tina
10-26-2011, 06:00 PM
زمينههاى بحث فلسفى در آيين بودا (1)
منبع: مجله هفت آسمان، شماره 5
نويسنده: پل جى. گريفيتس / مترجم: خليل قنبرى
در اين مقاله به بيان كلياتى از مسائل فلسفىاى كه به نظر متفكران بودايى بسيار ضرورىاند، در كنار انواع پاسخهايى كه قانع كننده يافتهاند، خواهيم پرداخت.
سنت و منابع
آيين بودا حدود 500 سال پيش از عيسى مسيح، با تولد شاكيهمونى گوتمه، بودا، (2) در هند آغاز شد. آيين بودا با آنكه پيش از قرن دوازدهم ميلادى حضور چندانى در بسيارى از مناطق شبه قاره هند نداشت، در همان ايام تقريبا در سراسر شمال، مركز و شرق آسيا گسترده شده بود. اين آيين، در مجموع، به رغم تأثيرات منفى استعمار اروپايى از قرن شانزدهم به بعد و انقلاب كمونيستى قرن بيستم، همچنان در بسيارى از قسمتهاى آسيا حضورى چشمگير داشت (و از زمان استقلال هند در اين كشور به تجديد حيات خود پرداخته است) .
از اينرو، فيلسوفان بودايى آثار خود را به زبانها و در محيطهاى فرهنگى بسيار وسيع و متنوعى فراهم آوردهاند. حجم انبوهى از اطلاعات موجود، به زبانهاى دوره امپراتورى و رسمى پالى، چينى، تبتى، كرهاى و ژاپنى است؛ پارهاى از بقاياى مكتوب سنت فلسفى بودايى روزگارى به زبان سنسكريت شكوفا بود، و بسيارى از آثار به زبانهاى متنوع و بومى آسياى جنوبى و مركزى است. تنها بخش بسيار ناچيزى از اين مجموعه آثار به زبانهاى اروپايى ترجمه شده است و ناچيزتر از آن، مقدار توجهى است كه فيلسوفان اروپايى يا آمريكايى در مطالعات خود بدان مبذول داشتهاند. چنين اوضاع و احوالى مشكلاتى چند را به دنبال داشته است. نخستين مشكل، معلومات مختصر و ناقص درباره اين آيين است؛ معلومات ما درباره موضوعات فلسفى آيين بودا در آن حدى نيست كه بتوانيم به نتايج عام و معتبرى دست يابيم. دومين مشكل عبارت است از تنوع درونى آن؛ سنت بودايى، اگر سنتى در كار باشد، تنوعش حتى بيش از سنت مسيحى است. اگر به زبان فلسفى سخن بگوييم، اگرچه ممكن است فهم آنچه اريجن (3) و جاناتان ادوارز (4) را با هم متحد (يا حتى مرتبط) مىكند دشوار باشد، اما دستيابى به عامل يا عوامل وحدت يا ارتباط دو فيلسوف بودايى، چون بودا گوسه (5) (فيلسوفى تأثيرگذار در سريلانكا حدود 1500 سال قبل) و نيچرين (6) (فيلسوفى تأثيرگذار در ژاپن حدود 700 سال پيش)، دشوارتر از آن است. چنين مشكلاتى را نبايد در مطالعه اين مقاله از نظر دور داشت، و به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه سخنان ما در اينجا بيشتر برگرفته از اطلاعات هندى ـ تبتى است تا اطلاعات چينى ـ ژاپنى.
وجودشناسى (7)
فيلسوفان بودايى نوعا خود را كسانى مىدانند كه در ميان دو كرانه افراط و تفريط، راه ميانهاى (8) را برگزيدهاند كه: در امور نفسانى راهى است بين زهد و تمتع؛ در ارتباطات على راهى است بين موجبيت على و تصادف؛ و در وجودشناسى راهى است بين خلود (9) و انكارگرايى. (10)
ضرورت پيمودن راهى بين اعضاى زوج اخير ـ از يك طرف، اين ديدگاه كه هر چيزى دقيقا همانگونه كه به نظر مىرسد وجود دارد؛ يعنى ابدى و تغييرناپذير است، و از طرف ديگر، اين ديدگاه كه به هيچ روى چيزى وجود ندارد ـ زمينهساز گرايش اصلى فيلسوفانى بودايى به وجودشناسى نظاممند است. در نشان دادن اين راه ميانه معمولا اين سرفصل را به كار مىبرند كه هر چيزى (يادست كم، تقريبا هر چيزى) ناپايدار (11) است (در اينجا مشكلاتى وجود دارد)، و اين جمله را نوعا به اين معنا گرفتهاند كه تا آنجا كه اصلا چيزى وجود دارد، آن چيز داراى اول و آخر زمانى است، و مقدار زمانى كه اين دو حادثه را از هم جدا مىكند بسيار كوتاه است. راتناكريتى، (12) فيلسوف بودايى هندى قرن يازدهم، دفاعيهاى نظرى و كلاسيك از يكى از قرائتهاى اين ديدگاه پايه ارائه كرده است.
اين دعوى درباره ناپايندگى، جاذبه صرفا نظرى يا علمى براى فيلسوفان بودايى ندارد. تصور بر آن است كه بسيارى از معانى كاملا دينى بر آن استوار است؛ زيرا اگر در وجودشناسى دچار خطا شويد و از ماهيت موجودات تفسيرى نادرست داشته باشيد، به احتمال زياد واكنشهاى عاطفى نادرستى نسبت به تفاسير نادرست از خود نشان خواهيد داد كه عبارت است از دلبستگى افراطى به آنچه (به نادرست) مطلوب بىآغاز و بىپايان انگاشته مىشود (احتمالا خدا، يا ديگر انسانها)، كه خلود است؛ و يا نااميد شدن به خاطر اين حكم (نادرست)، كه اصلا چيزى وجود ندارد، كه انكارگرايى است. يكى از نتايج چنين اشتباهاتى نظرى، استمرار تولد مجدد و مرگ مجدد در دايره سمساره (13) و به دنبال آن دست نيافتن به نيروانه (14) است. بنابراين، اين دعوى كه هر چيزى ناپايدار است، نخستين گام در پيدايى وجودشناسى درست است، كه در نتيجه، شرايط عاطفى واقعا بىطرفانهاى را به بار مىآورد. اما اين دعوى تفاسير بسيار زيادى را برمىتابد كه از اين ميان چهار تفسير در بين فيلسوفان بودايى اثرگذار بوده است، و هنوز هم در مقياسهاى متفاوتى چنيناند.
نخستين تفسير، عبارت است از كوششى به منظور ارائه نوعى وجودشناسى ذرهانگارانه، (15) كه طبق آن، هر موجودى در كمترين مقدار ممكن از مكان جاى مىگيرد و در كوتاهترين مقدار ممكن از زمان عمر مىكند. در هند، كه اين وجودشناسى براى اولين بار در آنجا به شكل نظامى فلسفى درآمد، در نامگذارى اين موجودات، از واژه سنسكريت درمه (16) سود بردند و به نظريه و متونى كه بيانگر اين وجودشناسى بود، اغلب با نام ابىدرمه (17) اشاره مىكنند. معروفترين شرح آن را مىتوان اثرى به نام گنجينه ابىدرمه (18) (ابىدرمه كشه) (19) دانست، كه احتمالا وسوبندو آن را در قرن چهارم قم نوشته است. بر اساس اين نظريه، اشيايى كه به ظاهر داراى امتداد مكانى يا دوامى بيش از يك آن است، در واقع مركب از مجموعهاى از درمهها است، كه يا در مكان جمع شدهاند و يا در زمان به نحو على به هم رشتهاند . از اين گذشته، دلمشغولى طرفداران اين وجودشناسى نوعا آن است كه از انواع درمه موجود، فهرست يا صورتى به دست دهند و از پس آن، به بركت انواع مختلف درمه، كه آنها را مىتوان در اشياى طبيعى در اندازه متوسط، مانند درختان يا ميزها، به صورت مجموع يا ارتباط على يافت، به تبيين آنها بپردازند. فهرست واقعى تقريبا كوتاه و دربرگيرنده 50 تا 150 مقوله است كه، از جمله آن، مواردى مانند ملموس، شكل يا رنگ، ادراك، حافظه و خشم است. در چنين فهرستهايى جامعيت از نظر دور نيست؛ يعنى فهرستى از هر نوع موجود به دست مىدهند، و نيز در نتيجه، امكان تبيين هر آنچه را بنابر ادراك و تلقى متعارف موجود است، مانند افراد انسانى و ستارگان و حفرههاى زمينى، فراهم مىآوردند. فهرستهاى درمه هم پديدههاى ذهنى را در برمىگيرد و هم پديدههاى عينى را.
اين نوع وجودشناختى بىدرنگ از مشكلاتى چند خبر مىدهد. نخست، آن كه نيازمند يك نظريه على بسيار پيچيده است؛ زيرا اگر بناست همه ادراكات حسى ناظر به موضوعات متعارف، در پرتو همكنشى على ميان درمهها تبيين شود، آنگاه حتى سادهترين حوادث نيازمند تبيينى به غايت پيچيده خواهد بود. در واقع، فيلسوفان بودايى، غالبا با نقطه شروع قرار دادن قاعده كهن حلقات دوازدهگانه همآفرينى وابسته، (20) نظريه على كاملا ظريف و موشكافانهاى ارائه دادهاند، هر چند اين نظريه فاقد كارايى است . دوم، اين نظر كه چيزى به اندازه يك لحظه تجزيهناپذير هستى دارد و به اندازه يك نقطه تجزيهناپذير جا مىگيرد، با مشكلاتى همراه است. اگر درمهاى مكانمند و يا زمانمند است، چرا آن را نتوان به موجوداتى تجزيه و تقسيم كرد كه مكانمندى و زمانمندى آن كمتر از اين باشد؟ سوم، درباره اينكه دقيقا به كدام يك از مقولات در ارائه كوتاهترين فهرست جامع ممكن نياز داريم (آيا 50 مقوله نياز داريم يا 100 مقوله؟ آيا حافظه بايد در فهرست باشد يا نه؟) اختلاف نظرهاى وجود دارد؛ حال چه راه حلى در اين باره مىتوان ارائه داد؟ و چهارم اين كه، آيا با اسناد وجودى واقعى به درمهها (گرچه وجودى گذرا)، از اين بينش بنيادين دينى ـ فلسفى تخلف نكردهايم كه وجودشناسى آدمى نبايد دلبستگىهاى نادرست را بپروراند؟ در پس اين مشكلات بود كه تفسيرهاى ديگرى درباره اين ادعاى بنيادين كه هر چيزى ناپايدار است رخ نمود و نظريه مورد بحث زير از آن جمله است.
