PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هنگامه | فهیمه رحیمی



R A H A
10-22-2011, 01:57 AM
فصل اول
کار باید از روی دلسوزی انجام بگیرد و خودنمایی و خودپسندی در ان نباشد.حقیقت این است که تو باید بکوشی تا همسرت را نجات بدهی و او را به فعالیت گذشته بازگردانی.هنگامه!تو در خیلی امور لیاقت خود را ازموده و آن را بکار انداخته ای اینبار هم مثل گذشته خودت مرکز دایره هستی و این تو هستی که باید دیگران را بگرد خود بگردانی!من تو را زنی فرونت با استقلال و رای و فکر میشناسم که بخاطر صفای روحی که در وجودت هست درد را شناخته و با نرم دلی فوق العاده ات در رفع و التیام آنها کوشیده ای!اینک وقت آن رسیده که یکبار دیر آستین همت بالا بزنی و به کمک مردی بشتابی که هنوز حلقه پیوند او را به انگشت داری.
مگر نه اینکه همیشه میگفتی دوست داری همه انسانها را شاد و خوشبخت ببینی و همه در آسایش و رفاه زندگی کنند؟!حالا من بتو میگویم که بخودت نگاه کن و ببین آن کسی که بتو وصل است و تو را کامل کرده اینک دارد درد میکشد و انتظار کمک دارد.بمن نگو که سوزش زخم را احساس نمیکنی و تمام وجودت از التهاب درد بخود نمیلرزد!چرا از وقتی که گزارش اقای مانیان به دستت رسیده یک دم قرار و آرام نداری و نمیتوانی بی تفاوت بنشینی و نگاه کنی؟با اینحال هیچ اجباری در میان نیست و اگر فکر میکنی که از عهده این کار بر نمی ایی تا فرصت برای لغو بلیط باقی است بگو تا اقدام کنم.
مدیره شیرخوارگاه این کلمات را بی آنکه نگاه از صورت هنگامه برگیرد ادا کرد و در دل دعا کرد خداوندا کمکش کن تا بتواند یکبار دیگر شانسش را در زندگی زناشویی اش امتحان کند!
هنگامه سرش را بطرف خانم ناظمی گرداند در چشمان زیباش غم عظیمی موج میزد در همان حال برق رضایتی که سعی در مخفی نگهداشتنش داشت اما خانم ناظمی مسلما زنی نبود که بشود به آسانی گولش زد و در حضور او نقاب بر چهره زد.او طی سالها کار کردن درکنار هنگامه کاملا به روحیات او واقف بود و در همان حال دلیل پنهانکاری هنگامه را نیز میدانست اما با اینحال از جوابی که هنگامه میخواست ابراز کند نفس بر سینه حبس نمود و منتظر پاسخ شد لحظاتی سکوت در اتاق برقرار شد و بجز صدای گریه کودک شیرخواری که از ته سالن شنیده میشد صدایی نمی آمد هنگامه همانطور که از پنجره باز نیمروز بهاری صحن چمن شیرخوارگاه را نگاه میکرد در همان حال نامه رسیده از شرکت را میان انگشتانش فشرد.حرفهای خانم ناظمی که زنی پر عاطفه و دلسوز و یک مدیره واقعی بود به دلش خوش نشسته بود و او را در گرفتن تصمیم راسخ تر کرده بود.خانم ناظمی به نیمرخ هنگامه نظر داشت بینی ظریف و دهان کوچک با مژه هایی بلند و برگشته که ترس و دو دلی با هم در آمیخته و آن موجود ظریف را به موجودی ظریف و شکننده تبدیل ساخته بودند.خانم ناظمی با خود اندیشید که اگر سکوت کند تردید و دو دلی با ضربات طاقت فرسای خود او را از پای در خواهند آورد و وظیفه خود دانست که با جملاتی گرم و امیدوار کننده از هیبت ترس بکاهد و او را از فرو ریختن باز بدارد.پس از پشت میز بلند شد و دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و نگاه او را متوجه خود کرد و گفت:امتحان کن!بمن الهام شده که پیروزی و موفقیت در انتظار توست!
هنگامه به تبسمی اکتفا کرد و با لحنی سرد پرسید:پس بچه ها چه میشوند؟
خانم ناظمی نفس اسوده ای کشید و مطمئن از اینکه راه درست را انتخاب کرده لبخند بر لب آورد و گفت:آنچه وظیفه انسانی تو در قبال بچه ها حکم میکرد انجام دادی و اینک وظیفه ای خطیرتر در پیش روی داری که باید انجام بدهی و زندگی و آینده خودت را نجات دهی.
لبهای هنگامه جنبید اما واژه ای از آن خارج نشد.در کفه ترازو ماندن و رفتن را میسنجید و نمیدانست کدامین کفه سنگینتر از دیگری است هنگامه گفت:خانم ناظمی واقعا نمیدانم راه درست کدام است!پذیرش شکستی دیگر در توانم نیست و در خود نمیبینم که بتوانم یکبار دیگر در مقابل او ظاهر شوم و بگویم که من برگشتم!رانده شدن و بی تفاون از کنارم گذشتن تا سر حد مرگ مرا میترساند اما از سوی دیگر فکر گرفتاری نظام و بلایی که بر سراو آمده هم آزارم میدهد و نمیتوانم بی تفاوت بمانم.ای کاش این نامه هرگز بدستم نمیرسید و یا اینکه اخباری که از شیراز رسیده دروغ از اب در می آمد آنوقت همه چیز مثل گذشته روال خود را طی میکرد.
با وجودی این کلمات صادقانه ادا شد اما در ته قلبش این ان چیزی نبود که میخواست او سالها زندگی اش را به امید یک رویا سپری کرده بود و برای تعلق یافتن آن رویا به واقعیت تلاش کرده بود.به تدریج خاکستر از روی عشق دفن شده کنار رفت و یکباره گرمی مطبوعی وجودش را فرا گرفت و میل به زندگی و خود را وقف همسر ساختن پرده تردید را از هم درید و نابود کرد.اینبار نگاه هنگامه سرشار از گذشت و ایثار بود و خود اضافه کرد:اگر امتحان نکنم هرگز نمیتوانم خود را ببخشم.من امتحان میکنم و برای هر نوع رفتاری نیز خود را آماده میکنم.گرچه اینکار آسانی نیست اما...
خانم ناظمی بار دیگر دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و گفت:همینکه مصمم شده ای امتحان کنی اولین قدم را بسوی نیکبختی برداشته ای.
بعد با لحنی شوخ اضافه کرد:نگران نباش نظام دشتی وقتی تو را ببیند تمام اندوهش به پایان میرسید من مطمئنم!
هنگامه لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:ای کاش منهم مثل شما مطمئن بودم اما فکر میکنم که نظام نه تنها صورت من بلکه حتی اسم مرا هم فراموش کرده باشد.بار دیگر ترس و تردید در صورت هنگامه سایه افکند و اینبار نیز خانم ناظمی با گفتن اجازه نده ترس و تردید تو را مغلوب خود کند هنگامه را بدنبال خود روانه کرد و گفت:تو میبایست چمدانت را میبستی و منهم آژانس را خبر میکردم.تا بیش از این وقتمان تلف نشده عجله کن!
در راهروی شیرخوارگاه وقتی آن دو از یکدیگر جدا میشدند تا بکار خود بپردازند هنگامه لحظه ای ایستاد و رو به خانم ناظمی کرد و در حالیکه نگاهش از سپاسی ژرف حکایت میکرد گفت:برای همه چیز متشکرم و شما و خوبیهای شما را هرگز فراموش نمیکنم.
هنگامه در مقابل اتاقش پا سست کرد و نگاهش روی تخت به چمدان خالی اش افتاد که میبایست آماده گردد.بخود نهیب زد که تردید مکن و با شهامت باش این ملاقات از ملاقاتهایی که در طول سالیان گذشته با افراد سرشناس انجام دادی سخت تر نیست.ضمن آنکه تو دیگر آن هنگامه گذشته نیستی که روزی بخاطر محصلت سفر کرد و زندگی اش را باخت.اینک تو زنی هستی قوی و توانا که توانستی از هیچ به همه جا برسی و بخود ثابت کنی که اگر در طول چند سال زجر و محنت از نظام دشتی شیوه مدیریت آموختی بیهوده نبوده و اینک زنی دولتمندی هستی که روی توانایی ات مهر تایید میگذارند و تو را زنی مدیر و موفق و کارآزموده میشناسند.مگر نه آنکه با ثروت پدر شروع کردی و توانستی خود را به پایه افراد موفق برسانی.مگر در آن سالها این ارزو را نداشتی که به نظام ثابت کنی که اگر او تنهایت گذاشت و به دنبالت نیامد تو توانستی بدون تکیه بر او و تنها به اتکا خداوند و توانایی ات همان راه را ادامه بدهی و سربلند از میدان خارج شوی حال که چنین شده چرا اینطور ترسان و هراسان شده ای و میترسی قدم پیش بگذاری
خانم حمیدی از کنار هنگامه رد شد و او را آرام و بی حرکت مشاهده کرد.کنارش ایستاد و دست سرد هنگامه را بدست گرفت و پرسید:چه شده هنگامه؟
لحن مهربان و ملایم خانم حمیدی برای هنگامه تازگی خاصی داشت و درک کرد که این لحن همان لحنی است که هرگاه او برای گرفتن چک به نفع پرورشگاه نزد او می آمد با آن صحبت میکرد.اما با اینحال از صدای مهربانخانم حمیدی دلگرم شد و ناخودآگاه دست او را فشرد و او را با خود بسوی تخت به جلو راند گویی برای پیمودن این چندگام به ملازمی نیاز داشت تا راهنماییش باشد.هر دو مقابل چمدان خالی ایستادند و خانم حمیدی پیش از انکه به هنگامه نگاه کند به چمدان چشم دوخت و پرسید:هنوز چمدانتان را نبسته اید؟
بر لبهای بیرنگ شده هنگامه تبسمی نشست که هیچ مفهومی نداشت.خانم حمیدی با درک اینکه هنگامه برای بستن چمدان به کمک نیاز دارد منتظر پاسخ هنگامه نشد و خود بسوی کمد او رفت و ان را گشود و لباسهای متعدد هنگامه را در آورد و روی تخت گذاشت و خود یک به یک به جا دادن آنها داخل چمدان مشغول شد.هنگامه بی هیچ حرکتی ایستاده بود و به کار خانم حمیدی نگاه میکرد.مرغ افکارش از پنجره پر کشیده و در آسمان آفتابی به پرواز در آمده بود و در آنی روی بام خانه نظام دشتی نشسته بود.خانه ای که او با تمام وجود دوستش داشت و هنوز احساس خوش دوران نوجوانی را در آنجا به امانت گذاشته بود.چهره مادر با آن صورت مهربان و آن لبخندی که همیشه بر لب داشت کنار آن حوض با ماهیهای سرخوش و شاد و آن چند درخت نارنج و لیمو و صدای محزونی که شعر دوستم داشته باش را میخواند.آه که ای کاش فهمیده بود محبتی که با روح و روان بیامیزد هرگز فراموش نمیشود.خانم حمیدی کلاه حصیری بیرنگی را مقابل چشم هنگامه تکان میداد و میپرسید:این را هم میبرید؟
این جمله را دوبار تکرار کرد تا هنگامه با تکانی بخود آمد و گفت:آه بله لطفا!
خانم حمیدی در مقابل لباسهای زیبایی که در چمدان گذاشته بود وجود کلاه پاره و رنگ و رو باخته را جایز نمیدید و اگر به اختیار خودش بود این کلاه را نه تنها در چمدان نمیگذاشت بلکه آن را حتی مناسب گذاشتن در کمد هم نمیدانست و در سطل زباله می انداخت.اما نگاه گرم و مهربانی که هنگامه به کلاه انداخته بود نشان از این داشت که این کلاه در او خاطره ای شیرین را زنده میکند که نمیخواهد آن را از دست بدهد پس با این آگاهی کلاه را چون شیئی گرانبها با دقت در کیسه ای نایلونی گذاشت و در گوشه چمدان بطوری که اسیب نبیند جای داد و با اینکار نگاه سپاسگزار هنگامه را برای خود خرید امادر همان حال باز هم نتوانست رابطه ای میان آن کلاه مندرس و زن ثروتمندی که سهامدار یک شرکت ساختمانی بزرگ و یک شیرخوارگاه میباشد بیابد پس بطوری که هنگامه متوجه نشود شانه بالا انداخت و بجای دادن کفشها و کیفها مشغول شد.آخرین کفش را در چمدان میگذاشت که شنید هنگامه گفت:لطف کن آن کتانی را هم در کنار کفشها و کیفها جای بده!
خانم حمیدی بدنبال اشاره انگشت هنگامه دیده را وسعت داد و چشمش در پایین قفسه کمد به کتانی رنگ باخته ای افتاد و اینبار نتوانست تعجب خود را مخفی کند و با دهانی نیمه باز از شگفتی پرسید:آن کتانی را میگویید؟آنکه دیگر خیلی کهنه و قدیمی است!
هنگامه به نشانه تایید سر فرود آورد و گفت:بله میدانم اما ترجیح میدهم آن را هم با خودم ببرم!
خانم حمیدی با تردید کتانی را برداشت و نگاهی ناباور به اینکه آیا براستی هنوز قابل پوشیدن است یا خبر به آن انداخت.برای اینکه لباسها را آلوده نکند آن را هم در نایلون دیگری گذاشت و با اکراه کنار کلاه جای داد گویی آن دو تنها اشیایی بودند که در آن چمدان لایق یکدیگر بودند و میبایست از دیگر چیزهای متمایز گردند.وقتی کارش به پایان رسید هنوز در نگاهش بهت و تعجب وجود داشت و بر لبش این سوال که چرا این دو شیئی کهنه اینقدر ارزش پیدا کرده اند که آنها را بر کیف و کفشهای نو ترجیح میدهد؟اما این را هم خوب میدانست و آموخته بود که هر سوالی را نباید مطرح کند و نباید به امید جواب باشد پس با گفتن درش را ببندم؟از هنگامه اجازه خواست.هنگامه لب تخت نشست و همانطوری که به اشیا درون چمدان مینگریست گفت:زحمت کشیدید ممنونم بگذارید باز باشد شاید لازم شد چیز دیگری به اینها اضافه کنم!
خانم حمیدی حضور خود را در اتاق بی ثمر دید و با گفتن پس من میروم تا ببینم بچه ها چه میکنند از هنگامه اجازه رفتن خواست هنگامه دست خانم حمیدی رادر دست خود گرفت و بار دیگر بخاطر لطفی که کرده بود تشکر کرد.خانم حمیدی لبخندی بر لب آورد و با گفتن تشکر لازم نیست وظیفه ام بود قصد ترک اتاق را داشت و در همان حال با خود اندیشید ای کاش بجای تشکر به سوالم جواب میداد و مرا از کنجکاوی در می آورد!
هنگامه بلند شد و از کشوی میز کنار تختش قاب عکسی را بیرون آورد و به تماشا ایستاد.عکسی بود قدیمی که پدر با لباس نظامی و مادر را در کت و دامنی به رنگ کرم نشسته در روی یک نیمکت و برادرش در سن نوجوانی و هنگامه را که کودکی 6 ساله بود در لباسی چین دار به رنگ سفید و روبانی سفید رنگ که به موهای بافته شده اش بسته بود نشان میداد.هنگامه شیشه قاب را با انگشتانش لمس نمود و غبار آن را گرفت و با کشیدن آهی بلند قاب را میان لباسهایش گذاشت و سپس با خشمی که به آنی به او روی کرده بود در چمدان را محکم بست و آن را چفت نمود.او حب و بغض دیدرین خود را با اینکار فرو نشانده بود چرا که هر گاه به عکس پدر مینگریست بجای عشق خشم و تحقیر نگاه پدر در فکرش تداعی میشد و سبب میشد که خود را تحقیر شده و زبون ببیند و به خشم آید.هنگامه میرفت که همه چیز را آنطور که خود دوست داشت بسازد و عشق دیرینه اش را نه به سبب ترس و نه بخاطر مصلحت بلکه تنها و تنها بخاطر خود عشق به همسر گذشته اش تقدیم کند پس بخود گفت باید بروم و امتحان کنم و اهمیت ندهم که دیگران در موردم چگونه قضاوت میکنند و حتی خود او دیگر نمیتواند از کنارم بیتفاوت عبور کند و مرا بخاطر نیاورد.
هنگامه در حالیکه به قطرات اشکی که در چشمانش جمع شده بود اجازه جاری شدن نداد چمدان را با خشم از روی تخت بلند کرد و از سنگینی آن شانه اش بسوی زمین خم شد.لحظه ای درد ازارش داد و موجب شد تا بار دیگر روی تخت بنشیند تا بتواند تنفس کند و د رهمان حال با شتاب با شتاب در چمدان را گشود و لباسهای الوان خود را بی هیچ تردید خارج کرد و روی تخت ریخت و با اطمینان از سبک شدن چمدان آن را بست و بار دیگر به دست گرفت.حالا میتوانست آن را حمل کند.او با علم به اینکه میتواند از چرخهای زیر چمدان برای حمل بهره بگیرد اما تمایل داشت که بتواند آن را بدون استفاده از چرخ به دست گیرد و حرکت کند.وقتی از اتاق خارج شد لبخند رضایت بر لب داشت.سبک بود و میتوانست همانطور سبک و بدون تحمل وزنی سنگین حرکت کند.در راهروی طویل بسوی اتاق خانم ناظمی براه افتاد.روی میز

تا ص 15

R A H A
10-22-2011, 02:01 AM
16 -25

خانم ناظمى لفافى ظريف و طلايى رنگ قرار داشت و كاركنان شيرخوارگاه به رديف كنار هم ايستاده بودند و انتظار ورود او را مى كشيدند. با ورود هنگامه خانم نظامى به طرفش امد و همان طور كه اغوش بازكرده بود و سعى مى كرد بغض خود را نهان كند با لبخند در اغوشش كشيد و گفت : من و بقيه همكاران از اين كه تو را دیگر حضورا نمى بينم غمگینم اما از طرفى هم همه خوشحاليم و كار جديد را به تو تبريک مى گوئيم.
ان گاه هنگامه را پشت ميز برد و در همان حال ادامه داد.
_ دوستانت هديه اى برايت تهيه كرده اند كه اميدوارم بپسندى و در محل كار جديد مورد استفاده قرار بدهى.
هنگامه از ان همه لطف و مهربانى اشک به ديده اورد و با صدايى گرفته گفت : متشكرم. از همه شما به خاطر همكارى صادقانه تان با من در اداره اين شيرخوارگاه ممنونم و مطمئناً انچه من را در اين راه موفق گردانيد در مرحله نخست لطف خداوند و سپس دلسوزيهاى شما بود. جدا شدن از شما و بچه ها كار اسانى نيست و بايد اقرار كنم كه نگرانم و اين نگرانى نه به لحاظ ترس از اداره شدن اين مكان است چرا كه مى دانم خانم ناظمی هم همچون من از حمايت تک تک شما بهره مند خواهد شد و اينجا را خيلى بهتر از زمان تصدى من اداره خواهد كرد تنها نگرانى من از اين است كه در شيراز بدون وجود شما ايا قادر خواهم بود كه موفق شوم يا خير. پس از شما مى خواهم كه براى موفقيتم دعا كنيد و مرا فراموش نكنيد. سعى مى كنم هر شش ماه يكبار همان طور كه هيئت امنا تصميم گرفته برگردم و در جلسه شركت كنم و اين اميدوارى كه مى توانم باز هم شما را ببينم به من توان رفتن مى دهد. با عشق و علاقه همچون گذشته به كارتان ادامه بدهيد و بچه ها را دوست داشته باشيد.
اين بچه ها بيش از غذاى جسم به غذاى روح نيازمندند و سينه گرم و پر عطوفت شما مى تواند نياز عاطفى انها را براورده كند. از هديه تان ممنونم و اجازه مى خواهم ان را بازكنم. و در همان حال بسته را گشود . جا قلمى منبت كارى. هديه انها را به سينه فشرد و ادامه داد: ممنونم اين هديه زيبايى است. هنگامه صورت مرطوب از اشک خود را به صورت خانم ناظمى و دیگر همكاران دوخت و با بدرقه انها قدم به محوطه حياط گذاشت. افتاب روبه افول بود و نسيم خنكى درحال ورزيدن بود كه كنار اتومبيل ايستاد و براى بار اخر به سوى ساختمان نگاه كرد و با اين اميد كه بچه ها راحت و اسوده در بستر غنوده اند سوار شد و به تكان دست همكاران به نرمى پاسخ داد و از در شيرخوارگاه خارج شد. شيشه اتومبيل را پاايين كشید تا بتواند هواى تازه را استنشاق كند. هيجان، ترس و دلهره بهمراه بغضى كه بخاطر دور شدن از محيطى كه دوازده سال روز و شب با ان خو گرفته بود راه نفس اش را گرفته بود و مى دانست تا گريه نكند ارام نخواهد شد. در كيفش به دنبال دستمال گشت و وقتى دستمالى به سويش دراز شد تازه متوجه حضور اقاى مانيان شد. مردى كه چون پدر دوستش داشت و براى او تنها يک وكيل و مباشر حقوقى نبود. اقاى مانيان مردى شصت سال سن، امين و وكيل پدر مرحومش در اواخر عمرش بود. پدر با استخدام مانيان خواسته بود كه وى حق و حقوقش را از نظام دشتى بازبستاند كه به دليل نداشتن مدارک اين كار مسير نشده بود و مانيان در زمان حيات موكل چندبار به ديدار هنگامه رفته بود و پس از اطلاع از سرنوشت هنگامه ميل و رغبتى براى پیگیرى در خود نيافته و به جاى ان نقش يک پدر دلسوز را براى او ايفا كرده بود. پس از کشته شدن پدر هنگامه و خوانده شدن متن وصیت نامه ، هنگامه دریافت که پدرش انقدر ثروتمند است که نیازی به سود حاصله از شرکت نظام دشتی نداشته باشد اما طمع و دوست داشتن مال مانع از چشم پوشی گشته و زندگی او را به بازی گرفته بود.با پیشنهاد مانیان این ثروت به جریان در امد و با خرید ملک شیرخوارگاه هنگامه مدیریت ان را عهده دار شد و سپس با بقیه ثروت عضو یک شرکت ساختمانی تجاری گردید و از اموخته های خود بهره گرفت و در طول سالیان ان چنان لیاقت و شایستگی از خود بروز داد که شرکاء او را به عنوان قائم مقام خود برگزیدند. ثروت هرگز موجب نشد تا هنگامه شیرخوارگاه را ترک کند و او زندگی در کنار کودکان و انانی که به کودکان رسیدگی می کردند را بر خانه ای لوکس و اشرافی ترجیج داد. هنگامه نگاه سپاس خود را بدیده مانیان دوخت و گفت: متشکرم.
مانیان دست هنگامه را در دست گرفت و گفت: قوی باش تا چشم بر هم بگذاری همه چیز به خوبی انجام شده!
هنگامه سعی کرد لبخند بزند و گفت: تا شما با من هستید نگرانی نخواهم داشت.
_ مانیان گفت: من می توانستم بدون تو کار عقد قرارداد را تمام کنم اما چون خودت اصرار داشتی حضور داشته باشی پذیرفتم در غیر اینصورت این قرارداد هم مانند قراردادهای دیگر بخوبی تنظیم و اجرا می شد، هنوز هم معتقدم بگذاری خودم به تنهایی عازم شوم و تو خودت را درگیر نکنی.
هنگامه به خیابانی که حضور شب را پذیرا شده بود نگریست و گفت: می خواهم خودم از نزدیک شاهد باشم. ان خانه و ان شرکت تمام خاطرات مرا در خود دفن کرده اند. دوست دارم ببینم انجا اینک به چه صورت درامده و از نزدیک هم نظام را ببینم مانیان مردد و نامطمئن پرسید: ایا به راستی خودت را برای این ملاقات اماده کرده ای و مطمئنی که اسیب نمی بینی؟
این بار هنگامه بدون تردید پاسخ داد: بله مطمئنم و خود را برای هر نوع برخوردی اماده کرده ام.پ
معجزه ای رخ داده بود. هنگامه دیگر مردد و ترسو نبود گویی با فشاندن ان چند قطره اشک تمام ترس خود را از وجودش بیرون ریخته بود و اینک مطمئن و مصمم به اینده نگاه می کرد. در لحظاتی که هنگامه سرگرم تماشای خیابان بود مانیان از داخل کیف سیاه رنگش پوشه ای در اورده بود و در میان اوراق به دنبال کاغذی می گشت و چون ان را یافت از میان ورقها بیرون کشید و در کیف را بست و خود نگاهی سطحی بر ان انداخت و سپس هنگامه گفت: این اخرین گزارش است. مبلغ پیشنهادی به صاحب جدید خانه نه میلیون تومان مبلغ بدهی شرکت پنجاه و هشت میلیون براورد شده که نقدا پرداخت می شود . می ماند خرید سهام از شرکاء که اگر راضی به همکاری شوند به نفع همگی تان خواهد بود اما تاکید می کنم که خرید خانه به سودت نیست و می توانی با مبلغی کمی بیشتر خانه ای لوکس خریداری کنی.
هنگامه بدون ان که به کاغذ بنگرد گفت: پدر، شما هم قبول کنید که پیر شده اید و فراموش کار! چندبار باید تکرار کنم که ان خانه نه از لحاظ ارزش مادی بلکه برایم ارزش معنوی دارد و حاضر هستم ان خانه را به مبلغی بیش از این به دست اورم.
لحن نرم و ملایم هنگامه به مانیان القاء کرد که او قصد توهین و تحقیر ندارد و در کلامش مهر و دلسوزی نهفته است پس به جای ان که برنجد و خشمگین شود لبخند برلب اورد و گفت: متشکرم که پیری ام را به رخم کشیدی و فراموشی ام را یاداوری کردی. اما من عادت کرده ام که فقط به سود موکل خود فکر کنم و حساب سود و زیانش را نگهدارم اما بد نیست که گاهی با تلنگری از این هالم خارج شوم و به حسی که در ماوراء ان خوابیده نگاه کنم.
هنگامه حس کرد که بدون انکه بخواهد مانی را رنجانده است پس برای جبران به سوی او نگریست و نگاه سپاس خود را بدیده پیرمرد دوخت و گفت: اما شما خیلی سال پیش هم این حس را دیدید و ان چنان تحت تاثیر قرار گرفتید که چشم برمال دنیا بستید و پرونده را دنبال نکردید . اگر همه شما را وکیلی جدی و موفق بنامند من شما را پدری دلسوز و مهربان و اشنا به عواطف می شناسم و به همین خاطر دوستتان دارم.
مانیان از سخن هنگامه و قدرشناسی او شاد شد و گفت: و همین قدرشناسی توست که مرا پایبند مشکلاتت کرده دختر جان!
انها خیابان فرودگاه را طی کردند و در مقابل سالن پروازهای داخلی توقف کردند . ربع ساعتی پس از تشریفات پرواز فرصت داشتند و هردو تصمیم گرفتند که با نوشیدن اب میوه ای رفع خستگی کنند. وقتی هردو پشت میز نشستند ناگهان اوراق ذهن هنگامه به عقب ورق خورد و یاد صبحی افتاد که به همراه نظام بسوی شیراز قصد پرواز داشت. بگمانش رسید که در همین صندلی نشسته بود و به جای ( مانی) نظام قرار گرفته بود. همان حس گذشته در وجودش جان گرفت و او را غمگین کرد. نظام سیگار می کشید و به نقطه ای دور چشم دوخته بود اما دستانش لرزش داشتند گویی از کاری که انجامش داده بود نا مطمئن بود و اینده را ناپایدار می دید. ان دو در ان صبح گرفته قهوه شان را بدون لذت خورده بودن و با یکدیگر کلامی صحبت نکرده بودند و این سکوت رنج اورتر از دور شدن از شهری بود که با تمام وجود دوستش داشت و می بایست برای همیشه ترکش کند. اما این بار خود به اختیار و نه به جبر قصد کرده بود رهایش کند و برود تا مگر بتواند انچه را که قهر طبیعت و زمانه ویران کرده بار دیگر ترمیم کند و بسازد. این بار خود نماینده خود است و سود و زیانی اگر حاصل شود ارعاب و تهدیدی در بر نخواهد داشت.
مانیان با گفتن اب میوه ات گرم شد! هنگامه را به خود اورد و او مشغول نوشیدن بود که شماره پروازشان اعلام شد و او بدون ان که از طعم و مزه نوشیدنی لذت برد ان را نوشید و به اتفاق مانیان به سوی هواپیما حرکت کردند. در داخل هواپیما ترجیح داد کنار شیشه بنشیند تا از ارتفاع بتواند شهر را تماشا کند. با اوج گرفتن هواپیما، مانیان به هنگامه گفت: اگر خسته نیستی کمی از برنامه را برایت مرور کنم تا اگر تغییری خواستی بدهی پیش از روبرو شدن با انها باشد. هنگامه به عنوان موافقت سرفرود اورد و مانیان ادامه داد: ما با پرداخت قروض نظام دشتی علناً اسم او را از لیست سهامداران حذف خواهیم کرد و تو به جای او قرار می گیری و اگر نظام طالب بود که در همان شرکت کار کند فقط امور اجرایی به عهده وی گذاشته خواهد شد و لاغیر.
هنگامه زیر لب غرید این کاملا بی انصافی است!
اقای مانیان متعجب به چهره هنگامه نگریست و پرسید: منظورت چیست؟
هنگامه گفت: تمام تلاش ما براین است که او را نجات دهیم نه ان که درمانده ترش سازیم. ما به این نیت داریم سفر می کنیم که حمایتش کنیم پس لطفآ این بند را تغییر بدهید! نظام دشتی باید همان نظام دشتی گذشته باقی بماند و این دیگر سهامداران هستند که باید تصمیم بگیرند ایا حاضر به همکاری مجدد با وی هستند یا خیر .اگر پذیرفتند می بایست علاوه بر مبلغ سهام گذشته مبالغی دیگر نیز بپردازند و خود را به سرمایه ای که نظام بکار خواهد انداخت برسانند در غیر اینصورت با گرفتن پول سهام خود انصراف داده و با شرکاء جدیدی مشارکت خواهیم کرد.
مانیان از روی تأسف سر تکان داد و پرسید: پس نقش تو در این رابطه چیست؟
هنگامه اه بلندی کشید و گفت: من نقشی نمی خواهم ! مانیان برافروخته شد و گفت: اما پیش از سفر حرفت این نبود و می خواستی خودت عهده دار امور باشی اما حالا......
هنگامه چشم به اشک نشسته خود را به مانیان دوخت و گفت: پیش از سفر قصد انتقام داشتم اما می بینم که نمی توانم او را خرد و ذلیل شده ببینم این کار از من برنمی اید.
مانیان دست هنگامه را گرفت و گفت: ارام باش دخترم، ما داریم به قصد کمک نظام دشتی می رویم تا قروض اش را پرداخت کنیم اما این نیست که او هنوز هم رئیس شرکت باقی بماند. اگر حتی تو این را بخواهی هیچ معلوم نیست که دیگر شرکاء هم با عقیده تو هم رأی باشند و بخواهند حضور او را به عنوان رئیس شرکت بپذیرند.
هنگامه بی حوصله سر تکان داد و بالجاجت گفت: هرکس که ناراضی است می تواند سهامش را بفروشد و برود یکی دوتا کمتر یا بیشتر فرقی ندارد.
مانیان از استدلال هنگامه لبخند زد و گفت: اگر تو را نمی شناختم و اگر تو در کنار خودت خبره نبودی قسم می خوردم که از تو ناشی تر در این کار کسی وجود ندارد اما چون تو را می شناسم، می گویم که حس عاطفه نمی گذارد که تو حقیقت را ببینی. با این حال من سعی خود را می کنم تا شاید بتوانم خواسته تو را عملی کنم.
هنگامه نفس بلند و اسوده ای کشید و در همان حال که چشمانش را برای لحظه ای اسودن روی هم می گذاشت گفت:
_من به موفقیت تو اطمینان دارم پدر!
هنگامه متوجه نبود که با سخنش و ابراز وازه پدر چگونه تمام درهای مهر را بروی مانیان باز کرد و چگونه ابشاری از لطف و عطوفت در قلب پیرمرد که هرگز معنی وازه پدر را درک نکرده روانه ساخت . مانیان هنگامه را زمانی یافته بود که دید زنی شکست خورده و نامید در کنج شیرخوارگاه به انتظار مرگ نشسته و دنیا و زیبایی های ان را پشت در شیرخوارگاه جای گذاشته و با کودکان معلول خود را هم نشین ساخته.او در چشم بی فروغ زن جوان دریایی از حسرت و ناامیدی دیده بود و همان نگاه او را واداشته بود تا دقیق شود و بداند که چرا تنها دختر زنرال بختیاری گوشه نشین شده و از همه دل بریده است.پس پای قصه او نشست و انچه را که می بایست بفهمد.فهمید و مصمم شد گودالی را که از روی بی مهری در قلب او بوجود اورده اند با عواطف پدرانه خود پر کند تا او نیز سهم خود را از دریای عطوفت و مهر برگیرد .تلاش کرد تا توانست روح مبارزه و تلاش را در هنگامه زنده کند و او را وادار به عمل کند و خوشبختانه تلاش ها ثمر داد و او موفق گردید تا این که شش ماه پیش توسط هنگامه فراخوانده شد تا در مورد زندگی نظام و شرکت او تحقیق نماید و شرح کاملی ارائه دهد و او با تحقیق دریافته بود که شرکت به خاطر سهل انگاری نظام در عقد قرارداد در نیمه راه پروزه با کمبود بودجه روبرو شده و پس از تلاشهای بی ثمر اعلام ورشگستگی کرده و توسط طلبکاران به زندان افتاده از ان روز او مصمم گشته بود تا برای نجات نظام اقدام کند و به هر طریق ممکن شرکت را نجاتدهد. هنگامه از این که شناخته شود به شدت احتراز می کرد و مایل نبود کسی بفهمد که همسر سابق نظام دشتی در این کار نقشی دارد اما هفته گذشته نامه ای رسید مبنی بر این که نظام از شدت اندوه بیمار و بستری است و دکترها بهبودی او را ضعیف می دانند . این نامه هنگامه را چون کوهی از اتشفشان کرد و دست نیاز به سوی همه دراز کرد تا راهی برای بهبودی او بیابند و اینک خود او می خواست اقدام کننده باشد و خوب می دانست که اگر این زن ارداه کند به یقین پیروز خواهد شد. مهماندار با اعلام اینکه کمربنهای خود را ببندید ، مانیان را از فکر رهانید و ارام در کنار گوش هنگامه زمزمه کرد کمربندت را ببند، رسیدیم.
هواپیما در باند فرودگاه بر زمین نشست و مسافران ارام، ارام پیاده شدند. وقتی هنگامه قدم روی اولین پله نردبان گذاشت به اسمان پرستاره خیره شد و نفس بلندی کشید. انتظار داشت بوی بهار نارنج را بشنود و تمام وجودش را از ان هوا پر کند اما به جای شادی و حس لطیف شبانگاهی، غم بر قلبش چنگ انداخت و بی اختیار اشکش سرازیر شد. دردی ناشناخته ازارش داد چرا که نظام را بسیار دور از خود و در حال از دست دادن تصور نمود مانیان زیر بازویش را گرفت و نجوا کرد: پیاده شو مسافران منتظرند تا تو پیاده شوی.
هنگامه برخود لرزید و ارام از نردبان پایین امد. وقتی مانیان بار دیگر. زیر بازویش را گرفت ارام گفت:

R A H A
10-22-2011, 02:01 AM
26 تا 35

- بمن بگو پدر انسانها چه زمان آرامش میابند و چه زمان حب و بغضها به پایان میرسد؟
مانیان بخاطر قد کوتاهش مجبور بود سربلند کند تا بتواند چهره هنگامه را ببیند و در همان حال بگوید:دخترم انسانها تا زنده اند به آرامش دست نمیابند اما میتوانند آرامشی نسبی بیابند و آن هنگامی است که عشق را بجای تنفر و دوستی را بجای دشمنی بنشانند و بجای توجه به ظواهر نگاهشان را به درون خود متوجه کنند و آرامش حقیقی را آنجا بیابند.ما آدمها تادر بند و اسیر ظواهر هستیم رنگ آرامش را نخواهیم دید!هر دو وقتی سوار اتوموبیل فرودگاه شندن تا به هتل بروند نفس بلندی کشیدند چرا که میدانستند کار خطیری در پیش دارند.
خانم ناظمی برایشان در هتل دو اتاق رزرور کرده بود و از این بابت آسودگی خیال داشتند.وقتی مهماندار هتل چمدانهای آنها را برداشت و حرکت کرد هنگامه در خود نیاز مبرمی بخواب و استراحت دید و با گفتن چقدر خسته ام نیاز خود را ابراز کرد مانیان گفت:تو غذا هم نخورده ای راستش دلم نیامد از خواب بیدارت کنم بهمین خاطر غذای تو را اورده ام اینطور نگاهم نکن اگر واقعا میل نداری حاضرم جور تو را بکشم چون بر خلاف تو من هنوز گرسنه ام و غذای هواپیما سیرم نکرده.
هنگامه با گفتن نه میل ندارم به اولین اتاق گشوده شده توسط مهماندار قدم گذاشت و با گفتن صبح میبینمت شب بخیر گفت و در اتاق را بست.اتاقی که به او اختصاص داده شده بود به رنگ ابی بود و همه لوازم آن با یکدیگر هماهنگی داشت قبل از هر کاری بسوی پنچره رفت و با کنار کشیدن پرده آبی رنگ پنجره را بسوی شب باز کرد و بار دیگر نفس عمیق کشید.چراغهای الوان شهر زیبایی خاصی آفریده بودند و از آنجا که هتل روی تپه ای بنا گشته بود چشم انداز شهر زیبا و بدیع بود.هنگامه زمزمه کرد من بار دیگر بازگشتم و تو را در این شهر جستجو میکنم و هنوز هم نمیدانم که تو در کدامین خانه این شهر سکونت داری و چه کسی پرستار تن تب آلود توست.آه نظام آیا اگر مرا ببینی خواهی شناخت یا اینکه جون آنبار مرا نشناخته و از کنارم بی تفاوت میگذری؟نمیدانی چقدر آرزو داشتم که مرا حتی از میان حجاب هم میشناختی و راهم را سدی میکردی.نمیدانی چقدر آرزومند بودم که پس از اینکه دانستی من بازگشته ام بدنبالم میگشتی و مرا باز میافتی مثل آن موقع که خودت را بخانه پدرم رساندی و مرا خواستگاری کردی.بگذار حقیقت را بگویم که درهای شیرخوارگاه را با این امید که آن را میکوبی و داخل میشوی نیمه باز گذاشتم و تا ساعتها رغبتی به تعویض لباس نداشتم.در همان شب بود که خوابت را دیدم.خواب دیدم که تو هراسان وارد شدی و برای یافتنم در تمام اتاقها را باز کردی و بستی و من مثل بچه های شیطان خود را پشت ستون مخفی کرده بودم و از انجا به جستجوی تو نگاه میکردم و در دل از اینکه مرا میطلبی شادمان بودم.اما خواب همیشه خواب بوده وقتی از شدت هیجان بیدار شدم سنگینی انتظار با گامهایش بسویم آمد و مرا در خود حل کرد.سالی به دنبال سال دیگر گذشتند و از تو هیچ خبری نرسید تا اینکه دیوان شعرت را با نام زمستان به چاپ رساندی و من یقین کردم که تو مرا مرده تصور کرده ای و این عهد من بود که خواسته بودم پس از مرگم دیوان را به چاپ برسانی و تو اینکار را کردی و این عمل یعنی پایان تمام خوش باوریها و انتظارها.آه که نمیدانی و هرگز درک نخواهی کرد که نور چشمانم چگونه با شب پیمان برادری بسته بود و از ترس از دست دادن هم یک لحظه از یکدیگر جدا نمیشدند.تو چه میدانی که در آن شبهای پر از انتظار و راز و نیازهای شبانه برای تو چقدر گریستم و گل خشک شده رز را با دیده تر کردم تا بوی از تعلق گذشته به مشامم برساند و عشق را در قلبم زنده نگهدارد.من بر خلاف تو هرگز گمان نکردم که دیگر وجود نداری و من بخاطر تو هر شب در خلوت اتاقم پرونده ها را مرور میکردم و محاسبات خیالی را به پایان میرساندم تا اگر روزی از در بدرون آیی گمان نکنی که این سالها را بیهوده سپری کرده ام.پدر مانی باور نمیکرد که من قادر باشم همچون گذشته عمل کنم.یادت می آید که تو هم وقتی به نتیجه کارم نگاه میکردی متعجب میشدی و ناباور میماندی اما من فقط و فقط بخاطر تو بود که به ذهنم اجازه خواب رفتن ندادم و لجوجانه کوشیدم و فراموشی را پس رانده و هوشیار باقی بمانم.با وجود همه اینها باز هم تنها بودم و شب خیال تمام شدن نداشت و انتظار فرا رسیدن صبح طاقتم را طاق میکرد و چون صبح فرا میرسید چشمهای معصوم کودکان و نیاز دستهای گرم آنها در دیگری برویم میگشود و مرا از تمنیات نفسانی دور میکرد و نسین جانبخش بهشتی کسالت روح و روانم را با خود میبرد و برای تلاشی تازه آماده ام میکرد.آنقدر با تو حرف دارم که گاه واژه ها نمیتوانند معنای عمیق آنچه را که میخواهم بگویم بیان کنند پس فقط میگویم که خدا میداند چه کشیدم و هم از او یاری میخواهم که کمکم کند.
هنگامه چشم از بیرون گرفت و به تعویض لباس پرداخت و سپس در بستر بدون آنکه دیده برهم بگذارد نشست و نگاهی اجمالی به اتاقش انداخت.روی میز چهارگوش کنار تخت آباژوری کوچک با روکش آبی قرار داشت و دفتر راهنمایی با جلد براق و تصویر رنگی از تخت جمشید.هنگامه دفتر راهنما را برداشت و در اول آن به اسم تاریخ فارس برخورد و بی اختیار شروع به خواندن کرد.اسم فارس یا پارس منصوب به یکی از شعب نژاد آرین است که نزدیک به 110 سال پیش از میلاد مسیح به این ناحیه آمده و اسم خود را به آن داده اند بطوریکه در کتب مذهبی زرشت یاد شده پس از آن که مسکن ارین ها سرد شده به سمت جنوب متوجه شده اند.عمده طوایف آرین ده شعبه بوده که هر یک در قسمتی ساکن و مهمترین طوایف آنها دو طایفه بوده که اهمیت مخصوص داشته اند.اول میدا ماد که در آذربایجان فعلی تا حدود عراق عجم(عراق عجم به ناحیه ای گفته میشود که از شمال محدود به گیلان و مازندران و از باختر به کردستان و لرستان و از طرف خاور به خراسان و از جنوب به حدود فارس میرسیده است.عبدالحسین سعدیان.سرزمین و مردم ایران)را تحت تسلط داشته اند دوم طایفه پارس یا پارسا که بعدا بواسطه اهمیت و اقتدار خود دولت ماد را تحت الشعاع گرفته و بر تمام ایران تسلط یافته و نام خود را به تمام مختلفه این سرزمین تحملی کرده اند.
خمیازه موجب شد که هنگامه دفتر راهنما را بر هم بگذارد و در بستر دراز بکشد چراغ خواب را خاموش کرد و با نقش و پندار حافظیه به خواب رفت.صبح از صدای نواخته شدن چند ضربه آرام به در اتاق دیده گشود و صدای مانیان را شنید که گفت:من میروم پایین تو هم زودتر آماد شو
هنگامه با رخوت بلند شد.اب حمام جسمش را طراوت داد و لطافتی تازه به روح خمودش بخشید و در رگهایش خونی جوان به حرکت در آمد.هنگامه وقتی مقابل آینه ایستاد لبخند کمرنگی بر لب داشت.خود میدانست که روزی پر هیجان در پیش دارد و از اینکه که در رویارویی با حوادث تنها نیست نفس آسوده ای کشید.وقتی اتاق را ترک کرد و خود را به مانیان رساند او صبحانه خود را خورده بود و با آسودگی مشغول خواندن روزنامه صبح بود.سلام و صبح بخیر هنگامه را به آرامی پاسخ گفت و به چهره او دقیق نگاه کرد.او طی سالیان تجربه به خوبی درک میکرد که در پس نقاب بی تفاوتی این زن زیبا دریایی خروشان تلاطم دارد و سکوت و آرامشی که او سعی دارد در حرکات خود اعمال کند سطحی و دور از واقعیت است.
هنگامه در زیر نگاه کنجکاو مانیان قادر به خوردن صبحانه ای که در مقابلش گذاشته بودند نبود.مانیان این را به فراست دریافت و بار دیگر نگاه خود را میان اوراق گرداند اما از زیر چشم شاهد بود که دست هنگامه موقع برداشتن فنجان میلرزد و گلگونی چهره اش کمک کم رنگ میبازد و از خود پرسید آیا تاب خواهد آورد؟هنگامه فقط به نوشیدن فنجان شیر قناعت کرد و نشان داد که آماده حرکت است مانیان نیز بلند شد و روزنامه را زیر بغل زد اما بعد منصرف شد.در کیفش را باز کرد و روزنامه رادرون آن قرار داد و بدنبال هنگامه روان شد.حالا نمیتوانست زیر بازوی هنگامه را بگیرد و حمایتش کند.
هتل بر فراز تپه ای کوچک بنا شده و ارتفاع آن از سطح جاده بیست الی سی متر بود.بنایی سفید که با چند پلکان عریض بسوی جاده امتداد یافته بود و در اطرافش صحن چمن با بوته گلهای بنفش و زرد و سفید قرار داشت.در این فصل سال هوا کاملا مطبوع بود و بوی عطر گلها در فضا پراکنده بود.هر دو ریه های خود را از هوای پاک پر کردند و آرام و صبور قدم به خیابان گذاشتند میل به پیاده روی آن دو را واداشت تا بدون آنکه کلامی بر زبان آورند به قدم زدن بپردازند.در هر دو حسی از آرامش بوجود آمد و خود را با سرزمینی مهربان و آرام روبرو دیدند.هنگامه با این زمین بیگانه نبود اما بیاد نمی آورد گویی یوغ ناآرامیها از شانه اش برداشته شده بود و خود را سبک و بی وزن احساس میکرد.آزاد و رها دامنه افق صاف و بی لک همراه با آرامشی کامل در پهنه ابی و انوار طلایی و یکپارچه که چشم از تلالو آن عاجز از دیدن بود.نسیم گرمای مطبوعی بهمراه داشت و بی دریغ نثار جانهای خمود میکرد.مانیان قدم آرام کرد و گفت:وقت ملاقات نزدیک است بهتر است سوار ماشین شویم و حرکت کنیم!
هنگامه بی پاسخ کنار مانیان ایستاد و او تاکسی گرفت و حرکت کردند.دیدن مغازه ها و آدمهایی که فعالیت را شروع کرده بودند هنگامه را به گذشته سوق داد و بیاد آورد که در این ساعات او و نظام از شرکت خارج شده و برای بازرسی پیشرفت کارها میرفتند هر دو با هم و دوشادوش یکدیگر دیدن جنب و جوش مردم با اینکه هر روز آن را دیده بود باز هم زیبا و پر جاذبه بود.
تاکسی مقابل مغازه ای ایستاد و آن دو پیاده شدند.هنگامه حروف درشت روی شیشه را خواند و قلبش فشرده شد و با دیدن این که آن شرکت عظیم به مغازه ای کوچک تبدیل گردیده بغض راه گلویش را گرفت اما سعی کرد خودداری خود را حفظ کند و بروی مانیان که در را برایش گشوده بود تا داخل شود لبخند بزند.شکل مغازه او را بیاد بنگاههای معاملات ملکی انداخت دورتادور صندلی های چرمی چیده شده بود و در پشت میز چوبی نسبتا بزرگی مرد چهارشانه ای نشسته بود و سه مرد دیگر روی صندلیهای نزدیک به میز نشسته بودند.وسط مغازه میزی شیشه ای با پایه ای از چوب قرار داشت که روی آن چند مجله و روزنامه بطور مرتب چیده شده بود بر دیوار چند تابلوی معماری در قابهایی چوبی قرار داشت.مردی که پشت میز نشسته بود با ورود آن دو از جا بلند شد و حرکت او دیگران را نیز به برخاستن واداشت آنان منتظر ورود آن دو بودند و همگی بخوبی مانیان را میشناختند و با او برخوردی گرم و صمیمی داشتند.
توسط مانیان هنگامه به آنها معرفی شد و مردان نیز به هنگامه معرفی شدند.چهار مرد هنگامه را زیر نظر داشتند و هر یک از دیدگاه خود او را ارزیابی میکردند و کارایی اش را در فکر خود محک میزدند.مرد چهار شانه ای که پشت میز نشسته بود و آقای مرتضی جهرمی معرفی شده بود اولین نفری بود که پس از اینکه هنگامه و مانیان نشستند لب به سخن گشود و ورود هنگامه را به شیراز تبریک گفت و اظهار امیدواری کرد که همکاری با آنها با یکدیگر موفقت آمیز باشد.هنگامه فقط به لبخندی اکتفا کرد و بجای او مانیان گفت:ما بهمین قصد آمده ایم که بتوانیم مثمر ثمر باشیم و شرکت بتواند فعالیت گذشته خود را دنبال کند.
آقای حاجی ابادی که بنظر میرسید ازدیگر دوستان خود جوانتر باشد گفت:راستش ما تاکنون همکار خانم نداشتیم و در این مورد بی تجربه هستیم بخاطر همین همگی نگرانیم که خدا نکرده شرکای خوبی برای خانم بختیاری نباشیم.
آقای مانیان در جواب صحبتهای او گفت:اما بر خلاف شما خانم بختیاری در این مورد بی تجربه نیستند و سالها با همکاران مرد کار کرده اند و من گمان نمیکنم که هم جنس نبودن شما با خانم بختیاری تولید اشکال کند.
مردی که در صندلی کنار هنگامه نشسته بود و آقای کردیان معرفی شده بود با لبخندی دندانهای مرتب و سفید خود را به نمایش گذاشت و گفت:همینطور خواهد بود که میفرمایید و ما امیدواریم بتوانیم از تجارت خانم بختیاری استفاده کنیم اینطور که مشخص است و شواهد نشان میدهد خانم بختیاری از همگی ما در این زمینه موفق تر بوده است و باید دوام شرکت را حاصل زحمات ایشان بدانیم.البته اگر نظام شریک ما نبود و خود ما گرداننده کارها بودیم حالا شرکت به این فلاکت دچار نمیشد.
سرزنش نظام از طرف آقای کردیان موجب شد تا خشم هنگامه برانگیخته شود و در همان حال که سعی در مهار خشم خود داشت گفت:اما فراموش نکنید که اگر آقای نظام دشتی نبود شرکتی هم وجود نداشت و این بی انصافی است که تمام گناهان را بر شانه ایشان بگذارید و خود را تبرئه کنید.من با مرور پرونده ها و عملکرد شرکت در چند سال اخیر به این نتیجه رسیدم که متاسفانه حس همکاری اعضا از میان رفته و مسئولیتهای اجرایی به موقع اجرا نشده و به تعبیر من همگی بنوعی در این شکست دخالت داشته و هیچکدام بی تقصیر نبوده اید.
کلام قاطع هنگامه موجب شد لحظاتی سکوت برقرار شود مانیان با گفتن هر چه بوده گذشته و حالا این بیمار روی دست ماست باید برای بهبودی اش چاره بیندیشیم.مسیر صحبت را عوض کرد و ادامه داد:من نظرات همگی شما را خدمت خانم بختیاری عرض کردم و با اجازه ایشان پیشنهاد خود خانم بختیاری را هم خدمتتان عرض میکنم.
آنگاه با نگاهی پرسشگر از هنگامه اجازه خواست و چون هنگامه به عنوان موافقت سر فرود آورد آقای مانیان د رکیفش را باز کرد و ورق کاغذی از آن خارج کرد نگاهی به آن انداخت و گفت:خانم بختیاری مایلند که این شرکت با همان نام سابق خود یعنی (ن-شرکاء)به کارش ادامه دهد و تغییر نام را مصلحت شرکت نمیدانند چون سالهای متمادی است که این شرکت با همین عنوان شناخته شده و اعتبار کسب کرده است پیشنهاد دوم خانم بختیاری بازگرداندن کلیه مسئولیتها با حفظ سمت و موقعیت شغلی به شرکاء...
مرد چهارمی که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و فقط تماشاگر بود با نارضایتی گفت:اشتباه است گذشته را نباید تکرار کرد.نام این شرکت پس از به زندان افتادن دشتی دیگر حیثیت و اعتباری ندارد.بنظر من شرکت باید با عنوان دیگری شروع بکار کند و از ریسک کردن پرهیز کند.
آقای جهرمی دستش را بالا آورد و اقای سدری را به آرامش دعوت کرد و گفت:لطفا اجازه بدهید پیشنهادات خانم بختیاری مطرح شود بعد در مورد تک تک آنها با هم گفتگو میکنیم.
مردان دیگر با فرود اوردن سر گفته جهرمی را تایید کردند و آقای مانیان ادامه داد:خانم بختیاری در صورتی حاضر به همکاری و مشارکت با شماست که آقای نظام دستی با اختیاراتی چون گذشته اداره امور را عهده دار باشد و تصمیم گیری و اجرای طرح با نظر موافق دیگر شرکا انجام پذیرد و همگی در موفقیت با شکست طرح مسئول بوده و سود و زیان آن شامل کلیه شرکا باشد خانم بختیاری خود مسئولیت جبران خسارت وارده به شرکت را تقبل کرده و جلب رضایت طلبکاران از عمده اقداماتی بوده که انجام شده و از این جهت در فشار پرداخت قروض نخواهد بود.
یکی از مردان با گفتن پس دیگر مشکلی وجود ندارد خوشحالی اش را ابراز کرد.هنگامه همانطور که اقای مانیان توضیحات بیشتری میداد در صورت تک تک آنها نگاهی انداخت و تاثیر سخنان مانیان را در چهره آنها مشاهده میکرد و به فراست دریافت که به اسانی نظرات خود را بر آنها تحمیل و جواب مساعد دریافت کرده.اگر چه او با اعمال زور و تحمیل نظراتش موافق نبود اما برای پیشبرد اهدافی که بعدها خیال اجرای آنها را داشت ناگزیر بود که قدم اول را به میل و خواسته خود بردارد و دیگران را پیرو خود نماید.با اطلاعاتی که مانیان از خصوصیات شرکا در اختیار هنگامه گذاشته بود چنین بنظر میرسید که آنها تنها به منافع شخصی خود فکر میکنند و اعلام آمادگی برای همکاری با او تنها بخاطر کسب سرمایه ای است که به مخاطره افتاده و در حال حاضر از کف رفته است.او با آگاهی به اینکه این شرکا از سرمایه گزاری مجدد پرهیز خواهند کرد صبر کرد تا مانیان آخرین پیشنهاد را که پرداختن مبالغی دیگر پول به صندوق شرکت بود را مطرح کند و بار دیگر در چهره یکایک آنها نگریست و ناخرسندی از پیشنهاد آخر را در صورت آنها دید.آقای کردیان گفت:پیشنهاد اخر خانم بختیاری جای تامل دارد.من فکر میکردم که خود ایشان سرمایه گزاری کرده و ما با همان سرمایه قبل به شراکت خواهیم پرداخت اما مثل اینکه اشتباه کرده بودم و ...
آقای جهرمی با تایید حرف او ادامه داد:وقتی اقای مانیان با ما صحبت کردند عنوان نمودند که هیچ یک از ما دیگر ریسکی نخواهیم کرد و شرکت با همان سرمایه گذاشته شروع بکار خواهد کرد.
مانیان به چهره هنگامه نگریست و لبخند کمرنگی بر لب او دید و منتظر شد تا خود هنگامه د راین مورد توضیح بدهد.هنگامه نفس بلندی کشید و

R A H A
10-22-2011, 02:01 AM
36 تا 45

گفت:آقایان خود بخوبی میدانند که هنگام عقد قرار داد با شرکت چه مفادی را امضا کرده اند ولی من برای یادآوری فقط به این بند اشاره میکنم که کلیه شرکا در سود و زیان شرکت سهیم بوده و هر کدام بنا بر سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار داده اند در سود و زیان شریک خواهند بود اما متاسفانه اینطور که شواهد نشان میدهد بنظر خودتان هیچیک از هیچیک از شما در ضرر مشارکت نداشته اید و هر کدام فقط به سرمایه ای که در اختیار شرکت گذاشته اید فکر میکنید اما با اینحال و با وجود اینکه بخوبی مشهود است شما رفیقان نیمه راهی برای آقای دشتی بوده اید من حاضر شده ام که شماها را بعنوان شرکا پذیرفته و کلیه قروض شرکت را پرخدات نمایم اما برای شراکت مجدد لازم است که بر اصل سرمایه افزوده شود تا بتوان چرخ شرکت را مجددا به حرکت در آورد اما اگر قصد شما این است که فقط تا زمانی به همکاریتان ادامه دهید که بتوانید سرمایه از بین رفته خود را به چنگ آورید متاسفانه باید بگوید که شراکت با شما به مصلحت نیست و شما باید برای رسیدن به سرمایه تان چون دیگر طلبکاران در نوبت قرار بگیرید و منهم با افراد دیگری که حاضر به سرمایه گذاری باشند کار خواهم کرد.
آقای حاجی ابادی ناخرسند پرسید:چه مدت؟
هنگامه گفت:الویت بنا بر مبلغ سرمایه بکار گرفته شده خواهد بود آنهم بنا بر قانون.
آقای کردیان که از لحن قاطع و مصمم هنگامه دریافته بود که این زن به راحتی سرمایه ازدست رفته را به آنها بازنخواهد گرداند ناراضی پرسید:نیت شما بر پایه چقدر سرمایه است؟
کلام او موجب شد تا دیگران فکر کنند که کردیان رام شده و قصد دارد بار دیگر سرمایه گزاری کند.همگی ناراضی و با صدای بلند گفتند این توافقمان نبود و کردیان را خشمگین ساختند.آقای مانیان با گفتن آقایان آقایان لطفا توجه کنید وادارشان کرد که آرام بگیرند و سپس افزود:ما با این وضع به نتیجه نخواهیم رسید:به من و خانم بختیاری یک کلام بگویید آیا شما به آینده این شرکت امیدوار هستید یا نیستید و آیا...
آقای جهرمی سخن مانیان را قطع کرد و گفت:نه که نیستیم!ما اگر راضی شدیم همکاری کنیم میخواستیم با استراد سرمایه هایمان هر کدام براه خود برویم و کار دیگری را شروع کنیم.باور کنید همگی ما به مردم مقروضیم و چیزی نمانده که ما هم چون نظام راهی زندان شویم.خانم بختیاری قبول کرده بودند که بهمین حالت شرکت را نجات دهند و ما هم در کنارشان بمانیم تا زمانی که شرکت بتواند جانی بگیرد و هر یک از ما سرمایه خود را برداشته و راهی شویم.
هنگامه گفت:و باز هم شرکت را با ورشکستگی روبرو کنید!
آقای جهرمی گفت:باور کنید خانم بختیاری این شرکت دیگر شرکت قبل نخواهد شد.من نمیدانم به چه دلیل و چگونه شما میخواهید یک مرده را دو مرتبه زنده کنید.
هنگامه گفت:سرمایه هایتان را برای خودتان نگهدارید قصد من امتحان از شما بود که خوشبختانه زود ماهیت خود را بروز دادید و حالا اگر خود شما هم حاضر به سرمایه گزاری باشید من نخواهم پذیرفت.
آنگاه رو به مانیان کرد و گفت:شما برای انقضا اقدام کنید و سرمایه اقایان را به آنها برگردانید لطفا در محضر دقت کنید تبصره ای از قلم نیفتد.
آنگاه بلند شد و با گفتن در هتل منتظرتان میمانم از د رمغازه بدون خداحافظی خارج شد.آقای کردیان ضمن ریختن چای برای خود با صدای بلند که دیگر آقایان بشنوند گفت:این خانم چه احساسات تند و تیزی نسبت به شرکت از خود نشان میدهند مثل اینکه ارث آبا و اجدادی است که نمیخواهد از دست برود
آقای مانیان از رفتار هنگامه احساس رضایت میکرد و در دل خوشحال بود که شرکت از وجود چنین شرکایی پاک میشود گفت:خانم بختیاری انسانها را خوب میشناسد و از ماهیت فکر آدمها زود باخبر میشوند.او زن با تجربه ای است لطفا چایتان را زودتر بخورید تا عازم محضر شویم.

