توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)
R A H A
10-28-2011, 12:18 AM
مشخصات کتاب:
نویسنده: ناهید سلیمانخانی
تعداد صفحات: 216
چاپ اول زمستان 1380
انتشارات: ورجاوند
شابک:8-7-93390-964
.
.
.
خلاصه رمان:
علیرضا بعد از مرگ پدرش به همراه مادر و برادر شیرخوارش به ده بر می گردند تا با خانوده ی دایی در باغ خانوادگی شان زندگی کنند. بعد از ورود انها، دایی صاحب دختری می شود که در همان ابتدا به نام "مجید" پسر کدخدای ده، ناف بر می شود. نازنین و علیرضا در کنار هم بزرگ می شوند و همگی انها را خواهر و برادر می دانند ولی نگاه علیرضا به نازنین، نگاه برادر به خواهر نیست و ...
منبع : نودوهشتیا
R A H A
10-28-2011, 12:19 AM
تقدیم به:
زخم خوردگانی که با صبر و بردباری در مقابل امیال غیرمنطقی نفس خود پایداری می کنند.
این ...
نه یک داستان، بلکه حقیقتی است؛
از عشق و دلباختگی
از سوختن و دم نزدن
از خواستن و خویشتن داری
از طپیدن دل های مشتاق
از شب زنده داری و دلواپسی
و از ...
مُردن و ... مُردن
R A H A
10-28-2011, 12:19 AM
قسمت 1
- علیرضا ... درو باز کن، لجبازی نکن!
- مامان بی خود اصرار نکن، هر بلایی بود تو سر من آوردی، از جون من چی می خوای؟ برو بذار به درد خودم بمیرم!
- آخه عزیز دلم کدوم مادری باعث بدبختی بچه ش شده که من دومیش باشم؟
- شما نمی دونین! یعنی شما نمی دونین تمام بدبختی های من به خاطر ندونم کاری شماست؟
- داد نزن، حرف بزن، درو باز کن تا با هم صحبت کنیم. بالاخره یک فکری می کنیم، با عصبانیت هیچ کاری درست نمی شه، این طوری هم خودتو آزار می دی، هم منو.
- مادر، ترو خدا برو بذار تنها بمونم، دیگه نمی خوام زنده بمونم، زندگیم، هستیم، امیدم، عشقم، همه چیزم از دستم رفت، می خوای چه کار کنی، چه کاری از دستت برمیاد؟ برو بذار بمیرم.
- ترو خدا گریه نکن پسرم، من تحملشو ندارم، خیلی خب اگه دلت نمی خواد درو باز نکن، ولی قول بده کاراحمقانه ای انجام ندی! تو که از اول می دونستی این دوست داشتن به نتیجه نمی رسه، چرا اونقدر خودتو درگیر کردی، تو عاقل هستی، من همیشه به تو افتخار کرده و می کنم. چرا از اول آنقدر پیش رفتی که حالا عذاب بکشی!
- مادر دست به دلم نذار، اون موقعی که تو اون بلا رو سر من آوردی می دونستی آخر عاقبت این کار چی می شه؟ دیگه نمی خوام زنده بمونم، می خوام بمیرم، اون دیگه رفته و برنمی گرده، من بدون او می میرم.
- من مطمئنم برمی گرده، گریه نکن، تو یک مردی، یک مرد پرقدرت، به خودت تلقین کن که همه چیز درست می شه، مگه به خدا اعتقاد نداری؟ بسپُر به خدا همه چیز درست می شه، اصلاً می خوام برم دنبالش، می خوای برم بیارمش خونه، راضی می شی؟ مطمئنم اگه بفهمه آنقدر ناراحتی برمی گرده.
- نمی دونم مادر، نمی دونم، خودم هم نمی دونم باید چه کار کنم!
- خیلی خوب، پس من میرم دنبالش، می دونم کجاست، حتماً خونۀ ملیحه ست، اون کسی رو نداره، جایی نداره بره، حتماً ملیحه ازش خبر داره، تو به من قول بده که تا من برمی گردم دست به کار احمقانه ای نزنی!
- باشه مادر، قول می دم، شما ناراحت نباش، من آنقدرها هم بی شعور نیستم!
- ممنونم پسرم، حالا من می رم، تو از اتاقت بیا بیرون و یه چیزی بخور، انشاءالله به زودی با نازنین برمی گردم ...
- برو ... برو که منو بدبخت کردی، یاد اون روز توی خاطرم هست ...
* * *
روزی که پدرم مُرد و تو با سن کمی که داشتی تنها و بی کس، جنازۀ پدرمو از اتاق بیرون آوردی، من شش ساله بودم و تو تازه امیرمحمد رو زاییده بودی، پدرم شب که خوابید سالم بود و صبح روز بعد جنازه اش رو تو به تنهایی از اتاق بیرون کشیدی!
ما هیچکس رو نداشتیم، با دیدن جنازۀ پدرم حالم آنقدر بد شد که خودمو پشت تو قایم کردم تو گریه می کردی و من از دیدن اشک تو وحشت کردم، امیرمحمد گرسنه بود و تو باید به اون شیر می دادی ولی بالای سر جنازه پدرم اشک می ریختی و توی سرت می زدی.
هرگز فراموش نمی کنم وقتی که دکتر اومد و معاینه اش کرد آهسته به تو چیزی گفت و تو از شدت ناراحتی غش کردی. همسایه ها در گوشی حرف هایی می زدند و پچ پچ می کردند و من از حرف هاشون سر در نمی آوردم هاج و واج فقط نگاهشون می کردم.
امیرمحمد توی بغلم گریه می کرد. یکی از خانم های همسایه به طرفم اومد و گفت:
- علیرضا جون بچه رو نندازی؟
- نخیر ... بلدم بغلش کنم.
- شیشۀ بچه تون کجاست؟
- الان میارم ... خودم بلدم قند داغ درست کنم!
- بارک الله پسر خوب. مواظب باش داغ نباشه و بچه نسوزه!
- چشم ... مواظبم!
جنازۀ پدرم با یک روز تأخیر به خاک سپرده شد. توی قبرستون مادرم خودشو روی قبر پدرم انداخته و گریه می کرد و می گفت:
- احمد! چرا این کار رو کردی؟ چرا ما رو تنها گذاشتی؟
داییم مادرم رو از روی خاک بلند کرد و سوار ماشینش کرد و گفت:
- خواهر غروب شده، خوبیت نداره توی قبرستون بمونیم.فکر بچه هاتو بکن، اونا کوچیکن دلشون طاقت نداره، غصه می خورن.
- خان داداش دست به دلم نذارین، کاشکی من مرده بودم، این بچه ها بدون پدر ...
- استغفراله، از قدیم گفتن ... بچه از مادر یتیم می شه، خدا به خودت سلامتی بده، بچه ها هم بزرگ می شن، خدا رو شکر دو تا مرد داری! تازه من هم اگه لایق باشم کمکت می کنم.
- خدا سایۀ شما رو از سر ما کم نکنه.
شب به خونۀ سوت و کورمان برگشتیم. دایی محمود برای من قصه گفت و من به خواب رفتم.
نیمه های شب بیدار شده و دیدم مادر، توی رختخواب پدر نشسته و گریه می کند. خودمو توی بغلش انداخته و گفتم:
- مامان چرا گریه می کنی. ترو خدا گریه نکن! اگه تو مریض بشی کی به دادت می رسه!
- قربون تو پسر خوب برم، گریه نمی کنم، به خاطر تو گریه نمی کنم.
فردا صبح دایی منو بوسید و گفت:
- پسرم من می رم و چند روز دیگه برمی گردم و شما رو با خودم می برم. تو تا وقتی من نیستم مرد خونه هستی! مواظب مادرت باش.
بعد رو به مادرم کرد و گفت:
- خواهر ... می دونی که ماه بانو پا به ماهه، می ترسم دردش بگیره وگرنه از پیش شماها نمی رفتم.
- راضی به زحمت شما نیستم، خودم هم دیشب تا حالا دلم شورِ زن داداشمو می زنه. شما زودتر برید، خدای ما هم بزرگه ...
شب سوم و هفت پدرم با کمک همسایه ها و چند فامیل دور برگزار شد. بوی حلوا همه جا رو پر کرده بود. آخر شب همه رفتند و ما موندیم و دایی محمود. مادر امیرمحمد را بغل کرد تا شیر بده. اشک توی چشم هایش پر بود ولی گریه نمی کرد. دایی محمود آهسته گفت:
- فردا یه خاور می گیرم خواهر، اسباب اثاثتو جمع می کنیم و می ریم ده ...
- خان داداش من نمی خوام مزاحم شما بشم!
- چه زحمتی خواهر ... تو هم از اون ملک و املاک سهم داری! حالا اگه اون خدابیامرز تو رو آورد تهرون ما که فراموش نکردیم. تو می تونی برای خودت زندگی کنی ما هم مزاحمت نمی شیم.
- پس مدرسۀ علیرضا چی؟
- علیرضا رو با رسول خودم مدرسه می فرستم. تو آبادی یه مدرسۀ خوب هست. انشاءالله اول مهر اسم هر دوتاشونو می نویسم. ماه بانو تو رو خیلی دوست داره، از وقتی فهمید اون خدابیامرز چطور مُرد، شب و روز گریه می کنه.
- الهی بمیرم. من راضی به ناراحتی اون نیستم، کاشکی بهش نمی گفتی.
- نشد ... از قیافه م فهمید. حالا هم پاشو تو یه کفش کرده که باید فاطمه بیاد پهلوی ما زندگی کنه.
- خدا از خواهری کمش نکنه. ولی حالا نه، اگه اجازه بدی چهلم احمد بگذره بعد ...
- برای چهلم خودم میارمت تهرون. اینجا بمونی هر روز می خوای بری سر خاکش گریه کنی. فکر بچه هاتو بکن! رضایت بده تا همگی با هم بریم ده.
- چشم ... هر چی شما بگین.
فردا صبح زود مادر بیدار شد و شروع به جمع آوری اثاثیه کرد. کارتون ها و صندوق های چوبی از وصایل زندگی پر شد. مادرم اشک می ریخت و کار می کرد. همسایه ها برای کمک به خونۀ ما آمدند.
یکی شون ناهار درست کرد و بقیه برای نگهداری امیرمحمد و پذیرایی از من مشغول شدند.
دایی محمود کامیون بزرگی رو که به سختی وارد کوچه مون شده بود برای بردن اثاثیه اجاره کرد. در یک چشم به هم زدن تمام زندگیمونو گذاشتن توی ماشین و خونه مون که بوی پدرمو می داد خالی شد. مادرم نگاهی به حیاط خالی کرد و آهی کشید با گوشۀ چادرش اشکشو پاک کرد و سوار ماشین شد. وقتی ماشین حرکت کرد ما برای همسایه ها دست تکون دادیم و از کوچه ای که از لحظۀ به دنیا اومدنم تا اون وقت هرگز ترکش نکرده بودم، بیرون رفتیم. خلاصه کوچه رو با کوله باری از خاطره پشت سر گذاشتیم. یک لحظه حس کردم زندگیمون رنگ دیگه گرفته و نوعی دلشوره دلمو می رنجونه ولی وقتی قیافۀ صمیمی دایی و صورت مهربون مادرمو دیدم دلم گرم شد و احساس کردم که تنها نیستم.
وقتی وارد ده شدیم زن دایی با رسول که تقریباً همسن و سال خود من بود به در باغ اومدند.
زن دایی با دیدن من و مامانم زد زیر گریه و گفت:
- الهی بمیرم فاطمه جان.
بعد مادرم خودشو توی بغل اون انداخت و هر دو گریه کردند. من به طرف رسول رفته و بهش سلام کردم ولی رسول مثل غریبه ها منو نگاه کرد بعد روشو برگردوند و رفت. یهو دلم گرفت. برگشتم و به طرف مادرم رفتم. زن دایی منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت:
- علیرضا جون، قربونت برم برات نون شیرمال پختم، حتماً گرسنه هستی.
چشم های زن دایی با مهربونیش دلمو گرم کرد. دستمو بهش دادم و با هم به باغ رفتیم. اونجا برای من ناآشنا بود، تا اون روز هرگز فکر نمی کردم دایی محمود باغی به اون بزرگی داشته باشد.
در بزرگ باغ رو باز کردند و کامیون وارد باغ شد. زن دایی با شکم بزرگش به سختی راه می رفت ولی دست منو ول نکرد و منو به اتاقش برد. مادر با امیرمحمد دنبال ماغ آمدند و همگی سر سفره نشستیم و شام خوردیم. موقع غذا خوردن یک لحظه چشمم به اون طرف سفره افتاد و قیافۀ خشمگین رسول منو ترسوند. از لحظه ای که وارد باغ شدیم اون یک کلمه هم حرف نزده بود که من صداشو بشنوم. نمی دونم چرا حس کردم که ازش می ترسم.
بعد از شام کامیون به تهِ باغ رفت و دایی با چند مرد غریبه کمک کرده و اثاث ما رو از ماشین خالی کردند و توی چند اتاق تمیز و رنگ شده ای که چراغ هاش از قبل روشن بود جا دادند. زن دایی نگاهی به مادرم کرد و گفت:
* * * تا پایان صفحه 13 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:19 AM
قسمت 2
- فاطمه جان اینجا اثاثتو بذار ولی تمام این باغ مال خودته. دلم می خواد همیشه پیش خودم باشی.
- ماه بانو جان خدا تو رو از خانمی کم نکنه.
تا دم صبح خالی کردن اثاث و چیدن اونا طول کشید! مادر برای من تشکی انداخت و من نفهمیدم کی خوابم برد.
از فردای آن روز، بدبختی من شروع شد. رسول مرتب گوشه و کنار باغ منو پیدا می کرد و کتکم می زد و می گفت:
- اگه به بابام بگی زدمت، فردا بیشتر می زنمت!
من از ترس کتک خوردن دوباره به کسی نمی گفتم. ولی هر شب که می خوابیدم پیش خودم فکر می کردم یعنی می شه یه روزی رسول با من خوب بشه؟
یه روز زن دایی به مادرم گفت:
- امروز پیش من بمون فاطمه جان، کمرم خیلی درد می کنه!
- می خوای برم دنبال بی بی خانوم؟
- نمی دونم. یعنی فکر می کنی وقتشه!
- اگه حالت بدتر شد می رم دنبالش. تو امروز استراحت کن کارها با من!
بی بی خانوم زن چاق و مسنی بود که مامای ده و تقریباً تمام آدمای ده رو اون به دنیا آورده بود. اون هم همه رو می شناخت و مردم ده خیلی بهش احترام می گذاشتند.
اون روز حال زن دایی بدتر شد و مادرم با عجله امیرمحمد رو به من سپرد و رفت دنبال بی بی خانوم.
بی بی خانم که اومد مادرم توی یک دیگ بزرگ آب جوش درست کرد و به سختی اونو به اتاق برد.
زن دایی مرتب جیغ می زد و من از صدای فریادهاش خیلی ترسیده بودم و دلم براش می سوخت.
بالاخره بچۀ زن دایی به دنیا اومد و بی بی خانوم بعد از شستن اون دایی رو که در تمام مدت توی باغ قدم می زد و صلوات می فرستاد صدا کرد و گفت:
- مبارکِ ... دخترِ
کدخدای ده که دوست صمیمی داییم بود و همیشه اونا رو در کنار هم می دیدم تسبیحشو توی دستش چرخوند و گفت:
- محمودخان ... حالا وقتشه.
- علی خان ... مبارکِ
بعد دایی وارد ایوان شد و از پشت در اتاق به بی بی خانوم گفت:
- ناف نازنین خانم رو به اسم مجید پسر کدخدا علی ببرید.
و بی بی خانوم از توی اتاق داد زد:
- شنیدم. چشم، مبارک باشه.
من از این حرف ها سر در نمی آوردم ولی احساس کردم داره اتفاقاتی می افته که فقط به بزرگترها مربوط می شه و هیچ بچه ای حق دخالت نداره.
بی بی خانوم یک دسته پول از داییم گرفت و به خونه ش رفت و من که دلم پر می زد نوزاد رو ببینم از پشت در اتاق مامانمو صدا کردم و شنیدم که گفت:
- علیرضا ... بیا تو مادر دخترداییتو ببین.
من وارد اتاق شدم و سلام کردم. زن دایی که توی رختخواب خوابیده و حالش خیلی بد بود جواب سلاممو داد و گفت:
- بیا جلو ببینمت پسر خوب.
من جلو رفتم و کنارش نشستم و بچه رو دیدم. اون چشم هاش بسته و مثل یک عروسک خوشگل کنار زن دایی خوابیده بود. رسول وارد اتاق شد و تا منو دید گفت:
- تو اینجا چکار می کنی؟ چرا نیگاش میکنی؟ بچۀ خودمونه.
زن دایی ناراحت شد و گفت:
- رسول جان، علیرضا داداششه، شما هر دو باید نازنین رو دوست داشته باشین و مواظبش باشین.
اون شب تموم شد و از فردا صبح من برای دیدن نازنین از ترس رسول باید مخفیانه به اون طرف باغ می رفتم و از پشت شیشۀ اتاق زن دایی دزدکی نگاهش می کردم.
ده روز دایی مهمونی توی خونه ش گرفت و فامیل و دوست و آشنا دعوت شدند. مادرم از صبح زود رفت و کمک کرد و شام پخت. یک لحظه کدخدا و پسرش رو دیدم که با دایی پشت در اتاق زن دایی یاالله گفتند و رفتند تو اتاق. پسر کدخدا از من و رسول بزرگتر و هیکلش خیلی درشت بود. با دیدن اونها کنجکاو شدم و دنبالشون رفتم. از پشت شیشۀ اتاق نگاهشون کردم. وقتی وارد اتاق شدند مجید رو بالای سر نازنین بردند و اون نازنین رو بغل کرد یک لحظه نمی دونم چرا حسودیم شد. دلم نمی خواست اون پسر قلدر دختر داییمو بغل کنه ولی سکوت کردم و به سرعت از پشت شیشه کنار رفتم تا رسول منو نبینه.
فصل پاییز فرا رسید. دایی، من و رسول رو به مدررسه ای توی آبادی برد و اسممو نوشت و قرار شد که یه ماشین کرایه ای هر روز صبح من و رسول و مجید رو از ده سوار کنه و به مدرسۀ توی آبادی برسونه.
مجید که کلاس چهارم و دو سال هم رفوزه شده بود، همیشه توی مدرسه بچه ها رو می زد و همه از دستش در عذاب بودند جز رسول که خوب از پسش برمی اومد و هر چی از دستش کتک می خورد از رو نمی رفت و دوباره بهش حمله می کرد. من توی کلاس از بچه های دیگر ساکت تر بودم برای همین آقا معلم مرتب به بچه های دیگه می گفت:
- بچه ها، از احمدی یاد بگیرین. ببینین چه پسر خوبیه! هم مؤدب و هم درسخونه.
فصل زمستون تموم شد و نازنین شش ماهش بود و مرتب گریه می کرد و زن دایی به اندازۀ کافی شیر نداشت تا اون سیر بشه. یک روز دایی به خونۀ ما اومد و گفت:
- فاطمه جان به نظر تو تکلیف ما با این بچه چیه؟ همه ش گریه می کنه!
- خان داداش حتماً گرسنه س. خب شیر گاو بهش بدین!
- نه خواهر، شیر مادر یه چیز دیگه س.
- این طوری بچه از بین می ره! من می تونم شیرش بدم ولی زن داداش باید راضی باشه!
- اگه راضی بشه، که می دونم تو رو خیلی دوست داره، تو بهش شیر می دی؟
- معلومه که می دم! کی از نازنین بهتر من که شیر دارم و می تونم دو تا بچۀ دیگه رو هم سیر کنم!
- پس من با ماه بانو صحبت می کنم. فردا بهت خبرشو می دم.
نیم ساعت بعد از رفتن دایی، زن داییم با نازنین به خونۀ ما اومدند و مادرم از اونا با خوشرویی پذیرایی کرد. بعد زن دایی در حالی که اشک توی چشم هایش پر شده بود نازنین رو به مادرم داد و گفت:
- هیچ کس بهتر و باصفاتر از تو نیست. بگیر و بهش شیر بده تا مثل خودت خوش قلب بشه! اما به یک شرط !
- به چه شرطی؟
- به شرط اینکه شیر بچۀ خودت کم نشه.
- خاطرت جمع. خدا کمک می کنه و هر دوشون سیر می شن.
همون لحظه مادرم گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و بعد سینه شو به دهان نازنین گذاشت. نازنین که تا اون لحظه داشت گریه می کرد به محض خوردن شیر ساکت شد و خوابید و زن دایی که خیلی خوشحال بود، بچه رو بغل کرد و گفت:
- خدا عوض خیرت بده.
و بعد به خونه شون رفت.
از آن روز به بعد وقتی از مدرسه میومدم به عشق دیدن نازنین تمام مشق هامو زود می نوشتم تا مادر اجازه بده بغلش کنم. امیرمحمود و نازنین هر دو با هم بزرگ شدند و من هر دوی اونها رو دوست داشتم.
روزها پشت سر هم می گذشتند و موقع امتحانات شروع می شد. توی کلاس، درس من از همه بهتر و رسول از همه تنبل تر بود. زمستون تموم شد و بعدش عید نوروز شد و همه به دیدن ما اومدند و مادرم با چای و شیرینی و شربت از مهمون ها پذیرایی کرد. کدخدا و مجید بعد از خونۀ دایی به خونۀ ما اومدند و مادر از اونا پذیرایی کرد. موقع رفتن مجید نگاهی به نازنین که در کنار امیرمحمد خوابیده بود کرد و بعد به من گفت:
- مواظب باش زیاد نیگاش نکنی؟!
من نگاهی به اون کردم ولی جوابی بهش ندادم و بعد از رفتنش نازنین رو بغل کردم و بوسیدمش. اون روزها با خاطرات تلخ و شیرین گذشتند و من دورۀ دبستان رو با موفقیت پشت سر گذاشتم. مادرم نازنین و امیرمحمود رو بعد از دو سال از شیر گرفت و من هر روز با اونا بازی می کردم.
دایی از اینکه می دید من دبستان رو تموم کردم ولی پسرش هنوز توی کلاس چهارم درجا زده خیلی ناراحت بود و مرتب به رسول قر می زد که : «از علیرضا یاد بگیر»
و رسول مرتب با من دعوا می کرد و به بهانه های مختلف گوشه و کنار باغ دور از چشم دیگران، منو می زد.
دیگه از دستش خسته شده بودم. دلم می خواست یک روز آنقدر قدرت پیدا می کردم تا بتونم حسابی بزنمش و تلافی این همه کتک هایی که بهم زده بود در می آوردم.
* * * تا پایان صفحه 17 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:21 AM
قسمت 3
تابستون دایی به آبادی رفت و با اهل آبادی و کدخدا دسته جمعی ترتیب باز شدن دبیرستان رو دادند و بعد از مکاتبه با آموزش و پرورش تهران مدیری به آبادی فرستاده شد تا با همیاری مردم مدرسۀ بزرگی ساخته بشه. فعالیت کدخدا و دایی خوشبختانه به نتیجه رسید و مهرماه مدرسه باز شد و من اولین کسی بودم که توی اون ثبت نام کردم. مدرسه کارش نامنظم بود و یک روز درمیون دبیر سر کلاس می اومد ولی من با پشتکار زیاد سعی می کردم از درس ها عقب نمونم. امیرمحمود و نازنین هم به کلاس اول رفتند و من به هر دوی اونها توی درس کمک می کردم و وقتی مشق هاشون تموم می شد باهاشون بازی می کردم.
خوشحالی ما تا وقتی بود که سر و کلۀ رسول و مجید پیدا نبود و به محض اومدن اونها امیرمحمد پشت من مخفی می شد ولی نازنین بدون ترس در کنار من می موند و دستشو از توی دست من بیرون نمی آورد.
کم کم نازنین بزرگ شد و من هم توی درس های دبیرستان موفق تر از همه بودم. مجید و رسول نتونستند دبستان رو تموم کنند ولی با قلدری به تموم بچه های ده امر و نهی می کردند و هیچ کس از دست اونا آسایش نداشت.
یک روز دایی پیش ما اومد و گفت:
- علیرضا ... تو دلت می خواد یک اسب داشته باشی! اصلاً تو اسب سواری رو دوست داری؟
نازنین که کنار من نشسته و مشق می نوشت با شوق و ذوق به پدرش گفت:
- آره بابا دوست داره براش بخر! اون وقت من هم سوار اسبش می شم و با هم می ریم اسب سواری!
دوباره دایی رو به من کرد و گفت:
- علیرضا ... جواب بده دایی جان! علاقه داری؟
- دوست دارم ولی بلد نیستم!
- اون مهم نیست خودم یادت میدم تازه از رسول هم می تونی یاد بگیری.
با شنیدن اسم رسول پشتم لرزید و گفتم:
- نه دایی جان، ممنونم. اسب نمی خوام.
- چیه؟ چی شد؟ اسم رسول که میاد ...
- صحبت سر این حرفها نیست، من با رسول مشکلی ندارم.
- خودم می دونم که اون یه مقداری هم سن و سالهای خودشو اذیت می کنه و به خوبی تو نیست ولی تو باید درس دوستی و محبت رو به اون بیاموزی! می فهمی پسرم؟
- بله دایی جان، هر چی شما بگین. ولی اسب سواری رو اجازه بدین خودم یاد بگیرم! بدون کمک ...
- باشه. من یه اسب خوب برایت می خرم. حالا تو دیگه برای خودت مردی شدی و باید اسب سواری رو یاد بگیری!
- متشکرم دایی جان.
دایی رفت و فردای اون روز با یک اسب سفید و سیاه بسیار قشنگ به منزل ما اومد و گفت:
- این جایزۀ خوش رفتاری و درس خوندن توست. مبارکت باشه.
دهانۀ اسب را گرفتم و نگاهی به چشم های نجیبش کردم. اسب درست مثل این که با نگاهش با من حرف بزنه توی چشمهای من خیره شد و بعد سری تکان داد. از دیدن او احساس خوبی پیدا کردم و پیش خودم برای اولین بار حس کردم دوستی پیدا کردم. از اون روز به بعد وقتی درس هامو می خوندم برای تمرین اسب سواری نازنین رو که لحظه ای از من جدا نمی شد با خودم به لب رودخونه می بردم. نازنین با دست های ظریفش دهانۀ اسب رو می گرفت و مرتب ازم می خواست پشت خودم سوارش کنم ولی من می ترسیدم و می گفتم:
- حالا زوده، می ترسم هر دومونو زمین بزنه!
بالاخره اسب با من دوست شد و به من سواری داد و من که دیگه اطمینان به سواری خودم پیدا کرده بودم، گه گاه نازنین رو پشتم سوار می کردم و با هم به گردش می رفتیم. نازنین اون قدر از این کار لذت می برد که حاضر نبود لحظه ای از من جدا بشه.
نازنین کلاس چهارم دبستان بود و من برای خودم جوانی بلند قامت با موهای مشکی و بسیار آرام بودم. با هیچ کس توی ده دوست نبودم و سرم به کار خودم بود و فقط با مادر و برادرم و نازنین زندگیمو پر کرده بودم. یک روز از پشت پنجره به بیرون اتاق نگاه کردم و نازنین رو برای اولین بار طور دیگه ای دیدم. حس کردم خیلی بزرگ شده. اون موهای بافته ش رو که به رنگ طلایی و تا کمرش بود باز کرده و توی یک پیراهن قرمز به نظرم خیلی زیبا اومد. نگاهی به اندامش کردم و حس کردم دیگه بچه نیست و برای خودش خانمی شده. یک لحظه مثل مات زده ها از پشت به اون خیره شدم و وقتی برگشت و منو پشت پنجره دید لبخندی شیرین زد و به طرفم اومد. من از جام حرکت نکردم و اون که وارد اتاق شده و دست توی دستم انداخت و با شیطنت گفت:
- به چی نگاه می کنی علیرضا؟
- به طبیعت و زیبایی هاش!
دست هاشو که در دستهام انداخته بود باز کرد و به صورتم خیره شد و گفت:
- کدوم طبیعت! باغ خونه مونو می گی؟ آره خیلی قشنگه! منم تا حالا دقت نکرده بودم!
نگاهی به چشم های عسلی قشنگش کرده و گفتم:
- این باغ و همۀ چیزهای توش قشنگه.
اون خندۀ بلندی کرد و از من دور شد. از اون روز به بعد احساس بدی داشتم. دلم می خواست تمام لحظات عمرمو با اون بگذرونم و وقتی اون به خونه شون می رفت حالم بد می شد و دلشورۀ عجیبی بهم دست می داد. یک روز از بس در انتظار اومدن اون لحظه شماری کردم و اون نیومد، حوصله ام سر رفت و دیگه طاقت نیاوردم. به سراغ اسبم رفتم و تصمیم گرفتم مدتی طولانی سواری کنم ولی به محض سوار شدن صدای نازنین از پشتم اومد که گفت:
- کجا با این عجله؟ منو نمی بری!
از شنیدن صداش دلم فرو ریخت، برگشتم و گفتم:
- ممکنه دیر برگردیم، اجازه بگیر بعد بیا. منتظرتم!
- اجازۀ چی؟ تو مگه داداشم نیستی!
نگاهی به چشم های قشنگش کردم و از شدت ناراحتی آهی کشیده و گفتم:
- چرا ... ولی با این همه باید اجازه بگیری.
- پس صبر کن تا برم و برگردم.
مدتی منتظر شدم ولی از نازنین خبری نشد. دلم شور افتاد و دهانۀ اسب رو گرفتم و آهسته به طرف منزل دایی رفتم. وقتی نزدیک شدم صدای گریۀ نازنین تنمو لرزوند. اون التماس می کرد که:
- نزن! دردم میاد نزن.
و رسول با بی رحمی فریاد می زد:
- دخترۀ احمق! اون قدر می زنمت تا دیگه هوس این کارها رو نکنی! خجالت نمی کشی؟
- مگه چه کار کردم؟
- چه کار می خوای بکنی؟ با اون پسرِ بی شعور می خوای بری سواری؟ چشمم روشن!
یک لحظه داشت به سرم می زد که برم توی اتاق و با همون کمربند که نازنین رو می زد خودشو زیر دست و پام له کنم که صدای زن داییم اومد:
- رسول، چه کار می کنی؟ زورت به یه دختر می رسه! خجالت بکش!
بعد رسول با فریاد از اتاق خارج شد و صدای نالۀ نازنین توی بغل مادرش دلمو کباب کرد. از پشت شیشه نگاهش کردم و اونقدر دلم سوخت که تصمیم گرفتم یک روز تلافی این کار رو سرش دربیارم.
سوار اسبم شدم و از اونجا دور شدم و به طرف رودخونه رفتم بعد روی تخته سنگی نشسته و بی اختیار گریه کردم.
بعد سرمو به طرف آسمون کرده و گفتم:
- خدایا، چرا پدرم زنده نیست! اگر اون زنده بود سرنوشت من این نمی شد که هست.
نفهمیدم چند ساعت اونجا بودم فقط یادمه که هوا تاریک شد و من مجبور شدم برگردم.
وقتی به ده رسیدم شب شده بود و مادرم در باغ ایستاده و نگران بود. با دیدن من اشک هاشو پاک کرد و گفت:
- الهی شکر که اومدی. کجا بودی پسرم؟ دیگه داشتم دیوونه می شدم.
نگاهی به چهرۀ افسردۀ مادر کردم و گفتم:
- مامان ببخش که نگرانت کردم.
- عیبی نداره پسرم. بیا تو شام بخور و بخواب که فردا خواب نمونی!
فردای اون روز با سردرد شدید از خواب بیدار شده و به دبیرستان رفتم. امتحانات نزدیک بود ولی من هیچ حالی برای خوندن درس نداشتم، به خصوص سر کلاس حواسم پیش نازنین و کتک هایی که خورد و از همه بدتر برادر بی رحمش بود.
عصر که به خونه اومدم دلم می خواست برم خونۀ دایی ولی بعد از کمی فکر منصرف شده و راهمو به طرف خونۀ خودمون کج کردم. از شدت سردرد و ناراحتی به رختخواب رفتم و سعی کردم بخوابم. امیرمحمد به سراغم اومد و گفت:
* * * تا پایان صفحه 21 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:21 AM
قسمت 4
- علیرضا، حسابامو حل می کنی؟
- نه داداش جون، من حالم خوب نیست، خودت حل کن شب که شد صحیحش می کنم.
نفهمیدم کی خوابم برد. یک لحظه بیدار شدم و دیدیم هوا تاریکه و مادر سفرۀ شام رو انداخته.
با اینکه گرسنه بودم ولی شام از گلوم پایین نرفت. از اتاق خارج شده به طرف باغ رفتم. حواسم پرت بود و نمی دونستم چطور باید نازنین رو ببینم. اولین بار بود که آنقدر از اون بی خبر بودم. یک لحظه توی تاریکی باغ صدای پایی شنیدم. دقت کردم و به طرفش رفتم و با تعجب نازنین رو دیدم که شتاب زده به طرفم اومد و با دیدن من خودشو توی بغلم انداخت و شروع به گریه کرد. آهسته گفتم:
- گریه نکن! چی شده؟ چرا رسول کتکت زد مگه چه کار کرده بودی؟
با گریه گفت:
- تقصیر تو بود که گفتی برو اجازه بگیر.
سرشو روی شونه م گذاشته بود و گریه می کرد. حس عجیبی داشتم. هم دلم می خواست در آغوش بگیرمش و هم از این کار خجالت می کشیدم. بالاخره طاقت نیاوردم و بغلش کردم و گفتم:
- گریه نکن عزیز دلم! اگه گریه کنی من هم گریه م می گیره.
بعد موهای قشنگشو بوسیدم و گفتم:
- حیف چشم های قشنگ تو نیست که پر از اشک بشه! تو باید همیشه بخندی.
بالاخره گریه ش تموم شد و صورتشو لب حوض شست و گفت:
- من یواشکی اومدم. تا کسی نفهمیده باید برگردم. دلم برات تنگ می شه داداش جون.
- من هم همین طور. مواظب خودت باش. خداحافظ.
اون رفت و با رفتنش قلبمو با خودش برد. کلافه بودم. از این حسی که داشتم دلم می خواست بمیرم. هم این احساس رو دوست داشتم و هم رنج می بردم. نمی دونم چه حالی داشتم و اصلاً نمی فهمیدم باید چکار کنم! اون شب تا صبح نخوابیدم و فردا با سر و صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم و به دبیرستان رفتم. مجید توی آبادی به کثیف ترین جوان ده معروف شده بود و همه ازش می ترسیدند ولی چون پسر کدخدا بود کسی جرأت نمی کرد خبر کارهای خلافش رو به پدرش بده. همه سکوت کرده و مواظب دخترهاشون بودند و روزی نمی شد که دختری رو سوار اسبش نبینند.
یک روز من برای سواری لب رودخونه رفتم و نازنین رو اونجا دیدم. با دیدن من خوشحال شد و گفت:
- علیرضا ... منو سوار اسبت کن!
نمی تونستم بهش نه بگم. از طرفی می ترسیدم کسی ما رو ببینه و دوباره دختر بیچاره از دست رسول کتک بخوره. تو فکر بودم که یهو گفت:
- نمی خوای سوارم کنی؟
- چرا ... بیا بالا پشتم بشین. نه! صبر کن بیام پایین و سوارت کنم.
مثل عروسک بغلش کرده و روی اسب گذاشتمش. بعد گفت:
- خودت هم سوار شو من تنهایی می ترسم.
با دلواپسی سوار شدم و اون دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو پشتم گذاشت و گفت:
- چقدر سواری با تو خوبه ... حالا برو ...
به طرف جنگل حرکت کردم. حس می کردم با اون روی ابرها راه می رم. یک لحظه متوجه تاریکی هوا شده و با ناراحتی گفتم:
- باید برگردیم. ممکنه مامانت دلواپس بشه!
بعد به طرف باغ حرکت کردیم. مجید از پشت دیوار خونه شون ما رو دید. سراسیمه نازنین رو از اسب پیاده کرده و گفتم:
- زود برو خونه تون. خداحافظ.
مجید به سرعت خودشو به من رسوند و مثل یک گراز وحشی به من حمله کرد و کتک کاری سختی با هم کردیم. اون فریاد می زد که:
- حالا دیگه کارت به اونجا رسیده که با نامزد من می ری سواری؟ می کشمت. از ده بیرونت می کنم! ببین چه بلایی سرت میارم.
بعد از نیم ساعت دعوای سخت، دایی و کدخدا که از سر و صدای ما متوجه کتک کاری من و اون شده بودند به طرف ما اومده و ما رو به سختی از هم جدا کردند.
اون شب با سر و صورت زخمی به خونه رفتم و مادر بعد از پاک کردن خون بینی و لبم گفت:
- به مجید نزدیک نشو! اون خیلی وحشیه! آخرش یه بلایی سرت میاره!
اون شب تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که به خاطر یک عشق ممنوعه از زندگیم غافل شدم. عشقی که هیچ وقت نمی تونست سرانجام خوبی داشته باشد و از فردای آن روز تصمیم گرفتم فکر نازنین رو از سرم بیرون کنم و برای این کار خودمو توی درس و کتاب های سال آخر دبیرستان غرق کردم.
امتحانات نزدیک بود و من از دایی خواهش کردم یک روز منو به تهران ببره تا مقداری کتاب و جزوه های کنکور بخرم. دایی قبول کرد و با هم به تهران رفتیم و بعد از چند سال به خونه مون سر زدیم. وقتی کلید انداختیم و در روز باز کردیم یک لحظه حس کردم چهرۀ پدرمو توی حیاط دیدم، بعد به خودم اومده و فهمیدم که همه ش خیالاته. اتاق ها پر از گرد و غبار و حیاط پر از برگ های خشکیده، آب حوض به صورت لجن خشک شده دراومده بود. درخت های سرسبز به صورت چوبی خشکیده چهرۀ خونه رو متروک کرده بود.
وارد یکی از اتاق ها شدیم و بعد از تمیز کردن اون شب رو روی تختی چوبی و بدون رختخواب به صبح رسوندیم. توی تهران کاری جز خرید کتاب نداشتیم و بنابراین بعد از یکی دو ساعت دوباره به طرف ده برگشتیم. وقتی به باغ رسیدیم یک ماشین جیپ کنار باغ ایستاده بود. از دایی پرسیدم:
- ماشین مال کیه؟
- همسایه مون!
- مگه توی این باغ کسی زندگی می کنه؟ اونجا که مدتهاست خالیه!
- خالی بود ولی الان نیست. صاحبش چند روز پیش اثاث آورد شاید برای تابستون می خوان ییلاق بیان.
- صاحبش کیه؟ شما می شناسیش؟
- بله ... آقای پازوکی. مرد خوبیه. مدتها ندیده بودمش تا پریروز! اون گفت که می خوان دوباره از باغشون استفاده کنند.
مادر توی خونه منتظرمون بود و با دیدن من گفت:
- الهی شکر که اومدی! دیشب جات خیلی خالی بود. به خونه مون سر زدی؟
- بله مادر. ولی یک شب نبودن من نباید اونقدر شما رو ناراحت کنه! اگه بخوام برم تهران زندگی کنم چی می گی؟
- تهرون برای چی؟
- خب شاید دانشگاه قبول بشم، اون وقت اگر انشاءاله بشه، باید برم تهرون و شما یا باید با من بیاین یا اینجا دور از من باشین!
مادر اشک توی چشمهاش جمع شده بود ولی با لبخندی گفت:
- انشاءاله هر جا خیره بری! راضی ام به رضای خدا.
از فردای آن روز خودمو توی اتاق حبس کردم و تمام وقتمو برای درس خواندن گذاشتم. یک روز که حوصله م سر رفته بود سوار اسبم شده و از باغ خارج شدم و پسر جوانی رو سوار جیپ همسایۀ دیوار به دیوار دیدم. با دیدن من از ماشین پیاده شد و مؤدبانه سلام کرد و گفت:
- شما پسر آقای امیری هستید؟
- خیر! من خواهرزادۀ ایشون هستم.
- من هم احسان هستم. احسان پازوکی و از آشناییتون خوشبختم.
با هم دست دادیم و من حس کردم جوان موقر و تحصیل کرده ایه.
از اون روز به بعد چند بار اونو ملاقات کردم. احسان دانشجوی رشتۀ حقوق دانشگاه تهران بود و وقتی فهمید که من برای کنکور درس می خونم کتاب ها و جزوه هایی رو برای من آورد و گفت:
- خوشحال می شم کمکت کنم. درسته که من سال اول هستم ولی اطلاعاتم بد نیست. اگه مشکلی داشتی بیا پیش من!
دوستی و صمیمیت ما کم کم اونقدر زیاد شد که اون به خونۀ ما می اومد و یک روز به طور اتفاقی نازنین رو توی باغ دید و من اونا رو بهم معرفی کردم. احسان با دیدن نازنین بی اختیار گفت:
- چه دختر زیبایی! شما چند سالتونه؟
نازنین رنگ صورتش سرخ شد و سرشو زیر انداخت و من که کمی ناراحت شده بودم، گفتم:
- نازنین چهارده سالشه.
احسان که مبهوت چهرۀ زیبا و دوست داشتنی نازنین شده بود، گفت:
- نمی دونستم توی ده دختری به این زیبایی هم پیدا می شه.
نازنین رفت و اون با چشم هاش قدم های او را بدرقه کرد. یک لحظه حس حسادتی عجیب نسبت به اون پیدا کردم و دلم می خواست بزنم توی گوشش ولی بعد از کمی فکر کردن یادم افتاد که اون دوست منه و با فرهنگ های جوان های تهرانی بزرگ شده و حتماً بی منظور این حرف رو زده.
امتحانات سال آخر دبیرستان و جزوه های کنکور آنقدر وقتمو پر کرد که داشتم عشق نازنین رو فراموش می کردم.
* * * تا پایان صفحه 25 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:35 AM
قسمت 5
یک روز بعد از خوندن درس با احسان تصمیم گرفتیم به کنار رودخونه بریم. مادر مقداری خوراکی همراهمون کرد و گفت:
- اینا رو ببرین بخورین دلتون ضعف نره!
- مادر مگه ما داریم سفر قندهار می ریم!
- بالاخره یه ساعت که بیرون هستین! اگه دهنتون خشک شد یه چیزی بخورین!
- ممنون مادرجون.
احسان رو سوار اسبم کردم و به تاخت به طرف رودخونه رفتیم و بعد از دیدن مناظر زیبا و دلنشین به طرف باغ برگشتیم. هوا تاریک شده و ما آهسته راه می رفتیم. یک لحظه توی تاریکی حس کردم مجید دم در ایستاده و با دختری صحبت می کنه. حرکتمو آهسته کردم و به احسان گفتم:
- احسان بریم پشت درخت ها مخفی بشیم ببینیم پسر کدخدا می خواد چیکار کنه!
- اگه ببینه چی؟ می گن اون خیلی وحشیه!
- مهم نیست. ما دو نفریم و اون یکی! از این گذشته من دنبال یه بهانه هستم که تا می خوره بزنمش!
- خیلی خب، بریم پشت درخت.
مجید این طرف و اون طرف باغ رو نگاهی کرد و به دختر چیزی گفت. بعد اونو به زور به داخل باغ کشید و بعد از چند لحظه صدای جیغ و کمک خواستن دختر بلند شد.
احسان آهسته گفت:
- بیا بریم! به ما چه مربوطه؟ یه وقت کار دستمونمی ده حوصله داری!
- تو نمی دونی چقدر ازش متنفرم! دلم می خواد بکشمش، می فهمی!
- می فهمم، اینم می دونم تو آدمی نیستی که بیخودی از کسی متنفر باشی، حتماً آدم فوق العاده بدیه!
صدای فریاد دختر منو به شک انداخت و یک لحظه حس کردم ممکنه نازنین باشه. به سرعت خودمو به پشت دیوار باغ رسونده و احسان که به دنبالم اومد با ناراحتی گفت:
- چه کار می کنی؟ اونقدر نزدیک نرو، اون آدم خطرناکیه!
- صبر کن، فقط می خوام بدونم اون دختر بیچاره کیه! مگه نمی شنوی؟ کمک می خواد!
احسان به زور دستمو گرفت و کشید و از اونجا دور شدیم. قلبم داشت از گلوم بیرون می زد. دلم می خواست فریاد بزنم. احسان نمی دونست چه حال بدی دارم. فقط بهم گفت:
- به تو چه! تو چرا خودتو توی خطر میندازی! حتماً دختره از خدا می خواسته باهاش بره
و با گفتن این حرفهاش خنجر به قلبم می زد و خودش هم نمی دونست.
احسان به سرعت منو به در باغ رسوند و با هم به خونه مون رفتیم و وقتی مادرمو دید، گفت:
- لطفاً بیشتر مواظب پسرتون باشین. نذارین از اتاق بیرون بره! خواهش می کنم به حرفی که می زنم عمل کنید به نفع همه س.
مادر نگاهی مشکوک به من کرد و به احسان گفت:
- مطمئن باش اگه لازم باشه پاشو می بندم.
احسان رفت و من مثل مرغ سرکنده توی اتاق قدم می زدم. دلم می خواست مادر اجازه می داد برم بیرون و فقط از پشت در اتاق دایی نگاه کنم و نازنین رو ببینم. ولی مادر از من چشم برنداشت. یک ساعت بعد در حالی که صورتم از شدت ناراحتی سرخ شده و به حالت انفجار افتاده بودم، آهسته گفتم:
- مادر اجازه می دی برم بیرون قدم بزنم!
- نه! امشب نه.
- حرفهای احسان رو جدی نگیرید، اون خیلی شوخه!
- به هر جهت من نمی تونم چنین اجازه ای بدم، مگر اینکه ...
- مگر اینکه چی! شرطش هر چی باشه قبول می کنم.
- مگر اینکه جریان رو از سیر تا پیاز برام تعریف کنی و ضمناً راستشو بگی!
سرمو پایین انداختم و در افکارم غرق شدم. چنین کاری غیرممکن بود، چطور می توانستم رازهای دلمو به مادرم بگم. رازهایی که شاید اگر گفته می شد مادرمو آنقدر ناراحت می کرد که حد نداشت.
توی افکارم غرق بودم که مادر گفت:
- مثل اینکه مادرتو لایق نمی دونی، پس بهتره توی اتاق بمونی تا فردا.
اون شب تا صبح توی اتاقم قدم زدم و خوابم نبرد. دلم می خواست پر دربیارم و خودمو به خونۀ دایی برسونم. نمی دونم این حس که نازنین با مجید باشه چرا آنقدر منو آزار می داد، در صورتی که اونها رو برای همدیگه تیکه گرفته بودند ولی هضم این مسأله برای من خیلی مشکل بود چون حس می کردم که اسیر عشق نازنین شدم. از شب تا صبح با خودم حرف زدم و توی دلم به خودم تلقین کردم که این عشق غیرممکن و در واقع حرامه، ولی قلبم بدبختانه صدای عقلمو نمی شنید و صبح، بعد از اون همه کلنجار رفتن با نفسم حس کردم جای اولم هستم. با این تفاوت که اگر بهم ثابت می شد که دیشب نازنین پیش مجید بوده از شدت ناراحتی دق می کردم.
صبح زود به بهانۀ درس خوندن با برداشتن چند کتاب از اتاقم بیرون رفتم و سوار اسبم شدم. بعد به طرف مدرسۀ نازنین حرکت کردم. بهترین و امن ترین جا برای دیدن اون دم مدرسه اش بود.
از دور در مدرسه رو در نظر گرفتم و دهانۀ اسبمو به درختی بسته و منتظر شدم. نیم ساعت بعد نازنین را که آرام و متین به طرف مدرسه می رفت، دیدم. به طرفش دویدم و گفتم:
- نازنین ... نازنین ...
اون به طرف من برگشت و جواب داد:
- بله ... سلام داداش! اینجا چه کار می کنی؟
- سلام ... مدرسه نرو بیا این طرف کارت دارم.
- کدوم طرف! دیرم می شه الان زنگمون می خوره.
- ولش کن باهات کار دارم ...
- چی شده؟ اتفاقی افتاده!
- فقط یک کلمه جوابمو بده، دیشب، دیشب کجا بودی؟
- چواب چی رو؟ نمی فهمم چی می گی. خب دیشب خونه مون بودم.
دستشو گرفته و با عجله به پشت درختی رفتیم. اون با تعجب پرسید:
- این کارها چیه؟ چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟
- عصبانی! دارم می میرم. دیشب تا صبح مردم و زنده شدم.
- بالاخره می گی چی شده؟
از خونسردیش اعصابم خرد شد و بدون اختیار زدم توی گوشش و گفتم:
- یعنی تو هیچی نمی دونی؟ دروغ می گی!
نازنین به گریه افتاد و صورتش از سنگینی دست من سرخ شد. دستشو روی گونه اش گذاشت و گفت:
- معلوم هست چته! من فقط تو رو دارم، تو هم منو بزن! پس فرق تو با رسول چیه؟
یک لحظه از دیدن اشک هاش که مثل مروارید روی صورتش جاری شده بود و چشم های معصومش قلبم فشرده شد، بی اختیار بغلش کردم و روی اسب سوارش کردم. اون فریاد می زد:
- ولم کن، نمی خوام ببینمت، می خوام پیاده شم!
من بدون اهمیت دادن به سر و صدای اون سوار شده و به تاخت به طرف جنگل رفتم و اون مجبور شد کمرمو بگیره، بعد سرشو پشتم گذاشت و همچنان گریه می کرد.
بعد از نیم ساعت به عمق جنگل های سرسبز رسیدیم. از کار خودم پشیمون بودم و نمی دونستم چطور باید جبران کنم. آهسته از اسب پیاده شدم و نگاهی به اون انداختم. با چشم های روشن و شفافش در حالی که پر از اشک بود به من نگاهی کرد و بلافاصله خودشو توی بغلم انداخت و گریه رو سر داد. دیگه داشتم دق می کردم. قربون صدقه ش رفتم و ازش خواستم گریه نکنه ولی اون که تازه بغضش ترکیده بود نمی تونست جلوی خودشو بگیره. هر چه سعی کردم ساکتش کنم فایده نداشت. انگار عقدۀ چند ساله ای گوشۀ قلبشو سیاه کرده بود که حالا سر باز کرده و نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره. بهش گفتم:
- گریه نکن، غلط کردم، منو ببخش. منظور بدی نداشتم، الهی دستم بشکنه، نمی دونم چرا بیخودی دلم شور افتاد. اگه توی دل من بودی بهم حق می دادی. تو نمی دونی من از اون طرف باغ چقدر دلم شور تو رو می زنه.
- دروغ می گی، اگه دلت شور می زد، میآمدی و به من سر می زدی!
- آخه فدای تو بشم من ملاحظۀ دایی و مادرتو می کنم، نمی خوام مزاحم بشم!
- اینو می گی مزاحمت؟ من همیشه فکر می کنم که تو اصلاً به فکر من نیستی و این من هستم که سراغ تو میام و اگه نیام به یادم هم نیم افتی!
با چشم های اشک آلودش توی چشم هام خیره شد و دست هامو توی دستهایش گرفته بود. دلم می خواست به پاش بیفتم و بهش بگم دوستش دارم ولی چه فایده ... اون نمی تونست درک کنه.
لحظه ای به موهای قشنگش و صورت گل انداخته اش نگاه کردم. اون صادقانه حرف می زد و دست های منو خواهرانه گرفته و برام درد دل می کرد و نمی دونست در درون من چه غوغایی برپاست.
* * * تا پایان صفحه 29 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:35 AM
قسمت 6
یک لحظه بی اختیار سرشو روی زانوم گذاشت و ساکت شد. بعد من خم شدم و موهاشو بوسیدم و اون بدون اینکه سرشو بلند کنه دست هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- فقط تو رو دارم ... همین ... از همه می ترسم جز تو ...
- پس برای چی امروز از من هم ترسیدی و گریه کردی؟
- برای اینکه یک لحظه فکر کردم تو هم مثل دیگرانی!
- حالا چی؟
- حالا دیگه ازت نمی ترسم ... وقتی با تو هستم از هیچی نمی ترسم.
توی دلم آتیش گرفته بود. دلم می خواست آسمون و زمین رو به هم می دوختم و اونو مال خودم می کردم ولی این امکان نداشت. بعد از لحظه ای به خودم اومده و گفتم:
- بهتره برگردیم خونه، الان دل همه شور می افته!
- دل کی شور میافته، مثلاً من الان باید مدرسه باشم.
از این حرفش هر دو خندیدیم. بعد گفتم:
- راست می گی من کار بدی کردم که تو رو از دم مدرسه ت دزدیدم.
- اگه همۀ دزدای دنیا مثل تو باشند اون وقت می دونی دنیا گلستان می شه. تو خیلی مهربونی و من به اندازه دنیا دوستت دارم.
از گفتن جملۀ آخرش یهو قلبم تکون خورد، دلم میخواست این جمله رو عاشقانه بیان می کرد ولی می دونستم این طور نیست و اون برای خودش توی عالم دیگه ای بود و من توی جهنمی دیگر.
با اینکه از اون لحظات دل نمی کندم ولی بالاجبار بلند شده و دستشو گرفتم تا اون هم بلند بشه. بعد بهش گفتم:
- دیگه بهتره بریم.
- کجا؟
- می رسونمت مدرسه!
- برای دیر رفتنم چی بگم؟
- می خوای ببرمت خونه؟
- آره. این طور بهتره. خودم یه بهانه ای براش میارم.
هر دو سوار اسب شدیم و به طرف باغ رفتیم. توی راه مجید ما رو دید و جلوی اسب رو گرفت و گفت:
- نفهمیدم! شما دو تا کجا بودین؟
با عصبانیت دهانۀ اسبو کشیده و گفتم:
- به تو مربوط نیست. برو کنار می خوام رد بشم.
- حالا دیگه به من مربوط نیست؟ نامزد منو پشتت سوار کردی اون وقت می گی به من مربوط نیست!
- کدوم نامزد؟ حرف دهنتو بفهم.
با عصبانیت به طرفم اومد و پامو از رکا اسب بیرون آورد تا از اسب به زور پیادم کنه که با لگد زدم توی صورتش و به تاخت به طرف باغ رفتم. مجید پشت سرم زمین خورد و نازنین با ناراحتی گفت:
- خدا رحم کنه، بدجوری زدیش. چرا این کارو کردی! اون خیلی شره. تو نباید باهاش درگیر بشی!
- تو خودتو ناراحت نکن، از پسش برمیام.
دم باغ پیادش کردم و اسبمو به داخل بردم و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم. دلم شور می زد و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و چه بر سر مجید اومده. مادر با دیدنم خوشحال شد و گفت:
- چه خوب شد اومدی! الان ناهارو حاضر می کنم.
- عجله نکن مادر ... زیاد اشتها ندارم.
- چرا؟
جواب ندادم و شروع کردم به قدم زدن و از این طرف اتاق به اون طرف اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. بالاخره خسته شدم و با دلشورۀ عجیبی که داشتم نتونستم جلوی خونه بمونم. کتابهامو برداشتم و به طرف خونۀ احسان رفتم. در زدم، مادربزرگش درو باز کرد و تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم:
- مزاحم نمی شم. اگه احسان هست بفرمایین چند لحظه بیاد دم در.
بعد از چند دقیقه احسان اومد و گفت:
- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ مریضی!
- نه ... فقط دلم شور می زنه!
- برای چی؟
- برای اینکه با مجید درگیر شدم و زدم صورتشو زخمی کردم. نمی دونم چی شد؟
- کی این کارو کردی؟
- حدود یک ساعت پیش.
- اگه اتفاقی افتاده بود حتماً الان تمام ده دنبالت می گشتند. خاطرت جمع اون با این کتک کاری ها چیزی نمی شه. اونقدر خورده که مثل کرگدن شده!
- با این همه نباید این کارو می کردم!
- حالا یک دفعه هم که زدیش پشیمونی؟ اون پسر واقعاً کتک لازم داره خودت هم می دونی. پس بیخود از کارت پشیمون نباش!
با حرفهای احسان احساس آرامش کرده و یادم افتاد که اون حق تمام بچه های ده رو خورده و در واقع خیلی بیشتر از اینها باید از دست من کتک می خورد. احسان جزوه های درسی رو آورد و توی حیاطِ باغشون هر دو مشغول مطالعه شدیم و من کم کم داشت یادم می رفت چه اتفاقی افتاده که سر و صدای کدخدا از باغ خونه مون توجه هر دومونو جلب کرد. آهسته از جا بلند شده و به طرف دیوار مشترک باغ خونه مون رفتیم و همون جا گوش وایسادیم. کدخدا به همراه دایی به در خونه مون آمده و با مادرم صحبت کرد و گفت:
- شما و برادرتون برای من خیلی احترام دارید. من نمی دونم علی آقا چه پدرکشتگی با مجید داره که این طور سر و صورتشو با لگد له و لورده کرده. مجید رو مادرش به زور توی خونه نگهداشت وگرنه اومده بود کاری دست همه تون می داد. حالا من اومدم از شما خواهش کنم پسرتونو نصیت کنید پاشو از کفش مجید بیرون بیاره وگرنه می ترسم این دو تا جوون کاری کنند که جبران نشه کرد.
مادرم با ناراحتی گفت:
- پسر من شرور نیست. من نمی دونم چطور ممکنه اون چنین کاری انجام بده، حتماً دلیلی برای این کار داشته. به هر جهت تا با خودش صحبت نکنم توضیحی برای شما ندارم. امشب که بیاد خونه حتماً باهاش صحبت می کنم. بعد به خان داداش می گم و امیدوارم که شما ببخشیدش. اصلاً برای من تعجب داره چنین کاری از طرف علیرضا...؟ اولین باره که چنین اتفاققی می افته و امیدوارم دیگه از این اتفاقات نیفته.
کدخدا و دایی بعد از خداحافظی رفتند و من پشت به دیوار داده و به فکر فرو رفتم.
احسان با دیدن وضعیت من کمی ناراحت شد و گفت:
- راستشو بگو ... جریان چیه؟ ... از اولش تعریف کن ببینم چرا تو و مجید با هم مشکل دارید؟
توی دلم هزار حرف ناگفته داشتم ولی کسی نمی تونست درکش کنه. بنابراین گفتم:
- احسان ... این پسرِ عوضی مرتب به همه زور می گه، خودت هم می دونی. بالاخره یه روز باید این اتفاق می افتاد. من دیگه تحمل کارهاشو ندارم.
- فقط همین! بچه گول می زنی! اگه نمی خوای بگی مهم نیست ولی خودت هم می دونی موضوع به این سادگی ها نیست. خدا بخیر بگذرونه ... انشاءالله دانشگاه قبول می شی و می ری تهرون و از دست کدخدا و پسرش و بقیۀ این جماعت عوضی نجات پیدا می کنه.
- خدا کنه ... منم از خدا همینو می خوام.
- پس بیشتر سعی کن. چیزی به کنکو نمونده و وقتتو تلف نکن. از فردا بیشتر درس می خونیم قبوله؟
احسان دستشو جلو آورده و منتظر بود تا دستمو توش بگذارم و من با شدت به دستش کوبیده و گفتم:
- قبوله.
از فردا صبح کار من و احسان درس خوندن شد و بس! شب و روز به امید قبول شدن توی کنکور درس خوندم و اونقدر سرگرم بودم که دنیای اطرافمو فراموش کرده بودم.
یک روز عصر که تو کتابها و جزوه های کنکور غرق بودم صدای شیون و زاری از بیرون باغ قلبمو تکون داد. سراسیمه خودمو به در باغ رسونده و دیدم جنازه ای بر دوش عده ای حمل و بستگان سیاه پوشش به دنبالش گریه کنان می رفتند. تمام خانواده ها به کوچه آمده و با اونها همدردی می کردند. توی جمعیت انبوه مادر و زن داییی و نازنین رو کنار هم دیدم و به طرفشون رفتم. نازنین از شدت گریه غش کرده و زنهای همسایه سعی می کردند هر طور شده حالشو جا بیارند. عده ای توی سر خودشون می زدند و عده ای در گوشی پچ پچ می کردند. یک لحظه حس کردم کلافه ام، به خصوص با دیدن نازنین به اون حالت طاقت نیاوردم. جلو رفته و پرسیدم:
- چی شده؟ نازنین چشه؟ چرا گذاشتید آنقدر گریه کنه که حالش بهم بخوره؟
زن دایی با گوشۀ چادرش اشکهاشو پاک کرد و گفت:
- یعنی تو نمی دونی مادر؟ این جنازۀ دوستشه که دارن می برن دفنش کنند.
- دوست نازنین؟
* * * تا پایان صفحه 33 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:35 AM
قسمت 7
- آره مادر
- کدوم دوستش؟
- گلناز دختر مش یعقوب!
- مش یعقوب کیه؟
مادر که داشت شونه های نازنین رو می مالید و مرتب بادش می زد با عصبانیت گفت:
- حالا مثلاً اگه بگن مش یعقوب کیه تو می شناسیش؟ آنقدر سوال نکن بیا کمک کن خواهرتو ببریم توی باغ!
- خیلی خب، شما برین کنار خودم می برمش.
نازنین رو به زور از زمین بلند کردیم و به کمک مادر و زن دایی که زیر بغلشو گرفته بودند از داخل جمعیت به طرف در باغ بردیم. یک لحظه توی شلوغی احساس کردم کسی از وسط جمعیت منو زیر نظر داره. به طرفش برگشتم و مجید رو دیدم که برای اولین با با دیدن من جلو نیومد و خودشو توی جمعیت گم کرد. اول کمی از این کارش تعجب کردم ولی بعد فراموش کردم و ناراحتی نازنین اونقدر روم اثر گذاشته بود که هیچ چیز دیگه ای جز سلامتی اون برام مهم نبود.
بالاخره نازنین رو به اتاقش بردیم و من که برای اولین بار پا به اون اتاق گذاشته بودم احساس عجیبی داشتم. نازنین رو آهسته روی تختش خوابوندیم و اون که تا اون لحظه صداش درنمی اومد یه دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و فریاد زدن. از دیدن اون در این وضعیت اونقدر ناراحت شدم که از اتاقش خارج شدم. طاقت نداشتم این طور اونو آشفته ببینم! بیرون اتاق روی پله های حیاط نشستم و به فکر فرو رفتم و بی اختیار به یاد مجید افتادم که برای اولین بار خودشو از دید مردم مخفی کرده و حتی از من گریخته بود. درست مثل کسی که جرمی مرتکب شده.
اون شب گذشت و فرداش من و مادر به عیادت نازنین رفتیم. اون تب کرده و به مدرسه نرفته و زن دایی نگرانش بود. بهش گفتم:
- می خواین ببریمش دکتر!
دایی گفت:
- دکتر نمی خواد ... از غصه س ... اونا خیلی با هم دوست بودن.
من پرسیدم:
- بالاخره معلوم شد دختره چرا فوت کرده؟
دایی نگاهی به زن دایی کرد و گفت:
- واله چی بگم! پشت سر مرده نمی شه حرف زد. خدا بیامرزدش!
از بس فکرم پیش نازنین بود حتی کنجکاو هم نشدم بفهمم موضوع از چه قرار بوده چون هیچی برام مهم نبود جز نازنین.
یک هفته بعد برای امتحانات کنکور به تهران رفتم و مجبور شدم یک شب توی خونۀ خودمون بخوابم!
