PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گناه عشق | زهرا اسدی



R A H A
10-22-2011, 01:56 AM
نام کتاب : گناه عشق
نویسنده : زهرا اسدی
نوبت چاپ : اول €1377
تعداد فصل : 7 فصل
تعداد صفحه : 240 صفحه




منبع : نودوهشتیا

R A H A
10-22-2011, 01:57 AM
به نام خدا


فصل اول

از صفحه 1 تا 25



نزدیک عصر ، میدان بار فروشان دیگر آن رونق قبل از ظهر را نداشت . از سر و صدای کامیونها ، جابجا کردن جعبه های میوه و تره بار و آمد و شد مردم و هیاهوی آنها ، دیگر خبری نبود . آقای خلیلی ، در حالی که از دفترش خارج می شد ، تحت تأثیر هوای گرمی که به چهره اش خورد ، چشمانش را کمی تنگ کرد و خطاب به چند تن از کارگران دستور داد :
-اون جعبه های خالی را در کامیون بار بزنید و محوطه را کاملاً نظافت کنید ، راستی مجتبی ، اون دو بار هندونه را روانه آبادان کردی ؟
مجتبی همانطور که با دستمال چرک آلودش دانه های عرق را از
- خوب پس اینها رو هم زودتر جمع و جور کنید ، امروز هوا خیلی دم کرده ، به بچه ها بگو ، بعد از اتمام کار برن خونه ، در عوض شنبه نیم ساعت زودتر بیان . قراره از کازرون و شیراز ، چند کامیون انگور و انجیر و هلو برسه ، چون هوا گرمه ، باید زود اونها رو جابجا کنیم ... ضمناً به جواد بگو ، شنبه عصر بیاد پیش من ، پولی رو که می خواست براش آماده کردم ...
لبهای مجتبی به لبخند رضایتی از هم باز شد . برادرش مدتها بود که انتظار دریافت این وام را می کشید چون برای انجام مراسم عروسی به آن نیاز داشت .
-خدا عمرتون بده آقا ... سایه شما از سر ما کم نشه .
-احمد آقا ، تلفن با شما کار داره .
این صدای منشی آقای خلیلی بود که از درون دفتر او را فرا می خواند . سرپرست میدان بارفروشان با قامتی بلند بالا و چارشانه ، به سوی دفتر به راه افتاد . در سن چهل سالگی هنوز کاملاً سرحال و برازنده به نظر می رسید . گویی نمی خواست گذشت سالها را در سیمای خود هویدا کند . با برداشتن گوشی تلفن ، قیافه اش حالت کنجکاوی پیدا کرد و گفت :
-بفرمائید .
حتماً مخاطبش آشنا بود چون حالت چهره اش تغییر کرد و گفت :
-سلام ... چه خبر ؟ کاری داری ؟
لحظه ای ساکت به سخنان شخص مقابل گوش داد و سپس در پاسخ گفت :
مگه دیروز کلی میوه نفرستادم ...؟ چی شده که دوباره هوس میوه تازه کردی ؟
ظاهراً از جوابی که شنید خوشش نیامد ، چون با ابروان گره کرده و لحنی خشن گفت :
مگه نگفتم بدون اجازه من نباید در این مورد اقدام کنی ؟
پاسخ مخاطبش او را عصبی تر کرد ، در همان حال گفت :
فعلاً تلفنی نمی تونم صحبت کنم . تا یک ساعت دیگه ، به منزل می رسم ، باید درباره بعضی از مسائل تو رو شیرفهم کنم .
آخرین کلام او ، درست قبل از کوبیده شدن گوشی بر روی تلفن ، شنیده شد و نگاه مظنون و موذیانه منشی را به سوی رئیس کشید .
ساعتی بعد ، گرمای آفتاب ، تا حدودی از میان رفته بود . اما هرمی که از زمین بر می خاست ، حالت دم کرده ای به فضا می داد ،
با این حال بعضی از همسایه ها ، بی توجه به گرفتگی هوا ، بعد از آب پاشی کوچه ، جلوی در خانه ها نشسته و عبور عابران را تماشا می کردند . بچه ها هم فرصت را غنیمت شمرده و عرق ریزان ، سرگرم بازی و جست و خیز بودند . انگار نه انگار که لباس های خیس از عرق ، به تنشان چسبیده است . صدای دست فروشی با کلام خوشایندی ، بستنی یخی را به رخ گرمازدگان می کشید :
-بستنی دارم ... بستنی ، یکی دو ریاله ... بستنی .
عیسی ، پسر هشت ساله خانم رسولی ، با آن پوست آفتاب سوخته اش ، به سوی مادرش دوید و در حالی که چادر او را می کشید ، با سماجت گفت :
پول بده بستنی بخرم .
صدای او به گوش مادرش نرسید ، یا اگر رسید به آن توجهی نکرد ، چون با همسایه بغل دستی سرگرم گفتگو بود .
-می بینی هوا چقدر گرم شده ؟! خدا به داد برسه ، هنوز تیر ماه تموم نشده ، گرما این طور بی داد می کنه ، وای به حال مرداد و شهریور .
همسایه با لبه چادر چیت گلداری که به سر داشت ، کمی خود را باد زد و در ادامه صحبت های او گفت :
-حالا گرمی هوا به جهنم ، تازگی میگن چقدر مریضی زیاد شده . شنیدی اسهال شیوع پیدا کرده ؟ صبح برنامه پزشک خانواده از رادیو می گفت ، حتماً باید تره بار رو قبل از خوردن ضدعفونی کنیم .
مادر عیسی در حینی که می گفت « این هم از مصیبت های گرماست » متوجه پسرش شد .
-یاالله پول بده ، عمو بستنی فروش رفت .
حتماً انتظار داشت مادرش مثل همیشه ، برای رهایی از دست نق و نوق او ، بگه « برو کیفم سر یخچاله ، هر چقدر می خوای بردار » اما این بار ، بر خلاف قبل ، با نگاه غضبناکی گفت :
برو بچه اینقدر نق نزن ، این بستنی ها همش آب و جوهره ، نبینم از اینا بخوری .
عیسی هوا را پس دید و دیگر چیزی نگفت ، اما با حسرت ، دور شدن بستنی فروش را تماشا کرد .
ورود آقای خلیلی، توجه دو خانم همسایه را جلب کرد . سرش پایین بود و با اخم های درهم ، کوچه را می پیمود . زمانی که فاصله زیادی با آن دو نداشت ، سلام خانم رسولی و همسایه دیگر ، توجه او را جلب کرد . همراه با پاسخ آرام و کوتاهی ، چند ضربه به در نواخت اما ، چون کسی آن را به رویش نگشود ، چند بار پشت هم شاسی زنگ را فشرد . محمد کوچولو ، همان طور که فریاد می زد آمدم ، در را به روی پدر باز کرد و با مشاهده او ، با شیرین زبانی سلام گفت . احمد آقا هنوز اخم کرده بود ، با این همه دستی به سرش کشید و سلامش را پاسخ داد . چند دقیقه از ورودش نگذشته بود که ، فریادش بلند شد . آن چنان بلند بلند صحبت می کرد که صدایش حتی توی کوچه هم شنیده می شد .
خانم رسولی با نگاه معنی داری به همسایه اش گفت :
بیچاره زری خانم حق داره از دست شوهرش بناله . هنوز از راه نرسیده ببین چه قشقرقی به پا کرد .
همسایه که متوجه نزدیک شدن زهره شده بود ، دستش را به علامت سکوت نزدیک دهان برد و به این طریق او را متوجه مطلب کرد . با نگاهی به سمت مخالف ، چهره خانم رسولی به لبخندی از هم باز شد و در پاسخ سلام دختر جوان ، گفت :
سلام به روی ماهت ، حالت چطوره زهره جون ؟
در همان حال نگاهش به وسایل خیاطی او که درون کیف دستی اش بود افتاد و به دنبال پاسخ آرام و شمرده او ، پرسید :
از آموزشگاه بر می گردی ؟
زهره که متوجه داد و فریادی که از منزلشان به گوش می رسید ، شده بود ، همراه با شرم پاسخ مثبت داد و از خجالت اینکه دیگران هم این سر و صدا را می شنوند ، سرش را به زیر انداخت و شاسی زنگ را فشرد . وقتی در به رویش باز شد ، رنگ برادر کوچکش را پریده دید و با دلشوره عجیبی به درون رفت . به محض ورود ، ابتدا چشمش به احمد آقا افتاد که با چهره برافروخته ، بر لبه حوض چهار گوش وسط حیاط ، نشسته بود . مادرش ، کمی آن طرف تر ، به حالت چمباتمه در کنار درگاه ورودی هال ، زانوی غم بغل کرده و آرام اشک می ریخت .
با نگاهی به مادر ، قلبش به درد آمد و رنگ چهره اش متغیر شد . در این اواخر ، بارها او را غمگین دیده بود . سلامی که گفت ، گرفته و غمگین به گوش رسید . در آن بین فقط احمدآقا بود که با ابروان گره خورده اما ، با محبت پاسخش را داد . ظاهراً بگومگوی امروز هم به خاطر زهره درگرفته بود ، این را از نگاه پرکینه مادرش حدس زد و از وجود خود بیزار شد . مادرش حتی زحمت جواب سلامی را هم به خود نداد . زهره می دانست که او حق دارد ، چرا که می دید ، وجودش ناخواسته ، مایه دردسر برای او شده .
وقتی با قدم هایی سنگین راه اطاقش را در پیش گرفت ، در این فکر بود که تا کی می تواند این وضع را تحمل کند ؟ نگران از اوضاعی که روز به روز بدتر می شد ، کیف دستی اش را گوشه ای گذاشت و به دیوار تکیه داد و با سینه ای مالامال از غم ، زانوها را در بغل گرفت . در همان صدای بغض کرده مادر ، او را از دنیای غم آلود خود بیرون کشید .
-مگه ممکنه به همه اونایی که خواستگاری می کنند ، جواب رد بدیم ، چرا نمی خوای قبول کنی که زهره دیگه بزرگ شده و باید بره پی بختش . تا بحال هر چی خواستگار براش اومده ، به یه بهونه ردشون کردی ، منم هیچی نگفتم ، ولی خانواده سراج ، آدمای خوب و سرشناسی هستن ، پسرشون کارمند پتروشیمیه ، جوون شایسته ای بنظر می رسه . چرا بخت به این خوبی رو رد کنیم ؟
صدای احمد آقا ، محکم ، اما آرام تر از قبل شنیده شد .
-مگه قبلاً نگفته بودم تا وقتی درس زهره تموم نشده ، کسی حق نداره به خواستگاریش بیاد . پس چرا با اونها قرار گذاشتی ؟
زری با چشمان اشک آلود نگاه گذرایی از گوشه چشم به او انداخت و گفت :
همون روزی که مادر داریوش ، صحبت از خواستگاری رو پیش کشید ، بهش گفتم که شرط تو چیه ، اونم موافقت کرد که بعد از انجام عروسی ، بزارن زهره یکسال دیگه رو هم بخونه و دیپلمش رو بگیره ...
احمد آقا با خشم ، کلام او را نیمه کاره قطع کرد و برای اینکه دست پیش را گرفته باشد ، با لحن تندی گفت :
-گور پدر سراج و پسرش با هم ، یکبار دیگه هم گفتم ، من اجازه نمی دم زهره با هر کس و ناکسی ازدواج کنه ، سالهاست که زحمتش رو کشیدم و حق دارم در زندگیش دخالت کنم ، پس دیگه این قدر فلسفه بافی نکن . حالا هم خودت برو یه جوری قرار امشب رو بهم بزن ، چون اگه پای سراج به منزل من برسه ، وای به حال و احوالت ، آن وقت من می دونم با تو چه معامله ای بکنم .
به دنبال تهدیدات سخت احمد آقا ، صدای بهم خوردن لنگه در حیاط به گوش رسید و زهره احساس کرد که ناپدریش ، از منزل خارج شده است .
در این لحظه ، هیچ چیز به اندازه پناه بردن به آغوش مادر و همراه او اشک ریختن ، تسکینش نمی داد . قدم هایش سست و نااستوار بود . وقتی مقابل او قرار گرفت ، دیدن چهره غمگین و اشک آلود مادر ، بغض گلویش را بیشتر کرد . هم زمان با نشستن در کنارش ، با صدای گرفته ای گفت :
مادر جون ، حالا که عمو احمد ، با ازدواج من مخالفت می کنه ، تو این قدر لجاجت نکن ، اگه همه این جار و جنجال ها به خاطر منه ، خیال همتون رو راحت می کنم و می گم که من هیچ وقت شوهر نمی کنم . شما هم دیگه بس کنید و این قدر زندگیتون رو بخاطر من خراب نکنید .
برخلاف انتظار زهره ، مادرش از حرف او برافروخته تر شد و با لحن تلخی گفت :
تو چطور می تونی این حرفو بزنی ؟ مگه نمی بینی زندگی من به چه روزی افتاده ؟ اگه دارم این همه بدبختی می کشم و فحش و ناسزا می شنوم ، فقط واسه اینه که تو زودتر بری پی زندگیت . اون وقت تو میگی نمی خوای شوهر کنی ؟! مگه نمی دونی این همه سر و صدا به خاطر چیه ؟ اگه کوری ، چشماتو باز کن و بفهم احمد چرا نمی خواد تو عروسی کنی . اگه اون با ازدواج تو مخالفت می کنه ، دلش به حال درس و مشق تو نسوخته ، اینا همش بهانه ست . بهانه ای که نذاره تو از این خونه بیرون بری .
ظاهر زهره نشان می داد که مفهوم حرف های مادرش را به درستی درک نکرده و نمی داند مقصود او چیست . برای همین با تعجب پرسید :
اگه بخاطر درس نیست ، پس برای چی عمو نمی خواد من ازدواج کنم ؟!
نگاه مادرش ملامت بار بود ، در همان حال با کلام پر دردی پرسید : یعنی نمی دونی اون چه مرگشه ؟ چطور تا به حال متوجه رفتار او نشدی ؟!
زری چهره رنگ باخته دخترش را دید و برایش روشن شد که او واقعاً از هیچ چیز خبر ندارد . وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش با لرزش همراه بود و شرم خاصی در خود داشت .
-مادر ... مطمئنم که تو اشتباه می کنی ، عمو احمد ، جای پدر من حساب می شه ... مگه ممکنه ... منظور خاصی به من داشته باشه ؟!
پوزخندی که زری بر لب آورد ، تلخ و زهرآلود بود ، با صدای خفه ای گفت :
پدر ... ؟ منم یه روزی فکر می کردم که احمد ، تو رو مثل دختر خودش دوست داره ... ولی افسوس که اشتباه می کردم . حالا وقتی نگاه اونو به تو می بینم ، می فهمم که در فکرش چی می گذره . تازگی متوجه بی اشتهایی اون شدی ؟ از وقتی تعداد خواستگارای تو زیاد شده ، اشتهاش رو پاک از دست داده و در عوض تعداد سیگاراش دو برابر شده . لب های خشک زری ، لحظه ای از سخن گفتن باز ایستاد ، نگاهش مات به نقطه ای خیره مانده بود ، مثل اینکه به دنبال کلامی می گشت که تأثیرش ، سوزش بیشتری داشته باشد ، شاید در آن صورت زهره بهتر می توانست به عمق فاجعه پی ببرد . با نگاه گذاریی به سوی او ، دوباره ادامه داد :
-فکر می کنی چرا هر ماه برات هدیه های قشنگ می خره ، یا هر چی اراده کنی فوراً مهیا می شه ؟ حتماً فکر کردی اینا بخاطر محبت پدریه ... هان ؟ نه ... همه ماجرا از وقتی شروع شد که تو به اندازه کافی رشد کردی و تونستی نظرها رو به خودت جلب کنی ... اونم مرده ... یه مرد که از اول زندگیش ، با یه زن بیوه ازدواج کرد و حتماً خیلی آرزوها به دلش مونده ... حالا هم خودش رو صاحب اختیار تو می دونه و می بینی که چه رفتاری پیش گرفته .
قطره اشکی که از گوشه چشم زری ، فرو افتاد ، بغض زهره را نیز ترکاند . او نمی توانست اندوه مادرش را ببیند ، در زندگی فقط او را داشت و تنها دل خوشی اش ، شادی و سلامت او بود . دستش بی اختیار به سوی دست مادر رفت و با محبت آن را لمس کرد . در همان حال صدایش را شنید که به حالت بغض آلودی گفت :
-دیگه طاقت تحمل این زندگی نکبت بار رو ندارم . چند بار تصمیم گرفتم ازش طلاق بگیرم و از شر این زندگی خلاص بشم ولی ، فکر اینکه این دو طفل معصوم بدون من چکار می کنن ، منصرفم کرد . می دونم که دادگاه ، بچه ها رو به من نمی دهد ، منم دور از اونها نمی تونم طاقت بیارم . حالا موندم که با این وضع ، چه باید کرد ؟
پنجه های زهره ، دست مادر را در خود فشرد و با لحن محبت آمیز گفت : این چه حرفیه مادر ؟! تو نباید صحبت از طلاق بکنی . چرا می خوای آسایش خودت و بچه ها رو بهم بزنی ؟ اگه کسی باید از این خونه بره ، اون منم ، نه شما . حالا اشکاتو پاک کن . ببین مریم و محمد چطور نگاهت می کنن . کاری نکن که این بچه ها از حالا طعم غم و غصه رو بچشن . من تا بحال احمق بودم که نفهمیدم عمو به چه منظوری این قدر محبت می کنه ، حالا که حقیقت برام روشن شد ، دیگه تو این خونه نمی مونم .
نگاه غمدار زری ، به چهره معصوم دخترش افتاد . دلش به حال او سوخت ، با لحن نگرانی پرسید :
-تو کجا رو داری بری ؟ فقط می تونی یه کار کنی ، اونم اینه که هر چه زودتر با یه بنده خدایی ازدواج کنی و بری خونه بختت . در اون صورت ، شاید احمد از فکر و خیال تو بیرون بیاد .
-نه مادر جون ... این راه حل قضیه نیست . مگه نمی بینی ؟ هنوز کسی به این خونه نیومده این همه جار و جنجال به پا شده ، وای به حال وقتی که جریان جدی بشه و من بخوام حرف ازدواج رو بزنم ، حتماً اونوقت عمو آتیشی به پا می کنه که همه ما توی اون می سوزیم .
زری حق را به دخترش می داد ، اما ، جز این ، راه حلی به فکرش نمی رسید و نمی دانست چه باید کرد . در این فکر ، دوباره صدای زهره را شنید .
-حالا بلند شو ، دست و صورت رو آب بزن و دیگه جلوی عمو احمد ، حرف خواستگار رو پیش نکش ، صبر کن یه مدتی بگذره و آبها از آسیاب بیفته ، من سر فرصت راه حلی برای این دردسر پیدا می کنم ، ولی همه چیز باید جوری اتفاق بیفته که عمو تو رو مقصر ندونه ، وگر نه ممکنه بعداً اذیتت کنه .
زری احساس کرد دخترش زیرک تر و داناتر از آن است که فکر می کرد با این حال همه درها را به روی خودش و او بسته می دید و باور نداشت که زهره بتواند این مشکل را حل کند .
مدتی بود که احمد آقا زهره را دگرگون می دید و هر چه تلاش می کرد نمی توانست علت تغییر ناگهانی در رفتار او را بفهمد . زهره دیگر آن دختر شاد و سرزنده همیشگی نبود ، این روزها بیشتر اوقات در فکر فرو می رفت و یک گوشه خلوت می کرد . یا بر روی لبه حوض می نشست و ساعت ها به ماهی های قرمز توی آب خیره می شد . تا همین اواخر ، او که دوران هفده سالگی را پشت سر می گذاشت ، شاداب و سرخوش از باده جوانی ، لحظه ها را می گذراند . خنده های خوش طنین او ، محیط خانه را جان می بخشید ، هر کس با او دمخور می شد ، از خلق خوش و صفات نیکش بهره مند می گشت و از مصاحبتش لذت می برد . رفتار محبت آمیزش ، همیشه زبانزد همسایه بود و مهر خودش را به راحتی در دل همه جای می داد . در سن شش سالگی پدر را از دست داده بود و پس از ازدواج دوباره مادر ، گر چه برایش دشوار بود ، اما احمد آقا را به عنوان جانشین پدرش پذیرفت . هر گاه تنها عکس پدر را که در لباس نظام نشانش می داد ، نگاه می کرد ، به یاد دستان گرم و پر مهرش و بوسه های لبریز از محبتش می افتاد . از مادر شنیده بود که در یک برخورد شیرین ، هنگامی که برای مأموریت به نواحی کردستان آمده بود ، با او آشنا گشته . ظاهراً مادرش به خاطر این جوان شیرازی که در ارتش خدمت می کرد ، دست از همه اقوام و بستگان کشیده و راهی دیار غربت شده بود . مادرش همیشه می گفت ، ازدواجش با ( رحمان ) بهترین حادثه زندگی اش بود و هرگز آن را فراموش نخواهد کرد ، گر چه یک سال بعد از مرگ او ، با احمد خلیلی ، یک اهوازی سی ساله ازدواج کرد . زهره از همان زمان تلاش کرد مهر این مرد غریبه را به دل راه بدهد و بخاطر خوشبختی مادرش ، او را مانند یک پدر دوست بدارد . رفتار محبت آمیز احمد آقا نیز از همان ابتدا به این احساس قوت داد . با به دنیا آمدن مریم و محمد ، زندگی آنها ، از هر نظر کامل شد تا آنجا که در کنار هم خانواده خوشبختی بنظر می رسیدند ، زری هم از اینکه تنها فرزند رحمان ، در کنار خانواده جدیدش زندگی آرامی داشت ، خوشنود بود و خود را زن خوشبختی می یافت ، اما تحت تأثیر احساس ناخوشایندی که در این اواخر ، از نگاه های خیره احمد به دخترش در او پیدا شده بود ، بر آن شده بود که در رفتار همسرش دقیق تر بشود و به مرور به این حقیقت تلخ پی ببرد طراوت و زیبایی دخترش که این روزها نگاه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد ، دل همسرش را ربوده است . گر چه به خوبی می دانست که زهره در این میان بی تقصیر است . مهر مادری از یک سو و حسادت زنانه از سوی دیگر ، دو نیروی قوی بودند که او را زیر فشار خود له می کردند و زندگی را برایش جهنم کرده بودند . گر چه می دانست زهره دختر بی گناهی است اما نمی توانست این واقعیت را نادیده بگیرد که وجود او خوشبختی اش را بر هم زده است .
زهره نیز پس از کشف واقعیت شدیداً نگران بنظر می رسید . او که زیبایی را از مادر و اخلاق نیکو را از پدر به ارث برده بود ، بعد از آن سعی می کرد در برخورد با پدر خوانده اش ، کاملاً محتاطانه عمل کند ، تا مایه افسردگی مادر نشود . اما احمد از این نحوه رفتار در رنج بود و در پی فرصتی می گشت که از علت این دگرگونی آگاه شود .
روزهای پر رنج این ایام هم چنان در پی یکدیگر می گذشتند ، در این میان تنها سرگرمی زهره ، رفتن به آموزشگاه خیاطی بود . او که در تعطیلات سال قبل ، دوره کوتاهی از تعلیم فن خیاطی را پشت سر گذاشته بود ، حالا به نحوی ماهرانه تر عمل می کرد و به خوبی بر فوت و فن کار مسلط شده بود . اما نه تسلط به هنر خیاطی و نه تشویق های مکرر سرپرست آموزشگاه ، هیچ یک نمی توانست مایه خوشنودی او بشود چرا که او از فکری که چون خوره مغزش را می خورد ، شدیداً در رنج بود .
افسردگی و انزواطلبی زهره در منزل ، بیش از همه ، ناپدری اش را نگران کرده بود . او که دنبال فرصت مناسبی می گشت ، یک روز با اطلاع قبلی از غیبت همسرش ، سرزده به خانه بازگشت . پس از ورود ، خطاب به مریم ، دختر هشت ساله اش پرسید :
مادرت کجاست ؟
مریم با صداقت کودکانه اش پاسخ داد :
همراه محمد رفته بازار .
-چرا تو با مادرت نرفتی ؟ مگه قرار نبود بری کفش بخری ؟
-مامان گفت ، زهره تنهاست ، پیشش بمونم ، یه روز دیگه برام کفش می خره .
-راستی مریم جون می تونی واسه بابا سیگار بخری ؟ همین دستفروش سر خیابون داره ، با بقیه پولش هم هر چی خواستی برای خودت بخر .
مریم ، خوشحال از مأموریتی که برایش پیش آمده بود ، اسکناس را از پدر گرفت و با عجله رفت .
با رفتن مریم ، احمد ، احساس کرد قلبش تندتر از همیشه در سینه می تپد . فرصت را غنیمت شمرد و با شتاب به درون ساختمان رفت . از توی آشپزخانه ، صدای آرام رادیو ، به گوش می رسید . وقتی به درگاه آشپزخانه رسید ، لحظه ای ایستاد و زهره را که سرگرم خلال کردن سیب زمینی ها بود ، تماشا کرد . سپس با لحن مهربانی گفت :
خسته نباشی .
نگاه زهره به سوی او چرخید و از دیدار نابهنگام او ، متعجب شد . با این حال سعی کرد خود را آرام نشان بدهد و در پاسخ گفت :
ممنونم .
احمد به او نزدیک شد و همان طور که به کابینت آشپزخانه تکیه می داد ، با نگاه خیره ای پرسید :
تنهایی ؟ زهره که از حضور او معذب به نظر می رسید ، در حین انجام کار گفت :
مادر محمد را برده براش کفش بخره ، ولی مریم با اونا نرفت .
احمد که می دانست فرصت زیادی برای زمینه چینی ندارد ، بی مقدمه سر اصل مطلب رفت و پرسید :
-چرا مدتیه رفتارت با من تغییر کرده ؟ مگه من با تو چه بدرفتاری کردم ؟
زهره که سعی می کرد از نگاه مستقیم به او پرهیز کند ، رنگ چهره اش تغییر کرده بود ، گفت :
رفتار من با شما هیچ فرقی نکرده ، اگه می بینید این روزها ناراحتم ، به خاطر رفتار بدی است که شما با مادرم در پیش گرفتید . می دونم که همه این ناراحتی ها به خاطر منه ، همین موضوع منو رنج می ده .
کلام احمد با لرزش خفیفی همراه بود ، در همان حال گفت :
تو نباید خودت رو مقصر بدونی . در اصل مادرت تقصیر کاره ، اون ندونسته کاری می کنه که من عصبانی می شم و همین باعث دعوا می شه .
زهره با صدای بغض کرده ای گفت :
مادر بیچاره من چه تقصیری داره ؟ تنها گناه اون اینه که دلش می خواد هر چه زودتر زندگی من سر و سامون بگیره . این به نظر شما گناه بزرگیه ؟
چهره احمد از دفاعی که زهره از مادرش می کرد ، کمی برافروخته شد و با ناراحتی پرسید :
مگه در حال حاضر ، زندگی تو سر و سامون نداره ؟ تو چی خواستی که من برات فراهم نکردم ؟ چه کمبودی توی زندگیت داشتی ؟ زهره نتوانست مانع ریزش اشک هایش بشود .
-من چیز بخصوصی نمی خوام ، فقط دلم می خواد شما همیشه با مادرم مهربون باشید و بی خود و بی جهت اذیتش نکنید .
ریزش اشک مانع از ادامه کار او شد ، ناچار کارد را رها کرد و با پشت دست ، گونه هایش را پاک نمود . احمد که از مشاهده اشک های او منقلب شده بود ، دستمالی را از جیب بیرون آورد و به سویش گرفت و گفت :
خواهش می کنم گریه نکن ، من نمی تونم تو رو غمگین ببینم . تو هنوز خبر نداری که چقدر برام عزیزی ، باور کن حاضرم هر چی دارم بدم ، در عوض تو مثل سابق ، شاد و خندون باشی . زهره از نحوه صحبت کردن او متعجب شده بود و احساس می کرد احمد آقا حال عادی ندارد . از تأثیر این فکر با لحن ناراحتی گفت :
عمو ... من چطور می تونم شاد و خندون باشم در حالی که مادرم رو این روزها همش گریون می بینم ؟
احمد از تنها بودن با او به هیجان آمده بود و دلش می خواست تمام مکنونات قلبی اش را بیرون بریزد و پرده از راز بردارد . در آن میان با صدایی که عصبی تر از حد معمول به گوش می رسید ، گفت :
تو را به خدا ممکنه منو عمو خطاب نکنی ، اسم لعنتی من احمده ... فقط احمد .
تحمل این وضع برای زهره سخت بود اما جرأت نداشت در مقابل شوهر مادرش عکس العمل شدیدی از خود نشان بدهد . ناگزیر با ناراحتی گفت :
عمو ... شما توقع بی خودی از من دارید ، احترام شما در همه حال واجبه و من نمی تونم شما رو به اسم کوچک صدا کنم .
قیافه احمد نشان می داد که دیگر صبرش به پایان رسیده ، او با لحن تندی گفت :
مرده شور هر چی احترامه ببره ... من از تو احترام نمی خوام ... فقط یه کم علاقه می خوام ... همین .
رنگ رخسار زهره کاملاً پریده بود و با نگاهی ناباور ، احمد را تماشا می کرد . در همان حال صدای لرزانش را شنید که گفت :
-تا به حال نفهمیدی که چقدر به تو علاقه دارم ؟
سپیدی چشمانش به سرخی می زد و لحن گفتارش به طرزی خاص متغیر شده بود . به دنبال مکث کوتاهی با نگاهی مستقیم ادامه داد :
من تو رو دوست دارم و نمی تونم به زندگی بی تو فکر کنم . اگه یه روز تو از این خونه بری ، من از غصه دیوونه می شم .
زهره که متوجه حال دگرگون پدر خوانده اش شده بود ، همه اراده اش را به کمک طلبید و به حالت پرخاش گفت :
عمو ... خواهش می کنم کاری نکنید که احترام شما واسه همیشه پیش من از بین بره . من مثل یه پدر به شما علاقه دارم ، مطمئن باشید این احساس تا لحظه مرگم هم هیچ تغییری نمی کنه . از شما هم توقع دارم که جز این فکر دیگه ای درباره من نکنید .
احمد متوجه برافروختگی چهره او و تندی کلامش شد و احساس کرد او را به خشم آورده است . از این رو با لحن نرم تری گفت :
من نمی خواستم تو رو ناراحت کنم فقط دلم می خواست حقیقت امر رو بدونی و بفهمی که چرا نمی تونم به کسی اجازه بدم به خواستگاریت بیاد . باور کن من از تو توقع زیادی ندارم فقط دلم می خواد هیچ وقت این خونه رو ترک نکنی و برای همیشه پیش ما بمونی چون در غیر این صورت من حتی یک روز هم مادرت رو نگه نمی دارم . اما اگه قول بدی هیچ وقت ازدواج نکنی و بقیه عمرت رو همین جا با ما باشی منم قسم می خورم کوچک ترین آزاری به تو نرسونم و از تو و مادرت به خوبی نگهداری کنم ... با این قرار موافق ؟
زهره در آن لحظه هیچ راه گریزی برای خود نمی دید از این رو ناچار پیشنهادش را قبول کرد به خاطر مادرش رضایت داد که آنها را هرگز ترک نکند .

R A H A
10-22-2011, 01:58 AM
26 تا 34




از آن پس ، ایام به زهره و مادرش ، به مراتب سخت تر می گذشت . رفتار احمد ، که دیگر هیچ کوششی برای پنهان نگاه داشتن احساسش نمی کرد و بروز علاقه شدیدش در نگاهها و اعمالش ، زندگی را برای زهره و زری روز به روز طاقت فرساتر می ساخت . زهره بیش از هر چیز ، نگران مادرش بود ، چون می دید محبت های وقت و بی وقت احمد آقا چطور او را عذاب می دهد و مانند سوهان ، جسم و جانش را می تراشد . نگرانی او وقتی شدت می یافت که نگاه های پر کینه مادر را می دید .
محبت های احمد دیگر نه تنها برای او لطفی نداشت بلکه دل بهم زن و تهوع آور شده بود . زهره این اواخر از هیچ چیز به اندازه این که احمد آقا از در وارد بشود و هدیه ای را به او تقدیم کند منزجر نمی شد .
- زهره جون ، ببین این بلوز رو می پسندی ؟ امروز توی ویترین یه مغازه چشمم به این افتاد ، گفتم رنگش به تو میاد .
بلوز ، عطر ، گیره مو ، بوردای لباس ، کیف دستی ، و ، و ، و ... هر شب که احمد از راه می رسید حتماً برای زهره هدیه ای می آورد . رفتار احمد آقا حتی مریم و محمد را نسبت به زهره حساس کرده بود . در یکی از شبها او شاد و شنگول با بسته ای که در دست داشت از راه رسید . هم زمان با ورودش با لحن سرخوشی خطاب به اهل منزل گفت :
- سفره شام رو زودتر حاضر کنید امشب کباب خریدم ، کبابم که می دونید داغش مزه داره . زری که از خلق خوش همسرش راضی به نظر می رسید گفت :
چه عجب بعد از مدت ها عادت گذشته رو به یاد آوردی ! نگاه احمد برق بخصوصی داشت . در حالی که سوی دستشویی می رفت گفت ؛ مگه خبر نداری امشب چه شبیه ؟
زری با چشمان کنجکاو گفت :
تا اونجایی که من خبر دارم امشب با شبای دیگه هیچ فرقی نداره .
زمانی که احمد از شستشوی دست هایش فارغ شد لبخندزنان گفت ؛ پیداست خیلی کم حافظه ای ... چطور نمی دونی که امشب زهره خانوم هفده سالش تموم میشه ؟
در یک لحظه نگاه زهره که سرگرم چیدن سفره بود به سوی آن دو برگشت و متوجه چهره رنگ پریده مادر شد . در همان حال تعجب کرد که چطور احمد آقا تاریخ تولد او را به خاطر سپرده است .
آن شب نگرانی زری وقتی اوج گرفت که شوهرش یک دستبند طلایی به دخترش هدیه کرد . احمد آقا اصرار داشت که خودش دستبند را به دست زهره ببندد اما زهره شدیداً معذب به نظر می رسید و خوب می دانست که مادرش در چه بحرانی به سر می برد ، مانع از این کار شد .
در نیمه های همان شب او که لحظه ای خواب به چشمانش نیامده بود از بستر برخاست و به آرامی و پاورچین به سوی پلکان رفت و پس از آنکه خود را بر روی پشت بام تنها یافت بغضی را که از سر شب در گلویش گره خورده بود رها کرد و به اشکها اجازه داد تا کمی از سنگینی بار غم را که بر سینه اش فشار می آورد کم کنند . نگاهش به سوی آسمان کشیده شد و همان طور که سوسوی ستارگان را می نگریست زمزمه حزن آلودش سکوت شب را درنوردید .
- ای آسمون بی انتها ، ای ستاره های بی شمار ، ای خدای مهربون ، منو از این زندگی نکبت بار نجات بدید . و در حالیکه شوری اشکهایش را حس می کرد ادامه داد :
- خدای خوبم ، تو که از همه رازها باخبری و می دونی که من چه رنجی رو تحمل می کنم ، پس دست رحمتت رو به سرم بکش و منو هر طور که صلاح می دونی ، یاری کن . چشم امید من فقط به درگاه تو دوخته شده ای خدا ... پس فراموشم نکن .
هق هق گریه ، دیگر امانش نداد ، در دل تاریکی شب گوشه دنج پشت بام شاهد ضجه های او بود . هنگامی که به خود آمد احساس سبکی می کرد ، نمی دانست چه مدت در آن حال آنجا نشسته است . وقتی به بستر بازگشت سبکبال شده بود . دقایقی بعد پلکهایش سنگین شد و به آرامی به خواب رفت .
فردای آنروز ناخودآگاه فکر عجیبی در سرش قوت گرفت . هنگامی که به قصد رفتن به آموزشگاه خیاطی سوار تاکسی شد در یک لحظه به جای آدرس آموزشگاه نشانی منزل تنها خویشاوندش را به راننده داد و پس از آن با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت .
لحظه ای که شاسی زنگ را می فشرد در این اندیشه بود که حدوداً دو سال از آخرین دیدار با عمه اش می گذرد ، گر چه خانم مستوفی عمه واقعیش نبود اما او را که تنها دختر عمه اش به حساب می آمد مانند یک عمه حقیقی دوست داشت . زهره به خاطر می آورد که قبل از آن خصوصاً از وقتی که مادرش دوباره ازدواج کرد دیگر عمه رعنا هیچ وقت به منزل آنها نیامد و فقط او و مادرش بودند که هر از گاهی به او سر می زدند . در این دیدارها زهره همیشه مورد توجه خاص و محبت بی دریغ عمه رعنا قرار می گرفت .
درگیر و دار این افکار در حیاط به رویش باز شد . بهرام پسر بزرگ خانم مستوفی بود که لحظه ای به او خیره شد و چون زهره را شناخت با روی باز سلام کرد . زهره در حین حال و احوال پرسید :
عمه منزل هستند ؟ بهرام همان طور که او را به درون خانه دعوت می کرد گفت :
بله ، بفرمائید تو ... اتفاقاً همین الان ذکر خیر شما بود . خانم مستوفی گر چه از دیدار زهره که تنها به منزل آنها رفته بود متعجب شد اما او را به گرمی در آغوش کشید و گونه هایش را چندین بار بوسید . بقیه افراد خانه ، از جمله آقای مستوفی هم برخوردی گرم و صمیمی داشتند . لحظاتی بعد زهره در جمع گرم و با محبت خانواده مستوفی چنان سرگرم شد که برای لحظه ای غم هایش را از یاد برد . اما خیلی زود به خاطر آورد که به چه منظور آنجا رفته است به همین خاطر ، با نگاهی به خانم مستوفی به آرامی گفت :
- عمه جون ، می شه چند دقیقه با شما تنها باشم ؟
نگاه عمه موشکاف است . می داند که زهره به قصد خاصی تنها به آنجا آمده ، دستش را می گیرد و به بهانه ای او را به اطاق دیگری می برد . هنگامی که با هم تنها شدند ، نگاه مهربانش را به زهره دوخت و گفت :
وقتی دیدم تنها به دیدن ما اومدی ، حدس زدم که باید اتفاقی افتاده باشه ، میشه بگی چی شده که این قدر نگرانی ؟ برای زهره شروع مطلب مشکل بود ، با این همه چاره ای نداشت تازه چه کسی محرم تر از عمه رعنا ؟ وقتی به حرف آمد صدایش از شرم کمی می لرزید . نفهمید چطور و از کجا اما همه ماجرا را مو به مو برایش تعریف کرد .
قیافه خانم مستوفی غم را بیش از حیرت در خود نشان می داد . وقتی زهره ساکت شد ، با ناراحتی گفت :
- چرا این موضوع رو زودتر به من خبر ندادی ؟ تو باید همون روزهای اول می اومدی اینجا . مگه احمد تو رو بی صاحب گیر آورده ؟
زهره که از دیدن یک غمخوار احساس رضایت می کرد ، در جواب گفت ؛ حقیقتش زودتر از این به فکرم نرسید که به سراغ شما بیام ، تو این چند هفته اخیر اصلاً حال درستی نداشتم و شب و روز تو این فکر بودم که راه حلی برای این مشکل پیدا کنم . راستش اون قدر ناامید شده بودم که دلم می خواست خودم را به طریقی از بین ببرم ولی ترس از آخرت مانع این کار شد . امروز یکهو به یاد شما افتادم و فکر کردم درمیون گذاشتن این موضوع با شما ضرری نداره و شاید چاره ساز هم باشه به همین خاطر به جای آموزشگاه خیاطی یک راست ابه اینجا اومدم .
- کار بجایی کردی مطمئن باش من و مستوفی تو رو تو این معرکه تنها نمی زاریم و هر کاری از دستمون بر بیاد برات انجام می دیم ... راستی ایرادی نداره اگه مطلب رو با پدر بهرام در میون بذارم ؟
- اگه فکر می کنید به حل مطلب کمک می کنه هیچ اشکالی نداره .
خانم مستوفی در حالی که اطاق را ترک می کرد با لحن اطمینان بخشی گفت :
مطمئنم که اون می تونه در این مورد به ما کمک کنه .
دلشوره عجیبی تمام وجود زهره را در بر گرفته بود . فکر اینکه عاقبت این کار به کجا می کشد یک لحظه او را آرام نمی گذاشت . برای فرار از هجوم افکار گوناگون خود را با تماشای تابلوهای روی دیوار سرگرم کرد . اینجا اتاق بهرام بود ، این را از وسایلش و پوسترهایی که به در و دیوار چسبانده بود به خوبی می شد تشخیص داد . زهره بر روی تخت یک نفره ای که در گوشه ای از اتاق قرار داشت نشسته بود کتابخانه کوچکی درست روبرویش به دیوار نصب شده بود یک میز تحریر یک چراغ مطالعه و مقداری از کتب درسی تزئینات گوشه دیگر را تشکیل می دادند .
ظاهراً بهرام پسر خوش سلیقه و منظمی بود چون همه چیز در جای خودش قرار داشت . مجموعه ای از انواع کبریت ها که بر روی دیوار به طرز زیبایی کنار هم قرار گرفته بود ، ذوق و سلیقه جمع آورنده آنها را نشان می داد . زهره با خودش گفت خوش به حال بهرام معلومه هیچ دغدغه فکری نداره .
غرق در این افکار صدای باز شدن در نگاهش را به آن سمت کشید . این بار عمه رعنا تنها نبود . چهره آقای مستوفی نگران و دلواپس به نظر می رسید . وقتی نگاهش به زهره افتاد با لحن پدرانه ای گفت :
زهره جون ، خوشحالم که ما رو امین خودت دونستی و به اینجا اومدی . رعنا ، همه چیز رو برای من تعريف کرد . حقیقتش از آقای خلیلی انتظار نمی رفت که این قدر پست فطرت باشد من این مدت فکر می کردم تو زندگی راحت و آرومی داری . چهره زهره از شرم گل انداخت و همان طور که نگاهش به زیر افتاده بود گفت :
چی بگم عمو جون ؟ راستش خودمم باور نمی کنم که همه اون محبت ها ، روی منظور خاصی بوده . من همیشه به چشم یک پدر به او نگاه کردم و فکر می کردم که او هم همین احساس رو به من داره ولی ...
آقای مستوفی گفت :
حالا هر چیبود گذشته ... مهم اینه که تو به موقع متوجه واقعیت شدی ، باز هم جای شکرش باقیه که اتفاق ناگواری نیفتاده ، حالا بعد از این لزومی نداره که تو با اونها زندگی کنی از این به بعد اینجا خونه واقعی تو میشه و تو با ما زندگی می کنی درست مثل دختر خودم .
نگاه معصومانه زهره لحظه ای به او افتاد و گفت :
از لطف شما ممنونم عمو جون ولی اگه من بخوام بعد از این با شما زندگی کنم احمد آقا به این موضوع پی می بره و زندگی شما و مادرم رو به آشوب می کشه . من باید جایی رو پیدا کنم که به هیچ وجه دستش به من نرسه و نتونه پیدام کنه .
آقای مستوفی و عمه رعنا نگاه نگرانی به سوی هم انداختند . ناگهان فکری به خاطر عمه رسید و چشمانش برقی زد و گفت :
چطوره زهره رو پیش مادر بفرستیم ؟ اون از خدا می خواد یه همدم خوبی مثل زهره داشته باشه . آقای مستوفی لبخندزنان به فکر همسرش آفرین گفت و اضافه کرد :
- لازم نیست هیچ کسی از این جریان بویی ببره امروز من تلفنی با خانم بزرگ تماس می گیرم و موضوع رو در میون می زارم . از همین الان می دونم که اون از دیدن بچه برادرش چقدر خوشحال میشه ... اما زهره ، تو چطور می تونی با وسایلت از منزل خارج بشی ؟
- اگه جایی برای زندگی داشته باشم بیرون آمدن از اونجا کار مشکلی نیست . فردا به قصد آموزشگاه مقداری از وسایلم رو به اینجا می یارم و اگه شما لطف کنید برام بلیطی فراهم کنید سر ساعت به بهانه خرید لوازم خیاطی از منزل خارج می شم . البته باید همه چیز رو به مادر بگم والا از فکر دیونه می شه .
خانم مستوفی لبخندزنان ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
آفرین ... فکر خوبیه .
فردای آن روز زهره مقداری از لوازم شخصیش را درون ساک کوچکی گذاشت و با خود به منزل مستوفی آورد . عمه رعنا به او خبر داد که مادرش بی صبرانه منتظر اوست و مشتاقانه انتظار می کشد که هر چه زودتر او را ببیند .
زهره که از خوشحالی به گریه افتاده بود او را سخت در آغوش گرفت و با محبت گونه اش را بوسید . از آن لحظه به بعد دلشوره و التهاب یک لحظه آرامش نمی گذاشت . هنگام صرف شام هیچ میلی به غذا نداشت اما برای اینکه کنجکاوی دیگران را جلب نکند چند لقمه را با تأنی و برای وقت کشی در دهان گذاشت .
قیافه مادرش هم نگران به نظر می رسید او دلواپس بود که مبادا در این سفر اتفاق بدی برای زهره رخ بدهد . می دانست زهره به خاطر او خودش را به خطر می اندازد و از این فکر دل تو دلش نبود .
زهره زمانی که در اطاقش تنها شد نامه ای برای مادرش و احمد آقا نوشت او می خواست وانمود کند که مادرش از هیچ چیز خبر ندارد .
روز بعد هنگامی که می خواست از منزل خارج بشود آن را در گوشه ای از هال گذاشت و پس از نگاه پر مهری به سوی مادر ، خواهر و برادرش ، آنجا را برای همیشه ترک کرد .


