توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عروسی سکوت (فرنگیس آریانپور)
R A H A
10-29-2011, 11:29 PM
مشخصات کتاب :
کتاب عروسی سکوت از فرنگیس آریان پور
نشر شادان
481 صفحه
منبع : نودوهشتیا
R A H A
10-29-2011, 11:29 PM
از صفحه ۷ تا ۱۱
خیلی ها باران را دوست ندارند من هم زیاد دوستش نداشتم اما زندگی بهم یاد داد که یکی از آرامش بخش ترین نواها موسیقی باران است همدردی آسمان با دل غمگین است بودن همدمی کنار آدم تسکین بخش است همدمی که با تو اشک بریزد با تو یکدل باشد
گریه آسمان قطره قطره باران که روی پنجره به رقص در می آید ذره ذره غم را از روح پاک میکند گاهی آرام میگیرد و گاهی شدید میشود امشب هم یکی از آن شبهای بارانی است که همدم دیرینه یادم کرده است پشت پنجره جای دوست داشتنی ام نشسته ام و هر قطره باران با هر ضربه آهنگین خود بر شیشه مرا قدم به قدم به آن روزی میبرد که اولین صفحه آشنایی من با زندگی رقم خورد به محله جدید نقل مکان کردیم ماه آخر تابستان بود و می بایست در مدرسه جدید نام نویسی میکردیم از اینکه مدرسه قبلی را ترک کرده بودم ناراحت بودم سالها بود که با دوستانم در آن مدرسه درس خوانده بودم و حالا مجبور میشدم با آنها خداحافظی کنم آن هم معلوم نبود برای چه مدتی دوری از آنها برایم سخت بود من تنها فرزند خانواده ام بودم و همبازی ای نداشتم فقط میماند دوستان مدرسه که حالا از روی اجبار می بایست از آنها جدا میشدم وضع پدرم خوب شده بود و به این علت ما میتوانستیم به خانه جدید نقل مکان کنیم که بزرگ بود حیاط قشنگی داشت با حوض بزرگی مثل یک استخر کوچولو بود یم اتاق جداگانه با دکوراسیون داخلی خیلی زیبا مال من بود که پنجره اش توی حیاط باز میشد باور کردنی نبود که ما صاحب چنین خانه بزرگی شده باشیم خانه قبلی ما فقط دو تا اتاق و حیاط خیلی کوچولویی داشت که به قول مادربزرگ دو تا مرغ به سختی توش جا میشد ولی اینجا آنقدر بزرگ بود که صدتا مرغ به راحتی میتوانستند توی حیاط گردش کنند و به هم نخورند با وجود این دلتنگی دوستانم را میکردم دلم میخواست آنها اینجا بودند و ما میتوانستیم توی این حیاط بزرگ با هم بازی کنیم اواخر شهریور بود که با مادرم به مدرسه جدید رفتیم تا اسمم را در آنجا بنویسمخدا رو شکر که نمره هایم خوب بود و باعث خجالت نمیشد اگر بقول مامان در همه کاری تنبل بودم و گاهی هم حرف نشتو ولی درسم را خوب میخواندم وارد مدرسه که شدم یک جوری شدم حس کردم مال آنجا نیستم احساس کردم حالت وصله ناجور روی لباس را دارم یک دفعه ترس برم داشت دست مامان را محکم گرفتم ونگاهی به او انداختم تا ببینم او هم چنین احساسی دارد یا نه اما او بر خلاف من خیلی راحت به طرف در ورودی که توی راهرو باز میشد رفت و از بابای مدرسه سراغ دفتر مدیر را گرفت بعد از چند دقیقه ما در اتاق مدیر نشسته بودیم با اینکه خیلی جدی بود ولی چشمان مهربانی داشت که همین باعث شد نفس راحتی بکشم کارنامه مرا مطالعه کرد و نگاهی به من انداخت و به مامانم گفت که مرا قبول میکند ولی به شرط آنکه خوب درس بخوانم مدرسه آنها جای بچه های تنبل نیست مامان قبول کرد و بعد از پر کردن پرسشنامه و دادن مدارک لازم بالاخره اسم من نوشته شد و ما به خانه برگشتیم خدارا شکر کردم که هنوز دو هفته ای تا شروع مدرسه باقی مانده بود و من میتوانستم این چند روز را با خودم تنها باشم یعنی تنها که نه آخه همینطوری هم تنها بودم درست تر بگویم این که میخواستم افکارم را جمع و جور کنم باید به خودم می قبولاندم که مدرسه جدید لولو خورخوره ندارد
دو هفته به تزیین اتاق و جابجا کردن وسایل شخصی ام گذشت بدون اینکه اصلا به فکر مدرسه باشم فکر میکردم حالا حالاها تا آن روز وقت هست اما اشتباه میکردم من که تاریخ روزها یادم رفته بود با حرف مامان که گفت بروم و روپوشم را برای فردا آماده کنم چنان جا خوردم که لیوان آب میوه از دستم ولو شد روی زمین مامان متعجب به من نگاه کرد و گفت
چرا لیوان رو انداختی مگه برق زدت فقط گفتم برو روپوشت رو برای فردا آماده کن به زحمت توانستم زبانم را به اطاعت وادارم
فردا
بله فردا مگه نمیخوای مدرسه بری فردا اول مهر دیگه خالا برو تا دیر نشده روپوشت رو آماده کن اگر اتو میخواد اتو کن جورابهات یادت نره بهتره فرا یه کفش راحت بپوشی
حالی داشتم انگار خواب می دیدم من که تا آن موقع فکر هیچ چیز را نکرده بودم هنوز با خودم کنار نیامده بودم منظورم این است که با فکر این مدرسه جدید هنوز کنار نیامده بودم چطور است خودم را به مریضی بزنم مثلا بگویم پام درد میکند یا سرم نه فکر نمیکنم مامان باور بکند حدس خواهد زد که به خاطر مدرسه جدید است تازه اگر هم فردا نروم بالاخره یک روز که باید بروم حتی اگر یک ماه هم خودم را به مریضی بزنم باز هم از شر رفتن به آنجا راحت نخواهم شد پس بقول خانم جان بهتر است کاری را که باید انجام داد انجام بدهم تا اینطوری از شرش خلاص بشوم آنقدر با خودم از این حرفها زدم تا بالاخره راضی شدم روپوشم را برای فردا آماده کنم دستم به هرجاش که میخورد داغ میکرد انگار به همه جاش سیم برق وصل کرده بودند یعد از اتو آنرا پشت در کمد آویزان کردم که زیاد جلوی چشم نباشد و خواب امشب را خراب نکند اما چه خوابهای پریشان و وحشتناکی که آن شب به سراغ من نیامدند
نیمه های شب عرق ریزان و وحشت زده از خواب پریدم و خودم را نه روی تخت بلکه کف اتاق یافتم هنوز به خود نیامده بودم که در اتاق باز شد و مامان بطرفم دوید
چی شده دختر چرا جیغ میزنی کف اتاق چیکار میکنی
هیچی هیچی هنوز به این تخت عادت نکردم بعضی وقت ها از روش می افتم پایین
پس چرا داری میلرزی تب داری مریض شدی
نه چیزیم نیست حالم خوبه
میخوای فردا مدرسه نری بمونی خونه استراحت کنی
نه نه حتما میرم حالم خوب خوبه
مامان بعد از اینکه مطمین شد چیزیم نیست از اتاق بیرون رفت و در را بست من هم از کف اتاق به روی تخت برگشتم و سعی کردم بدون فکر کردن به خواب وحشتناکی که دیده بودم چند ساعت باقی مانده تا صبح را بخوابم به خودم گفتم این خوابها برای بچه ها هم سن و سال من عادیست شاید هم عادی نباشد به هر حال همه خواب می بینند پس برای من هم دیدن خواب ترسناک عادی است آن هم قبل از رفتن به مدرسه جدید ولی از ترس اینکه دوباره از این خوابهای عادی ببینم لای چشم هایم را باز گذاشتم تا خواب نروم همینطور خواب و بیدار شب را به صبح رساندم ساعت ۷ بود که مامان دوباره به اتاقم آمد تا مرا که مثلا خواب بودم بیدار کند اما وقتی متوجه شد خودم بیدارم فقط گفت صبحانه حاضر است زود دست و صورتم را شستم روپوشم را پوشیدم و حاضر و آماده رفتم پایین اما هر کاری کردم از بیم تنهایی در مدرسه جدید نتوانستم حتی یک استکان چای بخورم یک ربع به هشت از خانه بیرون رفتیم به مامان گفتم که خودم میروم اما او موافقت نکرد مدرسه جدید یک خیابان فرعی با کوچه ما فاصله داشت خیلی زودتر از حد انتظار به آنجا رسیدیم با دیدن در آهنی مدرسه که باز بود و بچه ها شاد و خندان وارد آن میشدند کمی خیالم راحت شد و توانستم با مامان خداحافظی کنم مامان انگار نه انگار که دارد مرا در مدرسه جدید وجای نا آشنا و غریبه ای به حال خود رها میکند بدون اینکه از حال دل من بیچاره خبر داشته باشد خداحافظی کرد و گفت که بعد از ظهر به دنبالم می آید من همیشه از درس و کلاس خوشم می آمد و با شوق و علاقه به مدرسه میرفتم پس چرا حالا این فکر ها به مغزم خطور کرده بود علتش را میدانستم ولی نمیخواستم قبول کنم مهمترین علتش تنها ماندن بود آخر وضعیت همه مدارس اینطور است یعنی تو اگر چند سال در یک مدرسه درس بخوانی خب طبیعتا دوستانی پیدا میکنی و با همه آشنا هستی ولی اگر به مدرسه جدید بروی در آن مدرسه همه دوستان خودشان را دارند و دیگر کسی تنها نیست که مثلا بیاید با تو دوست شود و خیلی طول میکشد تا آنها با تو دوست شوند
در این افکار قاطی پاطی غرق بودم که وارد حیاط مدرسه شدم و گوشه ای ایستادم بالاخره زنگ زده شد و همه به صف شدند و من هم رفتم توی صف کلاس مدیر مدرسه به ما خوشامد گفت و اسم معلم های هر کلاس را با صدای بلند خواند و بعد گفت حالا میتوانیم وارد کلاس بشویم چون نمیدانستم کلاسم در کدام طبقه است عجله نکردم و آهسته آهسته پشت سر شاگرد جلویی حرکت کردم تا به کلاس رسیدیم حدسم درست از آب درآمد تنها کسی که دوستی نداشت من بودم ساکت کنار در کلاس ایستاده بودم که معلم وارد کلاس شد و وقتی متوجه من شد از من خواست جای خالی پیدا کنم و بنشینم نیمکتی در ته کلاس خالی بود من هم رفتم و آنجا نشستم بچه ها باهم پچ پچ میکردند یاد مدرسه قبلی و اول مهر ماه چند سال گذشته افتادم که خودم هم به اتفاق دوستانم همین کارها رو میکردیم حالا تنها و بیکس افتاده بودم ته کلاس و هیچ کس حتی نگاه هم به من نمیکرد دلم میخواست بلند شوم و از کلاس بزنم بیرون و دیگر به این مدرسه برنگردم دلم میخواست سر همه آنها داد بزنم دلم میخواست آن دختر مو فرفری ردیف اول را که هی میخندید از جایش بلند کنم و خودم آنجا بنشینم چون من همیشه پشت میز اول می نشستم آن قدر دندانهایم را به هم فشار دادم که آرواره ام درد گرفت خانم معلم شروع به حاضر و غایب کرد تا به اسم من رسید در کلاس باز شد و ناظم مدرسه همراه دختری وارد کلاس شد و چیزی به خانم معلم گفت و بعد از رفتن او خانم معلم رو به کلاس کرد و گفت که آن دختر هم یک شاگرد جدید است تا به او نگاه کردم یاد حال و احوال خودم افتادم و دلم برایش سوخت خانم معلم به او گفت جایی پیدا کند و بنشیند پشت سر من یک نیمکت خالی بود که او آنجا رفت و نشست حالا من و او هردو تنها نشسته بودیم همه ساکت شدند و خانم معلم دفتر کلاس را برداشت و دوباره اسامی بچه ها را خواند فهمیدم اسمش نیکوست
زنگ تفریح توی راهرو کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم به این چند ساعت گذشته فکر میکردم که احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است برگشتم دیدم نیکوست
سلام
R A H A
10-29-2011, 11:31 PM
از صفحه ۱۲ تا ۱۷
سلام سیما
تو هم توی مدرسه شاگرد تازه هستی
آها چند روزی میشه که به این محله اسباب کشی کردیم تو چی
ما هم همینطور البته ما اواخر تابستون اینجا اومدیم
اشکالی نداره اگه بیام بشینم پهلوی تو
نه اتفاقا فکر خوبیه راستی تو درسهات خوبه
بد نیست ادبیاتم خوبه ولی از حساب زیاد سر درنمیارم
پس مثل خود منی
از این حرف هر دو خنده مان گرفت و اولین سنگ بنای دوستی ما گذاشته شد اصلا نفهمیدم دو زنگ بعدی چطور گذشت نیکو دختر مودب ولی در عین حال شوخ وشادی بود من هم که احتیاج به چنین کسی داشتم با کمال میل دوستی او را قبول کردم روزها در پی یکدیگر میگذشت و من دیگر از آن خوابهای پریشان نمی دیدم هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار و برای رفتن به مدرسه آماده میشدم مامان که میدانست چقدر از این مدرسه جدید بدم می آمده و وحشت داشتم یک هفته بعد از شروع کلاسها از من پرسید با کسی دوست شده ام گفتم بله با دختری به نام نیکو احساس کردم مامان نفس راحتی کشید و موضوع را ادامه نداد از تجربه قبلی میدانست که من نسبت به دوستان مدرسه خیلی حساس هستم و تا خودم نخواهم آنها را به مامان معرفی نخواهم کرد عادت داشتم اول خودم بفهمم بچه های جدید چه جور آدم هایی هستند و اینکه اصلا میتوان با آنها دوست شد یا باید همینطور مثل یک همکلاسی آنها را حساب کرد به این دلیل خوشحال شدم که مامان بیشتر پرس و جو نکرد
من و نیکو کم کم با هم آشنا میشدیم و از اخلاق و عادتهای همدیگر سر در می آوردیم معلوم شد که او علاقه زیادی به شعر دارد ومن به نثر من داستان خواندن را دوست داشتم و او شعر خواندن را البته نه اینکه از شعر بدم بیاید اما نثر را ترجیح میدادم نیکو شعر های زیادی از حفظ بود که من حتی از عهده یاد گرفتن یکی از آنها هم بر نمی آمدم در کلاس نمره های ادبیات و دیکته و انشا ما همیشه ۲۰ بود البته به درسهای دیگر هم می رسیدیم ولی بهتر از همه همین درسها بودند تا ثلث دوم به هم عادت کردیم و وقتی به ثلث سوم رسیدما دیگر دوستان جون جونی شده بودیم نمیدانم چه چیزی ما را به هم نزدیک کرده بود شاید آن حس تنهایی که روز اول مدرسه به ما دست داده بود شاید به دلیل اینکه هر دو دردی یکسان داشتیم و مرحله مشابهی را از سر میگذراندیم شاید دست سرنوشت بازی خودش را کرده بود
به هر حال سال تحصیلی تمام و تعطیلات تابستانی شروع شد آخرین روز مدرسه واقعا دیدنی بود من و نیکو رو نمیشد از هم جدا کرد انگار آخرین روزی زندگی ما بود تا آخرین لحظه ای که مدرسه باز بود توی حیاط مدرسه راه میرفتیم و خاطرات گذشته را به یاد می آوردیم روز اول آشنایی امتحانات نگرانیها و تلفنهایی که به هم میزدیم و خلاصه مثل یک فیلم دوباره این چند ماه مدرسه را از اول تا به آخر مرور کردیم به نظر میرسید که باید آرام شویم و خداحافظی کنیم اما دردمان دوباره تازه میشد و دوباره اشک در چشمانمان حلقه میزد دوری از نیکو برایم غیر قابل تصور نبود حال او هم بهتر از من نبود همینطور که همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و زار میزدیم یکدفعه هر دو به خنده افتادیم فقط کافی بود به هم نگاه کنیم تا فکر یکدیگر را بخوانیم نیازی به حرف نبود مطمین بودم که فکر مشابهی هم از سر نیکو گذشته که یک دفعه به خنده افتاده برای اطمینان از او پرسیدم
چرا یک دفعه خنده ات گرفت
تو خودت بگو چرا خندیدی
نمیشه من اول پرسیدم
تو اول خندیدی پس تو اول باید بگی
اصلا میدونی چیه ما دو تا باهم خندیدیم پس بیا دوتایی با هم بگیم چرا خندیدیم
قبول یک دو سه
هر دو با هم مثل گروه کر این جمله را تکرار کردیم
یاد آخرین روز مدرسه قبلی افتادم
و دوباره خنده مان گرفت نیکو تعریف کرد که آخرین روز مدرسه همینطور با دوستش خداحافظی کرده من هم گفتم که خداحافظی مشابهی با دوست عزیزم داشتم و فکر نمیکردم هرگز فکر نمیکردم با کس دیگری دوست بشم کخ جدایی از او به همان اندازه برایم سخت باشد ولی الان که یاد آن خداحافظی افتادم فکر کردم چقدر بی وفا هستم از وقتی با تو دوست شدم یعنی راستش از ثلث دوم به بعد خیلی به ندرت حتی به او تلفن میکنم چه رسد به اینکه او را ببینم و یا به خانه دعوتش کنم با نگاه به چشمان زیبای نیکو فهمیدم او هم همین فکر ها را کرده است
نیکو یعنی ما هم اگه از هم جدا بشیم همدیگر رو فراموش میکنیم
هرگزمن که نمیتونم تو رو فراموش کنم تو چطور
من پس این همه اشکی که ۱ ساعته دارم میریزم بیخود بوده موقع رفتن خانم جون عزیزم اینقدر اشک نریخت
پس بیا به هم قول بدیم که تابستون هر جا که باشیم برای هم نامه بنویسیم من تا معلوم شد کجا میریم آدرس رو به تو میدم و تو هم همین کار رو بکن و تا اون وقت هم تلفن هست
قبول
صدای بابای مدرسه در آمده بود یک لنگه در را بسته بود و منتظر ما بود با قپمهای سنگین از مدرسه بیرون رفتیم و دستهایمان را از هم جدا کردیم و هریک به سمتی چرخیدیم من به راست و نیکو به سمت چپ
نیکو واقعا مثل اسمش نیکو بود چشمان درشت عسلی روشنی داشت که همیشه رنگی از خنده ته آنها موج میزد رنگ چشمانش با حالت روحی اش تغییر میکرد هم قد من بود نه چاق نه لاغر موهای بلند سیاهی داشت که همیشه آنها را می بافت پوست خیلی لطیفی داشت دهانی ظریف و لبهای پری داشت دندانهایش همه یکدست و سفید و ردیف بودند برخلاف دندانهای من که دو سه تایی از آنها روی هم افتاده بودند انگشتانش کشیده و بلند و دستش مثل دست پیانیست ها بود روی هم رفته دختر زیبایی بود
همان روز اول مدرسه بعد از برگشتن به خانه اولین کاری که کردم مقایسه خودم با او بود موهای او بلند بود و سیاه مال من قهوه ای روشن که تا زیر شانه ام میرسید و کمی فر داشت قد ما یکی بود من چاق نبودم دهانم کمی بزرگتراز دهان او ولی خوش فرم بود لبهایم قشنگ بودند این را خوب میدانستم چون خانم جون همیشه از آنها تعریف میکرد وضع دندانهایم زیاد جالب نبود سفید بودند ولی ردیف نبودند مادر بزرگ میگفت این چند تا دندون کج و معوج نمکش را زیاد تر میکند
اندامم تازه داشت فرم میگرفت وقتی خیالم راحت شد که چیزی از او کن ندارم تصمیم گرفتم او را بهتر بشناسم
مادر بزرگ همیشه به پدر میگفت مواظب من باشد میگفت سیما هنوز هیچی نشده دل همه مادرهای پسر دار را برده است وای به وقتی که بزرگتر بشه البته این حرفها را جلوی من نمیزد بعضی وقتها تصادفی می شنیدم و بعضی وقتها لای در اتاقم را باز میگذاشتم تا حرفهای آنها رابشنوم
بله آنروز تا به خانه رسیدم حمله کردم به تلفن شماره نیکو را گرفتم اما مشغول بود گوشی را گذاشتم و چند دقیقه ای به همین شکل گذشت رفتم روپوشم را در بیاورم و لباس راحتی توی خانه را بپوشم که صدای زنگ تلفن مرا جلوی در اتاق میخکوب کرد مطمین بودم که نیکوست چند متر تا تلفن را پرواز کردم گوشی را برداشتم دستم می لرزید تا صدای گرم و دلنشین نیکو را شنیدم قلبم آرام گرفت
چقدر حرف میزنی
من یا تو
خب معلومه تو می دونی چند دفعه زنگ زدم
چند دفعه
صد دفعه
دروغ نگو هنوز صدفعه نشده هر بار که من زنگ زدم تو هم زدی
پس بگو چرا تلفن مشغول بوده
خب راستی چرا تلفن کردی
پرسیدن داره
نیکو اگر زنگ نمی زدی چی می شد
هیچی تو زنگ می زدی
من که میزدم مشغول بود
من هم میزدم مشغول بود
این هم یک جور تماس میشد دیگه نه
راستی رسیدی خونه
تو چی
با این سوال هر دو خندیدیم توی دلم گفتم خدا رو شکر والا تا شب صد بار میمردم و زنده میشدم چند دقیقه دیگر با هم حرف زدیم و قرار گذاشتیم فردا درباره برنامه استراحت تابستان به هم اطلاع بدهیم هر چند خداحافظی سخت بود ولی بالاخره تن به این کار دادیم تا سه شمردیم و هر دو باهم گوشی را گذاشتیم توی اتاقم داشتم روپوشم را عوض میکردم که مامان به خانه آمد از همان جلوی در شروع کرد به سوال کردن کارنامه ات کو کی آمدی خانه
نمره هات چطور شدند ناهار خوردی و همینطور یکریز سوال سوال
آرام آرام لباسهایم را جمع و با روپوش مدرسه خداحافظی کردم داشتم کتابهایم را توی یک کیسه می ریختم تا ببرم توی انبار بگذارم هنوز مشغول این کار بودم که مامان وارد اتاق شد
خب تمام شد کارنامه ات کو
گذاشتم روی میز مگه ندیدید
کدوم میز
میز کنار تلفن
خب خودت بگو چه کار کردی چند تا بیست داری
یه چند تایی هست
معدلت چند شده
بد نشده
مامان دیگر طاقت نیاورد و بدو رفت کارنامه ام راببیند بعد از چند دقیقه دیدم با لبی خندان و بسته ای در دست وارد اتاقم شد
آفرین دختر خوبم این هم جایزه تو
چیه
بازش کن
من که انتظار گرفتن هدیه ای را نداشتم سریع کاغذهای کادو را باز کردم و دهانم از تعجب باز ماند یک جفت اسکیت خیلی وقت بود از مامان خواسته بودم برایم اسکیت بخرد ولی مامان میگفت چیز خوبی نیست از جا پریدم و مامان را محکم در آغوش گرفتم و بوسیدم
چی شد که بعد از این همه سال حالا برام اونا رو خریدید
اگر معدلت کمتر از ۱۸ میشد امسال هم نمی خریدم
پارسال هم که معدلم بیشتر از ۱۸ بود
درسته اما پارسال ما اینجا نبودیم و تو مدرسه عوض نکرده بودی و هنوز خیلی کوچکتر بودی
آها پس همه اش بخاطر عوض شدن مدرسه است ای کاش زودتر عوض میشد
مامان خندید و گفت که عصر میتوانم راه رفتن با آنها را تمرین کنم دلم میخواست همین الان به نیکو زنگ بزنم و این خبر خوب را به او بدهم نمیدانم چطور مامان فهمید که گفت دو سه دقیقه بیشتر حرف نزن منتظر تلفن هستم دوباره مامان را بوسیدم و پریدم طرف تلفن شماره نیکو را گرفتم هنوز زنگ دوم نزده بود که صدای نیکو را شنیدم به سختی هیجانم را کنترل کردم و گفتم
سلام
سلام
نیکو
سیما
می دونی
می دونی
هر دو با هم حرف می زدیم و کلمات یکدیگر را تکرار میکردیم بالاخره نیکو کوتاه آمد و گفت
خب بگو چی شده
نه تو بگو
اصلا می دونی چیه بیا باهم بگیم
من اسکیت هدیه گرفتم
R A H A
10-29-2011, 11:32 PM
18 - 26
چن لحظه به سکوت گذشت. هر چند می خواستیم این خبر را زودتر به یکدیگر برساینم اما هر دویمان از شنیدن ان تعجب کردیم.
- چی گفتی؟
- گفتم مامان به من اسکیت هدیه داد.
- تو چی گفتی؟
- من هم گفتم مامانم به من اسکیت هدیه داد.
- مگه تو اسکیت می خواستی؟
- آره. خیلی وقت بود. اما مامان هی می گفت سال بعد، سال بعد.
- امروز که مدرسه امده ام. مامان کارنامه ام رو که دید، رفت و یک بسته آورد داد دستم. هنوز گیج این هدیه بودم که تو زنگ زدی.
- می خواستم فورا این خبر رو بهت بدم. راستی تو راه رفتن با اسکیت رو بلدی؟
- نه، باید از برادرام کمک بگیرم.
- وقتی یاد گرفتی به من هم یاد می دی؟
- البته! امروز عصر اگه شد سعی می کنم اونها رو راضی کنم، بعد به تو زنگ می زنم.
- خب، باشه.
- پس فعلا خداحافظ تا عصر.
- خداحافظ.
چون به مامان قول داده بودم کم حرف بزنم زود تلفن را قطع کردم. یک لنگه اسکیت دستم بود و باورم نمی شد که انها مال من هستند. چه خوب شد که نیکو هم اسکیت جایزه گرفت. رفتم توی اتاق تا اسکیتها را بپوشم که یکدفعه فکر کردم: چه تصادف عجیبی! هم من امسال اسکیت گرفتم و هم نیکو. هر دوی ما هم چند سالی بود که آنها را می خواستیم. ولی چرا امسال؟
هرچند حدسهایی می زدم اما تصمیم گرفتم از مامان بپرسم. بدو رفتم توی اشزخونه که مامان در انجا مشغول چیدن میز بود و این سوال را از او پرسیدم. مامان لبخندی زد و گفت:
من و پدرت فکر کردیم اگر تو امسال خوب درس بخونی جایزه تو حتما اسکیت خواهد بود. چند روز پیش که رفته بودم بازار به مامان نیکو برخوردم و فهمیدم که او چنین تصمیمی داره. خیلی از شباهت این تصمیم خنده مان گرفت. بعد فکر کردیم به شما دوتا چیزی نگیم تا براتون سورپریز بشه. خوشحالم که تو امسال تونستی درسهاتو خوب تموم کنی. خیلی هم خوشحالم که دوست خوبی مثل نیکو پیدا کردی. هر چند دو سه بار بیشتر مادرش رو ندیدم ولی پیداست خانم خوب و مهربونی باید باشه.
- حف با شماست مامان. مادر نیکو واقعا خانم مهربونیه. من هم البته زیاد او را ندیدم.فقط چند بار که برای بردن نیکو به مدرسه آمده بود با او سلام و علیک کردم. راستی مامان من به نیکو قول دادم برنامه تابستان رو بهش بگم. امسال کجا می ریم؟
- دو هفته ای اصفهان و شیراز و بعد اگر حوصله پدرت سر نره، شاید بریم شمال، ویلای عمو.
- کی؟
- دقیقا نمی دونم. شاید مرداد ماه.
- چرا مرداد؟ می تونیم حالا بریم.
- نه نمی شه، به پدرت مرخصی نمی دن و کارهای ناتمام زیاد داره. تازه مادربزرگ هم چند روز دیگه میاد تهران.
- آه عالیه. حداقل تنها نیستیم.
- خب حالا پاشو سالاد رو از یخجال بیار بیرون.
چند دقیقه بعد پدر آمد. طبقمعمول اولین سوال در مورد کارنامه من بود که مامان براش توضیح داد و پدر خوشحال رفت برای نهار آماده شود. آن روز، روز خیلی خوبی بود. هم پدر و مادر خوشحال بودند و هم من که توانسته بودم مشکلات سال تحصیلی گذشته را بخوبی رفع کنم و نتیجه کارهای خوبم باشد و بالاخره به ارزوی دیرینه ام برسم. طبق معمول بعد از نهار هر کس به کارهای دلخواه خودش مشغول شد. پدر برای رسیدگی به کارهایش به اتاق کارش رفت و من به اتاق خودم و مامان رفت سری به گلدانهایی که تازه کاشته بود، بزند.
روی تخت دراز کشیدم و برای دو ماه باقی مانده تابستان نقشه کشیدم که خوابم برد.
حدود ساعت شش عصر نیکو زنگ زد و گفت که قرار شده اواسط ماه دیگر به مسافرت بروند. من هم گفتم که احتمالا مرداد ماه در تهران نخواهیم بود، حساب کردیم دیدیم تقریبا یک ماه و نیم همدیگر را نخواهیم دید. از آنجا که نمی دانستیم دقیقا در کدام هتل مستقر خواهیم شد، نمی توانستیم آدرسی به هم دیگر بدهیم. نیکو گفت در عرض این چند هفته فکری خواهیم کرد و خبر داد که برادرهایش قول داده اند اسکیت را به او یاد بدهند. امتحانات انها اخر هفته تمام می شود و روز جمعه حتما وقتی برای او خواهند گذاشت. یا توی پارک نزدیک خانه و یا توی کوچه به او یاد خواهند داد. من از این خبر خوشحال شدم و قرار تماس فردا را گذاشتم.
توی اتاق داشتم کمدم را جمع و جور می کردم که پدر در زد و خواست با من حرف بزند. از او به خاطر اسکیت تشکر کردم و آنچه نیکو گفته بود را به او گفتم.
- تو با خانواده نیکو اشنایی؟
- نه چندان، چند بار مادرش رو دیدم.. مامان اون رو می شناسه و چند روز پیش هم توی بازار او را دیده که داشته برای نیکو اسکیت می خریده.
- چند نفرند؟
- درست نمی دونم، ولی از حرفهای نیکو فهمیدم که پنج نفرند و بعضی وقتها پدربزرگ و مادربزرگ آنها هم به خانه شان می آیند.
- نیکو خواهر داهر؟
- نه دو تا برادر داره.
- چه جالب، از نیکو کوچکترند؟
- نه، سه سالی بزرگتر.
- مامان میگه خیلی با نیکو دوست شدی.
- بله پدر، دختر خیلی مهربون و خوبیه. خودم هم اصلا فکرشو نمی کردم بعد از سیمین با کس دیگری بتوانم این قدر صمیمی باشم. ما این قدر با هم نزدیک شدیم که حس می کنم او خواهرمه.
- باید یه قراری بذاریم دو خانواده از نزدیک با هم آشنا بشن.
- حرفی ندارم. اما بهتره کمی صبر کنیم. اگه تا بعد از تابستون یکدیگرو هنوز فراموش نکرده باشیم و نسبت به هم سرد نشده باشیم، اون وقت قرار می گذاریم.
پدر خندید و سرش را تکان داد و بعد گفت اسکیت ها را بپوشم و برویم توی حیاط. با ترس و لرز انها را پوشیدم و به کمک پدر وارد حیاط شدم. احساس می کردم توی هوا آویزونم و هر آن ممکن است بیافتم. چنان محکم انگشتان پایم را توی کفشها جمع کرده بودم که به سختی حس شان می کردم. پدر می خندید و دستهای مرا محکم گرفته بود که در اولین آموزش به پایم آسیب نرسد. با هزار مکافات و جیغ و فریاد یک دور، دور حیاط زدم و همان جا روی پله ها پخش شدم. احساس می کردم چند ساعتی است که روی میخ ایستاده ام. اسکیت ها را از پا درآوردم و به پاهای بیچاره ام نگاه کردم. دلم برای انها سوخت . پدر گفت:
زود برو پاهایت را توی آب گرم بگذار تا خستگی شان در برود.
به خیال اینکه حالا دیگر می توانم راحت راه بروم از جا بلند شدم که دیدم انگار پاهایم از من فرمان نمی برند. دوباره نشستم . پدر که متوجه ناراحتی من شده بود کمک کرد تا به اتاق برویم. مامان زود اب گرم حاضر کرد و پاهایم را درآن گذاشت. آه، که چه لذتی داشت! کم کم فشار و خستگی از انها بیرون رفت. فکر کردم شاید اگر می دانستم اینقدر ناراحت کننده است تقاضای اسکیت نمی کردم. اگر هر دفعه اینطور باشد که نمی توانم اصلا با انها جایی بروم و با نیکو بازی کنم. پدر که فکر مرا خواند گفتک
- خوب چطور بود؟
- شما می دونستین این قدر پاهایم درد می گیره؟
- ائلش همین طوره، بعد کم کم عادت می کنی. ولی حالا که تعطیلات شروع شده هر روز چند دقیقه اونا رو بپوش و راه برو. همین جا توی اتاق، دستت رو هم به دیوار بگیر که نیفتی تا بفهمی که چطور باید خودت رو روی پا نگه داری و تعادلت رو حفظ کنی. بعد از چند روز عادت می کنی. خب این هم از اولین آموزش!
پدر پیشانی مرا بوسید و به اتاق خودش رفت. من هم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم و در خیالهای خوش نوجوانی غرق شدم.
روز جمعه صبح ساعت ده بود که نیکو زنگ زد و گفت با هم برویم پارک گردش کنیم. من از مامان اجازه گرفتم و رفتم. مثل همیشه از دیدن یکدیگر، بعد از چند روز جدایی، خیلی خوشحال شدیم و اولین کاری که کردیم این بود که یکدیگر را به بستنی مهمان کنیم. چند دقیقه سر انتخاب بستنی چانه زدیم. من بستنی کیم دو قلو بادامی می واستم و نیکو همیشه قیفی می خورد. البته ما سعی می کردیم بستنی ای انتخاب کنیم که از نظر قیمت زیاد با هم فرق نداتشه باشند. و اگر مال یکی بیشتر می شد آن یکی حتما با پوفکی یا ادامسی چیزی برای دیگری می خرید که دوتایی آن را با هم می خوردیم. دوران مدرسه واقعا عالمی داشت.
توی پارک مضغول قدم زدن و بستنی خوردن بودیم که من از نیکو پرسیدم:
- خوب چی شد؟ برادرهات به تو یاد دادند با اسکیت چه کار کنی؟
- مهران و مهرداد فعلا سر اینکه کدوم یکی به من یاد بده دارند دعوا می کنند.
- چرا؟
- کار دوقلو ها همیشه اینطوره!
- دوقلو؟
- آره دو قلو هستند، البته یکی شون یک دقیقه از اون بزرگتره!
هر دو خندیدیم . واقعا از شنیدن این خبر جالب تعجب کردم. دوقلو! خیلی کم دوقلو دیده بودم هیچ وقت نتوانسته بودم انها را از هم تشخیص دهم. حالا با یکی دوست شده بودم که برادرهاش دوقلو بودند.
- خیلی شبیه هم هستند؟
- نه.
- یعنی با هم فرق دارند؟
- خیلی!
- داری سربه سرم می ذاری؟
- نه!
- پس دو قلو نیستند؟
- هستند.
- پس باید خیلی شبیه هم باشند والا دوقلو نمی شدند.
- آره می دونم. برای کسی که اونا رو نمی شناسه اونا مثل هم هستند ولی من و مامان و بابا می دونیم که اونا با هم فرق دارند.
- چه جالب.
- خب یه روز بیا خونه مون تا تو رو با اونها اشنا کنم.
- حالا تا ببینم چی می شه.
بروم خانه انها؟ در عرض این یکسال اصلا به فکرم نرسیده بود که به خانه آنها بروم. حالا در عرض این جند روز این دومین باری بود که صحبت از اشنایی بیشتر شده بود. اول پدرم و حالا نیکو. سومی کی خواهد بود. نکند این که می گویند تا سه نشود بازی نمی شود، درست از آب دربیاد؟ نیکو با سوالش رشته افکارم را پاره کرد.
- خوب تو تعریف کن، اسکیت سواری کردی؟
- نگو، که پدرم دراومد، پاهام اونقدر درد گرفتند که یک ساعت آنها رو توی اب گرم گذاشتم.
- راست می گی؟
- تو هم وقتی بپوشی می فهمی که خوشی در کار نیست.
- امروز دیگه هرطور شده انها را می پوشم. حتی اگه بخورم زمین.
- خیلی مواظب باش. اگه کسی کمکت نکرد رو به دیوار یا میزی، چیزی بگیر و یواش یواش راه برو.
- از توضیحات شما خیلی ممنون.
یک دور دیگر در پارک زدیم و چون وقت نهار داشت نزدیک می شد با هم خداحافظی کردیم. بعد از نهار طبق معمول وقت استراحت بعدازظهر بود. هر کس به اتاق خودش رفت. من خوابم نمی آمد، به این دلیل کتابی برداشتم و نشستم پشت پنجره و شروع به خواندن کردم. چنان غرق در داستان شده بودم که چند لحظخ طول کشید تا متوجه زنگ در شدم. بدو بدو رفتم در را باز کردم و خانم جون عزیزم را پشت در دیدم. مثل همیشه بعد از دیده بوسی و احوالپرسی طولانی او را به اتاق خودش که همیشه برایش آماده نگه می داشتیم راهنمایی کردم. شربتی برایش آوردم و کمک کردم تا لباسهای بیرونش را درآورد. پدر و مامان از صدای خنده و حرف زدن ما متوجه آمدن مهمانی شدند و با دیدن مادربزرگ خوشحالی شان دو چندان شد. خانم جون زن بسیار مهربان و فهمیده و عاقلی بود. حتی پدرم در بعضی از کارها با او مشورت می کرد. والدین پدرم دو سالی بود که فوت کرده بودند. پدر مامان هم در قید حیات نبود. فقط همین خانم جان مانده بود که خاله و دایی و مامانم برای اینکه مادربزرگ پیش یکی بیشتر بماند با هم دعوا می کردند. بچه های آنها به سختی اجازه رفتن او را می دادند. همیشه تا چند روز بهانه می گرفتند. خانم جان برای هر سن و سالی داستان و قصه ای داشت که تعریف کند. نصیحت و پیشنهادی داشت تا گره از مشکلات کوچک و باز کند. به همی دلیل همه دوستش داشتند. من همه استثنا نبودم و با جود اینکه خیلی بزرگتر از بچه های دایی و خاله بودم اما باز هم به همان اندازه از رفتن خانم جون بهانه می گرفتم. یکی از اولین سوالهایی که از او می کردم این بود که چقدر در پیش ما می ماند. این بار هم همین سوال را پرسیدم. خانم جون خنده ای کرد و گفت: تا اخر تابستان باورم نمی شد. یعنی سه ماه تابستان تمام مادربزرگ مال من بود. از جا پریدم. محکم بغلش کردم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و لپهای نرمش را بوسیدم. مثل برق گرفته ها، هی بالا و پایین می پریدم. مامان می خندید و پدر با چشمانی پر از خنده و مهربانی نگاهم می کرد.
خانه ما همیشه از آمدن مادربزرگ شادتر می شد، جان می گرفت و نوعی آرامش بر آن حاکم می شد. وجود مادربزرگ مثل هوای تازه روح بخش بود. می توانستم راحت با خانم جون درد دل کنم. مطمئن بودم که او حرفهای مرا به مامان و بابا نخواهد زد ولی توصیه هایی که به من می کرد خیلی برایم مفید بود. هیچ وقت از حرفهایی که به من می زد ناراحت نمی شدم. نمی دانم، شاید نگاه مهربان، با لحن آرام و حالت چشمانش طوری بود که حرفهایش به دل می نشست. او خیلی خوب می توانست مامان و پدر را به انجام تقاضاهای من قانع کند.
مادربزرگ که از راه رسیده بود خسته بود، جای استراحتش را آماده کردم تا یکی دو ساعتی استراحت کند و بعد درباره دایی، پسر و دختردایی از او سوال کنم. دوباره به اتاقم رفتم و کتاب داستان را برداشتم، بخوانم. اما از لابلای خطوط کتاب حرفهای نیکو تو سرم شکل گرفت. نمی دانم چرا کنجکاو شده بودم برادرهای او را ببینم. خیلی برایم جالب بود بتوانم با آنها آشنا بشوم. مسیر افکار داشت به جاهای دور و درازی کشیده می شد که سعی کردم آنها را به موضوع کتاب برگردانم. چند دقیقه به مبارزه بین من و افکارم که مثل بچه شیطانی هی از دستم فرار می کرد گذشت تا بالاخره توانستم آنها را بگیرم و توی یکی از جعبه هایی که توی سرم بود، بگذارم و برای مدتی قفل شان کنم. مطمئن بودم که به محض بروز فرصتی براحتی می توانند آزاد شوند. یک ساعت گذشت و چشمانم کم کم داشت سنگین می شد که صدای تلفن مرا از جا پراند. طبق معمول جواب تلفن را من دادم. دایی بود که می خواست بداند مادربزرگ سالم رسیده یا نه. او را مطمئن کردم که حال مادربزرگ خوب است و الان هم دارد استراحت می کرد و از حال زن دایی و بچه ها پرسیدم. خواستم مامان را صدا کنم که دایی گفت عجله دارد و باید سر جلسه برود. بعد باز تماس خواهد گرفت و از من خواست به همه سلام برسانم. با هم خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم. هنوز از کنار تلفن بلند نشده بودم که تلفن دوباره زنگ زد. هنوز گوشی به گوشم نرسیده بود که صدای خنده نیکو را شنیدم. من هم لبخند زدم. نمی دانم چرا چنین احساس خوبی از شنیدن صدا و خنده نیکو به من دست داد. ما انگار یک جان در دو کالبد بودیم. تا به حال با هیچ یک از دوستان مدرسه و محله رابطه ای چنین عاطفی و قوی نداشتم.
- سلام خانم خنده.
- اوه. سلام خانم اخمو
- اخمو؟ مگه داری منو می بینی؟
باز صدای خنده اش بلند شد. من که باورم شده بود به دور و بر خودم نگاه انداختم، گوشی و تلفن را برانداز کردم و بعد خودم هم خنده ام گرفت.
- خوب این شد یک چیزی! بالاخره شما هم خندیدید!
- نیکو باز چه خبر شده که اینقدر خوشحالی؟
- خبر زیادی نشده، فقط شرطی را که با دوقلو ها بسته بودم بردم و جایزه اش رو گرفتم.
- چه شرطی و چه جایزه ای؟
- از جایزه شروع کنیم بهتره، جایزه اش این بود که به تو تلفن کنم، چون از دلتنگی داشتم مثل هندونه رسیده می ترکیدم.
- دلتنگی؟ ما که صبح همدیگرو دیدیم؟
- اها پس حق با دوقلو ها بود. اونا گفتند که دل تو سخت تر از دل منه.
- نیکو. دست بردار. منظورم این نبود که دل من برات تنگ نشده، خب حالا بگو ببینم شرط چی بوده؟
- الان دو ساعته که می خوام به تو زنگ بزنم ولی چون همه ما می دونیم که همه شما بعدازظهر ها استراحت می کنید، دوقلوها نمی گذاشتند به تلفن نزدیک شوم. به انها پیشنهاد دادم که بازی شهر و کشور و میوه کنیم. اگر انها بردند تا شب غم می خورم و اشک می ریزم و اگر من بردم اونا اجازه می دن من به تو تلفن کنم. آخه تلفن رو برده بودند توی اتاق خودشون قایم کرده بودند. یکساعت بازی کردیم و من هر چه را خوانده بودم به یاد آوردم تا بالاخره با حساب پنج به چهار برنده شدم! باید قیافه شون رو می دیدی!
دوبارهه صدای خنده اش بلند شد. چند دقیقه با هم حرف زدیم وو به او گفتم که مادربزرگم آمده و قرار گذاشتیم فردا ساعت یازده همدیگر را ببینیم.
یک ساعت بعد مامان مار به اشپزخانه صدا کرد تا عصرانه بخورم. مادربزرگ هم بیدار شده بود و همگی دور میز نشستیم. هنگام صرف چای و شیرینی که مامان خودش پخته بود مادربزرگ را سوال پیچ کردیم. همه با هم از او سوال می کردیم. مادربزرگ هم سعی می کرد جواب ما را بدهد. از دایی و زن دایی تعریف کرد و گفت که کار و بار آنها خوب است و بچه ها مضغول درس و مدرسه و خوشحالند که تابستان شروع شده و اینکه همگی می خواهند به شمال بروند.
بعد از صحبت از ما شد و مامان مختصرا برایش تعریف کرد که وضع در تهران چطور است و اینکه نمره های امسالم عالی بوده و دوست خوبی پیدا کرده ام. مادربزرگ که می دانست من به سختی با کسی دوست می شوم و خیلی خوب به خصوصیات اخلاقی ام وارد بود نگاه معناداری به من انداخت که یعنی همه چیز را برایم تعریف خواهی کرد. پس از صرف عصرانه به اتاقم رفتم تا کتابهای غیردرسی ام را مرتب کنم. مشغول این کار بودم که مادربزرگ به اتاقم آمد، رووی تخت نشست و ساکت منتظر ماند.
- اسمش نیکو! دختر خوبیه، خوشگل و از خانواده خوبی هم هست.
R A H A
10-29-2011, 11:32 PM
27 تا 36
- پس با اونا رفت و آمد دارید؟
- نه.
- پس از کجا می دونی که خانواده خوبی دارند؟
- از نیکو. آخه اگر آنها بد بودند، نیکو اینقدر خوب نمی شد. خانم جون، نمی دونی این دختر چفدر مهربونه، من که احساس می کنم خواهرمه.
- یعنی توی یک سال دوستی شما این قدر عمیق شده؟
- خودم هم باورم نمی شه، اصلا فکر نمی کردم با کسی اینطور دوست شوم.
- تو مادرشو می شناسی؟
- بله. چندبار دیدمش. مامان هم اون رو می شناسه.
- پس چرا با هم رفت و آمد ندارید؟ فکر کنم بد نباشه اگر اونها رو دعوت کنیم یکروز بیان اینجا؟
همین چند ساعت پیش بود که داشتم فکر می کردم سومین پیشنهاد دهنده چه کسی خواهد بود؟ وقتی مادربزرگ چیزی بگوید، یعنی دیگر کار تمام است. واقعا دارد باورم می شود که تا سه نشه بازی نشه. اگر خانم جان با مامان و پدر صحبت کند، همین روزهاست که ما با خانواده نیکو از نزدیک اشنا شویم. ولی نمی دانم چرا دلم شور می زد. یعنی دو دل بدم. هم می خواستم و هم نمی خواستم. نگران خانواده انها نبودم. می دانستم مادربزرگ و پدر و مادر از انها خوششان خواهد آمد، هرچند خودم هم آنها را ندیده بودم. اما یک احساس ناآرام و ناآشنا که دقیقا نمی توانستم بفهمم از کجا سربلند کرده، نمی گذاشتبه این اشنایی با خیال راحت فکر کنم. مثل این بود که دل نگران بودم. نه، نمی توانم بگویم دلم شور چیز ناخوشایندی را می زد، یک جور هیجان زده بودم.
- سیما! سیما!
با صدای بلند خانم جون به خودم آمدم.
- بله.
- چرا ساکت شدی؟ به چی فکر می کردی؟ ببین اگر از چیزی ناراححتی و یا چیزی تو رو نگران کرده به من بگو. می دونی که دو تا کله بهتر از یه کله کار می کنه. نیکو از خانواده اش چیزی نگفته؟
- نه، نه! مطمئنم همگی شما از اونا خوشتون میاد. فقط خودم هنوز اماده نیستم. یعنی این شانس خوب را باور نکرده ام که همچین دوست خوبی دارم. اتفاقا دیروز پدر همین پیشنهاد رو کرد. امروز صبح هم نیکو منو به خونه خودشون دعوت کرد و حالا شما این موضع را مطرح کردین. دلم می خواد تابستون بگذره تا ببینم جدایی چند ماهی چه تاثیری بر رابطه ما می گذاره، اگه باز مثل گذشته بود و چیزی تغییر نکرد، قبل از ابز شدن مدارس، خودم دعوتشون می کنم.
- باشه، نوه گلم، پس فعلا چیزی به مامان و پدرت نمیگم. خوب حالا برام تعریف کن ببینم این دوست جدید تو چه جور دختریه و چه جوری با هم اشنا شدید.
- تمام ماجرا را برای او تعریف کردم. برای خودم هم جالب بود که یکبار دیگر تمام مراحل سال گذشته را به یاد بیاورم. یادآوری آن روزها که حالا دیگر خاطره شده بودند شیرین و لذت بخش بود. چنان گرم صحبت بودم و خانم جون چنان صبورانه به حرفهایم گوش می داد که اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم. ضربه ارامی به در خورد.
- سیما باز تو شروع کردی به قصه گفتن.
- اوه ببخشید خانم جون.
- مامان این قدر این را لوس نکنید، سیما وقتی چانه اش گرم می شود، دیگه به هیچ کسی فرصت نمی ده. بیایید شام بخورید.
- آذر این چه حرفیه که می زنی. سیما نوه عزیز منه، ما حرفهای نگفته زیادی با هم داریم که باید بزنیم. ولی حق با توست، نباید این دختر را لوس کرد. بریم شام بخوریم.
خانم جون نگاه محبت آمیزی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.
روز بعد سر ساعت یازده صبح نیکو را دیدم و با هم به فروشگاه رفتیم و قرار گذاشتیم اگر هوا خوب بود عصر کمی توی پارک اسکیت بازی کنیم. اما متاسفانه باران آمد و برنامه را موکول کردیم به روز بعد. فردای آن روز به نیکو زنگ زدم تا بپرسم چه ساعتی همدیگر را خواهیم دید.
- نیکو. خانم خانما؟
- بله. بفرمایید.
آب دهانم یکدفعه خشک شد. خدای من نیکو پشت خط نبود. صدای مردانه خوش آهنگی توی گوشی پیچید.
- الو سیما خانم، شمایید؟
به سختی توانستم جواب بدهم.
- بله سیما هستم. مزاحم شدم ممکنه با نیکو صحبت کنم؟
- والا نمی دونم. الان یک ساعتی میشه که نیکو خودش رو توی اتاقش قایم کرده و در رو باز نمی کنه. ولی مطمئناً اگه بفهمه شما پشت خط هستید حتما از اتاقش می پره بیرون.
- اگه حالش خوب نیست یا کاری داره، مزاحم نمی شم، بعداً زنگ می زنم.
- نه، نه . الان صداش می کنم.
چند لحظه بعد صدای اشنای نیکو در گوشی پیچید.
- آه. ببخش من رو، ببخش! می دونم از دستم عصبانی هستی. می دونم الان خیلی کفری شدی که چرا خودم گوشی را برنداشتم. من رو می بخشی؟ سیما جونم؟ من رو می بخشی؟
- اولا که بخشیدن نداره، دوما تو که همیشه نمی تونی جواب تلفن ها رو بدی. هرچند خیلی ناجور شد. ولی خب، بگذریم. نکنه قهر کردی؟
- آره با همه اونا قهرم.
- چرا؟
- مامان می خواد امروز باهاش برم خونه خاله پری. ولی من بیشتر دلم می خواد با تو باشم.
- نیکو، چه حرفا می زنی. ما که نمی تونیم همیشه به هم بچسبیم. بعد مردم چی میگن؟ کم کم شروع می کنند برامون حرف درمیارن. ها! دیگه اینکه راستش رو بخوای من از دیدن هر روز تو خسته شدم!
- راست می گی؟
- آره بخدا. به جون خودت.
- خدا رو شکر که اینو گفتی. چون من هم همیطور. صدات رو که می شنوم موهای تنم سیخ میشه!
هر دو چنان به خنده افتادیم که چند لحظه فقط صدای خنده ما توی گوشی شنیده می شد. بعد قرار کذاشتیم با هم تماس بگیریم. به این ترتیب چند روز آخر آن هفته تمام شد. یک هفته بیشتر به رفتن نیکو به مسافرت باقی نمانده بود. در این مدت هر روز اسکیت ها را در حیاط می پوشیدم و تمرین می کردم. روز دوشنبه نیکو به من زنگ زد و گفت فردا برویم پارک اسکیت بازی. با کمال میل قبول کردم. روز بعد به خانم جون و مامان گفتم که من و نیکو به پارک می رویم و دو سه ساعتی انجا خواهیم بود. اگر دیر کردم نگران نشوید. درست سر ساعت ده جلوی در پارک بودم که دیدم نیکو هم دارد می آید. روی نیمکتی نشستیم، اسکیت ها را پا کردیم و آهسته آهسته راه افتادیم. نیکو راحت و بدون ترس راه می رفت، ولی من هنوز می ترسیدم یک دور کوچک زدیم. بستنی خریدیم و زیر سایه درختی مشغول خوردن بستنی شدیم. نیکو از تداراکات سفر برایم تعریف کرد و من از مادربزرگ. معمولا وقتی ما با هم بودیم وقت و زمان از بین می رفت. یکدفعه به ساعت نگاه کردم، دیدم باز دیر شده. تصمیم گرفتیم برای تعویض کفش وقت تلف نکنیم و با اسکیت به خانه برویم. پارک نزدیک خانه بود و یک خیابان فرعی کوچه ما را از آن جدا می کرد. آهسته کنار هم راه می رفتیم تا اینکه به سر کوچه رسیدیم. در آنجا نیکو به سمت راست می پیچید و من به طرف چپ. با هم خداحافظی کردیم و نیکو دستش را از دستم جدا کرد و به طرف کوچه خودشان چرخید. من که هنوز حواسم به رفتن او بود متوجه جدول کنار خیابان نشدم و با برخوردم تعادلم را از دست دادم و پخش زمین شدم. از صدای زمین خوردن و آه و ناله ام نیکو که هنوز فاصله زیادی با من نداشت برگشت و از تعجب دهانش باز ماند.
- نمیشه یک دقیقه ازت چشم بردارم؟ آخه این چه وضعیه؟ تو که تا چند لحظه پیش رو پا ایستاده بودی. چی شد پخش زمین شدی؟
من که از حرفهای نیکو به خنده افتاده بودم و در ضمن پایم درد گرفته بود فقط به جدول پیاده رو اشاره کردم.
- خب حالا اینقدر نخند. تو با اون جیغت، من رو زهره ترک کردی. حالا بگذار کمکت کنم تا بلند بشی.
- جیغ؟ کدوم جیغ؟
- همون جیغ زرد و بنفشی که زدی شبیه جیغ آمبولانس بود!
- فقط گفتم آخ!
- آها. فقط آخ، اگر آخ و اوخ تو اینطوریه. پس خدا می دونه داد و هوارت چیه!
نیکو زیر بغل ام را گرفت و من سعی کردم بلند شوم. اما تا پای چپم را زمین گذاشتم آه از نهادم برآمد که اینبار واقعاض آخ بلندی گفتم.
متوجه شدم رنگ از روی نیکو پرید.
- سیما! نه، تو رو خدا نگو که چیزیت شده. وای خدای من! بگو شوخی می کنی.
- خیلی دلم می خواد. ولی فکر کنم یا مچ پام در رفته و یا ضرب دیده.
دستهای نیکو داشتند شل می شدند و دوست عزیزم کم مانده بود بیهوش شود. با لحنی محکم از او خواستم تا فعلا دست نگه دارد و از حال نرود و اگر خیلی دلش برای من می سوزد مرا به خانه برساند. نیکو از لحن قاطعانه من به خود آمد و در حالیکه سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد دوباره محکم بغلم را گرفت و ما آرام آرام راه افتادیم. اما نه به طرف خانه ما بلکه به طرف کوچه آنها.
- نیکو، مگه یادت رفته، خونه ما کجاست؟
- نهف می دونم ولی مال ما نزدیکتره. تازه اگه مامان و مادربزرگت تو رو اینطوری ببینن خیلی نگران می شن. اما مامان من به این چیزا عادت داره. چون دو قلو ها کارشون تو بچگی همین بوده. بعد زنگ می زنم و میگم چی شده.
- اخه درست نیست که من اینطوری با خانواده تو اشنا بشم. با پای لنگ و با این قیافه.
- از این حرفها نزن. می دونی چقدر خواسته اند که تو رو با اونا اشنا کنم و من مثل حسودها از ترس اینکه تو بیشتر با اونا دوست بشی، گفتم تو خیلی زشتی، قدت مثل کوتوله ها می مونه و موهات کمه و اصلا حرف بلد نیستی بزنی و تازه لنگ هم می زنی!
- درغگو! این چیزها رو میگی تا من رو بخندونی؟
- نه بخدا، حالا خودت خواهی دید دوقلوها با دیدن تو چشماشون چه شکلی میشه!
- فکر نمی کنم، چون قیمت آخر حرفت درسته، لنگ که می زنم، تازه اگر خوب فکر کنیم، سر و وضعم هم زیاد مناسب نیست. دست و صورت خاکی و موهای....
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که نیکو از حرکت باز ایستاد. متوجه شدم به خانه آنها رسیدیم. درد پایم را کاملا فراموش کردم و احساس هیجان عجیبی توی دلم غوغا به پا کرد. دلم می خواست کسی خانه شان نباشد، حاضر بودم همه این راه را برگردم و بروم توی اتاقم قایم شوم. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که در باز شد و پسر جوان و خوش قیافه ای جلوی در ظاهر شد. احساس می کردم از راه دوری حرف های نیکو را می شنوم. بعد از چند لحظه مادر نیکو آمد و آنها مرا به داخل خانه بردند. از خجالت سرم را پایین انداخته بودم. اصلا فکر نمی کردم اینطوری پا به خانه آنها بگذارم. مادر نیکو تند و تند هر یک از انها را دنبال چیزی می فرستاد.
- مهران، مهرداد زود باشید. جعبه کمک های اولیه را برایم بیاورید. نیکو بدو شربت خنکی برای سیما درست کن.
نمی دانم شاید خودمانی بودن رفتار مامان نیکو و دستهای مهربانش که سعی می کرد اسکیت ها را از پایم درآورد و در عین حال موجب درد بیشتر من نشود و یا کلا حال و هوای خانه انها باعث شد حس کنم که این خانه با خانه خودمان هیچ فرقی ندارد. تازه صمیمی تر هم هست. توی سرم هزار جور فکر و خیال دور می زد، ولی نمی توانستم خودم را غرق کنم. اولا درد پایم به تدریج بیشتر می شد، دیگر اینکه خیلی دلم می خواست برادرهای نیکو را ببینم. این تجربه خیلی جالبی بود که نمی خواستم از دست بدهم. مامان نیکو اسکیت ها را از پایم درآوره بود و من داشتم جوراب پای چپم را آهسته پایین می کشیدم که مهران و مهرداد با هم وارد اتاق شدند و جعبه کمک های اولیه و یک میز زیر پایی کوچک با خودشان آوردند. تا نگاهم به چشمهایشان افتاد احساس کردم چشمهایم لوچ شده اند و من یکی را دوتا می بینم. هر دو ی جور لباس پوشیده بودند. شلوار جین مشکی با تی شرت های طوسی. در این موقع یاد حرفهای نیکو افتادم و متوجه شدم که انها نیز با شگفتی مرا نگاه می کنند. بی اختیار لبخند زدم و همین باعث شد از تشنج آن لحظات کاسته شود. مامان نیکو کمک کرد تا جورابم را درآورم.تا قوزک پا باد کرده و کبود پای من نمایان شد. چهره مادر نیکو درهم رفت و مهرداد را صدا کرد. مهرداد روبروی من زانو زد و به معاینه پایم پرداخت. سعی کردم پایم را عقب نکشم و صدایم درنیاید.
ولی هر جا که دست می زد دردی طاقت فرسا به جانم می ریخت. اگر در خانه خودمان بودم صدای فریادم تما خانه را پر کرده بود. ولی اینجا نمی توانستم آبروریزی کنم. همین جور هم ناجور شده بود. تازه راستش را بگویم مهردا انقدر ارام و استادانه جاهای مختلف ساق پایم را معاینه می کرد که حدس زدم باید از شکسته بندی آگاه باشد. چند لحظه بعد به مادرش نگاه کرد و با تکان سر مادرش، رو به من کرد و گفت:
سیما خانم، فکر نمی کنم شکستگی باشد ولی برای اطمینان بیشتر مجبورم پای شما را دقیق تر معاینه کنم. البته برای شما دردناک خواهد بود. شما می تونید جیغ بزنید، یا دست نیکو را گاز بگیرید.
مهران تا این حرف را شنید از اتاق بیرون رفت. نیکو همین طور نشسته بود کنار من و دست مرا گرفته بود. مامان نیکو چشمان مهربانش را به من دوخته بود و می خواست تا من اجازه این کار را بدهم. مردد بودم و دلم می خواست بروم خانه. مهرداد انگار فکر منو خوانده بود گفتک
سیما خان، چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد. بعد بلافاصله به خانه تان زنگ می زنیم و یا خودمان شما را به خانه می رسانیم.
چشمانش آن قدر زیبا بود و نگاهش آنقدر گیرا بود که من مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد فقط سرم را تکان دادم. او چند لحظه دیگر به چشمان من خیره شد و بعد اهسته دستش را روی جای کبود شده کشید و فشار داد.
یادم نمی آید کی چشمانم بسته شد اما وقتی چشم باز کردم مهرداد را بالای سرم دیدم. به زحمت دهانم را که خشک شده بود باز کردم تا بپرسم چه شده است.
- آقا مهرداد. خب شکسته یا نه؟
- مهرداد الان میاد. نه نشکسته.
- اوه ببخشید. شما مهران هستید؟
- بله مهران. شبیه مهرداد. برادر کوچیکتر مهرداد به اندازه یک دقیقه، در خدمت شماست. چیزی میل دارین؟
- نخیر. ولی اگه بگین ساعت چنده ممنون می شم.
- اوه. ساعت همه جورش هست. دو تومنی، سه تومنی و هزار تومنی!
بی اختیار خنده ام گرفت.
- آها! حالا شد. وقتی شما از هوش رفتید ما خیلی نگران شدیم ولی مهرداد گفت که کاملا طبیعیه. راستی شما هر وقت دوقلو می بینید بیهوش می شید؟
این بار دیگه از ته دلم خندیدم.
- نه البته. من زیاد در عمرم دوقلو ندیده ام. شماها خیلی شبیه هم هستید.
- آخه ما دوقلوییم دیگه.
- فکر نمی کردم اینقدر شبیه هم باشید. به هر حال از اینکه ایجاد مزاحمت برای شما کردم عذر می خوام. نیکو کجاست؟
- نیکو؟ طبق معمول داره بامهرداد دعوا می کنه؟
- چرا؟
- چون شما را بیهوش کردهً
- وای نه، تقصیر اون نبوده. من تحملم کمه.
- خب اینو اگه قبل از هوش رفتن می گفتین، خیال همه ما رو راحت کرده بودید. آخه ما هر کدوم چند مثقال وزن کم کردیم. راستی مامان به مادرتون زنگ زد و توضیح داد چی شده و همین حالاست که اونا بیان و شما را ببرند خونه.
قبل از اینکه بتوانم از او تشکر کنم در اتاق باز شد و نیکو و مامانش آمدند. وقتی به دور و اطرافم نگاه کردم دیدم در اتاق زیبایی هستم و خدس زدم باید اتاق نیکو باشد. مهران از اتاق بیرون رفت و من سعی کردم بنشینم. پایم را بسته بودند و دردش کمتر شده بود.
-آه خانم بهمنش. واقعا نمی دونم چه جوری از شما عذرخواهی کنم.
- نیازی به عذرخواهی نیست، کاری نکردیم. تو هم مثل دختر خودم می مونی. نیکو اونقدر از شما تعریف کرده بود که ما ندیده شما رو می شناختیم. البته من چند بار دورا دور شما رو دیده بودم ولی خوب برای دوقلو ها سورپریز خیلی جالبی بودی.
- سیما دیدی چشماشون کجا رفته بود؟
سرم را پایین انداختم.
- سیما جون مامانت الان دیگه می رسه. فقط اینو بگم که مهرداد گفت حتما فردا پاتو به دکتر نشون بدی تا عکس بگیره و خیال همه راحت بشه که ترک و یا شکستگی نداشته. مهرداد که مطمئنه ضرب دیده و بعد ا زچند روز استراحت رفع خواهد شد.
- خیلی ممنون. از زحمات شما. واقعا شرمنده ام که اینجوری با شما آشنا شدم.
مامان نیکو خم شد و پیشانی مرا بوسید و همان موقع صدای زنگ در شنیده شد. نیکو پیش من ماند و بعد از چند لحظه مامان و پدر وارد اتاق شدند. معلوم بود مامان به پدر زنگ زده و منتظر مانده تا با هم برای بردن من به آنجا بیایند. مامان به طرفم آمد و مرا در بغل گرفت و بوسید و پرسید حالم چطور است؟ پدر هم جویای حالم شد و گفت برای رفتن آماده شوم. بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند. من و نیکو تنها ماندیم.
- خدا را شکر که به خیر گذشت.
- بادمجون بد آفت نداره.
- شوخی نکن. من که خیلی ترسیدم.
- چرا نگفتی برادرت دکتره؟
- کی رو میگی؟
- مهرداد رو میگم.
- نه بابا. کمک های اولیه رو بلده و کتاب پزشکی زیاد می خونه. راستی مهران و مهرداد اونقدر از دیدن تو تعجب کرده بودند که باورشون نمی شد تو همون سیمایی هستی که من براشون تعریف کردم، قد کوتاه، کم مو و ...
- بسه. شوخی نکن، زیاد نمی تونم بخندم. پام درد می گیره. راستی کی من رو آورد اینجا؟
- آها این داستان داره. جونم برات بگه. بعد از اینکه شما هیچی هیچی روی دست بنده از حال رفتید، من هم کم مونده بود بیهوش بشم. به این ترتیب سه نفر بهوش دور و بر ما مانده بودند. مهران و مامان و مهرداد. مامان زود پایت رو بست و مهران رفت برای من شربت قند بیاره که مجبور نشه من رو بلند کنه ببره توی اتاق. این بود که فقط یک نفر مونده بود تو رو بیاره اینجا.
من از خجالت تا نوک موهایم سرخ شدم. یعنی مهرداد من را بغل کرده و به اینجا آورده بود؟ خدای من! همان خوب که بیهوش بودم، والا از خجالت حتما توی بغلش بیهوش می شدم. حالا من چه جوری به چشمهای او نگاه کنم؟ نه، اصلا شاید نباید نگاه کنم. باید همین طوری سرم را بندازم پایین و بدو بدو بروم نه، امروز مثل اینکه وضع هوا خوب نیست.
توی این فکر غرق بودم که مامان دوباره به اتاق آمد و کمک کرد تا از روی تخت بلند شوم. خیلی آهسته روی پای آسیب دیده ایستادم. انتظار داشتم جیغم به هوا برود ولی با کمال تعجب متوجه شدم که درد چندانی ندارد. به این دلیل با خیال راحت ولی آهسته آهسته قدم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان می خواست زیر بغلم را بگیرد که اجازه ندادم. تا اینجا به اندازه کافی آبرویم رفته بود. پدر جلوی در منتظرمان بود. مامان نیکو جلو آمد و گفت:
- دختر خوشگلم، سعی کن دیگه با جدول خیابان تصادف نکنی، ولی اگر نشد، حداقل سعی کن اطراف خانه ما این اتفاق بیافته تا ما باز هم تو را از نزدیک ببینیم. حتما پاتو به دکتر نشون بده.
بعد رو به مامان کرد و گفت:
اگر زحمتی نباشه به ما هم خبر بدید البته مهرداد گفت که شکستگی نیست.
تا اسمش بر زبان آمد خودش هم جلوی در ظاهر شد. هر چند زود سرم را انداختم پایین، اما احساس کردم صورتم گر گرفتهاست. به هر ترتیبی بود قبل از اینکه سوار ماشین بشوم سرم را بلند کردم تا شخصا از او تشکر کنم. نگاهم که به نگاه او افتاد اصلا یادم رفت چی می خواستم بگویم. انگار داشتم توی آنها غرق می شدم. بی اختیار دست مامان را گرفتم تا خودم را از غرق شدن نجات بدهم. مامان که فکر می کرد شاید درد پایم دوباره ناراحتم کرده زود در ماشین را برایم باز کرد و کمک کرد تا سوار شوم. وقتی توی ماشین نشستم نفسم را آزاد کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. پلکهایم را برهم کشیدم تا برای مدت بیشتری با نگاه وصف ناپذیر چشمان مهرداد، تنها باشم.
پدر از آنجا مرا یکراست به مطب دکتر متخصص برد و بعد از معاینه معلوم شد حدس مهرداد درست بوده و فقط چند روزی باید کمتر روی پایم بایستم. مامان که خیالش راحت شد شروع کرد به نصیحت کردن و اینکه آخر دختر این چه کاری بود کردی و هنوز تابستان شروع نشده این دسته گل را به آب دادی، تا آخر تابستان چه کار خواهی کرد و از این جور حرفها.من که خیالم راحت شده بود و تشنج بدنم بیرون رفته بود چشمانم را بستم و چیزی نگفتم.
R A H A
10-29-2011, 11:33 PM
37 تا 44
وقتی به خانه رسیدیم خانم جون مثل همیشه هی شروع کرد به قربون و صدقه رفتن و پشت سر هم اسفند دود می کرد. از این کار مادربزرگ خنده ام گرفته بود.
- خانم جون چرا اسفند دود می کنید؟
- تا دور شود چشم حسود!
- کدوم حسود؟
- حسود توی دنیا زیاده.
- اوه، خانم جون. حتما این بار منظورتون خانواده نیکو است!
- نمی دونم، من که اون ها رو ندیدم، اگر پسر هم داشته باشند که خدا باید بیشتر رحم کنه.
- خانم جون، نه یکی، دوتا عین هم، دوقلو.
- دیگه بدتر!
پدر که حرفهای ما را می شنید برای خانم جون توضیح داد که انها چه خانواده خوبی هستند و بعد گفت:
- حیف شد. اینطوری با هم اشنا شدیم. می خواستیم اونها را دعوت کنیم و در شرایط عادی با هم اشنا بشیم. اما این دختره که هی می گفت حالا نه، حالا نه. کاری کرد تا اشنایی به این شکل صورت بگیره.
- بچه های این دوره و زمونه همین طورند دیگه. چه کار میشه کرد. حالا این بهانه خوبیه تا یک مهمانی کوچک بدیم و به عنوان تشکر اونا رو دعوت کنیم تا همه با هم اشنا بشیم.
- بله، خانم جون، فکر خوبیه. سیما، هر وقت نیکو زنگ زد، ازش بپرس چه روزی وقت آزاد دارند.
به پدر قول دادم حتما این کاررا خواهم کرد. اما اصلا دلم نمی خواست آنها به خانه ما بیایند. یعنی دلم می خواست نیکو را ببینم و با مامان و پدرش و حتی مهران بهتر اشنا بشوم. اما دیدن مهرداد برایم سخت بود. خودم هم نمی دانستم برای من چه اتفاقی افتاده. تا اسمش می آمد دلم هری می ریخت پایین. تا به حال نسبت به هیچ کس چنین حسی نداشتم. فقط وقت امتحانات سراسری یک کمی اینطوری می شد. ولی او که امتحان نبود! نمی دانم، احساسی در قعر وجودم نمی گذاشت آرامش آن روز صبح به من بازگردد. هنوز بیش از چند ساعت از اسکیت بازی من و نیکو در پارک و حرفها و شوخی هایمان و آن حالت بی خیالی و فارغ بالی نگذشته بود، اما احساس می کردم انگار تغییر کرده ام. چه تغییری؟ نمی توانستم بفهمم. برای خودم هم یک علامت سوال خیلی بزرگ شده بود. از بزرگترها عذرخواهی کردم، دست و صورتم را ابی زدم و روی تخت دراز کشیدم. در این فکر بودم که چه کتابی بخوانم که ضربه ای به در خورد و خانم جون وارد شد. یک لیوان شربت در دستش بود و لبخند شیرین و مملو از مهر و محبت بر لبش . به بالش تکیه دادم تا جا برای نشستن او کافی باشد.
خانم جون شربت را به دستم داد و گفت:
- خب خوشگلم، عزیز من، بگو ببینم دیگه اونجا چه خبر بود؟
- کجا؟
- خونه دوستت.
- نمی دونم. اونقدر درد داشتم که تا مهرداد، اقا مهرداد پامو معاینه کرد بنده با آبروریزی بیهوش شدم! نمی دانستم اینقدر تحمل دردم کمه!
- عیبی نداره، درد که شوخی نیست. فکر کنم تو بیشتر از ترس بیهوش شدی تا درد.
- شما واقعا اینجور فکر می کنید؟
- آره عزیزم. خیالت راحت باشه. من که می دونم تو چه طور دختری هستی، تو حالا حالا ها وقت داری تا کم کم با خودت آشنا بشی.
- خانم جون. چه حرفها می زنید! یعنی می خواین بگین که من خودمو نمی شناسم؟!
- بله عزیزم. ظاهراً می شناسی. یعنی اگه توی اینه خودت رو ببینی، می شناسی که اون دختر توی آینه سیماست. ولی اگه را از اینه برگردونی آیا باز می تونی بگی با اون دختری که به اینه پشت کرده خوب خوب آشنا هستی؟ از اونچه در قلب و روحش می گذره باخبری؟
اصلا تو می دونی اون تو چی می گذره؟ نه، نمی دونی. حق هم داری. آخه تا امروز شرایطی برای برداشتن اولین گام در این راه برات ایجاد نشده بود. از حالا به بعد تو چه بخواهی و چه نخواهی سعی خواهی کرد بهتر با خودت اشنا بشی و آهسته و بی شتاب، هر چه بیشتر این مسیر را طی کنی، البته باید بدونی که در این راه، روزها، هفته ها، ماهها و سالهای عمرت سپری خواهند شد و هر چه تو بزرگتر بشی، طی این مسیر برایت جالب تر خواهد بود.
از تیز بینی مادربزرگ حیرت زده شدم. نکند مادربزرگ از انچه در دلم می گذشت و هنوز خودم نمی دانستم چیست باخبر شده بود؟ اما چطور؟ من که چیزی نگفته بودم. رنگ و رویم هم گواه حال نه چندان خوبم بود. پس مادربزرگ چطور حدس زده بود؟ خیلی دلم می خواست از او بپرسم. ولی با این سوال اگر هم حدس نزده بود همه چیز دستگیرش می شد. این بود که مهر سکوت بر لب زدم و فقط سرم را تکان دادم. چند دقیقه بعد مادربزرگ بلند شد و رفت و من چشمانم را بستم.
**** **** ******* *********
روزها در پی یکدیگر سپری می شدند و من در خانه استراحت می کردم تا هرچه زودتر پایم خوب شود. نیکو روزی چند بار تلفن می کرد تا به قول خودش حوصله من زیاد سر نرود. یکی دوبار هم به خانه ما آمد که مامان و مامان بزرگ آنقدر تحویل اش گرفتند که راستش حسودیم شد. نیکو وقتی می خواست، می دانست چطور خود را شیرین کند. یک روز که به خانه ما آمد، بعد از اینکه با مامان و مادربزرگ چند دقیقه ای صحبت کرد، با هم رفتیم توی حیاط، ضبط صوت و نواردهای مورد علاقه مان را بردیم تا گوش کنیم و حرف بزنیم. من هنوز می ترسیم اسکیت بازی کنم. البته پایم دیگر درد نمی کرد و ورمش کاملا رفع شده بود ولی پیدا بود ترسم هنوز رفع نشده. نیکو همیشه سر به سرم می گذاشت و به من می خندید. آن روز هم تا رفتیم توی حیااط گفت:
- هی خانم، باز می خوای بنشینی، خسته نشدی؟ فکر کنم صندلیها از دست تو کلافه شده باشند، چقدر می خواهی روی اونا بنشینی؟ پدرشون رو درآوردی! دیگه صندلی، مبل و کاناپه ای مونده که تو توی اونا تلپ نشده باشی. بسه دیگه! من که خسته شدم. بیا حداقل با هم قدم بزنیم.
مجبور بودم حرف او را قبول کنم. دیدم دیگر زیاده از حد به خودم استراحت داده ام. آرام از جا بلند شدم و برای اطمینان بیشتر دستم را در حلقه بازوی نیکو انداختم. دلم نمی خواست به ماجرای خانه آنها برگردم. ده روزی از آن روز سرنوشت ساز می گذشت. سرنوشت ساز، چون واقعا هم سرنوشت مرا رقم زد. توی این فکر بودم که نیکو گویا فکر مرا خوانده باشد، گفت:
- مهران و مهرداد سلام رسوندند.
- مرسی، لطف دارند.
- تو نمی خواهی به اونا سلام برسونی. هرچی باشه مهرداد جونت را نجات داد!
نیکو با این لحن خیلی جدی این جمله را بیان کرد و من که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم به طرف او برگشتم. فقط برق چشمانش او را لو داد. سرم را انداختم پایین و گفتم:
- راست میگی، پس باید بگم از اون روز به بعد مدیو برادر شما هستم!
- نه تا این حد، ولی خوب باید بیشتر به حرفهای او توجه کنی و هر چه میگه گوش کنی.
- وای نیکو. دلم برات می سوزه. تو چطور تو اون خونه زندگی می کنی؟ می خواهی بیایی اینجا پیش خودم؟ اینجا آزادی کامل خواهی داشت. هیچ کس به تو چیزی نخواهد گفت.
یکدفعه نیکو زد زیر خنده و من هم خنده ام گرفت. به این ترتیب تشنجی که از شنیدن ام مهرداد دوباره ایجاد شده بود برطرف شد. نیکو گفت:
- شوخی به کنار. مهران و مهرداد خیلی سراغت رو می گیرند و بعد از رفتن تو چند ساعتی من را تنبیه کردند و حرف نزدند.
- چرا؟
- مگه یادت نیست؟ بهت که گفتم برای انها تعریف کردم تو چه شکلی هستی. آنها هم تصویر نه چندان جالبی از تو در زهن شون درست کرده بودند و این دلیل زیاد تمایلی به اشنایی با جنابعالی نداشتند. البته مامان تو رو دیده بود و هرچه می گفت که دختر خوشگلیه باورشون نمی شد، شاید چون فکر می کردند دخترای خوشگل با من دوست نمی شوند! آخه توی مدرسه قبلی دوستم، چه جوری بگم که لوس نشی، مثل تو زیبا و ملیح و دوست داشتنی نبود. به هر حال وقتی من و تو اون جوری فتیم خونه، اونها اونقدر از دیدن اون صحنه و حال و روز و البته قیافه تو شوکه شدند که نمی دانستند چه کار کنند. مهرداد سریعتر به خودش آمد، اما مهران که حساس تره پشت سر هم می گفت: تو به ما دروغ گفتی، تو به ما دروغ گفتی.
- مهم نیست، از تعریفت ممنونم. ولی فکر نمی کنم آونقدر که تو فکر می کنی زیبا باشم. تا به حال خودت رو درست و حسابی تو ایینه دیدی؟ راستش اولش به همین دلیل می ترسیدم با تو دوست بشم. آخه به نظرم به ندرت توی خوشگل ها میشه آدم مهربون و عاقل پیدا کرد. قیافه اونها نمی گذاره به چیزهای دیگه فکر کنند و خودشون را پرورش بدهند. تمام دنیای اونا دور چهره و زیبایی خودشون می چرخه. اکثر دخترهای خوشگلی رو که می شناختم خودخواه بودند. با دیدن تو فکر کردم حتما یکی از اونا باید باشی.
- دست شما درد نکنه، خب خب، ادامه بدین، تا بهتر با تصورات وحشتناک شما درباره نیکوی بیچاره آشنا بشم.
- ولی وقتی چند بار توی چشمات نگاه کردم متوجه شدم یک روشنی صادقانه ته اون ها برق می زنه و همین من رو به طرف تو کشید و باعث شد ترسم از تو بریزه. هر چند هنوزم ازت می ترسم.
- می ترسی؟ از من؟ چرا؟
- به خودم قول دادم که هیچ وقت این احساسم را به تو نگم. ولی خب، می ترسم و یا شاید می ترسیدم که تو یکدفعه عشق آینده من رو قاپ بزنی!
- من؟ عشق تو رو؟ ببخشیدا، اما فکر می کنم نه فقط پایت بلکه سرت هم به جدول خیابان خورده! به حق چیزای نشنیده!
- نیکوی عزیز! آخه تو که خودت متوجه نیستی چقدر نازو دلفریب هستی!
نیکو دهانش باز مانده بود و نمی دانست جرفش را بزند یا بخندد. به هر حال خنده غلبه کرد و باز دوتایی خندیدیم.
- قول میدم، قول مردونه می دم که هیچ وقت، هرگز عشق تو را ازت نگیرم. چون مطمئن هستم به درد من نمی خوره. آخه می دونی من از اون جور تیپ ها خوشم نمیاد!
- کدوم جور تیپ ها؟ من که هنوز عشقی ندارم!
- از همون جورهایی که خواهی داشت.
- پس قول می دی؟
- بله سوگند می خورم!
و دست گذاشت روی قلبش و با حالتی خیلی جدی دوباره تکرار کرد سوگند می خورم.
در همین موقع مامان مرا صدا کرد عصرانه بخوریم. یکساعت دیگر پیش من ماند و بعد رفت. چند روز بیشتر تا رفتن انها به مسافرت باقی نمانده بود و من از حالا دلم شور می زد. زیاده از حد به او انس گرفته بودم. شاید چون فرزند یکی یکدانه خانه بودم و تا ان روز با هیچ کس تا این حد خودم را نزدیک احساس نکرده بودم. دلم نمی خواست او به مسافرت برود. از طرف دیگر به حسودی می کردم چون او تنها نبود و دو تا برادر داشت، آن هم دوقلو! خدایا، چرا من را تنها آفریدی؟ چه عیبی داشت اگر من هم یک خواهر و یا برادر داشتهب اشم؟ اگر ما هم دوقلو بودیم مگر بد می شد؟ البته هنوز نمی دونم فایده دو قلو بودن چیست، ولی به نظرم همینکه از همان اول تنها نبودم خودش کلی مهم بود و فایده نداشت. اصلا نمی دانم این همه سال را چه جوری گذرانده بودم. تنهای تنها توی این دنیا دلم برای خودم داشت می سوخت که زنگ تلفن مثل یک کاسه آب سرد آتش دل مرا خاموش کرد. از آنجا که حدس می زدم نیکو باشد بطرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم و با صدایی پر از شیطنت گفتم:
- بله بفرمایید. سیما خوشگله با شما صحبت می کنه!
- سلام، سیما خانم، می بخشید مزاحمتون شدم ولی...
چنان از شنیدن این صدا یکه خوردم که گوشی از دستم افتاد. چند ثانیه مثل برق گرفته ها به گوشی و دستم نگاه کردم و با الو الو های مکرری که از گوشی شنیده می شد بخود آمدم و دوباره گوشی را به گوشم نزدیک کردم و گفتم:
- اوه می بخشید. فکر کردم دوستم پشت خطه! شما؟
- مهران هستم.
- مهران؟
- اگر منظور از دوستون نیکو باشه، من برادر او هستم.
- آه. آقا مهران؟
- بله. ببخشید مزاحم شدم.
- نه خواهش می کنم. بفرمایید.
- والا، موضوع اینه که ما هر چی از نیکو می پرسیم حال شما چطوره، میگه خراب. هر وقت می پرسیم کجا می ری، میگه به احوالپرسی شما و اینکه اصلا از روی تخت تکون نمی خورید و مهرداد تشخیص اشتباه داده و خلاصه اینکه ما رو می ترسونه. من و مهردا تصمیم گرفتیم خودمون از حال شما باخبر بشیم. این بود کخ مزاحم شدم.
- اختیار دارید. چه مزاحمتی؟ نیکو مثل همیشه شوخی کرده نه، نه هیچ اتفاقی نیافتاده و تشخیص آقا مهرداد کاملا درست بود. حالم خوب خوبه. می بخشید که خودم زودتر به شما زنگ نزدم. هر چند بارها از نیکو خواستم که از طرف من از همگی شما تشکر کنه.
- لازم به تشکر نیست. واقعا خوشحالیم که حال شما خوبه. دیگه مزاحم شما نمی شم. به همه سلام برسونید.
- خیلی ممنون از تماسی که گرفتین. ببخشید که خودم و اونطوری معرفی کردم.
- واقعیتی دلنشین که نیاز به عذرخواهی نداره. مواظب خودتون باشید.
- خداحافظ.
مثل فیلمی که با دور آرام نشانش بدهند، گوشی را روی تلفن گذاشتم، برگشتم و به اتاق رفتم. تازگی ها خیلی وضعم خراب شده بود. دست به پایم می زدند. غش می کردم، تلفن می کردند ماتم می برد و حرف زدن یادم می رفت. اصلا آداب معاشرت را فراموش کرده بودم، ولی چه صدای خوبی داشت! چند سال از من بزرگتر بود؟ سه سال؟ بله فکر می کنم نیکو گفت آنها با هم سه سال اختلاف سن دارند. ولی چقدر صدایش پخته بودم. صدای مهرداد هم باید همین طور باشد! راستی چرا او تلفن نکرد؟ مهران گفت آنها با هم می خواستند تلفن کنند،پس چرا او حرف نزد؟ اصا چرا دارم به این چیزها فکر می کنم. منو این فکر ها؟ حق با مادربزرگه که هنوز خودم را نمی شناسم. تا چند روز پیش اصلا فکرش را نمی کردم که زمانی با شنیدن فقط یک اسم این قدر نظرم جلب شود. نه، اینطوری نمی شود. باید افکارم را جمع و جور کنم. خوبه که نیکو و خانواده اش مدتی به مسافرت می روند. بهترین فرصت است تا من به خودم بیایم. کتابی برداشتم وشروع به خواندن کردم. ابتدا متمرکز کردن حواس برایم خیلی سخت بود. مدام جمله واقعیتی دلنشین مهران مثل پژواک توی گوشم صدا می کرد. یعنی آنها هم مرا واقعا خوشگل می دانند! به خودم نهیب زدم که باز شروع نکن و حواست را به نوشته های کتابت جمع کن. به هر ترتیبی بود این فکرها را از سرم دور کردم وکم کم گرم خواندن شدم.
R A H A
10-29-2011, 11:33 PM
از صفحه ۴۵ تا ۴۹
پانزدهم تیر ماه بود که نیکو به مسافرت رفت با وجود اینکه نیکو از هر جا که میتوانست به من تلفن میکرد روزهای اول خیلی سخت گذشت به مرور زمان و با تهیه و تدارک سفر خودمان تحمل دوری نیکو برایم راحت تر شد بالاخره پدر توانست مرخصی بگیرد و ما همگی به همراه مادربزرگ راهی اصفهان شدیم با وجود اینکه تا به حال چند بار به این شهر سفر کرده بودم ولی هربار با چشم دیگری آن را می دیدم
یکبار در خیال خودم را میبردم به آن زمانی که میدان نقش جهان تازه داشت شکل میگرفت یکبار خودم را در کاخ چهل ستون می دیدم که فوق العاده زیبا بود یکبار صدای سازهای خوش آهنگ نوازندگان را در عالی قاپو می شنیدم هربار از ابهت و عظمت بناهای این شهر متعجب می شدم همیشه فکر می کردم چطور این بناهای زیبا و موزون را زمانی ساختند که وسایل امروزی وجود نداشت معماری اصفهان همیشه مرا شگفت زده می کرد مادربزرگ چون میدانست از میدان نقش جهان خیلی خوشم می آید با کمال میل قبول میکرد همراه من به آنجا بیاید ما ساعتها در آنجا می نشستیم
نمی دانم چرا روزهای مسافرت همیشه خیلی سریع می گذرند من هنوز با دل سیر همه جاهای دیدنی این شهر زیبا را نگشته بودم که وقت رفتن فرا رسید دوباره بار سفر بسته شد و این بار ما راهی شمال دریا و جنگلهای خوش منظره آن شدیم پدر جون می دانست من عاشق جنگل و خانه های چوبی هستم برای چند روز خانه ای را کرایه کرده بود که در جای بسیار با صفایی قرار داشت جنگل و دریا دو نعمت طبیعی هستند که با هیچ چیز نمی توان آنها را مقایسه کرد برای ۱۵ روز از امکان استفاده از این دو نعمت برخوردار شده بودم صبح را کنار دریا برای دیدن طلوع خورشید به انتظار می نشستم و عصر نیز تا خوابیدن خورشید در آغوش دریا را نمی دیدم به خانه بر نمی گشتم ظهر و بعد از ظهر به جنگل اختصاص داشت در این دو جا زمان معنی خود را از دست می داد جنگل با سبزی آرامش بخش خود هرگونه فکر و خیال را از سرم پاک می کرد آنقدر رمز و راز داشت که خیالات و افکار آدمیان در مقابلش پوچ به نظر می رسیدند آهنگ درختانش هزار قصه داشت ترانه جویبارهایش نوید هزار زندی را می داد آواز پرندگانش نغمه آسمانی بود همه چیزش همخوان بود همه چیزش همگون بود هر روز با شوقی بیش از روز قبل راهی جنگل می شدم تا با گوشه ای دیگر از این دنیای جوشان و در عین حال آرام زندگی آشنا بشوم باریکه راه های جنگلی مرا بسوی خود میخواندند و من بدون ترس و فارغ بال خودم را در میان درختان و بوته ها رها میکردم آرامشی که از بودن در آنجا به من دست می داد فوق العاده عمیق بود هر روز بیشتر از روز قبل حس میکردم که آرامتر شده ام آرامش حکمفرما ذره ذره مانند قطرات شبنم اما نامریی جذب وجودم می شد و دریا هنگام طلوع و غروب چنان زیبایی شگفت انگیزی داشت که جا برای هیچ چیز زشت و ناخوشایندی باقی نمی گذاشت من تابلوهای گوناگونی از آن در ذهنم حک کردم این تابلوها را در صندوقخانه ذهنم جا دادم تا هر وقت نیاز بود به کمکم بیایند نمی دانم چرا اما همان سکوت عمیقی که گاهی در اطرافم حکمفرما میشد و مرا در تار و پود خود میگرفت احساس می کردم که زمانی شدیدا به این تابلوهای زیبا و آرامش این روزها محتاج خواهم شد یک روز که کنار دریا برای دیدن طلوع آفتاب نشسته و به روشن شدن آسمان و انعکاس نورهای رنگارنگ روی آب دریا خیره شده بودم حس کردم موج موج این دریای بزرگ دارد برگ برگ زندگی مرا در مقابل چشمانم ورق می زند گاهی آرام و گاهی خروشان بود باز به آرامش می نشست و دوباره یر بلند میکرد گاهی فریادی جانخراش از قعر خود بر می آورد و گاهی مثل ابریشم نرم و با لطافت به ساحل می نشست و آرام میگرفت نمی دانم چرا اما احساس میکردم میخواهد با من حرف بزند میخواهد به من بگوید چه در انتظارم است شاید من زیاده از حد خیالاتی شده بودم روز بعد در خانه ماندم که البته ماندنم همه را متعجب کرد مادربزرگ مثل همیشه نگاهی مهربان به من انداخت و پرسید
سیما دلتنگی نیکو رو میکنی
نه خانم جون
پس چی شده از دریا و جنگل خسته شدی
آه خانم جون مگه میشه از اون ها حسته شد عاشق هر دوی اون ها هستم فقط امروز میخواستم با خودم تنها باشم
حق داری دریا بعضی وقتها یکی رو انتخاب میکنه تا باهاش حرف بزنه و راز و نیاز کنه و گاهی هم سعی میکنه گوشه هایی از زندگی ما آدما رو با رقص موجهاش نشونمون بده
من که مثل همیشه از تیز هوشی و توجه مادربزرگ متعجب شده بودم تا چند لحظه نمی دانستم چطور جواب او را بدهم
آره نوه گلم پیداست با تو هم سر صحبت رو باز کرده و تو رو ترسونده تقصیر اون نیست زیاد سخت نگیر عمیقه و بزرگ به این دلیل تاثیرش هم عمیق و گاهی حتی خیلی شدیده
خانم جون مگه با شما هم حرف زده
بله اونم درست قبل از اینکه با پدر بزرگ تو آشنا بشم راستش تا چند روز بعد از اون نمی تونستم به امواجش نگاه کنم ترس برم داشته بود به کسی هم نمی تونستم چیزی بگم از ترس اینکه فکر کنند خیالاتی شدم نمیدونم شاید هم شده بودم ولی هرچه به من گفته بود با کمی شدت و ضعف درست از آب در زندگی من هم آرامش دریا بود هم امواج خروشان هم امواج ویرانگر . هم سکوت عمیق و بسیار نافذ بعد از طوفان
مادربزرگ آرام آرام صحبت میکرد و چشم به دریا دوخته بود که که از پنجره باز نمایان بود معلوم بود که داشت خاطرات گذشته را مرور میکرد کتاب زندگی را دوباره ورق میزد بر صفحات آن نظر می انداخت من ساکت تشسته بودم و دلم نمیخواست مانع پرواز مادربزرگ به سالهای گذشته به دنیای خاطرات تلخ و برایم تا انداره ای جالب بود که مادر بزرگ هنوز می توانست به دوران گذشته سیر کند نمی دانم همه اینطور فکر میکنند یا نه ولی حدس میزدم که اکثر بچه های همسن و سال من بویژه دخترها نمی توانستند که تصور کنند که مادر پدر مادربزرگ و پدربزرگشان زمانی مثل خود آنها جوان بوده اند با آرزوهایی شبیه آرزوهای کنونی آنها با احساساتی شاید حتی شدید تر ما عادت داشتیم به آنها مثل کسانی نگاه کنیم که زندگی شان تقریبا تمام شده و از این جور چیزها سر در نمی آورند اصلا فکر اینکه آنها زمانی عاشق شده باشند و در شوق و شور دوران جوانی لحظات خوشی را گذرانده باشند برایمان غیر قابل تصور بود آنها را دوست داشتیم ولی جدا از دنیای خودمان می دانستیم از تعریف همسن و سالهای خودم میشد فهمید که ارتباط آنها با مادربزرگ و پدربزرگشان فقط به یک سلام و خداحافظ و چند کلمه در روز خلاصه میشود من هم چندان استثنا نبودم هر چند همیشه از صحبت با مادربزرگ خوشحال میشدم ولی این بار با برخورد مادربزرگ نسبت به من تغییر کرده بود و مرا به چشم یک دختر بزرگ می دید یا من خودم تغییر کرده بودم و نسبت به حرفهای مادربزرگ حساس تر شده بودم هرچه بود دلم میخواست با من حرف بزند و من بتوانم با او درد و دل کنم یکی از ویژگیهای خانم جون این بود که هیچ وقت حرفی را که من به او میزدم به گوش والدینم نمی رساند مثلا نارضایتی با خواست من را طوری با آنها در میان می گذاشت که انها هیچ وجه نمی توانستند بو ببرند که سرچشمه اصلی من هستم با خوردن ضربه هایی به در هردو از جا پریدیم
سیما خانم جون اوا ما فکر کردیم رفتید گردش پاشید بیاین عصرانه بخورید
مامان همیشه سعی میکرد برنامه غذایی ما مثل خانه برقرار باشد و تغییری بکند هر جا که بودیم حتما یک عصرانه مختصر برایمان تهیه می دید گفتم الان می آییم و مامان رفت خانم جون که به خود آمده بود بلند شد دستی به موهای من کشید و گفت
بریم دخترم ترس به دلت راه نده سرنوشت هرکس یک جور رقم خورده در را باز کردم و به خانم جون کمک کردم تا از پله های چوبی خانه پایین برود در حیاط خانه پدر و مامان منتظر ما بودند مشغول نوشیدن چای بودیم که پدر گفت
سه روز دیگه بر میگردیم تهران یکهو دلم هری ریخت پایین خودم هم علتش را نمی دانستم یعنی از برگشتن به تهران می ترسیدم یا از آنچه روز های آیند برایم در چنته داشت شاید هم می ترسیدم بزرگ شوم احساس میکردم طی این چند روز از آن دوران خوش نوجوانی دور شده ام دوران بی خیالی و سبکبالی که تا چند روز پیش هنوز در آن غوطه ور بودم داشت از من دور میشد و من نمی توانستم جلوی آن را بگیرم در خیال بدنبالش دویدم تا شاید به آن برسم ولی هر چه بیشتر می دویدم از من دورتر میشد یعنی چه چرا نمیخواست مال من باشد هنوز آماده نبودم وارد مرحله دیگر زندگی بشم از فرط خستگی در جا ایستادم و دیدم که دوران نوجوانی دورتر ودورتر می شود دست دراز کردم شاید بتوانم آن را نگه دارم اما بی فایده بود از ناچاری گریه ام گرفت
سیما سیما چرا گریه میکنی خب اگر نمیخوای برگردیم ما چند روز دیگه هم می مانیم اینجا
بخود آمدم دیدم مامان و پدر نگران به من چشم دوخته اند فهمیدم که برای چند لحظه از آنجا دور شده بودم ولی پیدا بود که آنها متوجه اصل موضوع نشده اند
سیما پدر میتونه حالا برگرده و ما چند روز دیگه
نه نه بهتره همه باهم برگردیم
پس چرا گریه کردی
هیچی همینطوری هنوز نرفته دلم برای اینجا تنگ شده
خب شال دیگر می تونیم یک ماهی بیاییم اینجا
فکر بدی نیست البته سفر به شهرهای دیگه هم جالبه
هر چی تو بگی
تا سال دیگه خیلی مونده اول باید امسال رو به آخر برسونیم تا بعد فکر سال دیگه رو بکنیم سیما جون تو سه روز وقت داری که با جنگل و دریا خدا حافظی بکنی
خانم جون با این گفته به موضوع خاتمه داد سه روز بعدی مثل برق و باد گذشت دل کندن از آنجا برایم سخت بود دل کندن از آن چیزی که داشتم در آنجا باقی می گذاشتم برایم دشوار بود در عرض این چند روز خودم هم احساس میکردم که دارم تغییر میکنم حس میکردم که تا ابد نمی توانم همان سیمای بی خیال و آزاد
R A H A
10-29-2011, 11:33 PM
50 تا 55
حس می کردم که تا ابد نمی توانم همان سیمای بی خیال و آزاد باشم. خواه ناخواه باید قدم به مرحله جدیدی از زندگی ام می شدم. ولی چقدر ترسنا بود! در انجا چه در انتظارم بود؟ آیا از پس ان برمی آمدم؟ آیا می توانستم خودم را صحیح سالم از آن بگذرانم؟ با چه موانعی روبرو خواهم شد؟ آیا آنقدر نیرو خواهم داشت که بتوانم از تمام ناهمواریها عبور کنم؟ می دانستم تنها نیستم. اما این را هم می دانستم که از حالا به بعد اتخاذ تصمیمات زیادی به عهده خود گذاشته خواهد شد.
ساعت آخری را که پدر و مادر مشغول جمع آوری وسایل و تسویه حساب بودند، من و مادربزرگ کنار دریا گذراندیم. آهسته آهسته قدم می زدیم و من گوش ماهی جمع می کردم. بالاخره مادربزرگ سکوت را شکست و گفت:
- تو هنوز خیلی جوانی که بخواهی نگران آینده باشی.اما باید این را بدانی که هر مرحله از زندگی ما ادمها ارزشمنده و باید قدر اون رو دونست. هر مرحله پر از رویدادها و ماجراها و وقایعی هست که در صندوقخانه خاصی جمع و نگهداری می شه. ما می تونیم کلید اون رو دور بیاندازیم و فراموشش کنیم. یا در جایی پنهانش کنیم و گاهی در خلوت خود درش را باز کنیم. اما به هیچ وجه نباید اجازه بدیم که در آن برای همیشه باز بمونه و یا محتویاتش تاثیر ناراحت کننده ای بر ما بذاره. از گذشته باید پند گرفت و کنارش گذاشت. حال رو باید غنیمت شمرد و به اینده هم زیاد فکر نکرد. چون فکر کردن به این دو، لحظه های حال رو که مثل برق از میون دست تو پرواز می کنند خراب خواهند کرد. لذت اون رو از بین خواهند برد. و مزه ناخوشایندی از خود برجای خواهند گذاشت. به دریا نگاه کن. می بینی چطور خودش را پاک نگه می داره. هرچیزی را که با خود ناسازگار می بینه به ساحل میاره. امواج خودش را به رقص درمیاره تا با حرکات موزون و زیبای خودش انچه را که با خود ناهمگوم حی می کنه از تنش جدا کنه و از سنگینی اون خلاص بشه. شنیدی که می گن دریا غرید، طوفان شد و کشتی ها غرق شدند، دریا هم حال و هوای خودش را دارد. شاید در اون زمان بخصوص نمی خواسته چیزی بر بدنش سنگینی بکنه. می خواسته احساسات درونی اش را با غرش و تلاطم بیرون بریزه. می خواسته بخروشه و وقتی خروشانه، نمی تونه مهربان باشه! درست مثل ما آدمها اما دیدی بعد از این فوران احساسات چه آرام می شه؟ توجه کردی؟ بازم درست مثل هر یک از ما آدمها. تو هم هیمن طوری. الان تصورتش برات مشکل خواهد بود ولی من که تو رو خوب می شناسم، می دانم که سیمای من اگر لازم باشه می تونه مثل این دریا بغره، می تونه قلبش را به بزرگی این دریا کنه و با وجود خودش به همه ارامش بده. می تونه دریایی از ارامش و بردباری باشه که خیلی ها بتوانند در کنارش به ارامش برسند. آره عزیزم، زیاد فکر خودتو مشغول آنچه که هنوز نیامده نکن. سعی کن ارامش روحیت رو همیشه حفظ کنی و نسبت به همه چیز خونسرد و عاقلانه برخورد کنی. خب بسه، دیگه پند و اندرز بسه. تو هم حتما از اینحرف های مادربزرگ خسته شدی. پاشو بریم که الان مادر و پدرت نگران خواهند شد.
برگشتیم و بعد از صرف نهار به تهران حرکت کردیم. خوشبختانه هوا خوب بود و ما بدون مشکل به تهران رسیدیم. واقعا راست می گویند که هیچ جای دنیا خانه خود آدم نمی شود. خانه، خانه شیرین، خانه منتظر، خانه، خانه صبور و سبز، خانه ای که هیچ جایگزینی ندارد. من انگار یک چیز گمشده را پیدا کرده بوم با چنان شور و شوقی وارد اتاقم شدم که حتی خودم هم تعجب کردم. همه چیز مثل یکماه گذشته بود و هیچ چیز دست نخورده بود. کتابهایم، تابلوهای کوچک و ظریف روی دیوار که خیلی دوستشان داشتم. چند عروسک نرم و بامزه دوران کودکی که روی تختم نشسته بودند. همه چیز انگار به من می گفتند: خوش امدی. خیلی منتظر ماندیم. دلمان برایت تنگ شده بود . آه که چه لذتی داشت! به خودم گفتم که دیگر مسافرت طولانی نخواهم رفت و اگر هم بروم ، آنها را با خودم خواهم برد.
چند روز بعد زندگی به روال عادی بازگشت. من به سراغ دفتر خاطراتک رفتم تا خاطرات سفر را در ان بنویسم. این دفتر سنگ صبور و راز دار من بود. اگر لازم بود ساعتها می نشست و به حرف های من گوش می داد و هرچه که می شنید در دل بزرگ خود نگه می داشت و هیچ وقت لب به سخن نمی گشود. از وقتی به خانه جدید آمده بودیم، دفر خاطرات برای خودم درست کرده بودم. نمی دانم چرا! ولس احساس می کردم نیاز به صحبت با کسی را دارم که حتی مطمئن تر از خودم باشد. می دانستم از ادمها نباید انتظار چنین چیزی را داشت، به این دلیل تنها چیزی که می توانست جای انها را بگیرد، یک دفتر و یک قلم بود. البته من خیلی چیزها را به نیکو می گفتم، ولی اوایل دلم نمی خواست حتی احساساتم درباره نیکو را با کسی در میان بگذارم. آخر اشکال بزرگترها این است که زیاد از حد عجول هستند، زیاده از حد می ترسند و زیاده از حد زود تصمیم می گیرند. گاهی حتی فرصت نمی دهند مدتی بگذرد شاید مشکل خود به خود حل شود.
این بود که تصمیم گرفتم با دفتر خاطراتم دردل کنم که هم از شنیدن حرفهای من ناراحت نمی شد، هم انها را به هیچ کس نمی گفت و غرغر و داد و بیداد راه نمی انداخت. همین باعث شد فکر من به کار بیافتد و چاره ای برای مساله که پیش آمده بیاندیشم.
آخر اولین هفته بعد از برگشتن ما بود که نیکو تلفن کرد. از شنیدن صدای مهربانش خیلی خوشحال شدم. او برایم تعریف کرد که دو روز دیگر قرار است به ماسوله بروند و بعد برمی گردند تهران. روی هم رفته ده روز دیگر می آیند تهران. من هم به طور خلاصه تعریف کردم که به همگی ما خوش گذشته و بی صبرانه منتظر دیدن او هستم. مامان که متوجه شده بود دارم با نیکو حرف می زنم از من خواست به مامان و پدرش هم سلام برسانم. نیکو قبل از خداحافظی گفت مهرداد و مهران هم سلام می رسانند.
نمی دانم چرا با شنیدن نام انها احساسا گنگی به من دست می داد. برای اینکه زیاد به این موضوع فکر نکنم تمام روز به مامان کمک کردم و شب پای صحبت خانم جون نشستم. همیشه از صحبت های خانم جون لذت می بردم. تعریف هایش جالب بود و چون از زمان حاضر نبود جالب تر به نظر می رسید. بویژه وقتی خانم جون از زمان کودکی خودش و مهمانیهای ان زمان و لباسها و مراسم دیگر برای من تعریف می کرد خیلی خوشم می آمد و برایم جالب بود. ولی نمی دانم چرا همه دوستان هم سن و سال من تصویری که از مادربزرگ های خود در ذهن ساخته بودند همیشه به یک مقطع زمانی مربوط می شد. حتی خود من هم در ذهن کوچکم مادربزرگ را همیشه به شکل کنونی مجسم می کردم برایم قابل تصور نبود که مادربزرگ دختر بچه کوچکی بوده و بعد بزرگتر شده، و حالا مادربزرگ! جالب این بود که من هم فکر می کردم همیشه در این سن و سال خواهم ماند. یعنی فکر این که من مادربزرگ بشوم برایم خیلی دور بود و اصلا نمی توانستم خودم را در نقش مادربزرگ تصور کنم.
روزها در گذر بودند ولی ان احساس گنگ هنوز ارام نگرفته بود. مامان و بابا چند بار از من خواسته بودند که خودم از خانواده نیکو دعوت کنم به خانه ما بیایند، تا بدین وسیله تشکری هم به خاطر کمک انها کرده باشیم. من مدام دعوت از انها را به تعویق می انداختم. نمی دانم ترسم از چه بود. ترس؟ نه. یک جور نگرانی؟ نه. یک احساس ناشناخته نمی گذاشت تصمیم بگیرم. مدام به خودم می گفتم من که نمی تونم مدام بهانه بیاورم. همین کارم ممکن است انها را به شک بیاندازد که یا خانواده خوبی نیستند و یا پسرهایشان پسران خوبی نیستند. کلا حتما اشکالی هست که من نمی خواهم انها به خانه ما بیایند که این دیگر بدتر از هر چیز دیگری است.
به هرحال با مشورت با دفتر خاطراتم و بعد از سبک و سنگین کردن همه چیز به خودم قبولاندم که قبل از شروع مدارس این مهمانی برپا شود. بعد از اینکه بالاخره کشمکش درونی من به پایان رسید آرام تر شدم. انگار باری از دوشم برداشته شد.
روزها بی تغییر سپری می شدند و من به کارهای عقب افتاده می رسیدم که یک روز عصر مامان بعد از خرید به خانه امد و به ما گفت که خانواده نیکو برگشته اند. او مامان نیکو را در فروشگاه دیده بود. باز دل من هری ریخت پایین! همان شب پشت میز غذا دوباره مساله مهمانی مطرح شد و قرار شد هفته اینده پنج شنبه شب انها را برای شام دعوت کنیم. مامان گفت خودش شخصا به خانم بهمنش تلفن خواهد کرد.
- اگر این کار را بر عهده سیما بگذاریم. لابلای حرفهایش با نیکو گم خواهد شد . بعد از اینکه گوشی را بگذارد، تاز یادش خواهد افتاد که اصل مطلب رو نگفته.
- مامان، مگه تا بحال شده من پیغام شما را به کسی نداده باشم؟
- بله شده.
- به کی؟
- به پدرت. یادت رفته چندبار به تو گفتم پدر اومد به او بگو فلان کا رو بکنه، ولی وقتی تو با نیکو مشغول صحبت می شی، دیگههمه چیز را فراموش می کنی.
- اوه.
- بله اوه. جوای دیگری که نداری بدیو
- خب، این بار فرق می کنه.
- نه، بهتره ریسک نکنیم. فردا خودم زنگ می زنم و با خانم بهمنش صحبت می کنم. شاید اصلا جای دیگری مهمان باشند یا برنامه دیگری داشته باشند که در اینصورت باید روز دیگری رو معین کنیم.
پدر هم موافقت کرد و گفت: اگر شام برایشان ممکن نباشد می توانی بگویی جمعه نهار بیایند.
من ساکت بودم. ارامش قبل از طوفان ان شب خواب نارامی داشتم. دلم می خواست انها جواب رد می دادند و نمی آمدند. اصلا ارزو می کردم نیکو تنها بود و برادری نداشت. این دوقلوها همه چیز را داشتند خراب می کردند. اصلا وجود انها برای دوستی من و نیکو لازم نبود. هیچ کس دیگر را نمی خواستم. می دانستم خیلی بچگانه دارم حرف می زنم و دلیل و بهانه می آورم. می دانستم که از قبول حقیقت می ترسم. حقیقت؟ چه حقیقتی؟ اینکه از برادرهای او خوشم آمده؟ واقعا از انها خوشم امده بود؟ من که چند دقیقه درست و حسابی انها را ندیده بودم، چطور می شد از انها خوشم آمده باشد؟ ولی احساس می کردم به زبان اوردن این کلمات کم کم دارد از سنگینی این بار که چند هفته بر دوش می کشیدم می کاهد. شاید امدن انها به من کمک کند. شاید به نیکو حسودی ام می شود که دوتا برادر دارد و من تنها هستم؟ به هر حال تا صبح مدام از این پهلو به ان پهلو شدم و از این فکرها کردم. بالاخره هوا روشن شد و من از جا بلند شدم. داشتم میز صبحانه را اماده می کردم که مامان به اشپزخانه امد. به من نگاه کرد و پرسید:
- سیما جون حالت خوبه؟
- بله. چطور مگه؟
- هیچی، توی اشپزخونه چی کار می کنی؟ ان هم صبح به این زودی؟
- خوابم نمی برد. گفتم امروز من صبحانه را اماده کنم. اشکالی داره؟
- نه. هیچ اشکالی نداره. خدای من، نونم که خریدی!
- خب بدون نون تازه که صبحاه مزه نمی ده!
مامان انقدر تعجب کرده بود که نمی دانست چه بگوید. پدر هم وقتی مرا در اشپزخانه دید تعجب کرد و نگاه پرسانی به مامان انداخت، فقط مادربزرگ ارام پشت میز نشست و از من چای خواست. همین باعث شد تا بقیه هم پشت میز بنشینند و مشغول خوردن صبحانه بشوند.
بهترین درمان و دوای افکار درهم و برهم کار است. باید کار کرد و مشغول بود تا اجازه به افکار پریشان داده نشود و دقایق گذران زندگی تلخ نشوند. ان روز هر کمکی که لازم بود به مامان کردم و بعد رفتم سراغ اتاق خودم . امسال اخرین تابستانی بود که می توانستم راحت و ارام ان را بگذرانم. سال دیگر باید کنکور می دادم و خبری از تعطیلات نبود. از تعریف های نیکو معلوم بود که قبول شدن کار اسانی نیست. حتما برادرانش تجربه های خود را با او در میان گذاشته بودند. در اتاقم داشتم کتابخا را جابه جا می کردم که ضربه ای به در خورد و مامان وارد شد.
- سیما جون، خواستم بهت بگم که خانم بهمنش خیلی از دعوت ما خوشحال شد و گفت اتفاقا خودشان قصد داشتند هفته اینده از ما دعوت کنند با هم پیک نیک بریم.
- شما چی گفتید؟
- گفتم بهتره اول در منزل دور هم جمع بشیم. بعد حتما پیک نیکی هم ترتیب خواهیم داد.
- پس پنج شنبه شب میان؟
- اره عزیزم، فردا هم با هم می ریم خرید. یه میز ابرومندانه باید بچینیم.
- مامان، زیاد سخت نگیرید، اون ها برای خوردن اینجا نمیان.
- می دونم. ولی پدرت گفته باید یک تشکر خوب از انها بکنیم که این کارو فقط با یک پذیرایی خوب می توانیم انجام بدیم. بعد ساده تر برگزار خواهیم کرد.
- مامان، هر چه ساده تر بهتر، نباید دیگران را معذب کرد. باید کاری کرد که اونا احساس ارامش کنند. نه اینکه مثل اون حکایت، هی بیفتیم روی چشم و هم چشمی و با هم مسابقه بدهیم که میز کی بهتر و مجلل تره. اینطوری نمی توانیم زیاد دوام بیاریم. منظورم از نظر مالی نیست. از نظر روحیه اینطوری نمی تونیم با هم دوست بشیم. ارتباطممون حالت ظاهری و نمایشی خودش رو می گیره که من اصلا دلم نمی خواد بین ما و خانواده نیکو چنین مناسبتی برقرار باشه.
- واه، چه حرفهایی می زنی؟ اینا رو کی تو کله ات فرو کرده؟ به حق چیزهای نشنیده! تا به حال نشنیده بودم که پذیرایی خوب مهمون رو معذب کرده باشه!
- مامان، شما خیلی خوب متوجه منظورم شدید، این یک بار رو می تونین هر.....
R A H A
10-29-2011, 11:34 PM
از صفحه ۵۶ تا ۶۱
طور دلتان میخواد پذیرایی کنید ولی دفعات بعدی اگر مهمانی در کار باشه باید خیلی خودمونی و ساده برگزار کنید والا من توی اتاقم میمونم
دختر تو امروز حالت خوبه تب نداری سرت به جایی نخورده
نه مامان خیالتون راحت راحت باشه دارم حرفهای خود شما را تکرار میکنم مگه یادتون رفته وقتی هنوز وضع ما به این خوبی نبود یکبار یکی از دوستان پدر دعوتمان کرد شما حتی مزه غذاهای جوراجور آنها را از ترس جواب پس دادن چنین مهمانی ای نفهمیده بودید یادتون هست وقتی اومدیم خونه شما چی گفتید آره می بینم یادتون هست دارید فکر میکنید من چطور یادم مونده همه بزرگترها فکر میکنند بچه ها هیچی سرشون نمیشه و خیلی حرفها جلوی اونا می زنند ولی بچه ها هرچند توجه زیادی به شنیده های خود نمی کنند و زیاد در عمق آنها فرو نمیرن ولی همه چیز تو ذهنشون می مونه نمیخوام طوری بشه که مامان نیکوهم دچار چنین احساسی بشه آره آره میدونم که وضع مالی آنها خوبه و از پس هر نوع مهمونی برمیان ولی ما میخواهیم با هم دوست باشیم نه دارایی خودمون رو به رخ هم بکشیم اینطور نیست مامان به من خیره شده بود و حرفی نمی زد از سکوت او نمی شد فهمید عصبانی است یا دارد خاطرات گذشته را مرور میکند شاید لازم نبود دوباره آن روز ها را به یاد مامان بیاورم هر چند خودم فکر می کردم که آدمها نباید اجازه بدهند مال و دارایی احساسات و افکارشان را تغییر بدهد در غیر این صورت آنها نوکر یک مشت چیزهای بیجان و بی روح خواهند شد و بتدریج ارزشمندترین چیزها را از دست خواهند داد
سیما جون اگه سرت بخ جدول خیابون خورده بود میتونستم بفهمم که تاثیر اون ضربه است که تو ناگهان این حرفها رو میزنی ولی تا آنجا که یادمه وای تو ضرب دیده بود نمی دونستم دختری تا این اندازه فهمیده توی خانه دارم
مامان مرا در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسید و درحالی که چشمانش برق افتاده بود گفت
از تو ممنونم
به خاطر چی
به خاطر اینکه خاطرات گذشته رو یادم آوردی
پس شما ناراحت نشدید
ناراحت
احساس کردم زیاده روی شد
نه نه عزیزم یادآوری خیلی به موقع بود ما آدمها هر از گاهی نیاز به برگشت به گذشته داریم تا از درسهای آن برای آینده بهره بگیریم فقط شنیدن آنها از دهان تو برایم تعجب آور بود
آره می دونم چون شما هنوز من رو به چشم همون دختر کوچک کلاس اولی می بینید
وقتی خودت مادر شدی این احساس رو بهتر درک خواهی کرد برای ما مادرها بچه هامون همیشه حالت همون کودکان خردسال و بی دفاع رو دارند که باید مدام مراقبشون باشیم و از آنها مواظبت کنیم و اگر خدای نکرده اتفاقی براشون رخ بده دلمون به آشوب می افته ما بزرگ شدن فرزندان خودمون رو می بینیم و از اینکه آنها رشد می کنند و درس میخوانند خوشحال می شیم ولی همزمان غمگینیم که همین چیزها اونارو از ما دور و مستقل تر میکنه و این طور میشه که غم و شادی کنار هم قرار میگیرند این حالت بویژه وقتی شدیدتره که توی خانه فقط یک فرزند مثل تو گل نازنینم باشه دیگه امیدی نمی مونه همین یکی بزرگ میشه و وقت پروازش میرسه اون وقت چی تنهایی و انتظار جای غم و شادی را میگیره نه میشه اون رو داخل قفس نگه داشت و مانع از پروازش شد و نه دل آدم راضی میشه که او را رها کنه تو امروز به من یادآوری کردی که وقت پروازت داره نزدیک میشه
آه مامان مطمین باشید که من حالا حالاها پیش شما خواهم بود و اصلا قصد رفتن از این خونه شیرین و گرم و نرم رو ندارم
مامان اندوهناک سرش را تکان داد و دوباره مرا در آغوش گرفت و از اتاق بیرون رفت حرفهای مامان مرا به فکر فرو برد دلم سوخت آن طور که مامان تعریف میکرد بچه ها چقدر سنگدل به نظر می آیند آره میدانم که منظور مامان این نبود ولی من احساس کردم که اگر از دید والدین به این موضوع بنگریم واقعا خیلی وضع ناراحت کننده ای به وجود می آید یعنی من هم همین کار را با مامان خواهم کرد من هم پرواز خواهم کرد این فکرها از آمدن خانواده نیکو به مراتب بدتر بود حالا دلم میخواست هر چه زودتر پنج شنبه بیایپ تا من حداقل به چنین چیزی فکر نکنم بالاخره روز موعود فرا رسید مامان از صبح در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بود البته زیاد غذاهای مختلف درست نکرد و من خوشحال شدم که حرفهای من در او تاثیر گذاشته است من هم تا آنجا که می توانستم به او کمک کردم پدر در کتابخانه داشت به کارهای عقب افتاده اش می رسید و مادربزرگ مثل همیشه توی حیاط نشسته بود و کامواهایی را که مامان برای زمستان خریده بود گلوله کرد ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود که مامان گفت
سیما تو دیگه برو حمام و حاضر شو
چی بپوشم
هر چی دلت میخواد
دامن بپوشم بد نیست
نه چرا بد باشه تازه اون ها که غریبه نیستند نیکو که دوست توست مامانش رو هم که دیدی با برادرهای او هم که آشنا هستی فقط می مونه آقای بهمنش که فکر نکنم او زیاد توجه به لباس خانمها بکنه
ولی
دیگه ولی نداره برو هر چی دلت میخواد بپوش
به اتاقم رفتم در کمد را باز کردم و به لباسهایم خیره شدم هیچ کدامشان به نظرم مناسب نیامدند اگر رنگ روشن بپوشم یک چیزی رویش بریزد آبرویم می رود اگر سیاه بپوشم شاید فکر کنند عزا گرفته ام دامن بپوشم اگر بیفتم همه جایم معلوم میشود پس می ماند شلوار حالا کدام یکی را توی این فکرها بودم که مادربزرگ وارد اتاقم شد وقتی من را جلوی کمد دید لبخندی زد و گفت
عزیزم مگه میخوان بیان خواستگاری ات که معطل موندی چی بپوشی یه چیزی انتخاب کن که تویش راحت باشی باید فکرت از لباس آزاد باشه تا حرکاتت مصنوعی جلوه نکنند وگرنه هی فکر خواهی کردالان پشت لباسم جمع نشده باشه یقه ام تو نرفته باشه جورابم پیچ نخورده باشه و از این جور چیزها از حرفهای مادربزرگ خنده ام گرفت آخر هیچوقت به این چیزها فکر نمی کردم ولی خیلی ها را می شناختم که اینطوری بودند هر لباسی که می پوشیدند تویش راحت نبودند بالاخره تصمیم گرفتم بلوز و شلوار گشاد و راحتی را که از اصفهان خریده بودیم و به رنگ سبز تیره بود بپوشم خنک بود و راحت و به همان رنگ دوست داشتنی خودم سریع حمام رفتم موهایم را خشک کردم و لباسم را پوشیدم خودم را در آینه برانداز کردم و راستش از آنچه دیدم خوشم آمد برای اولین بار بود که این قدر وسواسی خودم را برانداز میکردم چرا هم می دانستم هم از اعتراف به آن وحشت داشتم یکبار دیگر برس را در موهایم فرو بردم که مامان وارد اتاقم شد و تا نگاهش به من افتاد گفت
خدای من چقدر ناز شدی چقدر بهت میاد از این به بعد هر چی برات لباس بگیرم باید این رنگ باشه
مامان شما دیگه چرا
آخه تا به حال دختری به این خوشگلی ندیده بودم البته منظورم تو نیستی
راستی مامان من خیلی زود حاضر نشدم کاری چیزی نمونده
نه همه چیز آماده است میز رو هم تقریبا چیدم فقط اومدم بهت بگم یادت نره از توی حیاط چند تا گل برای روی میز بچینی
همین الان
مامان رفت حاضر شود و من اتاقم را جمع وجور کردم و رفتم توی حیاط چند تا گل نازنین انتخاب کنم دلم نمی آمد گلهای تازه و شاداب را بچینم به این دلیل آنهایی را که می دانستم چند روز دیگر بیشتر دوام نخواهند آورد انتخاب کردم و یک دسته گل خوشگل درست کردن در همین موقع زنگ در به صدا در آمد از توی حیاط گفتم که که خودم باز میکنم و به طرف در رفتم
آنطرف در خانواده نیکو و این طرف در من با آن دسته گل به هم خیره شدیم چند لحظه هیچ کدام حرفی نزدیم تا اینکه صدای مامان طلسم سکوت را شکست و یکدفعه همه با هم حرف زدیم نیکو پرید و مرا بوسید و بعدش مادرش مرا در آغوش گرفت و به پدر نیکو معرفی کرد در این موقع مامان و پدر هم نزدیک در رسیدند و معارفه انجام شد و ما وارد اتاق پذیرایی شدیم و مادربزرگ هم به جمع ما پیوست
من هم همینطور دسته گل در بغل گیج شده بودم نمی دانستم با آنها چه کار کنم
نیکو به من نزدیک شد و گفت
این قدر دلت برام تنگ شده بود که با دسته گل اومدی به استقبالم
نه بابا خواب دیدی خیر باشه اینها رو برای روی میز چیدم خوب شد یادم انداختی
راستی چرا تا ما رو دیدی ماتت برد
شماها چرا مثل آدم ندیده ها ذل زدید به من بیچاره تنها گیرم آوردید
آخه تو که نمی دونی چه تابلوی زیبایی درست مرده بودی
تابلو؟ من؟
نه دیوانه تو نه سیما رو میگم با این لباس زیبا گلهای توی بغل با اون موهای افشون راستشو بگو میخوای برادرهای من رو تو تله بندازی
دیوانه شدی
نخیر خانم ولی چرا تا به حال ابن لباس تو رو ندیده بودم حتما قایمش کرده بود برای یک همچین وقتی
نه بابا از اصفهان خریدم تازه هیچ فکر نمیکردم این قدر حسود باشی دفعه دیگه که بریم اصفهان یکی زردش رو برات میخرم
زرد؟
آره زرد که بفهمی چقدر دوستت دارم
آی....
صدای مامان نگذاشت نیکو حرفش را تمام کند رفتم توی آشپزخانه ببینم مامان چه کار دارد نیکو هم بدنبالم آمد و با هم پیش دستی ها و ظرف میوه را بردیم توی اتاق بعد مامان چای آورد و نشستیم پدر نیکو تا من نشستم گفت
سیما خانوم با آن دسته گل زیبا و این لباس برازنده وقتی در را به روی ما باز کرد آداب معاشرت از یادمون رفت و فراموش کردیم عرض سلام و احوالپرسی کنیم
همه به خنده افتادند به غیر از من که تا نوک موهایم سرخ شدم دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا می بلعید مهرداد و مهران هم می خندیدند و زیر چشمی من را زیر نظر داشتند در این موقع نیکو مثل همیشه به دادم رسید
پدر دیگه ادامه ندین که من کلی حسودیم میشه ها
باز همه خندیدند مادر بزرگ گفت
چه خوب که این دو دوست این قدر هوای همدیگر رو دارند نیکو جان تو برای ما مثل سیما هستی همیشه تعریف تو توی این خونه هست از زیبایی هم که ماشالله هیچی کم نداری
کم کم مثل هر مهمانی دیگر گروه گروه شدیم پدر و آقای بهمنش رفتند توی کتابخانه تا یک دست شطرنج بازی کنند مامان من و پریوش خانم رفتند توی آشپزخانه مادربزرگ عذرخواهی کرد و رفت توی اتاقش ماندیم ما چهار نفر چند لحظه به سکوت گذشت من حتی جرات نمی کردم سرم را بلند کنم می ترسیدم یکدفعه چشمم به چشم مهران و مهرداد بیفتد و رازم بر ملا شود اصلا چرا این کلمه توی فکرم آمد من که رازی ندارم شاید دارم و خودم هنوز نمی دانم
صدای خنده نیکو مرا به خود آورد
سیما چرا نمی خندی
به چی
ای بابا تو که باز رفتی تو عالم خودت مهران خودشو کشت تا یک جوک بامزه بگه حالا تو می پرسی به چی
اوه ببخشید حواسم نبود
مهران لبخندی زد و گفت
همین خوب شد که نشنیدید چون بی مزه بود
مهران یکدفعه دیگه بگو
نه بی مزه تر میشه
بالاخره نیکو انقدر اصرار کرد که مهمان دوباره آن لطیفه را گفت اینبار من بی اختیار خنده ام گرفت و همین باعث شد تا از آن حالت متشنج در بیام بعد آن قدر گفتیم وخندیدیم و بازیهای مختلف کردیم که نفهمیدیم چطور ساعت ۱۱ شب شد وقتی پدر نیکو گفت که دیگر باید بروند یکصدا ابراز مخالفت کردیم و همه باهم به خنده افتادیم تازه داشت یخهایم آب میشد و خودم را در کنار آنها راحت احساس میکردم آقای بهمنش گفت
پس حالا که از مصاحبت یکدیگر خوشتون اومده حتما هفته آینده باید به پیک نیک بریم
R A H A
10-29-2011, 11:34 PM
62 تا 67
- با کمال میل. بزودی درسها شروع می شوند و بچه ها باید منتهای استفاده را از تعطیلات بکنند.
همه با کمال میل دعوت پدر نیکو را را قبول کردیم. قرار شد بعدا تلفنی روز آن را مشخص کنیم.من و مامان و بابا کنار در ایستاده بودیم تا سوار ماشین شوند. یکدفعه مهران رو کرد به من و گفت:
-از اشنایی با شما سیما خانم خیلی خوشحال شدم. امشب یک خاطره زیبا برای من شد.
نمی دونستم چه جوابی بدهم فقط یک بخند زدم و از لطف او تشکر کردم. بالاخره همه سوار شدند و ماشین حرکت کرد. پدر خیلی از اشنایی با اقای بهمنش خوشحال بود و می گفت مرد فهمیده ای است و مامان از اینکه یک دوسن خیلی خوب پیدا کرده، خوشحال بود. بعد همه به من نگاه کردند وو منتظر نظرم شدند.
- چرا اینطوری به من نگاه می کنید؟
- خوب تو چی فکر می کنی؟
- هیچی.
- هیچی؟
- آره. آخه من قبل از شما تشخیص دادم که انها خانواده خوبی باشند. چون دختری مثل نیکو نمی تونه توی خانواده بدی تربیت شده باشه!
- آها! نیکو آره. مهران و مهرداد چطور؟
- هیچی.
- بازم که گفتی هیچی. یعنی تو از اونا خوشت نیومده؟
- نه بابا. اونا هم بچه های خوب و شوخی هستند. مهرداد یک کمی بیش از ساکته ولی مهران خیلی شوخ و شلوغه.
- خب خدا رو شکر که به ت بد نگذشته چون اگر تو از اونها خوشت نیومده بود، مجبور بودیم دعوتشون را رد کنیم.
- نه، این کار را نکنید . من با کمال میل همراه با شما خواهم بود.
پدر و مادر نگاهی رد و بدل کردند که راستش معنی ان را نفهمیدم. ولی خوب، چون همه خسته بودیم رفتیم برای خواب آماده شویم. قبل از اینکه چشمهایم را ببندم خدا را شکر کردم که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت و اصلا دلیلی برای حرص و جوش خوردن من وجود نداشت. حالا که اولین قدم اشنایی ما برداشته شده، در اینده بیشتر همدیگر را خواهیم دید و همین کمک خواهد کرد تا بهتر انها را بشناسم.
هفته بعد، مامان نیکو تلفن کرد و گفت که اقای بهمنش برای دو روز مرخصی دارد و اگر موافق باشیم، باهم برویم شمال. مامان گفت باید با پدر صحبت کند، اگر جور شوند به انها خبر خواهد داد. راستش هم دلم می خواست با انها باشیم و هم نمی خواستم دوباره از تهران جای دور برویم.
به هر حال تصمیم را گذاشتم به والدین، هر چه انها بگئیند من هم قبول خاهم کرد.
مادربزرگ، از همان اول گفت که خانه می ماند و با ما نمی آید. چون هنوز خستگی مسافرت قبلی در تنش مانده بود. مامان هم قول داد تا اگر رفتنی شدیم غذاهای لازم را برای او اماده کند. پدر با اطلاع از پیشنهاد اقای بهمنش خوشحال شد که برای شخص من بی نهایت غیر منتظره بود. چون او به سختی مرخصی می گرفت و لین موضوع غرغر مداوم مامان بود. اما معلوم شد که یک تعطیلات وسط هفته است که می خورد به روزهای اخر هفته! قرار برای چهارشنبه صبح گذاشته شد.
روزهای عفته مثل برق گذشت . قرار شد با دوتا مااشین برویم. خواشبختانه چهار نفر راننده داشتیم و با تقسیم مسیر براحتی می شد به مقصد رسید. صبح روز چهارشنبه ما داشتیم وسایل را توی ماشین می گذاشتیم که انها رسیدند. دیده بوسی مامان و خانم بهمنش نشان می داد که دلشان برای هم تنگ شده است. من و نیکو می خندیدیم. مهران و مهرداد هم بعد از سلام و احوالپرسی شروع کردند به تقسیم جا. حالا این وسط من مونده بودم کجا بشینم. اگر پیش انها بروم ممکن است فکر هایی بکنند. اگر با ماشین خودمان بروم ممکن است فکر کنند از رفتن ناراضی هستم. باز نیکو به دادم رسیدک
- هی، شما دوتا شلوغ نکنید. خودتون خوب می دونید که من نمی تونم تا اونجا شما دوتا رو تحمل کنم. در ضمن من و سیما حرفهای زیادی داریم که باید با هم بزنیم. پس ما توی یک ماشین خواهیم بود.
مامان نیکو هم گفت که او ترجیح می دهد هم صحبت خوبی مثل مامان من داشته باشد تا راه کوتاهتر به نظر برسد. قیافه مهران و مهرداد واقعا خنده دار بود.
- پس ما دوتا می ریم خونه تا به درسمون برسیم.
همه زدند زیر خنده، پدرم گفت. باید به نفع همه تقسیم مسیر کنیم. تا نصف مسیر سیما و نیکو و مهران با ما میان، خانم های محترم با اقای بهمنش. بعد جاها را عوض می کنیم چطوره؟
از انجایی که فکری به ذهن بقیه نمی رسید و کسی نمی خواست مخالفت کند، همه قبول کردیم و سوار شدیم. مهران بعد از چند دقیقه که راه افتادیم شروع کرد به جک گفتن و تعریف از دانشگاه، درس و کلاس که پدرم به سختی می توانست خودش را کنترل کند و قهقهه نزند. او مدام سربه سر نیکو می گذاشت و نیکو با مهربانی خاص خود جوابش را می داد. من متوجه شدم که نیکو نه مثل یک خواهر بلکه مثل یک مادر دلسوز و مهربان با آنها رفتار می کند. علت این را نمی توانستم بفهمم. انگار او می خواست از مهران مواظبت کند تا او اسیبی نبیند. ته چشمان زیبایش یک جور نگرانی موج می زد. هرچند لبش خندان بود و هیچ کدام از شوخیهای مهران را بی جواب نمی گذاشت. از نیکو پرسیدم چرا انها مدل موهایشان را تغییر داده اند. نیکو لبخندی زد و گفت:
- به خاطر شما.
- به خاطر ما؟
- اره.
- چرا؟
- که انها را با هم عوضی نگیرید.
- چه حرفها می زنی، ما که این قدر خنگ نیستیم!
- موضوع خنگ بودن نیست، وقتی این دوتا سکت باشند، حتی ما هم نمی تونیم تشخیص بدیم. باید بیایی سر درس انها را ببینی، خودم تا بحال ده بار انها را اشتباه گرفتم، مخصوصا وقتی یک جور لباس می پوشند!
- نمی دونم. ولی فکر می کنم مهران و مهرداد رو میشه از رفتارشون تشخیص داد. مهرادا به نظرم خیلی ساکت تر میاد.
- آخه حالا نوبت شلوغیه مهرانه. اونا با ه قرار می ذارن که هر چند وقت یکی از انها از ممیدان رو به دست بگیره و دیگری ساکت باشه. عادت زمان بچگیه. مامان با اونا قرار گذاشته بود تا با هم شلوغ نکنند.
- چرا؟
- فکر شو بکن! دوتا دوقلو. به جون هم بیفتن چی می شه! تازه، مامان می گفت اوایل اصلا نمی تونسته تشخیص بده کدوم یکی توی دعوا مقصر بوده. حتی چند دفعه مهرداد رو به جای مهران تنبیه کرده!
- خوب کرده، دلم خنک شد!
- می بینی چه جوابی میده؟
خنده ام گرفته بود. البته نمی توانستم تصور کنم که مهرداد به شوخ طبعی مهران باشد. بعد از یکساعت ، کنار جاده توقف کردیم تا ماشین اقای بهمنش به ما برسد.
وقتی مامان از ماشین پیاده شد هنوز ته خنده ای روی لباش بود تا به ما رسدگفت:
- سیما جات خالی، تعریف های اقا مهرداد رو بشنوی و از خنده رودهبر بشی.
نیکو به من نگاهی انداخت به معنی اینکه دیدی گفتم.
ده دقیقه قدم زدیم تا پاهایمان کمی باز شود و دوباره سوار شدیم. این بار مامان به ماشین ما امد و مهران به ماشن خودشان بازگشت. مامان مدام از مهرداد و خانم بهمنش تعریف می کرد. نیکو با شنیدن حرفهای مامان خودش را برای من لوس کرد. چنان سرگرم حرفهای مامان بودیم که نفهمیدیم کی به مقصد رسیدیم. یکباره متوجه شدیم که ماشین توقف کرده و پدر می گوید:
- خانمهای محترم لطفا بفرمایید پایین. کرایه یادتون نره.
مامان سرحال گفت:
- کرایه رو که پیش پیش داده بودیم!
- چی! من که جیبم خالیه!
- اگر خوب بگردید شاید پیداش کنید!
من در گوش نیکو گفتم:
- تاثیر شوخیهای مهران ومهرداده.
نیکو چشمکی زد و دوید به طرف ماشین خودشان که داشت پشت سر ما می ایستاد. مهران و مهرداد پیاده شدند و از صندوق عقب ماشین ساکهای دستی را برداشتند و همه با هم وارد هتل شدیم. پدر نیککو از قبل برایمان جا رزرو کرده بود. به این دلیل خیلی سریع کلید اتقها را گرفتیم و قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد همدیگر را در سالن غذاخوری ببینیم.
با اینکه چند ساعت بیشتر نبود که توی راه بودیم ولی احساس خستگی می کردم و خوابم می آمد. روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت ککنم که نفهمیدم چطور شد خوابم برد. صدایی مرا به خود اورد. اول نفهمیدم کجا هستم. همه چیز ان اتاق برایم نااشنا بود. فکر کردم دارم خواب می بینم. دوباره چشمهایم را بستم اما صدا نمی گذاشت بخوابم. باز چشمهایم را باز کردم و دیدم یک نفر در اتاق دارد راه می رود. پرده های اتاق بسته و حالت سایه روشنی به اتاق می دادند. من که کاملا بیدار نشده بودم کم مانده بود از ترس جیغ بزنم. با هزار که به سختی از توی گلویم بیرون می آمد گفتم: کیه اینجا؟ مامان؟ پدر؟
ولی جوابی نشنیدم. باز با خود گفتم حتما خواب دیدم. وقتی چشمانم به نور کم رنگ اتاق عادت کرد همه چیز شکل عادی خود را باز گرفت. سست و لرزان از جا بلند شدم. دست رویم را ابی زدم تا خواب از سرم بپرد. تصمیم گرفتم برم پایین دنبال بقیه داشتم در را می بستم که باز ان صدا به گوشم رسید. دیگر ماندن جایز نبود. شتابان در را بستم و مثل کسی که گرگ دنبالش کرده باشد به طرف پله ها دویدم. قلبم شدیداً می زد. سراسیمه وارد سالن غذا خوری شدم. اولین کسی که متوجه من شد مهرداد بود. الان درست یادم نیست، هر دوی انها یکجور لباس پوشیده بودند کخ تشخیصشان را سخت تر می کرد. به هر حال او از جا بلند شد و به طرف من امد.
- سیما خانم اتفاقی افتاده؟
من که هنوز نفسم به سختی بالا می آمد گفتم:
- نه، نه.
- پس چرا اینقدر هراسان شدید؟ کسی چیزی گفته؟ کسی شما را ناراحت کرده؟
برق غضبناکی توش چشمانش دوید.
- نه، فقط...
خجالت می کشیدم که بگویم از صدا ترسیده ام. به این دلیل سکوت کردم ولی او دست بردار نبود.
