PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان هانا | اعظم فرخزاد



tina
10-22-2011, 12:31 PM
نام رمان: هانا
نوشته: خانم اعظم فرخزاد

تعداد صفحات:414 صفحه
ناشر: پگاه
سال:1387


امیدوارم خوشتون بیاد


مي انديشيد:هنوز فرصت باقي است.هر چه تلاش كني باز كم است.اگه هدفي داشته باشي و به اهدافت ايمان داشته باشي و برايشان ارزشي قائل شوي حتي بعد از گذشت سال ها دير نيست و شايد اين هدف ها روزي به ثمر بنشينند.
با قامتي بلند و استوار ولي خسته از راه بي پايان،کنار نهر آب ایستاد و به نقطه ای خیره ماند،گویا افکاری را که در مغزش جریان داشت به وضوح می دید و نمی خواست هرگز از آن حالت خلسه مانند بیرون آید تا نتیجه کار را ببیند،زمانی به مردی قدرمند و راهی باز برای اهدافی که در سر می پروراند رسید و سعی و تلاش خود را به کار برد تا به مردم کشورش خدمت کند و در همه حال صادق و خدمتگذار باشد،وقتی به نقطه نهایی رسید آشکارا دید که همه چیز پوچ است و واهی.
همیشه سدی در میان است که مانعی برای اهدافت است و این سدها نمی شکنند و اگر تو با تلاش خودت آن را از بین نبری باز سد دیگری ایجاد خواهند کرد،چشمانش را در اطراف گرداند و با خستگی زیاد روی تنه شکسته درختی نشست و اندیشید و آخر به یک نتیجه رسید:همان که هست باقی خواهد ماند یک دهقان زاده،عار نیست اما این سرنوشت بشر است با قدم گذاشتن در سختی ها و ابهامات، آن وقت خوشبختی از آن توست.
اندام بلندش را از روي تنه درخت بلند كرد و با گامي استوار به سوي مقصود،آن چيزي كه مي خواست و سال ها براي آن در جدال بود و در آخر نيز پيروزي نهايي از آن او بود،گام برداشت.شاد بود.خنده اي زيبا بر لبش نقش بست.سابق مي انديشيد:اشرافيت چندين سال است كه مرده ولي اگر در تو رگه اي از خون اشرافيت وجود داشته باشد،باز اشراف زاده اي.حتي يك انقلاب خيلي بزرگ هم آن غرور واهي رو از بين نمي بره.شايد جامعه طرد كرده باشد ولي و جودت آن را طرد نخواهد كرد.هانا هم زماني يك اشراف زاده ي اصيل بود.حالا اين رگه را از خودش دور كرده و خودش را وجودي از رعيت زحمتكش مي دانست چون فهميده بود انسان در هر حال يك انسانه و اين ثروت و طرزفكر طبقاتيه كه يكي را از يكي ديگر متمايز مي كنه.اگر تو در عمق اون قشر محروم جستجو كني همون رگه هاي شرافت و اراده و كارداني هست و لي اين ايده،تو خانواده ثروتمند پرورش يافته و تو بقيه به خاطر فقر و نداري در نطفه خفه شده است.
پس ثروت،فاصله طبقاتي رو به وجود آورده و اين عجيب نيست.اگه نابودش كني باز به صورت ديگري جوانه مي زند و همچنان موجوديت خودش را حفظ خواهد كرد.حتي اگر انقلابي از ريشه فنايش كند بعد از گذشت چندين سال استعداد متحول شدن را دارد و اين خود فرد است كه مي تواند همه چيز را از نو در خودش پرورش و تغيير دهد و با تمام خصلت هاي آدم ها كه تو هر لباس و شكلي ظاهر مي شوند،رو به رو شده و خود را از همه آن افكار آشفته بيرون بكشد تا به خواسته و هدفش نزديك بشود.
گاهي انسان فكر مي كند واقعا همه تلاش هايش بيهوده است.اگه شصت سال عمر كني و نيمي از اون تو مبارزه باشه باز آدم هاي زيرك تر از تو هستن كه سد راه هدف شصت ساله ات شوند.سرشت و طبيعت انسان چيز ديگري است گاه وحشي گري،گاه انسانيت و مروت و نوع دوستي و بشر دوستي؛چيزي كه من و تو از اون دم مي زنيم.ولي اگر جنگي روي دهد حتي داخلي ،همه چي را از ياد برده و بر روي هم شمشير مي كشيم.آن وقت هر دو خودمان را انساني با اهداف انساني مي دانيم چون تو براي هدفي مي جنگي كه به آن ايمان داري و منم به خاطر هدفي كه به آن ايمان دارم مي جنگم.در اين حال حق با توست يا من.مي كشي يا كشته مي شوي.پس تو و من خودمان نيستيم.آن چيزي بايد باشيم كه تصميممان در آن نقشي نداشته باشد.همه چي را به دور بريز.فقط زندگي كن.از هر دريچه اي كه مي خواهي به آن نگاه كن ولي فقط زندگي كن واز آن لذت ببر.اگر لذتي هم نداشته باشد آن را زيبا و سرشار از لذت كن.
دوباره چشمانش را در اطراف گرداندو به طبيعت پيرامونش نگريست.براي آخرين بار گفت:هانا بيا اون چيزي باشيم كه سال ها انتظارش رو داشتيم.بعد از آن همه طعنه ها و پرخاشگري ها و اعتقادات نادرست تو درباره زندگي-البته من خودم رو هم مقصر مي دونم-و بعد رنجي كه كشيدي كه خودت مسبب اون بودي يك طرز تفكر هماهنگ به وجود بياريم هر چند كه مدت هاست به وجود اومده ولي مي تونيم تكميلش كنيم و اين كينه هاي بي مايه رو كه منشأ اصليش جامعه و بعد خود ما بوده ايم به دور بريزيم.
فقط به زيبايي هاي اين جهان هستي فكر كنيم و هر روز قدرت خدا رو بهتر تو آفرينش اين طبيعت و انسان ،با خلوص عشق درك كنيم.حديث ونواي قلب هاي آكنده از محبت رو بشوريم و رخسار كريه ماديات رو فراموش كنيم ومعنويت رو در نظر بگيريم.قلب و روحمون رو با هر چي كه از محبت و صداقت ناشي ميشه صفا بديم و حرمت وجود خودمون رو كه با آن نيت هاي پاك شستشو داده و مصفا كرده ايم،نگه داريم.
مدت ها قبل،زماني كه هنوز در حبس نبود.اين حرف هاي دلش را براي او بازگو كرد و هانا آن را پذيرفت و آن موقع احساس كرد كه به راستي خوشبختي از آن اوست.هانا بيا اون چيزي باشيم كه هم تو مي خواهي و هم من:زندگي در كنار هم و براي هم بدون هيچ طرز فكر طبقاتي.زندگي زيباست پس بيا با زيبايي نگاهش كنيم و قدرش رو بدونيم و با همين افكار از همان ميانه راه تلفن زد و آزادي و آمدنش به سوي او را نويد داد.
***

tina
10-22-2011, 12:33 PM
محكمتر بزن،آن قدر كه براي ابد دزدي را فراموش كند و بداند دزديدن از مال ارباب چه عواقب وخيمي به دنبال دارد."
مردي كه به پشت روي زمين خوابانده بودند نفس نفس مي زد وبا تحمل فشار بسيار،درد را درسينه خفه مي كرد،مي ناليد:"بزنين اما من دزد نيستم،به خدا دزد نيستم."
ارباب با قدي بلند و ابرواني گره خورده در حالي كه دستش را از عصبانيت در هوا تكان مي داد كه گويي مگس هاي مزاحمي را از اطراف خود دور مي كرد،فرياد زد:"خفه شو سگ كثيف.مي داني كه من از هيچ گناهي آسان نمي گذرم.با شما بايد بدتر از اين رفتار كرد چون واقعا سزاوارش هستين.از صدقه سر ما بزرگ شدين ولي آدم نشدين.اگه تكه ناني به طرفتون دراز كنيم به جاي تشكر گاز مي گيرين،چون هميشه گستاخين."همون طور كه داشت نطق طولاني خود را پايان مي داد دوباره به شمارش ادامه داده،گفت:"محكم تر."
تا عدد دوازده شمرده بود و ضربه هاي شلاق همچنان بر پشت آن رعيت بيچاره فرود مي آمد كه دخترش ،دنيوس،با حركاتي تند و تيز ولي مودبانه نزديك آمد و گفت:"پدر"
پدر با قيافه اي درهم جواب داد:"كاري داشتي دني؟براي چي اومدي اينجا؟"تعدادي از افرادي كه در آنجا تجمع كرده بودند و شلاق خوردن رايت،يكي از رعيت ها را تماشا مي كردند از آن ها فاصله گرفتند.
دني با صدايي لرزان و نزاكتي كه سعي مي كرد در مقابل پدر رعايت كند گفت:"پدر،ژاندارما اومدن.دزد اصلي دستگير شده.او يكي از رعيت هاي مزرعه آقاي ويليامه.اونا مي خوان براي حل و فصل مسئله به اونجا بري."
پدر به سرعت رو به بقيه نمود .و گفت:"بس است.فكر مي كنم به حد كافي ادب شده باشد."وبا اين جمله به سرعت در حالي كه با گام هايي بلند از آنجا دور مي شد،سوزش نگاه ده ها چشم را بر پشت گردن خود احساس مي كرد و چون مي خواست زياد به اين موضوع فكر نكندبا گفتن "خوك هاي كثيف"غيض خود را فرو نشاند وبه طرف ساختمان زيبايش كه در تمام آن منطقه منحصر به فرد بود و نمايي چشمگير داشت به راه افتاد.
مزرعه آقاي ويلي بسيار سرسبز و حاصلخيز بود و همه ساله محصولات زيادي از آن برداشت مي شد.آن مزرعه از نظر حاصلخيزي و زيبايي در نوع خود بي نظير بود و از نظر موقعيت جغرافيايي بر زمين هاي مجاورش برتري داشت.ساختمان خانه با اضلاع و ايوان و ستون هاي متعدد بنا شده بود.گچبري هاي نقش برجسته بي نظيري بر ديوارها و سقف هاي آن ديده مي شد كه شايد تاريخ معيني نداشتند.اين بنا در خانواده اشرافي و اصيل آقاي ويلي از نسلي به نسل ديگر انتقال يافته بود و اكنون ويلي عهده دار و وارث اين ملك عظيم بود.آقاي ويلي كه صاحب هكتارها زمين حاصلخيز بود در دنيايي از غرور و تكبر سير مي كرد و ديگران را غلامان بي چون وچراي خود مي دانست.حتي آن زماني كه صاحب اين ملك و خان و ثروت سرشار نبود و همه چيز در اختيار ويلي بزرگ،پدر او بود نيز چنين احساسي داشت و در كنار پدر سياستمدار و كاردان خود گام هاي استوار و قوي بر مي داشت و سعي مي كرد هر كاري را با موفقيت انجام دهد.پدرش نيز به او افتخار مي نمود و خيالش از اين بابت كه از املاك او به خوبي نگهداري خواهد شد و نسل به نسل اين زمين ها به ويلي هاي ديگر خواهد رسيد و ياد او هميشه جاودانه خواهد ماند راحت بود؛ميراثي كه با عقل و درايت جيم ويلي هروز وسعت بيشتر و موقعيتي درخشان مي گرفت.زماني كه دار فاني را وداع مي گفت گويي حقيقت مرگ را پذيرفته و با خاطري آسوده به ديار نيستي مي رفت نگاهش فقط به اندام پسر ورزيده و عاقلش دوخته شده بود زيرا به او و هوشياري اش اطمينان داشت.
آقاي ويلي هم به راستي آرزوهاي ويلي بزرگ را برآورده كرد و در اين راه زحمات فراواني را متحمل شد.او همواره مرد موفقي بود حتي در ازدواجش با بنت چنين بود.روزي خانم بنت به او گفت:"شما هيچ وقت احساس واقعي و دروني خودتون رو بروز ندادين و من نمي دونم ازدواج با شما صلاحه و ما زوج خوشبختي ميشيم يا نه؟"
آقاي ويلي با قيافه اي جدي و غرور بسيا كه همه راه ها و انديشه ها را از هر طرف بر او بسته بود گفت:"اينكه كسي قادر به پنهان كردن احساسات خودش از ديگران باشد نمي تونه دليل بر بي احساس بودن اون باشه.حتما بعدا تو موقعيت و شرايطي مناسب،مي تونه اون رو نمايان كنه؛به روشي بهتر و سالم تر و در مورد خوشبخت كردن،اين چيزيه كه بعدا بايد در موردش نظر داد چون هر چند كه طرفين از اخلاق و خصوصيات همديگه اون طوري كه هست اطلاع ندارن و هر كس فكر و عقيده به خصوصي داره ولي باز هيچ كدوم از اينا نمي تونه دليل براي خوشبخت شدن دو نفر نباشه چون هر دو مي تونن افكارشون رو با همديگه تطبيق بدن و با كمي گذشت طرفين،اين سعادت به دست مياد."و خانم بنت قانع شد كه او مي تواند همسر خوبي برايش باشد هر چند از خود هيچ احساسي بروز ندهد و بسيار سرد رفتار كند ولي در خفا و در پشت آن قيافه عبوس،قلبي پر از احساس و تمنا دارد و خوشبختي آن است كه تو را بخواهد.هر چند بر زبان جاري نكند آن را در عمل نشان مي دهد و تو را دوست مي دارد و اگر خود،خوشبختي را حس كند مسلما تو را نيز خوشبخت خواهد كرد.
آقاي ويلي حتي در ازدواج هم اشتباه نكرد و ثابت كرد كه موفقيتش در پي پاره اي از خصوصيات اخلاقي او بوده و حالا پس از سال ها ازدواج و داشتن فرزنداني سالم و قوي و همسري كه هميشه حلال مشكلات بوده و بيشتر كارها و رسيدگي به ارقام و حساب ها همه از هوش سرشار او سرچشمه مي گرفت.حتي دو فرزندش كه هردو دختر بودند او را نااميد نكردند.فكر مي كرد او هم بالاخره وارثي خواهد داشت.فرزند سومش جونز،آرزوي بزرگ او را برآورده كرد.گويا زندگي آقاي ويلي با وجود او تكامل يافت.او خود را در اوج قله پيروزي مي ديد.حتي فرزند چهارمش كه او نيز دختر بود شادمان ترش كرد.او كه موفقيت،هميشه بالاي سرش دور مي زد حكومتي را درخانواده به وجود آورد و ديگران را وادار به قبول قوانين خود كرد.مرگ زودرس دختر سومش هم او را نااميد نكرد.
"چه فرق مي كنه اين مرتيكه دزديده باشه يا يه رعيت ديگه؟همشون از يه قماشند؛مكار و پر طمع.اگه ا ون امروز ادب شد،هم رعيت ويليام تنبيه شده هم همه رعيت هاي ديگه و در آينده دزدي هاي كمتري خواهيم داشت."
اين صداي ويلي بود كه با قاطعيت و كينه جويانه اين سخنان را به ژاندارم ها و آقاي ويليام كه به آنجا آمده و درباره اشتباه انجام شده و شلاق خوردن رايت بحث و گفتگو مي كردند گفت.
همچنان كه صداي اين عده از سالن پايين به گوش همه مي رسيد،دختران ستيزه جوي ويلي نيز در طبقه بالا در حال جنگ و جدالي مودبانه بودند.
"دني اين بار ديگه از بي نظمي و فضولي كردن تو واقعا پيش پدر شكايت مي كنم.اصلا تو از اول دختر بي كفايتي بودي."
دني با حالت پرخاشگرانه جواب داد:"لازم نكرده با گفتن اينكه من چنين و چنانم و شكايت پيش پدر، منو بترسوني."
"نه تو اصلا اهل ترس و اين حرفا نيستي چون اون روز پدربه خاطر اون كار زشتت يعني صحبت كردن با اون پسره ي كله پوك ،خيلي ساده گذشت ترست ريخت و انگار هيچ خشونتي رو نسبت به خودت نمي بيني."
"اوه،صحبت!خب آدم كه لال نيست!اگه با كسي برخورد كرد لازمه حرف بزنه نه اينكه فخر بفروشه و مثل تو گردنش رو هميشه مثل غاز بالا بگيره!"
"كافيه،مزخرفات رو كنار بذار دني.آخرين بارت باشه كه بهت گوشزد مي كنم.پدر اون روز خيلي خسته و بي حوصله بود و از كار زشت تو به آسوني گذشت اما بدون كه بار ديگه چنين نمي شه."
دني قدمي جلوتر گذاشت.در حالي كه پوزخندي برلب داشت گفت:"خب من اون كارو كردم ،تو چرا از عاقبتش مي ترسي؟"
هانا،دختر زيباي ويلي،در حالي كه موهاي سياه و براقش از شدت عصبانيت بر روي پيشاني ريخته بود گفت:"خواستم بگم اگه دفعه ديگه پدر چنين چيزي بشنوه تنبيه سختي ميشي چون گزارشگر اصلي مطلب ، من خواهم بود."وبا عجله از اتاق بيرون رفت.

tina
10-22-2011, 12:36 PM
آن روز كه انباردار نزد آقاي ويلي آمد و توضيح داد كه چند گوني گندم از انبار دزديده شده ويلي كه هرگز تحمل چنين رفتارهايي را نداشت آمرانه پرسيد:"نگهباني شب با كي بود؟"
انباردار گفت:"جان رايت.چند روزه اين كار به اون محول شده تا حالا هم چنين اتفاقي نيفتاده بود."
آقاي ويلي هم ديگر منتظر نمانده با گام هايي بلند به طرف دورترين نقطه حياط كه رايت با حالتي مضطرب ايستاده و مانند انسان هاي گناه كرده گردنش را كج نموده بود رفت.براي لحظه اي در قيافه اش خيره ماند و سپس گفت:"اگه دزد ديگري بود،كور بودي كه نديدي؟حقيقت اينه كه تو نه كور بودي نه كر.چون دزد اصلي خود تو هستي و اين كار توست."
جان رايت كه سال هاي سال در آنجا كار كرده و تا به حال كسي چنين حركاتي از او نديده بود با صدايي لرزان و كاملا مودبانه گفت:"قربان،باور بفرمايين چنين حركت زشتي از من سر نزده.ما با همه چي ساختيم ولي هرگز به خودمون اجازه نداده ايم تا مرتكب چنين اعمال زشت و ننگيني بشويم."
ارباب گفت:"فكر مي كني با گفتن اين حرف ، همه چي رو باورمي كنم و از سر تقصيرت مي گذرم؟بايد زودتر اموال دزديده شده رو پس بدي و عذر و بهونه ت رو براي خودت نگه داري."
"قربان،كار من نيست.ديروز زنم حالش خيلي بد بود.پسرمم سركار رفته بود.انبار رو قفل كردم تا سري به همسرم بزنم و از احوالش جويا شم.آخه قربان،اون چند روزه كه به سختي بيماره."
"بله البته بايد قصه ات رو باور كنم چون دزد خيلي زرنگ بوده كه تو اون طرف،اونم اين طرف،اون وقت گندمارو زده.كار خودته و بدون چون و چرا بايد مجازات بشي."
"ولي قربان،تا حالا تو اين سال ها از من چنين خطايي سر نزده.شما كه خوب مي دونين."
"امكانش هست شيطون تو جلدت فرو رفته و طماع شده باشي.تو صحبتتان بارها اين مسئله رو به نحوي نشون دادي."
"اصلا اين طور نيست قربان.من فقط خواستم بگم سهميه ناچيز ما كفاف سير شدن شكم خودمون و بچه هامون رو نميده.فقط همين."
ويلي دو دستش را بلند كرد و او را به طرف جلو هل داد.گويي با اين حركت او را از نزديكي خود مي راند."خوبه كه باز تكرار كردي و تكرار اين اعتراف ، ثابت مي كنه كه كار خودته."
"نه قربان،كاملا اشتباه مي كنين."
"زيادي حرف نزن،بايد به تو درسي داده بشه كه عبرتي براي همه شود."
سپس بدون اينكه منتظر سخن بعدي باشد از آنجا دورشد و دو روز بعد در حالي كه عده زيادي از رعيت ها و دهقانان جمع بودند،شلاق خوردن رايت شروع شد و چيزي كه باعث تعجب همه بود رفتار سرد و بي تفاوت ايوان ، پسررايت بود كه خيلي راحت به اين صحنه مي نگريست.انگار كه با بيگانه اي چنين مي كنند و او پدرش نيست.فقط لبخند و نگاه تمسخرآميزاو را مي ديدند.ايوان ، پسر رايت ، سال ها پيش تصميم خود را گرفته بود ولي هيچ گاه نمي تواست قدمي براي تصميم خود بردارد؛يا اراده نداشت يا اراده نمي كرد ولي بعد از سال ها حالا ديگر موقع مناسبي بود.اين زندگي چيزي نبود كه بتواند خواسته هاياو را برآورده كند.او نمي توانست احساسي را كه در وجودش مي جوشيد و مي خروشيد مهار كند.بايد مي رفت و براي خود، همان كسي مي شد كه مي خواست.غرور داشت ولي توأم با تكبر نبود.غروري بود در دوران جواني كه براي رسيدن به اهدافش در آن مي غلتيد.اگر اراده مي كرد مي توانست به آرزوهايش برسد.آقا و سرور خودش باشد.اوامري را كه خود سازنده اش باشد به اجرا درآورد و چنان در اين تصميم پابرجا بود و بر آن پافشاري مي كرد كه مصمم شد حتي اگر آقاي ويلي سدي براي كارهاي او باشد با او بحث كند و سرانجام تصميمش را به مرحله اجرارآورد.هر چند به خود مي گفت:"گفتگو با افرادي از طبقه اون باعث دردسرهو حتي الامكان بايد از اين دردسرها دوري كرد اما به خاطر رعايت ادب و احترام براي يك بار هم شده بد نيست در ميون گذاشته بشود.
آقاي ويلي زنگ كنار دستش را به صدا درآورد.فورا ،جان ،خدمتكار مخصوصشان وارد كتابخانه شد.ويلي گفت:"در مدت يك ماهي كه اينجا هستم بايد به سر و وضع مزرعه سامان داده شود.مي خواهم فردا صبح همه زارعين و رعيت ها درمقابل ساختمان جمع باشند.شنيدي جان؟"
"بله قربان،فردا صبح همه چي مهيا خواهد بود."
"مي توني بري و از همين حالا مطلب رو با اونا در ميون بذاري."
"اطاعت قربان."
صبح روز بعد زماني كه همه جمع بودند آقاي ويلي با قدم هايي محكم و استوار مقابل آنان قرار گرفت.در حالي كه گره اي ميان ابروانش انداخته بود با چشمان هوشيار از زير انبوه ابروانش آن ها را مي نگريست.آماده ي سخنراني تقريبا هميشگي خود بود.در ميان حاضرين،دو چشم زيبا ولي هراسان به او زل زده بود.پسري بيست ويك ساله با قدي بلند و موهايي پرپشت كه چشمانش هر چند او را هراسان نشان مي داد ولي نوعي غرور و اراده در آنها ديده مي شد.آقاي ويلي براي افراد جديدي كه تازه به كار مشغول شده بودند،براي زارعين چندين و چند ساله اش،ابتدا شمرده و با لحني آرام شروع به سخنراني كرد،گويي براي كودكاني كه دورش جمع شده اند قصه مي گويد:"من از شما انتظار دارم امور مزارع و زمين ها به نحو احسن اداره بشود.هركس در كار خودش صديق باشد و كاري رو كه به اون محول شده به خوبي انجام بدهد تا رضايت خاطر مباشران و خودم جلب شود.مجازات و اخراج جزء دستور العمل كارهاي من است.تهديد نمي كنم ولي دستور مي دهم."

tina
10-22-2011, 12:36 PM
صدايش تقريبا اوج گرفته بود.خلسه اي كه چند لحظه ميان حاضرين رسوخ كرده بود آن ها را به هوشياري و اطاعت محض وادار مي كرد."دستورمي دهم در غياب من با مباشرم،آقاي راكسي،همكاري لازم انجام بشه.بود و نبود من تاثيري در اوامرم نداره البته من تا يك ماه ديگر اينجا هستم.مي خواهم همه چيز مرتب و منظم باشد اون طور كه هميشه به شما تفهيم كردم.تا خودتون منو وادار به كاري نكنين مجازاتي براي هيچ كس نيست."
نفس ها در سينه حبس شده بود.گويي شخصيتي مهم و سياسي آنان را به مقابله با دشمني نامرئي فرا مي خواند و از آن ها انتظار جان نثاري و شجاعت و حفاظت از شرف ميهنشان را دارد.افكار ها هر چه بود ا تمام محدوديتشان ،اسارت و بندگي را حس مي كردند،اين قانون بود.زارع بايد مطيع مالك خود باشد.قانون،قانون است و سرپيچي از آن تخلف است.بسا كه مخالفت كني،به كه شكايت خواهي برد و فريادرس تو كه خواهد بود؟باز به سوي او پرت خواهي شد.پس عاقل باش.تعظيم كن و در مقابل آن قامت بلند كه بر تو حكومت مي كند خم شو و اطاعت قربان را برزبان جاري كن.اين وظيفه توست.تو در جامعه اي هستي كه فقر و زحمتكشي آن ننگ به حساب مي آيد.هيچ گاه سركشي نكن و فرامين را اجرا كن.تو را چه به اين كارها.آري فكرها عوامانه و ساده بود ولي هر چه بود،تا بدين جا به ذهنشان مي رسيد كه اين است:جامعه،قانون و طبيعت و سرشت بشر.هر اسمي مي خواهي بگذار.تو بنده ي اين آداب و رسوم هستي.خود را فراموش نكن تو يك رعيتي.
همه حاضرين با گفتن "اطاعت قربان."انتظار ختم جلسه را داشتند ولي ويلي متوجه شد كه ايوان،پسر رايت، با قدم هايي شمرده و آرام به سوي او مي آيد.منتظر شد تا او نزديك گردد.ايوان لباس ساده ولي مرتبي بر تن داشت ؛پيراهن كتاني كه كهنگي آن در وهله اول به چشم مي خورد ولي در قامت بلند او وارفتگي نداشت.به دو سه قدمي آقاي ويلي كه رسيد گفت:"قربان،انتظار عفو دارم مطلبي را بايد به عرض شما مي رساندم من بايد از اينجا بروم."
"كجا؟"
ايوان جواب داد:"به دنبال تحصيلاتم."
"تو حق ادامه تحصيل نداري.اگه من تا اينجا رسوندمت بزرگواري كردم.حالا كافيه.بهتره برگردي و به كارت ادامه بدي."
"غير ممكنه قربان.من تصميمم رو گرفته ام."
"تو فكر مي كني به آن حد رسيده اي كه تصميم بگيري ومطمئني تصميمت مورد قبول واقع مي شه؟"
ايوان چيزي نگفت و در سكوت نگاهش كرد.ويلي ادامه داد:"تو ميدوني كه پدر و مادرت رعيت من هستند و تعهد دارن اينجا كار كنن."
"قربان،من از پدر ومادرم صحبت نكردم ،از خودم گفتم."
"تقصير تو نيست.پدر و مادرت بايد مجازات بشن كه اجازه دادن اين طوري در كمال بي ادبي مقابل من بايستي و اين حرفا رو به لب بياري."
"قربان گفتم اين تصميم را خودم گرفتم و اونا از اين موضوع اطلاع ندارن."
در همين حين مرد ميانسالي كه موهاي اطراف شقيقه اش به سپيدي گراييده بود و قامت بلندش كمي خميده به نظر مي رسيد خودش را به نزديكي آن ها رساند و گفت:"قربان باور بفرماييد بنده بي تقصيرم .اين پسره خودسر،خودش چنين تصميمي گرفته و تا كنون به ما نگفته است."
"به هرحال هر دو تا تون سركارتون برگردين.ديگه نمي خوام چيزي در اين مورد بشنوم."
عقب گردي كرد.تازه مي خواست قدم اول را بردارد كه صدايي قاطع از پشت سرش شنيد كه مي گفت:"قربان فقط مي خواستم بي ادبي نكرده و بدون اجازه شما از اينجا نرفته باشم.به هرحال از موضو ع مطلع شدين."
"تو بيش از حد گستاخ شده اي.زود برو و بدون كه مسئوليت كاري كه مي كني پدرت عهده داره.اون بايد جوابگو باشه و من سر وكارم با او خواهد بود."
حالا ديگر عضلات صورتش منقبض شد ولب پايينش شروع به پرش كرد.فرو رفتن ناخن انگشتانش را در كف دستش احساس مي كرد چنان كه حس كرد از آن ها خون خواهد چكيد.قدمي ديگر جلو گذاشت و گفت:"هر بلايي كه سر پدر و مادرم بياد،شما مسئولين و بدونين كه من هيچ وقت خطاي شما رو فراموش نمي كنم."و با اين حرف به تندي از آن محل دور شده و با قلبي مضطرب و هيجان زده وارد كلبه شان شد و به روي زمين دراز كشيد.چشمانش را بست و خود را آماده شنيدن سرزنش هاي پدر و مادر نمود.ولي هرچه بود سرزنش هاي آنان از سخت گيري ها و اتهامات آقاي ويلي نمي توانست بدتر و زشت تر باشد.
"اي پسره ي ناخلف،خواستي ما رو از اين نعمت كم محروم كني؟بلاي جون ما شدي؟اين چه حرفي بود كه به آقاي ويلي گفتي؟تو مي خواي بري؟كجا؟با كي؟با كدوم پول؟هيچ فكر كردي؟"
ايوان در حالي كه به سختي نفس مي كشيد گفت:"هر جايي غير از اينجا.شايد نتونم ادامه تحصيل بدم ولي براي جوونايي مثل ما همه جا كار هست."
"هي دوني اگه ويلي بخواد مي تونه همه جا جلوي كاراي تو رو بگيره؟"
"براي چي؟من هيچ تعهدي به اون ندارم.پدر و مادر،من نمي تونم مثل شما باشم،كار كنم و مزد كار هيچي نگيرم.مي خوام چيز ديگه اي باشم.نمي دونم چه كاري ولي همه غير از ايني كه شما هستين."
پدرش نزديك تر آمده و آهسته گفت:"ارباب به سادگي از كار تو نمي گذره،چرا متوجه نيستي؟"
"چرا،اونو خوب شناختم.ويلي يه سگ معموليه.عوعو مي كنه ولي نمي تونه گاز بگيره.حداقل سگ هايي بدتر از خودش رو،مثل من."
"پسرم اين چه حرفيه؟صدات رو بيار پايين.امكان داره بشنوه."
ايوان چشمش را گشود.نگاهش به صورت و لبخند شاد مادرش دوخته شد.حداقل از او سرزنش نشنيد.مادرش به آرامي لب به سخن گشود:"پسرم،سه سال قبل كه برادر دوازده سالت مرد خودم رو دلداري دادم كه ايوان رو دارم.تو هم كه مي خواي بري ،مانعت نمي شم.
من هر وقت به تو نگاه مي كنم حسرت مي خورم كه چرا پسري به اين زيبايي و كارداني بايد خوار و خفيف بشه؟و حالا كه چنين تصميمي گرفتي خيلي خوشحالم اما هميشه به ياد ما باش و به ديدنمون بيا.تو تنها ثمره سال ها كار و عذاب ما هستي."
ايوان دستانش را بالا آورد.شانه هاي مادر را گرفت و او را بر روي سينه اش خواباند و زمزمه كرد:"شما دو نفر تنها كساني هستين كه هيچ وقت فراموش نمي شين.قول مي دم به ديدنتون بيام."آه عميقي كشيد و ادامه داد:"مادر،كار كردن عيب نيست.حاصل كار چيه؟بدتر اينكه به تو تهمتم بزنن.درد شلاق از بين مي ره.مي دونم پدر درد شلاق رو از ياد برده ولي زخم تهمت هنوز به دلش باقيه.اون به تو چيزي نمي گه ولي مي دونم تو وجودش غوغايي برپاست.من هرگز نمي تونم مثل شما باشم.هرگز به كسي اجازه نمي دم به من تهمت بزنه."
مادر سرش را بلند كرد و او را نگريست.ايوان گوشه چارقد مادرش را گرفت و با آن اشك چشمانش را پاك كرد.
"اگه اينجا بمونم نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم.با آقاي ويلي در مي افتم.رفتنم صلاحه."
و وقتي سكوت پدر و مادرش را ديد آن را به حساب رضايت گذاشت.
هانا كه مدتي بود از پنجره طبقه ي بالا منظره مشاجره پدر با ايوان را تماشا مي كرد.با صدايي بلند گفت:"دني توجه كردي يه قهرمان پيدا شده؟يا شايدم مي خواد مثل قهرمانا نقش بازي كنه."
با اين حرف ،دني هم به او پيوست و هر دو از بالا ناظر همه چيز شدند.سر ميز ناهار هم پدر شرح كلي از پر رو شدن بعضي ها و از جلوگيري كردن رفتارهاي امثال آن را داد.دني و هانا خوب گوش مي دادند ولي هيچ گونه اظهار نظري نمي كردند و در آخر بحث ، هانا با گردني برافراشته كاملا مسلط به خود گفت:"پدر عزيزم،جلوي اينگونه بي نظمي ها بايد گرفته بشه،مخصوصا تو انظار،تا اين زارعين بهانه به دستشون نيفته و به هر بهانه اي بلوا برپا نكنند."
كمي مكث كرد و به يادش آمد در جايي خوانده بود:فرزند،شجاعانه مقابل پدر كه خطر،پايه هاي سست زندگي شان را به لرزه درآورده بود و مقاومت پدر در هم شكسته بود و كم كم داشت از خود ضعف نشان مي داد،با سخنراني كوبنده و آتشين قصد داشت پايه هاي اين ديوار دست نشانده و سست را مستحكم كند.غافل از اينكه اين ديوار بايد از بن محكم باشد.ديوار دست نشانده استحكام هميشگي نخواهد داشت و با هر بادي كه از هر سمت آن بوزد خطر ريزش وجود دارد و هانا احساس مي كرد حالا آن فرزند قهرمان ،خود اوست و اين بار پدر را وادار به عكس العمل شديد مي كرد و از اين ژست ،لبخندي بر لبانش ظاهر شد.

tina
10-22-2011, 12:37 PM
دني كه با غذاي داخل بشقابش بازي مي كرد كمي دستپاچه شد ولي با بي قيدي رو به پدرش كرد و گفت:"چرا اونا نبايد اظهار نظر كنن و اونچه كه واقعا مي خوان باشن؟"هانا چشم غره اي به او رفت و سخنانش را نيمه تمام گذاشت.
پدر به دقت دني را نگريست و گفت:"دني،خود تو هم بايد با ادب باشي.بارها گفته ام يه دختر مالك و اصيل بايد مثل يك اصيل زاده رفتار كنه و مواظب حرف دهنش باشه.تو بعضي مواقع به هيچ وجه رفتارت رو كنترل نمي كني."
دني مي خواست چيز ديگري بگويد كه فشار سخت پاي هانا را بر روي پاي خود حس كرد و با آن فشار فهميد كه بايد خفه شود.
آقاي ويلي ادامه داد:"دوست دارم دخترام هميشه سر به راه و مواظب رفتار و حركاتشون باشند."
و حين گفتن اين سخنان چشمانش را به دني دوخته بود.بعد از لحظه اي ادامه داد:"هانا هميشه با رفتار موقرانه و سنجيده اش مورد احترامه و اما تو دني،از تو انتظار بيشتري دارم."چشمان خانم ويلي با نگراني از سوي دخترانش به ويلي و برعكس مي گشت.با دقت به حرف ها گوش سپرده و تا حالا هم اظهار نظري نكرده بود.
دني در حالي كه خود را در صندلي جابه جا مي كرد گفت:"پدر،من از چيزاي غيرممكن صحبت نمي كنم.ادب و رفتار خوب رو هميشه مي شه داشت ولي صحبت كردن با اونا حق تعالي دادنه.اينكه پيشرفت كن.من از محروميت خوشم نمياد."
"هر كس بايد تو كار خودش سعي لازن رو به كار ببره تا پيشرفت كنه.تو در محروميت زندگي نكردي كه دم از اون مي زني.من از تو خيلي انتظار دارم.اينكه مثل هانا باشي و رضايت منو مادرت رو جلب كني."
دني كه با شلاق خوردن رايت ناآرام شده و هنوز از آن احساس بيرون نيامده بود.بي توجه به سخنان پدر گفت:"پس اگه حق مسلم كسي ضايع شد چطور؟"
پدر خصمانه پرسيد:"منظورت چيه؟"
دني با شجاعت تمام كه سعي مي كرد كاملا آن را حفظ كند و تمركز فكري كامل داشته باشد گفت:"منظورم اينه كه وقتي متوجه شدين دزدي كار آقاي رايت نيست،وظيفه شما چيه؟"
پدر كه سعي مي كرد جوابي قانع كننده بدهد و زودتر اين بحث بي فايده را به اتمام برساند گفت:"من نمي تونم نسبت به بدرفتاري،دزدي و شرارت هاي افرادي كه تحت سلطه من هستن بي توجه باشم و همين سبب مي شه از كوچكترين خطاي اونا عذاب بكشم."
دني پرسيد:"ولي اگه اين بدرفتاري چيزي باشه كه خود شما حدس زدين و واقعيت نداشته و بر شما هم كاملا آشكار بشه،اون موقع چطور؟"
در اين زمان مادر كه تا كنون ساكت بود و نظاره گر،سكوت خود را شكست و گفت:"دني خيلي تند مي ري.تو فكر مي كني پدرت بايد غرورش رو زير پا بگذاره و براي عذرخواهي به ديدن يه زارع بره؟"
"مادر،غرور به عقايد خود شخص ارتباط داره كه اگه بخواد عقايدش رو به ديگران تحميل كنه،متكبره و اين اصلا خوب نيست كه غرور با تكبر آميخته بشه،در اون صورت هيچ وقت انسان موفق نمي شه.عذر خواستن از شخصي كه گناهكار نيست يه وظيفه انسانيه و هيچ ارزشي رو از انسان كم نمي كنه."
پدر كه تقريبا احساس آن لحظه را فراموش نكرده بود ولي تكبر مانع توضيح بيشتر مي شد گفت:"دخترا از فردا چند روز مهمون داريم كه همگي از همكارا و تجار موفق هستن.بهتره آماده باشين تا همه چي طبق برنامه پيش بره.من تا يه هفته ديگه براي انجام كارام به شهر مي رم.همه شما بايد براي استقبال از مهمونا و پذيرايي از اونا آماده باشين."و به قولي ختم جلسه و اظهار نظر بيشتر را اعلام كرد.
وقتي هانا و دني به اتاق هايشان رفتند دني با اكراه و يك نوع بي حوصلگي روي تخت هانا نشست.هانا در حالي كه مقابل آيينه موهايش را شانه مي زد نگاهش با دني بود و او را برانداز مي كرد.سپس گفت:"دني نمي دونم چرا پدر جلوي اين زبون بيش از حد گستاخ تو رو نمي گيره؟از كي تا حالا تو همدرد بدبختا شدي؟اونا به قدر كفايت دستمزد مي گيرن ولي اگه بهشون آزادي عمل بدي با دزدي و شرارتاشون جواب محبت تو رو مي دن."
دني كه جواب سوال هاي خود را از پدر هم نتوانسته بود بگيرد و دلش پر بود به سوي هانا برگشت.
"بس كن هانا.من نمي دونم چرا تو اين غرور خطرناك رو تو خودت پرورش مي دي؟يا نمي دوني يا نمي خواي بدوني.تو اگه كارگر كارخونه اي بودي چيزي كه حق مسلم تو بود،مي گفت:(به تو محبت مي كنم.)مي خوام بدونم اون موقع چه احساسي پيدا مي كردي؟تلاش تو، حق تو،به اسم محبت داده مي شد.قبول مي كردي؟كمي منطقي فكر كن."
هانا كه چشمان آبي و زيبايش به حالت تعجب باز شده بود با دهاني نيمه باز به اين سخنان آتشين دني گوش مي داد.
"دني به راستي نمي دونم تو اون مغز كوچيكت چي مي گذره؟!"
"اشتباه نكن خواهر عزيز.فكر و روح من خيلي بزرگه.حيف دنياي اطرافم محدوده،با آدمايي در سطح فكري پايين تر مثل تو."
وبا اين حرف چند رشته مويي را كه بر روي پيشاني اش افتاده بود بالا زد و به راه افتاد.حين رفتن گفت:"حتي المقدور سعي مي كنم با شما بحث نكنم؛بحثي كه بيهوده ست و هيچ ثمري نداره.حتي صحبتش هم مضر و هدر دادن وقته."
"آه،كاش لااقل اين توهينت رو پدر مي شنيد."
"هانا،تو كوته فكري!هميشه حق رو با توهين اشتباه مي كني."
و با اين حرف،دوان دوان خودش را به حياط رساند و با قدم هايي آرام به سوي باغ بسيار بزرگشان به راه افتاد.هميشه به آنجا كه مي رسيد در آرامش بود و تمركز فكر داشت.آرامش،چيزي كه پس از هر بحث با اعضاي خانواده احساس مي كرد به آن احتياج دارد.وقتي به يك رديف از درختان نارون كه سايه هاي بلندي در اطراف به وجود آورده بودند رسيد.با خستگي زياد، روي زمين دراز كشيد.چشمانش را بر هم گذاشت و به تجزيه و تحليل اتفاقات چند ماهه اخير پرداخت.بد،معناش همون بده و خوب،خوبه.ديگه احتياجي به تعبير و تفسير نداره ولي چرا كسي كه بدي مي كنه و به اونم واقف مي شه ،از كار خودش پشيمون نمي شه و درصدد رفع آن برنمياد؟هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عذاب مي كشيد.پس همان طور بي حركت ماند و پس از چندي به خوابي عميق فرو رفت.
***

tina
10-22-2011, 12:37 PM
اكنون ايوان آسوده بود.گويي بار سنگيني را كه سال ها بر دوش داشت به مقصد رسانده بود و حال احساس سبكي و آرامش مي كرد.تا چند روز ديگر تصميمش را عملي مي كرد.در حالي كه نوعي شعف در چشمانش ديده مي شد آهسته از ميان جاده خاكي به سوي زميني كه برداشت محصولش نزديك بود پيش مي رفت.سعي مي كرد افكار مغشوشش را جمع كند تا ابهامات را ازبين ببرد و بداند از كجا بايد شروع كند.بايد به ديدن دوست نظامي خود كه يك سرهنگ بود مي رفت.دوستي اي كه سابقه ديرينه داشت و او از دوازده سالگي با او آمد و رفت داشت.اگربه ديدن او مي رفت مي توانست خودي نشان بدهد و اين آغاز كار بود.براي هيچ كاري زمان دير نيست.اگر خود فرد بخواهد و سال ها تلاش كند وقتي به خواسته اش برسد اگر مرگ هم او را به كام خود بكشد بالاخره باز در اين دنياي فاني تلاش خود را كرده و عمر را به بطالت و بيهودگي نگذرانده است.حتي نوعي گستاخي در او به وجود آمده بود كه تصميم داشت تا موقع رفتن دست به كاري نزند.فقط قدم بزند و در ميان مزارع و كلبه هاي چوبي تمام رعيت ها بگردد.به خاطر بياورد كدام سال، دركدام نقطه چه كاري را انجام داده؟و در ذهن خود يادگاري از اين زمين هاي اشراف زادگان با خود برداشته باشد تا هميشه از آن با احساس تنفر ياد كند و متنفر بودن را بخشي از وجود خود قرار دهد.
به خود نهيب مي زد:شايد اشتباه فكر مي كنم ولي اين كينه و تنفر چيزيه كه اختيارش دست خودم نيست.به من تحميل كردن.تو وجودم پرورش دادن.پس منم اونو آبياري مي كنم تا بيشتر تو وجودم ريشه بدوونه.نيم ديگه وجودم،از آن محبت و عشق و نوع دوستيه.
اينو هرگز نمي تونن ازم بگيرن.يه زماني به اين قسمت از وجودم،آزادي عمل مي دم و اون قدر اونو مي پرورونم و سعي و تلاشم رو به كار مي برم كه ريشه اي مستحكم تر و قوي تر تو وجودم ببنده تا شايد ريشه هاي تنفر رو ببلعه و از وجودم خارج كنه.اما حالا نه.حلا خيلي زوده.هنوز تنفر قوي تره.از كي؟ نمي دونم.از اون كه هميشه مسبب بود،اين مهمه.
باز مي رفت.به زمين وسيعي كه فقط براي رشد و به وجود آمدن علف هاي هرز گذاشته شده بود و دست انسان به آن كاري نداشت،رسيد.علف ها را محكم لگد مي كرد و مي گفت:"آدماي بد مثل اين علف ها هستند و من روزي اونا رو محكم تر از اين لگدمال مي كنم.خدايا چقدر تنفر كلمه زشتيه و جسم رو به فساد مي كشونه،اما چه كنم؟مي دونم اما نمي خوام جلوي خودم رو بگيرم."جلوتر رفت.در نقطه اي كه مرتفع تر بود و از آنجا دست اندازهاي طبيعت بهتر ديده مي شد ايستاد.به رديف درختان نارون كه منظم قد برافراشته بودند و انگار آماده ايستاده و منتظر اجراي اوامري بودند نگاهي كرد و آرام به سوي آنها پيش رفت.اندام بلندش با لرزشي خفيف در ستيز بود.
"نبايد هيجان زده بشوم،نبايد ضعف و سستي به خودم راه بدم."
با اين تفكرات،تصميم گرفت زير سايه درختان لختي دراز بكشد و با آرامش بيشتري بينديشد.يك رديف از درختان را گذرانده بود كه چشمش به دختر آقاي ويلي كه خوابيده بود افتاد.هيچ گاه از دني،دختر اربابش،تنفر نداشت.مدت ها قبل با او طرح دوستي ريخته و با اوهم صحبت شده و متوجه شده بود كه دني از دنياي خانواده ا ش به دور است ولي با اين حال نخواست در اين لحظه با او هم صحبت شود.
آهسته قدمي به عقب گذاشت.قصد رفتن داشت كه ناگهان دني از جا برخاست و وانمود كرد كه حضور او را حس نمي كند و با خودش حرف مي زند:"هميشه براي كساني كه فكر مي كنن نظراشون ايده جالب و قابل قبوليه و با بزرگان مطرح مي كنن،ارزش قائلم."
ايوان كه متعجبانه به حرف هاي او گوش مي داد آهسته به جلو گام برداشت.هرگز از روبه رو شدن با او شرم نداشت.در چشمان سياهش يك نوع تحسين و گستاخي ديده مي شد.هر چه بود او همه چيز را يك جا داشت و آدم قابل اعتماد و متكي به خودي بود؛چيزي كه به وضوح از اندام ورزيده و چشم هاي پرعطوفتش مشهود بود.تقريبا به نزديكي دني رسيد و گفت:"منم هميشه شما رو به خاطر طرز فكر و شجاعتتان تحسين مي كنم."
دني با نوعي بي قيدي بر زمين نشست و در حالي كه دستانش را در هم قلاب كرده بود گفت:"چرا ما وقتي طبيعت و ذات خودمون رو هرطور كه باشه نشون مي ديم،يا مورد سرزنش يا مورد تشويق و تحسين قرار مي گيريم؟چرا آدم نبايدبه خودش متكي باشه؟"
"شما هميشه به خودتون متكي بودين و از سرشت خودتون پيروي كردين.بارها شاهد اين طرز رفتار شما بوده ام."
"حتما رفتار منو زير ذره بين گذاشتين؟"
ايوان هم بدون اينكه فكر كند حتي بعد از مدت ها آشنايي با دني هنوز هم بايد در مقابل دختر ارباب نزاكت را رعايت كند،با خونسردي و با فاصله در كنار او نشست و گفت:"در هر برخورد و ديدار با شما متوجه اين موضوع شدم.شما دختر بي پروايي هستين و كاملا صادق و ساده ولي در مورد *****ن،وضع طور ديگه ايه."
دني خنديد."پس معلومه من تنها مدنظر نبودم و خواهرم رو هم تحت نظر گرفتين."
ايوان بعد از كمي سكوت گفت:"من اونو تحت نظر بگيرم؟اون براي م مهم نيست چون يقين دارم دختري مغرور و پر از تكبره.در واقع چيزي بهش تكبر نداده.يا به زيباييش فخر مي فروشه و يا ثروت پدر،نوعي غرورر بهش بخشيده."
دني كمي پريشان شد و اين طور احساس كرد كه نكند ايوان مشاجره چند روز پيش او و خواهرش را كه در كنار خانه ييلاقي روي داد شنيده و اين طور قاطع خصوصيات آنها را به رخشان مي كشد.در حالي كه كمرش را راست مي كرد سرفه اي كرد.گويا مي خواست در ميان جمعي سخنراني كوتاهي بكند گفت:"بعد از اين بايد متوجه باشم كه يه نفر توجهي عميق به رفتار ما داره."
ايوان لبخندي زد.دني به چهره اش نگاه كرد.نگاه چشمان سياهش چون لبخندش تمسخرآميز بود و دني مي دانست كه هرگاه از خانواده اش صحبتي به ميان آيد او همين حالت را مي گيرد ولي دني نسبت به او خشم نمي گرفت.
بالاخره ايوان به صدا درآمد:"ببين دني اصلا اينطور نيست و من جز به شما هيچ توجهي به رفتار افراد ديگه خانوادتون ندارم و بعد از اينم مي تونين هركاري دلتون خواست بكنين و مطمئن باشين كسي به قول شما مواظبتون نيست.خودت كه مي دوني من به زودي از اينجا مي رم."
دني لبخندي بر لب آورد."خيلي خوشحالم كه اينو مي شنوم"
"دني،شما هيچ وقت از اينكه با من صحبت كنين معذب نمي شين و مي دونم در برابر سرزنش هاي *****نم جواب قاطعي مي دين.شايد رفتن من زياد براي شما مهم نباشه يا اصلا اهميتي نداشته باشه."
"بهتره حقيقت رو بگم.من هميشه احساس مي كنم كه شايد مي تونين به درجات بالاتر زندگي برسين و اينجا موندن جز محروميت و بي حاصلي فايده اي يگه نداره."
ايوان در حالي كه لبخند ميزد و يكي از ابروان سياهش را بالاتر برده بود گفت:"اين خاطره همدردي شما رو هرگز از ياد نمي برم."

tina
10-22-2011, 12:37 PM
ايوان،اين همدردي نيست حق مسلم خودتونه."
"شايد شما از تحسين كردن من شكايت كنين اما من هميشه شما رو تحسين مي كنم."
دني نفس عميقي كشيد و گفت:"تو زندگي اين تحسين ها هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي كنه جز اينكه خودش بدونه چيه و كيه و فرد خودشناسي باشه.اين مهمه."
"البته گفته شما رو صد در صد تصديق مي كنم.تازه به اين نتيجه رسيدم كه شما و *****ن دو فرد متفاوت و متضاد از دو ريشه جدا هستين و هيچ وقت نمي تونين طرز فكراتون رو به همديگه تحميل كنين چون هر كدوم از شما طرز سلوك خودش رو بهترين مي دونه و من شما رو بهترين مي دونم."
"واقعا فكر مي كنم زندگيمون محدوه و اونچه كه من مي خوام باهام هزارها مايل فاصله داره و غير قابل دسترسي است."
ايوان همچنان نگاهش به دني بود و در دل او را مي ستود.
"اگه اراده داشته باشين و كوشش كنين به اونچه مي خواين مي تونين برسين.فاصله مطرح نيست.اراده خود آدم مهمه."
دني دستش را تكان داد."نمي دونم چرا اين حرف رو قبول ندارم.هانا راحت تر و بهتر از من زندگي مي كنه چون از همه چيز راضيه و مثل من از هر اتفاق و رفتاري سوال نمي كنه و چرا نمي گه.با اين همه چراهايي كه در طول روز براي آدم به وجود مي ياد چطور مي شه كنار اومد و جوابي براي اونا پيدا كرد؟جوابي كه قانع كننده باشه و حداقل رضايت دل آدم رو به دست بياره."
"اولا اينكه دنياي هانا محدوده.زندگي رو فقط تو زيبايي ظاهري،رقص و آشنايي با افراد مختلف و مرداي درجه يك مي دونه و شما به دنيايي بزرگ تر كه اون براي هر سوالتون جوابي وجود داشته باشه احتياج دارين و چون نمي تونين اين خواسته هاتون رو در ميون افرادي كه باهاشون زندگي مي كنين پيدا كنين هميشه كمبودي رو احساس مي كنين و نمي تونين روح و وجود پراحساستون رو آروم كنين."
دني سرش را تكان داد."پدرم هميشه از هانا اظهار رضايت و به من گوشزد مي كنه كه مواظب رفتارم باشم.گاهي از خودم سوال مي كنم واقعا رفتار من چه جوريه؟"
ايوان كه شاخه درختي را در دست مي گرداند گفت:"براي اينكه شما هميشه در برابر بعضي حركات و حرفاي پدرتون كه بايد سكوت مي كردين ،حرف زدين و به او اعتراض كردين و اين شكستن سكوت،خودش نوعي بي پرواييه.براي همينم پدرتون شما رو سرزنش مي كنه، چون اون همون هاناست.مادرتونم اخلاقي تند و پرخاشگرانه داره.هر چند برادرتون ،جونز،هنوز براي اظهار عقيده كردن كوچيكه."
در اين حال دني از جا بلند شد و ناصافي پيراهنش را مرتب نمود.ايوان بار ديگر به صدا درآمد.
"شما با *****نم زياد نمي تونين سازگاري كنين،چون هانا همون پدرتونه همان طور كه گفتم."
دني بار ديگر پيراهنش را تكاند و گفت:"اميدوارم تو زندگي با تكيه بر قدرت خداوند به اهدافتون برسين و..."
ولي سخنش نيمه تمام ماند زيرا هانا را ديد كه در حالي كه قلاده سگش را در دست داشت هر لحظه نزديك تر ميشد.

tina
10-22-2011, 03:42 PM
چند قدمی به دنی مانده گفت :
-دنی روی این رفتارت چه اسمی میزاری؟
-به تو محول میکنم . هر چی دوست داری.
هانا چشم غره ای به ا یوان رفت و در حالی که نخوت از سر تا پیش میبارید گفت:
- میل دارم با بقیه خانواده این اسم رو انتخاب کنم.
دنی خنده ای شیرین تحویل ایوان داد . در حالی که دستش را به سویش تکان میداد با گفتن (به امید دیدار )در حال دور شدن بود که ایوان سریع در جوابش گفت :
- کاش بتونم با هانا صحبت بکنم و همه ی عیوبش رو به سادگی به رخش بکشم .
- ایوان زحمات بیهوده نکش . هیچ وقت موفق به این کار نمیشی . تو از نظر اون همون دهقان زاده ای و اون هرگز حتی برای یک لحظه وقتش رو برای صحبت کردن به اونا نمیده . ازش بد نمیگم ولی واقعا اخلاقش برام عذاب آوره .
و سپس دوان دوان از او دور و درخم درختان ناپدید شد. اما ایوان که گویی با چشمانه باز به خواب عمیقی فرو رفته ، احساس شیرین و ملایم خواستن دنی ، وجودش را فرا گرفته بود . اندیشید : برای دنی هیچ فاصله ای بین یه دهقان زاده و ارباب بودن مطرح نیست .فاصله داری و نداری ، فاصله فقر و ثروت ، به راستی اینا در نظرش اهمیتی نداره . اون واقعا قابل ستایش
همان شب دو خواهر وقتی در اتاقشان لباسهایشان را عوض میکردند ، هانا در حالی که لباس شبش ، زیبائی اش را دو چندان کرده بود و یک دست موهای سیاهش را در گردان زیبا و بلورین خود ریخته بود ، گفت :
- پدر فردا مهمون داره . ما هم باید خودمون رو آماده کنیم. صلاح نیست امشب من پدر رو به خاطره این رفتاری خودسرانه ی تو ناراحت کنم . اما بدون که هیچ حاصلی از صحبت کردن با ایوان ، اون پسری مزخرف ، نمیبری.
- اتفاقا چرا خواهر عزیزم ، اون دیده ای روشن ،بیانی گرم و نظریات ایده آلیستی داره . به زودیم پله های ترقی رو طی میکنه و به همه چی میرسه . من ایمان دارم .
هانا داستان سفید و ظریفش را به سوی خواهر پرتاب کرد و محکم بازوان او را گرفت
- چه اسراری داری که بگی اون چیزی بیشتر از یه پسر رعیته. ما رو چه کار به اون رعیت با افکار مخربش. اون هرکی باشه و هر کاری میخواد بکنه ، به ما مربوط نیست . اصلا ارزشی نداره که بخوایم راجع بهش صحبت کنیم. چرا واقع بین و واقع گرا نیستی؟
دنی با بیحالی بر روی لبه تخت نشست. لباسی را که به تن کرده بود با دست لمس میکرد . گویی اولین بر است چنین لباسی را به تن کرده و حال چنین تعجب زده شده. همچنان سرش پایین بود .
- البته هانا ما با اون کاری نداریم ونام با ما کاری نداره و صحبتش هم تو این وزیت صلاح نیست . ولی سوال اینه که تو همیشه از صحبت کردن من با اون عصبانی میشی ، درنتیجه بحث به خونه کشیده میشه و کار رو خراب تر میکنه. چرا خودت واقعبین نیستی؟
- اوه چقدر باید حماقت های تو رو تحمل کنم. تو ی احمقی و با یه آدم احمق تر از خودت هم هم صحبت مسیحی و اگه سهل انگاری بشه به اون فخرم میفروشی .صدایش را بلند تر کرد . اره من عصبانی میشم و بحث در میگیره چون پات رو از گلیمت دراز تر کردی و داری حرمت و آبروی خانوادمون رو با کارت میبری. اگه از این کار خسته بشم و نتیجه نگیرم همه چیز رو به پدر واگذار میکنم راضی شدی؟
- نه چرا باید راضی بشم؟ هر کاری دلت میخواد بکن . اون تا چند روز دیگه از اینجا میره . من فقط از نظرات آگاهانه اون خوشم آمده . ولی بدون من بازم با دختر پسرای رعیت های دیگه که عقیده های خوبی دارن ولی محدودیت نزاشته تا افکارشون شکفته بشه ، صحبت میکنم. هانا حالا دیگر کاملا عصبانی بود . سرخی گونه هایش عصبی بودنش را نشان میداد . سرش را نزدیکتر آورد و با صدای بلند ولی کنترل شده ، داد زاد :
- هر کاری دلت میخواهد بکن . پدر و مادر همین تر بی خبر نمیمانند . اون موقع عکس العمل اونا نتیجه بخش تره .
دنی بلند شد و در حالی که میخواست از اتاق بیرون برود گفت:
- خواهر جون ، صدای قشنگت رو خراب نکن ، چون باید فردا برای مهمون های عزیز پدر اواز بخونی.
با این حرف او را تنها گذاشت . از پله ها به طرفه طبقه ی پایین میرفت مادرش را دید روی پلها ایستاده ، با حواسی کامل مشاجره آنها را گوش میدهد

tina
10-22-2011, 03:43 PM
مادرش را ديد كه روي پله ها ايستاده، با حواسي كامل مشاجره آنها را گوش مي دهد. خانم ويلي همچنان با نگاهي كه بر روي دني ثابت مانده بود، پله ها را يكي يكي بالا مي آمد. يك پله به دني مانده، گفت: «تعجب مي كنم اين رفتار گستاخانه تو به كي رفته. من نمي خوام بچه هايي رو كه اون طور پرورش دادم، چيز ديگه اي از آب در بيان و نافرمان بشن و فرامشو كنن تو خانواده اي اصيل، نبايد بحث يه دهقان رعيتي كه اصلاً به شما ارتباطي نداره، وجود داشته باشه. دني، براي اين همه كج رفتاريات چه جوابي داري؟» دني آرام و ساكت ايستاده بود و جواب نمي داد. در واقع نمي دانست چه بگويد. فكر مي كرد اگر با مادر بحث را ادامه دهد، سر و كله پدر هم پيدا مي شود و كار به جاهاي باريك كشيده مي شود و مسئله به اين بي اهميتي بزرگتر مي شود و اخلاقي پوچ به وجود مي آيد.
«دني، با توام. تو، نه به حرف خواهر بزرگ ترت گوش مي دي و نه به حرفاي ما كه قبلاً بهت تذكر داده ايم.» و چون باز با سكوت دني رو به رو شد، ادامه داد: «دني،از تو جواب مي خوام. اين وضع بايد خاتمه پيدا كنه. جواب تو چيه؟»
دني با صدايي آرام گفت: «معذرت مي خوام، مادر. هر چي بود. تموم شد» و با اين حرف از پله ها پايين آمده، از مقابل مادر گذشت و وارد سالن غذاخوري شد و پشت ميز نشست. جونز با نگاهي غمزده او را مي نگريست. تا چشمان دني به او افتاد، دانست كه جونز هم آن سخنان را شنيده لبخندي به روي جونز زد و سرش را به صندلي تكيه داد و چشمانش را بست و انديشيد: واقعاً چرا اين موضوع همه رو ناراحت مي كنه؟ خب صحبت فقط صحبته و اگه تو زمينه اي سالم و روندي هموار باشه، طرفين با توجه به شناخت و آگاهي از هدفهاي هم و استفاده از معلومات همديگه، از همون اول مي تونن پا به دنياي حاشيه بذارن و حتي زمينه اي وسيع براي افكارشون به وجود بيارن و شاخ و برگ اضافي رو قطع كنن.
اين گونه صحبت ها ضمن اينكه مي تونه سودمند و ثمربخش باشه، تأثيرات مثبتي هم تو روحيه فرد مي ذاره، به شرطي كه قبلاً جنبه هاي منفي اونو از بين برده باشن. چرا همه مسائل رو فقط از ديدگاه خودشون تعبير و تفسير مي كنن؟ آهي كشيد و چشمانش را گشود و ديگران را كه دور ميز نشسته بودند از نظر گذراند.
زمان صرف شام هم، صحبت فقط از مهماناني بود كه قرار بود، فردا از راه برسند. طرز پذيرايي و وظايف يكايك آنان از دهان پدر به دهان هانا مي پريد. هر چه را كه پدر مي گفت، مورد تصديق هانا قرار مي گرفت و به راستي هر دو هم عقيده بودند. آنها بايد در اين چند روز نقش ميزباني خوب را عهدهدار مي شدند. دني انديشيد: ايوان با اينكه همه چيز رو از دور نظاره مي كرد، پدر و هانارو را به خوبي شناخته بود و به راستي كه هانا همون پدره. اون از كجا به اين روشني به مسائل آگاهه. اون هيچ وقت تو زندگي ما نقشي نداشته و برخورد زيادي، مخصوصاً با هانا نداشته. از كجا اونارو تو يه رديف قرار داده؟ پدر همچنان با نوعي شعف و حرارت مي گفت: «آقاي راكسي، بانكدار معروفيه. نيمي از سرمايه و ثروتش رو هر سال زيادتر از قبل كرده. در هر حال بايد ديد راكسي با اين همه ثروت، كدوم دختر را به همسري انتخاب ميكنه» و با بيان اين جمله، چشمانش را در چهره هانا ثابت نگه داشت. «البته آقاي ژاك هم دست كمي از اون نداره.
فردا اونا با خواهراشون مي يان. فكر كنم چند روزي اينجا اقامت كنن و بعد به مزرعه آقاي راكسي كه در سه مايلي اينجاست، مي روند»
ايوان با رنج و تلاش پدر و مادر بر روي زمينهاي وييلي، تحصيلات مقدماتي را به پايان رساند و هميشه در هر فرصتي كه پيدا مي كرد، پس از پايان كارهايي كه انجامش به او محول شده بود، به ديدن آقاي شارت كه در آن منطقه تدريس مي كرد مي رفت و با او هم صحبت مي شد و هميشه از آگاهي و فراست او لذت مي برد. آقاي شارت او را با دنيايي زيبا كه بر روي پايه هاي عقل و اراده خود آدمي بنيان مي شود، آشنا كرد و او دنيا را زيبا ديد؛ چيزي كه هرگز به آن نينديشيده بود، و با اينكه سنش زياد نبود، ولي خود را براي هر كاري آماده مي ديد. معلومات، آگاهي و تحصيلاتش بدان حد نبود كه او را راضي سازد و خود را عقل كل بداند. مي دانست آن عزم و ارائه را داراست تا بتواند افكار نويي از خود بروز دهد و در جامعه اي كه فقط طبقه اشرافي قدرت داشت، اظهار وجود كند و درون انسان هاي فقرزده را برملا سازد و با مسبب آن مبارزه كند. شايد از بن آن را بكند؛ درست مثل علف هرز با هزاران سختي و مدارا.
حالا مي خواست چيز ديگري بشود. نمي دانست چه، ولي اين همه فاصله طبقاتي، توهين و شرارتها ديگر غيرقابل تحمل بود. شايد زياد هم سخت نباشد اگر همت كند. آري صدها نفر چون او هستند. فقط با اتحاد و همفكري است كه بايد اين درخت تنومند را از ريش و بن سست كرد، بعد از بيخ بيرون آورد؛ حكومتي را كه سالهاي سال در جامع ريشه دوانده و چنين استحكام يافته. البته آسان نيست ولي سخت هم نيست. مگر نه اينكه كشور سوسياليستي روسيه هر لحظه فشار مي آورد و دم از برابري مي زد.

tina
10-22-2011, 03:43 PM
چرا همه برابر نباشند؟
او این قانون و ایده را گرامی می داشت. همه چیز می خواست, برای خود و برای همه.
می اندیشید، چرا نباید ما هم حقی داشته باشیم؟ ما از هیچ کس کمتر نیستیم، بلکه بیشتر از اینا به دست می یاریم، پدرم، مادرم، پدرا و مادرها رو از این فلاکت نجات می دم. من قطره ای هستم تو این دریای عظیم ولی قطره ها، دریاها رو به وجود می یارن. هر کس قدم تو این راه می ذاره می گه قطره ای هستم، ولی قطره ها سیل می شوند، سیلی عظیم و سهمناک و پرخروش که ریشه اشراف زادگی رو نابود می کنه. همه کار می کنن و حق خودشون رو می گیرن.
حالا با کوشش های آريالای شارت او دعوت به کار شده و به زودی با آرمان و اهداف این سازمان که سال ها با آن آشنایی داشت، مشغول به کار می شد.
باید چند روز دیگر خود را معرفی می کرد. مادرش او را دلداری می داد و به هدفش -که چیزی هم درباره آن نمی دانست- دلگرم می کرد. چند روزی را که نزد آنان بود، مادر غذاهای مورد علاقه او را طبخ می کرد. بالاخره مادر بود و او چه کاری از دستش بر می آمد. هر لحظه نگاه پیر و خسته اش را به صورت پسرش می دوخت، افتخار می کرد که پسری چنین زیبا و قوی دارد. برای او فقط افتخار مانده بود، زیرا پسرش فرد شجاعی بود که درخواستش را با ارباب در میان گذاشته بود. هر چند ارباب آن را جدی نگرفته و قبول نکرده بود، ولی او آماده رفتن بود و هیچ چیز نمی توانست سدی برای هدف او باشد.
سه روز بود که مهمانان آقای ویلی آمده بودند و را کسی در این مدت بیشتر اوقاتش را با هانا، دختر زیبای ویلی، گذرانده بود و هانا تا آنجا که می توانست برایش عشوه گری مودبانه ای کرده بود. و مطمئن بود راکسی خودخواه و ثروتمند، بلاخره به زودی از او درخاست ازدواج می کند و او با پذیرش آن، پدرش را باز بیشتر خشنود خواهد کرد. در این مدت به خوبی دیده و دریافته بود که از هر رفتار راکسی خودبینی و خودخواهی مشهود است. اما او دختری نبود که به این طور مسائل، عمیق فکر کند. همیشه فکری سطحی داشت و ظاهر را میدید و انجام هر کاری در نظرش آسان و قابل حل می آمد. با این اندیشه که راکسی فرد جذاب و خوش صحبت و مجلس آرایی است، دیگر رفتار ناپسند او که همانا خودبینی بیش از حد او بود، در نظرش بسیار بی ارزش و پوچ می آمد و او را بالاتر از اینها می دید.
احساس می کرد می توانند زوج خوشبختی شوند، زیرا از نظر سطح فکر یکی بودند. در نهاد هر دو، خودخواهی، خودبینی، دیدن زیبایی های ظاهری زندگی و لذت بردن از آنها بود. پس چرا مخالفتی کند؟ البته چنین درخواستی نشده بود و اینها همه تخیلات واهی هانا بود و هنوز صورت حقیقت به خود نگرفته بود.
دنی سوار بر اسب در لباس سوارکاری آماده بود و بلند بلند صحبت می کرد و تقریباً رعایت ادب های آن چنانی را نمی کرد. «هانا، بالاخره نتونستی حاضر بشی؟» اگه روزی صد دست لباس برات بدوزن، بازم خودت رو بیچاره احساس می کنی و می گی آه هیچ لباسی ندارم بپوشم. زیاد معطل نکن. همون لباس سوارکاری که خاله برات فرستاده، بپوش و بیا.
ژاک به صدای بلند خندید و از خنده او، لب های خواهرش هم به خنده گشوده شد و گفت: «دنی، خواهرت در مورد تو چی می گه؟»
دنی در حالی که با اسب آرام آرام جلو می رفت و در کنار بقیه می ایستاد، گفت: «حرفای همیشگی، اینکه تو دختر بی کفایتی هستی، به سر و وضع خودت اهمیت نمی دی و همه چی رو خیلی راحت قبول می کنی. بدون اینکه بدونی این لباس مد روزه یا نه، فقط اینو می دونی یه چیزی به تنت باشه»
این بار همگی به صدای بلند خندیدند و آقای ویلی در حالی که خنده ای نه چندان شاد می کرد، گفت: «دنی همیشه همه چی رو سطحی می گیره، به اصطلاح از بس تنبله به خودش سخت نمی گیره.»
راکس گفت:«ولی من همیشه اونو تو فعالیت و جنب و جوش می بینم.»
آقای ویلی سعی کرد لبخندی بزند. «در بعضی جنبه ها بله، اون دختر فعالیه»
هانا در لباس سوارکاری بسیار با شکوه خود ظاهر شد. لبخند زیبایش او را جذاب تر نشان می داد. خود هانا هم متوجه این موضوع بود و سعی کرد خود را بیشتر از آنچه هست، زیبا جلوه دهد. واضح بود که برای آرایش موهایش کلی وقت صرف کرده بود. گردنش در میان امواج موهای سیاه و شفافش زیبایی خاصی داشت و خود به خوبی متوجه بود که همه نگاه ها به سوی اوست. در این میان هانا به ژانت ، خواهر ژاک، علاقه زیادی نشان می داد و این علاقه از آنجا ناشی می شد که او همیشه در انظار، بدون رعایت آداب و رسوم به تعریف و تمجید هانا می پرداخت و این چیزی بود که اگر هانا آن را در ظاهر نشان نمی داد، ولی در باطن از آن خشنود بود چون همیشه خودخواه بود. قرار گذاشته بودند بعد از سواری و طی مسافتی راه، دوباره را برگردند و ناهار را زیر آلاچیق قشنگ، رو به روی استخر بزرگ که اطرافش را درختان و قسمتی از گل هی سرخ احاطه کرده بود، صرف کنند.
همه آماده رفتن بودند مسافتی از راه را آهسته طی کردند. قرار بود بقیه به سرعت بروند و برگردند و به قولی نوعی مسابقه گذاشته بودند. دراین میان راکسی سوار بر است به طرف دنی آمد و گفت: «میل دارین مسابقه بذاریم و زودتر از اینجا دور شیم؟»

tina
10-22-2011, 04:56 PM
دنی با بی میلی جواب داد: «آه نه. راستش حوصله این سوار کاری رو هم نداشتم و برای رعایت احترام مهمونای عزیز و غرولند نکردن پدر، پذیرفتم.»
راکسی در حالی که می خندید، گفت: «شما نسبت به همه چی بی اعتنا هستین. می تونم بپرسم بیشتر از چه نوع تفریحی خوشتون می یاد؟»
دنی در حالی که با اسب به آرامی به پیش می رفت، گفت: «بحث و صحبت کردن.»
«چه نوع بحث و صحبتی؟»
«راستش از دنیای جدیدی که فکر می کنم در حال تحول و دگرگونیه و قوانین نوینی که در حال تکوینه. ایوان اسم آن را پدیده های نو می ذاشت»
«ایوان دیگه کیه؟»

