mozhgan
10-28-2011, 03:37 AM
امام خمینی در جوانی
اسمش خیلی بزرگ است. اسمش با وقایع بزرگ، طوری گره خورده که سخت میشود زندگی اش را مثل انسانی معمولی - بدون در نظر گرفتن آن اتفاقات - دید.
روح الله خمینی جوان - مثل خیلی از خودمان - دیر ازدواج کرده؛ البته نه به خاطر مشکلات مالی، به خاطر اینکه تا آن موقع، فکر و ذکرش درس و کلاس و حجره بوده.
مثل خیلی از خودمان هم خواستگاری طولانی و پردردسری داشته و نه شنیده. البته آقا روح الله، طبع اش اینقدر بلند بوده که در خانه هر کسی را نزند. اما اینقدر هم مشهور نبوده که چشم بسته به او زن بدهند. یکی باید میرفته خمین، ببیند این طلبه گمنام که آمده و دختر ازشان میخواهد، چه کاره بوده و درآمدش چقدر است؟ زنهای فامیل،باید ته و توی زندگی اش را درمی آوردند. تازه بعد اش، باید رضایت دختر را میگرفتند.
داستان ازدواج امام، شاید بخشی از زندگی اوست که نسل ما کمتر شنیده اند.
پیش از خواستگاری
بیست و هشت سالم بود
روایت داماد: 28 سالم بود و هنوز زن نگرفته بودم. وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی، 2 دختر دارد و از آنها تعریف کرد، قلب من کوبیده شد. قبل از این، سرم به درس و کلاس گرم بود و فکر ازدواج را نکرده بودم. تا آن موقع به کسی و خانواده ای فکر نکرده بودم. به اطرافیان که خیلی اصرار میکردند زودتر سر و سامان بگیر، گفته بودم نمیخواهم از خمین زن بگیرم، باید کسی را پیدا کنم که کفو هم باشیم. اگر قرار باشد درس بخوانم و ملا شوم، زنم باید هم فکر من باشد. باید از قم زن بگیرم؛ از یک خانواده روحانی و هم شأن خودم.
در قم با خیلی از اهل تدین و علم آشنا شده بودیم. یکی از اینها حاج آقا ثقفی بود که از تهران برای تحصیل دروس حوزوی آمده بود و ساکن قم شده بود. دوست مشترکمان - سید محمد صادق لواسانی - همان روزها، بدجوری پاپی من شد که چرا ازدواج نمیکنی. آخرش هم گفت چرا راه دور برویم، همین حاج آقا ثقفی، 2 دختر خوب و نجیب دارد و خانواده شان همان است که تو میخواهی. گفتم باشد شما وکیل، اگر فکر میکنی به من دختر میدهند، برو خواستگاری. بنده خدا هم قبول کرد. خسته هم نمیشد. لااقل 5 بار خواستگاری کرد و اصرار کرد.
من در قم تک و تنها بودم و آنها از فامیل من - که در خمین بودند - شناختی نداشتند. زنهای خانواده ثقفی گفته بودند که این جوان که میگویید، چه کاره است، درآمدش چقدر است؟ کسی چه میداند، شاید قبلا در قم زن یا صیغه داشته و حالا بچه هم دارد! . من اهل صیغه و این حرفها نبودم ولی خود سید احمد از طرف خانواده آنها وکیل شده بود برود خمین در مورد من تحقیق کند، ببیند این جوان، اصلا درآمدش چقدر است و قبلا ازدواج کرده یا نه؟
خانواده ثقفی اصلا به این راحتیها رضایت ندادند. 10 ماه طول کشید و چند بار رفت و آمد شد تا بالاخره این ازدواج سر گرفت.
مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانه ای - که بعدا دیدم همان خانه اجاره ای اول زندگی مان است - پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته اند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی میکرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم میگفت: تو که از اینها بدت میآید!