پایان فصل اول

R A H A
10-22-2011, 01:58 AM
فصل دوم

35 تا 47

ساعتی که همراه با خانم مستوفی ، وارد سالن انتظار ترمینال شد ، هنوز سی دقیقه ، به حرکت اتوبوس مانده بود . عمه رعنا ، آدرس کامل منزل مادرش در شیراز را با مقداری وجه نقد ، به او داد و گفت :
وقتی به شیراز برسی ، هوا تاریک شده ، لازم نیست از چیزی هراس داشته باشی ، این آدرس را به هر راننده تاکسی نشان بدی ، تو رو به مقصد می رسونه .
زهره با تشکر ، آدرس را گرفت ، اما از پذیرفتن پولها امتناع کرد و گفت :
فعلاً مقداری پول همراهم هست اگه کافی نبود ، این دستبند طلا را می فروشم و از پولش استفاده می کنم .
خانم مستوفی که می دانست دخترها در این سن غرور خاصی دارند ، دیگر اصرار را جایز ندانست و او را تا کنار اتوبوس مشایعت کرد و همان طور که سفارشات لازم را با او در میان می گذاشت ، یاد آور شد :
-مواظب خودت باش و سلام گرم منو به مادر برسون ، ضمناً نگران هیچ چیز نباش ، مطمئنم که از حالا به بعد ، زندگی راحتی خواهی داشت .
زهره با گونه های اشک آلود ، او را در آغوش گرفت و به خاطر همه زحماتش از او تشکر کرد .
از لحظه ای که اتوبوس به راه افتاد تا زمانی که عمه رعنا ، دیده می شد ، برایش دست تکان می داد و با نگاه مشتاق ، نقش چهره و لبخند او را به خاطر سپرد .
اتوبوس ، همراه با مسافرینش ، خیابانهای شهر را یکی پس از دیگری ، پشت سر می گذاشت ، زهره که در کنار پنجره نشسته بود ، با اشتیاق خاصی به همه چیز و همه کس ، نگاه می کرد . برای او گذشتن از این خیابان ها ، وداع با تمام خاطرات گذشته اش بود ، به همین خاطر سینه اش مالامال از غم شد .
ساعتی بعد ، چشم انداز او را فقط زمین های خشک و بی آب و علف بیرون شهر و دور نمای شعله های که در دور دست زبانه می کشید ، تشکیل می داد . به پشتی صندلی تکیه داد و پلک ها را روی هم گذاشت و چهره مادر در جلو چشمانش بود .
در همان حال به یاد نامه ای افتاد که برای آنها ، گذاشته بود .
« مادر عزیزم ، شاید زمانی که این نامه را می خوانید ، من فرسنگ ها از شما فاصله داشته باشم . در هر صورت ، از اینکه بدون اطلاع و خداحافظی شما را ترک می کنم ، مرا ببخشید . مادر عزیزم و عموجان ، هر دوی شما ، طی سال های گذشته زحمات زیادی را به خاطر من تحمل کردید ، این را هرگز فراموش نمی کنم ، ولی حالا که می توانم به خود متکی باشم تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام را انتخاب کنم و آینده جدیدی برای خودم بسازم . به همین دلیل ، به یکی از شهرهای دوردست می روم تا با تلاش بیشتر ، همه چیز را از نو بنا کنم . عمو جان ، شما همیشه به من محبت زیادی داشتید و این را با رفتارتان ثابت کردید پس لطفاً تنها خواهش مرا برآورده کنید و در غیبت من با مادرم خوب و مهربان باشید . باور کنید به این طریق مرا برای همیشه مدیون خود خواهید کرد . مریم و محمد عزیزم را از دور می بوسم و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم .
دوستدار همیشگی شما زهره ... »
با توقف اتوبوس ، صدای شاگرد راننده ، او را از عالم خویش بیرون کشید .
-برای صرف نهار ، نیم ساعت استراحت .
زهره نگاهی به ساعتش می اندازد . نیمی از ظهر گذشته است . کیف دستی اش را بر می دارد و همراه دیگران ، وارد سالن غذاخوری می شود . هوا به شدت گرم است . اکثر مسافران ، عرق ریزان خود را به طریقی باد می زنند . تنها وسیله خنک کننده سالن چند پنکه سقفی است که صدای تلق تلوق شان در میان سر و صدای مسافران محو شده است . زهره که برای اولین بار در طی زندگی اش تنها به سفر آمده از همه چیز و همه کس هراس دارد . در حالی که کیف دستی اش را محکم بغل گرفته ، نگاهی به اطراف می اندازد ، در همان حال در می یابد که چگونه باید سفارش غذا بدهد . پس از آنکه سینی غذا را تحویل می گیرد پشت یکی از میزها می نشیند و در حالی که از گرما و آزار مگس ها در عذاب است با بی میلی سرگرم خوردن غذا می شود . در همان حال با نظری به اطراف بیشتر نگاهها را متوجه خود می بیند . پس از صرف مقداری از غذا وجود مگس های مزاحم و سنگینی نگاه بعضی از مسافران کنجکاو او را وادار می کند از آنجا خارج شود . به فضای باز روبروی سالن پناه می برد . در آن نزدیکی مغازه ای است که مسافران را برای خرید به سوی خویش می کشد . جلوی مغازه حوضچه کوچکی قرار دارد که آب مدام از اطرافش پایین می ریزد ، سایه بانی از برگ های نخل خرما یا محل مناسبی برای بازی و سرگرمی بچه ها است . زهره در تماشای چند کودکی که سرگرم آب بازی بودند به یاد مریم و محمد افتاد و با این فکر که دیگر هرگز آنها را نخواهد دید بغضی را در گلوی خود حس کرد .
با حرکت دوباره اتوبوس تحت تأثیر تکان یکنواخت چرخ ها به آرامی به خواب رفت و گذر لحظه های سخت زندگی را برای زمان کوتاهی از یاد برد .
تکان شدید ترمز ناگهانی او را از خواب پراند . پیدا بود چند ساعتی خواب بوده است ، خورشید داشت کم کم غروب می کرد . منظره سرسبز محیط اطراف توجه او را به خود جلب کرد . در این قسمت به خاطر ازدحام وسایط نقلیه حرکت آهسته بود محلی که زهره محو تماشای آن بود ، آبادی کوچکی به نام ( دشت ارژن ) بود که با درختان کهن سال کوههای بلند و صخره هایش جلوه خاصی داشت . مغازه های متعدد ، میوه فروشی هر رهگذری را وادار به توقف می کرد . از طرفی قهوه خانه هایی که به سبک قدیمی دایر شده بود ، مسافران خسته را برای نوشیدن یک چای داغ به هوس می انداخت .
جنب و جوش مسافران کنجکاو ، ریزش آبشارهای کوچک از کوه ، نورافشانی چراغ های زنبوری جلوی مغازه ها ، شفافیت میوه های روی گاری ها و نسیم خنکی که از پنجره اتوبوس به داخل می وزید همه اینها زهره را به وجد آورده بود و نگاه کنجکاو او را به هر سو می کشید . دلش می خواست در همان فرصت همه جا را خوب تماشا کند ، ولی اتوبوس همچنان در حرکت بود . وقایقی بعد ... با فاصله گرفتن از آن آبادی کوچک ، دشت خالی و پهناور در نگاهش نشست و او را با خود به دنیای تنهایی اش برد . احساس خلائی آزار دهنده وجودش را پر کرد و از اینکه به تنهایی در مسیر ناشناخته ای قدم گذاشته بود ، پشیمان شد .
شب چادر سیاهش را بر همه جا کشیده بود که اتوبوس پس از پشت سر گذاشتن چند پیچ پی در پی در مسیر شیب داری قرار گرفت که از آنجا شهر پیدا بود . شیراز در دامان شب زیر بارش نور چراغ هایی که از دور دست سوسو می زد جلوه خاصی داشت .
پس از طی مسافتی در شهر وارد گاراژ شدند . ایستادن اتوبوس برای زهره پایان سفر بود و آغاز یک زندگی جدید .
مسافران با شتاب آماده پیاده شدن بودند ، زهره با حالت مرددی بند ساکش را روی شانه انداخت و به آرامی از اتوبوس پیاده شد . جنب و جوش مردم ، آمد و شد اتو مبیل ها و شور و هیجانی که در اطراف به چشم می خورد جان تازه ای به او داد . آدرس را از کیفش بیرون آورد و برای چندمین بار آن را مرور کرد ، بر اولین تاکسی که در کنارش توقف کرد سوار شد و مسیر را به راننده گفت .
پس از عبور از چندین خیابان ، راننده میدانی را دور زد و در ابتدای خیابانی ایستاد و خطاب به مسافر خود که حس کرده بود غریبه و ناوارد است ، گفت :
اینجا همون خیابونیه که تو آدرس شما ذکر شده اما کوچه مورد نظر رو باید خودتون پیدا کنید .
زهره همراه با تشکر کرایه را پرداخت . ساک دستی را بر داشت و پیاده شد . خیابان پر رفت و آمد و شلوغ بود و کوچه های فرعی زیادی داشت .
بهترین کار سئوال کردن از مغازه دارهای اطراف بود . با این فکر وارد اولین مغازه شد . مغازه دار مرد میانسال و خوشرویی به نظر می رسید . او به محض مطلع شدن از موقعیت زهره از مغازه بیرون آمد و با دست مسیر کوچه را مشخص کرد و با لهجه مخصوص شیرازی ها گفت :
ببین کاکو ... این دو تا کوچه اولی رو که رد کنی ، کوچه سومی خودشه .
زهره که گمان نمی کرد به این سرعت آدرس را پیدا کند با خوشحالی تشکر کرد و همراه با لبخند رضایت آمیزی به راه افتاد . فاصله چندان زیاد نبود اما هیجان موجب شده بود که قدم هایش کم جان تر از همیشه برداشته شود .هنوز تا کوچه سوم کمی فاصله داشت که نگاهش به خانم مسنی افتاد که هر لحظه به طرفین سرک می کشید . در زیر نور کم جان چراغ برق چهره او مضطرب و منتظر بنظر می رسید . در همان حال چشمانش بر زهره خیره ماند و کنجکاوانه او را برانداز کرد . شاید می خواست نشان آشنایی در او بیابد . زهره در زیر سنگینی نگاه او فرصت را غنیمت شمرد و با لحن مرددی به دنبال ادای سلام پرسید :
می بخشید ، شما شخصی رو در این محل به نام خانم مالک می شناسید ؟
پیرزن لحظه ای مات به او خیره ماند و سپس چهره اش با لبخندی از هم باز شد و با مهربانی پرسید :
زهره جون تو هستی ؟
همراه با ادای این کلام آغوشش را به روی او باز کرد و دختر جوان را که اشک شوق در چشمانش حلقه بسته بود سخت در آغوش کشید .
زهره باورش نمی شد که پس از گذشت این همه سال توانسته تنها عمه اش را دوباره پیدا کند . در حالی که گونه های نرم پیرزن را می بوسید به خاطر آورد که او تنها یادگار پدرش است .
خانم مالک با دست های پرعطوفتش زهره را نوازش کرد و گفت :
نمی دونی چقدر دلواپس بودم الان یک ساعته که اینجا منتظرت هستم . می ترسیدم نتونی آدرس رو راحت پیدا کنی .
زهره با نگاه مشتاقی به او گفت :
حقیقتش خودم هم باورم نمی شه که شما رو به این آسونی پیدا کردم .
خانم مالک دست او را گرفت و در حالی که به درون کوچه هدایتش می کرد گفت :
شکر خدا که سلامت رسیدی می دونم خیلی خسته ای بیا بریم خونه باید حسابی استراحت کنی .
با ورود به منزل زهره متوجه حیاط چهارگوش و نسبتاً بزرگی شد که بنای آن سبک قدیمی داشت . آن قدر مفتون خوش زبانی عمه اش شده بود که فرصت نکرد همه جا را به دقت تماشا کند اما وقتی وارد یکی از اطاق ها شد به حسن سلیقه و پاکیزگی صاحب خانه آفرین گفت . همه تزئینات اتاق خبر از قدمت آن می داد و با وجود گذشت سالیان تحولات زندگی امروزی نتوانسته بود نفوذی در ترکیب لوازم و تزئینات آن منزل داشته باشد .
آن شب یکی از شب هایی بود که زهره دلش نمی خواست به پایان برسد . ساعتی پس از ورودش چنان احساس آسایش و آرامش می کرد که گویی مدت هاست ساکن آن خانه است . روزها و شب های بعد نیز برای او عزیز و دوست داشتنی بودند . زندگی در کنار عمه مهربانش چنان لذت بخش بود که دلش نمی خواست هرگز او را ترک کند . در اینجا از محبت های آزار دهنده احمد آقا و نگاه های کینه توزانه مادرش خبری نبود . دست کم خیالش آسوده بود که مادرش از وجود او در رنج نیست .
با گذشت زمان رشته عاطفی او و خانم مالک روز به روز محکم تر می شد . حالا عمه اش از تمام جزئیات زندگی او خبر داشت و تحت تأثیر همین آگاهی همه سعی او این بود که زهره در کنارش احساس آسایش کرده و آنجا را همچون خانه خود بداند خصوصاً که با ورود او زندگی و فضای خاموش منزلش جان تازه ای به خود گرفته بود . آنها اکثر اوقات را سرگرم صحبت و درددل برای یکدیگر بودند .
عصر هر روز عصر زهره طبق روش خانم مالک ایوان جلوی ساختمان را آب و جارو می کرد و با گستردن فرش و آماده کردن بساط چای به حرف های شنیدنی عمه خانم گوش می سپرد .
نمای خانه از نظر او خیلی جالب و دیدنی بود . سبک قرار گرفتن اطاق ها که با سه پله عریض بالاتر از سطح حیاط قرار داشت ، ستون های خوش نمایی که تا زیر سقف ایوان بالا رفته بود ، وجود درختان کهنسال صنوبر و سرو که به ترتیبی خاص قد برافراشته بودند و لبخند دلنشین فرشته ای که با شیشه های رنگین مزین گشته بود و خلاصه جلوه گچ بری هایی که در همه اطاق ها به نحوی هنرمندانه ساخته شده بود ، همه اینها نشانگر این واقعیت بودند که در روزگاری نه چندان دور این خانه یکی از منازل زیبای شهر به حساب می آمده است .
اولین بار که زهره همراه با خانم مالک به قصد خرید از منزل خارج شد نظری به اطراف خود انداخت و با کنجکاوی پرسید :
عمه جون این کوچه بن بسته ؟
نگاه خانم مالک به انتهای کوچه افتاد سپس گفت :
به این کوچه در قدیم کوچه خان می گفتند البته همین طور که می بینی سرتاسر این کوچه به عمارت خان تعلق داره و جز خونه ما منزل دیگه ای اینجا نیست .
زهره با ناباوری پرسید :
منظورتون اینه که تمام طول این کوچه منحصر به یک منزله ؟
خانم مالک همراه با تبسمی پرسید :
تعجب کردی ؟ این که چیزی نیست ، سابقاً مرحوم سالار املاک زیادی داشت ، اما پس از مرگش بیشتر آنها به فروش رفت و حالا جز این خونه و مقداری زمین زراعی چیز دیگه ای باقی نمونده .
زهره که کنجکاو شده بود گفت :
عمه جون می تونم بپرسم چرا منزل شما درست کنار منزل خان ساخته شده ؟
عمه خانم که به آرامی راه می رفت و شمرده شمرده صحبت می کرد در جواب گفت :
شوهر خدا بیامرز من مشاور خان بود و سالار خان به قدری به مرحوم مالک علاقه داشت که دستور داد این خونه رو کنار عمارت خودش برای ما ساختن . خدا رحمت کنه سالار خان رو در زمانی که اینجا خان و خان بازی بود و هر کس زورش می رسید به زیردست اذیت و آزار می رسوند اون خدا بیامرز آدم خیر و باخدایی بود و هیچ وقت کسی رو از خودش نرنجوند . یادم میاد اون وقتها اینجا برای خودش بروبیایی داشت . هر سال دو ماه محرم و صفر آقا هر شب خرج می داد . دسته های سینه زنی از اول کوچه تا آخر کوچه جاشون نمی شد . اون موقع ها ... جوون بودیم و آتیش از دست و پامون می ریخت . درست خاطرم هست که شب های قتل تا صبح سرگرم پخت و پز و پذیرایی از دسته های عزادار بودیم . من و اعظم از همون پای دیگ به روضه آقا گوش می دادیم ، چون فرصت نشستن نداشتیم ... یادش بخیر ، چه دوران خوبی بود .
زهره احساس کرد یادآوری خاطرات گذشته ممکن است مایه اندوه عمه بشود به همین خاطر صحبت دیگری را پیش کشید و مطلب را عوض کرد .
برخورد خوب مردم و کاسب های محل به نحوی بود که زهره دریافت عمه اش از احترام و اعتبار خاصی میان اهالی محل برخوردار است . در رفتار و اعمال خانم مالک عطوفت و مهربانی کاملاً به چشم می خورد و همین مسئله تحسین زهره را بر می انگیخت . با خودش گفت پس اخلاق نیکوی عمه رعنا ارثیه از مادری است که به او رسیده .
عصر همان روز با هم سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ تلفن به گوش رسید . وقتی عمه خانم مشغول صحبت شد صدایش واضح به گوش زهره می رسید . از طرز گفتارش دانست . تلفن از اهواز است . حتماً این عمه رعنا بود که با مادرش صحبت می کرد . دقایقی بعد صدای خانم مالک را شنید که او را صدا زد . با عجله به اطاق رفت و گوشی را از او گرفت . پس از احوال پرسی در پاسخ عمه رعنا که از وضعیتش می پرسید گفت :
نمی دونید چقدر خوشحالم که منو پیش عمه جون فرستادید باور کنید تا به حال هیچ وقت این همه راحت نبودم خیال من اینجا کاملاً آسوده ست و هیچ ناراحتی ندارم .
خانم مستوفی اظهار خشنودی کرد و گفت :
ممکنه ما هم تا دو هفته دیگه به شما ملحق بشیم .
زهره با خوشحالی گفت :
از این بهتر نمی شه ولی چرا زودتر نمی آئید ؟
خانم مستوفی گفت :
والا ... دلمون که می خواد ولی بچه ها هنوز امتحان درس های تجدیدی رو ندادن . بعد از پایان امتحان اونها راهی می شیم .
زهره گفت :
ما چشم به راهتون هستیم راستی عمه جون از مادرم خبر ندارید ؟
عمه رعنا گفت ؛ چرا ... اتفاقاً فردای اون روزی که رفتی آمد منزل ما و در مورد تو پرس و جو کرد ما هم بهش اطمینان دادیم که تو به سلامت به مقصد رسیدی و هیچ نگرانی نداری . این طور که می گفت احمد آقا همه شهر رو دنبال تو زیر پا گذاشته .
اخبار جدید زهره را نگران کرد با دلواپسی گفت :
چه خوب شد که بلیط منو به اسم خودتون گرفتید والا احمد آقا می تونست از اون طریق منو پیدا کنه .

R A H A
10-22-2011, 01:59 AM
56-47




عمه رعنا که حدس زد او را نگران کرده است با لحن تسکین بخشی گفت :
ناراحت نباش پیش مادر در امن و امان هستی و دست هیچکس به تو نمی رسه .
زهره با لحن پرمحبتی گفت :
همه اینها از لطف شماست ای کاش احمد آقا هم دیگه دست از جستجو برداره و در کنار مادرم زندگی خوبی داشته باشه .
خانم مستوفی تلاش کرد که او را قانع کند که هیچ خطری در پیش نیست . او اطمینان داد که عاقبت احمد هم همه چیز را فراموش می کند و زندگی عادی خود را از سر می گیرد . آن دو پس از صحبت های متفرقه خداحافظی کردند و زهره در حالی که نمی توانست اضطراب را از خود دور کند گوشی را در جایش گذاشت . دقایقی بعد سرگرم گفتگو درباره اخبار جدید بودند که این بار زنگ در به صدا در آمد . زهره در را باز کرد . نگاهش به خانم مسنی افتاد که تقریباً هم سن عمه خانم بود . سلام گفت ، چهره پیرزن به تبسمی از هم باز شد و به گرمی پاسخش را داد ، بعد با کنجکاوی پرسید :
زینت خانم هستند ؟
زهره که می دانست نام کوچک خانم مالک زینت است لبخندزنان گفت :
بله ... بفرمائید داخل . هم زمان عمه خانم با لحن خوشی گفت :
بیا تو اعظم جون ، چه عجب یادی از ما کردی .
اعظم خانم که پیدا بود در جوانی زن خوش برو رویی بوده است ، همان طور که به آرامی قدم بر می داشت در پاسخ دوستش گفت :
عجب از ماست زینت خانم این تویی که سایه سنگین شدی .
در حین ادای این کلام به سختی از پله ها بالا رفت . خانم مالک به احترام او از جا برخاست و پس از احوالپرسی گرم هر دو در کنار یکدیگر نشستند .
زهره به احترام مهمان شان مخده ای پشت او گذاشت و بعد سینی چای را آماده کرد . در همان حال صدای عمه را شنید که او را به دوستش معرفی می کرد .
اعظم خانم لبخندزنان اما با ناباوری گفت :
این همون زهره کوچولوی شیطون بلاست ؟ هزار الله و اکبر چقدر بزرگ و خانم شده ... بیا جلو ببوسمت زهره جون ، هزار ماشاا...
زهره از برخورد گرم اعظم خانم خوشحال شد و به گرمی با او روبوسی کرد .
اعظم خانم گفت :
این همه وقت کجا بودی مادر جون ؟ چرا یادی از عمه پیرت نمی کردی ؟ نمی دونی چقدر به فکر تو بود . زهره با احساس شرم گفت :
حقیقتش اعظم خانم منم دلم می خواست عمه جون رو ببینم ولی شرایط زندگی جوری بود که موقعیت پیش نمی اومد .
اعظم خانم گفت :
حالا اشکالی نداره گذشته ها گذشته ، سعی کن بعد از این دیگه عمه رو فراموش نکنی .
بعد نگاهی به دوستش انداخت و گفت :
پس وجود زهره خانم باعث شده بود که این چند روز سراغی از ما نمی گرفتی ، جهانگیر می گفت ، نمی دونم چی شده که دیگه خانم مالک به دیدن ما نمیاد . نگران بود که مبادا مریض شده باشی ، امروز صبح منو فرستاد که احوالی ازت بپرسم اما هر چی زنگ زدم کسی در رو به روم باز نکرد .
خانم مالک گفت :
صبح همراه زهره برای خرید به خیابون رفته بودیم ، اولین بار بود که زهره رو بیرون می بردم ، خواستم کمی با این اطراف آشنا بشه . راستی زهره جون از اون یوخه ها که صبح گرفتم بیار با چای داغ مزه داره . زهره پس از پذیرایی سرگرم شست و شوی سبزی ها در کنار شیر آب شد .
اعظم خانم با نگاهی به سوی او ، آهسته گفت :
برادرزاده ات خیلی قشنگ و تو دل برو شده ، این طور که پیداست خیلی هم زبر و زرنگه ، ... یادته چه دختر بچه شیطونی بود ؟
خانم مالک لبخنزنان زهره را از دور تماشا کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد .
اعظم پرسید :
برای چند وقت اینجاست ؟
خانم مالک از تعریف های او خشنود به نظر می رسید در پاسخ گفت :
اگه خدا بخواد قراره برای همیشه با من زندگی کنه .
اعظم خانم گفت :
چه همدمی بهتر از اون ، مطمئنم با وجود زهره دیگه احساس تنهایی نمی کنی .
خانم مالک به آرامی گفت :
سالها بود که آرزو می کردم تنها یادگار رحمان رو از نزدیک ببینم اما میسر نمی شد ، در طول این مدت فقط گه – گاهی از زبون رعنا می شنیدم که زهره دختر زیبا و مهربونیه که تمام خصلت های خوب پدرش رو به ارث برده ، حالا درست وقتی که گمون می کردم آرزوی دیدن اون رو به گور می برم ، مثل معجزه یکهو پیدایش شد و زندگی خاموش منو روشن کرد .
با رفتن اعظم خانم ، خانم مالک برای برادرزاده اش توضیح داد که او دایه بچه های خان بوده و سالهاست که در منزل آنها زندگی می کند و به قول معروف حق آب و گل دارد . عمه خانم یادآور شد که جهانگیر خان ، دومین پسر خان و مالک فعلی منزل او را به چشم یک مادر واقعی می بیند و احترام زیادی برایش قائل است . زهره با کنجکاوی پرسید ؛ اعظم خانم شوهر و بچه نداره ؟
خانم مالک در پاسخ گفت :
نه ... اون به عنوان سر جهیزیه ( ماهرو ) همسر اول خان به این خونه اومد ، اون زمان سیزده سالش بود . من با اون دو سال تفاوت سن داریم ، یعنی من دو سال بزرگترم . یادمه از همون وقتا با هم دوست شدیم و این دوستی تا حالا ادامه داشته ... آه جوونی کجایی که یادت بخیر .
کلام زهره با لبخند شیرینی ادا شد .
عمه جون برای شما زوده که از پیری حرف بزنید .
خانم مالک گویی بر جوانی از دست رفته اش افسوس می خورد ، گفت :
این فقط یک تعارفه ، من دیگه آفتاب لب بومم ولی خوشحالم که در این ایام آخر عمر تو رو کنار خودم دارم . حقیقتش جوونی و شادابی تو منو هم سر شوق آورده ... آخ مثل اینکه دیر شد .
زهره متعجب پرسید :
چی دیر شد عمه جون ؟
خانم مالک در حال برخاستن گفت :
با اعظم قرار گذاشتیم برای نماز امشب به شاه چراغ بریم باید زودتر راه بیفتیم تو هم با ما میای ؟
زهره با شرم گفت :
متأسفانه امروز نمی تونم برای زیارت بیام ، ان شاءالله در یه فرصت دیگه .
دقایقی بعد خانم مالک آماده رفتن بود ، هنگام خروج سفارش کرد :
حالا که منزل هستی بی زحمت کمی گندم بریز روی پشت بام ، من فراموش کردم غذای امروز کبوتر ها رو ببرم .
زهره با گفتن ( حتماً ، عمه جون خیالتون راحت باشه ) به او اطمینان داد که فراموش نخواهد کرد . این کار برای عمه خانم یک نوع عادت بود که هر روز برای کبوتر های آن محل مقداری دانه می پاچید تا عمل خیری انجام داده باشد .
با رفتن عمه خانم فضای منزل ساکت و دلگیر به نظر می رسید . زهره برای فرار از تنهایی همراه با ظرف گندم روی پشت بام رفت . منظره آنجا به نظرش زیبا و دل انگیز می آمد . محو تماشای آن محیط تا جایی که چشم کار می کرد همه جا را از نظر گذراند . از آنجایی که ایستاده بود گنبد زیبای شاه چراغ و گادسته هایش به خوبی نمایان بود . در حال نظاره چشم اندازهای اطراف به یاد شب های کارون و پشت بام خانه خودشان افتاد . یکی از خصوصیات زهره این بود که مواقع دلتنگی به پشت بام پناه می برد و در تنهایی با خود خلوت می کرد . یاد خاطرات گذشته سیمای مادر را در ذهنش زنده کرد ، همین طور بازی با مریم و محمد و خاطره دوستان دبیرستانی اش و همسایه های خونگرم محله شان ، همراه با نفس عمیقی اندوهی را که بر قلبش سنگینی می کرد ، از سینه بیرون راند و دوباره با کنجکاوی به مناظر اطرافش خیره شد . پرواز چند کبوتر او را از عالم خود بیرون کشید و تازه پی برد که برای انجام چه کاری به آنجا آمده است . مشتی گندم بر سطح پشت بام پاشید و خود به تماشا نشست . چند کبوتر طوسی رنگ بعد از چرخشی بر فراز سر او روی پشت بام نشستند و با ولع سرگرم برچیدن دانه ها شدند . در آن بین نگاه زهره به یکی از آنها افتاد که کاکل قشنگی بر سر داشت . لحظه ای هوس کرد پرنده را لمس کند به همین منظور آرام به سوی او حرکت کرد اما با همه تلاشش نمی توانست به او نزدیک بشود ، چرا که هر بار کبوتر با شیطنت های بامزه اش از کنار او دور می شد . لحظاتی این تعقیب و گریز ادامه داشت و هنگامی که زهره از دنبال کردن کبوتر خسته شد ، دریافت که تا چه حد از جایگاه اولیه خود دور شده و ندانسته به روی پشت بام همسایه آمده است .
نظری به اطراف انداخت متوجه وسعت آنجا شد و فهمید که این پشت بام عریض و طویل متعلق به عمارت خان است . وجود درختان کهنسال که طول قامت شان بلندتر از دیوار بنا بود ، توجه او را به خود جلب کرد . برای لحظه ای حس کنجکاوی سبب شد که کمی بیشتر به لبه بام نزدیک شود و به این طریق نگاهی به درون حیاط بیندازد . فشردگی انبوه درختان مانع می شد که همه جا را به خوبی تماشا کند اما عطش دیدن او را بیشتر وسوسه می کرد . دیدن آن باغستان کوچک و رایحه دل انگیزی که از آن محیط به مشام می رسید او را از خود بی خود کرده بود و هیچ نمی دانست چه مدت در آن حال گذشت که ناگهان صدای مودبانه ای او را مخاطب قرار داد و گفت :
این هیچ کار خوبی نیست که انسان به خانه دیگران سرک بکشد .
شنیدن این صدا رنگ رخسار زهره را پراند و همان طور که به سوی صدا برمی گشت آثار شرم در چهره اش هویدا شد . مرد نسبتاً جوانی را دید که به دیوار ورودی پلکان تکیه داده بود و با چشمان نافذش او را می نگریست .
نگاه زهره به زیر افتاد و شرمگین گفت :
بله ... می دونم مرتکب خطا شدم ولی ... مقصر نبودم حس کنجکاوی باعث این اشتباه شد ، امیدوارم عذرخواهی منو بپذیرید .
در پی این کلام قصد رفتن داشت اما صدای مرد غریبه او را متوقف کرد .
شما که تا این حد کنجکاو هستید چرا از خانم مالک نخواستید که شما رو برای تماشا به این منزل بیارن ؟
لحن گفتارش طرزی بود که می خواست زهره را بیشتر شرمنده کند ، گویی قصد ملامت او را داشت . زهره انتظار این نیش زبان را نداشت ، با چهره ای برافروخته و صدایی که کمی بلندتر از حد معمول به گوش می رسید گفت :
من هیچ تمایلی به دیدن منزل شما ندارم در اصل وجود این پرنده منو به اینجا کشوند . ضمناً مطمئنم که این کار هیچ وقت تکرار نمی شه .
بعد با شتاب راه بازگشت را در پیش گرفت ، چنان حالت ناراحتی داشت که هیچ متوجه نشد نگاه کنجکاو و خندان آن مرد تا انتهای راه بدرقه اش کرد .


پایان فصل دوم

R A H A
10-22-2011, 01:59 AM
فصل سوم


57-61

خانم مالک احساس می کرد که برادرزاده اش کمی گرفته به نظر می رسد . او برای اینکه زهره را از کسالت و تنهایی بیرون بکشد ، پیشنهاد کرد فردای آن روز برای گردش به آرامگاه حافظ بروند . روز بعد جمعه بود ، در این روز اکثر اهالی شیراز به رسم دیرین ، ساعاتی را برای تفریح و خوش گذراندن به نقاط باصفای شهر می رفتند و دمی را به فراغت سپری می کردند . آن روز زهره از ساعات اولیه روز همزاه با عمه اش سرگرم نظافت منزل بودند که صدای زنگ در شنیده شد . با گشودن در اعظم خانم لبخندزنان به درون آمد . ظاهرش نشان می داد از موضوعی خشنود است ، در همان حال احوال زهره را که سلام می گفت جویا شد . آفتاب دل چسبی به پهنه حیاط دامن کشیده بود . اعظم خانم زحمت بالا رفتن را به خود نداد و در حین احوال پرسی با خانم مالک ، بر روی یکی از پله های جلوی ایوان نشست و گفت :
امروز قراره نهار رو تو یکی از باغهای خارج شهر بخوریم ، جهانگیر پیغام فرستاد و از شما هم دعوت کرد که برای صرف نهار با ما باشید ، غیر از شما یه عده از اقوام و دوستان جهانگیر هم دعوت دارن فکر می کنم اگر بیائید خیلی خوش می گذره .
خانم مالک پرسید ؛ کدوم باغ رو می گی ؟
اعظم خانم که مشغول مرتب کردن روسری اش بود گفت :
این باغ رو ( جهان ) تازه خریده این طور که خودش می گه باغ مرکباته من تا بحال اونجارو ندیدم این اولین باره که به این باغ می ریم . خانم مالک نظری به سوی زهره انداخت و پرسید ؛ نظر تو چیه ؟ موافقی بریم ؟
زهره هنوز خاطره تلخ پشت بام را فراموش نکرده بود به نحوی که مایه رنجش عمه نشود گفت :
عمه جون من امروز خیلی کار دارم از این گذشته به بودن در جمع اصلاً عادت ندارم ولی خواهش می کنم شما خودتون رو به خاطر من معذب نکنید و با اونها برید .
خانم مالک که عکس العمل برادرزاده اش را دید مطمئن شد که او هیچ تمایلی به رفتن ندارد ، به همین خاطر از دوستش تشکر کرد و گفت :
از قول من به جهانگیر خان بگو من و زهره از قبل قرار داشتیم بعد از ظهر به حافظیه بریم برای همین از آمدن معذوریم ، این دعوت بمونه ان شاءا... برای یه فرصت دیگه .
اصرار اعظم خانم فایده ای نکرد و عاقبت پس از چند دقیقه آنجا را ترک کرد ، اما هنوز مدت زیادی از رفتنش نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در آمد . خانم مالک که در حیاط سرگرم هوا دادن رخت های شسته شده بود با نگاهی به سمت زهره از او خواست جواب تلفن را بدهد . وقتی گوشی را در دست گرفت صدای گرم و خوش طنین مردی را شنید که پرسید :
منزل مالک ؟
در پاسخ گفت :
بله ... فرمایشی داشتید ؟
طنین آن صدا دوباره در گوشی پیچید :
من جهانگیر سالار هستم ، می خواستم اگر زحمتی نیست با خانم مالک صحبت کنم .
زهره با دستپاچگی پاسخ داد :
خواهش می کنم ... لطفاً چند لحظه گوشی ...
و متعاقب آن خانم مالک را فرا خواند . عمه خانم با عجله خود را به او رساند و نگاه پرسشگری به سویش انداخت ، زهره آهسته با اشاره به سوی منزل بغل دستی گفت :
آقای سالار ...
خانم مالک بعد از سلام و احوال پرسی گرم با آقای سالار با او مشغول صحبت شد . زهره که کنجکاو به نظر می رسید ، استراق سمع را جایز ندانست ، از این رو به حیاط رفت و خود را به طریقی سرگرم کرد . پس از گذشت دقایقی متوجه عمه شد که به سوی او می آمد و چهره اش بشاش و خندان بود . وقتی مقابل زهره رسید گفت :
کثل اینکه قسمت بود امروز ما هم به باغ بریم .
زهره متعجب پرسید :
منظورتون چیه ؟
چهره عمه از خشنودی برق می زد در همان حال گفت :
این خود جهانگیر خان بود که الان زنگ زد نمی دونی چقدر دلگیر شده بود که ما دعوتش رو رد کرده بودیم . وقتی گفتم قراره امروز تو رو به حافظیه ببرم ، قول داد در یک فرصت مناسب خودش ما رو به اونجا ببره و تأکید کرد که امروز حتماً باهاشون به باغ بریم .
قیافه زهره معذب به نظر می رسید او که پی بهانه ای می گشت گفت :
من که از اولم گفتم بهتره شما برید حالا هم خوب شد که دعوتشون رو قبول کردید .
خانم مالک با دلخوری گفت :
مگه تو نمی خوای بیای ؟ اگه این طوره منم قدم از قدم برنمی دارم محاله تو رو اینجا تنها بذارم .
گویا زهره برای قبول این موضوع مستأصل مانده بود ، گفت :
عمه جون من تنهایی رو دوست دارم و اگه چند ساعت تنها بمونم اصلاً ناراحت نمی شم .
خانم مالک گقت :
اتفاقاً اصرار جهانگیر خان بیشتر به خاطر تو بود تا من ، اون معتقده دیدن باغ برای تو سرگرمی خوبیه و حتماً خوشت می یاد .
عاقبت زهره در مقابل اصرار و پافشاری عمه اش تسلیم شد و چون خود را ناگریز از رفتن می دید پرسید :
با چه وسیله ای تا اونجا می ریم ؟
عمه خانم خوشحال از راضی کردن زهره گفت :
جهانگیر خان پیشنهاد کرد که ما رو با اتومبیل خودش به مقصد برسونه ، منم قبول کردم ، حالا بهتره بری زودتر حاضر شی چون اونا تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنن .
صدای بوق اتومبیل زهره و خانم مالک را که آماده حرکت بودند به راه انداخت . پس از خروج از منزل زهره متوجه حضور اعظم خانم و مردی شد که پشت به آنها ایستاده بود . با ادای سلام نگاه آن مرد متوجه او شد و در حالی که چهره اش خنده محوی در خود داشت با او احوال پرسی کرد .
خانم مالک مراسم معارفه را بجا آورد سپس جهانگیر همه را به درون اتومبیل دعوت نمود . در حین قرار گرفتن پشت فرمان با بی حوصلگی چند بار دیگر بوق اتومبیلش را به صدا در آورد .