«ایوان دیگه کیه؟»
دنی به شدت دستپاچه شد. از دیوانگی خود که بی محابا این نام و همزمان با آن، عقیده او را بر زبان آورده بود ناراحت شد. ولی زود بر خود مسلط شد و خود را کنترل کرد و انگا که هیچ هیجانی به او روی نداده، گفت: «اون تحصیلات مقدماتی را به پایان رسونده و الان برای رسیدن به اهدافی بهتر و ادامه تحصیل، عازم شهره. او خیلی به خودش متکیه و ایده های جالبی داره که فکر کنم برای آینده مجارستان سودمنده، اون معتقده سیاست باید تابع ایده آل های تمامی انسان ها باشه»
«گفتم ایوان کیه؟»
«اون پسر آقای رایت، رعیت پدره»
«هوم، معلوم میشه معلومات ایوان خوب در شما رسوخ کرده که هر تفریحی رو به بحث و صحبت درباره این مسائل ترجیح می دین.»
«من همیشه مطالعه رو به این گونه تفریحات ترجیح می دم. افکار من چیزی غیر از عقاید پدر و اعضای دیگه خانواده ست.»
«همین طوره. شما و هانا خیلی متفاوتین»
دنی خیلی آهسته گفت: «من همیشه بر این عقیده ام که هر فردی حق اظهار نظر کردن رو داره ولی حق نداره عقایدش رو به دیگران تحمیل کنه. من این طوریم، هانا اونچه هست، می تونه باشه. ما خواهریم با دو فکر متضاد»
صحبت گل کرده بود. شاید خودشان هم متوجه نبودندکه مدتی است از بقیه دور شده اند و سر از جاده خاکی که به سوی جنگل می رفت، درآورده اند.
آقای راکسی گفت: «این ایوان هر کی باشه، شما نباید این قدر افراط می کردین و با این حرفا با اون در می افتادین. افکار اون خطرناکه.»
«راستی، شما این طور فکر می کنین؟»
«البته مجارستان به هیچ گونه افکار نویی احتیاج نداره. شما به اون چی گفتین؟ آهان، یادم اومد. پدیده های نو، آداب و رسوم و سنت های مجارستان، همیشه برای ملتش تا ابد باقی است. این جور صحبت ها برای شما خوب نیست.»
«آه بله، حتماً باید مثل هانا هر لحظه با سر و وضع خودم ور برم و به سواری و تفریح اهمیت زیادی بدم. اون موقعه ست که مورد توجه همه قرار می گیرم.نه، من اصلاً اصراری ندارم مورد توجه باشم.»
«ولی شما خیلی مورد توجه من هستین. هر چند که افکارتون رو نپسندیدم.»
دنی تندگفت: «پس می تونین توجه نکنین و مثل بقیه باشین. هر چند اینم برام اهمیتی نداره که شما چی می خواین و چی نمی خواین.»
راکسیبه شدت از توهین آشکار او ناراحت شد، ولی با خویشتن داری که در خور شخصیت او بود، گفت: «دنی بهتره بر گردیم و خودمون رو به دیگران برسونیم تا سر وقت به ناهار برسیم.»
«همین طوره، این بهترین راه برای فرار کردن از این حرف های کسالت آوره.»
هر دو بدون کلامی اسب هایشان را به تاخت درآوردند و به سرعت به حرکت درآمدند. وقتی خسه و خیس از عرق به آنجا رسیدند، همه را به جز هانا در آنجا دیدند. راکسی بدون معطلی پرسید: «هانا کجاست؟»
همه با حیرت به همدیگر نگریستند. ژاک گفت: «ما فکر کردیم که هانا با شماست. پس معلوم میشه شما دو نفر خوب خلوت کرده بودین.»
همگی با صدای بلند خندیدند و دنی گفت: «حتما هانا فراموش کرده کرم ضد آفتابش رو به صورتش بزنه و حالا به خاطر اون مجبور شده برگرده» پدر نگاهی سرزنش آمیز به او انداخت و دنی دیگر چیزی نگفت. آنها تصمیم گرفتند بعد از کمی استراحت برگردند. فکر می کردند شاید هانا در خانه باشد و موضوعی مانع آمدنش شده باشد.
راکسی گفت: «تاوقتی که ما اونجا بودیم، هانا آماده همراهی با شما بود، پس چطور شد؟»
ژانت جواب داد: «هانا به من گفت: «شما برین. من برای انجام کاری پیش آقای رایت می رم و بعد دنبال شما می یام.» وقتی شما دیر کردین، فکر کردیم هانا حتماً باید پیش شما باشه»
با این حرف، همه سر اسب ها را برگرداندند و قصد عزیمت کردند. فکرها و عقیده ها بسیار متفاوت و متضاد بود. دنی فکر می کرد، دیگر هیچ وقت نباید با یکی از این مهمانان واردبحث شود، مخصوصاً راکسی. شاید دفعه دیگر اگر چنین اتفاقی رخ دهد، نتیچه مطلوبی نداشته باشد.

tina
10-22-2011, 04:56 PM
او فقط ایوان را بالاتر و برتر از همه اینها می دید و هر لحظه فکر و روحش پر می کشید تا در جایی با او تنها باشد و از سخنان آگاهش لذت ببرد، بحث و صحبتی که هیچ گاه مورد اعتراض و مخالفت او قرار نمی گرفت و عقیده داشت بحث هایی که ایوان پیش می کشد، چیزی است که به شنیدنش علاقه ای وافر دارد. در حقیقت همیشه یک تفاهم فکری بین آن دو برقرار بود. راکسی می اندیشید، عجب دختری است! این کلامات خطرناک به شدت در ذهنش جا گرفته. بهتر نیست برای جلوگیری از زیان های احتمالی دیگر، با آقای ویلی صحبت کند. پدر فکر می کرد، حیف از این دنی که هیچ گاه ظرافت و جذابیت بیشتر از خود نشان نمی دهد، و گرنه می تونست حداقل ژاک را یکی از دامادهایش کند. هر چند که او معتقد بود بالاخره راکسی از هانا درخواست ازدواج خواهد کرد. هر چند هانا زیبا، مجلس آرا، شیک و جذاب بود ولی دنی با تمام سادگی و بی قیدی اش دختری بسیار دلنشین بود و خیلی راحت و آرام می توانست در دل همه جا بگیرد. اگر خود سعی بیشتر نشان می داد، این امر عملی تر بود ولی برای او همه چیز بی اهمیت بود.
شام شب قبل بسیار با شکوه برگزار شد و کاملاً آشکار بود خانم ویلی از حسن سلیقه و میزبانی خود مایه گذاشته تا چنین میز باشکوهی به وجود آید. همه او را تحسین می کردند و آقای ویلی که انگار برای اولین بار است سلیقه و آداب و معاشرت همسرش را می بیند. هر از چندگاهی با نگاهی مهربان و تشکر آمیز به او، او را تحسین می کرد. بعد از صرف شام، هانا پشت پیانو نشست و با اجرای دو آهنگ با صدای دلنوازش بزم را گرم تر نمود. سپس ژآنت با چندین آواز او را همراهی کرد. او همیشه سربلند بود چون ابهتش را از هانا بالاتر می دانست. دنی می اندیشید: چه شرم آوره؟ مفهوم این همه زرق و برق چیه؟ برای جا گرفتن تو دل های ژاک و راکسی و غیره؟ اونا حتی معنی و مفهوم عشق رو هم نمی دونن. همه چی ظاهریه و هیچ کس باطن رو جستجو نمی کنه.
هانا زمانی که از جمع دور شد، تصمیم گرفته بود به دیدن رایت برود و در مورد ایوان بعضی تذکرات لازم را بدهد. اگر این کار را به پدر محول می کرد، باعث می شد گوشزدهایی را که به دنی کرده بود، نزد پدر برملا شود و او نمی خواست در شرایط فعلی اختلافی بروز دهد. اگر هم به مادر می گفت، او پدر را مطلعه می کرد و این هم مطلوب نبود. پس مصمم شد خود به دیدن رایت برود و در این مورد صحبت کند. اما چرا هانا در این فاصله زمانی که با مهمانان عازم سواری بود، چنین تصمیمی گرفت و آنها را تنها گذاشت؟ دلیلش این بود که دیشت پس از صرف شام، وقتی برای قدم زدن و هواخوری با راکسی از خانه بیرون آمدند، چند متر دورتر از خانه، ایوان را دید که در آن حوالی قدم می زند و گویا منتظر کسی است. حتم داشت اگر او چنین بی ادبی کرده و تا این حدود آمده، حتماً کار دنی بوده و این اجازه را به او داده و حالا هم منتظر اوست. بر این اساس خیلی زود دست از قدم زدن بر داشت و به سالن پذیرایی برگشت. شديداً مواظب بود تا دني بيرون نرود و شب مدتها در رختخواب خود غلت مي خورد و نمي توانست بخوابد. حتي در اين مورد هيچ سؤالي از دني نكرد و تصميم گرفت حتماً به ديدار آنها برود و در مورد وخيم بودن اين ديدار، با رايت صحبت كند و اگر نتيجه اي حاصل نشد، حتماً با پدر مشورت كند. او همچنان كه ملتهب و هيجان زده پيش مي رفت كلمات را در ذهن خود پس و پيش مي كرد تا بداند چه سخنان آتشيني را بايد به جاي خود بنشاند.
در جاده خاكي پيش مي رفت. هوا بسيار گرم و دم كرده بود. او هم عصباني بود و هم هواي گرم به شدت كلافه اش كرده بود. صورتش قرمز شده بود و قطرات عرق از سر و گردنش مي چكيد و احساس مي كرد الان خفه مي شود. از فاصفه دور سواري ديده مي شد كه با سرعت به جلو مي تاخت. سنگ هاي كوچك و درشت كنار جاده از هر طرف، زمين ناصاف و سنگلاخ به وجود آورده بودند. هانا ناگهان احساس كرد الساعه با سواري كه از روبه رو مي آيد، تصادف مي كند. به خود جنبيد و به سرت خود را از جاده كنار كشيد. ولي پايش گير كرد و به شدت بر روي سنگ ها پرت شد. براي لحظه اي نفهميد چه شده ولي بعد از آن فريادي از درد كشيد. سواري كه بر پش اسب بود، خيلي عجله داشت و يا حتي صداي فرياد را هم نشنيد و هانا بار ديگر با صدايي بلند كمك خواست. كمي دورتر عده اي از كارگران و همچنين ايوان مشغول كار بودند. ايوان مشغول محاسبه مقادير چوب هايي بود كه آن روز صبح كارگران جمع آوري كرده بودند. همگي صداي فرياد را شنيدند و ايوان سراسيمه به طرف صدا دويد و هنگامي كه دختري را در لباس سواري ديد، به هواي اينكه دني است و براي ديدن او آمده، به شتاب جلو رفت و در حيني كه او را بلند مي كرد، گفت: «دني، تو نبايد مي اومدي اينجا.»

tina
10-22-2011, 04:57 PM
وقتي صورتش را برگرداند و هانا را ديد، سخت دستپاچه شد. نمي دانست چه بگويد. هانا د رحالي كه ناله مي كرد، در حال تقلا بود تا بلند شود. ايوان نمي دانست چه كند. با اين حال گفت: «خانم هانا، مي تونم كمكتون كنم؟»
«آه، لازم نيست. الان درد رفع ميشه. مي تونم بلند شم.» مدتي گذشت و هانا تصميم گرفت بلند شود. با هزار آخ و اوخ دست به سنگي انداخت تا با تكيه به آن برخيزد ولي فريادي ديگر كشيد و بر زمين نشست. «اين طوري نمي تونم راه برم. پام به شدت آسيب ديده. اين گرماي لعنتي ام از يه طرف كلافه ام كرده.»
«اگه اجازه بدين، كمكتون كنم و اون طرف تر، زير سايه درختان برسونمتون تا پا دردتون بهتر بشه و بتونين حركت كنين.»
هانا كه هم گرما اذيتش كرده بود و هم از طرفي ديگر درد گريبانگيرش شده بود. با اكراه بلند شد، ولي باز بيهوده بود. پايش را نمي توانست حركت دهد. ايوان دستانش را دراز كرد تا او را در برخاستن، ياري دهد ولي هانا دستانش را پس زد و خود را عقب كشيد. دوباره سعي كرد بلند شود ولي به هيچ وجه پايش به زمين نمي آمد. حتي نمي توانست قدمي بردارد. كمي بلند شد ولي كم مانده بود سقوط كند. ايوان به سرعت او را گرفت و در ميان بازوانش جاي داد و به راه افتاد. او را به زير سايه دلبخش درختان رساند و روي زمين گذاشت و پاي آسيب ديده اش را بر روي زمين دراز كرد. هانا ار درد به خود مي پيچيد و رعايت هيچ چيز را نمي كرد. دامنش را بالا كشيد تا جاي زخم شده را ببيند. زير زانوي او به شدت ورم كرده و كبود شده بود و اطراف زانويش خوني بود. كمي به زخم نگاه كرد. «آه خدايا، چكار كنم؟ چرا اين طوري شده؟ نمي دونم چطوري به خودتون اجازه دادين با ما اين طوري رفتار كنين و هر كاري دلتون خواست، بكنين. شايدم اشتباه از منه. بهتر بود از همون اول به جاي تذكر دادن به دني، پدر رو مطلع مي كردم. آه خدايا، شما بي اندازه گستاخين.»
ايوان لب پايينش را گزيد. «خانوم، من با شما هيچ رفتاري كه نشانه بي ادبي و گستاخي باشه نكرده ام.»
هانا آه بلندي كشيد و بر روي زمين نشست. احساس مي كرد درد در تمامي پايش پيچيده است. «منظورم خودم نبودم. شما سم خطرناكي هستين كه فكر و روح دني رو مسموم كردين.»
«شما اشتباه مي كنين. دني خودش دختر باهوشيه و احتياج به مسموم كردن فكر و روح نداره.»
«اوه، شما نه تنها خطرناكين بلكه باعث عذاب و دردسرم هستين. چرا من بايد به خاطر شما كه هيچ حقي تو زندگي ما ندارين، به اين روز بيفتم؟ آگه اين بي ادبي و گستاخي نيست پس چيه؟»
ايوان بر روي چمن نشسته بود و با تكه چوبي بازي مي كرد. تازه متوجه نيت هانا شد و معني حرف هايش را درك كرد. با اين حال خد را به ندانستن زد تا بداند علت اصلي آمدن او چيست. روي همين اصل پرسيد: «نمي دونم منظورتون چيه و براي چي به ديدن ما مي اومدين؟»
هانا دستانش را بر روي چشمانش گذاشت. «نبايد مي اومدم. بايد همه چي رو به پدر و اگذار مي كردم.»
ايوان به سادگي لبخندي زد. «شما هم مثل پدرتون هستين و دوست دارين كاري رو كه به نظر خودتون شجاعته، به تنهايي انجام بدين»
« لازم نكرده اين طور درباره من و پدرم قضاوت كنين. كسي در اين باره از شما سوالي نكرد.»
«شما هم مثل پدرتون بي پروا و متكبرين.»
«شما هم بي اندازه به خودتون مي بالين كه توانسته ايد با دختراي ويلي صحبت كنين. شايد از حرفاي بي سر و تهيه كه اون روز به پدرم گفتين خيلي مغرور شدين و خودتون رو شخصيتي مي دونين.»
«هيچ كس نمي تونه بدون جهت و ارائه كارايي، تو هر زمينه اي كه هست، با شخصيت و نمونه باشه مگه با خصوصيات ويژه اي، كه اين ويژگي ها اصلاً در من ديده نميشه.»
«هميشه از صحبت كردن با شما منزجر بوده ام ولي اين پاي لعنتي باعث شد. با شما وارد بحثي كه اصلاً رغبتي به اون ندارم، بشم.»
ايوان بار ديگر لبخندش را كه اين بار به پهناي صورتش بود، تحويل هانا داد و گفت: «و برعكس طبق گفته هاي شما، منم هميشه آماده شرمنده كردن كسايي هستم كه با خودخواهي و نقشه هاي فراوون منظورشون رو به مرحله اجرا در ميارن.»
هانا با خشونت از جا بلند شد، ولي با فريادي كوتاه بر زمين نشست. «فكر مي كنين نقشه و منظور قبلي من چي بوده؟ دور كردن شما از دني كه با حرفاي فريبنده تون، اونو مفتون خودتون كردين و حالا آماده شرمنده كردن من هستين. شما خيلي زرنگين. يكي رو شيفته و ديگر رو شرمنده مي كنين.»
«خانم هانا، دني با شما قابل قياس نيست. اون فكري سالم و انديشه اي دورنگر داره اما...»
«آه، من نبايد اينجا باشم و به حرفاي توهين آميز شما گوش بدم. شما كه فكر مي كنين افكار من ناسالمه . »
ايوان دستش را دراز كرد. گويي ميخواست او را از زمين بلند كند. «هر فكر سالمي، آمادگي فساد و آلودگي داره. اگه بخوان اون رو سالم كنند. باز قابليت فساد رو داره و اين خود فرده كه بايد اين زمينه ها رو تو خودش فراهم نياره. و شما نمي تونين خودسازي كنين. شما با افكارتون به ديگران تعلق دارين كه شما رو به اين راه سوق مي دن و جالب تر اينكه شما زمينه اي آماده و هموار دارين.»
اين بار هانا بلند شد و موهاي پريشانش را پشت سر جمع كرد. گويي دردش كمي بهتر شده بود. آماده رفتن شد. «آقاي ايوان، اين عمل شما رو نمي تونم هيچ تعبير ديگه اي جز بي ادبي شما كنم. تنها شما نمونه نيستيد، و اين غرور واهي كه تو خودتون حس مي كنيد، اغلب تو ساكنين اين دهكده ها فراوون يافت مي شود.»
ايوان توجهي به حرفش نكرد . «اگه بتونين كمي بلند بشين، شما رو به خونه ميرسونم.»
«لازم نكرده به من دست بزنين. خودم ميتونم راه برم و به همراهي شما كه بيش از اندازه به خودتون مي بالين، احتياجي نيست.»
«لااقل جاي شكرش باقيه كه شما فهميدين آدم در هيچ حال نبايد به خودش بباله. چون كار زشتيه. هر چند شما خيلي زيبا باشين.»
«من دني نيستم كه از حرف هي شما لذت ببرم. اين را فراموش نكنين.»
«پايه هاي غلط سطح فكر آدما باعث ميشه كه از صحبت همديگه لذت نبرن.»
هانا با سماجت جواب داد: «چرا بايد از صحبت كردن با شما لذت ببرم؟ شما بيشتر از يه دهقان زاده ... » ولي حرفش را خورد و بعد از مكثي كوتاه با عجله ادامه داد: «از صحبت كردن با شما لذت ببرم؟ اونم چه حرفي! اصلاً نكته قابل توجهي كه چشمگير و دلنشين باشه، به چشم نمي خوره، فقط طعنه. صحبت با شما بسيار خسته كننده است. «از جا بلند شد. دستش را محكم به درختي گرفت و با زاري گفت: «آه، حتي نمي تونم يك قدم بردارم.»

tina
10-22-2011, 05:28 PM
ايوان بدون توجه به حرف هاي نيشدار هانا گفت: «مي تونم برم و يكي از مستخدمين رو براي كمك بيارم.»
«اگه اون گاري رو كه جلوي در ورودي مزرعه گذاشته شده بيارين، بهتره.»
ايوان به شتاب رفت. بعد از مدتي برگشت ولي هانا قادر نبود كه سوار شود با چشماني كه خشم از آن مي باريد به ايوان نگاه كرد و او بدون گفتن كلامي وي را از روي زمين برداشت و درون گاري نشاند و به راه افتاد. بقيه راه را در سكوت گذراند و به ناله هاي ضعيف هانا گوش سپرد. در مقابل در ورودي خانه ،هانا را تحويل خدمتكاري كه با ديدن آنها جلو دويده بود، سپرد و هنگام رفتن، هانا حتي اجازه تشكر كردن را هم به خود نداد. ايوان هم انتظار چنين چيزي را نداشت زيرا او بايد اين طور مي بود. او و پدرش زحمت تشكر كردن از افرادي چون ايوان را به خود نمي دادند و ايوان عادت كرده بود. در مقابل كارهايي كه انجام مي دهد، يك كلمه تشكر آميز هم نشنود ولي باز انديشيد: دني هم خواهر اونه. پس چرا اون اين طوري نيست؟ دني خيلي مهربون و دوست داشتنيه.
همه مهمانان با سر و صدا و براي تعويض لباس به اتاق هايشان مي رفتند و درباره زمين خوردن و صدمه ديدن پاي هانا صحبت مي كردند. هانا دروغي را سر هم كرده و تحويل آنان داده بود و آنها هم اين حرف را كه هر كس ممكن است به علتي از اسب پرت شود و صدمه ببيند، قبول كردند. همگي دور ميزي كه در زير سايه روح بخش درختان گذاشته شده بود، مشغول صرف ناهار بودند. دني به وضوح مي ديد كه هانا بسيار متفكر به نظر مي رسد و گاهي هم چنان افراط مي كرد كه فراموش مي كرد بايد چيزي بخورد. با غذاي داخل بشقاب ور مي رفت و ناگاه كه يكي از حاضرين مي گفت: «هانا چرا غذا نمي خورين؟» فوراً به خود مي آمد و درد را بهانه مي كرد و مشغول مي شد. آن روز را بدين ترتيب به سر آوردند. قرار بود صبح روز بعد مهمانان عزيمت كنند. شب، پدر و راكسي و ژاك در كتابخانه و خانم ها در تراس خانه گپ مي زدند. ژانت از دني و هانا دعوت مي كرد كه مدتي در مزرعه آنها، به فايل، بيايند و چند روزي را با آنها بگذرانند، و با حرارت زيادي تعريف مي كرد كه گذراندن تعطيلات تابستاني در مزرعه نيز بايد با مهماني همراه باشد تا اوقات، زياد كسل كننده نباشد. بعد از صرف شام نيز بحث خوبي ميان حاضرين در گرفته بود و باز دني بدون توجه به پدر و مادر كه بايد رعايت ادب هاي آن چناني را بكند، صحبت مي كرد. وقتي راكسي گفت كه امسال چندين جلد كتاب جديد وارد كتابخانه اش كرده، دني ذوق زده دست هايش را به هم كوفت و گفت: «بهتر از مطالعه كتاب چه چيز ديگه اي مي تونه اوقات فراغت انسان رو پر كنه؟ به نظر من آدم از هر كاري به جز كتاب خواندن زود خسته ميشه. واقعاً عاليه كه آدم بتونه هر ساله تعداد زيادي كتاب وارد كتابخونه اش بكنه.» همه حرف او را تصديق كردند و سپس در كمال تعجب راكسي به بهانه اينكه هانا پايش آسيب ديده و نمي تواند پياده روزي كند، از دني خواست تا كمي بيرون بروند و در باغ قدم بزنند.
دني با اكراه آن را پذيرفت. شب بسيار زيبا و مهتابي بود، از همان شب هاي خوب تابستان. هوا از انواع عطر گل ها آكنده بود و اين بوي مطبوع از هر گوشه و كنار باغ قابل استشمام بود. راكسي به صدا درآمد. «دني، هنوز دربارة حرفاي ديروز تو فكر مي كنم. مي خوام بدونم خودت چي مي دوني؟ چه فكرايي داري؟ با حرفاي ايوان كاري ندارم.»
دني كمي احساس خطر كرد. از اينكه پدر از روابط او با ايوان مطلع شود، مي ترسيد. پس انديشيد، بهتر است جانب احتياط را پيش بگيرد و خيلي ساده صحبت كند و چيزي را بروز ندهد. شايد بتواند او را از مرحله پرت كند. «آه، ديروز من حرفاي بي سر و تهي زدم كه شما درباره اش خيلي كنجكاوي مي كنين. اونا چيزايي بود كه بيشتر تو كتابا خوندم و فكر كردم چيزايي كه تو كشورهاي ديگه اتفاق افتاده، مي تونه تو كشور ما هم رخ بده. در ضمن من با ايوان...» ساكت ماند و چيزي نگفت.
راكسي آهسته پرسيد: «اما شما با ايوان چي ...؟»
«راستش زياد با ايوان صحبت نمي كنم، چون فكر مي كنم اون فاصله اي كه بين ماست،بايد هميشه حفظ بشه.»
راكسي كمي خاطرش آسوده گشت و گفت: «شما دختر صادق و ساده اي هستين. هيچ مي دونين اين خصوصيات رو تو شما بيشتر مي پسندم.»
دني كه نمي دانست چطور از شر او و حرفهايش آسوده شود. حواب داد: «هر فردي عقايد و روش به خصوصي داره كه تابع اوناست.»
راكسي به نزديكي اش آمد. «مي خوام بدونم اگه بگم از تو بيشتر از هانا كه زيباترم هست، خوشم مياد، چه جوابي ميدي؟»
بدون اينكه هيجاني به دني دست بدهد يا از حرفش يكه بخورد، گفت: «هيچ جوابي براي شما ندارم. تشخيص با خود شماست كه از كي خوشتون بياد.» راكسي همچنان نگاهش مي كرد. «اگه بخوام با پدرتون در اين مورد صحبت كنم و به قولي از شما درخواست ازدواج كنم، اون وقت چطور؟ شما چه نظري دارين؟»
«اين موضوعيه كه اصلاً درباره اش فكر نكردم. من تصميم به ازدواج ندارم. بايد بيشتر فكر كنم. بهتره اين پيشنهاد رو به هانا بدين.»
راكسي با بي حالي بر روي نيمكت نشست و دست دني را گرفت و كنار خود نشاند. رويش را به طرف او گرداند و گفت: «حالا نمي توني جواب بدي؟»
«به هيچ وجه اين كار غير ممكنه، آقاي راكسي»
«چرا؟ وقتي من تو اين مدت به تو فكر كرده و تصميم گرفتم. تو هيچ به من فكر كردي؟»
«هرگز، حتي چنين چيزي به ذهنمم خطور نكرده بود. شما با هانا مي تونين خوشبخت تر باشين.»
راكسي گفت: «اين منم كه بايد زندگي كنم و مي دونم فقط با تو مي تونم خوشبخت باشم. تو چه جوابي داري؟»
«اگه بگم اين منم كه با شما خوشبخت نمي شم، شما چي فكر مي كنين؟»
راكسي دست دني را فشار مختصري داد. «چرا فكر مي كنين نمي تونم شما رو خوشبخت كنم؟ دلايل شما چيه؟»
دني سرش را به نيمكت تكيه داد. چشمانش را روي هم گذاشت و اجازه داد دستانش همچنان در دستان راكسي كه آن را گرفته بود، باقي بماند. «شما با هانا خوشبخت ترين»
راكي به دني كه همچنان چشمانش را بسته بود، نگاه كرد. «آخه چرا؟ چرا فكر مي كني با اون خوشبختم؟»
«خيلي ميل داري بدوني؟»
«البته مي خوام بدونم چه وچه اشتراكي بين ماست كه به نظرت اين طوري مياد.»
دني سرش را بلند كرد و بدون اينكه ناراحتي به خود راه دهد، گفت: «براي اينكه هر دوي شما خودخواهين و به ظاهر زندگي و ماديات، بيشتر از باطن و معنويات اون علاقه دارين. شما، هر دو، ثروت و تكبر رو دوست دارين و اين كاملاً واضحه كه شما، هر دو، داراي يك خصوصيات اخلاقي هستين. همه اينو مي دونن. اگه باور نداري، مي توني از ژانت هم نظر خواهي كني. اون كاملاً حرفاي منو تصديق مي كنه.»
راكسي به سرعت دستان دني را رها كرد. «آه دني، نمي دونستم تا اين حد بي پروا و گستاخي. چطور جرات مي كني با من اين طوري حرف بزني؟ من توهين اون روزت رو نشنيده گرفتم و تازه مي خواستم تو رو ببخشم، ولي تو دوباره مرتكب اون خطا شدي. منظورت چيه؟»

tina
10-22-2011, 05:29 PM
منظوري ندارم، آقاي راكسي. من هيچ وقت لااقل خودم را فريب نمي دم»
«پس فكر مي كنين من شما رو فريب ميدم، در حالي كه من فقط سادگي و بي رياي تو رو دوست دارم.»
«وقتي خودتون تو ريا غوطه ورين، چرا بايد تو ديگران اين صفت رو دوست داشته باشين؟»
«مهم اينه كه ريا از نظر شما چي باشه و من چطور تو ريا غوطه مي خورم؟»
دني گويا در خواب بود و اين چنين در عالم خيال با راكسي مشاجره مي كرد. ناگهان به خود آمد. قبلاً تصميم گرفته بود با احتياط برخورد كند تا هر اقدامي را از طرف او كه ممكن بود پدر را مطلع كند، خنثي سازد. حالا صدها بار كار را وخيم تر كرده بود. «آقاي راكسي، بهتره برگرديم. امروز واقعاً روز خسته كننده اي بود. هر دومون به استراحت احتياج داريم.»
«يعني مي خواي هيچ نتيجه اي از صحبت هاي امشبمون نگيريم؟»
دني انديشيد چگونه مي تواند از دست او خلاص شود و زودتر به اتاقش پناه ببرد و فكر كند، چيزي كه بيش از اندازه به آن احتياج داشت. پس به آرامي دوباره دستان راكسي را گرفتم. «صبح باز در اين مورد صحبت مي كنيم.»
«يعني كار نيمه تموم امشب رو به صبح موكول كنيم؟ ولي دني، صحبت امشب بايد همين امشب تموم بشه و به صبح نكشه.»
«چرا، اتفاقاً خيلي ام ارتباط داره. مي تونيم با آرامش خاطر بيشتري صحبت كنيم.»
راكسي به نيمكت تكيه داد و دستان دني را رها كرد. «شايد همين طور باشه. حالا مي توني بري دني.»
هنوز هم ترس رو به رو شدن با پدر و جر و بحث هاي بي حاصلي ديگر كه در وجود دني رخنه كرده بود، وادارش مي كرد تا ملايمت بيشتري نشان دهد و به قولي دل راكسي را به دست آورد. شايد بتواند فكرهاي مخرب او را از او دور كند. پس درحالي كه بلند مي شد، دست راكسي را با تمامي مهر و عطوفت گرفت و كشيد. «بهتره هر دو با هم برگرديم. در كنار شما بودن لذت بخشه.» و با اين سخن خاطر راكسي را آسوده نمود، شايد هم خاطر خود را.
شب از نيمه گذشته بود و هانا همچنان با خود كلنجار مي رفت و از فكر اتفاقي كه صبح افتاده بود، نمي توانست بيرون بيايد. چه برخورد وحشتناكي. من كه اجازه نمي دادم ايوان حتي از چند متري من رد بشه، حالا با اون برنامه افتضاح، صبح تو بازوهاي اون جا گرفتم و به زير سايه درختان آورده شدم. باهاش صحبت كردم حتي اجازه دادم اون حرفاي توهين آميز رو به زبان بياره. چه اشتباهي، نبايد مي ذاشتم اين طوري بشه. بايد فوراً مي فرستادمش تا خدمتكاري رو بياره و منو به خونه برسونه. چه افتضاحي. مي خواستم كاري را حل و فصل كنم، در عوض اونو خراب تر كردم. به حرف هاي ايوان مي انديشيد: كسايي كه پايه هاي صحبتشون از غلط بنيان گذاشته بشه، يقيناً از حرف هاي همديگه لذت نمي برن. شما هم مثل پدرتون هستين و مي خواين كار به اصطلاح شجاعانه رو، خودتون انجام بدين. هر فكر سالمي آمادگي آلودگي داره و تو شما اين زمينه وجود داره.
چرا اين حرفا رو به من زد؟ در حالي كه با دني طور ديگه اي صحبت مي كنه. طوري كه دني بعد از جداي از اون دوباره دلش دلش پر مي كشه كه پيش اون بره و باهاش هم صحبت بشه. اون براي دني احترام زيادي قائله ولي حرفاي توهين آميزي به من زد. آه، چه بد. بايد باهاش صحبت كنم و همچنان كه در دلش آشوب به پا شده بود، انديشيد: اون موقع پام درد گرفته و خيلي ام گرمم شده بود. براي همين نتونستم جوابش رو بدم. اين بار جواب قاطعي بهش مي دم طوري كه شرم كنه بار ديگه باهام رو به رو بشه. بله، دفعه ديگه نوبت منه تا بهش بفهمونم با كي طرفه.
هر چند آقاي راكسي گفت: «صبح مي تونيم با آرامش خاطر بيشتري صحبت كنيم.» ولي اين موضوع هرگز به مرحله اجرا در نيامد و جامه عمل نپوشيد. زيرا صبح روز بعد دني سر درد را بهانه كرد و از رختخواب بيرون نيامد. مهمانان كه قصد عزيمت داشتند، براي خداحافظي به اتاق او رفتند و از او خداحافظي كردند. آخر از همه راكسي به ديدارش رفت تا با او وداع كند. پس از كمي حاشيه رفتن، بالاخره گفت: «دني، اميدوارم هر چه زودتر سلامتيت رو به دست بياري و براي مدتي به فايل بياين، اونجا مي تونيم صحبت ناتموم ديشب رو تموم كنيم. شايد به نتيجه كلي برسيم.» و دني با تكان دادن سر و گفتن كلمه «اميدوارم» ، موضوع را خاتمه داد و بعد از خروج از اتاق، به خود گفت اين حرفا بيهودست چون من نمي خوام تا سه سال ازدواج كنم.

tina
10-22-2011, 05:29 PM
هانا مثل يك ماده پلنگ تير خورده و زخمي، طول و عرض اتاق را با خشم مي پيمود. حتي يه لحظه نمي تونم آروم بشينم. بايد برم و همين امروز ببينمش. آره، فردا ديره. منم آدم كم حوصله و بي طاقتي ام. نبايد مي ذاشتم اون حرفاي توهين آميزي رو به لب بياره. اون پاش رو از گليمش درازتر كرده. اما من دني نيستم كه براي گستاخياش اين اندازه بهش ميدون بدم. اين انديشه هايي بود كه از ذهن هانا مي گذشت و صبر و قرار را از او گرفته بود و يك لحظه او را آرام نمي گذاشت. اگر كمي خويشتن داري نمي كرد، همان صبح زود به ديدار ايوان مي رفت، ولي نزاكت و ادب مانع شد و با هزار دسيسه خود را نگه داشت. مهمانان عزيز پدر مراجعت كردند و دوباره خانه با كل اعضا در سكوت و آرامش هميشگي خود فرو رفت.
عصر هنگام و نزديكي هاي غروب، هانا در حال خارج شدن از اتاق بود كه دني پرسيد: «هانا، اين موقع كجا ميري؟»
هانا با لحن سردي گفت: «تو كه از صبح مريضي و تو رختخواب جا خوش كردي. حوصلم سر رفته. بن رو بر مي دارم و يه كم پياده روي مي كنيم.» و با اين حرف از اتاق بيرون زد. دني از اتفاق ديروز كه بي كم كاست از زبان ايوان شنيده بود، لبخندي بر لب آورد و با همين لبخند، هانا را تا دم در مشايعت كرد. جونز در همان حوالي در آلاچيق نشسته بود و تفنگ شكاري خود را پاك مي كرد. هانا كه خود را بي اعتنا نشان مي داد، از جونز پرسيد كارگران به چه كاري مشغولند و گفت مي خواهد گشتي در همين اطراف بزند شايد هم سري به منزل فاكنر برود و پس از دمي مكث دوباره رو به جونز، صحبت برا به سوي ايوان و راي كشاند و پرسيد: «امروز اونا كجا كار مي كنن؟»
جونز بي خبر از همه جا گفت: «زردآلوي چيده شده رو براي فرستادن به شهر آماده مي كنن. امروز اين كار كلي از وقت كارگرا رو گرفت.
«كارشون الان تموم شده؟»
جونز گفت: «فكر نكنم چون هنوز كار زيادي باقي بود.»
هانا با وانمود كردن به اينكه براي قدم زدن مي رود، رو به سگش بن، كرد و گفت: «بن، توام حسابي چاق شدي. بايد بيشتر پياده روي كني. زودتر بن، از اين طف بيا.» سگ از سر و كول هانا بالا مي رفت و بدين وسيله شادي خود را نشان مي داد. هانا از كنار كلبه هاي چوبي گذشت و به زمين مسطحي كه مقدار زيادي ميوه هي چيده شده را در آنجا قرار داده بودند، رسيد. كساني كه او را مي ديدند، با احترام سري خم مي نمودند و بعضي هم ساده لوحانه تعظيم مي كردند. هانا ايوان را ميان آنان ديد ولي خود را بي اعتنا نشان داد. گويي كه ديدن او اتفاقي بوده. سپس با صدايي بلند گفت: «بن، از اين طرف بيا. تو شديداً به پياده روي احتياج داري تا نزديكاي رودخونه مي ريم و بعد راه رو ميان بر مي زنيم و بر مي گرديم.» ايوان سرش را بلند كرد و متعجبانه هانا را نگاه كرد. چنين احساس كرد كه طرف صحبت هانا اوست نه بن، ولي اين جرات را در خود نديد كه قدمي به جلو بردارد. گويي آن روز اتفاقي رخ نداده و هانا در ميان بازوان او نبوده، هانا آن قدر ظريف و شكنده بود كه ايوان مي ترسيد با فشار مختصري بشكند.
هانا با بن شروع به دويدن كرد. بعد از مسافتي، از آن مكان دور شدند، بعد ايستاد تا نفسي تازه كند يا داشت خود را گول مي زد و منتظر بود ايوان بيايد. كمي مردد ماند و اطراف را نگريست ولي ايوان نيامد. دوباره برگشت. خودش را با سر به سر گذاشتن بن مشغول كرد. بعد دقايقي انتظار، ايوان را ديد كه از خم درختان پيدا شد. هانا بي حركت ماند و همچنان آمدن او را نظاره مي كرد. ايوان نزديك تر آمد. سري به عنان تعظيم خم نمود. «سلام، خانم هانا. خوب شد شما رو دوباره ديدم چون خيلي علاقه مند بودم تا يه بار ديگر زيارتتون كنم. اميدوارم وضع پاتون بهتر شده باشه.»
«آقاي ايوان، بيشتر از اين مبالغه نكنين. من به هيچ وجه نمي تونم توهيناي اون روز شما رو ناديده بگيرم.»
«منم نمي تونم محبتي رو كه اون روز در حق شما كردم و شما كمال بي ادبي رو نشون دادين، ناديده بگيرم.»
«اوه خدايا، نمي دونستم بايد براي انجام كارايي كه جزو وظايفتونه، تشكر بكنم.»
«ولي اون جزو وظايفم نبود.»
«اون اتفاقي بود كه باعث اصليش، خود شما بودين.»
«من زياد به اون موضوع اهميت نمي دم. البته اگه براي شما اهميت داره،مسئله ديگه ايه.»
هانا دايم بالا و پايين مي رفت و قدم مي زد.«اين بدتر كه كسي فكر كنه تموم كاراش صحيح و بدون نقصه، و عيب و نقص رو فقط تو ديگران ببينه.»
«من چنين چيزي نگفتم» براي يك لحظه هانا تمام حرف ها را گم كرد. نمي دانست چه بايد بگويد يا اصلاً براي چه منظوري آنجا آمده. اصلاً براي چه با اين پسر كه هميشه مورد تنفرش بوده، صحبت مي كند؟ دستپاچه شده بود. بي اختيار روي چوب هايي كه در آن حوالي رديف شده بود، نشست. نمي دانست چه كند و چه بگويد. اضطرابي شديد به دلش راه افتاده بود كه نمي دانست از كجا سرچشمه مي گيرد. ايوان كمي عقب تر رفت و به درختي تكيه داد و دستانش را در جيب بزرگ ويلي، ارباب مقتدرش، را مي نگريست و مي انديشيد: سال هاست هانا رو هميشه از دور ديده. حتي جرات نگاه كردنش رو هم نداشته. تو اين سال ها با اون حتي يك لكمه صحبت نكرده بود و حالا اين طور خونسرد مقابل اين دختر مغرور ايستاده و آماده بود سخنان نيش دار تحويلش بدهد.

tina
10-22-2011, 05:29 PM
خورشيد كم كم در حال غروب كردن بود. هوا كمي سايه و روشن بود. صورت هانا را نيمي در تاريكي و بقيه را در روشنايي مي ديد. در دل، ظرافت او را مي ستود. «خانم هانا، مي دونم كه من هر چي بگم، شما ناراحت مي شين و به خوبي واقفم كه دلتون مي خواد منو فرد پست و رذلي بخونين. تحقيرم كنين. رعيت بودن پدرم و رعيت زاده بودن منو به رخم بكشين تا دلتون آروم بگيره و احساس آرامش بكنين. اين حرفاي شما نه منو ناراحت مي كنه، نه خوشحال. يعني هيچ تأثيري در من نداره. فقط منو وادار مي كنين بيشتر به كوته فكري شما فكر مي كنم. شما كه هيچ چي از شخصيت آدما نمي دونين.شما تنها براي كساني كه هم سطح خودتون باشن، ارزش قائلين. در حالي كه خودتون حتي معني ارزش رو هم نمي دونين. حالا من به شما اجازه ميدم هر چي رو كه دلتون مي خواد بگين.»
هانا نگاهي تحقير آميز به سر تا پاي ايوان انداخت و خنده كوتاه و تمسخر آميزي كرد. «با اين حال ادب و معرفت شما رو منكر نمي شم. خودتون رو اون طور كه بودين و هستين، معرفي كردين. حداقل بهتر از خودم، اگه مي خواستين چنين حرفايي به لب بيارم.»
ايوان بدون توجه به حرف ها و حركات او گفت: «زندگي فراز و نشيب داره. شما هميشه در فرازين و اوج مي گيرين! بيشتر و بالاتر، و شايد اين اوج شما هرگز به نهايتي هم نرسه چون افرادي مثل شما تو دنيايي از بي نهايت ها سير مي كنن و براي كاراشون نهايتي وجود نداره، اما اون كه هميشه تو اوجه، روزي پاش به نشيب هم مي رسه و من مي ترسم شما طوري سقوط كنين كه پاتون به نشيب برسه. طوري كه درجا با مرگ همراه باشه و ناخودآگاه بميرين و اين خيلي بده كه آدم ناخود آگاه بميره.»
هانا گفت: «من نيومدم اينجا كه دوباره شما شروع كنين و هر چي دلتون خواست بگين. من اومدم به شما بگم شما هيچ و پوچين و به اين صفات بارزتون خيلي ام افتخار مي كنين. با اين مه، توهينات رو قبول مي كنم و تو رو مثل يه شي بي ارزش از پنجره به بيرون پرت نمي كنم بلكه مي ذارم بيشتر به خودت و حرفات ببالي و من به نتيجه پوچش بخندم، اون قدر كه تو زجر بكشي.»
ايوان ديگر هيچ ادب و نزاكتي را در برابر او رعايت نمي كرد و اين هانا و پدرش كه هميشه وادار مي شد در مقابلشان تكريم و تعظيم كند و با احترام در برابرش بايستد ديگر برايش هيچ ارزشي نداشتند. براي او همه چيز تمام شده بود. با صدايي آرام و نوازشگر كه گويي داستاني زيبا براي محبوب خود مي گويد، گفت: «هاناي عزيز، زندگي خونه ايه با هزاران دريچه، ولي تو فقط يه دريچه از اين زندگي رو باز كردي و از اون دريچه فقط اشراف زادگي، زرق و برق، ثروت و فخر و تكبر و چيزاي ديگه رو كه تو نظرت زيبا هستند ديده اي، ولي حيف كه از دريچه هاي ديگه كه حقيقت و واقعيات زندگين، غافلي و ...»
«اوه كافيه، مثل اينكه همين حالا بايد به اين چرنديات تو بخندم.» و با صدايي تقريباً بلند شورع به خنديدن كرد. انگار كه ايوان مطلب طنزي برايش گفته بود. همچنان كه مي خنديد، دندان هاي سفيد و كمي فاصله دارش در تاريكي به خوبي نمايان بود. «بگو، باز بگو، با اون لحن فيلسوف مآبانه ات كه هميشه مورد زجر و تنفر منه، بگو. اگه دريچه هاي ديگه رو باز كنم، چي مي بينم؟»
ايوان خيلي قاطع در حالي كه لبخندي مبهم بر لبش بود، گفت: «راستي مي خاي بدوني؟ نه، تو خودت رو به ناآگاهي زدي. تو او روز با دني شلاق خوردن رعيتي رو به خاطر گرسنگي ديدي. تنها جرم اون اين بود، كه مي خواسته سير باشه، و اين تنها نمونه كوچيكي از اين نمايشا بود.»
هانا با عجله گفت: «نه، نه، بحث رو عوض نكن. از دريچه هاي ديگه بگو اون لازمه زندگي بود.»
«پس اگه اين طوره، من ديگه ادامه نميدم. چون هر چي بگم، تو اونو لازمه زندگي مي دوني، تو هيچ وقت نمي توني معني خيلي از مطالب رو درك كني.»
ايوان در نيمه روشن غروب، فقط دستان سفيد هانا را كه در لابه لاي موهايش مي گشت، مي ديد. «اتفاقاً خيلي ميل دارم ادامه بدين، تا ببينم ديگه تو ذهنتون چه افكار مسموم كننده اي مي گذره.»
ايوان با لحن آهسته و مؤدبش ادام داد. «چرا هميشه به سمت گمراهي و حقارت كشيده ميشي؟ تو، در تكبري كه از ثروت پدرت نشأت گرفته، غرق شدي.»
«گوش كن ايوان، من اصلاً نمي دونم چرا با تو بحث مي كنم و چه نتيجه اي مي گيريم. فقط خواستم بگم از دني دوري كن. ولي حال مي خواي با چرنديات، منو هم خراب كني. واقعاً غير قابل تحمله. بايد به پدر گوشزد كنم چه مرد خائني تو ملكش اظهار وجود مي كنه.»
«اولاً دني فردي آگاه و براي من قابل احترامه، ثانياً در مورد گوشزد كردن به پدرتون بذار نتيجه اش رو خودم بگم. بيرون كردن من، پدر و مادرم، و منع كردن از خيلي چيزهاي ديگه. چرا حرفي رو كه مي خواي بگي، نتيجه اش رو نمي دوني يا مي خواي بازم بگم؟»
«چون دني به خودش اجازه داده و با شما صحبت كرده، او رو فرد آگاه و قابل احترام مي دونين. شما استحقاق طرد شدن رو دارين تا مثل علف هرز كنده و دور ريخته بشين.»

tina
10-22-2011, 05:30 PM
«در مورد دني كاملاً در اشتباهين و من توضيح ديگه اي نميدم. در مورد خودمم بايد بگم مدتاست خودم رو كه به قول شما علف هرزيم، از زمين شما كنده و بيرون انداختم. براي پدر و مادرمم فكري كرده ام. فقط منتظرم آقامنشي و بلند همتي پدرتون رو تماشا كنم تا ببينم حق الزحمه اونا رو چطور پرداخت مي كنه. اون وقت به پاس اين همه بزرگواري جوابي رو كه منتظرش هستين، مي گيرين.»
«آقاي ايوان، مطمئن باشين كه اين آخرين باريه كه با شما هم صحبت شدم. واقعا كه ديگه وجودتون براي من غيرقابل تحمله.»
«ولي شما براي من با تمام ناآگاهي و خشمتون قابل تحملين.»
هانا بي توجه سرش را تكان داد و نفس عميقي كشيد و دستانش را در هوا چرخاند. « شما بالاخره كي براي ادامه تحصيلات مي رين؟»
هيجاني ناشناخته و پرتلاطم به ايوان دست داد، چون احساس كرد او را مغلوب كرده، «منتظرم آقاي شارت رو ببينم و با ايشون مشورت كنم و بعد برم . ايشون فعلاً اينجا نيستن.»
هانا تقريباً آرام گرفته بود. هنوز هم غرور و تكبر از صدايش مي باريد. گويي صحبت نمي كند بلكه دستور مي دهد. «مي خواين چكاره بشين و چه اهدافي رو دنبال مي كنين؟»
ايوان با اندكي فاصله بر روي چوب هاي نزديك هانا نشست و صورتش را به طرف او برگرداند و گفت: «با اين وضع نابسامان كه تو دنيا به وجود اومده و خطر جنگ از هر طرف نه تنها كشور ماع بلكه كشوراي ديگه رو هم تهديد مي كنه مخصوصاً از طرف آلمان، راستش خودمم نمي دونم.»
«شما فكر مي كنين اين تحولاتي كه تو آلمان روي ميده، كشور ما رو هم وادار به تغيير و تحولاتي مي كنه؟»
«البته، يا با آلمان كه قدرتش به دست فاشيستا گردونده ميشه متحد ميشيم، و يا جنگ رو پس از چند سالي مي پذيريم. آلمان در پشت پرده در حال تدارك ديدن مهمات جنگي مهيب و عظيميه و به زودي در سراسر دنيا فتنه و جنگ رو به پا مي كنه چون به دنيا مي قبولونه كه تو مذهب فاشيسم جنگ، حق است. هر چند هنوز بايد چشم به اتفاقات دوخت و منتظر موند ولي احتمال اين امر خيلي قويه.»
هانا به سادگي پرسيد: «چرا بايد جنگي صورت بگيره؟ ما كه هيچي نمي خواهيم.»
ايوان با تعجب برگشت تا هانا را بهتر ببيند ولي هوا ديگر كاملاً تاريك شده بود و صورت هانا نامشخص بود. او آرام نجوا كرد. «هانا، تواين طور فكي مي كني كه هيچ چيز نمي خواي اما همه مثل تو فكر نمي كنن حتي خود من.»
«ايوان، توام اگه جنگي رخ بده، تو اون شركت مي كني؟ـ حال ديگر با او خيلي خودماني صحبت مي كرد. گويي با دوستي ديرينه هم صحبت است. « اين كشور متعلق به همه مردم است از هر قشر و طبقه اي. بايد به خاطر آرمان و شرفش جنگيد و به تو يكي بگم، من طرح و افكاري بهتر براي مردم كشورم دارم كه روزي همه اونا رو به مرحله اجرا مي ذارم. تو هميشه منو تو اينجا فرد ساده اي ديده اي، اما طرح هاي من مدتاست تو حزبي مورد تحقيق قرار مي گيره.»
«سلام هانا و شما آقاي ايوان اميدوارم مزاحمت صحبتتون نشده باشم.» اين صداي دني بود. هانا با عجله بلند شد. بسيار مضطرب گشت گويي مي خواست فرار كند ولي همچنان بر جاي ماند و منتظر شد تا دني طعنه هاي بعدي را بزند. «هانا، خيلي خوشحالم كه من بعد به من سركوفت نمي زني كه چرا با ايوان صحبت مي كنم. مي بينم كه خودتم طرفدار صحبت با ايواني، به هر حال منو از اين مخمصه نجات دادي.»
ايوان گفت: «دني، چه سعادتي كه تو رو ديدم چون فردا اين فرصت دست نمي داد، دني گفت: «اميد دارم تا به اون درجه از علم و فراست دست پيدا كني كه موفقيتت رو تو همه زمينه هاي و پستا مهيا كنه و بعدها تو قدر و منزلت اين اراده و خودساختگي رو بيشتر مي دوني. مطمئن باش فعاليت پنهاني و چندين ساله تو هنوز براي من يه رازه. بذار هانا بشنوه. هرگز متوجه نميشه.»
ايوان سخن هاي دني را نشنيده گرفت و فقط به حرفي كه خودش مي زد توجه داشت.«دني، فكر و انديشه ات را پرورش بده. تو عقيده هاي پاك و انسان دوستانه اي داري. نذار هيچ چيز جايگزين اين صفات نيكو بشه.»
«متشكرم، ايوان. از اينكه دوستي آگاه با ديده اي روشن رو از دست ميدم، واقعاً دلگيرم.»

tina
10-22-2011, 05:30 PM
دني، تو هميشه خوب بودي و اين بهترين خاطره زندگي منه.» دست دني را گرفت و فشار مختصري به آن داد. دني اصلاً مخالفتي نكرد و هانا در تاريكي هرگز متوجه اين موضوع نشد.
هانا گفت: «دني، ديروقته. بهتره برگرديم و ديگه در اين مورد صحبت نكنيم. تو فعاليت سياسي و پنهاني و همنشيني چندين ساله تو رو با اون از پدر و مادر مخفي مي كنم.»
ايوان با خنده اي شاد در حالي كه در تاريكي فقط رديف دندانهاي سفيد و زيبايش نمايان بود، گفت: «هرگز هيچ كاري با خشونت از پيش نميره. تو صلح باشين. طرز فكراتون رو با همديگه آميخته و هماهنگ كنين تا اختلافي نداشته باشين.»
دني با هيجان جواب داد: «اين شدني نيست. فكر نكن با يه بار صحبت، تونستي انديشه هانا رو تغيير بدي. نه، اون همون هانا باقي مي مونه. اگه بمب هاي دناي رو سر اين كشور بريزن و اونو زير و رو كنن و اون زنده بمونه، باز سر از ويرانه ها بلند مي كنه و با تكبر و غرور ميگه: « همه چي رو از نو مي سازم. باز حكومت مالك و رعيتي به وجود مي يارم و همه و همه بايد تحت فرمان من باشن. «اخلاق هانا عوض شدني نيست.»
هانا به راه افتاد در حالي كه قدمهاي تندي بر مي داشت، گفت: «دني، بهتره از خودت بگي. بعد از جنگ چي از آب در مي ياي. يه آدم كه همه مردها رو اعم از رعيت و مالك و فقير و ثروتمند دور خودت جمع مي كني و از بودن با اونا لذت مي بري. »
رنگ دني به شدت به سرخي گراييد و خدا را شكر كرد كه شب است و ايوان متوجه اين موضوع نشد و با گفتن «اميدوارم به هدف اصليت برسي». دوان دوان از آنجا دور شد و با گام هايي بلند، خود را به هانا رساند. هر دو در تاريكي مي رفتند و بن از پشت سر آنها حركت مي كرد و گاهي خرناسه سوزناكي مي كشيد و دني حس كرد اين صدا تا مغز استخوانش اثر مي گذارد و آشفته اش مي كند. با حالتي عصبي برگشت و لگذي به او مي زد و صدايش را خفه مي كرد. «دني، حرصت رو سر حيوون بيچاره نريز. زبون داري. حرف بزن.»
«من ديگه با تو حرفي ندارم. هانا، تو خيلي وقيحي. با اون حرفت خواستي. منو بيش ايوان از خيلي وقت پيش منو مي شناسه و اين حرف تو رو حمل بر گستاخي و بي ادبيت مي كنه.»
«برم مهم نيست كه ايوان تو رو شناخته يا نشناخته. اون آدمي نيست كه برام مهم باشه. اون جز يه فقير بيچاره كسي نيست.»
«هانا، بدون كه فقير بودن عار نيست. هر چند تو هرگز اينو نمي فهمي.»
«كافيه، بهتره خفه بشي. پدر با تعدادي از دهقانا اونجا ايستاده، ممكنه متوجه بشه.»
«پس بالاخره تصميم گرفتي همه چي رو از پدر مخفي كين، چون خود تو هم زياد از صحبت كردن با اون بدت نمي ياد. اگه اين طوري بود، دوباره به ديدارش نمي رفتي.»
«نخير، اصلاً اين طور نيست. من اون رو اتفاقي ديدم. »
«البته، صبح ديروزم اتفاقي ديدي و به ديدنش نمي رفتي.»
هانا به عصبانيت گفت: «من براي اين به ديدنش رفتم تا دست از سر تو برداره و ديگه به خودش اجازه نده كه با تو صحبت كنه و پاي پدرم به ميون كشيده نشه. من خيلي فروتني كردم.»
«لازم نبود اقدام به اين كار كني، چون من هر وقت دلم خواسته باهاش صحبت كردم و باز اگه فرصتي دست بده، اين كار رو انجام ميدم. مگه اينكه خودم تمايلي نداشته باشم.»
«اوه، همين طوره. از اول بايد مي دونستم چه خواهر كله شقي دارم. بعد تصميم مي گرفتم.»
«نه،مسئله اصلاً اين حرفا نيست. ملاقات بعد از ظهرت معني ديگه اي ميده.»
«خفه شو، دني. تو فكر مي كني من از ايوان اين قدر خوشم مي ياد كه دوباره به ديدنش برم؟»
«شايد تو بازوان اون زياد بهت بد نگذشته باشه.»
«اوه، چه حرفا! تو خيلي مزخرفي، دني.» و با اين حرف به سرعت خود را به خانه رساند و براي آرام كردن فكر مغشوش و ناآرامش تصميم گرفت حمام كند و سپس به اتاقش برود و استراحت كند. دني با خيالي آسوده گويا كاري را كه به او محول شده به پايان رسانده بود شادمان و آسوده خاطر در حالي كه آهنگي زير لب زمزمه مي كرد، مشغول نظارت بر كارهاي خانه شد و پس از مدتي فراغت از كار، وارد سرسرا شد. مي خواست وارد كتابخانه شود كه ديد هانا پشت در اتاقي كه پدر و مادر در آنجا مشغول صحبت بودند، گوش ايستاده. با ديدن اين صحنه خود نيز به آهستگي كنار هنا قرار گرفت

tina
10-22-2011, 05:31 PM
ويلي، بايد جلوي اين كار اونو بگيري. اين يه نوع آزاديه. فردا همه از اون پيروي مي كنن و از تو خواهان خير و كرم ميشن.»
ويلي با صداي خشني جواب داد: «مهم نيست، بنت. اون پسره خودش رو خيلي زرنگ مي دونه. بذار هر غلطي دلش مي خواد بكنه. منتظر اون روزيم كه سرشكسته برگرده و خوهان دريافت كاري بشه. اون موقع است كه بهش مي خندم و با يه لگد ميندازمش دور. باهاش زياد در نمي افتم. خيلي سرسخت و مغروره.»
خانم ويلي دوباره ادامه داد: «آه، هميشه ازش بدم مي اومد. نوعي تكبر تو رفتارش بود كه مدام باعث عذابم مي شد، دلم مي خواست كارهاي محول شده رو كمي پس و پيش انجام مي داد، يا دست از پا خطا مي كرد، اون وقت تا اونجا كه مي تونستم به باد انتقاد و سرزنش مي گرفتمش و دق دلم رو خالي و تكبر بي حدش رو لگدمال مي كردم، ولي اون هيچ وقت چنين فرصتي رو نداد و الحق هم كارا رو به خوبي و شايستگي انجام مي داد.» اين گفتگوها ميان پدر و مادر انجام مي گرفت و هانا و دني را فقط وادار به سكوت و انداختن نگاه هاي معني دار به يكديگر مي كرد. دني از اين گفتگوها كاملاً راضي بود به نظر مي رسيد.
آقاي ويلي روز بعد به مدت يك ماه براي انجام كارهايش به شهر رفت و دني به مدت كوتاهي تا زماني كه ايوان نرفته بود، به راحتي با او ديدار مي كرد و گاهي به مدت كوتاهي تا زماني كه ايوان نرفته بود، به راحتي با او ديدار مي كرد و گاهي پياده روي و صحبت هايشان ساعت ها به طول مي انجاميد و هانا همه اينها را مي ديد و كاملاً سكوت كرده بود. حتي وقتي مادر مي پرسيد: «دني كجا رفته؟» با قاطعيت دروغي تحويل مادر مي داد ولي وقتي با دني مواجه مي شد، به او طعنه مي زد و با سماجت مي گفت: «يه روز به حرفم مي رسي و اون روز من به اشك ها و دل شكسته ات بي اعتنا ميشم.»
و دني مي خنديد و مي گفت: «اگه اشكي ريخته و دلي شكسته بشه كه هرگز چنين نمي شه، خواهر راز دارم.»
بعد از يك ماه، آقاي ويلي از مسافرت طولاني خود برگشت و دخترها دوباره با بودن او در لاك ادب خود فرو رفتند چون در اين يك ماه بي قيدانه هر كاري را كه خواسته بودند انجام داده بودند و به تذكرها و انتقادهاي مادر چندان توجهي نداشتند. در اين مدت به راحتي به هر كجا كه دلخواهشان بود مي رفتند، به موقع سر ميز غذا حاضر نمي شدند و حسابي دلي از هوا در آورده بودند ولي با بازگشت پدر همه چيز فرق كرد. شبي آقاي ويلي كه در كتابخانه مشغول مطالعه بود، زنگ زد. وقتي خدمتكار مخصوصش، جان، وارد شد، از او خواست تا دني را به كتابخانه بفرستد. وقتي دني وارد شد پدر خوب در چهره اش خيره شد و لحظاتي در سكوت همچنان او را نگريست. دني مي دانست كه پدر حتماً مي خواهد موضوع مهمي را با او در ميان گذارد. سرانجام ويلي آهي كشيد و به مبل تكيه داد و گفت: «راستش دني، خيلي تعجب كردم وقتي راكسي تقاضاي ازدواج از تو رو پيش كشيد، هرگز نمي تونستم تصورش رو بكنم. به هر حال اون از تو چنين تقاضايي كرده. نظرت چيه؟»
دني گفت: «هنوز براي ازدواج زوده، من چند سالي تصميم به ازدواج ندارم اگه راكسي بپذيره، مي تونه مدتي منتظر بمونه.» خانم بنت راكسي را از نظر دني آگاه كرد. راكسي مخالفتي ننمود. تصميم داشت براي او صبر كند.
اكنون سه سال و نيم بود كه ايوان رفته بود. دني هنوز هم فكر مي كرد ايوان براي آنها اهميتي قائل نبوده و هيچ گاه با نظر احترام از آنها ياد نكرده، بيشتر مواقع پدر و مادر ايوان را مي ديد و با آنان به صحبت مي نشست. مي ديد كه چگونه هنگام كار بر روي زمين ها شادمان هستند و به خود مشقت را مي دهند، شايد كه بتوانند خرج پسرشان را در شهر تأمين كنند. اما جرآت نكرده بود سوالي از آنها بكند. مادر ايوان كم و بيش از اتمام تحصيلات او گفته بود. در اين مدت، ايوان به ديدار آنان نيامده بود. از طرفي قرار بود راكسي با مادر و خواهرش چند روزي به آنجا بيايند و دني مي دانست اين بار بايد جواب قطعي به راكسي بدهد. چون خود نيز احساس مي كرد مدت زيادي است كه او را در انتظار نگه داشته. ماه ها بود كه اين بحث در خانه جريان داشت و پدر بارها به دني گوشزد كرده بود كه بايد موافقت خود را اعلام كند. قيافه گرفته و سرزنش آميز پدر دني را وادار مي كرد كه بيشتر از اين راكسي را در انتظار نگذارد.
حالا ديگر هانا با او سرسنگين بود. كمتر حرف مي زد و هر گاه هم مجبور بود صحبتي كند، توأم با خشم و پرخاش بود. در اين ميان دني مقصر نبود زيرا راكسي او را انتخاب كرده بود. او خيلي هم راضي مي شد اگر راكسي از هانا خواستگاري مي كرد، چون از دست هر دو راحت مي شد ولي حالا نمي دانست چه بايد بكند و چه جوابي به پدر بدهد. پدر از او انتظارات زيادي داشت و حتي زماني كه شنيد راكسي از دني درخواست ازدواج كرده براي هانا ناراحت نشد. خيلي هم خوشحال شد كه راكسي بالاخره يكي از دخترانش را براي ازدواج انتخاب كرده. راكسي فرد مهم و با شخصيتي بود. و اينكه خواهان يكي از دختران او شده بود، باعث افتخار بود. راكسي مالك هكتارها زمين و اندوخته و ثروت بود. بنابراين ويلي مي توانست همه جا سرش را با سربلندي و افتخار بالا بگيرد.

tina
10-22-2011, 05:31 PM
دني هم با خود مي انديشيد: چاره ديگه اي ندارم. اگه به راكسي جوابي رد بدم، هم اونو رنجوندم، هم همه اعضاي خانواده مخصوصاً پدر رو، البته به جز هانا. تازه خودمم بايد ازدواج كنم و چه موقع باز فردي مثل اون پيدا ميشه و تقاضاي ازدواج مي كنه. خب راكسي مرد ايده آلي بود ولي اخلاق او هيچ گاه به دل دني نمي نشست. او را مردي خودخواه و خودبين مي دانست و با خود مي گفت: ميشه رفتار و اخلاقش رو سالم و چشمش رو به حقيقت باز كرد و من در اين مورد سعي فراوون مي كنم. و با اين نيت خودش را راضي كرد. فكر و روحش به سوي ايوان پر مي كشيد. به خود تسلي مي داد. زماني اونو مي بينم كه فرد مهمي شده، ولي هر چه باشه براي من همون ايوان مزرعه ويليه. من صميميت و دوستي با اونو حفظ مي كنم. من اونو هميشه به عنوان يك دوست قبول داشتم؛ احساسي كه هرگز قادر به بيان و رو كردن اون نيستم.
يك هفته بعد، مقدمات كامل عروسي از طرف پدر و راكسي مهيا شد. چندين روز بود كه خانواده راكسي در منزل آنان به سر مي بردند. يك روز هنگام عصر، راكسي از دني و هانا براي قدم زدن و پياده روي دعوت كرد ولي هانا بهانه آورد و راكسي با دني به بيرون رفتند و حين گردش راكسي به او گفت: «وقتي درخواست ازدواجم رو دوباره مطرح كردم، تو فوراً قبول كردي، چه علتي باعث شده اين بار مهربون تر و راحت تر به نظر مي رسي؟» دين او را متقاعد كرد كه در اين چند سال به خوبي انديشيده و فهميده كه فقط عاشق او بوده و با اين حرف راكسي را متعجب تر كرد.
يك روز عصر، وقتي همگي در باغ زير سايه درختان در حال صرف عصرانه بودند، آقاي ويلي با محبتي بسيار با راكسي صحبت مي كرد و از هر بيانش شادي محسوس بود. راكسي مي گفت: «هميشه بر اين عقيده بودم كه دني داراي افكار روشن و دقيقه و هر كس با او هم صحبت بشه، از حرفاش كه هميشه تازه و شنيدنيه، لذت مي بره.»
پدر كه هميشه بر كارها و حرف هاي دني كه زباني تند و آتشين داشت، ايراد مي گرفت و تذكر مي داد كه ادب و نزاكت را رعايت كند و هانا را از هر حيث بهتر مي دانست، حالا با كمال تعجب مي ديد كه راكسي در اين ميان دني را بهتر مي دانسته. خوب هر كسي داراي شخصيتي است و او اين زبان و طرز سلوك دني را پسنديده. پس اجباراً در جواب راكسي گفت: «همين طوره. دني هميشه همه چي رو كه دلش خواسته، به راحتي به زبون آورده و هيچ وقت جلوي اونو نمي گيره، اون راحت صحبت مي كنه. براي همين آسوده است.»
هانا با خشم و تنفر شديد به اين سخنان گوش مي داد و در حال انفجار بود. به خود مي گفت: چطور جرأت مي كنن اين طور گستاخانه از دني حمايت كنن؟ در حالي كه توجه پدر هميشه به من بوده و اين راكسي ديوونه با اين انتخابش هرگز خوشبخت نميشه و اون وقت به اشتباهش پي مي بره كه تو انتخاب همسر بين دو خواهر مرتكب چه خطايي شده و تأسف مي خوره وبا همه اين حرف ها باز دلش ارام نمي شد و آرزو مي كرد در اتاق خود بود و به راحتي گريه مي كرد ولي هر طور بود، اشك هايي را كه در چشمانش جمع شده بود با به هم زدن پي در پي پلك هايش به عقب راند و خودداري كرد. اي اشكا، حالا نه. نبايد مقابل اينا سرازير بشن چون مي فهمن كه باي اين كارشون چقدر منو آزار دادن. پدرم به من ظلم كرد و از دني جانبداري كرد. ديگه به حرفاش اعتنا نمي كن. از اين به بعد هر كاري دلم بخواد، مي كنم و چنان در عالم اين تخيلات فرو رفته بود كه نمي دانست مادر به توجهي عميق دارد. با صداي مادر كه مي گفت: «دخترم، چرا كيك رو نمي خوري؟» از عالم تفكر بيرون آمد و حالتي جدي به خود گرفت و گفت: «ميل ندارم.»
مادر كه مي خواست دل او را به دست بياورد و از آن حالت اندوهناك بيرون بكشد، گفت: «راستي هاناي عزيزم، بايد پارچه قشنگي رو كه پدر از هند برات آورده، زودتر به خياطي ببريم كه تا وقت عروسي آماده كنن. واقعاً تو اون لباس كه پارچه اش خيلي گرون قيمته، زيبا ميشي.»
پدر دنباله سخنان مادر را گرفت. «از تو كه خواهر بزرگ تري، توقعات بيشتري ميره. بايد بر همه كارا نظارت دقيق داشته باشي.»