دومين تفسير اثرگذار، تفسيرى منسوب به متفكران مكتب فكرى ماديميكه (21) (ميانه) (22) است. از جمله آنها ناگارجونه، (23) فيلسوف هندى، است كه احتمالا در قرن اول يا دوم ميلادى مىزيسته و بنيانگذار آن دانسته مىشود. ناگارجونه و پيروان و مفسران او در هند، تبت و چين بر آن بودند كه ذرهگرايى كثرتگرايانه (24) مدافعان نظريه درمه دچار انواع مشكلات درونى است كه ذكر كرديم، و مىگفتند كه براى اجتناب از اين مشكلات بايد به تفسيرى بسيار ريشهاىتر از اين بينش بنيادين فلسفى كه هر چيزى ناپايدار است، دست زد. ماديميكه در اين رويكرد افراطى، اساسا از دلايل جدلى (25) مرتبط با مفهوم تهيگى (26) (شونيته) (27) سود جسته است. در اين دلايل مىكوشند تا اثبات كنند كه هر قرائتى از رئاليسم، در هر ديدگاهى كه فرض مىگيرند يا اثبات مىكنند كه موجودات متفرد و قابل توصيف با ويژگىهاى معينى وجود دارند كه آنها را آنچنان كه هستند مىسازد و نه چيزى ديگر، در بادى نظر نامنسجم است و يا با دليل مىتوان اثبات كرد كه به ناانسجامى مىانجامد. مىگويند اين مطلب به همان اندازه درباره وجودشناسى مبتنى بر درمهها صدق مىكند كه درباره وجودشناسى مبتنى بر اين نظر كه جواهر پايدار (28) وجود دارد نيز صدق مىكند؛ و از اينرو بايد از چنين وجودشناسىهايى دست شست. بر طبق اين طرز تلقى، امتياز ديگر آن است كه يك چنين رد افراطى رئاليسم حتى بيشتر از نظريه درمه از بينبرنده پاسخهاى عاطفى نادرستى است كه برخاسته از تصورات غلط وجودشناسى است . اين تفسير دوم وجودشناختى، بر طبق برداشتى كه از ديدگاه خود دارد، انكارگرايى نيست؛ بلكه مىكوشد تا زبان ناظر به وجود و نا وجود را به طور اساسى رد كند. عقيده به اين كه هر چيزى تهى است، به معناى آن نيست كه چيزى وجود ندارد، بلكه بدان معناست كه هر تلاشى در فهرست كردن و تعريف آنچه وجود دارد لزوما به عدم انسجام مىانجامد.
با وجود اين، سومين ديدگاه وجودشناختى، با رد كثرتگرايى واقعيتگرايانه نظريههاى درمه توسط ماديميكه همخوانى دارد، اما اختلاف آن با ماديميكه در تأييد مقوله واحد واقعيت نهايى، يعنى ذهن، (29) است. از اين رو اين تفسير عمدتا ايدهآليستى (30) اساسا از اين حيث كه وجودشناسى مثبت (31) را بيان مىكند با ديدگاه مبتنى بر نظريههاى تهيگى فرق دارد. به نظر بسيارى از مدافعان وجودشناسى فقط ـ ذهن، (32) دو دليل عمده در ترجيح اين تفسير وجود دارد. نخست، آنكه دستخوش مشكلات درونى نظريه درمه نيست؛ در اينجا نوعا بيشتر بر مشكلاتى تأكيد مىشود كه ناظر به تبيين منسجم مفهوم شىء ممتدى است كه از لحاظ مكانى و زمانى بىجزء است، كه درمه همين بايد باشد. و دوم ـ يا آنچنان كه مدافعان اين ديدگاه قائلند ـ بدون تن دادن به موضوعات مستقل از ذهن و خارجى مىتوان تبيينى مسنجم و كامل از تجربه انسانى به دست داد. از بسيارى جهات در اينجا به تجربه رويا (33) پرداخته مىشود: اگر مشخصه موضوعات مستقل از ذهن عبارت باشد از ظاهرا در زمانها و مكانهاى خاصى قرار داشتن، از راه ارتباط بين الاذهانى قابل حصول بودن، و تأثيرگذارى به ظاهر مادى و مستقيم بر رابطين با آنها، آنگاه همه اين مشخصات را مىتوان درباره موضوعاتى مانند صور رويايى كه بر ذهنى بودن آنها اتفاق وجود دارد، صادق دانست. در اين صورت، با توجه به مشكلات درونى چنين برداشتى، اصلا چرا موضوعات مستقل از ذهن را مسلم بينگاريم؟ بر طبق اين تفسير، سادهترين ديدگاه منسجم آن است كه فقط ذهن وجود دارد. اين ديدگاه، يا ديدگاههايى نزديك به آن، تنشها و مشكلات درونى خود را دارد؛ اما يكى از تفاسير بسيار مهم درباره شهود بنيادين وجودشناختى (34) كه به جا مانده همين بوده است.
اما تفسير وجودشناختى چهارمى نيز وجود دارد كه مدافعان آن، همانند سه تفسير ديگر، آن را مبتنى بر شهود بنيادين مىدانند، لكن اثبات آن از تفاسير ديگر دشوارتر است. اين بدان دليل است كه اين ديدگاه بر مجموعهاى از واقعيات نامتغير جهان هستى تكيه دارد، و در نتيجه به نظر مىرسد كه كاملا مخالف با اين ادعا است كه هر چيزى ناپايدار است. مدافعان اين تفسير برآنند كه هر موجودى استعداد دارد تا كاملا بيدار (35) شود، بودا (36) گردد؛ يا برآنند كه به يك معنا هر چيزى هم اكنون بيدار است، هم اكنون بودا است. احتمال دارد كه اين ديدگاه وجودشناختى ريشه در نگرشى درباره سرشت و خصلتهاى بودا داشته باشد، يا به نحوى چشمگير در ارتباط با آن باشد. زيرا، آن طورى كه بسيارى از فيلسوفان بودايى مىگويند، اگر بودا به معناى دقيق كلمه عالم مطلق (37) است و اين بدان معنا باشد كه بودا در آگاهىاش به هر وضع امورى حضورى مستقيم دارد، آن گاه بايد به يك معنا بتواند به مجموعه نامتناهىاى از وضع امور معرفت غيرزمانى داشته باشد. اما اين مطلب نيز قابل اثبات است كه چهارمين تفسير با اين ادعا كه «هر چيزى ناپايدار است» ناسازگارى منطقى ندارد؛ زيرا به بركت نظريه سنخها (38) به راحتى مىتوان اثبات كرد كه وضع امور (39) مربوط به اين ادعا كه «هر چيزى ناپايدار است» خودش ناپايدار نيست، بلكه پايدار است. و به همين نحو مىتوان گفت، «هر چيزى هميشه بوداست» با «هر چيزى ناپايدار است» ناسازگارى آشكار و مستقيمى ندارد، بلكه در عوض بيانى ديگر از دلالتهاى ضمنى آن ادعا است.
اين چهار تفسير ناظر به شهود بنيادين وجودشناختى، فراهم آورنده مهمترين راهها در وجودشناسى بودايى بوده و هست. بسيارى از فلسفهپردازىهاى بودايى در اين حوزه، وامدار اصطلاحات اين چهار تفسيرند، و از همين مختصرى كه در اين بحث طرح كرديم بايد روشن شده باشد كه آنها زمينه بسيارى از مباحث جالب و سودمند فلسفى را فراهم مىآورند، بدين معنا كه طرفداران افراطى اين ادعا، كه هر چيزى هميشه بيدار است، در مخالفت با طرفداران افراطى نظريه درمه احتمالا چيزهاى زيادى براى گفتن دارند.
معرفتشناسى و فلسفه زبان
بر طبق وجودشناسى بودايى، اشيا آنگونه نيستند كه به نظر مىرسند. هر وجودشناسى كه حاصل آن چنين ديدگاهى است، بايد يك معرفتشناسى و نظريه زبانى سازگار با آن ارائه دهد؛ زير قرائتهاى مبتنى بر عقل عرفى و متعارف اين دو امر مهم، برخلاف وجودشناسى بودايى، چنين فرض مىگيرند كه اشيا تقريبا همانگونهاند كه به نظر مىرسند، و زبانهاى انسانى همانگونه كه به نحو متعارف به كار مىروند، مىتوانند به توصيفى شايسته و درست از آن نحوهاى كه اشيا هستند تقريبا نزديك شوند. اين ضرورت فيلسوفان بودايى را واداشت تا تلاشهاى زيادى در شرح و بسط نظريههاى زبانشناسانه و معرفتشناسانه، كه براى كارشان ضرورى است، انجام دهند.
نخست به فلسفه زبان مىپردازيم، بوداييان ترديدى عميق نسبت به زبان، و تشكيل مفهومى و متضايف آن از خود نشان دادند. يك شكل اين ترديد، احتمالا افراطىترين شكل آن، را در تلاش كسانى (به ويژه آگاهان به شيوههاى فكرى ماديميكه) مىتوان يافت كه نه با طرح ادعاهاى ايجابى و اثباتى، بلكه تنها از راه پرده برگرفتن از تناقضات صريح يا تلويحى موجود در گفتار ديگران دست به احتجاجات فلسفى مىزنند. اين ترديد در زبان، استراتژى بحثانگيزى را حتى در ميان بوداييان، و بيشتر از آن در ميان مخاطبان و مناظرهكنندگان غيربودايى آنها، به كرسى نشانده است. موضوع اصلى در اينجا اين بود كه آيا «من هيچ ديدگاه فلسفى ندارم» خود ديدگاهى فلسفى است يا نه و اگر ديدگاهى فلسفى است آيا اين دستخوش شكل متعارف اما زيانآور بىانسجامى با خود (40) نيست. اين بحث در آثار ناگارجونه به چشم مىخورد و سپس بخش معتبرى از مباحث فلسفى اين سنت عقلى شده است.