R A H A
10-22-2011, 01:59 AM
75 - 62




زهره که بر روی صندلی عقب و کنار شیشه نشسته بود ، متوجه آمدن خانم میانسالی شد که خیلی به ظاهرش رسیده بود و با تأنی قدم برمی داشت . او در حال نشستن در قسمت جلو ، با سرسنگینی نگاهی به پشات سر خود انداخت و با سردی احوالی از خانم مالک پرسید . در آن میان از مشاهده زهره گره ابروانش در هم فرو رفت و با لحن سردی سلام او را پاسخ داد . در طول راه خانم مالک و اعظم خانم با هم سرگرم گفتگو بودند . زهره همان طور که ظاهراً مشغول تماشای مناظر اطراف بود به مردی می اندیشید که روز قبل بالای پشت بام آن طور او را غافل کرده بود . با خود گفت پس او همان جهانگیر خان است که این همه وصفش را شنیده بودم . وقتی منصفانه و بی غرض درباره او فکر می کرد او را مردی جذاب و بسیار خوش ظاهر اما مغرور و مرموز می یافت . نگاهش نافذ و کلامش گرم و دلنشین بود ، به شرط آنکه بیانش شماتت آمیز نباشد .
صدای ترمز و تکان شدیدی زهره را از عالم خیال بیرون کشید ، نگاهش به آینه مقابل افتاد و آقای سالار را متوجه خود دید ، با تبسم کم رنگی گفت :
می بخشید که رشته افکارتون رو پاره کردم .
زهره با خنده نمکینی گفت :
شما باید ببخشید که ما با حضورمون مایه زحمت و حواس پرتی شما شدیم . به دنبال این گفته متوجه تغییر رنگ چهره مرد شد و همان طور که لبخندش را مهار می کرد با خود گفت ( حالا بی حساب شدیم ) .
اتومبیل خوش رنگ آقای سالار خیابان های شهر را پشت سر گذاشت و مسیر خارج شهر را در پیش گرفت . از آغاز حرکت شخصی که خانم سالار نامیده می شد کنجکاوی زهره را شدیداً برانگیخته بود . خانم سالار ، زن میانسالی بود که لباسی شیک و گران قیمت به تن داشت اما زیاده روی در آرایش لطف چهره اش را گرفته بود . زهره از خود می پرسید او چه نسبتی با آقای سالار دارد ؟ قدر مسلم آن بود که همسرش نمی توانست باشد ، چرا که دست کم ده سال از او مسن تر به نظر می رسید . ضمناً طرز نگاه و رفتارش در مقابل جهانگیر خان به نحوی بود که نشان می داد خواهر او هم نیست . در گیر و دار این افکار سوالی که از عمه اش پرسید توجه اش را جلب کرد
برادرزاده شما تازه به شیراز اومدن ؟
خانم مالک گفت :
تقریباً دو هفته ای می شه که زهره به شیراز اومده ، این طور نیست زهره جون ؟
نگاه زهره به سوی عمه برگشت و به دنبال ( بله ) آرامی دوباره به سمت دیگر متمایل شد .
خانم سالار دوباره پرسید :
خیال داره مدت زیادی اینجا بمونه ؟
خانم مالک گفت :
اگه خوش شانس باشم ، بعد از این زهره با من زندگی می کنه و از پیشم نمی ره . خانم سالار با نیم نگاهی به پشت سر با لحن دو پهلویی گفت :
عجیبه که تا بحال هیچ وقت برادرزاده شما رو ندیده بودیم .
لحن گفتار او خانم مالک را کمی ناراحت کرد . با این حال توضیح داد :
برادرم سالها پیش عمرش رو به شما داد و همسرش برای دومین بار زندگی جدیدی رو آغاز کرد ، تا بحال زهره تحت سرپرستی مادر و پدر خونده ش بود به همین خاطر نمی تونست به دیدن من بیاد اما حالا که به سن قانونی رسیده ترجیح می ده با من زندگی کنه .
زهره از شنیدن این سوال و جواب ها به تنگ آمده بود او برای پنهان کردن ناراحتی اش خود را بی توجه به صحبت های حاضرین نشان می داد . پرسش بعدی خانم سالار نگاهش را به سوی او کشید .
شما درستون رو تموم کردید ؟
زهره با چهره ای ناراحت گفت :
نه ... هنوز یک سال دیگه به پایان دبیرستانم مونده .
از طرز نگاه خانم سالار بخوبی می شد به حسادتش پی برد ، در همان حال گفت :
چطور می تونید دور از خانواده باشید ؟ دلتون برای اونها تنگ نمی شه ؟
کاملاً پیدا بود که زهره حوصله جواب دادن به پرسش های او را ندارد ، با این حال برای رعایت ادب گفت :
من هر جا که باشم به یاد اونها هستم اما دلیلی نداره که براشون دلتنگی کنم ، خصوصاً با وجود عمه جون و محبت هاش جایی برای دلتنگی نمی مونه .
جهانگیر خان که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود و فقط با اشتیاق به حرف های آنها گوش می داد لب به سخن گشود و پرسید :
برای سال جدید در کدوم دبیرستان ثبت نام کردید ؟
زهره که احساس می کرد مخاطب اوست در پاسخ گفت :
هنوز هیچ اقدامی نکردم ولی خیال دارم در کلاس های شبانه اسمم رو بنویسم .
آقاس سالار متعجب پرسید :
چرا شبانه ؟!
زهره گفت :
آخه ... دنبال این هستم که برای خودم شغلی پیدا کنم به همین خاطر روزها فرصت نمی شه کلاس برم و مجبورم برای ادامه تحصیل شب ها درس بخونم .
جهانگیر به آرامی مسیر را تغییر داد و از جاده آسفالته به قسمت خاکی پیچید . او همچنان که اتومبیل را در کوچه باغهای کم عرض به پیش می برد دوباره پرسید :
دنبال چه نوع شغلی هستید ؟
زهره با نگاه گذرایی به سویش گفت :
شغل خاصی رو در نظر ندارم هر چی پیش بیاد خوبه به شرط اینکه محل مطمئن و حرفه آبرومندی باشه .
با توقف اتومبیل در کنار درب آهنی باغ ، آنها دانستند که به مقصد رسیده اند . با به صدا در آوردن بوق مردی لنگه های بزرگ در را برای ورود آنها گشود . این طور که از ظاهر امر پیدا بود مهمانها قبل از صاحبخانه خود را به محل رسانده بودند . شش اتومبیل پارک شده و عده زیادی زن و مرد که هر کدام سرگرم انجام کاری بودند نشانگر این حقیقت بود . ورود آقای سالار و همراهانش نیز جمع آنها را کامل کرد و شور و شوق بیشتری به آنها داد . سلام و احوال پرسی ها به سرعت انجام شد .
هر کس از گوشه ای با تکان دست برای دیگری عرض ادب می کرد و دوباره سرگرم کار خود می شد . جعبه های نوشابه ، سبدهای میوه ، جوجه های به سیخ کشیده شده و قابلمه هایی که بر روی آتش قرار داشت همه گویای دست و دلبازی مهماندار بود . باغی که مهمانی در آن برگزار می شد بسیار وسیع و در عین حال زیبا بود . انواع درختان میوه که بیشتر محوطه باغ را به خود اختصاص داده بود چشم هر اهل ذوق را خیره می کرد . در سمت دیگر باغ استخر بزرگی قرار داشت که جوانتر ها در آن مشغول آب بازی بودند . قسمت میانی یعنی همان جایی که فرش های گسترده شده ، حاضرین را به نشستن و استراحت دعوت می کرد . زمین مدور و آسفالت بود . درست در میان این محوطه حوض چند طبقه زیبایی که آب مدام از قسمت بالای آن به پایین می ریخت خودنمایی می کرد . در میان مهمانان همه تیپ آدمی از بچه و نوجوان گرفته تا میانسال و پیر به چشم می خورد . هوای نیمروز در این مکان سرسبز آن قدر دل انگیز و فرح بخش بود که انسان بی اراده به وجد می آمد . هیاهو و سر و صدای بچه ها که در گوشه ای از باغ مشغول توپ بازی بودند نگاه زهره را به آن سو کشید ، در همان حال صدای خانم مالک توجه اش را به خود جلب کرد .
زهره جان راحتی ؟
تبسم شیرین زهره بهترین گواه کلامش بود .
بله ... راحت و سرحال .
در آن بین سینی شربت تعارف شد . زهره در حین برداشتن یکی از لیوانها صدای خانم هیکل داری را که روسری گل بهی رنگی به سر داشت شنید .
خانم مالک مهمان زیبا و محبوبت رو به ما معرفی نکردی ؟
عمه خانم با چهره ای گشاده پاسخ داد ؛ ببخشید سرور خانوم ماشاءالله حضور شماها اون قدر سرگرم کننده ست که آدم همه چیز رو فراموش می کنه . زهره برادرزاده منه که از اهواز اومده و مدتیه که با من زندگی می کنه .
سپس با دست به طرف خانم های حاضر در جمع اشاره کرد و هر یک را با ذکر نام خانوادگی به زهره معرفی نمود . در مقابل زهره نیز همراه با ادای احترام تعظیم کوتاهی با سر برابر آنها انجام می داد و احوال شان را می پرسید . او خود خبر نداشت که چهره دلنشینش توجه اکثر حاضرین را به خود جلب کرده و هر کدام با نگاه خریدارانه ای او را برانداز می کنند . همراه با صرف شربت و میوه بحث و گفتگو در بین حاضرین گل انداخت . صحبت ها بیشتر بر سر این مطلب بود که چه عاملی باعث بر پا شدن این مهمانی ناگهانی شده است .
اکثر دوستان آقای سالار از دست او گله داشتند که در سال های اخیر آداب مهمانداری را فراموش کرده و رسم دیرین شیرازی ها را پاک از یاد برده است . آقای نبوی دوستی که چند سال از جهانگیر خان مسن تر به نظر می رسید با سرخوشی گفت :
حالا دیگه این قدر اعتراض نکنید به لطف خدا طلسم این ( چله ) باطل شد و همین طور که می بینید جهانگیر اون خلق خوش و چهره شاداب گذشته رو پیدا کرده . پس تا از دعوت امروز پشیمون نشده برید زودتر سفره نهار رو حاضر کنید که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد .
خانم ها همراه با خنده ای که سر دادند به پا خاستند تا بساط سفره را فراهم کنند . هر کسی عهده دار کاری شد و مسئولیتی را بر دوش گرفت . در بین زن ها فقط خانم سالار خود را تافته جدا بافته می دانست و از جایش تکان نمی خورد . در عوض تمام همتش را در نگاهش جمع کرده و چهار چشمی مواظب حرکات جهانگیر بود . زهره نیز در چیدن سفره سهیم شد و چنان سرگرم کار بود که هیچ متوجه نشد چشمان مشتاقی همه حرکات او را زیر نظر دارد .
صرف غذا با خنده و شوخی حاضرین همراه شد . مرغ های بریان شده به سرعت روی بشقاب ها قرار گرفت . سینه و بال بود که در بین حضار دست به دست می گشت ، دیس های پلو اکثراً با زعفران و زرشک تزیین شده بود . بعضی از دیس ها کشمش و مغز بادام پوست گرفته را نیز اضافه داشتند که در اصطلاح به آن ( صع پلو ) گفته می شد . ظرف های خورش قیمه با آن آب و رنگ خوشش همراه با گوشتهای چهار گوش لخم و لپه های مغز پخت شده اش به مهمانان چشمک می زد . عطری که از سیخ های کباب بر می خاست اشتها را بیشتر تحریک می کرد ، ترشی محلی هم دست کمی از آن نداشت و با دیدنش دهان آب می افتاد . ریحان و نعنا و مرضه هم در سبدهای کوچک نه تنها لقمه ها را معطر می ساختند بلکه هماهنگی رنگ مخلفات سفره را کامل تر کرده بودند . همزمان با مزه پرانی های حاضرین ، شیشه های نوشابه و دیس های غذا یکی پس از دیگری خالی شد .
ساعتی بعد دیگر از آن همه سر و صدا خبری نبود . سفره بهم ریخته غذا فوراً جمع آوری شد و به جای آن بساط چای و قلیان به میان آمد . هوای دلچسب باغ رخوت و سستی شیرینی به همراه داشت . پس از گذشت ساعاتی از ظهر بعضی از مسن ترها به حالت درازکش به خواب رفتند و عده ای دیگر همچنان مشغول صحبت بودند . جوان تر ها دوباره به سوی استخر کشیده شدند و بچه ها خود را با توله سگ قشنگی که متعلق به باغبان بود سرگرم کردند .
زهره که دلش می خواست کمی تنها باشد قدم زنان به سوی انتهای باغ به راه افتاد . تابش اشعه بی جان خورشید که از میان شاخساران خود را به رخ می کشید همراه با جیک جیک پرندگان و نسیم آرامی که برگ های لرزان را به رقص در آورده بود او را به وجد آورد ، برای لحظه ای سرمست و بی خیال دستانش را به طرفین گشود و با تمام وجود هوای تازه را بلعید در همان حال به آرامی گفت :
عجب هوایی !
هنوز از آن حال خوش بیرون نیامده بود که صدای خوش طنینی پرسید :
اینجا را می پسندید ؟
زهره که انتظار کسی را در آن گوشه باغ نداشت متعجب به عقب برگشت و آقای سالار را دید که به درختی تکیه داده و محو تماشای او بود . همراه با سرخی کم رنگی که با شرم در چهره اش نمودار شد گفت :
بله ... من عاشق طبیعت هستم .
جهانگیر که با شاخه سبزی در دستش بازی می کرد به یاد مطلبی افتاد و گفت :
حالا می فهمم که چرا دیروز اون طور با علاقه به حیاط منزل ما سرک می کشیدید پس شما محو تماشای طبیعت اونجا بودید ؟
زهره از یاد آوری حادثه روز قبل خجل شد و شرمگین گفت :
بابت اتفاق دیروز که عذرخواهی کردم .
لحن جهانگیر این بار نرمی خاصی داشت :
در حقیقت من باید از شما عذرخواهی کنم چون اولین برخوردم با شما اصلاً منصفانه نبود . می تونم امیدوار باشم که اون خاطره رو فراموش می کنید ؟
زهره با لبخند نمکینی گفت :
دعوت امروز جبران همه وقایع گذشته رو کرد و من دیگه هیچ رنجشی از شما به دل ندارم .
چشمان سیاه رنگ جهانگیر با برقی از شوق شفاف تر به نظر رسید ، در همان حال گفت :
در این صورت خوشحالم که این دعوت رو قبول کردید ... در حقیقت باعث شدید که من هم از لاک تنهایی خودم بیرون بیام ... راستی مایلید کمی در این اطراف قدم بزنیم ؟
زهره به دنبال نگاه گذرایی گفت :
متاسفانه من دیگه باید برگردم . لحن متعجب جهانگیر او را معذب کرد
چرا به این زودی ... شما که هنوز جایی از باغ رو تماشا نکردید ؟!
پاسخ به این سوال برای زهره مشکل بود با این حال رو در بایستی را کنار گذاشت و گفت :
آخه ممکنه غیبت من و شما با هم بهانه خوبی برای غیبت دیگرون بشه .
جهانگیر به آرامی گفت :
آه ... منو ببخشید که موقعیت شما رو در نظر نگرفتم فکر می کنم حق با شماست . زهره خود را آماده رفتن نشان داد ، او در حالی که احساس می کرد آقای سالار گرفته تر از قبل به نظر می رسد گفت :
من دیگه بر می گردم و شما رو با ملک زیباتون تنها می زارم .
خانم مالک به محض مشاهده او لبخندزنان پرسید :
کجا بودی ؟
زهره هنگام نشستن در کنارش گفت :
داشتم توی باغ قدم می زدم اینجا خیلی باصفاست ، نمی دونید منظره گیلاسهای قرمز روی شاخه ها چقدر دیدنی بود .
عمه خانم با خوش رویی گفت :
خوشحالم که امروز بهت خوش گذشت ، همش می ترسیدم نکنه حوصله ات اینجا سر بره .
پنجه های زهره دستان او را فشرد و با کلام پرمهری گفت :
عمه جون مطمئن باشید تا وقتی پیش شما هستم حوصله م از هیچی سر نمی ره .
آقای نبوی با ظرفی پر از شاتوت های قرمز از راه رسید و با نشاط خاصی گفت :
کی می دونه جهانگیر کجاست ؟ رفتم براش کلی شاتوت چیدم حیفه آب بندازه .
در بین حاضرین خانم سالار با لحن خاصی گفت :
بهتره سراغ جهانگیر رو از زهره خانم بگیرید چند دقیقه پیش ایشون ته باغ باهاش سرگرم صحبت بود .
بازده این خبر سکوت سنگینی بود که میان جمع سایه انداخت . انگار همه متوجه نیش کلام خانم سالار که از عمد این مطلب را عنوان کرد شده بودند .
زهر این نیش چهره زهره را تا بناگوش قرمز کرد . او می خواست در دفاع از خود مطلبی بگوید که صدای عجیبی توجه همگان را به خود جلب کرد . ناگهان چند تن از حاضرین به سمت استخر دویدند . صدای ناله اعظم خانم ، خانم مالک و زهره را نیز از جا کند . ظاهراً اعظم خانم بیچاره به دنبال یک بی احتیاطی زمین خورده و از ناحیه دست شدیداً آسیب دیده بود .
جهانگیر که توسط بچه ها از وقوع حادثه مطلع شده بود شتابان خود را به آنجا رساند . گویا دست راست اعظم خانم ضرب دیده بود ، چون با کم ترین تماس فریادش به آسمان بلند می شد .
زهره که دوره مراقبت های اولیه را در دبیرستان دیده بود دخالت کرد و پبشنهاد نمود دست آسیب دیده را تا رسیدن به بیمارستان به طریق صحیحی ببندند تا کمتر موجب درد بشود . در پی این اقدام جهانگیر مسئولیت رساندن او را به بیمارستان بر عهده گرفت و از مهمانانش خواست که نگران نباشند و به تفریح خود ادامه بدهند .
خانم مالک داوطلبانه با جهانگیر و اعظم همراه شد و در قسمت پشت پهلوی دوستش جای گرفت .
آقای سالار به یکی از دوستانش سفارش کرد هنگام بازگشت به شهر خانم سالار و زهره را همراه بیاورد .
زمانی که اتومبیل آماده حرکت شد زهره که از ماندن در آن جمع بیگانه احساس ناراحتی می کرد در آخرین نگاه به درون اتومبیل پرسید ؛ منم می تونم همراه شما باشم ؟
نگاه جهانگیر به چهره ناراحت او افتاد و همان طور که در جلو را می گشود با مهربانی گفت :
چرا که نه اتفاقاً وجود شما می تونه ضروری هم باشه .
در میان جمعی که اتومبیل جهانگیر را تا کنار در ورودی باغ بدرقه می کردند چهره برافروخته خانم سالار نشانگر خشم و غوغای درونش بود .



پایان فصل سوم

R A H A
10-22-2011, 02:00 AM
فصل چهارم


77-79




در راهروها و سالن اصلی بیمارستان از ازدحام همیشگی خبری نبود . این آرامش به آن دلیل بود که در روزهای تعطیل بیماران کمتری مراجعه می کردند . نگاه زهره لحظه ای بر روی آنهایی که در این سو و آن سوی سالن به صورت پراکنده نشسته بودند به گردش در آمد و مقابل قاب عکسی که چهره متبسم دخترک کوچکی با انگشت حاضرین را دعوت به سکوت می کرد ، ثابت ماند . شاید حدود یک ساعت از ورود آنها به بیمارستان می گذشت که جهانگیر خان از اطاقی خارج شد . وقتی فقط چند قدمی با او فاصله داشت به پا خاست و با نگرانی پرسید :
حال اعظم خانم چطوره ؟
جهانگیر خان با چهره ای خسته در کنارش نشست و گفت :
دارن دستش رو گچ می گیرن گویا استخوان ساعد دستش مو برداشته .
احساس همدردی در کلام زهره مشهود بود -.
بیچاره اعظم خانم ... پس برای همین اون قدر درد می کشید .
جهانگیر خان گفت :
باز جای شکرش باقیه ، چون اگر شکستگی عمیق بود با سن و سال خاله اعظم استخوان مشکل به حالت اولش بر می گشت . گر چه حالا هم باید حدود یک ماه در گچ باشه .
زهره گفت :
خدا را شکر که حادثه ناگوارتری رخ نداد وگرنه اینو به حساب بدشانسی خودم می گذاشتم . نگاه جهانگیر به طرف او برگشت .
این چه حرفیه ؟! هیچ می دونید که در طول روز چقدر از این حوادث پیش میاد ؟ نمی دونم چی باعث شده که شما این پیش آمد رو به خودتون ربط دادید ... نکنه از اینکه دعوت امروز رو قبول کردید ، پشیمونید ؟
زهره گفت :
اصلاً این طور نیست ، بر خلاف تصور شما امروز یکی از خوش ترین روزهای زندگی من بود ، باور کنید این عینه حقیقته .
چشمان نافذ جهانگیر بر او خیره ماند .
اما ... حالت چهره شما چیز دیگه ای میگه .
سنگینی نگاه او زهره را شرمگین کرد .
این به خاطر فضای بیمارستانه ، از بچگی نسبت به این محل حساسیت عجیبی داشتم هر بار که به بیمارستانی قدم گذاشتم دچار این حالت شدم .
گفتار بی آلایش زهره تأثیر خاص بر جهانگیر داشت ، پیدا بود از مصاحبت او عمیقاً لذت می برد . در پاسخ با لحن دوستانه ای گفت :
من رو ببخشید که مرتکب خطا شدم ، نباید شما رو با خودم به این محل کسل کننده می آوردم ... ولی قول می دهم جبران کنم ... راستی شما تا بحال نقاط دیدنی شهر رو از نزدیک دیدید ؟
زهره گفت :
نه ... متأسفانه تا به حال فرصت نشده اما تعریف زیبایی های شهر شما رو از عمه جون خیلی شنیدم .
جهانگیر خان لبخندزنان گفت :
به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن . امشب فرصت خوبیه که همه چیز رو از نزدیک ببینید و بعد منصفانه در مورد زیبا بودن شهر ما قضاوت کنید .
زمانی که بیمارستان را ترک کردند ، از روز چیزی باقی نمانده بود . اعظم خانم با دستی که وبال گردنش شده بود ـهسته در صندلی عقب اتومبیل جای گرفت . آمپول مسکنی که به او تزریق شد درد دستش را کاملاً از میان برده بود و چهره اش آسوده و آرام به نظر می رسید .

R A H A
10-22-2011, 02:00 AM
86 - 80


جهانگیر هم زمان با روشن کردن اتومبیل ، از درون آینه جلو ، نگاهی به او انداخت و گفت :
خاله جان می خوام به مناسبت سلامتی شما همه رو به صرف یک بستنی خوشمزه دعوت کنم بعد هم به اتفاق گشتی در شهر می زنیم تا خستگی مون بر طرف بشه موافقید ؟
اعظم خانم که رنگ و رویش کمی جا آمده بود با لحن پر مهری گفت :
قربون شکل ماهت برم مادر جون من که امروز تفریح شما رو پاک خراب کردم حالا هر چی تو بگی حرفی ندارم .
جهانگیر خان با نگاهی به خانم مالک نظر او را هم جویا شد و چون رضایتش را دید با اشتیاق اتومبیل را به راه انداخت .
گردش در خیابانهای سرسبز و مصفای شهر خیلی زود اثر خوشایندش را نشان داد . لذت تماشای آن همه زیبایی و طراوت سیمای زهره را شاداب تر از قبل کرده بود . تحت تأثیر این سرخوشی گفت :
شنیده بودم که شیراز شهر گل و بلبله اما باورم نمی شد که این همه دیدنی باشه !
تبسم جهانگیر نشانی از احساس رضایتش بود با لبخند گفت :
خوشحالم که شهر ما رو پسندیدید . خانم مالک که از گردش در شهر خشنود به نظر می رسید در ادامه گفتگوی آن دو گفت :
بی خود نیست که مهر این آب و خاک به دلت افتاده مگه فراموش کردی پدرت در اصل شیرازی بوده ؟ هر چند تمام این سالها با خلق و خوی اهوازی ها رشد کردی ولی یادت نره که خون رحمان توی رگهای تو می جوشه ... خدا رحمت کته برادرمو ، یادمه ، ... ظاهراً اعظم خانم هم دلش می خواست در این بحث شرکت کند چون دنباله کلام دوستش را گرفت و گفت :
یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود خاطرم هست دور از حالا باشه آقا رحمان آن قدر تو رو دوست داشت که حسابی لوس شده بودی . یک بار به اصرار جمیله خواهر جهان تو رو بردم منزل خودمون ، اون روز مهمون داشتیم و خونه حسابی شلوغ پلوغ بود ، جمیله به محض دیدن شیرین زبونی های تو بغلت کرد و بردت تو یکی از اطاق ها اون طور که بعداً شنیدم تو رو اونجا می زاره و میاد که برات شربت درست کنه ، در همین حیس و بیس فریاد جهانگیر جهانگیر به هوا بلند می شه .
زهره متعجب به عقب برگشت و پرسید ؛ مگه چی شده بود ؟!
اعظم خانم که همه را مشتاق شنیدن می دید ، با آب و تاب بیشتری ادامه داد :
هیچی دیگه منو و جمیله با شنیدن صدای جهانگیر با عجله خودمون رو به اطاق رسوندیم و تو رو دیدیم که با ترس و لرز گوشه اطاق ایستادی بودی و به جهانگیر که با خشم نگات می کرد خیره شده بودی ... جهان جون این خاطره رو که گفتم یادته ؟ گویا آقای سالار هم گذشته را به خاطر داشت چون همراه با تبسمی که در چهره اش نمایان شد گفت :
نه به طور کامل اما تا حدودی یادم هست که چه اتفاقی افتاد . تنها چیزی که خوب به خاطرم مونده ، قیافه وحشت زده زهره خانومه که از دیدن من حسابی ترسیده بود .
زهره با یادآوری خاطره پشت بام با لحنی مزاح گونه گفت :
مثل اینکه شما عادت دارید همیشه آدم رو سر به زنگاه غافلگیر کنید و بترسونید ؟ حالا میشه بپرسم چه خطایی مرتکب شده بودم که اون طور سرم فریاد کشیدید ؟
جهانگیر نتوانست خنده اش را مهار کند در همان حال گفت :
اگه شما هم به جای من بودید به همون اندازه عصبانی می شدید ... آخه من اون روز زحمت زیادی برای جزوه های درسی ام کشیده بودم . سال آخر دبیرستان برای هر دانش آموزی از حساسیت خاصی برخورداره ، برای همین من با وسواس عجیبی همه اون جزوه ها رو جمع آوری کرده بودم . آن روز وقتی به اطاق برگشتم و متوجه شدم که شما بیشتر اون ها رو خط خطی کردید نزدیک بود از عصبانیت دیوونه بشم . البته قیافه دلنشین و نگاه مظلومانه شما به موقع به دادتون رسید و ال سیلی سختی از من می خوردید .
همراه با این جمله اتومبیل را در گوشه ای متوقف کرد در همان حال صدای زهره را شنید .
پس شما کینه دیرینه ای داشتید که دیروز اون طور با غضب به من نگاه کردید ؟
جهانگیر خان در حین پیاده شدن نگاهی به سوی او انداخت و گفت :
اشتباه شما همین جاست آخر اون نگاه غضبناک نبود ، نگاه تعجب بود . چون باورم نمی شد در طول چند سال اون دختر بچه لوس و از خود راضی این همه بزرگ شده باشه .
خانم مالک و اعظم خانم نفهمیدند موضوع از چه قرار است ولی از شنیدن بحثی که پیش آمده بود لذت می بردند .
طعم خوش بستنی کام همه را شیرین کرد . آقای سالار خطاب به آنها گفت :
موافقید بعد از خوردن بستنی به دیدن ( دروازه قرآن ) بریم ؟
زهره با شوق گفت :
عالیه ... عمه جون تعریف اونجا رو برام کرده این طور که شنیدم دروازه قرآن شکوه و جلال خاصی داره ... خیلی دلم می خواد اونجا رو از نزدیک ببینم .
دقایقی بعد آنها دوباره به حرکت درآمدند . زهره با ولع به همه جا نگاه می کرد و از شور و هیجانی که در مردم می دید بیشتر لذت می برد . عده ای در پارک ها ، بلوارها و حتی کنار خیابانها فرشی گسترده روز تعطیل را به استراحت و تفریح می گذراندند . ازدحام مردم در نقاط مصفای شهر به حدی بود که در برخی مواقع عبور خودروها با اشکال صورت می گرفت . بازی بچه ها خنده بزرگ ترها و صمیمیتی که در میان آنها به چشم می خورد زهره را به عالم خیال فرو برد ، یاد خانه و خانواده اش در خاطر او جان گرفت و چهره معصوم مادر و سیمای برافروخته احمدآقا در ذهنش زنده شد . او خوب می دانست که دلش چقدر برای مادرش تنگ شده حالا هم از همان لحظه ها بود که آرزو داشت حتی برای دقیقه ای او را از نزدیک ببیند و وجودش را احساس کند . ناگهان از خود پرسید « یعنی او هم برای من دلتنگی می کند ؟ » برای راضی کردن خودش گفت « حتماً او هم دلتنگ است ولی چاره ای جز تحمل ندارد » با خودش گفت « مادر ... من حاضرم رنج دوری را تحمل کنم به شرط آن که تو زندگی آسوده ای داشته باشی » .
صدای آقای سالار او را از عالم خود بیرون کشید .
این هم دروازه قرآن ، ... به نظر شما باشکوه نیست ؟
زهره با حواس پرتی پرسید :
چی باشکوه نیست /
جهانگیر با نگاه نافذی دریافت که او را از عالم دیگری خارج کرده است .
به آرامی گفت :
مگر نمی خواستید دروازه قرآن را ببینید ؟ روبرو را نگاه کنید ...
با اشاره جهانگیر نگاه زهره به مکانی کشیده شد که در نوع خود زیبایی بی نظیری داشت . نمایی طاق مانند که در زیر روشنایی خیره کننده لامپ ها بیشتر شبیه یک رویا بود .
اتومبیل آقای سالار به آرامی از زیر دروازه گذشت و کمی آن طرف تر متوقف شد . در این نقطه فشردگی جمعیت به قدری بود که پیشروی امکان نداشت .
تماشای عده ای که از مسیر باریکی به قله کوه می رفتند زهره را به حیرت واداشت با کنجکاوی پرسید :
این مردم کجا میرن ؟!
جهانگیر گفت :
اینجا گذشته از دروازه قرآن که برای هر شیرازی ارزش خاصی داره یک مزیت دیگه هم داره و اون آرامگاه شاعر معروف خواجوی کرمانیه که در قسمتی از کوه واقع شده مردم برای دیدن خواجو زحمت این راه رو تحمل می کنن ... دوست دارید آرامگاه رو از نزدیک ببینید ؟
زهره با تردید نگاهی به او انداخت اما اشتیاق در چشمانش موج می زد به عقب برگشت و پرسید :
عمه جون از نظر شما اشکالی نداره ؟
خانم مالک که متوجه تمایل او شده بود در پاسخ گفت :
حیفه که آدم تا اینجا بیاد و دیدن خواجو نره ، من و اعظم همین جا هستیم تا شما زود برگردید .

R A H A
10-22-2011, 02:00 AM
92 - 86


زهره دیگر معطلی را جایز ندانست و با کسب اجازه از عمه اش فوراً پیاده شد . لحظه ای بعد در کنار آقای سالار از پله های سنگی که بر سطح کوه کنده شده بود بالا می رفت . هر چه از کوه بالا می رفتند نمای اطراف زیر پایشان زیباتر به نظر می رسید . عاقبت آن قدر بالا رفتند که دورنمای تمامی شهر نمایان شد . زهره که نفس نفس افتاده بود لحظه ای ایستاد محو تماشای منظره روبرو به آرامی گفت « چقدر زیباست » صدای گرم جهانگیر را شنید که گفته او را تأیید می کرد اما زهره نفهمید که در آن لحظه نگاه او بر نیمرخش ثابت مانده بود .
شبانگاه زمانی که خانم مالک و برادرزاده اش خسته از روز شلوغی که پشت سر گذاشته بودند به خانه رسیدند . زهره سئوالی را که تمام روز فکرش را مشغول ساخته بود به زبان آورد و با کنجکاوی پرسید :
عمه جون خانم سالار چه نسبتی با جهانگیر خان داره ؟
عمه خانم متعجب پرسید :
قبلاً چیزی در مورد زیور به تو نگفتم ؟!
زهره گفت :
نه عمه تا به حال موردی پیش نیومده که درباره او صحبت کنید .
خانم مالک با مهربانی گفت :
ببینم خسته که نیستی ، دوست داری همه جریان رو از اول برات تعریف کنم ؟ زهره خود را مشتاق نشان داد و گفت :
من اصلاً خسته نیستم و حاضرم تا صبح به حرف های شما گوش کنم .
عمه خانم همراه با لبخندی به آرامی شروع به صحبت کرد :
سال ها پیش ماهرو هانم مادر جهانگیر برای سومین بار حامله شد . یکی از اطبای معروف اون موقع به ماهرو گفته بود که حاملگی براش خیلی ضرر داره و باید مانع اون بشه اما مادر جهانگیر می دونست که خان دلش باز هم بچه می خواد و به خاطر شوهرش این خطر رو قبول کرد و عاقبت جونش رو روی این کار گذاشت . خوشبختانه نوزاد که دختر بود زنده موند ولی مادر از بین رفت .
ماهرو زن بی نهایت زیبا و مهربونی بود و خان او را مثل جونش دوست داشت . برای همین بعد از مرگش سخت بیمار شد و روزهای بدی رو گذراند .
من و اعظم با کمک هم نوزاد قشنگ ماهرو رو نگهداری می کردیم . اون روزها جمشید پسر بزرگ خان پونزده ساله و جهانگیر ده سال بیشتر نداشت . خلاصه مطلب اینکه بعد از چند سال اطرافیان خان رو تشویق کردند برای بار دوم تجدید فراش کنه و زندگیش رو سر و سامون بده . عاقبت اصرار دیگرون باعث شد که خان به خاطر آسایش بچه ها دختری از محله های اطراف رو به عقد خودش در بیاره . از قضا زیور خواهر یکی از دوستان قدیمیش که عشایر بودند رو گرفت . اون موقع ها یادمه دخترا رو در سن پایین شوهر می دادن اما عروس خان سن و سال زیادی داشت و دست کم بیست و یکی دو سالش بود . زیور از همون اول دختر زیرک و آب زیر کاهی به نظر می رسید البته اوایل ظاهر کاملاً ساده ای داشت ولی با گذشت مدتی چنان شکل و قیافه ای برای خودش ساخت که بیا و ببین .
در هر صورت با اون که بعد از مدتی جایی در دل خان باز کرد ولی متاسفانه اجاقش کور بود و هیچ وقت نتونست از خان صاحب اولادی بشه .
ده سال بعد این ماجرا خان هم سکته کرد و مرد . خدا رحمتش کنه .
یادمه چه ختمی براش گرفتن . خلاصه ... جمشید که اون موقع در خارج تحصیل می کرد وقتی برای شرکت در مراسم پدرش به ایران اومد به جهانگیر و جمیله خواهرش پیشنهاد کرد همه چیز رو در ایران بفروشن و همگی برای ادامه زندگی به خارج برن .
جمیله حرف برادرش رو قبول کرد اما جهانگیر به پیشنهاد اون جواب رد داد و گفت :
حتی یک وجب از خاک وطنم رو با تمام خارجه عوض نمی کنم . به همین خاطر املاک خان بین وراث تقسیم شد و جمشید و جمیله بعد از فروختن سهم خودشون راهی دیار فرنگ شدند اما جهانگیر برای همیشه در این خونه ماندگار شد .
زیور سهمش رو همون موقع گرفت و می تونست به راه خودش بره ولی از جهانگیر خواست که اونم در همین منزل و در جوار او زندگی کنه .
با کنجکاوی پرسید :
چرا جهانگیر خان تا بحال ازدواج نکرده ؟ اون که از هر لحاظ مرد مرفهی به نظر می رسه .
خانم مالک با نگاه مستقیم به او گفت :
جهانگیر یک بار ازدواج کرد . چند سال پیش بود که دختر زیبایی رو از خانواده وکیلی به همسری گرفت . هنوز فراموش نکردم که چه جشن باشکوهی به پا کرد و تمام اهل محل رو شام داد . اون شب همه فامیل از این وصلت شادمان بودند و اونها رو زوج خوشبختی می دیدند اما دوران خوشی برای اونها کوتاه بود هنوز مدت زیادی از عروسی شون نگذشته بود که دختر بیچاره به بیماری عجیبی مبتلا شد .
اعظم می گفت ( شمسی ) اشتهایش رو پاک از دست داده بود و هر چی می خورد فوراً بر می گردوند . جهانگیر خان تمام اطبای معروف شیراز رو یکی یکی به بالین عروسش آورد ولی هیچکس علاج دردش رو پیدا نکرد و بعد دو ماه دختر بیچاره از دنیا رفت . بعد از مرگ شمسی جهانگیر حسابی خودش رو باخت و روحیه اش بکلی عوض شد . دیگه نه از اخلاق خوشش خبری بود و نه از مردم داریش . حوصله کسی رو نداشت و اکثر اوقات رو در تنهایی می گذروند پای افراد فامیل کم کم از این خونه بریده شد و منزل خان لطف و صفای قبلش رو از دست داد ... عمر چقدر سریع می گذره ... حالا پنج سال از اون زمان گذشته ، بعد از این همه مدت تازگی ها خلق و خوی جهانگیر خان کمی تغییر کرده . شاید باور نکنی ولی مهمونی امروز برای همه حکم معجزه رو داشت . همگی اینو به فال نیک گرفتیم . این طور که اعظم می گفت دیشب جهانگیر بی مقدمه پیشنهاد مهمونی امروز رو داده و تلفنی همه کارها رو روبراه کرده . حقیقتش من امروز واسه اولین بار بعد از چند سال متوجه شکفتگی صورتش شدم و بر خلاف همیشه اونو خندون دیدم .
صحبت های خانم مالک به پایان رسید با نگاه عمیقی به برادرزاده اش پرسید :
خسته شدی ؟ زهره که نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود همراه با نفس بلندی که از سینه بیرون می داد گفت :
نه ... اما شنیدن این ماجرا برایم عجیب بود راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که آقای سالار هم مرد رنج کشیده ای باشد .
عمه خانم با لحن ناصحی گفت :
می دونی مادر جون هیچ وقت نمی شه از روی ظاهر دیگرون درباره شون قضاوت کرد به قول شاعر ( در این دنیا دل بی غم نباشد ) ولی مسئله اینه که هر کس فقط از درد و رنج خودش خبر داره برای همین هم گمون می کنه که بقیه هیچ غصه ای ندارن .
زهره که به یاد غم های خودش افتاده بود با کلامی اندوهگین گفت :
بله ... حق با شماست .
خانم مالک گفت :
صورتت خسته به نظر می رسه بهتره دیگه استراحت کنی فردا مجبورم زحمت خونه و آشپزی رو به تو محول کنم چون باید دستکم تا یه مدت برای کمک به اعظم مسئولیت کارهای منزل خان رو به عهده بگیرم .
روز بعد زهره تمامی ساعات صبح تا ظهر را در منزل تنها بود . نزدیک ظهر زنگ تلفن به صدا در آمد . با برداشتن گوشی صدای عمه را شناخت . خانم مالک با احوال پرسی گرم پیشنهاد کرد که برای صرف نهاد به منزل خان برود . او یادآور شد که این دعوت از طرف جهانگیر خان صورت گرفته است .
زهره پس از تشکر برای عمه توضیح داد که او نیز غذایی فراهم کرده و منتظر بازگشت او است .
خانم مالک که دید زهره تمایلی به قبول این دعوت ندارد اصرار را جایز ندانست و می خواست خداحافظی کند که خود جهانگیر خان دخالت کرد و اجازه خواست که مستقیماً طرف مکالمه باشد . لحظه ای که زهره صدای او را از درون گوشی شنید لرزش خفیفی در وجودش حس کرد . تحت تاثیر این واکنش هر چه جهانگیر اصرار کرد او با لجاجت از عقیده خودش برنگشت .