tina
10-22-2011, 05:32 PM
ژرژ، خواهر راكسي، به كمك هانا آمد و گفت: «خانم ويلي، مطمئنم هانا ميزباني هنرمنده و هيچ احتياجي هم به لباساي گرون قيمت و پر زرق و برق نداره چون خودش همه زيبايي ها رو يك جا داره.»
هانا با لبخندي محزون گفت: «متشكرم، ژرژ، تو بيش از حد مبالغه مي كني.»
«نه، عزيزم. من حقيقت رو ميگم.»
هانا بهتر ديد ديگر جوابي ندهد، زيرا خود نيز به راستي لرزش صدايش را احساس مي كرد. از اين رو سكوت اختيار نمود. صبح فردا خاله روزا با سه دخترش نيز آمدند و هانا خوشحال بود كه مي توانست خود را با دختر خاله هايش سرگرم كند و كسي هم متوجه حالات غير عادي او نشود تا بتواند اين روزهاي وحشتناك را به پايان برساند. البته هانا عاشق راكسي نبود ولي او مخصوصاً براي راكسي عشوه گري كرده بود و حتي به ژاك هم توجهي نشان نداده بود. درخواست ازدواج راكسي از دني او را شوكه كرده بود. شب هنگام بسيار انديشيد. به هيچ وجه نمي توانست به افكار درهم خود نظمي بدهد. حالا همه به دني اهميت ميدن. همه ، كارا و حرفاي دني رو تأييد مي كنن. حتي اون پسره خرف. ايوان هم يه روز به من گفته بود تو و دني قابل مقايسه نيستين و من به دني احترام مي ذارم. آه، آخه چرا؟ چرا بايد دني مورد توجه باشه؟ من خيلي غصه مي خورم و هيچ كس به فكر من نيست. همه فقط دني رو مي بينن با اون عروسي مزخرفشون. واي كه چه روزاي وحشتناكي در پيش دارم. كاش بتونم با خودداري زياد، اين روز رو سر كنم و از شر خواهر خود سرم راحت شم. حتماً سعي خودم رو مي كنم.
با كوششي كه راكسي به كار برد، هرگز نتوانست موافقت دني را در خريد لباس هاي زياد و جواهرات گرانبها به دست آورد. روزي هم كه اصرار زيادي ورزيده بود، دني با لحني دلسوزانه گفته بود: «اينا همه بي ارزشن و ما بي جهت خودمون رو با تشريفات واهي به دردسر مي اندازيم تا هر روزمون رو با فكر خريد و آخرين مدل هاي روز سرگرم كنيم. مي تونيم همه اون زرق و برق و خودنمايي هاي دروغين رو به دور بريزيم و ساده زندگي كنيم و زندگي رو با آرامش و صفاي روح زينت بديم. از كنار هم بودن احساس رضايت و خوشبختي كنيم. ثروت و تكبر واهي دست داده از اون، هيچ وقت انسان رو به سوي سعادت و حقيق واهي سوق نميدن بلكه قلب و روح رو فاسد مي كنن. توقعات رو بالا مي برن. كينه و حسادت تو وجود و زندگيمون رخنه مي كنه. اون وقت، نه تو منو مي فهمي، نه من تو رو. هر دو از هم انتظارات و توقعاتي داريم كه خودمونم نمي دونيم چيه و اين اختلافاتي تو زندگي زناشويي مون به وجود مياره. در حالي كه من واقعاً مي خوام از بودن و زندگي كردن در كنار من احساس سعادت كني و اگه تو اين طوري باشي، منم واقعاً خوشبختم. نمي خوام زندگي مان را بر پايه هاي غلط و نيرنگ بسازم. مي خوام باهات صادق و روراست باشم و هيچ چيز منو وادار نكنه بهت دروغ بگم. هم خودم، و هم تو رو فريب بدم. من زندگي رو با تمام سادگي و صداقتش دوست دارم و هرگز حتي از دوران كودكي زندگي مرفه و تشريفاتي پدر هم نتونسته منو راضي كنه. اگه پدر چنين نبود، من و اون همديگه رو بهتر درك مي كرديم ولي اون طرز فكر و رفتاري بزرگ منشانه داشت و من اون طوري نبودم به خاطر همين هميشه مورد سرزنش و توبيخش قرار مي گرفتم.»
لحظه اي سكوت كرد و به راكسي نگريست و وقتي قيافه بيش از حد متعجب و نگران او را ديد. خنده اي شيرين كرد و گفت: «راكسي عزيزم، خود تو برام مهمي، اون چيزايي كه تو از اونا حرف مي زني، تجملات اضافين و برام ارزشي ندارن. مهم اينه كه تو هر لحظه در كنارم باشي. من و تو، زندگيمون رو با روش جديدي شروع مي كنيم. اون وقت مي بيني كه ميشه زندگي رو بدون تكبر و وسايل گرانبها هم گذروند. من خيلي خوشحالم كه با تو ازدواج مي كنم، چون تو تنها كسي هستي كه حرفاي منو هميشه مي فهمي.»
خود دني هم از اين سخنان كه يك ريز تكرارشان مي كرد تعجب كرده بود. گويي اين شجره نامه زندگي جديدشان بود كه سال ها بر روي آن تحقيق كرده و نوشته بود و حالا با صدايي بلند براي شوهر آينده خود مي خواند.
گويا با اين حرف راكسي را متوجه كرد بايد در زندگي به چه چيزهايي توجه نشان دهد. همچنان مي گفت: «راكسي، تو زندگي بايد صداقت و يك رنگي و عشق باشه. اينا لازمه زندگي صحيح و سالمه. من عشق تو رو پذيرفتم، نه پول و ثروت تو رو. من همدردي تو رو پذيرفتم، نه هكتارها زمين و خونه پر زرق و برق تو رو. من حاضرم با تو، تو يه خونه كوچيك و مرتب و در كمال سادگي زندگي كنم. عشق بنيان همه چيزه. عشق نيرو و حيات ديگه اي به انسان مي بخشه و اگه اونو تو زندگي سر لوحه قرار بديم، مي تونيم خوشبختي و سعادت واقعي رو به دست بياريم و تا ابد از همديگه دلگير و گله مند نباشيم.ز
راكسي حيران با دهاني نيمه باز به سخنان طولاني ولي سر تا پا تكليف معين شده و معنا دار گوش مي داد و نمي دانست چه بگويد. انديشيد: يعني تو انتخابم اشتباه نكردم و با دني خوشبخت مي شم؟ زود به خود نهيب زد: مسلماً كه خوشبخت ميشم. مگه نه اينكه من اون روز به آقاي ويلي گفتم دني زبان روان و بي پروايي داره. اگه من زندگي قبلي رو مي خواستم، بايد با هانا ازدواج مي كردم. اين چيزيه كه خودم انتخاب كردم و دني از همون اول منو متوجه اين موضوع كرد. خودم خواستم، پس مجبورم گاهي باهاش همراهي كنم و حرفاش رو قبول كنم

tina
10-22-2011, 05:32 PM
دني وسايل خريداري شده را كه بسيار ساده و در عين حال زيبا بودند . جابه جا مي كرد و پيوسته حرف مي زد و گاهي زير چشمي، نگاهي به راكسي مي انداخت تا متوجه اثر حرف هايش بشود. خوب مي دانست راكسي را به تعجب واداشته طوري كه قادر به حرف زدن نيست ولي همچنان خود را بي اعتنا نشان مي داد. انگار كه حرف مهمي نزده. اگر اينها را نمي گفت، حتم داشت بعدها بايد تاوان سنگيني مي داد تا بتواند حرف هايش را به كرسي عمل بنشاند. پس بايد چيزي را ناگفته نمي گذاشت. «راكسي، بهتره اين وسايل رو تو كمد كنار تختخواب بذاري. راستي فردا بازم بايد براي خريد بعضي لوازم ضروري ديگه به شهر بريم و نذاريم كارا رو هم تلمبار بشه تا بعداً انجامش مشكل باشه.» در حالي كه خود را خسته از كارهاي انجام شده نشان ميداد، كنار تخت نشست. «آه، راكسي، بيا اينجا بنشين تا بگم چقدر دوستت دارم.»
راكسي آهسته و با احتياط كنار دني نشست.خود را كاملا ًدر مقابل دني تسليم مي ديد.. فكري به سرعت از ذهنش گذشت. مگه نه اينكه دني رو دوست دارم و سه سال و نيم براش صبر كردم. حالا اون راضي به ازدواج شده. چرا شاد نباشم؟ دني هر عقيده و روشي كه داره بعدها ميشه درباره اش فكر كرد. اون منو دوست داره و از بودن با من احساس رضايت مي كنه. حلا كه خودم چنين انتخابي رو كرده ام چرا عكس العمل نشون ندم؟ و با توجه به سخنان او گفت: «دني عزيزم، فردا مي تونيم بقيه وسايل لازم رو بخريم تا براي روز عروسي كار زيادي باقي نمونه.»
«واي راكسي، حرف رو عوض نكن. نكنه دوستم نداري و بهنوه مي ياري.»
راكسي با صداي بلند خنديد و گفت: «اين چه حرفيه؟ اين طورم از من جلوتر نزن. وقتي من اون همه مدت به عشق تو و براي رسيدن به تو صبر مي كردم، تو بي خيال تو باغا سر به سر كلاغا مي ذاشتي و دنبالشون مي دويدي و اونا رو به تله مي نداختي و بعد از يه روز حبس آزادشون مي كردي.»
دني خنده اي كرد و گفت: «ولي اون كلاغا محكوم به يه روز حبس شده بودند تا اون قدر تو زمينا خرابكاري نكنن و محصولات مزرعه رو به هم نريزن. من تو تله گذاشتن و به دام انداختنشون كلي مهارت داشتم.»
«درسته، قبول دارم ولي اون زمان اصلاً به يادتم نمي افتاد كه راكسي بيجاره تو عشقت ميسوزه و تو فقط به فكر اسيراي خودت با يه روز حبسشون بودي. فراموش كردي دني؟ تو خيلي اون بيچاره ها رو زجر مي دادي.»
«آه، چه روزايي بود، جداً كه فراموش نشدنيه ولي يه دختر هرگز به خودش اجازه نمي ده مثل مردا عشقش رو نزد كسي رو كنه.»
«يعني مي خواي بگي ته دلت يه چنين چيزي بود و نمي تونستي بگي؟»
دني دست هاي او را گرفت و آماده بيرون رفتن از اتاق شد و همان طور كه به طرف در مي رفتند، افزود: «صد در صد، مي گي نه، اگه اين طور نبودم، هرگز باهات ازدواج نمي كردم، فكر مي كني مي تونم مردي رو كه اصلاً دوستش ندارم، تحمل بكنم؟»
راكسي شانه هايش را بالا انداخته و گفت: «شايد»
«شايد نداره. چون عشق با هيچ چي قابل مقايسه نيست و مهم ترين مسئله تو زندگيه. آدم هر قدر خودش رو به خاطر به دست آوردن چيزي به آب و آتيش بزنه، با اين حال عشق رو هميشه نگه مي داره و براي حفظش مي كوشه.»
«چه حرفاي جالبي درباره عشق داري. باشه، قبول مي كنم. در حين بازي با كلاغا عشق منو هم تو سينه داشتي.» و با اين حرف هر دو خنده كنان از پله ها پايين رفتند و هانا را با دنيايي از غم و اندوه كه در حال شنيدن آن مزخرفات بود، تنها گذاشتند.
هانا گاهي اوقات حسودي مي كرد و به سخنان آنان گوش مي سپرد و به خود مي گفت: دني با همه كاراي زشتي كه كرد، باز همه اونو تأييد كردن. پس منم بايد گاهي چنين كارايي بكنم تا محبوب بشم. هانا هميشه اشتباه فكر مي كرد. او اظهار نظر خوب و روشن بيني دني را كارهاي زشت تلقي مي كرد. كوشش نمي كرد تا خود را با منطق متقاعد كند و تمامي اتفاقات ساده و روزمرهشان را بانگرشي پر از ابهام كه خود به وچود آورنده آن بود، مي نگريست. بدبيني را به شدت در وجودش پرورش داده و خود را به عذاب روحي مبتلا ساخته بود. با اين حال تصميم گرفته بود هنوز هم هاناي زيبا و جذاب باشد و همه را مجذوب خود كند. هنوز به فكر لباسي بسيار گرانبها براي روز عروسي بود تا گيرايي و جذابيتش همه را محسور خود كند.

tina
10-22-2011, 05:32 PM
قرار بر اين شد تا دو ماه ديگر عروسي را در خانه مجلل راكسي، در مزرعه فايل، برگزار كنند، چون تابستان هاي مزرعه بسيار زيبا و مطبوع بود و همچنين مي توانستند به زارعين و رعيت ها اجازه دهند كه آنها هم در جشن ازدواج اربابشان شركت كنند. هانا هميشه با دخترخاله هايش، كاترين و جنيفر، به بعضي از كارتهاي عروسي نظارت مي كرد، مخصوصاً در نوشتن كارت ها و ارسال آنها. هر جند بعضي از كارها را با بي دقتي و بي ميلي انجام مي داد، ولي هرگز فرصت و بهانه به دست دني نمي داد تا بحثي درباره راكسي پيش آيد، چيزي كه اصلاً حاضر نبود در صورتش صحبت كند تا دني احمق او را به بردباري وادار كند و يك مشت نصيحت هاي آن چناني مانند پيرزنان به او بدهد و خودش با راكسي خوش بگذراند. غرور هانا چيزي بود كه دني بهتر از همه آن را مي شناخت و در خيلي موارد كه هانا از خود بيخورد مي شد و خويشتن داري را از دست مي داد و حرف هايي را كه نبايد بر لب مي آورد، باز دني سكوت مي كرد.
هانا خيلي خشنود بود كه حداقل دخترخاله هايش هستند تا اور را از تنها ماندن با دني بيرون بياورند. تا مثل دو خروس جنگي با حرف هاي نيشدار به جان هم نيفتند. در هر فرصتي كه دست مي داد، در خلوت همه كارها و حركات دني را بررسي مي كرد و به قضاوت مي نشست. دني دزد نيست تا راكسي رو از من بدزده. اين راكسي ديوونه است كه زيبايي منو به پوچ گرفت و دست به اين كار زد. دني عاشق راكسي نيست ولي او اونو مبدل به فردي كه دلخواهش باشه مي كنه. اونو هميشه رام و تسليم نگه مي داره. هانا بعضي مواقع افكارش به جاهاي باريك و خطرناك مي كشيد و مي گفت: دني حتي اگه با يه پسر رعيت ساده مثل ايوان ازدواج مي كرد،باز برايش مهم نبود و از اين ازدواج خيلي خشنود و راضي ميشد، چون براي دني ايوان و راكسي تو يه مقام هستن، دني خيلي سطحي فكر مي كنه و همه چي رو ساده مي گيره. اما من مي تونستم عاشق راكسي باشم يا نه، منم نه...نه... ناگهان دلش لرزيد. يعني من عاشق راكسي ام و از عشق اون، اين طوري تو تب و تابم و چنين حرفايي رو به لب مي يارم؟
چشمان زيبايش را به آسمان دوخت. دستانش را زير سر گذاشت و با تمامي قد، كنار پنچره دراز كشيد و در حال تجزيه و تحليل افكاري بود كه دايم به ذهنش خطور مي كرد. ندايي در درون او نهيب مي زد و فشار مي آورد: حرف بزن هر چي تو دلت داري، بگو. قضاوت كن و نتيجه بگير. آه، منم عاشق راكسي نبودم ولي اون مرد متموليه، از نوع مردايي كه دختراي سراسر ناحيه در آرزوي ازدواج با اونا هستنو منم به اين خاطر اونو مي خواستم. لباس هاي زيبا و جواهرات گرانبها و مهموني هاي پر سر و صدا در كنار اين مردا ميشه به دست آورد، ولي دني براش هيچ خرجي نداره، دني اهل تجملات نيست. اون هميشه عاشق سادگيه. دني از او چيز ديگه اي مي خواد. آدمي كه مثل خودش فكر كنه.
مثل اون از سياست حرف بزنه و به وقايعي كه تو كشورش و دنيا مي گذره، علاقه نشون بده و با حرارت در موردش به قضاوت بشينه و چيزاي ديگه به شدت از اونا متنفرم. بالاخره هر چي باشه، نه من، نه دني عاشق اون نيستيم. نمي گم اون زرنگي كرد و راكسي را به دست آورد چون اگه در همون حال ايوان ازش درخوئاست ازدواج مي كرد، به طور حتم براي ازدواج كردن با او جانفشاني مي كرد. ولي اين راكسي احمق با انتخاب احمقانه اش، چنين آتيشي رو به دلم زد. هر چي باشه، من مي تونستم دوستش داشته باشم، ولي دني براش فقط دلسوزي مي كنه و مثل يه مادر ازش پرستاري مي كنه. ديگه بايد همه چي رو فراموش كنم. هر دوتاش به جهنم برن. كساني بهتر و بالاتر از راكسي هستن و از من درخواست ازدواج مي كنن. بعد آن به راستي تصميم گرفت اين موضوع را براي هميشه فراموش كند و در جشن عروسي آن قدر بخندد و خونسرد باشد كه خود دني را به تعجب وا دارد و بداند هيچ كدامشان برايش ارزشي ندارند.
قرار بود به زودي به مزرعه فايل بروند. يك روز خاله زبان نيشدارش را به كار انداخته بود. البته اين زبان زياد به كار نمي افتاد و خاله بسيار كم حرف بود ولي هر وقت هم به سخني در مي آمد، مانند تيغ برنده اي بود كه جراحت گذاشتن بر قلب طرف، حتمي بود. رو به هانا كرد و گفت: «هانا، من فكر مي كردم يه روز بتوني راكسي رو تور كني و زودتر ازدواج كني، با توجه به اينكه خواهر بزرگتر هم هستي.»

tina
10-22-2011, 05:34 PM
به هيچ وجه، خاله جان. راكسي هيچ وقت براي من مهم نبود.»
خاله يك ابرويش را بالا برد و لب هاي نازك و فشرده اش را به مانند غنچه جمع كرد و گفت: «راستي؟ ولي اين حرفت با حرف و رفتار مدتا قبل كه راكسي مهمون شما بود، خيلي فرق مي كنه.»
هانا دردي را در دلش احساس مي كرد. با دست شكمش را مالش داد تا درد پيچيده شده در شكمش، تسكين پيدا كند. «اصلاً چرا بايد فرق داشته باشه؟ مگه اون موقع چه اتفاقي افتاده بود؟ راكسي مهمون ما بود و من نسبت بهش خيلي بي علاقه بودم.»
«جداً؟ دني از تو بي اعتناتر بود و راكسي اونو ...»
هانا ميان حرف خاله پريد و تند گفت: «خاله جان، ما كه نبايد به راكسي دستور مي داديم كه چكار كنه و چه تصميمي بگيره.»
خاله پوزخندي زد و گفت: «حيف كه عشوه هاي اون تابستون بي جواب موند.»
«كافيه، خاله جان. كي اين مزخرفات رو به شما گفته.»
«وقتي تابستون همون سال پيش ما اومدين، از رفتارت اين طور استنباط كردم.»
«استنباط اشتباهي كردين، خاله عزيز»
باز خاله با سماجت ادامه داد: «دني اون موقع مي گفت: «هانا سنگ تموم گذاشت و مطمئنم ما به زودي شاهد ازدواج راكس و هانا مي شيم.»
«اوه، دني چرا بايد هميشه با اين حرفاش منو عذاب بده؟ فكر مي كنه اين برام خيلي مهمه، خودش قلب مردا رو تسخير كرده، حالا زبون درازيم مي كنه.»
«عصباني نشو، هانا. مثل تو قضاوت نمي كنه.»
هانا با صدايي بلند گفت: «بله، دني هميشه عقل كله و كاراش تأيي شده ست. اين منم كه تمام حرفا و اعمالم اشتباهه و بايد سرزنش بشم.»
در همين زمان كاتي به صدا در آمد و آنها را مخاطب قرار داد. «هانا، جني، زودتر بياين. كالسكه اومده و ديگه ديروقته. بايد زودتر راه بيفتيم.»
قرار بود دخترها با خانم ويلي بروند و لباس ها را از خياط بگيرند. هانا شادمان از اينكه كاتي به فريادش رسيده و او را از دست مادر بدطينتش نجات داده، به سوي حياط دويد تا زودتر به شهر بروند. همه در حالي كه هياهو و سر و صدا به راه انداخته بودند، آماده سوار شدن به كالسكه بودند. ناگهان خاله جان عزيز هم به صدا در آمد. «چند لحظه اي صبر كنين منم بيام. شايد بتونم خياط رو قانع كنم زودتر لباس منو آماده كنه.» هانا دستش را بر روي دهانش گذاشت تا فريادي نكشد.
«آه خداي بزرگ، باز بايد رو در رويش بشينم و تحملش كنم. خدا كنه حداقل اين بار جلوي زبونش رو بگيره و كم طعنه بزنه.»
و از فكر اينكه اگر سخني بگويد، باز بهانه اي به دست خاله مي افتد و شروع به گفتن مسائلي ديگر مي كند، بيشتر راه را سكوت كرد و خود را به ديدن مزارع و مناطق سرسبز آن ناحيه سرگرم كرد تا از شر نيش هاي خاله در امان باشد.
آفتاب برق زرين خود را به روي خوشه هاي گندم كه از دورها ديده مي شدند، گسترده و همه جا را طلايي كرده بود. خوشه ها در زير وزش نسيم باد به اين سو و آن سو خم مي گشتند و منظره اي دلپذير در پيش چشم بيننده به وجود مي آوردند. هوا خوب و طبيعت، سرشار از شور و عطر و زندگي بود و در بعضي جاها مي ديدند دهقاناني را كه در زير آفتاب داغ در حال كار كردن و درو هستند. كودكاني كه با شادي و بي خيالي سر به دنبال هم گذاشته بودند و ميان مزارع مي دويدند و او حتي صداي خنده شادشان را از فاصله دور مي شنيد. چند دختر و پسر رعيت، كنار جاده ايستاده بودند و با ديدن آنها كه با كالسكه از مقابلشان رد مي شدند، دست تكان مي دادند و هوراهاي شادي مي كشيدند و بي قيدانه مي خنديدند. هانا با اينكه بايد از ديدن اين طبيعت دلنشين شاد مي شد، نمي دانست چرا غمي گنگ و مبهم با ديدن اين همه زيبايي به دلش چنگ انداخته. با ديدن كوه ها از دور دست ها كه چنان با عظمت و استوار ديده مي شدند، اشك در چشمانش حلقه مي زد و بغض گلويش را مي فشرد. شايد هم علتش اين بود كه ديشب در خانه صحبت همه فقط در مورد جنگي بود كه هر لحظه انتظارش مي رفت. اخباري كه به گوش مي رسيد همه حاكي از اين مسئله بود.
نزديكي هاي ظهر به شهر رسيدند. سري به خياط زدند. قرار شد فردا تام كالسكه چي بيايد و لباس ها را تحويل بگيرد، به شرطي كه هانا براي پرو تا بعدازظهر بماند چون در خانه كار زياد بود. خاله و مادر جني با كالسكه اجاره اي برگشتند و هانا و كاتي ماندند تا عصر بعد از پرو لباس برگردند. ظهر به رستوران كوچك ولي مرتب رفتند و سفارش غذا دادند. هانا در آنجا مي ديد و مي شنيد كه صحبت فقط درباره جنگ قريب الوقوعي است كه همه را به خود مشغول كرده بود و مردم چه در خيابان و اماكن عمومي، و جه در خانه فقط درباره آن صحبت مي كردند. صداي مردي كه چند ميز آن طرف تر نشسته بود، شنيده مي شد. «يا بايد با آلمان متحد بشيم يا جنگ را بپذيريم. آلمان به بيشتر كشورا اعلان جنگ كرده و خيلي از اونا رو به تصرف خودش در آورده. مجارستان هم صلاحش تو اينه كه ارتش قديميش رو با ابزار جديد جنگي آرايش بده و در كنار آلمان قوي و مقتدر كه حالا بر تموم دنيا ادعاي سروري و آقايي مي كنه، براي جنگ با روسيه آماده بشه.»

tina
10-22-2011, 05:34 PM
هستي.»
«به هيچ وجه، خاله جان. راكسي هيچ وقت براي من مهم نبود.»
خاله يك ابرويش را بالا برد و لب هاي نازك و فشرده اش را به مانند غنچه جمع كرد و گفت: «راستي؟ ولي اين حرفت با حرف و رفتار مدتا قبل كه راكسي مهمون شما بود، خيلي فرق مي كنه.»
هانا دردي را در دلش احساس مي كرد. با دست شكمش را مالش داد تا درد پيچيده شده در شكمش، تسكين پيدا كند. «اصلاً چرا بايد فرق داشته باشه؟ مگه اون موقع چه اتفاقي افتاده بود؟ راكسي مهمون ما بود و من نسبت بهش خيلي بي علاقه بودم.»
«جداً؟ دني از تو بي اعتناتر بود و راكسي اونو ...»
هانا ميان حرف خاله پريد و تند گفت: «خاله جان، ما كه نبايد به راكسي دستور مي داديم كه چكار كنه و چه تصميمي بگيره.»
خاله پوزخندي زد و گفت: «حيف كه عشوه هاي اون تابستون بي جواب موند.»
«كافيه، خاله جان. كي اين مزخرفات رو به شما گفته.»
«وقتي تابستون همون سال پيش ما اومدين، از رفتارت اين طور استنباط كردم.»
«استنباط اشتباهي كردين، خاله عزيز»
باز خاله با سماجت ادامه داد: «دني اون موقع مي گفت: «هانا سنگ تموم گذاشت و مطمئنم ما به زودي شاهد ازدواج راكس و هانا مي شيم.»
«اوه، دني چرا بايد هميشه با اين حرفاش منو عذاب بده؟ فكر مي كنه اين برام خيلي مهمه، خودش قلب مردا رو تسخير كرده، حالا زبون درازيم مي كنه.»
«عصباني نشو، هانا. مثل تو قضاوت نمي كنه.»
هانا با صدايي بلند گفت: «بله، دني هميشه عقل كله و كاراش تأيي شده ست. اين منم كه تمام حرفا و اعمالم اشتباهه و بايد سرزنش بشم.»
در همين زمان كاتي به صدا در آمد و آنها را مخاطب قرار داد. «هانا، جني، زودتر بياين. كالسكه اومده و ديگه ديروقته. بايد زودتر راه بيفتيم.»
قرار بود دخترها با خانم ويلي بروند و لباس ها را از خياط بگيرند. هانا شادمان از اينكه كاتي به فريادش رسيده و او را از دست مادر بدطينتش نجات داده، به سوي حياط دويد تا زودتر به شهر بروند. همه در حالي كه هياهو و سر و صدا به راه انداخته بودند، آماده سوار شدن به كالسكه بودند. ناگهان خاله جان عزيز هم به صدا در آمد. «چند لحظه اي صبر كنين منم بيام. شايد بتونم خياط رو قانع كنم زودتر لباس منو آماده كنه.» هانا دستش را بر روي دهانش گذاشت تا فريادي نكشد.
«آه خداي بزرگ، باز بايد رو در رويش بشينم و تحملش كنم. خدا كنه حداقل اين بار جلوي زبونش رو بگيره و كم طعنه بزنه.»
و از فكر اينكه اگر سخني بگويد، باز بهانه اي به دست خاله مي افتد و شروع به گفتن مسائلي ديگر مي كند، بيشتر راه را سكوت كرد و خود را به ديدن مزارع و مناطق سرسبز آن ناحيه سرگرم كرد تا از شر نيش هاي خاله در امان باشد.
آفتاب برق زرين خود را به روي خوشه هاي گندم كه از دورها ديده مي شدند، گسترده و همه جا را طلايي كرده بود. خوشه ها در زير وزش نسيم باد به اين سو و آن سو خم مي گشتند و منظره اي دلپذير در پيش چشم بيننده به وجود مي آوردند. هوا خوب و طبيعت، سرشار از شور و عطر و زندگي بود و در بعضي جاها مي ديدند دهقاناني را كه در زير آفتاب داغ در حال كار كردن و درو هستند. كودكاني كه با شادي و بي خيالي سر به دنبال هم گذاشته بودند و ميان مزارع مي دويدند و او حتي صداي خنده شادشان را از فاصله دور مي شنيد. چند دختر و پسر رعيت، كنار جاده ايستاده بودند و با ديدن آنها كه با كالسكه از مقابلشان رد مي شدند، دست تكان مي دادند و هوراهاي شادي مي كشيدند و بي قيدانه مي خنديدند. هانا با اينكه بايد از ديدن اين طبيعت دلنشين شاد مي شد، نمي دانست چرا غمي گنگ و مبهم با ديدن اين همه زيبايي به دلش چنگ انداخته. با ديدن كوه ها از دور دست ها كه چنان با عظمت و استوار ديده مي شدند، اشك در چشمانش حلقه مي زد و بغض گلويش را مي فشرد. شايد هم علتش اين بود كه ديشب در خانه صحبت همه فقط در مورد جنگي بود كه هر لحظه انتظارش مي رفت. اخباري كه به گوش مي رسيد همه حاكي از اين مسئله بود.
نزديكي هاي ظهر به شهر رسيدند. سري به خياط زدند. قرار شد فردا تام كالسكه چي بيايد و لباس ها را تحويل بگيرد، به شرطي كه هانا براي پرو تا بعدازظهر بماند چون در خانه كار زياد بود. خاله و مادر جني با كالسكه اجاره اي برگشتند و هانا و كاتي ماندند تا عصر بعد از پرو لباس برگردند. ظهر به رستوران كوچك ولي مرتب رفتند و سفارش غذا دادند. هانا در آنجا مي ديد و مي شنيد كه صحبت فقط درباره جنگ قريب الوقوعي است كه همه را به خود مشغول كرده بود و مردم چه در خيابان و اماكن عمومي، و جه در خانه فقط درباره آن صحبت مي كردند. صداي مردي كه چند ميز آن طرف تر نشسته بود، شنيده مي شد. «يا بايد با آلمان متحد بشيم يا جنگ را بپذيريم. آلمان به بيشتر كشورا اعلان جنگ كرده و خيلي از اونا رو به تصرف خودش در آورده. مجارستان هم صلاحش تو اينه كه ارتش قديميش رو با ابزار جديد جنگي آرايش بده و در كنار آلمان قوي و مقتدر كه حالا بر تموم دنيا ادعاي سروري و آقايي مي كنه، براي جنگ با روسيه آماده بشه.»

tina
10-22-2011, 05:34 PM
«انگار كه صحبت ديگه اي تو اين مملكت پيدا نميشه و همه بايد درباره جنگ صحبت كنن.»
«هانا جان، هيچ چي مهم تر از اين مسئله نيست. سرنوشت همه كشورا و مردمشون به اين جنگ بستگي داره. مگه نمي دوني جنگ ويران مي كنه، مي كشه، به خاك و خون مي كشه، همه رو به بدبختي و فلاكت ميندازه و در آخر بنيان مي كنه، اگر طرف مقابل پيروز بشه، چيزي كه بنيان مي كنه، حكومت آينده كشور توئه. مگه نشنيدي كه آلمان به چند كشور حمله برده و الانم اين كار رو ادامه ميده؟ سرنوشت همه تو اين جنگ خانمان سوز رقم مي خوره. نسبت به سرنوشتت اين قدر بي اعتنا نباش. ما هم بايد مثل همه نگران باشيم و به وقايعي كه اتفاق مي افته، دقيق گوش بديم.»
«اصلاً دوست ندارم با هيچ كس، صحبتي در اين مورد بكنم. چقدر مزرعه در آرامش و سكوت محضه. اونجا از اين حرفاي ترس آور نيست.»
«درسته، هانا. اين چيزيه كه ما نمي دونيم ولي همه،شش دانگ حواسشون به اونه.»
«اوه كافيه، كاترين. بهتره برگرديم.» و در حالي كه از جا بلند مي شد، گفت: «اين طور كه پيداست، هيچ جا به آدم خوش نمي گذره. نه اينجا، نه مزرعه.»
كاني اندوهناك جواب داد: «تو مزرعه، تو حرفايي رو كه در مورد عروسي دني و راكسي مي شه نمي توني تحمل كني و اينجا اخبار جنگ رو. اين طور نيست؟»
«ساكت، كاتي. چرا من بايد از صحبت عروسي اون دو تا دلگير بشم؟»
«هانا، تو وقتي خودت رو گول مي زني، خيلي راحتم مي توني منو فريب بدي. من بارها و بارها شاهد سردرگمي و عصبي بودن تو بودم. بهتره به خوت مسلط باشي.»
هانا ديگر منتظر نشد و به سرعت از رستوران بيرون آمد و در حالي كه قدم هاي تندي بر مي داشت، گفت: «خياط هم خستم كرده . بايد همين حالا برگرديم. كاترين نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت. مي دانست در اين مدت، فشار عصبي شديدي به او وارد شده و در ته دلش براي او تأسف مي خورد. با عجله سوار كالسكه شدند. هانا ساكت گوشه كالسكه كز كرده بود و از پنجره بيرون را مي نگريست. كاترين هم گوشه ديگر نشست و سرش را به صندلي تكيه داد و چشمانش را بست. نمي خواست بيشتر از اين بينديشد زيرا به هر دو دختر خاله هايش علاقه داشت و اكنون در اين موقعيت دلش نمي آمد حتي به عنوان يك دوست، پندي بدهد.
كالسكه به سرعت خيابان ها را پشت سر مي گذاشت. هانا انگشت شصتش را در دهان فرو برده بود و با حالتي عصبي آن را مي مكيد. به خيابان ها و پياده روها و آدم هايي كه دايم در حال رفت و آمد بودند و به بهترين مغازه ها و خيابان شلوغ پر از هياهو نگاه مي كرد.
«يعني واقعاً جنگي در مي گيره و زيبايياي اين شهر رو با همه آدماش زير و رو مي كنه؟ يعني اين همه زيبايي تو آتيش بمباي دشمن ويران ميشه؟ نه، هرگز. اينا شايعات بي اساسيه. نبايد زياد به شايعات توجه كرد.»
در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان صدايي بلند، بسيار بلند، چنانكه كاتي را نيم متر آن طرف تر پرتاب كرد، گفت: «تام، نگهدار.» تام نيز به سرعت افسار اسب ها را كشيد. حيوان ها شيهه اي كشيدند و پاها را بالا بردند و سريع توقف كردند.
«چي شده خانم ويلي؟ اتفاقي افتاده؟ حالتون به هم خورده؟»
كاتي با چشمان از حدقه در آمده و نگران، به اين صحنه مي نگريست. هانا را ديد كه به سرعت در كالسكه را باز كرد و پايين پردي و به طرف پياده رو دويد . از دو طرف، گوشه دامن بلندش را كه مزاحم راه رفتنش بود، گرفته بود و به حالت دو به سمت مغازه اي مي رفت.
تام به سرعت پايين پريد و دنبال هانا دويد. «اين چكاريه؟ اتفاقي افتاده؟ چرا چيزي نمي گين؟»
هانا پاسخي نمي داد و همچنان پيش مي رفت. با يك حركت بازويش را از دست تام بيرون كشيد ولي تام با سماجت دوباره به دنبالش روان شد.
سلام آقاي ايوان رايت، مردي كه با شانه هايي پهن و قدي بلند مشغول تماشاي ويترين مغازه اي بود، به تندي سرش را برگرداند و ناگهان هانا را مقابل خود ديد. با تعجب زيادي گفت: «هانا ويلي، حالتون خوبه؟ چه سعادتي! هرگز فكر نمي كردم شما رو اينجا و تو چنين شرايطي ببينم.»
هانا زود به خود مسلط شد و حالت مؤدبي به خود گرفت و گفت: «با اينكه شما رو از دور و بسيار گذرا ديدم، ولي زود شناختمتون.»
ايوان گفت: « چه سعادتي كه ما رو با ديدارتون خوش وقت كردين.»
«ما از دم ظهر اينجاييم. براي پرو لباسا اومده بوديم. الان هم داشتيم بر مي گشتيم.»

tina
10-22-2011, 05:35 PM
راستي شما چه بزرگ و خانم شدين.» منظور ايوان از خانم شدن هر چه بود، هانا متوجه نشد زيرا او از كوچكي خانم بود.
هانا لبخندي زد و گفت: «و شما آقاي ايوان، نسبت به اون روزا كه مارو ترك كردين، خيلي فرق كردين.»
«شمام ده ها بار زيباتر از هاناي سابق شدين.»
حالا ديگر كاتي و تام متعجب هم، شاهد اين ديدار و خوش و بش بودند.
ايوان نزديك تر آمد و گفت: «اگه كمي وقت داشته باشين، مي تونيم تو كافه اي بشينيم و كمي صحبت كنيم.» و خود به حركت درآمد و همچنان كه هانا را دقيقاً زير نظر گرفته بود، به كافه سر خيابان رسيدند. آنها را به درون كافه هدايت كرد. همگي دور ميزي نشستند. ايوان سفارش نوشيدني داد. دستانش را زير چانه قرار داده بود و بي توجه به دو چشم متعجب ديگر، نگاه مستقيمش را به هانا دوخت و با بازي ابرو از هانا پرسيد: «چه خبر از مزرعه زيبا و فراموش نشدني شما؟»
هانا شانه بالا انداخت و جواب داد: «همه چي به حال سابقه و هيچ فرقي نكرده.»
«از پدر و مادرم چه خبر؟ هر چند از طريق نامه ازشون خبردار مي شم.»
«حالشون خوبه. خيلي سرحالن. من بارها شاهد حالشن بوده م.»
ايوان لب پايينش را گزيد و ابروان سياه و زيباش را بازي ديگير داد و گفت:«هوم، معلوم ميشه نگاهت پر از لطف و بخشش شده.» هانا لحن و نگاه تمسخر آميز او را به خوبي به ياد داشت و حالا او باز با همان لحن و همان نگاه با او سخن مي گفت. «از دني بگو كسي كه هميشه به يادش هستم.»
هانا اين گستاخي را ناديه گرفت و در دل به خود آفرين گفت كه توانسته ايوان را ببيند و اين خبر مسرت بخش ازدواج دني را به او بدهد و كلي دلش را بسوزاند. «آه، تا چند روز ديگه عروسي دنيه و ما براي جشن اون لباس تهيه مي كرديم. اگه بدونين چقدر راضي و خوشحال به نظر مي رسه.» نگاهش را مستقيم به ايوان دوخت تا عكس العمل او را از شنيدن اين خبر ببيند.
ايوان لحظه اي سكوت كرد و چشمانش را بست. سپس آنها را گشود. لب هايش را به هم فشرد. «عجب! خبر جالبيه. ازدواج دني، او فرد خوشبخت كيه؟»
«راكسي منحصر به فردش، آقاي ايوان رايت.»
«ولي دني اصلاً با اون جور نبود. هميشه معتقد بودم راكسي و شما...» و توجهش به لحن مسخره آميز هانا بود.
«اصلاً در موردش صحبت نكنين. گوشام ديگه تحمل شنيدن اين چرنديات رو نداره.»
«باشه، اينم به خاطر شما. بارها ديدن دني رو تو دلم آرزو كردم، تنها كسي كه منو به فكر كردن در موردش وا مي داشت ولي هرگز نخواستم با وارد شدن به اون منطقه، دوباره همه چي رو تو ذهنم بيدار كنم. خوش به حال راكسي كه خوشبختي عظيمي از ازدواج با دني به دست مياره.»
هانا ديگر ادب را رعايت نمي كد. ديگر برايش مهم نبود كه نبايد با ايوان، پسري كه بارها دني را از صحبت كردن با او منع كرده بود، به صحبت بنشيند. به خود مي گفت: بايد اين كار رو بكنم. دني ام همين كار رو مي كرد، هميشه ام موفق بود. چرا من نه؟ با اينكه از اين پسره متنفرم، ولي ديدن دوباره اش بعد سال ها بد نيست. براي انكه ببينم هنوز آوار و سرگردونه و نتونسته به جايي برسه و اون غرور احمقانه رو از خودش دور كرده و يا حداقل اين بيكاري و در به دري اونو لگدمال كرده و به دور ريخته.
خودش هم نمي دانست چرا از دست او عصباني است كه صداي ايوان آرام و نوازشگر برخاست. «هانا، كشور تو بحران شديدي به سر مي بره. حتي تكليف فردامون روشن نيست. من به زودي با هنگ چهارم ارتش كه فرمانده هيش به عهده منه، به طرف مرزاي روسيه ميرم. اين جنگ كه چند سايه شروع شه، بالاخره ما رو هم به كام خودش مي كشه.»
«بس كن. با من حتي از جنگم حرف نزن. نمي دوني كه از جنگ متنفرم؟ شما گفتين چكاره اين؟»
«من شبانه روز تو ارتش فعاليت كردم و تحصيلات نهايي رو به پايان رسونده م . هماهنگ كردن همه ارگان ها تو ارتش، درجه ايه كه بعداً بهش مفتخر مي شم.»
«واقعاً جالبه، آقاي ايوان رايت.»

tina
10-22-2011, 05:35 PM
جنگ تو كشوري رخ دادن و مورد ***** بيگانگان قرار گرفتن جالب نيست، ولي شركت كردن تو اون براي دفاع از مرز و بوم و حقمون، وظيفه انسان ميهن پرسته. با اين حال كشور ما چنين نمي مونه. ريشه هاي اشرافزادگي پوسيده و در حال در هم ريختنه.»
«شما به اصطلاح مي خواين انتقام بگيرين و از اين موضوع خيلي مسرورين. اين طور نيست؟»
ايوان پوزخندي زد، از همان لبخندهاي هميشگي در مقابل هانا. و در سكوت به كوته فكري او مي انديشيد. هيچ گاه چنين لبخندي را به دني تحويل نمي داد. بر عكس آن خنده هاي آرام كه رديف دندان هاي سپيدش را نشان مي داد، از آن دني بود. هميشه به خود مي گفت:
«دني گرانبهاست و هانا اگه بي ارزش نباشه، گرانبها نيست. »
بعد از لحظه اي درنگ كرد و افكار كه از ذهنش گذشت. ثابت به هانا نگريست. «من از چي و كي مي خوام انتقام بگيرم؟»
«از كساني كه فكر مي كنين فقر و نداري رو به شما تحميل كردن.» و ضمن گفتن اين جمله نازيبا انديشيد:
«حال ايوان در مقابل كاتي رنگ مي بازه و شرمسار ميشه ولي صداي خنده ايوان او را به خود آورد.»
«هانا، تو هنوز سطح فكرت خيلي پايينه. دفعه ديگه اگه فرصتي پيش بياد، برات كتاباي جالبي مي آرم و به زورم كه شده، خيلي چيزا رو تو سفر عقب مونده ت فرو مي كنم تا بدوني دنياي قديم زير حملات برق آساي آلمان هيتلري زير و رو ميشه و دنياي جديد ديگه اي به وجود مياد.»
هانا خنده اي عصبي كرد و گفت: «به خودت وعده نده، چنين فرصتي دست نمي ده چون من هرگز با تو هم صحبت نمي شم و همين طور، منو از حكومت امپراطوري هيتلر ديكتاتور نترسون.»
باز كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد. به هانا خشونتي دست مي داد و به ايوان صبوري و خونسردي بيش از حد. « بي انصافي نكن، هانا. تو اين بار منو ديدي و دعوت به صحبت كردي . قول ميدم كه دفعه ديگه. من تورو ببينم و ازت براي بحثي شيرين دعوت كنم. من هيچ كاري رو بدون عوض نمي ذارم.»
كاتي متعجب از هانا به ايوان و برعكس نگاه مي كرد و از سخنان آنان تقريباً چيزي دستگيرش نمي شد. فقط با خود مي گفت:
«هانا چطور جرأت مي كنه با پسر رعيتشون اين طور خودمون صحبت كنه.»
زمونه عوض شده. هانا هيچ وقت اين طوري نبود.
هانا از جا بلند شد و در حالي كه ظاهر بي اعتنايي به خود گرفته بود، رو به ايوان كرد. «ما ديگه بايد بريم، ايوان.»
ايوان همچنان كه لبخند زيبايش را بر لبانش حفظ كرده بود، گفت: « به دني يه عالمه سالم برسون. راستي هانا، دعاي شرت را بدرقه راهم نمي كني؟ دارم به جنگ ميرم. شايد كشته بشم و ديگه هرگز منو نبيني.»
هانا اخم هايش درهم بود. لبانش را ورچيد. «تو كشته مي شي؟ » بعيده، اما اميدوارم اين طوري بشه.»
ايوان خنديد و با همين خنده آنها را تا در خروجي بدرقه كرد. هانا دو طرف گوشه دامنش را گرفت و با عجله سوار شد. به تام دستور داد تا حركت كند. باز در گوشه كالسكه كز كرده بود و مي انديشيد:
«من چه كارها كه نمي كنم. اصلاً چرا با اين پسره احمق حرف زدم؟ به جهنم كه فرماندهي هنگي رو به عهده داره. اون بايد به جنگ بره و بميره. دنيا به همچين آدماي مغروري احتياج نداره.»
آه بلندي كشيد و به پشتي صندلي تكيه داد. يك لحظه چشمانش از پنجره كالسكه به بيرون افتاد. ديد كه ايوان، خندان براي او دست تكان مي دهد. گويي با اين تكان دست براي مدتي طولاني از او خداحافظي مي كرد. حاضر بود با همه دعوا كند، حتي با كاتي كه آن چنان گيج و مبهوت نگاهش مي كرد.
تام سرش را برگرداند و هانا را مخاطب قرار داد.«جواب دير رسيدن به خونه رو، به مادرتون چي مي دين؟»
«گوش كن، تام. هنوز فرصت باقيه. ما وقت زيادي رو بيهوده نگذرونديم. اگه حرف زياده از حد بزني، خفه ت مي كنم. يه دروغي سر هم بباف و بگو مثلاً تسمه هاي چرخ خراب شد و مجبور شديم تو راه توقف و اونو تعمير كنيم.»

tina
10-22-2011, 05:36 PM
اطاعت، خانم هانا. چيزي بيشتر از اين نمي گم.»
«تو نه چيزي ديدي، و نه چيزي شنيدي. متوجه شدي، تام»
«مطمئناً، خانم هانا.» و بر سرعتش افزود تا تأخيري كه روي داده بود زياد به درازا نكشد. هانا تازه مي خواست چشمانش را ببندد و آسوده بينديشد كه نگاهش با نگاه سراپا پرسش كاترين گره خورد. «و اما تو كاتي آزادي هر چي دلت خواست، بگي. من مي تونم مثل دني از پدر و مادر هراسي نداشته باشم و هر چي دلم مي خواد، بگم.»
«هانا، من دخالتي تو كاراي تو ندارم. من مهمونم و تو ميزبان و دخترخاله عزيز و مهربان مني. من حق هيچ دخالتي رو تو كاراي تو ندارم.»
«متشكرم، كاتي. تو خيلي راحت و قابل تحملي.»
دوباره سكوت اختيار نمود ولي مي دانست كه عصباني است. از خود مي پرسيد: براي چي چنين حالتي به من دست داد؟ من خودم خواستم باهاش صحبت كنم. اونم حرف قابل توجهي نگفت. پس چرا اين طوري شدم؟ ولي هانا مي خواست بي ارزش بودن ايوان را به هر نحوي به خود تلقين كند. اون تو هر مقام و هر جايي كه باشه، بايد ادب رو رعايت كنه. بدونه من دختر بزرگ ويلي ام، نه اينكه اون طور گستاخانه با اون لبخند و نگاه وقيجش منو نگاه كنه. فكر كرده تحفه خوبيه كه به خودش چنين اختياراتي ميده. اطاعت خانم دني. اطاعت خانم هانا را فراموش كرده. خودش را خيلي بزرگ مي دونه. فرمانده، گور باباي احمق تر از خودت. تو حتي امپراطور هم كه بشي، همون پسر رايت كه به رعيت بيچاره و خرفتيه، هستي. اينو هرگز نمي شه فراموش كرد. خودت فراموش كردي، اما من حافظه قوي اي دارم و صد سال سياه هم كه بگذره، از ياد نمي برم. «خانوما، مي تونين پياده بشين.» اين صداي تام بود كه او را به خود آورد و ديد چنان غرق اين افكار بوده كه طول راه و مسافتش را احساس نكرده بود. چه روز خسته كننده و زجرآوري. وقتي وارد خانه شدند، آقاي راكسي هم آنجا بود. چند روز ديگر قرار بود به فايل برود. دني و راكسي طرح هاي جالب و بسيار زيبا بر روي كارت هاي دعوت زده و به مشغول كار و فعاليت بودند.
مادر با ديدن آنها پرسيد: «دير كردين. هانا، بالاخره پرو تموم شد و فردا لباسا رو مي فرستن؟»
«بله، مادر. همه چي تموم شد. لعنت به اون خياط ديوونه. كاش هرگز به اونجا نمي رفتيم.» خاله نگاه غريبي انداخت. دل هانا هري پايين ريخت . احساس كرد خاله تمام اتفاقاتي را كه روي داده، فهميده كه چنان، نگاه عقاب وارش را به او دوخته. حال بسيار زاري به خود گرفت. انگار مي خواست با تمامي وجود، بي گناهي خود را ثابت كند. كاتي بسيار خونسرد همه چيز را فراموش كرده بود. دل هانا مثل سير و سركه مي جوشيد. مي ترسيد نگاهش با نگاه خاله گره بخوردع نگاهي كه سراپا سؤال و ملامت بود. كمي خود را با اطرافيان مشغول نمود. با اين حال مي دانست كه خاله هنوز او را تحت نظر گرفته. بر اين اساس زود به خود تسلط يافت و حالتي شجاعانه به خود گرفت.

tina
10-22-2011, 05:37 PM
«اون منو نه به پاي چوبه دار مي بره، نه زير تيغه گيوتين. حدسايي مي زنه و مسلماً سؤالايي داره. خب، بذار هر چي دلش مي خواد، بگه. مستقيم نگاهش رو به خاله دوخت. منم مثل دنيم؛ بي باك و بي پروا. آره، خاله عزيز. فكر نكن هاناي سابقم و شما هر چي بگين، اطاعت مي كنم. جرأت داري، با من در بيفت و ببين چه زبون تند و تيزي دارم؛ چيزي كه هميشه پنهانش مي كردم تا هاناي دوست داشتني شما باشم. حالا ديگه براي شما، براي پدر و مادرم و براي همه، تنفرآميز مي شم. حتي براي خودم تا وقتي رعايت من رو بكنين. در غير اين صورت...»
«هانا، چرا اونجا نشستي و به يه جا زل زده اي؟ بلند شود به كارات برس. سر و وضعيت رو مرتب كن.»
راكسي و دني هم كه متوجه حالت غير عادي او شده بودند، با بقيه خنده سر دادند و هانا تنها به كاتي كه بي قيدانه و سبكسرانه مي خنديد، نگاهي انداخت و با بي ميلي به سوي اتاقش به راه افتاد. وارد اتاق شد. موهايش را كه بالاي سر جمع كرده بود، باز نمود تا آزادانه بر روي شانه هايش بريزد. تازه داشت لباسش را عوض مي كرد كه دني وارد شد. «خواهر عزيزم، اميدوارم لباست به موقع آماده بشه. مادر مي گفت: «مدل لباس طوريه كه دهان همه به حيرت باز مي مونه.»
«شايد فردا لباس رو بفرستن و همگي بتونين اونو ببينين.»
حتماً. اون طوري كه جلوي همه اون حالت رو به خودت گرفته بودي، به راكسي گفتم صد در صد به فكر لباستي.»
«صد در صد در اشتباهي و فكر راكسي رو با اين حرفت منحرف كردي.»
«هانا از چي حرف مي زني. كدوم فكر؟»
«از هر كسي مخفي كنم، از تو يكي نمي كنم.»
هانا سرش را بلند كرد. چشمان آبي و عصباني اش را به دني دوخت. «ديدن ايوان و صحبت كردنم با اونو.»
دني ذوق زده گفت: «واي، جدي مي گي؟ اونو كجا ديدي؟ حالش خوب بود؟»
هانا با دست موهايش را از روي پيشاني بالا زد و گفت: «البته، يه عالمه به تو سلام رسوند.»
«خداي بزرگ، حالا چند ساله از اينجا رفته. هانا، چيزي ازش پرسيدي؟ تحصيلاتش رو تموم كرده؟»
هانا خنده اي عصبي نمود. «تحصيلاتش رو تموم كرده؟ حالا اون فرمانده هنگ چهارم ارتش قدرتمند مجارستانه. راستي پيشرفتش جالب نيست؟»
«آه، اون هميشه مغزي متفكر و جسمي ورزيده داشت. اون لياقت همه چيز رو داشت.»
«دني، تو هميشه يكي از طرفداراي سر سخت اون بودي. مطمئنم اگه يه روزي امپراطور بشه و همه در مقابلش رژه برن و گل براش پرت كنن، تو چونت رو براش پرت مي كني.»
«اين چه حرفيه؟ چرا تو هميشه به اون خشم مي گيري؟ اميدوارم حداقل موقع صحبت كردن، رعايت بعضي آداب رو كرده باشي و خشمت رو نشون نداده باشي.»
«برعكس، چنان خداحافظي جانانه اي كردم كه اگه صد بار ديگه منو ببينه، جرأت نزديك شدن و هم صحبت شدن با منو نمي كنه.»
دني به هيجان آمده بود. دوباره ذوق زده پرسيد: «آه، به تو چي بگم؟ بگذريم، بگو ببينم ديگه چي شده؟ چي مي گفت؟ باقي حرفاش رو هم بگو.»
«خيلي دلت مي خواد چيزي رو بگم كه تو رو آروم كنه و راضي بشي؟ خيلي مايل بودم راكسي هم اينجا شاهد اين گفتگو بود و از اين حرف آخرم بسيار لذت مي برد. مي دوني ايوان ديگه چي گفت؟ او گفت: «بارها آرزو كرده ام دني رو ببينم، كسي كه هميشه فكر منو به خودش مشغول كرده.»

دني آرام جواب داد: «شايد اين حرفش باعث عصبانيت تو شده؟»
هانا، تو حق توهين كردن نداري.»
«توام حق طرفداري كردن نداري. اگه تو براي دفاع كردن دليل داري، منم دليلي براي توهين كردن دارم.»
دني كوتاه آمد و مشاجره را ادامه نداد. «بگذريم، ديگه چي شد؟»
«وقتي سوار كالسكه شدم، سعي كردم نيم نگاه ديگه اي بهش نندازم، ولي از پنجره كالسكه ديدم دست مزخرفش رو تكون ميده، به هر دليل يا خداحافظي يا مسخره گي.»
دني با خنده اي آرام كنار او نشست. حالا ديگر به حالات روحي هانا كاملاً پي برده بود و مي دانست كه هانا اختيار رفتارش دست خودش نيست و در يك حالت عصبي به سر مي برد. او را در آغوش گرفت و سرش را به سينه اش فشرد. «خواهر عزيزم، واقعاً دوستت دارم و برات متأسفم. هر كاري بخواي، برات انجام ميدم تا بدوني من زياد خواهر بدي نيستم، ولي نمي دونم چرا تو اين تنفر رو اين قدر تو وجودت پرورش دادي كه نسبت به همه كس و همه چيز بدبين شدي. اين كينه و تنفر، هيچ نفعي براي خودت و ديگران نداره، ضررش فقط به خودت مي رسه. خودت رو آزار ميدي و دايم در حال زجر كشيدن هستي.»
هانا به سختي مي گريست. دني در سكوت به نوازش موهايش پرداخت. لحظه اي صبر كرد تا گريه هانا كمتر شود و آرام بگيرد. «دني، واقعاً همين طوره كه تو ميگي . هر كس بهم نگاه مي كنه، فكر مي كنم قرض داره و نگاهش رو طعنه آميز و معنادار مي بينم.»
«براي انيكه تو گذاشتي اين ديو خودبيني تا اين حد گستاخ بشه و تو وجودت جون بگيره. مثل خوره جونت رو بخوره و تو رو به اين روز بندازه، در حالي كه اصلاً دليلي نداره تو اينقدر پريشون باشي. مي دونم كه درباره من نظر بدي داري و فكراي بد مي كني، فكر مي كني من خيلي زرنگم. كاري كه كردم، چيزي بود كه خودم خواستم و هميشه ام بهترينم. اين طور نيست.»
هانا سكوت كرده بود و چيزي نمي گفت. دني ادامه داد: «هانا، نه تو، نه من، اختيارمون دست خودمون نيست تا هر كاري رو كه خواستيم، انجام بديم يا با هر كسي خواستيم، ازدواج كنيم. من اگه با راكسي ازدواج كردم، فقط براي راضي شدن دل پدر و مادر بود.»
«نه دني، منو گول نزن. تو خودت خواستي، و گرنه مي تونستي ردش كني.»
دني همچنان موهاي نرم هانا را نوازش مي داد.«مي تونستم ردش كنم؟ اون وقت چي؟ منطقي فكر كن. اگه من جواب رد به راكسي مي دادم، فكر نكن اون به طرف تو مي اومد و از تو اين درخواست رو مي كرد. كاملاً در اشتباهي. اون هميشه از زندگي ما مي رفت و ما بايد منتظر مي مونديم تا كسي مثل اون، كمتر يا بيشتر پيدا بشه و از ما چنين درخواستي بكنه. من قبولش كردم و سعي خواهم كرد اخلاقش رو عوض كنم. حتماً اون روزايي كه مهمون ما بودن، يادت هست؟ چقدر از خودراضي و متكبر بود؛ اخلاقي كه همه به اون معتقد بودند. حتي ژانت، خواهر ژاك، روزي به من فهموند اگه ازش درخواست ازدواج كنه، رد مي كنه چون زندگي رو با همچنين مردي مشكل مي دونست ولي من اونو پذيرفتم. براي من نه خودش مهم بود و نه ثروتش، اما حالا اون تو اين مدت كمي عوض شده، اگه روزي من بتونم اونو همون فردي كه مي خوام بسازم، عاشقش مي شم و از زندگي باهاش لذت مي برم. اون مرد لايقيه. فقط همين يه خصلت زشت رو داره كه اونوهم به اتفاق رفع مي كنيم اما اگه تو با اون ازدواج مي كردي...»
دني سكوت كرد. صورتش را به سر هانا تكيه داد و ديگر چيزي نگفت. دقايقي گذشت. هانا سرش را بلند كرد و چشمان آبي به اشك نشسته اش را به دني دوخت. «اگه من باهاش ازدواج مي كردم، چي مي شد؟»
«هانا، با تو رو راستم تا ديگه هيچ حرف و عقده اي به دلمون نمونه. بايد اين توهمات پوچ و واهي كه اين فاصله رو بين ما به وجود آورده، از بين ببريم و سدها و ديواراي بلند رو كه بين مهر و محبت دو خواهر زده شده، بشكنيم. و به اونچه انديشه واقعي خودمونه بپردازيم. خودمون رو از اين دو راهي، فاصله ها و پرخاشگريا رهايي بديم. اگه تو با اون ازدواج مي كردي، چون هر دوتاتون بلند پرواز و پر از تكبر و غرور بودين، اوج مي گرفتين و هيچ وقت همديگه رو نمي فهميدين. چون اين خصلت زشت تو هر دوي شما وجود داره.

tina
10-22-2011, 05:38 PM
هيچ كدوم حاضر به گذشت و فداكاري نمي شدين و از اختلافات ساده و روزمره زندگي كه به اندازه يه كاه بود، كوه مي ساختين و همديگه رو به اين خصلت ها متهم مي كردين. اون وقت كسي نبود تا به شما بگه هر دو گناهكارين و هر دو تو يه سطحين و اينا عاقبت خوشي نداشت و مطمئن بودم تو هميشه از زندگيت شكوه و شكايت داشتي.»
حالا هانا به همان چيزي كه هميشه از آن فرار مي كرد، رسيده بود. به موضوعي كه سعي كرده بود در ميان گذاشته نشود و حالا خيلي جدي درباره آن حرف مي زد. فكر كرد:
«چرا صحبت به اينجا كشيده شد؟ آه، همه ش تقصير ايوان ديوونست. اگه با دني در مورد اون حرف نمي زدم، كار به اينجا نمي كشيد. واي كه چقدر بايد از دست اين پسره حرص بخورم.»
دني خوب متوجه بود كه هانا عقده اين وصلت را به دل گرفته. منتظر بود تا فرصتي مناسب پيش بيايد تا با هانا مشورت كند و حال اين فرصت به دست آمده بود. سعي مي كرد در آرامش و با سخنان منطقي او را قانع كند. با انگشتان او بازي مي كرد. به آرامي نجوا كرد. «حالت بهتر شده هانا؟ مي توني به من بگي اين حرفا پايه و اساسي داره، طوري كه مثل ديوار دست نشونده اي نباشه كه با حرفا و افكار ديگران هر لحظه امكان ريزشش وجود داشته باشه؟ دوست دارم استحكام اين حرفا هميشگي باشه و تحت تأثير هيچ مسئله اي از افكار عمومي، تو افكار شخصي ما قرار نگرفته باشه و تو ما نفوذ نكنه. بايد براي اين هدفمون ريشه به وجود بياريم. اگه ريشه به وجود بيايد، استحكام يافتنش تو وجودمون، حتميه.»
هانا چيزي نگفت. دستان دني را فشرد. هر دو دست هايشان را در هم قلاب كردند و با فشاري آرام به آنها، با زبان بي زباني به هم حالي مي كردند كه اختلافات پوچ و واهي تمام شده. دني از جا بلند شد و با تبسمي آرام گفت: «و اما هانا، ما هر چقدر از ايوان خرده بگيريم، هرگز نمي تونيم از اراده و كارداني و جذابيتش انتقاد كنيم؛ چيزي كه از اول به خودش تعلق داشته و با زحمت به دست نياورده. قدرت روحي و فكري اون بالا بود. چون اگه چنين نبود، هرگز به مقامي كه حالا داره، نمي رسيد. بيا هر دومون اين حقيقت را قبول كنيم.»
دني نگاه مهربانش را به او دوخت و هانا با نگاهي غمگين به او لبخند زد. «دني، مي دونم تو به ايوان علاقه داشتي؛ چيزي كه هرگز حتي تا لحظه مرگ هم نمي تونستي بر زبان بياري، چون پدر...»
«واي كافيه، هانا. ايوان براي من هميشه يه دوست خوب و فرامشو نشدنيه.اينو به خاطر داشته باش.»

*************
با آتش جنگي كه آلمان نازي در سراسر دنيا به راه انداخته بود، هر روز بيشتر كشورها را تحت زور و قلدري خود به تصرف در مي آورد و يا وادار به پذيرش طرح ها و آيين هايش مي نمود، كشوري را به دنبال خود به جنگ با كشوري ديگر مي كشاند و با هزاران نيرنگ ثابت مي كرد، براي آلمان بزرگ هيچ حد و مرزي وجود ندارد و سروري دنيا را به عهده خواهد گرفت و تسخير جهان حكومتي واحد كه تابع رژيم فاشيسم باشد، حق آنان است. و در اين راه ويراني هاي، كشتارها و شقاوت و بدبختي و فلاكت هزاران هزار انسان بي گناه را به دنبال داشت. آلمان، مجارستان را به دنبال خود به جنگ كشوري ديگر برد. در واقع آن را كشور متحد خود كرده بود. ارتش قدرتمند و منظمش را وارد خاك مجارستان نمود تا به اتفاق به روسيه حمله كنند و حال ماه ها بود كه نيرو مجارستان در اطراف و در قسمتي از خاك روسيه بودند، كساني كه مي جنگيدند، اما خود نمي دانستند چرا. گاهي نيز ا خود مي پرسيدند در اينجا چه مي كنند؟ و چرا در اين راه با آلمان هم قدم شده اند؟ در واقع آلمان به رهبري مردي خودپرست، به نام آدلف هيتلر مي خواست تا شوروي بزرگ را به زانو در بياورد و شكست دهد و حال نيز به دوست و متحد خود مجارستان، خيانت كرده و اين كشور را مورد ضرب و شتم قرار داده بود.
انسان هاي بي گناه كه به كوهستان ها پناه مي بردند و يا فوج فوج زير آماج حملات سهمگين و بمباران نازي ها به هلاكت مي رسيدند. گشتاپو در مجارستان هم مثل ديگر كشورهاي فتح شده، رفتار مي كرد و ضديت با جهود را كاملاً به مرحله اجرا در مي آورد. سرنوشت هزاران انسان، نامعلوم بود. جنايت و حق كشي هر روز رنگي تازه به خود مي گرفت و با شكل و نوع ديگري ظاهر مي شد. فقر و فلاكت از گوشه و كنار و ذره و ذره خاك اين كشور مصيبت زده مي باريد.