اما راههاى ديگرى براى پرداختن و شرح و بسط اين ترديد در باب زبان و مفهوم وجود دارد . برخى از بوداييان تمايزى بين دو نوع از حقيقت درافكندهاند كه يكى از آن دو در سطح نمود ظاهرى (41) كارايى داشته و از امورى چون ميزها، صندلىها و اشخاص سخن مىگويد، و ديگرى كاملا فراتر از تمايزات زبانى و مفهومى است و سرانجام به خاموشى مىانجامد. ساير بوداييان درباره ارتباطات بين كلمات و اشيا نظريهاى را به كار مىگيرند كه چنين ارتباطاتى را هميشه غيرمستقيم مطرح مىكند؛ به اين معنا كه بر اساس اين ديدگاه، براى مثال، كاربرد كلمهاى مانند «گاو» هيچ نوع دلالتى بر گاو خاصى ندارد و بر وجود «گاو» كلى حاضر در يك گاو خاص هم دلالت ندارد. در عوض كلمه گاو التفات به هر غير گاو را بر مىدارد و يا مانع التفات به غير گاو مىشود.
حال از منظر معرفتشناسى سخن بگوييم؛ بوداييان نه تنها بايد نظريهاى ارائه دهند كه دليل گمراه كننده بودن ابزار متعارف تحصيل معرفت را تبيين كند، بلكه بايد بتواند نحوه تصحيح خطاهاى ناشى از به كارگيرى اين ابزار متعارف را تبيين كند. يكى از اقدامات مهم در اينجا، اقامه دلايل عليه پارهاى از شيوههاى متعارف اعتقادساز به عنوان شيوههاى سازنده معرفت است. در هند، محور مباحث معرفتشناسانه ناظر به شمارش و تعريف شيوههاى اعتقادساز آن بود كه بايد آنها را معتبر و سازنده معرفت دانست. بسيارى از فيلسوفان غيربودايى دست كم سه شيوه اعتقادساز را تصديق مىكنند كه عبارتند از ادراك حسى، (42) استدلال (43) و گواهى. (44)
اما بوداييان نوعا تنها دو تاى نخست را قبول دارند، و حتى از نو به شيوههايى دست به تعريف آنها مىزنند كه اساسا ظرفيت معرفتسازيشان را محدود كند. مثلا در تعريف ادراك حسى، آن را از هر نوع ربط و نسبتى با مفهوم و زبان تفكيك مىكنند: ادارك حسى صرف در واقع مىتواند معرفتساز باشد، اما هر اقدامى براى دستهبندى يا طبقهبندى خصايص پديدارى و ويژگى آن، مصداقى از معرفت نخواهد بود. و از آنجا كه آشنايى حسى (45) از موضوعات طبيعى در اندازه متوسط هميشه با اين چنين دستهبندىهايى همراه است، در نتيجه چنين نوع آشنايى هرگز معرفت نيست ـ و اين بازگشت به شهود بنيادين وجودشناختىاى است كه قبلا ذكر شد.
استدلال به دو معنا ابزار معرفتساز دانسته مىشود: نخست، زير عنوان «استدلال براى ديگران» مىتواند سفسطههاى موجود در دلايل ديگران را آشكار سازد، و براى اين هدف، فيلسوفان بودايى در هند، تبت و چين با ارائه نظامى پيچيده به تحليل و دستهبندى سفسطههاى منطقى پرداختند. به نظر مىرسد علايقشان در انجام چنين كارى تا حدى صورى و تا حدى جدلى بوده است، كه بايد گفت آنها هم به تحول نظامها علاقهمندند و هم به تيزكردن تيغ استدلالهاى برنده. اما بىترديد حق آن است كه اين نظام به لحاظ پيچيدگى با نظامهاى منطق و استدلال در اروپاى قرون وسطا برابرى مىكند. دومين كاركرد بزرگ استدلال (به نام «استدلال براى خود») موجبات راهنماى عمل، خواه در فعاليتهاى روزمره فرد در جهان مادى و يا در موضوعات انتزاعىترى چون عمل مراقبهاى (46) يا تصميمگيرى اخلاقى را فراهم مىآورد. براى مثال اگر كسى با ديدن دودى بالاى كوه، بخواهد بداند كه آيا احتمالا آتش نيز آنجا وجود دارد يا نه (احتمالا براى راهنمايى كسى است تا جاى مناسبى را براى مراقبه يا بناى دير انتخاب كند) بايد در رسيدن به حكم، شاكله ـ استنتاج (47) را به كار برد (دود روى كوه وجود دارد؛ هر جا دود هست آتش وجود دارد؛ بنابراين آتش روى كوه وجود دارد) . از اينرو فيلسوفان بودايى به تحليل صورى دلايلى از اين نوع بسيار توجه كردهاند؛ گرچه از هرگونه داورى درباره واقعيت نهايى (48) موضوعاتى (كوهها و مانند آن) كه متعلق استدلالند خوددارى ورزيدهاند.
اشخاص
فيلسوفان بودايى اين شهود وجودشناختى را كه هر چيزى ناپايدار است همانقدر كه درباره امور ديگر به كار مىبرند درباره اشخاص انسانى نيز به كار مىبرند. در واقع، آنها در اكثر موارد اين ادعاى دينى ـ فلسفى را، كه خودهاى پايدار وجود ندارد، بيش از هر ادعاى ديگرى شاخصه آيين بودا مىدانند. البته، اين ادعا به معناى انكار اين مطلب نيست كه اشخاص وجود دارند؛ متعلق بخشى از تجارب متعارف ما انسانها آن است كه ما، به عنوان فاعلهاى شناسايى، اشيا را ادراك و احساس مىكنيم؛ ما در زمان جارى و سارى هستيم و هر يك از ما با ديگرى در محورهاى چون شخصيت و عمل تفاوتى چشمگير دارد. بلكه به معناى اين ادعاى افراطى است كه پارهاى از تفاسير ناظر به واقعيات پديدارى از اساس نادرست است؛ و افزون بر اين، تصديق چنين تفسير نادرستى خطايى به شدت زيانآور است، تفسيرى كه احتمالا معتقدان به آن را از عمل درست باز مىدارد، و يقينا آنان را از دستيابى به نيروانه محروم مىسازد .
تفسير متعارف از واقعيات پديدارى نشان دهنده آن است كه هر انسانى، موجودى پايا (49) است: گذشته و آيندهام از آن من است و نه از آن تو، با آنكه قطعا به نظرم مىرسد كه مبدأ زمانى داشتهام (و احتمالا پايان زمانى دارم)، با وجود اين در خلال اين مدت پيشينهاى پيوسته و مستمر داشتهام و در نتيجه به حق خود را موجودى با خصوصيات ذاتى و عارضى مىانگارم . اما فلسفه كلاسيك بودايى همه اينها، يا تقريبا همه اينها، را نادرست مىداند. در مقابل، حقيقت آن است كه مصداق اسم خاص شخص من (و اسم خاص شخص شما و اسم خاص هر كسى ديگر) صرفا مجموعهاى از حوادث است كه در ارتباط على با يكديگرند، لكن هيچ نوع وجودى پايا يا ماندگار در كار نيست كه بتوان اين حوادث را به آن اسناد داد. معمولا مىگويند حوادث سازنده شخص، پنج نوع است: حوادث مادى، (50) حوادث احساسى، (51) مفهومسازى، (52) اراده، (53) و دانستگى. (54) بنابراين به بركت فهرست كردن اين نوع از حوادثى كه در يك زمان رخ مىدهند مىتوان تحليلى جامع از سازندههاى يك شخص در زمانى خاص بهدست داد. هيچ واقعيت ديگرى به عنوان صاحب اين حوادث وجود ندارد. گذشته و آينده شخص مورد بحث را مىتوان با رديابى سرآغازهاى اين حوادث در زمان گذشته و پيشبينى آنها در آينده، ترسيم كرد.
دلايل اين ديدگاه معمولا در دو حوزه جريان دارد. در حوزه نخست از پديدارشناسى آغاز مىشود و با منطق خاتمه مىيابد. مىگويند كه تحليل پنج لايهاى از انواع حوادثى كه پيشتر ذكر شد، مجموعهاى از واقعيات را ترسيم مىكند كه مىتوان با درون نگرى بىطرفانه (55) آنها را كشف كرد؛ يعنى در بررسى دقيق آنچه در استمرار حوادث اتفاق مىافتد و ما آن را اشخاص انسانى مىناميم تنها حوادثى از آن نوع را مىتوان آشكار كرد. بىترديد، درون نگرى مورد نظر معمولا در پرتو تعليم فنون مراقبهاى است كه صرفا براى آشكار ساختن اين نوع از حوادث به نحو دقيق برنامهريزى مىشود، و ضعف مهم اين دليل همين است، چيزى كه براى تأثير تام و تمامش نيازمند آن است كه تجربه صرف و بكر، تنها و تنها اين واقعيات را مكشوف سازد. با اين وصف، دلايل بودايى در خصوص اين موضوع معمولا چنان بر اين ادعاى پديدارشناسانه تأكيد دارند كه گويى بحثانگيز نيست. با اين ادعاى پديدارشناسانه مجموعهاى از دلايل منطقى همراه است. در اين دلايل منطقى از كسانى كه مىگويند انسانها بيش از واقعيات پديدارى مذكورند، در خواست مىشود كه ارتباط بين واقعيت مفروض ديگر ـ احتمالا روح يا يك نوع ديگرى از جوهر غير مادى ـ و اين واقعيات پديدارى را تبيين كنند. احتمالا اين روح است كه صاحب اين پديدارها، يا هدايتگر آنها، يا كلى است كه پديدارها اجزاى آن، يا مانند آن است. در متون كلاسيكى مربوط به اين موضوع، تلاشهايى صورت گرفته است تا فهرستى جامع از ارتباطاتى كه مىتواند بين روح مفروض و واقعيات پديدارى در خصوص شخص حكم فرما باشد، ارائه كنند، و بهعلاوه اثبات نمايند كه تبيين سازگارى در خصوص چنين ارتباطاتى نه وجود دارد و نه مىتواند وجود داشته باشد. نتيجه چنين دلايلى را نفى و انكار وجود خودهاى پايا دانستهاند؛ گرچه اشخاص پديدارى قطعا وجود دارند.