رفته به تهران و پا گذاشتن به خونه ای که دوران بچگیمو توش گذرونده بودم منو به یاد پدرم و هزاران خاطرۀ خوب و بد انداخت. شب رو با نگرانی به صبح رسوندم و روز بعد شتاب زده از منزل خارج شدم و زودتر از دیگران به محل برگزاری امتحانات رسیدم. کمی قدم زده و سعی کردم تمام افکارمو روی مسابقه ورودی دانشگاه متمرکز کنم. بالاخره لحظه ای که مدت ها بود منتظرش بودم فردا رسید و برگه های امتحانی رو یکی یکی با دقت خوندم و جواب دادم.
وقت تمام شد و من به خونه برگشتم و از خستگی توی یکی از اتاق ها خوابم برد و وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. از منزل خارج و به رستورانی رفتم و غذا خوردم و بعد از کمی قدم زدن برگشتم. هنوز یادم نمی ره که اون یکی دو شبی که تنها توی خونه مون بودم بدون مادر چقدر احساس تنهایی کردم و وقتی به ده برگشتم و مادرمو دیدم احساس کردم که چند ساله ندیدیمش.
مادر برام چای آورد و پرسید:
- شیری یا روباه؟
- فکر می کنم شیرم ولی باید منتظرم نتیجه شد. مطمئن نیستم.
- از صبح تا حالا چند بار احسان اومده و سراغتو گرفته. نمی خوای بری پهلوش و ببینیش؟
- چرا ... الان می رم.
وقتی احسان منو دید و فهمید سوال ها رو خوب جواب دادم خیلی خوشحال شد و گفت:
- امیدوارم روزی تو رو روی صندلی های دانشگاه ببینم!
با هم قدم زدیم و به طرف باغ دایی رفتیم و بی اختیار یاد نازنین افتادم و حس کردم دلم خیلی براش تنگ شده. نازنین که از دور ما رو دید با خوشحالی به طرف ما اومد و گفت:
- علیرضا اومدی؟ سلام.
نازنین لباس قشنگی به رنگ سرخابی به تن کرده و پوست سفیدش درخشندگی و زیبایی خاصی داشت. موهاش باز بود و مثل اشعۀ خورشید روی بازوهایش ریخته شده و مثل همیشه لبخند می زد. یک لحظه نگاهم از این همه زیبایی به طرف احسان رفت و دیدم که چطور با چشم هاش داره اونو ورانداز می کنه. نفسم توی سینه م گرفت و بی اختیار گفتم:
- احسان مادرت می دونه با منی! دلش شور نزنه؟
احسان که محو تماشای نازنین بود بدون اینکه از اون چشم برداره گفت:
- مگه تو نمی دونی که من ... مادر ندارم؟
- ببخش. معذرت می خوام. نمی دونستم. خدا رحمتش کنه، منظور مادربزرگته×
نازنین که از نگاه تحسین آمیز احسان سرخ شده بود از دستپاچگی من متوجه ناراحتیم شد و گفت:
- من مزاحمتون نمی شم! خداحافظ.
با رفتن اون نفس راحتی کشیدم و دست احسان رو گرفته و به جهت مخالف خونۀ دایی یعنی به طرف منزل خودمون برده و گفتم:
- بریم چای بخوریم!
- نه ممنونم! حوصله ندارم. سرم درد می کنه می رم خونه!
از تغییر حالت احسان ناراحت شدم ولی چیزی ازش نپرسیدم و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم.
تابستان گرم و طولانی و انتظار نتایج کنکور اعصابمو حسابی به هم ریخته بود. نازنین بعد از حادثه ای که برای دوستش گلناز رخ داده بود حالت افسردگی پیدا کرده و سعی می کرد درباره ش صحبت نکنه. یک روز کنجکاوانه ازش پرسیدم:
- از مجید چه خبر؟
- چه طور مگه؟
- چند وقته ریخت نحسشو نمی بینم.
- تو از اون متنفری؟
- تو چطور؟
- ازش می ترسم!
- نازنین تو ... می دونی معنی ازدواج چیه؟
- برای چی می پرسی؟
- برای اینکه تو با مجید نامزدی و این برای من عجیبه که ازش می ترسی!
- نامزدی که از نامزدش می ترسه!
- راستی اگه یک روز مجبورت کنند زنش بشی چه کار می کنی؟
نازنین با چشم های شفافش نگاهی به من کرد و با کمی مکث گفت:
- نمی دونم! من هنوز بچه م، یعنی بچۀ بچه هم نه! معنی ازدواج رو می ونم.
- پس می تونی فکرشو بکنی یک عمر زندگی کردن در کنار آدمی که ازش می ترسی یعنی چی؟
- تا حالا در باره ش فکر نکردم. دلم نمی خواد فکر کنم. چرا ما باید دربارۀ مجید صحبت کنیم؟ مگه تو نگفتی ازش متنفری؟
- چرا! برای همین هم نمی خوام تو با اون ازدواج کنی!
نازنین صورتش کمی سرخ شده و خجالت کشید. حس کردم معنی خیلی چیزهارو می فهمه و حالت های بچگی جای خودشونو به افکار نوجوانی داده اند. بنابراین ازش پرسیدم:
- نازنین تو از دوست داشتن چی می دونی؟ تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
لب های صورتی رنگش لرزید و با صدای دلنشین و ملایمش آهسته گفت:
- می دونم دوست داشتن چیه. بله می دونم چیه.
احسان در باغ به داخل آمد و صحبت بین من و نازنین قطع شد. نازنین با دیدن او دستی به موهایش کشید و در جواب سلامش گفت:
- حال پدرتون خوبه؟
احسان که از دیدن نازنین خیلی خوشحال به نظر می رسید جواب داد:
- متشکرم خوبند. سلام می رسونند. راستی شما کلاس چندم هستید؟
- من کلاس هشتمم.
یک لحظه حس کردم وجود من بین احسان و نازنین بی رنگ شده و انگار هیچ کدوم منو نمی بینند و از این احساس شدیداً غمگین شدم. سکوت کردم و به صحبت های اونها که هر لحظه بیشتر گل می انداخت گوش کردم. نازنین با احسان دربارۀ درس های کلاس و معلم هاش طوری صحبت می کرد که انگار سالهاست احسان رو می شناسه و احسان غرق در چشم های نازنین و تمام حواسش متمرکز روی زیبایی های صورت اون شده بود.
* * * تا پایان صفحه 37 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:36 AM
قسمت 8
از دیدن اون دو تا به اون وضع یک لحظه احساس حسادتی شدید بهم دست داد و بعد از تک سرفه ای گفتم:
- نازنین ... مامانت می دونه اینجایی؟ نگران نشه!
نازنین که مشغول صحبت بود کلامشو قطع کرده نگاهی عجیب به من انداخت و با دلخوری گفت:
- ببخشید ... مثل اینه پرچونگی کردم.
بعد بدون خداحافظی روشو برگردوند و رفت. احسان تا جایی که می شد با چشم های مشتاقش اونو تعقیب کرد و من که سراپای اونو ورانداز می کردم گفتم:
- خیلی حواست پرت شدهٰ، چه خبره!
احسان یه دفعه به خودش اومد و با رنگ و روی پریده گفت:
- چرا حرف دختر دائیتو قطع کردی؟ ناراحت شد.
- مهم نیست.
- علیرضا ... به نظر تو چی مهمه؟
احسان بعد از این سوال با نگاهی عجیب به من فهموند که کار خوبی نکردم ولی من از این که مکالمه اونها رو قطع کردم در درونم خوشحال بودم و فقط همین برام مهم بود. بعد از رفتن اون حس عجیبی بهم دست داد و با خودم فکر کردم که چرا عشق نازنین و حسادت باید باعث اختلاف بین من و احسان بشه!
به خونه رفتم و بعد از کلی فکرهای احمقانه خوابم برد. صبح زود به بهانه ی درس خوندن بیدار شدم و به طرف خونه ی احسان رفتم. احسان هنوز خواب بود وقتی بیدار شد و منو با کتاب دید بدون این که عکس العمل بدی نشون بده با لبخند گفت:
- تو نمی خوای منتظر جواب کنکور بشی! باز هم درس؟
- آخه مطمئن نیستم امسال قبول بشمٰ، نمی خوام وقتمو از دست بدم!
- ولی من مطمئنم قبولیٰ، با این همه باشه با هم درس می خونیم.
اون روز تا شب مطالعه کردیم و من نازنین رو ندیدم. شب موقع خواب به یاد اون افتادم و یک لحظه بی اختیار دلم هواشو کردٰ، به آرومی از خونه بیرون آمدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. وقتی به اونجا رسیدم همه خواب بودند، آهسته به طرف پنجره اتاق نازنین رفتم و از پشت شیشه نگاهی به اتاق انداختم ولی پرده ها کشیده شده و من هیچی ندیدم و افسرده و غمگین به طرف خونه مون حرکت کردم، آسمون پر از ستاره بود و فقط نور ماه فضای تاریک باغ رو روشن کرده بود. سکوت آرامش خاصی به محیط داده بود ولی در درونم غوغایی بود، سرمو به طرف آسمون بلند کردم و با خدای خودم نجوا کردم که: "خدایا چرا باید این طور باشه! حالا که من باید زجر بکشم تو قدرت تحملشو به من بده! نگذار کارهای احمقانه بکنم و بعد از خودم متنفر بشم! خدایا صبرم بده!"
اون شب گذشت و فردای آن روز بی صبرانه منتظر دیدار نازنین لحظات رو کشتم و بعدازظهر طاقتم تموم شد و به طرف خونه ی دایی حرکت کردم. زن دایی با دیدن من خوشحال شد و منو به منزلشون دعوت کرد و برام چای آورد. نازنین با شنیدن صدای من به اتاق پذیرایی اومد و با خنده گفت:
- سلام ! چه عجب!
من با دیدن اون از جا بلند شدم و اون به طرفم آمد و با لبخندی با من دست داد. همون لحظه رسول از در وارد شد و بدون سلام و احوالپرسی خشمگین به طرف ما اومد و سیلی محکمی به صورت نازنین زد. از دیدن این صحنه زن دایی ناراحت شد و گفت:
- رسول چه کار می کنیٰ، خجالت بکش!
- خجالت دختر کثافتت بکشه.
من صورتم از خشم قرمز شده بود و دلم نمی خواست توی خونه ی دایی دعوا راه بندازم فقط مْچ دست رسول رو گرفتم و بهش گفتم:
- آخرین بارت باشه که دست روی نازنین بلند می کنی!
- به تو مربوط نیست، اگه دلم بخواد هر روز می زنمش.
- غلط می کنی!
- اصلاً تو چکاره ای؟ به تو چه؟ خواهر خودمه!
- چون خواهرته باید بزنیش؟ اون هم بی دلیل!
- بی دلیل نیست، برای اینه که خودشو زیادی به تو نزدیک می کنه!
زن دایی از مشاجره ی ما ترسیده و ناراحت شده بود و مرتب سعی می کرد بین ما قراب بگیره و قربون صدقه ی ما دو تا می رفت و نازنین با صورت سرخ شده ش اشک می ریخت و گوشه ای از اتاق ایستاده بود، با عصبانیت گفتم:
- زن دایی خواهش می کنم منو ببخشید که توی خونه تون عصبانی شدم ولی این موضوع همین جا باید روشن بشه!
- چه موضوعی قربونت برم!
- این موضوع که رسول حق نداره نازنین رو بزنه!
- تو خودتو ناراحت نکن! باشه، انشاءاله دیگه این کارو نمی کنه.
رسول با عصبانیت پرید وسط حرف من و مادرش و گفت:
- اگه بزنمش تو چه غلطی می کنی؟
یقه شو گرفتم و بهش نزدیک شدم و توی چشم هاش که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه کردم و گفتم:
- حیف که نمی خوام جلوی مادرت گوش مالیت بدم! فکر کردی مثل بچگی مون صبر می کنم و هیچی بهت نمی گم؟ این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. خودمو کتک می زدی به احترام پدر و مادرت هیچی بهت نمی گفتم ولی اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه بی دلیل یا با دلیل، چون دلیل های تو اصلاً پایه و اساس نداره، دست روی نازنین بلند کنی خودم با دست های خودم اون قدر می زنمت که نتونی از جا بلند بشی! فهمیدی؟
رسول که تا اون روز چنین رفتاری از من ندیده بود کمی جا خورد ولی آنقدر پررو بود که دوباره گفت:
- هیچ غلطی نمی تونی بکنی، حق هم نداری آن قدر بهش نزدیک بشی! اصلاً به تو چه که ازش دفاع می کنی؟
نازنین با گریه به طرف من اومد و گفت:
- علیرضا ولش کن، تو رو خدا دعوا نکنین، سرم درد می کنه، بسه دیگه.
نگاهی بهش کردم و بدون حرف و کلامی از خونه شون بیرون اومدم و به طرف خونه رفتم ولی توی دلم پر از کینه و خشم بود و منتظر لحظه ای بودم که انتقام این همه بی رحمی رو از رسول بگیرم.
یک هفته تموم نازنین رو ندیدم و حس کردم مادرش به خاطر اینکه درگیری بین من و رسول پیش نیاد از اومدن اون به خونه ما جلوگیری می کنه. دیگه داشتم دیوونه می شدم. مادرم هر روز منو کلافه تر می دید و فکر می کردم نگران نتایج کنکور هستم و من بدون هیچ توضیحی درباره ی ناراحتی هام روزها و شب ها رو به سختی پشت سر می گذاشتم. بالاخره یک روز طاقتم تموم شد و نامه ای برای نازنین نوشتم و ازش خواستم هر طور شده به خونه مون بیاد و از پنجره ی اتاقش به داخل انداختم و سریع خودمو به خونه مون رسوندم و از شدت ناراحتی شروع به قدم زدن کردم. نازنین بعد از خوندن نامه به طرف خونه مون اومد و من که انگار سال ها ندیده بودمش بدون توجه به وجود مادر بطرف او دویدم و پرسیدم: "چی شده چرا اینجا نمی آیی؟" او شروع به گریه کرد. مادر جلو آمد و گفت:
- چه خبره؟ چی شده؟ نازنین جان چته؟
نازنین جواب داد:
- عمه جان رسول منو اذیت می کنه، دارم از دستش دق می کنم!
بعد به طرف مادرم برگشت و خودشو توی بغل اون انداخت و های های گریه کرد. با دیدن او و چشم های گریانش آنقدر عصبانی شدم که شروع به قدم زدن کرده و مرتب زیر لب اونو نفرین کردم و مادر که مشغول آروم کردن نازنین بود، گفت:
- علی بسه دیگه، تو چقدر لوسی! خواهر و برادرها همیشه با هم دعوا می کنند و بعد هم آشتی می کنند. تو چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی؟
- مادر شما که هیچی نمی دونی، لطفاً قضاوت نکن! اون یک آدم بی رحم احمقه که زورش فقط به خواهر کوچکتر از خودش می رسه، به خدا اگر دوباره ببینم که می زندش ... خودم می کشمش مگه این که نفهمم!
- بچه این حرفها چیه می زنی! زبونتو گاز بگیر خدا قهرش می گیره.
ما مشغول حرف زدن بودیم که نازنین اشک هاشو پاک کرد و گفتک
- من میرم، مامان گفته تا رسول نیومده برگرد، می ترسم دوباره دعوا بشه.
نازنین رفت و مادر که برای اولین بار به چشم های من خیره شده بود که چطور مسیر رفتن اونو نگاه می کردم، کنجکاوانه پرسید:
- علیرضا ... پسرم تو خیلی نسبت به نازنین حساسی! مواظب باش یه وقت خدای نکرده توی تله نیفتی!
- کدوم تله مادر! شما خودتون بزرگترین تله رو توی زندگی من کار گذاشتین.
بعد با عصبانیت از خونه بیرون اومده و سوار اسبم شده و به طرف رودخونه رفتم.
روزها گذشتند و من همچنان سرگردان در احساس خودم به سختی لحظات رو گذروندم. بالاخره روز اعلام نتایج کنکور نزدیک شد و تصمیم گرفتم برای چند روز به تهرون برم. احسان موقع خداحافظی برام آرزوی موفقیت کرد و مادر در حالی که اشک هاشو پاک می کرد گفت:
- انشاءالله با شیرینی برگردی.
- مادر برام دعا کن. همیشه به شما و دعای خیرتون نیاز دارم.
* * * تا پایان صفحه 41 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:37 AM
قسمت 9
- موفق باشی!
- راستی مادر ... حتماً از قول من به نازنین سلام برسون، دلم می خواست می تونستم قبل از رفتن ببینمش ولی ترجیح می دم این کارو نکنم.
- آره عزیزم، این طور بهتره، من سلامتو بهش می رسونم.
به تهران که رسیدم هوا تاریک شده بود. توی خیابان های شلوغ بی هدف راه رفتم و اونقدر قدم زدم که وقتی یک لحظه به ساعتم نگاه کردم از این همه کشی از خودم ناامید شدم فقط حس کردم خستگی کمکم می کنه شب راحت تر بخوابم ولی فکرم بیهوده بود چون تا دمدمه های صبح بیدار بودم. از یک طرف دلتنگی و تنهایی و دوری مادر و نازنین رنجم می داد و از طرف دیگه دلشوره ی نتیجه ی کنکور نمی گذاشت بخوابم.
بالاخره با صدای اذان صبح از رختخواب بیرون آمدم. هوا هنوز تاریک بود توی حیاط لحظه ای به آسمون نگاه کردم و ستاره های براق رو یکی یکی دنبال کردم تا به انبوهی از آنها که دور هم جمع بودند رسیدم فکر کردم چقدر تنهایی عذاب آور و با هم بودن زیباست. نقطه ای که ستاره ها در هم جمع بودند آسمون روشن تر به نظر می رسید، انگار اون نقطه از شادی خالصی برخوردار بود ولی یک ستاره ی تنها و درشت که همیشه اونو همه جا توی آسمون می دیدم، منو به یاد خودم انداخت که فکر کردم همیشه باید مثل اون تنها و بی کس باقی بمونم، بدون هیچ همدمی. یک لحظه به یاد نازنزن و مجید افتادم که اگر روزی با هم ازدواج کنند من حتماً می میرم و تحمل این شکست بزرگ رو ندارم. بی اختیار چشم هام پر از اشک شد. لب حوض خشکیده و خالی از آب نشستم سرمو بین دو دستم گرفتم و به حال خودم گریه کردم. اونجا تنها جایی بود که می تونستم ساعت ها عقده های دلمو خالی کنم و هیچکس ازم نپرسه چته!
یک لحظه تصمیم گرفتم مجید رو بکشم ولی هر چه فکر کردم دیدم این کار اثری به حال من نداره چون به هر جهت نمی تونستم نازنین رو به دست بیارم. بالاخره از جام بلند شدم، صورتمو شستم و وضو گرفتم و بعد از خوندن نماز صبح از خونه خارج شدم. دوباره راه رفتن توی خیابون های تهران و فکر کردن به آینده ی نامعلوم که خودم نمی دونستم چرا باید آنقدر نگرانش باشم شروع شد.
به چایخانه ای ریدم و صبحانه خوردم و بعد دوباره حرکت کردم. آنقدر توی خیابون ها پرسه زدم که کم کم حس کردم پاهام قدرت راه رفتن ندارند. به اطرافم نگاه کردم و پارک نسبتاً خلوتی دیدم و به دنبال پیدا کردن یک نیمکت خالی لحظاتی چند به جستجو پرداختم. بالاخره گوشه ای خلوت، یک صندلی پیدا کرده و خودمو روش ولو کردم. چشم هام از خستگی و بی خوابی شب گذشته سیاهی می رفت. پلک هامو روی هم گذاشتم و لحظه ای احساس کردم دلم می خواست یک پرنده باشم و به هر جا که دلم می خواد پرواز کنم.
اون قدر توی این حس غرق شدم که نفهمیدم ساعت ها به همون حالت و در بی خبری از محیط اطرافم هستم. یک لحظه صدای ازدحام مردم منو به خودم آورد. چشم هامو باز کردم و با تعجب دیدم اطرافم پر از جوانهایی که روزنامه دستشونه و همگی مشغول پیدا کردن اسمشون هستند. سراسیمه به طرف جمعی از اونها که روی نیمکت نزدیک میز نشسته بودند رفتم و سوال کردم:
- روزنامه فروشی این نزدیکی ها کجاست؟
- آقا روزنامه به سختی گی رمیاد. اول اسمتون چیه! ما روزنامه ها رو داریم می تونیم به شما هم بدیم!
- ممنونم. متشکر می شم. اسم من علیرضا احمدیِ.
- پس الف هستین، بفرمایین توی این قسمت بگردین. انشاءالله اسمتون هست و شیرینی می خوریم!
روزنامه رو گرفتم و بعد از تشکر به دنبال اسمم گشتم. قلبم به شدت می طپید و انگار داشت از گلوم بیرون می اومد. یک عالمه احمدی با اسم پدرهای مختلف بود. شماره کارتمو از جیبم درآوردم و به دنبال اون صفحات روزنامه رو با نگرانی گشتم. یک لحظه اسممو پیدا کرده و نزدیک بود از خوشحالی غش کنم و فریادم باعث شد که جوان های اطرافم به طرفم بیان و هم بپرسند:
- چی قبلو شدین آقا؟ مبارکِ.
- متشکرم بچه ها ... خوشبختانه قبول شدم و از خوشحالی نمی دونم باید چه کار کنم!
- خوش به حالتون، ما بهتون می گیم، زود برین یک جعبه شیرینی بخرین و ببرین منزل! راستی چی قبول شدین؟
- فکر می کنم مهندسی صنایع ...
- به به ...عالیه ... تبریک می گیم، کاشکی ما هم قبول می شدیم!
- شماها هیچ کدوم قبول نشدین!
- تقصیر خودمونه ... ما هیچ کدوم درس حسابی نخوندیم، نباید هم قبول می شدیم ولی خب گفتیم تیری در تاریکی بیندازیم و شرکت کنیم شاید شانسی قبول بشیم!
انگار صداشونو نمی شنیدم ولی نگاهم به نگاهشون بود و دلم نمی خواست فکر کنند که به حرف هاشون اهمیت نمی دم. بالاخره باهاشون دست دادم و خداحافظی کردم و با خوشحالی غیر قابل وصف به خونه برگشتم و ساکمو برداشته و بدون خوردن غذا به طرف ده حرکت کردم. دلم می خواست هر چه زودتر خبر قبول شدنمو به مادرم و بعد به نازنین و احسان بدم چون می دونستم این مسأله فقط برای اونها اهمیت داره و بس. من هیچ کس دیگه رو جز اونا نداشتم. ماشین حرکت کرد و من از شدت خستگی خوابم برد و یک لحظه چشم هامو باز کرده و دیدم به ده نزدیک شده و تقریباً سه چهار ساعتی خوابیده و از دنیا بی خبر بودم و چند لحظه ی خوبی بود اون لحظات که به حالتی عجیب و گردنی کج خوابم برده بود. چشم هامو مالیدم و توی صندلیم جا به جا شدم و به راننده گفتم باید پیاده بشم. راننده توقف کرد و من با گیجی خاصی ساکمو برداشته و پیاده شدم و به طرف باغ حرت کردم. هر چه به باغ نزدیک تر می شدم هیجانم بیشتر می شد تا بالاخره رسیدم و مادر با صدای پای من خودشو به چهارچوب در رسوند و پرسید:
- علیرضا ... تویی؟ چه زود برگشتی! شیری یا روباه!
- آخه مادر ... یادم رفت شیرینی بخرم. منو ببخش خبر خوش دارم مژده بده!
مادر فریادی زد و منو در آغوش گرفت و سر و صورتمو غرق در بوسه کرد و همچنان که اشک هاش سرازیر و صورتمو خیس کرده بود قربون صدقه م می رفت و می گفت:
- ماشاءاله ... تبریک می گم پسرم، خدا رو شکر.
از صدای شادی مادر و فریادش امیرمحمد به طرفم اومد و سلام کرد و تبریک گفت و بعد از چند لحظه نازنین و زن دایی رو که به سرعت به طرف ما می اومدند دیدم و از دیدن نازنین آنقدر خوشحال شدم که دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش. نازنین تا چند قدمی من که رسید ایستاد و با چشم های براق و زیبایش نگاهی به من کرد و گفت:
- می دونستم قبول می شی. تبریک می گم.
زن دایی با شادی تبریک گفت و مادرم رو بوسید و گفت:
- انشاءاله به سلامتی، انشاءاله روز دامادیشو ببینی.
از شنیدن این حرف بی اختیار به طرف نازنین برگشتم و با تعجب دیدم اون هم داره منو نگاه می کنه، یک لحظه سکوتی بین ما برقرار شد و من و اون غرق در چشم های همدیگه شدیم که مادرم صدام کرد و گفت:
- علیرضا ... حواست کجاست؟ تعارف کن زن دائیت بیاد تو خودت هم دست هاتو بشور بیا توی خونه، اینجا بده همه وایسادن، بفرمایین، نازنین جان شما هم بفرمایین تو.
نازنین به من نزدیک شد و ساک لباس هامو از دستم گرفت و به آهستگی گفت:
- خسته نباشی عزیز دلم!
یک لحظه حس کردم زیر نگاه های گرم و صمیمانه ی نازنین آب شدم. به طرف حوض رفتم و صورت و دست هامو شستم و بعد برگشتم تا به اتاقم برم که دیدم نازنین با حوله بالای سرم ایستاده و لبخندزنان گفت:
- حالا می خوای از اینجا بری؟
- می رم ولی ... دلم اینجا می مونه!
- راستی ! قربون دلت برم، پیش کی می مونه؟
لحظه ای سکوت کردم و فقط با نگاه بهش جواب دادم ولی مثل اینکه اون جوابمو نگرفت چون دوباره پرسید:
- نمی خوای به من بگی! عیبی نداره، ولی من هر چی تو دلم باشه به تو می گم.
مادر از پنجره ی اتاق صدام کرد و گفت:
- علیرضا ... چرا نمی آی تو!
- الان میام مادرم.
نازنین به طرف اتاق رفت و من پشت سرش حرکت کردم و هزاران بار اندام ظریف و قشنگشو تحسین کردم و لب هام هم چنان در سکوت و مهر زده و دلم پر از عشق و محبت اون، به دنبالش تا در اتاق رفتم، موقعی که به در اتاق رسید برگشت و گفت:
- نگفتی چی قبول شدی!
- مهندسی صنایع!
- من که سر در نمی آرم ولی حتماً رشته ی خوبیه! درد و بلات بخوره توی سر رسول و مجید!
زن دایی آهسته زد توی صورتش و در حالی که لپ خودشو وشگون می گرفت گفت:
* * * تا پایان صفحه 45 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:37 AM
قسمت 10
- دختر ... آهسته حرف بزن! خجالت بکش اگه کسی بشنوه چی!
- هیچی ... آنقدر کتک خوردم که دیگه برام مهم نیست. بگذار همه بفهمند چقدر از هر دو تاشون بدم میاد.
از حرف های نازنین انگار قند توی دلم آب شد ولی یک دفعه یاد کتک خوردنش افتاده و پرسیدم:
- چی؟ ... کتک خوردی! کدوم بی انصافی دست روی تو بلند کرده! بگو تا بکشمش!
زن دایی رنگ پریده گفت:
- هیچی مادر ... یه چیزی می گه ... همون دفعه های قبل رو می گه، مگه من می گذارم کسی دختر عزیزمو بزنه!
- زن دایی ... اگه به من دروغ بگین مدیونم هستین! خودت بگو نازنین مگه تو از کسی می ترسی؟
- نه ... چرا بترسم. حالا که پیش تو هستم از هیچکی نمی ترسم.
- پس راستشو بگو ... دوباره رسول زدت!
نازنین به آرومی سرشو به طرف مادرش برگردوند و زن دایی که سکوت کرده بود با چشم هاش نگاهی عمیق و پرالتماس به نازنزن کرد و نازنزن سریع برگشت و گفت:
- اگه بزنه بهت می گم.
نفس راحتی کشیدم و با این که حس کردم این جواب درست نیست ولی به خاطر زن دایی هیچی نگفتم.
آن روز گذشت و فردا صبح زود احسان به خونه مون اومد و با خوشحالی جعبه ای شیرینی برام هدیه آورد. ازش پرسیدم:
- از کجا می دونستی قبول می شم!
- مطمئن بودم که بالاخره قبول می شی بنابراین شیرینی رو خریدم و اومدم سراغت، نمی دونستم دیروز اومدی وگرنه همون دیشب میومدم، فکر کردم شب حرکت می کنی و صبح می رسی!
- راستش دلم طاقت نیاورد اونجا بمونم، اینه که تصمیم گرفتم سریعاً برگردم و این خبر رو هر چه زودتر به شماها بدم.
- به هر جهت خوشحالم و امیدوارم موفق باشی، ضمناً برای روز ثبت نام همراهت میام.
- ممنونم.
روز ثبت نام من و احسان به تهران رفتیم و بعد از انجام برنامه هایی مقدماتی که من اصلاًبه تنهایی قادر به انجامش نبودم، احسان نهایت کمک رو در حق من کرد و بالاخره بعد از تموم شدن کارمون به ده برگشتیم و این دفعه با جعبه های شیرینی به باغ وارد شدیم و مورد استقبال همه ی افراد خانواده قرار گرفتیم.
اون شب بهترین شب زندگی من بود و برای اولین بار در زندگی کسل کننده ام احساس کردم که خداوند درهای رحمت و برکت رو به روم باز کرده.
یک هفته بعد کتاب های درسیمو جمع کردم و وسایل یک زندگی ساده ی دانشجویی و کم حجم رو توی ساک دستی کوچکی بستم و به همراه احسان به تهران رفتم. بعد از ثبت نام به خونه مون رفتیم و با هم حیاط رو جارو کرده و آب پاشیدیم و اتاقی رو برای زندگی آماده کردیم.
اون روز احسان خیلی خسته شد ولی آنقدر از موفقیت من خوشحال بود که ذره ای ابراز ناراحتی نکرد و پا به پای من کار کرد تا اتاق مرتب شد بعد چای دم کردیم و خوردیم و هر دو روی زمین دراز کشیدیم و احسان گفت:
- حالا دیگه زندگیت هدف دار شده و انشاءاله بعد از این که درست تموم شد باید به فکر تشکیل خانواده باشی و خلاصه به قول معروف بری قاطی مرغ ها.
- ای بابا، کی به آدمی مثل من زن می ده؟ از اون گذشته، ازدواج باید روی حساب باشه، به این الکی ها که نمی شه زن گرفت!
- درسته، ولی اگه وقتش بشه خدا کسی رو سر راهت قرار می ده و خلاصه وقتی دلت برای کسی لرزید دیگه چشم هات هیچی نمی بینه جز اون!
- آره قبول دارم ولی اقرار می کنم که از عشق متنفرم!
- چرا؟
- برای این که عاشق کوره و آدم کور به درد لای جرز می خوره.
- نه بابا، امیدوار شدم تو هم از این حرف ها بلدی!
- بله ... حرف زدن آسونه!
- ولی این حرف از ته دل براومد و به دل من نشست، راستی می خوام ازت یک سوال خصوصی بپرسم!
- بپرس! تو دوست منی و حق داری بپرسی، ولی من مجبور نیستم جواب بدم بنابراین اگر چیزی بود که نتونستم جواب بدم ناراحت نشو.
- ناراحت نمی شم ولی امیدوارم جواب بدی، می خواستم بپرسم تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
لحظه ای به چشم های احسان نگاه کردم، دلم می خواست حرف های دلمو که سال ها روی هم تلمبار شده و به صورت عقده ای بزرگ درنمو اشباع کرده بهش می گفتم ولی هر چه سعی کردم نتونستم بنابراین گفتم:
- معنی عشقو خوب می دونم ولی این دلیل نمی شه که عاشق شده باشم، تو چی؟
- خیلی زرنگی، سوالمو دوپهلو جواب دادی و یک سوال هم همراهش کردی، با این همه عیبی نداره ولی اینو بدون که درد دل کردن برای یک دوست نباید کار سختی باشه.
- جوابمو نمی دی!
- چرا ... من فکر می کنم دارم عاشق می شم.
- مبارکهٰ، می شه بپرسم کی؟
- اجازه بده هر وقت مطمئن شدم جواب بدم، چون من مثل تو معنی عشقو نمی دونم و خیلی جالبه که تو کسی رو دوست نداری و معنی عشقو می دونی درست برعکس من!
- احسان من فکر می کنم انسان تا وقتی که توجهش به یک چیز خاص جلب نشده می تونه خوب فکر کنه و تصمیم بگیره ولی وای به روزی که فقط بخواد به چیزی که فکر کنه و چشم هاش هم فقط یک چیزو ببینه! اون وقت از همه چیز عقب می مونه.
- علیرضا تو مطمئنی که عاشق نیستی؟
- چطور مگه؟
- آخه تو خیلی حرفه ای حرف می زنی!
- راستی تو گفتی که داری به این مرحله می رسی، خب طرف کیه! می شه بگی؟
- سوالمو با سوال جواب می دی ولی اینو بدون که من می فهمم که برای طفره رفتن و جواب ندادن به من این کارو می کنی، عیبی نداره اگه برات مشکله جوابمو نده ولی من بهت اطمینان می دم که لحظه ای که مطمئن شدم بهت معرفیش می کنم.
اون روز گذشت و ما هر دو دوباره به ده برگشتیم و یک روز در حالی که با احسان به اسب سواری رفته بودیم احسان پرسید:
- نازنین چطوره! مدت هاست ندیدمش.
- چیه! دلت براش تنگ شده؟
- ناراحت می شی دلم براش تنگ بشه؟ راستی هیچ وقت تا حالا بهش فکر کردی؟
احساس حسادت شدیدی کردم ولی برای این که ازش حرف بشکم پرسیدم:
- تو چطور؟
- به نظر من دختر فوق العاده خوبیه!
- می دونی که نامزد داره!
- نامزد! دختر به این سن و سال! خب نامزدش کیه؟
- مجید!
احسان با حالت تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- کی؟ مجید! از اون تحفه تر توی این ده پیدا نمی شد؟ کی چنین اتفاقی افتاد!
- این موضوع مربوط به سال ها پیش می شه.
- یعنی خودشون بچه بودند و دیگران براشون تصمیم گرفتند؟
- متأسفانه، بله!
- چه احمقانه! خب حالا تکلیف این دختر بیچاره چیه؟
- چاره ای جز اطاعت نداره!
احسان با عصبانیت گفت:
- مسخره س، این اصلاً عادلانه نیست!
- بله می دونم.
- خودش چی می گه؟ به تو حتماً گفته که نظرش چیه!
- اصلاً نمی خواد درباره ش صحبت کنه!
- یعنی ازش متنفره؟
- فکر می کنم این طور باشه.
زیرچشمی به حالت صورت احسان نگاه کردم و برق شادی رو توی چشم هاش دیدم و آهسته پرسیدم:
- برای تو مهمه که اون زن کی بشه؟
- آره، مهمه، مخصوصاً که می بینم پسری به خوبی تو در کنارش هست و باید گیر بی شرفی مثل اون بیفته، راستی چرا باید این طور باشه؟
* * * تا پایان صفحه 49 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:38 AM
- من و نازنین همشیره هستیم یعنی هیچ وقت نمیتونیم با هم ازدواج کنیم!
- صحیح که اینطور!موضوع داره جالب میشه.
- یعنی چی؟
- نمیدونم چرا همیشه حس می کردم که تو و اون همدیگه رو دوست دارین!
بعد نفسی به راحتی کشید و من در جوابش گفتم:
-من اونو خیلی دوست دارم و سرنوشتش برام خیلی مهمه،می فهمی چی می گم؟
-بله کاملا می فهمم.
یکی رو روز بعد به ده برگشتیم و نازنین امگار چشم براه ما بود چون به محض رسیدن به دَرِ باغ حس کردم که پشت دَرِ و بهد از لحظه ای در باغ باز شد و چهره ی خندان و معصوم نازنین رو دیدم که و اون بدون ارداده جلو آمد و با من دست داد و مات زده به من نگاه کرد.احسان که ناظر رفتار ما بود یه دفعه گفت:
-خوبه،اصلا امگار نه انگار که ما هم اینجا هستیم!
و نازنین از ما جدا د و خودشو جمع و جور کرد و دستی به موهاش کشید و گفت:
-سلام،ببخشید،آن قدر دلم برای علیرضا تنگ شده بود که شمارو ندیدم!
-خوش به حال علیرضا.
من برگشتم و نگاهی به احسان انداختم و دیدم چشم هاش حالت خاصی داره،اصلا از اون خوشم نیومد و وقتی برگشتم تا از نازنین حال مادرش و دائیمو بپرسم دیدم که اون هم دست کمی از احسان نداره و هر دو محو تماشای همدیگه شده اند،دیگه داشتم کلافه می شدم و از سکوتی که بین ما سه نفر ایجاد شده بود حس بدی به من دست داد و برای به هم زدنش یه دفعه چیزی به نظرم رسید و گفتم:
- راستی نازنین،هر وقت فرصت کردی می خوام درباره موضوعی باهات صحبت کنم.
نازنین بدون جواب دادن به من نگاهشو از احسان برداشت و به من نگاهی کرد و توی چشم هاش خوندم که از بهم زدن احساسش راضی نیست،بعد به آرومی با هر دوی ما خداحافظی کرد و رفت.از پشت نگاهش کردم و راه رفتن قشنگشو که هردوی ما رو محو تماشای خودش کرده بود دیدم،به احسان که مبهوت ایستاده بود و هیچ حرفی نمی زد،گفتم:
- احسان،احسان حواست کجاست!
-ها،چیه؟چی شده!
- هیچی،بریم خونه ما چای بخوریم.
دو روز نازنین رو ندیدم و توی این فرصت کوتاه که برام هزاران سال گذشت آن قدر فکر کردم که حس کردم مغزم داره منفجر میشه،هر چه سعی کردم نتونستم به خودم بقبولونم که روزی نازنین عاشق کسی بشه و با این که می دونستم من و اون هرگز نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ولی حس خودخواهی هجیبی مانع از درک احساس اون می شد.بالاخره بعد از دو روز طاقت نیاوردم و با قیافه ای مضطرب و عصبانی به طرف خونه شون رفتم.دم در لحظه ای ایستادن و نفسی کشیدم تا هیجان دیدار اون از چهره م پاک بشه،بعد آهسته در زدم و با تعجب بعد از باز شدن در قیافه ی نحس رسول رو دیدم،اون به من سلام نکرد و از جلو در کنار نرفت و حس کردم ایستاده تا من نتونم داخل بشم.بنابراین با بی توجهی اونو به شدت کنار زدم و فریاد کشیدم:
- نازنین،نازنین کجایی!
- نازنین سراسیمه به طرفم اومد و گفت:
-سلام داداش،بفرما تو!
- سلام، چی شده!دیگه خونه ما نمی آیی!
- کار داشتم!
- زندایی از اتاق بیرون اومد و گفت:
- چه عجب،سراغی از ما نمی گیری!دلم برات تنگ شده بود،راستش به دائیت غیبتتو کردم و گفتم:"علیرضا دوباره تهرونی شده و دیگه مارو نمی شناسه،مخصوصا حالا که داره مهندس میشه!"
- ای بابا زندایی جون این حرفا چیه!من کوچیک شما هستم از اون گذشته من تازه دانشگاه قبول شدم و تا درسم تموم نشه نمی شه گفت که مهندسم!
- تو آنقدر خوب و با استعدادی که من از همین الان مطمئنم بهترین نمره ها توی دانشگاه می گیری و همه ما به وجود تو افتخار می کنیم،نازنین برو چای دم کن الان بابات هم میاد.راستی مامانت کجاست!چرا اونو نیاوردی؟
- راستش با نازنین کاری داشتم،مامان مشغول عذا پختن و این جور کارها بود.
رسول که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- با نازنین چه کار داری؟ می شه ما هم بدونیم!
من جوابی به اون ندادم و حتی به طرفش هم برنگشتم و زن دایی که متوجه بی توجهی من نسبت به او شده بود با رنگی پریده به طرف نازنین رفت و گفت:
- نازنین،با داداشت برو ببین چه کارت داره!
رسول خواست دوباره بپرسه چه کارش داری که زن دایی گفت:
- نازنین زود باش،معطل نکن!
نازنین آهسته به طرف اتاقش رفت و من از زن دایی تشکر کردم و بدون نگاه کردن به رسول از خونه شون خارج شدم و بیرون در منتظر نازنین ایستادم و تو فکر این که،چه طور باید سوالمو ازش بپرسم و اینکه اصلا حالا به بعانه سوال کردن می خوام باهاش حرف بزنم اصلا چی باید بپرسم،یک لحظه در افکار مبهوت و مغشوش خودم دست و پا می زدم که از پشت سرم گفت:
- بریم علیرضا.
هر دو با هم حرکت کردیم و به طرف وسط باغ رفتیم.سکوت بین ما سنگینی خاصی به وجود آورده بود حس کردم نازنین مثل گذشته با من گرم نیست و با حرف نزدنش داره از من دور می شه بنابراین گفتم:
- خیلی ساکتی! دو روزه که ندیدمت،معلوم هست کجایی؟
- همین جا،توی خونه مون،کجا دارم برم!
- قبلا حوصله ت سر می رفت می آمدی خونه ما!حالا دیگه نه میخوای منو ببینی،نه دلت برام تنگ میشه،چرا؟
نازنین سکوت کرده بود آهسته قدم می زد و این کارش آنقدر ناراحتم کرد که حس کردم دارم بی خودی عصبانی می شم،می خواستم عقده دلم رو بریزم بیرون ولی جرات نداشتم،چه فایده ای داشت!تازه ممکن بود اونو به وحشت بندازم و بیشتر ازم فاصله بگیره و این فاصله اگر بیشتر می شد منو می کشت. نازنین همچنان سکوت کرده بود و من دیگه طاقت نداشتم اونو به این وضع ببینم بنابراین گفتم:
- نمی خوای جواب منو بدی!
- سوالت همین بود،برای پرسیدن این که دلم برات تنگ شده یا نه اومدی دنبالم!یا میخوای محاکمه ام کنی؟
صورتم از عصبانیت سرخ شده بود و از بی تفاوتی او آن قدر حرص خوردم که نفهمیدم چه طور شد که از کوره در رفتم و فریاد زدم:
- ببخشی خانوم،مثل اینگه خلوت شما رو بهم زدم!
نازنین چشم های پر از اشکشو به من دوخت و گفت:
- اصلا معلوم هست تو چته!چرا آن قدر عصبانی هستی؟خب من با تو اومدم تا سوالتو بپرسی!
سعی کردم به خودم مسلط باشم،یک لحظع فکر کردم باید سوالی از اون بپرسم و بی اختیار به یاد مرگ دوستش افتادم و پرسیدم:
- یادته،گلناز خدا بیامرز.
- علیرضا،بهتره حرفشو نزنی!
- من نمی فهمم مگه این گلناز چه طور مرده که هر وقت می خوام حرفشو با تو بزنم ناراحت می شی!خب یه دفعه بشین و درست درباره اش صحبت کن تا من هم بدونم مگه من نا محرمم!
نگاهی همیق به چشم های من کرد و در حالی که لب های صورتی رنگش می لرزید گفت:
- نمی تونم در باره اش صحبت کنم!می فهمی؟
به طرفش رفتم و اون که به درختی تکیه داده بود و نمی تونست عقب بره بدون حرکت به چشم های من نگاه کرد،حس کردم چشم هاش داره از اشک لبریز می شه ولی نمی خواد من بفهمم که گریه اش گرفته،سرشو زیر انداخت تا من اشک هاشو که مثل سیل روی گونه های لطیفش جاری شده بود نبینم،دیگه طاقت نیاوردم و دیدن چشم های گریان نازنی قلبمو از جا کند،آهسته به او گفتم:
- اگر یک بار حسابی درباره اش صحبت کنی و گریه تو هم بکنی،برات همه چیز عادی می شه!تو که میدونی من به شایعات بی اساس دهاتی ها اهمیتی نمی دم.دلم میخواد از خودت حقیقت رو بشنوم،از تو که دوست صمیمی اش بودی!یعنی اصلا به تو حرفی نزده بود یا این که تو چیزهایی می دونی و نمی خوای به من بگی!آخه مگه می شه آدم بی خودی خودکشی کنه!
- چه کسی به تو گفته که اون خودکشی کرده؟
- تو که میدونی همه هم می دونند،ولی من به حرف کسی کار ندارم از تو می خوام حقیقت رو بفهمم که اون واقعا چه طور مرد،و اگر خودکشی کرد برای چی... نکنه مریض بود؟
- نه! از من هم سالم تر بود.
صدای شیون و زاری نازنین تمام باغ رو گرفته بود و من بدون این که جلوی
پایان صفحه 53
R A H A
10-28-2011, 12:38 AM
قسمت 12
ونوبگیرم همچنان به او فرصت گریست دادم تا عقده هایشوخالی کندولی با اینکه همیشه ارزو داشتم با و تنها باشم علاوه براینکه لذتی از اون لحظات نمیبردم انقدر دلم به حالش سوخت که طاقتم تمام شد و گفتم:
-بسه دیگه!عقده هات خالی شد؟
-نه!بذاربازم گریه کنم،ای کاش من به جای اون مرده بودم،اونوقت انقدراحساس بدبختی نمیکردم!
-نازنین بالخره توبایدبه من اعتمادکنی وحرف بزنی ومیدونی اگه این کارو نکنی و تمام اسراری که باعث رنجش توشده رو به من نگی به خداقسم نه تهران میرم نه درس میخونم،انقدرتواین خراب شده میمونم تابپوسم!
-چرا؟برای تو چه اهمیتی داره؟چرا میخوای ایندتو خراب کنی؟
-برای اینکه این مسئله تورو رنج میده ومن باید حقیقتو بدونم،اگه نفهمم توچته پامو ازاین خراب شده بیرون نمیذارم،من باید همه چیزو بدونم وگرنه نمیتونم تهران برم ودرس بخونم،دائم دلم شورمیزنه،پس تصمیمتو بگیریا همه چیزو به من میگی یا از درس خوندن من خبری نیست!فوقش میمونم تو ده ویه چیزی میشم عین رسول ومجیدیا یک کشاورزمگه چی میشه؟اونجوری اقلا میتونم بمونم اینجاومراقب تو باشم.
-من مراقب نمیخوام!توهم برو درستو بخون!
فکرمیکنی باافکارمسخره ای که من دارم میتونم درس بخونم!تو نمیدونی چه فکرای پوچ واحمقانه ای صبح وشب سراغم میاد ونمیذاره نفس تازه کنم!تو ازهیچی خبرنداری،پس بدون که اگه همه چی روبرام تعریف نکنی پامو ازده بیرون نمیذارم!پس فکرکن وتصمیم بگیر،هرطورتو بخوایمن همون کارومیکنم.
-علیرضانمیدونم چی بگم بذاریه کمی فکرکنم.
-ای بابا یعنی گفتنش اینقدرسخته؟باشه بهت فرصت میدم.فکرکن وتصمیم بگیرمن تافردامنتظرمیشم،اگه خواستی جوابمو بدی فردا عصربیا لب رودخونه تا راحت باهم صحبت کنیم،من اونجامنتظرت میمونم وتاغروب صبرمیکنم،اگه نیای همون کاری رومیکنم که گفتم،خوددانی!
باچشمهای شفافش به من نگاهی کرد وگفت:
-سعی میکنم بیام .حالابهتره تارسول عوضی کاردستمون نداده برم خونه.کاری نداری؟
-نه !برو به سلامت.خاطرت جمع باشه هرحرفی به من بزنی مصل اینه که به هیچ کس نگفتی ،تو دهن من اگه خون هم باشه بازنمیشه مطمئن باش!
نازنین رفت وچندبارپشتشونگاه کرد وبرای من دست تکان داد.بعدازرفتنش فکرکردم اینحرف ها کجابود که یکدفعه به ذهن من اومد!بعدباخودم گفتم شایدخواست خداباشه که بتونم دوباره اعتمادشو جلب کنم چون فاصله گرفتن ازاون برام حکم مرگ روداشت واون شده بودمثل نفس من که بایدهرلحظه باشه تامن نمیرم.
اون شب تاصبح نخوابیدم وکلافه بودم،مادرم به شک وتردیدافتاد وازم پرسید:
-چراانقدرکلافه ای؟دلت شورمیزنه یاباکسی درگیرشدی؟
- نه مادرمن اگرباکسی درگیربشم به شمامیگم،اصلامیدونین چیه؟من باخودم درگیرم!
-وا!چه حرفها!خب یکدفعه بگوچیزی ازت نپرسم دیگه!نگرانتم !همین!
-چرامادرها عادت دارند مدانگران بچه هاشون باشن؟
-نمیدونم اخه رفتارتو خیلی غیرعادیه!
-مهم نیست شماخودتو ناراحت نکن!من اگرمشکل داشته باشم جزشما باکسی صحبت نمیکنم وشماتنهاکسی هستیدکه من میتونم بهش اعتمادکنم،خاطرجمع باشیدکه چیزمهمی نیست فقط کمی نگران هستم.
-نگران چی؟
-نگران شما وامیرمحمد،اگرازاینجابرم شماها تنها میمونید
-خدابزرگه پسرم،توباید فقط به فکرخودت وایندت باشی،ازاون گذشته دائیت مثل کوه استوارپشت ماست!
توی دلم به این حرفش خندیدم چون اعتقادم غیرازاین بود ولی برای مادردلش نشکنه چیزی نگفتم.فردا عصرسواراسبم شدم و به طرف رودخانه راه افتادم وزیر یک درخت لب اب وروی سنگی نشستم.سایه روشن درختها و حرکت برگ های اونهاتوی اب وصدای پرنده های قشنگ سمفونی زیبا وباشکوه طبیعت رو درگوشم زمزمه میکرد ومن غرق درافکارم به نقطه ای خیره شده بودم.پرنده ها بیخیال وبدون دلواپسی باهم پرواز میکردند وباهم به زمین مینشستندوانگار دنیای زیبای اونهاروفقط خودشون حس میکردن وبس.یک لحظه فکرکردم اگر حیوان بودم چه قدرراحت بودم.اونوقت نه قانونی دست وپاگیردرمقابلم بود ونه تعهدی نسبت به جامعه ودینم منو ازخواسته هام دورمیکرد.یک لحظه به ساعتم نگاه کردم ،خورشید داشت غروب میکرد وکم کم داشتم ازاومدن نازنین ناامید میشدم .بی اختیار بلندشدم وسعی کردم با قدم زدن صبروشکیبائی ازدست رفتمو به دست بیارم.هرچه خورشیدپایین ترمیرفت قدم های من هم سریع تر میشد وهیجانم بیشتر!تاجائی که هواکاملا تاریک شد ومن احساس کردم نمیتونم جلوی عصبانیت خودموبگیرم.دلم نمیخواست ازاون جابرم یعنی حس کردم دیگه برام فرقی نداره کجا باشم.یعنی این موضوع چقدرمهم بود که نازنین حاضرشدنیاد ودرموردش حرفی نزنه.اون میدونست من به هرحرفی که بزنم عمل میکنم بااین وجودنیومد تادرموردمرگ دوستش صحبت کنه!
سرموتو دستم گرفتم ونشستم وپیش خودم فکرکردم که این هم ازسرنوشت شوم من!
هواکاملاتاریک شدومن تصمیم گرفتم برگردم ودهانه اسبموگرفتم وبدون اینکه سوارش بشم اهسته به طرف باغ حرکت کردم.دیگه هیچی برام مهم نبود وفقط همین نیامدن نازنین ضربه محکمی به وجودم زد که شایدجبران ناپذیر بود.نزدیک یکی از درخت ها صدای پچ پچ دونفرتوجهم رابه خودجلب کردوبی اختیارایستادم وگوش دادم.صدای نازنین بودکه باکسی صحبت میکرد وسعی داشت اهسته حرف بزنه،کنجکاوی اینکه اون داره باکی حرف میزنه داشت منو ازپا درمی اورد که باتعجب صدای اشنای احسانو شنیدم واسبموبه درختی بستم وخودم رو پاورچین نزدیک اونهارسوندم.احسان گفت:
-نازنین پس کی میخوای بهش بگی؟
-بهتره ا لان بری من دیرم شده قول داده بودم قبل غروب برم وباهاش حرف بزنم اگه فرصتی پیش بیاد همین امشب اینکارومیکنم.
-یعنی چی که منتظرته!مگه شماها نمیتونن توخونه باهم حرف بزنین!اصلامیدونی چیه!رفتارعلیرضا واحساسش نسبت به تو برای من عجیب وشک برانگیزه!
-استغفرالله!این حرفاچیه که میزنی!اون برادرمنه!خب یه مسئله ای هست که نمیشه جلوی بزرگترها مطرحش کنم،رسولوکه میشناسی که چقدرنسبت به اون حساس شده!اصلانمیخوادمن بااون حرف بزنم!
-حق بارسوله بااینکه اون دوست خوبی برای منه ولی نسبت به رفتارش احساس حسادت میکنم!
-مگه بچه شدی؟
-بچه شدم؟یعنی چی؟اگرتوهم جای من بودی حسادت میکردی!
-احسان تو درک نمیکنی اون برادرمنه!من اونو خیلی دوست دارم وتو هم باید همیشه اونو دوست داشته باشی.اون بهترین ادم دنیا وعزیزترین کس منه!
-یعنی برای تو ازمن هم مهمتره؟تروخدابگونازنین که دوسم داری!دارم میمیرم ازبیتو بودن!
نازنین اهسته به اونزدیک شدوگفت:
-خیلی خب دوست دارم دوست دارم،اندازه همه دنیا،بیشترازهمه!راضی شدی؟
نفس توی سینه ام حبس شده بود احساس کردم تو در رگهایم منجمد شد،داشتم منفجرمیشدم میخواستم فریاد بزنم اما صدام تو گلوم خشکید.
دیگه صدایی نشنیدم ،نفهمیدم بهم چی میگفتند،فقط همین روفهمیدم که نازنین برای اولین بارباحرفاش منو کشت.
برگشتم واسبمو ازدرخت بازکردمودرجهت مخالف شروع به حرکت کردم ،نمیدونستم کجامیرم وفقط حس کردم که دلم میخواد انقدربرم که به اخر دنیا برسم.انقدر رفتم ورفتم که احساس کردم پاهام قدرت رفتن ندارند.زانوام بی اختیارخم میشدند وبالاخره مجبور به نشستن روی علف های خیس یک باغ شدم ونفهمیدم کی ازحال رفتم.
وقتی چشم هامو بازکردم هواروشن شده بود.یک لحظه فکرکردمتا یادم بیفته کجاهستم وچرا بایداونجاباشم،بالای سرم پراز درخت های تبریزی بود که شاخه های سربه فلک کشیده وقامت سرافرازش کوچکی وبیمقداری منو بیشترنشونم میداد.برگ های نقره ای وسبز رنگش بانسیم باد حرکت میکردمنوبه یاداوارگی وسرگردونی ذهنم انداخت که هر لحظه متمایل به جهتی بود ومنو به بی هدفی نکبت باری کشونده بودگنچشک های عاشق دوست داشتنشونوباپروازهمزمان به هم نشون میدادند وصدای شرشراب توام
پایان صفحه 57
R A H A
10-28-2011, 12:38 AM
قسمت13
باگریستنمو درخودحل میکرد.یک لحظه حس کردم میخوام که دیگه نباشم وازدرونم پروازکنم وکالبدمنجمدمو ترک کنم،چشمهاموبستم وخودمو به ابرها سپردم،مغزم انباشته از برزخ بیحاصلی وقلبم پرازخواستن اولحظات خالیازوجودشوبه من تلقین میکرد.حس کردم که بدون فکراوهیچم وچه زیباست هیچ بودن وهیچ زیستن تا ابد...
قطرات اب وشبنم صبحگاهی روی صورتم میچکید ومن همچنان باچشمان بسته وخسته ام خوابیده بودم وهیچ یک ازاعضای بدنم حس نداشت،بالاخره صدای شیهه ی اسبم منو به خودم اورد ولحظه ای فکرکردم وادم اومدکه دیشب روهمون جا خوابیدم وبلافاصله به یادمادرم ودلواپسی ونگرانی او افتادم وازجایم بلندشدم.بدنم خشک شده وانگار تمام اعضای بدنم دچار زنگ زدگی شده بود،دهانه اسبموگرفتم وبه راه افتادم.پاهام خسته بود وحس حرکت نداشت ولی انگار دلم نمیخواست به باغی که زمانی عشق وامیدم دراون به سرمیبرد واردبشم.به ارومی به درباغ رسیدم واسبموبستم ومادربادیدنم به پنجره اتاق نزدیک شدوگفت:
-علیرضا!اومدی؟خداروشکرکه سالمی!دیشب کجابودی؟دلم هزار راه رفت!بیاتوچایی حاضره!حتما خیلی گرسنه ای؟
-سلام مادرببخشیددیشب نگرانت کردم فقط میخوابم بخوابم.خیلی خسته ام .هیچ اشتهایی هم به غذا ندارم.
-بیچاره نازنین،دیشب حتما تا صبح خوابش نبرده ،میگفت قراربوده باعلیرضابریم کنار رودخونهنمیدونم کجارفته که قرارش یادش رفته!
ازشنیدن اسمش یادماجرای دیشب وقرارم بانازنین افتادم ودلم فروریخت ولی بعدازلحظه ای تصمیم گرفتم بهش فکرنکنم شایدبتونم بقیه زندگیمو بدون فکرکردن به اون وبرای خودم بگذرونم.
یکسره به اتاقم رفتم وخوابیدمولی فکروخیال دست ازسرم برنمیداشت یک لحظه احساس کردم مادرم باکسی حرف میزنه ووقتی به اتاقم نزدیک شدندصدای نازنین روشنیدم که میگفت:
-شمامطمئنین که حالش خوبه؟
-بله حالش خوبه فقط خیلی خسته اس واحتیاج به خواب داره!
-شما ازش پرسیدین دیشب کجابوده وچرانخوابیده!
-راستش فرصت نداد زود پرید تو رختخواب حتمابیداربشه خودش توضیح میده
-من اونقدرایجامیمونم تابیداربشه
-بریم یه چای بخوریم وقتی بیداربشه خودش ازاتاق میادبیرون!
-من ترجیح میدم بالای سرش بشینم تابیداربشه،میخوام تاچشم بازکرد باهاش صحبت کنم اصلاتوقع نداشتم منو منتظرخودش بذاره وسرقرارنیاد
مادررفت ومن توی رختخواب حضورنازنین روبالای سرم حس کردم ولی اصلادلم نمیخواست چشماموبازکنم.بالاخره خسته شدم وغلتی زدم واون فوراگفت:
-علیرضابیدارشو!خسته شدم اونقدرمنتظرت نشستم. توچته؟ چرا اینقدر میخوابی؟
بهتره ازاینجابری اصلاحوصله ی تورو ندارم
-چی ؟کجابرم؟
-همون جاکه دیشب بودی!اونقدرمنو ازارنده بذاربه حال خودم بمونم وبمیرم خواهش میکنم بروحوصله حرف زدن ندارم
اوسکوت کردم ومن یه ان تصمیم گرفتم برایش اقرار کنم که دوسش دارم ولی یاداحسان افتادم واینکه اون هم دوسش داره واقرارکرده ومن هم باگوش های خودم همه چیزراشنیدم.
بنابراین چه فایده ای داره که همه چی روبراش بگم؟بالاخره ازسکوتم خسته شد وگفت:
-خیلی لوسی،مگه قرارنبوددیروزعصرباهم صحبت کنیم؟من سرقرارمون اومدم ولی تونبودی
-قرارمون قبل غروب افتاب بودیادته؟
-اره ،حالاقران خداغلط میشدبیشترصبرمیکردی!خب کسی روسر راه دیدم ومجبورشدم باستم وباهاش صحبت کنم،تواین مسئله رو درک میکنی؟
-درک میکنم ولی دیشب گذشت وازدیشب تاحالاخیلی چیزاعوض شده!
-مثلاچی عوض شده؟
-برای توهیچی ولی برای من شایدخیلی چیزاعوض شده باشه،حاااومدی چی بگی!
بانگاهش به من التماس میکرد که باهاش صحبت کنم،اهسته گفت:
-نمیخوای حقیقت روبدونی؟
-خودم فهمیدم نیازی به گفتن نیست!
-ازکجافهمیدی؟کی بهت گفت؟
-چی کارداری کی گفت مهم اینهکه دیگه برام مهم نیست!
چشماش پراشک شدوباخشم گفت:
-پس من خفه میشم .توهمینومیخوای؟
-خدانکنه،گوش میکنم اگه دلت میخواد حرف بزن!
-من نمیدونم توچی میدونی وچرابامن اینطوری صحبت میکنی ولی اینوبدون اون چیزی روکه میخواستم درموردش حرف بزنم نه تو نه هیچ کس دیگه نمیدونه!حالاکه برات مهم نیست،من هم وتت رونمیگیرم وسرت روبه درد نمیارم.بهتره فراموشش کنی.
ازجابلندشدوباعصبانیت ازاتاق خارج شد.وقتی رفت کمی فکرکردم واز رفتارم پشیمون شدم.مادرباسینی چای وارد شدومن سراسیمه از رختخواب بیرون پریدم وبه دنبال نازنین دویدم.نازنین ازصدای پام به عقب بازگشت وایستاد.گفتم:
-وایسا!کجامیری!صبرکن کارت دارم!
-اصلامعلوم هست توچته؟نه به اون وقتی که من میخوام باهات حرف بزنم وتوحاضربه شنیدن نیستی ،نه به حالاکه اصرارداری برگردم وصحبت کنم.
-برگردخواهش میکنم حالادیگه حتما باید باهم حرف بزنیم!
-نازنین برگشت ومن واوباهم به اتاقم رفتیم وبه مادرگفتم
-مادرمیخوام بانازنین صحبت کنم دوتایی وتنها.
-چی شده پسرم؟
-هیچی ،چیزمهمی نیست
-خیلی خب
دراتاقوبسته وگفتم:
-منتظرم،تعریف کن.
-چی بگم،راستش درمورد گلنازپرسیده بودی ومن نامه ای ازاون دارم.فقط قبل ازمرگش قسمم دادتاقبل ازاینکه مجیدبه خواستگاری من بیاد اونوبازنکنم ونخونم وگفت که این نامه کاملا خصوصیه وفقط خودم بایدبخونمش!
نفسم توسینه ام حبس شد .دلم فروریخت وحس کردمماجرایی پشت مرگ این دختربیگناه ومجیدبوده.
-خیلی خب نامه پیش توئه،بده ببینم.
-من به اون قول دادم
-توقول دادی نخونیش بده من بخونمش
-ولی قول دادم به کسی هم نشونش ندم
-نازنین توچندسالته؟
-17 سال
-قبول داری که چون من ازتو بزرگترمبیشترازتومیدونم !
-قبول دارم که بیشتر ازمن میفهمی ولی این بخاطربزرگتربودنت نیست
-خیلی خب؛منظورم اینه که،نازنین تونمیدونی ولی من به مجیدشک دارم.
-راجع به چی؟
-درموردمرگ گلناز،نمیدونم چرافکرمیکنم مجید درقضیه مرگ اون دست داشته واصلاممکنه ازدست همین پسره ی پدرسوخته خودکشی کرده باشه.
-رنگ ازروی نازنین پرید وباناراحتی گفت:
-نامه روبگیروبخون من به تو اعتماد دارم.