كمبود غذا مشكل اصلي بود، زيرا تمام زمين ها زير آتش ويرانگر دشمن به نابودي كشيده شده بود و هيچ كشت و زرعي ديده نمي شد و محصولي به دست نمي آمد. تمام زمين هاي بكر و دست نخورده زير چكمه هاي غاصبان آلماني لگدمال شده بود. هر چه ميخواستند، كردند: كشتار، ويراني، *****. نيروهاي آلماني در حمله به شوروي زياد موفق نبودند. سرماي شديد و يخبندان روسيه، ارتش نازيسم را به خاك سياه نشانده بود. اميد چنداني به پيروزي نبود. شايد كه پيروزي از آن روسيه بود.
مردم بيچاره بر اثر گرسنگي مي مردند و در اين به افسران و مقامات بلندپايه آلماني چندان بد نمي گذشت؛ كساني كه در مجارستان تغذيه مي شدند ولي خود مردم اين كشور، در گرسنگي و فقر دست و پا مي زدند. مجارستان كشوري حاصلخيز و غني بود و در اين ميان مردمش محروم بودند. بي غذايي بيداد مي كرد. جيره غذايي تعيين شده به وسيله آلماني ها كه بين مردم توزيع مي شد، روز به روز كمتر مي شد. بايد ساعت ها در صف مي ايستادند و تكه اي نان دريافت مي كردند. كودكان بي شماري تلف شدند و هيچ كس نبود حق پايمال شده اين مردم را به خودشان بازگرداند. مزارع و زمين هايي ديده مي شد كه دست نخورده باقي مانده بودند زيرا مرداني نبودند تا كشت و زرع كنند و زنان با زحمت بسيار محصول كوچكي از سبزيجات به دست مي آوردند كه كفاف سير شدن شكم خودشان را هم نمي داد و بيشتر مواقع آن مقدار كم هم از آن خودشان نبود. آلماني ها آن را غارت مي كردند. هزاران چشم بدرقه راه عزيزان بود. هزاران نفر چشم انتظار مردان و جواناني كه هرگز اميد بازگشتشان نمي رفت، بودند.
مسبب اين همه بدبختي، آلمان بزرگ بود كه ادعاي سروري بر دنيا داشت. در مزرعه آقاي ويلي نيز وضع به همين منوال بود. آنها به شدت با كمبود غذايي روبه رو بودند. جيره روزانه، متشكل از قطعه اي نان و سبزيجات بود كه هنوز ويلي با رنج و زحمت بسيار در چند باغچه نگه داشته بود. در واقع گروهي از سربازان آلماني هنگام فرار از آن منطقه، باغها را به ويرانه مبدل كرده و خانه را غارت كرده بودند. ويلي با سربازان به نحوي كنار آمده و آنان را از به آتش كشيدن خانه بازداشته بود. بيشتر مردان مزارع و رعيت ها به جبهه رفته بودند و همسران و دختران آنها به اين كار طاقت فرسا مي پرداختند كه كفاف سير شدن شكم هيچ كس را نمي داد. رايت هم به جبهه رفته بود. البته او چندان براي جبهه رفتن جوان و مناسب نبود ولي او را به اجبار برده بودند و همسرش، سالي، عهده دار بيشتر كارها شده بود. كم كم تعداد زيادي از همسران و دختران رعيت ها به دهكده هاي اطراف نزد اقوام و آشنايان رفتند و مزرعه تقريباً از سكنه خالي بود اما سالي مادر ايوان همچنان در آنجا ماند، زيرا مي دانست اگر روزي پسر و شوهرش برگردند، جز اينجا به جاي ديگري نخواهند رفت.
سالي زياد كار مي كرد ولي كمر درد به شدت آزارش مي داد، طوري كه بعضي مواقع از شدت درد به خود مي پيچيد. با اين حال باز كار مي كرد. اما آقاي ويلي اين حرف ها زياد سرش نمي شد و انتظار بيشتري داشت. حال در چهره زيبا و دوست داشتني هانا هم رنگ فقر و گرسنگي ديده مي شد.
كمبود غذا، آن صورت گرد و شادش را به چهره اي نحيف و لاغر كشانده و زير چشمانش را حلقه هايي كبود احاطه كرده بود. با اين اوضاع و احوال جنگ، هفت ماه پيش، وقتي ژاك با چند تن از سربازان از آن ناحيه گذر مي كردند و چند شبي را آنجا گذارندند، از فرصت استفاده كرده بود و از ويلي، دخترش را خواستگاري نمود ولي به اين حرف، نه ويلي وقعي گذاشت، نه هانا. هانا گاهي از خود مي پرسيد: «بهتر نبود به درخواستش جواب موافق مي دادم و ازدواج مي كردم؟ موقعيت اونا بهتر از ماست ولي زود به خود مي گفت: نه، من ژاك رو نمي خام، اگه پدر و مادر و بقيه بتونن با كمبودا و مهمتر از همه كمبود غذا بسازن، پس منم مي تونم.»
دني ماه ها پس از ازدواج، از نزد آنان رفته بود. گاهي مواقع به آنها سر مي زد. هانا متوجه شده بود با اينكه وضع مالي راكسي خوب است، باز جنگدر سر و وضع دني اثر گذاشته. خودش بسيار لاغر شده بود و هميشه لباس هاي ساده مي پوشيد. كمبود را در چهره آنان به خوبي مشاهده مي كرد.

tina
10-22-2011, 05:38 PM
دني هميشه صبور و تحملش بيشتر بود. بر عكس هانا، ناآرام و بي قرار بود و شكيبايي دني را نداشت. بسياري مواقع با صداي بلند گريه مي كرد و شكوه و ناله سر مي داد، چنانكه گاهي پدر و مادر مصيبت ديده از دستش به ستوه مي آمدند. هنوز هم وضع فعلي براي او قابل درك نبود و نمي توانست اين ناملايمات و حقايق جنگ و زندگي را بپذيرد. پاي آلماني ها به آن مناطق هم باز شده بود و هر از چندي در خانه اي را به صدا در مي آوردند؛ براي هر قصد و منظوري كه داشتند؛ يا غذا يا زن. در هر حال وضع وخيم بود. هانا ياد گرفته بود در چنين مواقعي چگونه خود را مخفي كند و هرگز در انظار ظاهر نشود. به همين دليل با اينكه آلماني ها مقري در چند كيلومتري آن منطقه داشتند ولي هرگز او را حس نمي كردند و او با آنها برخوردي نداشت. هانا از همه آنها متنفر بود، آنهايي كه دنيا را چنين به هم ريختند و اين بدبختي را به وجود آوردند. گاه آرزو مي كرد اسلحه اي داشت و حداقل چند تن از آنان را به درك واصل مي كرد تا دلش آرام بگيرد.
او مصيبتي را كه به دختران همسايه روي داده بود، فراموش نكرده بود و حال پاي آلماني ها هميشه به آنجا باز بود. هانا با ديدن اين صحنههاي شرم آور مي گفت: خوكاي كثيف لعنتي فكر مي كنن تو خونه پدرشون در حال رفت و آمد هستن. نه، من هرگز به اونا اجازه چنين كاري نميدم.»
آقا و خانم ويلي هم در اين راه از جان گذشتگي و سعي فراوان كرده بودند. هر چه بيشتر فكر مي كرد، و گاه با خشم با خود صحبت مي كرد.
« مي خوام بدونم چرا، چرا اين وضع پيش اومد؟ چرا مزرعه و باغاي قشنگ ما به اين صورت زشت و متروك در اومد؟ چرا گاو گوسفنداي مارو به يغما بردن؟ اون همه زارع و رعيت كجا رفتن؟ چرا اين فقر و گرسنگي رو براي ما هديه آوردن و روزگار خوش رو از ما گرفتن؟ آه، خداي بزرگع چكار كنم؟ از همه چي متنفرم. از اين دنياي زشت با آدماي پست تر از خودش.»
و اينها دواي هيچ دردي نبودند و تنها باعث ناراحتي روحي و اعصاب او شده بودند. او گاهي مواقع حال خود را نمي فهميد و حالتي رواني به او دست مي داد. پدر و مادر به شدت نگران حال او بودند. چندين بار آقاي ويلي تصميم گرفته بود به شهر برود و با دوستان سابق ديدار كند و پزشكي را براي مداواي حال دخترش، به مزرعه بياورد، ولي موفق نشده بود. به شهر رفته بود. نه دوستان سابق بودند و نه اوضاع و احوال آن چناني موجود بود تا يك پزشك براي ديدن يك دختر اين همه راه پر خطر را بپيمايد. همه، هر چند اشرافي و توانگر بودند، اين شرايط را به مصيبت پذيرفته بودند و با آن مي ساختند و اما هانا چيزي غير از آنها بود. نمي توانست بپذيرد و درك كند، و وضعيتي وخيم براي خود به وجود آورده بود.
براي ويلي از آن همه ثروت و محصول سرشار كه از مزرعه و باغ هايش برداشت مي كرد، از آن همه گاو گوسفند، چيزي جز زمينهاي بكر و كشت نشده نمانده بود. يك گاو و يك گوسفند كه آن هم در دورترين نقطه مزرعه، در كلبه يكي از رعيت ها، نگهداري مي شد و هر روز نگران بود كه باغبان آنها را هم بربايند. ديگر مرگشان حتمي بود. ويلي مي گفت: «تنها ما نيستيم كه به اين روز افتاديم، كشواري مجاور و سرزمينايي كه به دست آلمان فتح شدن، حال و روز بهتري از ما ندارن. و تمامي مردمانش به اين بدبختي و فلاكت مشابه ما افتادن. مسبب اين همه بدبختي كيه؟ چرا هيتلر بايد بخواد دنيارو تسخير و از آن خودش كنه؟ چرا نازياي جنايتكار و ياغياي حزب پيكان، با مردم دنيا چنين كردن و مي كنن؟» ويلي دايم با همسرش در حال صحبت درباره اين مسائل بود. او مي خواست كسي به پرسش هاي او جواب دهد و او را قانع كند.
وضع هانا روز به روز بدتر مي شد. حملههاي عصب كه به او دست مي داد، سراسر خانه را فرا مي گرفت. مادر شب و روز در حال گريه و زاري بود. ويلي در حال چاره اي بود تا بتواند او را از اين محيط كه ديدندش بر اعصاب او فشار مي آورد، دور كند. چند بار تصميم گرفت او را نزد خانم بنت بفرستد..
هر چند دخترش، كاترين، ازدواج كرده بود ولي شرايط بد، باعث شده بود با شوهرش نزد آنها زندگي كند. ويلي به همسرش مي گفت: «تو اين شرايط نابسامان و نا امني، اگه هانا رو به اونجا بفرستم، بايد مقرري رو در نظر بگيريم و مخارجش رو پرداخت كنيم چون اونا قادر به پرداخت خرجش نيستن و براي خود ما هم مقدور نيست.»
و گاهي مواقع فكر مي كرد، اين حرف ها بهانه اي بيش نيست زيرا نمي خواست هانا رو از جلوي چشمان خود دور كند. هر اتفاق يا حادثهاي كه هر لحظه و در هر كجا و هر شرايط ممكن بود بيفتدع خود نيز بايد در كنارش مي بود. زيبايي هانا چشمگير بود و اين اتفاقات از آن همه بود.
روزي حال هانا وخيم شد. فرياد زنان از خانه بيرون دويد و مثل ديوانگان در لابه لاي درختان مي دويد. به حالتي غير عادي كنار چاه آبي نشست. در حالي كه از چشمانش برق خشم مي جهيد، به اطراف خود مي نگريست. مي خواست همه چيز را در ذهن خود نگه دارد. گويي مزرعه قبل و بعد از جنگ را مقايسه مي كرد و كاملاً آشكارا بود كه ممكن است دست به اقدام خطرناك بزند. نبايد او را آن طور تنها مي گذاشتند. مادر قبل از همه متوجه نبود او شد و پدر را به دنبالش روانه كرد. آقاي ويلي هراسان به دنبالش دويد. چند متري به او مانده، قدم هايش را آهسته كرد. هانا را ديد مشتي خاك را به دست گرفته و به سختي مي گريد. «آه، خاك حاصلخيز، چه به روز تو آوردن؟ چرا اين طوري همه جا رو ويران كردن؟» پدر عكس العملي نشان نمي داد. فقط مواظب بود تا او كاري بيشتر از اين انجام ندهدع زيرا هنوز مي گريست و مي خواست تا او همچنان بگريد تا شايد آرام بگيرد.
در اين مدت كه فشار سختي همه را دچار نوعي بيماري كرده بود، حال خانم ويلي نيز روز به روز وخامت مي گذشت. ديگر قادر به انجام كاري نبود و فقط در رختخواب استراحت مي كرد. نتوانسته بودند در اين همه مدت، پزشكي كه او را معالجه كند، بيايند و او را با داروهاي ساده كه در خانه داشتند، مداوا مي كردند كه هيچ كدام آنها كارساز نبود. نه كسي بود كه به او برسد و پرستاري اش كند، و نه غذاي كافي بود تا نيرويي به دست آورد. هانا نيز نسبت به همه چيز بي توجه شده بود و خانه را بيشتر از هر روز در هم مي ريخت. هيچ چيز مرتب و منظمي ديده نمي شد. فقط كنار پنجره مي نشست و به بيرون و مراتع و جنگل هاي دور دست نگاه مي كرد و حسرت مي خورد.
«روزايي رو كه همه جا سرسبز بود، همه جا زيبا بود، مهماني ها، گردش هاي هفتگي، رقص و شكار، چرا دنيا اين قد بايد ظالم باشه و كسايي مثل هيتلر ديوونه بخوان دنيا رو با ظلم و تباهي آلوده كنن؟ در حالي كه مي تونستن با فكر و منطق، طرح هاي بهتري براي خدمت به دنيا و مردم دنيا به وجود بيارن و انو زيباتر كنن.»
در خانه با صداي آهسته اي باز شد. سالي وارد شد. در دستانش ده عدد تخم مرغ ديده مي شد. آنها را به دقت روي ميز گذاشت و گفت: «هانا، من اين مرغا رو مخفيانه و دور ا زچشم هر كس، نگهداري مي كنم. در حال حاضر تخم مرغ خيلي با ارزشه. مي تونين از اونا استفاده كنين. «هانا همچنان بي توجه او را مي نگريست.
سالي صدايي از پشت سرش شنيد. «متشكرم، سالي. در وضع فعلي من، اينا خيلي مؤثر و مفيدن.»
«البته، خانم ارباب. اميدوارم بازم تعدادي جمع آوري كنم و براتون بيارم.»
خانم ويلي با صدايي آهسته در حالي كه سرفه امانش نمي داد، گفت: «سالي، من حالم زياد خوب نيست. شب بايد گاو رو بدوشي و يا كمك هانا كيكي بپزي.»
«اطاعت، خانم ارباب. حتماً.»
هانا با اينكه گيج بود اما متوجه بود كه سالي در پختن كيك مهارت دارد. از وقتي كه جنگ شروع شده بود، پاي سالي به خانه آنها باز شده بود و تقريباً به عنوان يك خدمتكار در خدمت آنها بود. از صبح تا شب كار مي كرد زيرا كسي غير از او آنجا نبود و آقاي ويلي، فرصت چنداني براي رسيدگي به خانه و پرستاري از بنت را نداشت. نزديكي هاي شب، خانم ويلي و هانا هر چه منتظر ماندند، از سالي خبري نشد و هانا كه اشتياق زيادي در خود احساس مي كرد.- هرچند با وسايل و كمبود مواد روبه رو بودند- با اين حال شروع به تهيه كيك كرد. خانم ويلي صداي به هم خوردن ظروف را مي شنيد و به هواي اينكه سالي آمده، چيزي نمي گفت. بعد از ساعتي، هانا بشقاب به دست در حالي كه مقداري كيك را در آن گذاشته بود، وارد اتاق شد. براي يك لحظه در همان آستانه در، برجا ميخكوب ماند. صورت لاغر و رنگ پريده مادر با چشماني بسته در حالي كه دستانش مانند دو تكه چوب خشك در طرفين افتاده بود، هانا را ترساند. مادر مرده؟ به سرعت بشقاب را روي ميز گذاشت و به سوي مادر دويد. «مادر، مادر.»

tina
10-22-2011, 05:39 PM
خانم ويلي به آرامي چشمانش را گشود، هانا را ديد. لبخند كم رنگي زد. «چي شده دخترم؟»
«آه مادر، شما كه كلي منو ترسوندين.»
«چرا دخترم؟ فكر كردي مُردم؟»
«واقعاً اين طوري فكر كردم.»
«هانا، تو اين شرايط مردن بهتره، ولي من مدام نگران توام. چي به سر تو مي ياد؟ درسته كه كنار اومدن با اين وضع مشكله، ولي آدم غير از صبر چه كار ديگه اي مي تونه بكنه؟»
«نگران نباش، مادر. جنگ كم كم صبوري رو هم به من ياد ميده.»
كنار تختخواب مادر نشست. مادر به سختي دستش را بلند كرد و صورت دخترش را نوازش داد. «دخترم، تو ميگي صبوري ياد مي گيري. اين جنگ مدتاست شروع شده و تو هنوز قادر به درك واقعيت نيستي. من باز نگران توام. گاهي خويشتن داري نشون نميدي و ضعف و بي ارادگي بهت غلبه مي كنه. من و پدر رو مي ترسوني. سرنوشت آدما معلوم نيست و هر زمان به رنگي در مياد. و اين انسانه كه بايد اراده كنه و با اونا بسازه. با غصه خوردن بيش از حد و داد و فرياد، هرگز اين جنگ ويرانگر تموم نمي شه.»
«من اين حقيقت رو مي پذيرم و ديگه زياد غصه نمي خورم.»
لبخند كمرنگي بر لبان مادر نقش بست. «اگه واقعاً اين طوري باشه، من آسوده مي ميرم.»
«نه مادر، اين چه جرفيه؟ من اين كار رو مي كنم تا شما سلامتيتون رو به دست بيارين و اين قدر آزرده خاطر نباشين.»
كمك كرد تا مادر بلند شود مقداري از كيك را به او خوراند بعد هم مقداري كيك در بشقاب گذاشت تا براي سالي ببرد.
در اين لحظه پدر وارد شد و پرسيد: «هانا، اين وقت شب كجا ميري؟»
قرار بود سالي بياد تا به كمك هم كيك تهيه كنيم ولي اون نيومد، شايد كاري داشته. به هر حال من مقداري براش مي برم. پدر، ببينين، هنوزم مي تونم با وسايل كمي كه داريم، كيكاي خوشمزه اي تهيه كنم.»
«ولي دخترم، تخم مرغ از كجا آوردي؟»
«سالي برامون ده تا آورد.»
«كه اين طور، مي دونستم سالي زن باهوش و كاردانيه.»
«درسته، پدر، و اگه جنگي رخ نمي داد و پاي سالي به اين خونه باز نمي شد، ما هرگز متوجه اين كارداني و لياقت اون نمي شديم. جنگ ضمن اينكه ويران مي كنه، تجربه هاي زيادي به آدم ميده و قلب و روح انسان رو با مشاهده سختيا و جنايتا آزاد ميكنه و ياد ميده كه چطور زندگي رو بسازن.»
پدر به سرعت به طرف او آمد و شانه هايش را گرفت و با تعجب به چشمانش نگريست. «هان، دخترم، تو حالت خوبه؟»
«آه، نه زياد، اما حالا خيلي از مسائل رو درك مي كنم. از اون كيك مقداري ام براي شما روي ميز گذاشتم. بهتره مادر رو تنها نذارين تا من برگردم.»
از صبح آن روز هانا حالت آرامي پيدا كرده بود. پدر گفت: «ديروقته، هانا. زودتر برگرد.»
هانا با قدم هاي بي حال و وارفته، به سوي خانه سالي به راه افتاد. با شروع جنگ، آنها به ساختمان كوچك مقابل خانه ويلي كه فاصله اش چندان زياد نبود، آمده بودند.
قبلاً در اين ساختمان، باغبان و همسرش زندگي مي كردند. ويلي با اين كار خواسته بود تا سالي به آنها نزديك تر باشد زيرا بايد مدام به خانه ويلي رسيدگي مي كرد.
هانا با ديدن روشنايي پنجره آنها متوجه تاريكي بيشتر هوا شد و بدون هيچ هراسي پيش رفت. در خانه كاملاً بسته نبود و هانا بدون اينكه در بزند يا منتظر بماند، با عجله در را باز كرد و با صداي بلند گفت: «سالي، تو بدقولي كردي، نيومدي. من خودم كيك رو پختم. بيا بخور ببين...»
ولي در همان آستانه در برجا ميخكوب ماند زيرا ايوان را ديد كه روي زمين دراز كشيده بود و مادر با تمامي وجود در كنارش نشسته بود و عرق پيشاني اش را پاك مي كرد. با چشماني كه يك لحظه از صورت پسرش كنده نمي دش، به او خيره شده بود. «بيا تو، هانا. چرا همون طور اونجا ساكت موندي؟» اين صداي ايوان بود كه او را به خود آورد. آرام آرام جلو رفت و بشقاب را بر زمين گذاشت و آهسته بر روي زانوها نشست.
«ميبيني هانا جان، پسرم برگشته. هر چند دستش از ناحيه كتف زخمي شده و حال رضايت بخشي نداره، با اين حال تا زمان بهبودي اينجا مي مونه.» هانا با حيرت به هر دو مي نگريست. سالي ادامه داد. «متأسفم، هانا. چون ايوان اومد، نتونستم بيام و تو پختن كيك كمكت كنم. خودت كه سراپا خانومي. بذار بخورم ببينم. هوم، چه خوشمزه! ايوان، توام بخور. دست پخت هانا حرف نداره.
هانا گفت: «من كيك دوست دارم ولي حالا مايحتاجش پيدا نمي شه. امروزم...»
ايوان با آه و فغان بلند شد. مادرش فوراً بالشي را در پشتش قرار داد. ايوان با چشماني مشتاق مشغول ورانداز كردن هانا شد. لاغري و رنگ زرد فقر و نداري را در چهره و اندام او ديد. فهميد او هم زجر كشيده. با اين حال افكار گوناگون ديگري نيز احاطه اش كرده بود. مي خواست به هر ترتيبي شده، حتي از زبان مادر هم كه شده، بشنود آيا آلماني ها و افراد دزد صفت پيكان هم در اينجا پيدا شده و برايشان مزاحمتي ايجاد كرده اند يا نه، ولي مي ترسيد اين موضوع را مطرح كند. هانا هم به نگاه ايوان كه در او ثابت مانده بود، مي انديشيد: اون به من نگاه مي كنه، به سر و وضعم و از اينكه به اين روز افتاده ام، خوشحاله. اون هميشه آرزو مي كرد تا ما هم به فقر و نداري برسيم و اون به ما بخنده، چيزي كه بارها به رخش كشيدم حالا مي خواد تقاص پس بگيره. درست فكر مي كنم. و گرنه چطور امكان داشت كه اونجوري چشماش رو به لباسم و درونم بدوزه؟ اون تو دلش خوشحاله از اينكه اين طور مقابلش نشستم. باز به خشم آمد.
اون هنوز پسر رعيتمونه و هيچ حقي نداره و خشم دروني او موقعي اوج گرفت كه ايوان گفت: «هانا، اگه تو كيك رو اينقدر دوست داري، مي تونستي براي مادرم نياري و با اين نداري، خودت بخوري، چون بيش از حد لاغر شدي.»
هانا به سرعت بلند شد. نگاهي خشمناك به او انداخت. «من هنوزم قدرت دارم در مقابل توهين هاي تو وايستم. من به هيچ كس اجازه نمي دم تو ملك و خونه ويلي، از سر صدقه و مهربوني ويلي بخوره و بعد هم توهين كنه. اين فراموش نكن، آقاي ايوان رايت.»
سالي سريع بلند شد و مقابل هانا ايستاد. «هانا جان، اون ميخواست... منظوري نداشت.» ولي هانا در را محكم به هم كوبيد و رفت. در ميان راه گريه را سر داد. چنانكه احساس مي كرد آشوب دلش هرگز آرام نمي گيرد و او بيچاره اي بيش نيست.
ايوان نگاهي به مادر انداخت. «چي شد، مادر؟ چرا اون اين جوري كرد؟ اون از حرف من برداشت غلطي كرد. من منظوري نداشتم.»
«مي دونم، پسرم. بهتره ناراحت نشي. حالا ديگه هيچ كس از حرف ها و رفتار هانا ناراحت نميشه. تازه براش دلسوزيم ميكنه.»
ايوان سرش را به نزديكي مادر آورد و با حيرت پرسيد: «چرا؟ مگه چه بلايي سرش اومد؟»
از سؤال خود مي ترسيد. شايد مادر خبرهاي بدي درباره او بگويد.
«پسرم، هانا، ماه هاست كه بيماره، فشار عصبي شديدي بهش وارد شده. تقريباً رواني شده. اون هميشه يه خانم تمام عيار بود. حالا براش مشكله اين حقيقت جنگ رو باور كنه.اين فقر و جنگ اثر منفي روش گذاشته.»

tina
10-22-2011, 05:39 PM
<b>ايوان گفت: «مي دونستم. اون هميشه خودخواه بود و همه چي رو تو خودش مي ديد و هرگز فكر چينين روزهايي رو نمي كرد. بيچاره هانا.»
«پدرش بارها تصميم گرفت، اونو پيش خاله اش يا دني بفرسته ولي هانا موافقت نكرده بود. هر چند آقاي ويلي به عنوان اينكه اون منطقه، خطرناك تر از اينجاست. اجازه نداد ولي حقيقت اينه كه خود هانا راضي نشد پيش دني و راكسي بره.»
«مادر، چقدر وضعش خراب شده. متوجه لاغري بيش از حدّش شدي؟ اون صورت گرد و زيبا...» ولي حرفش را نيمه تمام گذاشت.
مادرش ادامه داد. «هانا از وقتي كه دني و راكسي ازدواج كردن اعصابش ناراحت شده بود. بعد اونو به حساب جنگ گذاشتن. اون موقع خوددار بود و ناراحتيش رو بروز نمي داد و حالا، جنگ تحملش رو سلب كرده. هر چند مسبب اصلي، همين جنگي كه همه چي رو از ما گرفت. ايوان، سعي كن وقتي باهاش برخورد مي كني، ملاحظه احوالش را بكني و چيزايي را بگي كه از شنيدنش خوشحال بشه. اون واقعاً بيماره و من دلم براش مي سوزه. هر چي باشه اون دختر بزرگ ويلي ثروتمند و دختر زيباي اين ناحيه بود.»
ايوان ديگر چيزي نگفت. سعي كرد دلش را راضي كند و همه چيز را به حساب جنگ بگذارد. آقاي ويلي هنوز هم غرور سر سخت خود را از دست نداده بود. به همين خاطر به ديدار ايوان مجروح نرفت. هانا هم هر چند آن روز با خشم و نفرت آنجا را ترك كرد، ولي شب تمامي كارهايش را تجزيه و تحليل كرد. مگه نه اينكه من و دني براي آخرين بار سر ايوان بحث كرديم و اون به من گفت: «هيچ وقت نذار ديو بدبيني تو وجودت رخنه كنه، چون ضررش به خودت مي رسه.»
«شايد من واقعاً اشتباه مي كنم. اصلاً من چقدر احمقم. شايد ايوان در حالي كه نگاهش با من بود، به چيز ديگه اي فكر مي كرد. چرا من از نگاه و حرف همه بد برداشت مي كنم؟ شايد اون از اينكه ديد من لاغر شدم، گفت كيك را خودم مي خوردم. اون مرد جوونيه كه مدت طولاني ايه تو جنگه. حتماً بهتر از من معني رحم و دلسوزي رو مي دونه.»
با اين انديشه ها خود را قانع كرد و با باقيمانده تخم مرغ ها كيك ديگري تهيه كرد و به ديدارش رفت.
مادر كه در رختخواب با تمامي ضعف و بي حالي اش نشسته بود، هانا را ديد با صدايي كه به گوش خودش هم نمي رسيد، پرسيد: «هانا، كجا ميري؟»
«به ديدن ايوان ميرم تا از احوالش جويا شم.»
«توگفتي كجا ميري؟»
«مگه نشنيدي، مادر؟ ايوان مجروحه و از جبهه شوروي برگشته. به ديدنش ميرم.»
«چطور به خودت چنين اجازه اي ميدي؟ تو حتي يه بار هم با اون صحبت نكردي و به ديدنش نرفتي، حالا چرا دست به اين كار احمقانه ميزني؟»
هانا در دل به حرف مادر خنديد.
«باهاش صحبت نكردم؟ چه حرفا. بدون گفتن كلامي ديگر بيرون رفت. خودش هم متعجب بود كه چرا اينقدر شاد است. به خود تلقين كرد. چون مدت هاست آشنايي نديدم واين منطقه هميشه تو نوعي سكوت بوده، حالا ديدن يه آشنا جالبه. براي همينه كه خوشحالم و ديگه موضوعي نيست.»
او به خود و به احساسش اجازه نمي داد بيشتر از اين ***** كند و طور ديگري برداشت نمايد.
اين بار در زد سالي در را باز نمود. با ديدن او فرياد كوچكي از روي شادي كشيد. «اوه شمايين، بفرمايين تو.»
«سالي، براي جوياي احوال شما اومدم. در ضمن، كيك پختم.»
سالي با خوشحالي گفت: «اوه، فوق العادست. بيا تو، هانا.»
ايوان كه اين صحبت ها را مي شنيد، لذتي آرام و بي صدا به جانش افتاد.

تصميم گرفت مواظب زبانش باشد تا باعث ناراحتي و خشم او نشود. كمي بلند شد و با مهرباني گفت: «هاناي عزيز، چرا زحمت كشيدي؟ همين طوري هم مي تونستي به ديدن ما بيايي و منو خوشحال كني.» هانا به خوبي متوجه بود كه ايوان بعضي جملات را مي كشد و با لحن مخصوصي بيان مي كند ولي باز نخواست كه فكر بد به خود راه دهد. ايوان قطعه اي از كيك بر دهان گذاشت و با نگاهي به هانا انديشيد:
«يعني هانا اينجا از دست سربازاي آلماني در امان بوده يا ...؟»
ولي زود خود را كنترل كرد و نگذاشت فكرش از اين فراتر برود.
سالي با شادي خاصي گفت: «هانا، ما باز هم مي تونيم تخم مرغ جمع كنيم و با كمك هم كيكاي بهتري بپزيم.»
ايوان بلافاصله گفت: «و هر وقت من از اينجا گذر كردم، اين كار رو مي كنين و من از خوردن اون لذت مي برم.»
هانا هيجان زده گفت: «آه، شما نبايد از ما چنين انتظاري داشته باشين. چون ما هميشه مايحتاجش رو نداريم. مخصوصاً از نظر تخم مرغ تو مضيقه يم. شايد من و مادرتون شرمنده بشيم.» و نگاهش را به سالي دوخت.
ايوان به هانا نگاه كرد، آنقدر تا هانا متوجه او شد و نگاهش بر او ثابت ماند و آنگاه ايوان لبخند زيبايش را كه هميشه متعلق به دني بود، با آن دندان هاي زيبا و سپيدش تقديم هانا كرد. دل هانا لرزيد ولي آن را به حساب ترس گذاشت. وقتي دوباره با نگاه نافذش رو به رو شد، به خود گفت:
«من هرگز در مقابل اين پسر نمي توانم قد علم كنم.اون هميشه منو تسليم خواسته هايش مي كنه. هنوزم از حرفاي نيشدارش مي ترسم.»
ايوان بعد از دقايقي مكث و آن نگاه هاي مشتاقش كه دل هانا را لرزانده بود، گفت: «حرفم رو پس مي گيرم. فقط براي ديدن مادرم و تو ... شما به اينجا ميام.»
هانا خنديد.« اگه قبلاً از اومدن شما مطلع باشيم، وضع فرق ميكنه...»
ايوان وقتي ديد هانا مكث كرد، گفت: «لذت اين كيكي رو كه حالا خوردم، حفظ مي كنم و زماني كه تو سنگراي سرد و بدون آذوقه هستيم، اين لحظات رو به ياد مي يارم. اون، كمبودِ همه چيزرو جبران مي كنه.»
سالي با شادي و نوعي غرور به اين سخنان مبالغه آميز گوش مي داد و در درون به خود فخر مي كرد.
«جنگ چه كارا كه نمي كنه و چه سدها و سنت هايي رو كه نمي شكونه. هانا اون دختر متكبر، اين طور صميمي با ايوان در حال صحبته، شايدم حرفا نگاهاشون طور ديگه ايه . من بايد سرم رو به كارايي كه بيرون خونه داشتم، گرم مي كردم، كه صداي هانا او را به خود آورد. «من بايد برم. ممكنه پدر عصباني بشه.»
ايوان به تندي پرسيد: «اگه پدرت همين حالا با تو مشاجره كنه كه چرا به ديدن من اومدي، چه جوابي ميدي؟»
هانا دستگيره در را گرفت. بدون اينكه سرش را برگرداند، در حال رفتن گفت: «عين دني رفتار مي كنم. دني هميشه تو اين كارا موفق بود. بي پروايي و گستاخي در بعضي موارد لازمه زندگيه.» و در حالي كه خنده ايوان را مي شنيد، از آنجا دور شد. سالي از اين گفته چيزي نفهميد، چون فكر مي كرد از دختران ويلي، هانا، اولين كس و اولين باري است كه با ايوان صحبت مي كند.
«من مي ميرم، ويلي. فقط نگران هانا هستم. هانا خودش رو از چشم سربازاي آلماني مخفي كرده. حالا دختر سالميه. اين تصميم خطرناكش اوضاع رو خراب مي كنه. ايوان برگشته. اونم سربازي خرف از همون سربازاي بي سرو پا و بي شعوره كه چشمشون به دنبال زنا و دختراست. چكار بايد بكنم ويلي؟ مي توني احساس يه مادر رو درك كني؟»
آقاي ويلي با عصانيت در طول اتاق بالا و پايين مي رفت. «با هانا صحبت مي كنم و به ايوان اجازه نمي دم دوباره به اينجا برگرده. اون اينجا كاري نداره.»
</b>

tina
10-22-2011, 05:41 PM
خانم ويلي در حالي كه نفس نفس مي زد، به آرامي مي گفت: «اون بهانه داره. مادرش اينجاست و به خار اونم كه شده، باز مياد.»
«به جهنم، مادرش رو هم بيرون مي كنم. به هر گوري مي خوان برن.»
ولي ما به سالي احتياج داريم. همه كاراي خونه و بيرون به عهده اونه .»
«ما بدون اونم مي تونيم كارارو انجام بديم. شايد وضع فرق كنه و به زودي زناي رعيتا كه رفتن برگردن.»
«ما نمي تونيم خودمونو به اين اميد دلخوش كنيم و حتي حق سالي رو ناديده بگيريم. اون به خاطر ما اينجا موند چون مي دانست من بيمارم.»
«اشتباه نكنة خانوم. در واقع اون جايي نداشت بره.»
«اين طور نيست، ويلي. من خودم يه روز پسر نوجواني رو ديدم كه با سالي حرف مي زد. بعد از رفتن اون، من از سالي سؤال كردم. «اون كي بود؟»
سالي گفت: «از آشناهامونه و براي بردن من اومده بود اما چون شما بيمارين، من بايد كنار شما بمونم.»
«ميگي چيكار كنم؟ هر راهي رو ميگم، تو از طرفي مي بندي.»
«بايد جلوي هانا رو بگيري و به من قول بدي اگه مُردم، هر لحظه مواظب هانا باشي.»
«بهتره نگران نباشي. اين يه ديدار ساده ست. او زخميه و هانا به ديدنش رفته. ما نمي تونيم فكراي ديگه اي بكنيم.»
«تو شايد، ولي من مثل تو فكر نمي كنم. هميشه از اون با اون چشماي غضبناكش مي ترسيدم. اون هميشه سكوت ميكرد ولي با نگاه مسخره ش صدها ناسزا مي گفت.»
«اين چه حرفيه؟ تو حالت خوب نيست كه اين حرفا رو مي زني، ما بايد تو ملك و زمين خودمون، از اين پسره احمق بترسيم؟ تو نبايد از اين فكراي بد بكني.»
«به اون صورت كه تو فكر مي كني، ازش نمي ترسيدم ولي نگاهش چيز ديگه اي ايه.»
«خداي بزرگ، كار به جايي رسيده كه بايد درباره نگاه اون پسره احمقم فكر كنم. مطمئن باش، من در هر حال مراقب هانا هستم و اين اولين و آخرين باريه كه هانا به ديدنش رفته، ديگه اجازه نمي دم.»
«متشكرم، ويلي. من به تو اطمينان دارم. تو هنوزم ويلي قدرتمند و با اراده هستي.»
ويلي دستانش را به پشت زد و از پنجره بيرون را مي نگريست. در دلش غم شديدي، سنگيني مي كرد. جونز هم ماه ها بود كه در جبهه بود و هنوز خبري از او نبود. اوايل، نامه اش مرتب مي آمد ولي حالا خبري از نامه نبود. گروه هاي مختلف سربازان باز مي گشتند و همه جا در ميان مزارع و جاده ها و حتي شهرها در حالي كه اونيفورم ژنده بر تن داشتند و خستگي و فلاكت از سر و رويشان مشهود بود، ديده مي شدند. همين چند روز پيش بود كه ويلي با دسته اي از آنها كه به آنجا مراجعه كرده و خواهان غذا بودند، برخورد كرده و مجبور شده بود از جيره غذايي خودشان، از آنها پذيرايي كند.
همچنان از پنجره بيرون را مي نگريست. مزرعه و زمين هاي بكر در فصلي مثل پاييز حالتي غم افزا به خد گرفته بودند، زمين هايي بدون هيچ سبزي، و همچنين چاهي كه مدت ها از آن براي آبياري استفاده نشده بود. همه جا در سكوت و سكون بود. مي انديشيد: بودن سالي تو اينجا نعمتيه. بيشتر كارا به عهده اونه. همسرم كه بيماره. هانا كه ديوونه اي بيش نيست و با اين حالتاي رواني، معلوم نيست آينده اش چي ميشه. بايد كسي اينا رو به من بگه و به من بقبولونه تا همه چيز رو باور كنم. من خودم رو تسلي ميدم. باز نگاهش پر كشيد به قطعه اي زمين كه با زحمت بسيار و با كمك سالي، در آن مقداري سيب زميني و كلم كاشته بودند و حال مي توانستند طي چند روز برداشت كنند و براي مصرف زمستان در انبار نگه دارند. هنوز به كمك سالي در برداشت آن محصول احتياج داشت. هانا با سر و صدا وارد خانه شد. آهنگي را زير لب زمزمه مي كرد. بشقاب خالي را بر روي ميز گذاشت. تا سرش را بلند كرد، چهره پدر را كه از خشم سرخ شده بود، ديد.
«هانا، كجا بودي؟»
«به ديدن ايوان رايت رفته بودم.»
«براي چي و با اجازه كي رفته بودي؟»
هانا راست ايستاد. پاي راستش را جلو گذاشته و زمين را به ضرب گرفته بود. با آرامش بسيار جواب داد: «مگر نمي دونين پدر؟ ايوان مجروحه و تا زمان بهبودي، اينجا مي مونه.»
«اما جواب سؤال دوم؟» ويلي با صداي بلند اين سؤال را از هانا كرد.
«پدر جان، تو اين بحبوحه اجازه لازم نيست. هر كس مي تونه كار خودش رو بكنه و به ديدن يه مجروح كه از جنگ برگشته، بره.»
«اجازه لازم نيست؟ تو از كي تا حالا خودسر شدي؟ به من نگاه كن، هانا.»
هانا سرش را بالا گرفت و پدر را نگريست ولي همچنان سكوت كرد.
«زياد اين بحث رو طول نميدم. آخرين بارت باشه كه اين كار رو مي كني.»
هانا به سوي آشپزخانه به راه افتاد.«مادر، مقداري از اون برنجي رو كه مدتي پيش داشتيم، بدين تا براي سالي ببرم.»
پدر به دنبالش رفت. از خشم در حال انفجار بود. هانا را محكم گرفت و تكانش داد. «مگه نشنيدي چي گفتم؟»
«پدر، من هر روز به ديدنش ميرم. اگه حالش بهبود پيدا كنه، مي تونه تو برداشت محصول بهمون كمك كنه.»
«من خودم اين كار رو انجام ميدم و تو حق نداري چنين درخواستي ازش بكني. اون پسره خرف بايد زودتر از اينجا بره.»
«پدر، اون از سنگراي سرد و بدون غذا برگشته. اون و امثال اون براي ما مي جنگن تا ما رو از ***** و خشم دشمن در امان نگه دارند.»
«تو رفتي و اون با فرو كردن اين حرفا تو كله ات، از جبهه و سنگر سرد، تو رو اين طور احساساتي كرد؟»
«اون با من هرگز از جنگ و مصيبت هاي اون حرف نزد.»
«پس اين حرفا چيه كه ميگي؟»
هانا اجاق را روشن كرد و نفس تندي كشيد.
«پدر، اين حقيقته كه مدت هاست خودم متوجهش شده ام. تمام سربازايي كه براي حفظ و امنيت كشور مي جنگن، باعث افتخار و احترامن.»
و دوباره خود را سرگرم كارهايش كرد.
آقاي ويلي وارد اتاق زنش شد و با يك نگاه متوجه شد كه او تمام صحبت هاي رد و بدل شده ميان آنها را شنيده است. از اينرو آهسته گفت:
«مي ترسم اونو تو فشار بذارم، باز بيماريش عود كنه. بذار تا اين پسره اينجاست، اونو به حال خودش بذاريم و اميدوار باشيم، به زودي نعش كثيفش رو از اينجا ببره. اگه فرصتي دست بده، باهاش صحبت مي كنم واز اومدن به اينجا منعش مي كنم.» و در اين حال تنها، لبخند غمگين و نگاه نگران زنش را ديد.
سه روز بعد سربازي نامه اي از جونز آورد و همه را شاد كرد. پدر با شوق فراوان نامه را باز كرد. مارد با حال زارش در رختخاب نشست و آماده شنيدن خبرهاي نامه بود. هانا نيز كنار مادر نشست. پدر با صداي بلند شروع به خواندن نامه كرد. جونز در نامه نوشته بود:
«پام از ناحيه ران زخمي شده و چون بيمارستان ها، همه پر از مصدومين و مجروحينه، به منزل دني كه نزديك تر بود، رفتم و اونجا در حال استراحتم و اين نامه رو همرزم عزيزم براي شما مياره.»
تا اينجاي نامه براي همه آشنا بود زيرا وقتي هانا مي خواست نامه را از سرباز بگيرد، پرسيده بود كه نامه را از كجا آورده و او گفته بود: «جونز تو خونه دني بستريه و من دوباره به اونجا بر ميگردم.» از اينرو هانا به وسيله او، براي دني پيام فرستاده بود كه ايوان هم از ناحيه دست و شانه زخميه و الان تو خونشون بستريه

tina
10-22-2011, 05:41 PM
جونز نوشته بود كه به محض بهبودي به ديدن آنها خواهد آمد، از حال مادر جويا شده و از پدر خواسته بود، اگر امكانش وجود دارد، به ديدنش برود. شايد كه آمدن او به درازا بكشد و نوشته بود:
«مزرعه امن ترين جا براي شما و هاناست. وضع شهرا خيلي وخيمه. هيچ كس تو شهر نمونده، به جز عده معدود و افراد به خصوص، همه به دهكده و كوه هاي اطراف پناهنده شدن. آلمان تو شوروي پيروزي به دست نياورده و ارتشش در حال عقب رونن دشمنه و به زودي نازياي شكست خورده مثل خفاشاي ترسو و بزدل، از اونجا فرار مي كنن و به طرف مرزاشون يا حداقل تا مرز اتريش بر مي گردن و با اين عقب نشيني جنگ بزرگ تري تو راهه و بايد به شدت مواظب همه چيز بود. اگه روسيه توان مقاومت آلماني ها رو بشكنه و اونا رو وادار به عقب نشيني كنه. خود سربازها و قزاقاي روس وارد كشور ما مي شن و هرج و مرج تازه اي روي داده و كشور از هر طرف مورد هجوم بيگانه ها و افراد حزب هاي خائن كه همدست با شوروين و يا همين الان با آلمان تو همه نقاط مشغول فعاليتن، قرار ميگيره، الان جنگ همه جا هست، خونه، كوچه، شهر، اگه شما احساس مي كنين، اونجا امنه، همون جا بمونين.
خاله و دختراشم تو وضع اسفبارين و با كمال تأسف بايد بگم، دخترخاله كاترين به دست خائني به قتل رسيده و هنوزم معلوم نيست چه عاملي تو اين قتل دست داشته، مبادا كله شقي كنين و يه جايي برين. خاله و دختراش قصد عزيمت داشتن ولي نمي دونم به كجا؟ شايد بيان اونجا.»
و در آخر نامه نوشته بود:
«خيلي متأسفم كه با اين اخبار شما رو ناراحت كردم ولي بايد مطلع مي شدين. نبايد احتياط رو از دست داد. براتون آرزوي سلامتي دارم و روتون رو مي بوسم.»
بعد از اتمام نامه پدر سكوت كرد. اخم هايش درهم رفت و آه بلندي كشيد. گويي اين آه، سينه اش را به درد آورد. دستش را بر روي قلبش نهاد. سرش را خم نمود. اشك از چشمان خانم ويلي سرازير شد. هانا نيز مي گريست.
«بيچاره كاتي. چه دختر نازنيني بود. يعني چه مسئله اي باعث شده كه اونو بكشن؟ چه سرنوشت شومي براش رقم زده شد. جونز هم معلوم نيست در چه حاليه و جراحتش در چه حده. شايدم حالش وخيم باشه و براي نگران نشدن ما چنين مطالبي رو نوشته. خدايا، چكار بايد بكنيم؟»
«آروم باشين، مادر. بالاخره يه جور خبردار مي شيم. از اينجا نمي تونيم بريم چون ممكنه خاله با دخترانش بيايند.»
ويلي تصميم گرفت به ديدن جونز برود ولي او چطور مي توانست صدها مايل را پياده طي كند. البته آنها كالسكه اي داشتند ولي اسبي نبود تا به آن ببندند.
در وضعيت بسيار بدي قرار گرفته بودند. تا ظهر صبر كرد و به تمام اهالي آن منطقه سر زد، شايد اسبي به دست بياورد ولي نتيجه اي نداشت. براي هيچ كس اسبي باقي نمانده بود. چون از تلاش خود نتيجه اي نگرفت، با ناراحتي گفت:
«فردا صبح زود، پياده از اينجا ميرم. شايد توي راه با كاميون يا كالسكه اي برخورد كنم و باقي راه رو با اونا برم.»
خانم ويلي به شدت مخالفت كرد.
«غير ممكنه. چطور ميشه اين همه راه رو تو سرما بري. خودتم مريض ميشي و وضع از اونچه هست، وخيم تر ميشه.»
عصر هنگام، ايوان از جا بلند شد. مادرش پرسيد:«كجا ميري پسرم؟»
«ميرم كمي قدم بزنم.»
مادر بالاپوش اونيفورمش را بر روي شانه هايش انداخت و سفارش كرد مواظب خودش باشد چون هوا سوز سردي دارد. گويي مدت هاي مديدي است كه او رانديده بود. به دقت در چهرهاش خيره شد. سپس بوسه اي گرم بر گونه اش نشاند. خورشيد، نور كمش را ميان باغ ها و زمين هاي سرد، گسترده بود. سوز سردي مي وزيد. ايوان از ميان باغ ها بسيار متفاوت با باغ هاي سابق بود، گذشت. هر چند اين ملك و زمين از آن او نبود، ولي او آنجا پرورش يافته، كار كرده، زحمت كشيده و بزرگ شده بود.
او هم حسرت مي خورد و دلش مي خواست بنشيند و بر اين خاك ها بوسه بزند. عقده ها را از دل بيرون كند.
ياد گذشته تلخ و غمگين وادارش مي كرد و او بي اختيار بر زمين نشست. خاك سايه نمناك را لمس كرد. مشتي از آن را برداشت و به تلخي گريست. براي آن روزهايي كه بر روي اين زمين ها برا نان بخور و نميري زحمت مي كشيد و بسيار در عذاب بود. ولي آن زمان همه جا سر سبز، و حاصلخيز و غرق محصولات بود.
درختان در زير بار سنگين ميوه ها، سر به زمين مي سايپدند. باغچه هاي وسيع كه غرق در انواع گياهان زينتي بود و عطر دلپذيرشان در هوا پخش ميشد، آدمي را سر مست و مبهوت مي كرد و چه وقتي كه در پرورش و نگهداري آنها به عمل مي آمد و چگونه بيننده را مدت ها به خود مشغول مي كرد تا حيران، غرق تماشاي اين همه گل هاي عطرآگين و رنگارنگ، با برگ ها و شاخه ها و شكل هاي مختلف بشوند. چه زيبا بود اين همه جذابيت طبيعت كه انسان را مسحور و شيفته خود مي كرد ولي حالا جز باغچه هاي بدون حتي يك شاخه گل خودرو و خاك سياه، چيزي ديده نمي شد. همه جا نيمه سوخته و ويران و بدون حاصل بود.
آقاي ويلي از گشت در آن منطقه براي پيدا كردن اسب، باز مي گشت. در غروب غم افزا كه خورشيد در حال غروب كردن و پنهان شدن در پس ابرها بود، صداي گريه اي را شنيد و به خيال اينكه او سربازي نگون بخت و ژنده است كه از آنجا مي گذشته، به او نزديك شد. بالاي سر اين انسان فلك زده و زجر ديده ايستاد و چيزي نگفت. فقط بي صدا نگاهش مي كرد. خاك از لاي انگشتان سرباز بيرون مي ريخت.
ويلي مي ديد كه سرباز چگونه خاك ها را مي بوسيد و مي گريست. آن شخص، وجود كسي را حس كرد، بلند شد در مقابل قامت بلندي كه ايستاده بود، خود را ضعيف احساس مي كرد. سرش را بلند كرد تا آن شخص را بنگرد. چشمانش با نگاه غمگين ويلي گره خورد.
خاك ها را بر زمين ريخت. با حالتي خبردار، مقابلش ايستاد و با صداي اندوهناك گفت: «براي اون همه كشته شدن سربازام به دست قزاقاي روس، تو گل و لاي و باتلاق هاي روسيه از گرسنگي و شدت سوز و سرما منجمد شدنشون، گريه نكرده بودم، ولي براي اين خاك سياه كه توش رشد كردم، با عرق جبين پدر و مادرم و ده ها رعيت ديگه، اينجا رو آبياري كرديم و حالا به چينين مخروبه اي مبدل شده، گريه كردم. بايد اين دل ناآرام و پرتلاطم رو با گريه ام كه شده، آروم مي كردم.»
ويلي مدت طولاني در سكوت، او را نگريست و بعد از آنجا دور شد. بعد از طي مسافتي، صداي گام هايش را در روي سنگ فرش ها مي شنيد. آقاي ويلي انگار كه خود گريسته و دلش آرام گرفته، نگاهش را به سنگ فرش ها دوخته بود.
گويا سنگ ها را يكي يكي مي شمرد و به خاطر افكار مغشوشش، متوجه نشد كه چيزي به سرعت از مقابلش گذشت و كنار بوته هاي جاده مخفي شد. از آنجا رشد و وارد خانه گشت. هانا خدا رو شكر كرد و به سرعت به سوي خانه چوبي دويد. وقتي به آنجا رسيد، خانه را خالي ديد. نه سالي بود و نه ايوان. يكباره دلش به درد آمد و آنجا را بدون آنها بسيار غم انگيز يافت.
سرگشته اين سو و آن سو را مي نگريست. صدايي او را به خود آورد. سرش را برگرداند. سالي را ديد كه با مقداري كلم در دستانش، مي خواست وارد خانه شود. با ديدن او گفت: «هاناي عزيز، چرا اونجا ايستاده اي؟ بيا تو.»
«اومدم سري به شما بزنم و حال ايوان را بپرسم.»

tina
10-22-2011, 05:42 PM
<b>«زحمت كشيدي. ايوان براي قدم زدن، بيرون رفته.»
«متشكرم، سالي.» و به حالت دو از آنجا دور شد. سالي بسيار شاد بود از اينكه ايوان در خانه نيست و آنها مي توانند در بيرون از خانه به راحتي صحبت كنند.
هانا نفس زنان به او رسيد.«ايوان، آه، بالاخره پيدات كردم.»
ايوان او را ديد. اشك هايش را پاك كرد و خود را براي روبه رو شدن با هانا آماده نمود. هر چند پدرش بي ادبي كرده و يك كلمه از جراحت دستش نپرسيده بود ولي خود را قانع كرد كه من با ويلي كاري ندارم، بلكه با هانا كه باعث خوشحالي من ميشه، حرف ها دارم. هانا در چند قدمي ايوان پايش به سنگي گير كرد و در حال زمين خوردن بود كه ايوان دست چپش را دراز كرد تا او را بگيرد. ولي مؤثر واقع نشد و هانا به شدت به دست زخمي او خورد. ايوان فريادي كوچك از درد كشيد و هانا شرم زده و با عجله، دست او را گرفت.
«خيلي متأسفم، ايوان. نمي دونم چرا پام گير كرد؟ حتماً دستت درد گرفت؟»
«مهم نيست. درد رفع ميشه. چرا مي دويدي؟»
«من درست مثل يه خرگوش زبر و زرنگ شدم. از مقابل پدرم چنان تو بوته ها پريدم كه اون اصلاً متوجه نشد.»
ايوان با صدايي بلند خنديد. هانا متوجه چشمان اشك آلود او شد ولي هيچ سؤالي نكرد. شايد هم اصلاً نفهميده بود. «پدرت چند دقيقه پيش اينجا بود.»
«راستي؟ با هم صحبت كردين؟ پدر چي مي گفت؟»
«اصلاً صحبتي نكرد. مدتي منو نگاه كرد و بعدم رفت.»
«نمي دونم چرا پدر اين طوري رفتار مي كنه.»
و ايوان به سرعت انديشيد:
«درست مثل تو كه خود پدرت هستي و دني هميشه مي گفت:«نمي دونم هانا چرا چنين رفتاري داره؟» البته هانا زمين تا آسمون، با هاناي سابق فرق كرده.»
«ايوان، بعد از بهبودي از اينجا ميري؟»
«تا ماه آينده حتماً بايد برم. وضعيت كشور چندان رضايت بخش نيست. روس ها، آلماني ها رو به عقب مي رونن و اون طور كه خبردار شدم، وارد شهرهاي مرزي شدن مطمئنم آلماني ها رو به زودي از اين كشور دور ميندازن. اونا امنيت و آزادي و حقوق و برابري همه قشرهاي مردم رو برامون ارمغان ميارن. همين الان خود من بارها احضار شدم ولي چون هنوز زخم كتفم التيام نيافته و قادر به گرفتن اسلحه و انجام كاراي سنگين نيستم، مجبور شدم بمونم.»
«در اين صورت، روزاي پردردسرتري با ورود روسها در پيش درايم. راستي، جونزم زخمي شده و تو خونه دني در حال استراحته.»
«از كجا فهميدين؟»
«يكي از رفقاش نامه اي برامون آورد و من سفارش كردم، جريان مصدوم شدن شما رو به اطلاع دني برسونه.»
«تو اين شرايط كه همه تو وضعيت روحي بدي به سر مي برن، بهتر بود نمي گفتي.»
هانا نگاهي معنادار به ايوان كرد و گفت: «چرا نبايد مي گفتم؟ وقتي اون هنوزم از طرفداراي سرسخته توئه و حتي بعد از ازدواج با راكسي، به من يادآوري كرد كه شما براش يه دوست فراموش نشدني هستين، انتظار داشتين اونو از حال شما بي خبر بذارم؟»
ايوان به روي خود نياورد و متعاقباً نگاهي به او انداخت و در دل گفت: «هانا، هزار بار آرزو مي كنم تو در اين مورد به دني حسادت كني و بيشتر به طرف من بياي. تو هميشه آهوي گريزپا و فراري هستي. وقتي با توام، نمي دونم چيكار كنم كه فرار نكني ولي اگه حسودي كني، به طرف من كشيده ميشي.»
بعد خنده بي صدايي كرد و گفت: «من چه فكراي باطلي كه نمي كنم.»
هانا بلافاصله پرسيد:«چه فكري؟ من حرف بدي زدم؟»



هانا بلافاصله پرسيد:«چه فكري؟ من حرف بدي زدم؟»
«نه، فكر مي كردم شما دو تا خواهر، واقعاً آهوي گريزپا هستين. دني ادعاي دوستي با من مي كنه ولي الان سال هاست كه اونو نديدم و تو اگه بار ديگه برگردم. حتماً با ژاك ازدواج كردي.»
«اوه، تو اين موضوع رو از كجا مي دوني؟»
«چرا نبايد بدونم؟ خود ژاك بهم گفت.»
هانا با تعجب مقابل ايوان نشست. «شما اونو كجا ديدين و باهاش آشنا شدين؟»
ايوان دوردست ها را مي نگريست. «اون پنج ماه تو هنگ من بود بعد به جبهه غرب اعزام شد. از اون زمان، ديگه خبري ازش ندارم. البته به جز نامه اي كه دو ماه پيش به دستم رسيد.»
«و اون چه احمقيه كه به شما گفته از من درخواست ازدواج كرده.»
«البته اون عاشق واقعي توئه. كيه كه تو اونو عاشق خودت نكرده باشي؟»
«من از همه اونا متنفرم. من همون روزا بهش جواب رد دادم. ديگه احتياجي نيست درخواستش رو تكرار كنه و جواب رد بشنوه. و البته كه من هيچ كس رو عاشق خودم نكردم.»
ايوان دستانش را لابه لاي موهايش مي كشيد و آنها را مرتب مي نمود.
«هنوز سر حرفت هستي يا مي خواي تغيير عقيده بدي؟»
«به هيچ وجه. من اصلاً ازش خوشم نمياد.»
«دني مدت هاست كه ازدواج كرده و تو هنوز موندي. فكر نمي كني وقت ازدواجت بگذره؟»
«اوه، من هنوز اون قدر پير نشدم كه كسي به خواستگاريم نياد.»
«تو اگر پير بشي، باز همه مشتاق ازدواج با تو هستند. تو خيلي زيبايي و زماني به اين زيبايي، خيلي اهميت مي دادي.»
«اينا ديگه برام مهم نيست. دوست دارم دست از اين بيكاري كسل كننده بردارم و مشغول كاري بشم. هر چند كه براي پدر خيلي عذاب آوره و شديداً مخالفت مي كنه.»
«دوست داري به چه كاري مشغول بشي؟»
«هر كاري كه از عهده انجامش بر بيام.»
«مثلاً از چند تاش نام ببر.»
«حالا جنگ وضع رو عوض كرده. همه هر كاري بخوان، مي كنند، حداقل براي به دست آوردن هزينه اي كم براي سير كردن شكم خود و خانواده شون. همين الان تو بوداپست و شهراي ديگه. زنا رانندگي تاكسي و كارايي رو كه مربوط به مردا ميشه. انجام ميدان و خيلي كاراي ديگه كه لازم به گفتن نيست.»
«پس تو مي خواي راننده تاكسي يا بليط فروش بشي يا كاري كه لازم هب گفتن نيست.»
هانا لبش را گزيد و گفت: «دوست دارم با صليب سرخ و امداد رساني، به ياري مصدومين برم و ازشون پرستاري كنم. به نظرم رسيدگي به مجروحين بهترين كاره.»
ايوان لبش را كمي كج نمود و گفت: «و همه رو مسحور و شيفته خودت كني.»
«شما مردا، هميشه به اين جور مسائل اهميت مي دين، عشق و امثال اون.»
ايوان با گستاخي جواب داد: «اين چيزيه كه من مدام بهش فكر مي كنم و هر وقت تو رو مي بينم...»
«اوه، ايوان، خجالت نمي كشي اين حرفا مي زني؟»
«خجالت بكشم، هانا؟ به من بگو چرا بايد خجالت بكشم؟ وقتي عشق زيباترين و شيرين ترين مسئله تو زندگيه.»
هانا شانه هايش را بالا انداخت. «من اصلاً به اين جور مسائل فكر نمي كنم و اونو نوعي لذت كاذب و مبتذل زندگي مي دونم و هيچ وقت براي به دست آوردنش دنبالش ندوييده ام.»
</b>

tina
10-22-2011, 05:43 PM
تو مسئله عشق رو لذت كاذب و مبتذل مي دوني. شايد كه واقعاً شناخت درستي از احساسات لطيف خواستن نداري و نمي توني اونو به شيوه اي زيبا، به دوستي بكشوني. تو فقط برا عشاق به خصوصي عشوه گري مي كردي، هر چند در مورد راكسي موفق نبودي.»
«خفه شو، ايوان. تو بيش از حد گستاخ شدي. من كوچكترين علاقه اي به راكسي نداشتم.»
«به حساب هر چي مي خواي بذار، ولي من با همه اين بي اعتنايي ها كه نسبت به م داريم، ازت مي خوام با من ازدواج كني و جاي خوشبختيه كه به راكسي علاقه نداشتي.»
«واي، خدايا، اين چه حرفيه؟ حتماً از اين درخواستت شرمم نمي كني. چطور جرأت مي كني از دختر بزرگ ويلي درخواست بي شرمانه اي بكني؟»
«زماني اين طور بود، هانا. ولي حالا همه چي فرق كرده. من از هيچ حرفم در مقابل تو شرم نمي كنم. از هر چي كه بودم و هستم هم ابايي ندارم،
هانا بلند گفت: «و تو خواستي از اين فرق كردن استفاده اش رو ببري و به اصطلاح، فرصت طلبي كني. حالا حرف شرم نكردن تو به جاي خودش. تو از اول پسر گستاخي بودي و تو هر شرايطي به خودت افتخار مي كردي.»
«هانا، هر طور دوست داري، فكر كن. من از كوچيكي تو رو مي شناسم و مي دونم كه چه دختر خودخواه و متكبري هستي، اما من به ميل خودم، تو رو مي سازم. حالا هم هيچ ايرادي نيست. اگه بخواي با من ازدواج كني، من ايوان رايت، رعيت عزيز پدرتم. اينجاش رو افتخار مي كنم.»
«آه، تو بيش از حد گستاخي مي كني. من هرگز با تو صحبت نمي كنم. من با تو ازدواج كنم؟ تو يه ديووونه اي . به چه چيز خود اينقدر مغروري؟»
«از عشقم نسبت به تو. من بيش از حد به تو علاقه دارم.»
«علاقه؟هوم. چه حرفا! تو بارها اين علاقه رو به دني نشون داده بودي و حالا كه دني از دست رفته، مي خواي منو تور كني.»
بغض راه گلويش را بست. لحظه اي درنگ كرد و سپس بغض آلود گفت: «چرا هميشه بايد پس مونده هاي دني به من برسه؟ يا اينكه اون كوچكتر از منه، اگه هنوز ازدواج نكرده بود، تو حالا اين تقاضا رو از اون مي كردي و چون حالا نيست از من تقاضا مي كني. تو خيلي متظاهري و خيلي خوب مي توني تنفرت رو پنهان كني.»
ايوان به كنارش آمد. «هانا، گذشته ها گذشته. تو هنوز عقده ها و حقارت ها رو از دلت بيرون نكردي. طرز تفكرت هم زياد فرق نكرده.»
«فرق كرده. اون طور كه تو ميخواي فرق نكرده. بايد درخواستت رو مي پذيرفتم؟ تو هيچ وقت براي من ارزش و احترام قايل نبودي و بارها اعتراف كردي دني قابل احترامه. نگفتي؟»
«چرا گفتم. توام هيچ وقت براي من بي ارزش نبودي. فقط طرز فكر و تكبرت رو دوست نداشتم، همين. تازه بعد همه اين حرفا تو بيماري و من مي خوام تو تحت نظر خودم باشي. تو بايد هاناي سابق بشي، زيبا و بانشاط و كه وقار و متانتشم تماشايي بود.»
هانا با عصبانيت گفت: «همه چي اول مال دني بوده. تو با اين درخواست، منو مورد تحقير قرار دادي.»
ايوان هانا را بلند كرد و شانه هايش را گرفت. «هاناي عزيزم، منطقي فكر كن.اين قدر منو با حرف هاي پوچ خسته نكن. حرف دني رو كم به ميون بيار. من ديگه باهاش كاري ندارم. شايد اگه زماني اونو ببينم، مثل يه دوست براش احترام قايل شم ولي هيچ مسئله ديگه اي نيست. من فرصت زيادي ندارم. لااقل منو با يه كلمه اميدوار كن.»


«مسئله اي نيست؟ منو گول نزن. منم نگفتم چيز ديگه ايه. حالا دني شوهر داره و ما آينده، بچه اش به دنيا مي آيد ولي من اينو بايد تو مغز تو فرو كنم. اگه زماني اين تقاضا رو از اون مي كردي، با همه وجودش قبول مي كرد. شايدم اصلاً منتظر نمي شد تو چنين ازش چنين تقاضايي كني، بلكه خودش پيشنهاد ازدواج به تو مي داد و توام با جون و دل مي پذيرفتي.»
ايوان به حرف هاي هانا مي خنديد. آنقدر كه صداي هانا را كه مي گفت: «ادامه اش رو گوش كن.» او را به خود آورد و از خنديدن باز ايستاد. «شايد اون درخواست تو رو قبول مي كرد ولي من همين حالا ردش مي كنم و به تو اخطار مي كنم ديگه پيش من از اين حرفا نزني. هر چند سعي مي كنم من بعد زياد با تو روبه رو نشم و بدون كه تا ابد تور اميدوار نمي كنم حتي يك ذره. ولي تا دلت بخواد، تا ابد تو رو عذاب ميدم.»
«هانا، هر كاري دلت ميخواد، بكن. ولي من هميشه تو رو دوست دارم. تو هر چي كه باشي، قبولت دارم. با اين خودخواهي و تكبري كه هنوز تو وجودت هست و با اين بيماري روحي، هنوزم تو اوج پرواز مي كني و هيچ سعي اي براي ساختن خودت به عمل نمي ياري، ولي باز دوستت دارم و بدون كه صحبت كردن از عشق اصلاً بد نيست. تو اون قدر خودخواهي كه نمي توني اين احساس شيرين رو تو خودت حس كني. چون نيروي خصلت هاي بد ديگه، در تو قوي تره و گرنه به جاي اون همه خشم و طعن، عشق و زيبايي رو تو روحت پرورش مي دادي. تو مي توني بي توجه باشي و هيچي رو احساس نكني، چون اصلاً معني عشق رو نمي دوني ولي من... منو وادار نكن تا تمام خواسته ها و احساسم رو برات رو كنم...»
«بهتره ديگه خفه شي، ايوان. هرگز اين گستاخيت رو فراموش نمي كنم.»
«گستاخي از خصلت هاي بارز منه. حداقل موقع رو به رو شدن با تو، سعي مي كنم گستاخ باشم. تو رو طور ديگه اي نگاه كنم و از اون نگاه لذت ببرم. اين طوري.»
هانا را محكم به طرف خود كشيد ولي هانا با يك حركت از او فرار كرد. صداي ايوان را مي شنيد. «تو رو به هر طريقي كه شده، به انحصار خودم در ميارم و همه فاصله طبقاتي رو كه زياد بهش فخر مي كني، مي شكنم.»
هانا عصبي و تند از آنجا دور شد. در طول راه سعي مي كرد به خود مسلط شود و به حرف هاي او اهميتي ندهد. با آرامش وارد خانه شد ولي بدنش مي لرزيد. با اين حال سر و وضع خود را مرتب كرد. وقتي نزديك خانه رسيد، كالسكه اي تقريباً نو جلوي در توقف كرده بود. زود فهميد دني است كه براي زايمان به اينجا آمده. با فكر اينكه جونز را نيز همراه آورده، سريع وارد شد. دني و مادر را تنها ديد. دني با ديدن او به طرفش رفت.
«هانا، بالاخره اومدي؟ كجا رفته بودي؟»
او را در آغوش گرفت و احساس كرد كه او مي لرزد. به راستي هانا از سخنان گستاخانه ايوان ديوانه وار مي لرزيد. دني خيلي باهوش بود و با نگرش به او انديشيد:
«باز با ايوان بگو مگو كرده؛ مشاجره اي كه سال هاست ادامه داره و هانا اونقدرها عوض نشده.»
شايدهم دني زياد ايوان را با آن حرف هاي بي ادبانه اش نشناخته بود، زيرا از ايوان جز ادب و احترام چيزي نديده بود و ايوان هم سعي مي كرد فقط در برخورد با هانا چنين باشد. دني گفت: «هانا، خيلي ميلرزي. يعني هواي بيرون اين قدر سرده؟»
هانا لحظاتي مكث كرد. «هواي بيرون سرده. خيلي خوشحالم كه اومدي. پس چرا جونز رو با خودت نياوردي؟»
«قرار بود راكسي هم همراه ما باشه ولي به خاطر جونز نتونست بياد. جونز براي سفر، حالش چندان مناسب نبود و من براي ديدن ايوان ... البته پدر و مادرم... خب براي ديدن همه اومدم»

tina
10-22-2011, 05:44 PM
خداي بزرگ، تو اين همه راه پر دردسر رو براي ديدن اون اومدي، اونم با وضعي كه داري؟»
«يعني ميگي ارزشش رو نداره؟ چرا داره. اون بهترين دوست زمان تنهايي هاي من بود و حتي تو ... سگرمه هات رو درهم نكش.»
مادر با صداي ضعيف گفت: «دني مهربون اين همه زحمات راه رو براي ديدن من متقبل شده. هر چند با اين وضع و اين همه خطر، نبايد مي اومد.»
دني با بي اعتنايي پرسيد: «پدر كجاست؟»
مادر در حالي كه مدام سرفه مي كرد، گفت: «از صبح تا حالا سرگردونه. مي خواست يه اسب پيدا كنه تا صبح زود به ديدن جونز و شما بياد. خيلي نگران بوديم. حالا بهتر شد. لااقل با كالسكه اومدي و پدرت مي تونه از اون استفاده كنه. اون حتماً بايد به ديدن جونز بره.»
«مادر، من فردا بايد تأييديه دكتر رو براي هنگي كه جونز تو اونه، ببرم و مرخصي رو تمديد كنم. حال جونز رضايت بخش نيست.»
مادر با تمام نيرويي كه داشت، بلند گفت: «تو چي گفتي دني؟ به من بگو اون تو چه وضعيه؟»
«مادر، متأسفانه جراحت جونز عميقه و احتياج به مراقبت داره. اون تحت نظر پزشكت متخصصه.»
«خداي بزرگ، چرا بايد بيمار باشم و نتونم از تنها پسرم مراقبت كنم؟»
دني گفت: «مادر، خودتون رو ناراحت نكنين. ما هستيم. شما خودتون بيمارين و احتياج به استراحت دارين.»
در اين زمان پدر هم وارد شد و در جريان كارها قرار گرفت و زماني كه شنيد دني به كالسكه و اسبش احتياج دارد، كمي ناراحت شد. پس از مدتي دني گفت: «من ميرم كمي قدم بزنم و سالي رو هم ببينم.»
پدر گفت: «ولي پسرش مجروحه و تو خونه بستريه. بهتره بعداً اين كار رو انجام بدي.»
«اين چه حرفيه، پدر؟ مگه پسرش هاره كه ازش بترسم. چه بهتر، عيادتي هم از اون مي كنم.»
و در حالي كه كمر پيراهنش را باز مي كرد تا برآمدگي شكمش زياد به چشم نخورد، به راه افتاد.
صداي مادر را شنيد كه مي گفت: «هانا، اگه مي خواي، توام برو تا دني تنها نباشه.»
هانا پاسخ داد: «ابداً. من هرگز به ديدار اون نميرم و كاري باهاشون ندارم. اون با اون حرفاي... نه، هرگز نمي خوام ببينمش.»
دني برگشت و نگاهي دقيق به صورت خواهرش انداخت و در دل گفت:
«مي دونم كه از ديدن ايوان برگشته ولي چرا وقتي به ديدن اون ميره، عصباني بر مي گرده؟ اين طور كه پيداست هرگز نمي تونن همديگر رو درك كنن.»
و در ميان قيافه حيرت زده مادر، از خانه بيرون آمد و سعي كرد به هانا و رفتار او نينديشد.
وقتي به در خانه سالي رسيد، كمي مكث كرد. سپس در زد. پس از لحظه اي، سالي در را باز كرد و با ديدن او فريادي از شادي كشيد. «خانم دني، اصلاً باور نمي كنم، شما...»
«سلام، سالي. حالت خوبه؟ براي ديدن شما اومدم.»
«خداي بزرگ. شما دو تا خواهر چقدر مهربونين. هانا هر روز به ما سر ميزنه.»
دني به حالت دو به طرف ايوان رفت و دستانش را گرفت و ايوان با صبوري درد دست را تحمل مي كرد و هرگز نمي خواست با اشاره به آن دستان دني را از دست بدهد و با خنده اي كه به تمام پهناي صورتش بود، گفت:

دني، از ديدنت خوشحالم. هر چقدر بگم، نمي توني احساسم رو بعد سال ها دوري بفهمي.»
«ايوان عزيز، چطور اين حرف رو مي زني؟ وقتي من با اين وضع، اين همه سختي راه رو به جون خريدم و به ديدنت اومدم، با اينكه راكسي به شدت ممانعت مي كرد و مي گفت: «مي توني بعداٌ اونو ببيني.» ولي اصرار من كارسازتر بود. حالا چرا نبايد احساس تو رو بعد سال ها دوري، درك كنم؟»
«از خودت بگو، تو چه وضعي هستي؟ راكسي حالش خوبه؟ قدر خوشبختي بدست اومده رو مي دونه؟»
«كاملاً. اونم به تو سلام رسوند. بايد به من قول بدي اگه از طرفاي ما رد شدي، حتماً سري بهمون بزني. راكسي هم از ديدنت خيلي خوشحال ميشه.»
ايوان نمي دانست چه بگويد. زيرا راكسي هم اخلاقي مانند هانا داشت؛ چيزي كه بر سر آن اختلاف داشتند و حالا دني از او دعوت مي كرد.
«خب دني، هميشه اميدوار بودم زياد تو جنگ آسيب نديده باشين. از فكر اينكه توام تو كمبود باشي، در عذاب بودم و چاره اي هم ...»
«نه، ايوان. ديگه در موردش صحبت نكن. ما هم تو جنگ بدبخت شديم و مصيبت كشيديم. هنوزم وضع به همين منواله. گفتنش ضروري نيست، اما ژاك در مورد تو با من و راكسي خيلي صحبت كرده، جونز به ما لقب گرگ قهرمان داده. از حمله هاي سريع و برق آساي شما به حمله گرگ تعبير مي كنه.
همه از شما انتظارات زيادي تو بهبود اين به هم ريختگي و آشفتگي وضع ارتش دارن. نيروهاي روس، آلماني ها رو از چند شهر مرزي عقب روندن و خودشون شهرارو اشغال كردن و به زودي به اينجا مي رسن. شما اينارو چطور تعبير مي كنين؟ كشوري ويران شده كه دوباره به دست كشور ديگه اي اشغال ميشه؟»
«دني، حالا هيچ اظهارنظري نميشه كرد، ولي هر چي باشه، ما به كمك همين روس ها مي تونيم كشور رو بسازيم. پس شما تازگي ها ژاك رو ديدين؟ كي برگشته؟»
«اون فقط دو هفته پيش ما موند و دوباره به هنگش برگشت و وقتي هم رزم جونز، خبر زخمي شدن شما رو آورد، تصميم گرفتم به ديدنتون بيام.»
«دني، تو هميشه با كاراي زيبايت، منو مفتون و شيفته خودت مي كني.»
دني بدون توجه به سالي كه با حيرت آنها رو مي نگريست، گفت: «وقتي تو اون وقتا با اون همه حرفاي جالب و روشن، منو مجذوب مي كردي، شكايتي نكردم؟»
ايوان خنديد، «وقتي تو بي خبر ازدواج كردي، هانا موضوع را طوري به من گفت كه شوكه شدم.»
دني به سادگي خنديد. «اين از خصوصيات منحصر به فرد هاناست كه خبر رو طوري بده كه طرف يا از شادي شوكه بشه، يا از غصه.»
«دني، ياد و حرف هاي تو هميشه به من نيرو مي داد تا چيز ديگه اي باشم غير از اون چيزي كه بودم. با راكسي چطوري؟ در كنارش احساس مي كني؟»
«واي ايوان، اگه بدوني ازش چي ساختم. گفته بودم اگه راكسي روزي همين چيزي بشه كه ميخوام، عاشقش مي شم و با صداقت دوستش مي دارم و اون موقع مي تونم سازنده يه زندگي سالم بشم.»
«و حالا راكسي هموني شده كه مي خواستي؟»
«صد در صد. اون مرد مهربون و قابل توجهيه. فعلاً بايد برم. دير ميشه. در ضمن پدر تازه اومده بود خونه. من بايد درباره جونز و مسائل ديگه باهاش صحبت كنم.»
«راستي حال جونز چطوره؟ هانا مي گفت كه مجروح شده.»
«وضعش زياد رضايت بخش نيست. بيشتر مواقع تب مي كنه. اگه بتونيم يه دكتر بهتر گير بياريم، وضع فرق مي كنه راستي ايوان، مي خواستم...» به او نزديك تر شد و آهسته گفت: «هانا وقتي اومد خونه، خيلي مضطرب بود و به وضوح مي لرزيد. فهميدم از پيش تو اومده. هنوز بازم با هم سر جنگ دارين. به همديگه چي گفته بودين اكه چنين حالتي پيدا كرده بود؟ »

tina
10-22-2011, 05:51 PM
«دني، اصلاً نميشه اخلاق اونو به دست آورد. البته سرزنشش نمي كنم. اون بيماره. منم وضعش رو مي فهمم ولي...» با نگاهي شرمگين سكوت كرد.
دني، قيافه زيباي ايوان را با اخم از نظر گذراند و به سالي نگريست. ايوان را با او مقايسه مي كرد. راستي چرا سالي چنين پسر زيبايي رو به دنيا آورده؟ درسته كه سالي زماني زيبا بوده و حالا پير و فرتوت شده و گذشت زمان سخت و پرمشقت، پيري زودرس و چهره اي شكسته به اون بخشيده، ولي هيچ وقت نمي تونسته به زيبايي ايوان باشه. بار ديگر نگاهي به او انداخت. اعضاي صورتش را نگاه مي كرد. هيچ جاي اون ايرادي نداره. ايوان او را از تفكر بيرون آورد.
«دني، به چي فكر مي كني؟» در اين ميان سالي از اتاق بيرون رفت. «ببين دني، من هانا رو قبل از همه اين حرفا دوست دارم. هر چي كه هست. ولي وقتي اين موضوع رو بهش گفتم، به شدت ناراحت شد و گفت: «اگه دني ازدواج نكرده بود...» آه، بگذريم. همه اين حرفا بيهودست.»
«همه رو بگو، ايوان. هر چي كه تو دلت از دست هانا جمع كردي.»
«اون هميشه خودش رو با تو مقايسه مي كنه. اينكه اگاه دني ازدواج نكرده بود، من اين درخواست رو از اون مي كردم. واقعاً نمي دونم چطور اين افكار رو از سرش بيرون كن؟ وقتي باهاش صريح و بدون هيچ كلكي صحبت مي كنم، خيلي عصباني ميشه. يا شايدم من اشتباه مي كنم و بايد اونو مدتي با فريب و اين حرفا بازي مي دادم.»
«ايوان، اونو به حال خودش بذار. اون هنوز بعضي از عقده ها رو تو دلش حفظ كرده. من كاملاً مي شناسمش. اون رام ميشه و بهت جواب مثبت ميده. شايد زود نباشه ولي دير هم نيست.» بعد خنديد. «يا شايدم بايد مدتي اونو با حرفاي قشنگ به بازي مي گرفتي تا خودش متوجه همه چيز بشه.»
«اگه به جبهه برگردم، شايد با كس ديگه اي ازدواج كنه. من فرصت كافي براي وارد شدن از راه هاي ديگه ندارم.»
سالي مدتي بود بازگشته و نزد پسرش نشسته بود و به اين سخنان گوش مي داد. دني گفت: «اون هنوز خودش رو نشناخته. به همين خاطر معني عشق تو رو نمي دونه. اون با هيچ كس ازدواج نمي كنه روزي كه متوجه بشه، به طرف تو مياد. هر چي باشه، من خواهرشم و به اخلاقش كاملاً آشنام و توام نبايد زياد اونو آزار بدي.»
هر دو از اين حرف به خنده افتادند و ايوان گفت: «دني، لطف كردي كه به ديدنم اومدي. اين محبتتم مثل محبتاي قبليت هرگز فرامشو نميشه. بايد خيلي سعي كنم تا حرفات رو آويزه گوشم كنم.»
«راستي ايوان، من بايد فردا براي كار جونز به پادگان اين منطقه سري بزنم و پدر براي ديدن اون ميره، ولي تا اين موقع اسبي گير نياورده. مي توني كمك كني و اسبي گير بياري؟»
ايوان گفت: «اگه پدرت مايل باشه، مي تونين با يه كاميون ارتش كه صبح عازم بوداپسته و از مناطق شما هم مي گذره، بره يا اگه اسبي خواست، مي تونم تهيه كنم ولي شايد پدرت قبول نكنه.»
«نه، پدر بايد قبول كنه. حالا ديگه وقت خشم و كينه گرفتن نيست. اگه بتوني همون اسب رو براي فردا صبح گير بياري، خيلي مناسبه.»
«سعي مي كنم تا ساعت ده، اسب رو بيارم.» دني درباره اين موضوع با پدر صحبت نكرد چون فردا صبح مي توانست عكس العمل او را ببيند.
صبح روز بعد وقتي سالي اسب را آورد، پدر به نزديكي او رفت و در حالي كه افسار را از دست او مي گرفت، لبخندي زد و گفت: «از طرف من از پسرتون تشكر كنين. هيچ كس از اين كار ويلي سر در نياورد.»
دني مي گفت:
«فكر نكنم احتياج وافر اونو به اين كار واداشته باشه. امكان نداره او دست از غرور سرسختانه اش برداره.»