دومين حوزهاى كه ادلهاى به نفع عدم خودهاى پايا در آن اقامه مىشود حوزهاى عمدتا اخلاقى است. مىگويند، اعتقاد به اين كه خودهاى پايا وجود دارد عمل به راه بودايى را ناممكن مىسازد. مفاد دليل به اختصار چنين است: اگر حكم كنيد كه موجودى پايا و داراى گذشته و آينده هستيد، به احتمال زياد بايد به آن گذشته و آينده به شيوههايى علاقمند باشيد كه حقيقتا علاقه واقعى به گذشته و آينده ديگر موجودات با ادارك ناممكن گردد. شما از راههايى كه اخلاقا نامناسب است در پى سود شخصى خواهيد بود. اگر هدف اين باشد كه نگرشى همدلانه و علىالسويه (و اعمالى كه بايد به دنبال آن باشد) نسبت به هر موردى از رنج داشته باشم، آنگاه اين ديدگاه كه موجودات با ادراك با يكديگر فرقى حقيقى (اساسى) دارند، دستيابى به اين هدف را دشوار مىسازد. نگرانى از دنداندردى كه احتمال مىدهيد هفته بعد خواهيد داشت، بيشتر از دنداندردى است كه بهترين دوستتان مبتلا به آن خواهد شد و بسيار بيشتر از دنداندردى است كه دشمنتان خواهد داشت. مىگويند اين اشتباه بنيادين درباره ماهيت انسان سبب خسارتبارترين گناهان اخلاقى است.
اين ديدگاه درباره اشخاص، پارهاى از مشكلات جالب از نوع دقيقا فلسفى را پديد مىآورد كه دو مورد از روشنترين آنها مربوط به دشوارى ارائه تبيينى از فرايند مرگ و تولد مجدد است، در صورتى كه در مردن و دوباره متولد شدن خودى پايا در كار نباشد. دومين دشوارى عبارت است از تركيب اين ديدگاه درباره اشخاص با ديدگاههاى رايج آسيايى درباره كرمه؛ (56) لازمه اين عقايد، يا احتمالا لازمه آنها، آن است كه فاعل فعلى خاص همان كسى است كه نتايج آن عمل را در زمانى در آينده تجربه مىكند. سروكار داشتن با اين مشكلات زحمات زيادى را براى فيلسوفان بودايى فراهم آورده است و باز هم فراهم خواهد آورد.
خدا
اگر خدا همانى باشد كه يهوديان، مسيحيان، مسلمانان و نوعا بعضى از هندوان مىانگارند، يعنى خالق ازلى، لايتغير، عالم مطلق، قادر مطلق و خيرخواه علىالاطلاق نسبت به همه امور، آنگاه بايد گفت بسيارى از فيلسوفان بودايى چندان اعتنايى به آن ندارند. به تعبيرى دقيقتر، دلمشغولى فيلسوفان بودايى درباره او عمدتا در اقامه اين دلايل است كه چنين موجودى نمىتواند موجود باشد، و به فرض وجود، موجودى شرير است. انتقادات بوداييان به انسجام خود مفهوم خدا، براى فيلسوفان دين صاحب اثر در حوزه سنتهاى ابراهيمى تا حد زيادى روشن و آشكار است. انتقاداتى به دلايل قطعى و رايج اثبات خداوند، به ويژه برهان نظم، وارد شده است؛ لكن سازگارى اين ادعا كه مثلا خدا به حوادث و اعمال زمانمند علم دارد، اما خود دستخوش تغيير نيست، نيز از انتقاداتى مصون نمانده است.
اما در باب اين موضوع، دلايل اخلاقى مهم و عميقى نيز وجود دارد. اگر خدا را علاوه بر رحيم و مهربان بىمانند بودن نسبت به انسانها، ازلى و لايتغير بدانيم و همچنين اگر نجات از رنج و فلاكت ما تنها در گرو انتخاب آزادانه او باشد، آنگاه، بر اساس ديدگاه بودايى، بعيد است كه بتوانيم به آن انضباط اخلاقى و ذهنى، كه براى پيمودن راه بودايى تا سرمنزل مقصودش نياز داريم، دست يابيم. خدا در چشم ما چنان جاذبهاى پيدا خواهد كرد كه بايد احتمالا عمر خود را يكسره صرف تماشاى شكوه و جلالش كنيم، فعاليتى كه چنان حالات عاطفى را در ما پرورش خواهد داد كه هيچ سودى به حال ما نخواهد داشت. بنابراين، حتى به فرض وجود خدا، غير از آنكه نبايد او را بپرستيم، نبايد به او اعتقاد هم بورزيم. اين نظر به هيچ روى به معناى انكار شمار زيادى از خدايان كهتر (57) نيست، موجودات بسيار قادرى كه تقريبا به نحو غيرقابل تصورى قدرت و علمشان فزونتر از قدرت و علم انسان است. لازمه جهانشناسى بودايى آن است كه چنين خدايانى بسيار زيادند؛ در داستانهاى رايج مربوط به آگاهى شاكيهمونى (58) از بودايى (59) دست كم دو خداى مهتر (60) شركت دارند. اما اين موجودات به معناى مسيحى خدا نيستند. آنها، همانند ما آدميان، دستخوش توهم و رنج هستند؛ و نتيجه بحث آنكه، اگر اين خدايان در نهايت بناست از رنج رهايى يابند، بايد همان راهى را دنبال كنند كه ما بايد به دنبال آن باشيم. تقريبا بهجاست كه مشخصه آيين بودا را فراچند خدايى (61) بدانيم، نه الحاد.
اما اين مورد با حادثه غريبى همراه است. با آنكه از يك طرف فيلسوفان بودايى از رد مفهوم خدا و واقعيت آن روىگردان نيستند، از طرف ديگر توان فكرى زيادى را صرف بررسى بودا و ارائه نظرياتى درباره اين مطلب كردهاند كه بودا واقعا چگونه بايد باشد تا بتوان از آنچه اين سنت درباره او ادعا مىكند، دفاع كرد؛ و هر قدر كه اين سنت فكرى توسعه يافت، بيش از پيش به آنچه مسيحيان آن را «الهيات» ، يعنى بحث استدلالى درباره خدا، ناميدهاند، شباهت پيدا كرد. بودا را عالم مطلق، قادر مطلق و حتى همراه با محدوديتهاى كيهان دانستهاند . به نظر مىرسد كه اغلب دلايلى كه مؤيد چنين ديدگاههاى درباره ماهيت بودا است، شباهت بسيار زيادى به مباحث مسيحيان درباره اوصاف خدا داشته باشد. گاهى بين نپذيرفتن خداباورى و ديدگاه افراطى ناظر به ماهيت بودا تنشى شگفت در مىگيرد؛ زيرا يك متفكر در همان حالى كه به نفى دلايل علم مطلق خدا مىپردازد، دلايلى را كه ظاهرا بسيار به آن شباهت دارند و نتيجه آن اين است كه بودا عالم مطلق است، احيا مىكند. در اينجا، الهيات، يعنى استدلالى منظم و نظاممند ناظر به اينكه يك موجود در اوج اهميت چگونه بايد باشد، حتى هنگامى كه راه به روى او كاملا بسته باشد، باز منفذى براى خود پيدا مىكند.
پىنوشتها:
.1 اين مقاله ترجمهاى است از:«~ .23ـ pp.15 (Blackwell publishers LTD,1997) , a Companion to Philosophy if Religion," Paulj. Griffiths, Buddism ~»
«~ 2. Gautama Sakyamuni, the Buddha ~»
«~ 3. Origen ~»
«~ 4. Jonathan Edwards ~»
«~ 5. Buddhaghosa ~»
«~ 6. Nichiren ~»
«~ 7. Ontology ~»
«~ 8. middle way ~»
«~ 9. eternalism ~»
«~ 10. nihilism ~»
«~ 11. impermanent ~»
«~ 12. Ratnakirti ~»
«~ 13. cycle of Samsara ~»
«~ 14. Nirvana ~»
«~ 15. atomistic ~»
«~ 16. dharma ~»
«~ 17. abhidhrma ~»
«~ 18. Treasury of Abhidharma ~»
«~ 19. Abhidharmakosa ~»
«~ (Samutpada ـ Pratitya) Origination ـ 20. depedent Co ~»
«~ 21. Madhyamaka ~»
«~ 22. Middle ~»
«~ 23. Nagarjuna ~»
«~ 24. pluralistic atomism ~»
«~ 25. dialectical arguments ~»
«~ 26. emptiness ~»
«~ 27. sunyata ~»
«~ 28. enduring substances ~»
«~ 29. mind ~»
«~ 30. idealistic ~»
«~ 31. positive Ontology ~»
«~ only ontology ـ 32. mind ~»
«~ experience ـ 33. dream ~»
«~ 34. basic ontological intuition ~»
«~ 35. awakened ~»
«~ 36. Buddha ~»
«~ 37. Omniscient ~»
«~ 38. theory of types ~»
«~ 39. state of affairs ~»
«~ referential incoherence ـ 40. self ~»
«~ 41. appearance ~»
«~ 42. sensory perception ~»
«~ 43. reasoning ~»
«~ 44. testimony ~»
«~ 45. perceptual acquaintence ~»
«~ 46. meditational practice ~»
«~ schema ـ 47. inference ~»
«~ 48. final reality ~»
«~ 49. enduring entity ~»
«~ 50. physical events ~»
«~ 51. events of sensation ~»
«~ 52. conceptualization ~»
«~ 53. volition ~»
«~ 54. consciousness ~»
«~ 55. dispassionate introspection ~»
«~ 56. karma ~»
«~ 57. minor deities ~»
«~ 58. Sakyamuni ~»
«~ 59. Buddhahood ~»
«~ 60. major deities ~»
«~ polytheism ـ 61. trans ~»
منبع: مجله هفت آسمان، شماره 5
نويسنده: پل جى. گريفيتس / مترجم: خليل قنبرى
در اين مقاله به بيان كلياتى از مسائل فلسفىاى كه به نظر متفكران بودايى بسيار ضرورىاند، در كنار انواع پاسخهايى كه قانع كننده يافتهاند، خواهيم پرداخت.
