توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شیدایی | فهیمه رحیمی
shirin71
10-18-2011, 03:33 PM
فصل اول
در مطب را که باز کردم لحظه ای ایستادم. در سالن انتظار دو زن و سه مرد به انتظار نوبت نشسته بودند.
قدم پیش گذاشته و بدون توجه به نگاه بیماران تا نزدیک میز منشی پیش رفتم و با نگاهی سطحی به ساعت روی دیوار گفتم:
-من برای ساعت هفت وقت گرفته ام.
خانم منشی لبخندی بر لب آورد و گفت :
-درست است ، اما دکتر تاخیر ورود داشته اند و باید به انتظار بنشینید یا اینکه وقت دیگری بگیرید.
پرسیدم:
-آخرین نفر هستم؟
سر فرو آورد و من با نگاهی به بیماران میان ماندن و رفتن مردد ماندم. صندلی نزدیک میز منشی خالی بود و شاید همین خالی بودن صندلی موجب شد تا بنشینم و رفتن را فراموش کنم. صدای دستگاه چرخ دندان از داخل مطب شنیده میشد. نگاهم بیماران را کاوید. ازطرز نشستن بیماران حدس زدم که دو خانم همراه همسران خود آمده اند و یکی از مردان تنها ست.
برای یقین از حدس بار دیگر از منشی پرسیدم :
-من نفر چندم هستم؟
گفت:
-چهارمی هستید.
صدای دستگاه خاموش شد و لحظاتی بعد مردی میانسال خارج شد و روبروی میز ایستاد و با گرفتن نوبتی دیگر از در خارج شد.
یک مرد و یک زن بلند شدند و با هم وارد مطب شدند.از گفتگوی آرام و نجوا گونه ای که میان مرد و زن نشسته انجام گرفت با خود فکر کردم ، تنها من و آن مرد آخر به تنهایی آمده ایم و همراهی نداریم. نگاه اجمالی به او انداختم و گمان دارم که هیبت ظاهری اش موجب شد تا با دقت به او نگاه کنم.
موهای نسبتا بلند و محاسن درویش مسلک و پیراهنی گلدار با دستمال گردنی که به سبک پیشاهنگان گره خورده بود و شلوار مشکی که با کفشهای کتانی آدیداسش همگونی نداشت. عینکی ذره بینی بر چشم داشت و روزنامه عصر را مطالعه میکرد ، پلاکی از جنس پلاتین به دست داشت اما
در انگشتش انگشتری دیده نمی شد. حدس زدم سنی میان چهل و یکی و دو سال داشته باشد. شاید اگر محاسن خود را می تراشید جوان تر نیز به نظر میرسید.
نمی دانم از سنگینی نگاهم بود یا اینکه ناخوداگاه موجب شد که دست از مطالعه بردارد و به من نگاه کند. از کندو کاو سریع دست کشیدم و نگاهم را به سوی منشی که او هم کتابی را مطالعه می کرد برگرداندم و بی اختیار نفس بلندی کشیدم.
صدای دستگاه بلند شد و سکوت محیط را شکست و همزمان با آن صدای غرش آسمان و رعد و برق که لحظه ای تاثیر بر نور آبا ژور گذاشت به گوش رسید ، مرد بلند شد وزنامه را روی میز شیشهای وسط سالن گذاشت و کنار پنجره ایستاد و به خیابان نگاه کرد. من از فرصت سود جستم و بلند شدم روزنامه را برداشتم تا انتظار را با مطالعه به پایان ببرم. نه سر مقاله برایم جالب بود و نه اخبار اقتصادی. شاید در صفحه نیازمندیها خبر قابل توجهی پیدا میکردم دعوت به همکاری ستونی بود که از بالا تا به آخر خواندم و واجد شرایط دو شرکت بودم. با خط کشیدن دور ستون و یادداشت کردن شماره تلفن دست از مطالعه کشیدم.
زن و مرد رفته و از اینکه متوجه خروج و ورود آنها نشده بودم لحظه ای دچار تردید شدم و از منشی پرسیدم:
-رفتند؟
با دست به صندلیهای آنها اشاره کردم و خانم منشی که سوالاتم باعث قطع مطالعه اش شده بود با نا خرسندی گفت:
-رفته اند داخل مطب!
مرد که گفتگوی ما را شنیده بود لب به سخن باز کرد و گفت:
-اگر درد آزارتان می دهد از نوبت من استفاده کنید!
لبخند زدم و گفتم:
-نه ممنونم!
او از پنجره دور شد و روی صندلی دیگری نشست و بار دیگر روزنامه را برداشت و در همان حال گفت:
-خدا کند برق قطع نشود و کارمان انجام شود.
به خانم منشی نگاه کردم که مطالعه را از سر گرفته بود و فهمیدم که مخاطب مرد من هستم. پس به جای پاسخ با تبسم حرفش را تایید کردم و برای آنکه کاری انجام داده باشم در کیفم را باز کردم و بداخل آن نگاه کردم. دقایق انتظار خواب آلودم کرده بود و خمیازهای ناخواسته کسالتم را بروز داد، مرد جایگاه پاهایش را با یکدیگر عوض کرد و گفت:
-اگر دکتر تاخیر نکرده بود همه به موقع به کارهایمان رسیده بودیم.
خانم منشی سر از کتاب برداشت و گفت:
-در بیمارستان عمل داشتند ، مجروحی بود که باید فکش عمل می شد.
مرد پرسید:
-تصادفی؟
منشی با لحن رنجیده زیر لبی گفت: بله!
فکر کردم که مرد کنجکاوی کرده و سوالات دیگری می پرسد اما او به همین سوال بسنده کرد و بار دیگر سکوت حاکم شد. از سنگینی نگاه او دچار ترس شدم و برای جدا شدن ار آن به خود حرکت دادم و به ساعت چشم دوختم. یک ساعت گذشته بود و گویی ساعتهای متوالی را گذرانده ام.
با خروج زن و مرد و تنظیفی که گوشه ای از آن از میان سیمای زن پیدا بود به خود گفتم،« کشیدن دندان که انقدر وقت لازم نداشت.»
مرد بلند شد و هنگام وارد شدن به مطب لحظه ای ایستاد و رو به من گفت:
-شما بفرمایید.
سر تکان دادم و گفتم:
-متشکرم.
او داخل مطب شد و من نفس آسوده ای کشیدم. خانم منشی به صدای شنیده شدن تیک تیک گوشی تلفن را برداشت و با گفتن چشم دکتر، رو به من کرد و گفت: بفرمایید تو. دکتر منتظر شماست.
بلند شدم کیفم را برداشتم و متحیر از این کار به در مطب زدم و داخل شدم. مرد روی تخت معاینه دراز کشیده بود و چراغ نورش مستقیم به صورت او می تابید. با ورودم دکتر به صندلی اشاره کرد و گفت:
-از این که زیاد انتظار کشیدید متاسفم. ببینم به درد افتاده؟
سر تکان دادم و گفتم:
-نه.
دکتر رو به مرد کرد و گفت:
-تو که گفتی بیمار طاقتش از درد طاق شده و تحمل صبر کردن ندارد، حالا حق دارم به خاطر دروغت دندانت را بکشم و دور بیندازم؟!
لحن دکتر در عین حال که توبیخ کننده بود اما مشخص بود که با مرد دوستی و قرابتی دارد. مرد سر بلند کرد و گفت:
-آن وقت ماهیگیری را باید در خواب ببینی!
دکتر به مرد نزدیک شد و گفت: بسیار خب پس بلند شو تا کار دندان خانم را تمام کنم و بعد حساب تورا برسم.
مرد با خوشرویی بلند شد و دکتر به من اشاره کرد و جایمان با یکدیگر تغییر کرد.دندان عصب کشیده ام بار دیگر معاینه شد و کار پر کردن آن آغاز شد. دکتر ضمن کار با مرد شروع به صحبت کرد و گفت:
-(حکمت) شنیده ام که خیالاتی به سر درای درسته؟
صدای خنده مرد را شنیدم و پس از آن آوایش که گفت:
-من همیشه خیالاتی به سر دارم. منظورت کدوم یکیه؟
-اینکه میخواهی سور عروسی بدهی و دست از گریز برداری و ماندگار شوی.
-اشتباه به عرضتون رسوندن. من و تاهل؟
این بار صدای خنده دکتر درست بیخ گوشم پیچید و پس از آن صدایش که گفت:
-من هم باور نکردم. وقتی جوان بودی و ریخت و قیافه داشتی کسی حاضر نشد با تو سر سفره عقد بشینه چه برسه به حالا که پیر شدی و تا دقایقی دیگر هم بی دندان می شوی و آن وقت...
مرد حرف دکتر را قطع کرد و گفت:
-آدم با داشتن دوست حاذقی چون تو باید هم دندان به دهان نداشته باشد.
کمی سکوت حاکم شد و دکتر به معاینه دیگر دندانهایم پر داخت و با گفتن تمام شد ، چراغ را از صورتم دور کرد و توانستم چشمانم را باز کنمو بلند شوم. دکتر پشت میزش نشسته بود ، وقتی کیفم را برمی داشتم گفت: تا چند ساعت چیزی نخورید.
تشکر کردم و قصد خارج شدن داشتم که مرد مرا مورد خطاب قرار داد وگفت:
-من اگر جای شما بودم به کار این دکتر اطمینان نمی کردم و تا دندانم فاسد نشده به دکتر دیگری نشان میدادم.
لحن شوخ او مرا از تایید یا تکذیب سخنش بازداشت و از مطب خارج شدم. بوی دارو دهان و سرم را پر کرده بود و با بوییدن بوی باران خود را در فضای بارانی قرار دادم و شادی کودکانه ای در خود احساس کردم که از منشا آن بی خبر بودم.
کوچه نیمه تاریک مطب دیدگانم را ضعیف کرده بود و متوجه گودالی که برای آب یا گاز کنده شده بود نشدم و درون آن سقوط کردم. دقایقی بر اثر افتادن مشاعرم را از دست داده بودم و نمی دانستم که در کجا و چه موقعیتی هستم.وقتی باران شدت گرفت به خود آمدم و دیدم در گودال افتاده ام. سعی کردم بلند شوم اما دستهایم در خاک گل شده فرو رفت و مرا تا سر حد مرگ ترساند، جیغ کشیدم و کمک خواستم اما صدای فریادم را کسی نمی شنید،فکرم پیرامون گور و زنده بگور شدن دور میزد و مرا درمانده تر می کرد. اشکهایم را باران می شست و صدای کمک را نا رسا تر می کرد. با آخرین توانی که در وجودم باقی بود سعی کردم با تکیه بر دیوار گودال بایستم شاید بتوانم خود را از آنجا بیرون بکشم. نمی دانم چند بار امتحان کردمو نا موفق بودم وقتی برای آخرین بار فریاد کشیدم و کمک خواستم صدای هراسانی بگوشم رسید که پرسید :
-کسی اینجاست؟
گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید.
مرد خم شد و دست خود را پیش آورد و گفت: دست مرا بگیرید شما را بیرون می کشم.
پایم در گل فرو رفته بود و هنگامی که توانستم با کمک مرد از گودال خارج شوم کیف و کفشم جا مانده بود. با خروجم از گودال دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم.وقتی چشم باز کردم بروی تخت بودم و قیافه ای آشنا وبرویم بود. چهره دکتر را بخاطر آوردم ولبخند او قلبم را قوت بخشیدوقتی که گفت : خوشبختانه صدمه ای ندیده اید ولی حسابی ترسیده اید .
به سختی گفتم : متاسفم ، شرمنده ام که شما را به زحمت انداختم.
صدای دیگری آمد که گفت: شما چرا باید شرمنده باشید؟ شرمنده کسانی باید باشند ک به فکر مردم نیستند و جان آدمها برایشان پشیزی ارزش ندارد.
سر برگرداندم و دوست دکتر را دیدم که سرا پا گل آلود بود. پیش آمد و گفت: خوشبختانه به خیر گذشت . اما این حادثه میتوانست به مصیبتی ختم شود اگر به جای شما کهن سالی در گودال سقوط میکرد.
دکتر مداخله کرد : حالا که بخیر گذشته. بعد رو به من گفت: سعی کنید آرام بنشینید.
منشی دکتر کمکم کرد و من نشستم . پرسید: درد که ندارید؟
سر تکان دادم و نا مطمئن از تخت پایین آمدم. دکتر گفت: متاسفانه اینجا لباسی نداریم که بپوشید فقط...
مرد سخن اورا قطع کرد و گفت: دستهایتان را بشویید من شما را به خانه میرسانم.نگران کیف و کفش نباشید من آنها را آورده ام .
گفتم : شما جان مرا نجات دادید ممنونم.
خندید و گفت: زودتر دست و صورتتان را بشویید تا به صورت عروسک گلی در نیامده اید.
shirin71
10-18-2011, 03:33 PM
منشی دکتر زیر بازویم را گرفت و مرا به سوی دستشویی برد. از دیدن چهره خود در آیینه متوجه منظور مرد شدم.تمام موهای سر و صورتم غرق در گل بود و تنها دور لب و چشمهایم عاری از گل بود . وقتی دست و صورتم را شستم نگاهی به لباسهایم انداختم. جورابم پاره و تا نزدیک زانویم غرق گل بود . به منشی گفتم :
-همه جا را کثیف کردم.
با لبخند گفت : ایرادی ندارد ، خوشحالم که آسیبی ندیدید.
-روسری؟
خندید و گفت: دیگر قابل استفاده نیست.
-پس چطوری من خارج شوم؟
-آنقدر گلی هستید که کسی متوجه بی حجابی شما نشود ، نگران نباشید.
با سرافکندگی از دستشویی بیرون آمدم و بار دیگر هم از دکتر و هم از ناجی خود تشکر کردم و خواستم مطب را ترک کنم که مرد پیش آمد و گفت: من شما را میرسانم با این هیبت صلاح نیست به تنهایی بروید.
مخالفت نکردم و این بار هر دو از مطب خارج شدیم. کیف و کفشم را منشی دکتر در نایلونی گذاشته بودکه بدست مرد بود.وقتی از کنار گودال گذشتیم او گفت:
-از فکر پیرامون این که ممکن بود تا صبح در گودال بمانید پشتم می لرزد. هیچ کجای دنیا اینطور با جان مردم بازی نمی شود که اینجا میشود. آن وقت به من ایراد می گیرند که چرا شهر را رها کرده و خود را آواره جاده ها کرده ام.
او مقابل اتومبیلی ایستاد و در را باز کرد با گشودن در دیگر من سوار شدم.وقتی حرکت کرد دقایقی هر دو سکوت کرده بودیم و او بی هدف پیش میرفت. آسمان هرجه در دیده داشت فرو می بارید و هرازگاهی صیحه ای می کشید. وقتی سر چهار راه پشت چراغ راهنمایی ایستادیم او رو به من کرد و گفت:
-خانم...
گفتم : « تارا »
-خانم تارا مقصد شما کجاست؟
به خودم آمدم و گفتم: آه ببخشید فکر میکنم هنوز در حال شوک هستم.
خندیدو گفت: حق دارید. حق دارید.
نشانی را دادم و او مجبور شد میدان را دور بزند و راه آمده را پیش بگیرد.پرسید: شما شاغل هستید؟
-نه ! اما جویای کار هستم.
زیر لب گفت: موفق باشید.
تحت تاثیر نجوای او من هم صدایم آهسته شد و گفتم: متشکرم.
در سکوتی که بوجود آمد به خود فکر کردم و به هیبتی که یافته بودم و از خودم پرسیدم چطور آن حادثه پیش آمد و اگر این مرد به هنگام نرسیده بود هنوز در آن گودال بودم و شاید هم تا صبحاز راه میرسید در گل و لای زنده بگور میشدم. از تجسم این فکر بر خود لرزیدم و بی اختیار گفتم : نه!
مرد متوحش شد و از سرعت خودکاست و پرسید: چی شد؟
سر تکان دادم و با شرمندگی گفتم: من... من..
اشک پنهان شده خود را نشان دادم و بی پروا از رسوا شدن گریستم. او اتومبیل را کنار خیابان راند و توقف کرد و گفت :
-بدون خجالت گریه کنید تا آرام شوید.
-خواهش می کنم حرکت کنید این وضعیت آزارم می دهد.
قبول کرد و ما بار دیگر حرکت کردیم.این بار با سرعت بیشتری حرکت کرد .به گمان این که آسیب دیده ام و از او کتمان می کنم پرسید:
-مطمئنید سالمید و درد ندارید؟
-بله. اما از خودم عصبی ام که چطور گودالی به آن بزرگی را ندیدم.