فصل سوم
هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان میکردم.هنگامی که تاکسی گرفت با لحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان اورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش میکرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف میدید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور نظر داشت همراه او بود.مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند.هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت:میخواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم.
مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا.شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید:آقای پرویز نظام دشتی.
مرد جوان گفت:بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند اتاق شماره 6.
هنگامه اینبار محسوستر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت:وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط میخواستم بپرسم حالشان چطور است؟
مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت:آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده میکنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد.
هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و چیزی نمانده بود که همانجا زانو خم کند و بنشیند.برای جلوگیری از افتادن دو دستش را محکم بر لبه میز گرفت و ناباور پرسید:فرمودید وضع روحی؟
مرد جوان که از پریدگی رنگ هنگامه مضطرب شده بود سعی کرد او را آرام سازد و گفت:عرض کرمد که حالشان خوب است و نگرانی وجود ندارد.بیمار روزی که به این بیمارستان آورده شد در وضعیت ناگواری بسر میبرد.هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی به شدت اسیب دیده بود اما با تلاش و سعی دکترها خطر را پشت سر نهاده و رو به بهبودی است.اگر مایل باشید میتوانید ایشان را ملاقات کنید.اتاق شش انتهای راهرو دست راست.
هنگامه تاب نیاورد و بدون خداحافظی بیمارستان را ترک کرد.لحظاتی روی پله ایستاد تا توانست بر خود مسلط شود و فکرش را متمرکز کند.اتوموبیلی که بوق زنان وارد محوطه شد نگاه او را متوجه خود کرد.دو مرد شتابان با برانکاردی به اتوموبیل نزدیک شدند و راننده که با عجله پیاده شده بود سعی داشت خانمی را که در تشک عقب اتوموبیل قرار داشت با احتیاط پیاده کند.با کمک یکی از مردان سفید پوش زن به سختی پیاده شد و در همان حال جسمی کوچک و خونین نمودار گردید.هنگامه با دیدن مادر و نوزادی که در اتوموبیل به دنیا اومده بود تکان سختی خورد و بی اراده بسوی اتوموبیل دوید تا اگر کمکی از دستش بر می آید انجام دهد اما آنها خیلی سریع زن را روی تخت خوابانده و بسوی در سالن حرکت کردند.او بی اختیار سر به اسمان بلند کرد و زیر لب گفت:خداواندا هر دوی آنها را حفظ کن.
وقتی با گامهای آرام از محوطه بیمارستان خارج شد چشمش به اقای مانیان خورد که از یک تاکسی خارج میشد بسوی او پیش رفت و مانیان با گفتن میدانستم اینجا میتوانم تو را پیدا کنم با هنگامه همگام شد و بدون آنکه او سوالی کرده باشد افزود:هرگز د رعمرم آدمهایی تا این حد حریص ندیده بودم.ای کاش بودی و میدیدی که چطور در گرفتن چک از یکدیگر سبقت میگرفتند!اولین مرحله که خوب پیش رفت میماند قدم بعدی که خرید خانه نظام دشتی است.اما این مسئله بی اهمیت هم نیست چون ممکن است مالک جدید راضی نشود خانه را بفروشد.
هنگامه آرام زمزمه کرد:پول بیشتر که بدهی حل میشود!
مانیان گفت:بله!اما شاید راضی نشود با پول بیشتر هم خانه را واگذار کند بهتر نیست که اینکار را بدون عجله و شتاب انجام دهیم؟
هنگامه به نیمرخ صورت مانیان نگریست و گفت:برعکس باید در اینکار تعجیل کنیم چون اگر بنا ویران شود دیگر برایم ارزش نخواهد داشت من آن خانه قدیمی را بهمان صورت گذشته دوست دارم.همان حوض قدیمی با درختان بهار نارنج و آن اتاقها مخصوصا اتاقی که پرویز در آن میخوابید و کار میکرد برایم ارزش دارد.خواهش میکنم هر طور شده آن را برایم حفظ کن.
مانیان سر فرود اورد و گفت:من تلاش خود را میکنم امادلم میخواهد تو هم کمی به فکر من پیرمرد باشی و منو گرسنه و تشنه توی خیابان دنبال خودت نکشانی.
لحن شوخ و توبیخ کننده مانیان موجب شد تا هنگامه از حرکت بایستد و پرسید:مگر ساعت چند است؟
و هم زمان هر دو به ساعتهایشان نگریستند و هنگامه گفت:مرا ببخش مانی آنقدر فکرم مشغول است که فراموش کردم دو ساعتی از وقت غذا خوردن گذشته است.من رستوران مناسبی را میشناسم که آن وقتها با پرویز آنجا غذا میخوردیم اگر هنوز هم بر جای باشد محیطش دنج و غذایش هم خوب است.
مانی خندید و گفت:تو از هر فرصتی برای تجدید خاطره استفاده میکنی بسیار خب دختر جان میرویم آنجا شاید خدا بخواهد و رستوران سرجایش باشد.
داخل تاکسی هر دو ساکت بودند و به ظاهر به تماشای خیابان مشغول بودند.اما هر یک با فکر خود مشغول بود.مانیان به این می اندیشید که ایا با تمام تلاشهایی که صورت میگیرد هنگامه میتواند روی سعادت به خود ببیند و خوشبخت زندگی کند؟و هنگامه در عبور از خیابانها به دنبال نشانی از گذشته ها میگشت و به جستجوی مکانی آشنا بود که بهمراه پرویز رفته یا دیده بود.هنگامه گلفروشی اشنا را دید که صاحبش در حال قفل کردن در مغازه بود و همزمان چند پسر جوان محصل از کنار او عبور کردند و نگذاشتند چشم هنگامه نوع گلها را تشخیص دهد.حس کرد که قلبش با ضربان بیشتری درسینه میطپد.وقتی اتوموبیل وارد خیابان باریک و سنگفرش شده ای شد گونه های هنگامه به سرخی گرایید و نفسش در سینه حبس شد.آنجا هیچ تغییری نکرده و هنوز مثل گذشته بود.شاخ و برگ درهم رفته درختان که در دو سوی خیابان روییده بودند و سایه های کش دار آنها بر دیوار ساختمان که به ردیف صف کشیده بودند و حضور چند اتوموبیل پارک شده در زیر سایه ها او را به سالها گذشته برد به آن زمان که هر دو خسته از کار برای ساعتی آسودن و رفع خستگی ترجیح میدادند غذای خود رادر این رستوران صرف کنند.مقابل رستوران توقف کردند و هنگام پیاده شدن هنگامه نفس عمیقی کشید که مانیان به بوی خوش غذا تعبیر نمود در صورتی که هنگامه میخواست دریابد ایا هنوز هم هوا از بوی درختان و پیچکها آکنده است یا بوی آنها نیز چون زندگی او تغییر کرده.
مانیان اجازه داد تا هنگامه از ردیف مرتب میزها بگذرد و میزی را که برایش یاداور خاطراتش است برگزیند و بنشیند.رستوران خلوت بود و موسیقی ملایمی شنیده میشد.صورت غذا که به حالت ایستاده روی میز قرار داشت بیش از هر چیز نظر مانیان را به خود جلب کرد و ضمن خواندن آن به هنگامه فرصت داد تا صفحات خاطرات گذشته را مرور کند.هنگامه به صندلی خالی روبرویش خیره شده بود گویی بر روی صندلی نظام را میدید که نشسته و با غرور و ابهت همیشگی اش به او مینگرد و میگوید خب انتخاب کن و سفارش بده و در همان حال با بالا بردن یک ابرو نگاهش را در اطراف میگرداند و میگوید همیشه از این مکان خوشم آمده هم دنج و آرام است و هم غذایش باب طبع است و بهتر از غذا دسرش است.اینجا بهترین دسرها سرو میشود.مانیان با گفتن لطفا انتخاب کن تا سفارش بدهیم هنگامه را بخود اورد هنگامه گفت:برای من فرقی نمیکند هر چی شما بخورید منهم موافقم.
و با این حرف نگاهی به اطراف انداخت تا چون نظام تماشاگر باشد.صدای معمولی مانیان صدای آرام و پرجذبه نظام را بخود گرفت و او دقیقا همانگونه که نظام دستور میداد عمل نمود.سرخوش از حضور او نگاه عاشقش را سوی دخترگی گرداند که تلاش میکرد از صندلی بلند بالا برود و چون دیگران بزرگ جلوه کند.دخترک به نگاه هنگامه با زدن لبخندی شیطنت امیز پاسخ گفت و بر سر پدر که به یاری اش آمده بود جیغ کشید وقتی غذا روی میز چیده شد هنگامه از نگاه به کودک دست کشید و به مانیان که با ولع به غذا چشم دوخته بود گفت:امروز هنگام خروج از بیمارستان اتفاق جالبی افتاد.خانمی کودک خود را در اتوموبیل به دنیا آورده بود.خدا کند هر دو سلامت باشند.
مانیان با دهان پر امینی گفت و نشان داد که بیش از حرف زدن به غذا علاقه مند است.هنگامه در سکوت به خوردن پرداخت و فکرش متوجه بچه هایی که تنهایشان گذاشته بود شد و از خود پرسید ایا خانم ناظمی توانسته جای او را پر کند و بچه ها آسوده و راحت هستند؟به پرسش خود اری مطمئنی گفت و اندیشید که همگی بقدر کافی مهربان و دلسوز هستند و بچه ها راحت زندگی خواهند کرد.بعد از غذا مانیان سیگاری روشن نمود تا دسر آورده شود د رهمان حال از هنگامه پرسید:از حال نظام چه گفتند؟
آه بلند هنگامه او را مضطرب کرد و پرسید:هنوز خوب نشده؟
هنگامه آنچه را که از مرد جوان شنیده بود بازگو کرد و ادامه داد:اگر او مرا نشناسد و خاطرات گذشته را فراموش کرده باشد چی؟
مانیان دستش را روی دست هنگامه گذاشت و گفت:دختر جان اینقدر خیالباف نباش.اطلاعات من نقص ندارد و همانطور که قبلا گفتم دکتر معالجش امیدوار است که او بزودی بستر را ترک کند و به فعالیت بپردازد.اگر بهبودی وجود نداشت او با قاطعیت ابراز عقیده نمیکرد.
هنگامه نامطمئن زیر لب زمزمه کرد:خدا کند همینطور باشد.
اما یاس او را به گونه ای در بر گرفت که نتوانست لب به دسر بزند و دوست داشت که آن محیط را هر چه سریعتر ترک کند.پس از خروج از

R A H A
10-22-2011, 02:01 AM
46 _55

رستوران وقتى براى گرفتن تاكسى كنار خيابان ايستادند هنگامه كلافه با صداى بلند گفت: فردا صبح اتومبيلى مى خريم كه مجبور نباشيم وقتمان را براى پيدا كردن تاكسى تلف كنيم.
لحن خشم الود هنگامه موجب شد كه مانيان دريابد هنگامه انطور هم كه اظهار مى كرد خود را براى رويارويى با اتفاقات اماده كرده است حقيقت ندارد و او هنوز از اينده ترس و بيم دارد. بالحنى مهربان و گرم گفت: فردا اتومبيلى مى خريم كه خيالت را راحت كند.
به وقت بازگشت هنگامه ديده برهم گذاشت همچون گذشته كه وقتى خسته بود چشم برهم مى گذاشت تا كسالت و خستگى را بر طرف كند. تاكسى مقابل هتل ايستاد و هر دو پياده شدند. ديگر گلها زيبايى و طراوت صبحگاه را به همراه نداشتند و او بدون توجه به اطراف ، پلكان را با سرعت طى كرد تا خود را در حصار اتاقش حبس كند و بدون حضور كسى با خود خلوت كند. حس مى كردم بيمار است و احتياج به استراحت دارد اما جايى از بدنش درد نمى كرد . بدون تغيير لباس خود را روى تخت انداخت و بعد از ارام شدن نوسانات تشك چشم برسقف دوخت و اشك از ديده رها كرد، وقتى از گريستن دست كشيد چشمانش سنگين برهم فرو افتادند و زمانى ديده گشود كه پاسى از شب مى گذشت . اتاقش تاريك بود و نور كمرنگ مهتاب از پنجره به داخل اتاق سرك كشيده و بين خود سياهى تطابقى بوجود اورده بود. خوابش نمى امد اما رخوت همچنان وجودش را در بر داشت و ميل به برخاستن را از او گرفته بود. سعى كرد بارديگر بخوابد و فكر و خيال را به فراموشى بسپارد اما گريزپايي خواب رام نشدنى بود. از صداى چند ضربه كه به در اتاقش خورد به زحمت بلند شد و پيش از گشودن در پرسيد: بله؟
صداى ارام مانيان را شناخت كه پرسيد: حالت خوب است؟
هنگامه چراغ اتاقش را روشن كرد و سپس در را گشود و مانيان را در ربد و شامبر خواب با صورتى نگران ديد كه پشت در ايستاده بود به زور لبخندى برلب اورد و به سوال مانيان پاسخ داد: بله خوبم!
مانيان نگاهى دقيق و موشكاف بر او انداخت و با نگرانى گفت: اگر جواب نمى دادى مجبور مى شدم از كليد مديريت هتل استفاده كنم.
هنگامه از كنار در دور شد و مانيان قدم به درون گذاشت و گفت: چندبار امدم و در زدم ولى تو جواب ندادى. ميدانى چند ساعت است كه خوابيدى؟ گرسنه نيستى؟
هنگامه سر تكان داد و با گفتن ساعت چند است بى اطلاعى خود را نشان داد. مانيان بدون نگريستن به ساعت گفت: تا طلوع سپيده ديگر چيزى نمانده. انقدر نگرانت بود كه نتوانستم استراحت كنم.
هنگامه روى تخت نشست و گفت : متأسفم كه نگرانت كردم. خستگى مرا از پا دراورده بود و نفهميدم چقدر خوابيدم.
مانيان كه خيال رفتن نداشت روي مبل نشست و پاكت سيگار و فندكش را از جيب ربدوشامبرش بيرون اورد و ضمن روشن كردن سيگارى گفت: _ اگر به همين طريق ادامه بدهى از پا در مي ايى. من نمى دانم چرا نگرانى و چه چيز تو را اينقدر هراسان كرده؟ از ديد من همه چيز به خوبى پيش مى رود.و برنامه ها یکی یکی اجرا می شود. به من بگو ایا به کارایی من اطمینان نداری؟
هنگامه هراسان شد و در مقابل پای مانیان نشست و با صدایی بغض الود گفت:
_مانی خودت خوب می دانی که چقدر به تو اطمینان دارم اما...
مانیان صورت او را بالا گرفت و مستقیم دیده به چشمان هنگامه دوخت و پرسید: اما چی؟ تو باید به من بگویی که چرا نگرانی.قطرات اشک بی اختیار از چشم هنگامه فرو افتاد و او زیر لب زمزمه کرد : من در این شهرم و او در بستر بیماری اتاده و من حق ملاقات کردن و دیدار از او راندارم. مانی شکافی که بین من و پرویز به وجود امده با هیچ چیز پر نمی شود . دارم به این نتیجه می رسم که تلاش بی ثمری را اغاز کرده ایم ما شرکت را راه اندازی می کنیم. خانه سابق اش را دوباره می خریم و به او برمیگردانیم و تمام چیزهایی را که با پول می ود حل کرد،حل می کنیم اما ایا عشق و عاطفه را هم می توانیم توسط پول خریداری کنیم؟ ایا من به همان هنگامه گذته تبدیل خواهم شد؟ هنگامه ای که روزی منبع الهام یک شاعر بود و او دیوانش را با تمام خلوص تقدیمش کرد؟ من در خیال او مرده ام و دیگر وجود ندارم. اه مانی او با سرودن شعر زمستان خط بطلان بر تمام علایقش کیده و مرا فراموش کرده . اما این منم که مذبوحانه تلاش می کنم که به خود بقبولانم هنوز در یادش زنده ام و فراموش نشده ام . مانی زیر بار تردیدها از درون ویران می شوم و تنها خودم صدای اوار این ویرانی را می شنوم. بیا برگردیم و همه چیز را فراموش کنیم. من چون گذشته با خانه بدوشی خود خواهم ساخت و ....
مانیان انگشت بر لب هنگامه گذاشت و گفت : دیگر ادامه نده من به تو قول می دهم که فردا با خبرهای خوش در اتاقت را بکوبم و از حال نظام برایت خبر بیاورم. همه ترس و نگرانی تو از انجا نشات می گیرد که به تو گفته شده نظام تحت مداوای روانشناسی است و چند شوک الکتریکی داشته اما دخترم چرا فکر نمی کنی که این شوکها باعث می شود که او سریعتر بهبودی یابد و بستر را ترک کند مگر ارزوی تو این نیست که او چون گذشته صحیح و سلامت به فعالیت بپردازد و همان مرد با اقتدار گذشته شود؟ مگراین تو نبودی که می گفتی فقط ارزو دارم که او را شاد و سعادتمند ببینم و اگر مرا فراموش کرده باشد مهم نیست؟اگر این حرفها را از روی خلوص گفتی پس باید مقاوم باشی و کمکش کنی اما اگر ان حرفها را از روی نیت دیگری گفتی من هم موافقم که برگردیم و همه چیز را فراموش کنیم.
هنگامه به نشانه نه سر را تکان داد و زمزمه کرد: _ خدا می داند که حرف دلم را به زباناوردم و قصد ریا و فریب نداشتم!
مانیان زیر بازوی هنگامه را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و گفت: _ پس به خودت فکر نکن و تمام تلاش خودت را برای اجرای برنامه هایمان بکار بگیر و به من اجازه بده که با فکری اسوده انها را دنبال کنم و نگران حال تو نباشم.
هنگامه سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت: خق با شماست و من خودخواهی کردم. قول می دهم که دیگر همان طور که خواسته اید رفتار کنم.
مانیان دست پدرانه ای یر سر هنگامه کشید و گفت:اگر گرسنه ای بگویم چیزی برایت بیاورند.
هنگامه مخالفت کرد و با نگریستن به صبحی که ارام ارام نزدیک می شد گفت: نه گرسنه نیستم،خوشبختانه صبح نزدیک است و می توانم تا وقت صبحانه صبر کنم.
مانیان در حالیکه به سوی در اتاقش پیش می رفت گفت: شاید من به هنگام صرف صبحانه نباشم اما قول بده که صبحانه ای کامل بخوری و با انرزی روز را اغاز کنی.
هنگامه به او قول داد و در را پشت سر مانیان بست و بار دیگر به رختخواب برگشت و سعی کرد به چیزهای خوب فکر کند و ترس خود را فراموش کند اما این ممکن نشد و هر چقدر هم سعی کرئ زمان را ثابت نگه دارد و به گذشته و اینده فکر نکند به نتیجه نرسید و با تابش افتاب به درون اتاقش خسته از بستر بلند شد و به سوی حمام رفت تا مگر اب مرهمی شود برجسم و روح خسته اش. در مقابل اینه به موهای بلند و خیس خود نگریست و به چروکهایی که زیر چشمانش پدیدار شده بودند نگاه کرد و از خود پرسید ایا این هیبت می تواند کانون الهام برای شاعری باشد و بار دیگر اندوهگین اشک از دیدگانش فرو ریخت.برخلاف تصور هنگامه. او زیاد هم تغییر نکرده بود و از دنیای دوشیزگی اش فاصله زیادی نگرفته بود. گرچه او خود راپیر به حساب می اورد و چین پای چشم را به نشان کهولت می گذاشت اما براستی چنین نبود و او در هیبت زنانگی هم زیبا به نظر می رسید که اطرافیانش به خوبی به این امر واقف بودند و به سبب همین طراوت که بیهوده به دست خزان سپرده می شد سعی داشتند که او را یاری کنند تا به مساظلی غیر از مرگ و فنا شدن بیندیشد و به زندگی علاقه نشان دهد.
هنگامه وقتی برای صرف صبحانه پشت میز نشست امیدوار بود که مانیان هتل را ترک نکرده باشد اما وقتی گارسون کاغذ کوچکی را در زیر دستی مقابلش گذاشت دریافت که او در هتل نیست. کاغذ را گشود و چنین خواند:
صبح بخیر دخترم. امیدوارم که صبح را با شادی اغاز کنی و با خوردن صبحانه ای که قولش را به من دادی انرزی کامل را برای فعالیت به دست اوری. من نمی دانم چه ساعتی به هتل برمی گردم،منتظر تماسم باش و از هتل خارج نشوبه امید دیدار. (مانی)
هنگامه طبق دستور مانی برای خود دستور صبحانه داد و هنگامی که از پشت میز بلند شد همان طور که مانی گفته بود کاملا برای فعالیت روزانه اماده بود. او روزنامه صبح را از روی میز برداشت و به جای رفتن به اتاقش به سوی سالن انتظار هتل که با مبلهایی زیبا تزئین شده بود به راه افتاد و در مبلی نشست که از انجا می توانست باغچه بزرگ و پر گل رز را ببیند و از نسیم صبحگاهی که در حال ورزیدن بود لذت ببرد.او بدون ان که نگاهی به سر مقاله روزنامه بیندازد به سراغ جدول ان رفت و با طلبیدن گارسون تقاضای خودکاری کرد و به حل جدول مشغول شد. حل جدول موجب می شد که فکرش را از چیزهای دیگر خالی کند و از معلومات خود بهره بگیرد و یا چیزهای تازه بیامزد جدول به اتمام نرسیده بود که صدای تلفن را شنید و گوش فرا داد تا شاید مانی باشد اما تلفن مربوط به او نبود. بی حوصله بلند شد و به سوی باغچه به راه افتاد و در کنار بو ته های گل رز قدم ارام کرد و فکرش را با صدایی که خود بتواند بشنود بر زبان اورد.


_ به همه ثابت می کنم ان چه که در مورد پرویز گفتم از روی خلوص گفتم و برای خوشبخت شدنش تا پای جان تلاش می کنم،حق با مانی است و من نباید به خودم فکر کنم زندگی و اینده نظام در درجه اول قرار دارد و همه چیز و هیچ کس نباید مانعی برای رسیدن به خوشبختی او شود،حتی خودم ! بله حتی خودم!من بیوه خوشبختی خواهم بود که توانسته ام او را از ورطه بدبختی نجات دهم و به زندگی و سعادت باز گردانمش او هرگز نباید بفهمد که من چه کرده ام ،حقیقت باید برای همیشه پنهان بماند.صدای گرم و مهربانی که نامش را صدای زده بود موجب شد تا دست از تفکر بردارد و به سوی صاحب صدا سر برگرداند و مانی را ببیند که موقر و شیک پوش ایستاده و به او لبخند می زند با دیدن مانی چون دختر بچه ای به شوق امد و با گامهایی سریع به سوی او قدم برداشت . شوق هنگامه قلب مانیان را لبریز از مهر و عطوفت کرد و هنگامی که هنگامه مقابلش ایستاد خوشحالی خود را با گفتن به به می بینم که مثل پروانه ها شاد و سبکبالی!



ابراز کرد و سپس ادامه داد: دوستی به ملاقاتت امده که می دانم از دیدنش خوشحال می شوی. مانیان هنگامه را با خود همراه کرد و او وقتی قدم به درون سالن گذاشت مرد میان سالی را دید که به خاطر نمی اورد او را دیده باشد. وقتی مقابل مرد رسیدند او از روی مبل بلند شد و مانیان هنگامه را همسر سابق نظام دشتی معرفی کرد و او دکتر معالج نظام به هنگامه معرفی نمود. پس از اظهار خوشحالی از این ملاقات هنگامه مبهوت دکتر را نگاه می کرد و به دنبال علت این ملاقات می گشت که مانیان گفت: از دکتر خواهش کردم که ساعتی وقتی گرانبهایشان را به ما اختصاص دهد تا اطلاعات کافی در مورد اقای دشتی کسب کنی و مطمئن شوی که خطری او را تهدید نمی کند و دست از نگرانی برداری.



هنگامه نگاه سپاسگزار خود را به دکتر دوخت و گفت: من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.



دکتر خندید و گفت: تشکر لازم نیست.اینطور که اقای مانیان شرح داده اند ما به نوعی با یکدیگر همکار هستیم و وصف فداکاری شما در مورد کودکان استثنایی مرا واداشت که اگر کمکی از دستم برمی اید انجام بدهم.اقای مانیان به من اظهار داشتند که شما بیش از حد نگران اقای نظام دشتی هستید و اطمینانهای ایشان را مبنی بر این که بیماری اقای نظام وخیم نیست را باور ندارید این است که من به عنوان دکتر معالج وی به شما عرض می کنم که اقای دشتی خوشبختانه بحران را پشت سرگذاشته و حال مراجی وی رو بهبود است. در مورد شوک هم جای نگرانی وجود نداری ما به بیمار کمک می کنیم که اتفاقات و خاطرات تلخ را فراموش کند و یا اینکه در ضمیر بیمار انها را کمرنگ سازیم به طوری که بیمار افسردگی را فراموش کند و از یک وضع نرمال برخوردار شود. در مورد اقای دشتی نیز چنین کردیم و خوشبختانه نتیجه مثبت هم گرفتیم و تا ساعتی پیش هم که من ایشان را ویزیت کردم حالشان خوب بود و صبحانه کاملی را هم میل کرده بودند و امیدوارم ظرف چند روز اینده بتوانند بیمارستان را ترک کنند اما برای شروع فعالیت مدتی وقت لازم است و نباید امید داشت که بلافاصله پس از مرخص شدن بتوانند عهده دار امور شوند. اقای نظام دشتی باید مدتی هم درخانه استراحت کند و دوره نقاهت طولانی تر از دوران درمان است.



هنگامه پرسید: ایا نظام، گذشته را به کلی فراموش کرده است و دیگر چیزی به یاد ندارد؟



دکتر لبخند زد و گفت: خاطرات خوش نه تنها کمرنگ نگشته بلکه پر رنگ تر هم شده، مطمئن باشید که نظام با گذشته فرقی ندارد و تنها وقایع چند ماه زندان ازارش می داد که سعی کردیم ان قسمت ازار دهنده را کمرنگ کنیم. بیشتر نگرانی نظام مربوط به خانمش و خانواده او بود و می ترسید که این واقعه اثری نامطلوب روی روابطشان بگذارد که چنین هم بود و ترس او بیهوده نبود. از هم گسیختگی یک زندگی ضربه ای سهل و اسان نیست مخصوصا در مورد نظام که در این شهر دارای شهرت و اعتباری خاص است و اگر اتفاقی برای او بیفتد خیلی زود نقل سخن دیگران می شود. او هر روز عیادت کنندگان زیادی دارد که ما مجبور شده ایم تعداد ملاقات کنندگان را کنترل کنیم تا بیمار بتواند استراحت کند. دوستداران نظام کم نیستند همانطور که شایعه پراکنان هم کم نیستند. من به گوش خود شنیدم که یکی از عیادت کنندگان داشت برای فردی که هنوز نظام را ملاقات نکرده بود تعریف می کرد که دکترش گفته امید بهبودی نیست و از نظام دشتی قطع امید کرده است و او دیگر عاقل نخواهد شد. وقتی سوال کردم این حرف را چه کسی گفته در کمال اطمینان اظهار داشت که خودش شخصا از دکتر شنیده است، من که عصبانی شده بودم به او گفتم من دکتر نظام هستم و نظام بیمار من است اما ان مرد باورنکرد و هنوز هم یقین داشت که اشتباه نکرده و ان چه را که شنیده نه در مورد بیمار دیگری بلکه در مورد نظام دشتی بوده است. با این شایعاتی که به وجود امده من خود شخصا به خانم دشتی حق می دادم که از همسرش بترسد و نخواهد با او زیر یک سقف زندگی کند. چند روز پیش هم تلفنی داشتم که مرا قسم می داد که در مورد زنجیری بودن نظام حقیقت را بگویم و چون قسم خوردم که چنین نیست و بیمار دارد در صحن بیمارستان قدم می زند خیالش اسوده شد، بعد فهمیدم که برادر خانم اقای دشتی بوده که تلفن کرده ، از این وقایع بگذریم به هر جهت من به شما اطمینان می دهم که حال او رضایت بخش است و جای نگرانی وجود ندارد. ضمن ان که شما با سخاوت خود در مورد پرداخت قروض عامل موثری در جهت بهبودی او هستید و دیگر جایی برای فکر و خیال مجدد باقی نخواهید گذاشت. این کار انسان دوستانه شما از شوکی که من اجبارا بر او وارد می کنم موثرتر و نتیجه اش رضایت بخ تر خواهد بود.



حرفهای دکتر از درجه نگرانی و ترس هنگامه کاست و بی اختیار گفت: ای کاش می توانستم خودم شخصا از او مراقبت کنم تا کاملأ بهبودی خودش را به دست اورد اما متأسفانه صلاحیت این کار را ندارم.

دکتر نگاهی معنی دار به صورت مانیان کرد و با اوردن لبخندی دیگر به لب گفت : اگر به راستی داوطلب این کار هستید می توانم ترتیبی بدهم که مراقبت از او را به عهده شما بگذارند. من می توانم از وجود شما به عنوان دستیار خودم استفاده کنم اما از حالا باید بگویم که رفتار شما هم باید کنترل شده باشد و دچار احساسات نشوید، اگر می توانید عنان احساستان را محکم نگهدارید ترتیب کار را بدهم و با شما در وقت مقتضی تماس بگیرم در غیر اینصورت بهتر است با تلفن جویای حال بیمار شوید.

R A H A
10-22-2011, 02:02 AM
56 تا 65

هنگامه بی تفکر گفت:قول میدهم که خویشتن دار باشم و دچار احساسات نشوم.من فکر میکنم که هیچکس جز خودم به روحیات او واقف نیست و میتوانم کمکش کنم.
مانیان دخالت کرد و گفت:اما فراموش نکن که ما کارهای دیگری هم داریم که باید انجام بگیرد خرید خانه و اتوموبیل...
هنگامه سخن او را قطع کرد و گفت:همه را انجام میدهم و به هر دوی شما قول میدهم که بتوانم از عهده کارها بخوبی بر ایم و رضایتتان را جلب کنم.
دکتر با صدا خندید و گفت:پرستاری که نه تنها حقوق دریافت نمیکند بلکه مخارج بیمار و دکتر و بیمارستان را هم میپردازد!خداوند امثال شما را زیاد کند!
بعد در حالیکه بلند میشد گفت:با خانم دشتی برخوردی نخواهید داشت چون ایشان از بخش اعصاب واهمه دارند و میترسند قدم به آنجا بگذارند.در مورد دیگران هم خودتان بهتر میدانید چه باید بکنید!من منتظر تلفن شما خواهم بود و بهتر است به قول آقای مانیان اول ترتیب کارها را بدهید و بعد با خیال راحت به پرستاری بپردازید.
وقتی دکتر خداحافظی کرد و رفت هنگامه تازه متوجه شد که چه مسئولیتی را به عهده گرفته است.از پرستاری پروایی نداشت اما از اینکه توسط یکی از عیادت کنندگان شناخته شود و رسوا گردد بیمناک شد و به هراس افتاد.خواست تا دکتر هتل را ترک نکرده او را بیابد و انصراف خود را اعلام کند اما با یاداوری اینکه میتواند از نظام مراقبت کند و شاهد بهبودی او باشد منصرف شد و بدنبال تدبیری برآمد که بتواند آزاد و بدون نگرانی از شناخته شدن وظیفه اش را انجام دهد.بدون آنکه منتظر مانیان بماند که برای بدرقه کردن دکتر رفته بود به اتاقش بازگشت تا بتواند چاره کار را پیدا کند.
در مقابل آینه ایستاد و به چهره خود اینبار دقیق نگاه کرد و پیش خود اقرار نمود آنهایی که وی را از قبل میشناختند امروز هم میتوانند او را بشناسند و گذشت این چند سال تغییرات محسوسی بوجود نیاورده است.موهای خود را پشت سر جمع نمود و عینکش را بر چشم گذاشت و باردیگر خود را در آینه نگریست و بخود گفت لازم است که رنگ پوست صورتم را تیره سازم و آنوقت هیچکس قادر به شناختنم نخواهد بود.با این فکر جعبه لوازم آرایشش را گشود و به ارایش صورت خود پرداخت و پس از پایان کار نگاهی دقیق در آینه بخود انداخت و از چهره جدیدی که یافته بود به صدای بلند خندید در همین هنگام ضربه ای به در اتاق نواخته شد و هنگامه با گفتن بفرمایید بگونه ای ایستاد که مانیان بتواند در بدو ورود چهره او را ببیند.میخواست دریابد که ایا توانسته آن تغییری را که لازم است در چهره خود بوجود آورد یا اینکه ناموفق بوده است.مانیان به محض آنکه در را گشود با چهره گندمگون زنی مواجه شد و به خیال اینکه اتاق را اشتباهی آمده به سرعت عذرخواهی کرد و از ان خارج شد.هنگامه با صدای بلند خندید و پس از لحظاتی دوباره در با احتیاط باز شد و صدای مانیان آمد که سوال میکرد:هنگامه اینجایی؟
هنگامه بقیه در را نیز گشود و در مقابل بهت مانیان گفت:خودم هستم مانی بیا تو.تغییر چهره داده ام و میخواستم امتحان کنم و ببینم ایا شناخته میشوم یا نه.
مانیان خندید و گفت:چه جور هم تغییر کرده ای هر کس تو را ببیند بلافاصله قالب تهی میکند و از ترس میمیرد.این چه هیبتی است که برای خودت درست کردی لطفا صورتت را بشور و از این هیبت مهیب خارج شو.هیچکس تو را نخواهد شناخت چرا که مجبور نیستی وقتی که عیادت کنندگان می آیند در اتاق بمانی.
هنگامه پرسید:اما خود پرویز چی؟اگر او مرا بشناسد که یقینا هم با هوش و ذکاوتی که دارد خواهد شناخت آن وقت چه؟
مانیان خونسرد گفت:آنوقت تمام برنامه هایمان بر باد میرود!
هنگامه گفت:شاید بهتر بود پیشنهاد چنین کاری را نمیدادم تا مجبور به ریسک نمیشدیم اما از طرفی هم این فرصت دست داده تا خودم مراقبتش را به عهده بگیرم و نمیخواهم این فرصت را از دست بدهم براستی نمیدانم چه باید بکنم.
هنگامه پریشان و سردرگم روی مبل نشست و به فکر فرو رفت.مانیان به جای هنگامه در مقابل آینه ایستاد و ضمن نگریستن به چهره خود گفت:اگر نظر مرا بخواهی میگویم که هیچ تغییری لازم نیست و برای اینکه شناخته نشوی کافی است که فقط نام فامیلت را تغییر بدهی و بجای بختیاری اگر دوست داشته باشی مانیان خطاب شوی.فراموش نکن که سالها از آخرین دیدار شما میگذرد و مسلما هر دوی شما تغییر کرده اید و اگر باعث رنجش تو نشود باید بگویم که تو نظام را بیمار ملاقات میکنی و ممکن است که اصلا تو را بخاطر نیاورد.من عقیده دارم همینطور که هستی باقی بمانی و رنج بیهوده نکشی.
مانیان هنگام خروج از اتاق باردیگر ایستاد و بسوی هنگامه نگریست و گفت:باید برای راضی کردن صاحبخانه بروم وقتی برگشتم با همفکری راه چاره ای پیدا میکنیم.
سپس از اتاق خارج شد.هنگامه با امیدواری از اینکه مانیان راه چاره را خواهد یافت دل آسوده کرد وبا گفت خدا بزرگ است سعی کرد این اندیشه را رها کرده و به دیگر کارها برسد و اولین تصمیمش تماس گرفتن با تهران و پرورشگاه بود.وقتی تماس برقرار شد از اینکه خود خانم ناظمی گوشی را برداشت خوشحال شد و با هیجان سلام کرد خانم ناظمی هم از شنیدن صدای هنگامه با خوشحالی حالش را پرسید و از چگونگی کار جویا شد.هنگامه بطور مختصر پاسخش را داد و از حال بچه ها و روند کار پرسید وقتی خانم ناظمی اطمینان داد که همه چیز خوب و مرتب پیش میرود خوشحال شد و خیال آسوده کرد.هنگامه قصد پایان دادن به مکالمه را داشت که خانم ناظمی گفت:راستی فراموش کردم که بگویم بعد از رفتنت یک تلفن شد و در مورد تو تحقیقات کردند.اینطور که من فهمیدم کار یکی از شرکا شرکت بود و میخواست اطمینان حاصل کند که تو براستی از تمکن مالی برخوردار هستی یا نه منهم تا آنجایی که میشد سیر داغ و پیاز داغش را اضافه کردم و به خوردش دادم.
هنگامه گفت:با همه این اطمینانها باز هم آنها نگران هستند و نمیخواهند به قول خودشان ریسک کنند.مانیان عقیده دارد که شرکت را نمیتوان به تنهایی اراده کرد و ما میبایست بدنبال شرکا جدید باشیم اما ناامید نیستیم و هر دو به آینده امیدواریم.

فصل 4
پس از قطع تماس هنگامه اندیشید آیا در مورد امید داشتن به آینده شرکت حقیقت را ابراز داشته؟وقتی به درون خود نگاه کرد سایه های شک را پررنگ تر از نور امید دید و با کشیدن آهی بلند اندوه خود را ابراز داشت امااین اندوه با یاداوری اینکه در پرورشگاه همه برنامه ها بخوبی پیش میرود نایل گشت و لبخند رضایت بر لب هنگامه نشست.تا زمانیکه مانیان بازگردد برای وقت کشی تصمیم گرفت برای زیارت به شاهچراغ برود.تنها چیزی که هنگامه را شاد میکرد این بود که مانی بازگردد و بگوید که در مورد خرید خانه موفق شده است.اما لحظاتی در مقابل تابلوی رنگین تخت جمشید ایستاد و به سر ستون شیر که دهان باز کرده و در حال غرش بود خیره شد و با خود اندیشید هیچ بنایی در دنیا نمیتواند برای او به اندازه زیبایی دیوارها و اتاقهای قدیمی خانه خانم دشتی گیرایی داشته باشد.
شاه چراغ برای هنگامه خاطرات بسیاری را تداعی میکرد و بیاد می آورد که دشتی به او گفته بود برو شاه چراغ کم بطلب و استغاثه کن تا شاه چراغ دلش به رحم آید و کمکت کند.هنگامه در کنار فلکه خیابان روبروی مسجد پیاده شد و به تماشای گنبد بزرگ کاشی کاری که از دور هم نمایان بود و با گنبد آستانه سید میر علاء الدین زیبایی خاصی یافته بود ایستاد و سپس برای زیارت وارد شد.آینه کاریهای داخل حرم و ضریح و درهای نقره ای آنکه از شاهکارهای هنرمندان گذشته شیراز بود او را بسوی خود میکشید اما هنگامه یکسر به سوی آرامگاه سید امیر احمد برادر امام رضا(ع) پیش رفت و سر بر ضریح متبرک گذاشت و عنان اشک را ازدست داد.نجواهای او و راز و نیازش با خلوص و استغاثه اش برای یاری جستن و کسب توانی بود که بتواند در راه برآوردن نیاز دیگران بکوشد.وقتی از شاه چراغ خارج شد احساس اسودگی میکرد بدون اراده بسوی شرکتی که روزگاری متعلق به هر دوی آنها بود براه افتاد.مسافت طولانی را با نگاه به فروشگاهها طی کرد و بدون آنکه خرید کرده باشد تا نزدیک شرکت پیش رفت و به تماشا ایستاد.نمای بیرونی شرکت بازسازی شده بود و چنین بنظر میرسید که یکی دو سال پیش ساخته شده.از درب شیشه ای آن دزدانه نگاهی به درون انداخت در راهروی وسیع مقابل رویش ورقه ای بر سطح زمین افتاده و غبار سنگینی که همه جا را پوشانده بود حکایت از تعطیل بودن و بلا استفاده ماندن شرکت را داشت بیاد اورد که روزی این شرکت از مهمترین شرکتهای موجود بود و همه از نظم و دیسیپلین حاکم بر آن نه به صورت انتقاد بلکه بعنوان حسن یاد میکردند.مردی که در حال گذر از آنجا بود ایستاد و گفت:خانم این شرکت تعطیل است و صاحبش در زندان است.
هنگامه بسوی مرد نگریست و با خشمی که سعی در مهارش داشت گفت:شما اشتباه میکنید این شرکت در چند روز آینده باز میشود و صاحبش هم نه تنها در زندان نیست بلکه قبراق و آزاد است و میتوانید ایشان را در روز افتتاح ببینید.
مرد متوجه خشم هنگامه شده بود با این اندیشه که این زن همسر نظام دشتی است و از همسرش دفاع میکند.آرام گفت:من قصد اهانت نداشتم همه مردم این موضوع را میدانند...
هنگامه گفت:تا چند روز دیگر همه مردم مثل شما از اشتباه در می آیند و دست از شایعه پراکنی برمیدارند روزتان بخیر آقا!
هنگامه بعد از آن گردش وقتی به هتل بازگشت در سر میز غذا مانیان رامنتظر خود دید.با لحنی پوزشخواه گفت:آه مانی مرا ببخش که دیر کردم رفته بودم شاه چراغ و از آنجا هم سری به شرکت زدم و با مردی هم مشاجره کردم.
مانیان با لحن خشکی گفت:کارت اصلا درست نبوده.
-اما آن مرد میبایست میفهمید که نظام درزندان نیست و بزودی به سرکار برمیگردد.اینجا چه زود همه چیز پخش میشود و دهان به دهن میگردد.دوست دارم پیش از آنکه شرکت مجددا راه اندازی شود خاطره زندان و ورشکستگی از اذهان مردم پاک شود.من به آن مرد گفتم که به زودی همه مردم متوجه اشتباه خود میشوند و دست از شایعه پراکنی برمیدارند.
مانیان سرش را تکان داد و گفت:هم شرکت و هم نظام دشتی معروف هستند و اگر اتفاقی برای انها بیفتد مردم زود مطلع میشوند امادر مورد شرکت و راه اندازی مجدد بد نگفتی و منهم عقیده ام این است که تا دایر شدن مجدد بد نیست مردم آگاه شوند شاید کسانی مایل به همکاری باشند که بتوانیم از وجودشان استفاده کنیم.
هنگامه خوشحال از لحن راضی مانیان به غذایی که روی میزشان چیده میشد با اشتها نگریست و مانیان هم از اینکه با سخنش در هنگامه اطمینان آفریده است احساس رضایت کرد.او خبرهای خوشی با خود داشت اما سکوت کرد تا پس از صرف غذا و خوردن دسر آن را بازگو کند دوست نداشت با حرف زدن از طعم و مزه غذا بی بهره بماند.ذهن هنگامه هنوز پیرامون مشاجره ای بود که با آن مرد انجام داده بود و به واکنش او که چه خواهد کرد و برای دیگران موضوع را چگونه تعریف خواهد کرد فکر میکرد و امیدوار بود که لحنش آنقدر مطمئن بوده باشد که مرد را تحت تاثیر قرار داده و او یقین حاصل کرده باشد.غذا در سکوت صرف شد و هنگام آوردن دسر مانیان سکوت را شکست و گفت:نپرسیدی که ایا امروز موفق به خرید خانه شده ام یا نه؟به چی داری فکر میکنی؟
هنگامه بخود آمد و گفت:هنوز داشتم به آن مرد فکر میکردم اما ولش کن!خب بگویید ایا موفق شدید؟
مانیان با گذاشتن مقداری پای سیب به دهان لبخند رضایتی هم بر لب آورد و گفت:چه جور هم موفق شدم اما جلب رضایت مالک جدید کار آسانی هم نبود چون او برای ان خانه نقشه کشیده بود و میخواست آن را خراب کند و چند دستگاه آپارتمان بسازد.من اول سعی کردم با برانگیختن حس عاطفه و علاقه به خانه های قدیمی رضایتش را جلب کنم و از او بخواهم که خانه را به همان مبلغی که خریداری کرده بما بفروشد اما او کهنه کارتر از این حرفها بود و با خنده گفت که حرفم را میفهمد اما راضی به فروش نیست و مرا مجبور کرد تا مبلغی را که خواهانش بود قبول کنم و منهم به ناچار پذیرفتم اما باید اقرار کنم که خانه زیبایی است و حیف بود که ویران شود مخصوصا گچ بری طاق ایوان و اینه کاری اتاق پذیرایی خیلی زیباست!
هنگامه زمزمه کرد:از آن زیباتر اتاق نظام است و گچ بری دو طوطی آیا آن را دیدید؟
مانیان سر فرود اورد و هنگامه پرسید:آیا حوض هم بود؟همان حوضی که ماهیهای درشت قرمز ازادانه در آنجا زندگی میکردند.
مانیان خندید و گفت:بله حوض هم سرجایش بود و مقداری هم اثاث کهنه هنوز بر جای بود مثل اینکه آن خانه با عجله تخلیه شده بود و فرصت نکرده بودند که بطور کامل تخلیه کنند.
هنگامه پرسید:میشود بگویید که چه چیزهایی برجای مانده؟
مانیان دیده بر هم گذاشت تا بتواند بخاطر آورد و در همان حال گفت:یک کشوی لباس بود که در یکی از اتاقها بود و یک میز تحریر قدیمی با صندلی تاشو چند سبد آشپزخانه و مقداری دیگر خرت و پرت که درست به

R A H A
10-22-2011, 02:02 AM
66 _ 75

ياد ندارم .چيزى كه خوب يادم مانده ميز تحرير است كه فكر مى كنم ميز خوبى هم باشد و ارزشمند است پايه هاى ميز كنده كارى دارد و چوبش هنوز پس از گذشت سالها محكم است!
هنگامه لبخند زد و گفت : ميز كار نظام است و ان كشوى لباس هم متعلق به خانم دشتى است به من بگوييد كى مى توانم ان خانه را از نزديك ببينم؟ ايا توانستيد بفهميد كه خانم دشتى حالا كجا زندگى مى كند و حالش چطور است؟
كلام هنگامه كه به پايان رسيد اندوه بر صورت مانيان سايه افكند و گفت: متأسفم او ديگر در قيد حيات نيست.
اه هنگامه به اسمان بلند شد. مانيان براى تسلاى دل هنگامه گفت: همان بهتر كه نبود تا شاهد ورشكستگى و بيمارى پسرش باشد. اينطور كه فهميدم او حدود ود سالى است كه چشم از دنيا پوشيده يعنى هنگامى كه پسرش هنوز در اوج بوده و نزول نكرده بود.
هنگامه اشكى را كه از گوشه چشمش مى ريخت با سرانگشت پاك كرد و گفت : بله حق با شماست . خدا رحمتش كند زن مهربان و دلسوزى بود كه براى تداوم بخشيدن به زندگى من و نظام خيلى تلاش كرد و من هرگز محبتهايش را فراموش نمي كنم.
مانيان اخرين قاشق پاى سيب را هم بردهان گذاشت و سپس دور دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت: تو دارى به ازاى محبتى كه ديدى امروز به پسرش كمك مى كنى. من خيلى به اين سخن معتقدم كه از هر دست بدهى از همان دست هم پس مى گيرى. حالا كه خوىش نيست اما اثر كارى كه كرده باقى است و اين مهم است كه تو با طيب حاضر شده اى نظام را يارى كنى! ما فردا براى قولنامه كردن خانه به محضر مى رويم اما پيش از ان هم تو مى توانى به عنوان صاحب جديد خانه انجا را ببينى و بعد راهى محضر شويم.
هنگامه سر تكان داد و گفت : نه اول مى رويم محضر و بعد خانه را مى بينم. مى ترسم مالك پشيمان شود و از راى خود برگردد.
مانيان از روى صندلى بلند شد و گفت: فعاليت براى امروز كافى است اگر كار خاصى ندارى بهتر است استراحت كنيم و هنگام غروب گردشى در شهر داشته باشيم.
هنگامه به نشانه موافقت سر فرود اورد وقتى هر يك به اتاق خود رفتند هنگامه به ياد خانم دشتى گريست و فقدان وجود او را در قلبش احساس مى كرد. گردش كه با پياده روى همراه بود در غروبى زيبا انجام گرفت و هر دو با توافقى به زبان نيامده به سوى حافظيه حركت كردند . هيچ چيز تغيير نكرده بو انچنان كه هنگامه فراموش كرد سالها از زمانى كه به اتفاق نظام در اينجا قدم زده است مى گذرد. پس از خواندن فاتحه اى هنگامه گفت: ان شب من نظام را وادار كردم كه پس از مدتها دست به قلم ببرد و بنويسد. ما وقتى از حافظيه خارج مى شديم شنيدم كه گفت، هرگز در عمرم اينقدر احساس ارامش نكرده بودم اين حرفش موجب شده بود تا تمام خستگى روزانه را فراموش كنم و جانى تازه بگيرم . ميدانى مانى او ادمى نبود كه راحت احساسش را برزبان اورد، به قول خودش زبانش الكن اما انگشتانش زبان او بودند كه مى توانستند و قادر بودند احساس را روى كاغذ منعكس كنند. من سالها با ياداورى خاطرات تلخ و شيرين زندگى كردم و حالا كه فكر مى كنم مى بينم كه همان خاطرات موجب شدند تا زنده بمانم و زندگى كنم. حالا اينجا هستم و فاصله زيادى با او ندارم اما حق ملاقاتش را هم ندارم چرا كه مى ترسم مرا از خود براند و تمام تصورات و خاطرات شيرين را از دست بدهم.
مانيان خنديد و گفت: اينطور نخواهد بود من مطمئنم كه او با اغوش باز تو را خواهد پذيرفت و ...
اه هنگامه باعث شد مانيان از ادامه سخن بايستد. هنگامه گفت: اما من نمى خواهم وارد زندگى او شوم . فراموش كرديد كه او همسر دارد و از زندگى زناشويي اش راضى است؟ شايد انها داراى فرزند يا فرزندانى هم باشند كه كانونشان را گرمتر كرده باشد. من به خاطر انها هم كه شده حق ندارم وارد زندگى نظام شوم، نه اين حق من نيست من تنها اين حق را براى خود مسلم مى بينم كه نخواهم او را مريض و بيمار و محتاج ببينم. همين قدر كه بتوانم كمكى بكنم و ارامش و اسودگى خاطرش را فراهم كنم برايم كافى است.
انها قدم زنان حافظيه را ترك كردند و مانيان با اين انديشه كه اين زن هم حق دارد از سعادت زندگى نصيبى ببرد حافظيه را ترك كرد. تمام بعد از ظهرشان صرف گردش شد و هنگامه مانيان را با خود به هرسو كه روزى با نظام از انجا گذر كرده بود كشيد و مانيان هم با صبورى او را دنبال كرد. دير هنگام وقتى به هتل بازگشتند مانيان با گفتن اطمينان ندارم به موقع به ملاقات برسيم به هنگامه فهماند كه او را خسته كرده است و اين همه راهپيمايى براى مردى در شرايط سنى او زياد هم سازگار نبوده است. هنگامه معترف به اشتباه خود هنگام شب بخير گفتن بالحنى پوزش خواه به مانيان گفت: از اين صبورى كرديد و پر حرفيهاى مرا تحمل كرديد ممنونم. شما بهترين مصاحبى هستيد كه من تاكنون در عمرم داشته ام.
مانيان در اتاق او را گشود و گفت: و تو هم انچنان پدر پيرت را لوس مى كنى كه چيزى نمانده اشكم را دربيارى. شب بخير دختر جان و خوب بخوابى!
هنگامه خواسته هاى پيرمرد را بدون ان كه متوجه باشد براورده مى كرد و او را در ميان لذت و گرماى محبت و توجهاتش غرق مى كرد. نياز عاطفى پيرمرد از زمانى كه هنگامه را يافته بود براورده شده و محبتى خاص به هنگامه يافته بود و گاه فراموش مى كرد كه هنگامه به راستى دختر خود او نيست. او بارها نزد خانم ناظمى اقرار كرده بود كه هنگامه را همچون دختر خودش دوست مى دارد و اگر تأهل اختيار كرده بود و صاحب دخترى هم مى بود همانند او دوستش مى داشت. شبها بعنى زمانى كه انجام وظايف به پايان مى رسيد و هنگام استراحت بود مانيان باز هم از هنگامه غافل نبود و در بستر براى روز اينده نقشه مى كشيد تا كارها هرچه سريعتر انجام گيرد او محبت هنگامه را همچون گنج گرانبهايى در قلب خود حفظ مى كرد و به ان مى باليد.
هنوز صاحبخانه به محضر نرسيده بود كه ان دو وارد شدند و در انتظار او چشم به در محضر دوختند. قلب هنگامه از هيجان مى طپيد و انتظار برايش ظاقت فرسا شده بود. ساعت روبرويش كه به ديوار نصب شده بود درست مقابل چشم هنگامه قرار داشت و با حركت كند خود بر اضطراب هنگامه مى افزود او در دل التماس مى كرد كه زودتر بيايد و كار را تمام كند گويى تمام ناراحتى هاى او با عقد قرارداد خانه به پايانمى رسيد و برايش ارامش به همراه مى اورد . وقتى ساعتى گذشت و مالك پيدايش نشد هنگامه احساس ضعف و درماندگى كرد و نگاه ملتمس خود را به مانيان دوخت و پرسيد: پس چرا نيامد؟ نكند پشيمان شده و خيال فروش ندارد؟
مانيان از روى صندلى بلند شد و كنار پنجره اى كه رو به خيابان بود ايستاد و كركره را كسى پايين كشيد و در همان حال براى تسلاى هنگامه گفت: حتمأ مى ايد، او دير نكرده بلكه ما زود امده ايم هان پيدايش شد دارد از ان طرف خيابان مى ايد خيالت راحت باشد.
هنگامه راست در صندلى نشست و سعى كرد هيجان خود را فرو بنشاند و ظاهرى ارام به خود بگيرد . مرد وقتى وارد شد و مانيان را منتظر ديد لب به پوزش گشود و با گفتن دقايقى دير كردم مى بايست مرا ببخشيد دست در كيف دستى اش كرد و مدارك لازم را خارج كرد و بى توجه به هنگامه به سوى يكى از ميزها به راه افتاد و به مرد مسنى كه در پشت ان نشسته بود صبح بخير گرمى گفت و مداراك را مقابل او گذاشت و سپس به سوى مانيان حركت كرد و تازه ان زمان بود كه حال او را پرسيد. مانيان مرد را متوجه هنگامه كرد و گفت :
مالك جديد ايشان هستند خانم بختيارى!
مرد بالبخندى مالكيت خانه را به هنگامه تبريك گفت و اضافه كرد: خانه خوبى نصيبشان شد با اين كه قديمى است از پى و استخوان بندى خوبى برخوردار است، قسمت نبود كه بگويم و اپارتمانش كنم.
هنگامه كه هيجان تشديد شده بود بى درنگ گفت: بله همينطور است كه مى فرماييد . من عاشق ان خانه هستم و ممنونم كه ان را به ما واگذار كرديد. سپس از انها روى برگرداند و به خود گفت، اى احمق اين چه حرفى بود كه زدى نكند مالك حاضر به فروش نشود و خوشبختانه در همان هنگام مردى كه پشت ميز نشسته بود صدا كرد: فروشنده و خريدار حاضر هستيد؟
مانيان بازوى هنگامه را گرفت و او را به سوى ميز برد و به جاى او گفت: بله هر دو حاضرند.
در هنگام امضاء دفتر دست هنگامه اشكارا مى لرزيد وقتى كار به اتمام رسيد انچنان نفس بلندى كشيد كه فروشنده فكر كرد گنجى را از دست داده است و در دل افسوس خورد اما كار از كار گذشته بود و قرارداد بپايان رسيده بود. اين اولين مالكيتى نبود كه هنگامه به دست اورده بد اما اين مالكيت با احساسى چون عشق در هم اميخته بود از كسب ان احساس لذت مى كرد و اين را اولين گام در مسير خوشبخت شدن مى پنداشت. او به زمان گذشته و دوران دوشيزگى خود بازگشته بود. هنگامى كه فروشنده كليد خانه را به دست هنگامه داد ان چنان را در مشت خود فشرد كه دندانه هاى كليد در پوست دستش فرو رفتند و درد ان را حس كرد اما اين درد را با ارامش به جان خريد و لبخند رضايتى برلب اورد و به محض خارج شدن از محضر رو به مانيان گفت: اجازه نده خوشى ات زايل شود.
سپس تاكسى گرفت و نشانى خانه را داد. در تمام طول مسير هنگامه یک بار هم نگاه از خیابان برنگرفت سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود او به خانه ای می رفت که متعلق به محبوبش بود و می توانست بو و وجود او را در ان خانه احساس کند. سر کوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه مقابل پای خود را ندید و همان جا بر زمین افتاد. مانیان کمکش کرد تا برخیزد و بالحنی توبیخ کننده گفت: حواست کجاست دخترجان. انقدر برای رسیدن عجله داری که جلوی پایت را هم نمی بینی!
درد قوزک پایش در وجودش پیچیده بود و راه رفتن را برایش مشکل ساخته بود اما بدون توجه لنگ لنگان به راه افتاد و کوچه را طی کرد و وقتی مقابل خانه رسید با صدایی که می لرزید رو به مانیان کرد و کلید را به سمت او گرفت و گفت: لطفا شما بازش کن!
قلبش به شدت می زد و با ان که می دانست کسی در خانه به انتظار او نیست با این حال به گمان این که با باز شدن در مادر نظام را خواهد دید و پشت سر او با نظام مواجه خواهد شد لبخند برلب اورد و دیدگانش را از هیجان بست. در با هل دادن مانیان صدای خشکی کرد و باز شد. هنگامه بو کشید و در ته احساس خود میان تمام بوها به جستجو پرداخت. و ان را بازیافت و به خود گفت اشتباه نکرده ام این بو همان بویی است که همیشه استنشاق کرده بودم وقتی ارام ارام دیده گشود از عریانی خانه و گرد و خاکی که در کف خانه انباشته شده بود دلش گرفت و بغض در گلویش نشست با گامهایی نا استوار قدم برداشت و با کنجکاوی به دنبال اشنایی گشت نمی خواست قبول کند که این تصویر با تصوراتی که در ذهن پرورانده بود مغایرت دارد. بار دیگر بو کشید و در همان حال گفت: هیچ تغییری نکرده فقط جای اثاث خانم دشتی خالی است بیایید تا اشپزخانه و اتاقها را نشانتان بدهم!
هنگامه درد قوزک پایش را فراموش کرد و به جای رفتن به اشپزخانه راه طبقه بالا را در پیش گرفت و از یاد برد که مانیان پیش از او از خانه دیدن کرده است او یکسره بسوی اتاقی که متعلق به نظام بود پیش رفت و با گشودن در چوبی ان در استانه ایستاد و به تماشا پرداخت. نگاهش تمام زوایای اتاق را در نوردید و با اشکی که از دیده فرو ریخت گذشته را به حال متصل کرد. بالای طاقچه جایی که گچ بری دو طوطی قرار داشت هنوز عکسی کوچک و بدون قاپ از نظام در برجستگی گچ بری قرار داشت که او را در سنین نوزده، بیست سالگی نشان می داد و میز تحریر هنوز همان طور کنار پنجره قرار داشت و صندلی تاشویی که مخمل ابی اش در اثر مرور زمان رنگ باخته بود . روی میز ورق روز نامه ای قرار داشت و تکه کاغذی که تا شده و اماده برای داخل پاکت گذاشتن بود. در کف اتاق خودکاری استفاده شده افتاده بود و دیگر هیچ. هنگامه نفس ارامی کشید و با یاد گذشته اغوا گردید. هنگامی که پشت به اتاق نمود اتاقی را که روزی به خود او اختصاص داده بودند پیش رویش نمودار شد. میان گریه و خنده رو به مانیان کرد و گفت: این اتاق من بود و روزی به من تعلق داشت.
در اتاق را گشود اشکش چون سیل روان شد و این بار با صدای بلند گریست. مانیان دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و گفت: ارام باش عزیزم. اگر نتوانی خودت را کنترل کنی تو را با زور هم که شده از این خانه می برم و بلافاصله اجاره اش می دهم.
تهدید مانیان کارگر افتاد و هنگامه دست از گریستن برداشت و به زور لبخند برلب اورد و گفت: دیگر گریه نمی کنم. ببین اینجا تخت خوابم بود، همینجا کنار پنجره وقتی نظام شبها چراغ اتاقش را روشن می کرد نورش درست می افتاد روی تخت خوابم و نمی توانستم بخوابم. توی این کمد دیواری لباسهایم را گذاشته بودم و از این پنجره به اسمان نگاه می کردم و بوی نارنج را به مشام می کشیدم. ببین هنوز هم همان بو می اید و ان پایین حوضی است که گاه تنهایی ام را با ماهیهای ان تقسیم می کردم. بیا بریم پایین تا نشانت بدهم که چه حیاط با صفایی است. هنگامه از پله ها سرازیر شد و وارد حیاط شد. ان چنان دچار شیفتگی سحرامیز شد که فراموش کرد مانیان هم همراه اوست. درختان نارنج در باغچه هنوز بر پا ایستاده بودند و در امتداد دیوارها و روی لب دیوار پیچکها پیش روی کرده و چشم اندازی زیبا به وجود اورده بودند. او همان طور که مسیر پیچکها را تعقیب می کرد رایحه مطبوع نارنج را به جان کشید و از سکون و سکوت خانه دچار وهم شد. صدایی از پشت سرش شنید: می خواستی اشپزخانه را نشانم بدهی!
هنگامه به خود امد و با گفتن متأسفم ، فراموش کردم روی از حیاط برگرداند و گفت: نمی دانم با ماهیها چه کردند. چرا این حوض متروکه شده؟ حتما بعد از فوت خانم دشتی کسی نبوده تا از انها مراقبت کند و همه ماهیها مرده اند.
مانیان لبخند زد و دل هنگامه را گرم کرد سپس گفت: این که مشکلی نیست می دهیم حوض را به همان شکل گذشته مرمت کنند و تا دلت بخواهد ماهی درونش می ریزیم. خوشبختانه طیقه پایین هم مثل بالا روشن است فقط احتیاج به نقاشی دارد و کمی هم دستکاری نیاز دارد اینطور نیست؟
هنگامه با گشودن در اشپزخانه سخن او را تأکید کرد و از انچه که دید مبهوت بر جای ایستاد اثاث اشپزخانه باقی بود گویی هیچ چیز را نبرده و همه چیز سرجای خود قرار داشت فقط جای گاز و یخچال خالی بود. میز وسط اشپزخانه با رومیزی نایلونی گلدار و شش صندلی که دور میز چیده شده بود . هنگامه در کابینت ها را گشود و با شگفتی گفت: اینجا پر از ظرف و ظروف است، چرا اینها را با خود نبرده اند؟ مگر نباید قبل از فروش ، خانه را تخلیه شده تحویل بدهند؟ نکند اقای، اسمش چی بود؟
_ حقیقی
_ اه بله! نکند اقای حقیقی فراموش کرده وسایل اشپزخانه را ببرد و اینها جا مانده اند؟
مانیان سر تکان داد و گفت اینطور نیست چون اگر این وسایل مال حقیقی بودند حتما اشاره ای به انها می کرد اما نه دیروز نه امروز هیچ حرفی در این مورد گفته نشد و حتی اشاره ای هم نکرد. به گمان من این اثاث ها مابقی اثاث دشتی است که برجای مانده و چون خانه به فروش رفته دیگر لازم ندیدند که اثاث کهنه شده را هم با خود از خانه خارج کنند.
هنگامه ناباور بار دیگر به قفسه ها نگاه کرد و گفت: اما این ظروف مستعمل نیستند و چینی ها خیلی هم با ارزشند.
ناگهان از سخن باز ایستاد و دست به درون قفسه برد و دو جا شمعی نقره ای پایه بلند از ان خارج کرد و گفت: این جا شمعی های من است اینجا چه می کند؟ اه مانی تازه یادم افتاد، این چینی ها هم مال من است و این دو گلدان چینی! اه خدای من تازه دارد یادم می افتد همه اینها که اینجاست روزی مال خودم بود! وای مانی بیا کمکم کن تا همه را روی میز بچینیم و ببینیم دیگر چه چیزهایی پیدا می کنیم.

R A H A
10-22-2011, 02:02 AM
76 تا 85

مانیان از قیافه مضحکی که هنگامه پیدا کرده بود به خنده افتاد و با گفتن بسیار خب عجله نکن او را از شتاب بازداشت.هنگامه تمام ظروف را روی میز چشید و در میان فکرهای گوناگون به این نتیجه رسید که نظام اثاث او را پس از رفتن در اختیار مادر گذاشته تا مورد بهره برداری قرار گیرد و آن زن با سلیقه همگی را بخوبی حفظ کرده و سالم نگه داشته است.هنگامه هم خوشحال بود و هم دلش گرفته بود.دوباره یابی اثاث خانه خانه خوشحالش کرده بود اما از این که آنها را چون خود او کنار گذاشته بودند تا دیده نشوند و خاطره ای را زنده نکنند دلش بدرد آمد و اه حسرت کشید شمعدانها را چون شیئی گرانبها به سینه فشرد و بیاد آورد که چگونه شبها با افروختن شمع بزمی شاعرانه می آراسته و در پرتو نور آن نظام برایش شعر میخواند.قیافه مغموم او مانیان را متاثر کرد و پرسید:با اینها چه میکنی؟
هنگامه چشم اندوهبار خود را به او دوخت و گفت:همه را نگه میدارم.اینها زندگی گذشته من هستند ای کاش کسی میتوانست مرا از میان یاس و امید برهاند و در یک مسیر مشخص قرار دهد.هنگامه ناامید شمعدانها را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد و گفت:بهتر است برویم برای امروز کافی است.
مانیان از این تصمیم استقبال کرد و با گفتن موافقم او هم بلند شد و عازم رفتن شد هنگام بیرون رفتن از آشپزخانه هنگامه ایستاد و بار دیگر به ظروف چیده شده روی میز نگریست و با صدایی که مانیان بتواند بشنود گفت:امشب لیستی از تمام اثاثیه ای که داشتم تهیه میکنم و اینها را هم جز آنها می آورم. و میخواهم این خانه را به صورت خانه ای که او برایم اجازه کرده بود در آورم هر چند که یادآوری و به یادآوردن آنها کار مشکلی است اما اینکار را میکنم.
مانیان او را بطرف در خانه پیش راند و با خود اندیشید پس از همه این زحمات آیا آنها موفق خواهند شد؟
دکتر رئوفی صدای مانیان را شناخت و با او احوالپرسی گرمی کرد و از حال هنگامه هم جویا شد و پرسید:آیا خانم بختیاری هنوز هم تمایل به نگهداری و مراقبت از نظام دستی دارد یا اینکه منصرف شده است؟
مانیان مردد گفت:هنوز حرفی دال بر انصراف بر زبان نیاورده ولی خود من گمان نمیکنم که او بتواند پرستار خوبی باشد با اینکه دکتر نیستم و از طبابت هم سر رشته ای ندارم اما اینطور استنباط کرده ام که خانم بختیاری خود به پرستاری و مراقبت احتیاج دارد و از نظر روحی در وضع مناسبی نیست.
و در مقابل سوال دکتر که پرسید چرا این فکر را میکند مجبور شد شمه ای از وقایع و رفتار هنگامه را برای دکتر بازگو کند و در آخر گفت:نمیدانید با چه وسواسی هر روز از این مغازه به آن مغازه سر میزند تا نظیر اشیایی را که روزی داشته باشد و خریداری کند.او تصمیم گرفته که خانه را به همان سبک و سیاق گذشته بیاراید و وسواسی که به خرج میدهد نگرانم کرده.
دکتر خندید و گفت:تا اینجا جای نگرانی وجود ندارد و نباید بترسید.کوشش در راه ماندگار نگهداشتن چیزهای خوب نگران کننده نیست بلکه امیدوار کننده است نگران نباشید و از قول من به خانم بختیاری بگویید که اگر هنوز تمایل به همکاری دارند بیمار را در اختیار ایشان است و میتوانند شروع کنند.
تلفن که قطع شد هنگامه در همان لحظه در را گشود و با خوشحالی گفت:ما خیلی خوش شانس هستیم!امروز تو یه سمساری توانستیم خیلی چیزها بدست آورم.تختخواب گاز یخچال و دو تا تابلو درست بهمان شکل و اندازه اما باید بگویم آنقدر خسته ام که حد ندارد و میتوانم دو روز تمام استراحت کنم.نقاشها هم کارشان را بخوبی انجام دادند و فقط میماند پرده های اتاق که آنها در آخرین مرحله نصب میشوند.
هنگامه ضمن صحبت کفشهایش را از پایش در آورد و به سویی پرتاب کرد و برای انکه رفع خستگی کند خود را درون مبل کش و قوس داد و دیده بر هم نهاد.با همه خستگی نشاطی مطبوع احساس میکرد و از کار خود راضی بود.مانیان تبسمی محو بر لب آورد و با خود اندیشید عزم و اراده این زن میتواند حکومتی را دگرگون کند.گذاشت تا او خستگی خود را برطرف کند و زمانی که دیده گشود به ارامی شرح تلفن دکتر را برایش گفت و برای شنیدن جواب چشم به دهان هنگامه دوخت.
-دکتر میبایست یکروز دیگر هم صبر کند.فردا همه کارها انجام میشود و من با خیال اسوده کمکش میکنم.نظام اگر بداند که برای ورودش چه رنجی کشیده ام یک فردا را بر من خواهد بخشید اینطور نیست مانی؟
مانیان سر فرود آورد و گفته او را تایید کرد و با گفتن فکر میکنم تنها سرمایه گزار شرکت خودت باشی به هنگامه خبر داد که هیچکس برای مشارکت پیشقدم نشده و آنها دست تنها مانده اند.این خبر میتوانست یاس آور باشد و آنها را از ادامه کار مایوس کند اما در آن هنگام که او غرق در خیال زیبای آینده بود این ضربه براحتی رد شد و هنگامه خونسرد و مصمم گفت:وقتی شرکت روی پا بایستد و کارآیی خود را نشان دهد آنوقت با التماس خواهان مشارکت خواهند شد.امشب پرونده آخرین پروژه را مرور خواهیم کرد و تک تک افرادی که د رساخت بنا همکاری میکردند پیدا میکنیم و در شروع کار با نشان دادن پول امیدوارشان میکنیم و اطمینان از دست رفته شان را به آنها برمیگردانیم آنها وقتی ببینند وعده و وعیدی در کار نیست و در آخ هر هفته به طلب خود میرسند با ما همکاری خواهند کرد.من نگران کار نیستم چیزی که مرا نگران میکند روبرو شدن با خود نظام است که هنوز برای آن نقشه ای طرح نکرده ایم.
مانیان با گفتن من پیشنهادی دارم!دل هنگامه را لرزاند و با تصور اینکه پیشنهاد او مربوط به رویارویی با نظام است سرجایش صامت نشست و نشان داد که آماده شنیدن است.مانیان گفت:پیشنهادم این است که جلسه ای تشکیل بدهیم و افراد را دعوت کنیم تا هم با آنها از نزدیک اشنا شویم هم آنها در جریان نقشه و طرح ما قرار بگیرند.یک مهمانی عصرانه درهمین هتل برگزار میکنیم.پیشنهادم چطور است؟
هنگامه که تصورش نقش بر آب شده بود حالت کسالت به خود گرفت و برای آنکه مانیان را نرنجاند فقط به گفتن خوب است اکتفا کرد و با سنگینی از جایش بلند شد و همانطور که بسوی اتاقش میرفت اضافه کرد همین امشب با آنها تماس بگیر و قرار فردا غروب را بگذار.
هنگامه خواب آلود شنید که مانیان گفت:فردا آخرین نوبت آگهی هم در روزنامه چاپ میشود.شاید فردا شریکی هم پیدا شود.
هنگامه فقط سر فرود آورد و بدون حرفی دیگر به درون اتاقش رفت و آماده خوابیدن گردید.تمام آن شب و فردا را خوابید و هنگامیکه دیده گشود آفتاب نیمروز رنگ میباخت.احساس گرسنگی عجیبی میکرد و توان برخاستن را در خود نمیدید دست دراز کرد و از روی میز عسلی کنار تخت ساعتش را یافت و با نگریستن به آن دریافت که مدت طولانی را در خواب سپری کرده و از سه نوبت غذا محروم مانده است.سعی کرد در بستر بنشیند و به وسیله تلفن چیزی برای خوردن بخواهد مامور اطلاعات هتل پیش از آنکه هنگامه درخواستش را مطرح کند به گمان اینکه وی میخواهد اطلاعاتی مبنی بر مهمانانش بگیرد گفت:همه چیز همانطور که اقای مانیان دستور فرموده بودند آماده است و سه تن از مهمانان هم از راه رسیده اند.هنگامه خواب آلود پرسید:خود آقای مانیان هم حضور دارند؟
-بله!
هنگامه تشکر کرد و بدون درخواست غذا گوشی را گذاشت.با خود اندیشید میتواند با خوردن میوه گرسنگی را برطرف کند.از رختخواب خارج شد تا خود را برای رویارویی با مهمانان آماده کند.قبل از آن که سالن طولانی را طی کند و به مهمانانش برسد خود را درون آینه قدی نگریست تا مطمئن شود که اراسته است مانیان اولین نفری بود که او را دید و از جایش برخاست تا از هنگامه استقبال کند.یک گروه بیست نفری گرد آمده بودند و از پوست میوه هایی که گارسون در حال خارج کردن انها بود چنین بر می آمد که آنها مهمانی را زود شروع کرده اند صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید و گلهای رز نشکفته ای زینت بخش میزهایی شده بود که به صورت گرد چیده شده بودند.هنگامه با تک تک آنها آشنا شد و بهمه خیر مقدم گفت در میان گروه پنج تن از آنان کسانی بودند که سالها با نظام همکاری داشته و عضو دائمی به حساب می آمدند.لوله کش برق کار سیمان کار مسئول راه اندازی آسانسور و مسئول خرید کارگاه که هنگامه از آخری زیاد خوشش نیامد.او با شکم برجسته خود نشسته بود و پیاپی سیگار خارجی دود میکرد و در میان صحبتهایش نظام را به بی لیاقتی و رها شدن شرته امور از دستش محکوم میکرد.اما برخلاف او مسئول راه اندازی آسانسور که اقای مهندس دولتی معرفی شده بود با لحنی دلسوز سخن اقای حشمتی را رد کرد و گفت:به دشتی باید حق داد او پس از آن ضربه ها دیگر دشتی سابق نبود از یک طرف همسرش رهایش کرد و رفت آمد جای او را پر کند که همسر دومش هم روزگارش را سیاه کرد و از همه بدتر از دست دادن مادر و بی مسئولیت بودن سایر شرکا دست به دست هم دادند و شرکت را به ورطه نابودی کشاندند.خود من بارها و بارها نصیحتش کردم که تعدیل مسئولیت کند و از دیگران هم انتظار کار داشته باشد اما نپذیرفت و با گفتن وقتی کار میکنم دیگر زمانی نمیماند که به گذشته فکر کنم خود را بیچاره و بیمار کرد.منکه شخصا حاضرم برای او هر کاری که از عهده ام بر می آید انجام دهم.
سخن اقای دولتی که به پایان رسید چند تن دیگر هم یکصدا حرفهای او را تصدیق کردند و سرپرست برق گفت:او به وسیله کار خیال خودکشی داشت و میخواست از این طریق خود را نابود کند.منهم با اقای دولتی هم رای و حاضر به همکاری هستم.
ساعتی بعد همه با طیب خاطر زیر ورقه تعهد شرکت را امضا کردند و شروع کار را به اولین روز هفته موکول نمودند.هنگامه که انتظار چنین همدلی را نداشت با حق شناسی از همه تشکر کرد و با اصرار وی مهمانان شام را با آنها صرف کردند و در مورد پیشبرد کارها به تبادل نظر پرداختند مانیان هنگامه را دختر خود معرفی نمود و آن گروه با نام خانم مانیان وجودش را پذیرا شدند.بعد از پایان مهمانی مانیان در صورت هنگامه برق شعف و رضایت را به وضوح دید و به ارامی کنار گوشش گفت:دیدی خدا کمکمان کرد و موفق شدیم؟
هنگامه لبخند زد و گفت:کار آقای دولتی هم عالی بود و در واقع سخنان او بود که دل دیگران را نرم کرد و حاضر به همکاری شدند.وقتی خدا بخواهد دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند سدی بوجود آورد.اما مانی یک نکته فکر مرا بخود مشغول کرده و ان این است که اگر شنیده باشی آقای دولتی عنوان کرد که همسر نظام روزگارش را سیاه کرده خیلی دلم میخواست بدانم او چه کرده و کلا چگونه زنی است .اگر دقت کرده باشی وقتی نام رفیعی برده میشد در صورت همه نوعی خشم آشکار میشد و دوست نداشند از او اسمی برده شود.چه خوب میشد اگر میفهمیدیم چه اتفاقاتی رخ داده و چرا گروه از برده شدن نام رفیعی بیزاند.مانیان ضمن برداشتن آخرین نخ سیگار از جعبه سیگارش گفت:روز شنبه در این مورد تحقیق میکنم اینطور که فهمیدم در میان این گروه دولتی به نظام بیش از دیگران نزدیک بوده میتوانم بطوری که باعث شک و سوء ظن نشود اطلاعاتی کسب کنم اینکار را به من محول کن!
هنگامه خندید و ضمن بلند شدن گفت:مگر جز شما امین دیگری هم دارم؟

