mozhgan
10-28-2011, 06:02 PM
داستان بركت غذاى جابر را محدثین شیعه و سنى و اهل تاریخ مختلف نقل كردهاند و اجمال داستان كه در مجمع البیان طبرسى و صحیح بخارى و كتابهاى دیگر آمده این است كه جابر گوید :روزى از آن روزها كه مسلمانان به كار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدى كه در آن نزدیك بود مشاهده كردم كه رداى خود را زیر سر گذارده و به پشت خوابیده و براى آنكه گرسنگى در او اثر نكند و خالى بودن شكم او مانع از كار حفر خندق نشودسنگى به شكم خود بسته است.
جابر گوید: آن وضع را كه دیدم به فكر افتادم تا غذایى تهیه كرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغالهاى را كه در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح كردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه دارى؟گفت:یك صاع جو،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد كن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن قبول كرد و من كنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از كار كشیده و خواستند به خانههاى خود بروند از آن حضرت دعوت كردم تا شام را در خانه ما صرف كند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه دارى؟من جریان بزغاله و یك صاع جو را عرض كردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى كه در حفر خندق كار مىكردند شام را در خانه جابر صرف كنند.
و در نقل دیگرى است كه خود آن حضرت فریاد برداشت:
«یا اهل الخندق ان جابرا صنع لكم شوربا فحی هلاكم»
[اى اهل خندق جابر براى شما شوربایى ساخته همگى بیایید!]
جابر گوید:خدا مىداند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا مىدیدم آن گروه بسیار(كه طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فكر فرو رفتم كه چگونه از آن اندك غذا مىخواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اى زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مىآیند!
زن گفت: آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه دارى؟
گفتم: آرى
همسرم گفت: پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستى آن زن با همین یك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد،و بخوبى مرا دلدارى داد.
در این وقت پیغمبر وارد شد و یكسره به سوى مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچهاى روى دیگ و پارچهاى نیز روى تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و براى هر دسته مقدارى نان از زیر پارچه از تنور بیرون مىآورد و با دست خود در كاسههاى بزرگى كه تهیه شد،ترید مىكرد.سپس به دست خود ملاقه را مىگرفت و سر دیگ مىآمد و آبگوشت روى نانها مىریخت و قدرى گوشت هم روى آن مىگذارد و به آنها مىداد و در هر بار پارچهاى را كه روى دیگ و تنور بود دوباره روى آن مىانداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر كرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایهها نیز دادیم.
ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستى آن زن با همین یك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد،و بخوبى مرا دلدارى داد.
و در نقل دیگرى است كه گوید: خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به دیوارهاى اطراف اشاره مىكرد و آنها به عقب مىرفت و همه مردم را در خانه بدین ترتیب جاى داد.
برقى كه از سنگ جهید
عمرو بن عوف گوید:سهم من، سلمان،حذیفه،نعمان و شش تن دیگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بودیم كه ناگهان سنگ سختى بیرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ولى خود آن سنگ شكسته نشد، ما كه چنان دیدیم به سلمان گفتیم: پیش رسول خدا برو و ماجراى این سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازهمىدهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنیم و گرنه دستور دیگرى به ما بدهد.زیرا ما بدون اجازه او نمىخواهیم راه را كج كنیم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جریان را معروض داشت .پیغمبر از جا برخاست و در حالى كه همه آن نه نفر كنار خندق ایستاده بودند تا سلمان دستورى بیاورد پیش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگى به آن سنگ زد و قسمتى از آن سنگ شكسته شد و برقى خیره كننده جستن كرد كه شعاع زیادى را روشن نمود،همچون چراغى كه در دل شب فضاى مدینه را روشن سازد.پیغمبر بانگ به تكبیر (الله اكبر) بلند كرد و مسلمانان دیگر نیز بانگ الله اكبر برداشتند، سپس رسول خدا (ص) كلنگ دوم را زد و قسمت دیگرى از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زیادى جستن كرد و دوباره پیغمبر تكبیر گفت و مسلمانان نیز تكبیر گفتند و براى سومین بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگى تكبیر گفتند.
