mozhgan
10-28-2011, 06:04 PM
حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام پس از استقرار در سرزمین فلسطین ، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوان شد و به دلیل محدود بودن چراگاهها، برادرزادهاش جناب لوط را به یكى از روستاهاى آن منطقه به نام "سدوم " مهاجرت داد.
اهالى روستا، مردمى منحرف بودند كه گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در میان آنها رواج داشت. مردم آزادى، دزدى، غارتگرى و در یك كلام مردمى شرور و درنده خو بودند.
اگر ناشناسى دوره گرد یا پیله ورى غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت ، دورش را میگرفتند و هر كدام مقدارى از كالاها و اموال او را میخوردند یا میبردند و او را بینوا و درمانده رها مىكردند. آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمیگذاشت و با قهقههاى مستانه او را به مسخره میگرفتند.
كنار معابر مىنشستند و سنگریزههایى در میان انگشتان خود میگذاشتند و هر ناشناسى از آنجا میگذشت ، او را هدف قرار میدادند و آزارش مى كردند و باو میخندیدند.
نارواترین كارى كه در آنها رایج بود و قرآن كریم شدیدترین انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط یا همجنس گرائى بود. كارى كه آثار نامطلوب فراوان دارد. خانوادهها را از هم میپاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر مى انجامد.
حضرت لوط از جانب خدا ماموریت یافت تا آن قوم را بسوى پاكى و تقوا دعوت كند و با مفاسد و زشتیها به مبارزه برخیزد.
آن جناب با دلسوزى و محبت ، دعوت خود را به اطلاع قوم رساند و گفت : من از جانب خداوند براى شما پیام آورده ام . شما سابقه مرا میدانید. امانت و صداقت من بر شما روشن است . هرگز از من دروغ و خیانتى ندیده اید. در در رسانیدن پیام خداوند نیز جانب امانت را رعایت میكنم و سخنى بر خلاف حق نمیگویم .
بیائید تقوا پیشه كنید و راهنمائیهاى مرا به كار بندید تا به سعادت برسید. این را هم بدانید كه من از شما مزدى نمیخواهم و بدنبال مال و مقام نیستم مزد من تنها با خدا است .
همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ ، شما همسران خود را كه خداوند براى شما آفریده است رها كرده اید و به این كار ناروا پرداختهاید.
اهالی سدوم گفتند: اى لوط، دست از این سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاریم زندگى كنى و در این منطقه به كارت ادامه دهى .
تلاش سى ساله لوط، در راه هدایت و ارشاد آن قوم ، تلاشى بیحاصل و مشت بر سندان كوبیدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، كه در صدد اخراج و تبعید پیامبر بزرگوار خود بر آمدند. و در گوشه و كنار، به گوش مردم میخواندند كه لوط و فرزندانش باید از این روستا بروند و مانع آزادیهاى ما نباشند.
لوط كه از هدایت آن قوم كاملا مایوس شد، دست به درگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود. گناه كثیف و غیر انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط كه خشم خدا را بر انگیخت و فرشتگانى را مامور فرمود كه آن منطقه را زیر و رو و آن قوم را نابود سازند.
فرشتگان كه بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، به خانه ابراهیم خلیل وارد شدند و به عنوان میهمان بر سفره او نشستند. ابراهیم كه پیامبرى مهربان و مهمان نواز بود، براى پذیرائى میهمانان ، تلاش گستردهاى را آغاز كرد و گوسالهاى را سر برید و گوشت آن را بریان كرد و در برابر آنان نهاد.
و لوط را [فرستادیم] هنگامى كه به قوم خود گفت: «آیا آن كار زشت [ى] را مرتكب مىشوید، كه هیچ كس از جهانیان در آن بر شما پیشى نگرفته است؟
میهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اكتفا كرده و دست بسوى آن دراز نكردند. غذا نخوردن میهمانان ، ابراهیم را نگران كرد ولى بزودى با بیان ماموریت خود - هلاك كردن قوم لوط - او را از نگرانى در آوردند.
ماموریت فرشتگان ، براى ابراهیم و همسرش ساره ، خبرى مسرت بخش بود، زیرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شدیدا نگران بودند.
در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شایسته - اسحاق - را به ابراهیم و ساره دادند. آرى خداوند كه پاداش نیكوكاران را ضایع تمیكند، اجر بانوئى همانند ساره كه در راه اهداف همسرش ابراهیم سختى هاى بسیارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساس یكتاپرستى ، دوش بدوش او فداكارى كرده بود، بوى عطا فرمود.
در دوران پیرى و سالخوردگى ، در حالیكه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنین دورانى احتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهیم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود.
مژده ی تولد اسحاق
ابراهیم كه از مژده فرزند، آن هم از ساره ، به شدت مسرور شده بود، درباره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت .
او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنان را مستحق عذاب میدانست ولى از هلاك آنها نیز خشنود نبود. بدین جهت درصدد برآمد، مهلت دیگرى براى آنقوم بگیرد تا براى آخرین بار فرصتى در اختیار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاكت قطعى آنقوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعیین شده غیر قابل تغییر بود.
فرشتگان با ابراهیم خداحافظى كردند و به جانب روستاى سدوم رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب به آن روستا رسیدند و لوط را كه در مزرعه خود در بیرون از قریه سرگرم كار بود، ملاقات كردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و میهمان او باشند.
مشكل بزرگى براى لوط بود. او كه مردم روستا و اخلاق زشت آنها را میدانست ، براى این میهمانان جوان و زیبا روى ، احساس خطر میكرد.
آرى ، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا میگذاشت ، بدون كمترین شرم و حیا مورد آزار و تجاوز وحشیانه قرار میدادند و به هیچكس رحم نمیكردند.
لوط كسى را نداشت كه از میهمانانش دفاع كند و قدرتى نداشت كه مردم وحشى را بجاى خودشان بنشاند.
از طرفى وظیفه میهمان نوازى ایجاب میكرد، از این جوانان غریب كه آثار بزرگ و بزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذیرائى كند.
اضطراب ، تردید، نگرانى و چاره جوئى ، افكارى بود كه لوط را احاطه كرده بود و در پى یافتن راه چاره اى بود. بالاخره تصمیم گرفت میهمانان را بیرون روستا معطل كند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاریكى شب آنان را به خانه ببرد، شاید از شر آن قوم در امان بمانند.
شب فرا رسید و هوا تاریك شد و لوط باتفاق میهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه كسى هم آنها را ندید و به سلامت وارد خانه شدند.
اما هرچند كسى از مردم آنها را ندید ولى چه میتوان كرد وقتى كانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود میهمانان را به قوم اطلاع دهد. آرى همسر لوط كه هرگز دعوت لوط را باور نكرده و با دشمنان او همواره همفكر بود بر بام خانه آتشى افروخت و با این علامت ، قوم را از ورود میهمانان باخبر ساخت .
لوط همراه خانوادهاش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكـرد و در روستا مانـد. ساعت مقـرر فـرا رسید. صبح طالـع شد. زلزلهاى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزلهاى كه ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگریزههاى مخصوص بر آنهـا فرو بارید و آن قوم سركش، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند
هنوز از ورود میهمانان چیزى نگذشته بود كه اشرار دسته دسته ، دوان دوان و شادى كنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصیحت آنها گشود: اى مردم ، اینها میهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس دارید، مرا رسوا نكنید، آبروى مرا نزد میهمانان نریزید. اینها در پناه من و در خانه منند. دیوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسیخته ، گویا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمى شنیدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.
عذاب الهی
لوط كه خود را در برابر آن گروه ناتوان مى دید فریاد زد: آیا در میان شما یك مرد رشید، یك انسان با شرف ، یك فرد عاقل و فرزانه كه جلوى طغیان و دیوانگى شما را بگیرد نیست؟ اگر قوه و قدرت داشتم یا پشتیبان نیرومندى در اختیارم بود، نشان میدادم كه با شما چگونه باید رفتار كرد.
تا این لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت و بیشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب میزبان بزرگوار بآن درجه رسید، خود را معرفى كردند و لوط را دلدارى كردند:
اى لوط، ما فرستادگان پروردگار تو هستیم . آسوده خاطر باش كه آنها نمى توانند به تو آسیبى برسانند. تو همراه خانوادهات در این دل شب از این روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نكنید. لحظه نابودى این قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعیین شده است .
این سخنان ، سروش نجاتى بود كه در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آن همه تشویق و نگرانى نجات داد و خاطرش آسوده گشت .
اشرار كه هنوز میهمانان را نشناخته بودند، فشار میآوردند تا داخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاك بر صورت آنها پاشیدند كه همگى كور شدند و پا به فرار گذاشتند.
شاید مهلت آن شب و تاخیر عذاب تا بامدادان ، لطفى بود از جانب خداوند مهربان كه باز هم فرصتى به آن قوم داده شود، شاید به خود آیند و از كردار زشت خود پشیمان شوند و بدرگاه حضرت ابدیت توبه كنند. و نجات یابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسیده و شیطان به گونه اى بر آن ها تسلط یافته بود كه توبه و بازگشت به حق نیز در آنها راه نیافت .
لوط همراه خانوادهاش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسید. صبح طالع شد. زلزلهاى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزلهاى كه ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگریزههاى مخصوص بر آنها فرو بارید و آن قوم سركش ، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند.