فصل 5
هنگامه به ساعتش نگاه کرد.همین چند لحظه پیش بود که به ساعتش نگاه کرده بود.هیجان درونش را نمیتوانست مهار کند و چشم انتظار آمدن دکتر به در خیره شده بود.مانیان چون همیشه به رفتار و حرکات هنگامه دقت داست با صدای بلند گفت:نگران نباش همه چیز بخوبی پیش میرود.
اما با این وجود او باز هم نگران بود.باران صبحگاهی آلودگی هوا را شتسه بود و برگهای درختان زیر اشعه خورشید میدرخشیدند و هیجان و نگرانی اجازه نمیداد تا هنگامه از زیبایی طبیعت خوشه برچیند و بجای آن با کشیدن نفسهای بلند سعی در آرام نمودن خود داشت.حس کرد عرق کرده و چشمش به سوزش افتاده است دستمال را محکم بر صورت خود کشید و با گفتن چقدر دیر کرد نگرانی خود را بروز داد.مانیان حس کرد صدایی میشنود گوشهایش را تیز کرد و با گفتن آمد بر هیجان هنگامه افزود و او را مجبور ساخت از پنجره کناره بگیرد و روی مبل بنشیند.مانیان بسوی در سالن حرکت کرد و به استقبال دکتر رفت.وقتی هر دو شادمان نزد هنگامه آمدند در دست دکتر دسته گلی از گلهای رز زرد و قرمز بود که با زیبایی لفاف شده بود و هنگامی که دسته گل را تقدیم هنگامه کرد لبخندی از آرامش و اطمینان بر لب داشت که خیلی سریع آن را به هنگامه منتقل نمود و نگرانی را از قلب و چهره او زدود.هنگامه ضمن بوییدن گلها از دکتر تشکر کرد و زیبایی گلها و حسن انتخاب او را ستود و با اشاره به مهمانداری که پشت پیشخوان ایستاده بود او را فراخواند تا گلها را در گلدانی مناسب قرار دهد و به اتاقش ببرد.مانیان رو به دکتر کرد و پرسید:اگر نوشیدنی میل دارید بگویم برایتان بیاورند در غیر اینصورت فکر میکنم حرکت کنیم بهتر است.
دکتر حرف او را تایید کرد و با گفتن وقت را نباید تلف کنیم نشان داد که آماده عزیمت است.هنگامه به لبخند مهماندار با تبسمی پاسخ گفت و به همراه مردان سالن را ترک کرد.هوای بیرون افتابی و دلچسب بود و گرمای آفتاب با نسیم خنکی که در حال وزیدن بود روزی زیبا و دلچسب را نوید میداد.آنها وقتی در اتوموبیل دکتر نشستند هنگامه با صدایی خفه و آهسته پرسید:مطمئنید که شناخته نمیشوم؟
مانیان دستش را گرفت و گفت:به دکتر اعتماد کن وقتی ایشان اطمینان دارد من و تو نباید نگران باشیم.
دکتر با صدا خندید و برای جلب اطمینان هنگامه با لحنی طنز گفت:همینکه شما بتوانید او را بشناسید و هیبت کنونی او توی ذوقتان نزند کافی است.12 سال عمر کمی نیست و در این سالها بی تردید هر دو تغییر کرده اید و از دید من گذر زمان بیشتر روی چهره نظام کار کرده با اینکه از قبل با وی آشنایی نداشتم و تنها گاهی صورت ایشان را از صفحه تلویزیون دیده بودم اما بهمین صورت هم میتوانم بگویم که تغییرات در نظام مشهودتر است تا شما.
هنگامه لبخند زد و گفت:متشکرم که پیری ام را به رخم نکشیدید و میخواهید به من تلقین کنید که هنوز جوانم.
بجای دکتر مانیان گفت:مهم این است که دل آدمی جوان باشد منکه در خود پیری و کهولت نمیبینم و هنوز احساس دوران 20 سالگی ام را دارم.
دکتر به صدای خنده مانیان خندید و دوستانه گفت:باید در فرصتی مناسب از شما بخواهم که برایم نسخه جوان ماندنتان را بنویسید تا منهم استفاده کنم.
با نزدیک شدن به بیمارستان رنگ هنگامه اشکارا پرید و دستانش به لرزش در آمدند.خود را در حال سقوط به دره ژرفی دید و برای آنکه سقوط نکند دستگیره اتوموبیل را در مشت خود فشرد و پای بر زمین محکم کرد.با توقف اتوموبیل د رباغ بیمارستان مانیان به اهستگی کنار گوش هنگامه زمزمه کرد:آیا حاضری؟
هنگامه نگاه ملتمس خود را به دیده مانیان دوخت و با صدایی که گویی از ته چاه د رمی آمد پرسید:

R A H A
10-22-2011, 02:12 AM
86_ 95

_ شما هم همراه من مى اييد؟
مانيان سر فرود اورد و منتظر شد تا هنگامه در اتومبيل را بازكند و پیاده شود هواى مطبوع براى او به مثابه هوايي الوده و سنگين بود كه نمى توانست تنفس كند و احساس خفگى مى كرد اگر مانيان زير بازويش را نمى گرفت قادر نبود حتى قدمى به جلو بردارد. دكتر در اتومبيل را قفل كرد و در سوى ديگر هنگامه قرار گرفت و او در تبعيت دو مرد راهى سالن بيمارستان شد. مرد نگهبان به دكتر سلام كرد و با ديدن هنگامه چشم خود را تنگ كرد. به ياد اورد كه اين چهره را يكبار ديگر هم ديده است و به گرمى نيز به او سلام كرد و حالش را پرسيد ، مانيان با گفتن جوان باهوشى است گام بلندترى برداشت و از ميز اطلاعات فاصله گرفت و به همراه خود هنگامه را هم كشيد. در انتهاى سالن دكتر در اتاقى را گشود و هنگامه و مانيان را به درون ان هدايت كرد، اتاقى بود ساده با تختى يك نفره و جالباسى پايه دارى كه روپوش سفيدى روى ان اويزان بود. دكتر كت خود را در اورد و به جالباسى اويخت و پس از برتن كردن روپوش رو به انها كرد و گفت: چند دقيقه صبر كنيد تا برگردم.
وقتى دكتر از اتاق خارج شد هنگامه خود را به تخت رساند و بر لبه ان نشست و به مانيان گفت: فكر مى كنى كجا رفت؟ نكند رفت تا نظام را به اينجا بياورد؟ اگر اين كار را بكند من از هيجان بيهوش مى شوم.
مانيان به هنگامه نزديك شد و دستش را روى شانه او گذاشت و گفت: ارام بگير دختر جان، چرا مسئله را اينقدر بغرنج مى كنى. تو به هر حال بايد با او روبرو شوى حالا چه در اين اتاق چه در اتاق خودش و يا در خانه، بالاخره اين اتفاقى است كه بايد رخ دهد نمى شود كه پشت پرده از او مراقبت كنى .
دكتر وارد اتاق شد در دستش رو پوش سفيدى بود كه به سوى هنگامه دراز كرد و گفت: بپوش ببين اندازه است؟
هنگامه با دستى لرزان روپوش را گرفت و پوشيد و بعد با سرعت ان را دراورد و به سوى دكتر گرفت و گفت: من نمى توانم دكتر باوركنيد قادر به رل بازى كردن نيستم.
دكتر كه بهت زده شده بود به مانيان خيره شد و مانيان در مقابل حركت هنگامه با صورتى كه از فرط خشم سرخ شده بود بازوى او را گرفت و گفت : بيا بيرون كارت دارم.
در بيرون از اتاق با همان لحن خشم الود گفت: يا بايد به انچه كه دكتر مى گويد عمل كنى يا اين كه براى هميشه فكر مراقبت از نظام را فراموش كنى و تنها به اداره شركت اكتفا كنى، تصميمت را بگير.
مانيان پشت بر هنگامه كرد تا او بتواند تصميم بگيرد لحن جدى مانيان موجب شد تا هنگامه دقايقى به فكر فرو رود و سپس به ارامى در اتاق را باز كند و مانيان را به دنبال خود به اتاق بكشاند. او در مقابل دكتر كه هنوز روپوش به دست ايستاده بود قرار گرفت و با گفتن من حاضرم نشان داد كه به انچه دكتر تصميم بگيرد راضى است، دكتر گفت: تو تنها يك بار از اين روپوش استفاده مى كنى و اين هم بخاطر اين است كه او تورا در اين روپوش ببيند و گمان كند كه من تو را براى پرستارى از او در نظر گرفته ام و بايد همراه او باشى او تا دقايقى ديگر بيمارستان را ترك مى كند و به خانه برمى گردد، من اينطور به انها تفهيم كرده ام كه نظام به مراقبت احتياج دارد و تا بتواند بهبودى كامل به دست اورد وجود يك پرستار الزامى است خب حالا اماده شو كه برويم.
هنگامه بار ديگر روپوش را از دست دكتر گرفت و پوشيد و با او از اتاق خارج شد وقتى طول سالن را طى مى كردند نفس را در سينه حبس كرده بود تا از شدت ضربان ان بكاهد. در مقابل در بازدم خود را بيرون فرستاد و با كشيدن نفسى عميق پشت سر دكتر وارد شد. در اتاق سه تختخواب وجود داشت و سه بيمار روى ان ارميده بودند كه با ورود دكتر بيمار اخرى بر جاى خود نشست هنگامه حركت او را ديد و نگاهش به چهره مرد افتاد و چيزى نمانده بود كه قالب تهى كند. مردى با صورت پير و موهايى كم و نحيف بر جاى نشسته بود و به چهره دكتر با دندانهايى كه در جلو افتاده بود لبخند مى زد بى اختيار بازوى دكتر را گرفت تا نقش زمين نشود و به خود گفت اين مرد از كار افتاده نمى تواند نظام دشتى او باشد و سعى كرد بار ديگر چهره او را بنگرد دكتر بدون توجه به او به مسير در اتاق تا تخت وسط را پيمود و با گفتن اقاى دشتى اماده رفتن هستيد هنگامه را متوجه تخت وسط كرد و او نگاه در چهره بيمار دوخت و ان چه ديد بغض در گلو نشاند بله اين خود نظام بود كه با رنگى پريده سعى داشت بنشيند . موهايش هنوز پرپشت بود اما تارهاى سفيدى در ان موهاى سياه نمودار بود صورتش باريك و استخوانى بوى اما چشمها و لب و دهان را به خوبى مى شناخت. دكتر با گرفتن دست نظام نبض او را با ساعت دستش سنجيد و به هنگامه فرصت داد تا خوب او را تماشا كند. نظام تنها به دكتر توجه داشت و هنوز هنگامه را كه سعى داشت در پشت دكتر پنهان شود را نديده بود. لحظاتى بعد دكتر گفت: با خانم مانيان اشنا شو، ايشان پرستارى ات را در خانه به عهده مى گيرند.
سپس خود را از مقابل هنگامه كنار كشيد و دشتى با هنگامه كه سر به زير انداخته بود و جرأت نگريستن به او را نداشت روبرو گرديد نظام گفت: از اشنايى تان خوشبختم.
و هنگامه را با ترنم صداى خود به عرش برد و در دشت عشق جا داد هنگامه با صدايى لرزان توانست بگويد كه من هم خوشخبتم سپس دكتر گفت : خانم مانيان كمكشان كنيد تا لباس بپوشند.
مجبور به حركت شد تا در كمد را باز كند. در ميان لباسهاى اويخته شده مردد ماند كه كداميك متعلق به نظام است و چون سر برگرداند هر دو نگاهشان در هم گره خورد و لحظه اى مات يكديگر را نگريستند. اين حالت ، نظام را دچار سردرگمى كرد و يه سوال هنگامه كه پرسيد: لباستان كدام است؟
او نتوانست بلافاصله پاسخ دهد و به ناچار به دكتر نگريست و با نگاهش از او پرسيد كه چه بايد بكند. دكتر لبخند زد و به سوى كمد حركت كرد و به ارامى طورى كه نظام نشنود به هنگامه گفت: عجله كن!
و سپس رو به نظام كرد و پرسيد: به ياد دارى كه كدام لباس مال توست؟
نظام با لرزه اى به خود امد و گفت: بله، كت و شلوار قهوه اى.
پيرمردى كه روى تخت ديگر نشسته بود با صداى بلند خنديد و گفت: لباس من سفيد است مثل لباس دكتر، مثل برف مثل كفن!
اما هنگامه لباس سفيد در كمد نديده بود، وقتى لباس نظام را از كمد بيرون اورد او سعى داشت از تختخواب پايين بيايد و پشتش به هنگامه بود. اندام بلند نظام نحيفتر از سابق مى نمود و به نظرش رسيد كه او قوزه در اورده و خم شده است به جاى هنگامه دكتر به نظام كمك كرد و هنگامى كه او لباس پوشيد و اماده حركت شد بار ديگر به هنگامه نگريست و اين بار بارقه اى در چشمش درخشيد كه از چشم هنگامه دور نمانده. هنگامه در زير نگاه او قادر به انجام كارى نبود و مجبور شد براى بستن چمدان پشت به نظام كند و وسايل او را جمع كند دكتر گفت:
_ تا شما سالن را طى كنيد تاكسى هم از راه مى رسد، فقط در راه رفتن عجله نكنيد و ارام حركت كنيد.
دكتر با گفتن اين سخن از اتاق خارج شد و هنگامه نيز براى ان كه بتواند نظام را هدايت كند دست به زير بازوى انداخت و ارام او را به سوى در اتاق هدايت كرد در مقابل در نظام به پشت سر نگريست و از هم اتاقيهاى خود خداحافظى كرد و با صداى خداحافظى انها از اتاق خارج شدند. در سالن طولانى هر دو سكوت اختيار كرده بودند و حرفى نمى زند. يك بار كه نظام ايستاد تا نفس تازه كند به نيمرخ هنگامه نگاه كرد و اهى سوزناك كشيد كه هنگامه را ترساند و پرسيد: درد داريد؟
نظام سر تكان داد و زمزمه كرد: دردهايي است كه هيچگاه التيام نمى پذيرد.
هنگامه بغض خود را فرو خورد و لب فرو بست چون اگر سخنى برلب مى اورد نمى توانست مقاومت كند و با گريه خود راز را از پرده برون مى افكند. وقتى در انتهاى سالن دكتر و مانيان را در كنار هم ديد قلبش قوت گرفت و به روى انها لبخند زد و ان دو در مقابل انها ايستادند و دكتر مانيان را پدر هنگامه معرفى كرد و گفت: اقاى مانيان اجازه مى خواهد كه هر روز براى ديدار كوتاهى به شما و دخترش سر بزند اين كار از لحاظ شما مانعى ندارد؟
نظام دست مانيان را فشرد و گفت: خانه اى نيست اما هر انچه هست به شما هم تعلق دارد. من بايد سپاسگزار شما باشم كه اجازه داديد دخترتان مراقبت از من ديوانه را به عهده بگيرد!
مانيان سرتكان داد و دكتر به جاى او گفت: ديگر اين جمله را تكرار نكن. تو بايد بدانى كه اگر يقين نداشتم خوب شده اى هرگز بهترين پرستار را برايت در نظر نمى گرفتم كه مراقبت باشد. برويد به امان خدا ، شما را هفته ديگر در مطبم ملاقات خواهم كرد.
مانيان ساك لباس را از دست هنگامه گرفت و به دكتر گفت: براى همه چيز ممنونم، خدانگهدار.
سپس در كنار انها به راه افتاد. تاكسى مقابل در محوطه ايستاده بود انها وقتى قدم روى پله گذاشتند نظام لحظه اى درنگ كرد و با چشم اسمان و اطراف محوطه را كاويد و نجوا كرد: ازادى و سلامتى چقدر خوب است.
هيچ كدام سخن دشتى را تأييد با تكذيب نكردند و هر دو منتظر بودند كه او گام پيش بگذارد و حركت كند، مانيان در عقب را گشود و به دشتى كمك كرد تا سوار شود و سپس هنگامه نشست و خودش در كنار راننده جاى گرفت. راننده وقتى ماشين را به حركت دراورد پرسيد:
_ كجا بايد برويم؟
در يك زمان مانيان و هنگامه نگاه خود را به دشتى دوختند و او با گفتن مى رويم خيابان جهانگردى، ادرس خانه خود را داد در تمام طول مسير نظام به خيابان نظر داشت و سكوت بين انها حاكم بود. وقتى انها وارد خيابان جهانگردى شدند نظام با گفتن كمى جلوتر توقف كنيد راننده را به نزديك خانه هدايت كرد و سپس دستور توقف داد همه پياده شدند، نظام دست در جيب كت خود كرد تا كرايه راننده را بپردازد اما مانيان زودتر از او با پرداخت كرايه نظام را شرمنده كرد و او با گفتن مى بايست اجازه مى داديد من حساب كنم، شرمندگى اش را ابراز كرد. مانيان خنديد و در ميان خنده گفت: نوبت شما هم فرا مى رسد نگران نباشيد.
دشتى در مقابل خانه اى با بناى سپيد ايستاد و به جستجوى كليد در جيب كت و شلوارش برامد و چون ان را يافت در راگشود و مهمانانش را دعوت به داخل شدن كرد. خانه اى بود بزرگ و روشن با باغچه اى از گلهاى رنگا رنگ . مانيان گفت: خانه زيبايى داريد.
اما دشتى سرى تكان داد و گفت: مال من نيست، اجاره اى است و ديگر چيزى به انقضاء مدت اجاره نمانده. انها از حياط وارد محوطه وسيع سالن شدند كه با اين كه مغشوش و نامرتب بوى اما با لوازم لوكس تزئين شده بود. نظام ضمن در اوردن كت مهمانانش را به نشستن دعوت كرد. هنگامه كت او را گرفت و گفت: بهتر است شما به بستر برويد و استراحت كنيد.
نظام خنديد و با گفتن حالم خوب است در كنار مانيان نشست و با گشودن دو دست از هم يكى را در پشت سر مانيان قرار داد و با نگاه اطراف را كاويد و نفس اسوده اى كشيد. هنگامه گفت: اگر بگوييد اشپزخانه كجاست براى رفع خستگى تان چاى اماده مى كنم.
نظام به درى كه مقابل هنگامه قرار داشت اشاره كرد و هنگامه با گشودن ان با اشپزخانه بزرگ روبرو گرديد كه ميز نهارخورى كردى در وسط ان قرار داشت و چهار صندلى در اطراف ان چيده شده بود در جا ظرفى چند ظرف نشسته وجود داشت و نامرتبى انجا حكايت از ان داشت كه با عجله و شتاب خانه رها شده است. در روى ميز نهارخورى مقدارى نان كپك زده ديده مى شد و داخل يخچال ميوه هاى گنديده و بو گرفته كه هنگامه بلافاصله در يخچال را بست و به جستجوى وسايل چاى برامد. از ان فاصله هم مى توانست بشنود كه مانيان پرسيد :
پس خانمتان كجاست؟ من تعجب كردم كه چطور براى بردن شما به بيمارستان نيامدند.
صداى گرفته و محزون دشتى امد كه گفت: او در تهران است و خبر ندارد كه من مرخص شده ام اما ظرف چند روز اينده برمى گردد. زنان دو چيز را در مرد نمى توانند تحمل كنند يكى بيمارى و ديگرى بى پولى ست كه متأسفانه من به هر دوى انها گرفتار شده ام و همسرم را خسته كرده ام.
وقتى هنگامه توانست با تلاش وسايل چاى را فراهم كند تا اماده شدن چاى به نظافت مشغول شد و در همان حال مانى را به اشپزخانه فراخواند و گفت: اينجا هيچ چيز پيدا نمى شود كه بتوانم غذايى اماده كنم، مجبوريم غذا از بيرون بگيريم.
مانيان با يك نگاه سطحى به اشپزخانه گفت: من براى تهيه غذا مى روم و زود برمى گردم . مواظب حرفهايى كه برزبان مى اورى باش!
هر دو باهم از اشپزخانه خارج شدند و مشاهده كردند كه نظام با برهم گذاشتن چشم استراحت مى كند. مانيان ارام پاورچين از در سالن خارج شد و هنگامه فرصت يافت و به چهره رنگ پريده او انطور كه دوست داشت نگريست. قلبش از ديدن چهره نحيف و رنگ باخته نظام بار ديگر به درد امد و ارام نجوا كرد: اگر خوابتان مى ايد بهتر است در رختخواب بخوابيد و به خود ...
دشتى چون افراد خواب زده ديده گشود و به حالت بهت به هنگامه نگريست و لحظاتى در همان حالت باقى ماند و سپس با صدايى لرزان گفت: خوابم نمى اييد، پدرتان كجا رفت؟
هنگامه مقابلش نشست و گفت: رفت غذا تهيه كند.
دشتى از روى تأسف سر تكان داد و گفت: هم شما را به زحمت انداختم و هم پدرتان را.من چند ماهى مى شود كه دور از خانه بوده ام و به درستى نمى دانم كه در اين ماتمكده چه چيز موجود است و چه چيز وجود ندارد.
هنگامه گفت: خودتان را ناراحت نكنيد از فردا همه چيز روبراه مى شود و با امدن خانمتان كمبودها برطرف مى شود.
نظام با خستگى از جايش بلند شد و سعى كرد روى پا بايستد اما سرش گيج رفت و مجبور شد بار ديگر بنشيند . هنگامه به ياراى اش شتافت و با بردن دست به زير بازوى او كمكش كرد تا بار ديگر برخيزد و با تكيه بر او به سوى اتاق خواب گام بردارد. باگشودن در اتاق هردو لحظه اى پاى سست كردند. انقدر روى تخت لباس ريخته بوى كه خود تخت زير ان همه لباس به چشم نمى امد هواى اتاق سنگين و غيرقابل تنفس بود. هنگامه صندلى كوچك ميز توالت را پيش كشيد و به نظام گفت: لحظه اى بنشينيد تا تخت را اماده كنم.
سپس با عجله و شتاب لباسها را از روى تخت جمع كرد و تخت را اماده كرد. وقتى نظام در بستر دراز كشيد هنگامه پنجره هاى رو به حياط را باز كرد تا هواى تازه وارد شود و انگاه به نظام گفت: اگر كمى صبر كنيد مانى از راه مى رسد و همگى غذا مى خوريم.
نظام با فرود اوردن سر موافقت كرد و گفت: شما پدرتان را مانى خطاب مى كنيد، ايا اين اسم اوست؟
هنگامه سر تكان داد و گفت: نه من عادت كرده ام كه به او مانى بگويم، مخفف نام فاميليمان است.
نظام با صدا خنديد و بعد يكباره روى ترش كرد و با هردو دست سرش را گرفت و فشرد هنگامه پريشان كنارش ايستاد و پرسيد:
_ چى شده ؟ سرتان درد گرفت؟
نظام همانطور كه ديده برهم گذاشته بود گفت: دارد در مغزم اتفاقاتى رخ مى دهد كه خارج از كنترل من است. حس مى كنم دارم بر مى گردم به سالهاى قبل. فكر مى كنم كه اخرين شوك كار خودش را كرده و مرا به جاى اينده به عقب سوق داده است. احساس مطبوعى است اما نبايد بگذارم كه دستخوش اين افكار شوم چون واقعيت ندارند و اذيتم مى كنند. من بايد واقعيت را با تمام وحشتناك بودنش بپذيرم و ان را باوركنم.
صداى زنگ امد و هنگامه با فشردن شاسى اندام مانيان را ديد كه با دست پر داخل خانه شد و در را پشت سر خود بست و با خود انديشيد، من سالها براى فراموش كردن، هرچه در بود پشت سر خود بستم اما موفق نشدم! با

R A H A
10-22-2011, 02:13 AM
96 تا 105

ورود مانیان به سالن هنگامه رفت تا وسایل سفر را آماده کند و د رهمان زمان هم دشتی کوشید تا رختخواب را ترک کند و نزد آنها برگردد.هنگامه با عجله شروع به چیدن میز کرد و مانیان در کنار دشتی که بسختی خود را به مبل رسانده بود نشست و به تعارف دشتی لبخند زد و گفت:فکرش را نکن و فقط به این فکر کن که زودتر خوب شوی و بستر را رها کنی.
وقتی اندام هنگامه میان در آشپزخانه هویدا شد که آنها را برای صرف غذا فرامیخواند مانیان رو به دشتی کرد و گفت:اگر حرکت برایت مشکل است غذایت را همینجا بخور.
اما دشتی ضمن آنکه به سختی بلند میشد پیشنهاد او را رد کرد و گفت:حالم خوب است فقط کمی سرم گیج میرود که فکر میکنم از گرسنگی باشد.
هر سه آنها گرد میز نشستند و هنگامه با وسواس دشتی را وادار نمود تا غذای خود را تمام کند و بعد داروی او را آورد و به خنده گفت:آقایان عادت دارند که بلافاصله پس از صرف غذا چای میل کنند آیا شما هم این عادت را دارید؟
در واقع یکی از خصوصیات اخلاقی خود دشتی بود که هنگامه مجبور بود برای آنکه شک وی برانگیخته نشود این عادت را به تمام آقایان نسبت بدهد و مانیان هم مجبور به پیروی گشت و فنجان چایش را نوشید.هنگامه و مانیان وقتی اطمینان یافتند که دشتی در بستر به خواب رفته است با صدای ارامی که تنها خودشان میشنیدند به گفتگو با یکدیگر پرداختند و مانیان مایل بود بداند که او چگونه با دشتی روبرو شده و آیا دشتی از دیدن او واکنشی نشان داده یا خیر.هنگامه هر انچه را که پیش آمده بود تعریف کرد و در آخر با افزودن اینکه نظام هیچ دوست ندارد به گذشته فکر کند اندوه خود را نشان داد.مانیان دستش را گرفت و گفت:او هر آنچه را که بیاد می آورد به حساب شوک و دارو میگذارد و میترسد که اسیر گذشته شود و حال و آینده را ازدست بدهد اما این حالت ناپایدار است و پس از بهبودی این ترس هم از بین میرود.تو نباید کاری کنی که این حالت در وی تشدید شود.با او آرام آرام همگام شو و به آینده امیدوار باش.با به دست اوردن آینده گذشته نیز زنده میشود و او تو را به یاد خواهد آورد.
هنگامه آه کشید و گفت:خیلی سخت است که تلاش کنم با گذشته اش وداع کند و بکوشم تا همان شود که مقبول همسرش باشد.یک مرد سالم و پولدار.
مانیان روی دست هنگامه نواخت و گفت:تو هر چه میکنی بخاطر عشقی است که به همسرت داری و این عشق آنقدر با شکوه است که ریاضت میطلبد پس تحمل کن و او را از ورطه ای که در آن افتاده نجات بده!
هنگامه سرفرود اورد و اظهار نمود:بله مانی حق با شماست من او را نجات میدهم تا بتواند آسوده و خوشبخت زندگی کند.
مانیان از جای خود برخاست و آماده رفتن شد و گفت:از سوپر مارکت نزدیک خانه خرید کرده ام عصر برایت می آورند و خودم هم امشب تماس میگیرم که اگر کاری داشتی انجام بدهم.من باید برگردم هتل و به کارها سر و سامان بدهم.
هنگامه دست مانیان را گرفت و گفت:قول میدهی که تنهایم نگذاری؟
-قول میدهم دخترجان و تا زنده هستم تنهایت نمیگذارم.
زمانیکه مانیان رفت هنگامه آرام و بی صدا به جمع آوری خانه پرداخت و با مرتب کردن آن خود اسودگی خیال یافت آفتاب رنگ میباخت که به اتاق نظام سرک کشید تا از خواب بودن او مطمئن شود.نظام بیدار بود و نگاهش را به سلف دوخته بود و به فکر فرو رفته بود.هنگامه مقابل در به تماشا ایستاد نظام وجود کسی را در اتاق حس کرد و چون سربرگرداند هنگامه را دید که ایستاده و به او نگاه میکند.لحظاتی بدون هیچ حرفی به یکدیگر زل زدند و هیچ یک قادر نبود نگاه ازدیگری بردارد.در آن لحظات کوتاه هنگامه ارزو داشت که نظام او را بشناسد و نامش را بر زبان اورد اما نظام فقط به او مینگریست گویی میان خواب و بیداری موجودی در مقابل چشمانش جان میگیرد که دوست دارد به او بنگرد چرا که همراه با این نگریستن احساسی ژرف از عشق و علاقه همچون ابشاری در وجودش فرو میریزد و به او اسودگی و آرامش میبخشد.هنگامه زمزمه کرد:میخواهید برایتان نوشیدنی بیاورم؟
نظام چند بار پلک زد و چون از بیداری خود مطمئن گشت بخود آمد و با گفتن ممنونم.پری را از خود راند و تنها سکوت و سکون خانه را برای خود خرید دوست داشت بانگ میزد و او را دوباره میطلبید و با التماس درخواست میکرد که هرگز ترکش نکند و تنهایش نگذارد او سالها بود که برای یافتن چنین احساسی سر بر هر دری کوبیده بود تا شاید آنچه را که از دست داده دوباره بیابد و در پای اوسر بر زمین بگذارد و طلب بخشش کند.اما حالا که به وسیله چند شوک و دارو توانسته به همان احساس گذشته باز گردد دیگرنخواهد گذاشت که آسان ازدستش خارج شود.هنگامه کمپوت میوه ای را که با خود از بیمارستان بخانه آورده بود در ظرفی ریخت و مجددا به اتاق نظام پای گذاشت و با آوردن لبخندی بر لب گفت:کمی بلند شوید تا بتوانید کمپوت را بخورید.
اما نظام در عالم دیگری سیر میکرد و دوست نداشت از آن عالم خارج شود.ترس از ناپدید شدن پری وادارش میساخت که تکان نخورد و دیده برنگیرد.هنگامه او را مات و مبهوت خود دید ظرف کمپوت را روی میز گذاشت و خود را برای بلند کردن او اقدام کرد.با بلند کردن سر و بالش نهادن زیر سر پرویز او را به قدر کافی بلند نموده بود که بتواند براحتی کمپوت را به او بخوراند.وقتی اولین قاشق را به دهان نظام نزدیک کرد لبخند بر لب آورد و گفت:کمپوت سیب است.میدانید که سیب میوه بهشتی است و زود خوبتان میکند لطفا بخورید!
نظام نگاهی به قاشق انداخت و بجای دهان باز کردن پرسید:نام شما چیست؟
سوال او تمام وجود هنگامه را لرزاند و موجب شد که قاشق کمپوت واژگون شود و ملافه را لک کند.نظام ادامه داد:آیا شما آن پری بهشتی نیستید که با تیر و کمانش به قلبها تیر عشق می اندازد؟نامتان چه بود؟
هنگامه خندید و گفت:مطمئن باشید که من موجود اسمانی نیستم و تنها یک موجود خاکی ام!
نظام ناباور سر تکان داد و گفت:چرا از گفتن نامتان اجتناب میکنید به من بگویید اسمتان چیست؟
هنگامه لبخند زد و گفت:من دو نام دارم کدامیک را میخواهید بدانید؟
نظام گفت:آن اسمی را که با آن مخاطب میشوید آن اسم را به من بگویید.
-اسمم غزاله است غزاله مانیان حالا خیالتان راحت شد؟
نظام چشم فرو بست و دوبار نام غزاله را بر زبان اورد و گفت:گمان داشتم که نامت ارس است رب النوع عشق.
هنگامه با صدا خندید و گفت:منکه گفتم یک موجود زمینی ام لطفا تا بقیه کمپوتها را نریخته ام بخورید.
نظام فرمان هنگامه را چون کودکی مطیع و سربراه اجابت کرد و دهان گشود.از اینکه میدید او نه یک پری و نه یک رب النوع بلکه موجودی زمینی است که به او امنیت و آسایش ارزانی میکند دل قوی شد و گفت:مرا بخاطر جسارتم ببخشید.من تحت تاثیر داروها و شوکی که تحمل کرده ام قادر به کنترل افکار خود نیستم.
هنگامه سر فرود آورد و گفت:من حال شما را درک میکنم و از سوال شما نرنجیدم راحت استراحت کنید.
هنگامه ظرف را به اشپزخانه بازگرداند و با خود اندیشید اگر به او اسم حقیقی ام را میگفتم چه پیش می آمد.آیا اسم میتوانست خاطرات گذشته را در او زنده کند؟اگر اینکار انجام میگرفت آیا او هنوز هم مرا پری بهشتی مینامید؟از فکر کردن در این مورد دست برداشت و با رضایت از پنهان کردن نامش از آشپزخانه خارج شد.نظام با سوالش هنگامه را اغوا کرده بود و کنجکاوی اش را بر انگیخته بود.دوست داشت نظام باز هم از او حرف بزند و بی پروا از او بازخواست کند.سالها در انتظار چنین روزی بسر برده بود و اینک هر دو زیر یک سقف باهم بسر میبردند و میتوانستند از مصاحبت هم لذت ببرند.هنگامه نمیخواست این دقایق با ارزش را ازدست بدهد چون میترسید با آمدن همسر نظام دیگر مجالی برای او پیش نیاید و آن زمان تمام وقت محبوبش را به خود اختصاص دهد این بود که باردیگر قدم به اتاق گذاشت و همسرش را ارام در بستر بیدار یافت.هنگامه برای ورود خود به دنبال بهانه ای بود و چون نگاه نظام را متوجه خود دید بسوی پنجره رفت و با نگاه کردن به حیاطی که افتابش به غروب نزدیک میشد لب به تحسین گشود و پرسید:این گلهای زیبا سلیقه خانمتان است؟
برای گرفتن جواب سر به سوی نظام برگرداند و دید که نظام با تکان سر تکذیب کرد و پرسید:چه مدت است در شیراز زندگی میکنید؟
هنگامه بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت:مدت زیادی نیست شاید چند ماه.
نظام کمی خود را جابجا کرد و بازهم پرسید:از شیراز خوشتان آمده و دوست دارید که برای همیشه اینجا زندگی کنید؟
-بستگی به اتفاقاتی دارد که بعدها رخ میدهد.شاید برای همیشه ماندگار شدم.شاید هم مجبور شدم ترکش کنم.
-من دعا میکنم که اتفاقی که موجب شود شما شهر را ترک کنید هرگز پیش نیاید.اینجا بسیار زیبا و دیدنی است و مردم خونگرمی دارد.من مطمئنم اگر مدت بیشتری بمانید آنچنان علاقه مند شوید که به اسانی نتوانید ترکش کنید.
با شما هم عقیده ام ضمن آنکه با شهر شما بیگانه نیستم و با مردمش زندگی کرده ام استان شما شهرت جهانی دارد.
-اما به عکس تهران شما دلگیر و روح گداز است و به مردمانش نمیشود اعتماد کرد.آنها جز کسب پول اندیشه دیگری ندارند.
-چقدر نسبت به شهر من لطف دارید.از تعریف و تمجیدتان ممنونم و نظر شما را حتما به گوش همشهریانم میرسانم.
لحن ناخشنود هنگامه موجب شد تا نظام سکوت اختیار کند و از اینکه نادانسته باعث رنجش پری زیبا شده بود بر خود خشم بگیرد.سکوت نظام هم موجب ترس هنگامه شد و از اینکه خود را نتوانسته کنترل کند و او را به تمسخر گرفته بود بر خود خشم گرفت و برای اینکه سکوت را بشکند و وادارش کند حرف بزند گفت:ای کاش میتوانستید تا حیاط بیاید و از نسیم شبانگاهی استفاده کنید.
نظام با شادی کودکانه ای از اینکه پری زیبا اهانت او را بخشیده بود ملحفه را کنار زد و گفت:اگر کمکم کنی پایین بیایم اینکار را خواهیم کرد.شما نمیدانید با این پیشنهاد چقدر خوشحالم کردید ماههاست که نتوانسته ام به درستی به اسمان و شب و ستاره ها نگاه کنم.هنگامه در میان لباسهایی که روی زمین ریخته بود جستجو کرد و ربدوشامبر نظام را یافت و کمکش کرد تا آن را بپوشد و با گفتن ارام قدم بردارید و بمن تکیه کنید آهسته نظام را بسوی حیاط هدایت کرد و سپس با آوردن صندلی از آشپزخانه به حیاط نظام را نشاند و خود به آبیاری باغچه و حیاط پرداخت.با آبپاشی حیاط بوی خاک و گل و نارنج درهم امیخته شد و بوی خوشایند در فضا پیچید که نظام با نفسی عمیق آن را به ریه کشید و گفت:چقدر دلم برای این بو و چنین فضای تنگ شده بود.سالها بود که فراموش کرده بودم از ساده ترین کار هم میتوان لذت وافر برد.برای کسب خوشی احتیاج به فراهم کردن بساط زرق وبرق نیست.آه من این لطف شما را هرگز فراموش نمیکنم حس میکنم که روحی تازه د رکالبدم دمیده شده و سالها جوانتر شده ام.
هنگامه دل شاد از سخن نظام سینی چای را بر زمین گذاشت که صدای زنگ خانه برخاست و هر دو به یکدیگرنگریستند هنگامه فراموش کرده بود که قرار است خریدهای مانی را از مغازه برایشان بیاورند وقتی با تردید در را گشود با دیدن دو مرد که کیسه های نایلونی را حمل میکردند همه چیز را بیاد آورد و از انها خواهش کرد کمک کرده و خریدها را تا آشپزخانه بیاورند.مردان به محض ورود با مشاهده نظام جویای حال وی شدند و از اینکه بیمارستان را ترک کرده و در خانه استراحت میکند اظهار خوشحالی نمودند.حضور خود نظام آنقدر مایه شادی آنها بود که از یکدیگر نپرسیدند آن زن کیست و در آن خانه چه میکند.با رفتن مردان هنگامه با صدای بلند به طوری که نظام براحتی بشنود گفت:بقدر کافی همه چیز داریم دوست داری برای شام چه غذایی درست کنم اما لطفا هوس همبرگر نکن و ...
هنگامه از ادامه سخن بازایستاد.برای دقایقی فراموش کرده بود که همه این کارها یک بازی است و او دارد نقش بازی میکند.در هنگام ادای کلمات حس سالهای گذشته را داشت و بهمان گونه که با نظام صحبت میکرد و نظرش را در مورد غذا جویا میشد گفتگو کرده بود.حال به فراست دریافت که بزرگترین خبط را مرتکب شده و نظام را هوشیار کرده است.گوش تیز کرد تا مگر از حیاط صدایی بشنود اما سکوت بود و سکوت.دلش کمی آرام گرفت و با امید اینکه نظام صدایش را نشنیده باشد بقیه کارها را انجام داد و لرزان و مردد بسوی حیاط روانه شد نظام سر بردیوار گذشته و چشم بر هم نهاده بود.هنگامه آرام صدا زد:آقای دشتی خوابیده اید؟
نظام ارام دیده گشود و گفت:نه بیدارم و دارم از سکوت لذت میبرم.
او با خود در جدال بود و به درتسی و نادرستی احساسش فکر میکرد.قلبش به او نهیب میزد که این قیافه و این آهنگ صدا همان است که با خون او عجین میباشد و بیداری و واقعیت او را به پرتگاه اشتباه میکشاند و به او یادآوری میکرد که این زن نامش غزاله است و دختر پیرمردی به نام مانیان است.چقدر دوست داشت که فقط بخوابد و صدای او را بشنود و با تلفیقی از گذشته و حال روز را شب و شب را صبح کند.چه میشد اگر فقط و فقط با احساسش روبرو میشد و حقیقت تلخ رخ نمی نمود.او صدای هنگامه را شنیده بود اما آنچنان در احساس خوش گذشته غرق بود که پس از شنیدن سوال هنگامه گمان برده بود که افکارش موجب شده تا تا چنین بپندارد که از او سوال شود شام چه دوست داری برایت تهیه کنم اما لطفا همبرگر نخواه چرا که تا عمر دارم هوس همبرگر نخواهم کرد.این جملات را در ذهن پرورانده و با آوای این زن قرین کرده است.هنگامه به فنجان چای که در حال سرد شدن بود اشاره کرد و گفت:چایتان سرد شد میخواهید گرمش کنم؟
نظام فنجان را برداشت و کمی از چای را نوشید و گفت:هنوز گرم است و قابل نوشیدن
آنگاه نگاهش را به صورت هنگامه دوخت و پرسید:شما در آشپزخانه که بودید چیزی پرسیدید؟
هنگامه سر تکان داد و نظام گفت:به گمانم رسید که از من پرسیدید شام چی دوست دارم که برایم آماده کنید.راستش سالها پیش موجودی زمینی چنان با جان و روحم در آمیخت که وقتی او را از دست دادم هرگز گمان نبردم که کس دیگری بتواند جایش را بگیرد.من گوشم را به شنیدن یک صوت عادت داده بودم و تنها تن آهنگ صدای او بود که قلبم را میلرزاند و به طپش در می آورد.باورتان میشود که کسی سالها در انتظار شنیدن یک صدا عمر باخته باشد و هیچ صدایی را با روحش عجین نکرده باشد؟اصوات از یک گوش می آیند و از گوش دیگر بیرون میروند اما تنها یک صوت است که وقتی شنیده شد با خون در می آمیزد و روح را جلا میدهد و امروز پس از سالها دچار وهم شده ام و به گمانم میرسد که آن صوت را میشنوم و دلم نمیخواهد هیچ صدای دیگری را بگوش بشنوم.این است که وقتی شما صحبت میکنید دیر پاسختان را میدهم.شما باعث میشوید من از شنیدن یک ملودی روحپرور محروم نشوم.
هنگامه منظور نظام را میفهمید و از اینکه نمیتوانست لب باز کند و به نظام بگوید که دچار توهم نشده و آن چه را که به گوش میشنود تنها صدای اوست که در خانه طنین دارد نه صدای دیگری غرق اندوه شد و برای احتراز از گریستن سینی را برداشت و از نظام فاصله گرفت.وقتی بسوی آشپزخانه در حرکت بود شنید که نظام گفت:غزاله خانم فرار نکنید و از من نترسید.من احساس خفته و نهان کرده خود را بر زبان می آورم و براستی نمیدانم که چرا نمیتوانم احساسم را

R A H A
10-22-2011, 02:13 AM
96_ 115

كنترل كنم. خواهش مى كنم كه از من نرنجيد و خود را پنهان نكنيد.
هنگامه مجبور بود كه پاسخ بدهد پس گفت: از شما فرار نمى كنم خيال دارم شام درست كنم.
نظام با گفتن لطفا بياييد و شام را فراموش كنيد بار ديگر هنگامه را به حياط كشاند و چون او را ديد به صندلى اشاره كرد و گفت:
بنشينيد و با هم از اين اسمان و طبيعت لذت ببريم.
هنگامه نشست و چون او ديده بر هم گذاشت تا از لحظه با او بودن توشه برگيرد و به حافظه بسپارد با خود انديشيد كه من برخلاف تو دوست داشتم به جاى دو چشم چهار چشم مى داشتم و همه را تنها براى ديدن تو به كار مى گرفتم و ان زمان كه مجبور مى شدم تو را ترك كنم با نقشهايى كه ديدگانم از تو در صفحه ذهنم منقوش كرده اند اوقات تنهايى ام را پر مى كردم. چه مى شد اگر من براى هميشه پرستارت باقى مى ماندم و تو به وجودم نيازمند مى بودى . اه نظام انقدر خودخواه شده ام كه لحظه اى ارزو كردم تو همچنان بيمار باقى بمانى اما باوركن كه در روياهايم هميشه براى تو كدبانويى بودم دلسوز و مهربان كه سعى مى كردم انچه كه بهترين است برايت اماده و مهيا كنم. حالا كه اين فرصت به دست امده مى بينم كه دستانم به اختيار نيستند و جرأت ندارم ان چه را كه دوست دارى برايت فراهم كنم مگر ان كه خود لب بازكنى و از من بخواهى، سخت است كه بدانى و مجبور باشى خود را به تجاهل و نادانى بزنى. من خيلى خوب مى دانم كه دوست دارى براى شام شبات تكه اى گوشت سرخ كرده با سيب زمينى و سس تند به همراه سالاد ميل كنى اما مجبورم لب فرو ببندم و خود را نااگاه قلمداد كنم. صداى سرفه نظام موجب شد كه هنگامه ديده باز كند و نگاه نظام را متوجه خود ببيند كه گفت: ان چنان اسوده ديده برهم گذاشتيد كه گمان كردم خوابيد و ترسيدم سرما بخوريد.
هنگامه به اسمان نگريست و گفت: هوا سرد شده بهتر است به اتاق برگرديم در ضمن هنوز شام هم براى خوردن نداريم.
نظام از روى صندلى بلند شد و ضمن ان كه صندليش را خود حمل مى كرد گفت: بياييد هر دو چيزى بگوييم و با كنار گذاشتن انها بساط شام را اماده كنيم. من مى گويم تكه اى گوشت كباب شده.
هنگامه هم صندلى اش را برداشت و به دنبال نظام حركت كرد و در ادامه سخن او افزود: من هم مى گويم سيب زمينى سرخ شده.
نظام ادامه داد: با سالاد فصل.
هنگامه بى اختيار گفت: و سس تند كه زبان را بسوزاند.
نظام بى حركت برجاى ايستاد و گويى انچه را را كه به گوش شنيده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتكب شده بود و ديگر نمى توانست ان را انكار كند. نظام ناباور از شنيده خود پرسيد: چه گفتيد، سس تند؟
هنگامه خنديد و براى اين كه خطايى خود را جبران كند گفت: اگر دوست نداريد ان را حذف مى كنيم چون فراموش كردم كه سس تحريك كننده اعصاب است و براى سلامتى شما خوب نيست.
هنگامه با گفتن اين سخن ديگر نايستاد و به اشپزخانه پناه برد اما نظام او را رها نكرد و به دنبالش امد و روى صندلى نشست و گفت:
_ باورتان مى شود چيزهايى كه بر شمرديم رويهم همان چيزهايى است كه من دوست دارم؟
هنگامه خود را متعجب نشان داد و پرسيد: راستى اينطور است؟
سپس خود را به فراهم كردن شام مشغول ساخت. نظام هر دو دستش را زير چانه زد و فقط به تماشا نشست. هنگامه در زير نگاه او قادر به كار كردن نبود و براى اين كه نگاه او را به سويى ديگر منحرف كند پرسيد: ايا شما سالاد درست كردن را بلديد؟
نظام با صدا خنديد و گفت: من بهترين سالاد را درست مى كنم فقط بايد دستهايم را بشويم.
_ تا شما دستتان را مى شوييد من هم لوازم سالاد را اماده مى كنم.
نظام با نيروى تازه يافته بلند شد و همانجا در ظرفشويى دستهايش را شست و ضمن شستن گفت:
_ اگر مواد سالاد بر ميل شما نبود لطفا بگوييد تا ان را حذف كنم.
هنگامه سر فرود اورد و نظام با دقت شروع به پوست گرفتن خيار و خرد كردن كاهو پرداخت و هنگامه از فرصت استفاده كرد و گوشت را سرخ نمود و با اماده شدن سالاد كار او هم به پايان رسيده بود. نظام اشپزخانه را ترك كرد و در جستجوى چيزى به اتاقها سرك كشيد و چون ان را نيافت مجددأ به اشپزخانه بازگشت و زمزمه كرد: تا پيدا نشود كامل نمى شود.
هنگامه كه مشغول چيدن ميز بود و در همان حال به كار نظام نيز دقت داشت پرسيد: به دنبال چيزى مى گرديد؟
نظام كه از گشتن و نيافتن كلافه شده بود گفت: دو تا شمعدان نقره اى مى بايست همين جاها باشد اما هرچه مى گردم پيدا نمى كنم، انها را كجا گذاشتى؟
هنگامه اشكارا برخود لرزيد و با صدايى لرزان گفت: من نمى دانم منظورتان كدام شمعدان است من امروز هيچ شمعدانى نديدم.
حرف هنگامه موجب شد تا نظام دست از جستجو بردارد و خود را روى صندلى رها كند و بگويد:
_ بله حق با شماست در اين خانه شمعدان نقره اى وجود ندارد.
هنگامه پشت ميز نشست و بار ديگر براى اين كه فكر نظام را منحرف كند گفت: نور اشپزخانه كافى است لطفا ميل كنيدتا سرد نشده.
اتش اشتياق و شور نظام يكباره خاموش
شده بود و ديگر مرد پر جنب و جوش دقايقى پيش نبود. او با تكه گوشت دروشن بشقابش به بازى پرداخت و بى اشتها تكه اى بردهان گذاشت . هنگامه مى دانست كه چه خاطره اى در ياد نظام زنده شده و او به چه دليل به دنبال شمعدان نقره اى مى گشت. انها دوست داشتند شبها در پر تو نور شمع دانى غذا بخورند و پس از شام بزمى شاعرانه براى خود فراهم مى اورند و نبودن شمعدان به ياد نظام اورد كه ان چه مى طلبيده متعلق به ساليان دور بوده و ديگر وجود ندارد.


فصل ششم

نظام دشتى خيلى زود به بستر رفت و با خوردن قرص هاى شبانه اش به خواب رفت. هنگامى كه مانيان تلفن زد هنگامه به تنهايى نشسته بود و به صفحه تلويزيون چشم دوخته بود صداى تلويزيون را انقدر كم كرده بود كه به سختى قادر به شنيدن بود. هنگامه با اولين زنگ گوشى را برداشت و با صدايى ارام الو گفت، مانيان از ان سوى سيم دريافت كه اهسته صحبت كردن هنگامه براى چيست و براى اطمينان پرسيد:
_ نظام خوابيده؟
جواب ارى هنگامه را مانيان به سختى شنيد و پس از ان پرسيد: اوضاع بر وفق مراد است؟
هنگامه گفت: تا مراد چه باشد. مانى امروز نزديك بود همه چيز را خراب كنم و خودم را رسوا كنم اما خوشبختانه او متوجه نشد. مانى اين كار خيلى سخت است هم براى من و هم براى او كه گمان مى كند صداى من الهامى است درونى و حقيقى نيست و همينطور فكر مى كند كه سلايق مشتركمان كار من نيست و كار پرى كوچك بهشتى است. من گمان مى كنم ما به جاى بهبودى بخشيدن به او داريم بيمارترش مى كنيم و او را اسير اوهام و تصورات مى كنيم در صورتى كه ما خوب مى دانيم چنين نيست . من تصميم گرفته ام كه به او حقيقت را بگويم و نگذارم كه بيش از اين به خود و مشاعرش شك كند. من مى خواهم كم كم وادارش كنم كه شكست را بپذيرد و از نو شروع كند.
مانيان گفت: قصد همه ما همين است اما بايد بگذارى كه او بهبود يابد و قواى تحليل رفته اش را به دست اورد و اين كار زمان مى برد و تا دكتر اجازه نداده نبايد دست به اين كار بزنى. تو فقط صبر كن. او اگر كم كم تو را بازيابد و علاقه سركوب شده اش سر بلند نمايد بهتر از اين است كه يكباره تو را بشناسد و به جاى علاقه و مهر كينه در وجودش سر بلند كند. براى ارامش وجدانت مجبوريم اين را به تو بگويم كه همسر نظام ديگر به شيراز باز نمى گردد و از دادگاه تقاضاى طلاق كرده. اين را امروز از اقاى دولتى شنيدم و همه دوستان نظام از اين جريان اطلاع دارند اما خود او در اين مورد چيزى نمى داند. بهتر است تو هم نشنيده بگيرى و فكرت فقط معطوف به اين بكنى كه هرچة زودتر نظام بهبودى يابد و اين به نفع همه ماست. فردا صبح من اول سرى به خانه ات مى زنم و بعد از ان به ديدارت مى ايم. سعى كن خوب بخوابى و انديشه هاى عجولانه را كنار بگذارى خب اگر كارى ندارى شب بخير بگويم تا فردا كه يكديگر را ملاقات مى كنيم.
هنگامه با گفتن شب بخير تماس را قطع كرد. نمى توانست به خود دروغ بگويد كه از شنيدن مسأله طلاق اندوهگين شده است. از اين انديشه كه با خود به ستيز برخيزد و خود را غاصب بخواند راحت شده بود و در دلش شوقى احساس مى كرد . او مالك همسرش شده بود و ديگرى ميدان را خالى كرده بود هيچ مبارزه اى انجام نگرفته و او فاتح شده بود گويى همه چيز رضايتبخش پيش مى رفت و اسمان زندگى شان رو به روشنى و افتابى شدن بود.
صبح اسمان ابرى و گرفته بود اما نسيم مى ورزيد و بوى گلها را در هوا پراكنده مى كرد. هنگامه چند شاخه گل چيده بود تا ميز صبحانه را زيبا سازد وقتى گلدان گل را روى ميز گذاشت خود به تماشا ايستاد و احساس رضايت كرد. محبوبش هنوز در خواب بود و او فرصت يافته بود كارها را انجام دهد تا به وقت بيدارى نظام بتواند فقط از مصاحبت او بهره مند شود. غذاى مطبوعى در حال پخت بود هنگامه نيز فرصت يافته بود تا حمام كند و شاداب و سرحال با روحيه اى تازه روز را اغاز كند او قدر ساعتهاى ارزشمندى را كه در حال گذر بودند مى دانست و دوست نداشت ان لحظات گرانبها را اسان از كف بدهد. وقتى مطمئن شد كه همه چيز اماده و فراهم است اهسته به در اتاق نظام نزديك شد تا صدايش كند زيرا وقت دارويش هم نزديك بود. هنگامه نظام را نه در بستر بلكه پشت پنجره ايستاده ديد كه سر بر شيشه گذاشته و به حياط مى نگرد. با گفتن سلام و صبح بخير گويى او را از خواب پرانده باشند، نظام سر به جانب او بر گرداند و لحظه اى نگاهش كرد و سپس به سلام و صبح بخير او ارام پاسخ داد و با خود انديشيد، نمى تواند توهم باشد اين ديگر تأثير دارو نيست و اين زن همزاد هنگامه است. اگر مطمئن نبودم كه هنگامه تنها دختر خانواده بود يقين مى كردم كه غزاله خواهر دوقلوى اوست اما اينك نمى دانم او را چه بنامم؟ چگونه ممكن است كه شباهت تا اين اندازه باشد. همان موهاى مشكى و همان موهاى مشكى و همان قامت، چشمها و دهان و بينى گويى سيبى را از وسط دو نيم كرده باشند اى كاش اين زن هنگامه بود انوقت دنيا چقدر زيبا و دوست داشتنى مى شد! اما او سالهاست كه چشم از دنيا پوشيده ، رفيعى خودش گزارش فوت او را به من نشان داد. ايا مى شود كه او تولدى دوباره يافته باشد؟ اما اگر چنين نيز باشد او مى بايست كودكى هشت ساله باشد.
هنگامه گفت: وقت دارويتان مى گذرد بياييد صبحانه بخوريد.
رشته افكار نظام از هم گسيخت و با گفتن اه بله! به خود امد و به دنبال هنگامه روان شد، هنگام مرتب نمودن تخت شيئى از زير بالش به زمين افتاد و چون هنگامه به ان نگريست قلبش فرو ريخت. ديوان نظام بود كه روزى با عشق و علاقه به او هديه شده بود و او اخرين ملاقات با خانم دشتى به نظام بازگردانده بود. دفتر را بوسيد و بر سينه گذاشت سپس به اخرين صفحه نگاه انداخت، شعر زمستان كوتاه و با دست خطى نه چندان خوانا نوشته شده بود و در پايين صفحه با حروف درشت نوشته شده بود پايان دوران افسانه اى و در زير ان تاريخ فوت خود و خانم دشتى را نوشته ديد. اشك گرمى صورتش را تر كرد و در همان زمان دشتى با حوله اى كه بر سر انداخته بود و موهايش را با ان خشك مى كرد وارد اتاق شد. هنگامه هراسان شده و براى احتراز از نگاه نظام پشت به او كرد و سپس روى زمين نشست تا بتواند دفتر را زير تخت پنهان كند، اين كار با سرعت انجام گرفت و چون از زمين بلند شد اشك از گونه زدوده و لبخند برلب اورده بود. نظام مقابل اينه ايستاده بود و به حركات هنگامه از درون اينه مى نگريست و به خود گفت: رنگ ابى و سبز را چقدر دوست دارد اين لباس چقدر برازنده اوست و ناگهان از سينه اهى كشيد و نگاه از اينه برگرفت. بر سر ميز صبحانه وقتى نگاهش به گلدان گل افتاد، شاخه اى از گل پنج پر قرمز بيرون كشيد و به سوى هنگامه دراز نمود و گفت: تقديم به فلورانس نايتينگل حاضر!
هنگامه گل را از دست او گرفت و به جاى گل ليوان شير را تقديمش كرد و گفت: تقديم به بهترين و صبورترين بيمار حاضر!
هردو با صدا خنديدند و نظام گفت: حس مى كنم كه در جهانى وراى انچه هستيم زندگى مى كنم. دنيا اسمانش بى لك و در فضا انواع گلها شناورند، هوا لطيف و از عطر بوها سرشار است. همه چيز ابى است حتى بال پرندگان و نسيم انقدر مهربان است كه نوازشش روح را تا عرش ملكوت بالا مى برد اى كاش دنيا وهم نبود و همه چيز به واقع رنگ عشق و علاقه داشت! هنگامه گفت:
_ خوشحالم كه همه چيز را ابى و زيبا مى بينيد اين نشان مى دهد كه روح بى علاقگى به زندگى و بدبينى را كنار گذاشته ايد و به حضور دوستان و اشنايان علاقه نشان مى دهيد!
نظام سر فرود اورد و گفت: من سالها خود را در محبسى زندانى كرده بودم و اين زندان سلول تنگ و تاريكى بود كه روح را در ان حبس ساخته بود. بى علاقگى ام به زندگى موجب شد كه همه چيز را از دست بدهم، كارم، شغلم، زندگى زناشويى ام و دوستانى كه سالها با انها همكارى كرده بودم همه و همه را از دست دادم. در

R A H A
10-22-2011, 02:14 AM
116 تا 125

ظاهر مرد تلاشگری بودم که میخواست همه کارها را بتنهایی انجام دهد و گمان داشتم که میتوانم از عهده همه امور برایم اما درحقیقت تیشه ای برداشته بودم تا آنچه را که با عشق ساخته بودم نابود کنم انتقام از خود و از کسی که با مرگش همه امیدها و ارزوهایم را با خود به گور برد و از من مرده متحرکی ساخت.آیا شما تابحال عاشق شده اید؟
هنگامه تکانی خورد و گفت:گمان میکنم بله!
و باگفتن این حرف لبخند کمرنگی بر لب نظام نشاند و او ادامه داد:عشق گمان نمیشناسد.آتشی است سوزنده که پوست و استخوان را میسوزاند و خاکستر میکند از حرارتش عقل میرهد تا جنون را جایگزین کند وقتی عاشق باشی هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمیبینی و هیچ صدایی جز صدای محبوبت نمیشنوی جهان و کائنات را در او متجلی میبینی و پرواز روحت جز در آسمان محبوبت نخواهد بود.از هر چه جز او باشد میگریزی و تنهایی را فقط بخاطر اندیشیدن به او انتخاب میکنی.صداها و اصوات پیرامونت همچون صدای بلند ناقوس روح و روانت را خرد میکند و فرو میریزد و آنوقت آرزو میکنی که بجای زندگی کردن در میان مردم گوشه ای پرت و دورافتاده میداشتی و خودت میماندی و خودت.
هنگامه گفت:و با وصل شدن به معشوق پایان عشق و مرگ احساس فرا میرسد.
نظام چندین بار سر تکان داد:نه نه وصل نقطه کمال عشق است یعنی حل شدن در ذات معشوق است.
هنگامه سر تکان داد و گفت:شما عشق عرفانی را با عشق مجازی برابر میدانید؟
-تا عشق مجازی را نشناسی و از اثرات سوزنده آن واقف نشوی به عشق عرفانی نخواهی رسید.
گفتا که عاشق چیست؟
گفت چو ما شوی بدانی

عشق هدیه ای الهی است که موجب جنبش و حرکت جهان و موجودات است و آنکس که از نام عشق تعبیری چون هوس و شهوت میکند جاهلی است که مثبت نمی اندیشد و چشم بروی تحولی که موجب عظمت و بزرگی انسانها میشود فرو میبندد.عاشق با نگریستن به چهره معشوق در حقیقت به چهره خالق مینگرد و او را پرستش میکند!
هنگامه چشمش به ساعت روی دیوار افتاد و گفت:وای دارویتان دیر شد.
سپس از جای بلند شد نظام خندید و گفت:عجله نکن من داروی حقیقی را ساعتی پیش تناول کردم و اثر آرامش بخشش را در تمام سلولهای بدنم حس میکنم!
هنگامه قرص را به دستش داد و گفت:با اینحال بهتر است این دارو را هم تناول کنید تا اثری دو چندان ببینید.
لحن شوخ هنگامه موقع ادای این جمله موجب خنده و تفریح نظام شد و با فرود آوردن سر دارو را بدون نوشیدن آب فرو داد و گفت:نوشیدن سم ز دست معشوق خوش است!
کلام نظام گونه های هنگامه را گلگون کرد و از ترس رسوایی پشت بر او نمود و چنین نشان داد که کلام او را نشنیده است.نظام به پشتی صندلی تکیه داده بود و با تاب دادن خود صدای جیر جیر پایه صندلی را در آورده بود.این صدا آزاردهنده بود و روان هنگامه را میخراشید.او در آن هنگام پشت سر نظام بود و به غذایی که روی گاز در حال طبخ بود نظارت داشت.وقتی صدا خاموش نشد برگشت و دست بر شانه نظام گذاشت و گفت:لطفا آرام بنشین!
نظام دستش را بالا برد و روی دست هنگامه گذاشت و سرش را نیز بالا گرفت و سعی کرد در صورت او بنگرد و با آوردن لبخندی بر لب گفت:اگر میخواهی آرام و مطیع باشم دست از کار بردار و روبرویم بنشین .
نظام نمیدانست که با توجهاتش به هنگامه چه احساس خوشی به او میدهد و چگونه وی را در آتشی که خود افروخته میسوزاند.او بی اطلاع نیازهای درونی هنگامه را برآورده میکرد و بدون اندیشه قبلی جملاتی را بر زبان می آورد که هنگامه در ارزوی شنیدن آنها بود.دست گرم نظام روی دستش بود و این تماس همچون برق وجودش را لرزاند.سالها بود که گرمی دستان همسرش را حس نکرده بود و در آن لحظه گرمای گذشته را که به فراموشی سپرده بود مجددا احساس کرد و بدون ترس بر جان خرید.میخواست حرکت کند و رودروی نظام بنشیند اما در خود توان حرکت ندید گویی هر یک به انتظار عمل دیگری بود که خود را از آن حالت برهاند.نگاه نظام گرم و مهربان و سرشار از عطوفت بود و هنگامه پذیرای نگاه او دشتی به ارامی دست و سرش را پایین اورد و با صدایی نجوا گونه چیزی گفت که هنگامه نشنید.آسمان ابری شروع به بارش کرده بود و ضرب آهنگش در سکوتی که حاکم بود به گوش میرسید مدتی به سکوت گذشت و هر دو به صدای باران گوش دادند و این نظام بود که سکوت را با پرسش این که پدرتان نمی اید شکست.هنگامه خود را برای این پرسش آماده نکرده بود و بدون تفکر گفت:رفته خانه مان تا ببیند کار نصب پرده تمام شده یا خیر؟
نظام متعجب روی صندلی چرخید تا بتواند هنگامه را که رو به حیاط ایستاده بود ببیند:شما اینجا خانه خریده اید؟پس با این حساب ماندگار هستید و خیال رفتن ندارید د رکدام خیابان خانه گرفتید؟ای کاش پیش از خرید خانه با من مشورت کرده بودید به اینجا نزدیک است یا اینکه در حومه شهر است میدانید اینجا بر خلاف جاهای دیگر هر چه خانه در حومه شهر باشد مرغوبتر است.خب بگویید در کدام خیابان است؟
هنگامه گفت:زیاد از سعدیه دور نیست.خانه ای است قدیمی که مالک قبلی اش قصد تخریب آن را داشت اما من بهمین حالت خانه را پسندیدم و مانی ان را خرید دو طبقه بنا دارد و طاق ایوانش گچ بری است حوضی هم دارد که پر است از ماهی قرمز و چند درخت بهار نارنج که روی هم رفته نیاز ما را برطرف میکند.خانه به کمی دستکاری و نقاشی احتیاج داشت که چند روز پیش کارگران مشغول شدند و مانی دیروز گفت که کار انها تمام شده.هنوز پس از نقاشی آن را ندیده ام!
نظام گفت:عصری با هم میرویم تا نگاهی به خانه جدیدتان بیندازیم.
هنگامه سراسیمه گفت:نه!
بعد سخن خود را تصحیح کرد و گفت:حالا نه باشد وقتی تمام کارهایش تمام شد نمیخواهم با دیدن خانه ای بدون اثاث توی ذوقتان بخورد.
نظام با صدا خندید و گفت:من عادت به دیدن اتاقهای خالی دارم!
هنگامه گفت:با اینحال اجازه بدهید وقت دیگری آنجا برویم.وقتی که پرده هایش آویخته و اثاث آن کاملا چیده شد.مانی گفت که ظرف یکی دو روز آینده خانه آماده است.
نظام با فرود اوردن سر قبول کرد و با گفتن هر طور میل شماست موافقت خود را ابراز کرد.هنگامه نفس اسوده ای کشید و گفت:اگر هوس هواخوری کرده اید میرویم بیرون و گردشی درشهر میکنیم.
برق رضایت د رچشم نظام درخشید و با گفتن موافقم کف دستش را آرام روی میز کوبید و از جای بلند شد و به قدم زدن درسالن پرداخت:با یک برنامه ریزی درست میتوانیم هر روز برای گردش به نقطه ای برویم و شب برگردیم باید ببینیم از کجا شروع کنیم بهتر است.من میتوانم نقش راهنمای شما را به عهده بگیرم و در قبال هم صحبتی با شما اطلاعات خود را در اختیارتان بگذارم.باور کنید مثل یک راهنما اطلاعاتم کامل و بی نقص است.توی انباری همه وسایل پیک نیک را داریم از چادر گرفته تا روشنایی و ظرف و فلاسک و خلاصه همه چیز هست.بیایید تا فرصت هست سری به انباری بزنیم و وسایل را بیاوریم ببینیم سالم هستند یا نه.سالهاست که بلااستفاده مانده اند.
نظام به انتظار هنگامه نماند و در جستجوی کلید انباری بر آمد و چون آن را یافت شروع به باز کردن در کرد.داخل آشپزخانه دری بود که به حیاط خلوت باز میشد و در انتهای آن اتاقک انباری قرار داشت هنگامه بدنبال نظام راهی شد و او با کلید دیگری در انباری را گشود.مقداری زیادی اثاث روی هم بطور نامرتب ریخته شده بود که نظام از روی تاسف سر تکان داد :پیدا کردن لوازم حوصله میخواهد اینجا شتر با بارش گم میشود.
لحن مایوس نظام موجب شد تا هنگامه بگوید:با کمک هم پیداشان میکنیم.از همین جلو شروع کنید و لوازم را بدهید بیرون و بعد مرتب انها را میچینیم.
نظام لحظه ای متفکر چشم به اثاث دوخت و با پذیرفتن پیشنهاد هنگامه مشغول شد.او اثاث را در می آورد و هنگامه در صحن حیاط خولت می چید.بیشتر لوازم به کار بنایی می آمد و نیمی از حیاط خلوت را اشغال کردند.وقتی نظام توانست جای پایی برای خود انباری درست کند با صدایی خسته گفت:فکر نکنم سالم مانده باشند.
هنگامه از صدای خسته او فهمید که دیگر شوقی برای یافتن اشیا ندارد.خود را از میان وسایل به در انباری رساند و با داخل کردن سر در آن گفت:اگر شما خسته شدید بیاید بیرون من ادامه بدهم.
نظام سر تکان داد و در همان حال با شوق گفت:پیدایشان کردم.
و با بیرون کشیدن گاز پیک نیک آن را به دست هنگامه داد و گفت:بقیه هم همینجاست فقط خاک رویشان نشسته که باید تمیز شوند.
و ضمن صحبت فلاسک چای را بیرون کشید.دقایقی بعد همه اشیا مورد نیاز از انباری خارج و به صحن حیاط خلوت آورده شده بود اما با این کنکاش و جستجو هر دو چون کارگران ساختمانی خاک آلود شده بودند و سر و لباسشان کاملا بهم ریخته بود.وقتی نظام از انباری خارج شد و چشمش به هنگامه افتاد با صدای بلند خندید و بعد کلاه حصیری ماهیگیری را روی سر هنگامه گذاشت تا قیافه او را خنده دار تر سازد با اینکار نه تنها نخندید بلکه سراپای وجودش را بهت فرا گرفت و بی اختیار اشک در دیدگانش تجمع کرد.موهای بلند و خاک آلود هنگامه با کلاه حصیری که بر سر داشت چهره ای را بیادش آورد که همیشه حتی در رویا نیز دوست داشت به آن بنگرد.او هنگامه را میدید درست مثل آن سالها که او با سر سر گذاشتن کلاه برای سرکشی ساختمان همراهی اش میکرد فقط لباس آن لباس نیست و کفشهای کتانی به کفشهای به کفش راحتی و بلوز و شلوار به پیراهن سبز و ابی تبدیل شده بود.یادآوری خاطره هنگامه موجب شد تا احساس ضعف کند و روی پاکت سیمان که مثل سنگ سفت شده بود بنشیند و با دستهای خاک الود سرش را بفشارد.چیزی نمانده بود که هنگامه عنان اختیار از دست بدهد و د رمقابل پای او بنشیند و حقایق را بازگو کند.او اشک خود را از نظام مخفی کرد و با برداشتن کلاه از سر وارد انباری شد و بجای دادن اشیا پرداخت.میدانست که اگر خود را مشغول نکند رسوایی به بار خواهد اورد.کار نزدیک به اتمام بود اما نظام همچنان سرخود را گرفته و در عالم تفکر غرق بود.اشیا سنگین را هنگامه با سختی به داخل انباری برده و جای داد تنها مانده بود کیسه سیمان که محبوبش از آن برای نشتسن استفاده کرده بود.با صدایی که سعی داشت اندوه خود را پنهان کند گفت:اگر خسته شدید بگذاریم برای بعد.
نظام سر بلند کرد و به هنگامه نگریست او کلاه بر سر نداشت و حیاط خلوت هم خالی از خرت و پرت شده بود.از جا بلند شد و با گفتن مثل اینکه خوابم برد فراموشی اش را ابراز کرد و خود پاکت سیمان را د رانباری گذاشت و در آن را باز شدت بست گویی خشم دیرین خود را با کوبیدن در فرو نشاند و بدون آنکه دیگر توجهی به لوازم پیک نیک داشته باشد از حیاط خلوت خارج شد.هنگامه نیز بیرون امد و دید که نظام بسوی حمام براه افتاد اما پیش از آنکه صدای اب را بشنود صدای بلند گریستن او را شنید که از خلوت حمام برای خالی کردن غم و اندوه خود بهره گرفته بود.هنگامه خود را روی صندلی رها کرد و چون او گریست هر دو نیاز داشتند که در خلوت با فشاندن اشک از بار اندوه خود بکاهند.اینکار به هر دو مجال میداد تا آرامش از دست داده را دوباره بدست آورند و آرام بگیرند.دقایقی طول کشید تا صدای شیر اب به گوش رسید هنگامه بلند شد تا پیش از انکه نظام حمام را ترک کند لباس را تعویض کند و خود را از آن قیافه برهاند.هر دو در یک زمان قدم به سالن گذاشتند نظام از حمام خارج شده بود و هنگامه از اتاقی که بطور موقت دراختیار گرفته بود خارج شد.چشم نظام سرخ بود و حکایت از گریستن او میکرد چرا که صبح بر اثر حمام کردن چشمانش سرخ نشده بود هنگامه لبخندی تصنعی بر لب آورد و پرسید:چای میخورید یا شربت؟
نظام خود را روی مبل رها کرد و گفت:هیچکدام سرم به شدت درد گرفته اگر کمی استراحت کنم بهتر میشود.
و با این حرف همانطور نشسته خود را کمی روی مبل جابجا کرد و جای راحتی برای خود بوجود آورد و دیده بر هم گذاشت.حوله حمام را چون عروسکی در بغل گرفته بود و موهای خیسش در زیر تابش نور مهتاب میدرخشیدند.هنگامه لحظاتی به موجود عزیز به خواب رفته اش نگریست و برای آنکه او را از بیماری احتمالی سرماخوردگی برهاند ملحفه ای آورد و آن را آرام بروی نظام کشید نظام حرکتی کرد اما بیدار نشد و جای سرد خود را نرمتر انتخاب کرد.هنگامه به حیاط خلوت رفت و لوازمی را که میتوانست بدون صدا تمیز کند به اشپزخانه آورد و به نظافت مشغول شد پس از فراغت از کار میز غذا را چید و به انتظار بیدار شدن نظام لحظاتی صبر کرد و چون او را هنوز در خواب دید پاورچین پاورچین قدم به اتاق خواب نظام گذاشت و از زیر تخت دفتر را بیرون آورد و همانجا روی زمین نشست و شروع به ورق زدن آن نمود.صفحات سفید دفتر بر اثر گذشت زمان رنگ باخته و بزردی متمایل شده بودند در بین یکی از صفحات کاغذ تا شده ای را که رنگش هنوز سفید بود و نشان میداد که بتازگی در میان دفتر گذاشته شده است.آهسته تای کاغذ را باز کرد ودستخط نظام را شناخت او با خودکاری به رنگ سبز نوشته بود:
نمیدانم خداوند با آوردن این دختر به خانه ام مرا بخشوده یا اینکه قصد تنبیه ام را کرده است اما هر چند کند چون بنده ای مطیع بر آن گردن مینهم و به آن راضی ام.این زن مرا به سرچشمه الهام پیوند میدهد و فراموش میکنم که بر اثر بی مهری مرگ چشمه ام خشکیده و دشت سبز به بیابانی لم یزرع مبدل گشته است.وجود او در خانه بارش مهربان بارانی است که چشمه را پر آب و بیابان را سیراب میکند.او در من همان شوری را می انگیزد که روزی یگانه محبوب زندگی ام هنگامه در من بر میانگیخت.خداوند این زن را که چون هنگامه با طراوات و دلسوز و مهربان است در پیش رویم قرار داده تا به یادآورم که هنگامه را نه تنها فراموش نکرده ام بلکه عشق او فزونتر از گذشته همچنان با من است و در روح و روانم جریان دارد.من در پیش روی هنگامه ای میبینم که در وجودم هنگامه ای دیگربرپا داشته و دارد آتش زیر خاکستر مانده را نه با نسیمی بلکه با طوفانی برهم میریزد و خود میدانم از افروخته شدن این آتش کارم به کجا میکشد و آیا این جسم نحیف تاب بار دیگر سوختن را دارد؟
هنگامه کاغذ را دوباره به حالت اولش تا کرد و در میان صفحات دفتر گذاشت و آن را بست و اینبار در زیر همان بالش گذاشت و به آرامی اتاق را ترک کرد د ربیرون طوفانی شروع به وزیدن کرده بود که موجب شد در انباری به شدت به دیوار کوبیده شود و از صدای ان نظام دیده باز کند و خواب آلود بپرسد:چی شده؟
هنگامه برای بستن در بسوی حیاط خلوت دوید و ضمن آن گفت:طوفان شده.
نگاه نظام به ملحفه ای که رویش کشیده شده بود افتاد و با زدن لبخندی آن را از خود دور کرد و به پا ایستاد.خواب آرامش بخشی کرده بود و خود را سرحال میدید.بسوی اشپزخانه حرکت کرد و با گفتن کجایی؟به جستجوی هنگامه پرداخت هنگامه در انباری را محکم بست و زمانی که از حیاط خلوت خارج میشد طوفان و باران شلاق خود را بر اندام او فرود اورده بودند.در حیاط خلوت را هم بست و خشمگین از هوای نامساعد گفت:برنامه عصرمان را خراب کرد!
نظام به صورت خشمگین هنگامه نگاه کرد و در دل اقرار کرد که خشم صورت او را دوچندان زیبا کرده است پس با نرمی گفت:اگر سنگ هم از آسمان ببارد ما برای گردش میرویم.
هنگامه با لحنی ناخشنود گفت:و بجای هواخوری باران خوری میکنمی و هر دو بیمار به خانه برمیگردیم!
نظام برای خود لیوانی اب ریخت و گفت:تو قدر ناامیدی تا غروب هوا برای هواخوری مساعد شود.
هنگامه با خود اندیشید که او مرا تو خطاب کرد.آیا او نیز بازی خود را