- فقط چی؟
- هیچی. چیز مهمی نیست. برگردیم پیش بقیه.
او مرا به سمت میز راهنمایی کرد. مامان تا چشمش به من افتاد از جایش بلد شد و نگران پرسید:
- سیما چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست؟
من که تا اندازه ای ارام شده بودم با لبخند ضعیفی گفتم"
- نه مامان، خیالتون راحت باشه. چیزی نیست فقط...
دوباره نتوانستم جلوی همه بگویم که از صدا ترسیده ام. این بار نیکو گفت:
- فقط چی؟ نکنه چیزی تو رو ترسونده؟ چیزی دیدی؟
- نه نشنیدم.
بی اختیار این کلمه از دهانم بیرون پرید. نگاه مهرداد به من دوخته شده بود. مهران ودیگران حرفهایشان را قطع کردند و منتظر توضیح من شدند.
- صدایی مرا از خواب بیدار کرد. وقتی چشمانم را باز کردم احساس کردم کسی توی اتاقه. وقتی صدا زدم کسی جواب نداد. بعد چشمانم را بستم که دوباهر صدا را شنیدم. این بار دیگه از جا بلند شدم توی اتاق کسی نبود. ولی وقتی داشتم در را باز می کردم باز همان صدا را شنیدم.
نیکو هاج و واج با دهانی باز به من نگاه می کرد.
- صداش چی بود؟
- نمی دونم ولی فکر کردم مامانه که داره توی اتاق راه میره. صدای خیلی ارامی بود. مثل صدای کشیده شدن لباس به کف اتاق با قدمهای کسی که خیلی سبک باشه.
- خدایا، او داری من رو می ترسونی. خوب شد من اونجا نبودم. والا تا بحال صد بار غش کرده بودم!
این حرف نیکو از شدت ترس من کاست. کم کم رنگم به حال عادی بازگشت و احساس کردم خیلی گرسنه هستم. بدون اینکه فرصت بدهم دیگران توضیح.....
R A H A
10-29-2011, 11:35 PM
از 68 تا 73
بيشتري بخواهند ، گارسن را صدا كردم تا سفارش غذا بدهم . نيكو در گوشم گفت :
_ سيما ، راست ميگي ؟
_ آره بابا ، مگه مريضم كه خودمو اينطوري بترسونم ؟
_ فكر مي كني كي بوده ؟
_ مي دونم ، شايد روح باشه !
_ روح ؟ خداي من ! تو مي خواي من رو بكشي ؟
_ مگه تو از روح مي ترسي ؟
_ نه ، از تو مي ترسم !
_ ولي جدي جدي صدايي شنيدي ؟
_ باور كن ، اول فكر كردم حتما دارم خواب مي بينم . حتما براي تو هم اتفاق افتاده كه حتي وقتي چشمهايت را باز مي كني ، هنوز توي خوابي و ادامه روياي خودت رو مي بيني. من هم فكر كردم هنوز بيدار نشدم . ولي وقتي دوباره صدا رو شنيدم ترس برم داشت .
_ آخه توي روز روشن كه ارواح بيرون نميان !
_ من كه نگفتم حتما روح بوده ! شايد موش بوده !
_ موش ؟
_ آره ، اينجا موش بايد زياد باشه ! حالا كه فكرش را مي كنم ، حدس مي زنم موش بوده .
_ براي آرام كردن من اين رو ميگي ؟
_ نه ، خودت فكر كن ، اگه موش نبوده ، پس چي بوده ؟ روح كه روز بيرون نمياد گردش بكنه . شماها هم كه پايين بوديد ، مگه ...
_ مگه چي ؟
_ مگر اينكه تو خواسته باشي سر به سر من بگذاري .
_ وا ، چه حرفها ميزني ؟!
_ خب ، چه مي دونم !
در اين موقع گارسن غذايي را كه سفارش داده بودم آورد و من با اشتها شروع به خوردن كردم . بقيه داشتند درباره برنامه ي گردش صحبت مي كردند . قرار شد بعد از ناهار همه براي پياده روي برويم . من و مامان برگشتيم به تاق تا مامان كفش (68) راحت تري بپوشد . از اتاق كه آمديم بيرون نيكو را ديدم كه به طرف اتاق خودشان كه دو در با اطاق ما فاصله داشت ، مي دويد ، به من گفت :
_ لطف كن اين فيلم رو بده به مهران بذاره تو دوربين . من هم دو سه دقيقه بعد ميام پايين .
مامان گفت تو برو تا من در اتاق را ببندم . وقتي از پله ها پايين آمدم ، ديدم مهران و مهرداد سخت مشغول صحبت هستند . دوباره شباهت بيش از حد آنها مرا شگفت زده كرد . انگار يكي جلوي آينه ايستاده و دارد با عكس خودش صحبت مي كند . نيكو گفت بده به مهران . خداي من ، كدام يكي از آنها مهران است ؟ عجب گيري افتادم ! آهسته نزديك شدم . در فاصله ي دو قدمي آنها بودم كه هر دو برگشتند و به من نگاه كردند . صورت هر دويشان خيلي جدي بود و اين تشخيص مهران از مهرداد را سخت تر مي كرد . مردد ايستاده بودم و نمي دانستم چه بگويم . بالاخره گفتم نيكو فيلم را داد كه شما توي دوربين بگذاريد و فيلم را به طرف آنها دراز كردم . هر دو با هم دست دراز كردند فيلم را بگيرند . چون دوربين را روي شانه يكي از آنها ديدم ، حدس زدم كه او بايد مهران باشد . اين بود كه فيلم را به او دادم و گفتم :
_ بفرمائيد ، آقا مهران .
_ صحيح تر بود اگر مي گفتيد مهرداد .
_ آه ببخشيد ، هنوز نمي تونم شماها رو از هم تشخيص بدم .
مهران با خنده گفت :
_ حق داريد ، دكتر كه نيستيد ! ولي جالب اينجاست كه هنوز ما رو آقا صدا مي كنيد .
_ آخه ، شما هم من رو سيما خانم صدا مي كنيد ... .
_ اگر اجازه بديد ، ما شما رو سيما خانم صدا مي كنيم ، نه منظورم اينه كه ما شما را دختر آقاي رادمنش صدا بزنيم .
ديدم دارد بدتر مي شو د . گفتم :
_ قبول ، شما من رو سيما صدا بزنيد ، چون هر چه باشه من از شما كوچكترم و من شما را مهران خان و آقا مهرداد صدا مي كنم .
_ مهران خان ؟ اين ديگه كيه ؟
_ منم ، برادر جنابعالي ، از حالا به بعد بايد مرا مهران خان صدا بزني ، فهميدي ؟ (69)
مهران خان ؟ چه جالب ! ميشه بگي كي لقب خان به تو داده ؟
_ هر چند يك راز خيلي بزرگه كه فقط سه نفر از اون خبر دارند ، ولي خب به تو مي گم .
_ سيما خانم !
_ سيما ؟ ببينم هنوز حالت جا نيامده ؟ نكنه توي خواب با پيچ و مهره هاي كله ات ور رفته اند ؟
_ نيكو ! اين چه حرفيه كه مي زني ؟ ما داشتيم با سيما خانم چانه مي زديم كه ما رو آقا خطاب نكنه . حالا مي بينيم مهران ، خان شده و من هنوز آقا موندم .
نيكو كه از موضوع با خبر شده بود گفت :
_ من هم هي در گوش اين خانم مي خونم كه با شما راحت تر باشه و هي آقا ، آقا نكنه . اينطوري آدم خيال مي كنه كه شما هر كدوم سي – چهل سالي از عمرتون گذشته ! همين باعث ميشه احساس بزرگي كنم و بخوام كه مرا هم خانم خانما صدا بزنند !
ديدم حريف اين سه تا نمي شوم ، قبول كردم كه آنها را مهران و مهرداد صدا بزنم ، البته به شرطي كه آنها هم مرا فقط سيما صدا بزنند . بقيه به ما پيوستند و ما راهي گردش شديم . مثل هميشه والدين دو تايي پشت سر ما مي آمدند و ما چهار تايي با هم مي رفتيم . جنگلهاي آن اطراف جاي با صفايي بود . باريكه راه هاي آن باعث شد تا ما هم دو نفري راه برويم . نيكو با مهران رفت و من ماندم با مهرداد . براي اطمينان از او پرسيدم مهران يا مهرداد . مهرداد هم مرا مطمئن كرد كه مهران با نيكو مي آيد . از اطمينان او خنده ام گرفت و پرسيدم :
_ شما چه جوري همديگر رو عوضي نمي گيريد ؟
انتظار آن را نداشتم كه از ته دل بخندد . هنوز ته خنده اي در صدايش احساس مي شد كه گفت :
_ باور كن ، بعضي وقتها عوضي مي گيريم ! مشخص تر بگم ، لباسهايمان را . البته حسن دو قلو بودن اينه كه در موارد ضروري مي تونيم به هم كمك كنيم . مثلا من تا به حال چند بار به جاي مهران سر امتحان حاضر شدم و او هم همين كار را براي من كرده است .
_ جدي ؟ (70)
_ بله ، مثلا من از طرح و رسم فني كشيدن خوشم نمياد . بر عكس مهران عاشق اين جور چيزهاست . در عوض او از شيمي و اين جور درسها خوشش نمياد . ما براي اينكه اعصابمون سر اين درسها خرد نشه ، بجاي هم امتحان ميديم . چون همان طور كه خودتون متوجه شده ايد ما رو به سختي ميشه از هم تشخيص داد .
_ ممكنه بپرسم شما چه رشته اي مي خوانيد ؟
_ نيكو نگفته ؟
_ نخير .
_ من بيوتكنولوژي و مهران طراحي و دكوراسيون .
_ چه جالب !
_ خب شما چه رشته اي مي خواين بخونيد ؟
_ هنوز تصميم قطعي نگرفتم . بيشتر بستگي به قبولي در كنكور داره .
_ نيكو مي گفت كه علاقه به ادبيات و زبان داريد .
_ بله ، ولي مخالفتي هم با رشته هاي ديگه ندارم .
_ به نظر من ، هر كس بايد رشته اي رو انتخاب كنه كه بعد از اتمامش احساس پشيماني نكنه و از كار كردن در اون رشته لذت ببره .
_ حق با شماست . فعلا تصميم قطعي نگرفتم .
_ هي ، شما دو تا چي داريد به هم مي گين ؟ هر چي صدا مي كنيم جواب نمي ديد !
_ ما رو صدا كرديد ؟
_ بله ، يكبار خيلي يواش كه نشنويد !
_ باز شيرين كاريهاي نيكو گل كرده .
_ خب بگين ببينم چي داشتيد مي گفتيد ؟
_ درباره رشته تحصيلي حرف مي زديم .
_ اوه ، شما هم مگر بيكار هستيد ؟ توي جاي به اين زيبايي و در اين جنگل با صفا با اين پشه هاي سمجش كه پدر من رو درآورده اند ، دوباره رفته ايد سر درس و مشق ! راستي مهرداد ببين مي توني اين پشه ها رو يك جور سرگرم كني ، جاي سالم توي بدنم نمونده .
_ راس ميگه ، مهرداد ، من كه فردا با چادر ميام بيرون ! (71)
همگي با مجسم كردن مهران توي چادر از خنده روده بر شديم . مهران گفت :
_ بخنديد ، بخنديد ، به بيچارگي ديگران بخنديد . وقتي اين پشه ها حمله مي كنند ، آدم دست كم مياره !
مهرداد گفت :
_ من كه گفتم كرم ضد پشه بزن . تو گفتي خيلي شيرين نيستي كه پشه بخوردت ! حالا ديدي ، تشخيص پشه ها با تو فرق داره ؟
_ بسه ، تو ديگه نمك نريز . آخ ، مامان كمك !
مهران همين طور ادا و شكلك در مي آورد و ما از ديدن كارهاي با مزه او غش و ريسه مي رفتيم . دو ساعتي كه گردش كرديم تصميم گرفتيم برگرديم . چون واقعا پشه ها خيلي اذيت مي كردند . به هتل كه رسيديم رفتيم به اتاقهايمان . مامان رفت روي تخت دراز كشيد و پدر تلويزيون را روشن كرد .
من تازه از حمام بيرون آمده بودم كه تلفن زنگ زد . آقاي بهمنش بود . مي خواست بداند شام را كجا مي خوريم . پدر گفت چند دقيقه بعد با آنها تماس مي گيرد . بعد رو كرد به ما پرسيد :
_ خوب ، بگين حال بيرون رفتن داريد يا مي خواين همين جا توي هتل بمونيم و بعد هم توي باغش بنشينيم و گپ بزنيم .
_ من كه موافقم همين جا بمونيم ، راستش امروز اونقدر پشه من رو نيش زده كه ديگه نمي خوام شام شبشون هم بشم .
مامان ساكت بود و حرفي نمي زد . نزديك تختش رفتم ، خواستم صدايش كنم ، ديدم خوابيده است . اين بود كه با سر به پدر اشاره كردم صداي تلويزيون را كم كند .
_ فكر كنم ، بهتر باشه توي هتل بمونيم . مامان خسته است و حتما آقاي بهمنش و مامان نيكو هم خسته شدن . فردا باز با هم ميريم گردش .
_ باشه ، پس تو كم كم مامانت رو بيدار كن . خودم ميرم بهشون مي گم بهتره امشب همين جا بمونيم .
پدر رفت . من كه دلم نمي آمد مامان را بيدار كنم تلويزيون را خاموش كردم و لباسم را پوشيدم و منتظر شدم تا مامان خودش بيدار بشود . با باز شدن در اتاق مامان هم چشمش را باز كرد . يك نگاه به چهره ي پدر نشان داد كه حدس من درست
R A H A
10-29-2011, 11:35 PM
74 _ 75
کنار اسمتون بذاره
-سیما ببین چه بلایی سر برادر های من اوردی؟از روی که تو به خونه ما امدی تا به امروز روزی نبوده که صد بار از من نپرسند سیما چه کار میکنه؟سیما حالش چطوره؟پاش خوب شد؟سرش درد نمیکنه؟شام خورد؟صبحونه چطور؟
مهرداد ساکت بود ولی نگاش پر از حرف بود با وجود اینکه کلمه ای بر زبان نمیاورد اما انگار با همان نگاه ساکت خود داشت همان حرفهای مهران و خیلی بیشتر از انها را به من میگفت به این دلیل سعی کردم در حد امکان به او نگاه نکنم خدا را شکر که امشب رنگ پیراهنهای انها با هم فرق داشت و من میتوانستم انها را از هم تشخیص بدهم
-سیما کجایی؟
-همین جا چیزی پرسیدی؟
-نه فقط داشتم برات تعریف میکردم که بدونی این دو برادر توی خونه چه بلایی سر من بیچاره میارن از حالا به بعد هر سوالی که اونا داشته باشند باید مستقیما از خودت بپرسند چطوره؟قبوله؟
-حرفی ندارم ولی فکر میکنم اونا با تو راحتتر حرفشون رو میزنند
-اره ولی....
-ه اتفاقا بد فکری نیست کاملا موافقم سیما خانم از این به بعد اگر شما اجازه بدبد من هر سوالی داشتم مستقیما از خود شما میپرسم اشکالی نداره؟
-نه خواهش میکنم
-مهرداد تو چی ؟موافقی؟
مهرداد فقط سرش را تکان داد و پرسید:
-سیما خانم شما کتابی چیزی همراه نیاوردید؟
-چرا چنتایی اوردم ولی فکر نمیکنم به درد شما بخورند
-چر اینطور فکر میکنید؟
-خب اونها داستان و مستند هستند یکی دو تا تخیلی و بقیه هم درباره ی تاریخ وادبیان و فرهنگ کشور های اروپایی
-به به مهرداد میبینی سیما خانم چه کتابهایی میخونه حالا تو هی بگو که خیلی کتابخوان هستی نیکو هم که طبق معمول هیچ وقت فرصت نمیکنه کتاب بخونه میمونه من که خب چی بگم البته به اندازه مهرداد و سیما خانم نمیخونم ولی مثل نیکو هم نیستم
در این موقع صدای نیکو در امد که:
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه تو خودت به سختی ماهی یک کتاب میخونی حالا میخوای خودت رو لوس کنی و از من ایراد بگیری؟ببین سیما جون این مهرداد رو که میبینی از همه ما کتابخون تره این مهران رو که میبینی از همه ی ما تنبل تره و من رو هم که میبینی از هردوی اینها بهترم اصلا به حرف انها گوش نده هرچی باشه من و تو مدت بیشتریه که همدیگرو میشناسیم فکر کنم باید هوای همدیگرو داشته باشیم اینطور نیست؟
مهران و مهرداد همزمان شروع به صحبت کردند و جرو بحث انها با نیکو که رنگی از شوخی داشت خیلی دیدنی بود جالب این بود که بعد از اینکه هریک دلیلی برای اثبات حرف خود میاورد رو میکرد به من و نظرم را میخواست نمیدانستم طرف کی را باید بگیرم همشان طی این مدت برایم عزیز شده بودند و خودم را خیلی نزدیک به انها حس میکردم انگار سالهاست که همدیگر را میشناسیم نیکو داشت میگفت
-سیما بگو بگو که حق با منه بگو مهران درست نمیگه
-نمیدونم چی بگم من از اصل ماجرا با خبر نیستم به این دلیل فکر میکنم بهتر باشه اقا مهرداد قضاوت کنه
-ای بابا من رو بگو از کی کمک خواستم چرا هی میگی اقا مهرداد اقا مهران هنوز با ما راحت نیستی؟
-اصلا این طور نیست اتفاقا خیلی هم راحتم فقط...
-فقط چی؟
-اخه درست نیست اونا از من بزرگتر هستند و...
-ببین سیما درسته که ادم اول اشنایی باید با القاب خانم و اقا همدیگرو خطاب کنه ولی حالا که ما با هم رفت و امد داریم خیلی مضحکه میشه که قبل و بعد اسم یک دیگر اقا و خانم بگذاریم اگه تو واقعا ما را دوست خودت حساب میکنی ،
R A H A
10-29-2011, 11:36 PM
صفحه 76 تا 85
پس يك قدم جلو بگذار و مثل من اونا رو مهران و مهرداد صدا كن و قال قضيه رو بكن!
_ به اين ميگن، خواهر گل، پير شي الهي، صد سال عمر كني، يه شوهر خوب گيرت بياد،ده بيست تا بچه داشته باشي، يه ده پونزده تا بچه داشته باشي، يه ده پونزده تايي نوه و ....
_ خب،خب ، شلوغش نكن. اينها را به خاطر تو نگفتم. فقط مي خوام دوست عزيزم راحت باشه.
_خب چي شد؟ سيما خانم قبول داريد؟
_باشه، هرچند سخته!
_چي سخته؟
صداي مامان از پشت سر شنيده شد. نيكو سريع ماجرا را براي او تعريف كرد. مامان و پدر والدين نيكو يكصدا حرف او را قبول كردند و من ديگر چاره اي نداشتم به غير از اينكه تسليم بشوم. بعد از چند دقيقه سفارش غذا داديم. تا غذا را آوردند مهران از كارهاي دانشگاه و طرح جديدش تعريف كرد كه به نظر من جالب آمد. بعد از صرف غذا تصميم گرفتيم توي باغ يك ساعتي قدم بزنيم و در اين سكوت شب كم كم حل و با اين طبيعت زيبا يكي شويم. آسمان خيلي زيبا و پرستاره بود. هوا مطبوع بود و همراه من هم كسي بود كه بدون حرف مي شد با او ارتباط برقرار كرد. ده دقيقه به همين منوال گذشت. بعد صداي گيراي مهرداد سكوت را شكست.
_ حق با مهرانه. رنگ آبي خيلي به شما مياد.
_ ممنون باز كه داريد تعريف ميكنيد. تو را به خدا ديگه بسه، اين قدر از من تعريف نكنيد. من، يك آدم ساده و معمولي هستم. شما بايد بيشتر از اون جواهري كه كنار دستتونه تعريف كنيد و قدرش را بدونيد.
_مهران؟
_ قدر او را هم بدانيد. هرچند من زياد با شما دونفر آشنا نيستم. منظورم نيكوست.
_ نيكو خواهر كوچولوي ما ،خودش مي دونه، چقدر دوستش داريم. البته مدتي هست كه بيشتر دوستش داريم.
_خوشحالم.
_نمي خواين بدونيد چرا علاقه مون بيشتر شده؟
_ اگر خودتون بخواين حتما مي گين.
_ مؤدب، زرنگ، باهوش. حدس من درست بود. مطمئن بودم كه توي تله نخواهيد افتاد. به اين دليل جايزه شما اينه كه خودم علت رو بگم. هر چند شما حتما داريد حدسهايي مي زنيد و يا دقيقا مي دونيد علت چيه.
_ نه، مطمئن باشيد هيچ چيز به غير از موفقيت در امتحانات به فكرم نمي رسه.
_ واقعا؟
_ بله.
_ پس اگر اينطوره. شايد بهتر باشه اصلا اين موضوع رو كنار بگذاريم.
_هر طور ميل شماست.
_ يعني حتي حس كنجكاوي شما تحريك نشده؟
_ يك ذره شده، ولي احتمالا موضوع مهمي نيست كه به راحتي ميتونيد از آن بگذريد.
_ كاملا برعكس!
_ پس حتما نمي خواين بگين.
_ چطور بگم. هم آره، هم نه.
_ درست متوجه نمي شم.
_راستش نمي دونم چطور بگم كه ايجادر سوءتفاهم نكنه.
_مطمئن باشيد من از حرف شما ناراحت نخواهم شد.
_ موضوع از اين قراره كه من و مهران اصلا انتظار نداشتيم شما اينطوري باشيد. ما هروقت از نيكو سراغ دوستان جديدش را مي گرفتيم او هميشه مي گفت خودتون ببينيد و قضاوت كنيد . اما در مورد شما تصويري درست نقطه مقابل آنچه كه شما هستيد در ذهن ما ساخته بود. بعد از ديدن شما، علاقه ما به نيكو دو برابر شد. اميدوارم منظور من رو فهميده باشيد.
راستش نمي دانستم چه بگويم. در اين چند جمله معاني زيادي مي شد خواند. حس مي كردم كه آنها از آشنايي با خانواده ي ما خوشحال و راضي هستند. خوشحال بودم كه والدين ما هم به خوبي كنار آمده اند و در واقع با هم جور شده اند. زيرا خيلي وقتها بچه ها با هم سريعتر جوش مي خوردند تا والدين، ولي در مورد ما تا اينجا همه چيز خوب پيش رفته بود. دلم نمي خواست زياد در حرفهاي مهرداد عميق بشوم به اين دليل از دادن جواب طفره رفتم و گفتم:
_ اگر احتياج به كتاب داريد، مي تونم يكي دو تا به شما بدهم. ولي همان طور كه گفتم شايد با سليقه ي شما جور نباشد.
_چرا چنين فكري مي كنيد؟
_خب، آخه كساني كه مثل شما مشغول تحصيل در رشته هايي مثل بيولوژي و اين جور چيزها هستند با ادبيات، بويژه كلاسيك خارجي زياد مانوس نيستند. نه اينكه كتاب نخونن، بلكه بيشتر به عرصه فعاليت خودشون مي پردازند.
_ جالبه. اين هم زمينه خوب ديگري براي آشنايي بهتر. سيما كساني كه در عرصه علمي فعاليت مي كنند نياز به خواندن كتابهاي ادبي و شنيدن موسيقي و آشنايي با دنياي فرهنگي خارجي را شديدتر حس مي كنند مثلا من و مهران امسال قراره دوباره معلم خصوصي پيانو بگيريم. مهران تازگيها زده به سرش كه موسيقي مي تونه الهام بخش او در شكل گيري ايده هاي جديدش باشه. از سال جديد او وارد بخش سينما و تئاتر ميشه و به اين دليل احساس مي كنه كه موسيقي مي تونه كمك خوبي براي او باشه. من هم چون شخصا به اين ساز علاقه دارم فكر كردم بد نباشه دوباره درسها را ادامه بدم.
_ گفتيد دوباره؟
_ ما چهار سالي، وقتي هنوز شاگرد مدرسه بوديم معلم پيانو داشتيم. بعد خونه رو كه عوض كرديم راهها دور شد و امكان خريد پيانو رو هم نداشتيم. به اين دليل مجبور شديم تعطيلش كنيم. مهران خيلي خوب پيانو مي زند. از سال اول دانشگاه هم هميشه از هر فرصتي كه دست مي داد استفاده كرد و روي پيانو كلاس موسيقي دانشگاه تمرين مي كرد.
_ پس اگر به اين خوبي بلده، معلم براي چي لازمه؟
_براي بهتر زدن و چيزهاي نو ياد گرفتن، شايد يك دفعه به دردش خورد. دو سال ديگه اگر جور بشه مهران مي خواد بره خارج درسش رو ادامه بده. البته اگر بورسيه بگيره.
_ شما چطور؟
_ نمي دونم شايد رفتم. ولي نه، فكر نمي كنم برم. نميشه مادر و پدر رو تنها گذاشت.
_ جدايي از مهران براتون سخت نخواهد بود؟ منظورم اينه كهاحساس تنهايي نخواهيد كرد؟
_ چرا، همين طوره كه شما مي گين. يادمه وقتي كه بچه بوديم، مهران مريض و چند روزي در بيمارستان بستري شد. اونقدر بهانه گرفتم كه مجبور شدند توي اتاقش يك تخت براي من بزنند. من هم يك هفته توي بيمارستان بودم. حالا وضع تغيير كرده، ما بزرگتر شديم وشايد راحت تر بتونيم دوري همديگر رو تحمل كنيم. هرچند بايد بگم كه دوقلوها فقط از نظر قيافه با هم شباهت ندارند. بلكه آنها مثل يك روح در دو بدن هستند. ما كوچكترين تغيير در يكديگر رو حس مي كنيم. به اين دليل حتي اگر مهران از اينجا بره، مثل گذشته از حال و احوال او باخبر خواهم بود.
معلوم بود اين دو برادر خيلي به هم نزديك هستند. نمي دانستم چه در توضيح حرفهاي او بگويم. ولي فكر اين كه مهران برود و مهرداد بماند احساس عجيبي در من ايجاد مي كرد. با ماندن مهرداد خيلي چيزهاي ساده مي شد. بي اختيار افكار غير منتظره اي در سرم شكل گرفت. مثل اين بود كه توي تله افتاده بودم. كم كم داشتم مطمئن مي شدم كه آشنايي ما همين طور بي دليل صورت نگرفته است. برادرهاي نيكو كساني نبودند كه آدم بتواند براي مدت طولاني نسبت به آنها بي تفاوت باشد. هر دو خوش تيپ، خوش قيافه، تحصيلكرده، متين و با فرهنگ. از اين چند جلسه آشنايي متوجه شده بودم كه آدم كنار آنها احساس آرامش مي كند، مي تواند راحت باشد و نقش بازي نكند و در واقع آن طور كه هست خودش را نشان بدهد. از همه جالب تر در آشنايي با اين دو برادر اين بود كه سكوتي كه بين ما ايجاد مي شد بخودي خود گويا بود. هيچ يك از طرفين احساس نمي كرد حتما بايد چيزي بگويد تا طرف ديگر را سرگرم كند. در همين سكوت نيز ارتباط برقرار بود. اين خودش نشانه پخته و باتجربه بودن آنها بود، هر چند سه سال بيشتر با هم اختلاف سن نداشتيم.
_ آقا مهرداد، اجازه مي ديد چند دقيقه اي هم من سيما خانم را همراهي كنم؟
مهرداد لبخند زد و با نگاه نظر مرا پرسيد و بعد گفت:
_ شايد سيما نخواد با تو قدم بزنه!
_ به به، شما به اين زودي خودموني شديد؟ حالا ديگه نميگي سيما خانم؟ خونه كه رفتيم بايد به پدر بگم خوب باهات صحبت كنه. اينجا جلوي مردم نمي خوام تنبيهت كنه. چه سيما، سيمايي مي كنه! خجالت آوره. بگو سيما خانم!
_ مهران، عيب نداره. ما كه با هم قرار گذاشتيم.
_ مهران؟ گفتيد مهران. فقط مهران خالي؟ بدون آقا و خان و اين جور القاب؟ مهرداد شانس آوردي. بدو برو پيش نيكو تا دوباره عصباني نشدم. بزرگي گفتند. كوچكي گفتند. آدم بايد به برادر كوچكتر از خودش احترام بگذاره. حرفش رو گوش بكنه. حالا اگه سريع بري شكايتم رو پس مي گيرم!
از حرفهاي مهران خنده مان گرفته بود. مهرداد رفت با نيكو قدم بزند و مهران كنار من قدم برداشت.
_ خب، سيما تعريف كن ببينم درسها چطوردند؟ برنامه ي آينده چيه؟
_ درسها بد نيستند، برنامه ي آينده هم همان طور كه به مهرداد گفتم زياد مشخص نيست.
_ قصد رفتن به دانشگاه رو داري؟
_ مسلمه، ولي چه رشته اي؟ هنوز تصميم نهايي رو نگرفتم.
_ فكر كنم با علاقه شما به ادبيات و زبان، بهتره در همين رشته ادامه تحصيل بديد.
_ درست همون چيزي كه مهرداد گفت.
مهران خنديد و گفت:
_ يكي از خاصيتهاي دوقلو بودن، اينه كه لازم نيست از همديگر زياد سوال كنيم. چون معمولا اكثر فكرهامون يكجوره.
بعد شروع كرد به تعريف كردن از طرح جديدي كه امسال مي خواست پياده كند. با چنان شوق و حرارتي توضيح مي داد كه آدم جذب حرفهايش مي شد و مي توانست بتدريج با توضيحات او، تصوير آن چيزي را كه در سرش بود پيش خود مجسم كند.
مهران هم صداي گيرا و گرمي داشت و من واقعا مجذوب صداي اين دو برادر شده بودم. براي من هميشه صداي اشخاص خيلي مهم بود. صداي تاثير زيادي روي من مي گذاشت و حتي اتفاق افتاده بود كه نظرم را نسبت به چند نفري عوض كرده بود. صداي مهران و مهرداد طوري بود كه دلم مي خواست آنها همين طوري حرف بزنند و من گوش كنم. پيش خودم فكر كردم وقتي آنها بخواهند به كسي ابراز علاقه كنند چه نت هايي به صداي گرم و دوست داشتني شان اضافه خواهد شد! هيچ كس طاقت ايستادگي در مقابل آن را نخواهد داشت. حتما توي دانشگاه هم دخترهاي زيادي دور و بر آنها مي پلكند. از مسير افكارم خوشم نيامد. دلم مي خواست نيكو با ما بود كه متوجه شدم يكي دست مرا گرفت.
_ اِ اِ. همش با اين دو تا پسر حرف مي زني. پس من چي؟ نو كه اومد به بازار، كهنه ميشه دل آزار؟
با ديدن قيافه ي اخمو و زيباي اين دوست عزيزم خنديدم. نيكو مهران را سراغ مهرداد فرستاد و ما دو تايي با هم راه افتاديم. نيكو مثل هميشه بلبل زباني مي كرد و از مدرسه مي گفت و اينكه امسال بايد حتما زياد درس بخوانيم و او دلش مي خواهد حتما دانشگاه قبول بشود. فرصت را غنيمت شمردم از او پرسيدم چه رشته اي مي خواهد بخواند كه در جواب گفت:
_ والا فكر كردم و فكر كردم، ديدم تنها رشته نون و آب دار روانشناسيه. اينه كه اگر قبول بشم، حتما اين رشته رو انتخاب خواهم كرد.
_ چرا روانشناسي؟
_نمي توني حدس بزني ؟ خب، براي معالجه شماها ديگه! مثلا اگه تو يكدفعه بزنه به سرت و من رو نشناسي و يا شروع كني به بدرفتاري توي خونه، يا فراموش كار بشي. كي به غير من مي تونه به دادت برسه ؟ ها؟ براي كمك به تو من حاضرم دست به هر كاري بزنم.
_ شوخي نكن، من حاضر به چنين فداكاري از طرف تو نيستم. مطمئن باش اگر زماني احتياج به كمك داشته باشم مزاحم تو نخواهم شد.
_ از حق ويزيت مي ترسي؟
جوابي به غير از خنده نداشتم تحويلش بدهم. در اين موقع مهران و مهرداد به ما رسيدند و گفتند كه بهتره برگرديم به داخل ساختمان. دير وقت بود و هوا هم خنك شده بود. جلوي در اتاق با آنها خداحافظي كردم و وارد اتاق خودمان شدم. مامان و پدر داشتند براي خواب آماده مي شدند. من هم رفتم لباسم را عوض كردم. داشتم دندانهايم را مسواك مي زدم كه شنيدم مامان به پدر مي گويد:
_ خانواده ي بهمنش واقعا خيلي خانواده ي بافرهنگي هستند. من كه از آشنايي با آنها خوشحالم. پريوش خانم چنان توي دلم جا باز كرده كه انگار سالهاست او را مي شناسم. اونقدر خوش صحبت و بذله گو و شوخه كه نگو.
_ حق با توست، من هم از صحبت با بهمنش لذت مي برم. آدم فهميده ايه. پسراش هم بچه هاي خوبي هستند و معلومه كه از سيما هم خوششون اومده.
_ آره، ولي سيما چي؟ تازه آنها اين قدر شبيه به هم هستند كه اگر كمك پريوش و نيكو نباشه نمي تونم اونا رو از هم تشخيص بدم. مخصوصا وقتي يك جور لباس مي پوشند!
_ هر چي بخواد بشه همون مي شه. ما نمي تونيم سرنوشت سيما رو تغيير بديم. شايد قسمت بوده كه ما با چنين خانواده اي آشنا بشيم كه دو پسر دوقلو داشته باشند.
با وجود اينكه خيلي وقت بود مسواك زدنم تمام شده بود، اما ترجيح دادم باز مدتي آنجا بايستم تا حرف مامان و پدر تمام شود. پس آنها هم چيزهايي حس كرده بودند. ولي خوشبختانه از احساسات من بي خبر بودند. نمي توانستند خبر داشته باشند. چون خودم هنوز از آنها سر در نياورده بودم. من با اعضاي خانواده ي آقاي بهمنش راحت بودم. ولي علاقه آنچناني به هيچ كدامشان، البته به غير از نيكو نداشتم. يعني آن طور نبود كه اگر آنها را نبينم دلم برايشان تنگ شود و يا براي ديدن آنها دقيقه شماري كنم. مثل هر دختر جوان ديگري كه از توجه خوشش مي آيد، من هم خوشحال بودم كه مورد توجه آنها قرار گرفته ام. آخر پسرهايي بودند كه هر دختري دلش مي خواست توجه آنها را جلب بكند.موضوع به همين جا ختم ميشد. حرفهاي مامان و پدر هم گوياي احساس آنها نسبت به اين خانواده بود. خوشحال بودم كه انتخابم بد از آب درنيامده و خانواده ها با هم جور بودند و پايه يك دوستي خوب ريخته شد. با اين فكر وارد اتاق شدم، به آنها شب بخير گفتم و روي تخت دراز كشيدم. به خواهش پدر، مامان كمي لاي پنجره را باز گذاشت و چراغ را خاموش كرد.
سكوت برقرار شد. نسيم ملايمي مي وزيد و پرده را آهسته تكان مي داد. چيزي نگذشت كه از صداي نفسهاي منظم مامان و پدر، متوجه شدم آنها به خواب رفته اند، اما خواب از سر من پريده بود. چشمهايم را بستم تا سكوت حاكم و نسيم ملايم مرا هم در خوابي آرام فرو ببرد.
كم كم چشمانم داشت سنگين مي شد كه دوباره همان صدا به گوشم رسيد. به خودم گفتم:"اصلا چشمهايت را باز نكن. مي داني كه صداي پرده است. در اين اتاق به غير از ما سه نفر هيچ كس ديگري نيست. يعني نمي تواند باشد." همين طور داشتم خودم را قانع مي كردم كه صدا خيلي نزديك تر درست كنار تخت من شنيده شد. حس كردم موهاي تنم دارند سيخ مي شوند و عرق سردي بدنم را پوشانده ولي جرئت اينكه چشمهايم را باز كنم نداشتم. دلم مي خواست دست دراز كنم مامان را بيدار كنم يا حداقل جيغ بزنم. ولي حسي نامعلوم به من نهيب مي زد ساكت و بي حركت بمانم. چند دقيقه اي بدين ترتيب گذشت. حس غريبي در ضمير ناخودآگاه به من هشدار مي داد كه اين بايد روح باشد. آهسته لاي چشمانم را باز كردم و از آنچه كنار تختم ديدم كم مانده بود قبض روح شوم. دختري در هاله اي از نور با موهاي افشان كنار تخت من ايستاده بود. جسمش پيدا نبود، يعني مثل اين بود كه از مه شكل گرفته باشد، فقط موهاي بلند موجدارش هويت او را معلوم مي كرد. چنان شوكه شده بودم كه اگر هم مي خواستم جيغ بزنم، فريادي از گلويم بيرون نمي آمد. او به من اشاره كرد كه از جا بلند شوم. مثل كسي كه هيپنوتيزم شده باشند از جا برخواستم و بدنبالش روان شدم. يعني او در هوا پرواز مي كرد و من خيلي آرام بدنبالش راه مي رفتم. از لاي پنجره نيمه باز گذشتيم، به بالكن اتاق كه رسيديم او لبه بالكن معلق ماند و به من اشاره كرد به آسمان نگاه كنم. بعد خودش مثل نوار نوري در هوا چرخي زد و ناگهان اشكال بسيار زيبايي در هوا ظاهر شد. او مي چرخيد و تصاوير چنان زيبايي در هوا مي ساخت كه هركس به جاي من بود مجذوب مي شد و به آنچه جلوي چشمش در حال وقوع بود ذل مي زد و نمي توانست واقعيت را از خيال تشخيص دهد. يك جاي آسمان تاريك بود، جاي ديگرش ستارگان مي درخشيدند. ناگهان باران دانه هاي روشن نوراني باريدن گرفت. نمي دانم چند دقيقه بدين منوال گذشت و بعد خودم را روي تخت يافتم. اين پري زيبا كنارم ايستاده بود. برايم جالب بود بدانم او كيست و چرا براي نشان دادن خودش، مرا انتخاب كرده است. در اين موقع او به سويم خم شد. شايد مي خواست چيزي بگويد يا مثل گوي جادو آينده ام را نشانم بدهد ولي من هنوز مطمئن نبودم خواب هستم يا بيدار ترجيح دادم چشمانم را ببندم. راستش ترسيده بودم. بخودم قبولاندم كه خوابم و در حال ديدن رويايي جالب ولي ترسناك هستم. اما به محض بستن چشمانم رويا غيبش زد. ديگر نمي توانستم بفهمم رويا بود يا اين ماجرا در بيداري اتفاق افتاده است. حس گنگي به من مي گفت اگر چشمانت را نمي بستي از خيلي چيزها درباره آينده ات با خبر مي شدي! به هر ترتيب بود سعي كردم چند ساعت باقيمانده تا صبح را بخوابم.
با صداي مامان از خواب بيدار شدم.
_ خوش خواب خانم. بسه ديگه، پاشو. ساعت از نه گذشته. نيكو دوبار آمده سراغت.
_ مامان، شما ديشب خوب خوابيديد؟
_ آره، چرا مي پرسي؟
_ هيچي. همين طوري، فكر كردم شايد بلند شدن من شما رو بيدار كرده باشه.
_ مگه تو نخوابيدي؟
_ سرشب زياد خوابم نمي برد، اين بود كه پاشدم رفتم روي بالكن. هوا خنك و آسمان صاف و پرستاره بود.
_ خب پس بگو چرا تا اين وقت صبح نخوابيدي!
_ پدر كجاست؟
_ يكساعتي ميشه رفته پايين. تو كه ميدوني او صبحها زود پا ميشه. خب پاشو. فقط امروز رو داريم تا اين اطراف رو بگرديم. فردا بعد از ناهار به طرف تهران حركت مي كنيم. به خودم گفتم حتما بايد يك جوري بفهمم رويا و يا واقعيت باور نكردني من، چه ربطي به اين هتل دارد.
از جا بلند شدم.بعد از شستن دست و رو لباس پوشيدم و با مامان رفتيم پايين. توي راهرو به نيكو و پرينوش خانم برخورديم. نيكو گفت مهران و مهرداد هم الان مي آيند. وارد سالن غذاخوري شديم و دور ميز نشستيم. پدر و آقاي بهمنش داشتند چاي مي نوشيدند. معلوم شد آنها صبحانه خورده اند. ما هم سفارش صبحانه داديم و منتظر مانديم. يكساعت بعد همه از هتل خارج شديم و تصميم گرفتيم با ماشين تا كنار دريا برويم. صبح را در آنجا بگذرانيم و بعد از ناهار برويم از يكي از روستاهاي محلي ديدن كنيم . دريا مثل هميشه پر جنب و جوش و با ابهت بود. من و نيكو شروع كرديم به جمع كردن صدف. مهران و مهرداد پايين شلوارهايشان را بالا زده بودند و توي آب دنبال هم مي كردند.
_ مي بيني چه كار مي كنند؟ آدم وقتي به آنها نگاه مي كنه فكر مي كنه هنوز بچه هستند و بي خيال. اين دوتا هميشه با ديدن دريا اينطوري ميشن.
_ چرا؟
_چون احساس مي كنند خيلي كوچك هستند! و چون اين واقعيتيه كه نميشه آنرا تغيير داد. سعي مي كنند در مقابل عظمت دريا سر فرود بيارن و در كنار اين مادر بزرگوار طبيعت بازي كنند. دريا هميشه تاثير آرامش بخشي روي اين دوتا مي گذاره. ببين فقط از روي پاهاشون موج آب رد ميشه ولي اونا احساس مي كنند كه تمام بدنشان در آب فرو ميره و پاك ميشه. احساس سبكي مي كنند و اين سبكي و رهايي را تا مدتي با خودشون دارند و حتي مي تونن بر ديگران هم تاثير بذارند. من هم به اونا ملحق مي شدم اگه شما، سيماي عزيز از درآوردن كفشتون نيم ترسيديد.
_ من؟ راستش فكر كردم تو دلت نمي خواد پات خيس بشه، والا من عاشق دريا و موجهاي نوازشگرش هستم، هر دو سريع كفشهايمان را درآورديم پايين شلوارهايمان را بالا زديم و دويديم طرف آب. مهران و مهرداد خندان و شاد بطرف ما آمدند و چهار نفري تصميم گرفتيم قلعه شني درست كنيم. سر درست كردن يك قلعه يا دو قلعه كم مانده بود بين اين خواهر و برادرها دعوا بشود. بالاخره من ميانجي شدم و گفتم يك قلعه ولي بزرگ و چند ضلعي كه درست كردن هر ضلع آن را يكي از ما بر عهده بگيرد. سر و صداها خوابيد و همه مشغول شديم. هر كاري مي كردم نمي توانستم ديوارها را طوري بسازم كه فرو نريزد. مهران كه متوجه تلاش بي نتيجه من شده بود به كمكم آمد و در يك چشم بر هم زدن ديوار يكي از اضلاع قلعه شكل گرفت. نيكو صدايش درآمد:
_ قبول نيست، هركس بايد خودش كار كنه. هي، مهران چرا به سيما كمك كردي؟
_ فقط گفتم چطوري بايد شنها رو جمع كنه تا ديوار فرو نريزه. حالا تو نمي خواد
R A H A
10-29-2011, 11:36 PM
از صفحه 86 تا 95
حسودی کنی خودم دیدم مهرداد داشت به تو کمک می کرد!
نیکو زبانش را به سمت او از دهانش در آورد و دیگرچیزی نگفت. دو ساعتی مشغول درست کردن قلعه بودیم به کمک مهران قلعه بسیار زیبایی ساخته شد.
اصلا" دلمان نمی خواست موج آن را با خود ببرد نیکو پیشنهاد کرد به عنوان یادگاری چند عکس با آن بگیریم اول عکس های تکی گرفتیم بعد از یک نفر که داشت از آنجا عبور میکرد خواهش کردیم تا عکس دسته جمعی از ما بگیرد ما طوری نشسته بودیم که قلعه مثل یک گل زیبا وسط ما قرار گرفته بود مهران حتی با صدف و جلبک یک باغ کوچک برای آن درست کرده بود از آنجا که هیچ کس دلش نمی خواست این قلعه به این زودی در دل دریا فرو برود چند تکه چوب پیدا کردیم و یک حصار حفاظتی دورش کشیدیم تا حداقل برای چند ساعت سالم بماند بعد برای آخرین بار به آن نگاه کردیم و به هتل برگشتیم ناهار را خوردیم و بعد از یک ساعت استراحت تصمیم گرفتیم به یکی از شهر های اطراف برویم دیر وقت بود که به هتل برگشتیم قبل از رفتن به اتاق گشتی توی لابی هتل زدم تا شاید سر نخی برای فهمیدن راز آن دختر پیدا کنم روی دیوار یکی از راهرو ها لوحی آویزان بود که رویش نوشته بود این هتل زمانی خانه یکی از خانهای معروف و سرشناس این محل بوده که توسط نوه صاحب خانه فروخته شده و چون بنایی زیبا بوده تصمیم میگیرند از آن به عنوان هتل استفاده کنند معلوم می شود این دختر در خانه خودش گردش می کرده است!
وقتی تا حدودی خیالم راحت شد به اتاق برگشتم این قدر خسته بودم که فورا" خوابم برد و تا صبح هیچ خوابی ندیدم روز بعد دوباره سری به کنار دریا زدیم اما از قلعه زیبا اثری نبود نمی دانم چرا ولی هر چهار نفر ما فقط به خاطر دیدن آن قلعه می خواستیم دوباره کنار دریا برویم فقط یکی از حصار ها باقی مانده بود و تعدادی از صدفها باقی چیز ها رفته و نشسته بودند توی دل دریا مهرداد سرش را تکان داد و گفت :
- مثل هر آرزویی اگر مراقبش نباشی پر میزنه و میره!
- آرزو ؟
- بله آرزو محرک و مشوق ما آدمها برای پیشرویه شما اگر آرزوی داشتن چیزی و یا رسیدن به هدفی رو نداشته باشی هیچ وقت در اون سمت حرکت نخواهی کرد هیچ وقت تمام نیروی خودت رو متوجه اون نخواهی کرد حالافکر کن یک دفعه یکی بیاد و آرزوی تو رو از تو بگیره اون وقت چی ؟
- وحشتناکه ! تا به حال به آرزو این طور فکر نکرده بودم
- سیما زیادی فکرت رو مشغول نکن مهرداد و مهران ضمن این که خیلی خودشون رو آدم های جدی و دور از احساسات رمانتیک نشون میدن ولی او ته ته های قلبشون هر دو شدیدا" رمانتیک هستند
- باز نیکو شروع کرد حالا به تو نشون میدم کی رمانتیکه!
با این حرف مهران نیکو که متوجه قصد او شده بود پا به فرار گذاشت و مهران به دنبالش دوید لبخند محبت آمیزی روی لبان مهرداد نشست دلم هری ریخت پایین فکر کردم : (( وای خدای من اگه این طوری به من لبخند بزنه بیهوش خواهم شد )) میدیدم دست خودم نیست افکارم داشت خود بخود در مسیرهای خطرناک سیر میکرد مسیری نا آشنا، تازه، خطرناک و در عین حال زیبا و هیجان انگیز! صدای خنده نیکو مرا به خود آورد مهران نتوانسته بود او را بگیرد و نیکو پیروزمندانه به نزد ما برگشته بود مهران که به سختی نفس می کشید به ما رسید و چند دقیقه روی زمین نشست تا حالش جا بیاید
- هی پیرمرد دیگه به سرت نزنه من رو بگیری ها !
- به من میگی پیرمرد ؟ بزار حالم جا بیاد
- بچه ها بسه ما باید برگردیم تا سر ناهار دیر نکنیم چون پدر گفت زود حرکت می کنیم که شب توی جاده نباشیم
به هتل برگشتیم وسایلمان را جمع کردیم تا بعد از صرف ناهار همه چیز آماده باشد و دیگر معطل نشویم ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که بعد از تلفن با خانه و اطلاع دادن به خانم جون حرکت کردیم باز مثل دفعه پیش جاهایمان را عوض می کردیم آن قدر مهرداد و مهران خوش صحبت بودند که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم من که در ماشین آن ها بودم قبل از رسیدن به خانه به ماشین خودمان برگشتم بعد از خداحافظی معمولی و تشکر از همگی به خاطر چنین سفر خوبی به طرف خانه راه افتادیم خانم جون با دیدن ما خیلی خوشحال شد دلم واقعا" براش تنگ شده بود او را محکم در آغوش گرفتم و چند بار بوسیدم تا آنجا که می توانستم
همه چیز را سریع برای او تعریف کردم مخصوصا از قلعه ای که ساختیم برایش گفتم اگر دیروقت نبود همان موقع می رفتم فیلم را می دادم تا عکس ها چاپ شوند. ولی می بایست تا فردا منتظر می ماند . شام مختصری خوردیم و برای خواب اماده شدیم.
روز بعد اولین کاری که کردم فیلم را بردم یه عکاسی قرار شد عصر بروم عکس ها را تحویسل بگیرم توی خانه خودم را با کارهای متفرقه مشغول کردم. ده روز بیشتر تا باز شدن مدارس باقی نمانده بود و من هنوز کارهایی را که نقشه انجامشان را قبل تعطیلات کشیده بودم انجام نداده بودم. از نقاشی خوشم میلمد و هروقت فرصتی دست می داد توی حیاط چیزی را مدل می کردم و چند ساعتی مشغول کشیدن می شدم . بعضی چیزها خوب در می امد و بعضی ها ان قدر با قیافه ی اصلی خودشان فرق می کرد که نمی شد تشخیص داد اصلش چه بوده
بالاخره ساعت موعود فرا رسید و برای گرفتن عکسها رفتم. خوشبختانه اماده بودند و همان جا در مغازه یکی یکی انها را تماشا کردم. بعد برای دوری از وسوسه انها را سریع در پاکت گذاشتم و خانه برگشتم . رفتم توی اتاق و با خیالی راحت شروع به تماشای انها کردم. اکثر عکس ها خوب شده بودند. قلعه مثل توریستها بودیم. ولی انچه بیش از هر چیز مرا مبهوت کرده بود شباهت این دو برادر بود. من حتی الان هم نمی تونستم به درستی بگویم کدام یک مهرداد و کدام یک مهران است. همان لبخند همان نگاه همان حالت چهره لباس یک جور باورنکردنی بود که نیکو بتواند انها را از هم تشخیص بدهد. باید او را امتحان کنم توی این جور فکرها بودم که ضربه ای به در خورد و خانم جون وارد اتاق شد مثل کسی که مچش را هنگام کار نادرستی گرفته باشند از جا پریدم و می خواستم عکس ها را با اولین چیزی که به دستم رسید بپوشانم که خانم جون خندید و گفت :
-ای داد بی موقع امدم؟
- نه خانم جون من من ...
- خوب پس نشون بده ببینم اون قلعه ای که این قدر ازش تعریف کردی چه شکلیه.
به خاطر همین چیزها بود که خانم جون رو این قدر دوست داشتم. همیشه می دانست جه بگوید که من احساس راحتی کنم و دستپاچه نشوم. عکس ها را به او نشان دادم. با دیدن قلعه گفت :
- حق با توست. خیلی زیباست عین قلعه ی واقعی می مونه
- من که گفته بودم
- خب حالا بگو ببینم تو که این چند روز از نزدیک با این دو برادر نشست و برخاست داشتی کدام یک مهرداد و کدام یک مهران است ؟
- راستش خانم جون قبل از این که شما هم بیایید من هم داشتم درباره ی این موضوع فکر می کردم. نمی دونم چی بگم.
-یعنی تو نمی تونی انها را تشخیص بدهی ؟
- نه
- ای داد بی داد بدها ممکنه مکافات درست بشه.
- مکافات ؟
- هیچی همین طوری گفتم. ولی خودمونیما خیلی شبیه هم هستند منم که این قدر از عمرم گذشته نمی تونم انها را از هم تشخیص بدهم.
هردویمان خندیدیم همین طور داشتیم می خندیدیم که مامان اومد و وقتی خنده ی ما را دید جویای علت شد با دیدن عکس ها و تردیدی که بعد از سوال ما در مورد تشخیص دو برادر از هم در صورتش نقش بست باز به خنده افتادیم. مامان هم خنده اش کرفت . به هر حال ان روز ما خیلی خندیدیم. البته در ان موقع اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم که زمانی بادیدن این عکس ها ساعت ها بگریم .
فصل 3
روزها یکی پس از دیگری سریع سپری شدند وبالاخره اول مهر فرا رسید و ما مثل هر سال راهی مدرسه شدیم حالا دیگر می دانستیم چه در انتظارمان است نیکو طبق معمول زودتر از من آمده بود و در مدرسه منتظر بود تا به او رسیدم یک کارت خیلی زیبا به من داد
- این دیگه چیه؟
- نمی دونم
- نمی دونی ؟ مگه از طرف تو نیست؟
- نه
- یعنی چی نه؟ هیچی نشده باز شوخیت گرفته؟ خودت رو لوس نکن بگو ببینم توش چی نوشتی؟
- راست میگم نمی دونم آخه خانم خوشکله این کارت من نیست بلکه ...
- بلکه چی؟
در همین موقع صدای زنگ شنیده شد و ما وارد ساختمان شدیم نمی خواستیم اولین روز مدرسه سر کلاس دیر کنیم
سریع کارت را توی کیفم گذاشتم و آن قدر طی روز سرمان شلوغ بود که کلا" آن را از یاد بردم از مدرسه که بیرون آمدم با نیکو خداحافظی کردم و راهی خانه شدم همیشه اولین روز سال تحصیلی خیلی طولانی و سخت می گذشت چند ساعت سر درس نشستن بعد از آزادی سه ماه تابستان واقعا" طاقت فرسا بود
دیر وقت عصر بود داشتم کتابهایم را از توی کیف بیرون می آوردم که متوجه آن کارت شدم هنوز باورم نمی شد که از طرف نیکو نباشد اگر او نداده و قصد شوخی ندارد پس چه کسی داده و چرا به وسیله او به من رسیده؟روی تخت نشستم و آن را باز کردم.
(( سیما خانم
تبریکات من را به مناسبت شروع سال تحصیلی بپذیرید
امیدوارم از طرح این کارت خوشتان بیاید.
مهران ))
مثل کسانی که روح دیده باشند ماتم برده بود به کارت نگاه کردم ولی به آن چه می دیدم باور نداشتم طرح روی آن تصویر زیبای قلعه ساحلی ما در مه بود !
یادم نیست چند دقیقه شاید هم چند ساعت همان طور نشستم و به آن کارت خیره شدم با صدای مامان که مرا برای شام صدا می کرد به خود آمدم مثل کسانی که در خواب راه می روند با حرکاتی کند کارت را لای یکی از کتاب هایم گذاشتم و رفتم پایین.
پشت میز غذا نشستم و به پشقاب غذا خیره شدم
- سیما غذا چی میخوای ؟ سالاد میخوای؟
- سیما !
- ها بله ! چی ؟ بله بله
- باز چی شده ؟ این اواخر حواست درست و حسابی نداری؟ پرسیدم سالاد می خوای؟
- بله خیلی کم اشتها ندارم
متوجه شدم مادر و پدر نگاه هایی با هم رد و بدل کردند ولی چیزی نگفتند.
آرام و بدون عجله مشغول خوردن شدم بعد از شام به آن ها شب بخیر گفتم و به اتاقم برگشتم احتمالا" آن ها وضع مرا به حساب اولین روز سال تحصیلی و هیجانات آن گذاشته بودند و هیچ سوالی نکردند توی اتاق یک بار دیگر کارت را برداشتم و نگاه کردم خیلی زیبا بود ! احساس می شد یک قلعه واقعی است ! این طور که پیداست نقاشی مهران عالی است شاید بد نباشد از او چند جلسه درس نقاشی بگیرم ولی چرا این کارت را فرستاده ؟ چرا مهرداد چیزی ننوشته ؟ خدا به من رحم کند اینطور
که پیداست به قول خانم جون مکافات درست نشه خوب است! ناگهان دلم خواست که من هم یک خواهر دوقلو می داشتم آنوقت با هم مساوی می شدیم و انتخاب راحتر بود انتخاب؟ انتخاب چه؟ اصلا" چرا؟
صدای زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد ساعت حدود نه شب بود مامان از پایین گفت نیکو پشت خط است تلفن توی راهرو را برداشتم
- سلام چیه؟ باز دچار بیخوابی شدی؟
- من نه ولی ...
- پس خداحافظ برو بخواب!
- هی صبر کن بدجنس قطع نکنیه سوال کوچولو ازت داره
- داره؟ کی؟
- مهران
- مهران ؟ از من ؟ نیکو حالت خوبه ؟
- آره خوب خوب مهران میپرسه از کارت خوشت اومد؟
- می خوای بگی این وقت شب برای این تلفن کردی؟ نمی تونستی تا صبح صبر کنی؟
- من هم همین رو به مهران گفتم ولی اونقدر پشت در اتاقم غر زد که مجبور شدم مزاحم شما خانم محترم بشم حالا زود جواب بده تا من هم برم بخوابم داشتم برای خودم لالایی می خوندم که این پسر خوابم رو آشفته کرد.
- کارت خیلی قشنگه از طرف من از مهران تشکر کن و بگو لزومی نداشت به زحمت بیفته
- خدا رو شکر که خوشت اومد این پسر از بعدازظهرتا به حال از نگرانی چند کیلومتر تو اتاق راه رفته حالا دیگه می تونه به پاهاش استراحت بده می بخشی مزاحمت شدم تا فردا خداحافظ
- مهم نیست شب بخیر
حالا دیگر حدسهایی که نمی خواستم به آنها فکر کنم کم کم داشت به یقین مبدل می شد دلم نمی خواست نتیجه اش آنی باشد که ممکن بود اتفاق بیفتد به هر زحمتی بود سعی کردم تلفن نیکو کارت مهران و ناآرامی خودم بابت دریافت آن را از سرم بیرون کنم تا چند ساعتی راحت بخوابم ولی میبایست تلاش زیادی به خرج می دادم تا بر همه این افکار پیروز شوم . صبح خسته تر از روز قبل از خواب بیدار شوم یک استکان چای و کمی نان و پنیربه زور خوردم و راهی مدرسه . از همان کلاس اول مدرسه که برای اولین بار با مادر و پدر برای این که سریع تر بزرگ بشوم راهی آنجا شده بودم تا حالا که سال ها از زندگی در آنجا گذشته بود هنوزم آن را مدرسه می نامیدم.جالب اینجا بود که نیکو هم مثلا" نمی گفت دوره متوسطه یا دبیرستان یادم می آید یکبار توی پارک نشسته بودیم که خانم مسنی آمد و کنارمان نشست و طبق معمول بعد از چند دقیقه سر صحبت را باز کرد و پرسید ما کلاس چندم هستیم نیکو به شوخی گفت ما هنوز مدرسه میریم آن خانم که خنده اش گرفت بعد سری تکان داد و گفت معلومه بچه های عاقلی هستید و چونددید ما متوجه منظورش نشدیم در توضیح گفت مدرسه جایی است که شخصیت بچه ها شکل میگیرد بعد از خانه مدرسه است که به بچه ها کمک میکند تا آرام آرام و بی شتاب بزرگ شوند و خیلی چیزی ها یاد بگیرند از معاشرت با دیگران گرفته تا آشنایی با اخلاق و خصوصیات بچه های دیگر دوست یابی و حتی شناخت دشمن البته حالا مدرسه ها با زمان قدیم خیلی فرق دارند و درسهایی که به بچه ها می آموزند کمک بزرگی برای مشخص کردن هدف آینده آنهاست
در زمان ما مکتب بود و دو سه درس که چیز زیادی به بچه ها نمی آموخت ولی همان هم خیلی در رفتار بچه ها تاثیر می گذاشت.
حالا که فکر می کنم می بینم واقعا" حق با آن خانم محترم بود اگر الان بخواهم خودم را با آن سالهای اول مدرسه مقایسه کنم باید بگویم که خیلی چیز ها را در همان مدرسه آموخته ام از وقتی هم با نیکو آشنا شدم دچار تغییرات زیادی شدم همین معاشرتها با او باعث شد که خواه نا خواه بعضی از خصوصیات اخلاقی من صیقل یابند و بعضی کاملا" در صندوقخانه خاطرات جا بگیرند فکر می کنم من هم برنیکو تاثیر گذاشته باشم به این دلیل باز مثل همیشه در این سال آخرکیفم را برداشتم تا راهی مدرسه شوم.
یک ماهی از شروع درسها گذشته بود که یک روز نیکو رو به من گفت :
- خانم فراموش نکردی که امسال پای کنکوری هستیم ؟
- نه
- خب چه کار می خوای بکنی؟ کلاس کنکور میری؟
- نه
- چه خوش خیال
-موضوع خوش خیالی نیست موضوع اینه که این کلاسها چی می تونن به من یاد بدن که خودم نمی تونم یاد بگیرم
- مگر تو تصمیمت رو راجع به انتخاب رشته گرفتی؟
- آره بهت که گفتم
- به من ؟ چه حرفها مگه تا حالا شده تو اسرارت رو با من تقسیم کنی ؟
- من که هر چی می شه به تو میگم.
- غیر از این یکی رو
نیکو آن قدر جدی و با قیافه ای رنجیده حرف میزد که داشت باورم می شد ولی برق خنده ته چشمهایش او را لو داد و هر دو خندیدیم
- می دونی چیه من هم نمی خوام کلاس برم
- تو دیگه چرا؟ تو حتما" احتیاج به معلم داری.
- میخوای مهران و مهرداد کله ام رو بکنند!
-اوه مگه کلاس کنکور رفتن گناهه؟
- برای آن ها از این بزرگتر گناه نمیشه آخه آنها هر کدوم خودشون رو یک دانشمند میدونند
- شوخی نکن برادر های خوبی داری
- نفهمیدم نفهمیدم چی شد؟ چشمم روشن ! حالا نوبت توست که از اون ها تعریف کنی؟ همین که توی خونه چپ میرم راست میرم هی مامان میگه از این دوتا پسر یاد بگیر ببین درس می خونن کار هنری می کنن و تو ... حالا شما هم به اون ها اضافه شدید اصلا" انتظار نداشتم که تو هم طرف آنها رو بگیری دستت درد نکنه. ای کاش پای من اون روز به جدول خیابون می خورد و تو من رو با مادر بزرگت آشنا میکردی نه این که من بیچاره خودم با دستای خودم برای خودم دشمن بسازم
- نیکو نیکو حالت خوبه؟ صبحونه چی خوردی؟ تب نداری ؟ چرا داری هذیان میگی ؟ من طرف هیچکس رو نگرفتم فقط یه کلمه گفتم برادر ها خوبی داری همین و بس.
- همین و بس آخه تو که نمی دونی !
- چی رو نمی دونم؟
- نمی دونی که آنها هم مدام تو خونه میگن سیما چه دختر خوبیه.
نمی توانستم پاسخی بدهم یعنی آنها هم در خانه درباره من صحبت می کردند ؟ چرا؟
- هی چرا ساکت شدی؟
-ها ها ؟ حواسم این جا نبود خب دوست عزیزم نیکو خانم ببخشید من دیگه از هیچ کس جلوی شما تعریف نمی کنم تازه تو خودت میدونی که هیچ کس به پای تو نمی رسه نمی دونی تا حالا نفهمیدی که من تو رو مثل یه خواهر دوست دارم؟
- آها این رو میگن حرف حساب بالاخره نمردیم واین چند کلمه رو از دهان جناب عالی شنیدیم فکر میکردم تا آخر عمر باید صبر کنم تا شما سیما خانم محترم بالاخره حرف دلتون رو بزنید من هم تو رو خیلی دوست دارم درست مثل یه خواهر خوب که با هم دوست هم هستیم ولی مهران و مهرداد از بس از تو می پرسند بعضی وقت ها منو کلافه می کنند باورت نمی شه اگه بگم که هر روز باید گزارش کار های خودم و تو رو به آنها بدم
- منظورت چیه؟
- اینکه درسهامون چطور بود ؟ کجا رفتیم ؟ حال شما خوب بوده یا نه ؟ چندبار خندیدی چند بار گریه کردی؟
- شوخی نکن باز داری سر به سرم میزاری؟
- به جون تو نه نمی دونم چی به سرشون زده؟ شیطون نکنه تو دعایی خوندی ؟ سحر و جادویی کردی؟
- دست بردار
دیدم بهتره موضوع رو عوض کنم این بود که ازش پرسیدم عکس های شمال رو ظاهر کردند
- بابا دلت خوشه وقتی من میگم تو یک کاری کردی جواب من رو نمی دی فقط یه نگاه به اون عکسا انداختم و بعد همشون غیب شدند.!نصفش پیش مهران و
R A H A
10-29-2011, 11:36 PM
صفحه 96 و 97
بقیه اش پیش مهرداد !
- نمی دونم چی بگم.
- جواب خوبیه! حالا تو بگو ببینم از عکس ها خوشت اومد ؟ توی چند تا کتاییر از اون ها خیلی قشنگ افتاده بودی!
- آره عکسها خوب شده بودند مخصوصا عکس قلعه جالب افتاده بود. سر این عکسها من و خانم جون اونقدر خندیدیم که نپرس!
- یعنی ما را مسخره کردید؟ چشمم روشن!
- نه بابا داشتم عکسها را نگاه می کردم که خانم جون اومد توی اتاق و بعد از دیدن عکس مهران و مهرداد از من پرسید کدوم یکی مهرانه و کدوم یکی مهرداد
هی به اونا نگاه کردم و بعد گفتم نمیدونم. خانم جون گفت حق داری. من هم با این سن و سالم نمی توانم آن ها را تشخیص بدهم! همین حرفش باعث شد به خنده بیفتیم که بعد مامان هم با مطلع شدن از ماجرا خنده اش گرفت
نیکو هم با شنیدن این ماجرا به خنده افتاد. آن روز هم تمام شد ولی حرفهای نیکو تا مدت ها مرا راحت نمی گذاشت. نمی توانستم از توجه برادرهای او نسبت به خودم سر در بیاورم. البته از روی غریزه حدس هایی زدم ولی دلم نمی خواست چیزی میانه ما را بر هم بزند. برای دوستی با نیکو ارزش زیادی قائل بودم
مهمانیهای هر دو خانواده که ماهی یک بار برگزار می شد هر چه بیشتر باعث نزدیکی ما شده بود. من دیگر در خانه ی آنها معذب نبودم و حتی اتفاق می افتاد که از مدرسه برای انجام بعضی از تکالیف به خانه ی آنها می رفتم و با نیکو به منزل ما می آمد.
مهران از طریق دوستان خودش برنامه های درسی کنکور را برای ما تهیه کرده بود و من مشغول جمع اوری مطالب لازم برای یادگیری بودم. یک روز که در خانه ی نیکو مشغول خواندن کتابی درباره اصول روانشانی بودم مهران زودتر از معمول به خانه آمد.
- سلام سیما خانم.
- سلام خسته نباشید.
- با دیدم شما خستگی از تن آدم فوری در میره. خوب شد زود اومدم . چه شانسی! شما هنوز اینجائید و تونستم شما رو ببینم.
- شما لطف دارید. من که همیشه مزاحمم.
- شما مراحمین! باید فکری بکنیم یا خونه خودمون رو عوض کنیم و بیائیم همسایه شما بشیم یا شما لطف کنید و بیائید روی چشم ما بنشینید!
- چه حرفها می زنید ! خجالت میدین!
- نه حقیقت رو میگم ما اونقدر به شما عادت کردیم که ...یعنی هر کسی هم به جای ما بود خیلی زود به چیزهای زیبا عادت می کرد.
- شما خودتون خوب و مهربون هستید . توی خونه ما هم همیشه تعریف شماست.
- از من بیشتر تعریف می کنید یا از مهرداد ؟
- از همه ی شما!
- دلم می خواست حداقل از من بیشتر از نیکو تعریف می کردید...
خنده ام گرفت. مهران چنان قیافه ی مظلومانه به خود گرفته بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و نخندم. چند دقیقه بعد به اتاقش رفت و چند تا کتاب برای من آورد. کتابهایی بودند که هرجا گشتم نتوانسته بودم آنها را پیدا کنم.
با یددن تعجب من فقط لبخند زیبایی به من تحویل داد که احساس کردم گونه هایم به رنگ صورتی نشست.
این دو برادر با توجه و محبتها و اصلا با وجود خودشان نمی گذاشتند افکار من راحت باشند و تعادل را حفظ کنم.
من هم به آنها عادت کرده بودم و حس می کردم کم کم احساس عمیق تری در قلبم دارد جا میگیرد.
هر وقت آنها را به تنهایی می دیدم.
معاشرت با آنها برایم راحت تر بود. مجبور نبودم همیشه حواسم را جمع کنم تا آنها را با هم اشتباه نگیرم
مهران پسر خیلی خوبی بود اما مهرداد جور دیگری بود. نگاهش گرم و زننده و عمیق بود. حالت چشمهایش مثل دریایی بود که نوید خیلی چیزهای خوب و جالب را می داد. تا به حال چندین بار بیشتر جرئت نکرده بودم به چشم های او نگاه کنم. همیشه دست و پایم را گم می کردم. ولی مهران به مظر ساده تر می آمد
یک روز اواسط زمستان بود که از من و نیکو دعوت کرد برویم دانشکده تا یکی از طرحهایی را که آماده کرده بود ببرد.
باورم نمی شد کار او باشد.
اصلا انگار وارد یک دنیای افسانه ای شده بودم.
هنوز چند نفر داشتند روی آویزهای
R A H A
10-29-2011, 11:37 PM
98-103
مخصوصی که روی صحنه باید آویخته می شدند کار می کردند. مهران عذرخواهی مرد و به طرف آنها رفت تا توضیحات لازم را به آنها بدهد. در آن لحظه نگاهش مثل نگاه مهرداد دقیق و نافذ و آمرانه بود.من و نیکو مشغول تماشای دکوراسیون سالن بودیم که ناگهان صدای موسیقی بی نهایت زیبایی طنین انداخت.مهران لبخند زنان از ما خواست روی صحنه برویم. همچنان محو شنیدن آهنگ دلنشینی بودم که مثل موج آب خودش را باشکوه درگوشه و کنار فضای سالن جا می داد. وقتی روی صحنه رفتیم مهران پرده ای را کنار زد. مهرداد پشت پیانو نشسته بود تا آن روز نواختن او را نشنیده بودم. به این دلیل آن قدر تعجب کردم که با دهانی باز به او خیره شدم.آهنگی که می زد آنقدر زیبا و اثر گذار بود که حس می کردم دارم در آن غرق میشوم. چشمانم را برای لحظه ای بستم و در عمق وجودم طلب کمک کردم: (( خدای بزرگ، کمکم کن!))
-مهرداد، سورپریز خوبی برامون تهیه دیدی.
-حالا کجاش رو دیدی ؟ بکش کنار آقا مهرداد،تا من هنر خودم رونشون بدم.پاشو برای خانمهای محترم صندلب بیار تا همین الان یک کنسرت براشون بدیم.
مهرداد از پشت پیانو بلند شد تا برای ما صندلی بیاورد. هنوز از رویای شیرین آهنگین چند لحظه پیش بیرون نیامده بودم که مهران با انگشتان سحرآمیزش مرا دوباره به آنجا بازگرداند.چنان استادانه می نواخت که آدم فکر میکرد یک ارکستر کامل باهم دارند مینوازند. بعد از دو آهنگ،مهرداد کنار او نشست و دونفری شروع به نواختن یک قطعه کلاسیک کردند. دلم میخواست ساعتها بنشینم و به نواختن آنها گوش کنم. این دوبرادر موقع نواختن انگار یکی می شدند،چنان هارمونی و هماهنگی در نواختنشان حس می شد که انسان را به تحسین وا می داشت.
شدیداٌ تحت تاثیر آهنگهای بسیار زیبایی که آنها می نواختند قرار گرفته و به دستان آنها خیره مانده بودم. حس می کردم مهرداد متوجه این دگرگونی روحی من شده است. چند دقیقه بعد آهنگ بنرمی به پایان رسید و نیکو شاد و خنداد برای آنها دست زد و تشویقشان کرد. سرم را انداخته بودم پایین و نمیدانستم چه بگویم و چه عکس العملی از خود نشان بدهم هنوز باورم نمی شد که آنها تا این حد هنرمند باشند. میدانستم کلاس پیانو رفته اند و میروند، ولی اینکه بتوانند به این خوبی بنوازند برایم غیر منتظره بود.
-سیما خانم،این قدر بد بود که از خجالت سرتون رو پایین انداختید؟!
-نه،نه،اونقدر خوب و زیبا بود که کلمه ای برای تحسین شما نتونستم پیدا کنم.
-تازه اول راه هستیم،باید زیاد کار کنیم تا نتیجه دلخواه به دست بیاد مهرداد بهتر از من میزنه، این اواخر او بیشتر تمرین می کنه.
-من که فرقی بین نواختن شما و مهرداد ندیدم.
-مهران راست میگه، دستهای مهرداد موقع نواختن خودشون تبدیل به نت و با آهنگ یکی میشن.
-راستش انتظار چنین کنسرت جالبی رو نداشتم از هردوی شما خیلی ممنونم. من رو با دنیای زیبای دیگری آشنا کردید، البته نه اینکه قبلا موسیقی کلاسیک گوش نکرده باشم،ولی هر چیزی زنده اش مزه دیگر داره.
-خدا را شکر که نظرت را گفتی والا امشب توی خونه این دوتا پسر لجباز پدرم رو درمی آوردند.
بعد مهرداد از من خواست با او به کتابخانه بروم تا چند تا کتاب دیگر برای من بگیرد. با نیکو قرار گذاشتیم نزدیک در خروجی دانشکده همدیگر را ببینیم. بندرت اتفاق می افتاد که من با مهرداد تنها بشوم. به همین دلیل وقتی با هم بودیم انگار به دهان قفل زده باشند،حرفم نمی آمد. راستش می ترسیدم چیزی بگویم و او متوجه حال و احوال درونیم شود.حالا دیگر بخوبی می دانستم که روابط ما به آن سادگی که به نظر می رسد نیست. از همان اولین دیدار پایه های چیزی به مراتب محکم تر ریخته شده بود.حالا معلوم نبود خانه را چه کسی تمام خواهد کرد، نمیخواستم نقشی در آن بازی کنم، از اشتباه می ترسیدم. تازه انتخاب بین یکی از آنها مشکل ترین چیزی بود که هر دختری می توانست با آن روبرو شود. مهرداد با وجود شباهت بی نهایت زیادش به مهران، چیزی در نگاهش و بعضی حرکاتش موج می زد که مهران فاقد آن بود.
-چرا ساکتید؟
-هنوز تحت تاثیر نواختن شما هستم،هنوز اون آهنگ زیبا توی گوشمه.
-خوشحالم که خوشتون اومده. اگر خدا بخواد و جور بشه شاید بزودی بتونیم یک پیانو بخریم،متاسفانه خیلی گرونه!
-امیدوارم جور بشه،حیف که مارو از هنر خودتون محروم کنید.
-باز که شروع کردید به شما،شما گفتن. مگه مهران از شما قول نگرفت با ما خودمونی تر باشید؟
-والا سخته،بخصوص که شما،من رو شما خطاب می کنید.
-ماباید این کار رو بکنیم،چون شما واقعا یک دختر خانم ویژه هستید،ولی برای ما راحت تره اگر شما مثل نیکو ما را تو خطاب کنید.
فکر اینکه بتوانم آنها را تو خطاب کنم برایم سنگین بود.((تو)) خطاب کردن به معنی نزدیکی زیاده از حد بود که هنوز آمادگی آنرا نداشتم. بدجوری گیر افتاده بودم. برای قلب من تله هایی داشت بافته می شد که خواه و ناخواه حتماٌ توی یکی از آنها گیر می افتادم. ولی توی کدام یکی؟ کنار معرداد احساس دیگری داشتم . کمی احساس ترس،کمی احساس چیزی ناآشنا و مرموز و در عین حال افسون کننده،درست نمی دانم،انرژی ای که از مهرداد حس می شد به من تلنگر می زد تا بیدار شود.ولی من آنرا نادیده می گرفتم. یعنی نمی گذاشتم زیاد به قلبم نفوذ کند.حالا روابط دوستانه خانوادگی بین ما برقرار بود، ولی اگر مرحله دیگری آغاز می شد،آنوقت چه؟ غرق می شدم! فکر کنم حتی با رضایت تمام غرق می شدم! ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
-مراهم شریک چیزی که باعث لبخندتان شده می کنید؟
شنیدن صدای مهرداد آنقدر ناگهانی بود که از خجالت سرخ شدم. احساس کردم او فکر مرا خوانده است.از این رو گفتم:
-آه،یاد یکی از ماجراهای مدرسه افتادم.
-فکر نمی کنم ماجرای مدرسه بتواند چنین لبخند زیبا و لطیفی روی لب کسی نمایان کند.احتمالا چیز به مراتب رمانتیک تری بوده.
-چرا چنین فکری می کنید؟
-خب می دونین.ما پسرها از لبخند دختر خانمها می فهمیم که قلب آنها آزاده یا گرفتار.بعضی وقتها توی کلاس،یکدفعه نگاه میکنی، می بینی دختر خانمی در عالم خودش فرورفته و مطمئناً با یادآوری خاطره ای خوش که معمولا رمانتیکه چنان لبخندی میزنه که تمام صورتش روشن میشه. آدم دلش نمیاد اون رو از این رویای شیرین بیرون بکشه. لبخند شما هم خیلی شیرین بود.
-اگر راست می گین از اون چی فهمیدید؟
-دقیقاٌ هیچی!
-خدا رو شکر اونقدرها که فکر می کردم تیزبین نیستید. والا داشت شک برم می داشت که نکنه توی کله من بودید.
خنده دلنشین مهرداد باعث شد چند نفر که جلوتر از ما،در حرکت بودند برگردند و به ما نگاه کنند.دخترها به جای اینکه رو برگدانند و به راه خود ادامه بدهند چند ثانیه همین طور به مهرداد خیره شدند.در همان چند ثانیه،مهرداد بی خیال از توجه آشکار آنها راه می رفت و درباره چیزی حرف می زد که نه می فهمیدم و نه گوش می دادم.تمام حواسم به صدایی بود که در درونم غوغا به پا کرده بود. مرا چه می شد؟ تند و تند شروع کردم دعا خواندن و از خدا کمک خواستن تا دستم رو نشود.یعنی چه؟هرکس حق داشت یا هرکس دلش می خواست حرف بزند،به هرکس دلش می خواست نگاه کند، دو دقیقه،صد دقیقه، اصلا به من چه؟ولی در ان موقع، دلم می خواست چشمان آن دخترها را درآورم!خدای من! یعنی،یعنی... .
-سیما خانم بازکه رفتید توی دنیای خودتون ما رو اونجا راه نمی دین؟ما اینجا،توی این دنیا خیلی تنها می مونیم،ها؟
مهرداد با چنان قیافۀ با مزه ای این حرف را زد که بی اختیار لبخند زدم.
-حالا این شد یک چیز دیگه، یک به یک مساوی!
-متوجه منظورتون نشدم!
-شما یکدفعه من رو خنداندید،من هم تونستم شما رو وارد این دنیا شاد کنم.
خوشحال بودم کنار هم راه می رفتیم و مجبور نبودم به اونگاه کنم. صدایش مرا به این حال می انداخت، اگر نگاه هایمان با هم تلاقی می کرد چه می شد؟
-رسیدیم،خسته که نشدید؟
-نه،راهی نبود. خیلی زود رسیدیم.
-می دونین، هرکی توی دانشگاه میاد از دوری راه گله می کنه.
-شاید هم صحبت خوبی ندارند که راه به نظرشون طولانی میاد.
-دارید از من تعریف می کنید؟
-نخیر،واقعیت رو میگم.
وارد راهروی کتابخانه شده بودیم. به این دلیل مهرداد جوابی نداد.بعد با هم در کتابخانه دنبال چند کتاب گشتیم که مهرداد قول داده بود برای من بگیرد. بعد از گرفتن کتابها به جای اینکه به سمت راست بچرخیم،مهرداد به سمت چپ چرخید وقتی با نگاه پرسش آمیز من روبرو شد گفت:
-راستش بندرت شما رو میشه تنها گیر آورد،به این دلیل باید از فرصت استفاده کرد.
-نیکو منتظره.
-حاضرم با شما شرط ببندم که زودتر از او سر قرار حاضر خواهید شد.
-از کجا این قدر مطمئن هستید؟
-نیکو خواهر منه مهران برادرم.راستی نظر شما درباره مهران چیه؟
-مثل شما پسر خوبیه.
-نه منظورم کارشه.
-آها،زیاد از کار دکور و اینجور چیزها سردر نمیارم. ولی اون چه که دیدم جالب بود.
-مهران کار و وقت زیادی صرف این رشته می کنه. البته فکر نکنم به درس خوندن در اینجا،اکتفا کنه.می دونین،قصد داره برای استفاده از بورسیه دانشگاه یک طرح جدید ارائه بده،که بعد از یکسال . شاید هم دوسال دیگر بتونه بره خارج.
-خارج؟اصلا فکر نمیکردم شماها قصد خارج رفتن داشته باشید.
-چرا همچین فکری کردید؟
-نمیدونم چه جوری بگم شماها خیلی ایرانی هستید. منظورم اینه که فکر نمی کردم شماها از قبیل جوانهایی باشید که فقط برای پرواز نقشه می کشند.
-جالبه! می تونم بپرسم چی باعث شده اینطوری فکر کنید؟
-راستش خودم هم درست نمی تونم بگم یک جور احساسه. همین طور که خودم هم فکر نمی کنم بتونم جای دیگری به غیر از ایران راحت باشم.
-اگر شرایط شما را مجبور کند، چی؟
- نمیدونم.
- فرض کنید همسر شما خارجی باشه.
- چی؟همسر؟خارجی؟اولا من فعلا به این چیزها فکر نمی کنم،دوما چرا باید خارجی باشه؟من که با خارجیها دوست نیستم.
- مگه نمیخواین در رشته زبان و ادبیات خارجی ادامه تحصیل بدین؟
-خب بله، چه ربطی داره؟
- حتما نتیجه اش این میشه که با یک خارجی هم دوست بشین!
-دارید سر به سرم می گذارید؟
- نه،احتمالات را در نظر می گیرم،چون بالاخره شما بعد از تحصیل حتما جایی دست به کار خواهید شد که با خارجیان در ارتباط خواهد بود حداقل برای کسب درآمد بیشتر.
-فکر نمی کنم. منظورم اینه که اهمیت زیادی به مادیات نمیدم. نه اینکه از زندگی راحت بدم بیاد ولی این جای اصلی را برای من اشغال نمی کنه. دیگه اینکه من از آشنایی با آدمهای روشنفکر و تحصیلکرده حالا از هر فرهنگی که باشند. دوری نمی کنم، ولی.
- ولی چی؟
- هیچی.
-شما که حرفتون رو ناتموم گذاشتید.
- چیز مهمی نمیخواستم بگم. هنوز هیچ چیز برای خودم مشخص نیست.
-ناراحت نمی شین اگر من جملۀ شما رو تمام کنم؟
- مگه می دونین چی می خواستم بگم؟
-امتحانش که ضرری نداره.
- نه فکر نمی کنم.
- اگر حدسم درست باشه، شما می خواستید بگین که اول ترجیح میدم با یک ایرانی تحصیلکرده آشنا بشم. اینطور نیست؟
R A H A
10-29-2011, 11:37 PM
109 - 104
سرم را پایین انداختم و از ظرافت رفتار و گفتار مهرداد شگفت زده شدم . این پسر فکر مرا درست خوانده بود . ولی برای اینکه تمام اسرار را فاش نکند با چنین جمله ی ظریفی جواب مرا داد . من جوابی نداشتم بدهم . او نیز که حس کرده بود من پاسخی به او نخواهم داد سکوت اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت . چند دقیقه بعد خودمان را کنار در دانشگاه یافتیم . باور کردنی نبود . ولی حرف مهرداد درست از آب درآمد . نیکو هنوز نیامده بود . برگشتم به او نگاه کردم دیدم لبخندی می زند . با نگاهش به من می گفت : « دیدی گفتم ؟ باورت شد ؟ » اگر سرش را به سمت دیگر برنمی گرداند همان طور زل زده بودم به چشمان گیرا و پر سخنش . احساس کردم دارم خفه می شوم ! اصلاً همه ی این چیزها تقصیر هوا بود . امروز زیاده از حد گرم بود . آفتاب زده شده بودم !
خوشبختانه نیکو نفس نفس زنان به ما رسید و عذرخواهی کرد که دیر کرده است . با مهرداد خداحافظی کردیم و یکبار دیگر به خاطر کتابها از او تشکر کردم . نیکو یکدم حرف می زد و آرام نمی گرفت . معلوم شد رفته بوده تا اطلاعاتی درباره رشته خودش جمع آوری کند . آن قدر شوق زده بود که اصلاً از حرف هایش سر در نمی آوردم . شاید به این خاطر که حواس خودم هم زیاد سر جا نبود . به هر حال تا خانه ، نیکو حرف زد و تعریف کرد . به خانه که رسیدم یکراست رفتم توی اتاقم .
لباس هایم را عوض کردم و سر و صورتی شستم و یک لیوان آب میوه خنک برداشتم و رفتم توی حیاط .
روی صندلی کنار حوض آب نشستم و سعی کردم سرم را از هر نوع فکری خالی کنم فقط به این شکل می توانستم بفهمم چه کار باید بکنم . خودم را در صندلی شل کردم و پیش خودم مجسم کردم که الان در کنار ساحل دریا نشسته و پاهایم را به نوازش آب سپرده ام و با هر موجی سبک تر می شوم . هرچند فکر مهرداد ، حرفهایش ، نگاههای سحر امیز سر گیجه آورش ، حرکات پر معنی و مغلوب کننده اش مدام به من حمله می کردند . ولی از تمام نیروی خود استفاده کردم تا اجازه ورود به آنها را به سرم ندهم . کم کم امواج نوازشگر دریا مرا با خود به دنیای آرام آنها بردند و از افکار زمینی رها کردند . نمی دانم چند ساعت به این شکل سپری شد ، ولی وقتی چشمانم را باز کردم ، غروب شده بود و احساس سبکی خوبی می کردم . حداقل برای مدتی توانسته بودم از دست افکاری که تا حدی بیموقع ظاهر شده بودند آزاد شوم .
وقتی پدر به خانه برگشت شام را خوردیم و من از دانشگاه پیانو نواختن مهران و مهرداد و نظر خودم درباره نواختن آنها برایشان تعریف کردم . بعد هم گفتم حیف است که آنها نمی توانند در خانه تمرین کنند . در این موقع پدر پرسید چرا و من توضیح دادم که قیمت پیانو خیلی گران است و خریداری آن فعلا برایشان مقدور نیست . بعد موضوع کنکور و تصمیم من برای انتخاب رشته مطرح شود . گفتم که تصمیم نهایی ام را گرفته ام و در رشته ادبیات و زبانهای خارجی ادامه تحصیل خواهم داد .
با این حرف در واقع هم خیال خودم را کاملا راحت کردم و هم خیال انها را که مطمئن شدند رشته تعیین شده و حالا باید برای دستیابی به آن کار کرد . خانم جون قبل از اینکه به اتاق خودش برود پیشانی مرا بوسید و گفت :
- به این میگن دختر عاقل هرچند مدتی طول کشید ولی حالا که تصمیم خودش رو گرفته دیگر فکر نمی کنم اون رو تغییر بده .
- نه خانم جون تازه این چیزیه که بهش علاقه دارم .
- برات دعا می کنم موفق بشی .
- خیلی ممنون خانم جون .
خانم جون به اتاقش خودش رفت .
روزها و هفته ها در پی یکدیگر درگذر بودند و من و نیکو سخت مشغول آماده شدن برای امتحانات اخر سال و البته کنکور مهران و مهرداد از هر فرصتی که پیدا می شد برای کمک به ما استفاده می کردند . بعضی وقت ها آخر هفته مهران به خانه ی ما می آمد تا به من درس نقاشی بدهد . خاطرات خوشی از آن روزها در ذهنم باقی مانده است . مهران در بعضی از کارها و حالاتش ، در نظرم مبدل به مهرداد می شد . آن قدر که برای چند لحظه فکر می کردم مهرداد است دارد برای من توضیح می دهد که بهتر است از چه رنگی برای برجسته کردن اشکال استفاده شود . حتی چند بار کم مانده بود به جای مهران او را مهرداد صدا کنم . خدا را شکر که این طور نشد !
با تلاش مهران نقاشی من کم کم داشت راه می افتاد که واقعاً از این موضوع خیلی خوشحال بودم . نقاشی یکی از نقاط ضعف من بود نمی توانستم نسبت به این هنر بی تفاوت باشم . و دلم می خواست یک نفر فوت و فن آن را به من یاد بدهد که دوستی با نیکو این آرزوی من را عملی کرده بود . هیچ معلمی نمی توانست بهتر از مهران با دلسوزی محبت و شوخی های بی نهایت با مزه اش کاری کند تا از اشتباهاتم نترسم و آرام آرام استعدادم در این رشته نمایان شود . روزها درگذر بودند و پیوندهای خانوادگی ما محکمتر می شد . اتفاق می افتاد که چند روز در هفته یا مامان نیکو مهمان ما بود و یا مامان من خانه ی آنها می رفت . مامان و پریوش خانم خیلی با هم دوست شده بودند و اکثر کارهایشان را با هم انجام می دادند . اگر لازم بود خرید بروند یا برای مهمانی تهیه ببینند همیشه با هم مشورت می کردند . نزدیک عید بود که هر دو خانواده به جنب و جوش افتادند . می خواستیم عید را در کنار هم باشیم . ولی در کدام خانه ، هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم . بالاخره قرار شد سال تحویل خانه ی ما باشیم و بعد برای شام برویم خانه ی آنها . در ضمن فردای عید هم روز تولد دو قلو ها بود . خیلی دستپاچه شدم . آخر خریدن هدیه برای پسرها به مراتب سخت تر از دخترهاست . بدون دردسر زیاد همیشه می دانستم چی می خواهم برای نیکو بخرم بعضی وقت ها هم از خودش می پرسیدم و او چیزی را که دلش می خواست و نداشت به من می گفت . البته یواشکی که کسی نشنود . ولی برای این دو پسر انتخاب هدیه خیلی سخت بود . تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم وسایل کار به آنها هدیه بدهم . برای مهران وسایل نقاشی خریدم و برای مهرداد چند کتاب نت که خیلی هم گران از آب درآمد . موقع خرید آنها فکر می کردم حیف که پیانو ندارد و شاید هم انتخاب درستی نباشد و باعث ناراحتی آنها شود . ولی بعد فکر کردم در دانشگاه می توانند تمرین کنند . آن عید یکی از به یادماندنی ترین عیدهای زندگی من شد . هرکس هدیه ی خودش را باز می کرد جیغ و فریاد شادی اش در خانه بلند می شد . همه ی حواسم به مهرداد و مهران بود . هدیه ی انها را جلویشان گذاشتم . حدس زدم که انتظار دریافت هدیه از طرف مرا نداشتند . مهران و مهرداد همزمان دست به طرف بسته های کادویی بردند . انگار یک نفر باشند با حرکاتی یکسان شروع به باز کردن هدایا کردند . برق شاد ی که در چشمان مهران درخشیدند مرا مطمئن کرد که انتخابم درست بوده است . اما چشمان مهرداد حالت عجیبی به خود گرفتند با دیدن کتابهای نت و کتابی که در آخرین لحظه تصمیم گرفتم برایش بخرم حالت صورتش طوری شد که اگر در همان موقع به من نگاه نمی کرد و رضایت عمیق را در چشمانش نمی خواندم تا آخر عمر بر خودم لعنت می فرستادم که چرا اشتباه کردم ! بعد از سال تحویل که حدود چهار بعدظهر بود مامان و پدر مرا مجبور کردند با نیکو و مهران و مهرداد برویم گردش راستش دلم می خواست خانه بمانم ولی مامان ان قدر اصرار کرد که مجبور شدم بروم . هرچند نمی توانستم علت پافشاری مامان را بفهمم . به هر حال از خانه بیرون رفتیم و مدتی در خیابانها اطراف گشت زدیم تا اینکه مهران گفت :
- خوب بچه ها آنطور که پیداست ما انقدر مزاحم پدر و مادرمون شدیم که روز عیدی دلشون خواسته خلوت کنند . پس برای اینکه ما هم دلی از عزا در بیاوریم بهتره بریم سینما ، جایی .
- بابا دلت خوشه . سینما چیه ؟ هوای به این خوبی رو می خوای بذاری بری توی یه سالن شلوغ و خفه بنشینی که چه ؟
- خوب تو بگو کجا بریم ؟
در این موقع نیکو صدای اعتراضش بلند شد و گفت :
- نفهمیدم باز این دو تا پسر شدن ارباب ما هیچکس از ما نمی خواد سوال کنه کجا دلمون می خواد بریم ؟
- اوا ، می بخشید سرکار خانم ، خوب بگین کجا می خواین برین ؟
- عید دیدنی !
- عید دیدنی ؟
- آره عید دیدنی ، اما نه عید دیدنی فک و فامیل که فردا سرمون خراب خواهند شد بلکه ...
متعجب و حیران چشم دوخته بودم به دهان نیکو که چه خواهد گفت و اصلاً انتظار شنیدن چیزی را که بعد از تاملی کوتاه گفت ، نداشتیم . نه من ، نه مهران و نه مهرداد اصلا نمی توانستیم حدس بزنیم نیکو به عید دیدنی چه کسانی می خواهد برود . نیکو با لحنی جدی و آرام گفت :
- به عید دیدنی پدربزرگ ها و مادربزرگهایی که تنها هستند . به عید دیدنی بچه های پرورشگاهی .
راستش پیشنهاد نیکو مثل آب سرد بود که یکباره روی سر ما ریخته باشند . حال ما دگرگون شد ، مطمئن بودم که با این پیشنهاد نیکو ، ما به این فکر افتادیم که تا چند لحظه پیش ، چقدر در دنیای خود غرق بودیم و به هیچ چیز دیگری به غیر از شادی و آرامش خودمان فکر نمی کردیم . عید نوروز عیدی بود که باید برای همه شادی آور باشد . ولی مردم معمولا فقط به دایره بسته فامیل و آشنایان خود توجه می کنند و خیلی ها خارج از این دایره می مانند ، دیگر چه رسد به کسانی که هیچ رشته ای انها را به این دایره وصل نمی کند . مهرداد نگاهی مملو از قدردانی به نیکو انداخت و مهران با حالتی کودکانه دست او را گرفت و گفت :
- سیما خانم خواهر ما رو می بینید ؟ به این می گن خواهر گل ، می بینید چطوری ما رو به زمین بازگردوند . داشتیم خیلی دور می افتادیم ها ! نه مهرداد ؟
بعد یکدفعه همه با هم شروع کردیم به حرف زدن . قرار شد اول بریم شیرینی فروشی چند جعبه شیرینی بخریم و بعد برویم خانه سالمندان . نیکو از قبل آدرس یکی از آنها را پیدا کرده بود و زیاد از محله ما دور نبود . پانزده دقیقه بعد آنجا رسیدیم اول دست و پایم را گم کردم ولی وقتی با برخورد دوستانه ی پرستارها و رئیس خانه ی سالمندان روبرو شدیم ترسم ریخت و همراه نیکو وارد سالنی شدیم که خانم ها و آقایان مسنی نشسته بودند و داشتند تلویزیون نگاه می کردند . با ورود ما همه به طرف در برگشتند در نگاه تک تک آنها می شد انتظار دیدن عزیزانشان را خواند . اگر بگویم کم مانده بود اشکم سرازیر شود دروغ نگفته ام . اما کاری که نیکو کرد باعث شد یادم نرود چه روزی است و برای چه به آنجا رفته ایم . مهران و مهرداد سریع جعبه های شیرینی را باز کردند و به انها تعارف کردند . من و نیکو هم هرکدام به نزد مادر بزرگی رفتیم و چند دقیقه ای کنارشان نشستیم و سال نو را به آنها تبریک گفتیم و سعی کردیم کاری کنیم تا آن انتظار تلخ و سرد از صورت آنها محو شود ، نمی دانم نیکو از کجا این همه حرف های جالب ذخیره کرده بود ، ولی آنقدر بامزه آنها را تعریف می کرد که هیچ کس نمی توانست بی تفاوت بماند . بعد از یک ساعت به زور توانستیم خداحافظی کنیم و فقط بعد از اینکه گفتیم قصد داریم سری هم به پرورشگاه بزنیم آنها اجازه ی رفتن ما را دادند . وقتی از خانه ی سالمندان بیرون آمدیم حال و هوای هر یک از ما دگرگون شده بود . شاید خودمان را به جای آن زنان و مردان مسنی می دیدیم که فرزندانشان تنهایشان گذاشته بودند . منظره ای بس ناخوشایند البته نه اینکه جایی که زندگی می کردند بد بود ، نه ، ساختمان بزرگی بود که باغ زیبایی هم داشت . آنها در انجا آزاد و راحت بودند ، و می توانستند هر وقت که می خواهند به خانه ی پسران و یا دختران خود برگردند و یا برای گردش بیرون بروند . ولی انتظار ساکتی که در چهره ی همه ی آنها موج می زد آدم را کلافه می کرد . فقط در چهره ی تعدادی که از نظر جسمی حالشان خوب نبود این نگاه غایب بود . درد جسمانی جای درد روحی را گرفته بود .
مهران به یادمان آورد که اگر نخواهیم رفتن به خانه را دیر کنیم بهتره بریم سراغ بچه ها به پرورشگاه رفتیم و یکساعتی در آنجا با بچه ها بودیم . دیدن بچه هایی که یا پدر و مادرشان را از دست داده بودند و یا والدینشان از قبول آنها خودداری کرده بودند ، سخت تر از خانه ی سالمندان بود .
نیکو برای اینکه حال و هوایی تازه کنیم همه ی ما را به خوردن بستنی دعوت کرد و قول داد اگر بچه های خوبی باشیم بهترین بستنی را برایمان بخرد . بستنی آن قدر خوشمزه بود که تصمیم گرفتیم برای بقیه ی اعضای خانه هم بخریم . ساعت حدود هفت عصر بود که به خانه زنگ زدم و گفتم ما داریم بر می گردیم . مامان از من خواسته بود حتماً قبل از حرکت زنگ بزنم . مامان خیلی خوشحال شد و گفت زود به خانه برویم . حتی اگر آن چند لحظه ی نخست ورود به خانه ی نیکو را به یاد می آورم دچار هیجان شدید می شوم و ناخودآگاه لبخند می زنم .
مامان نیکو در را باز کرد . همگی وارد راهرو شدیم . مهران و مهرداد داشتند می پیچیدند به طرف راه پله که بروند به اتاقهای خودشان سر و صورتی صفا بدهند که آقای بهمنش آنها را صدا کرد . مامان ، پدر و خانم جون آنجا بودند . همه ی ما وارد سالن شدیم و درجا خشکمان زد . قیافه ی مهران و مهرداد واقعاً دیدنی بود . اصلاً نمی توانم بگویم چه جوری بود . تعجب ، حیرت ، ناباوری ، شور و شوق همه ی این چیزها قاطی با هم در چهره شان موج می زد . مهران چند بار دهان باز کرد چیزی بگوید ، اما بهتر دید ساکت بماند . او به پیانو خیره شده بود . من که دیدم دیگر نباید منتظر شد ، گفتم :
- خدا را شکر که نت ها به درد شما خواهد خورد !
و همین جمله طلسم را شکست . یکدفعه همه با هم شروع به حرف زدن کردند .
R A H A
10-29-2011, 11:38 PM
110 و 111
بعد از فروکش جیغ و داد هیجان انگیز نیکو ، بالاخره معلوم شد که این هدیه دست جمعی دو خانواده به عنوان هدیه تولد و سال نو به مهران و مهرداد است . بعد از آنها خواستم تا پیانو را امتحان کنند.مهران و مهرداد جلوی پیانو ایستاده بودند وبا چنان مهر و محبتی روی آن دست می کشیدند که من داشت حسودیم می شد هنوز آنها تصمیمی نگرفته بودند کدام یک اول پشت پیانو بنشیند که خانم جون گفت :بهتر اول شام بخوریم تا بچه ها حالشون جا بیاد . بعد باید آهنگ دونفری انتخاب کنند که هر دو باهم بزنند.تازه یادشون نره که شاد باشه .
تمام حواسم به مهرداد و مهران وبود که چطور با خودشون کلنجار میرفتند.
مهرداد انگار نگاه من را حس کرده باشد سرش را به طرف من برگرداند و گفت :
درسته .حالا نت ها به کار میان شما خبر داشتید ؟
نه. من هم به اندازه شما از این هدیه تعجب کردم.
اگه اینطوره خیالم راحت شد والا داشتم فکر می کردم که بازی جلوی چشمم جریان داشته ومن اون رو ندیدم.
مگه از دریافت این هدیه خوشحال نیستید ؟
حالا که به دستش آوردیم ، به خودم خندهام می گیره که تا چند دقیقه پیش چه آرزوی بزرگی بود! خیلی احمقانه است ! حتی داره حرصم می گیره که چرا اصلا به چنین چیزی فکر می کردم.وقتی آرزوهایی هستند که رسیدن به آنها به مراتب سخت تره و رسیدن به اون ها شیرینی ای داره که تا آخر عمر قلب و روح آدم رو شاد می کنه. وقتی داشت جمله آخری را میگفت نگاهش چنان پر احساس بود که بر خود لرزیدم.تصور آنچه در نگاهش حس میشد برایم مشکل بود دلم نمی خواست اشتباه کنم .نمی دانم چرا نمی توانستم این طلسم رو بشکنم . با آن چشمهای زیبایش مرا افسون کرده بود . تا آن لحظه اینطور عمیق به من خیره نشده بود. نمیتوانستم چشم بر گیرم در همان چند لحظه انگارحرفها گفته شد .انگار تمام آن چیزهایی که تا آن موقع برایم حالت گنگ و نامشخصی داشتند شکل واقعی بخود گرفتند. انگار سدی که ساخته بودم داشت خراب میشد. از کجا فهمیده بود؟ یا شاید داشت امتحان میکرد.
هی شما دو تا چی دارین به هم می گین؟
با صدای مهران بخود آمدمو گفتم:
فکر می کنم مهرداد از دریافت این هدیه زیاد خوشش نیامده.
خوشش نیامده؟هی، مهرداد چیزیت شده ؟زیاد توی آفتاب موندی ؟سیما شاید اشتباه شنیدید ؟ داشتن پیانو آرزوی بچگی ،نوجوانی،جوانی وپیری ما بوده !
بی اختیار خندهام گرفت .مهرداد هم خندید.
هی پیرمرد ،خودت رو زیاد ناراحت نکن.برو دستی به سر و صورتت بزن تا بعد از شام یک کنسرت حسابی بدیم .
آها مثل این که حالش جا اومد.بهتر که با هم بریم که تو یک دفعه هوس نکنی تنهایی پشت پیانو بشینی .
لبخند زنان به آشپزخانه رفتم.چند دقیقه بعد همه پشت میز شام جمع بودیم . آن قدر صحبتهای جالب و خندهدار زیاد بود که شام خوردن ما دو ساعتی طول کشید .
بعد همه در سال جمع شدیم تا به کنسرت مسیقی مهران و مهرداد گوش کنیم.
همانطور که خانم جون خواسته بود. آنها اول یک آهنگ شاد نواختند و بعد به نواختن آهنگهای زیبای دیگر پرداختند.مهرداد این به اصطلاح کنسرت را با آهنگ بی نهایت زیبا ، آرام و عاشقانه ای به اتمام رساند که تا چند لحظه بعد از پایان آن ، هیچ کش دلش نمی خواست سکوت زیبایی را که نت ها هنوز در آن در رقص بودند بشکند. اگر دیر وقت نبود از این دوبرادر میخواستیم تا صبح برایمان بنوازند . خانم جون احساس خستگی می کرد پیشنهاد کرد تا او را به خانه برسانیم و برگردیم و ما نیز تصمیم گرفتیم با خانم جون به خانه برویم . مهران و مهرداد هیلی صمیمانه وگرم از پدر و مامان به خاطر این هدیه تشکر کردند . نیکو مامان رو در آغوش گرفت و بوسید. من هم با مامان وپدر نیکو خداحافظی کردم .ولی جرات نمی کردم به مهرداد نگاه کنم . مهران پیشدستی کرد و به پدرم گفت اجازه بدهید یک تشکر گرم از سیما خانم بکنم. پدر گفت :بفرمایید.مهران گفت :
سیما خانم گرم گرم از شما تشکر می کنم !
هاج و واج به او نگاه میکردم که مهرداد لبخند زنان جلو آمد و گفت حالا نوبت من است. او قاب عکس بی نهایت کوچک و مینیاتوری را توی دستم گذاشت وبا آن صدای گیرایش آهسته گفت : بخاطر همه چیز متشکرم .در آن چند لحظه کوتاه که
R A H A
10-29-2011, 11:39 PM
112 _ 113
ناخوداگاه دستم به دستش خورد دلم میخواست همه ی ساعتها خراب میشدند زمان میایستاد و دست من در دستش میماند با تماس دست گرم او گویی جریان برقی از بدنم گذرانده باشند احساس گرمای شدید کردم جوابی نداشتم به او بدهم حدس میزدم از لرزش خفیف دستم متوجه همه چیز شده است سرش را اهسته تکان داد و کنار رفت
چند دقیقه بعد به طرف خانه در حرکت بودیم همه با هم حرف میزدند و از مهمانی و مهمان نوازی انها نوازندگی مهران و مهرداد تعریف میکردند خانوم جون متوجه سکوت من شد و پرسید
-سیما جون چرا ساکتی؟
-دارم به حرفهای شما گوش میدم
-خسته شدی؟
-یکم سرم درد میکنه
-استراحت میکنی خوب میشه حتی میتونی فردا تا ساعت ده صبح بخوابی
این حرف خانم جون بی اختیار باعث شد لبخند بزنم اخر خانم جون که از طرفداران پرو پا قرص سحر خیزی بود و هر وقت پیش ما بود همه میبایسا صبح زود از خواب بیدار میشدند در عوض حق داشتند بعد از ظهر یکی دو ساعتی استراحت کنند معلوم بود نقض این مقررات دلیل دارد که من نمیخواستم از ان اگاه شوم حس میکردم خانم جون بویی برده و سعی میکنم به این شکل به من فرصت بدهد افکارم را جمع و جور کنم ولی جمع و جور کردن افکار من هیچ وقت کار ساده ای نبوده که من بتوانم این کار را تا ساعت ده صبح به اتمام برسانم احساسی که امشب از نگاه مهرداد به من دست داد هرچه را که بافته بودم پنبه کرده بود به خودم قبولانده بودن که برادران نیکو فقط دوستان خوب خانواندگی هستند و احساساتم نسبت به انها فراتر از ان نمیرود اما بتدریج برایم روشن میشد که وضع من بدتر از ان است که تصورش را میکردم
شب سختی را گذراندم ولی تا صبح توانستم حداقل یک تصمیم عاقلانه بگیرم و ان اینکه تا قبولی کنکور هر گونه فکری از این نوع را از سرم بیرون کنم روزهای عید به دید و بازدید های معمولی سپری شدند چند بار هم با نیکو به گردش و پارک رفتیم تعطیلات به اتمام رسید و ما دوباره مشغول درس شدیم و زمانی به خود امدیم که دیپلم را گرفته بودیم باید برا کنکور اماده میشدیم خوشبختانه انقدر درس و کار زیاد بود که رفت و امد ما به خانه ی یکدیگر خیلی کمتر شده بود البته مامان نیکو و مامان من همیشه با هم در ارتباط بودند و اغلب با هم خرید میرفتند بالاخره زمان برگزاری کنکور فرا رسید و من و نیکو در این مسابقه سخت شرکت کردیم تنصور عکس العمل اعضای خانواده در صورت قبول نشدن من اسان بود بویژه اگر نیکو قبول میشد و من نمیشدم و یا اگر وع بر عکس بود هر چند مامان و پدر همیشه میگفتند که سال دیگر در کنکور شرکت خواهم کرد به این وسیله مرا دلداری میدادند ولی میدانستم که با داشتن یک فرزند انتظارات زیادی از من طلب میکنند که عملی نشدن انها باعث رنجش مامان و پدر میشود من و نیکو در روزهایی که منتظراعلام نتایج کنکور بودیم تقریبا هر روز با هم بودیم ما درد دل همدیگر را خیلی خوب میفهمیدیم مهران و مهرداد هم گاهی موقع رفتن کوه ما را همراهی میکردن و با صحبتهای شیرین خود سعی میکردند از حالت تشنج ما بکاهند انها خودشان سه سال پیش این مرحله را از سر گذرانده بودند و خیلی خوب حال و وضع ما را درک میکردند مهران بعد از اتمام امتحانات دانشگاه دوباره درس نقاشی را شروع کرد تا حداقا کمی از اضطراب من بکاهد برای یادگیری راز و رمز ان نیاز به تمرکز حواس بود که کمک خوبی برای من بود مهران با جوکهای شیرین و تعریف های بامزه از دانشکده و لطافت و ظرافت خاصی که در کار از خودش نشان میداد واقعا باعث ارامش من میشد وقتی مشغول تهیه رنگها و تمام حواسش جمع کارش بود به او دقیق میشدم و باز از شباهت این دو برادر به هم تعجب میکردم خیلی لم میخواست بفهمم این دو برادر درباره هم چهه فکر میکنند
-سیما مرا هم در این رویایی که باعث چنین لبخندی شده شریک میکنی؟
-رویا؟
-خب شاید هم یک فکر زیبا و یا ارزو به هر حال هرچی اسمش را بگذاریم باید خیلی جالب باشد که باعث شده تو لبخند بزنی اگه دستم تند بود حتما تابلوی بسیار نابی از اب در می امد
R A H A
10-29-2011, 11:39 PM
صفحه 114 تا 119
-مهران اگر بگم قول میدی به من نخندی؟
-یعنی واقعا می خواهی یکی علت اون لبخند آسمونی چی بوده؟
-آره چون جوابش برای خودم هم جالبه
-جوابش رو از من می خواهی بشنوی؟
-آره البته اگه بخواهی جواب بدی.
-بنده حاضر به خدمت گوش به فرمان شما!
-داشتم فکر می کردم تو و مهرداد درباره هم چی فگر می کنید.می کنم مهرداد چون یکی دو دقیقه از من زودتر به دنیا آمده فکر می کنه خیلی از من بزرگتره و او هم حتما فکر می کنه این دو دقیقه اختلاف سن من رو خیلی ازش کوچکتر می کنه به این دلیل کثل هر برادر بزرگتری همیشه از من مواظبت می کنه . من رو خیلی دوست داره.
-باز شوخی می کنی؟
- نه بخدا راستش رو می گم. نمی دونم تا چه حد ما رو شناختی ولی مهرداد و من با اینکه دوقلو هستیم هر چه ستگیری و اخمویی و مسئولیت کارهای سخته او برای خودش برداشته و من بی خیال و کم کاری و شور و شادی را برای خودم جمع کردم .آخه می دونی درسته که ما به هم خیلی شبیهیم ولی فرق زیادی با هم داریم. مثلا اگر من از چیزی خوشم بیاد زود ابراز اخساسات می کنم ولی مهرداد ساکت می شینه و توی خودش فرو می ره و از این جور کارها.مثلا من از لبخند شما خوشم اومدو این رو به شما گفتم.نکنه هنوز نگفتم؟!خب الان می گم شما لبخند بی نهایت زیبایی دارید!حالا اگر الان به جای من مهرداد روبروی شما نشسته بود هیچی نمی گفتفقط ساکت ذل می زد به شما .دیگه اینکه اگر زمانی بفهمم که بدون درس دادن نقاشی به شما نمی تونم نفس بکشم خیلی سریع این رو به شما خواهم گفت و یا مادرم را می فرستم خونه تون .ولی مطمئن باشید مهرداد همچین کاری نخواهد کرد.
-باز شوخی می کنید!به هر حال از این جواب شما خیلی ممنونم.
-خواهش می کنم .قابل شما رو نداره همیشه در خدمت حاضرم!
درس آن روز ما به اتمام رسید و مهران رفت.ولی حرفهایش دوباره یایه افکار مرا متزلزل کرد .خدای من نکنه....!
من و نیکو صبح زود روز اعلام نتایج از خانه زدیم بیرون و رفتیم کرج منزل یکی از دوستان نیکو .به هیچ وجه نمی توانستیم در خانه بنشینیم تا دکه های روزنامه فروشی باز شوند و روزنامه ای بخریم اسامی را جستجو کنیم.دوست نیکو می دانست برای چه آنجا می رویم.به این دلیل آن روز ورود روزنامه به خانه را ممنوع کرده بود.آنها باغ بی نهایت زیبا و استخر بزرگی داشتند که برای خانمهای خانه فرق شده بود و من و نیکو تا ظهر شنا کردیم و در سایه درختان باغ تنگهای شربت آبلیمو را پشت سر هم نوشیدیم.ساعت یک برای ناهار آماده می شدیم که زنگ در بصدا در آمد چند لحظه بعد هاله ما را صدا کرد و گفت دو نفر سراغ ما رو می گیرند.من و نیکو به هم نگاه کردیم.نگاهی پرسش آمیز نه من آدرس آنجا را به کسی داده بودم و نه نیکو.هر دو وارد راهرو شدیم و از آنچه دیدیم آن قدر تعجب کردیم که دهانمان ا تعجب باز ماند.مهرداد ومهران هر کدام یک دسته گل یک دسته گل زیبا در دست به انتظار ما ایستاده بودند.قبل از اینکه بفهمم چه خبر است .مهرداد دسته گل را به من داد و با برقی در چشمان زیبایش ولبخندی که از دیدنش دلم فرو ریخت گفت:
-سیما خانم تبریک!
مهران هم در این فاصله دسته گل را به نیکو داده و به او تبریک گفته بود .من و نیکو که هنوز حالی مان نشده بود مات و متحیر به هم نگاه می کردیم. که هاله با یک ظرف شیرینی به جمع ما پیوست و گفت:
-زود باشید تا یخ نکرده از این شیرینیهای خبر داغ قبولی سیما و نیکو بخورید!
همین کافی بود تا جیغ نیکو درآید و خودش را به آفوش مهرداد و مهران بیندازد و توی سالن با هم به رقص در ایند.چند بار این دختر داد زد :قبول شدیم قبول شدیم .بماند من که هنوز بورم نشده بود .همان جا وسط راهرو ایستاده بودم و نمی دانستم چه کار کنم فقط گفتم باید به خانه خبر بدیم که همه را به خنده انداخت.بعد از اینکه متوجه شدم حرف احمقانه ای زده ام خودم هم خندیدم مهرداد به من نزدیک شد و گفت:
-نمی دانی امروز صبح که اسمت رو توی روزنامه دیدم چقدر خوشحال شدم.
باید در تهران بودی و می دیدی مامان اینا چه کار می کنند.خانم جون و آذر خانم همین طور اشک شادی می ریختند.مامان ماه هم دست کمی از آنها نداشت.من و مهران تصمیم گرفتیم سریع خودمون رو برسونیم اینجا و این خبر را به شما بدیم.باورکن حتی فبر قبولی خودمون این قدر همه رو شاد نکرده بود که خبر قبولی شما .اما امیدوارم رفتن به دانشگاه باعث نشه که تو رو کمتر ببینیم.دیدن تو برای همگی ما عادت شده.
چه می توانستم بگویم حرفهای مهرداد آتش زیر خاکستر را با شدت بیشتری روشن می کرد.دیدنش شنیدن صدایش ونگاههای پرمهرش در دل من طوفان به پا می کرد.مهران خودش را از میان دستهای نیکو بیرون کشید و به دست من داد:
-سیما من می خواستم این دسته گل رو به تو بدم ولی نفهمیدم چی شد مهرداد زرنگی کرد اینجا دیگه نتونستم فکرشو بخونم.
-هی دسته گل من رو بده!
-نیکو خانم من که به تو تبریک گفتم حالا لطفا برو یک زنگی به مامان بزن تا من با خیال راحت به شسما تبریک بگم.سیما بیا بریم توی باغ هوای اینجا زیاد الکتریسیته داره می ترسم برق من رو بگیره.مهرداد تو هم برو به خونه سیما زنگ بزن و بگو که حال سیما خوبه ومهران رفته کل کلوزبون براش ئرست کنه.
همه از حرفهای مهران به خنده افتادند.مهرداد نگاهی به من انداخت .انگار می خواست به این وسیله اجازه رفتن من با مهران را بدهد.وقتی وارد باغ شدیم مهران گفت:
-صبح زود هنوز همه خواب بودند که من کنار دکه روزنامه فروشی منتظر ایستاده بودم تا روزنامه ها اومدن همونجا توی خیابون خودم نگاهی به اسامی قبول شده ها انداختم وو قتی مطمئن شدم که هر دوی شما قبول شدید قدمی توی خیابون زدم تا بر شادی عمیق خودم غلبه کنم و خونسرد و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بیام خونه.به خونه که رسیدیم همه بیدار بودند مهرداد تا روزنامه رو دید پرید جلو که اون رو بگیره ولی وسط راه مکث کرد.نگاهی به من انداخت و ناقلا همه چیز دستگیرش شد.اشکال دوقلو بودن اینه دیگه ما خیلی خوب از حال و احوال همدیگه باخبریم.به این دلیل روزنامه را داد دست مامان با هیجان شروع به خواندن اسامی کرد ویکدفعه صدای شادی و خنده اش اتاق را پر کرد.پدر هم خیلی خوشحال شد و سریع رفت سراغ تلفن تا به خانه شما زنگ بزند.به هر حال حیف از اون نون سنگک داغی شد که خرریده بودم.چون هیچ کس صبحانه نخورد.قبولی تو نیکو اشتهای همه را کور کرد!من و مهرداد تصمیم گرفتیم این خبر را خودمان به شما دو تا بدیم.هر چند علت اصلی آمدن من این بود که دلم تنگ شده بود.یک دفعه فکر نکنی بخاطر تو یا نیکو بوده که اومدم اینجا نه برای دیدن کرج دختها هوا و کوه و رودخانه زیبایش بوده که این زحمت رو به خودم دادم!
-توخیلی مهربونی نمی دونم چطوری از تو و مهرداد تشکر کنم هنوز باورم نمیشه که قبول شدم!نیکو حرفش جداستبا داشتن دو تا برادر به خوبی شما نمی تونست قبول نشه.تازه استعداد خوبی هم داره به هر حال از اینکه این همه به من لطف دارید خیلی ازتون ممنونم در مورد دلبستگی من ونیکو چند ساعت بیشتر نبود که از شماها جدا شدهبودیم به این دلیل.
-یعنی می خوای بگی دلت برای ما و به خصوص برای من تنگ نشده بود؟
-خودتون نگذاشتید تنگ بشه!
-واه که چه سنگدلین1
-مهران به کی میگی سنگدل؟
-ببین مهرداد بیا ببین که این قدر ازش تعریف می کنی چی داره میگه!
مهرداد نگاهی پر از مهر و تحسین به من انداخت و گفت:
-هر چی بگی سیما نمی تونه باشه.
-سنگدل نیست؟میگه اصلا دلش برای من تنگ نشده بود.
-خب راست میگه آخه تو هر جا میری آن قدر سرو صدا راه می اندازی و به زور می خواهی ازت تعریف وتمجید کنند که آدم خواه ناخواه مجبوره یم جوری جواب تو رو بده.
-یعنی من رو بنشونه سرجام!
-اصلا چنین قصدی نداشتم شما شوخی کردین من هم جواب دادم.
-می بینی مهرداد همه اش تقصیر توست که این چیزها رو به سیما یاد دادی.
حالا حرف جدی هم بزنم،سیما خانم فکر می کنه شوخیه.
-هی بچه ها ناهار حاضره،هاله میگه اگر تا یک دقیقه دیگه همه دور میز نباشند،به هیچکس ناهار نمیده.
بدین ترتیب خبر قبولی دانشگاه به ما رسانده شد.هم خبر خیلی خوبی بود و هم پیام آوران این خبر کسانی بودند که برای من خیلی عزیز بودند.مهرداد و مهران همان روز به تهران برگشتند ولی من و نیکو دو روز دیگر در آنجا ماندیم که برای من به فکر کردن درباره آینده گذشت.آینده ای که با این دو برادر در ارتباط بود.آینده ای که مطمئن بودم این دو برادر در آن نقش بازی خواهند کرد.پیش خودم مجسم می کردم اگر یکدفعه پدرومادر آنها به خواستگاری بیایند،من چه بگویم از علاقه خودم نسبت به مهرداد که حالا دیگر نمی توانستم آن را نادیده بگیرم،مطمئن بودم حتی بیش از مطمئن،احساس می کردم واقعا عاشق شده ام،از مهران هم خوشم می آمد،ولی مطمئن بودم که علاقه ام نسبت به او با مهرداد فرق داره،او را یک دوست خوب،کسی که باهاش راحت بودم بهش اعتماد داشتم و ازش خوشم می آمد،می دانستم مهرداد با یک نگاه تمام وجودم را دگرگون می کرد.از خدا می خواستم مرا در مقابل انتخاب سخت قرار ندهد.از خدا می خواستم مهرداد پیشقدم بشود،از خدا می خواستم طوری نشود که من باعث شکاف بین این دو برادر بشوم.وقتی هر دوی آنها شاد بودند و جوک می گفتند و سر به سر همدیگر یا نیکو و من می گذاشتند،هیچجوره نمی شد آنها را از هم تمیز داد.دهها بار اتفاق افتاده بود که من مهرداد را با مهران عوضی گرفته بودم که همین باعث خنده آنها شده بود.فقط وقتی جدی بودند می توانستم مهرداد را از مهران تشخیص بدهم.برگشتن ما به تهران با یک مهمانی هودمانی برگزار شد.خانم جون قبل از اینکه مهمانان بیایند از من خواست به اتاقش بروم.وقتی مرا دید پیشانی ام را بوسید و گردنبند زیبایی به من هدیه داد.
-سیما جون،این گردنبند سالهاست که در خانواده ما به نوه های دختر هدیه میشه.الان بهترین فرصته که این رو به تو بدهم.تو وارد یک مرحله جدید از زندگی خودت میشی که ضمن احتیاط باید ازش لذت ببری.از این گردنبند خوب نگهداری کن و اون رو به نوه خودت هدیه کن ادامه تحصیلت رو به راه شد ولی حالا باید به فکر زندگی آینده خودت هم باشی.حالا جوونهای زیادی سراغت خواهند آمد،باید خوب حواست رو جمع کنی که چه کار می خواهی بکنی.
-خانم جون،اول باید درسم رو تمام کنم.فعلا مهم درسه.
-می دانم،ولی خب،نباید چشمهایت رو ببندی.باید حواست رو جمع کنی تا انتخابت درست باشد.به نظرم اگه نیکو فقط یک برادر داشت،موضوع حل بود ولی حالا که اونا دوتا دوقلو و این قدر هم به هم نزدیکند.نمیشه درست تصمیم گرفت.
-خانم جون،چه حرفها می زنید،مهرداد و مهران برای من مثل دو نفر دوست خوب هستند.
-همین؟من که باور نمی کنم.عزیز دلم،موهای من همین طوری که سفید نشدند،من اگه از سیاست و اقتصاد و این جور چیزها سر در نیارم،از احساسات زیبای انسانی خوب سر در مارم.کاملا مشخصه که مهرداد و مهران نسبت به تو بی تفاوت نیستند.
-خانم جون.
-حقیقته که باید در نظر گرفته بشه،پسرای خیلی خوبی هستند که من شخصا اگر دختر دیگری داشتم حتما چنین پسرهایی رو به عنوان داماد آینده انتخاب می کردم.خانواده دار هم که هستند دیگه چی از این بهتر؟ولی اشکال اینه که اونا دو نفر هستند و تو یکی. اصلا دلم نمی خواد دل اونا بشکنه.حتی دل یکی شون.
خانم جون،درست داشت همان چیزهایی را می گفت که من دو روز تمام در کرج به آنها فکر کرده بودم.باید به هر ترتیبی شده خودم را کنار بکشم.یکماه بیشتر تا شروع درسها باقی نمانده بود،در دانشکده می شد یکی ا پیدا کرد و با او دوست شد و به آنها فهماند که من آزاد نیستم.از این فکر دلم به غوغا می نشست.کار خیلی سختی بود.آخر دوست داشتن،لباس و کفش و هزار وسیله دیگر نبود که بشود راحت کنارش گذاشت.حالا اگر آنها پسرهای بدی بودند یک چیز،خانواده آنها به ما نمی خورد،یک چیز دیگر.ولی همه چیز این قدر جور بود که حیف بود از دست بروند.در اینجا یکی باید فدا می شد.یا من،یا یکی از آنها.وجدانم اجازه نمی داد باعث ناراحتی آنها بشوم.یک معادله غیر قابل حل پیش آمده بود.
خدا را شکر که فرصت نشد،خانم جون از احساسم نسبت به آنها سوال کند.
R A H A
10-29-2011, 11:51 PM
صفحه 122 و 123
نگرانی خودش را نشان ندهد. اما بی فایده بود. تا به هم می رسیدیم قیافه هایمان چنان توی هم می رفت و بغض راه گلویمان را می گرفت که بیا و ببین!
سعی می کردیم به نوبت در بیمارستان باشیم و مهران را تنها نگذاریم . سه روز بعد جواب آزمایش های مهرداد آمد و همه نفس راحتی کشیدند. مهرداد کاملا سالم بود. این جواب تا حد زیادی همه را به بهبودی سریع مهران امیدوار کرد.
سعی می کردم وقتی به بیمارستان بروم که مهرداد آنجا نباشد.
دیدن مهران در آن حالت به اندازه ی کافی برایم ناراحت کننده بود دیگر نمی توانستم نگاه های غم انگیز مهرداد را تحمل کنم.
وقتی کنار تخت مهران می نشستم و فکر می کردم مهرداد است که روی تخت دراز کشیده قلبم چنان سخت فشرده می شد که ناخودآگاه چشمانم به اشک می نشست
در چنین مواقعی مهران با گفتن چند تا جوک بامزه دوباره فضای غم انگیز موجود را شاد می کرد به پیشنهاد مهران هر وقت برای چند ساعت نزد او می رفتم کتابهایم را می بردم تا همان جا برای امتحانات آماده شوم و عقب نمانم.
دو هفته بدین منوال گذشت تا اینکه اوایل هفته سوم پزشک معالج مهران با مشورت پزشکان دیگر گفت که فعلا خطر رفع شده است و تصمیم گرفتند او را مرخص کنند. اما تاکید شد که حتما باید تحت نظر پزشک خارجی که آنها می شناختند مشاوره پزشکی کنند تا دقیق تر بتوانند روش معالجه او را معلوم کنند. مهران دوباره به جمع ما پیوست و همگی از دیدن او در خانه خوشحال شدیم.
امتحانات را دادیم و مهران نیز توانست امتحانات سال آخر را با موفقیت به اتمام برساند و مدرک لیسانس را بگیرد تابستان به سفر شمال و جاهای دیدنی دیگر گذشت
دو هفته وبد که ما از تعطیلات تابستانی به تهران برگشته بودیم که یک روز دوباره مامان نیکو به خانه ما آمد من توی حیاط مشغول نقاشی بودم. پنجره اتاق باز بود و کم و بیش حرفهای آنها به گوشم می رسید.
با شنیدن اسم مهران قلمو در هوا بی حرکت ماند. فکر کردم نکند باز حالش بد شده است.
آهسته خودم را به داخل ساختمان رساندم و توی راهرو ایستادم. تا آن روز هیچوقت گوش واینستاده بودم
نمی دانم چرا آن روز چنین کاری کردم.
شاید به همین دلیل سرنوشت خواست درس عبرتی به من بدهد. شاید هم خواست مرا امتحان کند.
به هر حال آنچه که شنیدم به طور کلی مسیر زندگی مرا تغییر داد
مامان مهران داشت با مامان من حرف می زد.
- دیروز من و احسان رفته وبدیم پیش دکتر معالج مهران ، او برایمان توضیح داد داروهایی که مهران استفاده می کنه تا حد زیادی به او کمک کرده ولی متأسفانه نتوانسته این بیماری رو رفع کنه . مهران احتیاج به عمل جراحی داره برای اطمینان بیشتر باید او را به خارج فرستاد
اگر عمل نشه ممکنه چند سال بیشتر زنده نمونه.
بعد توضیح داد که دارند مقدمات سفرش را به کانادا فراهم می کنن که در آنجا هم ادامه تحصیل بدهد و هم تحت نظر پزشک قرار داشته باشد و اگر ضروری بود عمل شود.
بنا بر تحقیقات دکتر معالجش معلوم شده بود که در کانادا چنین عملهایی با موفقیت انجام می شود
- خب اگر اینطوره هر نوع کمکی که لازم باشه ما حاضریم انجام بدیماگه نیاز به گرفتن ویزا باشه فکر کنم خسرو بتونه کمک کنه
ای کاش بیش از این گوش نمی دادم و بر می گشتم توی حیاط اما انگار نیرویی خارج از کنترل من در کار باشد همان جا میخکوب شده بودم آن روز به غیر از من و مامان هیچ کس در خانه نبود. آنچه مامان نیکو گفت غم دنیا را در دلم سرازیر کرد :
- آذر جون ، دوست عزیزم دلم می خواست در وضعیت کاملا متفاوتی چیزی رو که الان میخوام بگویم با شما در میان میگذاشتم ولی چه کنم که دست و پایم بسته و غم و درد بیماری مهران عقل از سرم برده ، احتمالا خودت حدس زدی که مهران من به سیمایی بی علاقه نیست.
قبل از اینکه حالش به هم بخوره با من در این باره صحبت کرده بود که برای خواستگاری بیایم به منزل شما .
قرار گذاشته بودیم که بعد از امتحانات از سیما خواستگاری کنیم و مراسم نامزدی رو راه بیندازیم ولی متأسفانه این اتفاق افتاد و همه چیز به هم خورد. چند روز پیش که از نزد دکتر برگشتیم با احسان صحبت کردم و او کاملا مخالف بود که این موضوع را مطرح کنم و گفت که سیما را مثل نیکو دوست دارد و به هیچ وجه حاضر نیست او را پایبند این ازدواج بکند
به ویژه با در نظرگرفتن اینکه مهران معلوم نیست خوب بشه یا نه.
دیگر اینکه سیما ممکنه از کس دیگری خوشش بیاد و برنامه دیگری برای زندگی خودش داشته باشه
نمی دونم چه جوری ولی وقتی مهران از این صحبت ما باخبر شد جنجالی به پا کرد که بیا و ببین!
R A H A
10-29-2011, 11:51 PM
صفحه 124 تا 133
- چه جنجالی؟
- می گفت شماها چی فکر می کنید؟ وقتی می خواستم به خواستگاری سیما بروید که فکر می کردم مثل شیر سالم هستم و هیچیم نیست و می توانم او را که از جانم بیشتر دوستش دارم خوشبخت کنم. همسفر و دوست او در زندگیش باشم، حالا می خواهید این دختر و تمام آرزوهاش رو فدا کنید؟ آن هم به خاطر پسر خودتون؟ من اونقدر سیما رو دوست دارم که حاضر نیستم حتی لحظه ای سایه غم را روی صورتش ببینم شما فکر می کنید حاضر می شم او به خاطر دلسوزی، زن من بشه!
- راستش نمی دونم چی بگم. ما با سیما در این مورد. یعنی درباره ازدواج صحبت نکردیم. همیشه به او گفتیم هر وقت از کسی خوشت اومد . او را به ما معرفی کن تا ما هم با خانواده اش آشنا شویم. ولی خب در مورد مهران می توانم با او صحبت کنم سیما دختر عاقلیه و تا حالا تصمیمات عاقلانه ای گرفته، فکر نمی کنم اگر علاقه ای به مهران نداشته باشه جواب مثبت بده. در غیر این صورت، باز هم وضع مشخص میشه. من و خسرو. مهران و مهرداد و نیکو رو مثل بچه های خودمون دوست داریم و راستش من و خسرو آرزوی داشتن چنین داما خوبی را داشتیم حالا یا مهرداد یا مهران.
لحن پریوش خانم که پر از سپاس بود دل مرا بیشتر خون کرد. چطور همانجا از هوش نرفتم، عجیب بود آهسته بدون اینکه انها متوجه حضور من در راهرو شوند دوباره به حیاط برگشتم و وانمود کردم مشغول کار هستم. آن قدر افکار جوراجور در سرم دور میزد که حالتی مثل پرواز به دنیای دیگر داشتم. طی چند دقیقه تنگ بلورین آرزوهای من هزار تکه شده بود. رویاهای شیرین من، بهمان شکل رویا ، منجمد شده بود. یخ زده بود، عشق من به مهرداد داشت بخار می شد. اگر تا چند دقیقه پیش هنوز هم می توانستم خودم را با این احساس به بازی بگیرم، حالا دیگر کاملا برایم مشخص شده بود که خیلی عمیق تر از آنچه فکر می کردم به مهرداد عشق می ورزم چطور می توانستم زن مهران شوم در حالی که قلبم مال دیگری بود. چطور می توانستم به مهران که به طور وحشتناکی شبیه مهرداد نگاه کنم و او مهرداد صدا نکنم؟ چطور می توانستم قلبم را گچ بگیرم . نه اینجا می بایست قلبم را زیر خروارها خاک دفن کنم تا صدایش اگر در بیاید خفیف باشد امروز روز عزای دل من بود. روز عزای عشق من بود، روز عزای آرزوهای من بود. روز عزای زندگی من بود!
پریوش خانم قبل از رفتن، به حیاط آمد و با من خداحافظی کرد. منتهای سعی خودم را کردم تا اشکم در نیاید و خودم را لو ندهم با لبخندی آبکی با او خداحافظی کردم . وسایل نقاشی را جمع کردم و به بهانه اینکه سرم درد گرفته به اتاق رفتم .هر چند می دانستم دیر یا زود مامان به سراغم خواهد آمد تا موضوع را با من مطرح کند . دلم میخواست راحتم بگذارند . دلم می خواست قبل از صحبت با مامان ، اول افکارم را جمع و جور کنم . نمی دانم شانس آوردم یا نه . ولی هر چه بود . مامان تا آمد پدر از سر کار صبر کرد مطمئن بودم که موضوع را با او مطرح خواهد کرد . خانم جون هم از خانه دایی برگشته بود . سکوت سنگینی فضای خانه را پر کرده بود . می دانستم هیچ یک از آنها دلش نمی خواهد عامل اعلام این خبر به من باشد . اگر وضعیت طور دیگری بود حتماً شیرینی هم تا به حال خورده بودند . نزدیک ساعت هشت بود که ضربه ای به در اتاق خورد و خانم جون وارد شد لیوانی آب میوه برایم آورده بود . روی تخت نشست و گفت :
- بلاخره کار خودت رو کردی؟
- من ؟
- پس کی؟ خوشگل من ، نوه عزیزم ، میدونستم امسال سورپرایز دیگری در انتظار ماست ولی این طورش را انتظار نداشتم .
- چه سورپریزی؟
- سورپریز خوب . تو بلاخره کار خودت رو کردی
خانم جون باز این جمله رو تکرار کرد و من سعی میکردم خودم را به نفهمی بزنم کار سختی بود ولی چون خانم جون خبر نداشت که من از موضوع باخبرم شک نکرد .
- آره سیما جون تو کار دست مهران دادی
- مهران ؟ چیزی شده ؟ حالش باز بد شده ؟
- نه . نه . خدا رو شکر خوبه . ولی حال دلش بده . دلش گرفتار شده . گرفتار تو .
این جمله بلاخره گفته شد خانم جون سکوت کرد تا عکس العمل مرا ببیند. سرم را پایین انداختم تا چشمانم زودتر از خودم حرف نزنند.
- خب . تو چی میگی ؟البته حق داری سکوت کنی اگه منم جای تو بودم نمیتونستم جواب بدم .
ناخودآگاه از دهنم پرید ک چرا ؟
- چون اونا دوقلو هستند . اگر به یکی جواب مثبت بدهی دل اون یکی میشکنه دوقلوها خیلی به هم نزدیکند به ویژه مهران و مهرداد . احتمالاً مهرداد هم نسبت به تو بی تفاوت نیست . اگه به مهران جواب مثبت بدی دل مهرداد رو میشکنی برعکس . پس چه کار باید بکنیم ؟ من که سر در نمیارم . اینه که اومدم تا تو رو راهنمایی کنی .
از حرف خانم جون خنده ام گرفت آخر طوری حرف میزد که انگار به خواستگاری خودش میخواستند بیایند ولی هر چه بود این شکل مطرح کردن موضوع از تشنج آن کاست از ترس اینکه تغییر عقیده بدهم گفتم مخالفتی ندارم .
- مطمئنی ؟ شاید تو به مهرداد بیشتر علاقه داشته باشی . درسته که اونا خیلی به هم شبیه هستند ولی با هم فرق دارند شاید تو کسی مثل مهرداد رو بیشتر ترجیح میدی . شاید اصلاً تو دانشگاه با کس دیگه ای آشنا شدی ؟
- نه خانم جون . توی دانشگاه با هیچ کس آشنا نشدم . و در زندگیم کسی نیست که بتونه با برادرهای نیکو قابل مقایسه باشه من هم نسبت به مهران بی تفاوت نیستم .
این را گفتم و سرم را پایین انداختم . جرئت نمیکردم بیشتر از این حرف بزنم . میترسیدم با صحبت درباره مهران ،عشقم نسبت به مهرداد فوران کند و بیرون بریزد .
- پس اگه اینطوره . به اونا خبر میدم که برای خواستگاری بیایند.
این هم امتحان دیگری بود خانم جون می خواست فرصت دیگری به من بدهد اما نمی دانست که از چند ساعت پیش وقت من تمام شده بود فقط سرم را تکان دادم .