-شاید جای نگاه کردن به زمین به آسمان نظر داشتید و چاله را ندیدید. به این فکر کنید که همیشه ستاره بر زمین غالب بوده یکبار هم زمین ستاره را مغلوب کرده است.
نزدیک خانه رسیده بودیم با دست به کوچه اشاره کردم و گفتم: همین جاست رسیدیم.
داخل کوچه شد و به اشاره من مقابل در ایستاد و از اتومبیل خارج شد به کمکم آمدو گفت:
-من در کنار تاسفم برای این حادثه، آن را به فال نیک می گیرم که با شما آشنا شدم، آیا اجازه میدین گاهی که به شهر میام ملاقاتی با شما داشته باشم؟
گفتم : با اینکه جونم مدیون شما هستم اما...
حرفم را قطع کرد و گفت: می فهمم. به خاطر جسارتم مرا ببخشید.
وقتی که سوار شد و حرکت کردو رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را نگاه می کردم.برای ورود به خانه بود که یادم افتاد نایلون حاوی کیف و کفشم را در اتومبیلش جا گذاشتم.به امید بودن مادر در خانه زنگ را فشردم و ایستادم . وقتی صدای مادر را از آیفون شنیدم در آنی آرامش یافتم. مادر با دیدن ظاهرم دست بر سر کوبید و پریشان شد.برای آنکه خیالش را آسوده کنم با صدای بلند خندیدم و چرخی زدم تا از سالم بودنم مطمئن شود و همانطور که به سوی حمام مرفتم بطور خلاصه از حادثه ای که اتفاق افتاده بود برایش گفتم. او که همچنان نگران بود مرا رها نکرد و از پشت در حمام هم می خواست بداند که آیا جراحتی دیده ام یا نه.
از او جراحت دست و پایم را کتمان کردم و با گفتن سالم و تندرست هستم خیالش را آسوده کردم.اما موقع صرف شام وقتی برای بردن قاشق به دهان مچ دستم تیر کشید و صدای آخم درآمد ف مادر بلند شد و به معاینه ام مشغول شد . خراشهایم سطحی بود.
به وقت خواب با خوردن قرص مسکن به بستر رفتم اما فکرم گویی از اتومبیل خارج تشده و به همراه او رفته بود. اویی که بسیار فکر کردم تا بیاد بیاورم دکتر چه خطابش کرده بود و در نهایت با تردید روی اسم حکمت توقف کرده بودم . دکتر او را گریز پا خطاب کرده و خود او تاهل را به سخره گرفته بود. گفتگوهای دیگرشان را به یاد نمی آوردم.
سوالات کوتاه و جوابهای نه یا آری.خواستم توصیفش کنم و با یاداوری تک تک اعضا صورتش هیچ امتیاز مثبتی نصیبش نشد. نه چشمهای گیرایی داشت نه بینی و دهانی خاص.چیزی که در صورتش شاخص بود محاسن بلند او بود که چشم آمده بود. سعی کردم او را آراسته تجسم کنم و بار دیگر نیز امتیازی بدست نیاورد.
در اوج نا امیدی به این اندیشیدم که او مردی بود فداکار ، مهربان، رئوف و از خود گذشته.با این اندیشه دیگر یک موجود بی امتیاز نبود بلکه انسانی بود به حقیقت در خور نام انسان.
پشت میز صبحانه بودیم که تلفن زنگ زد و مادر متحیر نگاهم کرد و پرسید: کیه این وقت صبح؟
بلند شدم و گوشی را برداشتم
-بله بفرمایید.
صدای آرام او در گوشم نشست که پرسید: منزل تارا خانم؟
-بله! شما؟
- من حکمت هستم . صبح بخیر!
- صبح شما هم بخیر.
- امیدوارم مرا بجا اورده با شید و مزاحمتم را ببخشید. تماس گرفتم که یاد اوری کنم کیف شما در اتومبیلم جا مانده و برای برگرداندنش به شما کسب تکلیف کنم.
مردد ماندم که چه باید بگویم و او به گمان اینکه تماس قطع شده گفت: الو... الو... تارا خانم؟
گفتم: بله؟
خندید و گفت: گمان کردم که اشتباه گرفته ام. آیا بی موقع مزاحم شدم؟ نکند شما را از خواب بیدار کرده ام؟
گفتم: نه خواب نبودم اما...
حرفم را قطع کرد و گفت: صلاح میدانید بیاورم در منزل تحویلتان بدهم؟
-باعث زحمت می شوم و ...
بار دیگر حرفم را قطع کرد و گفت: زحمتی نیست من برای امروز وقت دندان دارم و می توانم پیش از رفتن به داندنپزشکی امانت شما را تحویل بدهم. در ضمن جسارت کردم و در کیف شما را باز کردم تا بتوانم از شما آدرسی بدست بیاورم که خوشبختانه دفتر تلفن در کیف بود و سعادت پیدا کردم با شما صحبت کنم. از بابت کفشهایتان هم آسوده خاطر باشید. تمیز و واکس زده به شما بر میگردد.
گفتم: شرمنده ام کردیدو من نمی دانم چطوری سپاسگزار شما باشم.
- دوستانم به من می گویند حکمت رک گو. پس رک گویی ام را ببخشید.من ذاتا مرد تعارفی و پایبند به آداب اجتماعی آنطور که به تملق و چاپلوسی بیانجامد نیستم و به همین خاطر هم میگویم اگر کفش شما را تمیز کردم نه به این خاطر که خدای ناکرده شما را شرمنده کنم بلکه از این جهت بود که ده برابر وزن خود سنگین شده و به حالت رقت انگیزی در آمده بودند.
-به هر حال ممنونم.
- من ساعت چهار بعد از ظهر آنجا خواهم بود.
- بسیار خوب.
- پس به امید دیدار تا چهار بعد از ظهر.
shirin71
10-18-2011, 03:34 PM
گوشی را گذاشتم. مادر پرسید : کی بود؟
- کسی که مرا از گور بیرون کشید و نجاتم داد.
- خب چکار داشت؟
- کیف و کفشم را می آورد تحویل دهد.
- من باید از کمکش تشکر کنم، وقتی آمد من در را باز می کنم.
تلفن حکمت تمام هوش و حواسم را به خود معطوف کرده بودو نمی دانستم مادر با دیدن شکل ظاهر او چگونه با او برخورد خواهد کرد. برای آنکه مادر از دیدن حکمت تعجب نکند تصمیم گرفتم که خود از حکمت تصویری ارائه دهم تا از برخورد ناهنجار جلوگیری کرده باشم.حین جمع آوری میز شروع به صحبت کردم و از دوستی اش با دکتر گفتم و این که هیچ کس را نمی شود از شکل ظاهرش شناخت.مادر پرسید:
- مگر چه شکلی است؟
گفتم: در نگاه اول آدم را به یاد دراویش می اندازد.اما نظمی در آشفتگی دارد که گمان می کنم مختص اوست.با شلوار پارچه ای کفش کتانی پوشیده بود و دستمال گردنش را مدل پیشاهنگان گره زده بود و پیراهنش برای سن او جوان می نمود منظورم اینه که هیچکدام با هم تناسب نداشتند اما اتو زده و تمیز بودند.
مادر به شوخی گفت: حتی کتانی هایش؟
گفتم: در مطب وقتی پایش را روی هم انداخته بود نگاهم به کف کتانی هایش افتاد که تمیز بود گویی تازه خریده و به پا کرده بود اما بنده ی خدا وقتی مرا از گودال بیرون آورد قیافه اش دیدنی بود. درست شکل گورکن ها را پیداکرده بودو من هم شکل مرده از گور در آمده.وقتی فکر میکنم که اگر او به دادم نرسیده بود تا صبح دیگر زنده نمی ماندم می خواهم دیوانه شوم.
مادر گفت: خدا دوستت داشت که جوانمردی را برای یاریت فرستاد. واجب شد دعوتش کنیم!
بی اختیار به نظافت خانه پرداختم و با یقین این که دعوت مادر را برای داخل شدن می پذیرد میز پذیرایی را آماده کردم و چون نزدیک آمدن مهمان شد لباسی ساده اما آراسته پوشیدم.ضربان قلبم با ضرب آهنگ تندی شروع به نواختن کرده بود و هیجان درونی ام گونه هایم را گلگون ساخته بود.
وقتی ساعت دیواری چهار ضربه نواخت همزمان صدای زنگ خانه هم بگوش رسید. مادر برای رویارویی با او به سمت در رفت و من در آشپز خانه سنگر گرفتم . صدای گفتگو ضعیف به گوشم رسید و دقایقی نگذشته صدای بسته شدن در آمد. گوش تیز کردم تا صدای دیگری بشنوم که مادر در آشپزخانه را باز کرد و بسته ای را که به دست داشت روی میز گذاشت و گفت :
- بسته را یک نفر آورد و گفت این بسته امانتی خانم تهامی است . داد و رفت.
-یعنی چه مادر ؟
مادر روی صندلی نشست و گفت : همین که گفتم وقتی در را باز کردم او هم بسته را بدستم داد و گفت این امانتی خانم تهامی است . من گرفتم و او خدا حافظی کرد و رفت.
shirin71
10-18-2011, 03:34 PM
1-4
پرسیدم: شما نپرسیدید کی هستین؟
مادر شانه بالا انداخت و گفت: او باید خودش را معرفی میکرد من چرا باید سوال کنم.
- چه شکلی بود؟
- جوانی سی ، سی ویک ساله. قد بلند با ریشو سبیلی مث پروفسورها. موهای کوتاه مث همه.
-عینک؟ عینک هم داشت؟
-آره.
- او خودش بود و شما او را نشناختید.
- تارا باور کن کسی که من پشت در دیدم نه درویش بود و نه اجق وجق پوش. یک مرد متین و با شخصیت بود. به گمانم خودش خجالت کشیده بیاید و بسته را داده به آدم دیگری که بیاورد.
- خوب بود خودم در را باز میکردم . اگر آقای حکمت بوده باشد در مورد من چه فکری می کند؟ حتمی به خودش می گویداین دختر آنقدر شعور نداشت تا خودش برای گرفتن اثاثش بیاید و حق هم با اوست.
- اگر خودش نیامده باشد حتمی تلفن و عذرخواهی می کند. اما اگر خودش بوده تلفن نخواهد کرد.
بسته را برداشتم و به اتاقم رفتم. از خودم، از مادر و از او عصبانی بودم . با خشم بسته را روی تخت پرتاب کردمو به تغییر دادن لباس مشغول شدم.آنقدر رنجیده خاطر بودم که لباس را بدون اینکه آویزان کنم داخل کمد پرتاب کردم و روی تخت نشستم. هرگز تصور نمی کردم که این گونه بسته به من برگردانده شود.نگاهم به بسته افتاد و با خشم مهار نشده روکش کاغذ کادویی را پاره کردم و از دیدن شاخه گل رزی روی کیفم که با چسب چسبانده شده بود صدای آهم بلند شد.
گل را از کیف جدا کردم و به امید نشانی دیگر در جعبه کفش را باز کردم. همانطور که گفته بود کفشهایم تمیز و واکس خورده درون جعبه جا خوش کرده بودند.هر دو لنگه را بازرسی کردم و چون چیزی نیافتم به گوشه اتاق پرتاب کردم. به سراغ کیفم رفتم.تمام محتویات کیفم را روی تخت ریختم و در میان اشیا جستجو کردم. جستجوی بی حاصل و عبث. آشفتگی اتاق بیش از آنکه خشمگینم کند، آرامشم بخشید.زرورق پاره در کنار کیف سیاه دهان گشودهو دفتر یادداشتم در کنار شاخه گل رز هدیه حکمت. گل را برداشتم و درون لیوان آب روی میز توالت گذاشتم و به تماشایش نشستم. صدای زنگ تلفن آمد اما جرات حرکت نداشتم. صدای مادر را شنیدم که محتاطانه الو گفت.لحظه ای بعد شجاعت یافت و با آوایی بلند صحبت کرد.مکالمه اش بر خلاف همیشه کوتاه بود . وقتی در اتاقم را باز کرد شادی محسوسی در صورتش دیده می شد. نگاهی اجمالی به وضع نابسامان اتاق کرد و بی هیچ سرزنشی از آن گذشت و کنارن ایستاد. دستش را روی شانه ام گذاشت و از درون آیینه مخاطبم قرار داد:
- فکرش را از سرت بیرون کن . حدس بزن چه کسی بود که تلفن کرد و چند دقیقه دیگر مآید اینجا؟
به صورت بی روحم اخم کرد و پرسید : تو چت شده تارا؟ نکنه این مرد جادوگره ترا جادو کرده.چرا قیافه آدمهای ماتمزده را به خودت گرفتی. بلند شو و لباست را عوض کن . دوست ندارم وقتی عزیزه خانم می آید اینجا ترو نا مرتب ببینه. خودت خوب میدانی اون قاصد خوش خبره و همیشه وقتی جایی میره که بخواد وصلت خیری انجام بده. جان مادر بلند شو و برای خودت غمبرک نساز.
مادر سکوتم را دید خود به جمع آوری و نظم بخشیدن به اتاق پرداخت و لباس پرت شده در کمد را بار دیگر بدستم داد و گفت:
- زود آماده شو که الان می رسد. از تلفن عمومی سر کوچه تماس می کرفت. خواهش می کنم تارا به خاطر من هم که شده آبرو داری کن.
مادر از اتاق خارج شد . بلند شدم و با اکراه تغییر لباس دادم و به انتظار مهمان نشستم. مادر راست گفته بود که عزیزه خانم به هر کجا که پای بگذارد حامل خبر خوش برای آن خانواده است و این بار او به خانه ما می آمد تا قاصد خبر خوشی برای ما باشد. حدس لازم نبود و هر دو میدانستیم که خبر عزیزه خانم در چه مورد است. بی شک او خواستگاری خوب و مناسب برایم یافته بود و می آمد تا از داماد برایمان بگوید.
صدای زنگ در خانه که بلند شد مادر با شتاب به سوی در رفت و تعجیلش موجب شد که پایش به مبل اصابت کند و صدای آخش بلند شود . نگاه غضب آلود مادر که در آن توبیخ و شماتت به خوبی دیده میشد مرا مجبور کرد بلند شوم و بدنبالش برای استقبال از عزیزه خانم راهی شوم . بوسه گرم آن دو بروی یکدیگر مرا در نوبت قرار داد وهنگامی که نوبت من رسید عزیزه خانم ضمن بوسیدنم گفت:
- چطوری عروس خانم؟
کلام عروس او به جای اینکه گونه های مرا گلگون کند صورت مادر را سرخ کرد و عزیزه خانم بالای اتاق نشست و ما هر دو در مبلهای پایینتر از او نشستیم.
مادر دستور چای داد و عزیزه خانم با گفتن اینکه وقت تنگ است و زودتر باید برود مرا بر جای نشاند. عزیزه خانم رو به مادر گفت:
-خودت به اخلاق من واردی و میدانی که اهل حاشیه رفتن نیستم و یکسر میروم سر اصل مطلب. به من بگو آیا حاضری تارا را به خانه بخت بفرستی ؟
مادر گفت: این آرزوی هر مادری است اما تا داماد که باشد و از چه خانوادهای باشد.
- غریبه نیست و هر دو خوب او را می شناسید. داماد جلال است.
مادر آه بلندی کشید و ناباورانه پرسید:
- منظورت جلال آهنچی است؟
عزیزه خانم خندید و گفت: مگر چند تا جلال داریم ؟ بله منظورم اوست.
مادر دست روی سینه گذاشت تا نفسش آرام بگیرد و پس از آن گفت:
-اما ... اما ما کجا و آنها کجا؟ تو حتم داری که اشتباه نیامدی؟
- حق داری باور نکنی. اما همین امروز بود که حشمت زمان زنگ زد و از من خواست تا بیایم و نظر شما را بپرسم.
- همه می دونن که جلال یکپارچه آقاست و هیچ عیب و ایرادی نداره اما اینکه چراهمه جا رو ول کرده و در خونه مارو زده تعجب داره.
- مرغ اقبال روی بام شما نشسته.پس تا پر نزده و نرفته بگین حاضرین یا نه؟
مادر به خنده گفت: نیکی و پرسش؟
عزیزه خانم با گفتن مبارکه رو به من کردو گفت: خدارو شکر من برای هر کسی قدم برداشتم خیر بود و تا اینجا همه راضی بودن. امیدوارم شما دو تا هم به خوبی و خوشی با هم زندگی کنین. حالا دختر جون بگو خواسته هات چیه تا من پیش از خواستگاری به گوش حشمت زمان برسونم.
