sorna
10-26-2011, 12:54 AM
http://pic.azardl.com/images/90403596892319204931.jpg (http://pic.azardl.com/)
«نیزه سرنوشت» (Spear of Destiny) یا «نیزه مقدس» موضوع کتابها و داستانهای تاریخی و تخیلی زیادی است. بسیاری عقیده دارند که این نیزهای است که با آن پهلوی عیسی مسیح(ع) شکافته شده و در داستانها آمده نیزه سرنوشت، قدرتهای شومی به کسی که آن را در دست بگیرد میدهد. عدهای مانند «تروور راونزکرافت» بر این عقیدهاند که هیتلر جنگ جهانی دوم را در جستوجوی این نیزه آغاز کرد. نیزه سرنوشت و ربط آن به هیتلر دستمایه اصلی بسیاری از فیلمها و بازیهاست. از آن نمونه میتوان به فیلم تحسین شده «Constantine» یا بازیهایی نظیر «Spear of Destiny» محصول سال ۱۹۹۲ یا سری بازیهای «Wolfenstein» -که بسیاری آن را پدر بازیهای اکشن اول شخص (FPS) مینامند و چندی پیش نسخه ۲۰۰۹ آن نیز به بازار عرضه شد- نام برد. مطلبی که میخوانید برگرفته از کتاب «مردان اسرارآمیز» نوشته توماس اسلیمن است.
هیتلر قبل از جنگ
براساس یک کتاب خطی ناتمام به نام «من با برادر هیتلر ازدواج کردم» که در اواخر دهه ۱۹۷۰ در مرکز کتابخانه عمومی نیویورک کشف شد، «آدولف هیتلر» از نوامبر ۱۹۱۲ تا آوریل ۱۹۱۳ در خانهای واقع در ناحیه «توکستت» شهر لیورپول کشور انگلستان اقامت داشته است. مورخین قبل از بررسی، آن کتاب را یک حیله تصور میکردند ولی وقتی آن را خواندند بسیاری از آنها به این نتیجه رسیدند که ادعاهای نویسنده کتاب آنقدرها که در ابتدا فکر میکردند عجیب نیست. نویسنده این کتاب جنجالبرانگیز «بریجیت هیتلر» همسر «آلویس» برادر ناتنی آدولف است که متولد ایرلند و نام خانوادگی او «دالینگ» بود.
او «آلویس هیتلر» را در سال ۱۹۰۹ در نمایش سالانه اسبها در دوبلین ملاقات کرد. آلویس جوان و شاد اتریشی با زبان انگلیسی نه چندان روان، خود را به بریجیت ۱۷ ساله معرفی کرد. این یکی از همان مواردی بود که عشق در اولین نگاه به وجود آمد. بریجیت مرتب با این مرد خارجی که میگفت در یک هتل کار میکند دیدار میکرد ولی والدین او وقتی فهمیدند که منظور آلویس از کار کردن در هتل، پیشخدمتی در هتل «شلبورن» است، او را نپذیرفتند. اما بریجیت که آلویس را دوست داشت با او به لندن رفت و در آنجا با هم ازدواج کردند. یک سال بعد از ازدواج بریجیت برای آلویس پسری به دنیا آورد و نامش را «ویلیام پاتریک» گذاشتند.
بریجیت پسرش را «پت» و آلویس او را «ویلی» صدا میکرد. در سال دوم ازدواجشان این زوج تصمیم گرفتند که به لیورپول بروند و آنجا رستوران کوچکی در خیابان «دال» بزنند که موفقیت چندانی برای آنها نداشت. آلویس که سرسخت بود تصمیم گرفت رستوران را بفروشد و مهمانخانهای در قسمت دیگر شهر بخرد ولی چون کار سختی بود آلویس ورشکسته شد. بعد از این ماجرا وقتی در مسابقات اسبدوانی بزرگ ملی پول هنگفتی برنده شد، آینده اقتصادی او اندکی بهبود یافت. او پول خود را در صنعت تولید تیغ ریشتراشی به کار گرفت و با خود فکر کرد که بهتر است در این کار شریکی نیز داشته باشد. بنابراین نامهای به شوهر خواهرش «آنتون روبال» در وین نوشت و از او خواست تا همراه همسرش به لیورپول بیایند و هزینه مسافرت آنها را هم همراه نامه فرستاد. در یک صبح سرد ماه نوامبر در سال ۱۹۱۲ آلویس به اتفاق همسرش به ایستگاه قطار خیابان لایم رفتند و منتظر رسیدن قطار ساعت یازده و سی دقیقه شدند. وقتی قطار به ایستگاه رسید آنها بیصبرانه در انتظار پیاده شدن آنتون و همسرش بودند ولی در میان ناباوری آنها مرد جوانی را دیدند که از قطار پیاده شد.