خانم جون چند لحظه بعد از اتاق بیرون رفت تا این خبر را به مامان و پدر برساند چیزی حس کرده بود . حس کرده بود که همه چیز به این سادگی نیست . تا پاسی از شب خواب به چشمانم نیامد . چرا قبول کردم ؟به خاطر دلسوزی ؟ از روی ترحم ؟ شاید نمی خواستم دل خانواده نیکو را بشکنم ؟ نه . اینها دلیل نمی شد . اگر مهردادی در کار نبود و نیکو فقط همین یک برادر را داشت . آنوقت چی ؟ پانوقت وضع فرق می کرد . چه کسی بهتر از او ؟
افکار جوراجوری در سرم دور میزدند . آن شب هزار بار با مهرداد وداع کردم و دوباره به او سلام گفتم . هنوز آمادگی قبول این موضوع را نداشتم . هنوز درگیر ودار احساسات خودم دست به گریبان بودم . مهران را دوست داشتم . اما نه مثل مهرداد . حداقل اگر تا این حد شبیه به هم نبودند می شد کم کم انس گرفت و مهرداد را رد آخرین صندوقخانه مغز پنهان کرد . ولی شباهت فوق العاده زیاد آنها نمی گذاشت مهرداد فراموش شود . من مطمئن بودم که مهران با کس دیگری به خاطر وضعیتش ازدواج نخواهد کرد و مهردا نیز به خاطر او صبر خواهد کرده بود . جواب را داده بودم . ولی اجرایش خیلی سخت تر از آن سه حرف بود گفتن "بله " یک ثانیه هم طول نمی کشید . اما عملی کردن آن ها سالها عمر را با خود می برد . سخت تر از همه این موارد این بود که مهران نمی بایست بویی از احساس من نسبت به مهرداد برد اینها همه درست ، ولی آیا من از نیرو و توانایی کافی برای اجرای این نقش برخوردار بودم ؟اگر جوابم را پس میگرفتم ، رابطه ما با خانواده نیکو دچار تغییر می شد . خواه ناخواه از رفت و آمدها کاسته میشد . علتش هم این بود که هیچ یک از ما نمی خواست باعث ناراحتی دیگری شود . فاصله فراموشی می آورد . حتی با وجود زندگی در یک شهر ، فقدان ارتباط هم خود مرهمی است بر دا زخم دیده ، تا صبح افکارم را سبک و سنگین کردم . سپیده که زد هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم . زودتر از بقیه بلند شدم و به حیاط رفتم می بایست بخودم می قبولاندم که احساسم نسبت به مهران بیشتر از یک علاقه به یک دوست است . ولی نمی شد زور زورکی که نمی شد خودم را عاشق او نشان بدهم . آن قدر در افکار پیچ در پیچ خودم غرق بودم که متوجه آمدن پدر به حیاط نشدم .
- می بینم سحر خیز شدی؟
- صبح بخیر پدر.
- سرت خوب شد ؟ خانم جون گفت که دیشب سر درد داشتی .
- بله . خیلی بهترم . هر چند هنوز هم کمی درد میکنه .
- قدم زدن توی هوای آزاد کمک میکنه . خب برای امروز چه برنامه ای داری ؟
- هیچی .
- پس حالا که هیچ برنامه ای نداری . از شما ، سیما خانم سحر خیز دعوت میکنم . اینجانب پدر محترمشان را در گردشی به خارج از شهر همراهی کنید یا اگر مایل باشید به کوهنوردی برویم .
- نمی دونم چی بگم ، حقش بود از قبل وقت می گرفتید تا خودم رو آماده می کردم ولی خوب چون شما همان طور که فرمودید پدر محترم بنده هستید قبول می کنم .
- عالیه پس زود برو صبحونه بخور تا راه بیفتیم .
ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم . در راه تصمیم گرفتیم کوه برویم . هوا خوب بود و هنوز آفتاب زیاد گرم نشده بود . ماشین را پارک کرده بود تا در فضای آزادتری تصمیم نهایی را بگیرم خوشحال و ممنون بودم . چند ساعت بعد برای استراحت و صرف ناهار نشستیم .
- فکر نمیکردم بتونم تا این بالا بیام کارم مانع از این میشه که زیاد ورزش کنم . ولی خودمونیم تو هم خوب کوهنوردی می کنی . شنیدم با نیکو زیاد اینجا می آیی .
- بله نیکو وضعش خیلی بهتر از منه . با داشتن دو تا برادر ورزشکار بخودش اجازه نمیده از اونا عقب بمونه .
- خوبه . خوبه . حالا که حرف آنها به میان آمد می خواهم چیزی به تو بگویم .
- بفرمایید .
- ببین دخترم . من و مامانت به غیر از تو فرزند دیگه ای نداریم . به این دلیل خوشبختی تو مهمترین چیزی است که ما آرزویش را داریم . برای خوشبخت بودن تو ما حاضریم هر کاری بکنیم ولی در ازدواج تو نمی توانیم دخالت کنیم . یعنی نمی توانیم به جای تو تصمیم بگیریم یا به زور تو رو به این یا اون پسر بدیم و مجبورت کنیم به خاطر اسم و مال و دارایی زن هر کی که پولداره . یا اسم و رسمی داره بشی . ما به داشتن دختری مثل تو افتخار می کنیم . هر چند بلاخره یک روزی باید سر خانه و زندگی خودت بری . ولی نبودن تو در خانه برای من و مادرت خیلی سخت خواهد بود . به دلیل می خواهم به تو بگویم از روی ترحم و دلسوزی و یا هر علت دیگری به غیر از علاقه و عشق تصمیم به ازدواج با هیچ کس نگیر . شخصاً از خانواده آقای بهمنش خوشم میاد مهران و مهرداد هم واقعاً پسرهای خوبی هستند و توی این دوره و زمانه کمتر کسی میشه مثل آنها پیدا کرد نیکو رو هم دختر خیلی با محبت و دلسوز و عاقلی می داند و لی همه اینها دلیل نمیشه که تو رو مجبور کنیم مثلاً با مهرداد یا .مهران ازدواج کنی . من به میل خودم تشکیل خانواده دادم و با مادرت به خاطر علاقه شدیدی که به او داشتم و هنوز هم دارم ازدواج کردم ما هم اوایل زندگی خیلی سختی کشیدیم و همین علاقه به ما کمک کرد مشکلات رو از سر رهمون برطرف کنیم نمی خواهم که تو به هر دلیلی مجبور به ازدواج با مهران یا مهرداد بشی اگه علاقه نداری زندگی خودت رو خراب نکن . صدها نفر به خواستگاری دختر می آیند تا او بلاخره یکی رو انتخاب کنه تو خوشگلی ، عاقلی، مهربونی و داری تحصیل می کنی و هنوز هم از وقت ازدواجت نگذشته . مامانت خیلی نگران توست خوب فکرهایت را بکن .
در تمام مدتی که پدر این حرفها را میزد چهره مهرداد از جلوی چشمم دور نمشد . انگار نه پدر بلکه مهرداد است .که دارد با من حرف میزند دیدن او مرا بیشتر در هر تصمیمی که گرفته بودم مصمم کرد می دانستم کار درستی انجام نمی دهم ولی اینطوری حداقل از او دور دور نمیشدم .
- سیما . کجایی؟ حرفهای من رو شنیدی ؟
- بله بله . شنیدم
- خب . نظرت چیه ؟
- درباره چی ؟
- ای بابا . حواست کجاست ؟ تو که گفتی حرفهای من رو شنیدی
- شنیدم ولی نفهمیدم چی می خواهید که من بگم .
- نمی خواهم تو چیزی بگی . می خواهم تو تصمیم درست را بگیری .
- متوجه شدم . اجازه بدبد فکر کنم . وقتی رسیدم خونه جواب نهایی رو به شما میدم .
مطمئن بودم اگر به جای مهران ، مهرداد را انتخاب کنم مهران هیچ چیز نخواهد گفت همان طور که در مورد مهرداد هم مطمئن بودم ولی یک چیز نمی گذاشت اسم مهرداد را بر زبان بیاورم حتی نمی توانم اسمی روی آن بگذارم ولی حس می کردم که باید این آزمایش را از سر بگذرانم تا قابل رسیدن به عشقی باشم که خیلی برایم عزیز بود البته نه تنها من، بلکه مهرداد هم اگر چنین احساسی نسبت به من داشت می بایست این آزمایش را از سر بگذراند. انتخاب را به عهده من گذاشته بودند بون فشار و اجبار، و من چون نسبت به هر دوی آنها بی تفاوت نبودم، انتخاب برایم مشکل بود. دلسوزی شدید نمی گذاشت به مهران ((نه)) بگویم. از طرف دیگر مطمئن بودم که اگر بفهمد من به مهرداد علاقمند هستم ((بله)) مرا قبول نخواهد کرد باز همه چیز برمی گشت به من. باید دو تا سیما می شدم. یک سیما را برای مهرداد کنار می گذاشتم و سیمای دیگری برای مهران می ساختم سیمایی که فقط مال مهران باشد او پسر خیلی خوبی بود و شایسته آن بود که دوستش بدارند. حالا قرعه به اسم من افتاده بود حقش بود درس هنر پیشگی می خواندم تا حداقل از رمز و راز این کار سر در می آوردماز همه بدتر این بود که می بایست خودم را شاد نشان بدهم. سخت ترین قسمت این بازی همین بود توی راه این افکار در سرم ور می زد و هنگامی که به خانه رسیدم به یک گرداب مبدل شده بود دلم می خواست فریای از ته دل برآورم و طلب کمک کنم عصر آن روز دوباره خانم جون با من صحبت کرد و خواست چند روز دیگر درباره ی این موضوع فکر کنم من که می ترسیدم جا بزنم، گفتم نه جوابم تغییر نکرده است. خانم جون در سکوت به من خیره شد انگار می خواست با نگاه آنچه را که در دل من می گذشت بشنود و مرهمی بر آن بگذارد.
چند روز بعد مهران با والدینش به خواستگاری من آمد خدا را شکر کردم که مهرداد همراه آنها نبود نیکو هم نیامده بود فقط مهران و پدر و مادرش بودند. بعد از صحبتهای اولیه، پدر مهران موضوع سفر به خارج را مطرح کردو گفت:
- موضوع مهم دیگه درس سیما جونه که باید در نظر گرفته بشه. مهران تا یک ماه دیگه راهی کانادا میشه قراره اونجا دوره فوق لیسانس رو بخونه اگه سیما موافق باشه می تونه اونجا ادامه تحصیل بده. خرج تحصیل سیما رو ما قبول می کنیم.
- دوست عزیز. چه حرفها می زنید! خرج تحصیل سیما مشکلی نیست که ما نتونیم آن را حل کنیم. تنها مساله گرفتن پذیرشه.
- اگه مدارک سیما رو بدین. من از طریق دوستان به کانادا ارسال می کنم تا در همان دانشگاهی که مهران ادامه تحصیل خواهد داد. سیما هم مشغول شود فقط مراسم عقد و عروسی را باید طی این ماه تمام کنیم تا اونا به موقع بتوانند سر کلاسها حاضر شوند.
پدر مهران نمی خواست از دوره معالجه مهران در چنین روزی حرف بزند. مهران بر خلاف همیشه خیلی ساکت بود و همین سکوتش، او را بیش از حد به مهرداد شبیه کرده بود. خانم جون به من گفت:
- سیما جون با مهران برین توی حیاط حرفاتون رو بزنید که اگه دیدید به هم نمی خورید، ما بزرگترها نقشه مراسم مجللی را برای شما نریزیم. شاید همین الان توی حیاط خدای نکرده با هم دعواتون شد، یا تو فهمیدی که از قیافه ی آقا مهران خوشت نمیاد بهتره الان برید و ببینید می تونین با هم زندگی کنید یا نه.
- آره دخترم ، خانم جون راست میگه، مهران پاشو، پاشو، باهم برین توی حیاط و حرفهاتون رو بزنید .
من و مهران از جا بلند شدیم و رفتیم توی حیاط. مهران انگار حس کرده بود که در چنین موقعی نمی توانم یکجا بنشینم و احتیاج به حرکت دارم، گفت که بهتره قدم بزنیم
- سیما، درسته که ما امروز از تو خواستگاری کردیم، یعنی من امروز از تو خواستگاری کردم و تو جواب مثبت دادی. ولی دلم می خواد این را بدانی که اگر از روی ترحم و دلسوزی این کار را کردی، بهتره حرفت رو پس بگیری. اگه پایه زندگی مشترک ما از روی ترحمبنا بشه. بعد از مدتی حتما فرو خواهد ریخت. شاید هم خودم فرو بریزم وتو راحت بشی.
آمدم حرفی بزنم که با علامت دست مرا وادار به سکوت کرد و ادامه داد:
- ببین سیما. من و تو نمی تونیم همدیگر رو گول بزنیم. من مطمئن نیستم تو به من علاقه داری یا نه. نمی دونم کس دیگری در قلبت جا باز کرده یانه. نمی دونم اصلا به کسی قبل از من جوابی دادی یانه منظورم توی قلبته . همین طوری با خودت مثلاگفته باشی که مال فلانی هستی و به هیچ کس دیگه توجه نخواهی کرد و از این جور قول و قرارها. اما یک دفعه برادر دوستت مریض میشه. اونم ناگهانی و تازه معلوم میشه که باید برای معالجه بره خارج و الا ممکنه کارش به آسمونا بکشه. می بینی که همین پسر، یعنی برادر دوستت،هیچی نشده میاد و میگه خانم،سیما خانم زن من میشی؟ زن من بیمار میشی؟ و توکه خیلی مهربونی،حالا به هر دلیلی که شده،دلسوزی،ترحم، رودرواسیو غیره و غیره میگی بله. میشم ولی بدان که من از همون نگاه اول عاشقت شدم و هر تصمیمی که بگیری همیشه دوستت خواهم داشت!
ساکت بودم نمی دانستم به او چه بگویم. همه ی حرفهایش درست بود ولی فقط ترحم و دلسوزی و چیزهای دیگر نبود که مرا وادار می کرد زندگی ام را با او پیوند دهم احساس می کردم باید این کار را بکنم. درست نمی دانم شاید فکر می کردم به این ترتیب می توانم او را نجات بدهم، مثل قصه ها که دختری با عشق، محبت، صبر و تحمل از جوانی که جادو شده. تیمار داری می کند تا او خوب شود و بعد عاشق هم می شوند و بخوبی و خوشی سالها زندگی می کنند. هر چه بود از مهران خوشم می آمد . عاشقش نبودم، ولی نگران سلامتی اش بودم. آنهم خیلی زیاد! او یک دوست خیلی خوب برایم بود . شاید می شد روی همین چیزها پایه را بنا کرد. شاید می توانستم بتدریج جایی در قلبم برای او باز کنم جوانه عشقی فقط برای او این فکر به دلم گرما بخشید. سرم را بلند کردم و به مهران نگاه کردم و گفتم:
- آقا مهران، نسبت به تو بی تفاوت نیستم. از تو بدم نمیاد. به تو ترحم نمی کنم و دلم هم برات نمی سوزه. اخلاقم هم تعریفی نداره. زود عصبانی میشم. زود قهر می کنم ، تحملم خیلی کمه و اگر بخواهی توی کشور خارج زیاد سر به سرم بگذاری، در اولین فرصت برمیگردم پیش مامانم. تا یادم نرفته بگذار بهت بگم که غذا پختن بلد نیستم به غیر از نیمرو. نه تخم مرغ آب پز، صبحها خوشم نمیاد از خواب زود بیدار بشم و...
با صای خنده ی مهران حرفم را ناتمام گذاشتم و به او خیره شدم. ناگهان احساس کردم به هیچ وجه نمی توانم دل او را بشکنم. احساس کردم برایم خیلی عزیز است. در آن لحظه با خودم عهد کردم هر کاری از دستم بر می اید انجام دهم تا او هرگز از احساس من نسبت به مهرداد با خبر نشود. لبم به لبخندی گشوده شد که برق چشمان مهران را روشن تر کرد. یکدفعه مهران دستهای مرا میان دستهای گرمش گرفت و گفت:
- سیما تو زندگی منی، تو همه چیز منی، فداکاری تو قابل تحسینه!
من که هنوز از کار مهران گیج و مبهوت بودم با چشمانی که از اشک نریخته برق می زد به صورتش نگاه کردم لحظه ها بدو بدو می گذشتند صحبت ما بی کلام بود. نگاه ما پر از راز و نیاز دوستانه بود. حس می کردم مهران احساس مرا درک می کند. حس می کردم مهران به خاطر عشق شدیدش به من ، حاضره با این توضیح بسازه هرچند دلش می خواست خیلی واضح تر از دهانم آنچه را که خودش براحتی حس می کرد و حاضر به بیان هزار باره اش بود. بشنود. حس می کردم تاحدی احساس آرامش می کند که من خودم این تصمیم را گرفتم. در عمق چشمانش، هم خواهش و تمنا را حس می کرد، هم اینکه او حاضر بود به من شانس دیگری بدهد شانسی برای ترک او، تا هنوز دیر نشده، شانسی که وجدانش طلب میکرد به من داده شود. هر چند قبولش برای او بی نهایت سخت بود! درها را نمی بست پنجره ها را باز گذاشته بود، به من اجازه پرواز می داد. می دیدم چطور دانه هایی را که ریخته شده بودند جمع می کرد که من وسوسه نشوم، وسوسه را از من می گرفت. زنجیرها را پاره می کرد. در قفس باز بود. با نگاه بی کلام. اما بی نهایت گویای خودش می گفت: (( ببر! آزادی! امتحانی بود که خیلی خوب از عهده اش بر می آمدی ! تو بردی! من هم بردم، چون در انتخابی که کرده بودم اشتباه نکردم. برو!برو!))
اما همین رفتار بود که مرا میخکوب کرده بود. همین درک و فهم عمیق او بود که مرا در جا نگه داشته بود همین صداقت و درستی او بود که نمی گذاشت ببرم. بیخود نبود که خود را زنجیر عشق مهرداد گرفتار کرده بودم و حالا می خواستم سر بر شانه مهران بگذارم. همینها بود که پنجره ها را می بست و نمی گذاشت آزاد شوم. آخر حتی در باغ هم آزاد نبودم. حتی اگر در اوج آسمان هم پرواز می کردم. باز دلم گرفتار زمین بود. گرفتار بوی خاک عشق! بوی خاکستر عشق!
مهران آرام راه می رفت و من که هنوز در تارهای این احساس جدید گرفتار بودم، کنار او قدم بر می داشتم.
R A H A
10-29-2011, 11:52 PM
134_135
فصل 4
هنوز ساعت نه نشده بود که نیکو به خانه ی ما امد تا چشمش به من افتاد مرا در اغوش گرفت و شروع کرد به چرخاندن من در اتاق همزمان میگریست و میخندید
-سیما سیما نمیدونی چقدر از خبری که دیروزمامان به من داد خوشحال شدم میدونستم دارند برای کار خیری به منزل شما سر میزنن ولی از حاصل کار مطمئن نبودم خدای من ما حالا دیگر هیچ وقت از هم جدا نمیشیم ما همیشه با هم خواهیم بود
همین طور یک ریز حرف میزد و دنبال من از پله ها بالا می امد وقتی وارد اتاق شدیم از او پرسیدم:
-پس گریه ایت برای چی بود؟
-گره؟اهان اون اشکهای شور رو میگی؟گریه شادی بود بیخیال برگریدم به تو که حالا فمر و ذکر همه دور و بر تو و مهران میگرده مامان میگفت بیام ازت بپرسم کی میخواهی برای خرید بری؟
-خرید؟
-اره خرید عروسی عروس خانم
-خرید عروسی؟
-اوار چت شده؟هیچی نشده یادت رفت که بزودی عروس میشی؟هرچند فکر میکردم عروسی ما دو تا با هم برگزار خواهد شد ولی خب اینطوری دو تا عروسی می افتیم اره خرید باید بریم انگشتر بخریم لباس عروس انتخاب کنیم و هزار کار داریم خانم
-اها هزار کار مهران چطوره؟
-خوبه هرچند بهتر بود میپرسیدی مهرداد چطوره از دیروز تا به حال مثل شیر وحشی همین طور بیخود و بی جهت غرش میکنه من که جرئت نمیکنم باهاش حرف بزنم اگر مهرداد رو نمیشناختم فکر میکردم شدیدا حسودی میکنه ولی میدانم که مهرداد همچین ادمی نیست او جونش به جون مهران وصله ولی از دیور تا به حال یه چیزیش شده نکنه تو هم اینجا اتیش به پا کردی ولی نه میبینم برعکس تو ساکتی سیما؟سیما حواست کجاست؟
-بگو گوش میدم
-سیما دروز وقتی مهران برگشت خونه با دیدن قیافه ی شادش فهمیدم تو جواب مثبت دادی هم تعجب کردم هم خوحال شدم
-تعجب کردی؟چرا؟
-اخه فکر میکردم بین تو و مهرداد خبراییه نمیدونم چجوری بگم من اگر جای تو بودم مهرداد رو انتخاب میکردم نه این که مهران پسر بدیه نه فقط تو و مهرداد بیشتر به هم میخورید هردوی شما اتشی در درون نهفته دارید که وقتی به هم برسه اتشفشان به پا خواهد کرد حالا ازت میخوام صاف و ساده به من بگی چرا مهران رو به جای مهرداد انتخاب کردی؟
-فکر کنم تو در حدسیات خودت اشتباه کردی هیچ چیزی بین من و مهرداد نبوده و نیست فکر کنم مهرداد احتممالا حالش خوب نبوده یا شاید سرش در میکرده که باعث شده سر و صدا به پا کنه من هیچوقت نسبت به مهران بیتفاوت نبودم دیروز هم این رو بهش گفتم خیلی جالبه که دوستی ما به چنین جایی کشید
-جالب که هست ولی ته دلم میگه اینجا همه چیز انطور که باید و شاید نیست نه این که نمیخوام تو زن برادرم بشی از خدامه ولی نمیخوام تو در عذاب باشی نمیخوام تو مجبور شده باشی نمیخوام به خاطر دوستیمون تو دست به چنین فداکاری زده باشی این چیزها رو نمیخوام حتما میدونی که مهران با این بیماری که معلوم نیست از کجا سر در اورده دست به گریبانه اگر خدای نکرده او نیاز به پرستاری داشته باشه نمیخوام تو عمرت را به پای او بریزی ما هستیم وظیفه ی ماست که این نقش رو بازی کنیم تو نباید جوانی اینده و عشق و احساسات خودت
R A H A
10-29-2011, 11:52 PM
از 136 تا 139
رو فدا کنی. برای هر سه شما بی فایده خواهد بود.
- هر سه ما؟
- ای بابا، یادت رفته من به زودی روانشناس سرشناسی خواهم شد؟ اره، هر سه شما، تو مهران و مهرداد، اگر مهران عاشق تو شده، پس مطمئن باش که مهرداد هم به تو علاقه داره در مورد تو مطمئناً نمی تونم بگم به کدوم یکی بیشتر علاقه داری. هرچند باز تکرار می کنم که مهرداد بیشتر به تو می خوره. به این دلیل اکر تو واقعا به مهران علاقه مند هستی خب، پس عروسی برگزار می شه. ولی اگر مهرداد رو بیشتر دوست داری. باید صبر کنید تا مرهان به خارج بره و بعد عروسی بگیریم.
- نیکو خانم، از توضیحات شما خیلی ممنون. اگه نیازی به روان شناسی خوب داشتم حتما سراغ تو خواهم امد. اما من انتخاب خودم رو کردم و اگر شما من رو قبول ندارید بگین تا مامانم رو بفرستم با مامان شما صحبت کنه. این را با لحن جدی گفتم و نیگو نگاهی به من انداخت و سرش را تکان داد و گفت:
- قبول دارم حالا بگو کی وقت داری بریم خرید.
- خرید لازم نیست. لباس عروسی هم نمی خواهم.
- لباس عروسی نمی خواهی؟ ارزوی هر دختریه که خودش رو توی لباس سفید عروسی ببینه. بدون لباس که نمی شه، می خوای دل مهران رو بشکنی؟ جواب مهرداد رو چی بدیم؟ هر چند که دیگه دستش به تو نمی رسه، اما نباید ارزوی دیدن تو توی لباس عروسی رو هم ازش بگیریم.
دلم خواست فریاد بزنم دلم می خواست نیکو را خفه کنم. شاکت شود. نمک روی زخمم نپاشد. اسم مهرداد را جلوی من نیاورد. از احساسات او برایم تعریف نکند. از ارزوی او، از خواست او، از انچه در قلب و روحش می گذر هیچ چیز به من نگوید! نگوید، نگوید! چه گفتن لازم نبود. خودم همه چیز را حس می کردم خودم هم در همان اتش در حال سوختن بودم. اتشی که خودم برافروخته بودم سکوت اتشینی که باید نگهدارش باشم تا مهران بویی نبرد! با نیرویی که تا ان لحظه در خودم سراغ نداشتم این غلیان احساسات را فرو نشاندم و گفتم:
- نیکوی عزیز، دوست خوبم باشه هر چی تو بگی. فکر کنم بهتره بذارم تو مرا متقاعد کنی. چون می دونم مامان قصه هایی بیشتری برایم خواهد خواند. هر وقت تو بگی من حاضرم ولی اول باید برم دانشگاه و مدارکم رو بگیرم.
- پس تا دیر نشده بلند شو بریم. اول می ریم دانشگاه مدارک تو رو می گیریم. بعد می ریم پیش پدر، اونا رو بهش می دیدم تا کارهای تو رو رو به راه کنه. بعد با هم می ریم چند تا مغازه و لباس رو انتخاب می کنیم وقتی انتخاب کردیم با مامان من و مامان تو می ریم می خریمش. بعد یه جایی قایمش می کنیم تا اقایون اون رو نبینند.
سریع اماده شدم و به مامان گفتم که به دانشگاه می روم وراه افتادیم مدارک را گرفتیم و به دفتر اقای بهمنش رفتیم. از خیلی از دیدن ما خوشحال شد. دعوت کرد که با هم نهار بخوریم. که من گفتم نه و نیکو این را به حساب عجله ام برای دیدن لباس عروس گذاشت. چشمکی به پدرش زد و گفت:
- بابا جون حالا کی اشتها داره غذا بخوره؟ من و سیما داریم می ریم لباس عروسی ببینیم. خودتون می دونید که وقت زیادی نداریم.
پدر نیکو خنده ای از ته دل کرد و پرسی به پول احتیاج دارید یا نه. نیکو گفت: امروز مرحله کاوش و بررسی است. فردا مرحله خرید.. تا عصر به چند تا بوتیک و لباس و عروس سر زدیم. لباسهای خانمی که دیپلم خارجی دوخت لباس عروسش را روی دیوار اویزان کرده بود. خیلی ساده، شیک و زیبا بود. نیکو از لباسهای انجا خوشش امد. من چند تا را تنم کردم. یکی از انها تور بلند داشت که روی صورت را می پوشاند تمام لباس عروس پر بود از شکوفه های کوچک سفید و دانه های مروارید مثل قطره اشک که از جلوی یقه تا پایین لباس را پر کرده بود. لباس عروسی گویای صد در صد حال و احوال من! از صاحب مغازه خواهش کردیم این لباس را برای ما کنار بگذارد. نیکو هم از ان خیلی خوشش امد.
روز بعد با مامان و پریوش خانم دوباره به انجا رفتیم. لباس را خریدیم. لباس را به خانه اوردیم. خانم جون و پدرم از انتخاب من خیلی خوششان امد. خانم جون زود رفت اسفند دود کرد قرار ما این بود که اگر مشکلی پیش نیاید هفتم مهر ماه مراسم را برگزار کنیم. چون قرار بود تا پانزده مهر در کانادا باشیم که از کلاسهای درس عقب نمانیم. از فردای ان روز نیکو و پریوش خانم و البته مامان، مشغول اماده کردن تداراکات عروسی شدند. خرید حلقه را گذاشتیم اخر هفته روزی که قرار بود با مهران برای خرید حلقه برویم. احساس نارامی عجیبی می کردم. دل تو دلم نبود.
صبح زودتر از معمول بیدار شدم. به زور فنجانی چای خوردم و چون نمی توانستم یک جا بند شوم توی حیاط مشغول قدم زدن بودم. سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم.نیم ساعت بعد صدای زنگ به صدا درامد. قلب من شدیدتر از معمول به تپش افتاد. چند بار نفس عمیق کشیدم که مامان گفت مهران منتظره. انگار پاهایم قدرت راه رفتن را از دست داده بودندن، به سختی از دستوران مغزم فرمان می بردند. از توی راهرو با مامان خداحافظی کردم و از درحیاط بیرون رفتم. ماشین را دیدم. نزدیک ماشین رفتم. پشت مهران به کوچه بود. او برگشت و با یک نگاه حس کردم که او مهران نیست.
- سلام سیما خانم ببخشید کمی دیر کردم. مهران مجبور شد فورا به دانشگاه بره برای کرفتن یک گواهینامه دیگه لازم بود پروژه امتحانش را به زبان انگلیسی تحویل بده. این بود که مامان از من خواست شما رو برای خرید حلقه و هر چیز دیگه ای که لازم باشه همراهی کنم.
گیج و مبهوت نگاهش کردم .
- سیما؟ سیما؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
با صدایی که نگرانی در ان موج می زد بخود امدم. مهرداد در یک قدمی من ایستاده بود. انقدر نزدیک و در عین حال ان قدر دور! حس کردم به علت تغییر ناگهانی حالم پی برد، چون فورا در ماشین را باز کرد و فگت:
- اذرخانم خودتون رو نگران نکنین. عروس خانم ها معمولا قبل از عروسی اینطوری می شن نگران نشین. قول می دم چند ساعت بعد سیما خانم رو صحیح و سالم نزد شما برگردونم.
مامان را مطمئن کردم که چیزی نیست و سوار ماشین شدم. طی دو ساعت گشتن در خیابانها و سرزدن به چند مغازه کلمه ای بین ما رد و بدل نشد. هیچ یک از ما به خود اجازه نمی داد مهر سکوت را بشکند. سکوتی گویا. سکوتی پر کلام. سکوتی ارام و خزنده. وفاداری، حتی شجاعت و بردباری موج می زد!
دیگر خسته شده بودم و می خواستم برگردم خانه که مهرداد جلوی یک مغازه خیلی شیک و کوچک توقف کرد. از ماشین پیاده شدیم حلقه ها و انگشترهای این خیلی ظریف و زیبا بودند. چرا از همان اول مرا به اینجا نیاورده بود؟ شاید می خوسات سلیقه من را امتحان کند.
به محض ورود به مغازه ، صاحب مغازه فورا فهمید که چه جنسی را باید به ما نشان دهد. چندین انگشتر را روی ویترین گذاشت. من و مهرداد همزمان دست بردیم طرف یکی از انها. همین حرکت ناخوداگاه از تشنجی که بین ما بود کاست. من دستم را عقب کشیدم مهرداد که گویی دارد یک شی ازمایشکاهی راا بررسی می کند بدقت انگشتر را برانداز کرد و بعد از من خوسات که دستم کنم. اینجا بود که صاحب مغازه گفت:
- اقا داماد بهتره شما خودتون این کار رو بکنید. شگون داره. رسم مغازه ما اینه که اگر عروس و داماد خودشون برای خرید حلقه بیان و صد نفر را دنبال خودشون نکشند، از عروس و داماد خواهش می کنیم که انگشتر رو به دست همدیگه اندازه کنند. تازه تخفیف هم می دهیم.
من و مهرداد نگاهی به هم کردیم. ته چشمان مهرداد برق شیطنت موج می زد. چقدر نگاهش گرم بود. قلبم داشت به اتش می نشست! مهرداد دست مرا گرفت و انگشتر ار به دستم کرد. انگشتر بی نهایت زیبا و اندازه بود. تماس دست مهرداد ه بیشتر از چند لحظه طول نکشید اتش را به جانم زد! مرا کشت و زنده کرد. به خودم نهیب زدم که تو به دیگری تعلق داری. تو مال دیگری هستی. اینطور زیر نگاه او خودت را نباز. پس کجا رفت ان همه غرور؟ کجا رفت ان اراده محکم؟ زود باش این کار را تمام کن!
با دستی لرزان حلقه ساده به انتخاب مهرداد برداشتم و ان را به انگشت مهرداد کردم . از لرزش خفیف دست مهرداد حس کردم حال او نیز دست کمی از حال و احوال من ندارد. انگشتر و حلقه را خریدیم و باز بدون رد وو بدل کردن کلامی راهی خانه شدیم. ان شب دچار تب و لرز شدم که مانندش را به یاد ندارم. مامان انقدر نگرانم شده بود که دائم کنار تختم بود، وقتی فکر می کرد من خوابم، گریه می کرد. می دانستم علت این بیماری به جسم من ربطی ندارد. جایی خوانده بودم که فشار شدید روحی باعث بروز انواع بیماری ها می شود. تنها کسی که می توانست من را از ان وضع نجات دهد خودم بودم. می بایست تمام نیروی بدنی ام را به کمک می گرفتم تا از چاهی که در درونش افتاده بودم بیرون بیایم. لحظاتی فکر
R A H A
10-29-2011, 11:52 PM
140 _ 141
میکردم شاید بهتر باشد اینطوری کم کم اب شوم و به دل زمین فرو بروم بعد صدایی از عمق روحم برخاست که میگفت:"این کار بزدلائه تو که ترسو نبودی هنوز هیچی نشده جا میزنی ؟خجالت داره این همه ادم رو تو حساب میکنند و تو میخواهی به خاطر یه ذره غم خودت همه را به عزا بنشانی ؟ادم که از یک ذره سختی نباید پا پس بگذاره و سست بشه خب مهرداد نشد که چی؟اینجا نجات زندگی ادم مهمه به مهران فکر کن تازه خوبیش به اینه که اونا خیلی شبیه به هم هستند تو فکر کن داری با مهرداد ازدواج میکنی دنیا را چه دیدی خیلی چیزها توی زندگی ادم تغییر میکنه مهم اینه که زیاد بزرگشون نکنی و از دست و پنجه نرم کردم با انها نترسی پاشو پاشو خودن رو از این چاهی که توش انداختی بیرون بکش"
هرچه بود صبح روز بعد ححالم بهتر شده بود تا دو روز بعد هنوز احساس ضعف میکردم و کمک مک حالم جا امد دلم میخواست همه چیز هرچه زودتر تمام شود پریوش خانم به ما اطلاع داد که یکی از دوستان صمیمی پدر نیکو در کانادا انجام کار های پذیرش و پیدا کردن اپارتمان کوچکی برای ما را به عهده گرفته و در اسرع وقت کارها رو به راه خواهد کرد
بالاخهره روز موعود فرا رسید صبح زود با نیکو به ارایشگاه رفتم و تا ظهر انجا بودم بعد از ظهر به خانه برگشتم و ناهار سبکی خوردم و منتظر شدم تا مهران به سراغم بیاید ساعت پنج حاضر بودم خانم جون مدام اسفند دود میکرد و مامان به سختی جلوی گریه اش را میگرفت خودم هم دست کمی از او نداشتم وضع ما شده بود درست مثل فیلم هندی یاد اوری این موضوع باعث شد خنده ام بگیرد هنوز خنده در چهره ام هویدا بود که مهراندر استانه در ظاهر شد و با دیدن من دهانش باز ماند خودش هم خیلی شیک و زیبا بود برادر های نیکو واقعا خوش تیپ بودند نگاه مهران بخودی خود گویای تمام انچیزی بود که در درونش موج میزد نزدیک من امد و جعبه کوچکی به من داد در ان را باز کردم گردنبندی بینهایت زیبا در ان بود مهران اجزاه خواست ان را به گردنم بیندازد ان قدر همه چیز سریع گذشت که جزئیات ان روز در هاله ای از مه به یادم مانده است گویا خواب میدیدم و من نه قهرمان اصلی این نمایش بلکه تماشاچی ان بودم یادم هست که در محلس خانه ی نیکو وقتی فقط دوستان و فامیل نزدیک باقی ماندند توی حیاط زیبای انها کنار یکی از میزها ایستاده بودم که ناگهان یک نفر بازوی مرا گرفت برگشتم ببینم کیست که نگاهم در چشمان زیبای مهرداد بیجان شد تماس انگشتانش که هنوز بازوی مرا در حلقه ی خود گرفتار کرده بود مثل فرود امدن صد ها سوزن بر زخمهای دلم بود با وجود این احساسی داشتم مثل انکه بعد از یک خستگی طولانی از راه رفتن در بیابانی خشک اب زلالی تمام بدنم را در برگرفته و ان را نوازش میکند وقتی چشم در چشمانش دوختم تمام شور و انشی که او را میگداخت و مرا خاکستر میکرد احساس کردم دلم داشت از جا کنده میشد
-سیما سیما...
-مهرداد تو اینجایی و ما همه جا داریم دنبالت میگردیم!
صدای میکو مثل اب سردی بود که بر اتش داغی بریزند جز جز قلبم بلند شد نگاهی به نیکو انداختم که مطمئن بود حالت نگاه ادم تب داری را داشت همه چیز داشت رو میشد
-مهرداد نمیخوای از عروس خانم دعوت کنی بیاد کیک عروسی خودشو ببره؟همه منتظرند!
-برای همین بود که امدم عروس خانم رو پیدا کنم ولی زیبایی سیما زبون من رو بند اورد
-یادت باشه که از حالا به بعد باید بگی زن داداشت
اگر بجای نیکو مهران سراغ ما می امد چه میشد؟حتی الان همه که سالها از ان شب گذشته بدنم میلرزد با وجود این که من زن مهران بودم ولی ان شب به خانه ی خودمان برگشتم و مهران هم شکایتی نکرد چند روز دیگر میبایست میرفتیم و خیلی کارها هنوز انجام نشده بود زمان ان قدر سریع گذشت که یکدفعه خود را در فرودگاه گریان در اغوش مامان یافتم دو ماه پیش همه چیز زندگیمن مشخص بود من دختر خانه بودم دانشگاه میرفتمو با خانم جون حرف میزدم هیچ صحبت انچنانی هم از عشق و عاشقی و ازدواج در میان نبود حالا حتی خودم برای خودم نااشنا بودم گم شده بودم کی بودم؟اینها کی بودند؟به چهره تک تک اعضای خانواده نگاه کردم انها انقدر برایم عزیز بودند که دل کندن از انها
R A H A
10-29-2011, 11:53 PM
142 تا 145
برایم فوق العاده سخت بود.نیکو تمام دو ساعت انتظار ما در فرودگاه اشک ریخت. مهرداد مثل سنگ ساکت بود.حتی به من نگاه نمی کرد.در آخرین لحظه بعد از اینکه مهران را در آغوش کشید و مردانه دستی به پشتش کشید رو کرد به من و گفت:مواظب خودت باش.
برگشتم بروم که صدایم زد و خیلی ارام گفت:یادت نره که من همیشه حاضر به کمک هستم.همیشه منتظر و به یاد تو.
چه درد جانکاهی از نگاه و چشمش به قلبم جاری شد.در جوابش فقط توانستم سرم را آهسته تکان بدهم. از خودم وحشت داشتم. بغض گلوم را می فشرو و اگر دهان باز میکردم،می ترسیدم خیلی چیزها بگویم که حالا برای گفتنشان خیلی دیر شده بود. خیلی دیر.
بهترین کار همان سوختن در سکوت بود.خاموش نگاهش کردم. به چشمان زیبایش خیره شدم و خودم را برای یک لحظه در انها غرق کردم.حالا خوشحال بودم که مهران شبیه اوست. حالا او را با خود داشتم.
برای آخرین بار مامان را بوسیدم. خانم جون مرا در اغوش گرم و پرمهر خود گرفت و گفت:عزیزم شجاع باش . برو خدا به همراهت.
وقت زیادی نداشتم و مجبور شدم خودم را به سیلاب دیگری بیندازم.سیلابی که نمی دانستم بالاخره ارام خواهد گرفت یا نه.
حال و احوال ما اصلا مثل عروس و دامادها نبودو من و مهران هر کدام در افکار خودمان غرق بودیم.هر دو ساکت،خاموش و دور از هم.انگار به طور نامرئی فاصله ای بین خود ایجاد کرده بودیم.سوار هواپیما شدیم . در صندلی هایمان جا گرفتیم و منتظر ماندیم تا این ماشین پرنده ما را از عزیزان مان جدا کند.از زمین بکند و ببرد به جای دیگر و در خاکی بیگانه بر زمین بنشاند..خاکی که بوی خودی نمی داد. خاکی که معلوم نبود با ما سازگار خواهد بود یا نه؟در افکار سنگین خودم غرق بودم که متوجه تماس ارام دست مهران شدم.چشمانم را بستم و خودو را در پرواز رها کردم.در ابن بالا جایی بین زمین و اسمان در یک محفظه اهنی ،بسته شده در یک صندلی احساس می کردم در تنگنایی گیر کرده ام که هیچوقت ازادی را به چشم نخواهم دید.حتی نمی توانستم با یک در به هم زدن معمولی یا با شکستن چند بشقاب از شدت عصبانیت خودم و نارضایتی از دضعیت موجود بکاهم.بلند شوم کدم در را به هم بکوبم؟به کجا بروم؟توی هوا؟روی ابرها؟ اره روی ابرها روی ابرهای سفید و نرم. ان موقع دلم میخواست روی یکی از توده های پشمی ابر بیفتم تا هر جا که دلش خواست مرا ببرد. بعد هم معجزه ای شود و من اشک ابر شوم و تا هنوز دیر نشده مثل قطره های باران بریزم روی خاک خودم.خداکند دیر نشده باشد. رو کردم به مهران و پرسیدم:هنوز ایرانیم یا از مرز رد شدیم؟
-چند دقیقه پیش رو شدیم.
اشک ناخواسته توی چشمهایم حلقه زد. مهران محکم دستم را فشرد. حال مرا درک میکرد. می دانست سخت دلتنگی می کنم. هر جور بود موشیدم خودم را جمع و جور کنم.نباید اجازه می دادم حس خود دلسوزی مرا از علت اصلی این سفر دور کند.نباید از انچه باعث شده بود در کنار مهران توی هواپیما بنشینم و رسما زنش باشم دور شوم.باید قبل از فرود هواپیما با خودم کنار می امدم.باید به قولی که به خودم داده بودم وفا می کردم. باید سیمای دیگری که طرحش را ریخته بودم جایگزین سیمای کنونی می کردم.یکی دو کتاب انگلیسی را که همراه داشتم از کیفم بیرون اوردم و شروع به خواندن کردم.تا هم وقت زودتر بگذرد و هم تمرینی باشد برای من . چون به زودی باید امتحان عملی پس می دادم.
بالاخره هواپیما به زمین نشست و ما همراه دیگر مسافران از بخش گمرک گذشتیم. در انتظار دریافت چمدانها بودیم که مهران گفت:اگر ایران بود حالا یک اتوبوس خویش و فامیل انطرف درمنتظرمون بودن اما اینجا!
-خب خارج امدن اینه دیگه
اما ان طرف در سورپریز بی نهایت جالبی در اننتظارمان بودو تمام اعضای خانواده دوست پدر مهران به استقبال ما امده بودند. من و مهران دهانمان از تعجب باز ماند حتما قیافه هایمان خیلی مضحک بود که همه را به خنده وا داشت.خانم شهابی با چنان مهر مادرانه ای مرا در اغوش گرفت که احساس کردم یکی از بارها از دوشم برداشته شد.اقای شهابی با مهران دیده بوسی کردند. شبنم و سهیل هم تقریبا همسن و سال ما بودند.خانم شهابی گفت:ما از ترس اینکه شماها زیاد تعجب نکنید بقیه را با خودمان نیاوردیم.
-بقیه؟
-شوهر شبنم و عمه بچه ها و ...
-؟
-رسم ما اینجا اینه که هر کی از ایران میاد باید همه به استقبالش بیایند.ولی چون فکر کردیم شما حتما خسته هستید و دفعه اول که سفر می کنید بهتره این بار خودمان بیاییم و دفعه بعد همه با هم.
-خانم شهابی شما از کجا می دونستید ما با این پرواز می اییم؟
-مهران عزیز،پسرم.پدرت از فرودگاه زنگ زد و خبر داد که شما در راهید. البته ما هم بیکار ننشسته بودیم سیروس لیست تمام پروازها را داشت و حدس هم می زدیم که با این پرواز می ایید چون کلاسها به زودی شروع می شوند.
با دو تا ماشین به خانه انها رسیدیم.خانه ای دو طبقه . بزرگ و زیبا.ما را به اتاقی که برایمان اماده کرده بودند هدایت کردند و تنهایمان گذاشتند. من و مهران هر دو گیج وسط اتاق ایستاده بودیم.چند ساعت پیش توی خانه خودمان بودیم و حالا اینجا در خانه ای نا اشنا در اتاقی زیبا که از پنجره ان منظره بی نهایت دلفریبی چشم را نوازش می کرد اما انچه باعث بهت زدگی بیشتر ما شده بود بودن هر دوی ما در یک اتاق بود . انقدر دست پاچه شده بودم که نمی دانستم چه کار کنم. مهران که متوجه شده بود گفت:میرم پایین .اول تو سر و صورتی بشوی بعد من میام لباس عوض میکنم
این را گفت و اهسته در را باز کرد و رفت.
چند دقیقه همان جا وسط اتاق ایستادم .انگار قوت پاهایم از دست رفته بود. هنوز هیچی نشده شدیدا دلتنگی می کردم.ولم می خواست فرار کنم و به جای دیگری بروم. جایی که من نباشم. یعنی من دیگری انجا باشد .ان چیزی که الان بودم نباشم . احساس بیچارگی و درماندگی عجیبی می کردم.از همه بدتر درک این موضوع بود که من از عهده باری که کشیدنش را قبول کرده بودم بر نخواهم امد اگر الان حالم اینطور است چند روز بعد جه خواهد شد.؟هیچی سر از تیمارستان در خواهم اورد.ان هم خارجی اش!این تکه کلام نیکو بود.!اه که چقدر دلم برای همه انها تنگ شده بود.مامان، پدر ، خانم جون ، نیکو.نیکو کجایی؟اسم آن یکی نباید بر زبانم جاری شود و الا مثل یک مجسمه گچی فرو خواهم ریخت و جمع کرده تکه هایم کار بسیار دشواری خواهد بود.داشت گریه ام می گرفت. بغضی که روزها و شبها خفه اش کرده بودم داشت سر باز می کرد.ان هم در خانه ای غریب!انهم در خاکی که بوی خودی نمی داد. اشکم اگر می ریخت گل محبوبم از ان سبز نمی شد. گلی که بوی خانه بدهد بوی عطر اشنا بدهد.
ضربه خفیفی که به در خورد چشمانم را فورا خشک کرد. برگشتم به طرف در و منتظر ماندم. چند لحظه بعد خانم شهابی وارد اتاق شد و گفت:سیما جون عزیزم امدم ببینم احتیاج به چیزی نداری؟
-نه خیلی ممنون.
-پس دوش بگیر اگر می خواهی وان را پر کن و تویش دراز بکش تا خستگی از تنت بیرون بره. مهران با شوهرم رفتند بیرون یک ساعتی طول می کشه تا برگردند تو وقت کافی داری عجله نکن هر چه هم که خواستی فقط بگو سیما جون . می دونم الان هزار جور فکر و خیال،ای کاش و کاشکی توی سرت دور می زند ولی عادت می کنی. اولش همیشه سخته. ولی وقتی سر کلاس بری فرصتی برای فکر کردن برات نمی مونه. من هم بار اول که امدم یک ماه تمام کارم گریه و زاری بود. هر روز زنگ می کردم خونه و شکوه و گله و گریه می کردم.اینه که خوب حال تو را درک میکنم.
خانم شهابی مادرانه مرا در اغوش گرفت و پیشانی ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
حرفهایش مثل یک مسکن بود و تا حدودی از دلهره من کاست.عادت نداشتم داخل وان دراز بکشم ولی مثل یک مهمان حرف گوش کن فکر کردم بد نیست امتحان کنم. وان را پر از اب کردم و از محلولهای خوشبوی مخصوص اب توی وان ریختمو با کمی نگرانی و حتی ترس پا داخل وان گذاشتم.به تدریج که خودم را به اب وا دادم احساس سبکی عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت مثل این بود که توی استخر یا توی دریا دارم شنا میکنم. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشمانم را بستم و خودم را در لذت این هدیه زیبا و ارامش بخش و پاک کننده طبیعت رها کردم.وقتی چشم باز کردم نیم ساعتی گذشته بود. باورم نمی شد که خوابم برده باشد.پوست دستم کمب چروک خورده بود و بقول خانم جون داشت پیر می شد.وقت ان بود که دیگر
R A H A
10-29-2011, 11:53 PM
146- 161
حمام را تمام کنم. بعد از ده دقیقه لباس تمیزی پوشیدم و رفتم پایین کتایون خانم توی آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد بود.
- سیما جان بیا اینجا، چند دقیقه پیش از ایران زنگ زدن، پدر مهران بود. گفتم شما رسیدید و خوب هستید، قرار شد پب باز زنگ بزنند.
- فکر این که فاصله ما با آنها این قدر زیاد شده ترسناکه.
- همیشه اولش اینطوره. بعد کم کم عادت می کنی و می بینی که زیاد هم دور نشدی. هر وقت دلت بخواد می تونی زنگ بزنی، صداشون رو بشنوی، نامه بنویسی و دعوتشون کنی بیان مدتی پیشت بمانند.
- عادت کردن وقت می بره.
- درسته. وقت هم چیزی است که تو اینجا داری، یعنی خودش درست می شه. تو مشغول درس، کار و زندگی میشی و یک وقت به خودت میایی و می بینی مدتیه که نه زنگی به خانه زدی نه نامه ای نوشتی و نه سراغی از کسی گرفتی. فضای اینجا آدم را در خودش غرق می کند. در اینجا باید دائم دست و پا بزنی تا بتونی خودت رو روی آب نگه درای حداقل سرت رو باید خشک نگه داری. منظورم این است که نباید بگذاری یادت بره که تو کی هستی و از کجا هستی و چه کسانی به تو وابسته هستند، منتظرت هستند،به تو فکر می کنند، به یادت هستند.
- فکر نمی کنم حتی بدنم خیس بشه!
- همه همین رو میگن. ولی اگر اینطور بشه، باید برگردی. زندگی در اینجا، یا هر کشور دیگری برای آدم میشه زندان. باسد دید، شنید، خواند، مطالعه کرد و چیزهای خوب رو جذب و از بدی هایش دوری کرد و بعد تصمیم گرفت.
حرفهای کتایون خانم مرا متعجب کرده بود. فکر نمی کردم چنین افکاری در سرش دور بزند و یا اصلا به چنین چیزهایی فکر کرده باشد. معلوم بود اشتباه کرده بودم. طی همین چند دقیقه نظرم نسبت به او تغییر کرد. احساس کردم در این کشور غریب اولین دوستا را پیدا کرده ام که می توانم به او اطمینان کنم. در وضعیت روحی من این یک هدیهٔ آسمان، یک معجزه بود یا چیزی که انتظار دریافتش در این مدت کم نداشتم. اشک سپاس در چشمم حلقه زد. به سختی لب گشودم و گفتم: از این همه محبت شما سپاسگزارم.
همین موقع صدای باز شدن در و ورود آقای شهابی و مهران به گوش رسید از قیافهٔ هر دو معلوم بود که از چیزی خیلی راضی هستند. کتایون خانم گفت:
- خب می بینم همه چیز رو به راهه. خوشش اومد؟
- آره چه جورم!
هاج و واج به آنها نگاه کردم. درباره ی موضوعی صحبت می شد که سه نفر از آنها باخبر بودند و من بی خبر ولی امید به اینکه من را هم در جریان بگذارند لحظه ای بعد برباد رفت.
- شام حاضره؟
- آره آلان با سیما میز رو می چینیم.
- شبنم رفت؟
- آره، گفت امشب چون سیما و مهران خسته هستند، بهتره زیاد خونه رو شلوغ نکنند فردا یک سری میزنه.
- میرم آبی به دست و صورتم بزنم مهران تو هم برو برای شام آمده شو.
مهران و آقای شهابی رفتند. کتایونخانم بدون آنکه به من فرصت سؤال بدهد، از من خواست میز را بچینمچون مهمان آن خانه بودم و نمی خواستم فضولی کرده باشم و یا خودم را زیاده از حد کنجکاو نشان بدهم. سؤالی نکردم می دانستم مهران بعداً به من خواهد گفت. بیست دقیقه بعد ما چهار نفر دور میز نشسته بودیم و مشغول صرف شام بودیم که تلفن زنگ زد. کتایون خانم گوشی را برداشت و همین که شروع به صحبت کردع قلب من دو یه ضربه قاطی کرد. چند ثانیه بعد گوشی را به من داد ولی نگفت کی پشت خط است. دیگر داشتم کلافه می شدم با شنیدن صدای مامان نفسم را که تا آن موقع حبس شده بود رها کردم.
- سیما جون خوبی؟ راحت رسیدید؟ تاَخیر نداشتید؟ هوا خوبه؟ مهران چطوره؟
مامان پشت سرهم سؤال می کرد و من سعی می کردم سریع جواب آنها را بدهم. بالاَخره پدر گوشی را گرفت و از حال و احوال ما پرسید و گفت حتما از طرف او از آقای شهابی و خانوادشان تشکر کنیم که به فرودگاه آمده بودند. بعد خواست تا گوشی را به مهران بدهم.
ار پاسخهای مهران معلوم که پدر دارد سفارشهایی به او می کند. بالاَخره صحبت تمام شد. کتایئن خانم خندان و شاد گفت:
- تا تلفن دوباره زنگ نزده غذا رو تموم کنیم!
حدود ساعت ده شب بود به وقت اوتاوا بود که مامان مهران زنگ زد.چند دقیقه با هم حرف زدیم. بعد تلفن خاموش شد. آقای شهابی پیشنهاد کرد زودتر بخوابیم، چون فردا ساعت نه باید به دیدن کسی برویم. من و مهران به آنها شب بخیر گفتیم و از پله ها بالا رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم باز مثل چند ساعت پیش وسط اتاق ایستادیم. عجب وضعیتی شده بود. با اینکه بیش از سه سال بود همدیگر را می شناختیم ولی از یک ماه پیش به این طرف مثل غریبه ها شده بودیم. مهران گفت:
- چه کار کنیم؟ اگر دو تا تخت بود مشکلی نداشتیم، ولی این تخت مشکل سلز شده؟
- منظورم اینه که چه جوری دوتا آدم گنده مثل من و تو روی این تخت جا می گیرند؟! شاید بهتر باشه من روی زمین بخوابم؟
- می خواهی حرف پشت سرمون در بیاورند؟ شاید یک دفعه کتایون خانم صبح ما رو بیدار کنه؟ اون وقت میگه هیچی نشده اینا با هم دعوا کردند!
- حق با توست پس حالا که چاره ای نیست، مجبوری وجود من رو کنار خودت تحمل کنی!
- اگر قول بدی فقط قسمت خودت بخوابی یک کاریش می کنم.
مهران چشمکی زد و مثل سربازها ایستاده سلام نظامی داد، تعظیم کرد و گفت:
- هر چی شما بگین قربان!
خیلی دلم می خواست ازش بپرسم درباره چه موضوعی قبل از شام با آقای شهابی حرف می زدند و کجا رفته بودند؟ ولی چون خودش هیچی نگفت، من هم کنجکاوی نکردم. تازه موضوع مهمتری فکرم را به خود مشغول کرده بود. با اینکه مدتی بود ما رسماً زن و شوهر بودیم، ولی اولین شبی بود که روی یک تخت مشترک می خوابیدیم. برام قابل تصور نبود که من باید کنار یک نفر دیگر بخوابم. تا به حال اتفاق نیفتاده بود که شب را با کسی شریک شده باشم. حالا این لحطه فرا رسیده بود و من نمی دانستم چه کار کنم. بعداز اینکه لباس خواب را پوشیدم آرام در سمت چپ تخت دراز کشیدم. چند دقیقه مهران در سمت خودش دراز کشید چراغ خاموش شده بود. تمام بدنم انگار از سنگ باشد سفت و سخت شده بود.حتی نفسم به سختی بالا می آمد. ها آن فکر می کردم الآن است که مهران ولی چند دقیقه گذشت و خبری نشد. مهران بدون حرکت دراز کشیده بود و کوچکترین تکانی نمی خورد. من که دیگر طاقتم را داشتم از دست می دادم پرسیدم:
- مهران خوابی؟
- نه بابا؟
- پس چرا مثل چوب دراز کشیدی؟
- اولاً نیازی به توضیح نیست، چون اگر این وسط آینه بود، خودت متوجه می شدیدیگه اینکه من تا به حال روی تخت اشتراکی نخوابیدم و فکر کردم تو خوابی. تکون نخوردم بیدار بشی و نصف شبی، بنا داد و بیداد رو بذاری. از این حرف مهران خنده ام گرفت و همین باعث شد از تشنج چند لحظه پیش کاسته شود. پس مهران هم چنین احساسی داشتبرای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم:
- من زیاد ورجه وورجه نم کنم، البته تا اونجایی که یادمه همیشه صبح از روی تخت بلند میشم.
- خدا را شکر، والا پیدا کردن شما توی اتاق به کارهای دیگر من بیچاره اضافه می شد.
- مهران!
- بله، بفرمایید، سیما خانم، فرمایشی داشتید؟ آبی، نوشابه ای، چیزی این وقت شب هوس نکردید؟ اصلا می دونید ساعت چنده؟ خب، معلومه که نمی دانی، عرضم به حضور شما ساعت از نیمه شب تهران هم گذشته.
- باز سر به سرم می گذاری؟
- نخیر، فقط خواستم بگم ساعت چنده و بد هم شب بخیر، بعد هم اگه بشه روی این تخت غریبه چرتی بزنم. حرفهایش آن قدر بامزه بود و درست به هدف می خورد که نمی شد نخندید. من که خیالم راحت شده بود. مهران متوجه حال و روزم شده، با گفتن شب بخیر بسمت دیوار برگشتمو چشمانم را بستم.
با تماس دستی که آرام شانه ام را تکان می داد چشم باز کردم و صورت مهران را نزدیک صورتم دیدم. یک آن جا خوردم. نمی توانستم بفهمم کجا هستم.مهران که متوجه نگاه گنگ و حتی هراسان من شده دستی به موهایم کشید و گفت:
- صبح بخیر خانم خانما، یک هدیه پیش من داری.
- هدیه؟ برای چی؟
- برای اینکه حرفت درست بود.
- حرفم درست بود؟ کدم حرفم؟
- اینکه ورجه وروجه نمی کنی.
- باز شوخیت گرفته؟
- نه بخدا، خودت نگاه کن، تموم شب این قسمت تخت دراز کشیدی و تا صبح حتی یک سانت هم به طرف دیگه تخت نرفتی. آخه من علامت زده بودم.
- ملافه رو خط خطی کردی؟ وای، حالا کتایون خانوم چی فکری خواهد کرد؟
- اشکالی نداره براش یکی نو می خریم.
مهران با چشمانی که خنده در آن خنده موج می زد خم شدو موهای مرا بوسید و گفت:
- یادت نرفته که ساعت نه قرار داریم.
- کجا باید بریم؟
- یک جای خوب.
- دوره.
- نه، خیلی حدود دو قدم !
نمی دانم خوشمزگی مهران مسری بود یا علت چیز دیگری بود اما من هم وارد بازی او شدم و گفتم:
- نکنه قرارمون پشت پنجره است؟ هر چند تا اونجا سه قدم و نیمه.
- مگه تو شمردی؟
- بدون شمردن هم معلومه.
- حدست درست نیست. آخه دو قدم داریم تا قدوم مثلاً دیشب آقای شهابی می گفت از اینجا تا آمریکا دو قدم راهه !
هنوز داشتم می خندیدم که صدای ضربه ای به در مرا از جا پراند. سریع وارد حمام شدم و در را بستم. همه اش تو فکر این فکر تو سرم دور میزد که اگر در باز می شد و من و مهران را با هم می دیدند چی می شد؟ از خجالت داغ کرده بودم نه اینکه هیچی حالیم نبود، ولی خانهٔ مردم و اینجور...
سر ساعت نه صبح در مقابل دفتری در یک ساختمان خیلی مدرن ایستاده بودیم. چند دقیقه بعد مرد پنجاه ساله خوش تیپی به ما نزدیک شد و شروع به صحبت کرد تا آن لحظه هنوز برایم جا نیفتاده بود که در ایران نیستم و از این به بعد باید به زبان بیگانه حرف بزنم. من که فقط سال دوم را تمام کرده بودم آن قدر به زبان انگلیسی تسلط نداشتم که همه چیز را خوب بفهمم و بتوانم حرف بزنم. آقای شهابی بعد از معرفی ما گرم صحبت با او شد و چند دقیقه بعد به ما گفت که حالا همراه این شخص به جای دیگری می رویم. مهران با شیطنت همیشگی در گوش من گفت:
- می دونم کجا می ریم، ولی به تو نمیگم !
وقتی دید هیچ سؤالی نمی کنم گفت:
- اگه نیکو الان اینجا بود یک مو توی سرم باقی نمونده بود! تو یا خیلی خوب خودت را کنترل می کنی یا نسبت به همه چیز خیلی بی تفاوتی!
- هر دو حدست غلطه. نمی پرسم چون اگر می خواستی بگی، تا به حال گفته بودی.
- آخه اگر یکم بی مزه می شه.
پانزده دقیقه بعد جلوی ساختمانی توقف کردیم. از ماشین پیاده شدیم و همگی وارد ساختمان شده و با آسانسور به طبقهٔ دهم رفتیم. جلوی آپارتمان شماره صد و یک که رسیدیم همه ایستادند. آن مرد کلید را از جیبش درآورد و به سمت من داد. هاج و واج به کلید و بعد به صورت تک تک آنها نگاه کردم. مهران گفت:
- زود باش دیگه در رو باز کن خوب نیست ما رو این قدر سر پا نگهداری!
من که هنوز گیج بودم کلید را در قفل چرخاندم و در باز شد. وارد آپارتمان که شدیم. آقای شهابی گفت:
- سیما جون، بر وهمه جا رو خوب نگاه کن و ببین خوشت میاد یا نه.
- خوشم میاد؟
- آره دخترم، ببین کم و کسری، چیزی نداره؟
- سیما خانم، اگه خوشت بیاد این آپارتمان تا هر وقت بخواهیم مال ما خواهد بود.
- مال ما؟
- آره، مال ما. حالا برو همه جا رو نگاه کن.
من که هنوز باورم نشده بود، از یک اتاق به اتاق دیگر رفتم. آپارتمان سه اتاقه میله خیلی قشنگی بود. منظره بالکن که روبه روی پارک بزرگی باز می شد. واقعاً زیبا بود مهران دنبتلم می آمد و معلوم بود بی صبرانه منتظر جواب است.
- خیلی خوبه ولی حتماً خیلی گرونه بهتره یه جای دیگه پیدا کنیم، یادت نره که ما دانشجو هستیم.
- تمام! همین آپارتمان رو می گیریم.
- مهران!
- مگه تو خوشت نیامده؟
- چرا، ولی...
- ولی بی ولی، تازه ما که نمی خوایم اون رو بخریم، ما فقط اجاره می کنیم. زیاد از خانه آقای شهابی دور نیست میشه پیاده رفت و برگشت به نظر من از این بهتر نمیشه. خواهش می کنم رضایت بده.
- باشه هر چی تو بگی.
چند دقیقه بعد اوراق مربوطه امضاء و کلید آپارتمان برای یک سال در اختیار ما قرار گرفت. موقع اسبابکشی، البته اسبابکشی که چه عرض کنم. موقع بردن چمدان هایمان به آن آپارتمان، کتایون خانم گفت:
- عزیزم، هیچ راضی نبودم شماها به این زودی از این جا بروید. ولی پدر مهران اصرار زیادی کرده بود که در اسرع وقت برای شما آپارتمانی آماده کنیم تا شما دو تا و به ویژه تو تازه عروس خانواده، راحت باشی. یادت نره که اینجا رو خونه خودت بدونی و هر وقت کاری داشتی به من تلفن کنی و یا خودت بیای اینجا.
از کتایون خانم تشکر کردم و قول دادم حتماً از او کمک بگیرم. مطمئن بودم که اوایل خیلی به او زحمت خواهم داد. از یک طرف خوشحال بودم که به این زودی خانه روبه راه شد و از طرف دیگر چون خیلی ناگهانی و سریع بود احساس می کردم طی این یکی دو روز باز از یک خانواده خوب و مهربان جدا شده ام و باز باید خداحافظی کنم. البته حق با مهران بود که می گفت خانه نزدیک آنهاست. فکر همه چیز را کرده بود. چون آپارتمان میله کامل بود نیاز به خرید چیزی نداشتیم. کتایون خانم هم قول داد از وسایل آشپزخانه، اگر چیزی کم و کسر باشد به ما بدهد.
دیر وقت عصر بود که وارد آپارتمان جدید شدیم. تا چمدانها را گذاشتیم زمین، من به طرف بالکن رفتم. نمی دانم چرا بالکن کوچک این آپارتمان از هر جای دیگر آن برایم جذاب تر بود. پارکی که از بالکن دیده می شد خیلی زیبا بود. چند لحظه ای نگذشته بود که احساس کردم مهران پشت سرم ایستاده است. قلبم یک ضربه رد کرد. فکر اینکه حلا دیگر باید هدیه دیر انتظار را به مهران بدهم لرزه به ادامم انداخت. مهران نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی دونی چقدر روزها وشبها آرزوی این لحظه رو داشتم! که بتونم عطر موهای تو رو بو کنم و انگشتام رو از توی این حریر ابریشمی رد کنم.
ساکت و بی حرکت ایستاده بودم، برای یک لحظه چهره مهرداد مثل برق از نظرم گذاشت. چشمهایم را بستم و از خدا خواستم کمکم کند تا به مهران وفادار باشم. سزاوار نبود که این پسر پیش ازآنچه که عذاب کشیده رنج ببرد. خودم را رها کردم به طوری که مهران آن را به حساب تسلیم نهایی من گذاشت. بعد آرام کمی عقب رفت و نگاهی جویا به من انداخت و ...
روز بعد برای اسم نویسی به دانشگاه رفتیم از آنجا که آقای شهابی کارها را قبل از آمدن ما رو به راه کرده بود، فقط پرداخت شهریه باقی مانده بود و تعیین گروههای تحصیلی که کارها خیلی سریع انجام شد. از هفته بعد کلاسها شروع می شد. کتایون خانم هر روز به من زنگ می زد و هر وقت برای خرید می رفت مرا باب خود می برد تا هم در خانه حوصله ا مسر نرود و هم با محله های جدید آشنا بشوم. مامان و نیکو چند بار زنگ زدند و شاد و نگران حال و احوال من و مهران پرسیدند. ب اشروع کلاسها برنامهٔ زندگی ما نظم خاصی بخود گرفت. صبحها دانشگاه، بعدازظهرها گاهی کتابخانه و گاهی کلاس ورزش همین طور چند ماهی گذشت تا به دی ماه رسیدیدم. اوایل دی ماه بود ک هشهر رنگ و روی خاصی بخود گرفت. برای من که تازه قدم به دنیای دیگری غیر زا دنیای ایران خودم گذاشته بودم، همه چیز جالب بود و دلم می خواست از این فرصت برای آشنایی با فرهنگ دیگر بهره بگیرم. کتایون خانم به من گفت که قبل از سال جدیدی میلادی تمام فروشگاهها و بازارها شلوغ خواهند شد و همه مشغول خرید و تهیه مقدمات جشن سال نو خواهند بود، ولی هیچ چیز نمی توانست مرا برای یک چنین جنب و جوش، شور و شوق و رنگ آمیزی فوق العاده زیبا آماده کند. کتایون خانم از ما دعوت کرد شب سال نو حتماً به خانه آنها برویم و وقتی قیافه ٔ متعجب مرا دید در توضیح گفت:
- تعجب نکن دختره، ما سالهاست که اینجاییم و هر سال دو بار جشن سال ن ورا برگزار می کینیم. سال نو میلادی و نوروز، بچه ها اینجا بزرگ شده اند و نوه های من در اینجا به دنیا آمده اند. نمیشه در خارج کاملاً خودت را از همه چیز کنار بکشی و در خانه ات را محکم ببندی تا آداب و رسوم و فرهنگ بیگانه بهت نخوره و باهات تماس پیدا نکنه اگر تصمیم گرفتی در خارج از کشور زندگی کنی، بایید مراسم و آداب کشور محل اقامت خودت ور قبول کنی و در آن مراسمی که خوب و زیبا هستند و ضرری بهت نمی رسانند شرکت کنی. با آنها آشنا بشی و به این ترتیب بر دانستنیهای خودت بیفزایی. همزمان فرهنگ . آداب و رسوم خودت را هم فراموش نکنی و اجاق آن را حداقل در خونه و میان اعضای خانواده ات گرم نگهداری و اجازه ندهی خاموش شود.
من و مهران که چند روزی تعطیلی داشتیم تحت تاثیر سال نو، مثل بقیهٔ مردم راهی مغازهها و هدایایی برای اعضای خانوادهٔ آقای شهابی خریدیم. قلباً خوشحال بودم که ما از این جشن کنار نمانده ایم و کسانی هستند که که برایشان هدیه بخریم و رد شادی شان شریک باشیم. اما راستش هیچ چیز نتوانسته بود مرا برای آنچه در خانهٔ آقای شهابی دیدم آماده کند. کتایون خانم گفته بود هر لباسی که مایل باشید می توانید بپوشید و تاکید کرده بود که معمولاً بعد زا تحویل سال بچه ها همه به گردش می روند ، چون هوا خیلی سرد بود بلوز دامن بافتنی سبز رنگی به تن کردم که نگاه تحسین آمیز مهران نشان داد انتخابم درست بوده، البته پالتوی زیبایی را هم که چندی پیش خریده بودم رویش پوشیدم. مهران هم مثل همیشه شیک و خوش تیپ بود. چون خانهٔ ما تا منزل کتایون خانم فاصلهٔ زیادی نداشت، تصمیم گرفتیم قدم زنان به آنجا برویم.
حدود ساعت ده شب بود که به آنجا رسیدیم تمام خانه غرق چراغانی و حلقه گل زیبایی روی در آویزان شده وبد زنگ در را به صدا درآوردیم و کتایون خانم خودش در را باز کرد. توی هال بزرگ درخت کاج بسیار زیبایی قرار داشت که با انواع و اقسام عروسکها و چراغها و گویهای براق و رنگین تزیین شده بود با چشمانی از تعجب گشاد شده به این درخت و تزیینات توی اتاق خیره شده بودم که کتایون خانم با دیدن چهرهٔ من خنده ای ار ته دل کرد و گفت:
- می دانستم سوپریز جالبی برات خواهد بود. قیافهٔ متجب تو خستگی تزیین این درخت را از تن همهٔ ما بیرون کرد. برای ما این کار همیشگی و عادت شده، با وجود این بعضی وقتها احتیاج به تجدید علاقه داریم هر چند بچه ها و بویژه نوه ها بی صبرانه منتظر سال ن وهستند!
بعد از این که پالتوهایمان ر ا درآوردیم. به بخاری تو دیواری نزدیک شدم که شعله های آتش در آن مشغول رقص غیر زمینی خود بودند اصلاً اینجا همان اتاقی نبود که چند ماه پیش برای اولین بار قدم در آن گذاشته بودم. همه چیز مثل یک قصه بود. تا ساعت یازده مهمانان دیگر که اکثرشان ایرانی بودند رسیدند. معارفه انجام و تعریفها و صحبتهای معمولی شروع شد. دختر کتایون خانم مرا با چند نفر از دوستانش که دو نفرشان کانادایی بودند آشنا کرد. مهران هم با بقیه آشنا شد ما مشغول صحبت بودیم که یکدفه آقای شهابی گفت:
- امسال به جمع ما یک زوج تازه اضافه شده اند که امیدواریم آب و هوای سرد اینجا آنها را قرای ندهد و ما همیشه از حضورشون در خانهٔ کوچکمان لذت ببریم. سیما و مهران از ایران!
یکدفعه همه شروع کردند به کف زدن و هورا کشیدن من و مهران گیج و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم و نمی دانستیم چه عکس العملی نشان بدهیم.
- مهمانان عزیز، چون جشن امسال اولین جشن سال نو برای این عزیزانه، خواهشمندم بعد از تحویل سال اول به اون ها تبریک بگین، بعد زا غذاها!
خنده سالن را پر کرد. آقای شهابی که متوجه قیافهٔ متعجب من و مهران شده بود، برای این که ما را زا یان حالت تعجب درآورد گفت:
- برای اینکه بهتر با این زوج جوان آشنا بشوید، کن از مهران به نمایندگی از از طرف سیماجون می خواام که هنر خودشو ن به همگی شما نشون بده تا مهمانان عزیز ببینند که در ایران ما هم هنرمندان خوبی پرورش می یابند. همهٔ چشمها به سوی مهران برگشت سر درنمی آوردم کوضوع از چه قرار است مهران هنرمایی بکند؟ چطور؟ هنوز در این فکر بودم که مهران پشت پیانویی که تا این لحظه از نظرم پنهان مانده بود نشست و آهنگ بی نهایت زیبایی از زیر انگشتانش به نرمی موج توی اتاق خزید. ترنم اولین نت ها مهر سکوت را بر لبها زد چشمها به مهران خیره شد و من ناخودآگاه افتخار کردم که این مرد خوش تیپ و هنرمند، با من هم پیوند است. او توی اتاق با نگاه دنبال من می گشت و وقتی مرا دید نگاهش بر صورت من از قدم ایستاد داشت با انگشتان و نگاهش برایم قصه می سرود. قصه ای عاشقانه، قصه ای که از مهر و محبت سخن می گفت؛ قصه ای گویا و سخنگو از آنچه در قلب و روحش موج می زد. ای کاش می توانستم از توی این حلقه بیرون بیایم و با تمام وجود جوابگو باشم خدای بزرگ، در چنین مواقعی که نگاهش جدی بود. دیدنش برایم کشنده می شد. من نه او، بلکه مهرداد را می دیدم. حالا برق شیطنتی که ته چشمان مهران موج می زد پژواگ نگاه گرم و نوازشگر مهرداد بود.
آهنگ زیبایی که مهران نواخت همه را تحت تاثیر قرار داد. معلوم بود انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتند. برایش صمیمانه کف زدند و خواستند آهنگهای دیگری بنوازد.به این ترتیب آخرین دقایق سال طی شد. درست سر ساعت دوازده شب صدای زنگ ناقوسها خبر از تحویل سال داد و آتش بازی شب سال نو لباس شب را تزیین کرد. تبریکات شروع شد و هدایا داده و گرفته شدند و همه خوشحال و شاد پشت میز غذا نشستندشبی بود بی نهایت غیر عادی و عجیب. شبی که برایم تا آن موقع وجود خارجی نداشت. شبی که حتی تصور بودنش، نه در فیلم و کتاب، بلکه زنده و اینکه من هم در آن نقشی داشته باشم برایم غیر ممکن بود.
همان طور که کتایون خانم گفته بود، همه بعد از شام از خانه بیرون زدند، کوچک و بزرگ مشغول درست کردم آدم برفی و برف بازی شدند. مهران آدم برفی بزرگی درست کرده و بعد هرچه گوله برف بود به طرف من پرت کرد که البته من هم بی جواب نگذاشتم. حدود ساعت دو صبح خسته. اما اما سبک بال و شاد به خانه برگشتیم چون دلم نمی خواست هیچ گونه فکری، خوشی این چند ساعت گذشته را خراب کند. بلافاصله برای خواب آماده شدم. مهران مرا در حلقه بازوان خود و گرفت:
- توی مهمانی امشب هیچ کس به پای خوشگلی تو نمی رسید. امشب بعد از ماهها برای اولین بار دیدم که می خندی، خنده ای از ته دل، نه. هیچی نگو. بگذار امشب من بگم. می دونی، امشب در بین این همه آدم وقتی پشت پیانو نشستم احساس تنهایی عجیبی کردم. توی اتاق می چرخیدم تا یک چهره آشنا پیدا کنم. تو رو که دیدم خیالم ارحت شد. حس کردم تنها نیستم. کسی هست که به او پناه ببرم. ممنونم که کنار منی، یا منی و نمی گذاری گم بشم. می دانی، من آنقدر تو رو دوست دارم که هیچ کلمه ای برای گفتنش نمی تونم پیدا کنم.هر چند می دونم دوری زا خانه برات سخته، اما فکرشو بکن که دوری از تو چقدر برای من سخت می شد اگر تو اینجا نبودی، فکر نمی کنم زیاد دوام می آوردم.
مهران من رو محکم توی بغلش گرفته بود. گویی می ترسید یکدفعه غیبم بزند. بعد به تدریج ازفشار دستهایش کم شد و صدای آرام نفسهایش به گوش رسید. معلوم بود خوابش برده. بدون اینکه تکانی بخورم چشمهایم را بستم.
چند ماه بعد به سرعت گذشت. مهران مشغول دادن امتحانات بود و من هم برای گرفتن واحدهای جدید خودم را آماده می کردم. آقای شهابی به مهران قول داده بود کاری برایش پیدا کند و مهران ساعتها روی طرحهایش کار می کرد. یک هفته مانده به عید نوروز از ایران خبر رسید که پدر و مادرم راهی سفرند و گفته بودند که با ایران تماس نگیریم، ولی نگفته بودند به کجت می روند. من هم خوشحال و هم متعجب بودم که چرا نگفتند به کجا می روند. به کمک کتایون خانم لوازم سفره هفت سین را توانستم خریداری کنم. کتایون خانم گفت:
- دوستان کانادایی ما بیشتر از نوروز خودشون به این دلیل این بار، بیشتر مهمانهای ما کاندایی هستند البته مبادا همه از دوستان پرویز و بچه ها هستند که هر سال در این مراسم شرکت می کنند و عاشق غذاهای ایرانی هستند.
- خانه را تمیز و مرتب کرده بودم و در حال چیدن سفره ی هفت سین بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. از چشمی در نگاه کردم ولی به آنچه می دیدم باور نداشتم. به این دلیل در باز کردن در عجله نکردم. دوباره زنگ در به صدا درآمد و مرا از حالت گیجی بیرون آورد. صدای مهران از پشت در شنیده می شد که می گفت:
- - سیما اگه در و باز نکنی خودم با کلید باز می کنم ها!
- در را باز کردم و مامان و پدرم را دیدم که کنار مهران خندان ایستاده بودند. دیدن مامان همان و ترکیدن بغض چند ماهه همان. باورم نمی شد که آنها در آستانه در آپارتمان ایستاده اند. هزار سوال و حرفهای گفته و ناگفته در سرم دور می زد. مثل همیشه سوال ها و جواب ها درمیان اشک ها و لبخند ها بر زبان جاری شد. مهران که از این سورپریز کیف کرده بود چمدان مامان و پدر را به اتاق دیگر برد. در این فاصله کتایون خانم زنگ زد تا بپرسد همه چیز روبه راه است و از حال مامان و پدرم پرسید. معلوم شد همه به غیر از من از آمدن آنها خبر داشته اند. مامان گفت:
- - دختر عزیزم، مشکل ویزا داشتیم. به این دلیل فکر کردیم تا همه چیز حل نشده به تو چیزی نگوییم. بعد مهران گفت تا رسیدن به اینجا چیزی نگوئیم که تو دوبرابر خوشحال شوی.
- - آه، از دست مهران!
- - خب، تعریف کن ببینم اینجا راضی هستی؟ زبان یاد گرفتی؟ درسها خوب پیش میرن؟
- مامان و پدر سوال می کردند و من جواب می دادم. دلم نمی خواست نوبت سوال کردن من برسد. می ترسیدم اسم مهرداد را بر زبان بیاورم و همه چیز لو برود. خوشبختانه نیازی به سوال نبود و مامان همه ی تعریف ها را برام کرد. از نیکو گفت که تقریبا همه روز به خانه آنها سر می زد و حتی بعضی وقت ها یکی دوروزی آنجا می ماند. از خانم جون تعریف کرد که گفته سیما که رفته حال و هوای خونه تغییر کرده و دلش نمی آید زیاد خانه ما بماند و اصرار مامان که آنها خیلی تنها هستند و دلشان می خواد او بیشتر پیششان باشد. بالاخره انقدر صحبت ها زیاد بود که نمی شد همه ی آنها را در عرض چند دقیقه تمام کرد. سریع غذایی روبه راه کردیم و بعد از آن به کمک مامان چیدن میز هفت سین را تمام کردیم. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که کتایون خانم به دیدن مامان و پدر آمد. طبق معمول کتایون خانم توانست دل مامان را به دست بیاورد و مثل مامان مهران صحبتشان گل کرد و از همان لحظه ی اول پایه دوستی خوب و محکمی ریخته شد. خیلی خوشحال بودم که مامان از او خوشش آمد. کتایون خانم با اصرار زیاد ما را شب به خانه ی خودشان دعوت کرد. ما به آنجا رفتیم و مامان و پدر با آقای شهابی، دختر و داماد و نوه هایشان آشنا شدند.
- مهمانی شاد و آرامی بود که به خوبی و خوشی به پایان رسید. دو روز اول را به مامان و پدر استراحت دادیم چون خستگی راه توی تنشان مانده بود. چند روز بعد عید نوروز فرا رسید و ما مثل همیشه عید خوبی را جشن گرفتیم و حتی به عید دیدنی رفتیم. چیزی که در خارج از کشور تصورش را نمی کردم. کتایون خانم کاری کرده بود که همه ی فامیل و دوستان و آشنایان آنها برای عید دیدنی به خانه ی ما هم بیایند. و به این ترتیب ما هم مجبور شدیم دیدار آنها را پس بدهیم. تنها فرق این عید دیدنی با عیدهای ایران وقت گرفتن از قبل بود. کاری بسیار جالب و نا آشنا برای ما، اما جا افتاده و عادی برای آنها.
- بعد از سال تحویل مامان و پدر هدایایی را که از ایران به عنوان عیدی برای ما آورده بودند به من و مهران دادند. مامان یکی یکی اسامی کسانی که برای ما هدیه فرستاده بودند را می برد و عیدی آنها را به ما می داد. نیکو یک شال بسیار زیبا برای من فرستاده بود. مامان نیکو یک ژاکت خیلی لطیف و زیبا، پدر و آقای بهمنش مقداری پول به حساب ما ریخته بودند که هر چیزی خودمان لازم داشتیم بخریم. وقتی مامان یک جعبه ی کوچک کادویی را به طرف من گرفت و گفت این از طرف مهرداده، با دستانی لرزان آن را گرفتم. خدا را شکر که همه مشغول باز کردن هدایای خودشان بودند. آرام آرام مشغول باز کردن کاغذ کادو بودم که یکدفعه مهران گفت:
- - ای بابا، چقدر طولش میدی. خب زود باز کن ببینیم مهرداد آبروریزی نکرده باشه.
- بالاخره کاغذ را باز کردم. جعبه ی مخملی سبز رنگی نمایان شد که جرئت باز کردنش را نداشتم. دستبند بسیار ظریف و زیبایی در آن منتظر من بود ببیند بالاخره بر دست من خواهد نشست یا نه.
- - خب، بدک نیست. هر چند می تونست بهتر از این و پیدا کنه. معلومه زیاد نگشته!
- - آقا مهران چی میگید! دستبند خیلی قشنگه! دست مهرداد آقا درد نکنه. واقعا مارو خجالت داده!
- - آذر خانم شمارو نه، من رو خجالت داده. برای سیما باید خیلی بیشتر از اینها کرد. دختر شما جواهریه که مانند نداره.
- مامان نگاه محبت آمیزی به مهران انداخت.
- - سیما چت شده؟ چرا ماتت برده؟ می دونم زیاد خوشت نیومده، ولی خب، حالا بنداز دستت ببینم اندازه هست یا نه؟ اگه نیست براش پس میفرستیم.
- مهران دست بند را از توی جعبه برداشت و درو دست من بست. بی نهایت زیبا بود! چه کار باید می کردم؟ داشتم کم کم به خودم یاد می دادم بیشتر از یکی دوبار در روز به او فکر نکنم. اما آمدن این دستبند داشت کار مرا مشکل می کرد. جمله ای که مهران گفت رشته ی افکارم را پاره کرد.
- - آذر خانم، راستی مامان همینطور بی کار نشسته و هیچکسی و برای اون برادر تنهای ما پیدا نکرده؟ نیکو هم دست روی دست گذاشته و فکری برای برادر بی چاره اش نمی کنه؟
- - والا چی بگم، قبل از حرکت از نیکو پرسیدم که اگر خبر خوبی هست به من بگه تا به شماها هم اطلاع بدم. اما معلوم شد که مهرداد قدغن کرده حرفی از ازدواج و اینجور چیزها پیش او بزنند. گفته تا برگشتن مهران خیال ازدواج نداره.
- - عجب حرفهایی داداشی زده؟ مگه می خواد با من ازدواج کنه! به حق چیزهای نشنیده! خودم همین فردا بهش زنگ می زنم و می گم اگه تا سیزده زن گرفتی، گرفتی. اگه نه، بگو من برات سبزه گره بزنم تا بختت باز بشه! بی چاره نمی دونه چه سعادتی رو از دست میده.
- مهران و مامان داشتند درباره ی مهرداد حرف می زدند. وقتی فهمیدم مهرداد قصد ازدواج ندارد خوشحال شدم. هنوز مال یکی دیگر نشده است. می دانستم خودخواهی محض است. من زن برادر او بودم. در خارج از کشور مشغول زندگی و تحصیل بودم. بدون توجه به احساسات او خودم بریده و دوخته بودم. حالا انتظار داشتم او آنجا بدون هرگونه امید رسیدن به من همین طور مثل راهب ها روزهای زندگی اش را در تنهایی بگذراند. واعا شرم آور بود اما دست خودم نبود. عشق آدم را حسود م کند. نمی دانستم آیا از این راه دور می تواند احساسم را دریابد؟ آیا به شکلی می شد به او فهماند که فراموش نشده و دوری اش دردآور است؟
- - سیما، یک خواهش کوچولو ازت دارم. بگذار همیشه این دستبند دستت باشه، تا من با دیدن اون یادم بیاد به داداش گوشزد بکنم که هدیه ی بعدی باید چیز بهتری باشه و آبروریزی نکنه.
- - فکر نمی کنم! خواهش درستیه؟! ممکنه یکدفعه گم بشه!
- - گم شد که شد. فدای سرت خودم یکی بهترش و برات می خرم.
- - چه حرف ها می زنی، توی این شهر کجا می تونی دستبند به این زیبایی، آن هم کار ایران پیدا کنی؟
- - پس معلومه خوشت اومده.
- - آدم باید عقلش لق لق بکنه که از یک همچین چیزی بدش بیاد!
- مهران خنده ی دلربا و شادش را سر داد. مامان و پدر هم لبخند زدند. چند روز عید با تلفنها از ایران و گردش سریع گذشت. من و مهران نمی توانستم بیش از این سه روز از کلاس ها عقب بمانیم. به این دلیل صبح ها تقریبا مامان و پدر تنها می ماندند. می گویم تقریبا چون کتایون خانم همیشه به داد ما می رسید و آنها را به گردش و خرید می برد. هنوز شیرینی دیدار آنها را خوب مزه نکرده بودم که وقت خداحافظی رسید. آره یک جایی خوانده بودم که غم فراق بیشتر در دل کسی که می ماند لانه می کند. این بود که از دوروز قبل از پروازشان دائم غمگین بودم. دست خودم نبود. شده بودم مثل بچه ننه های گریان که تا به آنها حرف م زنی اشکشان در می آید. از خودم بدم می آمد که چرا انقدر نازک نارنجی هستم. می ترسیدم این اشک ها را مامان به پای زندگی بد بگذارد و فکر کند که من با مهران خوشبخت نیستم یا احساس پشیمانی می کنم و از اینجور چیزها، سعی می کردم خودم را شاد نشان بدهم و چند ساعت باقی مانده را به آنها تلخ نکنم. اما زیاد موفق نبودم. یک روز موقع برگشتن از دانشگاه، کتایون خانم را توی راه دیدم.
- - سلام، سیما جون، چرا انقدر پکری؟
- - دو روز بیشتر نمونده تا باز تنها بشم.
R A H A
10-29-2011, 11:56 PM
از صفحه 162 تا 201
_تنها ؟ پس ما رو حساب نمی کنی ؟ میدونم سخته ، اولش همیشه همین طوره تا وقتی آدم پدر و مادرش رو نمیبینه ، خودش رو گول میزنه که به زودی درسم تموم میشه ، کارم رو انجام میدم خودم بر می گردم . کم کم کاری می کنه تا احساساتش جایی قایم بشه اونا رو توی کشوهایی که دور از دسترس باشند قایم میکنه و صدها چیز دیگه رویشان میریزه که با هر بار باز کردن کشو ، سر و کله شان پیدا نشه . اما وقتی یکی میاد حالت گردگیری رو پیدامی کنه و همه چیز کشو بیرون میریزه . اون وقت باید از نو شروع کنه . زمان میخواد تا دوباره چیزهای دیگری برای پوشاندن آنها پیدا بشه . خودت رو ناراحت نکن . خوشحال باش که به این زودی آنها را دیدی . تازه تو باید به فکر خودت و مهران باشی . میدونی که درباره چی حرف میزنم .
_بله متوجه شدم . اما دست خودم نیست . فکر نمیکردم این قدر دلتنگی کنم .
_امشن میاییم خونه شما ، مامانت دعوتمون کرده .
کتایون خانم خنده دلپذیرش را سر داد و گفت :
_ معلومه خبر نداشتی ، بد شد که مهمانی لؤ رفت . شاید مامان میخواست سورپرایز باشه . به هر حال تو به روی خودت نیار . برو که حتما خسته ای راستی درس ها چطورند ؟
_بد نیستند کتایون خانم . مطمئن باشید از مهمونی چیزی به مامان نمیگم . منتظرتون هستم .
بعد از خداحافظی با قدم های محکم تری به خانه برگشتم . احساس داشتن یک دوست خوب ، با وجود تفاوت سنی نسبتاً زیاد روحیه بخش بود . کتایون خانم که سال ها بود خارج از کشور زندگی می کرد و تمام مراحل را از سر گذرانده بود بهتر میتوانست موقعیت مرا درک کند و لازم نبود برای انتقال احساسم متوسل به کلمات زیادی شوم .
به خانه که رسیدم ، مامان را سخت مشغول آشپزی دیدم . بنا به قولی که داده بودم ، اصلا به روی خودم نیاوردم ولی از ترس اینکه مامان شک ببرد پرسیدم :
_ این همه غذا برای ما چهار نفر ؟!
_ای همچین .
_مامان ، اگر من و مهران زیاده روی کنیم دیگه کی میرسه درس بخونه ، آخه از قدیم الایام گفته اند با شکم گرسنه مغز بهتر کار میکنه .
_عیب نداره سیما جون ، تا ما اینجا هستیم شما غذا های ایرانی بخورید ، بعد دوباره برید سراغ ساندویچ و غذاهای یخ زده خودتون !
_ مامان شما فکر میکنید من اصلا غذا درست نمیکنم ؟
_والا تا اونجایی که من و بابات خبر دارین شما همیشه سر یه نیمرو درست کردن هزار تا ظرف کثیف میکردی ، آخرش هم نصف پوست تخم مرغ زیر دندون خرت خرت می کرد .
_مامان !
خنده شادمان مامان، پدر را از اتاق خواب بیرون کشید .
_چه خبره ، نمیگذارید آدم توی این هوای سرد یک چرتی بزنه ، باز مادر و دختر چونه شان گرم شده . هی بگو به خند .
_سلام پدر . اگه سردتونه شوفاژ رو روی درجه بیشتر بگذارم .
_ نه سردم نیست . ولی دارم فکر می کنم واقعاً آدم باید تحملش زیاد باشه که یه همچین سرمای طولانی رو طاقت بیاره . اینجا همیشه این قدر سرده ؟
_الان که خوبه ، زمستون تموم شده و بهاره ، اگه دو سه ماه پیش می آمدید حتما توی خانه می نشستید و حاضر نبودید به گردش برید .
_ای بابا ! راستی اگه جور شد سال دیگه حتما باید بیایید ایران ، عید دور هم باشیم سیما جون ، حال مهران چطوره ؟ پدر مهران از من خواست ازت بپرسم داروهایش رو مصرف می کنه ، هر ماه پیش دکتر میره یا نه ؟
_بله مواظب همه چیز هستم ، تا یک ماه پیش که پیش دکتر رفتیم همه چیز نرمال بود . دکترش گفت مصرف داروها حداقل تا چند ماه دیگه باید ادامه داشته باشه .بعد یک سری آزمایش جدید براش خواهد نوشت تا اگر لازم باشه معالجات دیگری تنظیم کنه .
_به هر حال تو باید خیلی حواست به مهران باشه . البته نه اینکه سلامتی خودت رو نادیده بگیری . ولی خب حالا مهران شوهر توست و وظیفه تو ایجاب می کنه که بیشتر بهش برسی ، نگذار خودش رو خسته کنه .
_سعی خودم رو می کنم . ولی مهران خیلی لجبازه و از ترّحم و این جور چیزها هیچ خوشش نمیاد . من هم سعی می کنم رفتارم طوری نباشه که او احساس کنه قدرت چرخوندن زندگی رو نداره . ولی خیلی دلم میخواست دکترش میتوانست بالاخره یک جواب امیدوار کننده به ما بده.
_توکل به خدا کن امیدواریم که همه چیز به خیر و خوشی بگذره . خب ، خانم برنامه شام روبراهه ؟چیزی کم و کسر نداری ؟ اگر چیزی میخوای بگو برم سر کوچه بخرم بیام .
من و مامان به سختی جلوی خنده مان را گرفتیم . عصرانه خوردیم و بعد میز غذا را چیدیم . موقع چیدن میز مامان مجبور شد مهمانی آن شب را لؤ بدهد . چون تعداد بشقاب ها و وسایل شام خود گویای تعداد بیشتر از چهار نفر بود . حدود ساعت هشت شب بود که خانواده آقای شهابی آمدند . مامان با دختر و داماد و نوه آنها آشنا شد و خیلی از آنها خوشش آمد . مهران طبق معمول خوشمزگی می کرد ، جوک می گفت و آنقدر صحبت های خنده دار کرد که همه روده بر شده بودند .
این مهمانی در واقع مهمانی خداحافظی بود . دو روز بعد مامان و پدر به سوی تهران پرواز کردندن . مامان توی فرودگاه مرا محکم در آغوش پر محبتش گرفت و آهسته پرسید :
_ خوشبختی ؟
فقط سرم را تکان دادم . بر فرض میگفتن نه ، آیا چیزی را می شد تغییر داد ؟ آیا انصاف بود که مهران تنها بماند ؟ آیا تغییری در زندگی آتی من رخ میداد ؟ محال بود مهران این کار مرا پذیرا بشود . حتی اگر دلباخته من بود ! نه ریسک از دست دادن عشق مهرداد به مراتب وحشتناک تر از تحمل دوری از آنها بود . قاطعانه گفتم :
_بله ، خوشبختم .
آنها پرواز کردندن و دل من هم با آنها پرواز کرد . کجا فرود خواهد آمد نمیدانستم . بی خبر بودم . آیا کسی به استقبالش خواهد آمد ؟ آیا اصلا جایی برای فرود برایش مانده ؟ یا همه چیز مثل سرابی است که وجود خارجی ندارد ! شاید همه چیز بازی تخیلات بوده است ؛ چون خواست قوی بوده ، تصویر شکل گرفته . تصویری مجازی !نمی دانستم چطوری جای خالی آنها را در خانه تحمل کنم . مهران که وضع روحی مرا درک می کرد ، از فرودگاه تا خانه کلمه ای بر زبان نیاورد . آهنگ ملایمی را که میدانست دوست دارم گذاشته بود و ساکت رانندگی می کرد . به خانه که رسیدیم مهران گفت :
_ نمیخواستم زودتر بگویم ولی من برای دو روز باید به شهر دیگری بروم . پروژه ای به من محول شده که باید در محل انجامش بدهم . متاسفانه تاریخش انقدر نزدیکه که مجبورم در چنین روزی اون رو بهت بگم .
_کی ؟
_فردا صبح زود .
_فردا ؟!
_سیما ، خیلی متاسفم . میدونم یکدفعه اینطوری تنها شدن خیلی سخته ولی چاره ای ندارم ، چون این حالت یه نو امتحان رو داره . اگر خوب از آب در بیاد در واقع می شه گفت امسال دیگه امتحانی نخواهم داشت و راحت تر میتونم کار پیدا کنم ولی اگر تو بگی نه ، نمیرم .
_نه ، نه .
_نرم ؟!
_نه ، منظورم اینه که برو ، به خاطر من این موقعیت خوب رو از دست نده . حتما برو من که بچه نیستم . از فردا مدت بیشتری توی کتابخانه می نشینم تا درس های عقب افتاده رو تموم کنم .
_پس خیالم راحت باشه ؟ یکدفعه نزنه به سرت پاشی بری ایران ! من بیام و جات خالی باشه ؟!
_چه حرفهایی میزنی ؛ اگر میخواستم برم وقتی میرفتم که تو باشی و حداقل من رو برسونی به فرودگاه . راننده خوب و با احتیاط مثل تو کم پیدا میشه !
_شرمنده میکنی !
_از شوخی گذشته چند روزه بر میگردی ؟
_حداکثر دو الی سه روز دیگه بر میگردم . برای من هم این جدایی خیلی سخته .
چشمهای با محبتش به من می خندیدند . سرم را پایین انداختم و بدون اینکه چیزی بگویم رفتم توی اتاق خواب تا ساک دستی کوچکی برای سفر او آماده کنم .
صبح زود . مهران آرام مرا صدا زد تا خداحافظی کند . خم شد و چشم هایم را بوسید و آرام از اتاق خارج شد . یکمرتبه گویا ترس برم داشته باشد از جا پریدم . در اتاق خواب را باز کردم مهران با صدای در سر برگرداند و وقتی مرا با آن حالت خواب آلود در آستانه اتاق دید دوباره به طرفم آمد مرا در آغوش خود گرفت . چند لحظه بعد آرام دستهایش را دور کمرم باز کرد و به طرف در آپارتمان رفت . به چهار چوب در تکیه دادم و همان جا ماندم . صدای باز و بسته شدن در آپارتمان و دور شدن قدم هایش قرار و آرامم را گرفت ، منگ و آشفته بودم . مهران هم رفت !
سفر مهران درست یک هفته طول کشید . دو سه روزی که قول داده بود به هفت روز تبدیل شد . عادت هم بد چیزی است . بویژه در خاک غربت ، تنها کسی را که به خودم نزدیک میدانستم مهران بود که او هم رفته بود تا در یک جای دیگر تنها باشد . روز اول چنان وحشتی وجودم را فرا گرفت که اصلا از خانه بیرون نرفتم . خودم را با کارهای خانه سرگرم کردم . عصر بدتر بود . چون همیشه این موقع با مهران یا بیرون میرفتیم یا دوتایی عصرانه یا شامی سر هم می کردیم . در این موقع درس های عقب افتاده به دادم رسیدند . البته تمرکز حواس در یک چنین حالت روحی کار آسانی نیست . کتابها را دور خود ریختم و نوار موسیقی کلاسیک را گذاشتم و شروع کردم به مرور مطالبی که فراموش شده بودند . درست نمیدانم چند ساعت مشغول بودم که صدای زنگ تلفن مرا از عمق کتاب ها بیرون کشید . گوشی تلفن را برداشتم و با حالتی بین خواب و بیداری گفتم :
_ الو ؟!
_منزل بهمنش ؟
_بله .
_سیما خانم ؟
می شنیدم ، صدای او را میشنیدم ولی هنوز باورم نمیشد . نمیتوانستم قبول کنم که خودش است . امکان نداشت حتما خوابم برده و دارم توی خواب و رویای شیرینی را میبینم . معلوم بود صدا از راه دوری می آید . شاید مهران است .
_سیما ؟ خودتی ؟ مهرداد هستم از تهران تماس میگیرم !
مهرداد! خدای من باز شیطان دست به کار شده تا من را وسواسه کند . حالا چه کار کنم ؟ چه بگویم ؟باید جوابش را بدهم ولی اگر صدایم بلرزد چه ؟ اگر قلبم از حرکت باز ایستاده ای ؟ هیچکس خانه نیست تا به دادم برسد . شاید همین طور هم باید بشود . شاید هم قلبم خواب رفته که چیزی حالی اش نیست .
_سیما ؟ صدات نمیاد ؟ شاید بهتره قطع کنم .
اه خدای من ، نه قطع نکن . یک لحظه فرصت بده تا صدایم در بیاید تا بتونم حرف بزنم ، نه ، نه ، نرو !
_ من اینجام .
_اه خدا را شکر فکر کردم صدایم به تو نمیرسه ، خوبی ؟
_ممنون ، شما چطور ؟ نیکو و مامان چطورند ؟
_همگی خوبند و سلام میرسانند .
دلم میخواست بپرسم چرا زنگ زده است . ولی جرات نداشتم این سوال احمقانه را از او بپرسم . هزار جور فکر توی سرم در چرخش بود. چرا زنگ زده ؟ چرا ؟
_سیما مهران خانه است ؟
-- نه .
_ کی بر میگردهٔ ؟
_ نمیدونم گفته دو ، سه روز دیگه .
_ چی ؟ دو ، سه روز دیگه ؟ کجا رفته ؟ تو رو تنها گذاشته ؟ با هم دعواتون که نشده ؟
_ نه ، نه یک سفر کاری رفته از طرف دانشگاه .
_تو الان تنهایی ؟
_اره ، یعنی نه ، منظورم اینه که تنهای تنها نیستم . کتابها و درس هایم کنارم هستند .
_شام خوردی ؟
مهرداد و این جور سوال ها ؟! یعنی چه ؟!! حتما میخواد صحبت جنبه عادی داشته باشه .
_عصرانه خوردم ، کافیه .
_رژیم داری ؟
_نه میل ندارم .
_ چرا ؟ دلت برای مهران تنگ شده ؟ خب ، کی رفته ؟
_امروز صبح زود .
_ پس هنوز زیاد تنگ نشده . شاید هم اشتباه میکنم .
چه جوابی داشتم بدهم . هر چه می گفتم یک جور دیگر برداشت می کرد .
_راستی حالش چطوره ؟ تحت نظر دکتر هست ؟
_اره . هر دو هفته یکبار آزمایش میده خدا رو شکر خوبه .
_عالیه ، خیالم راحت شد .
_از خونه زنگ میزنی ؟
_ نه ، از سرکار .
_ کار ؟ مگه کار می کنی ؟!
_نه تمام وقت همین طوری برای کسب تجربه کار می کنم . درس ها چطورند ؟
_خب زیاد ، ولی سخت نیستند .
_ برای تو همه چیز راحته . یکسال دیگه تموم میشه و تو هم راحت میشی .
_ حالا کو تا تموم بشه . شاید ادامه بدم . نیکو چه کار میکنه ؟
_مثل بقیه با درس ها کلنجار میره . هر روز سر همه داد و فریاد راه می اندازه که درس داره و بهانه های جورواجور میگیره تا ظرف نشوره ، خرید نره اتاقش رو جمع نکنه و .....
از حرف های مهرداد با مجسم کردن نیکو خنده ام گرفت . نیکو و از این حرف ها ؟ باید خیلی تغییر کرده باشد که از این کارها می کند .
_اگه زیاد شلوغ می کنه بفرستش اینجا . تعطیلات پیش ما باشه .
_خوش به حالش که دعوت شد . من رو دعوت نمی کنی ؟
_شما که از این کارها نمی کنید . برای نجات شما است که نیکو را دعوت کردم .
_اگر نیکو بیاد پیش شما ما هم باید سر بگزاریم بریم دیوانه خانه .
_چرا اونجا ؟
_خب ، بدون نیکو و کارهای عجیب و غریبش زندگی برامون سخت میشه .
_شوخی نکنید .
_ باز که تشریفاتی شدی . یکدفعه شد با من راحت حرف بزنی . بگی مهرداد دلم میخواد باهات حرف بزنم . من رو راحت تو خطاب کنی ؟ نکنه هنوز هم مهران رو شما خطاب می کنی ؟
_نه ، ولی آخه .
_ آخه چی ؟ مگه ما با هم غریبه ایم ؟ نکنه چون تو خارجی و ما ایران باید مثل غریبه ها با هم رفتار کنیم ؟ دختر شش، هفت ماه بیشتر نیست که تو رفتی . یعنی همه چیز فراموش شد ؟
_ نه ، نه ! هیچ چیز فراموش نشده و نمیشه .
_خوشحالم ، نمیخوای بدونی چرا زنگ زدم ؟
_حتما میخواستی حال مهران رو بپرسی ؟
_نه ، از حال مهران با خبرم ، میخواستم صدای تو رو بشنوم . خیلی با خودم کلنجار رفتم که زنگ نزنم . صد جور بهانه آوردم که نصفش دارم رو به تلفن نزدیک می کرد و نصف دیگه دستم رو از اون دور نگاه میداشت ولی گفتم دل به دریا بزنم و زنگ بزنم . هر چی باشه سیما زن برادر منه هر چی باشه ما همدیگر رو میشناسیم . هر چه باشد صداشو که میشه شنید .
_شما هر وقت بخواهید میتونید اینجا زنگ بزنید . من و مهران از صحبت با شما خیلی خوشحال میشیم . ما اینجا تنهاییم البته کتایون خانم هست و خیلی به ما کمک می کنه ولی خب ، نمیشه که همیشه سربار مردم باشیم به این دلیل تلفن از ایران همیشه خوشاینده .
_پس حالا که اجازه دادی ، معی تونم فردا هم زنگ بزنم ؟ کی خونه هستی ؟ همین موقع خوبه ؟
_ بله ، خوبه ، عصر میرسم خونه .
_چقدر دیر ،نمیشه به خاطر تلفن از ایران زودتر بیای ؟
_دلم میخد ولی نمیشه کلاس دارم .
_پس تا فردا مواظب خودت باش ، در رو به روی غریبه ها باز نکنی ها ؟
_باشه ، خداحافظ ، به همه سلام برسون .
_حتما خداحافظ .
_ خداحافظ .
بعد گوشی را گذاشتم نفسم را رها کردم و تارهای نامرئی که تمام عضلات بدنم را به گوشه و کنار اتاق میخ کرده بودند کنده شدند و من بی حس و شل همان جا
کنار آیب ها ولو شدم . هیچ چیز توی سرم نبود . به هیچ چیز فکر نمی کردم . مثل آینه غبار گرفته ای شده بودم . چشم هایم را گشاد کرده بودم تا عکس او تویش نیفتاد . آخر اگر آنها را میبستم ، دیگر نمیتوانستم جلو پرواز او را بگیرم . دیگر کاملا در اختیار او بودم و او هر کاری که میخواست میتوانست با من بکند . طاق باز دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . درست یادم نیست چند دقیقه طول کشید ولی وقتی با صدای دوباره زنگ تلفن تکان خوردم هوا کاملا تاریک شده بود . میترسدم گوشی را بردارم . دستم را به طرف تلفن دراز کردم و با ترس و وحشت ناگفتنی گوشی را به گوشم نزدیک کردم . صدای مهران مرا به خود آورد . خدا را شکر کردم که مرا از افتادن توی پرتگاه احساسات نجات داد .
مهران گفت دلش تنگ شده و میخواست قبل از اینکه وقت بگذرد و روز تمام شود صدای مرا بشنود و خیالش راحت بشود که من حالم خوب است . چند دقیقه ای حرف زدیم و قول داد که فردا زنگ بزند .
دو برادر به فاصله چند دقیقه زنگ زده بودند ، دو نفری که اگر مواظب نبودم میتوانستند کاملا آرامش روحی را از من سلب کنند . با تمام نیرو و به زحمت زیاد گفتگوی تلفنی با مهرداد را توی صندوقچه عقبی مغزم پنهان کردم . مانده بودم با کلیدش چکار کنم . کجا آویزانش کنم که زیاد جلوی چشم نباشد ولی برای همیشه هم گم نشود . هر جا گشتم جایی بهتر از گوشه خلوت قلبم پیدا نکردم . کلید را پشت سایه مهران سنجاق کردم . روز بعد با ترس و هیجان خاصی سپری شد. ساعت پنج شد و من مثل کسی که هر آن ممکن است گیر بیفتد توی اتاق قدم میزدم و یک لحظه دلم میخواست زنگ بزند لحظه بعد دلم می خواست تلفن نکند . اگر میزد نفسم بند می آمد و اگر نمیزد عقلم را ممکن بود از دست بدهم . اگر زنگ میزد ، حتما منتظرش می شدم تا بگوید کی دوباره زنگ خواهد زد و اگر تماس نمی گرفت ، هر روز منتظر می نشستم تا شاید بزند .
آن شب زنگ نزد ، فردایش هم نزد و همین طور روزها گذاشتد و خبری از او نشد . حس کردم فهمیده است . حس میکردم فکرم را خوانده و بهتر دیده سکوت کند . کار درستی بود اما دردناک و عذاب آور !ای کاش اصلا تماس نگرفته بود . سفر مهران هم طولانی شده بود و من دیگر داشتم کلافه می شدم که کتایون خانم یک روز عصر آمد خانه ما و چون خبر داشت که مهران نیست ، شب آنجا ماند و از من دعوت کرد فردا همراه او به پیک نیک بروم . چون روز تعطیل بود قبول کردم . ساعت ده صبح بود که مقداری میوه و خشکبار که هنوز از سفر مامان و پدر باقی مانده بود برداشتم و سوار ماشین شدم . بعد از دو ساعت به مقصد رسیدیم . خانهای چوبی و بی نهایت زیبا در جنگل بود و چند ماشین کنار آن پارک شده بود . یکدفعه ترس برم داشت . هیچ کس را نمیشناختم و رفتن به خانه غریبه کار درستی نبود از این جور فکرها در سرم دور میزد که شبنم از بالای بالکن ما را صدا کرد و برامان دست تکان داد .خیالم راحت شد که یک قیافه آشنای دیگر آنجاست تا ما به در ورودی رسیدیم شبنم خود را به طبقه اول رسانده بود و در را به روی ما باز کرد . سبد پیک نیک و چیزهای دیگر را به کمک هم به آشپزخانه بردیم .
وقتی همه چیز را در یخچال جا دادیم ، کتایون خانم خواست تا دور و اطراف را به من نشان بدهد . او همه جای خانه را به من نشان داد . طبقه دوم خیلی زیبا بود . یک اتاق کوچک و یک اتاق نسباتا بزرگ داشت با پنجره های کوچکی که رو به جنگل باز می شدند . یک اتاق کوچک هم زیر شیرانی بود که به جای انباری از آن استفاده می کردند . طبقه اول هم یک سالن بزرگ قرار گرفته بود که دو تا پله میخورد و به آشپزخانه ختم می شد . دستشویی و حمام پشت سالن قرار گرفته بود. توی سالن بخاری دیواری قشنگی ساخته شده بود و کف اتاق پر بود از انواع و اقسام بالش ها و میزهای کوچک پایه کوتاه .رویهمرفته خانه ای بود گرم و راحت و خودمانی که آدم در آن احساس غریبی نمی کرد . هر آن منتظر بودم تا صاحبخانه بیاید و ما به هم معرفی شویم . فقط خدا خدا می اردم که از آمدن ما مطلع شده باشد . حدود ساعت دوازده ظهر بود که شوهر کتایون خانم و شوهر شبنم و دو نفر دیگر که معلوم بود کانادایی باشند با هم امدند. دو نفر اول نیازی به معرفی نداشتند و فکر می کردم صاحب آن خانه باشند هر چند بایید به نظر میرسید که آنها از عهده داشتن چنین خانه ای برآیند . من که تا آن موقع دیگر انگلیسی خوب حرف میزدم از تشکر آن زوج کانادایی یکه خوردم . کتایون خانم که متوجه تعجب من شده بود گفت :
_ میخواستم برات جالب باشه و تو رو از خونه بکشم بیرون این ایده شبنم بود که چند روز بیایم اینجا و از شهر دور باشیم .
_ پس این خونه شماست ؟
_آره عزیزم ، ما هر سال تابستون می آییم اینجا تا در طبیعت و هوای تازه چند روزی استراحت کنیم . زمستون هم میشه اینجا موند . چون خانه همه جور وسایل داره ، اوایل ، سال نو هم می اومدیم اینجا و یکی از اون درخت های توی حیاط رو تزیین می کردیم و همین جا جشن می گرفتیم . بعد تنبل شدیم و توی شهر ماندیم . ولی تابستان ها هر طور که باشه حتما ماهی یکبار اینجا هستیم . تو و مهران هم میتونن هر وقت خواستید کلید رو بگیرید و بیایید اینجا !
_ اوه ممنونم ، فکر نمی کردم ویلای شما به این بزرگی و مجهزی باشه .
_ اینجا از این خونه ها زیاد هست . تازه می شه برای فصل تابستان ویلایی رو اجاره کرد . خونه های جمع و جور و نقلی هم هست که اگر خواستید میتونم پرس و جو کنم . بعد یا اجاره می کنید یا قسطی می خرید . البته نه در نزدیکی ما ولی کمی دورتر می شه پیدا کرد . بالاخره هر چی باشه شماها جوونید و مطمئنا تنها راحت تر هستید .
_ نه ، موضوع جوانی و این جور چیزها نیست . ما این قدر مزاحم شما شدیم و میشیم که دیگه استفاده از خانه خودتون زحمت زیاده از حد میشود . حالا ببینم چی میشه .
بعد از این گفتگو همه با هم غذایی درست کردیم و سر میز غذا از همه جا و همه چیز صحبت و تعریف شد . فهمیدم که اسم آن دختر کانادایی هلن است و نامزد او دیوید . هر دو سال آخر دانشگاه بودندن ولی همزمان کار هم می کردنن ، بچه های خوبی از آب درامدند . ساده و خودمانی کم کم از ایران صحبت شد و آداب و رسوم شرقی و مقایسه آن با سنن غربی . هلن قول داد اگر نیازی بود در درس ها و یا استفاده از امکانات کتابخانه های مخصوص به من کمک کند . من و او شماره تلفن ها را ردّ و بدل کردیم .
شب هوا خنک تر شده بود و شوهر کتایون خانم بخاری دیواری را روشن کرد . همه توی سالن جمع شده بودیم . من یک همچین صحنه ای را در فیلم ها و مجلات دیده بودم و همیشه با خودم تصور می کردم این چیزها فقط توی فیلم ها اتفاق می افته و وجود خارجی نداره اما حالا خودم کف اتاق در میان بالش های رنگارنگ کنار بخاری دیواری زیبا نشسته بودم عطر خوش هیزم ها اتاق را پر کرده بود . زیبایی شعله های آتش ! سوختن و پاک شدم ! رگه زبانه های سوزان در دل بخاری ! شعله های آتشین در دل بخاری گیر افتاده بودند . هر چه هم می سوختند راهی برای نجات نداشتند . چیزی شبیه دل من . در آن چند لحظه خودم را خیلی نزدیک به آن شعله های زرد و نارنجی گرم و سوزان حس می کردم . ما رازی مشرک داشتیم . راز دم نزدن و سوختم . نمیتوانستم چشم از آن بردارم . با صدای کتایون خانم به خود آمدم .
_سیما جون ما کم کم داریم برای خواب آماده میشیم . میخواهی همین جا بخوابی ؟ البته بالا همه چیز هست، تخت و .......
_ با کمال میل ، خیلی ممنون همین جا جای خوابم رو درست می کنم دلم میخواد کنار بخاری باشم .
_ حالت رو میفهمم ، من هم اولین بار چنان شیفته این بخاری شده بودم که به زور متقاعدم کردند بروم بالا بخوابم . بعد کم کم عادت شد ولی هنوز جذابیت خودش را حفظ کرده . پس الان شبنم پتو و بالش اضافی برات میاره .
_خیلی ممنونم شبتون به خیر .
_شب بخیر عزیزم ، اگر یکدفعه ترسیدی صدا کن . ما همه میپرم پایین .
همه خندیدند و ازپله ها بالا رفتند . چند دقیقه بعد شبنم پتو و بالش برایم آورد . جایم را روی کاناپه که نزدیک بخاری بود درست کردم و دراز کشیدم و چشم به آتش زیبا دوختم . بعد از مدّتی رقص افسونگر شعله ها مرا به خواب عمیقی فرو برد . صبح تر و تازه از خواب بیدار شدم . خانه ساکت بود . معلوم بود هنوز کسی بیدار نشده .بی سر و صدا دست و رو شستم . یک فنجان قهوه نوشیدم ، ژاکتم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم . مه رقیقی روی زمین را پوشانده بود . همه چیز حالت خواب و رویا داشت . درختان سر به فلک کشیده بودند . مه صدای پرندگان نااشنا ، سکوت ویژ های که هر صدائی زیاده از حد بلند به گوش میرسید ! تصمیم گرفتم کمی آن دور و اطراف قدم بزنم . راه تا جاده مشخص بود . کنار جاده ولی از توی جنگل شروع به قدم زدن کردم . هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که حس کردم تنها نیستم .ناگهان ترس برم داشت . نکند آدم نابابی پشت درختان پنهان شده باشد و بپرد و مرا بگیرد و بالایی سرم بیاورد ؟! واقعاً که اگر تخیلات آدمی رها شود ، چه کارها که نمیکند ! هی به خودم می گفتم یک نفر دارد مرا دید میزند و تنها نیستم . بالاخره طاقت نیاوردم و با صدای لرزانی داد زدم :" کی آنجاست ؟" جوابی نشنیدم ، آهسته آهسته جلو رفتم . اگر تا چند دقیقه پیش حواسم فقط متوجه راه و درخت و مه و زیبایی آنجا بود . حالا حتی خش خش برگ های زیر بایم تمام حواسم را به حال آماده باش در آورده بود . دویست متری از خانه دور شده بودم که صدا نزدیکتر شد . خودم را پشت درختی پنهان کردم ، حال عجیبی داشتم ، هم دلم میخواست بخندم هم میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم . با مجسم کردن قیافه خودم خنده ام گرفت ولی از فکر اینکه اگر زود چاره ای نیندیشم ممکن است گرفتار شوم دلم می خواست فریاد بزنم .هنوز توی این افکار بودم که صدای قدم ها نزدیک تر و نزدیک تر شد دیگر کم مانده بود صدای جیغم در آید که شوهر کتایون خانم را روبروی خودم دیدم . او هم با دیدن من تعجب کرد . هر دو از قیافه متعجب یکدیگر به خنده افتادیم . چند لحظه بعد متوجه شدم که شوهر کتایون خانم مقداری زیادی چوب در بغل دارد ، به او کمک کردم تا بقیه چوبها را به خانه ببرد . برایم توضیح داد که ناخواسته صبح زود و سر و صدای شکستن آنها برای بخاری مهمانان را بیدار کند به این دلیل به جنگل آماده .
برایم جالب بود چند ساعتی که در جنگل گردش کردم فکرم آزاد و مشغول چیزی نبود . نه به مهران ، نه به مهرداد نه به درس و نه به ایران به آن صورت حاد و شدید دلتنگ کننده . انگار با بودن در میان طبیعت هر چند بیگانه و نااشنا با بودن در خانهای چوبی که آن هم جزئی از طبیعت بود . از همه چیز به غیر از آنچه در جلوی چشمم بود خالی شده بودم . شاید هم پاک شده بودم . در یک چنین جایی نمی شد به چیز ناخوشایندی فکر کرد . حس می کردم تازه شده ام . به این دلیل وقتی موقع رفتن شد دلم گرفت . توی ماشین ساکت بودم . دلم نمیخواست صدای حرف زدنم آن حالت عجیب و رویایی را بر هم بزند . وقتی به شهر و خانه رسیدیم ، احساس کردم یک بیست و چهار ساعت در خواب بوده ام و حالا باید بیدار شوم صمیمانه از کتایون خانم تشکر کردم و قول دادم اگر مهران تا هفته بعد نیامد باز آخر هفته با آنها به خانه ییلاقی بروم . سه روز بعد مهران آمد . شاد و سر حال ، اما لاغر تر از همیشه که دیدنش به آن شک مرا نگران کرد . مهران مثل همیشه آنقدر تعریف آورده بود که برای یک هفته کافی بود . از کار و طرحش پرسیدم ، معلوم شد خیلی از کار او خوششان آمده و بزودی با او قراداد خواهند بست . بخاطر اینکه بالاخره داشت نتیجه زحمات زیادش را می گرفت خوشحال بودم . در حین تعریف یکدفعه حرفش را قطع کرد و به من خیره شد . چیزی نگفتم ساکت نگاهش کردم و منتظر ماندم ، بعد از چند دقیقه طولانی گفت :
_ شنبه هر چی زنگ زدم نبودی نگران شدم .
_خونه نبودم .
_ شب هم زنگ زدم .
_ شب هم خونه نبودم .
_صبح زود یکشنبه هم باز زنگ زدم .
_ صبح زود یکشنه هم خونه نبودم .
_ سیما !
_بله ؟
_میشه اذیت نکنی و بگی کجا بودی ؟
_ یک جای بی نهایت خوب و رویایی !
_ کجا ؟ من اونجا بودم ؟
_ نه !
_اگر راستش رو بگی یک هدیه بهت میدم .
_هدیه ؟ چه هدیه ؟
_اها ، حالا نوبر منه ، کنجکاو شدی ؟ چند روزه که دارم از کنجکاوی وبی اطلاعی کلافه میشم حالا میگی کجا بودی ؟
_ بیرون شهر .
_ بیرون شهر ؟ برای چی رفته بودی بیرون شهر ؟ تنها ؟!
_نه ، با چند نفر دیگه .
_با کی ؟! د بگو دیگه ، کلافه ام نکن !
_ای بابا ، چقدر خنگی ! خب ، با کی میتونم برم بیرون شهر . به غیر از کتایون خانم من که اینجا کسی رو نمیشناسم . تو هم که اینجا نبودی دلم خواست برم بیرون شهر رفتم !
_خیالم راحت شد ، خب مهم نیست حالا بیا هدیه ات رو بگیر .
_ نمیخوام تو به من اطمینان نداری .
_ سیما چه حرفها میزنی ! من از چشم خودم به تو بیشتر اطمینان دارم ، فقط خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی افتاده یا بالایی سرت آمده باشه ، آخه تلفن کتایون خانم هم جواب نمیداد .
_امیدوارم اینطور باشه .
_سیما اذیت نکن . اگر به تو اطمینان نداشتم ، یک نفر رو پیدا می کردم که همیشه چهار چشمی مواظب باشه و تازه هیچ جا نمیگذاشتم تنها بری . تو رو از جونم بیشتر دوست دارم دلم نمیخواد بالایی سرت بیاد . باور کن صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا تو رو تنها گذاشتم ولی خب ، چاره ای نداشتم . میدونی دلم نمیخواد تا آخر عمر از پدرم پول بگیرم . باید خودم یک جوری خرج خودمون را تامین کنم ، نه اینکه فکر کنی پدر چیزی گفته ها !! اصلا اینطور نیست ، اگر باور نمیکنی برو اون دفترچه بانک رو بردار ببین چقدر پول گذاشته به حسابمون خودم دلم میخواد کار کنم و دستم توی جیب خودم باشه .
وای خدای من وقتی جدی میشد ، چقدر شبیه مهرداد بود . نگاهش که می کردم یک لحظه مهرداد جلوی چشمم ظاهر می شد . مثل کتابی که سریع ورق بخورد آنها با هم جا عوض می کردند . آرام خم شدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم . دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوش گرم خود کشید .
صبح هنوز خواب بودم که مهران رفته بود . وقتی چشم باز کردم روی بالش یک شاخه گل و پاکت زیبایی دیدم . از دیدن گل خنده ام گرفت ، چون شده بود مثل صحنه فیلم ها . ولی پاکت کجکاوم کرده بود ، آنرا باز کردم ، دو بلیت کنسرت موسیقی در آن بود که تاریخش دو روز دیگر بود .
دیدن بلیت های کنسرت برایم جالب بود . نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم . یعنی نمیدانستم باید خیلی خوشحال باشم یا یک ذره شادی کنم یا اصلا مثل رفتن به سینما برخورد کنم . به این دلیل روزی که عصر قرار بود به کنسرت بروم به کتایون خانم زنگ زدم تا در مورد لباس پوشیدن با او مشورت کنم . توضیحات کتایون خانم دوباره مرا توی فیلم ها برد . تنها لباس مناسبی که به نظرم رسید یک پیراهن بلند سبز رنگ حریر بود که کت زیبایی هم داشت که در موقع سردی هوا میشد از آن استفاده کرد . مهران یکساعت قبل از رفتن به خانه آمد . وقتی در را باز کردم چنان تحسینی توی صورتش بود که دلم را آب کرد .
_ میدونی ، فکر نمیکردم هیچ وقت این قدر خوشبخت باشم . سیما از تو ممنونم که اجازه دادی تم چنین سعادتی رو بچشم ، هر چند ......
_ هر چند چی ؟!
_ هیچی آدم با دیدن چنین زیبارویی در کنارش نباید فکر هیچ چیز دیگه رو بکنه . برم تا دیر نشده حاضر بشم . بعد از بیست دقیقه مهران حاضر بود . با تاکسی به سالن کنسرت رسیدیم . سالنی بی نهایت زیبا و واقعاً مجلل ، من که برای اولین بار از یک چنین جایی سر در می اوردم ، با دهانی باز به همه جا نگاه می کردم . جای ما لژ بود معلوم بود مهران پول زیادی صرف خرید بلیت ها کرده است . بعد از چند دقیقه نوای موسیقی طنین انداخت . راست میگویند که شنیدن کی بود مانند دیدن . هر چند در این مورد باید گفت شنیدن کی بود مانند شنیدن . شنیدن نوار موسیقی کلاسیک یک چیز است شنیدن زنده آن یک چیز دیگر . دلم میخواست این کنسرت همیشه ادامه پیدا میکرد . مهران غرق آن شده بود چون از این نوع موسیقی سر در می آورد . به فن نواختن هم توجه نشان میداد ولی من غرق در خود موسیقی شده بودم . آهنگی از بتهون نواخته شد که بعدها یکی از محبوبترین آهنگ ها برای من شد .
زبان و کلمات از وصف آن ناتوان است ، این آهنگ با تمام تار و پود وجودم بازی می کرد . بافت بافت روح مرا با خود به دنیایی میبرد که فقط مال من بود و آن دنیای ناشناخته ای بود که نوازنده داشت به رویم می گشود . آهنگ روح مرا مینواخت. آن شب همه داشتند نواهای وجود مرا یکی بعد از دیگری مینواختند . چایکوفسکی ، شوپن ، باخ...... خلاصه طی دو ساعت کنسرت من یک آدم دیگری شدم . من یک دوست خوب پیدا کرده بودم که دنیای درونم را بدون ادای حرفی میفهمید . دوستی که با من همدردی می کرد ، دوستی که با غم من شریک می شد دوستی که مرا به دنیای خیالات میبرد ، در دنیای رویاها به پرواز در می آورد . مرا با موج دریا نوازش می کرد ، با نسیم برگرفته از نتها غبار و زنگ را از روح پاک می کرد . آنقدر از یافتن چنین دوستی خوشحال بودم که اشک شوق و سپاسگزاری در چشمانم حلقه زد و همین موقع بود که آخرین نتها نواخته شدند . همه از آن حالت سحر آمیز بیرون آمدند و مهران رو به من کرد ، با نگاه به من متوجه شد که ترسش بیهوده بوده و اشتباهی در انتخاب کنسرت نکرده است . از آن به بعد هر ماه کنسرت میرفتیم و من به تدریج تمام نوارهای موسیقی کلاسیک مورد علاقه ام را جمع کردم و بنا به حالت روحی ام آنها را گوش می دادم و به آرامشی زیبا دست می یافتم .
یکماهی از تابستان گذشته بود که کتایون خانم پیشنهاد کرد من و مهران هم ویلایی اجاره کنیم و برای مدّتی از شهر خارج شویم . مهران از این پیشنهاد خوشش آمد و ما خانهای کوچک ، ولی با همان امکانات رفاهی اجاره کردیم که حدودا بیست دقیقه پیاده روی تا خانه کتایون خانم فاسیه داشت .
فصل 5
سال تحصیلی جدیدی شروع اشد ، باور کردنی نبود اما یکسال مثل برق گشته بود. تصمیم گرفته بودیم تا پایان تحصیلات به ایران نرویم . البته علتش بیشتر دوران معالجه مهران بود که همیشه میبایست تحت نظر دکتر باشد ، خوشبختانه مشکلی در درسها نداشتم و دو واحد زبان خارجی دیگر را هم گرفته بودم تا هر چه زودتر آنها را گذرانده و بتوانم جایی دست به کار شوم . مهران هم سفارش های خوبی برای کار دریافت می کرد که طبق معمول وقت زیادی می گرفت و حتی مجبور میشد به ماموریت برود . هلن دوست خانوادگی شبنم با من دوست شد و در کارهای دانشگاه اگر نیازی بود کمکم می کرد . دختر خیلی خوبی بود که بعدها اگر کمک او نبود واقعاً در می ماندم .
اوایل اکتبر بود که از مطب دکتر مهران تلفن شد و از من خواستند به آنجا بروم . چون انتظار احضار به مطب را نداشتم هم نگران شدم و هم متعجب . تا ورود دکتر هر چه دعا بلد بودم خواندم و فقط مانده بود تا مستجاب شوند . با ترس و لرزی که تمام وجودم را فرا گرفته بود روی صندلی که دکتر به سمتش اشاره میکرد نشستم . فرق دکترهای خارجی با ایرانی این است که آنها بالافاصله میروند سر موضوع و زیاد آدم را برای شنیدن خبرها حالا چه خوب و چه بد آماده نمی کنند . دکتر مهران بعد از ورق زدن پرونده پزشکی مهران گفت :
_ داروهایی که مهران مصرف می کنه تا حالا خوب بوده اند ، ولی هنوز بیماری رفع نشده برای مدت طولانی نمی شه از این داروها استفاده کرد چون ممکنه عوارض جانبی داشته باشند . اگر تا چند ماه دیگه نتیجه دلخواه حاصل نشه بالأجبار باید عملش کرد . به این دلیل از شما خواستم اینجا بیایید که هم آماده باشید و هم سعی کنید از فشار کار او بکاهید تا اگر عمل لازم بود وضعیت جسمانی خوبی داشته باشد .
_عملش خطرناکه ؟
_نخیر ، ولی دوره نقاهت طولانی داره .
دکتر توضیح های مختصر دیگری داد و مرا مطمئن کرد که عملش خطرناک نیست ، نمیدانم چرا ، ولی حس می کردم که یکی از طناب های ایمنی من پاره شد . همان موقع تصمیم گرفتم کاری نیمه وقت پیدا کنم . به خانه برگشتم و شام مورد علاقه مهران را آماده نمودم و سعی کردم خودم را قانع کنم که همه چیز عالی است . با دیدن مهران اصلا هیچ کس نمیتوانست تصور کند او بیماری جدی دارد . حتی خودم . البته این اواخر کمی لاغر شده بود ولی کمبود وزن را می شد به پای ماموریت ها گذاشت . شام را که خوردیم یواش یواش موضوع کار را پیش کشیدم و با ترس و لرز به مهران گفتم که میخواهم دنبال کاری نیمه وقت بگردم تا تمرینی برای زبانهای تخصصی که یاد میگیرم باشد . موافقت مهران واقعاً مرا حیرت زده کرد . وقتی متوجه تعجب آشکار من شد خندید ، با انگشتان کشیده و زیبایش گونه مرا نوازش کرد و گفت :
_ معلومه تو هنوز من رو خوب نشناختی ، فکر میکردی مخالفت خواهم کرد ؟! عزیزم حتی اگر کار بد ی هم میخواستی بکنی ، مخالفتی نداشتم تو برای من عزیز تر از هر چیز توی این دنیا هستی . یک لبخند تو یک دنیا ارزش داره . خوبه که کم میخندی وألا دنیا رو ورشکست می کرد ! خودم فردا سر و گوشی آب میدم شاید جای خوبی پیدا کردم .
_از اینکه موافقت کردی واقعاً ممنون اما خواهش دومم ساختار از اولیه ، که احتمالا با آن موافقت نخواهی کرد .
_ تو بگو تا ببینم چه خواهد شد .
_ خواهش میکنم همین جا کار بگیر که بیشتر توی خونه باشی .
_ توی خونه ؟ یعنی نرم سر کار ؟ یعنی مثل بازنشسته ها بنشینم توی خونه ؟
_ نه منظورم اینه که به مأموریت نری ، آخه !
_من فدای اون آخه گفتن تو ، روت نمیشه بگی ؟ اصل مطلب رو بگو دیگه بگو که دلت برام تنگ میشه .
سرم را انداختم پایین مهران موهایم را پشت گوشم زد و گفت :
_ بیا اینجا .
سرم را
سرم را چسباند به سینه اش ضربان قلبش را میشنیدم و دعا می کردم که همیشه بزند ، همیشه همین طور تیک تاک کند . حرارت تن و آغوشش آرامش بخش بود . سرم را چرخاندم تا به صورتش نگاه کنم . با دیدن محبت چشم هایش که به من می خندیدند تمام وجودم گرم شد . مهران سرش را خم کرد و مرا بوسید . بوسه ای نه مثل بوسه های قبلی ، بوسه ای که انگار مدتها انتظارش را کشیده بود . انگار برای اولین بار بود که اجازه گرفته بود که مرا ببوسد . انگار تازه داشت مرا مثل یک چیز مرموز کشف می کرد . من هم خودم را رها کردم . هر چند به اندازه ای که او مرا دوست داشت نمیتوانستم جواب عشقش را آن طور که باید بدهم ولی هر چه بود سخت به او عادت کرده بودم . رفتارش با من خیلی خوب بود و به خاطر عشقی که به من هدیه می کرد نمیتوانستم رفتاری سرد از خود نشان بدهم . باید حداقل نیمی از علاقه او را پس می دادم .
خودم را رهاکردم تا برای چند لحظه هم که شده از من خفته دور باشم . رهائی و چشیدن مزه عشق ، موهبتی است که باید آن را گرامی داشت . قلب عاشق همه چیز را رنگا رنگ میبیند . همه چیز برای او قوس و قزحی است افسانه ای . رنگین کمانی که هر یک از نوارهایش پلی است بین دو قلب . رها شدم تا رنگ بگیرم ، رنگی از عشق ، رنگی از محبت دل!
روز بعد ، در دانشگاه به هلن برخوردم و وقتی موضوع کار را پیش کشیدم قول داد تا آخر روز خبری به من بدهد . حدود شش عصر بود که زنگ زد و گفت آژانس توریستی هست که احتیاج به کارمند فصلی دارد و حقوق خوبی هم میدهد . اگر موافقم فردا برای مصاحبه بروم آنجا. من صمیمانه از او تشکر کردم و فکرش را هم نمی کردم که به این زودی بتوانم کاری پیدا کنم .
روز بعد به آژانس سر زدم . همان جا چند مطلب به من دادند تا از انگلیسی به فرانسه و بر عکس ترجمه کنم . بعد از نیم ساعت که کارها را برگرداندم از من دعوت کردند به اتاق رئیس آژانس بروم . دیدم کارهای ترجمه من روی میز اوست ، مردی حدود پنجاه سال از پشت میز بلند شد . خودش را معرفی کرد و از من دعوت به نشستن کرد . مثل کلاس اولی ها ترس برم داشته بود هی به خودم می گفتم اصلا اینجا چه کار می کنم ؟ من کجا و کار کجا ! به خودم می گفتم هنوز آمادگی کار ندارم ، چرا اینقدر به خودم اعتماد داشتم ، چرا فکر می کردم از عهده اش بر خواهم آمد . چرا بیشتر صبر نکردم و هزار چرای دیگر که در عرض همان دو سه دقیقه در سرم دور میزد و راحتم نمی گذاشت .
بالاخره سکوت شکسته شد و یکباره او به زبان فرانسه شروع به صحبت کرد ، من هر چند انتظار چنین چرخش را نداشتم آرام و شمرده جوابش را دادم . هنوز جمله ام تمام نشده بود که به زبان انگلیسی سوال دیگری از من کرد . معلوم بود خودش به این زبان ها تسلط کامل دارد ، چون تقریباً بدون لحظه حرف می زد . سعی کردم پاسخ هایم درست باشد ،
باز جمله ام به پایان نرسیده بود که لبخندی زد و گفت:
_ شما میتوانید از فردا کارتون رو در دفتر شروع کنید تا هم شما به ما و هم ما به شما عادت کنیم . فعلا دو روز در هفته کار می کنید تا بعد ببینیم چه میشود .
مبلغی پول را هم به عنوان حقوقم ذکر کرد . خیلی بیشتر از انتظارم بود ، وقتی با سکوت من روبرو شد گفت که بعد از مدّتی حقوق بیشتری دریافت خواهم کرد و توضیح داد که اگر سفری جز برنامه کاری باشد پاداش خوبی هم به آن اضافه خواهد شد .
از او تشکر کردم و مشخصات کامل خودم را در اختیار منشی اش گاشتم که قرار شد اگر تغییری در برنامه کاری بروز کرد با من تماس بگیرد .
پیش خودم فکر میکردم :" خب این هم از کار ، معلومه هلن آشناهای خوبی داره ، یک جوری از خجالتش در بیام . شام دعوتش کنم به رستوران ؟ شاید هم به تئاتر ؟ حیف که نمیدونم از چی بیشتر خوشش میاد ، شاید کتایون خانم بتونه کمکم کنه ."
با این فکر خیالم راحت شد . کتاون خانم شده بود حلال مشکلات من . وقتی رسیدم خانه زنگی به او زدم و معلوم شد که هلن اهل موسیقی است و اگر به کنسرت دعوتش کنم بهتر خواهد بود . شب که مهران آمد موضوع کار را برایش تعریف کردم ، او هم خوشحال شد و تبریک گفت و قول داد برنامه سالن های کنسرت را مطالعه کند و برای یک شب بلیت بخرد . دو روز بعد از آژانس زنگ زدند و گفتند که فعلا روزهای کارم سه شنبه و پنج شنبه خواهد بود . من هم با استادان دانشگاه مشورت کردم و قرار شد خودم در خانه تکلیف را انجام بدهم و اگر اشکالی داشتم با گذاشتن قرار قبلی از آنها بپرسم . البته چون سال آخر بودم زیاد سختگیری نمی کردند ولی مجبور بودم خوب کار کنم . به این ترتیب کار و درسم با هم توام شدند . محل کارم خوب بود و چون نمیخواستم مرتکب اشتباهی شوم سعی می کردم کارها را به بهترین وجه انجام بدهم . تمرین و تجربه خیلی خوبی برای من بود ، بویژه وقتی توریستها را می بایست راهنمایی می کردم ، چند روز تمام قبل از اولین شهر گردی با توریست ها مجبور شدم تمام نقشه شهر را مطالعه کنم و اسامی زیادی را به خاطر بسپارم . چند موزه معروف بروم و دیدنی های جالب آنجا را کاملا مطالعه کنم تا بتوانم برای آنها توضیح بدهم . آدرس رستوران های خوب و ارزان را یاد بگیرم . جاهای جالب و دیدنی شهر که در کتابهای توریستی نبود را پیدا کنم . خلاصه اینکه خودم اول یک توریست کنجکاو شوم تا بعد بهتر بتوانم نقش راهنما را بعضی کنم . خوشبختانه ، خدا این استعداد را به من داده بود که با حداقل لهجه زبانهای انگلیسی و فرانسه را صحبت کنم . زبان فرانسه مشکل تر بود ولی همه سر کار می گفتند که بعد از چند بار گردش با توریست های فرانسوی لجه جا میافتاد . مهران هم کمتر به ماموریت میرفت و بیشتر پیش من بود .
بعد از کمکی که هلن در پیدا کردن کار به من کرد دوستی من عمیق تر شد . شوهرش هم آدم تحصیلکرده و روشنفکری بود که با مهران جور در آمدندن و ما چهار نفر اغلب به پیک نیک ، تئاتر و کنسرت میرفتیم و ساعتهای خوشی را با هم میگذراندیم . دو هفته ای از سال نو گذشته بود که یک روز هلن به من زنگ زد و پرسید :
_ تو و مهران چقدر از سرما میترسید ؟
_ از سرما ؟!
_آره از سرمای واقعی؟
_ مگه الان اینجا سرد نیست ؟
_ نه بابا ، توی شهر زیاد سرد نمیشه به فاصله یکی دو روز راه از اینجا جایی هست که واقعاً سرده ، ولی انقدر زیباست که آدم دلش میخواد همون جا مجسمه یخی بشه و به نظاره زیبایی اش بایسته .