R A H A
10-22-2011, 02:03 AM
در روزهای بعد، خانم مالك همچنان بيشتر ساعات روز را در منزل آقاي سالار سپری می كرد. اوايل زهره ار اين تنهايی به تنگ مي آمد، امّا پس از استخدام در يك توليدي، او هم اوقاتش پر شد و كم تر از تنهايي و هجوم افكار وناگون رنج مي برد.
با ورود خانواده ي مستوفي، همه چيز شور و نشاط تازه اي به خود گرفت. زهره كه حالا خود را عضوي از اين خامواده مي دانست با سرخوشي، سرگرم پذيرايي از تازه واردين بود، در آن بين بهرام، پسر آقاي مستوفي، خطاب به مادرش گفت:
مثل اينكه آب و هواي شيراز به زهره خانم ساخته، ميبينيد چند ماهه چقدر تغييركرده؟
زهره كه همه ي نگاه ها را متوجه خود ديدف با شرم گفت:
گرچه شيراز شهر خوش آب و هواييه، ولي اگهمي بينيد من سر حال تر از هميشه هستم، واسه اينه كه با يه عمه ي خوب و مهربون زندگي مي كنم.
خانم مستوفي كه از مشاهده ي وضعيت زهره خوشحال به نظر مي رسيد، پرسيد:
راستي زهره جون، بيراي سال جديد ثبت نام كردي؟
زهره در حالي كه فنجان چاي را مقابل يكي از بچه ها مي گذاشت گفت:
بله... البته كلاس شبانه،چون در يك توليدي كار گرفتم، از ساعت هشت صبح تا دو بعدازظهر اونجا سرگرم هستم.
خانم كالك با نگاهي به دخترش گفت:
من كخ از روز اوّل مخالف كار كردنش بودم، هر چي بهش ميگم سود پولي كه نوي بانك گذاشتم، كفايت زندگي هر دوي ما رو ميكنه توي گوشش نمي ره و اصرار داره كه حتماً اونم درآمدي داشته باشه.
رعنا در جواب گفت:
اجازه بديد زهره هرطور دوست داره و صلاح مي دونه زندگي كنه. اتفاقاً به نظر من خيلي خوبه كه اون به خودش متكي باشه، در اين صورت مي تونه درآينده بدون نياز به ديگرون مستقل زندگي كنه و از پس مشكلاتش بربياد.
آقاي مستوفي گفت:
از اين حرفا بگذريم، زهره خانم تعريف كن ببينم، تابحال فرصت كردي از زيبائي هاي شر شيراز ديدن كني؟
زهره گفت:
نه بطور كامل، امّا يك شب به لطف همسايه ي بغل دستي، منو و عمه خانم با ماشيت گشتي تو خيابون هاي شهر زديم، تا اونجايي كه من ديدم، همه جا سرسبز و قشنگ بود، مخصوصاً نماي شهر از كنار مقبره ي خواجوي كرماني واقعاً تماشايي بود.
خانم مستوفي از مادر پرسيد:
راستي حال اعظم خانم و آقاي سالار چطوره؟
خانم مالك گفت:
بيچاره اعظم چند وقت پيش دستش شكست، الان مدتيه كه توي گچه، جهانگيرخان هم زندگيش با سابقهيچ فرقي نكرده. سوال بعدي رعنا، با كنجكاوي ادا شد.
ـ جهانگيرخان هنوز هم تنها زندگي مي كنه؟
خانم مالك گفت:
اين طور كه پيداست تصميم نداره دوباره ازدواج كنه، البته آينده رو كي ديده؟
رعنا پرسيد:
زيور در چه حاله؟ هنوزم با اونا زندگي مي كنه؟
پاسخ خانم مالك، اين بار با پوزخندي همراه بود.
ـ نه تنها اينجا زندگي مي كنه، بلكه خودش رو همه كاره و صاحب اختيار هم مي دونه. تو اين چند وقت كه براي رسيدگي به اعظم و كاراي منزل ب اونجا مي رفتم، مدام سعي مي كرد تو هر كاري سرك بكشد و خرده فرمايشي صادر كند، راستش اگه جهانگير هر بار، روش رو كم مي كرد، من حتي يك روز هم اونجا طاقت نمي آوردم.
صحبت درباره ي ساكنينعمارت خان، با سوال آقاي موستوفي پايان گرفت.
ـ راستي عزيز، زهره رو تا بحال به ديدن باغ هاي دلگشا و ارم نبرديد؟
عمه خانم گفت:
حقيقتش به نظر من گردشدسته جمعي مزه دارد، براي همين صبر كردم تا شما هم برسيد همگي با هم به تماشاي اونجا بريم.
آقاي مستوفي گفت:
پس لازم شد كه فردا نهار رو تو پارك شهر بخوريم بعداز ظهر هم فرصت خوبيه كه از خر دوجا ديدن كنيم، موافقيد؟
صداي فرياد خوشحالي بچه ها به هوا بلند شد و همه ي آنها، رضايت شان را از برنامه ي روز بعد، اعلام كردند.
از ساعات اوليه صبح جمعه، همه ي اهل منزلبا اتومبيل آقاي مستوفي، راهي بزرگترين پارك شهر شدند. لحظه ها آنقدر به خوشي گذشت كه هيچ يك از آنها، متوجه خاتمه ي روز نشده بود، خلوت كوچه ، با سر و صداي آنها از ميان رفت. زهره با كمك خانم مستوفي، سرگرم آماده كردن مخلفات شام بود كه صداي زنگ در بلند شد. يكي از بچه ها دوان دوان براي باز كردن آن رفت. با گشودن در، اعظم خانم، خوش رو
وسرحال وارد شد. بچه ها خاله اعظم را خيلي دوست داشتند و هميشه در سفرها به شيراز، از محبت هاي او، بهره مند مي شدند، ورود اعظم خانم، به جمع حاضر شور ونشاط تازه اي داد. او بعد از احوال پرسي گرم باخانوادهه ي مستوفي، كنار خانم مالك جاي گرفت و گفت:
مثل اينكه خونه نبوديد؟
عمه خانم در حالي كه برايش چاي مي ريخت، گفت:
بچه ها رو برده بوديم پارك، جاي شما خالي اعظم فنجان چاي را از دست او گرفت و گفت:
دوستان به جاي ما، انشالله خوش گذشته باشه. اتفاقاً كار بجايي كرديد، به نظر من جمعه ها بايد از خونه زد بيرون، روزهاي جمعه يك جور غم داره.
حبه ي قندي كه در دهان گذاشت، مانع از ادامه صحبتش شد، بعد از نوشيدن چاي جرعه اي از چاي، دوباره گفت:
ـ راستي امروز جهانگير، دوتا صندوق ميوه فرستاده بود منزل شما كه البته چون تشريف نداشتيد، عباس آقا دوباره اوننها رو برگردوند، حالا جعبهها توي پاركينگه، اگه زحمتي نيست به بچه ها بگو برن ميوه ها رو بيارن.
خانم مالك گفت:
ما راضي به زحمت جهانگيرخان نبوديم، اين دومين باريه كه با فرستادن ميوه مارو شرمنده مي كنن.
اعظم با شيرين زباني گفت:
دشمنت شرمنده باشه، اينا كه قابل شمارو نداره، اگه قضيه ي شرمندگيه، توي اين مدت او اين قدر براي ما زحمت كشيدي كه حد نداره و با اين چيزا جبران نمي شه.
دقايقي بعد، خانم مستوفي از آشپزخانهخارج شد و در حاليكه به سوي آن دو مي آند، با علاقه ي خاصي گفت:
خاله جون از تهارف كه بگذريم امشب بايد شام رو با ما باشيد و پيش ما بد بگذرانيد.
اعظم خانم با همان لبخند هميشگي گفت:
اختبار داري رعنا جون، كجا بهتر از جمع شما، ولي... خانم مالك دخالت كرد و گفت:
ديگه ولي و امّا نداريم و هيچ بهانه اي رو قبول نمي كنيم.
آن شب، عمع خانم دوستش را با اصرار براي صرف شام نگه داشت و بعد از صرف غذا، با ميوه هاي آبدار و خوشمزه اهدايي، از همه پذيرايي كرد.
روز بعد، زماني كه زهزه آماده ي رفتن به محل كارش مي شد، بهرام به او نزديك شد . گفت:
اگه كمي صبركني تا منم حاضر بشم، تو را هر جا كه بخواي ميرسونم.
زهره گفت:
راضي به زحمت شما نيستم، تنها من مي تونم به محل كار برم.
بهرام گفت:
تعارف نكن، واسه من هيچ زحمتي نيست چون خيال دارم جايي برم، سرراه شما رو هم به مقصد مي رسونم.
به دنبال ان كلام به اطاق ديگر رفت تا لباس هايش را عوض كند. پيكان آقاي مستوفي، در كوچه پارك شده بود، بهرام مجبور شد كمي آن را جابجا كند تا زهره بتواند سوار شود. همزمان بنز آقاي سالار از پاركينگ خانه بيرون آمد . پشت آنها قرار گرفت، نگاهش براي لحظه اي بر روي آن درو ثابت ماند. پس از رسيدن به انتهاي كوچه، با يك سبقت سريع از آنها جلو زد و با فشار جانانه روي پدال گاز، در خيابان ناپديد شد.
بازديد از آثار بجا مانده ازتخت جمشيد، گردش در خيابان هاي شهر و خريد لوازم ضروريي، ديدار از بازار وكيل، زيارت شاه چراغ و خلاصه برنامه هاي متنوع ديگر، چنان خانواده مستوفي را سرگرم كرد
كه اصلاً نفهميدند مسافرت شان كي به پايان رسيد. بچه ها ار اينكه ناچار بودند شهر خوش آب و هواي شيرازرا ترك كنند. غمگين به نظر مي رسيدند، خانم مستوفي از اين كه مجبور بود دوباره مادرش را تنها بگذارد گرفته به نظر مي رسيد. البته اين بار وجود زهره در كنار مادرش، مايه ي آرامش خيال و آسوذگي خاطرش بود. هنگام خداحافظي، همه ي چشم ها اشك آلود بود، در آن ميان فقط يك نفر سعي داشت با مزه پراني و خنده هاي ظاهري، اندوهش را به روي خود نياورد.
زهره به شوخي گفت:
آقا بهرام، پيداست از بازگشت به اهواز خيلي خوشحاليد؟
بهرام نگاهش را از او دزديدو همانطور كه رنگ به رنگ مي شد، گفت:
شما هميشه از روي ظاهر اشخاص درباره ي آنها قضاوت مي كنيد؟
برادر كوچك ترش به شوخي گفت:
در مورد بهرام بايد بگيم( خنده ي تلخ من از گريه غم انگيزتر است).
همه ازاين حاضر جوابي به خنده افتادند و ظاهراً هيچ كس متوجه چشم غره ي بهرام به برادرش نشد.
خانم مالك، تك تك مسافرين را از زير قرآن گذرداند و به دنبال حركت اتومبيل، زهره آب ظرفي را كه در دست داست پشت سر آنها بر زمين پاشيد

پايان فصل چهارم

R A H A
10-22-2011, 02:03 AM
فصل5
فصل پاییز در شیراز خود را بمعنای واقعی نشان میدهد.تغییر دمای هوا در این فصل گاهی اوقات به قدری ناگهانی است که اهالی را غافلگیر میکند.زهره که شبها سرگرم درس خواندن و روزها مشغول بکار بود خبر از گذشت ایام نداشت.این روزها کمتر به غمهای گذشته اش فکر میکرد و هر گاه دلش برای مادر تنگ میشد و یا هوای دیدار او به سرش میزد خود را قانع میساخت که این دوری به صلاح زندگی هر دوی آنهاست.از خانم مستوفی شنیده بود که احمد آقا هنوز دست از پرس و جو برنداشته و دربدر بدنبال او میگردد.همه هراس زهره از این بود که مبادا روزی دست ناپدری اش به او برسد و از جا و مکانش مطلع شود.
عصر یکی از روزهای پاییزی به قصد رفتن به کلاس از منزل خارج شد آن روز چهره اش خسته تر و رنگ پریده تر از همیشه نشان میداد قبل از خروج عمه سفارش کرد:اگه میبینی حال نداری نمیخواد بری مدرسه.
اما زهره میدانست درسها چقدر فشرده و سنگین ست از این رو ترجیح داد غیبت نداشته باشد.
هوای بیرون سردی گزنده ای داشت.زهره بیحال و آرام قدم برمیداشت و توان ان را نداشت که به گامهایش شتاب بیشتری بدهد.ناگهان صدای بوق اتوموبیلی که از پشت سر می آمد چنان او را به وحشت انداخت که تکان سختی خورد.ابتدا نگاه گله مندی به سوی راننده کرد ولی چون او را خونسرد و بی تفاوت دید بیشتر عصبی شد و غرغر کنان به سمت دیگر متمایل گشت.در همان حال با خود اندیشید(این مرد شخصیت عجیبی دارد)
سوزی که در سومین ماه پاییز میوزید عابرین پیاده را ناراحت میکرد و هر چه هوا تاریک تر میشد شدت سرما بیشتر آزار دهنده بود.بعد از پایان کلاس هوا بقدری سرد شده بود که زهره نمیتوانست از بهم خوردن دندانهایش جلوگیری کند.هنگامیکه دست یخ زده اش را بر روی پیشانی گذاشت با خودش زمزمه کرد(چه تبی!)با ورود به منزل خانم ملک بلافاصله متوجه حال بد او شد بسترش را آماده کرد.
تمام شب زهره در تبی شدید میسوخت و با هذیانهایش خانم مالک را بیش از پیش نگران کرده بود.صبح حال زهره به مراتب بدتر شد حتی قدرت نداشت از بستر خارج شود.خانم مالک تلفنی علت غیبت او را با مسئول تولیدی در میان گذاشت و برایش چند روز مرخصی گرفت.تا عصر نه جوشانده های گیاهی و نه اش بابونه هیچ کدام موثر نیفتاد و حالش خوب نشد.آفتاب در حال غروب کردن بود که اعظم خانم طبق معمول سری به آنها زد.وقتی از حال زهره باخبر شد پیشنهاد کرد:بنظر من بهتره اونو پیش یه دکتر ببری با داروهای خونگی فکر نکنم به این زودی حالش خوب بشه.
چهره خانم مالک دلواپس بنظر میرسید در جواب گفت:میترسم هوای سرد بیرون حال اونو بدتر کنه زهره به این سرما عادت نداره حالا هم اینقدر ضعیف شده که نمیتونه سرپا وایسه حقیقتش نمیدونم براش چیکار کنم.
اعظم که خانم مالک را میدید فکری به خاطرش رسید:ناراحت نباش فکر کنم بشه یه کاری کرد...صبر کن من الان برمیگردم.
رفت و برگشت اعظم خانم زیاد طول نکشید.هنگام بازگشت مثل همیشه با خوشرویی گفت:نگفتم نگران نباش تا نیم ساعته دیگه جهانگیر یکی از بهترین دکترای شهرو میاره بالای سر زهره...هنوز بیدار نشده؟
عمه خانم گفت:نه...همینطور بیحال افتاده و فقط ناله میکنه.
اعظم گفت:بیا بریم پیشش شاید تا حالا بیدار شده باشه.
آن دو در کنار بستر زهره به ارامی سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ در بلند شد.زمانیکه جهانگیر خان به اتفاق دکتر بر بالین زهره آمدند چهره اش از بیرنگی شبیه مهتاب بود دکتر فورا به معاینه او پرداخت و از خانم مالک پرسید:اسم بیمار چیه؟
-زهره...آقای دکتر.
-از کی به این حال افتاد؟
-از بعدازظهر دیروز حال درستی نداشت بهش گفتم مدرسه نره ولی قبول نکرد وقتی برگشت توی تب میسوخت از دیشب تا بحال تبش اصلا پایین نیومده.
-این دختر سخت بیماره شما باید زودتر از این اقدام میکردید.بیمار شما از شدت تب تقریبا در حال نیمه بیهوش به سر میبره.
چشمان خانم مالک را پرده ای از اشک پوشاند د رهمان حال با نگرانی گفت:من فکر میکردم زهره خوابیده برای همین...یا حضرت فاطمه نکنه بلایی سرش بیاد...اقای دکتر...دستم به دامنتون این دختر اینجا امانته اگه اتفاقی براش بیفته من تا آخر عمر جلوی مادرش رو سیاه میشم.
بیتابی خانم مالک آقای سالار را واداشت که او را به اتاق دیگری ببرد و به اعظم خانم سفارش کرد که مراقبش باشد.بعد پیش دکتر بازگشت و گفت:دکتر اگه صلاح میدونید زهره رو به بیمارستان منتقل کنیم؟!
دکترکه موهای نقره ای رنگش نشانه سالها طبابت و تجربه اش بود به آرامی گفت:فعلا نباید او را جابجا کرد.اگه داروها به وقت داده بشه و مراقبت کامل ازش به عمل بیاد تا چند روز دیگه سلامتیش رو به دست میاره ضمنا حرکت اتاق هم باید یکنواخت و ثابت باشه نه زیاد گرم و نه خیلی سرد.در ضمن روی بیمار رو اینقدر نپوشونین اینهمه پوشش باعث میشه که حرارت بدنش بالاتر بره.
آقای سالار شبانه داروها را فراهم کرد و دستور مصرف هر کدام را برای خانم مالک شرح داد.
مراقبتهای مادرانه و دقیق عمه خانم پس از چند روز آثارش را نشان داد.در تمام این مدت اقای سالار روزی چند بار با او تماس میگرفت و تلفنی احوال زهره را میپرسید.اعظم خانم نیز در این مدت بیکار نبود و هر موقع فرصتی پیش می آمد در مواظبت از زهره به دوستش کمک میکرد.در یکی از مکالمه های تلفنی وقتی جهانگیر از خانم مالک احوال زهره را پرسید خانم مالک با لحن دلواپسی گفت:به لطف شما حالش از روز اول خیلی بهتره ولی هنوز تبش کاملا قطع نشده با این حال قصد داره فردا بره تولیدی هر چی بهش میگم برای چند روز دیگه مرخصی بگیره تا حالش بهتر بشه به خرجش نمیره.
جهانگیر گفت:اگه از نظر شما اشکالی نداره لطفا چند لحظه گوشی رو به او بدید شاید من بتونم قانعش کنم که از اینکار منصرف بشه.
خانم مالک تلفن را کنار بستر زهره بود و گفت:آقای سالار میخواد با تو صحبت کنه.
زهره با صدایی که بر اثر ضعف و کمی هیجان لرزش خفیفی داشت سلام کرد.جهانگیر در پاسخ سلامش احوالش را جویا شد.زهره با تشکر گفت:به لطف خدا و زحمتهای بی دریغ شما و عمه خیلی از قبل بهترم.
جهانگیر گفت:خانم مالک میگفت قصد دارید فردا به تولیدی برید فکر نمیکنید برای بیرون اومدن از بستر کمی زود باشه؟
زهره همراه با چند تک سرفه به ارامی گفت:در هر صورت باید سرکارم حاضر بشم چون مرخصی ام تموم شده.
لحن گفتار جهانگیر کمی تحکم آمیز شد و گفت:لزومی نداره خودتون رو مجبور به اینکار کنید اگه نگران از دست دادن شغلتون هستید من میتونم با مسئول اونجا تماس بگیرم و مرخصی شما رو تمدید کنم.
زهره گفت:صلاح نیست اینکارو بکنید آخه من سابقه زیادی در اونجا ندارم نمیخوام اول کار اینهمه غیبت داشته باشم.
جهانگیر اصرار او را به حساب لجبازی گذاشت و در حالیکه کمی تندتر از قبل حرف میزد گفت:من نمیدونم برای شما از دست دادن شغلتون مهمتره یا به خطر انداختن سلامتی تون مگه خبر ندارید حالتون چقدر وخیم بوده پس چرا اینقدر لجبازی میکنید؟
لحن تند او زهره را رنجاند.اینبار با صدای گرفته ای گفت:من لجبازی نمیکنم ضمنا خبردارم که بیمار شدنم شما و بقیه رو به زحمت انداخته اما من میدونم اگه پشتکار نداشته باشم نمیتونم هیچوقت روی پای خودم بایستم و متکی به خود باشم.در هر حال من تصمیم گرفتم فردا به سرکار برم و همینکار رو هم میکنم پس لطفا خودتون رو بخاطر منصرف کردن من خسته نکنید اگه امر دیگه ای ندارید خداحافظی میکنم.
بدنبال قطع مکالمه چهره اش حالت گرفته ای پیدا کرد و به آرامی در بستر خود فرو رفت.
خانم مالک که ناخواسته همه چیز را شنیده بود به کنارش آمد و با مشاهده چشمان اشک الودش به نرمی گفت:زهره جون جهانگیر خان صلاح تو رو میخواد و دلش برات میسوزه که در اینکارها دخالت میکنه والا...
زهره به حالتی بغض کرده کلام او را نیمه کاره قطع کرد و گفت:من به دلسوزی اون احتیاج ندارم اصلا این آقای سالار همیشه با من مثل بچه ها رفتار میکنه.
دست تب دار زهره بر روی دست عمه اش قرار گرفت و اینبار با لحن پر مهری گفت:عمه جون میدونم که در این چند روز چقدر شمارو به دردسر انداختم خیال نکنید دختر قدرنشناس و لجبازی هستم ولی دوست ندارم شغلم رو از دست بدم بخاطر همین نمیخوام زیاد غیبت داشته باشم.
خانم مالک دست او را گرفت و با محبت گفت:هر طور که دوست داری ولی قول بده اگه حالت بد شد فورا مرخصی بگیری و به خونه برگردی.
زهره اطمینان داد که سفارش او را فراموش نخواهد کرد.
صبح روز بعد با خارج شدن از منزل نگاهش به آقای سالار افتاد که به صندلی اتوموبیلش لم داده بود و به فکر فرو رفته بود.وقتی متوجه زهره شد اتوموبیل را روشن کرد و با چهره ای درهم در سمت جلو را باز نمود و به او اشاره کرد که داخل بشود اما زهره که از طرز برخورد او رنجیده بنظر میرسید با فرود اورد سر تشکر کرد و براه خود ادامه داد.هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای حرکت سریع اتوموبیل را شنید و در یک لحظه بنز خوش رنگ جهانگیر کنار پایش ترمز پر سر و صدایی کرد.اینبار راننده عصبی تر از قبل با صدای گرفته ای گفت:بهتره لجبازی نکنید ندیدید من بخاطر شما ایستاده بودم؟
ظاهرا کلام او زهره را نرم کرد چون به آرامی در کنارش جای گرفت و آهسته سلام کرد.لحن خشن جهانگیر نیز ملایم شد و در حالیکه اتوموبیل را به حرکت در می آورد سلامش را پاسخ داد.
سکوتی که میانه شان سایه انداخته بود زیاد طول نکشید ناگهان بطور ناخودآگاه و هم زمان هر دو شروع به صحبت کردند.از این برخورد لبخند کمرنگی بر لبهای آن دو نمایان شد.جهانگیر به حالت تعارف گفت:شما بفرمایید.زهره هم به همان حالت گفت:نه...شما اول حرفتون رو بزنید.
نگاه گیرای جهانگیر بسوی او برگشت و گفت:در این مورد هم میخواهید لجبازی کنید؟
زهره کمی آزرده شد و گفت:من لجباز نیستم فقط کاری رو که اون معتقدم انجام میدم.جهانگیر اتوموبیلی را که سعی داشت از او پیشی بگیرد براحتی پشت سر گذاشت و پرسید:حتی اگر اون کار به صلاحتون نباشه؟
آثار بیماری هنوز در چهره زهره پیدا بود با اینحال گفت:اگه منظورتون خارج شدنم از منزله گمون نکنم اونقدر بدحال باشم که نیازی باشه بازم توی بستر بمونم.
جهانگیر نگاهی به نیمرخ رنگ پریده او انداخت و گفت:از ظاهرتون کاملا پیداست که تا چه حد سلامت هستید.
زهره گفت:نگران این ظاهر نباشید بر خلاف اون باطن سرسختی دارم و به این زودی از پا در نمیام.جهانگیر با تبسم محوی گفت:در این یک مورد حق رو به شما میدم چون واقعا دختر سرسختی هستید.
سر زهره بیحال بر روی پشتی صندلی قرار گرفت در همان حال به ارامی گفت:امیدوارم این خصلت من شما رو نرنجونده باشه.
جهانگیر نیز به گونه ای زمزمه وار پاسخ داد:موضوع اینجاست که کار من از رنجش گذشته.
نگاه زهره بسوی او برگشت گویا خیال داشت پرسشی را مطرح کند اما لب فرو بست و هیچ نگفت دقایقی بعد آنها به مقصد رسیده بودند.جهانگیر پس از توقف کامل اتوموبیل از آن خارج شد و به سمت مخالف رفت و در اتوموبیل را باز کرد تا از اتوموبیل پیاده شود.در حین اینکار با نگرانی گفت:شما هنوز شدیدا تب دارید.
زهره نگاهش را بزیر انداخت و گفت:مهم نیست به مرور برطرف میشه.
کلام جهانگیر حالت ملامت باری داشت.
-چه ساعتی مرخص میشید؟
در پاسخ شنید که ساعت 2 بعدازظهر وقت کار تمام است.سپس در حالیکه او را تا نزدیکی در ورودی ساختمان همراهی میکرد یاداور شد:سرساعت دو همینجا منتظرم باشید.
زهره قبل از خداحافظی گفت:شما دیگه زحمت نکشید ظهر میتونم با یک وسیله به خونه برگردم.
جهانگیر گفت:قرار نشد تعارف کنید سر ساعت 2 همینجا ...راستی اگر موردی پیش اومد که خواستید زودتر به منزل برگردید تلفنی بمن اطلاع بدید تا بیام دنبالتون...فراموش نمیکنید؟

تا ص 111

R A H A
10-22-2011, 02:03 AM
زهره با حجب قشنگی که در نگاه و کلامش پیدا بود، در پاسخ گفت:
نه... فراموش نمی کنم.
هنوز دقایقی از ساعت مقرر نگذشته بود که اتومبیل آقای سالار از راه رسید.
زهره که لحظاتی را به انتظار گذرانده بود، از مشاهده ی او خشنود شد. هنگام سوار شدن، آقای سالار پرسید:
خیلی منتظر شدید؟
زهره در جواب گفت:
زیاد طول نمی کشید اما چون تا به حال در انتظار کسی نمونده بودم، برام سخت بود. جهانگیر که سر حال تر از صبح به نظر می رسید، گفت:
در عوض این براتون تجربه ای شد که بعد از این کسی رو منتظر خودتون نذارید... راستی حالتون چطوره، بهترشدید؟
زهره گفت:
خوبم... دیدید که نگرانی شما بی مورد بود.
نگاه جهانگیر به نیمرخ او اتاد و گفت:
چندان هم بی مورد نبود، چهره ی گلگون شما نشون می ده که هنوز تب دارید.
زهره بی مقدمه گفت:
فریب این سرخی رو نخورید علتش بیماری نیست.
لبخند موذیانه ی جهانگیر از دید او دور نمامد. هم زمان صدایش را شنید که پرسید:
ـ پس علتش چیه؟
زهره دانست سخن نسنجیده ای را به زبان آورده است، از این رو با عجله گفت:
نمی دونم... شاید به خاطر گرمی هوا باشه.
سپس نگاهش به سمت خیابان برگشت که مصاحبش متوجه دگرگونی او نشود. جهانگیر لبخندش را مهار کرد و با سرخوشی بر سرعت اتومبیل افزود.
با دیدن مغازه های آشنا، زهره دانست که به مقصد رسیدند ه اند. اتومبیل آرام به درون کوچه پیچیده و در یک زمان نگاه هردوی آنها، به مردی افتاد که مقابل منزل خانم مالک ایستاده بود و با او سرگرم گفتگو بود. زهره با همان اولین نگاه، رنگ چهره اش را باخت و بدون آنکه متوجه عمل خود باشد، به صورت برق آسایی به جلوی صندلی لیز خورد و همان جا به حالت چمباتمه نشست.
جهانگیر که از حرکت ناگهانی او شدیداً متعجب شده بود با لحن متحیری پرسید:
این چه کاریه؟!
زهره به علامت سکوت انگشتش را جلوی دهانش گرفت و آهسته گفت:
اون مرد نباید منو ببینه. این جمله را چنان ادا کر که جهانگیر به فراست دریافت او شدیداً از آن مرد هراس دارد، به طرزی عادی از مقابل منزل مالک گذشت و به انتهای کوچه رسید. با صدای به صدا درآوردن بوق، مرد میانسالی که سمت باغبان را در خانه ی او داشت، در پارکینگ را برایش گشود. با داخل شدن اتومبیل، عباس آقا، دوباره لنگه های در را به روی هم گذاشت و بعد از احوال پرسی با آقای سالار، رفت که دنباله ی حرس کاری گل ها را ادامه بدهد.
جهانگیر نظری به زهره انداخت وگفت:
گمون نمی کردم از کسی تا این حد واهمه داشته باشید!!
زهره با رنگی پریده و صدایی لرزان بر روی صندلی نشست و گفت:
حتماً این ترس دلیلی داره.
جهانگیر لحظه ای با ترید او را نگریست، سپس گویی خود را در این امر محق می دید، پرسید:
ـ من می تونم دلیلش رو بپرسم؟
زهره نمیدانست چه توضیحی به او بدهد. پس از مکث کوتاهی به این نتیجه رسید که چاره ای جر اعتماد به او ندارد، ناچار گفت:
در حال حاضر نمیتونم همع چیزو براتون بازگو کنم، امّا مطلب مهمی که شما باید بدونید اینه که، تحت هیچ عنوان او مرد نباید باخبربشه که من در منزل عمه، یا حتی توی این شهر ساکن هستم. حرف های زهره به سوء ظن جهانگیر دامن زد. هجوم افکار گوناگون خاطر او را مغشوش کرد، سپس با نگرانی گفت:
ببینید هره خانم، من از زندگی گذشته شما هیچ اطلاعی ندارم پس نمی تونم بی گدار به آب بزنم، چون مساله آبروی من هم دربینه، پس اگر در رابطهربا این موضوع، ازمن انتظار کمک دارید، باید قبلاً همه چیز رو برام توضیح بدید.
سردی کلام او، تا مغز استخوان زهره اثر کرد. با تلخی به خود گفت:
( چه زود رنگ عوض کرد، تا چند لحظه پیش اون قدر صمیمی و حالا... مثل اینکه اولین باره که منو می بینه)
با هجوم این افکار، سوزش اشک را در چشمان خود حس کردو دستش را به سمت دستگیره ی در برد، در حال گشودن آن با لحن گرته ای گفت:
من رو ببخشید ...، نباید مایه ی دردسر شما می شدم... من الان منزل شما رو ترک میکنم.
جهانگیر با یک حرکت مانع خر. او شد و همانطور که او را جای خود می نشاد به تندی گفت:
حالا دیگه مطمئن شدم که واقعاً دختر سرسخت و یک دنده ای هستید
کمی که بر اعصاب خود مسلط شد، کلامش را ادامه داد و گفت:
اگه دوست ندارید همه ی جریان رو برای من تعریف کنید من هیچ اصراری ندارم، ولی فقط می خوام بدونم اون مرد، با شما چه نسبتی داره؟
چهره شروع به صحبت کرد، صدایش بغض آود به گوش رسید.
ـ احمد آقا، شوهر مادرمه.
فکری مثل برق از سر جهانگیر گذشت و چشمانش از تعجب راخ تر شد. صدایش انگار از ته پاه بیرون می آمد، پرسید:
ـ شما از منزل فرار کردید؟!
سیمای رنگ پریده زهره، از شرم گل انداخت، او با سری اکنده پاسخ داد:
فرار، نه به آن صورت که شما فکر می کنید ولی چاره ای جز ترک آنجا نداشتم. حالا جهانگیر می توانست حدس بزند که چه رازی پشت این پرده، نهان است. گرچه حقیقت امر، برایش عیان شده بود اما ترجیح داد عین واقعه را از زبان خود او بشنود. از این رو پرسید:
مادرتون چطور، اون هم خبر نداره که شما اینجا هستید؟
زهره گفت:
چرا... با موافقت مادرم دست به این کار زدم.
کنجکاوی مثل خوره ای مغز جهانگیر را می خورد، می خواست آخرین کلام را هم از زبان او بشنود، سوالي كه به ذهن خطور كرد، رنجش مي داد، با اين حال بايد آن را مطرح مي كرد.
به آرامي پرسيد:
شوهر مادرتون... به شما نظر سويي داره؟
نگاه زهره بي اختيار به سوي او كشيده شده، چشمانش با هاله اي از اشك پوشيده بود. تلاشش براي جلوگيري از فرو افتادن قطرات اشك بي نتيجه ماند. زيانش ديگر ياراي سخن گفتن نداشت. با حركت آهسته سر، پاسخ او را دادو هم زمان بعضي كه برگلويش فشار مي آورد، تركيد.
پنجه هاي جهانگير در هم مشت شد و رنگ پشيماني اش به سرخي گرائيد، در همان حال نجوا با خود گفت:
(عجب روزگار پستيى!)
وقتي دوباره به خود آمد، متوجه حال دگرگون زهره شد و در حالي كه دستمالي را به سوي او تعارف مي كرد، گفت:
نگران نباشد... شما در اين منزل كاملاً درامان هستند و هيچ كس نمي تونه كوچك ترين آسيبي به شما برسونه.
آن دو همان طور كه سرگرمصحبت در مورد موضوعي بودند، وارد حياط شدند. با مشاهده ي فضاي اطراف، سيماي زهره از هم شكفت، اندوه دقايق پيش محو شد و جايش را به تبسمي همراه با شيفتگي نماي روبرو درختان قد برافراشته اي را نشان مي داد كه در رديف هاي منظمي كنار يكديگر قرار داشتند. گرچه سرماي پاييز طراوت و سرسزي را از آنها گرفته بود، اما هنوز هم چنارهاي خوش قامت و نارون هاي چتري به نوعي خاص جلوه گري مي كردند در آن ميان سروهاي سوزني از شادابي بيشتري برخوردار بودند و گويي به سرماي از راه رسيده، اعتنايي نداشتند. نحوه ي قرار گرفتن آنها را به رتيبي بود كه انسان گمان مي كرد سربازاني براي حراست از حريم حياط، كمر به خدمت بسته اند. در قسمت مياني، محوطه اي تپه مانند و مدور، برآمده از سزح حياط خود را به رخ مي كشيد.
بوته هاي سرمازده رُز و نسترن، گوياي حقيقت بود كه در فصل بهار و تابستان، اين تپه ي كوچك مملو از گل هاي رنگارنگ جلوه اي بينظير دارد. مجسمه سه شير سنگي كه در بالاي نپه پشت به يكديگر ايستاده بودند، شكوه آن محيط را صد چندان مي كرد. قسم ورودي عمارت را ايوان عريض و طويلي تشكيل ني داد. ستون هاي سنگي جلوي ايوان، با نقوشي كه برخود داشتند، هنر حجازي را به نمايش مي گذاشتند. ورودي از دو سوي حياط با پلكاني كه به ايوان ختم مي شد امكان پذير بود. زهرهدر كنار آقاي سالار، به آدمي قدم بر ميداشت كه متوجه اعظم خانم شد. او از روبرو به سوي آن دو مي آمد. هنگامي كه نزديك تر شد، پس از احوال پرسي گفت:
دلم شور افتاد، خيلي وقته كه صداي داخل شدن ماشين رو شنيدم ولي هرچي صبر كردم از خودت خيري نشد.
جهانگير لبخندزنان گفت:
با مهمان غزيزمون سرگرم صحبت بودم.
اعظم خانم، از سرمهر و با لبخندي زيركانه گفت:
پس من بي خود دلواپس شدم... به به زهره جون چه عجب يادي از ما كردي؟
زهره كه هنوز هم كمي نگران به نظر به نظر مي رسيد، در پاسخ گفت:
اختيار داريد اعظم خانم، ما كه هميشه مزاحم هستيم. اعظم خانم با صميميت و لبخندي كه دندان هاي مصنوعي اش را را نمايان مي كرد، گفت:
شما مراحميد، حالا بفرمائيد بالا تا من نوشيدني داغ بيارم.
جهانگير گفت:
قبل از نوشيدني، پيغامي دارم كه بايد به خانم مالك برسوني.
اعظم خانم پس از دريافت پيغام و سفارشات لازم در حال رفتن گفت:
جهان، تا من برميگردم شما از زهره جون پذيرائي كن
به دنبال با نگاهي به جهانگيرخان گفت:
تا بحال چند بار شنيدم كه اعظم خانم شما را به نحو خاصي صدا مي كنه...
جهانگير گفت:
ـ خاله اعظم مثل مادر من مي مونه،طي اين سال ها، زحمت زيادي براي من كشيده و تنها اون اجازه داره خلاصه ي اسم منو صدا كنه.
خنده نمكين زهره،از چشمان تيزبين جهانگير دورنماند، در همان حال صدايش را شنيد كه آهسته گفت:
ـ خوش به حال اعظم خانم.
لبهاي او نيز به تبسمي از هم باز شد و در حالي كه زهره را به درون عمارت راهنمايي مي كرد گفت:
شما هم مختاريد من رو با اين اسم خطاب كنيد، البته اگر مايل باشيد.
نحوه ي دكوراسيون و تزئينات داخل عمارت به قدري چشم گير و دلنشين بود كه نگاه زهره، بي اختيار به هر سو كشيده ميشئ. او در سادترين كلام احساسش را بيان كرد و گفت:
آقاي سالار، عجب منزل با صفايي داريد!
جهانگير كه از سادگي بيان او لذت مي برد، جواب داد:
اين از لطف سماشت كه اينجا رو مصفا مي بينيد و گرنه اين عمارت در مقابل مهمان عالي قدرش، كلبه درويشانه اي بيشتر نيست.
زهره با شرم گفت:
شما محبت داريد آقاي سالار، امّا از همين حالا اعلام مي كنم كه در مقابل شما، خلع سلاح هستم، چون من به هيچ وجه از پس تعارفات وخوش سروزبوني شيرازي ها برنمي يابم.
جهانگير از جواب او خنده افتاد و همراه با تعارفات نشستن روي مبل به او، گفت:
ولي باور كنيد قصدم تعارف نبود، اين كه گفتم عين واقعيت است... اشكال نداره اگر چند دقيقه شما رو تنها بزارم؟
زهره روي مبل نشست و گفت:
نه... خواهش مي كنم راحت باشند.با رفتن آقاي سالار، فرصت را غنيمت شمرد و با اشتياق نگاه دقيقي به اطراف انداخت و در دل، آن همه زيبايي و هماهنگي را تحسين كرد. اطاقي كه او سرگرم تماشايش بود، قسمت نشيمن ساختمان به حساب مي آمد كه سالن چهارگوش وسيعي بود. فرش دست بافت خوش نقشي، تمامي سطح آن را مي پوشاند و با مبلمان سبك وراحتي به رنگ صورتي تزئين شده بود. دو تابلوي نفيس از جنس فرش و اقتباس از آثار مشهور كمال الملك، برروي ديوارها چشم اندازه زيبايي داشت، علاوه برآن گلخانه ي قشنگي كه تمامي يك ضلع سالن را به خود اختصاص داده بود، بسيار تماشايي به نظر مي رسيد. طراوت و سرسبزي گياهاني كه در هواي معتدل آنجا رشد كرده بودند، خاطره ي برودت هواي بيرون را از ذهن دور ي ساخت. لذّت گرماي آتش، پرنده ي خيالش را به دور دستها برد و خاطره ي آتش ها