در اين ميان هيچ كدام احساس آقاي ويلي را نفهميدند. آن روزي را كه ايوان در حال گريستن به خاك و ملك او بود و خود با چشمانش اين صحنه را ديده بود، اين جريان تأثير فراواني بر وجود و احساس آقاي ويلي گذاشت. اگر هانا زرنگ بود، آن روز متوجه چشمان اشك آلود او مي شد ولي او دقت و توجهي نكرده بود.
روز سوم نزديك صبح، ويلي بازگشت و گفت: «طي چند روز آينده جونز رو ميارن، چون الان پزشكي اونو مداوا مي كرد، بهش اجازه حركت نداد. بايد چند روزيم تحت نظر پزشك بمونه.» و تعريف مي كرد: « آلماني ها همه جا رو تحت كنترل گرفتن و كم كم بوي شكست رو احساس مي كنن و مثل افراد رواني، كوچكترين خلاف و عملي رو كه مي بينن، بي محابا به رگبار مي بندن و وضع همه جارو به هم ريخته و آشفته كردن و اون طور كه شنيدم، بزدلانه درحال عقب نشيني هستند.»
شب هنگام، صداي غرش توپ ها از دور دست ها به خوبي شنيده مي شد و تا ساعت ها ادامه داشت. همگي مضطرب، غرش توپ ها را مي شنيدند و مي دانستند كار روس هاست و هر لحظه نزديك شدنشان را احساس مي كردند. نيمه هاي شب، از بيرون صداي رگبار گلوله ها گوش ها را كر مي كرد و ساعتي نگذشته بود كه متعاقب اين صداها، در به شدت كوبيده شد و همه آنها را هراسان تر كرد. هانا با يك جست از رختخواب بيرون آمد و به مخفيگاه هميشگي اش پناه برد. دني و مادر هراسان همديگر را در آغوش گرفتند و به همان حال باقي ماندند. صداي شليكي ديگر برخواست. كوبيده شدن لگدها بر در، باعث شد تا پدر بلاتكليف در را باز كند. با گشودن در با عده اي سرباز و افسر مافوقشان كه كاملاً مست بودند، برخورد كرد. همه مي خواستند وارد شوند. پدر مقابلشان ايستاد و مانع وارد شدنشان شد.
«برو كنا، برو كفتار» و سيلي محكملي به گوش ويلي نواخت و سزاي دير باز شدن در را داد. همه با سر و صدا و هياهو وارد شدند. همه جا را گشتند و به هم ريختند. مقداري آذوقه جمع كردند و مشغول ويران كردن شدند گويا افكار ماليخوليايي آلماني ها در افراد نظامي خودي هم سرايت كرده بود كه هموطنان خود را به چشم يك دشمن مي ديدند. به مانند ديوانگان و يا به خيال خودشان، فاتحان، عمل مي كردند. سرباز كوتاه قد زشت چهره با قهقه اي ديوانه وار، با قنداق تفنگش مشغول شكستن آينه هاي ديوار بود و ديگري با نيزه، مشغول پاره كردن روكش هاي مبل بود. گويي در درون آنها گنجي پنهان مي جست و در ميان اين هول و هراس، افراد خانواده سكوت كرده، چيزي نمي گفتند. فقط هراسان در حالي كه قلبشان به شدت مي تپيد، ناظر بر اين صحنه بودند.
چشم افسر بر روي دني ثابت ماند. چند قدم به جلو گذاشت. دست او را گرفت ويلي به سرعت خود را به او رساند. «خوك كثيف، بهش دست نزن، اون وضع خوبي نداره.»
دني فرياد بلندي كشيد و پشت مادر پنهان شد. افسر برگشت و مشتي روانه شكم ويلي كرد.«جلوي دهنت رو بگير تا خردش نكردم.»
دوباره دست دني را گرفت و او را از تخت پايين كشيد. دني فريادي ديگر كشيد.
«ولم كنين، پست فطرتا.» سرباز ديگر به كمك افسر آمد. سالي خودش را به درون انداخت و به سرباز حمله برد ولي دو سرباز ديگر او را محكم گرفتند و به عقب هول دادند. او با يك جست ديگر جلو دويد و دامن دني را گرفت. ويلي از پشت به افسر حمله ور شد. افسر، دستش را براي زدن بالا برده بود. دستي، محكم پشتش را گرفت و سيلي سختي به صورتش زد و با لگدي او را به گوشه اي پرتاب نمود.
سرباز ديگر كه از شدت ديوانگي موهايش به سر و صورتش ريخته بود به طرفش حمله نمود، ولي ايوان خود را كنار كشيد و با يك جاخالي به جا، از عقب او را گرفت و مشت بود كه نثارش مي كرد. افسر و سرباز ديگر به كمك آمدند و ايوان را محكم گرفتند و محكم به ديوار كوبيدند.

tina
10-22-2011, 05:52 PM
ويلي نيز بيكار نماند و سرباز كوتاه قد را گرفته و محكم نگه داشته بود و نمي گذاشت حركتي كند و او كه در تقلا بود تا خود را از دستان نيرومند ويلي آزاد كند، در اين گير و دار براي لحظه اي قيافه ايوان را به خوبي ديد و او را شناخت.
«دست نگه دارين.»
«افسر نيز نگاه دقيقي به ايوان كرد و فرمانده سابق خود را شناخت و با عجله حالت احترام آميزي به خود گرفت. همگي در حالي كه نفس نفس مي زدند، دست از زد و خورد برداشتند و راست ايستادند و باحالتي مسخره آميز سلام نظامي دادند، ولي ايوان از شدت خشم، مشتي به صورت افسر انداخت و فرياد كشيد: «چطور جرأت كردين وارد اين خونه بشين و دست كثيفتون رو به اين خانم بزنين؟»
«قربان، ببخشيد. ما نمي دونستيم...»
«خفه شين. شما حق ايجاد رعب و وحشت ندارين. شما نيروي خودي هستين. از دشمن چه انتظاري بايد داشته باشيم؟»
سربازي كه قبلاً دني را به دنبال خود مي كشيد، گفت: «قربان، همه گرسنه ان. غذاي كافي يافت نمي شد. ما...»
ايوان به نزديكشان رفت و با دست به طرف در ورودي هلشان داد. «زود برگردين. دوباره همديگر رو مي بينيم.» همگي سلام نظامي دادند و چاپلوسانه، با گفتن «اطاعت قربان»، فراري شدند.
ايوان به نزديكي دني آمد. دني گريه را سر داد و به شدت مي لرزيد. «آه، با اومدنم به اينجا مرتكب اشتباه بزرگي شدم. بايد زودتر برم پيش راكسي. اونجا از اين خطر در امانم. خدايا، چه وحشتناك بود. ايوان، اگه تو نبودي، چطور مي شد و چه بلايي بر سر ما مي اومد؟»
چشمان ايوان دور تا دور اتاق مي گشت. هانا را نديد. دردي به دلش راه يافت و انديشيد نكنه بلايي سرش آمده است با صدايي بلند گفت: «هانا كجاست؟ هيچ متوجه نبودنش شدين؟»
آقاي ويلي جلو آمد و با صداي خفه اي گفت: «آقاي رايت، هانا با به صدا در اومدن در خونه، به مخفيگاهش پناه برد. اون روباه مكاريه و دست هيچ شكارچي بهش نمي رسه.»
ايوان لبخندي زد و با گفتن «مادر بايد برگرديم.» آماده رفتن بود كه هانا وارد شد. با ديدن ايوان نگاه قهرآوري به او كرد و رويش را برگرداند. پدر نگاه غريبش را از صورت ايوان بر نمي گرفت. دني ميان هق هق گريه گفت: «پدر، شما فردا بايد منو برگردونين.»
«ولي دخترم، با اين وضع كه پيش اومد، مادر و هانا رو نمي تونم تنها بذارم.»
ايوان رو به دني كرد و گفت: «من اين كار رو به عهده مي گيرم. موندنتون با اين وضع تو اينجا به هيچ وجه صلاح نيست. از اولم اشتباه كردين اومدين. تو راه هم امنيتي وجود نداره.»
«واقعاً نمي دونم چطور ازتون تشكر كنم، ولي براي كار جونز هنوز اقدامي نكردم.»
ايوان گفت: «نگران نباشيد به اون هم رسيدگي مي كنم.» وقتي دني دوباره از او تشكر مي كرد، ايوان گفت: «تو جنگ تشكر و قدرداني لازم نيست. همه تو هر شرايط و تو مواقع ضروري بايد به كمك هم بيان بدون اينكه توقعي داشته باشن. جنگ همه رو به يه رنگ در مياره و زياد تفاوتي بينشون نمي ذاره. فقط يه ارفاق كوچيك تو سطح هاي مختلف ديده ميشه.»
و با اين سخنان كوتاه رو به مادرش كه دني را در آغوش گرفته بود، كرد و گفت: «بايد برگرديم.»
فردا نيز به قول خود وفا كرد و دني را سالم به منزلشان رساند و در عوض جونز را با اتومبيل ارتش به خانه بازگرداند. آقاي ويلي تا اينجا هيچ تشكري از او نكرده بود. فقط آن نگاه غريبش را به او مي انداخت و ايوان هيچ انتظاري نداشت ولي دايم براي هانا بي قراري مي كرد و حال كه بازگشتن به خدمتش نزديك شده بود، دقيقه شماري مي كرد و از ته دل آرزو مي نمود باز هانا به ديدنش بيايد يا اتفاقي با او برخورد كند

از شب تا صبح بيرون خانه مي گشت. حتي بارها جرأت كرده و تا نزديك منزلشان رفته بود، شايد هانا كنار پنجره باشد، او را ببيند و به ديدنش برود.
هانا او را ديد ولي نيامد.اين بار مصمم بود. هنگام عزيمت، با اينكه جونز به سختي بلند شده بود تا ايوان را بدرفه كند، باز چشمان ايوان به دنبال هانا مي گشت. مادرش و جونز او را تا خانه مشايعت كردند. تا وقتي كه از آنجا دور مي شد، بر ميگشت و پشت سرش را مي نگريست شايد هانا براي يك لحظه بيايد ولي كاري عبث بود. مادرش به شدت مي گريست و احساس مي كرد، پسرش نمي تواند از او دل بكند. او از گم شدة پسرش خبري نداشت. دل ايوان از اين كار هانا بسيار آزرده شد. احساس مي كرد قلب شكسته اش به شدت بي تابي مي كند. اين پا و آن پا مي كرد تا وقت را كش بدهد. با جونز صحبت مي كرد و چشمانش منتظر بود. حس مي كرد چيزي را جا گذاشته كه بايد براي برداشتن آن برگردد، ولي غرور اجازه اين كار را نداد. مسافتي از راه را رفته بود كه زود به خود مسلط شد. حالا وقت احساساتي شده و در پي اين جور مسائل دويدن نيست. دنيا اسير تحول ديگريست.
روس ها، آلماني ها را وادار به عقب نشيني كرده و حال، خود وارد خاك مجارستان شده و پيام آزادي و برابري را براي مردم به ارمغان آورده بودند. همه با بيچارگي احساس رضايت مي كردند. تصور مي كردند كه جنگ پايان يافته است و روس ها آنها را نجات مي دهند و كشورشان را از ظلم و خصم آلماني ها مي رهانند و قانون مساوات و برابري را به مرحله اجرا در مي آورند. همه در يك سطح و يك رديف قرار مي گيرند. غني و فقيري ديده نخواهد شد. مالك و رعيتي وجود نخواهد داشت. زمين ها از مالكان و اربابان گرفته، و ميان زارعين و رعيت ها تقسيم مي شود. طبقه و قشري به اين وعده دلخوش بودند و طبقه اي به شدت نگران، نگران زمين هايشان كه برايشان از همه چيز عزيزتر بود و حال، به اين دهاتي هاي بدبخت داده مي شد و عده اي كه خواب را از چشم مالكان ربوده و روزگارشان را سياه كرده بودند.
اكنون ماه هاي متمادي بود كه روس ها وارد خاك اين سرزمين شده بودند و اوضاع ذره اي هم فرق نكرده بود. همه چيز مثل سابق بود. هنوز هم شكم هايي گرسنه و شكم هايي از شدت پرخوري در حال انفجار بود. هنوز هم بدبختي و سياه بختي از ميان مردم رخت بر نبسته بود. اين روس ها هم هرچه بودند، دست كمي از آلماني ها نداشتند. آنها هم غارت مي كردند. ***** مي كردند. سربازان آنها هم ژنده پوش و حريص بودند. آنها هم از مردم مي دزديدند؛ هرچه كه داشتند و از چشم آلماني ها به دور مانده بود. سربازاني كه انگشت هاي پاهايشان از پوتين هاي پاره بيرون زده بود و فقر و بدبختي از سر و رويشان مي باريد، با چنين وضعي، در هر مكان و هر جايي ديده مي شدند.
افسران و مقامات بلندپايه، اونيفورم هايي مرتب و تميز به تن داشتند. واضح بود كه به شكمشان هم بد نمي گذرد. همه مردم از هر قشر و طبقه اي اين وضعيت را درك مي كردند . وقتي در ميان جامعه آنها هم، فقير و متمول وجود داشت، وقتي سربازان آنها هم شكمي گرسنه و لباسي ژنده بر تن داشتند، اينها چگونه مي توانستند براي آنها مساوات و برابري بياورند و محروم زدايي كنند؟ باور نمي كرد. هيچ كس باور نمي كرد. اينها ديگر يك نمايش جنگي نبود كه روي پرده سينما به اكران درآمده باشد. جمعيتي آن را تماشا كرده و پس از اتمام آن فقط يك تأسف خورده و يك اظهار نظر كرده باشند و اين پايان كار باشد. نه، هرگز. اينها واقعيات بودند و در دنيا واقعي و در برابر چشمانشان اتفاق افتاده بود. اينها مصيب جنگ را ديده و با تمام وجود لمسش كرده بودند. اينها، همه، درد شكم گرسنه و بيماري ناعلاج را با تمام وجود حس كرده بودند و آن در ذره ذره وجودشان باقي مانده بود. حال چگونه مي توانستند ديدن صحنه هاي ديگر را كه روس ها در مقابل چشمانشان به اكران در مي آورند، فقط يك نمايش حساب كنند؟ آنها بازيگر و اينها تماشاگر. هرگز. اين نيز حقيقتي ديگر بود كه ا چشمان باز نظاره گر آن بودند و برايشان غير قابل درك، غيرقابل فهم و غيرقابل لمس و مهمتر از همه، غيرقابل پذيرش.

tina
10-22-2011, 05:53 PM
به راستي به حق و حقوقي مي رسيدند؟ اين همه مردم محروم كه در دوران قبل از جنگ، زير سلطه مالكان پر قدرت و طبقه اشرافي بودند و حق هيچگونه قد برافراشتگي نداشتند، زماني شاد شدند كه كشورشان به دست روس ها افتاد، زيرا بوي آزادي و محروم زدايي را از آنها شنيده بودند و عطرش را استشمام مي كردند.
ولي حالا در پس حقيقتي تلخ، به همراهي اين عطر فريب انگيز به سوي سرنوشتي تلخ تر هدايت شده بودند و چه زجرآور بود پذيرفتن آن. البته براي عده معدودي چرا. زيرا كساني هم در زير سايه همين نمايشات به قدرت و نوا رسيده بودند. با اين حال وقتي كمي پرده كنار مي رفت و گوشه اي از اين صحنه ديده شد. افراد دلسوز و فعال كه نيت و قصدشان فقط خدمت به كشور و مردم اين كشور بود، به بن بست رسيدند. حال كه شرايط را مغاير با اهداف و طرح هاي خود مي ديدند، حداقل سري به عنوان تأسف تكان مي دادند.
ايوان شب و روز با خودش كلنجار مي رفت. مي خواست طوري ديگر به خودش بقبولاند كه واقعيت چيز ديگري است؛ غير از ايني كه مي بيند.
حالا در حزبي كه متعلق به آنها بود و آرمان و اهدافش، هديه براي ملت مجارستان جديد بود، زجر مي كشيد. از سمت فرماندهي كنار گرفه بود و در كميته حزب مركزي كه روس ها به نام حزب سوسياليستي به ارمغان آورده بود، خدمت مي كرد. تا آنجا كه قدرت داشت، در رفع مشكلات مملكت مي كوشيد و به حق مي خواست مردم زجر ديده و محروم كشورش به آسايش همگاني دست يابند. شب و روز در فعاليت بود و از كثرت خستگي، زير چشمهايش را حلقه هايي كبود احاطه كرده بود. احساس مي كرد سرسخت تر و غيرقابل تحمل تر شده. وضع فعلي بسيار وخيم بود. بدون مجوز گرفتن از روس ها، نمي توانستند از جايي به جاي ديگر رفت و آمد كنند. اگر كسي اقدام به اين كار مي كرد و يا براي كار و مسئله اي هم مجبور به مسافرت مي شد، معطل شدن در ايستگاه هاي قطار و اتوبوس، كلي از وقت آنها را مي گرفت، از نامه هم خبري نبود آن هم مشكلي ديگر بود. گاه خانواده اي به ندرت نامه اي از ديگر اعضاي خانواده دريافت مي كرد كه آن هم بيشتر به دست افراد كميته محلي به آنها داده مي شد.
روزي ايوان به اتفاق گروهي از روسها وارد دهكده بزرگ و حاصلخيز فايل شد. مي دانست روس ها مالكين را تحت فشار قرار مي دهند و زمين ها را به زور سرنيزه هم كه شده، پس مي گيرند. قانون جديدي برقرار بود. همه ارگان هاي دولتي كه سردمدارشان روس ها بودند، از بعضي جهات به مردم فشار مي آوردند.
آن روز ايوان توانست به هر زحمتي كه شده، كس ديگري را به جاي خود مأمور اين كار كند. چون نمي خواست راكسي و دني او را در چنين شرايطي ببينند و برداشت ديگري كنند. از همان ميانه راه، براي ديدن مادرش به مزرعه ويلي به راه افتاد. همه جا نيمه سوخته بود و ويراني در همه جا به چشم مي خورد. بيشتر اين خرابي ها را آلماني ها هنگام عقب نشيني به بار آورده بودند. گويا انتقام ضعف و شكست خود را، از اين ملك و خانه ها مي گرفتند. غم سنگيني دلش را مي فشرد و به سختي ميان برف ها گام بر ميداشت. احساس مي كرد ميلي به رفتن ندارد و نيرويي نامريي او را فشار مي دهد تا قدم به پيش گذارد. چهار سرباز روسي را ديد كه با سر و صداي زياد از آلونك كنار جاده بيرون آمدند.
پس از رفتن آنها ميل شديدي به او دست داد تا وارد آنجا شود. همين كار را هم كرد و ناگهان با جسد غرقه در خون دختري مواجه شد. خشمي شديد سراسر وجودش را فرا گرفت. سراسيمه برگشت و به دنبال سربازان دويد ولي آنها كه متوجه شده بودند، پا به فرار گذاشتند و او به هيچ كدامشان دست نيافت. متوجه شده بودند، پا به فرار گذاشتند و او به هيچ كدامشان دست نيافت.
تازه دستش به آنها مي رسيد، چه كاري مي توانست بكند؟ با اين يكي دشمن در بيفتد هر چند به عنوان دوست و خيرخواه قدم به سرزمينشان گذاشته بودند ولي در واقع همان دشمن محسوب مي شدند. ايوان تنفر شديدي از هر چيز و همه كس به دل گرفته بود. درست است كه روس ها به سويشان تيراندازي نمي كردند و اسلحه نمي كشيدند ولي رعب و وحشت زيادي د رتمامي شهرها و دهكده ها به وجود آورده بودند. از هيچ ظلمي فروگذاري نكردند. سوسياليستي را كه وعده داده بودند، در هيچ جا به چشم نمي خورد. مخصوصاً امنيت كاملاً سلب شده بود. هيچ كس آسايش و رفاه نداشت و همه جا درهم و برهم و ويران بود هيچ حكومت ثابت و كارداني نبود.
جنگ جهاني دوم با تمام زشتي و پستي اش در حال اتمام بود و نازي هاي پست فطرت به سزاي اعمالشان مي رسيدند.
ايوان در منطقه وسيع و ساكت در حال رفتن بود. هيچ كس و هيچ حيواني به چشم نمي خورد. حتي پرنده اي پر نمي زد. برف سفيد همه جا را زير بستر خود گرفته بود. سرما بيداد مي كرد. در همه جا جز مصيبت و غم، چيز ديگري به چشم نمي خورد. ايوان به درختي تكيه داد تا دستانش را گرم و كمي رفع خستگي كند برف روي شاخه ها بر سر و رويش مي ريخت.
چشمانش را به دور دست ها دوخته بود. همه جا غرق برف و ماتم بود. با خود مي انديشيد چرا بايد زندگي اينقدر پست باشه كه آدماي بي گناه، تو سيل خروشان و سهمگين جاه طلباي دنيا پرست غرق و از هستي ساقط بشن؟ از حق زندگي كردن محروم و مظلومانه كشته بشن؟
از دور صدايي كه متعاقب آن بد و بيراهي گفته مي شد شنيد. صداي زن هر لحظه اوج مي گرفت. آنطور كه لحن و صدا مشخص بود، كمك مي طلبيد. ايوان درنگ نكرد و خيلي سريع و با چابكي خود را به خانه اي كه صدا از آنجا مي آمد، رساند. چندين سرباز كه از لباس هايشان مشخص بود قزاق هستند، زني را به زور از خانه بيرون مي بردند.
سرباز ديگر، دختر را كه معلوم بود دختر آن زن است، گرفته بود و دختر سخت در تقلا و تكاپو بود تا خود را از دست آنها نجات دهد. ايوان جلو رفت و به نزديكي آنان رسيد. از آنها با روسي دست و پا شكسته سؤال كرد و آنها گفتند:
«اين زمينا فعلاً براي احتياجات خودمون مصادره شده. اونا رو بيرون مي كنيم چون نمي خوان با زبون خوش برن.»
تازه ايوان متوجهت تعدادي بچه و يك مرد كه پاي چپش قطع شده و به به چوب دستي تكيه داده بود، شد و چون در چهره پيرمرد دقت كرد، آقاي شارت معلم خوب دهكده شان، را شناخت.
با قيافه اي جدي و لحني آرام رو به آنها كرد و گفت:
«زمنيا رو ميدن. درسته كه مصادره شده ولي خونه جاييه كه بايد تو اون زندگي كنن و اينو بعداً ميشه تو كميته محلي مطرح كرد و من خودم براي حل و فصل مسئله به اونجا سري مي زنم.»
كارت عضويت خود در حزب را نشان داد و از آنها خواست به اصطلاح گورشان را گم كنند. آنها در دادن آن دختر هنوز مردد بودند. ايوان جلوتر رفت و دست دختر را گرفت و به نزديكي مادرش آورد، و با يك نگاه به آنها فهماند كه موضوع خاتمه يافته. سربازان كه زياد از اين جريان راضي به نظر نمي رسيدند، با اكراه خانه را ترك گفتند.
ايوان خونش مي جوشيد و كينه آنها را شديداً به دل گرفت. از فايل تا بدين جا چندين راهي نيامده در حال كه به دو منظره فجيع و وحشتناك رو به رو شده بود.
«تو جاهاي ديگه اين سرزمين پهناور چي مي گذره؟ بي عدالتي اونا ورد زبون همه مردمه. اونا براي نجات نيومدن، بلكه براي وارد كردن مصيبت ديگه اي بر سر اين مردم بيچاره و از جنگ آسيب ديده، اومدن. مي انديشيد:

tina
10-22-2011, 05:54 PM
تو كشور خودشون، هرج و مرج و بي عدالتي فراوونه. اون وقت مي خوان براي ما خواب رفاه و آسايش ببينن؟ اونا انتقام مي گيرن. منتها به نحو ديگه اي چون مجارستان د ركنار آلمان به اونا تاخته و حالا دشمنش محسوب مي شه، چطور مي تونه براي دشمنش، سرود آزادي بخونه؟»
احساس مي كرد در دنيايي ديگر سير مي كند و مشغول تماشاي فيلمي سراسر حادثه و جنگ و ستيز است.
زماني به خود آمد كه حس كرد، دستاني ظريف و لطيف دست و او را گرفته. وقتي نگاه كرد، همان دختر را ديد. اين بار دقيق تر شد. چشمان دختر به رنگ خاكستري بود و موهاي طلايي داشت.
دختر با صداي نازك و ظريفي گفت:
«شما رو خدا رسوند. ما چكار مي تونستيم بكنيم؟»
ايوان لبخندي زد و به سوي شارت رفت و جوياي احوالش شد. شارت به او گفت كه چگونه در جنگ با روس ها شركت كرده و در يك بمباران هوايي، به دليل دير رفتن به درون سنگر، يك پايش را از دست داده و به مدت چندين ماه هم چشمانش بينايي خود را از دست داده بود. كه به شكر خدا بينايي دوباره را به دست آورده و حالا اين روس ها مي خواهند اين خانه را به عنوان اينكه در اين منطقه به آن احتياج دارند، از چنگش درآورند. شارت از او خواست كه باز به آنها سري بزند.
ايوان به راهش ادامه داد. مي انديشيد:
«اگه تو اين فاصله زماني اينجا نبودم، اين دختر هم به سرنوشت دختري كه تو اون آلونك ديدم، گرفتار مي شد.»
بدنش از اين فكر لرزيد. لبانش را به هم فشرد. سعي مي كرد بر اعصاب خرد شده اش زياد فشار نياورد، پاهايش از شدت سرما كرخ شده بود.
اميدوار بود اين راه ويران شده را به زودي به پايان برساند و به خانه نزد مادر برود. در برفها به سختي گام بر مي داشت. سرما تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود و احساس مي كرد به زودي او را از پا در مي آورد. خواب سنگيني به پلك هايش فشار مي آورد. به زور مي خواست چشمانش را ببندد اما به خود مي گفت: تا شب بايد خودم رو به خونه برسونم، الان خونه مادر گرم و روشنه. مادرم با مهربونياش وجود كرخ و يخ زده ام رو گرما مي بخشه.
وقتي به در خانه رسيد، با شانه در را فشار داد و آن را باز كرد. «مادر، مادر.» كسي جواب نداد. به ناچار روي سكوي خانه به انتظار آمدنش نشست. مادر حتماً براي انجام كاري بيرون رفته و به زودي بر ميگرده.
جونز كه از طبقه بالا، آمدن او را ديده بود، به طرف هانا دويد. «هانا، ديدي؟»
«چي رو جونز؟ مگه چي شده؟»
«ايوان. اون همين الان رسيد و به طرف خونه شون رفت.»
«خدايا، حالا چظور بايد اين خبر رو بهش بديم. جونز، تو يه مردي و بهتره تو اين كار رو انجام بدي.»
«من؟ اصلاً. اون خسته و شكسته از اين همه كار و مصيبت برگشته، حالا من برم و اين خبر غم انگيز رو بهش بدم؟ بهتره تو بري.»
«نه، جونز. اين چه حرفيه؟ من جرأت اين كار رو ندارم.»
«تو هر كاري بايد جرأت داشت. بعضي اوقات هيچ كس از دست زبونت در امان نبوده.»
هانا خنديد. «اوه، جونز. اوضاع فرق مي كنه. تو يه مردي و يه مرد بهتر مي تونه احساسات هم جنس خودش رو درك كنه.»
«به هيچ وجه اصرار نكن. من قادر به انجامش نيستم. بالاخره ايوان تو رو... من چه مي دونم. بهتره به ديدنش بري و اونو از اتفاقات با خبر كني. البته با رعايت بعضي نكات، خيلي آروم و مهربون مثل يه همدرد.»
هانا آماده شد.

«حقيقت رو بايد قبول كرد. هر چند تلخ و ناگوار باشه، ولي انسان با اراده مي تونه با صبوري و شكيبايي از پس مشكلات بر بياد. تو جنگ خيلي عزيزا كشته شدن، چرا ايوان نتونه مرگ مادرش رو بپذيره؟ موهايش را مرتب كرد و به لباس كهنه و از مد افتاده اش توجهي ننمود و به راه افتاد. در راه مي انديشيد:
با ايوان و حرفاش كاري ندارم ولي هر چي باشه، با اينكه ايوان كسي است كه ازش خوشم نمي اومده اما بودن در كنارش هميشه به من امنينت و آرامش داده و قلبم با لرزشي خفيف اينو به من يادآوري كرده.»
به آرامي گام بر ميداشت. انگار مي خواست كمي دير برسد. به آنجا كه رسيد، ايوان را ديد كه سرش را ميان دستان گرفته و خم شده. كمي ايستاد و او را ازنظر گذراند و با خيال اينكه ايوان در بين راه با كسي برخورد كرده و در جايي كسي او را از مرگ مادرش باخبر كرده باشد و او در حال گريستن مي باشد. تند جلو دويد و مقابلش زانو زد.
دستانش را روي شانه هايش گذاشت و با فرياد كوچكي گفت: «ايوان، تو نبايد گريه كني. خيلي ها عزيزانشون رو تو جنگ از دست دادن و صبوري كردن و حقيقت رو پذيرفتن. تو هم بايد مرگ مادرت رو بپذيري.»
ايوان چنان سرش را بلند كرد و قيافه اش درهم رفت كه هانا از اين حركت او وحشت كرده و كمي به عقب پريد. خوب كه دقت كرد، ديد ايوان نمي گريسته بلكه از شدت خستگي سرش را ميان دستانش قرار داده بود.
«چي گفتي هانا؟ مادرم چي شده؟»
«اوه، خدايا. اين چه حماقتي بود كردم؟ چرا اينطور بي گدار به آب زدم؟.»
«گفتي مرگ مادرم؛ با من شوخي نكن هانا. مادرم به زودي بر ميگرده.»
هانا نمي دانست چه بگويد ولي مي دانست كه ايوان مرد صبور و بردباري است. «متأسفم، ايوان. ما نتونستيم نشوني دقيقي ازت به دست بياريم. الان نزديك به يه ماهه كه مادر فوت كرده.»
«خداي، فوت كرده؟ چرا اون كه بيمار نبود؟»
«بيمار نبود ولي يه شب حالش خيلي بد شد. ما خبردار شديم و من تا صبح كنارش نشستم. اون با من خيلي حرف زد و سفارش تو رو كرد و دم صبح مثل اينكه دچار حمله قلبي شده باشه، خيلي آروم و بدون درد از دنيا رفت.
پدر براي آوردن پزشك رفته بود ولي زماني پدر و پزشك رسيدن كه مدت ها بود اون فوت كرده بود. باور كن، اين برام بزرگترين ضربه و درد جان فرسا بود كه تحملش خيلي عذاب آور بود.»
ايوان، اين پسر خونسرد و مغرور چنان مي گريست كه هانا تحملش سلب شد. به كنارش رفت و سر او را روي سينه خود قرار داد. «ايوان، گريه كن، براي همه چي، مادرت، كشورت، سرزمين ويران شده ات و عقده هاي دوران كودكي و نوجوونيت. حالا كه اين طور شكسته و خرد شده اي، گريه كن تا تسكين پيدا كني. من هم بارها گريه كردم. هيچ دردي رو دوا نكدره ولي منو آروم كرده و باعث شده تا اعصابم تسكين پيدا كنه و روز بعد آگاه تر تصميم بگيرم.»
همچنان كه حرف مي زد. موها و حتي نيمرخ صورت ايوان را نوازش ميداد. ايوان مي گريست، براي مادر از دست رفته و تمام آمال و آرزوهاي بر باد رفته. ولي آرزو مي كرد اين لحظه هرگز به پايان نرسد و همچنان در آغوش هانا تا ابد بر بدبختي ها و مادر رنج ديده اش بگريد. براي پدري كه هنوز از سرنوشت او خبري به دست نياورده بود. شايد به اسارت در آمده يا...

************
از خانم ويلي جز شبحي باقي نمانده بود. به سختي نفس مي كشيد و گاه ضربان قلبش چنان بود كه كويده شدن آن بر سينه اش همه را به شدت نگران مي كرد.
تپيش تند و ديوانه وار قلبي ناآرام كه گويي مي خواست سينه را بشكافد و در اين اثنا، رنگش به كبودي مي گراييد و كف سفيدي دور لبانش را مي گرفت. سرفه هايي كه امانش را مي بريد و دل و جگرش را بالا مي آورد. صداي اين سرفه ها گاه چنان در خانه مي پيچيد كه در اين گونه مواقع هانا دست از هر كاري مي كشيد و فقط به آن گوش مي سپرد و لحظه ها و مدت هاي سرفه را مي شمرد، به اميدي كه به زودي تمام شود.

tina
10-22-2011, 05:55 PM
<b>و زماني كه صداي سرفه قطع مي شد، نفسي به آسودگي مي كشيد و آرزو ميكرد ديگر هرگز اين صدا را نشنود و مادر به نوعي معجزه آسا از شر اين سرفه ها رهايي پيدا كند. گاهي نيز بي اختيار زير لب وردي مي خواند و با خدايش حرف مي زد و از او مي خواست اين معجزه را در حق مادرش نشان دهد.
گاه كه می دید معجزه ای به وقوع نپیوسته و مادر باز دوباره دچار سرفه شده, آن زمان می خواست باور کند که این هم مصیبتی دیگر است که باید تحملش کند. زیرا می دانست مادر زیر سنگینی و فشار این سرفه ها، روزی خفه می شود و چه عاجزانه می نگریست مادر را و چه عذابی می کشید وقتی می دید هیچ کاری از دستش بر نمی آید. قدرت این کار را که در حد یک لطف می دانست، فقط در خدا می دید ولی خدا هم عجز و التماس او را نمی شنید.
آقای ویلی کمتر حرف می زد. گرد پیری بر پهنای صورتش نشسته بود. مرگ سالی برای او عذاب آور بود. در این سال ها، سالی را یک زن فداکار و دلسوز یافته و برای اولین بار در مرگ یک رعیت گریسته بود؛ مرگی که او را لرزانده و تکان داده بود. تازه به بی ارزش بودن دنیا پی برده بود.
هانا صبح روز بعد شیر داغی تهیه کرد و در حال خروج، از مقابل پدر گذشت. ویلی در سکوت نگاهش می کرد و خدا را هزاران بار شکر می کرد که دخترش سلامتی خود را به تدریج به دست آورده. خانه را از بی نظمی و کمبود نجات داده و در این مدت با جدیت کار کرده. بیشتر اوقات خود را کنار باغچه های کوچک به کاشتن گل و گیاه می گذراند. خود را به همه چیز قانع کرده بود. گویا از دوران کودکی به چنین کارهایی عادت داشته. حتی در شکستن هیزم نیز جونز را یاری می داد و گاهی جونز می اندیشید:
«کمک هانا تو این کار طاقت فرسا خیلی مؤثره.»
در را به آهستگی گشود و وارد شد. ایوان را دید که دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. می دانست که نخوابیده زیرا هر موقع تشویش و نگرانی داشت، بی خوابی اولین چیزی بود که به او حمله و آرامش را از او سلب می نمود و دردی بر دردهایش می افزود. به این اخلاق او کاملاً آشنایی داشت.
«ایوان، امکان داره بلند شی و این شیر رو بخوری؟ جونز هم همین الان به دیدنت میاد.»
ایوان چشمانش را باز کرد و نگاهی غمناک به او انداخت. هانا برای اولین بار متوجه زیبایی ایوان شد. با ندای بلند در درونش گفت:
«راستی من چقدر احمقم، تازه این موضوع را کشف کردم.»
بعد خنده ای ریز و کوتاه کرد.ناگه زود به خود آمد و ناراحت شد.
«حتماً اون فکر می کنه از مرگ مادرش خوشحالم و احساسش رو نمی فهمم.»
و برای اینکه دلیلی برای خنده خود آورده باشد. گفت: «ایوان، گاهی به گذشته ها فکر می کنم و می بینم چقدر من حسود و خودخواه بودم.»
ایوان از جا بلند شد و پرسید: «چی باعث شده که حالا فکر می کنی خودخواه نیستی؟»
«یه روز با دنی تو باغ های قشنگ و حاصلخیزمون می گشتیم. یه رعیت داشتیم به اسم فان. اونو که میشناختی؟ یه پسر پنج ساله داست که خیلی زیبا بود. اونو دیدیم. دنی گفت: «هانا, می بینی این پسربچه چقدر قشنگه.»
من عصبانی شدم و از روی حسادت، گفتم: «یه رعیت حق نداره پسری به این زیبایی داشته باشه.» هانا باز آرام و بی صدا خندید.
لبخندی غمگین بر لبان ایوان نشست. «عجب! جه خوب که متوجه شدی این قضاوت خیلی زشت و ناپسنده.»
هانا به دقت ایوان را می نگریست. کششی بی سابقه او را به طرفش می کشاند؛ نزدیک شدن به او و بوسیدنش. ولی به سختی با این کشش و احساس مقابله می کرد. چشمان زیبای ایوان نیز به او خیره مانده بود. به نظر می رسید چشمان سیاهش آهسته تاب می خورد و درون هانا را کنکاش می کند و او را به سوی خود می کشاند.
بعد از لحظاتی هانا به او نزدیک تر شد و دستش را بر روی پیشانی اش گذاشت. گویی میخواست بداند تب دارد یا نه.
حالا متوجه اشتباهم شدم چون دنی می گفت: «ایوان مرد جذاب و خوش نیتیه.»
«خودت چی میگی؟ دنی اینو مدت ها پیش گفته.» و به هانا نزدیک تر شد و دستش را گرفت.
هاناگفت: «خب حالا این شیر رو بخور. سرد میشه. همین الان هیزم میارم و اجاق رو روشن تر می کنم.»
«هانا، بحث رو عوض نکن. خود تو چی فکر می کنی؟ باز حرف دنی رو پیش کشیدی؟ من از دنی انتظار ندارم ولی از تو خیلی زیاد، بیشتر از اونچه فکر می کنی.»
«خیلی کنجکاوی می کنی، میخوای چی رو بدونی؟» به سرعت بلند شد و برای آوردن هیزم بیرون رفت. هوای سرد حال او را به خود آورد و به گونه هایش که در حال سوختن بود، کمک کرد. مدتی ایستاد تا هوای سرد بیشتر به صورتش بخورد. مدتی بعد با یک بغل هیزم بازگشت و اتاق را روشن تر کرد و بدون اینکه برگردد، گفت:
«اگه بدونی چه سیب زمینی های خوب و درشتی برداشت کردیم. من و جونز تصمیم داریم از حالا برای سال آینده زمینا رو به قسمت های معین و مختلفی در بیاریم و سبزیجات بیشتری بکاریم.»
بعد بازگشت و دوباره در ایوان خیره شد. ایوان یک دستش را زیر سر قرار داده و همان طور در سکوت خود باقی مانده بود.
«ایوان، من دیگه میرم تا برای ناهار سوپی بپزم. تا اون موقع می تونی استراحت کنی.»
هنگام بازگشت، نرسیده به استخر بزرگ باغ، با پدر روبه رو شد. پدر پرسید: «هانا، ایوان در چه حالیه؟»
هانا با حیرت پدر را نگریست. کاملاً حواسش را جمع کرد.
«واقعاً این پدره که از حال اون جویا میشه.»
پدر منتظر جواب هانا چشم به او دوخته بود. هانا گفت: «زیاد رضایت بخش نیست. از دیشب که اومده، چیزی نخورده. می دونم حتی از حایش تکونم نخورده. باید سوپی بپزم.»
پدر گفت: «تا اون موقع من به دیدنش میرم.»
مادر در رختخوابش نشسته بود و تمام اعمال هانا را از صبح تحت نظر داشت. سرانجام وقتی ساعت ها بعد ویلی وارد خانه شد، لب به سخن گشود. کمی آهسته با ویلی صحبت کرد و سپس رو به هانا کرد.
«هانا، تو نباید بیش از حد به اون برسی. اون بعد مرگ مادرش دیگه می تونه از اینجا بره. ما باهاش کاری نداریم و چه خوب که دیگه هرگز اونو با اون نگاهش نمی بینم.»
«راستی مادر، به شما نگفته بودم؟ دفعه قبل که اینجا اومده بود، از من درخواست ازدواج کرد.»
مادر آه بلندی کشید چنانکه گویی غش کرده. خود را بر روی بالش انداخت و با صدایی خفه گفت: «شنیدی ویلی؟ همش تقصیر توست. اجازه دادی تا این حد پیش بره و هر حرفی دلش خواست، بزنه. چرا تو دهن اون احمق نمی زنی و حقش رو کف دستش نمی ذاری؟ ویلی،همین حالا باید بری و عذرش رو بخوای. اون از هانا درخواست ازدواج کرده؟ وای، خدایا.»
خانم ویلی که به نظر می رسید با او کینه ای دیرینه دارد، با این سخنان، دیگر هیچ کار و خدمت ایوان در حق آنها برایش ارزشی نداشت و احترامی برایش قایل نبود.
هانا دوباره ادامه داد: «ولی مادر، اون موقع درخواستش رو رد کردم </b>

tina
10-28-2011, 09:44 PM
«بایدم می کردی. اون لیاقت خانواده ما رو نداره. مایه خانواده اصل و نسب داریم. در حالی که اون پسر یه... آه، ببین چه کسایی با ما طرف شدن.»
«درسته، مادر. ولی جنگ همه سنت های کهنه و اصیل و اشرافی بودن رو از بین برده. حالا یه فرد عادی می تونه هر چی رو که دلش میخواد به آدمای اشرافی سابق بگه.»
«بس کن، هانا. و این فرد اون می تونه باشه؟ اولین گستاخی که به تو توهین کرد و با تو که یه دختر از خانواده اصیل بودی، چنین بی ادبانه برخورد کرد.»
«مادر، من فعلاً چیزی درباره اون نمیگم. شما بیمارین و نباید با این گونه مسائل خودتون رو ناراحت کنین و درگیر بشین. تو آینده نزدیک که سلامتی رو به امید خدا به دست آوردین، در این مورد مفصل صحبت می کنیم.»
«چرا ساکتی ویلی؟ چرا چیزی به این پسره احمق نمیگی. مادرش، سالی، دیگه فوت کرده. اون حق نداره این جا بیاد. آه، کاش قدرت بلند شدن داشتم، اون موقع نشونش می دادم که چطور باید حد خودش رو بدونه.»
آقای ویلی ساکت ایستاده و به سخنان آنان گوش سپرده بود. حتی موقعی که همسرش او را مورد خطاب قرار داد، باز سکوت خود را حفظ کرد و تنها با گفتن «آرام باش بنت.» روی مبل نشست و مشغول مطالعه روزنامه شد. خانم ویلی اخم ها را در هم کشید و با نگاهی سراسر حیران و متعجب، چشم به او دوخت و از بی علاقه بودن او نسبت به این مسئله که به نظرش بسیار مهم و حیاتی می آمد، شگفت زده شد. خانم ویلی هم لحظه ای مثل هانا اندیشید: دنیای او هم با تمامی غرور و تکبرش زیر و رو شده است و او دیگر ویلی مقتدر سابق نیست. هنگام ظهر وقتی هانا برای ایوان سوپ می برد، خانم ویلی با تمام ضعف و سستی فریاد کشید. «هانا تو نباید این کار رو بکنی. می خواهی منو زجرکش کنی؟»
«چرا مادر؟ آخه اون بیمار و عزاداره. باید این غذا رو بخوره. ما باید به خاطر مادرشم که شده، کمی بهش برسیم. زحمات سالی رو فراموش کردی؟ اون پسر سالیه، این به دور از انصافه که بهش بی اعتنایی کنیم.»
«اون در هر حالی که هست، به ما ارتباطی نداره. مسئله سالی از اون جداست. بشین سر جات، هانا. تو باعث تشدید بیماری من میشی.»
«مادر. باید این غذا رو ببرم.» و او را در حالی که ناله و فغان می کرد تنها گذاشت.
آقای ویلی به طرف همسرش رفت و آهسته گفت: «خودت رو ناراحت نکن. این جوونا هر کاری بخوان، میکنن. ایوان از اینجا میره. اینو خودش به من گفت.»
خانم بنت با ضعف تمام در پی سخنان او گفت: «ویلی، تو هم منو به شک می اندازی. اون نباید می رفت. بلکه ما باید اون احمق رو به بیرون پرت می کردیم.»
وقتی هانا سوپ به دست وارد منزل آنها شد، ایوان مشغول جمع آوری بعضی وسایل لازم در یک ساک دستی بود. به نظر آرام گرفته بود. وقتی متوجه هانا شد، به سویش آمد و ظرف سوپ را از دستش گرفت.
«هانا، خیلی باعث زحمتت شدم. دیگه بیشتر از این اذیتت نمی کنم و تا یه ساعت دیگه از اینجا میرم.»
هانا با نگرانی پرسید: «کجا میری؟»
«به آپارتمانی که تو بوداپست دارم. کار من بیشتر اونجاست.»
«آه ایوان، پدرم اومده بود اینجا؟»
ایوان دستش را لابه لای موهایش می کشید. طوری رفتار می کرد که بی قراری و بی تابی او را به وضوح نشان می داد. سرش را تکان داد. «آه، پدرت. هوم، اینجا بود. برای گفتن تسلیت و احوالپرسی اومده بود.»
«پدرم چنین حرفی رو به تو زد؟»
«که اینجا رو ترک کنم؟»
«متأسفانه، منظورم همینه.»
ایوان یک ابرویش را بالا برد. باز سیاهی چشمانش تاب می خورد و هانا کاملاً متوجه قیافه و رفتار ایوان بود. «نه، پدرت چنین چیزی نگفت. بر عکس سفارش کرد که هر وقت خواستم میتونم سری به اینجا بزنم، ولی فکر نمی کنم چنین اتفاقی بیفته. من دیگه اینجا کاری ندارم. مگه اینکه تو ... ببین هانا، تو نمی خوای ...» هانا سریع قطعه نان درون بشقاب را مقابلش گذاشت و خود را نسبت به سخنانش بی اعتنا نشان داد و در واقع نگذاشت ایوان به راحتی حرف هایش را بزند. «هانا، جواب سؤال صبح رو ندادی.»

tina
10-28-2011, 09:44 PM
کدوم سؤال؟ من که یادم نیست.»
ایوان قطعه کوچک نان را به دهان گذاشت. «فراموشکارم که شدی. وقتی که پای دنی رو به میون کشیدی؟ من زیاد تو کارای دیگران کنجکاوی نمی کنم ولی در مورد حرفای تو خیلی کنجکاوم.»
«وای، اون صحبت مال صبح بود و تموم شد. توام بهتره کنجکاوی نکنی. من هیچ حرفی که این کنجکاوی تو رو ارضا کنه، ندارم.»
«می خوام بدونم چی فکر می کنی. آخه تو دیگه حسود و خودخواه نیستی. خودت اینو گفتی. نگفتی؟»
«چرا. من به مادرم گفتم که شما دفعه قبل، از من اون درخواست رو کردین.»
ایوان اخم هایش را درهم کشید. «کدوم درخواست؟»
«توام که فراموشکار شدی؟»
«واقعاً یادم نمیاد.»
هانا با شرمی که ایوان به خوبی متوجه آن بود، گفت: «که از من خواستین با شما ازدواج کنم. البته من هنوز تصمیم به چنین کاری ندارم ولی ...» نگاهش را به ایوان دوخت و ادامه داد: «ولی اون چیزی بود که به پدر و مادر گفتم.»
ایوان با بی اعتنایی جواب داد: «اون خواسته مدت ها قبل بود. منم حالا تصمیم به چنین کاری ندارم. تا وضعم مشخص نشده، این کار خیلی احمقانه ست.»
هانا به مهربانی گفت: «تو خیلی وارد سیاست شدی و خودتو سردرگم کردی.»
«می دونم دست به کار احمقانه ای زدم ولی برای فرار از تنهایی زیادم بد نیست. همه وقتم پر میشه و دیگه فرصتی برای غصه خوردن و به عشق فکر کردن نمی مونه.»
«تو سوای تمام عادات بدی که داشتی، اینو هم اضافه کردی، بدون عشق و احساس زندگی کردن رو.»
«اون وقت که دلم در هوای چنین عالمی پر میزد، تو سخت تو عالم رویایی خودت، دنیایی که ساخته بلند پروازیات بود، غرق بودی و تنها بالا رو می دیدی. از پایین غافل و نسبت به اون بی اعتنا بودی و به هیچ چیز اهمیت نمی دادی.»
«و تو حالا عوض پس میدی؟»
«من گفته بودم هیچ کاری رو چه خوب و چه بد، هرگز بدون عوض نمی ذارم.» بعد خنده آهسته ای کرد. «ولی خب به تو که نمیشه چیزی گفت. کمی تجدید نظر کردم.»
هانا پرخاش کرد. «خیلی خیلی مغروری. فکر می کنی همه کارات و افکارت، ایداه آل و منحصر به فرده و همه باید این ایده آل بودن افکارت رو که تنها ساخته و پرداخته ذهنته، بپسندن و بپذیرن.»
«مسلم اینکه که همه مهری به پیشونی من می زنن که واقعاً اون نیستم.»
«و حتماً میخوای حرفات رو باور کنم؟ تو حالا همه مغز و هوشت رو تو اون حزب مسخره گذاشتی و از قوانین اونا پیروی می کنی و دایم به نحوی قصد تحمیل اونو داری. عمده مشکل تو اینه که هنوز عقده ما اشراف زاده ها رو به دل گرفتی و ول کن نیستی و به هر نحوی می خوای اینو به رخمون بکشی. خدا رو هزار مرتبه شکر که تو انتخابات شکست خوردین و پیروزی به دست نیاوردین. همه مردم می دونن که شما با اون حزبتون فقط یه احمقین.»
«وقتی چنین چیزایی رو از زبون تو می شنوم، باور می کنم که هنوز هانای سابقی. اولاً من از قانون کسی پیروی نمی کنم و فقط تابع قوانین خودمم. ثانیاً بهتره وارد سیاست نشی و این طور حرفای گنده و گمراه کننده نزنی!از عقده اشراف زادگی، قانون و انتخابات.»
«منو وادار به سکوت می کنی که خفه بشم؟ اشتباه نکن. سیاست چیزیه که همیشه ازش متنفرم. این تویی که همیشه یه دنده و لجبازی. هر مهری رو که می خوای، به من بزن. تو حالا شخصیت مهمی هستی و درجه داری. می تونی مارو تحقیر کنی، کاری رو که جامعه داره انجام میده. حالا تو با این مقام بلند بالایی که داری، خیلی راحت میتونی به ما توهین کنی

tina
10-28-2011, 09:44 PM
ایوان با حالتی عصبی دست هانا را محکم گرفت و کشید. «مثل اینکه خیلی مشتاقی منو وادار کنی حرف هایی بزنم تا دلت خنک بشه. با اینکه جنگ اثرات نامطلوبی بر تو و خانواده ات گذاشته، تو هنوزم چیزی از آدمای درد کشیده و زجر کشیده نمی دونی. درد رو فقط دردمند می دونه. کسی که مصیبت نکشیده و زیر بوغ آدمای جباری مثل پدرت و ده ها آدم دیگه مثل پدرت نرفته، هر چه هم بشنوه، فقط شنیده و هیچ وقت اونو احساس و لمس نکرده. سیر همیشه از شکم گرسنه بی خبره، اشعار هزاران ساله محرومان و گرسنگان.»
هانا کمی از لحن تند صدای بلند او ترسید ولی زبان نیشدارش هنوز از کار نیفتاده بود. «فکر میکنی با این مزخرفات کار رو به جایی می رسونی؟ و کسایی مثل تو که اندیشه های مخرب تو سر دارن و این راه رو ادامه میدن، به مقصد می رسن؟ شعاری که هزاران سال جامه عمل نپوشید.»
«پس هنوزم باور نداری که دنیا زیر و رو شده، هانا. این طور نیست؟»
«چرا. باور دارم، ولی هر چی تو بگی، من قبول ندارم. از حرفات متنفرم.»
«تو فقط با من لجبازی می کنی. علت اینکه با تو صحبت می کنم اینه که دل خودم رو آروم می کنم. من لااقل پادشاه دلم هستم و از دستوراتی که صادر و اجرا می کنم، همیشه خوشم می اومده، یه مبارزه درونی و روحی حالا همه رو علنی کرده ام.»
هانا خندید. «تو دیوونه ای . حیف من که این همه وقتم رو با تو هدر دادم.»
ایوان صورتش را نزدیک هانا آورد. «فقط خواستم بگم من هم یه مالکم، مالک وجود خودم.»
هانا برای لحظه ای فکر کرد که ایوان قصد بوسیدن او را دارد. با این حال سر خود را عقب نکشید. «وجود هر کس به خودش تعلق داره. تو هنر نکردی»
ایوان دستش را بالا آورد و سر هانا را بلند کرد. «هیچ وقت متوجه نشدی و نمی شی. ما مالک خوب و بد داریم.»
هانا دست ایوان را پس زد. «برات متأسفم. با اینکه می خوای اینجا رو ترک کنی و خاطره یه دوره از زندگیت رو که تو اینجا گذروندی، برای همیشه پشت سر بگذاری و تنها از اینجا برای تو خاطره ای باقی می مونه. شاید زمانی به یاد اینجا بیفتی و با تنفر یادش کنی، یا شاید با یه ذهر خاطره خوش از اینجا بروی. ولی متأسفانه از این لحظه ها خاطره خوبی تو ذهنت نمی مونه. حتم داری مالک خوب تویی و مالک بد من. من بهت اجازه میدم با این حرفا دلت رو خوش کنی.» و با عصبانیت بلند شد و به طرف در رفت.
ایوان به سرعت دستش را گرفت و فشار داد. لبانش را به هم فشرد و لبخند محزونی زد. «هانی عزیزم، حیف که از مرگ مادرم همه وجودم می سوزه و خرد شدم و گرنه برای نگه داشتن و بوسیدنت تو همین جا اجازه لازم نداشتم.» لبخندش در صورتش بازتر شد. «اگه خواستی، اجازه بده خودم رو به تو دلخوش کنم.» هانا از نزدیک شدن به ایوان خوشش آمد. برای لحظه ای سست شد ولی زود با عصبانیت دستش را کنار کشید و از در بیرون آمد. ایوان به دنبالش رفت. «وعده اینو دادی که سال ها منو عذاب بدی، منم صبورتر از این حرفام.»
این آخرین دیدار از نظر هر دو مدتش بسیار طولانی بود، زیرا هر دو در حدود پنج ما همدیگر را ندیدند. دنی با پسری که به دنیا آورده بود، نزد آنها بازگشت. شرایط آنجا نابسامان بود. زمین هایشان را مصادره کرده بودند. خانه ای را هم که در آن سکونت داشتند، چندان از امنیت برخوردار نبود. چند روز پیش از آمدن دنی، خاله با دخترانش، جنیفر و بت، نیز به آنها ملحق شدند

tina
10-28-2011, 09:45 PM
خانم ویلی راضی به نظر می رسید که خانه از سکوت و وحشت هر لحظه ای بیرون آمده و آنها در کنار یکدیگر امنیت بیشتری دارند. هر چند سیر کردن شکمی این عده مشکل بود. هنگام عصر هنوز شور و حرارت دیدن یکدیگر از بین نرفته بود و از صحبت های متفرقه از جنگ و بدبختی آن فارغ نشده بودن که نامه ای به دستشان رسید. همگی مضطرب و هراسان به یکدیگر می نگریستند. در این شرایط رسیدن نامه دلشان را به هراس انداخت. بالاخره جونز پیش دستی کرد و با آرامش خاطر نامه را باز نمود و متوجه شد که به خانواده رایت تعلق دارد. کشته شدن آقای رایت در جبهه شوروی که به خانواده اش از طرف ارتش اطلاع داده شده بود. همگی لحظه ای سکوت کردند. بعد هانا بلندگفت: «چه وحشتناک! این بار ایوان از این خبر چطور مطلع میشه؟»
پدر گفت: «هر طور شده باید این خبر رو بهش برسونیم.»
جونز نگاهی به هانا انداخت و او خدا را شکر کرد که ایوان از اینجا رفته و مجبور نشده باز اطلاع دهنده این خبر تلخ و یأس آور باشه.
پدر گفت: «اگه نشونی محل سکونتش رو بفهمیم، به دیدنش میرم.»
دنی گفت: «منم می تونم به دیدنش برم و طوری این خبر رو بهش برسونم.»
هانا به دنی نگریست و گفت: «خودت رو به زحمت ننداز. پدر این کار رو انجام میده.»
هانا پس از کمی نشستن، از جمع دور شد و به اتاقش رفت. اشک از چشمانش سرازیر شد. سرش را به لبه پنجره تکیه داد و به درختانی که در فصل چون بهار، غرق در شکوفه بودند، نگریست. جامه سفید طبیعت مدت ها بود که به جامه سبز مبدل شده بود. همه جا گیاهان جوانه زده بودند و ساقه های ظریف و گل های کوچک و لطیف بهاری با وزش نسیم به هر سو خمیده می شدند و مانند شیء شکننده هر لحظه در معرض خطر بودند.
کمی بی دقتی یک فرد و یا یک جنبنده دیگر باعث شکسته و لگدمال شدن آنها می شد و این مسئله، تأسف هر بیننده را بر می انگیخت که چرا یان زیبایی به این زودی پر پر و از میان آفریده های خدادادی کم شد؟
نگاه هانا به این طبیعت زنده و شاد که مانند تابلویی نفیس در برابرش گسترده شده بود، ثابت ماند. ضمن اینکه این همه سرزندگی طبیعت در روح و وجودش اثر گذاشته و یک نوع جوانی و احساس غریب سال های زندگی پیش در دلش رخنه کرده بود، با این حال دریافت خبر کشته شدن رایت، اثر نامحسوسی را به وجود آورده بود می اندیشید:
«بیچاره ایوان، باید تو غم مصیبت تنها عزیزش به تنهایی غصه بخوره و عذاب بکشه. موقع شنیدن خبر مرگ مادرش من اونو تسکین دادم و در کنارش موندم تا گریه و تسلی پیدا کنه. این بار کی این کار رو می کنه؟ اون تنها و بی کسه و من چقدر خودخواه و سنگدل...»
هر از چندی این افکار او را احاطه می کرد. هر چه سعی می کرد خود را به کاری مشغول کند تا پایبند این فکرهای شوم نشود، باز مورد هجوم این تفکرات قرار می گرفت.
تمامی اهل خانه به هر چیز که داشتند قناعت می کردند. تا آنجا که توان داشتند، با یاری یکدیگر، قسمت های بزرگ تر از زمین را شخم می زدند و برای کاشت انواع بذرها آماده می نمودند؛ لااقل برای سیر کردن شکم خودشان.
هیچ کس از سختی و زیادی کار شکایت نمی کرد. همه در یک ردیف و یک صف متحد، بار سنگینی را به دوش گرفته بودند. به جز مادر که حالا وضعش بسیار وخیم شده بود. تاکنون هیچ دارویی مؤثر نیفتاده و هیچ بهبودی در وضع مزاجی او به وجود نیامده بود.
روزی ژاک و چند تن از رفقایش که از آن منطقه عبور می کردند، یک توقف کوتاه مدتی در آنجا نمودند و این بار ژاک فرصت را غنیمت شمرد و از جنی تقاضای ازدواج کرد. فردای آن روز جنی و مادرش موافقت خود را اعلام کردند و قرار بر این شد که در اوایل تابستان، مقدمات عروسی را برگزار کنند. تا آن زمان او می توانست به وضع ملک و زمین هایش سر و سامانی دهد و همه کارها را برای آمدن جنی مهیا نماید.
هانا از این ازدواج متأسف نبود و برعکس بسیار شادمان به نظر می رسید از اینکه جنی شوهری برای خود پیدا کرده. هانا شبانه روز وقت خود را صرف پرستاری از مادر و پسر دنی می کرد. هر چند این کارها او را مشغول می کرد و باعث می شد زیاد به مسائل دیگر فکر نکند، با این حال گاهی مواقع، این کارها هم به شدت حوصله اش را سر می برد. یک روز وقتی با دنی هر دو در کنار چاه آب ایستاده بودند، دنی که انگار درون هانا را می خواند، گفت:
«هانا، واقعآً هیچ تصمیمی برای ازدواج نداری؟ تو که نمی خوای تو خونه بمونی و تا آخر عمرت پرستاری همه رو بکنی؟»

tina
10-28-2011, 09:45 PM
سیر افکارش به سوی ایوان پر کشید. برای او هم هیچ وقت احترامی قایل نبود و محبت کوچکی را که در زمان جنگ به او می کرد، زود با زخم زبان و طعنه دوباره پس می گرفت. آهی کشید.
«اما حالا برایش ناراحت هستم. اون الان تو سوگ از دست دادن تنها بازمانده خانواده کوچیکش گریه می کنه و کسی نیست تا تسکینش بده.»
سرش را بالا گرفت تا آسمان گریان و ابری را بنگرد. قطرات باران که حالا درشت شده بودند، با ضربه صورتش می خوردند. او چشمانش را زیر این نعمت خداوندی که گناه و پستی را از وجود و روح انسان می شوید، بسته بود. سر تا پاخیس شده بود و قطره های باران از نوک موهایش می چکید و به داخل بدنش نفوذ می کرد.
این احساس به او دست داده بود که به راستی در زیر این نعمت الهی، روح و وجودش شستشو می شود و افکار مالیخولیایی، افکاری که دایم ذهن او را به سوی بدبینی و حقیر کردن دیگران سوق می داد، از او رخت بر می بندد و او به سوی درهای سعادت که بر رویش گشوده خواهند شد، پر می کشد و نظر و فکرهای عامیانه و قدیمی خود را که دیگر بسیار کهنه می پنداشتشان، رها می کند و با نگاه روشن و دقیق ترین به مسائل جاری و زندگی روزمره امروزی که در سیر و تحول عظیمی بود،می نگرد و آنها را درک می کند. با خود گفت:
«ایوان، کاش اینجا بودی و مثل اون شب که در مرگ مادرت گریه می کردی، من در کنارت بودم تا راحت گریه کنی و درد رو تحمل کنی.»
هانا مدت ها زیر باران ماند. زمانی احساس می کرد تمامی بدنش خیس شده و لباس هایش به تنش چسبیده. حال سرما را با تمامی وجود احساس می کرد . لبانش می لرزید و دندان هایش در زیر این لرزش به هم میخورد. به خانه برگشت. وجودش آرام گرفه بود اما بسیار غمگین بود.
«اون هرگز با دختر شارت ازدواج نمی کنه. اون مدت ها قبل، این درخواست رو از من کرده بود و حالا فکر نمی کنم دختر شارت نسبت به من ارجحیت داشته باشه.»
به اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند . دنی با یک اشاره فهمید که هانا ناراحت است و در دل گفت ولی هانا متوجه هیچ چیز و هیچ کس نیست.
«نمی دونه چی می خواد.تا آخرین لحظه با ایوان سر جنگ داره.»
با این حال دنی این را می دانست که ایوان هانا را دوست دارد و برایش صبر خواهد کرد.
یک شب حال خانم ویلی به شدت خراب شد و رنگش به کبودی گرایید. به سختی نفس می کشید. همه هراسان به سویی می دویدند و نمی دانستند چه کنند. او قادر به خوردن حتی یک قطره آّب نبود. هیچ چیز از گلویش پایین نمی رفت. پدر با عجله به دهکده نزدیک آن منطقه رفت و پزشک خانوادگی سابق را که دوباره به آنجامراجعت کرده بود، بر بالین همسر آورد، ولی زمانی برگشت که همسرش از دنیا رفته بود.
همه غمگین و سوگوار بودند. می دانستند مصیبت همچنان ادامه دارد. از خدا می خواستند که به آنان طاقت زیادی دهد تا ببینند بعد از این چه می شود. هانا به خود می گفت:
«این گریه و اشک ها تمومی نداره. اگه بخوام گریه کنم تا ابد و تا دنیا باقیه، باید این کار رو بکنم.»
دیگر نه می گریست و نه حرفی می زد. بی صدا و آرام در خانه می گشت و ساعت ها مقابل پنجره می ایستاد و به دور دست ها می نگریست و همراه نگاهش، گشذت سال ها را هم به یاد می آورد. حتی طبیعت زنده شده در بهار، در پیش چشمانش جز طبیعت غم افزایی بیش نبود.
اشک هایی که در حال فرو ریختن بود، با پلک زدن ها به عقب می راند. گویی دو دست قوی، گلویش را فشار می داد. حالت خفگی به او دست می داد و رنگش به کبودی می گرایید. از فشار خفگی، چشمانش از حدقه بیرون می زد. قدرت نفس کشیدن نداشت. بارها این حالت به او دست داده بود

tina
10-28-2011, 09:45 PM
«هانای عزیز، خواهر مهربونم، گریه کن. خواهش می کنم. تو خودت رو تلف می کنی.»
ولی هانا در همان حال می ماند. چشمان نگرانش دور تا دور اتاق را میگشت. انگار که در جستجوی شیء گم شده ای بود. سرما را با تمامی وجود احساس می کرد. انگشتان کرخ شده اش را نمی توانست حرکتی دهد و با این وضع همه را نگران حالش کرده بود.
خاله هم پیر و شکسته شده بود. جنگ، زبان نیشدارش را از او گرفته و او را مهربان و باعطوفت کرده بود. هانا را در آغوش می گرفت. سرش را به سینه می فشرد و می گفت:
«هانای عزیزم، خدا رو شکر کن. ماهنوز همدیگه رو داریم. تو همه مصایب کنار هم بودیم ولی تو با این کارت خودت رو به کشتن میدی. نمی دونی تحملش سخته؟ عذابمون نده. با صدای بلند گریه کن تا وجودت سبک شه.»
ولی هانا همچنان ساکت باقی می ماند و قطره ای اشک از چشمانش بیرون نمی آمد. دنیا و رویای او چیزی بود که برای همیشه ویران گشته بود. سال ها پیش می اندیشید، بعد از جنگ باز می توانند زندگی را از نو آغاز کنند. باز هانای زیبا و مغرور باشد. باز خانواده اصیل و مقتدر باشند. ولی حالا همه چیز فرق کرده بود. جنگ حق و حقوق خیلی ها را پایمال کرده بود.
از آن همه آتش و هیجان، چیزی جز خاکستر باقی نمانده بود. بیمار نبود ولی حالت خفگی ای که به او دست می داد، باعث شده بود در رختخواب بماند. سستی و ضعف، قدرت حرکت را از او گرفته بود.
جونز نیز کم کم سلامتی خود را به دست آورده بود و به راحتی می توانست راه برود. از کشیده شدن پایش کاسته شده بود. با جدیت به کارهای خانه و بیرون از خانه می رسید و ذره ای خستگی در خود احساس نمی کرد. تا چند روز، خاله به شدت مراقب هانا بود و شب و روز به او رسیدگی می کرد و در این مدت، حال هانا بهتر شده بود. خاله برای آنان سوپ خوشمزه ای تهیه دیه و همه را برای صرف ناهار فرا خوانده بود. همه سر میز غذا نشستند و دنی داد سخن می داد. «دست پخت خاله عالیه. ما رو از مصیبت غذا درست کردن راحت کرده.»
جونز در اثنایی که غذا می خورد، رو به دنی کرد و گفت: «راستی خبر داری ایوان قطعه زمین کوجکی همراه با خونه ای که در مجاورت و چسبیده به همون زمین، خریده؟»
دنی شانه بالا انداخت. «نه، اصلاً نشنیدهم.»
جونز ادامه داد. «در یه مایلی اینجاست. اون فعلاً از پستای دولتی بیرون اومده و وقتش رو وقت زمینش کرده. البته الان درگیر کاراشه و اختلافاتی با اونا داره. بیشتر مواقع هم به شهر میره.»
این خبر شاید برای عده ای در آن جمع خوشایند نبود ولی دنی با هیجان زیاد سرور خود را نشان می داد و با مسرت حرف های جونز را تکرار می کرد. بر لبان هانا لبخند کم رنگی نقش بست. هیچ کس به جز دنی معنی آن لبخند را نمی فهمید. دنی اندیشید:
«هانا، وقتی به ایوان علاقه داری، چرا به خودت این قدر زجر میدی و اونو هم تو این عذاب سهیم می کنی؟ از این کار چی عایدت میشه؟ دیگه این کارا معنی نداره. هیچ کس نازت رو نمی خره. الان همه به فکر خودشون و بدبختیشونن.
مردا، پرمشغله و پر مسئولیت شدن. دیگه توجهی به زیبایی و عشوه هات ندارن. همه رنجیده و خسته و در مونده ان. فقط به فکر به دست آوردن تکه نانی هستن تا شکم خودشون و خانواده شون رو سیر کنن و اگه اونو هم پیدا کنن، باز تو فکرن که برای فردا چکار کنن؟»

tina
10-28-2011, 09:45 PM
آه عمیقی کشید و به هانا که در خفا به سخنان جونز دقیق شده بود، می نگریست. سعی کرد همه چیز را از ذهنش دور کند.
پنج روز بود که راکسی هم آمده بود. وقتی دنی اخبار به دست آمده از ایوان را برایش بازگو کرد، راکسی رضایت خود را نشان داد و گفت:
«من گفته بودم اون پشتکار داره و مرد با اراده ایه و می دونه چی می کنه. اون از حزب بیرون اومده و ظلم و زور رو قبول نداره و حالا فهمیده این رؤسا با این قانون آنچنانیشون وضع رو آشفته کردن. درگیری هی بیشتر از اینم روی میده و اوضاع آشفته تر از این میشه.»
«بسه، راکسی. تو نباید از این حرفای خطرناک بزنی. الان همه تازه به دوران رسیده ها، مشغول جاسوسی و وراجین. فراموش نکن. دیوار موش داره و موشم گوش داره.»
راکس با لحن آمرانه تری گفت: «همین طوره، حالا این لاشخورای جدید برای خود شیرینی پیش اربابای روسی، به پدر و مادرم هم رحم نمی کنن. خدا می دونه که با این آشفتگی و بی عدالتی و بی نظمی، کشور هیچ وقت رنگ سعادت دوباره رو نمی بینه. حالا یه دهقان بیچاره سابق به تو فرمانروایی می کنه. اون آقا و سرور توئه و تو نظاره گر و مطیع. چه بدبختی بزرگی.»
«تو رو به خدا بس کن، اینا چه حرفاییه که می زنی؟»
«درسته، همه باید بدونیم که اگر می خواهیم سر سلامتی داشته باشیم. نباید از این حرفا بزنیم» و برای اینکه بحث را خاتمه داده باشد، رو به جونز کرد و گفت: «تو چطور از احوال ایوان باخبر شدی؟»
«من صبح پیشش بودم. برای جویا شدن از احوالش رفته بودم. اون باز آسیب دیده و زخمی شده.»
«دیگه چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟»
جونز نگاهی به همه کرد و گفت: «اون با عده ای اوباش که خونه آقای ویلیام رو به آتش کشیده و اونو مورد ضرب و شتم قرار داده بودن، درگیر شده. گرچه اونا دستگیر شدن، ولی ایوان از ناحیه پا، زیر زانو به شدت آسیب دیه و حالا قادر نیست پایش رو حرکت بده. آقای ویلیام رو که می شناسی؟ صاحب هکتارها زمین مزروعیه.»
راکسی آه بلندی کشید. «همونی که یه بار سگ ترسناکش پای منو گاز گرفت و آقای ویلیام اون قدر سگ بیچاره رو زد که فکر کردم حتماً می میره ولی یه ساعت بعد، اون تو باغ جست و خیز می کرد.» همگی به این حرف خندیدند.
مراسم تدفین خانم ویلی را بسیار ساده و بدون تشریفات برگزار کردند. عده کمی از آن اهالی و عده ای از رعیت های سابق که در آنجا کار می کردند، برای تشییع و عرض تسلیت آمدند. همگی سعی می کردند تا درباره عزیز از دست رفته زیاد فکر نکنند و باعث عذاب روحش نشوند.همه به حد کافی عذاب روحی و جسمی کشیده بودند. پدر گفت:
«ایوان برای گفتن تسلیت اومده بود. ساعتی تو باغ باهاش قدم زدم و صحبت کردم. بعد اون رفت.»
هانا بسیار گرفته به نظر می آمد.
«ایوان آمده فقط پدر رو دیده و بیرون باهاش قدم زده و به پدر تسلیت گفته و بعد هم رفته. چرا نتونستم ببینمش؟»
مدت ها با خود در فکر بود که چگونه راه حلی برای دیدار او پیدا کند. از روزی که جونز خبر زخمی شدن او را داده بود، دایم پی فرصت می گشت تا به آنجا برود. زیرا بهانه خوبی برای رفتن به آنجا پیدا کرده بود. بالاخره بعد از ساعتی تفکر و تصمیم گیری، رو به جونز کرد و گفت: «جونز، تقاضایی ازت دارم و تو باید بپذیری.»