_شوخیت گرفته ؟ آدم که مجسمه بشه، دیگه چیزی رو حس نمی کنه !
_منظورم تا قبل از مجسمه یخی شدنه !
_ خب حالا بگو این پیش درامد چیه ؟
_من و دیوید میخوایم بریم خارج از شهر خواستیم بدونیم شما اهل ماجراجویی هستید یا نه .
_والا چی بگم اول باید با مهران صحبت کنم ، دوما از سر کار مرخصی بگیرم . سوما برنامه دانشگاه را تنظیم کنم .
_ خب کی میتونی جواب بد ی ؟ اگر رفتنی شدیم هفته دیگه راه می افتیم ، سفر ما یک هفته بیشتر طول نمی کشه نمیتونم قول صد در صد بهت بدم ولی فکر میکنم سفر بدی براتون نباشه .
_ با این حرفها داری من رو سخت کنجکاو و وسواسه میکنی ، باشه صحبت با مهران امشب انجام میشه ، کار و دانشگاه را هم طی دو روز آینده مشخص میکنم پس میشه حدودا سه روز دیگه ، یعنی تا جمعه بهت خبر میدم .
_باشه ، فعلا مقدمات سفر خودمون را فراهم میکنم ، ولی اگر شما هم بیایید میتونم سریع کارها شما رو جور کنم .
_عالیه ، سعی میکنم هر چه زودتر بهت خبر بدم . راستی سفری که در پیشه زیاد خسته کننده که نیست ؟ آخه نمیخوام مهران خسته بشه .
_ نه همه جا مشه با ماشین رفت ، فقط اگر دلتون خواست میتونید پیاده روی کنید ، قدم بزنید و گردش کنید و از این جور چیزها .
_خب ، خیالم راحت شد ، سعی می کنم مهران و بقیه را راضی کنم .
_باشه پس تا روز جمعه .
همه چیز خیلی راحت تر از تصور من جور شد . مهران رضایت خودش را به رفتن اعلام کرد . رئیس آژانس هم گفت که اگر طلب حقوق نکنم ، میتونم این یک هفته را مرخصی بگیرم . دانشگاه هم معلوم شد برای حدود ده روز تعطیل خواهد بود . پنج شنبه به هلن زنگ زدم و خبر خوب را به او دادم و پرسیدم که چه چیزهایی باید برای سفر آماده کنم . معلوم شد تنها چیزی که لازم است لباس گرم و البته داروهایی که معمولاً استفاده می کنیم ، همین و بس . تا آنجا که میتوانستم ژاکت و بلوزهای پشمی ، جوراب ،شال و کلاه برای خودم و مهران توی کوله پشتی جمع کردم که حملش آسانتر باشد . قرار حرکت ما روز دوشنبه بود .
بالاخره روز موعود فرا رسید . نمیدانم چرا شب قبل خوابم نمیبرد . هیجان خاصی داشتم . البته هیجان و نه ترس و واهمه . صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه مختصری آماده کردم و مهران را بیدار کردم و مقداری خوراکی و آجیل توی قوطی ریختم و منتظر آمدن هلن و دیوید شدیم . ساعت حدود هفت بود که زنگ در به صدا در آمد . ما هم کوله پشتی هایمان را برداشتیم و رفتیم . زمستان بود و برف همه جا را پوشانده بود . از آنجا که شب قبل خوب نخوابیده بودم توی ماشین هی چرت میزدم . بالاخره دل به دریا زدم ، سرم را روی شانه مهران گذاشتم و چشمانم را بستم . حدود ساعت دوازده بود که به رستوران بین شهری رسیدیم . غذای گرمی خوردیم که خیلی مزه داد ، این بار نوبت رانندگی مهران بود تا وقتی هوا تاریک شد مهران رانندگی کرد و بعد دوباره دیوید رانندگی را بر عهده گرفت .
تصمیم گرفتیم شب را در مسافرخانه ای بگذرانیم و دوباره صبح زود حرکت کنیم . دو اتاق جداگانه گرفتیم و بعد از خداحافظی مختصر به اتاق های خودمان رفتیم . هنوز به درون اتاق قدم نگذاشته بودم که خوابم برد این بار مهران مرا از خواب بیدار کرد . اول نمیتوانستم به خاطر بیاورم کجا هستم . بعد اما کم کم همه چیز جا افتاد و تصویر واضح شد . دست و صورتی شستیم و برای صبحانه به کافه کوچک مسافرخانه رفتیم . یک ساعت بعد دوباره در راه بودیم . هلن و دیوید چون عادت به این مسیر داشتند زیاد احساس خستگی نمیکردند ، اما من و مهران زود خسته میشدیم . به هر حال هر طور بود عصر حدود ساعت شش به مقصد رسیدیم ، چون تاریک بود منظره را نمیشد تشخیص داد. هلن سراغ کلید دار رفت و کلید دو خانه چوبی خوچک را گرفت و آورد ، خوشبختانه خانه ها به هم چسبیده بودند. وارد خانه که شدیم کم مانده بود از سرما یخ بزنم . اما هیزم های تلنبار شده کنار اتاق به دادمان رسید . مهران سریع بخاری دیواری را روشن کرد و از روی تخت تا هر چه تشک و پتو بود آورد و انداخت روی زمین جلوی بخاری . من پتویی دور خودم پیچیدم و نشستم روبروی بخاری و نگاهم را به رقص زیبای شعله های آتش دوختم . کم کم گرمای دل انگیز آتش مرا گرم کرد . مهران چند تا ساندویچ و یک فلاسک چای آورد و نشست کنار من .
_اینها رو از کجا آوردی ؟
_از آسمون ، بابا نوئل برامون فرستاده ، پشت در بودند .
_شوخی نکن هلن داد ؟
_شاید کسی رو ندیدم . صدای ضربه به در رو شنیدم ، رفتم ببینم کیه دیدم این چیزها پشت در هستند . دلم نیومد بذارم یخ بزنند . گفتم هر چی باشه توی دل من و تو جایشان گرمتره .
مهران باز شوخیش گل کرده بود . ساندویچ ها را خوردیم و چای را هم نوشیدیم و نشستیم به نظاره سوختن هیزمها که عطر دلنشین توی اتاق پراکنده بودندن . حالا که به مقصد رسیده بودیم زیاد احساس خستگی نمی کردم . اما گرمای آتش و شام سبک و بودن مهران در کنارم حالت رخوت خوشی را در بدنم ایجاد کرده بود . کم کم از حالت نشسته خسته و دراز کشیدم و همانجا خوابم برد . صبح حدود ساعت هشت با بازی نور گرم خورشید روی صورتم از خواب بیدار شدم . به اطرافم نگاه کردم . مهران هنوز خواب بود ، بخاری خاموش شده بود ، ما در همان لباسهای دیروزی بودیم . هیچ صدائی به گوش نمیرسید به خودم گفتم " سکوت محض" که میگویند ، حتما منظورشان همین است . صدای نفس کشیدن مهران تنها چیزی بود که شنیده میشد . اصلا انگار ما روی زمین نبودیم . تا به حال با چنین حالتی روبرو نشده بودم . حتی میتوانم بگویم ترسناک بود . آخر ، در چنین سکوتی چیز عجیبی مغزم را پر می کرد . پیچ پیچی گنگ به زبانی نااشنا ، اما شبیه به جر و بحثی آرام و آهسته از جا بلند شدم و پشت پنجره رفتم . منظره جلوی چشمم مرا مبهوت کرد ! معلوم بود ما در بالای تپه ای قرار داریم . دره با درختانی که به مانند هزاران هزار عروس بودندن آن پایین پهن شده بود . دانه های برف مثل الماس برق می زدند. بالافاصله لباس عوض کردم . لباس های گرمتری را که همراه داشتم پوشیدم و آرام از خانه خارج شدم . معلوم شد ما نه روی تپه که در میانهٔ یک کوه بزرگ جنگلی قرار داریم . خانه های ییلاقی چوبی کوچک مثل کمربندی تا مسافت طولانی بدنه کوه را در بر گرفته بودند . چند قدم آنطرف تر متوجه یک هلکوپتر شدم . بعدا فهمیدم که این وسیله ای برای خروج اضطراری از این محل به حساب می آید . دلم میخواست در آن آفتاب شیرین دراز بکشم اما میدانستم که ضخامت برف در اینجا ده یا پانزده سانت بلکه یک متر بیشتر است . به هر حال برای ارضای حس کجکاوی ام پایم را آنطرف باریکه راه پاک شده از برف گذاشتم . برف تا بالای زانوهایم رسید . فهمیدم هست دوست بوده ، اگر همین الان خودم را بر روی برف ها بیندازم حتما چند ساعتی مفقود الاثر حساب شده و یک گروه گشتی برای پیدا کردن من ترتیب خواهند داد . بعد از نیم ساعت گردش در همان نزدیکی ها به آن خانهٔ چوبی زیبا برگشتم . مهران بیدار شده و بخاری را روشن کرده و مشغول جا به جا کردن وسایش در کمد بود .
_بگذار توی کوله پشتی بماند اینتری گرمتر میشن .
_هنوز این قدر سرد نشدیم که نتونیم لباس هامون رو گرم کنیم .
_ خدا نکنه ، چه حرفها میزنی ، اینجا خیلی سرده اگر آنها را روی کمد آویزان کنی یخ میزنند !
_نگران نباش ، تو هر شب قبل از خواب بگو کدام لباس را میخواهی بپوشی تا من آن را آویزان کنم کنار بخاری ، یا اصلا خودم تنم می کنم تا گرم بشه .
_چه جوری تو این سرما حوصله شوخی داری ، نمیفهمم .
_اتفاقا هوا جون میده برای شوخی و خنده و بازی با گوله برفی . پاشو بریم چند تا گوله برفی پرت کنم بهت تا ببینی چه مرزهای میده .
_مگر برف ندیده هستیم ؟؟!
_برف دیدهای ولی این برف با برف جاهای دیگه فرق داره ، اینجا برفش خشکه مثل پودر میمونه توی دست آدم آب نمی شه . در دهان که بگذاری آب میشه رایگان هم هست !
_مهران !
_ خب ، حالا بگو ببینم تو که صبح زود پاشدی رفتی بیرون به غیر از برف چیز دیگه قابل دیدن این اطراف هست ؟
_ چه بیمزه ، کی بود چند ثانیه پیش داشت تبلیغ برف اینجا رو میکرد ؟
_من !
_ باز شروع کردی !
من و مهران هنوز مشغول این جور حرفها بودیم که در زدند . هلن و دیوید آماده و حاضر از ما خواستند گردش و کاوش را آغاز کنیم .
مهران سریع شالش را بست و کتش را تنش کرد و راه افتاد . هلن که دید من هنوز نشسته ام پرسید :
_ نمیایی ؟
_ چرا میام ، وای مهران تهدید کرده تا پام رو بیرون بگذارم برف بارانم میکنه !
_ نترس ما سه نفریم و میتونیم پیشدستی کنیم . پاشو تا هوا خوبه بریم گشتی بزنیم .
کتم را پوشیدم ، کلاه پشمی را تا روی چشم ها پایین کشیدم ، دست لثه ها را دست کردم و همراه هلن از خانه خارج شدم . اما آنطرف نه خبری از مهران بود ، نه از دیوید ، متعجب نگاه کردم اما هلن خنده اش گرفت و سریع دستم را کشید و دوباره برد توی خانه و شروع کرد به قهقهه زدن . مات و متحیر به او نگاه کردم . چند ثانیهای که گذشت هلن نفس تازه کرد و گفت :
_ خدای من ، خدای من .... پاک فراموش کرده بودم اصلا یادم رفته بود که ما هر سال همین بازی رو سر همدیگه در می آوریم . حالا دیوید و مهران با هم دست به یکی کردندن . خوب شد زود فهمیدم وألا امروز خبری از گردش نبود .
_منظورت چیه ؟ من که اصلا سر در نمیارم .
_ من و دیوید هر سال قرارمون اینه که هر کس زودتر از اون یکی بیدار شد منظورم اولین روز اقامت در اینجاست اون یکی باید یک سطل آب یخ بریزه روی سر کسیکه خواب مونده یا باید بایسته تا صد تا گلوله برفی تحویل بگیره .
_وای ! حالا چه کار کنیم ؟
_هیچی ، همین جا مینشینیم تا اونا بیان سراغمون ، اگر اونا در بزنند یعنی نقش های که کشیده بودندن نقش بر آب شده و اگر ما طاقت نیاریم و خودمون بریم بیریین مطمئن باش که حتما با سورپرایز جالبی روبرو خواهیم شد . ترجیح دادم خودم را مهمان اشعهٔ های گرم و مطبوع آفتاب کنم که اتاق را پر کرده بود . اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای ضربه خفیفی به در حواس ما را متوجه خود کرد . هلن انگشتش را روی لب گذاشت تا به من بفهماند ساکت باشم . کم کم داشتم میترسیدم . بعد خودش با قدم های آرام به در نزدیک شد اما آنرا باز نکرد . همان جا پشت در گوش ایستاد . چند ثانیه طول کشید تا ضربه دیگری شنیده شد . این بار بلند تر هلن بی حرکت همان جا ایستاده بود و در را باز نمی کرد . بار سوم صدای خنده دیوید شنیده شد که تسلیم شدن خودشان را اعلام میکرد .
_دست هایتان را بگیرید بالا تا مطمئن بشیم که کلکی توی کارتون نیست .
_ هلن تو بردی ، یعنی شما دو تا برنده شدید ، بابا یخ زدیم از بس منتظر شما دو تا شدیم .
_اها ، فکر کردی یادم رفته ؟ خب حالا بیایید تو کمی گرم بشین تا بعد راه بیفتیم .
دیوید و مهران در حالیکه مثل بچه های تنبل کلاس سرشان را پایین انداخته بودندن وارد خانه شدند و کنار در ایستادندن . من و هلن با دیدن قیافه آنها دوباره به خنده افتادیم . منظره جالبی بود !
بیست دقیقه بعد دوباره همه با هم از خانه خارج شدیم . هلن و دیوید با هم می رفتند من و مهران هم پشت سرشان قدم در جای پای آنها میگذاشتیم . مخصوصا تاکید کرده بودندن که بیراهه نرویم و با هم باشیم . بعد از یک ساعت پیاده روی خودمان را در جنگل کاج و صنوبر یافتیم . چنان سکوت عمیقی حکمفرما بود که می شد گفت حتی ترسناک بود ! هیچ صدائی شنیده نمی شد ! فقط صدای نفس کشیدن خودمان قابل استماع بود که آن هم گویا آرام تر شده بود . سکوتی بود که به عمق وجود آدمی نفوذ و انسان را وادار می کرد خودش را در آن رها کند . یادم نمی آید چند دقیقه به این ترتیب گذشت . زمان در چنین جاهایی یا نمیگذارد یا آنقدر سریع میگذارد که حس نمیشود . هلن و دیوید خیلی مجهز راهی این گردش شده بودند ، قطب نما و ساعت های مخصوص و دوربین و حتی رادیو بی سیم هم همراه داشتند . صدای هلن مرا به خود آورد ، نگاهی به مهران انداختم و متوجه شدم که او هم مثل من تحت تاثیر سکوت عمیق قرار گرفته است .
_ خب ، حالا که همگی بچه های خوبی بودیم ، فرصت خوبیه تا یک لیوان قهوه بنوشیم .
_مهران ببینم حواست رو به سکوت اینجا سپرده بودی . من و هلن هم اولین بار چنان تحت تاثیر سکوت اینجا قرار گرفته بودیم که ترس برمان داشت و پا به فرار گذاشتیم !
وقتی مهران خندید و گفت که اینقدرها هم ترسناک نیست دوید گفت :
_ باور کن ، راست میگم . آخه بعد از شلوغی شهر و سر و صدائی که هیچوقت پایانی نداره یکدفعه میای اینجا که هیچ صدائی وجود نداره .. من و هلن تقریباً در همین نقطه ای که الان با شما ایستادیم ، ایستاده بودیم . حس می کردم یک چیز نامری کم کم داره به من نزدیک می شه . نزدیک شد و نزدیک شد تا یکدفعه مثل روحی که از کالبد خارج بشه یا حالا بگیم به کالبد برگرده ، اومد و از من انگار دیوار کاغذی باشم ردّ شد . مثل مجسمه خشکم زده بود . حتی مژه نمیزدم . یعنی دلم نمیخواست مژه بزنم . بعد که دیگه نتونستم تحمل کنم پا به فرار گذاشتیم . تازه اون وقت متوجه شدم که هلن زرگتر از من بوده و تند تر از من داره فرار می کنه .
همه با هم با تصور فرار آنها به خنده افتاده بودیم . پژواک خنده ما در جنگل پیچید و برف های روی درختان از چند شاخه پایین ریخت . زمان نوشیدن قهوه که توی چنین هوایی مزه میداد هلن گفت :
_دیوید راست میگه ، بار اول سکوت اینجا خیلی قریب بود . اما منظره اینجا ، کوه ، داره ، و جنگل دست نخورده . واقعاً زیباست و البته همین سکوت عمیقه که سال هاست ما رو به اینجا می کشه . طی سال از ذخیره خاطراتی که روزها رو میگذرونیم و وقتی ذخیره ته میکشه دوباره راهی اینجا میشیم . شاید متوجه شده باشید اینجا زمان طور دیگه ای میگزاره ،مثلاً الان فکر می کنید چه مدتیه که ما اینجا ایستاده ایم ؟
_ده دقیقه .
_حداکثر بیست دقیقه .
_اشتباه میکنید ، خیلی بیشتره . یکساتی میشه که اینجا ایستادیم ، اولش غیر عادیه اما بعد عادت می شه . اگر توی شهر بود تا به حال هزار جور آخ و اوخ هم کرده بودیم که وای یک ساعت گذشت هنوز هیچ کاری نکردم ،ای وای بدو این کار رو بکن . اون کار رو بکن و بر سرعت کارها می افزودیم اما هر کی اینجا میاد خودش رو با ریتم این محل وفق میده و در سکوت عمیقش رها می شه .
_تابستانها هم اینجا لذت داره که بیا و ببین به سختی میشه اینجا خونه خالی پیدا کرد . ما بعضی وقت ها مجبور میشیم از دو سه ماه قبل برای دو هفته ای جا رزرو کنیم . اگر خواستید سال دیگه میتونیم برای شما هم جا تهیه کنیم .
_ تابستان ها هوا چطوره ؟
_ خب تا بیست و پنج درجه بالای صفر میرسه و خیلی لذت داره . البته اون پایین ، این بالاها خنک تره .
_برف هم هست ؟
_ آره ، هر چه بالاتر بری برف بیشتر میشه ، ولی پایین تر آبشارهای خیلی زیبایی داره که واقعاً تماشائی هستند . برکه های بزرگ آب درست میشن که شنا توی آنها خیلی لذت داره .
_ این قدر تعریف نکن وألا وسواسه میشم کار و درس رو ول کنم بیاییم اینجا ساکن بشیم .
_ فکر بد ی هم نیست . ما هم هر سال می آییم مهمونی پیش شما .
_ پس این همه تعریف و تمجید پیش در آمد اصل مطلب بود . دلتان مهمونی میخواد !
مناظر زیبا یکی بعد از دیگری جلوی چشم ما جا عوض می کردند. چند جا روی برف ها جای پای خرگوش و حیوان بزرگتری دیده می شد . حدود ساعت دوازده بود که برگشتیم . ناهار مختصری خوردیم و بخاری را دوباره روشن کردیم . نزدیک بخاری دراز کشیده بودم که مهران آمد و کنارم نشست . دیدم رنگ و رویش جا آمده است . گردش در هوای آزاد و سرد خون به گونه هایش دوانده بود . حالت صورتش سالم و تازه بود . خوشحال بودم که حداقل چند روزی از کار روزانه رفع خستگی می کند . با این خیال چشمانم را که از گرمای دلپذیر آتش و خستگی شیرین سنگین شده بود.
بر هم گذاشتم . مهران پتویی رویم کشید و کنارم نشست .
روز آخر سفر ما به آن دنیای عجیب و قریب واقعاً بیاد ماندنی بود . حدود سعی ده صبح با هم قرار گذاشته بودیم که در ایستگاه اول ( مسیرها را تقسیم بندی کرده بودیم ) همدیگر را ملاقات کنیم . هلن گفته بود یک دست لباس گرم اضافی و مقداری خوراکی با خود برداریم . به من گفته بود اگر از آجیل های ایرانی هنوز مانده مقداری توی کیسه جداگانه بریزم و آن را با خودم ببرم . فکر میکردم شاید آنرا برای خودشان می خواهد . به این دلیل روبانی هم درش بستم و شاخه ای از کاج هم به سر آن زدم تا خوشگل تر به نظر آید . همه چیز را جمع کردیم و توی کوله پشتی ریختیم و راه افتادیم . خوشبختانه این بار ما دیر نکردیم و به موقع رسیدیم . هلن و دیوید تازه رسیده بودند. هر چند من و مهران فکر نمی کردیم جایی در این بیابان برف و جنگل وجود داشته باشد که بتواند تعجب ما را بر انگیزد . اما به زودی فهمیدیم که سخت در اشتباه بودیم . این بار مسیر ما آن طور که متوجه شدیم در جهت عکس مسیرهای قبلی بود . همه ساکت بودیم ، نیازی به حرف نبود . در چنین جایی کلمات و صدای آدمی فقط مزاحم است . صدای موزون تماس پاهای ما با برف کوهستانی شنیده می شد . بعد از یک ساعت راه در پیچ جنگلی با چنان منظره ای روبرو شدیم که به معنی واقعی کلمه دهان من و مهران از تعجب باز ماند و در جا خشکمان زد . مثل آدم هایی که خواب دیده باشند . چند بار چشم بر هم زدیم . اما نه ، منظره ای که جلوی دید بود ناپدید نشد ! باورم نمی شد ! غیر ممکن بود ! فقط توی فیلم ها می شد یک همچین چیزی دید .
حدود ده کلبه کوچک و زیبا در یک محوطه باز در میان درختان قرار داشتند که از سنگ و چوب ساخته شده بودندن و کسانی که در بین آنها در رفت و آمد بودندن هیچ کس دیگری نمیتوانستند باشند به غیر از سرخ پوستها !
هلن و دیوید که متوجه تعجب زیاده از حد ما شده بودند گفتند :
_ حق دارید تعجب کنید ، ما هم با مواجه شدن با این قبیله کوچک همین حال شما را داشتیم . یکی از دوستان قدیمی دیوید نشانی این جا رو به ما داد و گفت که آنها از کسانی که مزاحمشان شوند خوششان نمی آید ، به این دلیل وقتی با هزار مکافات به این جا رسیدیم مردّد بودیم که به آنها نزدیک شویم یا نه ، هنوز توی این فکر بودیم که یکی از جوانان قبیله متوجه ما شد و با سر و صدای زیاد بقیه را خبر کرد . درست مثل توی فیلم ها همه آمدند و ما را در حلقه جوانان قبیله بردند و به سمت بزرگترین کلبه راهنمایی کردند . من که نفسم از ترس داشت بند می آمد ، فکر کردم الان تکه بزرگه گوشم خواهد بود اما بعد از نیم ساعت پیرمرد سرخپوستی که معلوم بود رئیس قبیله است آمد و شروع کرد به حرف زدن با ما . آن هم به زبان انگلیسی . باور می کنی ! من و دیوید چنان تعجب کرده بودیم که نمی توانتیم جوابش را بدهیم . او جویای قصد سفر ما به آنجا شد و وقتی توضیح دادیم که چه کاره هستیم و همین طور برای ارضای کنجکاوی به آنجا رفته ایم و قصد اذیت و آزار آنها را نداریم از ما دعوت کرد یک شب آنجا بمانیم .
_ هلن راست میگه . هر چند میترسیدم شب بالایی سرمان بیاورند اما بعد از صحبت با پیرمرد فهمیدیم که آدم خیلی جالبیه ، شب که شد همه توی کلبه بزرگ جمع شدند و آوازهای مخصوص خودشان را خواندند ، رقصیدند و پایکوبی کردند و بچه ها دور هلن جمع شدند . هلن سعی می کرد با آنها بازی کند یکی دو بازی یادشان داد که خیلی خوششان آمد . به این ترتیب می شه گفت که ما با آنها دوست شدیم و سالهای بعد همیشه به سراغشان می آمدیم و هدایای کوچکی برای بچه ها می آوردیم .
_سیما ، اون چیزی رو که گفتم آوردی ؟
_ بله اینجاست .
بسته کوچک آجیل ایرانی را به او نشان دادم ، هلن گفت :
_ وقتی رسیدیم به چادر بزرگ اگر ما رو دعوت کردندن بعد از چند دقیقه که معرفی شودی و رئیس قبیله سرش رو تکان داد تو آنها را بین بچه ها تقسیم کن ، اول یکی خودت بخور که بفهمند چیز بدی نیست ، بعد به همه بده.
چون با هلن و دیوید آشنا بودندن همه چیز به خیر و خوشی گذشت و ما چند ساعتی در آنجا گذراندیم هوا تاریک شده بود که یکی از جوانان قبیله داوطلب شد از راه میان برد ما را به ایستگاه اول برساند . از آنجا تا محل اقامتمان راه زیادی نبود . چراغها راهنمای ما بودند . روز بعد هنوز تحت تاثیر ماجرای دیروز بودیم که به سمت اوتاوا حرکت کردیم . اگر در آن موقع کسی به من می گفت که همین آشنایی چند ساعته . بی نهایت عجیب و باور نکردنی سالها بعد مرا از دیوانگی نجات داده و معنی زندگی را به من بر خواهد گرداند به هیچ وجه باورم نمی شد !
با برگشتن به شهر زندگی نیز به روال عادی خود برگشت و درس و کار با هم شروع شدند و فقط عکس هایی که در این سفر گرفته بودیم زیبایی آنجا را برای ما زنده می کرد . یک سری عکس ها را برای ایران فرستادیم . مهران مثل همیشه مشغول کار بود و خودش را برای دفاع از تزش آماده می کرد . من هم چون امتحانات آخر سال را داشتم ، سخت مشغول بودم تا بتوانم همه واحدهایم را بگذرانم و مدرک لیسانسم را بگیرم . یک ماه به عید مانده مادر مهران زنگ زد و گفت که قصد دارند امسال سراغ ما بیایند . قلبم به طپش افتاد ؛ همگی ؟ مهرداد هم خواهد آمد ؟ در این فکر بودم که مامان مهران گفت :
_ متاسفانه نیکو نمیتونه بیاد و چون نمیشه اون رو تنها گذاشت مهرداد هم نمیاد . قرار شد شاید تابستان با هم بیان سری به شما بزنند . نیکو دلش خیلی تنگ شده و هر روز لعنت بر درس ومشق میفرسته که نمی گذاره به دیدن شماها بیاد .
_ ما هم دلمون خیلی براش تنگ شده .
_ سیما جون ، مهران حالش چطوره؟ پیش دکتر میره ؟ وضعش تغییر کرده ؟ برای پریوش خانم تمام حرف های دکتر را تکرار کردم البته با لحن خوش بینانه ای که او نترسد .
_ توی عکس هایی که فرستادید مهران و تو خیلی قشنگ افتاده بودید ، خونه شما بودیم که عکس ها رسید . من و نیکو و آذر جون سر تقسیم عکس ها داشت دعوامون می شد که مهرداد ما رو نجات داد . مهرداد خندان وارد شد و پاکت زرد رنگی را به ما نشان داد ، همه میدونستیم از خارجه و به احتمال زیاد از طرف شما ولی فکر نمی کردیم که توش عکس باشه . معلوم شد که شما چون حدس می زدید سر این عکسها دعوا خواهد شد برای هر خانواده یک سری کامل فرستاده بودید . دعوای آنجا ختم شد تا اینکه رسیدیم خونه ، نیکو زود عکس ها رو برداشت تا با دل سیر دوباره نگاهشون بکنه . مهرداد هم به او ملحق شد و اینجا بود که باز سر و صدای این دو تا بچه بلند شد . سر انتخاب عکس داشت دعواشون می شد . نیکو میخواست عکسی از عکسهای تو و مهران و یکی از عکس های تکی تو رو برداره برای خودش و مهرداد هم سر یکی از عکس های تکی تو با او کلنجار می رفت . خدا رو شکر تا قبل از آمدن احسان جر و بحث اونا فیصله یافت . مهرداد عکسی رو که میخواست برداشت و نیکو عوضش دو سه تا عکس دیگه گذاشت توی کیف مدرسه اش تا همیشه همراهش باش و بقول خودش توی دانشگاه به خاطر داشتن همچین زن برادر خوشگلی پز بده .
_نیکو خیلی دختر با مهبتیه . جاش اینجا کنار من واقعاً خالیه . اگر به خاطر معالجه مهران نبود اصلا حاضر نمیشدم از کنار شما برم . خیلی خوبه که عید پیش ما می آیید . مهران هم خیلی خوشحال می شه .
_ خب سیما جون دیگه وقتو نمیگیرم . به مهران سلام برسون ، نیکو بعدا با شما تماس میگیره . راستی خیالت از طرف مامان اینا هم راحت باشه . همه خوبند . خانم جون هم تهرانه و حالش خوبه ولی دلتنگی تو رو میکنه .
_ به همه سلام برسونید . دل ما برای همگی شما خیلی تنگ شده می بوسمتون .
هر تلفنی که از ایران می شد برای مدّتی حال مرا دگرگون می کرد . دقایقی چند حس می کردم که همان جا در کنار آنها هستم و اگر الان قصد کنم میتوانم پیاده به خانه آنها بروم و یا هر چقدر که دلم بخوهد به نیکوزنگ بزنم . نیکوی دوست داشتنی . نیکوی مهربان ، نیکو که مثل یک خواهر خوب برای من بود ، کسی که لحن هر نامه اش پر از عذرخواهی است ، عذر خواهی از اینکه مرا با برادرانش آشنا کرد و باعث رفتن من شد . عذر خواهی از اینکه نتوانسته کاری برای ماندن من در ایران بکند . نیکو تنها کسی است که حدس میزنم میدانست و میداند که من و مهرداد بهم علاقه مند بودیم . وقتی نامه اش را با جمله " میبخشی که اینطور شد" تمام می کند دلم می خواهد پیش من بود تا من می گرفتمش توی بقلموا به او می گفتم که همه چیز خوب است و نگران نباشد و خودش را مقصر ندارند . همه اعضا خانواده نیکو را دوست دارم . ولو هر کدام را به نوعی .پریوش خانم هم اصلا شبیه مادر شوهرها نبود . شاید چون خیلی با مامان دوست بودندن . اینطور رفتار میکرد . اما نه ، فکر نمیکنم اخلاق و رفتارش با بقیه فرق داشت و به این دلیل بود که مامان برای دوستی با او ارزش قایل بود . من خیلی شانس آورده بودم که با چنین خانواده ای عهد و پیمان بسته بودم . ولی هر تلفن از ایران ، چه از طرف مامان و چه از طرف خانواده مهران مثل ضربه های امواج دریا بود که افکارم را مثل یک خانه شنی بهم می ریخت . با وجود اینکه یک سال و شش ماه خیلی چیزها به من آموخته بود و یادم داده بود صبور باشم ، اما هنوز هم نتوانسته بودم چنان که باید و شاید احساساتم را مهار کنم . از طرز صحبت کردن پریوش خانم معلوم بود که وقتی از جر و بحث نیکو و مهرداد حرف زد قصد ناراحت کردن مرا نداشت ، نمیتوانست هم داشته باشد چون از آنچه در دل من می گذشت خبر نداشت .شاید حدس هایی در مورد مهرداد پسرش زده بود ولی از دل من مطمئنا بی خبر بود . زیرا مرا دختر عاقلی فرض میکرد ! ولی اینکه مهرداد برای گرفتن عکس با نیکو کلنجار رفته نشان میداد که هنوز قلبش به کسی تعلق نگرفته . اگر الان کسی لبخند مرا میدید ، حتما فکر می کرد که این دختر دارد به یک چیز زیبا فکر می کند که لبش به خنده باز شده . ولی بی خبر از آن که این لبخند سایه ای از اشک دارد . مهرداد تا کی میخواهد منتظر بماند ؟ مگر من منتظرش ماندم ؟ مگر من به او جواب ردّ ندادم ؟ مگر من برادرش را به او ترجیح ندادم ؟ نمیدانم شاید او به چیزی امیدوار است که من از آن بی خبرم ! باید هر طور شده با نیکو صحبت کنم تا دختر خوبی از دوستان دانشگاهی خودش برای او انتخاب کند . من اینجا زندگی خودم را می کنم و او به انتظار چیز نامعلومی دارد روزهای شیرین جوانی اش را از دست میدهد . اگر واقعاً او را دوست دارم باید رهایش کنم ، باید آزادش بگذارم . باید خودم را کاملا کنار بکشم . گفتن این حرفها ساده است ، اما قدرت فوق العاده روحی میخواهد تا آدم بتواند انجامشان بدهد . هنوز خیلی ضعیفم ! بس است . نباید باز بهانه و دلیل بیاورم . باید یک جوری این مساله را حل کنم . فقط خودم میتوانم این مساله را حل کنم .
با صدای باز شدن در تکانی خوردم ، تا مهران وارد شد پرسید :
_ از ایران زنگ زده بودندن ؟
_اره مامانت بود .
_ ، خب همگی خوبند ؟ پدر خوبه ؟
_اره ، یه خبر خوب داد، ولی نمیدونم بهت بگم یا نه !
_ دلت نمیاد نگی . اصرار نمی کنم !
_راستی از کجا فهمیدی از ایران زنگ زده اند ؟
_ چراغا خاموشه !
_..........
_ چراغای خونه رو میگم . هر وقت این موقع ها از ایران زنگ میزنان شما این قدر توی فکر میره که یادتون میره چراغ ها رو روشن کنید .
_ توی این فکر بودم که چه برنامه گردشی برای آنها ترتیب بدیم که خاطره خوشی از اینجا با خودشون ببرند .
_دیدی گفتی ؟
مهران این را گفت و زد زیر خنده . صدای خنده دلنشین او فضای اتاق را پر کرد و شیشه افکار گرد الود و غبار گرفته من پاک شد . بالش کوچکی را که روی کاناپه بود بطرفش پرتاب کردم . بعد برایش تعریف کردم که مامانش گفته قصد دارند عید نزد ما بیایند . همان طور که انتظار داشتم مهران خیلی خوشحال شد و مرا بغل کرد و توی اتاق چرخاند . بعد از سرعت قدم هایش کاست و همان طور ساکت ایستاد . سکوتی پر احساس . سکوت نیازی به کلام نداشت . چراغ ها خاموش بودندن ، بیرون پنجره هوا کاملا تاریک شده بود و دانه های بزرگ برف مثل ستارگان روشنی که از آسمان پایین بیفتند بر پنجره مینشستند . در آن لحظه نمی توانستم قلبم را به روی عشق مهران ببندم . گویا این را حس کرده باشد مرا محکم تر به خود چسباند . ده دقیقه ، بیست دقیقه ، درست نمیدانم چقدر این سکوت ادامه داد . من و مهران دلمان نمیخواست موسیقی به اتمام برسد . دلمان نمیخواست آهنگ ساکت ساکت شود و بین ما فاصله بیفتد . اگر موسیقی هم حین طور ادامه پیدا می کرد ، شاید می شد روحمان آرام آرام بهم پیوند بخورد . شاید می شد دریچه بزرگتری برای جاری شدن عشق مهران در قلبم باز کنم . سرم را روی شانه مهران گاشته بودم چشمهایم بسته بود . مهران دست هایش را دور آمارم حلقه کرده بود و ما انگار روی ابر در حرکت بودیم . خیلی آرام قدمهای موزونی با آهنگ قلبمان بر میداشتیم .
چند روز بعد در محل کار هماهنگی کردیم که اگر مأموریتی در برنامه من منظور شده است آن را به همین ماه منتقل کنیم . برای رئیسم توضیح دادم که چون مان آینده از ایران مهمان دارم نمیتوانم از اتاوا خارج شوم . خوشبختانه روابط من با کارمندان دیگر خوب بود و به راحتی برنامه کاری من با یکی دیگر از رهنماها عوض کرد . البته در این موقع سال تعداد توریست زیاد نبود .
طی چند ماه آینده سر و سامانی به درسهایم دادم و چند امتحان را جلوتر انداختم و دو ماموریت دو روزه را هم انجام دادم . بر خلاف سال گذشته که هنوز نااشنا بودیم ، این بر یک هفته زودتر به خرید عید رفتیم و برای تمام دوستان و آشنایان هدایایی کوچکی خریدیم تا همراه پدر با مادر مهران به ایران بفرستیم . امسال چون از نظر پولی در مضیقه نبودیم با خیال راحت خرید می کردیم . من که طی این چند مدت به چند شهر دیگر کانادا هم سفر کرده بودم ، جاهای جالب و دیدنی را دیده بودم که فکر می کردم بد نباشد آنها را به آنجا ببریم . اما مهران گفت که اگر تابستان بود لذت داشت ولی زمستان ، به غیر از برف و سرما چیز دیگری نمیتوانیم نشانشان بدهیم . اگر سال نو میلادی بود باز وضع فرق میکرد بمی توانتم حرفهای منطقی او را قبول نکنم . به هر حال قرار گذاشتیم وقتی آمدند نظر آنها را جویا شویم و طبق آن ، برنامههای گردشی را تنظیم کنیم . بالاخره روز مود فرا رسید . مادر و پدر مهران آمدند و سه هفته پیش ما ماندند . وقتی مهران پرسید پس نیکو و مهرداد روزهای عید چه کار خواهند کرد پریوش خانم گفت :
_ میتان خونه سیما جون ، مامان سیما فقط به این شرط گذاشته ما اینجا بیایم که آنها بروند آنجا . نیکو که از خدا دلش میخواست بره خونه آذر جون . مهرداد میگفت خوب نیست روزهای عید مزاحم آنها بشیم اما بالاخره او نتوانست در مقابل اصرار پدر و مادر سیما ایستادگی کنه و بالاخره قبول کرد عید را با هم بگذرانند و چند روزی برن شمال و باقی روزها هم خونه آذر جون باشند تا سیزده بدر . امسال نیکو از اول اسفند سبزه ریخت ، صبر کنید تا عکس سبزه هایی رو که درست کرده به شما نشون بدم.
من و مهران با دیدن بشقاب های که چه عرض کنم دیس و کوزه های سبزه تعجب کردیم و همه به خنده افتادیم .
_اره ، اره ، همه فامیل مثل شما از دیدن آنها تعجب کردند . حالا باید بودید و میدیدید که چطور هر روز میشینه پای ظرف ها و باهاشون حرف میزنه . ما که فکر کردیم درس ها زده به سرش و خودش نیاز به یک روانپزشک داره اما بعد معلوم شد همه اینا برای اینه که بختش باز بشه .
صدای قهقهه اتاق را پر کرد . مهران آنقدر خندید که اشک از چشم هایش جاری شد . من هم از خنده روده برد شده بودم ، باورم نمیشد .
_ حالا حتما دلتون میخواد بدونید چرا دو تا چرا ظرفهای به این بزرگی انتخاب کرده . الان میگم دو تا ، چون به فکر برادرش هم هست . گفته مهرداد حتما باید زن بگیره ، ظرف های بزرگ چون به قول خودش میخواد لقمهای که گیر هر دو شون میافته بزرگ باشه . پسره باید خوش تیپ باشه ، پولدار باشه و دختر هم که میخواد زن مهرداد بشه باید خوشگل و تحصیلکرده با خانواده دار باش .
_مامان شوخی نکنید .
_ به جون تو راست میگم . نیکو میگفت چنان گرهای به این سبزه بزنم که هیچ کس نتونه بازش کنه .
_ پس برای همیشه روی دستتون خواهد !
_ فکر نمیکنم .
_ اوه نکنه خبریه ؟
_شاید خودش که چیزی نگفته اما مهرداد به پدرت گفته یکی از دوست های خوبش از نیکو خوشش آمده .
_ اسمش رو بگو ببینم .
_ کیومرث .
_ اها ، خب خیالم راحت شد .
_ پس تو هم فکر میکنی پسر خوبیه ؟
_خیالتون راحت باش ، چیزی شبیه به خودمونه .
_وای ، یکی دیگه مثل شماها !!
مامان مهران با لحن پر مهر و محبتی این جمله را گفت و خندید و دستی به موهای مهران کشید . نوازشی چنان مادرانه که دل مرا آب میکرد . خیلی خوشحال بودم که قیافه مهران مثل بیماران قلبی توی بیمارستان ها نیست . رنگ و رویش خوب بود و هیچ فرقی با زمانی که ایران بود نداشت . فقط کمی لاغر تر شده بود .
کتایون خانم چند بار ما را به خانه خودشان دعوت کرد ، مامان مهران هم از او خوشش آمده بود . بودن آنها خیلی برای ما دلپذیر بود . بویژه وقتی از دانشگاه می آمدیم و می دیدیم ، خانه خالی نیست ، چون مامان مهران زیاد از سرما خوشش نمیآمد مجبور شدیم برنامه سفر به شهرها را لق کنیم . پدر مهران به عنوان عیدی مقداری پول به او داد که با پولی که خودمان جمع کرده بودیم توانستیم ماشینی بخریم که خیلی رفت و آمد ما را راحت کرده بود . البته قبل از آن مهران ماشین کرایه کرده بود . ولی حالا دیگر این ماشین مال خودمان بود و راحت هر وقت دلمان میخواست میتوانستیم از آن استفاده کنیم . من هنوز رانندگی بلد نبودم که قرار شد در اولین فرصت یاد بگیرم . معلوم شد مهرداد به نیکو یاد داده است . مهران هم میخواست به من یاد بدهد . بازگشت پدر و مادر مهران به ایران دوباره ما را تنها و دلتنگ کرد . خانه خالی شد . دو اوز بعد از رفتن آنها کتایون خانم به خانه ما عمد . سعی حدود پنج بعد از ظهر بود . یک ساعتی می شد که از دانشگاه برگشته بودم . شیرینی های خانگی خوشمزه ای درست کرده بود که مقداری برای ما آورده بود . ضمن صحبت از این در و آن در گفت :
_سیما جون ، بزودی درست تموم میشه و وقت آزاد بیشتری خواهی داشت .کارت هم که خوبه و میتونی همین طور نیمه وقت ادامه بدهی . برای اینکه زیاد تنها نباشید بد نیست کوچولویی به جمعتون اضافه بشه .
من که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم سرخ شدم و سرم را پایین انداختم .
_دختر عزیزم ، نمیشه که آدم همه امرش رو وقف درس و کار بکنه . خانواده باید کامل باش . یکی از وظایف هر دختری مادر شدنه ، تو هم باید مادر بشی و از این موهبت بهشتی بهره مند بشی . فکر نمیکنم مهران مخالفتی داشته باشه .
_ نه ، نه ، فقط .....
_اه میدونم ، بد نیست با دکترش صحبت کنی ، وقتی مطمئن شدی ......
جوابی نداشتم که به او بدهم . کتایون خانم که حرف خودش را زده بود ، دیگر موضوع را کش نداد و از هلن تعریف کرد که قرار است با دیوید یک شرکت کوچک بزنند .
_چه جور شرکتی ؟
_ فعلا درست حسابی مشخص نشده چه کار میخواهند بکنند . ولی از کار ترجمه شروع خواهند کرد . چیزی شبیه به دارالترجمه خودمون .
_عالیه .
_ اره ، به خاطر این موضوع هم هست که اومدم ببینمت .
_ متوجه منظورتون نمیشم .
_ خیلی ساده است ، هلن از من خواست با تو صحبت کنم که اگر موافق باشی با آنها همکاری کنی . مزیت این کار اینه که هر وقت بچه دار شدی میتونی توی خونه کارها رو انجام بدی . دیگه اینکه چون خبر داره که کارت خوبه دلش میخواد تو با آنها همکاری کنی .
_ چرا خودش نگفت ؟
_آخه فکر می کرد شاید احساس کنی که آنها میخوان به تو کمک کنند و از این جور چیزها .
_ پیشنهاد جالبیه . ولی باید در موردش فکر کنم ، البته بعد از اینکه کاملا از شرایط کاری مطلع شدم .
_ من هم همین رو به هلن گفتم ، بهش گفتم بهتره خودت با سیما حرف بزنی که اگر سوالی داشت جوابش رو بدی . ولی نمیدونم چرا در انجام این کار دو دل بود . دعواتون که نشده ؟!
من از این سوال کتایون خانم خنده ام گرفت .
_دعوا !؟!؟! نه بابا ، هلن واقعاً دختر خوبیه ، تا اینجا خیلی به من کمک کرده و من واقعاً مدیونش هستم . دیوید هم پسر خوبیه و ما به خوبی با هم کنار میآییم .خوشبختانه در رفتار و صحبت های آنها هیچ گونه تفاوت ملیتی و فرهنگی و از این جور چیزها حس نمیشه و ما رو اونطور که هستیم قبول کردند که فکر میکنم دلیل عمده آن معاشرت با خانواده شماست . به هر حال دوستان شما نمیتونن بد باشند . ما واقعاً خیلی از شما ممنونیم که ما رو با آنها آشناکردید . همین تردید هلن در صحبت با من خودش نشون میداه که کم و بیش با حالات روحی شرقی ها آشنا شده .
_ خب ، خدا رو شکر که تو و مهران حداقل دوستان خوبی پیدا کردید و زیاد احساس تنهایی نمیکنید . شبنم متاسفانه گرفتار بچه هست وألا خیلی دلش میخواست با تو بیشتر رفت و آمد کنه . پس سیما جون بهش میگم با تو تماس بگیره . تو هم اول با مهران صحبت کن ببین چی میگه . فکرهاتون رو که کردید به من هم خبر
R A H A
10-29-2011, 11:57 PM
202 تا 205
بدید تا جشن بزرگی راه بندازیم.
من و کتایون خانوم داشتیم می خندیدیم که صدای باز شدن در آمد مهران با دیدن کتابون خانم خیلی خوشحال شد . بستنی خریده بود که از من خواست همان موقع آن را بیاورم سر میز. یکساعت بعد مهران ، کتایون خانم را تا خانۀ آنها همراهی کرد. من هم میز شام را چیدم که تا مهران برگشت غذا بخوریم. آن شب تصمیم گرفتم به میز شام حالت جشن بدهم. شمعدانی های زیبایی را که مامان مهران از ایران برایمان آورده بود روی میز گذاشتم و شمعها را روشن کردم. گلدان گلهای بهاری را وسط میز گذاشتم و ظرفهای چینی زیبایی را که بیشتر موقع مهمانی استفاده می کردیم روی میز چیدم. یکی از پیراهنهایی را که مهران خیلی دوست داشت تنم کردم و به انتظار بازگشت مهران نشستم. همین که صدای آسانسور به گوشم رسید، چراغ اتاق را خاموش کردم. فقط چراغ آشپزخانه را روشن گذاشتم تا حالت رمانتیک ،آن شب بیشتر باشد. مهران تا در را باز کرد، همان جا در آستانه در خشکش زد. تبسم زیبایی روی لبش نشست و با قدمهای آهسته به من نزدیک شد، تعظیمی کرد و گفت:
- من ، مهران ، یکی از خوشبخت ترین آدمهای توی این اتاق ، اجازه میدین از شما بپرسم ، چرا هر شب این طوری شام نمی خوریم؟
- چون یکنواخت میشه.
- شایدم چون غذا طوریه که از قبل باید چنان آدمو هیجان زده بکنی که اشتهاش کور بشه؟!
- باز شوخیت گل کرده؟
- شوخی بی شوخی. فکرشو نمی کردم امشب با همچین سوپریزی روبرو بشم. باید کتایون خانوم بیشتر اینجا بیاید. حتماً نصیحت او بوده.
- من هم از اومدن کتایون خانوم خوشم میاد، ولی اینها هیچ ربط مستقیمی به کتایون خانوم نداره.
- دیدی گفتم ! حتماً کتایون خانوم گفته هوای شوهر به این خوبی رو داشته باش ، والا می برندش.
دستم را به علامت «ایست» بالا بردم و به مهران گفتم شام سرد می شود. فکر نمی کردم مهران تا آخر شام سوال دیگری از من نکند. به هرحال خودم طاقت نیاوردم و موضوع را برایش تعریف کردم . مهران خیلی جدی به حرفهای من گوش داد.
- دیوید به من گفته بود که قصد دارند به کمک والدینشون دفتری بزنند. ولی فکر نمی کردم همچین چیزی باشه. حتی به من پیشنهاد کرد سهمی از اون رو بخرم. ولی خودت می دونی که ما پس انداز آنچنانی نداریم که بتونیم دست به چنین کاری بزنیم. ولی همکاری اشکالی نداره . فکر کنم برای تو هم کار مناسبیه. هر زبان یادت نمیره ، هم کم کم با کارت آشنا میشن و شاید جاهای دیگر هم بتونی کار پردرآمدتری پیدا کنی.لازم باشه من هم حاضرم بهت کمک کنم.
- پس تو موافقی؟
- من همیشه با پیشنهادهای تو موافقم ! حرفهای تو برام قانونه.
- از شوخی گذشته ، فکر نمی کنی بهتر باشه توی همین آژانسی که الان کار می کنم بمونم؟ آخه وقتی پول و این جورچیزها به میاد رنگ و روی دوستی می پره. دلم نمی خواد روابط ما با هلن و دیوید خدشه دار بشه. تا اینجا اون ها دوستهای خوبی برای ما بودند.
- نه ، فکر نمی کنم ، چنین مشکلی پیش بیاد ، خوبی این غریبه ها اینه که تعارف ندارند و همۀ کارهاشون روی نظمه. می تونن یک مبلغی بهت پشنهاد کنند و تو اگر خوشت نیامد خیلی راحت اون رو رد کن. یا به توافق می رسید یا نه. ولی فکر کنم اون ها از استاندارد حقوقی رایج در اینجا پیروی خواهند کرد. فرض کنیم به خاطر دوستی تو رو در سطح بالاتر از آزمایشی بگذارند ، والا باقی کارها همه اش از روی نظم انجام میشه. تو هم نباید خودت رو مدیون آنها بدانی. براشون کار انجام میدی، پس پولش رو هم باید بگیری.
مهران با این حرفها خیالم را راحت کرد و وقتی فردای آن روز هلن زنگ زد با آمادگی قبلی که داشتم خیلی راحت با او حرف زدم. مبلغی که به عنوان حقوق به من پیشنهاد کرد دو برابر حقوقی بود که در آژانس می گرفتم. علاوه بر آن از مزایای دیگری هم برایم صحبت کرد که چشم انداز خیلی خوبی را شکل می داد. قرار شد بعد از اتمام درسها و دریافت مدرک در دفتر آنها استخدام بشوم. تا آن موقع هم دقیقاً زمینه کاری دفترشان مشخص می شد. چندماه بعد مثل برق گذشت. با نمرات خوب امتحانات را گذراندم و اواخر خرداد بود که بالاخره لیسانس دیرانتظار را گرفتم . مهران هم فوق لیسانسش را گرفت و در یک شرکت معروف دست به کار شد. چون فصل تابستان شروه شده بود و ما دلمان می خواست در یک جای دنج و راحت چند روزی استراحت کرده و خستگی امتحانات را از تنمان بیرون کنیم ، از کتایون خانم خواستیم تا اگر امکان دارد ، یک خانۀ ییلاقی کوچک و نقلی برای ما پیدا کند تا برای تابستان آن را اجاره کنیم ، البته با قیمت مناسب . هنوز یک هفته نگذشته بود که دو آدرس به ما داده شد و من و مهران برای دیدن ویلاها رفتیم. یکی از آنها خیلی بزرگ بود که راستش از هیبت و بزرگی آن ترسیدم. اما دومی مناسب بود. دو تا اتاق پایین داشت و یک اتاق زیر شیروانی که به حد کافی بزرگ بود. آشپزخانه کوچکی داشت و کاملاً مبله بود. وقتی راهنمای آژانس ویلا را به ما نشان می داد ، توضیح داد که این جور خانه ها را برای اجاره آماده می کنند، والا خانه های شخصی یا بنا به طرح صاحبخانه ساخته و مبله می شود یا ابتدا ساخته می شود و بعد اگر مورد پسند خریدار قرار گرفت مبله اش می کنند. یکی خصوصیت دیگر خانه که نظر ما را جلب کرد قرار داشتن آن در فاصلۀ نزدیکی از ویلای کتایون خانم بود. حدوداً چهل دقیقه پیاده روی. قیافۀ مهران نشان می داد که او هم از این خانه خوشش آمده. با ترس و لرز از قیمت اجاره جویا شدیم. وقتی مبلغ گفته شد ، فهمیدیم ترسمان بیجا بوده است. چون برای سه ماه اجاره می کردیم حتی تخفیفی هم به ما داده شد. به این ترتیب ما برای سه ماه صاحب یک ویلای کوچک چوبی زیبا در میان جنگل شدیم که به فاصلۀ ده دقیقه پیاده روی به برکه بزرگ قشنگی می رسیدیم. مهران با دیدن برکه گفت:
- همین امروز میرم ، وسایل ماهیگیری می خرم.
- مگر بلدی؟
- بلد بودن نمی خواد. کرم رو می زنی سر قلاب پرتش می کنی توی آب . خودت رو ول می کنی روی چمنها تا یک ماهی بیچاره و گرسنه بیاد شکمی سیرکنه و تو می گیریش!
- دلت نمی سوزه؟
- آب دم دسته.
- اوه باز شوخیش گرفت!
- خب ، من که نمی خوام اونا رو بخورم ، اول می گیرم و بعد ولشون می کنم ، شاید اصلاً چیزی نصیبم نشه.
- امیدوارم.
مهران شکلک بامزه ای در آورد و سوار ماشین شدیم و به طرف شهر راه افتادیم تا قرارداد اجارۀ خانه را امضا کنیم و کلید را بگیریم. وقتی به خانه برگشتیم ، متوجه شدیم چندتا پیام داریم . رفتم اتاق خواب لباسهایم را عوض کنم که صدای مهرداد از اتاق دیگر به گوش رسید. هزار جور لعنت فرستادم که چرا امروز ، چرا امروز؟
در اتاق را محکم بستم و رفتم زیر دوش آب سرد آتشی را خاموش کنم که وجودم را در برگرفته بود. بعد از چند دقیقه بر خودم مسلط شدم . بالاخره از حمام بیرون آمدم، لباس راحتی پوشیدم و رفتم شامی رو به راه کنم. مهران توی هال نشسته بود. تلویزیون روشن بود، اما معلوم بود توجهی به برنامه ای که داشت پخش می شد نمی کند. رفتم کنارش نشستم.
- خب ، آقا ماهیگیر ، چرا نرفتی قلابت رو بخری؟
- فردا میرم.
- حالت خوبه؟
- آره خوبم ، چطور مگه؟
- هیچی ، آخه یکدفه ساکت شدی . راستی کی پیام گذاشته بود؟
- از ایران بود.
- اِ پس چرا نمیگی؟ از خونه ما یا شما؟
- از خونه ما.
- همه خوبند؟
-آره.
- پس چرا تو فکر رفتی؟ چیزی شده؟د ِ بگو بابا ، داری من رو نگران می کنی.
- نه ، خوشگل من ، چیزی نشده ، فقط ...
- فقط چی؟
- فقط نمی خوام ناراحت بشی.
- تو که میگی چیزی نشده ، پس چرا باید ناراحت بشم؟
R A H A
10-29-2011, 11:59 PM
از صفحه 206 تا 211
_ آخه، تو مي خواستي اين تابستون رو در خلوت جنگل و سكوت طبيعت براحتي بگذروني، مي خواستي از اين شلوغي شهر و سر و صدا بري بيرون، حالا.... .
_ حالا چي؟ به خاطر پولش ناراحتي؟ من رو ببين، اين چه ربطي به تلفن ايران داره؟ داري من رو كلافه مي كني ها. بابا بگو ببينم چي شده؟ بابات گفته پول زياد خرج مي كنيد؟ نيكو چيزي شده؟
_ آره.
_ آره؟
رنگم پريد. تمام بدنم به لرزه افتاد. مهران برگشت حرفش را ادامه بدهد. ولي وقتي حال و وضع من را ديد، فورا از جا پريد تا ليواني آب براي من بياورد. بعد كنارم نشست و مرا تو بغلش گرفت. كم مانده بود بزنم زير گريه. جرئت نداشتم بپرسم چه اتفاقي افتاده است.
_ يعني تو اين قدر نيكو رو دوست داري؟
_ چطور مگه؟
_هيچي، داره حسوديم ميشه.
_ براي چي؟
_ خيلي دلم مي خواست يكي پيدا مي شد من رو اين قدر دوست مي داشت. حالا كه تو اين قدر نيكو رو دوست داري پس بگذار بهت بگم كه نيكو پاك عقلش رو از دست داده، ديوونه شده، حالا فهميدي چه اتفاقي براش افتاده؟ ديوونه شده، خل شده!
_ يعني چه؟ باز شوخيت گرفته؟
_ نه، بخدا، نيكو و مهرداد آخر ماه آينده خودشون رو مهمون خونه داداشي كرده اند!
_ منظورت اينه كه ميان اينجا!؟
_ خب، آره ديگه، فكر كنم دارم فارسي حرف مي زنم، شايد فارسيم اين قدر نم كشيده كه تو هم حاليت نميشه. آخه، صبح زير دوش آواز كه مي خوندم خودم هم نمي فهميدم چي دارم مي خونم.
تا به حال نشده بود با ديدن قيافه ي خندان مهران، من جدي باشم. اين بار هم مثل دفعات پيش خنده ام گرفت.
_ خب، اينكه عاليه! دو سال بيشتره كه اون ها رو نديديم . من كه دلم خيلي تنگ شده. يعني تو نمي خواي آنها رو ببيني؟
_ مي خوام. ولي نه امسال. امسال دلم مي خواست دوتايي توي ويلا تنها باشيم.
_ تابستون سه ماهه، آنها كه براي سه ماه اينجا نميان.
_ سه هفته. فكرشو بكن سه هفته با دو تا گوله آتيش. خانه ما هم كه چوبيه، تازه اجاره اي، اون رو بسوزونن و بگذارند برن، اون وقت ما مي مونيم و يك خانه ي سوخته.
_مهران، از دست تو، كجا برم؟
_ جاي دوري نرو، بيا اينجا بغل خودم، من رو نوازش كن، آرومم كن، بگو كه همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت. بگو ميري از بركه آب مياري، اگر آتيش اون ها سوزان بود.
مهران بالاخره دست از شوخي برداشت. بعد از شام ليستي از وسايلي كه لازم داشتيم تهيه كرديم تا طي چند روز آينده آنها را خريده به آنجا ببريم.چون ماشين داشتيم رفت و آمد ما حدود يكساعت و نيم طول مي كشيد. قرار گذاشتيم فعلا روزهاي تعطيل به آنجا برويم و وقتي نيكو و مهرداد آمدند مرخصي بگيريم. من، هم از آمدن آنها خوشحال شدم و هم نگران ملاقات با مهرداد بودم. حس مي كردم با ديدن او مثل يك خانه ي شني فرو خواهم ريخت. سعي مي كردم نگراني شديدي را كه داشت مثل خوره اعتماد به نفسم را مي جويد از مهران پنهان كنم. خوشبختانه كار زيادي كه سر او ريخته بود چنان خسته اش مي كرد كه ديگر حال و حوصله ي توجه به چيزهاي ديگر را نداشت. دو هفته بعد از امضاي قرارداد ويلا، من از كار قبليم استعفا دادم و در دفتر خصوصي هلن كه اسمش را "استارويو" گذاشته بود مشغول به كار شدم.البته از قبل به هلن گفتم كه مجبورم حداقل سه هفته مرخصي بگيرم و چون اين كار با مقررات كار نمي خواند، خواستم بعد از مرخصي استخدام بشوم. ولي هلن قبول نكرد و گفت مرخصي بدون حقوق خواهد بود و هيچ جاي نگراني نيست.
روزها مثل برق گذشتند. شب قبل از روزي كه قرار بود نيكو و مهرداد بيايند، شب ناآرامي را گذراندم. نمي دانم ازفكر كردن شديد و زياد به ديدن مهرداد بود يا چيز ديگري، به هر حال كابوسهاي وحشتناك چنان به جانم افتاده بودند كه نمي توانستم از دست آنها خلاص بشوم. چيز زيادي يادم نمانده، فقط يادم است كه مدام تكرار مي كردم:"مهرداد، مهرداد، نرو نرو!" با صداي هق هق خودم از خواب پريدم. لرزان به دور و بر خودم نگاه كردم كه ليواني آب توي دستم قرار گرفت.
مهران صبح از خانه بيرون رفت تا سري به كارگاهي كه در آنجا كار ميكرد بزند و قرار كارها را براي چند روز آينده بگذارد. حدود ساعت ده صبح بود كه كتايون خانم به خانه ي ما آمد. تا مرا ديد پرسيد:
_ چيزي شده؟
_ نه. چطور مگه؟
_ پس چرا رنگ و روت پريده؟ نگران به نظر مياي.
_ حق با شماست.
_ چرا؟
_ به خاطر مهران.
_ مهران؟ مگه حالش بد شده؟
_ نه، مي ترسم اين هيجانها براش زياد باشه.
_ كدوم هيجان؟ نكنه مي خواي بگي كه...
_ شما هم خبر داريد؟
_حدسهايي مي زدم، خب تبريك.
_ تبريك؟
_ مگه نمي خواستيش؟
_ چي رو؟
_ سيما جون، واقعا مثل اينكه حالت خوب نيست.
_نه، من متوجه منظورتون نمي شم. چي رو نميخواستم؟
_ خب، عزيزم، تو خودت رو ناراحت نكن، مخصوصا حالا، اينا رو بهش ميگن هيجان خوب.
_ چي رو ميگن هيجان خوب؟
_ همين چيزها رو ديگه. مطمئن باش ضرري هم به مهران نمي رسونه.
_ شما مطمئن هستيد؟
_ آره عزيزم، تو هم بايد بيشتر مواظب خودت باشي. خيلي خوب شد كه ويلا رو اجاره كرديد. هواي اونجا پاكتره براي تو هم خوبه.
_ آره جاي خوبيه.
وقتي آدرس را به كتايون خانم گفتم، خيلي خوشحال شد كه در نزديكي ويلاي آنهاست. ولي هنوز نمي توانستم از حرفهاي او سر در بياورم .كتايون خانم يكساعتي پيش من بود و بعد رفت. حرفهايش توي سرم در دوران بود. منظورش چي بود وقتي گفت:"مگه نمي خواستيش؟" چند بار صحبت چند دقيقه پيش را توي سرم مرور كردم تا اينكه يكدفعه آه از نهادم برآمد. واي خداي من، كتايون خانم حتما فكر كرده من حامله هستم و نمي دانم چطور اين موضوع را به مهران بگويم.بايد سريع به او تلفن بزنم و اين سوءتفاهم را برطرف كنم، والا اگر يكدفعه به مهران تبريك بگويد، همه چيز قاطي خواهد شد. قبل از اينكه مهران به خانه بيايد، زنگي به كتايون خانم زدم كه خوشبختانه خودش گوشي را برداشت. برايش توضيح دادم كه رنگ پريدگي من از ديدار با مهرداد و نيكو بوده و نه موضوعي كه كتايون خانم فكر مي كرده است. هرچند كتايون خانم اظهار تاسف كرد كه هنوز از آن خبرها نيست، اما براي راحت شدن خيال خودم، پيشنهاد كرد زنگي به دكتر مهران بزنم و با او مشورت كنم. من هم همين كار را كردم. دكترش گفت اشكالي نمي بينم. فقط نبايد زياد خودش را خسته كند. هرچه بيشتر استراحت كند برايش بهتر خواهد بود.
روز بعد يكساعت زودتر در فرودگاه منتظر رسيدن آنها بوديم. خوب شد يك قرص آرام بخش خورده بودم، والا همان جا از حال مي رفتم. سعي مي كردم افكارم را به كارهايي كه مي بايست انجامشان بدهم مشغول كنم. مطالب جالبي براي ترجمه به من داده شده بود كه احتياج به كار زياد داشت. بايد كارها را در فاصله هاي معيني از يكديگر انجام مي دادم تا ريسك اشتباه به حداقل برسد. كم كم نقشه هايي كه داشتم براي انجام اين كارها مي كشيدم،افكار مرا از فرودگاه بيرون برد. در دنياي ديگري سير مي كردم كه با صداي مهران به خود آمدم.
_ سيما، دارند ميان!
از جا بلند شديم و بطرف خروجي يك رفتيم . چشمهايم دنبال نيكو مي گشت. به فاصله ي ده قدم از ما، نيكو ايستاده بود. خداي من، در يك لحظه انگار هيچ احدي توي سالن فرودگاه نبود. همان جا كه ايستاده بودم ميخكوب شدم. اصلا نمي توانستم حركتي بكنم. نيكو چند قدم آنطرف تر بود و من هيچ كاري نمي توانستم بكنم، نمي بايست مي كردم. نيكو گريان و خندان به طرفمم دويد. نمي دانم چطور اين فاصله به يك قدم كاهش يافت و نيكو را روبروي خودم يافتم. نمي دانستم از چند دقيقه پيش اشكهايم روان است. ما دو تا مثل خواهر همديگر را بغل كرديم و اشكهايي را كه چند سال انبار شده بودند به دل نسيم وصال سپرديم. خيلي چيزها داشتم كه برايشان گريه كنم.
به مهرداد از پشت پرده اشك خوشامد گفتم و نگاه از صورتش برگرفتم.
_ خوب شد يك بسته دستمال كاغذي آوردم، مي دونستم اين دو تا كه به هم برسند سيل راه مي افته.
سيما، نيكو بقيه رو بگذاريد براي خونه. حالا راه بيفتيد بريم تا دير نشده.
چهار نفري بارها را به كمك يكديگر به ماشين رسانديم. همه چيز را در صندوق عقب جا داديم و سوار شديم. من و نيكو عقب و مهرداد جلو نشست. نيكو كمي چاق شده بود. ولي تغيير ديگري نكرده بود. همان طور پرحرف و شوخ و مهربان بود. در يك لحظه از هزار چيز حرف مي زد. آن قدر تعريفهاي جورواجور كرد كه هرچه مي دويدم نمي توانستم به آنها برسم. مهران مدام از توي آينه به ما نگاه مي كرد. چند بار نگاهش روي من ثابت ماند. چي تو ي سرش دور مي زد؟ به چي فكر مي كرد؟ بويي نبرده باشد؟ جالب اين بود كه مهرداد هم خاموش و ساكت نشسته بود. مهرداد هميشه ساكت تر از مهران بود. ولي الان زياده از حد ساكت بود. نيكو همان طور پشت سر هم حرف مي زد. من هم سعي كي كردم با پرسيدن يكي دو سوال اضافي او را بيشتر تشويق به حرف زدن كنم. ساعت شش عصر بود كه بالاخره به خانه رسيديم. تا آنها دست و صورت شستند، من و مهران مقدمات شام را آماده كرديم. وقتي مهرداد و نيكو وارد هال شدند ميز آماده بود. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن شديم. اشتها نداشتم، ولي مجبور بودم هر طور هست با آنها همراهي كنم. كم كم سر صحبت مهران و مهرداد باز شد و آنها از دانشگاه و كار و دوستان قديمي حرف زدند و فضاي خانه سبكتر شد. چند بار نگاه سنگين مهرداد را روي خودم حس كردم.سعي مي كردم به هيچ وجه، مستقيم به او نگاه نكنم. بيشتر خودم را با نيكو مشغول مي كردم. بعد از شام آپارتمان كوچكمان رابه نيكو نشان دادم. روي بالكن ايستاده بوديم و داشتيم بيرون را نگاه مي كرديم كه نيكو پرسيد:
_ سيما جون، تو از وضع زندگيت راضي هستي؟
_ آره. خيلي.
_ از مهران چطور؟
_ چه حرفها مي زني؟ مگه ميشه آدم از مهران راضي نباشه؟
_ خب، همه جورش هست. بعضيها اول ازدواج بد هستند، بعد خوب ميشن، بعضيها برعكس اوايل خيلي خوب هستند، بعد كم كم فشار كار آنها رو از اين رو به اون رو مي كنه. مهران هم شايد اينطوريه. مخصوصا كه شماها بلافاصله بعد از ازدواج آمديد به يك كشور غربي و دور از فاميل و دوست و آشنا. من خيلي با مامان و پدر دعوا كردم. تقريبا اوايل هر روز باهم جرو بحث داشتيم كه چرا شما رو فرستادند خارج. مرا يكدفعه از برادر و خواهرم دور كردند. خيلي برام سخت بود. اگر مهرداد نبود كارم به تيمارستان مي كشيد. باور كن. خودم هم فكرشو نمي كردم كه دوري از شما برام اين قدر سخت باشه. از هم بدتر اين بود كه مهرداد خيلي ساكت تر شده بود. واحدهاي اضافي گرفته و خودش رو سخت غرق كارهاي دانشگاه كرده بود. خوب مي فهميدم كه او براي نجات از دلتنگي شديد اينكار رو مي كنه. آخه اونا تا اون زمان به اين شكل و براي چنين مدت طولاني از هم جدا نشده بودند. به تو هم عادت كرده بود. هر چند چيزي نمي گفت. ولي احساس مي كردم كه رفتن تو براش سخته. به هر حال سيما جون شماها اينجا يك جور سختي داشتيد و ما اونجا يه جور. خب حالا راستش رو بگو، مهران با تو خوب رفتار ميكنه؟
_ به جون خودت و خودش آره. خيالت راحت باشه. هيچ مشكلي نداريم. فقط خيلي كار مي كنه و حرف من رو زياد گوش نمي ده.
_ نگران نباش، حالا كه من اومدم چنان ادبش كنم كه براي يكسالي كافي باشه. راستي از اون خبر خوبا نيست
_ از كدوم خبرا؟
_ ار همونهايي كه بعد از ازدواج همه ي خواهر شوهرها آرزو دارند عمه بشن.
_ نيكو!!!
R A H A
10-30-2011, 12:00 AM
صفحه 212 تا 221
-جون دلم1 خب بگو خبری هست؟مامان گفته تا رسیدی اول این سوال رو بکن بعد خبر رسیدتتون را بده.
-اه چه ببد شد!زود باش باش برو زنگ بزن و بگو رسیدید.
-نه تا تو نگی نمیرم.
-هیچ خبری نیست!
-اوا چرا؟
-تو گفتی فقط می خوای بدونی هست یا نیست.حالا باز داری سوالهای دیگه می پرسی.
-آخه می دونم مامان وقتی بشنوه حتما از این سوالهامی کنه.
-دلیل خاصی ندارهفعلا خبری نیست.
-خب باشه حالا برام از اینجا تعرریف کن.
-نه اول پاشو برو زنگ بزن.
-سیما خانم خونه قشنگی دارید.
-باید از مهران تشکر کرد.طرح دکورش مال برادر خودتونه.
-ای وای باز شروع شد سیما خانم آقا مهرداد مگه ما قبل از اینکه پیوند خانوادگی با هم ببندیم قرار نگذاشته بودیم که این تشریفات رو کنار بگذاریم ودوستانه تر همدیگر رو خطاب کنیم؟باز شروع کردید؟ اگر اینطوره پس چرا هیچ کس به من نمی گه نیکو خانم شما هم یک چیزی بگین.
-باز حسودی نیکو گل کرد.نیکو خانم شما هم یک چیزی بگین!
با این حرف مهران همه خندیدیم.چند ساعت بود که نیکو حتی موقع غذا خوردن هم حرف می زد.بعد از شام نیکو سوغاتیهایی را که از ایران آورده بودند از چمدان بیرون کشید.مقدار زیادی خوردنی بود که به زحمت توی یخچال جایشان دادیم.مقدار زیادی هم کتاب بودند و معلوم بود کار مهرداد است.بعد مهران برایشان از ویلای جنگلی تعریف کرد و گفت این نوع خانه ها تماما چوبی هستند و معمولا در میان جنگل محوطه هایی برای ساخت این جور خانه ها اختصاص می دهندوعکسی را که از این خانه گرفته بودیم به آنها نشان دادیم که خیلی خوششان آد.قرار گذاشتیم به آنجا برویم.تگر خوششان بیاید چند روزی آنجا بمانیم و اگر نه برگردیماینجا.البته مجبور نبودند تمام روز را در آنجا باشند.ماشین بود و براحتی می شد به شهر آمد گردش کرد خرید رفت و غیره .خوشبختانه برای سه ماه تابستان ماشینی گرفته بودم که می توانستم آن را در اختیار مهرداد و نیکو بگذارم.گواهینامه رانندگی مهرداد بین المللی بود و راحت می توانست در اینجا رانندگی کند.قرار گذاشتیم فردا سری به آنجا بزنیم.
تا نیمه های شب با بی خوابی کلنجار رفتم.بالاخره از خستگی زیاد در خواب ناآرامی فرو رفتم.هنوز ساعت شش نشده بود که بیدار ششدم.چون نمی خواستم مهران را بیدار کنماز جا بلند شدم دوش گرفتم بلوز و شلواری پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.نمی توانستم وسایل دیشب را جمع و جور کنم .جون همه خواب بودند و سرو صدا ممکن بود آنها را بیدار کند کتابی برداشتم و رفتم روی بالکن توی صندلی راحتی لم دادم وبه آسمان که داشت کم کم رنگ آبی خودرا پس می گرفت خیره شدم.سکوت دلپذیری حکمفرما بود.البته به پای سکوت زیبای جنگل نمی رسید. اما اینجا هم صبح زود منظره جالبی داشت.چشمانم را بستم و خودم را در نسیم خنک صبحگاهی رها کردم.نمی دانم چه متی گذشت ولی احساس اینکه تنها نیستم باعث شد چشمانم را باز کنم .مهرداد به نرده بالکن تکیه داده بود و به من نگاه می کرد.نمی دانم چرا مطمئن بودم که او مهرداد است نه مهران.هر چند دیشب باز داشتم آنها را با هم عوضی می گرفتم.
-حالا از چی فرار کردی؟
-فرار؟
-آره این موقع صبح همه خوابند برو ببین نیکو چه خروپفی می کنه مهران هم حتما آروم خوابیده ولی تو اینجا تنها نشستی چرا؟
-خوابم نمی برد.نمی خواستم مهران رو بیدار کنم.فکر کردم بهتره بلند بشم و بیام اینجا بد نیست شما بگبن چرا به این زودی بیدار شدید؟
- من خوابم نمی برد.همیشه همین طوریه جای ناآشنا شب اول سخته بعد کم کم عادت میشه.لاغر شدی.-من؟
-آره البته بهت میاد.معلومه اینجا هم کارها سخت بوده مهران گفت تو دفتری مشغول کار شدی تعریف کن ببینم قابل تو رو داره.
-در جواب سوالت باید بگم واقعا شانس آوردم که این کار رو به من پیشنهاد کردند .فعلا اول کاره وقت زیادی می بره ولی یکی از مزیتهاش اینه که میشه توی خونه انجامش داد.
-حقوقت خوبه؟
-آره کافیه.البته اینجا همه چیز گرونتر از ایرانه .هلن گفته که بعدا با کسب تجربه خقوقم بیشتر خواهد شد.
-خب خیالم از این جهت راحت شد.مهران چطور؟
-از خودش نپرسیدی؟
-چرا اما خودش ممکنه راضی باشه ولی تو نه مهم اینه که هر دو راصی باشید.
-قبلا ماموریت می رفت که دکترش گفت بهتره زیاد خودش رو خسته نکنه.حالا کمتر میره وکارش تقریبا سبکترشده.
-خب خیالم از این جهت هم راحت شد حالا بریم سر اصل مطلب.
-اصل مطلب؟ دیگه چی می تونه از مهران مهمتر باشه؟
-تو
-من؟
-آره تو حدس می زدی که تلفن نخواهم زد درسته؟
-بله
-نمی تونستم ناراحتت کنم.اون بار هم که تلفن زدم خودخواهی محض بود.صد بار دست بردم تلفن رو برداشتم ولی باز به خودم گفتم این کار رو نکن اما ون روز دیگه نتونستم مخصوصاوقتی صداتو شنیدم اونقدر خوشحال شدم که نمی دونستم چطوری درست و حسابی احوالپرسی کنم.این یکسال رو هم با صدای اون روز تو که توی گوشم مونده بود گذروندم روز بعد می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد تغییر عقیده دادم .من مهران رو خیلی دوست دارم.حاضر نیستم کوچکترین چیزی او را ناراحت بکنه ترجیح میدم خودم توی آتیش جهنم دست و پا بزنم ولی او یک لحظه هم ناراحت نباشه.بیمای او واقعا ما رو تکان داد.تنها چیزی که خیال ما رو راحت می کنه بودن تو در اینجاست تو پیش او هستی هر چند دوری از هر دوی شما برامون خیلی سخت بود و هست.اما خودمون رو دلداری میدیم که شماها با هم هستید.مامان هر وقا مامان تو رو می بینه چشماش پرا از اشک سپاسگزاری میشه.خیلی سخته که آدم از تنها فرزندش دور باشه.مامان این رو می فهمهبه این دلیل نیکو بیشتر خونه شماست تا خونه خودمون.ششده دختر اون ها چون خیلی شلوغ تر از توست نمی گذراه آنها زیاد احساس دلتنگی بکنند.البته این حرفها رو برای این نمی زم که تو فکر کنی ما داریم کار بزرگی برای خانواده ات در ایران می گنیم.کار بزرگ رو تو کردی و داری می کنی که همه رو مدیون خودت کردی.مامان شب و روز از تو حرف میزنه هر جا می نشینه از عروسش میگه.اوایل شنیدن اسم تو برام اوونقدر سخت بود که حتی پا می شدم از اتاق می رفتم بیرون از دست مامان عصبانی می شدممی خواستم فراموش کنم و با سرنوشتم کنار بیام اما مامان نمی گذاشت.دیدم انطوری نمیشه راه عکس رو پیش گرفتم حرف حرف مامان رو قاپیدم.ائنقدر پای حرفهای و درد دل مامان نشستم تا از تو اشباع شدم.از اسمت از کارهات از صحبتهای تلفنی و هدایایی که می فرتادی هر کردوم چند هفته تعریف داشت.عکسهای قبلی تو ومهران رو که گرفتیم.کارمون شده بود دور هم نشستن و هر عکس رو یکساعت تماشا کردن و هر کس چیزی که به نظرش جالب می آمد درباره عکسها می گفت.مامان این اواخر خیلی حساس شده بود اما بعد از اینکه عید آمدند و شماها رو ا نزدیک دیدند خیالش راحت تر شد همه اینها فقط به خاطر تو ممکن شده.
ساکت نشسته بودم و به حرفهای مهرداد گوش می دادم.سعی می کردم کمتر به او نگاه کنم.صدایش هیجان زده می شد.آرام می گرفت باز دوباره مثل موج بلند می شد اما نرم فرود می آمد من مهران را دوست داشتم و بعد از دو سال زندگی مشترک به او عادت کرده بودم.نگران سلامتی او بودم .اگر دیر می آمد کلافه می شدم.هم زنش بودم هم همراه و شریک زندگی اش خودم هم نمی توانستم بدون او
اینجا طاقت بیاورم.کنار مهران زندگی آرامی داشتم.
ساکت بودم و به این چیزها فکر می کردم می دانستم مهرداد از من جوابی نمی خواهد.سرم پایین بود،چشمانم را آرام بر هم گذاشتم،چند لحظه بعد حس کردم باز تنها شدم.
بعد از ناهار چهار نفری راهی ویلا شدیم.من و نیکو با هم رفتیم،مهران و مهرداد با هم.وسایلمان زیاد بود،مجبور شدیم با دو تا ماشین برویم مسیر برای نیکو خیلی جالب بود.بالاخره به مقصد رسیدیم.قیافه نیکو وقتی وارد خانه شد آن قدر بامزه بود که من زدم زیر خنده.نیکو از طبقه پایین سریع رفت طبقه بالا،پنجره کوچک اتاق زیر شیروانی را باز کرد و از آنجا شروع کرد به صدا زدن.
-سیما،سیما،بیا این بالا ببین چه منظره قشنگی از اینجا دیده میشه.
-نیکو خانم،سیما هم مثل تو وقتی رفت اون بالا و از توی اون پنجره کوچولو منظره بیرون رو دید گفت حتما باید این ویلا رو بگیرم.حالا تو مواظب باش نیفتی پایین!
-خدای من،چقدر اینجا قشنگه!
مهرداد و مهران وارد هال شدند.از همان نگاه اول معلوم شد که مهرداد هم از این ویلای کوچک خوشش آمده است.با وجود اینکه ویلا مبله بود ولی من و مهران به کمک چیزهایی که در دو سفره،پریوش خانم و مامان خودم برایمان آورده بودند،رنگ و روی آن را کمی تغییر داده و در واقع آن را خودمانی تر کرده بودیم.چند تا از تابلوهای کوچک مهران را روی بخاری دیواری آویزان کرده بودیم و یکی از تابلوهای بزرگ را روی دیوار،روبروی در ورودی آویزان کرده بودیم.این تابلو همان جایی بود که هلن و دیوید زمستان ما را آنجا برده بودند.تابلوی خیلی قشنگی از آب در آمده و من و مهران هم مشغول جا دادن خوراکیها در فریزر بودیم.بالاخره مهرداد گفت:
-مهران کارت خیلی خوب شده این منظره واقعیه؟
-هر دو حدست درسته.کارم خوب شده،چون معلم خیلی خوبی دارم که فوت و فن های زیادی را یادم داده و میده.منظره هم واقعیه،هر چند من باز نتونستم اونطور که باید و شاید اون رو پیاده کنم.اگر خودت با چشم خودت می دیدی یادت می رفت نفس بکشی،بی نهایت جای زیباییه!
-از تابلویی که کشیدی معلومه.راستی سیما نقاشی می کنه،یا کلا گذاشته کنار؟
-سیما،بعضی وقتها یک چیزهایی می کشه،ولی زیاد وقت صرف نقاشی نمی کنه.فکر کردیم تابستان اینجا فرصت بیشتری برای کار خواهد بود حالا شاید دوباره مشغول بشه.
-خیلی خوبه،بویژه که تو معلمش باشی.واقعا خوشم آمد کارت عالیه!
-تو دیگه چرا تعریف می کنی؟من تازه اول راه هستم.به قول معلمم یه عمر که درس بخونی تازه متوجه می شی که خیلی راه مونده تا به مقصد برسی.
-مهران،مهرداد بیایید این بالا ببینید چه منظره ای داره.
مهران و مهرداد هر دو رفتند بالا.صدای صحبت و خنده خواهر و برادرها شنیده می شد.خوشحال بودم که مهران دوباره در جمع عزیزان خود است.کنار برادر دو قلویش و خواهری که در مهربانی واقعا نمونه است.خودم را مشغول درست کردن شام مختصری کردم به قدری حواسم جمع کار بود که متوجه نشدم مهرداد کی وارد آشپزخانه شد.امروز تصمیم گرفته بودند به خاطر من یک جور لباس نپوشند.از سنگینی نگاهش متوجه وجود او در آنجا شدم.این طوری آنها را اشتباه نمی گرفتم ولی وقتی هر دو با هم و بویژه در یک جور لباس بودند،فرق گذاشتن بین آنها بی نهایت مشکل بود.همین طور به کار ادامه دادم و چیزی نگفتم.مهرداد هم همین طور ایستاده بود و حرکات مرا زیر نظر داشت بالاخره گفت:
-خونه قشنگی درست کردید.مهران واقعا باید خیلی خوشبخت باشد که همسر به این خوبی داره.نیکو خیلی از اون اتاق بالایی خوشش آمده.فکر نمی کنم بشه او را از اونجا پایین آورد.
-نگران نباش اگر یک چیزی به او بگم دوتا پا داره دو تا هم قرض می کنه و مثل برق خودش رو می رسونه اینجا.
-نکنه می خوای بگی او بالا موش هست؟
-چقدر باهوشی!
-واقعا؟
- آره، هست. یک موش کوچولو که با ما دوست شده. توی تله اش یک تیکه پنیر می گذاریم که شبها مشغول بشه و زیاد سر و صدا نکنه.
- جدی میگی؟
- آره، وقتی اون رو دیدم کم مونده بود از ترس بیهوش بشم. بعد مهران برایم توضیح داد که موش حیوان بی آزاریه، موش خیلی از من کوچکتره و اگر بخواد من رو بخوره، توی دلش جا نخواهم گرفت. پس نباید از موش کوچولو بترسم. هر وقت هم که عصبانی شدم، می تونم یک دمپایی پرت کنم سرش و از این جور چیزها.
مهرداد می خندید و من مثل عقب مونده ها ذل زده بودم به صورتش که مهران در آستانه در ظاهر شد و طوری به من نگاه کرد که کم مانده بود دستم را ببرم. نگاهی پر از افسوس و نومیدی!
با صدای نیکو به خود آمدیم. مثل این بود که ما سه نفر را با تارهای نامرئی به ستونی بسته بودند و صدای نیکو باعث آزادی ما شد. مهران بدون بیان کلمه ای رفت تا بخاری را روشن کند، چون عصرها هوا خنک می شد. همه با هم به سبک ایرانی جلوی بخاری نشستیم و شام خوردیم. بعد از شام به آنها گفتم اگر بخواهند می توانیم برگردیم به شهر. اما نیکو و مهرداد خواستند شب را در آنجا بگذرانند.
فردای آن روز کمی آن دور و اطراف قدم زدیم و کنار برکه آب رفتیم و دو ساعتی را در جنگل گذراندیم و بعد به شهر برگشتیم. طی دو هفته بعدی جاهای دیدنی شهر و شهرهای کوچک دیگر را به نیکو و مهرداد نشان دادیم. مهرداد آدرس چند تا از دوستانش را با خود آورده بود. به این دلیل یکی دو روز ماشینم را در اختیارش گذاشتم تا راحت بتواند به دیدن آنها برود. دو روز قبل از حرکتشان به پیشنهاد کتایون خانم مهمانی کوچکی در ویلا ترتیب دادیم. چند نفر بیشتر نبودیم. خودمان بودیم، کتایون خانم، دختر و دامادش، هلن و دیوید. نیکو و مهرداد با همۀ آنها آشنا بودند. چون طی چند روز اخیر تقریباً همگی با هم به پیک نیک و گردش می رفتیم. مهمانی به خوبی برگزار شد. فکر می کردم همان طور هم روز به پایان خواهد رسید. اما معلوم شد هلن و دیوید قصد دارند ما را به یک مهمانی دیگر، اینبار کاملاً کانادایی دعوت کنند. سر درد را بهانه و از رفتن خودداری کردم. کتایون خانم هم گفت که اهل این جور مهمانیها نیست، چون بیشتر به درد جوانها می خورد. مهران هم می خواست خانه بماند که کتایون خانم به او گفت:
- برو، پسرم. نمی خواد نگران سیما باشی. من امشب اینجا می مونم، البته اگر مزاحم نباشم.
- اختیار دارید، کتایون خانم. ولی ما نمی خواهیم مزاحم شما بشیم.
- هیچ مزاحمتی نیست. من و سیما استراحت می کنیم تا شما برگردید. تو برو با خواهر و برادرت خوش بگذران. راستی با دو تا ماشین بروید که اگر دلت تنگ شد بتوانی برگردی.
همه خندیدند. خوشبختانه مهران که خیالش از طرف من راحت شده بود قبول کرد با آنها برود. کلید را به آنها دادیم و راهیشان کردیم. جای خواب کتایون خانم را توی یکی از اتاقهای پایینی درست کردم و خودم رفتم بالا تا برای خواب آماده شوم. پرده ها را کشیدم تا مانع از هجوم پشه ها به داخل اتاق شوم. تنم خسته بود، ولی روحم در هیجان نامعلومی دست و پا می زد. حس غریبی داشتم. دعا می کردم اتفاقی برای آنها نیفتد. سه تا از عزیزترین کسانم را راهی جاده تاریک شب کرده بودم. تا برگردند در عذاب خواهم بود. درست یادم نمی آید چه موقع به خواب رفتم. کابوس با آژیر آمبولانس شروع شد. همه در حال دویدن بودند. به قدری دور و اطراف شلوغ بود که نمی توانستم تشخیص بدهم چه شده است. من هم شروع کردم به دویدن. مردی از روبرو به سویم می دوید، ولی جمعیتی که در بین ما بود مانع از رسیدن او به من می شد. دستم را به طرف او دراز کردم، اما تعادلم را از دست دادم و افتادم. در حال تقلا بودم تا از روی زمین بلند شوم. مردی که در خواب می دیدم داشت به من نزدیک می شد. هر کاری می کردم خودم را تکان بدهم نمی شد. حتماً پایم به چیزی گیر کرده بود. او برگشت و چیزی به من گفت، اما نمی توانستم در آن همه سر و صدا حرفهایش را تشخیص بدهم. تا بخود آمدم یکدفعه از نظر ناپدید شد. گویی جمعیت او را با خود برد. از ناتوانی و ترس آنکه دیگر او را نخواهم دید شروع به گریه کردم. او را برای همیشه از دست داده بودم و این برایم غیر قابل تحمل بود صورتم را توی چمنهای نرم پنهان کردم تا هق هق بی امانم در دل زمین رها شود. بوی چمنها به مشامم شیرین آمد. دستش به بازویم خورد. اسمش را بر زبان آوردم و آهی از ته دل از سر سپاسگزاری برآوردم. خیلی آرام مرا توی بغلش گرفت و سعی
کردم دستهایم را تکان بدهم ولی بی حس بودند و تلاشم بی فایده بود.درست مثل وضعیت دست و پاها در خواب در خواب وبیداری خوشحال بودم که او یش من برگشته .او مرا به خود فشرد.در سیل نوازش دستانش تمام وجودش داشت تحلیل می رفت خواستم چشمهایم را باز کنم .اما پلکهایم آن قدر سنگین بودند که به هیچ وجه باز نمی شدند.حودم را میان بازوانش قایم کردم.ضربان قلبش لالایی شیرینی برایم بود.
صبح به طور عجیبی سر حال تر از روزهای قبل از خواب بیدار شدم سرم را برگرداندم دیدم مهران هنوز خواب است.با نگاه به صورت پر از ارامش او رویای دیشب به یادم آمد.خواب دیده بودم یا اتافاقی که فکر می کردم افتاده واقعیت بود؟
اینکه هنوز در حلقه بازوان مهران بودم احتمال زیادی داشت که خواب و رویا نبوده است.ولی مهران دیشب فرق زیادی با مهران شبهای قبل داشت.مهران همیشه مثل یک عروسک شیشه ایبا من رفتار می کرد.به قدری مهربان و مواظب من بود که انتظار چنین تغییر ناگهانی در او بعید به نظر می رسید.اهسته خودم را از میان حلقه گرم بازوان مهران بیرون کشیدم.سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم .توی اینه وقتی به صورتم نگاه کردم جا خوردم.گونه هایم سرخی ملایمی گرفته بودندچشمهایم برق عجیبی می زدند چیزی که حتی برای خودم هم ناآشنا بود!احساس سبکبالی می کردم .انگار زنجیری پاره شده بود و من رها ازاد و سبک بال !موهایم را تا وقتی به برق افتادند خوب شانه زدم و آزادشان گذاشتم .رفتم پایین تا صبحانه ای برای مهمانان خانه تهیه ببینم.وارد آشپزخانه شدم دیدم هم چای آماده است و هم قهوه صدای حرف زدن به گوشم رسید فنجانی قهوه برای خودم ریختم و بطرف صدا رفتم .روی پله ها ی جلوی خانه کتایون خانم ومهرداد نشسته و در حال صحبت بودند.کنار دست هر کدامشان یک فنجان چای قرار داشت کتایون خانم تا مرا دید گفت:
-بیا بیا سیما جون حرف خصوصی نمی زدنیم.فکر نمی کردم به این زودی بیدار بشی معلومه شماها همه سحرخیز هستید سر دردت خوب شد؟
-بله شما چای درست کردید؟
-نه مهرداد زحمت این کار رو کشیده دیشب با وجود اینکه دیر آمدند .اما صبح زود بیدار شده و چای و قهوه را شاماده کرده.
توی نگاه مهرداد خیلی چیزها موج می زد.از ترس اینکه مبادا پی به تغییر حالت من ببرد از پله ها پایین رفتم و گفتم:
-مهرداد خیلی ممنون توی یک همچین جای باصفایی عطر وبوی قهوه هم که اضافه بشه دیگه خواب از سر آدم می پره دیشب خوب خوابیدی؟
-بله خیلی خوب شاید هوای اینجا تاثیر داره.به قول کتایون خانم با وجود اینکه چند ساعت بیشتر نخوابیدم اما وقتی بلند شدم خودم رو خیلی سرحال خس کردم.حتی توی برکه شنا کردم.
-شنا؟ صبح زود؟ توی آب به اون سردی؟
-حق با توست.آبش سرد بود ولی لذت داشت.
-مهران هنوز خوابه راستی شماها کی آمدید.
-حدود دوازده شب.
-خب برای امروز چه برنامه ای دارید؟کجا می خواین بریم؟
-فکر کنم بد نباشه برگردیم به شهر تا وسایلمون را جمع و جور کنیم .اگر وقتی بمونه بد نیست سری به خانه موسیقی بزنیم . مهران می گفت تهیه بلیط راحته.
-بچه ها اگر واقعا امشب می خواین کنسرت برین می تونم براتون جا رزرو کنم مثلا برای ساعت هفت شب چطوره؟
-خیلی ممنون کتایون خانم صبر می کنیم تا نیکو و مهران بیدار شوند بعد تصمیمی می گیریم.
R A H A
10-30-2011, 12:00 AM
صفحات 222 تا 231 ...
فصل 6
بعد از خوردن صبحانه من و نیکو خانه را تر و تمیز کردیم. پنجره ها را بستیم و وسایل اضافی را توی ماشین جا دادیم و راهی شهر شدیم. کتایون خانم را سر راه به خانۀ خودشان رساندیم. کتایون خانم به قولش وفا کرده و برای ما بلیت کنسرت رزرو کرده بود. مهرداد و نیکو واقعاً از برنامۀ کنسرت خوششان آمد. نگران مهرداد نبودم، چون خودش به نواختن آهنگهای کلاسیک علاقمند بود. اما در مورد نیکو فکر می کردم شاید برایش کسل کننده باشد.خوشبختانه این احتمال غلط از آب درآمد. من و مهران نیز با لذت تمام به اجرای بسیار خوب نوازندگان گوش دادیم. بعد از پایان کنسرت سوار ماشین شدیم و گشتی در شهر زدیم و شب اوتاوا را با هم تماشا کردیم. موقع بازگشت به خانه، نمی دانم تأثیر موسیقی بود یا اندوهی که کم کم به قلبهای ما می خزید، هر چه بود همه ساکت بودیم گویا حرفها و کلمات از مغزمان زدوده شده بود و فقط احساس عمیق اندوه از جدایی باقی مانده بود. وقتی به خانه رسیدیم چون دیر وقت بود. فقط چمدان های آنها را بررسی کردیم تا مطمئن شویم که چیزی جا نمانده باشد و بعد برای خواب آماده شدیم.
روز بعد برایم یکی از سخت ترین روزها بود. همیشه از خداحافظی بدم می آمده، اما آن روز در فرودگاه احساس عجیبی داشتم. احساس می کردم دارم نقطه پایانی بر صفحه ای از زندگیم می گذارم. دلم می خواست ما هم با آنها می رفتیم، دلم می خواست حداقل نیکو می ماند تا با هم مواظب مهران باشیم. نیکو از خانه بنای اشک ریختن را گذاشته بود و هر چه مهرداد به او تشر می زد که مگر داریم برای تشییع جنازه کسی می رویم، مگر کسی مرده که اینطور گریه می کنی و از این قبیل حرفها، کارگر نبود. قبل از اینکه از خانه خارج شویم، چنان به مهران چسبیده بود و اشک می ریخت که من واقعاً نگران شدم. مهرداد که وضع را اینطور دید. قرص آرام بخشی به او داد. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هر چند نیکو آرامتر شده بود، اما سیل اشکش همچنان روان بود. شماره پرواز به تهران که اعلام شد، مثل بمبی بود که منفجر شد. نیکو مرا در بغل گرفته بود و چیزهایی در بین هق هق گریه اش زمزمه می کرد که برایم زیاد مفهوم نبود. مهرداد در آخرین لحظۀ خداحافظی گفت:
- مهران رو به تو سپردم.
و در حالیکه نم اشک چشمهایش را برق انداخته بود صورتش را برگرداند و مهران را محکم بغل گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد بعد بند کیفش را روی شانه انداخت، دست نیکو را گرفت و به زور او را به سمت صف مسافران هدایت کرد. چند دقیقه بعد آنها از نظر ناپدید شدند!
من و مهران ساکت راهی خانه شدیم. اما چون تحمل خانۀ خالی برایمان سخت بود، تصمیم گرفتیم سری به محل کارمان بزنیم و زودتر کار را شروع کنیم. روزها در پی یکدیگر می گذشت.
فصل پاییز تازه شروع شده بود. نمی دانم چرا، ولی برخلاف خیلی ها، من عاشق پاییز هستم. قدم زدن در پارک و دیدن زیبایی خیره کننده طبیعت که هیچ نقاشی نمی تواند بدرستی حس این تابلوی شگفت آور را با رنگ و قلم به انسان منتقل کند، قلبم را مملو از شادی و عشق می کند. خیلی ها تا نام پاییز را می شنوند دچار یأس و افسردگی می شوند. دلم می خواهد، در چنین مواقعی به آنها بگویم «باید به مهمانی پارکها و طبیعت رفت و از درختان زیبا و برگهای رها شده و رقصان در آغوش باد دیدن کرد. آنوقت هیچ کس نمی تواند بی تفاوت بماند. برگهای زرین و رنگینی که روی زمین فرش شده اند و دوره زندگی خود را سپری کرده اند حتی در این آخرین دقایق، سعی می کنند با نوازش چشم ما انسانها، دلها را شاد کنند و زیبایی را جای زشتی بنشانند و شور و شادی را به دلها هدیه کنند. طبیعت یکی از دوستان باوفای انسان بوده و هست و خواهد بود. ولی ما آدمها با سرشت خاصی که داریم همیشه با این دوست به خوبی برخورد نکرده و نمی کنیم و نمی خواهیم از آن درس بگیریم. طبیعت به ما درسها می دهد، درس بردباری، تحمل، امید و زیبا زیستن، شاد بودن، دوستی و عشق ورزیدن و غیره غیره. همه چیز طبیعت از هارمونی خاصی برخوردار است و نمی گذارد این هماهنگی به هم بخورد. بد نمی بود اگر ما آدمها که چنین هدیۀ بزرگی به ما عطا شده، می توانستیم حداقل چنین هارمونی ای را در زندگی خود ایجاد کنیم. آنوقت تابلوی زندگی ما می توانست مثل طبیعت در هر فصلش زیبا و جذاب باشد!»
آری، یکی دیگر از فصول طبیعت زندگی من نیز به پایان رسیده بود و فصلی دیگر آغاز گردیده بود.
بیشتر از دو ماه از رفتن نیکو و مهرداد گذشته بود. من و مهران مشغول کار بودیم. نمی دانم من اینطور احساس می کردم یا واقعاً مهران بعد از رفتن مهرداد و نیکو ساکت تر شده بود. بعضی وقتها که توی خانه مشغول کاری می شدم و مهران هم خانه بود نگاه سنگینش را روی صورتم حس می کردم. چشم که بلند می کردم سرش را پایین می انداخت. احساس می کردم چیزهایی در سرش دور می زند که می خواهد از آنها سردربیاورد. حالت نگاهش مثل یک کلاف سردرگم بود. می ترسیدم نکند بویی از احساس پنهان شده من برده باشد. هرچند تا آنجائیکه یادم بود رفتارم با مهرداد مثل هر زن برادری با برادر شوهرش بود. مهرداد هم با صحبتهای آن روز روی بالکن بخوبی فهمانده بود که سعادت و آرامش مهران برایش از هر چیزی مهمتر است. پس علت این نگاههای اندوهناک، پر از افسوس و مردد چه بود؟
خوشبختانه سرم خیلی شلوغ بود و این افکار هر از گاهی مثل برق از سرم می گذشتند و برای مدتی ناپدید می شدند. هلن و دیوید توانسته بودند سفارشات کاری زیادی بگیرند و در حد امکانات مرا مشغول نگه می داشتند. به مرور زمان، با کسب تجربه و راه افتادن دستم، کارها را بهتر و سریعتر ارائه می دادم. حقوق خوبی هم می گرفتم و همان طور که هلن قول داده بود، اکثر کارها را می توانستم در خانه انجام بدهم. خوبی اش این بود که هر وقت می خواستم، می توانستم کارها را انجام بدهم و محدوده زمانی خاصی نداشتم. در این مدت فقط یک فکر کمی مرا نگران می کرد و آن عقب افتادن عادت ماهانه ام بود. البته این را به پای نگرانیهای چند وقت پیش گذاشتم. اتفاق می افتاد که جلو و عقب بیفتد، اما برای چنین مدت طولانی نه، تصمیم گرفتم هفته بعد سری به دکتر بزنم و آزمایشی بدهم. اما قبل از آن، مهمتر مشورت با دکتر مهران درباره حال و وضع او بود. روز اول هفته سراغ دکتر معالج مهران رفتم. بعد از توضیحات مفصل، دکتر گفت:
- تا به حال داروها خوب تأثیر کرده اند ولی همان طور که قبلاً به شما گفتم، مطمئن ترین راه، انجام یک آزمایش نهایی است که بعد معلوم خواهد شد آیا نیازی به عمل هست یا نه. بهتر است هر چه زودتر این آزمایش را انجام بدهیم. بعد قرار گذاشتیم دو روز بعد مهران برای انجام ازمایشهای لازم به بیمارستان برود. مهران ابتدا بنای گله را گذاشت.
- باز رفتی سراغ این دکتره؟ من حالم خوبه! خودت می بینی که از خرس قوی تر و از روباه زرنگ تر هستم. حالا نمیشه من بیچاره رو راحت بگذارید؟ بابا، آخه چقدر خون بدم؟ چقدر هی اینجا و اونجا سوزن سوزن بشم؟ اینطوری حال آدم سالم هم بد میشه! نه، سیما جون، حالا شده برای یک دفعه تو بیا و طرف ما رو بگیر. برو به دکتره بگو، مهران رفته مأموریت.
- مهران. این آزمایش نشون میده که من و تو بعداً باید چه کار کنیم. معلوم می کنه که داروها چقدر تأثیر داشته اند و می شود باز با دارو معالجه رو ادامه داد یا نه هر چه زودتر این کار رو بکنی، بهتره. تو که نمی خواهی من همیشه دلهره داشته باشم؟
- یعنی می خوای بگی، تو واقعاً نگران حال من هستی؟
- از شوخی به اذیت رو آوردی؟ خب، معلومه که نگران تو هستم! نگران تو نباشم، نگران کی باید باشم؟ اینجا فقط تورو دارم. دیر که میای، دلم هزار جا میره.
- می خوای فردا برات یک گربه بخرم که زیاد تنها نباشی؟
- مهران!
حس می کردم از دست این آزمایشها کلافه شده است. دوست نداشت دائم علت اقامت ما در اینجا برایش یادآوری شود. دلم نمی خواست زیاد پافشاری کنم. ولی مجبور بودم، چون سلامتی مهران از هر چیزی مهمتر بود. بعد از رفتن نیکو و مهرداد، مهران عصبی تر شده بود. زود از کوره در می رفت. البته نه اینکه داد و فریاد راه بیندازد و یا عصبانی بشود، نه، ولی شوخیهایش نیش دار شده بودند. دلم می خواست هر طور شده او را آرام کنم. دلم نمی خواست خودش را یک آدم بیمار حس کند. از ظاهرش اصلاً نمی شد حدس زد که او ممکن است ناراحتی جسمی داشته باشد. رفتم کنارش نشستم. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم، سرم را روی شانه اش گذاشتم و زمزمه کنان از او خواهش کردم فردا با هم برای آزمایش به بیمارستان برویم. اول رضایت نمی داد، بعد مجبور شدم او را به جون همه قسم بدهم، باز راضی نشد. من که دیگر به ته خط رسیده بودم ساکت شدم.
- خب، خانم، دیگه کسی نمونده؟
- نه، هر کی رو می شناختم گفتم، ولی تو قبول نکردی!
- یک نفر رو یادت رفته.
- از فامیله؟
- ای، همچین.
- از فامیل شماست؟
- میشه گفت، آره و نه.
- یعنی چی؟
- یعنی هم فامیله، هم نیست، یعنی نبوده.
- کی می تونه باشه؟ دختره یا پسره؟
- مؤنثه!
- مهران، باز شوخیت گرفته! خب، جوونه یا پیره؟
- بیست تا شد؟
- نشمردم. حالا تو جواب بده از این به بعد می شمریم.
- والا مثل هلوی رسیده است که هنوز از درخت نیفتاده.
- حدود بیست سال؟
- کمی بالاتر.
- نیکو؟
- نه بابا، اسم اون رو قبلاً گفتی، قبول نیست.
- دخترخاله ات؟
- ای داد بیداد، اگر اون دختره شب به خوابم بیاد، دیگه نیازی به دادن آزمایش نیست.
- چرا؟
- خب، آدم زهره ترک میشه!
هر دو به خنده افتادیم. مهران آرام مرا توی بغلش کشید. دوباره اصرار کردم. اما مهران مثل چند دقیقه پیش رضایت نمی داد. کلافه و سر در گم آهسته گفتم:
- جون من، قبول کن.
وقتی گفت: «باشه فردا میریم. اتفاقاً روز تعطیلمه». به گوشهایم باور نداشتم.
- بالاخره پیدایش کردی!
- چی؟
- مگه نگفتم هنوز یکی مونده که اسمشو نگفتی؟
- می خواهی بگی!
- آره، آره، بالاخره دوزاری خانم افتاد.
از عصبانیت بالش کنار دستم را برداشتم و پرت کردم طرفش. جواب مهران فقط خنده بود.
روز بعد صبح ساعت هشت در بیمارستان حاضر بودیم. به ما گفتند جواب آزمایشها حدود ده روز دیگر آماده می شود. اگر زودتر جوابها آماده شود به ما خبر خواهند داد. دو روز بعد، خودم برای دادن آزمایش به کلینیک زنان مراجعه کردم. البته هیچ چیز در این مورد به مهران نگفتم. جواب آزمایش من یک هفته دیگر حاضر می شد. خوشبختانه کار زیاد مانع از آن شد که زیاد به نتایج این دو آزمایش فکر کنم، هر چند شبها خلاص شدن از افکار جوراجور سخت تر بود. یک هفته هر طور بود تمام شد. حدود ساعت سه بعدازظهر برای گرفتن جواب به کلینیک رفتم. متصدی آزمایشگاه وقتی جواب آزمایش را به من داد لبخندی زد، ولی چیزی نگفت. با دلهره زیاد پاکت را باز کردم و وقتی چشمم به علامت مثبت آزمایش افتاد، دلم هوری ریخت پایین. حس عجیبی داشتم. نه خوشحال بودم، نه ناراحت. چیز عجیبی نخوانده بودم. هر زن شوهرداری می توانست انتظار چنین چیزی را داشته باشد. ولی نمی دانم چرا یکدفعه احساس نگرانی شدیدی کردم. نمی دانستم این خبر را به مهران بگویم یا نه. شاید بهتر بود فعلاً دست نگه دارم تا بعد از جواب آزمایش خودش. اگر خوب بود، دعوتش می کنم به رستوران مورد علاقه اش و آنجا خبر را به او می دهم. شاید هم بهتر باشد همین امشب به او بگویم.
توی راه صد جور نقشه کشیدم که اگر بگویم چه جوری بگویم. اگر نه، تا کی این خبر را از او پنهان کنم. آخر چیزی نبود که بشود برای مدتی طولانی آن را مخفی کرد. نزدیکیهای خانه تصمیم گرفتم همین امشب شام محبوبش را درست کنم و میز قشنگی بچینم و این خبر را به او بگویم. همین که این تصمیم را گرفتم از شدت قدمهایم کاسته شد و یک نوع حالت سبکبالی و حتی خوشحالی وجودم را در بر گرفت. کم کم داشتم باور می کردم که بعد از مدتی مادر خواهم شد. یکی مرا «مامان» صدا خواهد کرد. توی این فکرهای شیرین بودم که خودم را روبروی در آپارتمان یافتم. در را باز کردم و وارد شدم. به محض ورود به خانه احساس عجیبی مرا در جا خشک کرد. نه اینکه چیزی دست خورده و یا اتاق به هم ریخته باشد، نه، اما حس ششم علائم نگران کننده ای به مغزم می فرستاد. توی اتاق دنبال علت نگرانی ام می گشتم که چراغ پیام گیر نظرم را جلب کرد. به طرف تلفن رفتم و دکمه پیام گیر را فشار دادم. وقتی پیغام توی اتاق پیچید، مثل ضربه یک پتک بر سرم بود. هلن با لحنی نگران از من می خواست فوراً خودم را به بیمارستان برسانم!
بیمارستان؟ مهران؟ این دو کلمه مرا از جا کند. نمی دانم چطور به بیمارستان رسیدم در سالن انتظار هلن و کتایون خانم منتظر بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند. هلن برایم توضیح داد که چند ساعت پیش تصمیم گرفته بود سری به من بزند، وقتی به آپارتمان نزدیک می شود، می بیند که در آپارتمان نیمه باز است. اول فکر می کند، شاید دزدی وارد آپارتمان شده است. اما وقتی کلید را روی در می بیند، مطمئن می شود که من یا مهران باید در خانه باشیم. چند بار ما را صدا می زند، تا اینکه صدای خفیف مهران به گوش می رسد. وارد آپارتمان می شود و به طرف صدا که از اتاق خواب می آمده می رود و می بیند مهران کف اتاق افتاده و به سختی نفس می کشد. فوراً آمبولانس خبر می کند و با کتایون خانم تماس می گیرد.
جرئت نمی کردم بپرسم حال مهران چطوره. حالا فهمیدم علت آن احساس گنگ به محض ورود به آپارتمان چه بود. در این موقع دکتر آمد و گفت: داروهایی به او تزریق شده که منتظر اثر آنها هستند. اگر تأثیرشان خوب باشد، خطر رفع شده و می توان برای عمل جراحی تصمیم گرفت که حالا دیگر حتمی است. از او پرسیدم:
- چه مدت باید صبر کرد؟
- حداکثر دو روز.
از دکتر خواستم ترتیب ماندن من را در بیمارستان بدهد. قرار شد مهران به اتاق خصوصی با یک تخت اضافی منتقل بشود. از کتایون خانم خواستم اگر احیاناً از ایران تماس گرفتند. فعلاً چیزی به آنها نگوید. هلن پیشنهاد کرد به خانۀ ما برود و یک دست لباس اضافی و وسایل دیگری را که ممکن بود در آنجا نیاز داشته باشم برایم بیاورد آنها رفتند و من در اتاق منتظر ماندم تا مهران را آوردند. مهران بیهوش بود. بعد از رفتن پرستارها، کنار تختش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم و به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم. به هیچ چیز فکر نمی کردم خالی از فکر و احساس بودم. فقط اجزاء صورتش را پیش خود مرور می کردم. پیشانی بلندش، موهای سیاه خوش حالتش، گونه های خوش فرمش، لبهایش که تا آن موقع قدر بوسه های عاشقانه اش را ندانسته بودم. چند ساعت گذشت، نمی دانم، حساب زمان از دستم در رفته بود. یعنی زمان برایم اصلاً مهم نبود. معنی نداشت. دستی به شانه ام خورد. هلن بود. وسایلم را آورده بود. از او تشکر کردم. قرار شد فردا صبح قبل از رفتن سر کار سری به من بزند. خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه، کتایون خانم تلفن کرد و پیشنهاد کرد امشب او به جای من در بیمارستان بماند، اما قبول نکردم. دلم نمی خواست حتی یک لحظه هم از کنار مهران دور شود. با وجود اینکه دکتر گفته بود معلوم نیست کی به هوش خواهد آمد، اما دلم می خواست وقتی چشمهایش را باز می کند، یک نفر خودی را ببیند. نیمه های شب مهران چند لحظه چشمهایش را باز کرد ولی گویی بی اختیار پلکهایش باز شده باشند. دوباره به خواب رفت. آن شب تا صبح کنار تختش در حالتی بین خواب و بیداری نشستم. صبح که هلن آمد با دیدنم آه از نهادش برآمد.
- دختر، این چه حال و روزیه، دیشب اصلاً نخوابیدی؟ هیچ فکر کردی اگر مهران تو رو با این قیافه ببینه، دوباره بیهوش میشه؟ پاشو برو یه کمی سر و صورتت رو درست کن. پاشو، من همین جا می نشینم تا تو بیایی، پاشو.
به زحمت از جا بلند شدم و دست دراز کردم کیفم را بردارم که از دستم افتاد و هر چه توی آن بود بیرون ریخت. قبل از اینکه خودم فرصت جمع کردن محتویات داخل کیفم را پیدا کنم، هلن سریع کف اتاق زانو زد و همه چیز را توی کیف ریخت به غیر از پاکت آزمایش. از جا بلند شد کیف را به من داد و پاکت را جلوی صورتم چند بار تکان داد و پرسید:
- این دیگه چیه؟ جواب آزمایش مهرانه؟
- نه!
- پس مال کیه؟
- مال من.
- مال تو؟ نکنه می خواهی بگی تو هم مریضی؟
- نه، فقط یک آزمایش ساده بود؟
- میشه ببینم؟
- اشکالی نداره.
- آه، سیما! اینجا نوشته که تو...
- میدونم چی نوشته، ولی خواهش می کنم بلند نخوان و به هیچ کس، حتی به کتایون خانم هم چیزی نگو.
- ؟
وقتی تعجب را روی صورت هلن دیدم، مجبور شدم برای قانع کردن او بگویم که در چنین وضعیتی بهتر است کمی صبر کنیم تا مهران از بیمارستان مرخص شود تا بعد خودم به او بگویم. به هلن گفتم:
- فقط از تو خواهش می کنم به هیچ کس چیزی نگو.
- باشه، باشه، خودت رو این قدر ناراحت نکن. متوجه شدم. قول میدم. من تو رو دوست خیلی نزدیک خودم می دونم و حاضرم هر نوع کمکی لازم باشه به تو بکنم.
در آن موقع نمی دانستم که دوستی هلن برای من چقدر با ارزش خواهد بود. نمی دانستم بدون او نمی توانستم از پس مشکلات زیادی که در انتظارم بود برآیم. البته مطمئن بودم که کتایون خانم نیز به من همه کمکی خواهد کرد. اما در آن موقع، بیشتر نیاز به کمکی داشتم که منطقی باشد تا احساسی.
شب دوم کنار تخت مهران نشسته بودم. به صدای نفسهایش گوش می دادم. دلم می خواست با او حرف بزنم، اما جرئت نمی کردم. خودم را مقصر می دانستم. قبول داشتم که نتوانسته بودم زن خوبی برای او باشم. جسمم را به او داده بودم، اما بخشی از قلب و روحم دست نخورده باقی مانده بود. عشق او نتوانسته بود به عمق آنها راه یابد. با وجود این، طی این چند سال کم کم داشتم به زندگی با او عادت می کردم. با رفتار بسیار ملایم و محبتهایی که از ته دلش برمی خاست کم کم داشت آن قسمت روح سرکش مرا رام می کرد. دیروز صبح با دیدن جواب آزمایش به قاطعیت این پیوند مطمئن شدم. ولی چند ساعت بعد، باز همه چیز به هم ریخت. نمی دانم چرا همیشه باید با طوفان دست و پنجه نرم کنم؟! تا طوفان درونم فروکش می کند، طوفانی از خارج دوباره همه چیزهایی را که به آنها نظم داده ام دچار هرج و مرج می کند. خوشا به حال دوران کودکی با مشکلات کوچکش، خوشا به حال دوران نوجوانی با آرزوهای زیبایش. اگر خواهری کوچکتر داشتم، دلم می خواست به او بگویم، برای ترک خانۀ باباجون، اتاق گرم و آشنای کنار مادر، هیچوقت عجله نکن. آرزوهای شیرین و زیبای خودت را زود به دست باد خشمگین مسپار. آنها را تا اندازه ای پرواز بده که نخش همیشه توی دستت باشد و پاره نشود...
نیمه های شب بود که احساس کردم دست مهران تکان خورد. کمر راست کردم و به صورتش خیره شدم. ناگهان چشمانش را باز کرد. قلبم یکی دو ضربه رد کرد. در دلم شکرگزار خدا شدم که خطر رفع شده و مهران دوباره پیش من برگشته است. متوجه نبودم که اشک شوق و شادی روی گونه ام روان است. در این لحظه تمام وجودم پر از احساس رقیق و لطیف محبتی بیکران نسبت به مهران شده بود. شکرگزار پروردگار شدم که با پس دادن مهران گناهانم را بخشیده است. خم شدم بوسه ای بر گونه مهران زدم. مهران به زحمت لب به سخن گشود. صدایش آن قدر ضعیف بود که مجبور شدم روی صورتش خم شوم تا بتوانم حرفهای او را بشنوم.
- سیما، هیچی مثل صورت تو حال آدم رو جا نمیاره! ولی چرا گریه می کنی؟ منکه حالم خوب خوبه. فردا میریم خونه و بعد از چند روز هم یه مسافرت خوب میریم، شایدم بریم ایران.
من فقط سرم را به علامت رضایت تکان دادم. مهران چشمهایش را بست. فکر کردم خوابیده، اما بعد از چند دقیقه دوباره آنها را باز کرد و به من خیره شد و گفت:
R A H A
10-30-2011, 12:00 AM
صفحه 232-233
-خیلی دلم میخواست توی چشمات چنین محبت صمیمی رو ببینم خوشحالم که بالاخره عمرم کفاف داد تا احساس کنم کسی هست که واقعا من دوست داره اما قبل از اینکه دوباره بخوابم بگذار یک چیزی رو بهت بگم اگه تو زن من نمیشدی تا اخر عمر تنها میموندم چون از همون اولین دیدار وقتی پایت ضرب دید و نیکو تو رو به خونه من اورد دل و جانم رو به تو باختم این چند سال زندگی تو با برایم بهترین سالهای عمر بوده با وجود این میدونم که برای تو زیاد شیرین نبوده و همین موضوع من رو غمگین میکرد نمیدانستم چی کار باید بکنم تا تو واقعا بتونی خودت رو خوشبخت حساب کنی.
مهران نفس عمیقی کشید و باز چشمهایش را بست خم شدم و بوسیدمش دلم نمیخواست ساکت شود از اینکه دوباره از من دور بشود ترس برم داشته بود چند دقیقه بعد بدون اینکه چشم هایش را باز کند خیلی ارام گفت:
-دوستت دارم خیلی زیاد حالا بگذار بخوابم تا خاطرات شیرین بودن با تو را مرور کنم
سرش رابه سینه فشردم و بر موهایش بوسه زدم احساس اندوه عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود دلم میخواست به شکلی از او عذر خواهی کنم دلم میخواست از تقصیر گناهم که تا ان لحظه کمتر از انچه دلش میخواست دوستش داشته ام بگذرد اما نمیتوانستم به او چیزی بگویم در این صورت رازم برملا میشد دلم میخواست فرصت دیگری به من داده شود تا جبران کنم دلم میخواست میتوانستم کاری برای او انجام دهم اصلا دلم میخواست همه چیز یک جور دیگری بود ولی گویی سرنوشت نمیخواست راه زندگی من هموار باشد نمیخواست فرصت دیگری به من بدهد ضربه هولناک دیگری برایم تهیه دیده بود همانطور که سر مهران را در بغل داشتم خودم هم قدم به دنیای خواب گذاشتم صبح زود بود که با تماس دست پرستار چشم گشودم
یک هفته بعد مهران با اجازه دکتر از بیمارستان مشخص شد همراه هلن به خانه برگشتیم اگر در ان روزهای وحشتناک هلن کنارم نبود واقعا دیوانه میشدم وارد خانه که شدیم کتری را روی گاز گذاشتم پنجره را باز کردم و بعد از درست کردن چای امدم کنار مهران نشستم و گفتم:
-دیگه از این کارها نکنی ها؟
-از کدوم کارها
-مهمونی تو بیمارستان
-نکنه میخوای بگی ترسیدی؟
-ترسیدم؟جونم داشت به لبم میرسید
-شاید بهتر بود اگر
-اگر چی؟
-اگر ماجرا طور دیگری ختم میشد
-منظور؟
-هیچی مهم نیست
باز ان حالت نیشدار چند وقت پیش توی حرفهای مهران احساس میشد
سعی کردم زیاد به ان فکر نکنم امیدوار بودم که بعد از شنیدن خبر حاملگی ام هر چه به روحش چنگ زده رهایش کند تصمیم گرفتم در اولین فرصت این خبر را به او بدهم
چند روز بعد مهران دوباره سرکار رفت و من هم مشغول کارهایم شدم تازگیها مهران وقت بیشتری سرکار میگذراند اگر قبلا سعی میکرد زود به خانه بیاید حالا عجله ای به خانه امدن نداشت من تمام این تغییرات را پای بیماری او میگذاشتم و به خود میگفتم باید تحمل داشته باشم همه چیز کم کم روبراه خواهد شد حدود سه هفته از ماجرای بیمارستان گذشته بود که از مهران خواستم شب زود به خانه بیاید علت این خواهش مرا جویا نشد و فقط قول داد که ساعت 8 خانه باشد میز قشنگی چیدم و غذای مورد علاقه مهران را پختم و یکی دو دقیقه قبل از امدن او شمعها را روشن و چراغهای بزرگ اتاق را خاموش و فقط چراغهای کوچک توی راهرو را روشن گذاشتم درست سر ساعت 8 مهران کلید را در قفل چرخاند یک لحظه تعجب مثل سایه از روی صورتش رد شد
-مهمان داریم؟
-اره و نه
R A H A
10-30-2011, 12:00 AM
234-235
کسی قرار بیاد؟
اهم.
چه ساعتی معلوم نیست.
چرا معلوم نکردی ؟
آخه نمی شد .
نمی شد بگی مثلا روز شنبه ، ساعت هشت و نیم منتظر شما هستیم ؟
نه.
پس حتما مهمانی در کار نیست.
هست.
خوب مهمان کیه ؟
اول برو دست صورتی رو بشوی . بیا پشت میز بشین تا قبل از آمدن مهمان بهت بگم کیه.
مهران دیگر سوالی نکرد . چند دقیقه بعد که پشت میز نشست با حالتی پرسش آمیز به من خیره شد . نمی دانستم چطور این خبر را به او بگویم .شنیده بودم که خواستگاری آقایان از خانمها یکی از سخت ترین مراحل زندگی آنهاست . اما حالا فکر می کردم که اعلام این خبر برای خانم ها و شاید هم فقط برای من یکی از مهمترین مراحا زندگیم بود . لیوانی آب میوه برای مهران ریختم و نشستم . بالاخره مهران گفت :
خب مهمان کیه ؟ اسمش چیه؟
اسم نداره.
؟
اسمش رو باید خودمون انتخاب کنیم.
؟!
سکوت عمیقی بر قرار شد . به چشمان مهران خیره شدم تا خودش از نگاهم تا پایان خبر را بخواند. ابتدا چشمانش برقی زد بعد رنگ صورتش پرید . بعد سرخ شد.دوباره چشمانش پر از شوق شد و سپس نگاهش گم شد ،در هم رفت.
خوشحال نیستی ؟
چرا،چرا... .
اگر در آن موقع صدای زنگ تلفن بلند نمیشد حتما شام آن شب حالت شاد خود را از دست میداد.
الو؟
سیما؟
نیکو تویی؟
از کجا فهمیدی،شیطون؟
همگی خوبن؟
خوب خوب.دلمون تنگ شده بود گفتیم زنگی بزنیم حال شما رو بپرسم .
مامان تو هم اینجاست.
ما هم دلمون برای شما تنگ شده، الان گوشی رو میدم مهران.
مهران گوشی را گرفت و شروع کرد به صحبت با نیکو.من توی آشپزخانه داشتم سالاد را از توی یخجال بیرون ممیآوردم که صدای خنده گرمش به گوش رسید .
صدای خندهاش تردید مرا رفع کرد.عکس العمل مهران بعد از شنیدن خبر حاملگی من طوری نبود که انتظارش رو داشتم. شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر میکردم.
هنوز در این فکر بودم که مهران مرا صدا کرد و گفت که مامان پشت خط است.
سلام مامان.
سلام دختر عزیزم. همیشه باشه از این خبر های خوب!
کدوم خبر ؟
چرا زود تر به ما نگفتی ؟ اصلا میدونی چیه؟ کارهاتو درست کن و بیا ایران.ما خودمون ازت مراقبت می کنیم.
می خواهی من بیام پیشت بمونم؟
هیچ لزمی نداره شما ها به زحمت بیفتید و از خونه و زندگی خودتون دوربشین. بعد از تولد بچه حتما به شما زحمت خواهیم داد.
R A H A
10-30-2011, 12:03 AM
صفحه 236-237
بعد از صحبت با مامان نیکو و پریوش خانم خداحافظی کردم ولی گوشی هنوز توی دستم بود که مهران به من نزدیک شد گوشی را از دستم گرفت و روی تلفن گذاشت و مرا ارام در میان بازوان خود کشید و گفت:
-بالاخره نگفتی این مهمان خوب کی میاد؟
-حدودا شش ماهه دیگه
-پیش دکتر رفتی؟
-اره نتیجه ازمایش را چند هفته پیش گرفتم
-پس چرا زودتر نگفتی؟
-اخه تو بیمارستان بستری بودی؟
-دقیقا کی نتیجه رو گرفتی؟
-همون روزی که تو حالت خراب شد
-دختر تو چه تحملی داری
-میشنیدی نیکو چه جیغ و دادی راه انداخته بود؟هی میگفت دارم عمه میشم دارم عمه میشم
-اره شنیدم همه خوشحال شدند حالا شما شام به ما میدی یا باید صبر کنیم تا مهمون بیاد
خدا رو شکر کردم که مهران دوباره شوخی میکرد مرا از خودش دور نکرده بود احساس گنگی داشتم که یک چیزی شده اتفاقی افتاده که درست نمیتواستم دست رویش بگذارم و بفهمم سرچشمه ان چیست گاهی چنان غم و ناامیدی در چشمان مهران موج میزد که قلبم را ریش ریش میکرد در چنین مواقعی حس میکردم دیوارهای اتاق بهم نزدیک و نزدیک تر میشوند و کم مانده است مرا له و لورده کنند چه کار باید میکردم؟چطور باید میفهمیدم چرا مدتی است توی خودش فرو رفته؟کمتر شوخی میکند و ان حالت شادی قبل را ندارد فکر میکردم دیدن نیکو و مهرداد اورا شاد کند اما انگار همه چیز برعکس شده نکند به چیزی شک کرده است؟
یک ماه از ان شب گذشته بود که مهران زودتر از معمول به خانه انمد وقتی تعجب اشکار مرا دید گفت:
-گفتم امشب زودتر بیایم تا چند ساعتی بیشتر با تو باشم
-اره اتفاقی افتاده>؟
-نه
-حالت خوب نیست>
-نه خودت رو نگران من نکن من خوب خوبم
-یادت نرفته که دکتر گفته باید هفته دیگه سری بش بزنیم تا شاید ترتیب عمل تو رو بده
-هفته دیگه؟
-اره باز یادت رفت؟
-مثل همیشه
-خب حالا که یادت انداختم پس برنامه ای برای هفته دیگه نذار
-برنامه انچنانی ندارم البته اگر جمع و جور کردن وسایل را به حساب نیاریم
-وسایل؟جمع و جو رکدن؟مگه جایی قراره بریم؟
-ما نه من
-تو؟کجا؟
-جای زیاد دوری نیست
-مهران میشه درست حسابی بگی چه خبره>؟
-من دو روز دیگه مجبور میشم تو رو ترک کنم؟
با نشیدن این حرف گویی سیلی محکمی به گوشم نواخته باشند رنگ از رویم پرید و دلهره تمام وجودم را پر کرد مهران حتما از دسن من بخاطر چیزی ناراحت است که میخواهد مرا ترک کند حالا من با این وضعم چه کار کنم؟هزار جور فکر توی سرم دور میزد ولی جرائت نداشتم سوالی را که میبایست بر زبان بیاورم
-نمیخواهی بدونی کجا میرم؟
-بیشتر میخواهم بدونم چرا
-برای ادامه تحصیل
-چی؟
R A H A
10-30-2011, 12:03 AM
238 تا 247
_ گفتم كه، براي ادامه تحصيل، هر چند دلم نمي خواست در چنين موقعيتي تو رو تنها بگذارم. ولي اين پيشنهاد رو چند روز پيش به من كردند و چون امتيازات خيلي خوبي داره ديدم شانس خوبيه كه نبايد از دست بدهم. بعدها به دردمون مي خوره.
با شنيدن نام شهري كه قرار بود در آنجا اقامت بكند قلبم ضربه اي رد كرد. خيلي از اوتاوا دور بود. البته مي دانستم كه با هواپيما چند ساعت بيشتر طول نمي كشد، اما هر روز كه نمي شد سوار هواپيما شد! احساس ناخوشايندي به دلم چنگ انداخته بود. حس مي كردم مهران به اين وسيله مي خواهد بين خودش و من فاصله ايجاد كند. نمي دانستم چطور به او بفهمانم كه آنچه بوده به گذشته پيوسته است. صداي مهران رشته افكارم را پاره كرد.
_ خيلي دلم مي خواست مي توانستم تو رو با خودم ببرم، اما زندگي توي خوابگاه اصلا در شرايط تو مناسب نيست. بايد به فكر چاره ديگري باشيم.
جوابي نداشتم كه به او بدهم، پيشنهادي هم به فكرم نمي رسيد. ساكت شدم. سكوت بهترين جواب بود. لبم ساكت و خاموش، اما در دلم غوغا به پا شده بود، طوفاني به جان و روحم حمله كرده بود كه فروكش كردن آن نياز به دريايي از تحمل داشت. دلم مي خواست مي توانستم با كسي درد دل كنم. مهران هم ساكت نشسته بود و با ليوان چاي سرد شده بازي مي كرد. خداوندا چقدر به مهرداد شباهت داشت؟
آيا او هم بين من و بچه و تحصيل چنين انتخابي مي كرد؟ آه سيما، سيما، دوباره افكارت را به دست شيطان سپردي؟ دوباره داري خودت را در تخيلات بيهوده غرق مي كني؟ دوباره داري از واقعيت زندگي دور مي شوي؟ آه، خدايا چرا اينها رو دو قلو آفريدي؟ چي مي شد اگر اين همه شبيه به هم نبودند؟ كمك كن از لابلاي تارهاي افكار شيطاني خلاص شوم! مي بايست اين تغيير ناگهاني را مي پذيرفتم و كم كم به مهران ثابت مي كردم كه برايم خيلي عزيز است. مي بايست قلبم را خالي از عشقي مي كردم كه به من تعلق نداشت. آن روز هلن سري به من زد. تا در را باز كردم پرسيد:
_ اتفاقي افتاده؟ مهران چيزيش شده؟
_ نه، نه. مهران سر كاره.
_ پس چرا اين قدر درهمي؟
مجبور شدم موضوع را براي هلن تعريف كنم كه طي اين مدت واقعا يك دوست خوبم برايم شده بود.
_ ببين، سيما، تو با اين وضعيت روحي نمي توني اينجا بموني. تنهايي اينجا، هزار جور فكر و خيال خواهي كرد. به نظر من بايد جايت را عوض كني.
_ ميگي چه كار كنم؟ هر جا كه باشم نبودن اون رو حس مي كنم.
_ مي تونم تو رو به يك ماموريت كاري طولاني مثلا به مونترال بفرستم. اونجا به كمك يكي از دوستهام برايت آپارتمان كوچكي مي گيريم و تو از همان جا مي توني سفارشهاي دفتر رو انجام بدي.
_ نه نمي خوام از اينجا برم.
_ اگه حامله نبودي، اشكالي نداشت. ولي خودت مي دوني كه تنها نمي توني اينجا باشي.
_ آره ميدونم كتايون خانوم هست ولي راستش خيال من راحت تر ميشه اگر يك كسي دائم نزديك تو باشه، گفتي مهران كجا ميره؟
_ دقيقا نمي دونم، اما فكر كنم بايد به مونترال نزديك باشه. نمي دونم چه كار كنم. فكرم كار نمي كنه. شايد بهتر باشه برم ايران. ولي چي بگم؟ بگم پسرشون از دست من عصباني شده و رفته درس بخونه؟ نميگن ما تو رو فرستاديم كه ازش مواظبت كني؟ اصلا چطور تو چشمهاي پريوش خانوم نگاه كنم؟ خدايا، خدايا، از همان روز آشنايي با نيكو براي من خط و نشان كشيده بودي؟ عشق مهرداد رو توي دلم نشاندي، اما كاري كردي تا به مهران «بله» بگم. مهران رو داري ازم دور مي كني تا من رو آزمايش كني؟ حالا با اين بچه چه كار كنم؟ اينم آزمايشه؟ دلم نمي خواد مهران بره. ولي نمي تونم اون رو مجبور به ماندن كنم. شايد نياز به وقت داره تا كم كم همان مهران چند ماه پيش بشه؟ شايد امتحانيه كه من بايد پس بدم تا دوباره سزاوار عشق او بشم؟!
_ سيما، كجايي؟
_ ها؟ بگو، حواسم پرت شد.
_ سيما جون، اصلا يك دقيقه صبر كن تا من يك تلفن بزنم.
بعد از چند دقيقه هلن خندان آمد و گفت:
_ مي بيني عزيزم، وضع به اون وحشتناكي كه تو فكر مي كني نيست. مي دوني به كي زنگ زدم؟
_ نه.
_ به مادرم!
_ ؟
_ باور كن خيلي كم بهش زنگ ميزنم، كار و گرفتاريهاي اين شركت نمي گذاره كه زياد سراغشون برم و حتي تماس تلفني دائمي باهاشون داشته باشم. اما وقتي داشتم با تو حرف مي زدم يكدفعه فكري به سرم زد كه خوشبختاه نتيجه داد.
_ چه نتيجه اي؟
_ گوش كن تا برات بگم.
بعد هلن برايم تعريف كرد كه از مادرش خواسته بود براي من جايي در شهر خودشان پيدا كند كه زياد گران نباشد. مختصرا وضعيت مرا برايش توضيح داده بود و مادر هلن پيشنهاد كرده بود كه من طبقه ي دوم خانه ي آنها را اجاره كنم و ماهانه پولي به آنها بدهم. مادرش گفته بود كه او و شوهرش تنها هستند و چون هلن بندرت سراغ آنها مي رود اين امكان خوبي است تا از تنهايي درآيند و بهانه اي هم براي كشاندن هلن به آنجا شود. البته گفته بودند كه فعلا به طور موقت، چون اگر خوششان نيايد، عذر مرا خواهند خواست. با شنيدن حرفهاي هلن نمي توانستم به گوشهاي خودم اعتماد كنم. يعني چه؟ من هميشه شنيده بودم كه اروپايي ها يا اصلا غربيها خيلي به ندرت كسي را در خانه ي خودشان ساكن مي كنند. البته موضوع پانسيون فرق مي كرد. تعداد زيادي از زنهاي تنها و يا كساني كه مي خواستند درآمد اضافي داشته باشند، به دانشجويان اتاق مي دادند، اما اينكه مادر هلن خودش پيشنهاد كند من در خانه ي آنها زندگي كنم، چيز واقعا عجيبي بود. اين بود كه گفتم:
_ دلم مي خواد تنها باشم، در شرايط فعلي نمي تونم هم صحبت خوبي باشم. نمي خوام مزاحم كسي باشم.
_ اصلا فكرش رو نكن. اگر مامان نمي خواست پيشنهاد نمي كرد. دلش براي من تنگ شده، به اين بهانه مي خواد من رو ببينه. در ضمن ورودي و خروجي طبقه ي دوم كاملا مجزاست. آخه وقتي داشتند اون خونه رو مي ساختند، فكر مي كردند من اونجا خواهم ماند. به اين دليل، مي خواستند من، هم نزديك آنها باشم و هم مستقل، هر وقت بخوام برم و بيام و مزاحم همديگه نشيم. تو نمي خواد نگران اين چيزها باشي. مي توني هر طور كه دلت بخواد زندگي كني. فقط چون من واقعا نگران تو هستم، فكر كنم اين ايده خوبي باشه.
هلن آن قدر از خصوصيات آن خانه و امكانات ديگر آنجا گفت كه قبول كردم. البته چاره ديگري هم نداشتم. قرار شد آخر هفته كه دو روز تعطيلي داشتيم، با هلن برويم آنجا. بعد از رفتن هلن به زور خودم را وادار كردم وارد اتاق خواب بشوم. با دستي لرزان در كمد را باز كردم تا لباسم را عوض كنم. بدون اينكه دست به لباسي ببرم روي تخت نشستم. هميشه قبل از آمدن مهران لباسي انتخاب مي كردم كه او دوست داشت. اما از فردا به انتظار چه كسي بايد خودم را آماده مي كردم. هنوز نمي توانستم به خودم بقبولانم كه مهران واقعا تصميم به رفتن گرفته باشد. مهران داشت مرا تنها مي گذاشت و مي رفت. دلم مي خواست به او تلفن كنم و ازش بخواهم امشب زودتر بيايد. خبر خوشي برايش داشتم. دست به تلفن بردم و شماره را گرفتم.
_ الو؟
با شنيدن صداي مهران دستهايم يخ كردند. چه صداي گرمي داشت.
_ مهران؟
_ سيما تويي؟
_ آره.
_ كاري داشتي؟ چيزي شده؟
_ چيزي نشده. مي خواستم خواهش كنم امشب كمي زودتر بياي خونه موضوعي پيش اومده كه مي خواستم با تو در ميان بگذارم.
_ تلفني نميشه بگي؟
_ نه.
_ باشه، سعي مي كنم كارها رو زودتر تعطيل كنم.
چند لحظه بعد تلفن خاموش شد. تا آن روز اينطور خشك با هم حرف نزده بوديم. ديوار داشت بالا و بالاتر كشيده مي شد.
مهران به قول خودش وفا كرد و زودتر از شبهاي قبل به خانه آمد. از شنيدن
پيشنهاد هلن واقعا خوشحال شد و گفت حتما قبول كنم، چون چند ساعت بيشتر تا محل اقامت او فاصله نخواهد داشت و ما مي توانيم با ماشين به ديدن همديگر برويم. به اين ترتيب قرارها گذاشته شد و من نيز به جمع كردن وسايل پرداختم. چون مهران زودتر از من حركت مي كرد قرار شد با هلن راهي مونترال بشوم تا اينكه مهران چند روز بعد به آنجا بيايد و از نزديك خانه را ببيند و مطمئن شود كه همه چيز رو به راه است. بعد از رفتن مهران، خانه خيلي ساكت شده بود. انگار همه چيز لب فرو بسته و خاموش شده بود و مثل من دلتنگي مي كرد.
