tina
10-18-2011, 04:41 PM
دين و فلسفه در غرب مسيحى از ابتدا تا دوره اصلاح دينى (1)
نويسنده:محمد ايلخانى
اشاره
نويسنده در اين مقاله در پى بررسى تاريخى اعتقادات مسيحى از ديدگاه فلسفه دين با توجه به رابطه عقل و ايمان است. متكلمان مسيحى رابطه فلسفه يا عقل با دين و ايمان را تا عصر اصلاح دينى (Reformation) به چهار طريق فهميدند: فلسفه به مثابه دين، فلسفه به مثابه معيار فهم دين، فلسفه به مثابه خادم دين، و فلسفه به مثابه معرفتى جداى از دين. فلسفه به مثابه دين، نظر به فهم دين در چارچوب فلسفه و عقلانيت يونانى داشت. فلسفه به مثابه معيار فهم دين، دين را به گزاره هاى عقلانى تقليل داد و در قرون يازدهم و دوازدهم و هم چنين هفدهم تا نوزدهم طرفدارانى داشت. فلسفه به مثابه خادم دين، كلام مسيحى را ايجاد كرد كه معروف ترين شكل آن در غرب «كلام طبيعىِ» توماس اكوئينى است و مى توان آن را «دين فلسفى» خواند. فلسفه به مثابه معرفتى جداى از دين در قرون نخست ميلادى رواج خاصى داشت و در قرون وسطا نيز طرفدارانى براى خود يافت و جريان اصلى در پروتستانتيزم شد. اين برداشت از رابطه دين با فلسفه در تاريخ، ايمان گرايى را شكل داد.
عقل در اين بحث به معناى عقلانيت يونانى است; عقلانيتى كه در نظام هاى فلسفى يونان ظهور كرد و به عنوان ميراث عقلى بشرِ نيم كره غربى در تمدن هاى اروپايى و اسلامى براى تبيين آنچه معرفت انسان بدان دست مى يافت و مى يابد، به كار رفته است و مى رود. ايمان نيز به معناى توجه، دل بستگى، يا نظر به امر قدسى يا الوهيت و همراهى عاطفى با آن بدون تبيين عقلى و وصف فلسفىِ يونانى است. از اين جهت، رابطه ايمان و عقل، يا به عنوان ديگر دين و فلسفه، در سه دوره تاريخ تفكر غرب كه به دوره يونان و روم، دوره قرون وسطا و دوره جديد و معاصر معروف است، براى بسيارى از متفكران غربى و همچنين براى بسيارى از يهوديان و مسلمانان مورد توجه بوده و امروزه نيز از مباحثى است كه انديشمندان بسيارى در نيم كره غربى به تفكر در باب آن مى پردازند. اين بحث در فلسفه دين نيز از موضوع هاى اصلى است.
همان طور كه عقلانيت فلسفى با وجود شباهت و ساختار يگانه، در اين دوره هاى تاريخى و در سه فرهنگ عمده نيم كره غربى يعنى مسيحيت، اسلام و يهوديت به يك صورت نبوده است و در تاريخ با عقلانيت هاى متفاوت مواجه مى شويم، تعريف و موضوع ايمان نيز بسيار مورد بحث بوده و مؤمنان و متفكران در تعريف خويش از دين از ساختارهاى متفاوت دينى سخن گفته اند و مى گويند. حتى در يك دين نيز گاهى نوع و عملكرد دين براى دو مؤمن كاملا متفاوت است و گاهى انسان به اين انديشه مى رسد كه در نزد بسيارى از مؤمنانِ به يك دين، شباهت مفاهيم از نوع اشتراك لفظى است.
در اين مقاله، نظر بر اين است كه خوانندگان را با چند جريان عمده دينى ـ فلسفى و تاريخىِ مسيحيت غربى تا دوره اصلاح دينى آشنا سازيم و نوع ارتباط بين ايمان و عقل را در نزد متفكران مهمِ اين چند جريان به طور خيلى خلاصه بيان كنيم. جريان هاى عمده كلامى پس از دوره اصلاح دينى، چه در ميان كاتوليك ها و چه در فِرَق و گروه هاى پروتستان، ساختار و اصول ديدگاههايشان در اين موضوع پايدار مانده است. سبب اين امر اين است كه ساختار دينى شان; يعنى ديدگاه پولُسى از مسيحيت همراه با سنت كليسا و يا در نقد سنت كليسا تفاوت چندانى با گذشته نكرده است; چنان كه در اكثر موارد تبيين هاى متكلمان جديد و تعاريفى كه از موضوع مى دهند، فقط نقطه نظر جديدى در موضوع و ساختار واحد است. رفرم يا اصلاح ديگرى خارج از اين دو جريان عمده دينى در تفكر دينىِ اروپاى غربى بهوقوع نپيوسته است، بلكه تبيين هاى جديد در همان ساختار دينى، به خصوص در نزد پروتستان ها، ظهور يافته كه با تحولات اجتماعىِ قرون جديد همراه بوده است.
در اروپا قبل از ظهور مسيحيت، اديان يونانى و پس از آن، اديان رومى و اديان ژرمنى شكل دهنده اعتقادات اقوام عمده اروپايى بودند. اديان يونانى ـ رومى و ژرمنى از خانواده اديان هند و اروپايى بودند. در عصر جانشينان اسكندر مقدونى و روميان، اديان شرقى در فرهنگ يونانى مآبِ اين دو امپراتورى رواج خاصى يافتند. اين اديان به طور عمده از ايران، بين النهرين، فلسطين و لبنان، مصر و شمال آفريقا به سرزمين هاى اين دو امپراتورى سرازير شدند. اديان شرقى گاهى به طور مستقل، ولى بيشتر اوقات با ادغام شدن با اعتقادات دينى و فلسفىِ يونانى مآبان ساختارهاى جديد دينى اى بهوجود آوردند كه معروف ترين شاهد تاريخىِ آن مسيحيت پولسى ـ يوحنايى است كه از آميزش دين يهود و آراى فلسفى ـ دينىِ يونانى مآب بهوجود آمد و دين حاكم بر تمدن غرب شد.
با اين حال، نخستين برخورد يا به عبارت ديگر، تلاقىِ مفاهيم دينى و فلسفى در يونان كلاسيك، يعنى عصر قبل از اسكندر، رخ داد. البته بايد توجه كرد كه نوع و ساختار دين در دوره كلاسيك يونان با ساختار اديان ابراهيمى متفاوت است و در نتيجه، ارتباط عقلانيت يا عقلانيت هاى يونانى با اين دو ساختار دينى عكس العمل هاى متفاوتى را برانگيخته است.