پاکت روگرفتم ونامه رابازکردم.متن نامه چنین بود:
"نازنین عزیزم وقتی این نامه رومیخونی که من تواین دنیای کثیف نیستم.نمیخوام ناراحتت کنم ولی سرنوشت تو برام خیلی مهمه میخوام بدونی که نامزد نامردتوادم بیشرفیه.اون باهزاران وعده وعید دختران بیگناه ده وازجمله منوگول زد ودامنمولکه دارکرد.تومیدونی معنی این جمله چیه!احتمالاحالاکه میخوای باهاش ازدواج کنی اونقدربزرگ شدی که معنی این حرفوبفهمی.نمیخوام به کسی بگی وابروی منو ببری وخونوادشو برای یک عمرسرشکسته کنی فقط خودت بدون واز ازدواج بااون هرطورمیتونی فرارکن حتی اگه شده بمیری بهتره تازن ادم کثیفی مثل اون بشی
خداحافظ.منوببخش.گلناز"
با خوندن نامه سرم گیج رفت وزمین خوردم.نازنین به طرفم اومد وگفت:
-چی شده؟تونامه چی نوشته بود
پایان صفحه61
R A H A
10-28-2011, 12:39 AM
قسمت 14
نامه رو به زور از دستم در آورد و خوند ، بعد به طرف تختم رفت و خودشو روی بالشتم انداخت و شروع کرد به گریه کردن.
صدای گریه ها و ضجه های او هنوز تو گوشمه و از گریه کردنش دگرگون شدم ، بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
-بسه دیگه ، برای چی گریه میکنی ! مگه تو از این پسر نامرد بیشتر از این توقع داشتی ! گریه نکن ، خوشحال باش که حقیقت رو فهمیدی .
نازنین با گریه گفت :
-چه فایده ، اونا مجبورم میکنند و من هم اگر شده خودمو بکشم تن به این ازدواج نمیدم.
-هیچ کس نمیتونه مجبورت کنه ، من نمیگذارم ، اگه شده از روی جنازه م رد بشند نمیگذارم تو با اون ازدواج کنی !حالا اشکاتو پاک کن .
از روی تخت بلند شد و به طرفم آمد و با نگاهی به چشم های من دوباره شروع به گریستن کرد و من کلافه شدم و به او گفتم :
-عزیز دلم . ناراحت نباش . گریه نکن ، نمیگذارم کسی تو رو مجبور به ازدواج با اون پست فطرت بکنه !
مادر از بیرون در نگران و مضطرب فریاد زد :
-شما؟ چتونه؟چرا بیرون نمی آیید؟
-هیچی مادر ، چیزیمون نیست . الان میایم بیرون .
-نازنین حالش خوبه؟
نازنین نگاهی به من کرد و گفت:
-من خوبم عمه جان . خوبم .
دست های نازنین رو توی دستهام گرفتم و گفتم :
-سعی کن گول هیچ کس رو نخوری ، میدونی ، بزرگترین اشتباه در زندگی چی میتونه باشه ؟
نازنین با چشم های معصومش که هنوز قطرات اشک ترکش نکرده بود نگاهم کرد و پرسید :
-چیه؟
-اینه که از تجربه ی دیگران پند نگیری و خودت به دنبال ماجراجویی زندگی تو به خطر بندازی . و این در صورتیه که ساده لوح باشی و حرف دیگران روی تو اثر بذاره و زودباور بشی .
-یعنی چی؟تو میگی من به همه بدبین باشم ؟
-به همه نه ، ولی چون هنوز به سنی نرسیدی که تشخیص بدی کی راست میگه و کی دروغ ، بهتره حالا حالاها به کسی اعتماد نکنی . متوجه شدی ؟
-بله ، فکر میکنم تا حدود زیادی متوجه شدم.
-خب ! خیالم راحت شد حالا میتونی راحت و بدون دغدغه به زندگیت ادامه بدی ضمنا ، آدرس خونمونو توی تهران بهت میدم اگر من نبودم و خدای نکرده اتفاقی افتاد و یا خواستند مجبورت کنند کاری انجام بدی که به ضررته اول به مامانم بگو . . . بعد اگر چاره ای جز فرار نداشتی آدرس رو بردار و بیا تهران خونه ی خودم یادت باشه بهت چی میگم ، اگر چاره ای نداشتی بیا تهران ، من سعی میکنم در اولین فرصت تلفنی بخرم تا بتونی راحت با من تماس بگیری .
-تو اگه بری تهرون کی برمیگردی ؟
-سعی میکنم هرچه زودتر برگردم چون دلم شور میزنه و اگر بشه هفته ای یه بار میام ده . تو هم سعی کن به آدرسی که بهت میدم برام نامه بنویسی .
-سعی میکنم .
هر دو از اتاق خارج شدیم ، دلم میخواست درباره ی احسان باهاش صحبت کنم ولی هرچه سعی کردم نتونستم و غرورم جلومو گرفت. مادر با دیدن ما خوشحال شد و گفت :
-الحمدالله هر دو حرفاتونو بهم زدید ! من نمیدونم حرف شما دوتا کی تموم میشه !
-حرف من و نازنین هرگز تمومی نداره . شما که میدونید چرا میپرسید؟
مادر نگاهی عمیق به چشم های من انداخت و بعد برگشت و به نازنین نگاهی کرد و گفت :
-خدا عاقبت دوتاتونو به خیر کنه .
یک هفته بعد به تهران رفتم ، موقع خداحافظی احسان به منزل ما اومد ولی با سردی با من روبرو شد و با تعجب گفت:
-علیرضا چته!دیگه مارو تحویل نمیگیری.
-اختیار داری ، ما کی هستیم که شما رو تحویل نگیریم ، خداحافظ.
با سردی دستشو فشار دادم و به طرف تهران حرکت کردم . توی راه اتفاقات یکی پس از دیگری از جلوی چشم هام رژه میرفتند و من مثل کلاف سردرگمی بودم که هیچ نقطه ی راحتی در زندگیم نمیدیدم .
بالاخره کلاس ها شروع شدند و من همچنان با دلشوره های فراوان کتاب هارو زیر و رو کرده ، سعی میکردم فکرمو متمرکز کنم و مثل دوران دبیرستان در دانشگاه هم دانشجوی موفقی شوم.
یک ماه گذشت و من به ده رفتم ، دلم برای همه تنگ شده بود و هیجان زیادی برای دیدار همه داشتم . از مینی بوس پیاده شدم و به طرف باغ حرکت کردم و نزدیک در باغ که رسیدم آگهی چسبیده به در باغ قلبمو تکون داد . به سرعت نزدیک شدم و عکس احسان رو روی اون و تیتر « انالله » رو که دیدم حالم دگرگون شد و از حال رفتم ، وقتی به هوش آمدم توی اتاق خودم بودم و صدای خوندن قرآن از باغ بغلی به گوش می رسید . از پنجره ی اتاقم نگاهی به بیرون انداختم ، مادر لب حوض نشسته بود و لباس سیاهی به تن داشت ، قیافه ی غمزده و چهره ی پف کرده اش قلبمو لرزوند ، با عجله خودمو به حیاط رسوندم و گفتم :
-مادر چی شده ؟
-مگه اطلاعیه رو ندیدی ؟
بعدگریه کرد و با صدای بلند گفت :
-خدا باعثو بانیشو لعنت کنه!
-میخوای بگی چی شد که این اتفاق افتاد یا نه ! نازنین کجاست؟
-نمیدونم بگم این دختر باعث شد ، نمیدونم بگم بدخواه داشت ، نمیدونم چی بگم ! فقط خدا میدونه چی شده !
از مادر چیزی دستگیرم نشد و ترجیح دادم به طرف خونه ی دایی و به سراغ نازنین بروم . با عجله کفش هامو پوشیدم و به طرف باغ دایی حرکت کردم .وقتی به اونجا رسیدم زندایی با لباس مشکی و چهره ای افسرده با دیدن من گریه کنان به طرفم آمد و گفت:
-کجایی مادر ، بعد از رفتن تو هزاران هزار بلا بر سر همه اومد.
-زن دایی بالاخره به من میگین چی شده یا نه! دارم دق مرگ میشم ، نازنین کجاست ؟
-هیس ! اسمشو نیار . داییت گفته از این به بعد اون مرده .
-یعنی چی ، اون کجاست؟میگین یا خودم برم دنبالش بگردم ؟
-بهت میگم ولی تو نمیتونی ببینیش ، اون زندانیه .
-کجا؟کی اونو زندانی کرده ؟ برای چی ؟
-نمیدونم مادر ، داییت زندانیش کرده تا رسول نکشدش .
-اون کجاست؟من باید ببینمش.
-توی زیرزمین و کلیدش هم دست داییته، قدغن کرده کسی باهاش حرف بزنه ،فقط از پنجره زیرزمین براش نون و آب میبرم . گفته اون قدر باید اونجا بمونه تا بمیره.
-زندایی مگه اون چکار کرده ؟بالاخره به من میگی یا نه!
زندایی نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست خواست چیزی بگه ولی حرفشو خورد و سرشو زیر انداخت و گفت:
نمیدونم مادر، من فکر نمیکنم دخترم بد باشه ولی اونا میگن که . . .
رسول از راه رسید و با دیدن من خشمگین شد و گفت:
مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه ، مادر اینا کی از اینجا میرن؟
زندایی که از حرف زدن اون ناراحت شده بود گفت:
-باز داری چرت و پرت میگی !برو زیادی حرف نزن!
دلم شور افتاده بود و منتظر شدم که رسول گورشو گم کنه و برم از پنجرهی زیر زمین نازنین رو ببینم .
بالاخره رسول رفت و من به زندایی گفتم :
-من میرم دم پنجره ی زیرزمین .
-برو مادر،شاید با تو حرف بزنه . به ما که هیچی نگفته اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه !
با عجله خودمو به در زیر زمین رسوندم و قفلشو امتحان کردم و صدا زدم :
-نازنین ، نازنین ، بیا دم پنجره ی زیرزمین.
خودمو به پنجره رسوندم ولی هیچ کس رو اونجا ندیدم . چراغ های زیرزمین خاموش بودند و هیچ صدایی به گوش نمیرسید . از ترس داشتم سکته میکردم . فکر کردم اگر اون هم خودشو بکشه چی ! اون وقت من تمام زندگی شونو آتیش میزنم و نمیگذارم یک نفر زنده بمونه .
دوباره صدا زدم:
-نازنین ، عزیزدلم منم علیرضا، چرا جوابمو نمیدی ! ترو خدا بیا دم پنجره تا ببینمت ،مگه نمیدونی دلم برات تنگ شده ، مدت هاست منتظر دیدنت هستم ، اگه دنیا بگن که تو کار بدی کردی من باور نمیکنم . تو فرشته ی پاک منی ، نازنینم .
پایان صفحه ی 65
R A H A
10-28-2011, 12:39 AM
قسمت 15 !
گریه م گرفته بود و هیچ صدایی از زیرزمین نمیشنیدم ، دوباره شانسمو امتحان کردم و گفتم :
-نازنینم ، میدونی که تو دنیا فقط تو رو دوست دارم ، قول میدم کمکت کنم.با دم پنجره ، اقلا جوابمو بده تا صدات به قلبم قوت بده .
باز هم صدایی نیامد و من ناامید بلند شدم و گفتم:
-میرم تهران و دیگه برنمیگردم ، اگه تو این جوری دوست داری حرف نزن،پس خداحافظ برای همیشه.
برگشتم تا برم که صدایی به گوشم رسید ، گریان و افسرده .
-علیرضا، نرو بمون !من نمیام دم پنچره ولی باهات حرف میزنم.
به سرعت به طرف پنجره برگشتم و گفتم:
-بیا جلو تا صورت قشنگتو ببینم ، تو رو خدا چی شده ؟ احسان چطور مرد ؟ به من بگو !
صدای ناله و شیون نازنین بلند شد و گفت:
-اونو کشتند،دوتاییشون قاتلند،اگه بیام بیرون هردوشونو لو میدم، به همه میگم که من شاهد قتل احسان به دست اون دو تا بودم از هیچی هم خجالت نمیکشم . از هیچ کس نمیترسم علیرضا ، احسان رو رسول و مجید کشتند . من با چشم های خودم دیدم ، حالا هم منو زندونی شدم تا با کسی حرف نزنم ، بالاخره از اینجا بیرون میام و اون وقت میدونم چکارشون کنم .
-چی داری میگی دختر ! بیا ببینمت . چرا تو تاریکی خودتو قایم کردی ؟
-نه . . . جلو نیام بهتره . اونا اون قدر منو کتک زدند که جای سالمی توی صورتم باقی نمونده ، اگه منو ببینی الت بد میشه ولی تو رو خدا به خاطر من با اون دوتا بیشرف درگیر نشو . من فقط تو رو دارم ، اونا میکشنت و من دیگه هیچ کس رو ندارم .
-چی میگی ؟ تورو زدند ؟غلط کردند . مگه شهر هرته ؟ که دم به ساعت تو رو میزنن!کی تو رو زده ؟ کی ؟!
-رسول با کمربند منو زد، بابا هم زندونیم کرد تا دست اون به من نرسه .
-مثلا چه غلطی میخواد بکنه خودم میگیرم اونقدر میزنمش تا نتونه از جاش بلند بشه خیال کردی حالا هم مثل بچگیام تحمل عوضی بازیاشو دارم ؟ بهش هشدار داده بودم اگه دست روی تو بلند کنه میکشمش ،حالا وقتشه به وعده وفا کنم .
با عصبانیت از جا بلند شدم حرکت کردم که نازنین به پنجره نزدیک شد و گفت:
-توروخدا نرو علیرضا ، بیا اینجا کارت دارم.
به پنجره نزدیک شدم و توی تاریکی زیرزمین قسمتی از صورت زخمی وکبود نازنین دیدم و از دیدنش آن قدر ناراحت شدم که خشمم بیشتر شد و گفتم:
-چرا تو رو به این روز انداختند ،دیگه واجب شد که برم این پسره ی احمق بی همه چیز رو بکشم.
نازنین دستشو از لای پنجره بیرون آورد و دستمو گرفت و گفت:
-نه!من نمیگذارم بری.باید به من قول بدی به جون من که باهاش کاری نداشته باشی !
-چرا؟
-برای اینکه تقصیر خدم هم بود ، من باید بیشتر از این تنبیه میشدم ، خودم میدونم که کار بدی کردم و هیچ برادری تحمل این همه سر شکستگی رو نداره ،شاید اگه تو هم منو تو اون وضع میدیدی غیرتت قبول نمیکرد و دوتای مارو میکشتی .
-تو و احسان!
نازنین سرشو زیر انداخت و گفت:
-ازت خجالت میکشم،نمیتونم تو روت نگاه کنم ،من فقط اونو دوست داشتم همین ! اونا فهمیدن و مارو با هم توی اصطبل پیدا کردند و بعد ، آنقدر کتکش زدند که من نفهمیدم سرش به کجا خورد و مرد.
با گفتن این جمله نازنین به گریه افتاد و آنقدر گریه کرد که توی زیر زمین از حال رفت ،یک لحظه احساس کردم دچار سرگیجه ای شدید شدم و از درون منفجر و دیگه مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم فکر کنم.
ماجرا پشت ماجرا آن چنان به من فشار آورد که لحظه ای حس کردم نفسم به سختی از گلویم بیرون می آید و دچار تنگی نفس شدم.مثل مات زده ها به طرف اتاق زندایی رفتم و گفتم:
-این چه کاریه دایی کرده؟یعنی همه ی شماها زورتون به این یه الف بچه نمیرسه که دختر بیچاره رو توی زیرزمین نمناک و تاریک حبس کردین؟اون الان غش کرده و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده،اگر کلید رو ندین در رو میشکنم و میارمش بیرون تا ببینم کدوم نامردی میخواد بهش دست بزنه تا من آنی بکشمش .
زن دایی سراسیمه خودشو به من رسوند و گفت:
-تو رو خدا علیرضا جون داد نزن ! الان سر و کله ی این پسره ی بی همه چیز پیدا میشه و خدای نکرده خون به پا میشه ، الان میرم ببینم اون چشه . تو ناراحت نباش لابد تو رو دید هو بغضش ترکیده خدا کند گریه کنه و حرف بزنه ! از اون روز تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده که من بفهمم چه اتفاقی افتاده ، اصلا هیچ کس به من حرف نمیزنه ، من دارم دیوونه میشم .
زن دایی به طرف پنجره ی زیرزمین حرکت کرد و نازنین رو صدا کرد و چون جوابی نشنید گریه کنان به طرف من اومد و گفت:
-نمیدونم باید چکار کنم . جواب نمیده . نمیدونم چه بلایی سرش اومده .
یهو دلم شور افتاد ، به طرف زیرزمین رفتم و با لگد آنقدر به در کوبیدم تا قفل در شکست و با زن دایی وارد زیر زمین شدم . همه جا تاریک بود و هیچی معلوم نبود . به سختی کلید برق رو زدم و بعد از روشن شدن نازنین رو که نقش بر زمین شده بود به کمک زن دایی از زیرزمین خارج کردم.وقتی صورت و دست های اونو توی روشنایی روز دیدم وحشت کردم . همه جایش سیاه و کبود شده بود . گوشه های لبش زخم بود و ورم کرده بود و آثار خونمردگی در همه جای بدنش مشاهده میشد .یک لحظه آنقدر عصبانی شدم که اگر همون موقع رسول جلوی دستم بود آن قدر میزدمش که بمیره.
زندایی از قیافه ی من متوجه ناراحتیم شد ،چون گفت:
-تو تنها کسی هستی که دلت برای نازنین میسوزه . الان هم هبه خونش تشنه هستند و فکر میکنند اون دختر خطاکاریه.ما هم مجبوریم هرچه زودتر ترتیب ازدواجش رو با مجید بدیم که کار به جاهای باریک نکشه ،البته اگر هنوز هم بخواد و منصرف نشده باشه.
-زن دایی اصلا معلوم هست چی میگین ؟فعلا بهتره برین شربت گلاب و قند بیارین من به صورتش آب میزنم تا به هوش بیاد ، نگاه کنید دختره ی بیچاره رو به چه روزی انداختند ، تازه میخوان بدنش دست گرگ درنده ای مثل مجید!
زن دایی رفت و شربت آورد و به کمک هم اونو به هوش آوردیم و و قتی چشم هاشو باز کرد و من و مادرش رو دید بغضش ترکید و به گریه افتاد . مادرش اونو به آغوش گرفته و دلداریش میداد و اون مرتب میگفت:
-مامان به خدا قس من گناهی ندارم ، من اونو دوست داشتم ، قرار بود بیاد خواستگاریم ، اونا کشتنش .
-گریه کن دخترم ، من میدونم تو دختر بدی نیستی . آروم باش .
بعد رو به من کرد و گفت:
-حالا که در زیرزمین رو شکستی و بیرون آوردیش خودت هم باید فکری به حال قایم کردنش بکنی ، الان سر و کله ی داییت و رسول پیدا میشه ، اونا اگر بفهمند بیرون آوردیمش خیلی عصبانی میشن و ممکنه بچه مو بکشند .
-شما خودتو ناراحت نکن ، اصلا برو توی خونه و بگو از هیچی خبر نداری ، من میبرمش خونمون و جواب همه شونو میدم . وای به حال کسی که جرات کنه انگشتشو به اون بزنه ،به خداوندی خد ابی برو برگرد میکشمش و بعد هم میرم زندان ، هر چی میخواد بشه . من پای همه چیزش وایسادم .
زن دایی به خون هرفت و من نازنین رو که قدرت راه رفتن نداشت بغل کردم و به خونمون بردم و مادر که با صورت ورم کرده ی اون وحشت کرده بود .گریه کنان براش رختخواب انداخت و توی اتاق عقبی اونو خوابوندیم و نازنین که رمقی برای حرف زدن و حرکت کردن نداشت به زحمت چشماشو باز کرد و نگاهی توی چشمهای من کرد و آهسته گفت:
-حالا دارم احساس راحتی میکنم ،علیرضا هر جا میری منو با خودت ببر . من فقط با تو راحتم . هیچکی رو نمیخوام ببینم جز تو.
-باشه عزیزم . فعلا بخواب و استراحت کن و از هیچ چیز نترس . دیگه کسی نمیتونه تو رو اذیت کنه.
به حیاط باغ رفتم و مادر رو صدا کردم:
-مادر بیا اینجا کارت دارم.
-چی شده ؟ چی کار داری؟
-میخوام هر چی از مرگ احسان و ماجرای نازنین و اون شنیدی برام تعریف کنی .
-من پشت سر مرده حرف نمیزنم . تو هم بهتره چیزی از کسی نپرسی.
-یعنی چی ؟ مرگ اون انقدر کوچیک و بی اهمیته که همه به راحتی ازش گذشتن؟من باید همه چیز رو بدونم و بفهمم.
-تو برای چی خودتو ناراحت میکنی؟به تو چه مربوطه؟
-من فقط میخوام بدونم شما چیزی میدونی یا نه ! اگه میدونی بگو !
پایان صفحه ی 69
R A H A
10-28-2011, 12:39 AM
قسمت 16
-من فقط از زن داداشم شنیدم که . . .
-اصلا از اولش بگو کی این اتفاق افتاد و چی شد؟به گفته ی زن دایی کاری ندارم.
-یه روزی توی ده سر و صدای زیادی راه افتاد و من متوجه شدم این سروصدا نزدیک اصطبل داییه و مردم ده جمع شده و صدای شیون نازنین هم بلند شد . زن داداشم به سراغم آمد و گفت:«خواهر چادرتو سرت بنداز و بیا » پرسیدم چی شده؟ گفت «بیا» و گریه کنان به طرف اصطبل رفت .وقتی من رسیدم اونجا جسد احسان روی زمین افتاده بود و نازنین روش افتاده،گریه میکرد و مردم ریخته بودند توی اصطبل و هرکس چیزی میگفت.یک نفر گوشش رو روی قلب احسان گذاشت و گفت: «تموم کرده» از سرش خون زیادی رفته بود ولی هیچ کس دیگه ای اونجا نبود به جز مردمو نازنین.نازنین فریاد میزد بلند شو ! چرا حرف نمیزنی ؟چرا نفس نمیکشی؟و مردم با نگاه های مشکوک با ده حرف میزدند.زن های ده پچ پچ کنان اونو نشون میدادند و زن داداشم آن قدر ناراحت شد که فورا نازنین رو از اونجا بیرون آورد و به کمک هم اونو به باغ رسوندیم.اون نمیخواست از جسد احسان جدا بشه، و گریه میکرد و می گفت:« منو هم بکشید. من نمیخوام زنده بمونم.» نیم ساعت بعد ژاندارم ها اومدند و دور اونو با گچ خط کشیدند و با بی سیم صحبت های کردند . بعد یک دکتر اومد و معاینه اش کرد و تشخیص داد که سرش ضربه دیده و خونریزی مغزی کرده ، وقتی من اونجا رسیدم داییت و کدخدا هم اونجا بودند و دو نفر از اهالی ده شهادت دادند که اون از اسب زمین خورده.
-مگه اسب ها بسته نبودند؟
-رضا پسر مش مراد،رعیت داداشم،میشناسیش که پسر زرنگیه ،یه اسب باز کرد و آورد نزدیک احسان،بعد یکی از پاهای احسان رو توی رکاب کرد.برای همین ژاندارم ها خیال کردند از اسب افتاده.
-پس صحنه سازی کردند،آثار درگیری و کتک خوردن روی تن احسان نبود؟مثلا صورتش یا جاهای دیگه ی بدنش!
والا اون طور که من دیدم هیچ جای بدنش و صورتش البته اونجاهایی که معلوم بود تغییری نکرده و همه جاش سالم بود.
-عجب!پس باید با خود نازنین صحبت کنم ولی حالا نمیشه،اون خیلی بدحال و مریضه شما هم بهتره کمی با دایی صحبت کنید که این قدر به این دختر بیچاره سخت نگیره ! راستی مجید رو نمیبینم.کدوم قبرستونی فرار کرده؟
-نمیدونم کجاست! من الان چند روزه که اونو ندیدم حتی کدخدا هم از اونروز تا حالا اینورا آفتابی نشده.شاید به خاطر اتفاقاتی باشه که افتاده . حق دارن مدتی این طرفا نیان!
-آدم های از خدا بی خبر . راحت پسر بیچاره رو کشتند حالا میخوان سرپوش روی همه چیز بذارن.پدر و مادرش چی ؟ عکس العمل اونا چی بود؟
-پدرش روز ختم مثل مرده ی متحرک بی صدا یه گوشه وایساده بود ، جمعیت زیادی توی ختم شرکت نکردند . نمیدونم چرا؟ شاید فکر کردند اونا شهری هستند برای همین مرگ و میرشون برای دهاتی ها فرقی نمیکنه . مادر بزرگ بیچاره هم چند بار حالش بهم خورد و مردم کمک کردند اونو به باغشون بردند.
-من میرم خونه ی دایی سروگوشی آب بدم . شما مواظب نازنین باش مخصوصا اگر رسول این طرفا پیداش شد سعی کن یه جوری ردش کنی !
با عجله به طرف خونه ی دایی رفتم . زن دایی روی پله های ساختمون نشسته بود و وقتی منو دید به طرفم اومد و گفت:
-نازنین چطوره ؟ حالش خوبه؟
-آره خوبه ! شما نگران اون نباشین . از دایی چه خبر؟
-هنوز نیومده.
-اگر اومد فعلا درباره ی نازنین باهاش حرف نزنید.اصلا هرچی دیرتر بفهمه اونو از زیرزمین درآوردیم. بهتره.من میرم قفل رو درست کنم تا کسی نفهمه شکسته.
-باشه.خدا عمرت بده!
به طرف زیرزمین رفتم و قفل رو درست کردم و آهسته از پشت باغ به طرف خونمون رفتم و وقتی به اتاقی که نازنین خوابیده بود رسیدم ، اون هنوز خواب بود.نشستم و نگاهش کردم و از دیدن صورت ورم کرده و کبودش دلم ضعف رفت و با اینکه در گذشته احساس حسادت شدیدی نسبت به احسان خدابیامرز داشتم، حالا که مرده بود اون حس از بین رفته و جاشو به دلسوزی داده بود.
بی صدا در کنارش نشسته و صبر کردم تا بیدار شد و به محض باز کردن چشمایش گفت:
-سلام.تو اینجایی؟داشتم خواب تو رو میدیدم.مدت ها بود که به این راحتی نخوابیده بودم. چه خواب خوبی بود!
-خواب منو دیدی؟چه خوابی؟برام تعریف کن!
خواب دیدم دست در دست هم به باغی پر از گل و گیاه رفتیم.آنقدر اونجا قشنگ و با صفا بود که نمیدونی.
-چه قدر خوبه آدم توی خواب تو باشه . خوش به حال من !
-چه قدر خوبه آدم خواب تو رو ببینه . راستش تا حالا خوابتو ندیده بودم.
-شاید به خاطر اینکه درباره ی من جدی فکر نکردی و یا اونقدر مسئله ی فکر داشتی که فرصتی برای فکر کردن به من نداشتی .
-نه،اصلا اینطور نیست. من همیشه تو رو بهترین میدونستم و الان هم تنها کسی هستی که دوستت دارم .حاضرم باهات همه جا بیام. هرجای دنیا که باشه برام فرقی نداره.البته اگر خودت بخوای!
-امیدوارم یه روزی این اتفاق بیوفته.من جز این آرزویی ندارم که همیشه با تو باشم.راستی نازنین نمیخوام ناراحتت کنم ولی هر وقت حوصله داشتی ماجراهای اتفاق افتاده رو برام تعریف کن !
صورتش قرمز شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
-دلم نمیخواد این کار رو بکنم.
-ببین نازنین منو تو از اول عمرمون با هم دوست بودیم و تو نباید هیچ رو در بایسی با من داشته باشی . دلم میخواد همه چیز رو مو به مو برام تعریف کنی . من باید بفهمم چه اتفاقی افتاده که که مرگ احسان مشکوک به نظر نیومده و دکتر به راحتی جواز دفن صادر کرده.
نازنین دستهاشو روی صورتش گذاشت و گریه کنان گفت:
-ای خدا ! احسان مرده . من چقدر بدبختمچرا اینطور شد؟کاش اونروز نیومده بود.من بهش گفتم بیا اونجا فکر نمیکردم این اتفاق میوفته. حالا چکار کنم؟
-نازنین گریه نکن.بچه بازی در نیار .چند روزه که داری گریه میکنی!اون برگشته؟گریه های تو اثری داشته؟
-نه ولی تو نمیدونی چقدر احساس گناه میکنم . اون به خاطر من مرد و من تا آخر عمر هم گریه کنم بازم کمه.
-من میتونم بفهمم چقدر تحمل این مساله برات سخته.ولی چه میشه کرد!میدونی که زندگی شوخی بردار نیست باید سخت باشی تا تحمل ناراحتی ها برات آسون بشه.
به سختی آرومش کردم و گفتم:
-فعلا استراحت کن.هر وقت آمادگی داشتی با هم صحبت میکنیم.یعنی باید با هم حرف بزنیم . چون خیلی نکات برای من مبهم مونده.
از اتاق بیرون اومدم و به مادر گفتم:
-شما به منزل دایی بروید و به زندایی بگید که ناهار و شام رو مثل هر روز ببره زیرزمین تا کسی شک نکنه،فعلا همه باید فکر کنن نازنین هنوز توی زیرزمینه تا ببینم چکار میشه کرد.
بعد به امیر محمد گفتم:
-داداش جون شما به هیچ کس نگو نازنین خونه ماست .فهمیدی!
-بله چشم . نمیگم.
یک هفته توی ده موندمو با اینکه باید به تهران برمیگشتم اون قدر مشکل توی خانواده بود که فکر کردم تا تکلیف نازنین روشن نشه نمیتونم درس بخونم.توی این مدت یک بار دایی رو دیدم و سعی کردم آرومش کنم و گفتم:
-دایی جان مهم تر از همه چیز سلامتی نازنینه و شما باید اونو ببخشین و از گناهش بگذرین.
دایی سرشو زیر انداخت و گفت:
-میدونی چیه پسرم؟ من جلوی کدخدا روسیاه شدم.دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم ما سالهاست با هم دوستیم و قرار بود نازنین عروس اون خونواده بشه ولی حالا نمیدونم چی میشه .شاید منصرف شده باشن چون مدتهاست مجید رو نمیبینم . از این وضع ناراحتم.
-شما ناراحت ازدواج نازنین نباشید.اون میتونه با بهتر از مجید ازدواج کنه.
-نه.من و کدخدا با هم قرار گذاشتیم.
-دایی جان!شما قرار گذاشتید . از کجا میدونید نازنین راضی به اینکاره؟
-مگه اون باید راضی باشه؟دخترو چه به این حرفا؟
-دایی جان قدیم ها این کارها رسم بود ولی حالا فکر نمیکنم این کار درست باشه.البته شما بزرگترین و باید به فکر و نظرتون احترام گذاشت ولی یه کمی فکر کنید و ببینید اگر با کدخدا دوست نبودید و قراری نگذاشته بودید و اون برای مجید دختر شما رو خواستگاری میکرد نازنین رو بهش میدادین؟
پایان صفحه ی 73
R A H A
10-28-2011, 12:39 AM
قسمت 17
یعنی اونو لایق نازنین نمی دونید؟
دایی به فکر فرو رفت و حس کردم توی جواب دادن به من حسابی گیر کرده و بعد از لحظه ای سکوت گفت:
- خب،شاید می دادم، شاید هم نمی دادم، درسته که این پسر شر به نظر می رسه ولی هنوز سرش به سنگ نخورده، جوونه و خام، وقتی زن بگیره خوب می شه، همه ی جوون ها کله شقند ولی کم کم آروم می شن. از اون گذشته الان با اتفاقاتی که افتاده دیگه هیچکی حاضر نیست نازنین رو بگیره، می دونی یعنی چی؟
- دایی جان شما چه عجله ای برای شوهر دادن نازنین دارید! مگه اون چند سالشه! دلتون میاد اونو به یک چنین، خیلی ببخشید من فقط فکر می کنم لیاقت کلمه بی شرف رو داشته باشه.
- علیرضا، از تو انتظار ندارم این طور حرف بزنی، مگه تو از اون چیزی دیدی؟
- دایی جان کی ندیده! شما چشم هاتونو بستین و نمی بینین، راستش نمی دونستم تعهد شما نسبت به قرارتون مهم تر از زندگی دخترتونه.
دایی نگاهی به سراپای من کرد و گفت:
- تو هم خوب بلدی آدمو محکوم کنی،حالا به نظر تو که عقل کل هستی باید چه کار کرد؟ دخترو ببخشم، یا شاید انتظار داری ازش معذرت هم بخوام!
- دایی جان من نمی خوام با شما بحث کنم، شاید بیشتر از همه می فهمید. من کی هستم که به شما بگم چکار کنین یا نکنین، ولی اگر من جای شما بودم هیچ عجله ای برای شوهر دادن نازنین نمی کردم و اصلاً از این به بعد اسم این پسر رو هم نمی آوردم. اصلاً خودتونو کنار بکشید و هیچ پیشنهادی نکنید و اگر کدخدا هم حرفی زد بگید نازنین باید درس بخونه و بره دانشگاه!
- چی می گی پسر، دختر و دانشگاه! کسی که این جا توی ده نتونه خودشو پاک نگهداره می تونه بره دانشگاه!
- شما فکر می کنید توی دانشگاه چه خبره! مشکل شما اینه که نسبت به نازنین بی اعتماد و بدبین هستید. شما اصلاً می دونید جریان مگر احسان به چه صورتی بوده؟ یا براتون فرقی نمی کنه و شاید خوشحال هم هستید که اون مرده! ولی دایی جان من اگر جای شما بودم دخترمو به جای این که زندانی کنم صداش می کردم و باهاش صحبت می کردم و اجازه می دادم حرف بزنه و بگه.
- چی داره بگه، آبرومو برده دیگه نمی تونم سربلند کنم.
- کدوم آبرو دایی جان! خیلی ببخشید ولی باید بگم رسول و مجید خیلی وقت پیش آبروی خانوادگی ما رو بردند ولی چون پسر هستند کسی اهمیت نمی ده.
- علیرضا، تو از اولش هم با اونا خوب نبودی، ضمناً دختر با پسر خیلی فرق داره.
- خب، با این حرف شما من دیگه حرفی ندارم بزنم فقط از شما خواهش می کنم درباره ی حرفهایی که زده شد کمی فکر کنید.
من از دایی جدا شدم و سنگینی نگاهشو تا وقتی از نظرش دور شدم حس کردم. حرفهای اون برای من غیر قابل درک بود ولی خوشحال بودم که حداقل قسمتی از حرفهای دلمو بهش زدم. نازنین کم کم حالش بهتر شد و مادر آنقدر ازش پذیرایی کرد و روی زخم هایش دارو گذاشت که اثری از کبودی ها نمود و خوب شد. زن دایی که گاه میومد و اونو می دید و دور از چشم دایی و رسول اونو می بوسید و از مادرم تشکر می کرد و می رفت. هر روز بشقاب غذای نازنین به در زیرزمین برده می شد و دایی و رسول فکر می کردند نازنین هنوز توی زیرزمینه و دایی با این که حس می کرد دلش برای دخترش تنگ شده ولی غرورش اجازه نمی داد بره و دخترشو ببینه. ده روز بعد تصمیم گرفتم به تهران برم و برای خداحافظی پیش نازنین رفتم و گفتم:
- من دیگه باید برم، خیلی غیبت کردم، بیشتر از این نمی تونم اینجا بمونم ولی سعی می کنم زود به زود بیام و بهت سر بزنم، تو هم از هیچی نترس، مادر مواظبته، سعی کن آروم باشی و خودتو ناراحت نکنی.
- تو می خوای بری و منو تنها بگذاری!
- مجبورم برم.
- منم با خودت ببر.
- دلم می خواد این کارو بکنم ولی خودت می دونی که نمی شه.
- من اینجا نمی مونم. تو بری من هم دنبالت میام، از عمه آدرس می گیرم و میام، چه کسی می فهمه که من کجا هستم؟ کی به من اهیمت می ده! هیچ کس، بود و نبود من برای هیچ کس مهم نیست.
- بچه نشو، خودت می دونی پدر و مادرت دوستت دارند و همه ی اونهایی که اطرافت هستند بهت اهمیت می دن.
- مادرم آره، ولی کس دیگه نه.
- پدرت هم دوستت داره، بهشون حق بده، تو اگه جای اونا بودی چه کار می کردی؟ تا به حال به این مسأله فکر کردی که چه بلایی سر اونا آوردی؟
- مگه من چه کار کردم؟
- نازنین اینجا یک دهِ کوچیکه با یک مشت آدم های متعصب و پدر تو هم یه آدم معمولی نیست، همه می شناسندش، همه درباره ش حرف می زنند، یک طرفه قضاوت نکن، فکر کن ببین چه کردی؟
- علیرضا تو هم حق رو به اونا می دی؟
- من به هیچ کس حق نمی دم، اصلاً من این وسط هیچی نمی دونم که بخوام قضاوت کنم، خود تو که آنقدر به من نزدیکی حاضر نشدی درباره ی خودت و احسان با من صحبت کنی، اگر من ماجرای شما رو می دونستم شاید کار به اینجاها کشیده نمی شد و تو نازنین باید بگم که خیلی زود شروع کردی.
- تو تا حالا عاشق شدی؟ می دونی دوست داشتن چیه!
نگاهی به چشم هاش کردم، آهی کشیدم و گفتم:
- من فقط می دونم که در عشق سوختن چیه!
- پس تو هم به من نگفتی، منو محرم خودت ندونستی، اگر تو گفته بودی من هم روم می شد درباره ی احسان با تو صحبت کنم. حالا دیگه اون مرده و هیچی برام مهم نیست، تو هم قبل از اینکه بری مطمئن باش هر چی بپرسی جواب می دم و برات تعریف می کنم اون روز لعنتی چه اتفاقاتی افتاد.
- خب، همین الان بگو، گوش می کنم.
- وقتی تو نبودی من و احسان قرار گذاشتیم با هم ازدواج کنیم، اون می گفت اول باید با تو موضوع رو مطرح کنیم، گاهی همدیگه رو یوایشکی می دیدیم تا اون روز که من موقع رفتن به مدرسه دم در باغ دیدمش و بهش گفتم که دلم براش تنگ شده و می خوام ببینمش. اون گفت هر جا بگی میام و من که فکر می کردم اصطبل جای امن و مناسبیه با اون قرار گذاشتم که اونجا همدیگه رو ببینیم. عصر اون روز به اونجا رفتم و منتظر شدم. رضا همیشه ظهرها به اسب ها غذا می داد و دیگه هیچ کس اونجا نمی اومد. من گوشه ای نشستم و منتظر شدم، قبل از اینکه احسان بیاد یک بار رضا به اصطب اومد و وقتی منو دید با تعجب گفت:
- شما اینجا چه کار می کنی!
- اومدم اسب علیرضا رو سوار بشم و برم گردش.
رضا به گفته ی من شک کرده بود چیزی نگفت و رفت و یک ربع بعد از رفتنش احسان اومد و نشستیم به صحبت کردن و نقشه کشیدن برای اینکه چطور موضوع رو با تو مطرح کنیم که یک دفعه سر و کله ی مجید و رسول پیدا شد و درگیری لفظی بین احسان و اونها شروع شد، عجیبه که هیچ کدوم احسان رو نزدند و با اینکه سرشون برای کتک کاری درد می کنه ولی اون روز به احسان دست هم نزدند فقط اومدند سراغ من و یکی دو تا سیلی آبدار به صورتم زدند. احسان ه از این کار ناراحت شده بود خودشو به من رسوند و جلوی من ایستاد و گفت:
- به نازنین کاری نداشته باشید، من اینجام، تقصیر منه، هر کاری داشته باشین هستم.
مجید اونو کنار زد و گفت:
- فعلاً تو برو گمشو، حساب تو جداست، می دونم چه کارت کنم.
من جیغ و داد کردم و گفتم:
- از هر دوتون متنفرم، نمی خوام ریخت هیچ کدومتونو ببینم.
مجید سراسیمه به طرفم اومد و گفت:
- تنفری نشونت بدم اون سرش ناپیدا.
و شروع کردن به زدن من، رسول احسان رو نگه داشته بود و مجید منو می زد و احسان که عصبانی شده بود با فریاد از مردم کمک می خواست ولی هیچ کس به فریاد ما نرسید، یک لحظه احسان تونست خودشو به مجید برسونه که مجید منو رها کرد و یقه ی احسان رو گرفت و پرتش کرد و احسان عقب عقب رفت و به شدت زمین خورد. دوباره به طرف من برگشت تا منو بزنه که رسول گفت:
- مجید باز هم تو خربازی درآوردی؟ پسرِ بیهوش شده بیا بریم.
مجید به طرف احسان رفت و گوشش رو گذاشت روی قلبش و رنگ از رخش پرید و گفت:
- بریم هوا پسه.
و هر دو به سرعت از اصطبل خارج شدند. وقتی اونا رفتند من آنقدر گریه کرده بودم ه چشمهام چیزی نمی دید، به طرف احسان رفتم و صدایش کردم ولی اون هیچ جوابی نداد و من شروع کردم به فریاد زدن و یک لحظه متوجه شدم مردم دورم جمع شدند و وقتی مادر با عمه اومدند و منو بردند دیگه هیچی حالیم نبود. از اون به بعدش رو نفهمیدم چی شد ولی حدس زدم اون روز رضا اونا رو خبر کرد.
* * * تا پایان صفحه 77 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:40 AM
قسمت 18
رضا اونا رو خبر کرد .
با گفتن آخرین جمله نازنین شروع به گریه کرد ، آنقدر نوازشش کردم تا بالاخره ساکت شد بعد بهش گفتم :
- من باید بروم تهران ، به محض این که فرصت کنم بر می گردم تاببینم چه کار میشه کرد . انشاء اله با دایی صحبت می کنم و کدورت ها از بین می ره .
به سراغ زن دایی رفتم و سفارشات لازم رو بهش کردم و به طرف تهران حرکت کردم ، توی راه آروم و قرار نداشتم و دلم شور می زد . چند روزی دانشگاه رفتم و با بی حوصلگی کتاب ها را مطالعه کردم ولی آنقدر فکرم خراب بود که هیچ نتیجه ای از خواندن درس ها نگرفتم .
آخر هفته شد و به ده برگشتم و با تعجب دیدم نازنین نیست . ازمادر سوال کردم و اون گفت :
- وقتی تو رفتی داداشم اومد اینجا و من دربارۀ نازنین باهاش صحبت کردم ، با این که خیلی ناراحت بود و نمی خواست اونو ببخشه ازش خواهش و تمنا کردم اجازه بده دستشو ببوسه و بعد نازنین از اتاق در اومد و به پاهای دائیت افتاد و هر دو به گریه افتادند ، بعد زن داداشم اومد و خلاصه شبی داشتیم که نگو و نپرس !خوب شد نبودی چون من خودم از دیدن اون سه تا خیلی ناراحت شدم راستش دلم بیشتر از همه سوخت برای این که آبروش حسابی توی ده رفته !
- رسول چی مادر، تازگی ها اونو دیدی؟
- رسول رو چند روز پیش دیدم ولی نمی دونم چرا به نظر می رسه که تازگی ها افتاده تر از قبل شده .
- حالا نازنین کجاست ؟
- خونه شون .
- شما بهش سرزدین یا نه !ازش خبر دارین ؟
- نه ، فکر می کنی لازم بود که برم و بهش سر بزنم ؟
- حتماً لازم بود مادر، چه ط.ر شما این کار و نکردین ؟
- حالا با هم می ریم و بهش سر می زنیم ، صبر کن من چادرمو سرکنم .
با هم به طرف خونۀ دایی رفتیم و وقتی به اونجا رسیدیم کدخدا توی اتاق پذیرایی نشسته و با دایی چای می خورند ، مادر به سراغ زن دایی رفت و ازش پرسید :
- خواهر، نازنین کجاست ؟
- تو اتاقش .
- ما مزاحم داداشم نمی شیم ، می ریم اتاق نازنین ، علیرضا هم می خواد ببیندش !
- باشه خواهر ، شما برید من میوه رو برمی دارم و میام پهلوی شما .
به اتاق نازنین رفتیم و اون از دیدن ما اون قدر خوشحال شد که پرید بغل مادر و بعد منو بوسید و گفت :
- انگار هزار ساله که شماها رو ندیدم !
- حالت چه طوره ؟ خوبی! کسی اذیتت نمی کنه ؟
- نه ، فعلاً کسی کاری به کارم نداره تا بعد !
- رسول چه طور ؟ می بینیش یا نه !
- رسول رو زید نمی بینم ولی مجید یک بار اومد دم پنجرۀ اتاقم و نگاهی کرد و رفت ، اون قدر ترسیده بودم که می خواستم جیغ بزنم ولی اون زود از دم پنجره دور شد و رفت .
- کدخدا اینجا چه کار داره ؟
- نمی دونم ، تو برو شاید بفهمی برای چی اومده !
- ازش خوشم نمیاد ، می خوام سر به تن این پدر و پسر نباشه ، آدم مزخرف !
مادر به طرز حرف زدن من اعتراض کرد و گفت :
- علیرضا ، درست صحبت کن ، از تو بعیده که به مردم توهین کنی !
- آخه شما این جماعت رو نمی شناسید !من می دونم که بی دلیل اینجا نیومده !
- حالا به هر دلیلی باشه به من و تو چه مربوطه ؟ چرا شماها به همه شک دارید؟
مادر از اتاق نازنی خارج شد و نازنین بلافاصله بعد از رفتن اون سرشوی روی پای من گذاشت و گریه رو سرداد و گفت :
- می ترسم !
- از چی ؟
- نمی دونم ، همهش فکر می کنم زندانی هستم ، همه مواظبم هستند ، حتی نمی گذارند از خونه بیرون برم !
- بدبین نباش !شاید به خاطر مردم ده این کارو می کنند ، می دونی که دهاتی ها چه جوریند مخصوصا! که دختری به سرشناسی تو اتفاقی برایش افتاده باشه اونا خوراک خوبی برای حرف زدن پیدا می کنند .
دایی از اتاق پذیرایی منو صدا کرد و من به اونجا رفتم ، با کدخدا سلام و احوالپرسی اجباری کرده و نشستم . کدخدا با دیدن من گل از گلش شکفته شد و گفت :
- از تهران چه خبر !
- نمی دونم ، من به تهران کار ندارم !
- مگه شما اونجا کار نمی کنید !
- هنوز کار پیدا نکردم ولی دنبالش هستم ، بیشتر وقتم صرف درس خوندن می شه .
- خوبه ، موفق باشید . برای ده ما افتخار بزرگیه .
کدخدا خداحافظی کرد و رفت و دایی ، مادر و زن دایی رو صدا کرد و گفت :
- کم کم باید بساط عروسی رو جور کنین !
زن دایی گفت :
- عروسی کی ؟
- نازنین و مجید ! خدا رو شکر که گناه این دختر گذشتند . کدخدا آمده بود تا روزش رو قرار بگذاره .
یه دفعه قلبم فرو ریخت و رنگم پرید ، زن دایی که متوجه من شده بود نگاهی به مادرم کرد و گفت :
- خواهر مثل این که علیرضا سردیش کرده بی زحمت یه چای نبات برایش بیار .
من که از عصبانیت سرخ شده بودم فریاد زدم :
- سردیم نکرده از شماها تعجب می کنم چه طور اون قدر در مورد بچه تون بی خیالید !
دایی از این که صدای من بلند شده بود عصبانی شد و گفت :
- پسر صداتو بیار پایین خجالت بکش !دختر بالاخره باید شوهر کنه ، من به رفیقم قول دادم ، تازه فکر می کنی دیگه کی پیدا بشه این دختره رو بگیره !
- از شماتعجب می کنم دایی جان ، من با شما صحبت کردم ، این پسر به درد دامادی شما نمی خوره ، اصلاً ممکنه قاتل احسان باشه ، شماها نمی فهمین چه کار می کنین ، الان فقط به این فکر هستید که اونو شوهر بدین تا سرو صداها بخوابه !
- اصلاً می دونی چیه به تو مربوط نیست ، این دختر بزرگ تر داره ، ما بهتر می دونیم چه کار کنیم .
از جا بلند شدم و با عصبانیت به اتاق نازنین رفتم و در اتاق شو از پشت قفل کردم ، همه به دنبالم اومدند و پشت در ایستادن و من بدون توجه به اونها به نازنین گفتم :
- نازنین ، اونا می خوان تو رو به مجید بدن ، فهمیدی ! زنش می شی ؟
- نه علیرضا ، غیر ممکنه ، من از اون می ترسم ، من خودمو می کشم !
دایی به شدت به در کوبید و می گفت :
- درو باز کنین ، خجالت بکشید ، شماها نمی فهمید دهنتون بوی شیر می ده حالا کارتون به جایی رسیده که تو روی بزرگ ترها وامیستین ، حرف همونیه که می زنم ، تو هم دختر اگه زن مجید نشی همون بهتر که خودنو بکشی ، فهمیدی ؟
آهسته به نازنین گفتم :
- از این تهدید ها نترس ! من تا زنده هستم نمی گذارم چنین اتفاقی بیفته !
نازنین مثل یک فرشتۀ کوچیک پشت من پناه گرفته و گریه می کرد ، من اشک هاشو پاک کردم و گفتم :
- نترس ! اگر قرار باشه با تو این کار رو بکنن ، خودم از اینجا می برمت تهران ولی فعلاً به هیچ کس حرفی نزنن تا بعد ، هیچ مخالفتی هم نکن ، یه وقت کار احمقانه ای نکنی ها ، اگه تو یه مو از سرت کم بشه من تمام ده رو به اضافه پدر و مادر می فرستم رو هوا ! فهمیدی ؟
- اره ، تو قول می دی منو از اینجاببری!
- قول می دم ، باید برم تهران و ترتیب بقیۀ کارها رو بدم بعد میام و تو رو با خودم می برم ، فعلاً از این موضوع با هیچ کس حتی مادر من هم حرفی نزن ، فهمیدی !
- آره ، فهمیدی !
بعد نفسی به راحتی کشید و من که احساس کردم در اتاق نازنین داره از جا کنده می شه به آرومی قفل رو باز کردم و بیرون رفتم و مادر و زن دایی و حتی خود دایی با دیدن قیافۀ خونسرد و آروم من ساکت ایستادند و سراپای منو نگاه کردند و من آهسته از خونۀ دایی خارج و بدون خداحافظی اونجا رو ترک کردم . مادر دنبالم دوان دوان آمد و گفت :
- ازت انتظار نداشتم که آن قدر بی رحم باشی ، چه طور دلت اومد با داییت این طور حرف بزنی !اون به گردن تو حق پدری داره !
- مادر داییم برای ما چه کار کرده !می شه بگی تا بفهمم و برم ازش تشکر کنم !
تا پایان صفحۀ 81
R A H A
10-28-2011, 12:40 AM
قسمت 19
غیر از این که تو ملکی که مال خودمون بوده داریم زندگی می کنیم !فقط من مدیون اون هستم بابت این که گذاشت درس بخونم ، همین !بقیۀ زحمت ها رو خودم کشیدم ، حالا هم کاری به ایم کارا ندارم ، هر چی می خواد بشه ، اصلا بذار همه بگن من نمک به حروم هستم ، بهتر از اینه که نازنین بدبخت بشه .
- علیرضا ، چه فکری تو سرته !می شه من هم بدونم ؟ یه دفعه آروم شدی نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
- نه مادر !راستش خسته شدم ، من همین امروز برمی گردم تهران ، کلی از درس هام عقب افتادم به خاطر مشکلات مسخرۀ این فامیل .
- چه بهتر ، برو و به درسات برس ، نازنین هم سرنوشتش این بوده و کسی نمی تونه با خواست خدا بجنگنه ، خودش هم تقصیر داره اگر این کارها رو نکرده بود حالا با فشار شوهرش نمی دادند . از این گذشته اون با مجید نامزد بوده ، خودت که می دونی ! بالاخره باید این اتفاق می افتاد تو چرا سنگ به سینه می زنی ؟
- خب ، دیگه سنگ به سینه نمی زنم ، چشم مادرجون هر چی شما بگین ، حالا لطفاً وسایل منو جمع کنین ، می خوام برم .
- حالا زیاد هم عجله نکن ، صبر کن فردا صبح برو .
- نه ، خیلی کار عقب افتاده دارم ، چنر جا باید برم و فرم برای کار پر کنم ، حتماً فردا صبح باید تهران باشم پس بهتره که همین الان تا شب نشده حرکت کنم .
مادر وسایلمو جمع کرد و موقع خداحافظی در گوش امیرمحمد گفتم :
- وقتی من نیستم یک لحظه هم از نازنین چشم برندار ، به مادر هم نگو ولی لحظه به لحظه زیر نظر بگیرش و اگه لازم شد بهش کمک کن !تو حالا دیگه برای خودت مردی شدی باید مواظب خواهرت باشی.
- چشم داداشش، شما خیالتون راحت باشه .
مادر با تعجب پرسید :
- پی شده که دو تا برادر درگوشی حرف می زنند!
- هیچی مادر حرفامون مردونه است .
از اون ها جدا شدم و در تمام راه دلشورۀ عجیبی داشتم که آرامش رو ازم گرفته بود . شب به تهران رسیدم و برای فردا هزارتا برنامه چیدم و صبح زود از خونه بیرون زدم .. به تمام دفاتری که برای کار فرم پر کرده بودم سرزدم ولی هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم ندادند و ظهر خسته و کوفته با یک ظرف ماست و مقداری نون سنگک دست از پا درازتر به خونه برگشتم و خورده و نخورده از خستگی خوابم برد . یک لحظه از خواب پریدم و فکر کردم ، یادم افتاد که باید به پدر احسان تسلیت می گفتم و از بس گرفتاری فکری در اطرافم بود این کار رو نکرده بودم . خیلی ناراحت شدم بعد به یاد نازنین افتادم و اتفاقاتی که تو این مدت کوتاه برایش افتاده بود ، تمام ماجراها مثل پردۀ سینما از جلوی چشمم گذشت و یک لحظه به این فکر افتادم که نکنه تا من نیستم بساط عروسی رو راه بندازن ! اون وقت دیگه هیچ کاری نمی شه کرد . بعد با خودم گفتم :
"نه !به این زودی امکان پذیر نیست ." شب شد و خواستم بخوابم ولی خوابم نبرد و دلشوره تمام وجودمو گرفته بود ، فردا صبح به دانشگاه رفتم و استاد که مدتی بود منو سر کلاس نمی دید بعد از کلاس صدام کرد و گفت :
- آقای احمدی اتفاقی براتون افتاده ؟
- نه استاد ، چه طور مگه ؟
- معمولاً ترم یک همۀ دانشجوها سر کلاس حاضر میشن ولی شما با این که از دانشجوهای فعال و درسخوان کلاس هستید چند جلسه غیبت داشتید ، امیدوارم اتفاق خاصی براتون نیفتاده باشه .
- ممنونم که به فکر من هستید ، نگران نباشید ، خودم از پس مشکلات برمیام .
- به هر جهت اگر از دست من کاری برمی آید خوشحال می شم کمکتون کنم .
- متشکرم .
استاد حرف می زد و من جای دیگه ای بودم . فکرم آنقدر خراب و آشفته بود که آروم و قرار نداشتم و حس کردم دانشگاه رفتنم فقط یک وقت تلف کردنه بنابراین با عجله به خونه آمدم و کتاب هامو گذاشتم و تصمیم گرفتم به ده برگردم . مینی بوس با سرعت کم و حرکت آهسته اعصابمو خورد کرد ، عجیبه که همیشه طول این راه رو خواب بودم و مسیر به نظرم طولانی نیومد ولی اون روز با هیجان و دلشورۀ عجیبی که داشتم راه به نظرم فرسنگ ها طولانی تر می رسید . بالاخره به ده رسیدم و پیاده شدم و این دفعه حتی ساک هم نداشتم ، توی راه باغ فکر میکردم الان به مادرم چه جوابی بدم و بگم برای چی دیشب رفته و امروز برگشتم ولی این مسئله اصلا مهم نبود . من فقط به این فکر میکردم که در اولین لحظه نازنین رو ببینم و خیالم راحت بشه . از در باغ که باز بود تو رفتم و حس کردم سکوت عجیبی همه جارو گرفته و انگار هیچ کس توی باغ نیست . نه صدایی از منزل دایی و نه از خونۀ خودمون میومد . به خونمون نزدیک شدم هیچ کس اونجا نبود ، نشستم و صبر کردم تا مادر بیاد.یک ساعت گذشت و اون نیومد ، به طرف منزل دایی رفتم ، اونجا هم کسی نبود . حتی رعیت ها هم نبو.دند . به اصطبل سر زدم و با تعجب دیدم اسبم نیست و ضمناً سه چهارتا از اسب های دایی همنبود . ترس تمام وجودمو گرفت . آهسته به طرف پنجرۀ اتاق نازنین رفتم ، شیشۀ اتاق شکسته بود و پرده ها کشیده شده و داخل اتاق معلوم نبود . آهسته پرده رو کنار زدم و با تعجب سفرۀ عقد روی زمین چیده شده را دیم یک قرآن نیمه باز وسط سفره بود و شمع های آب شده ای که سطح سینی رو از خودشون پر کرده بودند . اتاق پر بوداز شیشۀ خرد شده . قسمتی از شیشۀ پنجره خونی بود . قلبم از جا کنده شد نمی دونستم چی شده یک لحظه حس کردم اصلاً فکرم کار نمی کنه . نمی دونستم باید کجا برم و چیکار کنم ، با عجله خودمو به باغ احسان خدابیامرز رسوندم . مادربزرگش با لباس مشکی و قیافه ای افسرده گوشهۀ اتاقش نشسته بود و تا منو دید انگار که کسی رو نمی بینه هیچ حرکتی به خود نداد .
جلو رفتم و سلام کردم باز هم صدایی از اون نشنیدم و بهش گفتم :
- مادر ، تنهایی ؟ منو می شناسی ؟
نگاهی غم انگیز به من کرد و باز هم چیزی نگفت ، حس کردم شاید فراموشی گرفته ، داشتم دیوونه می شدم ، و با التماس پرسیدم :
- مادر باغ بغلی چی شده ؟ هیچ کس اونجا نیست ، شما می دونی کجا هستن ؟
- عروس فراری ... عروس فراری ...
وقتی این حرف رو زد قلبم از جا کنده شد و با عجله از اونجا بیرون اومدم و به منزل خودمون رفتم ، هنوز هیچ کس برنگشته بود . شروع کردم به قدم زدن و هر لحظه می گذشت قدم هام تندتر می شد ، ظهر شده بود و هنوز هیچ کس نیومده بود ، به آشپزخونه رفتم و دیدم مادرم هیچ غذایی درست نگرده . یه دفعه به یاد امیرمحمد افتادم و فکر کردم اون حتماً مدرسه هست از باغ تا مدرسۀ اامیرمحمد دویدم وقتی می خواستم وارد مدرسه بشم اول ایستادم و نفس تازه کردم بعد خاک های لباس و کفشم رو تکوندم و وارد دفتر شدم . آقای مدیر جلوی پام ایستاد و از وضع دانشگاه و تهران پرسید و من از حواس پرتی نفهمیدم چه جوابی به اون دادم و اون که خودش متوجۀ آشفتگی من شده بود گفت :
- ببخشید مثل این که عجله دارید !چش ده ؟ اتفاقی افتاده ؟
- امیرمحمد ، می خواستم بدونم امروز مدرسه اومده یا نه !من الان از تهران اومدم و مادرم نیست و کلید هم ندارم اگر میشه ممکنه صداش کنین !
- اشکالی نداره شما بفرمایید بشینید تا من بگم صداش کنند .
تا امیرمحمد اومد و من دیدمش دلم هزار راه رفت و وقتی دیرمش از قیافۀ ناراحتش بند دلم پاره شد و سراسیمه از جا بلند شدم و به آقای مدیر گفتم :
- من دیگه مزاحم شما نمی شم میرم تو حیاط با امیرمحمد صحبت کنم .
امیرمحمد به بغض دیدن من گریه کرد و گفت :
- داداش خوب شد اومدی !
- قرار بئود تو مرد باشی ، برای چی گریه می کنی ؟ بگو چی شده ؟
- داداش نازنین فرار کرد !
- فرار کرده ! کجا رفته ؟ درست حرف بزن همه چیز رو مو به مو تعریف کن
- دیروز همان طور که شما گفتید یواشکی رفتم در پنجرۀ اتاق نازنین و دیدم زن دایی داره باهاش حرف میزنه و می گه " امشب عروسیته ادا در نیاری ها ، آبرومونو بردی حالا خدا رو شکر که نامزدت دوباره تو رو خواسته و آن قدر عاشقته که حاضر شده با این گندی که بالا آوردی باز هم باهات عروسی کنه ، حالا مثل دخترای خوب حاضر شو می خوایم بریم حموم ."
نازنین گریه کرد و جیغ کشید و گفت :
- من زن قاتل نمی شم ! شماها می خواین منو به کشتن بدین .
زن دایی گفت :
- هیس ، اگه بابات بفهمه سرتو می بره .
- برای این که اون پسره نیست و شرش از اینجا کنده تا اون نیست باید این کار انجام بشه وگرنه خون و خونریزی به پا میشه .
نازنین به پای مادرش افتاد و گفت :
- مادر ، تو رو خدا ، تو که انقدر سنگ دل نبودی ، نگذار منو به مجید بدن ، من نمی تونم زن اون بشم .
بعد زن دایی توی صورتش سیلی محکمی زد و گفت :
- دختره بی همه چیز نکنه بند و آب دادی ؟
نازنین با گریه گفت :
تا آخر صفحه 85
R A H A
10-28-2011, 12:40 AM
قسمت 20
86-89
-مادر جون به خدا قسم نمی فهمم منظورت چیه ،فقط بدون که اگه من زن اون بشم منو می کشه ، علیرضا هم میاد و اونو میکشه ، شما نمی دونید اون چه پست فطرتیه .
زن دایی دوباره زدش و گفت :
-مردی و موندی باید الان با ما بیایی حمام ، همه منتظر تو هستند ، عمه ت و مادر شوهرت بیرون نشستند و من نمی تونم بگم تو نمی یایی ! همه معلپطل تو یه الف بچه هستند ، بی خودی برای من تئاتر بازی نکن با زبون خوش حاضر شو وگرنه می گم داداشت بیاد و حاضرت کنه .
نازنین با شنیدن اسم اون پسره کثافت خودشو از پاهای زن دایی جدا کرد و گفت :
-باشه ، حاضر می شم ، تو رو خدا رسول رو نفرستید تو اتاقم خودم میام بیرون !
وقتی زن دایی از اتاق بیرون اومد من مجبور شدم از پشت پنجره کنار برم و بعد از اینکه اون رفت با شنیدن صدای گریه ی نازنین ان قدر ناراحت شدم که دوباره به پنجره نزدیک شدم و صداش کردم که :
-نازنین ، گریه نکن ، اگر علیرضا نیست من که هستم ! چه کاری باید بکنم بگو تا برات انجام بدم .
نازنین سراسیمه خودشو به پنجره رسوند ، اشک هاشو پاک کرد و منو بوسید و گفت :
-داداش خوبم ، می تونی ادرس خونه تو توی تهرون به من بدی ؟
-من ادرس اونجا رو بلد نیستم .