من به مادر نگاه کردم و او به جای من گفت: از طزف من به حشمت زمان سلام برسونو بگو هر گلی زدین به سر خودتون زدین و ما توقع زیادی نداریم.
عزیزه خانم با گفتن بسیار خوب اینطور بهتر شد ، از جا بلند شد و ضمن سر کردن چادرش گفت :
-حتم داشته باشید که میرزا عماد برای تنها پسرش سنگ تموم میذاره.
وقتی عزیزه خانم رفت مادر دست به آسمان بند کرد و گفت:
- الهی شکرت که نمردم و دارم خوشبختی دخترم رو به چشم می بینم.
shirin71
10-18-2011, 03:35 PM
فصل دوم-1
در تنهایی اتاقم نشسته بودم ومیان رویا و واقعیت پرسه میزدم. شاید ترس از آینده ای مبهم یارای گامهایم را با خود برده بود و چون مستان در باغ رویا و واقعیت جولان میدادم. با خود می اندیشیدم که ممکن بود زندگی ام با گشودن یک در تغییر کند و پای عزیزه خانم هرگز به خانه ما باز نشود .
مهلتی از سر پائیز تا ته پائیز.این تنها خواسته ای بود که به عنوان شرط مطرح کردم و در میان بهت و تعجب اطرافیان با اکراه پذیرفته شد.
مادر پرسید: چرا سه ماه مهلت؟
شرمم آمد بگویم منتظر یک معجزه ام.پس گفتم : نمی خواهم خیال کنند از شوق خواب از چشممان پریده.
از خانه بیرون آمدن به قصد خرید روزنامه بهانه ای بیش نبودچه خوب می دانستم که با شروع زندگی جدید هرگز نیازی به کار کردن ندارم.ستون نیازمندیهارا با بی دقتی خواندم و گاهی هم برای گمراه کردن خود زیر ستونی خط می کشیدم.
دو هفته پاورچین پاورچین آمدند و دور شدند. اما در این گذران تنها ساعت چهار بود که بر ضربان قلبم می افزود و گوشهایم شنواتر از پیش میشدند.چرخه زندگی ام را گویی دستی معلق نگهداشته بود میان زمین و آسمان. می خواستم پیش بروم اما در جا میزدم. روزها گذشتند بون هیچ اتفاقی.
صبح به قصد خرید روزنامه از خانه خارج شدم. باران نم نم شروع به بارش کرده بود.دکه را پشت سر گذاشتم و پیش رفتم.حس می کردم روزنه ای یافته ام برای رهایی،برای پیش رفتن و نه در جا زدن. تمام مسیر را تا رسیدن به مطب دکتر پیاده طی کرده بودم و دل به هر کوی و خیابانی بسته بودم تا شاید در میان رهگذران مردی که ظاهرش با دگران تفاوت دارد به پیش آید و بگوید سلام صبح بارانیتان به خیر. حتی تخیل و تجسم این اتفاق نای راه رفتن را از من گرفت و بر جای ایستادم. رهگذران تند و پر شتاب از کنارم گذشتند و مرد جوان موتوری با گفتن « خوشگله خوابت برده» متلکی نثارم کرد و گذشت.
مقابل پله های مطب رسیدم ظاهر خود را آراسته کردم و از پله ها بالا رفتم. به هنگام باز کردن در مطب دستم می لرزید اما آن را گشودم و وارد شدم. منشی شت میز نشسته بود و سه بیمار مرد به انتظار نشسته بودند وقتی نزدیک میز شدم او سزش را بلند کرد و به من نگریست خوشبختانه چهره ام را به یاد داشت از روی صندلی برخاست و گرم و صمیمی حالم را پرسید و گفت:
-اگر با دکتر مرادی کار دارین صبحها بیمارستان هستن.
مایوس روی صندلی نشستم و برای آمدن خود بهانه ای تراشیدم:
- دیشب احساس کردم که تمام دندانهایم درد میکند این بود که آمدم تا دکتر نگاهی کند.
- آب نمک را امتحان کردید؟
سرتکان دادم و او با لبخند گفت:
-اگر هنوز هم درد دارید دکتر نوروزی هم کارش عالیست.
-نه . دیگر درد ندارم و می توانم تا بعد از ظهر صبر کنم. برای امروز عصر وقت خالی دارید؟
او دفتر دیگری را ورق زد و با نگاهی به ساعت مراجعین گفت:
- نه متاسفانه اما می توانم شما را در فاصله یکی روانه کنم. عصر ساعت شش اینجا باشید.
- ممنونم.
بلند شدم و از مطب خارج شدم . وقتی از پله ها پایین آمدم با خود گفتم « کاری احمقانه تر از این نبود که انجام دادی.»
گدایی مقابل راهم را گرفت و سکه ای طلبید. از التماسش بی اعتنا گذشتم. چند گامی نرفته بودم که پشیمان شدم و برگشتم تا درخواستش را اجابت کنم که چشمم افتاد به دکتر مرادی که با عجله از اتومبیلش پیاده شد و از پله های مطب بالا رفت. راه رفته را برگشتم تا بتوانم پیش از داخل شدن به مطب او را ملاقات کنم . امابا تمام تعجیلی که به خرج دادم او زودتر از من پله ها را طی کرده و وارد مطب شده بود.
تصمیم گرفتم که همان جا صبر کنم . امیدوار بودم که برگردد خانم منشی گفته بود صبحها در مطب کار نمی کند.با خود گفتم «شاید برای کاری آمده و اگر صبر کنم می توانم او را ببینم.»
پس در پایین پله ها ایستادم تا موقع پایین آمدنش طوری وانمود کنم که تازه رسیده ام. ربع ساعتی گذشت و چون نیامد مایوس شدم و قصد برگشت کردم که دیدم از پله ها سرازیر شد.بر خود نهیب زدم و دو پله بالاتر رفتم و ایستادم. وقتی به من رسید با گفتن « سلام دکتر ، دارید تشریف می برید؟» توجهش را جلب کردم.
جواب سلامم را با خوشرویی داد و سپس پرسید :
-خانم تهامی مشکلی برای دندانهایتان بوجود آمده؟اگر یادم مانده باشد انها دیگر موردی نداشتند.
- من برای کار دیگری می خواستم مزاحمتان شوم. راستش آن شب، آن شب اگر یادتان باشد.
دکتر خندید و گفت: بله خوب به خاطر دارم.
-همان شب دوست شما زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
دکتر سر فرود آورد و گفت: بله اماآیا برای شما مزاحمتی بوجود آورده؟
سر تکان دادم و گفتم: نخیر. ابدا . دوست شما جان مرا نجات داد و من از این بابت مدیون ایشان هستم.
دکتر پرسید : پس مشکل چیست؟
- مشکلی نیست ،راستش من درآن شب در موقعیتی نبودم که از ایشان تشکر کنم ضمن اینکه مسافرتی هم پیش آمد که قدرشنای ام را به تاخیر انداخت.خواستم از شما خواهش کنم که پوزش و عذر خواهی مرا به دوستتان ابلاغ کنید و ..
دکتر با صدا خندید و گفت:
- من از جانب حکمت تشکر میکنم اما به شما اطمینان میدهم که او تا حالا همه چیز را فراموش کرده.اما برایم جالب شد که پیغام شما را برایش ببرم. من دو سه روز آخر هفته را خیال دارم بروم گرگان مهمانش شوم حتما پیغام شما را می رسانم.
تشکر کردم و در خیابان وقتی از یکدیگر جدا شدیم گفتم:
-راستی از آقا حکمت برای رساندن کیف و کفش هم تشکر کنید.
- مرا دعوت کرده، اما معلوم نیست که موفق به دیدنش شوم . شما دعا کنید ببینمش و او در گرگان باشد که اگر چنین شود تشکر دو قبضه شما را می رسانم. بارها شده قرار ملاقات گذاشته و من به محل ملاقات رفته ام اما دیده ام که بار سفر بسته و یا سر از جنوب ایران درآورده یا شرق یا غرب ایران. گریزپایی او زبانزد همه دوستان و آشنایان است.
حرفهای دکتر بیشتر از بارانی که می بارید در جسم و روحم اثر گذاشته و از گرمای وجودم می کاست.وقتی از او جدا شدم به خود گفتم « حماقت پشت حماقت»
shirin71
10-18-2011, 03:35 PM
فصل دوم-2
فاصله زمانی که تا رسیدن به خانه طی کردم گویی تصمیم نهایی ام رااتخاذ کرده وراه زندگی آینده ام را انتخاب کرده بودم.
وارد خانه شدم به اتاقم رفتم و شاخه گل پژمرده را از درون لیوان درآورده و دور انداختم. به خود گفتم:« دل به مجهول بستن دور از عقل است.»
با همین اندیشه وارد آشپز خانه شدم تا از تصمیم خود مادر را با خبر کنم. او را غمگین و در همان حال خشمگین دیدم. به سلامم نگاه شرر باری افکند و جواب سلامم را رنجیده خاطر پاسخ داد. به روی خود نیاوردم و خوشحال روبرویش نشستم و گفتم:
- می دانم اخم شما از کجا سرچشمه می گیرد اگر بگویم که می توانند همین فردا برای خواستگاری بیایند خوشحال و راضی
می شوی؟
مادر آه بلندی کشید که نگرانم کرد و سر تکان دادنش از روی تاسف موجب شد بپرسم :
- آیا خبری شده؟
مادر اینبار نگاه دلسوزانه اش را به چهره ام دوخت و گفت:
- خواستگاری دیگر بی خواستگاری. حشمت زمان از پرند خواستگاری کرده و آنها هم قبول کرده اند. یکساعت پیش بود که عزیزه خانم تماس گرفت و این خبر را داد. تو با دستهای خودت آینده ات را خراب کردی.
از شنیدن این خبر دچار بهت شدم و باور کردن آن چه شنیده بودم غیر باور.
مادر وقتی تعجبم را دید گفت : من می دانستم که آنها تحمل نمی کنند و جای دیگری می روند و خواستگاری کردن از تو بزرگترین شانس زندگیت بود که از دست دادی.
بلند شدم و تتمه غرور باقی مانده ام را گلوله ای آتشین کردم و به سوی مادر پرتاب کردم و گفتم:
- به جهنم . چمن مال و ثروت دارند به خود اجازه می دهند که مال را بنا به میل خود خریداری کنند. همان بهتر که نشد، چون این ...
مادر سپری از خونسردی در مقابل خود گرفت و گفت:
-بس کن دختر! خودت خوب می دانی که اشتباه کردی و این حرفها از سر خشم و حرص است. به قول عزیزه خانم شاید بخت شما دو نفر با هم نبوده. این طور بگویی راحت تر قبول می کنم تا این که بخواهی شعار تحویلم بدهی. فراموش نکن وقتی از در آشپز خانه وارد شدی چهره دختر خوشحال و مصممی داشتی که خود را برای شروع زندگی با جلال آماده کرده بود. روزنامه نخریدنت هم گواه دیگری است که نشان می دهد دیگر در پی یافتن کار نیستی.
- علی رغم احساس درونم می خواستم بپذیرم و دلم میخواهد باور کنید از بهم خوردن خواستگاری پشیمان و اندوهگین نیستم.
به طرف در رفتم که مادر گفت:
- عزیزه خانم پیشنهاد دیگر هم مطرح کرد که کم از اولی نیست.
به طرف مادر چرخیدم و او که مرا منتظر شنیدن دید گفت:
-آقا عماد ، عموی جلال الدین هم هست.
مدانی که او از همسر خارجی اش جدا شده و برگشته ایران. می خواهد همین جا ازدواج کند . نظر عزیزه خانم این بود که عماد شایسته تر از جلال است و اگر تو راضی باشی با حشمت زمان صحبت کند.
با خنده ای عصبی گفتم : این چه رسم ناخوشایندی است در این طایفه که وقتی دختر به بیست و چهار سالکی رسید همه نگران می شوند و هر طور شده می خواهند شوهرش دهند؟
مادر با خشم گفت: چون هیچ دختر نجیبی خودش برای خودش شوهر پیدا نمی کند.
کلام مادر چون پتکی بر سرم فرود آمد و صدای شکسته شدن تمام استخوانهایم را شنیدم. وقتی از آشپزخانه گریختم وبه اتاقم پناه بردم ، سیلاب اشکم روان بود.انگیزه گریستن بسیار داشتم و کلام مادر که آشکارا مرا نا نجیب نامیده بود از همه بیشتر مرا سوزانده و دلم را به درد آورده بود. وقتی مادر در را باز کرد و داخل شد با لحنی پوزش خواه گفت:
-تارا باور کن منظورم تو نبودی. نجابت تو زبانزد دوست و آشنا و فامیل است چه غیر از این بود هرگز حشمت زمان تورا برای پسرش در نظر نمی گرفت. من سی سال با پدرت زندگی کردم و به یاد نمی آورم از او عذر خواهی کرده باشم اما حلا از تو عذر خواهی میکنم و اقرار می کنم حرف نسنجیده ای زدم . ترا به روح پدرت قسم می دهم که گریه نکنی و بیشتر از این عذابم ندهی. من به قدر کافی بدبخت و سیاه بخت هستم. او از برادرت که قول داد هر هفت زنگ بزند و از حال و روزش ما را با خبر کند که نکرد و ماهی یکبار آن هم کوتاه و مختصر تلفن می کند و می گوید که من خوبم شما خوبید وسلام. دلم را به تو خوش کردم که تو هم معلوم نیست چی به سر داری و هر خواستگاری را به بهانه ای رد میکنی.تنها در مورد جلال بود که چون ایرادی پیدا نکردی به بهانه فکر کردن مهلت خواستی که آخرش اینطوری شد.بروند به جهنم. مهم نیست که تحمل نکردند و رفتند سراغ دختر عمویت. فقط دلم از این می سوزد که من نمیدانم تو به دنبال چه هستی و می خواهی با زندگیت چه کار کنی . خودم زندگیم را باختم به درک. تنها دلخوشی من این است که تو و برادرت خوشبخت شوید.
گفتم: من نم خواهم زندگیم را ببازم. دلم می خواهد همسرم را دوست داشته باشم و در کنارش خود را کامل ببینم. عشق سرکوب شده شما نسبت به پسر عمویتان موجب شد که یک عمر یک زندگی تحمیلی با پدرم را تحمل کنید و هم پدرم همیشه در خوف باشد که دوستش ندارید و هم پسر عمویتان تا لحظه مرگ مجرد زندگی کند و نا کام از دنیا برود.انتخاب پدرم برای شما را همین طایفه به انجام رساندند و به قول خودتان برای جلوگیری از اختلافات میان دو طایفه مادری و پدری تصمیم گرفتند شما را به عقد مردی درآورند که نه این وری باشد نه آن وری. حاصلش چه شد؟ پسر خاله اتان ازدواج کرد و شما را فراموش کرد اما پسر عموی بیچاره اتان به پای عشقش نشست و تا آخر عمر تاهل اختیار نکرد. شما که خود زخم خورده هستید چطور راضی می شوید که من هم اشتباه شما را تکرار کنم؟
مادر پرسید:
- به کسی علاقمندی؟نکند به مردی که صحبتش را می کردی دل بسته ای؟ همان که گفتی عجیب غریب است و با همه فرق داره؟
shirin71
10-18-2011, 03:36 PM
فصل دوم -3
گفتم من به هیچ کس دل نبستم اما آرزو دارم که پیش از ازدواج با اخلاق و روحیه همسرم آشنا باشم و بعد ازدواج کنم.
مادر به ظاهر متقاعد شده بود و وقتی که از اتاق میرفت بیرون برگشت و پرسید:
- تو وقت دندانپزشکی داشتی؟
- چطور مگه؟
- منشی دکتر مرادی تماس گرفت تا اطلاع بده دکتر برای چند روز رفته سفر و قراراش لغو شده. مگه تو نگفتی که دیگه کار دندونات تموم شده؟
-شاید منو با مریض دیگه ای اشتباه گرفته.گ
مادر که رفت بلند شدم و به طرف سطل زباله رفتم و شاخه گل دور انداخته رو درآوردم. گلبرگاش ریخته بود و مجبور شدم تک تکشون رو از سطل زباله در بیارم و روی میز بچینم. دنبال جای مناسبی واسه گذاشتن گلبرگای خشک بودم.