دين در دوره يونان كلاسيك چندخدايى بود و كتاب يا متنى هم به عنوان مرجع راستْ دينى نداشت. اصولا در ساختار اين دين كه به دين دولت شهرى معروف است، مفهوم نبى و كسى كه ارتباط با خداى قاهر و آفريننده عالم داشته باشد يافت نمى شد. عالم را عده اى از خدايان اداره مى كردند كه خود آنان نيز در جهان متولد شده بودند. اخلاق اين خدايان چيزى برتر از اخلاق آدميان نبود. ارتباط مؤمنان با خدايان بيشتر از طريق آيين ها و مناسك انجام مى شد و در اين ميان معبد نقش عمده اى داشت. البته بسيارى از اين آيين ها خانوادگى بودند و در خانواده انجام مى گرفتند. هر معبد يك يا چند خدا را بر ديگر خدايان ترجيح مى داد. عدم هماهنگىِ آيين هاى دينى در معابد ـ كه بيشتر به جهان بينىِ چند خدايى و ترجيح خدا يا خدايانِ يك معبد بر خدايان معابد ديگر مربوط مى شد ـ ، آيين هاى خانوادگى و عدم وجود متن مقدسى كه مرجع و حجت اعتقادات باشد، از جمله دلايلى بودند كه مانع شكل گيرىِ سنتِ واحدِ غالب دينى و سازمان منسجم روحانيت به عنوان مدافع و مفسر آن در عصر يونان باستان شد. البته با ورود آيين هايى همچون آيين هاى فيثاغورى و اورفئوسى كه تحت تأثير اديان شرقى، نوعى باطنى گرى و مفاهيم عرفانى را تعليم مى دادند، نوعى نظم اعتقادى در يونان به وجود آمد، ولى طرفداران اين دو دين در اقليت بودند و با وجود اين كه متفكرانى همچون افلاطون تحت تأثير آنها قرار گرفتند، اين دينِ دولت شهرى چون از سازمانى اسطوره اى برخوردار بود، مدنظر متفكران يونانى قرار گرفت.
دين يونان باستان ساختارى اسطوره اى داشت و اعتقادات خود را با روايات اساطيرى بيان مى كرد. از قرن ششم قبل از ميلاد گروهى ظهور كردند كه فيلسوف اما ارسطو با روش جديدى كه به منطق صورى معروف است و در مقابل منطق ديالكتيكىِ سقراط و يا تأملات روحانىِ برخى از رساله هاى متأخرِ افلاطون بود، سعى در دين زدايى به معناى اسطوره زدايى در تبيين عالم كرد و با وضوح منطقى و روش كاملا عقلانى به تبيين عالم پرداخت. او روش فكرى صريح و يك معنايى خود را در مقابل روش سِرگشا و چند معناى دينى قرار داد.
فيلسوفان يونان در اخلاق، سياست و چگونگىِ اداره جامعه به نوشتن رساله پرداختند. آنان اخلاقى با معيارهاى جديد، در مقابل اخلاق مبهم و گاه فاسد خدايان ارائه كردند و خواستند نظم عقلانى اى را كه براى طبيعت در نظر گرفته بودند، با نظم عقلانى اجتماعى جديدى كامل كنند. اگر فلسفه مشائى را، كه آخرين نظام فلسفىِ دوره يونانى كلاسيك است، نقطه پايان تفكر اين دوره تا قبل از ظهور عصر يونانى مآبى بدانيم، به نظر مى رسد كه كم كم روايت اسطوره اى ـ دينىِ عالم جاى خود را به روايت عقلى از جهان داد، امّا در دوره يونانى مآبى اوضاع فرق كرد.
جريان غالب فلسفه يونانى مآب، كه از حمله اسكندر مقدونى در قرن چهارم قبل از ميلاد ظاهر شد و تا قرن ششم ميلادى در تمدن يونانى ـ رومى ادامه يافت، دينى بود. اكثر متفكران اين دوره تحت تأثير اديان شرقى و گرايش هايى در خودِ تفكر يونانى، فلسفه را دين، و دين را امرى فلسفى مى دانستند. ايمانْ فلسفى گرديد و عقلانيتِ فلسفىْ اشراقى شد و حقيقتْ يك منشأ الهى پيدا كرد. البته بايد در نظر داشت كه معناى فلسفه در اين عصر تغيير يافت. فلسفه ديگر عقلانيت مشائى نبود كه عقل را در استدلال نظرى انتزاع شده از عالم تجربه تعريف مى كرد و مى كوشيد با مبانى منطق صورى به حقيقت دست يابد. براى طرفداران آميزش دين و فلسفه، فلسفه همانند دين امرى آسمانى بود و روش تفكر ديگر نه روش دوطرفه ديالكتيكى افلاطون بود و نه روش منطقى ارسطويى، بلكه كم كم به امرى شخصى تبديل شد كه همراه با تأملات روحانى اى بود كه حاصل درون گرايى و درون نگرى فردى و گاهى نيز همراه با زهد بود. اين درون گرايى فردى هر چه از عالم مادى فاصله مى گرفت توانايى بيشترى براى كسب اشراق مابعدالطبيعى داشت. در اين دوره، عقلانيت مشائى مورد بى مهرى قرار گرفت و مشائى بودن مترادف با مادى بودن شد. اصولا انسانِ نيم كره غربى بسيار خوش شانس بود كه آثار ارسطو توانست به سلامت اين دوره را بپيمايد و مورد استفاده آيندگان قرار گيرد.
در اين دوره، فيلسوف ديگرى همانند ارسطو و افلاطون نبود كه تبيين عقلانى عالم و علوم متداول را در مدرسه تدريس و در مقابل آن مزد دريافت كند; او راهنما و مرشدى شد كه وظيفه نجات انسان را به عهده گرفت و حتى مدعى اتحاد با لوگوس يا عالَم الهىِ مُثل و دريافت نوعى وحى شد.
البته در اين عصر از جريان هاى رواقى قديم و متوسط نبايد غافل بود كه در عين دين دارى، عالم مادى را از عالم الهى جدا نكردند و قانون مندى اى براى عالم در نظر گرفتند كه جبرِ طبيعى و همراه آن نفى اختيار را براى انسان به همراه آورد. اما جريان رواقى متأخر با سنت افلاطونى ميانه جمع شد و عالم مادى را از عالم الهى جدا كرد.
در كنار اين ديدگاه ها، ساختار دينى ـ فلسفى ديگرى به نام گنوسى گرايى يا عرفان ثنوى مشاهده مى كنيم. در اين جريان ثنوى كه تقابل جهان شناختى عالم مادى (عالم ظلمت) و عالم الهى (عالم نور) را پذيرفته بود، معرفت اين مسيحيان در چارچوب بدبينانه پولسى، فلسفه يونان را حكمت انسان ناميده، آن را به عنوان حكمت كفر، در مقابل حكمت الهى، رد مى كردند.