روي تخت دراز كشيدم. اين حقيقت كه مهران مرا ترك كرده بود، راحتم نمي گذاشت. تمام روحم سوز و داغ و درد بود. احساس مي كردم به دام افتادم. توي تله ناتواني گير كرده و دست و پا مي زدم، ولي راه نجاتي نداشتم. دلم بيمار و لبم خاموش بود. تنهاي تنها شده بودم، نه ياري داشتم، نه دمسازي كه با او راز و نياز كنم و غم دل را برايش بازگويم. مثل كسي كه در بيابان بي آب و علفي گير كرده باشد، افتان و خيزان خودم را به لبه پرتگاه خواب كشيدم تا با سقوط در آن، زهر درد جانگداز جدايي، كار خودش را بكند.
دو روز بعدي را در حالت بين خواب و بيداري گذراندم. وسايلم را جمع كردم و چيزهاي اضافي را توي جعبه اي ريختم تا هلن ترتيب آنها را بدهد. تمام وسايلم در دو چمدان جا گرفت. جمعه شب هلن زنگ زد و گفت كه بليت خريده و شنبه ساعت ده پرواز مي كنيم.
ظهر بود كه به خانه هلن رسيديم. جاي زيبايي بود و نقش و نگار پاييز در همه جا هويدا بود. مامان هلن خيلي گرم از ما استقبال كرد. طبق معمول صد جور تصوير از او در ذهنم درست كرده بودم. خوشبختانه با تصوراتم جور درآمد. خانمي بود در حدود پنجاه سال، مرتب و شيك با لبخندي مليح و نگاهي گرم.
پدر هلن هم خانه مانده و مخصوصا سر كار نرفته بود تا بعد از مدتها غيبت بالاخره دخترش را ببيند. چمدانها را كنار در ورودي گذاشتيم و به دعوت مادر هلن وارد سالن پذيرايي شديم. دكور خانه ساده ولي در نوع خود شيك بود. معلوم بود مادر هلن زن با سليقه اي است. پدر هلن پيشنهاد كرد تا چاي آماده مي شود طبقه ي بالا را به من نشان دهد. براي اينكه در ورودي ديگر را به من نشان دهند، از خانه خارج شديم و پشت خانه، نزديك در آشپزخانه در ديگري بود كه به راه پله باريكي ختم مي شد. از راه پله بالا رفتيم و به راهروي كوچكي رسيديم كه ورودي آپارتمان در آنجا قرار داشت. پدر هلن كليد را از جا كليدي جدا و در را باز كرد و كنار ايستاد تا ما وارد شويم. آپارتمان زيبايي بود، ديوارها به رنگ آبي خيلي ملايمي رنگ آميزي شده بودند. تابلوهاي كوچكي روي ديوارها ديده مي شدند. روي ميز وسط هال كوچكي، كه بين اتاقها قرار داشت گلدان گل تازه گذاشته بودند كه عطر دلنوازي توي هال پخش كرده بود. آپارتمان كاملا مبله بود. دو تا اتاق و آشپزخانه نسبتا بزرگي داشت. پشت پنجره رفتم و پرده را كنار زدم. منظره بيرون قلبم را فشرد. جاي مهران خالي بود، خيلي هم خالي. نبود تا زيبايي دلفريب طبيعت را به چشم ببيند. با دستاني لرزان پرده را انداختم. از پدر هلن صميمانه تشكر كردم.
هلن پيشنهاد كرد، كمي استراحت كنم. مخالفت كردم. هر چند دلم مي خواست تنها باشم و مي دانستم هم صحبت خوبي براي آنها نخواهم بود. اما بالاخره با اصرار هلن رضايت دادم. آنها رفتند پايين و من به اتاقهاي ديگر سركشي كردم. پنجره هاي اتاق خواب با پرده هاي كلفتي به رنگ زرشكي تيره پوشانده شده بود. تزيين اتاق حالت آرامش بخشي داشت. كمد نه چندان بزرگي يك طرف اتاق بود و ميز كوچكي كنار تخت كه چراغ خواب زيبايي روي آن قرار داشت. اتاق ديگر كمي بزرگتر بود ولي مبلمان چنداني آنجا نبود. احتمالا اين اتاق را گذاشته بودند تا به سليقه ي هلن تزيين شود. توي سالن نسبتا بزرگ، بخاري تو ديواري قرار داشت و مبلمان راحت و چند تا گلدان گل و كتابخانه اي در يك سمت هال و در سمت ديگر ميز تلوزيون قرار داشت. رويهمرفته آپارتمان نقلي و راحتي بود. يكي از چمدانها را باز كردم. يك دست لباس تيره رنگ از آن بيرون آوردم، سر و صورتم را شستم و لباسم را عوض كردم و خودم رفتم پايين. هلن و والدينش مشغول نوشيدن چاي بودند. مرا كه ديدند با روي خوش از من پذيرايي كردند.
هلن فرداي آن روز، دير وقت عصر با اوتاوا برگشت. قرار شد تمام كارهاي لازم را از طريق اينترنت برايم بفرستد. از فرداي آن روز زندگي جديد من شروع شد. همان طور كه هلن گفته بود در آنجا خيلي مستقل بودم و والدين او به غير از پرسيدن اينكه آيا راحتم و احتياج به چيزي دارم، هيچگونه دخالتي در زندگي من نمي كردند. البته
مطمئن بودم كه هلن سفارش لازم را به آنها كرده و بويژه ا ز مادرش خواسته حواسش به من باشد.
دير وقت بود كه صداي زنگ تلفن مهر سكوت را شكست.
_ الو؟
_ سيما خودتي؟
_ آه، مهران، حيف كه اينجا نيستي، جاي خيلي باصفاييه! پنجره اش رو به پارك بزرگي باز ميشه كه خيلي زيباست!
_ خوشحالم كه خوشت آمده، خيالم راحت شد.
_ تو كي مياي؟
_ آخر هفته حتما سري مي زنم تا شريك اون منظره زيبا بشم. راستي خواب كه نبودي؟
_ نه، داشتم وسايلم رو جابه جا مي كردم. جاي تو چطوره؟
_ يك اتاق كوچك كه پنجره ي كوچولويي داره كه رو به زمين ورزش باز ميشه و از صبح زود سر و صداي دوستداران ورزش اعصاب من رو خرد مي كنه! تازه بچه هاي ديگه ميگن كه بعضي وقتها با شيپور همه رو بيدار مي كنند!
_ مگر سرباز خونه است؟
_ نه بابا، شايدم شوخي مي كنند، آخه آدم ناوارد گير آورده اند!
_ گفتي كي ميايي؟
_ نكنه دلت برام تنگ شده كه اين قدر مي پرسي؟
_ جات خيلي خاليه.
_ مي دونستم از دادن جواب مستقيم طفره خواهي رفت. سعي مي كنم اگر شد زودتر بيام ولي اگر نشد آخر هفته حتما ميام.
_ پس منتظرت مي مونم!
_ خوابهاي خوب ببيني.
_ مهران!
_ چيه؟
_ داشت يادم مي رفت، پس دكتر رو چه كار كنيم؟ تو كه قرار بود اين هفته بري سراغ دكتر.
_ نگران دكتر نباش. انجا هم به اندازه كافي هست. اگر احساس ناراحتي كنم خودم رو به همسايه بغلي نشون ميدم.
_ مهران!
_ نه، نه، حسوديت نشه يك پسر خوب خيلي درسخونه!
_ آه، مهران باز داري سر به سرم مي گذاري؟
_ نه راست ميگم. واقعيت محضه! خب ديگه دير وقته. تو حتما خسته اي، فردا باز با تو تماس مي گيرم.
بدين ترتيب اولين شب اقامت من در آپارتماني واقع در طبقه ي بالاي خانه ي مادر هلن سپري شد. تماسهاي تلفني مهران به همين منوال برقرار بود تا اينكه آخر هفته خودش آمد. آپارتمان مورد پسند او هم قرار گرفت و از آشنايي با پدر و مادر هلن نيز خوشحال شد.
مهران دو روز بيشتر آنجا نماند و به دانشگاه برگشت. سعي كردم او را قانع كنم كه مرا به آنجا ببرد و يا در همان شهر آپارتماني بگيريم و با هم باشيم. اما مهران مي گفت كه در خوابگاه ماندن برايش راحت تر است و حتي اگر هم آپارتماني در آن شهر بگيريم او بندرت مي تواند خانه باشد. هنوز آن حس گنگ دست از سرم برنداشته بود كه مهران مي خواهد بدين ترتيب مدتي از من دور باشد. ولي سعي كردم به اين چيزهاي ناخوشايند فكر نكنم و نگذارم ترديدي كه داشت در مغزم لانه مي كرد براي خود جا باز كند. مهران دو روز بعد رفت و من دوباره تنها شدم. چند بار با ايران تماس گرفتم تا به مامان خبر بدهم كه جايم راحت است و مشكلي ندارم. حدودا يك ماهي از اقامت من در مونترال گذشته بود كه يكروز هلن تلفن كرد و گفت:
_ سيما، خودت رو براي شنيدن يك خبر آماده كن.
با شنيدن اين حرف دلم هوري ريخت پايين. فكر كردم چه اتفاقي ممكن است افتاده باشد.
_ خب، بگو.
_ بزودي مهمان خواهي داشت.
_ مهمان؟ كيه؟
_ مامانت!
_ مامان؟! تو از كجا فهميدي؟ چيزي شده؟
_ نه، چيزي نشده، مياد تو رو ببينه. به كتايون خانم زنگ زده بود و چون او گفته بود كه خونه مامان من هستي، به من زنگ زد تا آدرس دقيق رو بگيره.
_ پس چرا به من خبر ندادند؟
_ مي خواستند برات سورپريز باشه؟
_ تو مي دوني كي مياد؟
_ آره، ولي نميگم تا حداقل نصف سورپريز باقي بمونه!
هر طور بود هلن را راضي كردم تا تاريخ پرواز را به من بگويد.
_ راستي سيما، اون كارهايي رو كه برات فرستادم اگر بتوني زودتر بفرستي، پاداش خوبي پيش من داري.
_ سعي مي كنم تا دو روز ديگه تمامشان كنم.
_ پس فعلا خداحافظ، مواظب خودت باش.
_ از تلفنت ممنون.
با كارهاي زيادي كه هلن به من ميداد معلوم بود كه كار شركت گرفته و ديويد منتهاي سعي خودش را براي جلب مشتري مي كند. چون كارم حساس بود و نمي بايست اشتباهي در آن صورت گيرد، مجبور بودم تمام حواسم را جمع آنها كنم. طي چند روز آينده تمام كارهاي عقب افتاده را تمام كردم و با يك يادداشت عذرخواهي براي هلن فرستادم. حدود ساعت هفت عصر بود كه مامان هلن آمد بالا و كيكي كه خودش درست كرده بود آورد. چاي گذاشتم و مشغول صحبت شديم. متوجه شدم خانم كتابخواني است و اطلاعات زيادي دارد. نخواستم شغلش را بپرسم. اما گويا حدس زده باشد گفت من از گياهان تيمار داري مي كنم. وقتي تعجب را توي صورتم ديد در توضيح گفت كه رشته گياه شناسي را به اتمام رسانده و تز پايان تحصيلش را درباره انواع نادر گلها و پرورش آنها در مناطق غير بومي نوشته است. مي گفت علاقه شديدي به طبيعت دارد و چند سالي را هم به عنوان دستيار جنگلبان كار كرده است. الان هم به صورت نيمه وقت در يك مزرعه علمي كار مي كند. از من دعوت كرد از آنجا ديدن كنم. دو ساعتي با هم صحبت كرديم. حس كردم دارم يك دوست ديگر پيدا مي كنم. دلم به او گرم شد. در حالي كه چشمهايم از اشك سپاسگزاري برق مي زد، صميمانه به خاطر لطفي كه در حق من كرده بود از او تشكر كردم. از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ هلن خيلي سخت با كسي دوست ميشه، اما وقتي ميشه، اون شخص بايد خيلي ويژه باشه. مي بينم اين بار هم انتخاب خوبي كرده. خب من ديگه ميرم تا تو استراحت كني. راستي فردا مي خوام گشتي توي مغازه ها بزنم. مي خواي با من بيايي؟
_ با كمال ميل، من هم مي خواستم يكي دو سه چيز بخرم.
به اين ترتيب قرار گذاشتيم فردا ساعت ده صبح با هم به مركز شهر برويم. من چون مدتها بود كه از خانه خارج نشده بودم و با نبودن مهران اصلا حال و حوصله ي ديدن مردم را نداشتم احساس مي كردم وارد يك دنياي ديگر شده ام. مامان هلن چند مغازه را مي شناخت كه اجناس خوب داشتند و قيمتشان هم زياد گران نبود. با هم سري به آنها زديم دو تا پليور تيره رنگ و گشاد خريدم. بعد به يكي دو مغازه ديگر سر زديم و آخر سر هم به سوپرماركت رفتيم. براي صرفه جويي در وقت خريد چند روز آينده را كردم. وقتي به خانه رسيديم از مامان تشكر كردم. روز بخوبي سپري شد، ولي هنوز خيلي زود بود تا بتوانم در جمع ديگران خودم را راحت حس كنم. دو روز بعد مثل برق گذشت و من در فرودگاه در انتظار آمدن مامان روبروي در خروجي ايستاده بودم. وقتي شماره پرواز را اعلام كردند، دلهره و ترس قلبم را انباشته بود. دستهايم يخ كرده بود و حس مي كردم رنگم پريده است. اينجا بود كه كار ديگري به غير از طلب كمك از خدا نمي توانستم بكنم. بالاخره مسافران يكي يكي رسيدند و بعد از چند دقيقه مامان را ديدم كه پشت سر ديگر مسافران مي آمد. با پاهايي كه نا نداشتند قدمي به جلو برداشتم و خودم را در آغوش گرم، پر مهر و محبت و عزيز مادر گريانم يافتم. سيل اشك به جاي ما حرف مي زد. قطره هاي داغدار اشك كلمه به كلمه دردي را كه در قلب ما خانه كرده بود برايمان ديكته مي كرد. نوازش دستهاي مهربان مادر مثل آبي بود كه بر آتش سوزناك و غمي كه سينه ام را مي سوزاند، فرو ريزد. دلم مي خواست هميشه همان جا مي ماندم. فكر مي كردم اگر از او جدا شوم محو خواهم شد نيست خواهم شد. خودم را مثل ساقه نحيف گياه جواني حس مي كردم كه توي بيابان تنها مانده و باد و باران و طوفان به او حمله كرده باشند. پشتم خم برداشته بود و قدرت آن را نداشتم كه اين تنهايي را
R A H A
10-30-2011, 12:03 AM
از 248 تا 253
تحمل كنم . نياز به تكيه گاهي داشتم . حالا مادرم اين تكيه گاه بود . دقايقي كه در آغوش مادرم بودم خودم را در دنياي ديگري حس مي كردم . آنچه در اطراف ما مي گذشت نه ديده و نه حس مي شد . دستي به شانه ام خورد . با چشماني كه هنوز گريان بودند برگشتم و هلن را ديدم .
_ حدس مي زدم با چنين صحنه اي روبرو خواهم شد . به اين دليل از ترس اينكه مبادا حال تو بد بشه ، فكر كردم بهتره خودمو برسونم اينجا . همين چند دقيقه پيش پرواز من هم به زمين نشست .
_ آه ، هلن !
_ تشكر رو مي گذاريم براي بعد ، حالا بريم بارهاي مامانتو بگيرم . بيا بريم آنها را پيدا كنيم . بعد توي راه هر چقدر دلت خواست گريه كن .
حرفهاي هلن مرا به زمان حال برگرداند . به عنوان سپاسگذاري او را محكم در آغوش گرفتم و گفتم از ديدنش خيلي خوشحالم . بعد از چند دقيقه سوار ماشين و راهي خانه شديم . هلن گفت كه كاري هم با من داشته و قراردادي را بايد امضا مي كردم كه فكر كرده با يك تير دو نشان بزند . هم مامان خودش را و هم مرا ببيند . به خانه كه رسيديم مامان هلن به قدري از ديدن هلن تعجب كرد كه همه به خنده افتادند ، حتي من و مامان . باورش نمي شد هلن را به اين زودي ببيند . مامان هلن نگاهي به من انداخت و گفت :
_ سيما ، همه اينها رو از تو دارم . اگر تو اينجا نبودي ، ديدن هلن برايم همان آرزوي هميشگي باقي مي ماند !
من و مامان به طبقه ي بالا رفتيم . بعد از گذاشتن چمدانها در اتاق ، رفتيم تا ناهاري را كه صبح زود آماده كرده بودم گرم كنم . مامان توي اتاقها مي گشت و از پشت پنجره مناظر گوناگون اطراف را نگاه مي كرد .
_ جاي خوبي داري . خيلي نگران بودم حالا كجا زندگي مي كني . تا با چشم خودم نمي ديدم دلم رضايت نمي داد . كتايون خانم گفت كه تو جايت راحته ، اما كي مي دونه ، چه حرفي راسته چه حرفي دروغه ، توي اين دوره زمونه آدم نمي تونه به چيزي باور كنه . اون هم به چيزهايي كه به جگر گوشه اش مربوط ميشه ، به تنها دخترش ، به تنها اميد زندگيش ، به نور چشمش . راستي ماجراي ادامه تحصيل مهران ديگه چيه ؟ من و پدرت وقتي شنيديم باورمون نشد كه او تو رو در چنين شرايطي گذاشته و رفته درس بخونه . اون هم بعد از اينكه دكتر تاكيد كرده زياد نبايد خودش رو خسته بكنه . سيما جون ، نكنه اتفاقي افتاده كه ما خبر نداريم ؟ نكنه دعواتون شده ؟
براي مامان چاي آوردم . كنارش نشستم و از او خواستم برايم از خانم جون و پدر تعريف كند تا وقتي جواب مناسبي پيدا كردم به اين موضوع برگردم . مامان برايم از همه تعريف كرد .از خانه ، از دوستان و آشنايان . بعد چمدانش را باز كرد و چيزهايي را كه برايم آورده بود به من داد . همه چيز را جا به جا كرديم و ميز را چيديم و دو نفري نشستيم و در سكوت غذا خورديم . از مامان خواستم يكي دو ساعتي استراحت بكند تا بعد با هم برويم بيرون ، كمي قدم بزنيم . خوشبختانه مامان قبول كرد . اما بعد از استراحت گفت بهتره امروز در خانه بمانيم . مخالفتي نكردم . حدود ساعت شش عصر بود كه هلن آمد بالا . مامان از او تشكر كرد و هديه اي را كه براي او و مادر و پدرش آورده بود به او داد كه خيلي خوشحال شد . هلن در مورد علت سفرش با من صحبت كرد . يك پروژه ديگر پيش آمده بود كه از دو بخش تشكيل مي شد يكي سفرهاي ماموريتي به شهرهاي ديگر و دادن مشورت به دفاتر ديگر شركت هايي كه هلن و ديويد با آنها همكاري مي كردند ، دومي ايجاد يك پل ارتباطي بين شركت هلن و شركت هاي ديگر كه در اينجا نياز به شخصي بود كه هميشه در شركت ، دفتر و يا حتي در خانه حاضر و از تمام اطاعات مربوطه برخوردا و تسلط خوبي به زبانهاي مورد نظر آنها كه در اين مورد انگليسي ، فرانسه و اسپانيولي بود داشته باشد و بتواند در در كمترين زمان كارها را انجام بدهد . اين كار حيطه تقريبا وسيعي را در برمي گرفت . چون افراد از حرفه ها و تخصصهاي مختلفي مي توانستند جزو مراجعه كنندگان باشند . به اين دليل مي بايست قبل از شروع كار دوره آمادگي طي شود . هلن چون از وضعيت من باخبر بود ، گزينه اول را رد كرد ، هر چند خودش موافق بود كه من بيشتر سفر كنم و كمتر در خانه بنشينم . در مورد گزينه دوم در صورتي كه انجام آن را به عهده مي گرفتم ، مي بايست يك دوره آموزشي را طي كنم تا بعد به كمك اينترنت به شبكه اطلاع رساني شركت آنها وصل شوم و دسترسي به تمام چيزهايي داشته باشم كه ممكن بود لازم شود . حقوق پيشنهادي خيلي خوب بودولي مي ترسيدم نتوانم از عهده ي انجامش برآيم . به ويژه بعد از چند ماه ديگر . هلن گفت فكر اين را هم كرده است . دو سه سال اول را به كمك پرستار يا كسي كه بچه داري خوب وارد باشد از بچه نگهداري خواهيم كرد و بعد مامان با كمال ميل حاضر است چند ساعتي با او باشد . به هر حال از او خواستم چند روزي به من وقت بدهد . هلن گفت فقط دو روز ، چون قرار داد را آورده و بعد از دو روز كه برمي گردد بايد از جواب من مطلع باشد .
با مامان صحبت كردم و برايش توضيح دادم . مامان گفت :
_ ببين سيما جون ، من و پدرت خيلي دلمون مي خواد تو و مهران برگرديد پيش ما . يكي از دلايلي كه من آمدم اينجا همينه . گفتم خودم بيام راضيت كنم و تو مهران رو راضي كني برگرديد . اما مي بينم كه اينجا خونه خوبي گرفتي و والدين هلن ، هر چند خودي نيستند ولي به هر حال دم دست هستند و هلن هم تا آنجايي كه من فهميدم دوست خوبي بايد برات باشه . فقط يه چيز نمي گذاره كاملا خيالم راحت باشه و اون نبودن مهران كنار توست . به هر حال اگه بدونم همه چيز اينجا خوبه و با مشكلي رو به رو نيستي دوري تو رو تحمل خواهم كرد . حاضرم دلم رو به شنيدن صدايت از تلفن يا ديدن نامه ات خوش كنم و از تو دور باشم ولي بدونم كه تو سالمي و داري زندگي مي كني . به اين دليل ، خودت بايد تصميم بگيري اگر خسته ات نمي كنه و زياد بهت فشار نمياره ، خب قبول كن . تازه تصور مي كنم اگر هلن فكر مي كرد تو از پسش برنميايي بهت پيشنهاد نمي كرد . كلاس هم ميري و چيزهايي رو كه بايد بدوني ياد مي گيري . پس چه بهتر كه در اينجا مشغول كار باشي . من هم خيالم اونجا راحت خواهد بود كه تو سرگرمي و توي خونه تنها و غمزده ننشستي . خب حالا ميگي چرا توي اون چشماي خوشكلت ته رنگي از غم نشسته ؟ چرا تو پيش مهران نيستي ؟
راستش نمي دانستم چه بگويم . خودم هم نمي توانستم بفهمم چرا مهران تصميم گرفته بود در شهر ديگري ادامه تحصيل بدهد . ولي اين را هم نمي توانستم به خودم بقبولانم كه واقعا براي دوري از من پيشنهاد دانشگاه را قبول كرده باشد .
_ سيما جون ، چرا ساكتي ؟ ببين اختلاف بين زن و شوهرها هميشه اتفاق مي افته . دو نفر كه زندگي خودشون رو با هم پيوند ميدن نياز به وقت دارند تا كم كم به هم عادت كنند . ديدن تو تنها در اينجا من رو داره نگران مي كنه و از اين مي ترسم كه نكنه انتخاب درستي نكرده باشي و شايد بهتر بود اگر مهرداد رو كه پخته تر به نظر مي رسيد انتخاب مي كردي .
_ آه ، مامان عزيزم ، اصلا از اين جور فكرها نكنيد . هيچ اتفاقي بين من و مهران نيفتاده . پيشنهاد جالبي به مهران شده بود كه حيف بود آن را ناديده بگيره . مهران دلش مي خواد بتونه كارهاش رو بهتر ارائه بده . من هم براي پيشرفت او حاضرم هر كاري بكنم . روزهاي آخر هفته هر وقت بتونه مياد اينجا . تازه من كه تنها نيستم . كافيه اوخ بگم تا مادر هلن و استيو بدو بدو بيان ببينند چي شده . اينه كه شما اصلا خودتون رو ناراحت نكنيد .
_ واقعيت رو داري ميگي ؟
_ باور كنيد .
_ پس چرا چشمات يك چيز ديگه ميگن ؟
_ اونا هم همين رو ميگن . فقط تازگيها زود زود دلم تنگ ميشه .
_ نميشه بري اونجا و آپارتماني كرايه بكنيد ؟ من و پدرت حاضريم هر قدر لازم باشه كمك كنيم . يا تو تا تولد بچه بيايي ايران ؟
_ نه مامان . ما براي اينكه مهران تحت نظر دكتر باشه اومديم اينجا . نمي خوام به خاطر راحتي خودم جون مهران به خطر بيفته . شما خيالتون راحت باشه . اگر كار جديد پيشنهادي هلن رو قبول كنم ، ديگه حتي وقت سر خاراندن هم نخواهم داشت !
به هر ترتيبي بود مامان را قانع كردم كه همه چيز رو به راه است . حالا مانده بود چطور با خودم كنار بيايم . اگر مي پذيرفتم مسئوليت بزرگي را قبول مي كردم كه خيلي وقت مي گرفت و بايد حواسم را خوب جمع مي كردم . اگر نه شايد ترس ناخودآگاهي كه در آن موقع به من هشدار مي داد ممكن است در گرداب ياس و افسردگي غرق بشوم باعث آن شد تا به اصرار مامان و پافشاري هلن پيشنهاد او را قبول كنم كه همين باعث نجات من شد .
دو روز بعد هلن با امضاي من پاي قرارداد جديد به اوتاوا برگشت . قرار شد بعد از رفتن مامان ، يك دوره آموزشي را طي كنم و بعد يواش يواش به كار جديد بپردازم . يكي از مشكلات من زبان اسپانيولي بود كه بايد خوب ياد مي گرفتم و براي اين كار نياز به تمرين زياد داشتم . خوشبختانه يكي از دوستان پدر هلن كه تسلط خوبي به اين زبان داشت قبول كرد در ازاي مبلغ ناچيزي در اين زمينه به من كمك كند .
اين روزها با بودن مامان راحت تر مي گذشت . در مدت اقامت مامان ، مهران يكبار دو روز آخر هفته را با ما گذراند و به اندازه اي از مامان پذيرايي كرد و محترمانه با او رفتار كرد كه شك و ترديد مامان كاملا برطرف شد . خيلي دلم مي خواست براي چند ماهي او را پيش خودم نگه مي داشتم . سه هفته اي كه مامان پيش من بود مثل نسيم تازه اي بود كه بر روح من وزيده باشد . درك مامان از شرايط ما ، جان تازه اي به من بخشيد . احساس كردم همه ي درها بسته نشده اند .
روز حركت مامان مثل هميشه دردناك بود . از حداحافظي متنفرم ! از جدايي بيزارم ! برايم غيرقابل تحمل است !بايد دلم را سنگ مي كردم و زياد بي طاقتي نمي كردم . مامان هم سعي مي كرد كمتر گريه و گله و شكايت از دست روزگار كند . به او قول دادم هر وقت كارهايم رو به راه شد حتما سري به آنها بزنم . وقتي براي آخرين بار مامان را توي فرودگاه در آغوش گرفتم دلم مي خواست در همان حالت مجسمه مي شدم و همان جا مي ماندم . دلم مي خواست زمان مي ايستاد و من در ميان حلقه آن بازوان دوست داشتني در امن و امان مي ماندم . براي آخرين بار شماره پرواز را اعلام كردند و به ناچار جدايي چهره ي غمزده ي خودش را به ما نماياند . جدايي خطي شد بين من و مامان . خط تنهايي . خط انتظار . جسم جدا شده بود و فقط نگاه بود كه هنوز در پيوند بود . نگاه بود كه تا آخرين لحظه پايداري مي كرد ، مقاومت مي كرد و به زانو نمي افتاد ، اما ضربه محكم بود و بالاخره مقاومت آن هم درهم شكست . پيوند دو نگاه گسست و هر دو تنها شديم .
تا وقتي هواپيما به پرواز درآمد در فرودگاه بودم . با قدمهايي سنگين خودم را به ماشين رساندم و به طرف خانه حركت كردم . هنوز از ماشين پياده نشده بودم كه مامان هلن در را باز كرد و مرا به خانه ي خودشان دعوت كرد . خواستم رد كنم ، اما دلم نيامد . وقتي وارد خانه ي آنها شدم ديدم ميز قشنگي چيده اند و گويا مهماني اي در پيش است . حدسم درست از آب درآمد چون لحظه اي بعد مامان هلن گفت :
_ سيما جون ، ما امشب جند نفر مهمون داريم كه دلمون مي خواد تو هم بيايي . مي دونم ، حوصله نداري و دلت مي خواد تنها باشي . اما به همين دليل نبايد تنها بماني . امشب دوستان قديمي ما اينجا ميان . شايد بعد حوصله ي خودت سر بره و دلت بخواد بري بالا ، اما امتحانش ضرري نداره . ديگر اينكه من دست تنها هستم و اگر لطف كني كمكم كني ممنون ميشم . اگر تا يك ساعت ديگر پايين باشي خوشحال ميشيم . خب چي ميگي ؟ مياي ؟
دعوت او را قبول كردم و يك ساعت بعد با مقداري آجيل ايراني رفتم پايين . هنوز مهمانهاي آنها نيامده بودند . ولي كم كم از راه رسيدند . شش نفر از دوستان قديمي خانوادگي و دوران تحصيل بودند . خوشبختانه چون من راحت به زبان فرانسه حرف مي زدم مشكلي در صحبت با آنها نداشتم . جوانترين آنها حدود سي و پنج سال داشت . بقيه همه بالاي پنجاه سال داشتند . طي معرفي متوجه شدم كه همه ي آنها تحصيلكرده و حتي درجات بعالي علمي دارند . همه دور ميز نشستند و من با كمال ميل در آوردن غذاها سر ميز به پدر و مادر هلن كمك كردم . وقتي همه چيز تكميل شد ما هم نشستيم . در مدتي كه غذا صرف مي شد موضوع صحبتها خيلي ساده و از چيزهاي معمولي روز بود . از من هم چند سوال درباره ي ايران پرسيدند كه جواب دادم . بعد از يك ساعت ، مامان هلن از همه دعوت كرد براي صرف چاي و قهوه به اتاق ديگر برويم . در آنجا مهمانها در مبلهاي راحت جا گرفتند و صحبت ها جدي تر شد . من كنار بخاري نشستم . درست در مقابلم يكي از مهمانها كه مردي حدودا شصت ساله بود قرار داشت . دقيقا شغلش به يادم نمانده بود ، اما حرفهايش براي هميشه در ذهنم جا گرفت . در اين فكر بودم كه چه وقت براي رفتن مناسب است كه كلمات آن مرد توجهم را به خود جلب كرد :
_ چند روز پيش رفته بودم به عيادت يكي از دوستان خيلي قديمي . او در بيمارستان بستري و اصلا حال و احوال خوبي نداشت . وقتي مرا ديد ، شروع كرد به گله گذاري از بخت بدش كه دچار همچين مرضي شده و هنوز خيلي كارها داره كه بايد انجام بده و دلش نمي خواد بره اون دنيا و از اين جور چيزها . بهش گفتم چه بخواي چه نخواي بالاخره ميري اونجا . حالا بيا و خودخواهي نكن . بهش گفتم فرض كن يك جا مهماني دادند و گفتند هر كس دلش مي خواد مي تونه در آن شركت كند ، تازه جايزه هم مي دن . فكر كن چند نفر به آنجا سرازير خواهند شد . احتمالا خيلي از مردم دلشان مي خواد سر از مهماني با جايزه درآورند . اينطور نيست ؟ دوستم گفت : بله ، ولي اين چيزها چه ربطي به من داره ؟ گفتم ربطش اينه كه فرض كن محم مهماني يك
R A H A
10-30-2011, 12:04 AM
254-259
خونه خیلی بزرگ است و بالاخره پر خواهد شد و هنوز عده زیادی پشت در منتظرند تا آنهایی که توهستند بیرون بیایند تا جا برای بقیه باز بشه . و تو یکی از آنها هستی که بیرون در منتظرند . خوب دلت نمی خواد که یکی زودتر بیاد بیرون تا تو بتونی بری تو ؟ گفت : البته که دلم می خواست ! گفتم پس چرا خودت بقیه رو منتظر می گذاری ؟ وقتی نگاه نامفهوم او را دیدم مجبور شدم برایش اینطور توضیح بدهم : این دنیا مثل یک مهمانی می مونه که هریک از ما برای مدتی به اینجا می آییم تا با هم باشیم ، بخوریم ، بنوشیم و کارهایی انجام بدیم که اگر خوب باشند ، خب جایزه اش را هم دریافت خواهیم کرد . وقتی موعد رفتن فرا برسه باید ببریم . مرگ مثل سفر می مونه . نمی دانم چرا اکثر آدمها از مرگ می ترسند ؟ نمی دونم چرا با شنیدن اسمش تنشون می لرزه . مثلاً اگر به شما می گفتند فردا بیایید برویم فرانسه و یا هر جای دیگر این دنیا شما می ترسیدید ؟
مسلماً نه ، با کمال میل قبول می کردید ، حتی با در نظر داشتن این احتمال که ممکنه در مسیر سفر حادثه ناگواری اتفاق بیفته ، باز ترس به دل راه نمی دادید و بار سفر می بستید . سفر هم یک نوع جداییه ، کنده شدن از جای خودیه ، حال برای هر مدت زمانی که باشه . از یک ساعت تا سالها . اما مرگ زمانش طولانی تره . ولی این طور نیست که بتونه برای همیشه بین ما آدمها جدایی بیندازه ، چون مقصد نهایی همه ، همون جاست . ممکنه یکی زودتر بار سفر ببندد ، یکی دیرتر ، ولی به هر حال همه به خط پایانی خواهیم رسید . دل کندن همیشه سخته . جدایی همیشه دردناکه . چون این سفر بیشتر از سفرهای دیگر نهاییه ، تحملش هم سخت تره .
به دوست دیرینه ام گفتم ، تو فکر می کنی اگه جسمت بره ، دیگه هیچکس یادت نخواهد کرد ؟ گفت : آره . وقتی آدم را نبینند ، زودتر فراموش می کنند . گفتم اگر به کسی محبت کرده باشی ، اگر به کسی کمک رسونده باشی ، اگر دست کسی را موقع نیاز گرفته باشی و اگر دوستانی داشته باشی که از بودن با تو لذت ببرند ، مطمئن باش که آنها همیشه به یادت خواهند بود و از تو یاد خواهند کرد . خاطره ی ما آدمها فقط با کارهامون توی ذهن همنوع باقی می مونه . این است که اگر باید بری ، بالاخره می ری و اگر هنوز وقتش نرسیده باشه ، مطمئن باش به زور هم کسی نمی تونه تو رو اون دنیا بفرسته . آدم نباید از دست سرنوشت شکایت بکنه . بلاخره برای هر کسی ماموریتی در نظر گرفته شده که پایانی نداره .
داشتم به حرف های این شخص محترم فکر می کردم که یکی دیگر از مهمانها ، که او هم مردی با موهای سفید و چشمانی مهربان و نگاهی عمیق بود ، گفت :
- آره حق با توست . ولی بگذار صحبت رو از مرگ و میر بکشیم بیرون و بیاریمش توی زندگی و آنچه ما با آن سرو کار داریم . مثلاً خوشبختی . الان حتماً می پرسید چرا خوشبختی ؟ آخه هرچی باشه بهتر از صحبت دوست عزیزمه ، دیگه اینکه چیزی هست که همه برخلاف مرگ آرزوی رسیدن به آن را دارند . کمتر کسی رو می شه پیدا کرد که دلش نخواد خوشبخت باشه . اما هیچ یک از ما نمی تواند به طور روشن برای خودش یک زندگی خوشبخت را تصور کند . رسیدن به اون خیلی سخته . اگر ادم از راه رسیدن به اون ، منحرف بشه ، از خوشبختی دورتر و دورتر می شه و هرچی او بیشتر دنبال خوشبختی بدوبدو بکنه ، به همون اندازه هم از مقصد دور می شه .
- حق با توست . ولی آخه چطوری میشه به آن دست یافت ؟ خونه خاله نیست که پاشی تاکسی بگیری و نشانی رو بدی و چند ساعت بعد برسی در خونه اش !
همه ی مهمانها زدند زیر خنده . من هم خنده ام گرفت . بعد از چند دقیقه همان مرد محترم گفت :
- به این دلیل ما اول باید هدف تلاش خودمون رو مشخص کنیم و بعد وسایل رسیدن به آن را خیلی دقیق انتخاب کنیم و فقط بعد از اون قدم در آن راه بگذاریم . اگر راهمون درست انتخاب شده باشه ، با تلاش روزانه می توانیم بفهمیم که چقدر به هدف نزدیک تر شدیم . اینجا باید حواسمون جمع باشه تا دربند و زنجیر سفسطه ها و سرو صداهای وسوسه انگیز و هوسهای آنی گیر نیفتیم . باید درک کنیم و بفهمیم که در این راه ، هرچند به مردمی مثل خودمون یا حتی بهتر از خودمون برخواهیم خورد . اما نباید مثل گوسفند سرمان را پایین بیاندازیم پایین و دنبال شون بریم . بلکه باید راهی را انتخاب کنیم که وظیفه ایجاب می کند باید هریک از ما آنقدر توانایی از خودش نشون بده که بتونه حقیقت را از دروغ تشخیص بده و قربانی حرف های افراد بیگانه ، با پیروی کورکورانه از آنها نشه . به نظر من باید طبیعت هر چیزی در نظر گرفته بشه . باید با طبیعت هرچیزی کنار آمد و موافق با آن زیست . نباید ازش دوری کرد . زندگی وقتی سعادت آور می شه که با طبیعت اصلی خودش هماهنگ شده باشد .
چنین زندگی فقط در صورتی ممکنه که شخص به طور دائم از عقل سلیم پیروی بکنه . اگر از قدرت معنوی خوبی برخوردار باشه ، تحمل زیاد و آمادگی روبرو شدن با هر نوع شرایطی را داشته باشه و بتونه از انچه که سرنوشت به او عطا کرده به بهترین وجه استفاده کنه و تمام فکر و ذکرش به ارضاء خواسته های جسمش منتهی نشه و بتونه در مقابل هوی و هوس دنیای مادی به خوبی و شایستگی ، مقاومت کند . در نتیجه به آرامش عمیق روحی دست خواهد یافت که به عقیده ی من مساویه با سعادت و خوشبختی . آرامشی که در نتیجه آزاد شدن از هر گونه شهوت و لذتی به دست اومده باشه ، صلح وشادی و هارمونی معنوی را به همراه خواهد داشت . من به این می گم خوشبختی .
- بد نبود ، خوشمان آمد . موضوعی رو مطرح کردی که باید درباره اش بیشتر صحبت کنیم .
اصلا انتظار نداشتم که در آن مهمانی ، با چنین اشخاص خردمندی آشنا بشوم . دیگر دلم نمی خواست بهانه ای برای رفتن جور کنم . باقی مهمانها شروع کردند به اظهار نظر درباره ی حرف های این دو شخص محترم . هرکس یک چیزی می گفت و دلایلی بر له یا علیه حرفهای آنها می آورد . من هم داشتم فکر می کردم واقعاً چطور می توان خود را خوشبخت احساس کرد . آره با حرف تو موافق بودم که اول باید هدف را مشخص کرد . بعد وسایل رسیدن به آن را مهیا نمود و آنگاه حرکت به سویش را آغاز کرد . همان طور که خودش گفت راهی است ناهموار که باید با چشمانی باز در آن حرکت کرد و گمراه نشد . ولی اول هدف . تا به حال از این جنبه به آن فکر نکرده بودم . یعنی اصلا حتی به مغزم هم خطور نکرده بود که فرمولی برای آن بسازم . « هدف ؟ چه چیزی می تواند هدف باشد ؟ »
به احتمال قوی این جمله را با صدای بلند ادا کرده بودم چون لحظه ای بعد س رها به طرف من برگشت . خودم هم جا خوردم ، چون فکر نمی کردم بلند حرف زده باشم . همه همین طور ساکت به من خیره شده بودند که همان شخص محترم که فهمیدم اسمش مارک است گفت :
- هدف خوشبخت بودنه !
طلسم سکوت شکست و همه دوباره شروع به صحبت کردند . با تکان سر از او تشکر کردم . او لبخند دوستانه ای به من زد . طی یک ساعت بعدی صحبت ها درباره موضوعات مختلفی ادامه داشت . مهمانها کم کم خداحافظی کردند و از صاحبخانه قول گرفتند که در مهمانی ماه بعد آنها شرکت کند . بعد از رفتن آنها خواستم در جمع و جور کردن وسایل به مامان هلن کمک کنم که نگذاشت و گفت : فردا زن خدمتکاری که هفته ای یکبار برای تمیز کردن خانه می آید ، همه ی کارها را انجام خواهد داد صمیمانه از دعوت آنها تشکر کردم و به طبقه ی بالا رفتم ، چون خیلی خسته بودم ، دوش گرفتم و توی رختخواب خزیدم . و برای اولین بار بعد از هفته ها سریع خوابم برد . صبح زود تا چشم باز کردم به ایران زنگ زدم تا از رسیدن مامان خبردار بشوم ، خوشبختانه مامان به راحتی رسیده بود همه خوب بودند ، لیوانی آب میوه خوردم و مشغول انجام کارهای عقب افتاده شدم . یکساعتی گذشت که تلفن به صدا در آمد . مهران بود :
- سلام خانوم خانوما !
- سلام خوبی ؟
- بد نیستم .
- چیزی شده ؟
- اگر الان صداتو نمی شنیدم حتماً می شد .
- اگر به زبان دیگری حرف می زدی مجبور می شدم توی مغزم ترجمه اش کنم تا بفهمم منظورت چیه ولی حالا خودت باید برام توضیح بدهی چی شده .
- دیشب کجا بودی ؟
- آه زنگ زدی ؟
- هزار بار . می خواستم بپرسم ، پرواز مامانت تاخیر نداشت ؟ همه چیز رو به راه بود ؟ تو حالت چطوره ؟ ترسیدم نکنه تنهایی ناراحتت بکنه . ولی هرچی زنگ زدم بی فایده بود . اگه الان هم جواب نمی دادی پا می شدم می امدم ببینم همسرم کجا غیبش زده ،
- پس حیف شد که جواب دادم !
- خب ، حالا می گی کجا بودی ؟
برای مهران از مهمانی دیشب تعریف کردم . وقتی خیالش راحت شد گفت که آخر هفته سری به من خواهد زد . چند هفته دیگر بر این منوال گذشت . با کارهای زیادی که هلن بر سرم جاری کرده بود مشغول بودم . یک روز عصر پشت کامپیوتر نشسته بودم و داشتم متنی را تایپ می کردم که اولین تکان بچه را توی شکمم حس کردم . به قدری غیر منتظره و ناگهانی بود که دستم از کار بازماند . بعد از چپند لحظه که فهمیدم موضوع از چه قرار است دستم را آرام روی شکمم گذاشتم . دوباره زخم تنهایی سر باز کرد .
از آن لحظه به بعد ، بچه توی شکمم همدم روزهای زندگی ام شد . با او حرف می زدم . نوازشش می کردم . برایش از ایران تعریف می کردم . با هم موسیقی گوش می دادیم . بعضی وقت ها آرام آرام می رقصیدم . به ه حال هرچه بود ، کمتر احساس تنهایی می کردم . هفت ماهم بود که مامان هلن پیشنهاد کرد تحت نظر دکتر خوبی که سراغ دارد باشم . قبول کردم و یکسری آزمایشها را انجام دادم . که تماما خوب بودند . نام من در لیست مادران آینده بیمارستان جا گرفت و به این دلیل ئقت زایمان می توانستم بدون اشکال در آن بیمارستان بستری شوم .
فصل بهار شروع و از سرمای هوا کاسته شده بود . مامان هلن پیشنهاد کرد عصرها با هم قدم بزنیم . با کمال میل دعوتش را قبول کردم و هر روز عصر سه چهار ساعتی با هم قدم می زدیم که برای من ورزش خیلی خوبی بود . یادم می آید اردیبهشت ماه بود که یک شب احساس سنگینی عجیبی کردم . نشستن برایم سخت بود . نمی توانستم دراز بکشم و حالت تهوع عجیبی داشتم . یک ساعتی که به همین منوال گذشت تصمیم گرفتم به پایین زنگ بزنم و از مامان هلن کمک بخواهم . بیچاره پدر و مادر هلن سریع آمدند بالا و با دیدن حال و وضع من آمبولانس را خبر کردند . همان شب مرا به بیمارستان رساندند . به قدری دلم می خواست در آن لحظه بین درد وحشتناک و تنهایی عمیقی که تمام وجودم را فرا گرفته بود یکی از عزیزانم کنارم بود که حد ندارد ! اما خودم بودم و چند چهره ی بیگانه در اطرافم .
ساعت چهار صبح دخترم به دنیا آمد . باورم نمی شد که این موجود کوچولوی زیبا بخشی از وجود من باشد . صدای اولین گریه اش سیل اشک مرا جاری کرد . بعد از یکساعت که مرا به اتاق اوردند ، مهران با دسته گل و چند تا بادبادک که نمی دانم نصف شب از کجا خریده بود ، در اتاق منتظرم بود . خدا را شکر کردم که چهره ای آشنا را می بینم . مادر هلن و استیو هم آنجا بودند . معلوم شد که آنها بالافاصله به مهران خبر داده بودند و مهران با اولین پرواز خودشان را به مونترال رسانده بود . از آنها تشکر کردم و عذر خواستم که به خاطر من مجبور شدند این همه مدت در بیمارستان بمانند و خوابشان خراب شود . بعد پرستار آمد و گفت که من باید استراحت کنم و فردا بچه را به اتاق خودم منتقل خواهند کرد . چند دقیقه بعد از رفتن پدر و مادر هلن ، مهران کنار تختم نشست و دستم را توی دستش گرفت . چشمانم را بستم و از فرط خستگی به خواب رفتم .
- داره بیدار میشه . خدا را شکر همه چیز به خوبی سپری شد .
صدای آشنایی به گوشم خورد . چشم باز کردم و هلن و دیوید را کنار تختم دیدم . هلن مرا بوسید و یک خرس کوچولوی سفید به من داد و دیوید دست گلی زیبا برایم آورده بود .
- خیلی خوب می خوابی ها ! ما الن یکساعته اینجا نشستیم که خانم چشمهایش رو باز کنه ، ولی انگار نه انگار !
- ببخشید خیلی خسته بودم .
- خوب بچه کو ؟ میشه اون رو ببینیم ؟
- آره چرا نمی شه ؟ من هم هنوز درست و حسابی ندیدمش . پرستار دیشب گفت امروز اون رو میاره توی اتاق . هنوز حرفم تمام نشده بود که پرستار تخت چرخ دار بچه را توی اتاق هل داد . هلن و دیوید به طرف بچه خم شدند و آه و اوهی راه انداختند که خنده ام گرفت .
- چه دختر زیابییه هلن ، می بینی وقتی اصرار می کنم به چه دلیلیه ؟
- باز شروع نکن . تو که نه ماه توی شکمت اون رو نمی کشی ، بعدش هم مجبور نیستی اون رو به دنیا بیاری . این کارها حوصله و صبر و تحمل و از همه مهمتر شجاعت می خواد که زن تو فاقد همه ی آنهاست . حالا شاید ده سال دیگه که از کار بیکارم کردی یک فکری بکنیم .
- بیا همین الان بیکارت می کنم .
- دِ ، اومدی نسازی ها ! گفتم ده سال دیگه ، نه الان .
بعد هر دو زدند زیر خنده و اسم بچه را از من پرسیدند .
- سیما اسمی برایش انتخاب کردید ؟
R A H A
10-30-2011, 12:04 AM
از صفحه 260 تا 265
- اره
- خب چی ؟
-مینا
-اهنگ قشنگی داره .
-یکی از اسامی قدیمیه . توی کتاب بهش برخوردم . فکر نمیکردم روزی اسم دخترم بشه .
-خب . حالا که شده باید خوشحال باشی . راستی من و دیوید می خواهیم به تو یک مرخصی با حقوق سه ماه بدیم . مخالفتی نداری ؟
با چشمانی پر اشک سپاسگزاری به آنها نگاه کردم . کلمه ای برای گفتن نداشتم باورم نمی شد که چنین دوستان خوبی در اینجا در این کشور غریبکنارم باشند . هم هلن و هم پدر و مادرش خیلی به من محبت کرده بودند . اگر در زندگی از عزیزانم جدا افتاده بودم . حداق سرنوشت این در رابه روی من نبسته بودو دوستان خوبی به من هدیه کرده بود .
- با دکترت صحبت کردیم گفت چند روزی باید بیمارستان بمونی تا کاملا مطمئن شوند حال تو و بچه خوبه . بعد اگر مهران نتونست بیاد مامان میاد تو رو می بره خونه .ماهم فردا برمیگردیم . اگر کاری چیزی داری الان بگو تا برات انجام بدیم .
-نه کاری ندارم . مهران اینجاست . حیفکه مجبورید بروید.
- دیدی گفتم میشه مامان دوم . مامان خودم کم بود حالا سیما هم به او اضافه شده .
-نه نه .
-به حرفهاش گوش نده . هلن شوخی می کنه ته دلش خوشحاله که تو و مامانش دلتنگی اون رو می کنید . خونه همیشه تا یک چیزی میشه میگه میرم پیش مامان یاسیما. هلن برای دیوید ادادر آورد و هر دو خندیدند . خوشحال بودم که می دیدم آنهاهمدیگه رو دوست دارند و تا حالا اختلافی بینشان پیش نیامده است باز از زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم .
مهران سه روز پیش من بود و من او کم کم با دخترمان آشناشدیم دختری بود واقعا زیبا نرم و لطیف و تپل چشمانی داشت به رنگ قهوه ای روشن با رگه های طلایی موهایش خرمائی رنگ وقتی برای اولین بار او رابغل گرفتم احساس کردم جان تازه در کالبدم دمیده شد . باترس و لرز اورا توی بغلم نگه داشته و نگاهش می کردم و باورم نمی شدکه او مال من است . از پوست و جان من است . حالا او شده بودهسته اصلی زندگی من .
چند روز توی بیمارستان هر طور بود گذشت صبح روزی که از بیمارستان مرخص شدم . پدر و مادرهلن به بیمارستان امدندوپس از انجام کارهای اداری لازم . من و مینا رابا ماشین به خانه آورند . در بین راه مادر هلن متوجه چهره گرفته من شدو علت نگرانیم راپرسید گفتم : در نبودن مهران احساس تنهایی می کنم و چون از نگهداری کودک چیزی نمی دانم می ترسم بی تجربگی من به میناآسیب برسانداگر مادرم اینجابودو یا من در ایران بودم ازتجربیات اواستفاده زیادی میکردم درشرایط فعلی احساس ناتوانی می کنم و خیلی نگرانم با شنیدن صحبتهای من مادر هلن سری تکان داد و به فکر فرو رفت .
وقتی به خانه رسیدیم . مادرهلن کمک کردتامن به طبقه بالا بروم . مینا را هم استیو در آغوش گرفته و به داخل خانه آورد ودر اطاقی که برایش آماده کردهبودیم روی تخت خواباند. از پدر و مادرهلن تشکر کردم وازاینکه دوباره آنهارا به زحمت انداخته ام عذر خواستم درفکر مینابودم . بادیدن چهره زیبا مشتهای ظریف و جثه کوچک اودلم می خواست دستم رابه سوی کمک کننده ای درازکنم اما هیچ کس به جز من کودک نبود تازه اگر هم بودنمی توانستاز تلاطم درونی من بکاهد . مادر هلن که متوجه نگرانی عمیق من شدهبودبا لبخندی شیرین درحالیکه موهای سرم رانوازش میکردنگاه آرام بخشی به من انداخت که تا عمق وجودم اثر کرد از من خواست بنشینم و من روی صندلی نشستم .
مادرهلن گفت چون من جوانم و تجربه نگهداری ازبچه را ندارم یک نفر رابه صورت نیمه وقت استخدام کنم تا هم درنگهداری منیا کمکم کندو هم روش نگهداری کودک را بتدریج یاد بگیرم . او خانمی راکه قبلا دریک موسسه نگهداری کودکان مشغول کار بوده پیشنهاد کرد و گفت او خانم بسیارخوبی است و در کارش با تجربه است . ضمنا محل زندگی اش به خانه ما نزدیک است و فعلا به این دلیل کار نمی کند که خودش بچه کوچک دارد و مایل نیست بچه اش را به مهدکودک بسپارد .
- مخالفتی ندارم . فکر کنم . پیشنهاد خوبیه چون من نمی دونم چه جوری
بایداز مینا مواظبت کنم .
- باشه پس فردا میگم حدود ساعت یازده صبح بیاد تا با هم آشنا شوید . خودت قراردستمزد رابگذارالبته زیاد بهش نده . اول ببین خودش چقدر میگه . بعدخودت حساب کن ببین به صرفه هست یا نه .
-متوجه شدم .
- خب ما دیگه میریم تا تو هم استراحت کنی . کمی شیر و لبنیات برایت خریدیم . اگر باز چیزی خواستی میتونی بگی هر وقت خودمون میریم فروشگاه برایت می خریم . این راحت تر از بچه داریه .
این راگفت و خندید بعد پدر هلن نگاه محبت آمیزی به من انداخت ودست همسرش را گرفت و با هم به طرف در رفتند با رفتن آنها گویی دری بسته شد باشد تنها شدم .
همه چیز خیلی راحت تر از آنچه فکر میکردم اتفاق افتاد بود.
احساس ضعف می کردم . روی تخت دراز کشیدم و به روزهایگذشته فکر میکردم که چشمهایم گرم شدند. هنوز به خواب نرفته بودم که صدای گریه مینا سکوت را شکست .تکانی خوردم و به سرعت خودم را به اتاق مینا رساندم . صورت مینا سرخ شده بود و پشت سر هم گریه میکرد هاج و واج بالای سرش ایستاده بودم و نمی دانستم چه کار کنم . بلندش کنم ؟ شیرش بدهم ؟ بازش کنم ؟ خب اگر همه این کارها بی فایده بود چی ؟ بالاخره گریه ممتد باعث شدتااولین کار را انجام بدهم . مینا را در بغل گرفتم و در اطاق شروع به قدم زدن کردم در این موقع یادم آمدپرستار برنامه غذایی برای او نوشته که از زمان شیرش گذشته است .
آن شب یکی از سخت ترین شبهای زندگی من بود یکساعت به یکساعت صدای مینا بلندمیشد . تنها لحظات خودآن شب تلفن مهران بودکه با صدای گریه مینا قطع شد . صبح آن قدر خسته بودم که به سختی می توانستم روی پا بندشوم وقتی ساعت یازده خانمی که مامان هلن صحبتش راکرده بود آمد من به زور می توانستم چشمهایم را از فرط خستگی باز نگه دارم و با او حرف بزنم . اسمش مری بودتپل بودو لبخنددوست داشتنی داشت . مری بایک نگه به چهره من گفت :
-اجازه میدی سری به بچه بزنم و با او آشنا بشم ؟
- بله بفرمائید .
-آه خدای من چه دختر خوشگلیه ! وقتی به من گفتند بچه یک خانواده خارجیه پیش خودم هزار جور شکل و قیافه ساختم اما هیچ کدومشون به این خوشگلی نبودند .میبینم گذاشته بخوابی برای اینکه زیاد وقت تو رو نگیرم زود شرایطم رو میگم اگر قبوله فقط یک آره بگو .
مری شرایط خودش را گفت که به نظرم خوب بود . مقدار پولی را که خواست قانع کننده بود. به این دلیل با او چانه نزدم . همین که بله را ازدهان من شنید گفت :
-تا ساعت یک بعداظهر اینجا می مونم . بعد با هم قرارمیگذاریم چه وقت برای تو بهتره که می بیام . در ازای چهار ساعت ازتو پول میگیرم می خوای می تونم چهار ساعت صبح بیام یا عصر یا دوساعت صبح , دو ساعت عصر انتخاب باخودته ولی قبل از اینکه جواب بدی برو یکساعتی بخواب حالت که جا آمدبه من بگو نگران بچه هم نباش خیالت راحت باشه بلایی سرش نمیارم . اگر از گل نازک تر بهش بگم الیزا پوست از سرم میکنه !
به این ترتیب مری شدپرستار دختر ما با او قرار گذاشتم دوساعت صبح بیاددوساعت عصر یکسال اول به این منوال گذشت سالی که خیلی برایم سخت بود. چون بندرت مهران را میدیدم کارها و پروژه های او زیاد شده بودند و آن طور که خودش می گفت دلش میخواست زودتر از موعد برنامه ها را به اتمام برساند تا پیش ما برگردد چندباری که مونترال آمد تنها کارش نشستن کنار تخت مینا و ذل زدن به او بود. بعضی وقتها احساس میکردم که مرا کاملا فراموش کرده و حالا دیگر فقط برای دیدن اوبه خانه می آید دراین جور مواقع دوباره آن حس غریب مثل سوزن به جانم می افتاد خیلی دلم میخواست میتوانستم بفهمم چه چیزی باعث این دگرگونی شده است . اما با یک نگاه به صورت شاد مهران به خودم می گفتم که خیالاتی شده ام و همه چیز مثل سابق است تماسهای تلفنی که با مامان داشتم خیال آنها را راحت می کرد که من حالم خوبه و مشغول کار هستم . دخترم در یک سالگی بی نهایت خوشگل و ناز بود . مری آن قدر به او دل بسته بودکه حتی بیشتر از چهار ساعتی که با او قرار داشتیم پیش مینا می ماند . برای آن قدر قصه های
مختلف تعریف می کرد و لالایی های گوناگون می خواند که مینا را هم به خود وابسته کرده بودمن هم مجبور شدم چندتا از آنها را یاد بگیرم چون دخترم تا آنها را نمی شنید خوابش نمی برد در این میان با یک مشکل دیگر روبرو بودم . می ترسیدم او زودتر زبان انگلیسی یاد بگیردتا فارسی هر چند مینا فقط چهار ساعت با مری بوداما مری طی این مدت به قدری حرف میزدکه هر آدم خنگی هم زود زبان باز میکرد ولی خوشبختانه اولین کلمه ای که مینا به زبان آوردمامان و نه مامی بودکه مرا خیلی خوشحال کرد کلمه مامان رابه اندازه ای قشنگ به فارسی گفت که از فرط شوق اشکم روان شد او را بغل گرفتم و سر تا پایاش را غرق بوسه کردم سیل کارها بر سرم روان بود و من از هر فرصتی که دست می داد برای انجام آنها استفاده می کردم برای انجام کارهایم با همان دو زبان انگلیسی و فرانسه کار می کردم وجود مینا تا حدی خلائی را که دور بودن مهران در زندگی ام ایجاد کرده بود را پر میکرد اما نمی توانست دردی را که قلب و روحم را همچنان در بند گرفته بود کاهش بدهد . تا اندازه ای موفق شده بودم به احساس خودم مهار بزنم و یک جایی آن دور دور ها پنهانش کنم . اما هر از گاهی کاه رو می شد و به دنایی خیال سفر می کردم با رویای گذشته چنگ می انداخت به قلبم و ان را ریش ریش می کرد. به دشواری می توانستم توجهم رابه مینا معطوف کنم در چنین مواقعی ترس برم می داشت و به خودم نهیب می زدم که بر گرد به زمان حال برگرد به دخترت نگاه کن حالا باید به فکر او باشی دلسوزی برای خودت راکنار بگذارداو موجودی است بی دفاع و بی گناه که نیاز به حمایت تو دارد تو هم اگر او راول کنی و در دنیای خودت غرق بشوی چه کسی از او مواظبت خواهد کرد ؟ او که مجبور است مدتی دوری از پدر را تحمل کند . می خواهی ازداشتن مادر سالم هم محروم باشد؟ اگر وقتی تو داری در دنیای آرزو و خیال سفر می کنی و حواست جای دیگری سیر می کند اتفاقی برایش بیفتد آنوقت می توانی خودت را ببخشی ؟ به دخترت نگاه کن دلت می آید تنهایش بگذاری ؟
مینا دو ساله بود که مهران درسش را تمام کرد و کار خوبی در مونترال پیدا کردو پیش ما برگشت . وقتی مینا چهار سالش بوداسمش را در کودکستان نوشتیم که خیلی از بودن با بچه ها خوشش آمد و چون مشکل زبان نداشت راحت با بچه ها دوست شد در آنجا معلم موسیقی هم داشتند که برایشان آهنگهای شادکودکانه می نواخت و شعرهای جالبی به آنها یادمی دادمینا هر چند دیر شروع به حرف زدن کرد ولی حالا به دو زبان انگلیسی و فارسی خوب حرف میزد . سعی می کردیم در خانه فقط به زبان فارسی با او حرف بزنیم کارتون های فارسی برایش تهیه می کردیم پدر و مادر هلن هم خیلی به او عادت کرده بودند و اکثر مواقع او را به پارک و گردش میبردند مامان هلن برایش کتاب می خواندو هر وقت سر شوق بودباهم مینشستندپشت پیانو و او نتی را می زد و مینا هم او را تکرار میکرد به این ترتیب اولین درسهای پیانوی مینا شروع شد مامان هلن یک روز به من گفت :
-سیما جون کمی که مینا بزرگتر شد بایدبگذاریش کلاس موسقی استعداد خوبی داره . خیلی سریع نت ها را یاد می گیره .
-حتما فکر کنم ارثی باشه . چون پدرش هم خوب پیانو میزنه . عمویش هم عالی پیانو میزنه .
- پس بگو حالا که اینطوره باید معلم خوبی برایش پیدا کنیم .
پدر و مامان هلن هر وقت از مینا حرف میزند همیشه می گفتند ما روزهای تولدش هدایای گران قیمتی برایش می خریدندو جشن آن را معمولا پایین برگزار می کردند و مثل نوه خودشان او رادوست داشتند مینا هم خیلی به آنها عادت کرده بودگاهی به زور می توانستیم او راببریم بالا . هلن و دیوید هم هر ماه سری به ما می زدند و از دیدن مینا شاد می شدندمینا هلن را خاله صدا می کرد و هلن وقتی بار اول آن راشنیداز تعجب چشمانش بازماند مینا را بغل گرفت و بوسید و چنددوری توی اتاق چرخاند .
مینا دختر آرامی بود. شلوغ نمی کرد و در حد امکان حرف گوش کن بود . سعی می کرد خودش را با اسباب بازی های بی شمارش مشغول کند خیلی حساس بود و کوچکترین تغییر در لحن صحبت یا چهره شخص توجه او را به خودجلب می کرد او نگران به طرف نگاه میکرد و منتظر می ماند تا این حالت رفع شود خیلی حواسش به من بودو همیشه حتی وقتی من مشغول کار و او مشغول بازی بود نگاه کنجکاوانه اش را روی صورتم حس می کردم وقتی سرم را بلند می کردم و لبخند میزدم خیالش راحت و دوباره مشغول بازی می شد .
تابستان چهارمین سال زندگی مینا بودکه مجبور شدم به ماموریت کاری
R A H A
10-30-2011, 12:08 AM
از صفحه 266 تا 295
بروم . به این دلیل که مهران صبح زود می رفت و دیر وقت می امد ،با مامان هلن و مری قرار گذاشتیم یک هفته از مینا مواظبت کنند و به مینا گفتم که برای انجام کاری باید بروم ماموریت و بعد از هفت روز برمی گردم . توی تقویم به او نشان داده بودم که چطور روی هریک از روزها را خط بزند تا روز هفتم که من خانه خواهم بود . هرچند می دانستم انها از مینا خیلی خوب مواظبت خواهند کرد و مهران هم مینا را تنها نخواهد گذاشت اما دلم خیلی شور می زد . جدایی از او برایم خیلی سخت بود . بالاخره روز پرواز فرا رسید و من با دختر گلم ، جگر گوشه ام خداحافظی کردم . وقتی سوار تاکسی شدم نمی توانستم به راننده دستور رفتن را بدهم . طاقت نیاوردم از تاکسی پیاده شدم دوباره او را بغل گرفتم و به سینه ام چسباندم ،موهایش را نوازش کردم و دستهای کوچولو و چشمانش را بوسیدم . مینا خودش با زبان شیرین کودکانه گفت :
- مامانی ، اقا تاکسی منتظره ، برو که زود برگردی. دیشب بابا جون گفت که فردا با هم میریم باغ وحش .
- آه ، عزیز دلم ،زود بر میگردم . دختر خوبی باش و به حرف باباجون ، لیا و مری گوش کن .
- خب ، باشه . فقط تو یادت نره برام هدیه بیاری . یعنی برای همه ما که اینجا می مونیم هدیه بیار. برای دوستم هم یک چیزی بیار .
- باشه عزیزم . امشب بهت تلفن می کنم . اما اگر دیر شد و تو خواب بودی فردا بهت زنگ می زنم . خب .
- باشه .
قلبم را سنگ کردم و دست کوچولویش را گذاشتم توی دست لیزا و قبل از اینکه باز منصرف بشوم با قدمهای سریع به طرف تاکسی رفتم و سوار شدم . هنوز چند متری از خانه دور نشده بودم که موبایلم زنگ زد .
- سیما ؟
- بله .
- کجایی ؟
- توی تاکسی .
- می بخشی که نشد بیام خونه و این قدر کار سرم ریخته که فرصت نکردم خودم رو برسونم . مینا زیاد ناراحتی نکرد ؟
- نه .
- خدا را شکر . خیلی دلم می خواست میتونستم خونه باشم .
- مهم نیست . فقط سعی کن این چند روز زودتر بری خونه که مینا زیاد تنها نباشه .
- حتما . خیالت راحت باشه . فردا با مینا میریم باغ وحش .
- می دونم .
- وقتی رسیدی حتما تماس بگیر .
- باشه .
- پس فعلا خداحافظ.
- خداحافظ .
یک هفته سفر من به پاریس خیلی خسته کننده بود . دوری از مینا مثل خوره از درون مرا می خورد . هر شب به خانه زنگ می زدم و جویای حال مینا می شدم .چند بار هم با خودش حرف زدم که از لحن صدایش معلوم بود زیاد دلتنگی نمی کند .
فصل 7
در ان چند شب تنهایی در پاریس چه فکرهایی که دوباره بر سرم جاری نمی شد!.طی روز که مشغول کار بودم فقط فکر مینا مشغولم میکرد . اما شبها با وجود خستگی زیاد مهران و مهرداد نمی گذاشتند خواب راحتی بکنم . ان چند روز قبل از عروسی مثل یک کابوس وحشتناک هر شب مهمان ناخوانده من شده بود . سه روز از اقامتم در پاریس گذشته بود که تصمیم گرفتم زنگی به ایران بزنم . مامان خیلی از تماس من خوشحال شد و طبق معمول گفتگو به طول انجامید و از هر دری صحبت شد که هسته اصلی ان را مینا تشکیل می داد. من طبق معمول احوال خانواده نیکو را پرسیدم که مامان خبرهای ان خانه را هم به من داد . از برنامه های نیکو و مهرداد برای ازدواج پرسیدم که مامان گفت هنوز خبری نیست . توی این فکر بودم که چرا مهرداد هنوز ازدواج نکرده که مامان گفت :
- ما هم نمی دونیم چرا ، هر وقت پریوش خانم موضوع ازدواج را پیش می کشه ، قیافه اش چنان تو هم میره که پیوش خانم دیگه چیزی نمیگه . یک بار به نیکو گفته بود که کسی را که دلش می خاسته همسفر زندگیش بشه ، از دست داده و هیچ کس دیگه نمی تونه جای اون رو بگیره . هرچی نیکو اصرار کرده اسمش رو بگه ، مهرداد سکوت کرده و دیگه در این مورد اصلا حرفی نزده . راستی چند باری که ما به مناسبتهای مختلف تو خونه انها مهمون بودیم ، حال تو و مینا رو می پرسید . وقتی می گفتم مشغول کاری ، سرش را تکان می داد و لبخند می زد و دیگه چیزی نمی پرسید . ما که خیلی دلمون براش می سوزه ، جوان به اون خوبی ، خوش تیپ ، با فرهنگ ، تحصیلکرده، لب بجنبونه صد تا خانواده حاضرند دخترشون رو بهش بدن ، اما نه ، مثل راهب ها کنج عزلت گزیده و نمی خوا کسی حرفی هم در این مورد بزنه. بیچاره پریوش خانم، مهرانش که ازش دوره و مهردادش هم اینطوری شده .
- حرفهای مامان مرا به فکر انداخت . مهرداد زن نگرفته و مجرد مانده ، اخه چرا ؟ نکنه به خاطر من ؟ طی این چند سال چنان سرپوشی روی احساساتم گذاشته بودم که بندرت اجازه فکر کردن به مهرداد را به خود می دادم . مهرداد عشقی بود که به کام ننشست ، عشقی که هنوز جوانه نزده مجبور شد زیر خاک پنهان شود و همان جا هم بماند . شنیدن حرفهای مامان داشت در صندوقچه ان احساس زیبا و شیرین قدیمی را باز می کرد . اما حالا نمییتوانستم بفهمم ایا همان احساس قدیمی را نسبت به او دارم یا نه . تنها نبودم . دختر داشتم که پدرش برادر همان عشق قدیمی بود حالا اگر اجازه میدادم عشق مهرداد دوباره رها شود ، وضعم خیلی بدتر می شد . نه ، نه ، او باید به زندگی خودش بپردازد و من به زندگی با دخترم و مهران ادامه دهم . همین برایم کافی بود . فکر مینا باعث شد که زنگی به مری بزنم . می دانستم مینا الان انجاست . مری مثل همیشه شاد و خدان تلفن را جواب داد و مرا مطمئن کرد که حال مینا خوب است و با دختر او دارند بازی می کنند. صدای خنده او هم از پشت خطبه گوش می رسید که خیالم را راحت کرد . به مری گفتم اگر اشکالی پیش نیاید دو روز دیگر بر می گردم .
- روز بعد هدایای کوچکی برای مینا ، دوستانش و عزیزانم در ایران خریدم و از همان جا پست کردم . برای تمام اعضای خانواده پریوش خانم چیزهای کوچکی خریدم . برای پدر نیکو یک شال گردن ، برای مامانش یک بلوز و برای نیکو یک سری لوازم ارایش و یک دو جین روسری نازک و رنگارنگ که خیلی دوست داشت به شکلهای مختلف انها را با کیف و لباس هایش جور کند ، برای مهرداد یک کیف چرمی مردانه . برای خانم جون هم یک شال و یک روسری گرم انتخاب کردم .
- بالاخره روز پرواز فرا رسید . وقتی هواپیما در مونترال به زمین نشست احساس بازگشت به خانه را داشتم . دلم می خواست هر چه زودت خودم را به مینا برسانم . همین که از در خروجی عبور کردم الیزابت و مری و مینا را دیدم . اه خدای من ! کیف دستی و چمدانم را پایین گذاشتم و به طرف مینا دویدم ، مینا هم با شناختن من دستش را از دست الیزابت جدا کرد و به طرفم دوید . خدای بزرگ ! چقدر گرفتن این موجود کوچولو توی بغل هیجان انگیز بود ! صدایش چقدر شیرین بود ! بزرگتر شده بود ، از یک هفته قبل خیلی بزرگتر شده بود . یکی از لباس های قشنگش را تنش کرده بودند ، موهایش را بافته بودند و گل سر خوشگلی هم به موهایش زده بودند .
- مامان ، مامان ! بالاخره اومدی؟
- اره عزیزم ، اره زندگی من ،اره عشق کوچولوی من ! فدات بشم ،اه که چقدر سخت بود بدون تو !
- دلت تنگ شده بود ؟
- خیلی !
- چند تا ؟
- اوه ، خیلی ، نمیشه بشماریم !
- من هم دلم برات تنگ شده بود .
- تو چند تا ؟
- اوه ، ، ، خیلی ، نمیشه بشماریم !
- بابا جون کجاست ؟
- سرکاره . خیلی دلش میخواست بیاد فرودگاه . ولی نشد . این بود که با الیزابت و مری امدیم .
- اشکالی نداره . عزیز کوچولوی من !
دوتایی خنده کنان به طرف ماشین رفتیم . مری کیف و چمدان مرا برده بود توی ماشین و الیزابت خونسردانه به انتظار پایان خوش این وصال ایستاده بود . از انها تتشکر کردم که چنین سور پریز جالبی برایم ترتیب داده بودند . بعد از رسیدن به خانه ، هدایایی را که برای مینا ، مری ، هلن ، پدر و مادرش و دیوید اماده کرده بودم ، به انها دادم همه از هدایا خوششان امد . مری از این که برای بچه های او هم هدایایی اورده بودم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد . مینا هدایایش را برداشت و رفت توی اتاق تا انها را جابه جا کند . یک هفته غیبت من دخترم را به نظر م بزگتر و خانم تر نشان می داد . چهار سال بیشتر نداشت ، ولی انگار در غیبت من زودتر بزرگ شده بود .
دو سال دیگر هم به همین منوال گذشت . انجام کارهای زیادی را قبول کرده بودم تا بتوانم کمک بیشتری برای مهران باشم . روابط من و مهران اگر نه مثل روزهای اول ازدواج ،اما خوشبختانه بدون داد و بیداد و وعواهای معمول بین زن و شوهرها بود . مهران زیاده از حد ساکت شده بود . معمولا صبح ها زود می رفت و عصر ها دیر می امد . تنها کاری که می کرد بازی با مینا و یاد دادن نقاشی به او بود . سکوت و خودداری از افشای دلیل این تغییر مرا نگران می کرد . می ترسیدم نکند علتش بیماری او باشد . دیگر مثل سابق نمی توانستم او را راضی به رفتن پیش دکتر بکنم . تا صحبت معاینات پیش می امد بلافاصله موضوع را تغییر می داد و از من میخواست این موضوع را دیگر مطرح نکنم . یکی دو بار هم به او یاد اوری کردم که امدن ما به اینجا فقط برای معالجه او بوده که با لحنی ارام اما پر از خشم گفت اگر نمی توانم اینجا بمانم کافیست اراده کنم تا روز بعد ایران باشم .
وقتی این طور حرف می زد به نظرم غریبه می امد . نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم . این بود که سکوت می کردم . فقط سکوت !
طی این مدت من و مینا با مامان در لندن ملاقات کردیم . کتایون خانم هم دوبار به مونترال امد و دو سه روزی پیش ما ماند . او هم خیالش راحت شده بود که جای خوبی داریم و فعلا به قول معروف نفس میکشیم . و کم و کسری نداریم . یک روز وقتی رفتم مینا را از کودکستان بیاورم ،مینا گفت :
- مامان خسته ای ؟
- نه ، چرا ؟
- بریم کمی توی پارک قدم بزنیم .
- بریم .
وقتی به پارکی در همان نزدیکی بود رسیدیم ، مینا از من خواست روی نیمکت بنشینم . خودش رو برویم ایستاد و به من خیره شد . نگاهش انقدر جدی بود که مجبور شدم خنده ام را قورت بدهم و خودم هم قیافه جدی بگیرم . بعد از گذشت چند لحظه گفت :
- مامان ، خیلی دوستت دارم .
- من هم تو رو خیلی دوست دارم .
- می دونم ، به همین دلیل خدا کنه از سوالی که الان ازت می پرسم ناراحت نشی .
- نه نمیشم . مطمئن باش ، هر سوالی می خواهی بپرس .
- قول میدی ؟
- قول مردانه !
همیشه وقتی می خواستیم قول انجام دادن یا ندادن کاری را از هم بگیریم حتما از قول مردانه استفاده می کردیم و دستهایمان را به هم می زدیم و دو تا بوس از هم می کردیم . حالا هم همین کار را کردیم . ولی وقتی من داشتم گونه نرم و گلگون مینا را می بوسیدم او دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و پرسید :
- با بابا جون دعواتون شده ؟
سوالی که انتظار شنیدنش را نداشتم . باید جوابی می دادم که قانع کننده باشد . به این دلیل گفتم :
- نه . حالا چی شده که امروز این سوال رو ازمن می پرسی ؟
- اخه بچه ها از پدراشون حرف می زدند که وقتی با مامانهاشون دعوا میکنند هر دو ساکت میشن و با هم بیرون نمیرن و اون ها جرئت نمی کنند کارتون نگاه کنند و از این جور چیزها . و وقتی از من پرسیدند ، نمی دونستم چه جوابی بدم .
- خیالات راحت باشه که من و بابا جون هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم . باباجون زیاد کار میکنه و خسته میشه . به این دلیل وقتی میاد خونه . دلش میخواد ساکت بشینه و استراحت کنه . مگر وقتی تو خودت خسته هستی حال و حوصله حرف زدن با کسی رو داری ؟
- نه زیاد .
- خب . ادم بزرگها هم همین طور هستند دیگه ! پاشو بریم خونه تا یه غذای خوشمزه درست کنیم و بخوریم .
- اه ،چه خوب !
- ای شیطون !
مینا خنده همیشگی خودش را کرد و دست انداخت دور گردنم و محکم خودش را به من چسباند و گفت :
- بهترین مامان دنیا !
- و بهترین دختر دنیا !
وقتی به خانه برگشتیم البوم عکس ها را به مینا نشان دادم و از مهران برایش تعریف کردم . از ایران ، از خانه خودمان ، از دوستی با نیکو و اشنایی با مهران و مهرداد و همین طور می رفتم جلو . برایم مثل دیدن یک فیلم قدیمی بو ، تمام ان مراحل را از نو می دیدم و خیلی شدیدتر از قبل ان را حس می کردم . غرق در داستان زندگی گذشته شد بودم که ناگهان حس کردم دست کچک ،نرم و لطیفی روی سرم قرار گرفته و ارام دارد موهایم را ناز می کند . چشمهایم را که نمیدانم کی بسته بودم باز کردم و در برابر خودم مینا را دیدم که حلقه اشکی چشمان زیبایش را در بر گرفته بود .
- خیلی دوستش داری؟
- اره ، خیلی .
راستی عمو هم که خیلی شبیه اونه . او می تونه بیاد اینجا پیش ما ؟ اگر بیاد ، خیلی خوب میشه .
- نه ، دخترم ، او کار داره و نمیتونه بیاد اینجا .
- پس عکس عمه نیکو و عمو مهرداد رو بده بگذارم توی کیفم تا به همه نشون بدم .
مینا به تازگی طوری حرف می زد که من هم تعجب می کردم . حرف زدنش به سن و سالش نمی اومد . به هر سختی که بود پاسخ این سوال داده شد ،اما با یاداوری خاطرات گذشته خواه ناخواه در صندوق که کمی با حرفهای مامان نیمه باز شده بود ، داشت کاملا یاز می شد . احساس تنهایی در اینجا و یاد اوری خاطرات ان روزهای شیرین به قدری شدید بد که دلم می خواست زمان را به عقب ببرم .
جمله مینا حرف دل من بود . ولی مگر تا به حالا کسی حرف دل مرا شنیده بود ؟ مگر کسی تا به حال گوش به حرف دل من داده بود ؟ ان شب افکار جور واجور خواب مرا نا ارام کرد و صبح خسته تر از شب پیش از جا بلند شدم . خوشبختانه روز تعطیل بود و لزومی نداشت در انجام کاری عجله کنم . مینا دوست داشت تا دیر وقت روی تختش دراز بکشد و دیر از جایش بلند شود . مهران هم بیشتر روزهای تعطیل را نزدیک ظهر استراحت می کرد . لیوانی اب میوه برای خودم ریخم و رفتم روی بالکن نشستم و منتظر ماندم تا مینا بلند شود .
با شنیدن صدای قدم های مینا سرم را برگرداندم . دیدم پشت میز نشسته و با سر به من اشاره می کند که توی اتاق بروم .
- صبح شما بخیر خانم کوچولو !
- صبح بخیر مامان .
- فرمایش ؟
- صبحونه .
- چی می خوای بخوری ؟
- شیر کاکائو ، نون تست با کره و مربا .
- همین الان حاضر میشه !
بعد از صبحانه مینا گفت :
- مامان یادت نرفته که امشب مهمانی دعوت داریم ؟
- مهمانی ؟
- می دونستم یادت میره !
- باز مچم رو گرفتی ، خب خونه کی ؟
- خونه خودمون !
- اینجا ؟
- نه پایین !
- اوه ، راست میگی اصلا یادم نبود .
- خب چی می پوشی ؟
- شلوار جین با یک بلوز ساده .
- من چی بپوشم ؟
- هر چی دلت می خواد .
- من هم شلوار می پوشم با یه بلوز ساده . اونجا همه بزرگ هستند و ادم باید مثل او ها لباس بپوشه .
- هر چی دلت میخواد میتونی بپوشی . اما اگر فکر می کنی حوصله ات سر میره ، میتونیم بمونیم خونه ، یا بریم سینما .
- نه ، قول دادم تو و بابا جون رو حتما ببرم پایین .
- ؟.
- الیزابت همیشه وقتی با مری حرف میزنه ، میگه شماها هیچ جا نمیرین و همیشه توی خونه نشستید و توی مهمونیها شرکت نمی کنید و این بود که من به اون ها قول دادم امشب حتما میریم پایین . عروسکم رو میارم ، اگر حوصله ام سر رفت با اون بازی می کنم ، اگر خوابم گرفت میرم توی اتاق خواب اون ها میخوابم .
- پس نقشه همه چی رو کشیدی؟
- بدون نقشه که نمیشه ، میشه ؟
- نه ، نمیشه .
- پس میریم ؟
- اره ، حتما میریم پایین .
- هورا !
مینا پرید بغلم ، من را بوس کرد و رفت توی اتاق خواب تا مهران را بیدار کند . یکی دوساعتی خودم را با تمیز کردن خانه مشغول و ناهاری را که مینا دوست داشت اماده کردم . بعد یک ساعتی با مینا کتاب فارسی خواندم و نوشتن حروف فارسی را با او تمرین کردم . به هیچ وجه نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم که مینا زبان مادریش را بلد نباشد . معلوم نبود اینده چه نقشه دیگری برای ما کشیده است ، شاید به ایران برگردیم ، انوقت فک و فامیل نمی گویند چه جور مادری هستی که زبان خودت را به بچه ات یاد ندادی؟! خوشبختانه مینا یادگیری زبان فارسی را کار شاقی به حساب نمی اورد .و مشتاقانه مشغول نوشتن و یاد گرفتن کلمات جدید می شد . تصمیم داشتیم تا قبل از مدرسه حتما خواندن و نوشتن را به او یاد بدهیم . در خانه هم سعی می کردیم اصلا به زبان انگلیسی با او حرف نزنیم . بعضی وقتها حین صحبت جملات با مزه ای می پراند که باعث تعجب و خنده ما می شد . وقتی می پرسیدم اینها را از کجا یاد گرفتی ، می گفت از توی فیلمهایی که برایم میخرید ، بعد از ظهر هم دو ساعتی با هم رفتیم پارک قدم زدیم . حدود ساعت هفت عصر بود که رفتیم پایین . مهمانها دوستان قدیمی و چند نفر هم دوستان انها بودند که به جمع اضافه شده بودند . همه از دیدن مینا خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به صحبت با او . مثل دفعه گذشته در چیدن میز شام به الیزابت که حالا دیگر لیز صدایش می کردم کمک کردم . همه دور میز شام نشستیم و صحبتهای معمولی و شاد فضا را سک کرده بود و من خوشحال بودم که دعوت لیز را قبول کرده ایم . این اواخر عصر ها داشت کسل کننده می شد ، بویژه برای مینا که عاشق معاشرت بود و از تنهایی بدش می امد . شام خورده شد و همه برای صرف چای به اتاق دیگری رفتند . در هنگام صرف چای صحبتها نسبت به قبل جدی تر شدند و هر یک از مهمانها در مورد مسائل مطرح شده اظهار عقیده می کردند . بحث سرگرم کننده و بسیار جالب بود و شنوندگان را به تفکر وا می داشت ،به طوری که همه گذشت زمان را از یاد برده بودیم . مینا روی زانویم نشسته بود و عروسکش را در بغل گرفته بود ،اگر چه از صحبتها سر در نمی اورد ولی حواسش به مهمانها بد و بعضی وقتها هم چشمکی با مهران رد و بدل می کردند . راضی کردن مهران برای حضور در این مهمانی را را به مینا سپرده بودم که خیلی خوب وظیفه اش را انجام داده بود . مهران تا به حال نشده بود به تقاضاهای مینا جواب رد بدهد . مارک با اشاره سر از مینا خواست تا برود پیش او . مینا با کمال میل رفت . مارک او را روی زانوی خود نشاند و شروع کرد با او حرف زدن . با نگاه به انها فکر کردم افسوس که مینا از پدربزرگهای بی نهایت مهربانی که در ایران دارد دور است . البته پدر هلن همیشه او را به گردش می برد و واقعا به مینا علاقمند شده بود و مینا از این نظر کمبودی نداشت . اما هرچه بود انها خودی نبودند . فرهنگشان با ما فرق داشت و دلم میخواست مینا از همان دوران بچگی با اداب و رسوم فرهنگ مادری خودش اشنا شود . توی این فکرها بودم که صدای خنده مینا مرا به خود اورد . خنده نازنین این دختر با هیچ جیزی قابل مقایسه نبود . با عروسک دستش به طرف من دوید و خودش را پرت کرد توی بغلم . داشتم موهای زیبای گلم را که کم کم به خواب می رفت نوازش می کردم و به تدریج در افکارم غرق می شدم که صدای مارک توجه مرا به خود جلب کرد .
- خب ،دفعه دیگه مهمونی خونه کی باشه ؟
- خونه ما !
همه سرها به طرف مینا برگشت که تا چند دقیقه پیش توی بغل من خواب بود . ان قدر گرم شنیدن تعریفهای جالب انها بودم ، که نفهمیدم کی بیدار شده بود .
قیافه ها چنان با مزه بودند که بی اختیار لبخند زدم و گفتم :
- خونه ما !
مهران هم حرف مرا تکرار کرد و گفت :
- خونه ما !
- عالیه !
- بالاخره انتظار به سر رسید !
- ؟
- اخه ما خیلی تعریف غذاهای ایرانی رو شنیده بودیم و دلمان می خواستیک جوری شما ما رو دعوت کنید . از این حرف همه خنده شان گرفت مارک به من چشمک زد و خندید . مهمانها کم کم از جا بلند شده و اماده رفتن شدند . قرار گذاشتیم تاریخ دقیق مهمانی را بعدا معین کنیم که برای همه مناسب باشد وقتی خداحافظی کردیم و به طبقه بالا برگشتیم مینا توی اتاق بالا و پایین می پرید و می گفت :
- جونمی جون ،ما هم مهمانی داریم ! ما هم مهمانی داریم !
- یعنی تو این قدر دلت مهمانی می خواست ؟
- اره ، مامانی خوب خودم !
- خب می گفتی ! تازه اینها هم که هم سن و سال تو نیستند ،پس خوشحالیت برای چیه ؟
- برای اینه که تنها نباشیم . فهمیدم که ا حرفهای اون ها خوشت میاد حالا اگر انها بیان اینجا ،نه تو تنها هستی و نه من و بابا جون . مامان حتما از اون غذاهای خوشمزخ درست کن !
- باشه ، ولی عزیزم . اگر تو میخوای مهمانی بدی ، بهتر نیست دوستهای خودت رو دعوت کنی بیان اینجا ؟ میتونی هر هفته چندتا از دوستات رو دعوت کنی ، با هم بازی کنید ، غذا بخورید ،کارتون نگاه کنید .
- شاید بعدا ، مثلا روز تولدم ، حالا نمی خوام .
قیافه مینا ان قدر جدی بود و چنان مثل ادم بزرگها حرف می زد که جرئت نکردم حتی لبخند بزنم . بالاخره قرار گذاشتیم یک دفعه به خاطر بزرگترهای خانه مهمانی بدهیم و یک بار به خاطر او .
صبح روز بعد تا مینا هنوز بیدار نشده بود تلفنی به ایران زدم و با مامان صحبت کردم . خدا را شکر همه حالشون خوب بود . مامان طبق معمول خیلی دلتنگی می کرد و می خواست مرا ببیند . من هم گفتم حتما برای سال دیگر برنامه ای خواهیم ریخت که یک جای دیگر همدیگر را ببینیم . به من گفت نیکو ازدواج کرده و انها همه توی عروسی او شرکت کردند و مهرداد هنوز زن نگرفته و اینطور که پریوش خانم می گفت قصد زن گرفتن هم ندارد . از حال من پرسیده که مامان گفته مشغول هستیم . مامان همه خبرها را به من میداد و شنیدن صدایش برایم به قدری دلپذیر بود که دلم نمی خواست گوشی را بگذارم . بالاخره صحبت را به اخر رساندم و قول دادم باز تلفن کنم .
مینا و مهران همزمان بیدار شدند ، صبحانه را خوردند و مینا راهی کودکستان و مهران راهی دفتر طراحی شد . من هم مشغول کار . ظهر بود که تلفن زنگ زد . هلن بود . از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم .
- سلام ، خوبی ؟
- خوبم ، تو چطوری ؟ مینا چطوره ؟
- خوبه ، کودکستانه ، هنوز نیومده .
- احوال خودت چطوره ؟ کارها که زیاد نیستند ؟ خسته نمیشی ؟
- نه ،نه . بهترین چیز برای من همین کاره .
- خب ، پس اگر اینطوره ، فردا میام تا با تو درباره یک پیشنهاد جدید صحبت کنم .
- هلن ، هنوز نتونستم پیشنهاد قبلی تو رو عملی کنم .
- مهم نیست . هرچند هنوز به قوت خودش باقیه . من و دیوید درک می کنیم که بچه بزرگ کردن کار سختیه . به این دلیل زیاد سختگیری نمی کنیم ، درسته ؟
- واقعا ممنون همه شما هستم . نمیدونم اگر شماها نبودید ، چه کار می کردم ؟
- هیچی ، تو که تنهای تنها نیستی . مهران هم که خوشبختانه کار می کنه . بالاخره یک جوری زندگی می چرخید یا اخرش این می شد که بر میگشتید ایران . راستی شنیدم همه مهمونی خونه شما دعوت دارند .
- مهمونی ؟
- اره دیگه . شنیدم مینا همه رو دعوت کرده .
خنده ام گرفت .
- چرا می خندی؟
موضوع مهمانی و حرفهای مینا را برای هلن تعریف کردم که او هم بعد از شنیدن ان خندید .
- واقعا که دختر خیلی باهوشی داری . این طرز حرف زدنش هم به خاطر اینه که بیشتر با بزرگسالها در ارتباطه . حالا خوبه که با بچه ها هم دوست شده و اشکالی پیش نیومده.
- اره ، همه چیز خوبه . راستی کی می ایی ؟
- اخر هفته ، که یکی دو روزی هم پیش مامان باشیم .
- با دیوید ؟
- اره . او هم خسته شده و بد نیست استاحتی بکنه .
- ما خیلی از دیدن شما ها خوشحال میشیم .
- ما هم همین طور . فعلا به مامان چیزی نگو که اگر یکدفعه نشد ن
ه باز این دختره بدقولی کرد!
- باشه . پس باید به مینا هم چیزی نگم . چون حتما خبرشو به مامانت میرسونه .
قرار گذاشتیم قبل از حرکت به من خبر بدهد . صدای بوق اتوبوس کودکستان مرا از فکر اینکه چه پیشنهاد دیگری برای من دارند بیرون اورد . رفتم پایین . مینا شاد و خندان از اتوبوس پیاده شد و به طرف من دوید . داشتن چنین دختری برای من سعادت بزرگی بود . محکم بغلش گرفتم .
- معلومه دلت برام تنگ شده !
- نگو که خیلی !
- پس بوس کو ؟ یادت رفت که قرار گذاشتیم هر وقت دل یکی از ما برای اون یکی خیلی تنگ میشه باید ده تا بوس ازش بگیره ؟
- نه ، یادم نرفته ، ولی دلم خواست اول تو رو خوب به قلبم بچسبونم ، تا بعد نوبت بوسها برسه . ولی اول بهتره بریم بالا ، بعد روی مبل بنشینیم و شروع کنیم ، موافقی؟
- مخالفتی ندارم !
هر دو خندان از پله ها بالا رفتیم . مینا تا دو تا بوس را نگرفت حاضر نشد غذا بخورد . گل من با این شیرین کاری ها ، خودش را توی دل همه جا کرده بود . راستش فکر نمی کردم پدر و مادر هلن بچه دوست باشند . یعنی به ظاهرشان نمی امد . اما انها هم نمی توانستند در مقابل کارهای با مزه و حرفهای شیرین مینا ایستادگی کنند و نرم می شدند . مخصوصا اگر او می خواست کاری برایش انجام بدهند ، حالا بازی کردن ،خواندن کتاب و یا گردش در پارک باشد .
هلن اخر هفته امد . طی دو روز اول اقامتش خیلی کم پیدا بود و تقریبا به ندرت او را می دیدم . اما بعدا پیشنهاد کرد وقتی بگذاریم و با هم صحبت کنیم . از او دعوت کردم بیاید خانه ما که با خوشحالی زیاد قبول کرد . بعد از اینکه شام را خوردیم ، مهران مشغول مطالعه و مینا مشغول تماشای کارتون شد ، هلن گفت :
- حتما تعجب میکنی که چرا این چند روز وقت نکردم تو را ببینم یا سراغی از تو بگیرم . مشغو یک کاری بودم که حالا وقتی به تو بگم شاید بیشتر تعجب کنی . من و دیوید با یکی دو نفر دیگر از دوستان که سهامدار دفتر مرکزی ما شده اند تصمیم گرفتیم یک دفتر توریستی اطلاعاتی در اینجا باز کنیم تا شهرهای نزدیک به اینجا را زیر پوشش بگیره . به این دلیل این چند روز من مشغول پیدا کردن دفتر و انجام کارهای حقوقی ان بودم . حالا همه چیز چیز تمام شده ولی اصل مطلب اینه که باید یک نفر گرداننده کارهای اون باشه .
- خب ؟ ادمشو پیدا کردی ؟
- اره ، ولی هنوز چیزی بهش نگفتیم .
- چرا ؟
- مطمئن نیستسم قبول کنه .
- امتحانش که ضرری نداره . جواب یا اره است یا نه . بالاخر وضعتون مشخص میشه .
- درست میگی .
- خب ، راستی چی می خواستی به من بگی ؟
- همین رو .
- چی رو ؟
- همین پیشنهاد رو .
- کدوم پیشنهاد ؟
- اینکه ایا تو حاضر میشی کارهای این دفتر رو به عهده بگیری ؟
- من ؟ !
- اره خودت الان گفتی بپرسیم تا معلوم بشه . من هم حالا دارم می پرسم .
بی اختیار هر سه خنده مان گرفت .
- شوخی می کنی ؟
- نه ، راست میگم . با حساب روی تو تصمیم گرفتیم اینجا دفتر بزنیم . تو با روش کار ما اشنا هستی و مشتری ها از کار تو راضی هستند . به این دلیل فکر کردیم اگر تو قبول کنی عالی میشه . وضع مالی شما هم بهتر میشه . خب چی میگی ؟
- والا ، نمیدونم . پیشنهاد جالبیه . اما تصمیم گیری درباره اش سخته . اگر خودم تنها بودم ، می شد یک کاری کرد ، ولی با مینا نمی دونم .
- ما فکر این رو هم کردیم . یک ماه دیگه کودکستان مینا تموم میشه . درسته ؟
- اره .
- خب ، تو می تونی فعلا همین طور به کار خودت ادامه بدی و همزمان منشی و افراد دیگری رو که می خواهی ، برای دفتر جدید استخدام کنی . البته نیاز به تعداد زیادی نیست . حداکثر پنج نفر . خودت هم می تونی صبح ها تا وقتی اونجا باشی که مینا کودکستانه و بعد برگردی خونه . تازه اگر مینا زودتر امد، میره پیش مامان من . من با مامان صحبت کردم . او هیچ مخالفتی نداره . خب ، حالا چه بهانه دیگری می خواهی بگیری؟
- اینکه فکر نمی کنم از عهده اش بر بیام .
- خب این شد حرف حساب . اره ،راست میگی . ادم وقتی کار رو هنوز شروع نکرده مطمئنا از عهده انجامش هم بر نمیاد ، چون نمی دونه چکار باید بکنه . وقتی شروع شد همه چیز می افته روی ریل و تموم .
- باز شوخیت گرفته !
- نه بابا راست میگم . ببین سیما اگر ما فکر می کردیم که تو نمیتونی این کار رو انجام بدی بهت پیشنهاد نمی کردیم . ما می خواهیم عرصه فعالیت خودمون رو وسیع تر کنیم . یادته چطور چند سال پی کارمون رو از دفتر ترجمه و راهنمای توریستی شروع کردیم ،حالا با این دوستان جدید که به ما پیوسته اند ،چه اشکالی داره که جل مسایل مسکن خارجی ها و شاید حتی ایرانی ها رو در ایجا به عهده خودمون بگیریم .
- این شرکای جدید وکیل هستند ؟
- اره درست حدس زدی . به کارشون هم خیلی خوب واردند . ولی تنا اشکالشون اینه که زبان فارسی بلد نیستند !
میشه یکی دو روزی به من وقت بدی ؟
- اره ، اگر بخواهی میکنمش سه روز.کلید دفتر رو گذاشتم پیش مامان . اگر موافقت کردی برو و انجا رو ببین و بعد خودت برای تهیه و سایل و استخدام کارمندان اقدام کن . قبول؟
- باشه .
- خب . حالا که خیالم راحت شد ، پاشو یه فنجان قهوه برام بیار تا کم کم زحمت رو کم کنم تا کم کم زحمت رو کم کنم و برم پایین .هلن بعد از خوردن قهوه مینا را بوسید و رفت . من هم مینا را خواباندم و خودم توی هال روی کاناپه نشستم . ضبط را روشن کردم و در حالی که اهنگ ارام و زیبایی افکارم را همراهی می کرد . پیشنهاد هلن را سبک و سنگین کردم . از یک طرف پیشنهادش جالب بود و تنوعی داشت و از طرف دیگر اگر ازعهده انجامش برنمی امدم ،شرمنده میشدم . از جهت دیگر نمیخواستم مدت طولانیاز مینا دور باشم . مهران ارام کنارم نشست و گفت :- خب ، تصمیم گرفتی ؟- چه تصمیمی ؟- قبول پیشنهاد هلن .- نمی دونم .- من موقع صحبت هلن چیزی نگفتم . چون میخواستم به تو وقت بدهم درباره اش فکر کنی . به نظر من کار خوبیه و من هیچ مخالفتی ندارم .- مخالفتی نداری؟- نه . اگر یادت باشه دفعه پیش هم بهت گفتم که من مخالف کار کردن تو نیستم . مهم اینه که تو راحت باشی . من تو رو مجبور نمی کنم کار کنی . خوشبختانه این کارهای جدید پول خوبی در میاره که ما میتونیم راحت زندگی کنیم. از طرف دیگر تو اینجا درس خوندی و زحمت کشیدی . نمی خوام ازش استفاده نکنی . هلن راست میگه . اگر تو دیر کردی لیزا میتونه چند ساعتی مینا رو ببره پیش خودش یا من اگر وقت کنم زودتر میام خونه .- راست میگی؟مهران سرش را یه علامت تصدیق تکان داد و مرا توی بغلش کشید . خیلی وقت بود که مهران به این شکل به من اظهار محبت نکرده بود .ان سه روئز خیلی فکر کردم و بالاخره چون دیدم هیچ بهانه وزینی ندارم که پیش بکشم . نهایتا تصمیم گرفتم امتحان کنم و اگر نشد عذرخواهی کنم و به کار قبلیبرگردم . این بود که بعد از اتمام مهلت دادهشده به هلن خبر دادم که موافقم . خوشحالی هلن خیلی محسوس بود و من را هم شاد کرد . چند روز بعد کلید را از مادر هلن گرفتم و رفتم سری به دفتر بزنم . محله خوبی انتخاب شده بود و دفتر در یک ساختمان شیک و مدرن قرار داشت . وسایلی را که لازم بود یادداشت کردم و برای هلن نسخه ای فرستادم تا اگر موافقت کند انها را سفارش بدهم . طی یک ماهی کهکودکستان مینا تمام شد کار دکور و وسایل لازم دفتر هم به پایان رسید . مصحبه با کارمندان را گذاشتم برای بعد از تعطیلات.تابستان ان سال یکی از بهترین تابستانهایی بود که من طی مدت اقامتم ر کانادا گذراندم . الیزا پیشنهاد کرد امسال دو ماهی برویم و به ویلای انهاکه در نزدیکی مزرعه پرورش گلی قرار داشت که او به طور نیمه وقت در انجا کار میکرد . با کمال میل قبول کردیم . مینا ازشادی سر از پا نمی شناخت . یک روز خوب تابستان وسایل لازم را جمع کردیم و راه افتادیم . حدود یک ساعت بعد به محل مورد نظر رسیدیم . خانه ای بسیار زیبا به سبک خانه های روستایی بود . خانه انها با ویلای کتایون خانم فرق داشت . خانه الیزا از سنگ و چوب بود و معلوم بود زمستان هم می شد در انجا زندگی کرد . جالبترین چیزی که باعث تعجب من و مینا شد اصطبلی با سه اسب زیبا بود باورم نمی شد که این اسبها به انها تعلق دارند . ولی معلوم شد الیزا سوار کار ماهری است . هم به عنوان یک نوع ورزش و هم برای اینکه راحت تر بتواند توی مزرعه در رفتو امد . اسب سواری م میکند . مینا با دیدن اسبها اول مات و متحیر به انها خیره شد بعد دهانش باز ماند . بعد از خوشحالی جیغ زد و دوید طرف کوچکترین انها که کره اسب بی نهایت زیبا و با مزه ای به رنگ قهوه ای بود . مینا از همان نگاه اول عاشق او شد . ایزا چون چنین عکسالعملی را حدس میزد با خودش هویجهای کوچولویی اورده بود . انها را به ما داد تا به عنوان اولین گام اشنایی به اسبها بدهیم . از فردای انروز مینا حتی یک لحظه هم کره اسب زیبا را که اسمش عسلی بود تنها نمیگذاشت . مامان هلن که علاقه شدید او را به عسلی دید از ماخواست تا اجازه بدهیم در طی این مدتی که اینجا هستیم به او اسب سواری یاد بدهد . من هم از این پیشنهاد خوشحال بودم . هم نگران . چون فکر میکردم بچه ای که هنوز شش سال بیشتر ندارد زود است روی اسب بنشیند ولی مهمتر از همه میترسیدم خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد . الیزاگویی افکار مرا حدس زده بود گفت :- میدونم چه فکر میکنی. من هم مثل تو وقتی مایکل برای اولین بار هلن رو سوار اسب کرد قلبم داشت می امد توی دهنم ولی بعد کم کم عادت کردم البته اوایل دو سه دقیقه بیشتر نمی گذاشت سوار بشه و خودش دهنه اسب رو می گرفت بعدا که بزرگتر شد وضع بدتر بود چون دلش میخوست خودش سواری بکنه و تند بره ولی تو ترس تو دلت راه نده . اول مینا ا بغل خودم سواری میدم تا با حرکات اسب اشنا بشه بعد زین اندازه خودش را میگذاریم روی عسلی و یواش یواشراهش میبریم . نمیگذاریم چیزیبشه مطمئن باش .-من هنوز مردد بودم کهمارن گفت :- چه امکانی بهتراز این . بچه ها باید در حین رشد کارهای زیادی یاد بگیرند . حالا کهچنین مربی خوب و مهربانی پیدا شده مانع نشو که مینا هم اسب سواری یاد بگیره و هم از نزدیک با این جانور زیبا اشنا بشه .- مامان .مامان اجازه میدی؟ خواهش میکنم ! ببین عسلی چه خوشگل و ارومه الیزا گفت که از من مواظیت میکنه . خواهش میکنم . اجازه بده . قول میدم هرچی بگی گوش کنم .
- قول میدی؟
- هورا ۱هورا ! مامان اجازه داد !
- من که هنوز چیزی نگفتم !
- هر وقت این سوال رو میکنی میدونم برنده شدم !
قهقه شیرینش مارا هم به خنده انداخت . به این ترتیب اموزش اسب سواری مینا شروع شد . دو سه روز اول به جا افتادن ما در ان خانه زیبا گذشت . یک اتاق بزرگ در اختیار ما گذاشته بودند . لیزا به من پیشنهاد کرد که در صورت تمایل به مزرعه انها بروم و اگر کاری لازم بود انجام بدهم . میگفت کار با گلها روح ادم را از خارها پاک میکند . چون تصمیم گرفته بودیم دو ماه انجا بمانیم کارهایی را که هلن برایم میفرستاد همان ا انجام میداد و سریع برایش ارسال میکردم . مهران هم بعد از اینکه یک هفته را با ما گذراند به شهر برگشت ولی قرار گذاشتیم که هر وقت فرصت کرد توی هفته یا اخر هفته به انجا بیاید . اینبار خودش هم بی میل نبود چون جای بسیار زیبایی که ویلا قرار داشت نمیتوانست کسی را بی تفاوت بگذارد .
صبح زود قبل از بیدار شدن مینا از خواب بیدار میشدم ژاکت گرم می پوشیدم و میرفتم ان دور و اطراف قدم میزدم . جای بی نهایت زیبایی بود . دشتی وسیع و سبز با گلهای وحشی زنده و شاداب که تازه از خواب بیدار شده و در حال گرم شدن زیر نور خورشید بودند بو و عطر صبحگاهی مست کننده و سحر امیز بود در یکی از گردشهای صبحگاهی یا شاید بهتر بود می گفتم سحر گاهی چون دوست داشتم طلوع خورشید را تماشا کنم . یاد حرف یکی از دوستان که اسمش به خاطرم نمانده بود افتادم که روزی گفت : من بچه زمین و خاک و طبیعت هستم . وقتی در یک سمت ده حرکت میکنم بوی بزغاله و گاو و گوسفند به مشامم میرسد . بویی که اگر چوپان باشی همیشه با تو خواهد ماند . وقتی باد از شمال بوزد بوی نان برایم میاورد . بوی گندم تازه از جنوب صدای پرندگان مهاجر را میشنوم و در شرق همه این نعمتهای زیبا یکجا جمع شده اند . تا وقتی اینجا هستم خودم را با طبیعت یکی میدانم و با هم دوست هستیم . وقتی از اینجا دور میشوم و" من " من بزرگ میشود . بیشتر به خودم میاندیشم و در خودم فرو میروم و .این همه زیبایی به دست فراموشی سپرده میشود . ما ادم ها همین طوریم ، هی توی خودمان غرق میشویم و دنبال چیری میگردیم . غافل از اینکه باید در همین یکی دو قدمی راهمان را کج کنیم و دوباره به مهد طبیعت برگردیم تا خودمان را باز یابیم .
من هم با قدم زدن در میان درختها و بوته های زیبا گویا داشتم کم کم از انها رنگ میگرفتم . ارامش رنگ سیز رنگ زندگی رنگ صبوری به هر یک از این گلهای کوچک که نگاه میکردم به فکرم میرسید که از من شجاعتر هستند یکی از ظرفترین و زیباترین انها نظرم را جلب کرد . به این نازکی و ظریفی سر از خاک بیرون اورده بود تا دنیای جدید انطرف خاک را ببیند و در کنار امثال خود چند روزی را بگذراند و محل استراحت پروانه ای باشد غذای حشرا دیگری بشود و مهمتر از همه به ما ادم ها که به نظرش جانوران بزرگی میاییم یاد بدهد که دوستی با طبیعت یعنی دوستی با خود یعنی دوست داشتن یعنی دوست داشتن خود یعنی داشتن هارمونی در زندگی داشتن رنگهای شاد و زیبا در زندگی یعنی صبوری و مقاومت تحمل و بردباری و از همه مهمتر قبول سرنوشت خود . این گل زیبا خودش خیلی خوب میداند که بزودی زیبایی خودش را از دست میدهد و اگر ابی به او نرسد خشک میشود و وقت رفتنش به بطن زمین فرا خواهد رسید . اما به خاطر چیزهایی که اجتناب ناپذیر هستند و پذیرفته شده اند. سر خم نمیکند و افسوس انچه را که دور از دسترس اوست نمی خورد . در همان چند روز عمر زیبایی و عطر و بوی خود را تقدیم به دیگر زیبا رویان ،به دشت و هواه و اسمان میکند . چون می داند رفتنی است ، غم رفتن را نمی خورد . شاید فقط غم ان ا می خورد که چطور در این چند روز فانی بتواند زیباتر از همیشه باشد و با این دنیای عجیب و غریب بیشتر اشنا شود . چطور با وجود خود د لی را شاد کند و چشمی را نوازش و نگاهی را پر محبت گرداند . کمتر کسی را می توان یافت که با دیدن گلی خشمگین شود و با چوب ،چاقو و فحش و دعوا به جانش بیفتد ! یکی از درسهای طبیعت رسیدن به ارامش است . شناخت خود است . کنار امدن با خود است . شاید تاثیر اب و هوای اینجا باعث شده بود به تجزیه تحلیل افکارم بپردازم . خوشحال بودم که میتوانستم با دید بازتری در مورد مسائل خودم بیندیشم . باید با انچه از سر گذرانده بودم کنار می امدم و ان را قبول میکردم . میدانستم که همه چیز به این سادگی نیست .
بله طبیعت همه جور رنگی دارد ،به غیر از سیاه . برای ان هم رنگ سیاه به معنی مرگ است . واقعا که چقدر شبیه هم هستیم ! همیشه از شنیدن کلمه مرگ نفرت داشتم . نه به خاطر ان چند حرف، بلکه به خاطر خلائی که بعد از خودش به جا میگذاشت . همیشه شنیدن این کلمه مرا دگرگون می کرد . خیلی چیزها به یادم می اورد . ضربان قلبم تند میشد و بافتهای وجودم به ارتعاش در می امدند . با شنیدن سه حرف" م . ر . گ " دلم میخواست با سرعت هر چه بیشتری به انجام کارهای ناتمام بپردازم . قلبم را سرشار از عشق کنم و همه را در دریای گرم و پرشور عشقی که وجودم را گرفته غرق کنم . دلم میواست میتوانستم کری کنم تا خوبیها بیشتر شود و همه خوب باشند . متاسفانه به هیچ شکل نمیتوان این سه حرف را از زندگی ادمیان دور کرد . همان طور که نمیشود " مرده " را برگرداند . فقط سه حرف ، ارزو را می برد ! سحر است و جادویی در کار ! جادوگری قهار دست به کار شده و از راست و چپ همه را می زند . خوب و بد را میبرد . وقتی حس می کنم که چنگال شیطانی دارد به من نزدیک می شود و می خواهد زهر خودش را بریزد و روح مرا بیازارد ، به خودم نهیب میزنم که:
" مثل همان گل باش . ما همه در مقابل مرگ ضعیف و ناتوان هستیم . اما اگر ان گل نمیتواند در مقابل بوران ، باد و طوفان از خود مرلقبت کند ، ما از عهده انجام این کار بر می اییم . ما میتوانیم در مقابل طوفان های روحی و ناملایمات زندگی ایستادگی کنیم و نگذاریم از ریشه کنده شویم . اما گاهی خودمان با دست خود ریشه ها را سست میکنیم . وقتی پایان یکی است ، پس چرا تا رسیدن به ان ، به زندگی نیندیشیم که بخش دیگری از برنامه وجود ما ادمیان است .باید زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند . زندگی ای پر از شادی و خنده . زندگی را باید دید ، لمس کرد ،شناخت و از ان نیرو گرفت ، باید از زندگی اشباع شد تا بتوان زندگی کردن را به دیگران اموخت . خودمان باید نمونه باشیم تا بتوانیم سرمشقی حداقل برای نزدیکان خود باشیم
تا چند وقت پیش محال بود چنین افکاری به سرم خطور کند . مرا چه میشود ؟ حتما سرما خورده ام یا سرم مه الود شده است ! تکانی به خود دادم تا شاید سرم سبکتر شود که چشمم به بالکن خانه افتاد . مینا انجا ایستاده بود و دستمال ابی رنگی را تکان میداد . با هم قرار گذاشته بودیم که صبح ها اگر اتفاقی برایش افتاد و خواست مرا صدا کند دستمالی تکان دهد . رنگهای مختلفی برای ابراز حال و وضع مینا انتخاب کرده بودیم . چون رنگ دستما ابی بود نشان میداد مینا عصبانی است . با قدم های تند خودم را به خانه رساندم . دیدم میز صبحانه اماده و همه دور میز هستند به غیر از مینا . دوان دوان از پله ها بالا رفتم . صورت مینا اشک الود ، چشمانش سرخ بود و هنوز در همان لباس خواب روی تخت نشسته بود . قلبم داشت از حرکت می ایستاد . هزار جور فکر توی سرم دور میزد . دیشب خوب و خندان روی تختش دراز کشید و خوابید . صبح که سراغش رفتم ارام خوابیده بود . پس چس شده ؟ نکند حشره ای ، چیزی او را گزیده است ؟ داشتم دیوانه میشدم ! اخر تا به حال اتفاق نیفتاده بود که مینا بی دلیل گریه کند . همه این افکار به سرعت از سرم گذشت . روبروی دختر عزیزم ، گل کوچولویم . زانو زدم گرفتمش بغل و اهسته پرسیدم :
- چی شده ، گلم ؟ عشق من ، کوچولوی نازنینم ، به مامان میگی چی شده ؟ جاییت درد میکنه ؟ افتادی ؟ سرت به جایی خورده ؟
- نه .
- پس چرا گریه میکنی؟
- خواب بدی دیدم .
و دوباره شزوع به گریه کرد .
- خواب ؟ خواب بد ؟
- چه خوابی دیدی؟ برای من تعریف می کنی ؟ اصلا یادت مونده ؟
- بدترین جایش یادمه
- به من میگی؟
- یکی اومد تو و بابا جون رو برد . نمیخوام من رو بگذاری بری اگر خوشت نمیاد ، اسب سواری یاد نمیگیرم ، اون غذاهایی رو هم که تو میپزی ولی من اصلا دوست ندارم ، حاضرم هر روز بخورم . تلویزیون هم نگاه نمیکنم . ولی تو نرو .
مینا چنان هق هق تلخی میکرد که اشکهای خودم هم روان شد . خدای من از کجا چنین فکری به سر او زده بود . او تمام زندگی من بود ! بدون او هیچ بودم ! چه شده بود ؟ نکند واقعا مریض شده ؟ پیشانیش را بوسیدم ، حرارتش معمولی بود . دستی به شکمش زدم ، تب نداشت . موهای بند خوشگلش را زدم پشت گوشش و گفتم :
- گل من ، کی اومد ما رو برد ؟ لولول خور خوره ؟ خرس جنگلی ؟ شایدم خروس طلایی ؟ ها ؟
- نه هیچ کدام از انها نبود . فکر کنم ادم بود ، تو پا شدی رفتی اصلا به من نگاه نکردی ، حرفی هم نزدی ، خیلی ترسیدم ، تو همیشه به من میگی " قول بده این کارن کن، اون کارو بکن " حالا تو فقط یک قول به من بده ، دیگه هیچ قولی از تو نمی خوام ، قول بده من رو تنها نگذاری ،تو رو خیلی دوست دارم بدون تو حتما مریض میشم . بعد خبر اینکه من دیگه نیستم به تو میرسه . میان بهت میگن مینا رفت اون بالاها ،توی اسمونها با فرشته ها بازی کنه ، اونا همیشه با من خواهند بود .
مینا داشت با این حرفاش قلب مرا ریش ریش میکرد . محکم چسباندمش به خودم و گفتم :
- نکنه هنوز خوابی و بیدار نشدی ؟
- نه ، بیدارم . از صدای گریه خودم بیدار شدم .
- ببین عزیزم ، اگر قول میخوای من بهت قول میدم هیچ وقت تا زنده هستم تو رو ترک نکنم . همیشه با تو باشم . خودت میدونی که چقدر دوستت دارم و بدون تو اصلا نمیتونم نفس بکشم . خنده های شیرین تو ، حرفهای با مزه تو ، ادا و اطوارهایی که موقع خوردن غذا در میاری ، همه اینها مثل شکلات و اسمارتیز و از این جور چیزها ، روزهای من و باباجون رو رو شیرین و رنگین میکنه حالا تو میگی ما تو رو میگذداریم و می رویم ؟ هیچ کس نمیتونه ، نه من و نه باباجون رو از تو جدا کنه . تو دختر مایی !
- قول میدی ؟
- اره ، عزیز دلم ، قول میدم ، هرچند تا که دلت بخواد ! حالا پاشو بریم صورت نازت رو بشوریم و لباساتو عوض کنیم و بریم پایین صبحانه بخوریم . یادت نرفته که امروز باید با لیزا بری سراغ عسلی؟
- نه ، ولی حوصله اش رو ندارم ،دلم می خواد پیش تو باشم .
- مینا !
- بله ؟
- به قول من باور نداری؟
- چرا .
- اگر بخوای من هم میام ،خوبه ؟
- عالیه !.
معلم بود خواب بدی دیده که تا این حد ترسیه است . نگران شدم نمی دانستم علت چی می تواند باشد . نه حرفی زده بودیم و نه کاری انجام شده بود . ادم هزار جور خواب میبیند . نه ،این جور تجزیه و تحلیل ها به درد دگتر ها میخورد . همه چیزها را که نمیشود بنا به قاعده و مقررات پزشکی توضیح داد . . هرچه بوده باید این فکر را از سرش بیرون بکشم والا عذابش خواهد داد . میدیدم چطور بدن کوچک و بی دفاعش توی بغلم میلرزد . اگر خودم را جای او میگذاشتم حتما دچار چنین حالتی می شدم . باید وقت بیشتری برای او بگذارم . شبها میتوانم کار کنم و روزهارا به اختصاص بدهم . موضوع کار جدیدم را هم باید کم کم برایش توضیح بدهم که بعدا مشکل ایجاد نکند.
بعد از ان روز ،رزها با هم میرفتیم گردش و گلخانه لیزا که جای بسیار با صفا و فرح بخشی بود . تا به حال این همهگل یکجا ندیده بودم . از ان همه گل فقط تعداد انگشت شماری را می شناختم . در حالی که ان قدر گلهای متفاوت ، هم از نظر شکل و هم از نظر رنگ و بو در انجا پرورش میدادند . که واقعا حیرت کردم . مینا هم خیلی از انجا خوشش امد . لیزا به او اجازه داد چند تایی تخم گل در گلدانی بکارد و چند روز یکبار بیاید و ببیند گلش بزرگ شده یا نه ؟ طی یک هفته بعد از صحبت ان روز با مینا ، دیگر برای گردش سحر گاهی از خانه بیرون نرفتم . سر بالکن مینشست و قایم باشک بازی خورشید و اسمان را نظاره میکردم ،اینکه بعد از سرک کشیدن خورشید ، صورت اسمان از شرم گلگون و رنگ به رنگ می شد تا بالاخره خورشید کاملا بالا می امد و سر جای همیشگی خود می نشست . اسمان هم مطیع و فرمانبردار ، پذیرایش میشد . یک روز غرق در این بازی دلانگیز بودم که دست کوچولوی مینا را روی شانه ام حس کردم ، برگشتم دیدم با همان لباس خواب و موهای اشفته که خواب انها را بوسه باران کرده بود کنارم ایستاده و به صورتم دقیق شده است .
- چیه خانم کوچولو ؟
- هیچی ، چرا صبح نرفتی قدم بزنی ؟
- حوصله نداشتم .
- اهان ، میخوام یک چیزی بهت بگم .
- خب ، بگو .
- میخوام بگم که...
در این موقع مینا نگاهش را ازمن برگرفت و به منظره اسمان خیره شد و بعد از چند ثانیه دوباره به طرف من برگشت و دستهای کوچک و نرمش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :
- مامان من ، میخوام بگم که خیلی دوستت دارم .
- من هم تو را خیلی دوست دارم .
- میدونم .
- ااا، از کجا؟
- از اونجا که چند روزه مینشینی روی بالکن و نمیری قدم بزنی . میترسی من دوباره با پرچم ابی تو رو صدا کنم ؟
- نه ، منظره اینجا هم خوبه .
- اره ، قشنگه ، ولی مثل قدم زدن لابلای گلهای وحشی ، که تو خیلی دوست داری انها را ببینی نمیشه ، مامانی ،من خیلی فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که اگر تو می خواستی بری تا حالا رفته بودی . اخه من که کوچکتر بودم ، حتما زیاد اذیت میکردم ، زشت بودم ، موهام کم بوده ، حرف نمیزدم و از این جور چیزها نه؟
- نه ، تو همیشه دختر خوشگلی بودی ، هستی و خواهی بود . من که بهت گفتم ، هرجا من باشم تو هم همون جا هستی . اصلا بیا یک کاری کنیم . پاشو برو چسب بیار دوتایی به هم بچسبیم .
مینا خندید و گفت :
- چسب معمولی ؟ نه نمیخواد ، یکفکر دیگر میکنیم . اخه اگر به هم بچسبیم من که نمیتونم با یک ادم گند برم سر کلاس بنشینم و با بچه ها بازی کنم . بعد همه به من میخندند ! راه چاره اینه که توهر جا بری من هم بیام .
- پس مدرسه چی میشه ؟
- مدرسه رو میروم ولی بعد از اون هرجا تو بری من هم میام .
- اگر من کاری داشته باشم و مجبور بشم برم بیرون چی ؟ مثلا خاله هلن از من خواسته یک کاری براش انجام بدم که صبحها مجبور میشم برم سر کار .
- خبر نداشتم .
- میخواستم بهت بگم ، ولی چون خودم هم تصمیم نگرفته بودم ، گفتک کمی صبر کنم . خب ، حالا بگو ببینم این مساله رو چه جوری تحمل میکنی ، خانوم خانوما؟
- کی باد بری؟
- یک هفته قبل از شروع مدارس .
- خیلی دوره ؟
- نه ، با ماشین بیست دقیقه راهه .
- اها ، فکر کردم شاید باید بری شهر دیگه .
- نه .
- چه کاریه ؟
- ناناز ، چقدر سوال میکنی؟
- خب ، باید بفهمم چه کاریه که مامانم میخواد انجام بده که بعد بنوم بگم اره یا نه ، درسته ؟
- خب ، قبول ! همین کاری که تو خونه میکنم ، فقط خاله هلن میخواد که این دفتر جدید رو من اداره کنم .
- هورا ! یعنی تو میشی مثل اونایی که توفیلم نشون میدن ؟ براشون در رو باز میکنند و چند نفر دنبالشون هستند و یک خانم عینکی هم هی براش کاغذ میاره و امضا میخواد ؟
هر دو با هم خندیدیم .
- خب ، زودتر میگفتی ! قبوله ، میتونی بری . ولی فقط وقتی من مدرسه هستم که خیالم راحت باشه تو هم سرگرمی ! راستی باباجون چی گفت ؟
- ماشالله به این زبون ! اخه تو اینطورحرف زذن رو از کی یاد گرفتی ؟ من وقتی همسن و سال تو بودم این طوری حرف نمیزدم .
- حالا بیا ببین دوستهام چه جوری حرف میزنند !
مینا سرش را چنان چرخی داد که موهای خوش حالتش افتاد روی صورتش ، بعد چشمک بامزه ای زد و برگشت توی اتاق . من هم بلند شدم و رفتم کمکش کنم تا لباس راحتی بپوشد و برای صبحانه برویم پایین . از ان روز به بعد من هم مثل دو سه روز اول دوباره صبح زود می رفتم قدم زدن . بعد از یک ماه اقامت در انجا یک روز لیزا به من گفت :
- سیما جون ، بچه ها را دعوت کردم برای مهمانی بیان اینجاتو که مخالفت نداری؟
- نه ، اصلا ، ولی قرار بود که من انهارو مهمون کنم ! همشون میان ؟
- اره ، فکر کنم از همسایه های اینجا هم یکی دو نفر بیایند . ما هر سال دعوتشون میکنیم .
- پس اجازه بدید ، من یک سری برم شهر و مواد لازم رو بخرم تا یکی دو جور غذای ایرانی درست کنم .
- عالیه ! میتونی مینا رو بزاری پیش ما که راحت تر خرید کنی ، من هم سعی میکنم به کمک مایکل چند جور غذای سرد اماده کنم .
- کی میان ؟
- اخر هفته . شب هم قرار گداشتیم اینجا بمانند . براشون جای خواب درست میکنیم . از این دور و برها خیلی خوششون میاد . اینکه ما هر سال یک برنامه اینطوری برای انها ترتیب میدیم .
- پس بهتره امروز من یک سری برم و بیام . چون دیگه وقتی نمونده .
- باشه.
بعد کاغذ و قلم برداشتم و تمام موادی را که برای غذاهای مورد علاقه مینا لازم بود یادداشت کردم که موقع خرید چیزی از قلم نیندازم . درحال اماده کردن لیست بودم که تلفن زنگ زد و لیزا گفت که مهران است .
الو؟
- سلام . خوبین ؟
- اره . چطور مگه؟
- هیچی . گفتم زنگ بزنم حالتون رو بپرسم . راستی من اخر هفته دو سه روز تعطیل رو میام پیش شما .
- عالیه .
- برنامه امروزتون چیه ؟
-برنامه مینا ، حتما اسب سواری و تمرین نقاشی .
- مال تو ؟
- مال من خرید .
- خرید ؟
- اره .
- کجا میری ؟ نکنه میای شهر ؟
- همین طوره که گفتی .
- فکر میکردم اونجا همه چیز هست .
- برای خودمون نه . اما اخر هفته نوبت مهمونی لیزاست . اگه یادت باشه ما قول دادیم اون ها رو اینبار دعوت کنیم . به این دلیل باید خودم برم خرید .
- عالیه ! وقتی رسیدی به من زنگ بزن تا با هم بریم .
- مگه تو کار نداری ؟
- چرا ولی بعدا میتونم دو سه سات اضافه کار کنم . یادت نره تا رسیدی حتما زنگ بزن .
- باشه .
-باشه .
- پس تا چند ساعت دیگخ .
- خداحافظ .
عکس العمل مهران و خوشحالی که در صدایش موج کیزد مرا گیج کرده بود . کند یخ ها دارند اب میشوند ؟ خیلی دلم میخواست از علت سرمایی که قلب او را در برگرفته بود اگاه میشدم . همه چیزهایی را که لازم داشتم یادداشت کردم . برای مینا هم نوضیح دادم که موضوع از چه قرار است . بعد از ناهار سوار ماشین شدم و به شهر رفتم . بعد از اینکه با مهران تمام وسایل لازم را خریدیم ، یک سری هم به خانه زدم و دو سه کتاب و یک فیلم کارتون و چند دست لباس دیگر برای مینا و خودم و مهران برداشتم . حدود ساعت شش عصر بود که به ویلا برگشتم . تا از ماشین پیاده شدم ، مینا دوان دوان از پله ها پایین امد و خودش را توی بغلم انداخت و بدون اینکه حرفی بزند ، مرا محکم به خودش فشد . احساس کردم علت دلتنگی نیست . موهایش را نوازش کردم . صورتش زا غرق بوسه کردم و گفتم :
- نگران شده بودی؟
- نه زیاد .
- ای کلک ! حالا بیا کمک کن ، وسایل خودت را ببر توی خونه .
- چی برام اوردی ؟
- کتاب و فیلم کارتون و چند دست لباس دیگه .
- از کجا میدونستی این چیزها رو میخوام ؟
- مگه یادت رفته مامان شما کیه ؟
- دیگه چی خریدی ؟
- خیلی چیزهای خوشمزه !
- لیزا گفت مهمونی داریم . من به تو کمک میکنم .
- ممنون ، حالا برو عمو مایکل رو صدا بزن بیاد تا این چیزها رو از توی ماشین در بیاریم .
- خودش داره میاد .
به کمک مایکل پاکتهای مواد غذایی رو داخل بردیم و انچه رو که لازم بود در یخچال جا دادیم . بعد لباسهای مینا رو بردم بالا و با اجازه لیزا تلوزیون را روشن کردم و مشغول تماشای کارتون شد . صدای خنده اش را از پایین میشنیدم د. این محبوب ترین کارتون او بود . فکر کردم حالا که خیالش راحت شد من برگشتم ، شاید از این به بعد با هر بار رفتنم این قدر ناراحت نشود . دعا میکردم تا این نگرانی او رفع شود من مزه تلخ جدایی را چشیده بودم و اصلا دلم نمیخواست دخترم از حالا چنین نگرانی داشته باشد . حتی فکرش عذاب اور بود . نمیدونم شاید بهتر بود با مهران درباره این موضوع صحبت میکردم .
- مامان ، مامان ؟
- بله !
- بیا پایین ، شام بخوریم
R A H A
10-30-2011, 12:09 AM
از صفحه 296 تا 301
- آمدم.
شام را خورديم و بعد برگشتيم بالا. مينا قبل از اينكه مثل هميشه چند بار تكرار كنم رفت دندانهايش را مسواك زد. لباس خوابش را پوشيد و روي تختش دراز كشيد و منتظر شد تا من چند صفحه اي از داستان هرشب را برايش بخوانم. اما قبل از اينكه شروع به خواندن كنم پرسيد:
- راستي باباجون كي مياد؟
- آخر هفته دو سه روز مياد پيش تو باشه.
- چه خوب! خيالم راحت شد!
- خيالت راحت شد؟
- اره ديگه اخه ما سه نفري اون ها رو دعوت كرديم. اگه يكيمون نباشه فكر مي كنند كه اون يكي ناراحته كه نيومده.
- نه عزيزم. اونها مي دانندكه باباجون كار مي كنه و اگر نياد پس حتما وقت نكرده.
- درسته. ولي اگه عمو مهرداد اينجا بود مي شد اون رو به جاي باباجون نشون داد.
من هاج وواج به مينا زل زده بودم.
- هي ماماني چرا اينجوري داري به من نگاه مي كني؟ خب راست ميگم ديگه. دوقلوها بايد به هم كمك كنند. يكي از دوستهام مي گفت كه توي كودكستان قبلي دوتا خواهر دوقلو بودند كه هميشه به هم كمك ميكردند و به جاي هم سركلاس حاضر مي شدند.
جوابي نداشتم بدهم به اين دليل كتاب را باز و شروع به خواندن كردم. بعد از اينكه چند صفحه از داستان موردعلاقه اش را خواندم.دستش را توي دستم گرفتم و موهايش را نوازش كردم و كنارش نشستم تا خوابش برد. تماشاي صورت معصوم اين گل زيبا در خواب تا قعر وجودم را تكان داد.ازخدا خواستم به من آن اندازه نيرو و توانايي بدهد كه بتوانم مادرخوبي براي او باشم و ما بتوانيم از او مواظبت كنيم و شرايط تحصيل و زندگي مناسبي را برايش فراهم نماييم. خدا را شكر كردم كه توانسته بودم كار و حرفه اي ياد بگيرم و حالا كمكي براي خانواده ي كوچك خودمان باشم. با خود عهد كردم كه به قولي كه داده بودم و وظيفه اي كه به من به عنوان يك مادر و همسر محول شده وفادار بمانم. از خداوند بزرگ خواستم به ما نيرو بدهد تا بتوانيم در هر شرايطي به يكديگر كمك كنيم و هيچ مشكلي حالا هرچه ميخواهد باشد باعث جدايي ما نشود. در اين فكر بودم كه يك دفعه ياد يكي از تعريفهاي جالب مارك افتادم. او در يكي از همان مهمانيها گفت كه امانوئل، يكي از دوستان خيلي قديميش اين ماجرا را برايش تعريف كرده است.
"بعد از سالها سراغ يكي از دوستانم را گرفتم و به روستايي رفتم كه او زماني آنجا زندگي مي كرد. البته اميد به پيدا كردن او آنجا نداشتم، ولي حين پرس و جو فهميدم كه شخصي با همان نام و نشان در كلبه اي كنار مزرعه گندم زندگي مي كند. خوشحال و شاد از اينكه بالاخره ردپايي از دوست قديمي پيدا كرده ام با قدمهاي سريع خودم را به آن كلبه رساندم. ميخواستم در بزنم، ديدم در باز است. نام دوستم را بر زبان آوردم، اما جوابي نشنيدم. چند بار ديگر بلند تر صدايش كردم. وقتي مايوس شدم، برگشتم بروم كه صداي نازكي به گوشم رسيد. چند قدمي وارد اتاق شدم و روي تخت كنار پنجره مرد بي نهايت لاغر و نحيفي را ديدم كه رنگش از برف سفيدتر بود و موهايش تماما ريخته بود و نا نداشت جواب مرا بدهد. به تخت نزديك شدم و متعجب و مردد به او نگاه كردم. همان طور كه به او زل زده بودم ، يك دفعه آن مرد نحيف و لاغر به حرف آمد و گفت:
- چه خبر از اين طرفها؟
- چي؟
- نشناختي؟
- مي بخشيد ، با من هستيد؟
- آره ، با تو، دوست عزيز، امانوئل.
- شما اسم مرا از كجا مي دانيد؟
- آدم دوست قديمي خودش رو كه فراموش نمي كنه!
- جون؟!
- خود خودشه.
- خداي من ! چه بلايي سرزت آمده؟ چرا اين جوري شدي؟ چند وقت بود به فكرت بودم.
الاخره تصميم گرفتم بيام پيدات كنم و
با هم به ياد دوران گذشته ، سفري بريم. اصلا انتظار نداشتم تو رو در چنين وضعيتي پيدا كنم.
- آدم كه هميشه يه جور باقي نمي مونه. تو ماشاالله زياد تغيير نكردي. خوب موندي. البته وزن زياد كردي. برخلاف من كه بدون رژيم هي لاغر ميشم.
اين را گفت و خنده اي بي حال كرد. نمي دانستم بخندم يا جدي باشم. ديدن وضع و حال او واقعا مرا شوكه كرده بود. نمي دانستم چه كار بايد بكنم تا آنچه در سرم دور ميزد روي چهره ام نمايان نشود. فكر كردم شايد بد نباشد صحبت را در حد شوخي نگه دارم.
- آدما تو اين دوره زمونه پدر خودشونو در ميارن تا لاغر بشن.
- آره، اما در مورد من ، لاغري پدرم رو در آورده.
- خب تو داري با مد روز پيش ميري.
دوباره صداي خنده بيحالش شنيده شد. بعد از مكث طولاني گفت:
- شكايتي ندارم. وضعم از خيلي از مردم بهتره.
- ؟
- تعجب نكن. آدمها قدر خيلي از چيزهايي رو كه دارند وقتي ميدونند كه از دست مي دهند. ارزش چيزهايي كه خدا به ما داده اونقد رزياده كه ما بايد مثل يك جواهر گرانبها از آنها مواظبت كنيم. اما هيچ كدام از ما اينكار رو نمي كنه. فكر ميكنيم چون بايد اينطور باشه پس ولش! بهش كم بها مي ديم، اذيتش ميكنيم، ازش به شكل نادرستسي كار ميكشيم و مراقبش نيستيم و در نتيجه وقتي از كار ميافته يا صدمه ميبينه، ناشكري مي كنيم و كفر مي گيم و از دست سرنوشت شاكي ميشيم. خودمون رو بدبخت و بيچاره حساب مي كنيم. تو الان من رو اينطور مي بيني و فكر ميكني كه چقدر بايد وضعيت سختي داشته باشم. آره ، نمي تونم مثل تو بلند شم، روي پا بايستم و راحت حركت كنم. اما فعلا از قدرت حرف زدن و شنيد و ديدن برخوردارم. فكرش رو بكن اونايي كه اين چيزها ررا از دست داده اند حتما دلشون مي خواسته با من جا عوض كنن! مثلا پاشون رو بدن چشمشون رو بگيرند. آره نبايد ناشكري كرد. بايد قدر چيزهايي رو كه داريم بدونيم. اينها نعماتي هستند كه به ما آدمها عطا شده اند براي اينكه زندگي ما رو پر بار تر كنند. آفريننده انتخاب رو در اختيار ما گذاشت. چه راهي رو انتخاب كنيم، وابسته به خودمون هست. هرچه بد بشه مقصر خودمون هستيم. من خودم مقصر اين وضع هستم. قدر پاهام رو ندانستم. چند سال پيش، خواستم شيرواني رو تعمير كنم، دوستانم گفتند تو اهلش نيستي و اگر بيفتي وضعت خراب ميشه. اما به حرف اونا توجه نكردم و فكر كردم هيچ طوري نميشه. اين بود كه رفتم بالاي پشت بام و هنوز نصف كار رو تموم نكرده بودم كه تعادلم رو از دست دادم و از اون بالا افتادم پايين. دكتر ها فكر نميكردند زنده بمونم. اما زنم دو سال تمام زحمت كشيد و از من پرستاري كرد تا بالاخره به اين شكلي كه مي بيني زنده موندم. خيلي زن وفاداريه. مهرباني او هم يكي از چيزهايي است كه وقتي سرحال و روي پا بودم زياد قدرش رو ندونستم و حالا در وضعيتي نيستم كه بتونم جبران زحماتش رو بكنم.
نم اشكي چشمانش رو تر كرد. دلم برايش خيلي سوخت. حرفهايش مرا واقعا تحت تاثير قرار داد. پس از برگشتن از نزد او تا مدتي غمگين بودم. بعدها هروقت مي خواستم كاري بكنم كه تا قبل از آن بدون تامل انجامش ميدادم، حداقل چند لحظه اي فكر ميكردم كه انجامش فايده اي دارد يا ضررش بيشتر است!"
با ياد آوري داستاني كه مارك تعريف كرده بود من هم فكر كردم واقعا شانس زيادي در زندگي آورده ام. دختري دارم مثل گل زيبا، خدارا شكر سالم، باهوش و خوش زبان! شوهري دارم كه با وجود بيماري تلاش مي كند تا ما زندگي راحتي داشته باشيم. خودم درسي خوانده ام و در خارج از كشور كار آبرومندانه اي دارم. دوستان خوبي هم كنارم هستند. هزارها دختر همسن و سال من آرزوي اين چيزها را دارند. همه اينها را دارم ولي باز خودم را در چاله چوله هاي ياس و نااميدي مي اندازم. به خودم نهيب زدم كه :"بس است! از فردا بايد سرعقل بيايي و بيشتر به چيزهاي خوب و مثبت فكر كني"
چراغ اتاق مينا را خاموش كردم .چندساعتي كار كردم و يك سري از سفارش هاي فوري هلن را انجام دادم و كنار گذاشتم تا فردا برايش بفرستم. فردا عصر قرار بود مهمانها بيايند.
صبح زود از خواب بيدار شدم و شروع كردم به آماده كردن مخلفات غذايي كه مي خواستم درست كنم . مينا و ليزا بعد از صبحانه باهم رفتند اسب سواري و گلخانه من چند ساعت فرصت داشتم تا راحت به كارها برسم، داشتم برنج پاك مي كردم
كه يك دفعه فكرم پرواز كرد به ايران، خانه خودمان و آن روزي كه با خانم جون توي حياط نشسته بوديم و او داشت برنج پاك مي كرد و من هي سر به سرش مي گذاشتم. آنقدر هوس شنيدن صداي او را كردم كه بلند شدم رفتم تلفن را آوردم و شماره خانه را گرفتم. دل توي دلم نبود و خدا خدا مي كردم كه خانم جون خانه ي ما باشد. از شانس خوبم خانم جون خودش گوشي را برداشت.
- الو؟ الو؟
- سلام خانم جون. سيما هستم.
- سيما جون خودتي؟! نوه ي عزيز خودم؟ باورم نميشه.
