شدم.منیژه خانم همسایه هم داشت در اشپزخانه پخت و پز می کرد ؛ سرش را از پنجه در اورد و با ان صدای دخترا نه اش که هر کس او را نمیدید به اشتباه می افتاد تقریبا داد زد :
اقا جواد ! پیاز ندارین؟
گفتم :
چرا
و دو تا پیاز براش پرت کردم که هر دو را در هوا گرفت.اشپزخانه شان دو متری با اشپزخانه ما فاصله داشت ؛ همیشه پنجره اش را باز می گذاشت و زباله هایش را از بالا به داخل حیاط خلوت طبقه پایین می ریخت و در مقابل اعتراض دیگران به خصوص اولی ها می گفت :
وا!!! همه اش تقصیر این کلفتمان است.همین روز ها جوابش می کنم و یک مستخدم حرف شنو می اورم.
باز صدای فرید امد:
جواد ! این محمود باورش نمی شود بیا تو به او بگو
محمود هم حق داشت به خاطر این ک پیش از خونسردی فعلی فربد سابقه خرابش ادم را به شک می انداخت.یکبار کلی از بچه ها را با زن و بچه برای شام دعوت کرده بود و وقتی بچه ها با یال و کوپال و اهل وعیال به انجا رسیده بودند با در بسته واین اگهی روی ان رو به رو شده بودند:
به علت تغییر مکان کسی در منزل نیست لطفا در نزنید.
و همه کنف شذه شرمسار از زن وبچه و دست از پا دردراز تر برگشته بودند و بعد که بچه ها به او پرخاش کرده بودند. گفته بود:
ببخشید ! خیلی بد شد ولی در غرض ان دو سه روز ک خانه ی ارزانتر گیرم امد و سریغ اسباب کشی کردم فرصت نشد که بهتان زنگ بزنم دفعه بعدحتما...
من یکی به گور پدرم می خندم اگه با طناب تو به چاه بروم.
و حالا معلوم نبود که ایا این هم مثل دفعات قبل برناست یا اینکه جدی است . ولی شواهر مساله ر جدی نشان می داد.
گوشی را گرفتمو به محمود گفتم :
قضیه ظاهرا که جدی به نظر می رسید من هم جواز دفنش را دیدم و هم تلفن زدنش را برای اگهی مجلس ترحیم.حالا اگر تو باور نمی کنی تا فردا صبر کن اگر اگهی در روزنامه چاپ شده بود ه بیا اگر نه که هیچ.
محمود اصراری می کرد که :
تو اگر اطمینان بدهی من میام.
گفتم :
اطمینان؟من بعد از مجلس ختم نمی توانم مطمئن شوم که کاسه ای زیر نیم کاسه ی فربد نباشد
و بعد پشت گردنم احساس سوزش کردم از پس گردنی فربد که به شوخی زده بود گوشی را از دستم گرفت به من نگاه کرد و به محمود گفت:
حالا دیگر ما انقدر بی اعتبار شده ایم؟
و نفهمیدم محمود به او چه گفت که فربد دندان هایش را سایید و جواب داد :
باشد صبر کن زنت بمیرد اگر من در مجلس ختم شرکت کردم فاتحه هم برایت نمیخوانم و گوشی را گذاشت و به من گفت :
عجب گیری کردیم ها !! برای مجلس ختم هم باید به زور قول بگیریم.
و شماره ی مسعود و بهرام و رامین را خواست که به او دادم و به اشپزخانه برگشتم.صدای پیاز داغ نمی گذاشت که حرفها را بشنوم ولی وقتی املت را اماده کردم و
یش رویش گذاشتم گفت :
زدم! علاوه بر ان سه تا به سیروس هم زدم.مسعود نبود وقتی به زنش گفتم بیا ببین چه ابفوره ای می گرفت عجب مردم فیلمند ها ! زن من مرده زن یکی دیگر دارد گریه می کند.
بعد از دو سه لقمه ای که با اشتها و ولع خورد گفت :
یک فکری باید کرد بشریت امروز تنهاست
با این که یک ساعت هم نمی گذشت باز روی دست خوردم به راستی که فکر کردم حرف اساسی برای گفتن دارد با جدیت و تعجب پرسیدم :
یعنی چه؟؟!
لقمه را به زحمت در دهانش جا داد و گفت :
یعن چه ندارد! از دیشب تا حالا من تنها هستم یعنی بدون زن دارن زندگی می کنم.
و « از دیشب » را طوری کشیده ادا کرد که انگار ده سال تمام سپری شده است.
و ادامه داد :
ادم بدون زن که نمیتواند زندگی کند. حالا تو یه قدری دیوانه ای خودت را علاف درس و دانشگاه کرده ای بماند ولی من وقتی فکر می کنم از امشب چه کسی برایم غذا درست کند ، رختهایم را بشوید ، خانه ام را اب و جارو کند و خیلی چیز های دیگر...میبینم که واقعا بدون زن نمی شود زندگی کرد.من یقین دارم که تو هم اگر پدر و مادرت شهرستان نبودند و دخل و خرجت جور می امد تا حالا یک- دوجین زن گرفته بودی.
نان را چند بار ته ماهی تابه مالید اخرین لقمه را در دهانش گذاشت.روغنش جگیده از ان را با انگشت برداشت لیسید و گفت :
اگر می شد همین یکی دو روز یک زن خوب پیدا کرد...
کلافه حرفش را بریدم و گفتم :
صبر کن حداقل اب کفت این یکی خشک بشود.
خونسرد به ساعت نگاه کرد و گفت :
ساعت نزدیک یازده است تا حالا حتما خشک شده انهم با این افتاب داغ قبرستان.
در حالی کهدندان هایش را با چون کبریتی که روی فرض پیدا کرده بود خلال می کرد گفت :
چای باید داشته باشی نه ؟
گفتم :
اره
ورفتم به سمت اشپزخانهبا اینکه میدانست صدایش را می شنوم تقریبا با فریاد گفت :
تا بر می گردی فکر کن ببین کسی به نظرت می رسد برای ازدواج ما
و بعد از مکث کوتاهی بلند تر ادامه داد :
پنج شنبه که ختم است هیچ ، اگر بشود برای جمعه یک مراسم مختصری بگیریم و کار را تمام کنیم بد نیست.
تا چی گرم شود دوباره چشمم افتاد به منیژه خانم که سبق معمول جلوی اینه ی شکسته ی اشزخانه ایستاده بود و داشت ارایش می کرد.
جدودا پنجاه- شصت سالش بود و لاغر و ونحیف و مردنی.خانه اش از شوهرش به ارث رسیده بود و بچه ها به خاطر جنونش تنهاش گذاشته بودند و فقط هر از گاهی به او سری می زدند و چیزی برایش می اوردندو
مستمری مختصر شوهر مرحومش را صرف خرید لوازم ارایش و سیگار می کرد و اغلب برای نان شبش معطل می ماند.
لباسهای عجیب و غریب می پوشید هر روز موهایش را کی زنگ میکرد سیگار خارجی می کشید ارایش غلیظ می کرد و در مقابل سوالهای همه اسخ می گفت :
امروز و فردا قرار است یک خواستگار برایم بیاید و مرا ببردو
وقتی مرا در اشپزخانه دید کرم پودر در دیت به جلوی پنجره امد و گفت :
سیگار نداری؟گفتم که رفته سیگار بخره هنوز نیامده.
گفتم :
صبر کن!
و از فرید دو نخ سیگار گفتم و به اشپزخانه انداختم نگاهی به سیگار ها انداخت و گفت :
عصری پست می دهم جاش خارجی می دهم.
گفتم :
R A H A
11-02-2011, 01:40 AM
148-152
« نمیخواهم . »
چای را که آوردم فرید داشت ، در جلوی آینه موهای فر فری اش را شانه میزد ، سبیلهایش را هم که شانه زد ، نشست گفت :
» خب ، کسی را فکر کردی برای ازدواج ما ؟ »
گفتم :
« هست ، ولی ازدواج را نمیشود مثل بقیه کارها مفت و مجانی تمام کرد ، با این سنگینی مهریه ها ... »
حرفم را قطع کرد و گفت :
« فکرش را هم نکن ، راستش یک کار جدید دست و پا کرده ام که مهریه میلیونی را هم راحت قورت میدهد ، ولی حالا نمیگویم ، بعد که تمام شد ، خودت میفهمی . »
این حرفهایش باور کردنی بود ؛ با اینکه هیچ وقت کار ثابت و درست و حسابی نداشت ، درآمدش از همه بروبچه های دیگر بیشتر بود .
درست دو سال پیش ، خودم شاهد بودم که خانه اجاره ای اش را با پنج نفر ، جدا جدا قولنامه کرد ، از هر کدام صد هزار تومان بیعانه گرفت و قرار گذاشت که سه ماه بعد خانه را تحویل دهد .
با پانصد هزار تومان در مدت سه ماه ، بیش از صد هزار تومان کاسبی کرد ، پولها را به صاحبانشان برگرداند و با یک عذرخواهی از همه خریدارها ، سر و ته قضیه را ، به هم آورد .
تازه ، منشاء اصلی این کار ابدا نیاز و احتیاج نبود ، به قول خودش :
« فقط کم کردن روی رفقا . »
در یک جلسه دوستانه گفته بود : « من اگر اراده کنم ، ماهی چهل هزار تومان را راحت میتوانم دربیاورم ولی حوصله اش را ندارم . »
و بعد که بچه ها مسخره اش کرده بودند ، گفته بود :
« درست سه ماه دیگر نشانتان میدهم . »
گفتم :
« اگر از نظر روحی آمادگی داری ، از لحاظ مالی هم مشکلی نداری ، خب ... »
گفت :
« پس سراغ داری ؟ »
گفتم :
« یک خانمی هست ، در همسایگی خودمان ... »
طاقت نیاورد ، باز حرفم را قطع کرد و گفت :
« خب ، شرایطش ؟ »
گفتم :
« البته دختر نیست ، قبلا یکبار ازدواج کرده ، اما تا بخواهی سرزنده است ؛ من خودم هیچ وقت او را بدون آرایش ندیده ام ، در ضمن از خودش خانه هم دارد ، تو را از شر اجاره نشینی راحت میکند . »
هیجان زده گفت :
« پس چرا نشسته ای ؟ »
گفتم :
« قبل از اینکه بنشینم صحبت کرده ام . همان وقت که تو گفتی . »
گفت :
« پی حدس من درست بود ، داشتم به گوشهایم شک میکردم . در آشپزخانه که بودی ، حرف از خواستگاری و اینها شنیدم ، پس مطرح کردی ؟ خب ؟ خب ؟ برای کی قرار گذاشتی ؟ »
گفتم :
« همین الان »
ذوق زده گفت :
« پس تو هم رسیده ای به اینجا که برای هر کاری نباید آنقدر لفت و لعاب داد . »
گفتم :
« هر کسی با تو راه برود به اینجا میرسد . »
صدای خنده اش فضای اتاق را پر کرد ، گفت :
« فکر میکردم هیچکس به زبر و زرنگی خودم پیدا نمیشود . »
گفتم :
« من فقط می آیم برای معارفه ، بقیه اش با خودت ، نه ریش سفیدم ، نه تجربه اینجور کارها را دارم ، در ضمن منتظر یک تلفن هم هستم ، این است که زیاد نمیتوانم آنجا معطل شوم . »
گفت :
« باشد همین قدر هم غنیمت است . »
و راه افتادیم . در طول راه دوباره با خودش مرور کرد :
« جمعه خوب است ، ساعت شش تا هشت ، نه ، به شام میکشد ، ساعت پنج تا هفت ، خانه خود طرف . »
گفتم :
« شاید نپسندیدی ؟ »
گفت :
« این چه حرفی است ؟ لقمه ای را که تو برایم بگیری ... »
من زنگ زدم ، بعد از چند دقیقه ای در باز شد و اولین چیزی که از منیژه خانم به چشممان آمد ، ماتیک قرمز تند بود و موهای طلایی کم پشت که با دو شانه قرمز تزئین شده بود و بعد پیراهن قرمز بلند و دمپایی سفید صدفی . با همه صورتش ، با همه اندامش میخندید و چشم و ابرو می آمد .
هر دو مبهوت ماندیم ، تعجب فرید شاید از این شکل و شمایل بود و تعجب من از اینکه او چطور در این مدت کوتاه توانسته بود به این تغییر و تحولات دست بزند .
ما فقط گفتیم :
« سلام ! »
و منیژه خانم گفت :
« علیک سلام . قربان شما ، خوش آمدید ، لطف فرمودید ، متشکرم ، خواهش میکنم ، حالتون چطوره ؟ بفرمایید ! »
وارد شدیم و احساس کردم که آرام آرام بهت و حیرت در چهره فرید دارد جای خود را به خرسندی و رضایت میدهد . همچنان که تا رسیدن به اتاق آشکارا تلاش میکرد که در تعارفات از منیژه خانم عقب نماند .
« خیلی متشکرم ، خیلی ممنون ، شما چطورید ؟ مرحمت زیاد ، خواهش میکنم . تمنا میکنم . »
در آستانه در اتاق زیر گوشم گفت :
« عجب مادر مهربان و سرزنده ای دارد ! »
گفتم :
« تازه کجایش را دیده ای ! »
سبیلهایش از خنده رضایت آمیز پهن تر شد و گفت :
« جدا ؟! »
گفتم :
« باور بفرمایید . »
وقتینشستیم ، من سر صحبت را باز کردم و گفتم :
« بشریت امروز ، بشریت بی غیرتی است . »
منیژه خانم سر تکان داد و فرید هم بی آنکه حتی شاید حرفم را شنیده باشد ، گفت :
« بله ، همینطور است . »
و من ادامه دادم :
« هنوز یکی را زیر خاک نکرده ... »
فرید دندانهایش و دستم را فشرد ، یعنی که خفقان بگیر .
و من ساکت شدم و فرید قدری راجع به حال و هوا و روزگار صحبت کرد تا اینکه منیژه خانم با عذزخواهی گرم و صمیمی برای آوردن چای از اتاق بیرون رفت .
فرید سقلمه ای به من زد و گفت :
« عجب آدم بی اتیکتی هستی تو ! »
گفتم :
« ببخشید ! منظوری نداشتم . »
و بعد آرام در گوشم گفت :
« ما که با مادرش حرفی نداریم ، چرا خود دختر خانم زودتر نمی آید کار را تمام کنیم . »
گفتم :
« من که به شما گفته بودم ، دختر خانم نیست . »
تا پایان 152
R A H A
11-02-2011, 01:40 AM
153-157
گفت :
« خب همان خانم ، تو هم که چقدر ملا لغتی شده ای ! »
گفتم :
« تا اینجایش به نظر تو چطور است ؟ »
گفت :
« عالی ، راستش من همیشه دوست داشتم با یک خانواده شیک و با اتیکت ازدواج کنم ، وقتی مادر به این سن این قدر مهربان و مودب و با اتیکت باشد ، تکلیف دختر معلوم است . »
گفتم :
« بله ، خب ، واقعا . »
گفت :
« حالا به نظر تو مادرش هم با ما زندگی میکند ؟ »
گفتم :
« اینها را دیگر خودت بپرس ، من باید بروم . «
به محض آمدن منیژه خانم ، من بلند شدم برای رفتن ولی پیش از خداحافظی طوری که منیژه خانم هم بشنود به فرید گفتم :
« اگر خواستی برای جمعه قرار بگذار ! »
و فرید شادمانه گفت :
« حتما ، حتما . »
و من عذرخواهی و خداحافظی کردم و در آمدم ولی به خانه نرفتم . تجسم قیافه و عصبانیت فرید بعد از چند دقیقه ، سبب میشد که من هر چه زودتر از اطراف خانه دور شوم و تا عصر به خانه برنگردم .
عصر ، وقتی به خانه برگشتم ، پیش از آنکه در را باز کنم ، یکی از بچه های همسایه که شاگرد مدرسه ام هم بود ، مرا دید و گفت :
« آقا ! نزدیکیهای ظهر یک نفر آمده بود با شما کار داشت ، خیلی هم ناراحت بود ، از گوشه پیشانیش خون می آمد و پشت لباسش هم پاره بود . با عصبانیت در خانه شما را می زد ، اما شما نبودید . هی محکمتر میزد ، من به او گفتم که آقا اگر خواب هم بود تا حالا بیدار شده بود ، پس حتما خانه نیست ، و رفتم برایش دستمال کاغذی آوردم تا خون پیشانیش را پاک کند ، سنجاق قفلی هم خواست ، به او دادم . »
او هم کاغذی از جیبش درآورد ، یادداشتی نوشت و از زیر در انداخت توی خانه شما .
گفتم :
« پیغامی ، چیزی به شما نداد ؟ »
گفت :
« نه ، حتی از من تشکر هم نکرد . »
از پسر همسایه تشکر و عذرخواهی کردم و سریع وارد خانه شدم .
یادداشت درست کنار در بود . با خطی درشت ، مرتعش و خشمگین نوشته بود :
« تو احساس نداری ! تو عاطفه نداری ! تو پدر و مادر هم نداری ! تو هیچ چیز نداری ! تو احساس و عاطفه مردم را به بازی میگیری ! دیگر نه من ، نه تو . »
و امضاء کرده بود « فرید »
و کمی پایین تر با خطی ریز نوشته بود :
« امروز پدر بشریت درآمد . »
آب در لانه
اگر هولم نکنید ، اگر وسط حرفم نپرید ، اگر حواسم را پرت نکنید ، خودم سیر تا پیاز قضیه را تعریف میکنم ؛ از اول اول تا آخر آخر . چشم و گوشم هم از حرفهای اینها پر است ، شما هم زیاد اعتنا نکیند ! تمام حرفهایشان را اگر بچلانید ، یک قطره حرف حساب از آن نمیچکد . خودتان هم که شاهد بودید ! یک ساعت ، آسمان و ریسمان را به هم بافتند ، چقدرش حرف حساب بود ؟ برای همین هم من سکوت کردم ، گذاشتم تمام و کمال حرفهایشان را بزنند که نگفته نداشته باشند . حقش است اینها هم سکوت کنند تا حرفهای من تمام شود . وقتی من همه چیز را بگویم دیگر احتیاجی به سین جیم کردن هم نیست ، خود شما جوابهایتان را میتوانید از لا به لای حرفهایم بیرون بکشید . در ضمن ، هر جای صحبتم را که فکر کردید ربطی به این مساله ندارد قطع نکنید ! ربط دادنش با من ؛ در عوض سعی میکنم نصف طرف مقابلم هم وقت کلانتری را نگیرم .
الغرض ، قضیه با یک چشمک خشک و خالی شروع شد تا به این جاهای آبدار رسید .
من در مغازه پدرم ایستاده بودم و داشتم مثل بچه آدم جنس میفروختم ، بدون اینکه به فکر مسائل جنسی و این حرفها باشم ، پدرم هم رفته بود برای خرید و هر هفته یکباری که برای خرید می رفت ، کسی را می ایستاند آنجا که در بسته نباشد و مشتری نپرد . من هم از شانس بد ، آن روز مامور جلوگیری از پرواز مشتری شده بودم . این خانم ، بی مقدمه آمد دگمه بخرد ؛ من البته فکر میکردم دگمه ای که به لباس ایشان بخورد نداریم ولی چه کار میتوانستم بکنم ، مشتری را که نمیتوانستم بپرانم ! یک بافتنی قرمز دستش گرفته بود و آمده بود توی مغازه . بافتنی را گذاشت روی پیشخوان و با چشمکی محیر العقول گفت : « دگمه میخواستم . »
من هر چه فکر کردم که ارتباط دگمه و چشمک چیست و چرا هر کس دگمه میخواهد باید چشمهایش را این طور کند نفهمیدم .
اشاره کردم به جعبه دگمه ها که نمونه هر کدام روی آنها الصاق شده بود . گفتم : « دیگمه های ما اینهاست ببینید هر کدام به دردتان میخورد بیاورم ! »
دوباره چشمش را همانطوری کرد و گفت : « اینجوری که نمیشود ، باید از نزدیک ببینم . »
این را که گفت ، یقین کردم که چشمهایش یک ایرادی دارد ، هم موقع حرف زدن تغییر حالت پیدا میکرد و هم از فاصله به آن کوتاهی نمیتوانست تشخیص بدهد ؛ وگرنه دگمه دیدن که احتیاج به نزدیکی نداشت ، اصلا جعبه های دگمه جایی چیده شده بود که مشتری میتوانست ببیند و انتخاب کند .
خلاصه چه دردسرتان بدهم ، بحث آن روز از دگمه و اینها رسید به جاهای باریکتر و باریکتر تا آنجا که قرار شد هفته بعد هم که پدر میرود برای خرید ، من بیایم برای فروش و جلوگیری از پرش مشتری .
تا چند هفته ای قضیه به همین منوال ادامه داشت تا اینکه نمیدانم همسایه ها به پدر چه گفتند که پدر یک روز مرا کنار کشید و گفت : « حالا که تو اینقدر پسر خوبی شده ای و به پدرت کمک میکنی ، این هفته ای یکبار را تو برو بازار برای خرید و من مغازه را اداره میکنم » و من هر چه که اصرار کردم که من بهتر میتوانم مغازه را « اداره » کنم قبول نکرد . من هم دیگر از این کار خیر منصرف شدم و قرار و مدارهایمان را با این خانم برای خرید و فروش دل و قلوه به پارک و سینما و خیابان منتقل کردیم .
اگر خسته شده باشید هم چاره ای نیست ولی سعی میکنم بقیه اش را خلاصه کنم .
آنچه از همان روز اول برای من عجیب بود بروز ناگهانی و بی مقدمه عشق آتشین و علاقه فوق العاده ایشان نسبت به من بود . تعاریف ایشان از من به نحوی بود که امر بر خودم هم مشتبه شده بود . تنها که میشدم فکر میکردم من که اینقدر آدم خوب و فوق العاده و عالی و زیبا و مهربان و همه چی هستم چرا دیگران اینها را متوجه نمیشوند و آنطور که شایسته چنین عظمتی است با من برخورد نمیکنند . خب ، طبیعی بود که فکر کنم تنها کسی که مرا با این همه خصایص فوق العاده درک میکند همین سرکار علیه است و بقیه ، آدمهای بی احساس و بی شعوری هستند که نه میفهمند عشق و عاطفه و احساس چیست و نه میتوانند از عهده درک و شناخت ابعاد شخصیت این انسان فوق العاده ( یعنی خودم ) بر بیایند .
این بود که یواش یواش ، که نه ... یعنی تند تند جذب ایشان شدم و از بقیه بریدم .
البته من هم برای اینکه آن قرضها و تعریفها را بی جواب نگذاشته باشم ، یک چیزی بعنوان بهره رویش میگذاشتم و به ایشان پس میدادم ، بی پرده بگویم ، من هم از وجاهت ، ملاحت و مهربانی و ...
تا پایان صفحه 157
R A H A
11-02-2011, 01:41 AM
158-162
غیره ایشان ، کم تعریف نمیکردم ، علتش هم بلاهت خودم بود . واقعا نمیخواستم دروغ بگویم ، فکر میکردم قضیه ، یک کمی کمتر و بیشتر ، بالاتر و پایین تر همین جورهاست . انگار یکی پرده انداخته بود روی زشتیهای رفتارش ، و آذین بسته بود به خوبیهایی کردارش ، که نداشت یا کم داشت . از خوشی ، به زمین و زمان بند نبودم ؛ احساس میکردم که او را به طرز وحشتناکی دوست دارم . یک بار بعد از انجام مقدماتی که لازمه این جور حرفهاست گفت :
« تو هیچ میدانی که برای زن چه احساس خوشی است که شبها منتظر آمدن شوهرش باشد و برای مرد که بداند زنی در خانه چشم انتظار اوست ؟ »
من بی عقل فقط گفتم : « تجربه نکرده ام که بدانم . » ولی نکردم بپرسم : تو از کجا میدانی که این احساس چه احساس خوشی است ؟ ولی اشکال کار این بود که این حرف را فقط یکبار نگفت ، آنقدر گفت که کنجکاوی ام را برای درک چنین احساسی برانگیخت . از رطفی با آن مقدماتی که گفتم ، تصور من این شده بود که اگر در تمام عالم یک نفر پیدا شود که از پس درک من بربیاید و شایسته همسری من باشد بی شک آن یک نفر همین سرکار علیه است .
به همین دلیل دل را زدم به دریای شهامت و با پدر وارد مذاکره شدم و از او خواستم که بی معطلی بیاید و جنس را قولنامه کند . پدرم که تاجر با تجربه ای بود و گرم و سرد روزگار ، بسیار چشیده ، طبیعی بود که به این سادگیها زیر بار نرود و دلایل و منطقهایی را به میدان بیاورد که پشت استدلال صدها جوان بی تجربه مثل من را به خاک بمالد . او معتقد بود که اصلا در این سن و سال چیزی به اسم عشق بی معنی است ، آدم در این سن حتی اگر از دیوار هم عنایتی ببیند عاشقش میشود ، حتی اگر این حرکت و عنایت به دلیل زلزله باشد . میگفت اگر یک چند سالی صبر کنی خودت از یادآوری این روزها خنده ات میگیرد . چون میفهمی که این سالها ، دوره فوران عشقهای الکی و آبکی است ؛ اما من که عشق ، همین عشق بی پایه و آبکی کورم کرده بود راهی جز به کرسی نشاندن حرف خودم به عقلم نرسید . به همین دلیل چاره ای نمیدیدم جز اینکه از پنجره احساس وارد گود شوم و شدم . مادر و خواهر و دیگران را واسطه کردم و به پدر فهماندم یا بهتر بگویم وانمود کردم که رشته حیات من همین سرکار علیه است و اگر رشته بریده شود همه چیز تمام میشود . بماند که حرفهای پدر و دیگران ، همه معقول و مستدل بود و من کر و کور و جاهل بودم .
پدر علیرغم همه نارضایتی اش رضایت داد و مراسم عقد ، به هر مصیبتی که بود سر گرفت و قولنامه تمام شد . حالا باقی ماجرا را گوش کنید . همه این مقدمات را گفتم برای اینکه اصل مطلب را خوب بفهمید . به این خانم هم بگویید این قدر پایش را به میز نکوبد و اعصاب مرا خرد نکند .
راستش این را هم یادم رفت بگویم که قبل از قولنامه ، پدر و مادر داماد ، سیر تا پیاز همه قضایای مرا برای پدر و مادر عروس تشریح کردند . مثلا به آنها فهماندند که این آقای داماد ، هنوز کار درست و حسابی ندارد ، هنوز سربازی نرفته اند ، هنوز مسکن و ماوا ندارند و خیلی « هنوز » های دیگر که الان یادم نیست ، ولی یادم هست که والده ما به والده ایشان گفته بود که آقای داماد ، دیپلمش را هم به کمک عصا و شلاق پدرش گرفته است . حالا اینکه در امر عشق و عاشقی چطور اینقدر استعداد به خرج داده خدا عالم است ؛ ولی مادر ایشان به روشنی و وضوح جواب دادند که : ما که داماد را برای پول و مقام و مدرک نمیخواهیم ! برای ما انسانیت و شخصیت و کمالات ارزش دارد که ماشاءالله ، هزار ماشاءالله همه اینها در آقا زاده شما جمع شده است .
این مادر و دختر را با دستهای خودم کفن کرده باشم اگر دروغ بگویم ، اصلا جوری این حرفها را میزدند و آنقدر ماشاءالله ، هزار ماشاءالله را غلیظ میگفتند که من احساس میکردم کمالات دارد از من نشت میکند ، سرریز میشود و حتی شره میکند .
دردسرتان ندهم ، بعد که مراسم تمام شد و آبها از آسیاب افتاد یعنی فردای روز قولنامه این خانم درآمد و ... یعنی درنیامد ، همین طوری بی مقدمه گفت : « ببین ، آن صحبتهای عشق و عاطفه و اینها همه مال قبل از ازدواج بود ، برای اینکه آدمی حرفی گفته باشد و دهانی شیرین کرده باشد . واقعیت زندگی از این حرفها جداست . آدم که میخواهد وارد زندگی بشود باید این حرفها را پشت در خانه خاک کند تا بتواند زندگی کند . »
اعتراضشان بی مورد است آقای عزیز ! مضمون حرف همین بود . حالا هبارت را ممکن است من یک کمی پس و پیش گفته باشم .
من میخواستم بگویم : عجب ! تو به واسطه همین حرفها به ریش ما الصاق شدی ، اگر قرار به خاک کردن باشد تو را باید زیر خاک کرد که این حرفها را به من یاد دادی ، من بیچاره اصلا عشق و عاشقی چه میدانستم چیست ؟ ولی نگفتم ؛ فکر کردم صبر کنم ببینم اوضاع و احوال چطور میشود .
فردای آن روز ، یا پس فردا ، دقیق یادم نیست ، مادر ایشان برگشتند ، به من گفتند ، یعنی شاید هم برنگشته باشند ولی یادم هست که به من گفتند :
« زندگی حساب و کتاب دارد ، من بمیرم و تو بمیری ، برای آدم نان نمیشود ، اگر کار نان و آب داری سراغ داری که « بسم الله » ، اگر نداری ، همین حجره پدر سیما جان آنقدر کار هست که تو هم از قبل آن بتوانی نان بخوری ، بالاخره باید یک فکر اساسی کرد ، این جوری که نمیشود . همین عروس خانم که الان دارد تصدیق رانندگیش را میگیرد ، پس فردا ماشین میخواهد ، ماشین را که دیگر پدر عروس نباید بخرد ، شما باید تهیه کنید ، از کجا ؟ معلوم نیست . حالا فرض کنید ماشین را هم پدر شما تهیه کردند ، ولی همه مساله که ماشین نیست ! زندگی هزار جور خرج و مخارج دارد . »
میخواستم بگویم : پدر من به ریش پدرش یعنی پدر بزرگ خودم میخندد اگر بخواهد برای این راننده هفت خط ماشین بخرد ، اگر او پول ماشین خریدن داشت ...
اهه ، چرا اینها بیخودی عصبانی میشوند ؟! من که نگفتم این حرفها را ! فکر کردم باز هم دندان روی جگر بگذارم تا ببینم بالاخره کار به کجا میکشد .
یکی دو روز بعد نمیدانم به چه مناسبتی با این خانم صحبت بچه و بچه داری شد که یک دفعه رفت توی شکمم که : « از همین الان بگویم که من از بچه داری و این حرفها عاجزم ، این همه مهد کودک را درست کرده اند برای چه ؟ از بچه شیرخواره قبول میکنند تا وقت دبستان . »
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد ، گفتم : « حالا هنوز کو تا بچه ؟ »
آنچه که جگر مرا آتش زد این بود که جواب داد :
« من گفته باشم . »
اگز خنده تان نمیگیرد بگویم که عین همین بازی را سر کارهای خانه درآورد :
راستش من از کارهای خانه به کلی بیزارم ، برای این کار ساخته نشده ام ، باید به یک مستخدمی ، چیزی فکر کرد . بدون مستخدم که نمیشود زندگی کرد ؟
میخواستم بگویم که : آخر ای بی همه چیز بابایت کلفت داشته یا ننه ات که تو هنوز هیچی نشده بهانه کلفت گرفته ای ؟ اما باز هم چیزی نگفتم ، گفتم صبر کن ببینم آخر این خط به کجا میرسد . به این خانم هم بگویید اگر سردش است برود کنار بخاری بنشیند که اینقدر با صدای دندانهایش اعصاب مرا خورد نکند !
تمام این قضایا یک هفته نکشید ، قرار بود یک سال بعد از عقد ، مراسم عروسی باشد و تشییع جنازه داماد تا منزل نو .
اینها ناشیگریشان این بود که نکردند قضایا را در طول یک سال ، آرام آرام به من تزریق کنند ، همان هفته اول آنچنان سرعت گرفتند که کنترل از دست خودشان هم در رفت .
روز هشتم ، مادر و دختر حمله را با هم شروع کردند .
مادر گفت : « هیچ تا به حال به زندگی شوهرم دقت کرده ای ؟ »
دختر گفت : « هیچ متوجه شده ای که شوهر خواهرم چه زندگی آرامی دارد ؟ »
مادر گفت : « میدانی موفقیت شوهرم در چیست ؟»
دختر گفت : « میدانی شوهر خواهرم آرامش و سعادتش را مدیون چیست ؟ »
هر دو با هم گفتند : « در یک کلمه ، اطاعت ، اطاعت از زن ! »
تا پایان صفحه 162
R A H A
11-02-2011, 01:42 AM
163-168
قبول کنید آقای عزیز که شما هم اگر بودید ، کاسه صبرتان لبریز میشد ، میزدید به کاسه و کوزه طرف و کافه زندگی را به هم میریختید !
خب ، من هم همین کار را کردم .
گفتم : « جمع کنید بساطتان را و گورتان را گم کنید . »
تعجب کردند ، انتظار نداشتند که آن همه سکوت سر از اینجا دریاورد .
من هم تعجبشان را بیشتر کردم ، گفتم : « شما اگر گوسفند میخواهید من نیستم ، اگر دبنال قاطری مثل پدر زن و با جناقم میگردید ، عوضی آمده اید ! »
اینکه میگویند ، من به اینها توهین کرده ام منظورشان همین یک کلمه است ، آیا انصافا اسم این را میشود گذاشت توهین ؟ قاطر که واقعا حیوان بدی نیست ، زحمت میکشد ، بار میبرد ، تسلیم محض است ، به هیچ چیز هم اعتراض نمی کند ، هیچ چیز را نمی بیند ، اینها که بد نیست ، من فقط گفتم که من اینطور نیستم ، بعد هم به این دختر خانم گفتم : « شما عشق و عاطفه را بعد از عقد که خاک کرده اید ، از پرورش بچه که عاجزید ، از کار خانه که بیزارید ، پس به چه درد میخورید جز لای جرز دیوار ؟ »
شما بگویید ، آیا واقعا این حرف ، توهین است ؟ شما اگر غیر از این پیشنهادی که من کردم ( منظور جرز دیوار است ) راه دیگری به نظرتان می رسد بگویید بروند عمل بکنند .
به مادر این خانم هم بگویید این قدر درگوشی با دخترش نجوا نکند ، اینقدر حرف یادش ندهد . ما هر چه می کشیم از دست همین مادر زن میکشیم .
خب ، نتیجه این بحثها چه شد ؟ این شد که من به حالت قهر از خانه شان درآمدم و گفتم که دیگر پا به خانه شان نمیگذارم تا تکلیف زندگیم را که رو به تاریکی میرفت با انها روشن کنم . باورشان نشد ؛ فکر کردند برمیگردم ، فکر کردند زن آنقدر جاذبه دارد که بتواند مرد را به مسلخ هم بکشاند ، ولی دیدند که اینطور نیست ، یک روز ، دو روز ، یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ، یک سال گذشت دیدند نه ، مثل اینکه قضیه جدی است .
همین خانم مادر تلفن زدند و با عتاب به من گفتند : « برو یک خانه تهیه کن و بیا دست زنت را بگیر و ببر ! »
گفتم : « عجب ! مگر قرار نبود زنم بیاید در خانه پدری زندگی کینم ؟ »
گفتند : « نخیر ، تصمیم ما عوض شده . »
گفتم : « این که چیزی نیست ، تصمیم من هم مدتهاست که از بیخ عوض شده . »
اول متوجه نشد ولی بعد حالیش کردم ، که کردار و حرفهایشان کار خودش را کرده و مرا از هر چه زن و زندگی است بیزار کرده ، البته زندگی با این تیپ زنها .
خب ، تا اینجای قضیه زیاد عجیب نیست ، از این اتفاقات همیشه ممکن است در هر زندگی ای بیفتد و به یک جایی مثل جدایی هم منجر بشود یا نشود . آنچه عجیب و محیر العقول است از اینجا به بعد است .
سه روز بعد از این تلفن ، شب ، حدود ساعت ده ، من نشسته بودم در خانه و داشتم با اعصاب خودم کلنجار میرفتم که صدای زنگ را شنیدم ، زنگ در .
تا از جا بلند شوم و خودم را برسانم به در خانه ، صداهای دیگری هم شنیدم . صدای داد و فریاد مرد و زن که این حرفها از لا یه لای آنها شنیده میشد : « آهای مردم ! این پسر ، حقه باز است ، دختر مردم را بدبخت کرده ، آبروی ما را برده ! آخر تو که زن نمیخواستی چرا پا پیش گذاشتی ! ای خدا ، این چه بلایی بود که بر سر ما نازل کردی ! چرا ما را گیر این آدم شارلاتان انداختی ! خوبی کردن به این مردم نیامده ! بیا و خوبی کن و دست گلت را بده دست یک آدم جلنبر یک لا قبا تا این بلاها را سرت دربیاورد ، آی نفهم ها ! بی شخصیت ها ! شما که نمیتوانستید با آدمهای آبرودار وصلت کنید چرا لقمه بزرگتر از دهانتان برداشتید ؟ بگذار همه اهل محل بفهمند که با چه آدمهای شارلاتای دارند زندگی میکنند ... و خیلی حرفهای دیگر که حالا یادم نیست .
وقتی در را باز کردم دیدم دو مامور شما جلوی در ایستاده اند و عروس خانم ، مادر عروس خانم ، برادر عروس خانم و شوهر خواهر عروس خانم ، همه در کوچه ولواند و هر کدام دارند برای خودشان سخنرانی میکنند . از صدای اینها ، همه همسایه ها آمده بودند دم در و هر کدام به نحوی تلاش میکردند که ساکتشان کنند .
مادر و خواهر و پدرم وحشتزده میخواستند بیایند دم در که من آنها را چپاندم توی اتاق و گفتم : « این غلطی است که خودم کرده ام ، بگذارید خودم یک خاکی به سرم بریزم ! »
از مامورین شما پرسیدم : « قضیه چیست ؟ »
کاغذی درآوردند و نشان دادند و گفتند : « از شما شکایت شده ، باید تشریف بیاورید کلانتری . »
گفتم : « این آبروریزیها برای چیست ؟ »
گفتند : « ما نگفته ایم ، خودشان دارند اینطور میکنند . »
گفتم : « این کارها جرم نیست ؟ »
گفتند : « شما هم میتوانید شکایت کنید . »
در همین حین برادر زن و باجناق هجوم آوردند به طرف من که مرا بزنند . مامورین شما جلویشان را گرفتند و گفتند : « هر کاری دارید در کلانتری بکنید ! »
ولی هر چهارتایشان هنوز داشتند فحش میدادند و بد و بیراه میگفتند .
عروس خانم داشت به همسایه دیوار به دیوار ما میگفت : « این مرد اصلا اهل زن گرفتن نبود ، پدرم حاضر شده ماهی ده هزار تومان هم به او دستی بدهد ولی باز هم حاضر نیست بیاید مرا ببرد ! »
همسایه ساده ما هم گفت : « پس لابد یک عیبی در کار شما هست ! »
که عروس خانم بیشتر عصبانی شد و فریاد کشید : « شما اهل محل همه تان مثل هم هستید . »
همسایه مان هم طوری درگوشی با او صحبت کرد که صدایش را من هم شنیدم ، ایشان را بیخود آورده اند اینجا ، به شما هم اگر اهانت بکنند ، عکس العمل نشان میدهید . آن بیچاره که تقصیری ندارد ، یک توهین شنیده یک سیلی زده ، ولش کنید برود . اصلا همه اهل محل شاهدند که اینها آمده بودند برای آبروریزی . من به مامورین شما گفتم : « در یک صورت با شما می آیم و آن اینکه این لشکر را جمع کنید جلوی خانه خودمان که بیشتر از این آّبروریزی نکنند ، بعد هم ساکتشان کنید تا من بروم لباس بپوشم و بیایم . »
وقتی مامورین شما مطمئن شدند که خانه ما در دیگری ندارد شرط مرا پذیرفتند . به آنها گفتم مگر من دیوانه ام که فرار کنم ! اینها کارشان را کرده اند و تازه حالا نوبت من است . اگر خانه ما هشتادتا در هم داشته باشد تا حسابم را با اینها تصفیه نکنم که جایی نمیروم .
مامورین شما اینها را جمع کردند جلوی خانه ما و من رفتم لباس پوشیدم و آمدم درم در .
البته قبل از اینکه بیایم دم در یک کار دیگر هم کردم ، یک کار خیلی کوچک و آن اینکه یک سر شلنگ لب حوض را وصل کردم به شیر ، نردبان را گذاشتم کنار دیوار مشرف به کوچه و بعد آب را با فشار گرفتم روی این آدمهای آب زیر کاهی که آمده بودند برای آبروریزی . البته همسایه ها به شدت خندیدند . اما من واقعا نظر خاصی نداشتم ، میخواستم بشورمشان و بگذارمشان کنار . اینکه شما گفتید این چه دسته گلی بود که به آب دادم ، واقعا به نظر من دسته گل نبود ، اگر دسته گل بود که این بازیها را سر ما در نمی آورد . بعد هم این کار من یک قدری جنبه سنبلیک داشت . آب گرفتن روی سر اینها مودبانه آن کاری بود که می بایست بکنم و نکردم . انصافا حرفهایی که اینها زدند چیزی نبود که با آب پاک شود ، اما من دیدم همه شان جوش آورده اند ، یک قدری آب ریختم که خنک بشوند ، « موش آب کشیده و اینها » را هم مامورین شما گفتند ، من نگفتم ، اگر از من بپرسید میگویم اینها دامنشان از قبل ، تر بود ، اینطور نبود که این آب باریکه تاثیری در زندگی شان داشته باشد . من فقط در ازاء آن همه فحش های آبدار که نثار ما کردند یک جواب آبدار بهشان دادم . چون به واقع احساس کردم حرف زدن با اینها آب در هاون کوبیدن است . آب در غربال بردن است .
اینها با مظلومیتی که در ما دیده بودند فکر کردند اگر بیایند و یک کامیون فحش بار ما بکنند باز هم آب از آب تکان نمیخورد . یعنی راستش من خودم هم درخودم نمیدیدم که روزی بتوانم دلم را به دریا بزنم و چنین کاری بکنم . حالا هم که آبها از آسیاب افتاده از خودم خجالت میکشم .
اینکه در خیابان هم مردم به اینها خندیدند تقصیر من نبوده . شما هم اگر آنها را با آن هیات میدیدید خنده تان میگرفت ، کاش میدیدید . رنگ و ماتیک و بتونه و کرم و سایه و اینها طوری روی صورتشان با هم قاطی شده بود که شده بودند عین دلقک . من اگر جای اینها بودم از خجالت آب میشدم و میرفتم زیر زمین . حیف شد ، قبل از اینکه بیایند پیش شما رفتند توی توالت و توالتهایشان را پاک کردند .
حالا هم من نمیخواهم مثل اینها جلوی شما جانماز آب بکشم ، فقط به شما میگویم که زیاد گول این قیافه های موش مرده را نخورید ، اینها هزار نفر مثل من و شما را میبرند لب چشمه و تشنه بر میگردانند . شما اینها را الان دارید میبینید که آب در لانه شان افتاده ، ولی من از همان روز اول که آن حرفها را زدند فهمیدم که اوضاع از چه قرار است . بی جهت هم وقت خودتان را صرف موعظه و نصیحت و این حرفها نکنید . آب چشمه گل آلود است . پرونده مان را بفرستیذ دادسرا ت همان جا تکلیف را یکسره کنند . اینها را به خیر و ما را به سلامت .
تا پایان صفحه 168
R A H A
11-02-2011, 01:43 AM
170-171
یکی بیاید مرا تحویل بگیرد
دیگر تمام شد . این طناب می تواند به همه بی توجهی ها ، حق ناشناسی ها و ناسپاسی های شما مردم پایان دهد. این طناب ، با روبان قرمز روی آن می تواند متنبه تان کند ، به خودتان بیاورد و حقتان را کف دستتان بگذارد .شما ، نه حالا ، هفتاد سال دیر هم هنر نمی فهمید ، ذوق و احساس پیدا نمی کنید ، حتی به اولین پله های عشق و شعر و شعور نمی رسید .من چه کار ماند که نکردم برای طرح و شناسایی خودم؟
درست مثل پیغمبری که رسالتش تبلیغ باشد – البته برای خودش – شب و روز زحمت کشیدم ، خون دل خوردم و از قریحه و استعدادم مایه گذاشتم .اما چه شد ؟ کدامتان فهمیدید با چه گوهر بی نظیری زندگی می کنید؟کدامتان دریافتید که چه معدن بی همانندی را در کنار خود دارید؟
من درست مثل محموله ای ارزشمند بودم- و هستم – که بدون قید نام و نشان گیرنده برای دنیا پست شده باشد .وقتی نام و نشان گیرنده بر روی محموله ای قید نمی شود ، یعنی همه باید تحویل بگیرند ، اما کدامتان آنطور که شایسته چنین محموله ای است باآن برخورد کردید ؟چقدر گفتم قدر مرا بدانید ؟با چه زبانهایی گفتم بیایید مرا تحویل بگیرید ؟گرفتید؟ نگرفتید ؟حالا بچشید درد هجران مرا و بکشید غم فقدان مرا .(عجب نثر مسجعی !کاش آن را یکجایی استفاده کرده بودم .)
آن از پدرم که همیشه کار آزاد را بهتر از شعر آزاد تلقی می کرد و این هم از زنم که همواره نان را بر شعرهای نغز و ابدار ترجیح می دهد . همین دیروز وقتی که به او گفتم :«یک شعر تازه گفته ام ».جواب داد :«گوشت تازه اگر بتوانی پیدا کنی خیلی بهتر است .»
باید قبول کرد که هیچکس برای آدم ، مادر نمی شود ، تا وقتی که او زنده بود ، هیچوقت حس تنهایی و غربت ، با این شدت به سراغم نمی آمد . او اگر چه سواد نداشت ، اما مرا و شعرهای مرا درک می کرد .نشد که من شعری برایش بخوانم و او از ذوق و استعداد و قریحه مادر زادی ام تعریف نکند .
چه می شد اگر شما مردم هم یک هزارم مادر من ، شعور و احساس می داشتید ؟!
من شما را نمی بخشم ، من از شما نمی گذرم ، همین شما بودید که می گفتید :«مادرت هم چون سواد ندارد شعرهای تو را می پسندد.»
این اقدام تاریخی من صرفابه منظور تنبیه مردمی صورت می گیرد که نتوانستند یک استعداد هنری ، یک چهره درخشان عالم فرهنگ و ادب را درک کنند و قدر بدانند .
می خواستم این حرفهای وصیت مانند را بر روی کاغذ بیاورم اما برای اینکه مثل نوشته های دیگرم به بلای بی اعتنایی مبتلا نشود ،برروی نوار ضبطشانمی کنم تا شاید به عنوان آخرین حرفهای یک شاعر ، مورد توجه مردم قرار بگیرد .
آهای مردم !من هرکاری که لازم بود برای جلب توجه و اعتماد شما کردم ،اما شما به هیچ صراطی مستقیم نشدید .
R A H A
11-02-2011, 01:47 AM
سانتاماریا 171-181
کردم ، اما شما به هیچ صراطی مستقیم نشدید .
پی شعرهایم را با لطایف الحیلی به مطبوعات باز کردم اما یک نفر نیامد به من بگوید که احسنت ! احسنت و افرین پیشکش ! یک نفر نیامد به من بگوید که فلان فلان شده این چه شعری است که تو چاپ کرده ای ؟! تا من بفهمم که لااقل یک نفر شعرم را خوانده ، همین قدر دلم خوش شود به اینکه شعرم خوانده شده ، ولی نیامد ، هیچکس زنگ خانه مان را به صدا در نیاورد ، هیچ کس بر سر چهار راه جلویم را نگرفت . هیچکس در تاکسی و اتوبوس کنارم ننشست که از شعرم حرفی بزند .
تریبون شبهای شعر به سادگی نصیب کسی نمی شد . از همه چیز خودم مایه گذاشتم تا چند دقیقه از تریبون شبهای متعدد شعر را به خودم اختصاص دهم . به من به قدر یک شعر فرصت دادند اما من چشم
غره های برگزار کنندگان را به جان خریدم و پنج شعر پشت سر هم خواندم ولی صدای یک احسنت ، یک افرین ، یک به به ، یک چه چه خشک و خالی هم از جمعیت برنخاست . بعد از اتمام برنامه هم یک ساعت تمام در اطراف سالن قدم زدم اما یک نفر نیامد بگوید : دست ذوق شما درد نکند ، فریحه نان خسته نباشید .
یا لااقل یک مشت فحش ابدار نثارم کند .
حالا از من که گذشت ، من گردنم در دست این طناب و پایم لب گور است ، من چهار پایه را که بیندازم ، رفته ام . برای خودتان می گویم : شما ملت با این وضع به هیچ جا نمی رسید !
ملتی که ذخایرش را قدر نشناسد ، هنرمندانش را تحویل نگیرد . به درد زباله دان تاریخ می خورد . گریه نمی کنم ، ولی وجدان و انصاف و رحم و شفقت اقتضا می کرد که مرا تحویل بگیرید . من درباره ی انچه مربوط به خودم بود ، کوتاهی نکردم ، هرچه قصور و تقصیر بود از جانب شما بود .
من حتی به خاطر توجه شما وارد سیاست هم شدم . ریش پرفسوری هم گذاشتم ، عینک هم زدم ولی باز هم شما تحویلم نگرفتید .
من ذله شدم از دست شما مردم هنر نشناس شعر نفهم !
اهل محله باید یادشان باشد ، من برای اینکه لطافت احساساتم را به شما ثابت کنم ، سه ماه تمام هر روز با یک شاخه گل میخک در خیابانهای محل قدم زدم ، به غروب خورشید خیره شدم . از مناظر زیبا ، به وضوح هر چه تمام تر لذت بردم ، دست دو نابینا و سه پیرزن را گرفتم و به ان سمت خیابان بردم ، اما هیچ کس رقت احساسات مرا تحسین نکرد . هیچکس به اینهمه لطافت افرین نگفت .
من حتی یکبار بر صفحه ی تلویزیون هم ظاهر شدم اما پس از ان هم کیفیت سلام و علیک هیچکس در محل تغییر نکرد . بچه ها دورم جمع نشدند و از من سوال نکردند و امضا نخواستند در برخورد و قیمت بقال سر کوچه مان هم هیچ تغییری حاصل نشد . برای جلب توجه شما دیگر چه کار مانده بود که من نکرده باشم .
شعر نو و سپید و ازاد می گفتم ، دیدم که بعضی تان شعر کهن بیشتر می پسندید ، خودم را چلاندم و شعر کهن هم گفتم ، هیچ معجزه ای رخ نداد . حتی مجبور شدم برای تزریق تخیل بیشتر به اشعارم ، به خودم مواد مخدر تزریق کنم . حالات خوشی دست داد اما هیچ تفاوت فاحشی در برخوردهای شما پدید نیامد . من در مورد اعتیادم هم شما را مسئوول می دانم ، چه اگر پیش از ان تحویلم گرفته بودید من هیچگاه قدم به این وادی خطر ناک نمی گذاشتم و اکنون به این خماری زودرس مبتلا نمی شدم . همه چیز در این جامعه بسیج شد تا مرا قدم به قدم به وادی هلاکت نزدیک تر شد .
دیروز با یکی از شعرایی که مثل من به درد بی اعتنایی مبتلا نبود ، درددل می کردم و این غمهای بزرگ عالم بشری و غربتهای فرهنگی و ادبی را برایش می شکافتم . هنوز حرفهای درداکنده ام به انتها نرسیده بود که گفت :
-به نظر من اخرین غزل تو ، زیبا ترین غزل توست .
و من ذوق زده پرسیدم : کدام غزل ؟
و در کمال بی خیالی پاسخ داد : غزل خداحافظی .
و خندید .
و من تا خود صبح گریه کردم از اینهمه بی توجهی ف ناسپاسی و قدر نشناسی .
چیزی به پایان نوار نمانده . من هم حوصله ی اینکه طناب را از گردنم دربیاورم ، از چهار پایه پایین بیایم و طرف دیگر نوار را بگذارم . ندارم راستش حرف زیادی هم برای گفتن نمانده حر اخر من این است که شما مردم قاتل منید ،می خواهید گردن بگیرید ، می خواهید گردن نگیرید ولی من شما را مسئوول مستقیم مرگ خودم می شمرم .
الان اگر من این چهار پایه را کنار بزنم ، این طناب با کار هنری روی ان برگردنم چفت شود ، سرم به یک طر بیفتد و پاهایم در هوا مثل اونگ تکان تکان بخورد ، صورتم کبود شود و زبانم از دهانم بیرون بماند ، هیچکس جز شما مردم نباید خودش را شماتت کند.
البته این منظره ، منظره ی وحشت اوری است ، تصورش هم به دل ادم هول می اندازد ، دهان ادم را می خشکاند ، دست و پاهایم هم ارام ارام درد ارتعاش پیدا می کند . ضربان قلبم بی جهت تشدید می شود .
فکر می کنم تصمیم خودکشی قدری عجولانه اتخاذ شده باشد ، من باید به شما مردم باز هم فرصت می دادم ، بله ، باید به شما فرصت بدهم . یک فرصت حداقل سه ماه . تا ادم اتمام حجت نکرده نباید دست به این کارهای خطرناک بزند ،زندگی لحظات شیرینی هم دارد که ادم نباید نادیده شان بگیرد ، بله، نه ، من شهامت خودکشی را دارم ، این فقط فرصتی است که می خواهم به مردم بدهم تا ادم بشوند ، تا ذوق و شعور و احساس پیدا کنند ، ولی این لرزش های پاهایم بی جهت چهار پایهرا می لرزاند . باید زودتر طناب را از گردن باز کنم . اگر چهار پایه خدای نکرده از زیر پایم ...اهای ! چهار پایه ! ... تو هم زیر پای مرا ... خا ... لی ...
با یه جنگ چطوری ؟
ارام به شانه ام زد و گفت : با یه جُنگ چطوری ؟ هان ؟
درست مثل کسی که دوستش را به یک چای یا قهوه مهمان می کند . با همان لحن و با همان سادگی .
به همین دلیل تعجب کردم ، پرسیدم : یعنی چه ؟
خیلی خونسرد انگار که بچه هالویی را شیر فهم می کند جواب داد :
جُنگ دیگه ، جُنگ ... ببین عزیز منظورم یه فصلنامه ی هنریه ، هیچ کاری هم نداره ، من می شم مدیر مسئوول ، تو هم می شی سر دبیر . ملات هم از این ور و اون ور جور می کنیم ، می چینیم می ریم بالا می شه فصلنامه ی هنری .
خنده ام گرفت ، راستی راستی خنده ام گرفت . گفتم : اهان ! پس علت اینکه همه نمی تونن فصلنامه ی هنری در بیارن به خاطر نداشتن همین دو فیلم جنسه ؟
پرید وسط حرفم که : ببین عزیز ، دوباره داری مکنفی بافی می کنی ، تا کار می اد به مراحل اجرایی برسه ، تو می زنی .
به شوخی گفتم : نمی شه حالا هم مدیر مسئوول تو باشی هم سردبیر ؟
جدی تلقی کرد ، قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :
اخه من صاحب امتیاز هم هستم ، می دونی سنگین می شه ، می خواهم هیئت تحریریه هم باشم ، یه چیزایی نوشتم که تو این شرایط لازمه چاب بشه ، ولی روزنامه ها که می دونی به فکر منافع خودشونن ، مصلحت ادمو که ... منظورم اینه که مصلحت مردمو که در نظر نمی گیرن . البته خوب تو اگر نرسیدی و من احساس کردم که وظیفه است حتما سردبیری رو هم قبول می کنم .
گفتم : خیلی خوبه اگه بشه یک نشریه راه بیندازیم که تو هم سردبیر باشی ، هم مدیرمسئول ، هم صاحب امتیاز و هم هیئت تحریریه ، بخصوص که کار نوئیه ، تو هیچ جای دنیا نشده .
اول جدی گرفت و گفت : همین دیگه ، کار اگه نو باشه ، اگر تا حالا نشده باشه بیشتر می گیره ...
همیشه دنبال این بود که یک کار نو انجام دهد . کاری که تا به حال نشده باشد . کاری که سر زبانها بیفتد . سنگین یا سبکش ، مفید یا مضر بودنش ، مثبت یا منفی بودنش مهم نبود .
همین قدر که می گفتند که فلانی چه کرده کافی بود ، بد گفتن یا خوب گفتن مهم نبود ، فحش دادن یا دست مریزاد گفتن علی السویه بود . مهم این بود که چیزی بگویند ، به قول خودش بدنامی بهتر از بی نامی است .
و جالب اینکه اهداف این کارهای متضاد ، عموما متضاد بود .