دیوان فریدون مشیری رو که تارخ برادرم توی جشن تولد نوزده سالگیم بهم هدیه داده بود آوردم و هر گلبرگ رو توی صفحه ای گذاشتم خیالم راحت شد. احساس سبکی می کردم. نمی دونستم به خاطر گریه کردن بود که خودم رو تخلیه کرده بودم و یا به این خاطر بود که حرف دلم رو به مادر گفته و از مکنونات قلبی ام آگاهش کرده بودم و یا شاید هم امیدی دور و ضعیف قلبم رو روشن کرده بود و درد انتظار رو به کامم شیرین کرده بود. به خودم گفتم: « امروز سه شنبه است، چهار شنبه و پنجشنبه و جمعه دکتر گرگان
می مونه و او اگه بخواد تماس بگیره روز شنبه این کار رو میکنه و اگه تماس نگیره یعنی من تو بیراهه قدم گذاشتم.»
بوی سوختگی غذا حاکی از این بود که مادر هم با افکار خودش خلوت کرده و از حال بی خبره. گاز رو که خاموش کردم مادر اومد تو و پرسید: غذا سوخت؟
خندیدم و گفتم : کار از سوختن گذشته و جز غاله شده. لباس بپوشید می ریم بیرون غذا می خوریم.بارون هم بند اومده و هوا پاکه.
- قبض تلفن رو هنوز پرداخت نکردم و پول برای ولخرجی ندارم.
- خساست رو کنار بذارید میریم بیرون ساندویچ میخوریم و بر میگردیم. هوس کردم که چند ساعتی از این خونه که از در و دیوارش بوی غم میاد بیرون برم.
مادر زیر لبی گفت: تو اخلاقت درست مثه پدرته اون هم وقتی کلافه بود از در میزد بیرون و دو سه ساعتی میرفت قدم میزد و بر میگشت.
- پدرم عاشق بود. عاشق شما، عاشق من و تارخ و عاشق زندگیش.
- منهم دوستش داشتم و ای کاش هرگز نمی دونست که قبل از او مهری به دیگری داشتم. من بعد از ازدواج با پدرت هرگز لباسی به رنگ بنفش نپوشیدم و حساسیت پدرت رو بر نیانگیختم. هر جا او بود من حضور نداشتم و بر عکس هر جا من بودم او نمی اومد مبادا که دیدارمون کانون رندگی منو از هم بپاشه و نابود کنه. فقط یک کار به خاطر او کردم و آن هم اسم تو بود که می دونستم اسم تارا رو دوست داره و از اسم کوکب خوشش نمیاد.
خندیدم و گفتم: حالا فهمیدم چرا پسر عموی شما وصیت کرد هرچه داره به من برسه نه به بچه های برادرش. این کار اون چقدر باعث تعجب همه شد و حتی قهر فامیلتون رو برامون خرید. بیچاره پدر که فکر می کرد اگر از ترس او نبود پسر عموتون ارثش رو به شما می بخشید نه من.
- شاید هم حق با پدرت بود و اگر واقعا ترس از او نبود پسر عموم این کار رو میکرد.
- مادر شما چرا دارید اشتباه پدرم رو تکرار می کنین؟ بعد از فوت پسر عموتون پدر چطور می خواست با مرده در بیفته و اون رو سر جاش بنشونه؟
- با خود او نه ! اما چه بسا ممکن بود زندگی من ویرون بشه و این خواست او نبود به همین خاطر بخشید به تو که با یه تیر دو نشون زده باشه. ارث او به دختری رسید که اسمش تارا اسم محبوبش بود و هم به من که نشون دادم این اسم برای من هم عزیزه.
با مادر ساندویچ گرفتیم و به پارک رفتیم .پارک خلوت بود .روی نیمکت نموری نشستیم و من به یاد دوران دانشجوییم افتادم که با
بچه هاگاهی از دانشکاه بیرون میزدیم و به قول معروف سر استادمون شیره می مالیدیم. چقدر از با هم بودن لذت می بردیم و چطور پول تو جیبیامون رو رو هم میذاشتیم تا بتوونیم یکی یه ساندویچ بخریم و بخوریم.حالا به جای بچه ها مادر کنارم بود با سالها
تجربه های تخ و شیرین . یه لحظه یادم رفت او مادره و به جای شبنم بهترین دوست زمان تحصیلم گرفتمش و گفتم:
- خودمو گول میزنم و بی خود تلاش میکنم ک باور کنم که هیچ مهری ازش به دل نگرفتم. در صورتی که اینطور نیست و من دو هفته است که مدام به یه نفر فکر میکنم. به مردی که هیچ شناختی ازش و از خصوصیات اخلاقیش ندارم و حتی نمی دونم چه شغلی داره و یا متاهله یا مجرد. حتی نمی دونم پولداره یا فقیر. نه زیباست و نه ظاهر برازنده ای داره. فقط می دونم مهربونه و آوای کلامش آرامش بخش. خنده دار اینه که کلام مهرآمیزیم ازش نشنیدم که انگیزهای واسه مهرم پیدا کنم. دکتر مرادی عقیده داره که او آهویی گریزپاست و تو یه جا بند نمیشه و فرار می کنه. از خودم میپرسم آیا قفس میتونه آهو رو رام و دست آموز کنه یا اینکه اگه ببینه در قفس بازه فرار میکنه و در میره؟ اونوقت من شوریده سر چیکار باید بکنم؟ باید همیشه نگران فردا و فرداهای نیومده باشم و خوابای پریشون ببینم یا مثه اون باشم و پا به پاش کوچ کنم؟که اگه اینکا رو هم بکنم مهربونترین موجود زندگیم رو تنها میذارم و میرم و هم کاری بر خلاف میل باطنیم انجام دادم و چشم بر آرامش وسکون که خواسته همیشگیم بوده بستم. یکی باید این بند و پاره کنه و منو از معلق بودن نجات بده.
مادر زیر لب گفت : بیچاره تارا!
او به نتیجه رسیده بود که با پذیرفتن مسولیت در بیرون خانه کم کم فکر و یاد حکمت رو فراموش میکنم و حتی در مورد خواستگار جدید هم دیگه اصرار نکرد و منو به حال خودم گذاشت.صفحه آگهی ها رو بعد از آن روز هر دو نگاه میکردیم و مادر بعضی وقتا روی پیدا کردن شغل انتخابیش اصرار می کرد. مدرک حسابداریم بعضی وقتا فراموش میشد و شغل منشی و تلفنچی رو واسم انتخاب میکرد. یه روز وقتی واسه مصاحبه از در خونه بیرون میاومدم گفت:
- به دستمزدش زیاد فکر نکن. همین که با مدرکت جوره کافیه.
وقتی با جعبه شیرینی وارد خونه شدم مادر از شوق دستاشو بهم کوبید وگفت: استخدام شدی؟
- بله چون نسبت به دیگران دستمزد کمتری خواسته بودم.
- مهم نیست با کم شروع کن و کم کم خودشون وقتی لیاقتت رو دیدن بیشترش میکنن.
از فردای اون روز کارمند شدم و شغل حسابداری مناسب با مدرکم بود و مشغول شدم. چند روز از شروع کارم گذشته بود یه روز عصر وقتی به خونه برگشتم مادر پیغام داد که شبنم تماس گرفته و خواسته که باهاش تماس بگیرم لباسم رو عوض کردم بعد از خوردن عصرونه به دنیال شماره شبنم دفترچه تلفنم را باز کردم و از دیدن یه دست خط ناآشنا بهت زده به نوشته خیره شدم خط ریز اما خوانا بود نوشته بود :« سلام ممکن است که حضوری نتوانم درخواستم را مطرح کنم و از شما خواهش میکنم که به من اجازه بدهید با شما در تماس باشم . اگر مایلید به این شماره تلفن کنید و مرا از حرکت وضعی برهانید.» زیر شماره تلفن به سختی تونسته بود امضا کنه ، حکمت.
بی اختیار آه کشیدم و از سر خشم گفتم: احمق، دیوانه، بیشعور!
بدون تماس با شبنم به طرف مادر دویدم و گفتم : مادر مادر خودش بوده .
متعجب نگام کرد و گفت: کی خودش بوده؟
دفتر چه رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
حکمت! حکمت خودش اومده بوده و شما اون رو نشناختین! ببین اینجا چی نوشته .
و نوشته را برای مادر خواندمو گفتم : آه مادر وقتی دیده من تماس نگرفتم به حساب بی علاقگیم گذاشته و...
پیشونی مادر پر چین شد وگفت:
-چی فکر کرده که تو دختر بی سرو پایی هستی و راحت می تونه با احساس تو بازی کنه؟ تارا ! مردای اینجوری هرگز مردایی که بتونن زنی رو خوشبخت کنن و کانون گرمی براش بوجود بیارن نیستند.
تا گفتم : اما مادر....
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- حکمت اگه به تو محبتی تو قلبش احساس میکرد می تونست به شیوه متداول و مرسوم پا پیش بذاره و از تو خواستگاری کنه. امیدوارم دچار هیجان نشی و عاقلانه فکر کنی!
shirin71
10-18-2011, 03:36 PM
فصل سوم _ 1
از اسمان برف مى باريد وسكوت وسكون دفتر كارم ،مرا باخود برد تا قله رفيع ترديد . پیش چشمم تلفن مرا به خود می خواند و کافی بود که دست پیش برده و گوشی را برداشته و شماره بگیرم و پس از ان...
جمله مادر چون کفه ای از سر بر سرم فرود امد، دختر جلف و بی سرو پا .باخودم گفتم (حرف نخواهم زد، تنها یک اطمینان از سالم بودنش کافی است وشاید هم کمی بیشتر ،شنیدن اوای صدایش که دلتنگم کرده و سردی زمستان را به جانم انداخته)
رنگ سرخ تلفن هیبت ابلیس کوچکی را پیدا کرده بود که برویم می خندید وتشویقم می کرد که فکرم را عملی کنم . وسوسه شدم و در انی تسلیم شده گوشی را برداشتم و شماره گرفتم.
صدای ضربان قلبم را گوش می شنید تلفن چند بار زنگ زد و هیچ کس ان را بر نداشت گوشی را ماْیوس سر جایش می گذاشتم که صدایی شتابزده پرسید :
- الو بفرمایید!
نفسم از شعف بود یا از ترس بند امد. لحظه ای مردد گوشی در دستم باقی ماند و صدا بار دیگر گفت:
_ الو؟ الو؟
گوشی را گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم .صدا، صدای خودش بود. اما باور ارامش صدایش را از دست دام به خودم گفتم،
( امده و در گردش بدور خود به نقطه اول رسیده.اما شاید لحظات دور شدن از مبداْ است و ...)
چنان مضطرب شدم که بار دیگر شماره گرفتم این بار پس از دو زنگ صدایش در گوشی پیچید ارام و خوش طنین چون نوایی که به یاد داشتم وقتی گفت بفرمایید ،گوی این من نبودم که گفتم :
_ سلام !
لحظه ای سکوت و پس از ان صدایش امد :
_ تارا!
سکوت هردو چنان بود که دستم اشتباه زبانم را جبران کرد و گوشی را بر جای گذاشتم و به خود گفتم، ( بلند شو جارو بیاور و
خرده های شخصیت ات را بروب و دور بریز .)
تا وقت غروب در میدان کارزار بودم و تمام سلاح ها را برای نبرد با نفس خود ازموده و با قدمهای خسته و بدون نتیجه کارزار را رها کرده و به سوی خانه پیش می رفتم. نگاهم روی زمین برفی را می کاوید و قدمهایم در مسیر پیچ در پیچ جلو می رفت.
پارویی از برف از اسمان بام خانه ای به زمین می امد و من تنها صدای اوایی که گفت : ( مواظب باشید ) را شنیدم و پس از ان دستی قوی که مرا به عقب کشید .
برف به زمین سقوط کرده در برخورد با توده ای دیگر متلاشی شدند و سر تا پایم را به پورکهای سفید و خاکستری الودند.
اوایی اشنا گفت:
_ انچنان اسوده راه می روید که انگاری در دشت سر سبز به تفرج رفته اید.
نگاهم در نگاهش نشست و تا به مسخره کردنش جوابی کوبنده تر دهم که او خشم را با گفتن سلامی فرو نشاند و پس از ان گفت:
_ به مخابرات شکایت خواهم برد که چرا کابلها را تعمیر نمی کنند.
خط تلفن شما هم خراب است؟
بی درنگ اما مشوش گفتم :
_ خط ما....نه خراب نیست.
پرسید:
_ مطمئنید؟
گفتم:
_ بله.
در کنارم براه افتاد وگفت:
_ پس از بخت من است که پس از روزها انتظار تلفن زنگ خورد. پشت خطم فقط توانست بگوید سلام ودیگر هیچ.
گفتم:
_ چقدر ساده از خرابی تلفن تان صحبت می کنید.بهتر نبود زودتر شکایت می کردید و تا امروز صبر نمی کردید ؟
خندید و گفت:
_ من مرد صبوی هستم و شاید هم زیاد خوش بین.دوستانم می گویند که خیلی اسان هم اعتماد می کنم انها به لطف دارند که
کلام ساده لوح و یا هالو را در موردم بکار نمی برند.
گفتم:
_ انها تعبیری شاعرانه از شما دارند و به شما لقب اهوی گریز پا می دهند.
هوم بلندی گفت و اضافه کرد:
_ بلکه تشبیه شاعرانه ایست. از گلایه گذشته بگوید حالتان چطور است؟
باگفتن خوبم . او اه کشید و پرسید:
_ در اسمان و زمین دنبال چه می گردید که از پیرامون غافلتان کرده؟
گفتم:
_ من دنبال چیزی نمی گردم اما ...
_ اما ان قدر مستغرق خویشتنید که به اطراف بی توجهید!
گفتم:
_ من تشکر دیگری به شما بدهکارم.متشکرم که این بار هم کمکم کردید.
_
از اسمان برف مى باريد وسكوت وسكون دفتر كارم ،مرا باخود برد تا قله رفيع ترديد . پیش چشمم تلفن مرا به خود می خواند و کافی بود که دست پیش برده و گوشی را برداشته و شماره بگیرم و پس از ان... جمله مادر چون کفه ای از سر بر سرم فرود امد، دختر جلف و بی سرو پا .باخودم گفتم (حرف نخواهم زد، تنها یک اطمینان از سالم بودنش کافی است وشاید هم کمی بیشتر ،شنیدن اوای صدایش که دلتنگم کرده و سردی زمستان را به جانم انداخته)
رنگ سرخ تلفن هیبت ابلیس کوچکی را پیدا کرده بود که برویم می خندید وتشویقم می کرد که فکرم را عملی کنم . وسوسه شدم و در انی تسلیم شده گوشی را برداشتم و شماره گرفتم.
صدای ضربان قلبم را گوش می شنید تلفن چند بار زنگ زد و هیچ کس ان را بر نداشت گوشی را ماْیوس سر جایش می گذاشتم که صدایی شتابزده پرسید :
- الو بفرمایید!
نفسم از شعف بود یا از ترس بند امد. لحظه ای مردد گوشی در دستم باقی ماند و صدا بار دیگر گفت:
_ الو؟ الو؟
گوشی را گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم .صدا، صدای خودش بود. اما باور ارامش صدایش را از دست دام به خودم گفتم،
( امده و در گردش بدور خود به نقطه اول رسیده.اما شاید لحظات دور شدن از مبداْ است و ...)
چنان مضطرب شدم که بار دیگر شماره گرفتم این بار پس از دو زنگ صدایش در گوشی پیچید ارام و خوش طنین چون نوایی که به یاد داشتم وقتی گفت بفرمایید ،گوی این من نبودم که گفتم :
_ سلام !
لحظه ای سکوت و پس از ان صدایش امد :
_ تارا!
سکوت هردو چنان بود که دستم اشتباه زبانم را جبران کرد و گوشی را بر جای گذاشتم و به خود گفتم، ( بلند شو جارو بیاور و
خرده های شخصیت ات را بروب و دور بریز .)
تا وقت غروب در میدان کارزار بودم و تمام سلاح ها را برای نبرد با نفس خود ازموده و با قدمهای خسته و بدون نتیجه کارزار را رها کرده و به سوی خانه پیش می رفتم. نگاهم روی زمین برفی را می کاوید و قدمهایم در مسیر پیچ در پیچ جلو می رفت.
پارویی از برف از اسمان بام خانه ای به زمین می امد و من تنها صدای اوایی که گفت : ( مواظب باشید ) را شنیدم و پس از ان دستی قوی که مرا به عقب کشید .
برف به زمین سقوط کرده در برخورد با توده ای دیگر متلاشی شدند و سر تا پایم را به پورکهای سفید و خاکستری الودند.
اوایی اشنا گفت:
_ انچنان اسوده راه می روید که انگاری در دشت سر سبز به تفرج رفته اید.
نگاهم در نگاهش نشست و تا به مسخره کردنش جوابی کوبنده تر دهم که او خشم را با گفتن سلامی فرو نشاند و پس از ان گفت:
_ به مخابرات شکایت خواهم برد که چرا کابلها را تعمیر نمی کنند.