- بله، خانم جون، چه خوب كه شما گوشي رو برداشتيد. خدا خدا مي كردم شما خونه ي ما باشيد تا بتوانم صداتون رو بشنوم. الان داشتم برنج پاك مي كردم كه دلم خيلي هوس خونه رو كرد. حالتون خوبه؟
- آره خوبم، يك ماه ميشه كه آمدم اينجا. مامانت ميگه ديگه نمي گذارم بري.رفته وسايلمو اورده اينجا و همه چيزها رو جا داده توي اتاق.حالا ديگه هميشه اين جا هستم.ولي حيف كه تو نيستي.
- من هم خيلي دلم براي شما تنگ شده.چراپارسال با مامان وپدر نيامديدتاشمارو ببينم؟
- سيماي گلم،از من ديگه اين مسافرتها گذشته. پايي برام نمونده كه بتونم مثل گذشته برم بيام.اگر مي امدم مزاحم همه ي شما مي شدم.
- نه خانم جون،از اين حرفها نزنيد.حاضر بودم هر روز بشينم خونه ولي هم صحبتي،مثل شما داشته باشم.بخدا دلم براتون شده يك ذره.كارها اين قدر زياده كه نمي تونم حالا بيام ايران.شايد بعدا فرجي بشه.
- مي دونم.مي دونم.نگو كه من خودم رو مقصر مي دونم.
- شما؟
- اره گل نازنينم.آره دختر فداكارم.من حدس همه چيز رو مي زدم.حدس كه چه عرض كنم،مطمئن بودم.ولي نمي دونم چرا وقتي پريوش خانم اومد خواستگاري تو براي مهران،گويي جادو شده باشم.هيچي نگفتم.اصلا دهنم باز نشد مخالفتي بكنم،نظري بدم. يك جوري بهشون برسونم كه نه براي مهران براي اون يكي.
- خانم جون!
- آره ، گلم، من توي چشمهاي خوشگل تو همه چيز رو خونده بودم. از نگاهاي مهردادم همه چيز رو فهميده بودم. ولي دست سرنوشت كاري كرد تا همه ما امتحان پس بديم. از مهرداد نمي شد انتظار ديگه اي داشت. فكر نمي كردم تو تا آخرش بري. نور چشمم،من به تو افتخار ميكنم. آدم نوه داشته باشه مثل تو! ولي هيچ دلم نمي خواست اينطوري بشه. تو از خونه و آب و خاكت دور بشي. از خونه خودت،از پدر و مادرت دور بيفتي، تنها بشي و غم و غصه بخوري. سر نماز هميشه دعا مي كنم كه عاقبت به خير بشي،يه مو از سرت كم نشه،تو نمي دوني چقدر مامانت غصه تو رو مي خوره. هر وقت مياد تو رو مي بينه برميگرده تا چند روز كارش گريه و زاريه. بايد يك سري بياي ايران تا من زنده هستم روي ماهت رو ببينم.
- خانم جون ،شما نگران من نباشيد. اونقدر سرم شلوغه كه وقت نمي كنم به چيز هاي ديگه فكر كنم. من هم خيلي دلم براي ديدن شما تنگ شده ، خيلي زياد! باور كنيد. شايد امكاني جور بشه و بتونم بيام. آدم از آينده خبر نداره. شايد شما با مامان يه سفر بياييد اينجا.
- نه گلم، سفر رفتن برام سخته. بهترين جا براي كساني مثل ما خونه است. مامانت خيلي زحمت من رو مي كشه. خوشبختم كه دختر به اين خوبي دارم. دامادم هم واقعا آدم مهربونيه. فقط دلم مي خواد تو نوه ي عزيزم خوشبخت باشي.
چند دقيقه بعد بالاجبار گوشي را گذاشتم. هرچند خيلي دلم مي خواست با خانم جون درددل كنم. خيلي دلم مي خواست مي توانستم خانم جون را ببينم. با او مشورت كنم و پاي صحبت هايش بنشينم. كم كم داشت ده سال مي شد كه من به ايران نرفته بودم. واقعا زمان چقدر زود مي گذشت و مينا كوچولو ي من چند وقت ديگه كلاس او ل خواهد رفت.
مينا مثل هميشه شاد و خندان توي آشپزخانه دويد و بي مقدمه شروع كرد به تعريف كردن. از همه چيز هايي كه ديده بو د و كارهايي كه كرده بود مثل فرفره پشت سر هم قاطي پاطي تعريف مي كرد.
R A H A
10-30-2011, 12:09 AM
از صفحه 302 تا 307
-مامان نمیدونی عسلی امروز چی کار کرد!نمیدونی امروز چقدر موهاش گره خورده بود.یک ساعت موهاشو شونه کردم.گل دو تا از گلدان ها هم سبز شده بودند.راستی من امروز خودم عسلی رو دور حیاط چرخوندم.بعد لیزا برام بستنی خرید.از همون بستنی هایی که خیلی دوست دارم .مامان،مامان،لیزا اجازه داد خودم تنهایی سوار عسلی بشم و یک دور توی حیاط آهسته بچرخم.نمیدونی چقدر مزه داد!مامان یادت نره وقتی از اینجا خواستیم بریم عسلی رو با خودمون ببریم،تو اتاقم براش جا درست میکنم!
- تموم شد؟آروم بگیر عزیزم، برو دست و صورتتو بشور،کمی خنک بشی.لباساتو هم عوض کن ، بعد بیا ناهار بخور،برو تا بابا جون نیومده حاضر شو.
- میخوای بهت کمک کنم؟
- الان نه ،ولی اگه لازم شد صدات میکنم.راستی یادت نره درس پیانو تمرین کنی.
- میشه امروز تعطیلی بگیرم؟
- نه نیم ساعت کار کن، بعد هر کاری که خودت خواستی بکن.قبول؟
- مجبورم قبول کنم،چون اگه بگم نه اوقاتت تلخ میشه. امشب هم چون مهمون داریم باید مواظب باشم.
من و لیزا خنده مان گرفت. مینا چشمکی زد و رفت لباسش را عوض کند. میز ناهار آماده بود که مهران هم رسید، دست و صورتی شست و همه دور میز جمع شدیم. بعد از ناهار یک ساعتی همه استراحت کردند و بعد مینا مشغول تمرین درس پیانو شد و من مشغول تهیه غذاها.مهران آن روز خیلی کمک کرد. حدود ساعت شش بود که مهمان ها یکی پس از دیگری رسیدند.تا وارد خانه شدند از عطر و بویی که داخل خانه پیچیده بود اظهار رضایت کردند. شام آن شب خیلی خوب از آب در آمد و خانم های حاضر همان جا سر میز خواستند تا من دستور درست کردن آن ها را برایشان دیکته کنم. مینا هی به من نگاه میکرد و چشمک میزد ، وقتی ظرف ها را جمع کردیم و توی آشپزخانه بردیم مینا بشقاب خودش را آورد و گفت:
- خیلی خوششون اومده، عالی شد!
بعد بساط چای و قهوه را بردیم سر میز ، چون راه نسبتا طولانی را طی کرده و خسته بودند،پس از صرف چای و قهوه، جای خوابشان را آماده کردیم و همه زود مرخص شدند. لیزا و مایکل از من تشکر و خیلی از غذا ها تعریف کردند. بعد ما هم رفتیم بالا، مینا هنوز روی تختش دراز نکشیده بود که چشمانش بسته شد. صبح روز بعد هنوز همه خواب بودند که من مثل همیشه برای گردش سحرگاهی از خانه خارج شدم. خیالم راحت بود که مهران پیش میناست و من میتوانم مدت بیشتری گردش کنم . ابتدا نیم ساعت دویدم و بعد قدم زنان ب خانه باز گشتم. کنار برکه آبی که آن نزدیکی بود مارک را دیدم که روی تنه درختی که آنجا افتاده بود نشسته بود از دیدن من تعجب کرد و خواست چند دقیقه ای کنارش بنشینم.
- فکر نمیکردم تا این حد سحر خیز باشی. بعد از زحت زیادی که دیروز کشیدی فکر میکردم تا ساعت یازده بخوابی.
- اوایل اصلا خوشم نمیامد صبح زود از خواب بیدار بشم. مدرسه رفتن همیشه برام عذاب بود. اما حالا، به ویژه اینجا اگر طلوع آفتاب رو نبینم احساس میکنم یک چیزی گم کرده ام.
- من هم همینطور . البته ما پیرمردها وقتی سنمون بالا میره خوابمون کمتر میشه. درست تر بگم،خوابمون تکه تکه میشه. یعنی قبل از ظهر یه چرتی میزنیم ، بعد از ظهر یه استراحت دیگه و همین طور پیش میریم. خوب معلومه دیگه نمیتونیم مثل جوونا یازده یا دوازده شب بخوابیم تا هفت و هشت صبح! خوب بگذریم راستی غذای دیشب خیلی خوشمزه بود.
- نوش جان!
- تعارف نمیکنم. من تا به حال غذای ایرانی نخورده بودم. از بو عطرش معلوم بود باید خوشمزه باشه . ولی خوب آدم همیشه وقتی میخواد یه چیز جدیدی رو امتحان بکنه اولش احتیاط به خرج میده، ولی دست پخت تو اصلا احتیاجی به احتیاط نداشت. معلومه ایرانی ها نه فقط دخترانی زیبا و با فرهنگ مثل تو دارند بلکه غذا هاشون هم خوشمزه هست.
- شما لطف دارید.
- تو که میدونی ما ها اهل تعارف نیستیم و حتی گاهی به خاطر رک و راست بودن خودمون ممکنه باعث ناراحتی هم صحبت خودمون بشیم. ولی باور کن از وقتی ما با تو مینا و شوهرت آشنا شدیم خیلی از شما ها و به ویژه تو به عنوان یک زن خانه دار و مادر نمونه خوشمون اومده . همه اتون تعریف میکنن و همیشه موقع صحبت تلفنی حال و احوال تو و مینا رو از لیزا و مایکل میپرسن. لیزا که تا حرف مینا میشه ، گویا نوه خودشه اونقدر از شیرین کاریها و حرفاش تعریف میکنه که بیا و ببین!خیلی به شماها دل بسته. خودش همیشه میگه سیما مثل دختر خودمه. من هر دوشون رو به یک اندازه دوست دارم.
- من هم خیلی به لیزا و مایکل عادت کردم. مینا رو که خوتون میبینید چقدر به اون ها علاقه داره. واقعا مدیون آنها و هلن هستم. اگر آنها نبودند...
- نمیخواد فکر این چیز ها رو بکنی. من خودم بعد آشنایی با تو رفتم چند تا کتاب خریدم تا بیشتر با کشور تو آشنا بشم. خیلی چیز های جالب خوندم. باور کن آشنایی با تو برای ما افتخار بزرگیه. تو نمونه بسیار خوب یک دختر شرقی و ایرانی هستی . تو خودت میدونی زن ها و دختر های اینجا چه جوری هستند. منظورمو میفهمی؟
-بله
- ولی تو،تمام انرژی، وقت و زندگی خودت رو وقف مینا و شوهرت و خانه کردی .واقعا باید به تو آفرین گفت. از خود گذشتگی و وفاداری تو واقعا برای همه ما سرمشق خوبیه.
چند لحظه ای به سکوت گذشت و بعد مارک از جا بلند شد. من هم بلند شدم و با هم به خانه برگشتیم. بعد از ظهر پس از صرف ناهار ، مهمان ها رفتند و خانه ییلاقی دوباره ساکت شد. قرار بود ما هم دو هفته دیگر آنجا را ترک کنیم. طی این مدت به ما خیلی خوش گذشته بود. مینا عاشق طبیعت بود ،با دیدن چهره شاداب مینا غرق شادی میشدم.دخترم بزرگ شده بود. قد کشیده بود و آنقدر در هوای آزاد گردش کره بود که خودش هم شده بود رنگ عسلی. دیدن او قلبم را سرشار از شادی میکرد. درست مانند آرامشی که بعد از طوفان سهمگین برقرار میشود. بالاخره تلاطم روحم داشت فروکش میکرد. امیدوار بودم همین حالت روحی در شهر نیز حفظ شود . چون در آنجا باید با مشکلات تازه ای دست و پنجه نرم کنم. مدرسه مینا، کار جدید و سر و کله زدن با مردم، کارهایی بودند که احتیاج به صرف نیرو داشتند.
دو هفته مثل برق گذشت. مینا اصلا دلش نمیخواست به خانه برگردد. هر روز با هم جرو بحث داشتیم.
-مامان نمیشه اینجا بمونیم؟
-نه.
-آخه چرا؟ لیزا گفت اینجا مدرسه هم هست.
- اسم تو رو جای دیگه ای نوشتیم.
- خب، حالا بریم اینجا بنویسیم.
- نمیشه مدرسه اینجا به درد تو نمیخوره. من هم نمیتونم کارم رو بیارم اینجا. بابا جون هم نمیتونه بیاد اینجا. مگه یادت رفته کار جدید رو برا خاله هلن باید انجام بدم؟
- چرا مدرسه به دردم نمیخوره؟
- نشنیدی چی گفتم؟
- چرا. ولی دلم میخواد اینجا بایم. عسلی اینجاست. گلدونهام اینجا هستند.
- گلدون ها رو با خودمون میبریم. عسلی رو هم سال دیگه تابستون وقتی اومدیم ، باز باهاش برو گردش.
- یک سال دیگه باید صبر کنم! اگر لیزا بمونه اجازه میدی چند روز بیشتر بمونم؟
- نه.
- آخه چرا؟
- چون دلم برات تنگ میشه.
مینا ساکت شد و چیزی نگفت. سرش را انداخت پایین و با دکمه بلوزش بازی کرد.
-ببین خوشگل مامان، عزیز دلم ، من هم دلم نمیخواد از اینجا بریم. من هم از اینجا خیلی خوشم آمده. ولی فکرش را بکن مت چطوری زمستان اینجا زندگی کنیم ؟حالا هوا خوبه به ما مزه میده اینجا باشیم. وقتی برف بیاد و زمستان بشه اینجا خیلی سرد میشه.
- لیزا میگه زمستان ها اینجا خیلی قشنگه.
- ببینم با لیزا دست به یکی کردید؟ دیگه چی میگه؟
- هیچی فقط گفت وقتی او و عمو مایکل جوون بودن زمستان ها میومدن اینجا و اسکی بازی میکردند.آدم برفی درست میکردند و چند روزی میماندند اینجا. حتی خاله هلن رو هم با خودشون چند بار آوردن اینجا.
- خب ،که چی؟
- هیچی ، فقط اگر تو هم اجازه میدادی من اینجا بمونم عالی میشد!
- الان دیگه نمیشه.چون باید بریم و لوازم مدرسه تو و آماده بکنیم. ولی اگر درساتو خوب بخونی و نمره هات خوب بشن، شاید برای زمستون یک فکری برات بکنم.
- یعنی اجازه میدی با الیزا بیام اینجا؟
- تو اجازه میدی من هم بیام؟
- آره، آره . فکر کردم تو نمیخوای بیای.اگه بیای ک عالی میشه!
- پس قرارمون رو گذاشتیم. جایزه نمره های خوب، آمدن به اینجا!
- پس برم به لیزا خبر بدم.
مینا پرید بغلم مرا بوس کرد و رفت. معلوم شد قبلا با لیزا صحبت کرده بود ولی لیزا گفته بود باید از من اجازه بگیرد. معمولا وقتی مینا تقاضای عاقلانه ای از من میکرد ، رضایت میدادم. طبیعت اینجا زیبا بود. هوایش پاک و تمیز. سک.ت آرتمش بخشی هم داشت. چیزی که برای ما مفید بود.بخصوص برای من و مهران.مهران هم آرامتر شده بود و زیاد در خودش فرو نمیرفت. در واقع همه چیز اینجا شفا بخش روح ما بود. دلیلی نداشت مخالفت کنم. از همه مهمتر ، دیدن خنده مینا ارزش قبول تقاضایش را داشت.
دو روز بعد لوازمی که با خود آورده بودیم جمع کردیم و راهی خانه شدیم. هر چند میخواستم صبح حرکت کنیم اما به اصرار مینا که میخواست چند ساعت بیشتر با عسلی باشد بالاخره زمان حرکتمان کشید به بعد از ظهر/ وقتی به خانه رسیدیم ساعت شش عصر بود. مینا ساکت بود . حرف نمیزد و به بهانه خستگی رفت توی اتاقش و در را بست. فکر نمیکردم تا این د دلبسته عسلی شده باشد. فکر کردم مدرسه ها که باز شود فراموش خواهد کرد یا حداقل کمتر دلتنگی خواهد کرد. گلدانهایش را گذاشتم توی اتاقش و رفتم وسایل دیگر را جابجا کنم. شام ساده ای درست کردم و منتظر شدم تا مینا خودش بیاید، اما هر چه منتظر شدم خبری نشد. وارد اتاقش شدم. دیدم با همهن لباس ها روی تختش خوابیده است. به تخت نزدیک شدم و او را صدا کردم اما جوابم را نداد. لبه تخت نشستم و خم شدم پیشانیش را ببوسم که متوجه شدم صورتش خیلی داغ است. وحشت سرا پایم را گرفت. دوان دوان خودم را به اتاق دیگر رساندم و درجه حرارت را آوردم و زیر بغلش گذاشتم. مینا هنوز چشم باز نکرده بود. حالم داشت بد میشد. تنها چیزی که مانع بیهوش شدن خودم میشد،نفس کشیدن او بود. درجه حرارت تب بالایی را نشان میداد. چه جوری خودم را به تلفن رساندم،بماند. از دکترش خواستم سریع خودش را برساند. برایش توضیح دادم که مینا تب شدیدی دارد . از همان دوران خردسالی پزشک خانواده او را معالجه میکرد و من چون از کارش راضی بودم،همیشه از او تقاضای کمک میکردم. تا دکتر برسد صد دفعه مردم و زنده شدم. به مهران هم خبر دادم و با دستمالی سرد سعی کردم از حارت بدنش کم کنم. چیزی که مرا میترساند این بود که جوابم را نمیداد. بالاخره دکتر رسید.
-چه اتفاقی افتاده؟
- نمیدونی. ما چند ساعت پیش از ویلا برگشتیم. مینا ساکت رفت تو اتاقش و خوابید. چند دقیقه پیش که رفتم او را بیدار کنم دیدم تب داره و بیدار نمیشه.
- بریم ببینم.
دکتر او را معاینه کرد و آمپول تب بری به او زد و گفت صبر میکنیم تا ببینیم عکس العمل او چگونه خواهد بود. اگر در وضعیتش تغییری حاصل نشود مجبوریم او را به بیمارستان ببریم.
این حرفها مثل پتک سنگینی بر سرم فرو آمد.بیمارستان؟چه شده بود؟چرا مینا باید مریض بشود؟تا چند ساعت پیش این دختر در حال بدو بدو و جنب و جوش بود یک دفه چه شد؟تمام آن استراحت دو ماه گذشته از دماغم در آمد. مثل این بود که شانس نداشتم یک چند روزی احساس آرامش بکنم. حتما باید یک جوری جوابش را پس بدهم. آخه چرا باید این طور باشد؟چرا؟چرا؟به سختی خودم را کنترل کردم زار نزنم. دکتر که متوجه رنگ و روی پریده من شد فوری قرصی به من داد و رفت الیزا را صدا کند.
R A H A
10-30-2011, 12:10 AM
صفحات 308 تا 317 ...
- مینا، مینا جون، دختر گلم، چشمهات رو باز کن. عزیز دلم، چشمای خوشگلت رو باز کن به مامان نگاه کن، ببینم. با من حرف بزن یک چیزی بگو.
دستش را توی دستم گرفته بودم و موهایش را از پیشانی گرمش کنار می زدم و التماس کنان از او می خواستم با من حرف بزند، چشمهایش را باز کند. چون لباسش از عرق خیس شده بود، رفتم پیراهن دیگری آوردم تا آن را عوض کنم. داشتم بلوزش را از تنش در می آوردم که سرش را تکان داد. دست من در هوا بی حرکت ماند. نگران و آشفته چشم دوختم به صورت گلگونش، دیدم آرام چشمهایش را باز کرد.
- مامان، آب می خوام.
از شوق می خواستم فریاد بزنم. توی دلم هزار بار شکر گزار خدا شدم. همین موقع دکتر و لیزا و مهران رسیدند. دکتر نبض مینا را گرفت، سرش را به علامت رضایت تکان داد بعد به من گفت تا کاری را که می خواستم انجام بدهم تمام کنم. من بلوز مینا را درآوردم. ولی وقتی خواستم پیراهن را تنش کنم متوجه دانه های قرمز رنگی روی بدنش شدم.
- مامان آب.
- الان برات میارم. دکتر ببینید این دانه ها چیه روی بدن مینا زده.
دکتر کنار مینا نشست. رفتم برایش آب بیاورم. لیزا و مهران نگران کنار تخت مینا ایستاده بودند. بعد از گذشتن چند دقیقه پراضطراب و پر تشویش دکتر لبخند زد و گفت:
- مینا، دختر خوب، تو داشتی من رو هم می ترسوندی ها. خب، حالا بگو ببینم، این چند روزه با کی بازی کردی؟
- آب می خوام.
- بیا هر قدر دلت می خواد بخور.
بعد از اینکه دکتر به مینا کمک کرد آب بخورد دوباره سؤالش را تکرار کرد. مینا گفت:
- با عسلی.
- عسلی؟
- اسم کره اسبه.
- آها. خب دیگه با کی؟ با بچه ها دوست شدی؟
- آره، با دو تاشون که می آمدند گلخانه. پریروز با اون ها بازی کردم. اما دیروز فقط یکیشون اومد. وقتی ازش پرسیدم چرا ریتا نیومده، گفت مریض شده.
- آها. نگفت چش شده؟
- نه خودش هم نمی دونست.
- لیزا شما این بچه ها رو می شناسید؟
- آره، بچه های همسایه ما هستند. چطور مگه؟
- می تونید زنگ بزنید، ببینید مریضی ریتا چی بوده؟
- البته.
- آقای دکتر مینا حالش خوب میشه؟
- سیما، خودت رو ناراحت نکن، اگر حالش بد بود، ما الان بیمارستان بودیم. صبر کن، ببینم لیزا چه جوابی به ما میده تا من دقیقاً بگم مینا چی شده.
- مامان جون، نگران من نباش من دیگه حالم خوبه. توی ماشین داشت گرمم می شد، ولی به تو نگفتم که ناراحت نشی.
- خب، میگن ریتا یک دفعه تب کرده و وقتی دکتر صدا کردند، گفته چیز مهمی نیست، سرخک گرفته.
- خب، سیما جواب رو شنیدی. این دانه ها همون دانه های سرخک هستند. خیال من هم راحت شد. حالا براش داروهای لازم رو می نویسم. باید استراحت بکنه تا رفع بشه.
- خدا را شکر!
من و مهران و لیزا بالاخره نفس راحتی کشیدیم. حالا که علت تب مشخص شده بود، می شد درمانش کرد. کمی بیش از دو هفته تا باز شدن مدرسه ها باقی مانده بود. دکتر هشدار داد که طی چند روز آینده تبش ممکن است بالا و پایین برود. ولی بعد قطع خواهد شد.
فصل 8
هر روز با دکتر تماس تلفنی داشتیم و هر دو روز یکبار هم او برای دیدن مینا می آمد. خوشبختانه تشخیص او درست بود و مینا توانست در مراسم روز اول مدرسه شرکت کند. من هم دفتر را باز کردم و حدود دو هفته طول کشید تا کارمندان جدید توانستند، کم و بیش با کارهایی که می بایست انجام بدهند، آشنا شوند. در حدود یک ماه از کار دفتر گذشته بود که از هلن خواستم خودش همراه دیوید بیاید و ببیند کارها چطور پیش می روند. یک هفته بعد روز جمعه بود که آنها آمدند و بعد از آشنا شدن با کارمندان و بررسی کارهای انجام شده به من گفتند:
- می دونستیم از عهده این کار برمیای، پاداش خوبی برای خودت بنویس!
بعد همگی به خانه برگشتیم. مثل همیشه مینا و لیزا و مایکل از دیدن آنها خیلی خوشحال شدند. دو روز تعطیل به گردش و تفریح گذشت. خوشحال بودم که آنها از کارها راضی هستند و من توانسته بودم انتظارات آنها را برآورم. دلم نمی خواست هلن و دیوید از روی دوستی،به من ارفاق کنند یا اشتباهات مرا نادیده بگیرند. البته طی مدتی که با آنها کار می کردم تجربۀ کاری خوبی هم اندوخته بودم و می دانستم بیشتر باید دنبال چه نوع سفارشهایی بگردم. به هر حال دلم می خواست وظیفه محوله را به نحو احسن انجام بدهم. این موضوع برای خودم نیز اهمیت زیادی داشت. تازه داشتیم به بودن با هم عادت می کردیم که وقت حرکت به فرودگاه فرا رسید. دوباره خداحافظی و انتظار کشیدن تا دیدار بعدی. هر دفعه که لیزا با هلن خداحافظی می کرد فکر می کردم، او چه طاقتی دارد؟! من که نمی تونم یک دقیقه دور از مینا را تحمل کنم.
بعد از رفتن آنها دوباره زندگی بر روال عادی خود جریان یافت. مینا در مدرسه مشغول شده و دوستان جدیدی پیدا کرده بود. درس پیانو هم می گرفت و باقی ساعات را نقاشی و بازیهای دیگری می کرد که خودش دوست داشت. بعضی وقتها هم به خانه مری می رفت و با بچه های او بازی می کرد. مهران هم سر قول قبلی خود مانده بود و به مأموریتهای کاری نمی رفت و پیش ما بود.
در یکی از جشنهای مدرسه، مینا برای اولین بار روی صحنه هنرنمایی کرد. یک هفته قبل از آن مدیر مدرسه به مینا گفته بود که بگو والدینت به مدرسه بیایند. چون مهران نمی توانست برود و برنامۀ کاری اش فشرده بود من رفتم. خیلی دلم می خواست از مینا بپرسم آیا کاری کرده که مدیر ما را خواسته است. اما دلم نمی خواست مینا فکر کند که به او اطمینان ندارم. به هر حال هر طور بود دندان روی جگر گذاشتم تا بالاخره به مدرسه رسیدم. در دفتر مدیر دلم تاپ تاپ می کرد که حالا چه حرفهایی خواهم شنید. می ترسیدم نکند مینا کاری کرده باشد، آخر او بعضی مواقع نقشه های عجیب و غریبی به سرش می زد. البته هیچ کدام از آنها خطرناک نبودند، ولی ترجیح می دادم آنها را در مدرسه اجرا نکند. بالاخره انتظار به سر رسید و خانم مدیر شروع کرد به صحبت:
- خیلی متشکرم که توانستید سری به مدرسه بزنید. می دونم که شما گرفتارید و وقت زیادی ندارید به این دلیل میرم سر اصل مطلب.
- مینا کاری کرده؟
- اوه، نه، نه. مینا یکی از بهترین شاگردهای این مدرسه است. همۀ معلمها از او تعریف می کنند. می خواستم بدانم شما مخالفتی ندارید اگر مینا رو در برنامه های هنری جشن مدرسه شرکت دهیم. معلم موسیقی مدرسه به من گفت که مینا خیلی بهتر از بچه های دیگه پیانو میزنه. فکر می کنید مینا بتونه تا یک هفته دیگه قطعه ای رو آماده کنه؟ حتماً جایزه خوبی هم خواهد گرفت.
تصور شنیدن هر چیزی را داشتم به غیر از این. مانده بودم چه جوابی بدهم. وقتی مدیر مدرسه با سکوت من مواجه شد گفت:
- اگر نمیشه، فکر دیگری می کنیم. به هر حال فکر کردیم بهتره از بچه های با استعدادی مثل مینا در برنامه های هنری مدرسه استفاده کنیم که تشویقی هم برای آنها باشه.
- مخالفتی ندارم، دلیل سکوت من این بود که انتظار شنیدن چنین خواسته ای را نداشتم. اگر تا فردا به من مهلت بدید، با معلم موسیقی او صحبت می کنم، بعد به شما اطلاع میدم که این کار شدنیه یا نه. البته قبل از هر چیز باید با مینا صحبت کنم.
- بسیار خوب. خوشحالم که فعلاً از شما جواب رد نشنیدم. امیدوارم مینا هم مخالفتی نکنه.
- من هم همین طور. فقط می ترسم دچار ترس و دلهره بشه.
- کاملاً طبیعیه. ولی فکر می کنم همین که پشت پیانو بنشینه همه چیز رو فراموش کنه. آخه معلم موسیقی مدرسه برام تعریف کرد که یک روز کمی دیر سر کلاس میرسه، وقتی داشته به کلاس نزدیک می شده صدای موسیقی رو می شنوه. اول باورش نمیشه که این صدا از کلاس او داره میاد. بعد فکر کرده شاید معلم دیگری سر درس حاضره و خواسته تا او برسه بچه ها سرگرم بشن و شلوغ نکنند. اما وقتی در کلاس رو باز می کنه. می بینه بچه ها توی کلاس نشستن و پشت پیانو نه معلم دیگه، بلکه دختر شما نشسته و چنان غرق نواختنه که متوجه ورود معلم هم نشده. واقعاً مینا استعداد خیلی خوبی داره. به شما تبریک میگم.
- خیلی ممنون. شما واقعاً من رو خوشحال کردید. برای هر مادری شنیدن تعریف فرزندش، دلپذیر و خوشاینده. سعی خودم رو می کنم تا همه چیز اون طور که شما می خواین انجام بشه.
- خیلی ممنون. پس من منتظر تلفن شما میشم. خدانگهدار.
بعد از خداحافظی، دفتر مدیر را ترک کردم. در راه بازگشت به حرفهای مدیر فکر می کردم که واقعاً صادقانه از مینا تعریف می کرد و خوشحال بودم که مینا توانسته خودش را به عنوان یک شاگرد خوب در درس و موسیقی نشان بدهد. معلوم بود ما تا اینجا تکالیفمان را خوب انجام داده بودیم. من یک آفرین از هلن و دیوید گرفته بودم و مینا هم یک آفرین از مدیر مدرسه. عصر موضوع را با مهران و لیزا در میان گذاشتم. برق چشمان مهران گواه آن بود که خوشحال است. لیزا و مایکل هم خیلی از شنیدن این پیشنهاد خوشحال شدند و شروع کردند به نقشه کشیدن که چه لباسی برای مینا انتخاب کنیم و چند تا عکس بگیریم و...
وقتی با مینا صحبت کردیم مخالفتی نکرد اما زیاد هم خوشحال نشد.
- مینا، اگر نمی تونی یا نمی خوای، بگو. هیچ اشکالی نداره. به مدیر مدرسه گفتم که شاید تو نتونی یا هنوز آمادگی این کار رو نداشته باشی.
- تونستنش که می تونم، ولی اگر خوششون نیاد چی؟
- مگه میشه خوششون نیاد؟ ببین، قرار شده با معلم موسیقی تو مشورت کنیم تا ببینیم نظر او چیه. البته فکر می کنم تو باید آهنگی رو بزنی که خودت دوست داری.
- اهو. کی باید به مدیر خبر بدی؟
- فردا.
- نمیشه پس فردا این کار رو بکنی؟
- نمی دونم. ولی اگر بخواهی بهش زنگ می زنم و میگم تا پس فردا به ما وقت بده. ولی اینطور نشه که فردا باز بگی پس فردا و همینطور ادامه پیدا کنه! نمی خوام تو رو مجبور کنم پیشنهاد اون ها رو قبول کنی. فقط اگر خودت می خواهی، من هم حرفی ندارم.
- می دونم. به این دلیل فردا می خوام یک دفعه آهنگهایی را که ازشون خوشم میاد بزنم تا یکی دو تا از آنها را انتخاب کنم. اگر باباجون و معلم موسیقی از آنها خوششون آمد، تو زنگ بزن و بگو که مخالفتی ندارم.
- هر چی شما بگین پیانیست کوچولوی من!
- ولی اینجا یک اشکال هست.
- چه اشکالی؟
- اینکه اگر یکدفعه خراب کنم، تو و باباجون ناراحت نشین.
- مطمئن باش که حتی به اندازه یک سر سوزن هم ناراحت نمی شیم.
- راست می گین؟
- تا حالا به تو دروغ گفتیم؟
- نه. ولی آخه اونجا جلوی همه، شاید هول بشم و نتونم خوب بزنم.
- تو اگر حتی بری روی صحنه. پشت پیانو بشینی و هیچ آهنگی رو هم نزنی و بلند بشی بیایی پیش خودمون، ناراحت نمی شیم. آخه رفتن روی صحنه خودش دل و جرأت می خواد! ولی مطمئنیم که تو اونقدر خوب خواهی زد که دهان همه باز خواهد ماند. ما همه اونجا هستیم تا تو رو تشویق کنیم.
- خب ببینیم چی میشه.
- فدای تو، گل خوشگل مامان. حالا پاشو برو برای خواب آماده شو.
مینا با وجود سن کمی که داشت خیلی پخته تر از بچه های همسن و سال خودش بود. پشتکاری که در انجام کارهای مورد علاقه اش نشان می داد حتی برای من سرمشق بود. واقعاً سپاسگزار خداوند یکتا بودم که چنین دختری به من داده بود.
بالاخره دو آهنگ برای برنامۀ جشن انتخاب کردند و مدیر مدرسه از شنیدن خبر خوب خوشحال شد. اما بعد از اینکه موافقتها اعلام شد، تازه دلم به شور افتاد که اگر نتواند، چه خواهد شد؟ اگر یادش برود، چه خواهد شد؟ ضربه بدی برای خودش خواهد بود و از این جور فکرها. جالب اینجا بود که لیزا و مایکل و حتی مری هم نگران بودند. تنها کسی که خونسرد و آرام بود مهران بود. او گویی از نتیجه کار باخبر باشد اصلاً ابراز نگرانی نمی کرد. البته طی چند روز قبل از شروع کنسرت چند بار کنار دست مینا نشسته و عیوب کار او را رفع کرده بود.
روز موعود فرا رسید. پیراهنی به رنگ سبز و خیلی ساده تنش کردیم که به انتخاب خودش خریده بودیم. موهایش را هم دم اسبی کردیم و همه با هم به مدرسه رفتیم. دل تو دلم نبود. مینا می گفت و می خندید و اصلاً انگار نه انگار می خواست در حضور جمع پیانو بزند. وقتی وارد سالن شدیم و جمعیت حاضر را دیدیم من و لیزا و مایکل نگاههایی با هم رد و بدل کردیم که گویای شک و تردید ما در این مورد بود که آیا کار درستی انجام دادیم که با شرکت مینا موافقت کردیم؟ مهران دست مینا را گرفته بود و مثل او خونسرد به نظر می رسید. حالا همه چیز به مینا بستگی داشت. اگر می ترسید، می توانست از اجرای برنامه خودداری کند، اگر نه، پس همه چیز آن قدرها هم که به نظر می رسید مأیوس کننده نبود. جایی پیدا کردیم و نشستیم. مدیر مدرسه روی صحنه ظاهر شد و به همه خوشامد گفت و از والدین به خاطر حضور در این جشن تشکر کرد و آغاز جشن مدرسه را اعلام نمود. بعد گروهها، یکی بعد از دیگری هنرنمایی کردند که کارهایشان جالب بود. مینا آرام کنار من نشسته بود. بعد از نمایشی که بچه های کلاس پنجم اجرا کردند، مدیر یک بار دیگر روی صحنه ظاهر شد و شخصا برنامۀ مینا را اعلام کرد. لیزا و مایکل هر دو دوربین ها را آماده کردند تا مینا روی صحنه می رود از او فیلم و عکس بگیرند. مینا بعد از اعلام نامش خونسردانه از جا بلند شد. مرا بوسید و آهسته در گوشم گفت:
- مامان، نگران نباش. سعی می کنم زیاد خراب نکنم.
بعد چشمکی به من زد، لبخندی به مهران و به طرف صحنه رفت. پیانو را وسط صحنه قرار داده بودند تا همه بتوانند نوازنده و پیانو را بخوبی ببینند. دستهایم را به هم قفل کرده بودم و توی دلم از خدا کمک می خواستم. مینا وقتی نزدیک پیانو رسید، در مقابل حضار تعظیمی کرد که باعث شد همه برایش دست بزنند و بعد پشت آن نشست. چند ثانیه بعد سکوت سالن را فرا گرفت. همۀ چشمها به مینا دوخته شده بود. مینا ساکت پشت پیانو نشسته بود و دست به کلیدهای پیانو نمی زد. فکر کردم: «تمام! تمام شد! از چیزی که می ترسیدم، دارد اتفاق می افتد!» احساس کردم سرم دارد گیج می رود که صدای اولین نت مرا به خود آورد. نواختن مینا را شنیده بودم. همیشه وقتی او پایین تمرین می کرد صدایش را می شنیدم. ولی چون بعضی از قسمتها را چندین بار می زد تا راه بیفتد و انگشتانش به نواختن آنها عادت کند، همیشه آهنگ تکه تکه به گوشم می رسید. اما حالا برای اولین بار بود که اهنگی را می شنیدم که مینا با دستهای کوچولویش می نواخت. بعد از اینکه اولین آهنگ به پایان رسید. چند لحظه هیچکس نمی دانست چه عکس العملی از خود نشان دهد. انگار سحر و جادو شده بودند. بعد صدای کف زدنها به قدری ناگهانی بلند شد که من از جا پریدم. مینا از پشت پیانو بلند شد و دوباره تعظیم کرد و باز پشت پیانو نشست. اینبار دیگر ترسی به دل راه ندادم. آهنگ بعدی را هم عالی نواخت. همه به اندازه ای خوششان آمده بود که وقتی مدیر آمد از مینا تشکر کند و او را نزد ما راهنمایی نماید از مینا خواستند آهنگ دیگری بنوازد. مدیر مدرسه چون نمی دانست مینا آمادگی دارد یا نه با او صحبت کرد و نظرش را خواست. همین که مینا پشت پیانو نشست دوباره سالن ساکت شد. این بار وقتی مینا شروع به نواختن کرد، آهنگی را نواخت که خیلی دوست داشت. چنان زیبا و روان و سبک، انگشتانش بر کلیدها حرکت می کرد و نت ها را به اجرا در می آورد که همه را واقعاً مجذوب کرده بود. چند دقیقه جادویی به پایان رسید. همه با کف زدنهای ممتد او را تشویق کردند. مدیر جعبه ای کادو شده به او داد. مینا با وقار همیشگی از صحنه پایین آمد. وقتی به من رسید محکم او را در آغوش گرفتم و گفتم:
- متشکرم دخترم. تو نابغه ای!
- نابغه یعنی چی؟
- یعنی تو!
- خدا کنه چیز خوبی باشه!
- مگه از تو بهتر چیزی توی دنیا هست؟
- نمی دونم، شاید باشه.
- مینا، آفرین.
- از من چند تا عکس گرفتید؟
- یک عالمه.
- عمو مایکل فیلم گرفتند؟
- تو اونقدر خوب می زدی که کم مونده بود یادم بره دوربین رو روشن کنم.
- اوه، شوخی نکنید. شما که همیشه می گین من نت ها رو عوضی می زنم!
- همیشه آره. ولی امروز نه! خب جایزه چی گرفتی؟
- هنوز ندیدمش.
- باباجون شما چرا هیچی نمی گین؟ خوشتون نیومد؟
- می دونی گلم، به قول عمو مایکل تو اونقدر خوب زدی که نمی دونم چی بگم. ولی خب، بذار بگم که اون چند دقیقه اجرای تو یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی من شد! به داشتن چنین دختر با استعدادی افتخار می کنم!
- اُه. امروز چه خبره؟ همه از کلماتی استفاده می کنند که من معنی اون ها رو نمی دونم! امیدوارم این یکی هم خوب باشه!
همه به خنده افتادند. به این ترتیب اولین هنرنمایی مینا سپری شد. معلوم بود استعداد مینا در موسیقی ارثی است. آخر هم مهران و هم مهرداد خیلی خوب پیانو می نواختند. یکدفعه یاد آن روز توی دانشگاه افتادم... از ترس اینکه دوباره قاطی کنم افکارم را به زمان حال بازگرداندم. هر چه بود مهم آینده مینا بود که باید هر چه کمتر مشکل و مسأله داشته باشد.
روزها در پی هم در گذر بودند. تا هنوز یخبندان جاده ها زیاد نشده بود اجازه دادیم یکبار دیگر مینا همراه لیزا و مایکل برای دیدن عسلی به ویلای آنها برود. خوشبختانه این سفر دو روزه به خیر گذشت. مینا با روحیه ای شاد و سرحال برگشت.
- مامان، باباجون، باورتون میشه؟
- چی باورمون میشه؟
- باورتون میشه عسلی من رو شناخت؟ تا ما رفتیم توی اصطبل، سرش رو بگردوند و به ما نگاه کرد. وقتی من دستم رو دراز کردم طرفش، اومد نزدیکم. نمی دونی چقدر بزرگ شده بود، بزرگتر از من!
بعد خودش از خنده روده بر شد. چند روز تعریف عسلی ادامه داشت و هر چه نقاشی می کشید از عسلی بود. کم کم هیجان اولیه فروکش کرد و مینا دوباره سرگرم کارهای روزانه مدرسه شد.
زمان می گذشت. دقایق سپری می شدند. عقربه ها مثل کودکی که از صدای برخورد پاشنه کفشش روی زمین لذت می برد و دلش می خواهد همه آن را بشنود، دست همدیگر را گرفته بودند و با تیک تاک خود، گذران لحظه ها، دقایق، ساعتها و روزها را به رخ می کشیدند. با سر و صدا می تاختند و شتابان رد می شدند. واقعاً که از ما آدمها خیلی عجول تر هستند. شاید هم با شتاب خود می خواهند به ما یادآوری کنند که توان و قدرت آن را نداریم تا مانع از حرکتشان بشویم! شاید می روند تا ما هم بر سرعت قدمهایمان بیافزاییم؟ می روند و می گویند: تیک تاک، تیک تاک بشنوید، ببینید، حس کنید، ما داریم می رویم، لحظه ها دارند فرار می کنند، فراری ساده و آرام که به دام نمی افتند! زمان وقتی به پایان می رسد تازه عزیز می شود. تازه معنی دار می شود. تازه قدرش شناخته می شود. حیف که زمان بودن با مهران خیلی زود به سر رسید. فکر آن یکی را نباید می کردم.
برنامۀ کار و زندگی ما منظم شده بود. صبحها در دفتر به کارها رسیدگی می کردم و کارهایی را که می بایست خودم انجام بدهم به خانه می آوردم. مهران هم صبح می رفت و دیر وقت عصر برمی گشت. مینا هم صبحها تا بعدازظهر در مدرسه و بقیۀ
R A H A
10-30-2011, 12:10 AM
از صفحه 318 تا 327
روز خانه بود. البته دو سه روز در هفته کلاس موسیقی داشت که مجبور بودم او را ببرم به خانه معلمش اما به زحمتش می ارزید.
روزهای برفی ترجیح میدادم بیشتر با مترو رفت و آمد کنم تا با ماشین خودم.معمولا صبح زود با ماشین سر کار میرفتم. ولی جاهای دیگر را که میبایست برای رسیدگی به سفارشات بروم از قطار های زیر زمینی استفاده میکردم که زودتر برسم. یک روز وسط راه پنچر کردم و چ.ن مثل همه کسانی که مدام سوار ماشین هستند لباس زیاد گرمی تنم نبود ،تا ماشین گرفتم خوب سرما خوردم. به خانه که رسیدم حالم به قدری بد بود که به زور غذای ساده ای برای مینا و مهران درست کردم و رفتم دراز کشیدم.بیچاره مینا وقتی به خانه آمد و مرا دید خیلی ترسید.
-مامان چی شده؟
-هیچی کمی سرما خوردم،غذای تو آماده است برو بخور.
-به دکتر زنگ زدی؟
-دکتر لازم نیست.قرص خوردم به زودی خوب میشم.
-وای چقدر سرت گرمه،نه داغه!
-برم به لیزا بگم؟به بابا جون زنگ بزنم بیاد؟
-نه،نه،تو پیشم هستی کافیه.
-میخوای برات چیزی بیارم؟
-نه گلم،تو برو ناهارت رو بخور.
-گرسنه نیستم.
-شوخی نکن تو که از صبح چیزی نخوردی.هر روز هنوز نرسیده ناهار میخوای.
-امروز نه.
-چرا؟
-دلم نمیخواد تو رو تنها بزارم!
-تو عزیز دل منی.نمیخوام تو هم سرما بخوری.والا میگفتم غذاتو بیار اینجا بخور.حالا برو دستات رو بشور.ناهارت رو بخور.بعد اگه خواستی بیا اینجا.اگر میخوای الان بلند میشم میام کمکت.
-نه،نه خودم میرم.تو بلند نشو دراز بکش تا زود خوب شی.
مینا ناخواسته از اتاق بیرون رفت .چشمهایم را بستم ولی حواسم به سر و صدای اتاق دیگر بود.میترسیدم یک دفعه چیزی از دستش بیفتد یا دست گل دیگری به آب بدهد.چند دقیقه بعد احساس کردم مینا کنار تختم ایستاده است ولی جرئت نمیکند مرا صدا کند. چشمهایم را باز کردم.
-چی شده؟
-هیچی.
-ناهارت رو خوردی؟
-بله.
-مزه داد؟
-نه.
-بد مزه بود؟
-نه.
-پس چی؟
-تنهایی غذا خوردن مزه نداره.
بی اختیار خنده ام گرفت. دلم میخواست تئی بغلم بگیرم و ببوسمش. ولی خودم را کنترل کردم.
-دختر گلم زیاد نزدیک من نیا تو هم سرما میخوری ها!
-عیب نداره.
- چرا،خیلی هم عیب داره. اگر خدای نکرده تو سرما بخوری،کی از ما مواظبت کنه؟
-بابا جون
-باباجون که نمیتونه کاراش رو ول کنه بشینه تو خونه از ما مواظبت کنه!
-پس لیزا!
-لیزا هم که نمیتونه همه کارامون و بکنه. تو حالا دیگه دختر بزرگی شدی و میتونی تو کارا کمکم کنی.
-پس باید یک فکری بکنیم.
-هیچ فکری لازم نیست.من تا فردا حالم خوب میشه،حالا تو برو توی اتاق خودت استراحت کن تا من یک ساعتی بخوابم.
-باشه اگه گاری داشتی من رو صدا کن.
-باشه عزیزم.
مینا به اتاق خودش رفت . تبم بالا رفته بود و احساس ضعف میکردم. قرص تب بر دیگری خوردم و چشمانم را بستم وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. البته زمستان ها هوا خیلی زود تاریک میشد. ولی من هم زیاد خوابیده بودم. از جا بلند شدم به اتاق مینا رفتم ببینم چکار میکند. مینا مشغول نقاشی بود.تا مرا دید گفت:
-آه مامان چرا بلند شدی؟چند بار آمدم دیدم خوابیدی.
-مگه تو نخوابیدی؟
-نه،ترسیدم بخوابم و تو صدام کنی نشنوم.
-دختر گلم،حقش بود استراحت میکردی.حالا چیزی میخوای برات درست کنم؟کاکائو میخوای؟
-بگذار من برات درست کنم.
-بیا باهم درست کنیم.
دوتایی به آشپزخانه رفتیم.من کتری برقی را روشن کردم و مینا لیوان ها را روی میز گذاشت و برای خودش کاکائو ریخت و من هم برای خودم چای دم کردم.پشت میز نشستیم و منتظر ماندیم. مینا از مدرسه و نمره های خوبی که آن روز گرفته بود تعریف کرد. بعد از این که کاکائو خودش را نوشید رفت کارتون ببیند.من هم مشغول آماده کردن شام مختصری شدم تا مینا و مهران گرسنه نخوابند.بعد یک لیوان چای و لیمو برداشتم و رفتم توی اتاق خواب.روی تختم نشستم و کتابی برداشتم تا بخوانم اما چیزی متوجه نمیشدم . دلم میخواست دراز بکشم ولی نمیخواستم مینا با دیدن من در چنین شرایطی نگران شود. بلند شدم روی مبل راحتی که کنار پنجره بود لم دادم . چشمانم را بستم. نمیدانم چه مدت گذشت ولی وقتی چشمانم را باز کردم دیدم مینا پتویی رویم کشیده و کف اتاق دارد نقاشی میکند.
-خیلی وقته خوابیده ام؟
-اوه،فکر میکنم دو سه روزی میشه!
-ای کلک!
-نمیدونستم وقتی مامان آدم مریض میشه وضع خیلی بد میشه!
-چیزی شده؟
-نه ولی دلم نمیخواد تو مریض بشی. بهتره خودم مریض بشم!
-خدا نکنه!تو نگران من نباش تا فردا که از مدرسه میای حال من خوب شده.
-راست میگی؟
-قول میدم!
مهران دیر میامد . من معمولا شام مینا را زود میدادم . به این دلیل امشب استثنا قائل شدم و خودم هم با او شام خوردم. اما هر کاری کردم مینا برود بخوابد، نشد که نشد.
-خیال میکنی یادم رفته وقتی من مریض بودم تو یک دقیقه هم از کنار من نمیرفتی؟حالا من هم دلم میخواهد مامان بازی کنم. تو بشو مینا و من میشم مامان مینا.حالا برو روی تخت دراز بکش تا من پتو رو درست کنم. قرص و دارو هات رو خودم بهت میدم.
-آخه!
-آخه نداره.مینا که انقدر حرف نشنو نمیشه. بعدش هم اگر دختر خوبی باشی برات کتاب میخونم.
مینا چنان با مزه ادای من را در میاورد که تنها عکس العمل من خنده بود.حتی لحن حرف زدنش را عوض کرده بود و با قیافه خیلی جدی و دلسوزانه به من میگفت چه کار باید بکنم و چکار نکنم.بالاخره آن شب این دختر کنار تخت من نشست و برای من کتاب داستانش را که از حفظ بود خواند.البته نه این که تمام کلمات را بلد باشد،از روی تصاور هر صفحه میدانست که راستان در رابطه با چیست،پس از چند دقیقه وانمود کردم که خوابم برده است . مینا کتاب را کنار گذات و پتو را تا زیر گلویم بالا کشید و نوک پا نوک پا از اتاق بیرون رفت و چراغ را خاموش کرد. چند دقیقه بعد که به سکوت گذت دلم تاب نیاورد.بلند شدم ببینم خودش دارد چه کار میکند.چراغ توی راهرو را روشن گذاشته بود همین نور کافی بود تا اتاقش به اندازه کافی روشن باشد.پاورچین پاورچین به اتاقش نزدیک شدم و دیدم خودش با همان لباسها روی تخت دراز کشیده است. آرام وارد اتاق شدم ولباس خواب را تنش کردم و روی تخت خواباندمش و رویش را کشیدم. برخلاف هر شب یادش رفته بود کیف و لباس مدرسه اش را آماده مند.همه چیز را برایش مرتب کردم و ار اتاق بیرون آندم.یک چای گرم دیگر برای خودم ریختم.داشتم چای داغ را مینوشیدم که صدای کلید را توی قفل در شنیدم.مهران برگشته بود. از پشت میز بلند شدم و غذایش را آماده کردم. مهران بعد از شستن دست و رو پشت میز نشست . مشغول خوردن شد. بدون این که مزاحم او بشوم و از ترس این که مبادا او هم سرما بخورد وارد اتاق خواب شدم و پتو و بالشم را برداشتم و آوردم توی هال.مهران که متوجه این کار من شد پزسید:
-از دست من ناراحتی؟
-نه.
-پس اگر چیزی نشده پتو و بالشت را چرا آورده ای اینجا؟
-اینجا هم من امشب راحت میخوابم هم تو.
-یعنی انقدر از دست من عصبانی هستی؟
-نه.
-پس چرا؟
-کمی سرما خوردم.نمیخوام تو هم بگیری.
-سرما خوردی؟تب هم داری؟
-آره.یه کمی.
-پس چرا به من زنگ نزدی؟
-که چی بگم؟بگم دو سه تا عطسه کردم،سرم درد میکنه،تب دارم،راه دماغم گرفه؟
مهران آمد نزدیک کاناپه توی هال،که من رویش دراز کشیده بودم.دستش را روی پیشانی ام گذاشت و بعد از چند لحظه گفت:
-میخواهی به دکتر زنگ بزنم؟
-نه.
-چرا به من خبر ندادی؟
-نمیخواستم مزاحم کارت بشوم.تازه خودت بهد از چند ساعت متوجه میشدی.
-اینطوری میخوای نشون بدی که از عهده کارات بر میای.آره؟نیازی به کمک من نداری.ها؟
-مهران!
-قبلا همه چیز یک جور دگر بود!
-مهران!
-باشه هرچی تو بگی!هروقت فکر میکنی میتونم کمکت کنم خبرم کن!
بعد از گفتن این حرف چراغ ها را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.انتظار هر چیزی میرفت به جز چنین عکس العملی.
نیم ساعت بعد هرطور بود خودم هم خوابیدم. صبح قبل از این که مینا بلند شود صبحانه اش را آماده کردم.خواستم صدایش کنم دیدم خودش بیدار شده.با دیدن من در آشپزخانه خیلی خوشحال شد و گفت:
-اگر همه مامان ها انقدر خوش قول بودند عالی میشد!راستی بابا رفته؟
-آره. حالا برو صبحانه بخور.الان اتوبوس میاد.
-الان میام!
مینا که خیالش راحت شده بود با اشتها صبحانه اش را خورد،کیفش را برداشت و پایین رفت. از ترس این که دوباره تبم بالا برود،قرص دیگری خودم و دو ساعتی استراحت کردم.بعد ناهار مورد علاقه مینا را پختم و شروع کردم به انجام کارهای عقب افتاده. دو روز دیگر حالم کاملا خوب شده بود و توانستم سر کار بروم.یک ماه از کسالت ناچیز من گذشته بود که یک روز منشی وارد دفتر کارم شد و گفت یکی از مشتریان میخواهد در مورد سفارش کاری که به ما داده شخصا با من صحبت کند. معلوم شد برای ساعت چهار بعد از ظهر قرار گذاشته است. خواستم قرار را به صبح منتقل کند،اما منشی که میدانست من بعد از ظهر و عصر سر قرار بروم به من اطلاع داد هرچه تلاش کرده نتوانسته وقت ملاقات را تغییر بدهد بالاجبار به لیزا زنگ زدم و موضوع را به او گفتم.
-میخواستم بدونم شما امروز میتونین مینا رو پیش خودتون نگه دارید تا من یا مهران برگردیم؟در غیر این صورت به مری زنگ میزنم.شاید اون وقت داشته باشه.
-سیما جون باز تو تعارف میکنی؟من که گفتم هروقت کاری برات پیش اومد من و مایکل با کمال میل مینا رو پیش خودمون میبریم.کی از مدرسه میاد؟
-حدود یک بعد از ظهر.
-عالیه.امروز جایی نمیرم.چی بهش بگم که ناراحت نشه؟
-بگین کاری برام پیش امده.خودم بعدا بهش زنگ میزنم و به مهران خبر میدم.
-خیلی خوب. پس اگه دیر شد به ما خبر بده.
-حتما.
از لیزا تشکر کردم.ساعت چهار سر قرار حاضر شدم و صحبت با مشتری دو ساعتی طول کشید.سفارش بزرگی داشت که به تنهایی نمیخواستم تصمیم بگیرم. به این دلیل قرار گذاشتیم فردا یازده صبح جواب نهایی آماده باشد.قبل از این که به خانه بروم به دفترم رفتم و درخواست او را مفصلا به صورت کتبی برای هلن فاکس کردم. از هلن خواستم تا فردا صبح به من خبر بدهد.سر راه به فروشگاه رفتم و دو سه قلم چیز هایی که لازم داشتم خریدم . بستنی دلخواه مینا هم جایزه او بود که جزئ خریدها منظور شد.
چون میدانستم مینا پایین است از در عقب ساختمان که به آشپزخانه راه داشت و معمولا باز بود وارد ساختمان شدم. سطل بستنی را در یخچال لیزا گذاشتم تا آب نشود. پاکت بقیه چیزها را هم روی میز گذاشتم و به طرف اتاق نشیمن راه افتادم که ین دفعه پشت در میخکوب شدم.از توی اتاق صدای چند نفر به گوشم خورد.صدای مینا،لیزا،مایکل و صدای یک نفر دیگر. صدایی آشنا و نا آشنا.کمی که دقت کردم کم مانده بود از حال بروم. صدایی به گوش میرسید که یاد آور خیلی چیزها بود.صدایی که از شنیدن آن واهمه داشتم.صدایی که در ایجاد اضطراب،ترس و دلهره میکرد.باورم نمیشد که این صدا از آن طرف در می آید.مدتها بود که سعی کرده بودم آن را فراموش کنم و به آن فکر نکنم.احساسی گم و درهم ،دورنم را منقلب کرده بود.آتشی در دلم زبانه میکشید. دردی جانکاه داشت دلم را خرد و خمیر میکرد.قلبم فشرده میشد. هر حرفی که به زبان می آورد خنجری زهرآگین بود که در قلبم فرو میرفت.دلم میخواست هوار بزنم،زار بزنم،سیلاب اشک راه بیندازم،اما جرئت نمیکردم. له و لورده پشت در ایستاده بودم.چند سال گذشته بود؟چند سال بود که فکر او را در صندوقخانه قلبم دفن کرده بودم؟دیگر شمارش سالها داشت از دستم میرفت.نه،نمیتوانستم وارد اتاق بشوم.برگشتم بروم که نام خودم را شنیدم. از من حرف میزدند.او جویای حال سیما شده بود.گرم صحبت میکرد،اسمم را گرم بر زبان می آورد.نه،نه. خواهش میکنم اینجور اسم سیما را بر زبان نیاور!بگذار قلب من زیر توده خاکستر در خواب بماند. آن را بیدار نکن!چرا آمدی؟آن هم بهد از این همه سال!چرا آمدی خانه ای را که دور از چشم تو با آجر صبر و ملات سکوت ساخته ام ویران کنی؟آدرس اینجا را از کجا پیدا کرده بود؟آنقدر سوال در سرم دور میزد و آنقدر گیج و مهبوت شده بودم که وقتی در باز شد و لیزا با من تصادم کرد سر جایم مثل برق گرفته ها ایستاده بودم. لیزا با باز کردن در،پرده ای را که سالها بین ما کشیده شده بود کنار زد.مات و متحیر ایستاده بودم و قدرت حرکت نداشتم.
ماندن و رفتن.خواهش و تمنا برای تصاحب قلبی.سکون.انتظار. همه این ها در سرم غوغا به کرده بود.
غلغله،همهمه،آبشاری خروشان،طوفان،لحظه ای در اوج شادی و لحظه ای ذر عمق انتظار.تلاطم یادها،آرزوی دیدار،وصال،به هم پیوستن،تلاقی نگاه،حرکت به سوی هم،در آمیختن احساسات،زبان گویای نگاه،زبان گویای احساس،بینیاز به ابراز کلمات،دلهایی گرم عشق و آشنایی،اندوهی پنهان از ترس جدایی!
چگونه میتوان فقط با ادای کلماتی چند،سر از راز نهفته دیگری که برای پوشاندن آن از هر شگردی بهره میگیرد درآورد؟
تلاش میکردم به نحوی از شدت طوفانی که روح و جانم را در بر گرفته بود بکاهم.اما آخر چگونه میتوانستم اسب سرکش احساساتم را از حرکت باز دارم؟چگ.نه میت.انم قلب جوشانم را آرام کنم؟هرچه بر زبان آید و هرطور بیان شود تاثیری نخواهد داشت،مگر آن که مرهم آن یافت شود.
بعضی چیزها را نمیشود گفت.بعضی چیها فقط حس میشوند،چنان که رگ و پی آدمی را مثل تکه چوب تراش میدهد.دل آدم را آب مبکند اما تا میخواهی آنها را به زبان آوری متوجی میشوی که آن برق و نوری را که در فکرت داشتند ندارند.آن چه که دلت را میفشارد،بی روح است و جانی ندارد.درست مثل آتش زیر خاکستر،عشق پنهان،عشقی که آدم جرئت نمیکند هرگز با هیچکس گفتگو کند وبا حتی در خفا بر زبان آورد،حال به هر دلیلی باشد. این آن عشقی است که آدم را له و لورده میکند.آتشی در دل میافروزد که دائم زبانه میکشد و میسوزاند.تلاقی نگاه ها،فوران احساسات،اما گرفتار در حلقه های زنجیر شک و تردید.
-مامان،مامان.ببین کی اومده؟
-ها؟
-سیما تو حتما مهرداد را میشناسی.نه؟ایشون خوشون رو مهرداد برادر شوهرت معرفی کردند و عکسی با شوهرت به ما نشون دادند والا ما...
-جای نگرانی نیست.بله ،بله. این مهرداد برادر شوهر منه.
مینا به طرف من دوید و خودش را پرت کرد توی بغلم و دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و در گوشم گفت:
-چرا دیر آمدی؟چرا تلفن نکردی؟
آهسته از او عذرخواهی کردم و گفتم در یخچال یک سوپریز منتظر اوست.دلم نمیخواست از طوفانی که درونم برپا بود چیزی حس کند. مینا بدو رفت توی آشپزخانه ومن با پای بی رمق آهسته درون اتاق قدم گذاشتم.خدای بزرگ!مهرداد،کسی که سالها برای فراموش کردنش تلاش کرده بودم،در چند قدمی من ایستاده بود و من حرفی برای گفتن به او نداشتم!از ترس افتادن خودم را در اولین صندلی که دیدم رها کردم و سرم را پایین انداختم.مهرداد هم ساکت بود.چند دقیقه بعد لیزا و مینا با یک سینی که چند ظرف بستنی توی آن بود وارد اتاق شدند.
مینا فورا ظرف بستنی خودش را برداشت و آمد نشست بغلم و شروع کرد به خوردن.لیزا که تشنج بین ما را حس کرده بود بری سبک کردن جو موجود در صدد توضیح مختصری برآمدو گفت:
-سیما جون حتما تو این فکر که مهرداد آدرس ما رو از کجا پیدا کرده؟من هم وقتی او را جلو در دیدم تعجب کردم که چرا خودش بالا نرفته.آخه من او را با مهران عوضی گرفتم.بعد توضیح داد که برادر مهرانه و من ازش دعوت کردم تا آمدن شماها اینجا منتظر باشه.معلوم شد مهرداد چند ماهه که اینجاست ولی از مهران قول گرفته بود که به تو چیزی نگه تا برات سوپریز بشه.مهران هم چون میدانسته تو از دیدن فامیل های ایرانی خوشحال مشیش قبول کرده.
-من همیشه باعث زحمت شما میشم.مینا امروز دختر خوبی بود؟اگر نه،تا همه بستنی را نخورده از سهمش کم کنم.
-مینا همیشه دختر خوبیه.البته یک کمی دل تنگی کرد. چون منتظر تلفن تو ومهران بود.ولی خوب وقتی آقا مهرداد آد کمی مشغول شد. هرچند هر پنج دقیقه میپرسید کی مامان میاد؟کی بابا میاد؟
-مینا،باز تو.
-خب چه کار کنم؟دلم تنگ میشه.بستنیت آب شده،بخور.عمو مهرداد شما بستنی نمیخورید؟
به مهرداد نگاه کردم.دیدم مثل چند دقیقه پیش به مینا و من خیره شده و چشم از ما برنمیدارد.دیگر نمیتوانستم آنجا بنشینم.باید میرفتم و خودم را از تارهایی که او داشت دور قلبم میتنید آزاد میکردم.صبر کردم تا ینا بستنی اش ا تمام کند و بعد از لیزا تشکر کردم،کیف و وسایل مینا را برداشتم و به طرف در راه افتادم.
-سیما جون،پاکت خریدت توی آشپزخونه روی میز جا مونده،میخواهی برات بیارم بالا؟
-اجازه بدین من میبرم.
-سیما اشکالی نداره بدم آقا مهرداد برات بیاره؟
-نه.
از پشت سر میشنیدم که مهرداد صمیمانه از لیزا به خاطر پذیرایی تشکر میکند و
R A H A
10-30-2011, 12:11 AM
از صفحه 328 تا 331
قول می دهد یک روزی محبتهای انها را جبران کند خدای بزرگ چقدر صدایش گرم بود چه صدای نازنینی داشت سالهای سال از شنیدن این صدای دوست داشتنی که هربار با شنیدنش رگ و پی وجودم به لرزه می افتاد محروم مانده بودم و حالا یکدفعه مثل رعدی ناگهانی بر سرم فرود امده بود و داشت زمین زیر پایم را که فکر میکردم محکم است می لرزاند مثل زازله به جانم افتاده بود تنها لنگرگاه من مینا بود فقط مینا می توانست مانع غرق سدن من شود فقط مینا
وقتی رفتیم بالا تا من در را باز کردم مینا بدو رفت کیفش را توی اتاق خودش بگذارد .مهرداد بیرون در منتظر ماند .از این کارش تعجب کردم .چون فکر می کردم
منتظر تعارف نخواهد شد وخودش به دنبال ما وارد اپارتمان می شود .هرچند نمیدانستم اگر بیاید به او چه بگویم حرفی برای گفتن نداشتم در ان لحظه تهی از کلمات بودم .برگشتم حداقل از او دعوت کنم بیابد تو که خودش پاکت خرید را به طرفم دراز کرد و در حالیکه در چشمانش غم واندوه موج میزد سرش را به علامت خداحافظی تکان داد وبدون ادای کلمه ای می خواست برود که صدایش کردم
-اقا مهرداد بفرمائین تو
-نه بهتره برم
-چرا؟اخه اینطور که نمیشه اگر مهران بفهمه غوغا به پا می کنه
-نه.امشب جایی قرار دارم که باید برم.حالا که شماها رو دیدم حتما زود به زود مزاحمتون میشم الان دیگه دوری از برادر زاده ای به این نازی خیلی سخته
مینا را بغل گرفت وبوسید وچند لحظه بعد رفت .متعجب تر از ساعتی پیش به رد پایش خیره شدم .همه چیز دگرگون شد.ارامش من بر هم خورد.همه چیز در هم امیخت.بیداری وخواب.رویا و ارزو.یادو فراموشی.خیال و هوس.هوسی نابجا و خیالی بیهوده.ارزویی بی فرجام.احساسی گنگ و به خواب رفته و ناجور با دنیایی که برای خود درست کرده بودم.همه چیز درهم ریخت جانی تازه و مرگی زودرس.اری خیالهای مرا مرگی زودرس در انتظار بود.خیالهایی که به من جان تازه ای بخشیده و روح مرا به تشویش واداشته ومانند اینه ای نمایانگر اشوب درونم بود کسی کنارم نبود تا این طوفان را با ارامش همگویی و همدردی التیام بخشم .همه چیز مثل قصه ها اتفاق افتاده بود
-زنگها به صدا در امدند کالسکه به راه افتاد .جادوگر دستی تکان داد.دختر فقیری به شاهزاده ای زیبا مبدل شد و دل و روح جوانی را مسحور ومجذوب خود کرد و خود نیز دل باخت ناگهان شب جادوئی به پایان رسید و همه چیز به جای خود بازگشت
او رفت ومن ماندم من تنها ماندم تنهای تنها و شبی که در خیالی ناارام دست و پا خواهم زد هرانچه بود گذشت
افکارم همینطور در کشمکش بودند باورم نمی شد که چند لحظه پیش مهرداد جلوی چشمم بود وحالا دوباره غیبش زد .باورم نمیشدتوی یک اتاق با او نشسته بودم.از هوایی که او استشمام میکرد تنفس میکردم.باورم نمیشد که حتی کمتر از فاصله ی یک دست از او بودم .باورم نمیشد که داشت معجزه میشد یعنی شده بود و من ان را باور نکردم.کدام معجزه؟چرا مهران به من چیزی نگفته بود؟چرا امدن مهرداد را از من پنهان کرده بود؟اصلا مهرداد اینجا چه کارمیکرد؟نیکو هم امده؟انقدر گیج بودم که احوال هیچکس را هم از او نپرسیدم؟
-مامان مامان باباجون پشت خطه تلفن رو بردار.من رفتم بخوابم
با صدای بلند مینا به دنیای واقعیات برگشتم.گوشی تلفن را برداشتم.
-الو؟الو؟
-بله
-خانم خانما خوبی؟
-چی؟
-پرسیدم خوبی؟
-اه.اره
-خدارو شکر داستم نگران میشدم.از سورپریز خوشت اومد؟
-سورپریز؟
-مهردادو دیدی؟
-اه.اره چرا به من نگفتی مهرداد اینجاست؟
-سورپریز رو که نمیگن؟
-لیزا می گفت مدتیه مهرداد اینجاست
-اره دوماهی میشه
-دو ماه
-اره
-توی این مدت تو حتی یکبار هم دعوتش نکردی بیاد اینجا؟اگر پریوش خانم بفهمه خیلی ناراحت میشه پیش خودش فکر میکنه چه عروسی دارم؟
-نه اینطور نیست مهرداد دائم در حال مسافرت بود خودش خواست بهت نگم تا کارهاش کمی روبه راه شه .الان اونجاست؟
نفس عمیق رهاشده ای که از لابه لای سیمها به گوشم رسید گویای چیزهایی بود که دلم نمی خواست به انها فکر کنم مهران نپرسید چرا. خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت
پروردگارا تازه داشتم به این طرز رندگی عادت میکردم وبا ان کنار می امدم حالا دوباره همه چیز به هم ریخت گرهی که اعصابم را چند ساعت پیش بهم پیچانده بود بالاخرا باز شد و بغضم ترکید خیلی وقت بود که به خودم اجازه نداده بودم سد را ویران کنم از سیلابی که ممکن بود رها بشود هراس داشتم میترسیدم قبل از همه خودم در ان غرق شوم میترسیدم توانایی روی اب ماندن را نداشته باشم میترسیدم دخترم را هم با خودم به قعر این سیلاب خروشان بکشانم اما حالا سد ترک برداشته بود خوب شد که مهرداد رفت و نماند خدا کند دیگر برنگردد
از ترس اینکه مبادا مینا بیدار شود رفتم روی بالکن درست نمیدانم چند ساعت انجا ماندم اما با صدای باز شدن در به خود امدم
-سلام خانوم
-سلام
-چی شده باز تو تاریکی نشستی؟
-با دیدن مهرداد دلت هوس ایران رو کرده؟
-ای همچین راستی چرا نگفتی مهرداد اینجاست؟
-برات که توضیح دادم خودش نخواست بگم.
-یعنی حتی دلش نمیخواست مینا رو ببینه؟
-چرا خیلی هم دلش میخواست اما گفت به همین دلیل یه کم دیگه تحمل میکنه تا کارهاش رو روبه راه کنه بعد با خییال راحت میاد تو و مینا رو میبینه حتما از دیدنش تعجب کردی؟
-کم مونده بود بیهوش بشم
-درمورد چی حرف زدید/
-هیچی
-هیچی؟
-اره هیچی بستنی خوردیم بعد ما اومدیم بالا و مهرداد پاکت خرید من رو اورد بالا و داد دستم و خداحافظی کرد و رفت
-عجیبه؟
-چی عجیبه؟
-اینکه شام نمونده؟
-من هم تعجب کردم بعد فکر کردم شاید از قبل قراری داشته
-شاید خب تو شام خوردی؟
-نه هنوز
-پس بریم شام بخوریم
خدا را شکر نقشم را خوب بازی کردم و توانستم احساسات درونی ام را از دید مهران پنهان کنم
بعد از شام چند دقیقه دیگر روی بالکن نشستم وبعد رفتم خوابیدم .مینا همیشه دوست داشت روزهای تعطیل مارا از خواب بیدار کند.
دو روز تطیلی بدون هیچ خبری از مهرداد گذشت احتمالا او هم فکر کرده بهتر است مدتی به یکدیگر وقت بدهیم حدود ده روز دیگر مدرسه ها برای جشن سال نو میلادی تعطیل میشدند من هم تعطیلی داشتم و میتوانستم با مینا برای چند روزی به مسافرت برویم یک هفته از امدن مهرداد گذشته بود که یک شب وقتی کنار تخت مینا نشستم تا مثل هرشب برایش داستان مورد علاقه اش را بخوانم.مینا گفت :
-مامان چرا عمو مهرداد اینقدر شبیه باباجونه؟
-اخه اونها دوقلو هستند
R A H A
10-30-2011, 12:11 AM
صفحه 332 تا 341
-دوقلو یعنی چی؟
وقتی برایش توضیح دادم از من پرسید:
-میشه من یکروز هر دوی اون ها رو به دوستهام نشون بدم و ازشون بخوام بگ بابای من کدوم یکیه؟
مات و متحیر به مینا نگاه کردم .نمیدانستم چه جوابی به او بدهم .چه فکرهایی به سر بچه ها می زند!برایش توضیح دادم که آدم عمو وپدرش را به بازی نمی گیرد.نمی دانستم مهرداد چه مدت دیگری در اینجا می ماند .به زودی بر می گردد یا همین طور بی خبر به ایران رفته است .این بود که گفتم :
-مینا جون عمو مهرداد احتمالا تا حالا برگشته ایران.
-نه بر نگشته من هر روز اون رو می بینم!
اگر به من می گفتند شب وروز با هم جا عوض کرده اند این قدر تعجب نمی کردم که از این حرف مینا متعجب شدم.
-چی گفتی ؟
-گفتم که او نرفته من هر روز اون رو می بینم.
-کجا؟
-دم مدرسه هر روز که زنگ می خوره او کنار در مدرسه منتطرم ایستاده و تا وقتی اتوبوس توی حیابان می پیچه برام دست تکون میده.
-از کی تا بحال؟
-بعد از تعطیلات آخر هفته.روز اول دیدمش یک کمی تعجب کردم.ولی بهم گفت که دلش می خواست ببینه کدوم مدرسه میرم واینکه باباجون آدرس مدرسه رو بهش داده و گفته هر وقت دلش خواست می تونه بیاد ومن رو ببینه.گفت می خواد با من دوست بشه.بهم گفت دلش می خواد یه عالمه هدیه برام بیاره اما از تو می ترسه.
-ا من؟
-آره دلم براش سوخت و حتی نازش کردم .نمی دونی یکدفعه چه جوری شد.دستهایش می لرزید بهش گفتم ببخشید اگر دستهام سرد بود و شما سردتون شد.
-اون چی گفت؟
-هیچی فقط من رو توی بغلش سفت به خودش چسبوند .مثل تو که وقتی دیر می کنی من رو سفت بغل می گیری .من خوشم میاد وقتی از مدرسه میام بیرون او دم در ایستاده .به بچه ها گفتم که اون عموی منه اما هیچ کس باور نکرد.گفتند این پدر خودته من براشون توضیح دادم که اونا بیه به هم هستد.ولی چند فرشون به من خندیدند.حالا یک فکری می کنی تا این وضع درست بشه؟
-نمیدونم
-خوب که گفتی نه خب قصه چی شد؟
مینا به همین سادگی موضوع را عوض کرد با وجود اینکه فکرم توی آن اتاق نبود .هر طور بود قصه را خواندم تا بالاخره خوابش برد .مهرداد این چند روز سراغ مینا رفته چرا؟ جوابش را مینا داد .ولی چرا خانه نمی اید؟ چرا از دیدن من پرهیز می کند ؟
دو روز به تعطیلات زمستانی مانده بود که بعد از مشورت با مهرا از لیزا خواستم کلید خانه ییلاقی شان را به من بدهد تا ما چند روزی برویم آنجا البته اگر خودشان قصد رفتن به آنجا را نداشته باشند.یزا گفت امستا آنجا نمی روند ولی بهتره قبلا به جونسون خبر بدیم تا یکی را برسد قبل از رسیدن ما خانه را گرم کد موافقت کردم .به جونسون تلفن کردم و برایش توضیح دادم که دو روز بعد من وسینا حدود ساعت سه بعداظهر به آنجا خواهیم رسید از این موضوع چیزی به مینا نگفتم چون دلم می خواست برایش سورپریز باشد .قرار گذاشته بودیم که مهران هم دو سه روز اول با ما باشد وبعد اگر باز وقت کرد سری به ما بزند.
خوشبختانه جوسون تقاای مرا اجرا کرده بود و خانه گرم و بخاری روشن بود به کمک همدیگر پاکتهای مواد خوراکی و دیگر وسایل را داخل خانه بردیم.سکوت همه جا را فرا گرفته بود.سکوتی ارامش بخش .سکوتی شفابخش این همان چیزی بود که من شدیدا به آن نیاز داشتم .مینا برای دیدن عسلی بی طاقتی می کرد.مجبور شدم به جونسون تلفن کنم و محل اصطبل گرم را بپرسم.زیرا زمستانها چای اسبها را عوض میکردند .معلوم شد در همان نزدیکی است کلاه و شال گرمی به مینا پوشادم و رفتم احوال عسلی را بپرسیم.
-مامان چیز برایش آوردی؟
-آره.
-چی؟
-یک هویج خوشمزه!
-مگه خرگوشه؟
-خودش نه گوشاش اره!
مینا خندان تند تند قدم برمی داشت و از شوق دیدن عسلی روی پا بند نبود.بالخره به اصطبل رسیدیم جونسون زودتر از ما آمده بود.تا در را برایمان باز کرد مینا دوان دوان وارد اصطبل شد.یا دیدن برق چشمان مینا و طوری که عسلی را نوازش می کرد راستش حسودیم شد.عسلی هم مطیع ایستاده بود تا دوست قدیمی او را نوازش کند.با دادن قولهای مکرر که فردا صبح حتما به سراغ عسلی خواهیم آمد مینا را به برگشتن راضی کردیم.با جونسون قرار گذاشتیم روزی یکساعت به مینا کمک کند سوار عسلی شود و همراه او باشد.البته خودم هم همیشه همراه مینا می رفتم اما چون سر از این جور کارها در نمی آورم بهتر دیدم یک ادم وارد دم دست باشد.دو سه روز بعدی به برف بازی گذشت.برای من ومهران در واقع خاطره ان سفر سالها قبل همراه هلن و شوهرش زنده شدکه به کوهستان رفته بودیم .یک هفته در ان خانه واحت طبیعت زیبا مثل برق گذشت.فقط یک هفته دیگر از تعطیلات مانده بود من و مینا هر دو دلمان می خواست که هفته دوم هیچ وقت تمام نشود. یکشنبه عصر بود .من و میا توی اشپزخاه مشغول درست کردن سالاد بودیم که چند ضربه به در خورد.هردو با هم به طرف در می دویدیم فکر کردیم یا جوسون است یا بچه هایش که برای بازی با مینا آمده اند به محض باز کردن در هر دو اسم مهران را بر زبان آوردیم که چند لحظه بعد فهمیدیم اشتباه کرده ایم و در جا خشکمان زد کسی که آن طرف ایستاده بود که اصلا انتظار دیدنش را نداشتیم .مینا زودتر به خود امد و گفت:
-اوه شمائید؟!
-می تونم بیام تو ؟ اینجا یک ذره سرده.
-مامان مامان؟؟ بله بیاین تو .
-خیلی ممنون مینا خانم چطورین؟
-خوبم شما چه جوری ایجا رو پیدا کردید؟
مینا سوالی را که وی سر من دور می زد پرسید و مرا راحت کرد.
-دلم اونقدر برای تو تنگ شده بود که رفتم پیش باباجون و از او خواهش کردم بگه شما کجا رفتید. چرا به من نگفتی داری میری خارج از شهر؟
-خودم هم نمی دونستم مامان بهم نگفته بود.
-آها پس مامان خواسته سورپریز باشه اره؟
-شما از کجا فهمیدید؟
-خب ادم وقتی چیزی رو به کسی نمیگه و بعد انجامش میده میشه سورپریز دیگه.
-مثل امدن شما به اینجا؟
-تو چقدر باهوشی!
-شما امشب اینجا می مانید یا برمی گردید؟
-نمی دونم اگه تو مامانت دعوت کنید می مونم.
-من میگم شما بمونید مامان توچی؟
هاج و واج به مینا نگاه کردم و بعد از مکث طولانی بالاخره با سر جواب مثبت دادم.مینا بالا و پایین پرید و خوشحال و خندان پرید بفلم و گفتک
-آه چه مامان خوبی دارم!
سنگیی گاه مهرداد را حس کردم که به من خیره مانده بود به زحمت سرم را به طرف او برگرداندم با گاهی پر از مهرو قدردانی گفت:
-سیما خوشحالم که اجازه میدی امشب پیش شما باشم.
-خب حالا که مامان اجازه داد پس باید بریم بای شما هم شام درست کنیم.
صدای خنده گرم مهرداد توی خانه پیچید دلم اشوب بود.راه فراری نداشتم.وجود مهرداد در انجا چی ی بود که از واقعیت به دور بود.
امگار هیچ چیز تغییر کرده بد .گویی برگهای متاب زدگی من به عقب ورق خورده بود .هجوم احساسات گوناگون مرا ناتوان کرده بود همان جا نزدیک در مثل کسانی که از ترس نیش مار خشکشان زده باشد بی حرکت ایستاده بودم و با حیرت و ناباوری به مهرداد و مینا چشم دوخته بودم.
-مامان چرا اونجا وایسادی بیا بریم شام درست کنیم مهما داریم!
-مینا جون صبر کن من از توی ماشین هدیه کوچولوی تو رو بیارم بهد با هم یک چیز خوشمزه درست می کنیم .بهتره ماما استراحت کنه چطوره؟
-خوبه ولی مگه شما بلدید غذا درست کنید؟
- نه به خوبی مامانت اما به کم تو حتما غذاتون خوشمزه میشه.
مهرداد از در بیرون رفت و بعد از چد صانیه با چند پاکت بزرگ و یک دسته گل خیلی زیبا برگشت .دسته گل را به من داد و یکی از آن پاکتها را به مینا .عطر لطیف گلها طلسمم را شکست و مرا بیدار کرد .با قدمهای لرزان خودم را به صندلی نزدیک بخاری رساندم تا در آن پناه بگیرم.دسته گل توی بغلم بود و من مثل یک چیز سحر آمیز آن را به سینه چسبانده بودم .اه و اوه مینا با دیدن هدایا فضای اتاق را پر کرد. هر چیزی را که توی پاکت بیرون می کشید بعد از باز کردن کاغذ کادویی آن از شادی جیغ می زد .من اصلا توی حال و هوایی نبودم که سرم را برگردانم و ببینم چه خبر است.اصلا انگار آنجا نبودم .در یک جای دور دور سیر می کردم .نمی دانم چه مدت توی صندلی بی حرک نشستم .اما با صدای مینا دوباره به آن اتاق برگشتم.
مامان مامان شام حاضره!
-شام؟
-آره من و عمو مهرداد شام را آماده کردیم پاشو بیا!
-الان ،الان.
همین که از جا بلند شدم دسته گل افتاد کف اتاق خم شدم آن را برداشتم و دنبال کلدانی گشتم تا گلها را توی آب بگذارم بهد مثل کسی که توی خواب راه برود منگ و بی حال پشت میز غذا نشستم.
-ماما؟
-بله ؟
-حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟
-چه جوری؟
-نمی دونم مثل آدمای توی فیلمها که وقتی حالشون خوب نیست بی حالی .
-از گرسنگیه شام بخوریم خوب می شم.
نگاه مهرداد را روی خودم حس می کرم ولی جرئت داشتم با او حرف بزنم .باورم نمی شد که در فاصله یک قدمی من نشسته است.با.رم نمی شد که مینا این قدر زود با او گرم کرفته باشد.البته مهرداد هم مثل مهران ادمی بود که اگر می خواست می توانست دل سنگ را هم اب کند می توانست شوخ ترین وبامزه ترین ادم دنیا باشد.می توانست خیلی جدی باشد.همیشه توی کاریش خیلی دقیق و مرتب بود .در برخورد با نزدیکانش همیشه محبت آمیخته به احترام احساس می شد.با نیکو خیای شوخ و دوستانه برخورد می کرد .با مهران رابطه ای داشت که مثل و مانند نداشت در همه این موارد هیچ وقت افراط نمی کرد .فقط در رابطه با من به حد کافی سعی نکرده بود!شاید علت آن بود که زنجیرهای خانوادگی راه فراری برایش باقی نگذاشته بودند.شاید هم تصورش را نمی کرد که من به ازدواج با مهرداد رضایت بدهم .کاری که سالها ما را از هم جدا کرد. سالها بین ما فاصله انداخت سالها جدایی و فاصله زمانی و مکانی. سالها دوری که خاطره آن دوران را در ذهن ما زنده نگه داشت و لحظه لحظه آن مثل آب گوارایی برای لبان تشنه ما جانبخش بود.مهرداد کنار من نشسته بود.فاصله بین ما چند سانتیمتر رسیده بود. ولی نمی دانم چرا اکنون داشتیم از هم دور می شدیم .نمی دانم چرا نمی توانستیم ارتباط گذشته را احیا کنم.حداقل حرفی بزنم.زبانم کلید شده بود .داشتم گم می شدم.احساس می کردم به بیراهه زده ام و از راهی که داشتم می رفتم منحرف شده ام مقصد برایم نامعلوم بود . بعد از این همه سال که با قاطعیت تمام خودم را در جاده پرفراز و نشیب زندگی سرپانگه داشته بودمجالا گویا تلنگری خورده باشم داشتم می افتادم اگر خودم تنها بودم مهم نبود.بالاخره پایان هم خود نتیجه ای است. اما مینا را چه کنم.مینا که در این سالها اصل واساس زندگی من شده بود !مهران که به خاطر او ما اینجا دور از خانه زاد وبومی مستقر بودیم!اره سخت بود .طاقت فرسا بود.بعضی وقتها دلم می خواست سر بگذارم به بیابان همه چیز را ول کنم و بروم .بعضی وقتها چنان احساس ناتوانی و عجز می کردم که دلم می خواست برای رهایی پرواز کنم اما باز چهره معصوم مینا جلوی چشمم ظاهر می شد و مرا به آغوش زندگی
باز می گرداند.مینا مرا از مرداب بی هدفی بیرون می کشید.تلاش برای نجات جان مهران و پرورش مینا هدف زندگی من شده بود.
-مامان؟
-ها؟
-مامان پرسیدم از فذا خوشت اومد؟
-آره خوب بود.
-پس چرا کم خوردی؟
-زیاد گرسنه نبودم.
-من که میکم یک چیزی هست خب عیب نداره.
-چی عیب نداره؟
-اینکه تو کم غذاخوردی.
-ببخشید.
-خب حالا من و عمو مهرداد می ریم مار پله بازیکنیم و تو برامون چایی بیار عمو مهرداد شما چایی دوست دارید؟
-بله .
-خب مامان ما رفتیم بازی کنیم.
مینا از پشت میز بلند شد و مهرداد هم به دنبالش از جا برخاست.اما قبل از رفتن به من گفت:
-می خوای کمکت کنم؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم و از جا بلند شدم تا خودم را با جا به جا کردن غذاها و شستن ظرفها سرگرم کنم.بعد از انجام این کارها برایمینا و مهرداد چای بردم وی اتاق آنها آن قدر سرگرم بازی بودند که هیچ کدام حتی سرش را هم بلند نکرد به من نگاهی بیدازد دیدن ان دو کنار هم داشت درد و رنج را در دل و جانم می نشاند .حالت نگه داشتن سر مینا موقع تمرکز حواس چقدر شبیه مهران و مهرداد بود!یا سینی چای کنار در اتاق به نظاره آنها ایستاده بودم چند دقیقه ای نگذشت که صدای فریاد شاد مینا بلند شد.
-من بردم !مامان فمامان من برنده شدم!عمو مهرداد بازی مار و پله یادش رفته دوبار با اون بازی کردم هر دفعه او باخت و من برنده شدم تو هم بیا با ما بازی کن!
-تمشب نه یک کمی سرم درد می کنه اینجا سرده بیا توی سالن کنار بخاری چای بخور.
برگشتم و رفتم توی سالن سینی چای را روی میز گذاشتم و خودم توی صندلی کنار بخاری نشستم .مهرداد و مینا امدند و بی سر و صدا شروع کردند به نوشیدن چای بعد مینا تلویزیون را روشن کرد تا کارتون مورد علاقه اش را ببیند همیشه قبل از خواب این کارتون را می دید.نیم ساعت بعد مینا برای خواب آماده شده بود اما قبل از رفتن به اتاق خواب کاری کرد که باعث تعجب بیشتر من شد او با همان لباس خواب به مهرداد نزدیک شد دست انداخت دورگردنش و گونه او را بوسید و به او شب بخیر گفت حالت چهره مهرداد نشات می داد که اتظار چنین کاری را از مینا نداشتته است .هاله ای از اشک به چشمانش برق انداخته بود .این هم چهره دیگری از مهرداد بود که برای من تازگی داشت.مهرداد و اینطور احساساتی شدن؟خدا کنه سرعقل بیاید و تشکیل خانواده بدهد .معلوم بود از مینا خیلی خوشش آمده و مهرش به دلش نشسته است به اتاق خواب رفتم تا مثل هر شب داستان مورد علاقه اش را بخوانم .کار تخت نشستم و کتاب را برداشتم.
-مامان امشب خودت برام قصه بگو .حتما مامانت برای تو قص گفته مگه نه ؟
-خب اره ولی هیچکدوم از اون ها یادم نمونده.
مگه میشه ؟
-اره .
-راست میگی؟
-آره عزیزم.
عم مهرداد چه مهربونه 1
-میناعزیزم دل ماما ف تا وقتی که عمو مهرداد اینجاست تو می تونی باهاش باشی من اجازه میدم با هم برین پارک وشهر بازی.
-اجازه بده چند روزی که ما اینجا هستیم اونم اینجا بمونه.
-فکر نکنم بتونه بمونه.آخه کار داره تازه باید ببینیم باباجون چی می گه.
-خواهش می کنم قول میدم به همه حرفهات گوش کنم .قول میدم خواهش می کنم.
-نمی تونیم مجبورش کنیم.
-آخه چرا؟
-چون او باید بره کار داره.
-اگر نداشت چی؟
-فردا ازش می پرسیم حالا تو بخواب.
-قول میدی اگرنداشت اجازه بدی بمونه؟
-فردا با هم صحبت می کنیم.
-پس من رو صبح زود بیدار کن!
-چی شده که می خواهی صبح زود بیدار بشی؟
-می ترسم عمومهرداد بخواد بره و تو هم بگذاری بره.
-نه قول می دمتا تو از خواب بیدار نشی او اینجا باشه.
-وقتی میگم مامان من بهترین مامان دیاست همه باید باور کنند!
بالاخره مینا رضایت داد بخوابد .حالا من می بایست از اتاق او بیرون می رفتم و با مهرداد روبرو می شدم.چیزی که از انجامش سخت مشوش بودم .دلم می خواست همان جا توی اتاق مینا توی صندلی چند دقیقه چشم برهم می گذاشتم تا این رویا و خیال تمام شد اما سرو صدای خفیفی که از توی هال به گوش می رسید گواه بر بیداری و واقعیتی بود که راه گریزی نداشتوخیلی دلم می خواست مهران امشب اینجا بود . مرا از وسوسه احساسی رها می کرد.اما شاید مخصوصا آدرس اینجا را به مهرداد داه بود تا ما را امتحان کند؟ هر چه بود نمی تواستم تا صبح انجا بمانم.مهرداد می فهمید که بخاطر فرار از اوست که خود را پنهان کرده ام شاید هم فرار از خودم؟ بالاخره از جا بلند شدم و آهسته از اتاق بیرون رفتم و لای در را باز گذاشتم که احیانا اگر مینا بیدار شود و چیزی بخواهد بشنوم .چراغهای هال به غیر از دو چراغ رومیزی خاموش بودند .روی میز نزدیک بخاری دو لیوان چای تازه قرار داشت با قدهای سست به صندلی ای که در جای همیشگی و محبوب من بود نزدیک شدم و آرام خودم را در آن رها کردم.مهرداد در صندلی روبرویی نشست مغرور دستها صلیب وار بر سینه ساکت و منتظر برای به تله انداختن آهویی که مدتی بود بدنبالش دوید بود و حالا حیوان بیچاره با پای خود داشت تسلیم می شد تا بالاخره از این بازی تعقیب و گریز خلاص شود .تا بالاخره نه پایانی برسید.قلبم گویا می خواست از خانه دل بیرون بچهد چنان می تپید که به سختی توانستم آن را آرام کنم هیجان ناگفتنی تمام وجودم را در برگرفته بود.همه چیز برخلاف انتظار من داشت اتفاق می افتاد .در این موقع مهرداد انگشتانش را به میان موهای سیاهش فرو برد و آنها را به عقب زد .خستگی ای به هیجان آمیخته در نگاهش موج می زد .باناباوری به او خیره شده بوذم و هنوز هم باورم نمی شد که او در آن اتاق نشسته است .شاید بازی خیال بود؟ آن همه سال به سرعت طوفان یک شبه رفته بود اما خاطرات آن سالها هرگز کهنه نشده بود همین خاطرات بدد که مرا در کشوری غریب روی پا نگه داشته بودند.همین پیوندها بودند که مرا مقاوم کرده بودند با حرکت دست وهرداد که لیوان چای را به طرف من دراز کرد به خود آمدم .دست پیش بردم تا لیوان را از او بگیرم سنگشی نگاهش را حس می کردم که خیره به من مانده بود ولی من که تاب نگاهش را نداشتم سرم را پایین انداختم.
-سیما چرا این قدر کم حرف و ساکت شدی؟ زندگی اینجا این قدر سخته که تو رو اینوری کرده ؟ برام از کارت تعریف کن .از وضعیت جسمانی مهران بگو.
ولی من اصلا حری برای گفتن نداشتم.سکوت پناهگاه من شده بود .
-بازم سکوت؟ چطور سفری به آن روزهای اول آشنایی بکنیم؟شاید خاطرات گذشته تو رو به حرف بیاره؟
مهرداد شروع به تعریف کرد.
-نمی دونم چقدر از وقایع این چند سال خبر داری به این دلیل بهتره از اولین دفعه ای که تو رو دیدم شروع کنم .نیکو بعد از اینکه با تو توی مدرسه آشنا شد و دوستی شما گل کرد مدام از تو تعریف می کرد خب طبیعی بود که من وم هران دلمون بخواد تو رو از نزدیک ببینیم ولی هر بار که از نیکو خواهش می کردیم تو رو به بهانه ای بیاره خونه تا ما با تو آشنا بشیم می گفت: امکان نداره چون دلم نمی خواد برادرای خوب من زهره ترک بشن!
اونقدر از این حرفها زد که من و مهران باورمون شده بود که تو از نظر قیافه چنگی به دل نمی زنی .ولی خب چون می دونستم نیکو با هر کسی که از راه برسه
R A H A
10-30-2011, 12:12 AM
صفحات 342 تا 351 ...
دوست نمیشه پیش خودمون فکر کردیم تو اگر قیافۀ درست و حسابی نداری حتماً باید خصوصیات خوبی داشته باشی. به این دلیل من و مهران با هم قرار گذاشتیم هر طور شده تو رو ببینیم. مهران می گفت بیا یکروز بریم مدرسه دنبال نیکو. ولی من مخالفت کردم و گفتم بهتره اول صداشو بشنویم، چون صدا خیلی چیزها به آدم منتقل می کنه. این بود که نیکو رو مجبور کردیم شماره تلفن تو رو به ما بده که البته نداد ولی بعد مهران به نحوی اون رو گیر آورد و اگر یادت باشه یک دفعه هم به تو تلفن کرد. خیلی دلم می خواست صداتو بشنوم. آخه مهران بعد از صحبت با تو سخت منقلب شد و چون ما دوقلو بودیم بخوبی حال و هوای اون رو می تونستم حس کنم. ما در این حالت انتظار به سر می بردیم تا اینکه آن اتفاق خوش برای ما و دردناک برای تو افتاد. منظورم ضرب دیدن پای توست، حتماً خودت متوجه قیافه های بهت زده ما شده بودی. من و مهران باورمون نمی شد که تو تا این حد خوشگل باشی. البته ملاحتی که توی چهره ات موج می زد من رو بیشتر جذب کرد. مهران از همان روز شروع کرد به کشیدن صورت تو. باورت نمیشه اگر بهت بگم که صدها برگ کاغذ رو صرف چهرۀ زیبای تو کرد! می دونستم که مهران نسبت به تو بی تفاوت نیست. می دیدم از هر بهانه ای برای دیدن تو استفاده و خیلی راحت تر از من رفتار می کنه. اما من دلم می خواست آرام آرام تو رو بشناسم، با افکار و روحیات تو آشنا بشم و یواش یواش تو رو به خودم نزدیک کنم. دلم می خواست تو در انتخاب آزاد باشی. باور کن هر دیدار تو برای من از زهر تلخ تر و از عسل شیرین تر بود. همه چیز داشت بر روال خودش پیش می رفت تا اون اتفاق برای مهران افتاد و همۀ ما را تحت الشعاع قرار داد. وقتی مامان به من گفت که مهران از آنها خواسته به خواستگاری تو برن، فهمیدم که باید خودم رو کنار بکشم. هر چند ته دلم امیدوار بودم که شاید تو قبول نکنی، که مرتکب یک اشتباه دیگه شدم. معلوم بود خوب تو رو نشناخته بودم و خوب به عمق روح تو پی نبرده بودم. نفهمیده بودم تو تا چه حد فداکار و نجیب هستی. انتظار نداشتم تو دست به چنین فداکاری بزرگی بزنی. البته می دونستم که تو هم از مهران بدت نمیاد و با او راحتی، اما این رو هم می دونستم که در اون موقع عاشقش نبودی. ولی سرنوشت بازی خودش رو کرد. وقتی نیکو خبر رضایت تو در ازدواج با مهران رو به من داد، احساس کرد همان جاست که جان به جان آفرین تسلیم کنم، نفسم به شماره افتاده بود. دهن باز کردم اعتراض کنم. اما صدایی از آن بیرون نیامد مثل این بود که ضربه محکمی به سرم خورده باشه. منگ و گیج سعی کردم معنی حرفهای نیکو را بفهمم. ولی فداکاری و از خودگذشتگی تو من رو شرمنده کرد. بخودم گفتم اگر این دختر حاضر شده به خاطر برادر من فداکاری بکنه. پس من چرا باید چوب لای چرخ بشوم. این بود که تصمیم گرفتم خودم رو کنار بکشم ولی با خودم عهد کردم که هرگز ازدواج نکنم. با خودم عهد کردم که هیچ وقت مزاحمت نشم. هر چه کمتر تو رو ببینم، تا دیدن من مانع از اون نشه که تو بتونی به زندگی خودت کنار مهران ادامه بدی. نمی خواستم وجود من تو رو از مهران دور بکنه. به همین دلیل بود که از مهران خواستم در مورد آمدن من به مونترال به شماها چیزی نگه.
در این موقع مهرداد لب از سخن فرو بست و من بی اختیار سؤالی را که در سرم دور می زد پرسیدم:
- برای چه اینجا آمدی؟ اگر این چیزهایی که میگی درسته. چرا بعد از این همه سال آمدی اینجا؟
- به خواهش مهران.
- ؟!
- حق داری تعجب کنی. برای خود من هم اولش تعجب آور بود. فکر نمی کردم مهران در کنار تو و داشتن دختری مثل مینا دلش بخواد با کس دیگه ای در ارتباط باشه.
- میشه توضیح بدی؟
- بعد از تولد مینا نامه هایی که من از مهران دریافت می کردم حالت یک نوع تقاضای کمک داشت. مثل این بود که مهران نمی دونه با ترسی که وجودش رو در بر گرفته چه کار بکنه؟
- ترس؟ ترس از چی؟
- ترس از اینکه تو و مینا تنها بمانید!
- من و مینا تنها بمانیم؟ من که از حرفهای تو سر در نمیارم.
- مهران در هر نامه اش می نوشت دلش می خواد یکی از خودمون کنار شماها باشه که اگر اتفاقی برای او افتاد نگران چیزی نباشه.
- چه اتفاقی؟
- همین مریضی، دیگه!
- ولی مهران طی این مدت شکایتی از نظر جسمانی نداشته. به کمک لیزا دکتر واردی پیدا کردیم که او را تحت نظر داره و گفته فعلاً نیازی به عمل جراحی نیست.
- مهران بعد از اون حمله که مجبور شد چند روزی تو بیمارستان بستری بشه، خیلی احساس نگرانی می کرده و بعد از تولد مینا همه اش توی این فکر بوده که باید راه چاره ای بیندیشه که اگر دوباره چنین اتفاقی بیفته، شماها تو کشور غریب تنها نباشید.
- منظورت اینه که مهران کاملاً فراموش کرده که من هم اینجا آدمم؟ اینطور نیست؟ یعنی تا این حد به من اعتماد نداره؟ باورم نمیشه!
- سیما، اشتباه می کنی. موضوع این نیست! مهران فقط دلش می خواد تو و مینا اینجا تنها نباشید.
- یعنی چی تنها نباشیم؟ اگر، اگر زبانم لال یکدفعه اتفاقی برای مهران بیفته. دیگه لزومی نداره که ما اینجا بمونیم. یادش رفته که ما به خاطر خودش است که اینجا هستیم؟ حالا چرا از تو کمک خواسته؟
- می خوای جملۀ خودشو در جواب به این سؤالت بگم؟
هر چند از شنیدن آن واهمه داشتم اما سرم را به علامت رضایت تکان دادم.
- «مهرداد، تنها کسی که می تونه از عهده این کار بربیاد توئی. چون تو هم به اندازه من و شایدم بیشتر، آنها را دوست داری و اگر مینا رو هم ببینی خودت خواهی فهمید که چرا چنین خواهشی رو از تو می کنم».
این بازی با آتش بود! این مثل آن بود که پنبه را کنار آتش قرار بدهند. خدایا! پروردگارا، این دیگر چه آزمونی بود؟ مهران از علاقه مهرداد نسبت به من باخبر بود و با وجود این از او خواسته بود به اینجا بیاید؟ برای چه؟ برای اذیت کردن مهرداد؟ برای آزار دادن من؟ از روی خودخواهی یا نادانی؟ یعنی مهرداد تا این حد غرق در خودش شده بود که احساسات دیگران برایش اصلاً مهم نبود؟ مگر نمی دانست هر دیدار ما، هر ملاقات ما برای مهرداد زجرآور است؟ شعله های غضب داشت تمام وجودم را در برمی گرفت. احساس کردم داغ شده ام. احساس کردم دارم گُر می گیرم. مهران، این قدر بی احساس!
- سیما!
- باورم نمیشه! باورم نمیشه!
- در قضاوت عجله نکن. من هم وقتی نامۀ مهران را می خواندم افکار گوناگونی در سرم دور می زد. بعد از رفتن مهران، ما تا مدتها در حالت نیمه هوشیاری بودیم. برای من باور کردنی نبود که نیمه دیگر جانم کنارم نیست. تو تنها فرزند خانواده ات هستی و نمی تونی این رو درک کنی. برای خواهر و برادرها سخته، حال ببین در مورد دوقلوها چطوره! ما برای فهمیدن خیلی چیزها نیازی به ادای کلمات نداشتیم. اکثر اوقات اتفاق می افتاد که یک فکر در یک آن از سرمون می گذشت به این دلیل که من چند دقیقه ای از او بزرگتر بودم، همیشه می گذاشتم او زودتر از من حرفش رو بزنه و یا فکری رو که به سرش یا بهتره بگم به سرمون زده بود، رو کنه. من و مهران هیچ وقت برای مدت طولانی از هم جدا نمی شدیم. اگر یکی مون کاری داشت و باید جایی می رفت، اون یکی تموم مدت باهاش در ارتباط بود. منظورم چیزیه مثل حالت تله پاتی، دوری از مهران برام خیلی سخت بود. دلم می خواست کارهام رو درست می کردم و من هم با او می آمدم اینجا. اما به خودم گفتم دو نفر خوب و نفر سوم مزاحمه. اگر دست به چنین اشتباهی می زدم وضع من و تو بدتر می شد و هیچ کمکی هم به مهران نمی کرد. یک مثلث رو هیچ وقت نمیشه به شکل دیگری درآورد. مهران می بایست طعم خوشبختی رو می چشید. می بایست راحت زندگی می کرد. می دونستم که تو نمی گذاری به او بد بگذره. تو این رو ثابت کرده بودی. چند ماه این نامه و نامه های بعدی مهران رو بی جواب گذاشتم. برام خیلی سخت بود به درخواست مهران جواب مثبت بدم. مطمئن بودم نخواهم توانست با بودن در یک شهر و نزدیک تو، بر وسوسه رها کردن احساسات غلبه کنم. مهران انجام کاری رو از من می خواست که شجاعت زیادی را طلب می کرد. این آزمونی بود به مراتب دشوارتر از تحمل دوری تو. مهران در نامه های دیگرش مدام حرف از تنهایی تو می زد. اینکه هیچ جا نمیری. با کسی ارتباطی نداری. تمام وقت خودت رو صرف کار و مینا می کنی. مهران در یکی از نامه هاش نوشت: «سیما با استعدادی که داره به خوبی از عهده انجام کارهاش برمیاد. من حتی بعضی وقتها بهش حسودیم میشه خیلی مستقلانه عمل می کنه و بندرت از کسی، حتی از من تقاضای کمک می کنه. تفریح سیما، میناست که متأسفانه من نمی تونم زیاد وقت صرف بودن با مینا بکنم. اگر ایران بودیم می تونستیم دور هم جمع بشیم و با هم به گردش بریم. و کلاً می شد با هم جا عوض کنیم. از نیکو نمی تونم بخوام اینجا بیاد. چون بخودم اجازه نمیدم اون رو از کار و زندگیش جدا کنم. مامان اینا هم هر کدوم خودشون گرفتاری دارند. فقط یک نفر می مونه، تو! خواهش می کنم قبول کن! اگر تو مدتی اینجا باشی من با خیال راحت می تونم به مأموریت برم. خیالم راحت خواهد بود که برادر خودم اینجاست و می تونه مثل خودم و حتی بهتر، از سیما و مینا مواظبت بکنه. خواهش می کنم قبول کن!» خب سیما، تو اگر جای من بودی چه کار می کردی؟
- من؟
- آره تو.
- من از پس این کار برنمی آمدم.
- چرا؟
جواب این سؤال مهرداد را فقط می توانستم با سکوت بدهم. حرفهای مهرداد و برملا شدن محتویات نامه های مهران دوباره مرا وسط گردابی انداخته بود که باید سخت دست و پا می زدم تا در آن غرق نشوم و پا را بر زمین سفت و محکم بکشانم. حال نوبت من بود که باید شجاعت به خرج می دادم. باید دوباره تمام نیروی درونی ام را برای مبارزه با شیطان وسوسه به کمک می گرفتم و رابطه ای دوستانه و صمیمی و نه هیچ چیز دیگری با مهرداد برقرار می کردم. کاری بس مشکل که نیاز به وقت زیادی داشت.
وقتی به ساعت نگاه کردم، سه صبح بود به زحمت از جا بلند شدم. بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاویم به اتاق خواب رفتم و آهسته در را بستم و با خودم و حرفهای مهرداد خلوت کردم. یادم نمی آید چطور خوابم برد، اما با بوی مطبوع قهوه که نوشیدنش یکی از عادتهای من در این کشور شده بود کم کم به دنیای هوشیاری بازگشتم. ولی چشمها دلشان نمی خواست باز شوند. خواب با سایه های نامشخص قاطی شده بود. سعی می کردم مانع از فرار آن شوم. با جدیت تمام واقعیتی را که آنسوی پلکهای بسته منتظر بودند از خود می راندم. دیگر نمی توانستم خوابم را به یاد آورم. یک چیز نورانی؟ خنده، آسمان، احساس بال بر روی شانه ها، دره ای آبی رنگ زیر پا، خوابهای کودکی با غروب خاکستری، خوابهای تک و تنهای بزرگسالان که از میان آنها خودت را بیرون می کشی، نفس نفس می زنی و یا همین طور در حال افتادن هستی، می افتی و می افتی و فرصت می کنی به کابوس این سقوط بی پایان، به ناکجا آباد عادت کنی هر چه بود، بهتر از نور خورشید صبحگاهی بود که با لجاجت تمام از پشت پلکهای به هم چسبیده به چشم می خورد و مرا به دنیای واقعیات می خواند.
صدای حرف زدن مینا و مهرداد از اتاق دیگر به گوشم رسید به ساعت نگاه کردم، ساعت حدود نه صبح بود. تا به حال این قدر، تا دیر وقت، نخوابیده بودم. معمولاً صبحها زود بیدار می شدم و تا قبل از بلند شدن مینا مقداری از کارهایم را انجام می دادم. اما امروز دلم نمی خواست از جا بلند شوم دلم می خواست در پناه این اتاق، روی تخت آشنا، زیر همین پتوی گرم و نرم قایم شوم و چند ساعتی با خودم خلوت کنم. حرفهای دیشب مهرداد مرا واقعاً شوکه کرده بود. حیف که نمی شد زمان را به عقب برگرداند، حیف که نمی شد با ادای کلمات عقربه زندگی را به عقب برگرداند، حیف که نمی شد برگشت به عقب، به ده سال پیش، یا اصلاً به همان دوران مدرسه و از نو شروع کرد. عقب گرد، شروع از نو؟ نه، نمی شد پس رفتن، پیشروی نداشت ولی حتی اگر هم می شد به عقب بروم باز همان تصمیم را می گرفتم. باز همان طور که ده سال پیش عمل کرده بودم، عمل می کردم. عشق پنهان مهرداد هم نمی توانست مانع از آن شود که من عشق خودم را فدا نکنم. نمی توانستم به مهران جواب رد بدهم. وجدانم نمی گذاشت مهرداد را انتخاب کنم. مطمئن هستم که مهرداد هم دلش نمی خواست اینطور بشود. اگر می شد مهرداد خودش را نمی بخشید. این یک نوع خودخواهی محض بود. پس انسانیت به چه درد می خورد؟ پس دوستی چه معنی ای می گرفت؟ نه، نه. نمی خواهم کاری را که کردم بزرگ جلوه بدهم. نه! کوچکترین کاری که می توانستم برای کمک به مهران بکنم دادن کمی آرامش خاطر به او بود. مهران خیلی عاقل و فهمیده است ولی عشق معمولاً مانع از آن می شود که چشم عقل، خوب ببیند. به علاقه او نسبت به خودم اطمینان کامل داشتم، والا درخواست ازدواج او را قبول نمی کردم. از چند سالی هم که با او زندگی کردم شکایتی ندارم. در یکی از صحبتهایی که با مارک داشتم، برایم تعریف کرد که زندگی ما انسانها حالت دو روی یک سکه را دارد. اگر چیزی را از دست می دهیم. حتماً چیزی به دست خواهیم آورد و برعکس هیچ پنجره ای بدون باز شدن پنجره یا حداقل دریچه کوچک دیگری بسته نمی شود. البته حد و اندازه ممکن است متفاوت باشد. ولی هیچوقت جای خالی باقی نمی ماند. مارک مثالهای خیلی مشخصی برایم می زد مثلاً می گفت کسی که بینایی خودش را از دست داده حس شنوایی اش قوی تر می شود و یا از صدای خوبی برخوردار می شود که به این ترتیب می تواند جبران آن کمبود بزرگ را بکند. در زندگی معمولی هم اگر مثلاً ما را از محل کاری بیرون بکنند، با وجود اینکه ناراحت کننده خواهد بود، ولی اگر خودمان بخواهیم، به احتمال زیاد در کار دیگری، موفق تر خواهیم بود هیچ وقت نمی توانیم برای خودمان مشخص کنیم که این کاری که الان در حال انجامش هستیم همانی است که تا آخر عمر به درد ما می خورد. کمتر کسی را می توان پیدا کرد که از ابتدا تا پایان فقط به یک حرفه اشتغال داشته باشد و از آن راضی باشد و از انجامش لذت ببرد. مارک در هر صحبتش به من گوشزد می کرد که ما آدمها خیلی کوچکتر از آن هستیم که بتوانیم با سرنوشت به مقابله بپردازیم، یا آن را تغییر بدهیم. دیر یا زود باز برمی گردیم به همان مسیری که سرنوشت برایمان تعیین کرده است. به این دلیل باید آنچه را که برای ما اتفاق می افتد با خردمندی و عاقلانه بپذیریم و سعی و تلاش خودمان را بکنیم تا به امکانات جدیدی پی ببریم که در آن لحظه مشخص مخفی هستند و به چشم نمی آیند. حالا همین دست سرنوشت دوباره داشت عقربه ها را به عقب می برد. دوباره داشت ما را به بازی می گرفت. اما این بار پای یکی دیگر هم در میان بود. کسی که زندگی من به او وابسته بود. اصلاً دلم نمی خواست آرامش خاطر دختر نازنینم برهم بخورد. باید در مقابل وسوسه ای که داشت به درون قلبم می خزید، ایستادگی کنم. باید تمام نیروی خودم را به مقاومت بطلبم. تا فرصت هست باید خودم را از چنگال وسوسه بیرون بکشم.
- مامان، مامان! اوه، چقدر می خوابی! پاشو بیا صبحانه حاضره. عمو مهرداد خیلی وقته بیداره. من هم امروز زود بیدار شدم.
مینا آمد توی اتاق و پرید روی تخت و شروع کرد به تعریف کردن از صبحانه درست کردن مهرداد و بازی با تستر. دیدن چهرۀ خندان و شاد مینا قلبم را می فشرد. این دختر تازه با کسی داشت آشنا می شد که فامیل بود اگر مانع از دیدار آنها می شدم، چه جوابی داشتم به سؤال چرای او بدهم. حتی خودم هم دلم نمی خواست مهرداد برود. با تکانهای مینا دوباره به لحظۀ حال برگشتم.
- مامان حالت خوب نیست؟
- چطور مگه؟
- آخه هیچ وقت این قدر نمی خوابیدی.
- دیشب دیر خوابیدم، یک مقداری کار داشتم، اینه که هنوز مثل تنبلها توی رختخواب هستم. حالا اگر تو بری پیش عمو مهرداد و شما شروع کنید به صبحانه خوردن، من هم تا یکی دو دقیقه دیگه میام.
- راست میگی؟ دوباره نمی خوابی؟
- تو که می دونی وقتی بگم میام، میام. حالا بدو برو تا من لباس بپوشم و بیام.
مینا خندان از اتاق بیرون رفت و من فوراً از جا بلند شدم. دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم و رفتم پایین. مهرداد و مینا پشت میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند. قهوه و چای آماده بود. برای خودم فنجانی قهوه ریختم و پشت میز نشستم. مهرداد نگاهی به من انداخت و به خوردن ادامه داد. ساکت ناظر شوخی و بازی مهرداد و مینا بودم. تصورش را نمی کردم که مهرداد می تواند این قدر با بچه ها گرم بگیرد. البته مینا با آن سر و زبانش هیچ کس را بی تفاوت نمی گذاشت. متأسفانه زبان فارسی اش به اندازه زبان انگلیسی قوی نبود تا آن طور که دلش می خواست جوابهای کودکانه و حتی بزرگانه بامزه ای به مهرداد بدهد. اما هر طور بود حرفهای مهرداد را بی جواب نمی گذاشت. مهرداد هم با وجود اینکه انگلیسی اش خوب بود، اما معلوم بود مخصوصاً با مینا فارسی حرف می زند تا زبانش راه بیفتد. من مخالفتی نداشتم.
بعد از صبحانه هر دوی آنها برای دیدن عسلی رفتند و من بعد از جمع و جور کردن خانه مشغول آماده کردن مخلفات ناهار شدم. ساعت دوازده ظهر بود ولی آنها هنوز برنگشته بودند. دلم به شور افتاد. به جونسون زنگ زدم. او گفت تا چند دقیقه پیش آنجا بودند و تازه رفتند. خیالم کمی راحت شد اما نمی توانستم آرام بگیرم. کتم را پوشیدم و رفتم جلوی در منتظر آمدن آنها شدم. مغزم را خالی از هر نوع فکری کردم و فقط چشم دوختم به راهی که می دانستم از آنجا خواهند آمد.
مهرداد با دیدن من جلوی در پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- نه، نگران مینا شدم.
- به من اطمینان نداری؟
- نه، موضوع این نیست، مینا تازه اسب سواری یاد گرفته، می ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده که دیر کردید.
- فقط همین؟ دلیل دیگه ای نداره؟
- نه، فقط همین.
مهرداد بدون اینکه حرف دیگری بزند وارد خانه شد. بعد از ناهار یکی دو ساعتی استراحت کردیم. بعداً مینا از من خواست به جونسون زنگ بزنم و بخواهم تا لورا و جرج را بفرستد اینجا با هم بازی کنند. من هم با کمال میل تقاضای او را برآورده کردم. بیست دقیقه بعد خانه را سر و صدای بازی و خنده بچه ها پر کرد. برایشان بیسکویت و پفک نمکی و آب میوه آماده کردم و خودم رفتم کمی به کارهای عقب مانده برسم. کاری به کار مهرداد نداشتم و مطمئن بودم او خودش را سرگرم خواهد کرد. دو ساعت بعد با ضربه ای به در سرم را بلند کردم و دیدم مهرداد در آستانه در ایستاده و اجازه ورود می خواهد. با تکان سر از او دعوت کردم وارد شود. نزدیک میز کارم مبل راحتی ای بود که خودش را توی آن ولو کرد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش را به من دوخت. حواسم که تا چند دقیقه پیش خوب جمع کار بود حالا آشفته شد. کلمات از جلوی چشمم در می رفتند، پیچ و تاب می خوردند و طوری کنار هم می نشستند که جملاتی نامفهوم از آنها درست می شد. با تمام قوا سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و دوباره حواسم را به کار متمرکز کنم. تقلا و کشمکش راه به جایی نداشت. حس نگاه مهرداد که به صورت من دوخته شده بود هر نوع مقاومتی را در هم می شکست. ولی من کسی نبودم که لب به سخن بگشایم. زورآزمایی سکوت در جریان بود. وقتی مهرداد به حرف آمد، شنیدن صدایش چنان غیرمنتظره بود که بدنم لرزید.
- یک ذره از کارهات برام تعریف کن.
با این سؤال داشت دوباره باب صحبت را باز می کرد که من هنوز آمادگی آنرا نداشتم. وقتی دید. سکوت من طولانی شد گفت:
- اگر کارت سِرّی هست، می تونی چیزی نگی.
- نه، سِرّی بودن در کار نیست.
مهرداد مثل یک کاراگاه با تجربه سؤالی مطرح کرد که مجبور شدم حداقل برای دفاع از خودم آن را بی جواب نگذارم.
- خدا را شکر! والا فکر کردم هلن کاری بهت محول کرده که هیچ کس نباید از اون باخبر باشه.
- گفتم که سِرّ و رازی در کار نیست. کار معمولیه.
و بعد توضیح دادم که مشغول انجام چه نوع کاری هستم و از برنامه های آتی هلن برایش تعریف کردم.
R A H A
10-30-2011, 12:13 AM
از صفحه 352 تا 361
فصل 9
صدای مینا نقطه پایانی گفتگوی ما را گذاشت.
-مامان ، مامان
-بله ، اومدم
-مامان ، بچه ها می خوان برن عمو جونسون تلفن کرد و گفت که دیر وقته ، اجازه میدی من هم با اونا برم ؟
- با اون ها بری ؟ تو که چند ساعته داری با اون ها بازی می کنی !
- می دونم نمی خوام بازی کنم ، می خوام هوا بخورم !
مینا شکلک بامزه ای در آورد.
- خب ، چی میگی ؟ اجازه می دی ؟
-نه
-آخه چرا ؟
-چونکه بعدا این بازی تا صبح ادامه پیدا میکنه ! اول تو می خوای هوا بخوری ، بعد اونهامی خوان هوا بخورند ، همین طور تا صبح بین دوتا خونه هواخوری می کنید !
-اه ، مامان چه بامزه میشه !
مینا دیگه حسابی خنده اش گرفته بود ، من هم خندیدم.
-خب مامان پس چه کار کنیم ؟
-هیچی با اون ها خداحافظی می کنیم و میمونیم خونه
مینا با لحنی که همیشه برای نرم کردن دل من به کار می برد گفت :
-مامانی خوب من یه فکری می کنه ، نه ؟
- از فکر خوب خبری نیست .
- عمو مهرداد شما چیزی بگین
نمی دانستم چقد از حرفهای ما را مهرداد شنیده است به هر دلیلی بود طرف من را گرفت
- اگر مامان اجازه نمیده، پس باید حرفش رو گوش داد.
-همیشه حرف مامان را گوش میدم، من که خواهش بزرگی نکردم فقط گفتم برم هوا خوری ، خیلی مزه میده ، بعد راحتتر می خوابم.
-پس اگر بعد از هواخوری آدم بهتر می خوابه ، شاید مامانت اجازه بده منم همراهت بیام ، سیما خانم شما اجازه میدین ؟
-نه
-آخه چرا ؟
-چون خودم باهات میام .
-هورا ! جونمی جون ، از این بهتر نمیشه ،همه با هم میریم.
تا من و مهرداد لباس گرم پوشیدیم و آماده شدیم جونسون هم اومد.البته او با ماشین اومده بود ، هر چند فاصله بین دو خانه با پای پیاده بیشتر از پانزده دقیقه نبود.به هر حال وقتی او دید همه می خواهیم هوا خوری کنیم ، سوار ماشین شد و آرام آرام پشت سر ما آمد که اگر بچه ها سردشان شد بپرند توی ماشین ، وقتی به خانه ی آنها رسیدیدم ، بچه ها با هم خداحافظی کردندو قرار گذاشتند فردا اگر برنامه ای نداشتند باز عصر به سراغ یکدیگر بروند.البته این بار جونسون خواهش کرد مینا را به خانه ی آنها بفرستم ، من هم قول دادم اگر جایی نرفتیم او را خودم به خانه ی آنها برسانم . هوا مطبوع بود ، باد نمی وزید و سرما آدم را تر و تازه می کرد.آن قدر به هوای سرد این کشور عادت کرده بودم که تحمل تابستانها برایم سخت شده بود. در راه بازگشت مینا و مهرداد با هم برف بازی می کردند وقتی مینا خم شد و یک گلوله ی برفی توی دستهای کوچولوی خودش درست کرد، فهمیدم بازی دارد شروع می شود البته او جرئت نمی کرد آن را به طرف مهرداد پرت کند نگاهی به من انداخت با لبخند او را مطمئن کردم که اشکالی ندارد بلافاصله گلوله برفی او به طرف مهرداد پرواز کرد مهرداد که توی دنیای خودش غرق بود با خوردن برف به سز و صورتش به خودش اومد و دنبال مینا کرد مینا قهقهه زنان بعد از چند متر دویدن روی برف ها غلت خورد و مهرداد به او رسید و با مهربانی برف ها را از روی پالتویش پاک کرد دستش را گرفت تا بلند شود . حالا دیگر حواس مهرداد به مینا بود هر گلوله برفی که مینا پرت میکرد مهرداد جوابش را با یکی دیگر می داد. ولی همیشه سعی می کرد گلوله هایش به مینا نخورد وقتی نزدیک خانه رسیدیم مینا گفت :
-بیاین آدم برفی درست کنیم
-مینا جون الان دیره ، اگه فردا خسته نبودی می تونی با بچه ها آدم برفی درست کنی حالا باید بریم خونه . مینا قبول کرد ، چون می دانست درخواستش به موقع نبود خودش هم خسته شده بود همین که وارد خانه شدیم ، چکمه هایش را در آورد ، پالتویش را به جالباسی آویزان کرد و رفت نشست توی صندلی که کنار بخاری بود . تا من و مهرداد از دست کت و کلاه و شال گردن راحت شدیم ، مینا خوابش برده بود . بعد از سرمای بیرون ، گرمای مطبوع بخاری او را در خواب خوشی فرو برده بود رفتم او را بغل کنم که مهرداد گفت :
-اجازه بده من ببرمش بالا
مهرداد آرام مینا را بغل کرد ، چند ثانیه همین طور ایستاد ريال گویی دلش نمی خواست این چند دقیقه تا اتاق خواب زود تمام شود سر مینا روی سینه ی او خم شده بود و موهایش افشان روی دستش ریخته بود . مهرداد سرش را خم کرد و گونه او را بوسید بعد آرام از پله ها بالا رفت توی اتاق پتو را کنار زدم تا او مینا را روی تخت بگذارد فکر می کردم خودش برمی گردد و از اتاق بیرون می رود اما مثل کسانی که هیپتونیزشده باشند همان جا ایستاد و به مینا نگاه می کرد .
-اگه اشکالی نداره میشه در اتاق رو ببندید؟
-ها ها ؟ بله بله
مهرداد متوجه منظور من شد رفت و در اتاق را پشت سرش بست . لباس های مینا را در آوردم . لباس خواب تنش کردم و پتو را خوب زیر تشک جا دادم تا موقع غلت زدن از رویش کنار نرود . نمی خواستم این چند روز قبل از مدرسه سرما بخورد .
بالای پله ها صدای صحبت مهرداد به گوشم رسید . اول فکر کردم با کسی دارد حرف می زند وقتی پایین پله ها رسیدم دیدم صحبت تلفنی است رفتم توی آشپزخانه کتری را روشن کردم تا چایی دم کنم.چند دقیقه بعد مهرداد تلفن را گذاشت و به من ملحق شد . در سکوت وسایل چای را در سینی آماده کردم و آن را به اتاق بردم و روی میز نزدیک بخاری گذاشتم چون هنوز مهرداد توی آشپزخانه ایستاده بود می دانستم کتری و قوری را خواهد آورد . مجله توریستی را که باید مطالعه و ترجمه می کردم برداشتم و روی مبل راحتی دور از بخاری نشستم مدتی نگذشت که مهرداد هم آمد بعد از ریختن چای در صندلی روبروی من نشست . در سکئت کامل مشغئلا نوشیدن چای شدیم.
-نمی خوای بدونی با کی حرف می زدم ؟
-اگر خودت بخواهی حتما می گویی
-خبر خوبی براتون دارم
-؟
- تا نیم ساعت دیگه مهران میرسه اینجا
-راست میگی ؟
-آره ، خودش زنگ زد و گفت تو راهه. مینا حتما خوشحال میشه
- اره ولی میترسم شما دوتا را عوضی بگیره . مشکلی که من هم باهاش روبرو خواهم شد ؟
مهرداد خنده ی شیرینی سر دادو گفت :
برای راحت کردن خیال تو باید بگم که من فردا صبح باید برم . کاری برام پیش اومده که خودم باید انجامش بدم. تا حالا هم خیلی مزاحم شدم
-مزاحم ؟ از این حرفها نزن خودت میبینی که مینا چقدر از بودن تو در اینجا خوشحاله
-می دونم . من هم اصلا دلم نمی خواد از او دور باشم ، ولی می ترسم من و مهران سر مینا دعوامون بشه !
حالا نوبت من بود که بخندم ، موضوع صحبت را به ایران و نیکو کشاندم و از نیکو پرسیدم همین طور در حال صحبت بودیم که مهران رسید دیدن این دو برادر در کنار هم واقعا جالب بود . خدا را شکر که لباس هایشان یک جور نبود .یک ساعت بعدی به تعریف از کار و برنامه آتی مهران گذشت و بعد برای خواب آماده شدیم.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم ، صورتم را آبی زدم تا هوشیار شوم . با همان لباس خواب پایین رفتم خبری از مهرداد نبود روی میز آشپزخانه کاغذی به گلدان تکیه داده شده بود و روی آن سه چهار جمله به چشم می خورد .
" من رفتم ، وقتی به شهر برگردید به دیدنتان میام ، خودم بعدا به مینا زنگ میزنم ، مواظب خودتان باشید ! مهرداد "
همین و بس
مینا مثل من با لباس خواب یواش یواش از پله ها پایین آمد و روی پله ای که به کف اتاق منتهی می شد نشست و با مشتهای کوچکش چشمانش را مالید خمیازه ای کشید ، موهایش را پشت گوشش زد و پرسید :
- عمو مهرداد تو اتاق خواب چه کار می کنه ؟
-عمو مهرداد ؟
-اره رفتم تو را بیدار کنم دیدم عمو مهرداد خوابیده
-اون بابا جونته ؟
-بابا مهران ؟
-آره عزیزم بابا مهران دیشب دیر وقت اومد.
-اه . جونمی جون.حالا می تونم با هردوشون بازی کنم ! خدا کنه اونا را عوضی نگیرم . راستی عمو مهرداد هنوز خوابه ؟
-خیلی وقته بیدار شده
-پس کجاست ؟ او صبحا قهوه درست می کنه
-نیست ، رفته !
-رفته ؟ کجا ؟
-رفته شهر گفت کاری براش پیش اومده که باید بره ، دیشب بهش تلفن کردند .
-پس چرا منتظر نشد با من خداحافظی کنه ؟
-با من هم خداحافظی نکرد ، این چند خط را برای ما نوشته
- چی نوشته ؟
-نوشته بعدا بهت زنگ می زنه و می بوسدت
-تو گفتی بره ؟
- نه ، عزیزم .
-راست میگی ؟
- به جون تو راست میگم ، دیشب تو رو که داشتم می خوابوندم شنیدم با تلفن داره حرف می زنه، بعد که اومدم پایین به من کفت باید برگرده شهر
-حیف شد که با من خداحافظی نکرد
مینا همانطور که روی پله ها نشسته بود سرش را روی زانوان کوچکش گذاشت و خودش را آرام آرام تکان داد می ترسیدم بزند زیر گریه ، باورم نمی شد اینقدر به مهرداد عادت کرده باشد . خوشبختانه مهران نگذاشت مینا زیاد بهانه بگیرد.
بعد از صبحانه کمی نقاشی کرد و رفت نشست کنار میز تلفن .مهران چون خسته بود لم داد روی کاناپه و مشغول خواندن مجله های مربوط به کارش شد . حدود ساعت ده بود که تلفن زنگ خورد مینا با چنان شتابی دست برد طرف میز تلفن که کم مانده بود میز تلفن بیفتد . بعد از چند ثانیه دیدم قیافش تو هم رفت و گوشی را به من داد.
جونسون بود می خواست بداند عسلی را برای مینا آماده کند یا نه. چون می دانستم مینا تا تلفن مهرداد از جایش تکان نخواهد خورد از او تشکر کردم و گفتم بعدا به او اطلاع خواهم داد.
ظهر شده بود ولی جرئت نمی کردم مینا را پشت میز غذا صدا کنم . مطمئن بودم به غذا دست نخواهد زدمهران که متوجه این حالت مینا شده بود از من پرسید :
-چرا مینا امروز اینقدر ساکته ؟ حال و حوصله بازی نداره و حتی نمی خواد عسلی رو ببینه ؟
-دلش برای مهرداد تنگ شده
-آه ! اگه دستم به مهرداد برسه
-تقصیر اون نیست ، تو خودت اینقدر غرق در کاری که ئقت نمی کنی به مینا برسی ؟
-پیداست مهرداد داره جا تو دل شما ها باز می کنه
-موضوع جا باز کردن نیست .همین که به مینا توجه می کنه ، باهاش بازی میکنه ، باعث میشه که این بچه بهش علاقمند بشه
-تو چی ؟
-مهران !
-ببخش منظوری نداشتم ،راستش خیلی خوشحالم که مهرداد دعوت منو قبول کرده و برا مینا وقت می گذاره، آخه راضی کردنش خیلی سخت بود.خوشبختانه پروژه ای که در ایران روش کار می کرد احتیاج به تجربه اندوزی و کار در آزمایشگاه های خوب داشت که من با پرس و جو یک مرکز تحقیقاتی در در مونرال را بهش معرفی کردم ، به این ترتیب با یه تیر دو نشون زدیم، هم اون به کارهاش میرسه هم من خیالم راحته که یک نفر خودی پیش شماست.
-مگه تو می خوای جایی بری ؟
-نه ، ولی طی مدتی که مهران اینجا مشغوله ، من میتونم به ماموریت برم
-اگر فقط به این دلیل اون را به اینجا کشوندی ف فکر نکنم کار درستی کرده باشی شاید او برنامه دیگری برای خودش داشته و مجبور شده دعوت تو رو بپذیره
-فکر نمی کنم ، تازه برا خودش خوبه که تخصصش در این رشته بالا بره
-مهران ، راستش رو بگو دلت براش تنگ شده بود ؟
سکئت مهران به خودی خود جواب قانع کننده ای بود ،هرچند فکر نمی کردم که دوری از یکدیگر تا این حد برای دوقلوها سخت باشد!ر راستش من هم خوشحال بودم که مهرداد اینجاست. هر چند دیدن او خیلی برایم گران تمام میشد و مجبور میشدم احساسات گذشته را مهر و مور کنم. اگر مهران وقت بیشتری با ما می گذراند و این قدر غرق در کار نمی شد راحت تر می توانستم این مرحله از زندگی مشترک را پشت سر بگذارم. هر از گاهی آن فکر مشکوک در سرم دور می زد که دعوت مهرداد برای آمدن به اینجا نمی توانسته فقط به علت دلتنگی باشد
حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که تلفن برای بار دوم زنگ زد . مینا این بار ارام تر از دفه قبل گوشی را برداشت بعد از چند جواب و سوال گوشی را به من داد. لیزا بود که می خواست بداند همه چیز روبه راه است و این که ما کی برمی گردیم. به او گفتم کم و کسری نداریم و دو روز دیگر برمی گردیم ازمن خواست به جوتسون بگویم هر چند روز یک بار سری به خانه بزند قول دادم قبل از حرکت پیغامش را به جوتسون برسانم.
گوشی را گذاشتم ای کاش به مینا نمی گفتم مهرداد قول داده تلفن کند . صدای زنگ تلفن برای سومین بار شنیده شد . این بار دیگر مینا علاقه ای به برداشتن گوشی نشان نداد.بی شتاب گوشی را برداشتم .
-بله ؟
-سلام زن داداش ، خوبی ؟
-مرسی
-مینا اونجاست ؟
-بله
وقتی مینا فهمید کی پشت خط است گل از گلش شکفت سریع خودش را به من رساند و گوشی تلفن را گرفت.
جوابهای مهرداد را نمی توانستم بشنوم ولی جئاب و سوالهای مینا گویای آن بود که دختر کوچولوی من داشت سخت به مهرداد وابسته می شد.
-چرا من رو بیدار نکردی ؟
-
-اگه می دونستم امروز میری شب نمی خوابیدم
-
-کی ؟
-
-پس من به مامان میگم فردا برگردیم
-
-قول میدی ؟ آخه بعدا مدرسه ها باز میشه
-
-قول میدم. می تونی از مامان بپرسی ، آها باشه . قبول خداحافظ
مینا دلش نمی آمد گوشی را سر جایش بگذارد . می فهمیدم چه حالی دارد . می ترسید با گذاشتن گوشی ارتباطش کاملا با مهرداد قطع شود برای مطمئن کردنش گفتم :
-مینا خانم ، گوشی را بگذار که اگه عمو مهرداد دوباره خواست زنگ بزنه تلفن مشغول نباشه.
همین جمله کار خودش را کرد مینا گوشی را گذاشت و رفت مشغول بازی شد.
مهران که متوجه شد اوقات مینا زیاد خوش نیست ، لباس پوشید و او را برد تا کمی با عسلی تمرین کند. ورزش و دیدن عسلی همیشه حال او را جا می آورد موقع برگشتن هم جلوی در خانه با هم یک آدم برفی کوچک درست کردیم . عصر هم بچه ها آمدند و تا ساعت هشت شب با هم بازی کردند . فردای آن روز هم تقریبا به همین منوال گذشت. با این اختلاف که عصر مهرداد تلفن کرد . از جوتسون خواستم بیاید و کلید ها را بگیرد . وسایلمان را جمع و جور کردم که صبح وقت تلف نشود.
هر چند جای دنج و راحتی بود و اصلا دلم نمی خواست به شهر برگردم ، اما وظیفه نمی گذاشت بیشتر از این معطل شویم ، مدرسه ها دو روز دیگر از خواب زمستانی بیدار می شدند و من هم باید کارهای انجام شده را برای هلن می فرستادم. مینا که همیشه به سختی از این جا دل می کند این بار سریع وسایل خودش را جمع کرد و گفت صبح زود همین که بیدار شدم او را هم بیدار کنیم . خیلی خوب علت این شور و شوق را می دانستم ، پیش خودم فکر کردم
" ببین ف چه به حال و روز بچه ام آورده ؟ ببین چطور اون را داره به خودش وابسته می کنه ؟ اگه مینا زیاد بهش عادت کنه و اون غیبش بزنه . اونوقت چی ؟ "
وضع جاده ها خوب بود و ما تا ظهر صحیح و سالم به خانه رسیدیم . لیزا و مایکل از دیدن ما خوشحال شدند.مینا پرید بغل مایکل و پشت سر هم مثل فرفره شروع کرد به تعریف کردن . فقط کافی بود لیزا یک سوال بپرسد تا سیل توضیحات بر سرش جاری شود.از همه مهمتر البته تعریف عسلی بود که مینا هیچ وقت از این کار خسته نمی شد. وسایلمان را بردیم بالا و مینا پایین پیش آنها ماند. هوای خانه دم کرده بود پنجره ها را باز کردم تا هوای اتاق ها عوض شود ناهار سبکی درست کردم و بعد رفتم مینا را صدا کنم
-خب سیما جون خوش گذشت ؟ ما که راستش دلمون برا شماها تنگ شده بود . دوستان سراغتون را گرفتند وقتی گفتم کجا هستید ، حتی خواستند بیان اونجا پیش شما ولی گفتم تو مهمون ایرانی داری و بهتره مزاحمت نشن.
-خیلی عالی بود هوا تمیزو همه چیز پاک و دست نخورده ویلا هم گرم و راحت از همه بیشتر از سکوت حاکم بر آنجا خوشم میاد ، اون را نمی شه با هیچ چیز دیگری عوض کرد
-ما هم به همین دلیل ائنجا را برای خرید انتخاب کردیم ، البته تابستانها شلوغ تر میشه ولی زمستان یک جای ایده اله برای این که آدم با خودش خلوت کنه .خب مهمونت چی ؟ خوشش اومد ؟
-بله مهرداد دو روز بیشتر اونجا نبود بعد کاری براش پیش اومد که رفت.
-نمی شد بمونه ؟
- نه
-خب ، عیب نداره حالا که برگشتید حتما اینجا میاد سراغتون ، پسر خوبیه ، طرز حرف زدنش ، رفتارش و کلا برخوردش نشون میده که ادم با فرهنگیه . خوشبختانه هم شوهرت و هم برادرش ادمای خوبی هستند و ما خوشحالین که با شما آشنا شدیم.
-مهران هم گفت از طرف هم به خاطر محبتی که کردید و ویلا را در اختیارمون گذاشتید تشکر کنم.
-شما هر وقت بخوایین می تونید برین اونجا
-مینا پاشو بریم.
-اوه مامان ! می خوام یه ذره دیگه اینجا بمونم.
-ناهار حاضره ، بریم ناهار بخور بعد عصر دوباره می تونی بیای اینجا و مزاحم لیزا بشی
-هیچ مزاحمتی نیست ، تازه مینا چند روز میشه تمرین پیانو نکرده ، حتما همه چیز یادش رفته.
لیزا چشمکی به مینا زد مینا از این بازی خوشش می آمد برای این که ثابت کند چیزی یادش نرفته ، با کمال میل پشت پیانو نشست و چنان قشنگ آهنگها را می نواخت که لیزا مجبور شد او را به بستنی با شکلات مهمان کند.