یک وقت دنبال این بود که کتاب چاپ کند ، به فرهنگ مملکت خدمت کند . از کتابهای دیگر ، مطالبی در اورد و کنار هم چید و چاپ کرد . سرمایه اش را هم از یک بدبخت ساده لوحی گرفت که بیچاره هنوز دارد می دود تا قدری از ان را وصول کند . کتابها همه در انبار ماند و کپک زد .
مدتی دو پایش را در یک کفش کرده بود که مغازه«اکواویدئو» باز بکند . مانده بودیم که این دیگر چه صیغه ایست .
می گفت : می دونی عزیز ! اکواریوم زیاد زده اند . ویدئو کلوپ هم فروان ، ولی ادغام این دوتا را هیچکس تا به حال فکر نکرده ، کار نوییه ...
یک مدت می زد که پوستر چاپ کند و بفروشد ، پوستر قاب کرده .
-می دونی پوستر زیاد چاپ شده ، ولی تا حالا پوستر قاب کرده ، کسی عرضه نکرده .کار نوییه ، حتما می گیره .
و ان روز باز هم می خواست یک کار نویی را شروع بکند که تا به ان وقت هیچکس به فکرش نرسیده فصلنامه ای که هم صاحب امتیاز ، هم مدیر مسئول ، هم سردبیر و هم هیئت تحریریه اش خودش باشد . وقتی گفتم در دنیا بی سابقه است ذوق کرد :
-همین دیگه ، کار اگه نو باشه ، اگر تا حالا نشده باشه ، بیشتر می گیره .
ولی خنده تمسخر امیز مرا که دید کمی وا رفت و بعد خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد :
-ببین عزیز ! اگر کمک نمی کنی ، چوب لای چرخ نذار ، می دونی که من احتیاج به این چیزا ندارم . نخست وزیر پشتمه ، بهت گفتم که تا حالا کلی بهم پست و سمت پیشنهاد کرده که همشو رد کردم ، تو خود نخست وزیری ، کم شغلی نبود . سرپرست کل ... نه ف سرپرست نبود ریاست کل تدارکات، گفتم نه من اصلا اهل پست و مقام نیستم ، به باجناقم که گفتم گفت حداقل به خاطر پولش قبول می کردی . گفتم ، ابدا ، من و مادیات ؟ تو کت من یکی نمیره ، این سگ دویی هم که دارم می زنم صرفا به خاطر امرار معاشه . وگرنه پول اگر ارزش داشت که باهاش نمی شد همه چی به دست اورد . وزارت خارجه هم همینطور . اونم قبول نکردم ، یعنی رد کردم ، علنا حرف وزیر رو رد کردم ، گذاشتم زیر پام و از روش رد شدم . مدیریت کل امور موتوری رو پیشنهاد کرده بودند . یعنی حساسترین جا . تمام محوطه پارکینگ زیر نظر من بود . حتی معاون وزیرش می خواست بره بیرون می بایست به من تلفن بزنه ، تا ماشین اماده کنم . ولی قبول کردم ؟ نکردم که . پس وقتی می گم دنبال ریاست نیستم قبول کن که نیستم .
ادم اگر دنبال پست و پول و مقام باشه مدیریت کل ... گفتم که ... ول می کنه می اد سردبیر بشه ؟ گفتم که من نخست وزیر پشتمه ف گفتم دیگه هان ؟ اره ...
طوری از نخست وزیر حرف می زد که انگار مهمترین وظیفه ی نخشت وزیر ایجاد پشتگرمی برای اوست . حتی در عرض این مدتی که می شناختمش دوبار نخشت وزیر عوض شده بود ولی پشتگرمی او به مقام نخست وزیر همچنان به قوت خود باقی بود .
به ادعای او تنها کسی که می توانست وقت و بی وقت نخست وزیر را ببیند او بود .
-دیروز ناهار پیش نخست وزیر بودم ، شب قبلش زنگ زده بود خونه که الا و بالله باید حتما فردا ناهار رو پیش ما باشی .
من ساده لوح که داشت باورم می شد . پرسیدم : ولی شما که خونه تون تلفن ندارین .
-گفتم که ، قراره تلفنمون بیاد ولی پریشب زنگ زده بود خونه ی همسایه مون .
-خب ؟ رفتی ؟
-اخه نمی شد نرم ، می دونی عزیز ، خیلی اصرار کرد . از او اصرار که باید بیایی . از من انکار که گرفتارم و نمی رسم .
اخرش گفت ناهار فردا رو با همیم، اگر تو نیای ، من می ام . منم دیگه دیدم اینطوری گفت ، قبول کردم .
همینطور که داشت حرف می زد ناخوداگاه چشمم افتاد به روزنامه دیروز که وسط اتاق افتاده بود ، صفحه ی اول با تیتر درشت نوشته بود :
-نخست وزیر در ادامه سفر خود امروز وارد الجزایر شد .
خیلی خودم را نگه داشتم که چیزی نگفتم .
البته بعدها کم کم عادت کردیم ، و دندان طمع شنیدن حرف راست را از او کندیم و انداختیم دور . گفت : بالاخره می ای راه بندازیم ، یا اینکه باز بهانه می تراشی .
گفتم : تو که خودت می تونی هم مدیر مسئوول باشی ، هم هیئت تحریریه باشی هم ... اصلا تو که خودت یه پا فصلنامه ای ، چه احتیاجی هست که منم باشم ؟
قدری فکر کرد و گفت : البته احتیاجی به اون صورت نیست که بخواد کاری انجام بدی . من خودم همه کاراشو می کنم . فقط هر کی پرسید بگو که منم هستم . همین کافیه ، اخه نویسنده ها ممکنه به من مطلب ندن . می خوام بگی که تو هستی ، تو باش ، همین طوری بقیه کارها با من .
برای اینکه سنگی بیاندازم و از گیر بحث خلاص ضوم گفتم : پولشو چی می گی ؟
به ظاهر قدری عصبانی شد و پرخاش کرد که : همش هی حرف مادیات بزن ، هرچی که من با طرح مسائل مادی مخالفم ، تو هی بحثشو پیش بکش ...
-منظورم اینه که سرمایه از کجا می اری برای چاپ فصلنامت ؟
-گفتم که نخست وزیر پشتمه ، پشت چک رو که امضا کنه مساله حله . کار که از چاپخونه در امد قرضا رو می دیم ، سودشم بالاخره یه جوری بعد از کسر مخارج و دسترنج خودم حلش می کنیم .
-خب حالا اگه فروش نرفت چی ؟
-چه حرفها می زنی ، یه نفرو گیر اوردم تو یه جا که از خودمونه ، همین حالا پنج هزارتاشو پیش فروش کردم . همین اقای مولودی که می شناسیش ، پولشم داد ، خرج کردم .
با تعجب گفتم : برای یه نشریه ای که رو هواست تو پول گرفتی و خرج کردی ؟!
-اره خب مگه چیه ؟ دادم خونه رو رنگ زدن که می خوام بنشینم توش کار کنم راندمان کار بالا بره.
گفتم : حالا رفت بالا ؟
-چی ؟
-راندمان کار
-هنوز که شروع نشده .
-پس چه جوری پولشو خرج کردی ؟
گفت : شروع می کنیم دیگه ، همین الان اگر نوشته ای ، چیزی داری بده بفرستم حروفچینی .
با همین کارها حداقل شصت هفتاد نفر ادم را حسابی مچل کرده بود . در یکی از انتشاراتیها کار پیدا کرده بود و همه جا پخش کرده بود که :
شدم رئیس فلان انتشارات ، اکر کتابی چیزی دارید بیاورید چاپ کنم .
و نویسنده های ساده دل که در اشتیاق چاپ کارهایشان مدتها سوخته بودند دورش را گرفتند .
-اقای سعادت ! این کتابی که فرموده بودید .
-اقای سعادت ! این یه رمانه که تازه تمومش کردم .
-اقای سعادت ! گفته بودید کتاب کودکان ، این ...
-اقای سعادت !
و او اصلا به روی مبارک نمی اورد که در ان انتشاراتی فقط یک کارمند ساده است .
بر روی نسخه های خطی یا تایپی یادداشت می نوشت . مهر انتشاراتی را می زد و می فرستاد برای حروف چینی ، بی انکه حتی یک خط ان را بخواند .
و نویسنده که می دید انهمه اعتماد و اشتیاق نسبت به کارهایش نشان داده افسوس می خورد که چرا زودتر از اینها با اقای سعادت اشنا نشده است .
کار به همین جا تمام نشد . خیلی از نوشته ها تا مرحله فیلم و زینگ و چاپ هم پیش رفت ، پشت سر هم سفارش بود که از جانب اقای سعادت با مهر انتشارات برای نقاشها و طراحها می رفت و انها خوشحال از اینکه بعد از مدتها کسادی به نوایی می رسند ، افتاده بودند به نقاشی و طراحی کتابها .
شیل صورتحسابها که به سوی انتشاراتی سرازیر شد . ناگهان کمر مدیر انتشارات شکست .
بیچاره تازه فهمید که در این مدت شلوغی اتاق پایین برای چه بوده و نیز سرسنگینی دیگران و طعنه ها و کنایه ها از کجا اب می خوره .
خیلی نجابت کرد که فقط عذر طرف را خواست و نیم میلیون تومان خسارت را حتی به رو نیاورد .
و حالا می خواست که اگر نوشته ای دارم سریع بفرستد برای حروف چینی که در فصلنامه چاپ شود . گفتم: فعلا چیزی چاپ نشده ندارم . حالا تا بعد .
R A H A
11-02-2011, 01:48 AM
۱۸۲-۱۹۲
عیب نداره فعلا از نوشته های چاپ شده ات استفاده می کنیم ولی حتما باید یه مطلب چاپ نشده هم بدی
حالا یه فکر می کنیم
بر آشفته قیافه حق به جانبی گرفت
نشد اینطوری کار پیش نمی ره بخوای اینطوری کار کنی فطلنامه می خوابه گفتی می نویسم باید زود بنویسی و بدی
گفتم باشه پس یه دقیقه واستا بنویسم بهت بدم بری
گفت مگه می شه
گفتم نمی دونم تو می گی
ببین باز داری اتهام می زنی من که نگفتم همین الآن گفتم زود
باشه خب دیگه اگه کار دیگه نداری
آره راست گفتی دیر شد باید برم خوب تو هستی دیگه حتما باهات تماس می گیرم
و خداحافظی کرد و رفت
و من چشمهایم را برهم گذاشم تکیه دادم تا خستگی این بر خورد را فراموش کنم و به کارم برسم ولی تداعی گذشته های او بر عمق خستگیهایم می افزود تمام شغلهایی را که از زمان آشناییمان تا به آن موقع گرفته بود دلایلی که باعث اخراجش شده بود و حرفهایی را که پس از اخراجش پشت سر آن مراکز و موسسات گفته بود همه در جلوی چشمهایم رژه می رفتند و مرا از همگاری با او باز می داشتند تلفن زنگ زد دوباره او بود به ساعت نگاه کردم هنوز یک ساعت نشده بود که رفته بود
گفتم چه خبر شده
گفت برای اسمش یه فکر کردم اسمشو بگذاریم خجسته دال بر میمنت و مبارکیه در ضمن با اسم خود من هم که صاحب امتیازشم تناسبی داره
گفتم همین دلیل آخری کافیه فقط خدا کنه محتواش با محتوای تو تناسبی نداشته باشه
دمغ شد و گفت منو باش که با خوشحالی بهت زنگ زدم که این خبرو بهت بدم همیشه کارت اینه که تو ذوق مردم بزنی
گفتم شوخی کردم خب مبارکه به سلامتی
ذوق کرد و گفت سلاکت باشین خیلی ممنون راستی اون مطلبو که قول دادی نوشتی
بهت گفتم واستا ببر گوش ندادی
ببین عزیز اون موقع زود بود فردا هم دیره قربونت زودتر بنویسش تا آخر شب بیام ازت بگیرم
با خنده گفتم کار دیگه نداری
جدی گفت
نه حالا تا شب می بینمت خداحافظی و گوشی را گذاشت با خودم گفتم بیا این هم یک چشمه
مصمم شدم شب که آمد صریحا جواب نه را بدهم و خودم را خلاص کنم
طرفهای غروب بود زودتر رفتم خانه به کارهای عقب افتاده سر و سامان بدهم تازه سماور را روشن کرده بودم و سیگاری گیرانده بودم که زنگ زدند نیکو سرشت با همان گرمی و محبت همیشگی
سعادت او را دیده بود و گفته که می خواهد فصلنامه هنری راه بیندارد و از او خواسته بوده که بیاید مرا راضی کند که دل به کار بدهم
معتقد بود که سعادت پسر صاف و ساده ای است نباید تنهایش گذاشت اگر رهایش بکنیم با سر می خورد زمین
اگر رهایش بکنیم دسه گل به آب می دهد اگر رهایش بکنیم
و آن وقت در مقابل خدا چه جوابی داریم بدهیم جوونی جلوی ما بال بال بزنه و حروم بشه و ما محلش ندیم
درسته
نشستم پرونده طرف را چه زمانی که زندان بود و چه بعد از آن تا به حال برایش ورق زدم و گفتم خوبه آدم دل بسوزونه ولی نه برای همه کس قاطی شدن با این آدمها با آبرو بازی کردنه
دو پایش را در یک کفش کرده بود که باید این پسر را نجات داد
می گفت تمام اینها که می گی به خاطر بچگیشه به خاطر سادگیشه منم ب همین دلایلی که تو می گی معتقدم باید دستشو گرفت تو می تونی بشینی و صاف صاف نگاه کنی جوون مردمو بندازن تو زندان مگه نمی دونی تا چقدر قرض بالاآورده باهاش عیاشی که نکرده کار مردمو راه انداخته خب یک کمی هم بدشانسی آورده ولی اینکه دلیل نمیشه ما تو این شرایط ولش کنیم به امان خدا تو که می دونی این از خودش اراده نداره هیچ وقت خودش تصمیم نمی گیره اگه ما رهایش کنیم چهار تا آدم ناباب دور شو می گیرن و وضعشو از این که هست خرابتر می کنند
با اینهمه که نیکو سرشت را دوست داشتم ولی پذیرفتن حرفهایش برایم مشکل بود دلم را نمی توانستم راضی کنم
با اینکه می دانستم مبنای حرفهایش فقط صداقت و دلسوزی است ولی تجربه شده را تجربه مجدد کردن کار ساده ای نبود دلم رضایت نمی داد
گفتم چقدر خوب بود اگر تو وارد گود نمی شدی من رو هم می پذیرفتی که دخالت نکنم
عاقبت گفت
به خاطر رفاقتمون هم که شده قبول کن یه بار هم به حرف من گوش کن
گفتم باشه با اینکه دلم رضایت نمی ده ولی باشه بگو حالا چه کار کنم
خوشحال شد آنقدر خوشحال که پشیمان شدم چرا زودتر قبول نکردم
او وقتی خوشحال می شد آنقدر در نشان دادن خوشحالیش مصر بود که بی اختیار همه را به خنده وا می داشت کمتر ناراحتی دیگران را تحمل می کرد سعی می کرد که با شوخیها و خنده هایش اندوه را از دل بچه ها جارو کند غبار غم را ازچهره هایشان بتکاند و اکثرا موفق بود
اگر حتی بلند نمی شد و مرا نمی بوسید برق چشمهایش برای نشان دادن رضایتش کافی بود
چهار پنج تا از بچه ها رو پیدا کن با هم یه شورایی تشکیل بدین کارو دست بگیرین خودتون بنویسین از دیگران مطلب بگیرین بد و خوب رو از هم جدا کنین کارهای اجراییش رو هم بسپرید به دست سعادت منتها با نظارت خودتون
گفتم فکر نمی کنم سعادت به این چیزها که تو می گی تن در بده اون بیشتر نظرش اینه که سعادت نامه در بیاره تا فصلنامه هنری به خصوص این دو نفری که مدتیه دورشو گرفن رستم پور و مولودی را می گم این دوتان که می خوان از قبل قضیه نون بخورن
حرفم را برید
اونش با من من اگر به سعادت بگم محاله قبول نکنه تو که سعادتو می شناسی کافیه ۵ دقیقه یکی باهاش حرف بزنه تا همه حرفهاشو دربست عمل بکنه چه برسه که اون یه نفر من باشم و بنشینم کامل توجیهش بکنم
گفتم اگه تو مطمنی حرفی نیست من می رم دنبال بچه ها
حدودا ۳ ماه از صحبتهای آن شب ما با نیکوسرشت می گذشت فردای همان شب ۵ نفر از بچه های دست اندرکار این مقوله را که با هم رفاقتی دیرینه داشتیم پیدا کردم و راضیشان کردم که کار را باهم شروع کنیم
اولین جلسه را در خانه خودمان تشکیل دادم و سعادت را با بچه ها آشنا کردم
بچه ها را که یکی یکی معرفی می کردم گل از گل سعادت می شکفت و آب از لب و لوچه اش آویزان می شد
ببخشید آقای زارع محمد علی زارع خود شما هستین
آقای دربندی شما چند تا کتاب تا حالا چاپ کردین
من از دور نوشته های شما رو
واقعش من در حضور شما
و قرار شد که هر کدام از آنها گوشه ای از کار را بگیرند و سر یک ماه مطالبی را که تضمین کرده اند تحویل سعادت بدهند
برنامه ای که ریخته شد و مطالبی که قول تهیه اش داده شده خوراک بیش از سه شماره نشریه بود
بچه ها معتقد بودند که باید حداقل دو شماره نشریه هم آماده چاپ داشته باشیم تا وسط کار لنگ نماییم
تصویب شد که اسم فصلنامه هم از خجسته به طلوع تغییر پیدا کند و نیز قرار شد که هیچ مطلبی بدون تصویب شورا در نشریه چاپ نشود
مطالب تضمین شده سر ماه آماده شده بود برای تامین مخارج اولیه نشریه هر کدام پنج هزار تومان تهیه کردیم و تحویل سعادت دادیم تا برای حروفچینی اقدام کند
درست از همان جلسه سر ماه که مطالب و پولها تحویل سعادت داده شد تا امروز از ایشان خبری نداشتیم انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین
به هر کجا که تلفن می زدیم از خانه محل کار و نبود نیست شده بود با رستم پور که تماس گرفته بودیم پوز خندی زده بود و گفته بود دست ما که نسپرده بودین عشقی لابد پیش همون شوراییه که راه انداخته بودین آره درویش ما رو بی خیال
و مولودی هم طبق معمول ردیف کرده بود که عمدتا در این رابطه جریانهایی که
نیکو سرشت هم حسابی گیج شده بود مه وقتش را گذاشته بود برای پیدا کردن سعادت ولی انگار طرف بخار شده بود و رفته بود به آسمان
که امروز صبح که می آمدم سرکار پشت شیشه یک دکه روزنامه فروشی چشمم افتاد به لغت خجسته جلوتر رفتم دیدم نوشته فصلنامه هنری
یک آن فکر کردم چه خوب شد که ما اسم خجسته را عوض کردیم وگرنه با وجود یک نشریه دیگر با همین اسم خیلی بد می شد
بعد به خودم آمدم و یادم آمد که حالا هم زیاد خوب نشده چرا که نشریه ای در کار نیست که اسمش مساله باشد ولی نمی دانم چرا وسوسه شدم که خجسته را بخرم و ورقی بزنم
بیست تومان زیاد بود ولی دادم دادم که وسوسه ام را پاسخ مثبتی داده باشم
نتوانستم تا رسیدن به محل کار تاب بیاورم واقعا نمی شد که آن را در کیف یا زیر بغل بگذارم و بعد سر فرصت ورق بزنم حس غریب و ناخودآگاه مرا بر آن می داشت که همان جا بی آنکه قدم از قدم بردارم خجسته را بگشایم و ورقی بزنم همین کار را کردم
زودتر از همه می خواستم از شناسنامه کتاب سر در بیارم صفحه اول مجددا اسم خجسته بود و زیر آن فصلنامه هنری و فصل پاییز
چشمم به صفحه دوم که افتاد خشکم زد پشت و پیشانیم به عرق نشست سرم گیج رفت و چشم هایم سیاهی
صاحب امتیاز و مدیر مسوول و سردبیر سعادت
مسوول کل امور اجرایی مولودی
طراح و گرافیست رستم پور
نشستم بر روی جدول پیاده رو و کنار دکه
اسامی نویسندگان در صفحه مقابل ردیف شده بود اسم خودم اسم دربندی زارع .... افراد شورا همه کسانی که با مایه گذاشتن آبرو مطالب ازشان گرفته بودیم در کنار اسامی خلق الساعه و جدیدالتاسیس ردیف شده بود
ابدا مهم این نبود که نصف بیشتر آن اسامی دیگر تکرار نام سعادت بود و بقیه هم مولودی و رستم پور و برادر و خواهر و پسرعمو و دختر دایی و نوه همه اینها در آن لحظه تنها چیزی که نیشتر به جگرم می زد حضور اسامی ما بود در کنار اینها
پله شده بودم برای بالا رفتن دیگران سکو شده بودیم برای پریدنشان و حرام شده بودیم برای مطرح شدنشان
چشمم بر هرکدام از این اسامی خودم و دیگران عبور می کرد انگار جاروی سردو خیسی را بر پشت داغ و عرق کرده ام می کشیدند
این اسامی مثل خارها و تیغ هایی بودند که به تناوب و با فاصله یکی دو اسم به چشمهایم فرو می رفتند و عجیبتر اینکه این سه نفر که هر کدام از دیگری همیشه به قول خودشان به عنوان وسیله استفاده می کردند چطور توانسته بودند بر گرد یک محور مادی دور هم جمع بشوند بی اصطکاک منافع ورق زدم
سرتاسر کتاب پر بود از نان قرض دادنهای رذیلانه و پذیرش آگهی فرهنگی و هنری و سهیم کردن نویسندگان در سود آثارشان و این برای من که می دانستم پشت این نقابها چه خبر است طبعا دردناکتر بود با هر زحمتی بود از جا ببند شدم دهانم خشکیده بود و سرم هنوز گیج می رفت متوجه شدم که روزنامه فروش متعجب و وحشتزده در مقابلم ایستاده است
به خاطر ضعفی که از خودم نشان داده بودم خجالت کشیدم روزنامه فروش پرسید شما طوریتون شده خبر بدی تو این نوشته بود
می خواین براتون آب بیارم
بی اختیار به زبانم آمد نه با آب پاک نمی شه
پرسید چی گفتین
گفتم هیچی ببخشید متشکرم یا علی خداحافظ شما
تا رسیدن به محل کار همچنان نشریه در ذهنم چرخ می خورد و خود را به اطراف می کوبید اولین بار نبود که زخم خنجر از پشت را می چشیدم مزه اش آشنا بود لیکن بیشتر افسوس سادگی و حماقت خودم را می خوردم
از پله ای ساختمانمان که بالا می رفتم در این فکر بود که چطور مساله را به خوشرو و تبریزی بگویم آن دو را هم من به این کار خوانده بودم
وارد اتاق شدم اتفاقا فقط خوشرو و تبریزی در این اتاق بودند
از فضای غم گرفته و نامانوس حس کردم که باید از قضیه بود برده باشند
سردی سلام و علیکمان به دلیل ناراحتیمان از همدیگر نبود
از برخوردهایمان بوی تسلیت می آمد درست مثل برخورد دو نفر که هر کدام کسیشان را از دست داده اند
تبریزی فصلنامه را که در مقابلش گشوده بود بست و جلوی من گذاشت بی هیچ کلامی و من بی تامل فصلنامه را از زیر بغلم در آوردم و گذاشتم روی میزش
حرف برای گفتن داشتیم ولی هیچکدام شروع نمی کردیم
مستخدم به دادمان رسید در زد
آقا شما یه نامه دارین
و از لای دفترچه اش نامه را بیرون کشید
بفرمایید
و رفت
روی نامه جای مشخصات فرستنده سفید بود و در پشت نامه فقط اسمم را نوشته بود معلوم بود نامه را نفرستاده بودند یکی آورده بود
اول به امضای نامه نگاه کردم از سعادت بود
از آنجا که هیچ تضمینی وجود نداشت که شما بر علیه من کودتا نکنید من مجبور شدم خودم زودتر این کار را بکنم
از همان جمله اول فهمیدم که قضیه از چه قرار است نیازی به خواندن تمام نامه نبود ولی بدم نمی آمد که دلایل محکم و منطقی دیگرش را هم برای این کودتا بدانم
مجموعا معلوم شد که رستم پور و مولودی دست به دست هم داده اند و خودش هم که زمینه اش را به اندازه کافی داشته و خرش هم که از پل گذشته بود تصمیم گرفته اند از همین حالا شر بقیه را کم کنند
تا دو سه شماره که مطلب هست برای بعد هم خدا برکت به روزنامه ها بدهد بریده جراید نوشته بود پولتان را چون لازم داشتم خرج کردم مطالبت شماره های بعدی به دلیل اینکه پیش من است نتیجتا مال من است و به کیفر این کودتایی که ممکن بود بکنید کتابهایی را هم که پیش من داری پس نخواهم داد
حدود ۴ ماه پیش قبل از اینکه بحثی از فصلنامه باشد حدود سی کتاب از کتابخانه ام به امانت گرفته بود فکر کردم اگر این بهانه هم نبود برای بالا کشیدن کتابها چه چیزی را بهانه می کرد
نامه دست به دست بین تبریزی و خوشرو گذشت
تبریزی معتقد بود که باید اعلام جرم کرد و خوشرو اصرار داشت لجن را بیش از این به هم نزنیم طبعا در هر اظهار نظری هم سیبل مقابل حملاتشان من بودم
تو که می دانستی
تو که بهتر از ما طرف را می شناختی
بعید بود یه همچین کلاهی سر تو بره
می دونی انتظارش نبود
طبیعی بود که پاسخی برای گفتن نداشتم
یاد نیکو سرشت افتادم که این نان را در دامن ما گذاشته بود با خودم گفتم او تنها کسی است که می توانم همه حرفها را تخویلش بدهم و کمی سبک شوم
گفتم نیکو سرشتو ندیدین
دوتایی گفتند نه
گفتم برم یه سر ببینم تو اتاقش هست
در فاصله کوتاه رسیدن تا اتاق تمام حرفهای آن شبش از ذهنم گذشت و تعهدها و تضمینهایی که او کرده بود هر چند که حالا هم او تقصیری نداشت ولی اگر اصرارهای او نبود که من تن به این کارها نمی دادم
به هر حال جا برای انتقاد داشت و من هم می رفتم تا خودم را سبکتر کنم
متوجه آمدن من نشد چیزی می خواند سبیلهایش را می جوید و پشت سر هم پک به سیگار می زد
تا بالای سرش هم که رسیدم متوجه حضور من نشد
خط چیزی که می خواند به نظرم آشنا آمد و همینطور پاکت و کاغذ نامه
عین همان نامه ای را که برای من فرستاده بود با تغییر عنوان برای نیکو سرشت فرستاده بود از قصدم پشیمان شدم و سریع برگشتم به اتاقم
R A H A
11-02-2011, 01:49 AM
193 تا 205
حساب پس انداز
پیش چشمم بود مشکلات و درگیریهای دیگران.
برای اینکه علاج واقهه پیش از وقوع کرده باشم و ایضاً جلوگیری از فرو شدن پای غفلت درگل سمج گرفتاریها و آشفتگیها، همۀ قضایا را به طرف تفهیم کردم.
عدم موجودیت آه در بساط ، شیوه و مشی زندگی در آینده های دور و نزدیک، مضیقه ها و تنگناهای محتمل، زندگی دانشجویی، بی خان ومانی دائم، مسأله کفش و کیف و لباس و... همه را طی یک سخزانی غراء و مبسوط، تببین و تشریح نمودم.
و البته همزمان با خود اندیشیدم که با این خراب کردن کاخ امیدها و آینده ها و شکستن کشتی آمال و آرزوها بی تردید بنیان ازدواج از بیخ ویران خواهد شد و خلاصی طرفین به تحقق خواهد پیوست، ولی با کمال تعجب مشاهده کردم که طرف با خونسردی کامل، انگار نه انگار که چنین نطق غرایی از این سو ایراد گردیده و یحتمل چیزی شکسته یا ترک برداشته است زبان به سخن گشود که:
« این حرفها را به کسی باید گفت که خودش این اعتقاد را نداشته باشد، طور دیگری فکرکند، نه به چون منی که اگر جز این باشد تحمل نمی توانم بکنم، دست به عصیان و طغیان می زنم و تا تحقق ساده ترین زندگی ممکن از پای نمی نشینم و تا آخرین قطرۀ ...
اگرچه کله قندهای موجود در دلم با شنیدن این حرفها یکی پس از دیگری آب می شد و ازگوشه وکنار، قندیل می بست ، ولی سعی کردم که حتی الامکان از موضعی که ایستاده ام تکان نخورم و خودم را از تک وتا نیندازم .گفتم:
« باور بفرمایید قصد من آزردن دل شما نبود، خواستم تذکری داده
باشم که اگر احیاناً در اععاق دل سرکار، ذره ای تمایل به زندگی آنچنانی هست تطهیر شود و احیاناً مثل معروف جنگ اولیه و صلح ثانویه و ایضاً ذبح گربه در مدخل حجله. وگرنه لال باد آن زبانی که اسائه ادب به محضر سرکار را جایز و روا بشمارد. قصدم این بود که اگر احیاناً به دلیل قلت حقوق دریافتی مجبور شدیم که در مکانی محقرتر از دیگ آن منزل کنیم از سوی سرکار مورد اعتراض و تهاجم قرار نگیریم....»
سنگر ایشان انگار محکمتر بود از خاکریز من:
- ممکن است شما بتوانید در دو اتاق هم راحت زندگی کنید ولی من در فضایی بیش از یک اتاق آن هم محقر و نمور نمی توانم زندگی کنم، مقصودم جایی شبیه انباری است
آن هم نه در تهران بلکه دورافتاده ترین نقاط محروم ایران جایی مثل روستاهای سیستان و بلوچستان و یا... اگر قرار شود که زندگی مشترک را آغاز کنیم ،در جایی که مثل انباری، تاریک و خفه نباشد، نمی توانم زندگی کنم، راحت نیستم. جایی باشد که فقط دو نفر بتوانند بایستند، بنشینند و بخوابند، در همین حد بی اختیارگفتم: «جایی شبیه توالت، نه؟»
و بعد برای رفع و رجوع این حرف ناپسند ادامه دادم که:« البته، ولی خب، جایی هم برای وسایل باید داشته باشیم.»
« مگر چقدر وسایل قرار است داشته باشیم؟ یک سماور و قوری و چراغ خوراکپزی را یک گوشه ای می شود جا داد. احتیاج به اتاق و تشکیلات ندارد.»
مدتی گشتیم دنبال همان یک اتاق انباری مانند. چند ماهی درکار و درس و زندگی را تخته کرده بودیم و با بنگاهی جماعت آمد و شد می کردیم.
نه که نباشد، بود، منتها همان یک اتاق انباری مانند، قیمتی برابر با جاهای بزرگتر و مفصلتر داشت.
به طرف گفتم:
« ظاهراً طرفداران این اعتقاد شما، حسابی انبا ریها را به بورس کشانده اند، الان وقتش است که آدم برود یک خانۀ مجلل حسابی اجاره کند
برآشفت که:
« من تا آخرین... »
می دانستم چه می خواهد بگوید، گفتم :
« نه جانم، قصد من مزاح بور و ادخال سرور، وگرنه خود من هم اعتقادی به خانه های مجلل ندارم.»
یک بنگاهی می گفت:
« می دانید اشکال کار کجاست آقا؟ مردم وسعشان که نمی رسد خانه های بزرگ اجاره کنند ، هجوم می برند به خانه های کوچک، تقاضا که زیاد می شود آقا، چی کم می شود؟»
گفتم:« انصاف.»
گفت: « نه آقا عرضه، عرضه کم می شود و در نتیجه خانه های کوچک چی می شود آقا؟»
اجازه نداد من جواب بدهم، خودش ادامه داد:
« گران می شود آقا، التفات فرمودید آقا؟»
گفتم:
« صحیح می فرمایید، اما حالا یک جایی اگر...»
_ یک منزل در بست دارم آقا، به همین قبله طرف از شش تومان پایین نمی آید، حرفش را بزنی قهر می کند، گوشی را می گذارد. محل نمی دهد، از آن طرف خیابان رد می شود... ولی شاید من بتوانم پنج و پانصد راضیش کنم، چطوره آقا .
گفتم::
« بنده که عرض کردم، هزار وپانصد تومان، حداکثر دو تومان، بیش از
این امکان ندارم.»
_ یک دستگاه آپارتمان هست که صاحبش نسبت دوری هم با ما دارد،
دایی پسرعمه ام می شود آقا.
_یعنی پدرتان؟
_نه آقا اینکه خیلی نزدیک است، دورتر، پسرخالۀ باجناق عموی زنم،
یک چنین چیزی.
_بعله، خب؟
_عرض می کردم، مختصر پول ناچیزی پیش می خواهد با اجاره ای
نازل. دویست تومان پول پیش با ماهی سه تومان اجاره، مفت آقا.
گفتم:
« اینطوری که اجاره به حساب خودتان سر به هفت هشت تومان می زند.»
لبهایش را گزید:
« طرف که اهل کارکردن نیست آقا، به همین قبله پول را می گذارد گوشۀ اتاق، زیر فرشی، جایی، خواستید بروید، دو دستی تحویلتان می دهد. این پول رسم است، برای ضمانت می گیرند.»
گفتم:
« شما که می شاسیدمان، نیازی به ضمانت شاید نباشد.»
- ای آقا، اختیار دارید من به شما از دو چشمم بیشتر اطمینان دارم،
ولی خب مردم این دور و زمانه...
گفتم:
« ما نداریم از این پولها، جای دیگری اگر سراغ داشته باشید...»
- رو می زنم، بیست تومانش را هم برای شما کم کند، به همین قبله
مشکل راضی بشود آقا.
گفتم:
«این دکان شما چند تا قبله دارد؟»
با همان شوری که خانه ها را برای مشتری توصیف می کند، ادامه داد:
« قبله زیاد دارد آقا، تا بخواهید قبله... بله؟ منظورتان جی بود آقا؟» - - هیچی، دیدم شما وقتی به همین قبله قسم می خورید، هربار به یک طرف اشاره می کنید، گفتم شاید...
شرمنده گفت:
« پیری و حواس پرتی است دیگر آقا، جوان که بودیم...»
- فقط به یک طرف اشاره می کردید؟
- نه یعنی جوان که بودیم ، حواس پرتی نداشتم آقا ، حالا برایتان همین قیمت ببرم؟
دنبال پارچه ای ، چیزی می گشتم که شایسته بریدن باشد.
پرسیدم:
« چی را ببرید؟»
- یعنی جوش بدهم معامله را ، با همین قیمت؟ صد و هشتاد تومن و سه تومن؟
- عرص کردم که ، نداریم از این پولها پدرجان!
قدری تظاهر به عصبانیت کرد و با پرخاش گفت:
« وقت ما را می گیرید آقا! شما که خانه نمی خواهید چرا مردم آزاری می کنید آقا؟»
***
مگر طرف باور می کرد که من کار و زندگیم شده است کاوش و جستجو برای اتاقکی انباری مانند یا بزرگتر؟ هر روز متهم می شدم به بی اعتنایی نسبت به زندگی مشترک و بی خیالی نسبت به علائق و احساسات اتاق دوستانه و بی توجهی به امر عیال و خان و مان و ...
یک روز مادر طرف که وجه تشابه کمی ندارد با قارچ ، مقابلم سبز شد و محترمانه گفت:
« اینجا که شما گهگاه تشریف می آورید و ما شام و نهار درست می کنیم ، البته منزل خودتان است ، ما دوست داشتیم همیشه در خدمت شما باشیم ولی خب ، بعله چه می شود کرد ، بالاخره باید تشکیل خانه و زندگی داد و سر و سامانی باید گرفت مقصودم این است که اینجا خانۀ خودتان است ، خانه که گرفتید بیشتر تشریف بیاورید اینجا. شما هم مانند بقیۀ پسرهای من ، چه فرقی می کند مگر برای آنها شام و نهار درست نمی کنم؟...»
دو سه هفته ای آن طرفها پیدایم نشد تا طرف ، خودش تلفن زد که :
« ببخشید ... قصد جسارت نبوده است و ... من نگفته بودم دقیقاً اینطور بگویند و ... حالا ممکن است تشریف بیاورید و ...»
گفتم:
« خانه که پیدا کردم می آیم ، بیشتر می آیم.»
حرف آخرش این بود که:
« زیاد خودتان را به زحمت نیندازید اگر یک اتاقه پیدا نشد، با دو اتاقه هم می شود ساخت ، چاره ای نیست.»
گفتم:
« سورنای قناعت را انگار از سر گشادش می زنید، همه از این طرفی قناعت می کنند شما ...»
مظلومانه گفتم:
« چاره ای نیست اگر به من باشد معتقدم همان یکی هم زیاد است.»
در همین مدتی که با طرف رفت و آمد نمی کردم ، یکی از عموهایم که در جستجوی من به آنجا رفته بود، تصریح کرده بود که:
« آمده ام به برادرزادۀ عزیزم بگویم که بیایند چند سالی را در زیر زمین خانۀ ما اسکان کنند تا بالاخره جایی پیدا شود.»
با تعجب پرسیده بودند که:
« چند سالی؟»
گفته بود .. .
« بله ،فعلاً دو سه سالی بنشینند تا بلکه انشاءالله خانه ای پیدا کنند.».
وقتی که طرف پشت تلفن قضایا را گفت، باد و طوفانی در محوطه
غبغب سازی کرد و و پرسیدم:
« کدام عوجانم؟»
- همان که دکتر ادبیات است.
می دانستم، می خواستم خودش بگوید، نه که بخواهم مدرک فک و فامیلم را به رخش بکشم، خواستم یادآوری شده باشد.
هرچه بود آمدنش امتیاز مثبتی بود برای من ، گفتم:
« من البته گله ای ندارم ولی شر در این مدت که یکی از فامیلهای سرکار به فکر مسکن ما باشد؟ باز هم فامیلهای ما!»
پرسید :
«کی اسباب کشی می کنیم؟»
متکبرانه گفتم:
« البته آنجا را ممکن است نرویم، به منتش نمی ارزد، از منزل
شما بیشتر منت سر آدم می گذارند، باز هم می گردم.»
گوشی را اما وقتی گذاشتم ، یکراست راهی منزل عمو جان شدم، گفتم حداقل تشکری کرده باشم از این محبت پدرانه ای که مبذول داشته است.
در این وانفسا که هرکسی بار خودش را بسته بندی می کند، باز هم او که حاضر به این فداکاری و از خودگذشتگی و به عبارتی از زیر زمین گذشتگی شده است.
از سلام و احوا لپرسی شروع کرد که:
-من خودم بی خان و مانی کشیده ام عمو جان! می دانم چقدر مشکل
است .جایز نبود واقعاً که زیرزمین ما خالی باشد وشما جا و مکان نداشته باشید. گفتم:
«شرمنده می فرمایید عموجان ! ما راضی به...»
گفت: « حرفی را هم نزن، اگر عمو و برادرزاده اینطور مواقع به درد هم نخورند پس کی به درد هم می خورند؟ همین الان هرجا را دست می گذاری...» - برای اجاره دیگر.
- بله، هرجا را بخواهی اجاره کنی، لااقل ماهی دوازده تومان، پانزده تومان، قیمت می گذارند.
- گفتم:
«البته اینطورها هم نیست، من خودم چند جا...»
- بدتر از اینهاست عمو جان! نگشته اید حسابی! ده متر زیرینا را ماهی
ده هزارتومان راضی نمی شوند.
گفتم:
« بله، صحیح می فرمایید، تقریباً همینطور است.»
گفت:
« تحقیقاً از این هم بدتر است، من بی حساب حرف نمی زنم عموجان!
دیده ام که می گویم.»
گفتم:
« به هرحال ما نمی خواهیم اسباب زحمت شما بشویم، یک طوری نشود که ...»
- ای بابا! این چه حرفیه...
و برای ادامۀ پاسخ بلند شد ونزدیکتر نشست.
با خودم گفتم، آدم خیر یعنی این، برای اینکه خانواده اش نشنوند صدایش را و نفهمند ایثارش را که مبادا گرفتار ریا شود، نزدیکتر می نشیند که آرامتر صحبت کند.
آرامتر ادامه داد:
_ببین عموجان! این خانه را که ما ساختیم حدود سیصد هزارتومان
بدهکار شدیم، قرض بالا آوردیم، وقتی شما این سیصد تومان را به عنوان اجاره از پیش بدهید، هم ما از شر بدهکاری راحت می شویم، هم شما می توانید با خیال راحت سه سال تمام اینجا بنشنید بدون اینکه هر ماه دغدغه اجاره خانه را داشته باشید.
گیج شدم از این ضربه، ولی بیشتر به گیجی زدم خودم را و سوال کردم :
« یعنی رهن کنیم اینجا را؟ »
در مقام توضیح برآمد که:
- رهن نه عمو جان! ببین جانم! شما هرجا را که بخواهید اجاره کنید باید ماهی ده دوازده تومان اجاره بدهید دیگر، نباید؟ چرا، خب، حالا به جای دوازده تومان هشت تومان.اجاره می دهید، منتها اجاره سه سال را که می شود سیصد تومان یکجا می دهید که به کل خلاص شوید از شر اجاره هرماه و غیره.
آره عمو جان! غریبه اینجور مواقع به داد آدم نمی رسد مگر اینکه
خون، همین رابطۀ خونی و فامیلی یک کاری بکند، آره عمو جان! به قول سعدی:
« بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.»
- که تا...
گفتم:
« تا تو نانی به کف آری و ...»
گفت: « اینکه ربطی نداشت . »
گفتم : « مگر مال شما داشت؟»
خیلی دلم می خواست که مثل فیلمهای وسترن یا حداقل فیلمهای آبگوشتی خودمان مشتی حوالۀ چانه اش کنم ، عقب عقب برود تا به دیوار بخورد، سپس مشتی دیگر به شکم برآمده اش و بعد لگدی به چانه و ... درست مو به مو تقلید همان کارهای تکراری فیلمها.
ولی نکردم این کارها را.
گفتم :« عموجان !»
گفتم:« جان عموجان !»
گفتم : « حیف است آب دهان.»
با تعجب پرسید:
« برای چه کاری؟»
گفتم:
« برای صورت حضرتعالی !»
علی القاعده برای اینکه ژست عکس العمل کامل شود می بایست در را محکم بر هم بزنم، به زمین و زمان ناسزا بگویم ، لبۀ بارانی را برگردانم و کفشها را پوشیده و نپوشیده از در بیرون بزنم.
اما این کارها را هم نکردم ، در، شیشه ای بود و شایستۀ اینهمه خشونت نبود،آرام آن را بستم ، باران هم نمی آمد، کفشهایم را هم با حوصله و در کمال متانت پوشیدم و یحتمل خداحافظی هم کردم و بیرون آمدم.
به طرف هیچوقت چیزی نگفتم ، فقط بعدها که پرسید :
« چرا با آن عموی خوب خیرخواه تحصیل کرده ات رفت و آمد
نمی کنیم؟»
گفتم:
« ما از این فامیلهای خوب خیرخواه تحصیکرده زیاد داریم، مشکل
است اگر بخواهیم با همۀ آنها رفت وآمد کنیم.»
دروغ نگفته بودم، داشتیم فامیل خوب خیرخواه.
و یکی از آنها همان بود که خانه اش را به ما اجاره داد.
می گفت:
« تا پنج تومان هم آمده اند. اما نداده ایم. اطمینان نکرده ایم، ولی شما
اگر قول می دهید که به محض داماد شدن آقا زاده مان، تخلیه کنید،
بنشینید، ماهی دوتومان هم بیشتر از شما نمی گیریم.
البته طبقه سوم همان خانه را هم با ماهی دو تومان اجاره داده بودند ولی به هرحال، خوب بود، هرچند منت داشت ولی خانه با این قیمت می ارزید، بیشتر از ارزش لنگه کفش کهنه در بیابان برهوت و بیشتر ازکنیز مطبخی. طرف هم در این مدت روز به روز سطح وسیعتری از دشت قناعت را تصرف می کرد.به سه اتاق هم راضی شده بود وآن منزل کذایی سه اتاق داشت.
معتقد بود: « یک اتاق که برای بچه .همان بچه ای که محصول ایام نابسامانی و بی خان ومانی بود. یک اتاق هم که برای زندگی. اتاق دیگر را هم نمی شود گفت غیرضروری است.گاهی وقتها که زن و شوهر، دعوایی، مشاجره ای می کنند نمی شود که هم با یکدیگر قهر باشند و هم در یک اتاق روبه روی هم بنشینند و به هم زل بزنند.
تلفنی در کار نیست که بشود گوشی را محکم برروی آن کوبید
بالاخره یکی باید در اتاق را محکم به هم بزند و بیرون برود.کجا برود؟ هان؟ باید جایی دم دست باشد یا نه؟که منت کشی غیرمستقیم هم آسانتر امکان داشته باشد.
به نظر می رسد که مشکل است زندگی در کمتر از سه اتاق.
خانۀ سه اتاقه اگر چه خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
یک سال نگذشته بود که آقازاده احساس کرد دارد دیر می شود. رسالت سنگین دامادی بر زمین مانده است وکسی شایسته تر از او نیست برای به دوش کشیدن این بار خطیر مسؤولیت.
هرچه ما در باب مضرات ازدواج و پیامدهای ناگوار آن، بیشتر داد سخن دادیم، کمتر مؤثر افتاد.
البته واضح و مبرهن است که ما در محوطه و محدودۀ همان خانۀ سه
اتاقه، وعظ و نصیحت می کردیم.
اگر خانه ای دیگر مهیا بود و مشکلات اسباب کشی نبود بی شک ازدواج امری لازم، ضروری و حتی حیاتی بود. به عنوان ثمرۀ تزاید قناعت، خانه پس ازگذشت سه ماه از بدو ورود به درخواست طرف تجدید نقاشی و تعویض کاغذ دیواری شده بود:
روح آدم از این یکنواختی کسل می شود.
طبقه سوم، با تمهیدات عجیب و غریب صاحبخانه تخلیه شده بود
آقای داماد به راحتی می توانست در آن طبقه فرود اجباری کند، لیکن از آنجا که مستأجرهای سه تومانی و چهارتومانی برای اجاره آن طبقه آمد وشد می کردند صاحبخانه مصلحت آن می دید که تهی بودن آن طبقه را به روی مبارک نیاورد، امر حیاتی ازدواج را مستمسک قرار دهد و از ما عذرخواهی کند
R A H A
11-02-2011, 01:58 AM
206 تا 216
البته سر هر ماه که مجموعاً دو هزار تومانی اسکناس تقدیم صاحبخانه می شد تیر سه شعبۀ این منت از سوی صاحبخانه بر دل می نشست که: « دو تومان دیگرش را حتما پس اندازکنید.»
_کدام دو تومان را؟
_ای آقا!. مگر نه اینکه اجاره اینجا چهارتومان است و ما دو تومان
دریافت می کنیم؟ خب، دو تومان دیگرش را پس اندازکنید، جای دیگرکه
رفتید، اینطور نیست، همه که مثل ما...
نقل مکان به هر مصیبتی که بود صورت گرفت.
آن یک سماور و توری و چرغ خوراکپزی تبدیل شده بود به دو
کامیون اثاث ، از تیر وتخته و مبل و صندلی و تخت و کمد.
به طرف گفتم:
« انگار دو کامیون هم از پس این بار سنگین قناعت برنمی آید!»
و پاسخ شنیدم که:
« اینها مایحتاج است ، ضروریات اولیه است چیزی بیشترکه نیست،
هست؟ »
خانه جدید یک حیاط دربست بود با پنج اتاق.
کاملاً اتفاقی و بلکه شانسی به تور افتاده بود. صاحبخانه از آشنایان
قدیم پدری بود.
در یک برخورد ساده اتفاقی پرسیده بود که:
« چه خبر؟ چه می کنی؟»
و من گفته بودم:
«هیچ، عمده وقتم را دنبال خانه می گردم.»
و بعد سرحرف گشایش پیدا کرده بود و به این پیشنهاد آشنای پدری رسیده بود که:
« منزل ما خالی افتاده است، نقداً می توانی در آنجا سرکنی تا بلکه بعدها جایی پیدا شود.»
و من بی تامل پرسیده بودم:
« پسری که مشرف به ازدواج که در کار نیست اشاءالله »
پاسخ داده بود که:
« نه ، بنده زادۀ جلد اول که این خانه از آن هم اوست در خارج تحصیل می کند و مجلدات دیگر هم هنوز به این درجه رسیده اند.»
در مورد میزان اجاره سؤال کرده بودم، پاسخ گفته بود که:
«ما که با شما این حرفها را نداریم، اصلاً چه معنی دارد اجاره گرفتن از کسی که با اسلافش ناز و نمک خورده ایم. من که قصد اجاره دادن این خانه را نداشته ام. پیش از شما خالی بوده است اگر ننشینید هم باز خالی خواهد ماند، بنابراین مرا چشم داشتی به اجاره نبود و نیست. می دانید که اینجا را ماهی هشت تومان راحت اجاره می کنند، حالا شما خیلی اصرارمی کنید سه چهار تومان همین طوری بدهید.»
گفتم: «هنوزکه اصرار نکرده ام، تازه می خواهم اصرارکنم.»
- بله، مقصودم این است که برای خالی نبودن عریضه... سه چهار تومانی، بله.
، برایش جدی تر تشریح کردم که ما بین سه تومان و چهار تومان اختلاف اساسی و تعیین کننده ای وجود دارد اختلافی در حد رد یا قبول؛ و من اگر با چهار تومان حقوق، چهار تومان اجاره بدهم، هم دیگران بر من تبسم می کنند و بعضاً قهقه می زنند و هم خودم به حال خودم گریه ام می گیرد.
قرار اجاره بر سه هزار تومان تثبیت گردید.
هرچند با حقوق چهار تومان ، پرداخت سه تومان اجاره ، افعال مرحوم ملانصرالدین را تداعی می کرد و حاکمیت عسرت و تنگدستی را هم به دنبال داشت ولی از جهتی اوضاع بهتر از سابق بود. در گذشته اگر بر اساس حسابگری صاحبخانه، ما دو هزار تومان در ماه پس اندازمان بود در اینجا به راحتی می توانستیم ماهی پنج هزار تومان پس اندازه داشته باشیم؛ خانۀ هشت هزار تومانی را با سه هزار تومان اجاره کرده بودیم.
به طرف گفتم:
« در این خانۀ پنج اتاقه سرکار خدای نکرده معذب نباشید، شما که بیش از یک اتاق انباری مانند را تحمل نمی توانستید کرد.»
و ایشان بر این اعتقاد بودند که:« باید ساخت. اصولاً تعصب در هیچ موردی جایز نیست . وقتی مساله اجبار و اضطرار باشد در قصر هم که شده باید زندگی کرد. پس خانمی و سازگاری و قناعت و اینها را برای چه وقت گفته اند. اگر زن در همین مضیقه ها و تنگناها صبوری نکند و باری از دوش شوهر بر ندارد به چه درد می خورد. البته منتی نیست ولی بالاخره فرقی باید باشد میان زنی چون من و دیگران.»
گفتم:
« خدا کند یک روزی جبران بشود کرد اینهمه ایثار و از خودگذشتگی را.»
و ایشان در کمال تواضع پاسخ دادند که:
« اختیار دارید ، وظیفه همسری ایجاب می کند که ... بله.»
- اوهوم!
با خودم گفتم ، اگر شانس ماست که پسر صاحبخانه همین فردا، پس فردا، راهی تهران می شود و ما را موضف به نقل مکان مجدد می کند.
و چنین هم شد. شش ماه نگذشته بود که آقازاده از فرنگ مراجعت کردند. انگار آمده بودند که دست ما را در پوست گردوی بی مسکنی یا حنای بی خان و مانی بگذارند. صاحبخانه اگر چه تاسف بود از رفتن ما ولی بر این باور بود که:
« البته منتی نیست ولی شش ماه هم به هر حال شش ماه است. آدم اگر ماهی پنج هزار تومان هم پس اندازه کرده باشد شش ماهش می کند به عبارت سی هزار تومان. همین قدر هم غنیمت است، می شود پول پیش داد برای اجارۀ یک خانۀ دیگر.»
این مجال نبود که اثاث بماند تا منزلی جدید تدارک شود.
آقازاده همین قدر که از فرودگاه مستقیماً به ملک شخصی وارد نشده بودند اظهار تاسف و نارضایتی می کردند و صاحبخانه که قبلاً فقط سر برج خدمتشان می رسیدیم، دم به دم اظهار دلتنگی می کردند و روزی دو سه بار به ما سر می زدند. محض سلام و احوالپرسی و احیاناً پرس و جو از اوضاع و احوالات مملکت و مشکل مسکن و گرانی و نهایتاً سوال مختصری پیرامون پیدا شدن منزل و خداحافظی و ... سلام مجدد و ...
رویمان اگر زیاد هم بود قاعدتاً بعد از یک هفته می بایست تقلیل پیدا می کرد، چه رسد به اینکه از ابتدا هم چنان قابل ملاحظه نبود. تمام فکر و ذکر ، شده بود جستن راه حلی برای نجات از آن مخمصۀ دردآلود.
سفرۀ دل را گشوده و هنگان را به این میهمانی فراخوانده بودیم ، از دوست و آشنا و فامیل و همسایه ، کسی نمانده بود که سفارش نکرده باشیم یا التماس دعا نگفته باشیم تنها مانده بود مرحوم خواجه حافظ شیرازی که دسترسی به او هم به دلیل دوری راه میسر نبود. معمولاً در اینطور موارد ، دیگران کاری که می کنند این است که سری تکان می دهند و اظهار تاسف و همدردی و ... همین.
به این نتیجه رسیدیم که خانه را تخلیه کنیم ، اثاثۀ مختصر را در انباریهای منزل پدری طرفین جا دهیم و سپس مجدانه جستجوی مسکن را ادامه دهیم. مسلم و ناگزیر ، این بود که جایی را می بایست به عنوان محور و ستاد خانه یابی مشخص و معین و از آنجا عملیات جستجوی مسکن را هدایت و پیگیری می کردیم. گزیری نبود جز نقل مکان به خانۀ پدر طرف، با تمام منتها و کدورتهای پیشین. هرچمئ صعبترین و مشکلترین کار بود اما چاره جز این نبود.
مانده بود کیفیت تقسیم اثاثۀ مختصر. قاعدتاً لوازم غیرضروری به منزل پدر اینجانب منتقل می بایست شد و وسایل مورد نیاز به ستاد هماهنگی خانه یابی ، عمدۀ بحث بر سر تشخیص و تمایز وسایل ضروری از غیرضروری بود. در مورد ضرورت وسایل بچه اتفاق نظر بود. در مورد عدم ضرورت مبل و تخت و لوازم آشپزخانه نیز همین طور.
آنچه اختلاف برانگیز بود کتابهای من بود و وسایل ایشان. اعتقاد من بر این بود که کتابها در بالاترین مرتبۀ ضرورت قرار دارند و ایشان بر این عقیده بودند که کمدها و به خصوص میز توالت از حیاتی ترین مایحتاجند. نه ایشان از مرکب چهار پای شیطان نزول اجلال می فرمودند ، نه من حاضر بودم فراق کتابها را تحمل کنم.
عاقبت رای بر این قرار گرفت که راه میانۀ مرضی الطرفین انتخاب گردد ، یعنی نیمی از سواد من و نیمی از حیات ایشان به ستاد خانه یابی منتقل شود.
در حین نقل و انتقالات اسباب و وسایل ، دریافتیم که علیرغم رطوبت جا، اثر و نشانی از طرف نیست، همگی در کمال التهاب و اضطراب شروع کردیم به تفحص و تجسس که چه اتفاق ناگواری باعث مفقود شدن ناگهانی طرف گردیده است. هیچ مکان و گوشه و زاویه ای نبود که از دسترس کاوش ما دور مانده باشد. محوطۀ خانه محدود بود و صدا زدن و فریاد کشیدنها قاعدتاً می بایست طرف را اگر در گوشه و کنار خانه باشد، بنمایاند، اما هرچه جستجو قوت بیشتری می یافت امکان دستیابی به طرف کمتر می شد.
آخرالامر از سر یاس و ناامید گفتم سری بزنم به پشت بام که قسمم برای جستجوی همه جا درست باشد. صدای گریه طرف را که در میان پله ها شنیدم، اضطراب و نگرانیم شدت یافت و پاهایم سرعت بیشتری گرفت.
چشمهای به آن سرخی قاعدتاً می بایست یک شبانه روز گریسته باشند که به چنین التهابی رسیده باشند اما چنین نبود. ظاهراً اشکها راه بیست و چهار ساعته را یک ساعته طی کرده بودند. هر آدم سنگدلی را آن حالت نزار و چشمهای گریان، متاثر می کرد. از در دلجویی در آمدم که:
نیافتن خانه که اینقدر تاسف و تاثر ندارد. زندگی است و همه فراز و نشیبهایش طبیعی و حتی لازم . چقدر آدمها الان هستند که بی خان و مان اند و دارند ...»