خط تلفن شما هم خراب است؟
بی درنگ اما مشوش گفتم :
_ خط ما....نه خراب نیست.
پرسید:
_ مطمئنید؟
گفتم:
_ بله.
در کنارم براه افتاد وگفت:
_ پس از بخت من است که پس از روزها انتظار تلفن زنگ خورد. پشت خطم فقط توانست بگوید سلام ودیگر هیچ.
گفتم:
_ چقدر ساده از خرابی تلفن تان صحبت می کنید.بهتر نبود زودتر شکایت می کردید و تا امروز صبر نمی کردید ؟
خندید و گفت:
_ من مرد صبوی هستم و شاید هم زیاد خوش بین.دوستانم می گویند که خیلی اسان هم اعتماد می کنم انها به لطف دارند که
کلام ساده لوح و یا هالو را در موردم بکار نمی برند.
گفتم:
_ انها تعبیری شاعرانه از شما دارند و به شما لقب اهوی گریز پا می دهند.
هوم بلندی گفت و اضافه کرد:
_ بلکه تشبیه شاعرانه ایست. از گلایه گذشته بگوید حالتان چطور است؟
باگفتن خوبم . او اه کشید و پرسید:
_ در اسمان و زمین دنبال چه می گردید که از پیرامون غافلتان کرده؟
گفتم:
_ من دنبال چیزی نمی گردم اما ...
_ اما ان قدر مستغرق خویشتنید که به اطراف بی توجهید!
گفتم:
_ من تشکر دیگری به شما بدهکارم.متشکرم که این بار هم کمکم کردید.
از اسمان برف مى باريد وسكوت وسكون دفتر كارم ،مرا باخود برد تا قله رفيع ترديد . پیش چشمم تلفن مرا به خود می خواند و کافی بود که دست پیش برده و گوشی را برداشته و شماره بگیرم و پس از ان... جمله مادر چون کفه ای از سر بر سرم فرود امد، دختر جلف و بی سرو پا .باخودم گفتم (حرف نخواهم زد، تنها یک اطمینان از سالم بودنش کافی است وشاید هم کمی بیشتر ،شنیدن اوای صدایش که دلتنگم کرده و سردی زمستان را به جانم انداخته)
رنگ سرخ تلفن هیبت ابلیس کوچکی را پیدا کرده بود که برویم می خندید وتشویقم می کرد که فکرم را عملی کنم . وسوسه شدم و در انی تسلیم شده گوشی را برداشتم و شماره گرفتم.
صدای ضربان قلبم را گوش می شنید تلفن چند بار زنگ زد و هیچ کس ان را بر نداشت گوشی را ماْیوس سر جایش می گذاشتم که صدایی شتابزده پرسید :
- الو بفرمایید!
نفسم از شعف بود یا از ترس بند امد. لحظه ای مردد گوشی در دستم باقی ماند و صدا بار دیگر گفت:
_ الو؟ الو؟
گوشی را گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم .صدا، صدای خودش بود. اما باور ارامش صدایش را از دست دام به خودم گفتم،
( امده و در گردش بدور خود به نقطه اول رسیده.اما شاید لحظات دور شدن از مبداْ است و ...)
چنان مضطرب شدم که بار دیگر شماره گرفتم این بار پس از دو زنگ صدایش در گوشی پیچید ارام و خوش طنین چون نوایی که به یاد داشتم وقتی گفت بفرمایید ،گوی این من نبودم که گفتم :
_ سلام !
لحظه ای سکوت و پس از ان صدایش امد :
_ تارا!
سکوت هردو چنان بود که دستم اشتباه زبانم را جبران کرد و گوشی را بر جای گذاشتم و به خود گفتم، ( بلند شو جارو بیاور و
خرده های شخصیت ات را بروب و دور بریز .)
تا وقت غروب در میدان کارزار بودم و تمام سلاح ها را برای نبرد با نفس خود ازموده و با قدمهای خسته و بدون نتیجه کارزار را رها کرده و به سوی خانه پیش می رفتم. نگاهم روی زمین برفی را می کاوید و قدمهایم در مسیر پیچ در پیچ جلو می رفت.
پارویی از برف از اسمان بام خانه ای به زمین می امد و من تنها صدای اوایی که گفت : ( مواظب باشید ) را شنیدم و پس از ان دستی قوی که مرا به عقب کشید .
برف به زمین سقوط کرده در برخورد با توده ای دیگر متلاشی شدند و سر تا پایم را به پورکهای سفید و خاکستری الودند.
اوایی اشنا گفت:
_ انچنان اسوده راه می روید که انگاری در دشت سر سبز به تفرج رفته اید.
نگاهم در نگاهش نشست و تا به مسخره کردنش جوابی کوبنده تر دهم که او خشم را با گفتن سلامی فرو نشاند و پس از ان گفت:
_ به مخابرات شکایت خواهم برد که چرا کابلها را تعمیر نمی کنند.
خط تلفن شما هم خراب است؟
بی درنگ اما مشوش گفتم :
_ خط ما....نه خراب نیست.
پرسید:
_ مطمئنید؟
گفتم:
_ بله.
در کنارم براه افتاد وگفت:
_ پس از بخت من است که پس از روزها انتظار تلفن زنگ خورد. پشت خطم فقط توانست بگوید سلام ودیگر هیچ.
گفتم:
_ چقدر ساده از خرابی تلفن تان صحبت می کنید.بهتر نبود زودتر شکایت می کردید و تا امروز صبر نمی کردید ؟
خندید و گفت:
_ من مرد صبوی هستم و شاید هم زیاد خوش بین.دوستانم می گویند که خیلی اسان هم اعتماد می کنم انها به لطف دارند که
کلام ساده لوح و یا هالو را در موردم بکار نمی برند.
گفتم:
_ انها تعبیری شاعرانه از شما دارند و به شما لقب اهوی گریز پا می دهند.
هوم بلندی گفت و اضافه کرد:
_ بلکه تشبیه شاعرانه ایست. از گلایه گذشته بگوید حالتان چطور است؟
باگفتن خوبم . او اه کشید و پرسید:
_ در اسمان و زمین دنبال چه می گردید که از پیرامون غافلتان کرده؟
گفتم:
_ من دنبال چیزی نمی گردم اما ...
_ اما ان قدر مستغرق خویشتنید که به اطراف بی توجهید!
گفتم:
_ من تشکر دیگری به شما بدهکارم.متشکرم که این بار هم کمکم کردید.
_ پس اقرار دارید که به من بدهکارید بله؟
_ من که تشکر کردم و اگر منظور شما این است که به خاطر بازگرداندن کیف و کفشم تشکر نکرده ام ,من توسط
دکتر مرادی سپاس و قدر دانی ام را ارسال کردم.به دست شما نرسید؟
_ چرا اتفاقاْ دکتر امانتدار خوبی است و به محض امدن پیغام شما را رساند. اما من منتظر اجازه شما بودم.یادداشتم را دیدید؟
_ بله دیدم.اما همین امروز صبح. وقتی داشتم به دنبال شماره دوستم می گشتم,دستخط شما را دیدم.
_ پس تصمیم گرفتید تماس بگیرید اما صحبت نکنید!؟
_ گمان نداشتم که امده باشید.
_ پس چرا وقتی صدایم را شنیدید صحبت نکردید؟
_ برای این که ..برای این که...لزومی نداشت حرف بزنم,من ...اصلاْ من نبودم که تماس گرفتم.
_ شما دروغگوی خوبی نیستید. اما با این حال مرا از انتظار و تردید در اوردید,ممنونم.
نزدیک خانه رسیده بودیم ومن مردد مانده بودم که چه باید بکنم.
گوی او حالم را درک کرد و پرسید:
- اجازه دارم تماس بگیرم؟
گفتم:
_ نمی دانم.راستش باید با مادرم صحبت کنم و از او کسب اجازه کنم.
_ بله منظورتان را می فهمم و برای اگاهی از نتیجه گفتگویتان ساعت نه تماس می گیرم .
امیدوارم دید مادر شما بگونه ای نباشد که مرا مزاحم ببینند و به دفاع شما از خودم امیدوارم .
پس تا ساعت نه , شب بخیر خدا نگهدار!
shirin71
10-18-2011, 03:36 PM
فصل سوم_ 2
برای مادر با چنان هیجانی از برخوردمان صحبت کردم که او غافلگیر شد و با گفتن پس کو ,کجاست؟ تحت تاْثير قرار گرفت ولی وقتی گفتم قرار است ساعت نه تماس بگیرد. مادر بخود امد و پرسید:
_ تو که نمی خواهی اینطوری ادامه بدهی.می خواهی؟
گفتم:
_ من نمی دانم چه باید به او بگویم و چه باید بکنم.
مادر گفت:
_ وقتی تماس گرفت خودم با او صحبت می کنم تا انگیزه اش را برای اینطور اشنایی بفهمم!
پرسیدم:
_ شما فکر نمی کنید که او گمان کند من در این سن و سال هم مثل بچه ها هستم و نمی توانم خودم تصمیم بگیرم؟ ایا بهتر نیست سوالات شما را من مطرح کنم؟
مادر لختی فکر کرد و گفت:
_ بسیار خوب. اول از او می پرسی که هدفش چیست و چرا بین این همه زن و دختر تو را انتخاب کرده و چه برانامه ای در سر دارد؟
بعد هم می گویی اگر قصد ازدواج و تشکیل خانواده دادن دارد باید قدم پیش بگذارد و خواستگاری کند...
گفتم:
_ نه مادر من قادر به مطرح کردن سوالات شما نیستم و بهتر است خودتان با او صحبت کنید.
مادر مصمم از جایش بلند شد و گفت:
_ باشه خودم این کار را می کنم.
تا ساعت نه شب شود هر دو لحظات سختی را گذراندیم و بی اختیار برنامه متداول روزانه مان تغییر کرد. مادر ساعت هفت میز شام راچید و مرا برای خوردن شام صدا کرد. هر دو با غذایی بدون چاشنی بازى ,بازی کردیم و خود مادر اقرار کرد که غذایش نه نمک دارد و نه ترشی.میز شام را جمع کردم و دیدم که مادر چشم از عقربه بر نمی دارد.
به خنده گفتم:
_ دو ساعت مانده خیال دارید همین طور به ساعت زل بزنید؟
مادر با گفتن هان به خود امد و گفت:
_ دارم فکر می کنم که چه سوالات دیگری بپرسم.بهتر است قبل از مطرح کردن هر سوالی اول از او بپرسم که کی و چکاره است.اگر دیدم ادم حسابی است ان وقت سوالاتم را مطرح می کنم در غیر این صورت همان اول صحبت دمش را قیچی می کنم و ازش می خواهم که دیگر تماس نگیرد.تو چرا رنگت مثل گچ سفید شده؟
'گفتم:
_ نه چیزی نیست احساس سرما می کنم شاید سرما خورده باشم.
مادر با گفتن (یک قرص مسکن بخور و بگیر بخواب و همه چیز را به من بسپار)،راحتم گذاشت و من برای استراحت کردن به اتاقم رفتم.روی تخت دراز کشیدم و فکر می کردم که ساعتی دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد و او با مادرم چگونه کنار خواهد امد.بعد این اندیشه را کنار گذاشتم و به ساعتی که میانمان دیدار رخ داده بود فکر کردم.
بارانی سفید با دستمال گردنی ابریشمین که به پلیور شطرنجی اش می امد. دیگر بد لباس نبود و می شد گفت که شیک و مرتب خود را اراسته بود و در این هیبت هم مرد قابل توجهی بود .به مغزم فشار اوردم تا بیاد اورم که اگر کنارش بایستم تا کجای قامت او خواهم بود و پس از این قیاس خود را نزدیک سر شانه حکمت دیدم و به خود گفتم ،(باید از پدر ممنون باشم که بلندی قدش را به من بخشید اگر من هم قد مادر شده بودم هیچ تناسبی میانمان نبود)
موهای سرش در قسمت جلو و اطراف پیشانی کم پشت و بر بلندی پیشانی اش افزوده بودند.چشمهایش که نه درشت بود نه ریز و بینی و ترکیب دهانش که نه کوچک بودند و نه بزرگ اما نگاهش ژرف و عمیق و اوای صدایش گرم و تاثیر گذار .ایا تن صدایش بم است؟ نه اما اهنگی دارد که گوش را خسته نمی کند.
مادر در اتاق را باز کرد و گفت:
_ بالاخره چه باید بکنم ؟ای کاش عزیزه اینجا بود و کمکم می کرد.
گفتم:
_ می خواهید خودم صحبت کنم؟
نگاهم کرد و پرسید:
_ می توانی قاطع و محکم حرف بزنی و انگیزه کارش را بفهمی؟
سر تکان دادم و گفتم:
_ در اولین تماس نمی توانم شاید در تکرار....
مادر حرفم را قطع کرد:
_ تکرار ، بی تکرار.همین امشب باید همه چی روشن شود.او باید بفهمد که تو دختری نیستی که بتواند سر کارت بگذارد و بعد از چند وقت رهایت کند و برود.
با ضرب اهنگ پاندول ساعت، مادر از لحن خشمگین دست کشید و به ساعت چشم دوخت.
دو دقیقه گذشت و پس از ان صدای زنگ تلفن شنیده شد.من روی تخت نیم خیز شدم و مادر با دو گام به سوی تلفن رفت و ان را برداشت و با لحنی که سعی داشت ارام باشد گفت:
_ بله بفرمایید.
نمی دانم حکمت چه می گفت که مادر پس از شنیدن گفت:
_ تارا در مورد شما با من صحبت کرده و من بخود حق می دهم که بدانم چه کسی می خواهد قدم به زندگی دخترم بگذارد.
مادر سکوت کرده بود و فقط می شنید و گاه، گاهی بله همین طور است حرفهای حکمت را تایید می کرد،
تایید مادر دلگرمم می کرد و از درجه اضطراب و نگرانی ام می کاست.وقتی مادر گفت:(من هم نقش هر دو را دارم و تارا دبستانی بود که پدرش تصادف کرد و کشته شد و من به امید اوست که زنده ام و زندگی می کنم.
شیوه زندگی شما ، شغل شما و اینده نگریتان نسبت به مسائل گرچه مجمل بیان کردید اما همین اندازه کافی است که بفهمم شما زوجهای مناسبی برای هم نخواهید بود و دیدگاه هایتان باهم خیلی فرق دارد )
لحظه ای احساس کردم قلبم از طپیدن ایستاد و نتوانستم تنفس کنم.کلام قاطع مادر پایان دادن به همه رویاها و
ارزو هایم بود.مادر داشت می گفت اومید وارم انقدر شرافتمند باشید که دیگر نه تماس بگیرید و نه تارا را ملاقات کنید.
پس از لحظه ای شنیدن با گفتن خدا نگهدار گوشی را سر جایش گذاشت.
به نگاه مبهوت من لبخند کم رنگی زد و لب تخت نشست و گفت:
_ او مناسب تو نیست. شغل او ویزیتوری است و برای یک شرکت به نام کار می کند.اما خودش شغلش را نماینده شرکت معرفی کرد و گفت که دائماْ در سفر است و به خاطر کارش کمتر در یک جا می ماند.
سی و سه سال سن دارد و پدرش را از دست داده و مادرش در گرگان زندگی می کند.نظر او در باره اینده این است که چون نیامده نگران نیست وبه ان فکر نمی کند.زندگی را سخت نمی گیرد و با درامد کسب خود امورات
می گذراند و راضی است ،او می گفت هنوز به تشکیل خانواده فکر نکرده و گمان هم ندارد که بتواند به زودی تعهد بپذیرد.این بود که من گفتم شما مناسب هم نیستید و خواستم که دیگر مزاحم تو نشود.
مادر وقتی سکوتم را دید دستم را در دستش گرفت و گفت:
_ تارا باور کن او جفت مناسبی برای تو نبود و امیدوارم سعی کنی فراموشش کنی.
خسته از طول شب و روز رفتم و باز امدم و در پای هر فصلی گلبرگ خشکیده ای از دیوان شعر به حیاط فوت کردم.
گاه با اواز مناجات ضعیفی از دور اشک باریدم و در دل تمنا کردم مرگم از راه برسد.مرده ای بودم در سیال حیات سرگردان جسم به بند تعهد در زنجیر و هم در قفس تن در پرواز.
بهار از راه رسیده بود و به رسم شناخت کلاه از سر برداشت.مرد پستچی قدم تند کرد و صدا زد:
_ باشمام .
ایستادم و او نامه ای به دستم داد و گفت:
_ سفارشی است از المان.