آن مرد که صورتی رنگپریده و کت و شلوار کهنهای به تن داشت به آنها نزدیک شد و دست خود را به طرف آلویس دراز کرد. او آدولف، برادر ناتنی آلویس بود. آدولف گفت او به جای «آنتون روبال» که بنا به دلایل مختلفی نتوانسته بود به این سفر بیاید آمده است. بحث تندی به زبان آلمانی میان آن دو در گرفت. شب هنگام آلویس برادرش را به آپارتمان خود در خیابان «آپر استن هوپ» آورد و بریجیت دید که دو برادر رفتار دوستانهتری نسبت به قبل با یکدیگر دارند. او برای آنها شام درست کرد و بعد از شام آدولف به استراحت در اتاق نشیمن پرداخت. بریجیت شوهرش را به خاطر رفتار خشن با برادرش سرزنش کرد. آلویس گفت: «آدولف کسی که من همیشه او را برادر هنرمند خودم خطاب میکردم از اتریش گریخته و برای ۱8 ماه فراری بوده است.
او به همین علت نزد من آمده و وقتی او در ایستگاه قطار این حرفها را به من زد از اینکه چرا با آغوش باز از او استقبال نکردم متعجب بود.» آلویس گفت که آدولف در این مدت با استفاده از هویت برادر مردهشان «ادموند» رفت و آمد میکرده است ولی زمانی که پلیس به حیله او پی برده، با التماس پولی را که آلویس برای مسافرت «آنتون روبال» فرستاده بود از همسر او گرفته است. براساس گفتههای بریجیت برادر شوهر ۲۳ ساله او بیشتر وقت خود را در اطراف خانه به بطالت میگذراند و اغلب مشغول بازی کردن با «ویلیام پاتریک» دو ساله بود. آدولف در ابتدا خیلی کم حرف میزد ولی بعد از گذشت چند هفته رفتار دوستانهتری از خود نشان داد و درباره علاقه خود به نقاشی و برنامههای آینده زندگی خود صحبت کرد. او به بریجیت گفت وقتی تقاضای او برای ورود به آکادمی هنر وین توسط یک پروفسور یهودی رد شد چقدر ناامید شد زیرا آن پروفسور به او گفته گرچه استعداد کمی در مهندسی دارد ولی توانایی نقاشی ندارد. او به زن برادرش گفته بود که روزی آلمان جایگاه اصلی خود را در جهان به دست خواهد آورد و هر وقت این سخنان را میگفت یک نقشه جهان متعلق به آلویس را کف اتاق پهن میکرد و شرح میداد که چطور آلمانیها ابتدا فرانسه و بعد انگلستان را فتح خواهند کرد.
در یک مورد وقتی بریجیت به حرفهای او بیاعتنایی کرد، ناگهان آدولف به داد و فریاد پرداخت. بریجیت هم به او گفته بود که او یک آلمانی نیست بلکه یک فراری فقیر اتریشی است و باعث عصبانیت آدولف شد. یک روز وقتی با برادرش به بیرون رفتند آدولف شیفته سبک معماری ساختمانها و آثار تاریخی از قبیل گنبد «سنت پل» و استحکامات «تاور بریج» شد. هنگام بازگشت آن دیکتاتور آینده چند طرح از کلیسای «سنت پل» را رسم کرد. بریجیت در کتاب خود به خانم پرینتس همسایه خود که با ستارهبینی و مسائل فوق طبیعی سر و کار داشت اشاره کرده است و میگوید آدولف ساعتها از وقت خود را در خانه او به سر میبرده است و از او میخواسته که از آیندهاش با او حرف بزند. خانم پرینتس گفته بود که آینده شگرفی در انتظار آدولف جوان است.