در عصر يونانى مآبى با ورود دين يهود و مسيحيت به جهان يونانى مآب، جريانى فكرى به وجود آمد كه تبديل به جريان غالب در غرب شد. دين يهود نداى توحيد را در خاور نزديك سر داده بود; دينى كه براساس پيمانى تاريخى با يهوه شكل گرفته بود. در اين پيمان، ابراهيم به نمايندگى از قوم يهود به يهوه قول پرستش و اطاعت از دستورهايش را داد. در مقابل، يهوه نيز به حمايت از اين قوم و هدايت آن به سرزمين موعود پرداخت. دين يهود برخلاف دين يونانيان داراى كتاب بود. خداى يهود نه تنها خالق عالم بود و وجودى قبل از عالم داشت، بلكه در عالم نيز دخالت مى كرد و به راهنمايى انسان ها مى پرداخت. او براى اين كار از ميان آنان افرادى را برگزيد تا وظيفه هدايتشان را از طرف او به عهده گيرند و براى زندگى بهتر انسان ها قوانين شريعت را به آنها اعطا كرد. يهوديان مانند فيلسوفان يونانى مجبور نبودند تا كتب اخلاق بنويسند; از كتب راجع به سياست و چگونگى اداره جامعه نيز نزد آنان خبرى نبود، خدايشان از طريق پيامبران و با شريعت، طريق چگونه زيستن و چگونه رفتاركردن با ديگران را به آنان آموخته بود. روحانيان نيز به عنوان حافظ سنت دينى، پس از پيامبران راهنمايى مردم و دفاع از سنت را به عهده گرفتند. يهودى به تبيين جهان شناختى طبيعت روى خوش نشان نمى داد. عناصر طبيعى براى او بنفسه علت اشياء نبودند. او نمى توانست نظام علّى مستقلى را در طبيعت بيابد، چون علت واقعى خدا است و طبيعت يكسره تحت تسلط خالقش قرار دارد و خدا هر طور كه مى خواهد آن را اداره مى كند. يهودى حتى سير امور طبيعى را نيز نمى توانست بشناسد، زيرا مشيت الهى بر جهان حاكم و بر انسان ها پوشيده بود. بدين ترتيب يهودى جهان را با ايمانش و در ايمانش مى ديد. هر چه را در عالم مى گذشت با ايمانش مورد تحليل قرار مى داد و از الوهيت هميشه طلب امداد مى كرد. اما اين نوع نگرش به عالم ديرى نپاييد. آشنايى يهوديان با يونانيان، آنان را نيز به بررسى عالم، فارغ از متون دينى كشانيد.
يهودى از دو طريق با فرهنگ يونانى آشنا شد. با تسلط اسكندر و سپاهيانش بر فلسطين و تشكيل امپراتورى يونانى مفاهيم چندى از عقلانيت يونانى در متون مقدس يهود، كه در اين دوره نوشته شدند، وارد شد. اما تماس مستقيم يهوديان با فرهنگ يونانى با حضور يهوديان مهاجر در سرزمين هاى يونانى و لاتينى زبان رخ داد.
با هجوم اقوام ديگر به فلسطين، بسيارى از يهوديان از اين سرزمين خارج شدند و در مناطق خارج از فلسطين سكنا گزيدند. عده بسياى به سرزمين هاى يونانى زبان، از جمله اسكندريه رفتند. اينان با وجود دورى از وطن، به آيين خود وفادار ماندند و تبعيت خود را از مرجعيت معبد اورشليم اظهار داشتند، اما تحت تأثير فرهنگ، آداب و رسومِ غالب، كم كم زبان مادرى خود را فراموش كردند، چنانكه ديگر كتاب مقدس را به زبان عبرى نمى فهميدند. براى فهم متون دينى، اين كتاب در حدود قرن سوم قبل از ميلاد به زبان يونانى ترجمه شد و نام هفتادگان با بار معنايى خاصشان وارد كتاب مقدس شدند. از لحاظ محتوايى نيز از انسانْ شكلىِ خداى يهود در متون نخست كتاب مقدس، به خصوص در سفر پيدايش، كاسته شد.
متفكرى كه بزرگ ترين قدم را براى نزديكى جهان بينى يهودى و تفكر يونان برداشت، فيلون كه پدر علم هرمنوتيك جديد است، استفاده كرد و اين همان روشى بود كه در جهان يونانى و رومى براى تفسير متون ادبى رواج خاصى داشت. در اين روش، خواننده و يا مفسر براى ظاهر و باطن متن دو معنا در نظر مى گرفت. در حقيقت آنچه نويسنده نوشته است، معناى ديگرى دارد و معناى واقعى آن نيست كه نويسنده در ظاهر كلمات گفته است و از اين رو ، بايد به بطنِ متن رفت و باطن آن را درك كرد.
فيلون اين روش را در قرائت كتاب مقدس به كار برد. به نظر او، اين كتاب دو معنا دارد; معنايى كه از ظاهر متن درك مى شود و معناى باطنى كه فيلون از آن، معناى نمادين را مى فهميد. او معناى نمادين يا سمبليك را براى اشياى مقدس و حتى لباس روحانيان نيز قائل بود و در تفسير كتاب مقدس به جاى فهم تاريخى اين كتاب، فهم انسان مدارانه و جهان شناختى را بر اساس آراى افلاطونيان عصرش مدنظر قرار داد و از اين جهت از سنت يهودى دور شد و به سنت يونانى نزديك گشت و به عبارت ديگر، نخستين پايه هاى علم كلام، يعنى درك مفاهيم ابراهيمى با عقلانيت يونانى را ريخت; سنتى كه پس از او در سه دين يهود، مسيحيت و اسلام تا امروز ادامه دارد.
با ظهور عيساى ناصرى به عنوان مسيح در فلسطين، تفاسير متعددى از عمل و شخصيت او در اين سرزمين و خارج از آن شكل گرفت. نقطه مشترك اين مسيحيان عيساى ناصرى به عنوان منجى بود، ولى نوع قرائتشان از شخصيت او و نقشى كه براى او در عالم در نظر مى گرفتند بسيار متفاوت بود و ساختارهاى دينى مختلفى را نشان مى داد; تا جايى كه گاهى نام مسيح در ميان آنان فقط در حدّ اشتراك لفظى بود. البته اين تفاسير را در گروه اديان نجات بخش نيز كه در عصر يونانى مآب طرفداران بسيار داشتند، مى توان جمع كرد. هر گاه اين نوع قرائت به دين يهود نزديك مى شد، نجات بخشى در تاريخ بود و هنگامى كه از آن فاصله مى گرفت به ذهنيت يونانى مآب نزديك مى شد و نجات بخشى به امرى غيرتاريخى تبديل مى گشت، تا جايى كه نزد گنوسيسيان نجات از تاريخ بود. بنا به دلايل مختلف، كه در اينجا فرصت توضيح آنها نيست، هيچ يك از اين تفاسير تا چند قرن نتوانست خود را به عنوان سنت حاكم دينى بر ديگر گروه ها يا فرقه ها تحميل كند. به نظر مى رسد از نيمه دوم قرن سوم، گروهى كه تركيبى از باورهاى پولسى ـ يوحنايى را به عنوان مبناى اعتقادات خود پذيرفتند تعدادشان از ديگران پيشى گرفت و بزرگ ترين گروه را شكل دادند و در تاريخ كم كم خود را بر ديگران تحميل كردند.