R A H A
10-22-2011, 02:14 AM
126- 135


اغاز کرده است؟
پس از صرف غذا هر دو به استراحت پرداختند. هنگامه دراز کشیده بود و به سقف چشم دوخته بود و به این می اندیشید که نظام هنگام خوردن غذا بار دیگر او را تو خطاب کرده بود و از او پرسیده بود تو ازدواج نکرده ای؟ و او گفته بود در جوانی ازدواج ناموفقی داشتم که متاسفانه دوام نیاورد و از هم گسیخت و نظام خندیده و به او گفته بود اما شما هنوز هم جوانید چند سال داری؟ و او جوابش را داده بود که در استانه ی سی و دو سالگی ام و باز هم نظام خندیده و گفته بود هنوز برای اغازی دیگر دیر نشده و او جوابش را داده بود که : بله دیر نیست اما نمی خواهم اشتباهات گذشته را تکرار کنم.می خواهم این بار با شناخت کامل از همسر اینده ام ازدواج کنم برایم ناگوار خواهد بود اگر پس از ازدواج تازه به گره های کور زندگی اش اشاره کند. دوست دارم که هیچ اسراری از زندگی اش ناگفته نماندو انتخاب را به خودم واگذار کند من هم با او انقدر صادق خواهم بود که همه چیز را بگویم و انتخاب را به خودش واگذار کنم نظام گفته بود اما در زندگی هر انسانی اسراری است که بهتر است ناگفته باقی بمانند واو گفته بود نه! با این حرفتان مخالم من فکر می کنم که هر دو باید صادق باشند و از افشای رازی نترسند. شناخت کامل یعنی این که بدانی در درون همسر اینده ات چه می گذرد ظواهر که نمایان هستند ان چه مهم است چیزهایی ست که به چشم نمی اید و با فکر ان فرد سر و کار دارد. یکبار به دنبال احساس رفتم و بدون شناخت درونی او اقدام کردم. کافی است و دیگر نمی خواهم همان اشتباه را تکرار کنم و او گفته بود این هم عقیده ای است محترم اما در هنگام ادای این سخن صورتش گرفته و پر چین شده بود گویی این عقیده را نمی پسندید و با او مخالف بود.هنگامه در بستر غلتی زد و به خود گفت ایا او حاضر می شود که از گذشته اش بگوید. دوست دارم که بشنوم اودر مورد من چه خواهد گفت و به علت جدایی مان چگونه اشاره می کند. اگر صادقانه به تعریف بنشیند من هم صادقانه همه چیز را خواهم گفت.هنگامه به خواب رفته بود و اندیشه و فکر را به دست فراموشی سپرده بود. اما در اتاق دیگر نظام دستخوش افکار گوناگون بود و به هر چه می اندیشید با دیواری سخت روبه رو می شد و به ناچار ان را رها می کرد اما به انی فکر دیگر جایگزین می شد و تمام ذهنش را مشغول می کرد عقیده غزاله در مورد انتخاب همسر بیش از فکرهای دیگر ازارش می داد.او در خود توان بازگویی گذشته و اقرار به اشتباه را نمی دیدو نمی توانست در مقابل ان زن بنشیند و اعتراف کند اگر سیمایی چون هنگامه نداشت شاید انقدر سخت و دشوار نبود اما صحبت از گذشته در مقابل او به مثابه اقرار در مقابل هنگامه بود و چه بسا این زن هم همچون هنگامه تاب نمی اورد و از او می گریخت. او نمی توانست اعتراف کند که هنوز هم به هنگامه می اندیشد و تنها چهره ای که در روح و ضمیرش نقش پذیرفته چهره هنگامه است و اگر بخواهد صادق باشد باید به او بگوید که با داشتن همسر دارد به او می اندیشد و تصویر عشق خود را در چهره او می بیند اما این این هم اگر میسر شود نمی تواند گره گشایی باشد و با امدن شیرین به خانه غزاله هم می بایست از این خانه پر بکشد و به راه خود برود. پس بهتر ان است که لب فرو بندد و احساسش را پیش از ان که چهره عیان کند در خود سرکوب کند و حقیقت تلخ را بپذیرد و تنها از دقایق و ساعات برای سیراب نمودن روح خود تمتع بگیرد. شکست و بدنامی تا همین جا هم او را به قدر کافی رسوای خاص و عام کرده بود و نباید الودگی دیگری رابپذیرد. فکر خیانت انچنان اشفته اش کردکه با یک نهیب بلند شد و در بستر نشست و از انچه کرده بود اه ندامت از سینه پر کشید و از خودرسید داری چه می کنی و این جنون تو را به کجا دارد می کشاند و در ان دم ارزو کرد که ای کاش هنوز در زندان بود و از ان نرهیده بود و در همان حال از دکتر مانیان متنفر شد که او را به سوی پرتگاهی زرفتر سوق داده اند. از بستر بلند شد و لباس پوشید و ارام خانه را میان باد و باران ترک کرد. حس می کرد باید از خودش و احساسی که در وجودش خاموشی نمی گرفت بگریزد تا مگر راه چاره ای بیابد و خود را خلاص کند. طوفان به نم نم باران تبدیل شده بود و او بی هدف طول خیابان را طی کرده بود.بی اختیار به تاکسی که در حال گذر بود دست تکان داد و راننده را متوقف کرد وقتی درون تاکسی نشست در مقابل سوال راننده که پرسید: کجا؟
گفت : مستقیم بروید.
راننده از اینهنگاهی به وضع اشفته مسافر کرد و با خود اندیشید قیافه دیوانه ها را دارد خدا کند زودتر پیاده شود و دردسر درست نکند. با این فکر پا روی پدال گاز فشرد و به سرعت خود افزود و در میدان کنار فلکه ایستادو برخلاف تصورش مسافر با پرداخت کرایه و تشکری کوتاه پیاده شد و به راه خود رفت. او از فکری که در مورد مسافر خود کرده بود پیش وجدان خود شرمنده شد و با تکان سر از روی تاسف حرکت کرد و به راه اقتاد . نظام همیشه وقتی در بدترین شرایط قرار می گرفت به دیدار مادر می رفت و با بازگویی مشکلاتس در نزد او خود راسبک می کرد و از راهنمایی او سود می جست. پس از فوت مادر هم هنوز بر عادت خود ماندگار بود و به خانه او می رفت و در حالی که به صندلی خالی او نگاه می کرد گویی خود او را می بیند.غهمهی خود را بیرون می ریخت و سپس با ارامش به خانه خود باز می گشت و او اینک همان مسیر را طی می کرد تا اندوه خود را فرو بنشاند اما در سر کوچه پای سست کرد و بیاد اورد که دیگر ان خانه متعلق به او نیست و برای پرداخت طلب طلبکاران ان را واگذار کرده استو بغض در گلویش نشست و خیال بازگشت کرد اما نیرویی او را وادار نمود تا قدم در کوچه بگذارد و خانه را برانداز کند. در نزدیک خانه ایستاد. بوی رنگ را باد به مشامه اش رساند و با حیرت دید که در خانه به همان رنگ قدیم تازه گردیده و درخشان شده است.از پنجره نیمه باز دزدانه چشم به داخل اتاق دوخت و توانست اتاق را که نقاشی و مفروش شده بود ببیند.صدای گفتگویی می امد و به نظرش رسید که صدای اشنایی است که به گوشش می رسد وقتی گوش تیز کرد صدای مانیان را شناخت که داشت می گفت: فرمان،فرمان خانم است و اگر مطابق سلیقه شان نباشد با خود چوب پرده دور می اندازند پس دقت کنید.
صدای دیگری امد که گفت: اما این مدل که ایشان انتخاب کردند خیلی قدیمی و از مد افتاده اسنت. باور کنید پدرم درامد تا توانستم پارچه اش را پیدا کنم فکر می کنم که خانم خیال دارند این خانه را به صورت موزه دراورند اینطو نیست؟و صدای مانیان امد که با خنده گفت:
_ شاید!
نفس در سینه نظام دشتی حبس شده بود و بالا نمی امد گوشش صحبت هایی را شنیده بود که نمی توانست درکشان کندو این خانه . مانیان. پرده دوز .غزاله گفته بود که خانه ای خریده اند قدیمی و احتیاج به ترمیم و نقاشی دارد یعنی منظورش خانه اجدادی من است که انها خریده اند؟ اما مالکی این خانه را از من خریده بود مانیان نبود! اه خدای من چه اتفاقی دارد می افتد که من از انها بی خبرم و این پدر و دختر که هستند و چه هدفی دارند. از سویی دختر به پرستاری ام می پردازد و پدر خانه ام را پر از ارزاق می کند و از این سو خانه ای که نه زیباست و نه ارزش تاریخی دارد خریداری می کنند و می خواهند در ان زندگی کنند چرا بین این همه خانه این را انتخاب کرده اند. دو مرد وارد اتاق شدند و نظام مجبور شد از مقابل پنجره دور شود تا دیده نشود اما صدای گفتگوی انها در اتاق می پیچید و به وضوح به گوش نظام می رسید. صدای مانیان امد که گفت: امیدوارم فردا صبح کار این اتاق هم تمام شود و بقیه لوازم اورده شود. مرد دیگری گفت:
_ من هم امیدوارم.لحظه ای سکوت برقرار شدو بار دیگر صدای مرد ناشناس امد که پرسید: این حقیقت دارد که شما و دخترتان شرکت خریده اید و دارید دوباره راه اندازی اش می کنید؟
مانیان با صدا خندید و گفت: چه زود همه اخبار پخش می شود. بله ما خریده ایم و امیدواریم که شرکت همچون گذشته بتواند فعالیتش را اغاز کند.مرد گفت: پسر من یک سالی پیش از این شرکت با ورشکستگی روبرو شود در انجا کار می کرد و از کارش هم راضی بود. اقای دشتی را همه دوست داشتند و با دل و جان برایش کار می کردند اما افسوس که بیچاره بر اثر کار زیاد به سرش زد و هر چه ساخته بود با دست خود خراب کرد. این راست است که زن ادم می تواند هم مرد را به عرش ببرد و هم به ته چاه بیندازد. دوست نارفیق هم ادم را بیچاره می کند. همه می دانند که رفیعی و خواهرش دست به دست هم دادند و تمام پولهای نقد شرکت را بالا کشیدند. و دشتی را با کوهی از بدهکاری تنها گذاشتند.دوستی تعریف می کرد که بردار و خواهر در تهران ازانس مسافرتی توریستی راه انداخته اند و کارشان هم سکه است. قربان خدا برم با این بنده های رنگارنگی که خلق کرده!معلوم نیست حق با کدام است و ناحق کدام است. کسی که با درستی کار کرد و از عرق جبین نان خورد کارش کشید به زندان و بیمارستان و ان که دزدی کرد و فرار کرد شد همه کاره!
مانیان کنار پنجره ایستاده بود و صدایش واضحتر به گوش دشتی می رسید که گفت: بالاخره دزد رسوا می شود و حق به حق دار می رسد. دیر یا زود دارد اما به قول قدیمی ها سوخت و سوز ندارد. دنیا دار مکافات است و همینجا خیلی از حسابها تسویه می شود. خب پس من خیالم دیگر راحت باشد و برم دنبال کارهای دیگر؟
مرد با گفتن مطمئن باشید فردا همین موقع اتاقها را تحویلتان می دهم گفتگو را پایان داد. نظام دیگر صبر نکردو با عجله و شتاب از خانه فاصله گرفت و به سوی خیابان حرکت کرد. او راه نمی رفت بلکه می دوید تا مبادا توسط انها شناخته شود به قدر کافی از خانه دورشد نزدیک درختی ایستاد تا بتواند نفسی تازه کند. بر اثر دویدن عرق کرده بود و به سختی نفس می کشید. دست بر درخت گذاشت و دقایقی ایستاد در سرش هیایوی عجیبی برپا بود و نمی توانست خوب فکر کند. شقیقه هایش به شدت می زدند و از شدت سردرد به حالت تهوع افتاده بود. عضلات شکمش منقبض و چون سنگ سفت شده بودند وقتی کمی ارام گرفت سعی کرد بلند شود و حرکت کند باران بند امده بود و نسیم شبانگاهی ورزیدن اغاز کرده بود. چراغهای الوان مغازها و صدای بوق اتومبیلها روانش را ازار می داد می بایست نقطه ای دنج می یافت تا بتواند فکر کند.کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد.عبور سریع اتومبیلی موجب شد تا اب باران جمع شده در خیابان سر تا پایش را خیس کند و لباسش را الوده کند. به راننده تاکسی که برای او نگه داشته بود ادرس خانه را داد اما وقتی پیاده شد به سوی خانه نرفت و راهش را به سوی تپه ای که در انتهای خیابان بود ادامه داد به سختی راه می رفت و تعادل کامل نداشت گویی مستی بود که می خواست چون افراد هوشیار گام بردارد و نمی توانست خیابانی که خانه اش در ان قرار داشت همیشه خلوت بود و به ندرت شلوغی به خود می دید. سکوت و سکون خیابان موجب شده بود که ان خانه را برای زندگی انتخاب کند و اینک همان سکوت مایه ارامش خیالش شده بود.دیگر برایش اهمیت نداشت که کجا می نشیند و بر سر لباسش چه خواهد امد. در زیر طاقی مغازه ای نوساز که هنوز افتتاح نشده بود بلوکی سیمانی یافت و بر روی ان نشست و سر بر دیوار مغازه گذاشت و سعی کرد به افکارش انسجام بدهد و از کنار هم گذاشتن صحبتها چیزی دستگیرش شود اما تنها یک صدا در سرش می پیچجید و ان هم صحبت مرد ناشناس که گفته بود همسر و برادرش پول شرکت را برداشته و فرار کرده اند و در تهران ازانس توریستی باز کرده اند. این حرف نمی توانست درست باشد رفیعی دوستی نبود که به او خیانت کند انها از دوران دبیرستان با هم بودند و چون برادر یکدیگر را دوست می داشتند. رفیعی همیشه حمایتش کرده بود حتی زمانی که هنگامه ترکش کرده بود و او دست از فعالیت کشیده بود و دیگر شوقی به کار کردن نداشت هم او بود که با حرفهای امیدوار کننده وادارش کرده بود که گوشه نشینی را رها کند و مجدا فعالیت را شروع کند. رفیعی تنها غمخواری بود که می شناخت و حرفهای مرد نمی توانست درست باشد. در مورد شیرین هم او به خطا قضاوت نمود، درست است که هرگز عشقی میانشان وجود نداشت اما او خیانت کار نیست! او تنها زنی است که حاضر شد در بدترین شرایط روحی با علم به این که هیچ علاقه ای میانمان وجود ندارد همسرم شود و در ادامه راه زندگی همسفرم باشد و حمایتم کند و هم او بود که از برادرش خواست تا تمام هم خود را به کار ببرد تا کارهای معوق مانده شرکت تمام شود او بارها و بارها تکرار کرده بود که اگر هنگامه زنده می بود و به شیراز بازمی گشت او حاضر بود که به خاطر ان دو خود را کنار بکشد و بگذارد که من و هنگامه باهم زندگی کنیم. اه خدایا یعنی ممکن است که من اشتباه کرده باشم و این همه سال گول ان دو را خورده باشم؟ نه این غیر ممکن است اما پس چرا در مدت محکومیتم یکبار به ملاقاتم نیامدند و دل از تهران برنکندند؟ حتی رفیعی هم نیامد! یعنی ممکن است وقتی من در پشت میله های زندان زجر می کشیدم ان دو در تهران به دنبال سود و منافع و خوشی خود بوده باشند؟ اگر ان مرد راست گفته باشد مفهومش این است که من سالها بازیچه دست ان دو بودم و خودم خبر نداشتم! نظام سرتکان داد و از روی تأسف و اندوه چندبار سرخود را به دیوار مغازه کوبید و سپس با صدایی که خودش می شنید گفت: ایا ممکن است موضوع عقیم بودن من و مرگ هنگامه هم دروغ بوده باشد و او هنوز زنده باشد؟ اما نه من خودم گواهی پزشکی قانونی را دیدم که به مرگ در اثر مسمومیت دارویی اشاره کرده بود و رفیعی گفت که خودش تحقیق کرده و فهمیده که هنگامه پس از مراجعت از شیراز به علت افسردگی روحی دست به انتحار زده و با خوردن بیش از حد مجاز قرصهای ارامبخش خودکشی کرده است. او حتی می گفت که بر سر مزار هنگامه هم رفته و از طرف من دسته گلی روی قبر نهاده. اه که مادر چقدر برای عروس از دست رفته اش گریست و به یادش ختم برگزار کرد و از من خواست تا لوازم شخصی او را به وی بدهم تا به عنوان یادگار حفظ کند، حتی در هنگام مرگ خوشحال بود که می تواند در ان دنیا هنگامه را ملاقات کند و با این خوشحالی چشم از جهان فروبست.
نظام با صدایی بلند بانگ زد:نه همه چیز همان است که اتفاق افتاده و ان مرد یک دروغگو و شیاد بیش نیست او قصد دارد از این طریق وصله ای دیگر برلباسم بدوزد و ما را بی ابرو کند. به خدا سوگند که اگر معلوم شود ان مرد به مانیان دروغ گفته ئ حرفهایش صحت نداشته باشد خودم با همین دستهایم خفه اش می کنم و بعد خودم را از شر این زندگی نکبت بار نجات می دهم. باید هرچه زودتر بروم تهران و ان دو را ملاقات کنم و همه چیز را از زبان انها بشنوم. من تا با چشم خود نبینم و تا با گوش خود نشنوم دیگر هیچ چیز را قبول و باور نخواهم کرد.

فصل هفتم
وقتی هنگامه بیدار شد اتاق تاریک بود و سکوت خانه وهم انگیز می نمود با خود فکر کرد که شاید نظام هم مانند او هنوز خوابیده است و با این فکر که چقدر خوابیده اند بلند شد و اتاق را ترک کرد وقتی به داخل اتاق نظام سرک کشید تخت را اشفته دید اما از نظام خبری نبود، به سوی حمام و دستشویی نگاه کرد و با خاموش بودن چراغها به سوی حیاط روانه شد وقتی او را در حیاط هم نیافت دچار نگرانی شد و به فکر فرو رفت که ممکن است کجا رفته باشد. به خاطر نمی اورد که چیزی خواسته باشد و نظام برای خرید خانه را ترک کرده باشد. به خود امیدواری داد که او حتما برای کمی قدم زدن از خانه خارج شده و بزودی برمی گردد اما این فکر با دلشوره ای که به همراهش پدید امد باعث شد که هنگامه در حیاط خانه را بازکند و به خیابان نظر بیندازد.

R A H A
10-22-2011, 02:15 AM
136 تا 145
خیابان خلوت بود و تنها موتور سواری با صدای گوشخراش موتورش از آنجا عبور کرد.هنگامه تصمیم گرفت ساعتی صبر کند در این فاصله شاید نظام و یا مانی بخانه برگردند و برای رها از شدن از فکرهای آزاردهنده خود را به فراهم کردن شام مشغول ساخت اما د رمدت انجام کار به ساعت هم نظر داشت و وقت را محاسبه میکرد.یکساعت گذشت و از هیچکدام خبری نشد پای تلفن نشست و شماره هتل را گرفت تا از مانی خبر بگیرد و اگر او را در هتل پیدا کند از او بخواهد تا زودتر بخانه بیاید.مامور اطلاعات هتل پس از شناخت هنگامه به گرمی حالش را پرسید و گفت:آقای مانیان از صبح که از هتل خارج شده اند هنوز بازنگشته اند اگر پیغامی دارید بفرمایید تا وقتی که برگشتند به ایشان برسانم.
هنگامه گفت:لطف کنید و بگویید که هر چه سریعتر خود را به خانه آقای دشتی برسانند.
سپس با تشکر کوتاهی مکالمه را تمام کرد.از خود و از خوابی که به سراغش آمده بود و او را از نظام غافل کرده بود خشمگین و عصبی بود و بیکار نشستن بیشتر به اعصابش فشار می آورد بلند شد و در طول سالن شروع به راه رفتن کرد و احتمالات را یکی پس از دیگری مد نظر قرار داد و د رآخر به هیچ نتیجه ای نرسید بار دیگر وارد حیاط شد و در خانه را گشود و به خیابان نگریست تا مگر او را بهنگام بازگشت ببیند اما بجای نظام چشمش به مانیان افتاد که با دستی پر از خرید بخانه نزدیک میشد.خوشحال شد و دلگرمی گرفت وقتی مانیان وارد خانه شد متعجب پرسید:چه شده نگران بنظر میرسی؟
هنگامه سر فرود اورد و در همان حال که بداخل سالن میرفتند کوتاه و به اجمال غیبت نظام را گزارش داد و در آخر افزود:قرار بود که هر دو هنگام غروب برای گردشی کوتاه برویم بیرون اما او بدون من رفت و صدایم نکرد.
مانیان بسته ها را روی میز آَشپزخانه گذاشت و با آنکه خود نگران شده بود اما برای تسلای هنگامه گفت:حتما دلش نیامده تو را از خواب بیدار کند و خودش بتنهایی رفته نگران نباش تا دقایقی دیگر میرسد امروز واقعا روز پر مشغله ای را پشت سر گذاشتم و خیلی خسته ام!
مانی نشست و هنگامه برای رفع خستگی او فنجانی چای مقابلش گذاشت و مانیان ضمن نوشیدن چای گفت:برایم تعریف کن که امروز چه شد.
وقتی هنگامه از نگرانی خود بابت کوتاهی و اهمالکاری در انجام مراقبت از نظام صحبت کرد او گفت:باز هم میگویم که جای نگرانی وجود ندارد و بزودی بخانه برمیگردد.
مانیان اشتباه میکرد زیرا نظام نه در آن هنگام و نه آخرین ساعات شب بخانه بازنگشت و اینبار هر دو مضطرب و نگران حال وی شدند.بدبختانه هیچکدام نمیدانستند که نظام ممکن است به کجا رفته باشد و از کسی هم نمیتوانستند کمک بگیرند.هر دو تمام انشب را بیدار نشستند و بدون آنکه غذایی بخورند چشم به ساعت و در حیاط دوختند.با دمیدن سپیده آثار خستگی و بیخوابی در سیمای هر دو مشهود بود هنگامه صبحانه مختصری فراهم کرد و ضمن رفع خستگی به شور نشستند که از کجا شروع کنند و از چه کسی کمک بگیرند.هر دو به دکتر می اندیشیدند و احتمال میدادند که او بتواند کمکشان کند.پس از صبحانه مانیان با بیمارستان تماس گرفت و دقایقی که گذشت توانست با دکتر صحبت کند و ماجرا را بگوید دکتر به اولین موردی که اشاره کرد این بود که پرسید:آیا داروهایش را با خود برده؟
مانیان همان سوال را از هنگامه پرسید و او با تکان دادن سر جواب منفی داد.دکتر اظهار امیدواری کرد که او بخانه برمیگردد اما بد نیست از دوستانش نیز کسب خبر کنید.مانیان گفت:دکتر خودت خوب میدانی که ما هیچیک از دوستانش را نه میشناسیم و نه شماره ای از آنها داریم.
در آخ مانیان ناامید از دکتر بخاطر مزاحمتی که بوجود آورده بود عذر خواست و گوشی را گذاشت.هنگامه بلند شد و به اتاق خواب رفت تا شاید بتواند دفتری پیدا کند و نام و نشانی بیابد.در کمد لباس را گشود و در جیب کتهای نظام شروع به گشتن کرد و با صدای بلند بطوری که مانیان بشنود گفت:این اولین خانه ای است که میبنیم دفتر تلفن ندارد.یعنی همسر او هیچ وقت شماره ای یادداشت نکرده؟
مانیان در مقابل در ایستاد و یکدست بر کمر گذاشت و گفت:شاید وقتی تهران میرفته با خود برده است.
هنگامه تمام لباسها را جستجو کرد و تنها در جیب یکی از پیراهنهای آویخته شده شماره ای یافت که پس از تماس مشخص شد متعلق به بنگاه معاملات است.هنگامه بغض کرده بود ودر همان حال نیز خشمگین نیز بود و خشم خود را با پرتاب کردن کتابهایی که بالای تخت چیده شده بود فرو نشاند او کتابها را پرت میکرد و مانیان با صبوری آنها را برمیداشت و روی هم میگذاشت یکباره فکری چون برق از مخیله اش گذشت و گفت:شاید اقای دولتی بداند که او کجاست؟
و با این سخن هنگامه را از پرتاب کردن کتابها بازداشت.او با لحنی خشمگین پرسید:دولتی دیگر کیست؟
مانیان لبخند زد و گفت:او همان مهندسی است که مسئول برق است و شب مهمانی از نظام تعریف میکرد.
تازه در آن زمان بود که هنگامه وی را بیاد آورد و گفت:شما گفتید که خیلی با هم صمیمی بودند اینطور نیست؟
مانیان سر فرود آورد و گفت:اگر کسی بداند که او را کجا میشود پیدا کرد همین مرد است باید شماره تماسش را یادداشت کرده باشم.
مانیان اتاق را ترک کرد و به سراغ کیف کوچک دستی اش رفت که هرگاه نمیخواست کیف بزرگ را بدست بگیرد از آن استفاده میکرد.او با در آوردن دفتر یادداشت کوچکی از کیفش به دنبال شماره تماس دولتی گشت و با خوشحالی ابراز داشت:بله پیدایش کردم همین است.
در لحظه گرفتن شماره قلب هر دو میطپید و در حالتی میان امید و ناامیدی در نوسان بودند تلفن چندبار زنگ زد تا تماس برقرار شد و مانیان آقای دولتی را طلبید مردی که در آنسوی گوشی بود با گفتن چند لحظه گوشی هر دو را خوشحال کرد و امیدوارشان ساخت که میتوانند با دولتی صحبت کنند.صدای دولتی با گفتن بله بفرمایید به گوش رسید و مانیان خود را معرفی کرد آقای دولتی با شناختن وی بسیار گرم و دوستانه صحبت کرد و گفت:امری اگر باشد در خدمتم.
مانیان گفت:میخواستم در خصوص آقای دشتی از شما پرسشی بکنم.راستش نمیدانیم مطلع هستید یا خیر که ایشان بتازگی از بیمارستان مرخص شده و تحت نظر دکتر در منزل استراحت میکردند اما دیروز غروب برای هواخوری از خانه خرج شده اند و هنوز بازنگشته اند این بود که مزاحم شدم ببینم آیا شما از ایشان خبری دارید و ایا میتوانید بما بگویید که ممکن است کجا رفته باشد.
دولتی لحظه ای سکوت کرد و گفت:من باید شما را ملاقات کنم.
رنگ از چهره مانیان پرید و تغییر رنگ او موجب ترس و وحشت هنگامه شد و پرسید:چی شده مانی بلایی سرش آمده؟
مانیان سر تکان داد و در همان حال پرسید:کجا؟
دولتی پرسید:شما الان کجا هستید؟
مانیان اظهار داشت من از بیرون تماس میگیرم اما قصد دارم برگردم هتل.
دولتی گفت:تا یکساعت دیگر شما را در هتل میبینم.
و با این حرف تماس را قطع کرد و مانیان هم گوشی را گذاشت.هنگامه با التماس پرسید:چی شده مانی آیا حادثه ای برایش رخ داده؟
مانیان گفت:چیزی نگفت اما به گمانم اطلاعاتی داشت که نمیتوانست تلفنی بگوید حاضر شو بریم هتل.
هنگامه با شتاب بسوی اتاق دوید تا آماده شود و مانیان هم گاز را خاموش کرد و یادداشتی نوشت که اگر در غیبت آنها نظام بخانه بیاید بداند آنها را کجا میتواند بیابد.یادداشت را به گلدان روی میز تکیه داد و خود آماده رفتن شد.وقتی خانه را ترک میکردند هنگامه گفت:اگر برگردد و مرا نبیند؟
مانیان زیر بازویش را گرفت و گفت:من یادداشت گذاشته ام که کجا هستی عجله کن تا دولتی نرسیده ما زودتر به هتل برسیم.
در داخل اتوموبیل هر دو ساکت بودند و با اندیشه های خود خلوت کرده بودند.وقتی اتوموبیل مقابل هتل ایستاد هنگامه صبر نکرد و زودتر از مانیان داخل شد و یکسره به سوی سالن رزرو هتل حرکت کرد.مامور اطلاعات و یکی از مستخدمین از او استقبال کردند و هنگامه از مامور اطلاعات پرسید:کسی برای دیدن ما نیامده؟
مامور سرتکان داد و هنگامه گفت:وقتی رسیدند هدایتشان کنید.
و بسوی میزی که زمان اقامتش در هتل از آن استفاده میکرد براه افتاد و زمانی که نشست نفس اسوده کرد.مانیان بهنگام ورود دستور نوشیدنی داد و او هم از مامور اطلاعات خواست که مهمانشان را به سر میز آنها هدایت کند.وقتی روبروی هنگامه نشست لبخند بر لب آورد و با گفتن او پیدایش میکند دل هنگامه را گرم کرد.هر دو به نوشیدنی که روی میزشان گذاشته شد نگاه کردند و مانیان با برداشتن لیوان نوشیدنی گفت:بنوش اعصابت را آرام میکند.
هنگامه به ساعتش نگریست و نگرانی خود را با گفتن دیر کرد بروز داد.مانیان ضمن نوشیدن نگاه جانب در برگرداند و گفت:هنوز دیر نکرده.
هنگامه نوشیدنی اش را آرام و جرعه جرعه مینوشید که در باز شد و دولتی بدرون آمد.پیشخدمت با وارد شدن او به استقبالش رفت و سپس چند کلمه کوتاه که بینشان رد و بدل شد او را به سمت میز مانیان هدایت کرد.مانیان با گفتن جمله کوتاه او آمد از جایش بلند شد و بسوی دولتی که پیش می آمد لبخند زد.آن دو به گرمی با یکدیگر دست دادند و دولتی از دیدار مجدد غزاله اظهار خوشحالی نمود و در کنار مانیان نشست.مانیان برای اینکه زودتر موضوع اصلی را شروع کنند پرسید:چای میل میکنید یا نوشابه؟
دولتی چای را انتخاب کرد و پس از آن گفت:نمیخواستم در مورد آقای دشتی از پشت تلفن صحبت کنم راستش دیشب اقای دشتی آمده بود خانه من.آمدن او باعث تعجب و شگفتی ام شده بود چرا که با دوستی که میانمان وجود دارد اما هرگز با یکدیگر مراوده خانوادگی نداشتیم.اودر وضعیت خوبی نبود منظورم اینست که لباسش گل آلود و سر و وضعش نامناسب بود.تعارفش کردم که داخل شود اول نپذیرفت ولی وقتی اطمینان دادم که جز خودم کسی در خانه نیست پذیرفت و به درون آمد.بنظرم رسید که وضع روحی خوبی ندارد و کاملا به اعمالش مسلط نیست خواهش کردم که کتش را در آورد تا تمیز کنم اما او نپذیرفت و گفت که برای کار مهمتری آمده و از من خواست تا بنشینم و به حرفهاش گوش کنم و سپس گفت اگر از تو سوالی بپرسم آیا حاضری به دوستی مان قسم بخوری که حقیقت را بگویی و منهم قسم خوردم و آقای دشتی گفت تو را قسم میدهم که هر چه در مورد رفیعی و آژانس میدانی برایم بگویی و منهم چون قسم خورده بودم آنچه را که میدانستم گفتم و در تمام لحظاتی که من حرف میزدم فقط به نقطه ای خیره شده بود و نگاهم نمیکرد.وقتی حرفم تمام شد پرسید تو میدانی که آژانس در کدام خیابان تهران است؟منهم بطور کامل نمیدانستم ولی از حرفهایی که توسط دیگران شنیده بودم حدسیات خود را گفتم ودر آخر آقای دشتی درخواست کمی پول از من کردند و عنوان کردند بقدر تهیه بلیط و کرایه میخواهند و منهم مبلغی را که درخانه داشتم در اختیارشان گذاشتم و اقای دشتی با امتنان چند بار تکرار کرد که پول را به من برخواهد گرداند و مرا شرمنده کرد.موقعی که از خانه ام خارج میشد من با حوله ای که د رکنار دستم بود فقط توانستم کمی از گل و لکی که به کتشان بود پاک کنم و اقای دشتی با همان هیبت ژولیده از خانه خارج شدند.من بهنگام خداحافظی گفتم که اگر پول کم است کمی صبر کند تا از دوستی تهیه کنم اما او نپذیرفت و گفت همین مقدار کافی است به تهران که برسم از همسرم میگیرم و با اطمینان از خانه ام خارج شد.به عقیده من آقای دشتی نمیبایست به سفر میرفت و اینطور که چهره شان نشان میداد هنوز بیمار بودند و به استراحت نیاز داشتند.من نگرانم که چرا با آن حالت راهی شدند و چه پیش آمده بود که میخواستند همان شب راهی شوند ای کاش آدرس آژانس را نداده بودم.
مانیان گفت:شما چاره ای نداشتید و هر کس دیگری هم در موقعیت شما بود همین کار را میکرد.آیا شما میدانید آدرس خانه اقای رفیعی در تهران کجاست؟و یا شماره تلفن خانه اش را میدانید؟
دولتی سر تکان داد و گفت:متاسفانه نمیدانم آدرس آژانس را هم نمیدانم درست بود یا نه.من از روی گفته های دیگران نشانی دادم اما در مورد آژانس کمی شوکه شدم که چرا آقای دشتی نشانی آنجا را از من میخواهد چون آنطور که از دیگران شنیدم خود آقای دشتی درجریان بازنمودن آژانس قرار داشته اند و منتهی نمیخواستند شرکا بدانند اما اینطور که مشخص شد براستی آقای دشتی بیخبر بوده و شایعه همدستی تهمتی بیش نیست.
هنگامه پرسید:همدستی؟
دولتی سرفرود آورد و گفت:شایعه ای است که میگوید خود آقای دشتی به اتفاق رفیعی و همسرش نقشه سرقت را میکشند تا سر شرکا را کلاه بگذارند و با برچیده شدن شرکت همگی راهی تهران شوند اما بعد خواهر و برادر تبانی کرده و با یکدیگر فرار میکنند و آقای دشتی دستگیر میشود.من خود شخصا این شایعه را باور ندارم و خود شاهد بودم که آقای دشتی با چه زجری برای سرپا نگهداشتن شرکت تلاش میکرد و حتی خانه پدری را فروخت تا بدهیها را بپردازد .این حرفها در مورد آقای دشتی حرفهای پسندیده ای نیست مضافا اینکه پدرم خوب پدر آقای دشتی را میشناخت و همیشه از درستکاری و امانت داری این خانواده حکایت میکند.اما در مورد آقای رفیعی همه قبول دارند که او جز به منافع خودش به چیز دیگری فکر نمیکند و از اینکه آقای دشتی تا این اندازه به او اطمینان داشت که حتی با خواهر وی ازدواج کرد جای شگفتی دارد.رفیعی تا قبل از ازدواج آقای نظام با خواهرش فقط مسئول تدارکات بود اما پس از ازدواج جای همسر اول اقای دشتی را گرفت و همه کاره شد.خدا رحمت کند خانمش را همکاران قدیمی خیلی از او و از پشتکارش تعریف میکنند و نقل میکنند که او از صبح تا شب پا به پای اقای دشتی و دیگران در شرکت کار میکرده و به قدری ساده و بی آلایش بوده که انگار نه انگار که همسر آقای دشتی است.بعضی ها میگویند که رفیعی زندگی زناشویی آنها را برهم زده تا بتواند خواهرش را به آقای دشتی غالب کند اما خدا میداند که چه حرفی درست و چه حرفی نادرست است.خود من شخصا دیگر حاضر نیستم با رفیعی کار کنم و اگر آن روز اسم او هم برده میشد بلافاصله کناره گیری میکردم.
آقای مانیان پرسید:آیا از دوستان آقای دشتی کسی هست که بداند خانه رفیعی کجاست یا شماره خانه اش را داشت باشد؟
آقای دولتی سرتکان داد و گفت:در این مورد تحقیق میکنم و به شما خبر میدهم.به همینجا تلفن کنم؟
مانیان گفت:بله بهمینجا زنگ بزنید و شرمنده ایم که شما را به زحمت انداختیم.
پس از تشکر از دولتی و رفتن او هنگامه گفت:مرد درستی بنظر میرسد و حرفهاش به دل مینشیند.
مانیان گوشه ابرو بالا برد و با لحنی شوخ گفت:

R A H A
10-22-2011, 02:15 AM
146_ 155

اگر از تو انتقاد کرده بود هم همین را می گفتی؟
و به نگاه اخم الود هنگامه با صدا خندید . پیشخدمت هتل جلو امد و پرسید: ناهار را در هتل میل می کنید؟
هنگامه سر فرود اورد و مانیان نیز پذیرفت. وقتی هر دو برای صرف غذا پشت میز نشستند مانیان از درون گلدان بلور ظریف روی میز که چند گل رز در ان بود شاخه ای بیرون کشید و گفت: این را به جای دسته گل که به جای اتاق تو به اتاق من اورده شد بپذیر.
هنگامه هنگام گرفتن گل گفت: شما خوب می توانید فکر ادم را منحرف کنید.
مانیان به پشت صندلی تکیه داد و گفت: در هنگام غذا خوردن باید فقط به چیزهای خوب فکر کرد و از طعم غذا لذت برد.
هنگامه گفت: ای کاش دیروز با او صحبتی از عقایدم نمی کردم. او انقدر با اشتها غذا خورد که ترسیدم باز هم بخواهد و دیگر نداشته باشیم نگاهش گرم و صمیمی بود و شعله اش از ان برمی خاست که سالهای دور یعنی همان زمان که تازه به شیراز امده و با او روبرو شده بودم، دیده بودم. احساسی پاک که گویی فقط می گفت مرا بشناس و درکم کن. اه مانی اگر این سفر طولانی شود و برنگردد چه باید بکنم؟ یا اگر همسرش بازگردد و دم مرا مثل بچه گربه ای مزاحم بگیرد و بیرون بیندازد ان وقت.....
_ ان وقت تو عهدت را بیاد می اوری و بعد از ان که کارها را روبراه کردی پشت میز می نشینی و شرکت را اداره می کنی کار تو همین است و دیگر هیچ.
_ اما مانی خیلی سخت است که او را هر روز ببینی و باز هم مجبور باشی که رل باز کنی. این نمایشنامه صحنه اخری هم دارد و بالاخره پرده فرو می افتد. دوست دارم به جای بازیگر تماشاچی بودم و روی صندلی می نشستم و راحت تماشا می کردم. نگرانی من از پرده اخر است و می ترسم که او پس از ان که همه چیز را فهمید دست رد به سینه ام بگذارد و هم من و هم کار را نپذیرد. اگر شما گذاشته بودید که مخفیانه همه کارها انجام بشه این ترس و نگرانی وجود نداشت و شما عهده دار امور می شدید نه من.
مانیان از شیشه نوشابه ای که در مقابلش بود مقداری در لیوان ریخت و ضمن نوشیدن جرعه ای از ان گفت:
_ کارها می بایست قانونی پیش می رفت و صاحب اصلی سرمایه مشخص می شد اگر نظام بیماری نداشت و همچون گذشته بود فکر توو را عملی می کردم اما در شرایط حاضر سپردن این همه سرمایه به دست کسی که بیمار است کار عاقلانه ای نیست. ما و در واقع من حافظ منافع تو هستم تا روزی که نظام بتواند خود سکان امور را به دست بگیرد و با وجود رفیعی و همسری که همگی شایسته بودنن انها را رد می کنند ما بهترین قدم را برداشتیم.
غذا روی میز چیده شد و هنگامه موقع صرف غذا به این اندیشید که ایا نظام به خانه بمی گردد؟!
هنگامه خیلی زود نظر دیگران را جلب کرد و در اجتماعی که در شرکت تشکیل شده بود او با برشمردن معایب و اصول کار نظریات خود را عنوان کرد و تأیید دیگران را به دست اورد. او در میان گروه کرد امده دو تن از کارمندان قدیمی را به خوبی شناخت. یکی از انها مشاور امور اجرایی بود که در ان سالها هنگامه را یاری داده بود و با دلسوزی اموخته های خود را در اختیار هنگامه گذاشته بود، مسن ولی سرحال بود و هنوز کارایی داشت و دیگری مهندسی بود که نقشه های پروزه توسط او اجرا می گردید. او هم مسن و مثل همکارش می توانست به فعالیت خود ادامه دهد. هر دو مهندسینی با تجربه بودند و حضور ان دو در جمع باعث ارامش خاطر هنگامه شده بود. مهندس نعیمی که مشاور امور اجرایی بود با دیدن هنگامه تکانی خورد و اگر نمی دانست که هنگامه فوت کرده یقین می کرد این زن همان هنگامه است تنها با تغییراتی که گذشت زمان در چهره او بوجود اورده است. او مهری را که نسبت به هنگامه هنوز در خود حس می کرد در مورد خانم مانیان هم احساس کرد و با مهری پدرانه حضور هنگامه را پذیرفت.
هنگامه ترک عادت نکرده بود و برای افراد شرکت یک مهمانی خصوصی ترتیب داده بود و این کارش همان سبک و سیاق گذشته را در خاطر نعیمی و الی زاده زنده کرده بود به گونه ای که هر دو مرد با زدن لبخندی معنی دار به یکدیگر گذشته را به خاطر هم اوردند. اقای مانیان با عنوان نمودن این که به علت کهولت سن و همینطور کارهایی که نیمه تمام در تهران دارد غیبت خود را به عنوان صاحب شرکت موجه ساخت و دختر خوانده اش را نماینده تام الاختیار خود معرفی نمود و از دیگران درخواست کرد که غزاله را حمایت کرده و او را در اداره نمودن شرکت یاری کنند. اقای دولتی که خود را نزدیکتر از دیگران به خانواده مانیان احساس می کرد برای انان که از فعالیت هنگامه بیخبر بودند با اب و تاب فراوان انچه را که می دانست شرح داد و اطمینان همگی را برانگیخت.
هنگامه پس از پایان جلسه، میزبانی مهمانان را به عهده گرفت و زمانی که همکاران شرکت را ترک می کردند روحیه ای شاد و با نشاط داشتند و اماده بودند که فعالیت را هرچه زودتر اغاز کنند. هنگامه و مانیان اخرین افرادی بودند که شرکت را ترک کردند و در سیمای هر دو اثار رضایت از پیشبرد کار نمایان بود و این شادی با اولین شب اقامت در خانه خودشان مضاعف گشته بود. به هنگامی که مانیان در خانه را می گشود از هنگامه خواست تا چشمهایش را ببندد و تا او نگگفته بازنکند. هنگامه نیز چنین کرد و وقتی مانیان گفت حالا باز کن، از انچه که دید اشک شوق به دیده اورد. خانه مثل زمانی که مادر نظام ددر ان زندگی می کرد تمیز بود و می درخشید. لوازمی که هنگامه با وسواس و با رنج فراوان خریداری کرده بود در جای جای خانه خود را به نمایش گذاشته بودند و تنها در ان میان جای خود خانم دشتی خالی بود که از انها استقبال کند. هنگامه چشم اشک الود خود را به مانیان دوخت و گفت: مانی من این خانه را با هیچ قصری عوض نخواهم کرد، از این خانه بوی عشق، محبت و ایثار به مشام می رسد بویی کهتمام قصرهای دنیا فاقد ان است. من در این خانه کوچک تمام خوبیها را با هم جمع می بینم و خوشحالم که ساکن این خانه هستم.
مانیان گفت: سعی کن تو هم همچون ساکنین این خانه معیارت را بر صداقت و یک دلی بگذاری و مثل خانم دشتی میراث را حفظ کنی و قدر ان را بشناسی. حالا بگو ایا حاضری اولین چای این خانه را به من بدهی که از خستگی نای ایستادن ندارم.
هنگامه با صدا خندید و گفت: مانی شما انقدر برایم عزیزید که نه تنها چای بلکه اگر جانم را هم بخواهید تقدیمتان می کنم. باورکنید که اگر خداوند پدری همچون شما نصیبم کرده بود هرگز زندگی ام دستخوش طوفان نمی شد و اینگونه زندگی ام برباد نمی رفت حیف شد که شما ازدواج نکردید تا فرزندانی داشته باشید که به وجودتان افتخار کنند و از داشتن پدری مثل شما برخود ببالند.
مانیان که از تعریف هنگامه دستخوش احساس شده یود بالحنی شوخ گفت: داری وسوسه ام می کنی که به محض این که پایم به تهران رسید ازدواج کنم.
هنگامه چینی بر پیشانی انداخت و گفت: مگر اینجا نمی شود همسر اختیار کنید. هم پیش من خواهید بود و هم این که کارها را زیر نظر خواهید داشت.
مانیان در اتاق نظام را گشود و با همان لحن پرسید: ان وقت حاضری که این اتاق بخصوص را به من و همسرم اختصاص بدهی؟
هنگامه در دادن جواب تأمل کرد و مانیان با خنده گفت: شوخی کردم دختر جان. پیرمردی که در سن من است می بایست به اخرت خود فکر کند. من یک دختر می خواستم که غمخوارم باشد که خداوند بدون هیچی مشقتی در اختیارم گذاشت و با بودن تو احساس کمبود نمی کنم، پس این چایی چی شد نکنه می خواهی با صبحانه همراهش کنی؟!
هنگامه بدون حرفی دیگر به سوی اشپزخانه رفت و به فراهم ساخت چا پرداخت اما این اسان هم نبود او در هنگام اماده کردن چای چشمش به هر شیئی که می افتاد مدتی به فکر فرو می رفت و گذشته را به یاد می اورد. ان شب در بستر یک لحظه هم دیده بهم نگذاشت و تمام وقایه گذشته همچون پرده سینما از مقابل چشمانش رزه می رفتند. مانی در اتاق نظام ارمیده بود و صدای خرناسش به گوش هنگامه می رسید. چراغ اتاق زود خاموش شده بود و از ان نوری به داخل اتاق هنگامه نمی تابید. فکر این که ایا نظام را فردا خواهد دید یا این که مجبور خواهد بود چشم انتظار باقی بماند ازارش داد و به فرصتی که به دست اورده و اسان از دست داده بود حسرت خورده و اه از سینه برکشید. او به ساعتهایی که با هم گذرانده بودند اندیشید و به خود گفت، در نگاه نظام برق رضایت را دیدم و این نمی تواند پوچ باشد، ما با هم ساعتی را در مورد عشق گفتگو کردیم و نظام گفت براوردن تمنیات جسم از عرفان جدا نیست و به او در مورد مرگ عشق خشم گرفته و سپس خندیده بود. انها روز خوبی را اغاز کرده بودند اما ان خواب لعنتی همه چیز را برهم زده و نقشه مان را خراب کرد و حالا داشت از خواب فراموشی انتقام می گرفت و به او اجازه نمی داد تا از لذتی که در این خانه به دست اورده بود محروم بماند. دوست داشت روز زودتر اغاز شود تا بتواند بیشتر و بهتر ان را تماشا کند و برای ورود احتمالی نظام اماده اش کند.
صبح ان دو سر میز صبحانه بودند که صدای زنگ در شنیده شد و هردو متعجب به یکدیگر نگاه کردند. مانیان از جا برخاست و از پنجره مشرف به کوچه نگاه کرد و با دیدن دولتی در پشت در متعجب رو به هنگامه کرد و گفت: دولتی است اما نمی دانم از کجا ادرس اینجا را پیدا کرده؟ می روم پایین ببینم چکار دارد.
هنگامه بلند شد و او هم از پنجره به بیرون نگریست، به گوش ایستاد تا شاید از سخن انان پی ببرد که به چه منظوری امده است. صدای باز شدن در را شنید و پس از ان صدای گرم سلام و صبح بخیر گفتنشان به گوشش رسید و پس از ان احوال یکدیگر را پرسیدند. این کلمات را به خوبی شنید ولی پس از ان صدای گفتگو به نجوا تبدیل شد و هنگامه از ادامه سخن انها چیزی نفهمید. دقایقی گذشت تا ان که مجددا صدای ان دو را شنید که از هم خداحافظی کردند و با گفتن در شرکت می بینمتان در خانه بسته شد. ضربان قلب هنگامه شدت گرفت و تاب ایستادن نیاورد و به دنبال مانیان حرکت کرد، او را دید که به سختی از پله ها بالا می امد تحمل از دست داد و پرسید:
_ چکار داشت؟ خبری از نظام اورد؟ ایا سالم است و برگشته؟
مانیان به ظاهر چهرهای ناخشنود به خود گرفت و گفت: بگذار برسم بالا همه چیز را تعریف می کنم.
هنگامه از تعجیل خود شرمنده شد و تا مانیان روی صندلی و پشت میز صبحانه ننشست دیگر سخنی بر زبان نیاورد. مانیان از چای نیمه گرم خود جرعه ای نوشید و با نگاه به چهره مضطرب هنگامه گفت: او ادرس خانه رفیعی را توانسته از یکی از دوستان او بگیرد و امده بود تا ان را به ما بدهد، صلاح ندیده بود در شرکت این کار را بکند. جوان دوراندیشی است اما فراموش کردم از او بپرسم که چگونه فهمیده ما در این خانه زندگی می کنیم و اینجا هستیم. شاید ادرس ما را از هتل گرفته باشد چون من ادرس اینجا را دادم تا اگر از تهران تماس گرفتند در اختیارشان بگذارد.
هنگامه نفس بلندی کشید و مأيوس گفت: پس خودش هنوز نیامده، حالا چطوری بفهمیم کجاست و چه می کند؟
مانیان چای را تا ته سر کشید و گفت: دیگر مشکلی نیست تو این کار را به من محول کن و زودتر اماده شو به شرکت روی، اولین روز کار است و تو باید خودت را نشان بدهی، اگر تو زودتر از دیگران در شرکت حاضرر باشی انهای دیگر هم حساب کار دستشان می اید و دیر نمی کنند.
ارزوی هنگامه این بود که در اولین روز بازگشایی شرکت به همراه نظام بود و هر دو دوشادوش یکدیگر قدم به انجا می گذاشتند. با دلسوزی برای خود همنان گونه که اماده رفتن می شد اندیشید که در ان سال هم تنها به شرکت رفته و کار را اغاز کرده بود، وقتی با صدای بلند از مانیان خداحافظی کرد صدای مانیان را شنید که گفت: من هر اطلاعی که به دست بیاورم به تو تلفن خواهم کرد.
هنگامه از در خارج شد و در را پشت سر خود بست. لحظه ای ایستاد و از خلوتی کوچه برای نگریستن به نمای بیرونی خانه استفاده کرد و با رضایت لبخند بر لب اورد و به دنبال ان اهی سوزناک کشید و حرکت کرد.
برخلاف نظر مانیان،زمانی که هنگامه در شرکت را گشود و داخل شد همه بر سر کار خود حاضر بودن و با گرمی از او استقبال کردند.منشی جدید او خانم نوری بود که با دسته گل کوچک و زیبایی به پیشواز امد و ریاست و بازگشایی مجدد شرکت را به او تبریک گفت.قلب هنگامه مالامال از شادی شد و با تشکر از ان جمع به نطق کوتاهی پرداخت و گفت : امیدوارم لایق و شایسته اطمینان همگی شما باشم و همه دلسوزانهبرای پیشبرد اهدافمان تلاش کنیم.
سپس به دیگران اجازه داد تا کار خود را شروع کنند. وقتی به اتفاق خانم نوری قدم به اتاقی می گذاشت که در سالهای پیش هم به او و نظام تعلق داشت دچار احساس شد و برای این که خانم نوری متوجه دگرگونی حال او نشود رو به سوی خیابان کرد و چنین وانمود کرد که دارد از پشت کر کره خیابان را تماشا می کند. همه چیز برای شروع کار اماده بود و هنگامه با نگاه کوتاهی به برنامه کاری که همان روز می بایست انجام بگیرد رو به خانم نوری کرد و گفت: در شروع، کار زیاد و سخت است اما بعد به یاری خدا کارهایمان سبکتر و اسانتر می شود و مسئولیت شما هم کمتر می شود.
خانم نوری لبخند نمکینی تحویلش داد و گفت: من در زمان تصدی اقای دشتی هم به عنوان منشی ایشان کار کرده ام و وقتتی شنیدم که شررکت دوباره اغاز به کار کرده خوشحال شدم و به سرکار بازگشتم و امیدوارم همانطور که توانسته بودم رضایت اقای دشتی را جلب منم بتوانم برای شما هم منشی لایقی باشم.
هنگامه با گفتن حتما همینطور خواهد بود بیش از پیش اظهار خوشحالی کرد و با دانستن این که خانم نوری برای نظام هم کار کرده و می تواند اطلاعات کافی در اختیار او بگذارد دلخوش گشت و نفس اسوده ای کشیدو وقتی مانیان تلفن کرد هنگامه نفس در سینه حبس نمود تا جلوی هجان خود را بگیرد. مانیان بدون هیچ هیجانی اعلام کرد که : کسی گوشی تلفن خانه را برنداشت و در ازانس هم کسی دشتی را نشناخت. مردی که گوشی را برداشته بود تا پرسیدم ببخشید می خواستم در مورد اقای دشتی از شما سوال کنم با گفتن من چنین کسی را نمی شناسم گوشی را گذاشت اما معلوم بود که نمی خواهد در مورد نظام اطلاعاتی بدهد . بازهم سعی می کنم ببینم می توانم از طریق تهران و اقای ( اندیشه) کاری صورت بدهم یا نه ! باید به اندیشه بگویم خودش به ازانس سر بزند و کسب خبر کند و بعد به ما اطلاع بدهد. کار چطور پیش می رود؟
هنگامه با لحنی که یأس از ان به خوبی هویدا بود گفت: بد نیست.
و دیگر رغبتی نشان نداد تا ماجرای استقبال را برای مانیان شرح دهد و با گفتن من باز هم منتظر تلفن شما می مانم، به مکالمه پایان داد. احساس خوشی که تا قبل از تلفن مانی در خود احساس می کرد به یکباره از بین رفته بود و خود را خسته و افسرده یافت. خانم نوری با ذکاوت و تجربه ای که پس از سالها کارکردن به عنوان منشی به دست اورده بود پس از قطع تلفن و نگریستن به چهره هنگامه دریافت که تلفن خوشایندی نبوده و در اولین ساعات کار رئیسش با ناراحتی و گرفتاری روبرو شده است. به جای ان که پیشخدمت را صدا کند تا برای خانم رئیس چای بیاورد خود به دنبال انجام این کار رفت و هنگامی که با فنجان چای قدم به اتاق گذاشت هنگامه را دید که سر را میان دو دست نهاده و هر دو ارنج دست را روی میز گذاشته است. فنجان چای را ارام ددر مقابل هنگامه گذاشت و با گفتن من می توانم کاری انجام دهم؟ هنگامه را به خود اورد و لبخندی اجباری تحویل گرفت. هنگامه سر تکان داد و به خاطر چای تشکر کرد و بی مقدمه پرسید:
_ شما چند وقت با اقای دشتی کار کردید؟
سسوال او موجب شد تا خانم نوری کمی به فکر فرو رود و پس از ان بگوید: سه سال. اما این اواخر زیاد در شرکت نبودم و به علت تق و لق بودن شرکت کار مفیدی انجام ندادم.
_ ایا شما همسر اقای دشتی را هم از نزدیک ملاقات کردید؟
_ اه بله ! خانم دشتی غالبا شرکت بودند و میان اتاق اقای شتی و اقای رفیعی رفت و امد می کردند.
_ ایا در اینجا تصدی اموری هم به عهده ایشان بود؟

R A H A
10-22-2011, 02:15 AM
156 تا 165

-نخیر!خانم دشتی هیچگونه اطلاعاتی در مورد کار شرکت نداشتند و تنها برای فرار از بیکاری اینجا می آمدند.نمیدانم شما میدانید یا نه خانم آقای دشتی خواهر آقای رفیعی هستند و ایشان از دو جهت به این شرکت وابسته بودند.
-دوست دارم که بدون رازداری به من بگویید نظرتان در مورد آقای رفیعی چیست؟من چیزهایی شنیده ام که میخواهم نظر شما را هم بدانم چون تمام اخبار از جانب اقایان به من داده شده و بد نیست که نظر خانمی را هم بدانم!
-راستش خانم مانیان از نگاه من آقای رفیعی یک کلاهبردار و شیاد است.روزی که اقای رفیعی کلید گاو صندوق را برداشتند من همانجا پشت میز نشسته بودم و نامه ای را تایپ میکردم.آخر وقت بود و بیشتر کارکنان رفته بودند.آقای رفیعی گمان کرد که من متوجه کارشان نشده ام راستش موضوع زیاد مهم نبود و همیشه کلید گاوصندوق یا روی میز بود یا داخل کشو قرار داشت.در این اتاق غیر از من و آقای دشتی و خود رفیعی کسی نمی آمد و هر کسی که از در وارد بشود اول میبایست از کنار من عبور کند روزی که اعلام شد کلید گاو صندوق گمشده و با ان در گاوصندوق باز شده و هر چه موجودی در آن بوده به سرقت رفته من بیش از دیگران مورد اتهام بودم و بهمین خاطر هر چه دیده بودم به اقای دشتی گفتم.آقای دشتی هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و از همان زمان شرکت شروع کرد به ضرر دادن و چکها برگشت خوردند.همه از این ماجرا خبر دارند و میدانند که کسی که باعث شکست و بیماری آقای دشتی شد آقای رفیعی و خانم رفیعی هستند.خانم رفیعی بجای اینکه از منافع شرکت و همسرش دفاع کند جانب برادرش را گرفت و همه کارمندان دزد و نالایق نامید این حرفها موجب شد تا کسی دل به کار ندهد و وضع خرابتر شود.تلاش آقای دشتی هم که سعی داشت همه کارها را به تنهایی انجام دهد مثمر ثمر واقع نشد و شرکا اعلام ورشکستگی کردند اما امیدوارم که دیگر چنین اتفاقی نیفتد و آدمی چون رفیعی در مقابل شما قرار نگیرد.
-من از هیچ کس حرفی در مورد فرزند یا فرزندان آقای دشتی نشنیدم آیا آنها فرزندی هم داشتند؟
-نخیر متاسفانه یا خوشبختانه اقای دشتی فرزندی ندارند یکی از دوستانم که نسبت دوری با خانم رفیعی دارد به من گفت که آقای دشتی نمیتواند صاحب فرزند شود و بهمین خاطر هم خانم رفیعی هر چه دلش میخواهد انجام میدهد.ای کاش بودید و میدیدید که چگونه رنگ اتوموبیل را با رنگ لباسشان هماهنگ میکردند و چطوری با تفاخر در کریدور راه میرفتند.به هیچکس اعتنا نمیکردند و برای هیچکس شخصیت قائل نمیشدند.باور کنید که اگر بخاطر خود اقای دشتی نبود هیچکس آن زن را تحویل نمیگرفت اما بدبختی اینجا بود که همه آقای دشتی را دوست داشتند و بخاطر رضایت ایشان مجبور بودند که به خانم رفیعی احترام بگذارند.خانم رفیعی دوست داشت که عیدی و پاداش کارکنان را در آخر سال خودش به دست آنها بدهد اما اینکار را طوری انجام میداد که گویی صدقه است که میپردازد و هیچکس به گرفتن آن پول رغبت نداشت.ما حق خودمان را به صورت صدقه از دست خانم رفیعی میگرفتیم و این توهین بزرگی به همه ما بود.
صدای زنگ تلفن موجب شد تا صحبت آنها قطع شود و خانم نوری با گفتن ببخشید به سر میز خود برگردد و گوشی را بردارد.لحظاتی بعد به هنگامه گفت:آقای مانیان هستند.
هنگامه گوشی روی میز خودش را برداشت.اینبار لحن مانیان گرم و امیدوار کننده بود و با گفتن مژده بده!هنگامه را از روی صندلی بلند کرد.
-نگفتم کارها درست میشود.قبل از اینکه به اندیشه زنگ بزنم یکبار دیگر با آژانس تماس گرفتم و اینبار خود را دکتر بیمارستان معرفی کردم و به مردی که گوشی را برداشته بود گفتم حال بیمار من مساعد نیست و بدون اجازه بیمارستان را ترک کرده است و ما پس از تحقیق متوجه شده ایم که ایشان برای دیدن خانمشان به تهران آمده و حتما به آژانس آمده اند میخواستیم اگر در تهران هستند به مامورین اطلاع بدهیم.مرد که فهمید من همه چیز را میدانم گفت دیروز صبح به آژانس آمدند و همانطور که میدانید وضعیت روحی خوبی هم نداشتند.در اینجا مشکلاتی وجود آوردند که خوشبختانه به خیر گذشت و به گمانم همین امروز صبح راهی شیراز شده اند البته امیدوارم که چنین کرده باشند چون اگر بار دیگر به آژانس برگردند ما مجبور خواهیم شد به کلانتری اطلاع بدهیم با حرفهایی که آن مرد زد من هم امیدوارم که راهی شده باشد و با حساب من الان باید شیراز باشد.بخانه نظام زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت.
هنگامه گفت:اگر شما بیایید اینجا من راهی میشوم و میروم خانه نظام که اگر رسید آنجا باشم.
-همینکار را میکنم و تو بهتر است منتظر نمانی و حرکت کنی.هنگامه مواظب باش و دستخوش احساس نشو.کارها تا به اینجا خوب پیش رفته اجازه بده تا آخر همین راه را ادامه بدهیم.ما نمیدانیم نظام با چه روحیه ای برگشته فقط سعی کن با ملایمت و آرامش رفتار کنی و وضع را خراب نکنی از خانه با من تماس بگیر.
وقتی مانیان گوشی را گذاشت هنگامه هم کیف دستی خود را برداشت و رو به خانم نوری کرد و گفت:من باید بروم اما پدرم تا ساعتی دیگر شاید هم زودتر برسد.
خانم نوری به هنگامه اطمینان بخشید و تا کنار در اتاق بدرقه اش کرد.