حرفهای من انگار داغ دلش را تازه کرد، با تیغۀ شیونش حرفم را برید و گریه بیش از گفتن یک کلام به او مجال نداد:
- شکست.
شدت تاثر و گریه اش مثل مادر داغدیده بود. چیزی نمانده بود که شیشۀ بغض من هم ترک بردارد، ولی در کمال متانت و مردانگی بر خود تسلط یافتم و شروع به نصیحت و دلجویی کردم:
پس صبوری و استقامت را برای چه وقتهایی گفته اند؟ این که شکست نیست خانم ! اگر اسم دو روز بی مسکنی کشیدن را شکست بگذاریم پس آنها که در سخت ترین ناملایمان زندگی به مفهوم واقعی شکست می رسند و خم به ابرو نمی آورند چه باید بگویند؟
صدای گریه قوت بیشتری گرفت. تسلیت و دلجویی من نه تنها این آتش عزا را کم نکرد که بر بلندای زبانه آن افزود. با ایماء و اشاره های گریه آلودش دریافتم که من عمق فاجعه را درک نکرده ام. مجبور شدم که دندان بر جگر بگذارم و شرح این واقعۀ جگرخراش را هرچند بریده بریده بشنوم:
- مساله، این حرفها نیست، همه اینها قابل تحمل است...
با تحیر پرسیدم:
« پس چیست این مصیبت؟»
بغض این بار با شدت بیشتری ترکید:
- شکست ... مگر خودت ندیدی؟ ... آینۀ میز توالت شکست ... اگر عین آن پیدا نشود.
***
نه من و نه طرف قابل ، هیچ کدام در ستاد خانه یابی قصد اقامت نکرده بودیم ، ولی هفته ها بی آنکه ما بخواهیم بر روی هم تلنبار می شدند. غفلت و سهل انگاری نبود در امر یافتن خانه اما شبهه و تهمتش بود. اگر وقت صبح تا شب هم بر سر یافتن خانه می رفت، باز شب این مرافعه بود که: پس چرا به نتیجه نرسید؟
سکونت در این خانه به راه رفتن بر روی تیغۀ شمشیر می مانست . از سویی نه آرامش خیال برای راه رفتن بود که پای جگر آش و لاش می شد و هر روز زخم تازه ای می خورد و از سوی دیگر نه امکان پا نگذاشتن بود که ذرۀ بی انتهای آوارگی را به دنبال داشت و بیتوته در خیابان سرگردانی.
همۀ اینها باز تا حدی تاب آوردنی و تحمل کردنی بود. آنچه تحمل نمی شد کرد بالا رفتن میزان پس انداز بود. میزان اندوخته و پس انداز اگر در آن منزل اول ماهی دو هزار تومان بود و در منزل دوم ماهی پنج هزار تومان، در اینجا بی نهایت بود و سر به فلک می زد.
حکایت آن روستایی مردی است که به منزل آشنایی در شهر میهمانی چند ماهه آمده بود و انبانی از پیاز تحفه آورده بود. در آن چند ماه مهمانی هر چه می خورد به زعم خود از آن انبان پیاز می خورد. صبحانه و نهار و شام گویی همه از حساب آن انبان برداشت می شد. آن غذاها که حتی پیاز نداشت باز بهخاطر پیازش بود که خوشمزه بود. صاحبخانه اگر چه به تنگ آمده بود از تداعیهای مکرر پیاز، اما دندان بر جگر می گذاشت و به روی مبارک مهمان نمی آورد. به هنگام خداحافظی به جای پوزش و عذرخواهی باز منت انبان پیاز بود که بر سر میزبان خراب می شد. میزبان تاب نیاورد، انبان پیاز را که از ابتدا دست نزده بود دوباره همراه میهمان کرد و گفت:« این انبان شما. سالهای سال را با همین یک انبان پیاز می توان در مهمانیها سر کرد.»
تفاوتی میان ما و حکایت بود که در اینجا انبان پیاز از آن میزبان بود. ما در انبان میزبان می زیستیم . به حسابی که هر روز و شب میزبان برای ما می کرد. ما قاعدتاً می بایست میلیاردر می شدیم و تمام بانکها را تحت سیطرۀ اندوخته های خود در می آوردیم. بانکها البته تحت هر سیطرۀ ما بود، اما سیطرۀ وامهای ما، نه اندوخته های ما.
وامهای کوچک و بزرگی که از اطراف و اکناف، برای گذران زندگی گرفته شده بود سر به سیصد هزار تومان می زد و این دوران مسکن یابی هم باز فرصتی بود برای اینکه اثاثها یکی یکی از خانه پدری به بانک کارگشایی منتقل شود و بر تراکم قرضها افزوده گردد.
علیرغم این مسائل، یک کتاب هم اگر در این ایام خریده می شد از صدقۀ سر پس اندازها واندوخته ها تلقی می گردید.
در خانه های قبلی اگر سر هرماه تیر منت بر دل می نشست، این خانه انگار سنگ سنگ بنایش از منت بود. وقتی در این خانۀ منت، آتش سرکوبهای طرفف هم دم به ساعت زبانه می کشید، ادامۀ تنفس را در آن فضا ناممکن تر می کرد.
بادکنک قناعت طرف هم در موقعیتهای مختلف، قبض و بسطهای متفاوت می یافت.
گاهی در یک آپارتمان سه اتاق خوابه جا نمی گرفت و زمانی فضای اتاقکی انباری مانند را هم زیاد می آورد.
طرف، حسابی سر ناسازگاری گذاشته بود و از جانب هر مساله گریزی به حضورمان در خانه پدرجانش می زد. زیاد به ارتباط بین مسائل معتقد نبود.
پاسخ سوال: چرا کهنۀ بچه را عوض نمی کنی؟
این بود که: « دنبال خانه که نمی گردی، همین می شود دیگر.»
هرچه تلاش می کردم که با ادله و براهین عقلی و نقلی اثبات کنم که، مزاج بچه ارتباط مستقیمی با مساله لاینحل مسکن ندارد، به گوش طرف نمی رفت که نمی رفت.
یک روز بر سر خانه ای که برادرش پیدا کرده بود مشاجره بالا گرفت،
پنج هزار تومان اجاره می خواستند با صدهزار تومان پول پیش.
پایش را در یک کفش کرده بود که الا وبالله همین خانه را باید اجاره کنیم و من هرچه تشریح می کردم که با حقوق چهار تومان، خانۀ پنج هزار تومانی اجاره کردن، کار غیرممکن است، پذیرفته نمی شد.
حرفش این بود که: « چطور همه می توانند اجاره کنند، ما نمی توانیم؟ چرا همۀ هم سن و سالهای من از خودشان یک خانه دارند ما حتی یک خانۀ اجاره ای هم برای نشستن نداریم؟ این چه بدبختی است که دامن گیر ما شده است؟ مگر من چه گاهی کرده بودم که زن تو شدم و حالا باید این بیچارگی و دربه دری را تحمل کنم...»
و من با خونسردی گفته بودم: « مساله ساده ای است، احتیاج به اینهمه حرفها ندارد. با حقوق چهار هزار تومان، خانه پنج هزار تومانی اجاره نمی شود کرد، از دیوار مردم هم بالا نمی شود رفت.»
و پاسخ گفته بود که:
« چرا نمی شود بالا رفت؟ بالای دیوار که سیم خاردار نکشیده اند، همه مگر چه کار می کنند؟»
دعوا که بالا گرفت، حرف ایشان این بود که: « اصلاً می دانی مسأله چیست؟ ماهی سه هزار تومانی که تو می دهی در این دوره و زمانه خرجی یک هفته هم نمی شود. اجاره خانه هم که حاضر نیستی بدهی. من خانۀ پدرم که زندگی می کنم، نان و شیر وگوشت را هم که خودم می روم می خرم، تو اصلاً این وسط چه کاره ای؟»
و من گفتم:« پرت و پلا نگو خانم!»
و پاسخ شنیدم که: « خوب است که خانۀ پدر من زندگی می کنی و به من توهین می کنی. اگر خانۀ خودت بودیم چه کار می کردی؟»
گفتم : « بالا غیرتاًتو بیا و خانۀ پدر جانت بمان. مرا هم بگذار از این جهنم خلاص شوم.»
***
گرما و کثیفیش را شاید بشود تحمل کرد اما سر و صدا و شلوغیش را بعید می دانم.
گفته است:« یک تخته ، شبی پنجاه تومان با صبحانه قیمتش بد نیست ، همچه اتاقی را جای دیگر تا شبی صد و بیست تومان هم می گفتند و این قیمت نقداً خوب است، به شرطی که فکری برای این سرو و صدا بشود کرد. با بستن در مسائل حل نمی شود. صدا باز هم نشت می کند. ولی هرچه باشد این صداها باز فقط گوش را می آزاردريال آن صداهای قبلی در آن جهنم سوزان تا عمق جگر را آتش می زد. قرار است بچه ، هفته ای یک روز هم پیش من باشد. دادگاه مقرر کرده است.
ولی اینجا که نمی شود بیارمش، در این شلوغی مسافرخانۀ مرکز شهر.
آن یک روز را می روم در پارک و خیابان می گردانمش . او حتماً احتیاج به تمدد اعصاب دارد، در آن خانۀ شلوغ.
انگار درمی زنند چه کسی می تواند باشد؟ صاحب مسافرخانۀ است انگار.
- بله بفرمایید!
- هیچی، آمدم بگویم، اینجا را من از روی دوستی و رفاقت به شما دادم شبی پنجاه تومان، جای دیگر همچه اتاقی را شبی دویست تومان هم نمی دهند. آمدم یک نصیحت برادرانه به شما بکنم.
- بله بفرمائید.
این شبی صد و پنجاه تومان دیگرش را حتماً پس انداز کنید، جای دیگر اینطور نیست ها!
R A H A
11-02-2011, 02:00 AM
217 تا 225
راه خانه کجاست؟
بمیر! مانده ای برای چه؟ بمیر از این همه تحقیر! چه مانده که هنوز به تو نگفته اند؟ برای خاک کردنت چه کار مانده که نکرده اند! بیفت! بلند شو! دوباره بیفت ! این مستی ات را هم مدیون همینها هستی. این پیاده روی های تمیز جان می دهد برای بالا آوردن. سرت را بچسبان به دیوارۀ این سطل زباله و تا می توانی عق بزن. عرق پیشانی ات را با آستینهایت بگیر؛ این باد سرد، سرمایت می دهد آخر.
اما چه فرقی می کند؟ سلامت را می خواهی برای چه؟ زنده ماندن را می خواهی چه کار؟
برای تو چیزی نمانده که با آن زندگی کنی. آن زنک بی همه چیز، آن زنک بی حیا، آن زنک حتی بی لباس، چیزی برای تو نگذاشت بماند. همه انگار یادشان رفته که چه موس موسی می کردند برای نگهداشتن تو؛ حالا که خرشان از پل گذشته است، همه شان چه طاقچه بالا گذاشته اند! این خیابانهای شیک و تر و تمیز، روزهای اول چه جاذبه ای داشتند؛ چه دلی می بردند! اما حالا چه تهوعی می آورند؛ چه دلی به هم می زنند!
وقتی آن مردک کلاش آمد هتل و سرحرف را با تو بازکرد. چه التماسی در چشمهایش موج می زد؛ و امشب چه وقاحتی از نگاهش می بارید!
ولی حقت است! اشتباه را آن زمانی کردی که رفتن به خانۀ آن پست فطرت را پذیرفتی. تو می توانستی عذر بیاوری. آوردی؛ ولی می توانستی پافشاری کنی کردی؛ ولی می توانستی زیر بار نروی ، رفتی.
به روی تخت در اتاق هتل، به رو دراز کشیده بودی و داشتی مجله ای « ورزشی» را به تفنن ورق می زدی که تلفن زد. نه انتظار کسی را
می کشیدی و نه با کسی قول و قراری داشتی.
بی میل و اعا، گوشی را برداشتی، به گرمی چسباندی و چیزی نگفتی.
صدا، که صدای همین مردک بی همه چیز بود، تو را به «اسم» خواند و سلام کرد. نمی شناختی. جا خوردی.
گفتی: « شما؟!»
گفت: « ایرانی ام.»
گفتی: «این را که فهمیدم؛ اسمتان؟»
چه گفت؟ یک اسمی که اسم واقعی اش نبود.
بیا؛ بیا دستت را به نرده ها بگیر و سنگینی ات را به روی تیغۀ کاری آن بینداز؛ سرت گرم است؛ بر پیشانی ات عرق نشسته است، اما دل و اندرونت از سرما می لرزد. بالا بیاور! چیزی نمانده ؛ اما همین زهرابه ها را هم بالا بیاور. بگذار دلت خالی شود از آنچه اینها به تو خورانده اند.
اوایل، این شهر، خوبی، زیاد داشت؛ اما حالا تنها خوبی اش این است که به مستها کاری ندارند. فقط به مستها کاری ندارند. تو هرچه می خواهی عرق بخور، اما فقط رانندگی نکن. یا رانندگی بکن، اما تصادف نکن. عرق از خودت و معده هم از خودت، سر از خودت و نرده هم از خودت ؛بکوب ؛ بکوب تا زهر مستی از چشمهایت بیرون بزند!
چرا آن شب پذیرفتی؟
گفت: « شام امشب را مهمان ما باشید.»
این را کی به توگفت که نه تو او را می شناختی و نه او تو را می شناخت؛ اگرچه زیر بغلت هندوانۀ بزرگی گذاشت وگفت:« کیست که شما را نشناسد؟ فوتبالیستهای قهرمان را همۀ دنیا می شناسند.» چه حرف احمقانه ای! اگر دنیا مرا می شناخت که الان از وسط پیشانی ام، خون جاری نمی شد و تا روی دماغم نمی آمد.
نه... اگر می شناخت هم باز وضع همین بود. مردم با قهرمانها حسهای خودشان را ارضاء می کنند؛ هیچکس برای هیچکس دل نمی سوزاند.
جاذبۀ مهمان شدن به شام در یک کشور غریب، تو را گرفت و چشمت را کورکرد. از خودت نپرسیدی برای چه به مهمانی شام دعوت می شوی؟ عاشق چشم و ابروی تو که نیستند! تو را برای چه می خواهند؟ این را وقتی فهمیدی که کار ازکار گذشته بود.
در راه میان هتل تا خانه پی بردی که او هم ورزشکار بوده. اسم واقعی اش یادت آمد، وقتی که فهمیدی سه سال پیش پناهنده شده.
حالا از اسمش بیزاری، اما آن وقت، از خودت و حافظه ات خوشت آمد که توانستی اسمش را به یاد بیاوری.گفت که در ایران ،کشتی گیر خوبی بوده و خوب هم تحویل گرفته می شده، اما از هرچیز که رنگ و بوی اسلام داشت، احساس انزجار می کرده. شیفتۀ عریانی بوده و هر حجاب و پوششی دلش را به درد می آورده. فهمیدی که هفته ای یک بار مشروب حسابی را نمی توانسته نخورد، و در ایران، همین قضایا برایش دردسر می آفریده.
بلند شو! سعی کن از جا بلند شوی! اگر بیفتی، سرما امانت را می برد، خون را در رگهایت منجمد می کند. به این داغی سرت، زیاد اعتنا نکن دوام نمی آورد. اگر جنازه ات گوشۀ این خیابان بیفتد ، چه کسی به حالت دل می سوزاند؟ بد کردی! حماقت کردی با ریسمان این منفعت طلبهای بی احساس به چاهی فرو رفتی که در آمدنش با کرام الکاتبین است.
او از بچگی عاشق « غرب» بوده؛ خودش مگر نگفت؟ آرزو می کرده یک بار هم که شده، اروپا را سیر بگردد. گدایی در اروپا را بر سالاری در ایران ترجیح می داده. اما تو چه؟ تو که از این سنخ نوبدی، تو که نمی خواستی زنت را لخت و عور در دنیا بگردانی ، تو چرا تن دادی؟
همین زنک که امشب تو را میان آن هم آدم ، سکۀ یک پول سیاه کرد، آن شب چه التماسی می کرد برای ماندن تو! وقتی که با شوهرش وارد خانه شدی، دیدی که با کمترین لباس ممکن، زنی که به عریانی نزدیکتر بود تا پوشیدگی ؛ همین زن ؛ روی صندلی راحتی نشسته است و مشروب می خورد. تو از دیدنش ، با آن شکل و شمایل ، حسابی جا خوردی ، احساس شرم کردی از اینکه به خلوتگاه زنی وارد شده ای. خواستی خودت را از اتاق بیرون بیندازی، که حس کردی همه چیز در نظر آنها عادی است . همان است که باید باشد. حتی آن نحوه لباس پوشیدن یا نپوشیدن هم برایشان طبیعی است
مرد ، با همان افتخاری که دربارۀ سگش به تو گفته بود« این سگ ، دست آموز است» و از تو خواسته بود که نوازشش کنی تا از راهت برخیزد؛ با همان افتخاری که به تو گفته بود« کادیلاکش قبلاً زیر پای یک انگلیسی بوده است» به تو گفت:« سوزان؛ همسر من.»
و به سوازن ــ همسرش ــ گفت:« ایشان همان مهمانی هستند که منتظرشان بودیم»
حسابی منتظرت بودند؛ برای سوار شدن، برای بهتره کشیدن ... وای که تو چه سواری خوبی دادی بهشان.
سیگارت را چه کرده ای؟ یکی آتش بزن شاید از این سرما کم کند هرچند که این لرز، از بیرون نیست؛ از درون است؛ این دل و روده است که دارد بالا می آید، سیگار، انگار سوزش گلویت را بیشتر می کند؟ اما بکش! سیگاری سه ماهه، بکش که امشب جگرت را سوزاندند؟ جگرت را با آتش زبانشان کباب کردند.
زنک به تو گفت:« مشروب؟»
گفتی:« اهلش نیستم.»
و حالا چه اهل شده ای، نااهل!
مرد به تو گفت: « پس بنشین تا یک قهوه فوری درست کنم .»
و رفت به آشپزخانه، یا هرجای دیگر...
زن صندلی اش را نزدیک کشید و از تو پرسید:« زن دارید؟»
و تو به سادگی گفتی:« بله... و دو بچه.»
چه خنده مسخره ای کرد آن وقت، وگفت: « در ایران چقدر تند و تند همه بچه دار می شوند. »
این اولین تحقیر و زخم زبانش بود که در همان دو ــ سه کلام اول نثارت کرد، اما آخرینش نبود. آخرینش امشب بود. آتش بگیرد آن زبان که امشب ترا اینطور به آتش کشید! گفتی: «تند و تند نیست. بیست سالگی ازدواج کردهام و الان بیست وهفت سالم است.»
جوابی داد یا نداد؟ لیوان مشروبش را روی میز جلوی تو گذاشت، از جا بلند شد، به طرف دکورکنار اتاق رفت و گفت: « من خودم بچه ندارم، ولی عکس بچه های خواهرم اینجا هست. بد نیست نگاهی بیندازید.»
عکسها را که آورد، روی دسته مبلی که تو نشسته بودی نشست و سر و دستش را پیش آورد و شروع کرد به توضیح دادن عکسها، داشت می گفت:« این بچۀ اول خواهرم است» که یکباره اتاق با نور فلاش ، برق زد.
سرت را که بلند کردی دیدی مردک کنار در ایستاده است، با دوربینی در دست و خنده ای شیطانی بر لب، داشت دوربین را به چشم نزدیک می کرد که سریع از جا بلند شدی و با خشونت فریادی زدی :« چه کار می کنی؟»
زن دستش را روی شانه ات گذاشت و نشاندت و با خنده ای تصنعی گفت:« عکس یادگاری!»
و دست زن هنوز روی شانه ات بود که دوباره فلاش روشن شد. مبهوت و خشم آبود گفت:« برای چه؟!»
مرد ، وحشیانه خندید و گفت:« برای اقامت دائم شما در خارج از ایران»
تو ، مثل همین امشب در خودت لرزیدی ، تشنج گرفتی و فریاد کشیدی :« من نیامده ام که بمانم!»
آن زن بی حیا گفت:« همه که از اول برای ماندن نمی آیند، وقتی ...»
تو حرفش را بریدی ــ کاش زبانش را می بریدی ــ و گفتی :« من اصلاً دلیلی برای ماندن نمی بینم.»
آن مردک پست ، به دوربینش اشاره کرد و گفت:
« دلیل شما اینجاست ؟ با این سندی که از شما وجود دارد، بخواهید برگردید هم راهتان نمی دهند؛ مگر اینکه دلتان برای حبس ابد لک زده باشد.»
دندانهایت قفل شده بود. به زحمت آنها را از هم باز کردی و گفتی :
« آنجا که بی دلیل کسی را زندانی نمی کنند.»
این بار، زن به دوربین اشاره کرد و گفت:« دلیل آنها هم اینجاست: لیوان مشروب پیش رو و زنی لخت در کنارتان ... حالا شما قسم بخورید که اینها ساختگی است؛ چه کسی باور می کند؟ اول کسی که طردتان می کند همسرتان است.»
تو با خودت پاک کردی :« چشم و دل پاک عاطفه ، خطاهای کرده را می پوشاند ، چه رسد به تقصیرهای نکرده.» اما نگفتی! در مقابل کرشمه های خبیثانۀ آن زن ، به دلت آمد، اما نگفتی که یک موی گندیدۀ عاطفه را با هزاران زن مثل او معاوضه نمی کنی.
عجب شبی است امشب ! یاد عاطفه همین طور از صبح به دلت چنگ می زند و سعیده و مسعود ، یک ریز در چشمهای تو گریه می کنند، و مادرت .. مادرت که با او به قدر یک هفته وداع کردی ، یقین سه ماه است که دست از سجاده و پیشانی از مهر بر نمی دارد.
پیشانی را بردار از روی این میله های یخ زده و ببین که مردن ، این مردم مدرن، چطور بی اعتنا از کنارت می گذرند! این چراغها که اوایل چشمهایت را خیره می کردند، امشب عجب چشمهایت را می زنند!
به مرد گفتی:« شما برای خراب کردن من حاضرید عکس عریان زنتان را هم منتشر کنید؟»
او با کمال وقاحت به تو گفت:« من برای نجات میهنم ، خود زنم را هم حاضرم منتشر کنم، چه رسد به عکسش.»
آن شب اولین بار بود که به وسیله بی حیایی طرف ، خلع سلاح می شدی ، و امشب؛ امشب چندمین بار؟ چه خفتی در این سه ماه کشیدی تو مرد!
کدام مرد؟ چیزی نمانده از ان مردانگی، چه مانده؟
تو بازیهای زیادی را تا به حال باخته ای و خم به ابرو نیاورده ای، اما این بار زندگی را باختی، حقیقت را باختی؛ این بار، بازی خوردی؛ درست در لحظه ای که پاهای اندیشه ات خواب رفت، توپ فریب از میانشان گذشت و درست در وسط دروازه زندگی ات نشست.
زمینگیرت کردند. سرت را بگذار بر تیرک دروازه و های های گریه کن، جز گریه چه می توانی بکنی؟ درست مثل دروازه بانی که در آخرین لحظۀ بازی با یک دریبل ساده و ابتدایی، دروازه را به حریف بپرد، دروازه اعتبارت را به روی دشمن گشودی، گریه کن! هرچند گریه هم دیگر تسکینت نمی دهد؛ اما اختیار اشک که دست تو نیست. چه می توانستند بکنند با آن عکس؛ اگر آن عکس، چاله بود، چرا ازآن خودت را به چاه انداختی؟ مصاحبه کردنت چه بود؟ توکه حرفی برای گفتن نداشتی!
گفتی: « حرفی برای گفتن ندارم. »
گفتند: « یک چیزی بگو! از خفقان بگو!»
گفتی :« نیست؛ به خدا نیست؛ بیایید ببینید! »
گفتند:«از ورزش بگوکه دارد آنجا تلف می شود. »
گفتی: « وقتی تلف نمی شود، آخر من چه بگویم؟»
گفتند: « خب، فقط بگو که می خواهی بمانی. »
گفتی: « زن و بچه ام، مسعودم، سعیده ام...؟ »
کفتند: « دو روزه آنها را به تو می رسانیم؛ تو فقط بگوکه می مانی.»
گفتی: «آخر دوست دارم بروم ؛ چه بگویم؟ »
گفتند: « پس پیش ازخودت، عکست می رود سندت؛ آبرویت...»
ذلیل شدی. گفتی: « می مانم. هرچه بگویید، می گویم.» و فکر می کردی که آبرویت هم می ماند.
و فکر نکردی که اول چیزی که می رود، آبرویت، و بعد همه چیز، همه چیز، همه چیز...
گریه کن.ا کاش با اشک همه چیز می آمد؛ همه چیزگذشت.
از پول مصاحبه، چقدرش به آنها رسید؟ چند درصدش؟ یکی گفت:« پنجاه» یکی گفت: «هفتاد» و یکی گفت: « نود». مصاحبه شان را که کردند و پولشان را که گرفتند، تو را مثل یک دستمال کثیف، به این گوشۀ خیابان که افتاده ای، انداختند.
به تو خدیدند، وقتی بعد از سه ماه، سراغ زنت را گرفتی.
گفتند:« چیزی که ایجا زیاد است، زن. زنت را می خواهی چه کار؟» گفتی :« زنم... زن من، مال خودم است؛ این زنها مال همه اند. من زن خودم را می خواهم ؛ خودتان قول دادید!»
با تحقیرگفت: « هنوز هم که تو بعد از سه ماه، حرفهای آنجا را می زنی!»
گفتی :«این حرف که اینجا و آنجا ندارد. من سه ماه است که آواره ام ؛
پس آن قول و قرارها چه شد؟ هربارکه آمدم، یک اسکناس مچاله انداختید جلویم و مرا مثل یک سگ از خانه تان دور کردید.»
آن زنک بی حیا، دستی به سر سگش کشید و با تمسخرگفت: «نه مثل سگ. اگر سگ بودی که نوازشت می کردیم.»
و مرد گفت: « شماها هنوز از راه نرسیده چه طلبکار می شوید!ارث پدرت را که از من نمی خواهی! خودمان اینجا هزار جور مشکل داریم، این یارو هم مثل کنه چسبیده به ما. بابا، ما اصلاً غلط کردیم تو را آدم کردیم؛ مصاحبه ات را از تلویزیون سراسری پخش کردیم... برو یک
گوشه ای بکپ، بگذار به کارمان برسیم. اصلاً آدرس اینجا را امشب تو از کجا پیداکردی؟»
خاک عالم بر سرت!. ذلیل و ترحم برانگیزگفتی:« آخر من اینجا کسی
را جزشما نمی شناسم. همه چیز را از دست داده ام. به گدایی افتاده ام.»
» »
مرد که چشمهایش به حال طبیعی نبود، به تو گفت:« من که دیگر
ضامن نیستم!. ببین همه چطور پول درمی آورند، تو هم در بیاور. به زنت بگو آنجا کاسبی کند، برایت بفرستد.»
تو، با همه مستی ات از جا بلند شدی ، به طرف او هجوم بردی و فریاد زدی: « زن من مثل زنهای شما نیست!»
و او دندانهایش را بر هم سایید و گفت:
« مردشان که تو باشی تکلیف ...»
تو با اوگلاویز شدی و هرچه از دهانت درآمد بارشان کردی و هرچه از دهانشان درآمد بارت کردند و تو را مثل یک سگ ـ نه، پست ترــمچاله کردند و ازکافه بیرون انداختند. از شهر رانده واز ده مانده...کجا را داری برای رفتن؟
... اما تو را کسی نرانده بود. تو را با شکوه، مشایعت کردند: مادرت تو را از زیر قرآن عبور داد؛ بچه های محل، تو را سردست به هواپیما رساندند... ازکدام سفر آمدی که برایت قربانی نکردند؟ پلاکارد نزدند؟ اسفند دود نکردند؟... چه جواب خوبی به آن همه محبت دادی؟
بلند شو! این صدای سکه هایی است که مردم، این مردم مدرن جلویت می اندازند. این گریۀ تو هم، خوب ترحم مردم را برانگیخته است. بلند شو قهرمان! سرما دارد همۀ بدنت را کرخت می کند. پیش از آنکه جنازهات بردنی شود، بلند شو، راه خانه کجاست؟
R A H A
11-02-2011, 02:04 AM
227 تا 232
کسی که آمدنی است
بی آنکه امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:
« عراقیها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید...»
با ناباوری از بی سیم شنید:
_کشف صحبت نکن. سعید با کُد صحبت کن.
صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.
نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.
_راحت باش. هر جور که راحتی ، باش. حتماً نمی ترسی که؟
تامل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشانش داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرانش نگاه کند.
همان طور که نشسته بود و گوشی را میان سر و شانه نگاه داشته بود.
ماند، بی حتی لرزشی در مژگان. از نگاه افسر عراقی خود را تمام کرده دید.
منوری دیگر فضا را روشن کرد و او دوباره شنید:
ـ حرف بزن سعید. نمی ترسی که؟
پیش پای افسر عراقی، جواد افتاده بود و سرش را ـ شاید از عطش ـ تکان می داد.
افسر عراقی با اینکه کلاشینکفی در دست داشت، کلتش را بیرون کشید. دو پایش را قدری از هم بازکرد. مغز جواد را نشانه گرفت و شلیک کرد.
ـ چه شدی سعید؟ حرف بزن.
احساس کرد که افسر عراقی در مقابل دوربین فیلمبرداری ایستاده است. رضایت و خرسندی را آشکارا در چشمهای او دید.
ـ هستم. هنوز زنده ام. تیر خلاص جواد بود که شلیک شد.
افسر عراقی دو قدم دیگر پیش گذاشت و به بالای سر محسن رسید. محسن همان ابتدا با تیر مستقیم تمام کرده بود. الان شاید سه ربع بیشتر از شهادتش می گذشت.
با اعلام خبر شهادت جواد، آن سوی بی سیم برای لحظاتی در سکوت فرو رفت.
برای اینکه اطمینان پیدا کند از برقراری ارتباط گفت: « شما چه
می کنید؟آن طرفها چه خبر است؟»
صدای محزون فرمانده را شنید:
ـ برای نجات شما فکر می کنی. دنبال راه چاره می گردیم.
ـ فکر نکنید. پیش از آنکه فکر کنید، کار تمام شده است. به عملیات فکر کنید. این صدای تیر خلاص محسن بود.
صدای متعجب فرمانده گفت: « محسن که...»
ـ بله. محسن قبلاً رفته است. اما افسر عراقی دلش به همین تیرهای خلاص، خوش می شود. همه را در آمار خودش ثبت می کد. الان در پنچ قدمی من است. بالای سر حمید یک منور دیگر. حمید هوز زنده است. فقط از ناحیه کتف جراحت دارد و پای چپ. حالا باز افسر عراقی دو پایش را بازکرده است و مغز حمید را شانه رفته است. حمید تلاش می کند که به خود تکانی بدهد. از جا برخیزد وکاری بکند. اما پیداست نمی تواند. خون زیادی از او رفته است.
.خودت را بگو، در چه حالی؟ نگفتی می ترسی یا نه..
ـ ترس؟
به یاد نگاه پدر افتاد. دستش را بر چهارچوب در تکیه داده و براق شده بود:
ـ تو پسر بچۀ شانزده ساله به چه درد جبهه می خوری؟ ترقه درکنند می ترسی. چه رسد به تیر. شبها هم که با صدای توپ بیدار نمی شوی.
و او گفته بود: « منکر نیستم. می خواهم خودم را آنجا درست کم.»
ـ تیر خلاص حمید هم شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین. حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود به او و به من.
صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بی سیم شنید:
ـ به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن. ذکر یا ارحم الراحمین. . راستی نگفتی که با درد چه می کنی؟
عراقی به بالای سر حسین رسیده بود.
احساس می کرد که حسین دستش را بر روی خاک دراز کرده است و او به یاری می طلبد. چه می توانست بکند؟ دلش گرفت. هیچ چیز بدتر از این نیست که حسین کمک بخواهد و آدم نتواند هیچ کاری انجام بدهد.کاش می توانست روده های حسین را که بیرون ریخته، بردارد و سر جایش بگذارد. شاید از درد حسین کاسته شود.
ـ نه. من درد ندارم. یک پاپم کمی آن طرفتر افتاده است که الان می بینمش. با پوتینی خونآلود. سوزشی در ناحیه کمرم احساس می کنم اما آن قدر نیست که از هوشم ببرد. هوز می فهمم که در اطرافم چه می گذرد. راستی علی به سلامت رسید؟ خبرها را آورد؟ برنامه ها را گفت؟ دلم برایش عجیب تنگ شده است.
صدای خش خش بی سیم، کار شنیدن را برایش مشکل کرد. همین قدر فهمید که:
ـ علی همین جاست... در نزدیکی ما... چادر امداد... زیر سُرم... خبرها رسید... نتیجۀ کارتان سحر روشن می شود. علی هنوز زنده است.
و پاسخ داد: « علی هم ماندنی نیست. پشت سر من می آید. بدرقه اش کنید»
وتتی هر دو با هم به دفتر مدرسه رفته بودند که فرم اعزام بگیرند، مدیر مدرسه گفته بود: « شما هر دو گل سرسبد مدرسه اید. با هم نروید. یکی تان بمانید که دل مدرسه نگیرد. در استان هم مقام اول باید از این مدرسه باشد. یکی تان بمانید که بشود.»
و او به جای علی هم جواب داده بود: « اگر می توانستیم، هر دو می ماندیم. نمی توانیم.»
و مدیر به علی نگاه کرده بود تا اگر کمترین تردیدی در نگاهش می یابد، بر آن تکیه کند. علی ادامه داده بود: « دست خودمان نیست. هر
دو بی تاب شده ایم.»
منوری دیگر باز سیاهی را کمرنگ کرد. نگاه افسر عراقی که به دل و
روده حسین خیره مانده بود، بالا و بالاتر آمد تا به چشمهای غضبناک حسین رسید. حسین انگار به شیطان نگاه می کرد. آشکارا می خواست
درد و ضعف را از چشمها کنار بزند و غرور و صلابت را جای آن بنشاند و... موفق بود.
افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده حسین گذاشت و وحشیانه فشرد. آنچنان که حسین ناگهان چون اسپندی بر سر آتش از زمین کنده شد و چون لخته گوشتی بی جان بر زمین افتاد و تمام کرد.
بی انکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و نگاه افسر عراقی را به سویش گرداند. از آن سوی بی سیم شنید:
ـ چه شدی سعید؟ قرار بود ذکر خدا بگویی.
آرام، آنچنان که فقط خودش بشنود. درگوش بی سیم زمزمه کرد:« چشم. قصدم تمرّد نبود. ولی من الان خود تماماً ذکرم و خدا اینجاست. که را صداکنم؟ »
احساس کرد شهادتین در دلش با ضمیر مخاطب جاری می شود.برای خودش هم این گونه شهادت گفتن ، تازگی داشت:
ـ اشهد ان لااله الا انت!
و باز از دلش شنید:
_و اشهد انک رسول الله!
´ تنهایی و اضطراب رفته بود و اُنس و آرامشی شیرین جایش را گرفته بود. یک منور دیگر آسمان را نصف کرد . افسر عراقی جلوتر آمد و درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است.
دلش را به سمت کربلا گرداند.
ـ اگر آمدنی هستی، الان وقت آمدن است آقا!
هنوز«آقا» را تمام و کمال همان جور که می خواست ادا نکرده بود که نور آقا را در چشم و دلش و دست آقا را در دستهایش احساس کرد. دلش غنج رفت. حس تازه ای که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود. با تمام دلش خندید « آقا» هم خندید. انگار غنچه ای پیش روی او باز شد و عطر افشاند. رایحه ای بی نظیر تمام فضا را انباشت.
از آن سوی بی سیم همچنان صدای حرف می آمد که او دیگر نمی شنید.
آقا دستش را گرم فشرد. او را از جا بلند کرد و حرکت داد.
ـ پایم « آقا» جا مانده است.
و شنید:
ـ پایت پیش از تو رفته است... به بالهایت نگاه کن.
سوزشی ناگهانی در پیشانی اش احساس کرد. صدای گریه در بی سیم پیچید واو ناگهان از زمین کنده شد.
R A H A
11-02-2011, 02:04 AM
233 تا 244
دو کبوتر، دو پنجره ، یک پرواز
سرت را اگر روی پاپم بگذاری، دست را اگر در میان موهایت گم کنی، چشمهای بسته ات را اگر به من بدوزی،کلام مرا شاید بهتر دریابی.
صدای دلخراش خمپاره می خواهد نگذارد که تو حرفهایم را بشنوی. این جاده قلوه کن شده ازگلوله های نابینای دشمن، این تکانهای بی وقفه و ناگزیر آمبولانس، غرش گاه و بیگاه هواپیماها و هلی کوپترها، ریزش بی امان گلوله ها نمی گذارند که گوش تو صدای مرا دریابد.
اما من با تو سخن می گویم، رساتر از همیشه و تو حرفهایم را می شنوی، روشنتر از هر روز، به یقین.
زبان گلایه ندارم، که زبان گلایه دل را مکّدر تر می خواهد و من دلم از تو روشن و صافی و زلال است.
اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه کردی، تو پنهان از من با خدا چه گفتی که دست خدا تقدیر را ایگونه رقم زد؟
اکنون که گذشته است کتمان نکن بگو. من تمام وجودم لالۀ گوشی است که شنیدن یک کلام ترا لحظ می شمرد.
تو چرا نگفتی که تصمیمی چنین گرفته ای؟ ما که با هم غریبه نبودیم، آشناتر از ما دو با هم در دنیا کس نبود.
ما که همیشه با هم بودیم چرا این بار تنها برادر؟ چرا؟
تو نبودی که گفتی:
بیا دست هایمان را به هم بدهپم و پیمان ببندیم که هیچ حادثه ای از هم جدایمان نکند؟ چه شد آن پیمانی که تا بحال هر دو اینقدر محکم پایش ایستاده بودیم؟
درست است که تو ساعتی - یک ساعت - زود تر از من به دنیا آمده بودی، اما این دلیل هیچ چیز نبود. بود؟ خودت می گفتی که نیست.
و مادر خودش می گفت که تو تمام آن یک ساعت را ضجه می زدی و تا من به دنیا نیامدم ارام نگرفتی. نمی گفت؟
قبول کن که برای من زیستن بی تو دشوار نیست. محال است.
مادر می گفت: تشنگیتان، گرسنگیتان، خوابتان، بیداریتان، گریه تان، بهانه جویی تان و آرام گرفتنتان همه با هم بود.
برای خودمان تجلی یکدلیمان اول بار درکجا بود یادت هست؟ نمی شود نباشد. در ثبت نام مدرسه. هر دومان را در یک دبستان نمی پذیرفتند. شباهتمان به هم بیش از اندازه بود و آنها هم از دوقلوها تجربه خوشی نداشتند.
وما ایستادیم، پای در یک کفش که یا هر دو یا هیچکدام.
و یادت هست که نپذیرفتمان و آنقدر از این مدرسه به آن مدرسه شدیم تا مدرسه ای شدیم.
نه تنها در قیافه و اندام که در دانسته ها و ندانسته هایمان آنقدر مشترک بودیم که همه را دچار مشکل می کردیم. اگر به من در لحظه ای چیزی می گفتند و لحظۀ دیگر از تو سوال می کردند بی وقفه پاسخ می گفتی. تلاش
عبثی بود جداکردنمان از یکدیگر به هنگام امتحان. یکسان شدن نمراتمان هرگز نباید دلالت بر تقلب می کرد. در کلاس که پاسخ هر سوال را اگر می دانستیم هر دو می دانستیم و اگر نمی دانستیم هر دو نمی دانستیم. دو سال مانده بود هنوز به گرفتن دیپلم و وقت سربازی. اما طاقت نمی توانستیم آورد. اول تابستان بود، کارنامه ها را با معدلی همسان گرفتیم و راهی خانه شدیم.
با پیشنهادی که تو میخواستی بکنی و هنوز نکرده بودی من موافق بودم، قبل از اینکه بگویی،گفتم:
پدر رضایت می دهد، با مادر چه کنیم؟گفتی: رضایت پدر شرط است، اما رضایت مادر را هم می گیریم.
به خانه که رسیدیم تو سراغ پدر رفتی و من سراغ مادر.
برعکس شد، من مادر را راضی کرده بودم و تو هنوز داشتی با پدر چانه می زدی.
رفتن هر دومان را با هم قبول نمی کرد، می گفت رائد برود وقتی که برگشت نوبت حامد. و ما که گفتیم – مثل همیشه - یا هر دو یا هیچکدام، پدر پاسخ داد که: پس هیچکدام.
من و تو هر دو یک لحظه از حرفمان برگشتیم، بر آساس قراری که نداشتیم، پدر با تعجب و حیرت رضایت نامۀ ترا نوشت و مرا گفت که صبرکن رائد که آمد تو می روی ومن سر تکان دادم وهیچ نگفتم.
هر دو بی آنکه سخنی به هم یا به پدر بگوییم با شناسنامه هایمان از خانه درآمدیم. از رضایت نامه دستخط پدر فتوکپی گرفتیم، یکی از رائدها را حامد کردیم و راهی مسجد شدیم.
هر دو یک آن به صر افت افتادیم که یکباره ثبت نام نکنیم، من که رضایت نامه ام خط خوردگی داشت اول تقاضای ثبت نام کردم. مسؤول ثبت نام اصل دستخط را می خواست و من گفتم که اصل دستخط قرار است که نزد برادر بزرگم بماند، پدرم چنین گفته است. دروغ نگفتم اما کارمان پیش رفت. قبول کردند و عصر که مسؤول پذیرش مسجد عوض می شد، تو رفتی و ترا هم پذیرفتند.
شب بعد پدر که از مسجد آمد حسابی خجالتمان داد. یک رضایت نامۀ مشترک برایمان نوشت و گفت: این را ببرید، احتیاج به فتوکپی هم ندارد.
و ما شرمنده شدیم از جسارتی که کرده بودیم وعذرخراهی کردیم.
پدر خندید وگفت: می دانستم که بی هم نمی روید، همان وقت که قبول کردید، فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست، می خواستم ببینم که این بار چه کلکی سوار می کنید. ،
ما با هم به جبهه آمده بودیم رائد! قرار نبود که بی هم جایی برویم.
وقت خداحافظی مادرگریست و آهسته گفت: کاش یکی تان می ماندید و خانه را یکهو اینقدر سوت وکور نمی کردید.
و پدرگفت:کسی که به دو عصا عادت کرده است، بی عصا ایستادن را نمی تواند، زود برگردید.
به منطقه که آمدیم توجه همه را بی آنکه بخواهیم معطوف خود کردیم.
با هم تشنه می شدیم، با هم گرسنه می شدیم، با هم غذا می خوردیم، با هم می دویدیم ، با هم خسته می شدیم، با هم می خوابیدیم، با هم بیدار می شدیم، با هم پیش می رفتیم، با هم ماشه می چکاندیم و آنچه در ابتدا برایشان پذیرفتنی نبود این بود که با هم کشیک می دادیم و با هم استراحت می کردیم. پذیرفته بودند که ما را یکی حساب کنند و هیچگاه جدای از هممان نخوانند، تا امروز و وای از امروز. من پذیرفته شدم در میان داوطلبها و تو نه. چهل نفر بودیم که از میان داوطلبها _ یعنی همه _ انتخاب شدیم و تو در میان ما نبودی.
اشک در چشمان تو حلقه زد و در چشمهای من و حلقه ها به هم گره خورد، چفت شد، ناگسستنی.
بغض کرده، ناباورانه وکمی هم تهدید آمیز پرسیدی: می روی؟ بی من می روی؟
نمی رفتم. مسلم بود که نمی روم، برای هر درمان مسلم بود. ما که آب، بی هم نخورده بودیم، در خوردن شهد با هم تردید نمی کردیم. برای اینکه بغضم را مجال شکفتن نداده باشم، هیچ نگفتم، سکوت کردم و از پشت پنجره تار چشمهایم به چشمهای زلال تو که با اشک شفافتر شده بود نگریستم.
محکمترگفتی: تو برادری؟
چه خشونت غریبی در صد ایت نهفته بود، ندیده بودم هیچ وقت.
در این دوکلام آنقدر حرف گنجاندی که سنگینیش دلم را به درد آورد.
من برادرم؟ نیستم، نبوده ام؟
جوابت اما یکی دو کلام نبود. جواب داشتم آن لحظه اما حالا ندارم.
تو هم در مقابل این سوال، هم اکنون پاسخی برای گفتن نداری.قبول کن. گفتم: بمان تا بیایم.
بچه ها بعضی با هم وداع می کردند و بعضی نگران ما بودند تا وداع ما را تماشا کنند لابد، ...
فرمانده را که پیدا کردم بی مقدمه گفتم:
- من انتخاب شدم، مگر نه؟
- مشکوک زل زد به چشمهایم و با تبسّمی ناپیدا گفت: تو بودی یا
برادرت نمی دانم، تا به حال ندانستم، بالاخره هم نمی توانم از هم تشخیصتان دهم.
گفتم: باور می کنید اگر قسم بخورم که من بودم.
گفت: قسم نمی خواهد، همین که بگویی باور می کنم، اماخب، منظور؟
گفتم:می خواهم قول بدهید که پشیمان نشوید،مرا بفرستید،تحت هرشرایطی. چشمهایش را نازک کرد. ابروهایش را در هم کشید و با تحیر پرسید:
- چرا؟ برای چی؟
گفتم: چرا ندارد، من انتخاب شده ام، قول بدهید که راهی ام کنید، تحت هر شرایطی.
برای اینکه خود را خلاص کند از سماجت من گفت:
قول می دهم، خوب شد؟
ذوق زده گفتم:
- بله حالا من هم بدون برادرم نمی روم.
یک لحظه احساس کرد که باخته است، از چشمهایش فهمیدم ، اما باختنی که بلافاصله خنده اش را روانه آسمان کرد. غمگین نبود از اینکه ترفند مرا نفهمیده بود. پدری را می مانست که به فرزندش باخته باشد به دلخواه گفت:
- از ابتدا هم می دانستم که بی هم نمی روید.
چه پدرانه گفت همان حرفی را که پدر وقت جبهه رفتن به ما گفته بود. وقتی که در آغوشم کشید و بوسیدم حس کردم که پدر است براستی.
با اینکه دوست داشتم باز هم در آغوشش بمانم و بیشتر گرمای پدر را مزه مزه کنم اما خودم را کندم و به سراغ تو آمدم تا تو را هم با این وداع پدرانه سهیم کنم.
گریه آلود گفت:
.همه عزیزان منند اما شما دو تا کاش با هم نمی رفتید.
چه داشتیم که بگوییم. بی آنکه بخواهد یا بداند حرف مادر را تکرار کرده بود.
هر دو در آغوشش آویختیم و گریستیم، هر سه گریستیم.
فرمانده با هر سی و نه نفر دیگر بی تاب اما با حوصله وداع کرد و همه با هم نیز. اشک بیابان را برداشت.
این تکانهای ماشین تقصیر هیچکس نیست. وائد! علی در این بیابان پر فراز و شیب و هول انگیز< در زیر این رگبار آتش دشمن، مسلط می راند، اما چهار چرخ همان زمان هم که راه افتادیم پنچر بود. از ترکش. الان هم نباید لاستیکی به جا مانده باشد.
برای همین هم این ماشین را برداشیم. سالمترها راگذاشتیم برای...
- یا مرتضی علی!
اگر نخوابانده بودم صووت را به روی صورتت چشمهای هر دومان از خرده شیشه پر شده بود. حتی چشهای بستۀ تو.
موج انفجار بود یا ترکش؟ هر چه بود شیشۀ بغل را چه پخش کرد در کف ماشین
علی هنوز بیخیال می راند. فکرر نمی کند که خرده شیشه ها در این تکانهای شدید با تنت چه می کند؟ فکر نمی کند که دهان این زخم عمیق عمیق برای بلعیدن خرده شیشه ها باز است.
این خون دست من است یا قلب تو؟
وقتی که از قلب من نیست، چه فرق می کند ازکجا باشد. اینجا، این کف آمبولانس جای خون من بوده است یا تو.
فرمانده گفته بود که این پل، پل حیات ماست، عبور از آن فریضه است، فریضه ناگزیر.
دشمن همچنانکه شاهدید پل را در تیررس دارد، عبور از این پل به
عبور از میدان مین می ماند. اگر از هر ده نفر یک نفر به سلامت بگذرد غنیمت است چه رسد به اینکه حداقل پنج نفر به سلامت خواهند گذشت. یعنی از هر دو نفر یک نفر به تخمین ما.
بچه ها انگار که به یک میهمانی دوست داشتنی بخوانندشان همه بال درآورده بودند خوشیهای دل را میان چشمها و لبها تقسیم کرده بودند. فرمانده اما گفته بود: بیهوده همگان شادی می کنید، این وظیفه همه نیست، حرکت در اصل به واجب کفائی می ماند، حدود بیست نفر اگر به آنسوی پل برسند کافیست.
رسالت باقی در این سوی پل سنگینتر است.
بنابراین عبور از پل فعلاً چهل شهادت جو می طلبد و نه بیشتر. اینجا که تو آرمیده ای قبول کن که جای من است نه تو.
سه نفراول اگرچه به سلامت رسیدند اما چهارنفربعدهمه به خود غلتیدند.
پنجمی هم به سلامت رفت و ششمی.
با رفتن هر نفر الله اکبر از دلها به زبان می آمد.
اگر به سلامت می گذشت، الله اکبر جلوه ای داشت و اگر به خاک می افتاد جلوه ای دیگر.
دوشکای دشمن به چراغ قوه دزدی می مانست که در تاریکی شب
اتاقی را می کاود و هیچ روزنی را از دیدرس فرو نمی گذارد و خبیثانه بر روی اشیاء قیمتی مکث می کرد.جنازه ها اگر بر روی پل می ماند شاید می توانست سنگر بقیه شود، اما چه کسی این را تاب می آورد؟
هفتمی و هشتمی از این گروه چهل و یک نفره ما بودیم، من و تو.
هر دو به لبۀ پل خزیدیم. پل بود و دوشکای دشمن، پل بود و آتش، پل بود و تکبیر.
انتظار همه شاید این بود که ما هم مثل بقیه یکی یکی برویم. یکی بماند و دیگری برود و بعد.
قرار نگذاشته بودیم که با هم برویم ولی اگر غیر از این بود احتیاج به قرار و صحبت داشت.
وقتی هر دو به لبۀ پل خزیدیم یکی به دیگری گفت: نکند با هم بروند. طوری گفت که ما بشنویم و شنیدیم. اما به رو نیاوردیم.
آتش از سمت راست می آمد و من خودم را به سمت راست کشاندم. تو عصبانی شدی و فقط گفتی : حامد!
ولی فرصت جزو بحث نبود و تو هم جز تسلیم چاره نداشتی.
باهم شانه به شانه جهیدیم و و رفتیم که آخرین قدمهایمان را از پل برداریم که تو فریاد الله اکبر کشیدی.
بی آنکه نیازی باشد به نگاه کردنت، یقین می شد کرد که این الله اکبر، الله اکبری است که باید ازجگری سوخته برخاست باشد، از قلبی آتش گرفته. الله اکبر بچه ها نیز چنین رنگی گرفت. همان الله اکبری که ابتدا از سر شادی برخاسته بود.
بگذار بپرسم که تو برادری برادر؟ مگر نه ما زندگی را با هم تقسیم کرده بودیم؟
مگر نه ما، درکودکی حتی، هیچ حقی از هم ضایع نمی کردیم؟
مگر رگبار آتش از سمت راست نمی بارید؟ مگر من سمت راست نبودم؟ توچطور، به چه حقی این یک گلوله را بادستهای قلبت به آغوش کشیدی؟
عشق به شهادت داشتی؟ دیدار خدا را می خواستی؟ دلت برای آقا، حسین لک زده بود. باشد ولی چرا تنها؟
مگر من عشق شهادت نداشتم؟ ندارم؟ مگر من دیدار خدا را آرزو نمی کردم؟ نمی کنم؟ مگر من دلم برای آقا تنگ نشده بود، نشده است؟
پس چرا تنها؟ ها؟ نه. من تکانت نمی دهم که جواب بدهی، این تکانها از موج انفجار گلوله هاست.
من و علی و ماشین را هم همینقدر تکان می دهند.
می دانی از چه پریشانم؟ می دانی سوزش عمیق دلم ازکجاست؟
از اینکه اینقدر یقین داشتم به با هم رفتنمان و بی هم نرفتنمان که با هم وداع نکردیم. اگر با هم وداع می کردیم - مثل بقیه - من هم به تو می گفتم که شهادت مرا از خدا بخواه، اگر رفتی.
من هم به تو می گفتم که آنجا که رسیدی چه بگو و چه بکن، اما نگفتم، که باور نمی کردم تنها رفتنت را. از تو این انتظار نبود، چه رسد به خدا که اشتیاق مرا می دانست و می داند و دلتنگی ام را در این دنیای بی مقدار خبر و باور دارد.
اما مگر نه تو زنده ای و شاهدی ، همین حالا به تو می گویم:
به خدا بگو که مرا بخواهد، مرا دوست داشته باشد، به من نظرکند.
اگر خدا فرمود که لیاقت شهادت ندارد بگو: مگر آنچه را که تا بحال داده ای لیاقتش را داشته ام، کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم، اصلاً مگر تو تا بحال در بذل نعمتهایت به لیاقت نگاه می کرده ای؟..
بگو علاوه بر اینها هرچه خودت می دانی بگو، چه بگویی نمی دانم ولی چیزی بگو،جوری بگو که مرا هم طلب کند. از آن شهد گوارای
شهادت مرا هم جرعه ای بنوشاند. مرا هم به خود بخواند. ببین، من درطول زندگی ام به تو چه خدمتی نکرده ام. اما پس از شهادتت یک کار کوچک، خیلی کوچک برایت انجام داده ام، در ازای همان یک کار کوچک شهادت مرا از خدا بخواه.
دیدی که بدنت زیر آتش بود، می شد ترا بگذارم، عملیات که تمام شد، بازت گردانم.
مجروح که نبودی، همه همین را می گفتند، برگشتن از روی همان پل تنهایی، کار عاقلانه ای نبود چه رسد به ایکه آدم جنازه ای را هم بر دوش داشته باشد. ولی من این کار را کردم، علیرغم اعتراض همه این کار را کردم، وقتی از پل گذشتم .به سلامت .همه تکبیر حیرت سر دادند.
شهدا، همه را می خواستند با یک ماشین برگرداند، ولی ما صبرنکردیم .من و علی خود فرمانده گفت، همین ماشین قراضه بی لاستیک را راه انداختیم تا ترا زودتر به پشت خط منتقل کنپم .نمی دانم چرا ولی هر چه بود در آن لحظه این کار را به خاطر تو می کردیم.
و به خاطر تو هم یک ساعت، بله یک ساعت از آن ضیافت با شکوه عقب ماندم.
تو هم به خاطر من، به خاطر خدا این درخواست را از او بکن. قبول
می کند.من هم به او می گویم، من هم عاجزانه از او می خواهم که قبولم کند.
خدایا!...
- الله اکبر... .اشهد ان لااله الاالله...
و بعد چیزی نفهمیدم مادر! تا اینکه خودم را در بیمارستان یافتم.
حافظه ام را از دست داده بودم، هیچکس را نمی شناختم. حتی پدر و مادرم را به زحمت به یاد آوردم.
یک ماه بیشتر است که در بیمارستان خوابیده ام ، می بینید که هنوز خوب خوب نشده ام، مدتی است می گویم که مرا به بهشت زهرا بیاورند، قبول نمی کردند، تا امروز.
الان هم تا قبل از اینکه عکس این دو برادر، قبر این دو برادر را درکنارهم ببینم و شما، مادر شان را درکنار این دو، هیچ چیز یادم نبود. حتی چگونگی مجروح شدن خودم.
نمی دانم چطور یکباره این همه حرفهای حامد را در پشت آمبولانس
توانستم تحویلتان دهم. حس می کنم هنوز حامد دارد حرف می زند، حامد در پشت آن آمبولانس قراضه، بر سر جنازه رائد نشسته است و یک ریز دارد حرف می زند، حس می کنم خمپاره ها چپ و راست ماشین را چاله چاله می کنند.
تتها کاری که من می توانم بکنم این است که فرمان را محکم در بغل بگیرم، چشمهایم را به روبرو بدوزم و گوشهایم را به حرفهای حامد و پایم را بر پدال گاز بفشارم.