از قم خوشم نمیآمد
روایت عروس: 9 سالم بود که پدرم برای ادامه تحصیلاتش رفت قم. من از قم خوشم نمیآمد. همراه خانواده نرفتم و پیش مادربزرگم ماندم. با مادربزرگم رفیق بودیم. من فقط
سالی یک بار، چند روزی میرفتم قم و برمی گشتم. تازه چند سالم بود و برعکس همه خواهرهایم، در تهران تا کلاس هشتم درس خوانده بودم. نمیخواستم زیر بار ازدواج در قم بروم اما نمیتوانستم راحت به پدرم نه بگویم. روی این کارها را نداشتیم. فقط سکوت کردم. مادربزرگم هم مخالف بود. برای یکی از آشنایان خودش، من را نشان کرده بود و همه این مخالفتها باعث شد آنها 10 ماه بیایند و بروند.
پدرم خیلی آقا روح الله را پسندیده بود. میگفت این مرد نمیگذارد به تو بد بگذرد. اما حرف من قبل از اینکه در مورد داماد باشد، در مورد قم رفتن بود. مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانه ای - که بعدا دیدم همان خانه اجاره ای اول زندگی مان است - پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته اند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی میکرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم میگفت: تو که از اینها بدت میآید! . از خواب که بیدار شدم فهمیدم مربوط به این عروسی است. مادربزرگم گفت این پسره سید است و تو که جواب نه گفته ای، معصومین ناراحت شده اند. دیگر مخالفت نکردم. مادربزرگم هم راضی شده بود.
امام خمینی در جوانی
شب خواستگاری
داماد آمده!
قدس ایران وارد خانه که شد، تازه ماجرا را فهمید. آخرش، رسما برای آقا روح الله آمده بودند خواستگاری. خانه پر بود از دوستان پدرش اما به او نگفته بودند چه خبر است. خدمتگزار پدر - که آمده بود خانه مادربزرگ - فقط گفته بود مادرتان مهمان دارد. گفته بود قدس ایران بیاید.
به او نگفته بودند چون ترسیده بودند که دوباره نه بگوید ولی نمیگفت. با آن خوابی که دیده بود، امکان نداشت بگوید نه.(امام خمینی در دوران جوانی نفر دوم از سمت راست)
شمس آفاق - خواهر کوچک تر - دوید سمتش؛ داماد آمده! داماد آمده! . دلش هری ریخت پایین. زنها دور عروس جمع شدند و قدس ایران را بردند که از پشت پنجره - یواشکی - داماد را ببیند. زنها بعد از او، یکی یکی میآمدند و داماد را ورانداز میکردند و نظر میدادند. خود دختر، بدش نیامده بود.
داماد چهره جذابی داشت با موهایی که کمی روشن بود. دختر برگشت و ساکت نشست. از نظر بقیه این به معنی رضایت بود. پدر وقتی فهمید قدس ایران رضایت داده، رفت توی اتاق بغلی و سجده شکر کرد. خیلی آقا روح الله را قبول داشت.
پدر همیشه گفته بود: دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم .
اول ماه مبارک رمضان بود که قرار و مدارها را گذاشتند. بعد از آن قرار شد داماد برای عروس اش، دنبال خانه بگردد.
عروسی
مثل خانة توی خواب
مهریه را 1000تومان تعیین کردند. آن موقع، درآمد داماد، 30تومان در ماه میشد. خانواده داماد گفتند اگر میخواهید، خانه مهر کنید ولی آقای ثقفی، قیمت ملک توی خمین را نمیدانست و پول تعیین کرد. عقد را هم خیلی جمع و جور، توی همان ماه مبارک گرفتند چون کلاسهای روح الله در این ماه تعطیل بود. بعد، 8 روز دنبال خانه گشتند که خانه ای به کرایه ماهی 5 تومان پیدا شد. درست مثل همانی که قدس ایران خوابش را دیده بود.
قدس ایران را صدا کردند که پدر با تو کار دارد؛ من را وکیل کن که من هم آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. روح الله هم برادرش - آقای پسندیده - را وکیل میکند .
دختر قبول داشت و این طور، عقد جاری شد. یک تخته فرش، لحاف کرسی و قدری اسباب آشپزخانه، جهیزیه دختر شد که همراه ننه خانم - دایه مادرش - با او بفرستند خانه شوهر. پانزدهم ماه مبارک هم فامیل را دعوت کردند و عروسی به راه افتاد.