فصل 8

نظام از خانه دولتی که خارج شده بود راه فرودگاه را در پیش گرفته بود.قیافه او اشفته و درهم بود.راننده از آینه نگاهی به مسافر انداخت و با خود اندیشید این مرد معتاد را بیخود سوار کردم یا او از دوا نشئه اس یا اینکه هنوز بدست نیاورده و خمار است!از مسافر بوی الکل استنشاق نکرده بود و گمان خود را به اعتیاد مواد مخدر معطوف کرده بود.وقتی دانست که مسافر عازم فرودگاه است و بهمراه خود ساک یا چمدانی ندارد بیشتر به حدس خود یقین نمود و به مسافر از روی تمسخر لبخند زد و حرکت کرد.هوا پس از بارش باران تمیز و خنک شده بود.انعکاس نور چراغها روی آسفالت خیس و تمیز و تماشایی و سرگرم کننده بود.نظام بدون توجه به زیبایی خیابان در فکر خود غوطه ور بود.حرفهای آن مرد که دزدانه از پنجره شنیده بود یک دم آسوده اش نمیگذاشت و با یادآوری گذشته پرده های ابهام یک به یک از مقابل دیدگانش کنار میرفت و گذشته را پیش چشمش به نمایش در می آوردند.
بیاد آورد صبح آنروزی که وارد شرکت شده بود و با در باز گاوصندوق روبرو شده بود از همه در مورد باز بودن گاو صندوق و سرقت موجودی سوال کرده بود و خانم نوی با چشم اشکبار قسم خورده بود که روز گذشته هنگام تعطیل شدن شرکت تنها کسی که وارد اتاق شده و از گاوصندوق استفاده کرده آقای رفیعی بوده.او به صداقت و درستی تک تک آنهایی که با وی کار میکردند اطمینان داشت و بیش از همه به رفیعی که چون برادر دوستش داشت و میدانست که برای منافع شرکت بیش از خود او دلسوز ومراقب است اما گفته های خانم نوری نیز حقیقت داشتند و او تصمیم گرفته بود در این مورد سکوت کند و به خود باوراند که اگر رفیعی پولی از شرکت خارج کرده بزودی برمیگرداند و همه چیز بخوبی پایان میگیرد اما او هرگز بروی خود نیاورده بود و شیرین هم برادر را حمایت کرده بود تا اینکه از شیرین شنیده بود که برادرش از بانکی در تهران وام گرفته و خیال دارد آژانسی باز کند.او شک کوچکی برد اما بی اعتنا از آن گذشت و آنها کار خود را به اتمام رساندند و او را تنها گذاشتند.حالا داشت میرفت تا با چشم خود ببیند و بعد با رفیعی پیوند دوستی بگسلد و به آنها بگوید که همه چیز را فهمیده و دیگر حاضر نیست وجودشان را تحمل کند.
با بیاد آوردن اینکه پس از سالها دوستی و رفاقت اینچنین از پشت خنجر خورده بود تا اعماق قلبش سوزش زخم را حس میکرد و با خود اندیشید که پس به چه کسی میتواند اعتماد کند؟او نیز چون پدرش رفتار کرده بود و اینک میدید که همان اشتباه او را بس بدتر از پدر خود انجام داده و از اینکه پدر را به باد انتقاد گرفته بود و اشتباهاتش را به رخش کشیده بود اینک پشیمان و نادم آه از سینه برکشید و در دل آرزو کرد که پدر گناهش را ببخشد و او را عفو کند.
وقتی مقابل فرودگاه پیاده شد و به درون رفت سالن را خلوت دید.مسئول فروش بلیط با زدن لبخند به رویش گفت که دیگر پرواز به سوی تهران ندارند و صبح اولین پرواز انجام میگیرد.نظام برای صبح بلیطی تهیه کرد و همانجا در سالن روی صندلی نشست.خیال داشت تمام شب را در سالن بگذارند و با پرواز صبح راهی شود.
چرا زندگی او را به بازی گرفته بود و چرا این بازی اینگونه بی رحمانه بود که از هر سو باران ظلم بر سر و صورتش کوبیده میشد و پایانی نداشت؟در کجای محاسبه اشتباه کرده بود که اینک میبایست تاوانی این چنین سخت میپرداخت؟آیا همه چیز از آن شب آغاز شده بود که عشق را با نفرت در هم آمیخته بود و میخواست انتقام بگیرد؟یا از آن روز که با دست خود بلیط گرفته بود و هنگامه را راهی کرده بود؟آیا این ریسک خطای بزرگ زندگی اش نبود؟آیا اگر دل به احساس نسپرده و به عشق او یقین حاصل نکرده بود باز هم زندگی را میباخت؟اینکه سرانجام هنگامه رام میشد و فکر رفتن و گریختن را فراموش میکرد؟آه مادر تو بودی که به من امید میدادی که او برمیگردد و اگر باز آید برای همیشه خواهند ماند.تو بودی که امیدوارم میساختی به اینکه هنگامه تاب دوری نمی آورد و زودتر از آنچه فکر میکنی برخواهد گشت و باز هم این تو بودی که تکرار میکردی هنگامه آنقدر تو و زندگی اش را دوست دارد که حسود شده و به هر کسی که گمان برد بتو مهری دارد حسادت میکند و با گفته های تو بود که باور کردم حقیقت همان است که تو میگویی و او را با اطمینان روانه کردم که برود اما او نیامد و هنوز هم که سالها گذشته دلم ارام و قرار نگرفته حتی خبر مرگ او نیز نتوانست چشم به انتظار نشسته ام را ارام کند و هنوز هم از اسم سفر تمام وجود به خود میلرزد و از این کلمه نفرت دارم.
در گمان عشق مستحکمترین پیوند بود و قرار دادهای خطی واژه هایی تنها برای ثبت در دفتری سفید .چگونه بود که هنگامه آن را درک نکرد و بر قرار تنظیم شده نخندید و به تمسخر نگرفت؟مگر او همچون من عشق را با تمام وجود حس نکرده بود؟اگر او را بیابم شاخه گلی نثار خاکش میکنم و به او میگویم ای کاش بجای زمستان و مرگ از من بهار میطلبیدی و وفای عشقمان را باور میداشتی!چه معصوم بود نگاهش و چه عجزی در آن نهفته بود وقتی زبان باز کرد و از من خواست که اجازه دهم راهی شود.چرا نفهمید که من برای هر ثانیه با او بودن و از نگاهش خوشه چیدن بیتابم و تحمل دوری اش را ندارم.چرا نفهمید که بند بند خانه را دوست داشتم چون او در آنجا نفس میکشید و در زیر سقف آن میخوابید.هیهات که او عشق را در قالبی دیگر باور داشت و جانه ای تار و پود باخته بر تن کرده بود.آه که لعنت بر هر چه تعلق و دلبستگی است که همانند آتش سوزنده ای است.
می آیم تا با چشم خود ببینم و خاک مزارت را توتیای چشم خود کنم و از آه مهری بسازم که روز و شب بر آن سجده نمایم و با اشک چشم ترش سازم.سالها سنگ مزار حافظ سنگ مزار تو نیز بود و با یاد تو از آنجا گذر میکردم حالا هم سخت است که دارم سفر میکنم تا مزارت را بیابم و میدانم با این سفر آن بارقه امید در دلم خاموش میشود و دیگر هیچ خیال و رویایی برایم نمیماند.آیا تو آگاهی که دارم به سویت می آیم تا با دیدن حقیتق کاخ بلورین رویا را ویران و نابود کنم.حرفهایم را باور کن چرا که مرگ هم نتوانست آن بند سیمین که من و تو را به یکدیگر وصل میکند پاره کند و من هنوز هم حضور تو را احساس میکنم وتو را جدا از خود نمیدانم.ای کاش چشمی میداشتم و میتوانستم بند را دنبال کند و خود را بتو برسانم و دور از چشمان خدای خشم و نفرت به تماشایت بنشینم.
نظام با دستی که شانه اش را تکان میداد دیده گشود و لبخند خانمی بر صورتش نشست که گفت:شما خوابتان برده بود پروازتان را ازدست ندهید.
نظام به ساعتش نگریست هنوز فرصت داشت.از آن خانم بخاطر توجهش تشکر کرد و از جا بلند شد و بطرف دستشویی حرکت کرد.وقتی چهره خود را در آینه دید از هیبت خود یکه خورد.ظاهری پریشان و آشفته داشت و پای چشمش گود افتاده بود و به سیاهی متمایل شده بود.با شانه کوچکی که از جیب کتش در آورد سرش را شانه کرد و با آب خنک صورتش را شست تا رطوبت اب پوستش را تازه کند دستی هم به لباسش کشید و از اینکه دولتی زحمت کشیده و کمی تمیزش کرده بود در دل از او قدردانی کرد و سپس ازدستشویی خارج شد.لحظاتی بعد شماره پرواز از بلندگو اعلام شد و او بسوی سالن پرواز حرکت کرد.گامهایش را کند و بی اشتیاق برای سفر برداشته میشد.وقتی در صندلی خود نشست و کمربند ایمنی را بست دیده بر هم گذاشت تا شاهد بلند شدن هواپیما نباشد.انگیزه اش برای سفر دردناک بود و چسم و روحش را می آزرد و د رخود توان رویارویی با حقیقت را نداشت.
صبحانه ای را که مهماندار برایش آورد رد کرد و تنها به نوشیدن چای اکتفا کرد و بیاد آورد که آخرین غذا را با غزاله خورده و دیگر نه چیزی خورده و نه نوشیده است.یاد غزاله بیادش آورد که او را بیخبر رها کرده و به این سفر آمده و به زن جوان حق داد که اندیشه های ناگوار در سر بپرورداند

R A H A
10-22-2011, 02:15 AM
166_ 175

و او دوباره مجنون شده انگارد تصمیم گرفت با نشستن هواپیما در تهران به خانه اش تلفن کند و او را از نگرانی برهاند. در فرودگاه با جمعیت کثیری مسافر و استقبال کننده مشایعت کننده روبرو شد و از این که میان ان جمعیت کسی به استقبالش نیامده بود لبخندی تلخ برلب اورد و به سوی کیوسک تلفن به راه افتاد.
از جیب کتش کارت اعتباری تلفن را دراورد و شماره گرفت، تلفن چندین بار زنگ زد اما کسی گوشی را برنداشت و او مأیوسانه فرودگاه را ترک کرد.در اتومبیل مخصوص فرودگاه نشست و به راننده ادرس خیابانی که ازانس در ان واقع شده بود را داد و خود به پشتی صندلی تکیه داد. به گمانش رسید که خیابانها تغییر کرده اند و همه چیز دستخوش تحول شده است و با حیرت به یاد اورد که زمان چگونه با سرعت گذشته و او نزدیک به ده سال است که پا به تهران بزرگ نگذاشته است در مغزش شروع به جستجو کرد تا شاید زمانی بود که می خواست هنگامه را با خود راهی کند و پس از ان هرگز میل دیدن پایتخت را نداشته است چرا که هیچ انگیزه ای و هیچ چیز شادی افرینی را در این شهر تجربه نکرده ود.
تتاکسی نزدیک ازانسی نگه داشت و نظام از ان پیاده شد. ازانس در بلوار زیبایی قرار داشت که درختان سر به فلک کشیده بر ان سایه گسترده اند بودند و از میان بلوار نهری با ابی کم در جریان بود. او لحظاتی پشت شیشه ازانس ایستاد و به درون نگاه کرد. سه میز بزرگ به فاصله از یکدیگر قرار داشتند و روی یکی از میزها که بزرگتر از دو میز دیگر بود ماکت نستبا بزرگی از هواپیما در حال اوج گیری قرار داشت و نقشه ای بزرگ از خطوط هواپیما بر دیوار نصب بود. نظام با کمی دقت رفیعی را شناخت که با ریشی به صورت پروفسورهای خارجی پشت میز نشسته و با تلفن سرگرم گفتگو بود و در پشت میز اخر نیز همسرش را شناخت که با ارباب رجوعی مشغول صحبت بود. ارام در ازانس را گشود و وارد شد. رفیعی اول او را شناخت اما پس از به جا اوردن او رنگ از چهره اش پرید و به مکالمه اش پایان داد و با صدایی که خواهرش نیز بتواند بشنود گفت: به به دوست عزیزم نظام، حالت چطور است. کی اومدی؟
سپس از جا برخاست و به طرف نظام رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
_ چرا تلفن نکردی و بیخبر اومدی؟ چطور اینجا را پیدا کردی؟
سوالات پشت سر هم رفیعی، نظام را کلافه کرده بود و خوب می فهمید که این استقبال از قلب سرچشمه نمی گیرد و این چاپلوسی بای فریب دادن او است. شیرین نیز متعجب از پشت میزش بلند شد و با عذرخواهی کوتاهی که از مشتری کرد خود را به نظام رساندد و پرسید:
_ کی مرخص شدی ؟ حالت خوب است ؟
نظام به سوالات
انها پوزخندی زد و گفت: امدم تا از پرستاری و مراقبت همسر و دوست عزیزم تشکر کنم و به خاط رهمدلی و حمایتمان قدردانی کنم.
رفیعی از لحن تمسخرامیز نظام فهمید که او به قصد خیر نیامده و از این ملاقات منظور دیگری دارد . با ورود دو مشتری دیگر به ازانس . اعتبار خود را در معرض خطر دید و با زدن لبخندی به اجبار دست نظام را کشید و گفت: بیا بنشین تا بگویم برایت نوشابه بیاورند. معلوم است که تازه رسیده ای و خیلی هم خسته هستی.
نظام از سر خشم دست خود را از دست رفیعی بیرون کشید و گفت:
_ بازی دیگر تمام شد و من گول نمی خورم امدم تا به ما بگویم که همه چیز را می دانم و نمی توانید پنهانکاری کنید.
رنگ از رخساره رفیعی و خواهرش پرید، رفیعی گفت: حالا که فهمیده ای هنگامه نمرده امده ای تا از ما انتقام بگیری؟ اما باید بدانی که هیچ کاری از دستت برنمی اید که انجام بدهی. تو هم در زندان پرونده اختلاس داری و هم در بیمارستان پرونده دیوانگی، من اگر جای تو بودم راهم را می گرفتم و برمی گشتم.
حرفهای رفیعی، نظام را که گویی اب سردی بر سرش ریخته باشند بر جا میخکوب کرد و بدنش از برودت برخود لرزید. اسم هنگامه و شنیدن این که او زنده است انچنان ناباور می نمود که نزدیک بود مشاعره خود را از دست بدهد. سرش به دوران افتاد و بی اختیار فریاد کشید: شما دروغ می گویید، هر دو شما فریبکار و نیرنگ باز هستید.
مشتریها از صدای فریاد نظام از روی صندلی های خود بلند شدند و به انها نگریستند. در انی موج خشم چنان نظام را در بر گرفت که بی اراده ماکت هواپیما را بر زمین کوبید و همانگونه فریاد کنان گفت: یا حقیقت را به من بگویید با این که اینجا را به ات می کشم.
رفیعی که دید مردم در بیرون ازانس به تماشا ایستاده اند مجبور شد رل بازی کند و بگوید: بسیار خب دوست عزیز تو هرچه بگویی انجام می دهم. بیا برویم خانه انجا بهتر باهم حرف می زنیم.پ
و در هنگام ادای این جملات به خواهرش چشمک زد بگونه ای که مشتریان ازانس متوجه شدند و گمان بردند که با مرد دیوانه ای روبرو هستند. رفیعی زیر بازوی نظام را گرفت و با کمک کارمندی که در ازانس با انها همکاری می کرد او را از انجا خارج و به طرف اتومبیل رفیعی بردند. در اتومبیل رفیعی با صدایی که سعی داشت ارامش کامل داشته باشد گفت:
_ من و شیرین هرکاری که کردیم برای مصلحت همگی مان بود. ما هر دو می دانستیم که ان شرکت، شرکت سابق نخواهد شد و با ورشکستگی روبرو می شود این بود که امدیم اینجا را بازکردیم و امیدوار بودیم که تو کارمان را تأیید کنی.
نظام با صدا خندید و گفت: فکر مرا نکرده بودید، به خودتان فکر کرده بودید و گرنه شرکت تا پیشاز سر وقتی که انجام دادید به کارش ادامه می داد و هیچ چکی هم برگشت نخورده بود. همه به من گفتند که کار دزدی شرکت کار تو بوده اما من احمق انقدر به وفاداری تو اطمینان داشتم که باور نکرده و به خودم گفتم پول را رفیعی حتما به صورت امانت برداشته و به زودی به صندوق برمی گرداند اما شما چه کردید؟ گفتید که از بانک وام گرفته اید و خیال بازکردن ازانس دارید ان وقت بود که فمیدم چقدر در مورد شما دونفر اشتباه فکر کرده بودم. به من بگو از چه زمان رشته دوستی را پاره کردی و نیرنگ باز شدی؟ به خدا سوگند می خورم که اگر حقیقت را بگویی همان کاری را می کنم که ازم خواستی، می روم و هرگز پشت سرم را هم نگاه نمی کنم اما اگر بازهم بخواهی نقش بره های معصوم را باز کنی و از دوستی و صداقت من سوء استفاده کنی نه تنها ابرویتان را می برم بلکه به قول تو از پرونده دیوانگی خود استفاده می کنم و ازانس را به طریق که بتوانم به اتش می کشم پس سعی نکن که فریبم بدهی.
رفیعی اتومبیل را در مقابل خانه نگه داشت و به نظام نگاه کرد و گفت: قول مردانه می دهی که به حرفهایت عمل کنی؟
نظام به عنوان تأیید سر فرود اورد و رفیعی گفت: باشد همه چیز را تعریف می کنم.
ان دو وارد خانه شدند و نظام بدون ان که به پیرامون خود نگاه بیندازد روی مبلی که رفیعی تعارفش کرد نشست و چشم به دهان او دوخت. رفیعی برای خود سیگاری روشن نمود و به نظام نیز تعارف کرد. نظام گفت: از دست نامرد چیز گرفتن حرام است.
رنگ صورت رفیعی گلگون شد اما بروی خود نیاورد چرا که به خوبی به اخلاق نظام اگاه بود و می دانست که برای همیشه دوستی او را از دست داده است و دیگر این پیوند گسسته شده گره نخواهد خورد. این بود که بهتر دید حقیقت را گفته و او را زودتر به شیراز بازگرداند. وقتی سیگارش را روشن کرد و گفت : هیچ کس در ان شرکت لعنتی به تو نزدیکتر از من نبود. من برای تو و برای منافع تو خیلی بیشتر از دیگران تلاش کردم و صادقانه برایت کار کردم تا این که تو از تهران همسرت را با خود اوردی و علنا او را به جای خودت نشاندی، از همان هنگام تخم کینه را در دلم کاشتی و به خود گفتم حیف از ان همه زحمتی که برای تو کشیدم اما بعد نظرم در مورد هنگامه تغییر کرد . وقتی دیدم که او از عنوانش بهره نمی گیرد و همچون کارگران ساختمانی برای پیشبرد شرکت تلاش می کند از درجه حسادتم کاسته د و باز فعالیت گذشته را ادامه دادم ولی زمانی که از هنگامه جدا دی و او را با دست خالی روانه تهران کردی به خود گفتم وقتی مردی با همسر خود چنین کند از کجا معلوم که با بهترین دوست خود نکند و به فکر منافع خود انتقادم و در روزهایی که خودت را به بیماری و افسردگی زدی باز هم دلم نیامد تنهایت بگذارم و در کنارت ماندم تا این که مرا روانه تهران کردی تا از هنگامه برایت اطلاعاتی به دست اورم. من امدم تهران اما به هیچ کجا نرفتم و تحقیقی انجام ندادم انهم به دو دلیل بود، یکی این که حریف با پای خود از میدان بیرون رفته بود و عقل حکم نمی کرد که دوباره بازگردانده شود و دوم این که دلم به حالش می سوخت و نمی خواستم بازهم به جهنمی که تو برایش ساخته بودی برگردد.تو می بایست تنها می ماندی و تنهایی می کشیدی و از سوی دیگر وقتی هنگامه ای وجود نداشت تو شور و اشتیاق کار را از دست می دادی و من اختیارات بیتری به دست می اوردم اما تو با پیدا نشدن هنگامه به جای ان که اندوهگین شوی و شور و وق کار را از دست بدهی بر فعالیتت افزودی و چند ماه بعد به فکر ازدواج مجدد به سرت زد و من فکر کردم که اگر با دیگری ازدواج کنی ممکن است که او از اختیاراتش استفاده کند و من برگردم به جای اولی که بودم این بود که با شیرین صحبت کردم و از او خواستم تا با تو ازدواج کند و حافظ منافع من باشد او هم پذیرفت و با تو ازدواج کرد. همه چیز خوب پی می رفت تا این که شنیدی هنگامه به شیراز امده و با مادرت ملاقات کرده و ان دفتر را داده تا چاپش کنی .
تو دیگر ان نظام ارام و سربراه نبودی و باورکن که شیرازه همه کارها از دستت خارج شده بود. خواهر من همسرت بود اما به او عشق و علاقه ای نشان نمی دادی و فقط ورد زبانت هنگامه بود و کاری که از تو خواسته بود. ما می دانستیم که اگر هنگامه بار دیگر به شیراز برگردد همه چیز به نفع او تمام خواهد شد و این بار دونفر متضرر می شدند هم من و هم خواهرم، این بود که وقتی باردیگر مرا برای جستجو روانه کردی مجبور شدم جواز دفن قلابی درست کنم و به عنوان مدرک برای تو بیاورم تا قبول کنی و دست از گتن به دنبال هنگامه و تعقیب او برداری.
نظام که تا این لحظه سکوت اختیار کرده بود به سخن امد و گفت : اما تو به من گفتی که به مزار هنگامه رفتی و شاخه گلی هم از طرف من و مادر ببر سر مزارش گذاشتی.
رفیعی سر فرود اورد و گفت: ناچاربودم که همه چیز را طوری عنوان کنم که باورت شود و خوشبختانه یا بدبختانه مادر هم پذیرفت و با بیان این که هنگامه بیمار بود و از لحاظ روحی وضع خوبی نداشت و نمی بایست می گذاشت او برود بر ماجرا صحه گذاشت و قضیه تمام شد.
نظام به قطره اشکی که از دیده اش فرو ریخت اعتنا نکرد و گفت: چه ظالمانه سرنوشتم را تغییر دادی!
سپس از جا بلند شد و ادامه دا: او زنده است اما من دیگر برای او وجود ندارم چرا که بیرحمانه ترین کار را هم من در حق او انجام دادم و با چاپ ان دفتر علنا به او فهماندم که دیگر زنده نیست و برای من وجود ندارد.نظام در مقابل در ایستاد و برای اخرین بار در صورت رفیعی نگریست و گفت: من هرگز خودم را برای اطمینانی که به تو کردم نخواهم بخشید. با خواهرت خوش و اسوده زندگی کن و همه چیز را فراموش کن!
نظام از در خانه که بیرون امد مهار اشکش را از دست داد و به تلخی به حال خود گریست. این اشک حسرت بود که از دیده اش فرو می ریخت و برای ان چه که در اختیار داشت و اینک از دست رفته بود گریه می کرد.او با فکر این که هنگامه را از دست داده،مادر را از دست داده و دوست دیرین را از دست داده و خیانت دیده است به حال خود دل سوزاند و باز هم گریست. با حالتی که دیگر تسلطی بر انچه که می کند نداشت وارد خیابان شد و به سمتی که نمی دانست کجاست به راه افتاد. غروب از راه می رسید که خود را بازیافت و توانست فکر کند که چه باید بکند.با بدنی ضعیف سوار اتومبیل شد و به سوی فرودگاه حرکت کرد. او باید برمی گشت و همه چیز را فراموش می کرد.هنگامه از شرکت که خارج شد و از انجا فاصله گرفت ضمن ایستادن برای یافتن تاکسی در دل به مانیان خشم گرفت که اتومبیلی نخریده تا مجبور به انتظار ایستادن برای تاکسی نباشد. دقایقی طول کشید تا توانست وسیله ای بیابد و سوار شود. التهاب داشت و نگرانی اش را با نگاه کردن به سوی خیابان جهانگردی وارد شد. ترس هم به همراه نگرانی در دلش نشست و از این که بدون مانیان مجبور بود با او روبرو گردد بیمناک شد. مقابل خانه از اتومبیل پیاده شد و پس از پرداخت کرایه کمی در پشت در ایستاد،کلید خانه را از کیفش در اورد و با ترس در خانه را گشود. سکوت خانه را فرا گرفته بود و درختان ازادانه شاخ و برگ خود را گسترانده و از نور خورشید استفاده می کردند.در هال نیمه باز بود و همین موجب شد تا بر ضربان قلبش قلبش افزوده شود،به خاطر نمی اورد که در هال را باز گذاشته باشد و در همان حال به خود امیدواری داد که هنگام ترک خانه به علت شتابی که داشته اند فراموش کرده ان راببندد در هال را تا اخر باز نمود و به زمین نگریست تا کفش نظام را ببیند اما جز کفش راحتی او کفشی ندید ارام وارد هال شد و با احتیاط پیش رفت. در سالن هم همه چیز همان طور بود که موقع رفتن ان را رها کرده بود. به ارامی در اشپزخانه را گشود. انجا هم خالی بود داشت یقین می کرد که نظام هنوز وارد نشده که سر برگرداند و نظام را در استانه در اتاق خوابش دید که ایستاده و خیره نگاهش می کند. بی اختیار جیغ کشید و چیزی نمانده بود که نقش زمین شود. دست بر سینه گذاشت و به سختی توانست بگوید: ترسیدم!!
نظام اشفته حال و نامرتب بود و با دیدن هنگامه حتی لبخند هم ب لب نیاورد گویی او را نمی بیند و نمی شناسد. این حالت او بیشتر موجب وحشت هنگامه شد و با کلماتی بریده که به سختی می توانست ادا کند پرسید: کی وا...وارد شدید؟ درها...هال باز بود... فکر کردم...دزد...دزد امده!
نظام به خود حرکت داد و از در اتاق خود را به مبل رساند و بدنش را روی ان رها کرد و زیر لب گفت: هنگامه نمرده!! او زنده است!
چیزی نمانده بوذ که قلب هنگامه از کار بایستد،بدون ان که بنشیند دست بر لبه مبل گذاشت و نمی دانست در جواب او چه بگوید. نظام نگاهش را از دور دست برگرفت و بار دیگر به هنگامه نگاه کرد و ادامه داد: همه حرفها دروغ بود،همه چیز کذب و دروغ از اب در امد. انها به من دروغ گفته بودند سالها ان دو مرا فریب دادند و من با تصور این که هنگامه مرده است زندگی کردم . انها چطور توانستند مرا بفریبند،چطور راضی شدند که با روحم،با احساسم،با زندگی ام بازی کنند. از این بازی بیرحمانه چه عایدشان می شد؟ باورم نمی شود که ان دو تا این اندازه بیرحم باشند. انها هنگامه را به اسانی کشتند و برایش جواز دفن صادر کردند و سالها مرا در اتش فراق او سوزاندند. هنگامه را خدا از من نگرفت انها او را از من گرفتند. وای بر من که برایش ختم گرفتم و با مردگان برابر دانستمش. او اگر شعر زمستان را خوانده باشد گمان خواهد کرد که او را فراموش کرده و از یاد برده ام. لعنت بر من که به انها اعتماد کردم و حرفشان را باور کردم. ای کاش خودم به جستجو پرداخته بودم ان وقت همه چیز تغییر می کرد و سالهای عمر هر دوی ما با ناکامی تباه نمی شد .باورت می شود حالا که می دانم او زنده است امید زنده ماندن ندارم و نمی خواهم زنده بمانم؟ مرگ برایم دلپذیر تر از این است که او را ببینم و بخواهم در چهره اش نگاه کنم اگر او فقط بپرسد که چطور توانستی مرا مرده تصور کنی؟ چه جوابی خواهم داشت که به او بدهم؟نه همان بهتر که من زنده نباشم و این ماجرا اتفاق نیفتد. هنگامه ارام،ارام اشک می ریخت. شنیدن لحن نادم نظام منقلبش کرده بود و توان خودداری را از کف می داد. می دانست اگر لحظه ای دیگر باستد و به سخنان او گوش کند عنان اختیار از دست داده و در مقابل پای نظام به زانو در خواهد امد. به شتاب از او روی برگرداند و به اتاقی که در ان سکونت داشت فرار کرد. در سکوت اتاق دست بر دهان گذاشت تا صدای گریه اش شنیده نشود و سپس به تلخی گریست. اشکهایی که سالها مخفیانه از دیده اش باریده بود اینک نیز بی صدا فرو می بارید تا رازشان از پرده بیرون نیفتد و رسوا نشوند.یکباره حرفهایی که نظام به زبان اورده بود به یاد هنگامه امد و او از گریستن باز ایستاد و از ترس ان که نکند اسیبی به خود برساند ناچار شد که به سالن باز گردد. نظام را در مبل نشسته دید که مات و مسخ شده به نقطه ای می نگرد. دلش ارام گرفت و رفت تا برای او شربت قندی درست کرد.همانطور که روبرویش می نشست گفت: بهتر است مقداری از این شربت بخورید. حالتان را بهتر می کند.صدای هنگامه نگاه نظام را از دیوار جدا کرد و به لیوانی که در دست

R A H A
10-22-2011, 02:16 AM
176 تا 185

هنگامه بود دیده دوخت و به آرامی گفت:به من چیزی بده که جانم را از بند تن رها کند و زودتر بمیرم.من به نوش دارو احتیاج ندارم.شوکران بدستم بده!
هنگامه لبخند زد و گفت:من برای پرستاری آمده ام خود شما را فلورانس ناتینگل خواندید فراموش کردید؟
نظام لیوان را دست هنگامه گرفت و بجای نوشیدن روی میز گذاشت و گفت:دیروز نزدیک بود مرتکب قتل شوم و اگر رفیعی مرا از آژانس خارج نکرده بود با همین دستهایم شیرین را خفه کرده بودم.
هنگامه پرسید:چرا بیخبر رفتید تهران مگر قرار نبود غروب برویم در شهر گردش کنیم؟
-من برای پیدا کردن جواب خیلی از سوالها میبایست میرفتم.خواستم به شما اطلاع بدم اما شما خواب بودید.
-خب بیدارم میکردید.فکر نکردید که بعد از بیدار شدن چقدر نگران میشوم؟
-من در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم جز آنکه بروم و جواب سوالها را پیدا کنم اما از فرودگاه تهران تماس گرفتم ولی کسی گوشی را برنداشت نمیدانید وقتی آنها مرا دیدند هر دو گویی با شبحی روبرو شده اند.ترسیدند.من فقط به آنها گفتم همه چیز را میدانم و نمیتوانند چیزی را از من مخفی کنند و آن دو به گمان اینکه من براستی همه چیز را میدانم به یکدیگر نگاه کردند و رفیعی پرسید حالا که میدانی هنگامه زنده است آمده ای از ما انتقام بگیری؟و بعد پرونده های زندان و بیمارستان را برخم کشید و مرا از آنها ترساند اما من دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم و از مرگ هم واهمه نداشتم.آنها با اقرار به زنده بودن هنگامه از من دیوانه از بند گسیخته ساخته بودند و نمیتوانستم خود را کنترل کنم.من ماکت هواپیما را بر زمین کوبیدم و به شیرین حمله کردم تا خفه اش کنم نعره میزدم و با نعره هایم مردم را پشت در آژانس جمع کردم.رفیعی مرا بزور از آنجا خارج کرد و به خانه اش برد تا حقیقت را بگوید و مرا راهی کند و به گمانم حقیقت را گفت.بهترین دوستم برای مال دنیا به من خیانت کرده بود.
هنگامه لیوان را از روی زمین برداشت و یکبار دیگر مقابل نظام گرفت و گفت:جرعه ای بنوشید حالتان بهتر میشود.
اینبار نظام لیوان را گرفت و جرعه ای نوشید و پس از ان گفت:اگر قرار باشد اعتماد و اطمینان از بین برود زندگی به چه صورتی در خواهد آمد؟
هنگامه گفت:مطمئن باشید که چنین نخواهد شد و هنوز هم میشود به دیگران اعتماد کرد.
نظام سر تکان داد و با کشیدن آهی عمیق پرسید:آیا میدانید که شما و پدرتان خانه قدیمی خانواده مرا خریده اید؟و در آنجاست که دارید نقاشی و تزیین میکنید؟
رنگ از چهره هنگامه پرید و نمیدانست چه جوابی بدهد که نظام گفت:باور کنید شما خانه اجدادی مرا خریده اید.من پیش از رفتن به تهران این موضوع را فهمیدم!
هنگامه آب دهانش را فرو داد و خواست لب باز کند که بار دیگر نظام ادامه داد:آن خانه همیشه به من احساس راحتی داده است و هر گاه که میخواستم خوب فکر کنم و چاره کاری پیدا کنم به دیدن مادر میرفتم.وجود او در آن خانه موجب میشد که حس کنم چقدر سبکبالم و ساعاتی که در آنجا بودم خود را دور از هر مشکلی ببینم و آن غروب که از در بیرون رفتم بی اراده به سوی خانه کشیده شمد.میدانستم که مادر دیگر زنده نیست تا در را برویم باز کند و خوشامد بگوید اما رفتم تا شاید احساس خوش گذشته را به دست بیاورم و از پنجره نیمه باز صدای پدرتان را شنیدم وکه داشت با مردی گفتگو میکرد.آنها مرا ندیدند اما میتوانم بگویم که حرفهای آن مرد مرا تحریک کرد تا راهی تهران شوم.با خودم گفتم این چه قضیه ای است که همه میدانند و تنها من بیخبرم.همین کنجکاوی دانستن موجب شد تا پرده از روی رازی ده ساله برداشته شود و حقیقت خود را نشان بدهد از اینکه شما و پدرتان صاحب آن خانه شده اید خوشحالم و این را به فال نیک میگیرم و میدانم که اگر هوای خانه به سرم بزند میتوانم به دیدنتان بیایم.
هنگامه لبخند زد و پرسید:فقط برای دیدن خانه یعنی من و مانی را نمیخواهید ببینید؟
نظام سر تکان داد و گفت:منظورم این نبود منظورم این بود که خانه به کسی تعلق گرفته که با آنها احساس نزدیکی و یکی بودن میکنم.
هنگامه گفت:اگر بلند شوید و حمام کنید از شما دعوت میکنم که به خانه مان یا در واقع خانه تان بیایید و راحت استراحت کنید و منهم برای شما و مانی غذایی خوشمزه درست میکنم و بقیه حرفهایمان بماند برای آنجا با پیشنهادم موافقید؟
نظام لختی به فکر فرو رفت و پس از آن بلند شد و بدون گفتگو راه حمام را در پیش گرفت.هنگامه تصمیمش را گرفته بود و میدانست که دیگر نخواهد گذاشت که نظام به این خانه بازگردد.او از غیبت نظام استفاده کرد و به جمعآوری لباسهای همسرش پرداخت و هر چه را میدید و میدانست که بکار نظام خواهد آمد در چمدان گذاشت و دفتر شعر نظام را در کیف خود پنهان کرد و سپس برای اطمینان نگاهی کنجکاو به اطراف گرداند تا اگر چیزی را فراموش کرده است بردارد.شتابش در جمع آوری لوازم موجب شده بود که قیافه ای اشفته پیدا کند و زمانی که نظام او را با این هیبت دید بر جای ایستاد و به زنی مضطرب و آشفته که در مقابل چشمانش از این سو به آن سو در حرکت بود نگاه کرد و با خود اندیشید که حتی حرکات شتاب زده اش نیز همانند هنگامه است!هنگامه که نظام را متوجه حرکات خود دید با لحنی آمرانه گفت:لطفا آماده شوید تا حرکت کنیم.
نظام تسلیم شد و در مقابل دستور هنگامه نتوانست مقاومت کند و به پوشیدن لباس مشغول شد و در همان زمان هم هنگامه آژانسی خبر کرد تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شوند.وقتی اتوموبیل رسید هر دو آماده خروج بودند نظام به نشانه تشکر دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و با حالتی از خضوع و خشوع در چشم او نگریست و گفت:بخاطر همه چیز ممنونم.
داخل اتوموبیل که نشستند پس از پیمودن مقداری از راه نظام رو به هنگامه کرد و پرسید:امروز چه روزی است؟تاریخ ماه و سال را هم از دست داده ام.
بجای هنگامه راننده گفت:امروز سوم اردیبهشت است و بهترین و زیباترین ماه سال.
و نظام به این اندیشید که تا یازدهم اردیبهشت و تولد هنگامه هنوز چند روزی باقی است.اتوموبیل سر کوچه ایستاد و آن دو پیاده شدند.نظام آنقدر از مراجعت بخانه خشنود بود که فراموش کرد چمدانی همراه آنهاست و جلوتر از هنگامه وارد کوچه شد و به سمت خانه پیش رفت.راننده با اندیشه اینکه چه مرد خودخواهی است که حمل چمدان را برای زنش گذاشته با لحنی دلسوز به هنگامه گفت:اجازه بدهید چمدان را برایتان تا در خانه بیاورم.
هنگامه تشکر کرد و پس از پرداخت کرایه به سختی چمدان را از زمین بلند کرد و بدنبال خود کشید .صدای چرخ چمدان که روی آسفالت کوچه کشیده میشد بلند و گوشخراش بود.اما حتی این صدا هم نتوانست نظام را از اندیشه ای که خود را به آن مشغول کرده بود بیرون بیاورد و به پیرامونش توجه نشان دهد.نظام به دیوار خانه روبرو تکیه داده و غرق در تماشای خانه بود.وقتی هنگامه مقابل در رسید و با کلید آن را گشود تازه نظام متوجه او و چمدان شد و دو قدم بلند به سوی برداشت و گفت:چرا صدایم نکردید چمدان را بردارم؟
هنگامه بجای جواب خود اول وارد شد و اینبار گذاشت نظام چمدان را بداخل بیاورد.نظام به آرامی در را پشت سر خود بست اما نگاه مشتاق و شیفته در و دیوار و هال را نگاه میکرد و با شگفتی گفت:هیچ چیز تغییر نکرده همه چیز سرجایش است!
هنگامه خود را روی مبل رها کرده بود گفت:خوشحالم که خانه مان را پسندید.بمن بگویید که ایا این سبک خانه بهتر از آپارتمان نیست!من عاشق اینطور خانه ها هستم و اینجا را به ساختمانهای لوکس ترجیح میدهم.
نظام سخن هنگامه را میشنید و در همان زمان هم به وارسی خانه مشغول بود.او سرکی به حیاط کشید و سپس در اتاقی را باز کرد و گفت:قبلا اینجا آشپزخانه بود اما بعد پدرم تغییرش داد و کرد اتاق برای مهمان و ما آن بالا زندگی میکردیم.مادرم دوست داشت که جای بلند زندگی کند و عقیده داشت که از بالا همه چیز زیباتر بنظر میرسد.او اخلاقهای مخصوص بخودش را داشت و با اینکه در اواخر عمر از پا درد شدید مینالید اما حاضر نبود پایین زندگی کند و رنج بالا و پایین رفتن از پله ها را به جان میخرید.پرده های اتاق خیلی شبیه همان پرده های مادر است و این تابلو هم همینطور فقط فرشها همانها نیستند.
بعد نفس بلندی کشید و گفت:با وجود بوی رنگ بازهم میتوانم بوی قدیمی این خانه را حس کنم.آه اینجا چقدر آرامش بخش است!با من بیایید تا اتاقم را به شما نشان دهم و بعد راه پله ها را در پیش گرفت و فراموش کرد که اینخانه دیگر به او تعلق ندارد و نمیباید آزادانه و بدون اجازه در اتاقهای آن را باز کند.
هنگامه بدنبال او حرکت کرد و نظام با گشودن اتاق لحظه ای بهت زده برجای ماند و به تماشا ایستاد و گفت:هیچ چیز عوض نشده گویی پس از سفری چند روزه به خانه ام برگشته ام این میز کار من است که مالک پیشین با قیمتی نازل از من خرید و این صندلی هم همان صندلی قدیمی من است.پرده و اتاق هم همان است که بود.
سپس خیره به هنگامه زل زد و گفت:این خانه یک خانه جادویی است و حقیقی نیست!مگر آنکه یکی از افراد این خانه زنده شده باشد و آن را چون گذشته تزیین کرده باشد.سالها پیش از اینکه من ازدواج کنم تختخوابم دست همینجا کنار پنجره بود و حالا هم همینجاست.
بعد بسوی اتاق دیگر رفت و با گشودن آن گویی از خواب پریده باشد گفت:دارم مشاعرم را ازدست میدهم.این اتاق مادر نیست اینجا همانی است که هنگامه در آن زندگی میکرد و در مدت اقامت او مادر د رپایین میخوابید و این اتاق را به او داده بود.این تخت این میز عسلی...
نگاه نظام یکباره به دو شمعدان نقره ای افتاد که هنگامه بر روی میز عسلی دیگری کنار اتاق گذاشته بود.نظام حرفش را ناتمام گذاشت و با دیدن شمعدانها بسوی عسلی رفت و آنها را از روی میز برداشت و زمزمه کرد:این شمعندانها را من و هنگامه در یکی از حراجی ها دیدیم و هر دو از آنها خوشمان آمد و خریدیمشان هنوز اثراتی از اشک شمعها روی آنها مانده.
و سپس با انگشت قدری موم از ان خارج کرد و با لحنی اندوهبار گفت:ما عادت داشتیم شبها با نور شمع غذا بخوریم و بعد برای خودمان شب شعر میساختیم.او قهوه درست میکرد و منهم شعرهایم را برایش میخواندم.
یاداوری خاطرات گذشته دل هنگامه را مالامال از حسرت و اندوه میکرد و تحمل ایستادن و خود را تجاهل زدن را از دست میداد.ناچار شد که نظام را رها کند و برای فرار از احتمال رسوایی خود را به آشپزخانه برساند و مشغول کار شود خوشبختانه د رهمان هنگام هم زنگ تلفن به صدادر آمد و نظام که غرق در گذشته بود همچون مالکی که اختیار خانه در دست اوست گوشی را برداشت و گفت:بفرمایید؟!
مانیان صدای نظام را شناخت اما متعجب لحظه ای سکوت کرد و با شنیدن صدای بفرمایید دیگر مجبور شد لب باز کند و بگوید:مانیان هستم شما؟
نظام سخت یکه خورد و تازه بیاد آورد بی اجازه صاحبخانه گوشی را برداشته و با لحنی پوزشخواه گفت:سلام آقای مانیان من نظام دشتی هستم.خانم مانیان لطف کردند و مرا برای دیدن خانه و تجدید خاطرات گذشته به این خانه آوردند.تعجب نکنید شما و دخترتان بر حسب اتفاق خانه پدری مرا خریده اید که از این لحاظ بسیار خوشحالم باید ببخشید که جسارت کردم و گوشی را بجای خانم مانیان برداشتم راستش در عالم و تصورات گذشته غرق شده بودم.
مانیان از اینکه هنگامه بدون مشورت با وی قدم بعدی را برداشته و نظام را بخانه آورده متعجب و کمی هم رنجیده بود سعی کرد خود را خوشحال نشان دهد و با گفتن راستی اینطور است؟سخن را به مخاطب واگذار کرد تا خود بتواند فکر کند.نظام گفت:باور کنید که همینطوره و پیش از تماس شما داشتم برای غزاله تعریف میکردم و جاهای مختلف خانه را نشانشان میدادم.آقای مانیان باز هم از گستاخی ام پوزش میخواهم گوشی را به غزاله خانم میدهم.
مانیان سکوت کرد و در فاصله ای که بوجود اود تا هنگامه صحبت کند بخود گفت این دختر تاب تحمل از دست داده و میخواهد خود را به نظام بشناساند.صدای هنگامه در گوشی پیچید و گفت:سلام مانی حالت چطور است؟متاسفم که تلفن نکردم و اطلاع ندادم که داریم می آییم اینجا.خیلی نگران شدید؟
مانیان نفس بلندی کشید و گفت:تو مرا نیمه عمر کردی دخترجان!چند بار بخانه نظام زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت.این چه کاری است که کردی؟چرا نظام را با خودت آوردی؟تو داری نقشه هایمان را پس و پیش انجام میدهی و مرا گیج و سرگردان میکنی و نمیدانم قدم بعدی چه خواهد بود.
هنگامه به او حق میداد زیرا بازدید از خانه آخرین مرحله پس از شناخته شدن بود یعنی زمانی که نظام هنگامه را بپذیرد و بخواهد که در شرکت کار کند آنوقت قرار بود که هنگامه برای تکامل بخشیدن به عشقشان او را به این خانه آورد و هدیه ای به همسر خود داده باشد.هنگامه گفت:میدانم مانی اما باید توضیح بدهم چاره دیگری نداشتم.
جملات آخر را بسیار آهسته بیان کرد و با چشم در جستجوی نظام بود که ببیند او کجاست مانیان گفت:هر طور که خودت صلاح میدونی عمل کن.راستی من امشب کمی دیر به خانه می آیم.در شرکت میمانم چون غروب قرار است با دو نفر که حاضر شده اند با ما همکاری کنند ملاقات کنم و بعد نتیجه را به تو خواهم گفت.دوباره تکرار میکنم که شتاب به خرج نده و آرام آرام پیش برو.
هنگامه گفت:من سعی خود را میکنم.
سپس به مکالمه پایان داد.نظام را در آشپزخانه و پشت میز غذا خوری یافت که نشسته بود و با فنجانش بازی میکرد و به نقطه ای زل زده بود.هنگامه میز صبحانه را که صبح همینطور رها کرده بود تمیز کرد و با گفتن غذا که آماده شود شام خواهیم خورد نظام را از فکر در آورد و متوجه خود کرد.نظام گفت:با اینکه آخرین غذا همانی بود که با یکدیگر خوردیم اما احساس گرسنگی ندارم ومیتوانم تحمل کنم.
هنگامه متعجب به دهانش زل زد و پرسید:یعنی شما از پریروز تا بحال لب به غذا نزده اید؟
نظام سر فرود اورد و هنگامه گفت:این خودکشی است!
سپس در یخچال را باز کرد و جعبه ای شیرینی از آن خارج کرد و گفت:چای آماده است با یک تکه شیرینی بخورید تا غذا آماده شود.خدای من شما دو روز است که غذا نخورده اید پس چطوری میتوانید راه بروید و از پای در نیامده اید.
نظام گوشه ای از شیرینی را جدا کرد و بر دهان گذاشت و گفت:غذا خوردن هم دلخوشی میخواهد که من نداشتم.
هنگامه با تغیر نگاهش کرد و گفت:اما گرسنگی یک غریزه است که دلخوش و ناخوش نمیشناسد.ببینید از بیغذایی چه به حال و روز خود آورده اید؟پای چشمتان کبود شده و ظاهر معتادها را پیدا کرده اید.اگر دکتر شما را ببیند بی درنگ دستور بستری شدن شما را میدهد و به من هم بی عرضه و بی لیاقت نسبت میدهد که پرستار خوبی برای شما نبوده ام و حق هم دارد.
نظام گفت:دست از توبیخ کردن بردارید و بیایید بنشینید.آنقدر سرم را اینطرف و آنطرف گرداندم که گیج میرود.

R A H A
10-22-2011, 02:16 AM
186_195

هنگامه که دیگر کاری برای انجام نداشت روبروی نظام نشست و گفت: بسیار خب من حرف شما را گوش می کنم و شما هم حرف مرا بپذیرید و شیرینی را بخورید.
نظام نیمی از شیرینی را بر دهان گذاشت و با جرعه ای چای فرو داد و پس از ان گفت: من همه چیز را در مورد خودم به شما گفتم اما از شما و پدرتان چیزی نمی دانم. به من بگویید چرا شیراز امدید و علت امدنتان چه بود؟ موضوعی را که فراموش کردم به شما بگویم این است که من همان شب هم فهمیدم که پدرتان شرکت سابق مرا خریده و این کار اگر چه در اوایل مهم نبود اما حالا دارم فکر می کنم که خرید شرکت و خانه نمی تواند بطور تصادفی باشد و می بایست قضیه ای وجود داشته باشد. راستش را به من بگویید. اقای مانیان و شما که هستید و از این کارها چه منظوری دارید.
هنگامه کاملا خود را باخته بود و نمی دانست در مقابل سوال نظام چه جوابی بدهد و در دل ارزو می کرد ای کاش به حرف مانیان گوش کرده بود و او را با خود به خانه نیاورده بود. سعی کرد چهره ای بی تفاوت به خود بگیرد و با شانه بالا انداختن بی تفاوتی اش را بروز دهد و بگوید: هیچ قضیه ای در کار نیست منتهی شما دوست دارید که همه چیز را به هم ربط بدهید.
نظام ناباور اما به ظاهر متقاعد سر فرود اورد و گفت:بسیار خب پس بگویید چرا پدرتان حاضر شد قرض مرا بپردازد و مرا از زندان خارج کند این که دیگر تصور و خیال نیست و من بچه نیستم که میان واقعیت و دروغ فرق نگذارم. ایا شما با بختیاریها نسبتی دارید؟
هنگامه به جای پاسخ گفت: منظورتان چیست؟
و نظام با کشیدن اهی بلند گفت: بگذارید بگویم که چه فکرهایی کرده ام و به چه نتیجه ای رسیده ام. احساس من می گوید که شما به نوعی با همسر سابق من ارتباط دارید و من فکر می کنم که شما دخترعمو که نه شاید دختر دایی و یا دختر عمه او باشد و او از شما خواسته که مرا از این بدبختی و مهلکه نجات دهید.او هنگام ادای این سخنان بخ چهره هنگامه زل زد و دید که سرش را به عنوان تکذیب حرفش تکان می دهد.سپس گفت: ایا او از شما نخواسته که شناسایی ندهید؟
باز هم هنگامه سر تکان داد و نظام مایوس تر از پیش پرسید: پس چی؟ باید یک چیزی باشد که شما و پدرتان خود را درگیر مشکلات من کرده اید و اینگونه در حقم دلسوزی می کنید. شما پرستارم می شوید پدرتان قرضهای مرا می پردازد و خانه پدری ام را خریداری می کند و بعد به شکل سابق خودش تزئین می شود. کارمندان به سر کار برمی گردند و همه چیز همان می شود که در گذشته بوده فقط با یک فرق بزرگ و ان این که نه خود هنگامه وجود دارد و نه مادر من در قید حیات است. اگر این دو نیز بودند همه چیز کامل بود. ایا گفتگوی پریروزمان را به یاد دارید که در مورد عشق گفتگو می کردیم و شما باورتان این بود که عشق با وصل به هرگ خود می رسد و من حرفتان را قبول نداشتم؟
هنگامه سرفرود اورد و نظام ادامه داد> به گمانم شما همه چیز را در مورد هنگامه می دانید و می ترسید که ما با یکدیگر روبرو شیم. شما را به جان پدرتان سوگند می دهم که به من بگویید ایا شما هنگامه را می شناسید و با او نسبتی دارید؟قسم نظام موجب شد تا هنگامه اه بلندی کشید و بگوید:بله او را می شناسم و خیلی هم خوب می شناسم. حدس شما در مورد من و مانی درست و او از ما خواسته که بیاییم و کمکتان کنیم.نظام ان چنان از روی صندلی جهید که صندلی به زمین افتاد و صدایش بلند شد. نظام خود را به هنگامه رساند و با زانو زدن بر زمین دست هنگامه را در دست گرفت و با التماس پرسید: او کجاست؟ ایا صحیح و سلامت است؟ بگو کجا می توانم پیدایش کنم. ایا تهران است؟ کجای تهران،اگر بگویی همین الان حرکت می کنم تا پیدایش کنم. اه خواهش می کنم غزاله، این تنها امید و اتکا برای زنده بودن را از من نگیر و بگو که هنگامه اکنون کجاست؟
هنگامه با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: تا خود هنگامه نخواهد نمی توانم ادرس مکانی که زندگی می کند را به شما بگویم. بین من و او عهدی است که باید پایدار باقی بماند اما به شما می گویم که هنگامه خود روزی به اینجا خواهد امد و با شما روبرو خواهد شد.روزی که شما امادگی پذیرش او را داشته باشید و همان نظام دشتی گذشته باشید. هنگامه تاب دیدن اثار شکست را در صورت شما ندارد و می خواهد شما را به همان صورتی ببیند که شما را به یاد دارد.او می خواهد نظام دشتی را مقتدر در کار و در عین حال شاعر و همسر در خانه ببیند وتا ان زمان فرا نرسد او شما را ملاقات نمی کند.نظام فریاد کشید:اما این سنگدلی است. ایا هنگامه می داند که از من چه خواهد؟من چگونه می توانم خود را به پایه گذشته برسانم. او که می داند من سرمایه ام را از دست داده ام و تا بخواهم مثل گذشته شوم سالیانی طول می کشد. ایا او هم عشق را در سوز و هجر و فراق جستجو می کند و به اینگونه دل خوش است؟
هنگامه از سندگدلی خود انچنان لب گزید که مزه خون را در دهانش حش کرد و همانطور که گرمای دست نظام را در دستش حس می کرد گفت: اما اگر ناامید باشید روزها را از دست بدهید من و مانی حاضریم در این راه کمکتان کنیم، شما مانی را دیده اید و می دانید که او چققدر رئوف و مهربان است. باورکنید که کارکردن با او هیچ دردسری به وجود نمی اورد درست است که شرکت به نام شما نیست اما هم من و هم مانی اختیارات گذشته شما را حفظ خواهیم کرد و در وواقع این شما هستید که شرکت را می گردانید. اگر واقعا به هنگامه علاقه دارید و دوست دارید که او هرچه زودتر به دیدارتان بیاید پس تلاش کنید و دیدارتان را به تعویق نیندازید. من با شناختی که از هنگامه دارم می توانم که او هم کاسه صبرش لبریز شده و ارزو دارد که هرچه زودتر بیاید و شما را از نزدیک ببیند. به او حق بدهید که بخواهد همسرش را شاد و با روحیه گذشته ببیند.
نظام بلند شد و در طول اشپزخانه کوچک شروع به قدم زدن کرد و به فکر فرو رفت. ارامشی زرف در ته قلبش احساس کرد، گویی که دریای وجودش پس از طوفانهایی سخت اینک ارام گرفته و از تلاطم افتاده بود اما در همان حال فکرهای مختلف به مغزش هجوم اوردند و از میان انها این فکر که چقدر طول خواهد کشید تا هنگامه را ملاقات کند بیشترین جایگاه ذهنش را اشغال کرد و فکر خود را با گفتن یکی دو سال ؟ بر زبان اورد. هنگامه که گویی ذهن او را خوانده است گفت: شاید هم خیلی زودتر، من اطمینان دارم پس از این که او بفهمد شما مشغول کار شده اید و فعالیت را اغاز کرده اید دیگر صبر نکنید و به دیدارتان بیاید، به من و مانی اعتماد کنید و به شرکت برگردید.

فصل نهم

مانیان برای استقبال از دو مردی که به دیدارش امده بودندطول اتاق را طی کرد و دست هر دوی انها را به گرمی فشرد و تعارفشان کرد تا بنشینند. اقای قاسمی که ابدارخانه را اداره می کرد راضی شده بود تا بماند و پذیرایی مهمانان را به عهده بگیرد. او میز وسط اتاق را به گونه ای ساده با چند شاخه گل و ظرفی از شکلات تزیین کرده بود که مانیان از شکلاتها به عنوان شیرینی برای بازگشایی شرکت استفاده کرد و به مهمانانش تعارف کرد و به همراه چایی که اقای قاسمی اورده بود مورد استفاده قرار گرفت.پس از نوشیدن چای مانیان رشته سخن را به دست گرفت و از وضعیت کنونی شرکت سخن گفت و به شرکا جدید بدون ان که از خود اسمی ببرد با بردن اسم هنگامه و نظام دشتی به عنوان صاحبان اصلی شرکت،شروع به گفتن کارهایی که در پیش داشتند و هدف اتی شرکت کرد . دو مرد که سراپا گوش شده و به سخنان مانیان گوش می دادند پس از تمام شدن صحبت او به ورقه ای که اساسنامه شرکت در ان تایپ شده بود نگاه انداختند و سپس هر دو اعلام امادگی کردند که در پروزه مربوطه به خرید خانه های کلنگی و ایجاد مجتمع مسکونی با انها همکاری کنند و قرار شد در اوائل هفته بعد قرارداد همکاری را امضا کنند.وقتی به نشانه همکاری دست یکدیگر را فشردند مانیان به این موضوع فکر کرد که ایا نظام تا ان وقت راضی شده که به سر کار برگردد و عهده دار امور شود لبخندش به یکباره روی لبش ماسید اما خوشبختانه شرکا جدید متوجه نگرانی او نشدند و با رضایت شرکت را ترک کردند.مانیان وقتی به خانه رفت شب از راه رسید بود. احساس خستگی می کرد و این خستگی پیش از ان که جسمش را کوبیده باشد روحش را ازرده بود و نمی دانست که عاقبت شرکت به کجا خواهد رسید. با تک زنگی که علامت مشخصه اش بود امدن خود را اعلان کرد و به فاصله ای کوتاه در خانه به رویش گشوده شد و وقتی با چهره هنگامه روبرو شد کمی از نگرانی اش کاسته شد. وقتی قدم به درون خانه گذاشت هنگامه دستش را گرفت و به سوی مبل داخل هال هدایت کرد و گفت: مانی،نظام خواب است و تا او خوابیده بیایید بگویم که امروز چه اتفاقی رخ داده! مانیان کت از تن دراورد و خود را روی مبل رها کرد و هنگامه با برداشتن کت او گفت: اول می روم برایتان چای بیاورم و بعد همه چیز را تعریف می کنم.در فاصله ای که هنگامه برای اوردن چای رفت مانیان هم فرصت کرد تا تغییر لباس بدهد و دست و صورتش را بشوید. او با دیدن چهره هنگامه و خنده ای که او بر لب داشت دریافته بود که با اخبار خوشی روبرو خواهد شد و به روز شنبه امیدوارانه فکر کرد. هنگامه سینی چای را در مقابل مانیان گذاشت و چون او را اماده شنیدن دید هر گفتگویی که میان خودش و نظام انجام گرفته بود را تعریف کرد و در اخر اضافه نمود: من یقین دارم که شما می توانید متقاعدش کنید که برگردد. او به امیدواری نیاز دارد تا شور و شوق گذشته را به دست بیاورد. من تلاش خود را کردم و حالا نوبت شماست.
مانیان با خنده گفت: همیشه قسمت سختش را به عهده من می گذاری اما باشه من قبول می کنم و سعی خودم را می کنم تا بعد ببینم چه می شود.
هنگامه پرسید: ایا ان دو مرد امدند؟
مانیان به علامت اری سر فرود اورد و پس از ان که چایش را نوشید برای هنگامه گفت که چگونه توانسته اطمینان انها را برای همکاری جلب کند و هر دو در روز شنبه برای بستن قرارداد حاضر خواهند بود و در اخر اضافه کرد: همه چیز حاضر است،تنها باید اعلام امادگی کند.
هنگامه باچهره مهربان مانیان نگریست و گفت: دلم گواهی می دهد می پذیرد.
مانیان با نگاهی به ساعت دستش پرسید: شام خورده اید؟
هنگامه بلند شد و گفت: نه صبر کردیم تا شما بیایید. می روم نظام را بیدار کنم و بعد شام بکشم.
او سینی را برداشت و از پله ها بالا رفت و مانیان هم کنار میز تلفن نشست تا چند تماس بگیرد. هنگامه وقتی در اتاق را گشود و نظام را با لباس روی تخت خفته دید لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. موهای سپید و سیاه او ازیک سو روی شقیقه اش فرو ریخته و صورت باریک و استخوانیش در زیر نور مهتابی که دزدانه از پنجره به صورت او تابیده بود،قیافه ای معصوم و اسیب پذیر به او بخشیده بود که حس دلسوزی را برمی انگیخت. او به ارامی بالای سر همسرش رفت و به صدای منظم نفس کشیدن او گوش کرد و بعد اهسته صدایش کرد. وقتی نظام چشم باز کرد اول موی سیاه و بلندی دید و چس از ان چهره ای دوست داشتنی از معبودی که می شناخت،پیش چشمش نمودار شد و انگاه صدایی که خوب می شناخت و می توانست از میان همه صداها تشخیص دهد. برای لحظه ای فکر کرد و چون موقعیت خود را به یاد اورد نفس بلندی کشید و این بار دستی به صورت خود کشید و ارام پرسید: پدرتان امد؟
هنگامه گفت:بله چند دقیقه ای است که رسیده،بلند شوید تا شام را بکشم.
نظام گفت: خواب خوبی بود اگرچه کوتاه بود اما بیداری خوشایندی داشت.
هنگامه گفت: خواب شما نشانه ضعف شماست و این خواب طبیعی نیست بلند شوید و بعد ا خوردن شام دوباره بخوابید.
نظام تخت را ترم کرد و پیراهنش را که از شلوارش بیرون امده بود مرتب کرد و ضمن ان گفت: دیگر مزاحم نمی شوم . بعد از دیدن پدرتان رفع زحمت می کنم. و به چهره به خشم نشسته هنگامه با صدا خندید. مانیان نظام را سر میز غذا ملاقات کرد و هر دو به گرمی دست یکدیگر را فشردند. هنگامه ظرف نظام را پر از غذا کرده بود و نیمی بیشتر از غذا را برای او کشیده بود و با گفتن باید تمامش را بخورید،نگاه متعجب مانی را متوجه خود دید و گفت: اقای دشتی دو روز و دو شب است لب به غذا نزده اند و از شدت ضعف نای حرف زدن ندارند.
مانیان خود را بیخبر نشان داد و پرسید: چرا مگر خدای نکرده بیمار شده اید؟
نظام سر تکان داد و گفت: نه فرصت و مجال غذا خوردن به دست نیاوردم.
اقای مانیان نگاه معنا داری به هنگامه کرد و خطاب به نظام گفت: پسر جان غذای روح کافی نیست و بدن هم به غذا احتیاج دارد.
نظام لبخند تلخی بر لب اورد و گفت: همان را از من دریغ نکنید برایم کافی است و غذای جسم هم خود به خود تامین می شود.
وقتی مشغول خوردن غذا بودند سکوت اختیار کردند تا به قول مانی بتوانند از طعم و مزه غذا بهره مند شوند. هنگامه زودتر از ان دو دست از خوردن کشید و به صندلی اش تکیه زد و با لیوان نوشابه اش سرگرم شد. در نگاه کوتاهی که میان مانیان و هنگامه رد و بدل شد او با اشاره خواست که مانیان گفتگو را اغاز کند و مانیان هم با در هم کشیدن ابرو او را به صبر کردن وادار کرده بود. نیمی از غذای نظام مانده بود که دست از خوردن کشید و با گفتن :

R A H A
10-22-2011, 02:16 AM
196 تا 205

-بسیار خوشمزه بود.
قدردانی خود رابراز کرد.مانیان هم مثل هنگامه لیوان نوشیدنی اش را برداشت و آنگاه گفت:حالا که غذایمان تمام شد و همه نیرو برای حرف زدن پیدا کردیم خواستم سرتان را درد بیاورم و کمی حرف بزنم.
آنگاه رو به نظام کرد و گفت:حتما اطلاع داری که ما شرکت را راه اندازی کردیم و یکی دو روز است که چرخ آن به حرکت در آمده اما واقعیت امر اینست که من تخصص کافی در این خصوص ندارم و به کارایی ام نمیتوانم اطمینان داشته باشم البته در مواردی که میتوانستم و تجربه داشتم کارهایی صورت داده ام.مثل اساسنامه شرکت که احتیاج به کمی تغییر داشت که انجام شد و مرامنامه شرکت هم شسته و رفته شد و حوزه مسئولیت همه بخوبی مشخص است و هر کس کار خود را دارد اما شما بهتر از من میدانید که گرداندن یک چنین شرکتی کار هر کسی نیست و به تجربه و تخصص نیاز احتیاج دارد که من ندارم اگر چه دخترم خیلی بیش از من میداند و در این خصوص تجربیاتی هم دارد اما خوب میدانید که او احتیاج به حامی دارد و من نمیتوانم این حامی باشم.سکان کشتی را باید به سکاندار سپرد و میخواستم از شما درخواست کنم که غزاله را حمایت کنید و شرکت را با هم اداره کنید تا روز موعود برسد و همه چیز بخوبی تمام شود.اگر شما حاضر به همکاری باشید این را باید بدانید که مسئولیت کنونی شما همانی خواهد بود که در گذشته بوده است و هیچ چیز تغییر نکرده .میز شما اتاق کار شما و اختیارات مثل سابق خواهد بود در ضمن برای پروژه مجتمع ساختمانی که برنامه اش از قبل ریخته شده بود دو نفر حاضر به شراکت هستند که روز شنبه برای عقد قرارداد با انها قرار ملاقات دارم اما راستش چون در اینکار بی تجربه هستم خواستم از شما خواهش کنم که موقع تنظیم قرار همراهیم کنید تا به مشکل برخورد نکنیم.
نظام سر فرود آورد و مانی با دلگرمی بیشتری به سخنش ادامه داد که:اندیشیدن به گذشته و غصه خوردن برای چیزی که از دست رفته مشکلی را حل نمیکند.انسان تا زنده است باید امیدوار باشد و تلاش خود را برای بهتر شدن زندگی انجام دهد.خوشبختانه شما مرد با تجربه ای هستید و سرد و گرم را چشیده اید و احتیاج نیست تا برایتان مثال بیاورم اما دلم میخواهد بگویم هیچ زنی را چون هنگامه عاشق همسرش ندیده ام و از این جهت شما مرد خوشبختی هستید.
نظام آه کشید و مانیان از آه او سود جست و با زدن لبخندی گفت:شما هم در پایبندی به عشق نمونه اید و هر دوتای شما بهم می آیید.باور کنید اگر کوچکترین شکی در مورد هنگامه میداشتم راضی به این سفر و پذیرفتن این مسئولیت نمیشدم.
نظام به چهره چین خورده مانیان نگریست و گفت:من اشتباهات فاحشی مرتکب شدم و نتیجه اشتباهاتم را سخت پرداختم عمر و جوانی را با حسرت خوردن سر آوردم در صورتی که میشد چنین نباشد.
مانیان گفت:قرار شد که به گذشته کاری نداشته باشیم و حسرت چیزهایی که میتوانستیم داشته باشیم و حالا نداریم را نخوریم.با شروع کار برگ تازه ای در دفتر زندگی تان باز کنید بنابراین گذشته را فراموش کنید.کاری که هنگامه دارد انجام میدهد و دوست ندارد که به خطاهای گذشته اشاره کند.وقتی او را ببینید خود قبول خواهید کرد که هنگامه گذشته را فراموش کرده و با روحیه ای بسیار عالی پیش شما برگشته.
مانیان در هنگام سخن گفتن نگاهش را به چهره هنگامه دوخته بود و گویی میخواست با بیان این جملات هنگامه را هم نصیحت کرده باشد.وقتی جمله اش به پایان رسید از جای خود برخاست و گفت:من خوابم می آید میروم استراحت کنم.
و با گفتن شب بخیر از پله ها پایین رفت.هنگامه بلند شد تا میز شام را جمع کند و نظام هم از او تبعیت کرد.وقتی هنگامه مشغول شستن ظروف بود نظام حوله ای برداشت و همانطور که ظرفهای شسته را خشک میکرد پرسید:هنگامه خیلی عوض شده؟منظورم اینست که چاق یا لاغر شده؟
هنگامه سر تکان داد و گفت:اندامش درست مثل من است و صورتش هم شاید جوانتر از من باشد.
نظام با نگاهی دقیق به هنگامه گفت:پس زیاد تغییر نکرده اما من خیلی تغییر کرده ام هم لاغرتر از آن زمان شده ام و هم گرد پیری روی موهایم نشسته.نمیدانم که هنگامه بااین هیبت مرا خواهد شناخت؟
هنگامه خندید و گفت:او بو میکشد و شما را پیدا میکند.آنقدر اسم شما را بر زبان می اورد که گویی هنوز هم دارد با شما زندگی میکند.او روی هر بچه ای که خیلی دوستش دارد اسم شما را میگذارد و شاید باور نکنید اما او ده پسردارد که نامشان پرویز است و برای اینکه اشتباهی پیش نیاید آنها را پرویز شماره یک و دو و سه اسم میبرد.منکه فکر میکنم اگر خدای نکرده شما گوژپشت و علیل هم میشدید از درجه محبت او نسبت به شما کاسته نمیشد و با همان علاقه گذشته به سویتان می آمد.
نظام پرسید:او چگونه فهمید که من ورشکست شده و در زندان افتاده ام؟
هنگامه به صورت نظام زل زد و گفت:از طریق حس درونی و دلشوره ای که پیدا کرده بود.او قرار و آرام از دست داده بود و با التماس از مانی خواست که تحقیق کند و ببیند که شما در چه وضعیتی هستید مانی هم قبول کرد و بعد همه چیز مشخص شد.
نظام گفت:خیلی دلم میخواهد که بدانم او سالهای جدایی را چه کرده و چگونه زندگی کرده.
هنگامه خندید و گفت:او هم زندگی خودش را کرده منتهی در اوایل با ناامیدی و بعد با فعالیت او زن کار آزموده ای است و از عهده اداره یک شیرخوارگاه و یک شرکت به خوبی بر آمده است و همه از کار او راضی هستند.
نظام ناباور از سخن هنگامه گفت:یعنی او همزمان دو جا را اداره میکند؟پس مشغولیت فراوانی دارد.
هنگامه سر فرود آورد و گفت:مانی کمکش میکند و همینطور خانم ناظمی و چند نفر دیگر.او با کار به قول خودش ساعات تنهایی اش را پر میکرد و انتظار میکشید انتظار اینکه شما از در وارد شوید و به جستجویش بیایید ولی خب شما هم بی تقصیر بودید و او را مرده پنداشته بودید.انتظار کشنده است اما خوشبختانه او زنده ماند.
هنگامه در دو فنجان چای ریخت و روی میز گذاشت و نظام همانطور که پشت میز مینشست گفت:زمانیکه هنگامه به شیراز آمد من تازه چند ماهی بود که ازدواج کرده بودم.او به دیدن مادرم آمده بود و توسط مادرم مطلع شده بود که من ازدواج کرده ام و تاب نیاورده و به تهران برگشته بود.من همان شب بر اثر یک حس درونی بهمین خانه آمدم.وقتی از در وارد شدم و قدم داخل هال گذاشتم بوی او را تشخیص دادم و به مادرم گفتم مادر هنگامه آمده بود؟مادرم اول گمان کرد که من او را در کوچه یا خیابان دیده ام اما نخواسته ام که با وی روبرو شوم با خشم و تغیر گفت او هنوز همسر تو و عروس من است و هیچکس حق ندارد که به من بگوید آیا میتوانم عروسم را بپذیرم یا نه!اگر هنگامه خودش نمیرفت کسی نمیتوانست از این خانه بیرونش کند.حرفهای مادرم آتش به جانم زدند و بی اختیار اشکم رادر آوردند.دستش را گرفتم ونشاندم و گفتم پس هنگامه برگشته و شما گذاشتید که برود؟وقتی مادر فهمید که من نه تنها از آمدن او ناراحت نیستم بلکه از رفتن او اندوهگینم گفت من خیلی به هنگامه گفتم که بماند و همینجا با من زندگی کند اما او نپذیرفت و گفت که آمده بود تا مطمئن شود که تو زندگی راحتی داری و خوشبخت هستی یا نه و از من خواست که امانت تو را به خودت برگردانم و بگویم که تو به او شعر زمستان را بدهکار هستی.آن شعر را بسرای و بعد از فوت او دیوان را به چاپ برسان.نمیدانید حرفهای مادرم چه خنجری بر روح و روانم فرود می آورد.بلند شدم و برای یافتنش حرکت کردم.به تمام هتلها و مسافرخانه ها سر کشیدم به فرودگاه و ترمینال رفتم تا مگر پیدایش کنم اما قطره شده و به زمین فرو رفته بود.به خودم امیدواری دادم که هنوز در شیراز است و اینجا را ترک نکرده.کار و شرکت را رها کردم و به جستجویش هر کجا را که میدانستم ممکن است رفته باشد گشتم و تحقیق کردم اما با دست خالی برمیگشتم .وقتی از جستجو در شیراز ناامید شدم بیمار شدم و افسردگی به سراغم آمد و مجبور شدم برای یافتن هنگامه از رفیعی کمک بگیرم و او هم ناجوانمردانه کاری کرد که برای همیشه هنگامه را فراموش کنم.رفیعی وقتی ورقه فوت هنگامه را نشانم داد اشکم در کاسه چشمم خشکید و چون دیوانه ای که کنترل اعمالش را ندارد به جای گوشه نشینی و عزلت به کار مشغول شدم آنهم چه کاری همه چیز را بهم ریخته بودم و به دستورهایی که میدادم واقف نبودم.رفیعی خود خوب میدانست که چه بلایی سرم آورده و بهمین جهت بود که کمکم میکرد داشت حالم بهتر میشد که بیماری مادر پیش آمد و بعد او هم فوت کرد.با مرگ او همه چیز را تمام شده دیدم و باردیگر اختیاران کارها ازدستم خارج شد و رفیعی و خواهرش توانستند نقشه شان را پیاده کنند و مرا گرفتار سازند.دوست دارم هنگامه بداند که منهم زجر کشیدم و تنهایی را حس کردم.دوست دارم او بداند که اگر تنهایی را تحمل کرد دیگر داغ جگر سوز مرگ را نچشید و میدانست که هنوز زنده ام و نفس میکشم.او بتنهایی خود افسوس میخورد در صورتی که من هم برای تنهایی خودم و هم برای از دست دادن هنگامه افسوس میخوردم.روزها و شبهای سختی را گذراندم تا توانستم آن شعر لعنتی را بنویسم و دیوان را چاپ کنم.نمیدانید چقدر کاغذ پاره کردم و چگونه با سیلاب اشکم جوهرها را درهم میریختم.خیلی سخت بود در سوگ نشستن معبود و برایش مرثیه سرودن اما من ناچار بودم که اینکار را بکنم و کردم چون به او قول داده بودم اما دوست دارم که بدانم هنگامه وقتی با دیوان چاپ شده روبرو شد چه کرد و چه فکری در مورد من کرد.از وقتی که فهمیده ام زنده است این حس موذی آزارم میدهد که بدانم او چه کرد آیا به شما در این مورد حرفی نزده؟
هنگامه فنجان چایش را که یخ کرده بود قدری نوشید و گفت:چرا او به من گفت که با دیدن دیوان شما از پشت ویترین یک کتابفروشی چنان حالش منقلب شده که نزدیک بوده با سر به شیشه مغازه برخورد کند.او ناباور از چیزی که میدید به درون مغازه میرود و دیوان را میخرد و به آخر کتاب نگاه میکند و میبیند که شعر زمستان به چاپ رسیده و از همانجا دیگر از آمدن شما قطع امید میکند و به خود میقبولاند که شما هرگز به جستجویش نخواهید آمد و همه چیز را تمام شده میداند.اما خب حالا همه چیز تغییر کرده و هر دو بخوبی میدانید که نه او مرده و نه شما در زندان هستید.حالا باید به آینده فکر کنید و برای امدن او آماده شوید.
نظام از جای خود بلند شد و با گفتن حق با شماست تا نزدیک در پیش رفت و میخواست سوالی دیگر بپرسد که مکث کرد و فقط به گفتن شب بخیر اکتفا کرد صبح آنشب وقتی هنگامه چشم باز کرد همه جا ساکت بود.دلش میخواست که فرصت میافت و کمی دیگر استراحت میکرد اما باید مانی را راه می انداخت و خودش نیز کمی بعد او عازم میشد.وقتی تخت را ترک کرد و برای شانه زدن به مویش در مقابل آینه ایستاد لحظاتی به چهره خود در آینه نگریست و بخود گفت نمیبایستی در مورد چهره هنگامه دروغ میگفتی که او کمی جوانتر است و با انگشت چند چروک کوچک زیر چشمش را با انگشت پوشاند و با خود گفت با کمی لوازم آرایش میتوانم این چینها را محو کنم و خود را جوانتر نشان دهم.میبایست برای روز موعود لباسی زیبا تهیه کنم.لباسی به رنگ سبز و ابی که میدانم او خیلی دوست دارد خواهم خرید و به موهایم یک گل رز شکفته خواهم زد و یک مهمانی عالی ترتیب خواهم داد.بعد از فکر خود خندید و بیاد آورد که هیچ دوست و آشنایی ندارد که به این مناسبت دعوتشان کند.بعد بخود گفت با مانی در یک رستوران مجلل شام خواهیم خورد و از شهربازی دیدن میکنیم و یا شاید هم از باغ وحش و بعد بخانه برمیگردیم.
ساعت همینطور میگذشت و او در خیال شیرین خود به اتفاق نظام همه جا رفته بود وقتی بخود آمد با سرعت از اتاق خارج شد.در آشپزخانه با دیدن میز صبحانه ای که دست خورده بود و دو فنجان چای که روی میز دید ضربان قلبش شدت گرفت و با خوشحالی با صدایی که خود میشنید گفت:یعنی او با مانی رفته شرکت؟پس چرا مرا بیدار نکرده اند و بتنهایی رفته اند؟چرا لذت دیدن ورود او را به شرکت مانی از من سلب کرده است؟
بسوی تلفن رفت و میخواست با شرکت تماس بگیرد که پشیمان شد و اندیشید که مانی هیچکاری را بدون دوراندیشی انجام نمیدهد و شاید در اینکار مصلحتی دیده که او را بیدار نکرده است.پشت میز صبحانه نشست و به تنهایی صبحانه خورد و بخود گفت حالا که دو مرد در بیرون خانه دارد فعالیت میکنند بهتر است که برای آنها غذایی خوشمزه تهیه کنم و غافلگیرشان سازم!
هنگامه تمام ساعات صبح را به فراهم کردن غذا پرداخت و پس از آماده نمودن آن میز غذا را با سلیقه چید و سپس پای تلفن نشست.صدای خانم نوری را شناخت و با گفتن:مانیان هستم.
سلام گرم او را شنید که حالش پرسید هنگامه گفت:خوبم آیا پدر توی دفتر است؟
خانم نوری گفت:خیر ایشان نیستند اما اقای نظام دشتی اینجا هستند میخواهید با ایشان صحبت کنید؟
هنگامه قبول کرد و لحظاتی بعد صدای نظام در گوشی پیچید که گفت:جانم بفرمایید.
هنگامه گفت:تبریک میگم ولی هر دوی شما را نمیبخشم که از خواب بیدارم نکردید.دوست داشتم هر سه با هم وارد شرکت میشدیم.
نظام گفت:قصد داشتم بیدارتان کنم اما آقای مانیان مانع شدند و گفتند بگذار استراحت کند منهم اطاعت کردم.چه شده تنها مانده اید و حوصله تان سر رفته؟چرا نمی آیید شرکت مگر قرار نیست که من و شما با هم اینجا را بگردانیم؟
هنگامه گفت:دیگر دیر است باشد برای فردا.تلفن کردم هم تبریک بگویم و هم از هر دوی شما دعوت کنم که ناهار بیایید خانه و از غذای شرکت چشم بپوشید.
نظام گفت:آقای مانی رفته تا تحقیقاتی در مورد شرکای آینده انجام دهد هر وقت ایشان رسیدند می آییم خانه.چیزی لازم هست خریداری کنیم؟
سوال او آنچنان بر گوش هنگامه خوش نشست که برای کنترل خود مجبور شد کمی مکث کند و بعد بگوید:چیزی لازم نیست متشکرم منتظرتان هستم.
سپس گوشی را گذاشت هنگامه بیاد می آورد که نظام عاشق خرید کردن برای خانه بود و وقتی هم که چیزی لازم نبود یک شیشه مربای بهار نارنج میگرفت و یک شیشه هم آب نارنج با خود می آورد خانه و قفسه آنها پر شده بود از مربا و اب نارنج.دوست داشت ببیند که ایا نظام هنوز هم همان عادت را دارد یا اینکه خویش را تغییر داده است.
1 بعدازظهر بود که آن گفتگو کنان و شاد از در وارد شدند و اول مانی به درون آمد و سپس نظام وارد شد.در دست مانی چیزی نبود اما در دست نظام نایلونی به رنگ سیاه قرار داشت و یک شاخه هم گل هنگامه در میان پله ها به تماشایشان ایستاد و با گفتن خسته نباشید به رویشان لبخند زد.مانیان کتش را وسط هال در آورد و گفت:بقدری گرسنه ام که حد ندارد.
نظام دو پله بالا آمد و شاخه گل را به هنگامه داد و گفت:تقدیم به بهترین پرستار دنیا.
و هنگام دادن نایلون به دستش صدای برخورد دو شیشه به یکدیگر آمد که هنگامه بدون اندیشه و تفکر گفت:یک شیشه بهار نارج و یک شیشه هم اب نارنج.
چشم نظام فراخ شد و با سوء ظن به هنگامه نگریست و پرسید:شما از کجا فهمیدید که داخل نایلون چیست؟
هنگامه که متوجه خطای خود شده بود با دستپاچگی گفت:از هنگامه شنیده بودم که شما عادت دارید وقتی هم که چیزی برای خانه لازم نیست که خریده شود این دو شیشه را میخرید و منهم با دیدن نایلون گفته هنگامه بیادم آمد آیا درست گفتم!
نظام سرفرود آورد و گفت:او چه دقیق همه چیز را بخاطر سپرده است.
و سپس بقیه پله ها را پیمود و بالا رفت.خطا انجام گرفته بود و اوناشیانه بر رفع آن کوشیده بود.حالا تا چه اندازه موفق شده بود را نمیدانست سر