جاده تار است ، تمام راه جاده تار است، از اشکهای من و من نمی دانم در این جاده مبهم چطور می رانم. یک لحظه به عقب که نگاه می کنم، می بینم صورت رائد از روشنی برق می زند و اشکهای حامد مثل شبنمی که برگل نشسته باشد صورت رائد را دوست داشتنی تر می کند.
وقتی حامد می گوید یک ساعت است که از ضیافت عقب مانده ام به ساعتم نگاه می کنم، از شهادت رائد یک ساعت گذشته است.
از آن لحظه فقط صدای تشهد حامد یادم هست و پرت شدن خودم و سوزش کتفم. ترکش حتماً به حامد زودتر رسیده است که من توانسته ام تشهدش را بشنوم. الان می فهمم که چرا حامد یک ساعت بعد از رائد شهید شد. مگر نه مادرکه رائد یک ساعت زودتر به دنیا آمده بود؟
حامد هم اگر این یک ساعت انتظار ناگزیر را می فهمید، شاید اینقدر بی تابی نمی کرد
R A H A
11-02-2011, 02:05 AM
249 - 245
آبی ، اما به رنگ غروب
خودتو قایم نکن ، باهات خیلی کار دارم امشبی ، خواب نیستی ، می دونم که خواب نیستی.خودتو نزن به خواب ، بیا بالا ، اگه بخوابی من به کی بگم اینهمه حرفو؟با کی دردِ دل کنم؟
ببین!من همیشه حرفهامو به تو میزدم ، همیشه همیشه که نه ، از وقتی که پیدات کردم ، از وقتی که اومدی اینجا ، از وقتی که فهمیدم به حرفهام گوش می دی.
حالا هم می دونم غصه داری ، غم داری ، ولی من اگه با تو حرف نزنم با کی حرف بزنم؟به تو اگه نگم به کی بگم؟
مامان؟مامان خودش انقدر الان ناراحته که حوصله شنیدن حرفهای منو نداره.می دونم که نداره ، به سوالهام جواب درست و حسابی نمی ده ، چه برسه که بخواد بشینه و حرفهامو گوش بکنه.
تازه ، شایدم الان خوابیده باشه ، یا خودشو به خواب زده باشه که منو خواب کنه.مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه ، چشمهاش سرخه سرخه ها ولی وقتی ازش می پرسم ، گریه کردی می گه نه ، به خیالش من نمی فهمم.
خب اگه اون جلوی من گریه کنه منم می تونم هر چه گریه دارم بکنم ، می گن آدم گریه کنه راحت تر می شه ، ولی نمی کنه که ، انقدر نمی کنه تا دوتائیمون دق کنیم بمیریم.
می دونستم که به حرفم گوش می دی ، می دونستم که نمی خوابی.
امروز من و تو رو از خواب بیدار کردم.هوا تاریک و روشن بود ، تو و مامانت ته حوض گرفته بودین خوابیده بودین.راحت ِ راحت.اصلاً انگار نه انگار که قراره امروز کسی بیاد.
نمی خواستم یهویی از خواب بپرین که ناراحت بشین.می خواستم ادای بابا رو در بیارم.
-شیوا جون!شیوا جون!دخترکم!بلند شو بابا جون!من دارم می رم سر ِ کار ، دیگه تا شب منو نمی بینی ها.
گفتم:
-ماهی جون!ماهی جونم!دخترکم!بلند شو ماهی جون!
ولی باقیشو نگفتم.من که نمی خواستم برم سر ِ کار.
تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی.
حیف ، حیف که تو مو نداری ، ماهی ها هیچکدام مو ندارن.
وگرنه مثل بابا ، دستهامو میکردم لای موهات و می گفتم:
-عروسک مو خرمایی ، بلند شو طوطی بابا ، چقدر می خوابی؟بیدار شو ببینم ، بیدار شو ببینم ، امروز چشمهات چه رنگیه.
صدات زدم ، دوباره صدات زدم ، همون طور که بابام دستهاشو می کرد تو موهام ، دستهامو فرو کردم توی آب.به همون نرمی ، به همون آرومی.
دیدی وقتی باد می پیچه ت موهای آدم چه جوری می شه؟آدم حس می کنه یه دستی مثل دست فرشته ها تو موهای آدم می گرده.بخصوص وقتی که اون فرشته موهای آدمو بو کنه و ببوسه.
وقتی که دستمو کردم تو آب ، موج آمد و آمد تا رسید به تو ، بیدار شدی ، چشمهاتو باز کردی.خودتو تکون دادی ، اومدی روی آب ، مامانت هم دنبالت.
حتماً تعجب کری که چرا امروز من اینقدر زود بیدار شدم.سه ماه تمام بود که صبح زود بیدار نشده بودم ، بایدم تعجب میکردی آخه تو که از هیچی خبر نداشتی ، اصلاً تقصیر من بود که هیچی بهت نگفته بودم ، من از روز قبل می دونستم ، می بایست بهت می گفتم ، همون موقع که فهمیدم ، نمی بایست می گذاشتم برای صبح روز بعد.وقتی آمدی روی آب ، اول بهت آب پاشیدم.می خواستم خواب از چشمات بپره.
کاری که همیشه بابا میکرد ، وقتی می آوردم لب حوض که صورتمو بشوره ، من چشمهامو می بستم.
می گفت:واز کن چشمهاتو بابا جون!
می گفتم:آخه خوابش می پره.می خوام وقتی تو رفتی دوباره بخوابم.
ولی نمی خواستم که بخوابم ، ناز می کردم.
می خواستم بلندم کنه و چشمهامو ببوسه و بگه :
آخه من تا چشمهاتو نبینم که نمی رم بابا جون!
وقی چشمهامو باز می کردم یه مشت آب می ریخت تو صورتم و می گفت:
-خوابت خیس شد ، مگر اینکه چشم هاتو عوض کنی تا بتونی بخوابی.
وقتی بهت آب پاشیدم فرار نکردی ، هیچوقت از من فرار نمی کردی.بهت گفتم می دونی امروز قراره کی بیاد؟نمی دونستی ، از کجا بدونی.گفتم:بابا جون ، قراره بابا جون بیاد.برای همینه که من امروز زود بیدار شدم.فکر کنم باور نکردی ، چون همینطوری صاف صاف واستادی و منو نگاه کردی.انگار نه انگار که یه همچی خبر مهمی رو شنیدی.
-باور کن ، به جون خودم شوخی نمی کنم ، بابا قراره بیاد ، خودش گفته ، دیروز تلفن زده ، می خواسته با منم حرف بزنه ، ولی من خونه ی نسرین اینا بودم ، خوب معلومه که اگه می دونستم نمی رفتم.به مامان گفتم:
-چرا صدام نکردی؟
مگه چقدر راه بود تا خونه ی نسرین اینا؟
گفت:بابات عجله داشت ، آخه بقیه هم می خواستن به خونه هاشون تلفن کنن.بابات گفت این دفعه که بخوام برم جبهه چشمهای شیوا رو با خودم می برم.
آره شوخی کرده بود ، مگه می شه آدم چشمهای کسی رو با خوش ببره؟اگه بچه ها رو یعنی به قول بابا خانوم کوچولوها رو تو جبهه راه می دادن ، بابام حتماً منو می برد.
خودش گفت.بابام که درغ نمی گه هیچوقت ، می گه؟
تو داشتی قشنگ به حرفهام گوش می دادی که مامان صدام زد:
-شیوا!شیوا جون!خوابت برد لب حوض؟تو رفتی دست و صورتتو بشوری؟
من هم راستشو گفتم ، گفتم:
-اومدم مامان ، داشتم با ماهی کوچولو حرف میزدم ، بهش گفتم کی قراره امروز بیاد ، حیوونکی اصلاً خبر نداشت.
بعد زودی صورتمو شستم و بهت گفتم:
-دوباره نگیری بخوابی ها ، من الان میرم صبحانه مو می آرم اینا با هم بخوریم.به مامانت هم می دیم.
ولی مامان قبول نکرد ، گفت:
-امروز دیگه نه ، کار زیاد داریم.همینجا بشین زود صبحانه تو بخور که لباس تنت کنم ، تو که نمی خوای بابا تو رو با این قیافه ببینه ، می خواهی؟
گفتم:
-پس بگذار نونشونو ببرم بهشون بدم ، می دم و زود می ام ، قول میدم.
نونی رو که مامان بهم داد ، انداختم تو حوض.خوردش نکردم ، گفتم یواش یواش از بغلش بخورین تا تموم بشه ، شماها که بلدین.
وقتی صبحانه مو خوردم ، مامان گفت بیا موهاتو ببافم روش هم پاپیون بزنم.
گفتم:تو که می دونی بابا اینجوری دوست نداره ، پس چرا می گی؟
گفت:چکار کنم پس؟
گفتم:قشنگ شونه کن ، بریز دورم ، دو تا سنجاق گلدارم بزن دو طرفش ، بالای گوشهام.
گفت:باشه ، پس اول لباستو بپوش.
گفتم:لباسو دیگه بذار خودم بگم.
گفت:کستی منو ، خب خودت بگو.
گفتم:اون لباس آبیه ، بلنده.
گفت:آخه اون مال مهمونیه.
گفتم:باشه ، مگه قرار نیست امروز مهمون بیاد.
مامانم خندید و گفت:باشه ، برو بیارش.
اخه می دونی بابام این لباس آبیه رو بیشتر از همه دوست داره ، می گه مثل فرشته ها می شم.من که تا حالا فرشته ندیدم ولی چقدر خوبه آدم مثل فرشته ها باشه.
بابام می گه تو هر رنگ که لباس بپوشی ، چشمهات همون رنگ می شه.
R A H A
11-02-2011, 02:09 AM
صفحه 250 تا 259
سبز که بپوشی رنگ جنگل میشه، طوسی که بپوشی رنگ دریا میشه، قهوه ای که بپوشی... گفت رنگ چی میشه، رنگ گنبد مسجد میشه، منتها شفاف، صدفی.
می گفت:همه اون رنگا قشنگه، هرکدام یه جور قشنگه، ولی آبی چیز دیگه است. آبی قشنگ نشون می دهد که دلت چقدر پاکه، مثل فرشته ها، وقتی راه می ری و باد می پیچه تو لباست آدم حس می کنه یکی از فرشته های خدا اومده رو زمین داره راه میره یا پر می زنه.
وقتی که موهامو شونه کردم و لباس پوشیدم هوا روشن روشن شده بو، آفتاب تازه داشت از دیوار خونه میومد پایین.
مامان لباس رو که تنم کرد گفت:حالا چشماتو ببینم، منم سرمو بلند کردم و تو صورتش نگاه کردم، بعد که خوب منو با لباس آبیم نگاه کرد گفت:
-بابات هم کم خوش سلیقه نیست ها.
گفتم: یعنی چی مامان؟
بغلم کرد، بوسم کرد و گفت:
-یعنی راستی راستی مثل فرشته ها شدی، بابات حق داره که این لباسو خیلی دوست داشته باشه.
گفتم: برای همینه که تو لباسه ابیتو پوشیدی؟
بهم خندید و گفت: شیطونک! بشین تا من برم سماورو آب بریزم، آبش تموم شده حتما"
گفتم: حالا می شه برم کوچه منتظر بابا بشم؟
گفت: نه مامان جون، بابا که بیاد خودش میاد تو خونه.
گفتم:پس برم لب حوض، پیش ماهی خودم. باهاش حرف بزنم تا بابا بیاد. ببین من که دوست داشتم دوباره بیام پیشت، اما می دونی مامان چی گفت؟
گفت:نه، نه، لب حوض دیگه اصلا". بگذار لباست حداقل تا اومدن بابا تمیز بمونه.
گفتم:پس چی کار کنم، همینطوری صاف صاف بگیرم بشینم. نمیشه که، پس فقط دم در واستم.
مامان گفت:فقط دم در، برو.
وقتی آمدم تو حیاط دوباره اومدم پیشت، ولی لب حوض ننشستم، یادته که، پولکات از خوشحالی داشت برق می زد. یه جا نمی تونستی واستی، هی می رفتی اینور هی می رفتی اونور. بالهاتو تکون می دادی، انگار توی آب پر می زدی.
بهت گفتم:کاش تو هم یه دونه بابا داشتی که امروز از سفر می آمد، اینهمه که داری برای اومدن بابای من خوشحالی می کنی، اگه بابای خودت می آمد چی کار می کردی؟ خیلی خوبه که آدم باباش از سفر بیاد، تو که نمی دونی. من هرچی تو رو دیدم با مامانت دیدم، اصلا" نمی دونم بابا داری، نداری، داشتی، نداشتی.
وقتی بابام تو و مامانتو آورد خونه گفت کوچیکه رو برای شیوا خریدم بزرگه رو برای مامانش.
من اصلا" یادم رفت بپرسم که پس بابا چی؟ ببین چقدر حواس من پرته، اینهمه صبح تا شب باهات حرف زدم یه بار به فکرم نرسید ازت بپرسم که تو بابات کجاست؟
مامان داد زد: شیوا تو که قرار بود لب حوض نری.
قولی رو که داده بودم حسابی یادم رفته بو، نشسته بودم لب حوض و داشتم باهات حرف می زدم. زودی آمدم کنار گفتم:
-ببخشید مامان یادم رفته بود، حالا بلند شدم.
تو هم از این دعوای مامان ترسیدی و رفتی زیر آب.
وقتی داشتم می رفتم طرف در، شنیدم از تو کوچه صدای پا میاد. هیچ کس جز بابا نمی تونست باشه. زودی درو باز کردم و پریدم بیرون. داشتم می دویدم برم طرفش که دیدیم هوشنگ خانه. همون همسایه بغلیمون که بابای الهه است.
بی اختیار سلام کردم. نمی خواستم بهش سلام بکنم ولی می گم که، حواسم نبود.
خوب معلومه چرا نمی خواستم بهش سلام بکنم. با اونهایی که طرفدار شاه هستن و به انقلاب فحش می دن که آدم سلام علیک نمی کنه. بخصوص که بابابی آدم چندبار تا حالا باهاش دعوا کرده باشه.
این دختر بزرگش که اسمش کتایونه از صبح تا شب نوار خواننده هارو می گذاره و صداشم بلند می کنه. گاهی وقتام با سر و پای لخت میاد وسط کوچه می ایسته.
همسایه های دیگه ام چندبار باهاش دعوا کردن.
به جای اینکه جواب سلاممو بده گفت:کجا؟ با این عجله؟
محلش نذاشتم، رفتم طرف سر کوچه و زیر لب گفتم: باباب جونم قرار بیاد.
ولی شنید، گفت:
-ا، به به، چه خوب، چه ساعتی قراره بیاد؟
باز محلش نذاشتم، گفتم:
-نمی دونم، ولی قراره بیاد، الان قراره بیاد.
یه خنده ی مسخره کرد و گفت:
-بسیار خوب، بسیار خوب.
بعدش هم پیچید تو خونه.
وقتی رسیدم سر کوچه اول فکر کردم رو پله ی خونه ی سر کوچه ای بشینم و به درشون تکیه بدم ولی بعد یادم آمد که باید لباسم تا آمدن بابا تمیز بمونه، تازه، اگه می نشستم خوب می تونیتم سر خیابونمونو ببینم.
ماشین معمولا" تو خیابون فرعی ما نمیاد، همونجا تو خیابون اصلی پیاده می کنه.
پس حتما" بابا می بایست از سر خیابون تا سر کوچه رو پیاده بیاد، ولی خوب نمی شد تو ماشینها رو هم نگاه نکرد. همه ی ماشینها رو از وقتی می پیچن تو خیابونمون می بایست نگاه کرد تا زمانی که بیان و از سر کوچه ما رد شن.
توی این سه ماه ریشهای بابا حتما" باید بلند شده باشه، موهاشم همینطور. باید صورتشم یک کمی سیاه شده باشه، سوخته باشه تو آفتاب، می گن آفتاب جبهه خیلی داغه، ولی دفعه های پیش سیاه نشده بود، خب، دفعه های پیش تابستون نبود که.
بابا حتما" باید خاک خالی باشه، یه عالمه گل هم به پوتیناش چسبیده باشه، اوندفعه که آمده بود سر آرنجش سوراخ شده بود، انگار سوخته بود، مامان گفت: اینجا چرا اینجوری شده؟
بابا گفت: قسمت نبود دیگه، گرفت و رد شد.
من گفتم: چی قسمت نبود بابا
گفت: ترکش بابا جون، لیاقتشو نداشتیم.
دیدیم مامان گریه ش گرفته هیچی نگفتم. ولی مگه تو جبهه ترکش قسمت می کنن که قسمت نبود. چه حرفها!
اوندفعه که بابا اومد بغلم نکرد. فقط خم شد و بوسم کرد، دستهامو که انداختم دور گردنش باز کرد و گفت: خاک خالی ام بابا جون.
دیگه مجبور شدم خودم بهش بگم، گفتم باباجون بغلم کن.
نمی تونست که نکنه، از رو زمین بلندم کرد، دوباره بوسیدم و گذاشت زمین، گفت:
-یکم دیگه صبر کن، از حموم که آمدم لباسهامو که عوض کردم، حسابی بغلت می کنم.
چقدر طولش می ده بابا، گفته بود صبح زود، الان که صبح دیره هنوز نیومده، آفتاب پهن شده تو خیابونها، این موتور سواره چرا هی میاد و هی می ره؟ هی می ره سر خیابون، هی می ره ته خیابون. چقدر هم به من نگاه می کنه، انگار داره میاد اینور.
اون که پشت نشسته و یه ساک دستشه می گه:
-دختر جون! بابا جونت نیومده هنوز؟
من می گم: اگه اومده بود که من اینجا ننشسته بودم. بعد یدفعه می گم: تو از کجا می دونی که قراره بابام بیاد؟
اون که جلو موتور نشسته می گه:خودش گفت:بابات خودش گفت که امروز می آم.
من می گم: به شما تلفن کرده؟
همون جلوئیه می گه: آره تلفن زده، چندبارم تلفن زده.
بعد هردوتاشون می خندن و گاز می دن و می رن.
عجیبه، همه از دور که میان شبیه بابان. وقتی میان نزدیک هیچکدام بابام نیستن.
-بابا!
این دیگه بابامه، خود خودشه، ساک خودشه، لباس خودشه، همه چی خودشه، بدوم برم طرفش بپرم تو بغلش، این دفعه دیگه باید بغلم کنه.
-باباجون! باباجون! سلام! قربونتون برم الهی.
-سلام فرشته! سلام شیوا جون، آخ دخترکمو بگردم، فدات بشم بابا.
چقدر بغل بابا خوبه، چقدر خوبه آدم دستشو بندازه گردن بابا، بابا هم سفت آدمو بغل کنه، چشمها و سر و صورت و موها و دستها و بازوهای آدمو ببوسه. به آدم بگه: فرشته مامانی، عروسک بابا!
-باباجون منو نگذاری زمین ها!
چشم عزیز دلم. طوطی بابا! نمی گذارمت زمین.
وقتی می پیچم تو کوچمون من هنوز تو بغل بابامم، ساکش تو یه دستش، منم تو یه بغلش.
-مامان چطوره شیوا جون؟
-منم خوبم، مامانم خوبه باباجون، فقط، تو که نیستی خیلی تنهاییم بابا! تو که نیستی انگاری هیشکی نیست بابا! تورو به خدا دیگه...
-آهای حزب اللهی!
همون موتور سواره است.
بابا که بر می گرده نگاش کنه منم بر می گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه. توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه، اونوقتی تفنگ دستش نبود، یا بود و من ندیدم. راستی من باید به بابا بگم که اینها قبلا" هم اومده بودن.
اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمی کنن تفنگ رو نشونه نمی گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا هیچ کاری نمی کنه، واستاده و داره تو چشمهای اون تفنگ به دسته نگاه می کنه.
می خواد بهشون بگه چی؟ چرا تفنگ به دسته هم صاف صاف نشسته و جلوئیه هم هی داره گاز می ده. من خیلی می ترسم، اگر تنها بودم حتما" در می رفتم، مثل بابا وا نمی ایستادم نگاهشون کنم.
ولی اینها به بابا کار دارن، به من که کار ندارن، می خوان حتما" بابا رو بکشن، هان؟ بابارو بکشن؟ بابا جون منو؟
ولی من نباید بگذارم بابامو بکشن، دیگه من بابا نداشته باشم.
من که نمی خوام گریه کنم، گریه خودش یه دفعه اومد.
دستهامو باز می کنم جلوی بابا، شونه هاشو بغل می کنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو می آرم جلوی صورتش.
-باباجون! بابا!
یکی از اونها به او یکی می گه:
-د بجنب دیگه
بابا منو پرتم می کنه رو زمین، طرف دیوار.
-چرا بابا جون؟ چرا؟ تو که گفتی منو نمی گذاری زمین
بعد می ره طرف اونها، یه چیزی هم میگه که من نمی شنوم.
ساک افتاده اونطرف، منم این طرف رو زمین، بابام هم داره می دوه طرفشون.
-بابا، بابا جون!
بابا و موتور سوارها هم تار می شن، من جیغ نمی زنم، گریه هم نمی کنم، هیچ کاری نمی کنم، نمی تونم بکنم، بابا انگار داره می ره که تفنگشونو بگیره، چه بابای شجاعی دارم من!؟ اگه تفنگشونو بگیری معلوم میشه زورت خیلی زیاده. اونوقت همیشه باید منو بغل کنی، بزرگم؟ باشم. صدای شلیک گلوله میاد. خیلی بلند، انگار گوش آدم می خواد بترکه، سر تفنگ هم آتیش می گیره و خاموش میشه.
بابا از کمر تا می شه، دولا می شه و می پیچه به خودش، دستاشم تو خودش جمع می کنه. مثل کسی که دلش درد می کنه، موتور سوارها هنوز نرفتن، دارن بابا رو نگاه می کنن، می خوان دوباره بکشنش؟ بابا می خواد بخوره زمین، یک دستشو می گیره به دیوار، دست دیگه هنوز رو دلشه، دیوار خونی میشه، دستهای بزرگ بابا روی دیوار نشونه می ذاره، سرخ سرخ.
دندونهای من به هم چفت شدن، چشمام سیاهی می ره، سیاهی، سیاهی تنها رنگیه که تا حالا بابام تو چشمام ندیده.
خیس عرق شدم، سرم گیج می ره، چقدر مردم جمع شدن، موتور سوارها نیستن، نفهمیدم کی رفتن انگار از اول هم نبودن، یهوئی غیبشون زد.
مردم شعار می دن، ا... اکبر می گن، مرگ بر منافق می گن. پس منافق بودن این موتور سوارها که بابا رو کشتن؟
کاش اینها هم یه وقتی بابا می داشتن، اینها نمی دونن که بابا ها چقدر خوبن؟ چقدر مهربونن؟ نمی دونن که وقتی بابا نیست هیشکی نیست؟
بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدمها دارم می بینمش، بابا داره پرپر می زنه، مثل اون کبوتره که همسایمون با تفنگ زده بودش و افتاده بود تو خونه ما، تو باغچه.
به بابا گفتم: بابا! چرا این داره انقدر تکون می خوره؟ دل آدم می لرزه.
بابا گفت: داره جون می ده بابا جون! داره پرپر می زنه.
-بابا چرا اینو کشتنش؟
-بیرحمی باباجون! انگار قلب تو سینه ی اینها نیست. انگار اصلا" انسان نیستن. بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم داره پرپر می زنه!
-آخه چرا بابای مظلوممو کشتین بی رحما؟ مگه قلب تو سینه شماها نیست. مگه شماها انسان نیستین؟ چرا بابا جون منو کشتین؟
کوچه رو خون گرفته. محله رو خون گرفته، تمام دنیارو خون گرفته.
-بابا جون! باباجون! بلند شو منو بغل کن، خودت گفتی منو نمی گذاری زمین، باباجون قربونتون برم الهی، بلند شو، بوست می کنم بلند شو بابا جون، اون موقع ها خواب که بودی وقتی بوست می کردم پا میشدی و منو بغل می کردی، با یه بوسه پا می شدی بابا جون! ولی حالا با اینهمه بوسه پا نمی شی. فقط دستتو می ندازی دور گردنمو منو تو بغل خونیت فشار می دی. ولی این کمه بابا، من می خوام بلند شی، جون چشمهای من بلند شو باباجون! تو که با این قسم من هرکاری می خواستم برام می کردی، چرا حالا بلند نمی شی؟ هان؟ بلند شو ببین چشمام چه رنگی شده؟
یه رنگی که هیچ وقت ندیدی، سرخ سرخ سرخ، زنگه همه جای دیگه، رنگ زمین و آسمون، همه جا رو خون گرفته بابا جون بلند شو.
چرا دستهاتو هی شل می کنی بابا؟ به جای اینکه حرف منو گوش کنی داری بدتر می کنی؟
چرا باز کردی دستتو بابا؟چرا دیگه منو تو بغلت فشار نمی دی؟ چرا دستهاتو ول کردی رو زمین بابا؟ چرا دیگه منو نگاه نمی کنی؟چرا چشمات خیره شده به آسمون؟ چرا شبیه مرده ها شدی؟ چرا دهنت باز مونده؟ چی می خوای بگی؟
تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولو ام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام.
خانوم کوچولو پدر می خواد بابا، خودت گفتی من فرشته کوچولو ام، مگه فرشته کوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه عروس کوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه طوطی بابا نمی خواد؟
وقتی جبهه بودی همش دعا می کردم زودتر بیای باباجون! کاش دعا نمی کردم، کاش از جبهه نمی آمدی بابا!
کاش وقتی آمدی بغلم نمی کردی بابا! کاش منو نمی بوسیدی بابا جون!
صدای گریه مردم نمی گذاره حرف هامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم... این پیرمرده کیه که داره گریه می کنه و حرف می زنه:
-یه مسلمون این دختر و برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار می زنین که چی؟ الان روحش می پره این دختر، داره خودشو می کشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش می زنه، جگر همه رو می سوزونه، مگه دارین تعزیه ی قاسم تماشا می کنین؟ یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
ولی من به حرفشون گوش نمی دم.
بابا جون خودمه، می خوام بغلش کنم، اگه اون نمی تونه سفت منو بغل کنه من که می تونم، من بابا رو ول نمی کنم، سه ماهه که مامان ر شب و هر روز می گه می آد. به همین زودی، اینطوری خواستی بیای بابا؟ اگر نمی آمدی می گفتم جبهه ای، یه روزی می آی، ولی حالا چی بگم. حالا که جلوی چشمای خودم...
حرف مامانو ولی گوش می کنم، بلند می شم، قول می ده که تو رو بیاره خونه باهات حرف بزنم، چادرشو گرفته به دندوناشو بلندم می کنه، اشک مثل بارون از چشماش میاد پایینو می ره زیر چادرش قایم میشه. مامان همیشه همینجوری گریه می کنه. اگر بغل دستش هم نشسته باشی تا نگاش نکنی نمی فهمی که داره گریه می کنه. فقط اشک می ریزه، آروم و بی صدا مثل آب حوض که وقتی پر میشه از بغل هاش می ریزه،
R A H A
11-02-2011, 02:10 AM
260 – 264
اصلاً صدا نمی ده که آدم متوجه بشه حوض پر شده.
به من می گفت گریه نکن وقتی که بابا جبهه بود، ولی متکایی که من و مامان روش می خوابیدیم صبح ها خیس ِ خیس بود.
به مامان می گفتم: چرا رو بالش خیسه ؟
می گفت: از دیشب خیس بوده، نم دار بوده وقتی کشیدمش روی متکا.
- پس چرا من دیشب نفهمیدم ؟
- خسته بودی موقع خوابیدن شیوا جان! خسته بودی متوجه نشدی.
- آره خسته بودم، متوجه نشدم که تا صبح گریه کردی. تو هر شب روبالشی نمدار می کشی روی متکا دروغگو ؟
اصلاً تو هر روز روبالشی رو می شوری که شب نمدار باشه ؟ خب چرا بیخودی دروغ می گی ؟ چرا به من می گی گریه نکن ؟ چرا میگی جبهه رفتن گریه نداره؟ ببین که داره.
بازم دروغ گفت مامان بابا رو نیاورد خونه، دیگه نگذاشت با بابا حرف بزنم، ولی تقصیر ِ اون نبود، خودش هم نتونست با بابا حرف بزنه، آمبولانسی که بابا رو برد دیگه برد که برد.
انگار نه انگار که من دختر ِ باباام، طوطی ِ باباام، جیگر ِ باباام، فرشته ِ باباام.
مامان منو آورد خونه،راه نمی رفتم، پاهامو بلند کرده بودم و هر کاری کرد نگذاشتم زمین. تو بغلش تا خونه اومدم، مامان لباس آبیمو که خونه شده بود از تنم درآورد و یکی دیگه تنم کرد. دیگه فرق نمی کرد که چه لباسی تنم کنه. فرقی نمی کنه که چشمهام چه رنگی بشه. مال ِ بابا بود این چشمها.
وقتی آمدم خونه دیدم رنگِ آبِ حوض کوچولوم عوض شده، اول فکر کردم خون باباست که رنگِ حوض رو هم عوض کرده، قرمزش کرده، مثل همه جای دیگه، ولی خوب که نگاه کردم دیدم مامانت تو حوض نیست.
گفتم: مامان، مامانِ ماهی بزرگه تو حوض نیست.
مامان ولی جواب نداد. چشمم افتاد به لبۀ دیوار، دیدم گربۀ سیاه مامانتو گرفته تو دهنش داره می بره.
اولین بار بود که این گربه ور می دیدم، چقدر بدترکیب بود.
تن و بدنِ مامانت خونی شده بود، لب و دهن گربه هم همینطور.
داد زدم: مامان! گربه ماهی بزرگه رو برد.
مامان جواب نداد.
گربه داشت از روی لبه دیوار می رفت طرف در که بره روی دیوار هوشنگ خان اینا. وقتی دویدم طرفش اون هم دوید، مامانت از دهنش افتاد تو باغچۀ کنار دیوار. همونجا که اون کبوتره افتاده بود.
مامانتو بغل کردم تکان نمی خورد، مرده بود، مثل بابای من.
مامان آمد از دستم گرفتش انداختش تو باغچه، هنوز تو باغچه است. به منم گفت دیگه بهش دست نزنم.
ولی وقتی از بهش زهرا برگشتیم من تو باغچه یه قبر کندم، مامانتو گذاشتم توش، خاک ریختم روش، آب هم ریختم، یه سنگ هم گذاشتم روش. همون کاری رو که با بابای من کردن.
حیفف نبود یه پارچه سفید که مامانتو بپیچم توش. همون جوری با همون لباس قرمز دفنش کردم.
تا شب خیلی ها آمدن و رفتن. خودت که دیدی. من بیشترش روی پله های بالا پشت بوم نشسته بودم و داشتم گریه می کردم، هر چی بیشتر یاد کارهای بابا می افتادم، بیشتر گریه ام می گرفت، گاهی وقتها هم می آمدم لبِ حوض و تو رو نگاه می کردم. خیلی ها یادشون رفته بود که منم هستم. مثل مامان، اصلاً نیامد بپرسه تو ظهر ناهار خوردی، نخوردی ؟
گرسنه هستی، نیستی ؟ بعضی ها هم منو نشون می دادن و می گفتن:
« دخترِ شهید اینه.»
می خواستم بهشون بگم: من فقط دخترِ شهید نیستم، طوطی ِ شهیدم، جیگرِ شهیدم, فرشته ِ شهیدم.
ولی نگفتم، حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم.
حالا هم فقط دارم حرفهامو با تو می زنم، حالا که همه رفتن، حالا که نصف شب شده، حالا که مامان فکر کرده من خوابم برده، حالا که مامان خواب رفته.
حالا از مهمون هامون فقط یک نفر مونده، خدا کنه که همیشه بمونه، نه تو نه، تو که صاحب خونه ای.
این ماه رو می گم که از آسمون اومده توی حوض، چه رنگ سرخی پیدا کرده امشب، هیچوقت به این سرخی نبوده ماه، لابد ماه هم از بس گریه کرده چشمهاش قرمز شده. مثل مامان.
ماه امشب، هم برای تو خیلی گریه کرده، هم برای من، برای تنهائیمون، برای بی کسی مون.
ماه تو آسمون همیشه تنهاست، می فهمه تنهایی یعنی چی، بی کسی یعنی چی.
حالا تو چرا داری گریه می کنی ماهی کوچولو ؟ مگه من چی گفتم ؟ هان ؟ چقدر شبیه مامان گریه می کنی، آروم و بی صدا.
من که نمی تونم مثل تو و مامان آروم گریه کنم، صدام بلند می شه و مامان از خواب بیدار می شه، دیگه اونوقت نمی گذاره پیشت بشینم و باهات حرف بزنم.
- اوا مامان! تو اینجایی ؟ کی آمدی که من نفهمیدم ؟ پس تو بودی گریه می کردی.
مامان! ببین ماهی کوچولو تشنج کرده، داره می آد روی آب، داره می خوابه، دیگه تکون نمی خوره، آمد روی آب مامان! آمد روی آب خوابید. نکنه مرده باشه. مامان! من چشماهم داره سیاهی می ره، سرم داره گیج می ره، مامان جون! منو بغل کن! منو بفل کن مامان! ...
راز دو آینه
چشمهایت حرف می زندد، بیخود تلاش نکن برای سخن گفتن، همین نگاه تو شیرین ترین حکایت دنیاست، شیوارتین کلام در چشمهای تو خفته است.
تو را خدا دوباره به من داده است، با تو به وسعت یک دل حرف دارم برای گفتن، سه سال تمام این همه حرف انباشته ام، برای همین امشب. من طاقتم کم است، تو پر طاقتی، تو مردی، من دلم شکستنی است، تو شکستنی نیستی، تو نشکسته ایف نمی شکنی، تو مردی، جانم فدای تو مرد!
ببین! گریه را بگذار بکنم، غمگین نشو، این گریه، گریه شوق است، به قدر سه سال اشک ÷شت این چشمها لمبر می خورد، فوق طاقتم از من نخواه، اشک را برای همین لحظه ها آفریده اند. من این سه سال را گریه نکرده ام، همه، حتی پدر و مادر تو به من خندیده اند اما من گریه نکرده ام، فقط جستجو کرده ام.
گفتند از تو نشانی نیست، نه پیکری، نه اثری و نه جای پایی، در حمله بوده ای ولی پس از آن هیچکس نمی دانست که چه شده ای و کجا رفته ای.
گفتم: وقتی یقین بهب شهادت نیست راه برای جستجو باز است.
از بیمارستنها شروع کردم، هر جا که احتمال یک مجروح می رفت، زیر پا گذاشتم. بیمارستنهای اهواز، دزفول، اندیمشک، سوسنگرد و هر شهر نزدیک به جبهه، حتی بیمارستنهای غرب را تخت به تخت مرور کردم. از تو نشانی نبود ولی مأیوس نشدم.
به صرافت اسرا افتادم، جستجوی ساده ای نبود، هرچه نام هلال احمر داشت و هر مرکز نظامی هرچه اسم داشت چندباره دوره کردم، نبودی، نیست شده بودی.
بیا به یه گوشه خلوت تر پناه ببریم. اینها فرودگاه را روی سرشان گذاشته اند. صدای گریه و خنده به هم آمیخته است. صدا به صدا نمی رسد.
البته حرفشان است، به وصال رسیده اند. عزیزشان را دیده اند ولی خوب من و تو هم نیاز به خلوتی داریم، تا تو صدای حرفها و گریه های مرا بشنوی و عمق تنهاییم را در طول این دوری ناگزیر بفهمی. آنجا، آن گوشه سمت چپ حای دنجی است.
بیا! بیا به آنجا برویم تا در آینۀ چشمهایت هیچ تصویری جز من نباشد.
می دانم که خسته ای ولی من هم که سه سال دویده ام سهمی دارم، هم الان تو را به قرنطینه می برند و بیست و چهار ساعت – کسی چه می داند یعنی چه ؟ یعنی یک عمر – میان من و تو دیوار می کشند.
و بعد از آن هم وقتی به خانه برسیم همه دوره ات می کنند و حرف و حدیث و دید و بازدید و ... یقین تا ساعتها دستم به دامنت نمی رسد.
ولی تو مال منی، من ترا اول پیدا کرده ام، همه از یافتنت مأیوس بوده اند...
گفتم تلاش نکن برای سخن گفتن، آن کس که زبان دارد، با زبان سخن می گوید، آن کس که ندارد با دست و ایماء و اشاره حرف می زند و تو که دست و زبان نداری، همین چشمهایت برای سخن گفتن کافیست و گوشهایت برای شنیدن.
R A H A
11-02-2011, 02:10 AM
265-269
شهر نزدیک به جبهه , حتی بیمارستانهای غرب را تخت به تخت مرور کردم . از تو نشانی نبود ولی مأیوس نشدم .
به صرافت اسرا افتادم , جستجوی ساده ای نبود , هر چند نام هلال احمر داشت و هر مرکز نظامی هر چه اسم داشت چند باره دوره کردم , نبودی , نیست شده بودی .
بیا به گوشۀ خلوت تری پناه ببریم . اینها فردوگاه را روی سرشان گذاشته اند . صدای گریه و خنده به هم آمیخته است . صدا به صدا نمیرسد .
البته حقشان است , به وصال رسیده اند . عزیزشان را دیده اند ولی خوب من و تو هم نیاز به خلوتی داریم , تا تو صدای حرفها و گریه های مرا بشنوی و عمق تنهائیم را در طول این دوری ناگزیر بفهمی . آنجا , آن گوشه سمت چپ جای دنجی است .
بیا ! بیا به آنجا برویم تا در آئینۀ چشمهایت هیچ تصویری جز من نباشد .
میدانم که خسته ای ولی من هم که سه سال دویده ام سهمی دارم , هم الان تو را به قرنطینه میبرند و بیست و چهار ساعت – کسی چه میدان یعنی چه ؟ یعنی یک عمر – میان من و تو دیوار می شکند.
و بعد از آن هم وقتی به خانه برسیم همه دوره ات میکنند و حرف و حدیث و دید و بازدید و ... یقین تا ساعتها دستم به دامنت نمیرسد.
ولی تو مال منی , من تو را اول پیدا کرده ام , همه از یافتنت مایوس بوده اند ...
گفتم تلاش نکن برای سخن گفتن , آن کس که زبان دارد , با زبان سخن میگوید , آن کس که ندارد با دست و ایماء و اشاره حرف زند و تو که دست و زبان نداری , همین چشمهایت برای سخن گفتن کافیست و گوشهایت برای شنیدن .
و من خدا نکند که نگران باشم از بی دست و زبانی تو .
تو حتماً در مقابل دشمن حرفی گفته ای که ترکش کینه دشمن دهانت بوده است . تو حتماً به قیمت دستهایت کاری کرده ای که دشمن آنها از تو ستانده است .
اما تو در ازاء این چیزهای رفتنی برای من ایمان ماندنی ات را آورده ای , برای من افتخار آورده ای , پس جای شرم نیست , جای افتخار است , هم برای تو در مقابل من و هم برای من در مقابل دیگران .
پس سرت را بالا بگیر . چقدر موها و ریشهایت زبر و در هم آشفته شده اند , خانه که رفتیم باید حمامت کنم و سرو صورتت را حسابی شانه بزنم , بلند کن سرت را قهرمان من !
سربلند باش تا من حکایت سرگشتگیهایم را برایت تمام کنم .
از حضورت در میان اسراء که مایوس شدم به ذهنم آسایشگاه جانبازان خطور کرد , برحسب احتمال بعید نبود .
تو شاید بدانی که چند آسایشگاه , معلولین جنگ را در خود جا داده اند اما من تعداد معلولین را هم میدانم و نیز میدانم که کدام تخت از آن کدام معلول است .
یک روز , یکی از آن روزهای غریب که داشتم تختها را به امید یافتن تو مرور می کردم , چشمم افتاد به جوانی هم شکل و قوارۀ تو .
موهایش مثل تو صاف و سیاه بود و چهره اش عین تو کشیده و روحانی.
ترکیب صورت و چانه و دهان و پیشانی و بینی با تو مو نمیزد . بر روی چشمهایش باند سفیدی بسته بود و دو پایش هم از زانو بریده .
خواب نبود , پیدا بود که توجهش معطوف صدای نواری است که ضبط کنار دستش به واسطۀ سیم گوشی به گوشش میرساند .
وقتی نگاهم به او افتاد از فرق سر تا نوک پایم گر گرفت , انگار آتش افتاده است به جانم .
گفتم : زحمت قریب به دو سالم بی ثمر نماند . میخواستم فریاد بکشم و همه را خبر کنم که تو را یافته ام . میخ.استم همه را به سفره شادیم دعوت کنم . میخ.استم آن ذوق و شعف بی سابقه ام را به ذائقه همه بچشانم .
اما در میان آن همه تخت نشین اطراف حیا کردم , خجالت کشیدم , نزدیکتر آمدم و صدا کردم :
رضا ! ... رضا ! ...
صدای پاسخی نیامد , نزدیکتر شدم و دوباره صدا کردم :
رضا ... رضا ... من معصومه ام ;
اما تو پاسخی نگفتی , یعنی او پاسخی نگفت , تامل کرد و بعد از دقایقی که یکسال بر من گذشت گوشی را از گوشش در آورد , ضبط را خاموش کرد و گفت :
من رضا نیستم خواهر , محمودم ! شما را هم نمیشناسم .
و بعد گوشی را در گوش گذاشت و ضبط را روشن کرد .
هوا ناگهان سرد شد و من لرزیدم . به سراب رسیده بودم , دهانم خشک شد پشتم تیر کشید و عرق سرد بر پیشانیم نشست .
آن روز و پس از آن تا مدتی جستجو را نتوانستم ادمه دهم . گریه نکردم ولی در خودم آب شدم و فرو ریختم . از خدا پنهان نیست , از تو چه پنهان که قدری ناشکری هم کردم . کفر هم گفتم , خدا ببخشد , دست خودم نبود .
گفتم : خدایا من شوهرم را بی پا و چشم پذیرفتم ولی تو همان را هم از من دریغ کردی .
گفتم از تو چه کم میشد اگر آنکه بر تخت خوابیده بود رضا می بود ؟ آخر به کجا بر میخورد ؟
بعد از این خستگی و یاس که در دلم خانه کرد و از جستجو بازم داشت , تو به خوابم آمدی .
به این هیئت نبودی , دوبال داشتی به جای دو دست اما خسته و درمانده بودی , حرف که میزدی از دهانت نور میریخت . گفتی که شهید نشده ای و من جا خوردم .
گفتم : یعنی رفته ای ولی به مقام شهادت نرسیده ای ؟
گفتی : نه هنوز نرفته ام , زنده ام .
گفتم : جستجوی من به نتیجه خواهد رسید ؟
گفتی : بی نتیجه نخواهد ماند .
و من از شدت شعف پریدم . از خواب پریدم و به خود آمدم , از آن کفریات استغفار کردم و جستجو را تازه نفس ادامه دادم .
زخم زبانها و شماتتها را به جان میخریدم و ادامه میدادم...
یکی میگفت : تو زن عقدی ده ماهه بوده ای , از شویت هم که نام و نشانی نیست ...
و من میگفتم - قرص و محکم - که : اولاً پیمان زمان نمیشناسد , ثانیاً کدام نام و نشان درخشانتر از نام نام قهرمان من که بر روی من است ؟ قصه قهرمانیهای تو را دوستانت مو به مو برایم نقل کرده اند - خوشا به حال من از داشتن مردی چون تو .
دیگری میکفت : بیهوده خود را پیر میکنی .
و من پاسخ میگفتم : این روزمرگی که شما دارید بیهوده نیست و این جستجوی حیات بخش من بیهودگی است ؟
و همه میگفتند : تو جوانی هنوز , بیست سال اوج جوانی است , شوهر برای تو قحط نیست .
و من به همه میگفتم : که چون اوئی - - یعنی تو - برای حفظ امثال من برای حفظ زنان و دختران این بوم , برای حفظ ناموس همگان این راه را برگزیده است , من چگونه میتوانم به دیگران - که هر چه جز او - دل خوش کنم ؟ غیر از این است ؟
اِ , تو چه ات میشود ؟ چرا بی تابی میکنی ؟ چرا هی می نشینی و بلند میشوی ؟ چرا پرپر میزنی ؟
صندلی آن طرفتر هست اگر بخواهی بنشینی . اما من که نمی توانم . من در تنم بند نمیشوم چطور روی صندلی بنشینم ؟
این طرف بیا , ببین , صندلیها همه خالی است . همه اینها که عزیزانشان را دیده اند هیچکدام در بند صندلی نشده اند . همه در جزر و مد تلاطمند .
بیا , بیا این سمت تر , از اینجا آن مادر را ببین که چطور به زانوهای پسرش چسبیده است و شانه هایش از گریه میلرزد .
آن پیرمرد را ببین که با پسرش چه میکند , هی عقب میرود و جلو می آید براندازش میکند , به او دست میکشد و دورش می چرخد .
تازه همه اینها مثل من اتفاقی به عزیزانشان رسیده اند , اسامی را فردا اعلام میکنند. بگذار این حلقه گل را از شانه ات بردارم , معذبت میکند , بیا به پناهگاه خودمان برگردیم اینجا در دیدرس مردمیم . این چند کلام دیگر را هم که بگویم دیگر حرف نمیزنم , خوب این پرحرفی تقصیر من نیست , کسی را نداشته ام برای درد دل کردن .
گفتم که آسایشگاهها را هم گشتم ولی از تو نشانی نیافتم , تنها امید من اکنون همان خواب بود که دیده بودم ولی خوب , جائی هم برای گشتن نمانده بود , تا اینکه خداوند رو به زندگی ام روزنه ای تازه گشود , همین روزنی که تو اکنون وارد شدی .
به من گفتند که در زندانهای مخفی عراق , اسرائی زندانی اند که نام و نشانشان در هیچ کتاب و دفتر و سندی نیست .
این اسرا چون از چشم همگان پوشیده اند علی اقاعده شکنجه بسیار میکشند و امید رهائیشان نیز از دیگران کمتر است , چرا که مدرک جرم عراقند ولی شاید بتوان در میان اسرای معمولی که هر از گاه آزاد میشوند نشانی از اینان گرفت .
این امید مرا چند بار به فرودگاه کشاند اما به ثمر ننشست تا امشب .
چه خوب بود اگر میفهمیدم که تو چرا اینقدر بی تابی , چرا در مقابل حرفهای من فقط زل میزنی ؟
جرا می نشینی و بر میخیزی ؟
چرا زانوهایت را به صورتت می چسبانی ؟
چرا چشمهایت را به اطراف میگردانی ؟
ببینم , نکند تو حرفهای مرا نمی شنوی ؟ خب اگر شنوائی نداشته باشی همین حرفم را هم نمیشنوی .
ببین مرا نگاه کن ! با اشاره که می فهمی ببین ! حرفهای ... مرا ... با گوشهایت ... می شنوی ؟
چرا بغض کردی ؟ چرا لب بر می چینی ؟ چرا گریه می کنی ؟ خب اینکه گریه ندارد , که من دست و زبان نداشتنت به چشمم نیامد , ناشنوائیت غمگینم میکند ؟
تو همین چشم و دل که داری برای محبت دیدن و مهر ورزیدن , برای من
R A H A
11-02-2011, 02:13 AM
270 تا 289
کافیست.گوش نداشتن که عیب نیست . من با ایما و اشاره حرف می زنم و تو با چشم جواب می دهی. خب؟
پس گریه نکن. بیا بیا اشکهایت را پاک کنم . و نگذار این دو آینه من تار شوند.
آن شب عزیز.
من را هم گفتید که بروم، همه را گفتید؛ امانمی شد آقا! نمی توانستم.
شما عصبانی شدید. داد زدید، دستور دادید، گفتید که دستور می دهید، اما باز هم من نتوانستم بروم. بقیه توانستند. بقیه رفتند، اما من نتوانستم آقا!
دست خودم نبود. پاهایم سست شده بود ،فیلیم می لرزید، عرق کرده بودم، پشت گردنم، اینجا، بغل نخاعم تیر می کشید. که من بیش از همه مصر بودم در شنیدن حرفهای شما. صحبت امروز و دیروز نیست. همیشه اینطور بوده است.
از آن زمان که معلمم بودید تا اکنون که باز معلمم هستید. صحبت ترس نبود، دوست داشتن بود، عشقم به این بود که حرفتان را بشنوم، فرمانتان را ببرم...
الان هم دوستتان دارم. بیشتر از همه.
بعد از اینکه رفتید از مدرسه مان، آرزو شده بود برایم که یک بار دیگر ببینمتان، حتی راضی بودم به یک برخورد، به یک تصادف، به یک تلاقی ، نمی دانم چه بود آنچه این اشتیاق را در من بر انگیخت و تشدید می کرد ولی هر چه بود هیچ شاگردی را سراغ نداشتم که تا این حد معلمش را دوست بدارد، عاشقش باشد و برایش دلتنگی بکند.
مدیر را کلافه کردم بعد از رفتن شما. از بس سراغ شما را از او گرفتم.می گفت نمرات ثلث سوم را که داده اید. رفته اید. آقا، بیخبر و می گفت برای گرفتن حقوقتان هم حتی سر نزده اید، احتمال می داد که جبه رفته باشید ولی یقین نداشت، من هم یقین نداشتم، تا وقتی که چشمهای خودم ندیدم که بر بالای تل خاکی ایستاده اید. چفیه بر گردن و کلت بر کمر. و برای بچه ها صحبت می کنید . یقین نکردم.
آفتاب، چشماینان را می زد. برای همین داستان را بر چشمهای درشتتان که در نور آفتاب جمع شده بود . حمایل کرده کرده بودید. دست دیگرتان را هم به هنگام صحبت کردن تکان می دادید. یک سال ونیم پیش فرق زیادی نکرده بودید. جز ریشهایتان که پرتر و بلندتر شده بود و رنگ چهره تان که آفتاب خورده تر و تیره تر. لباس نظامی به تنتان برازنده بود. شکیلتر از همیشه که کت وشلوار می پوشیدید. وقتی یقینم شد که خودتانید. نزدیک بود بی اختیار به سویتان خیز بردارم و فریاد بزنم.
- آقای موسوی! من موحدی ام. شاگرد شما.
ولی این کار را نکردم. بر خودم مسلط شدم و پشت ردیف اخر، گوشه ای کز کردم، شما هم مرا دیدید. معلوم است که دیدید، ولی اینکه همان دم شناخته باشیدم. مطمئن نیستم. چون کم تغییر نکرده ام. من در این یک سال و نیم گذشته؛ بزرگ شده ام. قد کشیده ام و به قول شما مرد شده ام. از طرفی شما آنقدر گرم صحبت بودید که اگر توپ هم در می کردند متوجه نمی شدید، همچنان که گلوله های توپی که اطراف شما بر زمین می نشست، یک آن هم قرار و آرامتان را بر هم نمی زد . یادم رفت برای چه کاری آمده بودم. آنقدر جذب دیدار شما شده بودم که فراموش کردم برای رساندن پیغام به گردان شما امده ام.
مثل کلاس، گرم و پرشور حرف می زدید و مثل کلاس، طنز و شوخی از کلامتان نمی افتید. واز صحبتهایتان پیدا بود که حمله در کار است.
وقتی حرفهایتان تمام شد و تکبیر و صلوات بچه ها فرو نشست. به سمت من آمدید. فکر اینکه مرا شناخته باشید دلم را گرم کرد و از جا کنده شدم و به سمت شما دویدم. قبل از اینکه بگویم آقای موسوی من..
شما اغوش گشودید و لبخند زدید وگفتید: به به ! سلام علیکم احمد جان موحدی! تعجب کردم از اینکه اسم و فامیلم راهنوز از یاد نبرده اید.
به کل فراموشم شد که در کجاییم.
گفتم:
آقا اجازه! ما دلمان خیلی تنگ شده بود برایتان
خندیدید، شما و دیگرانی که دراطراف ما ایستاده بودند و حرف مرا شنیدند. بلند هم خندیدند. من البته خجالت کشیدم و از بچگی خودم ولی شما نجاتم دادید وگفتید:
دل من هم همینطور. اما بدی دل من این است که در این جور موارد حتی از خود من هم اجازه نمیگیرد.
خجالت من در خنده بچه ها و خودم گم شد.
دست مرا گرفتید و از میان بچه ها در آمدیم. از حال و روز سوال کردید و من خبر قابل عرض نداشتم.
پرسیدم اگر اشتباه نکردم بوی حمله می آید؟
گفتید: از شامه قوی شما تشخیص بوی حمله غریب نیست.
گفتم: فکر می کنید امام حسین ما را دوست داشته باشد؟
گفتید: چرا که نه، شما عاشق حسینید و حسین بیش از هر کس دوست داشتن را می فهمد و قدر می داند. گفتم: پس در این جمله مرا هم با خود همراه می کنید. نه برای جنگیدن برای با شما همراه بودن، برای جنگ یاد گرفتن.
نمی پذیرفتید،بهانه می آوردید و طفره می رفتید ولی اصرارهای من که بوی التماس می داد، عاقبت شما را متقاعد کرد.
مقدمات کار بسیار زودتر از آنچه من و شما تصور می کردیم انجام شد.
غروب، دوباره من در گردان شما بودم ودعای توسل پیش از حمله را با بچه های شما زمزمه می کردیم. قبل از نمازو سخنرانی و دعا مرا به بچه هایتان معرفی کردید جای مرا هم تا شروع عملیات مشخص نمودید.
بچه ها بعد از شام پراکنده شدند، هر کدام به سویی رفتند و شما هم انگار این فرصت را به عمد به بچه ها داده بودند که آخرین حرفهای خود را پیش از حمله با خدا بگویند. انگار این قراری ناگذاشته بود میان شما و بچه ها، نیازی همگانی و محسوس اما ناگفته بود که بی تکلیف جامه عمل می پوشید.
من هم نمی توانستم و می خواستم که چون دیگر بچه ها درگوشه ای خودم را گم کنم و با خدای خود به دردودل بنشینم اماهمراهی با شما را دوست تر داشتیم. فکر کردم اگر یک ساعت با راهنما و در مسیر، راه بروم بهتر است از سالها سرگردانی در بیابانهای ناشناخته برای من دمی ایستادن برای یافتن راه بهتر بود از ساعتها بی هدف راه پیمودن دلایلی از این دست مرا وا داشت که دنبال شما راه بیفتم و بی انکه بدانید تعقیبتان کنم و گرنه صرفا فضولی با کنجکاوی نمی توانست انگیزه این کار من قرار بگیرد. بخصوص که برایم مسلم بود که اگر لحظه ای به عقب بر گردید و پی به حضور من ببرید، بر می آشوبید و خشمگین می شوید و من خشم و آشفتگی شما را به هیچ قیمتی خوش نداشتم . اما چون شما معلمم بودید و از آموختن هیچ چیز به شاگردانتان دریغ نداشتید، تنها وتنها برای تعلیم گرفتن، شبح شما را در میان تاریکی تعقیب می کردم.
آنقدر مراقب پنهانکاری خودم بودم که نفهمیدم چقدر از سنگرها فاصله گرفته ایم. تنها صدای ایست گشت شب توانست مرا به خود آورد. مرا در جا خشکاند و قلبم رالحظه ای از تپیدن باز دارد.
اگر از من بپرسند که اینجا چه می کنی؟
اگر اسم شب بخواهند؟ اگر شما حضور مرا بفهمید؟ اگر در چشمهای من نگاه کنید و بپرسید چرا به دنبال من امدی ؟ چرا نگفته آمدی؟
این اگرها بود که قلبم را می چلاند و دهانم را می خشکاند.
ولی وقتی درتاریکی و به زحمت، سه پاسدار مسلح گشت را در مقابل شما دیدم و صدای شما را به گفتگو شنیدم قدری آرام گرفتم.
اماهنوز در معرض سوال بودم در مسیر پرسش و پاسخ. این بود که آرام آرام عقب خزیدم و پشت لاشه سوخته تانکی پنهان شدم.
گفتگو میان شما گرم شد. شما را شناخته بودند و به حرف گرفته بودند و شمامعلوم بود که می خواهید زودتر خلاص شوید و شدید، دستهایتان را فشردید و با دعا بدرقه شان کردید.
من سرم را دزدیم وبه طوری که هیچ صدایی حضور مرا بر ملا نکند. پشت تانک خف کردم. صدای باد صدای پای آن سه نفر نزدیک و نزدیکتر می شد. و بر قلب من چنگ می انداخت.
انگار سه نفر گامهایشان را بر روی هره رگهای من می گذاشتند. و هر لحظه به پنجره قلب من نزدیکتر می شدند. اگر می خواستم هم نمی توانستم نفسم را رها کنم. اکنون فاصله آنها و من تنها یک لاشه سوخته تانک بود. پاهایم خواب
نرفته بود، مرده بود و بی حس بی حس شده بود، دستهایم هم مال خودم نبود. رگ کناره گیجگاهم می پرید.