قصر
سنگ شكست و رسول خدا (ص) دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بیرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زیاد و خیره كننده و تكبیر آن حضرت را به دنبال آنها پرسید؟ پیغمبر (ص)در حالى كه دیگران نیز مىشنیدند فرمود: كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهید، در آن برق قصرهاى حیره و مداین را كه همچون دندانهاى نیش سگان مىنمود مشاهده كردم و جبرئیل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد، در دومین برق كاخهاى سرخ سرزمین روم برایم آشكار شد و جبرئیل به من خبر داد كه امت من بر آنها چیره مىشوند و در سومین برق قصرهاى صنعا را دیدم و جبرئیل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مىگشایند،پس بشارت باد شما را!
گروهى از منافقان كه این سخن را شنیدند از روى تمسخر به هم گفتند: آیا از این مرد تعجب نمىكنید! و این نویدهاى دروغ او را باور مىكنید؟ وى مدعى است كه از یثرب قصرهاى حیره و مدائن را مىبیند و وعده فتح آنها را به مردم مىدهد و شما اكنون از ترس به دور خود خندق مىكنید و جرئت بیرون رفتن از آن را ندارید!
كار حفر خندق در شش روز به انجام رسید و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن ،هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود، و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مىشد یك نفر از مهاجر و یك تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند. سپس به داخل شهر آمده ابن ام مكتوم را در مدینه به جاى خود گمارده و زنها و بچهها را در قلعههاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نیز محكم كرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قریش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه«سلع» پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در برابرشان بود و خندق میان آنها را با دشمن جدا مىكرد، و پیش از اینكه لشكر قریش به مدینه برسد تمام این كارها سروصورت پیدا كرده و انجام شده بود.
جابر گوید: آن وضع را كه دیدم به فكر افتادم تا غذایى تهیه كرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغالهاى را كه در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودـنه چاق و نه لاغرـذبح كردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه دارى؟گفت:یك صاع جو،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد كن و نانى بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن قبول كرد و من كنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتى از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از كار كشیده و خواستند به خانههاى خود بروند از آن حضرت دعوت كردم تا شام را در خانه ما صرف كند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه دارى؟من جریان بزغاله و یك صاع جو را عرض كردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادى كه در حفر خندق كار مىكردند شام را در خانه جابر صرف كنند.
و در نقل دیگرى است كه خود آن حضرت فریاد برداشت:
«یا اهل الخندق ان جابرا صنع لكم شوربا فحی هلاكم»
[اى اهل خندق جابر براى شما شوربایى ساخته همگى بیایید!]
جابر گوید:خدا مىداند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا مىدیدم آن گروه بسیار(كه طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند)همگى به راه افتادند و به فكر فرو رفتم كه چگونه از آن اندك غذا مىخواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اى زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مىآیند!
زن گفت: آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه دارى؟
گفتم: آرى
همسرم گفت: پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستى آن زن با همین یك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد،و بخوبى مرا دلدارى داد.
در این وقت پیغمبر وارد شد و یكسره به سوى مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچهاى روى دیگ و پارچهاى نیز روى تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و براى هر دسته مقدارى نان از زیر پارچه از تنور بیرون مىآورد و با دست خود در كاسههاى بزرگى كه تهیه شد،ترید مىكرد.سپس به دست خود ملاقه را مىگرفت و سر دیگ مىآمد و آبگوشت روى نانها مىریخت و قدرى گوشت هم روى آن مىگذارد و به آنها مىداد و در هر بار پارچهاى را كه روى دیگ و تنور بود دوباره روى آن مىانداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر كرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایهها نیز دادیم.
ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستى آن زن با همین یك جمله اندوه بزرگى را از دل من دور كرد،و بخوبى مرا دلدارى داد.
و در نقل دیگرى است كه گوید: خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به دیوارهاى اطراف اشاره مىكرد و آنها به عقب مىرفت و همه مردم را در خانه بدین ترتیب جاى داد.