او با نگاه کردن به کف دست این اتریشی به او گفت که خط سرنوشت او برجسته است و نشان میدهد که او زندگی شگفتانگیزی خواهد داشت. او به این نکته نیز اشاره کرد که خط قلب آدولف از مسیر سرنوشت او عبور میکند و این به آن مفهوم است که اگر احساسات بر هدف زندگی او چیره شود خنثی خواهد شد. سرانجام روزی رسید که آدولف باید به خانهاش برمیگشت و او در ماه می سال ۱۹۱3 لیورپول را ترک کرد و به آلمان بازگشت. بریجیت در کتاب خود مینویسد خودش را برای پناه دادن مردی که دنیا را درگیر جنگی زیانبار کرد سرزنش میکند و افسوس میخورد چرا به او زبان انگلیسی نیاموخته است. مورخین حضور هیتلر در لیورپول را واقعی دانسته و این دوران را «دوران گمشده زندگی هیتلر» نامیدهاند. هیتلر در کتاب خود به این دوره اشاره نکرده است .به هر حال در بمباران انگلستان آخرین بمبهای آلمان در لیورپول افتاد و خانهای که هیتلر مدتی در آن اقامت داشت نابود شد.
هیتلر و نیزه مرموز
به هر حال هیتلر به وین بازگشت و در آنجا با فروختن طرحهایی که روی کارت پستال میکشید و کارهای دیگر به امرار معاش پرداخت. او در یک پانسیون قدیمی اقامت داشت و همیشه یک پالتوی سیاه که یک یهودی به او داده بود را میپوشید. هنگام بازدید از موزه هامبورگ (در وین) و یک شیء خاص نظر او را جلب کرد و آن «نیزه مقدس» بود که گفته میشد پهلوی مسیح با آن شکافته شده بود. براساس افسانه، این نیزه که به «نیزه سرنوشت» شهرت دارد به یک سرباز رومی به نام «لانگینیوس» تعلق داشته که مسیح را با آن کشته است و در افسانه شاه آرتور گفته شده که «جورف» بازرگان این نیزه را از کشور «آریماتیا» به انگلیس آورده و «سر بالیم» خونخوار، «شاه پالهام» را با آن زخمی کرده است. سپس آن نیزه به اتریش برده شده و در موزه هامبورگ به عنوان بخشی از اموال خانواده سلطنتی «هابسبورگ» به نمایش در آمده است.
هیتلر نیز در کتاب مقدس راجع به آن خوانده بود؛ «وقتی آنها نزد مسیح آمدند و دیدند که قبلا مرده است پاهای او را نشکستند بلکه یکی از سربازان با نیزهای پهلوی او را سوراخ کرد که از آن سوراخ خون و آب بیرون آمد». گفته میشود که بعدها این همان نیزهای است که بعدها توسط «چارلی مگنی» حمل میشد و گمان میرفت که این نیزه به او کمک کرده است که در ۴7 مبارزه پیروز شود. همچنین گفته میشد که وقتی چارلی مگنی برحسب تصادف آن نیزه را به زمین انداخت ناگهان مرد.سپس آن نیزه به دست «هنریش فولر» بزرگ خاندان سلطنتی ساکسونها افتاد که او لهستانیها را به سمت شرق راند. بعدها نیز به تصرف پنجمین شاه ساکسونها و نسلهای بعدی او درآمد و به صورت مایملکی شد که «هاهن استافن» از «ساوابیا» چشم طمع به آن دوخت. نکته بسیار مهم در رابطه با این موضوع درباره فردی به نام «فردریک بارباروسا» فاتح ایتالیاست که حتی پاپ را مقهور خود ساخت و به تبعید کرد. بارباروسا نیز مانند چارلی مگنی اشتباه مشابهی کرد و هنگامی که در راه عبور برای شرکت در جنگهای صلیبی سوم از روی رودخانهای در سیسیل میگذشت نیزه از دستش افتاد و ظرف چند دقیقه مرد. به هر حال شنیدن اینگونه داستانها درباره این نیزه جادویی، قوه تخیل آن اتریشی بینوا را خسته کرده بود.