از لحاظ تاريخى، نخستين گروه از مسيحيان، يهوديانى بودند كه مسيح را به عنوان «مشياه» اين گروه از عقلانيت يونانى در تفسير دينى خود سودى نبردند و ايمان خود را در و با سنت تاريخ مدار و شريعت مدار يهودى بيان كردند.
باقىِ گروه هاى عمده مسيحى در ارتباط با جهان بينى يونانى مآب شخصيت و اعمال مسيح را تفسير و از اين جهت رابطه اى خاص با فرهنگ فلسفى يونانى برقرار كردند. گنوسيسيانِ مسيحى در نقطه مقابل جريان نزديك به يهودى بودند. اينان با تفسيرى ثنوى از عالم، مسيح را خدايى از دربار خداى خير مى دانستند كه براى نجات انسان از خداى شر به عالم، كه مخلوق و حوزه عمل خداى شر است، فرود آمد و معرفت يا عرفانليونى در قرن سوم ميلادى ايشان را به فيلسوف بودن متهم مى كردند. البته فلسفه و عقلانيتى را كه گنوسيسيان با آن نظام اعتقادى ـ عرفانى خويش بنا كردند اشراقى بود. خداى خير به عنوان حقيقت و نورالانوار از طريق اشراق، حقيقت را به هم جوهريانش، يعنى نفوس انسانى، اعطا مى كند; حقيقتى كه به عنوان معرفت غيرعلمى، غيرعقلانى، غيرتجربى نجات بخش است.
تفسير ديگر از مسيحيت، تفسير پولس بود. او به روشنى الوهيت مسيح را مطرح كرد. مرگ مسيح برفراز صليب، سبب پاكىِ ذات انسان و نجات او و همراه انسان، نجات كل عالم خواهد شد. پولس با اين تفسير از مقام و عمل مسيح، از سنت ابراهيمى فاصله گرفت و به سنت دينى يونانى مآب و اديان اسرارآميز كه نجات را جهان شناختى و براساس دخالت مستقيم الوهيت مى دانستند نزديك شد و اين در حالى است كه سنت ابراهيمى فقط بر توحيد صرف تأكيد مى كرد و رابطه انسان با خدا را براساس آنچه خداوند به انسان هايى به عنوان رسول يا پيامبر ابلاغ مى كرد و اينان راهنمايى مردم را به عهده مى گرفتند، تبيين مى نمود.
به نظر پولس، ايمان اعتقاد به واقعه اى تاريخى است كه در آن با تجسدِ الوهيت، گناه انسان بخشيده شد. اين اعتقاد امرى دفعى، درونى و روحانى است; جذبه و كششى است به طرف واقعيتى جاويدان و ناديدنى. (معرفتِ نجات بخش) را من مى گويم و به سخنان گنوسيس هاى دروغين توجه نكنيد. در اينجا به نظر مى رسد كه پولس از ايمان به منزله يك فعل باطنى و روحانى به طرف ايمان به معناى معرفت مى رود و نظريه فلسفى ـ عرفانىِ ايمان را مى پذيرد; نظريه اى كه بسيارى از طرفدارانش در قرون بعد با آن به مبارزه برخاستند.
جهت گيرى پولس له يا عليه فلسفه را مى توان به دو بخش تقسيم كرد: قبل و بعد از سخنرانى اش در آريوباغِ آتن. البته در هر دو صورت او اصولا نظر خوشى نسبت به تبيين عالم بدون در نظر گرفتن ايمان نداشت ، زيرا معتقد بود كه عقل انسان، گناه آلود شده است و قدرت شناخت حقيقت را بدون امداد غيبى ندارد. آنچه انسان مى گويد ، گفته اى شيطانى است و به فساد منتهى مى شود، و آنچه از طرف خدا با ايمان به دست مى آيد ، حقيقت است. بدين ترتيب ، فلسفه به عنوان حكمت انسانى و دنيوى باعث گمراهى است و مسيحيت به عنوان حكمت الهى ، آدميان را به نجات و سعادت جاويدان كه در اتحاد با مسيح است رهنمون مى شود. البته نبايد تناقض بين دنيا و الوهيت را نزد پولس مطلق كرد. او معتقد بود جهان بر اثر گناه خلق شده و تحت تسلط گناه و نيروهاى اهريمنى است، با اين حال گاهى از نظم عالم در جهت شناخت خداوند و نيروهاى غيبى ياد مى كرد. چنان كه در نامه اش به روميان نوشته است: «... چيزهاى ناديده او يعنى قوّت سرمدى و الوهيّتش از حين آفرينشِ عالم به وسيله كارهاى او فهميده و ديده مى شود...» براى اثبات وجود خدا به عنوان توجيه دينى صحت روش خود به كار برد.
اما شايد ملاقات پولس با فلاسفه اپيكورى و رواقى در آتن، كه رساله اعمال رسولان از آنان به عنوان بت پرستان نام مى برد، و سخنرانى اش براى آنان در آريوباغ مهم ترين ملاقاتش با گروه فلاسفه يونانى بود. آنچه اين رساله از سخنان او نقل كرده، گفتار درباره خداى خالقِ عالم به طريقى رواقى است. او حتى سخن از اين گفت كه انسان از نژاد خداست. اين سخن ما را به ياد ارتباط انسان با خدا در فلسفه هاى رواقى مى اندازد كه به وحدت وجود منتهى مى شود. پولس از رستاخيز مسيح از مرگ نيز گفت كه داور همه در روز آخر خواهد بود. سخن پولس كه به اين جا رسيد عده اى او را مسخره كردند و عده اى ديگر نيز با امتناع از توجه كردن به پولس، گوش فرادادن به سخنان او را به وقتى ديگر موكول كردند. در اينجا او به تعريف ايمان به عنوان يك حكمت باز مى گردد; يعنى ايمان را نوعى معرفت مى داند نه فعل باطنى و اعتقاد به واقعه اى تاريخى. در اين جا او در نظر دارد كه تحقير يونانيان را براى او و اعتقاداتش به خود آنان بازگرداند.
در هر صورت، در غرب يكى از موضوع هاى مورد علاقه عارفان و ايمان گرايان مسيحى تا به امروز، تفسير پولس از عيسى مسيح و اعمالش به عنوان مسيحيت ، تبيين ايمان به عنوان جنون در مقابل حكمت انسانى بوده است. تقابل حكمت به حكمت كفر و انسانى، از يك طرف، و حكمت الهى و نجات دهنده از طرف ديگر در تاريخ كلام مسيحى حضورى مستمر داشته است.