تا ص 121

R A H A
10-22-2011, 02:04 AM
شهرش اهواز را در ذهنش زنده کرد شعله های سرکش که از گازهای زیرزمینی زبانه میکشدی و اطراف را تا صدها متر روشن میکرد و مردمان اهل دل را به گرد خود فرا میخواند.
شبهای جمعه آنجا چه غوغایی میشد!ای کاش او هم مثل بقیه مردم زندگی راحت و اسوده ای داشت.با این اندیشه یاد احمد آقا و آمدن ناگهانیش به شیراز همه آرامشش را بهم زد.
چه بدبختی بزرگی!احمد آقا چطور توانسته نشانی او را در شیراز پیدا کند؟اگر چشمش به زهره می افتاد آنوقت چه میشد؟دیگر کجا را داشت که از دست او بگریزد و به آنجا پناه ببرد.آیا احمد میتوانست او را مجبور به بازگشت کند؟در آن صورت زندگی جهنمی اش دوباره شروع میشد.
هجوم این افکار ترسی ناشناخته را در او بیدار کرد و قلبش را در هم فشرد.
صدای جهانگیر تلنگری بود که دنیای خیالش را درهم فرو ریخت.او همراه با سینی فنجانهای چای و ظرف شیرینی داخل شد و در همانحال گفت:ببخشید که غیبتم طولانی شد.
زهره بخود آمد و با مشاهده او گفت:نباید زحمت میکشیدید آخر من فرصت زیادی برای موندن ندارم.
جهانگیر فنجان چای را مقابلش گذاشت و در حین تعارف شیرینی گفت:لازم نیست زیاد عجله کنید فعلا تا برگشتن خاله اعظم فرصت هست یک فنجان چای بخورید.
زهره گفت:دلم خیلی شور میزنه خدا کنه اعظم خانم زودتر برگرده.
جهانگیر نیز فنجان دیگر را برداشت و مقابل او روی مبلی لم داد و گفت:تا شما چایتون رو میل کنید خاله هم مطمئنا برگشته.
زهره جرعه ای از چای را سرکشید و برای شکستن آن سکوت عذاب دهنده پرسید:خانم سالار منزل نیستند؟جهانگیر در کمال خونسردی یک پا را روی پای دیگر انداخت و همانطور که حرکات او را زیرکانه میپایید گفت:عباس اقا گفت برای انجام کاری از منزل خارج شده.
سنگینی نگاه صاحبخانه بیشتر معذبش میکرد بدنبال بهانه ای میگشت که سر حرف را باز کند و لااقل این سکوت را از میان بردارد.چشمش به نقاشی درون گلخانه افتاد و گفت:اون نقاشی مینیاتور دور نمای قشنگی داره طرح لیلی و مجنون لطف خاصی به گلخونه داده باید به کسی که خالق این هنر بوده آفرین گفت.
جهانگیر که فنجان را در حصار انگشتان خود نگه داشته بود جرعه ای از چای را نوشید و گفت:خوشحالم که اونو پسندید پیداست که من و شما سلیقه مشترکی داریم.
زهره پرسید:از کجا به این مسئله پی بردید؟
جهانگیر در جواب گفت:از اونجایی که منهم علاقه زیادی به اون اثر دارم.
زهره گفت:پس حتما خود شما دستور بنای اون رو دادید؟
جهانگیر با فروتنی گفت:دستورش رو ندادم طی دو ماه صرف وقت اون رو به انجام رسوندم.
زهره نگاه دیگری به سوی طرح کرد و با حیرت گفت:این واقعا کار شماست؟!
تبسم نمکینی چهره جهانگیر را پوشاند و پرسید:چرا تعجب کردید؟بمن نمیاد که اهل ذوق باشم؟
زهره دچار شرم شد و گفت:منو ببخشید ولی باور نمیکردم که شما اینهمه خوش سلیقه باشید یادم باشه بعد از این به خودم ببالم که از مصاحبت یک هنرمند واقعی بهره بردم.
جهانگیر با نگاه شیفته ای گفت:اگر کسی باید به خودش بباله اون من هستم نه شما چون اگر به قول شما من یک هنرمند باشم شما خود هنر هستید حتما خبر ندارید که خداوند در مورد خلقت شما چه نکات ظریفی رو رعایت کرده و چه اثر کم نظیری رو به وجود آورده.
گونه های رنگ پریده زهره گل انداخت و نگاهش به زیر افتاد آهسته گفت:این نگاه شماست که هر چیز معمولی رو مبالغه آمیز میبیند.
صدای اعظم خانم آن دو را از عالم خود بیرون کشید.همانطور که غرغر کنان وارد ساختمان میشد صدا کرد:جهان.
جهانگیر گفت:من اینجا هستم.
وقتی چشمش به او افتاد پرسید:چه خبر پیغامم رو رسوندی؟
اعظم خانم روی یکی از مبلها نشست و پس از تازه کردن نفس به حالت معترضی گفت:امان از دست این مردک سمج یک ساعت تمام زینت رو سوال پیچ کرد.مگه دست بردار بود میگفت من مطمئنم که زهره به این شهر اومده و تا پیداش نکنم به اهواز برنمیگردم.
زهره با نگرانی پرسید:عمه چی میگفت؟
اعظم به نگرانی او پی برد و گفت:زینت زرنگتر از اونه که فکرشو میکرد همچین خودش رو به بی خبری زده بود که بیا و ببین با حالت حق به جانبی گفت من از وقتی برادرم به رحمت خدا رفت هیچ خبری از دخترش ندارم.البته قبل از مرگش یکی دوبار خانواده اش رو دیده بودم اون زمان دخترش پنج یا شش سالش بیشتر نبود اما این مربوط به سالها قبله و حالا اگه اونو ببینم مطمئنا نمیشناسم.جهانگیر هم دلواپسش به نظر میرسید با کنجکاوی پرسید:بعد از این حرفها اون مرد قانع شد؟
اعظم گفت:نه بابا...مگه اون به این سادگی دست بردار بود میگفت من عکس زهره رو به مغازه دارای محل نشون دادم و بعضی از اونا خاطر جمع بودند که صاحب این عکس رو در این محل دیدن حالا یکی در این میون به من دروغ میگه من شک ندارم که مغازه دارا دروغ نمیگن.حرف آخرش زینت رو عصبانی کرد.اینبار با پرخاش بهش گفت:منظورت اینه که من دروغ میگم؟مردیکه اصلا تو به چه حقی اومدی در این خونه رو زدی و مزاحم آسایش ما شدی؟خیال کردی دنیا بی صاحبه؟تا بحال هر چی رعایت غریبی تو رو کردم به کنار ولی اگه همین الان از جلوی خونه من دور نشی با کلانتری محل تماس میگیرم تا حقتو بگذارت کف دستت.
اعظم خانم که هیجان باعث برافروختگی اش شده بود ادامه داد:یارو فکر اینجا رو نکرده بود بعد از این حرفها نگاه تند و تیزی به زینت انداخت و گفت من از جلوی خونه تو میرم ولی مطمئن باش اینقدر در این محل میمونم تا به نتیجه برسم.
زینت با عصبانیت داد زد آنقدر در این محل باش تا موهات مثل دندونات سفید بشه اما اگه یکبار دیگه چشمم بتو افتاد یا مزاحمتی برامون ایجاد کردی سر و کارت با کلانتریه...فهمیدی؟
زهره با ناراحتی گفت:بیچاره عمه این درگیری ها برای قلبش ضرر داره حتما الان هم خیلی نگرانه؟اعظم خانم گفت:تو ناراحت نباش اون حالش خوبه تنها نگرانیش تو بودی که وقتی فهمید منزل ما هستی خیالش از این نظر هم راحت شد.ضمنا سفارش کرد اگه خواستی خونه بری از راه پشت بوم بری که کسی متوجه حضورت توی کوچه نشه.
زهره باورش نمیشد که زندگی آسوده اش اینطور دچار دگرگونی بشود با حالت افسرده ای گفت:چه بدبختی ای بعد از این چطور سرکار برم؟کلاس درسم چی میشه؟
جهانگیر که تلاش میکرد خود را آرام نشان بدهد با لحن تسلی بخشی گفت:فعلا به این چیزها فکر نکنید بعدا راه چاره ای پیدا میکنیم...راستی خاله جون نهار چی داریم؟من و زهره خانم هر دو گرسنه ایم.
زهره دخالت کرد و گفت:اگه اجازه بدید من برم منزل درست نیست که عمه رو با اینحال تنها بذارم.جهانگیر با اصرار گفت:لااقل برای صرف ناهار بمونید بعد برید.
زهره در حین به پا خاستن گفت:تا اینجا هم خیلی مایه دردسرتون شدم اجازه بدید رفع زحمت کنم.
آقای سالار که او را عازم رفتن میدید ناخودآگاه به دنبالش کشیده شد و گفت:پس شما رو تا پشت بام میرسونم.
آن دو در سکوت راه پلکان را در پیش گرفتند.جهانگیر نگاهی به نیمرخ زهره انداخت و پرسید:به چی فکر میکنید؟
لایه ای از اشک چشمان کهربایی رنگ زهره را شفاف تر کرده بود.با نیم نگاهی به جهانگیر گفت:به ایکه اگه احمد آقا منو پیدا کنه چی میشه.
جهانگیر به نرمی گفت:فکرتون رو بی دلیل ناراحت نکنید من به نوبه خودم قول شرف میدم تا اونجایی که در توانم باشه نگذارم دست اون به شما برسه.
نگاه معصومانه زهره به سمت او چرخید و گفت:ممنونم خوشحالم که بعد از این میتونم به شما متکی باشم.
زمانی که از همدیگر جدا میشدند جهانگیر سفارشهای لازم را با او در میان گذاشت و گوشزد کرد که تحت هیچ عنوان در منزل را به روی غریبه ها باز نکنید.
خانم مالک به محض مشاهده برادرزاده اش خشنود شد و احوالش را پرسید.وقتی او را دلواپس دید دلداریش داد و با کلام پرمهری گفت:نگران هیچ چیز نباش تا وقتی که پیش من هستی در امانی مگه من مرده باشم که دست اون پدرسوخته بتو برسه.
زهره گفت:اخه عمه جون منکه نمیتونم برای همیشه خودمو توی خونه زندونی کنم اومدن احمد آقا همه برنامه های منو بهم ریخت بعد از این کارم چی میشه؟درسهامو چیکار کنم؟
خانم مالک با لحن مادرانه ای گفت:فعلا بهتره برای مدتی تولیدی رو فراموش کنی این میون فقط درس و کلاست مهمه...راستی زهره جون شوهر مادرت قیم تو هم هست؟
زهره با صدای گرفته ای گفت:بله...همین موضوع منو نگران کرده چون میدونم اگه پیدام کنه حق داره حتی به زور هم شده منو با خودش ببره چون هنوز به سن قانونی نرسیدم.
عمه خانم گفت:خودتو اصلا ناراحت نکن همانطور که گفتم تا من زنده هستم محاله بذارم اینکار بشه.
زهره گفت:عمه جون من بیشتر نگران شما هستم با این قلب ضعیفی که شما دارید اگه یه وقت خدای نکرده اتفاقی براتون بیفته هیچوقت خودمو نمیبخشم.
خانم مالک گفت:نگران قلب من نباش مرگ و زندگی دست خداست.ولی اگر قرار باشه من بمیرم اول این پدرسوخته حروم لقمه رو میکشم بعد چون عزرائیل میدم.
زهره احساس میکرد گرفتاری او خیلی ها را به دردسر انداخته است تحت تاثیر این فکر با ناراحتی گفت:آخه من نمیدونم این احمد اقا چطور فهمید من به شیراز اومد آدرس شما رو چطور پیدا کرده؟
عمه خانم گفت:اینطور که خودش صحبت میکرد عکس تو رو به تموم شرکتهای اتوبوسرانی نشون داده از قضا یکی از کارمندای اونجا گفته که چند وقت پیش مسافری با این شکل و شمایل به مقصد شیراز حرکت کرده خلاصه بعد از پرس و جو از مادرت میفهمه که توی شیراز فقط یک فامیل داری که اونم من هستم.گویا آدرس منزل مارو از مادرت گرفته بود.اینطور که پیداست مرد موذی و اب زیر کاهیه چون قبل از اومدن به اینجا عکس تو رو نشون مغازه دارهای محل داده اونها هم گفتن که چنین شخصی رو این اطراف دیدن.برای همین مطمئن بود که تو اینجا هستی و با وقاحت گفت که من دارم دروغ میگم.
زهره با افسردگی گفت:عمه جون ببخشید که شما رو به دردسر انداختم بخدا اگه میدونستم اینطور باعث زحمتتون میشم تحت هیچ شرایطی به اینجا نمی اومدم.
ظاهرا خانم مالک انتظار این حرف را نداشت چون با لحن

تا ص 131

R A H A
10-22-2011, 02:04 AM
گله آمیزی گفت:

بعد از این دیگه نشنوم که این حرفا رو به زبون بیاری، ... فکر کردی ارزش تو برای من کمتر ازرعناست ؟تو تنها یادگار برادرم هستی. حتماً خبرنداری که اون چقدر برای من عزیز بود؟ تو این چند وقته که پیش من هستی، هیچ وقت فرصت نشد درباره ی پدرت صحبت کنیم، حقیقتش می ترسم با به یادآوردن خاطره ی او، دلتنگ بشی ولی امروز فرصت خوبیه که کمی از رحمان برات حرف بزنم.

قبل از هرچیز باید بدونی، پدرت برای من، حکم یک پسررو داشت. وقتی زلزله، بیخبر همه ی افراد خانواده ی منو برد، حمان به طرزی شبیه به معجزه، جان سالم بدر برد و از همه ی خانواده ام فقط اون برام باقی موند. در آن ایان من تازه عروس بودم ولی رحمان پنج سال بیشتر نداشت. بعد از این واقعه، همه ی محبتم را نثار برادرم کردم که مبادا احساس تنهایی یا کمبود کنه . دو سال بعد رعنا به دنیا اومد و اون دوتا در کنار هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدند.

از اون جائی که مالک بیمار بود، ما دیگه نتونستیم صاحب اولادی بشیم امّا، وجود رحمان و رعنا زندگی ما رو پر کرده بود. پدرت به نظام خیلی علاقه داشت، آخرش هم یک روز به ما خبر داد که در نیروی زمینی ثبت نام کرده هنوز یک سالی از استخدامش نگذشته بود که به اهواز منتقل شد. اقامت رحمان در اهواز، باعث شد که رعنا رو به یک خواستگار اهوازی دادم. گرچه دلم نمی خواست تنها دخترم از من دور بشه... ولی خوب، تقدیر سال هاست که ما رو از هم جدا کرده... افسوس که نه من و نه رعنا، هیچ کدوم فکر نمی کردیم عمر رحمان اینقدر کوتاه باشه.

اگه پدرت حالا زنده بود، زندگی تو این طور دچار آشوب نمی شد.

نگاه زهره به چشمان اشک آلود عمه افتاد. او هم فشار بغضی را حس می کرد، در همان حال، گفت:

ای کاش من هم با پدر مرده بودم و وجودم این طور مایه ی دردسر نمی شد.

آغوش پرمهر خانم مالک به روی او باز شد و زهره را در بر کشید. با لحن مادرانه ای گفت:

ـ خدا اون روز رو نیاره، تو باید زنده باشی و از زندگیت لذت ببری. حالا بهتره به جای این حرفا پاشیم بریم غذا بخوریم. چند روزه که تو غذای درست و حسابی نخوردی، رنگ و روت حسابی پریده، پاشو دست و روتو آب بزن تا من سفره رو حاضر کنم.

عصر بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. خانم مالک گوشی را برداشت، آقای سالار بود، همراه با سلام گرمی جویای حال زهره شد و پرسید:

می تونم چند لحظه با زهره خانم صحبت کنم؟

خانم مالک با چهره ای متبسم به طرف زهره اشاره کرد و گفت:

با تو کار دارن.

زهره شرمگین گوشی را گرفت، مشغول صحبت شد. پس از دقایقی به دنبال یک خدانگهدار مکالمه را قطع کرد و به طرف عمه رفت و گفت:

اقای سالار پیشنهاد کرد، میتونم با ماشین او کلاس برم، بعد از پایان کلاس، بازم خودشون میان دنبالم.

عمه خانم گفت:

دیگه چی بهتر از این؟ برو زود تر حاضر شو و از راه پشت بوم برو انجا.

زهره گفت:

اتفاقاً آقای سالار هم تأکید کرد که بهتره تا مدتی از روی پشت بام رفت و آمد کنم.

جهانگیر در گوشه ای از پشت بام به انتظار ایستاده بود، به محض دیدن زهره، چشمانش برقی زد و به استقبالش آمد، گفت:

دیر کردید؟

زهره با لحن پوزش خواهانه ای پاسخ داد:

ببخشید که شما رو منتظر گذاشتم، بعد از این دیگه تکرار نمی شه. هنگامی که حیاط شدند، برای لحظه ای نگاهشان به خانم سالار افتاد، او با رنگی پریده و متعجب در حالیکه اخم کرده بود، آن دو را تماشا می کرد. زهره با سلام، ادای احترام کرد. به سردی سلامش را پاسخ داد و با سلام، ادای احترام کرد. به سردی سلامش را پاسخ داد و با حالت مشکوکی پرسید:

شما روی پشت بام چی کار می کردید؟

نگاه مستأصل زهره به سوی جهانگیر برگشت، او با بی تفاوتی گفت:

فعلاً وقت ندارم، بعداً ماجرا رو برات تعریف می کنم.

یک بار دیگر زهره به حالت چمباتمه در قسمت جلوی صندلی جای گرفت. کمی پس از مکث، آقای سالار همان طور که اتومبیل را هدایت می کرد، نگاهی به سوی او انداخت و پرسید:

راحتید؟

این بار کلام جهانگیر با لبخند کم رنگی همراه بود، او گفت:

نمی دونید در این وضعیت که نشستید با اون نگاه معصوم چقدر با مزه شدید، درست مثل غزال کوچکی هستید که در دام صیاد اسیر شده باشه.

توصیف او، گونه های زهره را گلگون کرد، در پاسخ گفت:

با این تفاوت که نه اینجا دامه و نه شما صیاد.

لبخند موذیانه ای چهره ی جهانگیر را از هم شکفت، پرسید:

از کجا این قدر مطمئنید؟

کلام زهره با صراحت و در عین سادگی ادا شد و گفت:

از اونجایی که شما رو کاملاً شناختم.

اتومبیل از مجله شان فاصله گرفته بود، جهانگیر گفت:

در این قسمت خطری شما رو تهدید نمی کنه، بهتره بیایید بالا بنشینید و تعریف کنید ببینم، چطور منو کاملاً شناختید؟

زهره که بر روی صندلی کنار او می نشست، در جواب گفت:

به نظر من که شناخت شما کار مشکلی نیست، کافیه آدم چند دیدار با شما داشته باشه تا به تمام خصوصیات اخلاقی تون پی ببره.

نگاه مشتاق جهانگیر به سوی او برگشت و گفت:

اگر به این حرف اعتقاد داریدف بگید ببینیم، من چطور آدمی هستم؟

زهره با لبخند زیرکانه ای پرسید:

به صورت تست بگم یا تشریحی؟

جهانگیر، نگاهی از گوشه ی چشم به او انداخت وگفت:

هر طور که مایلید.

زهره به شوخی سینه اش را صاف کرد و گفت:

شما مردی مهربان، مسئول، مغرور و محبوب هستید، جهانگیر گفت:

شما منو پاک غافلگیر کردید. باور نمی کنم که همه ی این نسبت های خوبی که گفتید، یک جا در وجود من باشه. شما مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟

البته در مورد مغرور بودن حق رو به شما می دم و این رو یکی از خصلت های بد خودم می دونم.

زهره نگاه گذرایی به سویش انداخت و گفت:

گرچه غرور به تنهائی صفت جالبی نیستف امّا در مورد شما چون با صفات خوبتون همراهه، قابل تحمل و حتی دلنشین به نظر می رسه.

چهره ی مردانه جهانگیر از تأثیر این گفتگو تغییر رنگ داده بود، در آن میان او به سختی سعی در کنترل احساس خود داشت. در آن میان او به سختی سعی در کنترل احساس خود داشت. در همان حال اتومبیل را متوقف کرد و آهسته گفت:

رسیدیم.

زهره که آماده پیاده شدن بود صدای او را دوباره شنید:

ـ چه ساعتی بیام دنبالتون؟

زهره از دیدن سیمای بی رنگ و کلام سرد او متعجب شد و گفت:

ساعت هشت و نیم کلاس تعطیل می شه.

سالار گفت:

سر ساعت اینجا منتظرم باشید، ولی اگر به هر دلیل دیر کردم، تنها به منزل برنگردید و صبر کنید تامن برسم.

زهره تا لحظه ای که وارد کلاس شد، در این فکر بود که چه چیز موجب تغییر روحیه جهانگیر شد.

با ورود استاد ریاضی، ذهنش را از افکار دیگر پاک کرد و همه ی حواسش را به درس داد. او توانسته بود طی همین چند ماهی که از شروع کلاس می گذشت، خود را در دل اکثر استادان جای کند. در میان بقیه ی شاگردان که اکثراً به خاطر عقب افتادن در کلاس های روزانه، وارد دوره شبانه شده بودند، زهره شاگردی با استعداد و منضبط به حساب می آمد. دقّت او در فراگیری درس ها، موجب شده بود که همیشه مورد توجه خاص استادها قرار بگیرد. آقای نجفی در حین تدریس ریاضی، متوجه کسالت او شد و احوالش را پرسید. وقتی شنید که تازه از بستر بیماری برخاسته، دانست که غیبت چند روز اخیرش، بی دلیل نبوده است.

ساعات بعد هم خانم رادمهر، استاد ادبیات و آقای محسنی استاد زیست هم متوجه حال بیمارگونه ی زهره شدند و هر دو سفارش کردند که باید بیشتر مراقب سلامتی خود باشند.

آن روز استاد شیمی غیبت داشت و کلاس یک ساعت زودتر تعطیل شد. اکثر شاگردان از این پیشامد خوشحال به نظر می رسیدند. زهره بلاتکلیف مانده بود که این مدت را چگونه بگذراند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خود را در آن جا، تنهای تنها دید. ناگهان ترس ناشناخته ای تمام وجودش را در بر گرفت. صدای خشن بابای مدرسه، نگاه او را به سوی خود کشید. با لهجه ی خاصی که مخصوص اهالی مرودشت بود گفت:

می خوام در کلاسو قفل کنم. چشمش که به اندام دُرشت او اقتاد، بیشتر دچار اضطراب شد، با عجله کتاب هایش را برداشت و از کلاس خارج شد. تاریکی شب و سکوت حیاط مدرسه چنان او را به وحشت انداخت که بی اختیار شروع به دویدن کرد. زمانی که خود را خارج از مدرسه دید، نفس آسوده ای کشید و همان جا بر روی سکوی سیمانی کنار خیابان نشست.

سوز سردی ک می وزید تا اعماق وجودش را لرزاند، کتاب هایش را در آغوش فشرد و خودش را جمع کرد. سردی هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد، او که اولین روز نقاهتش را می گذراند بیش از پیش دچار لرز شده بود. صدای بهم خوردن در آهنین حیاط مدرسه، او را تکان سختی داد. بابا، پس از قفل کردن در، متوجه او شد و پرسید:

چرا این جا نشستی؟!

زهره گفت:

منتظرم بیان دنبالم.

بابا پرسید:

چیزی احتیاج نداری؟

زهره تشکر کرد، او بی توجه به تنهائی زهره راهش را گرفت و رفت.

دبیرستان مولوی، در یک خیابان خلوت قرار داشت، در آن هوای سرد، اکثر اهالی در منازل خود از گرمای بخاری و حرارت دلچسب آن لذت می بردند و کمتر کسی در آن ساعت شب، در خیابان تردد می کرد. زهره که از سرما بی حال شده بود هرگاه متوجه نور اتومبیلی می شد، سرش را به امید دیدن بنز آقای سالار بلند می کرد، امّا هربار با عبور آن نور از کنارش دوباره با ناامیدی سر را به روی زانوان خود می گذاشت.

زمانی که جهانگیر به جلوی دبیرستان رسید از سکوت و تاریکی آنجا تعجب کرد. با این فکر که ممکن است کلاس هنوز تعطیل نشده باشد از اتومبیل بیرون آمد و کنار در ورودی مدرسه رفت. در آن میان متوجه شخصی شد که به صورت مچاله روی سکوئی نشسته است، با تردید به او نزدیک شد و به آرامی زهره را صدا زد، چون پاسخی نشنید دوباره با صدای رساتری او را به نام خواند. زهره سرش را به سختی بلند کرد و در حالی که در تب شدیدی می سوخت با صدای لرزانی پرسید:

آقای سالار اومدید؟

جهانگیر از دیدن او در این حال تعجب کرد، او اطمینان داشت که سر ساعت به دنبالش آمده، پس چرا... از ظاهر زهره پیدا بود که مدّت زیادی در این حالت به انتظار نشسته. او بی اراده و سراپا می لرزید. جهانگیر در ماشین را باز کرد و او به حالتی راحت درون اتومبیل خوابید، سپس کتش رابه روی او انداخت، وقتی گمان کرد از هر جهت آسوده است، پشت فرمان نشست و اتومبیل را باشتاب هرچه بیشتر، به حرکت درآورد.

همان طور که مسیر را پشت سر می گذاشت، هرگاه نگاهی به عقب می انداخت و صورت رنگ پریده زهره را می دید، ناخود آگاه پدال گاز را بیشتر فشار می داد. زمانی که به منزل رسید با دستپاچگی از اعظم خواست تا بستری برای زهره مهیا کند و بعد، او را که قدرت ایستادن نداشت، به درون عمارت ببرد.

خانم مالک تلفنی از جریان مطلع شد و سراسیمه خود را به آنجا رساند. وقتی زهره را در آن حال دید، رنگ از رویش پرید. عصر آن روز او کاملاً سرحال بود و حالا، هیچ فرقی با یک مرده نداشت.

دکتر برای دومین بار بر بالین او حاضر شد. این باره پس از معاینه های دقیق، دستور اکید داد که بیمار تا یک هفته به هیچ وجه نباید از بسترش خارج بشود در غیر این صورت دچار ذات الریه شدیدی می شد که درمان آن به سادگی ممکن نیست. خانم مالک اصرار داشت که زهره را در خانه ی خودش بستری کند، امّا جهانگیر نگران بود که مبادا این جابه جایی شدت بیماری را بیشتر کند. به همین خاطر از خانم مالک خواست اجازه بدهد بعد از بهبودی او اقدام به جابه جایی کنند. خانم مالک مردد مانده بود که چه کند، اصرار دوباره ی جهانگیر، او را از تردید بیرون کشید.

ـ اگر شما هم لطف کنید و همین جا از او نگهداری کنید، مطمئنم که حالش زود خوب می شه، اون وقت می تونید با خیال راحت برادرزاده تون رو به منزل ببرید. عمه خانم بیش از آن نمی توانست در مقابل اصرار های جهانگیر سرسختی نشان بدهد، عاقبت رضایت داد که همراه زهره برای مدت کوتاهی مهمان آقای سالار باشند.
بیماری زهره گرچه نگران کننده بود امّا، از طرفی مایه ی شور و تحرکی در منزل آقای سالار شده بود. طی روزها و شب هائی که خانم


تا ص 141

R A H A
10-22-2011, 02:11 AM
مالک و زهره در خانه جهانگیر خان اقامت داشتند او لحظه ای از آنها غافل نمیشد هربار به بهانه ای سراغ بیمار می آمد و از او دلجویی میکرد.از طرفی به چگونگی غذاهای روزانه نظارت داشت و تاکید میکرد که حتما غذاهای مقوی به زهره بخورانند.
عباس اقا به سفارش جهانگیر خان هر روز مامور تهیه جگر و میوه های تازه بود البته در کنار اینها دسته گلی که هر روز از گلخانه تهیه میشد یکی از ضروریات بود.جهانگیر در این چند روز بندرت از منزل خارج میشد و همه تلاشش را بکار گرفته بود وسایل رفاه و راحتی مهماناش را از هر جهت فراهم کند.در یکی از ملاقاتهایش با زهره متوجه بهبود حال او شد و با مهربانی گفت:به لطف خدا امروز رنگ و روتون خیلی بهتر از قبل شده مثل اینکه خوشبختانه بحران بیماری رو پشت سر گذاشتید.
زهره که د راین مدت احساس وابستگی عمیقی به او پیدا کرده بود با تبسم کمرنگی گفت:باید از شما ممنون باشم.اگر رسیدگی های شما نبود به این زودی خوب نمیشدم راستی من یک عذرخواهی به شما بدهکارم.
جهانگیر متعجب شد پرسید:در چه مورد؟!
چهره رنگ پریده زهره دلنشین تر از همیشه بنظر میرسید او با لحن معصومی گفت:برای اینکه وجود من در این چند روز نظم منزل شما رو کاملا بهم زده و همه شما رو به دردسر انداخته.
پاسخ جهانگیر با لبخند نمکینی همراه بود:اشتباه نکنید وجود شما نه تنها نظمی رو بهم نزده بلک مایه رونق کلبه این حقیر شده باور کنید اگر مقدور بود اجازه نمیدادم به این زودی اینجارو ترک کنید.
زهره که از قبل میدانست اقای سالار یکی از روسای میراث فرهنگی است به شوخی گفت:اگه زودتر منو مرخص نکنید مطمئنا صدای اعتراض همکاراتون در میاد چون در این چند روز اصلا فرصت نکردید سری به محل کارتون بزنید.
جهانگیر لبخند زنان گفت:شما فکرتون رو برای این مسائل ناراحت نکنید جواب همکارها با من از این گذشته باید اعتراف کنم بعد از مدتها وجود شما باعث شد که این منزل حال و هوای دلپذیری پیدا کند پس لطفا به این زودی ما رو از این موهبت محروم نکنید.
اعظم خانم لبخند زنان گفت:زینت رفت که کمی به کارای منزلش رسیدگی کنه میخواست اونجا رو برای ورود زهره از قبل حاضر کرده باشه.
رنگ رخسار جهانگیر تغییر کرد و گفت:به این زودی خیال رفتن دارن؟میترسم این جابجایی برای حال زهره خانم خوب نباشه.
زهره دخالت کرد و گفت:خوشبختانه امروز خیلی بهترم درست نیست که بیشتر از این مزاحم شما باشیم گرچه تا حالا هم...
کلام زهره با ورود نابهنگام زیور ناتمام ماند.او که با تانی قدم برمیداشت درحالیکه نزدیک میشد با کنایه گفت:از ظاهرتون پیداست که کاملا خوب شدید پس چرا بلند نمیشید؟همین خوابیدن توی رختخواب بیشتر باعث کسالت میشه.
زهره سعی کرد حرفهای دو پهلوی او را بروی خود نیاورد.در این چند روز هر بار برخوردی بین آنها پیش می آمد خانم سالار تلاش کرده بود به هر بهانه ای او را با حرفهایش آزرده کند.
جهانگیر متوجه چهره ناراحت مهمانش شد و خطاب به زیور گفت:بنظر من صلاح نیست که زهره خانم به این زودی از جا بلند بشن شما خودتون رو میبینید که در این سن و سال هنوز هم بنیه قوی و سرحالی دارید؟
صورت زیور تا گردن قرمز شد گویا روی جمله سن و سال خیلی حساسیت داشت.لحظه ای بعد مثل یک مار زخمی اتاق را ترک کرد.
اعظم نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت:دستت درد نکنه جهان جون خوب روشو کم کردی افاده های این یکی دیگه ما رو کشته.
جهانگیر گفت:با زیور فقط من میدونم که چطور باید رفتار کرد اون عادت داره مثل مار همیشه نیشش رو به یکی فرو کنه حالا هم زهره خانم رو دم دست گیر آورده.
زهره گفت:خیلی عجیبه!چون تابحال هیچ کدورتی بین من و زیور خانم پیش نیومده با اینحال نگاه و کلام او پر از کینه ست.
جهانگیر با تبسم دلچسبی گفت:نمیدونید چرا؟مگر نشنیدید که میگن زنها چشم دیدار بهتر از خودشون رو ندارند؟این مثل در مورد زیور به معنای واقعی صدق میکنه.
اعظم خانم خنده سرخوشی سر داد و با ضربه ای که به بازوی جهنگیر میزد گفت:ای شیطون آخرش یه جوری حرف دلت رو زدی.
روزی که خانم مالک و زهره قصد داشتند منزل سالار رو ترک کنند قیافه جهانگیر خان افسرده بنظر میرسید.هنگامیکه زهره از پلکان بالا میرفت به ارامی گفت:قول میدید بعد از سلامتی کامل پرنده های منتظر را فراموش نکنید اونها هر روز به هوای پاشیدن دانه انتظار شما را میکشند.
نگاه زهره به زیر افتاده بود اما نیمرخش سرخی خوش رنگی را نشان میداد در همان حال گفت:قول میدم فراموش نکنم خصوصا که اون پرنده ها یادآور یک خاطره خوش هستند.
چشمان جهانگیر مشتاق بسویش برگشت و از شرمی که در چهره او دید غرق لذت شد هم زمان ادامه صحبتش را شنید.
-البته به شرط اینکه شما هم قولتون رو فراموش نکنید.
جهانگیر متعجب پرسید:چه قولی؟!
زهره گفت:حق دارید فراموش کنید چون مدتها از زمانیکه قول دادید ما رو برای تماشا به حافظیه میبرید گذشته.
جهانگیر شرمنده از خلف وعده گفت:اگر ممکن بود همین امروز شما رو به دیدن حافظیه میبردم اما قرار ما بمونه برای روزی که شما کاملا سرحال باشید.
روزها از پی یکدیگر میگذشت و ارابه زمان بی وقفه به پیش میتاخت اکنون یکماه از دوران بیماری زهره میگذشت و او کاملا سلامت بنظر میرسید.زهره با پیشنهاد اعظم خانم بجای کار در تولیدی شروع به خیاطی در منزل کرد و سفارش مشتریان را بطور خصوصی میپذیرفت.با اینهمه رفتن به کلاس درس هنوز طبق روال گذشته انجام میشد عصر هر روز با روش قبلی سوار بر اتومبیل آقای سالار به مدرسه میرفت.
دیدارهای همه روزه انس و الفتی عمیق در روابط آن دو به وجود آورده بود اما هیچکدام این موضوع را بروی خود نمی آورد خانم مالک و اعظم خانم دو دوست دیرین شاهدان این پیوند بودند و از به وجود آمدن آن خشنود.در این میان زیور همچون مار زخمی بخود میپیچید و در انتظار لحظه ای بود که آرزویش را عملی کرده انتقام سختی از این تازه وارد دلربا بگیرد.
زمستان سرد آن سال را زهره با کار مداوم پشت سر گذاشت او جز مواقعی که در کلاس درس سپری میکرد بقیه اوقات در منزل محبوس بود.کم کم همه آنهایی که از ماجرای احمد آقا مطلع بودند این باور بر ایشان پیش آمد که او دیگر در پی یافتن زهره نیست و پس از گذشت این مدت طولانی چون از پیدا کردن او ناامید شده به شهر و دیار خود بازگشته است.
در روزهای آخر زمستان سردی هوا دیگر آن شدت قبل را نداشت.مردم خشنود از پایان سرما به استقبال روزهای پر نشاط بهار میرفتند.اهالی شیراز که از دیرباز آداب و سنن ایرانیان باستان را بخوبی حفظ کرده اند در این ایام با شوق فراوان سرگرم فراهم آوردن لوازم و وسایل گرامی داشت عید نوروز بودند.
بهمین مناسبت زهره بیش از همیشه مشغول کار بود.لباسهای زیبایی که برای مشتریانش میدوخت در مدت کوتاهی شهرتش را زبانزد اهالی محل کرد علاوه بر آن برخورد گرم و ظاهر زیبایش مراجعین را بیشتر مجذوب مینمود.در بین کسانی که تازه با او اشنا شده بودند یکی از خانمها به حالت خریدارانه ای او را مینگریست و هر بار که به منزل مالک می آمد با نگاه مشتاقی حرکات زهره را زیر نظر داشت.
در یکی از روزها که زهره بتنهایی در منزل سرگرم خیاطی بود زنگ تلفن سکوت خانه را بهم ریخت.با کش و قوسی به اندامش خستگی کمر را گرفت و سپس گوشی را برداشت.
-الو ...بفرمایید.
صدای مردانه ای گفت:سلام...خسته نباشید.
زهره فورا صدای او را تشخیص داد همان مزاحمی بود که این اواخر چندین بار تلفن کرده بود گرچه زهره هر بار با ملایمت سعی میکرد او را از این عمل بازدارد اما چاره پذیر نبود و آن مرد هر بار با کلامی صمیمی صحبت میکرد.اینبار زهره خسته از این مزاحمت اما با آرامش گفت:بازم شما هستید؟چند بار باید خواهش کنم که مزاحم من نشوید؟
مرد با لحن گرمی گفت:باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط میخواهم با شما آشنا بشم.در مکالمه های قبلی هم گفتم کمی به من فرصت بدهید تا براتون توضیح بدهم ولی شما هر بار فورا ارتباط را قطع کردید.
زهره با بی حوصلگی گفت:آقای محترم من نمیدونم شما کی هستید و هیچ علاقه ای هم ندارم که باهاتون اشنا بشم.اینطور که پیداست شما اونقدر بیکارید که نمیدونید وقتتون رو چطور بگذرونید ولی محض اطلاع شما میگم که من گرفتارتر از اونم که هم صحبت خوبی برای شما باشم پس لطفا دیگه مزاحم نشید.
بدنبال این کلام گوشی را گذاشت و پشت چرخ خیاطی برگشت.لحظه ای بعد دوباره زنگ تلفن او را از جایش بلند کرد.با برداشتن گوشی باز هم همان صدا گفت:شما چقدر عصبی هستید با تعریفهایی که درباره تون شنیدم فکر نمیکردم اینقدر تندخو باشید.
زهره که دیگر صبرش به پایان رسیده بود به تندی گفت:به شما مربوط نیست که من چی هستم یا چی نیستم آخه مگه شما کار و زندگی ندارید که اینطور مزاحم مردم میشید؟
مرد با خونسردی گفت:برای اطلاع شما میگم که من هم کار دارم و هم زندگی اما باور کنید زندگی بدون یک همسر زیبا هیچ لطفی نداره.حالا فهمیدید چرا مزاحم شما میشم؟حقیقتش قراره که به زودی به خواستگاری دختری زیبا و دوست داشتنی برم اما از اونجایی که عروس من دختر منزوی و پر مشغله ایه هیچ فکری بنظرم نرسید جز اینکه با مکالمه تلفنی با او آشنا بشم.
زهره که گمان میکرد با شخص بیماری هم کلام شده است با لحن آرامتری گفت:ببینید آقا من میدونم که شما برای سرگرمی این شماره رو گرفتید ولی باور کنید من آدم گرفتاری هستم لااقل شماره ای رو بگیرید که صاحبش وقت سر به سر گذاشتن با شما رو داشته باشه.
پس از ختم کلامش مکالمه رو قطع کرد و دنبال کارهایش رفت اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای زنگ تلفن دوباره شنیده شد.این بار شتابان به سوی تلفن رفت و با برداشتن گوشی با فریاد گفت:مگه نگفتم دیگه اینجا زنگ نزن احمق...
در آن میان صدای جهانگیر در گوش او پیچید به حالت گلایه آمیزی گفت:عجب احوالپرسی گرمی!
زهره که انتظار شنیدن صدای او را نداشت با دستپاچگی گفت:آخ...شما هستید اقای سالار؟!ببخشید که اینطوری صحبت کردم.
جهانگیر با لحن دوستانه ای گفت:حتما قبل از من کسی مزاحم شده بوده که شما رو اینطوری عصبی کرده؟
آثار شرم د رکلام زهره کاملا پیدا بود فروتنانه گفت:درست حدس زدید این مزاحم مدتیه که دست از سر ما برنمیداره.
جهانگیر کنجکاوانه پرسید:نمیگه چیکار داره؟
زهره به حالت تمسخر گفت:مردک دیوانه ست ظاهرا مجردیه که خیال ازدواج داره و میخواد از طریق تلفن برای خودش همسر پیدا کنه.
جهانگیر پرسید:خودش رو معرفی نکرد؟
زهره گفت:نه...اینکارو نکرد در هر صورت برای من که فرقی نمیکنه اون کی باشه.
جهانگیر گفت:احتمال داره این شخص بازم مزاحم بشه در اون صورت خودتون رو ناراحت نکنید فقط به محض تشخیص صدا مکالمه رو

تا ص 151

R A H A
10-22-2011, 02:11 AM
قطع کنید، بعد از چند بار مطمئناً خودش خسته می شه و دیگه به این کار ادامه نمی ده.
زهره قول داد که به همین نحو عمل خواهد کرد. جهانگیر گفت:
راستی فراموش کردم حالتون رو بپرسم، گرچه می دونم مزاحمت های تلفنی اوقات شما رو تلخ کرده، ولی از اون که بگذریم، شنیدم این روزها سرتون خیلی شلوغه.
خستگی ناشی از کار در صدای زهره به خوبی به گوش می رسید، در پاسخ گفت:
این هم از لطف همشهری های شماست که من وقت سر خاروندن ندارم. راستش اون قدر سفارشات مختلف گرفتم که نمی دونم فرصت می شه همه رو به موقع به صاحبشون بدم یا نه. جهانگیر به نرمی گفت:
پس حتماً خیلی خسته شدید؟
زهره آهسته پاسخ داد:
خسته و بی حال.
جهانگیر گفت:
حالا که این قدر خسته هستید، واجب شد که فردا کار رو تعطیل کنید، می خوام بعد از مدت ها به قولم عمل کنم و شما رو به حافظیه ببرم.
زهره که مانده بود در پاسخ چه بگوید، با دودلی گفت:
امّا فردا...
جهانگیر گفت:
دیگه امّا نداره، من هیچ عذر و بهانه ای رو قبول نمی کنم، فردا سر ساعت چهار بعد از ظهر منتظرتون هستم.