«نیزه سرنوشت» (Spear of Destiny) یا «نیزه مقدس» موضوع کتابها و داستانهای تاریخی و تخیلی زیادی است. بسیاری عقیده دارند که این نیزهای است که با آن پهلوی عیسی مسیح(ع) شکافته شده و در داستانها آمده نیزه سرنوشت، قدرتهای شومی به کسی که آن را در دست بگیرد میدهد. عدهای مانند «تروور راونزکرافت» بر این عقیدهاند که هیتلر جنگ جهانی دوم را در جستوجوی این نیزه آغاز کرد. نیزه سرنوشت و ربط آن به هیتلر دستمایه اصلی بسیاری از فیلمها و بازیهاست. از آن نمونه میتوان به فیلم تحسین شده «Constantine» یا بازیهایی نظیر «Spear of Destiny» محصول سال ۱۹۹۲ یا سری بازیهای «Wolfenstein» -که بسیاری آن را پدر بازیهای اکشن اول شخص (FPS) مینامند و چندی پیش نسخه ۲۰۰۹ آن نیز به بازار عرضه شد- نام برد. مطلبی که میخوانید برگرفته از کتاب «مردان اسرارآمیز» نوشته توماس اسلیمن است.
هیتلر قبل از جنگ
براساس یک کتاب خطی ناتمام به نام «من با برادر هیتلر ازدواج کردم» که در اواخر دهه ۱۹۷۰ در مرکز کتابخانه عمومی نیویورک کشف شد، «آدولف هیتلر» از نوامبر ۱۹۱۲ تا آوریل ۱۹۱۳ در خانهای واقع در ناحیه «توکستت» شهر لیورپول کشور انگلستان اقامت داشته است. مورخین قبل از بررسی، آن کتاب را یک حیله تصور میکردند ولی وقتی آن را خواندند بسیاری از آنها به این نتیجه رسیدند که ادعاهای نویسنده کتاب آنقدرها که در ابتدا فکر میکردند عجیب نیست. نویسنده این کتاب جنجالبرانگیز «بریجیت هیتلر» همسر «آلویس» برادر ناتنی آدولف است که متولد ایرلند و نام خانوادگی او «دالینگ» بود.
او «آلویس هیتلر» را در سال ۱۹۰۹ در نمایش سالانه اسبها در دوبلین ملاقات کرد. آلویس جوان و شاد اتریشی با زبان انگلیسی نه چندان روان، خود را به بریجیت ۱۷ ساله معرفی کرد. این یکی از همان مواردی بود که عشق در اولین نگاه به وجود آمد. بریجیت مرتب با این مرد خارجی که میگفت در یک هتل کار میکند دیدار میکرد ولی والدین او وقتی فهمیدند که منظور آلویس از کار کردن در هتل، پیشخدمتی در هتل «شلبورن» است، او را نپذیرفتند. اما بریجیت که آلویس را دوست داشت با او به لندن رفت و در آنجا با هم ازدواج کردند. یک سال بعد از ازدواج بریجیت برای آلویس پسری به دنیا آورد و نامش را «ویلیام پاتریک» گذاشتند.
بریجیت پسرش را «پت» و آلویس او را «ویلی» صدا میکرد. در سال دوم ازدواجشان این زوج تصمیم گرفتند که به لیورپول بروند و آنجا رستوران کوچکی در خیابان «دال» بزنند که موفقیت چندانی برای آنها نداشت. آلویس که سرسخت بود تصمیم گرفت رستوران را بفروشد و مهمانخانهای در قسمت دیگر شهر بخرد ولی چون کار سختی بود آلویس ورشکسته شد. بعد از این ماجرا وقتی در مسابقات اسبدوانی بزرگ ملی پول هنگفتی برنده شد، آینده اقتصادی او اندکی بهبود یافت. او پول خود را در صنعت تولید تیغ ریشتراشی به کار گرفت و با خود فکر کرد که بهتر است در این کار شریکی نیز داشته باشد. بنابراین نامهای به شوهر خواهرش «آنتون روبال» در وین نوشت و از او خواست تا همراه همسرش به لیورپول بیایند و هزینه مسافرت آنها را هم همراه نامه فرستاد. در یک صبح سرد ماه نوامبر در سال ۱۹۱۲ آلویس به اتفاق همسرش به ایستگاه قطار خیابان لایم رفتند و منتظر رسیدن قطار ساعت یازده و سی دقیقه شدند. وقتی قطار به ایستگاه رسید آنها بیصبرانه در انتظار پیاده شدن آنتون و همسرش بودند ولی در میان ناباوری آنها مرد جوانی را دیدند که از قطار پیاده شد.