ادامه دارد...
نويسنده:محمد ايلخانى
اشاره
نويسنده در اين مقاله در پى بررسى تاريخى اعتقادات مسيحى از ديدگاه فلسفه دين با توجه به رابطه عقل و ايمان است. متكلمان مسيحى رابطه فلسفه يا عقل با دين و ايمان را تا عصر اصلاح دينى (Reformation) به چهار طريق فهميدند: فلسفه به مثابه دين، فلسفه به مثابه معيار فهم دين، فلسفه به مثابه خادم دين، و فلسفه به مثابه معرفتى جداى از دين. فلسفه به مثابه دين، نظر به فهم دين در چارچوب فلسفه و عقلانيت يونانى داشت. فلسفه به مثابه معيار فهم دين، دين را به گزاره هاى عقلانى تقليل داد و در قرون يازدهم و دوازدهم و هم چنين هفدهم تا نوزدهم طرفدارانى داشت. فلسفه به مثابه خادم دين، كلام مسيحى را ايجاد كرد كه معروف ترين شكل آن در غرب «كلام طبيعىِ» توماس اكوئينى است و مى توان آن را «دين فلسفى» خواند. فلسفه به مثابه معرفتى جداى از دين در قرون نخست ميلادى رواج خاصى داشت و در قرون وسطا نيز طرفدارانى براى خود يافت و جريان اصلى در پروتستانتيزم شد. اين برداشت از رابطه دين با فلسفه در تاريخ، ايمان گرايى را شكل داد.
عقل در اين بحث به معناى عقلانيت يونانى است; عقلانيتى كه در نظام هاى فلسفى يونان ظهور كرد و به عنوان ميراث عقلى بشرِ نيم كره غربى در تمدن هاى اروپايى و اسلامى براى تبيين آنچه معرفت انسان بدان دست مى يافت و مى يابد، به كار رفته است و مى رود. ايمان نيز به معناى توجه، دل بستگى، يا نظر به امر قدسى يا الوهيت و همراهى عاطفى با آن بدون تبيين عقلى و وصف فلسفىِ يونانى است. از اين جهت، رابطه ايمان و عقل، يا به عنوان ديگر دين و فلسفه، در سه دوره تاريخ تفكر غرب كه به دوره يونان و روم، دوره قرون وسطا و دوره جديد و معاصر معروف است، براى بسيارى از متفكران غربى و همچنين براى بسيارى از يهوديان و مسلمانان مورد توجه بوده و امروزه نيز از مباحثى است كه انديشمندان بسيارى در نيم كره غربى به تفكر در باب آن مى پردازند. اين بحث در فلسفه دين نيز از موضوع هاى اصلى است.
همان طور كه عقلانيت فلسفى با وجود شباهت و ساختار يگانه، در اين دوره هاى تاريخى و در سه فرهنگ عمده نيم كره غربى يعنى مسيحيت، اسلام و يهوديت به يك صورت نبوده است و در تاريخ با عقلانيت هاى متفاوت مواجه مى شويم، تعريف و موضوع ايمان نيز بسيار مورد بحث بوده و مؤمنان و متفكران در تعريف خويش از دين از ساختارهاى متفاوت دينى سخن گفته اند و مى گويند. حتى در يك دين نيز گاهى نوع و عملكرد دين براى دو مؤمن كاملا متفاوت است و گاهى انسان به اين انديشه مى رسد كه در نزد بسيارى از مؤمنانِ به يك دين، شباهت مفاهيم از نوع اشتراك لفظى است.
در اين مقاله، نظر بر اين است كه خوانندگان را با چند جريان عمده دينى ـ فلسفى و تاريخىِ مسيحيت غربى تا دوره اصلاح دينى آشنا سازيم و نوع ارتباط بين ايمان و عقل را در نزد متفكران مهمِ اين چند جريان به طور خيلى خلاصه بيان كنيم. جريان هاى عمده كلامى پس از دوره اصلاح دينى، چه در ميان كاتوليك ها و چه در فِرَق و گروه هاى پروتستان، ساختار و اصول ديدگاههايشان در اين موضوع پايدار مانده است. سبب اين امر اين است كه ساختار دينى شان; يعنى ديدگاه پولُسى از مسيحيت همراه با سنت كليسا و يا در نقد سنت كليسا تفاوت چندانى با گذشته نكرده است; چنان كه در اكثر موارد تبيين هاى متكلمان جديد و تعاريفى كه از موضوع مى دهند، فقط نقطه نظر جديدى در موضوع و ساختار واحد است. رفرم يا اصلاح ديگرى خارج از اين دو جريان عمده دينى در تفكر دينىِ اروپاى غربى بهوقوع نپيوسته است، بلكه تبيين هاى جديد در همان ساختار دينى، به خصوص در نزد پروتستان ها، ظهور يافته كه با تحولات اجتماعىِ قرون جديد همراه بوده است.
در اروپا قبل از ظهور مسيحيت، اديان يونانى و پس از آن، اديان رومى و اديان ژرمنى شكل دهنده اعتقادات اقوام عمده اروپايى بودند. اديان يونانى ـ رومى و ژرمنى از خانواده اديان هند و اروپايى بودند. در عصر جانشينان اسكندر مقدونى و روميان، اديان شرقى در فرهنگ يونانى مآبِ اين دو امپراتورى رواج خاصى يافتند. اين اديان به طور عمده از ايران، بين النهرين، فلسطين و لبنان، مصر و شمال آفريقا به سرزمين هاى اين دو امپراتورى سرازير شدند. اديان شرقى گاهى به طور مستقل، ولى بيشتر اوقات با ادغام شدن با اعتقادات دينى و فلسفىِ يونانى مآبان ساختارهاى جديد دينى اى بهوجود آوردند كه معروف ترين شاهد تاريخىِ آن مسيحيت پولسى ـ يوحنايى است كه از آميزش دين يهود و آراى فلسفى ـ دينىِ يونانى مآب بهوجود آمد و دين حاكم بر تمدن غرب شد.
با اين حال، نخستين برخورد يا به عبارت ديگر، تلاقىِ مفاهيم دينى و فلسفى در يونان كلاسيك، يعنى عصر قبل از اسكندر، رخ داد. البته بايد توجه كرد كه نوع و ساختار دين در دوره كلاسيك يونان با ساختار اديان ابراهيمى متفاوت است و در نتيجه، ارتباط عقلانيت يا عقلانيت هاى يونانى با اين دو ساختار دينى عكس العمل هاى متفاوتى را برانگيخته است.