یک لحظه فکر کردم هر طور شده بر خیزم . خودم را نشانشان دهم و از این مخمصه خلاص شوم. اما آیا جز انی چاره ای نبود؟
چرا یک راه دیگر هم بود، خودم را به خواب بزنم، اگر بیدارم کردند و پرسیدند بگویم، از سنگر درآمده ام، راه را گم کردم، خسته شدم و همینجا خوابیدم/
نه، در این صورت حتما به من پیشنهاد می کنند که راهنماییم کنند واگر نپذیرم به من مشکوک می شوند و اگر بپذیرم شما را نمی توانم پیدا کنم.
بهترین کار همین بود که چون جسدی درکنار لاشه سوخته تانک بمانم و ماندم.
آن سه جفت پا، آن سه صدا، تانک را دور زدند و درست مقابل من ایستادند، هر چند تاریک بود و هرچند چشمهای من بسته بود اما سایه هاشان رابر سرم احساس می کردم. آنکه صدایش جوان بود و نسبتا بچگانهف آرام به دیگران گفت:
- خودی است. ازقیافه اش پیداست.
- آن دیگری که صدای زنگ داری داشت و آرام حرف زدن را نمی توانست گفت:
- خواب رفته بیدارش کینم؟
- سومی که صدایش جا افتاده بود و مستر می نمود بی جوهری در صدا گفت:
- نه بگذاریم بخوابد،این طفلی ها هیچوقت در جبهه سیر خواب نمی شوند، به گوشه ای می خزند برای نماز و عبادت، خستگی پلکهایشان را سنگین می کند. بگذاریم بخوابد.
آنها گذاشتند من بخوابم اما وجدانم نگذاشت ، همچنان که اگر تهمت ناروا به من می زدند، بهتان خیانت جاسوسی می زدند از خودم دفاع می کردم. اکنون نیز که نسبت عبادت به من داده بودند. به غلط می بایست خودم را از این حسن ظن تبرئه کنم.
برای همین پیش از آنکه دور شوند بلند شدم و صدایشان کردم اسمهایشان را که نمی دانستم، داد زدم.
- برادرها؟
- آنها رویشان را بر گرداندند و به من نگاه کردند و بعد با هم به طرف من آمدند، من هم به طرف آنها رفتم. سلام کردم و پاسخ شنیدم و دست دادم.
اسم و رسمم را گفتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایشان نقل کردم، خلاصه بهشان گفتم که دنبال شما امده ام تا رازو نیازتان را با خدا ببینم و یاد بگیرم.
راضی باشید که به آنها گفتم: آنها کمی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. قدری هم خندیدند. به شرارت من و بعد خداحافظی کردند و رفتند.
حالا پیداکردن شما کارساده ای نبود. حتما کلی فاصله گرفته بودید از من.
چشمها اگرچه به تاریکی عادت کرده بود امامگر چقدر مسافت را می توانست در دیدرس داشته باشد؟ آنچه در آن سکوت مقطع شب بیشتر به کار می امد گوش بود. در آرامش میان دو شلیک ناگاه گلوله توپ با خمپاره گوشها را تیز می باید کرد تا مگر صدایی از شما بتوان شنید.
در همان جهت که شما پس زا خداحافظی رفته بودید پیش آمدم.
میانه دو تپه ای که در کنار هم بر آمده بود. جای دنجی بود برای خلوت کردن با خدا. همین گمان مرا به سوی آن دو تل خاک کشانید. پیدا بود که پیش از این سنگر دیده بانی یا انفرادی دشمن بوده است.
زمزمه لطیف و سبک و ملایم شما گمان مرا تایید کرد. می بایست هر چه زودتر مخفی گاهی پیدا کنم که از هر دیدرسی در امان بمانم. جز گودالی که از کنجکاوی گلوله توپ در خاک فراهم آمده بود کجا می توانست مخفی گاه من باشد. در زمانی که ماه داشت سربلند ازپشت ابرهای تیره بیرون می آمد؟ ولی عمق گودال آنقدر نبود که بتواند جثه آدمی را ایستاده یا نشسته در خود بگیرد. سجده بهترین حالتی بود که می توانست مرابا خاک همسطح و یکسان کند.
صدایی که می آمد حزین ترین و عاشقانه ترین لحنی بود که در عمرم شنیده بودم. دعای کمیل می خواندید، از حفظ هم، پیدا بود که که از حفظ می خوانید، آنجا ه شما نشسته بودید، جای برافروختن روشنی نبود مگر چقدر فاصله بود تا نیروهای دشمن؟ بعد ازآن، مناجات شعبانیه هم خواندید.
من این مناجات را قبلا نخوانده بودم. از دو سه جمله ای که از آن شنیده بودم . شعبانیه بودنش را فهمیدم. دعای پراکنده هم زیاد خواندید. معلوم نبود چه می کنید. گاهی با خدا حرف می زدید. گاهی با امام حسین و زمانی با امام زمان.
برای من بهتر بود که فارسی حرف می زدید ولی شما که برای من حرف نمی زدید.
گودالی که در آن خف کرده بودم تنگی می کرد. خاکهای محوطه زیر صورتم تماما گل شده بود از اشکهایی که شما از من گرفته بودید.
از لحنتان پیدا بود که راز و نیاز و مناجات دارد به انتها می رسد و من چاره ای جز برخاستن، نداشتم. اول سر را از گودال در آوردم. واطراف را پاییدم. خبری نبود. یا اگر بود به چشم نمی آمد، آرام از گودال درآمدم، دوباره اطراف را بر انداز کردم و راه بازگشت را پیش گرفتم از همان مسیر که آمده بودم. می بایست پیش از شما به سنگرها می رسیدم. یااگر نه لااقل شما را دراینجا نمی دیدم.
راه رفتن درتاریکی سخت است، به خصوص اگر راهنمایی هم در کار نباشد، و التهاب و اضطراب هم همراه نباشد.
قدری از راه را که رفتم ماندم . جهت رانمی توانستم پیدا کنم. فکر کردم اگر بیشتر بروم به حتم گم می شوم.
بر تل خاکی نشستم. خیلی طول نکشید که آمدید.به حال خودتان نبودید. حتی اگر من صدایتان نمی کردم. متوجه حضور من نمی شدید. نبودید در این دنیا نبودید. اگر بودید از من می پرسیدند که آن وقت شب آنجا چه میکنم؟ و من هم پاسخی را که اماده کرده بودم . تحویلتان می دادم.
ولی نپرسیدند با هم به سوی موضع، راه افتادیم. شماکه یقینا راه را بلدبودید. وقتی به موضع رسیدیم بچه ها که گوشه وکنار پراکنده بودند دور شما جمع شدند و شما را درمیان گرفتند..
چند نفری زمان حمله را از شماپرسیدند.
گفتید: خیلی نباید مانده باشد.
گفتند: فرصت خوابیدن هست؟
خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند . یاران بی امان باریده بود و سنگرها را اب برداشته بود.
گفتید: خیلی نباید مانده باشد.
گفتند: فرصت خوابیدن هست؟
خسته بودند. شب قبل نخوابیده بودند. باران بی امان باریده بود و سنگرها را آب برداشته بود.
گفتید: فرصت چرتی شاید باشد اما سیر خواب نباید شد. خواب را مزمزه کشید، بچشید ولی سیر نخوابید. ایستاده یا نشسته بخوابید. آنچنانکه بی کمترین صدا بر خیزد . نه امشت فقط که همیشه بر همه چی تان مسلط باشید. نگذارید که هیچ تمایل و خواسته ای بر شما مسل شود . اگر چنین باشد دشمن هم نمی تواند برشمامسلط شود.
حالا بروید ومنتظر خبر باشید.
شما بیش از همه خسته بودید ولی با تمام قوا مقاومت میکردید دلم برای چشمهایتان می سوخت. در جدال با خواب، خون تمام سفیدی ان را گرفته بود و کبودی پای چشمها به طور محسوسی پر رنگتر می شد.
اطرافتان که خلوت شد، به سمت سنگرتان راه افتادید . و من هم با فاصله ی نه چندان دور سعی کردم که پاجای پای شما بگذارم.
چند قدمی سنگرتان ایستادید وو جواب سلام کسی را که از روبرو می امد دادید و بعد انگار تازه شناخته باشیدش سلامی گرمتر کردید و همدیگر را در آغوش فشردید.
پیدا بود که از دیدن هم خیلی خوشحال شده اید. طرف که عمامه سفید بر سر داشت و لباس نظامی بر تن، دو دستش را بر روی شانه های شماگذاشته بود و شما هم دستهایتان را بر روی بازوهای او.
صحبتتان آنقدر طول کشید که من خسته شدم و در کناری میان دو سنگر نشستم.
نشستم و مشغول تماشای بیابان و سنگرها و تاریکی و رفت و آمدها شدم. مشغول دیدن تفنگ بردنها، فشنگ آوردنها، منورها، خمپاره ها، وضو گرفتنها، نماز خواندنها، کتاب و شمع وکبریتی در دست در گوشه و کنار گم شدنها، به عمق تاریکی خزیدنها و از سیاهی در آمدنها و از لایه ها و تونلها و بریدنها و وصل کردنها... آنقدر نشستم تا نخواسته به خواب رفتم.
سرو صداها و هیاهو و جست وخیز مرا از خواب پراند. فهمیدم که دیرتر از زمانی که می بایست، بیدار شده ام. همه مقدمات انجام شده بود و گردان می رفت که وارد عمل شود.
بعد از اینهمه وقت، هوا هنوز روشن نشده بود. انگار تاریکی حفاظی بود که خدا ان را برای حمله بچه ها حفظ کرده بود.
تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که مثل برق و باد خودم را به سنگر برسانم و تفنگم را بردارم. انچه مشکل بود، یافتن شما بود در این معرکه و تاریکی.
توپخانه شروع کرده بود و صدای مهیب ان، صدای کودکانه اما خشک کلاش را در خود هضم می کرد. مسلم بود که در میان یا پشت نیروها شما را نمی شود پیدا کرد. به سمتی که بچه ها پیش می رفتند بنا را بردویدن گذاشتم. گم کرده داشتم. امده بودم که جنگیدن یاد بگیرم و اگر شما را پیدا نمی کردم ناکام می ماندم. منورهایی که گاه و بیگاه می امد، چهره بچه ها را مشخص می کرد اما منور خواستن از خدا در چنان وضع و حالتی حماقت محض بود. از رد صدای شما می بایست پیدایتان میکردم.
امامگر در آن غلغله گلوله و توپ و خمپاره، صدابه صدا می رسید. می بایست باز هم جلوتر می آمدم. آمدم و آمدم تا معبری که از انتهای کانال و سیم خاردار و ابتدای میدان مین گشوده بودند. همانجا
که بچه ها مثل رودخانه های کوچک در مصب معبر به هم می پیوستند. و پر خروش جاری می شدند.
راه، تنگ و باریک بود و پیشی گرفتن از بچه ها سخت مشکل . ترکشهای خمپاره ای که درکنار معبر، بر روی مینها فرود امد شاید بیش از ده نفر را بر زمین انداخت. شهید یاز خمی.
گلوله های کالیوشا مثل برق زا بالای سر رد می شد در بیابان پشت سر به زمین می نشست. نمی دانم این گلوله ها چقدر از بچه ها تلفات گرفت.
معبر تمام شد و وارد محوطه پیش روی خاکریزه های دشمن شدیم. اماهنوز از شما نشانی نبود.تیربارها، دوشکاها، تک تیرها و رگبارها همه تلاششان این بود که بچه ها را از نزدیک شدن به خاکریز باز دارند.اما فاصله بچه های بی حفاظ
لحظه به لحظه با خاکریز کمتر می شد.
وقتی بچه هایی که می افتادند، خوابیده به سمت خاکریز نشانه می رفتند و آخرین رمقهایشان را در آخرین فشنگهایشان می ریختند و شلیک می کردند جایز نبود که من همچنان بی حرکت و خاموش بمانم و فقط دنبال شما بگردم.
آن قسمت خاکریز را که بیشتر آتش به پا می کرد، نشانه رفتم و یک خشاب فشنگم را درست در همان نقطه آتش، خالی کردم و با خاموش شدن آن آتش که تیربار به نظر می آمد، نیرو گرفتم و بچه ها هم که انگار از دست آن ذله شده بودند تکبیر گفتند.
بعد از فرو نشستن صدای تکبیر بود که صدای شما را شنیدم. از سمت چپ با شور و حالی عجیب بچه ها را به اسم صدا می کردید و هر کدارم را به کاری فرمان می دادید.
- حمید! بدو سراغ دوشکا، با نارنجک ، از این سمت.
- برادر علی ! خاکریزو برو بالا. تیر بارو خاموش کن، نایست، سینه خیز برو.
- آفرین رضا، یکی دیگه ، توی همون موضع.
- هی ، پاشین شماها، زمین گیر نشین، یا مهدی بگین ، بلند شین.
- یه آر پی چی می خوام ، آره صادق ، خودت برو سراغ همون تانک. تیربارو خاموش کن، آره خودشه، دمت گرم، دمت گرم ، الله اکبر!
غوغایی به راه انداخته بودید. چشم و گوشتان همه جا کار می کرد و آتشتان هم لحظه ای خاموش نمی شد. معلوم نبود آنهمه خشاب را از کجا می آوردید.
یک لحظه که چشمتان به من افتاد پرخاشگرانه - همانطور که در مدرسه به بچه ها پرخاش می کردید- گفتید:
- تو چرا واستادی؟ برو جلو دیگه. تو که مشاءالله خوب بلدی آتیش خاموش کنی، برو جلو دیگه ، برو! دو تا تکبیر دیگه بگی کار تمومه.
از طرفی ذوق کردم، بال در آوردم ، عشق کردم از اینکه فهمیده اید که انهدام آن تیربار کار من بوده است و از طرفی دلم نمی خواست که حضور مرا بفهمید ومرا از خودتان دور کنید.
جای جر و بحث هم نبود، شما هم منتظر پاسخ من نشدید و کارتان را ادامه دادید.
- از پشت نخورین بچه ها! درو کنین برین جلو!
- هوای سمت راست رو داشته باشین! غافلگیر نشین!
خودم را آهسته به پشت سرتان کشاندم تا بلکه از یادتان بروم و بتوانم همچنان با شما باشم. یک لحظه فکر کردم که اگر قرار بود شما فقط کار یک نفر را انجام بدهید سرنوشت حمله چه می شد؟ چه معلم عجیبی !
درست در همان لحظه، شما « یا مهدی» غریبانه ای گفتید و تفنگ از دستتان افتاد و من نفهمیدم چرا. ولی بی اختیار پیش دویدم تا تفنگ را بردارم و به دستتان بدهم. مثل گاهی که در کلاس ، قلمی ، کاغذی از دستتان می افتاد و ما بی اختیار، خم می شدیم تا آن را به شما بدهیم.
ولی شما تفنگ رانگرفتید، ایستاده بودید ولی تفنگ را نگرفتید. به دستتان نگاه کردم، دیدم که از مچتان خون می ریزد، چه گلوله ای بوده که دستتان را تنها به پوستی آویزان کرده؟
وقتی متوجه شدید که من به دست شما خیره مانده ام ،آن را در زیر بغل چپتان پنهان کردید، اول فکر کردم که پنهان کردید ولی وقتی دستتان را با خشونت از زیر بغل کشیدید و صورتتان مچاله شد فهمیدم که دست را از مچ کنده اید، با چه قدرتی ! با چه ایمانی !
تفنگ را با دست چپ از من گرفتید وهمه را گفتید که بروند، من را هم گفتید و باز برگشتید به حال اولتان، انگار نه انگار که یک دست از دست داده اید.
- وانستا هی ! یا حسین بگو! برو بالا!
- علی ! جعفر! محمد ! با چهار پنج تای دیگه سمت چپ خاکریزو برین بالا، با نارنجک برین سراغ سنگرها ، از اون شیار برین ، هرجا موندین امام زمان رو صدا کنین!
- بچه ها ! دوشکا خاموش شد! با تکبیر برین جلو!
یک تیر هم به زانوی من خورد که مرا در هم پیچاند، اما همان یک لحظه پیش، از شما یاد گرفته بودم که با یک تیر بر زمین نیفتم. شما دوباره یا مهدی گفتید ، اما اینبار جگرخراشتر. نتوانستید ایستاده بمانید، به خود پیچیدید و تا من بگیرمتان به زمین افتاده بودید. سرتان را توانستم در دست بگیرم، دیگران هم آمدند، تیر انگار خورده بود به جناق سینه تان ، به زیر قلبتان.
از اینکه بچه ها دورتان جمع شدند ، عصبانی شدید، با آخرین رمقهایتان داد زدید و با همه دستور دادید که بروند ، وقتی که تعلل کردند ، موظفشان کردید. گفتید که دستور می دهید، به یک نفر هم گفتید که به برادر محسن خبر بدهد، که ادامه حمله را در دست بگیرد.
دوباره به من تشر زدید که بروم، سرتان را روی زمین بگذارم و بروم، من می خواستم دستورتان را اطاعت کنم اما نتوانستم ، باور کنید که نتوانستم. شما شهادتین گفتید و یکبار دیگر امام زمان را صدا زدید و خاموش شدید. آخرین کلامتان یا مهدی بود.
افتخارم این است که خودم با پای لنگ شما را به خط رساندم و بیهوش شدم.
و حالا دلخوشی ام به این است که هر روز صبح با این یک پا و دو عصا به اینجا بیایم .
رد قاب عکستان را پاک کنم . سنگتان را بشویم، گلدانتان را آب بدهم و خاطراتم را با شما مرور بکنم. هر روز چیزهای بیشتری از آن شب عزیز یادم می آید. به همین زنده ام آقا!
آرامش قهوه ای
نمی دوید، پر می زد، می پرید، مثل آهو بچه ای که از چنگال شکارچی فرار کرده باشد. قدمهایش کامل بر زمین نمی نشست. همین قدر با زمین آشنا می شد که بتواند قدم بعد را بردارد. زمین اگر چه گهگاه خاک بود و نرم ولی قدمهایش بر آن نشانه نمی گذاشت.
چشم به مقصود دوخته بود، به آن سیاهی که از دور نمایان بود. به زیر پایش- خاک ، سنگ ، تیغهای وحشی و علفهای هرزه ــ هرچه بود نگاه نمی کرد.
نه سوزش تیغها را بر کف پا می فهمید و نه سختی سنگ و نرمی خاک را بر پای برهنه حس می کرد.
گردی را که از جای پایش به هوا بر می خاست ، باد در فضا می گرداند و خطی از خاک را به دنبالش می کشید. عرق پیشانیش به روی ابروها می نشست ، از آن می گذشت ، خود را به چشمها می رساند و او را مجبور می کرد که با دستهای کوچکس ، چشمهای سوخته از عرق را پاک کند.
صدای مهیب توپها و خمپاره ها که در اطرافش به زمین می نشست، بر سرعتش می افزود.
باد در شلوار نازک و چهارخانه اش می پیچید و آفتاب شانه و بازوهای قهوه ای و براقش را که عرقگیر سفید چرک مرده اش بیرون بود می سوزاند
تشنگی راه حنجره تا لبها را خشک کرده بود آنگونه که زبان چون تکه سنگی سخت در دهان می جنبید هر چند ده سال را داشت ولی جثه اش آنچنان کوچک بود که از دور تنها موهای مجعد خرمایی اش که در نور آفتاب طلایی می نمود خودی نشان می داد و پارچه ای سفید که بر سر چوبی گره زده بود و در هوا می تکاند
هر چه که او تندتر می دوید باد بیشتر اصرار می کرد که چوب را از دستش برباید ولی او با دستهای تیره و کوچکش چوب را آنقدر محکم گرفته بود که تا حد شکستن خم می شد اما رها نمی گشت جثه کوچکش او را در دویدن و تندتر دویدن کمک می کرد ولی کودکی و کوچکی اش نبود که او را می دواند احساس مردانگی اش بود که این قدرت را در پاهایش می ریخت و این سرعت را در گامهایش
تنها برایش این مهم بود که بتواند خود را با این پارچه سفید به آن نقطه سیاه که از دور نمایان بود برساند نجات جان مادر و دو خواهر در این بود و پایان دلهره و نگرانی نیز در همین
از شروع حمله عراق که مردهای خانه به دفاع رفته بودند او تنها مرد خانه بود خردیش دلیل به جنگ نرفتنش نبود از هر خانوار مردی می بایست بماند تا از زنان محافظت کند و چون جز او هیچ مردی در خانه نمانده بود او بار مسوولیت پدر و برادران را نیز بر پشت خود حس می کرد همین قدر که جز او مردی در خانه نمانده بود دلیل بر این بود که او مرد خانه بود
و اکنون می رفت و آنقدر تند و چابک که مردانگی اش را به اثبات رساند می رفت تا به عراقیها که چند ده و روستا را به خاک و خون کشیده بودند بگوید گه تنها مادر و دو خواهر بیمارش در این روستا باقی مانده اند دست نگه دارند تا آنها هم به روستایی دیگر کوچ کنند عراقیها روستاها و شهرهای مرزی را یکی پس از دیگری در هم می کوبیدند ویران می کردند و سپس جلو می آمدند و به غارت و چپاول می پرداختند
اهالی آنها که توان مقاومت داشتند دفاع می کردند و آنها که نداشتند به روستاهای دیگر می گریختند تا از تجاوز دشمن در امان بمانند
همسایه ها رفته بودند تا وسیله ای بیابند و این مادر پیر و دو دختر بیمار را از چنگال آتش در ببرند ولی دل پسرک آرام نگرفته بود به محض فرود آمدن اولین گلوله ها به روستا از خانه بیرون خزیده بود و می رفت تا عراقیها را از ویران کردن روستا باز دارد می رفت تا مردانگی را در حفاظت از مادر و خواهرانش به اتمام رساند
بیابان یک دست بیابان بود و برهوت و اگر از گوشه و کنار چند خانه گلی خودی نشان نمی دادند و نخلهایی تک وتوک سر بر نمی داشتند باور نمی شد کرد که در اینجا آدمهایی شب و روز می گذرانده اند راه برای او زیاد نبود چند برابر این راه را هم که در روز می رفت خسته نمی شد ولی او هیچ راهی را هیچ وقت اینطور نپیموده بود برای او آنچه الآن مهم بود زمان بود به همین دلیل به هیچ چیز جز رسیدن و زودتر رسیدن فکر نمی کرد این خاک با خونهای کف پایش به هم می آمیخت گل می شد و بر سوزش زخمهای پا می افزود برایش مهم نبود شاید اصلا در جای زخمها و تاولهای پا سوزشی حس نمی کرد فرصت نداشت که به تشنگی فکر کند یا به سوزش چشمها از آفتاب و عرق
آنچه از دور نقطه ای سیاه به نظر می آمد هر لحظه بزرگتر و مشخصتر می شد
در اطراف منطقه سید محمد که به اشغال عراقیها درآمده بود افراد و تانکها و تجهیزات عراقی خودی نشان می دادند بسیار بیشتر و بزرگتر از آن که از دور می نمودند
مقصد اگر خودی بنماید نه تنها از شتاب کم نمی کند که بر اشتیاق رسیدن می افزاید از اینرو گامها سرعت بیشتری می گرفت
باد که عرقگیر پسرک را به سینه می چسباند تپش قلب کوچک او را عیان تر می کرد انگار که عرقگیر تنها مانع بیرون پریدن آن دل هیجان زده بود
از راه چیزی نمانده بود اما پسرک را دیگر توان دویدن نبود این را خودش حس نمی کرد یا نمی خواست بپذیرد
جثه کوچک همچنان هر وله می کرد به بالا و پایین می پرید اما از راه چیزی کم نمی شد
حالت دویدن داشت اما پیش نمی رفت پسرک انگار در جا می دوید خستگی آمده بود اما باور کردنش پذیرفتنش و راه دادنش مشکل بود این بود که او می دوید اما زمین او را به عقب می کشید قلب همچنان قلب همچنان سریع می تپید خیسی عرق همچنان سطح بیشتری از لباس را تصرف می کرد پا همچنان به تناوب زمین را می کاوید اما راه طی نمی شد
صدای غرش هواپیما بود که توانست لحظه ای همه چیز را متوقف کند تپش قلب پسرک را دست و پای کوچکش را پارچه سفیدش را در باد و حتی دانه های عرقی را که از کناره گوشها به سوی عرقگیر راه باز می کردند از کجا می آمد این صدای غرش نابهنگام کجایی این هواپیما از کدام سمت می آمد و به کدامین سو می رفت خودی بود یا بیگانه آمده بود که چه
صدای غرش هواپیما توقف توقف و سکوت یکباره پسرک و این سوالات گونه گون رابه دنبال داشت پسرک ته چوب را که در دست داشت خواسته و ناخواسته به سوی سینه خاک یله داد سر دیگر چوب را به دستی سپرد و دست دیگر را سایبان کرد تا شاید بتواند هواپیما را در آسمان ببیند
چه سرعتی داشت این پرنده آهنی که از فراز سرش گذشته بود خودی با بیگانه بودنش معلوم نبود ولی هرچه بود به سمت مفر عراقیها پیش می رفت و چه با شتاب
آتش و دود لحظه ای زمین و آسمان را سیاه کرد زمینی که زیر پای عراقیها بود و آسمانی که بر فراز سرشان
کار بی شک کار همین هواپیما بود هرچه کرد او کرد پیش از آن که چشم بر هم زدنی را مجال دهد دیده شد که هواپیما در آسمان خیزی برداشت و بر زمین چیزی گذاشت اما از کجا میشد فهمید که آنچه بر جای می ماند دود و آتش است
در آسمان گم شد آن پرنده کوچک و لحظه ای بر دل کوچک پسر گذشت که کاش زمین پاک میشد از این دشمنان شوم و او با همین سرعتی که آمده بود باز می گشت و مژده آرامش را در آغوش ملتهب خانه می ریخت ولی این اندیشه دوست داشتنی بیش از همان یک لحظه دوام نیاورد
گلوله های ضد هوایی جای خالی هواپیما را در آسمان پر می کردند و افراد که اکنون از سنگر بهت درآمده بودند به بیابان پناه می بردند
عرق تن پسرک سرد شده بود اگر چه دلش از غرور این پیروزی گر گرفته بود
پسرک دوباره پرچم سفیدش را بر سر دست گرفت و راه افتاد اما نه
R A H A
11-02-2011, 02:17 AM
290 تا 299
چون گذشته ،سبک وچالاک وپرشتاب،که آرام وسنگین وباوقار.
نمی دانست.اطمینان وخونسردی اش شاید از این بابت بود که فکر می کرد،این ترسوگریزی که برجان اینها افتاده است، زمان می برد تا به خود بجنبد و آتش بازی را از سر بگیرند.
وچنین هم بود . آنچنان سرگرم کار خود بودند که تا مدتها حضور پسرک را در نیافتند.
از گوشه وکنارهنوزآتش ودود به هوا بر می خاست وباد ، سیاهیها را جا به جا می کرد.
هر کس به کاری مشغول بود.
بعضی مجروحین را از معرکه دورمی بردند،برخی به جابه جایی تانکها ونفر برها مشغول بودند، عده ای جسدها را می بردندو چندتایی هنوزضد هوایی می زدند.
سرتیپ «اسعد شیتنه»،فرمانده لشکر، دستهایش را به پشت گره کرده بود وبی تابی وناآرام قدم می زد.
یک جا بند نمی شد،باشکم گنده وغبغبهای آویزانش همه جا سرمی کشید، سبیلهایش را می جوید وفرمان می داد.
لباسش اگرچه گشاد بود،اما دکمه های جلوی پیراهنش تاب نمی آورد وتلاش می کرد که خود را خلاص کند. پوتینهایش انگار که تازه به جبهه آمده باشد،در زیر نور آفتاب برق می زد.
صورتش اگر چه به تازگی بر آن تیغ خورده بود اما به چرمی زمخت وسیاه می مانست.
چشمهایی ریز، اما دماغی نسبتاً بزرگ داشت وپرده های بینیش که از عصبانیت گشوده شده بود ،دماغش را بزرگتر نشان می داد.
«کلت»ی که به کمر بسته بود، انگار به همراه «فانوسقه» اش ، خیال افتادن داشت.
آرامش هنوز به میان سربازها باز نگشته بود که چشم فرمانده به چهرۀ مبهوت پسرک افتاد. چند لحظه ای از تعجب به پسرک خیره ماند، نگاه درنده اش قاعدتاً می بایست دل پسرک را بلرزاند.دستش را به روی «کلت»فشرد ومتحیروغضبناک به پسرک نزدیک شد.
آمدن فرمانده ،کوماندوهمراهش وچند سرباز دیگه را به سمت پسرک کشاند.
فرمانده به پسرک که رسید، قدری جثه کوچک او را ورانداز کردوپرسید:
«کجایی هستی؟»
«ایرانی.»
«ولی زبان می فهمی؟»
«زبانم عربی است.»
«اینجا چه می کنی؟اسمت چیست؟آمده ای که چی؟»
«اسمم رائد است.آمده ام که بگویم دست نگه دارید،روستایمان را نزنید تا مادر وخواهر بیمارم را در ببریم.»
صدای خندۀ سربازی، سر فرمانده را به عقب برگرداند. سرباز خنده خود را نیمه کاره فرو خورد. فرمانده چون پلنگی غرید:
«خنده برای چه بود؟»
سرباز مضطرب ووحشت زده در تدارک پاسخ برآمد:
«قزبان...قربان...ب...به...به...ح �ف این پسرک خندیدم قربان.»
سرباز فکر کرد که خلاص شده است از شر سوال وجواب ، اما فرمانده خشمگین پرسید :
«کجای حرفش خنده داشت؟»
این سوال مشکلتر از سوال اول بود وذهن سرباز ، دست پاچه به تکاپو افتاد تا با پاسخی خود را خلاص کند، اما یافتن پاسخ زمان می خواست واین برای فرمانده قابل تحمل نبود.
«با تو بودم بی شرف!»
«ب...ب...بله قربان...ازدروغی که این بچه گفت خنده مان گرفت قربان.اوبرای این نیامده بود.بمباران مواضع ما بهوسیلۀ همین پسربود.»
چشمهای فرمانده که گرد شد،چروکهای پیشانیش را بیشتر کرد.محکم وخشن به سمت سرباز رفت ودرچشمهای سرباز زل زد وباتعجب پرسید:
«چطور؟»
رائدهم فقط توانستخود را جلو بکشد وبا تمام وجود بپرسدکه:«چی؟ من؟»
سرباز،پاسخ پسرک وفرمانده را یکجا تحویل رائد داد:
«تو اگربا این پارچه سفید علامت نداده بودی آن فانتوم ایرانی مواضع ما را از کجا می فهمید؟»
یکی از سربازها به حرف آمد که:
«اینجا خاک خودشان است،احتیاج به علامت نیست ، ثانیاً،فانتوم که با این چیزها هدایت نمی شود.»
همان سرباز قرص ومحکم جواب داد:
«خیلی هم می شود.»
دل کوچک رائد در فضای سینه معلق ماند،بی تپش.عرق سرد بر پیشانیش نشست وبازحمت ولکنت گفت:
«م...م...من آمده بودم که...م...م...مادرم...»
«ساکت!»
فرمانده امر به سکوت کرد،ولی رائد ادامه داد:
«...دوخواهر بیمارم در ده...»
«گفتم ساکت!»
ولی به رائد نگفه بود انگار، چون او هنوز می گفت:
«من فکر می کردم...»
پنجه های بزرگ وسنگین فرمانده بر گونۀ رائدنشست ووقتی که فرمانده دستش را کشید ،چهار خط کبود بر جای مانده بود. اشک در چشمان رائد نشست از شدت درد،ولی اتهام گریه برایش سنگین می نمود. به همین دلیل حرفش را اگرچه بغض آلوده ، ناگفته نگذاشت:
«گریه نمی کنم ،اگر به تو هم سیلی بزنند آب در چشمهایت جمع می شود،نمی شود؟»
پاسخ فرمانده به همراه فحشهای رکیک، سیلی دیگری بود بر گونۀ رائد. رائد هر چند سعی کرد که بغض را نگاه دارد،ولی در گلو شکسته بود.گریه آلود گفت:
«آمدن فانتوم را سرمن تلافی می کنی ؟»
فرمانده این بار به او جواب نداد. رویش را به سربازها کرد وگفت:
«اعدام!»
ورفت.
مخاطب فرمانده روشن نبود.معلوم نکرده بود که چه کسی باید این وظیفه را به عهده بگیرد ؛ولی نگاههاهمه به سوی همان سربازی برگشت که ابتدا مخاطب واقع شده بود.
او از نگاهها آنچه را که می بایست دریافته بود ، با این جمله ، به خیال خود شانه خالی کرد از آن بار که نگاهها بر دوشش می گذاشتند :
« به همه گفت ، به من نگفت . »
یکی از سرباز ها جواب داد :
« ما کشف نکردیم او برای چه آمده بود ، تو کشف کردی . »
دیگری گفت : « برو تا آخرش را خودت باید بروی . »
و او برای اینکه به من بپرد ، یک کدامتان مردانگی کنید و کار را تمام کنید . »
رائد که بهتش کلام را از او گرفته بود و سکوت را جانشین آن کرده بود به حرف آمد :
« بگذارید من بگویم که کدامتان این کار را بکنید . »
همه گفتند :
« خودش بگوید بهتر است .... »
« بگذارید خودش انتخاب کند . »
رائد نگاهش را به روی همه گرداند ، تاملی کرد و گفت :
« هر کدام که نامردترید این کار را بکنید . »
بر جمع ، سکوتی سنگین سایه افکند . این کلام ، همه دلها را خراشید .
هیچ کس قدم پیش نگذاشت .
عاقبت همان سرباز اولی پا پیش گذاشت . یکی از تفنگهایی را که در کنار هم چیده شده بود برداشت و به طرف سرباز ها برگشت .
رائد که مرگ را در چند قدمی احساس می کرد ، رو به همه گرداند و گفت :
« بکشیدم ولی نه حالا ، مادر و خواهرانم منتظرند . من اول باید پیغامم را به آنها بدهم . بگویم که منتظر نمانند .. و بگویم که از روستا فرار کنند ... اگر تا حال زنده مانده باشند ... حتماً بر می گردم . »
معلوم نبود که با خود می گفت این حرفها را یا با دیگران ، هرچه بود کلامش را گفته و نا گفته ، چون تیری از کمان رها شد به سوی روستا .
سرباز که شکار را در معرض گریز می دید ، بر زمین زانو زد ، ایست داد و ماشه را بر رگبار چکاند . پسرک با شنیدن ایست ، همچنانکه می دوید نگاهش را به عقب گرداند ، پاهایش به هم پیچید و بر زمین غلطید . رگبار تیر از فراز سرش گذشت و بر خاک نشست .
رائد با شنیدن صدای رگبار تیر ، برگشت به سوی سربازان بر گشت . ننگ می دید که تیر بر پشتش بنشیند . پشت به دشمن کرده باشد و به هنگام گریز کشته شود . سربازان ، همه متحیر ، باز آمدن رائد را نگاه می کردند . بهتشان از زنده بودن رائد بود پس از این رگبار گلوله .
تا رائد به سربازان برسد ، فرمانده نیز با کوماند همراهش به انها رسیده بود . فرمانده دستش را به پشت قلاب کرده بود و سبیلهایش را می جوید . خشمگین بر سر همه فریاد می کشید :
« این پسر که هنوز زنده است . »
سئال نبود ، اما پاسخ می طلبید ، از همه ، حتی از رائد .
کسی پاسخی در آستین نداشت . سکوت استمرار یافت و این همان بود که خشم فرمانده را بیشتر دامن می زد .
« کر شده اید همه تان ؟ گفتم این پسر چرا هنوز زنده است ؟ »
پاسخی می طلبید برای این سوال . این را بیش از هر کس همان سرباز اولی می فمید و بار این سوال را سنگین تر از همه بر دوش خود احساس می کرد .
« قربان مشخص نفرمودید که چه کسی .... »
فرمانده به سوی او برگشت . نگاه خشمگینش را به او دوخت . دندانهایش را به هم سابید و به همه گفت :
« جانتان در آید بی پدر ها ! اگر هر کدام یک تیر پرانده بودید خلاص شده بود . مرا بگو که به چه تحفه هایی دل خوش کرده ام . بزدلهای بی شعور . »
رائد بر آشفت از جا جهید . دستهای کوچکش را به فانوسقه فرمانده انداخت و مثل کودکی که می خواهد دری بزرگ را در جا تکان دهد ، شروع کرد به تکان دادن فرمانده . اما جثه ی بزرگ فرمانده از جا نمی جنبید . رائد بود که بی قراریش بروز می کرد :
« مگر حرف کشتن من نیست ؟ من نباید چرایش را بدانم ؟ »
فرمانده حوصله حرف زدن با رائد را نداشت . دستهای او را با یک حرکن از فانوسقه جدا کرد . از پشت به روی زمین هلش داد و یک کلمه پاسخ داد :
« جاسوسی ! »
رائد بی توجه به این زمین خوردن درد آلوده از جا پرسید . استوار در مقابل فرمانده ایستاد و پرخاش کرد :
« جاسوسی برای که ؟ جاسوسی برای چه ؟ همه فهمیدند که من برای چه آمده بودم ، این حرفها همه بهانه است برای کشتن من ! گرگها ! اگر این بهانه را هم نداشتید چه می کردید ؟ »
فرمانده دستش را به کلت برد و غضبناک فریاد کشید :
« یک با عرضه در میان شما نیست که این بچه را خفه کند ؟ »
کوماندویی که همراه فرمانده بود ، پیش دستی کرد ، سلامی نظامی داد و گفت :
« قربان اجازه می دهید ؟ »
فرمانده سر تکان داد و گفت :
« کلکش را بکن ، ختم کن غائله را . »
هنوز حرف فرمانده تمام نشده بود ، کوماندو تفنگ را از دست سرباز گرفته بود و داشت خشابش را عوض می کرد . خشاب را که جا زد ، تفنگ را رو به پسرک نشانه رفت و فرمان داد :
« آن طرف تر ، آن طرف تر لا مصب . »
شاید می ترسید گلوله ها از تن نحیف پسرک بگذرد و به دیگران اصابت کند . رائد چشمهای قهوه ای و معصوم خود را به کوماندم دوخت و با لرزشی نه پیدا در صدا گفت :
« نه من نمی گذارم اعدامم کنید ، مادر و خواهرانم منتظرند ... »
کوماندو که در فحاشی دست کمی از فرمانده نداشت بی وقفه ناسزا می گفت . چنگ در موهای کوتاه رائد انداخت و او را به سمتی می کشید .
رائد ریشه ی پاها را در زمین محکم تر کرده بود و مقاومت می کرد .
عاقبت فرمانده با یک جمله خیال رائد را آسوده کرد و مقاومتش را برید .
« بی خود جان می کنی پسره ی نفهم ، روستا با خاک یکسان شده است . »
کوماندو که بریده شدن پای رائد را از خاک احساس کرده بود لوله ی تفنگش را بر پشتش گذاشت و او را به سمت بیابان هل داد .
رائد دوام نیاورد و بر زمین افتاد .
کماندو بدش نمی آمد همانجا کارش را یکسره کند و رائد که این را احساس کرده بود ، بی تامل برخاست ، در چشمهای کوماندو خیره شد و گفت :
« باید اول شهادتین را بگویم . »
کوماندو لوله ی تفنگ را نزدیک تر آورد . رو به قلب کودک بی حوصله گفت :
« من این حرف ها را نیم فهمم . »
رائد لوله ی تفنگ را با دستهای کوچکش گرفت و به سمت دیگر گرداند :
« تو اگر نمی فهمی من که می فهمم ، من می خواهم شهید بشوم ف نه تو بی شعور . من هم اگر تا آخرین امام شهادت ندهم ، شهید نمی شوم . »
کوماندو تلاش می کرد که تفنگ را از دست رائد رها کند ، اما رائد بر تفنگ آویزان شده بود . فرمانده ذله گفت :
« بگذار بنالد ، ایم مجوسهای بی شرف همه شان تا دم مرگ دم از مسلمانی می زنند . »
با این حرف ، رائد تفنگ را رها کرد و دو زانو با حالت تشهر بر زمین نشست . قبله همان سو بود که او نشسته بود .
چنان معنویت و آرامشی بر آن چشمهای قهوه ای ، بر آن دشت حاکم بود که باد را به تماشا وا می داشت . مژه های بور بر هم نمی نشستند و گویی که نگاهبان این آرامش قهوه ای بود . هرچه موهای خرمایی پریشان بود ، چشمهای قهوه ای آرام و قرار داشت .
دستهای کوچک بر روی دو زانو لاغر نشست و زبان به ادای شهادت گشوده شد . شهادت را زیر لب نمی گفت . محکم و رسا و مطمئن شهادت می داد . بغضی که در گلو بود از سنگینی و وقار صدا ، کم نمی کرد که حزنی جگر سوز بر آن افزود .
هنوز تمام قد برنخاسته بود و هنوز کلمه ی شهادتین را در دهان داشت که صدای رگبار گلوله فضا را شکافت و لبخند را بر لبان پسرک خشکاند .
یک گلوله کافی بود برای جثه ی به این کوچکی ، این قلب کوچک ، یک خشاب فشنگ را چگونه در خود جای می توانست داد ؟
خون از چند چشمه جاری می توانست شد ؟
در هم پیچید ، جمع شد و مچاله شد پسرک .
خون بر زمین راه باز کرد و تمامی سطح پارچه سفید رائد را رنگ زد .
باد بوی خون را به سمت روستای مادر می برد و خورشیدی به سرخی می نشست .
R A H A
11-02-2011, 02:18 AM
300-311
بغض آینه
سید روی بلندی می نشیند وشروع می کند به های های گریه کردن.پیش از او هوار وضجه جمعیت راهی آسمان شده است.
سید از سویی دست می تکاند برای جمعیت که آرامشان کند واز سویی گریه به خودش مجال سخن گفتن نمی دهد.ازدحام جمعیت ،خواب قبرستان را بر می آشوبد و گرد چهره اش را به هوا بلند می کند.
سید یک رشته عمامه سیاهش را باز کرده و به دور گردن انداخته است.اشکی که از شیارهای صورت و ریش سپیدش می گذرد برتای عمامه اش فرو می نشیند.
اشک و عرق جمعیت به هم می آمیزد و سرخی آفتاب همراه باد گرم غروب گونه ها را گلگون تر می کند.
سید،بعض آلوده از مردم می خواهد که بنشیند.جمعیت آرام آرام می نشیند اما ناله و ضجه هر لحظه بیشتر به هوا بر می خیزد.
قبرستان هیچ گاه ،چنین جمعیتی به خود ندیده است.
سید بر بلندی خاک و آجر جا به جا می شود ،اشک هایش را با دستمال سفیدش می سترد و شروع به صحبت می کند:
«بسم الله الرحمن الرحیم»...
با بسم الله جمعیت آرام می گیرد و دل ها قرار می یابد،اما جمله بعد یکباره بغض مردم را چون اسپندی می ترکاند.
-«لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم»....
این جمله در ابتدای صحبت سید همیشه آرامش می بخشد و چون آبی خنک عزا را فرو می نشاند اما این بار حزن غریبی که در سخن او نهفته است دلها را آتش می زند.
از ابتدای ورود سید به شهر –یک سال پیش-هرگاه مصیبتی جگر ها را می خراشید،هرگاه موشک کینه دشمن محله ای را به ویرانی می کشید،هرگاه جنازه شهیدی به شهر بر می گشت.هرگاه داغ بر دل
فرزندی،پدری،همسری،خانواده ای می نشست،سخنرانی سید،ذکر مصیبت سید،وعظ و نصیحت سید،تبریک و تسلیت سید و بخصوص «لاحول »سید،قلب ها را آرامش و اطمینان می داد.
اما این لاحول انگار رنگ دیگری گرفته است،انگار از این لاحول بوی درد و خاک و خون می آید.
صدای ضجه جمعیت هر لحظه بیشتر می شود.سید قدری آرام گرفته است اما ناله جمعیت به او مجال سخن گفتن نمی دهد.
در قبرستان کسی ایستاده نمانده است،جز پرچم ها که در سرخی غروب به صورت باد دست می کشند.که در سرخی غروب به صورت باد دست نوازش می کشید.
سرها به زیر افتاده است و هق هق گریه مردان و زنان و کودکان به هم می آمیزد.
سید اما قرار و آرام گرفته است.
-«والحمدالله رب العالمین وصلی علی محمد وآله طاهرین.»
آنچه گریه مردم را می برد و مجلس را آرام می کند التهاب و انتظار شنیدن حرف های سید است.
-«خدایا شکرت!خدایا راضی هستیم به رضات.»
بغض سید در گلوی مردم می ترکد و دوباره ضجه ها به آسمان می رود.
سید همچنان متین و استوار وبا صلابت نشسته و چشم به غروب سرخرنگ آفتاب دوخته است.
یک نفر برای آرام کردن جمعیت فریاد می کشد:برای سلامتی سادات صلوات.
بعد از صلوات گریه قدری فرو کش می کند.سید ادامه می دهد:-«مردم سلام علیکم بما صبرتم ونعم عقبی الدار.مردم،شهر را ایمان و مقاومت شما نگاه داشته است.خدا شاهد است،زمین شاهد است،آسمان شاهد است،سنگ و آجر هر کوچه و خیابان و خاک این قبرستان شاهد است و من ناچیز در قیامت شهادت می دهم که شهر را ایمان و استقامت شما نگاه داشته است.»
مردم سید را از زمان فرود اولین موشک به شهر-یک سال پیش-دیده اند.و در اولین منبرش در همین قبرستان گفته بود:
-«وقتی شنیدم دشمن،شما مردم عادی کوچه و خیابان را زیر آتش گرفته است،حیله دشمن را فهمیدم و رذالت او را بیش از پیش در یافتم.با خودم گفتم هم اکنون در شهر ماندن واجب کفایی است و اصیل ترین نوع مبارزه است.اگر شهر خالی شود پشت بچه های جبهه خالی می شود.وظیفه دانستم خدمتتان برسم .وقتی آمدم و دیدم که شهر از گذشته شلوغ تر است از خودم خجل شدم،آمده بودم به شما استقامت بیاموزم دیدم شما مستقیم ترید،گفتم می مانم و از شما استقامت می آموزم.»
یک سال بود که سید مانده بود و حتی برای سرکشی به خانه و خانواده نرفته بود.
آدم چه می داند،آمد و در همان نبودن من شهر را زدند.دلم رضا نمی دهداز مردم این شهر دور شوم.این مردم با خدا مؤنس اند.به آدم انس می آموزند.
در این یک سال سید شده است پناه مردم.پشتگرمی و دل آرامی مردم.
در هیچ جشن و عزایی نبوده که سید نباشد .هیچ حجله دامادی یا شهادتی بی حضور سید آراسته نشده.جوان ها که به جبهه می رفته انداز زیر قرآن سید رد می شدند.مردم بر شهداشان به امامت سید نماز می خوانده اند.موشک دشمن هر ساعت شب وروز که فرود می آمده حضور بی درنگ سید بوده که دل ها را آرامش می بخشیده و جگر ها را تسکین می داده است.
ولی اکنون بر خلاف گذشته ،غروب خون رنگ قبرستان را کلام سید متلاطم می کند.دل جمعیت انگار با گریه خالی نمی شود،با مویه آرام نمی گیرد.غمی که بر سینه نشسته است رفت و آمد نفس سنگین تر می کند.
سید ادامه می دهد:
-«شب نزدیک است و این تجمع عظیم در یک جا خالی از خطر نیست،خلاصه کنم.»
زنان و کودکان شما در مردانگی تمامند،نظیر ندارند چه رسد به مردانتان!ایمان و عزم استوارتان را قدر بدانید.
یک سال که دشمن بر سر شما آتش می بارد،یک سال است که شما گزیده های مردان و زنان و کودکانتان را به خاک می سپارید و خم به ابرو نمی آورید.یک سال است که در التهاب زندگی می کنید،یک سال است که مرگ را هر لحظه انتظار می کشید،یک سال است که زنانتان با لباس به حمام می روند،با حجاب می خوابند،یک سال است که شهادت فرزند در جبهه یا شهادت خانواده اش در شهر مصادف می شود،یک سال است که این قبرستان «خانواده-خانواده»در بر می گیرد،یک سال است که خواب و خوراک و استراحت بر شما حرام شده و کوله بار سفر بر دوش ،مهیای هجرت آخرت گشته اید.یک سال است که نمی دانید هر روز کودکتان از مدرسه باز می گردد یا باید سراغش را از زیر تل های خاک بگیرید.یک سال است که نمی دانید شب چگونه صبح می شود و صبح چگونه شب می گردد.یک سال است که در کوره آزمایش خداوند می گدازید و صیقل می شوید...»
شیون جمعیت قبرستان را می لرزاند.انگار شهیدان هم دورن قبرها و قاب عکس ها ضجه می زنند.تاریک و روشن سرخی که به یمن غروب فراهم کرده است،فضا را برای گریه بی مهابا امن تر می کند.گویی سید نذر کرده است عقده دل مردم را یک شبه خالی کند.
سید ادامه می دهد:
-و دراین یک سال من شریک درد و غم شما بودم وبا هر داغ و شهادتی همراه شما ناله کردم و شما را به صبر و استقامت خواندم.
به من گفتند چرا همیشه مردان را به استقامت و مقاومت می خوانی ؟چرا زنان و کودکان را به ماندن و مقاومت شهر دعوت نمی کنی؟
پاسخ نمی گفتم و پاسخ نگفته ام تا اکنون.
بله من در این یک سال مردان را به مقاومت می خواندم و نه زنان و کودکان را تا هفته پیش که رفتم وزن بچه هایم را هم به مهمانی شهر شما آوردم.
هم اکنون که اولین موشک ،نعمت شهادت را نصیب خانواده ی من کرد و شما به تسلای من آمدید می توانم زنان و کودکان را هم به مقاومت بخوانم.بیش از این نمی توانستم ،مردانگی نبود که زن و بچه هایم در امان باشند وزن بچه های شما را در زیر موشک به استقامت دعوت کنم.
حال که خانواده ام را در محضر خدا و بندگان خدا به خاک سپرده ام همین یک کلام را می خواهم بگویم .عرضم را تمام کنم:
-مردها !زن ها!بچه ها!مقاومت کنید ،خم نشوید،نشکنید،خانه ی آخرت را استوار کنید که ماندنی است ذلت از آن کفار است مؤمن باید عزیزب مانید .خدا صبورتان کند.سلام خدا بر شما.
امضاء
هیچ کس هم اگر باور نکند تو باور می کنی ،تو مادر منی،تو مرا بزرگ کرده ای بی آنکه یک دروغ به من بیاموزی ،تو می دانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست،مگر حرف راست تمام شده است؟چه بسیار حرف راست ناگفته مانده است ،چرا دروغ بگویم؟اصلآ چه اصراری است که مردم باور کنند؟مردم دیده های خویش را باور می کنند که هنر نیست،هنر در باور کردن ندیدنی هاست.
ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی .تو که از آغاز و در هر نشیب با من همراه بوده ای ،تو که از همه دردها و خوشی های من آگاه بوده ای،تو باید بدانی این حادثه را و باور کنی.
وقتی ناظم مدرسه گفت کارنامه ها را باید امضا کنند،من دست بلند کردم و پرسیدم:اگر کسی پدرش نبود چه باید بکند،گفت:صبر کند تا پدرش بیاید.به هر حال کارنامه را پدر باید امضا کند.پرسیدم »مادر چطور؟مادر نمی تواند امضا کند؟
عصبانی شد –بی جهت-سرم داد کشید،فکر کرد من احمقم ،بی شعورم و حرف به این سادگی را نمی فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد-پیش همه بچه ها – وب چه ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیده ام و چون فهمیده ام سئوال کرده ام و کم شعور ممکن است باشم ولی بی شعور نیستم.دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده ام.آدم احمق و بی شعور که نمی تواند درس بخواند ون مره ی خوب هم بیاورد.عصبانیتش بیشتر شد ،به من گفت :حیوان نفهم!و مرا مثل یک حیوان از کلاس درس بیرون انداخت.
معلم بی احساسمان هم ایستاده بود و از دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می گویم یا نمی گویم.
وقتی به خانه آمدم-اگر یادت باشد –تو گفتی چرا ناراحتی؟ومن جواب ندادم.نمی خواستم ترا هم ناراحت کنم وب عد هم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود،دلم طوری شکسته بود که با گریه هم آرام نمی گرفت،اما جز گریه هم کاری از دستم بر نمی آمد،چه کار بر می آمد؟به اتاق بالا رفتم،همانجا که عکس پدر هست.
عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم کارنامه را گذاشتم پیش روی پدر .گفتم امضا کن،نگفتم،خواهش می کنم باید امضا کنی،نمره های بچه ات را باید ببینی .ببینی که در این یک سال که تو نبوده ای او چه کرده است،گفتم این باید را نمی گویم.مدرسه گفته است حرف هم نمی فهمد،من هم دیگر حرف نمی فهمم،باید امضا کنی ،مگر نه شهید زنده است،زنده بودنت را نشان بده،پدری کن.من هم می توانستم مثل دیگران از همان اول بگویم پدر ندارم،پدرم شهید شده است و خیال خودم و مدرسه را راحت کنم،اما این کاررا نکردم،اگر تو مرده بودی می کردم،اما تو شهید شده ای ،من نمی خواستم به خاطر بی پدر بودنم عزت و احترامم کنند.نمی خواستم با خون تو خودم را شستشو کنم،نمی خواستم از آبروی تو مایه بگذارم،می خواستم برای تو آبرو باشم، برای همین سعی کردم که هیچ خلاف نکنم تا مجبور نشوند ترا به مدرسه احضار کنند وبعد بفهمند که تو شهید شده ای و بعد از خطایم بگذرندو عذر خواهی کنند.
این برای فرزند یک شهید شایسته نیست.
دیگر یادم نیست که چه به پدر گفتم،ولی یادم هست که گریه می کردم،شدید گریه می کردم و از پدر می خواستم که نمره هایم را ببیند و کارنامه ام را امضا کند.نمی دانم به خواب رفتم یا نرفتم،اما احساس کردم که بویی خوش در هوا می پیچد و هر لحظه بیشتر می شود،نمی توانم بگویم چه بویی مادر!بویی شبیه بوی گل سرخ اما بسیار لطیف تر ،بویی که هرگز نه من نه تو ونه شاید هیچ کس دیگر تا به حال به مشامش نرسیده است.می دانی که من چقدر بوی گل سرخ را دوست دارم.ولی اصلآ با بوی گل سرخ قابل قیاس نبود.من نمی دانم مستی چه جور حالتی است ولی فکر می کنم که از این بو مست شدم .مستِ مست.
بعد در باز شد یک سپیدی مثل مه،مثل ابر تمام در را گرفت،بی آنکه به سپیدی دست بزنی می توانستی لطافتش را لمس کنی.
به سپیدی خیره شدم ،در میان در پدر را دیدم با یک لباس سپید بلند ،صورتش مثل ماه درخشش داشت،یادم نیست لباسش نورانی تر بود یا چهره اش .نمی شد فهمید.
گلویش ،آنجا که ترکش خورده بود نورانیتی شدید تر داشت،انگار بقیه چهره و اندامش را هم گلویش روشن می کرد.هلال ماه را که حتمآ شب ها دیده ای و دیده ای که چطور اطراف خود را روشن می کند،پدر همین طور بود .مثل یک هلال ،مثل یک گردن بند می درخشید.
پوست صورتش آنقدر شفاف و لطیف بود که آدم حتی حیفش می آمد ببوسدش.
یک نوار سرخ رنگ بر پیشانی اش بسته بود که با نور روی آن نوشته بود«ما عاشقان شهادتیم.»
لبخند بر لب داشت،مثل گل که شکفته می شود.نگاهش آنقدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب می کرد و از چشمم می چکاند.
پدر حرکت می کرد اما راه نمی رفت .مثل ابر که در آسمان حرکت می کند سبک آمد کنار عکسش نشست،مثل برف که بر زمین می نشیند،اصلآ شبیه عکسش نبود.به اندازه ی زمین تا آسمان ،به اندازه این دنیا تا آن دنیا با عکسش فرق می کرد.
کارنامه ام را از روی زمین برداشت،تایش را باز کرد،من خودم را آرام آرام جلو کشیدم.او نمره ها را یکی نگاه کرد،معلوم بود که دارد نگاه می کند.