سنت و منابع
آيين بودا حدود 500 سال پيش از عيسى مسيح، با تولد شاكيهمونى گوتمه، بودا، (2) در هند آغاز شد. آيين بودا با آنكه پيش از قرن دوازدهم ميلادى حضور چندانى در بسيارى از مناطق شبه قاره هند نداشت، در همان ايام تقريبا در سراسر شمال، مركز و شرق آسيا گسترده شده بود. اين آيين، در مجموع، به رغم تأثيرات منفى استعمار اروپايى از قرن شانزدهم به بعد و انقلاب كمونيستى قرن بيستم، همچنان در بسيارى از قسمتهاى آسيا حضورى چشمگير داشت (و از زمان استقلال هند در اين كشور به تجديد حيات خود پرداخته است) .
از اينرو، فيلسوفان بودايى آثار خود را به زبانها و در محيطهاى فرهنگى بسيار وسيع و متنوعى فراهم آوردهاند. حجم انبوهى از اطلاعات موجود، به زبانهاى دوره امپراتورى و رسمى پالى، چينى، تبتى، كرهاى و ژاپنى است؛ پارهاى از بقاياى مكتوب سنت فلسفى بودايى روزگارى به زبان سنسكريت شكوفا بود، و بسيارى از آثار به زبانهاى متنوع و بومى آسياى جنوبى و مركزى است. تنها بخش بسيار ناچيزى از اين مجموعه آثار به زبانهاى اروپايى ترجمه شده است و ناچيزتر از آن، مقدار توجهى است كه فيلسوفان اروپايى يا آمريكايى در مطالعات خود بدان مبذول داشتهاند. چنين اوضاع و احوالى مشكلاتى چند را به دنبال داشته است. نخستين مشكل، معلومات مختصر و ناقص درباره اين آيين است؛ معلومات ما درباره موضوعات فلسفى آيين بودا در آن حدى نيست كه بتوانيم به نتايج عام و معتبرى دست يابيم. دومين مشكل عبارت است از تنوع درونى آن؛ سنت بودايى، اگر سنتى در كار باشد، تنوعش حتى بيش از سنت مسيحى است. اگر به زبان فلسفى سخن بگوييم، اگرچه ممكن است فهم آنچه اريجن (3) و جاناتان ادوارز (4) را با هم متحد (يا حتى مرتبط) مىكند دشوار باشد، اما دستيابى به عامل يا عوامل وحدت يا ارتباط دو فيلسوف بودايى، چون بودا گوسه (5) (فيلسوفى تأثيرگذار در سريلانكا حدود 1500 سال قبل) و نيچرين (6) (فيلسوفى تأثيرگذار در ژاپن حدود 700 سال پيش)، دشوارتر از آن است. چنين مشكلاتى را نبايد در مطالعه اين مقاله از نظر دور داشت، و به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه سخنان ما در اينجا بيشتر برگرفته از اطلاعات هندى ـ تبتى است تا اطلاعات چينى ـ ژاپنى.
وجودشناسى (7)
فيلسوفان بودايى نوعا خود را كسانى مىدانند كه در ميان دو كرانه افراط و تفريط، راه ميانهاى (8) را برگزيدهاند كه: در امور نفسانى راهى است بين زهد و تمتع؛ در ارتباطات على راهى است بين موجبيت على و تصادف؛ و در وجودشناسى راهى است بين خلود (9) و انكارگرايى. (10)
ضرورت پيمودن راهى بين اعضاى زوج اخير ـ از يك طرف، اين ديدگاه كه هر چيزى دقيقا همانگونه كه به نظر مىرسد وجود دارد؛ يعنى ابدى و تغييرناپذير است، و از طرف ديگر، اين ديدگاه كه به هيچ روى چيزى وجود ندارد ـ زمينهساز گرايش اصلى فيلسوفانى بودايى به وجودشناسى نظاممند است. در نشان دادن اين راه ميانه معمولا اين سرفصل را به كار مىبرند كه هر چيزى (يادست كم، تقريبا هر چيزى) ناپايدار (11) است (در اينجا مشكلاتى وجود دارد)، و اين جمله را نوعا به اين معنا گرفتهاند كه تا آنجا كه اصلا چيزى وجود دارد، آن چيز داراى اول و آخر زمانى است، و مقدار زمانى كه اين دو حادثه را از هم جدا مىكند بسيار كوتاه است. راتناكريتى، (12) فيلسوف بودايى هندى قرن يازدهم، دفاعيهاى نظرى و كلاسيك از يكى از قرائتهاى اين ديدگاه پايه ارائه كرده است.
اين دعوى درباره ناپايندگى، جاذبه صرفا نظرى يا علمى براى فيلسوفان بودايى ندارد. تصور بر آن است كه بسيارى از معانى كاملا دينى بر آن استوار است؛ زيرا اگر در وجودشناسى دچار خطا شويد و از ماهيت موجودات تفسيرى نادرست داشته باشيد، به احتمال زياد واكنشهاى عاطفى نادرستى نسبت به تفاسير نادرست از خود نشان خواهيد داد كه عبارت است از دلبستگى افراطى به آنچه (به نادرست) مطلوب بىآغاز و بىپايان انگاشته مىشود (احتمالا خدا، يا ديگر انسانها)، كه خلود است؛ و يا نااميد شدن به خاطر اين حكم (نادرست)، كه اصلا چيزى وجود ندارد، كه انكارگرايى است. يكى از نتايج چنين اشتباهاتى نظرى، استمرار تولد مجدد و مرگ مجدد در دايره سمساره (13) و به دنبال آن دست نيافتن به نيروانه (14) است. بنابراين، اين دعوى كه هر چيزى ناپايدار است، نخستين گام در پيدايى وجودشناسى درست است، كه در نتيجه، شرايط عاطفى واقعا بىطرفانهاى را به بار مىآورد. اما اين دعوى تفاسير بسيار زيادى را برمىتابد كه از اين ميان چهار تفسير در بين فيلسوفان بودايى اثرگذار بوده است، و هنوز هم در مقياسهاى متفاوتى چنيناند.
نخستين تفسير، عبارت است از كوششى به منظور ارائه نوعى وجودشناسى ذرهانگارانه، (15) كه طبق آن، هر موجودى در كمترين مقدار ممكن از مكان جاى مىگيرد و در كوتاهترين مقدار ممكن از زمان عمر مىكند. در هند، كه اين وجودشناسى براى اولين بار در آنجا به شكل نظامى فلسفى درآمد، در نامگذارى اين موجودات، از واژه سنسكريت درمه (16) سود بردند و به نظريه و متونى كه بيانگر اين وجودشناسى بود، اغلب با نام ابىدرمه (17) اشاره مىكنند. معروفترين شرح آن را مىتوان اثرى به نام گنجينه ابىدرمه (18) (ابىدرمه كشه) (19) دانست، كه احتمالا وسوبندو آن را در قرن چهارم قم نوشته است. بر اساس اين نظريه، اشيايى كه به ظاهر داراى امتداد مكانى يا دوامى بيش از يك آن است، در واقع مركب از مجموعهاى از درمهها است، كه يا در مكان جمع شدهاند و يا در زمان به نحو على به هم رشتهاند . از اين گذشته، دلمشغولى طرفداران اين وجودشناسى نوعا آن است كه از انواع درمه موجود، فهرست يا صورتى به دست دهند و از پس آن، به بركت انواع مختلف درمه، كه آنها را مىتوان در اشياى طبيعى در اندازه متوسط، مانند درختان يا ميزها، به صورت مجموع يا ارتباط على يافت، به تبيين آنها بپردازند. فهرست واقعى تقريبا كوتاه و دربرگيرنده 50 تا 150 مقوله است كه، از جمله آن، مواردى مانند ملموس، شكل يا رنگ، ادراك، حافظه و خشم است. در چنين فهرستهايى جامعيت از نظر دور نيست؛ يعنى فهرستى از هر نوع موجود به دست مىدهند، و نيز در نتيجه، امكان تبيين هر آنچه را بنابر ادراك و تلقى متعارف موجود است، مانند افراد انسانى و ستارگان و حفرههاى زمينى، فراهم مىآوردند. فهرستهاى درمه هم پديدههاى ذهنى را در برمىگيرد و هم پديدههاى عينى را.
اين نوع وجودشناختى بىدرنگ از مشكلاتى چند خبر مىدهد. نخست، آن كه نيازمند يك نظريه على بسيار پيچيده است؛ زيرا اگر بناست همه ادراكات حسى ناظر به موضوعات متعارف، در پرتو همكنشى على ميان درمهها تبيين شود، آنگاه حتى سادهترين حوادث نيازمند تبيينى به غايت پيچيده خواهد بود. در واقع، فيلسوفان بودايى، غالبا با نقطه شروع قرار دادن قاعده كهن حلقات دوازدهگانه همآفرينى وابسته، (20) نظريه على كاملا ظريف و موشكافانهاى ارائه دادهاند، هر چند اين نظريه فاقد كارايى است . دوم، اين نظر كه چيزى به اندازه يك لحظه تجزيهناپذير هستى دارد و به اندازه يك نقطه تجزيهناپذير جا مىگيرد، با مشكلاتى همراه است. اگر درمهاى مكانمند و يا زمانمند است، چرا آن را نتوان به موجوداتى تجزيه و تقسيم كرد كه مكانمندى و زمانمندى آن كمتر از اين باشد؟ سوم، درباره اينكه دقيقا به كدام يك از مقولات در ارائه كوتاهترين فهرست جامع ممكن نياز داريم (آيا 50 مقوله نياز داريم يا 100 مقوله؟ آيا حافظه بايد در فهرست باشد يا نه؟) اختلاف نظرهاى وجود دارد؛ حال چه راه حلى در اين باره مىتوان ارائه داد؟ و چهارم اين كه، آيا با اسناد وجودى واقعى به درمهها (گرچه وجودى گذرا)، از اين بينش بنيادين دينى ـ فلسفى تخلف نكردهايم كه وجودشناسى آدمى نبايد دلبستگىهاى نادرست را بپروراند؟ در پس اين مشكلات بود كه تفسيرهاى ديگرى درباره اين ادعاى بنيادين كه هر چيزى ناپايدار است رخ نمود و نظريه مورد بحث زير از آن جمله است.