دين در دوره يونان كلاسيك چندخدايى بود و كتاب يا متنى هم به عنوان مرجع راستْ دينى نداشت. اصولا در ساختار اين دين كه به دين دولت شهرى معروف است، مفهوم نبى و كسى كه ارتباط با خداى قاهر و آفريننده عالم داشته باشد يافت نمى شد. عالم را عده اى از خدايان اداره مى كردند كه خود آنان نيز در جهان متولد شده بودند. اخلاق اين خدايان چيزى برتر از اخلاق آدميان نبود. ارتباط مؤمنان با خدايان بيشتر از طريق آيين ها و مناسك انجام مى شد و در اين ميان معبد نقش عمده اى داشت. البته بسيارى از اين آيين ها خانوادگى بودند و در خانواده انجام مى گرفتند. هر معبد يك يا چند خدا را بر ديگر خدايان ترجيح مى داد. عدم هماهنگىِ آيين هاى دينى در معابد ـ كه بيشتر به جهان بينىِ چند خدايى و ترجيح خدا يا خدايانِ يك معبد بر خدايان معابد ديگر مربوط مى شد ـ ، آيين هاى خانوادگى و عدم وجود متن مقدسى كه مرجع و حجت اعتقادات باشد، از جمله دلايلى بودند كه مانع شكل گيرىِ سنتِ واحدِ غالب دينى و سازمان منسجم روحانيت به عنوان مدافع و مفسر آن در عصر يونان باستان شد. البته با ورود آيين هايى همچون آيين هاى فيثاغورى و اورفئوسى كه تحت تأثير اديان شرقى، نوعى باطنى گرى و مفاهيم عرفانى را تعليم مى دادند، نوعى نظم اعتقادى در يونان به وجود آمد، ولى طرفداران اين دو دين در اقليت بودند و با وجود اين كه متفكرانى همچون افلاطون تحت تأثير آنها قرار گرفتند، اين دينِ دولت شهرى چون از سازمانى اسطوره اى برخوردار بود، مدنظر متفكران يونانى قرار گرفت.
دين يونان باستان ساختارى اسطوره اى داشت و اعتقادات خود را با روايات اساطيرى بيان مى كرد. از قرن ششم قبل از ميلاد گروهى ظهور كردند كه فيلسوف اما ارسطو با روش جديدى كه به منطق صورى معروف است و در مقابل منطق ديالكتيكىِ سقراط و يا تأملات روحانىِ برخى از رساله هاى متأخرِ افلاطون بود، سعى در دين زدايى به معناى اسطوره زدايى در تبيين عالم كرد و با وضوح منطقى و روش كاملا عقلانى به تبيين عالم پرداخت. او روش فكرى صريح و يك معنايى خود را در مقابل روش سِرگشا و چند معناى دينى قرار داد.
فيلسوفان يونان در اخلاق، سياست و چگونگىِ اداره جامعه به نوشتن رساله پرداختند. آنان اخلاقى با معيارهاى جديد، در مقابل اخلاق مبهم و گاه فاسد خدايان ارائه كردند و خواستند نظم عقلانى اى را كه براى طبيعت در نظر گرفته بودند، با نظم عقلانى اجتماعى جديدى كامل كنند. اگر فلسفه مشائى را، كه آخرين نظام فلسفىِ دوره يونانى كلاسيك است، نقطه پايان تفكر اين دوره تا قبل از ظهور عصر يونانى مآبى بدانيم، به نظر مى رسد كه كم كم روايت اسطوره اى ـ دينىِ عالم جاى خود را به روايت عقلى از جهان داد، امّا در دوره يونانى مآبى اوضاع فرق كرد.
جريان غالب فلسفه يونانى مآب، كه از حمله اسكندر مقدونى در قرن چهارم قبل از ميلاد ظاهر شد و تا قرن ششم ميلادى در تمدن يونانى ـ رومى ادامه يافت، دينى بود. اكثر متفكران اين دوره تحت تأثير اديان شرقى و گرايش هايى در خودِ تفكر يونانى، فلسفه را دين، و دين را امرى فلسفى مى دانستند. ايمانْ فلسفى گرديد و عقلانيتِ فلسفىْ اشراقى شد و حقيقتْ يك منشأ الهى پيدا كرد. البته بايد در نظر داشت كه معناى فلسفه در اين عصر تغيير يافت. فلسفه ديگر عقلانيت مشائى نبود كه عقل را در استدلال نظرى انتزاع شده از عالم تجربه تعريف مى كرد و مى كوشيد با مبانى منطق صورى به حقيقت دست يابد. براى طرفداران آميزش دين و فلسفه، فلسفه همانند دين امرى آسمانى بود و روش تفكر ديگر نه روش دوطرفه ديالكتيكى افلاطون بود و نه روش منطقى ارسطويى، بلكه كم كم به امرى شخصى تبديل شد كه همراه با تأملات روحانى اى بود كه حاصل درون گرايى و درون نگرى فردى و گاهى نيز همراه با زهد بود. اين درون گرايى فردى هر چه از عالم مادى فاصله مى گرفت توانايى بيشترى براى كسب اشراق مابعدالطبيعى داشت. در اين دوره، عقلانيت مشائى مورد بى مهرى قرار گرفت و مشائى بودن مترادف با مادى بودن شد. اصولا انسانِ نيم كره غربى بسيار خوش شانس بود كه آثار ارسطو توانست به سلامت اين دوره را بپيمايد و مورد استفاده آيندگان قرار گيرد.
در اين دوره، فيلسوف ديگرى همانند ارسطو و افلاطون نبود كه تبيين عقلانى عالم و علوم متداول را در مدرسه تدريس و در مقابل آن مزد دريافت كند; او راهنما و مرشدى شد كه وظيفه نجات انسان را به عهده گرفت و حتى مدعى اتحاد با لوگوس يا عالَم الهىِ مُثل و دريافت نوعى وحى شد.
البته در اين عصر از جريان هاى رواقى قديم و متوسط نبايد غافل بود كه در عين دين دارى، عالم مادى را از عالم الهى جدا نكردند و قانون مندى اى براى عالم در نظر گرفتند كه جبرِ طبيعى و همراه آن نفى اختيار را براى انسان به همراه آورد. اما جريان رواقى متأخر با سنت افلاطونى ميانه جمع شد و عالم مادى را از عالم الهى جدا كرد.
در كنار اين ديدگاه ها، ساختار دينى ـ فلسفى ديگرى به نام گنوسى گرايى يا عرفان ثنوى مشاهده مى كنيم. در اين جريان ثنوى كه تقابل جهان شناختى عالم مادى (عالم ظلمت) و عالم الهى (عالم نور) را پذيرفته بود، معرفت اين مسيحيان در چارچوب بدبينانه پولسى، فلسفه يونان را حكمت انسان ناميده، آن را به عنوان حكمت كفر، در مقابل حكمت الهى، رد مى كردند.