وبعد دست برد زیر پیراهن بلند سپیدش و همان خودکاری را که همیشه با آن می نوشت ،در آورد وپای کارنامه را امضا کرد.خودکار را دوباره در پیراهنش گذاشت.
رویش را به من کرد و دستش را گذاشت روی صورتم .اشک هایم را بوسید ،هنوز گرمی لبهایش زا روی پیشانیم حس می کنم.من هم گلویش را بوسیدم.همانجا را که آنوقت تو نگذاشته بودی ببوسم.
پدر خندید ،وقتی که من گلویش را بوسیدم ،قلبم آرام گرفت اما گریه ام هنوز نه.
خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم،بوی گل سرخ دیوانه ام کرده بود،پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.
من چطور می توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه اش را هنوز نگفته بودم.به لباس سپیدش که از حریرلطیف تر بود چنگ انداختم و گفتم:
-بابا نرو،ما خیلی تنهاییم.
بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان ذست هایش فشرد و گفت:
-شما تنها نیستید مریم جان!خدا با شماست،با خدا که باشید هیچ وقت تنها نمی مانید.
من جایی نمی روم،هستم،همیشه پیش شما هستم،از مادر بپرس،شبی نیست که مادر مرا نبیند وبا هم حرف نزنیم.
گفتم:
پس فکری به حال ناهید بکن،ناهید بچه است،این چیزها را که نمی فهمد،حتی هنوز نمی داند که تو شهید شده ای،فکر می کند رفته ای به سفر،بیشتر وقت ها جلوی در می نشیند و انتظارت را می کشد.
با هر صدای زنگ مثل برق گرفته ها از جا می پرد وبقیه را هم وا می دارد که تا جلوی در همراهش بروند،تعجب می کند از این که دیگران از جا نمی پرند.با بغض می گوید:
-چرانشستن؟بابا جونم اومدت،بلند شین درو باز کنین.
مادرم بعض می کند و می گوید: -بابا جون اگر بیان کلید دارن،زنگ نمی زنن.
و ناهید پایش را به زمین می کوبد و می گوید:
R A H A
11-02-2011, 02:20 AM
311-320
خود را در بغل پدر انداختم و باز هم گریه کردم، بوی گل سرخ دیوانه ام کرده بود. پدر به سرم دست کشید و موهایم را بوسید و بلند شد که برود.
من چطور می توانستم بگذارم که پدر به این زودی برود؟ یک دنیا حرف برای گفتن داشتم که یک کلمه اش را هنوز نگفته بودم. به لباس سپیدش که از حریر لطیف تر بود چنگ انداختم و گفتم:
_ بابا نرو، ما خیلی تنهاییم.
بابا دست مرا از لباسش باز کرد و در میان دستهایش فشرد و گفت:
_ شما تنها نیستید مریم جان! خدا با شماست، با خدا که باشید هیچ وقت تنها نمی مانید.
من هم جایی نمی روم، هستم، همیشه پیش شما هستم، از مادر بپرس، شبی نیست که مادر مرا نبیند و با هم حرف نزنیم.
گفتم:
پس فکری برای ناهید بکن، ناهید بچه است، این چیزها را که نمی فهمد، حتی هنوز نمی داند که تو شهید شده ای، فکر می کند رفته ای به سفر، بیشتر وقتها جلوی در می نشیند و انتظارت را می کشد.
با هر صدای زنگ مثل برق گرفته ها از جا می پرد و بقیه را هم وا می دارد که تا جلوی در همراهش بروند، تعجب می کند از اینکه دیگران از جا نمی پرند. با بغض می گوید:
_ چرا نشستین؟ بابا جونم اومدن، بلند شین درو باز کنین.
مادرم بغض می کند و می گوید:
_ بابا جون اگر بیان کلید دارن، زنگ نمی زنن.
و ناهید پایش را به زمین می کوبد و می گوید:
_ شاید دستشون پر باشه، دستشون که پر باشه زنگ نمی زنن.
این را که به پدر گفتم، اشک در چشمهایش جمع شد و فقط گفت:
_ می دانم، مریم جان!
گفتم:
_ بابا جون! کارنامه مرا که امضاء کردی دلم قرار گرفت، آرام شدم، مطمئن شدم که هستی. یک کار دیگر هم برایمان بکن.
پدر با تعجب سرش را بلند کرد و یک قطره اشک شفاف از گوشۀ چشمش چکید، گفت:
_ چه کاری باباجان؟
گفتم:
_ دل ناهید را هم امضا کن قرار بگیرد.
پدر در میان گریه خندید و گفت:
_ دل ناهید را خدا خودش امضا می کند.
و بعد آنقدر آرام و سبک از جا بلند شد و رفت که من اصلاً نفهمیدم، یکباره به خودم آمدم و جای خالی او را دیدم.
به طرف در دویدم، در را باز کردم و فریاد زدم:
_ باباجان! باباجان!
که پدر رفته بود و تو از پله ها بالا می آمدی.
حالا این کارنامه، این امضا و این هم بوی پدر، اگر باور نمی کنی نکن.
http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
ضریح چشمهای تو
امشب پنجمین شبی است که تو بر خاک آرمیده ای و دست محرم باد کاکل هایت را پریشان می کند. بی معنی است اگر بگویم که دلم پیش توست، تو خود دل منی که اکنون بر خاک افتاده ای و دیگر نمی تپی.
دل مرده نیستم که هرگز نمرده ای، دلسرد هم نیستم که توبه خورشید گرما می دهی. چطور بگویم؟ دل خسته، نه دلریش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشی.
از آن دم که تو آنجا خفتی، من تا بحال نخوابیده ام، از آن لحظه که تو قرار یافتی، من آرام نگرفته ام.
بی قراری ام را نگذاشته ام کسی بفهمد اما تو فهمیده ای لابد.
در این پنج شبانه روز تو حتماً نوازش مدام این نگاه خسته را به روی پیکر شکسته ات، احساس کرده ای.
فکر نکن جان بابا! که من بی فکری کرده ام.
تمام این پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را می نگریسته ام، در بیابان و ذهنم راهی می جسته ام که به تو دسترسی یابم و از دسترس آتش دورت کنم.
اما دیدی خودت که میسر نبود قاسم من!
آتش بود که از دو سو می بارید و نفس خاک را می برید.
و اکنون مگر نه چنین است؟ آری ولی طاقتم تمام شده است.
اینکه الان می آیم محصول تصمیم هم الان نیست. از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربین دوست داشتنی پیکر تو را پیش چشمم کشید، تاکنون در التهاب و اضطراب این تصمیم بوده ام که چگونه ترا از معرکه در ببرم. نجاتت دهم از این وانفسای خون و گلوله و آتش. پس این سینه خیز آن سوزش سینه ای است که این پنج شب و روز دست و پنجه ام را برای رفتن نرم می کرده است.
هم الان اگر بدانند دیگران که چه می کنم، بی تردید ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت.
نه که بگویند، نباید چنین شود بلکه خواهند گفت که این کار تو نیست و خود بار این رسالت را بر دوش خواهند کشید. و رضای من در این نیست.
با خود عهد کرده ام که بیایم و تنها بیایم و پیکر ضعیف و سبکت را همراه با غم سنگینت و خاطره های شیرینت، تنها بر دوش بکشم.
و پدری معنایش همین است.
اگر پدری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمی شود، نمی شکند و موهایش به سپیدی نمی نشیند.
این همه از آن است که پدر چنان بار سنگینی را یک تنه بر دوش می کشد.
از وقتی که خبر رفتنت را شنیدم و بر خاک افتادنت را دیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده ام به آنچه که سابق داشته ام.
درست است که عمده وقتم را صرف نگریستن به تو کرده ام اما آنچه با دیگران بوده است، چنین بوده است.
نخواسته ام که شریک داشته باشم برای غم و در آن دیار برای پاداش و رضای خدا.
داشتم عطش سنگرها را مرتفع می کردم، آب می دادم به بچه ها – دیده بودی که – خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت.
می دانستند که مادر نداری و برادر و خواهر، و می دانستند که من و تو مانده ایم فقط از آن خانوار بزرگ ایل مانند که دست موشک به دامن حیاتمان نرسیده.
و می دانستند پیوند محکم دوستیمان را و انس و الفتمان را.
و از همین رو می خواستند مقدمه بچینند.
گفتند : تنها خداست که می ماند و من گفتم: تنها قاسم نیست که می رود.
با حیرت و تعجب سؤال کردند که: کسی چه گفته است؟
گفتم: رفتن همگان و ماندن خدا را خود گفته است؛ نه اکنون که از دیر باز و قاسم من هم چیزی بیش از همگان نداشته است.
گفتند: خبر را چه کسی آورده است؟
گفتم: بوی پسرم؛ بوی خون آغشتۀ پسر.
به خدا قسم که دروغ نگفتم. اگر نبود بوی تو قاسم، در این تاریکی شب که ماه هم در کار جدال با ابرهای سیاه است، من جهت چگونه می گرفتم و راه به سوی تو چگونه می گرفتم و راه به سوی تو چگونه می یافتم؟
تو باور نمی کنی پسز که وقتی به خانه می آمدم و تو بودی، لازم نبود که از لباست، کفشت و صدایت، بودنت را در یابم. بوی تو حضورت را در خانه فاش می کرد بی آنکه خود بدانی.
و اکنون این بوی توست که مرا سینه خیز به سوی تو می کشاند.
این منورها که از ظلمت سنگر دشمن برمی خیزند. کار را بر پدرت مشکل می کنند.
بیابان به کف دست می ماند و روشنی این منورها هر حرکتی را در پهنای دشت لو می دهد. دشمن می خواهد بیداریش را به رخ بکشد؛ به آدمی می ماند که در خواب راه می رود؛ افتادنش حتمی است. وقتی صدای توپ و خمپاره قطع می شود چه سکوت هول انگیزی بر دشت سلطه می یابد، دل مین انگار می خواهد بترکد.
چشمهایم را عرقی که از پیشانی سرازیر می شود، می سوزاند؛ آنقدر که خزیدن آرام مرا کندتر می کند.
دشت، آنقدر ها هم که به نظر می آمد، صاف نیست، فراز و نشیب دارد.
نه پدر جان خسته نشدم، می خواهم عرقم را بخشکانم و قدری رمق به پاهایم برگردانم. خسته هم اگر شده باشم چه چاره؟ پیرمردم. راستش را بگویم، تا اینجا را هم که آمدم، قوت من نبود، عشق تو بود که مرا می کشید. من کجا می توانستم این همه راه را یک ریز، سینه خیز بیایم. و این عشق تا مرا به تو نرساند، خلاصم نمی کند. خیالم از این بابت راحت است. خیال تو هم تخت باشد. چه نسیم خنکی وزیدن گرفته است! در فروردین ماه جنوب همین قدر هم از خنکی غنیمت است. ولی حیف، وقتی که به زانوها و سر آرنج هایم می خورد طعم مطبوعش را از دست می دهد و به سوزش بدل می شود.
هان؟ انگار خیس است!
این آرنج ها و زانوها آنقدر بر زمین سائیده اند که پارچه و پوست را از رو برده اند و به خون رسیده اند. با خداست که برای نماز صبح، این خون ها پاک بشود.
با دوربین که نگاه می کردی، مسافت اینهمه نبود. در این سیاهی محض تشخیص هم نمی شود داد که چقدر از راه مانده است.
این سنگهای تیز، حرکت عقربه های ساعت را کند می کنند و شاید رفتن من را.
آنچه نگران کننده است بیم دمیدن نابهنگام سپیده است.
هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی، امشب، تو زیباتر از سپیده منی.
می آیم، می آیم و عطش لبهایم را با ضریح چشمانت جبران می کنم.
این صدا، صدای چیست؟ صدای حرف؟ در این بیابان برهوت؟
چه بی فکری کردم من که تفنگی، چیزی بر نداشتم. به سنگرهای عراقی اگر رسیده باشم چه؟
کاش لااقل رفتنم را به کسی می گفتم که اگر بازگشتم ممکن نشد ... که اگر جنازه ام در بیابان پیدا شد ... نزدیک سنگر عراقی ها ... بدانند که برای چه آمده ام ...
... ولی نه بچه گانه است این فکر، مهم خداست، که می داند؛ مهم روسفیدی در پیشگاه اوست. او می داند که برای چه آمده ام. اگر مرا از جمله دوستان نپندارد، در زمره دشمنان نمی شمارد. می داند که آمده ام جنازه پسرم را از چنگال آتش دشمن در ببرم.
خدایا! خودت که می دانی. و این مرا بس است، تو کمک کن که بس باشد، نگرانی دانستن دیگران در دل نباشد.
اکنون چاره ای نیست. جز آرام گرفتن و گوش سپردن، که صدا از کجاست.
حرکت کردن و نزدیک تر شدن خطرناک است، گوشها را فقط تیز باید کرد.
_ از محراب به ذوالفقار ... از محراب به ذوالفقار ... از محراب به ذوالفقار ...
والله که این سنگر دیده بان خودی است. دشمن، محراب و ذوالفقار چه می داند چیست. پیش از آنکه چگونه حرف زدنشان خودی بودنشان را ثابت کند چه گفتنشان از پس اثبات این مدعا بر می آید.
اکنون حضور خودم را چطور برایشان توجیه کنم؟
سلام! بچه های من! خودی ام، نترسید، خسته نباشید ...
هان؟ اسمم را از کجا می دانید؟ ... در این ظلمات چطور مرا شناختید؟ ... صدایم مگر چه نشانه ای دارد؟ نه، نمی نشینم، نیامده ام که بمانم ... آب؟ برای آب آوردن نیامده ام، ولی دارم، یک قمقمه آب دارم ... بخورید ... نوش جانتان ... قربان هوشتان. درست حدس زدید، برای قاسم آمده ام ... نه که ببینمش فقط ... آمده ام که ببرمش ... همه این حرفها را می دانم ولی دل است دیگر و محبت پدری. دل که همیشه با حرف های منطقی ارام نمی گیرد. گاهی وقتها هم از اوامر عقل، سر می پیچد. به هر حال برای این منظور آمده ام ...
نه، این دیگر محال است، این را نمی پذیرم، اگر بگوئید برگرد بر می گردم ولی به شما اجازه جلو رفتن نمی دهم ... به جان امام قسمتان می دهم که اصرار نکنید، کارتان را بکنید که از هر عبادتی ارزشمندتر است ... باشد، برمی گردم همین جا.
خدا حفظتان کند ... مواظب خودتان باشید ... محتاجم به دعایتان ... علی یارتان ... خدانگهدار.
اینطور که معلوم است زیاد نباید مانده باشد؛ از حرفهای بچه ها همینطور بر می آمد.
آمدم قاسم جان؛
هوا انگار دارد روشن می شود، نباید سحر آنقدر نزدیک باشد، مگر چقدر از شب رفته است؟
نه، این ماه است که دارد برای دیدن رویت، از پشت ابرهای سیاه، سرک می کشد.
گودالهایی اینچنین باید جای گلوله باشد، توپ یا خمیازه.
خدا کند که پیکرت در امان مانده باشد از تهاجم این زبانه های آتش؛ که در امان مانده است.
این بو، بوی توست و این پیکر، پیکر تو باید باشد.
خدایا شکرت که حرام نشد آنهمه زحمت.
سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!
چه بوی عطری می دهی بابا. مگر نه پنج شبانه روز است که جان داده ای؟ این بوی عطر و گل از کجاست بابا؟
بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه دستهایت را، نه، نه، اول پاهایت را، که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.
یک عمر دست مرا بوسیدی بی آنکه شایسته باشم و من یکبار، بگذار پای تو را ببوسم که شایسته عمری بوسیدن و بوئیدن است.
نور مهتاب اگر چه به چهره ات جلای دیگری می بخشد، اما دشمن را هم بی خبر از این دیدار نمی گذارد.
آب آورده بودم که خون محاسنت را شستشو دهم، اما بچه های دیده بان، برادرانت، تشنه بودند. خدا انگار آن آب را برای آنها در قمقمۀ من کرده بود. محاسن تو را خانه هم که رفتیم شستشو می شود داد. آنها واجب تر بودند.
تو مهمان حوض کوثری قاسم!
برای همین اینقدر آرام خوابیده ای. در خواب بارها دیده بودمت اما هیچگاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم.
مادرت چطور است؟ باهمید انگار، نه؟ با برادرها و خواهرهایت، جمعتان جمع است، این منم که حسابی تنها شده ام.
حرف، زیاد با تو دارم. اینجا، جای گفتنش نیست. جنازه ات را که بردم، نمی گذارم سریع دفنت کنند. یک شبانه روز برای سخن گفتن با تو وقت می گیرم. در این روشنی مهتاب، نشستن در کنارت، کار درستی نیست. من هم دراز می کشم، اما نه این سمت، آنطرف می خوابم که اگر دشمنی که در این نزدیکی است دیدمان به تو آسیب نرساند.
ای وای! باز هم انگار جنازه در این پایین است. چند قاسم دیگر بر خاک افتاده است؟
قاسم جان! عزیز دل! پاره جگر!
می دانی که برای چه آمده بودم، آری ولی اکنون می خواهم دست خالی برگردم.
اگر تنها تو بودی، تو را می بردم؛ اگر می توانستم همه قاسم ها را از بیابان جمع کنم، باز تو را می بردم اما بپذیر که بردن تو تنها، نهایت خودخواهی است؛ خداپسندانه نیست. این بزرگترین گناه است که آدمی در این قاسم آباد، تنها یک قاسم ببیند، قاسم خودش را ببیند.
من می روم، تنها و دست خالی.
اما نه.
بگذار این نوار سبز « کربلا ما می آییم » را که با خون سرخت امضاء کرده ای از پیشانیت باز کنم و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیم داشته باشم.
من می روم اما شاید با حملۀ بچه ها بازگردم؛ زمانی که همه را بتوانیم با خود ببریم، این چند قاسم دیگر را که در این نزدیکی خوابیده اند. شاید هم باز نگردم. الان روز می شود و بیابان غرق آتش.
R A H A
11-02-2011, 02:22 AM
از صفحه 321 تا 330
مرا به نام تو می خوانند
شده است چون کلاف سفید آن موهای چون شبق مشکی و براق، به بید مجنون می ماند که بر او برفی سنگین نشسته باشد.
برفی که سه شبانه روز بی امان باریده باشد و جز سپیدی، تحمل دیدن هیچ رنگ نداشته باشد. اما چه باک از لرزش موهای سپید چون بید، دل باید محکم بماند که چون کوه استوار ایستاده است – کوه برف گرفته شاید –
چه گود افتاده اند این چشمها و چه چروکهای ممتدی احاطه شان کرده است.
و این افتادگی پلکها و خمودی چشمها هم شاید از خفتن گریه باشد و درد گلو نیز لابد از فرو خوردن بغض.
ولی همه حرف است اینها که می گویم، این صبوری و متانت از من نیست، اینجایی نیست مگر نبود آن بی تابی و اشکهای مداوم در نیامدن ها و دیر آمدن هایت.
همه لرزش دلم از آن بود که نیایی و همه بی تابی ام از آن که مبادا گلم که غنچه رفته است، گشاده بر گردد، پرپر شده، جامه دریده و خون به چهره دویده.
آنهمه دلهره از آمدن چنین روزی بود. اما دلهرهه رفت وقتی که روزی اینچنین آمد و جایش صبوری نشست و در کنارش استواری.
و از همه مهم تر جای پاس تست که تا چشم کار می کند می درخشد و مرا و همه را به سوی نور می خواند. و من به خون تو سوگند خورده ام که پایم را ذره ای از جای پایت نلغزانم. سخت است ولی سه شبانه روز است که به اندازه تو می خوابم یعنی هیچ و به اندازه تو می خورم یعنی هیچ، سه شبانه روز است عشق به امام در دلم لانه کرده است، عشقی که وجودم را به زیر سلطه گرفته و اوست که به اعضا و جوارحم فرمان می دهد، پیش از این بسیار دوستش می داشتم و به فرمانش جان مس سپردم، لیکن اکنون اوست که در وجودم حاکم است، فرمان می راند و مرا زنده می کند و می میراند ...
سه شبانه روز است که فرشتگان مهمان من اند و نمی دانم که من خدمت ایشان می کنم و یا ایشان خدمت من. سه شبانه روز است که تو و خدا هر دو در خانه منید – پیش از این – راست بگویم – هر گاه که تو می آمدی آنچنان پروانه وجودم گرد شمع تو می گشت که ناگزیر، خدا بر می گشت. ولی از آن زمان که تو به خدا پیوستی و در خانه خدا نشستی هر دو در خانه منید.
بگذریم .... که زمان می گذرد و مبادا که سخن گفتنم با تو مرا از اانجام وظایفم باز دارد، هر چند که سخن گفتن با تو انگار عین وظیفه است.
اول وضو باید گرفت که اول وضو می گرفتی، جورابت را نشسته در می آوردی، آستینهایت را بالا می زدی و زیر لب لابد ذکر می گفتی. بلند که نمی گفتی که بشنوم چه می گویی. حرکت لب و دهانت را فقط می توانستم ببینم و بعد تا من حوله بیاورم، آستین هایت را پایین زده بودی ولی دست مرا رد نمی کردی و صورتت را می خشکاندی و به سراغ لباست می رفتی. کجاست لباس پاسداریت؟ چه گیج شده ام من . مثل کسی که عینک بر چشم، بدنبال عینکش می گردد، دارم بدنبال لباست می گردم. پیش چشمانم است و بر روی چشمانم و باز بدنبالش می گردم! لباست نباید اندازه ام باشد، باید بزرگ شد که تو بزرگ بودی خیلی بزرگ، ولی دلیل نمی شود که من لباس ترا نپوشم. لباس ترا هر چند بزرگتر بر تن باید کرد. دمپایش را تو می می زنم، لبه اش را بر می گردانم، چه رشید بودی تو مادر! چون پیش چشمم رشد کردی و قد کشیدی بزرگ شدنت را نفهمدیم. اگر دو سه سال نمی دیدمت وقتی که می آمدی لابد به تو می گفتم چه بزرگ شده ای پسر، مردی شدیه ای برای خودت ...
ولی این نبود که دو سه سال نبینمت، می مردم اگر اینهمه وقت نمی دیدمت.
پیراهنت ولی اندازه است .. از تو چه پنهان کمی هم تنگ است ولی نه آنقدر که نشود پوشید. اورکتت را هم رویش می پوشم، مهم این است که لباس تو بر تنم باشد، مهم این است که مثل شمع شوم، شبیه شما. می دانم که امام زمان این لباس را دوست دارد، هر جا که ببیند به سراغش می رود و ... و چرا که نرود؟ لباس لشکریانش، لباس سربازانش ، لباس عاشقانش است. ایکاش به خاطر این لباس به من هم نگاه کند، مرا هم شاید دوست بدارد.
هر فرماندهی، از سپاهش هر روز حتما دیدن می کند. نگاهش هم که بر من بگذرد کافیست، دنیا و آخرتم را بس است، حیات، در گرو نیم نگاه اوست.
بعد از اورکتت به سراغ کفشهایت می رفتی، پوتین هایت کجاست؟ چقدر جوراب و پنبه و پارچه می خواهد تا کفشهایت اندازه ام شود، ولی بدون پوتین که نمی شود. حتما تو می دانستی مادر که پوتین می پوشیدی و می رفتی.
... نه ، نه، آن چیز که تو هیچوقت یادت نمی رفت، من داشت یادم می رفت.
کفشهایت را که برداشته بودی، بر زمین می گذاشتی و به اتاق بر می گشتی، یا به آشپزخانه ، به هر کجا که من بودم ... بر می گشتی که خداحافظی کنی و من می دانستم که بی خداحافظی نمی روی. راشتس را بویم لذت می بردم از اینکه به کاری خودم را مشغول کنم تا تو برای خداحافظی به سراغم بیایی. می آمدی که خم شوی و دستهایم را ببوسی و نمی گذاشتم و پیشانیم را می بوسیدی و من چشمهایت را. می دانستی که نمی گذارم دستهایم را ببوسی ولی هر بار خم می شدی و بلندت می کردم و پیشانیم را می بوسیدی و می خواستی مصرانه که دعایت کنم و آن جمله جگرسوز که حلالم کن اگر بر نگشتم و اشک چشمان من و مژگان تو و خداحافظی چندباره و به خدا می سپارمت.
و من اکنون که را ببوسم مادر؟ تنهائیم را؟ جز من و تو کسی در این خانه نبود. در این بیست سال محنت بار، تو مرد خانه بودی، آقای خانه بودی، سالار خانه بودی، چشم و چراغ خانه بودی و رشونی خانه از تو بود.
از خرداد ماه بیست سال پیش، آن روز عزای جاودانه ، که پدرت رفت و تو شیرخواره بودی و بیش از چند لبخند همراه پدر نکردی، تا اکنون که تو نیز پا جای پای او گذاشتی نمی دانی که بر من چه رفت. من به پای تو تنها یادگار پدر، بیست سال تمام ماندم و خم به ابرو نیاوردم. من و تو در داد و ستدی مدام بودیم، تو مرا زنده نگاه می داشتی و من ترا بزرگ می کردم. حق تو بر من بیش از حق من بر تو تو بود. من اگر نبودم تو رشد می کردی، هر چند نه این چنین که من می خواستم، ولی اگر تو نبودی، به یقین من نمی ماندم، تاب نمی آوردم، می شکست کمرم در عزای پدرت و به خاک می افتادم. تو نگاهم داشتی، تو تنها شمع یادگار پدرم بودی که خانه را روشنی از تو می گرفت.
خدا به هیچ عزیزی طعم ذلت نچشاند. کار کردن در خانه این و آن، کلفتی این و آن کردن سخت بود ولی تو باید بزرگ می شدی و آنچنان که او می خواست رشد می کردی. تو سرباز آقا بودی. در همان روز که پدر به خون غلطید و آقا را از خانه ربودند، او خود گفته بود که سرباز های من هم اکنون در گهواره اند و من افتخارم این بود که با خون جگر، سرباز او را در دامن می پرورم.
در این بیست سال تنها تو در این خانه بودی مادر و هر چه بود برای تو بود. من مادر هم تنها برای تو بودم ولی شکر خدا که تنها ترا داشتم و ترا که دادم همه چیزم را دادم. اگر جز تو فرزند می داشتم. با رفتن تو علی! همه دارایی ام نرفته بود و دلخوشی ام به این است که همه دارایی ام را به راه خدا داده ام، خدایا قبول کن!
وقتی که می بوسیدی ام و خداحافظی می کردی، باز دلم قرار نمی گرفت، بدنبالت می آمدم، تا آنجا که تو کفشهایت را بپوشی.
چه سنگین اند این کفشها، تو چطور این همه سنگینی را به دنبالت می کشیدی؟
بستن بندهایش هم چه طول می کشند. تو در یک چشم به هم زدن بندهایت را می بستی ولی من که مثل تو بلد نیستم مادر! اولین بار است که پوتین می پوشم.
حالا شده ام عین تو لابد؛ ای وای خاک عالم، چادرم! آنقدر غرق شدم در تو که چادرم را داشتم از یاد می بردم.
دعاهایی هم می خواندی وقت بیرون رفتن از در، ولی من که نمی شنیدم که بدانم چه می خواندی که بخوانم. خدا شنوای دعاهای ناخوانده است. من از خودم که چیزی نمی خواهم، هر چه او بخواهد می خواهم.
آهان راستی یک بار دیگر خداحافظی می کردی و من باز ترا به خدا می سپردم.
راه گل آلود است و این گلها که به ته کفش می چسبد کفش را سنگین تر می کند و راه رفتن را دشوار تر.
و اگر نباشد این چراغهای گهگاه بین راه که قدم از قدم برداشتن محال می نماید.
تا مسجد راه زیادی نیست. تو چطور این کفش و کت و لباس را با خودد می کشیدی مادر؟ ساده نیست. هر چند که جوان بودی و من پیر این سه شبانه روزم.
قدم به قدم عکس تو را چسبانده اند مادر! عزت دو دنیا را برای خودت خریدی. دست مرا هم بگیر، راه لغزنده است.
دیوار مسجد را از عکس تو پرکرده اند. خانه همه جا تو یی، بیرون همه جا تویی.
این عکس تو، عکس حسین را پوشانده است. بگذار این یک عکست را از دیوار بکنم, دوست ندارم چهره همسنگرت و دوست قدیمیت پوشیده بماند. تو هم دوست نداری، هر چند برای او فرقی نمی کند. به او گفته بودی که اگر رفتی، رفتن مرا هم از خدا بخواه و خواست و رفتی اکنون باهمید، خوشا به حالتان.
در مسجد بسته است، بچه ها باید رد سنگر باشند. هستند، لوله های تفنگشان از سوراخ سنگر سرک می کشد.
آمدن مرا فهمیدند، دارند بیرون می آیند.
سلام علی های من ! خسته نباشی! همین سه نفرید یا کسی هنوز در سنگر هست؟ ...
رضا را هم بگویید بیاید. یادتان هست می گفتید وقتی علی می آمد، ما همه با خیال راحت به خانه می رفتیم، علی یک تنه کار ده نفر را می کرد. خوب ... علی آمده است ... حالا بروید ... یک تنفگ به من بدهید و بروید امشب نوبت پاسداری علی است.
توئی که نمی شناختمت.
خون، تمام تنت را گرفته بود. لبهایت مثل کویری که سالیان سال باران نخورده باشد، ترک خورده بود.
پلکت به سیاهی می زد، چشمهایت به گودی نشسته بود، کبودی زیر چشمهایت و زردی گونه ات را خطی کمرنگ از هم جدا می کرد.
مرده بودی، با مرده مو نمی زدی!
نمی دانم بیشتر زخمت با تو چنین کرده بود یا تشنگی و گرسنگی.
هر چه بود مثل آدمی بودی که حسابی چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند بعد خونش را و سپس گوشتهایش را و مانده باشد پوست و استخوان. پوست چسبیده به استخوان.
زانوهایت حق داشتند که تا شوند و تو را به زمین بیندازند. مگر از دو تا زانو چقدر می شود انتظار داشت. دو ساعت که آدم چهار زانو می نشیند حسابی خسته می شود، آنوقت دو تا زانو آنهمه وقت آدم زخمی را گرسته و تشنه بکشند و خسته نشوند؟
بچه ها دارند پیشروی می کنند و من هم با همه ام. خمپاره چپ و راستمان را می کند و می کاود و گهگاه یکی دو نفرمان را هم به دام می کشد.
خندق ها و کانالها و میدانهای مین ما را از خود عبور می دهند . دشمن تنها به فرار فکر می کند، فکر نمی کند؛ بی کفش و کلاه و حتی بی سلاح می گریزد.
بیابان خدا پیش پای ما پهن است و ما پیش می رویم. هر چه که پیشتر می رویم بیشتر از هم جدا می افتیم. از ما می کشند ولی کم نمی شویم، پهن می شویم، گسترده می شویم و جلو می رویم.
هر از گاهی از سوراخ سنگری، چند نفری که خوابشان سنگین تر بوده و دیرتر بیدار شده اند با عرقگیر و پای برهنه، دستها به سر و تسلیم محض بیرون می آیند. همان وقت اسلامشان گل می کند و حسابی انقلابی و مخالف صدام می شوند و با یکی از بچه ها روانه پشت جبهه.
تانکهای عراقی گردنهای دراز و باریکشان را از لاک در آورده اند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه می کنند و شاید از اینکه در این شلوغی و واویلا عاطل و باطل مانده اند، خمارند و اگر بچه هایی که رانندگی تانک بلدند یا می خواهند همان جا یاد بگیرند، بدادشان نسرند حسابی ذله می شوند. تنها زحمت این تانکها پس و پیش کردنشان است، یک عقب و جلو می خواهد؛ دور مختصری و سپس شلیک. به هر کجا که بخورد غنیمت است، از ژسه و کلاش که بهتر عمل می کند. مال خودشان هم هست و باید صرف خودشان شود!
این را بچه ها وقت بالا رفتن از تانکهای عراقی می گویند.
من هم مثل همه تشنگی و گرسنگی را فراموش کرده ام، ولی نماز را نه.
با پوتین به همان سمتی که فکر می کنم باید قبله باشد می ایستم و نماز ظهر و عصر را سلام می دهم. می ترسم از قضا شدن. ساعت ندارم ولی آفتاب آنقدر کمرنگ شده که به یک ساعت بعدش امید نمی شود بست.
بعد از نماز دوباره راه می افتم و خودم را می رسانم به بچه ها.
بچه ها هنوز دارند پیشروی می کنند. چقدر راه آمده اند، هیچکس نمی داند.
چیزی به غروب نمامنده است. کشته های عراقی چه ذلیل بر زمین افتاده اند.
همین طور که دارم مثل بقیه تکبیر می گویم و جلو می روم، حس می کنم کتف سمت چپم می سوزد.
سوختنی که جگرم را هم کباب می کند.
اما به روی خودم نمی آورم، خشابم را عوض می کنم و ادامه می دهم به رفتن و شعار دادن و شلیک کردن.
اما کتف سمت چپم انگار که سحر شده باشد، امانم را می برد.
برای اینکه کسی را معطل خودم نکنم آرام و بی سر و صدا کنار می کشم و خود را به تخته سنگی یله می دهم.
آرام آرام سر و کله غروب دارد پیدا می شود. اگر بتوانم خودم را به بچه ها برسانم، هم فکری براز خممم می کنند و هم از شب و بیابان و سرگردانی نجات می یابم.
اینکه راه آمده را برگردم در خود نمی بینم. کم راه نیامده ام که برگشتنش ساده باشد.
راه می افتم، تشنگی و گرسنگی و ضعف عذابم می دهد، اما من راه می روم و دستم را هم با خود یدک می کشم.
سوزش زخم ها هر لحظه بیشتر می شود و خون هم راه خودش را تا سرانگشتان پیدا می کند و بر زمین می ریزد. مسافت زیادی را با پای بی رمقم طی می کنم ولی راه بجایی نمی برم.
فکر می کنم که ته مانده رمقم راه م اگر فدای این سرگدانی بکنم، دوام نمی آورم.
یک موجود زنده هم از این اطراف نمی گذرد که راه را از او سوال کنم.
این کشته های عراقی هم هنوز چیزی نگذشته چه بوی تعفنی از خود بروز می دهند.
بدنم را بر روی تل خاکی پهن می کنم و چشمهایم را به ستاره ها می دوزم.
بعضی ستاره ها هنوز نیامده خاموش می شوند، ولی نه، انگار ستاره نیستند، منورهای دشمنند.
ستاره که خاموش شدنی نیست. این منورهای دشمن است که نیامده خاموش می شود.
قبله را از روی ستاره ها پیدا می کنم و به جان کندنی خود را از روی خاک می کنم و به نماز می ایستم.
در تمام عمرم نمازی به این طراوت نخوانده ام.
فکری به خاطرم می رسد: هیچ بعید نیست که بچه ها همین اطراف باشند و تاریکی شب از چشم ها پنهانشان کرده باشد.
از را با شلیک یکی دو گلوله راحت می شود فهمید.
دستها حتی توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمی بینند. ولی مگر آنها باید تصمیم بگیرند ... آهان ... ته قنداق تفنگ اگر بر روی زمین باشد بهتر است .... آهان .... این یکی .... در گوش شب، عجب صدای گلوله می پیچید .... و این هم .... وای همان یکی آخرین قشنگ بود ... از آخرین خشاب.
چه حماقتی !...
پایان صفحه 330
R A H A
11-02-2011, 02:25 AM
333تا 337
بی رقم طی میکنم ولی راه به جایی نمیبردم.فکر میکنم که ته مانده ی رمقم را هم اگر فدای این سرگردانی بکنم،دوام نمیآرم.یک موجود زنده هم از این اطراف نمیگذارد که راه را از او سوال کنم.
این کشتههای عراقی هم هنوز چیزی نگذشته چه بوی تعفنی از خود بروز میدهند.بدنم را به روی تلفن خاکی پهن میکنم و چشمهایم را به ستارهها میدوزم.بعضی از ستارهها هنوز نیامده خاموش میشوند،ولی نه،انگار ستاره نیستند،منورهای دشمندند.ستاره که خاموش شدنی نیست.
این منورهای دشمن است که نیامده خاموش میشود.قبلهٔ را از روی ستارهها پیدا میکنم و به جان کندنی خود را از روی خاک میکنم و به نماز میایستم.در تمام عمرم نمازی به این طراوت نخواندم.فکری به خاطرم میرسد:-هیچ بعید نیست که بچهها همین اطراف باشند و تاریکی شب از چشمها پنهانشان کرده باشند.این را با شلیک یکی دو گلوله راحت میشد فهمید.
دستها حتی توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمیبینند.ولی مگر آنها باید تصمیم بگیرند.....آهان...ته قنداق تفنگ اگر بر روی زمین باشد بهتر است...آهان...این یکی...در گوش شب،عجب صدای گلولهای میپیچد...و این هم...وای همان یکی آخرین فشنگ بود...از آخرین خشاب.چه حماقتی؟.و حالا اگر سگی گرگی به آدمی حمله کند...باشد،هر چه میخواهد بشود توکّل را که از آدم نگرفتند.تا صبح سوزش و درد زخم کشیک میدهند که خواب به محوطه ی چشمم وارد نشود.هوا سرد نیست ولی نسیم برای زخم حکم سرمای سوزنده ی زمستان را دارد،حکم دشنه را دارد.
حرفهایم با خدا مثل گذشته نیست،اصلا زبان زبان دیگریست،روح روح تازه یست خواستهها و نیازها چیزی جز آنچه که تا به حال بوده است.سپیده،میل نماز را در وجودم زنده تشدید میکرد.با آرنج راستم میخواهم تنم را از خاک بکنم،خون خشک شده،پشتم را به خاک چسبانده است ولی من نمیخواهم خونی که از بدنم رفته است پشتم را به خاک بچسباند.با آرنجم به خاک فشار میآورم و خود را از زمین میکنم،سوزش زخم که میرفت آرام تر شود،دوباره شدت میگیرد.طبیعی است که زخم با این کار سرباز کند.
مجبورم نمازم را نشسته بخوانم.کمی قبل از اینکه نمازم را شروع کنم صدای خواصه خشی میشنوم و اهمیت نمیدهم.وقتی نمازم تمام میشود صدای خواصه خواصه آنقدر بلند است که نمیتوانم اهمیت ندهم.سرم را برگرداندم،چیزی نمیبینم ولی صدا را همچنان میشنوم.صدا باید نزدیک باشد،شاید پشت همین تلفن خاکی که بر روی آن افتادم.کنجکاوی یا اصطراب یا دلهور هر چی هست مرا به روی پا میایستاند.چشمهای سیاهی میرود و زمین به دور سرم میچرخد و اگر تفنگ کار عصا م را برایم نکند حتما به زمین میافتم.دست چپم مال خودم نیست.
خودم را به جلو میکشم و به هر زحمتی هس
عصا را برایم نکند حتما به زمین میافتم.
دست چپم مال خودم نیست.خودم را به جلو میکشم و به هر زحمتی هست تل خاک را دور میزنم.پارچه ی سفیدی در دست نسبتا سیاهی که فقط تا مچ آن پیداست تکان میخورد.خوب هر کسی هم که جای من باشد حتما میترسد.دستی از تل خاکی بیرون آمده باشد،تکان بخورد و دستمالی را تکان دهد.هر کس که باشد میترسد،بخصوص که آدم تنها باشد،گرسنه و تشنه باشد،زخم خورد باشد و از همه مهم تر فشنگ هم نداشته باشد.با برگشتن که مسالهای حل نمیشود،با ایستادم هم.دل را یک باید دله کرد و توکّل هم همین جاها خودش را نشان بدهد و شاید هم اوست که پاها را به پیش میبرد.کمی که پیش میروم تازه میفهمم که سنگر است اینجا که دستی از آن بیرون آمده و دستمالی تکان میدهد.در این که این دست دست دشمن است تردید نمیکنم ولی نمیدانام با او چه باید کرد.
از یک سنگر عراقی دستی به تسلیم در آمده است و اگر خدعه باشد،من نه فشنگی دارم که دفاع کنم و نه توانی که بر پا ایستاده بمانم.و اگر هم تازه فریب نباشد،کسی که نای ایستادن ندارد چگونه میتواند اسیر بگیرد و گیرم که گرفتی،از کدام راه باید رفت؟....چگونه؟...او در سنگر ایستاده است و من بیرون،او بی شک مسلح است و من بدون فشنگ،او سالم است و من زخمی،با اینهمه تفاوت چه کار بیاد کرد....ولی یک تفاوت دیگر هم هست.مگر آنکه همان یک تفاوت کاری بکند و آن اینکه من خدا را دارم و او ندارد.من عاشقم و او نیست.همین مرا کافیست.
به جلو باید رفت.به جلو میروم و هر چند رمق در بدن ندارم ولی آنچنان قدم بر میدارم که صدای پاهایم دلش را بلرزاند.او که خالی بودن تفنگم را نمیداند،آن را بلند میکنم و قنداقش را بر روی شنه میگذارم،میان گودی شانه م جای میدهام و با چانه م آن را نگاه میدارم.خوب حالا به او چه باید گفت که این دستمال لعنتی ش را آنقدر تکان ندهد و بیرون بیاید؟
حتما از دیشب که صدای گلوله را از دو قدمی ش شنیده است تا حالا دارد همینطور تکان میدهد.باید به او بگویم که دستش را روی سرش بگذارد و از سنگر بیرون بیاید.سر،نه،بر روی چشمش،برای اینکه نباید مرا اینطور زخمی ببیند.ولی من که عربی بلد نیستم.لعنت به من که این همه تنبلی کردم و اینهمه وقت دو کلمه عربی یاد نگرفتم.
دست روی چشم گذاشتن پیش کش ولی یک چیزی بالاخره باید بگویم که بفهمد من نمیخواهم او را بکشم و تسلیم شدنش را پذیرفتم.از میان شعرهای عربی یمان هم هیچکدامش به درد اینجا نمیخورد. لاشریقیه- لاغربیه...نه این نه،یک شعار دیگر بود که اولش که اولش ایها المسلمون داشت.....
نه آنهم اینجا مصداق ندارد.این دستمال تکان دادن هم آدم را ظله میکند.اگر یک ایه از قران هم یادم بیاید که اینجا مناسب باشد خوب است.
به او بگویم:قول هواله احد اگر همین را بگویم یعنی تسلیم شده است ولی این نه،باید یک چیزی باشد که به او بفهمانند تسلیم شدنش را پذیرفته م......قولو الاه الا الله تفلحوا،...تا رستگار شوید.،
همین را میگویم،باید طوری بگویم که ضعف جسمیم را از صدایم تشخیص ندهد. با صدای استوار و خشن....قولو لاه الا الله تفلحوا...اول صدای لاا الا الا الله با لهجه ی عربی و بعد دستی که دستمال در آن است بر روی دست دیگر قرار میگیرد و هر دو بر روی سر و بعد گردن پیاده میشود و بعد شانهها از سنگر بیرون میزند....و بعد دِ یالا جون بکن....الحمد الله به خیر گذشت.
بیچاره از ترس حتی سرش را بلند نمیکند من را نگاه کند و این همان است که من میخواهم....یک صدای دیگر...لاه الا الله....و بعد دست و سر و گردن و.....عجب.....
پس دو نفر در این سنگر بودند و من نمیدانستم.ممکن بود که از پس یک نفر بشود بر آمد ولی دو نفر.....و یک صدای دیگر....این سه تا....وای....خدا بخیر کند.....این هم چهارمی....خدایا،پنج تا شدن...دیگه بسه....من تنها با تفنگ خالی....راستی چطور است یکی از تفنگهایشان را بردارم.....ولی از کجا معلوم که تفنگهای اینها هم خالی نباشد.....نه....اگر به سمت تفنگهایشان بروم و خالی باشد،خالی بودن تفنگ خودمم لوو میرود...همان خدایی که با تفنگ خالی اینها را از سنگر درآورده است،با تفنگ خالی هم راهشان میاندازد.چه کنم با این ضعف؟من که قدم از قدم نمیتونم بردارم،چطور پنج اسیر را با خودم یدک بکشم؟و اصلا از کدام سمت باید رفت؟من اگر راه را بلد بودم که اول خودم را از این بیابان خلاص میکردم.ولی خوب،من سرگردان شدم،اینها که راه را بلادن،سنگرشان اینجا بوده،بالاخره میداند که جبهه ی ما کدام طرف است، فقط باید کاری کرد که انا بلدی مرا نفهمند.
همین قدر که بهشان بگویم راه بیفتند بالاخر طرف جبهه ی خودشان که نمیروند.حتما میدانند که از کدام طرف باید راه بیفتند و چه میفهمند که من راه بلدم یا نه؟همین قدر که بهشان بگویم یآا الله،قاعدتاً باید راه بیفتند.- یآا الاه، یا الاه...کاش میشد قدری آب ازشان بگیرم که هم جگر تشنه م خنک شود و هم رمقی به پاهایم بیاید.بگیرم؟
قمقمههایی که به کمرشان بسته است لابد خالی که نیست....ولی اینها اسیرند،آب را که ازشان بگیری فکر میکنند که من یک شبانه روز است آب نخورده م و تشنگی،جگرم را....همان بهتر که ندانند.....نباید هم بدانند....تحمل میکنم.یک شبانه روزش را تحمل کرده م،بقیه ش را هم تحمّل میکنم.مولان امام حسین،جانم فدای تشنگیش.در آن گرمای سوزان کربلا تشنگی میکشید و میجنگید.....پس وقتی زخمی و تشنه جنگ میکرد،راه رفتن که هنر نیست.....یآا الاه.این بیچارهها از ترس حتی پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند که ببینند چند به چندیم؟
******
از بالای خاکریز چشمان افتاد به پنج نفر که دستشان روی سرشان بود و به ردیف میآمدند.از طرفی ظهرشان به اسرا میخورد و از طرفی ده،پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود.حالا چه وقت اسیر بود و از همه مهم تر کوو کسی که آنها را به اسارت گرفته.شده بود که بارها عراقیها به این سمت میآمدند و خودشان را تسلیم میکردند و نه به این شکل.دستمال سفیدی،سبزی،چیزی دستشان میگرفتند و به این سمت میدویدند ولی نه اینطور که با تأنی و با وقار.دستها بر سر و سرها به راه بیایند.
علی را شاید بشناسی،او هم مثل من مال جنوب است،اگر نشناسی هم میاید اینجا او را میبینی.گفته م که بستری هستی و خودش گفته میخواهد حتما تو را ببیند،برای دیدنت میاید.
من و او تفنگهایمان را برداشتیم و دویدیم طرف این پنج نفر.اگر همان وقت کسی از ما میپرسید بزرگترین ارزویتان چیست میگفتیم:-اینکه بدانیم اینها کی هستند و چه کاره اند،چرا انقدر رام و سر بزیرند،از کجا آمدند؟جلو هم رفتیم سرشان را بلند نکردند ما را نگاه کنند.علی از اولی پرسید:
-با کی آمدید؟
و پنج نفر انگار با عجیبترین سوال مواجه شدند باشند، مبهوت اما آرام و با احتیاط سرشان را به عقب برگردانند و وقتی کسی جز خودشان ندیدند متحیر و مضطرب تر شدند.علی دوباره ازشان پرسید:
اولی وحشت زده و با لکنت گفت:-با یکی از نظامیهای شما.
علی پرسید:-تا کجا با شما بود؟
آخری جواب داد:-بود...ما فکر میکردیم هنوز هم هست.تا حدود ده دقیقه پیش هم که من زیر چشمی پشتم را نگاه کردم دیدمش،بود.
علی که هیرتش بیشتر از من شده بود پرسید:-چطوری اسیر شدید؟
اولی که انگار جان گرفته باشد گفت:-شما که رسید پشت سنگرها من خواستم اسیر بشم ولی اینها نمیخواستند.قرار بود من اسیر بشوم ولی اینها خودشان را نشان ندهند.اینها میخواستند که اگر کسی به سراغشان آمد به طرفش شلیک کنند.به من گفتند که اگر تو میخواهی برو ولی چیزی از ما نگو.وقتی نظامی شما گفت:-بگویید لاا الی الله الاه تا رستگار شوید فهمیدم که متوجه شده ما تعدادمان از دو نفر بیشتر است.
گفت:-بگویید...این بود که اینها هم خودشان را تسلیم کردند ولی وقتی فهمیدند که نظامی شما یک نفر است و او هم زخمی ست تمام راه را زیر لب به من قر زدند که چرا باعث شدم تسلیم شوند.
علی با تعجب پرسید:-زخمی بوده؟
آخری گفت:-آره کتفش.
علی بلافاصله سوال کرد:-از کدام راه آمدید؟
و همشان با دست،مسیری که آمده بودند نشان دادند.علی رویش را به من کرد و بغض الود گفت:-به خدا که هر کسی است عجوبهای است.
وقتی دید من دارم گریه میکنم،او هم بغضش ترکید و زد زیر گریه.اسرا،مات و مبهوت به ما نگاه میکردند.علی گفت:
-باید همین نزدیکیها باشه،تو اینها رو ببر من میرم میارمش.
گفتم:-نه،بگذار من برم.برم به پابوس استقامتش،برم به زیارتش.
علی گفت:-پس با بچهها برین،برانکارد هم ببرین.
گفتم:-نه،میخواهم میخواهم بگذارم روی دوشم بیارمش،میخواهم بگذارم روی سرم،روی چشمام...
R A H A
11-02-2011, 02:26 AM
339 تا 349
دیدار معشوق
اول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستیم.
به من نگاه نمیکردی،شاید از حجب.ولی من نه،خیره به چشمهای سیاه تو بودم.شاید به دنبال تصویر خودم میگشتم.همان قدر که تو خودخواه بودی،من لجوج بودم و تا نیافتم آرام نگرفتم.خودم بودم،در چشمهای تو اما مواج.و تازه فهمیدم که تو به من در آب چشم دوخته ای و آنچه در مردمک سیاه چشمهای توست،من نیستم.تصویر زلال و بی رنگی است از چهره ی رنگارنگ من؛چهره ی چند رنگ من.
تو به من نمینگریستی،خیال کردی من آنم که در آب دیده ای.زلال،پاک و بی آلایش،اما من که این نبودم.آنچه نبودم تو دیدی و آنچه که بودم تو ندیدی.
گاهی فکر میکنم-و اکنون نیز که اینجا خوابیده ای و باز به من نگاه نمیکنی-که کاش تو مرا میشناختی از همان اول،و مغبون نمیشدی.ولی من چه؟من چه میکردم بی تو؟چرا اسمش را خودخواهی بگذاریم؟میگذاریم عشق؛خب؟
تو دست در آب کردی و تصویر من تکان خورد،بی درنگ دست کشیدی و نگفتی چرا.و به حرفهایت ادامه دادی...
از صداقت میگفتی و نجابت و عشق.
زندگی را میگفتی که چیشت و هشدار میدادی به کرات که هنوز وقت باقی است و اگر ترا توان زیستنی چنین هست و عشقی چنان و صداقتی اینسان بیا وگرنه بمان که راه سخت است و مرا تحمل ناهمراه،نه.
حرفهایت همانقدر که لطیف بود و دوستداشتنی،برای من غریب بود و دست نیافتنی.ممیدانستم که توان همراهیم نیست اما نگفتم؛نگفتم که با تو بمانم.و سکوت کردم که سربلند کنی و جوابت را از چشمهایم بگیری و تو سربلند کردی،سرخ شدی و دوباره چشم برآب دوختی.دیگر هیچگاه رنگ رویت به اندازه ی آن لحظه سرخ نشد و کاش میشد،بخصوص الان که صورتت احتیاج به سرخی دارد؛الان که رنگ رویت چیزی میان سفیدی و زردی است.
تاب نیاوردی و بلند شدی به بهانه ی قدم زدن و من هم.
و من پایم را لغزاندم به عمد و تو دستم را گرفتی،مبادا که بیفتم و بمانم در راه.و رها نکردی،شاید به این خیال که لغشهای همیشه ام را پیشگیری کنی.
تو فکر کردی آنچه گفتی فهمیده ام و من چنین وانمود کرده بودم که نه تنها فهمیده ام بلکه پذیرفته ام و پاسخ مثبت داده ام.گفته بودم که میتوانم اما از سر فهمیدن نبود.
دوست داشتم بتوانم آنچه تو میگفتی باشم ولی توانی تا این حد نداشتم و میدانستم که ندارم و این همان بود که به تو نگفتم و همان نبود که به تو گفتم.
وآنچه که بعدها شنیدی و آن کسالت دائم و این موهای کم و بیش سپید در این سن،همه از آن بود که علیرغم علم به نتوانستن،سوگند توانستن خوردم و تو با قلب شفاف و ساده ات پذیرفتی و نفهمیدم هیچگاه که آن لحظه چه در سینه داشتی و حتی هنوز هم که محتوای سینه ات ملموس تر و علنی تر است.
بعد از آن و به اعتقاد من همان زمان هم تو فهمیدی که من آن نیستم که تو طلب می کردی اما با چنان متانتی سوختی و به رو نیاوردی و با چنان عظمتی آب شدی و خم به ابرو نیاوردی که بی آنکه خود بخواهی تخم شرمندگی جاودان را در خاک وجود من نشاندی.
و این سوال همیشه ی دلم بود که تو چگومه اینهمه وقت مرا تحمل یارستی کردی؟
و این همان چیزی است که اکنون مرا وادار میکند با تو به گفتگو بنشینم.
قصدم ابدا" اعتراف و استغفار نیست چرا که برای اعتراف نزد تو اکنون دیر است و برای استغفار بدرگاه خدا هم.
شاید مروری است بر آنچه که در این چند سال بر ما گذشته است.
هرچند به غیر خدا،در و دیوار این اتاقی که اکنون در آنیم گواهند که من با تو چه کرده ام،دیشب که تو را...
انگار صدای پا می آید.مرا از نشستن کنار تو منع کرده اند.صدای پا نزدیکتر میشود.به گوشه ای باید گریخت تا هر که هست بگذرد و مرا در کنار تو نبیند که آشوب میشود.
انگار خواهرت است.صدای بغضی را که در گلو فرو میخورد حتی میشنوم،چه سعی میکند گریه در دل بماند و از گلو فراتر نیاید.
کاش من هم میتوانستم گریه کنم.درست در هنگامی که فقط گزیه میتواند راه گرفته ی دل بگشاید و مرهمی بر جان خخسته شود انگار که مشکی آب بر دل سنگینی میکند و نم به چشمها پس نمیدهد.خدا کند که زودتر بگذرد و تنهایمان بگذارد.
اما نه،انگار در کنار تو قصد نشستن دارد.به روی زانو مینشیند و بر روی تو خم میشود.چه میخواهد بکند؟رویت را کنار میزند و صورتش را به صورتت نزدیک میکند.نکند چیزی از من به تو میخواهد بگوید،از خواهر شوهر بعید نیست که...نه،بوسه بر پیشانیت میزند.خداکند که بی سرو صدا بلند شود و برگردد.صدای گریه اش نکند دیگران را بیدار کند،لحظه به لحظه بلندتر میشود.
تو آنقدر سنگین خوابیده ای و آرام که هیچ صدایی بیدارت نمیکند.
ای وای،جیغ کشید،چرا؟الان است که همه برخیزند،چراغها را روشن کنند و مرا در کنار تو بیابند.الان است که خلوت مارا بیاشوبند و حضور مرا در کنار تو فغان کنند.
نمیتوانم این صیهه ی بی وقت را سکوت کنم،خواهرت است،باشد!
-چرا چنین کردی دختر؟هان؟چرا؟نترس،ممنم...م �؟...من؟...من آمده ام سر بزنم...ببینم که مهدیار هست؟...نه...نه...قرار نبود که نباشد...همینطوری آمده بودم ببینمش...توچی؟...تو هم که دلیلی محکمتر از من برای آمدنت نداری...انگار هردو به همان دلیلی که نداریم آمده ایم.ببین چراغ اتاق روشن شد.بیا به رختخوابهایمان برگردیم.هان؟چرا من هم برمیگردم.
گریه برای چیشت؟باشد یکبار دیگر ببوسش ولی به این شرط که برگردی و بخوابی.هیس،انگار صدای پا می آید،بمان.
چراغ را روشن کردند،مادرت است مهدیار!چه دلیلی برای حضورمان اقامه کنیم؟
چشمهایش سرخ سرخ است.چه کسی میگوید او این مدت را خواب بوده است؟چه عروس بدی بودم برای او.
نم اشکهایی که تازه پاک شده در لابلای چروکهای زیر چشمانش هویداست.
و عجب رسوا کننده است این چشم،نه اینجا و الان فقط،که همیشه.
((چشم به تابلوی دل می ماند.نه،تابلو نه،چشم انگار جدار شفافی است که به خیال خود دل را میپوشاند غافل از اینکه مثل ویترین موجودی دل را بهتر به نمایش میگذارد))این حرفها حرف تو بود که یادم آمد.