زهره که بی میل نبود ساعاتی را در کنار او بگذارند، با خشنودی پیشنهادش را پذیرفت. و جهانگیر خوشحال از قبول دعوت خداحافظی کرد.
دقایقی بعد خانم مالک با سبدی پر از میوه و سبزی از راه رسید. زهره با مشاهده ی عمه، دست از کار کشید و به کمکش رفت. آندو در حین شستن میوه و سبزی سرگرم گفتگو بودند که صدای زنگ در برخاست. خانم مالک در را گشود. از طرز برخورد و احوال پرسی زهره حدس زد که یکی از مشتری هاست. با دیدن خانم صفایی با ظاهر آراسته اش، شکش برطرف شد.
از خانم صفایی خوشش می آمد، به نظر می رسید خانمی با شعور و اصیل و از خانواده ی محترمی باشد. پس از احوال پرسی با او گفت:
چه به موقع تشریف آوردید، اتفاقاً همین امروز کار با لباس شما تموم شد.
خانم صفایی با خوش رویی گفت:
دست شما درد نکند، ولی حقیقتش من امروز به خاطر مسئله دیگه ای مزاحم شدم و با خانم مالک یک کار خصوصی داشتم.
زهره کمی متعجب شد با این حال برای آنکه آن ها را تنها گذاشته باشد به آشپزخانه رفت تا بساط چای را فراهم کند. دقایقی بعد، وقتی فنجان های چای را مقابل آن ها می گذاشت، چهره ی عمه، لبخند مرموزی در خود داشت. هنوز نیمی از سبزی ها، پاک نکرده باقی مانده بود، زهره پس از پذیرایی چای، به بهانه پاک کردن سبزی ها، دوباره به آشپزخانه رفت و سرگرم این کار شد نفهمید چه مدت گذشت که صدای خداحافظی خانم صفایی، به گوشش رسید به از رفتن او، نگاه خندان عمه، به زهره افتاد و گفت:
یادت هست بهت گفتم این ملوک خانم، یه جور خاصی نگاهت می کنه؟ حالا می فهمم بی خود نبود که اون طور براندازت می کرد.
زهره به مقصود او پی نبرد، برای همین پرسید:
مگه چی شده عمه جون؟

خانم مالک با خنده گفت:
چی می خواستی بشه؟ برات یه خواستگار پر و پا قرص پیدا شده، از اون آدم حسابیا. ملوک خانم اومده بود برای امشب، وقت ملاقات بگیره، قراره بعد از شام، همراه حاج آقای صفایی و پسرش مازیار، بیان دیدن تو.
زهره با دلخوری گفت:
عمه جون من که حالا قصد ازدواج ندارم، چرا شما قرار امشب رو قبول کردید؟
خانم مالک با کلام ناصحی گفت:
عزیز من، از قدیم گفتن، دختر پله و مردم رهگذر. تو نباید از اومدن خواستگار ناراحت باشی، از این گذشته، کسی تو رو مجبور نمی کنه که به هر خواستگاری حتماً جواب مثبت بدی. امّا، این که آدم درخواست کسی رو ندیده رد کنه، به نظر من کار درستی نیست و از ادب به دوره، حالا به جای این که اون طور اخم کنی بیا کمک کن کمی به نظارت خونه برسیم، باید دستی به سر و گوش اتاق پذیرایی بکشیم.
با تاریک شدن هوا، دل شوره عجیبی وجود زهره را دربرگرفت. گرچه اطمینان داشت که جوابش به این خواستگاری چه خواهد بود، با این همه، باز هم تشویش داشت. عقربه های ساعت از نه گذشته بود که خانواده ی صفایی با دسته گل زیبایی از راه رسیدند.
خانم مالک، اعظم خانم را نیز از قبل دعوت کرده بود. با آمدن مهمان ها، دقایقی به احوال پرسی و تعارفات اولیه گذشت. عمه خانم از زهره که در آشپزخانه بود خواست که با چای و شیرینی از حاضرین پذیرایی کند.
ورود او در لباس برازنده ای که به اصرار عمه، به تن کرده بود و شور خاصی در محفل ایجاد کرد. در ابتدای امر همه ی نگاه ها به سوی او برگشت و در همان نخستین نگاه، خانم صفایی آثار خرسندی را در چهره پسرش به وضوح دید.

زهره که اصولاً دختر خوش برخوردی بود با روی باز از آن ها پذیرایی کرد و اصلاً بروز نداد که از حضور آن ها تا چه حد نگران و معذب است. در لحظه ی تعارف چای به پسر آقای صفایی، او را جوان خوش سیمایی دید که لبخند موذیانه ای بر لب داشت. زهره که معنی لبخند او را درک نمی کرد، بی تفاوت از کنارش گذشت و سرگرم پذیرایی از دیگران شد. بعد از اتمام پذیرایی، دوباره به آشپزخانه پناه برد و همان جا خود را مشغول کارها کرد.
سالن پذیرائی درست کنار آشپزخانه قرار داشت، بعضی از صحبت ها، بی اختیار به گوشش می رسید. از حرف های خانم صفایی، زهره دانست که مازیار، یعنی همان پسر یکی یک دانه ی آقای صفایی، مهندس برق و الکترونیک است. از محاسن دیگر جناب داماد، داشتن خانه شخصی و کلیه لوازم زندگی بود که با این ترتیب، زحمت عروس آینده برای آوردن جهیزیه واقعاً کم می شد. در آن میان، خانم مالک بیشتر شنونده بود و هربار که تعریفی از جناب مازیار می شنید، به علامت رضایت سری تکان می داد و لبخند زنان حرفی به تأیید می گفت حاج آقا صفایی که جریان خواستگاری را تمام شده فرض می کرد و اطمینان داشت که جواب مثبت را خواهند گرفت، برای هیجان دادن به موضوع با لحن پرغروری اعلام کرد که در صورت سرگرفتن این وصلت، در شب عروسی، کلید یک کادیلاک را به عنوان هدیه، به عروس و داماد تقدیم خواهد کرد.
در حین این صحبت ها، زهره یک بار دیگر با ظرف میوه وارد شد. این بار نگاه خانواه ی صفایی به او حالت خاصی داشت و درست شبیه به آن بود که به شخصی نگاه می کنند که به زودی یکی از اعضای خانواده ایشان خواهد شد.
ساعت دیواری هال، یازده و چهل و پنج دقیقه را نشان می داد، مهمان ها عازم رفتن شدند. موقع خداحافظی، پسر آقای صفایی در یک لحظه ی مناسب، نزدیک زهره شد و آهسته به لحنی صمیمی گفت:
امیدوارم بعد از این تلفن های مرا به حساب مزاحمت نگذارید.
چشمان حیرت زده زهره، به او خیره ماند، نمی توانست باور کند که این واقعیت داشته باشد. با خودش گفت، ( پس او همان مزاحم...)

هنوز از بهت بیرون نیامده بود که خانم صفایی او را در آغوش گرفت و همراه با خداحافظی گفت:
زهره خانم، ما منتظر جواب هستیم، کاری کن که انشاالله تو همین تعطیلات نوروز مراسم جشن رو راه بیندازیم. زهره جوابی برای گفتن نداشت، سرش را به زیر انداخت و سکوت اختیار کرد.
با رفتن آنها، نفس راحتی کشید و در حین جمع آوری فنجان های خالی گفت:
عمه جون مگه شما بهش نگفتید که من خیال ازدواج ندارم؟
خانم مالک به شوخی اخم هایش را در هم کشید و فت:
مگه می شه وقتی مهمان من هستند، بلافاصله بهشون جواب رد بدم؟ سپس لبخندی زد و گفت:
البته حق داری این حرف رو بزنی، چون با این سن و سال کم، نبایدم اطلاعی از رسم و رسوم داشته باشی. ولی برای اگاهیت می گم که وقتی کسی به خواستگاری دختری می ره، درست نیست که در همون ابتدا، جواب نفی بشنوه. معمولاً در این مواقع خانواده دختر مدتی وقت می خوان که در این باره تصمیم بگیرن، بعد از این مدت اگه جواب مثبت بود که چه بهتر، ولی در غیر این صورت، به نحوی که به طرف مقابل برنخوره، پیشنهاد اونا رو رد می کنن.
زهره که همیشه با اشتیاق به نصایح عمه گوش می سپرد، گفت:
مثل این که هنوز نصایح زیادی هست که من از اون ها بی خبرم و باید به مرور همه رو یاد بگیرم.
عمه با تبسم شیرینی گفت:
نگران نباش، گذشت زمان خودش بهترین معلمه و همه چیز رو به آدم یاد می ده.
روز بعد آقای سالار تلفنی خانم مالک را نیز برای دیدار از حافظیه دعو کرد. عمه خانم همراه با تشکر گفت:


من از بابت خودم عذر می خوام چون قراره با اعظم به پابوس شاه چراغ بریم، امّا اگه زحمتی نیست زهره با شما میاد چون خیلی دلش می خواد اونجا رو از نزدیک ببینه.
پاسخ جهانگیر به نحوی بود که خانم مالک دریافت، برنامه ی دیدار از حافظیه فقط به خاطر زهره طرح ریزی شده. وقتی مکالمه اش با او پایان یافت، خطاب به زهره گفت:
بهتره دیگه خیاطی رو تعطیل کنی و زودتر حاضر شی چون تا نیم ساعت دیگه جهانگیر خان میاد دنبالت.
زهره با کنجکاوی پرسید:
شما خیال ندارید با ما بیائید؟
عمه خانم گفت:
من از قبل با اعظم قرار داشتم، از این گذشته بارها و بارها حافظیه رو دیدم و دیگه فرقی نمی کنه که امروز بیام یا نیام، امّا تو مدت هاست از منزل خارج نشدی، امروز فرصت خوبیه کمی گردش کنی، حالا برو زودتر آماده شو، نباید جهانگیر خان رو منتظر بذاری.
هنگام خروج از منزل، نگاه زهره به سوی خانم مالک برگشت و با تأسف گفت:
ای کاش شما هم می اومدید، در اون صورت خیالم راحت تر بود.
عمه خانم در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:
ـ حالا هم خیالت راحت باشه، سعی کن بهت خوش بگذره. ضمناً واسه برگشتن هم زیاد عجله نکن، چون ممکنه ما کمی دیر برگردیم. زهره با بوسه ای از او جدا شد و به سمت اتومبیل آقای سالار که به انتظارش ایستاده بود رفت. وقتی در قسمت جلوی اتومبیل جای گرفت، با چهره ای متبسم سلام گفت و پرسید، قراره ما تنها به حافظیه بریم؟
جهانگیر به دنبال پاسخ سلامش پرسید:

مگه اشکالی داره؟
زهره گفت:
اشکالی که نداره، فقط خیال کردم طبق معمول خانم سالار هم حتماً هستن.
جهانگیر که کمی افسرده به نظر می رسید، گفت:
از زیور دعوت نکردم، چون اصلاً حوصله ی اونو نداشتم.
زهره با نگاهی به چهره رنگ پریده او پرسید:
مثل این که شما کسالت دارید؟
جهانگیر با نگاه گذرایی پاسخ ئداد:
نه.. فقط کمی خسته ام، دیشب نتونستم خوب بخوابم.
زهره با تأسف گفت:
پس امروز وقت مناسبی برای گردش نبود، بهتر بود در منزل استراحت می کردید.
جهانیر به آرامی گفت:
برعکس فضای منزل داشت منو خفه می کرد، فکر می کنم این هواخوری بتونه حالمو بهتر کنه.
در حین بیان این جمله، رادیوی اتومبیلش را روشن کرد، نوای آرام موسیقی در فضای اتومبیل شنیده شد. دقایقی بعد تحت تأثیر آهنگ حزن انگیزی که به گوش می رسید، غم ناشناخته ای قلب زهره را در هم فشرد. پشیمان از قبول دعوت، به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت.
لحظاتی گذشت تا صدای جهانگیر، او را از عالم خود بیرون کشید.
ـ دیشب مهمان داشتید؟

زهره گفت:
بله، خانواده ی صفایی، یکی از دوستان عمه بودند.
جهانگیر با کنجکاوی پرسید:
برای مسأله خاصی اومده بودن؟
زهر که احتمال می داد اعظم خانم همه ماجرا را برای او تعریف کرده باشد، برای همین گفت:
گویا... برای خواستگاری اومده بودن.
جهانگیر با کنایه گفت:
به به مبارکه... انشاالله کی شیرینی می خوریم؟
زهره ک جوّ شوخی را مساعد می دید، به حالت ظاهراً خرسندی گفت:
به زودی، شاید در همین تعطیلات عید نوروز.
در یک آن چهره جهانگیر تا بناگوش قرمز شد و در حالی که سعی در کنترل خود داشت، به حالت کنایه گفت:
چقدر با عجله، ترسیدید خواستگار از دست تون فرار کنه؟
زهره از این استدلال ناراحت شد و به تلافی گفت:

تا ص 161

R A H A
10-22-2011, 02:12 AM
ای کاش شما هم دیشب در جمع شرکت داشتید در اون صورت میدید که اون بیچاره چنان پایبند شده بود که راه هم بزور میرفت چه برسد به فرار.
جهانگیر با لحن تمسخر گفت:مثل اینکه خصلت بد من به شما هم سرایت کرده؟
زهره چون منظورش را خوب درک کرده بود در پاسخ گفت:هر چه از دوست رسد نیکوست حتی اگه غرور کاذب باشه.
جهانگیر گفت:خوب شد معنای دوستی رو هم فهمیدیم.
بدنبال این جمله نگاه افسرده اش به سمت او برگشت و گفت:شما آنقدر برای این دوستی ارزش قائل نبودید که حتی زحمت یک مشورت کوچک رو به خودتون بدید پس چطور ادعا میکنید که دوست هستید؟
زهره که میدید ناخواسته مایه دلگیری جهانگیر را فراهم کرده است از در ملایمت در آمد و با تبسمی کم رنگ گفت:من برای رابطه دوستانه ای که با شما دارم ارزش زیادی قائلم و اگه موضوع مهمی پیش می آمد و نیازی به تصمیم گیری بود حتما قبلا با شما مشورت میکردم ولی تابحال که موردی برای این کار پیش نیومده بود.
آقای سالار که سعی داشت اتوموبلیش را مابین دو اتوموبیل دیگر پارک کند به سوی او متمایل شد و گفت:که اینطور...پس بنظر شما ازدواج مساله مهمی نیست؟
زهره گفت:چرا...اتفاقا خیلی مهمه.
جهانگیر که لحن گفتارش خبر از ازردگی او میداد پرسید:پس چطور بعنوان یک دوست دراینباره هیچ صحبتی با من نکردید؟
زهره با شیطنت در جواب گفت:برای اینکه من تصمیمم رو از قبل گرفته بودم و دیگه نیاز به نظر خواهی نبود.
صراحت کلام او جهانگیر را برافروخته تر کرد با اخمهای گره خورده گفت:اینجا آرامگاه حافظه بهتره پیاده شیم.
بنای آرامگاه با نمای دلنشین و چشمگیر نگاه شیفته علاقه مندان را بخود جذب میکرد.آنروز در میان دوستداران شعر و هنر که برای دیدار از حافظیه به آنجا آمده بودند پیرمردی با ریشی سپید و کشکولی بر دوش و لباسی که خاص درویشان بود اشعاری زیبا از حافظ را با صدای خوش اهنگی میخواند.
زهره و جهانگیر در کنار مقبره حافظ غافل از هیاهوی اطراف هر یک در افکار خود فرو رفته بودند و کلامی بر لب نمی آوردند.درویش لحظه به لحظه به آنها نزدیکتر میشد و همچنان میخواند کلامش تلنگری بود بر قلبهای آن دو...
روز و شب خوابم نمی اید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم بمقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در شب هجران را پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

صدای خوش طنین درویش زهره را از عالم خود بیرون کشید لحظه ای سر بلند کرد تا با نگاه او را دنبال کند در آن میان متوجه سنگینی نگاه غم زده جهانگیر شد در یک آن قلبش از تاثیر اندوهی که در چشمان او دید به درد آمد.
دیدار از حافظیه و بدنبال آن آرامگاه سعدی در آن هوای روحبخش که درختان را زودتر از موعد شکوفه نشانده بود همچون رویای خوشی بود که به سرعت گذشت.گرچه سکوت سنگین جهانگیر او را کمی آزرده کرده بود اما نگاههای زیر چشمی و رفتار مهر آمیزش جبران آن را میکرد.زمانی که به جلوی منزل مالک رسیدند زهره در حال پیاده شدن با تبسم شیطنت آمیزی گفت:بخاطر گردش امروز واقعا ممنونم ضمنا محض اطلاع شما میگم که جواب من به خواستگاری دیشب منفی بود و چون به هیچ وجه قصد نداشتم از تصمیمم برگردم بهمین خاطر با شما مشورت نکردم
بدنبال این کلام با یک حرکت اتوموبیل را دور زد و دور شد و جهانگیر رادر بهت و حیرت و چشمانی که از تعجب گرد شده بود تنها گذاشت.
بعد از فشردن زنگ در چون مطمئن شد کسی در منزل نیست با کلیدی که همراه داشت در را گشود و به درون رفت.هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.هنگامی که گوشی را برداشت صدای بم و گرفته جهانگیر را شنید.
-تو لجبازترین یکدنده ترین و بدجنس ترین دختری هستی که تابحال دیدم با همه اینها در تمام عمرم به هیچکسی تا این اندازه وابسته نشدم.
مکالمه قطع شد اما گوشی همچنان در دست زهره باقی مانده بود و لبخند نمکینی چهره اش را شاداب تر از همیشه نشان میداد.این اولین بار بود که جهانگیر او را اینهمه صمیمی خطاب میکرد.
فصل6
ساعتی از ظهر گذشته بود زهره همچنان خیاطی میکرد خانم مالک با مهربانی گفت:موقع ناهار شده نمیخوای کار رو تعطیل کنی؟
زهره گفت:عمه جون شما غذاتون رو بخورید من فعلا گرسنه نیستم.
عمه گفت:باور نمیکنم گرسنه نباشی از صبح تابحال که چیزی نخوردی.
زهره گفت:چرا...خوردم.امروز خانم سالار تلفنی از من دعوت کرد که به منزلشون برم قراره برای اتاق خوابش پرده جدید بخره از من خواست در مورد مقدار پارچه نظر بدم ضمنا خواهش کرد مدل دوخت رو هم خودم انتخاب کنم.جالب اینجا بود که رفتار امروزش با همیشه فرق داشت.اگر بدونید چقدر از من پذیرایی کرد راستش برایم یک نوع شیرینی خانگی آورد که خیلی خوشمزه بود به اصرار زیور خانم چند تا از اونها رو خوردم و حالا اصلا اشتها ندارم.شما منتظر من نباشید غذاتون رو بخورید.
زهره این روزها خوشحال بود که باب دوستی را با خانم سالار گشوده است.او خودش هم نفهمید این دوستی از کجا آغاز شد اما اینطور که میدید این صمیمیت خیلی سریع ایجاد شد.
روزهای بعد زیور خانم هر بار به بهانه ای او را دعوت میکرد و در این دیدارها به گرمی از او پذیرایی میکرد.البته این دعوتها بیشتر در اوقاتی صورت میگرفت که آقای سالار و اعظم خانم در منزل نبودند.
خانم مالک شاهد این روابط بود یکبار در حین گفتگو به زهره گفت:تو با رفتار خوبی که داری همه رو رام خودت کردی.
زهره لبخند زنان پرسید:چطور مگه؟
عمه خانم گفت:این زیور از آنهایی بود که هیچکس رو تحویل نمیگرفت و جز خودش چشم دیدن کسی رو نداشت اما این روزها میبینم با تو خیلی صمیمی شده.
زهره گفت:راستش خود منهم از اینهمه محبت او تعجب میکنم اوایل به نحوی رفتار میکرد مثل اینکه میخواست سر به تن من نباشه اما حالا رفتارش کاملا تغییر کرده ولی با همه این حرفها خوشحالم که با او صمیمی شدم.
در یکی از آخرین روزهای اسفند ماه آسمان شهر را لایه ای ابر پوشانده بود.نسیم سردی که میوزید فضای معتدل درون اتوموبیل را دلچسب و آرامبخش نشان میداد.جهانگیر خیابانها را یکی پس ازدیگری پشت سر میگذاشت این همان مسیر اشنای همیشگی بود.او و زهره هر روز دوبار این راه را طی میکردند اما امروز زهره خاموش تر از همیشه بنظر میرسید.
جهانگیر با نگاهی به سویش پرسید:چرا ساکتی؟
زهره که بیحال به پشتی صندلی تکیه داده بود به ارامی گفت:خیلی خسته ام چند روزیه که احساس کسالت میکنم.
نگاه جهانگیر دوباره به چهره او افتاد.رنگت هم کاملا پریده اینها همه دلیل کار زیاده ای کاش برنامه خیاطی رو تعطیل میکردی.
زهره چشمان خسته اش را بسوی او برگرداند و گفت:گرچه خیاطی کار خسته کننده ایه اما اگه این سرگرمی نبود در این مدت از تنهایی و بی هم زبونی دیوانه میشدم.
بدنبال این جمله لبخند کمرنگی بر روی لبانش نمودار شد و گفت:راستی هیچ میدونید که امروز آخرین روزیه که مزاحم شما میشم؟
جهانگیر با تعجب پرسید:منظورت چیه؟
زهره گفت:آخه از فردا دیگه کلاس نداریم باید در منزل کتابها رو دوره کنیم و برای امتحانات حاضر بشیم.
جهانگیر گفت:آه..که اینطور پس بعد از این سعادت دیدارت کمتر نصیبم میشه.
زهره با شیطنت گفت:دلتون رو خوش نکنید چون من به هر بهانه ای مزاحم شما میشم بخصوص در مواقع اشکالات درسی.
جهانگیر با رضایت گفت:بعنوان معلم سرخانه همیشه برای خدمت حاضرم.و امیدوارم در همه درسها به اشکال بربخوری.
آغاز فصل بهار با پیدایش شکوفه ها و جوانه های سبز درختان لطف و زیبایی خاصی دارد.نسیم بهاری با عطر دل انگیز شکوفه ها و جیک جیک گنجشکان و رقص پروانه ها یادآوری آغازی دوباره است.سال نو فصل نو روزی نو که برای ما ایرانیان به یادگار از پیشینیان نوروز نام گرفته است.
سال جدید برای خانم مالک لطف و صفایی خاص داشت وجود زهره با تمام جوانی و سرخوشی اش شور و نشاط تازه ای به منزل او آورده بود.سفره هفت سین که با سلیقه و ابتکار همخانه جوانش تزئین شده بود تحسین او را برمی انگیخت با لبخندی از شادی در حین تماشای سفره گفت:خوش بحال شوهرت که همسر با سلیقه ای مثل تو نصیبش میشه.
زهره شرمگین گفت:از کجا معلوم که من قصد ازدواج داشته باشم؟
لحن عمه خانم حالت زیرکانه ای داشت.
-به وقتش ازدواج هم میکنی اگه از من بپرسی میگم بعضی ها برای پا پیش گذاشتن دارن لحظه شماری میکنن و اگه تابحال صبر کردن فقط بخاطر این بوده که درست تموم بشه وگرنه تا الان کار تمام بود.راستی بگو ببینم اگه اون شخصی که منظور منه خواستگاریت بیاد باز هم مخالفت میکنی؟
گونه های رنگ پریده زهره از شرم گلگون شد در حالیکه سرگرم بستن نواری به دور ظرف سبزی بود جواب داد:

تا ص 171

R A H A
10-22-2011, 02:12 AM
شما عجب سسؤالات سختی می کنید.
پس از پایان کار، ظرف شیرینی را جلوی عمه خانوم گرفت و گفت:
حالا دهن تون رو شیرین کنید تا به بینم قسمت چی پیش می یاره. خانم مالک همراه با برداشتن یکی از شیرینی ها، خنده ی پرصدایی سرداد و گفت:
مبارکه... مبارکه.
زهره متعجب پرسید:
چی مبارکه؟!
خانم مالک گفت:
این فال من بود و تو جواب فالم رو دادی، تعارف شیرینی به معنی اینه که، ما در سال جدید شیرینی عروسی تو رو می خوریم.
لبخند دلنشین زهره، لپش را چال انداخت، چهره اش تغییر رنگ داد و گفت:
دست بردارید عمه جون.
عصر دومین روز عید، خانم مالک همراه زهره برای تبریک سال نو، منزل آقای سالار رفتند. جهانگیر به گرمی از آن ها استقبال کرد، اعظم خانم که سرگرم تعویض آب ظرف ماهی ها بود با دیدن مهمان ها با خوشحالی به پیشوازشان رفت.
مجلس عید مبارکی چنان با شوخی و خنده همراه شد که هیچ یک از آن ها، متوجه گذشت زمان نشدند. گرچه زهره و عمه اش فقط برای یک دیدار کوتاه به آن جا رفته بودند، امّا آقای سالار آن قدر اصرار کرد که آن ها نه تنها برای شام، بلکه تا نیمه های شب، آن جا ماندگار شدند.
به هنگام بازگشت، اعظم خانم، خانم مالک را گوشه ای کشید و گفت:

اگه خدا بخواد، دارم به آرزوم می رسم.
خانم مالک متعب پرسید:
چطور مگه، اتفاقی افتاده؟
اعظم خانم گفت:
حقیقتش اینه که، جهان از من خواسته تا از شما، برای پنج شنبه شب وقت ملاقات بگیریم، قراره همراه چند تا از بزرگتر های فامیل، بیان خدمت تون.
خانم مالک با خوشروئی گفت:
از طرف من به جهانگیر خان بگو، منزل ما، متعلق به خودشونه، هر موقع تشریف بیارن خوشحال می شیم.
اعظم دست او را فشرد و گفت:
به خدا قسم زینت جون از روزی که زهره رو دیدم، مهرش به دلم نشست و به خودم گفتم این مرغ جهانگیره. ببین کنار هم که راه می رن چه قدر به هم میان.
نگاه شوق آمیز خانم مالک به سوی آن دو کشیده شد. جهانگیر که در کنار زهره به آرامی قدم برمی داشت، سرش را به او نزدیک کرد و گفت: به بخشید غذای امشب مورد پسندت نبود.
زهره گفت:
اتفاقا خیلی هم عالی بود.
چهره ی جهانگیر به تبسمی از هم باز شد و گفت:
دروغ گوی خوبی نیستی، چون سر میز شام دیدم که چیزی نخوردی. زهره گفت:
حقیقتش اصلاً گرسنه نبودم، نمی دونم چرا مدتیه که خیلی بی اشتها شدم.

جهانگیر لحظه ای با دقت نگاهش کرد، بعد پرسید:
پس به همین خاطر لاغر و رنگ پریده شدی؟
زهره سرش را به آرامی تکان داد و گفت:
فکر می کنم علتش همین باشه.
جهانگیر با نگرانی پرسید:
به پزشک مراجعه نکردی؟
زهره گفت:
گمون نمی کردم مسأله ی مهمی باشه.
جهانگیر گفت:
نباید این قدر به خودت بی اعتنا باشی، فردا بعد از ظهر با هم می ریم پیش یکی از دوستان من، مطبش توی منزله و روزهای تعطیل هم خصوصی بیماران رو می پذیره.
با بازگشت خانم ملک و زهره به منزل، عمه خانم که چشم هخایش از خوشحالی برق می زد، با نگاهی به زهره گفت:
نگفتم امسال شیرینی عروسیت رو می خوریم.
زهره متعجب پرسید:
منظورتون چیه؟!
خانم مالک با سرخوشی چادر را از سر گرفت و گفت:
قراره پس فردا شب جهانگیر خان همراه چند نفر از بزرگترهای فامیل بیان اینجا.

در یک آن گونه های زهره، گل انداخت، در همان حال گفت:
اومدن آقای سالار به منزل ما، که امر تازه ای نیست. عمه با نگاه شیطنت آمیزی گفت:
خودت رو به اون راه نزن، وقتی کسی برای اومدن وقت قبلی می گیره و بزرگترهای فامیل رو همراه خودش میاره، قصدش یک دیدار ساده نیست.
زهره با شرم سر را به زیر انداخت و گفت:
من که امشب متوجه مطلب خاصی نشدم، رفتار آقای سالار هم درست مثل همیشه بود.
خانم مالک با لبخند موذیانه ای گفت:
ولی من امشب متوجه نگاه های لحظه به لحظه جهانگیر به تو بودم. سر میز شام یک بار همچین به تو خیره شده بود که اعظم رو به خنده انداخت.
هیجان زهره در رفتارش پیدا بود، با این حال گفت:
ـ شما اشتباه می کنید. پس فردا شب می فهمید که همه ی این حرف ها فقط فکر و خیال واهی بوده.
گرچه حجب و حیای زهره، مانع می شد حقیقت این موضوع را به روی خود بیاورد، ولی فکر در این باره، آن شب ساعت ها از خواب او را گرفت.
روز بعد، خسته از بی خوابی شب گذشته، چشمش به لباس هایی افتاد که هنوز بعضی از کارهایشان انجام نشده بود. به یادش آمد که قول داده، هرچه زودتر آن ها را حاضر کرده به صاحبانشان بدهد. از این رو به عمه خانم گفت:
مقداری لوازم خیاطی لازم دارم که باید حتماً امروز تهیه کنم، اگه با من کاری ندارید، برم تا خرازی و برگردم. خانم مالک گفت:


سر همین خیابون بقلی یک خرازی هست، از همون جا می تونی هرچی لازم داری تهیه کنی. زهره کیفش را برداشت و در حالیکه مقدار موجودی آن را بررسی می کرد. از منزل خارج شد.
ابری پربار سینه ی آسمان را تیره نشان می داد و نسیمی خنک، آخرین برگ های زرد را از تنه ی درختان چنار جدا می کرد، گویی با این کار به جوانه های تازه روییده نوید خودنمایی می داد. زهره با نفسی عمیق ریه ها را از هوای تازه پر کرد و به راه افتاد. قدم هایش سست و کم رمق بود. احساس ضعفی شدید راه رفتن را برایش مشکل می کرد. در این چند روز اخیر، حال او به مراتب بدتر شده بود. به عمه نگفته بود که هرچه می خورد، ساعتی بعد آن را بالا می آورد، دلش نمی خواست او را نگران کند. دست هایش را در جیب روپوشش فرو کرد با نگاهی به آسمان با خود گفت:
حتماً چیز مهمی نیست، اگه باشه،... امروز دکتر می فهمه.
با رسیدن به خیابان اصلی، خستگی راه در تنش ماند. اکثر مغازه ها بسته بود، فقط تعداد انگشت شماری از دکان ها چراغ های شان روشن بود. زهره که مسیر نسبتاً طولانی را پیموده بود، با نگاهی به کرکره بسته مغازه خرازی آه از نهادش برآمد ناچار بود وسایل مورد نیازش را فراهم کند. آدرس خرازی دیگری را از عابری گرفت و به آن سو حرکت کرد. در فکر پیدا کردن مغازه مورد نظر، به هر طرف سرک می کشید. با خود اندیشید:
نکنه این یکی هم بسته و رفته؟ غرق در این افکار ناگهان صدای شخصی را از پشت سر شنید:
زهره... زهره.
با وحشت به عقب برگشت و در یک آن، از دیدن کسی که روبه رویش ایستاده بود نفس در سینه اش حبس شد. احمد آقا با چهره ای تکیده وبی رنگ، در حال تماشای او بود. زهره، نمی توانست حضور او را باور کند. آخر این ممکن نبود، چطور بعد از گذشت این همه وقت، او هنوز در شیراز بود؟! در این فکر، صدای گله آمیز احمد آقا به گوشش رسید.
ـ این طوری نمک می خوری و نمکدان می شکنی؟

زهره احساس می کرد قدرت سخن گفتن ندارد، با این حال باید چیزی به او می گفت:
تمام اراده اش را به کمک طلبید و با صدایی که از وحشت دچار لرزش شده بود، گفت:
ـ من چاره ی دیگه ای نداشتم.
زهره می دید که در این چند ماه، به اندازه چند سال شکسته شده، حتی صدایش آن نشاط سابق را از دست داده است.
وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، کلامش درمانده به گوش می رسید.
ـ مگه من به تو چه بدی کرده بودم که این طور با آبرویم بازی کردی؟ هیچ می دونی تو این مدت مردم چه چیزایی پشت سر تو گفتن؟
زهره در زیر سنگینی نگاه خیره او، احساس خرد شدن می کرد. انگار بین دو سنگ آسیاب در حال له شدن بود. به سختی گفت:
اگه من شما رو ترک کردم، فقط به خاطر آسایش مادرم و بچه ها بود. وجود من جز این که برای شما و بقیه مایه ی دردسر باشه، دیگه چه لطفی داره؟
احمد آقا با پوزخند زهرآگینی گفت:
آسایش؟ فکر می کنی بعد از رفتن تو، هیچکدوم از ما رنگ آسایش رو دیدیم؟
در تمام این مدت من سرگردان و آواره ی این شهر و اون شهر بودم و تازه وقتی بی نتیجه به اهواز برمی گشتم، تمام دق دلم رو سر زری و بچه ها خالی می کردم.
احمد آقا همان طور پشت سر هم گله می کرد، از سختی ها و مرارت ها می گفت و از رنجی که در این مدت از فراق زهره دیده بود. ظاهر فلک زده ای داشت. مثل این که با خودش صحبت می کرد، در بین حرف هایش گفت:

یه ززمان بین مردم اعتبار و آبرویی داشتم، حالا ببین به چه روزی افتادم.
زهره با دیدن حال بیمارگونه ی او، نگران شد و با دلسوزی گفت:
عمو جان باور کنید من نمی خواستم شما رو ناراحت کنم، خیال می کردم با رفتن من همه چیز درست می شه، نمی دونستم شما رو تا این حد نگران می کنم.
احمد آقا گفت:
اگه راست می گی، بیا با هم برگردیم اهواز.
زهره مستأصل شده بودف نمی دانست در مقابل این درخواست چه عذری بیاورد. با صدای ضعیفی گفت:
ولی... من به زندگی در این جا عادت کردم و نمی تونم عمه رو تنها بذارم.
احمد آقا با عصبانیت گفت:
پس اون پیرزن به من دروغ گفت و تو در منزلش بودی؟
زهره در مقام دفاع از خانم مالک گفت:
اون به خاطر من مجبور به این کار شد والا هیچ وقت دروغ نمی گفت.
احمد پرسید:
تو چطور راضی شدی در تمام این مدّت منو آواره و سرگردون به کنی؟
زهره گفت:
گمون کردم وقتی نشونی از من پیدا نکنید، به اهواز برمی گردید و زندگی عادی خودتون رو شروع می کنید.
قیافه احمد حالت رقت باری داشت، با لحن نزاری گفت:

چیزی نمونده که خواسته ی تو برآورده بشه ولی، یک شانس کوچیک منو یاری کرد. بعد از اون روزی که با عمه ات برخورد داشتم، مدت یک ماه محله شما رو زیر نظر گرفتم، اما هیچ نشونی ازت به دست نیاوردم. کم کم نا امید شده بودم که یک روز برحسب کنجکاوی به سراغ همسایه ی عمه ات رفتم. خانم میانسالی در رو باز کرد، وقتی عکس تو رو نشونش دادم و از تو پرسیدم، به من اطمینان داد که در منزل عمه ات زندگی می کنی و شدیداً تحت مراقبت هستی، اون زن از روی خیرخواهی سفارش کرد، بهتر برای مدتی اون اطراف آفتابی نشم تا آب ها از آسیاب بیفته، من به نصیحتش عمل کردم. دیروز که از اهواز حرکت می کردم، حتی به فکرم خطور نمی کرد که بتونم به این زودی پیدات کنم... حالا بهتره زودتر حرکت کنیم، مادرت و بچه ها، چشم به راه ما هستن. زهره احساس بیچارگی می کرد و هیچ راه گریزی برای خود نمی دید. ناچار با التماس گفت:
عمو جون من نمی تونم با شما بیام، اگه به خونه برنگردم عمه از قصه دق می کنه.
چهره ی احمد آقا برافروخته شد و با لحن تندی گفت:
به جهنم که عمه ات دق می کنه، می خوام سر به تنش نباشه. چطور در تمام این سال ها کسی سراغ تو رو نگرفت، حالا برامون عمه دار شدی؟
سروصدای احمد آقا، توجه بعضی از عابرین را جلب کرده بود، هرکس از کنار آنها رد می شد، با شک و تردید، نگاهی به سوی شان می انداخت و می گذشت.
چهره رنگ پریده و چشمان اشک آلود زهره، بیشتر جلب توجه می کرد. احمد آقا کهمتوجه سماجت و کنجکاوی بعضی رهگذران شده بود، دست زهره را در دست گرفت و با لحن محکمی گفت:

تا ص 181

R A H A
10-22-2011, 02:23 AM
تو همین الان باید با من برگردی اهواز گفتم که مادرت منتظره.
حال زهره کاملا دگرگون شده بود حالا دیگر نمیتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.در همان حال گفت:لااقل اجازه بدید لوازمم رو بردارم و با عمه خداحافظی کنم.
صاحب مغازه لبنیاتی که از اول ماجرا این دو نفر رو زیر نظر داشت از محل کارش خارج شد و در حالیکه قدمی به آن دو نزدیک میشد پرسید:دختر خانم مشکلی پیش اومده؟
نگاه غضبناک احمد اقا به آن مرد افتاد با پرخاش گفت:به شما چه مربوطه آقا آدم توی این شهر جرات نداره با دخترش حرف بزنه؟
مرد مغازه دار با نگاه متعجبی از زهره پرسید:این آقا پدر شماست؟
زهره که دلش نمیخواست اینطور انگشت نما شود با حرکت سر جواب مثبت داد و ناخودآگاه به دنبال احمد که دستش را میکشید به حرکت در آمد.در آن حال کلام خشمگین پدر خوانده اش قلبش را در سینه فرو ریخت.
-احتیاجی به خداحافظی نیست بهتره بی سر و صدا همراه من بیای والا مجبور میشم از طریق قانون عمل کنم که در اون صورت عمه جونت هم درگیر میشه.
زهره از ترس دیگر هیچ نگفت و با قدمهایی لرزان کنارش براه افتاد.
در آن سوی خیابان شورلت سرمه ای رنگ احمد اقا انتظار آنها را میکشید دقایقی بعد در خلوت جاده به سمت اهواز میرفتند.
خانم مالک که از تاخیر زهره دلواپس شد و بدنبال او به خیابان رفت اما اکثر مغازه ها و همینطور مغازه خرازی را بسته دید.خیابان نسبت به روزهای دیگر خلوت تر بنظر میرسید از ازدحام و شلوغی همیشه خبری نبود.تا جایی که چشمهای کم سویش یاری میکرد همه جا را از نظر گذراند ولی از زهره خبری نبود.با این فکر که ممکن است برای خرید وسایل به محل دورتری رفته باشد و احتمالا تا ساعتی دیگر باز خواهد گشت به منزل برگشت.در خانه هم آرام و قرار نداشت.زمان در حال انتظار چقدر دیر میگذشت.عاقبت صبرش به پایان رسید ساعتی از ظهر گذشته بود که با حالی پریشان به منزل سالار رفت.اعظم طبق معمول با خوشرویی به استقبال دوستش آمد اما به محض دیدن او احساس کرد که اتفاق بدی رخ داده.
-بفرما تو زینت جون خوش اومدی.
خانم مالک در حین بالا آمدن از پله ها در حالیکه نمیتوانست اضطرابش را پنهان کند گفت:ببخش که طر ظهر مزاحمتون شدم...میخواستم ببینم جهانگیر خان هستند؟
پنجره عریض اتاق غذاخوری رو به حیاط باز میشد جهانگیر از پشت میز ورود خانم مالک را دید و از گامهای عجولی که برمیداشت داسنت که موضوعی پیش آمده از این رو بلافاصله خودش را به آنها رساند اعظم خانم داشت توضیح میداد که جهانگیر مشغول صرف غذاست که صدایش را شنید.
-سلام زینت خانم بفرمایید داخل.
خانم مالک بی اختیار به سوی او کشیده شد و با لحن دلواپسی گفت:جهانگیر خان به دادم برس زهره گم شده.
پریدگی رنگ جهانگیر از نگاه اعظم و خانم مالک دور نماند در همان حال ناباوارنه پرسید:گم شده؟!چطور ممکنه گم شده باشه؟خانم مالک گفت:امروز ساعت 9 صبح برای خرید لوازم خیاطی از منزل بیرون رفته و هنوز برنگشته زهره عادت نداره که زیاد از محل خودمون دور بشه حتما اتفاقی براش افتاده.
جهانگیر نگاه شتابانی به ساعت مچی اش انداخت.عقربه ها زمان یک و پانزده دقیقه را نشان میدادند با نگرانی پرسید:چرا زودتر ما رو باخبر نکردید؟
خانم مالک گفت:منتظر بودم گفتم حتما برمیگرده ولی ازش خبری نشد حالا میگین چیکار کنم جهانگیر خان؟
جهانگیر ناآرام و اشفته بنظر میرسید همانطور که درون عمارت میرفت گفت:چند دقیقه صبر کنید تا کلید را بردارم بعد با هم دنبالش میگردیم.
در این ساعت از روز اکثر خیابانها خلوت و کم رفت و امد شده بود.جهانگیر همه مسیرهایی را که ممکن بود زهره از انجا گذشته باشد را جستجو کرد اما دریغ از کوچکترین اثر ناگزیر به آخرین مکانهایی که به فکرش میرسید سرکشید و همه بیمارستانها و کلانتری ها را سر زد ولی انگار زهره قطره ای اب شده و در زمین ناپدید گشته بود.عاقبت پس از چند ساعت جستجو ناامید و غمگین مسیر بازگشت را در پیش گرفتند.خانم مالک که دیگر هیچ امیدی به یافتن برادرزاده اش نداشت با چشمان اشکبار گفت:من مطمئنم اون پدرسوخته زهره رو توی خیابون غافلگیر کرده و اونو بزور با خودش برده.
جهانگیر که حالی به مراتب بدتر از اون داشت در جواب گفت:مگر ممکنه بعد از گذشت این مدت طولانی اون مرد بازم در کمین زهره نشسته باشه؟!
خانم مالک گفت:کسی که من دیدم اگه لازم بود حتی یکسال هم در کمین مینشست.
جهانگیر نمیخواست به راحتی این حقیقت تلخ را باور کند او گفت:آخه زهره که بچه نیست چطور میشه در روز روشن جلوی چشم مردم اونو به زور برده باشه؟یعنی اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداده؟
خانم مالک رطوبت اشک را از گوشه چشمانش پاک کرد و گفت:مگه شما زهره رو نمیشناسید؟اون دختر محجوبیه و محاله از ترس ابرویش توی خیابون سر و صدا راه بندازه.
جهانگیر نگاه خسته اش را بسوی او برگرداند و گفت:اگر فکر میکنید زهره به اهواز رفته باید هر چه زودتر حرکت کنیم و اونو از چنگ اون نامرد در بیاریم.
خانم مالک با ناراحتی گفت:مشکل اینجاست که من هیچ اقدامی نمیتونم بکنم.احمد قیم زهره ست و من حق اعتراض ندارم.قیافه جهانگیر برافروخته شد و گفت:میشه از طریق قانون اقدام کرد و شکایت کنیم که زهره در منزل این مرد امنیت نداره.
خانم مالک گفت:نه اینکار هم عملی نیست.چون زهره راضی نمیشه که پدر خونده اش رو ناراحت کنه.برام تعریف کرده بود که از مدتها پیش میدونسته احمد بهش نظر داره اما از ترس اینکه مادرش این میون آسیب نبینه هیچ اعتراضی نمیکرده.احمد به همه خواستگارای زهره جواب رد میداده و به اون اخطار کرده که اگر ازدواج کنه مادرش رو طلاق میده و از خونه بیرون میکنه.زهره ناچار بوده به خاطر مادرش رفتار ملایمت آمیزی با ناپدریش داشته باشه.حالا هم بهمین دلیل هیچ اقدامی علیه اون نمیکنه.
جهانگیر نومیدانه گفت:پس ما برای نجات اون چه باید بکنیم؟
خانم مالک گفت:مگه اینکه خود زهره دوباره دست به اقدامی بزنه والا...از دست ما کاری برنمیاد.
جهانگیر با صدای گرفته ای گفت:ما هنوز مطمئن نیستیم که اون به اهواز رفته باشه اول باید از این موضوع خاطر جمع بشیم.
خانم مالک گفت:وقتی به منزل رسیدیم با رعنا تماس میگیرم و از اونها میخوام در این مورد تحقیق کنن.
بدنبال این کلام نگاهش به چهره پریشان جهانگیر افتاد و گفت:اگه خبری از اون بدست آوردم فورا شما رو در جریان میذارم.
جهانگیر نگاهی به چهره خسته خانم مالک انداخت و گفت:بهتره فعلا تا روشن شدن این مطلب پیش ما باشید درست نیست که با اینحال در منزل تنها بمونید.
با ورود اتوموبیل آقای سالار اعظم با عجله خود را به آنها رساند اما با مشاهده چهره آن دو کلام دردهانش ماسید.دیدن چشمان اشک الود دوست دیرینش او را هم غمگین کرد.اولین سوالی که به ذهنش خطور کرد بی اراده بر زبان اورد و پرسید:پیداش نکردین؟
خانم مالک به جای هر جوابی سری با افسوس تکان داد و هیچ نگفت.
اینبار از جهانگیر پرسید:یعنی چه اتفاقی براش افتاده زهره بچه نیست که تو روز روشن گم بشه.
جهانگیر با گامهای سنگین در کنار آن دو طول حیاط را میپیمود در جواب گفت:من هیچی به فکرم نمیرسه تا اونجایی که ممکن بود همه جا رو به دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری از زهره نیست زینت خانم میگه ممکنه ناپدریش زهره رو بین راه دیده و با خودش برده اهواز...فعلا باید این موضوع مشخص بشه اگه مطمئن بشم پیش اونا نیست وجب به وجب این شهر رو دنبالش میگردم و هر جا که باشه...پیداش میکنم.
با فرو نشستن آفتاب منظره آتشهای اهواز از دور پیدا شد.در تمام راه زهره بدون کلامی به در تکیه داده بود و مستقیم به روبرو نگاه میکرد.رنگش چنان پریده بنظر میرسید که اگر نفس نمیکشید این باور پیش می آمد که او مرده است.احمد نیز سکوت حاکم را برهم نمیزد و با شتاب به جلو میراند.سیمایش بخصوص برق چشمانش شبیه به مبارزی بود که پیروز از میدان نبرد برگشته باشد.وقتی به مقصد رسیدند شب آسمان شهر را تیره کرده بود.ورود زهره بخانه بازتاب عجیبی داشت.بچه ها با حالت گنگی و ناباور اما با خوشحالی به سویش دویدند.زهره با تمام ضعفی که داشت دستانش را از هم گشود و هر دوی آنها را در آغوش جای داد.بعد نگاهش به مادر افتاد.رنجورتر از همیشه مقابلش ایستاده بود و او را نگاه میکرد.ظاهرا میان دو احساس متفاوت دست و پا میزد.نمیدانست باید از بازگشت دخترش خوشنود باشد یا دلتنگ عاقبت مهر مادری بر احساسات دیگر پیروز شد.به روی زهره آغوش گشود.گرمی آغوش مادر بغض زهره را ترکاند.حالا هر دوری آنها با هم اشک میریختند.گفتگوی آرام آن دو با ریزش اشکها همراه بود.مادر گفت:همه اش تقصیر من بود که نتونستم طاقت بیارم و بالاخره آدرس تو رو به احمد دادم.
صدای زهره کاملا بغض آلود بود.همچون ناله ای کنار گوش مادر نجوا کرد:اشکالی نداره مادر میدونستم آخرش اینطور میشه.
مادر گفت:چرا اینقدر از بین رفتی؟مگه این مدت مریض بودی؟
زهره گفت:نه مادر...مریض نبودم کم کم همه چیز رو براتون تعریف میکنم ولی اول بریم یه جایی که با هم تنها باشیم.زری خانم قصد داشت همراه زهره به یکی از اتاقها برود که صدای احمد او را متوقف کرد.
-یه چیزی درست کن بده زهره بخوره از صبح تا بحال لب به هیچی نزده.
زهره اهسته گفت:مادر...اگه ممکنه جای منو درست کن بخوابم فعلا میلی به غذا ندارم.
زری دست او را کشید و به همان اتاقی که سابق متعلق به او بود برد تخت خوابش هنوز در همان جای قبلی قرار داشت.
مادر از فرصت استفاده کرد و پرسید:این چند ماه پیش عمه زینت بودی؟
زهره آرام در بسترش دراز کشید و گفت:بله...از اینجا یک راست به شیراز رفتم و در تمام این مدت پیش عمه بودم نمیدونید اون چقدر مهربون و با محبته.خدا میدونه حالا از غیبت من چه حالی داره...مادرمیشه برام یه کاری بکنی؟
زری دستان یخ کرده او را میان پنجه هایش فشرد و پرسید:چه کاری؟!
زهره آهسته تر گفت:اگه ممکنه امشب با منزل عمه رعنا تماس بگیر و بگو که من اینجام بگو به عمه زینت خبر بده که از دلواپسی در بیاد اون خبر نداره که من کجا هستم و حتما حالا تموم شهر رو دنبالم میگرده.
زری برای آرام کردن او گفت:بذار اول احمد رو به بهانه ای بفرستم بیرون بعد تماس میگیرم.تو بگیر بخواب و دلواپس نباش راستی...صبر کن اول شام بخور بعدا بخواب.
زهره که احساس لرز میکرد پتو را محکم تر بخود فشرد و گفت:غذا نیاوردی چون یه لقمه هم نمیخورم فقط اگر زحمتی نیست یه استکان چای میخورم.
خبر بازگشت زهره خانم مستوفی را غافلگیر کرد او هم باورش نمیشد که احمد اقا بعد از اینهمه وقت هنوز برای یافتن زهره در تکاپو بوده است.او میدانست که مادرش د رانتظار خبری از طرف اوست بهمین خاطر همه ماجرا را به اطلاع او رساند.بعد از قطع مکالمه خانم مالک که هنوز د رمنزل جهانگیر بود با نگاهی به او و اعظم گفت:

تا ص 191

R A H A
10-22-2011, 02:24 AM
نگفتم كار خودشه؟ رعنا مي گفت چند دقيقه پيش، زري تلفني بهش خبر داده كه احمد آقا، زهره رو با خودش آورده، اين طور كه رعنا مي گفت، حال زهره هيچ خوب نيست و به محض رسيدن، توي بستر افتاده. نگاه جهانگير، براي لحظه اي به خانم مالك افتاد. گرچه خاموشبودن امّا در چشمانش درد عميقي موج مي زد. دوباره سرش يه زير افتاد و به پنجه هاي در هم گره اش خيره شد.

ورود زيور، با آن ظاهر زرقو برق دار و چهره ي رنگ شده، مانند نكي بود كه برزخم پاشيده بود. گويا تازه از مهماني برگشته بود. در تمام طول روز، اهالي منزل از دست مزاحمت هاي او، آسوده بودند امّا حالا كه رسيده بود، مي خواست از همه چيز سر در بياورد.

ـ چي شده كه همتون زانوي غم بغل گرفتيد؟

در ميان حاضرين فقط اعظم به او نگاهي انداخت و ماجراي گم شدن زهره را به طور مختصر برايش شرح داد.

در آن ميان هيچكش متوجه برق چشمان زيور نشد، فقط صدايش را شنيد كه گفت:

حقيقتش من فكر نميكنم كار درستي باشه كه آدم از خونه ش فرار كنه، زهره بايد عاقيت كاررو درنظر مي گرفت، بالاخره يه روزي پدرش اونو پيدا مي كرد... حالا بي خود اينقدر ناراحتيد، اون برگشته سر خونه و زندگيش، ايكه ديگه غصه نداره.

جهانگير نمي توانست وجود او را بيش ار اين تحمل كند، خصوصاً كه مي دانست، زن پدرش هيچ وقت چشم ديدن زهره را نداشته است. از اين رو درحاليكه تلاش مي كرد، صدايش را از حد معمول بلندتر نكند گفت:

زيور خانم، نظر شما براي خودتون محترمه، ولي چون شما از جريان خبر نداريد، ممكنه مارو به حال خودمون بذاريد.

زيور كه غرورش جلوي بقيه جريحهدار شده بود، با لحن معترضي گفت:

حالا درسته كه ناراحت، ولي دليل مي شه به خاطر يه دختر غريبه، اين طو با من صحبت كني، مثل اينكه منم تو اين خونه براي خودم حق و حقوقي دارم.

جهانگير ديگه نتوانست جلوي خشمش را بگيرد و در پاسخ گفت:

محضاطلاع شما بگم زهره براي من غريبه نبود. اگه اين اتفاق لعنتي نمي افتاد، به زوديهمسر من مي شد و به كوري چشم اون هايي كه نمي تونن ببينن، قرار بود زهره خانم خانم اين خونه بشه.

چهره برافروخته جهانگير، نشان مي داد ديگر تحمل فضاي اطاق را ندارد بلند شد و از آنجا بيرون آمد. رديف درختان و سكوت شبانه او را در آغوش كشيد.

حال زهره روز به روز بحراني تر مي شد. اوايل، مادرش را احمد آقا، بي اشتهايي او را به حساب افسردگي اش مي گذاشتند و اميدوار بودند به مرور همه چيز روبراه شود، ولي از وقتي به اهواز برگشته بود، چنان لاغز و رنجور شد كه ديگر حتي راه رفتن و نشستن برايش كاري دشوار به نظر مي رسيد.

احمد آقا، به همراه زري، زهره را نزد يكي از معروف ترين پزشكان شهر بردند. دكتر شهاب به محض مشاهده ي بيمار، دستور داد هر چه زودتر او را در بيمارستان بستري كنند. دكتر، در همان معاينات اوليه، بطور خصوصي به احمد گفت:

بيماري دختر شما، به نظر مشكوك مي رسه و من تا آزمايشات كامل هيچ نظري نمي تونم بدم.

با شنيدن حرف هاي دكتر، احمد به حال بدي دچار شد. دهانش خشك شد و زانو انش به رعشه افتاد.

او به خوبي ميدانست زماني كه پزشكي ازكلمه (مشكوك ) در مورد يك بيماري استفاده مي كند، حساب آن بيمار پاك است و ديگر اميدي به بهبوديش نيست. احمد حاضر نبود در اين باره چيزي به زري بگويد. چرا كه كاملاً مي فهميد، براي يك مادر، چقدر سخت و ناگوار است كه بداند دختر دلبندش، به زودي در مقابل چشمانش پرپر مي شود.

فكر بيماري زهزه، همه جا با او بود و مانند خوره، مغزش را مي خورد. حتي كارگران ميدان هم به حال او پي برده بودند و دورادور برايش دلمي سوزاندند.

مجتبي يكي از كارگراني بود كه سالها، زير دست آقاي خليلي فرمان برده بود، او مشغول تقسيم بانامه بود كه خطاب به يكي از راننده ها گفت:

بنده ي خدا آقاي خليلي، اينقدر حواسش پرته كه اولش به جاي بارنامه يه مشت كاغذ باطله به من داده بود.

راننده كه مرد چهاشانه و شكم گنده اي بود، با كنجكاوي پرسيد:

مگه چي شده چرا حواسش پرته؟

مجتبي گفت:

والا خيلي مفصله، هرچيه، زير سر دختر ناتني شه. اولش... گذاشت و از خونه فرار كرد، نمي دونين احمدآقا چقدر دردسر كشيد تا پيداش كرد، آخه پاي آبرويش در بينبود. حالا هم كه پيدا شده ميگن معلوم نيست چه مرضيگرفته كه داره مي ميره. احمدآقا، هر روز مياد يك ساعتي مارارو روبراه ميكنه و ميره، خلاصه زندگيش حسابي الاخون والاخون شده.

راننده دستي به سبيل هاي پرپشتش كشيد . گفت:

عجيبه!

مجتبي پرسيد:

چي عجيبه؟

راننده گفت:

ميدوني آقا مجتبي، نه اينكه خداي نكرده بخوام بگم شمادروغ فرمايش مي كنيد... نه والا، ولي من اين جريانو از زبون يه نفر ديگه طوري ديگه شنيدم، اينه كه يه كم تعجب كردم.

مجتبي پرسيد:

يعني چي يه جور ديگه؟ اصلاً كي در اين مورد حرفي زده؟

راننده گفت:

هيچي بابا... ولش كن، مي دوني از قديم گفتن جلوي دريارو مي شه گرفت ولي جلوي زبون مردم رو نه. كمك راننده كه در تمام مدت به صحبت هاي آنها گوش داده بود، براي اين كه بحث به درازا نكشد، مداخله كرد و گفت:

ـ آقا رضا، بهتره حركت كنيم، آفتاب داره حسابي مياد بالا مي ترسم ميوه ها توراه پلاسيده بشن.

راننده گفته او را تاييد كرد و پس گرفتن بارنامه و گفتن« عزت زياد» پشت فرمان نشست وبه راه افتاد. هنور مسافت زيادي از ميدان دور نشده بودند كه شاگرد با كنجكاوي پرسيد:

راستي آقا رضا، جريان اين آقاي خليلي از چه قراره بود؟

راننده سر پيچ اوّل كه رسيد سمت راست پيچيد و گفت:

والا راستش، خداعالمه كه واقعيت چيع، اما اون حرفهايي كه ما شنيديم با حرفهاياين آقا مجتبي، زمين تا آسمون فرق داره. حالا كدومش راسته؟ خدا ميدونه.

كمك راننده گفت:

حقيقتش آقا رضا منو خيلي كنجكاو كردي، حالا كه راه درازه و وقت زياد، پس از اولشبرام تعريف كن ببينم موضوع ازچه قراره.

آقا رضا، آدم خوش صحبتي بود، او فرصت را غنيمت شمرد و آنچه را درباره ي آقاي خليلي شنيده بود، براي شاگردش بازگو كرد. وقتي ماجرا به پايان رسيد، گفت:

اي كاش صحبت هاي آقا مجتبي حقيقت داشته باشه، چون به عنوان يه مرد، دوست ندارم ببينم غيرت و مردونگي اون قدر از بين رفته باشه كه كسي به دختر خودش، به چشم ناپاك نگاه كنه.




فصل هفتم



آفتاب در وسط آسمان، مستقيم به هناي زمين ميتابيد و دقايق نيمروزي را با گرماي خود، لطفي خاط مي بخشيد. در تمام ايام بهاري، طبيعت، زيباتر از هميشه جلوه گري مي كرد و جواني و شادابي را به رخ مي كشيد. نسيم دل انگيزي كه در ميان در ختان پرسه مي زد آمدن بهار به گوش شكوفه ها نجوا مي كرد و همراه پروانه ها دور دست ها را در پيش مي گرفت.

نگاه چشمان به گودي نشسته ي زهره، از پنجره اي كه به محوطه ي سر سبز روبرو باز مي شد، طبيعت را مي نگريست، شايد او هم آواي نسيم را شنيده بود چون همراه با قطره ي اشكي كه از گوشه ي چشمش فرو چكيد، لبخندي محو، لبلنش را از هم گشود، آيا اين پوزخندي بود كه به بازي ندگي مي زد؟ درك اين حقيقت تلخ كه او در آغاز زندگي، به پايانش رسيده بود، مشكل تر از آن مي نمود كه تصورش را مي كرد.

پچ پچ آرام دو پرستار، در لحظاتي كه گمان مي بردند او در خواب است، همه چيز را برايش روشن كرد.(پس او ديگر فرصت زيادي نداشت؟)

اين سوال، مدام رنجش مي داد و مانند سوهان، روحش را مي آزورد.

صدايي خلوت او را بر هم زد.

ـ زهره....

احمدآقا بود. مثل هميشه نگران به نظر مي رسيد. در اين دو هفته اكثر كاركنان بيمارستان او را شناخته بودند. زهره با صدايي كه بر اثر ضعف، آهسته ار از هميشه به گوش مي رسيد، گفت:

اومدين عموجون؟

احمد آقا گفت:

زري گفت، با من كار داري.

زهره دست نحيفش را به سمت او دراز كرد. نگاه احمد به كبودي هاي جاي فرو رفتن سوزن افتاد وبا خود گفت:

( در اين مدّت تمم بدنت رو سوراخ سوراخ كردن). به دنبال ايم فكر، دستش را به نرمي گرفت.

زهره گفت:

عموجون، مي خوام آخرين خواهشم رو با شما در ميون بذارم... ميدونم كه ديگه فرصتي باقي نمونده. كلام زهره به سختي شميده مي شد، احمد گفت:

منظورت از اينكه فرصتي باقي نمونده چيه؟!

زهره گفت:

خواهش ميكنم خوتوم رو به بي اطّلاعي نزنيد... من خبر دارم كه ديگه چيزي به عمرم نمونده.

چشمان احمد گرد شد و پيشاني اش رنگ باخت، با نگراني گفت:

كي به تو گفته كه...

زهره فشار ملايمي به انگشتان او وارد كرد و گفت:

به جاي اين تعارف ها، ... قبل از مرگم كاري كنيد كه با خيال از اين دنيا برم... عمو جون مي خوام امروز تنها آرزوي منو برآورده كنيد.

احمدگفت:

هرچند مي دونم كه به زودي خوب مي شي و با ما برميگردي خونه، ولي هرچي بخواي، برات فراهم مي كنم، بگو چي دلت مي خواد؟

زهره نفسي تازه كرد و گفت:

بگذاريد اوّل اعتراف كنم كه شما، در تمام اين سالها هميشه براي من مثل يك پدر خوب و مهربان بوديد. براي همينه كه خيلي بهتون علاقه دارم... عمو، مي خوام آخرين وقتي آخرين نفس رو مي كشم، بازم شما رو مثل سابق دوست داشته باشم... پس قبل از اينكه چشمام براي هميشه بسته بشه، به من نگاه كنيد و بگيد كه تا به حال اشتباه مي كرديد... عموجان ميخوام از زبان شما بشنوم كه منو مثل




تا ص 201

R A H A
10-22-2011, 02:24 AM
دختر خودتون دوست دارید و غیر از ای هیچ احساسی دیگه ای ندارید.
لبهای احمد شروع به لرزش کرد.دستهایش نیز میلرزید حال عجیبی داشت خودش هم نمیدانست چرا اینطور با تمام وجود میلرزد.انگار این وجدانش بود که او را مواخذه میکرد.اشکهایش بی اختیار سرازیر شد از زمانی که خود را میشناخت اولین بار بود که رطوبت اشک روی گونه هایش را حس میکرد.گویا کلام زهره ندایی بود که وجدان به خواب رفته اش را بیدار کرد.
برای زهره دیدن آن اشکها کافی بود از نگاه آن چشمان اشک آلود هر آنچه را که میخواست شنید.
احمد دیگر تاب نشستن در کنار او را نداشت اما قبل از رفتن همه اراده اش را به کمک طلبید و با صدای گرفته ای گفت:من آدم پستی هستم...نه؟او امروز اینو ثابت کردی...میدونی حالا تنها آرزوی من چیه؟اینه که تو زنده بمنوی تا بتونم گذشته رو جبران کنم.
صبح سحر اعظم خانم برای ادای نماز آماده میشد که ضربه ای به در اتاقش خورد و بدنبال آن صدای جهانگیر شنیده شد پرسید:خاله اعظم بیدارید؟
اعظم خانم که از حضور بی موقع جهانگیر نگران شده بود با دلواپسی گفت:آره بیدارم جهان جون بیا تو.
جهانگیر با چشمان قرمزی که نشان از کم خوابی او میداد داخل شد و کنار اعظم خانم پهلوی سجاده نماز نشست و با حالی پریشان گفت:خاله ببخش که بی موقع مزاحم شدم.مدت زیادیه که منتظر روشن شدن چراغ اتاقت هستم و حالا که دیدم بیدار شدی دیگه طاقت نیاوردم اومدم که مشکلم رو با شما در میون بذارم.
اعظم خانم با دیدن ظاهر آشفته او بیشتر نگران شد و گفت:چی شده پسرم چرا اینقدر هراسونی؟
جهانگیر با صدای گرفته ای گفت:دیشب خواب بدی دیدم اما از معنی اش سر در نمیارم میخوام تعبیرش رو از شما بپرسم.
اعظم گفت:خیره انشالله بگو ببینم چی خواب دیدی؟
صدای جهانگیر خفه و غمگین بود با لحنی غمبار گفت:خواب دیدم که زهره عروس شده جشن عروسی مفصلی براش به پا کرده بودند و عده زیادی مشغول رقص و پایکوبی بودند.لحظه ای که میخواستند زهره رو وارد کنند گوسفندی رو جلوش ذبح کردند در یک آن خون از شاهرگ حیون به لباس سپید زهره پاشید و از ترس فریاد کشید با فریاد او منهم از خواب پریدم و دیگه خواب به چشمم نیومد.خاله میشه بگید تعبیر این خواب عجیب چیه؟
اعظم خانم با رنگی پریده اما با متانت گفت:انشالله که هر چی هست خیره و تعبیر بدی نداره.
جهانگیر احساس کرد که اعظم موضوعی رو ازاو پنهان میکند از این رو با سماجت گفت:خاله جون لطفا تعبیر این خواب هر چی هست حقیقتش رو به من بگید خودتون میدونید که من حق دارم بدونم چه بلایی سر زهره اومده.
اعظم خانم گفت:اولا همه خوابها تعبیر یک جور نداره مثلا شاید تو چوم خیلی تو فکر زهره هستی این خواب رو دیدی ولی...
جهانگیر با بیحوصلگی گفت:خاله...خواهش میکنم برید سر اصل مطلب و حقیقت رو بگید.
اعظم خانم اینبار با لحن ناراحتی گفت:گمون میکنم زهره مریض باشه...احتمالا حالش خیلی بده البته شاید دیدن خون تعبیر خواب رو عوض کنه و خوابت باطل شده باشه ...اما...
جهانگیر سرش رو بلند کرد و نگاهی به دایه اش انداخت چشمان سیاه رنگ او را هاله ای اشک پوشانده بود.
با صدای بغض کرده ای گفت:پس تعبیر عروس شند زهره یعنی اینکه او داره برای همیشه از دست میره.
اعظم خانم با مهربانی گفت:به دلت بد راه نده پناه بر خدا انشالله که مساله مهمی نیست.
جهانگیر گفت:اون مدت زیادیه که مریضه روزی که ناپدید شد قرار بود اونو دکتر ببرم.حتما در این مدت حالش وخیم تر شده.
جهانگیر طوری صحبت میکرد انگار در تنهایی با خود سرگرم گفتگوست.لحظه ای بعد بخود آمد و خطاب به اعظم خانم گفت:خاله جون من باید هر چه زودتر به اهواز برم دیگه نباید دست روی دست بگذارم و صبر کنم خدا کنه فقط دیر نشده باشه.
اعظم خانم سعی میکرد با کلام مادرانه ای او را آرام نگه دارد اما میدانست که نمیتواند او را از تصمیمش باز دارد در آن دقایق هیچ چیز نمیتوانست فکر جهانگیر را از هدفی که داشت منحرف کند.ساعتی بعد سپیده صبح دامان پر نور خود را بر همه جا کشید و تاریکی را به سپیدی نشاند.با طلوع خورشید زندگی رنگ و جلای خود را بازیافت و تحرک و تلاش جایگزین سستی و سکون شد.جهانگیر بیتاب و ارام با قدمهایی سنگین حیاط را میپیمود او تحمل فضای داخل ساختمان را نداشت از صبح که به معنای خوابش پی برده بود انگار چنگالی نامرئی قلبش را درهم میفشرد و نفس کشیدن را برایش دشوار میساخت.صدای زنگ تلفن او را به داخل عمارت کشید.صدای خانم مالک را تشخیص داد لرزش صدا خبر از حادثه ناگواری میداد بدنبال یک احوالپرسی مختصر گفت:اگه زحمتی نیست چند دقیقه تشریف بیارید اینجا مطلبی هست که باید با شما در میون بذارم.
جهانگیر سراسیمه به سوی منزل مالک براه افتاد پس از ورود متوجه پریشان حالی صاحبخانه شد و پرسید:اتفاقی پیش آمده؟
خانم مالک با لحن نگرانی گفت:من و شما باید همین امروز به اهواز بریم دیشب رعنا با من تماس گرفت و گفت:احمد آقا شخصا به منزل آنها رفته و خوهاش کرده بما خبر بدن هر چه زودتر خودمون رو به اهواز برسونیم ...
ظاهرا جهانگیر نیز دست کمی از او نداشت خانم مالک با بی قراری گفت:اینطور که رعنا میگفت حال زهره خیلی وخیمه و آخرین خواهشش این بوده که من و شما رو یکبار دیگه از نزدیک ببینه.
جهانگیر احساس میکرد که دیگر نمیتواند روی پاهایش بایستد زانوانش تاب تحمل قامتش را نداشت از این روی آرامی بر روی اولین پله جلوی ایوان نشست و سرش را که به دوار افتاده بود در میان دو دست گرفت دقایقی به همان حال گذشت ناگهان نیرویی او را از جا کند به خانم مالک گفت:نباید تاخیر کنیم تا شما حاضر بشید منم اتوموبیل رو آماده میکنم باید زودتر راه بیفتیم.
در اولین ساعات صبح راهروی بخش خصوصی بیمارستان را حضور عده ای پر کرده بود.همه چهره ها غمگین و مضطرب بود به نظر میرسید.پرستاری که از انجا میگذشت با نزدیک شدن به قسمت پذیرش خطاب به پزشکی که سرگرم رسیدگی به پرونده ها بود گفت:امروز ملاقاتی های بیمار اتاق 12 دو برابر شدند.
دکتر نگاهی به آنسو انداخت و گفت:اشکالی نداره بگذارید هر کس از بستگان این بیمار مایل بود به ملاقاتش بره چون...
دکتر جمله اش را تمام نکرد اما نیازی هم نبود چون پرستار همه چیز را میدانست.
پرستاری که از اتاق شماره 12 بیرون آمد خطاب به حاضرین گفت:میتونید الان به عیادت بیمارتون برید ولی چون حال ایشون زیاد مساعد نیست لطفا تک تک به دیدنش برید.
جهانگیر برای دیدار زهره بیتاب شده بود نگاه خصم الودش را به احمد آقا که روبرویش قرار داشت دوخت اما با تمام اراده اش تلاش میکرد جلوی طغیان خشمش را بگیرد چرا که میدانست آنجا جای مناسبی برای تسویه حساب نیست.
خانم مالک که متوجه حال پریشان او شده بود پیشنهاد کرد:شما زودتر به دیدن او برید میدونم که زهره مشتاق دیدار شماست.
جهانگیر تعارف را جایز نداسنت و به آرامی داخل شد.به محض ورود چشمش به جسم نحیفی افتاد که ملافه ای تا بالای سینه اش را پوشانده بود.موهای خوشرنگ او به حالت پریشان بر روی متکای سفید رنگی پخش بود و چهره اش به طرف مقابل تمایل داشت.کیسه سرم در کنار تختش به پایه آویخته بود و مایع آن از طریق لوله باریکی به دست استخوانی زهره وارد میشد.جهانگیر در حالیکه سوزش اشک را در چشمان خود حس میکرد به ارامی به تخت او نزدیک شد و با ملایمت صدایش کرد:زهره...
بیمار سرش را به نرمی به سوی گرداند برق شادی در چشمان به کاسه نشسته اش پدیدار شد.با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:عاقبت اومدی؟نمیدونی چقدر چشم براهت بودم...میترسیدم دیگه هیچوقت نتونم شما رو ببینم.
جهانگیر روی تخت کنار او نشست با صدایی که حکایت از غمی جانکاه داشت گفت:چطور تونستی بیخبر منو ترک کنی؟فکر نکردی بدون تو دیوونه میشم؟قطره اشکی از گوشه چشم زهره به پایین غلتید در همان حال گفت:شاید تقدیر اینطور میخواست که من و شما...خودمون رو برای یک جدایی دائمی آماده کنیم.
جهانگیر با نگاه پرامید گفت:حالا که تو رو دوباره پیدا کردم دیگه ازت جدا نمیشم.من و تو از این لحظه به بعد همه جا با هم هستیم هیچ میدونی قرار بود به خواستگاریت بیام؟میخواستم برای همیشه مال من باشی اما تو با رفتنت همه آرزوهای منو به باد دادی.حالا که دوباره بتو رسیدم دیگه اجازه نمیدم فرصت از دست بره فقط از تو میخوام در یک کلام بگی آیا حاضری همسر مردی بدخلق و مغرور اما مجنون و شیدا بشی؟
لبهای بی رنگ زهره به لبخند محوی از هم باز شد و به آرامی گفت:اگه در این شرایط با من ازدواج کنی...واقعا مجنون هستی ولی ممنونم که این پیشنهاد دوست داشتنی رو مطرح کردی هر چند دیگه...دیر شده ولی خوشحالم که این پیشنهاد رو از زبون شما شنیدم.
جهانگیر با قاطعیت گفت:اما این فقط یک پیشنهاد کافیه تو بله رو بگی همین امروز ترتیب همه کارهارو میدم و در اسرع وقت عروس قشنگم رو به منزل میبرم.
نفس عمیقی به سختی از سینه زهره بالا آمد به دنبال آن نومیدانه گفت:افسوس که خیلی دیر شده وگرنه میتونستم در کنار شما طعم شیرین خوشبختی رو بچشم.
جهانگیر گفت:اگه اجازه بدی بتو ثابت میکنم که هنوز دیر نشده.
پس از این کلام از جا برخاست و با چهره ای متبسم به زهره گفت:تا چند لحظه دیگه برمیگردم.منتظرم باش.
زمانیکه از اتاق خارج شد خطاب به حاضرین و بطور خلاصه گفت:من میخوام با زهره ازدواج کنم همین امروز از شما خواهش میکنم برای انجام اینکار منو کمک کنید.
احمد اقا با حالت معترضی گفت:حالا چه وقت اینکار است؟زهره در حال مرگه اونوقت شما به فکر ازدواج هستید؟
جهانگیر با تحکم گفت:شاید شما خبر ندارید که من و او شدیدا بهم علاقه مندیم این پیوند آرزوی مشترک ما بود و حالا من میخوام قبل از اینکه اونو برای همیشه از دست بدم این آرزو رو عملی کنم حتی اگه مدتش خیلی کوتاه باشه.همینکه اونو در آخرین روزهای زندگیش شاد ببینم کافیه.
احمد با نگاهی به چشمان جهانگیر به صداقت کلامش پی برد و رضایت داد که این وصلت سر بگیرد.همه اقدامات به طرز برق آسایی انجام شد.خانم مستوفی و همسرش مادر زهره و احمد آقا خانم مالک و بهرام همینطور عاقد ودکتر معالج گرداگرد تخت زهره حضور داشتند و شاهد پیوند دائمی زهره و جهانگیر بودند.احمد آقا و اقای مستوفی به عنوان شهود عقد پای دفتر را امضا کردند.در آن میان جهانگیر سرش را به گوش زهره نزدیک کرد و گفت:این فقط یک مراسم ساده بود که رسما مالک تو بشم بعد که حالت کمی بهتر شد آنچنان مراسم با شکوهی برایت برپا میکنم که در خور عروس زیبای من باشه.
زهره که گونه های رنگ باخته اش کمی گلگون شده بود به آرامی گفت:
تا ص 211