دستخط مال هر کس بود،مال تارخ نبود.بر سرعت قد مهایم افزودم تا به خانه رسیدم.نمی دانم تحت تاثیر چه نیرویی با مادر از وجود نامه صحبت نکردم و یکراست برای تعویض لباس به اتاقم رفتم اما لباس تغییر نداده سر نامه را باز کردم .نامه با سر اغازی این گونه شروع شده بود:
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود،تک و تنها ، تنگ غروب مردی کنار راین نشسته بود
روبرویش تو افق صورت ترسان زنی نشسته بود که چشمهاش رنگ شبق به گمونم
که موهاش از کمون بلند ترک. اما افسوس به لبهاش که مثل غنچه گل بودن،قفلی
از جنس سکوت زده بودن.مردک بیچاره ! خودش رو گول زد و حرف زد و جنس بلور گفت
که دیگه تو بازار خریداری نداره.از صداقت گفت که دیگه پشیزی ارزش نداره. از دلش گفت
که هنوز بچه است و دوز و کلک رو باور نداره.می دونی ته قصه لباس شرافت رو پاره کرد
تا بتونه قلم رو کاغذ بیاره.مرد تنها می دونه که نامه ش یک سویه و جواب نداره.اما باور کن
پشیمان نیست چه پیش از او بوده اند که شرافت را به تلاْلو زر فروختند و صداقت را در اهرام
ثلاثه دفن کردند.
قولی اگر به چکش مهر شکسته شود نامش خیانت نیست.بل حرفهای فرو خورده ایست برای
گفتن که رهایی یافته اند.مرد به خود گفت من پشیمان نیستم.قلب من گویی در ان سوی زمان
جاریست و هر شب زندگی در نه ضربه مرا تکرار خواهد کرد.
وقتی برگردم تک زنگ خواهم زد.منتظرم بمان.
حکمت
shirin71
10-18-2011, 03:37 PM
فصل سوم _3
نامه را در پاکت گذاشتم وان را در زیر بالشت نهان کردم تا در فرصتی دیگر بخوانم .وقتی از اتاق خارج شدم مادر پای تلفن نشسته بود وبا کسی مشغول گفتگو بود .لحظه ای بر ان شدم برگردم به اتاقم و نامه را یک بار دیگر بخوانم اما برخود نهیب زده وبه انتظار پایان صحبت مادر نشستم .مادر مکالمه اش را کوتاه کرد و پس از قطع تلفن خوشحال گفت:
_ حدس بزن با چه کسی حرف می زدم ؟
گفتم:
_ از خوشحالی تان پیداست که داشتید با عزیزه خانم صحبت می کردید. او دیگر چه خوابی برایم دیده است؟
مادر بی حوصله سرتکان داد و گفت:
_ اشتباه کردی. داشتم با مادر دوست تارخ صحبت می کردم .او به تازگی از المان برگشته و خبرهای خوبی برایمان اورده .او می گفت که تارخ قصد ازدواج دارد و ان جا با دختری نامزد شده. اسمش را گفت من فراموش کردم .اسم خارجی بود .اما خوشبختانه مادرش ایرانی است ولی سالها ان جا زندگی کرده . دندانپزشک است و با برادرت توی یک کلینیک کار می کند. او از من خواست تا خود تارخ این موضوع را مطرح نکرده ما برویش نیاوریم .برادرت برایمان مقداری هدیه توسط او فرستاده که قرار شد برویم تحو یل بگیر یم . فردا از سر کار که برگشتی به این ادرس برو اجناس را تحویل بگیر.
گفتم :
_ بهتر است خودتان برو ید،شايد باز هم حرفهايى باشد كه حضورى به شما بگو ید.
مادر قدری فکر کرد و گفت:
_ حق با توست خودم بروم بهتر می فهمم که تارخ برنامه اش چیست.
روز دیگر وقتی از شرکت برگشتم با سکوت وسکون خانه رو برو شدم. فرصتی بود تا بدون تشو یش نامه حکمت را بخوانم . این چندمین بار بود که می خواندم اما هر بار پس از خواندن از این که نامه به پایان رسیده و می توانست طولا نی تر باشد اندو هگین می شدم. ناخوداگاه پای تلفن نشستم وشماره خانه اش را گرفتم. پس از سه زنگ صدایش در گوشی پیچید:
( باسلام حکمت هستم ، لطفا"پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید متشکرم)
صدای بوق را شنیدم و پس از ان گفتم:
_ سلام .تماس گرفتم که بگو یم من هم معتقدم قفلی که از سر مهر شکسته شود نامش هرزگی و بی حیایی نیست .منتظر می مانم.
مادر هدایا را به یاد تارخ می بو یید و بر سینه می گذاشت. به همراه هدایا نامه و عکسی دو نفره از تارخ و همسر اینده اش گزیلا بود که بیش از ان که شباهت به ایرانیان داشته باشد به خود المانیها شبیه بود. ان دو دست در دست هم کنار اتو مبیل زیبایی عکسی انداخته بودند و تارخ برایمان نوشته بود که بتازگی این اتومبیل را خریده است. سراسر نامه اش تعریف و تمجید از گزیلا بود و در اخر نامه نوشته بودن چون گزیلا قوم و خویشی در ایران ندارد ترجیح دادیم که مراسم عقد و عروسیمان را در همین جا برگزار کنیم. برایمان بنو یسید که اگر دعو تنامه برایتان بفرستم خواهید امد؟ فکرتان را بکنید و من در تماسی که خواهم گرفت جوابش را بگو یید اگر مثبت است هرچه زودتر اقدام کنم.
مادر به فکر فرو رفته بود و به نقطه ای زل زده بود .
پرسیدم:
_ نظرتان چیست می رو ید؟
نگاهم کرد و گفت:
_ اگر بخواهیم برویم هردو می رو یم من تو را تنها نمی گذارم و خودم به تنهایی بروم.
گفتم:
_امدن من یعنی از دست دادن کارم و شما می دانید که اسان پیدا نکردم.
مادر در تْایید حرفم سر فرود اورد و گفت:
_ می دانم! راستش با این که ارزوی هر مادری است که دامادی پسرش را ببیند اما من مایل به رفتن نیستم. به تارخ خواهم گفت که منتظر ما نباشد و اگر دوست داشتند می توانند انها برای گذراندن ماه عسل بیایند ایران چطور است؟
پرسیدم:
_ ایا به راستی این حرف دلتان است یا این که دارید ملاحظه مرا می کنید؟
مادر سر تکان داد و گفت:
_ من دوست ندارم پایم را از خاکم بیرون بگذارم.
به شوخی گفتم:
_ اگر من هم با مردی ازدواج کنم که مجبور باشم در خارج از کشور زندگی کنم به من سر نخواهید زد؟
مادر گفت:
_ هیچ فرقی میان تو و تارخ نیست. فرزندانم اگر مرا دوست دارند باید بیایند و مرا ببینند همین و بس!
هنگام خواب وقتی به هم شب بخیر گفتیم مادر پرسید:
_ توکه منو تنها نمی گذاری و بری فرنگ؟
خندیدم و گفتم :
_ من هرگز شما را تنها نمی گذارم .
در بستر به قولی که به مادر داده بودم فکر کردم و از خود پرسیدم ،( اگر مجبور به انتخاب شوی کدام یک را انتخاب می کنی ، مادر یا حکمت؟)
پس از ساعتی کلنجار نومیدانه به خودم گفتم ، ( شاید هرگز مجبور نباشم سفر کنم و مادر را تنها بگذارم!)
بعد از تماس تارخ که با التماس همراه بود گمان داشتم که مادر نرم شده و سفر را خواهد پذیرفت اما او با لحنی قاطع همان جملاتی را که به من گفته بود برای تارخ تکرار کرد و دعو تشان کرد که ماه عسلشان را ایران بگذرانند.
تارخ رنجیده و نا امید به گفتن ببینم چه می شود اکتفا کرد و گوشی را گذاشت.
با قطع تماس، مادر رو به من کرد و گفت:
_ ای کاش می توانستی تو بروی تابرادرت تنها نباشد. من هم از عزیزه می خواستم که تا مراجعت تو کنارم باشد.
سکوتم مادر را به اشتباه انداخت و پرسید :
_ می روی؟
گفتم:
_باید با رئیس شرکت صحبت کنم اگر با مرخصی ام موافقت کند می روم اما اگر نه نمی روم نمی خواهم وقتی برمی گردم بی کار باشم و باز در لابلای نیازمندیها دنبال کار بگردم.
مادر خوشبینانه با گفتن انشاء... موافقت می کند خیالی اسوده کرد. با خود اندیشیدم (که اگر می دانستم حکمت چه مدت زمان در المان خواهد بود و چه زمان برمی گردد اسان تصمیم می گرفتم. )
بیم داشتم که هنگام رفتن
من با بازگشت او مصادف شود و این خواسته قلبی ام نبود. به خود گفتم،( ای کاش شماره تلفن اش را داشتم و با او تماس می گرفتم.)
با این که نامه را چندین بار خوانده بودم و تک تک جملات را از بر کرده بودم ، بار دیگر نامه را برداشتم و در پشت و روی ان به د نبال ادرس و شماره تلفن گشتم اما فقط یک کد پستی بود و دیگر هیچ.
از خود پرسیدم ،( ایا دکتر مرادی شماره تلفن حکمت را دارد؟)
بر خود نهیب زدم که،( فرض کن دارد چطور می خواهی شماره را از او بگیری و چطور می توانی به سوْالاتی که او خواه ناخواه مطرح می کند پاسخ بدهی؟ فکرهای بچگانه را از خود دورکن و فکر رفتن را از سر بیرون کن!)
خوابم نمی برد و فکرم به دنبال راهکاری بود که بتوانم از زمان امدن او مطمئن شوم. در این افکار بودم که تلفن زنگ کوتاهی خورد و قطع شد .قلبم به طپش افتاد و از خود پرسیدم ،( یعنی اوست؟)
به ساعت نگاه کردم یازده و بیست دقیقه بود. به خودم گفتم ،(او نیست چه قرار را او بر ساعت نه گذاشته .)
خواستم فکرم را از این مقوله خارج کنم که تلفن بار دیگر به صدا در امد و این بار دیگر تک زنگ نبود برای این که مادر بیدار نشود به سرعت گوشی را برداشتم وگفتم:
_ الو بفرمایید.
صدای ناشناسی در گوشی پیچید که گفت:
_ ساعت یازده و بیست پنج دقیقه ،ساعت یازده و بیست پنج دقیقه.
بی اختیار از سر خشم گفتم:
_ قربون مادرت بری.
وگوشی را گذاشتم.
به خودم گفتم ،( نمی بایست توهین می کردم حالا او لج می کند و بار دیگر مزاحم می شود.)
هنوز پای تلفن برنخواسته بودم که مجددا" تلفن زنگ خورد و به سرعت گوسی را برداشتم وپیش از این که او صحبت کند گفتم:
_ اگر یک بار دیگر مزاحم شوی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!
صدای تارخ در گوشی پیچید:
_ تارا من هستم تارخ.
از خوشحالی فریاد کشیدم و گفتم:
_ تارخ تو یی؟ باید منو ببخشی فکر کردم مزاحم تلفنی است.
گفت:
_ تو باید منو ببخشی که بی موقع تماس گرفتم. راستش دلم گرفته بود و دوست داشتم که با تو حرف بزنم.
حال مادر چطور است؟
گفتم :
_خو به خوابیده ، بیدارش کنم؟
گفت:
_ نه دلم می خواهد با تو حرف بزنم . از زمانی که دو تایی با هم گپ می زدیم خیلی سال گذشته و این روزهای اخر تجرد بدطوری دلم هوای گذشته را کرده.
پرسیدم:
_ می ترسی؟
خندید و گفت:
_ چه جور هم می ترسم! بودن در غربت از سو یی و پذ یرفتن مسئولیت زندگی مشترک از سوی دیگر.می ترسم نتوانم به تعهدم عمل کنم و با اینده دختری بی گناه بازی کنم!
پرسیدم:
_ دوستش داری؟
بدون درنگ گفت:
_ ان قدر که فکر می کنم بدون او قادر به ادامه زندگی نیستم.دختر بسیار خو بی است و اصلا توقع زیادی ندارد.
عاشق یک زندگی ساده و بی هیاهوست .ما اپارتمان کوچیکی نزدیک کلینیک اجاره کرده ایم و برای جشن عروسیمان هم فقط چند تن از دوستان مشترکمان را دعوت کرده ایم و دو، سه نفر هم از اقوام مادری و پدری گزیلا هستند.
گفتم:
_ پس همه کارها را انجام داده اید؟
گفت:
_ شفاها همه میدانند اما به طور رسمی هنوز تاریخ معین نکرده ایم منتظر بودم تا تو و مادر بیایید و بعد اعلام کنم.
اما مادر با مخالفتش حالم را گرفت و مرا به تردید انداحت که ایا دارم کار درستی می کنم یا این که کارم اشتباه است.
گفتم :
_ مطکئن باش که درست تصمیم گرفتی. هم من و هم مادر خوشحالیم و برای هردوی شما ارزوی خوشبختی می کنیم.
گفتم:
_ من درمورد پیشنهاد مادر با گزیلا صحبت کردم،او گفت که در حال حاضر شرایط مالی مان اجازه سفر به ما نمی دهد ضمن این که مسئولیت کاری هم داریم و نمی توانیم ان را رها کنیم. شاید سال دیگر وقتی توانستیم پس اندازی داشته باشیم ان وقت.
گفتم:
_ زندگی را سخت نگیر و برای خودت غم و غصه نتراش. یادت هست پدر هم به کوچیکترین باد مخالف چطوری از کره در می رفت وزانوی غم بغل می گرفت؟
تارخ خندید و گفت:
_ تو چطور ان زمان را به یاد داری ؟ پدر وقتی فوت کرد ما هر دو کوچک بودیم!
_ گفتم:
_ اما من خوب دوران کودکی ام را به یاد دارم و حرفهایی که زدی در انی رفتار و حرکت پدر پیش چشمم مجسم شد.
گفت:
_ تو همیشه سنگ صبور خوبی بودی و من به تو به چشم یک تکیه گاه محکم نگاه می کردم و هرگز از این که پدر تو را به من ترجیح می داد نمی رنجیدم.
گفتم:
_ خرج تلفن ات بالا رفت!
بار دیگر خندید و گفت:
_ عیب ندارد. دارم از کارت اعتباری استفاده می کنم.
پرسیدم :
_ تارخ با داشتن یک کد پستی می توانی شماره تلفنی را بدست اورد؟
گفت:
- اره چطور مگر؟
گفتم:
_ دوستی دارم که نامه ای دارد که ادرسی ندارد و فقط یک کد پستی پشت نامه است خیلی دلش می خواهد شماره تلفن طرف را گیر بیاورد.
گفت:
_ اسم و فامیل و شماره کد را به من بده تا من برایس پیدا کنم.
با گفتن چند لحظه گوشی. نامه را برداشتم و شماره کد پستی را برای تارخ خواندم و اسم حکمت را گفتم.
پرسید:
_ حکمت اسم است یا فامیل.
گفتم:
_ نمی دانم.
گفت:
_ کار مشکل شود اما من سعیم را میکنم.راستی تارا این دوستت عاشق این مرد است؟
گفتم:
_ به گمانم هردو یکدیگر را دوست دارند.
پرسید:
پس مشکلشان چیست؟
گفتم:
_ مرد اهل سفر است و دوستم در بند خانواده اسیر.
پرسید:
_ حکمت او را رها کرده و حالا دوستت به دنبالش می گردد؟
گفتم:
_ نه موضوع قهرو جدایی نیست .راستش خودم هم نمی دانم چه انگیزه ای در کار است که دوستم دنبال نشانی از او می گردد.
گفت:
_ فهمیدم وسعی می کنم اطلاعاتی از او بدست بیاورم.به دوستت بگو هر که با خواهر من دوست است برای من هم حکم خواهر دارد.
گفتم:
_ متشکرم. وحتمآ پیغام تو را به او می دهم.
تارخ گفت:
_ احساس سبکی می کنم و خوشحالم که تو و مادر با ازدواج من موافقید . می دانم اگر گزیلا هم بفهمد خوشحال می شود.
گفتم:
_ فراموش نکنی فیلم و عکس عروسی را حتمآ برایمان پست کن.
گفت:
_ تارا! دوستت دارم و از قول من به مادر بگو به دعای خیرش نیاز دارم.