زندگی مرفهی نداشتیم اما نمیگذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمیکرد. همان اوایل زندگی، حرفش را این طور زد: من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوست داری لباس بخر و بپوش. تنها چیزی که میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی
زیر یک سقف
زندگی ما طلبگی بود
زندگی ما با طلبگی شروع شد. نمیخواست پیش این و آن دست دراز کند. خرج خانه باید با بودجه ای که داشت تنظیم میشد. من هم با این مسئله کنار آمده بودم. حتی خودم شدم طلبه اش!
شد معلمم و تا تولد پنجمین فرزندمان به من جامع المقدمات و سیوطی درس داد.
زندگی مرفهی نداشتیم اما نمیگذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمیکرد. همان اوایل زندگی، حرفش را این طور زد: من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوست داری لباس بخر و بپوش. تنها چیزی که میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی . واقعا به کارهای خصوصی من و رفت و آمدهایم زیاد کار نداشت، یعنی اعتماد کرده بود. سرش به مطالعه و کارهای خودش گرم بود اما حواسش بود که چه وقت و چطور وارد مسائل خانوادگی شود.
احترام من را خیلی نگه میداشت. تا من نمیآمدم سر سفره، غذا را شروع نمیکرد. این را همه بچهها میدانستند و خود به خود کمکم میکردند که زودتر کار سفره انداختن تمام شود و من بنشینم.
کمتر میشد توی خانه تنها بمانم. اگر پیش میآمد، حتما بچهها را میفرستادند. میگفتند بروید پیش مادرتان، باید کمکش باشید. وقتی چای یا چیز دیگری میخواست، من را خطاب میکرد اما مستقیم نمیگفت. میگفت: خانم، بگویید برای من چای بیاورند . گاهی هم چیزی نمیگفت، خودش میرفت سمت آشپزخانه و با سینی چای میآمد.
در همه فشارهای سیاسی و امنیتی، محرم رازش من بودم. وقتی قرار بود تبعید شوند ترکیه، مهرشان را گذاشتند کف دست من و گفتند به هیچ کس نگو این پیش توست. زندگی 2نفره ما، خیلی زود با آمدن آقا مصطفی، روی دور جدیدی افتاد.
اسمش خیلی بزرگ است. اسمش با وقایع بزرگ، طوری گره خورده که سخت میشود زندگی اش را مثل انسانی معمولی - بدون در نظر گرفتن آن اتفاقات - دید.
روح الله خمینی جوان - مثل خیلی از خودمان - دیر ازدواج کرده؛ البته نه به خاطر مشکلات مالی، به خاطر اینکه تا آن موقع، فکر و ذکرش درس و کلاس و حجره بوده.
مثل خیلی از خودمان هم خواستگاری طولانی و پردردسری داشته و نه شنیده. البته آقا روح الله، طبع اش اینقدر بلند بوده که در خانه هر کسی را نزند. اما اینقدر هم مشهور نبوده که چشم بسته به او زن بدهند. یکی باید میرفته خمین، ببیند این طلبه گمنام که آمده و دختر ازشان میخواهد، چه کاره بوده و درآمدش چقدر است؟ زنهای فامیل،باید ته و توی زندگی اش را درمی آوردند. تازه بعد اش، باید رضایت دختر را میگرفتند.
داستان ازدواج امام، شاید بخشی از زندگی اوست که نسل ما کمتر شنیده اند.
پیش از خواستگاری
بیست و هشت سالم بود
روایت داماد: 28 سالم بود و هنوز زن نگرفته بودم. وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی، 2 دختر دارد و از آنها تعریف کرد، قلب من کوبیده شد. قبل از این، سرم به درس و کلاس گرم بود و فکر ازدواج را نکرده بودم. تا آن موقع به کسی و خانواده ای فکر نکرده بودم. به اطرافیان که خیلی اصرار میکردند زودتر سر و سامان بگیر، گفته بودم نمیخواهم از خمین زن بگیرم، باید کسی را پیدا کنم که کفو هم باشیم. اگر قرار باشد درس بخوانم و ملا شوم، زنم باید هم فکر من باشد. باید از قم زن بگیرم؛ از یک خانواده روحانی و هم شأن خودم.