دومين تفسير اثرگذار، تفسيرى منسوب به متفكران مكتب فكرى ماديميكه (21) (ميانه) (22) است. از جمله آنها ناگارجونه، (23) فيلسوف هندى، است كه احتمالا در قرن اول يا دوم ميلادى مىزيسته و بنيانگذار آن دانسته مىشود. ناگارجونه و پيروان و مفسران او در هند، تبت و چين بر آن بودند كه ذرهگرايى كثرتگرايانه (24) مدافعان نظريه درمه دچار انواع مشكلات درونى است كه ذكر كرديم، و مىگفتند كه براى اجتناب از اين مشكلات بايد به تفسيرى بسيار ريشهاىتر از اين بينش بنيادين فلسفى كه هر چيزى ناپايدار است، دست زد. ماديميكه در اين رويكرد افراطى، اساسا از دلايل جدلى (25) مرتبط با مفهوم تهيگى (26) (شونيته) (27) سود جسته است. در اين دلايل مىكوشند تا اثبات كنند كه هر قرائتى از رئاليسم، در هر ديدگاهى كه فرض مىگيرند يا اثبات مىكنند كه موجودات متفرد و قابل توصيف با ويژگىهاى معينى وجود دارند كه آنها را آنچنان كه هستند مىسازد و نه چيزى ديگر، در بادى نظر نامنسجم است و يا با دليل مىتوان اثبات كرد كه به ناانسجامى مىانجامد. مىگويند اين مطلب به همان اندازه درباره وجودشناسى مبتنى بر درمهها صدق مىكند كه درباره وجودشناسى مبتنى بر اين نظر كه جواهر پايدار (28) وجود دارد نيز صدق مىكند؛ و از اينرو بايد از چنين وجودشناسىهايى دست شست. بر طبق اين طرز تلقى، امتياز ديگر آن است كه يك چنين رد افراطى رئاليسم حتى بيشتر از نظريه درمه از بينبرنده پاسخهاى عاطفى نادرستى است كه برخاسته از تصورات غلط وجودشناسى است . اين تفسير دوم وجودشناختى، بر طبق برداشتى كه از ديدگاه خود دارد، انكارگرايى نيست؛ بلكه مىكوشد تا زبان ناظر به وجود و نا وجود را به طور اساسى رد كند. عقيده به اين كه هر چيزى تهى است، به معناى آن نيست كه چيزى وجود ندارد، بلكه بدان معناست كه هر تلاشى در فهرست كردن و تعريف آنچه وجود دارد لزوما به عدم انسجام مىانجامد.
با وجود اين، سومين ديدگاه وجودشناختى، با رد كثرتگرايى واقعيتگرايانه نظريههاى درمه توسط ماديميكه همخوانى دارد، اما اختلاف آن با ماديميكه در تأييد مقوله واحد واقعيت نهايى، يعنى ذهن، (29) است. از اين رو اين تفسير عمدتا ايدهآليستى (30) اساسا از اين حيث كه وجودشناسى مثبت (31) را بيان مىكند با ديدگاه مبتنى بر نظريههاى تهيگى فرق دارد. به نظر بسيارى از مدافعان وجودشناسى فقط ـ ذهن، (32) دو دليل عمده در ترجيح اين تفسير وجود دارد. نخست، آنكه دستخوش مشكلات درونى نظريه درمه نيست؛ در اينجا نوعا بيشتر بر مشكلاتى تأكيد مىشود كه ناظر به تبيين منسجم مفهوم شىء ممتدى است كه از لحاظ مكانى و زمانى بىجزء است، كه درمه همين بايد باشد. و دوم ـ يا آنچنان كه مدافعان اين ديدگاه قائلند ـ بدون تن دادن به موضوعات مستقل از ذهن و خارجى مىتوان تبيينى مسنجم و كامل از تجربه انسانى به دست داد. از بسيارى جهات در اينجا به تجربه رويا (33) پرداخته مىشود: اگر مشخصه موضوعات مستقل از ذهن عبارت باشد از ظاهرا در زمانها و مكانهاى خاصى قرار داشتن، از راه ارتباط بين الاذهانى قابل حصول بودن، و تأثيرگذارى به ظاهر مادى و مستقيم بر رابطين با آنها، آنگاه همه اين مشخصات را مىتوان درباره موضوعاتى مانند صور رويايى كه بر ذهنى بودن آنها اتفاق وجود دارد، صادق دانست. در اين صورت، با توجه به مشكلات درونى چنين برداشتى، اصلا چرا موضوعات مستقل از ذهن را مسلم بينگاريم؟ بر طبق اين تفسير، سادهترين ديدگاه منسجم آن است كه فقط ذهن وجود دارد. اين ديدگاه، يا ديدگاههايى نزديك به آن، تنشها و مشكلات درونى خود را دارد؛ اما يكى از تفاسير بسيار مهم درباره شهود بنيادين وجودشناختى (34) كه به جا مانده همين بوده است.
اما تفسير وجودشناختى چهارمى نيز وجود دارد كه مدافعان آن، همانند سه تفسير ديگر، آن را مبتنى بر شهود بنيادين مىدانند، لكن اثبات آن از تفاسير ديگر دشوارتر است. اين بدان دليل است كه اين ديدگاه بر مجموعهاى از واقعيات نامتغير جهان هستى تكيه دارد، و در نتيجه به نظر مىرسد كه كاملا مخالف با اين ادعا است كه هر چيزى ناپايدار است. مدافعان اين تفسير برآنند كه هر موجودى استعداد دارد تا كاملا بيدار (35) شود، بودا (36) گردد؛ يا برآنند كه به يك معنا هر چيزى هم اكنون بيدار است، هم اكنون بودا است. احتمال دارد كه اين ديدگاه وجودشناختى ريشه در نگرشى درباره سرشت و خصلتهاى بودا داشته باشد، يا به نحوى چشمگير در ارتباط با آن باشد. زيرا، آن طورى كه بسيارى از فيلسوفان بودايى مىگويند، اگر بودا به معناى دقيق كلمه عالم مطلق (37) است و اين بدان معنا باشد كه بودا در آگاهىاش به هر وضع امورى حضورى مستقيم دارد، آن گاه بايد به يك معنا بتواند به مجموعه نامتناهىاى از وضع امور معرفت غيرزمانى داشته باشد. اما اين مطلب نيز قابل اثبات است كه چهارمين تفسير با اين ادعا كه «هر چيزى ناپايدار است» ناسازگارى منطقى ندارد؛ زيرا به بركت نظريه سنخها (38) به راحتى مىتوان اثبات كرد كه وضع امور (39) مربوط به اين ادعا كه «هر چيزى ناپايدار است» خودش ناپايدار نيست، بلكه پايدار است. و به همين نحو مىتوان گفت، «هر چيزى هميشه بوداست» با «هر چيزى ناپايدار است» ناسازگارى آشكار و مستقيمى ندارد، بلكه در عوض بيانى ديگر از دلالتهاى ضمنى آن ادعا است.
اين چهار تفسير ناظر به شهود بنيادين وجودشناختى، فراهم آورنده مهمترين راهها در وجودشناسى بودايى بوده و هست. بسيارى از فلسفهپردازىهاى بودايى در اين حوزه، وامدار اصطلاحات اين چهار تفسيرند، و از همين مختصرى كه در اين بحث طرح كرديم بايد روشن شده باشد كه آنها زمينه بسيارى از مباحث جالب و سودمند فلسفى را فراهم مىآورند، بدين معنا كه طرفداران افراطى اين ادعا، كه هر چيزى هميشه بيدار است، در مخالفت با طرفداران افراطى نظريه درمه احتمالا چيزهاى زيادى براى گفتن دارند.
معرفتشناسى و فلسفه زبان
بر طبق وجودشناسى بودايى، اشيا آنگونه نيستند كه به نظر مىرسند. هر وجودشناسى كه حاصل آن چنين ديدگاهى است، بايد يك معرفتشناسى و نظريه زبانى سازگار با آن ارائه دهد؛ زير قرائتهاى مبتنى بر عقل عرفى و متعارف اين دو امر مهم، برخلاف وجودشناسى بودايى، چنين فرض مىگيرند كه اشيا تقريبا همانگونهاند كه به نظر مىرسند، و زبانهاى انسانى همانگونه كه به نحو متعارف به كار مىروند، مىتوانند به توصيفى شايسته و درست از آن نحوهاى كه اشيا هستند تقريبا نزديك شوند. اين ضرورت فيلسوفان بودايى را واداشت تا تلاشهاى زيادى در شرح و بسط نظريههاى زبانشناسانه و معرفتشناسانه، كه براى كارشان ضرورى است، انجام دهند.
نخست به فلسفه زبان مىپردازيم، بوداييان ترديدى عميق نسبت به زبان، و تشكيل مفهومى و متضايف آن از خود نشان دادند. يك شكل اين ترديد، احتمالا افراطىترين شكل آن، را در تلاش كسانى (به ويژه آگاهان به شيوههاى فكرى ماديميكه) مىتوان يافت كه نه با طرح ادعاهاى ايجابى و اثباتى، بلكه تنها از راه پرده برگرفتن از تناقضات صريح يا تلويحى موجود در گفتار ديگران دست به احتجاجات فلسفى مىزنند. اين ترديد در زبان، استراتژى بحثانگيزى را حتى در ميان بوداييان، و بيشتر از آن در ميان مخاطبان و مناظرهكنندگان غيربودايى آنها، به كرسى نشانده است. موضوع اصلى در اينجا اين بود كه آيا «من هيچ ديدگاه فلسفى ندارم» خود ديدگاهى فلسفى است يا نه و اگر ديدگاهى فلسفى است آيا اين دستخوش شكل متعارف اما زيانآور بىانسجامى با خود (40) نيست. اين بحث در آثار ناگارجونه به چشم مىخورد و سپس بخش معتبرى از مباحث فلسفى اين سنت عقلى شده است.