به مادرت چه بگویم؟حتما" بعد از خواهرت نوبت اعتراض به من است و من هم مثل او پاسخی برای گفتن ندارم.زودتر بگریزم به رختخواب که از شر سوال و جواب آسوده شوم.آبها که از آسیاب افتاد دوباره برخواهم گشت.همین یک شب است فرصت درددل با تو،فردا صبح زود خواهی رفت و من خواهم ماند.با باری از مصیبت و اندوه.همه جا سرد است بی تو.تا کی باید در رختخواب بمانم؟چقدر بیداریشان را کشیک بکشم؟چراغ را خاموش کردند ولی کو تا بخوابند.مهم نیست؛برمیخیزم و اگر بیدار شدند و پرسیدند،پاسخی برایشان تدارک میکنم.به دورغ؟آری ولی مگر چاره ای هست؟چه تلاشی کردی تو که ریشه ی دروغ را از وجود من پاک کنی و نشد.تو از همان اول ریشه ی ناراستی را مثل تمام زشتیها و ناپاکی های دیگر در وجود من دیدی به روشنی و وضوح،ولی دم برنیاوردی.جگرت از آتش صفات رذیله ی من میسوخت و به آه رخصت برآمدن نمی دادی.تا مدتهای مدید تو،توی ساده ی باصفای خوشدل در این اندیشه بودی که تنها با عملت ممرا به راه بیاوری،هدایتم کنی و صیقلم ببخشی.
در ازاء هر قدم ناراست من دو گام به راستی برداشتی و بیشتر؛و در ازاء هر خار خیانت من دهها گل محبت به بوستان زندگی افزودی و در ازاء هر کلام فتنه جویانه ی من سخنی به آشتی گفتی.من خوش خیال دغلکار،دلخوش از فریبی که تو را میدادم و تو یک کلام به روی نمی آوردی که میفهمی.در یکی از یادداشت پاره هایت که جستجو میکردم-وقتی نبودی-نوشته ای دیدم که در آن لحظه تکانم داد؛هنوز آن را دارم.در آن یادداشت نوشته بودی:
((خدایا!میدانی که میدانم چه میکند.میدانی که میدانم بوقلمون صفت و روباه پیشه است.میدانی که دروغهایش را میدانم،خدعه هایش را میفهمم،گناهانش را میبینم و این همه را به فراست تو میدانم و میفهمم و میبینم و نیک میدانی که بروز نمیدهم.پرده ااش را حتی بر خودش،نمی درم،گناهانش را و عطوفتم را برایش نمی شمرم،مواخذه اش نمیکنم، در ازا< کاستی هایش فزونی فراهم میکنم و در ازاء... و این ها قطره ی کوچکی است از دریای مهری که تو به من داشته ای و حرفی از کتاب قطوری که تو برایم خوانده اای.
اگر اقتباس بیکران ستر تو نبود،این نم را من از کجا میگرفتم، و اگر خورشید مهرگستر تو نبود،من این کورسو را هم نداشتم.خدایا!با من همواره چنین باش که بوده ای.
آن خورشید همچنان گسترده بدار تا بلکه این کورسو بماند و اقتباس سترت را همچنان از من دریغ مکن تا این نم برگرفته از آن به خشکی نگراید)).
دیدن همین چند پاره خط قاعدتا" میبایست مرا به خود آورد،تکانم دهد و مسیرم را بگرداند.لیکن نیاورد و نداد و نگرداند.البته هممان روز تکانم داد،آنچنان که مصمم شدم به پایت بیفتم و عذر بخواهم و برگردم.
لیکن مرا یارای مقابله با هوای نفس نبود و از فردا همان بود که بود.ای وای بر من و مرگ بر دل بی حیای من!کور باد چشم نابینای من!
در همان اوایل زندگی که صحبت از همراهی و همیاری با تو میکردم و علیرغم آنچه در دل داشتم،سوگند عاشقانه میخوردم برای پرواز با تو و تو جز تشویق هیچ نمیگفتی علیرغم آنچه میفهمیدی.در یکی از یادداشتهای پنهانیت خواندم که:
((خدایا!او نه تنها مرا همسری شایسته نیست در او نه تنها توان همراهی نیست،بل سد راهست.با خنجرهایش از پشت،رمق تنم را میکاهد،او نه تنها یارای همسفری نیست که مرا نیز از سلوک باز میدارد و خدایا!من این نمیدانستم.میخواستم او را دست بگیرم و از این منجلاب عفتی که غوطه میخورد نجات دهم.تصور نمیکردم که آنچنان به باتلاق خو کرده باشد که دست نجات مرا نیز به تعفنش بیالاید.خدایا!مرا ب رهان و توفیق سلوکی تنها عنایت فرما!خدایا!تنهایم به خویش بخوان!...
پس مهدیار!همچنانکه تو فهمیدی که من نه همسر نیستم و همراه که سربارم و سد راه،من نیز فهمیدم ولی به جای آنکه کوله بردارم و با تو به راه بیفتم،تو را به نشستن و ماندن میکشیدم.
عجیب است!خودم نفهمیدم دوباره چطور پیشت آمدم.بی آنکه کسی بفهمد،چادرم را به کمر بستم و از پله ها بالا خزیدم.به پله های آخری که رسیدم از عجله چادر به پایم پیچید و چیزی نمانده بود که...
فکرش را میکردم که ممکن است دست و پا گیر باشد و اسباب زحمت؛ولی راستش دیگر از روی تو خجالت میکشیدم.خدا که جای خود دارد.گفتم مبادا برادرت که در اتاق سمت کوچه خوابیده است بیدار شود و مرا بی حجاب ببیند.
چه خون دلی خوردی تو برای حجاب من،و من لئین و پست چه لجاجتی کردم با تو.میگفتی زن به گلی می ماند که در معرض ملایم ترین نسیم می پژمرد.میشکند و میسوزد.استناد میکردی به کلام مولا علی که((فَان المَراةَ و لیست بقهرمانَة))میگفتی زن به همان میزان که پوشاندنیهای خویش را،آنچه را که ارزشش به پوشیدگی است از دست و پا و چشم و صورت در معرض نمایش بگذاارد،به همان میزان در معرض خطر است...و هیهات از آنچه با تو کردم و از آنچه بی تو...
گفتم که،برای اعتراف و پوزش دیر است.لیکن چاره ای مگر هست؟
میخواهی بگویی آن زمان که راه برگشت بود و زمان رجعت چرا برنگشتم؟
میخواهی بگویی اعتراف و رجعت اکنونم را چه سود؟
ولی نه،میدانم که این را نمیگویی،چرا که آن زمان هم هدایت مرا برای خودت نمیخواستی.اصلاح مرا نمیخواستی که خود بهره مند شوی و به همین دلیل رهایم نکردی با اینکه دلت را شکستم،جگرت را آتش زدم،پشتت را خمیدم،موهایت را سپید کردم،ظهور استعدادهایت را مانع شدم،از راهی که میرفتی بازت داشتم؛با این وصف رهایم نکردی.
یادم نمیرود به یکی از دوستانت که میخواست با ازدواجش دست کسی را بگیرد و از مهلکه نجاتش دهد گفتی:
((مواظب باش برادر که باری سنگینتر از توان خویش برنداری و دست آخر مضطر و مستاصل بمانی؛از یک طرف تاب زیستن با او نداشته باشی و از طرفی نتوانی در این دنیای وانفسا رهایش کنی))...
و من این کلام آهسته ی تو را با دوستت-البته غیر مجاز-شنیدم.
دریافتم که این تنها سرنوشت (راحله ی ))شیرین زبانمان نیست که تورا نگه میدارد.تو نگران این هستی که مباد خنجری که بر پشتت میزنم دست خودم را مجروح کند.نگو چرا با اینهمه که فهمیدم به خودم نیامدم.برنگشتم و تغییر و توبه نکردم.توجیه معقولی نیست ولی آنچنان وجودم به ظلمت خو کرده بود که نور ارزشهای تو چشمانم را میزد و من برای آرامش چشمانم هم که شده نگاهم را میگرداندم و چشم از خوبیهای تو فرومیبستم.
شب رو به پایان میرود و هنوز حرفهای ناگفته بسیار مانده است.
راستی آن غم که بسان ابری لطیف،خورشید چشمهای تو را همیشه ی خدا پوشانده بود،چه بود؟گفته بودی دنیا قفسی را می ماند که به پرنده خیلی لطف کنند آب و دانه هم میدهند و این کجا پاسخ نیازهای پرنده است؟!
و من درنیافته بودم که دنیا قفسی را می ماند که پرنده ی جان تو در آن عذاب میکشد ولی این آرامش که اکنون در چهره ی تست،مبین آن غم عظمی است که در چشمهای تو بود.راستی این چه شیوه ایست در آفرینش خداوند که بهترین خلایق را بواسطه ی بدترین اشرار،به خویش میخواند؟
جاودانه باد الیم ترین عذابها بر جان این اشرار واسطه ی خیر!
بریده باد دست آن منافقی که ماشه را جکاند!
خاموش باد ضربان قلب هرچه منافق در پهندشت تاریخ!
میگفتی تنها و تنها از حرام شدن میترسم.در این تلخی روزگار،امیدم تنها به جشیدن شهد شهادت است.
نگرانم که معشوق،گلوله ای را حتی از قلب زنگار گرفته ام دریغ کند.نگرانم که گلی به باغچه ام ننشیند.
ولی نشست.گلوله نشست،برهمانجا که تو میخواستی،و دیدی که خداوند بیش از تصورت گل کاشت.
آتش قلب تو با یک گلوله به خامشی نمی نشست،یک خشاب گلوله بر مجمر سینه ات رها کرده اند قلب پهناورت پنج تای آنها را در خویش جای داده است.
بنازم به این سعه ی صدر و وسعت دل.
دیر است.سحر دارد از پنجره ی اتاق سرک میکشد که چهره ی رنگ پریده ی ترا ببیند.چهره ی رنگ پریده که گفتم یاد این کلام تو افتادم که:
((ای رهروان!
بر این صداقت آبی!
با چشمهای نجابت نظر کنید...))
و من با نانجیبانه ترین نگاه به تو نگریستم.خاموش باد برای همیشه این چشم نانجیب من،تا همان همیشه ای که یاد تو دهلیز تاریک دلم را روشن نگاه میدارد.
اگر ترا به خانه نیاورده بودند،اگر پافشاری ما به نتیجه نمیرسید،اگر به بهانه ی تشییع ترا به خانه نمیکشیدیم،من این همه حرف را چگونه با تو میگفتم؟
صبح نزدیک است،این آخرین لحظه های وداع من و توست.وداع که نه،ابدا"،این لحظه های آشنایی است.اولین قددم های شناخت گوهر وجود توست.
و در عین حال آخرین لحظه های دیدار.
الان است که بیایند و گرد تو حللقه بزنند،فغان سر دهند،شیون و زاری کنند و در فقدان توی حاضر،توی شاهد شهید مرثیه بسرایند.
الان است که بیایند و بر دوشت بگیرند و تو را،توی ناظر را،توی شاهد زنده را تشییع کنند.
نه،دیگر هراسی نیست از اینکه حضور مرا در کنار تو ددریابند.هراس نیمه شب از آن بود که از مصاحبتت محرومم کنند.نه،خواهم نشست در کنار تو که یا ترا یا مرا از زممین بردارند.چه باک از سرزنش های ایشان،تو دنیایی ملامت را به خاطر من یا خدا-آری خدا-تاب آوردی و من از ملامت دیدار تو بگریزم؟
یعنی از آن همه درس که تو دادی همین یک کلمه را هم به خاطر نسپرم؟!
سرو صدای برخاستنشان بلند شده است.در را گشودند،دهانشان از حیرت باز مانده است.انگار دارند داد و فریاد میکنند.
از حرکت دهانشان میگویم وگرنه چیزی که نمیشنوم و گفتم که برنمیخیزم.ولی دارند به سوی ما می آیند،میخواهند مرا از تو جدا کنند.زیر بغلم را گرفته اند و میخواههند مرا ببرن...
رهایم کنید...رهایم کنید...خودم می آیم،یک لحظه فرصت دهید،یک کلمه مانده است بپرسم.
راستی مهدیار!اکنون دیگر لبخند رضایت بر لبانت مینشیند؟غم...
R A H A
11-02-2011, 02:27 AM
صفحه 351 تا355
عشق چه رنگی است؟
مدتی است تظاهرات نفس لوامه درقلبش پایه های حکومت نفس اماره را تضعیف نموده است ،بخصوص که دیگرازعوامل ونیروهای نفس اماره کاری ساخته نیست.
طیف وسیع نیروی لوامه درتلاشند که زمینه رابرای ورودنفس مطمئنه فراهم کنند،اما نفس مطمئنه پیغام داده است تا شرنفس اماره کم نشودواردمیدان نخواهدشد.
هرچندقوای مسلحه مزدور نفس اماره بسیاربی عرضه تشریف داشته باشنداما اتحادشوم،ناجوانمردانه،مخف ی ودرعین حال اشکار هوای نفس با امپریالیزم بیرون،کار رامشکل کرده است.
لحظات خوبی منبع اب جبهه شان راپرکرده بود.حیف که باامدن فرمانده تبخیرشدامااو هنوزمقداری ازاین اب را دردهانش مزمزه میکندوچوب ممکن به دست گرفته وپرنده هرگز رانمیگذارد که بربام خانه بنشیندونیمه خالی لیوان شایدراتحمل نمیکند ودور وبرکوچه باید میپلکدومزاحم حتما میشود وبه لبخند گهگاه او ازسر سیری قناعت میکند وبه افسوس سعی میکندکه بدوبیراه بگوید ونمیگذاردگربه احتمالابرسرغذای او قطعابنشیند.
اینها هیچ کدام به اندازه کافی مهم نیست.
مهم این است که مدت مدیدکوتاهی است که از دودکش چادرش که درجنگل اتش گرفته نصب شده است،دود گناه برنخاسته است.
هرچندکه این مسئله باعث شده مدتهای مدیدی برسر سنگ سرهنگی درکوچه ارتش چمباتمه بزند وکسی اورا به خیابان سرتیپی راهنمایی نکند ودربن بست عراق،سران ارتشی انچنان که باید به او صباح الخیر نگویند؛اما درعوض این دوپایی که برای درچاه افتادن داشت راازاوگرفته اند بالهای کوچکی برای پریدن،ارام ارام دارندبر روی تنه اش سبزمیشوند واین برایافتخارخیلی بزرگ است.زن وبچه اش هرازگاه از سوراخ های سنگرواردمیشوندوبرایش عربی میرقصندکه قیدش رابزنند وازتصمیمی که دارد منصرفش کنند. اما او گول گربه رقصانی های دوست ودشمن رانمیخورد،اوطناب بادبان را کشیده است واگر خداخود رابه اونشان نداده بود؛یا یک چشمه برایش نیامده بودهرگزطناب بادبان رانمیکشید.هرچندکه عراق،عرق کرده باشد.اونوع شرم-وکاظمین کظم غیض کند وچشم بصیرت بصره کورشده باشد ودرباغ های بغدادکبوتران بغ بغونکنند وسامره سائلی کند.
اینهاهیچ کدام عامل سردرگمی اونیست ،اودچارجنگ داخلی شده است.تمام سینماها ومشروب فروشی های داخلی او به اتش کشیده شده اند وزنان فاحشه شهرش جذام گرفته اند وازتنها گلدسته مسجدش که تازه مزمت شده است خدا خودش اذان میگوید وانگارهرچه سوراخ درجه ارتشی بزرگترباشد مارمهیب تری از ان بیرون می اید واینها پیروزی های خوبی هستند که دشمن دوست به انها دست یافته است.
بخصوص که اصلا این ودوستان دشمنش نیستند که درجبهه دشمنان دوست پیشروی کرده اند،این دشمنان دوست هستندکه مراکزفرماندهی او وبیشترهمسنگرانش را تسخیرکرده اند.
اماگلوله های مکدری که به اسم منور ازقلب همسنگرانش متصاعدمیشودقدرت نورانی شدن اورا منعکس نمیکنند،ودرداوراست که هیچ کدام ازاین زنگارهااینه نگرفته اند.ولی باجسم هم باید طوری تاکردکه بوسیله گلوله همسنگران دوتا نشود،هرچندروح بایکتا یکی میشود.اما اوهنوزبیش از40 برف را پارونکرده وبیش تراز40 بهار رانچریده است ولی همین مدت هم تنش رابرای رفتن سنگین کرده است.لیکن درعفونت ماندن هم لذتی است،هرچندکه به اندازه بلوغ رفتن نیست .وبین رفتن وماندن اگربماند کپک میزندوسمی میشود وبرای گاو شدن خطرناک است.
به جبهه مقابل موافق اگربپیوندد شایدنردبان سرهنگی را از زیر پایش بکشند وبه زمین بیفتد وپوزه اش باخاک روبوسی کند ولی همین قدرکه به خرپشته سرهنگی نرسیده برف های امیدهنوزاب نشده است واستخاره برای جایی است که هردوطرف تاریک باشد.
وتفنگ مخالف مقابل ودل موافق مقابل عجیب روشن است.
ومباداکه این مختصرانعکاس اسباب گرفتاری شود،که میشود؛ که بشود،بالاخره یکروزباید بشود.چراکه وجدان ازقیلوله برخاسته است؛هرچند که همین مدت هم خواب پریشان دیده است وخواب دیده است که خواب است وبیدارنیست ووقتی وجدان بیدارشده دل هنوزخمیازه میکشیده وذهن دهن دره میکرده است.رختخواب عجیب خواب اوراست وخواب،رختخواب میاورد وخواب رختخواب طولانی است وهیچ جا حساب نمیشود امالحظه های بیداری بابهره های چنددرصدپس انداز میشود.وبرای روزمبادا به دردمیخورد.وچه خوب که برای همین روز گوشه پلک بیداری راباز گذاشته وشیشه قرص های خواب اور را نگاه داشته است که امروز بتواند انرا بشکند وزیرپای پلک بیداری له کندتاخرده های ان به پلک فروبرود وبیدارترش کند .
وزندگی چه شیرینی تلخی دارد وانتخاب چه معجون عجیبی است که هریک میلی مترهم که بیدارباشدبایدیک جرعه وهای های گریه کندوهی هی زجربکشد.
نباید بدی هاروی دامن خوبی ها مترشح شود ولکه بیندازد اما چه میتوان کرد که صدای قطره های ان کبوتر چرت را ازقفس دل میپراند.واین حسن زجراوری است که درفرهنگ بیداری مقابل لب لغت زندگی،جاخوش کرده است.
کبوترعشق اگربیخطرباشد که اتش نمیگیرد ودلیلی اگربرای زنده ماندن نبودقطعامیمرد.
ورنگ شب هم ازکاری که میخواهد بکند دارد میپرد واگربپردتازه زمانی است که که کاری نمیتواندبکند،هرکاری که میخواهدبکندبایدطوری باشد که شب نفهمد ونترسدوسفیدی وزردی صبح مشخص نشود.
به اوگفته بودند که اگرکسی بخواهدبرودوبفهمندکه رفتن رامیخواهد،اگرچه باکفش نتوانستن،قبل ازانکه قدم از قدم بردارد چه رسدبه اینکه به مرز برسد انچنان خواهندش کشت که قبلش قیمه قیمه شود وانچنان شکم به لگدش خواهندزد که پایش ازدردپاره شود.وانچنان چانه به مشتش خواهندکوفت که بیچاره شود ودمارازروزگارش درخواهنداورد که هیچ دمارسازی نتواندان را جابیندازد.
افکاربیراهه میروند؛هوای دل راباید داشت وبه دنبال دل باید راه افتاد واگرزمینه برای هوای دل فراهم نباشد،چشمهایش چهارتا؛بایداماده شود.
امااگرزبانش رانفهمند چه اوعربی فکرمیکند وانان عجمی محبت؛فکری بین المللی برای این مسئله بایدکرد ولی خداکه عجمی وعربی خدائی نمیکند.هموکه رفتن را در دل انداخته است رسیدن راازدل درخواهد اورد .
حالاکه استارت دل زده شده است بایدراه افتاد وگرنه صدایش همه رابیدارمیکند ورسوایی ببارمی اورد وافسوس که ماشین دل این همه درسرازیری هوی تابحال رها شده است وسربالائی این کوه رانمیکشدودنبال تونل توجیه میگردد.کاش صفرکیلومتربود،بدون نمره وبیمه.ولی اگردوسه بار لااقل تپه را تجربه نکرده باشی که ازقله نمیتوانی بروی،هرچقدرهم که تازه نفس باشی وبوی بهارقلقلکت داده باشد.وخداینکندصدای خروس صلای صبح باشد.حداکندکه فضای قوقولی قوقوی دیروزی باشد.
وگرنه در روز روشن که اصل شناسنامه رانمیشود به پرونده جبهه مخالف همسنگران الحاق کرد.
اماجاده میانبرتوکل مگربرای چیست؟
ادم مگرچقدرباید درباتلاق بدبختی شنایش خوب شده باشد که به وکالت خداهم اعتمادنکند.اوبه همان اندازه که نمیخواسته بیچاره باشدبیچاره نشده است.
اوحتی انقدر رشدکرده است که دستش به خرماهای نخل شهامت
R A H A
11-02-2011, 02:29 AM
356-361
مي رسد و مي تواند گليم نجابت خود را قبل از آنکه کاملا خيس شود از آب بيرون بکشد.
اما گل توکل در آب يقين تازه مي ماند و خدا نکند که آب يقين گل آلود شود. و تحير به سوار شدن برروي شتر مست مي ماند. اگر بر روي چمن هاي نرم فطرت خودت را از او جدا نکني ترا در ظلمت شب به صخره هاي سخت شقاوت خواهد زد و بزرگترين عضوي که ميماند گوش درازي است که تا به حال صداها در آن پيچيده و هيچ گاه ننشسته است.
رنگ از روي شب پريده است و عامل برفک دهان شب گردباد زمان است که عقربه ها را بيخود و بي جهت به دور خويش مي گرداند و فضاي محدود بيابان را از ته مانده هاي سيگار پر مي کند.
او در خويش مي رود و راه او را مي برد. او در درون سير مي کند و اسب راه چهار نعل او را به پيش مي راند. او به دنبال خويش مي گردد و راه او را به سوي خدا مي برد. در پارچه سفيد بيابان لکه لکه سنگرهاي خودي نه، خودي قديم و بيگانه جديد هم نه، لکه لکه جاي سنگرهاي هميشه بيگانه است. پاره سنگ هايي بي جان و بي احساس لکه هاي ننگ هميشه دامن چين دار تاريخ. و آيا او اين همه مدت نفهميده است اين را يا فهميده اما به روي خود نياورده يا آورده، اما بيشتر به درون خود آورده، جار که نمي شده بزند. در درون فرياد مي کشيده.
هر شب يک شيشه پر اشک درد مي ريخته اما هيچ دستمالي پاسخ آن را پاک نمي کرده.
آيا کسي صداي پاي اسب راه را نمي شنود؟ صداي پاي پياده عشق در بيابان درون پيچيده است، در گوش کسي زنگ نمي زند؟ به راستي آيا هيچکس اورا نمي بيند؟ او که از جاده عادت نمي رود، او که لقمه هاي راه را با سرعت هميشه نمي جود. او دارد هروله مي کند.
چرا نيش توجه کسي او را نمي گزد؟ چرا کسي برايش پشت پا نمي اندازد؟ چرا صداي کاروان عشق را کسي نمي شنود؟چرا فقط او را مي برند؟ چرا هيچ کس ديگر را نمي برند؟ چرا در کوير چشم هيچ کس ديگر باران نمي آيد؟ چرا هيچ کس بوي عشق را استشمام نمي کند؟ چرا شاخ و برگ هاي کسي ديگر در اين طوفان اشتياق نمي شکند؟
چرا کسي همراه او نمي رقصد؟ چرا همه مرده اند؟ چرا سيل تطهير عرقگير کسي را نمي شويد؟ چرا اين آتش فقط براي اوست؟ چرا کسي ديگر را نمي سوزاند، حتي گرم نمي کند؟ چرا ديگران همه منجمدند؟ چرا يخ هاشان وا نمي شود چرا آب نمي شوند؟ چرا جاري نمي شوند؟ چرا هيچ کس نيست؟ هست؟ نه، نيست؟ باشد، نباشد چه فرق مي کند. اما هيچ کس نيست. خلوت و خالي است سوت و کور، حتي کوهي هم نيست که جواب فحش هاي آدم را بدهد. بيابان است، انگار نه انگار کسي به اسم جبهه در اينجا زندگي مي کند. از لاک پشت هاي سنگر هم خبري نيست. انگار نه انگار گوسفند هاي عراقي در اينجا مي چريده اند. انگار نه انگار اين همه در دل فحش مي خوانده و به فرمانده نفرين فوت مي کرده اند. چقدر گل هاي خوشبوي فلزي از جبهه دوست مي آيد. گل هاي سرخ آتشين، گل هاي پنج شاخه، لوستر، چهل چراغ. اما چرا هيچ گلي در باغچه قلب او نمي نشيند؟ چرا هيچ لوستري سقف سرش را آويزان نمي کند.
نه، اما نبايد از باغ آتش گلي چيد، گل هاي باغ دشمن غنيمتند.
مژه هاي پايش همه شکسته اند. مفاصل چشمانش مفصلا درد گرفته اند. قوزک دهانش از تشنگي در شرف موت است. تحمل کشاله هاي انگشتان پايش تمام شده است، ضزبان پاهايش تندتر شده است. قلبش به نشانه اعتراض به فضاي بيرون مشت مي شود و در هوا بالا و پايين مي رود و شعار مي دهد.
هرچه به جبهه عشق نزديکتر مي شود شعارها علني تر مي شود. هرچه که فاصله اش با سنگرهاي ايمان کمتر مي شود ، عشقش به اين سنگرها فزوني مي يابد. هرچه که بيشتر بوي شهادت را استشمام مي کند سرش داغتر مي شود.
هرچه که به سرزمين خميني نزديک تر مي شود شعله هاي عشق حسيني فراتر مي رود.
او از مرز نه، مرز از او عبور مي کند و اورا در خورجين خود جا مي دهد. اين مرز آنچنان بايد گسترده باشد که هرکه را در هر کجاي جهان جرعه اي از عطش بنوشاند و لباسي از عرياني بپوشاند و اين چنين که پيش مي رود چنان خواهد کرد.
آرام آرام دستمال سفيدي از جيبش سرک مي کشد و خود را در بغل دست هاي او مي اندازد و دست هايش را بالا مي برد و در هوا تکان مي دهد.
تظاهرات قلب از کوچه پس کوچه هاي ناي و حنجره عبور مي کند، به خيابان دهان مي رسد و درهاي محکم دندان ها را با صداي دلخراشي بر روي لولا مي چرخاند. پرده هاي لب را کنار مي زند و خود را با همه قوا در شاهراه دوست رها مي کند. انا المسلم، انا المسلم، سيدنا الخميني، سيدنا الخميني.
نسيم آشنايي عشق او و کلمه رمز فاش و علني خميني شاخه هاي درخت تنومند پاسداران را مي گشايد. و او يک بغل توبه را چطور بين اين همه دست گشاده اجابت تقسيم کند.
همه حلقه اجابت به دور گردنش مي افکنند. يکي عرق هايش را خشک نمي کند، مي چشد.
ديگري غبار پايش را پاک نه، سرمه مي کند.
شمع را آيا کسي ديده است که گرد پروانه بگردد و حال بپرسد.... و چنين شده است. يکي ميهمان خسته را آب مي آورد و او ناله مي کند:
آب را تشنگي نمي کنم ، عطش سوال مرا جرعه پاسخ دهيد الله اکبر چگونه سلاحي است و پاسدار چگونه سربازي؛ بيرون نمي ريزد، اما به جاي جوانه حرف ساقه سکوت سبزتر مي شود. ولي او دريافته است همه چيز را ضجه مي زند که دانستم، فهميدم، دريافتم ليکن تشنگي ام شدت يافت. عطشم فزوني گرفت. سوختم، بگوييد باز هم شمارا به خدا بگوييد، همچنانکه گفته ايد ، با چشم هايتان، با اشک هايتان، با لرزش لب هايتان با التهاب قلب هايتان بگوييد که ايمان چيست و عشق چه رنگي است؟
نه،نه، اين ها را نمي خواهم. هيچ کدام را و مي خواهم همه را در يک جمله ، در يک قطره اشک بگذاريد بپرسم « خميني کيست؟»
خالد
هوا...هم امشب چه سرد کرده، عينهو شب هاي اون ده که آسمون از ستاره سفيدي مي زد و زمين از برف. ولي آخه هنوز کو تا زمستون، الانه ميباس برج شهريور باشه، هان؟ آره ديگه، الان شهريوره اوه نه، سه چهار ماه ديگه مونده.من نمي فهمم از کجاي اين پتوي بي پير ، سوز مي زنه و سوزن تو استخون آدم فرو مي کنه. شايدم هوا انقدي که من سردمه سرد نيست. شايد پيريمه که سردشه. شايد اين دندونا چون مصنوعي ان اين ريختي با هم کلنجار مي رن.شايد از درز اين چروک هاست که سرما ميره تو و تا مغز سرمو مي سوزونه.
شايد اگر کمرم صاف بود سرما به خودش جرات جلو آمدنم نمي داد.آره، سرما رگ هاي آبي بيرون زده پاهامو مي بينه که داره توش سرک مي کشه ببينه چه خبره.
اين تشک لامصبم که عينهو يه تيکه يخه. اگه براي يه لحظه هم که شده جووني بر مي گشت، به اين سرماي بي بته نشون مي دادم که نمي شه با آدمي که فاصله چهار تا دهو يه ضرب پياده مي ره درافتاد.
نمي شه به آدمي که کله سحر تو رودخونه غسل مي کنه و خم به ابرو نمي آره دهن کجي کرد.نمي شه پنجه هاي آدمي رو که هيچ دستي تا حالا خمش نکرده ، به اين سادگي لرزوند؛ ولي چه مي شه کرد، هميشه بعد هر جووني، يه پيري هست.
R A H A
11-03-2011, 12:16 AM
همیشه بعد هر بهاری یه خزونی هست. بیچاره اونایی که جوونی نکرده به دامن پیری افتادن، ولی نه ، خیلی سرده. ادم که می خوابه بیشتر سردش می شه.
اره بلند شم یه چند قدمی راه برم، بلاخره باید یه جوری خودمو تا صبح برسونم. سیگار و کبریتم؟
هان،اینهاش... مگه هجوم باد می ذاره سیگارتو روشن کنی؟
آهان... تو این سرما، گرمای دود سیگارم خودش غنیمته. یادش بخیر گرمی زیر کرسی الونک بی درو پیکر، اون ذغال های قرمز گداخته که تموم دنیای زیر کرسی رو گرم می کرد.
ولی اینجا خیلی سرده. خاطراتی سی سال پیش چی جوری توی این سرما از جلوی چشم ادم رد می شن و به ادم دهن کجی می کنن. خدا ازشون نگذره، گفتن می خوایم سد بسازیم. چندرغاز بهمون پول دادن و اواره کوه و بیایونمون کردن. تازه زن برده بودیم، تقریبا یه سال می شد. «خلیل» هم توی همون ویولنی بود که به دنیا اومد.
خرد شدم جلوی دختر مردم. حالا خودش هیچی، پدر و مادرش چی می گفتن . نمی گفتن دختری رو که اونهمه خاطرخواه داشت ندادیمش دست تو که اواره اش کنی؟ نمی گفتن همه ی دخترا زای اولشون اونهمه بروبیا داره، ولی دختر جلو چشم اجنبی، تو خونه غریبه ها زایمون کرده؟
چرا می گفتن ، ولی من بایس چه خاکی تو سرم می کردم؟ بعد از همون زایمون بود که به هر اب و اتیشی زدم تا این تیکه زمینو خریدم. کی باور می کنه که این باغی که گردوهاش قد سیبه ، همون یه تیکه زمین خشک و درب داغون باشه؟
کی باور می کنه خون دستهای من این سیبارو...؟
کی باور می کنه...، نه من گریه نمی کنم... گریه نمی کنم...
خدایا به کرمت شکر، برای اون روزهایی که دادی شکر، برای این روزها هم شکر.
این سرما چی جوری پنجه های ادمو سر می کنه...مرگ! این سرفهها از کجا پیدا شد.
زنه گفت قدم بچه خوب بوده که تونستیم این زمینو دست و پا کنیم. برای همین زمینو به اسم خلیل کردیم. می گن ادم زیمن خورده درختو از جا می کنه.
من که زنم تو خونه غریبه ها زاییده بود حالا دیگه شب و روز جون می کندم. از بیل زدن تو باغ گرفته تا حمالی تو شهر. همه این کارها رو کردم. شبانه روز می شد که همش دو ساعت استراحت می کردم.
اما كاش همين استراحت رو هم نمي كردم. به خاطر همين استراحت ها بود كه خليل و خالد پشت سرهم به فاصله يك سال به دنيا آمدن. توي همين فاصله بود كه اون دو تيكه زمين ديگرم خريدم كه يكيشو به اسم خليل كردم، اون يكي رو هم خالد. هنوزم مثل سگ جون مي كندم؛ به خصوص حالا كه خليل مي باس مدرسه بره و خوب دفتر و قلم مي خواس...
يادته خليل؟ يادته با چه بدبختي گذاشتمت مدرسه؟
يادته تو چله زمستون كه هوا همين قدر سرد بود و مثل حالا نوك دماغ آدمو مي سوزوند مي بردمت مدرسه و مي آوردمت؟
چه طوره در خونه خليلو بزنم، سرما امون نميده. ولي خوب، بگم چي؟ بگم اومدم خونتون چون كه... نه، مي شه دوام آورد. خيلي از شب بايد رفته باشد، بقيه شم مي ره.
ولي آخه خليل! تو مگه درس مي خوندي؟ پاتو كردي بودي تو يه كفش كه برام مغازه بگير. عزّ و التماس منم به گوشت نرفت. مادرتم گفت: خوب حالا كه نمي خواد بره، چرا زورش مي كني؟ اين بود كه اين مغازه رو برات درست كرد. همين، همين كه رو پله هاش نشستم خواروبار ريختم توش و واستوندمت پشت دَخل. گفتم نمي خوام چيزي به من بدي. براي خودت يه صنار، سي شاهي ذخيره كن كه پس فردا بتوني زن ببري.
نكردي هيچي. هنوز دو تا بهار نگذشته بود كه گفتي زن مي خوام.
گفتم : ((آخه با كدوم پول؟))
گفتي: ((تو خرج عروسيمو بده، بقيه ش با خودم.)) اين دخترو خودم برات پيدا كردم. من چه مي دونستم چي مي شه. هم خرج عروسيتونو دادم، هم به هر كدوم سي تومن شاباش دادم.
اين سرما نمي ذاره سيگار تو دست آدم بند بشه. برم در بزنم، شايد ليلا- عروسم – درو باز كنه. ولي خوب، بگم چي؟ وقتي درو باز كرد و توي چشام زل زد كه يعني ((چه كار داري؟)) چي دارم بگم؟ نه، عوضي بلند مي شم راه مي رم. آره، اين طوري كم تر سردم مي شه.
هنوز يك ماه نگذشته بود كه پسره اومد پيشم و گفت خرجم نمي رسه. تو اين باغي كه به اسم منه بهش كاري نداشته باش خودم بهش مي رسم. بارشم خودم مي فروشم. بهش چي جواب مي دادم؟ اولاد آدمه ديگه، گفتم باشه. عايدي باغ مال تو، ولي بذار من تجربم بيش تره. روزي يه ساعت، يه دست و رويي به سر باغ بكشم. بازم جووني كرد و قبول نكرد.
گفتم بابا جون من چيزي نمي خوام. حداقل سهميه فقير، فقرا رو از اين باغ قطع نكن. مبادا زنبيلي خاليب برگرده. مبادا دلي بشكنه. اين ها بنده هاي خوب خدان...
اي خدا، اگه آدم نوجووني نفهمه، كي مي فهمه؟
با اين كه خرج عروسيشونو داده بودم، ولي هنوز مستطيع بودم. همين كه حرفشو زدم، زنه هم پاشو تو يه كفش كرد كه منم ببر.
منم ديدم كه خوب، پول كفايت مي كنه، اونم بردم. تو تموم دروهمسايه اولين كسي بودي كه حاج خانم مي شدي.
هر وقت كه از حاج خانم گفتن ديگران قند تو دل تو آب مي شد، منم خوش حال مي شدم كه بالاخره دلتو به دست آوردم. من چه مي دونستم كه...
شايد اگه اين پتو رو بپيچم به خودم وراه برم كم تر سردم بشه. هرچند كه همشم به خاطر سرما نيست. تا رفتم مكه و برگردم، خليل زير پاي برادره نشسته بود و قيد اوننم از درس خوندن زده بود. . آره، جليلم درست و حسابي همون بازي خليلو سرم درآورد. اين دو مغازه هم مال اونه. سر تا سر اين ديوار هم تا اونجا باغ اونه.
تو شب، تهشم معلوم نمي شه تا كجا هست... آي چي بود لا مصب، واي تو اين تاريكي مگه مي شه جلوي پاها رو ديد. آخ زانوهام. خدا كنه كوكب بيدار نشه.
اين عروسم خوابش خيلي سبكه.
ولي چراغشون روشن شد. اگه منو اين جا ببينه؟ آهان پشت اين لته كه بشينم ديگه پيدا نيستم. خوب، همين جا خوبه.
ولي چه طوره حالا كه بيدار شدن، خودم برم در بزنم... هيچي مي گم امشب همين طوري اومدم خونتون. هه هه نيست كه تو روزش خيلي خوششون مياد.
ولي آخه اين جا خيلي سرده. درد زانومم داره پيذمو در مي آره. آخي، چراغشون خاموش شد. اما به صبح راهي نمونده؛ مي شه تاب آورد.
اما خالد درست و حسابي پشت درسو گرفت. شيشو كه اين جا تموم كرد فرستادمش تهرون هواي تهرون گرم وخوبه؛ بهتر از اين جاست.
با اين كه بچه درس خوني بود، چه به خودش مي رسيد. حالاشم همينه: لباسايي مي پوشه كه اصلا براي مردا عيبه؛ قباحت داره. ولي چه كارش كنم. كدوم حرفمو گوش داده كه اين دوميش باشه؟
الان یه سالی میشه که به مش باقر گفته بود ، به بابام بگو من یه دختری رو دوست دارم.
منم اول به روی خودم نیاوردم . گفتم بهش بگو عیب نداره ، آدم باید همه مردمو دوست داشته باشه. منم خیلی ها رو دوست دارم. بعد دوباره پیغام فرستاد که نه ، آخه من یه جور دیگه اونو دوست دارم. منم زود بلند شدم رفتم تهران. وقتی در زدم ، دیدم یه دختره با صورت رنگ وارنگ و ناخونای قرمز ، درو برام باز کرد، همین که فهمید من بابای خالدم کلی جا خورد.
وقتی صدا زد «هوشنگ جان» یقین کردم که اشتباهی اومدم. داشتم یواش یواش خودمو جمع و جور می کردم برگردم ، که دیدم خالد با یه سیگار تو دستش ، با سبل کلفت و صورت براق اومد دم در.
دستام از همون موقع شروع به لرزیدن کرد. هر چی اصرار کرد نرفتم تو. فقط یه تف گنده انداختم رو صورتش . پاهام یاری نمی کرد که تا ده برگردم. خودمو رسوندم خونه پسر مش باقر .بقیه چیزا رو اونجا فهمیدم...
نه ، نمی خوام بقیه اش یادم بیاد. وقتیکه این چیزها رو می شنیدم ، مثل حالا که انقدر هوا سرده ، تمام بدنم می لرزید.
این چندمین سیگاره سر شب تا حالا ؟ هیچ شبی رو تا حالا این طوری صبح نکرده بودم. ولی هنوز کو تا صبح . هنوط یه ماه نگذشته بود که یک کارت فرستاد که آره ، ما عروسی کردیم ، ولی جشن نگرفتیم که شما رو دعوت کنیم. پول جشنو خرج کارگرا کردیم...
آخه نامرد ، من که می دونم تو اهل این حرفا نیستی . بگو خرج عیاشی کردیم.
نامروت ، حالا من به درک ، مادرت به درک ، فکر نکردی آخه ما جواب در و همسایه رو چی بدیم . نمی گن پس فلانی رفته از تهرون یه ... استغفرالله ، بُهتون نمی شه زد، ولی آخه درست نبود... هر شب که می خواستیم از زور خستگی یه چرت بزنیم ، چقدر زود سفیدی می زد ؟ ولی امشب آسمونم با ما چپ افتاده.
تقریبا یه هفته پیش بود. آره صبح جمعه بود که دیدم در می زنن. درو که باز کردم دیدم خالد و زنه ان. مونده بودم مات و مبهوت ، که دوتاییشون مثل گاو سرشونو انداخت پایین و اومدن تو . همون بهتر که اومدن تو و بیشتر از این ، جلوی در و همسایه آبروریزی نکردن.
اما آخه قضیه طوری نیست که بشه لاپوشی کرد. بازم خدا رو شکر که تو این هفته زیاد آفتابی نشدن. ولی همیشه که نمیشه اینطوری بمونه . بالاخره باید اینجا زندگی کرد. زندگی که چی بگم...
هر چی رو به صبح میری، هوا سردتر میشه. توی این یه هفته انگار من زیادی بودم توی اون خونه. محلم نمی گذاشتن که هیچ ، چند بارم زنه که صورتش رنگ و وارنگ بود و ناخوناش قرمز ، جلوی من از خالد پرسید:
«مگه این خونه به اسم تو نیست ؟ »
خالدم به من نگاه کرد و جواب داد: « چرا»
منکه می فهمیدم مقصودشون چی بود . ولی آخه منکه مثل اونا جوون نبودم که بخوام جوابشونو بدم یا تو روشون واستم. بدتر ازهمه اینکه مادره هم طرف اونها رو می گرفت . بهش گفتم هی چی باشه تو زن منی ، سی سال تلخ و شیرین روزگار رو با هم چشیدیم ، درست نیست تو دیگه مقابل من واستی.
بهش گفتم بعد از خدا ، دلخوشی من بتوئه . تو دیگه استخون لای زخم نگذار. از اینها گذشته، اینا مهرشون به تو هم دوام نمی آره. خدا رو خوش نمی آد با من پیرمرد در بیفتی. مگه به گوشش می رفت ؟ مثل سرمای حالا با هم در افتاد. بالاخره امشب ... یعنی دیشب غروب ، وای از دیشب ! دلمو به دریا زدم و گفتم می شینم با پسره چهار کلمه حرف می زنم ، موعظه ش میکنم . خدا رو چه دیدی ، مگه حر روز عاشورا بر نگشت . شاید سر عقل بیاد و آدم بشه ؛ اما کاش باهاش حرف نمی زدم . کاش لالمونی می گرفتم . همینکه گفتم بابا جون مردم انقلاب کردن ...
زد زیر خنده و گفت : « چه انقلابی ؟ چه کشکی ؟ انقلاب اصلی هنوز مونده .»
گفتم : «منظورت انقلاب امام زمانه ...؟»
که اون و زنش ، دوتاییشون مثل خر دهنشونو وا کردن و قاه قاه خندیدن ...«هه ، انقلاب امام زمان ! »
بغض گلمو گرفت . بهش گفتم : «لعنت به مادرت که ترو ...» و زدم بیرون . آخر شب که برگشتم ،دیدم بقچه و رختخوابمو گذاشتن دم در .
همه چیزو فهمیدم.چشمام سیاهی رفت. پاهام سست شد و همینجا ، همینجا افتادم زمین ،حالم کمی جا اومد ، بلند شدم بقچه و رختخوابمو از اینجا ، از روی همین پله برداشتم ...
هوا داره یواش یواش روشن می شه . نفهمیدم اذون و کی گفتن . سردی هوا هنوزم حاضر نیست کوتاه بیاد.دست نماز و لب چشمه می شه گرفت.
نماز رو همینجاها میخونم.
آره،باید نمازو خوند و راه افتاد .توی نماز جمعه تهران غوغاست.
آدم اونهمه جمعیتو که می بینه ، دردشو فراموش می کنه .
انگار هوا داره گرمتر می شه .
بیست و یک سال تجربه
« می ری تو حیاط ، پنج دقیقه دیگه در می زنی ، میای تو . فهمیدی ؟
« بله آقا حالیمونه با اجازه »
***
در طول بیست و یکسال معلمیش ، به یاد نداشت چنین فرجه ای به دانش اموز داده باشد. در کلاس او کسی جرئت جیک زدن نداشت. بچه ها ممکن بود که بیرون از کلاس ، پشت سرش شکلک در بیاورند یا احیانا ماشینش را پنجر کنند؛ اما اگر کسی در کلاس دست از پا خطا می کرد، نتیجه امتحان آخر سالش را همان لحظه می فهمید. با اشتیاق ه تجدیدی تن در می داد که مبادا اصرار و التماس بیش از حد - چه رسد به پرویی - او را دو ساله کند .
عادتش این بود که هر سال ، اولین بار وارد کلاس می شد ، یک نفر را - گناهکار یا بی گناه فرق نمی کرد - از پشت میز بیرون می کشید و به باد کتک می گرفت و از کلاس اخراج می کرد . و طبیعتا تا اخر سال حضور او در کلاس مساوی بود با سکوتی یکپارچه که حتی قد بلندهای ته کلاس را هم فرا می گرفت .
خیلی از معلمها افسوس اینهمه جدیتش را می خوردند؛ ولی خیلی که تلاش می کردند دو – سه جلسه می توانستند نقش او را بازی کنند و جلسات بعد خودبخود سر کلاس لو می رفتند و کار خرابتر از گذشته می شد.
کافی بود که او وارد کلاس شود و بچه ها مشغول فحش کاری و گچ پرانی و لگدپراکنی و کشتی گیری باشند. خدا عالم بود که چه بر سر آن کلاس و به خصوص مرتکبین آن جرایم می آمد.
راهی را که بچه ها در این مورد دریافته بودند – که به حفظ شیطنت و نیز به دام نیفتادن منتهی می شد- این بود که مبصر در وسط درگاهی کلاس می ایستاد و پیچیدن معلم را از انحنای راهرو، با کوفتن مشتی بر در، خبر می داد و معلم با ورود خود، اگرچه می فهمید آنکه دستش گچی است و سرش می خارد، تازه از پراندن گچ فارغ شده؛ یا آنکه به دنبال خودکارش به زیر میز می رود خنده اش را آن زیر رها می کند؛ یا آنکه چنان تصنعی دست به سینه نشسته است، پایش از زیر به کار دیگری مشغول است؛ اما اگر می خواست وقتش را در کلاس برای بررسی اینگونه مسائل صرف کند، زمانی برای درس دادن نمی ماند. ولی به هرحال ، همه ی اینها هم قبل از شروع درس قابل تحمل بود.
به آنها که روشش را نمی پسندیدند یا تمسخرش می کردند یا از روی خیرخواهی و دلسوزی دم از رفاقت معلم و شاگرد می زدند، بخصوص به آقای رحمانی که زیاد برای بچه ها یقه می دراند؛ خیلی صریح می گفت:
«بله آقا، رفاقت جای خود؛ اما اگر سر کلاس اجازه نفس کشیدن به کسی دادی؛ سوارت می شن. توی این بیست یکسال معلمی، من همه جورشو تجربه کردم؛ ولی گذشت زمانی که شاگرد به قداست معلم ایمان داشت و احترام می گذاشت. حالا تا یکی دو تارو حسابی گوشمالی ندی، اصلاً نمی تونی معلمی کنی. شاگرد مثل گنجشک می مونه؛ شل گرفتی می پره...»
«اما اگه سفت هم بگیری می میره.»
«بله آقا، ما هم اول که مثل شما داغ بودیم و تازه وارد گود شده بودیم، این تئوریهارو داشتیم. اما وقتی برای یک کلاس دو ساعتی، ده ساعت مطالعه کردی و وقت گذاشتی، سر کلاس به خودت اجازه تو گفتن به بچه هارو ندادی و اونوقت بچه ها سر کلاست کفتر پروندن و زنبور و ملخ ول کردن... می فهمی که من چی میگم.. وقتی از حرص اینکه بچه ها مساله رو بفهمن عرق ریختی و زخم معده گرفتی، و بعد دیدی ته کلاست دارن گل یا پوچ بازی می کنن، می فهمی که بچه هارو اینطوری نمیشه دوست داشت. نه که نشه دوست داشت، میشه؛ ولی این راهش نیست.
و اونوقت می فهمی که من بیشتر از همه عاشق بچه هام.»
با این دلایلی که می آورد مشکل می شد از پس او برآمد. کدام برهان و حجتی می توانست با بیست و یکسال معلمی مقابله کند؟
او معتقد بود که نظم را عملاً باید به بچه ها یاد داد:
«معلمی که خودش تاخیر کنه یا نیاد، نمی تونه بچه رو برای دیر آمدن یا نیامدن بازخواست کنه»
اما آن روز ، بعد از تعطیلی چند روزه عید، نه تنها قدری دیر به مدرسه آمد، که اصلاً حال و هوای دیگری داشت، خودش نمی فهمید بخاطر بوی بهار بود یا استراحت چند روزه، که سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و قبل از هرکس، خود او این شادی مبهم را احساس می کرد و از آن لذت می برد.
R A H A
11-03-2011, 12:17 AM
381-372
میتوانست تحمل کند که کلاسهای ریاضی هم مثل کلاسهای دیگر بگذرد.
در نمام بیشت و یکسال خدمتش به یاد نداشت لحظه ای دیر به کلاس رسیده باشد.هنوز پایش به دفتر نرسیده گچ و تخته پاک کن اختصاصی خودش را برمیداشت سیگارش را پشت در کلاس خاموش میکررد و بعد از دو ساعت با دست و لباس گچی و سیگاری بر لب به دفتر باز میگشت.
وقتی زنگ بعد میخورد اشتکان چایش را حتی اگر نصفه بود بر روی نعلبکی فرسوده میگذاشت و باز از نو...
اوایل فروردین ماه بود و کلاسه تقریبا تق و لق.
ناظم و مدیر خیلی که جوش میزدند و سخت میگرفتند بعد از سه چهار روز میتوانستند مدرسه را به روال عادی برگردانند.بچه های نیامده و بی انضباط را به خط کنند حرفهای همیشه را بزنند و جوابهای متدداول را بشنوند:
«آقا اجازه!ما خیلی میخواستیم بیاییم اما هرچی کردیم بلیط گیر نیاوردیم!»
«آقا به جون بابامون ماشینمون خراب شد وگرنه ما از خدا میخواستیم ماشینمون خراب نشه...»
«آقا اجازه پدرمون گفتن میان باهاتون صحبت میکنن.»
«راستشو بخواین ما فکر میکردیم مدرسه تق و لقه نیومدیم.»
از بچه ها که میگذشتی تازه نوبت معلمها بود.اما در فضایی نسبتا رسمی تر و در عین حال صمیمانه تر:
«به جان عزیزتون مگه بلیط پیدا میشد.اسباب شرمندگیه.ولی گفتیم بچه ها رو بعد از چند سال یه بیرونی ببریم.چه میدونستیم گرفتار میشیم.»
«باور بفرمایید تمام مدتی که به ماشین ور میرفتم نگران کلاس و مدرسه بودم.خجالت زده ام ولی چه میشه کرد اتفاقه دیگه.»
«علتش مسائلی بود که بعد خدمتتون عرض میکنم در یه فرصت مناسبتر.»
«بابا شما بیخودی حرص میخورین.هیچ مدرسه ای سه چهار روز اول روبراه نیست که شما...»
اما او همین روز اول را اگرچه با چند دقیقه تأخیر آمده بود و بدون اینکه برای کسی گردن کج کند و عذری بخواهد به کلاس رفته بود.
مصمم بود این شادی و شنگولیش را به هر قیمتی که شده حفظ کند.حتی به کلاس که وارد شد بچه ها هم که تعدادشان کمتر از روزهای دیگر بود این تغییر حالت او را دریافتند تا آنجا که به خود اجازه دادن با او رفتاری آنچنانکه با معلمین دیگر دارند داشته باشند:
«آقا اجازه!بچه ها کمن.»
«درس که نمیشه بدین.»
«آقا هیشکی نیومده.»
«آقا اجازه...»
«...مطالعه آزاد بدین»
«آقا بریم خونمون....»
از طرفی بیست و یکسال تجربه معلمی بود و از طرف دیگر بچه ها کمند.در ثانی هرچه الان بگوید باید جلسه دیگر بازگو کند.و خودش هم بدش نمی آید امروز که خوس است بی درس بگذرد اما در عین حال بطالت هم نباید و...یاد امتحانی افتاد که آقای رمحانی از بچه ها کرده وبد و آخر سر کنف شده بود.
یکی از بچه ها را بیرون فرستاده و چیزی را در کلاس تغییر داده بود و او پس از مراجعت میبایست میفهمید که چه چیزی تغییر پیدا کرده اما به محض ورود به کلاس یکی از بچه ها به اسم اکبری قضیه را لو داده بود و بچه ها هم خندیده بودند.
حالا جای آن بود که او چنین امتحانی را به عمل آورد و به آقای رحمانی دیگران بفهماند که حتی در یک بازی هوش هم باید جذبه و جدیت داشت چه رسد به کلاس درس.اگر او در این مورد به نتیجه میرسید که قطعا میرسید گذشته از اینکه دو ساعت کلاس به خوشی سپری شده وبد جواب دندان شکنی هم باری همیشه به امثال آقای رحمانی داده بود.بنابراین دستش را محکم به تخته کوبید:
«کافیه دیگه حرف نباشه.دو ماه بیشتر به امتحان نمونده عوض اینکه بخواهید تلاش بیشتری کنید دنبال بازیگوشی هستین؟
اما چون این کلاس نسبت به کلاسهای دیگه رجحان داره این جلسه رو درس نمیدم.ولی دیگه گسی حرف از خونه و تعطیلی نمیزنه.این جلسه یه آزمایش هوش میکنیم.کسی کخ برنده بشه سه نمره به امتحانش اضافه میشه و اون آزمایش از این قراره که کسی که داوطلب شده از کلاس میره بیرون و ما یک چیزی رو تو اتاق تغییر میدیم و وقتی آمد باید سریع بفهمه که چه چیزی تغییر پیداکرده.حالا هرکی داوطلبه دستشو بلند کنه.»
بچه ها که پس از این مدت خفقان به یک آزادی نسبی دست یافته بودند اکثرا فریاد زدند:
«آقا ما...آقا ما...»
وقتی که او گفت هرکس هم که تو این آزمایش رد بشه سه نمره از امتحانش کم میشه بیشتر دستها به زیر افتاد به جز تک و توک دستهایی در ته کلاس که به نظر میرسید آنها هم بیشتر به شجاعت خود تکیه دادند تا هوش خود.
در میان داوطلبان کسی که میشد روی او تکیه کرد همان سلطانی بود.
کسی که همه معلمها حتی اقای رحمانی از دستش ذله بودند و او توانسته بود در کلاس مهارش کند و این به خصوص در مقابل امثال رحمانی کم افتخاری نبود.
بنابراین سلطانی عامل خوبی در این جواب دندان شکن و دهن کجی بزرگ به آقای رحمانی میتوانست باشد.
«سلطانی بیاد.»
پسرک با سر وصدای زیادی که از میز و نیمکت و کفش خود درآورد خود را به معلم رساند.
«امتحان مشکلیه.اگر همین حالا هم فکر میکنی که از پسش برنمیای میتونی بری بنشینی.فکر سه نمره امتحانتو بکن.»
پسرک تمام گوشه کنار و اطراف کلاس را با دقت نگاه کرد و خونسرد گفت:
«نه آقا!ما به هوش خودمو مطمئنیم
حالا سلطانی از کلاس بیرون رفته بود و معلم فکر میکرد که چگونه آزمایش را مشکلتر کند و جواب را دست نیافتنی تر.
بعد از یک دقیقه ای نگاه عمیق به تمام جوانب کلاس لبخندی بر چهره اش نشست و گفت:
«جای دو تا حباب چراغ سقف رو عوض میکنیم.»
بچه ها و خود او نیز از این همه ذکاوت در شگفت ماندند.
به دستور معلمها نیمکتها با سر و صدای زیادی جابجا شد.
چند نیمکت بر روی هم قرار گرفت و قد بلندترین شاگرد به روی آن رفت و با زحمت زیاد یکی از حبابها را باز کرد.
حفظ آرامش کلاس در این شرایط واقعا کار مشکلی بود.اما او آنقدر جدی بود که در تمام لحظات بتواند سکوت را در کلاس برقرار کند.
پسرک هرچه کرد از پس باز کردن حباب دوم برنیامد.