R A H A
10-22-2011, 02:24 AM
من که خیال میکنم همه ی این ها فقط یک خوابه
هنگام بیان این کلمات، نگاهش به چهره ی غمگین و چشمان اشک آلود احمد آقا افتاد. با اشاره دست او را نزد خود فرا خواند. لحظه ای که را در کنار خود دید، سرش را به سوی او گرداند و با لحن محبت آمیزی گفت:
عموجان، در تمام مدتی که سرپرستی منو به عهده گرتید، زحمات زیادی رو به خاطر من متحمل شدید، من اینو هرگز فراموش نمی کنم، امّا بیش از همه برای اینکه در آخرین روزهای زندگی، منو به آرزوم رسوندید، واقعاً از شما ممنونم... گرچه می دونم فرصت زیادی ندارم، ولی باز هم وجود جهانگیر در کنارم، می تونه تحمل این لحظه های سخت رو برام آسون تر کنه.
تحت تاثیر حرف های زهره، چشمان همه حاضرین، مربوط شده بود. احمد آقا در حالی که تلاش می کرد اندوهش را پنهان نگه دارد در جواب گفت:
من مطمئنم که تو، سال های زیادی رو در کنار آقای سالار به خوشی سپری می کنی، ولی از حالا باید قول بدی که انخاب اسم اولین فرزندتون به عهده ی من باشه.
در اینجا با لبخندی که به سختی می زد. اضافه کرد:
هرچی باشه حق پدربزرگی دارم.
جهانگیر لبخند زنان گفت:
من به نوبه ی خودم قول میدم که این رو فراموش نکنم.
پزشک معالج زهره که در جمع حضور داشت با سیمای متبسم گفت:
این اولین باره که در این بیمارستان مراسم ازدواجی صورت می گیره . این حادثه منو بی نهایت شاد کرد، آرزو می کنم این پیوند سالهای سال با خوشی ادامه داشته باشه.
جهانگیر فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
آقای دکتر، اگر اجازه بفرمایید فردا زهره رو به شیراز می برم تا معالجه ی او در اونجا ادامه داشته باشه.
دکتر که دیگه امیدی به بهبودی بیمار نداشت، در پاسخ گفت:
هر طور که صلاح می دونید عمل نکنید، فقط فراموش نکنید که در همه حال سُرم باید همراه بیمار باشه، ضماً در موقع حرکت کاملاً بای راحت باشه.
جهانگیر از دکتر خواهش کرد با مسئولان بیمارستان تماس بگیرند و با درنظر کلیه ی هزینه، یک آمبولانس پرستاریورزیده را در اختیار او بگذارند.
فردای آن روز، همه چیز برای جابجایی زهره مهیا شد. آمبولانسی که بیمار را حمل می کرد از هر نظر مجهز و پرستار کاملاً به وظایف خود آشنا بود. قبل از حرکت، جهانگیر، با یکی از پزشکان آشنا در شیراز تماس گرفت و موقعیت بیمار را برایش تشریح کرد، ضمناً از او خواست، محلی را برای بیمارش در نظر بگیرند که از هر لحاظ در آسایش باشد. احمد آقا گرچه از جابجایی زهره شدیداً نگران بود امّا چون می دانست همهی این تلاش ها برای بهبود حال اوست مخالفتی نکرد. هنگام خداحافظی، به جهانگیر سفارش کرد، هرلحظه به وجود او نیاز بود، فوراً مطلع اش کند و یادآورشد به محض رو به راه کردن کارها، به اتفاق مادر زهره، به شیراز خواهد رفت.
زری، نمیدانست جلوی طغیان احساساتش را بگیرد، او همانطور که زهره را غرق بوسه می کرد، در این اندیشه بود ه دیگر هرگز اورا نخواهد دید. با صدائی گرته به خانم مالک گفت:
زهره رو اول به خدا، بعد به شما می سپارم مراقبش باشید.
عمه خانم که غم صدای او به جانش نیشتر می زد، با مهربانی گفت:
نگران نباش زهره به اندازه ی رعنا برای من عزیزه. مطمئن باش مثل پاره ی تنم ازش نگهداری میکنم.
آمبولانس حامل بیمار، و آقای سالار به دنبالش به حرکت در آمدند و در حالی که نگاه ناامید حضار بدرقه ی راهشان بود، به سوی شیراز رهسپار شدند.
یک اطاق حصوصی در بهترین بیمارستان شیراز، انتظار بیمار را می کشید. به محض ورود، چند تن از پزشکان حاذق بربالین زهره حاضر شدند و بعد از بررسی پرونده، تلاش جدیدی را برای کشف نوع بیماری آغاز کردند. ساعتها طول کشید تا پزشکان از اطاق او خارج شدند. وقتی خود را با جهانگیر تنها دید، به آرامی گفت:
بهتره بری منزل و کمی استراحت کنی، پیداست که خیلی خسته هستی.
جهانگیر به شوخی ابروانش را درهم کشید و گفت:
به همین زودی از دست من خسته شدی؟
دست زهره، آران دست او را لمس کرد و گفت:
خودت بهتر می دونی که در کنار تو بودن،... هرگز منو خسته نمی کنه، ولی دوست دارم تا لحظه ای که چشمام قدرت دیدن داره، تو رو سلامت و سر زنده ببینم... پس برو خونه و استراحت کن، ضمنتً موقع بازگشت، اون پیراهن کرم رنگت رو بپوش ه در روز مهمونی باغ، تن کرده بودی... می خوام خاطره ی اون روز رو برای خودم زنده کنم، چون بید اولین لرزش قلبم می افتم.
جانگیر با نگاه شیطنت آمیز گفت:
پس مشخص شد من زودتر به دام تو افتادم، چون درست در اولین برخورد، وقتی یواشکی سرگرم سرک کشیدن بودی شیفته ی تو شدم.
صحبت های جهانگیر در باب روزهای اول آشنایی و این که چه طور تلاش می کرد که توجه زهره را به خود جلب کند گل انداخته بود، در آن میان پرستاری برای انجام آزمایشات اولیّه وارد شد.
عاقبت اصرار زهره، جهانگیر را وادار کرد که برای ساعتی او را ترک کند. امّا خانم مالک او را تنها نگذاشت. زهره از خلوتی که پیش آمده استفاده کرد و از او پرسید:
عمه جون، چرا جهانگیراین قدر لاغر شده...؟ در این مدت کوتاه خیلی از بین رفته.
خانم مالک گفت:
هرکس دیگه ای جای اون بود، با این همه نامرداها تا بحال دوام نمی آورد. بعد از رفتن تو، جهانگیر خیلی زجر کشید. اعظم می گفت، پاک از خورد وخوراک افتاده و با هیچ کس حرف نمی زنه. حالا می فهمم که اون از نظر عاطفی درست شبیه پدرشه.
چشمان زهره پر از اشک شد و با خود گفت، (پس بعد از این می خواد چی کار کنه؟) پس از این فکر، با لحن بغض کرده ای گفت:
ـ عمه جون شما باید مواظب باشید که بعد از من، جهانگیر زیاد رنج نکشد... ازطرف من بهش سفارش کنید، اگه بخواد با رفتن من ناآرومی کنه، روح من هیچ وقت روی آسایش رو نمی بینه.
بغض خانم مالک ترکید و همراه با گریه گفت:
دیگه این حرفو نزن، من سلامت تو رو از ( شاه چراغ) خواستم و مطمئنم خوب می شی.
جهانگیر با خروج از بیمارستان، نفس عمیقی از سینه کشید، گویا به این طریق می خواست باز غمی را که برقلبش سنگینی می کرد سبک تر کند.
به یادآوردن چهره ی زیبای زهره، که حالا با هاله ی کبودی به دور چشم ها گونه های استخوان نشسته و نگاه بی فروغ نشانگر رفتن به استقبال عفریت مرگ بود،نفس را در سینه اش حبس می کردو قلبش را به درد مي آورد. باورش نمي شد كه آن همه طراوت در طول چند هفته ، اين طور از ميان برود. آيا اين همان زهره ي درلربا و معصوم او بود كه اكنون برروي تخت بيمارستان، لحظه هاي آخر روزهاي زندگي را مي گذراند؟ آيا اين سرنوشت شوم از پيش برايش رقم خورده بود كه هر بار به كسي دل مي بست، اين طور ناگهاني او را از دست مي داد؟
اين چه رازي بود كه زهره و شمسي هر دو به يك درد مبتلا شده بودند؟ جهانگير هر چه از هود مي پرسيد، جوابي براي اين سوال نداشت، فكرش به قدري پريشان بود كه نميتوانست دليلي براي اين ارتباط پيدا كند.
اعظم خانم، دلواپس و نگران منتظر آقاي سالار بود، به محض ورود اتومبيلش با شتاب به سوي او رفت و احوال زهره را پرسيد. جهانگير با چهره لي افسرده گفت:
حالش هيچ خوب نيست و حتي مشكل مي تونه صحبت كنه. فعلاً او رو در بيمارستان بستري كردند، دكتر حكيمي، قول داده كه همه ي تلاشش رو به كار بگيره، بعد از معاينه ي زهره، اعتراف كرد كه در شرايط خيلي بدي بسر مي بره. دكتر معتقد بود كه زهره با همه ي كم بنيه گي، در مقابل اين بيماري خوب دوام آورده، در غير اين صورت تا به حال از بين رفته بود. فعلاً خانم مالك پيشش مونده، منم بعد از تعويض لباس دوباره به بيمارستان برميگردم، لم نمي ياد يك لحظه تنهاش بگذارم.
اعظم خانم گفت:
هرچي خدا بخواد همون مي شه، توكلّت فقط به همون يكتا باشه. راستي جهان، اينجا هم يه اتفاقي افتاده كه بايد بهت بگم.
نگاه خسته جهانگير به سوي او برگشت:
چه اتفاقي؟!
اعظم گفت:
ديروز زيور وسايلش رو جمع كرد و از اينجا رفت. گفت مي خواد بعد از اين مستقل زندگي كنه. منم حرفي نزدم.
جهانگير با بي تفاوتي گفت:
خوب كرديد خاله جون، همون بهتر كه اون براي خودش تنها زندگي كنه، ديگه حوصله تحمل رفتار عجيب و غريبش را نداشتم. بعد بلند شد و سمت حمام رفت تا خستگي راه را يك دوش آب گرم از تن بگيرد، دلش مي خواست به چشم زره همان جهانگير سابق باشد.
زماني كه آماده ي بازگشت مي شد، اعظم خانم پرسيد:
شام نمي خوري؟
جهانگير گفت:
فعلاً اشتها ندارم امّا بايد براي زينت خانم چيزي همراه ببرم . راستي خاله جون فراموشكردم خبر مهمي رو بهتون بگم.
نگاه كنجكاو اعظم، به او دوخته شد. جهانگير ادامه داد:
من و زهره، با هم ازدواج كرديم. البته مي بخشيد كه در غيبت شما اين كار رو انجام داديم، شرايط جوري بود كه...
اعظم با لبخند كلام او را قطع كرد و گفت:
شكر خوا كه بالاخره شما دوتا به هم رسيدين، دلم گواهي مي ده كه اين ازدواج عاقبت خوبي داره... به اميد خدا. وقتي اتومبيل را به سمت بيمارستان مي راند. شب روي شهر نشسته بود. امّا شب هاي شيراز ديگر براي او دوست داشتني نبود. گويي همه چراغ ها براي او خاموش بود. وقتي سلام دربان بيمارستان را پاسخ داد بي اختيار پهنه صورتش را از اشك پوشانده بود.
به دنبال ضربه اي در اطاق باز شد و جهانگير با دسته گل زيبايي داخل شد. چشمان بي حال زهره با ديدن او، جلاي خاصي گرفت. وجود جهانگير، تاثير رواني عجيبي بر او داشت. خانم مالك، برروي مبلي در گوشه ي اطاق خواب رفته بود.
جهانگير نگاه شيطنت آميزي به سوي زهره انداخت و انگشتش را به علامت سكوت به دهان نزديك شد. لبخند كم جاني، قيافه ي زهره را شاداب نشان داد. جهانگير گل ها را در كنارش گذاشت و به آرامي گفت:
تقديم به همسر خوبم كه در همه حال زيباست.
انگشتان ظريف زهره، بر روي گل ها به حركت در آمد و به نرمي آنها را لمس كرد. در همان حال بوسه ي گرم جهانگير برپيشاني اش نشست.
زهره به حالت معترضي گفت:
چرا اين قدر زود برگشتي، نگفتم استراحت كن؟
جهانگير با لحن با مزه اي جواب كن؟
جهانگير با لحن بامزه اي جواب داد:
شما خيلي سخت مي گيريد خانم سالار، آخه كجاي دنيا دسمه كه درست در اولين شب وصل، ررو از عروسش جدا كنن؟
زهره كه نگاهش را به گل ها دوخته بود پرسيد:
از اعظم خانم چه خبر، حالش خوبه؟
جهانگير مي دانست كه او از عمد، مسير صحبت را عوض كرده پاسخ داد:
حالش خوبه، اتفاقاً مي خواست با من بياد، امّا ازش خواستم منزل بمونه، گفتم شايد كسي از اهواز تماس بگيره.
زهره پرسيد:
شام خوردي؟
جهانگير گل ها را برداشت و درون ظرف آبي جا داد و گفت:
بهتره تو دلواپس اين مسايل نباشي، هر موقع احساس گرسنگي كردم مطمئن باش غدا مي خوردم.
زهره سرش را آهسته به سوي او برگرداند:
جهان...
نگاه جهانگير از همان جا كه ايستاده بود به سمت او برگشت:
جانم.
زهره غمگين به نظر مي رسيد، گفت:
بيا اينجا كنارم ... بنشين .... مي خوام باهات صحبت كنم.
جهانگير گل ها رو به حال خودش رها كردو كنار او نشست. دستش را آرام ميان پنجه هاي خود فشرئ و پرسيد:
چيه عزيزم، چي مي خواي بگي؟
زهره نگاهش را از او دزديد، امّا نتوانست زيرش اشك را پنهان كند. صدايش ضعيف تر از هميشه شنيده شد.
ـ مي خوام در مورد... اتفتي ك قراره در آينده ي نزديكي پيش بياد... صحبت كنم.
جهانگير احساس كرد، قلبش در سينه فشرده مي شود،او مي دانست زهره از چه چيز حرف مي زند.
به آرامي گفت:
حيف نيست لحظه هاي قشنگمون رو با حرف هاي بي مورد خراب كنيم؟
زهره گفت:
ولي تو بايد از حالا...اين واقعيت رو قبول كني و به من قول


تا ص 221

R A H A
10-22-2011, 02:25 AM
بدی...در آینده زندگی خوبی رو برای خودت بسازی.
جهانگیر گفت:من نمیخوام در مورد آینده هیچ قولی بدم چون هیچ چیز قابل پیش بینی نیست پس چرا باید حالا حرفشو بزنیم؟قطره اشکی که از گوشه چشمش فرو افتاد بر روی دست زهره نشست.گرچه برای زهره انجام هر حرکتی مشکل بود اما باقی مانده قدرتش را به کمک طلبید و دست جهانگیر را به لبهای خود نزدیک کرد و همراه با بوسه پر مهری گفت:قول بده که روح منو عذاب نمیدی.
صدای خانم مالک جهانگیر را از ان وضعیت عذاب آور نجات داد وقتی به آن دو نزدیک شد نگاهش به چهره اشک الودشان افتاد و دانست که دقایق سختی را گذرانده اند.
شب از نیمه گذشته بود که به اصرار زهره خانم مالک و جهانگیر او را برای چند ساعتی تنها گذاشتند.قرار بر این بود که آنها به نوبت از بیمار پرستاری کنند.
صبح وقتی جهانگیر با دسته گل تازه ای از راه رسید در اتاق زهره را نیمه باز دید.از قبل خود را آماده کرده بود که برخوردی دلچسب با زهره داشته باشد اما با مشاهده دو پرستار و چادر اکسیژنی که اطراف زهره را پوشانده بود زانوهایش سست شد در یک آن لبخندش محو گشت و با نگرانی پرسید:چی شده؟!
پرستار متوجه حضور شد و با حرکت دست اشاره کرد که ساکت باشد.لحظه ای بعد به آرامی برایش توضیح داد که بدن بیمار دچار کمبود اکسیژن شده به ناچار باید از این وسیله برای تنفس راحت او استفاده کنند.
جهانگیر متوجه چشمان بسته زهره شد و با ناراحتی پرسید:الان حالش چطوره؟چرا هیچ حرکتی نمیکنه؟
پرستار گفت:نگران نباشید فعلا خطر برطرف شده متاسفانه نرسیدن هوا باعث یک شوک خفیف در قلب بیمار شد و در حال حاضر دچار ضعف شدید یا همون حالت نیمه بیهوشی هستند.
جهانگیر گفت:میتونم دکتر حکیمی رو ببینم؟
پرستار گفت:بهتره به پذیرش مراجعه کنید اونجا بهتون میگن که دکتر کجاست.
دکتر حکیمی با قامتی کشیده و موهای جوگندمی مردی متین و باوقار بنظر میرسید جهانگیر که دقایقی را در انتظار رسیدن او گذرانده بود به محض دیدنش به استقبال رفت بدنبال احوالپرسی مختصری که بین آنها رد و بدل شد گفت:دکتر میخواستم در مورد همسرم با شما صحبت کنم.
حکیمی گفت:حتما میخوای بپرسی چرا دچار شوک شده؟ببین سالارجان من قبلا هم بتو گفته بودم که همسرت در شرایط بدی به سر میبره حقیقتش ما منتظر این شوک بودیم چون تعداد گلبوهای قرمز خونش داره به سرعت پایین میاد.ما امروز دوباره بهش مقداری خون تزریق کردیم باید ببینیم بدنش دوباره چه عکس العملی نشون میده.
جهانگیر گفت:دکتر اگر صلاح میدونید زهره رو به خارج از کشور ببریم.اینطور که پیداست در این بیمارستان هم نمیتونن به علت بیماری اون پی ببرند.پس بهتر نیست تا دیر نشده برای بردن زهره اقدام کنم.
دکتر گفت:فکر نمیکردم مرد عجولی باشی تو تازه دیروز غروب بیمار رو به این بیمارستان آوردی انتظار داری در عرض یک شب ما معجزه کنیم؟
جهانگیر گفت:نه دکتر انتظار معجزه ندارم اما به این ترتیب میترسم دیر بشه و نتونم به موقع نجاتش بدم.
دکتر حکیمی گفت:لازمه که من یک نکته رو برای تو روشن کنم قبل از هر چیز باید بدونی که پزشکهای کشور ما از نظر دانش هیچ کم و کسری نسبت به دکترهای خارجی ندارن البته کتمان نمیکنم که ما از نظر دستگاههای پیشرفته نسبت به اونها عقب تر هستیم ولی این دلیل نمیشه که نتونیم کارمون رو به نحو مطلوب انجام بدیم.ولی با همه اینها من در تمام سالهایی که مشغول رسیدگی به حال بیماران هستم به یک نکته بخوبی پی بردم و اون اینه که در کنار پیشرفته ترین دستگاهها و خبره ترین پزشکها یک چیز واقعا لازمه و اون ایمان بخدا و شفا از طرف اوست.حالا دیگه خود دانی اگر واقعا مایل هستی میتونم ترتیبی بدم که بیمارت رو برای انتقال حاضر کنن.اما در شرایط فعلی اگر جای شما بودم اینکار رو نمیکردم.
جهانگیر با حالت درمانده ای گفت:دکتر من به حرفهایی که زدید ایمان دارم برای همین از فکر سفر منصرف شدم حالا فقط امیدم اول بخدا و بعد به شماست هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدید.
دکتر حکیمی همراه با ضربه دوستانه ای بر بازوی او گفت:ما همه تلاشمون رو میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد.
زمان برای جهانگیر سنگین و نفس گیر طی میشد اکنون یک هفته از انتقال زهره به شیراز میگذشت و حال او به مراتب بدتر از قبل شده بود.حالا او دیگر جهانگیر و دیگران را بخوبی تشخیص نمیداد اکثر ساعات روز در اغما بسر میبرد.روزها بود که جهانگیر در کنار تختش به حالت مات زده نشسته و به چهره بی رنگ او چشم دوخته بود.بغضی سخت گلویش را میفشرد و مدام عذابش میداد.امروز حتی برای لحظه ای پلکهای زهره از هم باز نشد و جز نفسهای آرام او کوچکترین علائم حیات در او دیده نمیشد.آیا او همه تلاشش را برای بهبود حال زهره نکرده بود؟آیا نباید او را به خارج از کشور منتقل میکرد؟آیا ممکن نبود در کشور دیگری به بیماری زهره پی ببرند؟ایا در آن صورت زهره زنده میماند؟...آیا...آیا...
با کف دستهایش شقیقه های خود را فشرد تا این افکار را از مغز خود دور کند.سنگینی دستی بر شانه اش نگاه او را به عقب کشاند.این دکتر حکیمی بود که او را تماشا میکرد.آهسته گفت:چند دقیقه بیا بیرون باهات کار دارم.
قیافه گرفته دکتر فشار سینه اش را سنگین تر کرد.لحظه ای که وارد راهرو شدند دکتر بنحوی سر صحبت را باز کد و پس از زمینه چینی مختصری گفت:چند روز پیش از من خواستی که بیمارت رو به کشور دیگه ای منتقل کنی اما من مخالفت کردم اگر امروز هم از من بپرسی میگم اینکار بی فایده ست ولی با همه اینها اگر باز هم مایل هستی هر کار که دلت میخواد انجام بده چون...ما همه تلاشمون رو کردیم ولی نتیجه ای نگرفتیم.
جهانگیر با صدای لرزانی گفت:منظورتون اینه که...
او نتوانست جمله اش را به پایان ببرد دکتر گفت:منظورم اینه که ما دیگه هیچ امیدی به نجات همسرت نداریم...متاسفم دکتر باز شروع به صحبت کرد شاید میخواست با کلمات تسکین بخش او را آرام نگه دارد اما جهانگیر دیگر صدای او را نمیشنید.درونش آشوب عجیبی به پا شده بود تاب ایستادن در انجا را نداشت انگار قلبش میخواست از سینه اش بیرون بزند.براه افتاد راهروهای بیمارستان را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت قدمهایش لحظه به لحظه شتاب بیشتری میگرفتند میخواست از آن محیط بیرون برود دیگر تاب تحمل بوی ضد عفونی که در فضا به مشام میرسید را نداشت نمیخواست چشمش به اونیفورم هیچ پرستاری بیفتد از مشاهده تخت ها بیزار بود و از هر چه بوی مرگ میداد.
هنگامیکه توی اتوموبیل نشست آن را به سرعت به حرکت در آورد اما نمیدانست به کجا میرود.ضمیر ناخودآگاهش او را به سویی میکشاند.باید بدنبال مرهمی میگشت تا قلب زخم دیده اش را التیام دهد.باید سنگ صبوری میافت تا از دردهای درونش با او بگوید.ناامید از همه جا در گوشه ای توقف کرد.در همان حال طنین بانگ الله اکبر همچون نوری بود که دنیای درونش را روشن کرد.اذان مغرب بندگان صالح را بسوی درگاه معبود میکشاند تا سر به سجده خاکش گذارند و دلها را به نور ایمانش جلا دهند.
در آن میان گنبد طلایی رنگ شاه چراغ نگاهش را نوازش کرد.سرش را بر پشتی صندلی گذاشت و آه از نهادش بر آمد:
پروردگارا بنده ناسپاست را ببخش.با وجود رحمت بی دریغ تو چطور توانستم تا این حد ناامید باشم.تویی که شفای دل دردمندانی تویی که روشنی بخش قلبهای تیره ای تویی که نوای بینوایانی.پلکهای جهانگیر از اشک خیس بود.گویی قطرات اشک غبار غم را از دل او پاک کرد و ندایی درونی او را بسوی حضرت فراخواند با قدمهای شتاب آلود به آن سو شتافت عده ای زوار در حال نماز بودند.جهانگیر مستقیم به سوی ضریح رفت و پنجه هایش را در حصار مشبک آن فرو کرد.به نیازی بدانجا آمده بود پس حاجتش را خالصانه با حضرت در میان گذاشت.
زمانیکه دوباره پشت فرمان قرار گرفت احساس سبکی میکرد.انگار بار سنگینی را از روی سینه اش برداشته بودند.به قصد رفتن به منزل به پیش راند.باید با اهواز تماس میگرفت و آقای خلیلی و مادر زهره را در جریان حوادث میگذاشت.با ورود او منزل اعظم خانم طبق معمول به پیشوازش آمد.او میدانست که زهره لحظات بحرانی ای را میگذراند از این رو جرات نداشت از حال او بپرسد.
بعد از احوالپرسی با تردید پرسید:چه خبر؟
صدای جهانگیر خفه به گوش رسید:دکتر امروز آخرین حرفش رو زد و گفت دیگه هیچ امیدی نداره.
قلب اعظم لرزید جهانگیر یکراست سراغ تلفن رفت اعظم پرسید:حالا میخوای چیکار کنی؟
جهانگیر گفت:باید با خانواده اش تماس بگیرم حتما میخوان در آخرین لحظه ها بالای سرش باشن.
جهانگیر سرگرم گرفتن شماره بود که نگاه اعظم به پاکت نامه روی میز افتاد.
-راستی جهان...
جهانگیر کمی عصبی بنظر میرسید گویا خط آزاد نمیکرد.گوشی را با غیظ سرجایش گذاشت و بسوی اعظم خانم نگاه کرد.اعظم گفت:این نامه رو امروز یکی از کارکنان بیمارستان نمازی آورد میگفت به اقای سالار بگید موضوع خیلی مهمه.
جهانگیر با کنجکاوی نامه را از دست او گرفت و نگاهی به دست خط روی آن انداخت آدرس به صورت دقیق نوشته شده بود اما دست خط بنظر آشنا نمیرسید.بر روی مبلی کنار تلفن نشست و با خستگی گفت:خاله جون بی زحمت یه فنجون چای برای من بیارید سرم داره از درد میترکه.
در پاکت را از هم گشود و شروع به خواندن نامه کرد.
درون اشپزخانه اعظم سرگرم ریختن چای بود اما لرزش دستش مانع از اینکار میشد تراوش اشک هم نگاهش را تار کرده بود با گوشه روسری اش چشمها را پاک کرد و دو دستی قوری را محکم گرفت.
وقتی سینی محتوی فنجان چای را به اتاق میبرد در این فکر بود که جهانگیر با این شکست دوباره چه خواهد کرد؟از دست رفتن زهره دیگر قابل تحمل نبود
درگیر این افکار وارد اتاق شد در همان زمان جهانگیر با شتاب از کنارش گذشت اعظم از رفتار او حیران مانده بود.
-جهان کجا داری میری؟
-خاله باید زودتر برم فعلا نمیتونم توضیح بدم.
اعظم خانم ناخود آگاه بدنبال او کشیده شد و گفت:لااقل بگو کجا میری؟
جهانگیر همانطور که دوان دوان طول حیاط را میپیمود با صدای رسایی گفت:میرم بیمارستان خاله جون دعا کنید به موقع برسم.
در این ساعت از شب محیط بیمارستان ساکت تر از مواقع دیگر به نظر میرسید.جهانگیر به محض وورد یکراست به سراغ پذیرش رفت و سراغ دکتر حکیمی رو گرفت.پرستار توضیح داد که ساعت کار دکتر به پایان رسیده و احتمالا بیمارستان را ترک کرده است.جهانگیر با اعصابی تحریک شده گفت:خانم پرستار من باید همین الان دکتر رو ببینم موضوع مرگ و زندگی در بینه.
پرستار مشغول بررسی یکی از پرونده ها بود ناگهان دستی بر روی شانه جهانگیر قرار گرفت و صدایی گفت:چی شده سالار جان چرا اینقدر عصبانی هستی؟
جهانگیر برگشت و با دیدن دکتر حکیمی چهره اش از هم باز شد:دکتر موضوع مهمی پیش آمده که باید با شما در میون بزارم.
بدنبال آن با عجله نامه را از جیبش بیرون کشید و مقابل دکتر گرفت و گفت:بهتره اینو بخونید تا بدونید منظورم چیه.
دکتر پس از مطالعه آن دست نویس با حیرت نگاهی به او انداخت و پرسید:ممکنه این مطلب حقیقت داشته باشه؟
جهانگیر گفت:

تا 231

R A H A
10-22-2011, 02:25 AM
اگر حقيقت نداشت،چرا بايد اين نامه به دست من برسه؟ از اين گذشته، همسر قبلي من هم در ست از همين مرض از بين رفت.
دكتر از حالت بُهت خارج شد و در حالي كه نوشته را به جهانگير پس ميداد، گفت:
در اين صورفوراً بايد اقدام كنيم، شما بهتره هر چه زودنر، اون داروي گياهي نوشته شده رو پيدا كنيد و به اينجا بياريد، منم همراه تيم پزشكي، تلاش مي كنيم تمام خون بدن زهره رو عوض كنيم... پرستار فوراً پيچ كنيد. كه دكتر نجات و دكتر بازبار، در اطاق شماره هشت حاضر باشد، ضمناً، دو نفر از پرستاران خبره را هم به اونجا بفرستيد. من مي رم آماده بشم.
زهره، در حالت اغما نفهميد كه پزشكان، چه تلاش وسعس را براي بهبود حال او آغاز كردند. جهانگير نيز پس از پرس و جو الاش زياد، داوري مورد نظر را در يكي از عطاري هاي قديمي شهر پيدا كرد.
آن شب، لحظه اي خواب به چشم او و خانم مالك نيامد. نگاه منتظر آن دو، همچنان برروي زهره، خيره مانده بود تا شايد حركت كوچكي در او ببينند. جوشانده ي داوري گياهي، از مسير لوله ي بازيكي وارد معده ي زهره مي شد و قطرات سرم، همچنان مواد غذايي بدن او را تامين مي كرد.
عاقبت پس از ساعت ها انتظار، خستگي بر جهانگير و عمه خانم غالب شد و خواب هر دوي آنها را در ربود.
با طلوع خورشيد، آفتاب از لابلاي پرده ي نيمه باز كركره فضاي اطاق راروشن كرد. پلك هاي سته ي زهره، به سختي از هم باز شد و نگاهش آْرام در اطراف به گردش درآمد. وجود جهانگير كه سر را كنار بستر از گذشته و به خواب رفته بود، گرمي ملايمي را در رگهايش پاشيد. نوازش آهسته ي انگشتانش، گيجي خواب را از او گرفت، وقتي چشمش به زهره افتاد، زبانش بند آمد.(آيا اين معجره حقيقت داشت؟)
تيم پزشكي و كلبه ي پرستاراني كه از نجات زهره باخبر شدند، با خوشحالي به هم تبريك مي گفتند. جهانگير، جعبه هاي شيريني را بين بخش هاي مختلف تقسيم كرد و خدممه ي بيمارستان را با دادن مژگاني، در شادي خود شريك نمود.
خبر سلامتي زهره،تلفني به اطلاع اهوازيها رسيد، احمد آقا در حالي كه سر از ا نمي شناخت، قرار گذاشت كه به اتفاق زري و بچه ها به سوي شيراز حركت كند.
دكتر حكيمي با چهره اي بشاش و سرحال، دستي برشانه ي جهانگير زد و گفت:
حالا ديدي كه دست خدا، بالاترين دست هاس همان طور كه مي بيني، همسرت داره به مرور سلامتش رو به دست مياره. البته به خاطر صدمه ي شديدي كه به اون وارد شده، دوران نقاهت و بيهودي طولانيع و تو بايد كمي صبر داشته باشي و فقط به طور كامل و به نحوه مطلوب ا زهره پرستاري كني.
جهانگير كه از شوق مي لرزيد، پرسيد:
دكتر جان، اگه قول بدم پرستار خوبي باشم، اجازه مي ديد، زهره رو با خودم به منزل ببرم؟
دكتر گفت:
چرا كه نه، اتفاقاً فكر مي كنم محيط مزل قشنگ شما، خيلي بهتر از محيط بيمارستان باشه، البته يكي دو روز بايد صبر كني بعد اونو جابجا كنيم.
روزي كه زهره را به منزل مي برند، همه چيز براي پذيرايي از او، مهيا بود. گوسفندي جلوي پايش ذبح كردند و منقل اسپند را برايش به گردش درآوردند.
او همان طور كه به بازوي جهانگير، تكيه داده بود با پاهاي لرزان وارد حياط شد عده اي از اقوام در محوطه ي حياط ايستاده بودند و به مناسب بازگشت زهره، هل هله مي كردند. در آن بين چهره ي احمد آقا و همسرش زري، اشك آلود به نظر مي رسيد، اشكي كه از شوق ديدار دوباره ي زهره، بي اراده فرو مي چكيد.
در اواسط فصل بهار، عطر گل هاي بهاري، فضاي حياط را معطر مرده بود. زهره با نگاهي به تپه ي زيبايي كه پوشيده از گل هاي رنگارنگ بود، به وجد آمد و در حالي كه دست جهانگير را مي فرست، با نفس عميقي سينه اش را از هواي دل انگيز بهار پر كرد. جهانگير با نگاهي سرشار از عشق، بع آرامي گفت:
به منزل خوش آمدي خانم سالار.
زهره نيز با نگاه تشكرآميزي، لبخند زنان گفت:
ممنونم آقاي سالار.
آن روز منزل خان، همان حال و هواي سابق را پيدا كرده بود. جهانگير اعلام مرد بع ميمنت سلامتي زهره، و شكرگزاري به درگاه پروردگار، تا يك هفته، ظهر وشب، براي مستمندان غذاي طبخ شده بفرستند.اين خبر، شور و شوق خاصي را در بين حاضرين به وجود آورد و همه دست به كار شدند تا در اين امر خبر سهمي داشته باشند. دوران نقاهت زهره، به مرور سپري شد. پس از گذشت دو هفته، او سلامت خود را كاملاً بازيافته بود و ديگر از آن چهره ي تكيده و رخساره رنگ پريده خبري نبود. در يكي از همين روزها، زهره با سرخوشي گفت:
به به عجب بويي!
جهانگير كه لحظه اي از او غافل نيم شد، مشتاقانه پرسيد:
چه بويي؟!
زهره كه به آرامي از بسترش پايين مي آمد، گفت:
بوي قرمه سبزي رو ميگم، هوس كردم امروز غذا رو روي ميز و كنار شما بخورم.
جهانگير سرمست و خوشحال او را در آغوش كشيد و چند دور به گرد خود چرخاند.
زهره كه گونه هايش كاملاً گلگون شده بود، با لبخند نمكيني گفت:
چه عجب، خيال كردم پاك كردم فراموش كردي كه ما با هم ازدواج كرديم.
جهانگير كه از شادي سر از پا نمي شناخت، نگاه شيطنت آميز را به چشمان او دوخت و گفت:
فراموش نكردم بودم، فقط دنباليك فرصت مناسب مي گشتم كه اين رو به عروس زيبايم يادآوري كنم.
زهره، از گرماي وجود او نشاط آمد و با لحن پرتمنايي گفت:
مي شه
منو از اين اطاق بيرون ببري؟ نمي دوني چقدر دلم مي خواد ميون درختا قدم بزنم.
جهانگير گفت:
اگر احساس ضعف نمي كني با كمال ميل، به شرط اين كه زياد خودت رو خسته نكني.
تماشاي طبيعت زيبا و گرماي روحبخش خورسيد، سرخي خوش رگي را برگونه هاي زهره نمودار كرد. پس از گذشت زمان كوتاهي كه آن دو قدم زنان طول حياط را پيمودند، نگاه به قسمتي از ساختمان افتاد كه قبلاً خانم سالار در آنجا زندگي مي كرد. با نگاهي به جهانگير پرسيد:
راستي نگفتي چرا خانم سالار از اينجا رفت.
جهانگير احساس مي كرد بايد حقيقت را با همسرش در ميان بگذارد از اين رو گفت:
براي اينكه روي موندن رو نداشت.
زهره متعجب پرسيد:
چرا؟!
جهاگير او را بر روي يكي از سكوهاي سيماني در زير سايه ي درختي نشاند و در كنارش قرار گرفت و گفت:
جريانش مفصل و ناراحت كننده ست، حوصله ي شنيدنش رو داري؟
زهره گفت:
راستش خيلي كنجكاوم كردي از اول تعريف كن ببينم موضوع از چه قرار بوده.
جهانگير گفت:
حقيقتش ازهمون ابتدايي كه زيور، با پدرام ازدواج كرد، هيچ وقت از او خوشم نمي آمد، ولي با همه اينها، اصلاً فكر نمي كردم كه تا اين حد زن شيطان صفتي باشه. هيچ مي دوني بيماريتو، يك نوع مسموميت شديد بود كه براثر دادن يك نوع داروي گياهي بروز كرده بود؟ نميدونم كي، ولي اين طور كه خود زيور گفته، سم رو به وسيله ي يك نوع شيريني خونگي به خورد تو داده.
چشمان زهره از تعجب گرد شد و با حيرت گفت:
پس اون چندباري كه از من پذيرايي كرد قصد اين كار رو داشت؟ ولي چرا؟! من كه با زيو دشمني نداشتم؟
جهانگير گفت:
ظاهراً او ب تو حسادت مي كرده، البته اين كار رو تنها با تو نكرده، شمسي بيچاره اوليت قرباني او بود. رنگ از روي زهره پريد و اين بار با ناباوري پرسيد:
زيور باعث مرگ شمسي شد؟!
جهانگير سرش را با تاسف تكان داد وگفت:
كسي باورش نمي شه ولي خود زيور، قبل از مرگش به اين موضوع اعتراف كرده.
زهره پرسيد:
مرگ؟! مگه زيور مرده؟
جهانگير گفت:
چوب خدا بي صداست، تو فكر ميكني انسان سزاي اعمال بدش رو نمي بينه؟ اين طور كه شنيدم با زجر زيادي مرده.
زهره پرسيد:
ولي تو از كجا فهميدي كه اون مرده؟
جهانگير گفت:
چند وقت پيش نامه اي به دستم رسيد، نام و نشاني از فرستنده نامه نبود، فقط مي دونستم ه از بيمارستان نمازي فرستاده شده. ظاهراً نامه رو يك پرستار نوشته بود، اون گفته بود، چند روز قبل از فرستادن نامه، بياري رو به بيمارستان منتقل مي كنن كه در اثر تصادف، سخت صئمه ديده بود. بيمار وقتي به هوش مياد، خودش رو خانم سالار معرفي مي كنه، پرستار نوشته بود، هردو پاي بيمار كاملاً خرد شده بود و اگر زنده مي موند، تا آخر عمر، فلج مي شد. گويا زيور بعد از به هوش اومدن، وقتي به حال خودش پي مي بره، به فكر تلافي كارهاي زشت قبليش مي افته كه شايد به اين طريق از بار گناهانش كمتر كنه، براي همين از پرستار مي خواد كه اين نامه رو از طرف اون بنويسه و براي ما بفرسته.
زهره يك لحظه به آن چه شنيده بود فكر كردو گفت:
واقعاً عجيبه كه با وجود همهي اون آزمايش ها، پزشك ها نتونستن به وجود اين سم پي ببرن!
جهانگير گفت:
اتفاقاًٌ زيور در اعترافاتش به اين نكته هم اشاره كرده و گفته كه اين سم، به طرز مرموزي انسان رو از بين مي بره و هيچ اثري از خودش به جا نمي ذاره. گويا پيرمردي كه اين گياه سمي رو به او داده، راه علاج درد رو هم گفته، چون در نامه اشاره شده بود، براي نجات شخص مسموم، اول بايد تمام خون بدن رو عوض كننو بعد، از جوشانده ي گياهي كه اسمش رو نامه نوشته بود، به بيمار بدهند تا اثر گياه قبلي از بين بره.
زهره با نگاهي به سوي او گفت:
پيداست خدا خيلي به من رحم كرده، بيچاره شمسی، اون به اندازه ي من خوش باشي نبود.
نگاه جهانگير نيز به سوي او برگشت و گفت:
در حقبقت خداوند بهاو هم رحم كرد، مي دوني چرا؟ بعد از مرگش، پزشك ها نتونسته بودند به علت بيماريش پي ببرن، جسدش رو كالبد شكافي كردند و به سرطان در حال رشدي در قسمت ريه هاي او پي بردند، مطمئناً اگر شمسي زده مي موند، با بروز اين بيماري زجري بيشتري مي كشيد.
زهره متوجه اندوه كلام او شد و گفت:
اميدوارم تونسته باشي غم هاي گذشته رو فراموش كني.
دست جهانگير به دور از حلقه شد و در حالي كه او را به خود نزديك مي كرد، بي آرامي گفت:
در كنار تو، من هيچ غمي ندارم.
صداي اعظم خانم از جلوي عمارت، آنها را متوجه خود كرد. او در كنار خانم مالك، ايستاده بود، آنها با چهره ي شادمان سرگرم تماشاي آن زوج جوان بودند، در همان حال اعظم خانم با لحن سرخوشي گفت:
ـ اگر راز و نيازتون تمام شد بياييد كه غذا يخ كرد.


پايان