آن مرد که صورتی رنگپریده و کت و شلوار کهنهای به تن داشت به آنها نزدیک شد و دست خود را به طرف آلویس دراز کرد. او آدولف، برادر ناتنی آلویس بود. آدولف گفت او به جای «آنتون روبال» که بنا به دلایل مختلفی نتوانسته بود به این سفر بیاید آمده است. بحث تندی به زبان آلمانی میان آن دو در گرفت. شب هنگام آلویس برادرش را به آپارتمان خود در خیابان «آپر استن هوپ» آورد و بریجیت دید که دو برادر رفتار دوستانهتری نسبت به قبل با یکدیگر دارند. او برای آنها شام درست کرد و بعد از شام آدولف به استراحت در اتاق نشیمن پرداخت. بریجیت شوهرش را به خاطر رفتار خشن با برادرش سرزنش کرد. آلویس گفت: «آدولف کسی که من همیشه او را برادر هنرمند خودم خطاب میکردم از اتریش گریخته و برای ۱8 ماه فراری بوده است.
او به همین علت نزد من آمده و وقتی او در ایستگاه قطار این حرفها را به من زد از اینکه چرا با آغوش باز از او استقبال نکردم متعجب بود.» آلویس گفت که آدولف در این مدت با استفاده از هویت برادر مردهشان «ادموند» رفت و آمد میکرده است ولی زمانی که پلیس به حیله او پی برده، با التماس پولی را که آلویس برای مسافرت «آنتون روبال» فرستاده بود از همسر او گرفته است. براساس گفتههای بریجیت برادر شوهر ۲۳ ساله او بیشتر وقت خود را در اطراف خانه به بطالت میگذراند و اغلب مشغول بازی کردن با «ویلیام پاتریک» دو ساله بود. آدولف در ابتدا خیلی کم حرف میزد ولی بعد از گذشت چند هفته رفتار دوستانهتری از خود نشان داد و درباره علاقه خود به نقاشی و برنامههای آینده زندگی خود صحبت کرد. او به بریجیت گفت وقتی تقاضای او برای ورود به آکادمی هنر وین توسط یک پروفسور یهودی رد شد چقدر ناامید شد زیرا آن پروفسور به او گفته گرچه استعداد کمی در مهندسی دارد ولی توانایی نقاشی ندارد. او به زن برادرش گفته بود که روزی آلمان جایگاه اصلی خود را در جهان به دست خواهد آورد و هر وقت این سخنان را میگفت یک نقشه جهان متعلق به آلویس را کف اتاق پهن میکرد و شرح میداد که چطور آلمانیها ابتدا فرانسه و بعد انگلستان را فتح خواهند کرد.
در یک مورد وقتی بریجیت به حرفهای او بیاعتنایی کرد، ناگهان آدولف به داد و فریاد پرداخت. بریجیت هم به او گفته بود که او یک آلمانی نیست بلکه یک فراری فقیر اتریشی است و باعث عصبانیت آدولف شد. یک روز وقتی با برادرش به بیرون رفتند آدولف شیفته سبک معماری ساختمانها و آثار تاریخی از قبیل گنبد «سنت پل» و استحکامات «تاور بریج» شد. هنگام بازگشت آن دیکتاتور آینده چند طرح از کلیسای «سنت پل» را رسم کرد. بریجیت در کتاب خود به خانم پرینتس همسایه خود که با ستارهبینی و مسائل فوق طبیعی سر و کار داشت اشاره کرده است و میگوید آدولف ساعتها از وقت خود را در خانه او به سر میبرده است و از او میخواسته که از آیندهاش با او حرف بزند. خانم پرینتس گفته بود که آینده شگرفی در انتظار آدولف جوان است.