R A H A
10-22-2011, 02:17 AM
206_ 215

میز غذا به صورت نظام نگاه انداخت و او را در فکر دید و به خود گفت باید فکر او را منحرف کنم تا فراموش کند، پس به نظام گفت: نمی خواهید برایم تعریف کنید که امروز چطور گذشت؟
مانی گفت: دخترجان بگذار از غذایش لذت ببرد بعد تعریف می کند.
نظام به چهره عبوس هنگامه نگریست و با زدن لبخندی به روی او گفت : روز بسیار خوبی اغاز شد.بچه ها را دیدم و از بودن در کنارشان شاد شدم. به راستی که اقای مانیان زحمت بسیار کشیدند و من مدیون زحمات ایشان هستم و می دانم که هنگامه هم اگر شرکت را ببیند متعجب خواهد شد. شرکت صورت گذشته خود را پیدا کرده و همانی شده که روزی هنگامه در ان کار می کرد. تنها من دستخوش این احساس نشدم بلکه دو نفر از همکاران سابق هم که هنگامه را می شناختند همین را گفتند، که شرکت برگشته به دوران طلایی خود و منظورشان همان زمان است چرا که ما همگی معتقد بودیم که با نزدیک شدن به قرن بیستم دوران طلایی اغاز می شود. دورانی که تکنولوزی بر عالم حکمفرمایی خواهد کرد و انسانها رنج کمتری تحمل خواهند کرد. به هرحال ما وقتی خسته از کار برمی گشتیم و دور هم می نشستیم به دور هم نشینی خود هم لقب طلایی داده بودیم و از این که با یکدیگر هستیم و رفاقت میانمان حاکم است برخود می بالیدیم، من به انها مزده دادم که به زودی همان دوران شروع می شود و هنگامه بازمی گردد. به همه گفتم که در مورد فوت هنگامه هم من و هم رفیعی مرتکب اشتباه شده بودیم و خانمم در قید حیات است. باورکن انقدر از زنده بودن و برگشتن هنگامه شادند که کنجکاوی نکردند که چطور این همه سال می تواند اشتباهی پایدار بماند و همگی یک هدف داشتند و ان این که گذشته را فراموش کنم و همکاری ام را با او ادامه بدهم. نمی دانید هنوز هنگامه نیامده در شرکت چه جنب و جوشی راه افتاده و همه مثل من چشم انتظار بازگشت او هستند. ای کاش خود هنگامه این چیزها را می دید و زودتر از حصار خود خارج می شد.
مانیان که غذایش تمام شده بود گفت: تو که این همه مدت صبر کردی کمی دیگر هم صبر کن تا او انطور که دوست دارد با تو روبرو شود.
نظام به مانیان نگریست و گفت: به من حق بدهید که تاب تحمل از دست داده باشم و رفتارم بچگانه باشد. من درست حالت بچه ای را دارم که از مادر دور شده و هرلحظه انتظار او را می کشد. بی صبر و ناشکیبا شده ام و خودم هم از این بی تابی خجالت می کشم اما...
مانیان صحبتش را قطع کرد و گفت: هیچ کس به تو خرده نمی گیرد و هم من و هم غزاله حق را به تو می دهیم اما کمی بیشتر صبوری کن تا هم حالت بهتر شود و هم چرخ شرکت روی غلتک بیفتد انوقت بیشتر فرصت خواهید داشت که با هم باشید و از زندگی تان لذت ببرید.
نظام به هنگامه نگریست و گفت: شما به او خواهید گفت که همه در اینجا چشم انتظار ورودش هستند؟
هنگامه سرفرود اورد و گفت: برایش نامه ای مفصل خواهم نوشت چون گمان نکنم جایی که هست تلفن داشته باشد.
نظام پرسید: مگر در تهران نیست؟
به جای هنگامه مانیان گفت: چرا اما جایی که او هست هنوز خط تلفن نکشیده اند. بلند شو بریم تا به بقیه کارهایمان برسیم.
وقتی انها از خانه خارج می شدند نظام نگاه ملتمس خود را به هنگامه دوخت و گفت: اگر امروز بنویسید فردا سر راه شرکت پست خواهیم کرد.
و هنگامه با فرود اوردن سر موافقت کرد و همانطور که نظام خواسته بود وقتی از انجام کارهای خانه فارغ شد پشت میز نظام نشست و کاغذ مدادی پیش روی خود گذاشت و به جای هنگامه نامه را با نام ناظمی شروع کرد و او را مخاطب قرار داد و با نوشتن تمام ماجرا بر روی صفحات کاغذ چند ورق را پشت و رو سیاه کرد و در اخر نامه افزود: گمان نکنم که دیگر بتوانم صبر کنم و تصمیم گرفته ام بعد از عقد قرارداد با شرکاء جدید خود را به نظام معرفی کنم و به نمایش پایان دهم. دیدن عجز در نگاه او وجودم را می لرزاند و از خود متنفر می شوم. می دانم که این کار به صلاح خودمان است و بهتر است که او کم کم با تغییرات موجود روبر شود و امادگی پذیرش پیدا کند اما از یکدیگر ناشناس باقی مانده ایم. دوست دارم که پس از شناسایی با او به مسافرتی چند روزه بروم به جایی مثل شمال که نه او خاطره ناخوشایندی داشته باشد و نه من .می دانم که اگر در شیراز بمانیم به هرکجا که قدم بگذاریم باز هم گذشته تجدید می شود و من می خواهم برای مدت کوتاهی هم که شده اصلا به گذشته فکر نکنیم و با دید دیگری به زندگی نگاه کنیم به همین خاطر سفر بهترین کار است و اگر می توانستی ترتیب یک اقامتگاه دنج و ساکت را بدهی پیش از پیش سپاسگزارت می شوم اما اگر هم میسر نشد فکر نکن که از درجه علاقه ام به تو کم خواهد شد. من تا روزی که زنده ام همگی شما را از صمیم قلب دوست دارم و در هر شرایط که باشم از شما به عنوان روشنی بخش زندگی ام یاد خواهم کرد. برایم دعا کنید تا از این مرحله نیز به راحتی گذر کنم. کسی که همیشه دوستشان دارد هنگامه و به امید دیدار نه خداحافظ.
هنگامه در زیر نامه شماره تلفن جدید شرکت و خانه را نوشت و سر پاکت را بست و با چسب شیشه ای ان را محکم نمود. می خواست ادرس را پشت پاکت بنویسد که منصرف شد و با گمان این که ممکن است نظام ادرس را به خاطر بسپارد، گذاشت تا در اخرین لحظه نشانی را یادداشت کند. او کار دیگری نداشت و همانطور که دست زیر چانه زده بود به این اندیشید که یک موسسه یا شرکت معتبر وقتی به ترقی روزافزون خود می رسد و نیرومند می شود رقابت بین افراد ان شرکت برای اداره کردن امور و یا جانشین شدن به جای رئیس به وجود می اید و از همین زمان هم حس جاه طلبی و زیاده خواهی افراد نمایان می شود.
کاری که رفیعی کرد ناشی از ترس بود و نمی خواست که نظام کس دیگری را جز او به جای خود بنشاند و در این راه حاضر شد با سرنوشت و زندگی دو انسان بازی کند. در ته قلبش رفیعی را بخشید اما خواهر او را نه! گرا که او نه تنها همسرش را فریفت و از اقبال این فریب سود جست بلکه حاضر نشد که به هنگام نیاز با همسرش غمخواری کند و او را تنها نگذارد برای هنگامه که خود یک زن است این کار عجیب می نمود و از خود پرسید، شیرین با به دست اوردن سرمایه و با پشت پا زدن به همسر چه حاصلی می برد؟ و ایا این سرمایه می تواند حرص و از او فرو بنشاند؟ و ایا ان چه که با مکر و حیله به دست اید پایدار خواهد بود؟ پس وفادار بودن به عهده و میثاق دو شریک زندگی کجا باید خود را نشان دهد و فداکاری در کجا به کار می اید؟ چه دنیایی شده که در ان رحم و شفقت از بین رفته و به جای یکرنگی و همدلی، دوگانگی و ریاجایگزین شده. حق با نظام است که نخواهد دیگر به کسی اعتماد کند. او بیش از من از گرگان اسیب دیده و اثر چنگ و دندان انها را بر پوست و گوشت خود حس کرده. با این حال عشق را باور دارد و علت شکست و ناکامی را در خودش و در اهمال کاری خودش می بیند و تقصیر را به گردن می گیرد و دیگران را تبرئه می کند و در این میان من نیز خطاکارم که عواطفم را نهان کردم و در عشق او تردید کردم!
شب تولد هنگامه فرا رسیده بود و او ساعتی زودتر از شرکت به خانه بازگشته بود تا برای تولد خود مهمانی کوچکی ترتیب دهد اما در دل غمگین بود که نمی توانست علت مهمانی را بیان کند. همان روز در شرکت بود که خانم ناظمی زنگ زده بود و تولد او را از طرف خودش و کارمندان به او تبریک گفته بود و برایش ارزوی سعادت کرده بودند اما حالا خودش مجبور بود که زادروزش را از همسرش پنهان کند و به مهمانی صورتی دیگر بدهد. کیک تهیه کرد و شام حاضر نمود اما برای روی کیک شمعی نگرفت و از تزیین اتاق هم چشم پوشی کرد و لباس حریر سبز رنگی را که خودش به خودش کادو داده بود را بر تن کرد و به انتظار بازگشت مردان نشست. دقایقی از سکوت و سکون خانه دلش گرفت و با روشن کردن ضیط صوت به نوار مورد علاقه نظام که همراه لباس خودش تهیه کرده بود گوش سپرد و بعد دستخوش احساس گردید و با فشاندن اشک خود را تنها و غریب یافت و بی اراده به سوی دیوان شعر فروغ رفت و ان را از داخل چمدانش بیرون کشید. دفتر را به سینه فشرد گویی که عزیزی را به اغوش کشیده است. دلش کمی ارام گرفت و با خواندن شعر گریز و درد مهار اشک را رها نمود و گویی که دارد برای نظام شرح اوارگی خود را می گوید.

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق اتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود ابرو دهم
رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، تنگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به اغوش سرد هجر
ازرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
تالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

هنگامه با باز شدن در حیاط، دیوان را بست و با شتاب اشک خود را پاک کرد تا ان دو متوجه گریستنش نشوند اما با خواندن شعر هنوز نیاز گریستن با او بود. صدای نظام را در پشت سر خود شنید که گفت:
_ سلام، کمی دیر کردیم باید ببخشی.
هنگامه چرخید و سعی کرد با لبخند چهره غمگین خود را خوشحال نشان دهد در همان حال پرسید: پس مانی کو؟
اما نظام هوشیارتر از ان بود که با دیدن لبخند او فریب بخورد. او لحظه ای به چهره غمگین هنگامه نگاه کرد و خواست لب باز کند اما از نگاه او دریافت که اگر ساکت بماند و سکوت کند نیاز او را براورده کرده. پس لحظاتی ارام پشت میز نشست و چون سکوت هنگامه را دید بلند شد و به بهانه شستن دست و روی اشپزخانه را ترک کرد. مانی به همراه نظام نیامده بود و هنگامه نگران شد و از خود پرسید، پس مانی کو؟ از نبود مانیان دلش گرفت و با موج غم و احساسی که به وجودش چنگ انداخته بود وجود مانی را برای بازیافتن ارامشش لازم دید. وقتی نظام از دستشویی خارج شد از او پرسید: پس مانی کو؟ چرا با شما نیامد؟
نظام با داخل شدن به اشپزخانه یکسر به سوی یخچال رفت تا برای خود اب خنکی بردارد و با گشودن در یخچال چشمش به کیک کوچکی افتاد و بی اراده برخود لرزید و در انی روز تولد هنگامه را به یاد اورد و از خود پرسید مناسبت این کیک برای چیست یا برای کیست؟ شیشه اب را از یخچال بیرون اورد و همانطور که در لیوان می ریخت گفت: با اقای مانیان از شرکت خارج شدیم اما پدرتان گفت جایی کار دارد، انجام می دهد و زود برمی گردد من هم امدم خانه نگران نباشید.
بعد به صورت هنگامه زل زد و پرسید: مهمان داریم؟
_ نه ! خواستم جشن کوچکی داشته باشیم یک مهمانی خصوصی برای راه اندازی شرکت و...
هنگامه از ادامه سخن بازماند و نظام بار دیگر موشکاف نگاهش کرد و پرسید: و چی؟
هنگامه با بی قیدی شانه بالا انداخت و گفت: و دیگر هیچ ایا نمی بایست کیک می خریدم؟
نظام خود را روی صندلی رها کرد و گفت: امشب شب تولد هنگامه است شما هیچ می دانستید؟
هنگامه سر تکان داد و نظام افزود: با دیدن کیک گمان کردم که نکند ان شب موعود همین امشب باشد و چون شما هم بقیه حرفتان را تمام نکردید مجبور شدم سوال کنم.
هنگامه از این که نظام تاریخ تولد او را هنوز به خاطر داشت خوشحال شد و اندوه دقایق پیش خود را فراموش کرد و گفت:
_ هنگامه دیگر سالهاست که برای خودش جشن تولد نمی گیرد و کسی تاریخ تولد او را به یاد ندارد اما خوشحال می شود اگر بگویم که شما فراموش نکرده و بیاد داشتید.
برقی از چشم نظام جهید و خواست دهان بازکند و چیزی بپرسد اما باز هم پشیمان شد و زیر لب نجوا کرد:
_ من هرگز فراموش نکردم و نخواهم کرد.
هنگامه که نجوای او را نشنیده بود پرسید: چه گفتید؟
نظام به لیوان نیم خورده اب نگریست و گویی که با خود سخن می گوید گفت: اما من هرسال در شب تولدش در تنهایی با عکس او جشن گرفتم و کادو هم تقدیمش کردم. او اگر چه به ظاهر مرده بود اما در قلب من همیشه زنده بود و همین قلب هم بود که مرگ او را باورنکرد و امیدش را برای زنده بودن هنگامه از دست نداد.
هنگامه به تمسخر گفت: و به خاطر همین هم بود که صبر نکردید و دوباره ازدواج کردید؟
نظام از حرف هنگامه رنجید و با زدن پوزخندی گفت: اگر به خود شما هم انقدر تلقین کنند که غزاله نیستید و هنگامه هستید این امر به خودتان مشتبه می شود که دیگران راست می گویند و این شما هستید که دارید اشتباه می کنید. در مورد هنگامه انقدر قاطعانه مرگ او ابراز شد و انقدر غمخواری راست و دروغین شنیدم که باورکردم او به راستی زنده نیست و این احساس من است که دارد گولم می زند اما شبها وقتی همه نورها خاموش می شد و دیگر از هیچ کس صدایی در نمی امد، تنها صدای فلبم با من بود و من به این صدا دلخوش بودم. روزم را با دیگران تقسیم کردم اما شب و دنیای شبم از ان خودم بود و کسی را به این حریم راه ندادم. من پس از چاپ ان دیوان دیگر قلم به دست نگرفتم و حتی برای دل خودم نیز شعری نسرودم، با شعر برف و زمستان همه چیز در همان برف دفن شد و به پایان رسید.
صدای باز شدن در و سپس بسته شدن ان به گوش رسید و نظام با گفتن، اقای مانیان امد مسیر صحبت را تغییر داد. مانیان که به سختی از پله ها بالا امده بود جعبه کوچک کیکی به دستش بود و خرید دیگری هم کرده بود که در نایلونی قرار داشت، هنگامه و نظام با دیدن کیک هردو خندیدند و مانیان از خنده ان دو مبهوت پرسید: به چی می خندید؟
نظام گفت: معلوم نیست چرا امشب همه هوس کرده اند جشن بگیرند. غزاله خانم هم کیک خریده است.
مانیان که شب تولد هنگامه را به یاد داشت نیز تصمیم گرفته بود که جشن کوچکی برگزار کند و خرید کیک را هم به نشانه اغاز همکاری هر سه نفرشان بگذارد اما وقتی که فهمید خود هنگامه نیز در صدد برگزاری مهمانی

R A H A
10-22-2011, 02:17 AM
216 تا 225

برآمده گفت:چه بهتر همه بقدر کافی کیک خواهیم خورد.
به نگاه سپاس هنگامه خندید و ادامه داد:باید دید کیک کدامیک از ما خوشمزه تر است.
سپس جعبه را بدست هنگامه سپرد.نظام گفت:اگر اجازه بدهید کار بقیه جشن را من بعهده بگیرم خیال داشتم امشب در تنهایی اتاقم برای هنگامه جشن بگیرم با روشن کردن شمع و در کنار داشتن قاب عکس او تولدش را تبریک گفته باشم اگر اجازه بدهید دو شمعی را که بهمین خاطر خریده ام بیاورم و در غیاب او تولش را جشن بگیریم.
مانیان با گفتن چه بهتر از این موافقت خود را اعلام کرد و نظام از جیب کت خود جعبه ای باریک بیرون آورد و سپس گفت:غزاله خانم ممکن است شمعدانی تان را قرض بدهید؟
هنگامه خندید و برای آوردن شمعدانی ها از آشپزخانه خارج شد و در غیاب او مانیان گفت:مرا بگو که گفتم تو کیک نگیر چون متوجه میشود اما خودش زودتر از من و تو سور و ساط جشن را گرفته بود.
نظام لبخند زد و گفت:وقتی آمدم خانه از چشمانش فهمیدم که گریه کرده است و چیزی نمانده بود که به بگویم آرام جانم من همه چیز را میدانم و دیگر احتیاجی نیست نقش بازی کنی اما چون به شما قول داده بودم سکوت کردم.
مانیان سر فرود آورد و گفت:بهتر است باز هم مثل سابق رفتار کنی تا هنگامه خود تاب تحمل از دست بدهد و خودش را معرفی کند.
هنگامه با دو شمعدان به اشپزخانه بازگشت و به نگاه دو مرد که برویش دوخته شده بود لبخند زد و شمعدانها را روی میز مقابل نظام گذاشت و گفت:این هم شمعدانیهایی که خواسته بودید.
نظام دو شمع را در شمعدان قرار داد و گفت:خب حالا چراغها را خاموش میکنیم و در زیر نور شمع شام میخوریم.
صدای بلند نه گفتن هنگامه موجب شد تا دو مرد متعجب نگاهش کنند هنگامه گفت:ما فقط دو شمع داریم که باید برای کیک بگذاریم و اگر الان روشن کنیم برای کیک شمعی نخواهیم داشت.
مانیان گفت:فکرش را نکن من بجای دو تا شمع دو بسته گرفته ام که د رخانه باشد تا موقع رفتن برق مورد استفاده قرار بگیرد.خب تا شما دو نفر میز شام را میچینید من برمیگردم.
مانیان از در آشپزخانه که خارج میشد به نایلون خرید اشاره کرد و به هنگامه گفت:شمعها در نایلون است.
و خود ازدر بیرون رفت.نظام از پشت میز بلند شد و خود را آماده کار نشان داد و پرسید:من چه باید بکنم؟
هنگامه نگاهش کرد و گفت:ظرفها را شما بچینید تا من شام را بکشم.
نظام بیش از نیم نگاهی با همسرش فاصله نداشت.رایحه عطر خوشی که او استفاده میکرد به مشام میرسید اما نمیبایست فاصله نیم گام را طی کند و همسرش را در بر بگیرد.از خود و از قولی که به مانیان داده بود بیزار شد و خواست که عهد را بشکند اما با نهیبی بر نفس به هنگامه پشت نمود تا خطا نکند و به چیدن میز پرداخت و د رهمان حال گفت:شما پدر مهربانی دارید من هرگز عمرم پدری اینچنین شاد و مهربان و سرحال ندیدم چقدر هم به شما علاقه دارد حاضر است بخاطر خشنودی شما همه کاری بکند.
هنگامه گفت:او بهترین پدر دنیاست و من از جال و دل دوستش دارم.
و با این سخن کمی حس حسادت را در وجود نظام برانگیخت.نظام گفت:شنیده ام که شما به این خاطر از همسرتان جدا شدید که بر خلاف همه جدایی ها که بخاطر فقدان عشق انجام میگیرد مال شما بخاطر عشق و علاقه وافر به همسرتان بوده اینطور است؟
هنگامه غذا را روی میز گذاشت و پرسید:مانی این را به شما گفت:
نظام سر فرود آورد و ادامه داد:حالا بگویید ایا به پدرتان بیشتر علاقه دارید یا به همسرتان؟
هنگامه ظرف سالاد را روی میز جابجا کرد و گفت:هر کدام از آنها جایگاه خود را در قلبم دارند.
نظام که قانع نشده بود گفت:اما به هر حال یکی باید بر دیگری رجحان داشته باشد.الان هم که پدرتان نیست تا صحبت ما را بشنود پس حقیقت را بگویید کدامیک را بیشتر دوست دارید!
هنگامه بدون تامل گفت:همسرم را!
نظام با صدای بلند خندید و پرسید:پس چرا تنهایش گذاشتید و او را از وجود خودتان محروم کردید شاید او هم شما را به تمام چیزهایی که در دنیا وجود دارد ترجیح بدهد؟
هنگامه از سر تاسف سر تکان داد و گفت:نه او د رآن زمان فقط به ارضا غرورش فکر میکرد و به عشق فداکاری و گذشت و ایثار فکر نمیکرد.در وجودش آنقدر که شعله انتقام زبانه میکشید گذشت و چشم پوشی وجود نداشت.او مرا وسیله ای قرار داده بود تا به قول خودش شخصیت لگد کوب شده اش را بازسازی کند.او عشق را باور داشت اما سوختن از عشق را باور نداشت میخواست از دریا گذر کند اما پایش تر نشود.
نظام پرسید:و شما تلاش کردید که او را از خبط و اشتباهش در آوردی؟یا اینکه زود خسته شدید و رهایش کردید؟
-من برای دوام زندگی مان تلاش کردم و برای اینکه پیوندمان گسسته نشود آنچه را که میتوانستم انجام دادم اما او هرگز عشقم را جدی نگرفت و با تعابیری مثل مصحلت و اجبار بی رنگ جلوه اش داد و آنقدر بر ایده خود استوار بود که ناچارم کرد بپذیرم که علاقه ام پوچ و عاری از محبت است.وقتی ترکش کردم این باور با من بود که چنین میشود و زود فراموش میکنم و از خاطر خواهم برد اما تازه فهمیدم که آنگونه نبود و این چنین هم نشد عشق من در کوره های مختلف ذوب شد اما شکلی که بعد گرفت شفاف تر از پیش و درخشنده تر از گذشته بود.
-خب با این عشق خالص و ناب میخواهید چه کنید؟آیا زمانش نرسیده که برگردید و آن را تقدیم به همسرتان کنید؟
-من خود میدانم که چه کشیده ام و چه سختی ها و ناملایماتی را تحمل کرده ام و تا یقین نکنم که او نیز آب دیده گردیده برنمیگردم.
-شما سنگدلید من دلم برای همسرتان میسوزد و خوشحالم که او نیست تا حرفهای شما را بشنود.شاید او بیشتر از شما سختی کشیده باشد و حالا نادم و پشیمان شده باشد شما چه میدانید.آیا بهتر نیست که بنشینید و با یکدیگر در این خصوص صحبت کنید؟شما اینجا و همسرتان در جای دیگر به عقیده من دوره آزمایش هر دوی شما به پایان رسیده و حالا وقت آن است که از تجربیاتتان استفاده کنید و به او هم این فرصت را بدهید تا جبران مافات کند.
-شاید شما درست بگویید اا هنوز هم من مطمئن نیستم و فکر میکنم که باید مدت دیگری بگذرد تا مطمئن شوم!
-اما غزاله خانم این را هم بیاد داشته باشید که عمر مثل باد میگذرد و فرصتهای طلایی از کف هر دوی شما میرود و زمانی بخود می آیید که دیگر دیر شده و حاصلی جز افسوس بر جای نمانده.مرا ببینید چگونه از زنده بودن هنگامه شاد شدم و برای هر لحظه زودتر به او رسیدن دارم تلاش میکنم تا ببینمش و به او بگویم که دوستش دارم و حاضرم بخاطر اینکه بخشیده شوم در مقابل پایش بمیرم پس شما هم حال همسرتان را درک کنید و بیش از این د رانتظارش نگذارید.من خوب میفهمم که همسر شما چه زجری میکشد و چقدر آرزو دارد که شما بطرفش برگردید به قول شاعر:
چه خوب است که در کنار هم بنشینیم
پیش از انکه بیاد هم بنشینیم

به من قول بدهید که فکر کنید نه برای فردا شب که شاید دیر باشد بلکه همین امشب تصمیم بگیرید و فردا عملی اش کنید.شاید با وصال شما هنگامه هم دست از لجاجت بردارد و برگردد.
هنگامه به غذایی که رو به سردی میرفت نگاه کرد و با گفتن پس مانی چه میکند؟از پشت میز بلند شد و پیشتر از او نظام برخاست و گفت:من میروم پایین تا صدایشان کنم.

فصل 10

صبح زود وقتی مانیان از خواب برخاسته بود تا برای خواندن نماز آماده شود نظام را روی مبل هال نشسته در خواب یافته بود.با گذاشتن دست روی شانه نظام او را از خواب بیدار کرده و گفته بود:چرا اینجا خوابیدی و در بسترت نیستی؟
نظام خواب آلود نشسته و گفته بود:دیشب خوابم نبرد آمدم پایین و توی حیاط راه رفتم.راستش شب بدی بود و خوابم نمیبرد.
مانیان گفت:شاید سرما خورده باشی؟
نظام آه کشیده و گفته بود:نه پدر بیمار نیستم اما از فشار و سنگینی فکر نتوانستم بخوابم.هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم بهمین خاطر است که نمیتوانم راحت بخوابم.آنقدر سوالات مختلف در مغزم بی جواب مانده که قادر نیستم روی یکی از آنها تمرکز کنم تا می آیم جواب یکی را پیدا کنم سوال دیگری در ذهنم نقش میبندد و گمان میکنم اینبار براستی دیوانه شوم و دیگر از دست دکتر هم کاری برنیاید.
مانیان کنارش نشسته و گفته بود:برای هر سوالی جوابی هست فقط باید بدانی که سوالت را از چه کسی باید بپرسی تا بدون آنکه گمراهت کند جوابت را بدهد.
نظام دستی در موهای آشفته اش کشیده و پرسیده بود:یکی از سوالاتم این است که شما کی هستید و با هنگامه چه نسبتی دارید؟
مانیان با صدا خندیده و گفته بود:صبر کن نمازم را بخوانم تا جوابت را بدهم.
و بعد از آنکه برای خواندن نماز رفته بود قلب نظام در سینه شروع به طپش کرده بود و از اینکه میتوانست بفهمد آن دو کیستند و چه نقشی در زندگی اش دارند سر به اسمان بلند کرده و از خدا خواسته بود کمکش کند تا بتواند زودتر هنگامه را پیدا کند.وقتی مانیان کنارش نشست تسبیحی در دست داشت و نشان داد که دارد استخاره میکند و پس از اینکار لبخند بر لب آورد و گفت:وقت آن رسیده که تو همه چیز را بدانی چون خدا هم کارم را تایید میکند.من پدر غزاله نیستم همانطور که غزاله غزاله نیست.غزاله نه دختر من است و نه نامش غزاله است.من وکیل او هستم و سمت پدری او را هم دارم.حقیقت اینست که تو اشتباه نکرده ای و غزاله همان هنگامه است!
نظام آه بلندی کشید و ناگهان از جا پرید مانیان دستش را گرفت و با صدای آرام گفت:آرام بگیر و خودت را کنترل کن.برای اینکه حقایق را بشنوی باید قولی بمن بدهی و به آنچه میگویم عمل کنی.اگر این قول را میدهی بنشین تا همه حقایق را برایت بگویم.
نظام که فکر میکرد خواب میبیند به صورت مانیان زل زده بود و باور حرفهای مانیان برایش دشوار بود.مانیان دستش را کشید و او را کنار خود نشان و پرسید:قول میدهی که آرام باشی و خودت را کنترل کنی؟
نظام که حس میکرد زبانش سنگین شده و نمیتواند آن را حرکت بدهد سر فرود اورد و مانیان گفت:بسیار خب بگذار همه چیز را از وقتی که هنگامه را یافتم و با او روبرو شدم برایت تعریف کنم.
آنگاه مانیان شروع کرد به بازگویی و همه حقایق را گفت زمانی او از سخن گفتن باز ایستاد که آفتاب سرزده و روز آغاز شده بود.مانیان در انتها گفت:حالا این تو هستی که با دانستن حقیقت باید بکوشی تا همسرت را متقاعد کنی که هنوز دوستش داری و از گذشته و آنچه که بر او روا داشتی پشیمانی و دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنی.تو باید به هنگامه اطمینان بدهی که میتواند با تو بدون هراس و بیم از گذشته زندگی کند و دیگر امتحان و ازمونی برای اثبات علاقه اش به عشق تو و به زندگی تان نخواهد بود و این جلب اطمینان باید گام به گام پیش برود و همانطور که

R A H A
10-22-2011, 02:17 AM
226_ 235


ندانسته عمل کردی و از مکنومات قلبی ات با او گفتگو کردی و تا اندازه ای قدم موثر را برداشتی اینک هم با علم به این که می دانی او کیست و راحتتر می توانی از انچه که در قلبت می گذرد برایش حرف بزنی تلاشت را دامه بده و امیدوار باش که هنگامه ترس را فراموش کند و اتش زیر خاکستر مانده عشقش را شعله ور کند.نظام باور کن اگر در امتحانی که من از تو کردم مردود می شدی تو را می گذاشتم و هنگامه را بدون ان که بشناسی با خودم برمی گرداندم. او را می بردم و کاری می کردم که بقیه عمرت را با او و حسرت بگذرانی اما خوشبختانه تو از این امتحان پیروز بیرون امدی و دیدن تو در حالتی که به خواب رفته بودی مرا وادار کرد تا از خدای خود راه مصلحت بخواهم و او نیز راه را نشانم داد و برایت حقیقت را گفتم. حالا تو همه چیز را می دانی و وانمود می کنی که نمی دانی این گول زدن هنگامه نیست این تلاشی است تا ان چه را به عنوان همسر از او دریغ کردی حالا به زبان استعاره به او برگردانی تا دلش ارام بگیرد و با شوق و اشتیاق به سویت قدم بردارد.حالا بلند شو و اماده شو تا صبحانه بخوریم و راهی شویم. امشب شب تولد هنگامه است و من هر سال کیک کوچکی تهیه می کنم و جشن می گیرم. امسال هم همین کار را خواهم کرد ودر جشن کوچک امسال خو تو هم حضور داری اما متاسفم که نمی توانی به همسرت زاد روزش راتبریک بگویی و مجبوری تا سال دیگر صبر کنی!
نظام گفت: تا هر وقت که باشد صبرمی کنم،حالا که او را پیدا کرده ام نمی گذارم به اسانی از دستم برود و برای رضایت خاطرش و جلب اطمینانش هرچه بگویید انجام می دهم اما پدر باور کنید که این کار سختی است و من همین حالا تاب تحمل از دست داده ام و می خواهم به سویش بروم و به همه چیز اقرار کنم.
مانیان گفت: او خود برای محک زدن تو خیلی زجر کشید و تحمل کرد تا نفرت گذشته را از قلبت خارج و مهر را جایگزین ان کند پس تو هم صبوری کن تا او با اطمینان به علاقه و عشقت حاضر به شناساندن خود شود و اینطور هم که معلوم است این انتظار طولانی نیست و مدتی نمی گذرد که خودش را به تو می شناساند اما همانطور که گفتم تو باید به او نشان دهی که واقعا به انچه که بر زبان می اوری و معترفی عمل می کنی و به ان ایمان و اعتقاد داری!نظام سرفرود اورد و گفت:می فهمم پدر،من باید خانه ای را که با دست خود ویران کرده ام دوباره با همین دستهایم بسازم و به شما قول می دهم که این کار را خواهم کرد.مانیان دست روی شانه نظام گذاشت و گفت:
_من باور می کنم و می دانم که هنگامه هم روزی که چندان دور نیست حرفت را باور خواهد کرد. حالا برویم بالا تا صبحانه اماده کنیم و بعد هر سه حرکت کنیم. هردوی شما هنوز جوانید و برای ساختن یک زندگی شیرین فرصت دارید.
نظام،مانيان را نشسته در هال دید و با زدن لبخندی معنی دار به او فهماند که همه چیز خوب و مرتب است. مانیان از جای خود بلند شد و با گفتن خدایا شکرت روبروی نظام ایستاد و پرسید:قبول کرد؟
نظام گفت: امشب فکر خواهد کرد و شاید فردا صبح....
متنیان به صورتش زل زد و گفت: عجله نکن!روز و تاریخ معین نکن چون انتظار کشنده خواهد بود. به بودن با یکدیگر به همین صورت دل خوش کن و بگذار که خودش در ارامش خیال به سویت بیابید.
نظام سر فرود اورد و گفت: حق باا شماست اما پدر ،يك عمر فرمان دادن و انتظار اجرا داشتن را نمی توانم چند ساعته فراموش کنم.
مانیان خندید و گفت: این کار را هم یاد می گیری و خواهی دید که حاصل ان چون با میل و اراده به دست می اید بسی شیرین تر از حاصلی است که با زور و اجبار به دست امده.
وقتی دو مرد از پله بالا رفتند در صورت هنگامه هنوز ااثار غم و اندوه دیده می شد. مانیان با یک نظر به چهره هنگامه فهمید که او به چه فکر می کند و برای ان که او را ساعتی از این حالت برهاند به میز شام با ولع نگریست و گفت:به به چه میز اشرافی چیده ای! سلیقه تو حرف ندارد دخترم.و به نظام اشاره کرد تا بنشیند و پس از ان خود دست به سوی غذا پیش برد و گفت: من که تحمل صبر کردن ندارم پس بسم الله بگویید و شروع کنید. حالت شاد مانیان موجب شد که هنگامه به خود اید و به یاد اورد که ان شب،شب تولدش می باشد. رو به مانیان کرد و گفت: مانی شما همیشه از دیدن غذا به وجد می ایید!
مانیان سر فرود اورد و گفت: اگر تو هم عمری فقط با یک تکه نان از این صبح تا صبح دیگری سر می کردی تا این که بتوانی دفتر و کتاب تهیه کنی و درس بخوانی،انوقت می فهمیدی که من چه می گویم و چرا از دیدن غذا به قول تو به وجد می ایم. دوست ندارم با بازگویی قصه زندگی ام امشب را خراب کنم اما در فرصتی دیگر برایتان تعریف می کنم تا بدانید من از این زندگی چه کشیده ام!در وجود مانیان یکباره غمی فرو ریخت و لطظه ای چهره اش درهم فرو رفت اما زود به خود امد و با زدن لبخندی به روی هر دوی انها شروع به خوردن کرد. در نگاه نظام دیگر غمی وجود نداشت و او از این که نزدیک همسرش نشسته بود احساس سعادت می کرد حالا با نگاهی از عشق و محبت به هنگامه می نگریست و حرکات او را با شیفتگی دنبال می کرد دست به غذا نبرد تا هنگامه برایش غذا بکشد و با لحنی مهرامیز از او تشکر کرد.او بعضی از خصلتهای هنگامه را به دست فراموشی سپرده بود به یاد می اورد و از این که هنگامه نااگاه از اگاهی او همان کلرها را تکرار می کند شاد بود. او می دانست که هنگامه دوست دارد خودش میزبانی کند و برای مهمان یا مهمانانش خود غذا بکشد و در اخر خود مشغول به خوردن شود اما نظام صبر نمود تا هنگامه هم اماده برای خوردن شود و با هم شروع کردند. هر یک از ان دو می کوشید تا از دیگری پذیرایی کند کاری که در سالیان گذشته نیز انجام می دادند و هر دو از کارشان خشنود می شدند. وقتی شام به پایان رسید مانیان و نظام ظرفها را جمع کردند و او به هنگامه گفت: تا ما ظرفها را تمیز می کنیم تو هم میز پذیرایی را در پایین اماده کن دوست دارم که جشن را در هال برگزار کنیم تا هم از زیبایی حیاط لذت ببریم و هم از هوای تازه استفاده کنیم.
هنگامه پیشنهاد مانی را پذیرفت و برای چیدن میز پایین رفت.نظام گفت: شما متوجه اندوه هنگامه شدید؟مثل این که زیاد پیش رفتم و نگرانش کردم. خیلی دلم می خواست که من هم می توانستم هدیه ام را به شیوه خودم به او می دادم و به راحتی می توانستم تولدش را تبریک بگویم.
مانیان گفت: فکر می کنم اندوه او هم از همین جا سرچشمه می گیرد.مانمی بایست امشب را در خانه می ماندیم. می بایست به محیط شلوغی می رفتیم تا او کمتر فکر کند اما متاسفانه نداشتن و سیله و ....
نظام حرف او را قطع کرد و گفت: اگر تنها مشکل وسیله است که نگرانی ندارد و ...
مانیان سر تکان داد و گفت: حالا دیگر دیر شده و هنگامه رفته پایین تا میز پذیرایی را اماده کند اما می توانی او را به بهانه قدم زدن ساعتی از خانه بیرون ببری تا گردشی کند.
صدای هنگامه را هر دو شنیدند که از پایین انها را مخاطب قرار داده بود و گفت: وقتی می ایید کیک را هم با خودتان پایین بیاورید.
لحن امرانه هنگامه موجب شد تا دو مرد به یکدیگر بنگرند و بروی هم لبخند بزنند. مانیان گفت: او هم مثل تو سالها فرمان داده و انتظار اجرا دارد. تحمل دو مدیر در زیر یک سقف هم طاقت می خواهد.
لحن مانیان که با شوخ طبعی همراه بود موجب شد تا نظام بخندد و بگوید:من مدیریت را به او واگذار می کنم و خود استعفا می دهم و حاضرم با همان عنوان کارمندی بسازم. من عاشق مدیرم هستم و فرمانهای او را به جان خریدارم.
مانیان کیک را از درون یخچال بیرون اورد و گفت: من هم به اجرای فرمانهایش عادت دارم و این کار را نه به خاطر حقوق بلکه به خاطر محبتی که نسبت به هنگامه احساس می کنم انجام می دهم.
هر دو از پله ها به زیر امدند. هنگامه چراغها را خاموش نمود و هال در زیر پرتو شمعهایی که او افروخته بود زیبا و شاعرانه گردید. نسیم ملایم شبانگاهی می ورزید و نور مهتاب از اسمان بدون ابر بر روشنایی هال می افزود. مانیان کیک را روی میز گذاشت و گفت:
_ چه شب زیبا و خاطره انگیزی است.
سپس بر جای خود نشست. نظام شمع روی کیک را برافروخت و روبروی هنگامه بگونه ای نشست که بتواند تمام سیمای او را بنگرد. چهره هنگامه در سایه روشن قرار داشت و نور ماه برنیمرخ او می تابید و نور شمع نیمه دیگر صورت او را روشن می کرد. دقایقی میانشان سکوت حاکم شد و هر سه نفر لب فرو بستند تا از زیبایی محیط بهره ببرند. هنگامه به ارامی بلند شد و به سوی ضبط صوت رفت و با روشن کردن ان نوای دل انگیزی به گوش رسید.او لحظه ای همان جا ایستاد و به صدای خواننده گوش سپرد و با خود اندیشید ایا نظام به خاطر خواهد اورد که این اهنگ مورد علاقه اش بوده است؟ وقتی بار دیگر در جای خود نشست به چهره نظام نگریست او را غرق در لذت شنیدن دید و لبخند رضایت بر لب اورد خم شد و در زیر دستی هر دوی انها میوه گذاشت و بعد خود نیز دل به نوای اهنگ سپرد و به گوش نشست. با تمام شدن اولین اهنگ مانیان به سخن در امد و گفت: کیک را چه کسی حاضر است ببرد؟
نظام به چهره هنگامه نگریست و گفت: غزاله خانوم.

مانی به هنگامه زیرکانه چشمک زد و او با فوت نمودن شمع کارد را برداشت تا کیک را ببرد. مانیان گفت: تولد همه چی مبارک. تولد کسانی که در این شب به دنیا امده اند. تولد شرکتی که دوباره متولد شده و تولد دوستی های پایدار. ببر دخترم که شب بسیار بسیار فرخنده ای است امشب و باید همه چیز را به فال نیک گرفت.
وقتی هنگامهکارد را روی کیک قرار داد و برشی از ان را برید نظام گفت: تولد دوباره عشق هم مبارک!
و در هنگام ادای این جمله تمام عشق و شوریدگی اش را به نگاه هنگامه ریخت و در دل گفت: عزیزم تولدت مبارک!
در هنگام خوردن کیک حس کرد تمام شیرینی های دنیا به کام او سرازیر شده و از حلاوت ان لذت برد و قطعه ای دیگر طلبید. مانیان نیز چون او برشی دیگر خواست و هنگامه گفت: چه خوب شد که به جای یک کیک دو کیک خریدم!
مانیان بسته کوچکی را مقابل هنگامه گذاشت و گفت: مال توست.
و به سوال هنگامه که پرسید به چه خاطر است؟ جواب داد: برای هر جشنی هدیه ای لازم است.
هنگامه لفاف جعبه را باز کرد و از درون ان یک زنجیر طلا بیرون اورد هنگامه از مانیان تشکر کرد و مانیان گفت:
_ این هدیه کوچکی است برای تو اما از قدیم گفته اند برگ سبزی است تحفه درویش.
نظام نیز جعبه دیگری در مقابل هنگامه گذاشت و گفت: من هم به تبعیت از پدرتان برای این شب فراموش نشدنی هدیه ناچیزی گرفته ام که امیدوارم بپسندید و بدانید که شما هم مثل هنگامه برایم عزیزید!
هنگامه به سختی توانست تشکر کند و با باز نمودن ان ،طلای کوچکی بیرون اورد که به شکل قلب بود و با دیدن ان قلبش لرزید و با هیجان گفت : خیلی زیباست،ممنونم.
مانیان گفت : قلب را به زنجیر بینداز و گردنت کن تا مطمئن شویم که از سلیقه هایمان راضی هستی.
هنگامه دستور مانیان را اجابت کرد و با قلبی سرشار از محبت از ان دو تشکر کرد. مانیان گفت: شب بسیار فرح بخشی است برای قدم زدن و پیاده روی کردن اما متاسفانه انقدر خسته ام که یارای راه رفتن ندارم اما شما جوانها حیف است که این شب زیبا را از دست بدهید.
نظام به هنگامه نگریست و پرسید: با پیشنهاد پدرتان موافقید؟
هنگامه که از خوشی گویی در اسمان پرواز می کرد پذیرفت و دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. شب ساکت و ارامی بود گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا انها نهایت لذت را از کنار هم بودن ببرند. نور مهتاب به حد کافی بر انها می تابید و هوا اکنده بود از بوی نارنج. خیابان خلوت بود و رهگذری عبور نمی کرد. طول کوچه را در سکوت طی کردند و وقتی به خیابان رسیدند از زیبایی چراغها و سکوت شب بهره مند شدند. نظام با گفتن شب بسیار خوبی داشتیم مهر سکوت را شکست و خود ادامه داد: سالها بود چنین جشن کوچک و باشکوهی ندیده بودم یعنی درست از زمانی که هنگامه رفت. گاهی فکر می کنم که او با رفتنش همه چیز را با خود برد،من تمام خاطرات خوش زندگی ام متعلق به زمانی است که هنگامه در شیراز بود. ناراحت نمی شوید که دارم از خودم و از او صحبت می کنم؟راستش شما این حس را به من القاء می کنید که دارم با هنگامه قدم می زنم و هم اوست که دارد با من راه می رود. گستاخی ام را ببخشید و گمان نکنید که دارم به شما توهین می کنم و شخصیت شما و زیبایی تان را نادیده می گیرم، اصلا قصد چنین جسارتی را ندارم اما دروغ هم نمی توانم بگویم و به راستی این حس با من است. وقتی شما را برای اولین بار در بیمارستان ملاقات کردم هنگامه را پیش رویم دیدم و از همان لحظه شما برایم شدید هنگامه!
هنگامه گفت: ناراحت نمی شوم که جای او باشم شاید اینطور بهتر است که شما گمان برید من او هستم و انچه را که احساس می کنید بر زبان می اورید. من می توانم احساس شما را به هنگامه منتقل کنم و به او بگویم که شما در موردش چگونه فکر می کنید و چه اندیشه ای در سر دارید
نظام گفت: ممنونم که به من اجازه دادید. حالا که تا این حد با گذشت و فداکار هستید یک اجازه دیگر هم به من بدهید و بگذارید که شما را به اسم او خطابکنم. باور کنید که برایم دشوار است وقتی دارم شما را او می بینم بخواهم به جای هنگامه،غزاله خطابتان کنم.
_ ایا اسم غزاله زیبا نیست؟
_ اه من چنین منظوری نداشتم. این اسم بسیار هم زیباست اما همانطور که گفتم برای من سخت است که هنگامه را به چشم ببینم اما نامش را غزاله خطاب کنتم . شما با بزرگ منشی خود رفتار غیر طبیعی ام را تحمل کرده اید و اجازه داده اید که در کنارتان خلاء همسرم را پر کنم و شما را او ببینم اما اگر مایل نیستید به همین حد هم راضی هستم و به خاطر جسارتم عذر خواهی می کنم.
_ عذرخواهی لازم نیست. می پذیرم که هنگامه خطاب شوم و به همسرتان خواهم گفت که مدتی نقش او را ایفا کرده ام. خب داشتید می گفتید که بهترین خاطرات زندگی تان متعلق به زمانی بوده که هنگامه در شیراز سکونت داشته!
_ بله من از هر ثانیه با او بودن استفاده می کردم. گویی می دانستم که این خوشی زودگذر است و دوام نمی اورد. هنگامه خود خوب می دانست که نیمی از وجود من اوست که اگر از من دور شود خواهم مرد. او ان قسمتی از وجودم بود که قلبم قرار داشت و با رفتنش انگیزه زندگی کردن و امید ساختن و تمتع گرفتن مرا هم با خود برد.شدم مرده متحرکی که هیچ چیز برایم مهم نبود. نه نام نه شهرت و اوازه،نه حرفه ای که برای به دست اوردنش روز و شب تلاش کرده بودم. دیگر هیچ چیز مهم نبود که ایا باقی می ماند و یا این که از دست می رود.مادرم همیشه معتقد بود که برای ساختن هیچ وقت دیر نیست. با رفتن هنگامه و سپس خبر فوت او، اعتقادش را از دست داد و چون خود من نظاره گر شد و ترغیب و تشویق را فراموش کرد. او شیرین را هرگز عروس خود خطاب نمی کرد و در صلح نامه ای اخلاقی به حریم یکدیگر تجاوز نکردند و از یکدیگر توقعی نداشتند. نه شیرین به دیدار مادر رغبت نشان می داد و نه

R A H A
10-22-2011, 02:17 AM
236 تا 245

او پای بخانه ما گذاشت.مادر برای اینکه اتاق هنگامه را در خانه خودش برای او محفوظ نگه دارد ترجیح داد که بالا سکونت کند و از آنچه که مربوط به هنگامه بود نگهداری کند باور کنید مادرم پس از شنیدن فوت هنگامه از پای در آمد و بیمار شد تا پیش از آن او نیز همچون من با خاطرات هنگامه زندگی میکرد و هر وقت به دیدنش میرفتم با یاداوری گذشته و این که هنگامه چه کرده و چه گفته بود ساعات خود را پر میکردیم و من وقتی از خانه خارج میشدم تا مدتی فراموش میکردم که آنچه که گذشت و گفته شد متعلق به حال نیست و زمان زیادی از ان گذشته است اما وقتی آن خبر رسید خانه دیگر خانه گذشته نشد.از در و دیوارش بوی غم و حزن و اندوه می آمد نگاه مادر هر وقت به چهره ام مینشست هاله اشک در آن جمع میشد و با زبان بی زبانی از مرگ منهم سوگواری میکرد و آه میکشید.عشق دور ما سه نفر پیله ای تنیده بود اما متاسفانه طوفانی سخت پیله را از هم درید و هر و هر کدام بسویی پرتاب شدیم.باید مرا ببخشید که شیرینی جشن را با مرور خاطرات خود بر شما تلخ کردم.هنگامه ببینید رسیدیم به حافظیه دوست دارید که در آن چرخی بزنیم؟
هنگامه سرفرود اورد و هر دو راهشان را به درون حافظیه ادامه دادند.نظام گفت:اینجا اولین پیوند ما بسته شد و من از هنگامه خواستم که عشقم را باور کند ومرا فراموش نکند و به او هدیه ای دادم که گرچه ارزش مادی نداشت اما تمام احساسم در آن بود و هنگامه چون جان از ان مراقبت میکرد و دوستش داشت اما متاسفانه عشق ما در تعصب و غرور خانواده اش لگد کوب شد و از من انسان دیگری ساخته شد که هنگامه نمیشناخت و با خوی لطیف او همگونی نداشت.او مرا آنچنان دوست داشت که قلبش پذیرفته بود و من میخواستم با جهالت تمام وادارش کنم که عشق و احساس خود را دگرگون کند و مرا همانطور که هستم بپذیرد.یک آدم بی منطق و بی احساس مثل این بود که از خورشید بخواهی شب باشد!بیایید بر سر مزار پیر خرابات در این شب برای روح پاکش فاتحه ای بخوانیم.
نظام و هنگامه درست به همان گونه ای که در آخرین ملاقات بر سر مزار حافظ ایستادند قرار گرفته بودند و هر یک به خواندن فاتحه مشغول شد.نظام روی آخرین پله نشست و به درختی که روبرویش قرار داشت نگاه کرد و گفت:آن درخت را میبینید یک شب هنگامه را به بهانه ملاقات با دوستی به اینجا آوردیم و او با لباس کار بهمین درخت تکیه داد و انتظار کشید.او نمیدانست که من برای با او بودن و تنها و تنها با خود او بودن بهانه ملاقات را جور کرده ام تا با یکدیگر دور از تمام کج باوریها مثل آن زمان که صادقانه یکدیگر را دوست میداشتیم قدم بزنیم و از مصاحبت هم لذت ببریم.او همیشه برایم فرشته ای آسمانی بود اما در آنشب او براستی فرشته ای را میمانست که بزمین نزول کرده بود.او در حالیکه به درخت تکیه داده بود و باد موهای بلند ابریشمینش را به بازی گرفته بود نگاه بزمین دوخته بود و با برگی زرد و نارنجی بازی میکرد و من محو تماشایش شده بودم.او اگر سر بلند میکرد میتوانست مرا مبهوت خود ببیند و از ترس رسوا شدن بود که بلند شدم و راه افتادم و بعدها هم به این امید که باردیگر او را در همین نقطه ملاقات خواهم کرد به اینجا می آمدم اما افسوس که تنها خودم بودم و خاطرات گذشته.آنقدر حرف زدم که خسته تان کردم.
هنگامه گفت:نه خسته نیستم و دارم به آنچه میگویید گوش میدهم.
-میدانید در دلم چه آرزویی است؟دوست دارم وقتی هنگامه آمد بپذیرد که چمدانهایمان را ببندیمو برویم یک جای سرسبز و آرام و چند هفته ای دور از تمام مشکلات از طبیعت لذت ببریم و با هم باشیم.یک ویلا در جایی ساکت و آرام!من و هنگامه هرگز به ماه عسل نرفتیم.
-من فکر میکنم که با روحیه شما و هنگامه دریا هم سازگار است و اگر به شمال سفر کنید برای حال هر دوی شما مفید خواهد بود.
-بله شمال خوب است و شنیده ام که طبیعت بکر و دست نخورده ای هم میتوانم در آنجا پیدا کرد.
-یعنی شما هرگز به شمال سفر نکرده اید؟
-آه چرا اما این مال خیلی سال پیش است.میتوانم گفت مال دوران مجردی و سفرهای جوانی اما از وقتی که به کار روی آوردم و به آن چسبیدم خود را از سفر و تعطیلات محروم کردم.همیشه دلم میخواست که با هنگامه سفر کنم و بعد...خب دیگر از گذشته گفتن کافیست بیایید برگردیم با این امید که هم شما بسوی همسرتان برگردید و هم هنگامه بسوی من برگردد.
آنها راه بازگشت را در پیش گرفتند و هر دو با این اندیشه بخانه بازگشتند که دیگر دوران هجر و دوری بسر آمده است.از حافظیه که خارج شدند باز هم مقداری راه را در سکوت پیمودند و از طریق واسطه روحی با یکدیگر ارتباط برقرار کردند و آن چه را که نتوانستند بر زبان اورند از طریق ارتباط روحی به یکدیگر منتقل کردند و سپس نظام نجوا کرد:صدا را میشنوید؟
هنگامه دقت کرد تا صدا را بشنود و بنظرش رسید که موزیک آرامی را میشنود که آرامبخش است و اعصابش را آرام میکند.به نشانه شنیدن سر فرود اورد و نظام گفت:این یا صدای فرشتگان آسمان است یا صدای موسیقی قلبهای ماست که به ارامش دست یافته و شادمانی میکند.دستتان را بدهید به من تا با اتحاد صدا را واضحتر بشنویم و لذت ببریم میخواهم از شما الهام بگیرم.
هنگامه دستش را به نظام داد و جریای چون برق از بدنش گذشت و چنین احساس نمود که تواناتر شده و میتواند در برابر ناملایمات استقامت کند گویی تکیه گاهی امن بدست آورده و ضعفها و سستی ها از وجودش رخت بربسته باشند خودش را کامل دید.
هر دو تا رسیدن بخانه خاموشی گزیدند و از سکوت و سکون شبانگاهی برای شنیدن صدایی که از درونشان برمیخاست استفاده کردند و چون بخانه رسیدند نظام همانگونه که دست هنگامه را در دست داشت در خانه را گشود و به آرامی زمزمه کرد:اگر خوابت نمی آید بیا به بقیه موسیقی در زیر نور شمع و اسمان مهتابی گوش کنیم حیف است که این آهنگ را نیمه تمام رها کنیم.
هنگامه بدون هیچ واکنشی بدنبال نظام روانه شد و او با روشن کردن شمعها هنگامه را کنار خود نشاند و هر دو چشم به سوختن شمعها دوختند و به آوای موسیقی که جز خودشان کسی نمیشنید گوش فرا دادند.شمعها به انتها رسیده بود و نور آنها رو به افول بود اما بجای تاریکی که بر محیط حاکم میشد در وجود آن دو نوری بزرگ مثل یک جراین گسترده در حال سوختن بود.هنگامه پیش از انکه در این آتش بسوزد و خاکستر شود بلند و قصد کرد هال را ترک کند که نظام او را از حرکت بازداشت و پرسید:فردا با ما به شرکت می آیی؟
هنگامه با بغضی که در گلو داشت به سختی توانست بگوید:فردا صبح اول برای زیارت عزیزی میروم و پس از آن به شرکت می آیم.
و با گفتن شب بخیر بسوی اتاقش براه افتاد.با رفتن هنگامه نظام در تاریکی هال با خود خلوت کرد و از کلام هنگامه دریافت که او صبح برای دیدار مزار مادر خواهد رفت و به وفاداری و محبتی که میان آن دو به وجود آمده و از هم نگسسته بود اندیشید و بعد او نیز راه اتاق ش را در پیش گرفت و بالا رفت.
هنگامه از صدای زنگ تلفن دیده باز کرد و از آفتابی که اتاق را فراگرفته بود فهمید که ساعتها از اغاز روز میگذرد با عجله گوشی را برداشت و به محض آنکه گفت:بله بفرمایید.
صدای خانم نظامی را شناخت خانم ناظمی با گرمی حالش را پرسید و بعد ادامه داد که:اول با شرکت تماس گرفتم و با آقای مانیان صحبت کردم.آقای مانیان گفتند که میتوانم شماها را در خانه پیدا کنم.با اقای دشتی آشتی کردی؟
هنگامه لبخند بر لب آورد و گفت:ما با یکدیگر قهر نکرده بودیم ما همدیگر را گم کرده بودیم که حالا پیدا کردیم اما هنوز نظام نمیداند که من کی هستم.
صدای خانم ناظمی رنجیده آمد که گفت:بس کن هنگامه جان حیف نیست که این روزهای خوب را ازدست بدهی؟آنچه مسلم است این است که او از جان و دل دوستت دارد پس بهمین قانع شو و بیش از این ازارش نده.دوست داشتم میتوانستم به هر دوی شما برای آغاز یک زندگی جدید تبریک بگویم و تو از من دعوت میکردی که در جشنتان شرکت کنم و حضورا به هر دوی شما تبریک بگویم.اجازه نده که سایه های شک و دودلی بار دیگر آفتاب زندگی ات را کمرنگ کند.به لطف و رحمت خدا اتکا کن و ماسک را از چهره ات بردار.
هنگامه نصایح خانم ناظمی را شنید و آه بلندی کشید و گفت:شاید امشب یا فردا.تهران چه خبر است همه چیز خوب پیش میرود؟بچه ها چطورن همکاران؟
خانم ناظمی گفت:همه خوبند تماس گرفتم تا بگویم موفق شدم کلبه آقای اکرمی را برایتان بگیرم.نمیدانی که او چقدر هم خوشحال شد و کلید الان پیش من است.اگر در تهران توقف داشتید میتوانید این کلید را از خودم بگیرید و اگر توقف نکردید کلید دیگری پیش سرایدار است که به شما خواهد داد.آقای اکرمی میگوید در انجا همه چیز هست و احتیاجی نیست با خود لوازمی ببرید.کلبه او در ساحل آفتاب و د رمنطقه ای بنام صلاح الدین کلاه است.آقای اکرمی میگوید در میان ویلاها کلبه کاملا مشخص است فقط تاریخ حرکت را بگویید تا با نگهبانی هماهنگ کنید.من اگر بجای تو باشم همین امروز حقیقت را به نظام میگویم و صبح فردا برای گذراندن ماه عسل راهی میشوم.برای شیرخوارگاه هم نگران نباش همه چیز تاحالا خوب پیش رفته و به یاری خدا بعد از اینهم خوب پیش میرود پس من منتظر تلفن تو خواهم بود تا هماهنگی انجام بگیرد.
هنگامه پذیرفت و پس از قطع تلفن بلند شد و خود را برای خروج از خانه و رفتن به مزار خانم دشتی آماده کرد.آژانسی که خبر کرده بود او را بر سر مزار خانم دشتی برد و هنگامه با دیدن مزار مادر مهار اشک از کف داد و با صدای بلند گریست و فارغ از وجود کسی آنچه را که سالها در قلب انباشته بود بیرون ریخت و در آخر گفت:مادر حالا من برگشته ام تا ویرانه ای را مرمت کنم و بدون ترس از پدر و عمال او زندگی مان را بسازم و امیدوارم که در این راه کمکم کنی و از هر دوی ما حمایت کنی.
سپس برای روح خانم دشتی فاتحه ای خواند و هنگامیکه از سر مزار بلند شد بهت زده به موجودی که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد.نظام دشتی ایستاده بود و به حرکات او نظر داشت و چون هنگامه را مبهوت خود دید قدم پیش گذاشت و با لحنی گرم و مهربان گفت:تو همه چیز را به مادر گفتی جز آنکه پسرش را بخشیده ای و من فکر میکنم وقت آن رسیده باشد که به من هم حقیقت را بگویی.
هنگامه نگاه در نگاه نظام گره کرد و گفت:من برگشته ام تادر کنار تو و با تو زندگی مان را دوباره سازی کنم آیا مرا میپذیری؟
نظام قدم پیش گذاشت ودست هنگامه را در دست گرفت و گفت:آرام جانم به روح مادر سوگند که تو هرگز از من دمی جدا نبوده ای و همیشه چشم انتظار بازگشتت بوده ام.بیا اینجا در کنار گور مادر با باور اینکه روح او هم شاهد من و توست با یکدیگر پیمان ببندیم پیمانی که دیگر هیچوقت گسسته نشود.
هر دو در کنار گور مادر قسم یاد کردند و هر دو با این تصور که مادر برویشان لبخند میزند و از پیوند مجددشان خوشحال است گورستان را ترک کردند نظام دست هنگامه را چنان محکم در دست خود میفشرد که گویی میترسید او را گم کند وقتی بخانه رسیدند نظام پس از گشودن در در استانه ایستاد و به چشم هنگامه دیده دوخت و گفت:به خانه ات خوش آمدی.
و او را همچون نوعروسان بداخل خانه برد.در نظر آنها دیگر این خانه یک خانه قدیمی و کهن نبود بلکه از در و دیوارش نور بر سرشان میبارید و روی عطر گلهای مختلف شامه شان را نوازش میداد.چرا که براستی نظام با افروختن چراغها و با استفاده از غیبت هنگامه خانه را غرق در گلهای مختلف کرده بود.او شب پیش دانسته بود که هنگامه صبح برای رفتن به مزار مادر خانه را ترک میکند و تصمیم گرفته بود که خانه را بیارایدو سپس خود را به مزار مادر برساند و همانجا هنگامه را ملاقات کند و به تردیدها و دودلی ها پایان دهد.میدانست که هنگامه تا چه حد به مادر علاقه مند است و میتواند در کنار مزار او پرده از راز بردارد.
نظام یک شاخه گل رز از میان گلها بیرون کشید و بسوی هنگامه دراز کرد و گفت:روزی با تقبل یک گل مرا بخشیدی و زندگی مان رنگی دیگر بخود گرفت حالا هم مثل آن زمان عمل کن و مرا بخاطر تمام اشتباهاتم ببخش ایا میتوانی این گذشت را انجام دهی؟
هنگامه گل را گرفت و لبخند رضایتش را به نظام هدیه کرد و گفت:از این پس ما زندگی مان را بر پایه توکل بخدا و عشق و اعتماد تفاهم و از خود گذشتگی که به صورت جمع ایمان خواهد بود بنا خواهیم گذاشت و خوشبخت زندگی خواهیم کرد.
مانیان با صدای بلند که سعی داشت خشمگین نباشد گفت:خدای من یکماه سفر؟من نمیتوانم اینهمه مدت از عهده مسئولیت کارها بر ایم.
نظام دستش را روی شانه مانیان گذاشت و با لحنی که سعی داشت او را آرام کند پرسید:خب پدر هر مدتی که شما پیشنهاد میکنید قبول میکنیم...دو هفته خوب است؟
مانیان که آرام شده بود برای انکه نشان دهد خشمگین نیست بروی هنگامه لبخند زد و گفت:برای استراحت و تفریح همین دو هفته کافیست چون بیشتر از این مدت کسل کننده است و در ضمن عنان کارها از دستتان خارج میشود.اما نمیخواهم که نظرم را اعمال کرده باشم خودتان میروید و به حرفم میرسید.
گفتگوی سه نفره ای که دور میز شام صورت گرفته بود با برخاستن مانیان از پشت میز خاتمه یافت.او هنگامه ترک آشپزخانه لحظه ای ایستاد و سپس سر برگرداند و از نظام پرسید:برای وسیله نقلیه چه میکنید؟
نظام با صدا خندید و گفت:پس دوستی را برای چه گذاشته اند.از دولتی اتوموبیلش را قرض میگیرم.مانیان به نشانه موافقت سر فروداورد و با گفتن شب بخیر از پله ها به زیر رفت و در هنگام پایین رفتن لبخند مرموزی بر لب داشت و از اینکه طول سفر آنها را کم کرده تا مسئولیت کار را فراموش نکنند خوشحال بود.صبح مانیان بدون آنکه آنها را از خواب بیدار کند به تنهایی صبحانه را آماده کرد و با خوردن اندکی صبحانه از خانه خارج شد و احساس کرد با توانی بیشتر از گذشته میتواند قدم بردارد.او ازاینکه میدید توانسته دو زوج عاشق را با تدبیر به یکدیگر برساند احساس آرامش کرد و در دل خدا را بخاطر یاریش شکر نمود.
نظام از صدای بسته شدن در دیده باز کرد و به چهره هنگامه که در خواب خوشی فرو رفته بود نگریست و به ارامی از اتاق خارج شد و با دیدن میز صبحانه دریافت که مانیان خانه را به قصد شرکت ترک کرده است.او نیز صبحانه مختصری خورد و برای رفتن به شرکت لباس پوشید.برای عازم شدن و رفتن به سفر لازم بود که به کارها سر و سامان داده و اتوموبیل دولتی را به امانت بگیرد.اما قبل از خروج از خانه شاخه گل رز دیگری را در کنار بالش هنگامه گذاشت و سپس از خانه خارج شد.
نظام ان روز در شرکت آن آدم گذشته نبود.به محض ورود ب شادی همچون کودکان با صدای بلند به همه صبح بخیر گفت و تعجب کارمندان را برانگیخت و پس از آن با خواستن دستور کار برای آنهایی که لازم میدید دستورات لازم را صادر کرد و در آخر از دولتی اتوموبیلش را به امانت گرفت و در فاصله انجام هر یک از این کارها شماره خانه را میگرفت و با هنگامه صحبتی کوتاه انجام میداد به گونه ای که مانیان را شگفت زده کرد و او را واداشت تا به نظام بگوید:بهتر است در شرکت نمانی و بخانه برگردی.حتما هنگامه برای بستن چمدانها به کمک تو نیاز خواهد داشت.
حرف مانیان تمام نشده بود که ناظم دشتی با سرعت از پشت میز برخاست و ضمن فشردن دست مانیان گفت:لازم است که کمی هم خرید کنم.شما رادر خانه میبینم.
و با همان سرعت از اتاق و شرکت خارج شد.قصد داشت برای هنگامه خرید کند و لباسهایی را که میدانست هر دو خواهد پسندید خریداری کند او