در قم با خیلی از اهل تدین و علم آشنا شده بودیم. یکی از اینها حاج آقا ثقفی بود که از تهران برای تحصیل دروس حوزوی آمده بود و ساکن قم شده بود. دوست مشترکمان - سید محمد صادق لواسانی - همان روزها، بدجوری پاپی من شد که چرا ازدواج نمیکنی. آخرش هم گفت چرا راه دور برویم، همین حاج آقا ثقفی، 2 دختر خوب و نجیب دارد و خانواده شان همان است که تو میخواهی. گفتم باشد شما وکیل، اگر فکر میکنی به من دختر میدهند، برو خواستگاری. بنده خدا هم قبول کرد. خسته هم نمیشد. لااقل 5 بار خواستگاری کرد و اصرار کرد.
من در قم تک و تنها بودم و آنها از فامیل من - که در خمین بودند - شناختی نداشتند. زنهای خانواده ثقفی گفته بودند که این جوان که میگویید، چه کاره است، درآمدش چقدر است؟ کسی چه میداند، شاید قبلا در قم زن یا صیغه داشته و حالا بچه هم دارد! . من اهل صیغه و این حرفها نبودم ولی خود سید احمد از طرف خانواده آنها وکیل شده بود برود خمین در مورد من تحقیق کند، ببیند این جوان، اصلا درآمدش چقدر است و قبلا ازدواج کرده یا نه؟
خانواده ثقفی اصلا به این راحتیها رضایت ندادند. 10 ماه طول کشید و چند بار رفت و آمد شد تا بالاخره این ازدواج سر گرفت.
مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانه ای - که بعدا دیدم همان خانه اجاره ای اول زندگی مان است - پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته اند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی میکرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم میگفت: تو که از اینها بدت میآید!
از قم خوشم نمیآمد
روایت عروس: 9 سالم بود که پدرم برای ادامه تحصیلاتش رفت قم. من از قم خوشم نمیآمد. همراه خانواده نرفتم و پیش مادربزرگم ماندم. با مادربزرگم رفیق بودیم. من فقط
سالی یک بار، چند روزی میرفتم قم و برمی گشتم. تازه چند سالم بود و برعکس همه خواهرهایم، در تهران تا کلاس هشتم درس خوانده بودم. نمیخواستم زیر بار ازدواج در قم بروم اما نمیتوانستم راحت به پدرم نه بگویم. روی این کارها را نداشتیم. فقط سکوت کردم. مادربزرگم هم مخالف بود. برای یکی از آشنایان خودش، من را نشان کرده بود و همه این مخالفتها باعث شد آنها 10 ماه بیایند و بروند.
پدرم خیلی آقا روح الله را پسندیده بود. میگفت این مرد نمیگذارد به تو بد بگذرد. اما حرف من قبل از اینکه در مورد داماد باشد، در مورد قم رفتن بود. مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانه ای - که بعدا دیدم همان خانه اجاره ای اول زندگی مان است - پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته اند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی میکرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم میگفت: تو که از اینها بدت میآید! . از خواب که بیدار شدم فهمیدم مربوط به این عروسی است. مادربزرگم گفت این پسره سید است و تو که جواب نه گفته ای، معصومین ناراحت شده اند. دیگر مخالفت نکردم. مادربزرگم هم راضی شده بود.
امام خمینی در جوانی
شب خواستگاری
داماد آمده!
قدس ایران وارد خانه که شد، تازه ماجرا را فهمید. آخرش، رسما برای آقا روح الله آمده بودند خواستگاری. خانه پر بود از دوستان پدرش اما به او نگفته بودند چه خبر است. خدمتگزار پدر - که آمده بود خانه مادربزرگ - فقط گفته بود مادرتان مهمان دارد. گفته بود قدس ایران بیاید.
به او نگفته بودند چون ترسیده بودند که دوباره نه بگوید ولی نمیگفت. با آن خوابی که دیده بود، امکان نداشت بگوید نه.(امام خمینی در دوران جوانی نفر دوم از سمت راست)
شمس آفاق - خواهر کوچک تر - دوید سمتش؛ داماد آمده! داماد آمده! . دلش هری ریخت پایین. زنها دور عروس جمع شدند و قدس ایران را بردند که از پشت پنجره - یواشکی - داماد را ببیند. زنها بعد از او، یکی یکی میآمدند و داماد را ورانداز میکردند و نظر میدادند. خود دختر، بدش نیامده بود.