tina
10-28-2011, 09:45 PM
اگه توانش رو داشته باشم، حتماً می پذیریم، هانا.»
«می خوام بعداز ظهر منو که قصد دارم به دیدار ایوان برم و احوالش رو جویا بشم، همراهی کنی.»
جونز کمی سکوت کرد و دستش را میان موهای بور و مایل به قهوه ای اش فرو برد. «هانا، اگه بگم بعد از ظهر کار مهمی دارم، تو فکر میکنی برای اینکه باهات اونجا نیام، این جوری گفتم.»
«جونز، حرفت رو قبول دارم ولی من میرم. میتونی منو تا نزدیکی های اونجا برسونی و بعد به دنبال کارت بری. قبول کن، جونز. باید ببری... من... ما باید به دیدنش بریم خب من و دنی اگه بیاد...»
با حرف بی سرو تهی که زد حتی خودش هم نفهمید منظورش چیست و آیا به راستی می خواهد که دنی نیز به همراه او باشد، نگاهی به دنی کرد تا او ادامه بدهد.
دنی که متوجه این صحبت شده بود، رو به جونز کرد و گفت: «این کار عملیه. جونز، اونو به اونجا برسون.»
«ولی دنی، مسیر من اصلاً با اون جور در نمیاد.»
بهانه نیار. از هر طرف که مسیرت باشه، امکان داره. می تونین یه کم زودتر راه بیفتین.»
«دنی، چرا خودت هانا رو همراهی نمی کنی؟ توام باید به دیدن ایوان بری.»
«بیل تب داره و من باید پیشش بمونم. می تونم یه روز دیگه ای به عیادتش برم.»
جونز به ناچار گفت: «باشه، هانا. پس زودتر آماده شو که راه بیفتیم.»
در بین راه صحبت چندانی نمی کردند. هانا با سگش می دوید و جونز با قدم های بلند، آنان را همراهی می کرد. وقتی نزدیک منزل ایوان رسیدند، جونز به هانا گفت: «مبادا خودت تنها برگردی. همین جا منتظر بمون به سراغت میام.»
«منتظرت می مونم. جونز. سعی کن زیاد دیر نکنی.»
هانا در باز را به آرامی به صدا در آورد و وارد شد. از راهرو باریک گذشت و وارد سالن کوچک، ولی مرتبی شد. مدتی ایستاد و همه جا را نظاره کرد.
خانه ای بود کوچک که میان باغ و زمینی کم وسعت که دور تا دورش را حصار چوبی احاطه کرده بود، قرار داشت. بنا و نمایی زیبا داشت. درون خانه نیز تا آنجا که در معرض دیدش قرار داشت، با وسایلی معمولی تزیین شده بود و یک نوع نظم و ترتیب در همه جا به چشم می خورد. از راهرو که گذشت، یک اتاق پذیرایی نمایان بود.می خواست از آنجا بگذرد که پایش به یک صندلی که در گوشه ای بود، گیر کرد و کم مانده بود زمین بخورد. ایوان صدا را شنید و پرسید:
«کسی اونجاست؟ می تونین وارد شین.»
هانا وارد اتاق شد. «اوه، معذرت میخوام، منم.»
«چرا این طور بی سر و صدا وارد شدی، هانا ویلی؟»
«سلام ایوان رایت. غرق تماشای منزل زیبایت بودم.»
«خیلی خوش اومدی و لطف کردی.»
ایوان روی صندلی نشسته و صندلی دیگر را زیر پای مجروحش قرار داده بود. هانا با دیدن این وضع گفت: «بازم که مجروح شدی. با این قهرمان بازی ها جان سالمی تو بدنت نمی ذاری.»
«هانا، اون صندلی رو نزدیکتر بیار و بنشین.»
«راستش ایوان می خواستم کیکی برات بپزم اما...»

tina
10-28-2011, 09:46 PM
«اوه، اصلاً لازم نیست. تو با اومدنت، یه دنیا لطف و صفا آوردی. از مرگ مادرت خیلی متأسفم.»
«منم از مرگ پدرت خیلی متأسفم. جونز و دنی انتظار داشتن تا من این خبر رو به اطلاع شما برسونم، اما من قبول نکردم.»
«وای، چرا نپذیرفتی هانا؟»
«آخه چرا باید همه خبرای ناگوار رو من به شما بدم. هر چند زیاد بی میل نبودم تا در کنارتون باشم.»
ایوان نگاه حیرانش را به او دوخت و چیزی نگفت.
«شما در مرگ پدرتونم گریه کردین.» باز ایوان چیزی نگفت. هانا سرش را پایین انداخت و با انگشتان دستانش بازی می کرد.
«تو این فکر بودم که چطور این غم رو تحمل می کنین. اگه...» سرش را به آرامی بلند کرد. ایوان همچنان نگاه غمگینش را به او دوخته و سکوت کرده بود. مدتی در خاموشی و سکوت گذشت. هانا به مانند ایوان بردبار و صبور نبود. زود حوصله اش سر می رفت.
«میشه این طوری نگام نکنی و به جاش حرف بزنی؟ دیگه یاد گرفتم چطور با مصیبت ها کنار بیام. حتی با تنهایی کشنده و عذاب آور.»
وقتی باز سکوت چشمانش را که به او دوخته شده بود دید، دنبال کلامی می گشت تا با به زبان آوردن آن، این سکوت لعنتی را بشکند. «شما نمیتونین پاتون رو حرکت بدین؟»
صدای سرد و بی روح ایوان رو شنید.
«با من مثل غریبه ها حرف نزن و شما خطاب نکن. من ایوانم، همون ایوان ساده و بی ارزش، چیزی که به خوبی بهش واقفی و خیلی دلت میخواد این اعتراف رو تکرار کنی. خجالت نکش، هانا. هر چی دلت میخواد، بگو.»
هانا شانه او را گرفت و به شدت تکانش داد. «سعی نکن منو عصبانی کنی. تو بی ارزش نیستی. وقتی من ناراحت میشم، این حرفا از دهنم بیرون میاد. هیچ می دونی وقتی عصبانی میشم، کم می مونه خفه بشم، یه بیماری جدید.»
ایوان خندید. نگاه هانا بر دندان هیاش ثابت ماند. و اندیشید:
«اون دندوناش همیشه سالم و زیبا باقی می مونه. اون نه سیگار می کشه و نه با مشروبات سر و کار داره. من همیشه مفتون این خنده سالم و پاکش هستم.»
ایوان باز می خندید. هانا سرش را پایین گرفته بود و فقط صدای خنده او را می شنید. «به من نگاه نمی کنی هانا؟ به حرف تو می خندم.»
«هر چقدر دلت می خواد، بخند. من دیگه از خنده های تو عصبانی نمی شم.»
ایوان دست های هانا راگرفت و به نزدیکی خود کشاند و سرش را به طرف او خم نمود.
«بگو ببینم هانا، هنوزم اون مخفیگاه رو حفظ کردی؟، یه بار پدرت در این مورد اشاره ای کرد. حالا که خطر کمتر شده.»
«اوه، البته که حفظش کردم اما خطر اصلاً کمتر نشده.»
«حتماً یه روزی به من نشونش می دی؟»
«هرگز این کار رو نمی کنم.»
«چه دلیلی برای ان حرفت داری؟»
«برای اینکه هر وقت به سراغم بیای، اونجا مخفی میشم.»
ایوان با صدای بلندتر خندید. «اگه بگم هیچ وقت به سراغت نمیام. چطور؟»
«حرفت رو باور نمی کنم. شما مردا، همتون بد ذات و بد طینتین. چه دشمن، چه دوست، همه مردا.»
«تو خیلی بدبین شدی، هانا.»
«بدبین بودم. حالا بیشتر شده.»
«حتی نسبت به منم همین طوره؟»
هانا دستش را به طرف او نشانه رفت. «توام از همونایی. بالاخره یه مردی.»
ایوان کمی در جایش جابه جا شد. پای زخمی اش را گرفت . پایین تر کشید.

tina
10-28-2011, 09:46 PM
ایوان کمی در جایش جابه جا شد. پای زخمی اش را گرفت . پایین تر کشید.
«می تونی بگی از چه موقع نسبت به من بدبین شدی؟ من کاری نکردم که باعث این بدبینی بشه.»
«باز سؤال پیچم نکن. نمی دونم. اون قدرا حافظه قوی ندارم تا وقت و زمانش رو بدونم.»
«چرا. خیلی ام خوب می دونی و گرنه چنین حرفی رو نمی زدی؟»
«می تونم زخم پات رو ببینم؟ شاید احتیاج به پانسمان جدید داشته باشه.»
«بحث بدبینی رو موقتاً تموم می کنم. و تو پام رو پانسمان می کنی؟»
«حتماً»
«دنی می گه تو شوهر نمی کنی و می خوای تا آخر عمر پرستاری همه رو بکنی. حرف جالبیه. تو نمی خوای شوهر کنی؟»
«فعلاً نه. شاید یه زمانی. خب، حالا.»
«حتماً آدم تو دل برویی به چشمت نخورده. یه همچین آدمی ازت درخواستی نکرده و تو فکر می کنی شوهر نمی کنی. هنوز آثار ویرانی جنگ، تو سر و وضع مردم دیده میشه. همه جا آشفتگی و نکبته و هیچ کس سر و وضع مرتب و مناسبی نداره و تو نمی تونی مرد آراسته ای که لباسای زیبا به تن داشه باشه ببینی ولی در آینده نزدیک، شاهد چنین وضعی میشی اون موقع می تونی ازدواج کنی.»
هانا که در این مدت خندیدن را فراموش کرده بود. به زیبایی تمام خندید. «تو اشتباه برداشت میکنی، ایوان عزیز. چون من دیگه به سرو وضع و ثروت مردا اهمیتی نمیدم.»
ایوان اخمی کرد و گفت: «این دیگه جالب تر. به کدوم رفتار مردا اهمیت میدی.»
«به شعور و بلند همتیشون.» بلند شد و به سراغ کابینت رفت. «از زمانی که با تو آشنا شده و بهت علاقه پیدا کردم... اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه؟»
ایوان مثل آدم های وا رفته، درون صندلی فرو رفت. تپیش ناآرام قلبش رو حس کرد و به خود گفت:
«با این دختر چکار کنم؟نه رام میشه، نه تسلیم. نه فرار می کنه و برای همیشه از اینجا میره. فرار میکنه و بعد از چند وقت باز بر می گرده.»
و همچنان مبهوت، غرق تماشای موهای افشان و براق هانا شده بد.
هانا برگشت و گفت: « مگه با تو نیستم؟ چیزی برای خوردن پیدا میشه؟«
«در دومی را باز کن. گرسنه ای یا نوشیدنی میخوای؟»
«هر دو، فرق نمی کنه.»
«میتونی از اون کنسروا بیاری و قهوه هم درست کنی.»
هانا شادی کنان فریاد کوتاهی کشید. «اوه، خدایا. قهوه، چیزی که مدت هاست کمیابه. حالا با این کنسروها شام حسابی میخوریم.» ناگهان به شتاب به طرف ایوان آمد و موهاش رو در دست گرفت و سرش را بالا کرد.
«وقتی من غصه تو رو می خوردم،تو زیادم به شکمت بد نمی گذروندی. اینجا همه چی پیدا میشه. میدونم تو خیلی کارا دست داری. ازمن یکی پنهان نکن. اینا رو از بازار سیاه تهیه کردی؟ از اول، برای آدمای قدرتمند مثل شما قحطی و کمیابی حرفی بی معنی و پوچی بوده. این طور نیست؟»
ایوان نزدیک هانا بود و نفس گرمش را حس می کرد. خیلی دلش میخواست کایر کند، ولی می ترسید، هانا عصبانی شود و فرار کند. پس بی صدا نگاهش می کرد. «اصلاً بگو ببینم اون گستاخی و زبان تندت رو کجا گذاشتی؟ خیلی کم حرف شدی؟»
«دوست دارم تا ابد همین طور تو سکوت، تو رو نگاه کنم.»
«منم منظورم این نبود. جواب سؤال قبلی رو بده.»
«من قدرت داشتم تا مثل رؤسا و افراد وابسته به اونا که همه کاراشون به هم شبیه بود، هر کار دلم می خواد بکنم. من فرد مهم و با نفوذی تو حزب بودم وقتی اونا می دزدیدن، غارت می کردن و می خوردن، گفتم چرا من نه. ولی زود وجدان به دادم رسید. اونا دزدایی هستن که به زور به سرزمین و کشور ما هجوم آوردن. ولی من از خود همین سرزمین و مردم اون هستم. اگه چنین کاری بکنم، خیانت کردم. خیانت به همه مردم بی گناه و گرسنه کشورم. چنین کاری رو نکردم ولی حقوق زحمات بی شایبه و شبانه روزی خودم رو بدون ذره ای گذشت دریافت می کردم

tina
10-28-2011, 09:46 PM
دیگه بهشون احسان و بخشش نکردم تا به فقرا و گرسنگان بدن چون خودشون می دزدیدن. این حق و جیره خودمه.»
«بالاخره متوجه شدی سیاست مضحکه؟ با این کمیته ای که به نام مسخره کمونیست در آوردن. این حرفا اصلاً به من مربوط نمی شه گفتی چطور اجاق رو روشن کنم؟»
«کبریت روی میزه. خوب نگاه کن.»
«پیدا کردم. قدری تحمل کن. الان همه چیز آماده میشه. ایوان، باید بایدم باشه بار دیگه که اومد، مقداری وسایل پانسمان بیارم تو خونه... مقداری... » دهانش پر از غذا بود. به سرفه افتاد. با این حال مدام حرف می زد و شاد بود و تا آمدن جونز با ایوان به گفتگو پرداخت.
شب به اتفاق جونز به خانه بازگشت و همه متوجه شدند که چقدر سرحال و شاداب است. دنی آرام به راکسی که او هم بویی از نگاه های معنی دار او برده بود، گفت: «هانا با اون خوشبخته. اون شخصیت جالب و قابل تحملیه. ولی هانا در درونش با درک و این مطلب کلنجار میره و خودش رو عذاب میده. نمیدونه که فقط در کنار ایوان می تونه روحیه شادابی داشته باشه.»
راکسی در جواب دنی، آهسته گفت: «هانا به ایوان علاقمنده ولی خودش نمیدونه. یکی باید اونو با این مسئله آشنا کنه. هر چند باور کردم. اون گوش شنوایی برای شنیدن، و عقل کافی برای درک نداره.»
هانا با اینکه شاداب و خندان بود ولی در آخرین لحظه هنگام آمدن، گفته ایوان راک ه می گفت: «شب، آقای شارت و دخترش اینجا میان.» او را ناراحت کرد. دنی در مورد این دختر چیزهایی گفته بود، از موهای طلائی و چشمان خاکستری اش. حتی اشاره کرده بود که ایوان قصد ازدواج با او را دارد و با اینکه آن دختر را ندیده بود ولی حسادت به شدت به دلش چنگ انداخته و آرام و قرار را از او گرفته بود. هانا نمی توانست بخوابد. دایم این طرف و آن طرف می شد و پس از چندی که خوابی زودگذر چشمانش را فرا گرفت. خواب های درهم و آشفته ای دیدکه دوباره هراسان بیدار شد. دنی و پسرش هم در اتاق او می خوابیدند. هانا ساعت ها پس از غلت خوردن، همچنان در عالم خواب و بیداری بود. ناگه به صدای بلند گفت:
«ایوان نمی تونه تا این حد پست باشه که با دختر شرت ازدواج کنه.»
دنی صدایش را شنید. بدون اینکه برگردد، جواب داد. «توام بهتره این طور خودخواه نباشی. چرا نباید ازدواج کنه؟ ازدواج که کار پستی نیست.»
«دنی، تو نباید از همه حرفای من سر در بیاری.»
«توام باید ملاحظه می کردی که تو اتاق تنها نیستی و اون قدر بلند با خودت صحبت نمی کردی.» هانا به طرف دیگر غلت خورد و آهی کشید. دنی گفت: «تو که شب، موقع اومدن، سرحال بودی، می بینم که باز تو فکری و ناراحتی.»
«ناراحت که نیستم، ولی همش نگرانم.»
«چرا؟ اتفاقی افتاده که باعث نگرانیت شده؟»
«کاش شب اونجا بودم و همه چیز رو میدیدم.»
دنی با حیرت پرسید» «چی رو؟ مگه تو خونه ایوان چه خبر بود؟»
«آخه قرار بود آقای شارت و دخترش شب برن اونجا.»
«حتماً به عیادتش میرن. تو چی رو می خواستی ببینی؟»
«نمی دونم. مگه تو نگفتی ایوان قصد ازدواج با اِما، دختر شارت رو، داره؟»
«چرا، گفته بودم. خود ایوان بهم گفت.»
هانا نیم خیز نشست. «در این صورت چرا نباید نگران باشم؟»
دنی آهسته خندید. «فکر نکن همین امشب اِما رو به همسریش می پذیره. اون فقط به تو علاقه داره. متوجه نشدی؟»
«دنی، منهم بهش علاقه دارم، ولی نمیتونم خودم رو قانع کنم. تو جایی که جنی با ژاک ازدواج می کنه و خیلی هم فخر می فروشه، اگه من با ایوان ازدواج بکنم، همیشه باید معذب و شرمنده باشم.»
«هانا، تو به همه بدبینی.»
«دنی، اخلاق تو و ایوان کاملاً مش*****. ایوان بارها اینو اعتراف کرده و به من لقب خودخواه و خودبین داده.»
«حتماً در تو چنین صفتی رو دیده. این اخلاق فاسد و مضر، عشق و علاقه رو تو انسان می کشه. چرا می ذاری نفرت و کینه به دلت راه پیدا کنه؟»

tina
10-28-2011, 09:48 PM
«تواین طوری فکر می کنی؟یعنی میگی من اشتباه می کنم؟ جنی سه ماه تو خودش و ژآک غرقه. باغرور قدم بر میداره. انگار دنیا رو فتح کرده، کاری رو که هیتلر دیوونه نتونست بکنه.»
«این کاملاً درسته.تو میگی اگه با ایوان ازدواج کنی، برای همیشه شرمنده میشی. کاملاً در اشتباهی. همین جنی که اون قدر از فخر فروختنش میگی، در اویل جنگ مدت ها پیش ما بود. بارها ایوان رو دیده و چندین بار هم به من گفته بودکه آرزوی داشتن شوهری چون اونو داره و اگه ایوان ازش درخواست ازدواج می کرد، همون دم پیشنهادش رو می پذیریفت. بارها سعی کرده بود توجه ایوان رو به خودش جلب کنه ولی اگه تو، از سنگ حرکتی دیدی، از ایوان هم می دیدی. هانا، جامعه جدید مجارستان دیگه به اصل و اصالت خانوادگی اهمیت نمیده. شخصیتی رو که امروز هستی، می بینه و با همون شخصیت، تو رو قبول می کنه. ایوان از همون دوران که پدرش رعیت ما بود، پسر خوددار و با اراده ای بود و تو همان دوران زیر دستورای زور پدر نمی رفت. خودت که بارها شاهد بودی. اونچه رو می خواست. به مرحله اجرا در می آورد. اون به قول تو از خانواده سرشناس واصیل نبود ولی می بینی امروز مرد مهمی شده و همه درها و پستها به روش بازه.»
«راستی، چه دوران داشتیم. همه چی رو به خاطر دارم. اونو پسر مغروری می دونستم، با اون لبخند تمسخر آمیزش هر وقت مار رو میدید، مخصوصاً منو، با زبون بی زبونی، با اون نگاه نافذش ما رو به باد استهزا می گرفت.»
«تمام این جریانات مال اون زمان بود.حالا اون شخصیتی قابل احترامه مردی جدی و نیک سیرته. بدون که تو زندگی چندین ساله ام با راکسی، هیچ چی جز پشتکار و اراده اش، برام مهم نبوده. ثروت و اصالت چیز قدیم و کهنه ست که باید مرده پنداشتنش. خود راکسی زمینه ای قابل اصلاح داشت و من برای همین باهاش خوشبختم و مطمئن باش در مورد ایوانم همینطوره. تو حرفای منو نمی فهمی، چون همیشه منو طرفدار سرسخت اون میدونی، و حالا هم احساس می کنی فقط از صفات پسندیده اون حرف می زنم ولی ما که ازش بدی ندیدیم.»
«همین طوره، دنی. اینو قبول دارم. اگه تو رو اون شب از دست اون پست فطرتا نمی گرفت....»
«وای دیگه درباره اش حرف نزن. از یادآوری اون روز، هنوز تنم به لرزه می افته.»
«خب دنی، میگی چه کار کنم؟ ولی آقای شارت...»
«آه، همه چیز رو فراموش کن و با خیالی آسوده بخواب. فردا به اتفاق به دیدنش میریم.»
هانا ملافه را به دور خود پیچید و گفت: «یادم بیار مقداریم وسایل پانسمان بردارم. دنی، خوابیده ای؟»
دنی که چشمانش گرم خواب بود، جواب داد: «هانا، باز دیگه چی شده؟«
«یه روز پدر در مورد مخفی گاهم، اشاره ای به ایوان کرد و اون در مورد اونجا کنجکاوی می کنه و از من خواست تا یه روز اونجا رو نشونش بدم.»
«تو چه جوابی دادی؟»
«گفتم هرگز این کار رو نمی کنم چون اگه زمانی به سراغم بیاد، اونجا مخفی میشم.» دنی بلند خندید. هانا در جایش نیم خیز شد. «اوه، بس کن. دنی، چقدر وقیحانه میخندی. الان همه رو از خواب می پرونی.»
«پس معلوم میشه شما حرفای جالبی با همدیگه زدین. به هر حال مطمئن باش، هانا. قول میدم اگه روزی ایوان به سراغت بیاد و تو در مخفی گاه باشی، بدون معطلی جات رو نشونش میدم.» و در حالی که می خندید شب بخیر گفت.
«دنی نیمه های شب از صدای خنده هانا که در خواب سنگینی فرو رفته بود، بیدار شد. هانا در عالم خواب نیز در افکار خود غوطه ور بود. خود را به مانند آهویی می دید که از دست شکارچی در حال فرار است. صیاد همچنان به دنبال این آهوی گریزپا و فراری می دوید و این جنگ و گریز او را به سوی مخفی گاه برد و آنجا پنهان شد و این حالت رخوت وسستی بود که لبان هانا را در خواب به خندهای تقریباً بلند گشوده بود و دنی در سکوت اتاق نیمه تاریک، او را می نگریست.

tina
10-28-2011, 09:48 PM
پدر و جونز در طبقه پایین درحال مشورت بودند. جونز نفس نفس می زد و سرش را مدام تکان می داد. بت کوچولو با بی قراری نگاهش می کرد. با دقتی کامل، تمام حرکات او را زیر نظر داشت و بعضی از حالات و حرکاتش برایش تازگی داشت.
«کارمون تمومه، پدر. وعده های اونا مدت هاست جامه عمل پوشیده. خیلی از زمینا تقسیم اراضی شدن و حالا دارن به ما می رسن. خونه ییلاقی آقای ویلیام رو مقر خودشان قرار دادن و یه دنیا سرباز بی مصرف و لاابالی اونجا ریختن که آرامش رو از همه سلب کردن. در افتادن با اونا خیلی مشکله. در مورد یه نفرم تخفیف قایل نشدن. دولت در این مورد با همه یکسان رفتار کرده.»
چشمان آقای ویلی به مانند دو کاسه خون و چهره اش از شدت خشم کبود شده بود. «جلوی کار اونا رو می گیرم. من سال های درازی روی این زمینا زحمت کشیده و سرمایه گذاری کردم. حالا می خوان مفت و مجانی ازمون بگیرن. امکان نداره.»
خاله به صدا درآمد. «آقای ویلی، خویشتن داری نشون بدین. با خشونت کاری درست نمیشه. باید دید میشه باهاشون از در مذاکره وارد شد، بعد اقدام دیگه ای بکنیم.»
«پدر، نباید خشونت به خرج داد. باید همه چی رو پذیرفت. این تنها شامل حال ما نمی شه. همه مردم و جمعیت این کشور گرفتار این دردسر شدن.»
«ما به این احمقا احتیاجی نداشتیم تا بیان و تو کشورمون قانون وضع کنن. به ما حکمرانی کنن. اگه مقابل اونا وایستیم، هیچ غلطی نمی تونن بکنن.»
«پدر، مردم خسته و گرسنه و مصیبت کشیده از جنگ، دیگه رمقی براشون باقی نمونده تا دوباره اسلحه در دست بگیرن. در حالی که قانون و اسلحه دست دولته.»
باز همان حال خفگی گریبانگیر هانا شد. رنگش کبود شده بود و می لرزید. لبانش كبود كبود بود. گريه نمي كرد. چشمان نگرانش به نقطه اي خيره شده بود. دني با عصبانيت كنارش رفت. «اي دختره احمق، باز شروع نكن. يا حقيقت رو قبول كن يا حداقل گريه كن. چرا اين طور خودت رو خفه مي كني؟»
دني بغض آلود پرخاش كرد. «جونز و شما پدر، نبايد جلوي هانا درباره اين مسائل اين طور جبهه گيري كنين، در حالي كه همه مي دونيم، كار عبث و بيهوده ايه.»
پدر نگاه دقيقي به هانا انداخت. همسرش را از دست داده بود. اگر اتفاقي براي دختر زيبايش مي افتاد، چه مي كرد؛ دختر دوست داشتني اش كه هميشه مسحور آن صورت گرد و خنده هاي شيرينش بود. به خود نهيب زد بايد خودداري كنم، اما نمي تونم، نمي تونم. چنان فرياد كشيد كه خانه لرزيد . همه لرزيدند. «نمي تونم.»
يك شب، هانا در خواب فريادي كشيد و هراسان از خواب بيدار شد عرق سردي بر تنش نشسته بود و نفس نفس مي زد. همه به صداي او بيدار شدند. خاله با شتاب به كنارش رفت و او را در آغوش كشيد. «هانا، دختر بيچاره ام، باز چه خوابي ديدي؟»
«آه، خاله جان، خواب خيلي بدي ديدم.»
خاله چشمانش پر از اشك شد، چون هميشه به ياد از دست دادن خواهرش غمگين بود، در حالي كه مي گريست، گفت: «حتماً مادرت رو در خواب ديدي. ما براش مراسم به خصوصي نگرفتيم و خيلي ساده به خاك سپرديمش. روح اون هميشه از ما آزرده ست. »

tina
10-28-2011, 09:48 PM
هانا همچنان بي قراري مي كرد. «خدايا، چقدر وحشتناك بود. صورتش مثل يك ديو بود. وقتي منو گرفت، برگشتم تا به صورتش كه دني هميشه از اون به زيبايي ياد ميكنه، نگاه كنم كه ناگهان يك ديو ديدم.»
دني در كنار بت و جونز كه در آستانه در متعجبانه به اين صحنه مي نگريستند، ايستاده بود. فوراً متوجه شد كه هانا مادر را در خواب نديده و موضوع از قراري ديگر است. از اينرو زود به سمت هانا رفت و او را از آغوش خاله كه با حيرت به حرف هايش گوش مي داد، بيرون آورد و گفت: «اوه، آروم باش، هانا. اون فقط يه خواب بوده. تو اين سال هاي پر هول و هراس كه امنيت از زندگي مون رفته، همه از اين خواباي وحشتناك مي بينن.»
«نه دني، او واقعاً يه ديو بود. مادر ظاهر اونو زيبا و ايده آل مي بينيم. تو حق نداري ازش طرفداري كني.» دني نمي توانست به خاله و بت كه هاج و واج مانده بودند، چه بگويد. هانا باز ادامه داد: «اون چهره واقعي خودش رو به من نشون داد. بالاخره اينو مي فهميدم.»
دني با اصرار هانا را بر روي تخت خواباند و ملافه را رويش كشيد و خاله و بقيه را به طرف در هدايت كرد. «به اتاقتون برگردين. خودم ساكتش مي كنم. باز تو خواب دچار يكي از همون حالت هاي هميشگيش شده.»
خاله كنجكاوانه پرسيد: «اون درباره كي صحبت مي كرد دني؟»
«خودمم نمي دونم. شايدم روح آزرده مادر رو ديده. فعلاً بايد استراحت كنه.» و با اصرار آنها را راهي كرد و خود به نزد هانا بازگشت.
«دني، نمي دوني چه وحشتناك بود.»
«آروم باش، هانا. تو نبايد اين قدر لوس و ننر باشي. همه ما از اين خواباي رعب آور مي بينيم. تو پيش هيچ كس مواظب زبونت نيستي.»
«اون شبيه يه ديو به طرفم اومد. دني، من درون و واقعيتش رو تو خواب كشف كردم. ظاهرش زيبا و باطنش به بدطينتي يه ديوه.»
آه، هانا واقعاً از دستت خسته شدم. خودت ميگي خواب. اين رويا چه ربطي به حقيقت و دنياي واقعي داره. ببين فقط يه راه باقي مونده. اون نقشي تو زندگي ما نداره. مي توني ديگه به ديدنش نري و براي هميشه فراموشش كني.»
«همين كار رو مي كنم. اون پسته كه تو خواب منو ترسونده.»
«تو دختر لوس و خودخواهي هستي. بحث درباره ايوان مطلقاً ممنوع. تو حق نداري ديگه تا نزديكي هاي خونه اش هم بري.»
«لازم نكرده دستور صادر كني. خودم مي دونم.»
«پس شب بخير. اين بار سعي كن تو آرامش بخوابي.»
مدتي در سكوت گذشت. هانا در جايش بي قرار بود، تازه خواب داشت چشمان دني را مي گرفت كه باز صداي هانا بلند شد.«دني، خوابيدي؟»
«بذار بخوابم، هانا.»
«گوش كن، دني. تو اصلاً از من نپرسيدي تو خواب چي ديدم.»
«خودت همه چي رو گفتي؛ يه خواب مسخره. بالاتر از اينم چيزي هست؟»
«اصلاً اين طور نيست، تقصير توئه كه اون روز گفتي مخفي گاه رو نشونش ميدي.»
دني به سرعت چراغ كنار تخت خواب را روشن كرد و چنان هانا را نگريست كه گويي ديوانه اي مي نگرد. «تو خواب چي ديدي؟»
«ايوان اومد، تو مخفي گاه رو نشونش دادي. وقتي وارد شد، نگاه كردم، صورتش مثل ديو بود. من خيلي ترسيدم.»
دني خنده ريزي كرد. «تو با فكر اونو مخفي گاه خوابيدي. نتيجه رو تو خواب ديدي.»
«ولي چرا صورتش مثل ديو بود؟»
«از تو زهر چشم مي گرفت. اگه دختر سر به راهي نباشي، بعضي وقتا مثل ديو مي شه و به سراغت مياد.« دني هنوز مي خنديد.
«بخند، دني . ولي من به شدت اونو تنبيه مي كنم.»
دني بلندتر خنديد. « پس بخواب، هانا. اين بار تو خواب تنبيهش كن.»
«اشتباه نكن. صبح سر وقتش مي رم و به حسابش مي رسم.»
«مطمئن باش، هانا. باور كردم تو يه ديوونه اي. بيچاره ايوان. چطور تو رو تحمل مي كنه.»

tina
10-28-2011, 09:48 PM
«تو هميشه براي اون دل سوزانده اي، ولي اين بار فرق مي كنه.»
دني چراغ را خاموش كرد و چشمانش را بست. «پس فعلاً بخواب تا صبح.»
«مي ترسم زودتر از من بيدار بشي و به سراغش بري و نقشه منو بگي. اون وقت اون فرار رو بر قرار ترجيح بده.»
«با اطمينان كامل بخواب. اگه چنين كاريم بكنم، هاناي ديوونه، اون فرار نمي كنه. همون جا مي مونه، وقتي تو پيشش بري باز شبيه ديو ميشه و تو اين بار نه تو رويا بلكه واقعي فريادي از ترس مي كشي و فرار مي كني گريزپاي اصلي خود تويي.»
«خوب بلدي تعبير و تفسير كني. بخواب ديگه.»
خاله براي صبحانه نان تازه و چند عدد تخم مرغ تهيه كرده و صبحانه ساده اي را آماده نموده بود. از زماني كه به آنجا آمده بود، بيشتر كارهاي خانه را به عهده گرفته بود و نمي گذاشت خواهر زاده هايش از بعضي جهات كمبود مادر را حس كنند. بيش از حد مهربان شده و تقريباً از اخلاق گذشته دست كشيده بود.
فضاي خانه را هميشه پر از آرامش و راحتي مي كرد. با ناراحتي و افكار مختلف ديگران خوب كنار مي آمد و سعي مي كرد جوابي قانع كننده بدهد تا باعث هيچ گونه بروز اختلافي نشود. مخصوصاً كه فكرش از طرف دخترش، جني، نز آسوده بود كه بالاخره نامزد كرده.
وقتي همگي براي صرف صبحانه نشستند، منتظر شدند تا آقاي ويلي از گشت صبحگاهي كه هر از چندي بر روي زمين و باغ هايش انجام مي داد، برگردد. وقتي ويلي آمد، تازه همه متوجه شدند كه هانا نيست. خاله گفت: «يعني تا اين موقع خوابيده؟ اون كه هر روز صبح، زود از خواب بيدار ميشه.»
جني گفت: «من چند لحظه پيش تو اتاقش بودم. اونجا نبود.»
خاله ادامه داد: «خداي بزرگ، صبح به اين زودي كجا مي تونه رفته باشه؟»
پدر گفت: «مخصوصاً زود بيدار شديم تا روي بعضي از زمين ها كشت كنيم.»
جونز كه همچنان ساكت بود، نگاهي به دني كرد و دني حدس زد كه حتماً هانا به ديدن ايوان رفته تا حرف احمقانه اش را عملي كند. در فكر چاره اي بود تا دروغي سر هم ببافد و تحويل آنان دهد. از همين رو زود گفت: «نگران نباشين، خاله جان. ديروز خانم فاكتر رو ديديم. به هانا گفت: «صبح زود بيا چند تا تخم مرغ ببر؟»
پدر با صداي خشني گفت: «و تو دني، هانا رو فرستادي؟ جونز مي تونست اين كار رو بكنه.»
«پدر، هانا ديشب خواب بدي يده بود. زياد حالش خوب نبود. ضمن پياده روي مي تونست سري هم به اونجا بزنه و به زودي بر مي گرده.»
ويلي كه نگاهش را به دني دوخته بود، به حرف هاي او اطمينان نداشت و دني ادامه داد. «الان خودم با بيل به سراغش ميرم.»
ديگر كسي چيزي نگفت ولي نگاهي كه جونز به دني كرد، او را مطمئن ساخت كه جونز چقدر به بي معني بودن اين حرف ايمان دارد. همه مشغول سر و صبحانه شدند. دني سخت عصباني بود. به خود فشار مي آورد تا چيزي بروز ندهد و به موقع حساب اين دختر خودسر را برسد؛ خواهري كه هميشه براي او مشكل ساز و پر دردسر بود.

tina
10-28-2011, 09:49 PM
ايوان با جوزف تا نيمه هاي شب زمين را آبياري مي كرد. نيمه شب خسته در حالي كه هنوز پايش درد مي كرد و آن را روي زمين ميكشيد، به خانه بازگشت. صبح با اينكه هنوز خستگي از تنش رخت بر نبسته بود و احساس خواب بيشتري مي كرد، بيدار بود. جوزف مدتي بود كه در آنجا مشغول به كار شده بود. دختر آقاي ويلي را ديد كه به آن سو مي آيد. هانا نزديك شد. مي خواست در بزند كه جوزف جلو دويد و سلام كرد.
«صبر كنين، خانم ويلي. الان در رو باز مي كنم. آقاي ايوان ديشب تا ديروقت كار كردن و حالا خيلي خسته ان. هنوز بيدار نشدن.»
در را باز كرد و خود كنار رفت تا هانا وارد شد. بعد از ورود در را بست و پي كارش رفت.
هانا آرام و بي صدا وارد شد. به اتاق خوابش نزديك شد و او را كه مشغول خواندن كتاب قطوري بود، ديد. ايوان صدايي را حس كرد. بدون اينكه برگردد، گفت: «جوزف، من بيدارم. بيا تو و بحانه رو آماده كن، وقتي جوابي نشنيد، برگشت. هانا را پريشان و ناآرام ديد. خيلي تعجب كرد. «هانا چي شده، صبح به اين زودي اومدي؟ اتفاقي افتاده؟»
هانا در حالي كه نزديك تر مي رفت، گفت: «وانمود مي كنين از اون اتفاق بي خبرين؟»
«چه اتفاقي افتاده؟ پدرت يا ... بالاخره چي شده؟»
«گوش كن، ايوان. تو حق نداري اين قدر منو مضطرب و آشفته كني كه حتي شب ها تو خوابم از دست تو راحتي نداشته باشم.»
ايوان كمي دستپاچه شد و انديشيد.
«من چي كردم كه اون اين طوري منو موآخذه مي كنه.»
و چون عقلش به جايي نرسيد، همچنان مشغول تماشاي او شد.
«تو ديشب وارد مخفي گاه من شده بودي.»
ايوان از جايش نيم خيز شد و به آرامي در گوشه تختخواب نشست. «واي چه جالب! تو رويا يا واقعيت؟»
«اوه، مسخره بازي در نيار، معلومه كه تو خواب.»
ايوان سرش را تكان داد و نگاهي كاملاً مسخره آميز به او انداخت. سعي كرد به خود بقبولاند كه او دچار حالت رواني نشده. «وقتي وارد شدم، چكار كردم؟»
«من نبايد به تو اطمينان مي كردم، وقتي اجازه دادم وارد شي. ولي...»
«ادامه بده، هانا ولي چي؟»
«ولي تو مثل يه ديو شده بودي، به شدت منو ترسوندي و من همچنان فرياد مي زدم.»
ايوان حس كرد حالت رواني در او شدت گرفته. مصمم شد تا آرام و خوددارتر با او برخورد كند. خوابي كه در آن نقشي نداشت ولي هانا او را متهم مي كرد كه از او سلب آرامش كرده، ايوان قيافه اش را درهم كشيد.
«پس من تو خواب تو، يه ديو بودم؟»
«آه، شك ندارم. تو خيلي زشت و كريه بودي و من تقلا مي كردم از دستت فرار كنم.»
ايوان خنديد چشمانش را بر هم گذاشت و پس از لحظه اي دوباره باز نمود.
«حالا چي هانا؟ هنوزم زشت و كريهم.»
لختي مكث كرد و سپس گفت: «آنچه كه در خواب ديدي تصويري است كه مدام از من مي كشي. اگه منو همين جور كه هستم، قبول داشتي، باور مي كردي كه ايوان هيچ وقت بد ذات و ديو نيست. اون وقت تو خواب خود منو مي ديدي، نه يه ديو. بعد...»
«اوه، اين قدر از خودت تعريف نكن، بعد چي؟»
ايوان نگاهي گستاخانه كه هزار معنا داشت به او انداخت و گفت: «بعد كه وارد مخفي گاه تو شدم، تو منو ديو نمي ديدي. خود ايوان رو؛ هموني كه الان در مقابلت هستم، مي ديدي. نه كمتر، نه بيشتر. مطمئنم به هر دومون خوش مي گذشت و اول صبح اين طور براي متهم كردنم نمي اومدي و به جاي اون صورت قشنگ و خنده شيرينت كه دلم رو مي لرزونه، اين طور آشفته و پريشان مقابلم قرار نمي گرفتي. گوش كن، عزيزم. من بايد خيلي وقت پيش بهت ياد مي دادم كه چطور حقايق زندگي رو قبول كني و يك مسئله ساده رو اين قدر پيچ و خمش ندي و مشكلش نكني، و بايد يادت مي دادم كه چطور اينها رو آويزه گوشت كني تا هميشه تو اون سرت باقي بمونه و يه گوشت در و يكي دروازه نباشه و بعد از شنيدن اين حرفا، يه گوشت بگيره و از اون يكي فراري بشه. براي هميشه دروازه رو مي بستم و اگه چنين كاري مي كردم، اون موقع هر دو از زندگي در كنار هم لذت مي برديم و لحظات شيرين و خاطره ساز براي هم مي ساختيم.»
هانا يك لحظه از گستاخي حرف هايش لرزيد و سيلي محكمي به صورتش نواخت.
«تو تا دنيا باقيه، بد ذاتي، براي من اين قدر قصه نساز، تو درون زشت با آن نيت ناپاكت رو، به صورت ديو تو خواب نشونم دادي.من از اول مي دونستم كه تو چقدر بدذات و بدجنسي.»

tina
10-28-2011, 09:49 PM
ايوان مي دانست كه در درون او انقلابي از خشم و نفرت برپاست، ولي اين را هم مي دانست كه هانا عشق اوست؛ چيزي كه به اين زودي ها متوجه آن نميشد زيرا هنوز به درستي شناختي از خود نداشت. سخن خودش را كه مدت ها پيش به هانا گفته بود، به ياد آورد.
«بعضي وقت ها تو به جاي خلوت و آروم بشين و تو آرامش فكر كن. سؤالي براي خودت مطرح كن و تا جواب سؤالت رو به دست نياوردي؛ جوابي قانع كننده كه حداقل دلت رو راضي كنه، از اين حالت بيرون نيا و دنبال كاري نرو. مثلاً از خودت سؤال كن كه كي و چي هستي و چه اهدافي رو دنبال مي كني؟ براي رسيدن به اين هدفها اراده و سعي كافي تو خودت سراغ داري يا نه يه نوع ضعف و سستي بر اراده ات غلبه مي كنه و اگه اين طوره، باز خودت رو زير سؤال ببر كه چه عاملي باعث شده كه اين بي ارادگي بر من غلبه كنه و سدي براي رسيدن به اهدافم باشه؟ اگه جواب اينو پيدا كردي، اون موقع تو تصميم گيري بعدي، مسلماً موفق تري. اگه جواب سؤالايي رو كه در طي روز براي آدم به وجود مياد، نتونيم پيدا كنيم، شب تا صبح سردرگم و پريشانيم. مثل آدم جستجوگر مدام دنبال چيزي مي گرديم كه خودمونم نمي دونيم چيه و اينا همه از اونجا سرچشمه ميگيره كه جوابي براي سؤالاي مطرح شده تو طول روز و زندگي روزمره هميشگي نداشتيم.»
ايوان تعجب مي كرد كه چطور اين همه سخنان پندآموز چه از او و چه از سوي خانواده اش در هانا اثري نداره. من هرگز آدمي به اين كوته فكري نديدم و علت اصليش همين مي تونه باشه كه اون به اين حرفا عميق فكر نمي كنه.
با اين حال ايوان با ملايمت بلند شد و بدون اينكه چيزي بگويد؛ به نزديكي هانا رفت و دستانش را محكم گرفت. با خنده اي دندان هايش را نشان داد.
«هاناي بسيار عزيزم، از اينكه تو خواب ناراحتت كردم، پوزش مي خوام. قول ميدم تو واقعيت هيچ وقت باعث آزارت نشم.»
و كاملاً سيلي زده شده از طرف او را ناديده گرفت.
ناگه هانا به گريه افتاد و با صدايي آرام گفت: «من هميشه تو عذابم؛ تو خواب و بيداري. نمي دونم چكار كنم؟»
ايوان به آرامي او را در آغوش كشيد و سخت به خود فشرد. انگشتانش لابه لاي موهاي هانا مي گشت. هانا يك وقت متوجه شد كه در آغوش او قرار دارد. به خود گفت: «الان از گستاخي اين پسر عصباني ميشم و سيلي ديگه اي بهش مي زنم.»
ولي انگار بدنش سست شده بود و هيچ نيرويي نداشت تا دستانش را براي سيلي زدن بلند كند. روح و جسمش آرام بود. مي خواست ساعت هاي متمادي در آن حالت باقي بماند و بخوابد؛ چيزي كه مدت ها از آن فراري بود. آهسته زمزمه كرد. «بذار همين جا بخوابم.»
ايوان او را به طرف تختخواب كشاند و روي آن خواباند. ملافه را به رويش كشيد و خود در كنارش نشست. هانا گفت: «من ديشب گول حرفاي دني رو كه مي گفت:
«ايوان مرد خوش طينتيه.» رو خوردم و اجازه دادم، وارد شي ولي تو يه ديو بودي. من ديگه گول حرفاي دني رو نمي خورم.»
ايوان بر رويش خم شد. «تو همش بگو دني، اما من تو رو مي خوام»
ايوان بي قرار بود و باور نمي كرد روياهاي زيبا و دور از دسترس او رنگ حقيقت به خود گرفته و هانا اكنون در كنار اوست. در چشماني آبي اش خيره شد و نجوا كرد. «هانا، تو خيلي بي رحم و سنگدلي.» لبانش را به نزديك لبان هانا برد. بذار هر چي ميخواد بكنه. بذار سيلي محكم تري از دفعه قبل بزنه، بذار فرار كنه. اون اسير منه. فرار مي كنه و دوباره به زندون خودش بر ميگرده و با اين افكار هانا را بوسيد و در آغوشش گرفت و گفت: «هانا، اگه دوست نداري، مي توني بري چون من رهايت نمي كنم.»
هانا خنديد و بيشتر در آغوشش فرو رفت. هر دو لحظات پر التهابي را مي گذراندند كه از صداي در به خود آمدند. ايوان دستان هانا را كه محكم دور گردنش حلقه زده بود، از هم گشود و گفت: «مطمئني دني است كه نگرانت شده و به سراغت آمده» و براي باز كردن در رفت. به خود مسلط شد و با آرامش در را باز نمود. «سلام، دني عزيز. صبح بخير.»
«سلام، ايوان. و سلام به تو هاناي ديوونه. من يكي ديگه از دست ديوونه گياي تو خسته شدم. فكر كردي براي اين غيبتت چه جوابي به پدر دادم؟»
هانا نفس بلندي كشيد. «واي متأسفم، دني. من كه ديشب گفته بودم.»

tina
10-28-2011, 09:49 PM
«اگه خواهرت نبودم، باور مي كردم كه يه ديوونه بيشتر نيستي. خوابي ديدي و اومدي بازپرسي كني. ايوان، حرفاش رو شنيدي؟ تو چه ديو وحشتناكي شده بودي كه دل نازك نارنجي هانا رو ترسونده بودي.»
ايوان لبخندي زد و شيفته وار به هر دو خواهر نگاه كرد. با اين حرف دني، لب هايش را به هم فشرد و مثل آدم هاي مست احساس مي كرد تلو تلو مي خورد و وجودش در خلاء قرار گرفته و مابين زمين و آسمان معلق است. به هر نحوي سعي مي كرد از به دَوَران افتادن سرش جلوگيري كند و هم چنان آرام و صامت بايستد.
هانا گفت: «دني، مي تونيم يرگرديم؟»
«اوه، حتماً حرفت رو زدي، دعوات رو كردي، حالا مي خواي برگردي. خوب فكر كن ببين، حرفي باقي نمونده تا دوباره به خاطرش مجبور نشي برگردي.»
ايوان و هانا نگاهي به هم انداختند. دني متوجه اين نگاه شد ولي خود را به ناداني زد. بعد از مدتي سكوت، با نگاه ثابتي كه به ايوان دوخته بود، گفت: «ايوان، در اين ميان فقط شمايين كه ضرر مي كنين.»
«چطور ضرر مي كنم؟»
دني خنده كنان به سويش آمد و دستانش را به طرفش دراز كرد، گوي استعداد كمك مي كند. «تخم مرغ، شما حداقل ده تا تخم مرغ بايد به ما بدين.»
هانا تند پرسيد: «دني، تخم مرغ رو مي خواي چكار؟»
«تاوان كاراي زشت تو؛ بهانه اي كه براي غيبت صبح تو براي همه آوردم. به پدر گفتم براي گرفتن تخم مرغ به منزل فاكتر رفته اي.»
«اوه، خدايا، چه حرف مسخره اي.»
«و باعث همه اين مسخره بازي ها تويي.»
ايوان گفت: «بهانه درست و خوبي آوردي. كاش اين طوري ضرر كنم. طوري گفتي، فكر كردم مي خواي منو براي هميشه از ديدار هانا محروم كني.»
بعد به صدايي بلند گفت: «اين ضرر خيلي زياديه.»
و در حالي كه هنوز از خلسه لحظات قبل بيرون نيامده، از اينكه هانا را مطيع و آرام در اختيار داشت بسيار راضي به نظر مي رسيد. گوش كن دني.«هانا ديشب خواب وحشتناكي ديده بود. بايد حتماً به ديدنم مي اومد و جويا مي شد كه چرا من يه ديو شده بودم و من جواب قانع كننده اي بهش دادم.» چشمكي به هانا زد و گفت: «اين طور نيست هانا؟»
هر سه با اين حرف به خنده افتادند. ايوان گفت: «من تخم مرغ ها رو ميدم. شما بهتره هر چه زودتر برگردين. نمي خوام اين ديدار زيباي صبحگاهي پايان بدي داشته باشه.»
دني منظور ايوان را فهميد و دانست كه توانسته تا حدي او را رام كند. از اينرو جواب داد: «كاملاً منطقيه.بايد زودتر برگرديم قبل از اينكه همه متوجه اين بازي موش و گربه بشن. هر چند من گاهي مواقع، خوب زماني هانا را از زير چنگ و دندوناي شما بيرون مي كشم.»
ايوان خنديد و يك دستش را دور شانه دني و دست ديگرش را دور شانه هانا حلقه كرد و هر دو را به طرف در هدايت كرد. فشاري به هانا داد و هانا براي اولين بار احساس خوشي كرد و فكر كرد به ايوان و حرف هايش ايمان دارد.
هانا در بين راه سكوت كرده بود و دني اين سكوت را نمي شكست تا او بيشتر در افكار شيرين خود غرق شود و شايد همه را از بلاتكليفي نجات دهد.
ايوان به خانه برگشت و روي صندلي ولو شد. سرش را بين دستانش قرار داد و به انديشه هاي دور و درازي فرو رفت. خستگي كار شب هنوز از تنش رخت بر نبسته بود. جسم و روحش از خستگي و رفتارهاي خسته كننده هانا بيمار شده بود و دلش مي خواست ساعت ها روي تخت باشد و خستگي را از تنش بزدايد. به او مي انديشيد: مي دونم بازم خشمگين و ستيزه جو پيشم مياي. باز با من بيهوده بحث مي كني و طعنه هاي دروغين مي زني. پرخاش مي كني و بعد محزون از اين ديوونگي هات از اينجا فرار مي كني. تو رو خوب شناختم، هانا.
اما كاش هيچ وقت كار من با تو به اينجا نمي رسيد يا حداقل نفرتي رو كه سال ها پيش ازت داشتم، هنوز تو وجودم بود.
دني رو دوست داشتم. اون هرگز مال من نمي شد ولي منو مي فهميد و احساسم رو درك مي كرد، اما تو يكي منو منقلب كردي. عشقم رو نمي فهمي. امروز پيشم بودي ولي تو حالا حالاهام زياد قابل دسترسي نيستي. من بايد هنوزم دور از تو باشم. اگه تو نبودي، من بدون عشق، با اِما دختر شارت ازدواج مي كردم، چون واقعاً از اين تنهايي و روزهاي يكنواخت خسته شدم. بايد در كنار يه همسر به اين زمين و مزرعه سر و ساماني بدم و اين زمين هاي حاصلخيز ولي ويران رو آباد كنم

tina
10-28-2011, 09:49 PM
من به تنهايي از عهده اين مسئوليت سنگين بر نميام و اجباراً بايد هنوز برات صبر كنم چون تو هانا، همه وجودم رو تسخير كردي. حداقل مي تونم براي مدتي خودم رو به ديدار امروز دلخوش كنم.
«آقاي ايوان، صبحانه رو آماده كنم؟ كارهاي زيادي باقيه كه بايد بهشون رسيدگي كنيم.»
«البته، جوزف، اين كار زودتر بكن كه اين افكار خسته كننده كم مونده منو از پا در بياره.»
انديشه و افكار ايوان كاملاً حقيقي و سالم بود. او به اخلاق دايم متغيير هانا پي برده بود و او بهتر و بيشتر از خودش شناخته بود. با يك نگاه، درون هانا را مي خواند و منتظر همان عكس العمل از او بود. غرور واهي هانا چيزي بود كه از دامن او آويخته بود و تا خود او سعي نمي كرد كه اين اهريمن زشت را از خود دور كند، گريبانش اسير سردرگمي و در اسارت اين اهرمين با فرامين ويرانگر خود بود. نه دني با پندهاي دايمي اش، و نه ايوان با گذشت و صبوري در مقابل توهين و خيال واهي هانا كه ساخته و پرداخته ذهن خودش بود، نتوانسته بودند هنوز هم احساس هاي شيرين عشق و محبت را در او بيدار كنند. عقده سال هاي خوب و قدرتمند قبل از جنگ، هنوز در هانا بود. گاهي به خود تلقين مي كرد كه همه چيزي را قبول كرده و پذيرفته ولي اين احساس بسيار ضعيف بود و او باز دوباره دستخوش احساسات مهار نشده و پر از تكبر سابق مي شد.
يك بار ايوان در كنار رودخانه، او را كه باسگش در حال قدم زدن بود، گير انداخته و وادار به صحبتش كرده بود. درون و وچودش را به او شناسانده و مصرانه به او التماس كرده بود اين نكته و اندرزها را دوستانه بپذيرد. ايوان به زباني ساده به او گفته بود.
«هانا، تو وقتي چهره كريه و زشت اهريمن، قلب و وجودت رو بنده خودش كرده، تو خوار و خفيف بايد در مقابل فرامين كينه جويانه و پر نفرت او سر تعظيم فرود بياري و اسير و بنده اش باشي. اراده و خودداري بذريه كه بايد خودت سعي كني پرورشش بدي و در خمير وجودت، نونهالش كني تا ريشه بِدَوونه و تا ابديت وجودت رو تسخير كنه.اون وقت دست پر نفرت دشمن هاي وجودت و اهريمن هاي حسادت و تكبر، نمي تونن اونو ازت بگيرن.»
«اگه اين ريشه بن داشته باشه، استحكام و مقاومتش بيشتر ميشه. اگه سستي كني، اين ريشه پا نمي گيره و به هر بادي كه از هر سمت بوزه، تسليم ميشي، نفرت هميشه قويه. تنفر كلمه اي زشته كه انتقام، باهاش پيوندي ناگسستني داره. عدم اراده، ضعفيه كه تسخيرت مي كنه. پس حربه و بهانه به اين خصم دون نده. تو استحقاق داشتن اين خصلت نيكو و پسنديده رو داري و روزي كه فهميدي واقعاً اين طوري هستي، اين فتح و پيروزي رو به خودت تنهيت بگو. منم زماني خشم و كينه و تنفر شديدي از همه كس و همه چيز به دل داشتم، ولي زياد آزادي عمل به اين خصلت هاي ناپسند ندادم. كينه و نفرت و انتقام رو فقط و فقط اختصاص به دشمن هاي داخلي و خارجي كشور دادم. اين كار لذتي عميق به آدم ميده.»
هانا چنان وانمود كرد كه سخنانش را فهميده و پذيرفته. مدتي نيز گريسته بود و ايوان به خود نويد مي داد كه هانا بازسازي مي شود و مثل غنچه اي نشكفته، قبل از اينكه به گل نشيند، پرر نمي شود ولي اراده هانا هنوز هم ضعيف بود؛ قدرتي كه اختيارش از آن نبود. چون بعد از برگشتن با دني از نزد ايوان، باز هم افكار و غرورهاي واهي برجسته و گريخته اي او را احاطه كرد و انديشيد: چرا من اجازه دادم با من اينطوري رفتار كنه؟ اون سوءاستفاده مي كنه و به ريش پدر من كه يه روز همه در مقابلش سر تعظيم فرود مي آوردن و خم مي شدن، مي خنده. اون پاش رو فراتر گذاشته و الان از ما كه تو نوعي فقر كه جنگ لعنتي تحميل كرده دست و پا مي زنيم، توقعات زيادي داره. اصلاً تقصير خودمه كه اجازه چنين كارهايي رو بهش ميدم.
او هنوز هم ايوان را در سطحي پايين مي ديد و با ايواني كه امروز يك مرد قدرتمند و بانفوذ بود، كاري نداشت.

tina
10-28-2011, 09:50 PM
نمي خواست بفهمد كه ايوان آن قدر مرد است كه ظلم و جبار بودن را قبول ندارد. او با اينكه مي توانست از اين پست مهم امكانات و اختيارات فراواني را صاحب شود، ولي همه چيز را به خود آنها واگذار كرده و خود را از آن شعله هاي پر مخاطره كنار كشيده بود.
او نمي خواست دستي در اين بي عدالتي ها داشته باشد. قدرت را فقط در وجود خود و از آن خود مي ديد. او مردي بسيار سالم و داراي اخلاق پسنديده بود اما هانا هرگز اين را نه مي ديد، و نه مي فهميد. زيرا واقع بين نبود و همه رفتارهاي ايوان را سوء تعبير مي كرد. از اينرو نمي توانست حقيقت را ببيند و احساسات زيبايش را نشان دهد.
او تنها براي ايوان چنين نبود، بلكه اين خصلت ها را به ديگر اعضاي خانواده نيز نشان داده بود. گاهي به رفتار و حرف هاي آنان با سوء ظن مي نگريست. نمي خواست با تفكر عميق و صحيح احساسات ديگران را بفهمد و به نداي دروني اش گوش فرا دهد و بداند كه عاشق ايوان است.
او بدبين بود و بدبيني ريشه اي عميق در وجودش دوانده بود. اگر روزي ژاك و راكسي از او مي خواستند تا با آنها ازدواج كند، بدون اينكه آنها را دوست بدارد، با آنها ازدواج مي كرد. فقط براي اينكه آنها زماني اشخاص مهم، پولدار و صاحب هكتارها زمين و ملك بودند و اين امتياز آنان بود. هانا فقط اين امتيازها را مي ديد و هيچ وقت هم براي اصلاح زشتي هاي درونش اقدامي نكرده بود و يا نمي خواست بكند، بلكه بيشتر از اندازه به آنها ميدان عمل مي داد.
اكنون اين طور سرگشته و آواره مانده بود و نمي دانست در جستجوي چيست و چه مي خواهد؟ و گوي اين سردرگمي تا وقتي كه نمي خواست خود و خواسته اش را بشناسد، هميشگي بود. حتي زماني كه درخواست ازدواج با ژاك را رد كرد، باز نفهميد چرا اين كار را كرده به خاطر كدام احساس او را رد كرده، هرگز ندانست قلب و روحش از آن ايوان است و اين قلب را نزد او جا گذاشته و حال نمي تواند مرد ديگري را بپذيرد. حتي جواب اين معما را نفهميد.
ايوان نيز كاملاً او راشناخته و درك كرده بود. افسوس و حسرت مي خورد. گاهي نيز به خود نفرين مي كرد كه چرا عاشق هانا شده و دني را براي اين كار انتخاب نكرده. با اينكه دني هم قابل دسترس نبود ولي خيلي ساده و صادقانه به او مي گفت:
«ايوان عزيز، با اينكه بي نهايت بهت علاقه دارم ولي نمي تونم خواسته هاي خانواده ام رو ناديده بگيريم. با اين كار ما بايد منتظر عواقب وخيم باشيم.»
اين سخن، هر دو را قانع مي كرد و به مانند دو دوست از همديگر جدا مي گشتند. حالا ديگر زمانه، طرز تفكر را عوض كرده و مخالفت ها بسيار كم شده و امكان عملي شدن اين كار زياد است، ولي هانا هم خود، هم او را آواره و اسير كرده و ايوان بعد از آن همه سال هاي جنگ و وحشت و تنهايي در جبهه هاي سرد و پرمشقت، با از دست دادن تنها عزيزانش باز هم بايد تنها بماند.
چهار روز بود كه ژاك در منزل ويلي مهمان بود و اعلام كرد تا چند هفته ديگر بعد از مراسم عقد، به اتفاق جني به آپارتمانش در شهر، عازم مي شوند.
هانا با شادي كودكانه اي گفت: «اوه، ژاك، مي دونم كه اوضاع چندان رضايت بخش نيست و وضع مالي اين اجازه رو نميده، اما بهتره براي شما جشن كوچيكي بگيريم.» و منتظر جواب، نگاهش را به او دوخت. ژاك هم به جني نگريست و با خنده اي آن را تأييد كرد. هانا با شادي گفت: «من كيك بزرگي مي پزم. همه چي به حد كافي هست.»
بت نگاه مشتاقش را به صورت جونز انداخت و گفت: «همين طوره. جونز مي خواد براي ادامه خدمت بره. اين مهموني رو به حساب اون هم مي ذاريم.» جونز رنگ به رنگ شد و با نگاهي كه به بت و بقيه انداخت، انديشيد: بت كوچولو احساسات و خواسته اش رو به سادگي به همه نشون ميده.
خاله مكار و زيرك زودتر از اينها متوجه علاقه دخترش به جونز شده و حتي زماني كه آن دو را دست در دست يكديگر زير درخت بزرگ سيب از پنجره ديده بود، آن را شكار نكرده بود. او اجازه داد تا اين عشق پا بگيرد زيرا خواهرزاده اش، جونز، پسري قابل اطمينان بود و با اينكه بيش از بيست سال نداشت ولي مانند پدرش جدي و سخت كوش بود.

tina
10-28-2011, 09:50 PM
به ندرت مي خنديد. در ميان ابروانش هميشه گرهي وجود داشت كه او را سخت گير نشان مي داد و خصوصياتي ديگر همه لازمه يك رفتار جدي براي يك مرد بود. هيچ كس جونز را با آن قد بلند و هيكل قوي كه شبيه پدرش، ويلي بود، به چشم يك پسر بيست ساله نمي نگريست. يك بار هانا پرخاشگرانه به او گفته بود: «اين اخلاق و رفتار تو مثل پيرمردهاست.»
اما خاله از دادن دختر كوچك سيزده ساله اش به او ابايي نداشت و با تمام خواب و خيال هايي كه براي جونز و دخترش ديده بود، با شادي رو به همه كرد و گفت: «جونز عزيز بايد با خاطره خوش از اينجا بره و ما اين مراسم رو به حساب ژاك و جني و جونز مي ذاريم.»
بعد از اين سخنان منتظر ماند تا ديگران نيز اظهار نظري بكنند. پدر چندان مخالفتي نكرد. هانا با شادي دستانش را به هم كوفت. «چند نفر بايد دعوت كنيم؟ حتم دارم مهموني خوبي از آب در مياد.»
دني گفت: «براي اينكه مهموني، ساده و بدون خرج باشه، بهتره مه دو نفر رو دعوت كنيم به جز آقايان كه مي توانند سه نفر رو دعوت كنن.»
همه به اين حرف هاي ساده با دعوت هاي بدون تشريفات و بي آلايش مي خنديدند و در يك فكر مشترك بودند. اگر اين عروسي قبل از جنگ برگزار مي شد، هفته ها براي آن برنامه ريزي مي كردند. ده ها نفر با تشريفات رسمي دعوت مي شدند. يك مهماني پر از سر و صدا با زرق و برق چشمگير، ولي حالا همه چيز ساده بود؛ ساده تر از آدم هايش. حال همديگر را درك مي كردند به جز هانا كه احساس مي كرد آن شب، بسيار با شكوه خواهد بود و از نظر مي گذراند كه شبيه مهماني هاي سابق است و او مجلس آرا و همه نگاه ها به جانب او خواهد بود.
چنان غرق در اين افكار خوشايند بود كه وقتي به خود آمد، دانست اكنون حتي لباس نو ندارد تا بر تن كند. بغض گلويش را گرفت و انديشيد: براي اين نداري بايد حتماً گريه كنم ولي حالا بايد ببينم ديگران چي ميگن.
آقاي ويلي آهسته گفت: «مهموناي من آقاي ويليام و همسرش هستن. جونز، مهموناي تو چه كساني هستند؟»
جونز نگاهي به هانا كرد و چيزي نگفت.
دني و خاله يك صدا گفتند: «جونز، از مهمونات نام ببر كه چه كسي رو دعوت خواهي كرد.»
جونز خنديد و گفت: «ديگران انتخاب كنند، بعد من...»
دني و راكسي، چند تن از دوستانشان را نام بردند و در اين اثنا جونز به صدا درآمد و گفت: «مهموناي من، ادوارد و ايوان و ...»
«ولي جونز، من بايد ايوان رو دعوت كنم.»
جونز قبل از اينكه اجازه دهد كسي در اين مورد اظهار نظر كند. به سرعت گفت: «حرفم رو پس مي گيرم. چند تا دوست ديگه دعوت مي كنم.»
پدر گفت: «هانا، تو نمي توني كس ديگه اي رو دعوت كني، مثلاً دختر آقاي ويليام؟»
«نه پدر، من انتخابم رو كرده ام.»