در عصر يونانى مآبى با ورود دين يهود و مسيحيت به جهان يونانى مآب، جريانى فكرى به وجود آمد كه تبديل به جريان غالب در غرب شد. دين يهود نداى توحيد را در خاور نزديك سر داده بود; دينى كه براساس پيمانى تاريخى با يهوه شكل گرفته بود. در اين پيمان، ابراهيم به نمايندگى از قوم يهود به يهوه قول پرستش و اطاعت از دستورهايش را داد. در مقابل، يهوه نيز به حمايت از اين قوم و هدايت آن به سرزمين موعود پرداخت. دين يهود برخلاف دين يونانيان داراى كتاب بود. خداى يهود نه تنها خالق عالم بود و وجودى قبل از عالم داشت، بلكه در عالم نيز دخالت مى كرد و به راهنمايى انسان ها مى پرداخت. او براى اين كار از ميان آنان افرادى را برگزيد تا وظيفه هدايتشان را از طرف او به عهده گيرند و براى زندگى بهتر انسان ها قوانين شريعت را به آنها اعطا كرد. يهوديان مانند فيلسوفان يونانى مجبور نبودند تا كتب اخلاق بنويسند; از كتب راجع به سياست و چگونگى اداره جامعه نيز نزد آنان خبرى نبود، خدايشان از طريق پيامبران و با شريعت، طريق چگونه زيستن و چگونه رفتاركردن با ديگران را به آنان آموخته بود. روحانيان نيز به عنوان حافظ سنت دينى، پس از پيامبران راهنمايى مردم و دفاع از سنت را به عهده گرفتند. يهودى به تبيين جهان شناختى طبيعت روى خوش نشان نمى داد. عناصر طبيعى براى او بنفسه علت اشياء نبودند. او نمى توانست نظام علّى مستقلى را در طبيعت بيابد، چون علت واقعى خدا است و طبيعت يكسره تحت تسلط خالقش قرار دارد و خدا هر طور كه مى خواهد آن را اداره مى كند. يهودى حتى سير امور طبيعى را نيز نمى توانست بشناسد، زيرا مشيت الهى بر جهان حاكم و بر انسان ها پوشيده بود. بدين ترتيب يهودى جهان را با ايمانش و در ايمانش مى ديد. هر چه را در عالم مى گذشت با ايمانش مورد تحليل قرار مى داد و از الوهيت هميشه طلب امداد مى كرد. اما اين نوع نگرش به عالم ديرى نپاييد. آشنايى يهوديان با يونانيان، آنان را نيز به بررسى عالم، فارغ از متون دينى كشانيد.
يهودى از دو طريق با فرهنگ يونانى آشنا شد. با تسلط اسكندر و سپاهيانش بر فلسطين و تشكيل امپراتورى يونانى مفاهيم چندى از عقلانيت يونانى در متون مقدس يهود، كه در اين دوره نوشته شدند، وارد شد. اما تماس مستقيم يهوديان با فرهنگ يونانى با حضور يهوديان مهاجر در سرزمين هاى يونانى و لاتينى زبان رخ داد.
با هجوم اقوام ديگر به فلسطين، بسيارى از يهوديان از اين سرزمين خارج شدند و در مناطق خارج از فلسطين سكنا گزيدند. عده بسياى به سرزمين هاى يونانى زبان، از جمله اسكندريه رفتند. اينان با وجود دورى از وطن، به آيين خود وفادار ماندند و تبعيت خود را از مرجعيت معبد اورشليم اظهار داشتند، اما تحت تأثير فرهنگ، آداب و رسومِ غالب، كم كم زبان مادرى خود را فراموش كردند، چنانكه ديگر كتاب مقدس را به زبان عبرى نمى فهميدند. براى فهم متون دينى، اين كتاب در حدود قرن سوم قبل از ميلاد به زبان يونانى ترجمه شد و نام هفتادگان با بار معنايى خاصشان وارد كتاب مقدس شدند. از لحاظ محتوايى نيز از انسانْ شكلىِ خداى يهود در متون نخست كتاب مقدس، به خصوص در سفر پيدايش، كاسته شد.
متفكرى كه بزرگ ترين قدم را براى نزديكى جهان بينى يهودى و تفكر يونان برداشت، فيلون كه پدر علم هرمنوتيك جديد است، استفاده كرد و اين همان روشى بود كه در جهان يونانى و رومى براى تفسير متون ادبى رواج خاصى داشت. در اين روش، خواننده و يا مفسر براى ظاهر و باطن متن دو معنا در نظر مى گرفت. در حقيقت آنچه نويسنده نوشته است، معناى ديگرى دارد و معناى واقعى آن نيست كه نويسنده در ظاهر كلمات گفته است و از اين رو ، بايد به بطنِ متن رفت و باطن آن را درك كرد.
فيلون اين روش را در قرائت كتاب مقدس به كار برد. به نظر او، اين كتاب دو معنا دارد; معنايى كه از ظاهر متن درك مى شود و معناى باطنى كه فيلون از آن، معناى نمادين را مى فهميد. او معناى نمادين يا سمبليك را براى اشياى مقدس و حتى لباس روحانيان نيز قائل بود و در تفسير كتاب مقدس به جاى فهم تاريخى اين كتاب، فهم انسان مدارانه و جهان شناختى را بر اساس آراى افلاطونيان عصرش مدنظر قرار داد و از اين جهت از سنت يهودى دور شد و به سنت يونانى نزديك گشت و به عبارت ديگر، نخستين پايه هاى علم كلام، يعنى درك مفاهيم ابراهيمى با عقلانيت يونانى را ريخت; سنتى كه پس از او در سه دين يهود، مسيحيت و اسلام تا امروز ادامه دارد.
با ظهور عيساى ناصرى به عنوان مسيح در فلسطين، تفاسير متعددى از عمل و شخصيت او در اين سرزمين و خارج از آن شكل گرفت. نقطه مشترك اين مسيحيان عيساى ناصرى به عنوان منجى بود، ولى نوع قرائتشان از شخصيت او و نقشى كه براى او در عالم در نظر مى گرفتند بسيار متفاوت بود و ساختارهاى دينى مختلفى را نشان مى داد; تا جايى كه گاهى نام مسيح در ميان آنان فقط در حدّ اشتراك لفظى بود. البته اين تفاسير را در گروه اديان نجات بخش نيز كه در عصر يونانى مآب طرفداران بسيار داشتند، مى توان جمع كرد. هر گاه اين نوع قرائت به دين يهود نزديك مى شد، نجات بخشى در تاريخ بود و هنگامى كه از آن فاصله مى گرفت به ذهنيت يونانى مآب نزديك مى شد و نجات بخشى به امرى غيرتاريخى تبديل مى گشت، تا جايى كه نزد گنوسيسيان نجات از تاريخ بود. بنا به دلايل مختلف، كه در اينجا فرصت توضيح آنها نيست، هيچ يك از اين تفاسير تا چند قرن نتوانست خود را به عنوان سنت حاكم دينى بر ديگر گروه ها يا فرقه ها تحميل كند. به نظر مى رسد از نيمه دوم قرن سوم، گروهى كه تركيبى از باورهاى پولسى ـ يوحنايى را به عنوان مبناى اعتقادات خود پذيرفتند تعدادشان از ديگران پيشى گرفت و بزرگ ترين گروه را شكل دادند و در تاريخ كم كم خود را بر ديگران تحميل كردند.