بعد از قطع تلفن گریستم. و به خودم گفتم ،( او تازه دارد درد یتمیی را احساس می کند.)
shirin71
10-18-2011, 03:37 PM
فصل سوم _4
صبح و قتی ازتماس اخر شب تارخ مادر را با خبر کردم اشک بدیده اورد و دست به اسمان بلند کرد و گفت:
_ الهی انها را به خودت می سپارم .خوشبختشان کن.biboss:.
بار دیگر دچار احساس شدم و با چشم اشکبار راهی شرکت شدم. دو روز بعد از ان تارخ تماس گرفت و این بار مادر گوشی را برداشته بود. گفتگوی مادر و تارخ به دراز ا کشیده و هیچ کدام نمی دانستند که انتظار و تشویش ودلهره دارد مرا پای در می اورد . وقتی بالاخره مادر خداحافظ کرد و گوشی را به طرفم گرفت ،گفت:
_ تارخ با تو کار دارد .
حسی در دست و پایم نبود و به سختی بلند شدم و گوشی را از مادر گرفتم . سعی کردم ارام و خونسرد باشم.
پس از سلام و گفتگوی معموله ،تارخ گفت:
_ در مورد اقای حکمت تحقیق کردم و فهمیدم که او واسطه شرکت میان ایران و المان است و بیشتر کارش خرید لوازم یدکی ماشین الات سنگین است. ادم خوش نامی است و خانومی که او را به خوبی می شناخت گفت که حکمت الهی اهل ریسک است و دل پر جراتی دارد . در ضمن مرد رئوف و مهربانی هم هست ولی خوی و خصلت سیاحان را دارد و از یک جا ماندن نفرت دارد. این حرف را که شنیدم یقین کردم که هم خود اوست چه با گفته های تو درست از اب در امدند. و ان خانوم اضافه کرد که یکی ،دو روز دیگر بر می گردد وطنش. از قول من به دوستت بگو اگر می خواهی با او زندگی کنی می بایست کفشی از فولاد به پا کنی و همسفرش شوی چون او مرد ارام و سربراهی که زنان ایرانی می پسندند نیست .با او زندگی کردن نه غیر ممکن بلکه مشکل است .
دیگر خود داند.
گفتم:
_ از این که زحمت کشیدی از طرف خودم و دوستم از تو تشکر می کنم.
خندید و گفت:
_ خیلی دلم می خواست خودم او را از نزدیک می دیدم و با هم گپ می زدیم. شماره تلفن کلینیک را داده ام تا اگر او را دیدند بهش داده تا با من تماس بگیرد. اگر این کار را بکند بهتر و بیشتر می توانم اطلاعات کسب کنم و به دوستت خبر بدهم.
گفتم:
_ تو به قدر کافی مشغله داری و نمی بایست خودت را در گیر این قضیه کنی تا همین جاهم وقت گذاشتی ممنون!
خندید وگفت:
_ این چه حرفی است؟ دوست دارم با چشم خود ببینم که چه کسی دل از دردانه خواهرم ربوده و ایا لیاقت و شایستگی تو را دارد یانه .
تقریبا فریاد کشیدم :
_ تارخ؟
او با صدا خندید و گفت:
_ تا اطلاع بعدی خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد .
لحظه ای مات و مبهوت به گوشی چشم دو ختم و وقتی ان را سرجایش گذاشتم از خود پرسیدم ،( کجا اشتباه کردم که تارخ فهمید دوستی در کار نیست و من برای خودم این اطلاعات را می خواهم؟)
گرچه در ان موقع از کاری که کرده بودم خشمگین و عصبی بودم اما بعد از گذشت ساعتی احساس راحتی
کردم و از این که کسی هست که احساسم را درک می کند خشنود بودم.
سر میز غذا مادر پرسید :
_ به چی فکر می کنی ؟
نگاهش کردم و گفتم:
_ هیچ
لبخند زد و گفت :
_ چرا تو فکری؟ توهم برای اینده تارخ نگرانی اما از من پنهان می کنی.
گفتم:
_ اتفاقا بر عکس. آنقدر خوش بینم که جایی برای نگرانی باقی نمانده.تارخ نامزدش را دوست دارد و تنها در کنار او خوشبخت می بیند. این خیلی مهم است. ضمن ان که هردو انسان های قانعی هستند و می دانند از زندگی چه می خواهند.
لحن کلامم مادر را خوش نیامد و پرسید:
_طوری صحبت می کنی انگاری من از این که پسرم خوشبخت شود ناراحتم.
گفتم:
_ نه من فکر می کنم که شما از این جهت نگرانید که ان دو طبق رسوم کهن ما ازدواج نمی کنند،پس خوشبخت هم نمی شوند.می توانم قسم بخورم که ته دلتان می خواست که این دختر را عزیزه خانم برای تارخ پیدا کرده بود و هم او به شما می گفت که پسرت با این دختر خوشبخت می شود.ان وخت دیگر شما هیچ گونه تشویش و نگرانی نداشتید.بدبختانه ما ا ن قدر که به گفته های دیگران اعتماد داریم به شعور و درک خود نا مطمئنیم.برای این که سخن را کوتاه کرده باشم بلند شدم و به اتاقم رفتم.
مادر را رنجانده بودم و با این حرفها در واقع خود را تخلیه کرده بودم. چه از روزی که پیشنهاد عزیزه خانم را برای بار دوم رد کرده بودم در اخلاق و رفتار مادر تغییرات محسوسی بوجود امده بود.بهانه می گرفت.احساس خستگی می کرد و غالبا با این این جمله که ( اگر تو ازدواج کرده بودی و خیالم از بابت تو راحت بود من هم می رفتم زیارت و استخوان سبک می کردم.)وقتی می گفتم:( مادر نگرانی شما بیهوده است من بیست وپنج سال سن دارم و دیگر دختر بچه نیستم)، چشم می گرداند و می گفت:( خوب است که خودت می دانی دارد سن ات بالا می رود و دیگر جوان نیستی. تو فکر می کنی خواستگارانی بهتر از این دو در این خانه را می کوبند و وارد می شوند؟)مادر مجبورم می کرد که بگویم:
_ به درک نکوبند من اصلا خیال ازدواج ندارم و بهتر است شما برنامه خودتان را داشته باشید.
و ماه عسل رفتن جلال و پرند به ایتالیا تازیانه ی بود که مادر هر گاه فرست می یافت بر سرم می کوبید و بیشترین افسوسش به خاطر نبردن جهیزیه بود که چون جلال زندگی اش کامل بود احتیاجی به بردن جهیزه پرند نبود.
مادر می گفت: شانس وقتی به انسان رو کند از همه طرف رو می کند.زن عمویت هم سایه شوهر بالای سر دارد و هم دامادی که پولش از پارو بالا می رود و هیچ چشم داشتی به مال زن ندارد.عمویت خیال دارد نمایشگاه اتومبیلش را بزرگتر کند و اینطور که شنیدم جلال دارد حمایتش می کند.
از این گونه حرفها و سرکوب ها بقدری شنیدم و سکوت کردم که ظرفیت تحمل ام به پایان رسیده بود.
ساعتی بعد وقتی توانستم ارامش خود را بدست اورم برای بدست اوردن دل مادر وارد اتاقش شدم و باچشمان اشکبار او روبرو شدم. روبرویش نشستم و گفتم:
_ عذر می خوام مامان به خدا از بس شنیدم جلال این کا رو کرده ان کا رو کرده خسته شدم.تقصیر من چی بود که تحمل نکرد و رفت و پرند را گرفت؟
مادر گفت:
_ چرا دخالت داشت. او تو را انتخاب کرده بود.
گفتم:
_ پس چرا صبر نکرد؟ این چه علاقه ای بود که زود فراموش شد و به دیگری دل بست؟
مادر گفت:
_ لج کرد برای این که دل تو را بسوزاند.
خندیدم و گفتم:
_ نه مادر باور کنید لج و لجبازی در کار نبوده و شما دارید اشتباه می کنید.
نگاهم کرد و گفت:
_ بیا فکر این دلال را از سرت بیرون کن و تا عماد دختر دیگری را نگرفته قبول کن.عزیزه خانم قسم می خورد که اقا عماد خیلی خیلی بهتر از جلال است و شانس تو بالاتر از پرند می شود.چرا ادمهای بد بخت باید در نکبت زندگی کنند و بخت و اقبالشون هم نکبتی باشد؟ تارا به خدا دروغ نمی گویم و ان شب خود حکمت گفت که خیال تشکیل خانوده دادن ندارد و فکر هم نمی کند که به این زودی ها بتواند تصمیم بگیرد.
تو به خاطر این که جانت را نجات داده داری کاری می کنی که یک عمر پشیمان شوی و خسرت بخوری که چرا در هما چاله نمردی. به مادر گفتم:
_ اجازه بده من با تارخ مشورت کنم و هر چه او گفت همان کار را می کنم. راضی شدید؟
مادر خندید و گفت:
_ به شرط ان که حقیقت را در مورد هردو بگویی و منصف باشی.
گفتم:
_ بسیار خوب این کار را می کنم.
امید وار بودم که تارخ توانسته باشد باحکمت ملاقات کند و نظر او را در مورد من و آینده اش بفهمد.این بار تشویش و نگرانی به گونه ای دیگر به جانم چنگ انداخت و از خود می پرسیدم ،ایا تارخ از ظاهر حکمت خوشش خواهد امد؟ نکند او را در هیبتی ببیند که مطابق با سلیقه اش نباشد؟ نکند از حر فهای حکمت این گونه برداشت کند که ما باهم در ارتباط هستیم و نظرش در مورد تغییر کند؟ اگر حکمت با تارخ هم همچون مادر صحبت کند و همان صراحت به خرج دهد چه باید بکنم؟ می دانم که نارخ با تمسخر خواهد گفت خواهر بیچاره راه به خطا رفته ای و تا دیر نشده بهتر است برگردی و فراموش کنی! اما ...اما اگر حکمت حرفهای خوشایند بگوید مثلا بگوید که قصد ازدواج دارد و تنها تارا برایم عزیز است و تصمیم گرفته ام با او ازدواج کنم ان وقت چه باید بکنم؟ ایا می توانم همراه و شریک خوبی برایش باشم؟ ایا در خود می بینم که مادر را تنها گذاشته و با او از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر سفر کنم؟ اگر چنین کنم پس سرنوشت مادر چه می شود؟ با عماد مشکلی نخواهم داشت. او دنیا گشته ایست که برگشته و می خواهد برای همیشه بماند و یک زندگی ارام و بی جنجال را شروع کند.او همان مردی است که مادر اطمینان دارد می تواند خوشبختم کند و خیالش را برای همیشه اسوده کند.اه خداوندا دیگر نمی دانم کدام راه درست و کدام راه نادرست است. لعنت بر هر چه تردید است .
(http://www.forum.98ia.com/post_thanks.php?do=post_thanks_add&p=571531&securitytoken=1318934204-88796661031a38f3a0f19b8121a7c01c70fda488)
shirin71
10-18-2011, 03:39 PM
فصل چهارم_ 1
تمام روز فکر کردم و هنگام خروج از شرکت وقتی با شبنم رو برو شدم به جای ان که از دیدنش خوشحال شوم بغض راه گلویم را گرفت و به سختی توانستم بپرسم:
_ اینجا چه می کنی؟
نگاهی دقیق به چهره ام انداخت و پرسید:
_ دعوایت شده ؟
سر تکان دادم و حرکت کردم تا توجه همکاران را جلب نکنم.شبنم نیز با من هم گام شد و مسافتی که از شرکت دور شدیم پرسید:
_ نمی خواهی حرف بزنی؟
گفتم:
_ ان قدر با خودم حرف زده ام که سر سام گرفت ام هر چقدر بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
پرسید:
_ مشکل چیست؟
گفتم:
_ انتخاب راه درست از نادرست.
بازویم را کشید و به طرف پارک برد و گفت:
_ یا بنشینیم و برایم حرف بزن ،می دانی چند ماه است که ما با هم گپ نزده ایم؟
گفتم:
_ ان قدر دیوانه نشده ام که فراموش کرده باشم همین چند ...
شبنم با صدا خندید و به تمسخر گفت:
_ همین چند روز پیش بود هان...همین را می خواستی بگی؟
گفتم:
_ همه چیز بد طوری قاطی شده.
مرا روی نیمکت نشاند و خودش در کنارم نشست و گفت:
_ حالا برایم تعریف کن.
از حکمت گفتم و از نحوه اشنایمان و از عماد که مادر چقدر دوستش دارد و از امکانات رفاهی اش.از حکمت که زندگی کولی وار دارد و به مادر گفته که به همین زودیها قصد تشکیل زندگی زناشویی را ندارد و از تارخ و تجسس او گفتم و زمانی که گفتم منتظرم ببینم تارخ دیگر چه اطلاعاتی به دست می اورد تا از ترکیب انها بتوانم نتیجه بگیرم.
شبنم خندید و گفت:
_ دوست بیچاره من.تو در سیاهی مطلق به دنبال چه می گردی؟ بامید این هستی که شاید، روزی سیاهی از بین برود و چشمت به روشنایی بیفتد؟ سیلی نقد را گذاشته ای و دنبال حلوای نسیه می گردی؟این زمانه کجا
سراغ داری که عشقی تا اخر ادامه پیدا کرده باشد؟من به تو قول می دهم که زود این حرارت فروکش می کند و تو حسرت زندگی که می توانستی داشته باشی و از دست دادی را خواهی خورد. ممکن است که پیش دیگران
نقش بازی کنی و احساس رضایت کنی اما خودت را نمی توانی گول بزنی. تا کی می خواهی ساک بدست این شهر و ان شهر این هتل و ان هتل زندگی کنی؟ وقتی بچه دار شدی مجبور می شوی که یک جا قرار بگیری و حکمت به تنهایی راهی شود و ان وقت تو می مانی و انتظار باز امدن او،تو می مانی و بار مسئولیت زندگی و بچه ای که مجبوری به تنهایی به دوش بکشی.بچه ات در حین داشتن پدر مجبور است چون یتیمان بزرچ شود و گاه ، گاهی حضور پدر را در کنار خود حس کند. ایا قادری به تنهایی این وضیفه دشوار را انجام دهی و لب به شکوه و گلایه باز نکنی؟ سرنوشت مادرت را ببین که چطوری سالهای جوانی اش رفت و هیچ چیز از زندگی نفهمید!
گفتم:
_ همین موضوع است که من نمی خواهم زندگی بدون عشق را تجربه کنم.
گفت:
_پس تو انتخاب را کرده ای دیگر چرا تردید داری؟
گفتم:
_چون نمی دانم انتخابم درست است یا غلط.
خندید :
_ عشق را تجربه کن و با سوز و گذارش بسوز. اما من اگر بودم به این راه نمی رفتم و ریسک نمی کردم. همسر عماد می شدم و هر وقت دلم خیلی هوس عشق و عاشقی می کرد یک فیلم عاشقانه می گذاشتم تو دستگاه ویدئو و از اول تا اخر گریه می کردم .نمی شود به این ا قا عماد بگویی که دوستم عاشقانه شما را دوست دارد وحاضر است همسر شما شود؟
به چشم غره من خندید و گفت:
_چیه ،چرا ناراحت شدی؟ باورکن اگر این شانس به من رو کرده بود حتی یک د قیقه هم صبر نمی کردم و بلافاصله قبول می کردم. دختر خل حودت را ببین بعد از بیست و پنج سال زندگی چه داری؟
اگر همین فردا از شرکت اخراجت کنن مجبوری باز هم به ورق نیازمندیها پناه ببری و خدا ،خدا کنی که کار پیدا منی . من هم با مادرت هم عقیده ام که ادمهای بدبخت تصمیم هاشون هم بدبختانه است.
باهم به را افتادیم و بقیه راه را تا رسیدن به مقصد او حرف زد و من شنونده بودم و هنگامی که از هم جدا شدیم من صحبتهایش را جز در یک مورد به حافظه نسپرده ام و ان یک مورد هم این بود که شبنم گفت:
(عاقلانه رفتار کن و عماد را انتخاب کن.)
به حرفهای مادر که شبیه حرفهای شبنم بود بیشتر اعتقاد اوردم و به خودم گفتم ،( نظر دو نفر با دو نسل کهنه و جدید یکی است. پس این من هستم که دارم اشتباه می کنم.)
وقتی قدم به خانه نهادم بر این تصمیم بودم که به مادر بگویم قبول کرده ام و به انتظار اطلاعات تارخ نمانم.
خانه را در سکوت دیدم و یاداشت مادر که نوشته بود .( با عزیزه خانم می روم چند طلا فروشی قیمت بگیرم وبرای شب بر می گردم.)
از یاداشت مادر خنده ام گرفت و با خودم گفتم،( چه عجب که خیال ندارد همان جا بخوابد.)