مدرسه ها باز شدند و زندگی ما دوباره روی روال همیشگی افتاد من هم مشغول انجام سفارشهای دریافتی بودم و سعی می کردم برنامه های شرکت را زودتر از موعد تمام کنم . تابستان نزدیک بود و می بایست تمام کارها تا آن موقع روبه راه باشند.
مینا هم با رفتن به مدرسه سرگرم شده بود کلاس موسیقی نقاشی و برنامه های
R A H A
10-30-2011, 12:13 AM
362-371
تفریحی مدرسه خوب او را سرگرم کرده بود . مهرداد اوایل، هفته ای یکبار تلفن می کرد و فقط با مینا حرف می زد . بعد تلفنها کمتر شد. یک ماهی گذشت و هیچ خبری از او نشد . مینا مدام سؤال می کرد که من جوابی نداشتم به او بدهم. نمی دانستم که مهرداد در موترال است یا رفته ایران. از مهران هم چیزی نمی پرسیدم. فکر می کردم اگر سؤالی در این مورد بکنم ممکن است...
از این رو ترجیح می دادم مهرداد فاصله را حفظ کند . هر چند سخت بود ، ولی می بایست کاری کنم تا مینا هم مثل یک چیز عادی با او برخورد کند . این وضع همین طور ادامه یافت تا عید نوروز ، همیشه عید نوروز سفره هفت سین می چیدم و سعی می کردم مینا را با آداب و رسوم ایرانی و حداقل با جشن سال نو آشنا کنم . میز هفت سین ما آماده بود . لباس نو قشنگی برای مینا و خودم خریده بودم . خانه تر و تمیز بود . برای ناهار هم سبزی پلو با ماهی پخته بودم . یک ساعت قبل از سال تحویل که قرار بود حدود ساعت ده صبح تحویل شود ، من و مینا و مهران حاضر شدیم تلویزیون را هم روشن کردیم تا مراسم را از تلویزیون نگاه کنیم . حدودا یک ماهی می شد که مشترک آنتن ماهواره ای شده بودیم ، مینا هیجان زده بود. خیلی هم توی لباس صورتی کم رنگش که خیلی ساده ولی شیک بود خوشگل شده بود . هدیه ای هم برایش خریده بودیم که خودش خبر نداشت. موهای نازش تماما فر خورده و با تل از جلوی صورتش کنار زده شده بود. پیراهن خودم از حریر سبز بود . آنهم مدلش ساده بود ولی خیلی خوب تو تن جا می افتاد . چند دقیقه قبل از تحویل سال پشت میز نشستیم ، شمعها را روشن کردم . دست کوچولوی مینا را توی دستم گرفتم و از خداوند بزرگ خواستم که در سال جدید هیچ اتفاق ناخوشایندی برای دختر عزیزم نیفتد. ما با هم باشیم و عزیزان دیگرم در ایران همگی سالم و تندرست باشند . از خداوند بزرگ خواستم به من صبر و تحمل اعطا کند و آن قدر به من نیرو بدهد که بتوانم از پس حل مشکلات برآیم و مادر خوبی برای مینا و همسر شایسته ای برای مهران باشم. در حال راز و نیاز با خدای خودم بودم که صدای شلیک توپها تحویل سال جدید را اعلام کرد . مینا را محکم بغل گرفتم و بوسیدم، او هم دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و محکم خودش را به من چسباند و بعد سراغ مهران رفت تا هدیه اش را بگیرد .
همیشه یکی از سخت ترین دقایق برای من بعد از تحویل سال بود . همیشه سعی می کردم در روزهای عید با ایران تماس بگیرم و به این ترتیب از این فاصله کم کنم . هدیه مینا را به او دادیم که از دیدن آن خیلی تعجب کرد . مدتی بود از من قطار برقی با ریل و پل و از این جور چیزها خواسته بود . فکر کردم بهترین هدیه نوروزی همین خواهد بود . این هم بهانه دیگری می شد تا این جشن به یادش بماند . مینا جعبه هدیه اش را به زحمت بغل گرفت و رفت توی اتاقش تا مشغول بازی شود . مطمئن بودم تا بعدازظهر سرگرم خواهد بود . چند دقیقه بعد زنگ در بصدا درآمد. چون مطمئن بودم لیزاست با لبخندی گرم بر لب در را باز کردم و با دیدن مهرداد لبخند روی لبم خشک شد . انتظار دیدن او را اصلا نداشتم . بویژه انتظار دیدن مهرداد به آن خوشتیپی. با کت و شلوار شیک و چشمانی پر از خنده و نگاهی گرم از محبت که دلها را آب می کرد ! انگار کپی مهران جلوی من ایستاده بود . مهرداد بعد از سلام جمله ای را بیان کرد که چند دقیقه پیش مهران با دیدن لباس نویی که به تن کرده بودم به من گفته بود.
-همیشه می دونستم رنگ سبز رنگ توست. می ترسیدم به موقع نرسم، راستی سال تحویل شده؟
اتوماتیک وار سرم را به علامت تائید حرفش تکان دادم و او بدون اینکه منتظر دعوت من بشود در حالی که ساک بزرگی را بدنبال خود می کشید وارد خانه شد.
-سیما، کیه؟
-مامان، کیه؟
صدای مینا از توی اتاق شنیده شد. مهرداد بلافاصله انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت. مهران خندان به او نزدیک شد و دو برادر در سکوت دید بوسی کردند . مهرداد چند ثانیه بعد با قدم های سبک به طرف اتاق مینا رفت .
انتظار زیاد طول نکشید . انفجار شادی و خنده مینا تمام خانه را پر کرد . چند دقیقه بعد مهرداد دست در دست مینا به اتاق برگشت .
-زن داداش ، ناهار چی درست کردی؟ می بینم میز هفت سین قشنگی چیدی .
-ناهار خوبی داریم، ولی خودتون باید حدس بزنید چیه!
-پلو که حتما توش هست!
-درسته.
-خورش داره؟
-نه.
-مرغ داره؟
-نه.
-برنج خالی؟
-نه.
-بگذار فکر کنم ببینم عید ما چی می خوردیم آها فهمیدم.
مینا نفس در سینه حبس کرده بود و با چشمانی خندان و پر از هیجان که به مهرداد دوخته شده بودند منتظر جواب او بود.
-کباب!
-باز نشد، اشتباه گفتید!
-دیگه فکرم به چیزی نمی رسه.
-من بگم؟
-بگو، چون خیلی گرسنه ام.
- گرسنه؟هنوز یازده صبح نشده! ما همیشه ساعت دوازده ناهار می خوریم. البته روزهای تعطیل. موقع مدرسه دیرتر.
-خب، حالا بگو با چی، بعد شاید صبر کنم.
-یک دقیقه صبر کنید تا از مامان اجازه بگیرم.
مینا دوید به طرف من و دستهای با محبتش را به طرف من دراز کرد ، خواهش دستان او مرا از حالت شوک دیدن ناگهانی مهرداد بیرون آورد. خم شدم تا دستهای او با گرمی خود به من جان تازه ببخشند، مینا با صدایی که پر از شیطنت بود از من اجازه گرفت نام غذا را به مهرداد بگوید . وقتی سرم را تکان دادم، کنارم ایستاد و روبه مهرداد کرد و گفت:
-ماهی!
-ماهی؟
-بله،ماهی! ماهی خیلی خوشمزه!
-چطور به فکرم نرسید؟! خب حالا که نتونستم جواب درست بدم ، تو برنده جایزه می شی.
-جایزه؟
-آره، جایزه. اون هم نه یکی ، بلکه چند تا.
-چند تا؟
-می دونی چرا؟
-نه.
-امروز چه روزیه؟
-سال نو ایرانی.
-آفرین، سال نو آدم از مامان باباش چی می گیره؟
-هدیه.
-خب، دوسه تا هدیه از من ، یکی هم جایزه تو.
-ولی من هدیه از مامان و پدرم گرفتم.
-قطار رو می گی؟
-بله، وقتی شما آمدید داشتم درستش می کردم.
-صبر کن ، بعد از ناهار خودم کمکت می کنم. اول بگذار عیدی تو و مامان و پدرتو بدم، بعد ناهار می خوریم، بعد میریم با هم قطار تو روسوار می کنیم، قبول؟
-قبول.
مهرداد به سراغ ساکی که همراهش آورده بود رفت . زیپ آن را باز کرد و شروع کرد به بیرون آوردن انواع و اقسام چیزها . بلافاصله بوی ایران توی اتاق پیچید . خدای بزرگ! احتمالا در این مدتی که خبری از او نبوده به ایران سفر کرده بود. پس به این دلیل مهران چیزی به ما نگفته است. این دو برادر یک سورپریز دیگر برای ما تهیه دیده بودند.
-مینا ، چقدر هدیه گرفتی!می تونی اون ها رو ببری تو اتاقت؟
-آره.
خب، پس یکی یکی اون ها رو ببر مواظب باش روی قطارت نیفتی! بعد بیا به مامان کمک کن تا میز ناهارو بچینیم.
-چشم
تا مینا مشغول بردن هدایای خودش بود . مهران و مهرداد سرگرم صحبت شدند و من میز غذا را چیدم چند دقیقه بعد مهرداد به من نزدیک شد و گفت :
-سیما خانم ، این هدیه ی کوچولو رو از من قبول می کنی؟
مهرداد گردنبندی به من داد که خیلی شبیه دستبندی بود که مامان چند سال پیش برای من از طرف او آورده بود . دستبند مهرداد همیشه دستم بود و اگر او متوجه آن شده بود ترجیح داده بود چیزی نگوید که جای شکرش باقی بود . گردنبند را از او گرفتم.
-همه خوب بودند؟
-آره خوب خوب. دلشون می خواست یک سفر بیان اینجا و شماها رو ببینند . من گفتم بهتره تماس تلفنی بگیرند خرجش کمتره!
با این حرف هر دو برادر خندیدند و تا آنها مشغول صحبت شدند ، منم به رسم هر سال به ایران زنگ زدم . گوشی را مامان برداشت . بعد از گفتن تبریکات سال نو و احوال پرسی از بقیه ، بویژه خانم جون، مامان گفت:
-نمی دونی چقدر خوشحالیم که مهرداد هم پیش شماست ! حالا که مهرداد آنجاست، بار سنگینی از رو دوش ماها برداشته شده. حداقل برای مدتی که آنجاست ، خیال ما راحت تر خواهد بود .
می دونی دختر عزیزم ، خانم جون چند وقت پیش حسابی نشست با من و پدرت صحبت کرد . تعریفهایی برامون کرد که منو پدرت واقعا تعجب کردیم. واقعا نمی دونستیم چه جواهری توی خونه داشتیم. ما واقعا قدر تو رو نمی دونستیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که تو از عهده همچین فداکاری بزرگی بربیایی.
-کدوم فداکاری؟ مامان ، از چی حرف می زنید ؟
-از مهران، تو آینده و زندگی خودت رو به خاطر شاد کردن او فدا کردی.
-مامان، این حرفها چیه؟ من اگه به مهران علاقه نداشتم هیچ وقت زن او نمی شدم. این قدر عقل توی سرم بود که بفهمم پیوند زناشویی رو نمی شه فقط روی ترحم بنا کرد . مامان تو رو خدا از این فکرها نکنید ، ما الان وضعمون خدا رو شکر خوبه ، من و مهران کار خوبی داریم، شما که خودتون دیدید.خوشبختانه فعلا به کمک دارو زمان عمل مهران رو عقب می اندازیم . شاید اصلا نیازی به عمل نباشه ، شاید فرجی شد و یه جوری این بیماری رفع شد . شاید معجزه ای شد ! به هر ترتیبی بود مامان را آرام کردم و به او اطمینان دادم که من راحتم و مهرداد هم هروقت فرصت کند به دیدن ما می آید . بعد از اینکه خیال او را تا اندازه ای راحت کردم گفتم خودم به پریوش خانم زنگ می زنم تا با نیکو هم صحبت کنم . بلافاصله بعد از صحبت با مامان ، تا مهرداد و مهران مینا را مشغول کرده بودند ، به خانه ی آنها زنگ زدم و ده دقیقه ای هم با پریوش خانم و نیکو حرف زدم و همگی خوب بودند و همان طور که مامان گفته بود خیلی از بودن مهرداد در اینجا خوشحال بودند ، نیکو می گفت:
-باور کن این بار که مهرداد به ایران آمد ، اونقدر عوض شده بود که ما نشناختیمش. اصلا اون مهرداد چند وقت پیش نبود. جوک می گفت ، سربه سر من می گذاشت ، اصلا از این رو به اون رو شده بود . وقتی پشت پیانو می نشست همش آهنگهای شاد می زد . من که فکر نمی کردم دوباره مهرداد قبلی پیش ما برگرده . آخه دوری از مهران مثل این بود که او از نیمه تن خودش جدا شده . تو نمی دونی چقدر دیدن قیافه ی محزون مهرداد عذاب آور بود . هیچ کمکی هم نمی تونستیم به او بکنیم، چون دردمان مشترک بود فکر کنم امیدی، چیزی اون رو روی پا نگه داشته بود . حالا که پیش شماست حالش درست و حسابی جا آمده ! ای شیطون تو قلب دو تا برادرهای من رو خوب دزدیدی ها!
نیکو شروع به شوخی کرد و من هم سعی می کردم وانمود کنم که همه چیز رو به راه است . چند دقیقه بعد با دادن قول تماس آتی گوشی را گذاشتم و مشغول چیدن میز ناهار شدم . مهران و مهرداد و مینا خندان به اتاق آمدند و وقتی میز را آماده دیدند، پشت میز نشستند . ناهار در سکوت خورده شد به مینا یاد داده بودم که سر میز غذا زیاد حرف نزند . معلوم بود این گوشزد را به مهرداد کرده بود ، چون فقط با هم نگاه هایی رد و بدل می کردند و لبخند میزدند . عصر آن روز چون به مینا قول داده بودم او را به تئاتر عروسکی ببرم ، حاضر شدیم برویم که مهران گفت نمی تواند با ما بیاید و از مهرداد خواست ما را همراهی کند . مهرداد هم با رضایت تمام خواهش او را قبول کرد . هرچند دلم می خواست مهران با ما بود . به تئاتر رسیدیم و بلیت را مهرداد خرید و وارد سالن بسیار زیبای تئاتر شدیم که هنرپیشه ها در لباس قهرمانان قصه ها و افسانه ها به بچه ها خوش آمد می گفتند و به هر یک از آنها کارت رنگی و بادکنک می دادند . مینا خیلی از این تئاتر خوشش می آمد ، چون قبل از شروع برنامه و موقع نشستن بچه ها می توانستند نقاشی کنند ، پیانو بزنند و کاردستی درست کنند . بعد تا بچه ها و والدین آنها مشغول تماشای نمایش بودند، داوران کارهای بچه ها را بررسی می کردند و به سه نفر که بهترین نقاشی را کشیده بودند جایزه می دادند . مینا کارتش را به من داد تا اسمش را روی آن بنویسم و خودش به طرف میز نقاشی دوید . در همان نزدیک روی مبل نشستم و مهرداد رفت پشت سر مینا ایستاد تا ببیند او چه کار می کند . با چنان دقت و تمرکزی به حرکان دست مینا نگاه می کرد که من بی اختیار لبخند زدم . مهرداد نمی دانست که نقاشی مینا چیزی در سطح متوسط است . نقاشی مهران واقعا عالی بود و این نشان می داد که استعداد مینا ارثی است . از جایی که نشسته بودم نمی توانستم ببینم مینا چه می کشد . اما تمرکز حواس مینا نشان می داد که در حال کشیدن چیزی بیشتر از گل و خانه است. خوشبختانه ما زود به تئاتر آمده بودیم و تا شروع نمایش هنوز بیست دقیقه وقت باقی بود . چند دقیقه قبل از اینکه سومین زنگ برای دعوت تماشاچیان به درون سالن به صدا درآید مینا نقاشی اش را تمام کرد و با خط خودش اسمش را روی آن نوشت . مهرداد که معلوم بود این چند دقیقه را در حالت کنجکاوی و حتی تشنج به سر برده ، کمر راست کرد و چنان لبخندی روی لبانش نقش بست که گویا جایزه نقاشی را او گرفته است . معلوم بود از کار مینا خیلی راضی است و تصورش را نمی کرده که نقاشی مینا خوب باشد . مینا با کاغذ نقاشی اش به طرف من دوید و آن را به من نشان داد . با وجود اینکه با کارهای مینا آشنا بودم ، اما دیدن نقاشی او برای من هم سورپریز جالبی از آب درآمد . مینا هدیه ی سال نو خودش را که قطار و ریل و ایستگاه راه آهن بود تماما کپی کرده بود روی کاغذ!
وقت زیادی نداشتیم ، به این دلیل نقاشی مینا را به بخش مسابقه دادیم و خودمان وارد سالن شدیم . بعد از اتمام نمایش ، مجری از همه حضار خواست چند دقیقه ای صبر کنند تا نام برندگان جوایز نقاشی ، موسیقی و کارهای دستی اعلام شود . ابتدا اسامی برندگان موسیقط اعلام شد . بعد نوبت کارهای دستی رسید و آخر سر نوبت اعلام نام برنگان نقاشی شد . حس می کردم مهرداد به سختی هیجانش را پنهان می کند . مینا خیلی خونسرد نشسته بود نام هرکس را که اعلام می کردند برایش دست می زد، مجری این بار نقاشی را از برنده ی سوم اعلام کرد وقتی نوبت نفر اول رسید سکوت جالبی در سالن طنین انداخت . در این سکوت که پر از حدسیات کوکانه بود نام مینا اعلام و نقاشی او نشان داده شد . مینا از جایش بلند شد و به طرف صحنه رفت . روی صحنه مجری چند سؤال معمولی از او پرسید که مینا با صدای رسا و بلند جواب داد و جایزه اش را گرفت . وقتی مینا نزد ما برگشت قیافه ی مهرداد واقعا دیدنی بود ! افتخار ، غرور و تحسین در نگاهش موج می زد . مینا را بغل گرفت و چند بار چرخاند . بعد او را زمین گذاشت و مثل شوالیه ها تعظیم کرد و گفت :
-آشنایی با چنین دختر هنرمندی ، برای من افتخار بزرگیه . اجازه می دین ، شما رو به بستنی مهمان کنم؟
-آه عمو مهرداد ، چقدر بامزده حرف می زنید، از نقاشی خوشم میاد ، نقاشی امروز من زیاد خوب نشده بود . مال بچه های دیگه جالب تر بود . ولی خب، بستنی رو قبول می کنم . مامان، اشکالی نداره بریم بستنی بخوریم؟
-نه، عزیزم.
کافه ای در همان نزدیک بود که بستنی خوش مزه ای داشت . حدود ساعت هشت شب بود که به خانه برگشتیم . مهرداد زیاد معطل نشد . خداحافظی کرد و قول داد به زودی تماس بگیرد . از آن به بعد اکثر مواقع هرجا که می خواستیم برویم مهرداد ما را همراهی می کرد . یکی از کارهای جالبی که مهرداد از همان اولین روز آشنایی با مینا هربار تکرار می کرد این بود که به محض ورودش به خانه و یا از پشت تلفن خودش را معرفی می کرد . همیشه تا من ، مینا و حتی مهران در را باز می کردیم می گفت:« عمو مهرداد وارد می شود.» و همیشه سعی می کرد حداقل رنگ لباسش با مهران فرق داشته باشد تا ما آنها را با هم اشتباه نگیریم . مینا بعضی مواقع که مهران و مهرداد کنار هم می نشستند و درباره موضوعی بحث می کردند زل می زد به آنها و بعد از چند دقیقه می دوید پیش من و می گفت :« مامان، مامان! یا بابا دوتا شده یا من چشام چارتا شده!» بعد خودش میزد زیر خنده و دوباره می دوید توی اتاق و روبروی آنها می نشست. دیدن هر دوی آنها با هم برای مینا شده بود یک تفریح خیلی جالب! بعضی مواقع می رفت جلوی آنها می ایستاده و می پرسید :« کدوم یکی از شما بابای منه؟» مهران و مهرداد هر دو با هم می گفتند:« بستگی داره که از ما چی بخوای؟» بارها این بازی بین آنها تکرار می شد . در این جور مواقع حس می کردم می توانم کمی خودم را شل کنم و از بودن در کنار عزیزانم لذت ببرم ، اما صدای گنگی مدام به من هشدار می داد که طوفانی در راه است!
بیشترین ترسم از تکرار آن واقعه برای مهران بود . طی مدتی که مهرداد پیش ما آمده بود ، رفتارش مثل یک دوست بسیار خوب خانوادگی بود . گویی حس کرده بود دیدن و بودنش برایم سخت و یادآور خاطرات گذشته خواهد بود . سعی می کرد تا خانه ی دوستی را از نو بنا کند و روابط جدیدی بین من و خودش برقرار نماید . در اینجا وجود مینا بهترین چیزی بود که می توانست مؤثر واقع شود . مهرداد می دید که من تا چه اندازه مینا را دوست دارم. مینا هم با شیرین زبونی توانسته بود طی مدت کوتاهی مهرداد را به خودش وابسته کند . با گذشت روزها من هم راحت تر با او برخورد می کردم . هراز گاهی دوباره شعله آن احساس داغ قدیمی زبانه می کشید . امام داغیش داشت کم کم جای خود را به یک حرارت ملایم دوستانه می داد .
زمان بدین منوال سپری می شد . یک شب من و مینا و مهرداد از تئاتر تازه به خانه برگشته بودیم و مینا تحت تأثیر نمایشنامه داشت دوباره همه ی صحنه ها را برای ما تعریف می کرد که در باز شد و مهران آمد ، او در همان آستانه در چند لحظه ای به ما خیره شد و بعد سرش را تکانی داد و با گفتن سلامی خشک به اتاق دیگر رفت . من و مهرداد و مینا نگاه هایی رد و بدل کردیم . مینا دیگر تمایلی به تعریف باقی ماجرا نداشت و ساکت شد. مهرداد هم بعد از چند دقیقه از جا بلند شد . خداحافظی کرد و رفت . اما از چهره ی مهران معلوم بود که حال عادی ندارد و به سختی خودش را کنترل می کند. تشنجی که در آرواره هایش حبس می شد نشان می داد دندانهایش را سخت به هم فشرده که صدایش درنیاید . دوساعتی در این بازی احساسات گذشت . ترس و دلهره عجیبی به قلب و روحم چنگ انداخته بود . تا به حال مهران را در چنین خشم و غضب عمیق و سوزانی ندیده بودم . خدای من ، نکند اتفاقی افتاده ؟ قلبم گواهی می داد که الان است که رها شود! آن هم بر سر من ! مینا را به اتاق خواب بردم، خوشبختانه هنوز دو صفحه از کتاب داستانش را نخوانده بودم که خوابش برد. رویش را کشیدم، در اتاق را آرام بستم، اما بعد تغییر عقیده دادم و لای در را کمی باز گذاشتم . وقتی به اتاق برگشتم دیدم مهران مثل شیری که در قفس گیر افتاده باشد قدم می زند و دستهایش را چنان محکم مشت کرده که مچ دستش سفید شده است . رنگ از رویم پرید . تا به حال این قدر نترسیده بودم . در حالی که پاهایم سست شده بودند بی سر و صدا خودم را در میان صندلی رها کردم ، سرم را پایین انداختم. حالا فقط پاهای مهران از جلوی چشمم به چپ و راست در حرکت بودند . چند دقیقه ای که گذشت آنها درست در مقابل من از حرکت باز ایستادند . چند لحظه بعد صورت خشمگین مهران را جلوی صورتم دیدم.
-میشه بگی معنی این بازیها چیه؟
-بازی؟
-آره بازی!
-بازی؟
-می شه مثل طوطی هرچی می گم تکرار نکنی؟ می تونی جواب همون سؤال اولم رو بدی؟
-منظورت رو نمی فهمم.
-آها نمی فهمی یا خودت رو به...
مهران دستی به موهای پریشانش کشید و دوباره چند قدم از من دور شد . اما دوباره برگشت و گفت:
-سیما ، سیما، آخه چرا با من اینطوری می کنی؟ چرا؟
-نمی فهمم منظورت چیه.
-مثل اینکه واقعا حالیت نیست!
-مهران، اتفاقی سر کار افتاده؟
-سرکار نه، توی خونه من آره!
-توی خونه؟
-آره . خونه ، خونه من ، خونه ما!
مهران از لابلای دندانهای به هم فشرده اش این جملات را هیس کنان بیرون
R A H A
10-30-2011, 12:14 AM
صفحه 372 تا 381
ميداد. اگر مينا نخوابيده بود حتما فرياد مي زد. نمي دانستم چرا اين قدر عصباني است.
_ چرا نمي پرسي چه اتفاقي افتاده،ها؟
_ مگه چيزي شده كه من از اون خبر ندارم؟
مهران با لحني نيش دار گفت:
_ معلومه كه براي شما عاديه و اتفاق آنچناني به حساب نمياد.
_ مهران ميتوني رك و راست بگي چي شده؟
_ هيچي، هيچي. چي داره بشه؟ زن بنده و برادر بنده، بله ديگه ...
نفهميدم چطور شد كه دستم در هوا به پرواز درآمد و فقط پژواك برخورد آن با گونه مهران چيزي بود كه براي چند دقيقه در گوشم پيچيد. از شدت خشم و غضب سراپا مي لرزيدم. باورم نمي شد كه مهران به من شك كرده باشد! به من و به مهرداد شك كرده باشد! بودن مهرداد در اينجا كه خودش مسبب آن بود را به مثابه خيانت به خود تلقي كند! از مهران بعيد بود كه روابط چندين ساله ما را به اين شكل خراب كند. آن شب اولين آجرهاي ديوار سكوت بين ما گذاشته شد.
اين وضع تا آخر بهار ادامه يافت. مينا كلاس اول را با موفقيت تمام كرد و به عنوان شاگرد خوب مدرسه جايزه اي هم گرفت. من كارهايم را رو به راه كرده بودم و گزارش آنها را براي هلن فرستاده بودم و نتيجه و سود دفتر مونترال هم خيلي خوب بود كه رضايت همه را برآورده كرد. مهران طي اين مدت زياد ماموريت مي رفت و من و مينا مجبور بوديم خودمان براي تعطيلات تابستاني برنامه ريزي كنيم. رفت و آمد هاي مهرداد اوايل هر دو هفته يك بار و بعد به يكبار در ماه مبدل شد. مينا از اين موضوع خيلي ناراحت بود. به ويژه اينكه مهران را هم كم ميديد. مجبور مي شدم علت تمام اين چيزها را با كار زياد توضيح بدهم. سكوت سنگين مهران قلبم را مي فشرد. دلم مي خواست طوري مي شد تا مهران قبلي، از پشت نقاب بيگانه اي كه پناهگاهش شده بود دوباره ظاهر بشود و ما بتوانيم به زندگي شاد و آرام قبلي برگرديم. ديدن چهره ي عبوس و اخمو و ساكت مهران قلبم را ريش ريش مي كرد. دلم مي خواست به او بفهمانم كه اين سالها خيلي چيزها به من آموخته و زندگي با او اگر ابتدا به حالت يك نوع اداي دين و انجام وظيفه بوده، به مرور زمان جاي خودش را به محبت داده است. بعد از ماجراي آن شب يك بار ديگر برايم روشن شد كه مهران از روي حسادتي كه از عشق عميقش به من برخاسته بود چنين حرفهايي به من زد. به خاطر همين علاقه بوده كه مهرداد را وادار به آمدن كرده بود. مي خواست هديه اي به ما بدهد ولي بعد حس كرد كه مرتكب اشتباه شده و هديه نامناسبي انتخاب كرده است. همه ي اينها از عشق و علاقه شديد او ناشي شده بود. دلم مي خواست مي توانستم با حرفي و نوازشي ترديد و شك را از دل و جان او پاك كنم. اما سكوت او برايم مثل يك ديوار صعب العبور شده بود. همين مرا بيشتر عصباني مي كرد. گردابي خشمگين مرا در چنگال خود گرفته بود و به مانعي كه سر راه خود مي ديد مي كوبيد. محكم و بيرحمانه، راه نجاتي نبود. خوب بود اگر كار را زودتر تمام مي كرد و من رها مي شدم. اما قصد آن را نداشت كه مرا رها سازد، آزاد كند. خاموش كند و ساكت كند. سكوت او بود كه مرا در آغوش اين گرداب انداخته بود. تا لحظه اي از شدتش كاسته مي شد اميدوار مي شدم كه يا رهايم كند و يا .... هنوز اين فكر از مغزم نگذشته بود كه دوباره با شدت تمام مرا در خود مي پيچيد. حتي اشكي برايم نمانده بود تا گرد و غبار وحشتناكي را كه شنيدن آن حرفها بر سرم جاري كرده بود فرو بنشاند. مثل جانوري كه هر تكه از بدنش را حيوان درنده اي گاز زده باشد، به خودم مي پيچيدم و روح زخم خورده من در سكوتي سهمگين فرياد مي كشيد، فغان مي كرد. نعره مي زد و هوار مي زد تا شايد از اين كابوس رها شود، بالها را آزاد كند و به جايي كه اين قدر بي عدالتي نباشد پرواز كند! گريه يا هق هق خشك باز و سيل اشك جاري شد اما سيل گرم اشك نمي توانست تاثير اين حرفها را از روحم پاك كند. آخر چرا حالا كه قلبم پذيراي عشق او شده بود بايد اين حرفها زده شود؟ چرا؟ چرا؟ خداوندا، خداوندا كمكم كن. به من صبر و تحمل بده!
_ مامان! مامان!
سرم را بلند كردم و مينا را كنار در اتاق ديدم. دستهايم را به طرف او دراز كردم. مينا سر خورد توي بغلم. محكم بغلش گرفتم و اشكهايم از نو جاري شد.
_ مامان، مامان خوبم، چرا گريه مي كني؟ چيزي شده؟ سرت درد مي كنه؟
_ نه، نه ...
_ پس گريه نكن. دلت براي بابا مهران تنگ شده؟
_ اي، همچين.
_ من هم همين طور. حيف شد كه شماها شدين مثل پدر و مادرهاي بچه هاي ديگه.
_؟
_ يادته يكروز برات تعريف كردم كه بچه ها مي گفتند وقتي پدر و مادرهاشون با هم دعوا مي كنند ساكت ميشن و با هم حرف نمي زنند؟
_ آره. ولي من و پدرت دعوامون نشده. او كارش زياده و وقتي مياد خونه خسته است.
_ نه اينطور نيست. خودم ديدم كه دعواتون شد.
_ چي؟
من هاج و واج به صورت غمگين مينا ذل زدم.
_ اون شب خودم ديدم، وقتي شما دوتا داشتيد حرف مي زديد، من يكدفعه از خواب پريدم. آمدم ببينم چي شده كه پشت در اتاق شنيدم بابا و تو داريد دعوا مي كنيد. بعد بابا رفت تو اتاق و من پريدم روي تخت و چشام رو بستم. خيلي ترسيدم!
_ آه عزيز دلم! نه، دعوا نمي كرديم. فقط پدرت از چيزي ناراحت بود، داشت برام تعريف مي كرد چي شده. حالا پاشو بريم بخوابونمت.
_ مامان، عمو مهرداد چرا ديگه اينجا نمياد؟ عمو مهرداد خيلي مهربونه. من خيلي دوستش دارم.
مينا را توي بغل گرفتم تا خوابش برد. بعد آرام او را روي تخت گذاشتم و رويش را پوشاندم. در اتاقش را هم نيمه باز گذاشتم. بعد به هال برگشتم. وضع بدتر از آني بود كه تصورش را مي كردم. به ساعت نگاه كردم. حدود نيمه شب بود. خوب بود كه مدرسه ها تعطيل و تابستان فرا رسيده بود. حالا بهترين فرصت بود تا مسافرت را جلو بياندازيم. مي دانستم اين بار مهران با ما جايي نخواهد آمد. اين بود كه بلافاصله كشوي ميزم را باز كردم و نقشه هاي توريستي را بيرون آوردم. بعد از جستجوي طولاني بالاخره آنچه را كه مي خواستم پيدا كردم. بعد چمدان را از بالاي كمد پايين آوردم، لباس و وسايل ضروري و لوازم مربوط به كارم را در آن جا دادم. مدتي بود هلن از من خواسته بود اطلاعات دقيق تري از جاهاي ديدني و استراحتگاهها برايش تهيه كنم. حالا من و مينا مي توانستيم اين كار را انجام بدهيم.با يك تير دو نشان مي زديم. هم مدتي از اين خانه كه پر از غم شده بود، دور مي شديم و هم اطلاعاتي براي هلن جمع آوري مي كرديم. اين بود كه يادداشتي براي مهران نوشتم كه من و مينا راهي سفر شديم و چون محل اقامت ما مشخص نخواهد بود خودمان تماس مي گيريم. يادداشت را روي در يخچال چسباندم يادداشتي هم با همين مضمون براي ليزا نوشتم و صبح قبل از حركت توي صندوق پست آنها انداختم. مهران ماموريت بود و آن طور كه خودش گفته بود قرار بود سه روز ديگر برگردد.
ساعت را روي پنج صبح تنظيم كردم تا زنگ بزند و روي تخت دراز شدم. هر طور بود خودم را مجبور كردم چند ساعتي بخوابم. چون رانندگي طولاني در پيش داشتيم و من بايد حواسم را خوب جمع جاده مي كردم .قبل از زنگ ساعت خودم بيدار شدم. آهسته مينا را بيدار كردم و از او خواستم دست و صورتش را بشويد و لوازم و اسباب بازي هاي مورد علاقه اش را براي يك مسافرت طولاني جمع كند تا من توي چمدان بگذارم. معلوم شد وسايل دختر بيشتر از مال من بود. به هر حال تا ساعت شش صبح همه چيز آماده شد. چمدان و ساك را پايين بردم و توي صندوق عقب ماشين جا دادم و برگشتم بالا. فلاسك چاي و ساندويچ هايي را كه آماده كرده بودم با مقدار زيادي آجيل و ميوه بردم پايين و توي ماشين گذاشتم و بعد از سركشي به همه جاي خانه در را بستم و كليد را زير گلدان كنار در گذاشتم. مينا حس كرده بود كه اينها همه تاثير ماجراهاي چند روز گذشته است . به اين دليل ساكت و آرام هرچه مي گفتم گوش مي داد و مخالفتي نمي كرد. ساعت شش و نيم صبح بود كه ما حركت كرديم.
حدود يازده صبح به اولين استراحتگاه رسيديم. يك شب در آنجا مانديم . و همين طور كم كم پيش مي رفتيم و جاهاي جالبي را براي خودمان كشف مي كرديم. يك هفته بعد به جايي رسيديم كه قبلا با يك گروه توريستي به آنجا رفته بودم. آن دور و اطراف برايم آشنا بود. جاهاي مختلفي را مي شناختم كه مي توانستيم با مينا در آنجا اقامت كنيم. تصميم گرفتم فعلا مدتي در حومه شهر زيباي "كيك" بمانم تا بعد فكر جاي ديگر را بكنم. موقتا در يك هتل كوچك اتاقي گرفتم. هرچند در راه چندين بار توقف كرده بوديم، اما مينا خسته بود و من هم دلم مي خواست يكي دو ساعتي استراحت كنم. بعدازظهر همراه مينا براي اجاره آپارتمان يا خانه به چند آژانس سر زديم. ديگر داشتم نااميد مي شدم كه آگهي اجاره خانه اي را در مزرعه اي در همان نزديكي ديدم. بلافاصله به صاحب آن زنگ زدم و قرار گذاشتيم فردا صبح براي ديدن آنجا برويم. بعد ساندويچ و آب ميوه خريديم و به هتل برگشتيم. مينا ساكت بود و حرف نمي زد. مي دانستم خسته شده است. خودم هم خسته بودم. به اين دليل بهترين رفع خستگي براي ما اين بود كه مدتي در همين جا بمانيم و با اين حوالي آشنا بشويم.
صبح روز بعد همراه مينا به آدرسي رفتيم كه ديروز از صاحبخانه گرفته بوديم. مزرعه اي بود زيبا و بزرگ و ساكت. خانه مورد نظر ظاهرش خوب بود. خود صاحبخانه در را به روي ما باز كرد. مردي حدود شصت سال و خوش برخورد بود. خانه تماما مبله بود و يك طبقه زيرشيرواني داشت و به تمام لوازم برقي مجهز بود. اجاره اش هم چندان گران نبود. خواستم آن دور و اطراف را ببينم كه صاحبخانه پيشنهاد كرد با ماشين همه جا را به ما نشان دهد. به فاصله ي ده دقيقه به روستايي رسيديم كه خيلي شلوغ بود. وقتي علت را پرسيدم، معلوم شد آن روز مسابقه اي بين دامداران قرار است برگزار شود و همه از روستاهاي اطراف به آنجا آمده اند. در نزديكي آنجا مدرسه و پلي كلينيك و فروشگاه و پست بود. وقتي به خانه برگشتيم، صاحبخانه ليستي از تلفنهاي ضروري را به من داد و گفت اگر نيازي به چيزي داشتيم مي توانم با شماره منزل او تماس بگيرم. البته ترس و واهمه اي از زندگي در جاهاي دور از شهر نداشتم، چون خوشبختانه همه ي شهرهاي كوچك و روستاهاي آنجا مجهز به تمام مراكز و وسايل مورد نياز زندگي بود. تنها نگراني من به مينا مربوط مي شد كه اگر خداي نكرده اتفاقي بيفتد چقدر سريع مي توانم او را به كلينيك يا اگر لازم شد به بيمارستان برسانم. معلوم شد در فصل تابستان طي ده الي پانزده دقيقه مي توان به كلينيك مجهزي در آن منطقه رسيد. اوراق مربوط به اجاره را امضا كردم و كليد را از او گرفتم. به كمك مينا وسايلمان را از توي ماشين به خانه ي جديد منتقل كرديم. بعد با هم دوباره سوار ماشين شديم تا براي خريد سري به فروشگاه بزنيم. حدود ساعت هفت عصر شام مختصري خورديم و هر دو خسته و كوفته با يك ظرف پر از ذرت بوداده روي كاناپه نشستيم و كارتون نگاه كرديم. بعدا مينا كه معلوم بود هنوز خستگي راه از تنش بيرون نرفته. همان جا روي كاناپه سرش را روي زانوي من گذاشت و خوابش برد. دلم نيامد او را از خواب بيدار كنم. يكساعتي همان طور نشستم و به برنامه ي اخبار گوش دادم و بعد آرام او را بغل گرفتم و به اتاق خواب بردم. او را روي تخت خواباندم و رويش را كشيدم. خوشبختانه اتاق خواب اين خانه دو تخت يك نفره داشت و به اين دليل مينا مي توانست در يك اتاق با من باشد. خيال من هم راحت تر بود. بعد از اينكه مطمئن شدم جايش راحت است به هال برگشتم تلويزيون را خاموش و درهاي خانه را قفل كردم و يك ليوان چاي براي خودم ريختم و رفتم نشستم روي كاناپه و لپ تاپ را روي ميز گذاشتم. داشتن كامپيوتر خيلي از كارهاي مرا ساده كرده بود و مي توانستم به راحتي كارهايم را در خانه انجام بدهم. با نگاه به كارهايي كه مي بايست انجام بدهم، برنامه كاريم را تنظيم كرده تا هم مدت بيشتري را با مينا باشم و هم كارهاي هلن عقب نيفتد. حدودا ساعت ده شب بود كه خستگي مرا هم وادار كرد براي خواب آماده شوم. چند دقيقه بعد روي تخت ناآشنا دراز كشيدم و سعي كردم تا با غلبه بر افكاري كه در صندوقچه مغزم پنهان شده و هنوز بيرون نپريده بودند بخوابم. به مينا حسوديم مي شد كه راحت مي خوابيد. نه جاي غريبه ناراحتش مي كرد و نه خدا را شكر فكري داشت كه مانع خوابش شود با ترس و لرز چشمانم را بستم. اما چند دقيقه بعد با وجود اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده بود هراسان آنها را باز كردم و به دور و اطراف نگاه كردم. ترس عجيبي قلبم را به تپش انداخته بود. همه جا ساكت بود. سعي كردم خودم را آرام كنم. مي دانستم تا چند روز ديگر به اين خانه عادت خواهيم كرد، اما حالا احساس آدمي را داشتم كه طوفاني شديد پايه و اساس خانه و زندگيش را بر باد داده و تك و تنها وسط ويرانه ها مانده باشد. تا چند روز پيش همه چيز روند عادي خودش را طي مي كرد. آسمان صاف بود و مي شد انتظار روزهاي خوبي را داشت. طوفان ناگهاني ويرانگر بار دگر ثابت كرد كه هيچ چيز پايدار نيست! هيچ چيز نمي تواند ثلبت بماند! زندگي من شباهت زيادي به طبيعت داشت. هوايش هم باراني ميشد. هم طوفاني و هم سرد. حالا مرحله ديگري را بايد از سر بگذرانم. حالا بايد از نو تكه تكه هاي زندگيم را كه طوفان ويران كرده بود جمع كنم و به شكلي به هم بچسبانمو بايد دوباره خانه ي شادي براي مينا بسازم. مي دانستم كه اين بار تلاش بيشتري از من طلب مي شود. پلكهاي سنگين از خواب و خستگي، چشمهايم را در آغوش گرفتند.
اشعه گرم آفتاب كه روي صورتم افتاده بود مرا از عمق خواب بيرون كشيد. آرام چشمهايم را باز كردم. در چند ثانيه اول همه چيز به نظرم ناآشنا آمد. فكر كردم هنوز در خواب هستم. اما حوادث چند روز گذشته كم كم در ذهنم بيدار شدند و همه چيز سر جاي خود قرار گرفت. ساعت هشت صبح را نشان مي داد. مينا هنوز خواب بود. از جا بلند شدم و بعد از شستن دست و صورت كتري را به برق زدم و مشغول آماده كردن صبحانه براي خودم و مينا شدم. بعد رفتم و مينا را بيدار كنم.
_ هي دختر گلم، نمي خواي بيدار بشي؟ پاشو ديگه! چقدر مي خوابي؟
روي تخت مينا نشستم و با نوازش موهايش سعي كردم او را از خواب بيدار كنم. بالاخره بعد از اصرار زياد مينا چشمهايش را باز كرد.
_ نمي خواي پاشي؟
_ نه.
_ چرا؟
_ آخه پاشم چي كار كنم؟
_ اوه، آن قدر كار هست كه نگو! حالا تو پاشو بيا صبحونه بخور، بعد با هم مي نشينيم و برنامه امروزمون رو تنظيم مي كنيم.
_ مامان، مي تونم چيزي ازت بپرسم؟
_ هرچي دلت مي خواد بپرس.
_ ما تا كي اينجا مي مونيم؟
_ تا هر وقت دلمون بخواد. من از هلن مرخصي گرفتم و ما مي تونيم تا آخر تابستون اينجا بمونيم.
_ تا آخر تابستون؟! مي دونم كه تابستون خيلي روز داره، يعني ما اين همه روز اينجا بايد بمونيم؟!
_ خب، مگه چه اشكالي داره؟
_من از اينجا خوشم نمياد!
_ آخه چرا؟ ما كه هنوز هيچ جا رو نديديم. از امروز شروع مي كنيم به گردش.
_ من دلم نمي خواد اينجا بمونيم. تازه تو چرا به من نگفتي كه ما بايد مسافرت بريم؟
_ يادم رفته بود بگم.
مينا ساكت شد و چيزي نگفت و فقط به من نگاه كرد. حدس زدم توي سر كوچولويش چه سوالي دارد دوز ميزند. حدس زدم خيلي دلش مي خواهد آن را بپرسد، اما مطمئن بودم كه اين كار را نخواهد كرد. بالاخره مينا بدون اينكه حرفي بزند از جا بلند شد و رفت صورتش را بشويد، چند دقيقه بعد آمد توي آشپزخانه و پشت ميز نشست. صبحانه را در سكوت خورديم، بعد از صبحانه مينا دفتر نقاشي اش را برداشت و رفت توي بالكن نشست. من از فرصت استفاده كردم و كاري را كه بايد زودتر انجام مي دادم، عملي كردم. تلفني به ليزا زدم و به او خبر دادم كه حال ما خوب است. ليزا گفت كه آنها نيز تا دو سه روز ديگر به مسافرت اروپا خواهند رفت كه چند سال بود برايش تهيه ديده بودند. برايشان سفر خوبي آرزو كردم و گوشي را به مينا دادم.
يكساعت بعد من و مينا براي آشنايي با آن دور و اطراف از خانه بيرون رفتيم. جاي بسيار با صفايي بود. به فاصله ي يكساعت راه به رودخانه ي بسيار بزرگي رسيديم كه بعد معلوم شد يكي از نقاط استراحت توريستهاست. ما و چند نفر ديگر سوار قايق موتوري شديم و نيم ساعتي روي رودخانه قايق سواري كرديم. مينا خيلي خوشش آمد و كم كم داشت همان ميناي شاد و خندان چند روز قبل مي شد. وقتي به خانه برگشتيم . بعد از ناهار تلفني به هلن زدم تا به او اطمينان بدهم كه تمام كارها را روبه راه خواهم كرد.
_ شماها كجاييد؟! چي شد يكدفعه هوس مسافرت كرديد؟
_ چيز مهمي نشده. فكر كردم با يك تير دو نشون بزنم. هم سفري با مينا كرده باشيم و هم اطلاعاتي رو كه تو مي خواستي برات جمع آوري كنم.
_ ترسيدم نكنه با مهران حرفتون شده.
_ نه نه. مهران با اين ماموريتهايي كه ميره نمي تونه براي مدت زيادي همراه ما باشه. تابستون هم منتظر نميشه تا ما آدما وقت پيدا كنيم.
_ پس اگر واقعا اين طوره. براتون تعطيلات خوبي آرزو مي كنم و منتظر مي مونيم تا برگرديد.
طي چند روز اول هر چه به خانه زنگ مي زدم تا از حال مهران باخبر بشوم هيچ كس گوشي را بر نمي داشت. البته مي دانستم كه دير وقت به خانه مي آيد. اما سركار هم نميشد او را پيدا كرد. بعد از چند بار تلاش فكر كردم بهتر است يك كم ديگر قهر ادامه پيدا كند. هرچند حتي به نظر خودم هم بچه گانه مي آمد. با بودن مهرداد در شهر خيالم راحت بود. مي دانستم كه اين دو برادر از اوضاع و احوال يكديگر باخبر خواهند بود. فكر كردم شايد اين سكوت بتواند بالاخره او را سر عقل بياورد و مرا آرام كند.
با چند نفر از همسايه ها كه در فاصله ي حدود پانزده دقيقه پياده روي از ما ساكن بودند آشنا شديم كه آنها هم فرزنداني همسن و سال و كمي بزرگتر از مينا داشتند. خوشحال بودم كه مينا دوستاني پيدا كرده است و حداقل روزها سرگرم است. مينا با چند نفر از بچه ها روزها به كلاس شنا مي رفت و مدتي هم در مركز آموزشي _ تفريحي مشغول نقاشي و تمرين موسيقي مي شد. من هم مشغول انجام كارهايي بودم كه هلن برايم مي فرستاد. يك شب به جشن تولد يكي از دوستان جديدش دعوت شديم. چون راه دور بود با ماشين به آنجا رفتيم. خواستم مينا را بگذارم و برگردم كه صاحبخانه از من هم دعوت كرد در جشن تولد دخترشان شركت كنم. بويژه كه والدين ديگري هم حضور داشتند. مهماني شلوغ و شادي بود. مينا خيلي سريع با بقيه ي بچه ها دوست شد. تسلط به دو زبان فرانسه و انگليسي خيلي در دوست يابي به او كمك مي كرد. ساعت حدود نه شب بود كه ما خداحافظي كرديم و به طرف خانه راه افتاديم. در راه مينا ساكت بود و كم كم داشت خوابش مي برد. من چشم به جاده دوخته بودم سعي مي كردم نگذارم حواسم پرت شود و افكارم از غل و زنجيري كه به پا داشتند آزاد شوند. تا كمي سست مي شدم آنها به سوي "او" پرواز مي كردند. اين اواخر دو دسته شده بودند. مخالف و موافق. با هم درگير مي شدند كه تا چند ساعت مرا دچار سردرد مي كردند. همين تضاد نمي گذاشت بفهمم چه بايد بكنم. اين چند هفته قهر هم هيچ كمكي در حل مشكلم نكرده بود و فقط مينا گوشه گيرتر شده بود. احساس مي كردم دارم دوباره مرتكب اشتباه مي شوم. بايد چاره اي مي انديشيدم. مهران خودش مي بايست اين شك را از سرش بيرون كند. در غير اين صورت زندگي مشترك ما از اين هم تلخ تر مي شد. قهر كردن من هم فايده ي چنداني نداشت. فاصله ايجاد مي شد. اما مشكل را حل نمي كرد. تاثيرش بر مينا هم تا اينجاي كار، چيز جالبي نبود. چه بايد كرد؟
اين افكار در سرم دور مي زد. حدودا سه. چهار كيلومتري بيشتر با خانه فاصله نداشتيم. خانه اي تنها در زميني آزاد. خانه اي كه سالها پا بر جا ايستاده بود. در مقابل باد و باران و طوفان ايستادگي كرده بود، زخم برداشته بود. اما كمر خم نكرده بود. به تنهايي خود انس گرفته بود و نمي خواست خلوتش را كسي برهم بزند. بي خود نبود روزهاي اول احساس مي كردم مهمان ناخوانده را در آنجا داريم. مي گويند:"خانه خالي بماند در خود فرو مي رود. هر خانه اي را بايد تدريجا مال خود كرد. بايد مثل يك موجود جاندار با آن كنار آمد. بايد كاري كرد تا به آن پذيرفته شد. بويژه اگر خانه قديمي باشد و چند بار صاحب عوض كرده باشد. هر صاحبي رنگ و بويي از خود بر آن ميگذارد كه ممكن است با صاحبخانه ي جديد جور در نيايد. هنوز تمام و كمال در اين خانه پذيرفته نشده بوديم. مثل هر چيز ديگري وقت مي برد. بايد به هم عادت مي كرديم. نمي دانم چرا اما يك نوع احساس موقت بودن در اين خانه داشتم. هرچند چشمم به جاده دوخته شده بود ولي ظاهر شدن ناگهاني آن زن وسط جاده باعث شد بشدت پا روي ترمز بگذارم. چند ثانيه اي حال خودم را نفهميدم. تمام بدنم مي لرزيد مينا كه از روي صندلي سر خورده بود پايين، خودش را دوباره بالا كشيد و پرسيد چي شد. قبل از اينكه فرصت كنم به او جوابي بدهم زن جواني با موهاي ژوليده و رنگي پريده به شيشه ماشين كوبيد. من شيشه را پايين كشيدم تا ببينم چه مي خواهد.
_ كمك كنيد! تو رو بخدا كمك كنيد!
_ چي شده؟
_ شوهرم، شوهرم!
از ماشين پياده شدم و به مينا گفتم همان جا بماند. معلوم شد ماشين آنها از جاده منحرف و با درخت كنار جاده تصادف كرده است. جلوي ماشين كاملا از بين رفته بود و مردي جوان، بيهوش سرش روي فرمان افتاده بود. دختر بچه اي حدود 5 ساله كنار جاده نشسته بود و داشت گريه مي كرد. زن جوان به طرف او رفت و بغلش گرفت و التماس كنان از من كمك خواست.
_ خواهش مي كنم، كمك كنيد. بايد آمبولانس صدا كنم. تا شوهرم را به بيمارستان ببرند. اين دور و اطراف نتونستم تلفني پيدا كنم.
_ نگران نباشيد. ما در اين نزديكي زندگي مي كنيم. سوار شويد با هم برويم. از
R A H A
10-30-2011, 12:14 AM
از صفحه 382 تا 391
خونه ميتونين تلفن كنين
سوار ماشين شديم ومن سريعتر رانندگي كردم.چند دقيقه بعد بعد به خانه رسيديم زن جواني كه بعد فهميديو نامش لوراست شتابان به سمت تلفن رفت و توضيحات لازم را به كشيك اورژابس داد.دخترش كاترين گوشه ي اتاق ايستاده بود.به لورا گفتم تا امبولانس برسد همان جا بمانند به مينا هم اشاره كردم از اتاق ديگر براي كاترين اسباب بازي بياورد خودم هم كتري را گذاشتم تا چاي درست كنم چند دقيقه بعد صداي اژير امبولانس شنيده شد لورا ادرس خانه را به انها داده بود لورا خواست كاترين رو هم با خودش ببرد ولي قانعش كردم بگذارد دخترش پيش ما بماند شماره تلفن را به او دادم و از او خواستم شب به انجا برگردد ابتدا دودل بود.حال او را ميفهميدم من هم اگر به جاي او بودم در گذاشتن فرزندم پيش يك ادم بيگانه تامل ميكردم.اما شايد وجود مينا ودعوت به برگشتن او باعث شد مطمئن شود كه اتفاقي براي كاترين نخواهد افتاد.لزومي نداشت دخترش را بيش از اين ناراحت كند.مينا خودش را با كاترين كشغول كرد ابتدا دخترك حرف نميزد و هر چند دقيقه يكبار بغض ميكرد مجبور شدم اورا بغل بگيرم نوازشش كنم و مطمئن كنم كه پدرش خوب ميشود و مامان بزودي برميگردد كم كم ارام گرفت و قبول كرد با مينا برود بازي كند
نيم ساعت بعد كه صدايي از انها نيامد اهسته به اتاق نزديك شدم تا ببينم مشغول چه كاري هستند مينا وكاترين هردو روي تخت دراز كشيده بودند و مينا مثل خواهري مهرباناو را در حلقه بازوانش گرفته بود هر دو خواب بودند جرئت نكردم مينا را بيدار كنم پتو را روي هردويشان كشيدم و از اتاق بيرون امدم
دو ساعت بعد لورا با ماشين پليس كه براي تحقيق امده بود پيش ما برگشت
بعد از چند سؤال از من انها رفتند و لورا در خانه ي ما ماند برايش چاي اوردم و از او پرسيدم حال شوهرش چطور است او گفت:
-هنوز به هوش نيامده بود كه مجبور شدم همراه پليس به اينجا برگردم دكترها گفتند به احتمال زياد تا صبح وضعش تغييري نخواهد كرد
و زد زير گريه گريه اي چنان تلخ كه نزديك بود من هم به گريه بيفتم
-همش تقصير منه اگر من ميتونستم دهانم رو ببندم و چيزي نگم اين اتفاق نمي افتاد
ولي نتونستم جلوي خودم رو بگيرم نتونستم تا خونه صبر كنم نتونستم اول به حرفاش گوش كنم.انچه ديده بودم وشنيده بودم دلم رو به اتش كشيده بود.داشت ديوانه ام ميكرد وقتي به صورتش وبه دستاش نگاه ميكردم و ياد حرفايي كه به من گفته بود مي افتادم كله ام داغ ميكرد نمي تونستم ببينم ادمي كه با جان ودل دوست داشتم جواب محبتهاي من رو اينطوري بده نمي تونستم به پند واندرز مادرم عمل كنم كه هميشه مي گفت قلب عاشق بايد ياد بگيرد بخشنده باشه اون هم بخشنده اي بزرگ.صد بار به خودم گفتم صبر كن تا خونه صبر كن توي ماشين توي جاده نگذار خشمي كه تورو در بر گرفته طوفان به پا كنه جلوي كاترين چيزي نگو اما نشد اي كاش نمي گفتم اي كاش دهانم قفل ميشد و حرفي ازش در نمي اومد.من استيو رو خيلي دوست دارم هيچ دلم نمي خواست اينطور بشه.حالا از اين ميترسم كه بعد از مرخصي از بيمارستان ديگه نخواد منو ببينه اون وقت با يه بچه چه كار كنم؟بدون استيو نميتونم زندگي كنم كاترين خيلي دوسش داره حتي بيشتر از من او هم كاترين رو دوست داره پدر خيلي خوبيه حتي بعضي وقتا به كاترين حسوديم ميشه دلم ميخواد استيو من رو مثل اون نوازش كنه به گرئش ببره حتي برام بستني بخره و.....اره ميدونم حرفاي من شايد به نظر شما راستي اسمتون چيه؟
-سيما
-اها داشتم مي گفتم اره شايد حرفام به نظرتون عجيب بياد.اگر اينطور حتما عاشق نشديد.يك عاشق واقعي حتما تا به حال كسي رو با تمام وجودتون دوست نداشتيد چون اگر چنين چيزي رو تجربه كرده باشيد ديگه به سختي ميتونيد با تنهايي كنار بياين دلتون مي خواد كه او هميشه كنارتون باشه او هم شما رو همينطور عاشقانه دوست داشته باشه.....
من سكوت را حفظ كرده بودم ميدونستم كه بعد از چند دقيقه دوباره خودش به حرف مي ايد.دلش مي خواست با كسي دردودل كند.ادمها معمولا با غريبه ها راحت تر حرفهايشان را ميزنند لورا بعد از مكث كوتاهي گفت:
-من اشتباه كردم بايد به حرف مادرم گوش مي دادم ميدوني سيما اويل كه با استيو اشنا شدم و داشتم ديوانش ميشدم مادرم مدام به من مي گفت از حرارت عشقم كم كنم هي مي گفت اگر حرارتش زياد باشه تو رو مي سوزونه و اون رو فراري ميده مردها عاشق ازاديشون هستند از اينكه دخترها يا زنها عاشقشون بشن بدشون نمياد اما اگر اين عشق دست و پا گيرشون بشه رفتن رو به موندن ترجيح ميدن بايد عاقلانه دوست داشت صاف وساده بايد ارام عاشق شد .كم كم حرارت عشق رو بالا كشيد تا هميشه در يك حالت گرم ومطبوع باقي بمونه وپخته بشه وقتي به اين مرحله برسي همسفر زندگيت خودش ميخواد كه بمونه وديگه هيچ چيزي نميتونه اورا از تو جدا بكنه من اولش كم و بيش به حرفهاي مامان گوش ميدادم چون ميترسيدم استيو رو از دست بدم اما بعد نتونستم به اين كار ادامه بدم از شوق اينكه اون مال من شده بود ديگه نميتونستم احساسات خودمو مهار كنم.ازادشون گذاشتم حالا ميفهمم اشتباه كردم استيو اوايل هميشه مي گفت از عشق من نسبت به خودش ميترسه وقتي ازش مي پرسيدم چرا مي گفت ميترسه عشق من براش بشه يه قفس طلايي مي گفت او هم منو دوست داره ولي دلش نميخواد علاقه اش به من دست و پاگيرم بشه.من اون موقع اين چيزها رو نمي فهميدم دوستش داشتم او مال من شده بود همين كافي بود بعد از تولد كاترين مجبور شدم بيشتر به كاترين برسم تو هم بچه داري و ميدوني سالهاي اول چقدر سخته استيو كمكم ميكرد اما من احساس ميكردم اون داره از من دور ميشه همين باعث شد بيشتر حواسم رو جمع رفت و امدهاش بكنم كم كم متوجه شدم كه ديرتر مياد خونه البته قبلا هم اتفاق مي افتاد مه دير بياد هميشه خبر ميداد كه نگران نشم اما بعد از تولد كاترين دير امدن هايش بيشتر شده بود .جرئت نميكردم علتش رو ازش بپرسم استيو خوشش نمي امد مسائل محل كارش رو به خونه بياره هميشه ميگفت خونه جاي استراحته جايي كه هيچ چيز خارجي نبايد ارامش اون رو بهم بزنه هرچي سركار اتفاق مي افته بايد همون جا بمونه نبيد اون رو بياري خونه وبر ارامش خونه سايه بيندازد و اون رو ابري كنه اين بود كه جرئت نميكردم ازش بپرسم چرا تازگيا دير مياد يكروز كاترين رو پيش مادرم گذاشتم وخودم رفتم چند دست لباس بخرم
خودم رفتم چند دست لباس بخرم توي فروشگاه دو ساعتي ميگشتم تا چيزهايي رو كه ميخواستم پيدا كردم بعد رفتم سري به قسمت نوار وسي دي بزنم دنبال اخرين البوم خواننده محبوبم ميگشتم وقتي رديف اول رو نگاه كردم برگشتم به سمت رديف دوم نوارها كه در جا خشكم زد استيو رو با زن جوان خوش اندام و زيبايي ديدم دست هركدومشون كاستي بود زن با چنان لبخند مليحي به او نگاه ميكرد كه دلم ميخواست با چنگ و دندان لبخند رو از صورتش محو كنم از اون روز به بعد هروقت دير ميكرد فكرميكردم حتما الان خونه اون خوشكله است با هشدارهاي مامان دندان روي جگر گذاشتم به رويش نياوردم تا اينكه امشب وقتي تو خونه روستش كه به مناسبت ترفيع مقام مهماني داده بود دوباره اين زن جوان رو ديدم كاسه صبرم لبريز شد تا رفتم براي كاترين اب بيارم ديدم با استيو گرم صحبت شده اون هم چه جور نميدوني چه جوري نگاهس ميكرد.همه ي اينها باعث شد كه شك و ترديدم به يقين تبديل بشه و سد سكوتم بشكنه اگر حداقل وقتي اون رو به من معرفي ميكرد شايد زياد شك نميبردم ولي او انگار هيچ اتفاقي نيفتاده رفتار ميكرد همين بيشتر منو عصباني ميكرد بهش گفتم كه امشب برميگردم و نميخوام خونه دوستش بمونم ازم پرسيد چرا ولي اونجا جوابي بهش ندادم وقتي سوار ماشين شديم ديگه طاقت نياوردم هرچي تو دلم بود بيرون ريختم يادم نيست استيو چه توضيحي سرهم كرد به حرفاش گوش نميدادم اخه خيلي در غم و دردي كه دلم رو از ديدنش با اون زن پر كرده بود غرق بودم فقط يادمه استيو برگشت به من چيزي بگه كه حواسش از جاده پرت شد و كنترل ماشين از دستش در رفت حالا نميدونم چكار كنم اگر استيو چيزيش بشه .من زنده نميمونم .حاضرم همه ي گناهاش رو ببخشم حتي حاضرم اگه ديگه من رو نخواد بره با يكي ديگه زندگي كنه ولي زنده بمونه و صدمه ي شديدي نديده باشه خداي من كمكم كن
لورا به گريه افتاد نميدانستم چطور دردش را تسكين بدهم چيزي بود كه او وشوهرش مي بايست با كمك يكديگر حلش ميكردند ماجرايي بود كه هميشه اتفاق مي افتاد به ويژه در كشورهايي كه اينگونه روابط چيز زياد ناگواري به حساب نمي امد هر زوج جواني اميدوار بودند كه همسرشان خطا نكند اما گاهي اتفاق مي افتاد كه دير يا زود يكي از انها از راه به در ميشد به هر حال سعي كردم لورا را دلداري دهم و اميدوار كنم صبح زود بچه ها را از خواب بيدار كرديم و صبحانه اي اماده كردم و چهار نفري راهي بيمارستان شديم كه در ده كيلومتري محلي بود كه ما زندگي ميكرديم وقتي به بخش اورژانس رسيديم معلوم شد استيو به هوش امده و در اتاقي در طبقه دوم بستري است لورا دوان دوان از پله ها بالا رفت ما نيز ارام نر به دنبالش روان شديم وقتي به پشت در اتاق رسيديم لورا همان جا ايستاد
-چي شده؟چرا نميري تو؟
-ميترسم
-از چي؟
-از اينكه شايد نخواد من رو ببينه
-اينجا ايستادن كه چيزي رو حل نمي كنه
برو تو اگر نخواست تو رو ببينه بيا بيرون اگر خواست همون جا بمون من و بچه ها همين جا منتظر ميمونيم
-نه بهتره اول با دكترش حرف بزنم
-نميخواد بانه بياري تو برو من اينجا ميمونم هر وقت دكتر اومد صدات ميكنم
-اخه......
-ديگه اخه نداره برو برو ديگه.....
-مامان برو به مامان بگو من يه دوست تازه پيدا كردم
كاترين سفت دست مينا رو گرفته بود يكي از عروسكهاي مينا هم در دست ديگرش بود مينا هم مثل يك خواهر بزرگتر طوري كنار او ايستاده بود انگار حاضر بود با هركسي كه به كاترين نگاه چپ بكند بجنگد هنوز چند ساعتي از اشنايي تصادفي انها نگذشته بود ولي ظاهر قضيه نشان ميداد گويي از بچگي با هم بزرگ شده اند انها را به سمت نيمكتي كه كمي دور از اتاق قرار داشت هدايت كردم و هر سه روي نيمكت نشستيم لورا بالاخره بر ترس خود غالب شد و در اتاق را باز كرد و رفت داخل وقتي بعد از ده دقيقه خبري از او نشد خيالم راحت شد كه همه چيز به خير گذشته است توي راهروي كلينيك ناگهان به فكرم رسيد كه هميشه خبر مرگ و از دست دادن عزيزي باعث ميشود ادم خيلي چيزها را فراموش كند ببخشد و تن به گذشت بدهد وقتي انسان در مرز مرگ قرار ميگيرد حاضر است هر كاري كند هر گناهي را ببخشد تا عزيزش از دست نرود گاهي ارزويش عملي ميشود و گاهي نه كه در اينصورت سالها پشيماني چرا و اي كاش برايش باقي مي ماند يك لحظه خودم را به جاي لورا گذاشتم و بر خود لرزيدم نه نه نميخواستم جاي او باشم خدا نكند در ان حالت انتظار افكارم مرا به ان اتاق اشنا برد .....
ان شب بي نهايت از حرفهاي مهران رنجيدم و با خود عهد كردم تا عذرخواهي نكند با او قهر خواهم كرد ولي حتي روز بعد در جاده اي كه معلوم نبود به كجا ختم خواهد شد با اندوه و ترديد عهد وپيمان خودم را به زبان اوردم سعي كردم زنداني بسازم و افكار واحساسم را در ان به بند بكشم و نگذارم رها شوند اما گويا دو نفر شده باشم يكي چنگ به ميله ها مي انداخت و مشت بر ديوارها مي كوفت تا شايد روزنه اي براي ازاد شدن بيابد شبها عصيان ميكرد و هاي هاي گريه ي دردناكش ارام نمي گرفت و ديگري سعي ميكرد بي تفاوت بماند.ان يكي شرمگشن بود و در دلش فرياد ميزد با وجود همه چيزهايي كه اتفاق افتاده دوستش دارم قلب ان يكي از اين اعتراف مي لرزيد و غرق روياهايي ميشد كه حد ومرز نداشت و فقط به او تعلق داشت .رويايي كه مرا با خود به اسمان ميبرد اما در اين پيروزي سعادت بار ناگهان سياهي غير قابل نفوذي مرا در بر مي گرفت و همه چيز تيره و تار ميشد.وقتي به خودم مي امدم نمي دانستم كه كدامينم ان سيماي مغرور يا سيمايي كه مغلوب عشق شده است
صداي لورا مرا به زمان حال برگرداند.
-سيما سيما ؟
-بله
-دو خبر خوب
-يكي را ميتونم حدس بزنم
-حدست درسته از دستم عصباني نيست يعني خيلي عصباني نيست ولي خبر دوم اينه كه صدمه سختي نديده
خوشبختانه ستون فقراتش سالمه و فقط بايد منتظر عكساي سرش باشيم تا ببينيم چي نشون ميده از دكترش خواستم اجازه بده همه با هم چند دقيقه بريم
توي اتاقش مياي بريم
-اه چه خوب چرا كه نه
خواستم دست مينا رو بگيرم اما نشد.او دست كاترين را ول نميكرد همگي باهم وارد اتاق استيو شديم.كاترين تا چشمش به پدرش افتاد به طرف تخت دويد و مينا را هم دنبال خود كشيد اسنيو دستي به سر كاترين كشيد و موهايش را نوازش كرد
-بابا ببين اين دوست جديد منه اسمش مينا است
-مينا؟
-بله
-اينم مامانشه
-سلام حالتون چطوره؟اوه ببخشيد فراموش كردم خودم رو به شما معرفي كنم.من سيما هستم ما ايراني هستيم
-هيچ فكرش رو نميكردم نجات دهنده ي ما خارجي از اب در بياد.گفتيد ايراني؟
-بله
-اگر اشتباه نكنم فرش كشور شما معروفه؟
-تو از كجا ميدوني؟
-اگر ميگذاشتي توي ماشين برات توضيح بدهم زودتر از اينها مي فهميدي اون خانمي كه باعث شد من از دست همسر عزيزم به اين روز بيفتم.شوهرش توي كار وادراته يكي از چيزهايي كه وارد ميكنه فرش از كشورهاي مختلف شرقيه.به دفتر طراحي ما مراجعه كرده بودتا براي نمايشگاهي كه مي خواستند راه بيندازند طرح جالبي پيشنهاد كنيم و تابلوي تبليغاتي جذابي طرح ريزي كنيم تا تبليغ خوبي براي اولين نمايشگاهي باشه كه وسايل تزئيني خونه رو اونجا عرضه خواهند كرد.رابطه من با اون خانم فقط كاري بود ديگه اينكه شوهرش هم شب اونجا بود اه خدايا يعني همين ديشب بود؟باورم نميشه انگار چند ماهه روي اين تخت افتادم.لورا برو ببين دكتر چي ميگه اگر فقط بايد استراحت كنم ترجيح ميدهم توي خونه استراحت كنم.
-دكتر گفت بايد عكسات رو ببينه بعد نظرش رو بگه
-حالا برو ببين ديد؟
-سيما شما اينجا بمانيد تا من برگردم
-باشه
-انگليسي شما خيلي خوبه خيلي وقته اينجا زندگي ميكنيد؟
-بله حدود ده ساله
-اوه.......
-مينا اينجا به دنيا اومده
-پدرش چي؟ايرانيه؟
-بله
-دختر زيبايي داريد
-متشكرم
-كاترين دست مينا رو ول كن بيا اينجا ببينم
-نه باباجون اگر دسن مينا رو ول كنم ميترسم بره و من تنها بمونم
تنها بموني؟پس من و مامان چي؟
-شما بزرگا باهم دعوا ميكنين.كسي با من بازي نميكنه ولي مينا خيلي مهربونه و با من بازي ميكنه و دعوا نميكنه نمي خوام دستشو ول كنم
-اگر دكتر اجازه بده ما فردا ميريم خونه اون وقت چي؟
-هيچي مينا رو هم با خودمون ميبريم
-اي كاش ما بزرگترها هم ميتونستيم اين قدر ساده مسائل خودمون رو حل كنيم
-حق با شماست
در همين موقع لورا امد قيافه اش زياد شاد نبود استيو با نگاهي پرسان منتظز ماند.بالاخره معلوم شد كه دكتر براي اطمينان بيشتر مي خواهد ازمايشت ديگري انجام بدهد به اين دليل حداقل يك هفته اي او بايد در كلينيك بستري باشد و پس از اينكه مطمئن شدند خطر ديگري وجود ندارد استيو را مرخص خواهند كرد خب تا اينجاي خبر خوب بود و من نميتوانستم به علت غمگيني چهره لورا پي ببرم.سؤال استيو معما را حل كرد
-نميشد يك جوري راضيش كني من رو مرخص كنه؟
-هرچي گفتم نشد گفت براش مسئوليت داره
-مي گفتي شماها نميتونين هر روز چند كيلومتر راه تا اينجا بيائيد و برگرديد
-همه ي اينها رو گفتم ولي قبول نكرد
-لورا و كاترين مي توانند پيش ما بمانند
استيو و لورا هردو باهم گفتند :
-چي؟پيش شما؟
-اره پيش ما مينا همبازي پيدا ميكنه و من هم صحبت
-مگه شوهرتون با شما نيست ؟
-نخير مأموریت رفته
-اها فكر خوبيه ولي قابل اجرا نيست
-چرا؟
-تا اينجا هم خيلي مزاحم شما شديم لورا بهتره در اين نزديكي ها هتلي پيدا كني
-بابا من كه هتل نميرم مامان اگه ميخواد بگذار بره من با مينا ميرم خونشون
-حالا اينو بيا درست كن
-استيو اجازه بديد لورا و كاترين پيش ما بمانند چند روز كه بيشتر نيست
-نميدونم اخه .
-تعارف نكنين به جاي اين چند روز هر وقت حال شما خوب شد ما مي اييم خونتون مهموني قبول؟
-استيو فكر بدي نيست سيما راست ميگه خونه ي اونا خيلي به اينجا نزديكه كاترين هم با مينا دوست شده و سرگرم ميشه من هم ميتونم با خيال راحت هر روز بيام پيش تو
-خوب اينطور كه پيداست همه موافقيد شايد من رو هم يك جوري ببريد انجا ؟
همه زديم زير خنده نگاهي به مينا انداختم چنان شادي اي توي صورتش موج ميزد كه فكر نميكردم بتوانم دوباره مينا را اين قدر شاد ببينم
چند دقيقه بعد خداحافظي كرديم و با مينا و كاترين به خانه برگشتيم لورا پيش استيو ماند و قرار شد موقتا ماشيني كرايه كند طي هفته چند بار ديگر به استيو سر زديم كاترين قبول نميكرد بدون مينا به كلينيك برود و من مجبور ميشدم انها را با مبشين ببرم مينا و كاترين خيلي با هم دوست شده بودند بعضي شبها هم مثل ادم بزرگها صداي حرف زدنشان از اتاق به گوش ميرسيد پيش خودم فكر ميكردم تمام روز با هم بازي كرده اند و حرف زده اند حالا كه بايد خسته باشند و بخوابند درباره چي حرف ميزنند خيلي دلم ميخواست از مينا بپرسم ولي احساس كردم بهتر است سكوت كنم شايد انها دارند سر و رازي را در دلهاي هم به امانت ميگذارند ما بزرگترها معمولا دنياي بچه ها را ناچيز ميشماريم و تصور اينكه انها هم رازهايي دارند كه نميخواهند كسي از انها با خبر شود برايمان دشوار است.فوران دوستي مينا و كاترين مرا هم داشت نگران ميگرد ديروز دكتر گفته بود دو روز ديگر استيو را مرخص ميكند ميترسيدم با رفتن انها وضعيت روحي مينا تغيير كند و او دوباره در لاك خودش فرو رود در مدت يكماه فقط در اين چند روز بود كه صداي خنده ي شادش را ميشنيدم خنده اي كه ازاد بود خنده اي كه از دل برمي امد ممنون كاترين بودم كه توانسته بود مينا را شاد كند اتفاق ان شب را فرصت غيرمنتطره اي براي خودم و بويژه براي مينا دانستم كه مثل هديه اي به ما داده شده بود و حالا جشن رو به پايان بود و همه مي بايست به خانه هاي خود بازگردند هنوز از لورا نپرسيده بودم كجا زندگي ميكنند خودش چيزي در اين باره نگفته بود من هم كنجكاوي نكردم اما روز بعد وقتي روي كاغذ ادرس و شماره تلفن منزلشان را نوست از تعجب چشمانم گرد شد معلوم شد انها در مونترال زندگي ميكنند و خانه شان دو سه خيابان با خانه ليزا فاصله دارد ولي نمي توانستم بفهمم اگر انها ان شب از مهماني مي امدند پس قبل از ان كجا اقامت كرده بودند؟
انگار او افكارم را حدس زده باشد گفت:
-به جاي يك هفته تعطيلاتي كه براي خودمان تصور كرده بوديم كارمان به بيمارستان كشيد كه همش تقصير منه دوست و همكار استيو از ما دعوت كرده بود در مهماني او شركت كنيم وبعد هم در ويلاي او بمانيم جاي باصفايي زندگي ميكنه ولي من با ديدن ان زن ديكه دلم نمي خواست حتي يك دقيقه هم اونجا بمونم اين بود كه كاترين رو صدا كردم و به استيو گفتم به خونه برميگردم استيو سعي كرد من رو به موندن راضي بكنه اما گوشم به حرفاش بدهكار نبود و چون نميخواست اون وقت شب ما رو تنها ول كنه بريم اين بود كه سه تايي سوار
R A H A
10-30-2011, 12:15 AM
از 392 تا 397
ماشين شديم . بقيه ي ماجرا رو هم كه خودت مي دوني .
_ خودت رو ناراحت نكن ، خدا رو شكر كه استيو صدمه ي جدي نديده و حالش خوب شده . حالا تو بايد با او مهربان تر باشي . راستي با بچه ها چيكار كنيم ؟
_ نمي دونم . من هم تو همين فكر بودم . طي اين چند روز خيلي به هم عادت كردند .
_ حق با توست . ميناي من كم اتفاق مي افته اين قدر زود نسبت به كسي علاقمند بشه . نمي دونم چه كار بايد كرد . معلوم بود لورا هم مثل من نگران خداحافظي فرداست . مينا و كاترين توي اتاق داشتند بازي مي كردند و گهگاهي صداي خنده شان شنيده مي شد . دلم مي خواست با مينا صحبت كنم . اما آن شب هم اينكار ممكن نشد ، چون كاترين دلش مي خواست مثل شبهاي گذشته با مينا روي يك تخت بخوابد . بچه ها خوابيدند و لورا به برادر استيو تلفن كرد و به طور خلاصه ماجرايي را كه برايشان اتفاق افتاده بود توضيح داد وو از او خواست براي بردن آنها فردا به كلينيك بيايد .
حدود ساعت ده صبح همگي در بيمارستان بوديم . استيو سرحال و خوشحال كه بالاخره از دست دكترها و پرستارها نجات پيدا كرده كاترين را بغل گرفت و بوسيد . مينا كنار من ايستاده بود و به آنها نگاه مي كرد . دلم نمي خواست فكرش را حدس بزنم . نمي بايست به خودم اجازه اين كار را مي دادم . چند دقيقه بعد كاترين از بغل پدرش پايين آمد و به طرف مينا دويد و دست او را گرفت . نيم ساعت بعد برادر استيو از راه رسيد . بعد از معرفي ، صميمانه از من تشكر كرد . وسايل آنها توي ماشين گذاشته شد و لحظه ي خداحافظي فرا رسيد . حتي براي من هم خداحافظي با كساني كه حدودا ده روز بيشتر نبود كه با آنها آشنا شده بودم سخت بود . كاترين همان طور كه دست مينا را گرفته بود به طرف ماشين رفت . به مينا گفتم با كاترين خداحافظي كند . مينا خواست دست كاترين را ول كند ، اما كاترين نمي گذاشت . وقتي لورا به كاترين گفت كه وقت رفتن است و زود سوار ماشين شود و ما را معطل نكند ، اول لبهايش لرزيد ، بعد كم كم چشمهاي زيبايش پر از اشك شد و قطرات اشك دانه دانه روي گونه اش به پايين غلتيدند . كاترين دستهايش را دور گردن مينا حلقه كرد و گفت بدون مينا هيج جا نمي رود . مينا هم او را به خودش چسبانده بود و سعي مي كرد آرامتر باشد . اما هق هق هاي كاترين بالاخره مينا را هم به گريه انداخت . اين صحنه مرا به ياد خداحافظي روز پاياني اولين سال دبيرستان با نيكو انداخت . نيكو ، دوستي كه فكر نمي كردم حتي يك روز هم بتوانم از او بي خبر باشم . چند سال از آن روز گذشته بود ؟ يعني اين دوستي صادقانه نيز چنين پاياني خواهد داشت ؟ هيچ يك از ما نمي دانست چطور كاترين را آرام كند .
چن روز پيش ، با اصرار مينا يك كيف خيلي كوچك كه يك عروسك باربي به اندازه يك بند انگشت با وسايل همراهش دورن آن بود ، برايش خريده بودم كه مينا آن را خيلي دوست داشت و هميشه همراهش بود ، كاترين هم از آن خيلي خوشش آمده بود . در اين موقع مينا با وقار خاصي به كاترين نزديك شد و كيف عروسك را در كمال محبت به او داد . كاترين آن را باز و نگاهش كرد و بعد توي جيب شلوارش گذاشت . مينا فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد ، خم شد كاترين را بوسيد و او را به طرف ماشين هدايت كرد . بقيه از فرصت استفاده كردند و از ترس اينكه مبادا كاترين دوباره لجبازي كند سوار شدند . لورا قول داد تا به خانه رسيدند به ما تلفن كند . استيو صميمانه از ما تشكر كرد . آنها حركت كردند و ما تا وقتي ماشين از نظر دور شد ، برايشان دست تكان داديم . با رفتن آنها من و مينا شديدا احساس تنهايي كرديم .
فصل 10
چند روز اول براي هر دوي ما سخت بود كه دوباره به روال قبلي زندگي برگرديم . سعي مي كرديم روزها هر چه كمتر در خانه بمانيم . در آن دور و اطراف گردش مي كرديم و به روستاهايي كه در آن نزديكي بودند سر مي زديم . دو هفته اي تا پايان تابستان مانده بود . مي بايست تصميم خودم را مي گرفتم كه برگرديم يا چند روز ديگر در آنجا بمانيم . از نظر كاري مشكل چنداني نداشتم . اطلاعات زيادي جمع آوري كرده بودم كه در حال تنظيم آنها بودم . برگشتن به معني روبرو شدن با مهران بود كه هنوز آمادگي نداشتم . بعضي وقتها احساس مي كردم كتابي بوده ، خوانده شده و به پايان رسيده . اما يك نگاه به مينا يادآور آن بود كه هنوز برگهاي زيادي از كتاب زندگي باقي مانده است .
عصر يك روز باراني احساس كردم حالم خوش نيست . فكر كردم شايد غذايي كه بيرون خورديم باعث دل دردم شده است . به مينا گفتم مي روم دراز بكشم . قرص مسكني خوردم و دراز كشيدم تا شايد درد رفع شود . اما نه تنها رفع نشد بلكه شديدتر هم شد و من به سختي خودم را كنترل مي كردم كه فرياد نزنم .
_ مامان چي شده ؟
_ نمي دونم . نمي دونم . دلم شديدا درد گرفته .
_ حالا چه كار كنيم ؟
_ تو نترس . چيز مهمي نيست . الان سعي مي كنم به اورژانس زنگ بزنم . دكتر مياد و همه چيز رو به راه ميشه .
مينا رنگش پريده بود و به سختي جلوي گريه اش را مي گرفت . به هر زحمتي بود خودم را به اتاق ديگر كشاندم . راه رفتن هم برايم سخت شده بود . تمام بدنم تير مي كشيد . به اورژانش زنگ زدم و آدرس را گفتم و خواهش كردم هر چه زودتر بيايند . پانزده دقيقه بعد آمبولانس رسيد . دكتر تا مرا معاينه كرد فورا گفت بايد مرا به كلينيك ببرند . مينا بغضش را رها كرد و به من چسبيد . درد جسماني از يك طرف و التماس مينا كه او را تنها نگذارم از طرف ديگر عذابم مي داد . به مينا گفتم ناراحت نباشد .او را تنها نمي گذارم . چند دقيقه بعد ما در حال حركت به سوي همان كلينيكي بوديم كه چند روز پيش استيو از آن مرخص شده بود . در آمبولانس دكتر به من گفت احتمالا علت اين درد آپانديس است . وقتي به كلينيك رسيدم فورا آزمايشاتي انجام دادند . معلوم شد بايد سريع عمل بشوم . مينا با چشماني از ترس گرد شده و رنگي پريده و اشكهايي كه روي گونه اش خشك شده بودند به من زل زده بود . يك دريا تنهايي و ترس در نگاهش موج مي زد . حاضر بودم نصف عمرم را بدهم ولي مينا را در چنين حالتي نبينم . هزار جور فكر در يك لحظه در سرم دور زد . هر چند يك عمل معمولي بود و تا به حال نشنيده بودم كه كسي از عمل آپانديس مرده باشد ، ولي احتمال يك در هزار رفتن و تنها ماندن مينا در اينجا و دور از خانه باعث شد براي چند لحظه درد را فراموش كنم .
_ دختر گلم ، عزيز دل مامان ، تو نگران نباش . همين جا باش تا من برگردم . هيچ اتفاقي نمي افته . شنيدي كه دكتر چي گفت . زود من رو از اين درد نجات ميدن و ميام پيش تو .
_ اگر نيايي چي ؟ اون وقت من تنهاي تنها مي مونم .
_ نه ، گلم ، تو تنها نمي موني . تا به حال چند بار به تو قول دادم كه هيچوقت تو رو تنها نمي گذارم ، ها ؟
_ آخه اين بار چيز ديگري است . خياي مي ترسم .
_ مينا جون ، اگر تو بترسي ، اون وقت من هم شروع مي كنم به ترسيدن . تو بايد به من كمك كني . دلم مي خواد ببينم كه تو دختر بزرگ مامان مي توني اين چند دقيقه جدايي رو تحمل كني . وقتي من رو از اتاق عمل بياورند ، دلم مي خواد تو رو خندان ببينم . بعد حالم كه خوب شد با هم برمي گرديم خونه پيش بابا جون .
_ راست ميگي ؟
_ آره عزيزم ، آره دخترم .
يك سري آزمايشات ديگر بايد انجام ميشد . مرا به اتاق ديگر بردند و ميناي من در آن اتاق كلينيك تنها ماند .
***
_ الو ؟
_ بله ؟
_ مي تونم با مستر مهران حرف بزنم ؟
_ بله خودمم .
_ بابا مهران خودتي ؟
_ مينا ! مينا تويي ؟ از كجا زنگ مي زني ؟ مينا ، مينا دختر گلم !
_ آه ، چه خوب شد پيداتون كردم ، كمك كن بابا ، كمك !
_ چرا گريه مي كني ؟ خداي من ! مينا كجايي ؟
_ توي كلينيك .
_ كدوم كلينيك ؟
_ نمي دونم .
_ اونجا چه كار مي كني ؟ مريض شدي ؟
_ من نه ، مامان .
_ سيما ؟! چي شده ؟
_ مامان رو بردند عمل كنند .
_ چي ؟ عمل ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ خداي بزرگ ! مينا ، تو تنهايي ؟
_ آره ، خيلي مي ترسم ، اگر يك چيزي به مامان بشه ، من چه كار كنم ؟ اين چند وقته هر چي زنگ مي زديم خونه ، شما نبوديد . الان باز فكر كردم شما رو نمي تونم پيدا كنم ...
هق و هق گريه ي مينا كم مانده بود مرا ديوانه كند . مينا تنها ، سيما توي اتاق عمل ! خدايا ، چه اتفاقي افتاده ؟ به هر ترتيبي بود سعي كردم مينا را آرام و مطمئن كنم كه هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و اگر مينا آدرس كلينيك را به من بگويد خودم را سريع به آنجا خواهم رساند .
_ من آدرس رو بلد نيستم .
_ كسي اونجا هست كه بتونه بگه .
_ يك دقيقه صبر كنيد .
مينا از پرستار خواهش كرد آدرس كلينيك را به من بگويد .
_ حالا من چه كار كنم ؟ من اينجا تنها موندم . هيچ كس پيشم نيست . مامان نيست ، شما نيستيد ، خاله هلن و ليزا هم نيستند .
_ مينا ، اگر مامان رو دوست داري ، گريه نكن ، تو تنها نيستي . به مامان هيچي نميشه . من به زودي ميام اونجا .
به مينا قول دادم بزودي خودم را به آنجا برسانم . در تمام اين مدت صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا به سيما شك كردم و چرا باعث شدم از دستم برنجد . راست مي گويند عشق چشم عقل را كور مي كند . راست مي گويند عشق بين اعضاي خانواده دعوا راه مي اندازد . بي خبر رفتن سيما نشان مي داد كه خيلي از دستم رنجيده است . ولي همين جدايي چشم مرا باز كرد و عشق و علاقه من ، از ترس از دست دادن او ، با شدت بيشتري وجودم را فرا گرفت . با خودم عهد كردم كه ديگر هيچ وقت او را نرنجانم ، با شنيدن اينكه او را به اتاق عمل برده اند ، صدها تصاوير هولناك از جلوي چشمم گذشت . داشتم ديوانه مي شدم . هر چند دلم نمي خواست يك مو از سر سيما و يا مينا كم شود ، اما كسالت سيما را تنها راه برگشتن آنها مي دانستم كه متاسفانه يا خوشبختانه حدسم درست از آب در آمده بود . مي دانستم مينا با من تماس خواهد گرفت . ولي عمل ؟ انتظار شنيدن چنين خبري را اصلا نداشتم . اين قدر گيج و هول شده بودم كه فراموش كردم از پرستار در اين باره سوال كنم . تجسم صورت مليح و نازنين مينا قلبم را ريش ريش مي كرد . هنوز صداي گريه اش توي گوشم بود . دلم مي خواست مي توانستم به شكلي خودم را از لابلاي سيمها رد كنم و او را در پناه خود بگيرم . خيالي واهي ! براي رسيدن به او و سيما بايد حدود صد كيلومتر عذاب روحي را تحمل مي كردم .
آن شب اصلا خواب به چشمم نرفت . يادم نيست چند بار دور اتاق گشتم . چند بار طول و عرض آن را ، كلافه و عصباني ، با قدم هايم اندازه زدم . نمي توانستم آرام بگيرم .
R A H A
10-30-2011, 12:15 AM
صفحه 398 تا 403
حرفی زده بودم که ممکن بود سرنوشتم را دستخوش تغییر کند. بار اول با سکوت او را از خود دور کرده بودم و حالا با شکستن آن سکوت قلب او را شکسته بودم! صد بار در محل کارم، به طرف تلفن رفته بودم تا به سیما زنگ بزنم و هر بار گویی دستم به آهنی داغ و گداخته می خورد آن را عقب کشیده بودم. می دانستم بی فایده است. می دانستم باید ند روزی صبر کنم می دانستم یا برای همیشه او را از خودم دور کرده ام یا باعث شده ام چنان نفرتی در قلبش جا بگیرد که به هیچ شکلی رفع شدنی نخواهد بود. با وجود این، یک ذره امید در ته دلم سوسو می زد عقلم می گفت خراب کردی پاک خراب کردی و امیدی به بخشش نداشته باش اما قلبم به حرف عقل گوش نمی داد و دلیل می آورد که عقل از کار عشق سر در نمی آورد.
چند روز بعد که از ماموریت برگشتم، سکوت خانه کم کم داشت راهی برای نفوذ دلهره در قلبم باز می کرد اما من با تمام قدرت آ را پس زدم رفتم از لیزا بپرسم آنها کجا هستند که یادم آمد قرار بوده لیزا و استیو برای مدتی به اروپا بروند و از بسته بودن تمام پنجره ها فهمیدم کسی خانه نیست به خانه برگشتم و یادداشت سیما را دیدم که مختصر نوشته بود با مینا راهی سفر شده ولی به کجا؟ معلوم نبود نمی دانستم تنبیه و مجازات من این چنین خواهد بود اگر حدس می زدم محال بود به ماموریت بروم اما حالا دیگر دیر شده بود خانه خالی و من تنها شده بودم هیچ کس اینجا نبود مهرداد هم به ایران برگشته بود.
نمی توانستم توی خانه بدون سیما و مینا بند شوم بی هدف شروع به راه رفتن کردم چند دقیقه بعد سر از پارک نزدیک خانه درآوردم به اولین درختی که رسیدم از فرط بیچارگی و بدبختی ای که دوباره نصیبم شده بود با مشت به جان تنه اش افتادم درخت ضربه های خشم و ناتوانی مرا صبورانه پذیرا می شد حتی سوزش شدیدی که از کنده شدن پوست دستم ایجاد شدهبود نمی توانست با آتشی که به جانم افتاده بود رقابت کند پیشانی ام را به تنه بردبار درخت تکیه دادم و برای اولین بار بعد از سالها مثل بچه ای یتیم گریه کردم درست نمی دانم چه مدت خودم را به آن درخت چسبانده بودم و از آن طلب کمک می کردم اما صدایی مثل رقص نسیم از میان شاخ و برگهای درخت در گوشم پیچید:(( برمی گرده امیدوار باش)).
به اطرافم نگاه کردم تنها بودم هیچ کس در آن نزدیکی نبود بله داشتم عقلم را از دست می دادم . تنهای تنها در آن شهر غریب کنار درختی ایستاده بودم و فکر می کردم درخت با من حرف زده است خدای بزرگ کمکم کن !دلم می خواست فریادی را که در عمق روحم گیر کرده بود رها کنم تا به آسمان برود و برایم کمک بیاورد اما مهارش کردم به خاطر سیما به خاطر مینا و به خاطر خودم آن را به بند کشیدم اگر خلاص می شد مدت زیادی طول می کشید تا دوباره بتوانم عقلم را به دست آورد نمی دانم چطور به خانه برگشتم هزار جور فکر در سرم دور می زد. کجا هستند؟ خدای من سیما چرا دست به چنین کاری زدی؟ چرا. چرا . چرا ؟ داری مرا این چنین تنبیه می کنی؟ حق را به تو می دهم ولی برگرد، برگرد!
باید چاره ای می اندیشیدم تا بالاخره بتوان به بخشش او برسم اگر چند سال پیش یکی پیدا می شد و می گفت که من زمانی مثل مجنون از عشق لیلی سر به کوه و دشت خواهم گذاشت و حاضر می شوم برای رسیدن به لیلی دست به هر کاری بزنم، جوابش را با پوزخند می دادم این را می گویند بازی سرنوشت بازی ای که زندگی چند نفر را به هم گره زد. از همان نگاه اول عشق مثل سیل خروشان به قلبم هجوم آورد و همان جا ماندگار شد . در آن لحظه که با مچ پای ضرب دیده به خانه ما آمد. آرزویم این بود که ای کاش پای خودم ضرب دیده بود وقتی از هوش رفت کم مانده بود خودم بیهوش شوم می دانستم باید خیلی از این عشق بلورین مواظبت کنم تا نشکند. از همان روز، دخترهای دیگر برای من شکل سایه داشتند آنها را نمی دیدم.
برایم جالب نبودند چهره ی زیبا و لبخند ملیح سیما همه کس و همه چیز را پس می زد. کم کم داشتم امیدوار می شدم که سیما هم نسبت به من بی تفاوت نیست با وجود بیماری ای که معلوم نیست بالاخره کی رفع خواهد شد سیما تقاضای ازدواج مرا رد نکرد و به خاطر من از خانه و کشور و عزیزانش دور شد آنوقت بعد از سالها زندگی در غربت جواب محبتهایش را با شک به او و برادرم دادم! اه خدایا! مرا چه می شود؟
چشمم به آینه افتاد و وحشت کردم خودم را نشناختم. موها ژولیده، رنگ رخسار پریده، چشمها تو رفته و باحلقه های سیاهی دورشان ، دستم را بلند کردم تا موهایم را کمی از آن حالت آشفتگی نجات بدهم . انگشتانم می لرزید. (( ببین، سیما چه به حال و روز من آوردی؟ ببین، مرا به چه روز سیاهی نشاندی؟ آخر مگه به غیر از دوست داشتن تو گناه دیگری از من سر زده، که مرا به این روز انداختی؟ خب، معلومه چنین مهران داغونی را دیگر نمی خواهی معلومه من با این حال و وضع به درد شما سیما جانم نمی خورم ، دیگر رنگ سرمه ای پیراهن برای تو مهم نیست! دیگر به فکر این نیستی که با رفتنت ممکنه مرا راهی آن دنیا کنی! سیما. سیما!)).
دلم به حال خودم سوخت و این بدترین چیزی بود که تا آن روز دچارش شده بودم همیشه وقتی می دیدیم کسی برای خودش دلسوزی می کند از او منزجر می شدم درمان این جور خیالات دوش آب سرد بود!
دوش آب سرد چند دقیقه بیشتر تاثیر نکرد. خودم را بی نهایت زبون احساس می کردم برای خودم هم باور نکردنی نبود که به حال و روزی افتاده باشم که حتی توانایی درست فکر کردن از من سلب شده باشد خواستن سیما چنان به روحم چنگ انداخته بود که حواس دیگرم را سست کرده بود باید خودم را جمع و جور می کردم باید هر چیز دیگری را از مغزم بیرون می کردم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم . نمی بایست خودم را ببازم. باید مثل گذشته سالم و قوی باشم تا موقع نیاز، اگر لازم شود بتوانم به سیما و دخترم کمک کنم این تنها حلقه امیدی بود که در آن روزها و شبهای وحشتناک تر از آن، مرا به زنجیر زندگی پیوند می داد و روی پا نگه می داشت قهر سیما برایم خیلی عذاب آور بود استقلالی که سیما از خود نشان میداد یک ضربه دیگر بود احساس بیچارگی می کردم البته حق را به او می دادم اگر در ایران بودیم می دانستم کجا رفته اما اینجا هزار جا بود که می توانست برای مدتی اقامت کند از نظر پولی خوشبختانه در مضیقه نبود زبان بلد بود وکار خوبی هم داشت.
شبها به سختی می توانستم بیش از یکی دو ساعت چشم بر هم بگذارم افکار جوراجور از بد جنسی فراوانشان همیشه شب حمله می کردند جسم خسته بود اما ا فکار ناقلا و زیرک نمی گذاشتند روحم نیز همگام با جسمم در هنگام خستگی استراحت کند نه. نمی گذاشتند. آنها نیشگونش می گرفتند و هر بار .تا نزدیک به خواب بود با یک تلنگر ظالمانه دوباره بیدارش می کردند مجبور بودم تحمل کنم مجبوربودم تقاص گناهی را که مرتکب شده بودم پس بدهم
با دیدن علامت کلینیک که پنج کیلومتر فاصله با آن را نشان میداد ضربان قلبم تندتر شد دستهایم به عرق سرد نشسته بود اگر آدرس را عوضی آمده باشم چی؟ یک دفعه شک و تردید مثل هزاران پشه سمج به من حمله کردند طاقتم داشت ته می کشید ترس روبه رو شدن با سیما جای خودش را به عوضی گرفتن آدرس داده بود وقتی جلوی در کلینیک توقف کردم پاهایم آن قدر سست بودند که برای چند دقیقه نمی توانستم تکانشان بدهم اصلا تمرین و ورزش و کار در چنین مواقعی انگار پا به فرار می گذارند نمی دانم چرا وقتی ادم در شرایط اضطراری احتیاج به کمک تمام حواسش دارد چند تایی از آنها دست به یکی می کنند و آدم را که در حال نزاری قرار دارد بایکوت می کنند چشمانم را بستم کتابهایی را که درباره آرامش اعصاب وتزریق افکار مثبت و غیره و غیره خوانده بودم در فکرم ورق زدم چند دقیقه بعد در راهرو کلینیک بودم از پرستار کشیک سراغ اتاق سیما را گرفتم اول نمی خواست بگوید وقتی گفتم پدر مینا هستم بالاخره قبول کرد شماره اتاق سیما را بگوید چند دقیقه بعد در طبقه دوم وقتی خودم را روبروی اتاق شماره هفت یافتم فکر کردم حتما دارم خواب می بینم.
دستم را بلند کردم و آرام ضربه ای به در زدم جوابی شنیده نشد آهسته لای در را باز کردم باز خبری نشد. در را که بیشتر باز کردم با چنان صحنه ای روبرو شدم که روح و جانم فریاد خاموش و دردناک سر دادند. مینا خودش را توی صندلی مچاله کرده بود. رد اشکهای چند ساعت پیش روی صورتش خشک شده بود در نگاهش چنان غم و ترس و تنهایی موج می زد که دلم می خواست دنیا را به هم بریزم! تا قدم به داخل اتاق گذاشتم دستهایم را به طرفش دراز کردم مینا پرید بغلم و بغضش ترکید. نوازش کنان سعی کردم کلماتی برای تسکین دردی بیابم که بدن کوچولویش را این چنین در کام خود گرفته بود.
- بابا اومدی؟ آه چه خوب شد که به قول خودت وفا کردی. کاری می کنی تا مامان برگرده پیشم؟ خیلی وقته دکترا بردنش!
همانطور که مینا بغلم بود نشستم توی صندلی و او را روی زانویم نشاندم.
- باباجون چرا جواب نمیدی؟ نکنه شما هم نمی تونی کاری کنی تا مامان حالش خوب بشه. ها؟
- قول میدم مامان حالش زود زود خوب بشه راستی چرا زودتر به من تلفن نکردی؟
- هر وقت زنگ می زدیم شما نبودید چند بار مامان زنگ زد و چند بار من زنگ زدم.
- حق با توست. وقتی اومدم دیدم تو و مامان رفتید خیلی ناراحت شدم.
- پس چرا با مامان دعوا کردی؟
- دعوا؟
- آره من اون شب دیدم که دعواتون شد. مامان حتی گریه کرد...
در این موقع در اتاق باز شد و دو تا پرستار سیما را روی تخت چرخدار آوردند از من و مینا خواستند از اتاق بیرون برویم.
- چرا مامان چشماشو بسته؟
- خوابه.
- راست میگی؟
- آره اگر باور نمی کنی الان از خانم پرستار می پرسیم.
همین موقع یکی از پرستارها از اتاق بیرون آمد. به خاطر راحت شدن خیال مینا جویای حال سیما شدم. جواب پرستار خوشبختانه جواب قابل انتظار بود. مینا خیالش راحت شد و برای اولین بار لبخند زد. بعد از پرستار اجازه گرفتیم تا پیش سیما بمانیم. چند دقیقه بعد مینا که از هیجان زیاد آن روز خسته شده بود توی بغلم خوابش برد. او را روی تخت اضافی اتاق خواباندم. رویش را کشیدم و وقتی مطمئن شدم جایش راحت است به طرف تخت دیگر برگشتم تا دوباره کسی را ببینم که چند هفته از دوری اش در عذاب بودم.
***
چشمهایم را به زحمت باز کردم. همه چیز گویی غبار گرفته باشد از پشت پرده ای ازمه به نظر می آمد. سرم را برگرداندم. مردی را دیدم که روی تخت بغلی خم شده بود به نظرم آشنا آمد اما چون تأثیر داروی بیهوشی کاملا از بین نرفته بود، نمی توانستم از عمق حافظه ام هویت او را بیرون بکشم. دست دراز کردم تا با تکان دادن کتش او را متوجه خودم کنم که در این اثنا او برگشت. مهران؟! غیر ممکنه ! حتما هنوز در بیهوشی دارم به دنیایی سفر می کنم که آرزویی بیش نیست! او در این جا چه می کند؟ از کجا آدرس اینجا را پیدا کرده؟ چه سوالهای احمقانه ای دارم می پرسم! باز خیالاتی شده ام هرکس را که می بینم فکر می کنم مهران است. چه شده بود که فکر می کردم مهرانی که خودم از او قهر کرده و راهی سفر شده بودم، در این اتاق ایستاده است؟
چشم بر هم گذاشتم. ناگهان حس کردم دستم که همان طور به سوی او دراز بود در آشیانه دو دست گرم نشست. آری به مقصد نشست توانایی آن را نداشتم که از میان دستهای او بِرَهم. دلم نمی خواست پنجره ی نگاه را بگشایم. می ترسیدم پرنده آبی عشق به پرواز در آید. مهران اینجا بود! مهرا کنار من بود! قطرات اشک مثل نم نم باران به پنجره ی بسته می خورد و روی شیشه ها به پایین می لغزید. صدایی از پشت پنجره شنید شد:
- سیما. درد داری؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟
این صدای آشنا که مملو از نگرانی بود التیام بخش روح و قلب مجروح من بود آرام چشم گشودم با زحمت یک کلمه بر زبان آورد : مینا!
- مینا. خوبه. اینجا روی تخت بغلی خوابوندمش. نگران نباش حالش خوبه. می خوای پرستار رو صدا کنم بهت داروی مسکن بده؟
- نه.
- خدا را شکر! وقتی مینا به من خبر داد که حال تو خوب نیست و از بیمارستان زنگ میزنه، داشتم دیوانه می شدم باور کن نمی دونم چه جوری تا اینجا خودم رو بدون اینکه تصادف کنم رسوندم نه، نه. نمی خواد چیزی بگی بذار من بگم خواهش می کنم اگه دفعه دیگه خواستی قهر و پا به فرار بگذاری از قبل خبر بده. آخه به من پیرمرد رحم کن! تو جوونی و مینا هم ماشاالله مثل فرفره می دود! همه که مثل شما دو تا نیستند. فقط یک زنگ بزن و بگو داری میری! باشه. باشه فهمیدم، اینکه نمیشه قهر. راست میگی. اصلا می دونی چیه من به خودم قول دادم که محاله بگذارم تو ومینا یک دقیقه از جلوی چشمم دور شوید! به بابام یک زنگی می زنم و میگم یالا خرج محافظ سیما و تنها نوه ات رو هر ماه بفرست بیاد. برای من کار از این بهتر پیدا نمیشه! اینه که سیما خانوم. هر چند تو با این کارهات من رو تا لبه پرتگاه نیستی بردی و دختر عزیزم من رو نجات داد، باز حاضرم هر چی شما بگین قبول
R A H A
10-30-2011, 12:16 AM
405- 404
کنم . می دونم الان وقتش نیست ولی می ترسم تا برم یک لیوان چای زهرمار کنم تو باز قهر کنی. ولی قبل از اینکه اجازه موندن من رو بدی و من خیالات خودم رو رها کنم تا به آسمون پر ستاره پرواز کنند، بذار یک دفعه دیگه چیزی رو بهت بگم که ازش بندرت حرف زدم.
مهران انگشتانش را میان موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- سیما، سیمای عزیزم!...عجبا!زبونم داره بند میاد! تا به حال صد بار چیزایی رو که الان دلم میخواد بهت بگم تکرار کردم ولی فکر نمی کردم وقتی بالاخره گیرت بیارم، تو در وضعیتی باشی که نتونی پاشی بری و یا چیز سنگینی پرت کنی طرفم، زبونم خود بخود بند بیاد! نمی خوای کمکم کنی؟ بله، حق با توست. تو که نمی دونی من چی میخوام بگم! خب می دونم خسته شدی، یک دقیقه دیگه بهم مهلت بده، بعد قول میدم راحتت بذارم. هر طور شده باید این زبون رو به اطاعت وادارم!
مهران نفس عمیقی کشید و چشمان زیبایش را به من دوخت و گفت:
- سیما، تو من رو میخشی؟ آه، گفتمش! بالاخره گفتمش! نه، نه، تو الان هیچی نگو! هیچی! ها؟ چیز دیگه ای باید قبلش می گفتم؟ ای داد بیداد! راست میگی! ولی اون رو چه جوری بگم؟ یعنی می دونم چه جوری بگم، اما دلم می خواست کلماتش طور دیگری بود. بعضی وقتها نمی فهمم چرا همه باید به یک شکل استاندارد به هم ابراز علاقه کنند! تو خودت می دونی چقدر دوستت دارم. خودت می دونی که از همون اولین نگاه قلب و روحم برده وار تو رو می پرستیدند و از شدت عشقم نست به تو طی این سالها حتی یک ذره هم کم نشده. خودت می دونی که همیشه به عشقم نسبت به تو وفادار بودم. اینه که حالا دلم می خواد یکبار دیگه قلب و روحم رو به سوی تو پرواز بدم و اگر پذیرای عشقم شدی، فرصتی بهم بدی تا جبران گذشته رو بکنم. بهت قول میدم دیگه خطا نکنم و وقت بیشتری برای تو و مینا بگذارم. هر چند وقتی نیکو و بقیه اون رو ببینند، من و تو برای دیدن دخترمون باید تو صف وایسیم! اینطوری نگاه نکن! راستش من هم دلم برای ایران تنگ شده. وقتی برگردیم مونترال میرم آزمایش دیگری میدم. اگر وضع همین طور باشه حداقل یکی دو ماهی میریم ایران.
باور کردنی نبود! هنوز به چشمها و گوشهایم باور نداشتم. مهران کنار تختم نشسته بود، دست مرا توی دستهای گرمش گرفته بود داشت از من تقاضای بخشش می کرد. دوباره ابراز علاقه می کرد و با چنان نگاه پر از عشق و اندوه و نگرانی به من خیره شده بود که قدرت نداشتم در مخالفت با او حرفی بزنم. پروردگارا! حتماً دارم خواب می بینم. اگر خواب است نگذار بیدار شوم و اگر واقعیت است نگذار بخوابم. می ترسم اگر چشم بر هم بگذارم همه چیز غیب شود!
- سیما، سیمای عزیزم، گریه نکن. خواهش می کنم گریه نکن، طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم! خب باشه اگر نمی خوای، اگر می ترسی نوبت دیدن مینا به تو دیر برسه مینا رو به اونا نشون نمی دیم. کاغذ کادواش می کنیم و میگیم شکستنی است! خب؟ دیگه این قدر خودت رو ناراحت نکن.
اگر الان پرستار بیاد توی اتاق و تو رو در این حال و وضع ببینه، یک سیلی حواله صورت بنده خواهد کرد. سیما، به من بیچاره رحم کن!
با فشار دستم به او فهماندم که مخالفتی با هیچ یک از حرفهایی که زده ندارم. یاد حرف مادر لورا افتادم که گفته بود قلب عاشق باید یاد بگیرد که بخشنده باشد. این چند ساعت مرا با واقعیت تلخی آشنا کرد و آن تنها ماندن مینا بود. لیزا و هلن هر قدر هم که خوب و مهربان و آدمهای مطمئنی باشند، نمی توانند مثل خودی از مینا مواظبت کنند. فکر اینکه مینا در این چند ساعت با غم خودش تنها بوده و هیچ کس هم کنارش نبوده تا دلداریش بدهد و اگر لازم می شد کمکش بکنه، داشت دیوانه ام می کرد. این چند ساعت به من فهماند که حق ندارم او را از بودن با پدر مهربانش جدا کنم . دلم می خواست دوباره به همان خانه ی گرم، پیش مامان و پدر و خانوم جون برگردم. دلم می خواست حداقل برای مدتی مزه مهربانی مادرانه را بچشم. چشمهایم را بستم.
- سیما، اگر اجازه بدی امشب همین جا پیشت شما دو تا می مونم، اگر هم اجازه ندی، باز می مونم. خب قبل از اینکه خوابت ببره یک جواب خوب به من بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و دیگر حرفی نزدم. هیجانات و خستگی زیاد باعث شد زود خوابم ببرد. وقتی دوباره چشم بازکردم هوا روشن شده بود و از لابلای پرده، نور آفتاب به درون اتاق می تابید. مهران توی اتاق نبود. مینا هم روی تخت بغلی نبود. ترس برم داشت که نکند آنچه دیشب اتفاق افتاد تاثیر داروهای مختلفی
R A H A
10-30-2011, 12:16 AM
406-411
بوده که به خورد من دادند . مهرانی در کار نبود و مینا هم رفته سر و صورتش را بشوید . افسوس خوردم که هر چه دیشب اتفاق افتاده رویا بوده و حقیقت نداشته است. دوباره پلکها را روی چشمهایم کشیدم تا آینه وار تأسف و یأس و ناامیدی را که حس می کردم بازتاب ندهند و مینا با دیدن آنها ناراحت نشود . باید فکری برای مینا می کردم ، این دختر نمی تواند توی بیمارستان بماند . باید به لیزا خبر بدهم بیاید او را با خودش ببرد . باید...
-مامان، مامان!
با صدای مینا رشته افکارم پاره شد . آهسته چشمهایم را باز کردم و مینا را کنار تختم دیدم.
-سلام دختر گل مامان! کجا بودی؟ دیشب خوب خوابیدی؟
-سلام به مامان خوش قول خودم، حالت خوب شده؟
-آره ، خیلی بهترم.
-دلت دیگه درد نمی کنه؟
-نه، بگو ببینم کجا بودی؟
-با بابا رفتیم بیرون صبحونه خوردیم. خودم بهش زنگ زدم که بیاد پیش ما . هی خدا خدا می کردم که یا خونه باشه یا سر کار. خیلی خوشحال شدم وقتی صداش رو شنیدم.
-آها ، حالا کجاست؟
-الان میاد، به من گفت تو برو ببین مامان بیدار شده. راستی مامان یادته دیروز قول دادی ، وقتی حالت خوب شد برمی گردیم خونه؟
-آره ، یادمه.
-وقتی خوب شدی برمی گردیم؟
-آره ، عزیزم. تا مدرسه ها باز نشده باید برگردیم. یک عالمه کار داریم.
-راست می گی؟
-آره.
-پس برم این خبر رو به بابا بدم.
-چه خبری رو؟
مهران وارد اتاق شد و مینا با هیجان زیاد گفت:
-مامان سر قولش مونده، ما برمی گردیم خونه!
-عالیه!
پس آنچه دیشب گذشته بود خواب نبود.مهران در دو قدمی من ایستاده بود و مثل همیشه با آن جذابیت مردانه اش افکار مرا به هم ریخت، نگاه گرمش مثل نسیمی دلنواز قلبم را نوازش می کرد. چه دیوانگی مضحکی از من سر زده بود ! مثلا می خواستم از او قهر کنم؟ از کسی که با وجود فاصله ای به مراتب بیشتر از صد و خرده ای کیلومتر ، فقط ادای نامش همیشه توی قلبم هلهله به پا می کرد؟! مهران به مرور زمان بالاخره توانسته بود قلب و روحم را تسخیر و گرفتار خودش کند و وقت آن رسیده بود که بالاخره به چشمان دشمن قلبها بنگرم و تسلیمش شوم. مهران در تمام این مدت چشم از من برنداشته بود و بدون ادای کلمه ای با من حرف می زد و وقتی در نگاهم قلبم را در میان دستبند عشق دید چشمانش از سوز اشک به برق افتاد.
-خواهش می کنم برای چند دقیقه از اتاق بیرون برین تا پانسمان مریض را عوض کنم.
صدای پرستار ما را از اوج آسمان به روی زمین برگرداند . مهران دستی به موهای خوش حالتش کشید و مینا را به بیرون اتاق هدایت کرد . چند دقیقه بعد مینا سرش را از لای در تو آورد و پرسید :
-میشه بیاییم تو؟
-آره.
-بگو بهش ، نترس ، دعوا نمی کنه.
-باز چه دسته گلی به آب دادی؟
-من هیچ کاری نکردم ، بابا می خواد یک کاری بکنه.
-چه کاری؟
-راستش از عاقبتش می ترسم.
-مگه چه کار می خوای بکنی؟!
-سیما خانوم، موضوع از این قراره که من و مینا از خوابیدن توی صندلی روی تخت بیمارستان خسته شدیم. دلمون می خواد جای راحت تری بخوابیم. دیگه اینکه حمامی بریم و لباسی عوض کنیم و مثل آدمها باشیم.
-مگه الان مثل آدمها نیستید؟
-شبیه اونائیم!
مینا از حرفهای مهران کیف می کرد و می خندید، من هم لبخند زدم.
-خب ، برین مثل آدمها بشین.
-آها ، اینجاست که می ترسم عاقبتش بد بشه!
-منظور؟
-منظور اینکه می ترسم تا من پشتم را بکنم برم آدم بشم شما دوباره پا بشین و برین و بلا نسبت شما بنده رو دوباره شبیه اون جانور خوش اخلاق و زحمت کش کنید!
مهران با چنان قیافه ی رنجیده و جدی ای این حرفها را زد که من بی اختیار خندیدم. اما کشیده شدن پوست شکمم باعث شد خنده ام نصفه بماند و قیافه ام در هم برود .
-سیما، چی شد؟
-چیز مهمی نیست . جای پانسمان ناراحتم کرد .
-از دکتر پرسیدم، گفت چند روز دیگه بخیه ها رو می کشند و اگر همه چیز خوب باشه تا آخر هفته مرخصت می کنه.
-مرسی که سؤال کردی، خب موضوع اون جونور خوش اخلاق چی بود؟
-آها می خواستم بگم که.
-باباجون می خواد من رو ببره خونه!
-کدوم خونه؟
-خونه دیگه.
-آفرین مینا که من رو راحت کردی و خودت گفتی. خب سیما خانوم، اجازه می دین مینا و من بریم خونه، لباسی عوض کنیم و سر و صورتی صفا بدیم و بعد به دیدن شما بیائیم؟
-مگه آدرس رو داری؟
-نه ، خواهش بعدی درباره آدرسه که اگه لطف کنی بدی خیلی ممنون شما میشیم. اینطور نیست، مینا؟
-بله ، بله!
مینا هم لحن صحبت مهران را تقلید می کرد . چنان تصویر زیبایی این پدر و دختر درست کرده بودند که آدم باید پاک عقلش را از دست داده باشد اگر به مهر و محبت آنها دست رد بزند . وقتی این دو را کنار هم می دیدم محبتی عمیق قلبم را فرا می گرفت .
-سیما فکرهات رو کردی؟ بالاخره آدرس رو به ما میدی یا باید به زانو بیفتیم؟
-مامان شاید یادت رفته؟
-ای شیطون، حالا سر به سر مامان می گذاری؟ اگه یک ورق کاغذ با یک خودکار یا مداد به من بدین آدرس رو براتون می نویسم تا برین آدم بشین و من یه ذره استراحت کنم!
مهران که حدس می زد چنین درخواستی خواهم کرد زود ورق کاغذ و خودکار را دستم داد . آدرس را روی آن نوشتم و از توی کیفم کلید را به او دادم . مهران به مینا گفت پشت در منتظر باشد . وقنی مینا از اتاق خارج شد به من گفت:
-سیما، می خوام بهت بگم که خیالت از طرف مینا راحت راحت باشه تا وقتی با منه مطمئن باش که یک مو هم نمی گذارم از اون سر خوشگلش کم بشه . هرچی باشه دختر من هم هست ، حالا اجازه میدی خدمتگزار شما و مینا خانم باشم و کوتاهی این چند مدت رو جبران کنم؟ حتی حاضرم برم یکی دو جفت گوشواره بخرم و بندازم گوشم و بشم غلام حلقه به گوش تو !
-خوشحالم که حس بذله گویی خودت رو هنوز حفظ کردی، دلم برای شنیدن این حرفها تنگ شده بود. بگذار خیالت رو راحت کنم من همیشه تو رو آدمی حساب می کردم که میشه بهش تکیه کرد ، میشه با خیال راحت حتی تصمیم گیری در مورد زندگی رو بهش واگذار کرد . فکر نمی کنم چیزی در این مورد تغییر کرده باشه . تو باید وظایف پدر بودن رو بهتر انجام بدی.
مهران یکدفعه مثل پسر بچه ای که اسباب بازی دیر انتظاری را از والدین خود هدیه گرفته باشد، چنان رضایت و شادی در صورتش موج زد که باعث شد لبخند بزنم.
-منظورت اینه که تو من رو بخشیدی؟ منظورت اینه که می تونم امیدوار باشم جای کوچولویی توی قلبت دارم؟
-بابا، من خسته شدم از بس پشت در وایستادم. پس چی شد؟ میریم خونه یا نه؟ آخه یک کلید گرفتن اینقدر طول داره؟
مهران به من خیره شده بود و جواب می خواست . کلید را به طرفش دراز کردم و با نگاه به او فهماندم که عفو شده است . دل نمی کند برود . حالش را خوب می فهمیدم. خودم هم نمی خواستم برود . امام مینا مهم تر بود.
-آمدم ، خانوم کوچولو، ببین، بالاخره کلید رو گرفتم، آدرس رو هم داریم، برو با مامان خداحافظی کن.
مینا به تخت نزدیک شد . خم شدم تا ببوسمش که در گوشم گفت :
-مامان قول میدم مواظب بابا جون باشم.
هوش و ذکاوت مینا مرا حیرت زده کرد .
-یادت نره به حرفهای پدرت گوش کنی.
-باشه، حتما.
-مهران توی جاده مواظب باشین. اگر مسئله ای پیش آمد به صاحبخانه زنگ بزن. مینا می دونه شماره های تلفن کجاست.
-خیالت راحت باشه. اگر یکدفعه دیر کردیم تو ناراحت نشو ، عصر می آییم سراغت .
-باشه.
-خداحافظ
مهران دست مینا را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند . احساس سبکی عجیبی می کردم . قبول واقعیت با حداقل ضرر چیزی بود که من از آن بهره من شده بودم. هنوز چند دقیقه بیشتر از رفتن آنها نگذشته بود ولی دلم تنگ شده بود. خوش به حال مینا که الان با او بود .
-مینا خانوم شما بپرید عقب.
-هرچی شما بگین، راستی روز اول مدرسه میای تا تو رو به دوستهام نشون بدم؟
-البته.
-خدا رو شکر که زشت نیستی! اوا، چرا می خندی؟ آخه بعضی از پدرهای بچه ها خیلی ترسناک هستند ! بعضی از دوستهام تعریف می کنند که باباهاشون وقتی عصبانی می شن اونارو می زنند . خوبه که تو این کار رو نمی کنی ، ولی اگر یکدفعه خیلی عصبانی بشی ، من رو خواهی زد؟
-هرگز!
-هرکاری بکنم؟
-هرکاری بکنی!
-خیالم راحت شد.
-حالا که خیالت راحت شد، بگو از هرکاری منظورت چیه؟
-خب مثلا چیزی از دستم بیفته بشکنه، لجبازی کنم، تنبلی کنم، از این جور کارها که بچه ها می کنند.
-وقتی تو از این کارها می کنی مامان چه کار می کنه؟ تا حالا شده تو رو بزنه؟
-مامان؟! نه ، تا حالا حتی دعوام نکرده . مگه یادت رفته؟ از بس کار می کنی از این چیزها خبر نداری . مامان فقط اون چیزهایی رو که خیلی دوست دارم برام نمی خره و یا اون غذایی رو درست می کنه که دوست ندارم.
-چه تنبیه خوبی! مینا خیلی مونده برسیم؟
-نه، فکر نمی کنم. هر وقت با کاترین می رفتیم بیمارستان زود می رسیدیم.
-کاترین؟
-آره ، دوستم . اینجا باهاش آشنا شدیم.
-چرا می رفتید کلینیک؟ مریض بود؟
-خودش نه ، باباش.
-نزدیک شما زندگی می کنند؟
-نه ، خونه ما بودند.
-خونه شما؟
-آره . مامان گفت عیب نداره. آخه شب اول که اونا رو تو خیابون دیدیم کاترین خیلی ترسیده بود. مامانش هم گریه می کرد . مامان گفت با کاترین بازی کنم. خیلی
R A H A
10-30-2011, 12:17 AM
صفحات 412 تا 467 ...
دلم براش سوخت وقتی مامانش رفت نمی شد باهاش حرف بزنی. مامان بغلش کرد و آن قدر با او حرف زد که بالاخره آرام گرفت.
- مگه باباش چش شده بود؟
- نمی دونم فقط مامان توی خیابون چنان ترمز کرد که من از روی صندلی سُر خوردم پایین وقتی خودمو کشیدم بالا دیدم مامان کاترین، البته اون موقع نمی دونستم کیه. از مامان کمک می خواد. هی می گفت: کمک! کمک! بعد با کاترین سوار ماشین شدن و ما رفتیم خونه. مامانش گفت تصادف کرده اند. این بود که هر روز من و کاترین و مامان می رفتیم کلینیک.
- تو و مامان چرا می رفتید؟
- آخه کاترین می ترسید از من جدا بشه. نمی دونم چرا ولی چون من هم اون موقع دور از تو بودم دلم براش می سوخت. مثل هم بودیم.
- حالا رفته اند یا خونه شما هستند؟
- نه، خیلی وقته رفته اند! اوناهاش، اون خونمونه.
- چه خونه خوشگلیه.
- آره، اما من ازش خوشم نمیاد.
- چرا؟
- آخه اینجا من و مامان تنها هستیم. لیزا، عمو مایکل، خاله هلن و شما اینجا نیستند.
- من به دو میرم حمام.
- خودت می تونی حمام کنی یا من بیام کمکت؟
- وای، نه! خودم میرم دوش می گیرم. فقط لباسم رو برام بیارید.
- لباسهات کجا هستند؟
- توی کمد.
- باشه. پس اول تو برو بعد من هم میرم یک دوش می گیرم.
- باشه باباجون.
مینا رفت حمام و من از فرصت استفاده کردم به نیکو زنگ زدم.
- الو؟ نیکو؟
- بله.
- مهران هستم.
- مهران، کجایید؟ چند بار زنگ زدم ولی کسی جواب نداد. داشتم نگران می شدم.
- رفته بودم دنبال سیما و مینا.
- مگر کجا بودند؟
- رفته بودند سفر. وقتی سیما رو می برند بیمارستان مینا می ترسه و با من تماس می گیره.
- سیما، بیمارستانه؟ چی شده؟
- لزومی نداره نگران بشی. چیزی نشده یک عمل داشته.
- عمل؟ خدای من. اونجا چه خبره؟
- نیکو اگر بخواهی خودت رو ناراحت کنی بقیه اش رو نمیگم!
- خب، باشه، باشه.
- آپاندیسش رو عمل کردند.
- حالا حالش خوبه؟
- آره. من و مینا دیشب پیشش بودیم. الان آمدیم خونه. مامان اینا خوبند؟
- آره. همگی خوبند و منتظر خبری از طرف تو. بهشون بگم سیما عمل داشته؟
- نه. نمی خواد ناراحتشون کنی.
در این موقع صدای مینا از توی حمام شنیده شد که لباسهایش را می خواست.
- نیکو. یک دقیقه صبر کن برم لباسهای مینا رو بدم.
- لباسهای مینا؟ خدای من، ای کاش اونجا بودم خودم این کار رو می کردم!
- وقتی از حمام بیاد می خوای باهاش حرف بزنی؟ مینا، مینا، لباسهات رو پوشیدی؟
- آره، ولی دکمه های پیراهنم رو نمی تونم ببندم.
- بیا اینجا تا من برات ببندم.
- با کی دارید حرف می زنید؟
- با عمه نیکو! می خوای باهاش حرف بزنی؟
- بله.
- تو گوشی رو بگیر تا من دکمه های پشت پیراهنت رو ببندم.
- سلام عمه نیکو.
- آه سلام عزیز دلم. سلام گل خونه. سلام مینای نازم!
- شما خوبید؟
- آره. خوبیم، مامان چطوره؟
- مامان داره خوب میشه.
- دلت می خواد بیایی پیش عمه؟
- بله.
- فدات بشم!
- به مامان میگم که با شما حرف زدم.
- حتماً بگو.
- الان گوشی رو میدم به باباجون.
- الو؟
- اَه، مهران، مهران خوش بحالت! کی اون ها رو میاری ایران؟ شاید بهتر باشه خودم بیام اینجا؟ دیگه طاقت صبر کردن ندارم! اجازه میدی بیام؟
- فعلاً نه. یک ذره دیگه صبر کن اگر همه چیز خوب پیش بره تو رو خبر می کنم. ولی بگذار بهت بگم که اگر صحبت از آمدن شد فقط تو میای!
- باشه، باشه. قول میدم همه رو به موندن راضی کنم، هر چند خیلی سخته!
- پدر خوبه؟
- آره.
- مهرداد چطور؟
- اونم خوبه. مهران مواظب مینا باش. نگذاری بهش چیزی بشه. هر روز برو سراغ سیما که احساس تنهایی نکنه!
- چشم خانوم دکتر!
- من که از حالا برای دیدن مینا روز شماری می کنم!
- راستی چرا سر کار نیستی؟
- صبح می خواستم برم ولی نمی دونم چرا پشیمون شدم. زنگ زدم گفتم شیفت عصر رو برام بگذارند. خوب شد نرفتم و الا از موهبت شنیدن صدای مینا بی بهره می موندم. از طرف من ببوسش.
- حتماً. به همه سلام برسون.
- یادت نره تماس بگیری؟
- باشه. پس تا تماس بعدی.
- خداحافظ.
- عمه نیکو می خواد بیاد اینجا؟
- آره.
- مامان حتماً خوشحال میشه.
- آره دخترم. حالا بیا اینجا تا من بوسهای عمه نیکو رو بهت بدم.
- اوه، این همه!
- اینها فقط مال عمه نیکو بود. مال بقیه مونده. اگر آنها رو بهت بدم می دونی چی میشه؟!
- نه.
- دیگه جای خالی برای من و مامان نمی مونه!
مینا با خنده شادش جوابم را داد. برایم باور کردن اینکه بعد از چند هفته سر درگمی و رنج و عذاب روحی بالاخره در کنار آنها بودم مشکل بود. حتی می ترسیدم اظهار خوشحالی کنم. می ترسیدم نکند یکدفعه همه چیز حالت سراب به خود بگیرد. چشم باز کنم و دوباره خودم را در همان نقطۀ اول ببینم. فکر می کردم اگر تن و جان را به آرامش وانهم، ممکن است دوباره همه چیز خراب شود. حس می کردم مثل گشت شبانه باید همیشه در حال نگهبانی باشم. من و مینا ناهار، حاضری خوردیم. بعد یکساعتی خوابیدیم و حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که دوباره رفتیم کلینیک.
* * * * *
به محض اینکه مینا و مهران وارد اتاق شدند مینا گفت:
- مامان، مامان، می دونی امروز با کی حرف زدم؟
- بگذار ببینم، با لیزا؟
- نه، نمی تونی حدس بزنی.
- بگذار یک بار دیگه امتحان کنم.
- باشه، فقط یک دفعه دیگه.
- با کاترین.
- ای وای یادم رفت بهش زنگ بزنم!
- عیب نداره. وقتی برگشتید خونه بهش زنگ بزن.
- باشه. باباجون یادم بیندازید که به کاترین زنگ بزنم.
- اگر خودم یادم نره!
- خب، مامان دیدی گفتم نمی تونی بگی با کی حرف زدم!
- حق با توست. حالا خودت بگو.
- با عمه نیکو!
- با کی؟
- باباجون داشت باهاش حرف می زد. وقتی من از حمام بیرون آمدم. بعد از من پرسید می خوام با عمه نیکو حرف بزنم، من هم گفتم آره. عمه نیکو حال تو رو پرسید و گفت بهت بگم که باهاش حرف زدم.
- دیگه چه کار کردی؟
- ناهار درست کردیم. بعد خوابیدیم بعد رفتیم خرید.
- حال همه خوب بود؟
- آره. دلش می خواد بیاد اینجا ولی بهش گفتم حالا وقتش نیست. مامان اینا همه خوبند. به نیکو گفتم به اون ها نگه که تو یک عمل کوچولو داشتی.
- خوب کردی والا مامان حتماً خودشو می رسونه. امروز دکتر گفت اگر قول بدم بار سنگین بلند نکنم و مواظب باشم شاید سه روز دیگه من رو مرخص بکنه.
- عالیه. اگر تو اجازه بدی من خودم همۀ کارهای لازم رو انجام می دم. خرید و این جور چیزها رو.
- پس کار خودت چی میشه؟
- تو فکر اون رو نکن. طی مدتی که منتظر برگشتن شماها بودم خیلی از کارها رو انجام دادم و مقدار زیادی جلو افتادم. دیگه اینکه می تونم بعد از کار خریدهای خونه رو بکنم.
- فکر خوبیه مخالفتی ندارم.
- یک دفعه دیگه بگو.
- چی رو؟
- اینکه مخالفتی نداری؟
- خودت که گفتی.
- نه می خوام مطمئن بشم که عوضی نشنیدم.
- داری سر به سرم می گذاری؟
- بجون خودت نه، فقط باورم نمیشه!
- مدتها بود که فقط به کارهای بیرون می رسیدی، حالا خوبه که خودت پیشنهاد کمک کردی. من هم مخالفتی نمی کنم. اینطور که دکتر می گفت، مدتی باید احتیاط کنم.
- خب حالا شد یک چیز دیگه.
مهران چنان گرم لبخند زد که گویی مرا داشت قلقلک می داد. نمی دانم حالت صورتم چه جوری بود که چند ثانیه بعد گفت:
- صورتت رو این طوری دوست دارم دلم می خواد همیشه چشمهایت این طوری بخندند، لبهات این طوری آروم لبخند بزنند، گونه هایت پر از آرامش باشند و ابروهات به دور از گره اخم. نمردم و سعادت دیدن تو به این شکل نصیبم شد. نکنه چیزهایی رو که دارم می بینم واقعی نباشند؟!
- اگر منو میگی که با این سر و وضع بیمارگونه جلوی روت هستم! خوش به حالتون، شما دو تا رفتید سر و صورتی صفا دادید. یادم رفت بگم برام شونه و...
- مامان، همه چیز برات آوردیم.
- راست میگی؟
- آره. توی ماشینه.
- الان میرم، میارم.
بعد از اینکه مهران از اتاق بیرون رفت مینا گفت:
- مامان خیلی خوشحالم که شما دو تا با هم آشتی کردید.
- ما که قهر نبودیم.
- می دونم ولی این طوری بهتره.
- تو خوشحالی که پدر اینجا اومده؟
- آره، خیلی!
- عمه نیکو دیگه چی گفت؟
- هیچی، پرسید می خوام برم ایران.
- تو چی گفتی؟
- گفتم آره. بعد گوشی رو دادم به باباجون.
- عمه نیکوی تو خیلی مهربونه.
- خوشگله؟
- عکسش رو که دیدی، یادت نیست؟
- نه.
- آره، خیلی خوشگله!
- بفرمائید این هم وسایلی که خواسته بودی.
مینا رفت طرف مهران که روی صندلی کنار تختم نشسته بود. بعد موضوع کاترین پیش آمد، مهران از من پرسید ماجرا از چه قرار بوده که برایش تعریف کردم. بعد از یکساعت پرستار آمد و گفت وقت ملاقات تمام شده است. هر چند دلم نمی خواست آنها بروند، اما محبور شدم آرزوی بودن در کنار مهران را خفه کنم. ساعت شش عصر بود که با آنها خداحافظی کردم. سه روز بعدی به همین منوال گذشت و بالاخره روز مرخصی دیر انتظار فرا رسید. مهران و مینا برای بردن من به کلینیک آمدند. مهران دسته گل زیبایی برایم آورد که باعث شد پرستارها نگاههایی بین خود رد و بدل کند. می دانستم تابلوی یک خانوادۀ ایده آل را ترسیم کردیم. بعضی وقتها خوش تیپی مهران مرا نگران می کرد. نگاههای پر هوس زنها و دخترهای جوان گویای خیلی چیزها بود.
مهران خیلی آرام رانندگی می کرد. انگار داشت یک شیء شیشه ای حمل می کرد بالاخره به خانه رسیدیم. تا در را باز کرد با چنان منظره زیبایی روبرو شدم که تصورش را نمی کردم. تمام خانه گل باران بود. میز غذا چیده شده بود. همه جا مرتب و تمیز بود.
- مامان، بابا مهران ازم قول گرفته بود چیزی بهت نگم. خوشت آمد؟
- این همه گل رو از کجا آوردی؟
- از همین نزدیکیها. حالا تو برو استراحت کن تا من و مینا غذا رو گرم کنیم بعد صدات می کنیم.
- از استراحت خسته شدم. یه عالمه کار دارم.
- کار رو از فردا شروع کن. امروز من به تو استراحت میدم. اگر حرف ما رو گوش ندی، امرزو بهت ناهار نمیدیم.
- باشه، باشه.
چهار روز دیگه تا شروع مدارس باقی مانده بود. به این دلیل تصمیم گرفتیم فردای آن روز به مونترال برگردیم. مهران می گفت یکی دو روز دیگر صبر کنیم. اما من می خواستم هر چه زودتر برگردیم. او را مطمئن کردم که حالم کاملاً خوب است و اشکالی پیش نخواهد آمد. قرار گذاشتیم فردا ساعت یازده حرکت کنیم. بعد از ناهار به صاحبخانه تلفن کردم و از او خواستم برای تصفیه حساب بیاید. لوازم خودم و مینا را جمع کردم و همه چیز را توی ساک و چمدان جا دادم. مهران وسایلمان را توی ماشین گذاشت. اصرار می کرد با ماشین او برویم اما من نمی خواستم ماشینم را آنجا بگذارم. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که به مونترال رسیدیم. توی راه چند جا توقف کردیم تا من خستگی در کنم. روی هم رفته بدون مشکل به خانه رسیدیم. لیزا و مایکل از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. خوشحال بودم که مهران همراه ما است. با خیال راحت می توانستم مینا و کارهای دیگر را به او بسپارم. وقتی رفتیم بالا کمی احساس ضعف کردم و دستم را به دیوار گرفتم.
- چیه، حالت خوب نیست؟ می خوای دکتر رو صدا کنم؟
- نه، نه چیزیم نیست. فقط خستگی راهه. کمی استراحت کنم برطرف میشه. مینا کو؟
- موند پایین پیش لیزا و مایکل. تو برو دراز بکش. من هم یه سری می زنم به فروشگاه و زود برمی گردم.
- باشه.
از آن روز به بعد اکثر خرید ما را مهران می کرد و هر روز زود به خانه می آمد. مهران با تغییر رفتار و توجه زیادی که گویای علاقه او بود، داشت قلبم را اسیر می کرد. احساس می کردم آن سایه دارد محو می شود. احساس می کردم حالا دیگر قلبم دارد تماماً به مهران تعلق می گیرد. حالا اگر می گفت ساعت پنج می آیم و می شد پنج و ده دقیقه بی تاب می شدم. عشقی که پشت پرده ای قایم شده بود و توی قلبم سکوت کرده بود داشت فوران می کرد. سکوت سالها داشت عروس می شد! داشت به مقصد می رسید. داشت گویا می شد!
یک ماهی از باز شدن مدارس و برگشتن ما گذشته بود که یک روز عصر مهران با یک دسته گل خیلی زیبا آمد. آن قدر توی کت و شلوار سرمه ای تیره جذاب شده بود که حتی مینا به تحسین او پرداخت.
- اوه، چه بابای خوشگلی دارم!
خنده از ته دل مهران توی خانه پیچید. مینا را بغل کرد و چند بار توی هال چرخاند.
- من چه دختر خوشگلی دارم!
سر میز شام آن قدر پدر و دختر با هم شوخی کردند و خندیدند که شام نیم ساعته هر شب یکساعت طول کشید. بعد از اینکه مینا خوابید مهران روی کاناپه کنارم نشست و گفت:
- سیما، اگر یک آدم خوشبخت توی این محل، نه کم گفتم، بگذار بگم توی این کشور باشه اون منم. اما الان یک چیزی می خوام بهت بدم که اگر قبول کنی میشم خوشبخت ترین آدم دنیا!
بعد جعبه ای را به طرفم دراز کرد. من ساکت به آن خیره شدم.
- نمی خوای بازش کنی؟
- ها؟ اوه. چرا، چرا.
با دستانی لرزان در جعبه را باز کردم. گردنبند بسیار زیبا و گرانقیمتی روی مخمل سفید خوابیده بود.
- سیما، قبول یا رد این هدیه بستگی به تو داره. اگر رد کنی، سر به بیابون می گذارم و میشم مجنون، اگر قبول کنی باید بعدش من رو به هوش بیاری!
درمانده و مردد نمی دانستم چه کار کنم. سرم را بلند کردم و بدون ادای کلمه ای جعبه را به طرفش دراز کردم. در یک آن نگاهش ملتهب شد. امیدی که تا چند لحظه پیش در چشمانش سوسو می زد. می رفت که خاموش شود. اندوه و افسوس داشتند از هم سبقت می گرفتند تا زودتر از دیگری در خانۀ نگاه عاشقانه او جا بگیرند. بدون اینکه چشم از او بردارم گفتم:
- نمی خوای خودت بیندازیش گردنم؟
حالت نگاهش نشان می داد که معنی کلمات هنوز در مغزش جا نیفتاده اند ساعت دیواری لحظه ای سنگین را می شمرد، یک، دو، سه... نمی دانم چندمین بار تیک تاک ساعت به صدا درآمد تا مهران از خواب ترس و ناامیدی بیدار شد. سرش را تکان داد و پرسید:
- چیزی از من خواستی؟
- گفتم نمی خوای خودت بیندازیش گردنم؟
- فکر کردم تو هیچوقت من رو نخواهی بخشید.