R A H A
10-22-2011, 02:18 AM
246_ 255

سرکشی به فروشگاهها را انجام داد و هنگامی که خسته اتومبیل را سر کوچه پارک کرد، از دیدن ان همه جعبه و لوازم کادو پیچیده خودش متعجب گردید و به فراست دریافت که ان همه را نمی تواند یکباره به خانه منتقل کند. وقتی با مقداری از اجناس که به سختی حمل می کرد زنگ خانه را فشرد و هنگامه را روبروی خود دید خندید و گفت: کمکم کن تا بقیه را بیاورم.
هنگامه به یاد گذشته افتاد که نظام در مورد خرید همیشه راه افراط را در پیش می گرفته و او نتوانسته بود که وی را از این کار بازدارد. او به نظام کمک کرد و هنگامی که همه لوازم خریداری شده به خانه منتقل شدند نظام نیز خشته خود را روی مبل رها کرد. هنگامه نوشیدنی خنکی به دستش داد و پرسید: قصد داری همه اینها را با خود ببریم سفر؟
نظام به نگاه متعجب هنگامه خندید و گفت: روزت بخیر عزیزم.
هنگامه متعجب تر از پیش با صدا خندید و افزود: تو هیچ تغییر نکرده ای و هنوز هم رفتارت بچگانه است، فکر کردم که گذشت سالها تو را عوض کرده است.
نظام دست او را گرفت و کنار خود نشاند و گفت: از ادمی که به جای راه رفتن در اسمان پرواز می کند انتظار رفتار طبیعی نداشته باش باورکن من هنوز فکر می کنم که خواب هستم و دارم رویا می بینم. توی شرکت چنان رفتار کردم که مانیان دلش به حالم سوخت و مرا روانه خانه کرد.
هنگامه خندید و گفت: هر پنج دقیقه یکبار تماس تلفنی داشتی و حتما این کارت مانی را کلافه کرده.
نظام نگاه مهرامیز خود را به دیده هنگامه دوخت و گفت: وقتی می گویم که حس می کنم خواب هستم و دچار رویا شده ام حقیقت را گفتم، پس از هر بار گفتگو وقتی گوشی را می گذاشتم دچار تردید می شدم و از خود می پرسیدم اگر بار دیگر تلفن کنم باز هم خودش گوشی را برمی دارد .یا این که... اه هنگامه باورکن که همه چیز مثل یک رویاست. تو اینجا پیش منی و قصد داریم به سفر برویم. به جای پدرت که ان همه در حقمان ظلم کرد پدری نشسته که بسیار رئوف و مهربان است، دوستان همه با تو از روی لطف و مهربانی رفتار می کنند و حاضرند که به خاطر تو از مرکب خود بگذرند و انرا در اختیارت بگذارند. شرکت روی پا ایستاده و خانه ای که به ان مهر می ورزی و خاطرات شیرین ان دوران را در ان گذرانده ای بار دیگر به خودت برگردانده می شود و از همه بالاتر این که به تو تفهیم شد که دیگر هرگز مزه هجر و تنهایی را نخواهی چشید. تو به من بگو، ایا حق ندارم از این همه سعادت که یکباره به من رو کرده شو که شوم و ناباور باشم؟
هنگامه شربتی را که برای نظام اورده بود بدستش داد و گفت: بنوش و باورکن که با کمی همت و خواستن، غیر ممکن ها، ممکن می شود. در راه رسیدن به هدف می توان با امیدواری سدها را شکست و پیروز شد فقط کافی است که به ترس مجال بازی ندهی و با شهامت اقدام کننی. من و تو جدا از قراردادهای ظالمانه ای که در موردمان به اجرا گذاشتند.خود نیز سهل انگاری کردیم و به جای محکم کردن پایه های زندگیمان و ایمان داشتن به قدرت و توان دیگری، دشمن را بسیار جدی گرفتیم و از ترفندش ترسیدیم و در این مبارزه شکست را پذیرفتیم اما با پند گرفتن از گذشته وکسب تجربه امیدوارم که اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم. من که دیگر قادر نیستم یک روز بدون تو و جدا از تو زندگی کنم.
این حرف هنگامه باعث شد تا نظام دستخوش احساس شود و با بغضی که در گلویش نشست بگوید:
_ من به تو قول می دهم که به جبران گذشته، با تمام سعی و تلاشم بکوشم تا انچه را که دانسته یا به سهو از تو دریغ کرده بودم به تو بازگردانم و خوشبختت کنم. هنگامه تو تنها زنی هستی که همیشه دوستت داشته و خواهم داشت.
و از چهره هنگامه که رنگ به رنگ شد لذت برد و در مقابل اج احساس توان از دست داد و غرق در لذت گفت:
_ یکبار دیگر جمله ات را تکرار ککن. این زیباترین جمله ایست که سالها انتظار شنیدنش را داشتم و به پایش روزهای زندگی ام را باختم.یکبار دیگر تکرار کن تا مطمئن شوم انچه که به گوش شنیدم حقیقت است و مجازی نیست.
چهره هنگامه گلگون شد و ارام جمله اش را تکرار کرد: من هرگز از تو جدا نمی شوم مگر ان که مرگ ما را از هم جدا کند.
هنگام غروب وقتی مانیان به خانه بازگشت، چمدانهای سفر ان دو را بسته و اماده حمل در هال دید و خود انان را در بالا یافت که صدای خنده بلندشان فضای خانه را پر کرده بودئ. صدای نوای موسیقی شاد با صدای خنده انان درهم امیخته بود و موجب شد تا بانگ مانیان را که با صدای بلند صدایشان زد نشنوند. مانیان از وضع شلوغی که ان دو به وجود اورده بودند ناخشنود سرتکان داد و راه پله ها را گرفت و بالا رفت و یکبار دیگر پشت در اتاق صدایشان زد و خود به درون اشپزخانه رفت. وقتی در اتاق باز شد اول هنگامه و سپس نظام نمودار شد که با شگفتی پرسید: مانی کی وارد شدی؟
مانیان خود را روی صندلی رها کرد و با لحنی دلخور گفت: انقدر صدای ضبط بلند است که گوش فلک را هم کر می کند!
نظام از پشت هنگامه به سوی پله ها روانه شد تا صدای ضبط را مطابق دلخواه مانیان کم کند. مانیان در فضای ارامی که به وجود امد نفس بلند و اسوده ای کشید و گفت: ان پایین چمدانها را دیدم که اماده کرده اید، کی عازم می شوید؟
هنگامه در حالی که برایش شربت خنکی اماده می کرد گفت: فردا صبح زود. با خانم ناظمی تماس داشتم و کارها روبراه است. مانی! دوست داشتم که کارها بگونه ای پیش می رفت که شما هم همراه ما می امدید و...
مانیان سرتکان داد و گفت : شما هر چه زودتر بروید این خانه زودتر ارام می شود. پشیمان شدم که گفتم زود برگردید.
صدای خنده هنگامه دل مانیان را شاد کرد و از این که موجب تفریح او شده بود خود نیز احساس خوشحالی کرد. هنگامی که نظام قدم به اشپزخانه گذاشت انان را خندان یافت و با گفتن چه خبر؟پشت میز نشست. مانیان از جیب بغل خود چکی بیرون اورد و مقابل نظام گذاشت و گفت: خرج راه است اما باید بدانید بیش از این مبلغ باید به صندوق برگردانید. در نگاه شوخش حرفهای جدی هم نهفته بود و هر دو خوب درک کردند که منظور مانیان کار بیشتر و فعالیت بیشتر است و او توقع دارد که به هنگام بازگشت پول حاصله را با مبلغی بیشتر جبران کنند. هنگامه به مانیان زل زد و گفت: مانی شکل ادمهای بدجنس را به خود گرفته ای و باید بدانی که این هیبت هرگز به شما نمی اید، پس لطفا همان مانی خودم باش که وقتی نگاهتان می کنم موجی از ارامش و اسودگی خاطر به دلم سرازیر می شود.
مانیان رو به نظام کرد و گفت: با همین حرفهاست که خامم می کند و از من پیرمرد بهره کشی می کند.
به نگاه رنجیده هنگامه با صدا خندید و گفت: تو هم قیافه خانم نظامی را به خود گرفته ای و باید بدانی که این قیافه اصلا به تو نمی اید، پس لطفا لبخند بزن تا خستگی ام برطرف شود.
هنگامه در پیراهن سفید ساده اش زیبا و معصوم به نظر می رسید و با دمپایی هایی به همین رنگ هیبت نو عروسان را به خود گرفته بود. نظام به یاری امد و گفت: پدر شام هر دو مهمان من هستید و هر چه دوست دارید سفارش بدهید.
مانیان نگاهش به اجاق خاموش افتاد و با کشیدن اه حسرت گفت: من انقدر خسته ام که توان راه رفتن مجدد ندارم. اگر کمی عصرانه بخورم برایم کافی است و شما می توانید بدون من بیرون بروید.
ان شب هنگامه همراه نظام به سینما رفت و از دیدن فیلمی با سوزه غمناک گریست و هنگامی که از در سینما خارج شدند هوای شبانگاهی را با نفسی بلند به ریه کشید اما باز هم حس می کرد که احتیاج به گریستن دارد. نظام پشیمان از انتخاب فیلم سعی کرد هنگامه را ارام کند و با طرح موضوعی شاد روحیه هنگامه را دگرگون کند و چون دقایقی گذشت هنگامه روحیه خود را به دست اورد و با گفتن :
_ مردان هرگز عشاق وفاداری نبوده اند! به نظام طعنه زد و سپس با صدا خندید. ان دو شام را در رستوران مجللی خوردند و هنگام خروج نظام حس کرد که چشمهایی تعقیبش می کند. با نگاهی سطحی که به میان مشتریان گرداند چهره اشنایی نیافت و اسوده رستوران را ترک کرد اما وقتی هنگامه پیشنهاد کرد که مسافتی را پیاده طی کنند همان احساس در وجودش قدرت گرفت و ناچار شد که به پشت سر نگاه بیندازد. مرد جوانی در پشت سرشان حرکت می کرد که به علت تاریک بودن نتوانست صورت او را خوب ببیند. از روزی غریزه احساس ناامنی کرد و هنگامه را به سوی خودکشید و تنگاتنگ او شروع به راه رفتن کرد اما این کار هم نتوانست بر ترسش غالب شود و هنگامه را به سوی خیابان هدایت کرد و با شتاب به سوی اتومبیلی که در حال گذر بود چندبار دست تکان داد.
راننده با گمان این که برای انان پیشامدی رخ داده چند متر جلوتر توقف نمود و سپس به عقب حرکت و مقابل پایشان ایستاد. نظام با همان شتاب که اینک برای هنگامه هم موجب تعجب شده بود در اتومبیل را بازکرد و با گفتن عجله کن او را به داخل اتومبیل هل داد و چون خود نیز نشست نفس اسوده ای کشید. راننده که از درون اینه به حرکات ان دو نظر داشت در صورت هنگامه اثار درد و ناراحتی ندید اما در حرکات مرد شتاب و نگرانی به خوبی مشهود بود. نظام نام خیابان را گفت و راننده با سرعتی بیشتر از حد مجاز به راه افتاد. هنگامه که هنوز متجب بود به صورت نظام نگاه کرد و پرسید: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ طوری رفتار می کنی انگار داریم فرار می کنیم!
نظام دست هنگامه را گرفت و در دست خود فشرد و گفت: چیزی نیست عزیزم حس کردم که کسی دارد تعقیبمان می کند و قصد ازارمان را دارد. بهتر دیدم که هر چه زودتر به خانه برگردیم.
هنگامه ناخوادگاه از شیشه به خیابان نگاه کرد و گفت: اما من متوجه چیزی نشدم!
نظام به عنوان تأیید سرفرود اورد و ادامه داد: من که گفتم فقط یک حس بود، نگران نباش.
و هر دوتا وقتی که به خانه رسیدند سکوت کردند و هر یک با فکری در ذهنش مشغول شده بود.

فصل یازدهم

ان دو ساعت یک بعد از نیمه شب به خانه برگشته بودند و مانیان به انتظار انها بیدار نشسته و خوابیده بود. وقتی هنگامه خود را برای خوابیدن اماده کرد چشمش به نظام افتاد که در فکر فرو رفته و به نقطه ای زل زده است. کنارش نشست و پرسید:
_ به من می گویی که به چه فکر کنی؟
نظام دست دور شانه همسرش انداخت و گفت: حس غریبی دارم ودلم نگران است اما خود علت این نگرانی را نمی دانم.
هنگامه به رویش لبخند زد و گفت: علت ان وجود ترس بیهوده ای است که خارج از رستوران پیدا کردی، عزیزم من و تو جرمی مرتکب نشده ایم که بخواهیم نگران باشیم.
نظام به تبسمش پاسخ داد و با گفتن بله حق با توست، چراغ را خاموش کرد و به بستر رفت اما در نیمه های شب از خواب وحشتناکی که دیده بود فریاد کشید و خود از صدای فریادش بیدار شد و هنگامه را هم بیدار کرد. هنگامه با روشن کردن چراغ نگاهش به نظام افتاد که پریشان در بستر نشسته و سرخود را میان دست گرفته بود. ترس بر او هم مسئولی شد و نگران پرسید: چی شده؟
نظام گفت: خیلی وحشتناک بود!
هنگامه با ریختن اب در لیوان ان را به سوی نظام گرفت و گفت: کمی اب بخور و بعد برایم بگو که چه چیز وحشتناک بود.
نظام جرعه ای اب نوشید و گفت: در کابوس دیدم که تو را دارند به زور از من جدا می کنند و من ایستاده ام و نگاه می کنم. می خواهم برای نجاتت قدم پیش بگذارم اما پاهایم مثل این بود که به زمین میخکوب شده بودند و قدرت حرکت نداشتند. تو فریاد می کشیدی و از من کمک می خواستی اما من...
نظام از سر تأسف به هیجان امده بود و قادر به تکلم نبود. هنگامه دستش را گرفت و نگاه مهربان خود را دیده نظام دوخت و گفت:
_ اما من اینجا هستم کنار تو و هیچ کس خیال دزدیدن مرا ندارد. همانطور که گفتی کابوس دیده ای، بگذار یک قرص ارامبخشی برایت بیاورم تا بهتر استراحت کنی.
نظام مانع از برخاستن هنگامه شد و گفت: نه بلند نشو. خودم این کار را می کنم.
و سپس بلند شد و تمام چراغها را روشن کرد و به سرکشی خانه پرداخت و چون مطمئن شد کسی برای دزدی نیامده قرص ارامبخشی خورد و بار دیگر چراغها را خاموش کرد و به بستر بازگشت. هنگامه سعی کرد با حرفهای خوشایند او را ارام کند و ترس را از وجودش دورکند. پس همانطور که خوابیده بود و نگاه به سقف دوخته بود گفت: من هم خیلی از شبها دچار کابوس می شدم و خواب می دیدم که به سویت امده ام اما تو مرا از خود می رانی و قبولم نمی کنی. وقتی با وحشت از خواب بیدار می شدم برای ارامش خیالم قاب عکست را کنارم می گذاشتم و با تصویر تو شروع می کردم به حرف زدن و انقدر حرف می زدم تا این که دوباره به خواب می رفتم اما حالا دیگر از هیچ چیز نمی ترسم و دیگر کابوس هم به سراغم نمی اید. چون حالا می دانم ان خدایی که موجب شد تا باز ما یکدیگر را پیدا کنیم همان هم حفظمان خواهد کرد و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند، پس دلت را به نور خدا روشن کن و ترس را از خودت دور کن.
هنگامه صدای زمزمه وار نظام را شنید که گفت: من همیشه به یاد خدا هستم!
سپس هنگامه با اطمینان یافتن از به خواب رفتن نظام چراغ را خاموش کرد اما خود تا ساعتی بیدار بود و به شبهای پر از دلهره و ترسی که پشت س گذاشته بود فکر کرد و سپس با شنیدن صدای ارام تنفس نظام لبخند رضایت برلب اورد و دیده برهم گذاشت. صبح زود پیش از ان که خروس سحری اواز سر دهد مانیان انها را از خواب بیدار کرد و با گفتن بلند شوید و خانه را خلوت کنید، فکر مسافرت را به یادشان اورد . مانیان میز صبحانه را اماده کرده بود. هنگامی که مسافران پشت میز نشستند در چهره هر دوی انان اثار بیخوابی مشهود بود بگونه ای که مانیان متوجه شد و گفت:

R A H A
10-22-2011, 02:18 AM
256 تا 265

-اگر آمادگی پشت فرمان نشستن نداری بهتر است سفر را به تاخیر بیندازید و دیرتر حرکت کنید.
نظام به نشانه نه سر تکان داد و با گفتن همه چیز خوب و روبراه است به مانیان اطمینان داد اما این اطمینان ضعیف بود و مانیان در آن تظاهر و نوعی ریاکاری دید.سعی کرد بروی خود نیاورد و بهمان میزان اندک اطمینان کند و بگوید:بسیار خب پس خوب فکرتان را بکنید تا چیزی را جا نگذارید.
هنگامه در حال آماده کردن ساندویچ بود و زیر چشمی به نظام هم توجه داشت و میدید که خواب نتوانسته آن ترس موهوم را کاملا از بین برد و هنوز اثراتی از آن در صورت نظام مشهود است.او نیز برای آنکه مانیان را نگران نکرده باشد لبخندی بر لب آورد و گفت:مانی ما که به سفر اروپا نمیرویم که شما نگران جا گذاشتن لوازم هستید.چالوس هم جز همین آب و خاک است.
یادآوری شهر و حرفهای هنگامه موجب شد تا اینبار اطمینان مانیان کاملا جلب شود و با بلند شدن از پشت میز بگوید:پس زودتر حرکت کنید که تا آفتاب طلوع میکند و هوا گرم میشود مقداری از راه را طی کرده باشید.
او به مسافران کمک کرد تا چمدانها را در صندوق عقب اتوموبیل بگذارند و خود را وسواس همه چیز را مد نظر قرار داد و پس از اطمینان در اتوموبیل را برایشان باز کرد تا آنها سوار شوند.نظام دست مانیان را در دست گرفت و گفت:همه زحمات و کارها به شانه شما افتاد از این بابت مرا ببخشید.
مانیان دستش را روی شانه نظام گذاشت و گفت:از خودتان خوب مراقبت کنید مخصوصا درهنگام رانندگی کردن جانب احتیاط را نگهدارید و با سرعت نرانید.از هنگامه هم خوب مراقبت کن فراموش نکنید به محض اینکه رسیدید حتما با من تماس بگیرید.
آنگاه با بوسیدن روی نظام برایشان آرزوی سفر خوشی کرد و به هنگام خداحافظی با هنگامه آهسته گفت:مواظب همسرت باش و سعی کن کمتر به گذشته و یادآوری آن روزها اشاره کنی و برای زودتر رسیدن شتاب به خرج ندهید و هر وقت خسته شدید نگهدارید و استراحت کنید.دخترم فراموش نکن که گل خنده از هر هدیه ای برای مرد گرانبهاتر است پس این کادو را از نظام دریغ نکن بروید خدا به همراهتان.
وقتی اتوموبیل به حرکت در آمد هنگامه نفس اسوده ای کشید و با نگاه به آسمانی که سیاهی اش رو به روشنی میرفت برای سفرشان روزهای خوبی ارزو کرد و لبخند رضایتش را به نظام هدیه کرد و گفت:خواهش میکنم هر وقت احساس خستگی کردی بگو تا جایمان را با هم عوض کنیم.
نظام با مهربانی خندید و گفت:تا تو در کنارم هستی احساس خستگی نمیکنم اما بعد مسافت را بین خودمان تقسیم میکنیم.از شیراز تا تهران به عهده من و از آنجا تا شمال به عهده تو قبول است؟
هنگامه سرفرود آورد و زمانی که از دروازه قرآن رد شدند هنگامه گفت:هر وقت از دروازه قرآن وارد یا خارج میشوم بخود میگویم که هیچکس باور نخواهد کرد که اگر بگویم در مدت اقامتم در شیراز هرگز مجال نیافتم تا از تخت جمشید دیدن کنم و گویی شیراز برای من خلاصه شده در چند مکان محدود مثل حافظیه سعدیه شاهچراغ و باغ ارم.در حالیکه جای جای شیراز زیبا و دیدنی است.
نظام گفت:سالهای زیادی فرصت خواهی داشت تا از تمام نقاطی که دیدن نکرده ای بازدید کنی!هیچ میدانی شهرت باغ ارم از چه چیز است؟
هنگامه گفت:چندان هم بی اطلاع نیستم و میدانم که باغ ارم بخاطر درختان سرو و کاج و ابشارهای متعدد و کم نظیرش معروف است مخصوصا از لحاظ درختان سرونازش که شهرت جهانی دارد.
نظام هوم بلندی گفت و افزود:بد نبود و به اطلاعات تاریخی ات میشود نمره 15 یا 16 داد.
و سپس به نگاه رنجیده هنگامه بخاطر دادن نمره کم با صدا خندید و برای آنکه او را بخنداند گفت:باور من ارفاق کردم وگرنه نمره ات کمتر از این میشد.
هنگامه گفت:شرط میبندم که اطلاعات خودت نیز چون من ناقص است اما با اینحال بهمین نمره راضی ام.
جاده خلوت بود و جز تعدادی وسیله نقلیه سنگین و یک اتوبوس مسافر بری که از کنارشان گذشتند وسیله ای دیگر ندیدند.هنگامه خوشحال از اینکه میتوانند سریعتر حرکت کنند سکوت اختیار نمود و چشم به جاده طویل و سیاه دوخت که میرفت روز و روشنی آفتاب را پذیرا شود.صدای موزیک آرامی از رادیو به گوش میرسید.هنگامه احساس کرد که خوابش گرفته اما برای گریز از خواب خمیازه اش را فرو خورد و به نظام گفت:دوست دارم وقتی برگشتیم یک مهمانی بزرگ ترتیب بدهیم و همه را دعوت کنیم!
نظام گفت:اتفاقا منهم در همین فکر بودم و داشتم فکر میکردم که من و تو هنوز لباس رمسی ازدواج بر تن نکرده ایم و عکسی به این مناسبت نداریم.
هنگامه با صدای بلند خندید و گفت:تصور کن که عکس ما در مقایسه با زوجهای جوان چقدر دیدنی میشود.تو با موهای جوگندمی و منهم با چند چروکی که در زیر چشم دارم.بما میگویند عروس و داماد کهنسال!.
نظام به نشانه رد حرف او گفت:بما میگویند عروس و داماد پر تجربه.
هنگامه به اتوموبیل سفید رنگی که از کنارشان گذشت بی تفاوت نگریست و آنی تصور کرد که راننده خوب رانندگی نمیکند و قصد آزار دارد.راست برجای نشست و همانطور که به جاده نظر داشت به نظام گفت:مراقب باش مثل اینکه آنها قصد تفریح دارند
نظام از سرعت اتوموبیل کاست و فاصله میان خودشان را با اتوموبیل سفید رنگ زیاد نمود و به هنگامه که دچار ترس شده بود گفت:خیالت راحت باشد من گول جاده خلوت را نمیخورم و بازیچه آنها نمیشوم.
اما با تمام اطمینانی که هر دو داشتند اتومبیل سفید رنگ دست از آزار برنداشت و سعی میکرد اتوموبیل آنها را از جاده منحرف کند.اینبار نظام به خشم آمد و با گفتن آنها عقلشان را از دست داده اند پا بر پدال گاز فشرد و بر سرعت خود افزود.هنگامه که از ترس سرتاپای وجودم میلرزید با صدایی لرزان گفت:خواهش میکنم خودت را کنترل کن آنها قصد شوخی ندارند قصد جان ما را کرده اند.
حرف هنگامه موجب شد تا نظام خوب به سرنشینان اتوموبیل که پهلو به پهلوی آنها حرکت میکرد نگاه کند و بگوید:مردی که پشت فرمان نشسته همان است که دیشب تعقیبمان میکرد اما اصلا او را نمیشناسم و بخاطر نمی آورم که با او برخوردی کرده باشم.
هنگامه گفت:حالا که اینطور است بیشتر احتیاط کن و مراقب باش.
آنها نیمی از راه را در جنگ و گریز طی کردند و با مشاهده اتوموبیل پلیسی که در جاده در حال حرکت بود هنگامه امیدواری یافت و گفت:به آنها اطلاع بده که تعقیبمان میکنند و قصد جان ما را دارند.
نظام گفت:اما مطمئن نیستم ممکن است که واقعا قصد آنها تفریح کردن باشد.
هنگامه که مجاب نشده بود صبر کرد تا اتوموبیل پلیس از کنارشان عبور کند و سپس با تکان دست باعث توقف اتوموبیل پلیس شد.نظام هم توقف کرد و هنگامه پیاده شد و با شتاب و هیجان از رفتار راننده اتومومبیل سفید صحبت کرد و در آخر افزود:ما نمیدانیم قصدشان از اینکار چیست لطفا حمایتمان کنید.
افسر پلیس پس از شنیدن سخنان هنگامه گفت:خونسردیتان را حفظ کنید و حرکت کنید ما مراقب خواهیم بود.
وقتی همگی سوار شدند هنگامه لبخند رضایت بر لب داشت و به نظام گفت:تو مطمئنی که آن مرد همانی بود که دیشب تعقیبمان میکرد؟
نظام گفت:مطمئن نیستم چون چهره اش د رتاریکی بود اما قلبم گواهی میدهد که او همان مرد است.دلم میخواهد بدانم که او کیست و چه منظوری از تعقیب ما دارد.
هنگامه بدون تفکر گفت:شاید دسیسه ای در کار است و رفیعی میخواهد ما را نابود کند.اما چرا؟هدفشان از نابود کردن ما چیست؟با از بین بردن ما سودی عاید آنها نمیشود.
نظام نفس بلندی کشید و گفت:فکرت را با این افکار خسته نکن شاید هم دارم اشتباه میکنم و حقیقت چیز دیگری باشد.
به نزدیکی شهر اصفهان رسیده بودند و پیش از انکه داخل شهر شوند د رپمپ بنزین توقف کردند و نظام ضمن بنزین و بازرسی چرخا با چشم جستجو کرد تا شاید اتوموبیل تعقیب کننده را ببیند و برای حصول اطمینان بیشتر در داخل شهر کنار خیابان چهار باغ پارک نمود و به هنگامه پیشنهاد کرد با گردش کوتاهی د رمیدان تمدد اعصاب نموده و سپس حرکت کنند.خیابان از دروازه دولت تا دروازه شیراز امتداد داشت ودر هر دو طرف خیابان چهار ردیف درختان چنار سر به فلک کشیده سایه گسترده و آنجا را بس زیبا ساخته بودند.نظام برای اینکه فکر هنگامه را به جهتی دیگر سوق دهد گفت:این خیابان از ابتکارات شاه عباس است و در دوره صفویه گردشگاه سلطنتی بوده است که کم کم به گردشگاه عمومی تبدیل شده و یکی از زیباترین خیابانهای اصفهان است بیا از صنایع دستی چند مغازه دیدن کنیم و بعد راهی شویم.
هنگامه از تماشا و تنوع کارهای منبت و خاتم ساعتی به نشاط آمد و پریشانی را فراموش کرد و از مغازه ای دو شمعدان نقره ای خریدند که با دو شمعدان دیگرشان هماهنگی داشت.در مسیر اصفهان تا قم اتوموبیل تعقیب کننده را ندیدند و هر دو با آسودگی به زیارت مرقد حضرت معصومه رفتند و با احساسی خوش و سبکبال بسوی تهران حرکت کردند.پیش از خروج از شهر قم سوغات خریدند و با سوهان مشهور این شهر راهی شدند.نظام صدای رادیو را کم کرد و به هنگامه گفت:تو استراحت کن تا وقتی به تهران میرسیم خستگی ات برطرف شده باشد.
هنگامه که گویی منتظر چنین سخنی بود اسوده دیده برهم گذاشت و به خواب فرو رفت.در تمام طول مسیر قم تا تهران هنگامه خوابیده بود و نظام رانندگی میکرد اما فکر او پیرامون اتوموبیلی که در مسیرشان دیده بودند دور میزد و نمیتوانست رابطه ای میان خود و آنها بیابد.حرف هنگامه به تردیدش انداخته بود و داشت فکر میکرد که شاید شیرین و رفیعی بار دیگر با هم همدست شده و قصد نابود کردن زندگی آنها را کرده اند اما برای این دسیسه چینی هم نمیتوانست انگیزه ای بیابد چرا که شیرین قبل از پیدا شدن هنگامه قصد متارکه کرده و دیگر زندگی با نظام را صلاح ندیده بود.او به آنچه که خواسته درونی اش بود رسیده و انگیزه ای برای انتقام جویی نداشت.هنگامی که اتوموبیل وارد تهران گردید موجی از احساس خشم و نفرت وجود نظام را در برگرفت و بی اختیار بر سرعت خود افزود تا هر چه زودتر از شهری که از ان نفرت پیدا کرده بود بگریزد.احساس میکرد هنوز سایه بختیاری را میبیند که تعقیبش میکند و با ادای ژنرال منشانه لبخند تکبر بر لب دارد و او را از خانه میراند.هرگز نتوانسته بود حس کینه جویی نسبت به این مرد را فراموش کند و هنوز هم اثاری از نفرت دیرین در قلبش احساس میکرد و پیشامدهای بد زندگی اش را به او نسبت میداد و او را عامل تیره بختی خود میدانست.وقتی وارد بزرگراه شد با نگاه به چهره هنگامه که راحت خوابیده بود لبخند پیروزی بر لب راند و گویی با بختیاری است که صحبت میکند زیر لب زمزمه کرد:با تمام قدرت و نفوذت در مقابل عشق شکست خوردی و به زانو در آمدی.حالا خوب نگاه کن و ببین که هر دوی ما باز هم در کنار هم هستیم و داریم از زندگی مان لذت میبریم.
احساس قدرت و پیروزی بر دشمن جانی تازه در کالبدش دمید و هوای خنک شبانگاهی را بجان خرید و با این اندیشه که هیچکس نمیتواند این خوشبختی را از انها بگیرد پا بر پدال گاز فشرد و خشم و نفرت را فراموش کرد.در کرج مقابل رستورانی نگه داشت و هنگامه را ارام بیدار کرد و گفت:عزیزم بیدار شو بریم شام بخوریم.
هنگامه لحظاتی فراموش کرد که کجاست و در چه موقعیتی است وقتی توانست افکار خود را منظم کند راست نشست و با نگاه به اطراف به موقعیت خود پی برد و از نظام پرسید:کجا هستیم؟
نظام دستخوش احساس دقایق قبل دست هنگامه را در دست گرفت و بر گونه خود گذاشت و گفت:رسیده ایم کرج عزیزم.اگر گرسنه نشده بودیم صدایت نمیکردم اما میدانم که تو هم گرسنه ای پس تا غذای رستوران تمام نشده بیا برویم شام بخوریم.
هنگامه از اتوموبیل پیاده شد و سعی کرد با کمک نسیم شبانگاهی باقیمانده خواب را از چشم دور کند و بهمراه نظام راهی شود.میدانست که برای بقیه سفر او میبایست پشت فرمان بنشیند تا نظام بتواند استراحت کند.شب از نیمه گذشته بود و هیچ مسافری در رستوران دیده نمیشد مردی با چشم خواب آلود پذیرایشان شد و نظام پرسید:غذا دارید؟
مرد خمیازه اش را فرو داد و با گفتن بله بفرمایید آن دو را دعوت به نشستن کرد.هنگامه و نظام قبل از آنکه پشت میز بنشینند برای شستن دست و روی خود حرکت کردند.هنگامه وقتی چهره اش رادر آینه دستشویی دید از ظاهر خود بخنده افتاد.چشمانش پف کرده و رنگ چشمش به سرخی میزد.خود را مرتب کرد و زمانی که از در دستشویی خارج شد با هنگامه ای که داخل شده بود تفاوتی فاحش کرده بود.او زودتر از نظام پشت میز نشست و به منوی غذا نگاه کرد تا برای هردویشان غذا سفارش بدهد.او هر غذایی را انتخاب میکرد مرد با آوردن لبخند بر لب میگفت تمام شده و هنگامه را مایوس میکرد.در آخر هنگامه مجبور شد بگوید:هر غذایی را تمام نکرده اید بیاورید.
و مرد خوشحال میز را ترک کرد.نظام وقتی روبرویش نشست هنگامه با لحن ناراضی گفت:تمام غذاهای خوب را تمام کرده و مجبور هستیم به آنچه که باقیمانده رضایت بدهیم.
نظام دستش را روی دست هنگامه گذاشت و گفت:عیبی ندارد عزیزم.ما دیر وقت رسیده ایم و اشکال از خودمان است.
رستوران زیبا بود و با آنکه از تمام چراغهای آویخته شده یکی در میان روشن بود اما نور ملایم و سکوت محیز آرامبخش اعصاب بود و هنگامه مجذوب زیبایی محیط شده بود.ربع ساعتی طول کشید تا غذایی گرم روی میزشان چیده شد و با دیدن خورشتی که هر دو علاقه مند به آن بودند لبخند رضایت بر لبشان نشست و اشتهایشان تحریک شد.
از رستوران که خارج شدند اینبار هنگامه پشت فرمان نشست و نظام دیده بر هم گذاشت و خیلی زود خوابش برد.در میانه راه کرج چالوس اتوموبیلی با سرعت از کنارش گذشت و موجب شد وقایع صبح را بیاد آورد و محتاط تر حرکت کند.کیلومتری را طی کرده بود که از روبرو اتوموبیلی با نور بالا بسویش پیش آمد و قدرت دید را از او گرفت هنگامه به سختی توانست اتوموبیل را کنترل کند و با کوه تصادف نکند.ضربان قلبش تند شده بود و میخواست نظام را از خواب بیدار کند و به او بگوید که قادر به رانندگی نیست اما وقتی به صورت خسته نظام نگاه کرد منصرف شد و با کشیدن نفس بلندی براه خود ادامه داد و برای اینکه فکرش را آسوده کند ضبط را روشن کرد و به شماره کردن تونلهایی که پشت سر میگذاشت خود را سرگرم کرد.وقتی جاده را طی کرد و وارد شهر چالوس شد آرامش عجیبی در خود حس کرد گویی از تونل زمان عبور کرده و وارد دنیایی دیگر شده بود.دنیایی پر از نور و زیبایی شهر روشن و در زیر پرتو چراغها زیبا و خیال انگیز مینمود.هیچ رهگذری مشاهده نمیشد و اتوموبیلی در حال تردد نبود گویی شهر خالی از سکنه بود.شب به انتهای خود نزدیک میشد و سپیده دم آغاز شده بود که او وارد شهر شده بود.بوی علف و سبزه و گیاه آغشته به رطوبت باران و دریا چون کودکان به وجدش آورده بود و از دیدن آنهمه سرسبزی دلش نیامد به تنهایی توشه برگیرد و با هیجان نظام را

R A H A
10-22-2011, 02:18 AM
266_275

بیدار کرد و گفت: بلند شو عزیزم و طبیعت زیبا را نگاه کن. حیف است که این منظر زیبا را نبینی.
نظام خمیازه ای بلند کشید و بدن خود را کش داد و با مالیدن دو چشم به بیرون نگاه کرد و با گفتن خدای من چقدر زیباست! روی صندلی جابجا شد تا بهتر بتواند از ان همه زیبایی بهره بگیرد. هنگامه گفت:اگر به اختیار من بود دوست داشتم که برای بقیه عمرم را در شمال و دامن طبیعت زندگی کنم.
نظام گفت: حق داری. نمی شود به اسانی دل از این همه زیبایی کند. سپس به صورت هنگامه نگریست و گفت: صبحت بخیر هنگامه خواب الود من! باورکن با همه خستگی که از صورتت می ریزد اما باز هم تو زیباتر از همه این زیبایی ها هستی.
هنگامه گل خنده اش را به نظام هدیه کرد و گفت: با این حرفت خستگی ام برطرف شد و می توانم همین مسیر را برگردانم دوست داری صبحانه را در پارک سی سنگان بخوریم و بعد راهی صلاح الدین کلاه شویم؟
نظام شیشه اتومبیل را تا انتها پایین کشید و گفت: اختیار با توست و تو می توانی مرا با خودت تا انتهای دنیا ببری و مطمئن باش که مخالفتی ازطرف من نمی بینی.
هنگامه گفت: خوشحالم که خواب باعث شد روحیه ای شاد و سرزنده پیدا کنی. توی رستوران وقتی به چهره ات نگاه کردم انقدر خسته بودی که گمان کردم همانجا پشت میز از پای در می ایی و به خواب می روی.
هنگامه به داخل پارک پیچید و نزدیک اولین کیوسک نگهداشت و هر دو پیاده شدند. پیرمردی که کیوسک خود را پایخانه کوچکی کرده بود برایشان تخم مرغ نیمرو کرد و چای معطر برایشان اورد که خستگی راه را فراموش کردند و با نیرویی تازه به راه افتادند. اینبار نظام پشت فرمان نشست و در پارک جنگلی به گردش پرداختند و بعد به دنبال ادرسی که خانم ناظمی در اختیارشان گذاشته بود بسوی صلاح الدین کلاه به راه افتادند.افتاب با حرارت می تابید. وقتی شهرک را یافتند هر دو به نشانه موفقیت به روی یکدیگر لبخند زدند.مردی از اتاق نگهبانی خارج شد و انها خود را معرفی کردند. مرد با خوشرویی به انها خوشامد گفت و در ورودی را به رویشان باز کرد. شهرکی بود تازه ساز که از زیبایی بسیار بهره مند بود. ان مرد که خود را احمدیان معرفی نمود از اتاق نگهبانی با دسته کلید خارج شد و همراه انها رفت تا کلبه را نشانشان بدهد. او با گفتن بپیچید به سمت چپ اتومبیل را وارد اولین محوطه کرد و از میان ویلاها،کلبه ای بلند برافراشته شده خود را نشان داد. رنگ زرد طلایی کلبه در زیر تابش خورشید می درخشید و قتی پیاده شدند تازه متوجه شدند که کلبه در خصار درختان تنومند برستونهای اهنین بنا گردیده که از یک سو زیبایی جنگل بیننده را به سوی خود می کشد و از سوی دیگر اب ابی دریا با خروش و تلاطم امواجش بیننده را سحر می کند. اقای احمدیان جلوتر از نظام و هنگامه پله های اهنین را پیمود و در ورودی کلبه را باز کرد و از ان دو دعوت کرد که داخل شوند.کلبه ای که انها پیش روی خود دیدند. کلبه ای بود بزرگ و روشن با پنجره هایی بزرگ که محوطه سرسبز باغچه ها و ویلاهای نوساز به رنگهای مختلف را نشان می دد و با وسعت بخشیدن به چشم می شد حضور ابی دریا را مشاهده کرد در سالن بزرگ مفروش شده همه چیز حکایت از رفاه صاحب ان می کرد و هنگامه با مشاهده لوازم زندگی درون کلبه به صدف گفته خانم ناظمی رسید که گفته بود تمام وسایل رفاهی فراهم است و هیچ گونه کمبودی نخواهند داشت. در کنار سالن چله ها یی از چوب انها را به طبقه فوقانی کلبه هدایت کرد. از دواتاق بزرگ یکی به سوی جنگل و دیگری به سوی دریا اشراف داشت. نظام از روی میز عسلی کوچکی که کنار پنجره بود قاب عکسی را برداشت و به تصویر طراحی شده بامداد. مردی که درون قاب بود نگاه کرد و رو به هنگامه نمود، و گفت: به گمانم این تصویر صاحبخانه باشد.مرد جوانی است اما صورت خشمگینی دارد.
هنگامه قاب عکس را از نظام گرفت و گفت: این عکس اقای اکرمی است اما باید بگویم که نقاش خشم درون خود را به تصویر منتقل کرده و در حقیقت چهره اقای اکرمی مهربان است و نگاه معصومی دارد.
هنگامه قاب را سر جایش گذاشت و نگاهی گذارا به دو اتاق انداخت که با وجود لوازم داخل انها پی برد که هر دو اتاق خواب هستند. وقتی هنگامه از پله های چوبی به زیر می امد نظام هم او را تعقیب کرد و صدای پوبهای زیر پایشان به هوا برخاست و نظام با گفتن احتیاط کن. موجب خنده هنگامه شد. در فاصله ای که نظام چمدانها را به داخل کلبه می اورد. هنگامه برای بازرسی قدم به اشپزخانه گذاشت و با گشودن در یخچال خوشحال به تماشا ایستاد. اقای اکرمی با نهایت لطف برای انها مواد غذایی فراهم نموده بود و هنگامه با یک نگاه فهمید که برای فراهم کردن غذا به هیچ چیز احتیاج نخواهد داشت. گاز را روشن کرد و کتری را برای درست کردن چای روی گاز گذاشت و زمانی که از اشپزخانه خارج شد. نظام هم چمدانها را به داخل خانه اورده بود. در کنار اشپزخانه دری بود که به حمام و دستشویی منتهی می شد و هر دو نگاهی به درون ان انداختند و نظام گفت: اقای احمدیان ابگرمکن را روشن کرد اما باید برای حمام کردن مدتی صبر کنیم.
هنگامه خود را پشت پنجره رساند و به تماشای سرسبزی محیط ایستاد.درگوشه سالن کنار چنجره صندلی ننویی توجه نظام را به خود جلب کرد و بدن خسته خود را روی ان انداخت و با تکان دادن صندلی به خود ارامش بخشید و گفت: به تو قول می دهم که سال دیگر در ویلای خودمان تعطیلات را بگذرانیم. من تعجب می کنم که چگونه تو و مانی ترغیب نشده اید که خود ویلایی داشته باشید؟
هنگامه نگاه از بیرون بر گرفت و گفت: من همه چیز را زمانی دوست دارم که بدانم تو هم با من هستی. هرگز در ان سالهای سخت برای خود ارزویی نداشتم.
لحن غمگین هنگامه، نئام را نتاثر كرى و بر خوى خشم گرفت و که با سوال بیجای خود گذشته را به یاد هنگامه اورده است. از روی صندلی بلند شد و هنگامه را به جای خود نشاند و گفت: کودک دل من بنشین تا پدرت تابت بدهد و خستگی ات را برطرف کند. اما پیش از ان که نظام بخواهد وسیله تفریح هنگامه را فراهم کند. از صدای در کتری هنگامه از جای برخاست و به سوی اشپزخانه رفت. نظام هم تلوزیون را روشن کرد و چون از برنامه در حال پخش خوشش نیامد ان را خاموش کرد و ضبط صوت را روشن نمود و از میان نوارهای اقای اکرمی یکی را انتخاب کرد و در ضبط گذاشت. صدای موزیک ملایمی در فضا پیچید. سپس بلند شد و ساکهای سفر را بالا برد. هنگامه از پنجره کوچک اشچزخانه به بیرون نگاه کرد. درختی شاخه های انبوه خود را به سوی کلبه گسترانده بود و صدای عبور نهر ابی هم به گوشش رسید. وقتی با دو فنجان چای از اشپزخانه خارج شد. نظام از پله ها به زیر امد صورتش ارام بود اما به چیزی فکر می کرد که متوجه حرف هنگامه نشد که گفت: باید به مانی زنگ بزنیم.
نظام روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد. هنگامه سینی چای را که روی میز غذاخوری گذاشته بود،برداشت و در مقابل نظام گذاشت و خودش نیز روبروی او نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
نظام گویی از خواب پریده باشد. به خود امد و گفت: هان چی گفتی؟
هنگامه دقیق به چهره او نگریست و گفت: پرسیدم اتفاقی افتاده؟
نظام به نشانه نه سر تکان داد و سعی کرد خود را از فکر برهاند و با برداشتن فنجان چای گفت: متوجه نشدم که برای ورود به محوطه تنها یک در وجود دارد یا درهای دیگری هم هست. بهتر است پس از نوشیدن چای در اطراف گردش کوتاهی بکنیم و با موقعیت خومان اشنا شویم.
هنگامه پذیرفت و پس از نوشیدن چای اماده شدند تا کلبه را ترک کنند. هنگامه زیر گاز را خاموش کرد و نظام هم کلید کلبه را برداشت و از در خارج شدند. وقتی از پله ها به زیر امدند نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و هنگامه با نگریستن به اطرافش نهر ابی را دید که از کنار کلبه می گذشت و خود را به دریا می رساند. هنگامه گفت: دلم به حال جنگل می سوزد که ویران می شود تا شهرک سازی شود. به این درختها نگاه کن، با این که کهنسال هستند اما استوار و شادابند. نظام دست هنگامه را در دست گرفت و همانطور که طول خیابان را تا انتها می پیمودند و به ویلاها نظر داشتند گفت: گمان می کنم که تنها من و تو مسافر شهرک هستیم و بقیه ویلاها خالی هستند.
هنگامه با صدای بلند خندید و گفت: ساکنین دائمی نیستند.
نظام دست هنگامه را در دست فشرد و گفت : به تعبیر عقل باخته،عاشق هم اضافه کن و بگو هیچ یک از ساکنین اینجا مثل من و تو عقل باخته عاشق نیستند. تو فکر می کنی که اگر عاشق نباشی می توانی از طبیعت لذت ببری؟ در عشق نیرو و جاذبه ای است که به تو امکان می دهد با روح طبیعت در امیخته شده و هاله نور اطراف گلها و گیاهان را ببینی و از مشاهده ان لذت ببری . به این درخت سی کس نگاه کن و ببین چگونه تلاش می کند تا خود را از پایین به بالا بکشد و با نور خدا یکی شود. مردم اگر بدانند در عشق چه نیروی اعجاز انگیزی وجود دارد و با ان چه کارها که می توانند انجام دهتد،هرگز قلب خود را به روی این موهبت الهی نمی بستند!
هنگامه با نگاهی مملو از عشق به اطرافش نگاه کرد و گفت: حق با توست، همه چی زیباست.
انتهای خیابان بن بست بود و کلبه ای متروکه دیده شد.هنگامه از دیوارمتصل به کلبه که دیواری خشتی بود نگاه به بیرون انداخت و رودخانه ای با جریان اب ملایمی دید که مردی که ارام و صبور با قلاب ماهی گیری اش به انتظار صید ایستاده بود. انها راه رفته را بازگشتند و چون به کلبه رسیدند هنگامه گفت:با این که صدای دریا وسوسه انگیز است اما ترجیح می دهم که غروب برای تماشا بروم.
نظام هم با او هم رای بود و چون به کلبه بازگشتند هر دو برای فراهم کردن غذا به اشپزخانه رفتند. اب کاملا گرم بود و نظام کار فراهم سازی غذا را نیمه کاره رها کرد و بای استحمام رفت. هنگامه با خود اندیشید که نگام قدم زدن،نظام همانطور که صحبت می کرد موشکاف و دقیق به اطراف نگاه می کرد گویی در جستجوی چیزی یا کسی بود که گمان می برد پشت درختها یا در پناه ویلایی کمین کرده باشد. از خود پرسید او در بالا چه دیده که اینگونه کنجکاو شده است؟
وقتی نوبت استحمام هنگامه رسید،نظام با گفتن من میز غذا را اماده می کنم به هنگامه اطمینان داد و او وارد حمام شد.اما وقتی از حمام خارج شد،در کلبه باز بود و روی میز هم ظرفی چیده نشده بود. هنگامه سر از کلبه بیرون کرد و هیچ کس را ندید. نگران شد و با صدای بلند نظام را صدا زد و چون جوابی نشنید قصد کرد که از کلبه خارج شود و دنبالش بگردد. به جستجوی کلید برامد و در حال پوشیدن کفش بود که دید نظام از پله های اهنی بالا می اید. نفس بلندی از اسودگی کشید و چون نظام وارد شد نگرانی اش را با گفتن کجا رفته بودی؟
نشان داد. ظاهر نظام اشفته بود و موهای خیسش نامرتب روی پیشانی اش ریخته بود. نظام نفس نفس می زد گویی مقداری راه را دویده بود. او به سوال هنگامه تا زمانی که نشست پاسخ نداد و چون کمی ارامش پیدا کرد به روی هنگامه خندید وگفت: رفتم دور کلبه مقداری دویدم و ورزش کردم.
هنگامه متعجب پرسید: این وقت روز ورزش کردی؟ تازه بعد از این که حمام کرده ی و بدنت خیس است؟
نظام هنگامه را کنار خود نشاند و گفت: باورکن از این کار لذت بردم. برای ورزش کردن ساعت بخصوص لازم نیست.
هنگامه دیگر کنجکاوی نکرد اما حرفهای نظام هم قانعش نکرده بود ولی چون دانست که نظام نمی خواهد بیشتر از این توضیح دهد خاموش شد و سوال دیگری نکرد. در سر میز غذا هنگامه صحبت می کرد و نظام به ظاهر به حرفهای او گوش می داد اما در حقیقت فکرش جای دیگری بود. او هنگامی که چمدانها را به طبقه بالا برده بود از پنجره ای که به محوطه درختان مشرف بود و می شود از انجا جاده را هم دید نگاهش به پیکان سفید رنگی افتاد که کنار جاده پارک شده بود و دو مرد به بدنه ان تکیه داده و شهرک را زیر نظر گرفته بودند.
از ان فاصله هم توانسته بود تشخیص بدهد که ان دو مرد،همانهایی هستند که از شیراز انها را تعقیب کرده و در جاده فصد جانشان را کرده بودند. او نمی خواست با عنوان کردن این مطلب هنگامه را نگران کند و سفر را به او تلخ کند. پس خود به تنهایی حفاظت از هنگامه و کلبه را به عهده گرفت و برای این که پی به موقعیت خودشان ببرد با هنگامه به قدم زدن پرداخته بود و دریافت که شهرک تنها یک در ورودی دارد اما از جانب دریا هیچ مانعی برایورود ایجاد نشده و از انجا می توان به اسانی وارد یا خارج شد. او وقتی به هنگامه گفت که برای دویدن و ورزش کردن از کلبه خارج شده در حقیقت راه کلبه تا دریا را دویده بود تا به موقعیت جغرافیایی انجا هم پی ببرد،هم ضمن ان که نمی خواست هنگامه را هم تنها در کلبه گذاشته باشد. حس درونی به او می گفت که خطری هنگامه را تهدید می کند و نه خود او را.
هنگامه برای این که نظام را متوجه خود کند دستش را روی دست نظام گذاشت و پرسید:فهمیدی چی گفتم؟
نظام به خودامد و با زدن لبخندی تصنعی گفت: حواسم با توست عزیزم. غذای بسیار خوشمزه ای درست کردی!
هنگامه اینبار از بی توجهی نظام رنجیده خاطر شد و از پشت میز بلند شد، به سوی تلف رفت و نشست و شماره گرفت. نظام که حرکت هنگامه را با چشم تعقیب می کرد پرسید: با کجا تماس می گیری؟
نگاه خشمگین هنگامه متوجه اش شد و گفت : اگر حواست با من بود مب شنیدی که گفتم باید به مانی زنگ بزنیم و خاطرش را اسوده کنیم که به سلامت رسیده ایم.
نظام به نشانه موافقت سرفرود اورد و از لحن و نگاه خشمگین هنگامه به اسانی گذشت و شروع کرد به جمع اوری ظروف و شستن انها. صدای هنگامه را به وضوح می شنید که داشت با مانی صحبت می کرد و با لحنی شاد از زمان حرکت تا رسیدن به کلبه را تعریف می کرد. نظام از پنجره اشپزخانه دید کافی برای زیر نظر گرفتن اطراف نداشت و چون از انجا خارج شد در کلبه را قفل کرد و شنید که هنگامه دارد از طرف او سلام می رساند. وقتی تماس قطع شد . هنگامه قیافه رنجیده اش را دوباره نشان داد و با لحنی قهرامیز گفت: من خسته ام می روم بخوابم.
او پا را روی اولین پله چوبی گذاشت، نظام طاقت نیاورد و گفت: هنگامه خواهش می کنم یک لحظه صبر کن او را از رفتن بازداشت. نظام خود را به هنگامه رساند و زیر بازویش را گرفت و گفت: بیا بنشین تا با هم کمی حرف بزنیم.
هر دو روی مبل روبروی یکدیگر نشستند و چون هنگامه را اماده شنیدن دید،مجبور شد انچه را دیده و حدس زده بود را برایش بازگو کند و در اخر برای ان که او را امیدوار کرده باشد افزود:اما خوشبختانه شهرک فقط یک در دارد که ان هم از طرف نگهبانی حراست می شود و کسی نمی تواند بدون اجازه وارد شود.من قصد نداشتم نگرانت کنم اما تو گمان بردی که من نسبت به تو بی توجه ام و از من رنجیدی در صورتی که...
هنگامه صحبت او را قطع کرد و گفت: بهتر بود که همان موقع مرا در جریان می گذاشتی . اگر هر دو هوشیار باشیم بهتر از خودمان مراقبت می کنیم. من هم فکر می کنم که جایمان امن است و کسی نمی تواند به ما اسیب برساند،متاسفم که از تو رنجش به دل گرفتم.
نظام نوازشش کرد و گفت: مهم نیست عزیزم برو استراحت کن. من هم بعد از شنیدن اخبار بالا می ایم. خورشید در انتهای اب فرو می رفت و رنگ نارنجی خود را ارام و بیصدا

R A H A
10-22-2011, 02:18 AM
276 تا 285
به امواج هدیه میکرد.هنگامه و نظام بر بلندی صخره ای نشسته بودند و غروب آفتاب را تماشا میکردند.نظام زمزمه کرد:هنگامه!ای بهار جاودانه من همیشه با من باش دستت را به دست من بده تا با توان هم این راه باریک و لغزنده را بسوی سرزمینی که خداوند وعده کرده طی کنیم و هر گاه زنجیر اسارت شیطان پای یکی از ما را از رفتن ناتوان سازد آن دیگری با نفس شیرین عشق و ایمان به یاری شتابد و زنجیر اسارت را پاره کند.ای هنگامه ای بهار جاودانه من.آنجا که خیانت دوست و شماتت دشمن نیروی ایمانم را متزلزل میکند دستم را بگیر و با کلامی از نور قلب تاریکم را روشنی بخش.وقتی تو با من باشی وقتی دست گرم و مهربانت در دست من باشد دیگر از سختی راه نخواهم نالید و از تیغ تیز زمانه پروا نخواهم داشت.به خورشید و تابش آن بنگر که چکونه اولین عنایت خداوندی را از چشم حسودان پنهان میکند تا با تفکر چشم دل باز کنیم و جسم و روحمان را از پلیدی ها پاک کنیم و به روشنی بعد از تاریکی امید ببندیم باشد که حیات دوباره بیابیم!

فصل 12
در نیمه های شب هنگامه از صدای ضرباتی که بر چوب میخورد دیده گشود و گوش فرا داد.باد میوزید و شاخه های درخت به سقف کلبه و بنده آن ضرباتی وارد می آورد که موجب بیداری او شده بود خواست خیال اسوده کند و دیده بر هم بگذارد که که نور ضعیفی روی پله ها توجهش را جلب کرد و بی اختیار از شدت ترس جیغ کشید و موجب بیدار نظام شد نظام متوحش بر بستر نشست و پرسید:چی شده عزیزم؟
هنگامه بجای پاسخ با انگشت به پله ها اشاره کرد.نظام با سرعت بلند شد و چراغ را روشن نمود و قصد کرد آهسته از پله ها پایین رود.هنگامه برای اینکه نظام تنها نباشد تمام نیروی خود را جمع کرد و از تخت پایین آمد و پشت سر نظام قرار گرفت و هر دو به آرامی از پله ها به زیر آمدند.نور چراغ تیر برق که پشت پنجره قرار داشت قسمتی از سالن را روشن کرده بود و به آنها امکان میداد که راه را ببینند.نظام چراغ هال را روشن کرد و با مشاهده در باز کلبه قلبش فرو ریخت و با صدایی بلند گفت:چه کسی اینجاست؟
اما جز صدای خودش و صدای بادی که در بیرون زوزه میکشید صدایی نیامد.محتاط بسوی آشپزخانه پیش رفت و پیش از آنکه وارد شود گفت:من میدانم که آنجایی تا نگهبان را خبر نکرده ام خودت بیا بیرون.
اما تهدید هم کارساز نبود و لحظاتی بعد نظام چراغ اشپزخانه را روشن کرد و قدم به درون آن گذاشت.هیچ چیز تغییر نکرده و جابجا نشده بود و کسی هم در آن پنهان نشده بود.از آشپزخانه بسوی در کلبه حرکت کرد و نگاهی به بیرون انداخت اما هیچ حرکتی را مشاهده نکرد.در کلبه را مجددا قفل کرد و کلید را روی در باقی گذاشت و بروی هنگامه که از ترس زبانش بند آمده بود لبخند زد و گفت:عزیزم طوفان در کلبه را باز کرده و جای نگرانی وجود ندارد.
نظام لیوان اب را بدست هنگامه داد و افزود:بنوش حالت بهتر میشود.
هنگامه وقتی توانست بر ترس خود غلبه کند از نوری که دیده بود صحبت کرد و نظام به او اطمینان داد که آن نور به علت وزیدن باد بروی پله ها انعکاس یافته و ترس او بیهوده است.وقتی هر دو برای خوابیدن بار دیگر به طبقه بالا رفتند چراغها را روشن گذاشتند.هنگامه با اطمینانی که نظام به او بخشیده بود دیده بر هم گذاشت و بخواب رفت اما نظام همچنان بیدار بود و فکر میکرد.او مطمئن بود که در را قفل کرده و از قفل بودن اطمینان حاصل کرده است.برای خودش قابل قبول نبود که باد در را باز کرده باشد و مطمئن بود که کسی بداخل کلبه آمده و بر اثر جیغ هنگامه فرار کرده است.
او آنقدر بیدار نشست تا صبح دمید و اهسته بدون آنکه هنگامه بیدار شود پایین رفت تا علت باز بودن را پیدا کند.در بازرسی که بعمل آورد حدس زد که کسی از درباز پنجره توانسته داخل شود و سپس در هال را باز کند و از آنجا خارج شود.برایش مسلم شد آن کسی که به درون کلبه راه یافته قصد سرقت نداشته چون میتوانست بدون صدا لوازم برقی را با خود ببرد.از خود پرسید پس او کیست و چرا قصد جان آنان را کرده؟
با شنیدن چند ضربه که به در خورد بخود امد و اندام آقای احمدیان را پشت شیشه در دید.وقتی در را گشود به سلام و صبح بخیر او به گرمی پاسخ داد اقای احمدیان گفت:مزاحم شدم تا اگر به چیزی احتیاج دارید بفرمایید تا آماده کنم.دیشب اقای اکرمی برای خوشامد گویی آمده بودند گویا خواب بودید که دیگر مزاحم نشدند و برگشتند و به من گفتند امروز غروب برمیگردند و سفارش کردند تا از شما بپرسم که اگر چیزی کم و کسر دارید حتما بفرمایید تا آماده کنم.
نظام نفس بلند و اسوده ای کشید و با گفتن خیلی ممنون چیزی کم و کسر نیست نتوانست از خنده خودداری کند و به نگاه متعجب احمدیان خندید و گفت:گویا اقای اکرمی داخل کلبه هم شده بودند و هنگام برگشت فراموش کرده بودند در را ببندند و من و خانم را حسابی ترساندند.
آقای احمدیان موشکاف نگاهی دقیق به چهره نظام کرد و پرسید:فرمودید داخل کلبه شده اند؟
نظام به نشانه آری سر فرود آورد و آنچه را که شب پیش رخ داده بود برای احمدیان بازگو کرد.مرد دقایقی به فکر فرو رفت و سپس گفت:گمان نکنم آقای اکرمی وارد کلبه شده باشد چون که پیش از اینکه برای دیدن شما بیایند از من در مورد کلید ویلا سوال کردند و من خدمتشان عرض کردم که تحویل شما داده ام و آقای اکرمی گفت که کلید دیگر در تهران جا مانده و شما یکسره به شمال آمده اید.شما مطمئنید که در کلبه را از داخل قفل کرده بودید؟
نظام سر فرود اورد و گفت:اما یکی از پنجره ها باز بوده.
نگرانی از چهره آقای احمدیان هم بخوبی مشهود بود و با گفتن اگر اجازه بدهید نگاهی بیندازم داخل کلبه شد و به وارسی پنجره پرداخت.یک در شیشه ای در پشت ویلا با چند پله آهنی مانند در جلویی ویلا قرار داشت.آقای احمدیان در شیشه ای را که قفل بود باز کرد و باردیگر بست و سپس دستگیره را امتحان کرد و چون خاطرش از درست بود قفل راحت شد پنجره ای را که شب پیش بازمانده بود را امتحان کرد و گفت:شبها دو نفر تا صبح در محوطه کشیک میدهند و کسی نمیتواند از راه ساحل هم وارد شود.من تعجب میکنم که شما میفرمایید کسی داخل کلبه شده با اینحال از نگهبانان شب سوال میکنم و این قضیه را دنبال میکنم مطمئن باشید.
نظام با خرسندی خیال گفت:من مطمئنم که از ویلاها بخوبی محافظت میشود.شما تحقیق خود را بکنید و ما هم بیشتر احتیاط میکنیم.
وقتی احمدیان از کلبه خارج شد هنگامه خواب آلود از پله ها پایین آمد و پرسید:کی بود؟
نظام سعی کرد چهره ای خندان بخود بگیرد و گفت:صبح بخیر داشتم با آقای احمدیان صحبت میکردم دیشب اقای اکرمی برای خوشامد گویی آمده بود ولی چون ما خواب بودیم بیدارمان نکرده و قرار است که امروز غروب برگردد.
در صورت هنگامه موجی از شادی دوید و گفت:پس او دیشب وارد کلبه شده و ما خیال کردیم که دزد آمده؟
نظام دلش نیامد شاید او را ذایل کند و با گفتن گمان میکنم بسوی اشپزخانه رفت تا مجبور به پاسخگویی سوال دیگری نباشد.هر دو تصمیم گرفتند که با اتوموبیل تا نوشهر بروند و گردش کنند.وقتی آماده حرکت شدند نظام با دقت تمام درها و پنجره ها را قفل کرد و براه افتادند.در مقابل ساختمان نگهبانی چشمشان به احمدیان خورد که با دو مرد در حال گفتگو بود.یکی از مردها در آهنی بزرگ را برای عبور آنها باز نمود و نظام مقصد خروج داشت که با اشاره دست احمدیان مجبور شد توقف کند و پیاده شود.احمدیان دو مرد را به نظام معرفی کرد و گفت که هر دوی آنها نگهبانان شب هستند یکی از انها گفت:من دیشب به دو مرد برخورد کردم که در ساحل قدم میزدند.آنها به من نزدیک شدند و خیلی گرم احوالپرسی کردند.لهجه شان تهرانی بود و از من پرسیدند که خانم و اقای دشتی مهمان شهرک شما هستند؟و من به گمان اینکه از آشنایان شما هستند تایید کردم و یکی از انها گفت که ما در همین نزدیکی هستیم خوب است تا اینجاییم به خانم و اقای دشتی سلامی عرض کنیم و بعد برویم.من آدرس کلبه را دادم و آنها هم وارد شدند اما یک مقدار که راه آمدند آن دیگری گفت چون تازه رسیده اند باید خسته باشند برمیگردیم و فردا به دیدنشان میرویم.آن یکی هم قبول کرد و برگشتند.
نظام پرسید:آیا شما آن دو مرد را تعقیب کردید تا مطمئن شوید که برگشته اند؟
نگهبان سر بزیر انداخت و گفت:راستش نه چون طوری صحبت کردند که یقین کردم از آشنایان شما هستند.
نظام پرسید:ایا یکی از ان دو مردی لاغراندام نبود با قدی نسبتا کوتاه؟
نگهبان سر فرود اورد و گفت:بله خودش بود و همان مرد گفت که مزاحم شما نمیشوند و امروز برمیگردند.
نظام گفت:من با آنها اشنایی ندارم اما دیروز همین مرد داشت ساختمان کلبه را برانداز میکرد و شک مرا برانگیخته بود.ای کاش میتوانستم خودم او را از نزدیک ببینم و بفهمم که قصدش از اینکارها چیست.
آقای احمدیان گفت:اگر بار دیگر آمدند باید آنها را نگهداریم و شما را خبر کنیم.
سپس رو به نگهبان کرد و گفت:اگر بار دیگر آنها را دیدی بهشان نگو که در موردشان با اقای دشتی صحبت کرده ای بگذار فکر کنند که تو چیزی نمیدانی.حواست را خوب جمع کن و مراقب باش.توی این چند سال که شهرک افتتاح شده ما به چنین موردی برخورد نکرده ایم و اینجا همیشه در امنیت بوده.
نظام برای انکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید:جای دیدنی اینجا کجاست؟
احمدیان گفت:نمک ابرود خیلی زیباست و همینطور هم باغ کندلوس که گیاهان دارویی دارد و بسیار هم زیباست.
نظام تشکر کرد و سوال اتوموبیل شد و به پرسش هنگامه که پرسید:در مورد چی اینقدر صحبت میکردید؟
جواب داد:در مورد نمک آبرود و باغ کندلوس!احمدیان ترغیب میکرد که حتما از این دو مکان دیدن کنیم.حالا اول به کجا برویم؟
هنگامه گفت:هر کدام که در مسیر بود.
نظام دست هنگامه را در موقع رانندگی در دست گرفت و گفت:نمیدانم چرا وقتی دست تو در دست من است احساس قدرتمندی میکنم و حس میکنم که میتوانم کوهی را از جایش تکان بدهم.هنگامه فکر میکنم سحر این منطقه دارد مرا جادو میکند و کم کم فکر برگشت به شیراز را از سرم بیرون میکند.
هنگامه خندید و گفت:پس مانی حق داشت که دچاردلشوره شده بود و هی تاکید میکرد که زودتر برگردید.او از جادو و سحر اینجا خبر داشت.
نظام سر فرود اورد و گفت:دلم به حالم خودم میسوزد که از دو طرف در بند و اسیر جادو شده ام.از یک سو جادوی نگاه تو و از سوی دیگر جادو و سحر این محیط.من نمیدانم چرا تاکنون مشاعر خود را ازدست نداده ام؟
وسپس با صدای بلند خندید.با مشاهده تابلوی باغ کندلوس از جاده اصلی باغ به فرعی پیچید و در مسیر جاده آسفالته تا انتها حرکت کردند.در مقابل در آهنی بزرگ باغ توقف کردند و از اتاقک نگهبانی دو بلیط خریداری کردند ورود اتوموبیل به داخل باغ ممنوع بود و آنها پیاده وارد باغ شدند و به صدق گفته احمدیان پی بردند باغی بود بس مصفا که باغچه های بزرگ و گیاهان دارویی با تابلوهای مشخصه نوع گیاه و مصرف دارویی آن جلب توجه میکرد.هر دو به تماشا ایستادند و سپس به فروشگاهی که با سنگهای الوان ساخته شده بود وارد شدند و به اجناس فروشگاه نگاه کردند.در فروشگاه انواع گیاهان خشک دارویی در بسته بندیهای زیبا برای عرضه به مشتریها آماده بود آنها شیشه ای عرق بهار نارنج که تسکین دهنده اعصاب و قوت دهنده قلب بود خریدند و پس از خروج از فروشگاه تا کنار آبشار زیبایی که به صورت مصنوعی ساخته شده بود حرکت کردند.تعدادی از دختران محصل بهمراه مربی خود برای بازدید از باغ آمده بودند که سر و صدا و نشاط آنها سکوت حاکم بر باغ را برهم زده بود.نظام و هنگامه از پله های مارپیچی برجی که منبع اب بود بالا رفتند و از ارتفاع به باغ نگریستند و هنگامی که کندلوس را ترک کردند تازه متوجه شدند که دو ساعت از وقتشان را صرف تماشای باغ کرده اند.
از آنجا بسوی نمک ابرود حرکت کردند.هوای آفتابی صبح کم کم زیر پوشش ضخیم ابر پنهان میشد و چون به مقصد رسیدند باران آرام آرام شروع به بارش کرد.آنها به محوطه وسیعی رسیدند که مقابلشان جنگلی انبوه قرار داشت و برای رسیدن به قله میبایست از تله کابین استفاده کنند.هر دو خوشحال و شاد از دیدن طبیعت بکر و زیبا بلیط تهیه کردند و در صف ایستادند.تعداد بازدیدکنندگان زیاد بود و جمعیت کثیری خواهان رسیدن به قله بودند.
نظام و هنگامه در صف ایستادند و همانطور که به جمعیت نگاه میکردند نظام ناگهان بر خود لرزید و بی اختیار دست هنگامه را گرفت.هنگامه نگاهش را به نظام دوخت و خواست عمل او را نکوهش کند که متوجه شد رنگ چهره نظام پریده است و با نگرانی پرسید:حالت خوب نیست؟
نظام نمیتوانست دلیلی برای ترس خود بیاورد و ناچار شد برای اینکه هنگامه را نترساند بگوید:چرا خوبم فقط کمی احساس سرما کردم.
هنگامه پرسید:میخواهی منصرف شده و به ویلا برگردیم؟
نظام نگاهی به صف انداخت و دید که چندان فاصله ای تا اینکه نوبتشان برسد و سوار شوند ندارند و با گفتن چیز مهمی نیست ترس خود را پنهان کرد.وقتی سوار اتاقک تله کابین شدند و در برویشان بسته شد نظام به چهره دو مسافر دیگر که با آنها همراه بودند نگاهی انداخت و مشاهده کرد که خانم مسنی همراه دختر جوانی با انها سوار شده اند و دلش کمی آرام گرفت.تله کابین آرام آرام از سوی زمین به سوی ارتفاع پیش میرفت و ان دو از پنجره میتوانستند به دره ای که زیر پایشان قرار داشت و انبوهی از درختان نگاه کنند.
هر چه بالاتر میرفتند مه غلیظتر میشد و به داخل اتاقک وارد میشد در ارتفاع دیگر دره دیده نمیشد و آنها خود را درون مه احساس کردند.