داماد چهره جذابی داشت با موهایی که کمی روشن بود. دختر برگشت و ساکت نشست. از نظر بقیه این به معنی رضایت بود. پدر وقتی فهمید قدس ایران رضایت داده، رفت توی اتاق بغلی و سجده شکر کرد. خیلی آقا روح الله را قبول داشت.
پدر همیشه گفته بود: دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم .
اول ماه مبارک رمضان بود که قرار و مدارها را گذاشتند. بعد از آن قرار شد داماد برای عروس اش، دنبال خانه بگردد.
عروسی
مثل خانة توی خواب
مهریه را 1000تومان تعیین کردند. آن موقع، درآمد داماد، 30تومان در ماه میشد. خانواده داماد گفتند اگر میخواهید، خانه مهر کنید ولی آقای ثقفی، قیمت ملک توی خمین را نمیدانست و پول تعیین کرد. عقد را هم خیلی جمع و جور، توی همان ماه مبارک گرفتند چون کلاسهای روح الله در این ماه تعطیل بود. بعد، 8 روز دنبال خانه گشتند که خانه ای به کرایه ماهی 5 تومان پیدا شد. درست مثل همانی که قدس ایران خوابش را دیده بود.
قدس ایران را صدا کردند که پدر با تو کار دارد؛ من را وکیل کن که من هم آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. روح الله هم برادرش - آقای پسندیده - را وکیل میکند .
دختر قبول داشت و این طور، عقد جاری شد. یک تخته فرش، لحاف کرسی و قدری اسباب آشپزخانه، جهیزیه دختر شد که همراه ننه خانم - دایه مادرش - با او بفرستند خانه شوهر. پانزدهم ماه مبارک هم فامیل را دعوت کردند و عروسی به راه افتاد.
زندگی مرفهی نداشتیم اما نمیگذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمیکرد. همان اوایل زندگی، حرفش را این طور زد: من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوست داری لباس بخر و بپوش. تنها چیزی که میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی
زیر یک سقف
زندگی ما طلبگی بود
زندگی ما با طلبگی شروع شد. نمیخواست پیش این و آن دست دراز کند. خرج خانه باید با بودجه ای که داشت تنظیم میشد. من هم با این مسئله کنار آمده بودم. حتی خودم شدم طلبه اش!
شد معلمم و تا تولد پنجمین فرزندمان به من جامع المقدمات و سیوطی درس داد.
زندگی مرفهی نداشتیم اما نمیگذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمیکرد. همان اوایل زندگی، حرفش را این طور زد: من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوست داری لباس بخر و بپوش. تنها چیزی که میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی . واقعا به کارهای خصوصی من و رفت و آمدهایم زیاد کار نداشت، یعنی اعتماد کرده بود. سرش به مطالعه و کارهای خودش گرم بود اما حواسش بود که چه وقت و چطور وارد مسائل خانوادگی شود.
احترام من را خیلی نگه میداشت. تا من نمیآمدم سر سفره، غذا را شروع نمیکرد. این را همه بچهها میدانستند و خود به خود کمکم میکردند که زودتر کار سفره انداختن تمام شود و من بنشینم.
کمتر میشد توی خانه تنها بمانم. اگر پیش میآمد، حتما بچهها را میفرستادند. میگفتند بروید پیش مادرتان، باید کمکش باشید. وقتی چای یا چیز دیگری میخواست، من را خطاب میکرد اما مستقیم نمیگفت. میگفت: خانم، بگویید برای من چای بیاورند . گاهی هم چیزی نمیگفت، خودش میرفت سمت آشپزخانه و با سینی چای میآمد.
در همه فشارهای سیاسی و امنیتی، محرم رازش من بودم. وقتی قرار بود تبعید شوند ترکیه، مهرشان را گذاشتند کف دست من و گفتند به هیچ کس نگو این پیش توست. زندگی 2نفره ما، خیلی زود با آمدن آقا مصطفی، روی دور جدیدی افتاد.