************

آقاي شارت و دخترش در منزل ايوان بودند. اِما به خوبي كارهاي خانه را انجام ميداد و از پدرش و ايوان پذيرايي مي كرد. ايوان به سختي معذب بود و نمي دانست چه كند. با خودش در حال جر و بحث بود. با اينكه دختر زيباييه ولي عاشقش نيستم. هر چند عشق، بعد از ازدواج هم به وجود مياد. من مي تونم باهاش ازدواج كنم و خوشبخت باشم. اون دختر آروم و سر به راهيه. اگه اين قدر بي انصافم كه ميگم عاشق نيستم، ولي به خوبي مي دونم كه به من علاقه داره، چيزي كه بارها نگاه آرومش به من فهمونده.

tina
10-28-2011, 09:51 PM
اما با هانا چكار كنم؟ وقتي ذره ذره وجودم اونو مي خواد، كار ديگه اي خلاف اين بكنم، به خودم و خواسته ام خيانت كردم و با اينكه اِما مدام دور و برش مي پلكيد، فكر و روح ايوان پيش هانا بود.
شارت متوجه شده بود كه ايوان هر لحظه سكوت مي كند و در افكار دور و درازي فرو مي رود و اين سكوت ايوان را طوري ديگر تعبير مي كرد و به خود مي گفت: «ايوان پسر تنها و خجالتيه ايه. كسي رو نداره كه در اين مورد كمكش كنه تا خواسته اش رو بيان كنه. خودشم از شرم قادر به ابراز احساسش نيست. اون هميشه مرد باوقار و مؤدبي بوده . من از كوچيكي مي شناسمش. هيچ وقت جز ادب و معرفت چيزي ازش نديدم. حالا چرا خودم آستين ها رو بالا نزنم و تو اين امر خير كمكش نكنم؟ اون خيلي ام از اين كار من كه بار سنگينش رو سبك كرده و از دوشش برداشته ام، ممنون ميشه كي بهتر و آقامنش تر از اون هست كه دامادم بشه.»
با اين فكر سرفه اي كرد و رو به دخترش نمود. «اِما، مي توني بيرون بري و از باغچه سبزي بچيني تا سوپي براي شام تهيه كني؟»
دختر چشمان خاكستري زيبايش را به ايوان دوخت و كلامش را به سوي پدر پراند. «چشم، پدر.»
آقاي شارت بعد از كمي انديشه و حاشيه رفتن، رو به ايوان كه خود را با كارت و اوراق حزبي اش مشغول كرده بود، نمود و گفت: «ايوان، مي خوام حرف هايي باهات بزنم كه شايد چندان بي ميل به شنيدنش نباشي. من تو رو مي فهمم. تو تنهايي. پدر يا مادري در كنارت نيست تا با اونا مشورت كني. تو مثل پسر خودم هستي. از كوچيكي پيش من بزرگ شدي. حالا براي خودت مرد شدي و وقت ازدواجت رسيده.»
و با خنده اي كه همراه سرفه كرد، ادامه داد: «شايدم وقتش گذشته. نبايد پير پسر بموني. وقتش رسيده تا از تنهايي در بياي و همسري اختيار كني...»
ايوان سرش پايين بود و همچنان اوراق مقابلش را زير و رو ميكرد و خود را مشغول خواندن آنها نشان مي داد. شارت دوباره گفت: «نظرت چيه، ايوان؟ نمي خواي چيزي بگي؟»
ايوان سكوت كرده و همچنان در فكر بود. اگر به خاطر هانا نبود، از اين پيشنهاد شارت بسيار شادمان و سپاسگزار مي شد كه راه را براي ازدواجش هموار كرده ولي حالا هرگز.
آقاي شارت با خنده اي بر لب گفت: «اون قدر به تو و پشتكارت ايمان دارم كه دخترم رو بدون ذره اي تشريفات و درخواست، بهت بسپارم. مي دونم مي توني شوهر خوبي براش باشي. تو خودت بهتر از من اونو مي شناسي و من از دخترم تعريف و تمجيد نميكنم.»
ايوان باز سكوت كرد، كاغذهايش را در دستش لوله و سپس باز مي نمود. آقاي شارت اين سكوت را علامت رضايت مي دانست و بيشتر حاشيه مي رفت. خود مي بريد و مي دوخت و كم مانده بود در همان لحظه قال قضيه را بكند. هنگامي كه داشت آنها را به عقد همديگر در مي آورد و زمان ازدواج را معين مي كرد، ايوان با شتاب به صدا در آمد. «نه آقاي شارت،هنوز خيلي زوده.»
«تو ديوونه اي، پسر، زوده؟ خيال مي كني با يه پسر بچه صحبت مي كنم؟»
«منظورم اين نيست. من كاراي زيادي دارم. هنوز بر سر كارم با كميته مركزي حزب اختلاف دارم. بايد تكليفم رو با كناره گيري، يا اشتغال به كار مورد نظرم روشن كنم و اين بلاتكليفي فرصت ازدواج نميده. باشه براي يه وقت ديگه.»
سپس از جا بلند شد و گفت: «بهتره براي پختن سوپ آماده شيم.»
ولي شارت با سماجت ادامه داد. «ولي پسرم، ازدواج يه مسئله ست، و كار يه مسئله ديگه ايه. بعد از ازدواج هم مي توني بري و تكليف شغلت رو روشن كني.»
«اتفاقاً اين دو مسئله خيلي هم به هم ارتباط دارن. ممكنه كار من با گفته و نظر اونا جور در نياد. حتي به جاهاي باريك هم كشيده بشه. تا وقتي اين روس ها هستن، از اين سر درگمي ها هم هست. من نمي تونم دختري رو با اين گرفتاري ها اسير خودم بكنم. هنوز وقت هست. آينده همه چيز رو مهيا مي كنه.»
شارت سكوت كرد و ديگر چيزي نگفت. مي دانست كه مقدمات همه چيز فراهم است و به زودي ايوان از دخترش چنين تقاضايي خواهد كرد

tina
10-28-2011, 09:51 PM
هنوز سايه كريه كمونيزم كه در همه جا به چشم مي خورد، همه ارگان هاي دولتي را تحت انحصار خود داشت. آنها سبب حكومتشان را بر سر مردم مي تاختند و هر چه مي خواستند مي كردند. آزادي گستاخانه اي به ژنده پوش هاي زمان سابق مجارستان داده شده بود و آنها در هر لباسي مردم را غارت مي كردند و آماده برگزاري انتخابات نمايشي بودند كه بازيگران اصلي، خود حزب و سبزپوش هاي حزب پيكان بودند. در اين صحنه نمايش پيروزي به دست نياورده بودند، ولي اين بار هوشيارتر بودند و مي خواستند پيروزي به دست نياورده بودند، ولي اين بار هوشيارتر بودند و مي خواستند پيروزي را از آن خود كنند زيرا تئوري اصول ماركسيسم را در همه جا رواج داده بودند.
ايوان هرگز راضي نبود بر سر كارش برگردد. او خواستار حق و حقوق مردمش بود. حالا مي ديد آنچه كه به مردم محرومش نمي رسد، همان احقاق حق مزيد بر حقانيتشان است. مي انديشيد: براي چي مبارزه كردم، جنگيدم و مصبت كشيدم؟ نه تنها من بلكه همه اقشار مردم، كه باز چنين افتضاح و نابرابريايي باشه؟ پس منم مثل سايرين، اين چپاولگري رو تماشا مي كنم. و در تلاش بود كه پايش را از ارگان هايي كه در آن فعاليت داشت، كنار بكشد. او مرد بلندپرواز و مقام پرستي نبود. جاه طلبي و سياستمداري را هم نمي خواست. او ساده زندگي كردن و آرامش وجدان را دوست داشت. طبيعت و ذات او با بلند پروازي ها پرورش نيافته بود. آزادي و خوشبخت زيستن، سرشت او بود و سعي در به دست آوردن اين دو خصلت مي كرد. بلندپروازي و ظاهر بيني چيزهايي بودن كه او از اوان كودكي از آنها فاصله گرفته بود. پدر و مادرش هم با كار زير يوغ جباران، زيستند و زجر كشيدند.
در دنيا راحتي و آسايش فراوان نديدند اما به همان زندگي در كلبه پرصداقتشان خشنود بودند و با وجداني آسوده، روحشان به سوي بهشت برين پرواز كرد. او هم زاده همان پدر و مادر، و حال خواهان همان انديشه بود.
يك ساعت بود كه هانا منتظر ايوان جلوي پلكان سنگي خانه او نشسته بود. اما از ايوان خبري نبود. جوزف به او گفته بود: «آقاي ايوان رايت به مدت سه روز به بوداپست رفته و صبح امروز برگشته و الان براي انجام كاري به كميته محلي رسيدگي به املاك و رفع مشكلات مالكان اون ناحيه رفته و تا ظهر بر ميگرده.»
ايوان از دور متوجه هانا در لباس زرد با موهاي سياه كه نشانه خوبي براي او بود، شد. قدم هايش را تندتر كرد و از دور با صدايي بلند گفت: «سلام هانا ويلي.»
«سلام ايوان رايت.»
«خيلي وقته منتظري؟»
«تقريباً يه ساعت ميشه. مي دونستم كه مياي، جوزف گفته بود.»
ايوان دقيق به هانا نگريست. مي خواست بداند هانا از اتفاق دو هفته پيش چه برداشتي كرده. «بيا تو، هانا ويلي. خيلي وقته از اينجا رفتي، فكر مي كردم هرگز بر نمي گردي.»
«چرا فكر مي كردي كه هرگز بر نمي گردم؟»
ايوان دستش را به در تكيه داد و به مرغاني كه در آسمان در حال پرواز بودند و با سر و صدا و به سرعت به طرف رودخانه مي رفتند و در آنجا فرود مي آمدند و پرهايشان را محكم به آب مي كوبيدند و آب را به اطراف مي پراكندند، نگاه مي كرد و با نگاهش مسير حركت آنها را تعقيب مي كرد.
«ايوان، اين قدر تو روياهات فرو نرو. شايد اصلاً ميلي نداشتي به ديدنت بيام؟»
«راستي هانا، دلت نمي خواست مثل اين مرغا، آزاد و بدون اسارت تو آسمون پرواز مي كرديم؟ هر جا مي خواستيم، فرود مي اومديم. خودمون رو به آبهاي پرتلاطم رودخونه مي زديم و بعد خيس و خسته، جلوي افتاب جانبخش دراز مي كشيديم و زير گرماي لذت بخش اون خودمون رو خشك مي كرديم و وجودمون رو حرارت و نيرويي از زندگي دوباره سراسر عشق و محبت مي داديم. باز پرواز و نشست رو قله كوه ها و تپه ها. باز پرواز و نشست رو دشت هاي وسيع و سرسبز با سرمستي از عشق و آزادي. باز پرواز با قلب هاي آكنده از عشق و نشست زير درختي كه سايه اش رو به اطراف پخش كرده. هر دو، در كنار هم بدون هيچ واهمه اي ، سرمست و سرشار از عشق.»
هانا خنديد.«شك ندارم تو اين دو هفته اي كه ازت دور بودم و به ديدنت نيومدم، خودت رو غرق اين روياها كردي و هنوز از خلسه اين رويا بيرون نيومدي. مي تونم بپرسم چي باعث شده اين طور رويايي بشي؟»
«هانا، اينا رويا نيست. يه آرزوي شيرين و جاويده و علتش هم ...»
هانا لبانش را ورچيد و با هزار ناز پرسيد: «و علتش چيه؟»

tina
10-28-2011, 09:52 PM
ايوان دست هانا را گرفت. «بيا بريم خونه. جوزف تمام حركات و حرفاي مارو مي بينه. خوب هانا، چي مي گفتيم؟»
«ما مي خوايم به خاطر ازدواج ژاك و جني جشن كوچيكي برگزار كنيم. قرار شد همه يه مهمون دعوت كنن و منم تورو... خب دعوت مي كنم.» و چشمانش را به ايوان دوخت.
ايوان به نزديكي اش آمد و بازوهايش را گرفت. «و تو منو به عنوان مهمون خودت دعوت مي كني؟»
«همين طوره. البته جونز هم تورو انتخاب كرده ولي وقتي من تمايل نشون دادم، پذيرفت.»
«اوه، اتفاقاي جالبي داره تو خونه شما مي افته. مي خواي بگي تو اين دو هفته كه به ديدنم نيومدي، علت رويايي شدن من چي بود؟»
هانا سرش را به عقب انداخت و خنديد. «علتش رو مي دونم ديگه تكرار نكن. پدر اصلاً به اين دعوت اعتراضي نكرد.»
ايوان صورتش را نزدكيتر آورده و پرسيد: «ديگران چطور؟ اظهارنظري نكردن؟»
«خب، خاله يه كم بدجنسي كرد. مي خواست چيزايي بگه. البته منم حرفايي داشتم كه بهش بگم. اون از ديداراي پنهاني بت و جونز زياد بدش نمياد. من به هيچ كدوم از اونا اهميتي نميدم.»
«هانا، مبادا جاسوسيشان را بكني و يه موقع، موقع جاسوسي، با يكي از صحنه هاي عشقي برخورد كني و اونا كلي خجالت بكشن.»
«كافيه، ايوان. اين قدر هم بازوهام رو فشار نده. دردم مياد.»
هانا زماني كه در كنار او بود، دلش مي خواست هر حرفي بزند و هر كاري بكند. تسليم بود ولي بعد در تنهايي و دور شدن از آنجا خود را نكوهش مي كرد و به خود خرده مي گرفت كه چرا چنان كردم و چنين حرفي زدم. حالا باز دلش مي خواست حرفي را كه وجودش تمنا مي كرد، بزند. «راستي ايوان، تو ديگه تقاضاي يك سال پيش رو از من نمي كني. مي توني علتش رو بگي؟»
ايوان دلش لرزيد و حدس زد كه هانا بايد متوجه حالت او شده باشد. ندايي در درونش فرياد مي زد: هانا تو قفس من حبس و رام شده. من تواين كار موفق بودم و براي اينكه او را بيشتر تحريك كند، پرسيد: «كودم تقاضا؟ من كه يادم نمياد؟»
هانا لبانش را ورچيد. «يادت نيست؟ خوبم يادته ولي نمي خواي تكرار كني. اصرار نداشته باش تا به من حالي كني اين تقاضاي طي مدت يك سال و نيم حتي يه بارم به خاطرت نيومده و درباره اش فكر نكردي. من قبلاً در اين مورد بهت تذكر داده بودم.»
«دختر زيباروي، به هر حال تو خاطرم نيست. بگو تا يادم بياد.»
«پس دلت بسوزه. به يادت نميارم تا بفهمي در مقابل يه دختر حداقل نزاكت رو بايد حفظ كني.» و بازوهايش را از دستان قوي او آزاد نمود و روي صندلي نشست.
ايوان كه همه چيز را مي دانست، فقط خنديد و گفت: «اون قدر فكر مي كنم تا يادم بياد ازت چه تقاضايي كردم. حتماً پر از التماس و خواهشم بوده.» هانا نگاه قهر آلودي به رويش انداخت و چيزي نگفت.
«آه، هانا، بگذريم. براي مهموني لباس خريدي؟»
«مهم نيست. همون لباس هاي سابق رو مي پوشم.»
«فكر نمي كني اونا از مد افتادن و قديم شدن.»
«چندان مهم نيست. حالا كسي به اين چيزها اهميت نميده.»
«من چند روز ديگه به بوداپست ميرم. دلت مي خواد از آخرين مدل، يه دست لباس نو برات بيارم؟»
هانا فريادي از خوشحالي كشيد. «اوه، ايوان، تو واقعاً اين كار رو مي كني؟»
«اگه تو بخواي، با ميل و رغبت كامل اين كار رو مي كنم. ولي اگه پدرت يا ديگران مخالفتي كنن.»
«كافيه، ايوان. من كه گفتم خواست هيچ كس برام مهم نيست.»
«پس حتماً اين كار رو مي كنم.»
هانا با عجله بلند شد و دستي به شانه ايوان زد. دوان دوان از خانه بيرون آمد. بن كه در آن نزديكي خوابيده بود، سرش را بالا گرفت و اطراف را نگريست و با ديدن هانا كه درحال دويدن بود. به دنبالش دويد هر دو جست و خيز كنان مي دويدند. از پشت سر صداي ايوان را شنيد. «صبر كن، هانا. بايد تو رو برسونم.» بعد از مسافتي ايوان نيز به آنها رسيد و دست هانا را گرفت. «تو فكر مي كني همه جا اون قدر امنيت پيدا كرده كه تو اين وقت شب، به تنهايي برگردي.

هر دو نفس زنان و خنده كنان به راه ادامه دادند. ايوان تا رسيدن به دروازه ورودي خانه، دست هانا را ول نكرد و هانا تلاشي براي آزادي دست خود از دست نيرومند و گرم او نكرد.
اوضاع تقريباً به حال عادي بازگشته بود. مشغله زياد بود و كمبود از هر جهات در خانه به چشم مي خورد. با اين حال به سختي گذشته نبود و قابل تحمل بود. هر روز در پي روزي ديگر در يك روال عادي سپري مي شد و همه سرگرم كاري بودند تا براي روز جشن ژاك و جني كه تا هفته ديگر برگزار مي شد، آماده شوند.
يك روز همگي مشغول صرف ناهار بودند و هانا با شادي يادآور مي شد كه از دست پخت خاله بسيار راضي است. جونز با حرارت از اتفاقات آن ناحيه و مناطق ديگر داد و سخن مي داد. همگي مشغول تجزيه و تحليل اتفاقاتي كه براي هسايه هاي دور آن روي داده بود، بودند. هنوز خوردن غذا به پايان نرسيده بود كه صداي در خانه شنيده شد. بت از جا بلند شد تا براي گشودن در برود. جونز با فشاري كه به شانه او داد، او را در صندلي نشاند و خود به سوي در به راه افناد. وقتي در را باز نمود، در مقابل خود با چندين سرباز و افراد نظامي و دو نفر كه به نظرش افسرهاي روسي مي آمدند و عده اي در لباس مجاري، مواجه شد. آنها وارد شدند و يكي از افراد روس بي ادبانه و بدون اينكه منتظر تعارفي باشد، نشست و بقيه نيز به حالت خبردار ايستادند. فرد نشسته گفت: «ويلي...» ويلي نزديكتر رفت.
«امرتون رو بفرمايين قربان.»
«شما رو چندين بار به كميته محلي اداره و امور رسيدگي به املاك احضار كردن شما با رد اين احضاريه دردسر به وجود آوردين. ما به اختيار خودمون به اينجا اومديم. لطفاً زير ورقه رو امضا كنين تا بعد...»
ويلي به سرعت ميان حرفش دويد. «شما فكر مي كنين من اين كار رو مي كنم؟ هرگز شما ياغي ها..» با اين حرف كه از دهان ويلي پريد، فرد نشسته كه از دشت فربهي، دكمه هاي اونيفورمش از هم فاصله باز كرده بود، كمربندش نوعي مزاحم براي شكم بزرگش محسوب مي شد، به سنگيني از جايش بلند شد و مقابل ويلي قرار گرفت و بدون لحظه اي درنگ مشتي به صورتش نواخت. ويلي كمي به عقب پرت و دهانش پر از خون شد. هانا جلو دويد. «دزداي پست فطرت. شما از كدوم جهنم اومدين؟ همتون گورتون رو گم كنين.» سربازي هانا را گرفت و عقب كشيد.
«ولم كن، احمق خرفت.» و با يك جهش خود را از دست او نجات داد. افسر قوي هيكل كه موهاي بور كم پشتش به سرش چسبيده بود و از چشمان آبي اش شرارت مي باريد، آرام و آهسته گفت: «همه كارها بايد مسالمت آميز و در صلح كامل تموم بشه.» طرز رفتار و لحن صدايش او را كاملاً مغاير با چشمان پرشرارتش نشان مي داد.
ويلي با پشت دست دهانش را پاك كرد. «مگه از روي نعش من رد شين كه بتونين خواب اين زمين و مزارع رو ببينين. من هرگز با شما به توافق نمي رسم.»
افسر قوي هيكل دوباره گفت: «هيچ شرطي قابل قبول نيست. زمين به تساوي بين همه زارعين و رعيت ها تقسيم ميشه. وقت زيادي براي بحث نيست.»
پدر خشمگين گفت: «ميخواين زمين ها را كه با خون دل به دست آورده ام و روشون زحمت كشيدم، تصاحب كنين؟ از خونه من بيرون برين سگ هاي كثيف...»
دوباره دستي بلند شد تا مشتي ديگر حواله كند كه دست جونز آن را در هوا گرفت. «شما بايد به ما فرصت بدين. حال پدرم...»
ولي هانا از خانه بيرون دويد و ديگر صداي جونز را نمي شنيد. با سرعت تمام مي دويد. سگ بيچاره كه هميشه دنبال صاحبش سرگردان بود، باز دنبال هانا دويد و چنان مي پنداشت كه او قصد بازي دارد و همچنان جست و خيز كنان و شادان سر به دنبال او گذاشت و از شادي دمش را تكان مي داد. هانا به زمين مي خورد ولي به سرعت بلند مي شد و باز مي دويد. آنقدر نگران و هراسان بود كه به هيچ چيز و هيچ كس حتي زمين و زمان توجهي نداشت.
با اينكه از اين همه دويدن با سرعت نفسش گرفه بود و قلبش به شدت مي تپيد، ولي لحظه اي هم توقف نكرد تا به مقصد رسيد، در را با شدت تمام كوبيد، ايوان را مشغول اصلاح صورتش بود. وسايل را بر روي ميز گذاشت و صورتش را پاك نمود و براي باز كردن در به راه افتاد. مقابل خود، هانا را آشفته و پريشان در حالي كه مي گريست، ديد. بازويش را گرفت و او را به درون خانه آورد.
«كمك كن،ايوان. بدبخت شديم.» هق هق گريه امانش نمي داد.
ايوان دست هاي هانا را كه از شدت هيجان دايم تكان مي داد، گرفت.
«حرف بزن، چي شده؟

tina
10-28-2011, 09:53 PM
آخ، اون افسر روسي... اونا اومدن خونه ما.» باز گريه امانش نداد.
ايوان نفسش بريد. به ديوار تكيه داد. قلبش ديوانه وار مي تپيد. شايد به هانا دست درازي كرده باشن. اون تو چنين مواقعي خوددار نيست. اومده تا همه چي رو بگه. «وقتي اومدن، چكار كردند؟ كسي تو خونه نبود؟»
باز گريه بي امان هانا بود كه تا مغزش اثر مي گذاشت. «منو كشتي، هانا. حرف بزن.»
«اونا اومدن همه چي رو از ما بگيرن و حالا با پدرم درگيري پيدا كردن.»
«جز پدرت تو خونه كس ديگه اي هم بود؟»
«همه، ژاك، راكسي، جونز و بقيه.»
«اونا دير يا زود به سراغتون مي اومدن.» و نفس راحتي كشيد.
اشك هاي هانا را با انگشت از زير چشمانش پاك كرد. «هانا، خيلي ترسيدي؟ طوري اومدي اينجا كه فكر كردم اتفاق وحشتناكي برات افتاده...»
«ايوان، چه اتفاقي وحشتناك تر از اين مي تونه باشه؟ اونا پدرم رو تحت فشار قرار ميدن. پدرم نمي تونه تحمل كنه.»
باز ايوان گستاخ شده بود و با لبخند هزار معنايش كه هانا مي ديد و حدس مي زد باز طعنه هايي خواهد زد، گفت: «با اين وضع آشفته اي كه تو داري، يقين كردم كه افسر روسي تو رو تنها گير انداخته.»
«اوف، ميشه اين قدر احمق نباشي؟»
ايوان مجال نداد «و تو فرصت پيدا نكردي از مخفي گاهت استفاده كني.»
«چنين چيزي نيست، ايوان. گوش كن.»
«نه، تو گوش كن، هانا. آدم نبايد دست به حماقت بزنه بلكه بايد وقت شناس باشه. من اگه بخوام، تو رو طور ديگه اي گير ميندازم كه نتوني از مخفي گاهت استفاده كني، مثلاً وقتي ...»
«ايوان مزخرف، اونا همه چي رو از ما مي گيرن تو نبايد بذاري.»
ايوان با صدايي بلند خنديد. «از بحث اولي بيشتر خوشم مياد تا اين يكي.»
«مي توني كمي جدي باشي؟ الان وقت شوخي و اين حرفا نيست.»
ايوان شانه هاي هانا را از پشت گرفت. «هر وقت من از اين حرف ها مي زنم، تو فكر مي كني شوخي مي كنم، ولي من كاملاً جدي ميگم.»
هانا خود را از آغوش او بيرون كشيد و راست مقابلش قرار گرفت. «تو نبايد هميشه اسير اين احساسات احمقانه ات باشي، گفتم تو بايد به ما كمك كني.»
«واي، تو فكر مي كني من چه كاره ام؟»
«خداي بزرگ، من از كجا مي دونم چه آدم نحسي هستي. بالاخره هر چي باشي، شخص بانفوذي تو اون حزب كثيف و گنديده اي.»
«صد دفعه بهت گفتم اشتباه نكن. من ديگه از همه چي كناره گرفتم.»
لبهاي هانا مي لرزيد، حالت پريشاني داشت و هر كس متوجه حركات غيرعادي او مي شد. هانا به نزديكي اش رفت. «سعي نكن كه منو سردرگم كني. من مي دونم از دستت بر مياد كه جلوي اون خوك هاي وحشي وايستي. تو هنوز قدرتت رو تو اون حزب از دست ندادي. فكر مي كني نمي دونم هميشه تو شهر، تو اون جاهاي مزخرف حزبي هستي. نبايد بذاري چنين اتفاقي بيفته.»
«اون رؤساي پست فطرت، هر غلطي بخوان مي كنن. من كيم كه بتونم مانع انجام كاراشون بشم.»
هانا با خنده اي عصبي گفت: «نه، اصلاً اين طور نيست. تو خيلي خوب مي توني سد كاراشون بشي و مارو از هلاك شدن نجات بدي ولي حقيقت اينه كه تو...»
«متأسفم، هانا. من هر چي ميگم، تو قبول نمي كني. من يه فرد كه بر كاراش و به قول تو بر قدرتش، مهر باطلي زدن چكار مي تونم بكنم؟ كدوم قدرت؟»
هانا مي گريست و با پشت دست اشك را از چشمانش مي زدود. حالا زمونه عوض شده. حالا همه جا از برابر بودن صحبت مي كنن. حرف اين كه فرقي بين فقير و غني نيست و همه تو يه رديف و يه جور تغذيه خواهند شد، ورد زبوناست. اين شعارا ديگه شايعه نيست. چيزيه كه رؤسا به ارمغان آوردن ولي شعارشون چندان جامه عمل نپوشيده. همه چي واهي و پوشاليه. هنوزم گرسنگي، فقر و فلاكت تو همه جا بيداد مي كنه. هنوزم شكم بلند پايه ها سير، و شكم اون كشاورز بيچاره گرسنه ست. هيچي يه صورت حقيقي اصلاح نشده. تا حدودي د ر حد يه صحبت و شعاره. يه رعيت و دهقان ژنده پوش سابق تنها مي تونه عقده هاي دلش را با هزار طعنه و حرف هاي زهر آگين به صورت يه مالك سابق تف كنه.
مي تونه ندايي بلند سر بده و شكايت كنه. اين يه تحول خيلي كوچيك نه چندان چشمگيره. حرف و شعارهاي توخالي كه فقط باد مي كنه و با كوچكترين نداي حقانيت مثل بمب مي تركه، دود ميشه و به هوا ميره و خاكسترش باقي مي مونه، يه حكومت پوشالي با هزاران وعده.
فكر نكن مي توني تو رفاه زندگي كني؛ مثل مالك ها و بزرگ هاي سابق. اين خواب تو مدت هاست تعبير شده. به لالايي امروز تو كسي گوش نميده. اونا ابلهايي روباه صفت و گرگ خصلتن كه از تو كار مي كشن. در ظهار برات دل مي سوزونند و مزدي رو كه از كارت گرفتي با مهر برابري و مساوات به پيشونيت مي زنن. حكومت مي كنن. براي اينكه آرزواشون رو جامه عمل بپوشونن، قوانين جديدي برپا مي كنن. باز تو محروم ترين قشر اين جامعه اي. رژيمي ايده آليسم و سوسياليستي. فخر كن، هر چند به تو ميدون عمل و نبرد ندن. ايوان همه اينها را فهميده و صادقانه خود را كنار كشيده بود. حالا هم هرگز حاضر نبود به خاطر اين اتفاقاتي كه هانا از آن نام مي برد، از قدرت خود استفاده كند زيرا باعث مي شد باز در حزب با كساني درگير شود.
هانا همچنان به ايوان مي نگريست و در دنيايي ديگر سير مي كرد. خيل تخيلات، او را احاطه كرده بود و مي انديشيد: چقدر ايوان در ديدارهاي متعددشان اين سخنان را در گوش او فرو كرده بود ولي او گوش شنوايي نداشت و باز براي طلب كمك نزد او آمده بود. مي گفت: «با اين مه اين حرف هايي كه ايوان گفته، باز اون قدرتي تو حزب داره و مي تونه بعضي مواقع ازش استفاده كنه و گرنه براي چي زود به زود به بوداپست ميره. اون هنوز صاحب قدرته اما نمي خواد به ما كمكي كنه. اون تنفر سال ها قبل از مارو تو خودش حفظ كرده. باز در خلسه انتقام فرو رفت و انديشيد: ايوان هر لحظه تو فكر انتقامه و حالا اين فرصت بهش دست داده. از اينرو با فرياد گفت: «گوش كن ايوان خيلي دلم مي خواد بار ديگه تو اين صفحه بازي كه فكر كنم آخرينش باشه، به تو خيلي چيزهاي ديگه بگمع از انتقام حرف بزنم، چيزي كه دايم بهش فكر مي كني. تو هنوزم از ما متنفري؛ مخصوصاً از پدرم. تو هنوز نمي توني شلاق خوردن پدرت رو كه دستورش از طرف پدرم صادر شده بود، فراموش كني. با اينكه پدر و مادرت در قيد حيات نيستن ولي تو نمي توني عذاب و مشقتي رو كه با سال ها كار روي زمين هاي ما كشيدن و صاحب هيچي نشدن، فراموش كني. تو اتهام دزدي رو كه به پدرت زده شده و تو پسر همان دزد هستي رو از ياد نبري. تو با ما كينه اي ديرينه داري كه قابل سازش نيست. در ظاهر به ما مي خندي و در باطن هممون رو به باد استهزا مي گيري. تو دشمن سرسخت و هميشگي ما هستي و براي همينه كه حالا كه ازت درخواست ياري كردم، سر، باز مي زني. چون مخصوصاً نمي خواي به ما كمك كني، گلويش از شدت فريادي كه كشيده بود، درد گرفت. با دستانش گلويش را گرفت و آب دهانش را به زور وارد گلويش كرد.
ايوان روي صندلي نشسته و به سخنان سراسر توهين و غير عادي او گوش سپرده و رنگ صورتش كبود شده بود. دايم لب هايش را مي فشرد و زبان خود را بر لبانش مي ماليد تا جلوي خشكي و حرارت سوخته شدن را بگيرد.
از حرف هاي هانا چيز زيادي نمي فهميد. چشمانش تار شده و حالت سرگيجه پيدا كرده بود. هانا را ميان مهي كه پيرامونش را احاطه كرده بود، مي ديد. باز خودداري كرد . بسيار بزرگوار بود.
«هانا، اگه احساس مي كني مي توني با اين حرف ها آروم بگيري، اجازه ميدم هر فحش و ناسزايي كه مي خواي نثارم كني، ولي اين بازي بايد تموم بشه. من نمي تونم هميشه بردبار و صبور باشم.»
هانا تند گفت: «من براي آروم شدن خودم حرف نمي زنم. من حقيقت رو ميگم. تو ميتوني جلوي اون پست فطرت ها رو بگيري ولي هنوز چشم ديدن مارو نداري. تو هنوز تو فكر انتقامي. تو هنوز مار و با حقارت و پستي نگاه مي كني و چقدر من احمقم كه سراغ تو اومدم.»
ايوان لبش را به شدت به دندان گرفت. «هانا، كافيه. اين حرف هاي زشت و مسوم چيه كه به زبون مياري. بهتره به خودت مسلط باشي.»
هانا سرش را با خشم تكان مي داد. امواج موهاي دربه درش به اطراف پراكنده مي شد. از چشمان آبي و زيبايش زبانه هاي خشم در حال جهيدن بود..

tina
10-28-2011, 09:54 PM
«به خودم مسلط باشم، اونم وقتي در مقابل چنين آدم سنگدل و بي رحمي چون تو هستم؟»
«هانا، گفتم حرف نزن و آروم باش. من بعضي وقتا زياد صبور نيست. اگه عصباني بشم، اختيارم دست خودم نيست.»
«بهت قول ميدم كه همين حالا تو در باطن از خوشحالي مي خواي پر در بياري. چون اونا مي خوان همه چيزرو از ما بگيرن و تو فكر مي كني اون وقت قاصله طبقاتي كه بين من و تو بوده، كم كم برداشته ميشه و من با تو يكي ميشم.»
«هانا، به حد كافي حوصله ام رو سر بردي. خفه ميشي يا تو دهنت بزنم؟»
هانا فرياد زد: «نه تو هنوزم سعي ميكني خانواده فقير و بدبختت رو از ما پنهون كني. تو هنوز هم يه ايوان احمق گدازاده اي . تو پستي و من ازت متنفرم و يدون كه ديگه...»
سيلي سختي به صورتش خورد. ضربه سيلي، چنان محكم بود كه گوشش به صدا درآمد. از خواب حرف هايي كه در حال گفتن بود، بيرون آمد. به قيافه خشمناك ايوان نگريست. يك صورت بسيار خشمگين و كبود شده با چشماني كه زبانه ها خشم از آن مي تراويد. تا خواست دهان باز كند، سيلي ديگري به طرف ديگر صورتش نواخته شد.
هانا احساس كرد از چشمانش آتش بيرون مي ريزد. گوش هايش وز وز مي كرد. عقب رفت و محكم به ميز خورد و روي زمين ولو شد. تلاشي براي بلند شدن نكرد. ايون به نزديكي اش آمد. او ترسيد و عقب تر رفت. اين ايوان با چنين قيافه و هيكل پر از خشم و نفرت، غير از آن ايواني بود كه حس مي كرد مي تواند د رمقابلش هر چه را كه دلش مي خواهد، بگويد. حالا به راستي مي ترسيد. چرا چشمانش اون حالت ترسناك رو به خودش گرفته؟ چرا رنگ صورتش كبود شده و لب پايينش شروع به پرش كرده و اون طوري نفس نفس مي زنه؟
ايوان لب هايش را به شدت رو هم فشار مي داد. احساس مي كرد چيزي شبيه گلوله در صدايش گير كرده و راه نفس را بر او بسته. بغض شديدي هم گريبانگيرش شده بود.
«زود از اينجا برو بيرون و ديگه هرگز برنگرد. تو قابل به اصلاح نيستي و تا ابد يه احمق خودخواه باقي مي موني. چيزي كه تو اون گوش هاي نافرمان و ناشنواي تو فرو نميره، همون حرف حقه. صحبت كردن با تو هم ديگه كار بي فايده ايه. تو حق نداري هر وقت دلت هر چي خواست به من بگي. من از همين ساعت، ديگه بهت اجازه چنين كاري رو نميدم. آخرين بارت باشه كه با من اينطوري حرف مي زني.»
هانا در هر حالي بود، متوجه زبان تند و نيشدارش بود. با اينكه كمي مي ترسيد، ولي گفت: «اوه، حرف هاي من زيادم غير منطقي نبوده، تو... تو جرا بايد با من كه براي كمك خواستن اومده پيشت اين طور رفتار كني؟»
«تو ديوونه كمك خواستي، منم جوابت رو دادم. ديگه اين مزخرفات چي بود؟ تو از انتقام و برابري من با خودت قصه هايي درست كردي. هم سطحي منو تو؟ يعني چي؟ من هرگز نخواستم براي يه لحظه ام به اين موضوع فكر كنم. تو هر چي بودي و هستي، همه پيشكش خودت. فكر مي كني من براي به دست آوردنت واقعاً از اين فكراي احمقانه مي كنم و به تو اين قدر آزادي ميدم كه در مقابلم وايستي و اين طور فحش و ناسزا نثارم كني. هانا، اين آخرين بارت باشه. باز تكرار كن، نتيجه اش رو ببين. هر چند اين نمونه كوچيك از نتيجه ايه كه بعداً مي بيني. البته اگه بعدي وجود داشته باشه.»
هانا به سرعت بلند شد و به طرفش رفت. «درسته، قبول دارم كه خيلي بد صحبت كردم، ولي تو هم بايد ملاحظه حالم رو مي كردي. تو مي توني كاري كني. حتي مي توني باهاشون صحبت كني.»
«اونا هر چي دلشون بخواد، مي كنن. تو ميگي من مي تونم مانع كار اونا بشم؛ كاري كه جزء قوانين اوناست و تنها شامل حال شما نميشه.»

هانا مثل يك ماده پلنگ تير خورده و زخمي به سويش خيز برداشت و مشت هيش را محكم بر سر و سينه اش كوبيد.
«تو پستي، تو بدي، من ازت متنفرم، چيزي كه خودت هر لحظه اونو بارورتر ميكني.»
شروع به گريه اي بلند و سوزناك كرد. چنان تلخ و دردناك مي گريست كه ايوان تصميم گرفت لحظه اي آرام باشد و سكوت كند بلكه بتواند آرامشي جزيي به او و به خود ببخشد. شايد بتواند راحت تر صحبت و همديگر را درك كنند. نه مثل حالا كه مثل دو خروس جنگي روبه روي هم قرار گرفته اند و با حرف هايي كه هيچ كدام نمي فهمند، به هم مي پرند.
هانا مي گريست. «خدايا، چه بدبختي بزرگي. اين سال هاي جنگ و سختي رو با تمام مصايبش تحمل كردم، حالا ديگه اين بيچارگي پدرم رو نمي تونم تحمل كنم. چرا بايد اين طور بشه؟»
ايوان نيز ساكت و آرام كنار نشسته بود. دلش از طرز تفكرهاي هانا به درد آمده بود. غصه مي خورد. چرا هانا بايد در مورد من اين طوري قضاوت كنه كه هر لحظه به فكر انتقامم؟ چشمانش نمناك شده و بغض راه گلويش را گرفته بود ولي او مرد با اراده و خودداري بود. احساسات خود را هر زمان مي توانست مهار كند. او مرگ عزيزان و سربازان وفادارش را در جنگ خانماسوز ديده بود اما اجساد منجمد شده شان را بر روي برف و يخبندان دشت هاي وسيع و سرد روسيه به جا گذاشته و هرگز نگريسته بود.
مي انديشيد: براي هم قطارام كه همگي فوج فوج كشته مي شدن، براي جنگ كه ميهنم رو به نابودي كشوند و براي آدم هاي بي گناهش، براي عزيزان و ياراي از دست رفته، براي پدر و مادرم، براي خودم، روزي گريه مي كنم.
براي لحظه اي به خود گفت: بذار اين بغض فرو خورده و سركش رو كه مدت هاست مهارش كردم، رها كنم و گريه كن. حالا كه هانا هم تو اين لحظه با حرف هاي زهرآلودش دلم رو شكسته. نه، اصلاً براي چندين سالي كه هانا دلم رو به درد آورده. باز خودداري كرد و گفت: هنوزم زوده. هنوزم كشور مورد آماج بي عدالتي هي بيگانه هاست. هنوزم آدم هايي هستن كه چشم به راه عزيزاي به جنگ رفته شونن. شايد كه برگردن. هنوزم هزاران زن و مرد گريه مي كنه. شايد كه عزيز به جنگ رفته برگرده. شايدم هرگز بر نگرده. هنوزم براي گريه كردن زوده، هنوزم راه خيلي طولاني و پيمودنش بسي مشكل است.
هانا آرام شده بود. هر از چندي آه كوتاهي مي كشيد. ايوان نزديكش رفته و در آغوشش گرفته بود. هانا دستانش را به دور ايوان حلقه كرد.
«هانا، تو هنوزم هيچي نمي فهمي. گريه كردن براي تو زود نيست. تو مدت هاست گريه نكردي، گريه كن. هر چند گريه دردي رو دوا نمي كنه ولي تسكين ميده. اين طور نيست، هانا؟ حرفي رو كه خودت زماني كه تو مرگ مادرم گريه مي كردم، گفتي. منم يه روز به اين همه زخم زبون ها و توهين هاي تو گريه مي كنم.»
هانا نه چيزي را مي ديد و نه مي شنيد. نمي دانست او از چه صحبت مي كند. فقط به حادثه اي كه در خانه شان در شرف وقوع بود، فكر مي كرد؛ بي اختيار و بي قدرت شدن، كه آن را مصيبتي بزرگ مي دانست.
«تو خيلي بي انصافي، ايوان. چرا حرف منو توهين مي دوني؟ چرا از كمك كردن به ما طفره ميري؟ منو از خودت ميروني و همه ما رو طرد مي كني و نمي خواي كاري كني؟»
«دوباره شروع نكن، هانا. من از همه كارام كناره گرفتم. وقتي به اونجا بيام. مثل همه شما فقط بايد نظاره گر باشم. هيچ كاري از دست من ساخته نيست. تو هم بايد بي كم و كيف حقيقت رو قبول كني.»
هانا نگاهي عميق به رويش انداخت و عقب تر رفت. «حقيقت رو قبول كنم؟ اينو باور كردم كه تو خيلي سنگدلي و يه دنده اي و از حرفت به هيچ وجه بر نمي گردي.»
«بيخودي حرف نزن. مقاومت راكسي و دني بيشتر از شما بود. وقتي زمين هاشون رو گرفتن، خيلي راحت همه چي رو پذيرفتن و اين طور مثل تو بي تابي از خودشون نشون ندادن. هرچند تو حالا ميگي باز از دني تعريف و تمجيد مي كنم. خود تو وادارم مي كني كه ازش تعريف كنم.»

tina
10-28-2011, 09:55 PM
«همه حرف ها به كنار، ايوان. دني و راكسي جوونن. اونا باز مي تونن تلاش كنند، ولي پدرم... اون پير و خسته ست. نمي تونه راحت بشينه و فقط نظاره گر باشه. خواهش مي كنم اگه مي توني، كاري بكن؛ به خاطر پدرم. اون...»
«هانا، مگه چند لحظه پيش بهت نگفتم تمومش كن. اگه باز بخواي شروع كني...»
«ايوان، التماس مي كنم.»
«متأسفم، هانا. واقعاً متأسفم.»
هانا ساكت و آرام نگاهش كرد و براي آخرين بار كلمه متأسفم رو شنيد.
«واي، ايوان، تو خيلي خرفتي. من و تو هيچ وقت زبون و احساس همديگه رو نمي فهميم. منم متأسفم.»
ايوان لحظه اي مكث كرد، گويي داشت افكارش را جمع و جور مي كرد. سپس خيلي جدي در حالي كه سعي مي كرد تا جلوي تمامي احساسش را بگيرد، گفت: «هانا، اگه از بودن و صحبت كردن با من متنفر و متأسفي، ديگه هرگز به اينجا نيا. بذار اين مسخره بازي تموم بشه. حداقل تا وقتي خودت و خواسته ات رو نشناختي، ديگه نمي خوام ببينمت. از اينجا برو و هرگز بر نگرد.»
«هوم، چه از خودراضي. من هميشه ازت متنفر بودم، هميشه. هرگز به اينجا بر نمي گردم. ايوان، تو پستي. ديگه هرگز منو نمي بيني.»
شتابان از آنجا بيرون آمد و در بين راه همچنان مي گريست. سگ باوفايش كه ناراحتي و اندوه او را حس كرده بود، قدم به قدم او مي آمد و هر از چندي زوزه دردناكي مي كشيد. هانا هم شد و سر سگ را نوازش كرد. حيوون زبون بسته، تو هم غمگيني. نمي توني حرف بزني، ولي من اونو مي فهمم. خدايا، ديگه به اون دنياي زيبا فكر نمي كن. ديگه به ياد نميارم اون طبيعت زيبا و سرسبز و پرچين هاي قشنگ رو كه هر روز عصرها توشون بازي مي كرديم و آب سر و روي هم مي پاشيديم. ديگه تماشاي باغ هاي پربار و كار رعيت ها رو موقع درو تو سرتاسر زمين هاي حاصلخيز رو به ياد نميارم. ديگه مهموني هاي پرزرق و برق و هياهو و خنده هاي شاد دوست ها و شكار و سواري رو به ياد نخواهم آورد.
خدايا، ديگه دنيايي زيبا گذشته رو تو روياهام ويران و به مخروبه اي تبديل، مي كنم و زير هزار خروار خاك مدفونش مي كنم، زير همون خاك هايي كه دشمن با كينه و نفرت، با بمب هاي آتش زا زير و رو و هزاران قلب پر اميد و آرزومند رو مدفون كرد. من اون دنياي رنگين و پرنشاط رو به مخروبه جغد و شغال ها در ميارم و به دنياي تاريكي مبدل مي كنم. جغد و شغال ها اون قدر زيادند كه ديگه مي ترسم چنان دنيايي رو به ياد بيارم.
به خانه رسيد. احساس مي كرد كه جز غصه و ماتم چيزي نخواهد ديد. پدر نگاهش كرد. به ظاهر آرام گرفته بود. پدر حتي از او سؤال نكرد كه كجا رفته بودي. شايد هم حدس مي زد. نگاه هانا نيز به او بود. پدر از دست رفته، ديگه چيزي ازش باقي نمونده. به زودي غم و غصه اونو از پا در مياره. ديگه غرور و شخصيت اون مرد مقتدر از بين رفته و خودشم با اونا مدفون ميشه، ولي با اين حال وضع خانه و افرادش را زياد غيرعادي نديد. همه مشغول كار خود بودند و صحبت هاي معمولي مي كردند، طوري كه حتي براي لحظه اي هانا مردد ماند كه نكند اصلاً اتفاقي نيفتاده بود. جونز كه د رحال تهيه قهوه بود، نگاهش ار از پدر گرفت و در او گرداند. با اين همه فقر و بدبختي چه جوون نيرومندي شده. اون هيكل و تيپ پدر رو به ارث برده. لبخندي بر لبش نقش بست. من تازه متوجه اين موضوع شدم.
در اتاق با سر و صدا باز شد. خاله در حالي كه سيني فنجان ها را در دست داشت و با جني صحبت مي كرد كه چطور وسايل طبقه بالا را جابه جا كند، نگاهش با نگاه هانا تلاقي كرد. ابروهاي نازكش را بالا برد و گفت: «هيچ معلومه كجا هستي؟ دو ساعته كه رفتي، اونم تو چنين موقعيتي. آه، هانا، صورتت چي شده؟ مثل اينكه گريه كردي.»
هانا با دستپاچگي در جايش جابه جا شد. «چيزي نيست. من خيلي عصباني بودم، به همين خاطر به اين روز افتادم.»
خاله چشمانش را تنگ كرد و پرسيد: «كجا رفته بودي؟»
هانا با پوزخندي بر لب گفت: «رفته بودم ايوان رو ببينم.»
«خدايا، هانا. تو اصلاً رفتارت رو كنترل نمي كني. با اون چكار داشتي؟»
«رفتم ازش بخوام اگه مي تونه جلوي كر رؤسا و افراد ديگه شون رو بگيره

خاله نگاهي نگران به پدر انداخت. انتظار داشت تا او ادامه كلام را به عهده بگيرد ولي پدر سكوت خود را نشكست. جونز حركتي كرد و دستش را به لبه صندلي هانا گرفت و به طرفش خم گشت.
«هانا، تو نبايد چنين كاري مي كردي. او مدت هاست از كارش كناره گيري كرده. البته تو بعضي كارا دست داره، ولي اون قدر احمق نيست تا بخواد جلوي اين بي مايه ها سر خم كنه.»
«كافيه، جونز. اون احمق تر از اونه كه فكر مي كردم. اون هنوز مي تونه از قدرتش استفاده كنه ولي اين كار رو نمي كنه. به خاطر هر چي كه مي دونه و هر نيتي كه داره.»
«تو سرخود تصميم مي گيري. نبايد به اونجا مي رفتي چون اون هرگز نمي اومد.»
دني مدتي بود با پسرش وارد شده بود و در حالي كه به او قهوه مي خوراند، به اين صحبت ها گوش سپرده بود.
«هانا، ايوان چي گفت و چه نظري داشت؟»
«چي مي خواستي بگه؟ حرف هاي جونز رو تكرار كرد و گفت از دستش كاري بر نمياد.»
جونز ادامه داد. «گفتم، اون هيچ وقت از قدرتش استفاده نكرده، مخصوصاً حالا كه در حال كناره گيريه. البته تو اينها رو نمي فهمي» شكلكي براي هانا در آورد.
هانا تند جواب داد. «تو هم خيلي خودخواهي. فكر مي كني همه چي رو شما مردها مي فهمين. اشتباه مي كني، اون از ما متنفره و براي گرفتن انتقام، هيچ كاري نمي كنه.»
راست نشست. منتظر ماند تا عكس العمل بقيه را با گفتن چنين حرف رك و صريحي جلوي همه، مخصوصاً پدر ببيند. خاله زبان تلخش را به كار انداخت.
«هانا، اگه فكر مي كني اون از ما متنفره و به قول خودت مي خواد انتقام بگيره، چرا به ديدنش ميري و مدت ها باهاش گپ مي زني؟»
شايد هانا زماين از شنيدن اين سخن مقابل پدر به لرزه مي افتاد ولي حالا همچنان بي اعتنا بود و در فكر اينكه چه جوابي دندان شكني به خاله بدهد. دنبال كلمات قاطع مي گشت و اين انديشه زياد به طول نيانجاميد.
جونز پرسيد: «هانا، خاله با تو بود. چرا به ديدنش ميري؟ جواب بده؟»
هانا فكر كرد: جونز اين حرف رو از روي بدبيني و توبيخ كردن ميگه. از اينرو با لحن تندي گفت: «اوه، به من خورده مي گيري؟ تو چي به ديدنش نميري و ساعت ها باهاش صحبت نمي كني؟»
خاله جواب داد: «ديدار جونز و رفتنش به اونجا، با تو كه يه دختر هستي...»
جونز به ميان حرف خاله دويد و گفت: «هانا، پرسيدي چرا به ديدنش ميرم و باهاش صحبت مي كنم؟ من اونو به خاطر آگاهي و كاردانيش تحسين مي كنم. اون مرد فوق العاديه. تو جنگ شجاعت و طرح هاي زيادي از خودش نشان داد. من خيلي چيزا ازش ياد گرفتم. اون يه مرد واقعيه.»
دني آرام و قاطع به ميدان بحث وارد شد. «به ديدنش مير، طعنه ميزني و توهينم مي كني، هر چي دلت مي خواد، ميگي و باز فردا به ديدنش ميري.»
جونز به ميانشان آمد. «و اما هانا، من مثل تو نمك نشناس نيستم.»
هانا رو به دني كرد و گفت: «خانم دني، تو بهتره ساكت باشي. اون خودش با من صحبت مي كنه.»
جونز ابرو درهم كشيده و كوتاه خنديد. «اوه، جدي؟ بچه ها، ايوان كي اينجا به ديدن اون اومده كه ما متوجه نشديم؟»
هانا به راستي در تنگنا قرار گرفته بود. نمي دانست چه بگويد. خود او هميشه به ديدن ايوان رفته و هر كاري خواسته، كرده. هر حرفي زده. حتي به يادش آمد خوابي را هم كه ديده بود، باز او را گناهكار دانسته. يك خواب مسخره را در واقعيت به توهين تبديل كرده و به او وصله زده بود. يك وصله ناجور و واهي كه مي تواند تنها كار يك ديوانه باشد.

tina
10-28-2011, 09:55 PM
چه افتخارآميز. از يادآوري آن خواب مسخره و به ديدار او رفتن گويي چيزي تازه كشف كرده. واقعاً من دختر مغرور و خودخواهي نيستم؟ احساس كرد، دني هم به همين موضوع مي انديشد. نگاهي گذرا به او انداخت ولي دني مشغول پسرش بود. مواظب بود تا قهوه را بر روي لباسش نريزد.
هانا نگاهش را متوجه جونز كرد او شكلكي درآورد و خنديد. چشمكي به هانا زد و گفت: «تو خيلي بدجنسي. اگه اين طوري نبودي، هرگز اجازه نمي دادم به ديدن اون كه هميشه تنهاست، بري. ديگه بحث در اين مورد رو خاتمه بده.»
هانا شانههايش را بالا انداخت. «هر چي دلت مي خواد، بگو. هر طور دلت مي خواد، قضاوت كن. من هميشه از مردايي مثل شما متنفر بودم.»
«تو هيچ وقت شناخت درستي از آدما نداشتي. فقط يه مرد خشن و بداخلاق مي تونه اخلاق تو رو بسازه. آرزو مي كنم روزي چنين بشه و چنين شوهري گيرت بياد.»
صداي خنده همه در خانه طنين انداخت و هانا مي انديشيد: خاله از اينكه چنين داماد شوخ و بذله گويي داشته باشد، از همين حالا فخر مي كنه و با ديدن بت كه تمام هوش و حواسش به جونز بود، اين انديشه در او قدرت بيشتري يافت.
جني ظرف شيريني را بر روي ميز گذاشت و به بت گفت تا فنجان ها را بياورد. بت زود به كنار جونز كه در تهيه و ريختن دوباره قهوه بود، رفت. جونز قوري قهوه و بت فنجان ها را آوردند و همگي دور ميز نشستند. پدر گفت: «از مهلتي كه دادن، بايد به نحو احسن استفاده كنيم. من زير بار حرف هاي اونا نميرم. براي رسيدگي به اين موضوع بايد فكر كنم. چند روزي تو شهر كار دارم. جونز، توام بايد باشي.»
جونز جواب داد: «بالاخره يه كاري مي كنيم تا ببينم چي ميشه.»
خاله در حالي كه فنجان قهوه را به لبهايش نزديك مي كرد. نگاه طعنه آميزي به هانا كرد و صحبت را به جاي ديگر كشاند. آهي كشيد و گفت:
«تو اين دوره كه همه چي تغيير كرده، همه مادرها آرزو دارن تا دامادي داشته باشن. شنيدم آقاي شارت دخترش رو بدون هيچ قيد و شرطي، تقديم ايوان كرده. حتماً فردا ديگرانم همين كار رو مي كنن.»
دني با خنده صحبت خاله را دنبال كرد. «زمان منتظر موندن تا انيكه يه مرد از راه برسه و از دختري خواستگاري كنه، به سر اومده و من مي دونم چرا ايوان اين قدر آقاي شارت و همسرش رو تو انتظار گذاشته و اقدامي براي ازدواج نمي كنه.»
ويلي به اين صحنه مي نگريست و هيچ گونه اظهارنظري نمي كرد. روزگاري به ذهنش هم خطور نمي كرد. ايوان، پسر رعيتش، اين طور در خانواده او مورد بحص قرار گيرد و او هيچ اعتراضي نكند و اين چنين بي اعتنا ناظر اين گفتگو باشد. به خود مي گفت: حالا زمونه عوض شده، اگه من يه كلمه بگم، دني كه سهله، جونز هم به شدت اعتراض مي كنه و از اون حمايت مي كنه. حتي اين هانا كه دايم به ديدنش ميره و اين طور استنباط ميكن كه نمي دونم. با اين حال ازش طرفداري مي كنه و اونو ايده آل مي دونه. حالا دوره، دوره جووناست. نبايد با عزيزام درگير بشم.

*******

دني بار ديگر احساس كسالت و خستگي مي كرد و مدام در حال استراحت بود. سرگيجه داشت و حالت تهوعي كه به او دست مي داد، قدرت هر كاري را از او گرفته بود. نظر خاله اين بود كه بايد منتظر فرزند ديگري باشد. دني ميگفت: «راكسي تكليف خونه و زمين ها رو روشن كرده و ما مي تونيم برگرديم. مي خوام تا اومدن بچه ديگر، تو خونه جديد جابه جا بشم.»
«آه دني، تو و يه بچه ديگه؟»
دني خنديد.«همين طوره، هانا. اميدوارم اين يكي فرزندم دختر باشه، مثل تو زيبا و دوست داشتني...»
«ولي دني، اين زيبايي به هيچ دردي نمي خوره. وقتي آدم اميد نداشته باشه و دنيا چنين سر ناسازگاري با آدم داشته باشه، چه فايده؟»
«تو به دنيا كاري نداشته باش. جنگ براي همه بود، همين طور مصيبت و گرسنگي. تو همه بدبختي ها با هم بوديم و همه رو تحمل كرديم. تنها براي من و تو كه نبود.»
هانا آهي كشيد. «شايد روزي مثل يه احمق رفتار مي كردم و به اين زيبايي مي باليدم. ولي حالا هرگز.»
«اشتباه نكن. تو فكر مي كني اگه زيبا نبودي، ايوان اجازه مي داد هر لحظه به ديدنش بري و با حرف هاي عذاب دهنده آزارش بدي و اون باز تو رو بخواد؟»
«از ضحبت كردن درباره اون خسته شدم. برام اهميتي نداره كه درباره ام چطور فكر ميكنه.»
دني در چمدان را بست و آن را در گوشه اي نهاد و به كنار هانا آمد. «شايد براي تو مهم نباشه ولي براي اون واقعاً مهمه. مگه نشنيدي آقاي شارت دخترش رو به او هديه كرده و اون نپذيرفته. فكر مي كني براي چي؟»
«دني، تو هم مثل پيرزن ها شدي و به حرف زن هاي وراج گوش ميدي. اونا فقط بلدن پشت سر اين و اون حرف بزنن. اينها همه شايعه است.»
«نه، خواهر عزيزم. آقاي شارت و همسرش، خودشون، همه جا اين حرف رو با افتخار اعلام كردن. اونا از داشتن دامادي مثل ايوان خيلي خوشحال ميشن.»
«ميگي چيكار كنم؟ اون تقاضاي دو سال پيش رو دوباره تكرار نكرده. حتي يه بار من گستاخي كردم و بهش گوشزد كردم ولي اون كاملاً خودش رو بي اطلاع نشون داد وگفت: «تصميمي براي ازدواج ندارم.»
«وقتي تو اون همه زجرش ميدي، البته كه نبايد به ياد داشته باشه.»
«بگذريم، دني. بهتره بخوابيم.»
«تو هميشه به اين طور مسائل بي علاقگي نشون ميدي.»
«من و اون دعواي سختي با هم كرديم.اون گفت ديگه اونجا نرم. منم ديگه به ديدنش نميرم.»
دني آهي كشيد و سكوت كرد. هانا دوباره پرسيد: «راستي دني، براي مراسم ساده اي كه به مناسبت عروسي ژاك و جني قرار برگزار كنيم. اينجا نيستي؟»
«چرا من و راكسي بعد از تموم شدن مهموني ميريم.»
هانا روي لبه تخت نشست. دني نيز مدتي در سكوت نگاهش كرد و انديشيد: زيبايي هانا بيخودي به هدر ميره. مي ترسم كه هميشه اين طور سردرگم بمونه. بيچاره مادر چقدر حق داشت هميشه براش نگران باشه. هانا نگاه غمگيني به دني انداخت. «به زودي ژاك و جني از اينجا ميرن. اون وقت اينجا خيلي ساكت و آروم ميشه.»
«ولي هانا، خاله و بت و پدر هستن و جونز هم به زودي بر مي گرده.»
«تصور مي كنم خاله و بت هم به شهرشون برگردن.»
«اصلاً اين طور نيست. خاله و بت موندين. شايدم تا زماني كه خاله خيالش از بابت جونز و بت آسوده بشه. اون سخت مصممه تا بت و جونز ازدواج كنن.»
هانا خنديد و گفت: «من اونا رو چندين بار تو حالت خيلي صميمانه اي ديدم ولي اينكه روزي ازدواج كنن، بعيده.»
«اشتباه تو همين جاست. اونا به زودي ازدواج مي كنن»
«خدايا، دني. تو از كجا اين طور مطمئني؟»
«از وقايعي كه رخ ميده و تو بي خبري.»
«چرا بايد من بي خبر باشم؟ بت هنوز خيلي كوچيكه.»
«براي اينكه تو بيشتر وقتت رو صرف ايوان مي كردي و هميشه به بهانه اي به اونجا مي رفتي. حتي امروز هم اونجا بودي و من نمي خوام بدونم چيكار كردي كه آخرش كارتون به دعوا كشيد. درسته كه بت هنوز خيلي كوچيكه اما اون خيلي مشتاق اين ازدواجه.» بعد دستانش را با شادي كودكانه اي برهم كوبيد و گفت: «سيزده سالشه و يه عاشق واقعيه. اون معني عشق رو بهتر از تو مي فهمه.»

tina
10-28-2011, 09:56 PM
هانا شانه هاش را بالا انداخت. «خب، اگه اين طوره. پس اظهار نظر من در اين مورد بي فايده ست. راستي دني، شنيدي خاله از ايوان به عنوان يه شخصيت جالب نام برد؟»
دني لبخندي زد. «باور نداري؟ اون صاحب قدرته. روزنامه ها حداقل روزي چند سطر رو به خاطرش سياه مي كنن و حرف هايي مي نويسن. خاله خيلي آرزو داشت تا ايوان از بت خواستگاري مي كرد و تو مي ديدي كه چه راحت دخترش رو به اون مي داد. ايوان رو از تو مي گرفت. تو اين دوره به هيچ كس اعتماد نكن.»
دني به وضوح ناراحتي هانا را مشاهده مي كرد و مي ديد كه حالش چندان بهبود نيافته. هر چند ايوان در بهبود بيماري هانا، نقش به سزايي داشت و هانا روحيه شادي به دست آورده بود. شايد خود متوجه اين موضوع نبود. دني گفت: «هانا اگه بخواي، مي توني مدتي پيش ما بياي، شايد وضع روحي ات بهتر بشه.»
«اوه، جدي ميگي دني؟ البته كه دلم مي خواد. آه، اگه بدوني چقدر دلم مي خواد از اين محيط كه مدت هاست كسالت آور شده، دور باشم. از همه چي اينجا خسته شدم. هيچي تازگي نداره.»
«مي توني وسايلت رو آماده كني. من با پدر صحبت مي كنم.»
از صبح آن روز مهي عميق همه جا را فرا گرفته بود. هوا ابري بود، گويي خيال باريدن داشت. مه چنان غليظ بود كه تا چند متري را نمي شد ديد. اگر باران مي باريد، حتماً در پس اين همه ابر و باران، خورشيد دوباره خودنمايي و همه جا را به روزي روشن مبدل مي نمود. هانا از پنجره اتاقش نگاهي به حياط و باغ گسترده و غرق شده در مه انداخت و آهي كشيد. چه هواي غم انگيزي! تو همچين روزي بايد عروسي ژاك و جني برگزار بشه. به جاي شاد بودن، احساس كسالت مي كرد.
هانا همچنان كنار پنجره ايستاده بود و به صحبت ها و هياهوي پشت سرش، بي توجه بود كه صداي خاله او را از خلسه بيرون آورد. «مهمون ها بعدازظهر ميان و تا اون موقع اين مه برطرف ميشه. مطمئنم هوا، خوب و آفتابي ميشه.»
همه مشغول انجام كاري بودند. هانا سخت مشغول تهيه كيك بود و اين كار ساعت ها وقت او را گرفته بود. وقتي خاله وارد آشپزخانه شد، هانا با هيجان گفت: «مي بيني، خاله جان. واقعآً تو پختن كيك استادم. از صبح تا حالا تموم وقتم رو گرفته.»
خاله گفت: «از بوي مطبوعش پيداست. تازه مي تونيم با مقداري توت فرنگي و ژله تزيينش كنيم.»
در اين زمان آقاي ويلي هم وارد آشپزخانه شد و با ديدن هر دو كه به شدت مشغول كار و فعاليت بودند، از خاله پرسيد: «خانم بنت، چند نفر مهمون داريم؟»
«همه مهمون ها دعوت شدن. فكر كنم بعدازظهر اينجا باشن. دقيقاً مشخص نيست چند نفرن.»
هانا تند گفت: خاله جان، مهمون من حذف شد.»
ويلي و بنت نگاهي نگران به هم كردند. باز دني به دادش رسيد و گفت: «مهم نيست. از دختر آقاي ويليام دعوت مي كنيم.» و چون گفته اش مورد قبول واقع شد، ديگر چيزي گفته نشد.
با اينكه جشن عروسي ساده بود ولي خاله مدت ها بر روي لباسي كه زماني از آن خودش بود، كار كرده و براي بت آماده ساخته. اكنون كمي هياهو و زرق و برق به چشم مي خورد و هانا با اينكه از برپايي چنين جشني شادمان بود ولي خودش هم نمي دانست چرا شادي بيشتري از خود بروز نمي داد. دايم به دنبال بهانه مي گشت تا نق بزند. «هانا، زياد خودت رو ناراحت نكن. اين يه مهموني رسمي و تشريفاتي نيست. هنوزم مي توني از اون پيراهن مخمل بنفش استفاده كني.»
ولي دني، اون خيلي كهنه و رنگ و رو رفته ست.»
خاله لبانش را ورچيد و با نوعي غرور كه از لحن صدايش مشخص بو، گفت: «هانا، مي دوني هنوز قدرت خريد لباس نو رو نداريم. همه با لباس هاي سابق مي سازيم.»
«واي، اگه پدر به شهر مي رفت، مي تونست حداقل يه دست لباس ارزون قيمت تهيه كنه.»
«هانا، فعلاً چنين پولي نيست. تو بايد قانع باشي. ژاك براي جني فقط يه دست لباس ابريشمي ارزون قيمت تهيه كرده.»

tina
10-28-2011, 09:57 PM
هانا پيراهن مخمل را در دستانش مي گرداند و رغبتي براي پوشيدن نشان نمي داد. دلش مي خواست لباس را محكم به زمين پرت كند و سيلي محكمي به گوش بت كه آن طور به مانند آهوي به دام صياد افتاده او را نگاه مي كرد، بزند.
«هانا، مي توني از گل سينه من استفاده كني؟ فكر كنم به رنگ لباست بخوره»
هانا از حالت عصبي خود بيرون آمد. كمي بت را ورانداز كرد و شانه بالا انداخت و گفت: «متشكرم، بت. ولي خودت به اون احتياج پيدا مي كني.»
بت كمي رنگ به رنگ شد و گونه هايش رنگ گلي به خود گرفت. «نه، من يه گل سينه ديگه دارم. مي تونم از اون استفاده كنم.»
«مي تونم ببينمش؟»
«البته كه مي توني. صبر كن تا بيارم.»
«اوه، خدايا. چقدر زيباست. چه گل سرخ قشنگي! برگ هاش چقدر جالبه! حتماً اينو خاله بارت خريده.» بت نگاهي شرم زده به هانا انداخت و چيزي نگفت.
«جواب بده،بت. با توام. مادرت خريده يا شايد...؟»
بت سرش را نزديك گوش هانا آورد و خيلي آهسته گفت: «نه، ايو دفعه قبل كه جونز از شهر اومده بود، برام آورد.»
ابروهاي سياه و كشيده هانا درهم رفت و چيزي نگفت. بعد از رفتن بت و بقيه از اتاق، دني كه در حال تعويض لباس پسرش بود، هانا را كه مردد ايستاده و در فكر فرو رفته بود، ديد. «اوه باز چي شده هانا؟»
«ببين دني،اين گل سينه اصلاً به لباسم نمي خوره. مي توني از بت خواهش كني تا گل سينه سرخش رو براي امشب به من قرض بده؟»
«تو چقدر بي انصافي، هانا. چطور دلت مياد اونو كه يه هديه ست به تو بده. در حالي كه جونز امشب چشمش به بته تا ببينه از هديه استفاده كرده يا نه؟»
«ولي آخه اين گل سينه اصلاً مناسب نيست. چرا بايد جونز اين قدر بي معرفت باشه، براي بت هديه بياره ولي براي خواهرش چنين كاري نكنه؟»
دني به كنارش آمد و دستش را به دور شانه او حلقه كرد. «به خاطر هر چيزي خودت رو ناراحت نكن. اون دو تا عاشقن و تو معني عشق رو نمي فهمي.»
«اوه خداي بزرگ، چقدر بايد مزخرفات شمارو در مورد عشق گوش بدم. معني عشق رو نمي فهمم؟ بله شما مي فهمين و در طول زندگيتون عاشق بودين.»
دني شروع به آرايش موهاي هانا كرد. «راستي دني، ژاك براي جني ديگه چه هديه هايي آورده بود؟ اون روز كه همگي مشغول تماشاي اونا بودين، اصلاً حوصله نداشتم بيام و نگاه كنم.»
«پس دلت بسوزه. منم نميگم تا امشب خودت اونا رو ببيني.»
«خانم دني، مي تونم وارد شم؟» اين صداي جان خدمتكار مخصوص ويلي بود كه دو ماه پيش پس از چند سال دوباره بازگشته و اكنون در خدمتشان بود.
دني گفت: «بيا تو، جان. كاري داشتي؟»
جان وارد شد. طبق رسوم سابق، تعظيم كوتاهي كرد و گفت: «خانوما، بسته اي آوردن و گفتن به دست آقاي ويلي برسه. اونو كجا بذارم؟»
«آه، حتماً مربوط به پدر ميشه. همون جا روي ميز بذار و برو به چراغ در ورودي برس. اگه تونستي، دو تا لامپ هم اضافه كن. راستي جان، نفهميدي فرستنده اين كادو كيه؟»
«اونو تا حالا نديده بودم.»
«مهم نيست. بهتره بري و به كارات برسي.»
«اطاعت.» دوباره با تعظيم كوتاهي از اتاق بيرون رفت.
دني نيز پس از پايان آرايش موهاي هانا، گفت: «منم ميرم به كارام برسم. تو هم بهتره زودتر آماده شي و به طبقه پايين بياي.»
«حالا دني، بيا ببينم اين هديه رو كي براي پدر فرستاده و توش چيه؟»
«فضولي نكن، هانا. پدر خودش مياد و اون موقع مي بينيم.»
هانا انبوه موهايش را بالاي سر جمع كرده ودسته اي گل هاي ريز و رنگارنگ به دور موهايش بسته بود كه زيبايي خيره كننده اي داشت. آماده رفتن به طبقه پايين بود. از كنار بسته در حال گذر بود كه حس كنجكاوي وادارش كرد تا دقيق تر به آن هديه كه بسته بندي زيبايي داشت بنگرد. با خود گفت: «كي مي تونه چنين هديه اي رو براي پدر فرستاده باشه؟»

tina
10-28-2011, 09:57 PM
بسته را برداشت و در دست سبك و سنگين كرد. جعبه اي بود تقريباً بزرگ و نسبت به بزرگي اش وزن چنداني نداشت. بر روي نوشته دقت كرد. تقديم به خانم ويلي. فرياد كوتاهي كشيد. «اوه خدايا، اين بسته براي من فرستاده شده؟ بايد بازش كنم.»
و با عجله شروع به باز نمودن روبان هاي بسته كرد. پس از مدتي به حالت دو به طرف پله ها دويد و از همان جا، صدا زد. «دني، خاله جان، و تو بت، همگي زود بيايين بالا كارتون دارم.»
همه با چنان سرعتي به بالا آمدند كه احساس مي كردند اتفاق ناگواري براي او رخ داده، ولي وقتي هانا را در آن لباس زيبا و گران قيمت ديدند، برجا خشكشان زد. بت با فرياد گفت: «آه، خدايا، چه لباس شيك و گران قيمتي! اينو كي برات فرستاده؟»
خاله به سرعت جلو آمد. «هانا، اين كار كيه؟»
هانا كه گونه هايش گل انداخته بود بسيار شادان چرخ مي زد، يك بار ديگر خود را در آيينه نيم شكسته ورانداز كرد. «نمي تونم باور كنم. مدت هاست چنين لباسي نپوشيدم.»
خاله دوباره با قاطعيت پرسيد: «هانا، گفتم كار كيه؟»
در اين ميان تنها دني بود كه با اطمينان كامل به اين صحنه خيره شده بود. مثل هانا شاداب بود و به جاي هانا در جواب خاله گفت: «خب معلومه خاله جان، حتماً كاز ايوانه.»
هانا با شادي كودكانه اش گفت خاله جان، ببين گل سينه و گل سرش با هم هماهنگي دارن. كاش اين يكي از مهموني هاي سابق بود و مهمون هاي زيادي دعوت مي كرديم، اون وقت چقدر باشكوه مي شد.»
خاله نزديك تر آمد و با دستانش پارچه لباس را لمس كرد و با لحن بسيار سردي كه براي هانا و دني تعجب آور بود، گفت: «هانا، تو نمي توني چنين لباسي بپوشي، يا واضح تر بگم اجازه نداري چنين هديه گرانبهايي رو از اون قبول كني.»
«اين چه حرفيه خاله جان؟ ايوان گفته بود كه اگه به بوداپست بره، همچين لباسي رو مياره.»
«و تو بايد اون موقع بهش يادآوري مي كردي كه چنين چيزي رو نمي پذيري.»
«چرا نبايد بپذيرم؟ من هرگز اونو پس نمي فرستم و امشب با كمال ميل مي پوشمش.»
جونز نيز مدتي بود وارد شده بود و هانا را در آن لباس باشكوه نظاره مي كرد. شانه اي بالا انداخت و با بي اعتنايي پرسيد: «وقتي خودش رو دعوت نكردي، چطور مي خواي از هديه اش استفاده كني؟»
«لازم نكرده شما اظهار نظر كنين. اون روز بهش گفته بودم ولي بعد... خب، تكرار نكردم. اصلاً مهم نيست. من اونو مي پوشم.»
خاله با سردي گفت: «تو با اين لباس، برتر از عروس ميشي.»
هانا بدون توجه به هيچ كس و هيچ چيز، در حالي كه از شادي در پوست نمي گنجيد، گفت: «و اگه اون امشب مي اومد، مطمئنم تقاضاي ازدواجر و تكرار مي كرد.»
صداي خنده جونز و صداي سرد و بي روح خاله شنيده مي شد.
«بايد با پدرت در اين مورد صحبت كني. اون هرگز راضي به قبول چنين هديه اي نميشه و تو رو از پوشيدنش منع مي كنه. اون هنوز براي ما غريبه ست. دليلي وجود نداره كه براي تو چنين هديه گرون قيمتي بفرسته و با تأسف بسيار بايد بگم هانا، تو هيچ وقت رفتارت رو كنترل نمي كني.»