-می تونی سند خونه رو پیدا کنی و ادرس رو از روی بنویسی و برای من بیاری ، الهی فدات بشم ، مادرت نفهمه ، هیچ کس نفهمه .
-من می رم و بر می گردم ، شاید توی صندوق چوبی مادر باشه . انشالله پیداش می کنم .
-مواظب باش کسی نفهمه ، وقتی مادرت نیست و با من توی حمومه می تونی خوب بگری فقط یادت باشه به کسی حرفی نزن !
-خاطر جمع باش ! علیرضا بهم گفته که باید چیکار کنم ، تو فقط بگو دیگه چی می خوای !
-پول هم می خوام ، اگه بتونی توی خونه تون پیدا کنی !
-خودم قلکمو می شکنم و همه ی پول ها مو برات میارم !
اقای مدیر که متوجه ی صبحت طولانی من و امیر محمد شده بود از توی پنجره ی دفتر داد زد که :
-اقای احمدی زنگ اخر داره تموم می شه ، می تونید با هم برید منزل .
-متشکرم ، ممنون .
امیر محمد با عجله به کلاس رفت و کتاب هاشو اورد و هر دو به طرف منزل حرکت کردیم و توی راه به او گفتم :
-تند تند تعریف کن و بقیه شو بگو .
-من رفتم خونه و تا مادر به طرف منزل دایی رفت تمام خونه رو گشتم و بالاخره سند رو پیدا کردم و ان قدر زیر و رو شکستم و تمام پول های توشو روی یک تکه کاغذ نوشتم و امده گذاشتم تا نازنین رو ببینم .
ظهر شد و مادر اومد و برای نازنین اسپند دود کرد و گفت : هزار ماشالله به این عروس !
همه ی فامیل و زن های همسایه ریختند توی باغ دایی و اجاق زدندت و مشغول درست کردن غذا شدند و من منتظر فرصت بودم تا نازنین رو تنها گیر بیاورم ، مادر برای کمک به باغ دایی رفت و من از وسط باغ مواظب اتاق نازنین بودم ولی اون حتی لحظه ای هم تنها نمی شد که برم و ادرس و پو رو بهش بدم . یک لحظه خودمو به پنجره اتاقش رسوندم و دیدک که یکی از زن های ده داره اونو ارایش می کنه و نازنین که داشت گریه می کرد وقتی منو دید بعد دعوام کرد و گفت :
-پسر خوب نیست اینجور موقع ها به عروس نگاه کنه . برو موقع شروع جشن بیا .
من مجبور شدم از کنار پنجره کنار برم ولی همون نزدیکی ها پشت یک درخت ایستادم و منتظر موقعیت شدم . ساعت 4 بعد از ظهر همه برای ناهار خوردن به خونه ی دایی رفتند و منو هم صدا کردند . من ادرس و کیسه ی پول ها رو به سختی توی شلوارم جا دادم و سر سفره نشستم ، نازنین توی اتاقش بود و ناهارش رو بردند که همون جا بخوره ، همه ساکت بودند و انگار نه انگار که عروسیه گاهی وقت ها صدای ناله ی نازنین به گوش می رسید ، چند بار خواستم برم به اتاقش ، ولی همه بودند و در اتاقش هم از بیرون قفل بود . یک لحظه از داخل اتاق صدا زد :
می خوام برم دستشوئی . زن دایی بلند شد و قفل در رو باز کرد و نازنین با قبافه ای گرفته و ناراحت از اتاق بیرون اومد و به طرف دستشویی رفت و زن دایی پشت سرش رفت و تم در دستشوئی ایستاد . من از موقعیت استفاده کردم و رفتم توی باغ و از پشت دستشوئی به پنجره ش نزدیک شدم و اهسته گفتم :
نازنین ، اینو بگیر ، بعد کیسه ی پول رو که ادرس هم توش بود از لای پنجره دستشویی به داخل پرت کردم . نازنین از اون طرف گفت :
-داداشم الهی فدات بشم . زود برو خونه تون و مواظب باش کسی چیزی نفهمه !
من به سرعت باغ رو دور زدم و از ته باغ به طرف خونه مون رفتم و قلبم از ترس داشت از سینه ام بیرون می زد . شب شد و مردم زیادی برای دیدن عروسی از در باغ وارد منزل دایی شدند . صدای ساز و دهل فضای ده رو پر کرده بود و دایی و کد خدا دم در باغ به میهمان ها خوش امد می گفتند . صدای هلهله ی زن ها از داخل اتاق ها به گوشمی رسید ولی هنوز اقا برای عقد نیومده بود . من توی قسمت مردونه نشسته بودم ولی حواسم به اتاق نازنین بود . پرده های اتاق کشیده شده بود و زن های زیادی توی اتاق عروس جمع شده بودند .
-داداش مادر دم باغ وایساده و بقیه ش باشه بعد به در خونمون نزدیک شدیم . و مادر مضطرب در باغ ایستاده بود و با دیدن من تعجب کرد و پرسید :
-تو اینجا چه کار می کنی ؟
و بعد گریه کنان گفت :
-اگه بدونی چه بلایی سرمون اومده !
من به امیر محمد اشاره کردم که به منزل بره و به مادر گفتم :
-چی شده مادر ، من که وقتی دیدم هیچ کس توی خونه نیست دیوونه شدم بالاخره یکی می گه اینجا چه خبر شده یا نه ! شما کجا بودید ؟ من الان دو ساعته دارم دنبالتون می گردم .
-دیشب عقد کنون نازنین بود و ...
-پس بالاخره سر منو دور دیدین و کار خودتو کردین ، خب به سلامتی اول بگین نازنین کجاست ؟ سالمه ، حالش خوبه ؟
-نازنین فرار کرد !
-فرار کرد ؟ چه طوری ؟ کجا رفت ؟
-از پنجره ی اتاقش ،شیشه رو شکست و سوار اسب تو شد و رفت ف دیشب تا الان تمام اطرف و باغ های دوست و اشنا رو گشتیم ، اثری از اون نیست ، داداشم وقتی فهمید داشت سکته می کرد ، نازنین ابروی همه رو برد ، اگه داداشم از ناراحتی دق کنه خونش گردن نازنینه .
-کی فرار کرد که کسی نفهمید !
-قبل از اینکه اقا خطبه ی عقد رو بخونه به مادرش و من گفت : تو این اتاق ان قدر جمعیت زیاده که حالم داره بهم می خوره اقلا یک دقیقه منو تنها بگذارین تا نفسی بکشم . و ما غافل شدیم و به زن ها گفتیم از اتاق بیرون برند و زن داداشم حتی در اتاقشو قفل هم کرد ، صدای ساز و دهل او قدر زیاد بود که هیچ کس صدای شکستن شیشه رو نشنید ، بعد از نیم ساعت در اتاق رو باز کردیم و رفتیم داخل و دیدیم که لباس هاشو کنده و ریخته وسط اتاق و یک دست لباس مردونه پوشیده و از شیشه ی اتاقش فرار کرده .
-پنجره ی اتاقش هم قفل بود ؟
-اره داداشم برای این که فرار نکنه اونو هم قفل کرده بود ، نمی دونم چه طور شد که کسی اونو ندید . ان قدر همه سر گرم رقص و پایکوبی و خوردن بودند که کسی نگاهش به اون طرف نیفتاد و اون تونست فرار کنه .
وقتی مادر حرفش تموم شد دوباره زد زیر گریه و کم کم صدای ازدحام کسانی که با اسب به دنبال اون رفته بودند به گوش رسید و میون اون ها دائیم که با چهره ای برافروخته به طرف خونه ش می رفت نگاهی به من انداخت و بعد سرشو زیر انداخت و بدون هیچ عکس العملی به طرف ساختمون رفت . زن دایی از دور من و مادر رو دید و با حالتی اشفته به طرف ما اومد و با دیدن من گفت :
-خیالت راحت شد ؟ ان قدر زیر پای این دختر بیچاره نشستی ، تا عاقبت فراریش دادی .
من که به اندازه ی کافی زجر کشیده و از شدت اضطراب داشتم خفه می شدم سکوت کرده و به مادر گفتم :
-من برمی گردم تهران ، اگه خبری شد و نازنین پیدا شد به من تلگراف بزنید . من دیگه توی این ده لعنتی نمی یام .
بعد به طرف ساختمون رفتم و با امیر محمد خداحافظی کردم و اون در گوشم گفت :
-انشالله الان که بری تهران ، نازنین پشت در خونه منتظرت نشسته ، از قول من به او سلام برسون .
اون با اطمینان خاطر این حرف رو زد و با من دست داد و خداحافظی کرد .
R A H A
10-28-2011, 12:41 AM
قسمت 21
ساکمو برداشتم و بعد از خداحافظی با مادر به طرف در باغ اومدم.موقع خروج رضا رعیت دایی و مجید و رسول در حالی که از گشتن به دنبال نازنین دهانه ی اسب هاشونو گرفته و برمی گشتند دیدم.
مجید به طرف اومد یقه لباسمو گرفت و گفت:
-بالاخره می کشمت ، همه اش تقصیر تو بود!
من خونسرد و بی تفاوت گفتم:
-برای تو آدم کشی خیلی راحته ، کور خوندی ، کاری کردم که سرت بره بالای دار و اون کسانی که کمکت کردند سال ها باید توی زندان آب خنک بخورند.
از این حرف من کمی جا خورد و یقه لباسمو رها کرد و رسول که تا چند لحظه پیش حالت حمله به خودش گرفته بود رنگ از رخش پرید و عقب نشینی کرد و یه مجید گفت:
-بیا بریم ، حالا وقت این حرف ها نیست.
به تهران برگشتم و توی راه همه اش ناراحت بودم که الان نازنین مجبوره توی کوچه بنشینه تا من برسم ولی فکر اینکه می تونم اونو ببینم آنقد شادم میکرد که طول راه رو با آرامش گذروندم.بالاخره به خونه نزدیک شدم و از سر کوچه نگاهی به خونه کردم و هیچکس رو اونجا ندیدم.اول ناراحت شدم ولی بعد فکر کردم خونه ی یکی از همسایه هاست بنابراین در خونه های اطراف رو زدم و سوال کردم کسی از تهران اینجا نیومده و همه گفتند:«نه» یک لحظه سرم گیج رفت و به سختی خودمو به خونه رسوندم و روی زمین ولو شدم.حال عجیبی داشتم ، نمی دونستم باید چکار کنم ، نمی دونستم چی شده!بی اختیار گریه م گرفت.صدای ضجه هام اونقدر بلند بود که کم کم به فریاد تبدیل شد ، اون قدر گریه کردم و توی سر خودم زدم که از حال رفتم.ساعت 12 شب به هوش اومدم ، همه جا تاریک بود ، تمام بدنم روی سنگفرش حیاط خشک شده بود به سختی از جا بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و موقع خوابیدن دوباره به یاد بدبختی که به سرم اومده بود افتادم و باز گریه کردم ، هیچ وقت توی زندگیم آنقدر گریه نکرده بودم ، مضطرب و نگران بودم و حالتی داشتم که نمی دونستم باید چه کار کنم ، مثل آدمی که توی یک بن بست گیر کرده باشه و همه به دنبالش باشند سردرگم بودم.تا صبح نخوابیدم و صبح به سختی از رختخواب بیرون اومدم ، سر و صورتم پف کرده و حالت آشفته ای داشتم ، بغض گلومو گرفته بود و از شدت ناراحتی قیافه ام مثل آدمهای معتاد شده بود.تا ظهر توی خونه چشم براه موندم و دوباره تصمیم گرفتم به ده برگردم شاید اون برگشته باشه ، در خونه ی یکی از همسایه ها رو زدم و کلید خونه رو بهش دادم و سفارش کردم که اگر خواهرم از ده اومد کلید رو بهش بدهند و به طرف ده حرکت کردم.شب شده بود که به ده رسیده و از مینی بوس پیاده شدم و به سرعت خودمو به باغ رسوندم و بعد از دیدن مادر اولین جمله ای که پرسیدم این بود:
-نازنین برگشت؟
-نه مادر ، مگه قرار بود برگرده!ای کاش بر میگشت ، داداشم داره از غصه می میره ، مخصوصاً که کدخدا هم با مجید اومدند و هر چی از دهنشون در میومد بهش گفتند و رفتند.اون خیلی سرشکسته شده دیگه کمرش راست نمیشه.
-کدخدا غلط کرد ، با اون پسر وحشی و ادم کشش.
خون جلوی چشم هامو گرفته بود ، به امیر محمد گفتم:
-من میرم تهران ، اگر نازنین برگشت حتماً به من تلگراف بزن ، ضمناً هیچوقت به کسی نگو که آدرس و پول بهش دادی ، حتی به مادر!خدای نکرده می ترسم اتفاقی براش بیفته و کاسه کوزه ها سرتو بشکنه.
به طرف خونه ی دایی رفتم ، در مسیر کوتاه خونه ی خودمون تا اونجا هزاران حرف توی دلم انباشتم تا همه رو تحویلش بدم.وقتی رسیدم قلبم از هیجان و ناراحتی داشت از گلوم بیرون میزد ، درو باز کردم و بدون اینکه به زن دایی سلام کنم ازش پرسیدم:
-دایی کجاست؟
-چه کارش داری؟دائیت مرده ، آبروش رفته.
به طرف اتاق ها رفتم و در یکی از اونها رو باز دیدم ، داخل شدم و اونو دیدم که روی یک تشک خوابیده و چشم هاش باز بود ولی حرف نمیزد وقتی منو دید هیچی نگفت و من گفتم:
-دایی من اومدم قط به شما بگم اگر نازنین مرده باشه بهتره تا زنده می موندم و زن این پسر کثافت می شد.برای ثابت کردن حرفم این نامه رو بهتون میدم بخونید ولی باید بعد از خوندن پس بدید.اگر کدخدا اومد و به شما توهین کرد به استناد این نامه می تونید پسرشو به لجن بکشید.
دایی توی رختخوابش نیم خیز شد و من نامه ی گلناز رو بهش نشون دادم و اون خوند و حس کردم خون توی رگ هاش به جوش اومد و نگاهی به من کرد و گریه رو سرداد و من از دیدن اشک هاش که از صورتش سرازیر شده و به ریشش رسیده بود آنقدر گریه کردم که زن دایی به اتاق اومد و گفت:
-بسه دیگه ، ما رو بدبخت کردی حالا می خوای داییتو هم بکشی.
دایی که تا اون لحظه کلمه ای حرف نزده بود فریاد زد:
-خفه شو زن ، ما نادون بودیم و دور و برمونو نیگا نکردیم ، این پسر از همه ی ما عاقل تر و فهمیده تره ، ای کاش نازنین مرده باشه ، حالا دیگه من میدونم جواب اون کدخدای از خدا بی خبرو چی بدم.
زن دایی با تعجب نگاهی به من کرد و از اتاق خارج شد و من نامه رو از دایی گرفتم و بوسیدمش و اونجا رو ترک کردم.
نیمه شب به تهران رسیدم و با کلید درو باز کردم ، دلم می خواست وقتی در باز میشه نازنین رو به روم ایستاده باشه ولی همه ی چراع ها خاموش بود و هیچکس اونجا نبود.مایوسانه به رختخوابم پناه بردم و با سردرد شدید چند ساعتی با افکاری آشفته به دانشگاه رفتم ولی سرکلاس حواس درست و حسابی نداشتم ، فکرم روی درس متمرکز نمی شد.وقتی کلاس ها تعطیل شد استاد بیرون از کلاس جلومو گرفت و گفت:
-آقای احمدی اتفاقی افتاده؟من برای شما خیلی نگرانم ، چهره تون خیلی گرفته ست.
-متشکرم استاد از اینکه شما به فکر من هستید ، چیز مهمی نیست ، مشکل خانوادگیه!
-شما بهترین دانشجوی من هستید دلم نمی خواد مشکلات زندگی باعث اُفت تحصیلی شما بشن.جایی کار می کنید یا نه؟
-نه!دنبالش هستم ولی متأسفانه تا به حال موفق به پیدا کردن کار نشدم.
-فکر میکنم بتونم در این مورد کمکتون کنم.
از دانشگاه بیرون اومده و به طرف خونه رفتم.روزهای کسل کننده و انتظار بیهوده ی من برای برگشت نازنین باعث شد که آدم منزوی بشم و با هیچکس رابطه ی دوستانه ای برقرار نکنم.یک ماه بعد دایی به خونه ام اومد و توی صحبت هاش گفت:
-از اون روزی که تو رفتی تمام پاسگاه های اطراف ده رو سر زدم و به پلیس تهران هم مشخصات نازنین رو دادم حتی پزشک قانونی هم رفتم.
از شنیدن جمله ی آخر دایی تنم به لرزه افتاد و گریه کنان گفتم:
-من هنوز مایوس نشدم ، شما چرا اینطور راحت درباره ی احتمال مرگ دخترتون صحبت می کنید!
-من هم دلم میخواد اون زنده باشه ، ولی به نظر تو میشه؟آخر این همه وقت اون کجاست که به خونه برنگشته؟نمی دونم کجاست و چه بلایی سرش اومده ولی اگر جنازه ش پیدا بشه شاید دیگه چشم براهی ما هم تموم بشه ، مادرش خوراک شب و روزش گریه ست ، زندگیمون از هم پاشیده ، نمیدونم چه بدی کردم که باید این طور عذاب بکشم!به هر جهت من آدرس تو رو هم دادم که اگر خبری بشه به تو اطلاع بدن.
دایی به ده برگشت و من خودمو توی کتاب های دانشگاه غرق کردم ، استادم کاری توی یک شرکت برام پیدا کرد و عصرها مشغول کار شدم و تونستم یک تلفن برای خونه بخرم.مادر پانزده روز یک بار میومد و سرو سامونی به وضع خونه می داد و دوباره به ده بر میگشت و من همچنان تنها و غمگین به زندگی کسل کننده ام ادامه می دادم.
شش ماه بعد یک شب خسته و کوفته از شرکت برگشتم و درو که باز کردم پام به پاکت نامه ای خورد با تعجب دولا شدم و برداشتمش و به دقت آدرس گیرنده رو خوندم ، بعد از اینکه مطمئن شدم نامه برای خودم اومده به آدرش فرستنده دقت کردم و متوجه شدم از خارج از کشور اومده با عجله به طرف اتاقم رفتم ، چراغ ها را روشن کرده و پاکت رو باز کردم ، متن نامه این بود.
برادر علیرضا با سلام ،
من یک ایرانی مقیم کشور دوبی هستم ، حدود هفت ماه پیش خانمی به منزل ما اومد و از ما کمک خواست ، طبق شناسنامه ای که همراه داره نامش ربابه تاجبخش ، بیست و سه ساله است ولی ادعا میکنه خواهر شماست و اسم واقعیش نازنین امیری فرزند محمود و هجده ساله است.
چند روز بعد از امدن ایشان به منزل ما عکس و مشخصات ظاهری ایشان در روزنامه به عنوان همسر یکی از شیخ های این منطقه چاپ شد که در روزنامه به اختلال حواس ایشان اشاره شده بود ، ما ایشان را به پزشک خانوادگی خودمان نشان دادیم و پس از معاینات تشخیص داد که ایشان سالم هستند و چون از نظر قانونی ما نمی توانیم ایشان را به مدت طولانی در منزل خود نگه داریم از شما تمنا میکنم اگر
پایان ص 93
R A H A
10-28-2011, 12:41 AM
94-97 قسمت 22
ایشان واقعا ً همشیرۀ شماست به همراه پدر و شناسنامۀ واقعی ایشان به آدرس پشت پاکت مراجعه کنید. لازم تذکر است که اگر در مدت یک ماه نتوانید به اینجا بیایید و یا با ما مکاتبه ای نداشته باشید مجبوریم ایشان را به مقامات پلیس تحویل دهیم.
با تشکر
عرق سردی روی پیشونیم نشست، نفسم توی سینه حبس و انگار داشتم خفه می شدم. یک لحظه فکر کردم نازنین کجا و دوبی کجا. بعد شادی وصف ناپذیری تمام وجودمو گرفت، از شوق زنده بودنش تمام وجودم به لرزه افتاد، نمی دونستم چه کار باید کنم، فورا ً تصمیم گرفتم جواب نامه رو بدم و اعلام کنم که به زودی برای آوردنش به ایران، به دوبی می آیم.
نامه رو سریعا ً پست کردم و تلگرافی به دایی زدم و ازش خواستم همراه شناسنامه خودش و نازنین به تهران بیاد و دربارۀ پیدا شدن نازنین هیچ صحبتی با کسی نکنه.
دو روز بعد من و دایی که از یک طرف پیدا شدن نازنین خوشحال بودیم و از طرف دیگه به خاطر تعصبات پوچ ناراحت، بعد از گرفتن پاسپورت و بلیط، پانزده روز بعد هر دو به دوبی و به منزلی که نازنین اونجا بود، رفتیم. وقتی در به روی ما باز شد خانمی با حجاب کامل به پیشوازمان اومد و مارو به اتاق پذیرایی دعوت کرد، بعد درو بست و گفت:
- قبل از این که اونو ببینید لازم می دونم نکاتی رو بهتون گوشزد کنم، اول این که هیجان زده و مضطرب با اون رو به رو نشین، بعد این که سؤال پیچش نکنید، و از همه مهم تر این که اگر زیاد با شما حرف نزد ناراحت نشید، اون برای من تمام حرف هاشو گفته و آن قدر این مدت زجر کشیده که به قول روانپزشک ها ترجیح می ده گذشته شو فراموش کنه، شما هر سؤالی دارید از من بپرسید، می بخشید من نمی خوام فضولی کنم و به خاطر سلامتی اون مجبورم این نکات رو متذکر بشم.
من از اون خانم تشکر کردم و بعد شوهرش به اتاق پذیرایی اومد و شناسنامۀ نازنین و پدرش رو دید و وقتی مطمئن شد که ما خانوادۀ نازنین هستیم گفت:
- من خوشحالم که به حرف های خواهرم نازنین اعتماد کردم، با این که خیلی غیرقابل درک بود ولی به همۀ ما ثابت شد که زیر سقف این آسمون اتفاقاتی می افته که در حالت عادی تصورش هم برای انسان غیرممکنه.
بعد از اتاق بیرون رفت و خانمش رو هم صدا کرد و اون هم از اتاق خارج شد و نازنین به اتاق اومد.
یک لحظه حس کردم اون دختر نازنین نیست. به نظرم رسید که سال ها پیر و شکسته شده، قیافه ای رنجور و افسرده و حالتی پژمرده داشت و به خلاف گذشته که وقتی منو می دید خیلی خوشحال می شد، احساس کردم از دیدن من و پدرش اصلا ً خوشحال نیست. نگاهی به من انداخت و بعد به دایی نگاه کرد و چشم هایش پر از اشک شد و بعد سرشو زیر انداخت و زانوهاش خم شد و روی زمین نشست، بعد شروع کرد به گریه کردن.
از این حالت اون آن قدر ناراحت شدم که به طرفش رفتم و بدون در نظر گرفتن وجود دایی نوازشش کردم و گفتم:
- عزیز دلم، تو رو خدا گریه نکن، حالا دیگه پهلوی منی، یادته یه روز می گفتی وقتی با منی از هیچ چیز نمی ترسی، دیگه تنهات نمی ذارم، گریه نکن.
اون بدون این که به حرف های من توجهی بکنه به گریه اش ادامه داد، لحظه ای به پشت برگشتم تا دایی رو ببینم و با تعجب دیدم پیرمرد نشسته و اشک می ریزه و صورتش خیس از گریه هایی که شاید مدت ها توی دلش تلمبار شده و تازه فرصتی برای ریختن پیدا کرده است. نازنین هم چنان گریه می کرد و از صدای ضجّه های اون خانم صاحبخونه به اتاق اومد و به من گفت:
- مگه نگفتم ناراحتش نکنید! اون نباید گریه کنه.
بعد اونو بغل کرد و سرشو توی سینه ش گرفت و نوازشش کرد و آروم با اون صحبت کرد و نازنین بعد از چند لحظه ساکت شد.
از دیدن نازنین به صورت یک بیمار روانی حالم دگرگون شد ولی همین که اونو از نظر جسمی سالم می دیدم خدا رو شکر کردم.
خانوادۀ محترم آقای ابراهیمی که ما میهمانشان بودیم از ما پذیرایی گرمی کردند و بعد از سه روز که ما اونجا بودیم، به آقای ابراهیمی گفتم:
- شما فقط ما رو راهنمایی کنید که چه طور نازنین رو از اینجا ببریم!
- راستش این طور که من فهمیدم، نازنین توسط یک باند قاچاقچی به اینجا آورده شده و از نظر دولت اینجا هویتش ربابۀ تاجبخشه و اگر شما بخواهید به پلیس مراجعه کنید و حقیقت ماجرا رو بگید اونها نه تنها باور نمی کنند بلکه ممکنه شما رو به عنوان دزد زن شوهردار تحت تعقیب قرار داده، مشکل شما رو زیادتر کنند، بنابراین به طور قانونی نمی تونید اونو از اینجا ببرید.
- پس باید چه کار کنیم؟
- من فکر می کنم همون طوری که به صورت غیرقانونی وارد این کشور شده باید به طور غیرقانونی هم خارج بشه.
- شما راهی برای این کار می شناسید؟
- باید به چند نفر از دوستانم سفارش کنم، تا در این مورد تحقیق کنند و نتیجه رو به ما اطلاع بدند.
- ما نمی خواهیم بیشتر از این مزاحم شما باشیم، شرمندۀ شما هستیم.
- اختیار دارید، بالاخره ما هم ایرانی هستیم و خواهر و برادر شما، هر کاری از دستمون بربیاد دریغ نمی کنیم.
- شما خیلی جوانمرد هستید، امیدوارم یک روز بتونم جبران کنم.
- احتیاجی به جبران نیست، همین که شما موفق بشید برای من کافیه.
نازنین کنار ما بود ولی فقط به ما نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد. دایی مرتب به او نگاه می کرد و گاه می گفت: «لعنت به من، همش تقصیر منه.»
یک هفته بعد آقای ابراهیمی به منزل آمد و گفت:
- یکی از دوستان من با گروهی که در امر قاچاق لوازم صوتی هستند آشناست و ضمنا ً اعلام کرد که می تونه به ما کمک کنه، البته این کار خیلی خطرناکِ و اگر پلیس ردّی از اونها پیدا کنه همۀ ما رو لو می دن و در واقع این کار یک ریسک بزرگِ ولی جز این چاره ای نداریم، باید به یاری خدا پیش بریم تا ببینیم خدا چی می خواد.
من بعد از تشکر گفتم:
- از نظر مادی هر خرجی داشته باشه مهم نیست فقط نجات نازنین از اینجا برای ما اهمیت داره.
- می دونم، مطمئنم که نجات اون برای شما خیلی مهمه، حالا قراره راهش رو بپرسه و به من اطلاع بده.
نازنین در مدتی که ما اونجا بودیم کوچک ترین ارتباط صمیمانه ای با ما برقرار نکرد و من که کنجکاوانه به دنبال علت ناراحتی روحی اون بودم یک روز به سراغ خانم ابراهیمی رفتم و از او پرسیدم:
- شما از ماجرای دزدیده شدن نازنین چی می دونین؟
- من فقط به اندازه ای می دونم که خودش گفته، چون دکتر به ما تأکید کرد برای اتفاقاتی که افتاده هیچ سؤال و یا فشاری به اون نیاریم. اون در واقع از نظر روحی مریضه و شما در ایران هم باید تحت نظر یک روانپزشک معالجه ش کنید.
- می تونم از شما خواهش کنم تا اون حدی که می دونید به من هم اطلاعاتی بدید چون به قول خودتون من باید چیزی داشته باشم تا با روانپزشک در ایران بتونم مطرح کنم که بتونه ریشۀ ناراحتی اونو پیدا کنه چون از قرار معلوم اون در حال حاضر راضی به ایجاد ارتباط با هیچ کس نیست.
- من حاضرم باهاتون صحبت کنم ولی نه در منزل، نازنین نباید بفهمه که من همه چیزو به شما می گم چون اعتمادش از من سلب می شه.
- باشه، هر طور شما صلاح بدونید.
- می تونیم امروز با هم بریم بیرون به بهانۀ خرید با هم باشیم و فقط اجازه بدید من به ابراهیمی بگم، بعد هر ساعتی شما آماده باشید این کار رو انجام می دیم.
- متشکرم، من فقط منتظرم که هر چه زودتر با شما صحبت کنم.
خانم ابراهیمی عصر همون روز خارج از منزل با من قرار ملاقات گذاشت و بعد از گفتن مقدماتی دربارۀ باند قاچاق دختر و زن از تمام کشورها به شیخ نشین های کشورهای عربی، گفت:
- ما معمولا ً جز با ایرانی ها و تعداد کمی از افراد بیگانه با مردم اینجا تماس زیادی نداریم، بنابراین شبی که نازنین در منزل ما رو زد با تردید همراه شوهرم به سراغ در رفتیم. دیروقت بود و ما بعد از باز کردن در اونو در حالی دیدیم که با لباسی نامناسب و مویی آشفته پشت در ایستاده بود و التماس می کرد. شوهرم ابتدا به تصور این که اون زن مزاحمی است درو بست ولی نازنین پشت در نشست و گریه کرد و التماس که اگر منو راه ندین روز قیامت مسئولید، من احتیاج به کمک شما دارم و با گفتن این حرف من فهمیدم اون هموطن ماست، شوهرم درو باز کرد و اون به سرعت داخل خانه اومد و درو بست و بلافاصله توی بغل من از هوش رفت. من که دلم شدیدا ً برای او سوخته بود به کمک ابراهیمی اونو به اتاقی بردیم و به او شربت دادیم و کمک کردیم تا به هوش بیاد و اون بعد از باز کردن چشم هاش گفت: «شما منو نجات دادین» و بعد شروع به گریه کرد و اون قدر زار زد تا دوباره از هوش رفت. من و شوهرم از دیدن اون ناراحت و نگران شدیم ولی ترجیح دادیم از او هیچ سؤالی نکنیم تا خودش با میل و رغبت ماجرا رو برای ما تعریف کنه.
پایان ص 97
R A H A
10-28-2011, 12:42 AM
قسمت 23
نازنین حدود سه روز مثل آدم های مریض توی رختخواب بود و مات زده به گوشه ای از اتاق نگاه می کرد و من فقط از دور مراقب اون بودم و بهش تا اونجائی که تونستم محبت کردم تا اعتمادش رو جلب کنم و بعد اون خودش به من احساس نزدیکی کرد و یک روز گفت:
- نمی دونم اسم شما چیه ولی اینو فهمیدم که خیلی انسان هستید و مثل مادرم به من محبت کردید.
- اسم من مریمِ و فکر می کنم کار زیادی برای تو انجام ندادم، اگر دوست داری منو مثل مادرت بدونی خوشحال می شم.
اون سرشو روی سینۀ من گذاشت و گفت:
- شما واقعاً بوی مادرم رو می دید، الان نمی دونم اون از دوری من چه به روزگارش اومده، شاید هم فکر کرده که من مرده ام.
- هیچ مادری حتی اگر فرزندش رو جلوی چشمش توی قبر بگذارند هم باورش نمی شه که اون مرده باشه، و همیشه چشم براه اولادش می مونه، بنابراین تو هم اینو بدون که مادرت منتظرته، حالا بگو ببینم از کجا سر از اینجا درآوری؟
- از یادآوریش عذاب می کشم ولی به شما می گم من یک عروس فراری هستم.
- چرا فرار کردی!
- برای این که نمی خواستم با نامزدم ازدواج کنم، اون مرد پست و کثیفی بود ولی پدر و مادرم بساط عقد و عروسی راه انداختند و منو مجبور کردند سر سفرۀ عقد بنشینم، ما توی یک ده زندگی می کردیم و من قبل از اینکه خطبۀ عقد خوانده شود لباس برادرم را پوشیدم و شیشه پنجرۀ اتاقم را شکستم و با اسب فرار کردم. وقتی به جاده رسیدم هوا تاریک شده بود، ترسیده بودم ولی آن قدر از اون پسر لعنتی متنفر بودم که هیچی نمی فهمیدم جز این که اسب رو بتازونم و از اون جا دور بشم.
- هدفت کجا بود؟ یعنی می خواستی کجا بری؟
- تهران، خونۀ برادرم، آدرس رو داشتم و مقداری هم پول همراهم بود.
- یعنی تو نمی دونستی که با اسب نمی شه مسافت زیادی رو طی کرد؟
- نه! من هیچی نمی دونستم، فقط اینو می دونستم که باید فرار کنم و اون قدر به اسب فشار آوردم که دو سه ساعت بعد از حرکتم حس کردم سرعت اون کم شد و دیگه نتونست به من سواری بده بعد پیاده شدم و دهانۀ اونو گرفتم، هوا کاملاً تاریک بود و من تازه داشتم احساس وحشت می کردم که چراغ اتومبیلی توجهمو جلب کرد و من که درمانده و خسته بودم جلوی ماشین دست نگهداشتم. ماشین ایستاد و دو نفر مرد یکی راننده و یکی در کنارش از من سؤال کردند:
- کمک نمی خوای؟
و من که باورم شده بود می خوان کمکم کنند به اونها گفتم:
- بله، ممنون می شم، اسبم قدرت حرکت نداره.
- کجا می ری! مقصدت کجاست؟
- تهران.
- اسبتو چه کار می کنی؟
- همین جا می بندمش، فردا برادرم میاد دنبالش و می بردش.
مرد نگاهی به چهرۀ من کرد و گفت:
- تو دختری؟ پس چرا لباس مردونه پوشیدی!
- به خاطر سواری.
- این موقع شب، با این همه آرایش! خب سوار شو ما می بریمت تهران، خودمون هم باید به تهران بریم، راهمون با هم یکیه.
من اسب رو به درختی بستم و با دلواپسی سوار شدم و بعد از سوار شدن از نگاه های مرموز اون دو مرد دلم شور افتاد و پشیمون شدم و گفتم:
- مزاحم شما نباشم! می تونم پیاده بشم و بعد از استراحت اسبم با اون بقیۀ راه رو ادامه بدم.
- نه دخترجون چه مزاحمتی! تازه تو فکر کردی از اینجا تا تهران رو می تونی با اسب بری؟
تو چند سالته که این قدر ساده لوحی؟
- هجده سال.
- خوبه، خوبه، ما می بریمت، خاطر جمع تا صبح تهران هستیم.
توی راه اون دو مرد هیچ حرف نزدند و فقط گاه گاهی نگاه های مرموزی به هم می کردند که من نگران شدم ولی چاره ای نداشتم، بالاخره توی تاریک و روشن هوا به تهران رسیدیم و من که از ترس گم کردن آدرس اونو حفظ کرده بودم منتظر شدم تا ازم سؤال بشه کجا می خوام برم ولی اون دو مرد بدون این که حرفی بزنند به در خونه ای رفتند و یکی از اون ها پیاده شد و من دستپاچه شدم و خواستم پیاده بشم که راننده گفت:
- عجله نکن می ریم تو یه چای می خوریم بعد می رسونمت.
- نه! من باید الان به خونمون برم، پیاده نمی شم شما چای بخور و بیا. اصلاً خودم میرم ببخشید مزاحم شما شدم.
دستگیره درو گرفتم تا بازش کنم که مرد گاز داد و رفت توی حیاط و مرد دیگه درو بست.
من جیغ زدم و فریاد زدم: «کمک، کمک»، و اون دو مرد خندیدند و گفتند: «اینجا اگر سر کسی هم بریده بشه همسایه ها سرشونو از در خونه هاشون بیرون نمیارن، بیخودی خودتو خسته نکن، مگه نمی بینی خونه های اینجا چه قدر با هم فاصله داره، اینجا بالا شهره و کسی به کسی کار نداره.» من به گریه افتادم و گفتم:
- تورو خدا بگذارید برم، شماها کی هستید؟ از جون من چی می خواین! من بیخود سوار ماشینتون شدم.
- درسته، ولی حالا دیگه کاری نمی تونی بکنی، فعلاً تو چنگ ما هستی بی خودی فریاد نزن.» من اشک ریختم و التماس کردم ولی هیچ کدوم اهمیتی ندادند و خونسرد در ماشینو باز کردند و یکیشون به زور منو بیرون کشید و به طرف ساختمون برد، من مرتب فریاد می زدم و مقاومت می کردم و نمی خواستم به ساختمون وارد بشم و یکی از اون مردها سیلی محکمی به من زد و اون یکی دیگه گفت:
- چرا این کارو کردی! خجالت بکش دیگه دست روش بلند نکن صورتش زخمی می شه!
اون ها بدون این که به جیغ و داد من اهمیت بدند منو به داخل ساختمون بردند و توی اون خونۀ بزرگ توی یکی از اتاق ها زندانی کردند، من اون قدر گریه و زاری کردم و به در و پنجره کوبیدم که نفهمیدم کی از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم یک بشقاب غذا و یک لیوان آب داخل سینی کف اتاق گذاشته شده بود ولی در اتاق هنوز بسته بود، رفتم جلو و دستگیره درو پیچوندم شاید باز بشه ولی در قفل بود، آهسته گوش دادم، صدای یکی از مردها که با تلفن صحبت می کرد به گوشم رسید که گفت:
- آره، بد نیست، دهاتیه ولی اگر سر و لباسشو عوض کنیم خوب می شه.
از شنیدن این حرف ها که مفهوم واقعیشو نمی فهمیدم سردرد عجیبی گرفته و گوشه ای از اتاق نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، هر چه فکر کردم چه طور از دستشون نجات پیدا کنم هیچ راهی به نظرم نرسید، از جا بلند شده و به طرف در رفتم و محکم به اون کوبیدم و فریاد زدم:
- خواهش می کنم باز کنید.
ولی هیچ کس جوابمو نداد، فکر کردم شاید دلشون به رحم بیاد بنابراین شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند و التماس کردم و گفتم:
- «اگر منو به خونه مون برسونید هر چه پول بخواهید بهتون می دم.» ولی حرف های من همه بیهوده بود و از بیرون در هیچ جوابی نیومد، مأیوس شدم و دوباره گوشه ای نشستم و از گرسنگی ضعف عجیبی سراپای وجودمو گرفت، دلم می خواست بمیرم و زنده نباشم تا این همه بدبختی بکشم.
غذاهارو روی زمین ریختم و نشستم و اون قدر گریه کردم تا از حال رفتم، یک لحظه از صدای در از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. در باز شد و خانمی مسن با آرایشی غلیظ به اتاق اومد و نگاهی به من کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
- به شما چه مربوطه، هر چی هست، شماها آدم دزدید! من به چه دردتون می خورم!
برای چی منو اینجا زندانی کردین؟
- بی خود خودتو اذیت نکن، تو دیگه دختر ما هستی، بعد هم می ری بهترین جا و زندگی خوبی رو شروع می کنی.
- من باید برم خونه مون برادرم منتظرمه، الان همۀ خانواده ام دنبالم می گردند، مادرم نگران می شه، تورو خدا بگذارید برم خانم، کمک کنید بگذارید برگردم خونمون، می دونم که مادرم الان از ناراحتی داره دق می کنه.
- راستی! اگه این طور فکر می کنی چرا از خونه فرار کردی؟ یا شاید هم مشکل دیگه ای داری، راستشو بگو برای چی از خونه تون فرار کردی؟
- به خدا هیچی، غلط کردم، اگه می دونستم این طور اسیر شما می شم غلط می کردم از خونه مون بیرون بیام.
- حالا دیگه برای این حرف ها خیلی دیر شده، بهتره به فکر زندگی جدیدت باشی و بی خودی لجبازی و سر و صدا نکنی چون دیگه هیچ کس به فریادت نمی رسه، فقط ساکت باش و به حرف های من گوش بده.
- من به حرف های شما گوش می دم، تو رو خدا به من رحم کنید، کمکم کنید.
پایان صفحه 101
R A H A
10-28-2011, 12:42 AM
قسمت 24
102-105
-اگه دختر خوبی باشی و بی خودی خودتو به در و دیوار نزنی کمکت می کنم که بهتر پین جا بری و بهترین زندگی رو داشته باشی .
بله اقای احمدی
نازنین با گفتن این حرف ها انقدر نراحت شد که من بارها و بارها حرفش رو قطع کرده و می گفتم : خودتو ناراحت نکن دخترم ، وقت زیاده ، می تونی بعدا لقیه شو برام بگی و هر بار که قسمتی از بلاهایی که به سرش اومده بود رو تعریف می کرد از شدت ناراحتی چند روزی سکوت می کرد و حرف نمی زد و من به توصیه ی دکتر هیچ گونه فشاری بهش نمی اوردم تا خودش هر وقت دلش بخواد با من صحبت کنه .
-خانم ابراهیمی شما خیلی مهربونید ، امیدوارم روزی جبران کنم ، اقلا ذره ای از محبت های شما رو .
-ای کاش روزی ناراحتی هاش تموم بشه و برگرده به حالت اولش ... بله می گفتم ...
نازنین ادامه داد که :
ان قدر غصه خوردم و از اتفاقت اطرافم گبج شده بودم که داشتم از زندگیم سیر می شدم ، چند بار تصمیم گرفتم خودمو بکشم ولی نمی دونستم چه طور و با چی باید این کار رو بکنم ، چون اون ها شدیدا مواظب من بودند و حتی یک لحظه هم از من غافل نمی شدند تا این که یم روز که اون توی خونه نبود و دو مرد نگهبان من بودند ، یک لحظه حس کردم در اتاق به ارومی باز شد ، عصر بود و من خوابیده بودم ، همه جا سکوت بود و انگار هیچ کس توی خونه نبود یا اگر هعم بود خراب بود . من سرمو به طرف در برگردوندم و نگاهی کردم ، دیدم یک مرد وارد اتاق شد و به ارومی درو بست ، اون قدر بی رمق و بی حال شده بودم که حتی قدرت نداشتم بپرسم تو کی هستی و فکر کردم کاری داره و بعد از انجامش از اتاق بیرون می ره بنابراین سرمو زیر ملافه کردم و چشم هامو بستم که یک دفعه حس کردم مرد خودشو به من رسوند و تا ملافه رو کنار زدم دیدم با قیافه ای وحشی و چشم های حریص به طرفم اومد و گفت :
قربونت برم ، خودم فدات می شم و نمی گذارم کسی اذیتت کنه .
وحشت زده از جا بلند شدم و
گفتم :
-چی داری می گی ! برو بیرون وگرنه جیغ می زنم ، به من نزدیک نشو .
مرد دست ها شو باز کرد تا منو بغل کنه که به سختی خودمو از چنگش بیرون کشیدم و از در اتاق بیرون زدم و شروع به جیغ کشدن کردم و اون قدر کمک کمک گفتم تا یک دفعه مرد دیگری از یک اتاق دیگه بیرون اومد و گفت :
-چی شده ؟ تو اینجا چی کار می کنی !
-اون مرد می خواد منو اذیت کنه .
-غلط می کنه .
مرد دنبالم دوید و منو گرفت و به اتاق دیگه ای برد و درو بروم قفل کرد و بعد به سراغ مردی که می خواست منو اذیت کنه رفت و من از پشت در صدای دعوای اونها رو شنیدم :
مرد فریاد می زد :
خجالت نمی کشی ! مگه خانوم اون قدر سفارش نکرد که اصلا به اتاقش نزدیک نشیم . تو رفتی اونجا چه غلطی کنی ؟ اگه انگشتت بهش می خورد بدبخت بیچاره تیکه تکه ت می کردند ، می دونی اون مال کیه ؟ می تونی باهاش در بیفتی ؟ تو مستی و نمی فهمی چه کار می کنی برو زیر دوش اب سرد .
–غلط کردم ، تو رو خدا به خانوم نگو ، نفهمیدم چطور شد . انگار شیطون توی جدلم رفت و یه دفعه سر از اتاقش در اورد ، حالا هم اتفاقی نیفتاده .
-اگه افتاده بود که الان زیر دست و پای خودم له و لورده ات می کردم . شانس اوردی دختر زرنگیه و از چنگت فرار کرد و باز هم باید شانس بیاری درباره ی این اتفاق چیزی به خانوم نگه . دیگه صدایی نیومد و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و منو دوباره به اتاق قبلی برگردوندند و درو قفل کردند و این دفعه کلید رو از روی در برداشتند . از مکالمه ی بین ان دو مرد و حرف هاشون اون قدر دلم شور افتاد که توی اتاق شروع کردم به راه رفتن و فکر کردن به این که چرا باید سرنوشتی به این شومی در انتظارم باشه ، روزها به همون صورت گذشت و من از شدت ناراحتی و بی اشتهایی اون قدر لاغر شدم که خانوم گفت :
-اگه غذا نخوری میمیری .
-اشتها ندارم .
-چرا اشتها نداری یا لجبازی می کنی ؟
سکوت کرده و جوابشو ندادم و اون از اتاق بیرون رفت و از فردای اون روز نمی دونم چه دارویی توی غذا ی من ریختند که همه ش گرسنه م می شد و کم کم چاق شدم و از بی حرکتی دست و پام درد گرفت تا این که بالاخره یک روز خانوم با یک چمدون لباس های رنگارنگ به اتاق اومد و درو از پشت بست و
گفت :
-این لباس ها رو یکی یکی بپوش و اینجا راه برو.
-برای چی ؟
-می خوام تماشات کنم و ببینم کدوم بیشتر بهت میاد .
-نمی خوام ، نمی پوشم ، هیچکدومو دوست ندارم .
-مگه اختیارت دست خودته ! یالله زود باش حرف گوش کن تا کتکت نزدم بپوش !
قیافه اش ان قدر خشمگین شد که مجبور به اطاعت شدم و لباس ها رو پوشیدم و اون چند تا از لباس ها رو از توی چمدون جدا کرد و بیقه رو از اتاق بیرون برد . بعد خانمی رو به اتاق اورد که اون ارایگشر بود و مواهی سرم ، همچنین صورتمو ارایش کرد و گفت :
خیلی خوشگلی ، قدر خودتو بدون ولی بمیرم الهی ، ای کاش خوشگل نبودی!
عصر همون روز یکی از لباس ها رو تنم کردند و من با ماشین به جایی بردند که تابلوی فرودگاه داشت ، این طرف و ان طرفم دو مرد و خانم جلوی ما حرکت می کرد که یک لحظه برگشت و گفت :
مواظب باش هیچ حرفی از دهنت بیرون نیاد وگرنه این اسلحه ای که الان توی کمرت حس می کنی شلیک می شه و می میری ، بی خود دردسر برامون درست نکن .
من و دو مرد که یکیشون از توی جیب کتش چیزی رو به کمرم فشار می داد روی صندلی نشستیم و خانوم چیزهایی رو از کیفش در اورد و به اقایی که پشت میزی نشسته بود نشون داد ، من اصلا نمی فهمیدم اون ها چه کار می خوان بکنن ، ضمنا یک حالت بی خیالی داشتم اصلا حس نداشتم حرف بزنم و بدون اراده دنبال اونها سوار ماشین شدم و بعد از پله های هواپیمنا بالا رفتیم ، اون قدر بی حس بودم که اون دو مرد زیر بغلمو گرفته بودند و منو دنبال خوشدون کشون کشون به داخل هواپیما رسونده و روی صندلی از حال رفتم ، وقتی چشم ها مو باز کردم خودمو توی یک ماشین غریبه دیدم و هر چه خیابون ها رو نگاه کردم دیدم انگار با تهران خیلی فرق داره و حس کردم اونجا یک کشور دیگه ست . دیگه از نجات خودم مایوس شدم و مقاومتو از دست دادم و هیچ حس و حالی برای مخالفت با اونها نداشتم ، اونها منو به خونه ی بزرگی بردنتد که تا ان روز تصور نمی کردم چنین جایی وجود داشته باشه ، مثل یک قصر بود و توش پر از خدمتکار و ادم های زیادی رفت و امد می کردند . وقتی به اونجا رسیدیم اقای که لباس عربی تنش بود جلو امد و بعد از صحبت با خانوم نگاهی به سر تا پای من کرد و اهسته چیزی به اون گفت و بعد بسته ی بزرگی به خانم داد و بعد با اون دو مرد از اونجا رفتند . مرد به طرف من امد و با لهجه ی عربی گفت : خوش امدی !
من با چشمهای بی فروغم نگاهی به اون کردم و هیچی نگفتم فقط بدون ارده قطرات اشک از چشم هام می ریخت و صورتمو خیس کرد و مرد با دیدن گریه من ناراخت شد و گفت :
گریه نکن ، بیا .
و. منو به ساختمونی برد و برام غذا اورد . من از بس گرسنه بودم همه رو خوردم و همون جا روی یکی از مبل ها خوابم برد . وقتی بیدار شدم توی یک اتاق بزرگ بودم که توش پر از زن های جوان و دختران زیبا بود و هر کدام به زبانی نا اشنا صحبت می کردند ، من همین طور که به اطرافم نگاه کردم زنی به رفم امد و گفت :
-تازه واردی ؟
من جوابی ندادم و تصمیم گرفتم با هیچ کس حرف نزنم . ولی اون زن دوباره با من حرف زد و گفت :
-به نفعته با من حرف بزنی چون اینجا فقط من و تو حرف همدیگه رو می فهمیم .
من باز هم سکوت کردم و زن خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت :
بالاخره خودت به زبون میای .
بعد به ارومی از پهلوی من رفت . پرده های اون اتاق بزرگ از مخمل سرخ و توری کشیده شده بود که بیرون از اتاق دیده نمی شد و هر کس برای خودش گوشه ای از انجا نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود . با دیدن اون ها غم بزرگی به سراغم امد و لحظه ای به یاد زندگی توی ده و مادر و پدرم افتادم و علیرضا که تنها کس من توی زندگی غم انگیزم بود و با یاد اون گریه کردم .
یک هفته توی اون خونه با اعصابی خراب سپری شد و هر لحظه بیشتر دلم
R A H A
10-28-2011, 12:43 AM
تایپ قسمت 25
شور می افتاد تا این که یک روز منو به اتاقی کوچک بردند و همون زن که می تونست فارسی صحبت کنه اونجا بود، با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- رنگ و روت سرخ و سفید شده، رو اومدی؛ حالا می خوای صحبت کنی یا نه ؟
من هیچی نگفتم ولی وحشت کرده و نمی تو نستم فکر کنم چه بلایی قراره سرم بیاد.
به اطرافم نگاه کردم و درو دیوار اتاق که به فرم خاصی تزیین شده بود.
توجهمو جلب کرد یک طرف اتاق پرده کلفتی داشت و طوری کشیده شده بود که انگار چیزی رو پشتش مخفی کرده که نباید دیده بشه و بقیه دیوارها اینه کاری و با شیشه های رنگی اطراف آینه ها تزیین شده بود.
یک کاناپه بزرگ که رویش پر از بالش های کوچک و بزرگ رنگارنگ بود. گوشه اتاق قرار داشت اون زن روش نشسته بو منو به طور عجیبی نگاه می کرد، چند لحظه بعد صدایی از پشت پرده آمد و من فهمیدم دری اونجاست و مردی درشت اندام میان سال وارد اتاق شد؛ لباس عربی به تن داشت. و ریش هایش فرم عجیبی داشت که تا اون روز ندیده بودم. وقتی وارد اتاق شد چیزی به عربی به زن گفتم و زن جوابشو داد و من نفهمیدم که به هم چی گفتند، بعد دور من چرخید منو ورانداز کرد ، من با وحشت به اونگاه کردم و اون خنده بلندی کرد و دسته ای از موهای متو دستش گرفت و لمس کرد. و دوباره خندید و از اتاق خارج شد ، زن نگاهی کنجکاوانه به من کرد و گفت:
- نکنه لالی، اگر این طور باشه قیمتت خیلی پایین میاد، می دونی، یه دختر دیگه مثل تو اینجا هست که حرف نمی زنه ولی هر دوتاتون کور خوندین، بالاخره مجبورین حرف بزنین و وقتش که برسه بلبل می شین.
بعد دست منو گرفت و ا زهمون دری که به اتاق آمده بودیم خارج کرد و به اتاق بزرگی که همه دخترها اونجا بودند رفتیم.
مسیر برگشت از اتاق راهروی بزرگ و طولانی بود که زمینش از فرش قرمز یکرنگ و پرده های مخمل سبز پوشیده شده بود که ماازاون عبود کردیم، انگار هیچ کس توی راهرو نبود، ساکتی و خلوتی اونجا حالت وحشت عجیبی در من ایجاد کرده و وقتی به اتاق بزرگ رسیدم از این که تنها نبودم نفس عمیقی کشید، و به گوشه ای از اتاق رفتم ونشستم و زن به من نزدیک شد و گفت:
- قدر این روزها و لحظات رو بدون. شاید من بتونم کمکت کنم.
- از حالت نگاهش نفرت داشتم، حس کردم که هیچ وقت نمی تونم بهش اعتماد کنم.
بنابراین به سکوت خودم ادامه دادم، واون رفت.
تک تک افراد اونجا رو ا ززیر نظر گذروندم . هر کدوم به شکل خاصی توجهمو جلب کرد چون لباس پوشیدنش شبیه دختران تهرانی بود، لحظه ای چشم های هر دوی ما به هم افتاد و من ناخود آگاه به اون لبخند زدم ولی اون بی تفاوت نگاهشو به جهتی، دیگه انداخت و جواب لبخند منو به سردی داد.
مایوسانه به دیگر دختران نگاه کردم و جز اون هیچ حس آشنایی دروجودهیچ کدوم از اون ها ندیدم.
عصر همون روز دختر تهرانی از کنارم عبور کرد . وبه طور ماهرانه ای نامه ای توی جیب لباسم گذاشت و آهسته گفت:
بعد ا بخونش.
من هیچ گونه تغییر رفتاری از خودم نشان ندادم . تا دیگران متوجه نامه نشن و خیلی کنجکاو بودم جایی خلوت پیدا کرد، و نامه رو بخونم . بنابراین به بهانه رفتن به دستشویی بلند شده، و حرکت کردم و داخل دستشویی نامه رو از جیبم در آورده و خوندم. متن نامه این بود:
من و تو توی دام بزرگی افتادیم، من دو روز قبل از تو به اینجا آورده شدم، معلومه دختر ساده ای هستی . ولیمن به عکس تو ساده نیستم و سعی می کنم گول این قاچاقچی های دزد رو نخورم و به تو هم توصیه می کنم به حرف هیچ کدوم از افراد اینجا بخصوص اون زن باید اعتماد نکنی، اینجا هیچ کس راست نمی گه، مواظب باش نامه رو پاره کن و توی توالت بنداز بعدا دوباره با تو تماس می گیرم، فعلا نباید کسی بفهمه من و تو با هم ارتباط داریم مواظب خودت باش.
به سرعت نامه رو پاره و به داخل دستشویی انداختم و روش آب ریختم تا آثارش از بین برود، بعد نفس عمیقی کشیدم و خونسرد به اتاق بزرگ برگشتم. دلم می خواست به دوستی که پیدا کرده بودم نگاه کنم. ولی به توصیه خودش این کارو نکردم و گوشه ای از اتاق نشستم.
زن پلید به طرفم اومد و من که بعد از خوانده نامه دوستم وحشت عجیبی نسبت به اون دروجودم پیدا شذه بود، هیچ گونه نگاهی بهش نکردم و اون گفت:
- کله شقی ولی دلم می خواد کمکت کنم، حیفی که بازیچه دست یک مشت عر ب بشی ، دلت می خواد کمکت کنم؟
- من نه جوابی دادم ونه نگاهی به او کردم و او ن گفت:
- -خیلی خوب، هر طور دلت می خواد.
از پهلوم رفت و من نفس عمیق کشیدم و سرمو زیر انداختم و زانوی غم بغل گرفتم و توی دلم به حال خودم گریستم و یک لحظه که سرمو بلند کردم دیدم،دختر تهارنی داره به من نگاه می کنهو دلسوزانه آهنگی رو زیر لب می خونه، دیگه داشتم دیوونه می شدم و ا زحالت اون اتاق و افراد دور و برم کلافه بودم، دلم می خواست فریاد بزنم ولی گلوم خشکیده و هیچ صدایی ا زدرونم به گوش کسی نمی رسید. فردای آن روز زن پلید به سراغم آمد وگفت:
- بلند شو بریم.
- من از جام بلند نشدم و اون دست منوگرفت و به دنبال خودش به اتاقی برد که هیچ کس اونجا نبود جز من و خودش، بعد گفت:
کله شقی هم حدی داره ، می خوام باهات حرف بزنم می خوای گوش کن، می خوای گوش نکن من حرف هامو می زنم،من می خوام به تو کمک کنم نمی دونم چرا با من حرف نمی زنی، بالاخره باید بدونی که اینجا هیچ فریاد رسی پیدا نمیکنی، نمی دونم چرا با من حرف نمی زنی، ا زمن نترس من زیاد هم وحشتناک نیستم.
جوابی ندادم ولی نگاهم توی چشم هاش افتاد و از حالت نگاه کردنش آن قدر وحشت کردم که تمام اعضای بدنم به لرزه افتادو اون که متوجه ترس من شده بود، منو به طرف کاناپه ای برد و گفت
- بشین، حالا خوب گوش کن! تو می دونی چه بلایی سرت میاد اگر اینجا بمونی؟
- می دونی که اون مردی که دیروز تو رو دید کی بود؟ باشه، من بهت می گم، اون یکی از شیخ های کثیف اینجاست که اومده بود تو رو بخره، اگر تو رو بپسنده؟ می دونی چی میشه ؟ تو درآمد خوبی برای اون می شی و تا وقتی که زیبایی داری اون ا زتو سواستفاده می کنه،بعد هم مثل یک دستمال چرک تو رو بیرون می ندازه، مثل من، من از اون مرد متنفرم، نمی خوام کاری رو که روزی با من کرد با دختر پاک و دست نخورده ای مثل تو بکنه، کسان دیگری هم برای خرید دخترها به اینجا میان که من دخالتی نمی کنم ولی آن قدر از این مرد پست فطرت متنفرم که تصمیم دارم تا آخر عمر اینجا بمونم و بالاخره یک روز انتقاممو ازش بگیرم، حالا مختاری، خودت می دونی اون چه که باید بکنم گفتم، تو دختر بزرگی هستی و حرف های منو می فهمی، فردا روزیه که قراره تو رو معامله کنند، اگر این اتفاق بیفته تا اخر عمر باید زجر بکشی.
از شنیدن حرف های اون زن تمام وجودم به لرزه افتادو زبونم بند اومد، دیگه نمی تونستم کلامی حرف بزنم و زن که صحبت نکردن منو یک نوع لجبازی می دونست گفت:
- اگر به حرف های من اعتماد کنی چیزی رو از دست نمی دی، چون بالاخره خودت باید بدونی چه سرنوشتی در انتظارته، پس ارزش اینو داره که با من حرف بزنی، صورتمو توی دستهام مخفی کرده، وشروع کردم به گریه کردن و اون قدر فریاد زدم که زن به طرفم آمدو منودر آغوش گرفت وگفت:
- گریه نکن، این کارت هیچ کمکی بهت نمی کنه، فقط یک کلمه بگو می خوای کمکت کنم؟
- می میری جواب بدی! یالله تصمیم بگیر.
- می ترسم، از همه می ترسم.
- حق داری، من هم اگر جای تو بودم می ترسیدم و با این که نمی دونم چرا سر از اینجا در آوردی ولی بهت میگم که اینجا فقط یک راه فرار وجود داره.
- یعنی می شه! می شه من از اینجا برم، می شه نجات پیدا کنم؟
-شاید بشه، انشالله که می شه، حالا گریه نکن و گوش بده، یادته روز اول که به اینجا اومدی مردی توی محوطه بیرون از ساختمون تو رو دید و تحویلت گرفت، یادته؟
- بله.
- نمی گم اون مرد خوبیه ولی شاید اگر من باهاش صحبت کنم و راضیش کنم بتونه تو رو از اینجا فراری بده.
چه قدر پول داری؟
کیسه پولی رو که امیر محمد بهم داده بود به آرومی از زیر لباسم بیرون آوردم وگفتم:
- همینو دارم.
- زن نگاهی تحقیر آمیز به اون کیسه و پول خرده های درونش کردو گفت:
- دختر بیچاره، تو خیلی ساده لو هستی، چه طور با این قدر پول از خونه فرار کردی! این پول هیچ ارزشی نداره.