- حتی اگر دلم هم می خواست نمی تونستم.
- منظورت اینه که بخشیدی؟ خدای من! سیما، سیما! نکنه دارم خواب می بینم؟ بگذار چند تا نیشگون از خودم بگیرم. اگر دردم آمد پس همه چیز مرتبه، اگر نه، خدا به دادم برسه.
- مهران نکنه هیچی نشده پشیمون شدی که داری این بازیها رو در میاری؟
- من، پشیمون بشم؟ از اون شب تا به حال صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا دهن باز کردم و اون حرفها رو بهت زدم. هزار جور نقشه می کشیدم که چه جوری ازت عذرخواهی کنم. حتی یک روز در محل کارم، آن قدر از دست خودم عصبانی بودم که حالم بد شد و دو روزی بستری شدم.
- چی؟ بستری شدی؟ چرا به ما خبر ندادی؟
- من که نمی دونستم شما دو تا کجا غیبتون زده؟!
- ما هم هر وقت زنگ می زدیم خونه، کسی جواب نمی داد و محل کارت می گفتند تو نیستی.
- بهشون گفته بودم که موضوع بیمارستان رو بهت نگن. پیش خودم فکر کردم هر چند به قهر رفتی اما به هر حال، با مینا استراحتی هم می کنید. فکر کردم شاید باید از اون مثل معروف «دوری و دوستی» برای مدتی بهره بگیرم. ولی خودمونیم خیلی سخت بود!
- دکتر چی گفت؟
- هیچی ولش کن!
- مهران!
- خُب، خب. چیز مهمی نگفت. ممکنه نیاز به عمل باشه. شاید هم بشه به شکل دیگری اون رو رفع کرد. ولی هنوز هیچ کس از نوع دیگر درمان این بیماری مطلع نیست.
بعد مهران گردنبند را به گردنم انداخت و مرا با محبتی عاشقانه به میان بازوان خود کشید و آرام چشمهایم را بوسید. نیازی به حرف نبود. گذر زمان برای ما معنی نداشت. سکوت حاکم، مملو از عشق من و مهران بود که بالاخره داشت به مقصد می رسید. سکوتی شیرین. سکوتی پر بار، سکوتی که داشت برای عروسی خود تهیه می دید.
فردای آن روز نیکو تلفن کرد و گفت سعی می کند هر طور شده ویزا بگیرد و سری به ما بزند. مهران گفت اگر موافق باشم به این مناسبت مهمانی بدهیم. پیشنهادش را با کمال میل قبول کردم. قرار را گذاشتیم آخر ماه. وقتی هلن، لیزا و مایکل از ماجرا باخبر شدند خیلی خوشحال شدند. دو روز قبل از تاریخ مهمانی، نیکو هم آمد که دیداری واقعاً به یاد ماندنی بود. نیکو از دیدن مینا سیر نمی شد. مینا هم که انتظار داشتن چنین عمه خوشگل و مهربانی را نداشت، خیلی زود به او دل بست. حالا آن قدر دور و برش شلوغ بود که دیگر وقت نمی کرد احساس تنهایی کند. کتایون خانم، شوهر، دختر و دامادش هم آمدند. برای نخستین بار طی سالها، آن شب از بودن در جمع لذت بردم. معجزه ای رخ داده بود که هنوز هم برایم باور کردنی نبود. من عاشق شده بودم! آن هم عاشق شوهرم! فقط خدا خدا می کردم اینها خواب و رویا نباشند. نیکو حواسش به مینا بود و یک لحظه هم چشم از او برنمی داشت من و مهران با وجود اینکه دور از هم ایستاده بودیم، اما چنان امواج قوی عشق بینمان رد و بدل می شد که فاصله، نقشی بازی نمی کرد. با هر کس حرف می زدم سنگینی نگاهش را روی صورتم حس می کردم. کنار لیزا و مایکل ایستاده بودم تا شوهر شبنم از ما عکس بگیرد. با نگاه دنبال مهران گشتم که ببینم کجاست. تا وقتی عکس گرفته شد هنوز پیدایش نکرده بودم. خواستم نیکو را صدا کنم که تماس دست آشنایی را روی بازویم حس کردم.
- نکنه دنبال من می گشتی؟
می دانستم از مهران هیچ چیزی را نمی توانم پنهان کنم. حس کردم گونه هایم داغ شدند.
- می بینم حدسم درست بوده. نکنه تو هم مثل من باورت نمیشه که این جشن به پیوند دوباره ما تعلق داره؟ به نیکو گفتم یک سیلی بهم بزنه، البته نه جلوی مردم، تا بفهمم چیزهایی رو که می بینم واقعیت داره یا نه. اینطوری نگاه نکن که الان بیهوش کف اتاق می افتم!
- تو پشت سرم چه کار می کردی؟
- قایم شده بودم!
- مگه کسی دنبالت کرده بود؟
- آره.
- کی؟
- بهتره بپرسی چی؟
- خب، چی؟
- چشمای تو. همین الان هم تاب نگاهشون رو ندارم و شاید مجبور بشم سرم رو بیندازم پایین.
- تو سرت رو بیندازی پایین؟
- گفتم شاید، ولی نه، باید بفهمم نگاهت چی می خواد به من بگه.
- این طوری ذل نزن به من، خوب نیست. مهمانها چی فکر می کنند، نمیگن، سنی ازشون گذشته، یک بچه هم دارند، ولی مثل جوانهای هفده- هجده ساله از هم سیر نمیشن؟
- تا اینجا یک حرف درست زدی و اونم اینکه بنده هر چه بیشتر به شما نگاه کنم کمتر سیر میشم. دیگه اینکه من تازه تازه قلب تو رو تماماً مال خودم کردم. خب معلومه باید خوب مطالعه ات کنم ببینم شیربهایی که دادم ارزششو داشته یا نه!
- کدوم شیربها؟
- همونی که خدمت مادر محترم شما تقدیم شد.
- مهران!
- بله، زندگی!
- نه، اینطوری نمیشه.
- چه جوری نمیشه؟
- هیچی، حرفم رو پس می گیرم. تو به عنوان میزبان بهتره به مهمانهای دیگه هم برسی.
- چه دست به سر کردن مؤدبانه ای!
- مامان!
- بله، عزیزم.
- بیا می خوام با یکی تو رو آشنا کنم.
- با کی؟
- سورپریزه.
مینا خندان دست مرا کشید و توی هال برد. جلوی در لورا و استیو و کاترین را دیدم که داشتند کتهایشان را در می آوردند.
- لورا؟
کاترین به طرف مینا دوید و خودش را انداخت بغل مینا. من و لورا دیده بوسی کردیم.
- دیشب مینا وقتی زنگ زد گفت فردا بیاین خونه ما، راستش تعجب کردیم. فکر کردیم شاید می خواد با کاترین بازی بکنه. اما بعد گوشی رو به پدرش داد که او از ما دعوت کرد در مهمانی ای که به مناسبت ورود خواهرش داده ما هم شرکت کنیم.
- خیلی خوش آمدید. مینا برو عمه نیکو و پدرت رو صدا کن بیان با لورا و استیو آشنا بشن.
چند دقیقه بعد نیکو و مهران آمدند. معرفی انجام شد و بعد از اینکه نیکو آنها را به اتاق دیگر راهنمایی کرد من از مهران پرسیدم:
- حالا با مینا دست به یکی می کنید؟
- کار بدی که نکردیم!
- چرا به من نگفتید؟
- سورپریز رو که نمیگن!
- حالا تا وقت هست، بگو دیگه چه کار کردید؟
- هیچی!
- راست میگی؟
- نه!
- مهران!
- وقتی عصبانی میشی غوغا می کنی!
صحبت با مهران فایده نداشت. به هر حال چیزی به من نمی گفت. باید از ته و توی قضیه یک جور دیگه سر در می آوردم. رفتم روی کاناپه کنار لورا نشستم.
- لورا حال استیو چطوره؟
- خدا را شکر، خوبه. کمی دچار سردرد می شد که رفتیم پیش دکتر. برامون توضیح داد مدتی طول می کشه که اثر ضربه رفع بشه. ولی جای نگرانی نیست.
- روابط خوبه؟
- آره. استیو من رو بخشید و من هم سعی می کنم زیاد سین جیمش نکنم.
- مگه باز دیر میاد؟
- بعضی وقتها. البته کار جدیدی گرفته. یکی دو بار باز نتوانستم خودم رو کنترل کنم، به محل کارش زنگ زدم، دیدم واقعاً آنجاست از اون به بعد دیگه کاریش ندارم. مامان بهم گفت: «باید این موضوع را برای خودت حل کنی، یا باید بشینی و فکرهای ناجور بکنی و کم کم دیوانه بشی و زندگی خودت رو خراب کنی، یا باید به استیو کاملاً اطمینان کنی و حتی اگر از این و اون چیزی شنیدی بهشون اهمیت ندی و خانواده رو حفظ کنی». اینه که سعی می کنم از راه دوم برم. البته باید بگم که استیو بعد از اون ماجرا بیشتر به من توجه می کنه و مهربون تر شده. راستی چه شوهر خوش تیپی داری. مواظب باش نبرندش!
- اگر هم بخوان نمی تونن!
- خوشحالم که خیالت راحته. معلومه خیلی دوستت داره و تو به عشق و وفاداری شوهرت مطمئنی. راستی خواهرش شوهر داره؟
- برای چی می پرسی؟
- فکر کردم بد نباشه اگر اون رو با برادر استیو آشنا کنیم.
صدای خنده من باعث شد حواس چند نفری که نزدیک ما ایستاده بودند متوجه من و لورا شود. با سر به نیکو اشاره کردم پیش ما بیاید.
- نیکو ازت خواستگاری کردند!
- پس بگو خنده ات برای چی بود!
- خب چی میگی؟
- اول تو بگو کی؟
- لورا برای برادر شوهرش!
نیکو چشمهای پر از خنده اش را چرخاند و گفت:
- باید با برادرم مشوت کنم.
- نمی خواد مهران رو اینجا بکشی. خودت جواب بده تو دیگه دختر بزرگی هستی.
- راست می گی، شاید بهتر باشه زنگی به کیومرث بزنم و نظرش رو بپرسم.
لورا که حدس می زد درباره پیشنهادش دارم با نیکو حرف می زنم پرسید:
- خب، قبول کرد؟
- متأسفانه نه.
- چرا؟
- چون شوهرش اجازه نمیده!
- شوهرش؟! آه! حیف شد!
- نه زیاد حیف نشد، اخلاق نیکو هیچ چنگی به دل نمیزنه.
- سیما، خوب سرحالی ها اول برام خواستگار پیدا می کنی بعد ازم طوری تعریف می کنی که طرف در بره! اینو میگن رسم دوستی؟
- نکنه می خوای جواب مثبت بدی؟ اگر این طوره باید مهران رو صدا کنیم.
- نه، نه. حق با سیماست. ولی از پیشنهاد شما خیلی ممنونم اون رو می گذارم برای موقع مبادا!
در این موقع لیزا به من گفت که کتایون خانوم کارم دارد. بلند شدم و رفتم ببینم کتایون خانم چه کارم داره. نیکو با لورا ماند.
- سیما جون، خواستم بگم اگر اشکالی نداره، چند روز نیکو رو به ما قرض بدی.
- ولی نیکو تازه دو روزه که آمده شاید بعداً هر وقت از ما خسته شد برای تجدید روحیه بفرستمش خونه شما.
- آخه، من و پرویز و بچه ها فکر کردیم تو و مهران چند روزی خلوت کنید، بد نباشه.
- کتایون خانم، اصلاً نیازی به این چیزها نیست. مینا مدرسه میره و من یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم. مهران هم پروژه جدیدی گرفته که باید اون رو سر و سامون بده.
- به هر حال اگر تصمیمت عوض شد. ما با کمال میل نیکو رو پیش خودمون می بریم.
- خیلی از پیشنهادتون ممنونم.
- از چه پیشنهادی؟
- مهران جون خواستم نیکو رو چند روزی ببرم خونه خودمون که سیما گفت بعداً.
- خیلی ممنون از دعوتتون، اما یکی باید پیش مینا بمونه.
من و کتایون خانوم نگاه پرسش آمیزی به مهران انداختیم.
- چند ساعت دیگه من و سیما پرواز داریم.
- به کجا؟
- به رم.
- چی؟
- یه سورپریز کوچولوی دیگه!
کتایون خانوم خنده کنان مرا بغل کرد و بوسید و گفت:
- اینو میگن آشتی!
- کتایون خانوم مهران شوخی می کنه.
- نه، شوخی در کار نیست. به نیکو گفتم ساک کوچولویی برات ببنده مال خودم هم آماده است. اینه که خانوم خانوما برو یواش یواش خداحافظی بکن.
- مینا چی؟
- مینا می دونه. هر چند اولش کمی ناراحت شد، بعد که فهمید نیکو پیشش می مونه رضایت داد اما قول گرفته هر روز من و تو بهش تلفن کنیم.
- حداقل به من می گفتی!
- الان که گفتم!
- الان دیگه دیره.
- اگه نجنبیم دیرتر میشه! بدو، برو خداحافظی کن.
- آخه مهمونا رو چه کار کنیم؟
- اون رو بگذار پای من. همچین نگاه می کنی انگار غول بی شاخ و دم روبروت ایستاده!
- والا نمی دونم چی بگم.
- هی چی خواستی بگی بعداً توی هواپیما بگو. حالا برو خداحافظی بکن.
به غیر از لورا و استیو، چون بقیه از موضوع باخبر بودند خیلی راحت رفتن ما را قبول کردند. داشتم با هلن حرف می زدم که متوجه شدم مهران و استیو دارند با هم حرف می زنند. چند دقیقه بعد استیو دوستانه به پشت مهران زد و خنده کنان با او خداحافظی کرد. معلوم بود استیو از توضیحی که مهران برایش داده خوشش آمده است.
وقتی بوق تاکسی شنیده شد همه جلوی در جمع شدند. مینا دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- یادت نره تلفن کنی.
- نه. حتماً فردا صبح بهت زنگ می زنیم. به عمه نیکو کمک کن. انگلیسی عمه زیاد خوب نیست، اگر کاری داشت تو براش ترجمه کن.
- آره، اینو می دونم. شماها کی برمی گردید؟
- چند روز دیگه.
- دختر گلم، درست یک هفته دیگه ما اینجائیم.
- باباجون مواظب مامان باشید.
- قول میدم.
- برین دیگه، بچه ها سرما می خورند.
دلم می خواست یکبار دیگر مینا را توی بغلم بگیرم و مطمئنش کنم که حتماً برمی گردم. یکدفعه یاد خواب چند سال پیش او افتادم واقعاً هم مهران داشت مرا با خود می برد و من با رضایت کامل داشتم می رفتم. از یادآوری خواب مینا چشمهایم پر از اشک شد. مهران دستم را گرفت و به طرف تاکسی کشید وقتی توی تاکسی نشستیم قطره های اشک آرام آرام روی گونه ام جاری بودند.
- چرا گریه می کنی؟
- هیچی، همین طوری.
- آدم همین طوری که گریه نمی کنه.
- دلم می خواست مینا رو هم با خودمون می بردیم.
- مگه به نیکو اطمینان نداری؟ برای بودن با مینا بود که اجازه دادم بیاد.
- چرا، ولی.
- ولی چی؟ چیزی شده که من ازش خبر ندارم.
سرم را به علامت تأیید تکان دادم.
- خدایا کمک کن! اگر خیلی بده همین الان بگو، اگر خوبه بگذار برای هفته دیگه آخه هر خبر بدی رو باید سریع شنید و چاره ای براش اندیشید خبر خوب نیاز به این جور چیزها نداره. حالا بگو ببینم چی شده.
خواب مینا و ترک کردن او را که باعث ناراحتی وجدانم شده بود برای مهران تعریف کردم.
- دختر خیلی باهوشیه، می تونی بگی به کی رفته؟
- حوصلۀ شوخی ندارم.
- من هم شوخی نکردم، تو خوشحال نیستی که تعبیر خواب مینا رفتن ما به این سفره؟
- چرا، ولی می ترسم اگر اتفاقی برامون بیفته؟!
- ای بابا، هیچ از تو، سیما، همسر عاقل خودم انتظار چنین تفکراتی رو نداشتم. خانوم عزیز، همین الان این افکار رو از سرت بیرون کن، والا برمی گردیم خونه و من به عنوان تنبیه شدید، یک دقیقه با تو حرف نخواهم زد. البته اگر این یک دقیقه رو هم طاقت بیارم.
چشمهایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. مهران دست انداخت پشت کمرم و مرا آرام کنار خودش کشید و سرم را روی شانه اش گذاشن. تا فرودگاه به خودم مسلط شدم. نمی بایست این چند روز را با افکار بیهوده خراب کنم. مطمئن تر از نیکو هیچ کس دیگر را برای بودن با مینا نمی شد پیدا کرد. مهران حتی تا این جای قضیه را خوانده بود. چطور توانسته بودند، مانع از آمدن مامان و بقیه بشوند هنوز برایم معما بود. توی هواپیما حتماً از مهران خواهم پرسید.
خوشبختانه به سرعت کارهای گمرک انجام شد. قبل از اینکه تن به امواج خستگی و هیجانات روز بدهم، در مورد نیامدن پدر و مادرم از مهران سؤال کردم.
- یک قول بزرگ بهشون دادیم.
- بهشون دادید؟
- آره، من و نیکو.
- چه قولی؟
- اینکه سال نو میلادی بریم ایران و مهمانی مفصلی بدیم تا همه با مینا آشنا بشن.
- اوه، نه!
- اوه، بله. اگر می خواهی بزنی زیرش، خودت باید جوابگو باشی. من میرم خونه خودمون و کاری با تو نخواهم داشت.
- مهران، تو و نیکو این آش رو پخته اید. حالا میگی هر کاری دلم می خواد بکنم؟!
- نمی دونستم این قدر بداخلاقی! حقش بود اول یک مدتی با شما نشست و برخاست می کردم بعد خودم رو توی تله می انداختم!
- درباره کی داری حرف می زنی؟
- درباره یک خانوم بی نهایت زیبا، ملیح و ناز که وقتی عصبانی میشه چشمهاش چنان برقی میزنه که هیچ کس نمی تونه در مقابل نگاهش ایستادگی کند، کسی که حالا کنارم نشسته و بیخود و بی جهت هی غر میزنه و غر میزنه و... .
- بسه، بسه.دیگه نه چیزی میگم نه سؤال می کنم!
مهران چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت. مهران آن قدر برایم جوک گفت و تعریفهای بامزه کرد که نفهمیدم ساعات پرواز چطوری سپری شدند. یک هفته اقامت در رم را فقط می توانم با زیباترین قصه ها و افسانه ها مقایسه کنم. تا به حال خودم را این قدر خوشبخت احساس نکرده بودم. مهران تمام سعی خودش را می کرد تا ما بتوانیم دوباره از همان خط اول با عشق و محبت و احترام دفتر زندگی مشترکمان را بنویسیم. قلبم تمام درها، پنجره ها و روزنه های خود را به روی عشق مهران باز کرده بود و حریصانه محبتهای مهران را می بلعید. مهران داشت روح مرا دوباره رنگین می کرد. یکی، یکی خطهای سیاه و خاکستری را با صورتی و سبز جایگزین می کرد. دنیا به نظرم زیبای زیبا، سبز سبز و زنده و شاداب می آمد. همه چیز بازتاب دنیای درون من بود. خودم را کاملاً در میان امواج لطیف عشق مهران رها کردم. آزاد شدم و به پرواز درآمدم. حالا ترس از افتادن نداشتم هراسی از پرت شدن نداشتم. با این مهران که خودش هم پی به ارزش عشق برده بود، زندگی عطر و بوی دیگری داشت. بعد از گذشت آن هفته، اگر قبلاً نسبت به مهران بی تفاوت بودم، حالا بی نهایت دوستش داشتم!
تماسهای تلفنی ما با نیکو و مینا دائمی بود. دوبار هم به ایران زنگ زدیم که همه از شنیدن صدای ما خوشحال شدند. روز قبل از حرکت شماره پرواز و ساعت رسیدن به مونترال را به نیکو خبر دادیم. هم دلم می خواست برگردیم و هم می خواستم زمان از حرکت باز می ایستاد و من و مهران را در آغوش زیبای خودش می گرفت و پیله ای دورمان می تنید و می گذاشت مدتی از گزند حوادث درنده ای، که منتظر حمله به خوشبختی ما بودند در امان بمانیم. دلم می خواست در خاطرۀ آن هفت روز و هفت شب پنهان شوم، بویژه آن شب ورود به هتل که زیباترین خاطره برایم شد.
وقتی وارد هتل شدیم و کلید اتاق را گرفتیم دلهره ای دلم را پر کرده بود مثل این که می خواستم سر امتحان حاضر بشوم. مهران دستم را توی حلقه بازویش گرفت و از پله ها بالا رفتیم. می دانستم چرا پله و نه آسانسور را انتخاب کرده است. می دانستم می خواهد وقت بیشتری به من بدهد. وقتی پشت در اتاق رسیدیم، کلید را آرام در قفل چرخاند. در باز شد و منظره ای باور نکردنی را جلوی چشم من گشود به اندازه ای گل توی اتاق بود که گویی وارد گلخانه شدیم. بوی عطر ملایم گلها فضای اتاق را پر کرده بود. کاری که فقط از عهده مهران برمی آمد. معلوم بود مهران تا به حال تمام آنچه را که در خیالش پرواز می کرده به انجام نرسانده است و مملو از سورپریزهای کوچک و بزرگ خواهد بود.
رفتم دوش بگیرم. نیم ساعت بعد که از حمام بیرون آمدم فکر کردم حتماً اتاق را عوضی گرفتم! دهها شمع در گوشه و کنار اتاق در شمعدانهای بسیار کوچک و ظریف، چنان فضای رمانتیکی به اتاق بخشیده بودند که نفس در سینه ام حبس شد! جرئت نمی کردم، دم گرفتار را باز دهم! می ترسیدم طلسم شکسته شود! مهران خیلی آرام با قدمهایی سبک به من نزدیک شد. به چشمان قهوه ای رنگ زیبای او خیره شدم. در آن لحظه هیچ چیز برایم عزیزتر از آنها نبود. وجودم را دلهره عجیبی پر کرده بود. اگر همۀ اینها خواب باشد چی؟ روی چشمهای روشنش عکس اولین دیدار افتاده بود به خودم جرئت دادم برای اینکه مطمئن بشوم خواب نمی بینم دستم را توی موهای خرمائی رنگ و پر پشتش فرو کنم. مهران مثل یک مجسمه بی حرکت ایستاده بود. هیچ تکانی نمی خورد. هیچ حرفی نمی زد. فقط در سکوت زیبای مخصوص خودش، با نگاه راز و نیاز می کرد. می گفت و می گفت، لمس می کرد، حس می کرد و مرا با خود روی موجهای خروشان احساسات به آسمان می برد. سرمست از عطر گلها، سرمست از بازی نگاه و نور عاشقانه شمعها، خودم را در چشمان عاشق مهران رها کردم. تابلویی زیبا که مبدل به خاطره ای جاویدان شد!
زمان با قدمهایی سریع پیش می رفت. روز حرکت فرا رسید. فرودگاه، هواپیما و بار دگر فرود، این بار بر زمینی آشنا. بالاخره به خانه برگشتیم هنوز از تاکسی پیاده نشده بودیم که مینا دوان دوان خودش را به ما رساند.
- آه، فکر کردم نمیایی!
- تا حالا شده به قولم وفا نکرده باشم؟
- نه، ولی!
- ولی چی؟
- آخه این بار خیلی دلم برات تنگ شده بود!
- دل من هم برات خیلی تنگ شده بود، بابا مهران هم همین طور.
- راست میگی؟
- از خودش بپرس.
- مینا خانوم، ما چقدر دیگه باید توی صف بایستیم تا نوبت ما بشه؟ بابا دلمون شد یک ذره! آخه یک بوسی، یک نازی به من بیچاره هم بکنید!
- مامان مهمترند!
- سیما، تو این چیزها رو یادش دادی؟
- نه، عمه نیکو گفته!
- نیکو! بگذار دستم بهش برسه!
- مهران دستت به کی برسه؟
- به هیچ کس.
- عمه نیکو، به شما.
- به من؟
- نه، مینا جون اشتباه شنیده.
- نه، نه، بابا مهران گفت بگذار دستم به عمه نیکو برسه.
- خب، بفرما، اینم عمه نیکو، کاری داشتی آقا مهران؟
- بد نیست بریم توی خونه تا بعد صحبت کنیم.
مینا از بازی لفظی مهران و نیکو خنده اش گرفته بود و معلوم بود خیلی دلش می خواست بفهمد بالاخره ماجرا به کجا ختم می شود. همه وارد خانه شدیم. هدایایی را که برای نیکو و مینا آورده بودیم به آنها دادیم که باعث شد با ما بیشتر دوست شوند و کمتر برای همدیگر خط و نشان بکشند. نیکو رفت چای بیاورد که مینا گفت:
- عمه نیکو فردا میره.
- کجا؟
- پیش خاله کتایون.
- اوا، چرا به این زودی؟
- نیکو، مینا راست میگه؟
- چی رو؟
- اینکه جنابعالی فردا می خواین برین خونه کتایون خانوم!
- شما مخالفتی دارید؟
- بله.
- مهران آقا با تو نبودم، سیما داره با من حرف میزنه.
- اوه، اوه، هوای خارج چه تأثیری بر اخلاق خواهرمون گذاشته! چه حاضر جواب شده!
- خب حالا چرا این قدر زود می خوای بری؟ با مینا دعواتون شده؟
- با مینا؟ از این دختر مهربون تر و دوست داشتنی تر توی دنیا پیدا نمیشه. اون بیشتر از اینکه من ازش مواظبت کنم، مواظب من بوده. باید می دیدید با کاترین چه کار می کنه؟
- با کاترین؟
- آره یکی دو روز رفتیم آوردیمش اینجا پیش خودمون. خانه شون خیلی به اینجا نزدیکه. مینا مثل یک خواهر بزرگتر به قدری مواظبش بود و با چنان صبر و حوصله ای به صحبتهایش گوش می داد و باهاش بازی می کرد که بعضی وقتها من کلافه می شدم!
- به مامانش رفته.
- مهران باز تو پریدی وسط میدون!
- نیکو جون، چرا از دست من عصبانی شدی؟
- مهران این چه حرفیه که می زنی؟ نیکویی که من می شناسم به قدری تو رو دوست داره که هیچ وقت نمی تونه از دستت عصبانی باشه، تازه دلیلی هم برای عصبانیت نداره.
- دارم!
- داری؟!
- بله، دارم. آنهم دلیل خیلی موجه!
- میشه بگی ما هم بدونیم، چیه؟
- عمه شما که گفتید نمی گین!
- مینا!
- آها، پس شما دو تا با هم دست به یکی کردید، نقشه کشیدید!
- سیما، بیا من و تو هم بریم تو اون اتاق با هم نقشه دفع حمله رو بکشیم!
- عمه جلوشون رو بگیر نگذار برن!
من و مهران که سعی می کردیم نخندیم و جدی باشیم به طرف در اتاق حرکت کردیم. مینا جلوی مهران ایستاد و دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
- نمی گذارم برین!
مهران دیگر طاقت نیاورد و مینا را بغل کرد و چند بار توی اتاق چرخاند و بعد محکم او را به سینه چسباند، موهایش را نوازش کرد و آهسته گفت:
- می دونی چقدر دوستت دارم؟
- نه.
- اونقدر زیاد که نمیشه حسابش کنی!
- مامان رو چقدر دوست داری؟
- اونقدر زیاد که نمیشه حسابش کنی!
- مثل من؟
- آره. مثل تو.
- عمه نیکو رو چقدر؟
- دو تا.
- اوا، چرا این قدر کم؟
- آخه اون با ما دعوا می کنه، از دست من همین طوری عصبانی شده.
- همین طوری نه.
- تو می دونی چرا؟
- بله.
- به من میگی؟
- والا نمی دونم، قول دادم نگم.
- خب، پس اگر قول دادی، اصرار نمی کنم.
- شاید عمه نیکو خودش بهتون بگه.
- شاید.
- مینا جون بیا این بلوزی رو که برات آوردیم بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه.
- می بینی، نمی گذارند، آدم یک دقیقه با دخترش خلوت کنه!
وقتی بالاخره هیجانات فروکش کرد. شام خوشمزه ای را که نیکو درست کرده بود خوردیم و همگی توی هال جمع شدیم. مهران درست کردن چای را به عهده گرفت. مینا پرید بغل من. سرش را روی سینه ام گذاشت و خودش را محکم به من چسباند.
- نیکو، واقعاً فردا می خوای بری؟
- آره، سیماجون.
- مردم نمیگن هیچی نشده داره خواهر شوهر بازی در میاره!
- مردم کی هستند؟
- مردم دیگه.
- منظورت لیزا و مایکله؟
- ای، بگی نگی.
- سیما ولش کن، همه گرما میزنه سرشون، این خانوم سرما زده به سرش!
- نیکو جون، اینجا خونه خودته. من هنوز فرصت نکردم با تو یک درد دل سیر بکنم.
- من که نمی خوام برم ایران، چند روزی میرم پیش کتایون خانوم که تا به حال چند دفعه زنگ زده و دعوتم کرده، بعد از یک هفته دوباره برمی گردم پیش شما.
- نیکو، اگر به خاطر من و سیما می خوای جای دیگری باشی برات یک آپارتمان اجاره می کنم.
- نه، اول میرم سراغ کتایون خانوم، وقتی برگشتم شاید یک فکری بکنیم.
- هر طور راحتی.
- سیما، مینا خوابش برده!
آرام از جا بلند شدم و مینا را به اتاق خواب بردم. توی اتاق خواب بودم که صدای صحبت آرام مهران و نیکو به گوشم رسید. هر چند از گوش ایستادن متنفر بودم، نمی دانم چرا حس کردم باید موضوعی پیش آمده باشد که نیکو می خواهد به این سرعت از پیش ما برود.
- نیکو، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه، چیز مهمی نیست. همون موضوع قدیمیه.
- کدوم موضوع؟
- اینکه نباید مزاحم شد!
- خیلی بامزه بود!
- جدی میگم!
- خب، حالا بگو ببینم اصل موضوع چیه؟
- کتایون خانم گفت یک چند روزی برم پیشش، چون شوهرش داره میره مأموریت. دیدم الان بهترین فرصته، این بود که قبول کردم.
- راست میگی؟
- به جون تو.
- از ایران خبری داری؟
- آره، دو بار آذر زنگ زد، با خانوم جون حرف زدم همه خیلی خوشحال بودند و می گفتند دارند تدارک رفتن ما رو می بینند.
- می خواستی بگی عجله نکنند.
- گفتم، ولی تو که می دونی بعد از این همه سال دوری، دیگه نمی تونن دست روی دست بگذارند تا ما بریم.
- از مامان و پدر چه خبر؟
- مامان شاد و غمگین.
- چرا غمگین؟
- آخه مهرداد خودش رو منتقل کرده به شهرستان.
- چی؟
- گفته دلش نمی خواد مزاحم کسی بشه. پدر، مامان و کیومرث هر کاری می تونستن کردند ولی مهرداد زیر بار نرفته. مامان می گفت نمیدونم چه کار کنم. حالا که اون یکی بعد از این همه سال داره برمی گرده، این یکی گذاشته رفته.
- وقتی برگردیم خودم راضیش می کنم بمونه. فکر نکنم خواهش من رو رد کنه.
- به نظر من بهتره راحتش بگذاریم. شاید همسفر زندگیش رو اونجا پیدا کنه. خب بگذریم، راستی من این چند روزه عاشق مینا شدم. توی نمی دونی چه دختر مودب، مهربون، بامزه و خوش صحبتیه! اگر با چشم خودم اون رو نمی دیدم اصلاً باورم نمی شد، فکرش رو بکن اگر مامان اون رو ببینه چه کار می کنه!
حرفهای نیکو مرا توی فکر برد. دلم برای پریوش خانم سوخت.
صبح روز بعد مهران نیکو را به فرودگاه برد که قرار شد تا آخر هفته برگردد. مهران از فرودگاه سر کار رفت و من هم سری به دفتر زدم که تا برگشتن مینا از مدرسه، خانه باشم. چند روز بعدی مثل یک خواب شیرین برایم گذشت. باورم نمی شد که بالاخره یخها شکسته شده اند و قلب من کاملاً پذیرای عشق مهران شده است. واقعاً درست می گویند که زمان حلال مشکلات است. که زمان مرحم دردهاست، که زمان التیام بخش زخمهای روحی است. سعادتی که سرنوشت نصیب من کرده بود باعث می شد هر روز و هر دقیقه زندگی را مثل یک جواهر گرانقیمت پاس دارم و آن را در ذهنم حک کنم. زندگی به من یاد داده بود که هیچ چیز ماندگار نیست. همه چیز در حال گذر است. در حال تغییر است، دگرگون می شود، فرو می پاشد و با زحمت زیاد دوباره اگر نیرویی باقی مانده باشد روی پا بلند می شود. بعضی روزها سر کار چنان بی قرار می شدم که تا صدای او را نمی شنیدم نمی توانستم راحت به کارهایم ادامه بدهم. یک «بله، بفرمایید» مهران یک دنیا آرامش به من می داد و وقتی صدایم را می شناخت، لحن گرم حرفهایش یک دنیا زندگی بود! احساس آدم معتادی را داشتم که تنها درمانش مهران بود. همین باعث می شد وقتی کمی دیر می کرد و خبر نمی داد نا آرام بشوم. مینا که متوجه این موضوع شده بود بعضی وقتها حسودی می کرد و مرا تهدید می کرد و می گفت اگر او را کمتر دوست داشته باشم با نیکو به ایران خواهد رفت.
نیکو همان طور که گفته بود آخر هفته برگشت و در آپارتمان جداگانه ای در نزدیکی ما ساکن شد. چون قرار بود همه با هم تا یکماه و نیم دیگر برگردیم، لزومی نداشت او زودتر به ایران برود. اواخر آبان ماه بود که یک شب بعد از صرف شام و خواباندن مینا، مهران کنارم روی کاناپه نشست و گفت:
- چطوره من هم کارم رو بیارم توی خونه انجام بدم؟
- مگه اتفاقی سر کار افتاده؟
- آره؟
- خب، بگو چی شده؟
- بستگی داره.
- به چی؟
- به یک قول.
- چه قولی و کی باید بده؟
- تو باید بدی.
- من؟
- آره. تو خانوم خونه.
- چه قولی؟
- اینه که وقتی شنیدی نخندی.
- مهران!
- خب، باشه، بخندی.
- باز شروع کرد! چرا می خواهی کارهات رو بیاری خونه؟
- هنوز نفهمیدی؟
- نه.
- پس حرفم رو پس می گیرم.
- کدوم حرف؟
- اونی رو که گفتم تو باهوشی!
- میشه جدی حرف بزنی؟
- بله.
- میگی سر کار چی شده؟
- دلم تنگ شده، میشه و خواهد شد!
- برای کی؟
- برای تو!
تا دهانم را باز کردم چیزی بگویم، دستش را آرام روی لبم گذاشت. نگاهش به قدری سوزان و پر عشق بود که دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش آمدم خودم را کنار بکشم که گفت:
- همین جا بمون، این جوری راحت تر می تونم چیزی رو که از صبح فکرم رو مشغول کرده بهت بگم.
- مهران، داری نگرانم می کنی ها! تو رو خدا راستش رو بگو، چیزی شده؟
- اول بگذار چیزی رو که از صبح می خواستم بگم ولی فرصت نشده بگم، بعد خبر دوم رو بهت میدم.
- زود باش دیگه، کلافه ام داری می کنی!
- تو سالهاست که من رو کلافه کردی! سالهاست که با عشق خودت من رو در بند کشیدی، اسیر نگاهت کردی. قلب و روحم چنان گرفتار عشقت شده اند که مثل موجهای کوچولوی بی دفاعی هستند که تنهای تنها به انتظار رسیدن به ساحل آغوشت به زندگی ادامه میدهند. سیما، عزیز دلم، تو یک دریا لطافتی، همین هاست که زبونم را موقع گفتن خبرهایی از این قبیل که تا چند روز دیگر باید به یک مأموریت دو سه هفته ای بروم بند میاره!
شنیدن نابهنگام این خبر مرا سخت تکان داد. مثل آن بود که کسی با تیشه به جان ریشه زندگی من افتاده باشد.
- سیما، عزیزم، تو رو به خدا اینطور نگاهم نکن! ای کاش واقعاً زبونم بند می آمد، خفه می شدم و نمی گفتم! خواهش می کنم! آره، آره، می دونم الان چه احساسی داری. وقتی به من گفتند آه از نهادم برآمد. صورت زیبای تو جلوی نظرم مجسم شد. سعی کردم آنها را به انجام مأموریت، بعد از سال نو متقاعد کنم، ولی برای من توضیح دادند که به خاطر اتمام کارها تا سال نو، باید به این مأموریت کاری برویم. من هم دیدم چون بزودی مرخصی می گیرم، بهتره همین حالا این کارها تموم بشه. دو سه هفته بیشتر طول نمی کشه. شاید هم زودتر برگردیم. قول میدم هر روز با تو تماس بگیرم، هر جا که باشیم.
- کی باید بری؟
- آخر هفته. نیکو میاد اینجا پیش تو و مینا اینطوری خیالم راحت تره.
می دانستم زیاده از حد زود باور بودم. می دانستم بودن با مهران، به گرفتن یک ظرف شیشه ای بسیار ظریف می ماند، که کوچکترین حرکت و لرزشی ممکن است آن را تکه تکه کند. به ویژه با توجه به بیماری او می دانستم که خوشبختی من، کم دوام است. فکر می کردم روی مأموریت رفتنها خط کشیده شده است. فکر می کردم حالا که مهران مثل گذشته شاد و بذله گو شده و از نو عشق و محبت خودش را به من و مینا نشان می دهد. دیگر نباید دلهره و نگرانی به دلم راه بدهم. بعد از آن قهر چند هفته ای مثل این بود که تازه با مهران آشنا شده بودم، دوران نامزدی را طی کرده و بعد از این که از احساسات یکیگر نسبت به هم مطمئن شده بودیم عروسی را هم برگزار کرده بودیم. حالا دلم می خواست مثل داستانها تا پایان عمر زندگی خوشی را با هم بگذرانیم. اما باز «مأموریت» مثل شیطان سر راه خوشبختی ما قرار گرفته بود! باید دوباره به انتظار بنشینم، چشمم به در باشد و به پنجره ذل بزنم. گوشم به صدای پای او روی پله ها و انداختن کلید توی قفل در باشد. نگاهم به در بچسبد تا باز شود و او را در آستانه در ببینم و درد دوری تسکین یابد. دلم می خواست می توانستم از همان جا خودم را در دشتی فراخ بیابم و از ته دل فریاد بزنم و از خدا طلب کمک کنم. طلب کمک برای صبور بودن، برای تحمل، برای خودداری از بیخود شدن! تمام قلبم، تمام وجودم، تمام روحم چنان عاشقانه می تپید که یک جایی در عمق ذهنم زنگ خطر داشت به صدا در می آمد. صاف و ساده حالت مجنون را داشتم. دو سه هفته، برای من مثل دو سه قرن می ماند. نمی توانستم تحمل کنم. نمی توانستم دوری او را به انتظار بنشینم. آه، خدایا چه کنم؟ کمکم کن!
- سیما، عشق من، نکنه این بلورهای قیمتی برای خاطر من روی گونه های زیبایت سُر می خورند؟ صبر کن، صبر کن، نگهدارشون تا برم تنگ بلورم رو بیارم اون ها رو توش جمع کنم و با خودم ببرم. گریه نکن! اگر من رو یک ذره دوست داری اینطور زجرم نده! یک کلمه بگو نه. اگه نخوای نمیرم. میگم نمی تونم برم بالاخره یک بهانه ای میارم. اون چشمهای خوشگلت که به شبنم اشک نشسته اند، دارند من رو دیوانه می کننند. من رو باید کشت که چشم تو رو گریان کردم!
این بار من دستم را آرام گذاشتم روی لبش. دیگر نمی خواستم کلمۀ مرگ را بشنوم. آن هم از دهان مهران! مهران دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش. توی حلقه بازوان او پنهان شدم، خودم را از همه چیز این دنیا پنهان کردم. از آدمها، از حرفها، از کارها، از رفتنها و ماندنها، از انتظار، از همه چیزهایی که تا چند روز دیگر مثل پشه های سمج به من حمله ور خواهند شد. مهران با چنان لطافت و در عین حال محبت سوزانی مرا در میان بازوانش گرفته بود که می فهمیدم حال من و او یکی است. می فهمیدم که برای او هم جدا شدن سخت است. نوازش کنان به موهایم دست می کشید تا آرام شوم. نیازی به ادای کلمات نبود. قلبهایمان با زبان آشنا با هم راز و نیاز می کردند. سکوت کلمات، راه به درد دل جان و روح داده بود.
فصل 11
سه روز بعد مهران راهی مأموریت شد. چون برنامۀ کاری جاهای مختلفی را زیر پوشش می گرفت مجبور بودند با ماشین بروند. این موضوع مرا سخت نگران می کرد. مثل هر سال برف آمده بود و جاده ها وضع خوبی نداشتند، به ویژه در مناطق کوهستانی. مهران صبورانه سعی می کرد تشویش و نگرانی مرا برطرف کند. نیکو هم بعد از شنیدن خبر مأموریت اصلاً خوشحال نشد. مینا که بندرت گریه می کرد موقع خداحافظی دستهایش را دور گردن مهران حلقه کرده بود و اشک ریزان از او قول می گرفت که زود برگردد.
- بابا مهران، نمی دونم بهت گفتم یا نه، ولی مامان هر وقت به من قول میده سر قولش می مونه. تو هم اگر حالا قول بدی که زود بر می گردی، باید سر قولت بمونی.
- قول میدم! دختر نازنینم، قول میدم زود زود برگردم. آخه خیلی کارها قبل از رفتن به ایران داریم.
- ببین داری قول میدی ها!
- آره، قول مردونه! حالا تو هم باید به من یک قول بزرگ بدی.
- چه قولی؟
- قول اینکه مواظب مامان باشی. نمی دونم توی کدوم هتل می مونیم و الا شماره تلفن اونجا را بهت می دادم. ولی اگر احتمالاً نشد زنگ بزنم، تو باید حواست به مامان باشه که زیاد نگران نشه.
- باشه. ولی بدون تو خیلی سخته!
- مینا، مینای خوشگلم، اگر بخواهی اینطوری گریه کنی، اشکهای من هم الان جاری میشه. بعد می دونی چی میشه؟
- نه.
- سیل راه می افته و من غرق میشم!
- مگه شنا بلد نیستی؟
- شنا تو اشک؟ نه، تو بلدی؟
- آه، بابا مهران مخصوصاً این حرفها رو میزنی که من بخندم؟
- که تو بتونی مامان رو بخندونی.
- باشه. ولی سعی کن زود برگردی.
- حتماً گلم، راستی تا من برگردم برام یک نقاشی بکش هر روز یک قسمتش رو رنگ کن.
- یک فکری می کنم.
- آفرین، دختر عزیزم، حالا برو پیش عمه نیکو.
مینا به ناچار خودش را از مهران جدا کرد و پیش نیکو رفت. همیشه از خداحافظی بیزار بودم. مهران دستهای سرد مرا توی دستهای گرم خودش گرفت. من با نگاه، سفری بر صورت جذاب او کردم. جزء جزء صورتش را مثل نقشی از دنیای افسانه ها بر صفحۀ دلم حک کردم. قبل از سوار شدن به اتومبیلی که چند دقیقه پیش برای بردن او آمده بود، مرا در حلقه بازوانش گرفت. می دانستم او ساعتها همین طور خواهد ایستاد و مرا از خود جدا نخواهد کرد. مجبور بودم او را رها کنم. بالاجبار خود را از میان بازوانش بیرون کشیدم.
- مواظب خودت باش!
- تا من برگردم جایی نرو!
- همین جا منتظرت می مونم!
مهران سوار شد و ماشین حرکت کرد. با توضیحاتی که مهران داده بود، سه تا ماشین با هم حرکت می کردند تا اگر اشکالی در راه پیش آمد بتوانند به یکدیگر کمک کنند. این موضوع تا اندازه ای خیال مرا راحت می کرد اما رفتن او مثل سنگی بزرگ روی سینه ام سنگینی می کرد. از لحظه ای که ماشین در پیچ خیابان پیچید. انتظار شروع شد!
نمی دانم اگر نیکو نبود چطور می توانستم از پس تحمل آن روزها برآیم. نیکو مثل یک خواهر مهربان چنان برنامه ای برای ما تنظیم کرده بود که دائم مشغول انجام کار بودیم. مهران هم به قول خودش وفا می کرد و هر شب از هتلی که در آنجا اقامت می کردند به ما زنگ می زد.
شبهای انتظار به یادآوری روزهای مدرسه و آن سالهای شیرین گذشت. با وجود اینکه طی روز سخت خسته می شدم، اما شب تا سر روی بالش می گذاشتم، افکار دیگری بیدار می شدند و با هم دست به یکی می کردند و هر بار که می خواستم بر بالهای سبک خواب به پرواز درآیم، مرا با خشونت ظالمانه ای روی زمین بیداری پرت می کردند. کشمکش و جدال تا نیمه های شب ادامه پیدا می کرد تا اینکه بالاخره جسم خسته پیروز می شد.
مامان هر هفته تماس می گرفت و برای دیدن ما بی طاقتی می کرد. مینا هر چند دورادور ولی حداقل تلفنی با آنها آشنا شده بود. مامان مهران هم دست کمی از مامان خودم نداشت. نیکو برای اینکه خیالشان را راحت کرده باشد به آنها گفته بود که تا چند روز دیگر بلیتها را سفارش خواهیم داد. چون از آخرین تلفن مهران معلوم شده بود که گروه اعزامی آنها تا اواسط هفته آینده به طرف خانه حرکت خواهد کرد. می گفت کارها خیلی خوب پیش رفته و سر راه باید به یکی دو جای دیگر سر بزنند که آخرین نقطه ها در این سفر خواهد بود و بعد به خانه خواهد آمد!
سخت مشغول رو به راه کردن کارهای دفتر بودم. حالا که نیکو پیش ما بود می توانستم با خیال راحت ساعات بیشتری را سر کار بمانم. دو روز از سومین هفته گذشته بود. حدوداً ساعت هفت عصر بود که بعد از حصول اطمینان از اینکه تمام کارها برای چند روز آینده تنظیم شده، در دفتر را قفل کردم و به طرف پارکینگ راه افتادم. حرفهای دیشب مهران هنوز توی گوشم بود: «سلام خانوم. بدون ما خوش می گذره؟ شنیدم این چند روزه وزن زیاد کردی! اگر می دونستم اینطوری میشه از جایم تکان نمی خوردم. این شد درس عبرتی که دیگه تو رو تنها نگذارم. تو همیشه باید جلوی چشمم باشی. همیشه! می دونی چه به روز این دل بیچاره من آوردی؟ دلم توی دلتنگیها گم شده. هر روز گُمش می کنم. ببین، اگر آمد آن طرفها، بگیر و سفت نگه دارش، تا من بیام. ببین، اگر قول بدی نترسی، الان خودمو از توی این سیمها رد می کنم تا شده برای چند دقیقه بیام مهمانی خونه چشمهات، راهم میدی؟ آها باز سکوت؟ خب این هم یک جور جواب مثبت دیگه!»
مهران جواب تمام این سؤالها را می دانست. می دانست که من عاشق شنیدن صدایش هستم. می دانست با آن صدای گرم و لحن سرشار از محبتش مرا دگرگون می کند. می دانست و فهمیده بود که قلب سرکش من فقط با نت صدایش رام می شود و سر به زیر می اندازد. مهران همه چیز را از همان اول می دانست. از همان اولین نگاه، حتی زودتر از خودم!
با شور و اشتیاق شنیدن صدای او به طرف خانه حرکت کردم. سر راه بستنی محبوب مینا را خریدم که حالا بستنی دوست داشتنی نیکو هم شده بود. تا توی خیابان خودمان پیچیدم یکدفعه دستهایم روی فرمان لرزید. احساس عجیبی بهم دست داد.
حس کردم اتفاقی در راه است. وقتی جلوی در خانه توقف کردم با پاهای لرزان از ماشین پیاده شدم. چراغهای طبقۀ بالا به غیر از یکی، بقیه خاموش بود. همین خاموشی و تاریکی دلم را بیشتر لرزاند. با قدمهای سست به طرف در پشت ساختمان حرکت کردم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای لیزا مرا در جا خشک کرد.
- سیما جون، بچه ها پایین هستند، بیا اینجا.
بچه ها پایین بودند؟ پس چرا مینا که همیشه با شنیدن صدای ترمز ماشین یا پشت پنجره می آمد با بدو خودش در را برایم باز می کرد امشب ازش خبری نیست. نکند حالش بد شده است؟ شاید اتفاقی برای نیکو افتاده است؟همین که قدم به درون هال گذاشتم مینا را توی بغل نیکو دیدم که روی کاناپه نشسته بود. مایکل سرش را پایین انداخته بود. وقتی به صورت لیزا دقت کردم، تا به حال او را چنین غمگین ندیده بودم. مینا تا چشمش به من افتاد، محکم تر خودش را توی بغل نیکو قایم کرد و بعد اتفاقی افتاد که اصلاً انتظارش را نداشتم. صدای هق هق تلخ آنها در اتاق پیچید. مغزم را خالی کردم. نگذاشتم تا شنیدن پاسخ، هیچ گونه فکری در مغزم جا بگیرد.
- شما دو تا چتون شده؟ چرا گریه می کنید؟ نیکو خبری از ایران شده؟ اتفاقی برای مامان و بقیه افتاده؟
- سیما جون بیا اینجا بنشین تا بهت بگیم.
- لیزا شما می دونین چی شده؟
- آره، دخترم. ولی ای کاش نمی دونستیم. ای کاش مجبور نبودیم از این جور خبرها به تو بدیم.
- مایکل، شما یک چیزی بگین. از ایران تلفن شده؟
- نه. فامیل تو همگی خوب هستند.
- نیکو به پدر تو چیزی شده؟
- نه، او هم حالش خوبه.
- پس چی شده؟ مینا تو چرا داری گریه می کنی؟ مینا، بیا اینجا گلم. بیا بغل مامان. بیا بگو ببینم چی شده.
مینا گریان بطرفم دوید و خودش را توی بغلم انداخت و فقط گفت «بابا مهران».
همین دو کلمه کافی بود تا من وا برم. جرئت نداشتم سؤال دیگری بکنم.
- سیما جون، پلیس راه تلفن کرد و گفت که تصادفی در جاده رخ داده و راننده ماشینی که مهران تویش بوده سر پیچ کنترل از دستش در رفته و ماشین پرت شده توی دره و بر اثر اصابت با کوه آتش گرفته. جسد راننده و یکی از مسافرها رو پیدا کرده اند، ولی همه جا را گشته اند و تا حالا نتوانسته اند مهران رو پیدا کنند.
- چون پیدا نشده فعلاً مفقودالاثر حساب میشه. به این دلیل شاید زنده باشد و شاید... .
- شماها دارید درباره کی حرف می زنید؟ درباره مهران؟ آها، آره می دونم، حدود ساعت هشت زنگ میزنه. هنوز تا ساعت هشت یک ساعتی مونده. پاشین، پاشین بریم بالا. نیکو بگذار مهران زنگ بزنه، حتماً شکایت تو رو پیشش می کنم که آمدی پایین و منتظر تلفنش نشدی! پاشید بریم بالا!
- سیما، سیما جون، عزیز دلم، مهران دیگه زنگ نمیزنه! دیگه مهرانی نیست که زنگ بزنه! ماشینی که مهران توش بوده آتش گرفته، می فهمی؟ برادرم از دست رفت.
صدای هق هق گریۀ نیکو مثل سیلی محکمی بود که به صورتم نواخته باشند. نمی توانستم حرفهای نیکو را باور کنم. صدای مهران و زمزمه های عاشقانه اش هنوز توی گوشم بود. امشب باید دنباله حرفهایش را برایم می گفت. یعنی چه، مهران دیگر نیست؟ مهران هست، خودش قول داده که مرا ترک نخواهد کرد تا چند روز دیگر برمی گردد. دیگر چیزی نمانده. دو سه روز دیگر دوباره او را در کنار خودم خواهم دید.
- سیما جون، این اتفاق نیمه شب افتاده. پلیس چند بار به شماره مهران زنگ زده، ولی چون کسی نبوده، مدتی طول کشیده تا ما رو پیدا کرده اند. چون تو سرکار بودی من و مایکل فکر کردیم تو رو ناراحت نکنیم. ولی به یک دلیل دیگه هم زودتر بهت خبر ندادیم، چون پلیس به ما گفت ممکن است طی روز هوا که روشن بشه بتونن فاصلۀ بیشتری از محل سقوط ماشین را بگردند.
کلمه، کلمۀ حرفهای لیزا مثل منگنه هایی بود که به قلب و روحم زده می شد. حرفش که تمام شد من هم با دنیای خارج وداع کردم. آنچه در آن چند دقیقه اتفاق افتاد اصلاً به خاطرم نمانده بود. چند ساعت بعد که چشمانم را باز کردم صورت آشنایی را بالای سرم دیدم. حرفهایی از راه دور به گوشم می رسید:
- خدا را شکر به هوش آمد. اگر دیدید دوباره دچار حالت عصبی شد و یا شب نمی خوابه این داروها را بدهید بخورد. من فردا هم یک سری می زنم.
صدای باز شدن در آمد. چند لحظه بعد سکوت سنگینی بر خانه گسترده شد. چرا تلفن زنگ نمی زند؟ ساعت چنده؟ نکنه تا ما پایین بودیم مهران زنگ زده؟ مهران؟ به من گفتند، مهران دیگه نیست، گفتند دیگر منتظر تلفن مهران نباشم. خدایا؟! کجایی؟ چرا من رو فراموش کردی؟ چرا؟ آخه چرا؟ چرا زندگی من رو ازم گرفتی؟ چرا دخترم رو بی پدر کردی؟ چرا به جای زندگی توی دلم رو پر از فریاد می کنی، پر از آه می کنی؟ توی زندانی که اسیر شده بودم داشتم به در و دیوار می کوبیدم. یعنی نمی شد رنگ خوشبختی را ببینم؟ یعنی من همیشه بایست با درد و غم، هم خانه باشم؟ همینکه قلبم پر از عشق می شد باید جایش را غم بگیرد؟ معنی زندگیم از دستم رفته بود. غم سنگینی با مشت به جان دلم افتاده بود. امیدم به رنگ سیاه نشسته بود. غبار اندوه تمام وجودم را در برگرفته بود و من سرگردان در بیابان ناامیدی و افسوس به حال خود رها شده بودم. تنهای تنها!
نیکو به کمک داروهای آرام بخش سعی می کرد مرا از ابتلا به افسردگی شدید نجات بدهد. مینا را مشغول می کرد و کمتر در خانه نگهش می داشت. یک روز که با غم خود تنها مانده بودم تلفن زنگ زد. با شتاب دست بردم گوشی را برداشتم.
- الو؟ الو؟ مهران توئی؟ مهران؟
- سیما جون. خودتی؟ آه دخترم، عزیزم، حالت خوبه؟ من و پدرت خیلی نگرانت هستیم.
- خانوم جون شمائید؟
- آره عزیزم. دلم تاب نیاورد. تا آذر و پریوش خانم رفتند خرید از پدرت خواستم شماره تو رو بگیره تا صداتو بشنوم. خیلی نگرانت هستم. خیلی! سیما، سیمای عزیزم، بگذار بهت بگم که تو باید به فکر دخترت باشی. باید قوی باشی. اینها همه آزمایش زندگیه. نباید شکست بخوری. من هم عزیزم رو از دست دادم و می دونم چه زجر بزرگیه. می دونم به این زودی دردش آرام نمی گیره. می دونم هر جا بچرخی دلت می خواد اسمش رو صدا کنی. باهاش حرف بزنی. باهاش بخندی، ولی دور و برت خالیه و هیچ کس نیست. خودتی و خودت اگر هم نتونی خودت رو کنترل کنی، میگن دیوانه شده و بعد می دهندت دست این دکتر و اون دکتر. باید حواستو خوب جمع کنی. چیزی که حالا به نظرت غیرممکن میاد، چند وقت دیگه عادی میشه. من به تجربۀ خودم این رو به تو میگم. سیما حواست با من هست؟
- آره، خانوم جون.
- ببین دختر گلم، همۀ ما رفتنی هستیم، حالا یکی زودتر، یکی دیرتر. برای هر کدام از ما وقت خاصی برای رفتن در نظر گرفته شده. فکر کن، اگر الان زلزله بشه، آتش سوزی بشه یا مثلاً توی خونه خودت داری راه میری، پایت سر بخوره و بیفتی، چی میشه. اگر موقعش نباشه محاله بری. ممکنه چند تا خراش برداری، اما اینکه جونت رو از دست بدی، نه. وقتی من پدربزرگ خدا بیامرز تو رو از دست دادم، فکر می کردم دنیا به آخر رسیده. شب و روزم گریه و زاری بود. حتی وجود مامانت من رو آرام نمی کرد. فقط دلم می خواست که او کنارم باشه. دلم می خواست من هم باهاش می رفتم روزی صد بار به مرگ نفرین می فرستادم. دیدن مامان تو که دختر خودم باشه نمی تونست درد منو تسکین بده. وضع خیلی بدی داشتم. آشنا و غریبه پشت سرم حرف درآورده بودند که «ببین چه مادر سنگدلیه، نگاه به دخترش نمی کنه، فکر و ذکرش شده تکرار اسم اون خدا بیامرز». ولی من نمی خواستم به چیز دیگری فکر کنم. امیدم و همسفر زندگیم رو از دست داده بودم. زندگی برام بی معنی شده بود. چهل روز تمام مثل این بود که هر روز یک تیکه از تنم جدا می کنند و می اندازند توی کوره. جونم می سوخت و روحم عذاب می کشید ولی همۀ اینها نه تونست اون خدابیامرز رو پیش من برگردونه و نه من رو پیش اون بفرسته. آه، سیماجون، خوب می فهمم تو چی می کشی. هر چه من بگم، یا هر کس دیگه در چنین لحظاتی بگه، نمی تونه روی تو تأثیر بگذاره. تو خودت رو تنها و بی کس حس می کنی. تنها چیزی که تو رو ترک نمی کنه، اشک و آهه. من هم نمی خوام به تو نصیحت کنم فقط می خوام بهت بگم، که همه چیز می گذرد. دردت تسکین پیدا می کند اگر اینطور نبود همۀ ما تا به حال دیوانه شده بودیم. دیگه نمی تونستم یک آدم سالم پیدا کنیم. اینه که بگذار اشکهات جاری باشه. حالا فقط اون ها می تونن کمی تسکینت بدهند. سیما جون، پدرت خیلی نگرانته. ببین عزیزم اینها رو بهت گفتم که بدونی تو در این غمت تنها نیستی ولی بگذار یک چیز دیگه رو هم بهت بگم و اون اینکه نباید امید خودت رو از دست بدی. باید امیدوار باشی. باید معجزه رو باور کنی! خدا بزرگه! شاید مهران رو بهت برگردونه! سیما جون، صدای در میاد، فکر کنم مامانت برگشته بهتره قبل از اینکه به چیزی شک کنه من گوشی رو بگذارن. مواظب خودت و مینا باش! باز با تو تماس می گیرم.
من از خانم جون به خاطر حرفها و دلداریش تشکر کردم و از او خواستم به مامان بگوید که حالم خوب است. حرفهای خانوم جون با وجود اینکه برای تسکین من گفته شده بودند اما درد مرا تازه کردند. روزها در حالت خواب و بیداری عذاب آوری می گذشت. زمان، دیگر برایم معنی نداشت. نیکو سعی می کرد مرا از درون پیله ای که انتظار و غم جانکاه ناپدید شدن مهران دورم تنیده بود بیرون بکشد.
- سیما جون، سیما، گریه کن! گریه کن! نگذار بغض گرفتاریت مثل یک سنگ بزرگ روی لبت سنگینی کنه. به فکر مینا باش. مینا مادر می خواد مینا رو تنها نگذار. ببین من دیگه نمی تونم تحمل رفتن تو رو بکنم. تو دیگه نرو.
گریۀ بی امان نیکو چند لحظه مرا به آن اتاق برگرداند.
- نیکو، مینا رو به تو سپردم. ازت عذر می خوام که دوستی با من باعث شد برادرهای عزیزت از هم جدا بشن. اون یکی آلاخون والاخون بشه و این یکی هم اینطوری بره. نمی دونستم این قدر بد قدم هستم. شاید به همین دلیله که سزاوار همچین زندگی ای هستم. من رو می بخشی؟
- سیما جون، این جوری حرف نزن، تو بهترین دوستی هستی که من تا به حال داشته ام تو خودت در این سالها خیلی شجاعانه عمل کردی. من هم سر از این بازی روزگار در نمیارم. تو نباید امیدت رو از دست بدی. هنوز هیچ کس نتونسته مهران رو پیدا کنه. چند روز طول می کشه تا بالاخره معلوم بشه کجاست. تو رو خدا به جون مهران قسمت میدم که ناامید نباشی. به مینا فکر کن. مینا این چند روز خیلی غمگینه. همه اش گریه می کنه. تا چشمش به تو می افته اشکش راه می گیره. تنهاش نگذار!
از میان غباری که مرا در میان گرفته بود حرفهای نیکو به زحمت راه باز می کردند تا به من برسند. مینا! چند روز بود او را ندیده بودم؟ مینا!
- من اینجام، مامانی خوبم.
مینا خودش را توی بغلم انداخت. تماس دستهای کوچک و بدنش که از شدت گریه می لرزید سیل اشک را مثل باران بی امان بر قلب سوزان من جاری کرد. قلب شکسته ام زار می زد، روحم راه نجاتی می جست. راه نجاتی که اسمش مینا بود. مینا یکبار دیگر داشت با جثه کوچکش مرا از میان مرداب جنون بیرون می کشید. جای خالی مهران برایم مثل گوری بود که زنده زنده مرا در آن خوابانده باشند. زندگی به من اشک ریختن را یاد داده بود، نشانم داده بود درد و رنج چیست، اما یادم نداده بود چگونه تحملشان کنم. هر روز که می گذشت جای خالی مهران بیشتر حس می شد. وقتی روزی رسید که مهران باید برمی گشت. از صبح کنار پنجره نشستم و منتظر ماندم. از آن روز به بعد تنها جای محبوب من کنار پنجره بود. باید منتظرش می شدم. می ترسیدم یکدفعه بیاید و مرا آنجا نبیند و برود. یعنی فکر کند، خانه نیستم و برود. یک روز به نیکو گفتم هر وقت مهران را دید به او بگوید سری به من بزند. باهاش حرف دارم.
- چی می خوای بهش بگی؟
- می خوام ازش بپرسم، چرا من رو گذاشت و رفت؟ چقدر دیگه باید چشمم رو به پنجره بدوزم تا بیاد؟ چرا هر جا دنبالش می گردم پیداش نمی کنم؟ چرا من رو توی بیابون حسرت ول کرده و رفته؟ می خوام ازش بپرسم، خطایی از من سر زده که رفته؟ برای چی رفته؟ تا کجا رفته؟ می دونه که من دیگه قدرت جستجو ندارم؟ می دونه دیگه نفسی برام نمونده؟ می دونه بعد از رفتنش آسمان چشمهام به خشکی نشسته، دیگه بارونی نمیشه؟ می دونه که بدون او هر لحظه هزار بار می میرم؟ حتماً نمی دونه که پرنده عشق من با رفتنش بالهاش شکسته و غرق اندوه و حیرت شده. حتماً نمی دونه که هر لحظه دنبال چشمهای زیبایش می گردم. حتماً از طوفانی که روحم رو فراگرفته بی خبره. اگر می دانست چه غوغایی درونم رو به هم ریخته، شاید می آمد. اگر می دانست هیچ چیز، جز او، جز صدایش و نگاهش نمی تونه من رو آرام کنه، شاید برمی گشت. نیکو، اگر او را دیدی میگی بیاد تا این حرفها رو بهش بزنم؟
- سیما جون، آرام بگیر. تو رو خدا آرام بگیر. اینطوری من رو هم دیوانه می کنی. شاید بهتر باشه مامانت رو خبر کنم.
- نه، نه. به اون ها هیچ چیز نگو! این بدبختی منه بگذار مال من بمونه.
- بیا این قرص رو بخور، برو کمی استراحت بکن هلن و دیوید گفتند از هر کی که بتونه کمکی کنه خواهش کرده اند اگر خبری بهشون رسید به ما اطلاع بدهند.
- چی رو اطلاع بدهند؟ بگن مهران من داره میاد؟ آره، نیکو، مهران داره میاد؟ وقتی آمد من میرم توی اتاق قایم میشم، می دونی چرا؟ باهاش قهرم. می دونی چرا؟ یکدفعه به من گفت اگر من خواستم فرار کنم، خبرش کنم تا با هم فرار کنیم. حالا خودش رفته و من رو گذاشته اینجا. نیکو، می دونی بهم چی می گفت؟ می گفت یک دقیقه هم من رو از خودش دور نمی کنه. اما حالا چند روزه که رفته؟ تو می دونی چرا نمیاد؟ نیکو تو می دونی چرا پرنده عشقش شده جانور درنده و به جونم افتاده؟ می دونی چرا داره من رو تیکه تیکه می کنه؟ مهران من کو؟ نیکو جون، می تونی مهران رو پیدا کنی؟ بهش بگو دوسش دارم، بگو هر چی بگه گوش می کنم. بگو اگر نیاد من می میرم، شاید بیاد، ها؟ مهران!!
* * * * *
هق هق های خشک سیما توی اتاق پیچید. صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند. من با فرو دادن بغضم گوشی را برداشتم.
- الو؟
- سیما خانوم؟
- سیما حالش خوب نیست، خوابیده.
- نیکو توئی؟
- بله.
- بابا دست خوش، حالا دیگه من رو، شوهر دوست داشتنی خودت رو به جا نمیاری؟ مثل اینکه خیلی بهت اونجا خوش گذشته! ولی راستش من هم صدات رو نشناختم. سرما خوردی؟
- نه.
- پس چرا؟...
بغضم ترکید.
- نیکو، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ دلت برام تنگ شده؟ خب پاشو بیا! نیکو، نیکو چرا جواب نمیدی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟
به زحمت لب به سخن گشودم.
- من خوبم.
- خدا را شکر. نیکو خانوم، عزیزم چی شده که یکدفعه زدی زیر گریه؟ دفعه پیش شادتر بودی. به من میگی چی شده؟
- چی بگم؟ چی بگم؟
- اتفاقی افتاده؟
- جهنم روی سرم خراب شده!
- برای سیما اتفاقی افتاده؟
- آره.
- بیماری ای چیزی؟
- سیما داره از دست میره!
- چی؟ چرا؟
- چون عشقشو از دست داده!
- نیکو پرت و پلا نگو. می خوای سَنکُپ کنم؟ تا اونجایی که می تونم حدس بزنم صحبت فقط می تونه از برادر دوست صمیمی من باشه که از برادر بهم نزدیک تره.
- آره. آره، حدست درسته. مهران رو میگم. مهرانی که مثل برادر برات بود.
- چرا از زمان گذشته استفاده می کنی؟
- چون مهران دیگه نیست!
صدای گریۀ من به سرعت در گوش کیومرث بخش شد.
- مهران نیست؟ کجا رفته؟ هوار از دست این زنها، حتماً کمی دیر کرده و شماها برای خودتون هزار جور فکر درست کردید و حالا هم نشستید عزا گرفتید!
- نیکو، می تونی آروم آروم برام بگی چی شده؟ مهران کجاست؟ خودت کی برمی گردی؟ دلم شده یک ذره! فکر نمی کردم این قدر دلتنگی تو رو بکنم. نیکو، خوشگل من، یادت نره تو یک دکتر روانشناسی، باید بتونی خودت رو کنترل کنی. حالا آروم آروم بگو ببینم چی شده شاید بتونم کمکت کنم.
- کمک؟ هیچ کس نمی تونه کمکی بکنه. خیلی دلت می خواد بدونی چی شده؟
- چیزی گفتم که از دستم عصبانی شدی؟
- از دست تو نه، از دست روزگار! دلم می خواد فریاد بزنم، دادخواهی کنم، آخه چرا باید این جوری بشه؟ چرا تنها دوست عزیزم رو باید به خاک سیاه بنشونه؟ چرا برادرزاده ام رو باید بی پدر کنه؟ آخه چرا؟ چرا؟
- نیکو، تو همچین حرف میزنی، انگار مهران دیگه نیست!
- درسته، بالاخره متوجه شدی، مهران دیگه نیست! هفته پیش خبر دادند ماشینی که مهران باهاش به مأموریت رفته بود سقوط کرده توی دره. ماشین با برخورد به کوه آتش می گیره. جسد دو نفر سرنشین دیگر رو پیدا کرده اند.، اما مهران رو پیدا نکرده اند. هفته پیش هنوز امیدی توی دلم بود که شاید خبری بشه، ولی اینطور که لیزا برام توضیح داد مثل اینکه جستجو رو تموم کرده اند. مهران مفقودالاثر شده!
- خدای من! خدای من! دختر اونجا چه خبره؟ انتظار شنیدن هر خبری رو داشتم به غیر از این! آه. خدای من! خوش بحالت که راحت گریه می کنی.
- کیومرث، می ترسم سیما عقلش رو از دست بده. می دونستم اوایل عشق اون ها بیشتر یکطرفه بود ولی این اواخر مهران تونسته بود قدم به قدم، با حوصله و صبر دو طرفه اش بکنه، ولی نمی دونستم سیما وقتی کسی رو دوست داشته باشه زندگی اش به او وابسته میشه. تو نمی دونی این چند روزه به چه حال و روزی نشسته. خرد شده، غم و درد چنان تارهایی دورش تنیده که به زور می تونم از لابلای آنها بهش برسم. به سختی غذا می خوره. تنها کارش شده ذل زدن به تلفن و نشستن پشت پنجره. مینا، مینای ناز عمه در عرض این چند روز از یک دختر شاداب و شلوغ و بامزه به یک دختر غمزده و ساکت مبدل شده. من هم دارم خل میشم. ببین چقدر تحملم کم شده، نمی خواستم بگم، ولی نشد، هی به خودم گفتم باید صبر کنم، شاید خبری بشه، شاید یکی از فرداها خبری از زنده بودن مهران برسه. اما می بینی که نتونستم، نتونستم.
- نیکو، می فهمم، خوب کردی گفتی. حالا تو باید به فکر مینا و سیما باشی. تو باید از تمام مهارتهای تخصصی خودت استفاده کنی. نیکو جون، به خاطر مینا هم که شده باید سیما را از حالت شوک بکشی بیرون. فکر کن بیماریه که آورده اند پیش تو. ببین، چی بهت میگم. من سعی می کنم هر چه زودتر خودم رو اونجا برسونم. تا اون وقت با تو در تماس خواهم بود. فقط قول بده که مثل یک پزشک رفتار کنی. اگر تو هم شل بدی وضع هر سه شما خراب میشه. حداقل تا من بیام تو به آنها برس.
- فکر نمی کنم بتونم از عهده اش بربیام...
- برمیای، برمیای. فقط به مینا فکر کن!
- سعی کن زود بیایی!
- قول میدم.
صحبت با کیومرث مرا آرام تر کرد و به یادم انداخت که نباید وظایف پزشکی ام را فراموش کنم. اما شنیدن حرفهای سیما قلبم را ریش ریش می کرد. دیدن چهرۀ معصوم و پر از غم مینا فریادم را به آسمان بلند می کرد. به خودم قبولاندم که تا پیدا شدن مهران به هر شکلی، باید او را زنده به حساب بیاورم. وقتی ثبوت نهایی جلوی چشم گذاشته شد آنوقت طور دیگری رفتار خواهم کرد. مهران برای من از این لحظه به بعد زنده است. ده بار این جمله را با خودم تکرار کردم، مهران زنده است! مهران زنده است!... بعد از دهمین بار حس کردم اندکی از سنگینی باری که قلبم را فشار می داد کم شده است. آره، باید این جمله را مدام با خودم تکرار و بعد کم کم به مینا و سیما تلقین کنم. بعد از این تصمیم شماره خانۀ لورا را گرفتم و از لورا خواستم اگر اجازه بدهد مینا را بفرستم آنجا. لورا با کمال میل قبول کرد. حتی پیشنهاد کرد. خودش برای بردن مینا بیاید. هم او و هم استیو از تصادف مهران باخبر بودند و با درک وضعیت به وجود آمده، کاترین را پیش مینا نمی فرستادند. وقتی لورا و کاترین آمدند، با انگلیسی دست و پا شکسته برای لورا توضیح دادم که مینا از نظر روحی وضع خوبی ندارد و فقط به امید اینکه کمی روحیه اش بهتر شود مزاحم آنها شدم. لورا گفت وضعیت ما را درک می کند و هر نوع کمکی لازم باشد حاضر است انجام بدهد. هر چند مینا دلش می خواست در خانه بماند، اما با اصرار از کاترین و لورا بالاخره قبول کرد با آنها برود.
به این ترتیب هر روز دو ساعتی مینا را از محیط غمزده خانه دور می کردم. سال نو میلادی داشت نزدیک می شد. یک هفته بیشتر تا آخر سال باقی نمانده بود. از غیبت مهران حدوداً یک ماهی می گذشت. یک ماهی که برای همۀ ما مثل یک قرن جهنمی سپری شده بود. یک روز عصر بعد از اینکه مینا را به خانۀ لورا رساندم و برگشتم. نزدیک خانه دیدم یک تاکسی توی خیابان پیچید. ضربان قلبم تندتر شد. فکر کردم شاید کسی خبری از مهران آورده است. قدمهایم را تند کردم و وقتی چند قدم بیشتر با خانه فاصله نداشتم دو نفر را مردد جلوی در دیدم. با قدمهایی نامطمئن به طرف آنها حرکت کردم.
- خدای من! پدر! کیومرث!
- نیکو، دخترم، عزیزم!
- سلام خانوم!
- چرا خبر ندادین؟ خودم می آمدم فرودگاه!
- گفتیم اینطور بهتره، حالا میشه ما را راهنمایی کنی توی خونه؟
- آه. بله، بله، ولی بگذارید به شما هشدار بدم که سیما حالش خوب نیست و ممکنه شما رو به جا نیاره.
در این موقع اتفاقی افتاد که حتی در خواب هم انتظار دیدنش را نداشتم. پدرم که معلوم بود تمام این مدت خودش را کنترل کرده بالاخره تارها را پاره کرد و گذاشت سیل احساسات رها شود. از فرو ریختن اشک نه خجالت می کشید و نه واهمه ای داشت.
- مینا کجاست؟ سیما کجاست؟
- دارویی که دکتر نوشته بهش دادم، فعلاً خوابه. مینا خونه دوستشه، کاترین. دو ساعت دیگه برمی گرده. راستی کی دیگه از موضوع خبر داره؟
- خانوم جون و پدر سیما، به بقیه گفتیم داریم به مأموریت میریم. نمی دونی پدر سیما وقتی از موضوع باخبر شده چه حالی بهش دست داد. می خواست با ما بیاد ولی خانوم جون راضیش کرد بمونه تا خانمهای خونه بویی نبرند و غوغا به پا نشه، بالاخره تصمیم گرفتیم او ایران بمونه تا ما بیایم ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. به هر حال قول دادیم هر طور شده سیما و مینا را برگردانیم به ایران.
- مهرداد خبر داره؟
- من با او صحبت کردم. بلیت خریده بود که با ما پرواز کنه. اما گفتیم شاید شباهت او با مهران، وضع رو خراب تر بکنه، فکر کردیم بهتره مهرداد ایران بمونه. پدر سیما به زحمت مهرداد رو قانع کرد با ما پرواز نکنه. دائم اون رو به جون سیما قسم می داد. تنها قسمی که کارگر می افتاد. می گفت اگر نمی خوای دخترم پاک عقلش رو از دست بده، نرو! می ترسیدیم سیما مهرداد رو به جای مهران بگیره. در اینصورت وضع خیلی خراب می شد! خودت که متوجه هستی؟
- نیکو، با کی حرف می زنی؟ از مهران خبری شده؟ مهران اومده؟
کیومرث و پدر هاج و واج به من نگاه کردند. مجبور شدم برای آنها توضیح بدهم که سیما گاهی دچار چنین حالتی می شود و زمان و مکان را قاطی می کند.
- نه، سیماجون، مهران نیومده ولی مهمان داریم. خودت میای توی هال یا مهمونها رو بیارم پیشت؟
- خودم میام.
چند دقیقه بعد سیما از اتاقش بیرون آمد.
- سلام.
- سلام به روی دختر گلم! سلام به روی عروس خوشگلم!
پدر با محبت پدرانه سیما را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و از دیدن حال زار سیما دوباره اشکهایش روان شد. من سعی می کردم تن به گریه ندهم و خدا خدا می کردم که سیما پدر را به جا بیاورد.
- سلام آقای بهمنش. کی آمدید؟ مهران نگفت شما قراره بیایید. پریوش خانوم خوبه؟ مامان اینا خوبند؟
- آره، دخترم. همه خوب خوب هستند. پدرت هم می خواست بیاد، ولی گفتیم بالاخره یکی از بزرگترهای خونه باید پیش خانمها بمونه.
- راست می گین. خوب شد آمدید مرد خونه ما رفته مأموریت، هنوز نیومده. راستی این آقا کیه؟
- سیما جون، این کیومرث، شوهر نیکوست، دوست صمیمی مهران.
- اوه، ببخشید. سلام خوبید؟ از مهران خبری دارید؟
- مرسی سیما خانم، نه، فعلاً خبری ندارم. ولی شاید به زودی خبری بشه.
- نیکو، شنیدی؟ به زودی خبری از مهران میشه. مینا کو؟
- رفته خونه کاترین. دو ساعت دیگه میرم سراغش.
- شما دختر من رو دیده اید؟ اِوا، اشتباه گفتم، دختر ما رو دیده اید؟ دختر مهران رو؟
- عکسهاش رو دیدیم، اما خودش رو هنوز نه.
- نیکو امشب زودتر برو مینا رو بیار.
- باشه، سیما جون.
سیما بعد از این چند کلمه رفت نشست سر جای همیشگی اش و دیگر چیزی نگفت.
خدا را شکر کردم که سیما کم و بیش مثل گذشته رفتار می کرد. مقداری میوه آوردم. چای گذاشتم و بعد جای استراحتی برای پدر درست کردم تا کمی دراز بکشد. سیما ساکت چشم دوخته بود به خیابان. به ساعت نگاه کردم دیدم وقتش است بروم سراغ مینا. کیومرث پیشنهاد کرد مرا همراهی کند. وقتی از خانه بیرون رفتیم گفت:
- خدای من! نیکو، نیکو، نخواستم جلوی پدرت بگم، ولی تو چه به روز خودت آوردی؟ اگر یک جای دیگه می دیدمت نمی شناختمت. سیما به چه حال روزی افتاده؟ خیلی با اون دختر جوون و شاداب توی عکسها فرق داره. یعنی عشق آدم رو اینطوری می کنه؟ یعنی عشق آدم رو به این روز می اندازه؟ حالا باید چه کار کنیم؟ توی کشور غریب و با زبون دست و پا شکسته ای که بلدیم چه کار باید بکنیم؟ اونهم بعد از گذشت یک ماه!
کیومرث کلافه دستی به موهایش کشید. جوابی برای هیچ یک از سؤالهای او نداشتم مجبور بودم سکوت کنم. دلم نمی خواست حرفها و تردیدها و این موضوع که باید ماجرا را پایان یافته بدانیم، دوباره مرا پس بزند و دیواری را که جلوی هجوم چنین افکاری درست کرده بودم، ویران کند. نه، نه، باید به خدا ایمان داشته باشم. حتی بیشتر از گذشته! باید با تمام وجود به درگاهش دعا کنم و از او طلب بخشش کنم. باید از او بخواهم مرا عفو کند. مرا به خاطر کارهای کرده و ناکرده ببخشد. به خاطر شک و تردیدهایی که در این اواخر وجودم را در بر می گرفت ببخشد. آره، آره، اعتراف می کنم که طی این یکماه با هر بار نگاه کردن به صورت غمزده سیما و مینا به بودن خدا شک می کردم. هی به خودم می گفتم، اگر خدایی بود، اینطوری نمی شد. اگر خدایی بود سیما این قدر زجر نمی کشید. اگر خدایی بود برادرم رو از من نمی گرفت. آخه اگر هستی پس کجایی؟ ما رو فراموش کردی؟ این دختر بخت برگشته رو به حال خودش رها کردی؟ بسه دیگه، رحم داشته باش! چند روز بهش روی خوشبختی رو نشون دادی که بعد محکم بزنی توی کمرش؟ خرد و خمیرش بکنی؟ آره، خداجون، من از این فکرها زیاد کردم، البته خودت همه چیز رو می دونی، حالا فقط ازت می خوام من رو ببخشی! نمی دونم، شاید سرنوشت ما این بود که روزهای خوش و خوبمون انگشت شمار باشه. حالا فقط از تو می خوام صبر و تحمل ما رو زیاد کنی. کمک کنی این دختر نازنین رو بزرگ کنیم و از این غم بزرگی که توی دلش نشسته ذره ای کم کنیم. آخه، غمهای این جوری هیچوقت از قلب و روح آدم کاملاً پاک نمیشن.
- نیکو، چرا این قدر ساکتی؟
- چی بگم، تو هم اگر این مدت اینجا بودی و می دیدی سیما چی می کشه توی دنیای خودت قایم می شدی.
- باید فکری بکنیم، باید دنبال چاره ای بگردیم. اگر اینطوری پیش بره با وضعیتی که من دیدم، فکر نمی کنم سیما بتونه زیاد دوام بیاره. شاید اشتباه می کنم، به هر حال تو روانشناسی و من فقط شوهر شما هستم. خانوم دکتر.
- حق با توست. من هم بعضی وقتها به اینکه سیما بتونه خودش رو از این دریای غم بیرون بکشه، شک می کنم. شوک خیلی شدیدی بهش وارد شده که فقط یک شوک دیگه می تونه خوبش کنه. اما چی؟ نمی دونم، عقلم به جایی نمی رسه. چیزی که من رو خیلی بیشتر ناراحت می کنه و می ترسونه وضع میناست. این دختر خیلی تو خودش رفته، خیلی ساکت شده. غذاش کم شده و اصلاً حال و حوصلۀ بازی نداره تنها کاری رو که خوب و مثل سابق انجام میده تکالیف مدرسه است.
- خب، در چنین شرایطی عادیه.
- آره. می دونم، ولی تو اون رو تا قبل از این ماجرا ندیده بودی. نمی دونی چه دختری بود. مشکل دیگه اینه که مینا خیلی وابسته به مامانشه. فکرشو بکن این دختر تا حالا فقط با پدر و مادرش بوده. هیچ کس دیگری که خودی باشه دور و برش نبوده. پدرش اونطوری غیبش زده و حالا مامانش در فاصله بین دو دنیا، واقعیت و خیال زندگی می کنه. سر و کله ماها یکی یکی پیدا شده که همه براش غریبه هستیم، حالا می خواهیم مامان بزرگ و بابا بزرگ باشیم، عمه یا شوهر عمه، فرقی نمی کنه!
- خودت رو ناراحت نکن. باید فکرهامون رو بریزیم روی هم شاید راهی پیدا کنیم. تو گفتی نزدیکه! خیلی مونده تا برسیم؟
- نه. رسیدیم.
مینا را به کیومرث معرفی کردم از حالت چهرۀ کیومرث معلوم بود که از همان نگاه اول مهر مینا به دلش نشست. دست کوچولوی او را میان دستان بزرگ و مردانه خودش گرفت و تا خانه آن قدر از ایران تعریف کرد که مینا کم کم جواب سئوالاتش را می داد و آرام آرام او را به خانۀ دل می پذیرفت. خدا را شکر کردم که پایه دوستی او با کیومرث خوب ریخته شد. حالا مانده بود تا با پدر آشنایش کنیم. وقتی به خانه رسیدیم، سیما سر جای همیشگی نشسته بود. پدر هنوز استراحت می کرد. مینا به طرف سیما رفت و با احتیاط موهایش را نوازش کرد. این حرکت مرا به یاد بازی با کاترین انداخت. وقتی کاترین موقع بازی می افتاد و گریه اش می گرفت و یا قهر می کرد، مینا خواهرانه و با دلسوزی زیاد او را ناز و نوازش می کرد و آن قدر با او حرف می زد تا آرام می شد. حالا مینا همان طور با مامانش رفتار می کرد. وقتی متوجه شد سیما دست او را پس نمی زند، یواش یواش توی بغلش جا گرفت و او را به خود چسباند. سیما هم بی اختیار دستهایش را دور او حلقه کرد. طوری بهم چسبیده بودند گویی توی این دنیا تنهای تنها هستند و سعی می کنند از هم کمک بگیرند و هر یک به دیگری بفهماند که می تواند روی حمایت و کمک دیگری حساب کند. من و کیومرث همین طور مات و متحیر به این صحنه غم انگیز خیره شده بودیم که صدای پدر ما را به خود آورد:
- بگذارید ببینم، بگذارید ببینم، نکنه این دختر خوشگلی که بغل مامانش نشسته مینا خانوم، نوۀ عزیز منه. ها؟
- بله، پدر حدس شما درسته. این میناست.
- گلِ سر سبد خونه، بیا اینجا ببینم، بیا اینجا بغل بابا بزرگ، دِ بیا دیگه.
مینا نگاهی به سیما انداخت. دلش نمی خواست او را تنها بگذارد. سیما نگاهی به ما انداخت و وقتی دستهای منتظر پدر را دید به مینا گفت:
- برو دخترم، برو با بابابزرگ آشنا بشو. یادته عکسهای ایران رو بهت نشون می دادم و برات می گفتم کی، کیه؟ یادته گفتم دو تا بابابزرگ و دو تا مامان بزرگ داری؟ خب، حالا پدر بابا مهران اومده تا با تو آشنا بشه. حالا تو برو تا من ببینم بابا مهران میاد یا نه. نمی دونم چرا دیر کرده.
مینا به طرف پدر رفت و او مثل اینکه دارد خواب می بیند به سر و صورت مینا دست می کشید و موهایش را ناز می کرد. بعد روبروی مینا زانو زد و آرام او را میان حلقه بازوانش کشید. مینا اول همان طور مثل عروسکی بی حرکت ایستاده بود و هیچ کاری نمی کرد. اما چند دقیقه بعد دستهای کوچولویش دوستانه روی کمر پدر قرار گرفتند. وقتی نفسم رها شد نمی دانستم که تا آن لحظه از شدت پیامد این دیدار در سینه حبس بوده است. شکر گزار خدا شدم که مینا آرام آرام اعضای خانواده را پذیرا می شد.
سال نو میلادی بدون خبری از مهران سپری شد. روز دوم ژانویه صدای زنگ در همۀ ما را از جا پراند. در را که باز کردم هلن را دیدم. مینا پرید بغلش و او جعبۀ زیبایی به مینا داد. بعد به اتاق سیما رفت و بعد از ده دقیقه که به هال برگشت گفت:
- ما تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم. شاید بتونیم ردی از مهران پیدا کنیم. من و دیوید هر سال زمستون در هتلی در نزدیکی محلی که ماشین حامل مهران و دو نفر همکارانش سقوط کرده استراحت می کنیم. سیما و مهران رو هم یک بار به آنجا برده بودیم. من و دیوید فکر می کنیم بهترین راه نجات سیما از این وضعیت این باشه که او را به اونجا ببریم و بگذاریم خودش با واقعیت کنار بیاد. حالا خواستیم نظر شما رو هم بدونیم. اگر مخالفتی ندارید، ما فردا صبح حرکت می کنیم. شما باید اینجا باشید تا اگر لازم شد بتونیم شما رو خبر کنیم.
من برای پدر حرفهای هلن را ترجمه کردم. پدر توی فکر رفت. کیومرث گفت شاید این همان راه چاره ای باشد که ما دنبالش می گشتیم. من هم مخالفتی نداشتم، هر چند ته دلم نگران بودم. می ترسیدم مبادا یکدفعه سیما کاری دست خودش بدهد. هلن که گویی فکر مرا خوانده بود گفت:
- مطمئن باشید که سیما یک لحظه هم تنها نخواهد بود. ما امسال تمام مدت کنار سیما خواهیم بود و قصدمان از سفر به اونجا فقط کمک به سیماست. ما طی این مدت خیلی به سیما وابسته شدیم. من اون رو مثل خواهر خودم دوست دارم و نمی خوام ببینم گلی به این زیبایی داره اینطوری پژمرده میشه.
پدر موافقیت خودش را اعلام کرد. من و کیومرث پیشنهاد کردیم یکی از ما همراه آنها برویم. ولی هلن گفت:
- نه بهتره خودش تنها باشه. سیما تا خودش نخواد، کسی نمی تونه بهش کمک کنه. با دکتر آشنایی صحبت کردیم و او هم به ما گفت که فقط یک شوک دیگه می تونه سیما را به حال قبلی برگردونه. البته ما امیدواریم یادآوری خاطرات آن چند روزی که او و مهران در آنجا گذراندند، تأثیر شوک مثبت رو داشته باشه و بتونه سیما رو از این حالت بیرون بکشه.
هلن گفت به خاطر وضعیت سیما تا نزدیکی آن محل با هواپیما پرواز می کنند و از آنجا ماشینی کرایه خواهند کرد تا زیاد در راه نباشند. بعد از رفتن هلن، لوازم سیما را توی چمدان کوچکی جا دادم. دلم آرام نمی گرفت. دلهره عجیبی به جانم افتاده بود. می ترسیدم به پیامد این سفر فکر کنم. دیگر داشت از اسم سفر هم بدم می آمد. دلم می خواست می شد همه عزیزانم را توی یک بانکه بزرگ شیشه ای می کردم تا از پشت شیشه دنیا را نظاره کنند و هیچ کس نتواند به آنها آسیبی برساند. به هر ترتیب بود من و کیومرث برای مینا توضیح دادیم که به خاطر خوب شدن حال سیما او باید با خاله هلن چند روزی به سفر برود. حال مینا را خوب درک می کردم. چون خودم هم با ترس و هراسی که توی صورت نازش موج می زد آشنا بودم. اما چاره نبود، باید این راهم امتجان می کردیم. در واقع آخرین شانس نجات بود. خداحافظی روز بعد یکی از غم انگیز ترین خداحافظی هایی بود که در تمام عمرم شاهد آن بوده ام. مینا دستهایش را دور گردن سیما حلقه کرده بود و ولش نمی کرد.
- مامانی خوبم، مگه قول ندادی من رو تنها نگذاری؟ مگه نگفتی هیچوقت من رو نمی گذاری بری؟ یادت رفته؟
- نه، دختر گلم، یادم نرفته. می دونم، می دونم برات سخته. برای من هم سخته، خیلی خیلی! ولی مگه تو نمی خوای بابا برگرده؟
- چرا می خوام، ولی دلم نمی خواد تو بری.
- ببین، هر چی نشستم نیومد. هر چی منتظرش شدم نیومد. حالا شاید می خواد من برم بیارمش. می دونی مثل بازی قایم باشک شده. حتماً یک جای دوری قایم شده. هی صدا می کنه، ما نمی شنویم. خاله هلن گفت می دونه بابا مهران کجاست، می خواد یواشکی جاشو به من نشون بده.
- راست میگی؟
- آره، عزیز دلم، ببین تو دیگه الان تنها نیستی، عمه نیکو و بابا بزرگ و عمو کیومرث پیشت هستند. تا تو اسباب بازیهات رو به آنها نشون بدی، ببریشون پارک و براشون پیانو بزنی من و بابا برگشته ایم.
- قول میدی زود بیای؟
- قول میدم. ولی تا بابا رو پیدا نکنم نمیام. قبول؟
- باشه.
مینا همین طور اشک می ریخت. سیما طوری مینا را بغل گرفته بود و موها و صورتش را می بوسید که گویی دارد برای همیشه با او خداحافظی می کند.
هلن سیما را به طرف ماشین هدایت کرد و من دست مینا را توی دستم گرفتم. همه سوار شدند. همین که ماشین حرکت کرد، یکدفعه نمی دانم چطوری مینا دستش را از توی دستم آزاد کرد و به طرف ماشین دوید.
- مامان!! مامانی خوبم نرو، نرو! من رو تنها نگذار! مامان!!
اگر کیومرث سریع عکس العمل نشان نداده بود، معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد. کیومرث با قدمهای سریع خودش را به مینا رساند و او را محکم توی بغلش گرفت، هر چند با تقلایی که مینا می کرد کار ساده ای نبود. پدر دستش را به طرف کیومرث دراز کرد تا مینا را از او بگیرد. مینا که کاملاً از خود بی خود شده بود با مشتهای کوچکش به سینه پدر می کوبید و تقلا می کرد خودش را از میان بازوان او نجات دهد. اما پدر می دانست که مینا باید خشم و دردی را که به قلب و روحش چنگ انداخته به شکلی آزاد کند. او با زمزمۀ کلمات محبت آمیز و نوازش، مینا را به داخل خانه برد. دیدن رفتن سیما و حال خراب مینا کلافه ام کرده بود. دلم می خواست فریاد بزنم اما فقط چشمانم سیلاب به پا کرده بودند. نکند این واقعاً آخرین باری بود که سیما را می دیدم؟ دوست دوران مدرسه، کسی که برایم مثل خواهر بود، کسی که دست به چنان فداکاری برای خانوادۀ ما زده بود که از کمتر کسی می شد انتظارش را داشت. دلم خون بود و لبم بسته، دست و پایم اسیر دست سرنوشت. باز روزگار چرخش را به گردش درآورده بود تا بازی دیگری را شروع کند.
از آن روز به بعد، پدر فقط موقع خواب مینا را تنها می گذاشت. مینا هم مثل قایق در حال غرق شدن، دست کمک پدر را که بسویش دراز شده بود رد نکرد. دو روز بعد هلن زنگ زد و اطلاع داد که به مقصد رسیده اند و گفت سعی می کند حداقل هر دو روز یک بار با ما تماس بگیرد. از آن موقع انتظار ساکت ما شروع شد.
* * * * *
تنها جایی که دست نخورده باقی مانده بود، آن کوه و دره پر از برف و سکوت عمیق آنجا بود. وقتی از ماشین پیاده شدیم، من نمی توانستم بفهمم آنجا چه کار می کنم. دیدن خودم به تنهایی کنار هلن و دیوید برایم عجیب بود. یک نفر کم بود. یادم آمد یک دفعه به آنجا آمده بودم ولی نه تنها. با کی؟ آها یادم آمد، با مهران. اما حالا اینجا چه کار می کردم؟ هلن گفته بود باید خودمان دنبالش بگردیم. دنبال کی؟ من اینجا چه کار می کردم؟ من باید خانه باشم، چون مهران مهران؟ مهران! آه، خدایا! مهران من یک جایی در این نزدیکیها گم شده، هلن مرا آورده تا خودم او را پیدا کنم. پس نباید وقت را تلف کنم، باید بروم دنبالش بگردم. بیرون هوا خیلی سرد است و ممکن است یخ بزند.
- سیما کجا می خوای بری؟
- بیرون.
- برای چی؟
- مهران رو پیدا کنم.
- الان نمیشه، هوا تاریک شده و هیچ جا رو نمی تونی ببینی، بگذار فردا صبح با هم میریم.
- آخه اگر مهران بیرون بمونه تا صبح یخ میزنه!
- نه، یخ نمیزنه. برف مثل لحاف رویش رو می پوشونه و صبح ما میریم پیداش می کنیم.
- مطمئنی یخ نمیزنه؟
- مطمئن. حالا بیا اینجا کنار بخاری بنشین تا گرم بشی.
من مطیعانه به طرف بخاری رفتم و روی زمین روبروی بخاری نشستم. شعله های آتش می رقصیدند و از حرارت رقصشان دور و بر خود را گرم می کردند. صدای ترق ترق چوبهای داخل بخاری مثل لالایی مادرانه بود. چشمهایم را بستم و زانوانم را در بغل گرفتم و خودم را در گرمای شیرین شعله ها رها کردم. خاطرات سفر گذشته به آنجا با مهران، مثل کتابی یکی یکی از جلو چشمم ورق خورد. مهران در آن دو هفته سر حال بود و خوشبخت. دیدن چهرۀ شاد و خندان مهران در چشم خیال مرا مطمئن کرد که آن چند روز برای من و مهران روزهای خوبی بوده اند. کادرها سریع عوض می شدند. سرد شدن احساسات مهران، تولد مینا، قهر کردن خودم، بیمارستان، ظاهر شدن دوباره مهران، طلب بخشش مهران، تولد عشق، چشیدن مزه خوشبختی و بودن در کنار هم، گسستن ناگهانی زنجیر، خبر تصادف مهران! ماشین مهران توی دره سقوط کرده بود، اما او را پیدا نکرده بودند. بیش از یکماه از آن حادثه گذشته بود. حالا من برای پیدا کردن او اینجا بودم. برای پیدا کردن مهران! هلن مرا اینجا آورده بود تا توی کوه و دره و برف او را پیدا کنم! ها ها! من او را پیدا کنم! با چی؟ چطوری؟ می خواهند مرا گول بزنند که من گول خورده خدایی هستم. زندگی مرا فریب داده، سرنوشت با حیله گری تمام با من بازی کرده. چند روز شیرین به من هدیه کرد و تا من آمدم شیرینی آن را مزه مزه کنم زیرکانه لبخند زد و هنوز آن را نچشیده بودم که زهر را جایگزین آن کرد. مهران کجایی؟ صدای من رو می شنوی؟ تو رو خدا بیا، بیا! بازی بسه! خودت رو این قدر قایم نکن. صدایم کردی بیام، اومدم. مگه خودت نمی گفتی یک دقیقه هم نمی تونی ساکت باشی؟ پس الان چرا صدات در نمیاد؟ من دیگه نمی تونم. کم کم دارم عقلم رو از دست میدم اگر من رو دوست داری بیا. مهران می شنوی چی میگم؟ گوشت با من هست؟
- سیما، سیما جون، باز که رفتی توی خودت! بیا یک چیزی بخور. از صبح هیچ چیز نخوردی.
- میل ندارم.
- این طوری نمیشه. اگر غذا نخوری چه جوری می خوای جون داشته باشی توی این کوه و دره دنبال مهران بگردی؟ ما که نمی تونیم تو رو روی دوشمون بگیریم، می تونیم؟ خودت بگو.
- نه، حق با توست. ولی چیزی از گلوم پایین نمیره.
- تو باید سعی خودت رو بکنی، به خاطر مینا، به خاطر مهران ببین خودت رو به چه حال و روزی انداختی می خوای مهران وقتی تو رو دید بیهوش بشه؟
- جوری حرف می زنی انگار خبر داری کجاست.
- نه نمی دونم، ولی خودت فکرش رو بکن که یکدفعه پیداش کردیم، با یک نگاه به قیافه تو مطمئناً بیهوش میشه. تو باید این چند روزی که ما اینجا هستیم خوب بخوری تا زور و قوت داشته باشی از این کوه و کمر بکشی بالا. خودت که می دونی کار ساده ای نیست. سفر قبلی یادته؟
- آره، همه چیز خیلی خوب یادمه.
- خب پس حتماً یادته که چقدر اشتهای ما زیاد شده بود!
- آره یادمه.
- خب، این خودش یک پیشرفت خوبه. خدا را شکر که فراموش نکردی. حالا بیا شام بخور تا فردا صبح جستجو رو شروع کنیم.
هلن هر طور بود مرا مجبور کرد شام بخورم. نمی دانم از هوای آنجا بود یا واقعاً گرسنگی شدید، هر چه بود توانستم نصف غذایی را که برایم توی بشقاب گذاشته بودند، بخورم. بعد همان جا روبروی بخاری نشستم و تا نیمه های شب به شعله های زیبای آتش ذل زدم. فردای آن روز همراه هلن و دیوید به محلی رفتیم که ماشین از آنجا به دره سقوط کرده بود. حدود سه ساعت در آن دور و اطراف گشتیم. اما بی نتیجه بود. معلوم بود اگر مهران آنجا بود مأموران گشتی و پلیس تاحالا او را پیدا کرده بودند. با وجود این، سه چهار روز به گشتن آنجا سپری شد. یک شب که نتیجه کارهای چند روز گذشته را بررسی کردیم قرار گذاشتیم محوطه جستجو را وسیع تر کنیم. دیوید گفت با در نظر گرفتن اصابت ماشین به کوه، حتماً کسانی که توی آن بوده اند دورتر از محل سقوط ماشین پرت شده اند، البته اگر کمربند ایمنی را نبسته باشند. این بود که قرار شد فردا هر یک از ما صد متری دورتر از محل حادثه را بگردد شاید نشانی چیزی پیدا کند.
عادت داشتم صبحها خیلی زودتر از هلن و دیوید بلند شود. هنوز سپیده نزده بود که بیدار شدم و رفتم پشت پنجره نشستم. هوا هنوز روشن نشده بود. همین طور که به تاریک و روشن آنسوی پنجره خیره شده بودم، ناگهان سایه ای از پشت پنجره رد شد اول چیزی حالیم نشد. در حالت بین خواب و بیداری چشم می توانست خطا کند اما چند لحظه بعد هیبت عجیب و غریب یک نفر درست جلوی چشمم ظاهر شد دهنم را باز کردم جیغ بزنم، اما صدایی از آن بیرون نیامد. در تقلای آزاد کردن نفسم بودم که لبخند کج و معوج آن کسی که آن سوی پنجره به من ذل زده بود خاطره ای را در ذهنم زنده کرد. چیزی مثل جرقه یک آن در سرم روشن و خاموش شد. با دهانی نیمه باز و چشمانی از حدقه در آمده دستم را آهسته روی شیشه پنجره گذاشتم. فکر می کردم دارم تصویری ساخته ذهنم را می بینم. خواستم با لمس آن مطمئن شوم. همین که دستم روی شیشه نشست، دستی از آن طرف به سویش دراز شد. وجود آن هیبت عجیب و غریب در آن سوی پنجره حقیقت داشت. من خواب نمی دیدم دوباره لبخند روی صورت او نمایان شد. با تکان سر به من اشاره کرد بروم بیرون. دقت بیشتری به صورتش کردم تا حداقل بفهمم مرد است یا زن. تمام صورتش نقاشی شده بود و بدنش را پوست نوعی جانور پوشانده بود. همین کار او باعث شد تا شباهت او به شخصی که یک جایی دیده بودم در ذهنم جا بگیرد اما شباهت به کی؟ کجا می توانستم چنین شخصی را دیده باشم؟ کجا؟ آن هم با این قیافه! در این فکر بودم که او دوباره با اشاره دست از من خواست بروم بیرون. نمی دانستم چه کار باید بکنم؟ برای چه مرا صدا می کرد؟ با من چه کار داشت؟ شاید گرسنه بود؟ با اشاره از او پرسیدم آیا گرسنه است؟ جواب داد، نه. نمی دانستم چه کار کنم. او برای سومین بار از من خواست بیرون بروم. نمی دانم، از خستگی انتظار بود یا حسی ناخودآگاه، یا دل به دریا زدن. با بی تفاوتی به آنچه ممکن بود برایم اتفاق بیفتد، به هر حال هر چه بود، از فرمان احساسم اطاعت کردم. آرام از جا بلند شدم، کلید را آهسته از جیب دیوید بیرون آوردم، کلاه و شال و کتم را پوشیدم، در را باز کردم و بیرون رفتم. همین که به آن سوی در پا گذاشتم مثل کسانی که صاعقه زده باشدشان در جا خشکم زد! خدای من! او یکی از پسرهای رئیس آن قبیله ای بود که هلن و دیوید، من و مهران را به نزد آنها برده بودند! شوک دیدن او در آنجا چنان قوی بود که پاهایم سست و ناتوان از زیرم در رفتند و اگر او مرا نگرفته بود در دل برفها فرو رفته بودم. فوراً کمی برف به صورتم زد، وقتی مطمئن شد بیهوش نشده ام، دستم را گرفت و با قدمهایی سریع مرا از آنجا دور کرد . تلو تلو خوران دنبالش روان شدم. کجا مرا می برد؟ برایم مهم نبود. چرا با او می رفتم؟ آن هم برایم مهم نبود؟ چرا آنجا آمده بود؟ دانستنش هم برایم مهم نبود. هیچ چیز برایم مهم نبود. هیچ چیز! وقتی از سرعت قدمهایش کم کرد و ایستاد. خانه مثل یک نقطه کوچک به نظر آمد. من که به سختی نفس می کشیدم خواستم روی برفها بنشینم که نگذاشت و دوباره دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. وقتی برای بار دوم توقف کرد به من اجازه داد روی سنگی که از زیر برفها سر بیرون آورده بود بنشینم. تکه ای نان و نوشابه عجیبی به من داد که مزه جوشانده گیاهی داشت. نمی دانم چقدر آنجا توقف کردیم. وقتی دوباره راه افتادیم خورشید داشت مثل کوهنورد پیری بی شتاب و آرام آرام خودش را از پشت کوهها بالا می کشید. راهنمای من قدم در باریکه راهی که از لابلای درختان جنگلی دیده می شد گذاشت که چند دقیقه بعد قبیله از دور نمایان شد. حالا همه چیز به وضوح در نظرم مجسم شد. اشتباه نکرده بودم. هنوز عقلم سر جایش بود. او داشت مرا به قبیله خود می برد. ولی چرا؟ هلن و دیوید برای ما تعریف کرده بودند که آنها اصلاً آن پایین پیدایشان نمی شود و اگر کسی از اعضای قبیله از دستور رئیس سرپیچی کند سخت مجازات می شود. پس چرا او خطر تنبیه و مجازات را به جان خریده بود؟ چرا سراغ ما آمده بود. در راه متوجه شدم که جلوی اکثر خانه های ییلاقی ماشین پارک شده بود. نکند خیالهای آنچنانی برای من دارد؟ خدایا هر چه هست به من آن قدر قدرت بده که بتوانم از عهده تحملش برآیم. اگر بلایی سرم بیاورد هیچ کس خبردار نخواهد شد! من بی عقل حتی به فکرم نرسید
R A H A
10-30-2011, 12:19 AM
468-481
پیغامی برای هلن بگذارم!خب این هم یک جور پایان بود!حالا مرا می برد و با بقیه ی دوستانش تقسیم می کند!سرم را پایین انداخته بودم و مطیع و بدون تلاشی برای فرار،دنبالش می رفتم.فرار هم فایده ای نداشت.چون حتی اگر هم فرار می کردم،در جنگل گم می شدم.بالاخره به محوطه ای که کلبه های سنگی بر پا بودند رسیدیم.تک و توک مردان و زنان قبیله از خواب بیدار شده بودند و داشتند اجاقها را روشن می کردند.مردی که مرا به دنبال خود می کشید جلوی بزرگترین کلبه ایستاد.حدس زدم که باید کلبه رئیس قبیله باشد.پرده جلوی در را بالا زد و خودش رفت داخل.چند دقیقه بعد مرا به درون فرا خواند.وقتی پرده کلبه افتاد مثل این بود که قدم در تاریکی محض گذاشته باشم،همه جا تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی شد.چند دقیقه طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کند و از میان دودی که کلبه را فرا گرفته بود،صورت کسانی را که انجا بودند تشخیص بدهم.مردی که مرا به انجا آورده بود،پوستینش را از تن دراورده و کنار اجاق نشسته بود.پیرمردی را که در طرف دیگر اجاق نشسته بود به خاطر آوردم.سرم را به علامت اینکه او را شناخته ام تکان دادم.که او هم جواب مشابهی داد.بعد نگاهم را توی اتاق چرخاندم .چشمهایم یکی یکی از روی اشیا و وسایل گذشت تا رسید به گوشه ای از اتاق که بستری در انجا پهن بود و پسر رئیس قبیله کنار آن چمباتمه زده بود.همین که خواستم نگاهم را از انجا رد کنم،کمر راست کرد و صورت کسی که در بستر دراز کشیده یبود نمایان شد.تنها چیزی که بعد از ان یادم ماند تماس دو بازوی قوی با بدنم بود که داشت به زمین می پیوست.
داشتم می افتادم.اطرافم را مه و غبار غلیظی فرا گرفته بود.نمی دانم چطور از انجا سردراورده بودم.کجا بودم و چه اتفاقی افتاده بود؟هیچ چیز برایم مشخص نبود.می دانستم از جایی افتاده ام،می دانستم با زمین برخورد کرده ام ولی کجا و چطور؟احساس می کردم تمام بدنم درد می کند،بویژه دستهایم.با دقت بیشتر متوجه شدم که با دو دست به ریشه های درختی چسبیده ام که از دل خاک بیرون زده بودند و زیر پایم خالی بود.بدنم بر دیواره صخره ای خوابیده و اگر کسی به کمک نیاید چند دقیقه بیشتر دوام نخواهم اورد.تا ابد نمی توانستم در آن حالت اویزان بین زمین و هوا معلق بمانم.زور بازویم تحلیل رفته بود و انگشتانم بی حس شده بودند.به امید اینکه شاید ان بالا زمین هموار باشد با تمام قوا سعی کردم خودم را بالا بکشانم،اما کوچکترین حرکت تعادل مرا بر هم می زد و ریشه ها را بیشتر شل می کرد.بی حرکت ایستادم و به مرور سالهای زندگی ام پرداختم.می دانستم تا لحظه نهایی وقت چندانی نمانده است.صفحات دفتر زندگی ام سریع ورق می خورد.می دیدم ان طور که می خواستم پر نشده بودند ولی هر چه بود بالاخره داشت به اخر می رسید.تنها چیزی که مرا متاسف می کرد تنها ماندن مینا بود.صورت نازنین دختر گلم جلوی چشمم نمایان شد که با چشمانی پر از اشک التماس کنان به من نگاه می کرد.شاید داشت قولهایی را که به او داده بودم یاداوری می کرد.قدرت دستهایم رو به پایان بود!دیگر نمی توانستمخ ودم را نگه دارم.در اخرین لحظه از مینا خواستم مرا ببخشد.تنها چیزی که موقع پرت شدن به دره توی سرم بود دو چهره و دو اسم بود که با تمام نیرو فریادشان زدم:مینا!مهران!
سیما!سیما!چشمهات رو باز کن!سیما،عزیزم چشمهات رو باز کن!چشماتو باز کن!
بالاخره به مقصد رسیده بودم.بالاخره،اگر نه در ان دنیا،در این دنیا به مهران رسیده بودم.اشتباهی در کار نبود.فقط مهران مرا با چنین لحن گرمی صدا می کرد.دستم را برای پیدا کردنش تکان دادم که چند لحظه بعد آشیان گمشده خود را باز یافت.شکرگزار خدا شدم که کمک کرد تا مهران را پیدا کنم.از راهی دور صداهای دیگری به گوشم می رسیدند که برایم مفهوم نبودند.نمی توانستم بفهمم چه می گویند.ولی معلوم بود جایی هستند که من و مهران هستیم.
سیما!سیما!می دونم خواهش بزرگیه،ولی به خاطر من چشمهات رو باز کن.چشمهای خوشگلت رو باز کن تا مطمئن بشم از دستم عصبانی نیستی.سیما،سیما جون،عزیز دلم،التماس می کنم!خواهش می کنم چشمهات رو باز کن!
چرا مهران این قدر اصرار می کرد؟مگر چشمهای من بسته بود؟به زحمت سعی کردم پلک هایم را تکان بدهم،اما نه،نمی خواستند.شاید هم باز بودند و من داشتم آنها را می بستم؟نمی دانم.دلم می خواست حالا که با مهران بودم مرا راحت می گذاشتند.اما چند سیلی به صورتم مرا مطمئن کرد تا چشمهایم را باز نکنم دست از سرم بر نخواهند داشت.با یک تلاش دیگر بالاخره ارام آرام چشمهایم را باز کردم.چند صورت نااشنا روی من خم شده بود.انها کی بودند؟حرف زدنشان هم غریب
بود پس مهران که این قدر اصرار می کرد چشمهایم را باز کنم کجاست ؟ وقتی نگاهم بتدریج به حالت عادی بازگشت. غبار مه ناپدید شد ویادم امد کجا هستم. پیرمردی که موقع ورود من کنار اجاق وسط کلبه نشسته بود دستی روی پیشانی ام گذاشت گفت اتفاقی نیفتاده چند دقیقه بیهوش شدی. همین حالا این جوشانده راو بخور تا حالت زود جا بیاد. خواستم از او بپرسم چرا من را به انجا اورده اند ولی قدرت ان را نداشتم که دهانم را باز کنم حتی سرم را هم دیگر توی کلبه نچرخاندم تا ببینم ایا انچه را که چند دقیقه پیش دیده بودم حقیقت داشت یا نه جوشانده را به من خوراندند وبعد همان جوانی که مرا به آنجا کشانده بود کمک کرد بنشینم.حالا راحت تر می توانستم توی اتاق را ببینم.درست رو به روی من مهران در میان غباری از دود نشسته بود.این هم خطای دیگر چشم!باید وقتی برگشتم عینک بخرم.چشمانم را بستم و و دوباره باز کردم.نه،اشتباه ندیده بودم،مهران جلوی رویم بود.هر چند باورکردنی نبود!
سلام خانوم خانوما!یک عذرخواهی بزرگ بزرگ به اندازه دنیا بهت بدهکارم.چند دقیقه پیش با دیدن تو نفسم داشت بند می اومد،باورمنمی شد این تویی که در دو قدمی ،نه اینجا این قدر کوچیکه که باید بگم در چند سانتیمتری من وایسادی.اما تا اومدم مطمئن بشم تو از حال رفتی و من هزار لعنت دیگه بر خودم فرستادم که باعث شدم تو بیهوش بشی.سیما،حواست به من هست؟
غیر ممکن بود!باورم نمی شد که این صدای مهران باشد که توی ان کلبه پر از دود،گرم،غبار گرفته و غیر عادی داشت به گوشم می رسید.مهرانی که بیش از یکماه بود گم شده بود،مهرانی که امیدی به زنده ماندنش در دل کسی باقی نمانده بود.مهرانی که کم کم داشت مرا به تیمارستان روانه می کردومهران زنده بود!مهران به قول خودش در چند سانتیمتری من بود و داشت با من حرف می زد.خدایا،یعنی واقعیت داشت؟یعنی من هم سزاوار این بودم که در زندگیم معجزه ای رخ دهد؟دستم را به سویش دراز کردم و کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شدند.
مگر قول ندادی سفرت دو سه هفته بیشتر طول نکشه؟
آره قول دادم،ولی ماشین بدقولی کرد.می بینم بدقولی ماشین بدجوری تو را عذاب داده.وجدانم بهم اجازه نمیده ازت عذرخواهی کنم.نیکو چطور گذاشته تو به این حال و روز بیفتی؟پوست و استخوان شدی!صدای مهران شکست و او سرش را در دامن من پنهان کرد.انگشتانم را میان موهایش بازی دادم.احساس غیر قابل وصفی به من دست داد.داشت باورم می شد که مهران زنده است.رئیس قبیله همان پیرمردی که کنار اجاق نشسته بود به من گفت:
باور کن باور کن که این شوهر توست،همان کسی که چند سال پیش همراهش به اینجا امدی.تو باید این راباورکنی،این خواب و رویا نیست.با او حرف بزن صدایش کن،از وقتی او راپیدا کردیم فقط یک کلمه از دهان این مرد بیرون امده و آن سیما بوده.با قول اینکه تو را پیدا خواهیم کرد توانستیم از هذیان ها و تب های شدید نجاتش بدهیم.می دانم می خواهی بدانی چطور شد که او سر از کلبه ما دراورد.پس گوش کن:
چهل شب پیش ناگهان آسمان با نور سرخی روشن شد.سحرگاه روز بعد پسرهایم را فرستادم تا ببینند چه اتفاقی افتاده و آیا خطری ما را تهدید می کند یا نه؟چند ساعت بعد انها با شوهر تو برگشتند و تعریف کردند که اتومبیلی توی دره سقوط کرده و او توی گودال پر از برفی افتاده بود.وقتی او را به اینجا آوردند بیهوش بود.چند تا از دنده ها،دست چپ و پایش شکسته بود.تا صورتش را دیدم فهمیدم کیست.به این دلیل اجازه دادم او را در قبیله نگه دارندو معالجه اش را شروع کنند.یک ماه طول کشید تا توانستیم او را به زندگی برگردانیم و تمام آن مدت فقط یک کلمه از دهان او خارج می شد.از چند هفته پیشپ سرام به نوبت در حال کشیک بودند تا هر وقت دوستان او بیایند انها را به اینجا بیاورند.چند ساعت پیش بالاخره انتظار این مرد به پایان رسید.شکستگی هایش هم جوش خورده اند.فکر اون بیماری شوهرت را هم نکن.ان هم رفع شده.ولی هنوز ضعیف است و باید احتیاط کند.
سیما،هر چی میگه عین حقیقته.می دونی زندگی دوباره ای که خدا به من داده نشون می ده که ما هنوز خیلی کارها داریم که باید با هم انجامشون بدیم.با زنده گذاشتن من خداوند خواسته شانس دیگری به من بده تا ببینه می تونم آدم بشم یا نه.تو چی فکر می کنی؟حاضری یک بار دیگه امتحان کنی؟
چی شد که تو سر از گودال دراوردی؟
نمی دونم،فقط این قدر یادمه که وقتی ماشین لیز خورد در عقب از بدنه ماشین جدا شد و من که توی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و کمربند ایمنی نداشتم،با اولین برخورد بدنه ماشین به کوه،پرت شدم بیرون.اون دو سرنشین دیگه که یکی راننده و دیگری یکی از همکارانخ وبم بود از من بدشانس تر بودند و نتونستن خودشون رو نجات بدن و با ماشین به ته دره سقوط کردند.آره،آره،می دونم الان چه سوالی توی اون سر خوشگلت داره می چرخه.آره،آره می دونم که گفته بودم از هر جا که شده با تو تماس می گیرم،حتی اگر اونجا تلفن نباشه.حالا اگر دعوا نمی کنی می تونم بگم که به قول خودم وفا کردم!آره،چهل روز طول کشید،ولی بالاخره تونستم تو رو پیدا کنم.یک بار دیگه شانس آوردم دیگه نه من و نه تو هیچ کدوم نباید قهر کنیم،یا به تنهایی سفر کنیم و یا به ماموریت کاری بریم.قبول؟
بعداز چهل روز سرگردانیو بلاتکلیفی و سرکشتگی بالاخره مهران پیدا شده بود و مثل همیشه داشت شوخی می کرد.حالا دلم می خواست هر چه طودتر مهران را به خانه و پیش مینا برگردانم.از رئیس قبیله خواهش کردم پیغام مرا یک جوری به هلن و دیوید که حتما تا به حال نگرانم شده اند برساند . و اگر او نمی خواهد کسی را در روز روشن به انجا بفرستد راه را به من نشان بدهند.رئیس قبیله پیشنهاد دوم مرا قبول کرد.همان جوانی که مرا با خودش اورده بود تا نیمه راه با من امد و بعد میانبری را به من نشان داد وتاکید کرد که بیراهه نروم.سرم را پایین انداخته و داشتم با احتیاط قدم به قدم جلو می رفتم که یکدفعه در جا ایستادم.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ،برف بود و جنگل و مه،درختان از هر سو مرا احاطه کرده بودند.برای یک آن حس کردم هر چه طی این چند ساعت رخ داده خواب و رویا بوده و اصلا واقعیت نداشته است!آن دفعه هم که با هلن و دیوید تقریبا در جای شبیه اینجا ایستاده بوددیم زمان و مکان برایمان حالتی غیر عادی داشت و می شد تصور وقوع هر حادثه ای را کرد.با یاداوری ماجرایی که دیوید تعریف کرده بود وحشت سراپایم را فرا گرفت.هیچ صدایی شنیده نمی شد.سکوت محض حاکم بود.سکوت در انجا فرمانروایی یم کرد.درختانم زیر تور سنگین برف سر فرود آورده بودند،گویی در مقابل عظمت سکوت تعظیم می کردند.عروسان جنگلی به انتظار ایستاده بودند تا باا جازه سکوت نکانی به برگهای خود بدهند.گاهی سنگینی برف شاخه ای را به صدا در می اورد اما چند لحظه بعد گویا درختی که مرتکب چنین خطایی شده بود ،پشیمان شده باشد،خاموش می شد و ساکت می ایستاد.از ترس اینکه افکارم در این سکوت عمیق گرفتار تصورات شوند خودم را مجبور کردم به چند ساعت قبل برگردم و انچه را که اتفاق افتاده بود در آیینه چشم مرور کنم.از پشت پنجره اتاق یواش یواش رسیدن به لحظه ای که مهران را با چشمان خودم دیده ،صدایش را شنیده و لمسش کرده بودم .خداوندا وجود مهران حقیقت داشت«مهران زنده بود!مهران من زنده بود!سر به آسمان بلند کردم،مهران زنده است!با صدای فریاد من شاخه ها به جنب و جوش درامدند گویی می خواستند سر از زیر برف بیرون آورندو ببینند چه شده است؟شاید بهار امده است!آری،این جنگل سفیدپوش،این برف زمستانی در قلب این جنگل و کوه بهار را برایم به ارمغان آورده بود!دلم می خواست دانه دانه های برف را ببوسم و از آنها تشکر کنم که با پناه دادن به مهران او را از مرگ حتمی نجات داده ه بودند.حالا من می بایست او را سریع به خانه برسانم،بر سرعت قدم هایم افزودم و با صدای بلند تکرار می کردم مهران زنده است! مهران زنده است ! دلم میخواست پژواک صدایم این خبر را به گوش تمام درختها برساند ودوباره به خودم برگردد تا مطمئن شوم که او واقعا زنده است طبیعت هرگز دروغ نمی گوید! وقتی خانه ییلاقی از دور نمایان شد به خودم نهیب زدم هیجانم نباید روی صورتم نمایان باشد واین خبر را باید ارام ارام به اطلاع هلن برسانم. چون ممکن است فکر کند که در این کوه وجنگل، نقطه پایانی سلامتی روحی من گذاشته شده است واز اینجا باید یکراست به طرف تیمارستا ن حرکت کنیم. وقتی بالاخره به خانه ییلاقی رسیدیم، دیدم هلن رنگ پریده با چشمانی قرمز که معلوم بود گریه کرده کنار در ایستاده است. سیما سیما! خدایا شکر! دختر تو که نصف جون ما رو گرفتی! اخه این چه کاری بود که کردی؟ صبح پاشدیم دیدیم نیستی. من که قلبم داشت از حرکت می ایستاد! دیوید گفت تو حتما رفتی این دور واطراف بگردی. او هم سخت نگرانت شده بود اگر یک ذره دیگه دیر میکردی مجبور بودیم پلیس رو خبر کنیم. حالا بگوببینم کجا
رفته بودی؟دیوید یکساعت پیش رفت شاید بتونه تو رو پیدا کنه.
می بخشی که باعث شدم نگران من بشین.نمی خواستم از خونه برم بیرون.ولی یکی اومد سراغم و من رو صدا کرد.
یک دقیقه پیش که بهت نگاه کردم احساس کردم همون سیمای قبلی شدی.حالا می بینم نه،افسوس که اون حادثه واقعا تو رو دچار اختلالات عصبی کرده.
اشک تو چشمهای هلن پر شد.رفتم بغلش گرفتم و گفتم:
دوست خوبم،باور کن نمی دونم چه جوری از تو به خاطر مهربونیات تشکر کنم.باور کن آنقدر خودم رو سپاسگزار تو می دونم که نمی تونم کلمه ای برای بیانش پیدا کنم.حق داری فکر کنی به سرم زده.خودم هم وقتی دیدمش فکر کردم پاک وضعم خرابه و دیگه یکی دو قدم بیشتر با تیمارستان فاصله ندارم.اما وقتی دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید،فهمیدم حداقل خواب نمی بینم.
درباره ی کی داری حرف می زنی؟
ببینم تو اهل غش و شعف و اینجور چیزها نیستی؟
نه،تا به حال برام اتفاق نیفتاده.
خب،پس الان بهت میگم کجا بودم.
فقط راستش رو بگو.
یادت میاد چند سال پیش وقتی من و مهران همراه شما اومدیم اینجا ما رو بردید به قبیله ای که توی دل جنگل بود؟
آره.
خب جواب سوالت همینه دیگه!یکی از پسرهای رئیس قبیله اومده بود سراغ من تا من رو ببره اونجا!
سیما جون،مثل اینکه تو واقعا امروز حالت بدتر شده!
باور کن راست میگم.حالا چرا نمی پرسی برای چه؟
راستش می ترسم جوابی بدی که برای اولین بار در عمرم غش کنم!
حالا تو بپرس!
خدا رحم کنه!خب،برای چی آمده تو رو ببره؟
برای دیدن مهران!
چی؟!
برای دیدن مهران!
هلن واقعا نزدیک بود از حال برود.تلو تلو خورد و رنگش سفید شد.کمک کردم تا وارد خانه شدیم.او را کنار بخاری نشاندم و سریع فنجانی قهوه برای خودم و او درست کردم.کم کم که حالش جا امد تمام ماجرا را انطور که پیرمرد قبیله برایم تعریف کرده بود برایش گفتم.داشتم علت برگشتنم را توضیح می دادم که در باز شد و دیوید در آستانه در ظاهر شد.قیافه اش نشان می داد که خیلی عصبانی است اما با دیدن من انقدر خوشحال شد که عصبانیتش فروکش کرد.هلن مختصرا همه چیز را برای او تعریف کرد.وقتی گفتم برای اوردن مهران احتیاج به کمک انها دارم با کمال میل قبول کردند بلافاصله به آنجا برویم.
خورشید داشت با این طرف زمین خداحافظی می کرد که ما وارد خانه ییلاقی شدیم.حالا که مهران را در این خانه می دیدم واقعا باورم شده بود که او زنده است.قرار گذاشتیم فردا برگردیم تا در اولین فرصت مهران چک آپ کامل شود.وقتی به فرودگاه مونترال رسیدیم به خانه زنگ زدم.از شانس خوبم کیومرث گوشی را برداشت.
الو؟
کیومرث؟
بله،شما؟
سیما هستم.
آه،خدا را شکر!ما دیروز منتظر تماس شما بودیم.نیکو خیلی نگران شده بود.
مینا خوبه؟
آره،با نیکو و پدر رفتند پارک.من رو گذاشته اند کشیک که اگر شما زنگ زدید کسی خونه باشه.
کی رفتند؟
ده دقیقه ای می شه.
عالیه!
متوجه منظورتون نشدم.
گفتم عالیه.بهترین فرصته تا خبری رو بهتون بدم.
به گوشم!
ما تا یک ساعت دیگه خونه هستیم.
خونه؟مگه برگشتید؟
آره.الان دارم از توی فرودگاه زنگ می زنم.به این دلیل خوبه که اونا خونه نیستند.می خوام براشون سورپریز باشه.
آها حالا فهمیدم!
پس تا یکساعت دیگه!
برگشتن ما به خانه واقعا دیدنی بود.هلن به لیزا و مایکل خبر داده بود و تا ما رسیدیم انها به استقبالمان آمدند.لیزا که به ندرت احساساتی می شد مهران را مثل اینکه پسرش باشد بغل گرفت و پیشانی اش را بوسید و به او خوشامد گفت.بعد نوبت مایکل رسید.توضیحات هلن کافی بود که برای ماندن بیشتر نزد انها اصرار نکنند.بعد از اینکه از هل نو دیوید صمیمانه تشکر کردیم از پله های طبقه دوم بالا رفتیم.قلبم از انچه چند لحظه دیگر در شرف وقوع بود بشدت می تپید.دستهایم یخ کرده بودند.مهران هم حالش دست کمی از من نداشت.نفس عمیقی کشید و زنگ در را به صدا دراورد.چند لحظه بعد در باز شد.حالت صورت کیومرث که مجموعه ای از شادی و لبخند و نگرانی بود فرو ریخت و جایش را تعجب و حیرت و ناباوری گرفت.
حیف که دوربین همراهم نیست والا قیافه ات عکس نابی می شد!
م...م...م مهران خودتی؟
آره،خود خودم!دعوت نمی کنی،بیام تو؟
م م من که باورم نمی شه!آب نمی شی اگر بهت دست بزنم؟
نه،ولی یواش دست بزن که کاغذ کادوییم خراب نشه!
سیما خانوم،مهران خودمونه!خدا جون،باورم نمی شه!
حتما الان دلت می خود بدونی کجا بودم؟سیما چه جوری من رو پیدا کرده و از این جور سوالها.
ایناش مهم نیست،مهم اینه که برگشتن تو امید و زندگی رو به چند تا خانواده بر می گردونه.راستی می دونی پدرت اینجاست؟
آره.سیما گفت.
وضعیت روحیش چطوره؟
خراب!فقط مینا سر پا نگهش داشته!نیکو رو اگر ببینی نمی شناسیش.زن ما رو به چنان حال و روزی انداختی که اصلا شباهتی به اون دختری نداره که اولین بار دیدمش.
منظور؟
منظور اینکه این چند روزه همه اش به خودم گفتم اگر دستم بهت برسه به خاطر این کارهایی که کردی یک مشت جانانه مهمونت می کنم!
پس چرا نمی زنی؟
دلم نمیاد.
بعد در حالیکه چشمانش به اشک نشسته بود مهران را توی بغل گرفت و دوستانه چند بار به پشتش زد.کیومرث که خودش از دیدن مهران واقعا تعجب کرده بود پیشنهاد کرد تا قبل از برگشتن بقیه برود پارک و زمینه را برای رو به رو شدن با مهران آماده کند.من و مهران قبول کردیم.یک ساعت بعد خانه ای که چند هفته سوگوار و ساکت و غمزده بود یکباره جان تازه گرفت.خنده و گریه و جیغ و فریاد شاد همه،خانه را پر کرده بود.پدر مهران وقتی چشمش به او افتاد چنان هیجانزده شد که به سختی به طرف مهران قدم برداشت.دستانش می لرزیدند و صدایی از گلویش بیرون نمی امد.مهران هم به سختی سعی می کرد خودش را کنترل کند.نیکو با دیدن این صحنه زیبای وصال پدرو پسری که در تمام زندگی جانشان به هم بسته بود،مثل ابر بهاری اشک می ریخت و منتظر نوبت خودش بود.تا مهران را در آغوش بگیرد و مطمئن شود که برادرش واقعا در ان اتاق در کنار همه ما است و خواب نمی بیند.من کناری ایستاده بودم و نظاره گر بازی زیبای احساسات اعضای خانواده ام بودم.مینا مثل کسی که هیپنوتیزمش کرده باشند زل زده بود به مهران.مهران او را بغل گرفت.روی زانوانش نشاند و شروع کرد با او حرف زدن.دانه های بلورین اشک بدو بدو روی گونه های از سرما سرخ شده مینا سرازیر بودند.مینا دستهایش را دور گردن او حلقه و بغضش را رها کرد.کاری که من آرزوی انجامش را داشتم!افسوس خوردم که در ان لحظه نمی توانم مثل مینا به مهمانی آغوش مهران بروم و سرم را روی شانه هایش بگذارم،قلبم با قلبش هم آوا شود و با راز و نیاز بی کلام
خود مشغولم کند.همان موقع به پدر خبر دادم که مهران پیش ما برگشته ولی از او خواستم فعلا در مورد تاریخ سفر ما چیزی به مامان نگوید.کسالت جزئی مهران را بهانه کند تا وقتی ما از سلامتی کامل او مطمئن شدیم،ترتیب کارهای برگشت را بدهیم.پدر موافقت کرد.چند دقیقه بعد از صحبت با پدر،کتایون خانم زنگ زد و گفت که تا با چشم خودش مهران را نبیند باور نخواهد کرد.به این دلیل فردا با اولین پرواز خودش را مونترال خواهد رساند.هنوز گوشی را نگذاشته بودم که دوباره تلفن زنگ زد.لورا بود که او نیز ابراز خوشحالی می کرد.توی این فکر بودم که او به این زودی از کجا فهمیده.معلوم شد تماسهای دائمی مینا و کاترین مثل یک شبکه خبری فوری عمل می کند.
لورا گفت دکتر اشنایی دارد که می تواند خیلی سریع کارهای ازمایش و عکس برداری را انجام بدهد.آدرس و مشخصات دکتر را از او گرفتم.قرار شد فردا به مطبش برویم.سه روز بعدی به انجام آزمایشات و رادیوگرافی از اعضای بدن مهران که صدمه دیده بودند گذشت.آخر هفته قرار بود جواب ازمایشها را بگیریم.سعی کردم نگرانی را از خودم دور کنم ولی باز مثل یک پشه مزاحم هی در گوشم وز وز می کرد:هی،خوشحالی،آره؟هه،هه!ب ه همین خیال باش!فکر کردی مهران خودت را پیدا کردی،کار تمومه؟فکرک ردی روزهای سخت و دشوارت تموم شده؟فکر کردی به عشق رسیدی کارها تمومه؟هه!حالا صبر کن تا ببینی آخر هفته همه ی اینها بخار می شه و می ره هوا!خیلی زود خوشحال شدی!تو تا حالا باید فهمیده باشی که هیچ چیز برات ساده نخواهد بود!آخر هفته همه چیز رو خودت می فهمی!
سعی کردم به این چیزها فکر نکنم.پدرمهران روزی چند بار از مهران می پرسید جاییش درد نمی کند،حالش خوب است.مینا هم همین سوالها را می کرد.بعضی وقتها مهران ناراحت می شد که مثل یک آدم مریض با او رفتار میک نند.
نیمه های شب بود که ناگهان از خواب پریدم.سرم را برگرداندم دیدم مهران کنارم است.ولی می ترسیدم دوباره چشم بر هم بگذارم.جزویات خواب یادم نبود،ولی هر چه بود مرا ترسانده بود.سعی کردم زیاد ورجه ورجه نکنم.اما چند لحظه بعد نگاه مهران را روی صورتم حس کردم.
چی شده؟
هیچی،می بخشی بیدارت کردم.
سیما،اول بگو چی شده تا بعد تو رو ببخشم.
هیچی نشده.
اگر نشده پس چرا با چشمهای می خوای بخوابی؟
آخه!
آخه چی؟
دلم نمی خواد خواب ببینم!
آها،پس خواب بدی دیدی که نمی خوای چشمهات رو ببندی!ببین تا من اینجا هستم هیچ خوابی نباید تو رو بترسونه.قول می دم تموم خوابهای بد تو رو با یه چشم غره از پا دربیارم!می خوای زور بازومو نشونت بدم؟
بعد دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم.خودم را توی بازوانش قایم کردم.گرمای آغوش پر محبتش آن قدر آرامش بخش بود که چشمهایم با رضایت عاشقانه ای بسته شدند.
آن چند روز برای همه ی ما با دلشوره ی کامل گذشت تا اینکه بالاخره نتایج تمام آزمایشها و عکسها آماده شد.من و نیکو رفتیم مطب دکتر تا بفهمیم بالاخره می توانیم به یک روز خوش امیدوار باشیم یا باید کاسه ی زهر را تا به آخر بنوشیم.با وجود اینکه نیکو مرا مجبور کرده بود قرص آرامبخشی بخورم،اما تمام رگهای عصبی ام مثل چوبهای خشکی شده بودند که هر آن ممکن بود بشکنند.وقتی دکتر بعد از مطالعه تمام نتایج،سرش را از روی پرونده پزشکی مهران بلند کرد،دلم می خواست می رفتم زیر میز قایم می شدم.
شما می تونین به من بگین کی معالجه شوهرتون رو به عهده داشته؟
یکی از دوستان به روش طب سنتی.
اهم.
آقای دکتر وضع مهران خیلی خرابه؟
خیلی دلم می خواد با این دوستان شما آشنا بشم.
با کی؟
با شخصی که شوهر شما رو معالجه کرده.
برای چی؟
برای اینکه ازش بپرسم چطوری این کار رو کرده؟
یعنی،منظورتون اینه که همه چیز خوبه؟
از خوب هم چند قدم اونطرف تر.حتی بیماری قبلی که قلب رو ناراحت می کرده رفع شده.ماهیچه های قلب خیلی خوب کار می کنند.چیز خیلی عجیبیه!از پرونده ی پزشکی شوهرتون پیداست که قرار بوده عمل بشه.
بله.همین طوره.
تا دکتر داشت توضیح می داد،حرفهای پیر قبیله به یادم آمد که گفته بود به کمک گیاهانی که فقط در انجا می رویند و انجام به قول خودمان حرکات ورزشی خاص و فن های مخصوص دیگری که از اشکار کردن انها خودداری کرد،توانسته بودند مهران را به زندگی برگردانند.
که اینطور.فکر کنم دیگه خطر رفع شده و نیازی به عمل جراحی نیست.فقط کمی بدنش ضعیفه که می شه راحت اون رو روفع کرد و البته برای مدتی باید از انجام ورزشهای سنگین خودداری کنه.
همین؟
همین!
من و نیکو آنقدر خوشحال شده بودیم که خنده کنان همدیگر رو بغل کردیم و اگر در خانه بودیم حتما چند بار هم بالا و پایین می پریدیم.در این موقع بود که صدای افتادن چیزی را نزدیک گوشم شنیدم.پشه بود که تا شنید پیشگویی اش در ست از آب درنیامده،غش کرده و نقش زمین شده بود!
صمیمانه از دکتر تشکر کردیم.کیک بزرگی خریدیم و تا به خانه رسیدیم،به هلن و لورا زنگ زدیم تا همگی در مهمانی کوچکی که به مناسبت برگشتن مهران می خواستیم ترتیب بدهیم در جمع ما شرکت کنند.پدر مهران همان جا با هلن صحبت کرد تا به شکلی از رئیس قبیله تشکر کند.حتی خودش می خواست شخصا به نزد انها برود.بالاخره قرار شد روز بعد در بانک حسابی باز کنند و مبلغی برایشان بگذارد تا هلن و دیوید هر وقت به انجا می روند آنچه را که برای انها لازم باشد خریداری کنند و یا پول را در اختیارشان بگذارند.کیومرث تهیه مقدمات سفر ما به ایران را به عهده گرفت.سه روز قبل از نوروز همگی به ایران برگشتیم.بعد از سالها دوری،سفری بود بی نهایت خاطره انگیز!یکماه در ایران بودیم.مهرداد یک هفته به تهران آمد.وقتی توی فرودگاه او را دیدم ترس برم داشت.اما با نگاه به مهران آرام شدم.بعد از یک ماه برای اتمام سال تحصیلی مینا و و رو به راه کردن کارهای خودم به کانادا برگشتیم.
درست یکسال بعد،همزمان در یک روز،پسران دوقلوی نیکو و کیومرث و دومین دختر ما در بیمارستانی در تهران متولد شدند.
سالها از آن زمان می گذرد،با وجود این،تنها کسی که همچنان با خودش خلوت کرده،مهرداد است که مجرد مانده و تشکیل خانواده نداده است.
دستی به روی شیشه کشیدم باران کم کم داشت آرام می گرفت ولی فکر اینکه نکند تنها ماندن مهرداد به خاطر من بوده،نمی گذاشت قلب من آرام گیرد...
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.