او با نگاه کردن به کف دست این اتریشی به او گفت که خط سرنوشت او برجسته است و نشان میدهد که او زندگی شگفتانگیزی خواهد داشت. او به این نکته نیز اشاره کرد که خط قلب آدولف از مسیر سرنوشت او عبور میکند و این به آن مفهوم است که اگر احساسات بر هدف زندگی او چیره شود خنثی خواهد شد. سرانجام روزی رسید که آدولف باید به خانهاش برمیگشت و او در ماه می سال ۱۹۱3 لیورپول را ترک کرد و به آلمان بازگشت. بریجیت در کتاب خود مینویسد خودش را برای پناه دادن مردی که دنیا را درگیر جنگی زیانبار کرد سرزنش میکند و افسوس میخورد چرا به او زبان انگلیسی نیاموخته است. مورخین حضور هیتلر در لیورپول را واقعی دانسته و این دوران را «دوران گمشده زندگی هیتلر» نامیدهاند. هیتلر در کتاب خود به این دوره اشاره نکرده است .به هر حال در بمباران انگلستان آخرین بمبهای آلمان در لیورپول افتاد و خانهای که هیتلر مدتی در آن اقامت داشت نابود شد.
هیتلر و نیزه مرموز
به هر حال هیتلر به وین بازگشت و در آنجا با فروختن طرحهایی که روی کارت پستال میکشید و کارهای دیگر به امرار معاش پرداخت. او در یک پانسیون قدیمی اقامت داشت و همیشه یک پالتوی سیاه که یک یهودی به او داده بود را میپوشید. هنگام بازدید از موزه هامبورگ (در وین) و یک شیء خاص نظر او را جلب کرد و آن «نیزه مقدس» بود که گفته میشد پهلوی مسیح با آن شکافته شده بود. براساس افسانه، این نیزه که به «نیزه سرنوشت» شهرت دارد به یک سرباز رومی به نام «لانگینیوس» تعلق داشته که مسیح را با آن کشته است و در افسانه شاه آرتور گفته شده که «جورف» بازرگان این نیزه را از کشور «آریماتیا» به انگلیس آورده و «سر بالیم» خونخوار، «شاه پالهام» را با آن زخمی کرده است. سپس آن نیزه به اتریش برده شده و در موزه هامبورگ به عنوان بخشی از اموال خانواده سلطنتی «هابسبورگ» به نمایش در آمده است.
هیتلر نیز در کتاب مقدس راجع به آن خوانده بود؛ «وقتی آنها نزد مسیح آمدند و دیدند که قبلا مرده است پاهای او را نشکستند بلکه یکی از سربازان با نیزهای پهلوی او را سوراخ کرد که از آن سوراخ خون و آب بیرون آمد». گفته میشود که بعدها این همان نیزهای است که بعدها توسط «چارلی مگنی» حمل میشد و گمان میرفت که این نیزه به او کمک کرده است که در ۴7 مبارزه پیروز شود. همچنین گفته میشد که وقتی چارلی مگنی برحسب تصادف آن نیزه را به زمین انداخت ناگهان مرد.سپس آن نیزه به دست «هنریش فولر» بزرگ خاندان سلطنتی ساکسونها افتاد که او لهستانیها را به سمت شرق راند. بعدها نیز به تصرف پنجمین شاه ساکسونها و نسلهای بعدی او درآمد و به صورت مایملکی شد که «هاهن استافن» از «ساوابیا» چشم طمع به آن دوخت. نکته بسیار مهم در رابطه با این موضوع درباره فردی به نام «فردریک بارباروسا» فاتح ایتالیاست که حتی پاپ را مقهور خود ساخت و به تبعید کرد. بارباروسا نیز مانند چارلی مگنی اشتباه مشابهی کرد و هنگامی که در راه عبور برای شرکت در جنگهای صلیبی سوم از روی رودخانهای در سیسیل میگذشت نیزه از دستش افتاد و ظرف چند دقیقه مرد. به هر حال شنیدن اینگونه داستانها درباره این نیزه جادویی، قوه تخیل آن اتریشی بینوا را خسته کرده بود.