- آنقدر مایوس شدم که لحظه ای حس کردم همه چیز تموم شد وهیچ راه نجاتی برام نمونده و اون زن وقتی حالت پریشان صورتمو دید گفت:
R A H A
10-28-2011, 12:43 AM
قسمت 26
از 110 تا اخر 113
-حالا غصه نخور تو خیلی خوشگلی و این ارزشش از همه پول های دنیا بیشتر هم زیبایی هم جوان شاید بشه کاری کرد بعد صورت منو توی دستها ش گرفت و نگاهی به چشم هام کرد و گفت
-می فهمی چی می گم ؟
-نه ولی برای نجات از اینجا هر کاری حاضرم بکنم
-هر کاری مطمئن هستی ؟
-بله اگر شما منو از اینجا نجات بدین من شما رو هم از اینجا می برم قول می دهم من یک برادر قوی دارم که هر کاری از دستش بر میاد و حاضره برای نجاتم از جونش هم بگذره من به اون می گم که شما کمکم کردین بعد ما میآییم و شما رو از اینجا می بریم
زن سرشو به زیر انداخت و حس کردم اشک توی چشم هاش جمع شد ولی نمی خواست من متوجه بشم و زیر لب گفت
-دختر ساده فکر می کنی من بیرون از اینجا جایی دارم ؟ کجا می تونم برم تا اخر عمر مجبورم تو ی این خراب شده زندگی کنم
-من ان قدر ها که شما فکر می کنید بی دست و پا نیستم فقط کافیه اره بیرون رفتن رو بدونم قول میدهم اگر دستگیر شدم اسمی از شما نبرم قول می دهم
-اخه دختر ساده لوح تو نمی دونی که اینجا از زندان هم بدتر ه و هی چ کس بدون اجازه اون مرد نمی تونه از اینجا بیرون بره
-کدوم مرد
-عبدالله همون مردی که صحبتش بود سعی می کنم باهاش صحبت کنم شاید راهی وجود داشته باشه فعلا با هیچ کس حرفی نزن تا امشب من با عبدالله صحبت کنم و جواب شو بهت بدم اگر شانس داشته باشی قبل از فردا از اینجا فرار کنی به دست شیادهای بی انصاف اینجا نمی افتی
برای اولین بار بعد از مدت ها حس کردم تنها نیستم اونو در آغوش کشیدم حس کردم مادر مه نمی دونم چرا از ش نمی ترسیدم دسه را دور کمرم انداخت و گفت
-غصه نخور یه طوری میشه دیگه هر چه بادا باد فعلا بهش فکر نکن
هر دو بلند شدیم و به اتاق بزرگ برگشتیم دختر تهرانی با نگاهی متعجب ما دو تا رو نگاه کرد زیر لب پوز خندی زد و بعد از رفتن زن دوباره از کنارم گذشت و ماهرانه نامه دیگه ای تو جیبم گذاشت و به سرعت از من دور شد من دوباره به بهانه رفتن به دستشویی از اتاق خارج شدم و زن به دنبالم امد و گفت
-کجا می ری ؟
-دستشویی
-پس چرا رنگت پریده ؟ چیزی شده ؟
-نه انگار حالم داره بهم می خوره
-حتما اضطراب داری نیست
-انگاره توی دلم زیرو رو میشه
من به دستشویی رفتم و نامه را آهسته باز کردم متن نامه این بود
-دوست ساده لوحم می دونم اون زن پلید تو رو گول زده ولی فقط بهت هشدار می دم مواظب شرافت باش
از خوندن نامه عرق سردی بر بدنم نشست حس کردم اتفاقاتی داره میافته که من ازش بی خبرم به سرعت از توی جیبم یک خودکار که از مدت ها پیش مخفی کرده بودم درآوردم و روی کاغذ توالت نوشتم
-دوست خوب و مهربانم ای کاش نام تو رو می دونستم از این که ان قدر به فکر من هستی ازت ممنونم اسم من نازنین و اگر از اینجا نجات پیدا کنم دلم میخواد مشخصات تورو بدونم تا به خانواده خبر بدم شاید بتونم کمکی بهت بکنم به امید خدا
کاغذ توالت رو تا کردم و توی جیبم گذاشتم و نامه اونو پاره کرده و داخل دست شویی انداختم و روش آب ریختم بعد با ترس و لرز از دستشویی خارج شدم تمام بدنم خیس عرق شه بود حس میکردم همه دارن به من نگاه می کنند و از این که نامه ای توی جیبم داشتم وحشت کرده بودم بعد لحظه ای به خودم مسلط شدم و خیلی خونسرد به اتاق بزرگ رفتم زن با دیدن من به طرفم امد و گفت
-عبدالله رو دیدم یک ساعت دیگه قرار گذاشتم باهاش صحبت کنم
-برای خودت بد نشه
-غصه منو نخور پرونده همه افرادی که اینجا می بینی زیر بغل خودمه هیچ کدوم نمی توانند به من ازاری برسانند من چیزی ندارم که از دست بدم
یک ساعت بعد زن از اتاق خارج شد و من به دختر تهرانی نزدیک شدم و نامه رو توی جیبش گذاشتم و اون آهسته گفت
-برات متاسفم نباید به او زن کثیف اعتماد می کردی
-چاره ای ندارم به هر جهت اگر اینجا بمانم بدبخت تر می شم من مطمئن نیستم
به سرعت از او دور شد و گوشه ای از اتاق نشستم و اون دختر از اتاق بیرون رفت و وقتی برگشت جواب نامه منو توی جیبم گذاشت و من تا خواستم از اتاق خارج بشم زن وارد شد و گفت
-بیا بیرون کارت دارم
من به دنبالش به یکی از اتاق خالی ساختمون رفتم و اون بعد از این که همه درها رو بست رو به روی من ایستاد و گفت
-نمی گم اون مرد خوبیه ولی اگر یک بار رضایت بدی و باهاش گرم بگیری بهتر از اینکه یک عمر ازت سو استفاده بشه
-یعنی چی ؟ منظور تو نمی فهمم
-یعنی این که چه طوری بگم تو خودت گفتی هر کاری حاضری بکنی و از اینجا بری پول هم نداری خب باید از زیبایی ت کمک بگیری می فهمی چی می گم ؟
نگاه عجیبی به من کرد و من که به طور نسبی فهمیده بودم منظورش چیه گفتم
-من به دست و پاش می افتم هر چی پول بخواد بعدا براش میارم
زن با لبخند شیطانی گفت
-فکر کردی همه احمقند باشه به دست پاش بیفت شاید دلش به رحم بیاد البته من شک دارم به هر جهت این تنها کاریه که از دست من بر میاد فقط یادت باشه تمام حرفهای منو فراموش کنی فهمیدی ؟
-اره فهمیدم حالا بگو باید چی کار کنم ؟
-برو اتاق و منتظر باش تا صدات کنم بعدش هم انشاالله دیگه اینجا نبینمت
بی اختیار دولا شدم و دست هاشو بوسیدم و اون دستی روی موهام کشید و گفت
-موهای زیبایی داری قدر شو بدون
به اتاق بزرگ برگشتم و چون فرصتی برای خواندن نامه دوستم نداشتم تصمیم گرفتم آدرس خونه علی رضا رو در تهران برای اون بنویسم تا اگر روزی از اونجا نجات پیدا کرد بتونه منو پیدا کنه شوق عجیبی برای رها شدن از اونجا پیدا کردم و به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که چه بهایی باید در مقابل آزاد شدن از اونجا بپردازم حس کردم نباید بهش فکر کنم چون هر چه بیشتر فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم و هر چه به شب نزدیک می شدیم ترس توی وجودم بیشتر می شد ساعت دوازده نیمه شب زن به سراغم امد و گفت
-بلند شو بریم
همه خواب بودند من قبل از امدن زن آدرس علی رضا رو روی کاغذ توالت نوشته و زیر بالش دوستم گذاشتم با نگاهی به اون اتاق و چهره خندان زنان معصوم اونجا را ترک کردم و همراه زن به راهرو طولانی رسیدیم و بعد از اون به دالان های تو در تو و بالاخره به اتاقی رسیدیم که درش نیمه باز بود زن پشت در ایستاد و گفت
-از اینجا به بعدش با خودته یا فردا دوباره می بینمت یا این که موفق می شی و همین امشب از اینجا می ری
-از شما ممنونم خداحافظ
زن رفت و با رفتن ترس عجیبی تمام وجود مو فرا گرفت حس کردم هیچ پناهی ندارم یک لحظه پشت در ایستادم به اطرافم نگاه کردم هیچ کس نبود از لای در نور ضعیفی به بیرون می تابید که حالت مرموزی به اونجا داده بود با باز شدن در تکان عجیبی خوردم اون مرد قد بلند با لباس عربی توی چهار چوب در ظاهر شد و گفت
-بفرما
نگاهی به چشم هاش کردم و از حالتش تمام وجودم به لرزه افتاد مثل مات زده ها سر جام میخکوب شدم مرد که حالت منو دید دست مو گرفت و به داخل اتاق کشید و گفت
-مگه نیومدی پیش من پس چرا تو نمیای می ترسی ؟
-بله
-نترس صدها دختر پول دادند و از اینجا فرار کردند تو هم امشب می ری
-اخه من پول ندارم ولی قول می دام براتون بفرستم
مرد لب تخت نشست و منو که می لرزیدم بروی تخت در کنار خودش نشوند و گفت
R A H A
10-28-2011, 12:44 AM
قسمت 27
- پول نداری، عیبی نداره، می بخشمت.
خوشحال شدم و گفتم :
- راست می گین؟ شما آدم خوبی خوبی هستین، پس من می تونم برم؟
- می تونی ولی حالا عجله نکن، یه کمی باید پهلوی من بمونی و بعد هر جا دلت خواست برو.
دست هاشو به طرفم آورد تا بغلم کنه و من خودمو کنار کشیدم و گفتم :
- تو رو خدا به من دست نزنید، من دختر نجیبی هستم.
- نجیب، همه همینو میگن ولی بعد معلوم میشه اون قدرها هم که ادعا می کنند پاک نیستند. من تجربه زیادی دارم و زن ها رو بهتر از تو می شناسم، همه اون هایی که اینجا میان اولش میگن که نجیبند، اصلاً می دونی چیه، نانجیب ترین زن هم خودشو نجیب می دونه.
- من نمی دونم شما چی می گین، فقط شما رو قسم می دم که به من دست نزنید.
- یعنی می خوای بگی تا حالا، مگه تو از خونه فرار نکردی، اون هم با لباس مردونه، چرا به من دروغ میگی، می خوای بگی خیلی پاکی، چرا ادعای الکی می کنی؟
- آقا به خدا تا حالا دست هیچ مردی به من نخورده و اگر شما این کار را بکنید قسم می خورم که همین جا جلوی چشم شما خودمو می کشم.
- همه اولش همینو می گن.
- باشه، حالا که حرف منو باور نمی کنید یک چاقو بیاورید اینجا بعد هر کاری دلتون می خواد بکنید ولی اگه بهتون ثابت شد که من دست نخورده و پاک هستم، خودمو می کشم و خونم به گردن شما می افته.
مرد چهره اش درهم رفت و نگاهی به سراپای من کرد و از داخل کشوی میزش یک چاقوی بزرگ درآورد و به دستم داد و من با خوشحالی اونو گرفتم و گفتم :
- خیلی خوب، حالا هر بلایی می خوای سرم بیار.
مرد نگاهی به من کرد و از روی تخت بلند شد و طول اتاق رو به سرعت پیمود و بعد از رسیدن به دیوار برگشت و دوباره به من نگاهی کرد و دوباره به این طرف اتاق آمد و آن قدر قدم زد که احساس کردم سرم داره گیج می ره و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و از هوش رفتم. نفهمیدم چه قدر طول کشید که به هوش اومدم ولی یادمه که بی حسی عجیبی احساس می کردم. یه وقت متوجه شدم کسی منو کول کرده و جایی می بره و وقتی چشم هامو باز کردم جایی ناآشنا بودم، توی کوچه ای که خونه هاش هیچ شباهتی به اون خونه که توش بودم نداشت و هیچ کس توی اون کوچه نبود، همه جا تاریک بود و من هم که وحشت کرده و هم خوشحال بودم در خونه ای رو کوبیدم و خودمو به داخل رسونده و از حال رفتم. »
به این جا که رسید خانم ابراهیمی نفس عمیقی کشید و گفت :
- بقیه شو خودتون می دونید، از آن روز به بعد من و نازنین دوستان خوبی برای هم شدیم ولی چندبار اونو به دکتر بردیم و به توصیه ی پزشک من هیچ وقت از او سوالی نمی کنم تا روزهای تلخ گذشته رو به یادش نیارم و اون هم هر وقت دلش بخواد با من صحبت می کنه.
چند بار خواستم کنجکاوی کنم و ازش سوالاتی درباره آدرس و پلاک و حتی رنگ در اون منزل بپرسم ولی شوهرم اجازه نداد و گفت:« سلامتی نازنین مهم تر از پیدا کردن اون خونه ست؟ »
دیگه نمی دونم از این به بعد چی میشه، فقط امیدوارم بتونید اونو از اینجا ببرید.
- از شما ممنونم که به او کمک کردید، دختر بیچاره چه عذابی کشیده و چه خطری از سرش گذشته.
- خطر از سرش گذشته ولی شماها باید از این به بعد خیلی مواظبش باشید، اون حالا حالاها احتیاج به مداوا داره.
- مطمئن باشید، خودم ازش مراقبت می کنم، شما نمی دونید اون برای من چه قدر ارزش داره، فقط خدا می دونه!
- می تونم حس کنم، شما یک برادر دلسوز و مهربان هستید.
از پارک خارج شدیم و به طرف منزل حرکت کردیم و قرار شد با دایی صحبت کنم تا هرگز نازنین رو سوال پیچ نکنه. وقتی به منزل رسیدیم نازنین خونسرد و بی تفاوت به طرف ما آمد و سلام کرد، بعد گوشه ای از اتاق کز کرد و چشم هاشو به گل های قالی دوخت.
از دیدن اون به این صورت غمزده و گرفته حس بدی داشتم، اون دیگه دختر شیطان و شیرینی که می شناختم نبود. آیا چه کسی مقصر بود؟
نمی دونم، شاید بزرگتر های خودخواه که با سنت های قدیمی شون سرنوشت جوون ها رو به خطر می اندازند. اگر نازنین خوب نشه چه باید کرد؟
دلم می خواست نگاهم کنه و من در آغوش بگیرمش و از گذشته های شیرین و خاطرات خوبی که با هم داشتیم صحبت کنم ولی اون با من مثل یک غریبه رفتار می کرد و انگار اصلاً منو نمی شناخت. با احتیاط به طرفش رفتم و اون سرشو بالا آورد و چشم های شفاف و زیباش رو به من دوخت، لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد و من عاجزانه بهش گفتم :
- نازنین، دلم برات تنگ شده.
- یادته می گفتی تا وقتی پهلوی منی از هیچ چیز نمی ترسی!
اون به جای جواب دادن گریه کرد و من حس کردم بهترین کار اینه که سکوت کنم و اون هر چی دلش می خواد گریه کنه تا عقده های دلش خالی بشه. خانم ابراهیمی با شنیدن صدای گریه نازنین به اتاق آمد و گفت :
- نازنین قرار نیست گریه کنی، دوباره حالت بد می شه، بسه دیگه.
و اونو به زور از من جدا کرد و روی زمین خوابوند و آهسته به من گفت :
- اون مثل یک دختر کوچولو که مدت ها خانواده شو گم کرده حساس شده ولی به زودی خوب می شه.
من از دیدن حال بد نازنین دگرگون شدم و از اتاق بیرون رفته و مدتی توی حیاط قدم زدم و خانم ابراهیمی لحظه ای بعد از من از اتاق خارج شد، به طرفش رفته و پرسیدم :
- تکلیف ما کی روشن می شه؟ دلم می خواد زودتر ببرمش ایران.
- انشاءالله همین امروز و فردا راه حلی برای مشکل شما پیدا می شه، عجله نکنید.
ظهر شد و دایی و آقای ابراهیمی پیش یکی از دوستانم رفتیم و درباره مشکل نازنین صحبت کردیم. ایشان صاحب یک شرکت کشتیرانی هستند و گفتند به شرطی که نازنین تغییر قیافه بده و پاسپورتی با مشخصات خودش براش دست کنیم، می تونیم از مرز خارجش کنیم. خوشبختانه شناسنامه نازنین عکس نداره و ما می تونیم اونو تغییر قیافه بدیم و ازش عکس بندازیم و برای گرفتن پاسپورت اقدام کنیم.
- ببخشید، شما فکر گرفتن پاسپورت رو کردین؟ فکر می کنید این کار آسون باشه!
- البته، باید گذرنامه قلابی براش تهیه کنیم.
- این کار خیلی مشکله و البته خطرناک هم هست، این طور نیست!
- من با دوستانی صحبت کردم که در این رابطه می تونن کمکمون کنن، اون ها همه در تکاپو هستند تا راع حلی برای مشکل شما پیدا کنند، فقط از مشکلات نباید ترسید و توکل به خدا کرد. انشاءالله همه چیز درست می شه.
- امیدوارم، انشاءالله درست بشه.
سه روز بعد آقای ابراهیمی به منزل ما آمد و گفت :
- باید قیافه نازنین رو به کلی عوض کنیم، ضمناً شناسنامه رو هم به من بدین، من به وسیله چند واسطه موفق به پیدا کردن کسی شدم که می تونه کمک کنه تا برای نازنین گذرنامه بگیرم، البته با مشخصات داخل شناسنامه، فقط باید تا می تونیم قیافه شو عوض کنیم.
خانم ابراهیمی حرف شوهرش رو قطع کرد و گفت :
- اول باید با دکتر مشورت کنیم، شاید این کار براش ضرر داشته باشه.
و من بلافاصله گفتم :
- شما فقط بگید می خواین چه کار کنین، من خودم با نازنین صحبت می کنم.
خانم ابراهیمی گفت :
- فکر می کنم اولین قدم کوتاه کردن موهای سرش هست و این کار آسونی نیست. شاید اصلاً دوست نداشته باشه موهاشو از دست بده.
- من راضیش می کنم، اجازه بدین من باهاش حرف می زنم.
نازنین رو به اتاقی بردم و بهش گفتم :
- عزیز دلم می خوام باهات حرف بزنم، دلم می خواد مثل قدیم ها خوب به حرف هام گوش بدی!
نگاهی به من کرد و گفت :
- چی شده؟
- هیچی، نترس اتفاقی نیفتاده، می دونی که اینجا یک کشور بیگانه ست و ما باید به وطن خودمون برگردیم. به ایران.
با وحشت از من فاصله گرفت و گفت :
- برگردم ده ... زن مجید بشم، نه!
- نترس عزیزم، من به تو قول میدم نمی گذارم پات به ده برسه، می برمت تهران خونه خودم و تا آخر عمر با هم زندگی نی کنیم! خب حالا چی می گی،
R A H A
10-28-2011, 12:44 AM
118-121
موافقي! هنوز به من اعتماد داري؟
با ترديد گفت:
ـ راست مي گي! گولم نمي زني!
ـ کي بهت دروغ گفتم که حالا دفعه دومش باشه؟
ـ بابا چي؟ اون راضي ميشه من پيش تو بمونم؟
ـ من خودم راضيش مي کنم. اصلا همين الان صداش مي کنم و جلوي خودت ازش مي پرسم خوبه؟
ـ آره، مي خوام مطمئن بشم.
به اتاق مجاور رفتم و دايي را صدا کرده و گفتم:
ـ دايي جان هرچي جلوي نارنين از شما پرسيدم جواب مثبت بدين.
دايي هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
ـ يعني چي؟
ـ يعني اينکه از اينجا به بعد رو بسپريد به من!
دايي نگاهي مشکوک به من کرد و گفت:
ـ ببين يه الف بچه چطور همه رو مسخره خودش کرده.
نازنين توي اتاق منتظر من و دايي نشسته بود و وقتي وارد شديم بلند شد و نگاهي ملتمسانه به پدرش کرد و گفت:
ـ بابا.
و دايي که مدت ها از شنيدن اين کلمه محروم مادنه بود با خوشحالي گفت:
ـ جان بابا، بالاخره تو با من حرف زدي.
ـ بابا من شمارو خيلي دوست دارم.
ـ من هم همين طور عزيز دلم، ديگه نمي گذارم کسي اذيتت کنه، يک بلايي سر کدخدا و اون پسر هرزه اش بيارم که...
توي صحبت دايي پريدم و گفتم:
ـ دايي جان شلوغش نکنيد. حالا وقت اين حرف ها نيست، فعلا مي خوام از شما قولي بگيرم.
ـ شما بايد قول بدين نازنين رو به ده برنگردونيد.
ـ پس بفرماييد بايد کجا بمونه!
ـ خونه من، توي تهران!
دايي رنگ از رخسارش پريد و نگاهي غضب آلوده به من کرد و گفت:
ـ خودش اينطور مي خواد يا اين تجويز شماس؟
ـ هم خودش مي خواد هم من مصلحت نمي دونم با شرايطي که پيش اومده نازنين به ده برگرده، شما هم که جز سلامتي نازنين هيچي براتون مهم نيست، اين طور نيست؟
ـ چرا همين طوره، ولي
ـ ديگه ولي نداره، بعدا درباره جزيياتش صحبت مي کنيم. نازنين خيالت راحت شد؟
نازنين نگاهي به پدرش انداخت و گفت:
ـ بابا اجازه مي دي من با عليرضا زندگي کنم؟ من به اون ده لعنتي نميام.
ـ نمي دانم جواب رسول رو چي بدم. مادرت چي؟
ـ دايي جان، من جواب همه شونو ميدم، خواهش مي کنم مخالفت نکنيد.
دايي به چشم هاي براق نازنين که هر لحظه ممکن بود پر از اشک بشه نگاهي کرد و گفت:
ـ باشه، اگه خودت اين طور مي خواي من حرفي ندارم.
نازنين به سرعت خودشو به پدرش رسوند و صورتشو بوسيد و گفت:
ـ بابا ديگه هيچ غصه اي ندارم.
و لبخند صورت زيباشو زيباتر کرد. مدت ها بود که لبخند نازنين رو نديده بودم و از ديدن شادي اون احساس خوبي به من دست داد، بعد به دايي گفتم:
ـ دايي جان شما بفرماييد اون اتاق، با اجازه تون من مي خوام با نازنين صحبت کنم.
دايي نگاهي مشکوک به من کرد و اتاق رو با دلخوري ترک کرد، بعد به نازنين گفتم:
ـ حالا بايد به حرفهاي من خوب گوش بدي و قول بدي ناراحت نشي.
ـ نه، ديگه ناراحت نمي شم. بگو.
ـ تو بايد موهاتو کوتاه کني، گرچه من اونقدر دوستشون دارم که نمي تونم ازشون دل بکنم ولي چاره اي نيست بايد قيافه تورو تغيير بديم، چي ميگي؟ ناراحت نمي شي؟
نازنين دستشو پشت سرش برد و موهاشو لمس کرد و با دلخوري گفت:
ـ چقدر طول مي کشه تا دوباره بلند بشه؟
به او نزديک شدم و دسته اي از موهاي سرش رو در دست گرفته و گفتم:
ـ مي دونم که خيلي موهاتو دوست داري ولي تو هم مثل من بايد ازش دل بکني.
نگاهي به من کرد و آهسته گفت:
ـ ارزش با تو زندگي کردن و داره، هرچي مي خواد بشه مهم نيست، اون وقت بدون موي بلند منو دوست داري؟ زشت نمي شم!
ـ تو هيچ وقت زشت نمي شي، هيچ وقت. حتي اگر کچل بشي.
نازنين خنده اي از ته دل کرد و بعد دست هاشو دور گردنم حلقه زد و نگاهي توي چشم هام کرد که حس کردم روزهاي گذشته ممکنه برگرده، بعد گفت:
ـ هيچ کس بهتر از تو نيست، تو هميشه بهتريني!
از نگاه کردن به صورت زيباش آن قدر به هيجان آمدم که يک لحظه دست و پامو گم کردم و دلم مي خواست همون لحظه آنقدر ببوسمش که، ولي يک استغفرالله توي دلم گفتم و ازش جدا شدم و اون گفت:
ـ تو از چيزي ناراحتي!
ـ نه، من هميشه با تو خوشحالم. به اميد روزي که بريم و با هم زندگي کنيم.
بعد دستهاشو گرفتم و بوسيدمو هردو به اتاق مجاور رفتيم و خانم ابراهيمي از ديدن ما به وجد آمده و گفت:
ـ خوشحالم که صداي خنده هاي شيرين نازنين جانم رو مي شنوم.
نازنين برگشت و به من نگاهي کرد و گفت:
ـ عليرضا يک معجزه گره.
اون روز گذشت و فردا خانم آرايشگري که با خانم ابراهيمي دوست بود به منزل ما آمد و موهاي نازنين رو کوتاه کرد. من از پشت شيشه اتاق چهره معصوم نازنين رو که دست هاشو روي صورتش گذاشته بود تا چهره شو توي آينه نبينه ديدم و دلم براي موهاي قشنگي که سالها از ديدنشون لذت برده بودم وحالا با قيچي بي رحمانه قيچي مي شد و به زمين مي ريخت اون قدر سوخت که از پشت پنجره دور شدم ترجيح دادم اون منظره رو نبينم.
آرايشگر با مهارت خاصي چهره نازنين رو تغيير داد و وقتي از اتاق خارج شد و من اون و ديدم حس کردم ديگه اون نازنين ساده روستايي نيست و به فرم دختران تهراني آرايش شده بود. خانم ابراهيمي و من نازنين رو به عکاسي برده و بعد از انداختن عکس به رستوراني رفتيم و ناهار خورديم. نازنين دستش رو توي دست من انداخته و احساس راحتي خاصي مي کرد و من که سالها اونو دورادور عاشقانه نگاه کرده و آه کشيده بودم، از اينکه با او بودم احساس راحتي مي کردم. خانم ابراهيمي از ديدن ما به اون حالت با نگاهي کنجکاو گفت:
ـ راستي شما دوتا واقعا خواهر وبرادريد؟
نازنين گفت:
ـ چطور مگه؟
ـ آخه خيلي بهم مياين.شايد زيباترين زوجي هستيد که تا به حال ديده ام.
نازنين لبهاي قشنگشو گاز گرفت و گفت:
ـ استغفرالله ما خواهر و برادر شيري هستيم.
ـ يعني شما دوتا همسن هستيد؟
ـ نه من با برادر کوچيک عليرضا هم شير هستم.
با رد و بدل شدن اين حرف ها توي دلم چيزي فرو ريخت و با خودم گفتم:
ـ اي کاش اينطور نبود، اون وقت چقدر خوشبخت بودم.
نازنين خودشو به من نزديک کرد و گفت:
ـ عليرضا تنها کسي است که من دارم.
دو روز بعد عکس نازنين حاضر شد و به همراه شناسنامه ومقداري پول به شخصي داده شد تا به وسيله يک واسطه به شخص ناشناسي تحويل بشه و بعد ما منتظر شديم تا گذرنامه حاضر بشه. در اين مدت نازنين يک لحظه خوب ولحظه اي مثل غريبه به گوشه اي از اتاق پناه مي برد و سکوت مي کرد وما هيچ حرفي با اون نمي زديم تا اينکه يک روز آقاي ابراهيمي وقتي به منزل ما آمد گذرنامه نازنين رو همراه خودش آورد و قرار شد بليط بخريم و سه نفري به ايران برگرديم.
بالاخره روزهاي پر از هول و تکان گذشت و ما به ايران برگشتيم. بعد از ورود نازنين که در تمام راه کلمه اي حرف نزده بود، نگاهي به حياط انداخت و گفت:
ـ چقدر آرزو داشتم اين خونه رو ببينم.جايي که تو زندگي مي کني و درس مي خوني ، راستي عليرضا کنکور قبول شدي؟
با تعجب به دايي نگاه کردم و اون هم غمگين و افسرده جواب نگاه من و داد و هردو فهميديم نازنين مقدار زيادي فراموشي داره ولي بدون اينکه به روي خودم بيارم گفتم:
ـ آره، قبول شدم.
R A H A
10-28-2011, 12:45 AM
قسمت 29
از اول صفحه 122 تا پایان صفحه 125
- چه خوب ، خوش به حالت.
- خوش به حالی نداره،دایی پرونده تورو از مدرسه ات توی ده می گیره و میاره تهران، همین جا اسمتو توی دبیرستان می نویسم بعد هم کمکت می کنم دانشگاه بری.
نازنین نگاه معصومانه به من کرد و گفت:
- هیچی از درس ها یادم نمی یاد، تو فکر می کنی بتونم دانشگاه برم؟
-حتما می تونی، یه روز می برمت دانشگاه تا دختران همسن سال و خودتو اونجا ببینی بعد بیشتر تلاش می کنی و انشاءاله موفق می شی.
از شنیدن حرف های من هیچ عکس العملی نشون نداد، بی اختیار به طرف حوض وسط حیاط رفت و صورتش را شست، بعد گفت:
- اینجاهارو باید تمیز کنم.
به دایی آهسته گفتم:
بفرمایید تو اتاق.
دایی غمگین و ناراحت از حرکات غیر متعادل نازنین خودشو به اتاق رسوند و کف اتاق دراز کشید و خوابش برد. فردای آن روز دایی به ده برگشت. و من موندم و نازنین. صبح روز بعد باید به دانشگاه می رفتم ولی دلم شور می زد، نمی دونستم باید چه کار کنم بهش گفتم:
- نازنین جان من باید برم دانشگاه، ناراحت نمی شی اگه تنها بگذارمت؟
- نه، برو کی میای؟
- ظهر، برای نهار میام خونه.
- برو، من هم برات ناهار می پزم.
با نگرانی و دلشوره در حیاط رو قفل کردم و به دانشگاه رفتم و چون مدت زیادی غیبت داشتم با استادم صحبت کردم و گفتم که سفری برام پیش اومده بود و اون گفت:
- فکر نکردی کارت رو از دست می دی!
- استاد مساله مرگ و زندگی خواهرم بود.
- عجب، انشاءاله به خیر گذشت؟
- بله، خدا خواست که به خیر بگذره.
- می تونی عقب افتادگی تو جبران کنی؟
- سعی می کنم. استاد، کارم چه طور می شه؟
- من به شرکت زنگ می زنم، امیدوارم کسی رو به جای تو نگذاشته باشند.
سر کلاس حواسم به درس نبود و مرتب به ساعتم نگاه کردم، دلشوره ی عجیبی داشتم و بالاخره با هزار دردسر با تعطیلی کلاس به سرعت خودمو به منزل رسوندم و کلید رو توی در چرخوندم و با تعجب دیدم در قفل نیست. به داخل حیاط رفتم و نازنین رو صدا کردم هیچ کس توی منزل نبود، وحشت زده اتاق هارو گشتم ولی از نازنین خبری نبود. داشتم دیوانه می شدم، کتاب هامو توی حیاط ریختم و از در بیرون رفتم و کوچه رو نگاه کردم، هیچ اثری از او ندیدم. سرم داشت منفجر می شد، به حیاط برگشتم و لب حوض نشستم و به بلای دیگه ای که به سرم اومده بود فکر می کردم، دیگه طاقت نداشتم، خدایا کجا بگردم! چه کار کنم! بی اختیار گریه ام گرفت و های های به حال خودم گریه کردم. صدای اونو از پشت سرم شنیدم، گفت:
- مگه من مردم که تو گریه می کنی! چی شده؟
صدای نازنین منو به خودم آورد، سرمو بلند کردم و اون با لبخند زیبایش از من پرسید:
- چته علیرضا! چی شده!
- تو کجا بودی!
- رفتم سبزی خوردن بخرم.
- مگه در قفل نبود؟
- خانم همسایه کلید آورد و درو باز کرد و گفت:« این کلید رو آقای احمدی چند وقت پیش به من داد و یادش رفت پس بگیره، چند بار به در خونه اومدم که بهش بدم ولی کسی نبود، می ترسم گم بشه.» من هم ازش پرسیدم سبزی فروشی کجاست، و اون گفت سر خیابون و من رفتم و سبزی خریدم و اومدم، حالا مگه چی شده که تو داری گریه می کنی؟
- چی شده؟ من وقتی اومدم خونه و دیدم تو نیستی مردم و زنده شدم.
- نکنه فکر می کنی من دیوونه هستم.
- خدا نکنه عزیز دلم، ولی تورو خدا هر وقت می خوای جایی بری اولا که باید با خودم بری. ثانیا اگر اتفاقی خاص افتاد و من نبودم برام نامه بنویس و بزن به آینه اتاقم. اگر یک بار دیگه تورو گم کنم می میرم، فهمیدی!
اون اشک های منو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:
- الهی فداش شم، من دیگه گم نمی شم، مگر این که بمیرم و تو منو نبینی!
از دیدن اون و شنیدن و صدای لطیفش احساس آرامش کردم و به او لبخند زدم و او هم همراه من شروع به خندیدن کرد و یک مرتبه گفت:
- غذا می سوزه و گرسنه می مونیم، برو دست هاتو بشور و بیا، من هم الان سفره رو میندازم.
به اتاق وارد شدم و حس کردم همه چیز تموم شده و نازنین زحمت زیادی کشیده و خونه رو تغییر فرم داده، حیاط شسته و لباس های منو مرتب و تا کرده و توی کمد گذاشته به یاد لحظه ای که وارد شدم و اونو ندیدم افتادم که چه طور دیوانه شده و هیچ جارو نمی دیدم و فقط دلم می خواست اونو ببینم.
با هم ناهار خوردیم و شب شد و من به او گفتم:
- یکی از اتاق ها مال تو، هر کدوم دلت می خواد.
- برای من فرقی نمی کنه فقط من تنها می ترسم بخوابم.
وحشت عجیبی سراپای وجودمو گرفته بود حس می کردم به خودم اون اعتمادی رو که باید داشته باشم، ندارم. نمی دونستم چی باید به اون بگم، بالاخره تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم:
- من شب ها خیلی خُر خُر می کنم ولی قول می دم از همین اتاق مواظب تو باشم.
اون نگاهی به من کرد و گفت:
- تو دلت نمی خواد من پهلویت باشم!
- چرا، خیلی زیاد، ولی می دونم خودت اذیت می شی، پس بهتره بری اون اتاق بخوابی اگر لباس راحت نداری یکی از پیژامه های منو بپوش، فردا می ریم بازار برات لباس می خرم، هر چی دلت می خواد.
- من هیچی نمی خوام، لباس تو رو می پوشم.
به اتاق مجاور رفت و لباس هاشو عوض کرد و من که نفسم توی سینه حبس شده بود، پشت به در اتاق نشستم و از خدای خودم طلب صبر کردم.
یک لحظه نازنین از پشت چشم های منو گرفت و گفت:
- اگه منو ببینی وحشت می کنی.
برگشتم و نگاهش کردم و توی لباس های خودم که براش گشاد بود و به تنش گریه می کرد دیدمش و بهش خندیدم و اون گفت:
- خیلی مسخره شدم، نیست!
- نه عزیز دلم، تو همیشه و در هر لباسی زیباترین دختر روی زمینی.
- علیرضا،راستشو بگو، نامزد کردی یا نه! می دونی چند وقته که ازت خبر ندارم، دلم می خواد تمام اتفاقاتی رو که برات افتاده بدونم.
نگاهی به صورت زیبا و معصومش کردم و گفتم:
- در تمام مدتی که تو نبودی خوراک من اشک و آه بود. هیچی از خدا نخواستم جز پیدا شدن تو هر شب خواب تو رو می دیدم. و هر روز امیدوار بودم خبری از تو به دستم برسه تا این که اون نامه زندگی رو بهم برگردوند.
اون ساکت نشسته و چشم به لب های من دوخته بود و هیچ نمی گفت و وقتی دید که من محو تماشای او شدم با شیطنت خاصی گفت:
- حرف تو حرف نیار، راستشو بگو، حتما توی دانشگاه یا محیط کتابخونه یا محل کارت یا کسی آشنا شدی! نمی خوای از درونت برام حرف بزنی؟
نگاهی به چشم های براقش کردم و گفتم:
- تو چطور؟ تو از این مدتی که ندیدمت چیزی برای گفتن داری یا نه!
چهره نازنین بااین سوال بی جای من درهم فرو رفت و حس کردم شادی چند لحظه پیش از صورتش محو شد و با حالت غم و اندوه از من فاصله گرفت و سکوت کرد. از این که این طور ناراحتش کردم خیلی پشیمون شدم ولی دیگه حرفمو زده بودم و چاره ای نبود جز اینکه یه طوری از دلش درآرم بنابراین گفتم:
- نازنینم چرا ناراحت شدی، من سوالی شبیه سوال تو ازت کردم، خب اگه دلت نمی خواد اصلا درباره ش حرف نمی زنیم، حالا بخند و فراموش کن.
لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد و من که از گفته ی خودم خیلی احساس پشیمونی می کردم گوشه ای از اتاق نشسته و به فکر فرو رفته و متوجه رفتن نازنین نشدم. یک ربع بعد برگشتم تا دوباره با اون صحبت کنم که متوجه شدم به اتاقش رفته، بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم و دیدم که خیلی افسرده و غمگین روی تخت گوشه ی اتاق نشسته و به فکر فرو رفته و انگار توی این دنیا نیست، خواستم در بزنم و وارد اتاق بشم و باهاش صحبت کنم و ازش معدرت بخوام ولی بعد پشیمون شدم و فکر کردم شاید دلش بخواد تنها باشه.
به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد دمدمای صبح چشمم گرم شده بود که از صدای استکان، نعلبکی بیدار شدم، چشمم به سفره ای افتاد که بوی نان تازه و پنیر و کره ازش میومد و سماور گوشه ی اتاق که در حال جوشیدن بود و نازنین کنارش نشسته و مشغول دم کردن چای بود، یک مرتبه از جا بلند شده و گفتم:
R A H A
10-28-2011, 12:45 AM
قسمت 30
- ساعت چنده ؟
- 5/6 صبح و آفتاب زده .
- عجب ، من تازه خوابم برده بود که ...
- لابد تق تقمن بیدارت کرد، راستی سلام ، صبح بخیر .
با خندۀ شیرینش جذابیت صورتش دو چندان شد و به طرفم اومد و گفت :
-تا یک لیوان آب روت نریختم بلند شو بیا سر سفره .
از جا بلند شدم و گفتم:
-سلام به دختر سحر خیز .
و به طرف حوض رفته و صورتمو شستم و به او که مثل یک کدبانوی با تجربه مشغول اماده کردن صبحانه بود از شیشه اتاق نگاه کرده و توی دلم گفتم :
"چی می شد اگه تو زن من می شدی !خدایا صبرم بده تا بتونم وجودشو در کنارم تحمل کنم "وارد اتاق شدم و از دیدن نان تازه با تعجب پرسیدم :
-رفتی نون گرفتی ؟
-مگه چیه !
-کار بدی کردی باید منو بیدار می کردی تا من برم .
-از فردا تو برو .
-خیلی زحمت کشیدی ، هیچ روزی من صبحونه نمی خورم ولی امروز با این سفرۀ زیبا و اشتها آور که انداختی نمی شه نخورد .
این حرف رو زدم و کنار سفره نشستم و نلزنین چای آورد و کنارم نشست و بعد از نگاهی به چشم های من سکوت کرد و آهسته سرشو روی زانوی منگذاشت و گفت :
-چه قدر در کنار تو راحتم ، دلم می خواد تا آخر عمر با تو بمونم .
از شنیدن حرف هی زیباو شیرین او به دنیای دیگه ای سفر کردم ، حس کردم اونجا نیستم چنانکه صدای زنگ درو شنیدم .. نازنین آهسته گفت :
-علیرضا ، زنگ در ، می شنوی ؟ فکر م کنی کی باشه ؟
مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه تکونی خوردم و اون که مات زده منو نگاه می کرد به طرف در رفت و من روی زمین ولو شدم .
صدای گریه و زاری منو به خودم آورد ؛ بلند شده و به طرف در رفتم ، زن دایی و مادر توی چهاچوب در نشسته و نازنین سرش رو توی بغل هردو آنها گذاته و سه تایی گریه می کردند . از دیدن این منظره اونقدر ناراحت شدم که خودم هم گریه ام گرفت و با صدایی گرفته گفتم : -
بیاین تو ، دم در بده .
بعد از چند دقیقه هر سه بلند شدند و به اتاق آمدند و مادر که هیجان دیدن نازنین باعث ده بود حتی منو نبینه ، مرتب قربون صدقه اون می رفت .
زن دایی از بس گریه کرد حالش بهم خورد و مادر شروع کرد به مالیدن شانه های اون و من یک لیوان اب و گلاب آوردم و به صورت زن دایی پاشیدم ، بالاخره یه هوش اومد و دوباره نازنین رو در آغوش گرفت و گریه کرد . تقریباً یک ساعت به همین منوال گذشت و من ناظر بر عشق مادر و فرزند بودم و این که انسان ها وقتی از هم دور می شوند بیشتر قدر با هم بودن رو می دونند ، پس چرا من این طوذ نبودم ؟ من همیشه با نازنین و بدون نازنین عاشق اون بودم ، کسی بودم که حاضره تمام زندگیشو بده و فقط یک روز با اون زندگی کنه .
پس این نشون میداد که من بیشتر از هر کسی اونو دوست دارم و افسوس که خودش نمی دونست دوست داشتن من خواهر و برادری نیست بلکه یک عشق واقعی است .
با عجله حاضر شدم و به دانشگاه رفتم و وقتی به خونه برگشتم بوی دیگه ای از کلبه همیشه خالی من میومد ، وجود زن رونق دیگه ای به اون داده بود و من حس کردم با بوی نازنین هم می تونم زندگی کنم و از خدا خواستم کمکم کنه خطا نکنم .
زن دایی سر سفرۀ ناهار گفت :
-ما به رسول نگفتیم که نازنین پیدا شده ، بگذار اون فکر کنه که اصلاً نازنین وجود نداره .
من با ناراحتی اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم :
-حالا می خوام بدونم چه کسی وجودشو داره بیاد اینجا ، سراغ نازنین !
زن دایی نگاهی متعجب به من کرد و گفت :
-پسرم ، اون برادرشه ، چی می شه اگه بیاد سراغ خواهرش ؟
-اون برادرش نیست ، دشمنشه !
-تو چه طور میتونی این حرف رو بزنی ! می دونی که هر حرفی بزنی به نازنین تلقین می شه ، پس این طور با بی رحمی حرف نزن ، از تو بعیده .
-اتفاقاً می خوام از این به بعد هر حقیقتی رو به نازنین بگم تا چشم هاشو خوب باز کنه ، حتی اگه شما یا دایی هم چیزی به اون بگید که به صلاحش نباشه ، من آگاهش می کنم .
زن دایی غضب آلود گفت :
-راست می گن که دانشگاه اخلاق جوونا رو خراب می کنه .
من هیچ حرفی نزدم و فکر کردم دیگه باید سکوت کنم . نازنین از جا بلند شد و سفره رو جمع کرد ،بعد به اتاق امد و گفت :
-بابا قرار بود پرندۀ تصیلی منو از دبیرستان بگیره ، چی شد ؟
-عجله نکن مادر.
-عجله نکنم ؟ اگر وقت ندارین علیرضا این کار رو می کنه .
من با حالتی گرفته و ناراحت گفتم :
-من دیگه تا عمر دارم پامو تو اون ده خراب شده نمیذارم .
زن دایی که این حرف من بهش برخورده بود ، گفت :
-حالا دیگه مهندس شدی یادت رفته که آب جوی همون ده رو خوردی !
-زن دایی ببخشید من آب جوی اون ده رو خوردم ولی نگذاشتم تخم کینه و هرزگی توی رگ هام با اون آب بارور بشه ، من هنوز هم پسر بابای خدابیامرزم هستم که مرگ رو به زندگی نکبت بار ترجیح داد .
وقتی حرفم تموم شد بی اختیار به طرف مادرم برگشتم و دیدم اشک توی چشم هاش پر شده ، اون سرشو زیر انداخته بود ولی حالت بغض توی صورتش دیده می شد ، خواستم حرفمو عوض کنم بنابراین گفتم :
-مادر امیر محم چطوره !چرا یک روز اجازشو می گرفتی و میاوردیش تا ببینمش .
-گفتم شاید لازم باشه بیشتر از یک روز این جا بمونیم .
-چه بهتر ، قدمتون سرچشم ، من از خدا می خوام که یک روزی ما چهارنفری در کنار هم زندگی کنیم .
زن دایی نگاهی دزدانه به من و نازنین کرد و اهسته آهی کشید ، بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت و نازنین به همراه مادرش اتاق رو ترک کرد.
کادر به کنارم اومد و گفت:
-فکر می کنی تا کی می تونی دختر داییتو اینجا نگه داری !
-تا هر وقت بشه ، تا آخر عمر !
-مگه میشه مادر ، همین همسایه هارو می بینی ، پس فردا هزار جور حرف برات درمیارن . اصلاًتو فکر می کنی الان زن داییت دربارۀ تو چی فکر میکنه !
-چه فکری می کنه !من با اجازه دایی دخترشو اینجا آوردم.
-بله ، می دونم که داداشم یه جور دیگه فکر می کنه ولی زن داداشم ممکنه راضی نباشه دخترش اینجا پی تو بمونه !
-منظور تو نمی فهمم ، حرف اخر تو بزن و راحتم کن ، اون چی فکر می کنه !
-چه می دونم ، مثلاً ممکنه دلش راحت نباشه شما دو تا جوون انجا تنها پیش هم بمونین ، اگه من هم جای اون بودم دلم راضی نمی شد !
-یعنی اون این طوری فکر می کنه ، یا این فکر شماست ؟ نکنه خود شما به من شک دارید ؟ راستشو بگید !
مادر سکوتی کرد و بعد سرشو زیر انداخت ، از این کارش هم ناراحت شدم و هم بهش حق دادم برای این که من حتی یک شب هم نتونستم راحت و بی دغدغه بخوابم ، چه طور می تونستم مطمئن باشم که در مدت طولانی اتفاقی بین من و نازنین نیفته . حالت کلافگی عجیبی بهم دست داد حس کردم دارم منفجر می شم ولی ان قدر غرور داشتم که می خواستم به اطرافیانم ثابت کنم قابل اعتماد هستم ، بنابراین اهسته گفتم :
-مادر به من اعتماد داری ؟
-به تو بله .
-پس مشکل چیه ؟
-مشکل هر دوتای شما هستین ، من می ترسم از این که ما دوتا خیلی همدیگه رو دوست دارین .
-پس مشکل اینه ! اگر از هم متنفر بودیم شما خیالتون راحت بود !
-علیرضا چرا با کلمات بازی می کنی ؟ می دونی اگه رسول یا اون مجید پدر سوخته بو ببرن این دختر پهلوی تست چی می ه !
-بالاخره نفهمیدم شما از علاقۀ منو نازنین می ترسید یا از رسول و مجید!
-از همه ش ، این موضوع همه جاش مشکل داره ، مسئولیت داره ، مسئولیت تو با بودن نازنین توی تهران خیلی زیاد می شه ، اون خوشگل و جوونه ، فردا پس فردا باید کارو زندگیتو ول کنی و دنبالش باشی تا اتفاقی براش نیفته !
-پس مشکل دیگه هم زیبا بودن نازنینه ، خوب دیگه چه مشکلی می تونید توی این مسئله ببینید !
R A H A
10-28-2011, 12:45 AM
130-133 قسمت31
-مشكل كه زياده اگر فكر كني خودت مي فهمي كه اين كار اصلا درست نيست.
-يه دفعه بگيد اومديد اينجا كه منو اونو بپاين!بگين و راحتم كنيد،خب،حالا گيرم كه بخواين از اينجا ببريدش،فكر مي كنيد اون دنبال شما به اون ده خراب شده برمي گرده؟خودتون مي دونيد،راضيش كنيد و ببريدش،ولي اگر قرار باشه به زور اين كارو بكنيد من نمي گذارم.اگر هم خيلي دلتون شور مي زنه بمونين اينجا ومواظب ما باشيد،من فكر مي كنم اين بهترين راه حل باشه.
-برگردم اينجا؟پس خرج خوردوخوراكمون چي؟تو فكر مي كني توي تهران زندگي كردن آسونه؟
-مادر من كار مي كنم،اگر لازم باشه حتي شب ها هم كار پيدا مي كنم و خرجمونو در ميارم،غير از اين هيچ راهي نداريم،من مي دونم نازنين با شماها نمي ياد ده.
-اگر تو ازش حمايت نكني ما راضيش مي كنيم،تو حرف نزن و شيرش نكن،بقيه ش با من و زنداييت.
-خيلي خوب،بفرمايين ببينم مي خواين چه كار كنين،اصلا فكر كنيد من توي اين خونه نيستم،قول ميدم از اتاق هم بيرون نيام.
مادر از اتاق خارج شد و بعد از نيم ساعت صداي شيون و فرياد نازنين تمام فضاي خونه رو پر كرد،سراسيمه به طرف در اتاقم رفتم ولي چون قول داده بودم پامو از در بيرون نگذارم،برگشتم وگوش هامو گرفتم تا صداي اونو نشنوم و روي تخت نشستم كه يك دفعه ديدم نازنين درو باز كرد و به طرفم اومد و دست هامو از گوش هام جدا كرد و گفت:
-تو مي خواي كه من برم؟گوش هاتو گرفتي كه فرياد منو نشنوي!
-نازنين من نمي دونم چي بگم.
زندايي و مادر به دنبالش به اتاق من اومده و زن دايي با صداي بلند گفت:
-دختر اين قدر خودتو لوس نكن،مگه نمي بيني عليرضا هم نمي تونه نگهداريت كنه؟
نازنين پشتم پناه گرفت و گفت:
-من با شماها نمي يام،بابا به من قول داد وگرنه توي همون كشور بيگانه مي ماندم و يه گوشه كز مي كردم تا بميرم.حالا هم اگر عليرضا بگه برو فقط از خونه ش مي رم.
يك لحظه به زندايي و مادر نگاه كردم،كلافه شده بودم،نمي دونستم چي بايد بگم،نازنين از پشت دست هاشو به كمرم حلقه زده و سرشو روي شونه م گذاشته و گريه مي كرد.احساس كردم كه اون هيچ پناهي جز من نداره و من دارم از اون فرار مي كنم و اين باعث بدبختيش ميشه،طاقت نياوردم ويك دفعه صدامو بلند كردم وگفتم:
-اگر مي خواين ببريدش بايد از روي جنازه ي من رد بشين!اون هنوز حالش خوب نشده چرا اذيتش مي كنيد؟يا خودتون هم اينجا بمونيد يا اگه نمي تونين برين تا خودم ازش مراقبت كنم،قول ميدم يك لحظه ازش غافل نشم!
مادر نگاهي به ما دوتا كرد و اشكش را با گوشه ي روسريش پاك كرد،زن دايي سرشو زير انداخته و زيرلب گفت:
-خواهر،كاشكي دستم شكسته بود و بچه رو به تو نمي دادم شير بدي!
من با گوش هام حرف هاي اونو شنيدم كه مثل خنجر به قلبم زخم زد ولي هيچ نگفتم.نازنين هم چنان پشت من ايستاده بود و نمي خواست ازم جدا بشه،دست هاي ظريفشو از دور كمرم باز كردم وبرگشتم ونگاهش كردم،چشم هاش پر از اشك بود و اعضاي صورتش از ناراحتي مي لرزيد،نگاهش به نگاهم گره خورد،انگار با چشم هاش به من التماس مي كرد،همون لحظه حس كردم كه بايد از همه چيزم بگذرم و به خاطر دل اون پا روي دل خودم بگذارم و يك عمر در كنارش خودمو شكنجه بدم.
آهسته گفتم:
-از چي مي ترسي!چرا مي لرزي؟
-از اينكه تو ازم حمايت نمي كني ناراحتم،از اينكه خودتو به راحتي كنار كشيدي!
-مطمئن باش هيچ وقت تو رو تنها نمي گذارم ولي اينجا موندنت شرط داره.
-چه شرطي !هرچي باشه مي پذيرم.
-شرطش باشه براي بعد،وقتي دوتامون تنها شديم.
مادر نزديك ما اومد و گفت:
-عليرضا،يك لحظه بيا بريم توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.
از نازنين جدا شده و به حياط رفتم و مادر به دنبالم اومد و لب حوض نشست،من قدم مي زدم و فكر مي كردم و مادر كه از عصبانيت من كلافه شده بود گفت:
-خسته م كردي چقدر راه مي ري!مثلا راه بري چه اتفاقي مي افته!
نگاهي به مادر كردم و گفتم:
-عصباني هستم مي ترسم داد بزنم به شما بَر بخوره،بهتره راه برم،مي دوني چيه مادر از دست شما دو تا زن دارم دق مرگ ميشم،اصلا معلوم هست چرا اومديد اينجا!شما اومديد نازنين رو ببينين يا اين كه آزارش بدين،دايي به شما گفته كه اون هنوز مريضه!
-مادر جون،ما موهامونو تو آسياب سفيد نكرديم،تجربه داريم،بيخودي حرف نمي زنيم شما جوون ها فكر مي كنيد خودتون عقل كل هستيد و فكر ما بزرگ ترها غلطه.
-مادر،اگر دلت شور ما دوتا رو مي زنه دست امير محمد رو بگير و بيا تهران با من ونازنين زندگي كن.اگر هم دلت شور نمي زنه و به من اعتماد داري برو توي ده پهلوي داداشت زندگي كن.
-حالا چرا پرخاش مي كني!نمي توني درست صحبت كني!
-آخه درست حرف زدن يعني چي؟مي دوني چيه،من ديگه نمي تونم درست حرف بزنم،بلد نيستم،چطور بگم،وقتي هر حرفي مي زنم قبول نمي كنيد خب اعصابم بهم مي ريزه،شما هيچ كدوم از راه حل هاي منو قبول نمي كنيد فقط روي حرف اولتون هستيد كه نازنين بايد بياد ده،مي خوام بدونم اگر بياد ده مي تونه راحت زندگي كنه؟اينجا دبيرستان مي ره و انشاالله دانشگاه هم كمكش مي كنم بره و براي خودش خانمي بشه،قبول ندارين!
-من حرف تو رو قبول دارم ولي اين طوري زن داداشم دلش شور مي زنه،نه اينكه به تو اعتماد نداشته باشه،تو و نازنين خواهر و برادريد ولي حق داره اگر من هم جاي اون بودم شايد دلم شور مي زد.بالاخره هر دختري قبل از ازدواجش بايد با خانواده ش زندگي كنه.
-مادر خونواده ي نازنين يعني كي؟يعني كسي كه دلش بيشتر به حالش مي سوزه و باهاش راحت تر مي تونه ارتباط برقرار كنه،اصلا از خودش بپرسيد كه مي خواد چيكار كنه!
-من مي دونم كه اون مي خواد پيش تو بمونه،فردا و پس فرداست كه همين مسايه ها هزار جور حرف براتون در بيارن.
-شما بايد اين خونه رو بفروشيد كه بريم يه محله ي ديگه،تو محله هاي بالاشهر همسايه ها به كار هم كار ندارند و تو زندگي خصوصي هم ديگه دخالت نمي كنند.
-تو كه مي دوني تا اميرمحمد هجده سالش تموم نشه،نمي شه اين كارو كرد!
-خب اين چند ماه رو شما نمي تونيد تحمل كنيد،بعد مي فروشيمش.
-ماشااله به تو كه هر چي بگم يه جوابي براش داري!خودت مي دوني اون تو و اون هم زنداداشم!
به طرف اتاق رفتم و نازنين رو كه به ديوار تكيه داده و به نقطه اي روي زمين خيره شده نگاه كرده و پرسيدم:
-مادرت كو؟
نازنين نه جواب داد و نه سرشو بلند كرد و انگار كه ديگه گوش هاش نمي شنيد.به اون نزديك شدم و دستمو جلوي صورتش تكون دادم،هيچ عكس العملي نشون نداد،يهو توي سر خودم زده و گفتم:
-همينو مي خواستين!دوباره برگشت به حالت قبلي،شماها نمي دونيد چقدر زحمت كشيدم تا حرف بزنه،اون مريضه شماها نمي فهميد!حالا راحت شديد!خيالتونو راحت كنم،حالا حالاها حرف از زبونش نمي شنويد،اون دكترو دوا مي خواد،روانپزشك مي خواد.نازنين هنوز حالش خوب نشده.
گريه مي كردم و فرياد مي زدم و از ديدن نازنين به اون حالت اون قدر حالم دگرگون شده بود كه دلم مي خواست مادر و زن دايي را از خونه بيرون كنم.مشت هامو گره كردم و به ديوار كوبيدم و از اتناق بيرون زدم و به مادر كه سراسيمه به طرف اتاق ميومد گفتم:
-اين شما،اين هم نازنين بيچاره،اونو مريضش كردين حالا هر جا مي خواين ببرينش،اصلا ببريدش ده تا بچه ها بهش سنگ بزنند و بگن كه ديوونه ست.
بعد به سرعت از خونه خارج شدم.توي خيابان مثل ماليخوليائي ها با خودم حرف مي زدم و راه مي رفتم و متوجه نبودم كه مردم چطور نگاهم مي كنند.به عالم و آدم فحش دادم،ديگه هيچي برام مهم نبود دلم مي خواست زير ماشين مي رفتم و راحت مي شدم،عرض خيابان را به سرعت طي كردم وصداي بوق ماشين ها رو اصلا نمي شنيدم،يك لحظه يك ماشين ترمز كرد و راننده پياده شد وبا عصبانيت يقه لباسمو گرفت و منو به در ماشين كوبيد،با تعجب گفتم:
-چرا اين طورمي كني؟
-مرتيكه معلوم هست چته؟مي خواي خودتو بكشي برو مرگ موش بخور
R A H A
10-28-2011, 12:45 AM
قسمت 32:
چرا مردم رو بیچاره می کنی؟
یه دفعه به خودم اومدم و تازه فهمیدم که وسط یک خیابان شلوغ ایستادم، مردم دورم جمع شده و در گوشی با هم پچ پچ می کردند، بعضی ها دلشون به حالم سوخت و گفتند "بیچاره معلوم نیست چشه!"
دور و برمو نگاه کردم و بعد از کمی فکر کردن متوجه شدم که از خونه مون خیلی دور افتادم، سرمو زیر انداخته و با شرمندگی مردم رو کنار زده و از اونجا دور شدم، تازه یادم افتاد چه کار بدی مردم با عجله خودمو به خونه رسوندم. وقتی در باز شد مادر و زن دایی لب حوض نشسته و گریه می کردند، پرسیدم:
- نازنین کو؟
- همونجایی که وایساده بود خشکش زده ، نه حرف می زنه، نه می شینه.
نگاهی به زن دایی کردم و به طرف اتاق رفتم ، نازنین همچنان ایستاده بود،دستشو گرفته و به اتاقش بردم و توی تخت خوابوندمش و بدون کلمه ای حرف اتاق رو ترک کردم بعد به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مادر به اتاق اومد و گفت:
- با ما که حرف نمی زنه، با تو حرف زد یا نه؟
- چه اهمیتی داره، حالا حالاها باید مراقبش باشید تا شاید دوباره به صورت اولش برگرده و متاسفانه مشکلی درست کردید که اول و اخر دودش توی چشم دو تا می ره.
زن دایی به اتاق اومد و گفت:
- علیرضا، ما هیچ کاری نمی تونیم براش بکنیم، تازه دارم می فهمم حالش خیلی بده و بیخود نبود که داییت اجازه داد توی تهرون بمونه! حالا هم خرج دکترش هر چی بشه می دیم تو بهتر می دونی باهاش چه طور رفتار کنی!
- شماها زحمات چند ماهه ی یک خانواده ی دلسوز و من رو به هدر دادید، اونهایی که خونواده اش نبودند بیشتر به دردش خوردند تا شماها.
نیم ساعت بعد مادر و زن دایی به اتاق نازنین رفتند و با گریه بوسیدنش و خداحافظی کردند بعد به اتاق من اومده و گفتند:
- هر دو تاتونو به خدا می سپاریم، ما سعی می کنیم به زودی به شماها سر بزنیم.
زن دایی از کیفش یک دسته اسکناس درآورد و روی طاقچه اتاق گذاشت و گفت:
- این پول پهلوت باشه،اگر کم بود باز هم می دیم، مهم اینه که نازنین دوباره خوب بشه. می دونم که زحمتهاش گردن تو افتاده، ما هم راضی نبودیم ولی مثل این که جز این چاره ای نداریم.
نگاهی به اسکناس ها کردم و برداشتم و انداختمش توی کیفش. اون مثل این که بهش برخورده باشه گفت:
- یعنی چی ، تو پول لازم داری! مگه دکتر و دوای بدون پول هم می شه ، اون هم تو تهرون!
- من کار می کنم و به اندازه کافی پول در می آرم، قول می دم از عهده اش بربیام. اصلا کی از شما پول خواست؟ خودم زندگیمو فداش می کم تا خوب بشه! حالا لطفا پولتونو بردارید و از اینجا برید.
زن دایی با دلخوری در کیفشو بست و همراه مادر با خداحافظی سردی خونه مونو ترک کردند.
وقتی رفتند به پشت پنجره ی اتاق نازنین رفتم و اونو دیدم که همچنان مات زده به سقف اتاق نگاه می کرد. دیگه طاقت دیدن اونو به این وضع نداشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت خوابیدم و شروع کردم به گریه. اون قدر گریه کردم که چشم هام ورم کرد و سنگین شد. به ناچار چشم هامو بستم، و بدبختی ها یکی یکی از مغزم عبور کرد، یک لحظه حس کردم کسی پایین پام نشسته، چشم هامو باز کردم و نازنین رو دیدم که اهسته گریه می کنه ، بلند شدم و نشستم و اون برگشت و نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن و اون قدر خندید که خنده ش به قهقهه تبدیل شد.
ترس تموم وجودمو گرفته بود، پیش خودم فکر کردم دیگه واقعا دیوانه شده. بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم،اون هم چنان قهقهه می زد و من فریاد زدم:
- نازنین، نازنین، چته؟
یک مرتبه جواب داد:
- تو چته؟ چرا داد می زنی؟
با تعجب پرسیدم:
- تو حالت خوبه!
- نکنه فکر کردی من واقعا دیوانه هستم!
با تعجب نگاهش کردم، باورم نمی شد این همون نازنین چند ساعت قبل باشه، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- خاطرت جمع باشه ، خیال کردی هیچی حالیم نیست؟ مطمئن باش دیوانه نیستم خودمو به دیوونگی زدم تا دست از سرم بردارند.
بعد از چند دقیقه سکوت وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه هر دو خندیدیم و بعد گفتم:
- تو خیلی حقه بازی. فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی! ولی تو همین چند لحظه منو نصفه عمر کردی چون واقعا باورم شده که دیوونه شدی ولی حالا حقته که یک کتک مفصل از من بخوری تا از این به بعد این قدر منو نترسونی.
با خنده خودشو روی تخت پرت کرد و گفت:
- کتک بزنی؟ بزن ببینم چطور می زنی؟ راستی شرط و شروطت چی بود؟ حالا دیگه تنها شدیم، باید بگی شرطت چیه!البته تو شرطت رو می گی ولی من معلوم نیست قبولش کنم یا نکنم و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی چون من از اینجا تکون نمی خورم.
- عجب دختر گردن کلفتی شدی! اصلا بهت نمیاد ولی جدی می گم ، اگر می خوای با من زندگی کنی باید یک سری مسائل رو رعایت کنی.
- مثلا چی!
- اولا اگر قرار باشه مدرسه بری که حتما هم می ری باید سر ساعت بعد از تعطیل شدن مدرسه مستقیما به خونه بیایی و ضمنا بدون اطلاع من پا تو از در بیرون نگذاری، دوما هر اتفاقی خارج از خونه افتاد من باید بدونم، سوما مثل بعضی از دخترای تهرانی قرتی نشی و همیشه اصالت خودتو حفظ کنی.
- هی بگو، بگو، بگو. تو فکر کردی من برای چی می خوام پهلوی تو بمونم! برای این که برام بزرگ تری کنی!
- نه من بزرگ تر تو نیستم، ما با هم دوستیم تا اخر عمر.
- تو هنوز منو نشناختی! صبر کن تا ببینی من چی هستم.
از اتاقم با دلخوری بیرون رفت و درو محکم بست، حس کردم با رفتنش شادی از اتاقم پر کشید، بی اختبار از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم و گفتم:
- تو یک موجود دوست داشتنی هستی، می خواهم همیشه همین طوری بمونی، همیشه همین طور بمونی، همیشه.
نگاهی عمیق و تکان دهنده به من کرد و اهسته سرشو روی سینه ام گذاشت و گفت:
- اینه، زندگی یعنی این.
بعد از من جدا شد و به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. شب توی آشپزخونه مشغول شام درست کردن شد و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد . من سفره رو انداختم و اون غذا رو آورد و بدون هیچ کلامی غذا خوردیم و سفره رو جمع کردیم. من داشتم روزنامه می خوندم که به اتاقش رفت و لباس هایی که مادرش آورده بود توی کمد جا به جا کرد و بعد روی تخت دراز کشید.
از سکوتش خسته شدم به طرف در اتاق رفتم و آهسته چند ضربه به در زدم. اون گفت:
- چرا در می زنی؟ این در همیشه به روی تو بازه.
- خواستم بهت بگم، آخرین سفارشم به تو اینه که همیشه پشت در اتاقت رو قفل کن بعد بخواب.
نازنین با شنیدن این حرف بی اختیار بلند شد و روی تخت نشست، دکمه ی یقه ی لباسش رو که باز شده بود بست و گفت:
- چی؟ منظورتو نمی فهمم! چرا باید این کارو بکنم؟
من سریع دررو بستم و به اتاق خودم برگشتم و مثل ادم های ترسو تا نیمه های شب توی تختم از حرفی که زده بودم لرزیدم. اون شب نفهمیدم که نازنین در اتاق رو بست یا نه ولی جرات نکردم به طرف اتاقش برم و نگاهش کنم، نمی دونم چرا ترس عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. بی اختیار به یاد حرف مادرم افتادم و مسئولیت سنگینی که از این به بعد روی دوشم گذاشته شده بود حس کردم.