این سرنوشت شوم و دردناك ، به خاطر گناه دامنگیر آن قوم شد ولى اینگونه كیفرهاى وحشتناك مخصوص قوم لوط نبود كه هر جامعه آلوده و گناهكارى در معرض این گونه عذابهاست.
اهالى روستا، مردمى منحرف بودند كه گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در میان آنها رواج داشت. مردم آزادى، دزدى، غارتگرى و در یك كلام مردمى شرور و درنده خو بودند.
اگر ناشناسى دوره گرد یا پیله ورى غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت ، دورش را میگرفتند و هر كدام مقدارى از كالاها و اموال او را میخوردند یا میبردند و او را بینوا و درمانده رها مىكردند. آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمیگذاشت و با قهقههاى مستانه او را به مسخره میگرفتند.
كنار معابر مىنشستند و سنگریزههایى در میان انگشتان خود میگذاشتند و هر ناشناسى از آنجا میگذشت ، او را هدف قرار میدادند و آزارش مى كردند و باو میخندیدند.
نارواترین كارى كه در آنها رایج بود و قرآن كریم شدیدترین انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط یا همجنس گرائى بود. كارى كه آثار نامطلوب فراوان دارد. خانوادهها را از هم میپاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر مى انجامد.
حضرت لوط از جانب خدا ماموریت یافت تا آن قوم را بسوى پاكى و تقوا دعوت كند و با مفاسد و زشتیها به مبارزه برخیزد.
آن جناب با دلسوزى و محبت ، دعوت خود را به اطلاع قوم رساند و گفت : من از جانب خداوند براى شما پیام آورده ام . شما سابقه مرا میدانید. امانت و صداقت من بر شما روشن است . هرگز از من دروغ و خیانتى ندیده اید. در در رسانیدن پیام خداوند نیز جانب امانت را رعایت میكنم و سخنى بر خلاف حق نمیگویم .
بیائید تقوا پیشه كنید و راهنمائیهاى مرا به كار بندید تا به سعادت برسید. این را هم بدانید كه من از شما مزدى نمیخواهم و بدنبال مال و مقام نیستم مزد من تنها با خدا است .
همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ ، شما همسران خود را كه خداوند براى شما آفریده است رها كرده اید و به این كار ناروا پرداختهاید.
اهالی سدوم گفتند: اى لوط، دست از این سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاریم زندگى كنى و در این منطقه به كارت ادامه دهى .
تلاش سى ساله لوط، در راه هدایت و ارشاد آن قوم ، تلاشى بیحاصل و مشت بر سندان كوبیدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، كه در صدد اخراج و تبعید پیامبر بزرگوار خود بر آمدند. و در گوشه و كنار، به گوش مردم میخواندند كه لوط و فرزندانش باید از این روستا بروند و مانع آزادیهاى ما نباشند.
لوط كه از هدایت آن قوم كاملا مایوس شد، دست به درگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود. گناه كثیف و غیر انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط كه خشم خدا را بر انگیخت و فرشتگانى را مامور فرمود كه آن منطقه را زیر و رو و آن قوم را نابود سازند.
فرشتگان كه بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، به خانه ابراهیم خلیل وارد شدند و به عنوان میهمان بر سفره او نشستند. ابراهیم كه پیامبرى مهربان و مهمان نواز بود، براى پذیرائى میهمانان ، تلاش گستردهاى را آغاز كرد و گوسالهاى را سر برید و گوشت آن را بریان كرد و در برابر آنان نهاد.
و لوط را [فرستادیم] هنگامى كه به قوم خود گفت: «آیا آن كار زشت [ى] را مرتكب مىشوید، كه هیچ كس از جهانیان در آن بر شما پیشى نگرفته است؟
میهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اكتفا كرده و دست بسوى آن دراز نكردند. غذا نخوردن میهمانان ، ابراهیم را نگران كرد ولى بزودى با بیان ماموریت خود - هلاك كردن قوم لوط - او را از نگرانى در آوردند.
ماموریت فرشتگان ، براى ابراهیم و همسرش ساره ، خبرى مسرت بخش بود، زیرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شدیدا نگران بودند.
در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شایسته - اسحاق - را به ابراهیم و ساره دادند. آرى خداوند كه پاداش نیكوكاران را ضایع تمیكند، اجر بانوئى همانند ساره كه در راه اهداف همسرش ابراهیم سختى هاى بسیارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساس یكتاپرستى ، دوش بدوش او فداكارى كرده بود، بوى عطا فرمود.
در دوران پیرى و سالخوردگى ، در حالیكه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنین دورانى احتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهیم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود.
مژده ی تولد اسحاق
ابراهیم كه از مژده فرزند، آن هم از ساره ، به شدت مسرور شده بود، درباره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت .
او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنان را مستحق عذاب میدانست ولى از هلاك آنها نیز خشنود نبود. بدین جهت درصدد برآمد، مهلت دیگرى براى آنقوم بگیرد تا براى آخرین بار فرصتى در اختیار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاكت قطعى آنقوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعیین شده غیر قابل تغییر بود.
فرشتگان با ابراهیم خداحافظى كردند و به جانب روستاى سدوم رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب به آن روستا رسیدند و لوط را كه در مزرعه خود در بیرون از قریه سرگرم كار بود، ملاقات كردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و میهمان او باشند.
مشكل بزرگى براى لوط بود. او كه مردم روستا و اخلاق زشت آنها را میدانست ، براى این میهمانان جوان و زیبا روى ، احساس خطر میكرد.
آرى ، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا میگذاشت ، بدون كمترین شرم و حیا مورد آزار و تجاوز وحشیانه قرار میدادند و به هیچكس رحم نمیكردند.
لوط كسى را نداشت كه از میهمانانش دفاع كند و قدرتى نداشت كه مردم وحشى را بجاى خودشان بنشاند.
از طرفى وظیفه میهمان نوازى ایجاب میكرد، از این جوانان غریب كه آثار بزرگ و بزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذیرائى كند.
اضطراب ، تردید، نگرانى و چاره جوئى ، افكارى بود كه لوط را احاطه كرده بود و در پى یافتن راه چاره اى بود. بالاخره تصمیم گرفت میهمانان را بیرون روستا معطل كند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاریكى شب آنان را به خانه ببرد، شاید از شر آن قوم در امان بمانند.
شب فرا رسید و هوا تاریك شد و لوط باتفاق میهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه كسى هم آنها را ندید و به سلامت وارد خانه شدند.
اما هرچند كسى از مردم آنها را ندید ولى چه میتوان كرد وقتى كانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود میهمانان را به قوم اطلاع دهد. آرى همسر لوط كه هرگز دعوت لوط را باور نكرده و با دشمنان او همواره همفكر بود بر بام خانه آتشى افروخت و با این علامت ، قوم را از ورود میهمانان باخبر ساخت .
لوط همراه خانوادهاش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكـرد و در روستا مانـد. ساعت مقـرر فـرا رسید. صبح طالـع شد. زلزلهاى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزلهاى كه ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگریزههاى مخصوص بر آنهـا فرو بارید و آن قوم سركش، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند
هنوز از ورود میهمانان چیزى نگذشته بود كه اشرار دسته دسته ، دوان دوان و شادى كنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصیحت آنها گشود: اى مردم ، اینها میهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس دارید، مرا رسوا نكنید، آبروى مرا نزد میهمانان نریزید. اینها در پناه من و در خانه منند. دیوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسیخته ، گویا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمى شنیدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.
عذاب الهی
لوط كه خود را در برابر آن گروه ناتوان مى دید فریاد زد: آیا در میان شما یك مرد رشید، یك انسان با شرف ، یك فرد عاقل و فرزانه كه جلوى طغیان و دیوانگى شما را بگیرد نیست؟ اگر قوه و قدرت داشتم یا پشتیبان نیرومندى در اختیارم بود، نشان میدادم كه با شما چگونه باید رفتار كرد.
تا این لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت و بیشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب میزبان بزرگوار بآن درجه رسید، خود را معرفى كردند و لوط را دلدارى كردند:
اى لوط، ما فرستادگان پروردگار تو هستیم . آسوده خاطر باش كه آنها نمى توانند به تو آسیبى برسانند. تو همراه خانوادهات در این دل شب از این روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نكنید. لحظه نابودى این قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعیین شده است .
این سخنان ، سروش نجاتى بود كه در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آن همه تشویق و نگرانى نجات داد و خاطرش آسوده گشت .
اشرار كه هنوز میهمانان را نشناخته بودند، فشار میآوردند تا داخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاك بر صورت آنها پاشیدند كه همگى كور شدند و پا به فرار گذاشتند.
شاید مهلت آن شب و تاخیر عذاب تا بامدادان ، لطفى بود از جانب خداوند مهربان كه باز هم فرصتى به آن قوم داده شود، شاید به خود آیند و از كردار زشت خود پشیمان شوند و بدرگاه حضرت ابدیت توبه كنند. و نجات یابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسیده و شیطان به گونه اى بر آن ها تسلط یافته بود كه توبه و بازگشت به حق نیز در آنها راه نیافت .
لوط همراه خانوادهاش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسید. صبح طالع شد. زلزلهاى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزلهاى كه ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگریزههاى مخصوص بر آنها فرو بارید و آن قوم سركش ، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند.
این سرنوشت شوم و دردناك ، به خاطر گناه دامنگیر آن قوم شد ولى اینگونه كیفرهاى وحشتناك مخصوص قوم لوط نبود كه هر جامعه آلوده و گناهكارى در معرض این گونه عذابهاست.