اما راههاى ديگرى براى پرداختن و شرح و بسط اين ترديد در باب زبان و مفهوم وجود دارد . برخى از بوداييان تمايزى بين دو نوع از حقيقت درافكندهاند كه يكى از آن دو در سطح نمود ظاهرى (41) كارايى داشته و از امورى چون ميزها، صندلىها و اشخاص سخن مىگويد، و ديگرى كاملا فراتر از تمايزات زبانى و مفهومى است و سرانجام به خاموشى مىانجامد. ساير بوداييان درباره ارتباطات بين كلمات و اشيا نظريهاى را به كار مىگيرند كه چنين ارتباطاتى را هميشه غيرمستقيم مطرح مىكند؛ به اين معنا كه بر اساس اين ديدگاه، براى مثال، كاربرد كلمهاى مانند «گاو» هيچ نوع دلالتى بر گاو خاصى ندارد و بر وجود «گاو» كلى حاضر در يك گاو خاص هم دلالت ندارد. در عوض كلمه گاو التفات به هر غير گاو را بر مىدارد و يا مانع التفات به غير گاو مىشود.
حال از منظر معرفتشناسى سخن بگوييم؛ بوداييان نه تنها بايد نظريهاى ارائه دهند كه دليل گمراه كننده بودن ابزار متعارف تحصيل معرفت را تبيين كند، بلكه بايد بتواند نحوه تصحيح خطاهاى ناشى از به كارگيرى اين ابزار متعارف را تبيين كند. يكى از اقدامات مهم در اينجا، اقامه دلايل عليه پارهاى از شيوههاى متعارف اعتقادساز به عنوان شيوههاى سازنده معرفت است. در هند، محور مباحث معرفتشناسانه ناظر به شمارش و تعريف شيوههاى اعتقادساز آن بود كه بايد آنها را معتبر و سازنده معرفت دانست. بسيارى از فيلسوفان غيربودايى دست كم سه شيوه اعتقادساز را تصديق مىكنند كه عبارتند از ادراك حسى، (42) استدلال (43) و گواهى. (44)
اما بوداييان نوعا تنها دو تاى نخست را قبول دارند، و حتى از نو به شيوههايى دست به تعريف آنها مىزنند كه اساسا ظرفيت معرفتسازيشان را محدود كند. مثلا در تعريف ادراك حسى، آن را از هر نوع ربط و نسبتى با مفهوم و زبان تفكيك مىكنند: ادارك حسى صرف در واقع مىتواند معرفتساز باشد، اما هر اقدامى براى دستهبندى يا طبقهبندى خصايص پديدارى و ويژگى آن، مصداقى از معرفت نخواهد بود. و از آنجا كه آشنايى حسى (45) از موضوعات طبيعى در اندازه متوسط هميشه با اين چنين دستهبندىهايى همراه است، در نتيجه چنين نوع آشنايى هرگز معرفت نيست ـ و اين بازگشت به شهود بنيادين وجودشناختىاى است كه قبلا ذكر شد.
استدلال به دو معنا ابزار معرفتساز دانسته مىشود: نخست، زير عنوان «استدلال براى ديگران» مىتواند سفسطههاى موجود در دلايل ديگران را آشكار سازد، و براى اين هدف، فيلسوفان بودايى در هند، تبت و چين با ارائه نظامى پيچيده به تحليل و دستهبندى سفسطههاى منطقى پرداختند. به نظر مىرسد علايقشان در انجام چنين كارى تا حدى صورى و تا حدى جدلى بوده است، كه بايد گفت آنها هم به تحول نظامها علاقهمندند و هم به تيزكردن تيغ استدلالهاى برنده. اما بىترديد حق آن است كه اين نظام به لحاظ پيچيدگى با نظامهاى منطق و استدلال در اروپاى قرون وسطا برابرى مىكند. دومين كاركرد بزرگ استدلال (به نام «استدلال براى خود») موجبات راهنماى عمل، خواه در فعاليتهاى روزمره فرد در جهان مادى و يا در موضوعات انتزاعىترى چون عمل مراقبهاى (46) يا تصميمگيرى اخلاقى را فراهم مىآورد. براى مثال اگر كسى با ديدن دودى بالاى كوه، بخواهد بداند كه آيا احتمالا آتش نيز آنجا وجود دارد يا نه (احتمالا براى راهنمايى كسى است تا جاى مناسبى را براى مراقبه يا بناى دير انتخاب كند) بايد در رسيدن به حكم، شاكله ـ استنتاج (47) را به كار برد (دود روى كوه وجود دارد؛ هر جا دود هست آتش وجود دارد؛ بنابراين آتش روى كوه وجود دارد) . از اينرو فيلسوفان بودايى به تحليل صورى دلايلى از اين نوع بسيار توجه كردهاند؛ گرچه از هرگونه داورى درباره واقعيت نهايى (48) موضوعاتى (كوهها و مانند آن) كه متعلق استدلالند خوددارى ورزيدهاند.
اشخاص
فيلسوفان بودايى اين شهود وجودشناختى را كه هر چيزى ناپايدار است همانقدر كه درباره امور ديگر به كار مىبرند درباره اشخاص انسانى نيز به كار مىبرند. در واقع، آنها در اكثر موارد اين ادعاى دينى ـ فلسفى را، كه خودهاى پايدار وجود ندارد، بيش از هر ادعاى ديگرى شاخصه آيين بودا مىدانند. البته، اين ادعا به معناى انكار اين مطلب نيست كه اشخاص وجود دارند؛ متعلق بخشى از تجارب متعارف ما انسانها آن است كه ما، به عنوان فاعلهاى شناسايى، اشيا را ادراك و احساس مىكنيم؛ ما در زمان جارى و سارى هستيم و هر يك از ما با ديگرى در محورهاى چون شخصيت و عمل تفاوتى چشمگير دارد. بلكه به معناى اين ادعاى افراطى است كه پارهاى از تفاسير ناظر به واقعيات پديدارى از اساس نادرست است؛ و افزون بر اين، تصديق چنين تفسير نادرستى خطايى به شدت زيانآور است، تفسيرى كه احتمالا معتقدان به آن را از عمل درست باز مىدارد، و يقينا آنان را از دستيابى به نيروانه محروم مىسازد .
تفسير متعارف از واقعيات پديدارى نشان دهنده آن است كه هر انسانى، موجودى پايا (49) است: گذشته و آيندهام از آن من است و نه از آن تو، با آنكه قطعا به نظرم مىرسد كه مبدأ زمانى داشتهام (و احتمالا پايان زمانى دارم)، با وجود اين در خلال اين مدت پيشينهاى پيوسته و مستمر داشتهام و در نتيجه به حق خود را موجودى با خصوصيات ذاتى و عارضى مىانگارم . اما فلسفه كلاسيك بودايى همه اينها، يا تقريبا همه اينها، را نادرست مىداند. در مقابل، حقيقت آن است كه مصداق اسم خاص شخص من (و اسم خاص شخص شما و اسم خاص هر كسى ديگر) صرفا مجموعهاى از حوادث است كه در ارتباط على با يكديگرند، لكن هيچ نوع وجودى پايا يا ماندگار در كار نيست كه بتوان اين حوادث را به آن اسناد داد. معمولا مىگويند حوادث سازنده شخص، پنج نوع است: حوادث مادى، (50) حوادث احساسى، (51) مفهومسازى، (52) اراده، (53) و دانستگى. (54) بنابراين به بركت فهرست كردن اين نوع از حوادثى كه در يك زمان رخ مىدهند مىتوان تحليلى جامع از سازندههاى يك شخص در زمانى خاص بهدست داد. هيچ واقعيت ديگرى به عنوان صاحب اين حوادث وجود ندارد. گذشته و آينده شخص مورد بحث را مىتوان با رديابى سرآغازهاى اين حوادث در زمان گذشته و پيشبينى آنها در آينده، ترسيم كرد.
دلايل اين ديدگاه معمولا در دو حوزه جريان دارد. در حوزه نخست از پديدارشناسى آغاز مىشود و با منطق خاتمه مىيابد. مىگويند كه تحليل پنج لايهاى از انواع حوادثى كه پيشتر ذكر شد، مجموعهاى از واقعيات را ترسيم مىكند كه مىتوان با درون نگرى بىطرفانه (55) آنها را كشف كرد؛ يعنى در بررسى دقيق آنچه در استمرار حوادث اتفاق مىافتد و ما آن را اشخاص انسانى مىناميم تنها حوادثى از آن نوع را مىتوان آشكار كرد. بىترديد، درون نگرى مورد نظر معمولا در پرتو تعليم فنون مراقبهاى است كه صرفا براى آشكار ساختن اين نوع از حوادث به نحو دقيق برنامهريزى مىشود، و ضعف مهم اين دليل همين است، چيزى كه براى تأثير تام و تمامش نيازمند آن است كه تجربه صرف و بكر، تنها و تنها اين واقعيات را مكشوف سازد. با اين وصف، دلايل بودايى در خصوص اين موضوع معمولا چنان بر اين ادعاى پديدارشناسانه تأكيد دارند كه گويى بحثانگيز نيست. با اين ادعاى پديدارشناسانه مجموعهاى از دلايل منطقى همراه است. در اين دلايل منطقى از كسانى كه مىگويند انسانها بيش از واقعيات پديدارى مذكورند، در خواست مىشود كه ارتباط بين واقعيت مفروض ديگر ـ احتمالا روح يا يك نوع ديگرى از جوهر غير مادى ـ و اين واقعيات پديدارى را تبيين كنند. احتمالا اين روح است كه صاحب اين پديدارها، يا هدايتگر آنها، يا كلى است كه پديدارها اجزاى آن، يا مانند آن است. در متون كلاسيكى مربوط به اين موضوع، تلاشهايى صورت گرفته است تا فهرستى جامع از ارتباطاتى كه مىتواند بين روح مفروض و واقعيات پديدارى در خصوص شخص حكم فرما باشد، ارائه كنند، و بهعلاوه اثبات نمايند كه تبيين سازگارى در خصوص چنين ارتباطاتى نه وجود دارد و نه مىتواند وجود داشته باشد. نتيجه چنين دلايلى را نفى و انكار وجود خودهاى پايا دانستهاند؛ گرچه اشخاص پديدارى قطعا وجود دارند.