روزها به سختی گذشتند و شب ها با نگرانی و سرکوب وسوسه های شیطانی سپری شدند تا این که دایی پرونده ی تحصیلی نازنین رو گرفت و به تهران آورد. من اسم اونو توی یک مدرسه ی نزدیک خونه مون نوشتم. اون مثل یک فرشته ی بی گناه ساده و آروم درس می خوند و بهترین نمره ها رو می آورد و من بیشتر از همیشه درس می خوندم تا غم عشق اونو فراموش کنم و ساعت های زجراور با او بودن برام زودتر بگذره. نازنین روز به روز زیباتر می شد و کم کم طرز لباس پوشیدنش مثل دخترهای تهرانی شده بود. سعی می کرد توی خونه مرتب لباس بپوشه. موهای سرش دوباره بلند شد و زیبایی اونو دوصد چندان کرد. من هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و وقتی به خونه می امدم فقط به عشق دیدار اون زنگ
پایان صفحه 134
R A H A
10-28-2011, 12:46 AM
قسمت 33
درو مي زدم و شبها پشت در اتاق به ظاهر بسته اون مثل شمع مي سوختمو در لحظات طولاني تنهايي اب مي شدم. يك شب كه به خاطر امتحانات هر دو بيدار و پشت يك ميز نشسته و مشغول درس خواندن بوديم احساس كردم كه چهره نازنين خيلي جذاب تر از شبهاي ديگه ست. يك لحظه حس كردم ديگه دارم مقاومتمو از دست مي دم با خودم گفتم: خدايا كمكم كن خطا نكنم.
چهره اون خيلي فريبنده تر از هميشه بود و من حس كردم ايمانم داره سست مي شه، از سنگيني نگاهم سرشو بلند كرد و به چشمهام خيره شد، بعد دستهاشو روي دستهام گذاشت و گفت:
_ چرا داري مي لرزي؟
_ نه نمي لرزم.
_ من حس مي كنم دستهات يه طوري اند.
دستهامو از زير دستهاش كشيده و سرمو روي ميز گذاشتم و گفتم:
_ شايد فشار خونم پايين اومده چون سرم هم كمي درد مي كنه، مهم نيست اگر اشكالي داري بپرس، رودربايستي نكن.
_ عليرضا تو يه چيزيت هست، چرا به من نمي گي چته؟ حرف تو حرف نيار.
با چشم هاي غمزده نگاهش كرده و گفتم:
_ چرا فكر مي كني چيزيمه؟
_ فكر نمي كنم، مطمئنم، تو نمي دوني ولي من دارم صداي فرياد درونت رو از عمق چشمهات مي شنوم.
به سرعت از جا بلند شدم و به حياط رفتم و سرمو توي حوض اب فرو بردم. نازنين به دنبالم امد و گفت:
_ چي شده؟ تو مريضي، چرا به من نمي گي چته؟
كلافه شدم و نمي خواستم جوابشو بدم، جرات دوباره نگاه كردن به اونو نداشتم و اون دوباره پرسيد:
_ اصلا معلومه چته؟ديگه جواب منو هم نمي دي.
سرمو زير انداختم، حس مي كردم صورتم سرخ شده و از حرارت درونم تمام وجودم در حال سوزش بود، به طرف اتاقم رفتم و اون كه انگار از اين رفتار من نگران شده بود از پشت كمرمو گرفت و گفت:
تو خيلي بدي! امشب با من حرف نمي زني، دلم گرفته، چرا با من اينجوري رفتارمي كني؟
به طرفش برگشتم و نگاهش كردم، رگهاي گردنم از شدت فشار متورم و ضربان قلبم هر لحظه تند و تندتر مي شد. تازه معني حرف مادر و نگراني اونو درك كردم و بهش حق دادم، اون همچنان به من نگاه مي كرد و منتظر جواب بود، تمام قدرتمو جمع كردم تا صدام نلرزه بعد گفتم:
_ بهترين كمكي كه مي توني به من بكني اينه كه، بري و بخوابي.
_ تو چي؟
_ من هم مي خوابم.
_ پس قول بده اگر حالت بد شد خبرم كني، در ضمن اينو بدون كه من هيچ وقت در اتاقمو نمي بندم چون مي خوام تو مواظبم باشي، امشب هم اگر حالت بد شد صدام كن.
از اين حرفش دلم فرو ريخت و گفتم:
_ نازنين خواهش مي كنم هر چه زودتر برو بخواب، شب به خير.
اون رفت خوابيد و من تا صبح با خودم و احساسم در جدال بودم، از يك طرف عشق منو به طرف اون مي كشيد و از طرف ديگه نيروي عظيمي منو از اين كار باز مي داشت، و من در ميان جنگ اين دو تا صبح له شدم.
صبح با صورتي پف كرده از خواب بيدار شدم و بدون خوردن صبحانه به دانشگاه رفتم. توي كلاس سرم توي كتابها و دلم توي خونه بود، قبلا پيش خودم حس كردم ادم قوي و با اراده اي هستم ولي ديشب بهم ثابت شد كه در لحظاتي ممكنه تمام اراده ام از دست بره و فكر كردم بايد به فكر راه چاره باشم. با اين فكر تصميم گرفتم خودمو توي كار غرق كنم و اونقدر سرگرم بشم كه فرصتي براي فكر كردن نداشته باشم. استاد كه ناراحتي منو حس كرده بود به طرفم امد و پرسيد:
_ هر روز نگران تر مي بينمت! اگر مشكلت كاره و شغل قبلي كه از دست داديد و هنوز هم كار پيدا نكردي مي توني برگردي سر كارت، من صحبت كردم و خوشبختانه هنوز كسي رو به جاي تو استخدام نكرده اند.
_ متشكرم استاد، مشكل من اينه كه كاري مي خوام كه بيشتر از اينها فكرمو مشغول كنه.
_ مگه درس نداري؟ فكر مي كني اونوقت بتوني به درس هات برسي! تدريس خصوصي مي كني؟
_ بله استاد اگر شما لطف كنيد و منو معرفي كنيد ممنون ميشم.
وقتي به خونه رسيدم نازنين هنوز از دبيرستان نيامده بود، به اشپزخونه رفتم و غذاي ساده اي درست كرده و سفره رو پهن كردم و منتظرش شدم. در باز شد و اون با دلخوري امد و گفت:
_ سلام، چطوري؟ بهتر شدي؟
_ مگه چم بود؟
_ يعني تو يادت رفته كه ديشب.... ولش كن حالا كه خوبي؟
_ بد نيستم. منو ببخش اگر رفتارم ناپسند و غير قابل تحمل بود، معذرت مي خوام.
_ مگه من مي گم معذرت بخواه، مي خوام بدونم چت بود، اگه از وجود من ناراحتي بگو تا بدونم.
_ اين چه حرفيه.
به طرفم امد و دستهامو توي دستش گرفت و گفت: مگه با من رودربايستي داري، اگه ناراحتي مي رم.
دلم مي خواست ازاد بودمو همون لحظه براش اعتراف مي كردم كه از عشق او دارم مي سوزم. ولي باز نيرويي از درون منو نگه داشت، بعد از چند لحظه سكوت گفتم:
_ تو خورشيد خونه مني، از توي همون اتاق گرماتو به من مي رسوني، اگر نزديك بياي مي سوزم و اگر نباشي يخ مي زنم. پس بمون، بمون، بمون و نرو.
_ عليرضا چقدر جمله ات قشنگ بود، خيلي با احساس بيان كردي، مگه تو شاعري كه مي توني ان قدر قشنگ قطعه ادبي بگي!
_ خب، حالا ديگه مي خواي بري ها! بفرماييد كجا مي خواين برين! مي شه من بدونم!
_ مگه من چي گفتم! گفتم اگر مي خواي برم بگو، ولي بدون اگر بگي برو هم نمي رم، مطمئن باش.
از ان روز به بعد خودمو توي كار غرق كردم، نازنين هر روز زيباتر مي شد و قشنگ تر لباس مي پوشيد و من گاهي وقتها سعي مي كرد نگاهش نكنم، روزها گذشتند و يك روز پستچي نامه اي به در خانه اورد كه هر دو ما از ديدن اون نامه متعجب شديم. نامه مربوط به دختري بود كه نازنين توي دوبي مي شناخت و خانم ابراهيمي قبلا درباره اش با من صحبت كرده بود. نازنين نامه رو گرفت و به سرعت باز كرد و به طرف اتاقش دويد. من از دور حركات اونو زير نظر گرفتم، بعد از خوندن نامه صداي گريه اش باعث شد كه به اتاقش برم. اون روي تخت افتاده و گريه مي كرد، دستهاشو گرفتم و بلندش كرده و گفتم:
_ نمي خواي بگي چي شده؟
با گريه گفت: چرا، برات مي گم، ولي حالا نمي تونم، بغض گلومو گرفته، نترس از خوشحالي دارم گريه مي كنم.
بعد سكوت كرد و سرش رو روي شونه ام گذاشت و گفت: حتما برات تعريف مي كنم.
_ باشه، بعدا تعريف كن وقتي اروم شدي، حالا زياد مهم نيست خودتو ناراحت نكن، همين كه گفتي گريه ات از خوشحاليه، خيالم راحت شد.
فرداي اون روز نازنين خوشحال تر از هر روز بود و شور و حال عجيبي داشت، مرتب شوخي مي كرد و منو بارها بوسيد، ديگه داشتم كلافه مي شدم، شبها انقدر درس مي خواندم و خودمو خسته مي كردم كه تا به رختخواب برم خوابم ببره ولي اين كار هم اثري نداشت و از شبي كه با اون زير يك سقف زندگي مي كردم لحظه اي احساس ارامش نكردم. اون به عكس من سر حال بود و مرتب شعري رو زير لب زمزمه مي كرد و حتي موقع ريختن چاي هم دست بردار نبود، يك روز همين طور كه با خودش شعر مي خواند و كار مي كرد زير چشمي نگاهش كردم، واقعا زيبا و دوست داشتني بود، هيچ وقت جرات نداشتم عشق خودمو بهش ابراز كنم، چون مي ترسيدم ازم متنفر بشه و اون وقت چطور مي تونستم بدون اون زندگي كنم. همه شب به اين فكر بودم كه چطور خودمو از اين عشق ممنوعه خلاص كنم ولي بدبختي من اين بود كه حتي با فكر كردن به اون هم عشق مي ورزيدم و احساس مي كردم اگر يك روز به اون فكر نكنم درونم پوچ و تو خالي ميشه و در واقع هيچ نبودم جز ديدن و حس كردن اون، در واقع من تشكيل شده بودم از حس اون و اگر روزي اين حس شيرين رو ازم مي گرفتند هيچي ازم نمي موند جز يك كالبد بي روح! اون كه از مات زدگي من تعجب كرده بود سرشو بلند كرد و گفت:
_ كجايي؟
R A H A
10-28-2011, 12:46 AM
قسمت 34
صفحات 142 تا پایان صفحه 145...
و من که به تماشای بیرون و درون زیبایی اون نشسته بودم هم چنان نگاهش می کردم و صداشو نمی شنیدم.
- با توام علی، معلوم هست کجایی!
با دستگپاچگی گفتم:
- همین جا، پهلوی تو.
- پهلوی منی .لی حواست جای دیگه ست، نمی دونم کجا ولی خوش به حالش.
- خوش به حال کی؟
- خوش به حال کسی که تو بهش فکر می کنی.
چشم هام بی اختیار روی لب هاش خشک شد و گفتم:
- واقعاً این طور فکر می کنی؟
- بله، واقعاً این طور فکر می کنم، خوشبخت کسی که عشق تو رو داره و تو دوستش داری.
با این حرفش، تمام درونمو به آتش کشید و نگاهی کنجکاوانه به سراپای من کرد و گفت:
- اون دختر خوشبخت کیه!
صورتم گر گرفت و حس کردم چهره ام برافروخته ست، به همین خاطر سرمو زیر انداختم.
اون که نمی دونست چه آتشی درونم ایجاد کرده، نزدیک تر آمد و دستشو روی گونه های نت گذاشت و گفت:
- سرتو بالا کن ببینم، تو چته! راست راستی انگار تب داری.
سرمو بالا آوردم و نفس حبس شده توی سینه مو به آهستگی بیرون داده و گفتم:
- شاید سرما خورده باشم، خوب می شم، ناراحت نباش.
کم کم توی چشم هاش حالت شک و تردید رو حس کردم، پیش خودم گفتم: " اگر بمیرم بهتر از اینه بفهمه عاشق او هستم، این یک فاجعه ست و آبروی منو پیش اون می بره. "
اون از جاش بلند شد و برام چای آورد و گفت:
- می خوای امروز مدرسه نرم و برات سوپ درست کنم؟
- نه، حالم خوبه، مطمئن باش چیزیم نیست.
با ناباوری از جا بلند شد و روپوش پوشید و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت، وفتی رفت حس کردم قلبم توی سینه ام نیست و غم و اندوه وجودمو گرفت، با بی حسی به دانشگاه رفتم، کم کم حس کردم دارم مریض می شم و دیگه نای راه رفتن هم ندارم، ظهر به خونه برگشتم و دیدم که مادر و زن دایی و خود دایی توی خونه هستند، از دیدنشون خیلی خوشحال شدم، اون ها هر وقت به خونه مون سر می زدند با خودشون شیر و ماست و کره و مقداری از لباس های نازنین رو هم می آوردند.
مادر با دیدن من با حالت خاص و کنایه آمیزی گفت:
- علیرضا، خیلی لاغر شدی، چته، مریضی!
نازنین نگاهی به سراپای من کرد و گفت:
- فکر می کنم کریضه ولی به روی خودش نمیاره، راستی من تا حالا متوجه نشدم مثل این که لباس هات به تنت گشاد شده، حالا که عمه می گه تازه دارم می فهمم، تو خیلی لاغر شدی.
با دستپاچگی گفتم:
- خوب، کار می کنم، درس هم می خونم، استراحتم کمه.
مادر نزدیکم آمد و آهسته پرسید:
- چرا استراحتت کمه! شب ها خوب می خوابی یا نه؟
نازنین از کنار ما می گذشت و سؤال مادر رو شنید و به من نزدیک تر شد و گفت:
- تو هر شب زود به اتاقت می ری و می خوابی، چه طور می گی استراحتت کم شده!
احساس کلافگی شدید کردم، دلم می خواست فریاد بزنم، حس کردم دارند منو دوره می کنند و من جواب برای هیچ کدوم از سؤالات اونها ندارم، زن دایی نون شیرمال پخته و برامون آورده بود و بعد از این که حرف همه تموم شد گفت:
- علی جون، نون شیرمال با شیر گاو ده خودمونه، چاق و چله ت می کنه، بخور حتماً سرحال میایی.
- ممنونم زن دایی، باز هم شما که به فکر شکم من هستید، این دوتا که فقط بلدند از هیکل من ایراد بگیرند.
نازنین از این حرفم دلخور شد و تا آخر شب با من سرسنگین بود و من که ناراحت بودم از رنجوندن اون، منتظر موقعیتی بودم تا از دلش درآورم ولی مادر و زن دایی آن قدر از ده و مردمش حرف زدند که فرصت و مجال به کسی نمی دادند و نازنین مرتب پذیرایی می کرد. بالاخره اون شب گذشت و فردا صبح دایی و مادر و زن دایی بعد از خوردن صبحانه به ده برگشتند و من هم به دانشگاه رفتم.
ظهر برای خوردن ناهار به منزل آمدم، نازنین هنوز نیامده بود و من مجبور بودم سریعاً به شرکت برم. بنابراین نامه ای نوشتم و روی تخت اتاقش گذاشتم.
شب که به منزل برگشتم، نازنین درو بازکرد و با لبخندی سلام کرد و بعد گفت:
- سلام، چه قدر تو خوب و مهربونی، چه نامه قشنگی برام نوشتی، یادگاری خوبیه!
- معذرت خواهی کردن اون قدر برات جالبه!
- به نظر من باشهامت ترین افراد کسانی هستند که معذرت خواهی می کنند.
سرمو زیر انداختم و به طرف اتاقم رفتم و بعد از خوردن شام، کتاب هامو روی میز ولو کرده و سعی کردم مطالعه کنم که صدایی از توی حیاط توجهمو جلب کرد، نگاه کردم دیدم نازنین لباس های شسته رو توی سبد ریخته و داره به پشت بام می بره، سبد سنگین بود و با این که دلم نمی خواست بهش نزدیک بشم، طاقت نیاوردم و از جا بلند شده و به طرفش رفتم و گفتم:
- بگذار کمکت کنم.
- متشکرم، خودم می برم.
- حالا واجبه ببری پشت بام، همین جا توی حیاط طناب می بندم، بهتر نیست؟
- نه، منظره حیاط خراب می شه.
- خیلی خوب، من برات می برم پهن می کنم، تو نیا!
رخت ها رو بردم پشت بام، صدای پای نازنین از پشت سرم اومد، برگشتم و گفتم:
- چرا اومدی؟ من بلدم لباس پهن کنم.
- نه، مهم سنگین بودن سبد بود که تو کمکم کردی، پهن کردنش با خودم.
فکر کردم خجالت می کشه من لباس هاشو پهن کنم، بنابر این سبد رو روی زمین گذاشته و گفتم:
- باشه، خودت پهن کن، من می مونم تا نترسی.
اون مشغول پهن کردن لباس ها شد، مهتاب بود و ستاره ها با شفافیت خاصی آسمون رو روشن کرده بودند. نگاهی به آسمون کردم . بعد سرم بی اختیار به طرف ننازنین برگشت. اون لباس قرمزی پوشیده بود و موهاشو که تقریباً بلند شده بود روی شونه هاش ریخته بود، دست های سفیدش توی تاریکی شب حتلت رؤیایی و زیبایی داشت، نگاهی به اون کردم و آهی کشیدم، دلم توی سینه به طرف اون پرواز می کرد ولی جسمم مثل یک کوه سنگین همون جا ساکن بود، آهسته به طرف قسمتی از پشت بام که مثل سکویی برجسته بود، رفتم و نشستم و به آسمون نگاه کردم، یک لحظه حس کردم نازنین به طرفم میاد، خودمو جمع و جور کردم و نازنین در کنارم گوشه ای از سکو نشست، اون پشتش به من بود و من سعی می کرد با اون تماسنداشته باشم، بعد شروع کرد به حرف زدن که:
- علیرضا، تو تا حالا عاشق شدی؟
از سؤالش دلم لرزید، نمی دونستم چی بگم، لحظه ای سکوت کردم و اون دوباره پرسید:
- چرا نمی خوای جوابمو بدی! عاشق شدن گناه نیست، با من رودرواسی داری؟ اون هم من که همیشه تو رو محرم اسرارم دونسته و می دونم!
- نه، باهات رودرواسی ندارم، ولی ترجیح می دم درباره ش صحبت نکنم.
- چرا، خب، پس اقلاً بگو احساس خوشبختی می کنی یا نه!
- نه.
- چرا؟
- نمی دونم.
- نگو نمی دونم، بگو نمی خوام به تو بگم!
- اصلاً این طور نیست.
- تو هر چی می خوای از من بپرس، می گی نه، امتحان کن، به شرطی که سؤال خود من نباشه.
- خیلی خب، من می پرسم ولی تو باید قول بدی راست بگی.
- قول می دم.
- اگه یه روزی بفهمی کسی دوستت داره چه کار می کنی؟
- چی بهتر از این، خب خوشحال می شم، کی بدش میاد دوستش داشته باشند، حالا باید بگی اون کیه که منو دوست داره؟
تمام قدرتمو جمع کردم، دلم می خواست به شکلی کنایه آمیز اتحانش کنم، بنابراین گفتم:
R A H A
10-28-2011, 12:46 AM
قسمت 35
صفحه 146 تا پایان صفحه 149...
- من من واقعا دوست دارم.
- من هم تو رو دوست دارم و خیلی خوشحالم که تو هم منو دوست داری.
حال عجیبی داشتم دلم میخواست گریه کنم و اون نوازشم کنه مثل غریبی بودم که نیاز به دوست تازه داره تا براش درد دل کنه بی اختیار سرمو به طرف پاهاش برده و روی زانوش گذاشتم و بی حرکت موندم بعد گفتم:
- خواهش می کنم اجازه بده دوستت داشته باشم تو به من آرامش می دی .
لحظه ای گذشت و اودر حالی که بغض گلوشو فشار می داد گفت:
- من تو رو دوست دارم چه اجازه بدی چه اجازه ندی .تو هم می تونی دوستم داشته باشی چه بهتر از این.
- حس کردم دلم نمی خواد از اونجا برم.فکر کردم ای کاش سرم برای همیشه روی پاهای نازنین می موند و همونجا می مردم.خواستم دست هام پاهاشو لمس کنم ولی به فاصله ی یک سانت از پاهاش دست های بی رقمم خشک شد.بعد سرمو بلند کرده و نگاهی به چشمهاش که توی تاریکی با تعجب نگاهم می کرد انداختم حس کردم هزاران هزار سوال در نگاهش هست.لب هاش ساکت بود ولی نگاهش حرف می زد با نگاهم جواب سوالاتشو دادم نمی دونم گرفت یا نه.
لحظاتی سکوت بین ما برقرار بود و نفسم توی سینه حبس شد بعد احساس کردم دیگه نمی تونم به اون وضع بمونم ازش فاصله گرفتم و با عجله بلند شدم و گفتم:
- بهتره بریم پایین!
- آره بهتره بریم.
من جلوتر از اون از پله ها پایین رفتم تا چشمم به اندام زیبای او نیفته آن قدر تند از پله ها پایین رفتم که نازنین با تعجب پرسید :
- چرا انقدر تند می ری !زمین نخوری!
بدون اینکه جوابشو بدم به طرف اتاقم رفتم و کتاب هامو باز کردم نازنین چای آورد و پرسید:
- امشب بیدار می مونی!
- برای چی می پرسی؟!
- اگر بیدار بمونی من هم بیدار می مونم درس بخونم.
- فعلا معلوم نیست شاید بیدار بمونم.
- پس تصمیمت رو بگیر و به من بگو.
- اصلا میدونی چیه؟ امشب حوصله ی درس خوندن ندارم تو هم برو بخواب.
نازنین به سراپای من نگاهی کرد و به اتاقش رفت دوباره بیخوابی به سراغم امد توی رختخواب بودم ولی پلک هام لحظه ای بسته نمی شد. فکر اون نمی گذاشت آرامش داشته باشم نه درس می فهمیدم نه از زندگی لذت می بردم. همه چیزم آه و حسرت داشتن او بود و در حالی که با خودش زندگی می کردم. هیچ لذتی از لحظاتم نمی بردم.
صبح روز بعد با صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم .نازنین چای آورد و گفت:
- باز که خسته ای !دیشب بیدار موندی یا خوابیدی؟!
- نتونستم خوب بخوابم تازه دم صبح خوابم برد.
- امروز عصر شرکت نرو بیا خونه استراحت کن!
- نمی شه کار دارم باید برم شرکت.
- علی یه روز به هم بریم بیرون بگردی؟آن قدر که درس می خونی و کار می کنی خسته نشدی؟!
- باشه یه روز دانشگاه نمی رم تو هم مدرسه نر با هم می ریم سینما.
از خوشحالی فریاد زد:
- آخ جون سینما من تا حالا سینما نرفتم .چقدر دوست دارم برم و یه فیلم خوب ببینم اون هم با تو.
- باشه حتما می برمت.
بعد لباس هاشو پوشید . به مدرسه رفت.تا ساعت 10 صبح توی خونه بودم.در این دو ساعتی که تنها بودم حیاط رو صد بار دور زدم و فکر کردم .دیگه نمی تونستم ادامه بدم و می ترسیدم بالاخره یکی از همین شب ها مقاومتو از دست بدم.وقتی به لحظه ای فکر کردم که خدای نکرده اتفاقی بین من و او بیفته بی اختیار صورتمو توی دست هام پنهان کردم.احساس بدی داشتم .با این که اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم براش بمیرم ولی فکر این که روزی بتونم اونو در آغوش بگیرم بدنمو به لرزه می انداخت.
بالاخره تصمیم گرفتم با مادر مشورت کنم که منزل رو بفروشیم و اونها هم از ده بیان با ما زندگی کنند.با این فکر کمی احساس راحتی کرده و به دانشگاه رفتم و ظهر برای نهار به منزل نیامده و مستقیما به شرکت رفتم شب موقعی که به منزل نزدیک می شدم حس کردم دلم شور می زنه بعدش پیش خودم فکر کردم چون یک روز نازنین رو ندیدم این حس باید طبیعی باشد زنگ درو زدم و منتظر شدم هیچ صدایی از منزل به گوش نمی رسید چراغ ها خاموش بود یهو دلم لرزید و توی تاریکی به دنبال کلید گشتم و با ترس و لرز در رو باز کردم و به داخل رفتم همه ی چراغ ها خاموش بود با دلهره صدا زدم :
- نازنین کجایی!چرا خونه تاریکه.
توی تاریکی نازین به طرفم اومد و با گریه گفت:
- علی تویی!
- آره خودمم برق نداریم؟!
اون درحالی که از ترس آهسته صحبت می کرد و به من نزدیک شد و دستمو گرفت حس کردم دست هاش می لرزهبا نگرانی پرسیدم:
- چی شده؟چرا گریه می کنی؟!صبر کن چراغ ها رو روشن کنم!
- نه روشن نکن بیا تو اتاق.
- چی شده؟تو که منو کشتی!
- بریم توی اتاق.
به اتاق رسیدم و نازنین که دست های کوچکش توی دستم می لرزید و سعی می کرد از من جدا نشه روی تخت اتاقم نشست و گفت:
- امروز وقتی از مدرسه به خونه اومدم خانم همسایه سر کوچه منو دید و گفت: ((برادرتون از ده با یک آقایی اومدند شما نبودید از من پرسیدند شما کجا هستید من گفتم مدرسه هستید اونها گفتند ما می ریم دوباره می آییم.))
من به سرعت خودمو به خونه رسوندم و در و بستم و از ترس چراغ ها روروشن نکردم.قبل از آمدن تو کسی آمد و زنگ زد من ترسیدم و در و باز نکردم آهسته خودمو به پشت در رسوندم و گوش وایسادم صدای رسول و مجید را شناختم مجید گفت: ((میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه است که پدر و مادرت هر روز به تهان میان و رسول جواب داد: ((اگر برم ده می دونم چیکارشون کنم.)) مجید به رسول گفت : ((من هم اگه دستم به اون خواهر گیس بریده ی تو برسه درجا می کشمش تا دیگه هوس نکنه آبروی من رو ببره.))))
من پشت در از ترس داشتم می مردم همه اش دعا می کردم وقتی تو میای اونها نباشند.
- چرا؟فکر می کنی از عهدشون برنمیام!
- اونا نامردند!همون طوری که احسان رو کشتند تو رو هم می کشند اون وقت من بدبخت میشم دیگه هیچ کس رو ندارم الان هم می ترسم.
- از چی می ترسی فعلا که من پهلوی تو هستم!
- اگه برن ده و با مادرم و بابا دعوا کنند چی؟
- بالاخره باید یه روزی می فهمیدند.
- حالا چیکار کنیم!
- تو که می گفتی وقتی پهلوی من هستی از هیچ چیز نمی ترسی!
- این دفعه فرق می کنه پای زندگی تو درمیونه.
- با خدا باش هرچه خدا بخواهد همون می شه.
توی تاریکی لحظه ای سکوت کرد و آهی کشید و بعد به طرف اتاقش رفت و گفت:
- در باز باشه می خوام تو رو ببینم!
- باشه در رو باز بگذار.
اون روی تختش طوری خوابید که منو ببینه و من هم نگران بودم و هم نمی دونستم باید چه کار کنم.دو سه ساعت بعد نازنین خوابش برد و من آهسته روی تختم دراز کشیده و از پنجره ی اتاقم حیاط رو زیر نظر داشتم یک لحظه صدایی توجهمو جلب کرد آهسته به طرف پنجره رفتم و دو نفر رو دیدم که از دیوار حیاط پایین پریدند.به سرعت در اتاق نازنین رو قفل کردم و به طرف حیاط رفتم توی تاریکی به دقت نگاه کردم صدای نفس ا به گوشم می رسید ولی اونها رو نمی دیدم به طرف کلید برق رفته و روشنش کردم.چهره ی خشمگین مجید و رسول گوشه ای از حیاط نمایان شد به طرفشون رفته و گفتم:
- به به مهمون داریم بفرمایید تو اینجا بده.
رسول خشمگین به طرفم اومد و گفت:
- کتک می خوای!خواهرمو دزدیدی حرفف هم داری!
مجید که چشم هایش از عصبانیت قرمز شده بود به طرفم حمله کرد و فریاد زد:
- بی ناموس با زن من چه کار می کردی!
من از ترس آبروریزی آهسته صحبت می کردم گفتم:
- خجالت بکشین صداتونو بلند نکنید چرا چرت و پرت می گین!
R A H A
10-28-2011, 12:46 AM
150 تا 153
نازنین خودشو به پشت در رسونده و سعی می کرد بازش کنه و من از توی حیاط داد زدم :
نازنین از اتاق بیرون نیا !
رسول به طرف پنجره ی اتاق نازنین رفت و من که نمی خواستم دست اون به نازنین برسه به طرفش رفتم و از پشت یقه شو گرفتم و پرتش کردم توی حوض و مجید از پشت به من حمله کرد و منو به شدت به دیوار کوبید ، استخوان بینی و پیشونیم شکست و خون فراوانی تمام صورتمو گرفته بود حس کردم چشمم جایی رو نمی بینه و تا خواستم برگردم رسول از حوض بیرون اومد و هر دو با مشت و لگد اون قدر منو زدند که از هوش رفتم ، لحظه ای نفهمیدم چی شد و بعد از این که به هوش اومدم جمعیت زیادی توی خونه جمع شده بود و پلیس هم توی خونه بود و نازنین که از شدت گریه سر و صورتش پر از اشک بود و قسمت هایی از صورتش در اثر ضربه ی مشت و کتک باد کرده و کبود بود بالای سرم نشسته و سر منو روی پاهاش گذاشته بود . با باز شدن چشم هام خوشحال شد و گفت :
علی جونم ، حالت خوبه !
تو چته ! چی شده ، این جا چه خبره !
نازنین گریه کنان گفت :
اونا چی به روزت آوردند ، همه ش می ترسیدم مرده باشی !
نترس ! بدبختانه هنوز زنده ام .
سروان پلیس به طرفم آمد و گفت :
شما آقای علی رضا امیری هستید !
بله ، خودم هستم .
این خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
خواهرم هستند .
ولی اون دو نفر ادعا می کنند که شما پسر عمه ی این خانم هستید و از شما شکایت دارند بنابراین باید با ما تشریف بیارید کلانتری .
جناب سروان من خواهرمو تنها نمی گذارم ! ضمنا" من هم از این دو آقا شکایت دارم چون بدون اجازه وارد منزل من شده و منو کتک زدند .
شما شناسنامه ای دارید که ثابت کنه که خواهر و برادر هستید !
نازنین با گریه گفت :
تو رو خدا آقا نبریدش زندان ، ما خواهر و برادر شیری هستیم ، اون دو تا دروغ گو هستند .
خانم محترم اون آقایون یکیشون ادعا می کنه برادر شما و اون یکی دیگه می گه نامزد شماست و هر دو اظهار می کنند که این آقا شما رو دزدیده .
دروغه ، دروغه ، می تونید از پدر و مادرم بپرسید .
پدر و مادر شما کجا هستند .
اونا توی ده زندگی می کنند ، تلگراف می زنیم بیان .
من نازنین رو ساکت کرده و گفتم :
جناب سروان من فردا صبح هر کجا شما بگید حاضر می شم .
آقای محترم شما همین الان باید با ما بیایید وگرنه مجبورم با دستبند از این جا ببرمتون کلانتری .
به سختی از جا بلند شده و به نازنین گفتم :
من می رم ، تو درها رو قفل کن ، نترس ! هیچی نمی شه ! هیچ بلایی سر من نمیاد ، فردا همه چیز روشن می شه ، مطمئن باش .
نازنین گریه کنان تا دم در دنبال ما آمد و من که زیر سنگینی نگاه همسایه های فضول پشتم خم شده بود به آرومی از وسط جمعیت بیرون رفتم و برای آخرین بار نگاهی به نازنین که هنوز گریه می کرد انداختم و سوار ماشین پلیس شدم و با چند مامور به کلانتری رفتم .
نیمه شب بود و همه ی خیابان های تهران تقریبا" خلوت ، ولی داخل کلانتری پر از جمعیت و در گوشه ای از اون رسول و مجید ایستاده بودند و زیر چشمی به من نگاه می کردند .
سروان پلیس یکی یکی ما رو بازجویی کرده و پرونده ای برای ما درست کرد و بعد هر سه ما رو به زندان انداخت ، صبح روز بعد من و رسول و مجید رو به همراه پرونده با مامور کلانتری به دادسرا فرستادند و بالاخره نوبت به ما رسید و قاضی حرف های تک تک ما رو شنید و گفت :
تا تکمیل پرونده هر سه باید به زندان بروید .
من از جا بلند شده و گفتم :
آقای محترم من دانشجو هستم ، چه طور می توانم این جا بمونم ، ضمنا" اگر من این جا توی زندان باشم چه طور می تونم بی گناهیمو ثابت کنم ، اجازه بدین برم و دائیمو که پدر خانم نازنین امیری هست برای شهادت به دادگاه بیارم !
می تونید به قید ضمانت آزاد بشید و در تاریخی که دادگاه معین می کنه همراه وکیلتون به دادگاه مراجعه کنید .
ولی من وکیل ندارم و نمی دونم باید چه کار کنم !
اگر وکیل ندارید ، دادگاه برای شما تعیین می کنه .
متشکرم .
اون روز تا عصر گرفتار کاغذ بازی و این اتاق و اون اتاق رفتن بودم و بعدازظهر آقایی به نام مرتضوی که وکیل بود به من معرفی و مسئول رسیدگی به پرونده ی من شد و بعد از طی کردن تشریفات اداری و با کمک آقای مرتضوی آزاد شده و به منزل برگشتم .
وقتی زنگ زدم نازنین با صدایی ضعیف از پشت در پرسید :
کیه !
منم نازنین باز کن .
اون با سرعت در رو باز کرد و منو در آغوش گرفت و بوسید و با گریه گفت :
دیشب خیلی نگرانت بودم ، کجا خوابیدی ! توی زندان ، خدا مرگم بده ، چی خوردی ، چه قدر لاغر شدی .
نازنین ، نازنین اون قدر لوسم نکن یادت رفته که من مرد هستم نه یک پسر بچه ی نازنازی ، از این اتفاقات نمی ترسم فقط نگران تو بودم .
منم نگران تو بودم و تا صبح نخوابیدم .
هر چی بود گذشت ، فعلا" که این جا پهلوی تو هستم ، تو هم بهتره دیشب رو فراموش کنی .
صورتت ، دماغت ، همه جات زخمیه ، بریم دکتر پانسمان کنه .
نازنین جان ، من فقط احتیاج به خواب دارم ، همین . فردا درباره ی کارهایی که باید انجام بدیم صحبت می کنیم .
نازنین دیگه هیچی نگفت و برام شام و بعد چای آورد و من خورده و نخورده خوابم برد . صبح روز بعد به سرعت حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم و تلگرافی برای دایی زدم و بعد به دانشگاه رفتم . عصر دایی خودشو به تهران رسوند و بعد از شنیدن ماجرا با عصبانیت گفت :
ببین این دختر چه شری شده !
من نگاهی به نازنین کرده و به دایی گفتم :
دایی جان شر کسان دیگه هستند ، چرا شما فقط زورتون به نازنین می رسه !
دایی اول نگاه غضب آلودی به من و بعد به نازنین کرد و از اتاق خارج شد ، روز بعد با وکیلم ملاقاتی داشتم و بعد از صحبت کردن دایی با آقای مرتضوی مواردی توی پرونده درج و قرار شد روز دادگاه همگی در ساعت مقرر در محل برای شهادت حاضر بشیم . از دفتر آقای مرتضوی بیرون اومدیم و دایی گفت :
من باید به ده برگردم ، حالا اون دو تا احمق کجا هستند ؟
نمی دونم ، خبر ندارم ولی اگر مزاحم من و نازنین بشن از دستشون شکایت می کنم . شما هم دایی جان خواهش می کنم هر چه زودتر مادر رو به تهران بفرستید البته به همراه سند خونه مون .
سنده خونه برای چی ؟
باید هر چه زودتر خونه رو بفروشیم .
حالا وقت فروش خونه ست ! با این همه گرفتاری چه عجله ای برای این کار داری .
والله با این آبروریزی که چند شب پیش شد دیگه موندن توی این خونه زیاد جالب نیست .
دایی جوابی نداد و به ده برگشت و روز بعد مادر به همراه امیر محمد که مدرسه ش تعطیل شده بود به تهران اومد و من از وجود اون دو تا توی خونه احساس آرامش عجیبی کردم .
مادر بعد از شنیدن ماجرا گفت :
چند بار آقای پازوکی به سراغ من اومد و از تو سراغ گرفت و من آدرس خونه مونو بهش دادم .
برای چی ، چه کارم داشت !
نمی دونم چه کارت داره ، احتمالا" همین روزها به سراغت میاد .
خیلی بد شد که من بعد از مرگ احسان یک بار هم نتونستم به دیدنش برم ، راستی مادر بزرگ احسان خدابیامرز کجاست ؟
همون جا توی ده مونده ، مات زده و بدون کلامی حرف ، گوشه ای از باغ نشسته و همسایه ها برای رضای خدا براش غذا می برند و کارهاشو انجام می دن ، لابد پیرزن بیچاره روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنه .
یه دفعه به یاد احسان افتادم و ماجرای اون و نازنین ، مدت ها بود به اون ها فکر نکرده بودم . حال و هوای اون روزها و جنایتی که اون دو تا احمق مرتکب شده بودند و اون نامه ی گلناز می تونست مدارک خوبی برای ارائه به دادگاه باشه .
R A H A
10-28-2011, 12:47 AM
قسمت 37
154 – 157
- مادر اولین کاری که شما باید انجام بدید فروش این خونه ست، من دیگه نمی خوام توی این محل زندگی کنم، از نظر قانونی شما حق دارید هر کاری انجام بدید، خواهش می کنم هر چه زودتر ترتیب این کارو بدید.
- چرا با این عجله !
- عجلهٔ چی؟ من دیگه آبرویی تو این محل ندارم، ضمناً فکر می کنم توی ده زندگی کردن برای امیرمحمد کار درستی نباشه، امیرمحمد باید برای کنکور آماده بشه، از اون گذشته من اینجا می تونم کار کنم و زندگی خوبی برای همه شما درست کنم.
- باید درباره ش با دائیت مشورت کنم.
- فکر نمی کنم دایی مخالفت کنه.
تاریخ تشکیل دادگاه دو ماه دیگه بود و در این مدت من به کمک مادر خونه رو فروختم و آپارتمانی در یک نقطه دیگر خریدم. آپارتمان اتاق های متعددی داشت که هر کدام یکی از اتاق ها رو برای خودمون انتخاب کردیم و وسائلمونو توش گذاشتیم.
نازنین و امیرمحمد به کلاس کنکور می رفتند و مادر کارهای خونه رو انجام می داد و من برای گذروندن مخارج زندگی مجبود بودم زیاد کار کنم ولی راضی بودم چون زندگی دسته جمعی باعث شده بود شب ها راحت تر بخوابم و وسوسه های شیطانی و حالت های عاشقانه در وجودم متعادل تر بشه. یک روز صبح قبل از این که به دانشگاه برم نازنین بهم نزدیک شد و آهسته گفت:
- یادته قرار بود یک روز منو سینما ببری! چی شد؟
- می ریم، پاک فراموش کرده بودم، منو ببخش.
- کی می ریم! همین امروز وقت داری؟
- آره، خونه باش بهت زنگ می زنم و قرار می گذاریم.
خوشحال و خندان با هم خداحافظی کردیم و من به دانشگاه رفتم. ظهر به منزل زنگ زدم و با نازنین قراری گذاشتم و در یکی از خیابان های تهران که نزدیک منزلمان بود همدیگه رو دیدیم و به رستورانی برای صرف ناهار رفتیم. نازنین از این که با من بود خیلی خوشحال بود و من که هیچ وقت از دیدار اون سیر نمی شدم و بعد از مدت ها، از این که با او تنها بودم احساس خوشحالی عجیبی داشتم. بعد از ناهار با هم صحبت کردیم و به سینما رفتیم، بعد از تمام شدن فیلم به پارک رفتیم و نازنین بعد از نشستنم روی یک نیمکت گفت:
- از درس خوندن خسته شدم، حوصله م خیلی سر رفته، هیچ تفریحی ندارم!
- او یک دوست داری، یادته؟ چرا نمی ری سراغش!
- ملیحه رو می گی، دختر خوبیه و من خیلی دوستش دارم به خصوص که در لحظاتی که من توی یک کشور غریبه احساس تنهایی می کردم اون برای من مونس خوبی بود!
- عجب! پس شماها با هم خیلی دوست بودید.
- بله، چه روزها و چه شب ها که با هم درددل و برای هم گریه کردیم.
یه دفعه به یاد حرف های خانم ابراهیمی افتادم و این که گفته بود نازنین با اون دختر فرصت صحبت کردن نداشته و ضد و نقیض بودن این ماجرا منو به شک انداخت.
نازنین که سکوت منو بی دلیل می دونست پرسید:
- به چی فکر می کنی؟ مثل این که ما داریم با هم حرف می زنیم، این طور نیست!
- آره، دارم گوش می کنم، بگو، داشتی از دوستی صمیمانه ات با ملیحه می گفتی؟
- صمیمی که نبودیم ولی هم صحبت خوبی برای هم بودیم.
- چند بار با هم حرف زدید؟
- چه طور مگه؟
- هیچی فقط دلم می خواد برام از دوبی و اتفاقاتی که برات افتاده تعریف کنی، تا حالا درباره ش چیزی نپرسیدم چون حس کردم تو ناراحت می شی ولی الان دیگه اون ماجرا تموم شده و مدت ها ازش گذشته، فکر نمی کنم ناراحت بشی اگر ازت بخوام درباره ش صحبت کنی.
- تو چی رو می خوای بدونی!
توی صورتش نگاه کرده و دست هاشو گرفتم و گفتم:
- همه چیزو، همون طور که برات اتفاق افتاد.
- خوب من و ملیحه هر دو ایرانی بودیم و وقتی اونجا اسیر شدیم یعنی اول اونجا بود بعد من به اونجا رفتم، اون می خواست به نوعی منو از اوضاع اونجا باخبر کنه، برای همین به من نامه ای نوشت و این نامه سرآغاز دوستیمون شد و بعد در فرصت هایی که پیش میومد با هم صحبت می کردیم، اون از زندگیش تعریف کرد و گفت که چه طور سر از اونجا درآورده و من هم همین طور.
- خوب اون چه طور از اونجا سر درآورده بود، می شه برای من بگی!
- یعنی اسرار زندگی اونو برای تو بگم، این کار درسته؟
- مگه من و تو با هم دوست نیستیم! ضمناً تو از همه نظر به من اعتماد داری! دسته!
- بله، خوب اون از یک خانواده فوق العاده ثروتمند و معروف تهرانه، خانواده ای که از بس پول دارند نمی دونند چه طور خرج کننئ، برای همین پدر و مادرش مرتب توی کشورهای خارجی پرسه می زنند و اونو که تنها بچهٔ اونهاست توی ایران تنها می ذاشتند، اون همیشه با یک مشت نوکر و کلفت و باغبون توی خونه تنها بئد و از بس رنگ زندگی خانوادگی رو نمی دید از کمبود محبت عاشق پسری شد و با هم قرار ازدواج گذاشتند.
پسر که نوازندهٔ پاینو بود در یکی از رستوران های تهران کار می کرد و بعد از آشنا شدن با ملیحه و علاقه مندی به اون با پدر و مادرش درباره ملیحه صحبت کرد و قرار شد وقتی پدر و مادر ملیحه به ایران آمدند برای خواستگاری به خونه شون بیاد. درفاصلهٔ شش ماه از گذاشتن این قرار تا پدر و مادر ملیحه از آمریکا بیان فریدون و ملیحه آن قدر با هم معاشرت کردند که همهٔ دوست و آشنا اونها رو با هم دیده و فکر کردند که اونها رسماً نامزد شده اند و ملیحه اون قدر به فریدون علاقه مند شد که حتی نمی تونست بدون فکر تون زندگی کنه. بالاخره پدر و مادر ملیحه از سفر برگشتند و خانواده فریدون به خواستگاری اومده و پدرش که اونها رو در شأن خانوادهٔ خودشون ندید با ازدواج آنها مخالفت کرد، ملیحه تعریف کرد که: «شبی که پدرم خواستگاری فریدون رو رد کرد تا صبح توی تختم گریه کردم. مادرم به اتاقم اومد و گفت: «دخترهٔ بی شعور احمق می فهمی چه کار می خوای بکنی؟ عشق یعنی چی! دوست داشتن یعنی چی! زندگی یعنی پول و شهرت و موقعیّت.» و مادرم گفت: «من و بابات تا زنده ایم نمی گذاریم بدبخت بشی!»
از اون شب به بعد آن قدر به من سخت گیری کردند که داشتم دیونه می شدم، نه می ذاشتند تلفن بزنم و نه از خونه بیرون برم، من هیچ تماسی با فریدون نداشتم و داشتم دق می کردم، یک پرستار شبانه روز مواظبم بود تا خودکشی نکنم و اون قدر کلافه شدم که یک روز به پرستار پول دادم و نامه ای برای فریدون فرستادم، جواب نامهٔ فریدون این بود که من دارم از عشق و جدایی تو می میرم، هر کاری بگی می کنم و هر تصمیمی بگیری با تو هستم. من در جواب نامه بهش پیشنهاد کردم با هم فرار کنیم و اون مخالفت کرد، بعد تصمیم گرفتیم یک روز هم دیگه ررو ببینیم و من هرچه سعی کردم نتونستم از خونه بیرون برم، برای همین نامه ای براش نوشتم و با هم قرار گذاشتیم ساعت 2 نیمه شب به خونهٔ ما بیاد و من در حیاط رو براش باز گذاشتم، توی چای پرستارم قرص خواب انداختم و ساعت یک نیمه شب پرستار خوابش برد، من منتظر فریدون پشت پنجره نشستم، رأس ساعت 2 نیمه شب فریدون آهسته به خونه مون وارد شد، همه خواب بودند، دیدن اون ضربان قلبم رو اون قدر بالا برد که حس کردم قلبم داره از سینه م بیرون می آد از لحظه ای که پرستار خوابش برد وقتمو گذاشتم روی آرایش سر و صورتم و بهترین لباسمو پوشیدم. برای دیدنش اون قدر هیجان داشتم که تا اونو دیدمش انگار یک ساعت برام هزار ساعت طول کشید، فریدون آهسته وارد تاقم شد، بعد از شش ماه جدایی وقتی همدیگه رو دیدیم بدون این که سلامی به هم بکنیم برای هم گریه کردیم و اون قدر از بودن با هم لذت بردیم که حتی یک جمله هم بین ما ردو بدل نشد، در واقع ما دو ساعت با هم زندگی شیرین داشتیم و از لحظاتمون لذت بردیم، بعد از ترس این که پرستار بیدا بشه اون از جا بلند شد و گفت: «دیگه صلاح نیست من اینجا بمونم! باید برم!»
«فریدون خواهش می کنم بمون، توروخدا منو تنها نگذار، فریدون گفت:
«هرگز تنها نمی گذارمت! این آغاز زندگی ماست.»
«حالا من با این اتفاقی که افتاده چه کنم؟»
«بالاخره با هم ازدواج می کنیم، حالا دیگه در واقع تو زن من هستی.»
«امیدوارم اون روز هرچه زدوتر برسه.»
بعد خداحافظی گرمی کردیم و فریدون منو ترک کرد. صبح روز بعد از ماجرا احساس پشیمانی شدیدی کردم ولی از بس دوستش داشتم اهمیتی به نگرانی خودم ندادم و منتظر نامهٔ فریدون شدم ولی از فریدون خبری نشد، از نگرانی نمی دونستم باید چه کار کنم،نامه ای نوشتم و به پرستار دادم و چون دیگه پولی نداشتم قول دادم که وقتی پدرم ایران بیاد مبلغ زیادی به اون پرداخت کنم و اون با این شرط نامهٔ منو به فریدون رسوند و جوابشو آورد، فریدون نوشته بود:
R A H A
10-28-2011, 12:47 AM
158-161
«عشق من از اون شب به بعد بیشتر مشتاق دیدارت هستم ولی دارم شدیدا کار می کنم تا بتوانم پولی تهیه کنم وبعد از گرفتن گذرنامه برای خودم وتو از کشور خارج بشیم وزندگی خوشی رو با هم شروع کنیم چون با وضعی که پیش اومده فکر نمی کنم پدرت اجازه ازدواج به من وتو بده بنابراین سکوت کن واجازه بده تا خودم همه کارها رو یکی یکی انجام بدم وبا هم از ایران فرار کنیم.»
از خوندن نامه نمی دونم چرا دلم گرفت چون هرگز فکر نمی کردم یک روز بتونم از ایران خارج بشم اون هم بدون اجازه پدر ومادرم ولی مجبور بودم صبر کنم تا فریدون کارها رو روبه راه کنه.یک ماه گذشت ومن هم چنان هر روز منتظر رسیدن نامه فریدون بودن واون مرتب منو در انتظار نگه می داشت وهمیشه من برای اون نامه می نوشتم واون در جواب می نوشت که باید صبر کنم تا روزی که صبرم تموم شد وبراش نوشتم که حالم خوب نیست وفکر می کنم حامله هستم.
فریدون در جواب نامه من نوشت:
«خبر خوشی دادی ولی در عین حال برای من که هنوز آمادگی پدر شدن ندارم خیلی تکان دهنده وغیرمنتظره است بنابراین به من حق بده که کمی مضطرب بشم ولی با این همه مهم نیست سعی می کنم پولی تهیه کنم وهرچه زودتر از کشور خارج بشیم.»
من دیگه از انتظار خسته شده بودم ودر اثر بهم خوردن حالم پرستار دست وپاو گم کرد وبه پدر ومادرم تلفن زد وگفت که من حال مساعدی ندارم واونها تصمیم گرفتند هرچه زودتر به ایران برگردند.ساعتها برام طولانی می گذشت واز همه بیشتر می ترسیدم پدر ومادرم برگردند ومنو نزد دکتر ببرند وآبروم بره بالاخره تصمیمی گرفتم وبرای فریدون نوشتم که می تونم براش پول تهیه کنم واز اون میزان پولی رو که برای فرار هردومون لازم بود پرسیدم واون در جواب نوشت حداقل پنجاه میلیون تومان پول لازم داریم ومن قبول کردم که این پول رو براش تهیه کنم.
به سراغ کشوی میز کار پدرم رفتم ودسته چک اونو پیدا کردم وبعد از نوشتن مبلغ امضای پدرم رو بعد از یک شبانه روز تمرین با تلاش زیاد جعل کردم وچک رو به همراه نامه ای برای فریدون فرستادم.فریدون که از دیدن چک تعجب کرده بود اونو به بانک برد وچون بانک به امضای چک ایراد گرفت اونو به یک نفر واسطه بازار به مبلغی کمتر فروخت وبرای من نوشت:«عشق من دبگه چیزی نمونده من از کشور خارج می شم بعد می فرستم دنبال تو.»من از این نامه اونقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم خودمو بکشم احساس کردم شکست خوردم وهیچ راهی جز مرگ نداشتم ولی پرستار همچنان مواظبم بود ومن نمی تونستم تصمیم خودمو عملی کنم تا این که یک هفته قبل از آمدن پدر ومادرم نامه ای به فریدون نوشتم وتهدیدش کردم که اگه منو با خودش نبره آبروشو پیش خونواده اش می برم وبه اون ها می گم که چه بلایی به سرم آورده واون در جواب من نوشت این کارو نکن من خودم به فکرت هستم ودو روز دیگه هر طور شده به ادرسی که می گم بیا وهیچ وسیله سنگینی جز شناسنامه ت با خودت نیار!
من شناسنامه ام رو از کشوی میزپدرم پیدا کردم واز خونه فرار کرده وبه آدرسی که فریدون نوشته بود رفتم وسر از اینجا درآوردم که می بینی.
نازنین که اشک توی چشمهاش جمع شده بود سکوت کرد ومن پرسیدم:
ـ بالاخره فریدون چی شد کجا رفت!
ـ فریدون از قرار معلوم از کشور خارج شده وملیحه بیچاره گیر شیادهای از خدا بی خبر می افته وهمون زن که مواظب دخترها بود بهش می گه بی خود منتظر کسی نباش چون کسی که پاش به اینجا کشیده بشه هیچکس به سراغش نمیاد وملیحه که ناراحت حاملگی وبچه توی شکمش بود جریان روبه زن می گه واون زن ترتیبی می ده تا ملیحه بچه شو سقط کنه بعد تصمیم می گیره که با هیچ کس حرف نزنه جز من!
ـ که اینطور خوب نامه ملیحه که اون روز به دستت رسید وخیلی خوشحالت کرد وقرار شد توی یک فرصت مناسب متن نامه رو برام بخونی چی شد؟اصلا آدرس رو ملیحه از خودتو گرفت؟
ـ وقتی من میخ واستم از اون خونه لعنتی بیرون بیام ادرس رو نوشتم وزیربالش ملیحه گذاشتم.
ـ خوب ملیحه چی نوشته بود؟
ـ نوشته بود که از اون خونه نحات پیدا کرده وسعی می کنه به ایران برگرده!
ـ با کدوم پدل وچه طور حتما حالا حالاها باید دوندگی کنه تازه یک دختر تنها بدون کمک چه طور می تونه این کارو بکنه!
ـ راست می گی اصلا معلوم نیست الان کجاست!
ـ پاکت نامه رو داری؟می تونیم به آدرس فرستنده باهاش تماس بگیریم.
ـ آره فکرشو نکرده بودم نامه تویخ ونه ست.
ـ راستی نازنین یادته نامه ای از اون دوست خدابیامرزت گلناز به من دادی که علت خودکشی شو برات نوشته بود!
ـ بله یادمه چه طور مگه اون نامه رو به تو دادم.
ـ آره می دونم اون نامه پهلوی منه می خوام اگه توی دادگاه صحبتی از ماجرای مرگ اون دختر یش بیاد نامه رو به قاضی دادگاه بدم تو حاضری شهادت بدی که اون نامه به خط خود گلناز وبرای تو نوشته شده؟
نازنین اخم هاشو توی هم کشید وبا نگاهی عمیق به من گفت:
ـ دیگه ازاین حرفها خسته شدم بهتره برگردیم خونه!
ـ مگه من حرف بدی زدم که ناراحت شدی!
ـ علیرضا دیگه مغزم کشش بازگشت به گذشته رو نداره خواهش می کنم تمومش کن بهتره بریم خونه عمه نگران می شه!
احساس کردن نازنین هنوز مثل گذشته نشده وبازهم ناراحتی هاش ادامه داره واثری که ماجراهای تلخ وناراحت کنندهتوی زندگیش گذاشتند هرگز از بین نمی ره.
به خونه برگشتیم ومن تصمیم گرفتم از مرگ اون دختر بی گناه هیچ صحبتی توی دادگاه نکنم وفکر کردم ارزش بیماری شدن دوباره نازنین رو نداره بنابراین چند روزی بین من ونازنین سکوتی کسل کننده برقرار شد ومن ترجیح دادم هیچ نوع اعتراضی به طرز رفتار اون نکنم تا خودش به حالت اولیه برگرده.
تاریخ حضور در دادگاه نزدیک می شد ومن در این مدت سه چهار بار با وکیلم ملاقات ودرباره موضوع های مختلف با هم صحبت کردیم وآقای مرتضوی سفارش زیاد کرد که در دادگاه به هیچ وجه عصبانی نشم وبه خودم مسلط باشم ومن گفتم:«سعی می کنم!»
روز تشکیل دادگاه فرا رسید ومن همراه مادر به دادسرا مراجعه کردیم ودایی که شب در راه بود راس ساعت مقرر حاضر ورسول ومجید هم سرموقع در دادگاه حاضر شدند با قرار گرفتن قاضی در محل مخصوص جلسه رسمی اعلام شد ومجید به عنوان اولین شخصی که شکایت کرده بود در جایگاه قرار گرفت واظهار کرد:
ـ آقای قاضی این آقا شب ازدواج من وهمسرم نازنین عروس رو از اتاق عقد دزدید ومن دیگه اونو ندیدم وحتی پدر ومادرش هم به گم شدن اون کمک کردند ومحل مخفی شدنش رو از من پنهان کردند ومن اون شب با مراجعه به منزل این آقا زنمو توی خونه ایشون پیدا کردم شما انتظار داشتید چه کار می کردم!خوب هرکس ناموسش رو توی خونه یک مرد غریبه ببیند خونش به جوش میاد!
رئیس دادگاه گفت:
ـ شما مدرکی دارید که ثابت کنه همین آقا زن شما رو از اتاق عقد دزدیده!
ـ چه مدرکی ازا ین مهمتر که همه می دونن ودیدند.
ـ آیا کسی با جشم خودش دیده!شاهدی دارید!
مجید سکوت کرد ورئیس دادگاه دای رو به جایگاه احضار کرد وپرسید:
ـ شما چه صحبتی برای گفتن دارید!آیا دختر شما بی اجازه در منزل آقای علیرضا احمدی زندگی می کرده!
ـ خیر!با اجازه خودم بوده!
ـ آیا دختر شما به عقد آقای مجید مجیدی درآمده وهمسر ایشان هستند!
ـ خیر!
ـ پس اظهارات ایشان را مبنی بر دزدیه شدن دخترتان در شب ازدواجش چگونه توجیه می کنید؟
ـ قربان دخترم به خاطر مسائل متخلف وانحرافات اخلاقی آقای مجیدی حاضر به ازدواج با ایشان نشد وشب ازدواج اتاق عقد رو ترک کرد!و خواهرزاده من در اون شب در تهران بود وهیچ خبری از فرار دخترم نداشت.
بازجویی ادامه پیدا کرد وجلسه دادگاه به یگ هفته بعد موکول شد تا در این مدت نکات مبهم پرونده کشف وبعد از تکمیل پرونده در جلسه بعدی مطرح شود.
به منزل برگشتیم ونازنین ناهار وبعد چای آورد ودایی که دلیل سکوت نازنین رو نمی دونست ازش سوال کرد:
ـ نازنین چی شده بابا چرا ناراحتی؟
ـ نه بابا نگرانم!
ـ برای چی همه چیز درست می شه ومن تا وقتی این پسره رو پشت میله های زندان نندازم آروم نمی گیرم!بالاخره باید دستش رو بشه!با آبروی من بازی کرده تازه پدرش حرف هم داره هرجا توی ده می شینه از بد بودن خانواده ما
R A H A
10-28-2011, 12:47 AM
قسمت 39
از اول صفحه 162 تا پایان صفحه 165
می گه و منو پیش تمام ریش سفیدای ده بی آبرو کرده.
نازنین رنگ پریده و پریشان پرسید:
- چرا بابا! یعنی توی اون خراب شده هیچ کس مجید کثافت رو نمی شناسه!
- مردم عقلشون به چشمشونه! همین که می شنوند یه دختر شب عروسیش فرار می کنه هزار جور حرف پشت سرش می زنند، کار مردها رو بد نمی دونند می گن مرد آزاده هر کاری دلش می خواد بکنه، این زنه که باید توی اتاق زندونی بشه و هیچ کاری جز فرمانبرداری از مرد نکنه.
نازنین هیچی نگفت، به گوشه ای از اتاق رفت و کز کرد و نشست و من برای دایی چای بردم و گفتم:
- فکر می کنید رای دادگاه چی باشه!
- نمی دونم، هر چی خدا بخواد همون می شه.
- می دونید که برای دادگاه سند و مدرک مهمه و با حرف تنها، هیچی رو نمی شه ثابت کرد.
- نمی دونم، نمی دونم چی می شه.
- ولی من می دونم، دادگاه نظر می ده که بهتره من با اونا صلح کنم و اونها آزاد می شن و دوباره روز از نو، روزی از نو، اونا هیچ وقت سرشون به سنگ نمی خوره و تا آخر عمر دست از کثافتکاریشون بر نمی دارند.
نازنین نگاهی عمیق به چشم های من کرد که از همون فاصله ی دور حس کردم به خیلی چیزها فکر می کنه و شاید با خودش در ستیز بود تا تصمیمی بگیره!
روزها گذشتند و نازنین هم چنان با من سرسنگین بود و من هم سعی می کردم کمتر مزاحمش بشم ولی دلم برای حرغ زدن با اون پر می زد، حس می کردم بدون اون لحظه ای هم نمی تونم زندگی کنم. بالاخره روز دادگاه رسید و من همراه دایی و نازنین به دادسرا رفتیم.
سالن انتظار پر از مردمی بود که به نوعی با هم مشکل داشتند و از همون جا مشغول دعوا بودند، من چشمم توی جمعیت دنبال مجید و رسول می گشت که یه دفعه قیافه کدخدا رو دیدم و اون هم تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد، من رو برگردوندم، ولی اون با عجله خودشو به دایی رسوند و گفت:
- پارسال دوست، امسال آشنا، بالاخره عروس ما پیدا شد! کی پیدا شد که ما نفهمیدیم اصلا گم شده بود یا همه ش کلک بود، می دونی چیه حاج محمود، تو اون دنیا از دستت عارض می شم، تو آبروی منو بردی، پامو به کلانتری کشوندی، دوستی چندیدن ساله مونو ندیده گرفتی، نون و نمکی که با هم خوردیم، حتی حق نون و نمک رو هم زیرپا گذاشتی، چرا؟
دایی سرشو زیر انداخته و زیر بار کلمات سنگین کدخدا داشت له می شد که نازنین طاقت نیاورد و گفت:
- کدخدا یواش تر، پیادشو با هم بریم! توی دادگاه خیلی حرف ها دارم بزنم، حالا هم هیچ حرفی با شما نداریم، لطف کنید و از پهلوی ما برید!
نگاهی به قیافه ی نازنین که مصمم تر از همیشه می دیدمش کردم و پیش خودم هیچ وقت حدس نمی زدم منظور نازنین از خیلی حرف ها چی ممکنه باشه، اون که سنگینی نگاهمو حس کرد چشم هاشو به طرف من برگردوند و بدون اینکه حرفی بزند لبخند کمرنگی زد و دوباره سرشو به طرف دایی برگردوند و گفت:
- بابا، شما مطمئن باشید بعد از ختم جلسه امروز دادگاه آبروی همه می ره جز شما!
دایی نگاه خشمگینی به نازنین کرد و زیر لب گفت:
- ساکت باش دختر، اون قدر بلند حرف نزن.
آقای مرتضوی از اتاقی بیرون آمد و بعد از سلام و احوالپرسی ما رو به مهمون اتاق برد و همه روی صندلی نشستیم، نازنین در کنار پدرش نشسته و دست توی دست اون انداخته و انگار می خواست به اون دلگرمی بده، من در کنار دایی حرکات اونو زیر نظر داشتم، یک لحظه حس کردم چهره ی نازنین مثل همیشه نیست و انگار شخصیت دیگه ای پیدا کرده، بعد از چند لحظه رسول و مجید و کداخدا در گوشه دیگه ای از اتاق روی صندلی نشسته و بعد از آمدن قاضی جلسه دادگاه رسمی اعلام شد.