بت جلو دويد و مقابل مادر ايستاد. «آه، نه مادر. چرا نبايد اين لباس زيبا رو بپوشه؟ آقاي ويلي مخالفتي نمي كنه. مادر، خواهش مي كنم بذار جشن امشب به خوبي برگزار بشه.» بعد از لحظاتي بت در حالي كه همه سكوت كرده بودند و هانا با خشم خاله را مي نگريست، ادامه داد. «آقاي ويلي به هر صورت ايوان رو پذيرفته.»
خاله كه گويي تازه متوجه شده بود كه اين جشن براي دخترش ترتيب داده شده، همچنان كه به طرف در مي رفت، گفت: «به من ارتباطي نداره. خودتون جواب پدرتون رو بدين. بالاخره تصميم گيرنده اصلي اونه.»
«دني به سوي خاله برگشت. «اگه كسي اعتراضي نكنه. پدرم مخالفتي نمي كنه و جشن امشب با شادي برگزار ميشه.»
بت هم به صداي بلند گفت: «همين طوره و جونز هم با اعصاب راحت مي تونه اينجا رو ترك كنه.»
هانا انديشيد: «همه به خودشون فكر مي كنن. بت مي خواد جونز ناراحت نباشه و خاله حسودي مي كنه و مجبوره به خاطر دخترش مقاومت كنه. همشون گم شن. من با اينكه هنوز با ايوان قهرم ولي اون قولش رو فراموش نكرده و اين لباس رو برام فرستاد. عقيده و نظر ديگران برام مهم نيست. رفتار خودم رو كنترل نمي كن. خاله عجب حرف هايي ياد گرفته بزنه.»
هنوز خود و لباسش را آيينه مي نگريست و همچنان كه از آيينه دني را مي ديد، گفت: «ديدي خاله كم مونده بود كار رو خراب كنه. راستي چرا اون با اين هديه مخالفت مي كنه ولي به هديه هايي كه از طرف جونز به دخترش داده ميشه، كاملاً رضايت داره؟»
«آخه لباس تو خيلي مدرنه. امشب عروسي جنيه و تو واقعاً برتر از اون ميشي و همه فكر مي كنن عروس واقعي تويي. در ضمن بهتره اين قدر در مورد جونز و بت بدجنسي نكني.اين حرف ها به تو ارتباطي نداره.»
«اينها هيچ كدون برام مهم نيست. ولي جداً دلم مي خواست تو مهموني امشب، ايوان هم باشه. اين لباس بدون اون بي ارزشه.»
«حالا ديگه وقت دعوت مجدد گذشته. تو بايد زودتر اين كار رو مي كردي.»
«ولي دني، اگه خاله به پدر گوشزد كنه و پدر مخالفتي نشون بده، من بازم اونو مي پوشم.»
«به هر حال ميل خودته. بايد ديد چي پيش مياد.»
مهمانان يكي يكي از راه مي رسيدند. شب، گرم و مهتابي بود و همان طور كه خاله پيش بيني كرده بود، تمام بعدازظهر هوا آفتابي و دلپذير بود. صندلي هاي باقي مانده را به تراس جلوي ساختمان بردند. قرار بود بعد از شمام همگي آنجا جمع شوند و كيك عروسي آنجا بريده شود. دختر آقاي ويليام كه آخر از همه دعوت شده بود، اول از همه وارد شد و با ديدن هانا در آن لباس، كمي شوكه شد. با نگاهي كه به سر و وضع خود انداخت، از لباس كهنه اش شرمسار شد. ولي به روي خود نياورد و به نزديكي هانا رفت و گفت: «اون قدر زيبا و باشكوه شدي كه باور نمي كنم جنگي رخ داده و همه چيزمون از بين رفته. انگار تو همون مهموني هاي سابقيم و تو همون هاناي هميشه دلربايي. واي كه چه روزايي بود.»
هانا گفت: «البته كه جنگي رخ داده و همه چيزي از دست رفته، ولي اين يه هديه ست و من بايد مي پوشيدمش. هديه همه رو خوشحال مي كنه.»
دالي لبخندي زد و جواب داد. «واقعاً همين طوره ولي تو اين سال هاي جنگ، هيچ كس براي ما هيده نفرستاده، هانا. اين هديه از طرف كيه؟»
«يكي از دوستاي سابقم.»
«اون امشب تو اين جشن شركت مي كنه؟»
«متأسفم، كاري براش پيش اومده و ...»
باز دني به داد هانا رسيد و به صدايي بلند گفت: «و براي انجام كارش به شهر رفته و امشب هم تو اين مهموني شركت نمي كنه.»

tina
10-28-2011, 09:58 PM
يعني، همه بدانند و كم هاناي بيچاره رو سؤال پيچ كنند. خود دني هم فكر مي كرد از اينكه اختلافي بين هانا و ايوان روي داده، ايوان حتماٌ به جشن نمي آيد و فرستادن هديه هم تنها بر اساس قولي بوده كه داده شده و او نخواسته بد قولي كند و از اين سخن، تنها دني و جونز بودند كه نگاه هاي معني داري به يكديگر كردند و جونز مي انديشيد: «هانا خيلي بدجنس و بدذاته. هديه رو قبول مي كنه ولي با خودش سر جنگ داره.»
طبق معمول كه بارها آقاي ويلي در رفتارش نشان داده بود، باز از اين هديه و فرستنده آن سخني بر لب نياورد و سكوت نمود. وقتي هانا ديد هيچ كس نامي از ايوان نمي برد. چنين استنباطي كرد كه فردا همه ميگن اگه پدر چنين چيزي رو مي دونست، مخالفت مي كرد. پس خود جسارت كرد و آهسته گفت:
«پدر، اين لباس رو ايوان از بوداپست برام آورده. نظر شما چيه؟»
آقاي ويلي تنها به لبخندي اكتفا كرد. هانا را نزد خود نشاند و همچنان در سكوتي كه اختيار كرده بود، به نوازش موهاي دختر لجبازش پرداخت و در دل گفت: «بر فرض من مخالفتي كنم، تو دختر زيباي من، دست از لجاجت مي كشي؟»
مهمانان دعوت شده يكي يكي وارد مي شدند. خاله آهسته به دني گفت: «همه شما خود سرانه بيشتر از يه نفر دعوت كردين. نبايد اين كار رو مي كردين. شايد شام كم بياد.»
كمي دلهره به جان همگي افتاد و در اين ميان تنها هانا بود كه كاملاً راضي به نظر مي رسيد. او فقط خودش و لباس زيبايش را مي ديد.
دوست ژاك، آقاي كارول اولين مردي بود كه به كنار هانا آمد و از لباس زيبايش تمجيد نمود. وقتي هانا چشمانش را براي تشكر بالا گرفت، با يك جفت چشم سبز رنگ روشن بسيار گستاخ روبه رو شد. هانا در مهماني آن شب تنها چشمان گستاخ او را نمي ديد، بلكه به زبان بيشتر از حد گستاخ و ركش پي برد وانديشيد: «گستاخي ايوان در مقابل اين مرد خيلي ناچيز و در حد صفره. رفتار و عمل ايوان هميشه باوقار و آقامنشي، همراه بوده.»
پس از صرف شام، همگي وارد تراس كه صندلي ها را در آنجا چيده بودند و جان تلاش كرده بود با لامپ هاي رنگارنگ آنجا را تزيين دهد، شدند و به صرف قهوه و گفتگو درباره وقايع و اخبار روز پرداختند. در اين هنگام، دو نفر از دروازه باغ وارد شدند. صداي يكي كه بلند بلند صحبت مي كرد، شنيده مي شد. دو نفر با اينكه ديند كسي به استقبالشان نيامد، همچنان نزديك مي شدند تا به نزديكي پله رسيدند. در حال بالا آمدن بودند كه جني كه در آن نزديكي بود، زودتر از همه متوجه آن دو نفر كه كسي جز ايوان و رفيقش نبودند، شد.
«آه، شما هم تشريف آوردين، آقاي ايوان.»
و از صداي جني، دني و راكسي كه در آن نزديكي بودند، متوجه شدند و استقبال گرمي از آنان كردند. هانا دورتر هاچ و واج مانده بود و خيره نگاه مي كرد. به چشمانش اطمينان نداشت.
ايوان به طرف پدر رفت و مؤدبانه دستش را جلو آورد و گفت: «آقاي ويلي، متأسفم كه نتونستيم براي شام به موقع برسيم. تو راه يه كم گرفتاري پيش اومد و ...»
دوست ايوان كه مرد جواني در اونيفورم نظامي بود و درجه سرهنگي اش كاملاً خودنمايي مي كرد، گفت: «تواين دوره هيچ چي تعجب آور نيست چون وقوع هر حادثه اي امري عادي تلقي ميشه.» و ضمن گفتن اين سخن، با خنده اي بلند رو به بقيه، ادامه داد.
«آقايون، درست مثل حالا كه به جشن ژاك عزيز مي اومديم، كتك مفصلي نوش جان كرديم.»
و با اين حرف مزه دارش دوباره با خنده رو به ايوان كرد و گفت: «اينطور نيست، ايوان عزيز؟» و همچنان كه مي خنديد بازوي ايوان را گرفت و به گوشه اي كه چند صندلي خالي به چشم مي خورد، برد. آنقدر صميمانه و بي پروا رفتار مي كرد كه گويي آشنايي ديرينه اي با تمامي حاضرين دارد.

tina
10-28-2011, 09:59 PM
دني به نزد آنان رفت و با صدايي تقريباً بلند، خوشامد گفت.
«با اومدنتون مارو سرافراز كردين.»
و باز سرهنگ به جاي ايوان جواب داد. «اگه مي دونستيم واقعاً از اومدنمون سرافراز ميشين، زودتر كار جنگ و دعوا رو تموم مي كرديم و براي شام خودمون رو ميرسونديم.»
ايوان محو تماشاي هانا بود كه همچنان ساكت بر روي صندلي نشسته و خيره مانده بود. با اين گفته دوستش به خود آمد و گفت: «آروم باش، ادوارد. چنان با شور و حرارت از اون تعريف مي كني كه حالا فكر مي كنن ما واقعاً تو زد و خورد خونيني شركت داشتيم.»
رفيقش دستي به شانه او زد و گفت: «هر كاري هم كني، نميتوني اونو پنهون كني. از سر و وضعت كاملاً آشكاره. تو بعضي وقت ها با اين سكوت و رفتارت براي من واقعاً كسالت آور ميشي.»
ايوان نشست و دوستش را هم وادار به نشستن كرد. بت برايشان قهوه آورد و با صدايي ظريف و خنده اي كودكانه گفت: «از حادثه اي كه براتون پيش اومده، متأسفم. ميتونين قهوه ميل كنين تا حالتون يه كم جا بياد.»
پدر با چشماني نيمه باز به اين صحنه بگو و بخند و اظهاراتي كه از هر طرف به گوش مي رسيد، نگاه مي كرد و پس از هر نگاه كه به حاضرين مي انداخت، دوباره نگاهش به ايوان خيره مي ماند. شايد به سال ها پيش مي انديشيد؛ به پدرش كه رعيت او بود و پسرش، ايوان، كه هرگز ارزشي برايش قايل نبود. پس از مدتي جونز به كنارشان آمد و گفت: «جداً اتفاقي براتون افتاده بود؟»
ايوان دستش را از بالاي ابرو تا به انتهاي موهايش كشيد. مي خواست موهاي آشفته اي را منظم كند. با صدايي كه خستگي از آن مشهود بود، گفت: «مسئله مهمي نبود ولي براي ادوارد سوژه خيلي خوبي بود تا با آب و تاب اونو تعريف كنه.»
ادوارد دستش را تكان داد و گفت: «نه، لازم نكرده بخواي موضوع رو مكتوم نگهداري. بگو حساب چند نفر از اون سربازاي بي سرو پاي روس رو رسيديم كه قصد مزاحمت براي همسايتون رو داشتن. البته گفتن اين حرف كه خودمم يه نظاميم، زياد خوشايند نيست.»
«كافيه، ادوارد. قهوه ات رو بخور.»
«حتماً، دوست عزيز. قهوه رو بايد خورد تا چيزيم براي شكم گرسنمون پيدا كنيم.» همگي سرگرم تجزيه و تحليل اين ماجرا كه ادوارد با شور و حرارت آن را تعريف مي كرد و ايوان نامي از آن بر زبان نمي آورد، بودند.
در سالن نيز، دني و هانا در حال بحثي ديگر بودند.
«احمق نباش، هانا. بهتره بري و ازشون بخواي تا به سالن بيان و غذا بخورن. هنوز يه كم غذا هست. مگه نشنيدي؟»
هانا دو طرف لباسش را گرفته بود و در مشتهايش مي فشرد. هنوز مضطرب بود. «ببين دني، بهتره جونز از اونا دعوت كنه. من نميتونم باهاش روبه رو بشم.»
«بهتره يه خانم از اونا دعوت كنه. اين كمال نزاكت رو نشون ميده. در ضمن، ميتونه يه درجه از بي ادبي تو رو بعد اون اختلافي كه با ايوان پيدا كردي، تخفيف بده.»
هانا موهايش را بالاي سر جمع كرده و مقداري از موهاي ريخته شده بر پيشاني اش را گل سر زيبايي كه با گل هاي كوچك و رنگارنگي تزيين شده بود، زينت داده بود. هيچ كس حتي خاله كمي حسود هم نمي توانست زيبايي و شكوه هانا را كتمان كند. هانا به راه افتاد. دني بازويش را گرفت و نگهش داشت. «لبخند زيبا فراموش نشه.»
هانا با بدعنقي بازويش را از دست دني بيرون كشيد و به راه افتاد. ايوان همچنان نگاهش به او بود و از دور آمدن هانا را ديد. قلبش چنان به تپش افتاده بود كه بيم داشت ادوارد صدايش را بشنود و نزد همه آن را فاش كند و باز، سوژه خوبي براي بگو و بخند خود راه بياندازد. ايوان وانمود كرد كه قهوه مي خورد و متوجه آمدن او نمي باشد

tina
10-28-2011, 09:59 PM
هانا نزديك آمد و آهسته خم شد و با متانت بسيار گفت: «آقايون، شام حاضره. اگه ميل داشته باشين، مي تونين براي صرف شام به سالن تشريف بياوريد.»
ادوارد به سرعت بلند شد و تعظيمي كرد و گفت: «البته، خانم ويلي. ما خيلي گرسنه ايم و الساعه خواهيم آمد.»
ولي ايوان نه چيزي گفت و نه حركتي كرد. همچنان آرام هانا را مي نگريست. پدر كه نگاهش بر روي ايوان ثابت مانده بود، با خود گفت: «اون هيچ وقت و در مقابل هيچ كدون از ما سر خم نمي كنه؛ حتي يه تعظيم كوتاه. درست مثل حالا كه اينطور خونسرد و بي اعتنا نشسته و كوچكترين ادبي به هانا بروز نميده. تنها چشمانش كه نظاره گر اونه.
وقتي ادوارد و ايوان وارد سالن شدند، تمامي خانمها ميزباني را به عهده داشتند و ميز را با غذاهاي باقي مانده آماده كرده بودند. ايوان بدون حرفي نشست و مشغول خوردن شد. ادوارد با هياهو از تمام خانم ها به خاطر ميزباني و غذا سپاسگزاري مي كرد. «خداي بزرگ، ايوان، سعي نكن اينطور خسته و ساكت به نظر بياي. حوصله ام رو سر ميبري.» بعد رو به خاله كرد و پرسيد: «شما خانم؟»
خاله لبخند كوتاهي زد و گفت: «بنت.»
«اوه بله. خانم بنت، بايد از شما به خاطر همه چي تشكر كنم.»
«ولي آقاي ادوارد، بيشتر كارها به عهده خانوماي جوون بود.»
«در هر حال ميزبان اصلي شمايين.» و خاله با تكان دادن سر و گفتن «متشكرم.» دور شد.
دني سيني را كه رويش يك ليوان نوشيدني خنك بود، به دست هانا داد. او كمي مردد ماند و نگاهش را در اطراف گرداند و سپس آن را به ايوان تعارف كرد. ايوان ضمن برداشتن نوشيدني، نگاهش به او بود. هانا با صداي لرزاني گفت: «ميشه اينطور نگام نكني. تو هميشه به جاي حرف زدن از چشمات استفاده مي كني.»
«وقتي تو اينقدر زيبا و خانم شده اي، من چي بگم؟»
«آه، به خاطر اين لباس زيبا متشكرم. اگه باهات قهر نبودم، بايد يه چيزي مي گفتم.»
ايوان قيافه مظلومانه اي به خود گرفت. «از اومدنم خوشحال نيستي؟ شايدم منو سرزنش مي كني.»
«اگه خوشحال نبودم، هرگز هديه ات رو با همه مخالفت هايي كه شده، نمي پذيرفتم.»
«پس بايد خيلي هم سپاسگزار باشم كه اونو پذيرفتي؟»
«همين طوره آقاي ايوان رايت.» بعد با شادي كودكانه اي آهسته گفت: «همه مي گفتن: "اين لباس خيلي گرون قيمته" و من سليقه تو رو تحسين مي كنم. خوب ميدوني چه لباسي مورد توجه قرار ميگيره.»
«خوشحالم از اينكه لباس رو پسنديدي. در ضمن اون در برابر تو خيلي ناچيز و بي ارزشه. تو خودت گرانبها و زيبايي.» و هانا براي اولين بار احساس كرد حرف ايوان را باور مي كند و به آن ايمان دارد.
ايوان صندلي را به طرف هانا نزديك تر كرد. «هاناي عزيز، براي رفتار اون روزم دوستانه ازت پوزش ميخوام. تو نبايد تا اون حد منو عصباني مي كردي.»
«غير قابل بخششه. ايوان بدون كه سيلي هاي آن روزت را فراموش نمي كنم. تو به من گفتي به اونجا نيام و من ديگه نميام.»
«عاقل باش، هانا. من... گوش كن. اگه باز بخواي چنان حرفايي به زبون بياري، سيلي هايي محكم تر از اون ميخوري. خانواده ات افسار تو رو خيلي شل كردن. اما من...»
«آهاي، در گوشي صحبت كردن ممنوع. شما خانم هانا، به ايوان چه ميگين كه او فراموش كرده شامش رو بخوره؟» هانا و ايوان متوجه شدند كه همه از آن طرفي ميز نگاهشان را به آنها دوخته اند.

tina
10-28-2011, 10:00 PM
هانا به سرعت از جا بلند شد. ايوان نيز سريع بلند شد و دست هانا را گرفت و به گوشه دنج سالن برد و گفت: «بايد توضيح بيشتري بدم. تو با حرف هات هميشه دل منو شكسته و آزده اي . هيچ وقت خودت به گفته ها و كرده هات فكر ميكني؟»
«من بعد حرف زدن با تو ديگه به اون فكر نمي كنم.»
ايوان دست هانا را فشرد و گفت: «به همين خاطره كه نمي توني بفهمي از دست تو چي ميكشم، با اون زبون تلخت. من بالاخره يه روز تاوان زبون تلخت رو پس ميدم.»
«باز شروع نكن. من از اينجا ميرم و ديگه تو منو نمي بيني. اين آخرين ديداره.» ايوان در سكوت مدتي دست هانا را در دستانش نگه داشت و هانا انديشيد: چرا در مقابلش هميشه احساس سبكي و آرامش مي كنم و اگه باهاش باشم، دلم ميخواد هر كاري بكنم؟
ايوان پرسيد: «كجا ميخواي بري؟»
«براي مدت طولاني به خونه دني ميرم.»
ايوان لبخندي را كه نمايانگر دندان هايش بود، تحويل هانا داد و در دل گفت: جاي دوري نيست. من ميام اونجا. تو هر كجا كه بري، زياد از دسترس من دور نيستي.
وقتي هانا سكوت ايوان را ديد، گفت: «ميدونم تو همين حالا فكر مي كني كه از دستم راحت ميشي و زياد ناراحت نيستي.»
«نه، چرا بايد ناراحت باشم؟ تو هر جا ميخواي بري، برو. باز پيش من...»
چيزي نگفت و در سكوت هانا را مي ديد.
«تو حرفت رو نيمه تموم گذاشتي، ولي من اونو كامل مي كنم.»
«چندان مسئله مهمني نيست، هانا. بهتره ادامه حرف خودت رو كامل كني. مثل اينكه چيزي مي خواستي بگي، به من گفتي اگه باهات قهر نبودم، فرض كن آشتي كرديم.»
«هوم... مي خواستم بگم... بگم.» كمي روي انگشتان پا بلند شد و آهسته در گوش ايوان گفت: «با اينكه تو رو دوست دارم ولي باهات ازدواج نميكنم، به خاطر لجبازيم كه شده.»
ايوان آهسته خنديد و گفت: «برعكس من احساس مي كنم به زودي تارهايي به دور تو خواهم تنيد.»
پدر وارد سالن شد. هانا خواست از كنار ايوان دور شود ولي ايوان دستش را محكم نگه داشت و با هم به طرف ميز آمدند. ايوان نشست و به خود گفت: حالا با اين اعتراف صريح هانا مي تونم شاممم رو با خيال راحت بخورم. به هانا كه در كنارش ايستاده بود، نگاهي انداخت و گفت: «ميدوني هانا، وقتي كه تارها تنيده شدن، ديگه راه فراري نداري. سعي كن گرفتارم نشي.» بعد آهسته خنديد. البته خنده اي كه توجه همه را جلب كرد.
پدر گفت: «هانا، مهمون ها منتظرن. نميخواي كيك رو بياري؟»
در همين لحظه بت رو به هانا كرد و گفت: «زودتر دست به كار شو. بايد همه چي رو آماده كنيم.» هانا به اتفاق پدر و بت از سالن خارج شد. همگي نزد مهمانان بازگشتند.
«ايوان، بهتره كمتر بخوري چون جا براي كيك باقي نمي مونه.»
ايوان خنديد و گفت: «بهتره اين حرف رو به خودت بگي. خيلي وقته در حال خوردني. فراموش كردي بايد در ميون اين جمع اينقدر پرخوري نكني. مخصوصاً كه قبل از شام، كتك مفصلي هم نوش جان كردي، ادوارد عزيز.»
«با اين غذاي مفصل و خوردن كتك، هنوزم جا براي كيك هست.»
ايوان از جا بلند شد و كنار ادوارد آمد. او را نيز بلند كرد و هر دو به طرف بقيه مهمانان به راه افتادند. او در جاي قبلي خود نشسته بود و با حرارت، با جونز درباره سياست و آينده كشور صحبت مي كرد. كارول نيز به نزد آنها آمده بود

tina
10-28-2011, 10:00 PM
بعد از كمي صحبت ادوارد درگوش ايوان گفت: «نگاهي رو كه هانا به تو ميندازه، مطمئن باش تحويل هيچ كدوم از اين آقايون نداده. حتي اون دوست بيچاره من، كارول احمق، كه كم مونده با چشماش اونو بخوره. كاش موقعي كه وارد سالن شد، متوجه خشمش مي شدي.»
«ولي من متوجه حضورش نشدم.»
«بايدم نمي شدي. تو غرق هانا بودي. اصلاً چرا به اون دختر التماس مي كردي؟»
«بس كن، ادوارد. تو از كجا ميدوني كه من التماس مي كردم؟»
« از قيافه و حركاتت كاملاً مشهود بود. بدون كه قبل از اومدن ما كارول به خودش وعده داده بود كه امشب هانا از آن اوست ولي تو تموم خيال هاي زيبايش رو ويران كردي. دوست من، كارول احمق خيلي خودخواهه.»
هانا با كيك كه تزيين زيبايي شده بود، وارد شد و آن را بر روي ميز گذاشت. جني نزديك تر آمد. همه براي آنها آرزوي خوشبختي كردند و كف زدند. در اين ميان كارول به نزديكي هانا آمد و گفت: «ميتونم تو تقسيم كيك كمكتون كنم؟»
هانا آهسته گفت: «احتياجي نيست. من سابق بر اين كيكهايي بزرگ تر از اينو هم بدون كمك، قسم مي كردم.»
دني با كمك جني كيك هاي بريده شده را در ميان مهمانها مي گرداندند. هانا به دني كه كنارش ايستاده بود، گفت: «دني، من براي ايوان و ادوارد كيك مي برم.»
دني نيز در پاسخ گفت: «خيلي خوبه. باعث ميشه كارول احمق و خودخواه رو سر جايش بنشوني تا كمتر نگاه گستاخش رو بهت بدوزه.»
هانا بشقاب كيك را در دست گرفت و به طرف آنها رفت. باز ادوارد سريع از جاي خود بنلد شد و گفت: «خانم هانا، اين لطف و محبت شما رو به حساب ايوان ميذارم كه باعث شده چنين پذيرايي گرمي از ما به عمل بيارين.»
هانا خنديد و جواب داد: «به حساب هر كي مي خواين، بذارين.»
چشمانش را به سوي ايوان گرداند. «ايوان، يادت كه نرفته وقتي از جنگ برگشته بودي، من كيك پختم و براتون آوردم. آه، چه روزاي قحطي پر نكبتي بود. حالا وضع نسبت به اون موقع بهتر شده.»
«البته، فراموش نكردم وقتي رو كه تو و مادرم دست به يكي مي شدين دايم كيك درست مي كردين. با همه كمبود و قحطي كه وجود داشت. شما بالاخره كار خودتون رو مي كردين.»
هانا آهي كشيد و گفت: «كاش سالي هنوزم بود. در اين لحظه با من و در كنار من، در تقسيم اين كيك كمكم مي كرد. سالي عزيز و وفادار. هيچ وقت خودم رو به خاطر لجاجت ها ندونم كاري هام نمي بخشم. ساي عزيز رو خيلي زود از دست دادم مخصوصاً الان كه اينقدر بهش احتياج دارم.»
يادآوري خاطره مادر باعث شد كه براي لحظه اي غم، دل ايوان را بفشارد. سرش را پايين انداخت و انديشيد: آيا اين زمان من به او بيشتر احتياج نداشتم؟
«ايوان، معذرت ميخوام كه ناراحتت كدرم ولي بدون كه منم مثل مادرت ميتونم هرچي رو كه ...» ولي ناگهان لبش را گزيد و با گفتن «متأسفم». به سرعت دور شد.
ادوارد با آرنج به پهلوي ايوان زد و گفت: «شما هر دوتاتون به خاطر از دست دادن اون متأسفين. اينطور خودت رو ناراحت نكن.»
ايوان همچنان سرش پايين بود. دستانش در هم قلاب شده و در فكر بود. صداي كارول او را از حالت چند لحظه پيش بيرون آورد.
«دوست عزيزمون، ادوارد و رفق محترمش ايوان، ديرتر از همه اومدن و بهتر از همه پذيرايي شدن.» و نگاهي غضبناك و تمسخر آميز به هانا كرد. با اينكه هر حركت و گفته كارول، خشم هانا را بر مي انگيخت، باز سكوت كرد و در دل گفت: كارول گستاخ، روزي توام جواب اين گستاخيت رو ميگيري.»
وقتي نيمه هاي شب هانا همراه پيانو آواز مي خواند. كارول متوجه شد كه نگاه مهرآميز هانا، فقط متوجه ايوان است. او قبل از آمدن ايوان و ادوارد، خود را مهمان برتر و مورد توجه آن شب مي دانست ولي بعد به هنگام آواز هانا، و سير نگاه او كه متوجه ايوان بود نگاهش را به ايوان دوخت و متوجه شد كه او مرد جذابي است.

tina
10-28-2011, 10:01 PM
برتري از آن او بود و نگاه زيباي هانا با آن چشمان آبي مخمور، تنها متوجه اوست. كارول چندين بار با گستاخي تلاشي براي به تمسخر گرفتن ايوان كرد ولي هر بار فقط با سكوت و لبخند تمسخر آميز او روبه ور و متوجه شد، او مردي نيست كه زبانش را در هر موقعيتي به كار برد. بيشتر سكوت مي كرد. وقتي هم لب به سخن باز مي نمود، همه متوجه او و سخنانش بودند. نيمه هاي شب، مهماني هر چند ساده و معمولي با خوشي به پايان رسيد چند نفر از مهمانان آنجا ماندند تا صبح حركت كنند. ايوان و ادوارد اجازه مرخصي خواستند. ادوارد زبان بذله گويش را به كار انداخته بود.
«خانم بنت، باز به ديدن شما و همه اعضاي خوب خانواده ميايم.»
و دايم به خاطر همه چيز، از همه تشكر مي كرد و ايوان مثل آدم هاي بي حال فقط با تكان دادن سر، تعارف هاي او را تأييد مي كرد.
هانا در مقابل همه مخصوصاً پدر با جسارت دست ايوان را گرفت و كشيد. «ايوان، يه لحظه بيا، كارت دارم.»
او ايوان را به راهرويي كه از امتداد آشپزخانه شروع مي شد و به حياط خلوت راه مي يافت، برد و گفت: «ايوان، چون مي خوام از اينجا برم و ممكنه تا اومدنم ديگه تو رو نبينم، مي خوام چيزي رو نشونت بدم.»
«مخفي گاهت؟ ميدونم، ولي من نمي خوام اونجا رو ببينم.»
«بايد ببيني و ديگه در مورد اون كنجكاوي نكني.»
«هر كاري بكني، نميام. من خودم يه روز تو رو وقتي اونجا پنهون شدي كشف مي كنم و خواب زيبايت رو به مرحله اجرا در خواهم آورد.»
«آه، اگه اونجا رو ببينيع مي فهمي كه نمي توني وارد آنجا شوي. در ضمن تو، تو خوابم يه ديو بودي. باز ميخواي منو بترسوني؟»
«ابداً، هاناي عزيزم. وقتي وارد شدم، تو مي بيني كه من ديو نيستم بلكه يك آدم معمولي و عاشقم.»
هانا دست ايوان راگرفت. «تا اينجا اومديم. بايد ببيني، چون من ديگه اونجا مخفي نخواهم شد.»
«چرا هانا. باز زماني چنين اتفاقي ميافته. بهتره برگرديم.» با فشار، دست هانا را گرفت و در حالي كه مي كشيد، او را تا راهرو آورد.
«ايوان، تو خيلي لجبازي. اصلاً نميشه چيزي رو براي تو افشا كرد. من يه بار اشتباه كردم و به خاطر اون خواب لعنتي، پيشت اومدم. تو ول كن نيستي.»
«كاملاً صحيحه، خانم محترم. بعد از اين هر چي بگي، تلافي در ميارم تا مواظب زبون تلخت باشي و اينقدر نيش و تشر به من نزني. من اين عادت زشت تو رو ميدم.»
«اصلاً خوب كاري كردم كه باهات قهر كردم اون وقت مجبور نبودم اينطور ناراحت بشم.»
ايوان خنديد و چانه هانا را گرفت و سرش را بالا آورد. «مگه با من آشتي نكردي؟»
«من تا ابد با تو آشتي نمي كنم. فردا صبح موقع رفتنم مي بيني كه چطور بي خبر از اينجا ميرم و تو، اون وقت ميتوني راحت ازدواج كني.
ايون روي پله جلوي آشپزخانه نشست. «با كي ازدواج كنم؟»
«خب معلومه. با اِما دختر شارت عزيزت، يه هديه گرانبها.»
«يه زماني تصميم به چنين كاري داشتم. حالا تصميم عوض شده و هيچ هديه اي رو از طرف هيچ كس نمي پذيرم.»
هانا با طعنه گفت: «حتماً آقاي شارت هديه اش رو پس گرفته؟»
«فكرت رو خراب نكن، هانا. هديه اش رو پس نگرفته. اين منم كه ازدواج نمي كنم. حداقل تا ازدواج تو.»
«تو بهتره به فكر خودت باشي. چكار به ازدواج من داري؟»
«من بهت قول ميدم بعد از اينكه تو ازدواج كردي، منم ازدواج كنم. خودت ميدوني كه من خوب به قولام عمل مي كنم. مي خوام ببينم با كي ازدواج مي كني؟»
«پس دلت بسوزه. منم تا تو ازدواج نكني، ازدواج نمي كنم. مسلم بدون وقتت رو هدر ميدي چون ازدواج منو نمي بيني.»

پس هر دوتامون بايد مطمئن باشيم كه تو يه پير دختر و من يه پير پسر باقي مي مونيم. اصلاً ما هر دوتامون لجبازيم و من اين گناه رو تنها به گردن تو نمي اندازم.»
با اين حرف بلند شد و بازوي هانا را گرفت و به طرف سالن به راه افتاد. در آخرين لحظات تير آخري را هم زد.
«راستي هانا، ميدوني من از دخترايي كه سنشون براي ازدواج زياده، خوشم نمياد. اگه روزي تصميم به ازدواج بگيرم، با يه پير دختر ازدواج نمي كنم.»
هانا خود را به ناداني زد و يا اصلاً منظور او را نفهميد هر دو به سمت ديگران كه ايستاده و در حال صحبت بودند، بازگشتند. آقاي ويلي با ديدن آن دو، شب بخير گفت و به اصطلاح عذرشان را خواست و به هر علتي كه بود، به رفتار ايوان و هانا مخالفتي نشان نداد، يا شايد اعتراض را امري بيهوده مي ديد. زيرا مي دانست قدرت اكنون در دست كساني چون ايوان و امثال اوست.
همگي تا ساعتي، كارهاي باقي مانده را روبه راه كردند، تا براي صبح كه هنوز مهمانان زيادي آنجا بودند، كار چنداني نباشد. نيمه هاي شب همه براي استراحت به اتاق هايشان بازگشتند. دني در حالي كه خستگي را در ذره ذره وجودش حس مي كرد، روي تخت افتاد و با بي حالي بسيار گفت: «هانا، تو خيلي ساده اي مرتكب هيچ گناهي نميشي ولي بعضي وقت ها خيلي وقيح ميشي. چطور جرأت كردي در مقابل پدر دست ايوان رو بگيري و به جاي خلوت ببري؟ حتماً پدر از اين كارت رنجيده.»
هانا در حالي كه سنجاق ها را يكي يكي از موهايش باز و آنها را بر روي شانه هايش رها مي كرد، جواب داد: «فكر بد به خودت راه نده. من هنوز باهاش چندانم آشتي نكردم. برده بودم مخفي گاه رو نشونش بدم تا ديگه اونقدر در موردش كنجكاوي نكنه.»
«اوه، چه جالب! و حتماً بعد از ديدن اونجا متوجه شد كه چه جاي تنگ و كوچيكيه.»
«ولي اون نرفت و من موفق به انجامش نشدم. گفت: "روزي منو وقتي كه اونجا مخفي شدم، كشف ميكنه" بعضي وقت ها احساس مي كنم، اون مرد سخت و خيلي خشنيه.»
دني خنديد و گفت: «بايد بيشتر از اينها مواظب خودت باشي.»
«برام اهميتي نداره. بذار اونجا رو كشف كنه و ببينه كه بي خودي كنجكاوي مي كرده.»
«راستي دني، دختر شارت چند سالشه؟»
«در حدود هيجده، نوزده ساله. چطور مگه؟»
«واي خدا، شايد بتونه با اون ازدواج كنه. اون پير دختر نيست.»
«من اصلاً از حرفاي تو سر در نميارم. پير دختر يعني چي؟»
«دني، ايوان گفت هيچ وقت با يه پير دختر ازدواج نميكنه و اِما هنوز خيلي جوون است.»
اين بار دني بلندتر خنديد. «آه هانا، چرا اينقدر كوته فكري؟ منظورش تويي يعني بدون اگه هر روز بهانه بياري و ازدواج نكني، سنت بالاتر ميره و اون با پير دختري مثل تو ازدواج نميكنه.»
«آه خداي بزرگ، چه مزخرفاتي، من هنوز بيست و دو سال دارم.»
«زياد هم كم نيست. حال بخواب تا صبح بتوني وسايلت رو براي رفتن آماده كني.»
هانا لباس را از تنش بيرون آورد و مانند شيء گرانبهايي درون جعبه قرار داد و انديشيد: حالا چقدر به اين لباس اهميت ميدم نه مثل سابق كه هر لباس رو بعد از يه بار استفاده به گوشه اتاق پرت مي كردم.
دو ماه بود كه هانا در منزل دني به سر مي برد. آنجا زيادهم به او بد نمي گذشت. خانه دني بسيار راحت بود. آنها توانسته بودند وسايل جديدي تهيه نمايند و خانه را از حال و هواي بدبختي هاي جنگ بيرون بياورند. چندين بار هانا به اتفاق راكسي و دني به ديدن جني و ژاك رفته و ساعات خوشي را گذرانده بود

tina
10-28-2011, 10:03 PM
راكسي هانا را با اتومبيلش هر روز به گردش و تفريح مي برد و بيشتر مواقع، دني به علت سنگيني، در خانه مشغول استراحت بود. هانا در اين مدت از خانه و مزرعه شان خبر زيادي نداشت. مي دانست كه خاله و بنت آنجا ماندگار شده اند . آقاي ويلي هم مدتي بود كه بيمار و در حال استراحت بود و راضي نشده بود. هانا به خانه بازگردد. او گفته بود: «اگه اونجا به هانا خوش بگذره، بهتره بمونه چون هانا خودش هم به استراحت احتياج داره.»
اينك آقاي ويلي هم مانند مالك هاي ديگر همه چيز را از دست داده بود. حتي خانه اي كه در آن سكونت داشتند، به علت وسعت زيادش در امان نبود و هر روز كساني مزاحم و خواستار گذاشتن شرط و شروطي مي شدند. ولي او و خاله مقاومت مي كردند. پسر دني بيشتر اوقات خود را با هانا مي گذراند و هانا هميشه مانند اينكه چيزي را گم كرده باشد، به جستجو مي پرداخت. گاهي هم عصبي و كم حوصله به سر بيل فرياد مي زد و از شلوغي و بازي گوشي او شكايت مي كرد. يك بار هم سر ميز ناهار با حالتي عصبي، دني و راكسي را مورد خطاب قرار داد وگفت:
«نمي دونستم ايوان تا اين حد بي معرفته. اون حتي يه بارم به ديدنمون نيومد. ما هم كه ازش بي خبريم»
و همچنان با كم حوصلگي با كارد و چنگال با غذايش ور مي رفت.
دني و راكسي نگاهي به هم انداختند و سپس راكسي خيلي آرام گفت: «حالا كه اتومبيل داريم، اگه بخواي مي تونيم به ديدنش بريم.»
ديگر همه احوال هانا را مي دانستند و مطمئن بودند ايوان به جز او با كس ديگري ازدواج نمي كند و هانا هم فقط به دنبال اوست و با اين حال نمي تواند عكس العمل نشان دهد.
«من نمي تونم به اونجا برم. اون به من گفته هرگز اونجا نرم.»
دني به سرعت گفت: «اون موقع شما دعوا كرده بودين ولي بعد از اون، ايوان برات هديه فرستاد و خودش هم تو جشن شركت كرد. در نتيجه تموم خيالات، ديگه منتفي است.» با تمام بحث هايي كه شد، هانا باز تمايلي براي رفتن نشان نداد. در واقع خجالت مي كشيد و آنها هم اصرار نورزيدند.
باز زمستان در راه بود و هوا رو به سردي مي رفت. هانا تصميم داشت زمستان در مزرعه خودشان باشد. به وقت زايمان دني چيزي نمانده بود و او بالاجبار نتوانست در آخرين روزهاي زايمان، دني را تنها بگذارد و تا به دنيا آمدن فرزند دومش كه آن هم يه پسر بود، در آنجا ماندگار شد. پسر كوچك دني مدتها هانا را مشغول كرده بود و هانا ضمن رسيدگي به بچه دني، از خود او هم كه بسيار ضعيف و رنجور شده بود، پرستاري مي كرد. دني مدت ها پس از زايمان حالش وخيم بود و تب تندي گريبانگيرش مي شد. هانا دستمال خيس را بر پيشاني اش مي گذاشت و دست دني مدت ها پس از زايمان حالش وخيم بود و تب تندي گريبانگيرش مي شد. هانا دستمال خيس را بر پيشاني اش مي گذاشت و دست دني را در دست نگه مي داشت و چشمان نگرانش را به او مي دوخت. چنان هراسان و بيمناك بود كه گوي هر لحظه انتظار داشت كه دستان دني سرد شود و قلبش از كار بيفتد. اين ناراحتي و تب ها و هذيان هاي دني، چنان در روح و وجود هانا اثر گذاشته بود كه چشم از قلب دني بر نمي داشت. گاهي كمي از شدت تب كاسته مي شد و او به خوابي آرام و سبك فرو مي رفت. هانا بلند مي شد و به كارهاي ديگر رسيدگي مي كرد. با هر ناراحتي و دردي كه دني مي كشيد، گويي خود متحمل درد شديدي است. دلش ريش ريش مي شد و در خفا بارها براي خواهر عزيز و مهربانش گريسته و با خلوص دعا كرده و از خداي بزرگ خواسته بود كه خواهرش هر چه زودتر سلامتي خود را به دست آورد و مدام زير لب زمزمه مي كرد. خدايا، حالا مي فهمم دني چقدر برام باارزشه وعزيزه.
بعد از مرگ مادر، مي كي رو دارم؟ اون با من مهربون و هميشه برام سنگ صبور بوده، به درد دل هام گوش داده. خدايا، اگه اتفاقي برايش بيفته، من از غصه مي ميرم.

روزي ادوارد به ديدن آنان آمد و با مشاهده حال وخيم او، يك پزشك متخصص و سرشناس روسي را بر بالينش آورد. پزشك بعد از معاينات و رسيدگي دقيق و تجويز دارو، گفت: «اون به زودي سلامتي اش رو به دست مياره.»
بعد از ده روز حال دني كمي بهتر شد. به طوري كه مي توانست در جايش نيم خيز بنشيند. اين حركت چنان در روحيه هانا تأثير گذاشت كه وقتي او را در يك چنين وضعي ديد، به شدت او را در آغوش گرفت و به تلخي گريست. «دني عزيزم، من بي تو ميميرم. من بي تو چكار مي كردم؟»
دني علاقه و محبت عميقش را نسبت به هانا بيشتر درك مي كرد و مي دانست زندگي و وجودش جدا از هانا نخواهد بود. ادوارد درست مثل سابق، همانطور كه هانا در جشن ژاك و جني ديده بود، پر هياهو و پر سر و صدا بود و مدام سر به سر هانا مي گذاشت. يك بار هم هانا جرآئت كرد و او را در جايي خلوت غافلگير كرد و از احوال ايوان جويا شد. ادوارد گفت: «ايوان سخت درگير كارهاشه. نمي تونه با حزب تصفيه حساب كنه.»
هانا پرسيد: «چرا اونجا مشغول به كار نميشه و مي خواد كناره گيري كنه؟ اون چكار مي خواد بكنه؟»
«هانا، نمي دونم تو چه حد تو كارهاي ايوان واردي. اون موقع جنگ و بعد از اون زحمات زيادي براي دولت و كشور و حزبي كه در آنجا كار مي كرد، كشيد. ايوان از اون تيپ آدم هايي نيست كه تا وقتي ديدند نونشون تو روغنه و وضعشون بهتر شده، خودش رو راضي كنه و نسبت به آرمان و هدفي كه داشته، بي توجه باشه و همه چيز رو فراموش كنه. ايوان اگه مي خواست، مي تونست فرد با نفوذ و متمول و صاحب همه چيز بشه و تو رفاه كامل باشه ولي اون با همه سر جنگ داره. نميتونه ببينه با شعار برابري مردم رو فريب ميدن و بازم فاصله طبقاتي هست و عده اي از حق خودشون محرومن. اون نمي تونه نسبت به اين چيزها بي اعتنا باشه و من بارها بهش اخطار كردم كه خودش رو به خطر نندازه. اونا به راحتي دست از سرش بر نمي دارن و همه گفته ها و اعمالش رو اتهام قرار ميدن ولي اون خيلي سر سخت و يه دنده است. زماني مي جنگيد. شبانه روز تو فعاليت بود تا به آرمان و اهدافش جامه عمل بپوشونه ولي وقتي به اونا رسيد، متوجه شد كه همه پوشالي و واهي بودن و ريشه اي پوسيده و فاسد دارن و ديدن آنها روحش را مي آزرد. هانا، منظورم رو مي فهمي؟ مي دوني چي ميگم؟»
«آه ادوارد، ادامه بده. البته كه مي فهمم.»
«وقتي اينها رو ديد، پشيمون شد. فهميد كه مردمش بازم به سعادت و حق واقعيشون نرسيدن. همه اين بي عدالتي ها دلش رو به درد آورد و مي گويد: "با اين شرايط براي خودم هم چيزي نمي تونم داشته باشم." حالا كه مي خواد كناره گيري كنه، دردسر زيادي براش به وجود آوردن و رهاش نمي كنن. اون نمي تونه اينها رو تحمل كنه. هانا تا چه حد متوجه موضوع شدي؟ ايوان هيچ وقت تنها به راحتي و آسودگي خودش فكر نمي كنه يعني يه فرد دلسوز ملت هيچ وقت نمي تونه تنها رفاه و آسايش خودش رو در نظر بگيره.»
هانا نفس عميقي كشيد. «ادوارد، حالا مي فهمم ايوان الان مي خواد چكار كنه.»
«ميگه: "حداقل نبايد تو اين حق كشي دست داشته باشم. بذار منم مثل افرادي كه حقشون پايمال ميشه و جرأت اعتراض ندارن، با كناره گيري، وجدان و روحم آسودن باشه".»
«ولي چرا به ديدن ما نمياد؟»
«اگه فرصتي دست مي داد، مسلماً مي اومد.» با اين حرف بلند شد به كنار دني و پسرش رفت و با آنها مشغول صحبت درباره هديه زيبايي كه براي دني آورده بود، شد. هانا روي مبلي كه كنار پنجره قرار داشت، نشسته و در روياهاي دور دستي فرو رفته بود. قلبش به سختي فشرده مي شد و احساس مي كرد باز دلش مي خواهد براي همه چيز بگريد. صداي ادوارد او را از اين رويا و حالت بيرون آورد. «هانا، مي خواي بگم الان تو چه فكري بودي؟»

tina
10-28-2011, 10:05 PM
«تو رو به خدا سر به سرم نذار. من به فكر سالي، مادر ايوان، بودم.»
«هوم، سير تخيلات و روياهاي تو از ايوان شروع و به مادرش ختم شده؟»
«اگه بدوني لحظاتي كه در حال مرگ بود، چه چيزهايي درباره پسرش مي گفت.»
«آه، ايوان گفته بود كه موقع مرگ مادرش تنها تو كنارش بودي.»
«همين طوره. من تا صبح پيشش موندم و اون، نزديك هاي صبح از دنيا رفت.»
«هانا، تقدير با همه همين كار رو مي كنه. تو نبايد خودت رو درگير اين فكراي عذاب دهنده كني.»
« اون به من گفت. ادوارد، منظورم ساليه. گوش ميدي؟»
«گوشم با توئه. هر چقدر دلت مي خواد، حرف بزن.»
«اون گفت: "ميدونم كه نبايد از شما چنين تقاضايي بكنم ولي ايوان تنها فرزند منه و حالا تو اين لحظه، تو در كنارمي. با ايوان مهربون باش. اون هميشه كينه و نفرت به دل داره. نميدونم از كي، ولي هميشه از تنفر حرف مي زنه. سعي كن دلش رو از كينه و نفرت پاك كني.»
ادوارد آهسته خنديد و گفت: «خب، اون مادرش بوده و به خوبي به اخلاقش آشنايي داشته. تو در اين مورد چي كردي؟ باهاش مهربون بودي؟»
«هيچ وقت باهاش مهربون نبودم. هميشه ام همين خصلت هايي رو كه مادرش از اونا نام برد، به رخش كشيده و عذابش دادم.»
خودت رو اذيت نكن، هانا. نمي خواد با يادآوردي دوباره اين مسايل، افكارت رو به هم بريزي. خود ايوان همه اينها رو به من گفته.»
هانا فرياد كوچكي كشيد. «خدايا، اون به شما گفته كه من چي گفته و چي كردم؟»
«صد در صد. با توضيحات كامل و تام. تو خيلي دختر بي رحم و سنگدلي هستي.»
هانا لبش را گزيد. «اينها رو اون به شما گفته؟ همين طوره؟»
«اون هيچ وقت نگفته كه تو باهاش مهربون بودي. هميشه از خشم و نفرت تو حرف زده.»
«اوف، اين ايوان چقدر احمقه. نبايد اينها رو به شما مي گفت.»
«تو فكر مي كني پس بايد به كي مي گفت؟»
«به هيچ كس. نبايد كه پيش همه وراجي كنه.»
ادوارد خيلي راحت از پس چنين دختراني با بهانه هايشان بر مي آمد. «تو خودت تا حالا درباره گفته ها و كرده هات با ايوان، با دني صحبت نكردي؟ حالا همه به كنار. به ديگران كاري ندارم.»
هانا شانه هايشان را بالا انداخت. «اون خواهر منه. اگه حرفي هم بگم، زياد ...»
ادوارد به ميان حرفش دويد. «بذار به تو يكي هم بگم ايوان برادر مه. ما هيچ وقت خودمون رو يه دوست احساس نكرديم.»
«پس بايد بعد از اين مواظب گفته و رفتارم باشم چون ممكنه ايوان باز با شما در ميون بذاره.»
«و منم بايد به ايوان يادآوري كنم كه كاري خلاف ادب با تو نكنه چون ممكنه دني رو از اون با خبر كني. مثلاً يكي ايوان كم مونده بود منو تو آغوش... » و با صدايي بلند شروع به خنديدن كرد.
«واي كافيه، ادوارد. من اونقدرها كه تو فكر مي كني، احمق نيستم.»
«منم قسم مي خورم كه چنين نظري نداشتم.»
بعد از مدت ها، حال دني كم كم رو به بهبودي گذاشت و راكسي براي فرار از روزهاي وحشتناك كسالت دني، چند نفري را براي شام دعوت كرد كه كارول نيز جزو آنها بود. هر چند قبل از اين هم بارها كارول به آنجا آمده بود و هر بار با حرف هايش دل هانا را به هم زده بود. اين بار هم موقع آمدن، خبر از آمدن جونز داد و همه را با اين خبر خوشحال تر كرد. مهمان ها بي جهت سر و صدا راه انداخته بودند. تقريباً همه با صداي بلند صحبت مي كردند و مي خنديدند. ادوارد مدام مشغول مزه پراني و مزاح بود. در اين ميان جونز در حالي كه كودك دني را در آغوش داشت، به نزد هانا آمد. هانا از او پرسيد: «جونز، ميخواي بري خونه؟»
«ديگه خدمت تموم شده و من بعد از چند روز ميرم. توام ميتوني به خونه برگردي. حال مزاجي دني بهتر شده و تو خيلي وقته از خونه دور بودي.»
كارول آن شب تا مدت زيادي آنجا ماند و تقاضايش را با راكسي در ميان گذاشت. سپس به اتفاق او به نزد هانا و جونز و دني رفت و در حالي كه چشمان سبز زيبايش را به هانا دوخته بود، از او درخواست ازدواج كرد و هانا با شوخي و موقرانه جواب داد كه مي خواهد تا ابد پير دختر باقي بماند.

tina
10-28-2011, 10:05 PM
راكسي و دني در اين مورد صحبتي با هانا نكردند چون مي دانستند او خود چه مي خواهد بكند و صحبت كردن و نظر دادن بيهوده است. ولي وقتي جني چنين صحبتي را با هانا پيش كشيد، هانا گفت هرگز ازدواج نخواد كرد؛ مخصوصاً با مردي مثل كارول كه اصلاً برايش قابل تحمل نيست. كارول به راكسي گفت كه فرصتي ديگر به هانا مي دهد تا بينديشد شايد نظرش تغيير كند و هانا به اين وعده كارول، فقط پوزخندي زد و سكوت كرد.
پسران دني تمام وقت هانا را پر مي كردند و هانا دايم با آنان مشغول بازي بود. بچه كوچك را در گهواره مي خواباند و مدت ها برايش لالايي مي خواند و با اين كار احساس مي كرد، براي دلتنگي اش براي مزرعه و خانه و براي غم و اندوه خويش لالايي مي خواند. «بيل، خيلي شلوغ و بي ادب شدي. چند بار گفتم سر و صدا راه ننداز تا برادر كوچيكت بتونه بخوابه. خود منم از داد و فرياد گاه و بيگاهت سرسام گرفتم.»
بيل بالا مي پريد و بعد به سرعت دور اتاق مي دويد. يك دفعه در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: «واي مادرجان، در مي زنن.» و به سرعت از اتاق بيرون دويد.
هانا به دنبال او وارد هال شد. راكسي گفت: «بيل، تو نرو. تام در رو باز ميكنه.»
دقايقي بعد تام وارد شد و همه ديدند پشت سر او ايوان مي آيد. هانا به سرعت بلند شد. كودك را به آغوش راكسي انداخت و جلو دويد. محكم بازوي ايوان را گرفت. «سلام، ايوان. اگه بدوني چقدر از ديدنت خوشحالم.»
ايوان لبخند كمرنگي زد. «سلام، هانا. تو اين مدتي كه اينجا بودي، حوصلت كه سر نرفته؟»
«واي ايوان، تو نبايد اينقدر بي اعتنا باشي و به ديدنم... به ديدنمون نياي.»
ايوان زير بازوي هانا را گرفت و او را به طرف راكسي كه در حال نزديك شدن بودع آورد و گفت: «اگه فرصتي دست مي داد، حتماً مي اومدم.»
در يك نگاه، دني و راكسي متوجه قيافه گرفته و غمگين ايوان شدند ولي هانا آنقدر هيجان زده بود كه متوجه اين حالت نشده بود و مانند كودكي كه اسباب بازي گمشده خود را يافته باشد، مدام اظهار خوشحالي مي كرد و از فرط نشاط تند تند صحبت مي كرد. همگي سر ميز غذا كه براي عصرانه چيده شده بود، آمدند. ايوان كودك دني را در آغوش گرفت. «تبريك ميگم، دني. عجب پسر زيبايي داري.» مكثي كرد و نگاهي گذرا به هانا انداخت و ادامه داد.
«نبايد زيادم تعجب كنم. تو حدود چهار ماه و نيمه كه هانا رو اينجا نگه داشتي و اين باعث شده حالا بچه ات شبيه هانا بشه؛ مثل اون زيبا و ..» ناگهان از سخن خود شرمزده شد. براي اينكه حرف نيمه تمام خود را كامل كند، گفت: «اگه اخلاقش هم مثل اون بشه. واويلا...»
هانا دستانش را در ها تكان داد و گفت: «اوه ايوان، مگه اخلاق من چه عيبي داره؟ اگه حمل بر خودستايي نباشه، بايد بگم...»
«هانا، دخترا جلوي همه از خودشون تعريف نمي كنن.»
همه به اين حرف دني خنديدند. هانا كه نگاهش را به ايوان دوخته بود، متوجه بود كه ايوان مثل سابق نگاه گستاخش را به او نمي دوزد. بيشتر، خودش را با كارهاي جزيي مثل بريدن كيك، نگاه به دورن فنجان چاي و اين بهانه ها مشغول مي كند. هانا او را مي سنجيد.
«من به خوبي مي بينم كه از نگاه كردن به من فرار مي كنه. چقدر با روزاي قبل تفاوت كرده. بي خودي بچه دني رو بهانه كرده و با اون مشغول شده، چون نميخوئاد سرش بالا باشه و نگام كنه. يعني چي باعث اين همه تغيير محسوس تو اون شده؟ يعني درگيرياي شغلي و مسايل كارش اينطور اونو دگرگون و نسبت به من بي توجه كرده؟»
گويي چيزي به سرعت برق از ذهنش گذشت.
«خدايا، نكنه ازدواج كرده باشه و اون دختره احمق...»
احساس كرد چيزي به دلش چنگ زد و سينه اش از درد فشرده شد. بدون اينكه در حضور ديگران ادب را رعايت بكند. با بي قيدي و صداي بلند گفت: «ايوان، با توام.» ايوان نگاهش را از صورت كودك برگرفت و به او خيره شد. «ميگم تو - البته اين فقط يه سؤاله- ميگم تو ازدواج كردي؟»
ايوان لبخندي زد. راكسي خنديد و دني گفت: «حالا ديگه هانا به شدت تنبيه شده و ميدونه باهات چطور رفتار كنه.»
ايوان همچنان مي نگريست و هانا مي انديشيد.
«چرا يكي از اون لبخندات رو نمي زني؟ لبخندي كه موقع سزنش و تحقير من مي زدي و يا لبخند زيبا و پرمعنايت را، به هر دو آشنا هستم. حالا اگه حتي اون لبخند پر تمسخرت رو هم تحويلم بدي، خوشحال ميشم.»
ايوان از جا برخاست. كودك را در آغوش دني گذاشت و گفت: «آقاي راكسي، مي تونيم كمي با هم تنها باشيم؟» راكسي به سرعت بلند شد و زير بازوي او را گرفت و داخل اتاق شدند.
دني و هانا نگاهي به هم انداختند و از هم پرسيدند . «يعني چي شده؟ اون خيلي گرفته و ناراحت به نظر ميرسه؟»
دني گفت: «اون هزاران مرتبه با ايوان سابق فرق كرده.»
مدتي بود كه ايوان و راكسي در حال صحبت بودند. رنگ راكسي به شدت پريده و ساكت بود. در طول اتاق كمي بالا و پايين رفت و پس از لحظاتي مكث، بالاخره از راه رفتن باز ايستاد و گفت: «ولي ايوان، ما بايد طوري اين موضوع رو باهاش در ميون بذاريم و هر طور شده واقعيت رو بهش بقبولونيم. هر چند كار مشكليه ولي بايد انجام بشه.»
«البته، آقاي راكسي. شما ميتونين اين كار رو به عهده بگيرين.»
راكسي آهي كشيد. «ايوان، ميدونم در مقابل اين خبر،دني خوب ميتونه مقاومت كنه.اون صبر و طاقتش بيشتر از هاناست ولي هانا بي قراري ميكنه. ممكنه عكس العمل خشونت آميزي نشون بده.»
«بهتره شما در اين مورد باهاش صحبت كنين. شايد در مقابل شما خوددارتر باشه.»
ايوان و راكسي از اتاق بيرون آمدند و وارد هال شدند. با اشاره راكي،دني بلند شد و به نزد او رفت. ايوان نيز آرام و آهسته به كنار هانا آمد و زير بازويش را گرفت و در حالي كه او را از جايش بلند مي نمود، با لبخند بي رنگي كه بر لبانش نقش بسته بود، به هانا گفت: «با اينكه زمستونه و هوا سرده ولي امروز چندان هم هوا سرد نيست. هوا آفتابيه. دلت ميخواد به حياط بريم و يه كم از اين هواي عصر استفاده كنيم؟»
هانا در سكوت، مبهوتانه به او مي نگريست. ايوان او را به طرف ديواري كه شاخه هاي ياس بي برگ و بدون گل، خودنمايي مي كردند و سراسر ديوار را احاطه كرده بودند، برد. شاخه كوچكي را كند و در دستانش گرداند. فراموش كرده بود كه بعضي مواقع سكوت او براي هانا دردآور است و هر چقدر بيشتر صحبت كند، هانا آرامتر مي شود. «ايوان، ميتوني بگي چي شده؟ تو هزار حرف از سر تا پات مي ريزه ولي سكوت كردي. در مقابل من نقش بازي نكن. سه ماه بيشتره كه اينجا نيومدي. مي دونم كه براي بازگو كردن موضوعي اومدي، نه براي ديدن من.»
«هانا، تو ديگه دختر عاقلي شدي و حرفاي منو به خوبي مي فهمي ديدن توام به جاي خودش مي خواستم بيام ولي نمي شد.»
«به هر حال ايوان، حاشيه نرو و اصل مطلب رو بگو و گرنه فرياد ميكشم.»
ايوان تار مويي از موهاي هانا را كه بر روي چشمش افتاده بود، بالا زد. «من مثل تو زيادم بي انصاف نيستم. ده ها مرتبه خواستم براي ديدنت بيام ولي نمي شد و تو اينجا بي خيال و آسوده مي گشتي و حتي يادي از من نمي كردي.» ايوان فكر مي كرد با كمي حاشيه رفتن و صحبت درباره موضوعات ديگر و سرگرم نمودن او، به راحتي بتواند او را از اين اخبار تكان دهنده، مطلع كند.

tina
10-28-2011, 10:05 PM
هانا به صدا در آمد. «تو مخصوصاً نمي خواستي به ديدنم بياي تا من يه پير دختر بشم و تو از ازدواج كردن با من طفره بري.»
اين بار ايوان كوتاه خنديد. هانا را نزديك تر آورد. «متأسفم كه الان فرصت خوبي براي زدن اين حرفاي قشنگ نيست. حالا مي فهممم تو اون موقع چقدر به زحمت افتادي تا اون خبر رو به من بدي. تا خود آدم تو چنين شرايطي قرار نگيره، به عمق اون پي نمي بره.»
«كدوم خبر ايوان؟ از چي صحبت مي كني؟»
«خبر مرگ مادرم. چون خودم الان در چنان شرايطي قرار گرفتم.»
«تو چه شرايطي؟ چرا واضح صحبت نمي كني؟»
«متأسفم، هانا. من حامل خبر بدي براتم و تو اگه قصد فرياد زدن داشته باشي، مانعت نميشم.»
«خدايا، چي شده؟ نكنه پدرم... بگو به من بگو كه هيچ اتفاقي براي پدر نيفتاده.»
ايوان فكر كرد شايد هانا با شنيدن اين خبر ديوانگي كند. از اين رو محكم او را گرفته و نگه داشته بود. «خونسرديت رو حفظ كن، هانا. پدرت پريروز كشته شده.»
«خدايا، من مي دونستم پدر بيماره. چندين بار خواستم به ديدنش برم ولي پدر سفارش كرد همين جا باشم. ايوان تو گفتي پدر كشته شده؟ يعني پدر كشته شده؟»
«هانا، پدرت كشته شد. به مرگ طبيعي نمرد.»
«كشته شد؟ كي اونو كشت؟ آه، كي اين كار رو كرد؟»
«همونايي كه با خيليا اين كار رو كردن و من و تو قدرت مخالفت باهاشون رو نداريم.» به تن هانا رعشه اي افتاد و لرزيد. اشك به مانند دانه هاي مرواريد از چشمانش روان بود. گويي اين اشك ها مدتهاي مديدي است، پش چشمانش آماده جاري شدن بودند و حالا اين فرصت به دست آمده بود. خود را به سوي ايوان پرت كرد و سرش را به سينه او گذاشت و به تلخي گريست.
«بگو ايوان... حرف بزن... چطور شد؟»
«تا تو آروم نشي و خونسردي خودت رو به دست نياري، من چيزي نمي گم. كمي آروم بگير تا توضيح بدم.»
«قول ميدم زياد بي تابي نكنم و دختر خوبي باشم. فقط حقيقت رو بگو.»
«پريروز چند سرباز و افسر مجاري به در خونه تون اومدن. اونا چندين بار با پدرت درگيري پيدا كرده بودن چون پدرت در طي چندين باري كه براش احضاريه فرستاده شده بود، بي توجهي نشون داده و اهميتي به گفته اي اونا نداده بود. اون روزم كه اومدن، اصرار مي كردن تا پدرت همه چيزي رو بهشون واگذار كنه ولي پدرت مخالفت نشون داده بود. يه ماه اين كار در جريان بود و باز پدرت زير بار نمي رفت. اون روزم كه اومدن پدرت باهاشون درگيري پيدا كرد و با اسلحه اي كه از قبل تهيه ديده بود، گلوله اي شليك كرد كه به پاي يكي از اون سربازا خورد ولي گلوله اي رو كه يه سرباز ديگه شليك كرد، درست به قلب پدرت اصابت كرد و اون در دم كشته شد. متأسفم هانا همه چي سخت و ناگواره. تو بايد مقاوم باشي. ما حوادثي تلخ تر از اينو هم ديديم.»
هانا مي گريست. «بيچاره پدر. اون پست فطرتا بالاخره كار خودشون رو كردن.»
ما رو از همه چي ساقط كردن و بازوم ول كن نيستن. خدايا، چرا بايد چنين سرنوشتي داشته باشيم؟»
«هانا، اين سرنوشت تنها براي شما رقم نخورده، خيلي از مردم سرنوشتي وحشتناك تر از اينو هم داشتن. من بارها بهت گفتم بايد همگي با هم و در كنار هم اين مشكلات و مصيبتا رو تحمل كنيم.»
هانا همچنان كه مي گريست، آرام گفت: «اگه مادر زنده بود و اين وقايع رو مي ديد، چي مي گفت. كشته شدن پدر بيچاره ام. آه ايوان. من هيچ كس رو ندارم. تنهاي تنها شدم. اصلاً بايد خودمم نباشم. بايد مي مردم و اين حوادث رو نمي ديدم.»

tina
10-28-2011, 10:06 PM
«هانا، تو با اين حرفا دل منو هم به درد مياري. تو تنها نيستي. دني، خواهر مهربون و جونز، برادرت رو داري. اين همه فاميل خوب.»
«وقتي پدر و مادر نباشن، اونا به چه دردي مي خورن؟»
«اينقدر سنگدل و بي رحم نباش. پدر من تو چنگ كشته شد و مادرم تنها مرد و حالا خودم تنهام. كاش مثل تو خواهر و برداري داشتم و من با اين مصيبتا مي سازم.»
هانا سرش را بلند كرد. ايوان هم مي گريست و چشم هاي پر اشكش را به نقطه اي در دور دست ها، دوخته بود، آنجا كه خورشيد كم كم در حال غروب بود و پشت آن كوه هاي بلند و مغرور پنهان مي شد. آن روز، خورشيد غروبي دردناك براي هر دو داشت. هانا لب هايش را به زير دندان هايش مي گرفت تا بغضي كه گلويش را مي فشرد و باعث خفگي اش مي شد، با گريه به بيرون پرت شود و گلويش از دست خشن اين بغض كه هر لحظه فشار را تنگ تر مي كرد، رها شود. ايوان نيز مي انديشيد:
«كاش ساعت ها همين طور گريه كند بلكه آروم بگيره، گريه داروي آرام بخشيه.»
و خودش همراه هانا سيل اشك هايي را كه مدت هاي مديدي بود مهارشان كرده، رها ساخته بود و آرام و بي صدا مي گريست. عقده ها، تحقيرها، آرمان هاي از دست رفته، كشور ويران گشته، مردمان زجر ديده، تلاش هاي بيهوده براي حزبي كه جز دروغ چيزي بيش نبود و سال ها فريب شعار دروغين آنها را خوردن، او را مي آزرد. رژيمي سوسياليستي و كمونيستي كه در جلد آزادي و برابري به مردم تحويل مي دادند. دلش مي خواست تمام هدف ها و نقشه هاي سياسي دروغين در لواي آزادي را لگدمال كند و بر ويرانه هايش قدم بگذارد. غرق اين افكار و توهمات، گريه كمي آرامش كرد. وجودش را يك نوع رخوت وسستي فرا گرفت و آرامشي نسبي در وجودش به وجود آمد.
«من ديگه از همه چي و همه كس كناره گرفت. من با خداي خودم عهد مي بندم هيچ وقت تو زندگي و جن و صداقت رو به خاطر ماديات و لذتاي دروغيش از ياد نبرم. من به ياري خدا زندگي نويني رو تو سايه زحمات و كار خودم شروع مي كنم و زيبايي يه زندگي نويني رو تو سايه زحمات و كار خودم شروع مي كنم و زيبايي يه زندگي ساده و توأم با تفاهم و راستگويي رو با آدمايي مكار با همه زرق و برقي كه پايه هاشون سسته، آميخته نمي كنم. مثل پدر و مادرم زندگي سالمي رو با سعي خودم پايه ريزي مي كنم و هرگز در مقابل زورگويان با هر عنواني كه مهر زده باشن، سر خم نمي كنم. من زندگي رو با همه سادگي و زيبايي دوست دارم.»
هانا ساعت ها در اتاق خود بود. حالا ديگر هق هق گريه هايش هم شنيده نمي شد. وقتي دني به اتاقش رفت تا به او سر بزند، ديد كه او آرام خفته است. دني كنار تختخوابش نشست. براي پدر و مادر از دست رفته، زندگي سابق هر چند به زرق و برقش زياد اهميت نمي داد، براي هاناي بيچاره با تمامي آرزوهاي مدفون شده اش، دوباره اشك ريخت و انديشيد:
«بايد اين دنيا رو هر چي كه هست و براي سرنوشت ما هر چي تدارك ديده، با همه زشتياش بپذيريم. او زني خوددار و صبور بود و سختي ها را با شكيبايي تحمل مي كرد.»
صبح ساعت نه بود. هانا هنوز بيدار نشده و همچنان در اتاقش بود. از ديروز با شنيدن خبر مرگ پدر تا كنون چيزي نخورده بود. حتي احساس گرسنگي نمي كرد. دني به اتاقش رفت و آرام او را صدا زد. «هانا، ديگه بايد بيدار شي. ميتونم تو جمع آوري لوازمت كمكت كنم.»
هانا چشمانش رابا بي حالي و بيمارگونه باز كرد و دني را نگريست. گلويش خشك شده بود و به شدت درد مي كرد. با صدايي گرفته گفت: «دني، كي بايد بريم؟»
«تا چند دقيقه ديگه راه ميافتيم. الان همه منتظرن. بايد براي تدفين به موقع برسيم. خاله تلفن كرد و اطلاع داد كه بايد زودتر به خونه بريم.»
«دني، من اصلاً قدرت حركت كردن ندارم. تمام بدنم درد ميكنه.»

tina
10-28-2011, 10:07 PM
هانا جان، پياده كه نميريم. تو هر شرايطي باشي، بايد بياي. تو اتومبيل جا به اندازه كافي هست. ميتوني راحت باشي.»
«ايوان رفته؟»
«اون اينجاست و با ما مياد.»
گويا هانا قصد بلند شدن نداشت. وسايل را آماده كردند و به درون اتومبيل بردند. دني بچه ها را مرتب و براي رفتن آماده كرده بود و چون عكس العملي از هانا براي رفتن نديد، گفت: «ايوان، ببين ميتوني اون دختره تنبل رو از جاش بلند كني.»
ايوان در حالي كه به طرف در مي رفت، گفت: «دني، در اين مورد اصلاً اونو سرزنش نمي كنم. ضربه سختي بهش وارد شده...» ناگهان سريع به طرف دني رفت و خيلي آهسته گفت: «دني، فكر مي كني چيكار كنم؟ واقعاً سردرگم موندم.»
دني بازوي ايوان را گرفت و در حالي كه به طرف اتاق هانا هدايتش مي كرد، گفت: «كار ديگه به سختي گذشته نيست. حالا اون خودش رو خواسته اش رو به خوبي شناخته. نگران اين موضوع نباش. فقط سعي كن براي رفتن متقاعدش كني.»
وقتي ايوان وارد شد، چشمان هانا باز بود. با گشوده شدن در، به طرف صدا برگشت. آمدن او را آرام نظاره مي كرد. ايوان به كنارش آمد و روي لبه تخت نشست. كمي در سكوت نگاهش كرد. دستش را گرفت و گفت: «با اينكه ساعت ها است خوابيدي ولي مثل اينكه قصد بلند شدن نداري. ممكنه دير بشه و به موقع نتوني لوازمت رو جمع كني.»
هانا سكوت كرده و گوشه ملافه را گرفته بود و با آن بازي مي كرد.
«هانا، من مدت ها است به خونه سر نزدم و همه كارا رو به عهده جوزف گذاشتم و خودم آواره كارم شدم. حالا فرصت مناسبيه. ميتونم به خونه برگردم.»
«پس چطور از كشته شدن پدر مطلع شدي؟ من فكر مي كردم اونجا بودي.»
«من همه اونا رو تو دادگاه شهر ديدم. جونزم اونجا بود و از من قول گرفت به ديدنتون بيام و موضوع رو به اطلاع شما برسونم.»
هانا دوباره سكوت كرد و ايوان ادامه داد. «تو بايد به خونه برگردي و تمام كارها رو سر و سامون بدي.»
«ولي ايوان، من نميخوام به خونه سراسر غم گرفته برگردم. من...»
«اين چه حرفيه؟ بالاخره هر چي باشه،اونجا خونه شماست. هر چند ديگه پدرت نيست ولي تو و جونز براي نگهداري و سر و سامون دادن اونجا بايد تلاش كنين.»
«اشتباه مي كني. حالا خاله همه امور خانه رو دربست به اختيار گرفته و مخصوصاً كه جونز حالا خيلي راحت ميتونه با بت ازدواج كنه.»
«فعلاً وقت حرف زدن از ازدواج نيست. در مورد هر كسي باشه، بايد مراسم سوگواري پدرت ترتيب داده بشه.»
آرام شانه هاي هانا را گرفت و او را بلند نمود. «تو بايد سعي خودت رو بكني تا روح پدرت آزرده نشه. شما هنوز درگير كاراي ديگه اي هستين.»
هانا دست ايوان را گرفت. «ايوان عزيز. فقط ميخوام با تو و دركنار تو باشم.»
«باشه ما روزي همين كار رو مي كنيم، اما براي مدتي نبايد از اين حرفا بزنيم.»
در طول راه بيشتر سكوت بود و هر از چندي پسر دني با سر و صدايش همه را وادار به حرف زدن مي كرد. هانا سرش را به شانه ايوان تكيه داده وخوابيده بود. آنقدر خسته بود و غصه خورده بود كه احساس مي كرد ديگر رمقي براي گريه كردن براي پدر ندارد. وقتي به خانه رسيدند، همه در لباس سياه و ماتم زده بودند. هانا دلش از درد فشرده مي شد و با اينكه چندان حركتي نمي كرد، قلبش به تپش افتاده بود و با هر قدم كه در خانه برمي داشت و بر هر سويي كه ميرفت، احساس مي كرد هر آن با پدر روبه رو مي شود و آن موقع آشوب دلش، آرام مي گيرد ولي ديگر باور مي كرد چنين فكرهايي جز خواب و خيال نمي تواند باشد و ديگر براي هميشه از ديدن پدر محروم شده. همانطور كه مدت ها است از ديدن مادر محروم مانده، جز در رويا و خواب و خيال هايش. نمي توانست به كس ديگري جز ايوان فكر بكند ايوان به اتفاق جونز و بقيه، كارها را به عهده گرفته بودند و سعي در برگزاري مراسمي براي ويلي مي كردند.