دومين حوزهاى كه ادلهاى به نفع عدم خودهاى پايا در آن اقامه مىشود حوزهاى عمدتا اخلاقى است. مىگويند، اعتقاد به اين كه خودهاى پايا وجود دارد عمل به راه بودايى را ناممكن مىسازد. مفاد دليل به اختصار چنين است: اگر حكم كنيد كه موجودى پايا و داراى گذشته و آينده هستيد، به احتمال زياد بايد به آن گذشته و آينده به شيوههايى علاقمند باشيد كه حقيقتا علاقه واقعى به گذشته و آينده ديگر موجودات با ادارك ناممكن گردد. شما از راههايى كه اخلاقا نامناسب است در پى سود شخصى خواهيد بود. اگر هدف اين باشد كه نگرشى همدلانه و علىالسويه (و اعمالى كه بايد به دنبال آن باشد) نسبت به هر موردى از رنج داشته باشم، آنگاه اين ديدگاه كه موجودات با ادراك با يكديگر فرقى حقيقى (اساسى) دارند، دستيابى به اين هدف را دشوار مىسازد. نگرانى از دنداندردى كه احتمال مىدهيد هفته بعد خواهيد داشت، بيشتر از دنداندردى است كه بهترين دوستتان مبتلا به آن خواهد شد و بسيار بيشتر از دنداندردى است كه دشمنتان خواهد داشت. مىگويند اين اشتباه بنيادين درباره ماهيت انسان سبب خسارتبارترين گناهان اخلاقى است.
اين ديدگاه درباره اشخاص، پارهاى از مشكلات جالب از نوع دقيقا فلسفى را پديد مىآورد كه دو مورد از روشنترين آنها مربوط به دشوارى ارائه تبيينى از فرايند مرگ و تولد مجدد است، در صورتى كه در مردن و دوباره متولد شدن خودى پايا در كار نباشد. دومين دشوارى عبارت است از تركيب اين ديدگاه درباره اشخاص با ديدگاههاى رايج آسيايى درباره كرمه؛ (56) لازمه اين عقايد، يا احتمالا لازمه آنها، آن است كه فاعل فعلى خاص همان كسى است كه نتايج آن عمل را در زمانى در آينده تجربه مىكند. سروكار داشتن با اين مشكلات زحمات زيادى را براى فيلسوفان بودايى فراهم آورده است و باز هم فراهم خواهد آورد.
خدا
اگر خدا همانى باشد كه يهوديان، مسيحيان، مسلمانان و نوعا بعضى از هندوان مىانگارند، يعنى خالق ازلى، لايتغير، عالم مطلق، قادر مطلق و خيرخواه علىالاطلاق نسبت به همه امور، آنگاه بايد گفت بسيارى از فيلسوفان بودايى چندان اعتنايى به آن ندارند. به تعبيرى دقيقتر، دلمشغولى فيلسوفان بودايى درباره او عمدتا در اقامه اين دلايل است كه چنين موجودى نمىتواند موجود باشد، و به فرض وجود، موجودى شرير است. انتقادات بوداييان به انسجام خود مفهوم خدا، براى فيلسوفان دين صاحب اثر در حوزه سنتهاى ابراهيمى تا حد زيادى روشن و آشكار است. انتقاداتى به دلايل قطعى و رايج اثبات خداوند، به ويژه برهان نظم، وارد شده است؛ لكن سازگارى اين ادعا كه مثلا خدا به حوادث و اعمال زمانمند علم دارد، اما خود دستخوش تغيير نيست، نيز از انتقاداتى مصون نمانده است.
اما در باب اين موضوع، دلايل اخلاقى مهم و عميقى نيز وجود دارد. اگر خدا را علاوه بر رحيم و مهربان بىمانند بودن نسبت به انسانها، ازلى و لايتغير بدانيم و همچنين اگر نجات از رنج و فلاكت ما تنها در گرو انتخاب آزادانه او باشد، آنگاه، بر اساس ديدگاه بودايى، بعيد است كه بتوانيم به آن انضباط اخلاقى و ذهنى، كه براى پيمودن راه بودايى تا سرمنزل مقصودش نياز داريم، دست يابيم. خدا در چشم ما چنان جاذبهاى پيدا خواهد كرد كه بايد احتمالا عمر خود را يكسره صرف تماشاى شكوه و جلالش كنيم، فعاليتى كه چنان حالات عاطفى را در ما پرورش خواهد داد كه هيچ سودى به حال ما نخواهد داشت. بنابراين، حتى به فرض وجود خدا، غير از آنكه نبايد او را بپرستيم، نبايد به او اعتقاد هم بورزيم. اين نظر به هيچ روى به معناى انكار شمار زيادى از خدايان كهتر (57) نيست، موجودات بسيار قادرى كه تقريبا به نحو غيرقابل تصورى قدرت و علمشان فزونتر از قدرت و علم انسان است. لازمه جهانشناسى بودايى آن است كه چنين خدايانى بسيار زيادند؛ در داستانهاى رايج مربوط به آگاهى شاكيهمونى (58) از بودايى (59) دست كم دو خداى مهتر (60) شركت دارند. اما اين موجودات به معناى مسيحى خدا نيستند. آنها، همانند ما آدميان، دستخوش توهم و رنج هستند؛ و نتيجه بحث آنكه، اگر اين خدايان در نهايت بناست از رنج رهايى يابند، بايد همان راهى را دنبال كنند كه ما بايد به دنبال آن باشيم. تقريبا بهجاست كه مشخصه آيين بودا را فراچند خدايى (61) بدانيم، نه الحاد.
اما اين مورد با حادثه غريبى همراه است. با آنكه از يك طرف فيلسوفان بودايى از رد مفهوم خدا و واقعيت آن روىگردان نيستند، از طرف ديگر توان فكرى زيادى را صرف بررسى بودا و ارائه نظرياتى درباره اين مطلب كردهاند كه بودا واقعا چگونه بايد باشد تا بتوان از آنچه اين سنت درباره او ادعا مىكند، دفاع كرد؛ و هر قدر كه اين سنت فكرى توسعه يافت، بيش از پيش به آنچه مسيحيان آن را «الهيات» ، يعنى بحث استدلالى درباره خدا، ناميدهاند، شباهت پيدا كرد. بودا را عالم مطلق، قادر مطلق و حتى همراه با محدوديتهاى كيهان دانستهاند . به نظر مىرسد كه اغلب دلايلى كه مؤيد چنين ديدگاههاى درباره ماهيت بودا است، شباهت بسيار زيادى به مباحث مسيحيان درباره اوصاف خدا داشته باشد. گاهى بين نپذيرفتن خداباورى و ديدگاه افراطى ناظر به ماهيت بودا تنشى شگفت در مىگيرد؛ زيرا يك متفكر در همان حالى كه به نفى دلايل علم مطلق خدا مىپردازد، دلايلى را كه ظاهرا بسيار به آن شباهت دارند و نتيجه آن اين است كه بودا عالم مطلق است، احيا مىكند. در اينجا، الهيات، يعنى استدلالى منظم و نظاممند ناظر به اينكه يك موجود در اوج اهميت چگونه بايد باشد، حتى هنگامى كه راه به روى او كاملا بسته باشد، باز منفذى براى خود پيدا مىكند.
پىنوشتها:
.1 اين مقاله ترجمهاى است از:«~ .23ـ pp.15 (Blackwell publishers LTD,1997) , a Companion to Philosophy if Religion," Paulj. Griffiths, Buddism ~»
«~ 2. Gautama Sakyamuni, the Buddha ~»
«~ 3. Origen ~»
«~ 4. Jonathan Edwards ~»
«~ 5. Buddhaghosa ~»
«~ 6. Nichiren ~»
«~ 7. Ontology ~»
«~ 8. middle way ~»
«~ 9. eternalism ~»
«~ 10. nihilism ~»
«~ 11. impermanent ~»
«~ 12. Ratnakirti ~»
«~ 13. cycle of Samsara ~»
«~ 14. Nirvana ~»
«~ 15. atomistic ~»
«~ 16. dharma ~»
«~ 17. abhidhrma ~»
«~ 18. Treasury of Abhidharma ~»
«~ 19. Abhidharmakosa ~»
«~ (Samutpada ـ Pratitya) Origination ـ 20. depedent Co ~»
«~ 21. Madhyamaka ~»
«~ 22. Middle ~»
«~ 23. Nagarjuna ~»
«~ 24. pluralistic atomism ~»
«~ 25. dialectical arguments ~»
«~ 26. emptiness ~»
«~ 27. sunyata ~»
«~ 28. enduring substances ~»
«~ 29. mind ~»
«~ 30. idealistic ~»
«~ 31. positive Ontology ~»
«~ only ontology ـ 32. mind ~»
«~ experience ـ 33. dream ~»
«~ 34. basic ontological intuition ~»
«~ 35. awakened ~»
«~ 36. Buddha ~»
«~ 37. Omniscient ~»
«~ 38. theory of types ~»
«~ 39. state of affairs ~»
«~ referential incoherence ـ 40. self ~»
«~ 41. appearance ~»
«~ 42. sensory perception ~»
«~ 43. reasoning ~»
«~ 44. testimony ~»
«~ 45. perceptual acquaintence ~»
«~ 46. meditational practice ~»
«~ schema ـ 47. inference ~»
«~ 48. final reality ~»
«~ 49. enduring entity ~»
«~ 50. physical events ~»
«~ 51. events of sensation ~»
«~ 52. conceptualization ~»
«~ 53. volition ~»
«~ 54. consciousness ~»
«~ 55. dispassionate introspection ~»
«~ 56. karma ~»
«~ 57. minor deities ~»
«~ 58. Sakyamuni ~»
«~ 59. Buddhahood ~»
«~ 60. major deities ~»
«~ polytheism ـ 61. trans ~»