منشی دادگاه صورت جلسه دادگاه رو قرائت کرد و آقای مرتضوی بلند شد و گفت:
- آقای رئیس امروز با احضار شاهدهای جدید به دادگاه از مسائلی پرده برمی داریم که در صورت جلسه ی قبلی از اون چیزی در پرونده نوشته نشده، بنابراین به عنوان اولین شاهد خانم نازنین امیری رو به جایگاه دعوت می کنم.
نازنین روی صندلی مخصوص نشست و من حس کردم بدون این که خبر داشته باشم با آقای مرتضوی ملاقاتی داشته و صحبت هایی کرده چون بعد از سوال آقای وکیل که پرسید:
- آیا شما همسر آقای مجیدی هستید؟
- خیر! من هیچ نسبتی با آقای مجیدی ندارم.
- پس شما چه نسبتی با ایشون دارید و درباره ی ادعای ایشون مبنی بر نامزدی و مراسم و عقد و فرار شما در شب عقدکنان چی دارید بگید!
- من بنا به خواسته ی بزرگ ترها با آقای مجیدی نامزد بودم ولی بنا به مسائلی نمی تونستم با ایشون ازدواج کنم بنابراین شب عقدکنونم فرار کردم!
- می شه بفرمایید منظورتون از مسائل چیه؟ یعنی چه مساله ای شمارو از ازدواج با آقای مجیدی منصرف کرد!
- برای من بیان این مساله خیلی مشکل و شاید غیر ممکن باشد ولی اگر مجبور باشم همه چیزو می گم.
- فکر می کنم لازم باشه که شما هر چی می دونید بگید.
مجید از روی صندلی بلند شد و فریاد زد:
- دختر بی آبرو چی داری بگی جز اینکه به من خیانت کردی، برای همین شب عروسیمون فرار کردی، از ترس آبروت!
دایی سرشو توی دست هایش گرفته و از خجالت داشت آب می شد دیگه داشتم کلافه می شدم، نمی دونستم نازنین می خواد همه چیزرو بگه و شاید مجید هم نمی دونست به زودی آبروش می ره!
قاضی دادگاه گفت:
- آقای مجیدی اگر ساکت ننشینید از دادگاه بیرونتون می کنم، صبر کنید هر وقت نوبت شما شد حرفتونو بزنید.
مجید با رنگ پریده نشست و نگاهی به رسول کرد و رسول با خشم و عصبانیت نازنین رو نگاه کرد و نازنین بدون ترس و واهمه ادامه داد:
- آقای رئیس من نامه ای دارم که اگر اجازه بدید اونو به شما نشون می دم.
نازنین نامه ای از کیفش بیرون آورد، از دور حدس زدم همون نامه ای باشه که دوستش گلناز نوشته و قاعدتاً باید پهلوی من باشه و نمی دونستم چه طور از کیف اون سر در آورد.
رئیس دادگاه نگاهی به نامه کرد و آهسته از نازنین چیزهایی پرسید و نازنین هم به آهستگی جوابشو داد و بعد از چند لحظه رئیس دادگاه گفت:
- برای بررسی مسائل جدیدی که امروز مطرح شد و ممکنه به پرونده مربوط بشه ختم جلسه رو اعلام و پانزده روز دیگه جلسه ی بعدی دادگاه،ضمناً آقای مجیدی و آقای رسول امیری تا روشن شدن حکم دادگاه بازداشت هستند و از این لحظه به بعد می تونند برای خودشون وکیل بگیرند. رسول و مجید از جا بلند شده و به هم نگاهی کردند و به طرف رئیس دادگاه رفتند و بلافاصله دو مامور دست های اونها رو گرفتند و از دادگاه خارج کردند. کدخدا که نمی دونست علت بازداشت پسرش چیه به دنبال اونها حرکت کرد و از دادگاه خارج شد و آقای مرتضوی به طرف ما آمد و گفت:
- بهتون تبریک می گم، خانم نازنین خیلی با شهامت هستند و فوق العاده خوب صحبت می کنند. فکر می کنم تا جلسه ی بعدی دادگاه لازم باشه یکی دوبار همدیگه رو ببینیم.
نازنین به طرف ما آمد و گفت:
- خوب، حالا دیگه می تونیم بریم، من خیلی خسته هستم.
وقتی به خونه رسیدیم بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت و دروبست، مادرم به پشت در اتاق رفت و گفت:
- نازنین، عزیزم مگه ناهار نمی خوری؟
- نه عمه جان، سرم درد می کنه، می خوام بخوابم!
مادر برگشت و ناهارو آماده کرد و همه غذا خوردند ولی من هر چه سعی کردم حتی یک لقمه هم نتونستم بخورم و نگاهم به در اتاق نازنین بود، بالاخره طاقت نیاوردم، به پشت در اتاق اون نزدیک شدم و صدای گریه آهسته شو که مثل خنجری به قلبم فرو می رفت شنیدم. آهسته در زدم و هیچ جوابی نشنیدم، دوباره به در کوبیدم و بدون این که منتظر جواب بشم، درو باز کرده و به داخل اتاقش رفتم، اون روی تخت افتاده و موهای قشنگش آشفته و پریشون روی بالش ریخته بود، وقتی درو بستم گفت:
- چی می خوای! تنهام بگذار!
- نمی تونم، تا وقتی گریه کنی از اینجا بیرون نمی رم، نمی تونم اشکتو ببینم، خواهش می کنم گریه نکن.
لحظه ای سکوت کرد و من که دلم می خواست نوازشش کنم لب تختش نشستم و آهسته گفتم:
- من چه کردم که این قدر با من نامهربون شدی!
بدون اینکه حرفی بزنه و نگاهم کنه به گریه کردن ادامه داد و از جا تکون نخورد کلافه شدم دلم می خواست همه جا رو بهم بریزم ولی اونو گریان نبینم
R A H A
10-28-2011, 12:48 AM
قسمت 40
از اول صفحه 166 تا پایان صفحه 169
سرم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم :
- بسه، الآن یکی میاد تو و این صحنه رو می بینه، بعد چی میگه!
گریه های اون تمومی نداشت و من که دلم نمی خواست مادر یا دایی ان رو در اون حالت ببینند اونو ساکت کردم و گفتم :
- من می رم بیرون، دلم می خواد بعد از من تو هم بیایی بیرون، صورتتو بشوری و ناهار بخوری، این یک هفته منو دق مرگ کردی، بست نیست؟
لبخندی زد و گفت :
- وقتی باهات قهر می کنم خودم هم دق مرگ می شم، باورت می شه!
- خدا نکنه، ولی فقط دلم می خواد یه چیزی رو بدونم!
- چی رو، بپرس!
- این که اصلاً تو چرا با من قهر کردی؟ مگه ما با هم دوست نیستیم؟
- چرا، من هیچ کس رو ندارم جز تو، خودت هم می دونی.
- بله، ولی نمی دونم چرا اون طور که دلم می خواد نمی تونم به تو نزدیک بشم.
- تو آزادی، هر طور دلت می خواد می تونی با من حرف بزنی!
- ولی دلم نمی خواد تو رو ناراحت کنم، وقتی حس می کنم تو از سوالات من ناراحت می شی، ترحیج می دم درباره هیچی باهات صحبت نکنم!
- می دونی چیه! یه موقع خودم هم از دست خودم ناراحت می شم، گه چرا در گذشته کاری انجام دادم و الآن اون کار رو نمی پسندم، بنابراین یادآوریش ناراحتم می کنه و سکوت می کنم و تو فکر می کنی از سوال تو ناراحت می شم در صورتی که این زور نیست و درواقع از دست خودم ناراحتم.
- مثلاً تو چه کاری در گذشته انجام دادی که حالا با یادآوریش خودتو ناراحت می کنی!
- بالاخره هر کس گذشته ای داره و بابت اون رنج هایی می کشه، بعضی خاطرات شیرین و بعضی تلخند ولی انسان از یادآوریشون رنج می بره، این در مورد همه انسان ها مشترکه و فقط مال تو یکی نیست.
- جالبه، فکر نمی کردم خاطره شیرین هم آدمو برنجونه! اولین باره که می شنوم اون هم از تو، بعضی وقت ها فکر می کنم اصلاً تو رو نمی شناسم، تو خیلی مرموزی، مخصوصاً که هیچ وقت از زندگی خصوصی خودت با من حرف نمی زنی، تو آدم پر احساسی هستی و من مطمئنم که کسی توی زندگی تو وجود داره که تمام فکرتو مشغول کرده، ولی نمی دونم چرا درباره ش با من صحبت نمی کنی، راستشو بگو، به من اعتماد نداری؟
- تو که دم از اعتماد می زنی بگو ببینم خودت به من اعتماد داری؟
نازنین روبروی من نشسته و توی چشمهام خیره شد، یک لحظه حس کردم تمام بدنم کرخ شده و مثل مات زده هایی که نمی تونند هیچ مقاومتی در مقابل رفتار خودشون نشون بدن شدم، اون منتظر جواب من و من هم متقابلاً از اون سوالی کرده بودم و درواقع سوالشو با یک سوال پاسخ دادم. آهسته به من نزدیک شد و گفت :
- یه نیرویی در درونم مانع می شه!
- مانع از چی؟
- مانع از این که بتونم با تو روراست باشم، نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم اون طور که دلم می خواد باشم.
همون زوری که توی چشم هام نگاه می کرد آهسته گفتم :
- این فقط مشکل تو نیست، من هم همین مشکل رو با تو دارم!
- چرا؟ دلت نمی خواد این سد رو بشکنی و شروع کننده باشی!
تمام بدنم خیس عرق شد، دلم می خواست زبون باز کنم و هر چی دلم می خواد بهش بگم ولی ترس از تنفر اون مثل دیواری در مقابلم ظاهر شد و سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم :
- نگفتی اون نامه که به من دادی از کجا پیش تو سر در آورد! امروز خیلی از کارهات تعجب کردم، تو حتی با آقای مرتضوی هم ملاقات کردی و به من نگفتی، حالا کی مرموزه؟
- دلم می خواست کاری بکنم که تو بفهمی من هم قدرت دارم و از عهده خیلی کارها بر میام.
- نیازی به اثبات این مسئله نیست، من به قدرت تو ایمان دارم، حالا پاشو بریم بیرون ناهارتو بخور.
موقعی که از اتاق خارج می شدیم نازنین آهسته گفت :
- علیرضا، فکر نکن منو خر کردی، من فهمیدم چطور ماهرانه موضوع رو عوض کردی تا جواب منو ندی!
بعد به طرف مادر رفت و گفت :
- عمه جان از این که به شما کمک نکردم معذرت می خوام، سرم به شدت درد می کرد.
مهم نیست دخترم، حالا بیا بشین ناهارتو بخور.
از اون روز به بعد همه ش حس می کردم نازنین حالت معمولی همیشگی شو نداره، نمی دونم چرا این احساس که دستم برای او رو شده باشه منو می ترسوند، خواستم نگاهش کنم و متوجه شدم که اون هم سعی می کنه نگاهشو از من بدزده، مادر به طرفم آمد و گفت :
- یه خورده با امیرمحمد ریاضی کار کن، به کنکور چیزی نمونده، نازنین هم خیلی وقت گذرونی می کنه، تو باید هر دوشونو وادار کنی از وقتشون استفاده صحیح بکنند.
نازنین که حرف مادرو می شنید به طرف ما اومد و گفت :
- علیرضا، امشب بیدار می مونیم و با هم درس می خونیم.
از شنیدن این حرف لرزه بر اندامم افتاد، انگار دیگه به خودم اعتماد نداشتم، حالت جذاب صورت نازنین و سوالاتی که جدیداً می کرد و نزدیک شدنش به من آن قدر منو هیجان زده می کرد که حتی از یک لحظه موندن با او ترس داشتم ولی چاره ای نبود. شب شد و مادر مقداری قهوه و بیسکوییت روی میز گذاشت و من و نازنین و امیرمحمد مشغول درس خوندن شدیم. توی دلم هزاران بار خدا رو شکر کردم که وجود امیر محمد از خیلی مسائل جلوگیری می کنه، نازنین بعد از یک ساعت درس خوندن گفت :
- علیرضا، از دستت خیلی دلخورم.
- چرا، خدا نکنه!
- تو تازگی ها به هیچی اهمیت نمی دی و خیلی مسائل رو فراموش می کنی.
- مثلاً چی رو!
- یادته قرار بود آدرس نامه دوستمو پیدا کنیم و باهاش تماس بگیریم؟
- آره، ببخش پاک فراموش کرده بودم، خب پاکت کجاست؟ همین الآن بیارش تا براش نامه بنویسیم.
- احتیاجی به پاکت آوردن نیست، من همون روز که صحبتش بود، تا به خونه رسیدم نگاهش کردم، اصلاً آدرس فرستنده نداره.
- چه طور؟!
نازنین بلند شد و پاکت رو آورد و به من داد و من متوجه شدم که نازنین درست می گه و پاکت اصلاً آدرس نداشت، بنابراین از نازنین پرسیدم :
- چرا همون روز موضوع رو به من نگفتی؟
- صبر کردم ببینم بالاخره کی یادت می افته، و حدسم درست بود. تو اصلاً جدیداً به هیچ مساله ای اهمیت نمی دی، انگار حواست توی خونه و پیش ما نیست.
- آخه عزیز دلم این مسئله چه ربطی به اهمیت دادن من داره، خب یادم رفته بود، تو خودت هیچ وقت هیچی رو فراموش نمی کنی؟
- من خیلی چیزها رو فراموش می کنم اما اون چیزها اهمیتی ندارند، مهم نیست، حالا بگو چه طور باید با اون تماس بگیریم!
- ظاهرا! باید صبر کنیم تا اون خودش دوباره برای تو نامه بنویسه.
- پس هیچ کاری نمی شه کرد! اصلاً نمی تونم حواسمو جمع کنم، تا خبری از اون به دستم نرسه، انگار لحظه ای آروم و قرار ندارم.
- حالا اونقدر خودتو ناراحت نکن! این طور که تو تعریف کردی اون باید دختر زرنگی باشه، بالاخره یه خبری ازش میشه، ناراحت نباش فکر درس خودت باش!
نازنین با عصبانیت از پشت میز بلند شد و گفت :
- این تو هستی که هیچی برات مهم نیست جز خودت، دیگران برای من خیلی اهمیت دارند.
- چرا نصفه شبی داد می زنی! چرا اینقدر عصبانی هستی!
- می دونی چیه! انگار تازه دارم می شناسمت و از این اخلاق هات اصلاً خوشم نمیاد!
کتاب هاشو جمع کرد و بخ اتاقش رفت و درو پشت سرش به هم کوبید.
نمی دونستم علت عصبانیتش چیه ولی برای اولین بار پرخاشگری رو توی صورت اون دیدم و به وحشت افتادم.
اون شب گذشت و فردا قبل از این که من بیدار بشم از خونه بیرون رفته بود. روزها گذشتند و من و اون بیشتر اوقات به پای هم می پیچیدیم و بدون این که خودمون علت ولقعی شو بدونیم با هم دعوا می کردیم، آقای مرتضوی طی چند ملاقات دیگه که با نازنین داشت پرونده رو تکمیل می کرد و روز دادگاه در کمال تعجب پدر احسان رو دیدم و با کمال شرمندگی به طرفش رفتم و اون با دیدن من دست هاشو باز کرد و منو در آغوش گرفت و گریه کنان گفت :
- پسرم، تو دوست خوب احسان بودی، انتظار داشتم بعد از مرگش به ملاقاتم بیایی!
R A H A
10-28-2011, 12:49 AM
قسمت 41
از اول صفحه 170 تا پایان صفحه 173
-معذرت می خوام ، شما هرچی بگید حق دارید ولی من هم خیلی مشکل داشتم ، اولا از نظر روحی حال درستی نداشتم ، ثانیا دلم نمی خواست به اون ده خراب شده برگردم ، خاطره دوستی با احسان هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه ، اون به گردن من حق داشت و من همیشه مدیون اون هستم.
پدر احسان اشک هاشو با دستمال توی جیبش پاک کرد و همگی روی صندلی نشستیم و رئیس دادگاه گفت :
-این اولین بار نیست که یک دعوای کوچک باعث لو رفتن یک قتل می شه ولی باید اقرار کنم ، مدت ها بود چنین پرونده ای نداشتم ، مدارک موجود در پرونده نشون می ده که آقای احسان پازوکی در تاریخ قید شده توسط مجید مجیدی به طور غیر عمد به قتل رسیده ، ضمنا با توجه به این که خودکشی خانم گلناز کریمی هم ممکنه به ایشون مربوط بشه بنابراین من آقای علیرضا احمدی رو به جهت مدارک موجود در پرونده از هر گونه اتهامی مبرا و حکم جلب آقای مجیدی رو صادر می کنم ، امیدوارم وکیل ایشون بتونند با تکمیل پرونده و اتهامات جدیدی که به ایشون وارد شده ازشون دفاع کنند.
-جلسه دادگاه تموم شد و با سوالات مختلفی که از شهود حاضر در دادگاه شد مجید و رسول دستگیر و ما همگی به خونه برگشتیم.
-نازنین به پدرش نزدیک شد و گفت :
-بابا ، حالا دیدید آـبروی چه کسانی رفت ؟
دایی با نگاهی به اون گفت :
-هیچ وقت فکر نمی کردم تو اون قدر دست و پا داشته باشی.
روزها گذشت و مجید به اتهام قتل غیر عمد به بیست و پنج سال و رسول هم به جرم همکاری با اون به پنج سال زندان محکوم شدند ، نازنین و امیر محمد با تلاش زیاد تونستند توی دانشگاه در رشته مهندسی شیمی و عمران قبول شوند.
روزی که نتایج کنکور اعلام شد بهترین روز زندگی ما بود ، مادر غذای خوشمزه ای پخت و ما با شیرینی وارد خونه شدیم و همه از خوشحالی توی پوست خودمون نمی گنجیدیم. نازنین روحیه شادتری پیدا کرد و کم کم غم های گذشته رو فراموش کرد ولی همیشه با نگاه کردن به اون حس می کردم غمی اونو رنج می ده . دانشگاه برای اون تنها جایی بود که توش احساس راحتی می کرد و به گفته خودش هر وقت غمگین می شد حتی اگر کلاس هم نداشت می رفت و خودشو توی کتاب های کتابخونه گم می کرد من هم چنان دورادور اونو می دیدم و از این که نمی تونستم باهاش ازدواج کنم زجر می کشیدم ، یک شب که خوابم نمی برد ،نیمه های شب حس کردم توی اتاقش داره با کسی صحبت می کنه ساعت یک بعد از نیمه شب بود و همه خواب بودند ، آهسته به پشت در اتاقش رفتم و شنیدم که داشت تلفنی با کسی حرف می زد ، دقت کردم ولی هر چه سعی کردم اون قدر آهسته حرف می زد که صداشو نشنیدم . احساس بدی بهم دست داد ، دلم می خواست فریاد بزنم ، حس حسادت عجیبی تمام وجودمو گرفت ،اون قدر ناراحت شدم که پشت در اتاقش سرم گیج رفت و به زمین افتادم و اون که از صدای زمین خوردن من وحشت کرده بود گوشی رو گذاشت و به طرف در اومد و منو پشت در اتاقش دید . صورتم خیس عرق شده بود و تمام بدنم از سرما حالت یخ زدگی داشت . اون دولا شد و دست های منو گرفت و آهسته گفت :
-چی شده؟ اینجا چه کار می کنی، چرا اون قدر دست هات سرده !
-هیچی نشده ، هول نشو ، چیزیم نیست.
-نه ، دروغ می گی حالت خوب نیست ، بگذار عمه رو صدا کنم.
-نمی خواد صداش کنی ، الان خوب می شم.
روی زمین کنارم نشست ، پیراهن صورتی روشنی به تن داشت و توی تاریکی مثل فرشته ها زیبا شده بود ، سرمو روی پاهاش گذاشتم و عرق پیشونیمو با آستین لباسش پاک کرد و گفت :
-بمیرم الهی! تو داری می لرزی چت شده ! چرا به من نمی گی ؟ دیگه منو دوست نداری؟
دستم رو روی لب هاش گذاشتم و گفتم :
-ساکت باش ، نمی خوام مادر منو این طور ببینه ، الان خوب می شم ، ناراحت نباش.
اون سکوت کرد و من که قدرتی برای بلند شدن در خودم نمی دیدم ، هم چنان روی زانو های قشنگش به آرامش رسیدم . دلم می خواست زندگیم همون جا به پایان می رسید و هرگز اونو در کنار مرد دیگه ای نمی دیدم . بالاخره با سختی زیاد از جا بلند شده و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت افتادم ، اون دوباره دست روی پیشونیم گذاشت و گفت :
-من کنار تخت تو می خوابم ، می خوام پهلوی تو باشم.
-نه ، خواهش می کنم برو توی اتاقت ، این طور من راحت ترم .
با عصبانیت از جا بلند شد و گفت :
-تو فقط دوست داری منو ناراحت کنی ، خیلی خوب می رم که راحت باشی.
بغض گلمو گرفته بود و نمی دونستم به اون چی بگم آهی کشیدم و گفتم :
-حیف که نمی دونی ؛ نباید هم بدونی که...
-که چی؟ که همش می خوای منو از خودت دور کنی.
-که چقدر دوستت دارم ، که حاضرم برای تو بمیرم.
همان لحظه بی اختیار حس کردم خیلی خودخواهم و درواقع دارم اونو بدبخت می کنم و بهترین راه حل برای نجات هردومون مرگ منه.
اون بی حرکت سرشو روی سینه من گذاشته بود و گفت :
-اگه یه روزی مریض بشی ، من هم مریض می شم، اگه دلت بگیره ، من هم دلم می گیره، اگه غصه بخوری ، من هم غصه دار می شم ، من و تو یک روح در دو قالب هستیم؟
-خدا نکنه تو مریض بشی ، من حالم خوب می شه ، مطمئن باش حالا پاشو مثل دختر های خوب صورتتو بشور و برو توی اتاقت بخواب.
آهسته بلند شد و دست هامو گرفت و گفت :
-من می رم ، ولی اگر حالت بد شد صدام کن ، قول بده این کارو بکنی تا با خیال راحت از پیشت برم.
-باشه ، قول می دم که اگر حالم بد شد صدات کنم ، ضمنا ، از جملات قشنگ و رویایی که گفتی و باعث شد قلبم آرامش بگیره ازت ممنونم .خیلی قشنگ بود مثل خودت.
اون لبخندی زد و از اتاقم رفت و من دست هامو روی سینه ام گذاشتم تا عطر وجود اون آغوشمو ترک نکنه و تا صبح با خودم کلنجار رفتم و سعی کردم به خودم بقبولونم که بالاخره یک روز اون ازدواج می کنه و من از الان باید آمادگی این مساله رو در خودم به وجود بیارم.
صبح با خواب آلودگی و سردرد از رختخواب بیرون اومدم ، هیچ وقت توی زندگیم اون قدر احساس بیماری نکرده بودم ، حس کردم کمرم شکسته ، بعد به ماجراهای دیشب فکر کردم و هرچه خواستم خودمو متقاعد کنم ، موفق نشدم و حس کردم سرجای اولم هستم. امتحانات و کار زیاد وقتمو پر کرده بود ولی با همه خستگی شب ها به سختی می خوابیدم و انگار همه ش منتظر حادثه بدی هستم تا این که یک روز نامه دیگه ای از ملیحه دوست نازنین به دستش رسید و این بار نامه از تهران پست شده بود . نازنین با خوشحالی اونو باز کرد و بعد از خوندنش گریه کنان به طرف من آمد و گفت :
-علیرضا ، ملیحه به تهران اومده ، آدرس داده به خونه ش برم ، تو منو می بری؟
-آره ، حتما می برمت ، کی می خوای بری؟
-اگه می شه همین امروز ، تو وقت داری؟
آدرس رو خوندم ، و به نازنین قول دادم که همون روز به خونه ش بریم . عصر شد و اون لباس پوشید و حاضر شد و به من گفت :
-خیلی شیک کن.
-برای تو چه فرقی می کنه که من چی بپوشم!
- خیلی فرق می کنه ، اون قدر از تو براش گفته ام که خدا می دونه.
پیش خودم لحظه ای به فکر فرو رفتم ، فکر این که چه طور حرف های نازنین با خانم ابراهیمی که حرف های اونو نقل قول کرده بود زمین تا آسمون فرق داشت . نازنین متوجه سکوت من شد و گفت :
-علیرضا ، حواست کجاست ؟ تو فکری.
-تو فکر این هستم که چی بپوشم تا تو راضی باشی.
-همین الان خودم لباس مناسبی برات میارم ، تو هم نه نگو ، به حرف من گوش بده و بپوش.
شتابزده به طرف کمدم رفت و با دقت و وسواس فراوان لباس مناسبی آورد و بعد از این که پوشیدمش ادوکلن رو از روی میزم برداشت و به صورت و گردنم زد ، بعد به سراپای من نگاهی کرد و گفت :
-ماه شدی ، همون طور که حدس می زدم.
بعد چند بار سراپای منو ورانداز کرد و دورم چرخی زد.
من مات و متحیر به زیبایی های خدادای اون نگاه می کردم و غرق در افکار پوچ همیشگی خودم احساس می کردم دارم شکنجه می شم ، و اون بی خبر از عشقی که در وجودم آتش به پا کرده بود ، گذر لحظات رو برام سخت می کرد.
بالاخره از خونه بیرون رفتیم و با تاکسی خودمونو به خونه ملیحه رسوندیم ، آپارتمان چند طبقه ای که طبقه دومش منزل ملیحه بود و بالای شهر بودنش نشون می داد که باید جای گرون قیمت و شیکی باشه.
وقتی زنگ زدیم صدایی ظریف از پشت دربازکن جواب ما رو داد و در را به روی ما باز کرد . نازنین پله ها رو با شتاب بالا رفت و من پشت سرش با عجله خودمو بهش رسوندم . دسته گل توی دست نازنین از هیجان می لرزید . یک...
R A H A
10-28-2011, 12:50 AM
قسمت 42
لحظه پشت در آپارتمان صبر کرد تا نفسش سرجاش بیاد، بعد زنگ زد.
دخترخانمی با لباس نسبتا باز درو به روی ما باز کرد و با دیدن نازنین هر دو به آغوش هم رفته و برای هم اشک ریختند. من مات و مبهوت ایستاده و منظره ی دیدار دو دوست رو که به خلاف انتظار من خیلی صمیمی به نظر می رسیدند تماشا کردم، یه دفعه نازنین برگشت و گفت:
ـ ملیحه جون، علیرضا رو معرفی می کنم.
ـ سلام، بفرمایید تو، من با دیدن نازنین یادم رفت به شما تعارف کنم ببهشید یک لحظه هیچی ندیدم جز نازنین.
ـ اشکالی نداره، من فقط از نظر راهنمایی همراه نازنین آمدم. نباید مزاحم شما می شدم.
ـ اختیار دارید، چه مزاحمتی، اون قدر نازنین تعریف شما رو کرده که من بی صبرانه مشتاق دیدار شما بودم.
هر سه وارد آپارتمان شدیم و ملیحه از ما پذیرایی کرد، آپارتمان کوچک ولی فوق العاده شیک بود. وسایل منزل همه8 مدرن و از روی سلیقه ی خاص انتخاب شده بود. نازنین بعد از خوردن چای از ملیحه پرسید:
ـ کی اومدی! چه طور از اونجا نجات پیدا کردی؟ چرا نامه ی اولت آدرس فرستنده نداشت؟
ملیحه نگاهی به من کرد و آرام گفت:
ـ نازنین جان، هزارن هزار تعریف دارم که حالا امروز بهتره سرتو درد نیارم، بعدا همه رو برات تعریف می کنم.
احساس کردم با من رودرواسی داره و دلش نمی خواد جلوی من حرف بزنه، و یا شاید خجالت می کشید درباره ی اتفاقات جوراجوری که براش افتاده چیزی بگه. ولی اقرار می کنم خیلی کنجکاو بودم بفهمم اون چه طور تونسته از کشوری بیگانه بدون کمک کسی به ایران برگرده، به نظرم خیلی مشکوک اومد و حس عجیبی داشتم که مرتب بهم می گفت نازنین نباید دوستی مثل اون داشته باشه، لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد و بعد بلند شده و گفتم:
ـ با اجازه تون من باید برم منزل چون خیلی کار دارم و بیشتر از این نمی خوام مزاحم شما باشم.
ملیحه از روی مبل بلند شد و گفت:
ـ ولی شما تازه اومدید، من بعد از مدت ها انتظار تازه نازنین رو پیدا کردم.
ـ اگه نازنین دوست داره می تونه پیش شما بمونه، من شب میام دنبالش.
نازنین که به نظر می رسید از بلند شدن من ناراحت شده با رنگ پریدگی از جا بلند شد و به ملیحه گفت:
ـ ملیحه جون تو تازه از راه رسیدی و خسته ای، من هم با علیرضا می رم، اون خیلی کار داره و مدت ها به خاطر من از درسش عقب افتاده و با این که شاگرد اول کلاسشون بوده الان خیلی از هم کلاسی هاش عقبه. من بعدا میام سراغت، دیگه خونه تو یاد گرفتم و مزاحم علیرضا هم نمی شم. تو هم آدرس منو داری، اگه وقت کردی بیا منزل خودته.
حس کردم نازنین ناخواسته و به خاطر من از پیش ملیحه اومد و توی راه برگشت برخلاف موقعی که به اونجا می رفتیم خیلی غمگین و ساکت بود و من هم اون قدر احساس بیماری و رخوت می کردم که حس و حال نداشتم درباره ی چیزی باهاش صحبت کنم ولی نکات مبهم و تیره ای از زندگی نازنین کم کم توی ذهنم انباشه و به صورت غده ای بزرگ و چرکین دراومده بود که آزارم می داد، دلم می خواست حوصله داشتم و رشته های بهم بافته شده ی شک و تردیدرو دونه دونه به کمک خودش باز می کردم ولی این کار بازی با اعصاب نازنین بود و ناراحتی اون روی خود من هم اثر می گذاشت، بنابراین ترجیح دادم صبر کنم تا روزی خودش سر صحبت رو باز کنه و همه ی ماجراهای اتفاق افتاده در دوبی رو برام تعریف کنه...
توی راه سکوت بین ما دیوار بلندی ایجاد کرد که هیچ کدوم دیگری رو نمی دیدیم و فقط جسم ما بود که کنار هم بود.
من به دنیای ناشناخته ی نازنین فکر می کردم و اون به نقطه ای روی صندلی تاکسی خیره شده بود و من نمی دونستم چه فضایی رو توی اون یک نقطه می بینه، بالاخره به منزل رسیدیم و هر دو مثل آدم های کر و لال به طرف اتاق هامون رفتیم. مادر و امیرمحمد با دیدن ما متعجب شدند و لی هیچکدوم سوالی نکردند، من دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم و روی تخت ولو شدم، احساس خفگی شدیدی داشتم، درسهام روی هم انباشته و فکرم مغشوش بود. مادر شام رو حاضر کرد و همه دور یک میز نشستیم و فقط صدای قاشق و چنگال فضای اتاق رو پر کرده بود، آخر شب حس کنجکاوی عجیبی مانع از آرامش و خوابیدنم شد و سعی کردم توی رختخواب بیدار بمونم، ساعت 2 بعد از نیمه شب که همه خواب بودند، حس کردم کسی شماره می گیره. دلم می خواست جرات داشتم و گوشی تلفن رو بر می داشتم و به مکالمه ی اونها گوش می دادم ولی هرچه سعی کردم نتونستم خودمو راضی کنم، قلبم توی سینه ام آن چنان می کوبید که حس می کردم می خواد بیاد بیرون و رها بشه، درد عجیبی توی سینه م حس کردم و یک لحظه تمام بدنم سرد شد، ولم می خواست می تونستم های های گریه کنم، احساس حسادت و سرگشتگی عجیبی می کردم، دلم می خواست همون لحظه جون می دادم و از اون حالت نجات پیدا می کردم ولی غول زندگی هم چنان در درونم وجود داشت و من مجبور به ادامه ی مُردگی بودم. یکساعت نجوای شبانه ی نازنین با شخصی بیگانه باعث شد که تا صبح از درد به خود بپیچم.
صبح با حالتی کاملا خسته و صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم، مادر با دیدن من وحشت کرد و گفت:
ـ علیرضا، چته! چرا این شکلی شدی؟
امیرمحمد خودشو به من رسوند و نگاهم کرد و گفت:
ـ داداش خدای نکرده مریضی؟
ـ نه داداش، چیزیم نیست، دیرت نشه برو دانشگاه، من خوبم.
نازنین صدای ما رو شنید ولی برای اولین بار حس کردم هیچ نگرانی بابت بیماری من از خود نشون نداد چون از اتاقش بیرون نیومد، من با عصبانیت نگاهی به در بسته ی اتاق نازنین کردم و مادر که متوجه ی نگاه من شد گفت:
ـ نمی دونم چرا نازنین از صبح تا حالا از اتاقش بیرون نیومده، هر روز صبح زودتر از همه بیدار بود.
چیزی در درونم فروریخت. دلشوره ی عجیبی باعث شد که بیماری و خستگی خودمو فراموش کنم، با تعجب از مادرم پرسیدم:
ـ شما به اتاقش سر زدید؟
ـ نه مادر، نخواستم مزاحمش بشم.
با عجله خودمو به پشت در اتاقش رسونده و آهسته چند ضربه به در زدم، هیچ صدایی از اتاق به گوشم نرسید، دوباره ضربه ای زدم و بدون این که منتظر بشم در اتاق رو باز کرده و رختخواب خالی نازنین جلوی چشم هام ظاهر شد، برگشتم و از مادر پرسید:
ـ شما از چه ساعتی بیدار بودید؟
ـ من برای نماز بیدار شدم و فکر می کردم نازنین خوابه.
ـ نازنین قبل از بیدار شدن شما از خونه بیرون رفته! صبح زود کجا می تونه رفته باشه!
دلشوره ی عجیبی تمام وجودمو گرفت، حس کردم زانوهام قدرت نگه داشتن بدنمو ندارند، لبه ی تخت نشسته و سرمو توی دست هام گرفتم، مادر از دیدن من به اون وضع اون قدر ناراحت شده بود که نمی دونست چه کار کنه، امیر محمد به طرف ما آمد و گفت:
ـ داداش جون شما این قدر ناراحت نباشید، من می رم دانشگاه دنبال نازنین. حتما کار داشته یا می خواسته درس بخونه صبح زود از خونه بیرون رفته، به هر جهت می رم پیداش می کنم و به شما زنگ می زنم.
امیرمحمد با عجله از در بیرون رفت. مادر به طرفم آمد و کنارم نشست و آهسته گفت:
ـ بمیرم برات، در تمام زندگیت مواظب این کبوتر بودی ولی حالا دیگه وقت پروازشه، این قدر خودتو ناراحت نکن، من هم احساس می کنم اون با گذشته خیلی فرق کرده و اینو می دونم که دختر عاقلیه.
مادر حرف می زد و من انگار هیچ نمی شنیدن و فقط به نقطه ای روی فرش خیره شده و به دنیای ناشناخته ی روح اون می اندیشیدم. مادر از جا بلند شد و بیرون رفت و من بی اختیار روی تخت اون دراز کشیدم و چشم هامو بستم، بوی موهای قشنگش که بالشش رو پر کرده بود مشاممو نوازش می کرد. این اولین باری بود که من بدون وجود خودش به اتاقش وارد شده بودم. چشم هامو باز کردم و بی اختیار به دیوارهای اطراف نگاه کردم. نقاشی و خط و تابلوهای مختلفی که روی دیوارها نصب بود توجهمو جلب کرد، با خودم فکر کردم چرا تا به حال هیچ کدوم از اونها رو ندیدم؟ شاید به خاطر این که خودش بود و با وجود اون من چشمم هیچ چیز دیگه ای رو نمی دید. یک تابلوی خط و نقاشی توجهمو بیش از حد جلب کرد، به خصوص جمله ای که روش نوشته شده بود خیلی زیبا به نظرم آمد، در گوشه ای از قاب خورشیدی کوچک نقاشی شده بود و آسمان بدون این که ابری داشته باشد در حال باریدن بود و زیر نقاشی با خطی به رنگ سرخ نوشته بود: « خورشید در خانه ام و آسمان دل من بارانی است.»
با خوندن این جمله انگار وزنه ای سنگین از توی دلم به طرف پایین بدنم سقوط کرد و همه ی وجودم به همراهش فروریخت، کمی فکر کردم ولی هیچ نفهمیدم منظور نویسنده از نوشتن این جمله چی بوده، همه چیز اتاق برام
* * * تا پایان صفحه 177 * * *
R A H A
10-28-2011, 12:51 AM
178-181 قسمت 43
ناشناخته بود،درست مثل صاحبش كه بعد از اين همه سال زندگي با اون،هيچ از اون نمي دونستم.
صداي زنگ تلفن منو از دنياي خودم و اون اتاق ناشناخته بيرون آورد،با عجله گوشي را برداشتم وصداي اميرمحمد كه خبر سلامتي نازنين رو مي داد آرامش نسبي به وجودم داد.از اون تشكر كردم و به مادرم گفتم كه نگران نباش نازنين توي دانشگاه بوده و اميرمحمد اونو ديده و حالش خوبه،بعد حاضر شدم و به دانشگاه رفتم،سركلاس آن قدر افكارم آشفته بود كه هرچه سعي كردم نتونستم چيزي از درس بفهمم وبا بي حوصلگي كه داشتم زمان رو به سختي گذرونده و از دانشگاه بيرون زدم،توي راه تصميم گرفتم يا با نازنين به طور جدي حرف بزنم يا اين كه براي هميشه سكوت كنم و كاري به كارش نداشته باشم و با گرفتن اين تصميم نفس عميقي كشيده وبه شركت رفتم وكارهاي عقب افتاده آن قدر مشغولم كرد كه براي چندساعتي بدبختي هاي زندگيمو فراموش كردم.شب كه به منزل رسيدم به خلاف هميشه نازنين به استقبالم نيومد وبيشتر از اين متعجب شدم كه اصلا از اتاقش هم بيرون نيومد وحتي شام هم نخورد،من در ظاهر پيش مادر و اميرمحمد ولي روحم توي اتاق نازنين بود،احساس بدي داشتم دلم مي خواست كسي توي خانه نبود و من مي تونستم به راحتي با نازنين صحبت كنم.
شب شد وهمه خوابيدند ولي من مثل چندشب گذشته گوشم به اتاق نازنين بود،در ظاهر چشمهام بسته ولي در وجودم بلوايي برپا بود،روح پريشان و شكست خورده ام زيربار حوادث اخير طاقت نياورده و منو به صورت موجودي بي قدرت و مفلوك درآورده بود،از خودم نااميد بودم حس مي كردم ديگه دليلي براي زنده موندن ندارم،روي تخت اين پهلو به اون پهلو شدم ونفسم به سختي بيرون ميومد،نازنين آهسته از اتاقش بيرون اومد،من خودمو به خواب زدم و هيچ حركتي نكردم،آهسته به من نزديك شدو بعد حس كردم لحظه اي ايستاد وبه من گفت:«تو يك فرشته هستي در لباس آدميزاد.»دلم مي خواست چشمهامو باز كنم و چهره ي معصومش رو ببينم وبگم كه چقدر حسود و بدبختم.ولي مثل آدم هاي هيپنوتيزم شده سرجام خشكم زده و هيچ حركتي نكردم واون بعد از كمي مكث آهسته از كنارم دور شد،همون طور كه چشمهام بسته بود حس كردم اشك هام از لاي پلك هاي چشمم بي اراده روي بالشم مي ريزند،حس كردم دلش براي من تنگ شده ولي ترجيح ميده ارتباطي باهام نداشته باشه.اون شب تاصبح با بغض توي گلو وانديشه هاي پوچ و غلط احساسي گذروندم و صبح با حالتي بدتر از روزهاي گذشته بيدار شدم،حس مي كردم قلبم فشرده ست و پاهام قدرت راه رفتن ندارند،نازنين سرميز صبحانه نگاهي زير چشمي به من انداخت و آهسته سلام كرد و من بدون اينكه نگاهش كنم جوابشو دادم،بعد از خوردن چاي از جابلند شد وازكنارم گذشت و درهمون حالت آهسته گفت:
-امروز وقت داري با هم بريم پارك؟
توي دلم از پيشنهادش خوشحال شدم ولي عكس العمل خاصي نشون ندادم و با بي تفاوتي گفتم:
-آره وقت دارم،كي بريم؟
-همين الان!مي دوني صبح زود وقتي كه درخت ها رو آب ميدن چه بوي خوبي درفضاي پارك مي پيچه!
-آره،مدت هاست كه به بوهاي خوش فكر نكردم،فكر مي كنم من هم احتياج دارم.
-به چي؟
-به آرامش،چيزي كه اين روزها از اين خونه پركشيده و رفته.
نگاهي پرمعني به من كرد و انگار خنجري به قلبم زد و بعد بلند شد وبا مادر خداحافظي كرد،من هم بعد از خداحافظي از خونه بيرون رفتم،سركوچه منتظرم ايستاده و وقتي منو ديد گفت:
-عليرضا،دلم براي حرفهات تنگ شده،چرا ديگه سراغ من نمياي!
-از تو ياد گرفتم،ضمنا حس مي كنم حرف هام ديگه شنونده اي نداره.
با هم سوار تاكسي شديم وبه پاركي رفتيم،بعد روي يك نيمكت كه زير درخت بيد مجنون قرار گرفته بود،نشستيم.اون كنارم بود و من ديگه حس مي كردم جرات نگاه كردن به اونو ندارم،بعد از لحظه اي سكوت گفت:
-هيچ وقت فكر نمي كردم لحظه اي بتونم از تو جدا بشم!
-وحالا فهميدي كه مي توني،درسته!
-نه،اگه درست بود الان اينجا نبودم.
-يعني چي،يعني مي خواي منو تا اين حد از خودت محروم كني كه باهام حرف هم نزني!
-من كي گفتم نمي خوام باهات حرف بزنم!
--نگفتي ولي عملا داري اين كار رو مي كني!
با عصبانيت به طرفم برگشت و داد زد:
-اصلا تو معلوم هست چته!خودت از من كناره مي گيري و حرف هم داري!اين منم كه بايد از تو گله كنم!
-ازمن گله داري؟براي چي؟چه مزاحمتي برات داشتم،چه خطايي كردم!تمام زندگيم تو بودي و نفهميدي،ديگه مي خواي چه كار كنم!
-زندگيت من بودم ولي حالا ديگه نيستم،اصلا تو معلوم هست چته و كجايي!
-من اينجام،دركنارتو ولي تو ديگه منو نمي بيني.
-براي چي اين طور فكر مي كني؟
-فكر نمي كنم،مي بينم،حقيقت رو،نه اون طور كه نشون ميدي،اون طور كه وجود داره مي بينم.
اون عصباني شده و فرياد مي زد و من زير بار صداي بلند اون داشتم خرد مي شدم ولي نمي تونستم بفهمم منظورش از داد زدن چيه وچرا اين طور با اعصاب من بازي مي كنه!
-ببين عليرضا،خودت مي دوني كه مدت هاست رفتارت عوض شده.بي خودي بهانه نيار بايد به من بگي چي شده!
-مگه براي سركار خانم مهمه؟
-بله،معلومه كه مهمه،چرا نبايد باشه!
-آخه اخيرا حس مي كنم مشغله ي شما خيلي زياد شده و اصلا وجود منو حس نمي كنيد.
-آخ كه آخرش با اين حرف زدن دوپهلوت منو مي كشي،چرا با من راحت حرف دلتو نمي زني!
به طرفش برگشتم ونگاهم به نگاهش گره خورد،بعد از لحظه اي سكوت برگشتم وبدون اينكه نگاهش كنم آهسته گفتم:
-من به اندازه كافي اعصابم ناراحته،تو ديگه لازم نيست خردترم كني!
دست هاي مهربونشو كه حس مي كردم اون دست هاي هميشگي نيست روي دستم گذاشت و آهسته گفت:
-خدا منو بكشه اگر بخوام تورو ناراحت كنم،كاشكي مي فهميدم تو چته!
-اون وقت چه كار مي كردي؟
-هركاري كه دل تو رو خوش كنه حاضرم كه انجام بدم.
-دروغ مي گي!
با صداي گرفته وبغض آلودي گفت:
-چرا فكر مي كني دروغ مي گم،من هيچ وقت به تو دروغ نگفتم كه حالا دفعه ي دومم باشه.
-نازنين خيلي دوستت دارم ولي خودت هم مي دوني كه بارها و بارها به من دروغ گفتي،چرا نمي خواي با من رو راست باشي!
-من هيچ وقت به تو دروغ نگفتم،حاضرم برات قسم بخورم.
ديگه طاقت نياوردم،مثل اينكه تمام فريادهاي دنيا از توي گلوم بيرون زدو نتونستم مهارشون كنم و فرياد زدم:
-تو از بچگيت به من دروغ مي گفتي،يادته،يادته ماجراي احسان رو،لحظه اي كه من در كنارت بودم،تو با اون رابطه ي مخفيانه داشتي و من اون قدر احمق بودم كه...
صورتش برافروخته و سرخ شد وتمام بدنش به لرزه افتاد و با فرياد گفت:
-من احمق بودم نه تو،انتظار داشتي چي رو برات بگم!اصلا براي تو چه اهميتي داشت كه بخواي بدوني يا ندوني،هيچ كس اهميتي نمي داد چه بلايي سر من مياد،همه مي خواستند منو به مجيد شوهر بدند تا از شرم نجات پيدا كنند.
-ولي براي من مهم بودي،هميشه.
-چي مهم بود؟تو هميشه حس مي كردي من دختر كوچكي هستم كه هيچ وقت ممكن نيست دست از پا خطا كنه،تو نيازهاي عاطفي منو درك نمي كردي مثل يك بچه كوچولو نگاهم مي كردي!عليرضا تو هيچي نمي دوني،تو فكر مي كني من عاشق احسان بودم؟
-پس چي؟مگه نبودي!چرا مي خواي منو گول بزني؟
-اشكال تو اينه كه به من اعتماد نداري،چراشو نمي دونم!
-اعتماد داشتم،ولي حالا ديگه ندارم،من با تو رودرواسي ندارم نازنين اينو بدون كه دارم از دستت دق مي كنم.
-از دست من،بي انصاف مگه من چيكارت كردم؟تو اصلا معلوم هست چته!خودت از رفتارت خبر نداري،نمي دوني كه من هم از دست تو دارم دق مي كنم.
-اصلا مي دوني چيه!من كه مدت هاست كاري به كارت ندارم ولي امروز بايد
R A H A
10-28-2011, 12:51 AM
قسمت44
از ابتدای182تا پایان185
همه حرفامئ با تو بزنم،باید همه چیز روشن بشه.
_موافقم،از خدا می خوام،بگو هرجی دلت می خواد بگو،من برای شنیدن حاضرم.
_ولی این من نیستم که باید حرف بزنم،تو باید بگی!از خودت،از کارهات،حتی از احساست نسبت به اطرافیانت،از سرگرمی هات.
_پس تو داری منو محاکمه می کنی!جالبه،نمی دونستم بعد از این همه سال علاقه به تو حالا به اینجا بکشه!
_نازنین تو برای من موجود ناشناخته ای هستی،من به نقاط مبهمی از زندگی خودم و تو رسیدم که حس کردم از تو هیچی نمی دونم،بنارباین باید امروز واقعیتو برای من بریزی روی دایره،حاضری!
نازنین با چشم های درشت و براقش نگاهی عمیق به من کرد و بدون کلامی حرف سرشو زیر انداخت،حس کردم می خواد همون طور برام مرموز باقی بمونه و من دارم با فشار زیاد مجبورش می کنم حرف هایی بزنه که دلش نمی خواهد،اهسته گفت:"
_من به نظر تو موجود مرموزی هستم،کارهام مشکوکه؟اصلا فکرشو نمی کردم که درباره من این طور فکر کنی!
_تو چی!تو درباره م چی فکر کردی!من احساسمو به تو گفتم و دلن می خواد تو هم احساستو به من بگی.
_احساس من،چه اهمیتی داره!
_برای من خیلی مهمه که تو درباره من چی فکر می کنی!تو اگه منو دوست و محرم خودت می دونستی،از من فاصله نمی گرفتی و الان کارمون به مشاجره لفظی نمی کشید،تو هر روز بیشتر از قبل از من فاصله می گیری و این برای من خیلی رنج اوره،دلم می خواد همیشه به تو نزدیک باشم،همیشه.
نازنین اهی کشید و گفت:
_راست می گی!
_بیه،شک داشتی!
_شک دارم،علیرضا تو فکر می کنی این عادلانه ست که من و تو...
نازنین حرفش را قطع کرد و من مثل این که سطلی اب جوش روی سرم ریخته بودند،بی صبرانه در انتظار تموم کردن جمله اش بودم ولی اون دیگه ادامه نداد و دوبار گفت:
_دلم می خواست به دنیا نیامده بودم،باور می کنی!
_چرا؟تو چه رنجی داری،چه مشکلی داری؟
_من احساس خوشبختی نمی کنم،همه ش انگار سرگردونم!
بعد سکوت کرد و چشم هاشو بست و دستشو توی دستم حلقه کرد و سرشو روی شونه م گذاشت وگفت:
_ای کاش همین جا دنیا تموم می شد،در همین حالت!
احساس عجیبی داشتم،دلم می خواست باز هم باهاش صحبت کنم ولی قدرتی برام نمونده و حس کردم تمام انرژیم تموم شده،بنابراین من هم چشم هامو بسته و لحظه ای هر دو روی نیمکت پارک مجسمه بی حرکت شدیم،نفهمیدم چه قدر طول کشید ولی لحظه ای که باغبئن پارک با شیلنگ خیسمون کرد به ناچار از اون جا بلند شدیم و قدم زنان به طرف درخت های کاج پیش رفتیم،نازنین دستشو توی دستم گذاشته و گفت:
_علیرضا خوشبختی یعنی چه؟چه طور می اشه ادم احساس کنه که خوشبخته؟
_نمی دونم.من هم خوشبختی رو تجربه نکردم،نمی دونم چیه،شاید ادم ها فقط تظاهر به خوشبخت بودن می کنند،چون هیچ کس معنی واژه رو نمی دونه!از هر کس سوال می کنی خوشبختی به نظرش چیزی میاد که نداره،بنابراین خوشبختی یعنی رویای به دست اوردن نداشته ها،یعنی در واقع هیچ کس خوشبخت نیست و همه مردم عمرشو در راه رسیدن به چیز موهومی می کذورنند.
_به نظر من خوشبختی یعنی ارامش.
_فکر می کنی ارامش توی این دنیا وجود داشته باشه؟
_شاید باشه،ولی برای رسیدن به اون باید خیلی چیزها رو زیر پا گذاشت.
_خوب،زیر پت گذاشتن هر چیزی باعث می شه که اون ارامشی رو مه تو طلب می کنی از دست بدی،اون وقت چی!باز هم می تونی با یک فکر خراب و اشفته احساس ارامش کنی؟
_درسته،نمی شه،ولی اگر ما پرنده بودیم،اگر ما حیوان بودیم،اگر حساب و کتابی نداشتیم چی می شد؟
_نازنین راز خلقت رو هیچ کس نمی دونه،که من و تو بدونیم،فقط اینو می دونم که انسان موجود بدبختیه،از نظر من همینه،ما به اراده خودمون به دنیا نمی اییم و مجبوریم با مشکلات دست به گریبان باشیم و با چنگ و دندون زندگیمونو به اخر برسونیم و اخرش هم بدون این که بدونیم زمان مرگمون چه موقع هست،از دنیا میریم.
_به امید دنیای دیگه،می دونی،من فقط به این امیدم که در دنیای دیگه بتونم اون طرف اسوده و راحت باشیم.
ظهر شده بود و مابه خونه رفتیم،نازنین حالش بهتر شده بود ولی من احساس راحتی نمی کردم،دردی بزرگ در سینه م حس می کردم ولی به روی خودم نیاوردم تا اطرافیانم ناراحت نشن.روزها گذشت و نازنین هر روز زیباتر از روزهای گذشته،درس می خوند و گه گاه تلفن های مشکوک شبانه خواب رو از چشم من دور می کرد.دیگه ترجیح می دادم درباره چیزی باهاش صحبت نکنمتا این که یک روز قصد رفتن به خونه ملیحه رو داشت،ارایش غلیظی کرد که در شان یک دختر خوب نبود و من از دیدن اون فوق العاده ناراحت شدم و موقع بیرون رفتن از خونه به طرفش رفتم و گفتم:
_چه خبره!داری می ری عروسی!چه طور روت می شه اون قدر ارایش کنی و از خونه بیرون بری!
نگاهی به من کرد و در حالی که رنگش پریده و دست هاش می لرزید گفت:
_مگه من چه کار کردم!این همه دختر توی خیابون همین طوری بیرون می رن،تو فقط منو می بینی!
_آره،مشکل من اینه که از اول عمرم فقط به تو نگاه کردم و هنوز هم فقط تورو می بینم،از تو انتظار ندارم مثل دختر های دیگر باشی،تو باید نارنین ساده و شیرین گذشته باشی.
مادر از صدای بلند من به طرفم امد گفت:
_چی شده!علیرضا باز تو بی خودی عصبانی شدی؟
_مادر خواهش می کنم دخالت نکن،می شه یک بار هم شده بری تو اتاق و گوش هاتو پنبه بگذاری!من خیلی حرف دارم که باید الان به نازنین بزنم و دلم نمی خواد شما هم بشنوید.
مادر از عصبانیت من جا خورد و بعد از نگاهی به سراپای نازنین با نگرانی مارو ترک کرد و به اتاق رفت ودر روبست.
نازنین گفت:
_دیرم شده،بهتره زودتر برم.
_عجله نکن،این طوری نمی ذارم از خونه بیرون بری.
فریاد زد:
_مگه تو کی هستی؟شوهرم نیستی که ازم این طوری ایرا می گیری.
یک دفعه احساس کردم قلبم دارخ از جا کنده می شه و بدون این که فکر کنم سیلی محکمی به صورتش زدم و اون درحالی که اشک توی چشماش پرشد یود نگاهی معصومانه به من کرد و گفت:
_مزه شو قبلا چشیده بودم،یادته،اون بار هم منو بی دلیل زدی و بخشیدمت.ولی این بار نمی بخشمت.
همون لحظه توی دلم احساس پشیمونی کردم و سرمو زیر انداختم،خواستم مثل گذشته ازش معذرت خواهی کنم ولی این فرصت رو ازم گرفت و ادامه داد:
_سزای من همینه،تحمل همه جور درد،از طرف کسی که همه چیز منه،بیشتر از این سعی نکن منو از خودت دور کنی،زحمت نکش چون به اندازه یک کوه بین ما افتاده.
از شدت خشم به خودم لرزیدم و فریاد زدم:
_به درک که افتاده،مثلا اگر این کوه نبود چه اتفاقی می افتاد،تو همیشه از من دور بودی و این فقط جسمت بود که در کنار من بود،روحت همیشه جای دیگه بود.مال احسان و مال ادمای دیگه،مال غریبه ای که من نمی شناسم،مال هر کس جز من که از بی تو بودن سوختم و دم نزدم.پ
به لکنت افتادم و اب گلوم خشک شد،دیگه نتونستم ادامه بدم،اون نزدیکم امد و گفت:
_اون قدر اون خدا بیامرزرو به رخم نکش،چقدر برات بگم،من علشق احسان نبودم.
_پس چی،همین طور بی خودی باهاش بودی!باور کنم!برای رفع احتیاج!
_تو متوجه نیستی علیرضا که داری به من توهین می کنی،چه طور برات بگم که باور کنی،احسان فقط یک راه فرار بود،همین.
_فرار،فرار از چی؟مجید.
_نه خیر،مجید هیچ جایی توی قلبم نداشت،خودت هم میدونی که همیشه
R A H A
10-28-2011, 12:52 AM
186 - 195
ازش متنفر بودم.
سرمو بلند کردم و توی چشم هاش نگاه کردم و پرسیدم:
- ارواح خاک احسان این دفعه حقیقت رو بگو و راحتم کن! با من صادق باش.
- هر چی می خوای بپرس!
- تو از چی فرار می کردی! از کی؟
- واقعاً می خوای بدونی! طاقت و تحمل شنیدنشو داری؟
با تردید گفتم:
- سعی می کنم داشته باشم، بگو.
بهم نزدیک تر شد و نگاهی عمیق به چشم هام کرد و گفت:
- از عشق، از عشق دیگه فرار می کردم، از عشق یک طرفۀ بی حاصل.
بعد به سرعت از در بیرون زد و من موندم و هزاران هزار سؤال دیگه، لحظه ای بعد به دنبالش رفتم و دیدم که پشت در ایستاده و داره اشک هاشو پاک می کنه، ازش پرسیدم:
- چرا گریه می کنی؟ تو که آخرش به من نگفتی عاشق کی بودی؟!
- تا همین جاش هم که بهت گفتم باید بمیرم و دیگه منو نبینی.
بعد به سرعت رفت و منو تنها گذاشت و من به خونه برگشتم و توی اتاق خودمو زندانی کردم ولی این زندان هم نمی تونه کارساز باشه، دارم از دوریش می میرم، نکنه بلایی سر خودش بیاره، این هم ضربه ای روی ضربه های دیگه، مگه من چه گناهی کردم که باید این همه رنج بکشم، پس این همه وقت عاشق کس دیگه ای بوده، و دیگه هیچ دلیلی برای زنده موندن ندارم، باید خودمو از این زندگی نجات بدم.
* * *
- علیرضا، تو هنوز توی اتاقت هستی! بیرون بیا، کارت دارم، عجله کن درو باز کن.
- چی شده مادر، چرا داد می زنی؟
- قول بده دیگه در اتاقت رو نبندی.
- چرا گریه کردی؟ تا سکته نکردم بگو چی شده؟ برای نازنین اتفاقی افتاده؟
- چقدر سؤال پیچم می کنی! فرصت بده نفس تازه کنم.
- خیلی خوب، بشین و بگو، پیداش کردی؟
- آره، خونۀ ملیحه ست.
- آه، خیالم راحت شد، الان بهش تلفن می کنم.
- لازم نیست، خواهش می کنم اینکارو نکن.
- مادر من باید از اون معذرت خواهی کنم.
- احتیاجی به این کار نیست، گوش کن ببین چی می گم، یک دقیقه بنشین، می خوام باهات صحبت کنم.
- عصبی ام، نمی تونم بنشینم.
- بسه دیگه، از بس تورو بداخلاق دیدم خسته شدم.
- بداخلاق!؟
- بله، من و برادرت و نازنین از دست تو و رفتار خشن ات خسته شدیم، اصلاً معلوم هست تو چته؟»
- هیچی، هیچیم نیست.
- یه آدم عاقل و تحصیل کرده نباید این طور پرخاشگرانه رفتار کنه، تو همه اش در حال تنبیه دیگرانی.
- چطور شد؟ حالا دیگه تو هم به من کنایه می زنی! فکر می کنم توی این زندگیِ پر از درد و رنجم فقط خودمو سرزنش و تنبیه کردم و بس.
- علیرضا، بالاخره باید یک روز بفهمی که نازنین مال تو نیست، چه طور بهت بگم، خیلی حرف هارو نمی شه گفت.
- برای این حرف ها خیلی دیر شده، یک عمر با تنهایی و بی کسی زندگی کردم.
- کدوم حرف، کدوم دیر شدن، تو اصلاً گوش شنوا نداری.
- گوش شنوا دارم مادر جون ولی کو حرف منظقی!
- تو فقط با منطق خودت زندگی می کنی.
- مگر دیگران با منطق خودشون زندگی نمی کنند؟
- علیرضا، تو متوجه نیستی، ولی من که مادرت هستم خوب می فهمم که تو هر روز اخلاقت بدتر می شه، نازنین بیچاره چه گناهی کرده که زندانی تو شده؟
- زندانی؟! حرف های جدیدی می شنوم، خودش این حرف هارو به شما گفته؟
- نه، به خدا قسم تا به حال یک کلمه هم از تو به من گله نکرده.
- پس این حرف ها از کجا اومده؟
- علیرضا من مادرت هستم و تو رو خوب می شناسم، می فهمم که تو از چه چیزی رنج می بری.
- کی توی این دنیا بدون غم مونده که من دومیش باشم، مگه خود تو غم نداری؟
- من غم مرگ پدرت رو دارم و بی کس و تنهایی و مسئولیت به سر و سامون رسوندن تو و برادرت، تو چی؟ تو هنوز جوانی و باید شاد باشی.
- کدوم جوانی؟ ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی.
- ولی به دنیا آمدن ما دست خودمون نیست.
- پس، این دنیا به مفت نمی ارزه.
- آن قدر عصبی نباش، بگذار اون دختر بیچاره بره دنبال سرنوشتش، بالاخره تو هم باید سر و سامون بگیری.
- منظورت چیه! مگه من اونو زندانی کردم؟
- خودت متوجه رفتارت نیستی ولی من همه چیزو می فهمم.
- چی رو می فهمی؟ منظورت رو نمی فهمم.
- علیرضا، من بی شعور نیستم، اگر با تو دربارۀ نازنین حرف نمی زنم به خاطر اینه که...
- لابد به خاطر اینه که فکر می کنی من به درد دل احتیاج ندارم.
- نه پسرم، می دونم با این که مرد هستی ولی دلت خیلی نازکه ولی چه طور بگم، چیزهایی هست که نمی شه راحت درباره ش صحبت کرد.
- همۀ بدبختی من از همین طرز فکر قدیمی توست.
- من خودم هم قدیمی ام، چه طور می تونم با تو بی پرده صحبت کنم!
- فقط یک چیز رو خوب می دونم.
- چی رو؟
- اینو که اگر آدم بخواد خوشبخت باشه و لذت ببره، باید همه چیزو زیر پا بذاره.
- این حرف رو نزن پسرم، تو پسر خداپرستی هستی، کمی تحمل داشته باش.
- مادر از تحمل با من حرف نزن، من دارم به مرز جنون می رسم.
- خدا نکنه عزیزم، کمی فکر کن، خیلی از خواسته ها غیرممکن اند.
- آن قدر فکر کردم که مغزم داره منفجر می شه.
- یک قرص اعصاب بخور و کمی استراحت کن، من می رم خونۀ ملیحه.
- تو هم به مهمونی دعوت شدی! منم میام.
- گوش کن، یه کمی آروم بگیر، نازنین تصمیم داره بره دِه. من باهاش می رم و چند روز دیگه با هم برمی گردیم.
- می خواد بره دِه؟!
- بله، می خواد چند روز تنها باشه.
- خودش گفت؟
- چی رو؟
- این که می خواد منو نبینه؟
- علیرضا چرا حرف رو برمی گردونی! اون نگفت که نمی خواد تو رو ببینه، تو یا نسبت به اون بدبینی، یا این که به خودت اعتماد نداری.
- مادر من هم به او بدبینم و هم اعتماد به نفس ندارم.
- پسرم، من الان وقت ندارم با تو بحث کنم، می ترسم نازنین تنها بره ده. بهتره من با او برم. تو هم چند روز استراحت کن و مواظب برادرت هم باش.
- نمی فهمم چه طور آن قدر شتاب زده تصمیم به رفتن گرفته! چرا با من مشورت نکرد!