از لحاظ تاريخى، نخستين گروه از مسيحيان، يهوديانى بودند كه مسيح را به عنوان «مشياه» اين گروه از عقلانيت يونانى در تفسير دينى خود سودى نبردند و ايمان خود را در و با سنت تاريخ مدار و شريعت مدار يهودى بيان كردند.
باقىِ گروه هاى عمده مسيحى در ارتباط با جهان بينى يونانى مآب شخصيت و اعمال مسيح را تفسير و از اين جهت رابطه اى خاص با فرهنگ فلسفى يونانى برقرار كردند. گنوسيسيانِ مسيحى در نقطه مقابل جريان نزديك به يهودى بودند. اينان با تفسيرى ثنوى از عالم، مسيح را خدايى از دربار خداى خير مى دانستند كه براى نجات انسان از خداى شر به عالم، كه مخلوق و حوزه عمل خداى شر است، فرود آمد و معرفت يا عرفانليونى در قرن سوم ميلادى ايشان را به فيلسوف بودن متهم مى كردند. البته فلسفه و عقلانيتى را كه گنوسيسيان با آن نظام اعتقادى ـ عرفانى خويش بنا كردند اشراقى بود. خداى خير به عنوان حقيقت و نورالانوار از طريق اشراق، حقيقت را به هم جوهريانش، يعنى نفوس انسانى، اعطا مى كند; حقيقتى كه به عنوان معرفت غيرعلمى، غيرعقلانى، غيرتجربى نجات بخش است.
تفسير ديگر از مسيحيت، تفسير پولس بود. او به روشنى الوهيت مسيح را مطرح كرد. مرگ مسيح برفراز صليب، سبب پاكىِ ذات انسان و نجات او و همراه انسان، نجات كل عالم خواهد شد. پولس با اين تفسير از مقام و عمل مسيح، از سنت ابراهيمى فاصله گرفت و به سنت دينى يونانى مآب و اديان اسرارآميز كه نجات را جهان شناختى و براساس دخالت مستقيم الوهيت مى دانستند نزديك شد و اين در حالى است كه سنت ابراهيمى فقط بر توحيد صرف تأكيد مى كرد و رابطه انسان با خدا را براساس آنچه خداوند به انسان هايى به عنوان رسول يا پيامبر ابلاغ مى كرد و اينان راهنمايى مردم را به عهده مى گرفتند، تبيين مى نمود.
به نظر پولس، ايمان اعتقاد به واقعه اى تاريخى است كه در آن با تجسدِ الوهيت، گناه انسان بخشيده شد. اين اعتقاد امرى دفعى، درونى و روحانى است; جذبه و كششى است به طرف واقعيتى جاويدان و ناديدنى. (معرفتِ نجات بخش) را من مى گويم و به سخنان گنوسيس هاى دروغين توجه نكنيد. در اينجا به نظر مى رسد كه پولس از ايمان به منزله يك فعل باطنى و روحانى به طرف ايمان به معناى معرفت مى رود و نظريه فلسفى ـ عرفانىِ ايمان را مى پذيرد; نظريه اى كه بسيارى از طرفدارانش در قرون بعد با آن به مبارزه برخاستند.
جهت گيرى پولس له يا عليه فلسفه را مى توان به دو بخش تقسيم كرد: قبل و بعد از سخنرانى اش در آريوباغِ آتن. البته در هر دو صورت او اصولا نظر خوشى نسبت به تبيين عالم بدون در نظر گرفتن ايمان نداشت ، زيرا معتقد بود كه عقل انسان، گناه آلود شده است و قدرت شناخت حقيقت را بدون امداد غيبى ندارد. آنچه انسان مى گويد ، گفته اى شيطانى است و به فساد منتهى مى شود، و آنچه از طرف خدا با ايمان به دست مى آيد ، حقيقت است. بدين ترتيب ، فلسفه به عنوان حكمت انسانى و دنيوى باعث گمراهى است و مسيحيت به عنوان حكمت الهى ، آدميان را به نجات و سعادت جاويدان كه در اتحاد با مسيح است رهنمون مى شود. البته نبايد تناقض بين دنيا و الوهيت را نزد پولس مطلق كرد. او معتقد بود جهان بر اثر گناه خلق شده و تحت تسلط گناه و نيروهاى اهريمنى است، با اين حال گاهى از نظم عالم در جهت شناخت خداوند و نيروهاى غيبى ياد مى كرد. چنان كه در نامه اش به روميان نوشته است: «... چيزهاى ناديده او يعنى قوّت سرمدى و الوهيّتش از حين آفرينشِ عالم به وسيله كارهاى او فهميده و ديده مى شود...» براى اثبات وجود خدا به عنوان توجيه دينى صحت روش خود به كار برد.
اما شايد ملاقات پولس با فلاسفه اپيكورى و رواقى در آتن، كه رساله اعمال رسولان از آنان به عنوان بت پرستان نام مى برد، و سخنرانى اش براى آنان در آريوباغ مهم ترين ملاقاتش با گروه فلاسفه يونانى بود. آنچه اين رساله از سخنان او نقل كرده، گفتار درباره خداى خالقِ عالم به طريقى رواقى است. او حتى سخن از اين گفت كه انسان از نژاد خداست. اين سخن ما را به ياد ارتباط انسان با خدا در فلسفه هاى رواقى مى اندازد كه به وحدت وجود منتهى مى شود. پولس از رستاخيز مسيح از مرگ نيز گفت كه داور همه در روز آخر خواهد بود. سخن پولس كه به اين جا رسيد عده اى او را مسخره كردند و عده اى ديگر نيز با امتناع از توجه كردن به پولس، گوش فرادادن به سخنان او را به وقتى ديگر موكول كردند. در اينجا او به تعريف ايمان به عنوان يك حكمت باز مى گردد; يعنى ايمان را نوعى معرفت مى داند نه فعل باطنى و اعتقاد به واقعه اى تاريخى. در اين جا او در نظر دارد كه تحقير يونانيان را براى او و اعتقاداتش به خود آنان بازگرداند.
در هر صورت، در غرب يكى از موضوع هاى مورد علاقه عارفان و ايمان گرايان مسيحى تا به امروز، تفسير پولس از عيسى مسيح و اعمالش به عنوان مسيحيت ، تبيين ايمان به عنوان جنون در مقابل حكمت انسانى بوده است. تقابل حكمت به حكمت كفر و انسانى، از يك طرف، و حكمت الهى و نجات دهنده از طرف ديگر در تاريخ كلام مسيحى حضورى مستمر داشته است.
ادامه دارد...