اگر احیانا میشکست و سر و صورت بچه ها را زخمی میکرد چه؟
از دانش آموز خواست که پایین بیاید.خود ا کتش را درآورد.به هر زحمتی بود بالای نیمکتها رفت و حباب را که دیگر ترک برداشته بود باز کر و جای آن را با حباب دیگر عوض کرد.
عرق از سر و روی معلم میریخت و بچه ها هم با هر تکانی که معلم بر روی نیمکت میخورد صدای خنده شان به هوا میرفت.
درهمان بالای نیمکتها از پیشنهادی که کرده بود پشیمان شد اما وقتی به قیافه مطمئن و فاتح خود و چهره درهم و مغلوب آقای رحمانی در جدال دفعه بعد فکر کرد دلش گرم شدو
به هر مشقتی بود از نیمکتها که چند نفری ان را محکم گرفته بودند پایین آمد.دادی کشید و بچه ها را ساکت کرد.
کتش را برداشت و دستمال سفیدی از جیب ان بیرون اورد و عرقهایش را خشک کرد اما هوز پچ پچ و خنده های بچه ها بود.
دستش را محکم به تخته سیاه کوبید و فریاد کشید:
«دیگه بسه!شما واقعا دارین سوء استفاده میکنین.از الان دارم میگم وقتی که سلطانی اومد تو کلاس هیچکدومتون جیک نمیزنین.هیچکس سرشو بلند نمیکنه.اگر ببینم دارین بهش ایماء و اشاره میکنین میندازمتو برون و تا آخر سال به کلاس راتون نمیدم.
میخوام ببینم شما چقدر جنبه و لیاقت این صمیمیت و دوستی رو دارین.سعی کنین امتحانتونو خوب پس بدین.این به نفعتونه.»
سپس عینکش را جابجا کرد.نگاهی به ساعت انداخت و داد زد:
«مبصر بیاد اینجا!»
پسرکی که قد متوسطی داشت و عینکی بر چشم از سر میز ته کلاس خودش را به معلم رساند.
«میری صداش میکنی بیاد اما اگر یه ذره بو ببرم که چیزی بهش گفتی هرچی دیدی از چشم خودت دید.وقتی به آدن اعتماد میکنن باید جواب اعتماد رو با امانت و صداقت بده.میفهمی چی میگم؟»
«بله آقا...چشم آقا...»
«برو زود برگرد.»
تا مبصر او را بیاورد معلم دوباره سفارشات لازم را از سرگرفت:
«یادتون باشه لطف این ازمایش به اینه که بقیه مردونگی داشته باشن بنابراین کسی به هیچ وجه حرفی نمیزنه.»
سکوت کلاس را فرا گرفت و بچه های کضطرب حتی صدای ضربان قلب خود را میشنیدند.
معلم میدید که در کنار آقای رحمانی ایستاده و فاتحانه پکی به سیگار میزند و میگوید:
«دیدید آقا؟دیدید بیست و یکسال تجربه معلمی شوخی نیست؟بچه ای رو که شما نتونستید با محبت و لی لی به لالا گذاشتن به را بیارین دیدید من چطور با خشونت درستش کردم؟همون آزمایشی رو که شما از پسش برنیومدید دیدید من چطور با جذبه و جدیت از پسش براومدم؟توجه میکنید که چوب استاد به ز مهر استاد یا پدر فرقی نمیکند.میپذیرید که باید تغییر رویه داد؟!...»
هیجان بیش از حد دهانها را خشک کرده بود.خفیفترین صدایی در کلاس به گوش نمیرسید.معلم که مضطرب تر از دیگران به نظر میرسید حتی را نمیرفت تا صدای پایش سکوت کلاس را برهمزند.
لحطات انتظار سخت میگذشت.
تلنگری به در خورد.دستگیره با صدای خفیفی چرخید.سکوت سنگین تر شد.چشمهای معلم به شکاف در که هرلحظه بیشتر میشد ماند.
در آستانه در مبصر بود.دستهایش با لرزشی محسوس به نشانه گرفتن اجازه آرام آرام بالا آمد:
«آقا اجازه!آقا...ر...ر...رفتن خونه...به فراش گفتن...ش...ش...شما اجازه دادین!»
ناخلف
«والله بخدا آدم چی بگه.تا میای حرف بزنی میگن تف سربالا...اخه آدمیزادم یه قدری گنجایش و ظرفیت داره.آدم صبر ایوب که نداره.به خدا هنوز جاهای کمربندش روی تن و بدنم کبوده.نشد یه شب من بیاد خونه و اون با کمربند به جونم نیفته.
روزای ظاهرات که دیگه جای خود داره.اگر بگین یه ذره ملاحظه میکنه نمیکنه.جلوی مادر و خواهرام
فحشو میکشه به جونم و هرچی از دهنش در میاد بارم میکنه.
اون شب که او اعلامیه ها رو برده بودم خونه نمیدونین چه جونی کندم تا متوجه نشد.اگر فهمیده بود که دمار از روزگارم درآورده بود.
ددرسته گفتن احترام پدر واجبه ولی نه هر پدری.نه پدری که تو خونه یه ساواک راه انداخته باشه.
ممکنه باور نکنین شبها که میرم تو رختخواب و فکر میکنه که خوابم برده تمام کت و کیفو و دفتر و دستکمو به هم میزنه تا چیزی پیدا کنه همون نیمه شبی بیفته به جونم تا میخورم بزنه.تو رو خدا یا راهی پیش پای من بذارین.اگه یه جایی دستم بند بود و میتونستم خرج خودمو دربیارم محال بود یه لحظه تو خونه بند بشم.آدک نذر که نکرده اینهمه عذاب بکشه.
بیرون و تو دبیرستان و اینور و انور نه تنها کسی بهم اعتماد نمیکنه که همه با دست منو به همدیگه نشون میدن و میکن این باباش ساواکیه...فلانه...بهمانه...تو خونه هم که اینطوریه.ترو خدا اگه شما جای من بودین چه کار میکردین...؟
مرد که تا به حال سرش را به زیر انداخته بود و ساکت و آرام فقط گوش میکرد دستی به ریش خاکستریش کشید عرقچین خود را جابجا کرد.دشداشه خود را کمی بالا کشید و راحت تر نشست و شروع کرد:
«ببین جانم کسی که قدم به راه خدا میگذاره باید پیه هم مشکلاتو به تنش بماله.مبارزه در راه خدا زندان رفتن داره سختی کشیدن داره دربدری و آوارگی داره....کسی که راه خدا رو انتخاب میکنه یعنی اینکه همه اینها رو به جون میخره.پس نباید در مقابل این مشکلات تسلیم شد یا جا زد.باید مقاومت کرد و مشکلات رو از کوره به در برد.مسلما تو این راه خدا هم یاری میکنه.
اما اینکه بچه ها بهت اعتماد نمیکنن خوب باید قدری هم بهشون حق بدی.مگه تو چند وقته که قدم تو این راه گذاشتی؟بچه ها فوقش چند ماهه که تورو تو جلسه قرآن مسجد میبینن.همه که مثل من تو رو نمیشناسن.کی باور کینه که تو در عرض چند ماه این طوری زیر و رو بشی؟الان زمانی نیست که آدم بتونه حتی به برادر خودش هم اطمینان کنه.
ولی به هر حال از این جهت هم ناراحت نباش.من به بچه ها معرفیت میکنم.بهشون اطمینان میدم که میتونین با همدیگه کار کنین.
دیگه اینکه اینجا درست مثل خونه خودته.فرض کن منم مثل پدرت اما پدر که با تو هم عقیده است و با کارهایی که میکنی موافقه.
هر روز و شب و هروقت و بی وقت که خواستی بیا اینجا.این اتاق مال تو.هیچ مزاحمتی هم باری کسی نداری.در ضمن این دو هزار تومن رو هم بگیر.میشه باهاش دو سه ماهی رو سر کنی.حرف آخرم به تو اینه که تو این چم و خم هاست که آدم ساخته میشه صیقل میشه و شکل میگیره.
انشاءالله که خدا موافقت کنه و پدرت رو هم هدایت کنه.من فقط دعا از دستم برمیاد.برو جانم برو.شش بعدازظهر پی فردا اینجا باش.چند تا از بچه ها هم میان بیا تا باهم صحبت کنیم.
مرد بلند شد.قبای تاکرده خود را از گوشه اتاق برداشت پوشید و در حالیکه عمامه اش را جابجا میکرد به طرف پسرک برگشت.پسرک مات و مبهوت مانده بود.
انگار بار سنگینی که دیگر تحملش را نداشت از دوشش برداشته شده بود.
مرد گفت:«چیه؟اگه مسأله ای هست بگپ.تو هنوزم هم با من رودربایستی داری؟»
پسر که تازه از حال و هوای خودش درآمده بود گفت:
«نه...آخه آنقدر شما محبت کردین که موندم چه جوری تشکر کنم.»
مرد درحالیکه عبایش را به دوش می انداخت گفت:
«این چه حرفیه پسر جاان.من که کاری نکردم.مگه جز اینه که خدا میگه ان تنصر والله ینصرکم...تازه اگر هم چیزی باشه لطف خداست ما که کاره ای نیستیم.»
R A H A
11-03-2011, 12:17 AM
390-382
پسر در مقابل آن همه محبت و خضوع دهانش چفت شد.
بلند شد و وقتی توانست دستش را در میان دستهای بزرگ مرد جای بدهد خم شد که آنها را ببوسد.مرد دستش را کشید.سر پسرک را بلند کرد و پیشانیش را بوسید.گوشهای پسرک انگار که از تب بسوزد سرخ شد و قلبش زمانی آرام گرفت که توانست خود را به بغل مرد بیندازد و بغض چند ساله اش را بترکاند.
ای کاش میتوانست ساعتها سرش را به سینه مرد بچسباند و های های گریه کند.نفهمید خداحافظی چقدر طول کشید.درحالیکه دانه های عرق با قطره های اشکش به هم می آیمخت خود را از اتاق بیرون کشید و در را بست.
تا بندهای کفشش را ببندد و جلوی در خانه برسد به لحظه ها و لدتهای تازه اش فکر میکرد.لذتهایی که تا به حال نچشیده بود.
در را به هم زد و بی هدف راه افتاد.دوست نداشت صدای بال هیچ پروانه ای حتی خلوت لذتهای معنوی اش را بیاشوبد و هیچ پرنده ای حتی در آسمان دنیای تازه اش پرواز کند.
نفهمید از کجاها عبور کرده و چند کوچه را زیر پا گذاشته است که صدای ترمز ماشینی او را به خود اورد.بی اختیار خود را عقب کشید و به هیکل بزرگ مردی برخورد کرد و هردو به زمین افتادند.ماشین در حال حرکت چند فحشی نثار کردد و رفت و پسر بلند شد و درحالیکه آرنجش را میمالید شروع به عذرخواهی از مرد چاق و چله کرد:
«آقا جدا معذرت میخوام من اصلا حواسم....ها...بابا...شمائین؟»
و مرد چاق و چله که رگهای گردن کلفتش بیرون زده بود درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد مچ دست پسرک را گرفت و گفت:
«آره منم.چیه؟خیلی عجیبه؟نه؟الان یه بابایی نشونت بدم که حظ کنی...»
گوشهای پسرک سرخخ شده بود و قلبش مثل گنجشکی که در دست بزرگ آدمی نفس نفس میزند میتپید.با ترس و لرز پرسید:
«چی شده بابا؟باز چه اتفاقی افتاده؟»
پدر چاق و چله در حالیکه جثه ضعیف پسر را به دنبال خود میکشید گفت:
«چی میخواستی بشه؟تو با اون مردیکه احمدی چه کار داشتی؟توی این دو ساعت با همدیگه چه غلطی میکردین؟بس نیست اینهمه ننگی که تا حالا برام بارآوردی حالا دیگه با این بی وطنهام رفت و آمد میکنی؟»
پسر که تازه فهمیده بود پدرش تا کجای کار را بو برده است گفت:
«من...من...کاری نداشتم...چیزه...همینطوری بیخودی رفته بودم...»
که پس گردنی پدرش او را به روی کمر تا کرد و به زمین غلطاند:
«دیگه نمیتونم این ننگو تحمل کنم.میندازمت زندان میدم....»
قبل از اینکه لگد پدر کمرش را خرد کند غلتی زد و فرز از جا بلند شد و شروع به دویدن کرد.مرد که عرق از سر و رویش میریخت و یک لحظه دهانش از فحش آرام نمیگرفت به زحمت هیکل سنگین خود را به دنبال پسرک میدواند:
«فکر میکنی میتونی از دستم جون سالم بدر ببری...دستم بهت برسه میدونم چکارت کنم.»
هیکل سنگین و خپله مرد ماند ولی پسرک بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند همچنان میدوید.نفهمید که تا خانه مسعود اینهمه راه را چگونه آمده است.دستش را به روی زنگ گذاشت و تا مسعود در را باز نکرد دستش را برنداشت.
بدون اینکه به عصبانیت مسعود اهمیت بدهد خود ار به درون خانه انداخت و در را پشت سرش بست.صدای ضربان قلبش را میشنید.به زحمت نفس عمیقی کشید و با آستینهایش عرقی را که حتی چشمهایش را گرفته بود پاک کرد.
بعد پشت سرش را به در تکیه داد و بی حرکت نشست.مسعود بهت زده به حرف آمد:
«چیه جواد؟ترو خدا زودتر حرف بزن چه اتفاقی افتاده؟»
جواد برید بریده انچه را که گذشته بود نقل کرد.
مسعود که دهانش از تعجب بازمانده بود پشت چماانش را نازک کرد و به چشمهای بی رمق و وحشت زده جواد دوخت:
«ببین جواد بابات در مواقع عادی کاراش از روی عقل و حساب نیست چه برسه به اینکه این طوری جوش آورده باشه.اولین جایی که ممکنه بابات با دار و دسته اش بیان همین جاست.موندن تو توی این خونه ابدا عاقلانه نیست.همین الان بلند شو با موتور سریع بریم خونه علی.بابات نه علی رو میشناسه نه خونه شونو بلند یالا بلند شو...!»
با آن سرعتی که مسعود موتور را میراند تا خانه علی چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید.بعد از اینکه نشستند مسعود جریان را به طور خلاصه برای علی تعریف کرد.علی خندید و گفت:
«دمت گرم!به این میگن بچه نا خلف!»
مسعود گفت:
«علی!شوخی رو بذار کنار.بگو اینجا امن هست یا نه؟»
علی با بی خیالی سرش را خاراند:
«آره اینجا رو تازه اومدن همین پریروزا.اما هیچی گیرشون نیومد سرویس کامل و برگشتن.حالا حالاها دیگه اینورا پیداشون نمیشه.در ضمن اگر بیرون هم خواست بره ریششو میتراشه و لباسشو عوض میکنه که نشناسنش.»
مسعود دلش که کمی آرام گرفت از جا بلند شد:
«خب دیگه من باید برم.سر و گوشی هم آب میدم که اگر احیانا خبر تازه ای بود تو جریانتون بذارم.»
جواد جورابهایش را درآورد و پشتش را به متکا تکیه داد:
«کاش یه خبری به مادرم اینها میدادیم.»
علی پقی زد زیر خنده:
«به بابات چی؟اونم ممکنه دلواپس یشه.»
****
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که سر و کله مسعود دوباره پیدا شد.علی گفت:
«هان چیه؟چه خبر شده؟»
مسعود کیف سیاه و کوچکش را زمین کذاشت و خود را روی متکا یله داد:
«گفتم اولین جایی که بگردن خونه ماست.ریختن و حتی پشتبون همسایه رو هم گشتن.جالب اینجاست که خونه تقی و ایوب هم رفتن.»
بعد رویش را کرد به جواد و ادامه داد:
«در ضمن مادرت هم اومد خونمون و من به طور ضمنی حالیش کردم که سالمی و حالت خوبه.مادرت زن خیلی فهمیده ایه.»
جواد زیر لب به طوری که آن دو بشنوند غر زد:
«خوب حالا من باید چکار کنم.اگر قرار باشه تو خونه بمونم و هیچ کار نکنم که با زندان یا خونه خودمون فرق نمیکنه.»
علی انگار که با بچه ای صحبت میکند جواب داد:
«نه تو خونه که نمیمونی.بعد از چند روز که یک کمی آبها از آسیاب افتاد میای بیرون و کارتو میکنی.منتها باید یک کمی بیشتر هوای خودتو داشته باشی.باید آسته بری آسته بیای که گربه...یعنی خرس قطبی شاخت نزنه.»
«آره میرم بیرون.تو خونه آدم میپوسه.»
****
«...هیچ معلوم هست کجایی؟از دیروز تا حالا سه نفر رو فرستادم پی ات.حالا که هر دقیقه به وجودت احتیاجه یهویی کجا غیبت میزند؟»
«تو اسلحه خونه ژاندارمری بودیم آقای احمدی!نمیدونین چه بلبشویی بود.اگه ما یک ساعت دیرتر رسیده بودیم تمام مدارک و وسایل و اسلحه ها از بین رفته بود.تا رفتیم مدارک و بیرون برسونیم و وسایلو جمع و جور کنیم و ترتیب اسلحه ها رو بدیمتا حالا طول کشید.تازه خیلی از مدارکو قبل از ما سوزونده بودن.»
«کی ها؟»
«نمیدونم آقای احمدی ولی علی شاید بدونه.اون قبل از من اونجا بود.»
«عیب نداره جواد جون به هر حال خسته نباشی.خدا اجرت بده.حالا قبل از اینکه خستگی در کنی باید یه مأموریت دیگه بری با بچه ها.»
«کجا آقای احمدی؟»
«باید یه سری از ای ساواکیها رو ببرین تهران تحویل بدین بیاین.»
«مگه گرفتنشون؟»
«آره یه سریشون رو فرستادیم.چندتا دیگه هستن که باید الان ببریتشون.من با تهران صحبت کردم زود تحویل بدین و برگردین.»
«میگم که...چیزه...اونوقت....بابای منم...توی اینها هست؟»
«نه بابا تو جزو سری اول فرستادیم.»
«چی؟...فرستادین؟»
«آره چطور مگه؟نمیبایست میفرستادیم؟»
«هان؟...چرا...نه...باید میفرستادین.حالا کجاست؟»
«تهران تو کمیته.همینجا که باید اینها رو ببرین.اگر خواستی میتونی سری هم بهش بزنی.ولی...»
«نه آقای احمدی خدایی که ما رو تا اینجا آورده بقیشم میبره.»
«عاقبتت بخیر جوون.خدا موفقت کنه.برو بچه ها منتظرن.سعی کنین زود برگردین.»
تمام راه نزاع شکنند منطق و احساسش مغز و دلش را به جان هم انداخته بود و تمام وجودش صحنه این کار زار شده وبد.
میدید که پدرش را دست بسته به سوی جوخه اعدام مسیزند و همین که میخواهد به طرفش برود.یکباره مردمانی از همه جور کور و افلیج و سر و دست شکسته در جلویش سبز میشوند و خودنمایی میکنند.کبودی جای کمربندهای پدرش هنوز از دست و پایش رنگ نباخته بود.
پدرش را به بهانه بی سرپرستی خانواده شان از جوخه اعدام نجان میداد ولی هنوز چند قدمی نیمرفت که تعدادی پسر و دختر و زن و بچه به دورش میریختند و پدرش را گرفته و به دست سربازان میسپردند.دوست داشت سنگ بزرگی به پای احساسش ببندد و آن را برای همیشه در اقیانوس عمیقی غرق کند.علی رغم خواست خودش جزئیات خاطرات گذشته لحظه به لحظه جلوی چشمانش رژه میرفتند.
نزدیکیهای تهران بالاخره مسعود به حرف آمد:
«چته جواد؟چته؟هیچ وقت آنقدر پکر نبودی.»
جواد سرش را پایین انداخت:
«هیچی همینطوری خسته ام.»
مسعود ماشین را کنار زد.به تقی اشاره کرد:
«هوای آقایونو داشته باش تا ما برگردیم و با جواد آرام آرام از ماشین فاصله گرفتند.
سکوت بدی بود یا لااقل مسعود اینطور فکر میکرد.
درد چندین بار تا حنجره جواد بالا آمد و چیزی نمانده بود که رنگ حرف بگیرد و از دهانش بیرو بریزد اما انگار دهانش قفل شده بود.
این حالت را معمولا زمانی پیدا میکرد که خیلی ناراحت و عصبانی باشد.
مسعود تحملش تموم شده بود.کلافه گفت:
«خوب اگر نیمخوای حرف بزنی برمیگردیم.»
باز هم چیزی نگفت و هر دو به طرف ماشین برگشتند.
جواد جلوی مغازه ای ایستاد و گفت:«صبر کن یه چیزی میخوام بخرم.»
«گشنته؟»
جواد با بی اعتنایی گفت:«نه!»و وارد مغازه شد و چند لحظه بعد با بسته ای از مغازه بیرون آمد.مسعود نه روی پرسیدن داشت نه ظرفیت اینهمه سؤال را که در وجودش آمده بود.سوار ماشین شدند و راه افتادند.
تقی چاره ای نداشت جز اینکه کنجکاویش را فرو بخورد.
تا خود زندان هیچکدام حرفی نزدند.افراد را که تحویل داادند جواد رو به مسعود کرد و گفت:
«بپرسیم ببینیم بابام کجاست میشه یه سری بهش بزنیم؟»
مسعود به اتاقی که روی آن نوشته شده بود«دفتر»رفت و بعد از مدت کوتاهی با یک جوان که لباس کهنه به تن داشت و چمانش از بی خوابی و خستگی سرخ شده بود بیرون آمد.جواد به اشاره مسعود به دنبالش راه افتاد.از چند راهرو که گذشتند جوان اتاقی را با دست نشان داد و خودش برگشت.
مسعود تلنگی به در زد.در را باز کرد و جواد را به طرف اتاق هل داد و خودش بیرون ایستاد.اشک در چشمان جواد حلقه زده بود.
پدرش بر روی یک صندلی دستهایش را به زیر چانه اش محکم کرده بود و خیره به در انگار در انتظار کسی نشسته بود.
آنهمه قلدری و رذالت در چهره اش جای خود را به زبونی و دلت داده بودو
جواد گفت:«بابا سلام.»
سرخی به چهره پدر دوید.رگهای گردنش بیرون زد.از جا برخاست و فریاد کشید:«زهرمارو سلام!»
جواد ماند.پاهایش سست شد و دستهایش لرزید.سه ماه میشد که پدرش را ندیده بود.تصور چنین برخوردی را هم حتی نکرده بود بی اختیار بسته را جلو آورد و گغت:«این...این...س...سیگار و کمپوته...برای شما آوردم.»
پدر از جا جست.بسته را با غیظ از دستش گرفت و بر زمین کوبید:
«گورتو گم میکنی یا نه؟»
بغض به گلوی جواد چنگ انداخت و خود را عقب کشید.
عقب عقب از در بیرون آمد.در را بست و بی اختیار خود را به بغل مسعود انداخت و زد زیر گریه.
R A H A
11-03-2011, 12:18 AM
391-395
شکار شکارچی
بلند بود و چهار شانه. از در که تو می آمد تمام روشنی را می گرفت. چشمهای سیاه و نافذش که در زیر ابروهای کشیده اش کمین گرفته بود، دلها را می لرزاند. قضیه شکارها و قهرمانیهایش بر سر همه زبانها بود. یادم هست، توی محل کسی جرأت نمی کرد به من چپ نگاه کند. حتی بچه های محل که با هم بازی می کردیم به حرمت بابام، هوای مرا داشتند.
نه فکر کنید که بابام متکبر و مغرور بود؛ نه، اتفاقاً تواضعی داشت که فقط خاص خودش بود. به خصوص وقتی پیشنماز به خانه مان می آمد بابام آنچنان تعظیم و تکریمی می کرد که خود من هم با تمام بچگی ام می ماندم. اصلاً همیشه برایم مسأله بود که چرا بابام جلوی پیشنماز اینطوری دولا و راست می شود. ولی برای بابای احمد که استوار است تره، هم خرد نمی کند.
هیچ وقت یادم نمی رود. یکشب بابای احمد با لباس نظامی اش آمده بود خانه مان و من هم که همیشه سعی می کردم از گیر مهمانهای بابام خلاص شوم، آنشب ویرم گرفته بود که تو اتاق بنشینم و ببینم چکار دارد. حمیدمان که از من خیلی بزرگتر بود، تازه چای آورده بود که بابای احمد از من پرسید:
« اسمت چیه عمو جان؟»
من که از این عمو جان گفتنش خیلی لجم گرفته بود، گفتم:« محمد!»
گفت:« ماشاءالله، باریک ا...» و تازه من داشتم فکر می کردم که چه کار مهمی کردم که دارد تشویقم می کند که بابام گفت:« پاشو برو پیش مادرت!»
من هم پکر، اما از رو نرفتم. از اتاق درآمدم. ایستادم پشت در و تمام حرفهایشان را شنیدم. با اینکه خیلی از این حرفها را نمی فهمیدم، ولی فهمیدم که برای چه آمده و چه می خواهد. یادم هست بعد از اینکه بابای احمد کلی از بنده زاده اش تعریف کرد، بابام رک و راست جلویش در آمد که:
« می دونی داداش، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز. از من می پرسی بهتره که شما از هم پالکیهای خودتون انتخاب کنین بذارین ما هم یه لقمه نون حلالمونو بخوریم.»
خیلی دوست داشتم که قیافۀ بابای احمد را بعد از این حرفها می دیدم؛ اما فقط شنیدم که با غیظ گفت:« باشه، بعد خدمتتون می رسم!» و دیگر تا دو سه، ماه سر و کلۀ بابای احمد طرفهای خانۀ ما پیدا نشد.
بابام مصالح فروشی داشت. یعنی تنها مصالح فروش شهر بود. می گفتند توش خیلی نون داره، اما نمی دانم چرا وضع ما زیاد روبراه نبود. بعد از آن بود که فهمیدم چرا این همه آدم جلنبر و فقیر با بابام رفت و آمد دارند و رابطه پیشنماز محل با بابام را وقتی فهمیدم که پیشنماز را گرفتند و خیلی چیزهای دیگر ...
غروب یک روز گرم تابستان بود. بابام تازه از راه رسیده بود و مادرم هنوز شربت سکنجبین و یخ را در کاسه بزرگ گلی به بابام نداده بود که در زدند. در را که باز کردم، بابای احمد بود؛ با دو تا آدم صاف و اتو کشیده که نمی شناختمشان.
بابای احمد گفت:« بچه! بابات هست؟»
می خواستم بگویم لامصب تو که اسممو بلدی چرا بهم میگی بچه. ولی هیچی بهش نگفتم. حتی نگفتم آره یا نه. دویدم تو و به بابام گفتم:« بابای احمد و دو نفر دیگه کارتون دارن.»
گفت:« بگو بیان تو بیرونی بشینن تا من بیام.»
یادم آمد که فقط پیشنماز محل می آمد بابام تا جلوی در پیشواز می رفت. دیدم سه تائیشون صاف صاف جلوی در ایستادند. می خواستم بگویم بفرمایید تو؛ اما از لج اینکه به من گفته بود بچه، من هم گفتم بابام میگه بیاین تو.
اول آن دو نفر و بعد بابای احمد وارد شدند. هنوز جابجا نشده بودند که صدای پای سنگین بابام بلند شد. تا بابام بیاد تو، چشمم به بابای احمد افتاد که برخلاف همیشه مثل موش شده بود. اصلاً فکر نمی کردم شکمش هم از همیشه کوچکتر شده. هر سه برای بابام بلند شدند و با او دست دادند.
توی این فکر بودم که یادم باشد به احمد بگویم که باباش جلوی بابای من بلند شده که آنقدر جلوی بچه ها قپی نیاید که یکی از دو نفر که قدش بلندتر بود به بابام گفت:« آقازاده اینجا کاری دارن؟»
بابام رویش را کرد به من و گفت:
« برو به مادرت بگو قلیون مارو چاق کنه، خودتم همونجا باش.»
بلند شدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم که چقدر کنف شده ام؛ اما همانجا نقشه کشیدم که وقتی می روم توی کفش بابای احمد پونز بگذارم؛ یک پونز هم توی کفش این مردیکه بگذارم.
بعد از اینکه پیغام را به مادرم رساندم. همینکار را کردم و بعد به حیاط پریدم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و تا انباری پشت اتاق میهمانی خزیدم. با اینکه در بسته بود، ولی آنقدر درز و شکاف داشت که صدا را خوب بشود شنید.
شنیدم که یکی از آن دو نفر می گفت:
« ما می تونستیم تمام مصالحشو یه روزه از تهران بیاریم، اما خواستیم بعدها هم یه حسن سابقه ای شما داشته باشین و هم اینکه دستگاه بدونه این گزارشهایی که از شما رسیده، صحت نداره.»
آنکه صدایش جیغ جیغی بود گفت:
« تازه مگر نه اینکه هر چی امنیه شهر مجهزتر باشه، امنیت مردم بیشتره.» آن یکی که انگار صدایش دریده بود و قار قار می کرد، گفت:
« از اجر اخرویش هم که خودتون مطلعین.»
صدای بابام بود که با غیظ گفت:
« ببین داداش! ما ممکنه سوات آنچنانی نداشته باشیم، اما خر که نیستیم. معاونت ظلمه کجا اجر اخروی داره؟»
خیلی دوست داشتم معنی معاونت ظلمه و اجر اخروی را می دانستم؛ ولی خوب، از طرز حرف زدن بابام و حرفهای آنها یک چیزهایی دستگیرم شد.
این دیگر صدای بابای احمد بود:
« این حرفهای شما زیاد عاقبت خوشی نداره. می خوای فکر کنین دوباره خدمتتون برسیم.»
« اگه فکر می کنین بعد حرفمو پس می گیرم، اشتباه می کنین. حرف مرد از دهنش در می آد.»
یکی از آن دو نفر، مثل اینکه داشت بلند می شد که گفت:
« به هر حال، اینهمه لجاجت ممکنه باعث دردسر بشه.» که بابام جواب نداد.
تا آنها به در اتاق برسند، من خودم را به حیاط انداخته بودم. لحظۀ حساس داشت فرا می رسید. خودم را به پشت تختی که گوشه حیاط بود کشیدم و به انتظار نشستم.
داشتم فکر می کردم که برخلاف همیشه که در کفش بابای احمد پونز می گذاشتم و از بابام کمربند می خوردم، امشب با این حرفهایی که به بابام زده اند نه تنها از کمربند معاف می شوم که ته دل بابا هم کلی خوشحال می شود.
بابای احمد قبل از اینکه کفشش را بپوشد، خیلی عادی آن را بلند کرد و پونز ته آن را کند و کفشش را پوشید و اصلاً به روی خودش نیاورد.
مرد قد بلند همین که پایش را در کفش کرد، آخ بلندی کشید و پایش را درآورد. خوشحالی ای توأم با ترس در دلم ریخت. از طرفی برای اینکه جلوی خنده ام را بگیرم، دستهایم را گاز می گرفتم و از طرفی دل توی دلم نمانده بود که مبادا بابام صدایم کند و جلوی آنها خوب حسابم را برسد؛ اما خوشبختانه به خیر گذشت. طرف پونز را درآورد، کفشش را پوشید، خداحافظی طلبکارانه ای کرد و رفت.
بابام آن شب را تا دیر وقت بیدار بود. چهار بار قلیان کشید. حتی جواب سلام حمید را هم به زحمت داد. اما آخرهای شب، حمید را کنار کشید و آهسته به او چیزهایی گفت که من نفهمیدم. فقط حس کردم که او را به خانه پیشنماز محل می فرستد.
وقتی حمید برگشت، در چشمهایش برق شادی می زد. از میان حرفهایی که برای پدرم نقل می کرد، شنیدم که پیشنماز گفته بود آدم یا برای مظلوم خونه می سازه یا برای ظالم. اگر می خوای اجر کارای گذشته تو بر باد بدی، بکن.
فردای آن روز بابام سر کار نرفت. تا شب خانه بود و فکر می کرد. حتی
R A H A
11-03-2011, 12:19 AM
409-396
صبح جمعه وقتی دوستانش آمدند دنبالش که با هم بروند شکار نرفت.ولی نزدیکیهای ظهر تفنگ شکاریش را برداشت و تنهایی زد بیرون.شاید تنهایی در خانه را دوام نیاورد. با اینکه همیشه از شکار رفتن بابام احساس غرور میکردم ولی نمیدانم چرا آن روز آنقدر دلم شور میزد.اصلا دوست داشتم بابام خانه بنشیند و حتی وقتی میخواهم بروم کوچه دنبال بازی با بچه ها بهم بگوید که تخم سگ بشین درستو بخون ولی به شکار نرود.
غروب بود.یواش یواش دیگر میبایست سروکله بابام پیدا شود و خسته و مانده به حمید بگوید که شکارها را از پشتت ماشین تا کنار حوض بکشد و خودش بعد از کمی استراحت بیفتد به جان شکارها.
با خودم گفتم جلوی در مینشینم تا از دور که ماشین بابام را دیدم بدوم تو و به مادرم بگویم مامان!مامان!بابا اومد!و مادرم فقط برویم لبخند بزند و سرش را پایین بیندازد.
جیپ قراضه آبی بابام را از دور در میان گرد و خاک شناختم.دو نفر در آن نشسته بودند ولی...ولی مثل اینکه...بابام اصلا نبود.سمت چپ حمید نشسته بود و یکی از دوستهای بابام هم سمت راست.«هان پس بابام؟»سرجایم خشکم زد:
ماشین ایستاد.حمید پیاده شد.مات و مبهوت دویدم طرفش و گفتم:
«حمید پس بابام کو؟»
حمید بغضش ترکید زد زیر گریه.از لابلای گریه اش درآوردم که:
«بی پدرا...بالاخره...کار خودشونو کردن.»
یاد حرفهای مرد غریبه افتادم:«این حرفها عاقبت خوشی نداره...»
چوب کاری
دلم هری ریخت پایین وقتی که دیدم خط کش بلند و کلفتش را به سوی من گرفته است و تکان میدهد.اول فکر کردم که شاید پشت سرم پهلویم سمت راست سمت چپ بالاخره کسی باشد که اشاره معلم به او باشد و نه به من.
برای همین به محض دیدن اولین تکانهای خط کش سرم را به اطراف گرداندم تا به قول معلم ادبیات«مشارالیه»را پیدا کنم ولی نبود.خود من بودم که درست در امتداد تکانهای خط کش میلرزیدم.زیاد نمیترسیدم از بلندی و کلفتی خط کش چرا که به کار زدن نمی آمد.تا آن وقت ندیده بودیم که این خط کش دستی را سرخ پایی را کبود یا چشمی را تر کرده باشد.
به قول خودش این خط کش را همیشه در دست داشت برای نزدن.اول که این جمله را گفته بود همه خندیده بودیم و بعد که دیده بودیم از به صف کردن و...دستها بالا و بالاتر...شترق...و بعد صدای جیغ و گریه و...خبری نیست معنی نزدن را تقریبا دریافته بودیم.
ترسم بیشتر از سابقه ام بود و کار و کردارم در کلاس.
یاد حرف حسن افتادم که گفته بود:
«قلی نکن این کارارو بفهمه...هی هیچی نمیگه یه دفعه دیدی...»
و من با کله شقی جواب داده بودم:
«تو یکی خفه کاری کن...اومده به ما راه و چاه نشون بده...»
بقیه هم با اینکه از اصل قضیه قلبا بدشان نمی آمد ولی تک و توک گوشه هایی می آمدند که:
«بعضیها همچین خوب گز نکرده پاره میکنن ها...»
«هی...پسر جوجه ها رو آخر پاییز میشمرن...»
«میگن شاهنامه آخرش خوشه...بپا یه وقت خوش زیر دلت نزنه اون آخرا...»
«میگما پشت این ظاهر مظلوم حتی یه خبرایی هست.حالیته بپا کار دست خودت ندی...»
«میدونی با همه عیب نداره ولی این یکی حقش نیست خوب پسریه...»
و من بعضی را از زیر سبیل تازه جوانه زده رد میکرد.بعضی را جواب میدادم و بعضی را هم حسابی تو شکمشان میرفتم.مه:
«چیه...غصه منو میخورین یا بی عرضگی خودتونو...»
«اگه مردین شماهام به جای لق زدن یه چشمه بیاین...»
«چطور شده؟حالا دلتون برای معلمه میسوزه...»
«مطمئن باش اگه عرضه شو داشت همون جلسه اول نشون داده بود.»
راستش جلسه اول خودم هم کمی میترسیدم.دستهایم هم بفهمی نفهمی میلرزید.ولی برای جلسات بعد کم کم عادی شد درست مثل تمرین کلاسی البته برای من نه برای بچه ها.
اگر برای آنها عادی شده بود دیگر لطفی نداشت.همه لطفش به خنده بچه ها بود و تفا هشت دقیقه ای که معلم مچل میشد و کلاس تبدیل به یک باغ وحش حسابی.البته کار ساده ای نبود از تهیه مقدمات تا مرحله عملیات واقعا کار میبرد.گذشته از وقتش هزار جور خطر هم داشت.
ولی می ارزید به خنده بچه ها به مچل شدن معلم به یک سر و گردن بالاتر از بقیه بودن می ارزید.اما تنها چیزی که تعجب آور بود اینکه چهار پنج جلسه از اول سال میگذشت و او هنوز پی به قضیه نبرده بود.
خب اینکه کاری نداشت.همان جلسه اول میتوانست چهار نفر ردیف کند و با چند تایی چک و مشت و لگد ته و توی قضیه را دربیاورد.کاری که خیلی معلمهای دیگر میکردند و به نتیجه هم میرسیدند.یا نه اگر خیلی روشنفکر بود و مخالف کتک زدن میتوانست دم دو سه تا بچه ها را ببیند و اسم مرا از زیر زبانشان بکشد.
...اصلا از کجا معلو کهه حالا همین کار را نکرده باشد و این تکانهای خط کش به طرف من نتیجه همین پرس و جوها نباشد؟ولی از طرفی قیافه اش زیاد عصبانی نشان نمیدهد.کسی که مسأله به این مهمی را کشف کرده باشد حتما باید بیشتر از اینها بی تابی از خودش نشان بدهد.
باشد یا نباشد باید جلو رفت.بالاخره معلم است و دارد آدم را صدا میکند.بله کار از اشاره هم گذشته است.یکی نیست به من احمق بگوید آخه بی شعور بعد از تعطیل شدن کلاس مدرسه ماندنت برای چی بود؟
مدرسه دو حیاط داشت یکی حیاط کوچک که سمت خبالان بود و دفتر مدیر و ناظم و کلاسها در آن قرار داشت و دیگری حیاط بزرگ که با دالانی به حیاط کوچک وصل میشد و تور والیبال و بسکت و دستشویی و توالت در آن تعبیه شده بود.
معلم سر دالانی که طرف حیاط بزرگ بود ایستاده بود و من درست در انتهای حیاط نزدیکیهای توالت.تا به او برسم در بین راه ترتیب یقه و پایین پیراهن که از شلوار بیرون زده بود و دگمه پیراهن و سر آستینها را دادم.با مختصر لرزشی در صدا سلام کردم.
جواب سلامم را داد نه زیاد گرم اما همین هم غنیمت بود.معلمهای دیگر که همینقدرش را هم زورشان می آمد.
گفت:
«لطفا شما یه چند دقیقه ای تشریف بیاورید دفتر.»
کار خراب شده بود.حتما قضیه لو رفته بود.کاری که وسط حیاط نشود انجام داد و لازم باشد که آدم تشریف ببرد دفتر معلوم است چه کاری است.تشویق که نمیخواهد بکند.تشویق را معمولا سر سف میکنند.همین خط کش بلند و کلفتی که تا به حال در کلاس و حیاط به کار نیامده بود حتما در دفتر به کار می آمد.
گفتم:«آقا اجازه؟ما بیاییم دفتر؟»
و چه سؤال بی ربطی.از ته حیاط مرا صدا زده بود که به کس دیگری بگوید بیا دفتر؟
محکم جواب داد:
«بله شما!»
و خودش به طرف دفتر راه افتاد و من هم اجبارا پشت سرش.خط کش بلند و کلفت که در دستش جلو و عقب میرفت بیشتر دل آرام را میلرزاند.به در ساختمان دفتر رسیدیم.روبرو در حیاط مدرسه باز بود و«میز خلیل»هم صندلیش بود و خودش نبود.
یک لحظه فکر کردم فرار را برای همین وقتها گذاشته اند.معلم که وارد ساختمان شد با یک خیز میشود در مدرسه را که الان روبروست پشت سر گذاشت.
ولی به خودم گفتم بعد چی؟بالاخره مدرسه را باید آمد.برای همیشه که نمیشود در مدرشه را پشت سر گذاشت.
این بود که پیچیدم.خودم را به معلم رسااندم و با هم وارد دفتر شدیم.دفتر خالی بود.من بودم و معلم.او بود و من.
اگر قضیه به خط کش ختم نمیشد پس بستن در اتاق چه لزومی داشت.اگر صدا یواش باشد صحبت معمولی باشد که از اتاق بیرون نمیرود.معمولا صدای جیغ و فریاد است که از اتاق بیرون میرود و ممکن است دیگران را به داد آدم برساند.
امتحان ریاضی ثلث سوم سختترین چیز است و بیشترین نگرانی را با خود یدک میکشد ولی هیچ وقت فکر نمیکردم زمانی پیش بیاید که یک معلم تعلیمات دینی بتواند هزار برابر یک معلم ریاضی آن هم در آن وقت آدم را نگران و مضطرب بکند.
صدای ضربان قلب مرا حتما معلم میشنید.آدم باید کر باشد که صدای تاپ تاپ به این بلندی را نشنود.
خودش ایستاده بود ولی به من گفت:
«بفرمایید بنشینید.»
گاهی وقتها یک«بفرمایید بنشینید.»بیشتر از«بفرمایید بتمرگید»یعنی بیشتر از«بتمرگ»آدم را کلافه میکند.
نشستم و او همچنان ایستاده بود و خط کش را در دستش سبک سنگین میکرد و سبیلهایش را هم میجوید.
نمیفهمیدم چرا زودتر خلاصه نمیکند.داشتم معنی جمله«انتظار بدتر از مرگ است.»را تجربه میکردم.حالا دیگر قدم زدن توی اتاق به این کوچکی چه لزومی داشت من نمیفهمیدم.فقط میفهمیدم سبیل جویدن چوب تکان دادن حرف نزدن قدم زدن در اتاق به آن کوچکی جلوی یک بچه سیزده چهارده ساله یعنی چزاندن او.
بالاخره رفت و پشت میز ایستاد.خط کش را به میز تکیه داد دو دستش را روی آن گذاشت و چانه اش را روی دو دستش و زل زد توی چمهای من:
«شما سر کلاس زنبور ول میکردید نه؟»
کار تمام بود.با بدن کبود یا سر و کله باندپیچی شده و پرونده زیر بغل به خانه رفتن و کمربند و سیاه پدر هم روی باندهای سفید و پشت کبود و جاری شدن خون و...قاطی شدن رنگها و چرخیدن اتاق دفتر دور سر...و تشنگی بیش از حد و...
«فقط بگید شما بودید یا نه کاریتون ندارم.»
قاعدتا میبایست گفت:
«نه آقا...ما نبودیم...به جون مادرمون...»
ولی من که حال خودم را نمیفهمیدم اتاق و معلم و خط کش و...همه چرخ میخوردند و خودشان را به سرم میکوبیدند.»
«ب...ب...بل...بله...و...ولی آقا...»
ولی صدای معلم را کاملا میشنیدم هرچند خودش را قدری تار میدیدم.
«بسیار خوب بسیار خوب.»
«میرزا خلیل!میرزا خلیل»
اولین بار بود که اسم«میز خلیل»را به این صورت میشنیدم.پس همان که ما به او میگفتیم«میز خلیل»و مسخره اش میکردیم«صندلی خلیل»«نیمکت خلیل»و هرچه گیر می آوردیم به خلیلش اضافه میکردیم«میرزا خلیل»بوده.
«بله آقا بفرمایین.»
«لطفا یه لیوان آب با اون قوطی رو بیارید.»
«به چشم آقا!»
لیوان و قوطی آب نه لیوان آب و قوطی.برای چه کاری این دوتا باهم به درد میخورد.
حتما میخواهد اول قرص بخورد و بعد خط کش را بردارد و شروع کند.میگفتند شکنجه گرهای ساواک اول عرق میخوردند و بعد شکنجه میکردند...آهان قرص اعصاب...شاید هم آب برای خیس کردن خط کش باشد که حسابی...
ولی چه کسی ممکن است قضیه را لو داده باشد؟بیشتر به کدامها می آید که اهل این برنامه باشند.حرفهایی که میزدند کدامها به این برنامه میخورد؟
«شاهنامه...آخر پاییز....گز نکرده...خوب پسریه...ظاهر مظلوم..»
«نمیشه اینطوری نمیشه فهمید.»
«این آب رو شما بخورید!»
معلم بود که به من میگفت.میگفت که اب بخورم.خوردم کمی حالم جا آمد.ونجره را که باز کرد بهتر شدم.
دستش یک قوطی بود.مثل قوطی شربت زخم معده مادرم.صندلی را کشید روبروی من و نشست:
«حواست به من هست؟!»
خوب بود تقریبا بود.گفتم:«بله حواسم به شماست.»
«تو کلاس زنبور ول میکردی درسته؟»
«ولی...»
«خب حالا گوش کن ببین چی میگم.برای اینکه تو بتونی همچنان بچه ها رو بخندونی و همچنان فکر کنند که تو بیشتر از دیگران شهامت داری من یه فکری کردم!
اگر تو بخوای هر هفته برای کلاس من یه زنبود گیر بیاری مقدار زیادی وقتتو میگیره و از درست باز میمونی به خصوص که ممکنه تو رو نیش بزنن و کلی اذیت بشی و تازه سر کلاس هم که می آریش ممکنه بچه ها رو نیش بزنه.من گفتم از دهمون ده بیست تا ملخ گرفتن آوردن.توی این قوطیه.من اینها رو بهت میدم.تو میتونی هر هفته یکی از اینها رو به جای زنبور بیاری و سر کلاس ول کنی.فعلا دو سه ماه بسه.ضررش برای خودت هم کمتر از زنبوره...!
در ضمن هیچ کداممون راجع به امروز به بچه ها چیزی نمیگیم.باشه؟حالا بلند شو قوطی رو بگیر و برو خونه که دیر شده دلواپست میشن...!»
تو گریه میکردی
...نه ابدا نمیخواهم بگویم که اشتباه نکرده ام یا اینکه مثلا الا و بالله این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم.ولی آخر اگر تو جای من بودی چکار میکردی؟نه چکار میکردی؟جز این کاری که من کرده ام راه دیگری به نظرت میرسید.
منظورم این نیست که راه دیگری وجود نداشت.چرا ولی نه خب اگر بود من همان کار را میکردم.ببین اگر فکر میکنی اینها را میگویم که خودم را تبرئه کنم خب اصلا حرف نمیزنم.ولی آخر تو که وضع مرا نمیدانی.برای همین هم هست که هرچه فحش و بهتان و افترا هست بارم میکنی.
زبانی هم اگر نشود توی دلت که میکنی.مثلا قسی القلب و بی عاطفه و اینها چیزی نیست که اصلا به من بچسبد.
گریه؟خوب بله میکردی نمیشود که نکنی.بلند هم میکردی.اصلا از ته دل ضجه میزدی.برای همین هم من تند کردم.ولی این اصلا دلیل نمیشد که من منصرف شوم و تازه اصلا هم دلیل قسب القلب بودن من نیست.
مگر میشد از تصمیمی که نه ماه نه هشت ماه و خرده ای رویش فکر کرده وبدم به این سرعت برگردم.خوب طبیعی بود که گریه کنی.اصلا ممکن بود که آن اتفاق نیفتد ولی تو گریه ات را بکنی.
وقتی که آنطوری از ته دل گریه میکردی یک لحظه تصمیم گرفتم که برگردیم.ولی اینطوری برای خودت بهتر بود.برای من که فرق...؟خب میکرد.اینطوری مسلما ناراحتی وجدانم کمتر است.اینکه کسی که خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند درست است ولی آخر حتی لذت خربزه خوردن را هم ندارد.نمیدانم میفهمی چه میگویم؟
البته او هم ناراحت بود«مادرت را میگویم»ولی نه به اندازه من.چون هرچه باشد او که نباید آخر برج 150 تومان کرایه اتاق بدهد.او که نباید با روزی پانزده تومان هفت سر عائله را برگرداند.برای همین او را کتک زدم.همان ماه اول که گفت.میخواست نشود مگر من به او گفته بودم بشود.
البته یکی دو بار رفته بود پیش ماما سکینه ولی او نتوانسته بود کاری برایش بکند.گفته بود خرج دارد و او هم قیدش را زده بود.حق همم داشت.از کجا بیاورد؟از روزی پنج تومان خرج خانه؟مگر میشود؟
پس میبینی که من حق داشتم.نه راه پس داشتم نه راه پیش.این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم.نمیدانی که در عرض این چند ماه من چه زجری کشیدم.هر روز که مادرت را میدیدم بیشتر داغ دلم تازه میشد.برای همین هم او را میزدم.
وقتی که دردش شد انگار تمام بارهای عالم را روی کوله پشتی ام گذاشته باشند حس کردم کمرم دارد میشکند خرد میشوند.رفتم دنبال ماما سکینه که پنج تای دیگر را زایانده بود.خانه نبود.گفتند معلوم نیست که تا شب بیاید.برگشتم.
خب اگر میخواستیم طوریت بشود اصلا دنیال ماما سکینه نمیرفتم.میرفتیم؟گفتم که پس نمیخواستم طوریت بشود.
وقتی برگشتم.صدایش تا توی کوچه می آمد.دیدم ننه کبری پیشش است و دارد مثل او صورتش را میکند«این زنها همشان یکجورند»به ننه کبری گفتم:
«ماما سکینه نبود لااقل شما یک کاری بکنین.با نشستن و تو سر زدن که کار درست نمیشه.»
اگر میخواستم که تو طوریت بشود به ننه کبری میگفتم؟چرا بگویم؟مادرت هوارش بلندتر شده بود.ننه کبری لگن را گذاشت زیرش.هول شده بودند.یادشان رفت به من بگویند بروم بیرون.من هم ماندم نه اینکه دوست داشته باشم.
ننه کبری بعد از اینکه ناف تو را برید گفت:
«یه چیزی بدین بچه رو بذارم روش.تمیز باشه.»
از کجا می آوردم؟دور خودم گشتم.هیچی نبود.دوباره گفت.تو داشتی همینطور وق میزدی.ولی آخه هیچی تو اتاق نبود که تو را بشود رویش گذاشت.به صرافت کتم افتادم.درآوردم و انداختمش روی زمین گفتم:«بذارین این رو!»
اگر میخواستم تو طوریت بشود کتم را نمیدادم.میدادم؟
تو خونی بودی.ولی من که نمیخواستم با کتم نماز بخوانم.آفتابه را که ننه کبری گفته بود آب کردم و او تو را توی لگن شست.یکبار نزدیک بود تو از دستش لیز بخوری که من دلم هری ریخت پایین.
اگر دوستت نداشتم که دلم هری نمیریخت پایین.میریخت؟
ننه کبری بلند شد که برود.گفت:
«من باید برم.غذا رو چراغه.ممکنه بسوزه.»
من هم تا جلوی در با او رفتم.در را که پشت سرمان بستم به او گفتم:«ننه کبری شما را به خدا اکه میشه این بچه رو ببرین بزرگش کنین مال خودتونه باشه.ساداته اولاد فاطمه زهراست.شما هم که بچه ندارین.والله به خدا ثواب داره.انگار کنین دختر خودتونه.به فرق شکافته مرتضی علی من ندارم خرجشو بدم یه وقت خدای نخواسته تلف میشه.اجرتونو قمر بنی هاشم میده.
ننه کبری چادرش را محکمتر کرد و گفت:
«آقا غلام من که حرفی ندارم ولی شوهرم رضا نمیده.حتی بچه قبلیتون با اینکه پسر بود هرچی کردم قبول نکرد.اگه قبول میکرد که من از خدام بود.حالا دوباره بهش میگم ولی میدونم قبول نمیکنه.»
اینها را میگویم که بفهمی من چقدر سعی کردم یکجوری ترتیب قضیه را بدهم که خدا را خوش بیاید ولی نشد.اگر ننه کبری قبول کرده بود که تو را نگه دارد که دیگر تمام بود.
تا شب خیلی با خودم کلنجار رفتم.قبلا هم اینهمه فکر کرده بودم اینطوری نبود که مثلا یهویی به سرم بزند و اینکار را بکنم.تو خیلی گریه میکردی.هیچ رقم ساکت نمیشدی.چرا دروغ بگویم من هم چند بار تو را فشار دادم و وقتی گریه ات بلندتر شد به مادرت گفتم که بابا این بچه مریضه باید رسوندش به دکتر.مادرت نمیدانست که من اینها را برای چه میگویم.از کجا بداند؟فقط از اینکه من اینقدر مهربان شده بودم تعجب میکرد.خوب دروغ مصلحتی که گناه ندارد دارد؟
بالاخره شب که تو از گریه خسته شدی و یک کمی آرام گرفتی به مادرت گفتم:
«من اینو میبرمش دکتر.میترسم رو دستمون تلف بشه.ببین چه رنگ و رویی پیدا کرده حتما چیزیش هست که از صبح تا حالا یه بند داره ناله میکنه.»
مادرت با همان حالت نزارش گفت:
«بچه باید گریه کنه.میگن اگه گریه نکنه مریضه.»
من هم زود گفتم:«آره ولی نه دیگه اینقدر!»
بیچاره مادرت زود تسلیم شد گفت:«باشه ببرش ولی خوب بپیچش سرما نخوره.»
تو را در پارچه های کهنه که از بچه قبلی مانده بود خوب پیچیدم و زدم بیرون.در راه چندبار به خدا گفتم که خدایا تو خودت میدونی که من تقصیر ندارم.اگر وسعم میرسید حتما نگرش میداشتم.
تا جلو پرورشگاه زیاد طول نکشید با تاکس آمدم.اولین بار بود که تاکسی سوار میشدم.بیست و پنج زار پول تاکسی میشد یعنی تقریبا کرایه پنج روزم.دادم به خاطر تو دادم.
اطراف پرورشگاه الحمدالله خلوت بود تک و توکی آدم رد میشد.کوچه کشاد جلوی پرورشگاه را رد کردم و به کوچه تنگ پشت سر آن رسیدم.همانجایی که پنجره دفتر رو به آن باز میشد.کوچه کاملا خلوت بود.هیچ خبری نبود.تو را روی سکوی مقابل پنجره گذاشتم همانجایی که قبلا فکرش را کرده بودم.دولا شدم.ترا بوسیدم و گفتم:«خدایا خوت حفظش کن!»
اگر تو را دوست نداشتم میبوسیدمت؟نمیبوسیدمت که.
بعد به اطراف نگاه کردم.هیچکس نبود.با عجله به طرف خیابان راه افتادم.گفتم که تو گریه میکردی بلند هم.برای همین هم من تند کردم.سر کوچه که رسیدم دوباره برگشتم و تو را نگاه کردم.دلم برایت
R A H A
11-03-2011, 12:20 AM
می سوخت ولی این طور برای خودت بهتر بود. می فهمی که چه می گویم.
به خیابان که رسیدم دوباره سوار تاکسی شدم اما خانه را نگفتم جای دیگه رو گفتم. می خواستم هر چه زودتر از انجا دور شوم. ولی برای خانه رفتن هم هنوز زود بود.
دو سه ساعت در خیابان ها پرسه زدم. هشت تا سیگار کشیدم. ببین چقدر ناراحت بودم. وقتی به خانه رسیدم و مادرت دید که تو توی بغلم نیستی، خیلی شیون و زاری کرد.
وقتی هم که فهمید تو مردی دیگه که بدتر. « یعنی وقتی به او اینطور گفتم. می دانستم نمرده ای، ولی نمی شود که همه چیز را به او گفت. والله به خدا اگر بشود.» الان باید ده ماهت شده باشد، شاید هم بیشتر.
گفتم که توی بیمارستان مرده ای و خودشان قرار است که دفنت کنند.
می دانم دروغ گفتن گناه است اما مصلحتی چی؟ ان هم گناه است؟ نیست که.
مادرت تا چند روز بی تابی کرد، ولی یواش یواش یادش رفت. ببین مادرها چقدر بی عاطفه هستند. چرا بی خودی دروغ بگویم، من هم راستش زیاد یادم نبود. الان که مادرت باز دردش گرفته و امده ام که ماما سکینه را ببرم اینها یادم امد.
پـــايان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.