- یادت رفته که چه طور زدی تو گوشش؟
- راست می گی مادر، اون حق داره از من فرار کنه، من با تو میام خونۀ ملیحه، باید قبل از رفتن از اون معذرت خواهی کنم.
- زیاد اصرار نکن، من تورو نمی برم.
- چرا مادر!؟
- اون در شرایط روحی خوبی نیست، بهتره چند روز از هم دور باشید.
- یعنی آن قدر از من متنفر شده؟
- هرگز، اون هیچ وقت از تو متنفر نمی شه، درست مثل خود تو، اصلاً نمی دونم این علاقۀ بین شماها چیه که آن قدر مشکل آفرین شده!
- صبر کن ببینم، من برای کی مشکل ایجاد کردم؟ بهتره همین الان تکلیف این حرفت رو روشن کنی و بعد بری.
- علیرضا آن قدر پیله نکن، من عجله دارم. وقتی برگشتم با هم صحبت می کنیم.
* * *
- سلام مادر، چه عجب برگشتی!
- چه طور این موقع روز خونه هستی! مگه کار و زندگی نداری؟
- تو و نازنین آرامش رو از من گرفتید، فکر می کنید با بی خبری از شما، من حال و حوصلۀ سر کار رفتن دارم!
- یعنی آن قدر به تو سخت گذشت؟
- نمی دونی بی خبری یعنی چی.
- بالاخره باید عادت کنی.
- مجبور نیستم زجر بکشم تا عادت کنم، اصلاً باید به چی عادت کنم؟
- به این که شاید روزی از هم دور بیفتید.
- منظورت چیه! راستی مادر نازنین کجاست؟ مگه قرار نبود با هم برگردین؟
- تو مهلت بده تا برات بگم.
- یعنی نازنین توی ده موند! چرا آن قدر لاغر شدی!
- چه قدر سؤال پیچم می کنی!
- بعد از این همه بی خبری، انتظار داری هیچ سؤالی ازت نکنم؟
- بپرس، هر سؤالی داری بپرس تا راحت بشی.
- چرا آن قدر عصبانی هستی! اتفاقی افتاده؟ کم کم دارم نگران می شم.
- نگران نشو، هیچی نشده.
- پس زودتر بگو نازنین کجاست؟
- آن قدر نازنین، نازنین گفتی که خفه ام کردی، برای تو جز نازنین هیچ کس توی این دنیا وجود نداره، حتی مادرت.
- مادر تو خودت رو با نازنین مقایسه می کنی؟ شماها هر کدوم جایگاه مخصوصی در قلب من دارید.
- کدوم جایگاه؟ آن قدر که اون برای تو اهمیت داره، هیچ کس اهمیت نداره، تو فقط اونو دیدی و می بینی، بقیه برای تو مردند.
- من نمی فهمم چرا آن قدر عصبانی هستی، مگه من چی گفتم؟
- یک عمر با یتیمی بزرگت کردم، غم مرگ پدرت منو کشت ولی به عشق تو و برادرت نفس کشیدم تا یک روز ثمرۀ زحمت هامو ببینم، این انصاف نیست که هر روز مشکلی بر مشکلات من اضافه بشه.
- مادر، چرا گریه می کنی! من برای تو چه مشکلی ایجاد کردم؟
- تو فکر می کنی من احمق ام و نمی فهمم.
- چی رو؟ مادر چی رو فهمیدی؟
- این که تو به چشم برادر به نازنین نگاه نمی کنی.
- مادر تو اشتباه می کنی.
- تا کی می خوای دیگران و خودت رو گول بزنی! به من دروغ نگو، هیچ وقت با تو درباره اش صحبت نکردم چون نخواستم رنجت رو بیشتر کنم و به خاطر افکار پوچ و امیال محال تو من هم به نوعی در کنارت سوختم.
- مادر کی این بلا رو سر من آورد؟
- لابد تقصیر من بوده، بگو، حرف دلت رو بزن.
- دیگه دلی وجود نداره که حرفی برای گفتن داشته باشه.
- ولی دل من پر از حرف های نگفته و دردهای غیرقابل علاجه، حرف هایی که سی سال توی دلم تلنبار کردم و دم نزدم، نکنه دل کوچیک تو و برادرت آزرده بشه. نمی دونستم دست روزگار زخمی بزرگ بر قلب تو وارد می کنه که هیچ کس قدرت مداوای اونو نداره.
- مادر من هیچ کس رو مقصر نمی دونم و تو اینو بدون، با تمام عشقی که ناخواسته به او پیدا کردم، لحظه ای خطا نکردم. حالا بگو ببینم، چه طور شد که بعد از این همه سال به یاد دل پسر بدبختت افتادی!
- حالا هم دلم نمی خواست حرفی بزنم که تو رو آزار بدم.
- من از تو نمی رنجم، از زمانه دلگیرم و این بخت بد که از ابتدای زندگی همراه من بوده و هست و نه تنها تو بلکه هیچ کس دیگه ای نمی تونه زندگی منو عوض کنه. من نمی دونستم آن قدر به خاطر من رنج کشیدی، خواستم در درون خودم بسوزم و هیچ کس از بدبختی ام با اطلاع نشه.
- اشکال تو اینه که چون خودت جز نازنین کسی رو نمی بینی، فکر می کنی دیگران هم تو رو نمی بینند. ولی اینو بدون پسرم که یک مادر همیشه چشمش به دنبال فرزندش هست و اون طور که مادر بچه شو می بینه هیچ کس دیگه ای اونو نمی بینه.
- مادر منو ببخش، به خدا قسم نمی خواستم ناراحتت کنم، من فقط پرسیدم نازنین کجاست، همین! آن قدر جواب این سؤال مشکل بود؟
- بله، پسرم، متأسفانه جوابش خیلی سخته، آن قدر سخته که من مجبور شدم این قدر تو رو آزار بدم.
- مادر تو رو به خدا، ارواح خاک بابا اون قدر طفره نرو، زودتر بگو نازنین کجاست؟ این چند روز کجا بودید؟
- اگر مجبور نبودم الان هم به خونه نمی اومدم.
- مادر منو دق مرگ کردی، بگو چی شده! اون کجاست؟
- اون توی بیمارستانِ...
- بیمارستان! پس تو به من دروغ گفتی؟!
- مجبور بودم دروغ بگم، فکر کردم زود خوب می شه و برمی گردیم خونه.
- مگه چه ش شده؟
- اون روز که با تو دعوا کرد و از اینجا رفت، تصادف کرد و من به خاطر این که تو ناراحت نشی بهت نگفتم.
- تصادف کرد؟ با چی؟
- با ماشین، من نمی خواستم به تو دروغ بگم، فکر کردم زیاد مهم نیست و زود خوب می شه.
- حالا چی؟ حالا کجاست؟ چه بلایی سرش اومده، مادر راستش رو بگو اون زنده ست؟
- آره پسرم نترس، اون زنده ست ولی بد حالِ.
- بد حال؟
- شکر کن که زنده ست، انشاءاله خوب می شه.
- خدایا رحم کن، بی خود آن قدر دلم شور نمی زد.
- زود لباس بپوش بریم بیمارستان، من بقیۀ حرف هامو توی راه برات می گم.
- مادر خیلی کار بدی کردی، باید حقیقت رو به من می گفتی.
- گفتم که، اولش فکر می کردم چیز مهمی نیست، ملیحه گفت: «بهتره فعلاً به علی آقا نگیم.»
- شما دو تا حق نداشتید این موضوع مهم رو از من پنهان کنید، حالا بگو وضعش چه طوره؟ چه طور فهمیدید بیمارستانِ و تصادف کرده؟
- اون روز که دنبال نازنین رفتم، ملیحه از دیدن من خیلی تعجب کرد و گفت: «نازنین هنوز نیومده.» من نگران شدم و اون گفت: «بهتره منتظرش بشیم، نگران نباشید، ممکنه سر راه جای دیگه ای رفته ولی قول داده که به اینجا بیاد و حتماً میاد.»
اون روز یکی از بدترین روزهای زندگی من بود، از شدت ناراحتی آرام و قرار نداشتم و دست و پامو گم کردم و مرتب صلوات می فرستادم و دست به دامن پیغمبر شدم تا این که تلفن زنگ زد و از بیمارستان خبر دادند که نازنین تصادف کرده.
- کی از بیمارستان تلفن کرد؟
- فکر می کنم پرستار بیمارستان آدرس و شماره تلفن ملیحه رو از کیف نازنین پیدا کرده و به اونجا زنگ زده.
من و ملیحه خودمونو به بیمارستان رسوندیم و از اطلاعات اورژانس پرسیدیم نازنین کجاست و اون گفت: «میزان جراحات زیاد بوده و دکتر اونو به اتاق عمل برده.» از شنیدن اسم عمل پشتم لرزید و نزدیک بود بی هوش بشم که ملیحه زیر بغلمو گرفت و هر دو پشت در اتاق عمل روی نیمکت نشستیم و منتظر شدیم. یکساعت بعد در اتاق عمل باز شد و دکتر از اون خارج شد و من و ملیحه با دیدنش به طرفش رفتیم و گریه کنان پرسیدیم: «نازنین کجاست.» دکتر آهسته به ما گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
من در حالی که اشک هامو پاک می کردم گفتم:
- من عمه ش هستم، چه بلایی سرش اومده؟
- متأسفانه تصادف شدیدی کرده و مقصر اصلی هم خودش بوده، البته این مسائل به من مربوط نمی شه و اون آقایانی که در اتاق نگهبانی بیمارستان هستند و همون کسانی هستند که با بیمار شما تصادف کرده اند.
من پرسیدم:
- الان وضعیتش چه طوره؟
- اگر قرار باشه گریه کنید هیچ حرفی به شما نمی زنم، چرا آن قدر دست و پاتونو گم کردید! من هر کاری از دستم برآمد انجام دادم، فعلاً باید زیر چادر اکسیژن بمونه، به محض این که به هوش بیاد می بریمش توی بخش.
- آقای دکتر شما می دونید چه طور تصادف کرده؟
- از قرار معلوم دو تا ماشین هم زمان به او زدند، من گزارش تصادف رو به مأمور کلانتری دادم ولی در حال حاضر مهم تر از همه چیز نجات جان بیمار است، توصیه می کنم به خودتون مسلط شوید و دعا کنید.
- آقای دکتر ممکنه هوش نیاد!
- انشاءاله هوش میاد، بدبین نباشید، فعلاً دعا کنید، به خصوص برای صدمات داخلی که احتمالاً به ایشون وارد شده.
- یعنی اعضای داخلی بدنش صدمه دیده؟
- از فرم تصادف این طور به نظر می رسه که قسمت هایی از اعضای داخلی صدمه دیده ولی خوشبختانه قلب کار خودشو خوب انجام می ده و همین جای شکر داره، بقیه قسمت ها تا وقتی کاملاً به هوش نیاد و رادیوگرافی نشه مشخص نمی کنه.
- آقای دکتر شما شک به چه قسمت هایی از اعضای بدن دارید؟ دست و پاش سالمه؟
- بله، گفتم قسمت های ظاهری فعلاً مشکلی ندارند و من قسمت های پاره شده رو تا حد امکان بخیه زدم و از خونریزی هم جلوگیری شده، فقط نوع تصادف...!
- نوع تصادف چی؟ شما می دونید چه طور بوده؟
- بله، مجبور بودم سؤال کنم، تا بدونم وضع بیمار چه طوره، اون طور که راننده ها توضیح دادند، برادرزادۀ شما جلوی یکی از ماشین ها که به سرعت در حال حرکت بوده می پره و بعد از این که با ماشین تصادف می کنه، اتومبیل دیگری که در جهت مخالف در حرکت بوده از رو به رو بهش می زنه، من امیدوارم که مشکل حادّی براش پیش نیومده باشه، به هر جهت در حال حاضر هیچ کاری نمی شه کرد جز صبر کردن.
گفتم: «متشکرم دکتر، ما این جا منتظر می مونیم.»
در تمام مدتی که با دکتر صحبت می کردم ملیحه گریه می کرد و هی زیر لب می گفت:
- تقصیر منه، اگه به خونه مون دعوتش نکرده بودم این اتفاق نمی افتاد.
وقتی دکتر رفت به اون نزدیک شدم و گفتم:
- بهتره آروم بگیری و دعا کنی.
- کاشکی بهش اصرار نمی کردم که خونه مون بیاد.
- حالا آن قدر خودتو ناراحت نکن، من میرم به علیرضا تلفن بزنم.
- اینکارو نکنید، من فکر می کنم فعلاً نباید کسی رو نگران کرد.
همون لحظه پرستار در حالیکه نسخه ای در دست داشت به ما نزدیک شد و پرسید:
- شما همراه خانم نازنین هستید؟
ملیحه گفت بله و نسخه رو گرفت و به من گفت:
- من می رم داروخانه، شما همین جا بمونید.
پشت در اتاق عمل دقایق سنگینی رو با دلشوره و اضطراب پشت سر گذاشتم تا ملیحه اومد و داروها رو به پرستار داد و به من نزدیک شد و پرسید:
- چه خبر؟
- هیچ، معلومه که تا حالا هوش نیومده.
- من میرم خونه کمی پول بیارم، برای بستری کردن نازنین باید پول به حساب بیمارستان واریز کنیم.
- من مقداری پول توی کیفم دارم.
- بالاخره باید به خونه سر بزنم، شما نگران نباشید، همه چیز درست می شه.
نیم ساعت بعد از رفتن ملیحه، درِ اتاق عمل باز شد و دو پرستار در حالی که تخت چرخ داری رو با فشار به خارج هول می دادند وارد راهرو شدند، به اون ها نزدیک شدم و صورت رنگ پریده و پر از بخیۀ نازنین رو دیدم، آن قدر ناراحت شدم که بی اختیار گریه کردم، یکی از پرستارها گفت:
- بهتره گریه نکنید، اون صدای شما را می شنوه، حالش خیلی خوبه و داره به هوش میاد.
بعد اونو به اتاقی بردند و من در کنار تختش منتظر شدم تا چشم هاشو باز کنه. یکی از پرستارها تختش رو مرتب کرد و یکی دیگه فشار خون اونو گرفت و سرش رو کنترل کرد و به من گفت:
- هر وقت چشم هاشو باز کرد زنگ بزنید.
پرستارها رفتند و من کنار تخت او نشستم و به چهرۀ معصوم و رنگ پریده و زخمی او نگاه کردم و در همان حال شروع به دعا خواندن کرده و دست به دامن پیغمبرها و امام ها شدم.
یک ساعت بعد حس کردم تکانی خورد و به سختی چشم هاشو باز کرد، زنگ رو فشار دادم و آهسته صداش کردم. پرستار وارد اتاق شد و پرسید:
- نازنین خانم، صدای منو می شنوی؟
- بله.
- حالت خوبه؟
- درد دارم.
- زیاد حرف نزن، الان بهت مسکن تزریق می کنم.
- من الان کجا هستم! اینجا کجاست!
- اینجا بیمارستانِ، عمه خانمت هم کنارت نشسته.
- عمه جان شما اینجا هستید؟
آهسته گفتم:
- نترس نازنین جان، من کنارت هستم.
- انگار رفتم اون دنیا و برگشتم، چرا گریه می کنید؟ من هنوز نمردم.
- خدا نکنه، الهی من فدای تو بشم.
- ای کاش خدا خواسته بود، ای کاش زندگیم تموم شده بود.
- این حرف ها رو نزن قربونت برم، استراحت کن.
پرستار در حالی که فشار خون اونو می گرفت گفت:
R A H A
10-28-2011, 12:53 AM
196 - 205
- فشار خونت کاملاً طبیعیه، عمه خانم شما سعی کنید آرام باشید و زیاد باهاش حرف نزنید.
به پرستار گفتم:
- کاش می مردم و اونو این طور نمی دیدم.
- شکر کنید که به خیر گذشت.
- دکتر کی میآد؟
- با دکتر چه کار دارید؟
- مگه برای معاینه نمی آد؟
- امشب نه، ولی فردا صبح برای عیادت به بیمارستان میاد، شما تشریف ببرید یک کارت همراه بگیرید، من مواظب مریضتون هستم.
- من نمی دونم، باید چه کار کنم و کجا برم؟
- قسمت پذیرش شمارو راهنمایی می کنند، حتماً دوستتون مقداری پول به حساب ریخته که اتاق بهتون دادند ولی برای کارت همراه باید جداگانه پول پرداخت کنید.
از اتاق خارج شدم و به قسمت پذیرش رفتم و خواستم سؤال کنم که ملیحه از راه رسید و گفت:
- عمه خانم من حساب می کنم، نازنین هوش آمد؟
- بله.
- شما اینجا چه می کنید!
- پرستار گفت کارت همراه بگیرم.
- من مقداری پول به حساب ریختم و الان هم بقیه شو پرداخت می کنم، کارت همراه هم می گیرم، کدوم اتاق بستری شده؟
- اتاق 305.
- شما برید من کارت می گیرم و میام بالا.
- خدا عمرت بده دخترم.
به اتاق برگشتم و پرسیدم:
- خانم پرستار حالش چه طوره؟
- حالش خوبه و با مُسکنی که بهش تزریق کردم بهتر هم می شه. شما نگران نباشید، من فعلاً اکسیژن رو قطع می کنم. اگر حالت غیرطبیعی در تنفسش مشاهده کردید، زنگ بزنید.
- چشم، من مواظبش هستم.
نازنین سرش رو به سختی به طرف من برگردوند و گفت:
- عمه جان، از این که شمارو به دردسر انداختم منو ببخشید.
- نازنین جان سعی کن زیاد حرف نزنی، استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن.
- علیرضا کجاست؟
- خونه ست، خیلی نگران تو بود، وقتی تو رفتی آن قدر ناراحت شد که خودش رو توی اتاق زندانی کرد، من بهش قول دادم که تو رو به خونه برگردونم، الان هم نمی دونه چه اتفاقی برای تو افتاده.
- خدا منو بکشه، من اونو خیلی اذیت کردم.
- تو هیچ کس رو اذیت نکردی، بهتره استراحت کنی.
- عمه جان، من نباید آن قدر آرایش می کردم، حق با او بود.
- حالا دیگه این حرف ها هیچ فایده ای نداره.
- گفتید که خودش رو توی اتاق زندانی کرد؟
- آره، مثل دیوونه ها گریه می کرد و پشیمون بود.
- خدا کنه بلایی سر خودش نیاره، شما برید خونه، من حالم خوبه.
بعداز گفتن این جمله شروع به سرفه کرد و نفسش تنگ شد و من زنگ زدم تا پرستار بیاد.
پرستار وارد اتاق شد و گفت:
- مگه نگفتم زیاد حرف نزن.
بعد ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت و از اتاق خارج شد. چند لحظه بعد ملیحه وارد اتاق شد و نازنین به محض دیدن او بدون صدا گریه کرد و قطرات اشک از روی گونه هایش جاری شد و ملیحه که نمی تونست جلوی بغض خودش رو بگیره از اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت و ملیحه و پرستار هر دو وارد اتاق شدند و ملیحه با لبخندی مصنوعی کنار تخت نازنین نشست، پرستار بعد از کنترل سرم از اتاق خارج شد و ملیحه گفت:
- دلم نمی خواد تورو این طوری ببینم، بهتره استراحت کنی و زود خوب بشی.
نازنین سرشو تکون داد و هیچی نگفت و چند دقیقۀ بعد با چهره ای مضطرب ماسک اکسیژن رو کنار زد و آهسته گفت:
- عمه جان، دلم شور علیرضا رو می زنه، بهتره شما برید خونه.
بعد دوباره به سرفه افتاد و ماسک رو روی صورتش گذاشت و ملیحه به من گفت:
- من مواظب نازنین هستم شما برید منزل و برگردید.
من به خونه اومدم و مجبور شدم به تو دروغ بگم. اگر اون روز بهت می گفتم چه اتفاقی افتاده، خیلی حالت بد می شه.
- مادر کار بدی کردی ولی حالا گذشته، بگو بعد چی شد!
بعد از این که از تو خیالم راحت شد به بیمارستان برگشتم و نازنین به محض دیدن من پرسید:
- حال علیرضا خوبه؟
- خیالت راحت باشه، حالش خوبه.
نفس راحتی کشید و گفت:
- الهی شکر، تا شما برگشتید من مردم و زنده شدم.
ملیحه نگاهی به من کرد و آهسته به اون گفت:
- مگه پرستار نگفت حرف نزن، حالا که خیالت از بابت علیرضا راحت شد بهتره استراحت کنی.
اون بدون توجه به حرف ملیحه دوباره پرسید:
- عمه جان، به او نگفتی که چه اتفاقی برای من افتاده؟
- نه، خودت می دونی که اون طاقت ناراحتی تو رو نداره، انشاءالله فردا دکتر مرخصت می کنه و همگی برمی گردیم خونه.
- نپرسید من کجا هستم!
- چرا پرسید، من مجبور شدم دروغ بگم، بهش گفتم دوتایی می ریم ده.
- حالا می گه چه قدر بی معرفتم که از اون اجازه نگرفتم.
ملیحه به سرعت ماسک اکسیژن رو روی صورت نازنین گذاشت و گفت:
- یادته دو دقیقه قبل از اومدن عمه خانم چه حالی شدی؟ بهتره آن قدر حرف نزنی.
با نگرانی از ملیحه پرسیدم:
- مگه حالش بد شد؟
- بله، آن قدر حالش بد شد که استفراغ کرد، عمه خانم اون باید استراحت کنه.
- حق با شماست، من نباید با اون حرف بزنم.
- ببخشید من به خاطر سلامتی خودش نگران هستم.
- می دونم دخترم، می فهمم چی می گی.
شب شد و پرستارها عوض شدند و پرستار جدید وارد اتاق شد و گفت:
- فقط یک نفر می تونه همراه بمونه، کارت دارید؟
ملیحه کارت رو از کیفش درآورد و به پرستار داد و پرسید:
- ببخشید ما می تونیم هر دو بمونیم؟
- خیر، یک نفر همراه کافیه.
- پس من در سالن بیمارستان می مونم.
پرستار از اتاق خارج شد و من خواستم مقداری پول به ملیحه بدم که اون گفت:
- احتیاج به این کار نیست.
- بهتره بگیرید، من ناراحت هستم.
اون با بی میلی پول رو از من گرفت و گفت:
- اجازه بدین بقیه شو بهتون برگردونم.
- لطفاً پول کارت همراه و دارو رو هم حساب کنید.
اون مقداری پول به من برگردوند و گفت:
- من می رم پایین، اگر کاری بود منو خبر کنید.
- شما برید منزل، من خودم مواظبش هستم.
- فکر منو نکنید، بهتره به فکر نازنین باشید.
بعد به نازنین نزدیک شد و دستش رو در دست گرفت و آهسته گفت:
- جون علی که می دونم بیشتر از همه چیز برات ارزش داره استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن.
بعد از اتاق خارج شد و من در کنار تخت اون نشستم و تا صبح چشم به هم نگذاشتم. اون با مسکن هایی که بهش تزریق شد، خوابید ولی من از شدت نگرانی خوابم نبرد، پرستار چند بار تا صبح به اون سر زد و سرمش رو عوض کرد و داروهای مختلفی توی سرم ریخت، هوا که روشن شد من وضو گرفتم و نماز خوندم و از شدت خستگی خوابم برد و تا چشمم گرم شد با صدای باز شدن در از خواب پریدم و دکتر و پرستار رو در اتاق دیدم از تخت پایین اومدم و سلام کردم و دکتر در حالی که نبض نازنین رو در دست گرفته بود از پرستار پرسید:
- مریض دیشب خوابید؟
پرستار جواب داد:
- دیشب خوابید ولی نزدیک صبح تنفسش نامرتب شد.
دکتر گوشی روی قلب او گذاشت و به صدای بلند پرسید:
- نازنین خانم بیدارید!
نازنین با صدایی ضعیف جواب داد:
- بله دکتر، بیدارم.
دکتر رو به پرستار گفت:
- ماسک اکسیژن رو بردارید.
پرستار ماسک رو برداشت و دکتر از نازنین پرسید:
- نازنین خانم، حالتون خوبه!
- درد دارم دکتر.
- کجات درد می کنه!
- پهلوها و سینه ام.
- تصادف شدیدی کردی، چرا جلوی ماشین پریدی؟
- نمی دونم دکتر، یادم نیست.
- مهم نیست، به خودن فشار نیار، برات عکس و آزمایش و سونوگرافی می نویسم، سعی کن استراحت کنی.
- چشم دکتر، سعی می کنم استراحت کنم.
من به دکتر نزدیک شدم و پرسیدم:
- آقای دکتر، کی می تونم ببرمش خونه!
- وقتی جواب عکس و آزمایش ها بیاد بهتر می شه اظهارنظر کرد.
- شما امروز باز هم به بیمارستان می آیید؟
- اگر لازم باشه پرستار با من تماس می گیره، سعی می کنم برای دیدن جواب آزمایش عصر به بیمارستان بیام. اگر مورد خاصی در نتیجه آزمایش و عکس ها ببینم به شما اطلاع می دم.
- متشکرم دکتر.
بعد از رفتن دکتر، ملیحه با صورتی خسته و خواب آلود وارد اتاق شد و پرسید:
- حال مریض پر حرف ما چه طوره؟
نازنین با لبخندی بی رنگ جواب داد:
- بهتره، تو چه طوری؟! چرا نرفتی خونه!
- باید می موندم و با دکتر صحبت می کردم، حالا دیگه خیالم راحت شد می رم خونه و عصر میام ملاقات.
بعد رو به من کرد و پرسید:
- عمه خانم شما چیزی لازم ندارید؟
- نه دخترم، خیلی زحمت کشیدی برو خونه استراحت کن.
ملیحه رفت و نازنین بلافاصله منو صدا کرد و گفت:
- من برای همه دردسر درست کردم، شمارو گرفتار کردم.
- نازنین جان، قرار نیست این قدر حرف بزنی.
- می خوام حرف بزنم، خواهش می کنم بیا پهلوی من بنشین.
- نازنین جان، خواهش می کنم خودتو خسته نکن.
- دیگه فرصتی نیست، عمه جان من می دونم که رفتنی هستم.
- چرا این طور حرف می زنی! مگه هیچ کس تصادف نمی کنه! تو اولین کسی نیستی که این اتفاق برات افتاده، انشاءالله خوب می شی و با هم می ریم خونه و از این به بعد قدر همدیگه رو بیشتر می دونیم.
- عمه جان من همیشه قدر شماها رو می دونستم، قدر لحظاتی که با هم بودیم، یادمه یه روز با علیرضا رفتیم پارک، خجالت می کشم عمه جان، لحظه ای سرم را روی شونه اش گذاشتم و دستم توی دستش بود، هیچی نمی خواستم جز ادامۀ اون لحظه، دنیای من فقط علی بود و بس و من هیچ وقت نتونستم بهش بفهمونم که چه قدر دوستش دارم ولی الان دیگه هیچی برام مهم نیست، می خوام همه چیزو اعتراف کنم، شما باید حقیقت رو بدونید.
با شنیدن حرف هاش و نگاه کردن به چشم های شفافش پشتم به لرزه افتاد، بغض گلومو گرفت، به سختی خودمو کنترل کردم و آهسته بهش گفتم:
- نازنین جان، این قدر حرف نزن، چرا مأیوسی؟ تو خوب می شی، من مطمئن هستم که سال های سال زندگی می کنی و خوشبخت می شی.
- عمه جان، دیگه فایده نداره، من خودم بهتر از شما می دونم که رفتنی هستم.
- بس کن، اون قدر ناامید نباش، اگر لازم باشه تا آخر عمر از تو مراقبت می کنم، تمام زندگیمو می فروشم و خرجت می کنم، علی جز تو و من و برادرش هیچ کس رو نداره، این طور حرف نزن، تو داری قلب منو پاره پاره می کنی.
- عمه جان ناراحت نشو، اگه گریه کنی اکسیژن رو از روی بینی ام برمی دارم و خودمو راحت می کنم.
- خیلی خوب، دستتو تکون نده، سوزن سرم توی دستت فرو می ره، آروم باش، این قدر تکون نخور و لجبازی نکن.
- ای کاش لجباز بودم، ای کاش پررو بودم، ای کاش اون قدر غرور نداشتم که همه چیزو توی دلم مخفی کنم، حالا دیگه دارم می میرم و ناراحت هم نیستم، بالاخره این زندگی جهنمی تموم می شه.
- اگه تو نباشی علی هم می میره، علی بدون تو لحظه ای، زنده نمی مونه، می فهمی! تو به خاطر اون باید زنده بمونی.
- چه فایده زنده بمونم که چی بشه؟ من و علی همیشه در کنار هم بودیم و حسرت با او بودن تا آخر عمر با من موند، فکر من همیشه با او بود، حالا دیگه این زندگی برام ارزشی نداره چون همیشه لحظات زندگیم تکرار بدبختی هام بوده، گریه نکن عمه جان، من باید اعتراف کنم، می ترسم بمیرم و علی رو نبینم تا بهش حقیقت رو بگم.
- تو رو خدا حرف از مردن نزن، من می دونم که شما دو تا همدیگه رو دوست دارین، بهتره به خودت فشار نیاری.
- ولی عمه جان دوست داشتن من خیلی عجیب و غریبه، خیلی با اون چیزی که شما می دونین فرق داره.
پرستار با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد و به طرف تخت اون رفت و گفت: «آماده باش که می خوام ببرمت گردش.» از پرستار پرسیدم:
- اونو کجا می برید؟
- کمک کنید روی صندلی بنشیند، باید برای عکس برداری و آزمایش به طبقه پایین ببریمش، مواظب سُرم باشید.
اون به سختی روی صندلی نشست و گفت:
- سرم گیج می ره.
پرستار گفت:
- اشکالی نداره، مال زیاد خوابیدن و عمل جراحی و بی هوشیه.
یک مرتبه از دهانش خون اومد و من فریاد زدم:
- خانم پرستار داره خون استفراغ می کنه.
پرستار لگن آورد و آهسته گفت:
- خانم چرا فریاد می زنید!
من آهسته گفتم:
- خدایا کمک کن.
پرستار با چهره ای اخم آلود به طرف من برگشت و گفت:
- هول نشید و شلوغ نکنید وگرنه مجبور می شم از اتاق بیرونتون کنم.
- خواهش می کنم بگذارید بمونم، می خوام کمک کنم.
- به کمک شما احتیاج ندارم، به خصوص حالا که آن قدر دست و پاتونو گم کردید.
- آخه برای چی استفراغ می کنه!
- شاید خونریزی داخلی کرده، باید هر چه زودتر ببریمش پایین.
در حالی که نازنین پشت سر هم استفراغ می کرد بردیمش به رادیولوژی و با مکافات روی تخت خوابوندیمش و بعد از انجام عکسبرداری و آزمایشات از دکتر آزمایشگاه پرسیدم:
- آقای دکتر کی جواب آزمایش حاضر می شه!
- چون مریض اورژانسیه سعی می کنیم در اولین فرصت نتیجه رو بفرستیم بخش، شما مطمئن باشید کوتاهی نمی شه، سعی کنید خونسردی تونو حفظ کنید.
به سختی اونو به اتاقش برگردوندیم و با کمک پرستار روی تخت خوابوندیم و پرستار از اون پرسید:
- حالت بهتر شد!
- بهتر می شم.
پرستار سرمش رو وصل کرد و گفت:
- امروز نباید غذا بخوری.
- چه بهتر، اصلاً اشتها ندارم.
- من بیرون هستم، اگر اشکالی پیش اومد زنگ بزن.
- متشکرم.
پرستار از اتاق خارج شد و من به طرف اون رفتم و صورت پر از زخمش رو بوسیدم و گفتم:
- الهی بمیرم برات، تمام تنت کبود شده.
- عمه جان تمام بدنم درد می کنه.
- استراحت کن، انشاءالله خوب می شی.
- اهمیتی نداره، فقط دلم می خواهد قبل از مردن علی رو ببینم.
- می خوای بهش تلفن بزنم و بگم بیاد بیمارستان؟
- نه، بهتره صبر کنیم تا جواب آزمایش ها بیاد.
عصر دکتر برای عیادت به اتاق اومد و پرسید:
- نازنین خانم حالت چه طوره؟
- بهترم دکتر.
من سؤال کردم:
- آقای دکتر جواب آزمایش هارو دیدید؟
- شما تشریف بیارید بیرون، بهتره نازنین خانم استراحت کنند.
من همراه دکتر از اتاق خارج شدم و با نگرانی پرسیدم:
- چی شده دکتر؟
- میزان جراحات داخلی فوق العاده زیاده، ریه پاره شده و دائم خونریزی می کنه.
- خوب عملش کنید.
- اجازه بدید، من باید توضیح بدم.
- بله، ببخشید.
- کلیه ها از بین رفته اند.
- آقای دکتر من به اون کلیه می دم، عملش کنید.
- اولاً تا ما بخواهیم آزمایش های مربوط به پیوند کلیه رو روی هر دوی شما انجام بدیم چند روز وقت لازم داریم و با این وضع خونریزی ریه فکر نمی کنم بشه صبر کرد.
- پس باید چه کار کرد، نظر شما چیه دکتر؟
- من فکر می کنم بهترین کار این باشه که اول ریه رو عمل کنیم، دنده ها به طور وحشتناکی شکسته اند، باید همه رو به حالت طبیعی برگردونیم و قسمتی از ریه رو برداریم، من سعی خودمو می کنم.
- آقای دکتر هر خرجی داره مهم نیست، من در اولین فرصت پول تهیه می کنم، هر کاری لازمه انجام بدین.
دکتر رفت و من روی یکی از نیمکت ها نشستم و آرام آرام گریه کردم، بعد به طرف دستشویی رفتم و صورتمو شستم و با لبخندی مصنوعی وارد اتاق شدم. نازنین خواب بود و من لحظه ای به اون نزدیک شدم و به چهرۀ افسرده و زرد رنگش نگاه کردم و آهسته کناری از اتاق نشستم و به فکر فرو رفتم. ساعت ملاقات شد و ملیحه با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد و صدای باز و بسته شدن در نازنین رو از خواب بیدار کرد و با دیدن ملیحه لبخندی زد و گفت:
- چه گل قشنگی، چرا زحمت کشیدی!
- حالت بهتر شد! دکتر اومد؟
- بله با عمه جان صحبت کرد، فکر می کنم رفتنی هستم.
- این حرف ها رو نزن، خجالت بکش، این قدر عمه خانم رو حرص نده.
بعد به طرف من آمد و نگاهی به چشم های پف کرده من کرد و هیچ سؤالی نکرد و خودش حدس زد که حال نازنین زیاد تعریفی نداره بعد به طرف پنجره رفت و اونو باز کرد و لحظه ای همونجا ایستاد، حس کردم گریه اش گرفته و نمی خواد نازنین بفهمه، از اتاق خارج شدم، طاقتم تموم شده بود، توی راهرو روی یک نیمکت نشستم و بی صدا گریه کردم تا عقده های دلم خالی بشه، ملیحه از اتاق خارج شد و به سراغ من آمد و گفت:
- معلومه که وضع خوبی نداره، حالا وقتشه که شما به خونه برید و موضوع رو به علی آقا بگید. دیدن علیرضا خان به اون روحیه می ده.
من به اتاق برگشتم و به نازنین گفتم:
- من می رم خونه و زود برمی گردم.
نازنین با چشم های غمگینش نگاهی به من کرد و گفت:
- عمه جان دلم برای علی تنگ شده، آرزو دارم اونو ببینم.
در جوابش گفتم:
- حتماً با علی برمی گردم، سعی کن کمی بخوابی.
- مادر من نمی دونم چه طور باید با اون رو به رو بشم، بعد از عمل خشونت آمیز و غیرمنطقی که انجام دادم، حالا باید بروم و به اون لبخند بزنم و روحیه بدم؟ چه طور می تونم این کار رو انجام بدم!
- اون می خواد تو رو ببینه، بنابراین باید با من به بیمارستان بیایی، تا من لباس هاشو برمی دارم تو هم آماده شو تا زودتر به بیمارستان بریم.
- ای کاش همون روز دنبالت می اومدم.
- اون روز گذشت، فکر حالا باش، فقط یادت باشه با دیدن اون گریه و زاری نکنی، سعی کن به خودت مسلط باشی.
* * *
- عمه جان برگشتید؟
- بله، خیلی دیر کردم؟
- علی رضا کجاست؟ چرا نیومد؟
- رفته چند تا کمپوت برای تو بخره، الان میاد.
- کمپوت می خوام چه کنم! من نمی تونم چیزی بخورم، شما که می دونستید چرا گذاشتید پولشو خرج کنه.
- ملیحه کجاست؟
- رفته پایین.
- تو حالت چه طوره؟
- خوبم بهتر هم می شم.
- انشاءالله خوب می شی.
- عمه جان خیلی حرف دارم که باید زودتر به شماها بگم.
R A H A
10-28-2011, 12:54 AM
قسمت آخر
- بهتره زیاد حرف نزنی، بعداً فرصت برای حرف زدن پیدا می شه فعلاً فکر سلامتی خودت باش.
- کدوم سلامتی؟
- مثل این که علیرضا اومد.
- نازنین... سلام، الهی بمیرم، کی تورو به این روز انداخت! همه ش تقصیر منه.
- این حرف رو نزن، تقصیر هیچ کس نیست.
- بمیرم برای صورت قشنگت.
- علیرضا اگر گریه کنی، من هم گریه می کنم.
- تو خودت رو ناراحت نکن، دیگه نمی خوام اشک تورو ببینم
- می خوام با تو صحبت کنم، عمه جان هم باید باشه.
- من همه چیز رو می دونم، بهتره خودت رو خسته نکنی.
- تو هیچی نمی دونی.
- می دونم که به اندازۀ کافی تو رو اذیت کرده ام، می دونم که هرگز نمی تونی منو ببخشی، به تو حق می دم که از من متنفر باشی ولی اینو بدون که همه ش از شدت علاقه بوده.
- تو هر چه قدر منو دوست داشته باشی به اندازۀ ذره ای از علاقه ای که من به تو دارم نیست.
- خیلی خوب، قبول، بهتره زیاد خودت رو خسته نکنی، همین که منو دوست داری برام کافیه، خوب می دونی که من هم تو رو دوست دارم.
- ولی دوست داشتن من با تو خیلی فرق داره، من تو رو... عاشقانه دوست دارم.
- نازنین می فهمی داری چی می گی؟
- حرفمو قطع نکن، ممکنه از تو و عمه جان خجالت بکشم و نتونم حقیقت رو بگم، ولی بالاخره تو باید یک روز می فهمیدی، امروز روزیه که دیگه امیدی به زنده بودن ندارم و باید اعتراف کنم.
- تو هذیون می گی!
- هیچ وقت این قدر صادق و با شهامت نبودم، بارها خودمو به تو نزدیک کردم، تو به من محبت داشتی ولی من از عشق تو سوختم و دم نزدم. وقتی تنها می شدم با خدای خودم درددل می کردم، از خدا می خواستم که احساسم نسبت به تو عوض بشه، هی به خودم تلقین کردم که تو برادر منی ولی وقتی بهت نزدیک می شدم، اون قدر هیجان زده می شدم که بعضی مواقع مجبور می شدم از تو فرار کنم. تمام تلاشم برای عوض شدن حسم نسبت به تو بیهوده بود، علیرضا من در کنار تو مثل شمع سوختم و آب شدم. احسان برای من فقط یک فرار بود، فراری برای رهایی از عشق. شاید اگر اون زنده می موند من در کنار اون می تونستم تو رو فراموش کنم ولی خدا نخواست، چرا گریه می کنی؟ ناراحت نباش، اون احساسات لطیف و هیجانات دوران کودکی و نوجوانی برای من خیلی شیرین بود ولی هرچه بزرگ تر شدم برام رنج آورتر می شد، به خصوص لحظاتی که با تو تنها و مجبور بودم به خاطر اعتقاداتم همۀ خواسته هامو سرکوب کنم.
- ای خدا، نازنین کاشکی نگفته بودی!
- چرا نگم! مگه تو نمی خواستی همه چیزو بدونی! حالا دارم می گم، تمامش حقیقت داره طاقت نداری بشنوی! گریه نکن، من از گفتنش خجالت می کشم ولی بالاخره تو باید بدونی، حالا دیگه وقت رفتنه، باید همه چیزو برات بگم.
- نازنین، نازنین عزیزم، عشق ابدی من، کاشکی هیچی نمی گفتی.
- باید می گفتم، حالا دیگه با خیالی آسوده می میرم!
- تو آسوده شدی و من هنوز نمی دونم چرا باید اون قدر بدبخت باشم!
- بدبخت! از این که فهمیدی من عاشقت هستم احساس بدبختی می کنی؟ من سد راه تو نشدم، من خودمو کنترل کردم، دلم می خواست خودم برات زن بگیرم، گاهی وقت ها بعضی از دوستامو برات در نظر می گرفتم ولی حس حسادت عجیبی تمام وجودمو دربر می گرفت و مانعم می شد، صبر کردم این کارو خودت بکنی، بارها ازت پرسیدم که آیا کسی رو دوست داری؟ تو منو محرم خودت ندونستی و حرف هاتو برای خودت نگه داشتی، یادته! بارها از تو سؤال کردم ولی تو هم چنان مرموز زندگی کردی و هیچی به من نگفتی.
- نازنین، اون قدر نمک به زخم من نپاش، تو هیچی نمی دونی، هیچی نمی دونی.
- آره، این من هستم که زیاد حرف می زنم.
- منظورم این نیست که زیاد حرف می زنی، این حرف هات دارن منو می کشند، من باور نمی کنم، باور نمی کنم.
- چی رو، عشق منو! حتی حالا هم که دارم می میرم حرف منو باور نمی کنی!
- آخه چه طور ممکنه، پس حس ما مشترک بوده! این همه سال من از عشق تو سوختم و جرأت بازگو کردنش رو نداشتم. هیچ کس نفهمید چه کشیدم و تنها خودم و خدای خودم شاهد زجر کشیدنم بود، تو نمی دونی لحظاتی که موهای قشنگت رو روی شونه هات می ریختی چه حالی به من دست می داد، هزاران بار خواستم بگم که چه قدر احساس بدبختی می کنم ولی از ترس این که تو ازم متنفر بشی این کارو نکردم. فقط خدا می دونه که چه قدر توی دلم نفرین به بزرگترها کردم که این بلارو سر ما آوردند اگر تو شیر مادر منو نخورده بودی حالا وضع خیلی فرق می کرد.
- ممنونم ازت، تو خیلی فداکاری، می خوای دم رفتن غرورم نشکنه ولی من در مقابل تو غروری ندارم، بی خود خودتو ناراحت نکن، دروغ نگو، نیازی به این کار نیست.
- به خدا قسم راست می گم. یعنی قلب تو بهت نگفت که من، دیوونه تم!
- قلب تو چی. تو چرا حس نکردی که من تو رو دیوانه وار دوست دارم!
- نمی دونم، من اصلاً خیلی وقت ها به تو نگاه نمی کردم تا به من شک نکنی.
- گاهی وقت ها از نگاهت دلم می لرزید و حس می کردم به من عادی نگاه نمی کنی ولی وقتی خونسرد و بی تفاوت از کنارم می گذشتی با خودم می گفتم که حتماً دارم اشتباه می کنم.
- عجیبه، همون لحظه ای که من جرأت نگاه کردن به تو رو نداشتم تو این کار منو حمل بر خونسردی می کردی! چه قدر به خودم زجر دادم که تو نفهمی! وقتی به تو نزدیک می شدم تمام وجودم یکپارچه آتش می شد و برای همین سعی می کردم کمتر به تو نزدیک بشم، نازنین من این همه سال هم تو رو دوست داشتم و هم از تردید این که فکرت پیش کس دیگه ای هست عذاب کشیدم. تو در واقع برای من موجود اسرارآمیزی بودی، من به همۀ حرف های تو شک داشتم و همین رنجم می داد.
- حالا دیگه همه چیزو فهمیدی، البته خیلی چیزاست که هنوز نمی دونی، دربارۀ دوبی، هیچ وقت ازم سؤال نکردی! نمی دونم چرا برات مهم نبود که چه اتفاقاتی برای من افتاده!
- برام خیلی مهم بود به همین دلیل با خانم ابراهیمی صحبت کردم و اون تأکید کرد که درباره اش با تو صحبت نکنم، من هم به خاطر این که فشار به اعصابت نیاد سعی کردم تمام سؤال هامو نگهدارم تا کاملاً خوب بشی، نازنین زندگی من و تو همه اش سوءتفاهم بوده، ما در کنار هم بودیم، ولی هیچی از هم نفهمیدیم.
- یعنی تو کنجکاو هم نبودی؟
- چرا با خانم ابراهیمی صحبت هایی کردیم و اون دست و پا شکسته چیزهایی برام گفت و من هم به همون ها اکتفا کردم، چند بار تصمیم گرفتم از خودت بپرسم ولی وقتی احساس می کردم که سؤالم تو رو عصبی می کنه، پشیمون می شدم و ادامه نمی دادم.
- چه قدر تو خوب و با گذشتی، علیرضا، من به خانم ابراهیمی نگفتم که با ملیحه دوست صمیمی هستم، بهش نگفتم که ما بارها با هم درددل کردیم.
- همین برای من یک مسأله شد که چرا حرف های خانم ابراهیمی و تو اون قدر ضد و نقیض هستند! خوب چرا بهش نگفتی، این موضوع زیاد اهمیتی نداشت که تو به خاطرش دروغ بگی.
- آخه می دونی من حوصلۀ حرف زدن نداشتم، اون زن خوب و خوش نیتی بود ولی کافی بود بدونه که من و ملیحه با هم صمیمی هستیم، اون وقت می خواست سیر تا پیاز زندگی ملیحه رو بدونه و من به خودم اجازه ندادم از خصوصیات زندگی ملیحه با کسی صحبت کنم، تو ببین چه قدر برای من قابل اعتمادی که فقط به تو گفتم.
- پس برای همین حرف هات ضد و نقیض بود. دربارۀ تلفن های مشکوکت چی؟ اون تلفن ها که نمی گذاشت شب ها آرامش داشته باشم!
- تلفن شب ها رو تو می دونی؟ پس برای همین اون شب پشت در اتاق حالت بهم خورد؟ الهی بمیرم، کاشکی همون موقع ازم پرسیده بودی، علیرضا من هیچ وقت نتونستم کسی رو جایگزین تو بکنم، و با این که می دونستم هرگز نمی تونم با تو ازدواج کنم ولی نتونستم کسی رو به اندازۀ تو دوست داشته باشم، حیف، چرا زودتر بهم نگفتیم تا اون قدر شک نداشته باشیم.
- شاید اگر می گفتیم خیلی بدتر می شد، اون وقت دیگه هیچ کدوم نمی تونستیم خودمونو کنترل کنیم. کارهای خدا بی حکمت نیست، خواست خدا این طور بود.
- علیرضا یکی از دوستان من البته صمیمی نیستم ولی هم کلاس هستیم یک روز از من کمک فکری خواست و با من دربارۀ یکی از دوستانش مشورت کرد، اون ها همدیگه رو دوست داشتند و قرار بود با هم ازدواج کنند ولی بعد از انجام کارهای اولیه و موافقت خانواده ها، پسر از ازدواج با اون منصرف شد و این برای او ضربۀ بزرگی بود و یک بار هم دست به خودکشی زد، من به اون توصیه کردم هر وقت دلش تنگ می شه به من زنگ بزنه و اون شب ها این کارو می کرد تا خانواده اش حرف هاشو نشنوند. همین، من نمی دونستم به خاطر کار خیری که انجام می دم تو رو این همه می رنجونم.
- نازنین وقتی خوب بشی، از اول شروع می کنیم، این بار دیگه همه چیزو دربارۀ همدیگه می دونیم.
- برای این حرف ها خیلی دیر شده، من امیدی به زنده بودنم ندارم ولی تو، خوشحالم که در آخرین لحظات عمرم احساسم رو بهت گفتم و خوشحال تر از اینم که حس ما مشترک بوده حالا دیگه خیالم راحت شد، حتی اگر بمیرم هم مهم نیست تو در آخرین لحظات زندگیم، لذتی به من دادی که در تمام مدت زندگیم چنین خوشبختی رو حس نکردم.
- این حرف هارو نزن نازنین، تازه اولشه، وقتی خوب بشی و از بیمارستان مرخص بشی زندگی جدیدی رو با هم شروع می کنیم. حالا می بینی، مثل روز برام روشنه، نمی گذارم لحظه ای احساس ناراحتی کنی.
- علیرضا، عزیزدلم، بی خود سعی نکن امیدوارم کنی، من از مرگ نمی ترسم و از مردنم ناراحت نیستم.
- به خاطر من هم که شده باید زنده بمونی، بدون تو زندگی برام مفهومی نداره، از وقتی خودمو شناختم فقط یک عشق توی سینه م بود اون هم تو بودی، چه طور می تونم بدون تو باشم؟ مثل این که پرستار داره میاد، حرف نزن، بهتره استراحت کنی.
- شما دو تا مثل این که سال ها همدیگه رو ندیدید، عمه خانم این دو تا جوون این همه حرف رو از کجا می آرند؟
- اونها همۀ عمر با هم بودند ولی در واقع از هم هیچ نمی دونند.
- بیشتر مردم همین طورند، در کنار هم زندگی می کنند بدون این که یکدیگر رو بفهمند. این فقط شما دو تا نیستید که این طور زندگی کردید، حالا بهتره نازنین استراحت کنه. عمه خانم شما هم به جای گریه کردن و یک گوشه نشستن بهتره به فکر سلامتی نازنین باشید و نگذارید این قدر حرف بزنه، یک خانم دیگه هم بیرون در نشسته، من نمی دونم یک مریض بدحال چند تا همراه لازم داره!
- خانم پرستار همین الان از اتاق خارج میشم، اجازه بدین پسرم کنار نازنین بمونه، اونها به هم احتیاج دارند.
- عمه جان، لطفاً بمونید، من باید حرف هامو در حضور شما بگم.
- نازنین جان، اگر بیرون باشم راحت تر صحبت می کنید.
- عمه جان شما همه چیز رو می دونید، بهتره توی اتاق بمونید، علیرضا دست هامو بگیر.
- نازنین جان خیلی خودت رو خسته کردی، رنگت پریده، کمی استراحت کن من در کنارت می مونم، تو باید خوب بشی تا زندگی ما رنگ دیگه ای پیدا کنه.
- فکر می کنم حالا دیگه، حتماً باید بمیرم.
- چرا این حرف رو می زنی؟ خدا نکنه.
- آخه الان هر دو احساس همدیگه رو می دونیم و این خیلی خطرناکه.
- چه خطری! این حرف ها کدومه! من تا صد سال دیگه می تونم در کنار تو زندگی کنم، اون هم شرافتمندانه.
- برای من خیلی سخته، علیرضا دعا کن من بمیرم، گریه نکن، نمی خوام این لحظات آخر عمرم چشم هاتو اشک آلود ببینم.
- اگه تو نباشی من هم می میرم.
- عمر همۀ آدم ها دست خداست و این خداست که برای ما سرنوشتی این طوری رقم زده.
- ولی خدا هیچ وقت ستم کشیدن و بدبختی بنده هاشو نمی پسنده، من مطمئن هستم که حکمتی در کار بوده که من و تو نباید با هم ازدواج می کردیم.
- من سر در نمی یارم فقط اینو می دونم که خیلی عذاب آور بود و شاید کسان دیگه ای هم در بدبختی ما نقش داشتند، تو فکر می کنی کی مارو بدبخت کرد؟
- بزرگ ترهای بی فکر، سنت های دست و پا گیر گذشته.
- پس، لعنت به همه شون، حالا دارم فکر می کنم چه قدر خدا خوبه که من دارم می میرم و از این دنیایی که هیچی جز زجر کشیدن برام نداشته رها می شم.
- تو فقط فکر خودت هستی، پس من چی! من بدون تو حتی نمی تونم نفس بکشم؟
- امیدوارم هرچه زودتر منو فراموش کنی و به زندگیت برگردی، تو آدم با لیاقتی هستی مطمئنم هر کسی با تو ازدواج کنه خوشبخت می شه.
- اگر قرا بود فراموشت کنم، این همه سال زجر نمی کشیدم، من قدرت این کارو ندارم، از عهده ش برنمی آم.
- مرگ جدایی خاصی بین آدم ها می اندازه، مرگ یعنی دل کندن، تو هم بالاخره وقتی ببینی دیگه کنارت نیستم، ازم دل می کنی، فقط تورو خدا گریه نکن، خودتو عذاب نده، سرنوشت ما این بوده، چه می شه کرد!
- مادر تو برو خونه، من اینجا می مونم.
- بهتره تو بری و تلگراف به دائیت بزنی، بعداً گله می کنند که چرا خبرشون نکریدم.
- این کارو امیرمحمد هم می تونه بکنه، من اینجا می مونم شاید دکتر کاری داشته باشه، پرستار، الان میاد دعوا می کنه و ایراد می گیره بهتره کمتر حرف بزنیم.
- اتاق خیلی شلوغه، یک نفر همراه کافیه، اصلاً اینجا اکسیژن نداره مریضتون اذیت می شه، زودتر خلوت کنید، ملاقات تموم شده. به اون خانم هم گفتم که دیگه نمی تونه وارد اتاق بشه، بهتره همه برید و فقط یک نفر همراه بمونه.
- مادر، نازنین رو دیدید و حرف های اونو شنیدید، حالا بهتره برید توی سالن و متن تلگراف رو برای امیرمحمد بنویسید من اینجا می مونم.
- پسرم تو برو، من پهلوی اون می مونم، ممکنه کاری داشته باشه.
- خودتون می دونید که من از این جا تکون نمی خورم.
- تو پسر خیلی کله شقّی هستی!
- علیرضا، اون لگن رو به من بده، و خودت هم برو بیرون، منظرۀ استفراغ خیلی بده.
- می خوای استفراغ کنی! بیا این لگن.
- علی برو بیرون، خواهش می کنم برو.
- من ناراحت نمی شم، تو هم چه بخوای و چه نخوای اینجا می مونم، مادر پرستار رو خبر کن.
- علی گریه نکن، دستمو بگیر، می ترسم، دارم می میرم.
- خدا نکنه، دستتو بده به من، نترس. من اینجام مثل همیشه در کنار تو، آه چه دست های سردی.
- علیرضا، علیرضا.
- نازنین چی شد! چرا حرف نمی زنی، نازنین، پرستار به دادم برس پرستار، مادر زود باش با پرستار بیا.
- چی شده آقا، باز هم که فریاد می زنی!
- خانم پرستار چی شده؟ پسرم چرا حرف نمی زنی؟
- لطفاً برید بیرون دکتر رو توی راهرو خبر کنید، من اینجا می مونم، عجله کنید.
- چی شده پرستار؟
- آقای دکتر فکر می کنم دختر مرده، نبض نداره.
- برادرش چشه؟ بیهوش شده؟
- به نظرم ایست قلبی کرده.
- چرا وایسادی دستگاه رو بیار باید بهش شوک بدیم، عجله کن!
- آقای دکتر دست هاشون توی دست همدیگه ست.
- کمک کنید بخوابونیمش روی تخت. دستگاه آماده ست؟
- بله دکتر.
- شروع کنید، زنگ بزنید پرستار بخش بیاد کمک.
- چشم دکتر.
- بخیر گذشت، اکسیژن وصل کنید ببریدش مراقبت های ویژه.
- چشم دکتر.
- چی شده؟ چه بلایی سر پسرم اومده؟ نازنین حالش خوبه؟ چرا هیچ کس جواب منو نمی ده!
- اگه شما آرام باشید من جوابتونو می دم.
- علیرضا رو کجا می برید! چرا صداش درنمیاد! یک لحظه پیش داشت فریاد می زد.
- خواهس می کنم بی قراری نکنید پسرتون حالش خوبه فقط کمی عصبی شده می بریمش بخش مراقبت های ویژه.
- دکتر کجاست؟ چرا در اتاق نازنین رو بستید؟
- متأسفم.
- خدای من، اون مُرده! چه مصیبتی، پس برای همین پسرم حالش بد شده.
- اگه اجازه بدین من پسرتونو ببرم بالا، شما همین جا باشید من برمی گردم، و هر سؤالی داشته باشید جواب می دم. فقط قول بدین گریه نکنید.
- علیرضا حالش خوب می شه؟
- حتماً حالش خوب می شه، مطمئن باشید، ببینید راحت خوابیده و نفس می کشه.
- باشه، قول می دم گریه نکنم، دست خودم نیست نمی تونم آروم باشم.
* * *
- پرستار، حال مریض چه طوره!
- دکتر علائم حیات داره ولی هنوز به هوش نیامده، راستش دلم برای مادرش می سوزه، توی این مدت هر روز میاد پشت شیشه نگاهش می کنه و گریه کنان از بیمارستان می ره.
- عجیبه، دو هفته در حالت کما موندن کمی غیرعادی به نظر می رسه، شاید بهتر باشه داروهاشو عوض کنم.
- هرچی شما صلاح بدونید دکتر. دوباره مادرش اومده پشت شیشه ایستاده و داره مارو نگاه می کنه. نمی دونم چه جوابی بهش بدم.
- من باهاش صحبت می کنم، شما به کارتون برسید. ضمناً داروهای قبلی رو کلاً کنار بگذارید و از امروز به بعد طبق نسخۀ جدید عمل کنید.
- بله دکتر، چشم.
- به محض هوش آمدن مریض، در هر ساعتی از شبانه روز منو در جریان قرار بدید.
- دکتر این داروها چه فرقی با داروهای قبلی دارند؟
- قوی تر هستند و کمی هم خطرناک، امیدوارم تحمل داشته باشه، از الان به بعد شما مسئولیت مستقیم دارید. از مریض چشم برنمی دارید و هر تغییر حالتی رو سریعاً به من گزارش بدین.
- بله دکتر، چشم.
- آقای دکتر پسرم هنوز هوش نیومده؟
- نگران نباشید دعا کنید حتماً ظرف یکی دو روز آینده به هوش میاد.
- توکل به خدا، اول خدا بعد هم شما، من از اینجا نمی رم و منتظر می مونم.
- امیدوارم هرچه زودتر پسرتون سلامتی شو به دست بیاره و دیگه چشم های شما رو نگران نبینم.
- ممنونم دکتر.
- خداحافظ.
- خدایا کمک کن، سلامتی پسرم رو از تو می خوام.
* * *
- نازنین کجاست؟ نازنین!
- خدارو شکر، شما حالتون خوبه!
- من کجا هستم؟
- شما در بیمارستان هستید، راستی اسمتون چی بود؟
- علیرضا، پرونده جلوی شماست و می تونید اسم منو بخونید، حتماً فکر می کنید فراموشی گرفتم.
- خوشبختانه سلامت هستید باید به دکتر خبر بدم.
- بدبختانه زنده هستم، ای کاش مرده بودم.
- خواهش می کنم خودتونو ناراحت نکنید، مادرتون روزهای زیادی پشت در این اتاق منتظر به هوش آمدن شما بوده، بی تابی نکنید تا بیشتر از این ناراحت نشه. من الان از جلوی تخت شما کنار می رم و شما می تونید مادرتونو ببینید، لبخند بزنید و خوشحالش کنید.
- لبخند، چه طور می تونم لبخند بزنم با این همه مصیبت.
- خواهش می کنم به اعصابتون فشار نیارید، سعی کنید قدر سلامتی رو بیشتر بدونید.
- سلامتی، ای کاش مرده بودم.
- قوی باشید، می دونم که روزهای سختی رو می گذرونید ولی زندگی همیشه تلخ نیست. سعی کنید حقایق رو بپذیرید و صبور باشید تا گذشت زمان تلخی های سرنوشت رو از خاطرتون ببره. مادرتونو ببینید که چه طور نگران شماست و سعی کنید بیشتر از این رنجش ندید.
- مادرم. آه مادرم.
* * *
- خانم پرستار، پسرم به هوش اومد؟
- بله خانم، چشمتون روشن.
- خدارو شکر، می تونم برم پهلوش و از نزدیک ببینمش؟
- به شرطی که گریه نکنید بله می تونید برید ملاقاتش.
- این گریه خوشحالیه.
- سعی کنید بخندید و ضمناً دربارۀ نازنین هم صحبتی نکنید.
- علیرضا، پسرم، حالت خوبه! خدارو شکر.
- سلام مادر.
- سلام عزیزم، نمی دونی چه قدر دعا کردم تا دوباره رنگ چشم هاتو ببینم.
- چرا دعا کردی مادر! تو فقط به فکر خودت هستی و خواستۀ من برات اهمیتی نداره من می خوام بمیرم، زندگی بدون نازنین برام غیرممکنه.
- پسرم، تورو به خدا گریه نکن، سعی کن با واقعیت ها رو به رو بشی، زندگی همیشه بر وفق مراد نیست، اصلاً دیگه حرفشو نزن.
- چه طور می تونم، من یک عمر با اون زندگی کردم، حس می کنم نیمی از وجودم مرده، چند روزه که من اینجا هستم! امیرمحمد کجاست؟
- دو هفته ست و توی این مدت من مردم و زنده شدم، امیرمحمد هر روز از دانشگاه می آمد بیمارستان و بعد از تموم شدن وقت ملاقات هر دو به خونه برمی گشتیم، الان کم کم پیداش می شه و چه قدر خوشحال می شه که تو رو سالم ببیند.
- مادر به من یه قولی بده.
- چه قولی پسرم، هرچی باشه قبول می کنم.
- قول بده به اتاق نازنین دست نزنی، نمی خوام خاطرۀ اون از بین بره.
- ولی دائیت هفته پیش اومد تهران و وسایلشو برد.
- چی؟ چرا اینکارو کرد؟
- به خاطر سلامتی تو، فکر کرد دیدن وسایل اون تو رو ناراحت می کنه.
- مادر یک تابلو نقاشی روی دیوار بود که زیرش شعری نوشته بود، اونو هم برد؟
- من نمی دونم، راستش من توی اتاق نرفتم، دلم نیومد جای خالیشو ببینم، حالا این تابلو چی هست؟
- مادر زود برو خونه و ببین تابلو به دیوار هست یا نه، اگر نیست هرچه زودتر برو ده و اونو برگردون و به دیوار نصب کن، به دایی بگو تابلو مال من بوده.
- مگه اون تابلو چیه که اون قدر دوستش داری؟
- تابلو یک خورسید که در محلی بارانی نورافشانی می کنه. اون تابلو شرح زندگی من و نازنینه در واقع نشون دهندۀ بدبختی ما دوتاست.
- باز هم که حرف از بدبختی می زنی، من تابلو رو اگر برده باشه برات برمی گردونم ولی تو هم باید قول بدی که دوباره زندگی رو شروع کنی، فکر کن دوباره به دنیا اومدی و خاطرات بد گذشته رو دور بریز.
- خورشید خونۀ من رفته، چه طور می تونم بقیۀ عمرمو با هوای بارانی درونم زندگی کنم. قلب من بدون گرمای وجود اون منجمد شده، مادر من بدون اون هیچم، و تو از این به بعد فقط جسم منو می بینی، فقط یک جسم خاکی، سرد و بی روح.
غروب خورشید زندگیم،
یخ بستگی قلب بیمارم را برایم به ارمغان آورد و من،
در پوچی لحظات آینده
بیمارگونه خواهم زیست.
پــایــان
afsanah82
10-28-2011, 01:24 AM
خسته نباشید !خیلی ممنون:^::from me :
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.