برقى كه از سنگ جهید
عمرو بن عوف گوید:سهم من، سلمان،حذیفه،نعمان و شش تن دیگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول كندن آن قسمت بودیم كه ناگهان سنگ سختى بیرون آمد كه كلنگ در آن كارگر نبود و چند كلنگ را هم شكست ولى خود آن سنگ شكسته نشد، ما كه چنان دیدیم به سلمان گفتیم: پیش رسول خدا برو و ماجراى این سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازهمىدهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را كج كنیم و گرنه دستور دیگرى به ما بدهد.زیرا ما بدون اجازه او نمىخواهیم راه را كج كنیم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جریان را معروض داشت .پیغمبر از جا برخاست و در حالى كه همه آن نه نفر كنار خندق ایستاده بودند تا سلمان دستورى بیاورد پیش آنها آمد و كلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود كلنگى به آن سنگ زد و قسمتى از آن سنگ شكسته شد و برقى خیره كننده جستن كرد كه شعاع زیادى را روشن نمود،همچون چراغى كه در دل شب فضاى مدینه را روشن سازد.پیغمبر بانگ به تكبیر (الله اكبر) بلند كرد و مسلمانان دیگر نیز بانگ الله اكبر برداشتند، سپس رسول خدا (ص) كلنگ دوم را زد و قسمت دیگرى از سنگ شكسته شد و مانند بار اول برق زیادى جستن كرد و دوباره پیغمبر تكبیر گفت و مسلمانان نیز تكبیر گفتند و براى سومین بار كلنگ زد و برق جستن نمود و همگى تكبیر گفتند.
قصر
سنگ شكست و رسول خدا (ص) دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بیرون آمد و چون سلمان ماجراى آن برقهاى زیاد و خیره كننده و تكبیر آن حضرت را به دنبال آنها پرسید؟ پیغمبر (ص)در حالى كه دیگران نیز مىشنیدند فرمود: كلنگ نخست را كه زدم و آن برق جهید، در آن برق قصرهاى حیره و مداین را كه همچون دندانهاى نیش سگان مىنمود مشاهده كردم و جبرئیل به من خبر داد كه امت من آن كاخها را فتح خواهند كرد، در دومین برق كاخهاى سرخ سرزمین روم برایم آشكار شد و جبرئیل به من خبر داد كه امت من بر آنها چیره مىشوند و در سومین برق قصرهاى صنعا را دیدم و جبرئیل مرا خبر داد كه امتم آن قصرها را مىگشایند،پس بشارت باد شما را!
گروهى از منافقان كه این سخن را شنیدند از روى تمسخر به هم گفتند: آیا از این مرد تعجب نمىكنید! و این نویدهاى دروغ او را باور مىكنید؟ وى مدعى است كه از یثرب قصرهاى حیره و مدائن را مىبیند و وعده فتح آنها را به مردم مىدهد و شما اكنون از ترس به دور خود خندق مىكنید و جرئت بیرون رفتن از آن را ندارید!
كار حفر خندق در شش روز به انجام رسید و رسول خدا(ص)براى رفت و آمد از آن ،هشت راه قرار داد كه فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود، و در مقابل هر راهى كه به خارج خندق متصل مىشد یك نفر از مهاجر و یك تن از انصار را با گروهى از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهبانى و محافظت كنند. سپس به داخل شهر آمده ابن ام مكتوم را در مدینه به جاى خود گمارده و زنها و بچهها را در قلعههاى شهر جاى داد و برج و باروى شهر را نیز محكم كرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براى جنگ با احزاب قریش حركت كرد و تا جلوى خندق آمد و صفوف مسلمانان را طورى قرار داد كه كوه«سلع» پشت سرشان قرار داشت و كوه احد در برابرشان بود و خندق میان آنها را با دشمن جدا مىكرد، و پیش از اینكه لشكر قریش به مدینه برسد تمام این كارها سروصورت پیدا كرده و انجام شده بود.