R A H A
10-22-2011, 02:19 AM
286_ 295

وقتی به بالای کوه رسیدند و پیاده شدند باران چون سیل می بارید و برای فرار از باران به کیوسکی که مواد غذایی برای مسافران اماده می کرد پناه بردند. وجود نیمکتهای متعدد نشانگر ان بود که اگر باران نباریده بود می توانستد از مناظر زیبای اطراف دیدن کنند.نظام برای خودش و هنگامه چای خرید و ان دو چای خود را با اب بارانی که در لیوانشان می ریخت نوشیدند. هنگامه حس کرد که نظام مایل است زودتر برگردد و انطور که می بایست تحت تأثیر جاذبه و زیبایی انجا قرار نگرفته است. پس از نوشیدن چای به نظام گفت:
_ من هم احساس سرما می کنم، بهتر است برگردیم.
برلب نظام لبخند رضایتی نقش بست و ان دو بدون ان که گردشی کرده باشند باز هم به صف پیوستند تا راه را برگردند. هنگام یازگشت دیگر هیچ ندیدند جز مهی که سرتاسر دره را پوشانده بود و رطوبت خود را به صورت انها می نشاند. همسفران ان دو ، دو جوان بودند که شادی شان را با کشیدن سوت ابراز کردند و موجب تفریح هنگامه و نظام نیز شدند. در پایین وقتی از تله کابین خارج شدند نظام با چشم جستجو کرد اما دیگر ان مرد را ندید. وقتی برای صرف غذا وارد رستوران همان محوطه شدند، نظام سعی کرد چهره او را کاملا به خاطر اورد و به حافظه بسپارد.
صورت کوچک و باریک با چشمانی ریز و بینی عقابی و سن او را در حدود سی تا سی و دوسال براورد کرد و به خود گفت، مطمئنم که این همان فرد است که از شیراز تا اینجا به دنبالمان امده، اگر هنگامه با من نبود، غافلگیرش می کردم و با مشت و لگد وادارش می کردم که اقرار کند چرا تعقیبمان می کند و منظورش از این کار چیست اما با وجود هنگامه این کار دور از عقل بود.
به هنگام بازگشت به کلبه، هر دو سکوت کرده بودند و هر یک با افکار خود مشغول بود. زیبایی جاده با وجود باران شدیدی که می بارید بصورت کسل کننده ای در امده بود و هر دو دوست داشتند که زودتر به کلبه برگردند.

فصل سیزدهم
تابلوی ساحل افتاب، همچون نوری گرمابخش دلشان را گرم کرد و با دیدن صورت اشنای اقای احمدیان احساس راحتی و ایمنی کردند. در مقابل پرسش او که پرسید: نمک ابرود چطور یود؟
تازه به یاد اوردند که چه مناظر زیبا و فریبنده ای را مشاهده کرده اند و نظام با گفتن بسیار عالی بود، حرکت کرد و در مقابل کلبه ایستاد. وجود کلبه حس امنیت و سر پناه داشتن را در انها تشدید نمود و از این که می توانند از شر باران سیل اسا به خانه ای پناه ببرند خوشحال شدند. لباسهای هردو خیس بود و بدنشان گرمای اتش می طلبید. وقتی هنگامه برای تعویض لباس بالا رفت از شیشه اتاق خواب به بارش باران نگاه کرد و ئر همان حال چشمش به اتومبیل سفید رنگی افتاد که به ظاهر پارک شده بود. دیدن اتومبیل جرقه ای را در ذهنش روشن کرد و با خود اندیشید نکند این اتومبیل همان اتومبیلی باشد که انها را تعقیب می کرده است؟ به سرعت تغییر لباس داد و زمانی که از پله ها پایین امد نظام را مشغول روشن کردن شومینه دید و با هیجان گفت: نظام یک اتومبیل سفید رنگ پشت دیوار پارک کرده است، گمان می کنم که این همان اتومبیل باشد.
نظام بلند شد و بدون حرف به سوی تلفن رفت و شماره نگهبانی را گرفت و با احمدیان گفتگو کرد و از او خواست تا اتومبیل سفید رنگ پشت دیوار شهرک را شناسایی کند و بعد با او تماس بگیرد. سپس کنار اتش شومینه نشستند. هردو به یک چیز فکر می کردند، این که ایا این اتومبیل همان اتومبیل مرد تعقیب کننده است؟ هنگامه ارام زمزمه کرد:
_ ای کاش اقای احمدیان شماره پلاک اتومبیل را بردارد.
نظام بار دیگری پای تلفن نشست و این بار گفتگو با مرد دیگری انجام شد و نظام مجبور شد از او بخواهد تا این کار را انجام دهد. وقتی گوشی تلفن را گذاشت ، هنوز از برنخواسته بود که تلفن به صدا درامد. خودش گوشی را برداشت، صدای احمدیان بود که گفت:
_ تا من از در خارج شدم اتومبیل روشن شد و حرکت کرد و نتوانستم شماره پلاکش را بردارم اما هم من مواظب هستم و هم از بچه ها می خواهم که مراقب باشند و اگر با دیگر ان را دیدند شماره اش را یادداشت کنند.
نظام تشکر کرد و گوشی را گذاشت، هنگامه کنجکاو پرسید: خب؟
نظام گفت: موفق نشدند شماره پلاک را بردارند، راننده با دیدن احمدیان اتومبیل را روشن کرده و رفته.
هنگامه گفت: قضیه دارد جدی می شود و نباید سرسری از ان بگذریم. بیا دو نفری فکرهایمان را روی هم بریزیم و ببینیم چه کسی ممکن است این کار را انجام دهد؟
نظام روبروی هنگامه کنار شومینه نشست و گفت: اجازه نده خوشی سفر با فکرهای زهراگین به کاممان تلخ شود من که فکر می کنم همه چیز به صورت تصادفی است که اتفاق می افتد و قصد خاصی در انها نیست. پارک شدن اتومبیلی سفید رنگ در بیرون شهرک تصادفا با رنگ اتومبیلی که راننده اش در جاده قصد تفریح داشت جور در امده است، فقط همین!
هنگامه که مجاب نشده بود گفت: اما من طور دیگری فکر می کنم و امروز هم در نمک ایرود تو با دیدن کسی ناگهان رنگت پرید و احساس سرما کردی، نظام من گول نمی خورم چرا که خودم سالها از این جنگ و گریزها داشته ام و از دست عمال پدرم به طرق مختلف گریخته ام و خوب می دانم که در رویارویی با این افراد چه حالتی به انسان دست می دهد. من تا پیش از مرگ پدرم حکم زندانی بدون سلول را داشتم و به هرکجا که می رفتم و با هرکسی که ملاقات می کردم چشمهایی را در تعقیب خود حس می کردم. حالا به من بگو درنمک ابرود کسی را دیدی؟
نظام سرفرود اورد و گفت: به گمانم رسید که یکی از مسافرین تله کابین را قبلا هم دیده ام و در همان لحظه فکر کردم که ان مرد راننده اتومبیل تعقیب کننده ما بود اما هنوز هم یقین ندارم که انچه دیده ام درست بوده باشد. خیلی از ادمها هم لاغر و باریک هستند و هم رنگ اتومبیلشان سفید است. این که دلیل محکومیت نمی شود.
هنگامه به صورت نظام دقیق نگاه کرد و گفت: اما تو چهره او را دیده ای، یادت می اید که گفتی دلت می خواهد با مشت بر بینی عقابی اش بکوبی و ان را له کنی؟ این نشان می دهد که تو کاملا چهره او را شناخته ای که توانسته ای از میان ان همه جمعیت او را بشناسی. نظام بهتر نیست که ماموران کلانتری را در جریان بگذاریم؟
نظام گفت: ما که مدرکی در دست نداریم ، برویم چه بگوییم؟ بگوییم که اتومبیلی در جاده قصد سر به سر گذاشتن ما را داشت و در اینجا هم همان اتومبیل را دیده ام که گوشه ای پارک کرده؟ نه عزیزم، باید صبر کنیم و خودمان با هوشیاری بفهمیم که قصد او با انها چیست و چه منظوری دارند. من و احمدیان و دو نگهبان شب کاملا مراقب اوضاع هستیم و بالاخره گیرش می اندازیم، نگران نباش.
هر دو کنار حرارت شومینه دراز کشیدند و هنگامه زودتر از نظام به خواب رفت. وقتی با صدای چند ضربه که به در خورد دیده گشودند غروب از راه رسیده بود. هردو با عجله بلند شدند و نظام برای گشودن در رفت. اقای احمدیان به اتفاق مردی که نظام از شباهتش با نقاشی قاب عکس فهمید که باید اقای اکرمی باشد، پشت در ایستاده بودند. نظام با خوشرویی در را به رویشان گشود و اکرمی با معرفی خود به گرمی با نظام دست داد و به او خوشامد گفت نظام هردو را دعوت به داخل شدن کرد و با گفتن منزل خودتان است لطفا بفرمایید، در شوخی را با اکرمی بازکرد. هنگامه برای استقبال از مهمانان پیش امد و با دیدن اکرمی چنان دلش قرص شد که شادی اش را نتوانست پنهان کند و چون کودکان به وجد امده از دیدن او اظهار خوشحالی کرد. اکرمی تک شاخه ای از گل رز به مناسبت ورود هنگامه تقدیمش کرد و گفت: امیدوارم در اینجا به شما خوش گذشته باشد و کمبود کلبه کوچک را بخشیده باشید.
هنگامه انها را دعوت به نشستن کرد و در همان حال گفت: کلبه بسیار زیبایی است و به وضوح سلیقه صاحیخانه را نشان می دهد اما متأسفانه از اغاز سفر ماجراهایی به وجود امده که نمی گذارد از زیبایی ها لذت ببریم.
اکرمی گفت: اقای احمدیان اشاراتی داشتند که چه اتفاقی روی داده و بیشتر کنجکاو شده ام تا بدانم که چه بوده و اقدامات لازم را انجام دهم.
سپس رو به نظام کرد و گفت: البته با اجازه شما! من و خانم بختیاری سالهاست که با یکدیگر همکاری داریم و من یکی از اعضاءهیئت امنای شیرخوارگاه هستم و تا حدودی با زندگی خانم بختیاری هم اشنا هستم، این است که به خود جسارت می دهم و می خواهم که اگر کاری از دستم ساخته است انجام بدهم.
نظام تشکر کرد و با گفتن از اینجا شروع شد... به تعریف اولین حس خود پس از خروج از رستوران و سپس ماجرای جاده و بازبودن در کلبه و در اخر دیدن اتومبیل توسط هنگامه پرداخت و چون صحبتش تمام شد، اکرمی یک پا روی پا دیگرش انداخت و گفت:
_ من هم با خانم بختیاری موافقم که این همه رخداد نمی تواند تصادفی باشد و باید ان را جدی گرفت. ضمن ان که دیشب وقتی من امدم با این که در کلبه را امتحان نکردم اما مشخص بود که بسته است و حتما پس از رفتن من کسی وارد کلبه شده. اینطور که اقای احمدیان از زبان نگهبان شب می گوید مسلم می شود که به راستی دو نفر خیالاتی در سر دارند که شما را نعقیب می کنند اما با نظر شما هم موافقم که جای نگرانی وجود ندارد .چون به هرحال ما در اکثریت هستیم و انها فقط دو نفر هستند و به اسانی می شود گیرشان انداخت. دوست بسیار صمیمی من مالک همین ویلای روبروست، من از او می خواهم که اجازه دهد در ویلایش اقامت کنم و احمدیان و دو نگهبان هم مراقب کوچکترین حرکت خواهند بود. به گمان من انها بار دیگر برمی گردند تا مقصودشان را عملی کنند.
هنگامه برای اوردن چای به اشپزخانه رفته بود و از انجا هم صدای گفتگوی مردان را می شنید و موجی از اضطراب و تشویش در وجودش به تلاطم در امده بود و از خود می پرسید، نکند هنوز عمال پدرش در تعقیب انها هستند و خیال دارند به نظام اسیب برسانند؟ اما اندیشه خود را با این فکر که سالها از مرگ پدر می گذرد و دیگر او در قید حیات نیست تا بخواهد انتقام بگیرد رها کرد و سینی چای را با خود به سالن اورد و به مهمانان تعارف کرد. اقای اکرمی با نگاهی گذرا به صورت هنگامه تشویش و نگرانی را در ان خواند و گفت:
_ خانم بختیاری به شما قول می دهم که انان را گیر می اندازیم.
و با این حرفش ارامشی موقتی در وجود هنگامه به وجود اورد و هنگامه با زدن لبخند کمرنگی گفت:
_ دلم می سوزد که سفرمان دارد خراب می شود و مجبور می شویم با اعصابی متشنج به شیراز بازگردیم.
اقای اکرمی سر تکان داد و گفت: انشاالله با خاطره ای خوش و به یاد ماندنی عزیمت خواهید کرد و از بقیه روزهای باقیمانده نیز لذت خواهید برد. این کلبه محقر تا هر زمان که اراده کنید در اختیارتان خواهد بود و به یاری خدا همه چیز روبراه می شود، فکرش را نکنید.
اقای احمدیان گفت: من پیشنهاد می کنم که هنگام شب خانم دشتی در ویلای اقای حقگو اقامت کنند و ما همگی در اینجا به کمین بنشینیم و مراقبت کنم.
نظام بدون درنگ گفت: من یک لحظه هم هنگامه را تنها نمی گذارم.
اقای اکرمی خندید و گفت: بسیار خب، هرطور که مایل هستید اقدام می کنیم پس من و اقای احمدیان در ویلای روبرو کاملا مراقب شما هستیم تا خانم بختیاری با خیال راحت استراحت کنند.
اقای اکرمی پس ز نوشیدن چای کنار میز تلفن نشست و شماره گرفت و پس از دقایقی تماس برقرار شد. از لحن دوستانه ای که به کار می برد و سپس مطرح کردن مساله کلید ویلا همگی دریافتند که مخاطب اقای اکرمی ( اقای حقگوست) انها مکالمه کوتاهی داشتند و پس از قطع تلفن اقای اکرمی رو به احمدیان کرد و گفت: لطفا در ویلا و پنجره ها را بازکنید تا هوای تازه وارد شود.
احمدیان به دنبال اجرای دستور اقای اکرمی بلند شد و با بدرقه نظام کلبه را ترک کرد. اکرمی به صورت هنگامه که متفکر چشم به گلهای قالی دوخته بود، نگاهی انداخت و با لحنی اطمینان بخش گفت:
_ به من اعتماد کنید، همه چیز به خوبی تمام می شود.

R A H A
10-22-2011, 02:19 AM
296 تا 305

هنگامه نگاه محزونش را به دید اکرمی دوخت و زمزمه کرد:من ترس جان خودم را ندارم بخاطر نظام نگران هستم و میترسم به او گزندی برسانند داشتم گذشته را فراموش میکردم اما گویی هیچ چیز تغییر نکرده و باز هم جان نظام در خطر است.
اکرمی به نشانه رد صحبت او سر تکان داد و گفت:اشتباه میکنید و خیالات بیهوده به سر راه میدهید.من در این شهر از اعتبار و تا حدی هم نفوذ برخوردارم و اگر نتوانیم مشکل را حل کنیم مطمئن باشید که از طریق دوستانم حلش خواهیم کرد فقط خود را نبازید و اعصابتان را کنترل کنید.
همانشب احمدیان و اکرمی در ویلای پشت ساختمان منزل کردند و با کنار کشیدن پرده دید کافی برای زیر نظر گرفتن ویلا بوجود آوردند.اکرمی شام را مهمان نظام و هنگامه شده بود و پس از صرف شام به ویلای دوستش رفته بود نظام سعی داشت با ترنم آوازی که از ضبط به گوش میرسید محیط را از رعب و ترس خارج کند و به آن روحی شاد ببخشد.خودش همراه با صدای خواننده شروع به خواندن کرد و هنگامه را از شستن ظروف بازداشت و به او تکلیف کرد تا بنشیند و مجله ای که از قبل در ویلا بود مطالعه کند.هنگامه به ظاهر مجله را ورق میزد اما گوشش به صداهایی بود که از بیرون به گوش میرسید.همزمان با تمام شدن نوار صدای آواز خواندن نظام هم خاموش شد و هنگامه توانست صدای جریان اب و صدای بادی که در میان شاخه های درختان میپیچید را بشنود.سکوت بوجود آمده را هر دو پذیرا شدند و زمانی که نظام از کار فراغت پیدا کرد در کنار هنگامه نشست و سر او را بغل نمود و همانطور که به شعله آتش شومینه نگاه میکرد در گوش هنگامه زمزمه کرد:عزیزم مطمئن باش که هیچکس نمیتواند به من و تو آسیب برساند و ما را از هم جدا کند.اگر این را باور داشته باشیم دیگر از هیچ چیز و هیچکس نمیترسیم.
هنگامه سرش را با سینه همسرش فشرد و با صدا گریست و گفت:باور کن که دیگر تحمل دور شدن از تو و بدون زندگی کردن را ندارم و اگر مجبور به اینکار شوم خود را از شر این زندگی راحت خواهم کرد.
نظام سر هنگامه را میان دو دست خود گرفت و به چشم اشکبار او نگریست و با لحنی محکم و قاطع گفت:هنگامه باور کن که دیگر چنین اتفاقی رخ نمیدهد باور کن عزیزم به من نگاه کن.هنگامه روزهای بدبختی و فلاکت هر دوی ما دیگر به پایان رسیده و تکرار نخواهد شد.اشک تو کار مرا به جنون میکشاند من طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم.اگر نمیخواهی دیوانه شوم آرام بگیر و بمن اعتماد کن.
نظام اشکهای هنگامه را بر سر انگشت پاک کرد و او را از جا بلند کرد و گفت:برو برای خوابیدن آماده شو.من در و پنجره ها را امتحان میکنم و بالا می آیم.
هر دو با افکاری مغشوش دیده بر هم نهادند و خواب هم دیر به چشمشان راه پیدا کرد.هنوز خوابشان سنگین نشده بود که از صدای همهمه بیدار شدند.چراغ پایین روشن بود وقتی نظام از پله ها به زیر آمد با دیدن احمدیان و اکرمی و مردی که در وسط سالن روی زمین افتاده بود متوحش شد و به دنبالش هنگامه هم پایین آمد و با این صحنه روبرو گردید.احمدیان پشت یقه لباس مرد را گرفت و او را چون جسم سبکی از روی زمین به هوا بلند کرد و روی مبل انداخت و سپس به نظام نگاه کرد و پرسید:همین مرد است؟
نظام خود را به مرد تا شده در مبل رساند و با نگریستن در چهره او به نشانه آری سر فرود آورد.اکرمی روبروی مردی نشست و با لحنی تهدید آمیز گفت:بگو کی هستی و از جان اینها چه میخواهی؟یا حقیقت را میگویی یا اینکه همینجا جانت را میگیریم.
مرد از شدت درد نمیتوانست کمر خود را صاف نگهدارد و به سختی قادر به نفس کشیدن بود اما به زحمت توانست بگوید:من گناهی ندارم باور کنید.
اکرمی موهای سر مرد را به عقب کشید و گفت:چه گناهی بالاتر از اینکه دزدانه وارد شده ای!میخواستی چه غلطی بکنی؟!
مرد دست بر کمر خود گذاشت و گفت:مجبور بودم باور کنید دلم نمیخواست که دزدانه وارد شوم.مرا مجبور به اینکار کردند.
نظام خشمگین فریاد زد:چه کسی تو را مجبور کرد؟اگر حقیقت را بگویی قول میدهم آزادت کنم فقط بگو چه کسی تو را مجبور کرد و هدف از اینکارها چیست؟
مرد هنوز زبان باز نکرده بود که بار دیگر همهمه ای به گوش رسید و اینبار صدا از بیرون کلبه به گوش رسید و دقیاقی بعد در کلبه کوبیده شد.وقتی آقای احمدیان در را باز کرد دو نگهبان از پشت یقه مردی را گرفته و با خود آورده بودند.یکی از نگهبانها گفت:توی ساحل پشت صخره پیدایش کردیم.این همان مرد است که میگفت آقای دشتی را میشناسد.
اکرمی مرد دوم را هم روی مبل انداخت و گفت:آیا نفر سومی هم با شما هست؟
مرد دوم به نشانه نه سر تکان داد و نظام پرسید:تو مرا از کجا میشناسی در صورتی که من هرگز تو را ندیده ام و نمیشناسم؟
مرد دوم که از لحاظ جثه نیرومندتر از اولی بود گفت:من عکس شما را دیده بودم و توی شیراز هم خودتان را دیدم اما شما مرا ندیدید.
نظام پرسید:برای چی ما را تعقیب میکردید؟
مرد بجای جواب چند بار سرتکان داد و نمیخواست حرف بزند که نظام بر آشفت و مشتش را گره کرد و خواست بر صورت مرد بکوید که اکرمی دستش را در هوا تکان داد و گفت:صبر کن حرف میزند چون اگر بخواهد سکوت کند و چیزی نگوید به جای اینکه روانه زندانش کنیم همین جا قطعه قطعه شان میکنیم و توی همین باغچه دفنشان میکنیم.
بعد نگاه و صورت خشمگین خود را به مرد اولی دوخت و پرسید:حالا حرف میزنید یا اینکه...
مرد دوم حرف اکرمی را قطع کرد و گفت:به او کاری نداشته باشید.نظام که بی حوصله شده بود از دست احمدیان چوب قطوری را که او بهمراه داشت قاپید و با بلند کردن آن گفت:حرف میزنید یا با همین چوب هلاکتان کنم؟!
مرد اولی سعی کرد که پشت خود را صاف کند اما صدای فریاد آخش بلند شد و صورتش از شدت درد درهم رفت و مرد دوم با دیدن این صحنه گویی پی برد که چاره ای جز اقرار ندارند گفت:رفیقم بی گناه است و پرونده خلاف هم ندارد اما من تازه چند ماه است که از زندان آزاد شدم تازه یکهفته از آزادی ام میگذشت که یکی از دوستانم به دیدنم آمد و گفت:مردی از خارج آمده و دنبال گمشده ای میگردد تو حاضر هستی بگردی و او را پیدا کنی؟منهم دیدم که پیدا کردن گمشده که جرم و خطا نیست فقط پرسیدم چرا از مامورین کمک نمیگیرد که دوستم گفت خودش قاچاقی وارد مملکت شده و نمیخواهد شناخته شود.پول خوبی میدهد و تو اگر بتوانی او را پیدا کنی بجای اسکناس دلار میگیری!من از دوستم پرسیدم تو چرا خودت این لقمه چرب را برنمیداری؟که گفت من باید رابطی باشم میان تو و اون بعد یک عکس نشانم داد و اسم و فامیل را هم گفت و حتی آدرسی هم در اختیارم گذاشت و گفت که ممکن است در همین آدرس پیدایش کنی.منکه تعجب کرده بودم پرسیدم این چه گمشده ای است که آدرس هم دارد راستش را بگو ببینم چه نقشه ای در کار است و دوستم گفت راستش تو باید صاحب این عکس را پیدا کنی و بعد بتو میگویم که چه باید بکنی من به دوستم گفتم اگر قرار است قتلی یا دستبردی انجام بگیرد من حاضر به همکاری نیستم اما او قول داد که فقط و فقط کار من پیدا کردن صاحب عکس است.منهم قبول کردم و به اتفاق همین دوستم راهی شدم و فقط چند روز طول کشید تا پیدایتان کرمد.شب پیش از حرکت خانمی با من تماس گرفت و گفت که بطور یقین میتوانم شما را در این آدرس پیدا کنم حتی آدرس شرکتی هم که در آنجا کار میکنید بمن داده شد.باور کنید خودم گیج شده بودم و از کار آنها سر در نمی آوردم اما بخودم گفتم شاید میخواهند مطمئن شوند که ایا شما هنوز د رهمین آدرس هستید یا نه.چند روز در حوالی خانه کشیک کشیدم و چون کسی از آن خانه بیرون نیامد به آدرس شرکت رفتیم و آنجا کشیک دادیم و بالاخره موفق شدیم بعد با تهران تماس گرفتم و به دوستم گفتم که آنها را پیدا کرده ام.به ظاهر خوشحال شد و گفت یک لحظه از انها غافل نشو تا بعد بگویم که چه باید بکنی.همان شب دوستم تماس گرفت و گفت اگر بتوانی به طریقی کلک آنها را بکنی نانت توی روغن است و آن مرد حاضر است تو را همراه خود از کشور خارج کند یا اگر خواستی بمانی آنقدر دلار به تو خواهد داد که تا آخر عمر راحت زندگی کنی.راستش اول قبول نکردم به دوستم گفتم که اینکار از من ساخته نیست و من برمیگردم تهران اما فکر سفر خارج وسوسه ام کرد و صبح که شد تلفن کرمد و گفتم که قبول میکنم به شرطی که از ایران خارج شوم.وعده و عید داده شد و تصمیم گرفتم یک شب وقتی هر دو از شرکت خارج میشوید هر دویتان را زیر بگیرم و فرار کنم اما صبحش شما عازم تهران شدید و بهتر دیدم که نقشه ام را در جاده عملی کنم که موفق نشدم وپلیس راه سررسید و اینجا هم بار اول چیزی نمانده بود که کار را تمام کنم اما دوستم ترسید و مانع شد و از ترس فرار کرد.راستش خودم هم راضی به اینکار نبودم و نیستم.در پرونده مجرمیت من کیف زنی نوشته شده اما هرگز دستم به خون کسی آغشته نشده ومیدانم که نمیتوانم مرتکب قتل شوم.
احمدیان به تمسخر خندید و پرسید:پس برای چی دو مرتبه وارد کلبه شدید؟
مرد از روی تاسف سر تکان داد و گفت:اینبار میخواستیم فقط جنس برداریم و برگردیم.راستش نمیخواستیم که با دست خالی برگردیم.
هنگامه که تا این زمان فقط شنونده بود لب باز کرد و گفت:آیا دوستتان اسمی از ان مرد خارجی بر زبان نیاورد؟
مرد نگاه ملتمس خود را به صورت هنگامه دوخت و گفت:باور کنید که چیزی نگفت فقط میدانم که آن مرد در هتل هیلتون اقامت دارد و دوستم با آنجا تماس میگرفت.
اکرمی پرسید:اگر موفق به انجام کار میشدید در کجا قرار بود که پول را بگیری و چه کسی پول را بتو تحویل میداد؟
-قرار بود که پس از پایان کار من با دوستم تماس بگیرم و او ترتیب بقیه کارها را بدهد.
نظام پرسید:بهمین آسانی؟تو گفتی و ما هم باور کردیم.اگر دوستت به وعده اش عمل نکند تو چه کاری از دستت برمی آید.راستش را بگو چقدر پول گرفته ای؟
مرد اولی که کمی آرام شده بود گفت:او اینکار را نمیکند بما کلک نمیزند.چون خودش پایش گیر است.
نظام با صدای بلند خندید و گفت:من مطمئنم که او پول و پاسپورت را برمیدارد و بجای شما خودش فرار میکند چه کسی حاضر است دلار و ورقه خروج در دستش باشد و آن را دو دستی تقدیم شما کند؟
نگاه دو مرد در هم گره خورد و مرد دومی گفت:او نمیتواند فرار کند چون خواهرش با خود ماست!
اینبار نگاه نظام و هنگامه درهم گره خورد و نظام پرسید:منظورت چیست که خواهرش با شماست؟
مرد اولی گفت:دوستم در مورد تلفن به شما دروغ گفت.
اکرمی خسته و عصبی فریاد کشید:هر دوی شما دارید به مادروغ میگویید و تنها یک راه چاره مانده و آن این است که شما را تحویل بدهیم و آنها از شما اقرار بگیرند.
احمدیان که گویی منتظر همین سخن بود به دو نگهبانی که ایستاده بودند و به حرفهای آن دو مرد گوش میکردند دستور داد مقداری طناب بیاورند تا دستهایشان را طناب پیچ کنند.یکی از نگهبانان از جای خود جنبید که اکرمی گفت:طناب لازم نیست میتوانیم مراقبشان باشیم تا فرار نکنند بلند شوید که برویم.
مرد دوم زانو بر زمین زد و با التماس گفت:اینکار را نکنید قسم میخورم که حقیقت را بگویم.
یکی از نگهبانان گفت:چه اقرار بکنی چه نکنی باید تحویلت بدهیم تا قانون خودش تکلیف شما را معلوم کند.نمیشود که دزدانه بیایید خانه مردم و قصد جانشان را بکنید و هنگامی که گیر افتادید دست به التماس بلند کنید.اگر موفق به انجام کار پلیدتان شده بودید باز هم همین قیافه را داشتید؟
هنگامه گفت:اجازه بدهید یک فرصت به آنها بدهیم.
آنگاه رو به مرد دوم گفت:اگر حقیقت را بگویی از جرمت ارتکاب به قتل را حذف میکنیم و هر دوی شما را با همان عنوان کیف زنی تحویل میدهیم.خودت خوب میدانی که اتهام به قتل چقدر مجازاتش سنگین است حالا دیگر با خود توست که تصمیم بگیری؟
مرد اولی گفت:خواهش میکنم مرا آزاد کنید چون با این که همه چیز را میدانم خودم را شریک نکردم و چشم به دلار هم ندوخته ام من از اول میدانستم که اینکار عاقبت ندارد.اکرمی خندید و گفت:و چون میدانسی باز هم دزدانه وارد شدی و این تو بودی که میخواستی این دو را به قتل برسانی همدستت را در پشت صخره ها دستگیر کردند و تو را در اینجا.گناه تو سنگین تر از رفیقت است.
مرد اولی به گریه افتاد و گفت:باور کنید من قصد جان کسی را نداشتم بلکه از ترس اینکه نکند او وسوسه شود و قتل انجام بدهد خودم پذیرفتم که داخل شوم و فقط تلویزیون را بردارم و از ویلا خارج شوم.
مرد دوم حرف دوستش را تصدیق کرد و با گفتن او قادر نیست سر خروسی را ببرد سعی در جلب اطمینان دیگران کرد و اکرمی گفت:گیریم که راست گفته باشی اما حقیقت را هنوز نگفته اید و دارد صبح میشود.
مرد دوم گفت:حقیقت را خواهم گفت و حاضرم هر کاری باشد برای جلب اطمینانتان انجام بدهم.
همه مردان نشستند و گوش به مرد دوم سپردند مرد نفس بلندی کشید و گفت:همانطور که برایتان گفتم من تازه از زندان آزاد شده بودم و هم دنبال کار میگشتم و هم دنبال اتاقی که بتوانم اجاره کنم و مادرم را نجات بدهم.مدتی که در زندان بسر میبردم کرایه خانه عقب افتاده بود و صاحبخانه مادرم را جواب کرده بود.در یکی از روزها وقتی برای پیدا کردن اتاق به بنگاه معاملات ملکی رفته بودم دو نفر یک زن و یک مرد هم آنجا بودند که میخواستند یک ملک تجاری بخرند و آن را آژانس کنند.من صبر کردم تا آنها حرفشان با بنگاهی تمام شد و بعد بیرون آمدم و منتظر شدم تا آنها هم از بنگاه خارج شوند.رفتم جلو و از آنها تقاضای کار کردم و التماس کردم که کمکم کنند و بجای حقوق یک سرپناه به من بدهند و چیزی که بتوانم شکم خود و مادرم را سیر کنم.مرد اول قبول نکرد اما بعد آن خانم در گوشش چیزی گفت که رام شد و به من گفت تو را احتیاج داریم اما فعلا کارهایی هست که باید انجام بدهیم و بعد خبرت میکنیم.من هم شماره تلفن خانه همین دوستم را به آنها دادم و انتظار کشیدم تا خبرم کنند.یک ماهی گذشت و خبری نشد داشتم مایوس میشدم که یکشب دوستم به دیدنم آمد و گفت تماس گرفتند و تو فردا میروی سرکار آنقدر خوشحال شده بودم که به هوا پریدم و خدا را شکر کردم.فردا صبح رفتم به آدرسی که داده بودند یک آژانس مسافرتی بود که در آنجا عهده دار نظافت و آبدارخانه شدم و

R A H A
10-22-2011, 02:19 AM
306_ 315

اتاقی هم در اختیارم گذاشتند که مادرم را به انجا منتقل کردم، همه چیز خوب پیش می رفت تا این که یک روز اقایی به هیبت توریستها از در ازانس امد تو و یک راست رفت سراغ خانم رفیعی....
نام رفیعی که از دهان مرد خارج شد نظام و هنگامه یک صدا ( نه ) بلندی گفتند وبی اختیار از جای خود بلند شدند. حرکت ان دو موجب شد تا دیگران متعجب به ان دو چشم بدوزند و اکر می بپرسد:
_ شما رفیعی را می شناسید؟
نظام سر فرود اورد و گفت: او همسر دوم من است.
لحن صدایش انقدر غمگین بود که مرد دوم را تحت تآثیر قرار داد و گفت: همه چیز زیر سر این خانم و اقای خارجی است!
هنگامه دست نظام رو در دست گرفت و گفت: ارام باش، بگذار بقیه اش را تعریف کند.
مرد نفس بلندی کشید و ادامه داد: ان مرد با خانم رفیعی خیلی صحبت کرد و اقای رفیعی فقط گوش می کرد. بعد از رفتن ان مرد بود که همه چیز دگرگون شد و خانم اتومبیل اخرین سیستم خرید و ازانس هم شکل مدرن به خود گرفت. ان مرد گاهی به ازانس می امد و ان وقتی بود که کار ازانس تمام شده بود و می خواستیم تعطیل کنیم. در یکی از همین شبها بود که وقتی ان مرد امد و رفت خانم رفیعی مرا صدا کرد و کنار خودش نشاند و گفت: حاضری برایم کاری انجام بدهی ؟ که اگر موفق شوی هم پول کلان به دست می اوری و هم من این ملک را به نامت می کنم ، گفتم خانم تا کار شما چه کاری باشد . خانم گفت، این اقا را که می بینی می اید و می رود مرد بسیار ثروتمندی است و پدرش هم از زنرالهای این کشور بوده است حالا امده تا کاری را که پدرش نتوانسته انجام دهد او تمام کند و سپس برگردد و حاضر است دست مزده خوبی هم بدهد. او دو پیشنهاد داده، یکی این که پس از پایان کار همینجا بمانی و با پولی که می گیری و ملکی که به نامت می شود تا پایان عمر خودت رئیس باشی و ریاست کنی، دوم این که اگر می ترسی دستگیر شوی با خود او از ایران خارج شوی و بعد هم من و برادرم به شما ملحق می شیم.
من که وسوسه شده بودم پرسیدم، خب این چه کاری هست؟ خانم رفیعی گفت که تو باید بروی شیراز و زن و مردی را نابود کنی، حالا به هر طریق که توانستی. حرف خانم تیره پشتم را لرزاند و گفتم باورکنید خانم من تا به حال یک مرغ را هم نکشته ام! خانم رفیعی بلند خندید و گفت، پس فکر می کنی ما یک سابقه دار را انتخاب می کنیم که زود شناخته شود و لو برود؟ مطمئن باش که این کار از دست خودمم هم برمی اید اما مشکل اینجاست که من در شیراز زود شناخته می شوم و ل می روم اما اگر تو این کار را بکنی مأمورین تا بخواهند تحقیق کنند و تو را شناسایی کنند تو ان طرف مرز دارری خوش می گذرانی . حرفهای خانم وسوسه انگیز بود و تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم. چند روز با خودم جنگیدم و به این نتیجه رسیدم که مادرم را در بهترین پانسیونها می گذارم و خودم با دلارها عازم می شوم و می روم ، چند سال که گذشت . برمی گردم و راحت در همین خاک زندگی می کنم. این بود که موافقتم را با خانم در میان گذاششتم و خانم گفت، باید برایت اتومبیلی بخریم که بتوانی خوب انها را زیر نظر بگیری و به موقع نقشه ات را عملی کنی. من هم نقشه را با همین دوستم در میان گذاشتم و از او کمک خواستم راستش ترسیده بودم و چون تا به حال از این کارها نکرده بودم بیشتر وحشت کرده بودم. دوستم سعی کرد مرا منصرف کند اما می دانستم که اگر به انها بگویم منصرف شده ام جان خودم و مادرم ر خطر می افتد و به ناچار دل به دریا زدم و به دوستم گفتم تو فقط همراه من بیا تا اگر برایم اتفاقی افتاد زود به خانم رفیعی اطلاع بدهی. توی شیراز اول تصمیم گرفتم که هر دو را بدزدم و بعد سر فرصت نابودشان کنم اما چون به شهر اشنایی نداشتم تصمیمم را عوض کردم و نقشه کشیدم که انها را با ماشین زیر بگیرم و بعد فرار کنم اما شما عازم سفر شدید و وقتی به خانم رفیعی گفتم خوشحال شدند و گفتند، چه بهتر که این کار در شهر دیگری انجام بگیرد و از من خواستند تا شما را تعقیب کنم و بعد در موقعیت مناسبی کار را انجام دهم اما همینطور که دیدید نتوانستم و قادر نشدم که مرتکب قتل شوم. باورکنید اگر مرا تحویل بدهید جان مادرم را گرفته اید.
هنگامه گفت: اگر سوالی که از تو می پرسم به حقیقت جواب بدهی به جان مادرت سوگند می خورم که تو را تحویل ندهم، فقط به من بگو نام ان مرد خارجی چیست؟ چون از اظهارات خودت معلوم است که او را بارها دیده ای و غیر ممکن است که نامش را ندانی !
مرد سر به زیر انداخت و گفت: من به قول شما اطمینان می کنم و نام ان مرد را می گویم هرچند که می دانم قبولش برای شما دشوار است. نام ان مرد هرمز بختیاری است و انطور که فهمیدم اقا هرمز برادر شماست.
اشک هنگامه از روی گونه اش فرو غلتید و او با فرود اوردن سر حرف مرد را تأیید کرد و گفت: بله هرمز برادر من است.
اقای اکرمی که گیج شده بود ناباور پرسید: چطور ممکن است که برادر قصد جان خواهر را بکند، این غیر ممکن است.
هنگامه با اهنگی از حزن گفت: اما متأسفانه حقیقت دارد! پدرم طبق وصیت نامه ای که بعد از مرگش توسط مانی قرائت شد تمام اموال خود را به نام من کرده بود و ارثی برای هرمز در نظر نگرفته بود. پدر در وصیت نامه اش نوشته بود که هرمز در مدت اقامتش در خارج به قدر کافی پول دریافت کرده و انچه از اموال منقول و غیر منقول دارد به من تعلق می گیرد. مانی یک فتوکپی از وصیت را برای برادرم فرستاد و او اینک امده تا انتقام بگیرد و به قول خودش کاری را که پدرم نتوانست انجام دهد او تمام کند. با مرگ من و نظام او وارث شناخته شده و اموال به او تعلق می گیرد. ضمن ان که هیچ کس به برادرم شک نخواهد کرد و قتل من و نظام یک تصادف تلقی خواهد شد.
اقای احدیان اه بلندی کشید و گفت: چه نقشه وقیحانه ای!
برای دقایقی سکوت بر سالن حکمفرما شد و هیچ کس لب به صحبت باز نکرد هرکدام از انها به فرجام کار می اندیشید و از خود می پرسیدند اخر کار چه خواهد شد؟ اقای اکرمی با هوم بلندی که با دهان بسته ادا کرد سکوت سالن را شکست و با نگاهی به جمع، رو به نظام کرد و پرسید: قای دشتی ما چه باید بکنیم؟
نظام که گویی از خواب گرانی بیدار شده باشد به خود امد و تکان شدیدی خورد و گفت: من هنوز نفهمیده ام که چگونه هرمز با رفیعی ها اشنا شده و چگونه انها را پیدا کرده است؟
هنگامه گفت: مانی با هرمز در ارتباط بود و شاید از طریق مانی توانسته با رفیعی ها ارتباط برقرار کند.
نظام نجوا کرد: اقای مانیان ندانسته ما را به سوی قتلگاه روانه کرد.
اکرمی از جای خود بلند شد و گفت: اما نقشه انها هنوز اجرا نشده و احتمال می رود که تا مطمئن نشوند دست از انتقام برندارند. من فکر می کنم که می بایستی نقشه ای طرح کنیم تا انها را رسوا کنیم و دستشان را رو کنیم.
یکی از نگهبانها گفت: بهتر است انها را بکشیم اینجا و کار را همینجا تمام کنیم.
اقای احمدیان گفت: اینطوری خیال همگی ما هم راحت می شود.
اکرمی کنار مرد اول نشست و پرسید: نامت چیست و چند سال داری؟
مرد سر به زیر انداخت و گفت: اسمم رضاست و بیست و نه سال دارم.
_ متأهلی و زن و بچه داری؟
_ نه قربان هنوز ازدواج نکردم.
اکرمی رو به مرد دیگر کرد و پرسید: نام تو چیست؟
او هم سر به زیر انداخت و گفت: اسمم منوچهر است و من هم بیست و نه سال دارم.
اکرمی گفت: ازادی هر دوی شما بستگی به این دارد که با ما باشید تا بتوانیم انها را تحویل مقامات بدهیم.
منوچهر گفت: اما خانم قول دادند که ازادمان کنند و ما به راه خودمان برویم.
هنگامه گفت: ثابت کن که از کرده خود پشیمان شده ای، انوقت من بگونه ای شرافتمندانه زندگی ات را تأمین می کنم که دیگر مجبور نباشی مادرت را به پانسیون بفرستی و خودت هم مثل فراری ها زندگی کنی. هر دوی شما را استخدام خواهم کرد، این را به خاطر قدردانی از عملی که مرتکب نشدید و جان من و همسرم را نگرفتید و به عنوان پاداش به شما خواهم داد، مطمئن باشید!
اقای احمدیان گفت: خانم بختیاری شما دارید قاتلین خودتان را استخدام می کنید؟
نظام به جای هنگامه پاسخ داد: من هم با همسرم موافقم و کار او را تأیید می کنم منتهی باید ثابت کنید که واقعا ان چیزی نیستید که اکنون هستید!
مرد اول که نامش رضا بود گفت: من در توطئه انها هیچ نقشی نداشتم و همانطور که گفتم...
نظام سخن او را قطع کرد و گفت: اما قانون نو را مجرم و شریک جرم می داند.
منوچهر گفت: حاضرم و به شما ثابت خواهم کرد، حالا بگویید که چه باید بکنم؟
اکرمی به تلفن اشاره کرد و گفت: به رفیعی زنگ بزن و بگو که هر دوی انها را اسیر کرده ای اما تا پول و پاسپورت را نبینی انها را به قتل نمی رسانی . در ضمن بگو که اگر حرفت را باور نمی کنند خودشان می توانند بیایند و از نزدیک انها را ببینند.من فکر می کنم که حس انتقامجویی وادارشان می کند که بیایند و از نزدیک شاهد و ناظر زجر کشیدن این دو باشند. به انها ادرس همین ویلا را بده و خاطرشان را جمع کن که شهرک خالی است و توانسته ای با پول رضایت نگهبان را به دست بیاوری و او حاضر به هر گونه همکاری است.باید کاری کنی که انها مطمئن شوند تو راست می گویی و حاضر شوند به اینجا بیایند.
اکرمی با نگاهی به ساعت دستش گفت: الان ساعت 15/6 دقیقه صبح است بلند شو تماس بگیر و کاری کن که همین امروز حرکت کنند و تا ظهر، حالا یکی دو ساعت عقب و جلو اینجا باشند.
منوچهر بلند شد و پای تلفن نشست و شماره گرفت تلفن چندبار بوق ازاد زد تا یکنفر گوشی را برداشت و خواب الود گفت: بله بفرمایید.
منوچهر سلام کرد و پرسید: اقای رفیعی خودتان هستید، من منوچهر هستم.
رفیعی پرسید: چی شده منوچهر کار را تمام کردی؟
منوچهر خندید و گفت: به همین اسانی که نیست قربان، من نتوانستم هر دووی انها را در جایی امن زندانی کنم و پیش خود گفتم بهتر است همگی تان بیایید و کار را از نزدیک ببینید. در ضمن ترس هم برم داشته و فکر می کنم با دیدن دلار و پاسپورت شهامت کار پیدا کنم، به خانم بگویید تا اینجای کار با من بود بقیه اش به کار ایشان بستگی دارد.
صدای رفیعی شنیده شد که گفت: مگر تو بچه شدی ما که نمی توانیم همگی بیاییم انجا، تو کار را تمام کن در تهران یکدیگر راا می بینیم.
منوچهر بار دیگر خندید و گفت: قربان من که گفتم ترس برم داشته و تا به چشم خودم نبینم شهامت پیدا نمی کنم. دیگر خود دانید!
رفیعی گفت: چند لحظه گوشی را نگهدار، نه بهتر است قطع کنی و چند دقیقه دیگر تماس بگیری من باید نظر هرمز و خواهرم را بپرسم.
منوچهر گفت: قبول اما زودتر اقدام کنید چون نگهداشتن انها زیاد هم اسان نیست. من یک ربع دیگر تماس می گیرم.
وقتی منوچهر گوشی را گذاشت به چهره اکرمی نگریست و انچه را که رفیعی گفته بود با صدای بلند برای همه بازگو کرد. اکرمی گفت:
_ کارت خوب بود فقط کوتاه نیا و وادارشان کن که بیایند.
سپس رو به هنگامه کرد و گفت: کار مشکلی در پیش دارید و می دانم که صبر و طاقت فراوان می خواهد اما برای این که دست انها از زندگی تان کوتاه شود مجبورید که این کار را انجام دهید.
نظام گفت: ای کاش می شد هنگامه را وارد این نقشه نکرد و تنها خطر متوجه من می شد.
اکرمی دستش را روی شانه نظام گذاشت و گفت: دوست عزیز تمام توطئه چینی ها بیشتر معطوف به خانم بختیاری است و به گمانم اگر انها بیایند می خواهند اسیر بودن خانم بختیاری را شاهد باشند. البته خانم بختیاری جسارتم را می بخشند.
هنگامه گفت: حق با شماست ، برادرم این همه راه را امده تا مرا نابود کند و به همه چیز دست پیدا کند. من باید در نقشه حضور داشته باشم.
اقای محمودی نگهبان گفت: وقت زنگ مجدد نزدیک است!
وقتی منوچهری پای تلفن نشست نفس در سینه همگی حبس شد و گوشها را تیز کردند تا مگر صدای سیم را بشنوند. منوچهر با تسلط کافی شماره را گرفت و به صدای بوق ازاد گوش فرا داد و وقتی تماس برقرار شد بار دیگر سلام کرد. این بار خانم رفیعی گوشی را برداشته بود و در جواب سلام منوچهر فریاد گشید: سلام و زهرمار قرارمان را فراموش کردی؟
منوچهر خونسرد گفت: فراموش نکردم اما می خواهم مطمئن شوم که پس از تمام شدن کار دستم پر خواهد بود. به اقا که گفتم من بیشتر کار انجام داده ام و تنها مرحله اخر مانده است که باید همگی بیایید و از نزدیک ببینید.من بیشتر به شما فکر کردم و به اقا هرمز، پیش خودم گفتم حتما خوشحال می شوید که انها را بدبخت و اسیر ببینید. خواستم پیش از ان که جانشان را بگیرم شما از لذت انتقام چشیده باشید.
شیرین گفت: مرا گول نزن، من می دانم که تو به خاطر چیز دیگری است هنوز کار را تمام نکرده ای. باشد تو برنده شدی و ما همین الان حرکت می کنیم . ادرس جایی که هستی بگو تا یادداشت کنم.
منوچهر ادرس شهرک را داد و در مقابل سال خانم رفیعی که پرسید : ایا شهرک سرایدار ندارد؟
به خنده گفت : تز جانب نگهبان خاطرتان جمع باشد. او با من است و خیلی هم کمکم کرده است. شما وقتی وارد شوید او خودش شما را پیش من و زندانی ها می اورد من منتظرتان هستم، لطفا امانتی را فراموش نکنید.
خانم رفیعی با خشم گوشی را روی تلفن کوبید و به برادرش و هرمز که ایستاده بودند و به حرفهای او گوش می کردند نگریست و گفت:
دلم می خواهد درسی به او بدهم که هرگز فراموش نکند. پسرک چلغوز دم دراورده و زبان درازی می کند.
هرمز کیف دستی اش را از روی میز برداشت و گفت: خبر ندارد که چه دلارهای درشتی برایش دارم می برم، زودتر حرکت کنیم و وقت را از دست ندهیم.
اکرمی پس از قطع تلفن منوچهره رو به دیگران کرد و گفت: فرصت چندانی نداریم من باید بروم مأمورین را خبر کنم و شما هم وضع کلبه را تغیییر بدهید، بطوری که غیر مسکونی به نظر ایید اقای محمودی شما و اقای درویش به همراه اقا رضا بروید طبقه بالا و از انجا

R A H A
10-22-2011, 02:20 AM
مواظب باشید .آقای احمدیان هم برمیگردد ساختمان نگهبانی و منتظر میشود تا آنها بیایند.خانم بختیاری باید سر و ضعتان را نامرتب کنید و کاری کنید که رنگ پریده و هراسان بنظر برسید آقای دشتی هم همینطور من خودم وقتی برگشتم دست و پایتان را میبندم.حالا من و آقا منوچهر میرویم و زود برمیگردیم.
رنگ از چهره منوچهر پرید و گفت:ممکن است مرا دستگیر کنند و نگذارند که برگردم.
اکرمی گفت:خیالت راحت باشد من قول میدهم که هر دو با هم برگردیم.
وقتی آن دو از کلبه خارج میشدند منوچهر لحظه ای ایستاد و رو به دوستش کرد و گفت:اگر من برنگشتم مراقب مادرم باش.
صدای حزن آلود او موجب تاثر هنگامه شد و اشک از دیده اش روان شد.با خارج شدن آقای اکرمی و منوچهر مردان به تکاپو افتادند و لوازم لوکس ویلا را به طبقه بالا منتقل کردند و سالن را لخت و عاری از اثاث کردند و سپس برای رفع خستگی روی زمین بدون فرش نشستند.هنگامه برایشان چای آورد و گفت:اگر آنها آشپزخانه را ببینند همه چیز را میفهمند.
نظام گفت:در آشپزخانه را قفل میکنیم نگران نباش.
اما هنگامه نگران تر از آن بود که بتوان تصور کرد او چهره برادرش را به سختی بیاد می آورد و از اینکه پس از سالها دوری میبایست به صورت اسیر و زندانی با برادر روبرو شود قلبش فشرده شد و بغض در گلویش نشست نظام سر او را به سینه فشرد و گفت:میدانم چه احساسی داری عزیزم.منهم در تهران در بدترین شرایط روحی با همسرم و بهترین دوستم ملاقات کردم و باور نمیکردم که آنها توانسته باشند بمن خیانت کنند اما حقیقت تلخ را قبول کردم و با شادی اینکه تو زنده ای روانه شیراز شدم.حالا تو هم به این فکر کن که دیگر دوران ترس و وحشتت به پایان رسیده و وقتی به شیراز برگردیم مانی را ملاقات میکنیم و به خوبیها و مهربانیها سلام میکنیم.بیا تا فرصت باقیست کمی در ساحل قدم بزنیم.
آندو قدم زنان تا کنار دریا پیش رفتند و پس از مدتی قدم زدن روی تخته سنگی نشستند و چشم به دریا دوختند.هر دو سکوت کرده بودند و به صدای امواج گوش سپرده بودند.
وقتی محمودی به دنبالشان آمد و آنها را به کلبه برد هنگامه و نظام با سه مامور مسلح روبرو شدند که یکی از انها که سمت مافوق داشت داشت برای دیگران توضیح میداد که چه باید بکنند.اکرمی نظام و هنگامه را معرفی کرد و سپس سرگرد را به آنها معرفی کرد و گفت:ایشان از دوستان صمیمی بنده نیز هستند.
سرگرد به نشانه تایید لبخند زد و گفت:من تا امروز نمیدانستم که دوستم کارآگاه هم هست و میتواند رل شرلوک هولمز را بازی کند.لطفا با من بیایید تا بگویم که چه باید بکنید.
او نظام و هنگامه را پشت بر یکدیگر نشاند و با طنابی که به ظاهر بسته شده بود دستهای آن دو را بست و سپس پاهایشان را نیز بست و به گردن هر یک از ان دو دستمالی گره زد و افزود:وقتی رسیدند مجبوریم که دهان شما را ببندیم.
آنوقت به دو مامور دیگر روی کرد و گفت:یکی از شما پشت ویلا کمین کند و یکی هم از بالا مراقب پایین باشد.من خودم جای نگهبان را میگیرم تا بتوانم کاملا آنها را زیر نظر داشته باشم.
سپس رو به اکرمی کرد و افزود:تو و نگهبان شهرک هم از ویلای روبرو اینجا را زیر نظر بگیرید و بقیه هم بهتر است در اطراف کمین کنند اما مراقب باشید که دیده نشوید.خب من باید بروم ساختمان نگهبانی اقای احمدیان شما مراقب باشید وقتی آنها وارد شدند به منوچهر اطلاع دهید که دهان دو زندانی را ببندد.
ماموری که میبایست از بالا مراقب سالن باشد بالا رفت و دیگران هم از کلبه خارج شدند و در سالن نظام و هنگامه و منوچهر باقی ماندند.رنگ چهره هر سه پریده بود و هنگامه بی آنکه کاری کرده باشد آشفته و پریشان بنظر میرسید به ساعت ورود آنها چیزی باقی نمانده بود و در این فاصله احمدیان یکبار وارد شده و پرسیده بود همه چیز مرتب است؟که منوچهر به او اطمینان داده بود و او رفته بود.هنگامه چشم از عقربه ساعت برنمیداشت و همراه تیک تاک ساعت خودش نیز تیک تاک را زمزمه میکرد.از ساعت مقرر ورود انها ربع ساعتی میگذشت و همگی داشتند مایوس میشدند که احمدیان با عجله وارد شد و به منوچهر گفت:رسیدند دهانشان را ببند.
سپس خود با عجله خارج شد.هنگامه احساس کرد که دارد از ترس بیهوش میشود.انگشتان دست نظام را لمس کرد و با فشردن آن به نظام فهماند که ترسیده است اما وقتی دید منوچهر خونسرد کنار پنجره ایستاد و تظاهر به نگاه کرد به بیرون میکند چشم بر هم گذاشت تا بتواند قوایش را جمع و متمرکز کند.وقتی در سالن باز شد اول سرگرد قدم به سالن گذاشت و پشت سرش شیرین و بعد هرمز و رفیعی وارد شدند.منوچهر به ظاهر خود را خوشحال نشان داد و با گرمی به استقبال آنها رفت و گفت:بفرمایید هر دو دست بسته تحویل شما.
هرمز چند گام فاصله با زندانیان را پیمود و روبروی هنگامه ایستاد و با نگاهی دقیق به چهره او خیره شد.هنگامه سربلند نمود و به چهره هرمز نگاه کرد و در صورت شکسته و به پیری نشسته او دنبال چهره ای آشنا گشت هرمز نیز به صورت هنگامه نگاه کرد و در آن چهره به دنبال صورت دخترکی گشت که وقتی ترکش میکرد در حیاط زیر درخت نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد.هرمز پرسید:مرا میشناسی؟
بغض راه گلوی هنگامه را گرفته بود و قادر به صحبت نبود اما به نشانه نه سر تکان داد.هرمز در مقابلش روی پا نشست و دستمال را از دهان او برداشت و گفت:خوب به صورتم نگاه کن و فکر کن که ایا مرا بخاطر می آوری؟
هنگامه گفت:فقط میدانم که اسم برادر مرا و نام فامیل را به عاریت گرفته ای.
هرمز با صدا خندید و گفت:پس میدانی من چه کسی هستم و چرا دست و پایت طناب پیچ است.خوشحالم که بیشتر مساله را حل کرده ای و کار مرا اسان کرده ای.میدانی از تهران که راه افتادم به این مسئله زیاد فکر کردم که چگونه خودم را بتو معرفی کنم اما منوچهر کار مرا آسان کرد.
هنگامه گفت:منوچهر چیزی نگفت شما از او یک آدم دزد و جانی ساخته اید.
هرمز به شیرین نگاه کرد و گفت:منظور خواهرم شما هستید.
شیرین جلو آمد و به هنگامه نگاه کرد و گفت:و تو یک همسر دزد هستی!تو همسر مرا افسون کردی و باعث از هم پاشیدگی زندگی ما شدی.
هنگامه با صدا خندید و گفت:بهتر است نگاهی به شناسنامه ها بیندازی و تاریخ عقد مرا و خودت را نگاه کنی و آنوقت بگویی که چه کسی همسر دیگری را دزدیده است.
شیرین خشمگین لگدی به پای هنگامه زد و گفت:ای کاش ده سال پیش میکشتمت و از شرت راحت میشدم.
نظام گفت:مگر اینکار را نکردی؟مگر تو و برادرت با خبر دروغ و دسیسه چینی زندگی ما را نابود نکردید و بعد سرمایه شرکت را سرقت نکردید؟هر دوی شما پست و بیشرم هستید.
رفیعی با صدای بلند خندید و گفت:تو یک دیوانه و مجنون خطرناک بودی.حیف از آن پول بود که توی دیوانه به تاراجش بدی.من و شیرین در حق تو خدمت کردیم!
نظام به تمسخر گفت:و بنام خودتان آژانس توریستی باز کردید؟
رفیعی با قاطعیت گفت:پس چی؟ماکه مثل تو دیوانه نبودیم.
هنگامه به هرمز نگاه کرد و گفت:پدر زندگی ام را به بازی گرفت و آن را خراب کرد و تو میخواهی جانم را بگیری.
هرمز گفت:پدر میبایست در زمان زنده بودنش کار هر دوی شما را میساخت و راحتتان میکرد.اما سهل انگاری کرد و در آخر عمرش دیوانه شد و به حساب خودش آمد استغفار از گناه کند و هر چه که داشت بتو بخشید و مرا بی نصیب گذاشت اما من مثل او نیستم و به دوزخ و جهنم هم اعتقاد ندارم.
آنگاه بی حوصله رو به منوچهر کرد و گفت:خواستی ما بیاییم اینجا تا کار را تمام کنی پس تمامش کن!
منوچهر گفت:هر چه شما بفرمایید اما اول دلارها را نشانم بدهید و همینطور پاسپورت.
هرمز در کیفش را باز کرد و چند بسته دلار به منوچهر نشان داد و گفت:اینهم دلار دیگر چه میخواهی؟
منوچهر دو لیوان اب از کنار تلفن برداشت و با قدمهای استوار به هنگامه نزدیک شد و گفت:بنوش!باور کن مرگ آرامی خواهی داشت.
هنگامه سرگرداند و از نوشیدن امتناع کرد.شیرین موهای او را به عقب کشید و با کشیدن مو او را وادار کرد تا دهان باز کند و لیوان را سر بکشد.از مزه ترش آب چهره درهم کشید که آنهایی که شاهد نوشیدن او بودند گمان کردند که تلخی زهر باعث انقباض صورت او شده است.لیوان متعلق به نظام را رفیعی خود به دهان نظام نزدیک کرد و گفت:زهر از دست دوست خوردن نوش داروست!
نظام به تمسخر لبخند زد و گفت:نفرین خدا بر شما باد که بخاطر مال و ثروت دوستی را فنا میکنید و دست به جنایت میزنید بیاو اینکار را نکن و عذاب ابدی را برای خودت نخر.
رفیعی با صدای بلند خندید و گفت:موعظه ات را بگذار آن دنیا برای ارواح.
نظام لیوان را نوشید و او هم چهره در هم کشید.نگاه هنگامه به چهره سرگرد افتاد و او با اشاره به او فهماند که چشمش را ببندد.هنگامه سرخود را به شانه نظام تکیه داد و دیده بر هم گذاشت.سرگرد فریاد کشید:شما به من نگفته بودید که میخواهید آدم بکشید.منوچهر تو به من گفتی که فقط میخواهی این دو را زندانی کنی تا از خانواده هایشان پول بگیری اما جلوی چشم خودم هر دو را کشتید.
سرگرد شلوغ کرده بود و با صدای بلند حرف میزد تا توجه دیگران را از هنگامه و نظام برگرداند و بخود معطوف کند.هرمز و رفیعی از صدای بلند نگهبان و داد و فریاد او متوحش شدند و بطرف او یورش بردند تا صدایش را ساکت کنند و هرمز گفت:به گمانم این را یکی من میبایست ساکت کنم.
سپس دست بسوی گلوی سرگرد برد و خواست آن را بفشارد که سرگرد با صدای بلند گفت:حالا!
و مامور از پله ها به زیر آمد و با گفتن دستها بالا!نگاه همه را متوجه خود کرد.هرمز به در کلبه نزدیکتر از بقیه بود.او با سرعت سرگرد را به یک سو پرت کرد و از کلبه خارج شد اما هنوز از پله ها پایین نرفته بود که مامور دیگری را آماده شلیک پایین پله ها دید.رفیعی که موقعیت را وخیم دید خواست از پنجره و پلکانی که به پشت ویلا راه داشت بگریزد که درآنجا هم با اکرمی و نگهبان روبرو شد.سرگرد هر سه آنها را بازداشت کرد و در مقابل چشم حیرت زده آنها بند از دست و پای نظام و هنگامه باز کرد و سپس با خنده گفت:نقش خود را بسیار خوب بازی کردید.
نظام روبروی هر سه ایستاد و به چهره گناهکار آنها نگریست و گفت:من و هنگامه بر خلاف نظر شما به بهشت و جهنم معقتدیم و باور داریم که بار کج هرگز به منزل نمیرسد و آنکه در راه ناثواب قدم برمیدارد بدبخت و گمراه میشود.

****
هنگامه محبوبم !دیدی که چگونه حسد پرده تاریکی در مقابل چشمانشان کشیده بود که حتی ذره ای نور محبت از آن گذر نمیکرد؟دیدی که چگونه قلبهایشان را چون کوه سخت ساخته بود و گوشهایشان را کر کرده بود؟دیدی که زبانشان در هنگام تکلم همچون افعی زهر بیرون میریخت.دیدی که حرص و آز چگونه آنها را از قله رفیع انسانیت تا درجه پست حیوانی تنزل داده بود؟دیدی که چگونه لباسی زخمت و خشن از دروغ و ریا بر تن کرده و به گمان اینکه دیگران آن را لباسی زربافت میبینند لبخند تفاخر بر لبشان نشانده بود؟!دیدی که بجای هاله زرین پیرامون وجودشان رنگ تیره حاکم شده و خوی جنایت و پستی از وجودشان تراوش میکرد؟!
ما در کجا ایمان خود را گم کرده ایم و از ذات هستی خود دور مانده ایم؟ایا منظور خلقت ما این بوده که نهاد پاک را با زشتی های رفتارهایمان ناپاک کنیم و سپس به جهان باقی برگردیم یا اینکه خلق شده ایم تا نهاد پاک کوچک خود را بزرگ و گسترده تر کرده و بهمراه عشق و ایمان خود را بسازیم و با آگاهی و خرد کامل بسوی خالق بشتابیم؟ما میتوانیم حس اخلاق اولی را از افراد بد رفتار بیاموزیم و به طریق اولی رفتار کنیم.بیا در مقابل خداوند زانو زده و از صدق دل دعا کنیم که ما بندگان را در راه راستی که به خودش منتهی میشود هدایت کند و همه ما را از شهر شیطان نفس محافظت کند!
شب از نیمه گذشته بود و باد در میان شاخ و برگ درختها میپیچید.صدای جیرجیرکها با صدای غوکی که آواز سر داده بود درهم آمیخته و سکوت شب را برهم زده بود.هنگامه سر بر شانه نظام گذاشته بود و با ارامش بر روی نیمکت زیر آلاچیق نشسته بود و به صدای اطرافش گوش میکرد.دست نظام گرم و مهربان بود و صدایش ترنم آوای دلنشینی را داشت.هنگامه گفت:با اینکه دل کندن از این طبیعت زیبا سخت است اما به گمانم وقت آن رسیده که برگردیم.
نظام دست هنگامه را نوازش کرد و گفت:هر شروعی را پایانی است اما خوشحالم که پایان سفر ما به عافیت زندگی مان انجامید.
هنگامه سر از شانه نظام برداشت و با لبخندی که صورتش را زیبا ساخته بود بروی نظام خندید و گفت:اما باید به من قول بدهی که در تهران توقف کنیم.دوست دارم همکارانم و تمام پرویزهای شیرخوارگاه با تو اشنا شوند.
نظام به نشانه موافقت سر فرود آورد و گفت:باید برای شغل منوچهر و رضا هم فکر کنیم و به وعده ای که به آنها دادیم عمل کنیم.
هنگامه از روی نیمکت بلند شد و گفت:فکرش را کرده ام و از این بابت نگرانی وجود ندارد.
هنگامه به چشم سوال کننده نظام با صدا خندید و گفت:آیا آن همه بچه احتیاج به محبت دو پدر ندارند که احساس کمبود نکنند.
نظام با صدای بلند به خوابی که هنگامه برای آن دو دیده بود خندید و در دل انتخاب او را تایید کرد.


پایان