تغییر لباس می دادم که تلفن به صدا در امد و بعد ا. ان که گوشی را برداشتم صدای تارخ در گوشی پیچید که گفت:
_ معلوم هست شما کجایید؟
گفتم:
_ اول سلام و بعد پرسش!
خندید و ضمن عذرخواهی گفت:
_ حق با توست اما باورکن خیلی نگران شدم.
گفتم :
_ من تازه از سرکار برگشته ام و مادر هم رفته بازار تا برای تو و عروس خانم طلا قیمت بگیرد.
گفت:
_ به مادر بگو خودت را به زحمت نینداز ،من شمایل گردنم را به عنوان هدیه از طرف شما به گزیلا می دهم .
امکان گم شدن هدیه شما زیاد است پس ریسک نکنید.
گفتم:
_ اگر مادر به من گفته بود مانع می شدم .به عقیده من اگر به حساب بانکی ات ارز حواله کنیم و حودت در انجا هدیه ای بگیری بهتر است.
گفت:
_ با این که تعارف ندارم و هدیه ای لازم نیست اما فکر تو عاقلانه تر است.راستی تلفن کردم تا به تو بگویم من اقای الهی را ملاقات کردم.بنده خدا با دریافت برگه یاداشت من نگران شده بود و گمان کرده بود برای تو اتفاقی رخ داد ه.وقتی دیدمش رنگ به چهره نداشت و ساعتی با هم گپ زدیم و فکر می کنم دوستان خوبی برای هم خواهیم بود اما متاسفم از این که به تو بگویم او خیال ندارد پای بند زن و زندگی شود نه برای همیشه بلکه چند سالی باید بگذرد تا او بتواند اندوخته ها و سرمایه هایش را یک جا گرد اورد و به قول خودش می خواهد زمانی ازدواج کند که دیگر مجبور نباشد سفر کند .من این طور فهمیدم که او به این خاطر به تو توجه نشان داده که دیده تو دختر زیبا و محجوبی هستی که با دیگران فرق داری.من نمی دانم انجا چه جوی حاکم است و چجرا الهی روی این نکته تکیه دارد . به هرحال من او را دوست خوبی یافتم و نه شوهر خواهر خوبی. امیدوارم انقدر روی تو تاثیر نگذاشته باشد که روی عواطف و احساست خدشه ای به وجود اورده باشد.او به من قول داده که در جشن عروسی ما شرکت کند. تارا...تارا ؟
گفتم:
_ بله دارم گوش می کنم .
خندید و گفت:
_ تو همیشه عاقل بوده ای و می دانم با این مسئله هم راحت کنار می ایی . مردی که قدرت را بشناسد کم نیست . جان تارا حقیقت را به من بگو ، ایا دوستش داری؟
از سر غیض و بغض خندیدم و گفتم :
_ نه او هم برایم فقط جالب بود همین.وبرای این که باور کنی خبری برایت دارم و می خواهم به در خواست اقا عماد جواب مثبت بدهم. صدای شادش در گوشی پیچید و ناباور پرسید:
_ عماد اهن چی؟
گفتم:
_ بله!
گفت:
_ اما او که قبلآ ازدواج کرده بود.
گفتم:
_ حدود یک سالی است که از هم جدا شده اند و اقا عماد برگشته و می خواهد همین جا بماند و تشکیل خانواده بدهد.
تارخ لختی فکر کرد و پس از ان پرسید:
_ بچه هم دارد؟
گفتم :
_ گمان نکنم چون عزیزه خانم چیزی نگفت.
اسم عزیزه خانم موجب شد تا تارخ بپرسد:
_ این کار زیر سر عزیزه خانم است؟
گفتم:
_ بله.
گفت:
_ او زن خیر خواهی است و از روی تجربه روانشناسانه عمل می کند و می داند چه زوجهای مناسب هم هستند.خیالم قدری راحت شد.
پرسیدم:
_ حکمت تا زمان ازدواج شما می ماند؟
گفت:
_ خیال داشت حرکت کند. اما گویا مشکلی پیش امده که مجبور است بماند تا رفع و رجوعش کند. خودش گفت اگر کارش طولانی شود و مجبور به ماندن باشد حتما شرکت می کند .تارا؟
گفتم:
_بله!
گفت:
_ کنجکاوی کردنت نگرانم می کند. تو به من حقیقت را گفتی؟
سکوت کردم و بعد به سختی توانستم بگویم:
_ با واقعیت باید رو برو شوم اگر چه سخت باشد.
گفت:
_ پس در گرفتن تصمیم عجله نکن. چون پای یک عمر زندگی است .
گفتم:
_ مادر عماد را قبول دارد و من می خواهم تابع باشم.
عصبی شد و گفت:
_ اما این زندگی توست نه مادر . اگر فکر می کنی که نمی توانی دوستش داشته باشی با او ازدواح نکن
و فریب مال و اموالش را نخور. تارا! شتابزده عمل نکن ببین چند بار است که تکرار می کنم بگذار مدتی بگذرد وبعد جواب بده.
به شوخی گفتم:
_ واین را هم مثل جلال الدین از دست بدهم؟
پرسید:
_ مگر او هم؟
گفتم:
_ بله . اما دیر جنبیدم و او پرند را گرفت. مادر می ترسد که این شانس را از دست بدهم و در اخر یا ترشیده شده در خانه بمانم و یا این که ادم گدایی مثل خودمان نصیبم شود.
گفت:
_ تو عجله نکن من نمی گذارم که بقول مادر ترشیده شوی. فقط خواهش می کنم حالا هیچی نگو و بگذار یکی ،دو،سه هفته ای بگذرد و بعد جواب بده.
گفتم:
_ بسیار خوب . همین کار را می کنم . ممنونم که سرنوشت من برایت مهم است.
گفت:
_ خفه شو دختر. تو از مادر بیشتر برایم عزیزی و این را صاد قانهمی گویم. بگذار این قضیه تمام شود خواهی دید که هر شب تماس می گیرم و جویای حالت می شوم . به مادر سلام برسون و پیغام رابده.
تارا! حکمت مرد خوش تیبی است. خداحافظ.
جمله اخر تارخ که با شوخی و شیطنت همراه بود قلبم را لرزاند و یقین کردم که تارخ او را پسندیده و اگر او سخن از خواستگاری کردن پیش می کشید بی شک تارخ او را تایید می کرد. بی اختیار شماره حکمت را گرفتم و گذاشتم پیغام گیر به کار افتد و گفتم:
_ می بایست سلام می کردم اما این گونه که به من خبر رسید شما بیشتر به خداحافظ معتقدید. پس برای دلخوش ساختن شما می گویم خداحافظ.
دلم می خواست وقتی از سفر بر می گشت و پیغام را می شنید انجا بودم و به صورتش نگاه می کردم. با خودم گفتم:( پس از شنیدن پیغام یا خونسرد شانه بالا می اندازد و دکمه را فشار می دهد و یا این که لحظه ای می ایستدو فکر می کند و پس از ان به خود می گوید باید شرایط مرا درک می کرد و عجولانه قضاوت نمی کرد. که در هر دو حالت باز هم این من هستم که ضربه را پذیرفته ام با این تفاوت که مناعت طبعم را ،غرورم رایش از ان که او چشمش به خرد شده هایش بیفتد حفظ کرده ام.)
shirin71
10-18-2011, 03:39 PM
فصل چهارم_2
جمعه بود و مثل همیشه،جمعه ای کسالت اور که چشم پوشیدن از بستر را اکراه می کرد.غلت واغلتهایم نشان از بیداریم بود اما میل و رغبتی برای چشم گشودن به روزی که با شب برابر بود نمی دیدم.از خود پرسیدم،(هفته دوم هم امد و گذشت و هیچ تغییری بوجود نیامد .بی گمان برگشته و پیغام را خوانده و با خود گفته گناه دترد بیش از این ازار ببیند. به حرمت دوستی با برادرش هم که شده نمی بایست او را بازی دهم و همان بهتر که فراموش شود.)
تارخ در شب پس از عروسی اش در تماسی که گرفت گفت که الهی هم شرکت داشته و در فیلمی که برایتان می فرستم او را هم خواهی دید. فیلم و عکسهای عروسی قرار است توسط یکی از دوستانش اورده شود و از ما خواست که او را تحویل گرفته و به صرف ناهار یا شام مهمانش کنیم.
صدای مادر امد که گفت:
_ اگر بیداری بلند شو .امروز جمعه است و ممکن است دوست تارخ فیلم و عکسها را بیاورد.
زیر لبی گفتم:
_ یک امروز بگذار بخوابم.
مادر با صدایی از سرنارضایتی گفت:
_ مگر نگفتی تارخ گفته دوستش را برای غذا نگهداریم؟بلند شو و بگو چه باید درست کنم،من که غذای خارجی بلد نیستم.
چشم باز کردم و پرسیدم :
_ غذای خارجی ؟ برای چی خارجی؟
مادر گفت:
_ اگر او خارجی باشد که غذای مارا دوست ندارد.
گفتم:
_ تارخ اشاره نکرد که دوستش خارجی است. خارجی اینجا چه کار دارد؟از کجا خانه ما را بلد است.او یقینأ ایرانی است که تارخ به او اعتماد کرده.شما هم با پختن یک غذای ایرانی از او پذیرای کنید..
مادر متعجب پرسید:
_ یک غذا؟ می خواهی ابروی برادرد بریزد؟خوب است دو نوع خورشت درست کنم با ته چین و ...
گفتم:
- مادر این تدارکات مال وقتی است که بدانید مهمان دارید. معلوم نیست که او هم امروز بیاید.
مادر خسته لب تخت نشست و پرسید:
_ پس چه کنم؟ اگر بیاید و غذایی تدارک ندیده باشیم چی؟
بلند شدم و گفتم:
_ بهتر است یک خورشت اماده کنید اگر امد با گفتن این که نمی دانستیم تشریف می اورید وگرنه تدارک می دیدیم به او می فهمانیم که مهمان سرزده خرجش پای خودش است و قال قضیه را می کنیم.باور کنید نگرانی تان بیهوده است.
مادر به ظاهر مجاب شد و برای فراهم کردن غذا رفت و من هم اکراه از بیدارشدن را باخود همراه کردم و از بستر جدا شدم.در حرکات مادر شتابی بود که می رساند چشم به راه است و می خواهد تا مهمان نرسیده به همه کارها سر و سامان بدهد.او که از من نامید شده بود خود به تنهایی کارها را سر و سامان بخشید و هنگامی که ساعت یازده ضربه نواخت مایوسانه نگاهم کرد و پرسید:
_ پس چرا نیامد؟
من هم پرسیدم:
_ مگه قرار بود بیاید؟
مادر گفت:
_ احساس می کنم که همین امروز پیدایش می شود. نمی دانی چقدر دلم می خواهد فیلم را ببینم.می خواهم ببینم که تارخ و زنش چه شکلی شده اند. هر چند خود گود....گود...اسمش چی بود؟
گفتم:
_ این طور که شما گوذ ،گود می گویید حتمی می خواهید بگویید گودزیلا.در صورتی که او گزیلا ست.
مادر گفت:
_ چه فرقی می کند گودزیلا یا گزیلا .
قاه قاه خندیدم و گفتم:
_ بگذار تارخ تلفن کند و به او بگویم که شما همسرش را با حیوان ما قبل تاریخ یکی می دانید ان وقت ...
مادر گفت:
_ خدا مرگم بدهد نکند یه وقت دیوانگی کنی و به او راپرت بدهی.
داشتم سر به سر مادر می گذاشتم و او را از چشم به راهی باز می داشتم که تلفن زنگ زد،مادر با چنان شتابی گوشی را برداشت که با این که من به تلفن نزدیکتر بودم قادر به این کار نشدم.مادر با گرمی و با لحنی رسمی صحبت کرد و با گفتن به وطن خوش امدید ما منتظر تماس شما بودیم. با نگاهش به من فهماند که دیدی اشتباه نکردم و او می اید.اصرار مادر به مهمان برای غذا در نهایت به قبول دعوت انجامید و مادر با گذاشتن گوشی مثل کودکی که سر از پا نمی شناسد گفت:
_ تا یک ساعت دیگر می اید.اه تارا حالا چه کار کنیم؟
هیجان مادر به من هم سرایت کرد و بسوی اشپزخانه دویدم و با برداشتن در قابلمه ها گفتم:
_ شما که می دانستید مهمان دارید پس چرایک نوع خورشت تهیه دیدید؟بهتر است زنگ بزنم و از بیرون غذا سفارش بدهم.
مادر گفت:
_ من به حرف تو گوش کردم وگرنه ....
به طرف تلفن دویدم و باگرفتن شماره رستورانی نزدیک خانه دستور غذا دادم و خواهش کردم که زود بیاورند و پس از ان به چیدن میز غذا مشغول شدم. در فاصله ای که من کار می کردم مادر تغییر لباس داد و بعد از من خواست که من هم خود را اراسته کنم.
خوشبختانه وقتی غذا رسید هنوز مهمان از راه نرسیده بود و مادر مجال یافت انها را در قابلمه برگرداند و وانمود کند که خود غذا را اماده کرده ایم . وقتی همه چیز مرتب شد هر دو نفس اسوده ای کشیدیم. با اعلان ساعت دوازده زنگ خانه هم به صدا در امد و این بار مادر مرا برای روانه کردن در روان کرد در ایینه جا لباسی نگاهی گذرا به خود انداختم وپس از ان در را گوشودم .از دیدن مرد ارسته با چند شاخه گل رز ایستاده بود و برویم لبخند می زد چیزی نمانده بود که غالب تهی کنم، حکمت با گفتن( رو.تان بخیر اجازه هست داخل شوم)مرا از بهت خارج کرد و باتموج گفتم:
_ ب ...ب...بله بفرمایید.
اما از مقابل در تکان نخورده بودم .او با گفتن( بال پرواز ندارم )بار دیگر مرا مبهوت جمله خود کرد .مادر که انتظار و رود مهمان
خسته اش کرده بود پیش امد و با دیدن حکمت اول لحظه ای مردد ماند که ایا این ادم کسی است که انتظارش را می کشید یا این که مزاحمی است که با صراحت عنوان کرده قصد زن گرفتن را ندارد
قدمی به جلو ورداشت و با گفتن ( شما...)مرا از مقابل در دور ساخت .
حکمت سلام کرد و گفت :
_ من با شما ساعتی پیش صحبت کردم و امانتی اقا تارخ را اورده ام.
اسم تارخ موجب شد مادر گذشته را فراموش کند و با گفتن ( بله،بله منتظرتان بودیم خیلی خوش امدید)اورا به داخل شدن دعوت کرد.هر دوی ما هم من هم مادر گیج شده و نمی دانستیم چه برخوردی با مهمان درپیش بگیریم.تارخ با این کار خود مارا دچار حیرت کرده بود. مادر به رسم مهمان نوازی او را به اتاق پزیرایی دعوت کرد و برای اوردن چای به اشپزخانه امد و با دیدن چهره بهت زده من گفت:
_ تارخ بیچاره خبر ندارد که او چطور ادمی است.به زعم خودش دوستش را فرستاده و ما نباید کاری بکنیم که نا خشنود از اینجا برود.چایی بریز و بیاور و اصلأ به روی خودت نیاور.
دستورات مادر را می شنیدم اما قادر به انجام دادن کار نبودم او امده بود و حالا فقط در چند متری من روی مبل نشسته بود و انتظار داشت پذیرایی شود به صورتم سیلی نواختم تا یقین کنم ان چه با چشم می بینم در بیداری است و خواب نمی بینم.
سوزش پستم گواه ان بود که بیدارم و به راستی مهمان امده هم اوست.
وقتی با دستی لرزان بالاخره چای ریختم و به اتاق بردم نیم بیشتر چای در سینی ریخته شده بود. او با مادر گرم و صمیمی سخن اغاز کرده بود داشت از تارخ تعریف می کرد و مادر را برای تربیت کردن چنین پسری می ستود. دیدم که مادر غرق در لذت شنیدن است و ارامش او مرا هم ارام کرد و توانستم چای تعارف کنم. فنجان را ورداشت و به دونه ان که نگاه هم کند تشکر کرد
قلبأ به خاطر این عملش از او سپاسگزار بودم که به من مجال نفس کشیدن داد. وقتی نشستم سوالات مادر شرو شد.
_ به من لطفا بگید عروسی خوب و ابرو من برگزار شد؟همه مهمان ها امده بودن؟ برخورد ناخوشایندی که رخ نداد؟ ایا شام به قدر کافی بود؟ رو به مادر کردم و گفتم:
_ گفتم مادر شما که این سوالات رو از خود تارخ هم پرسیدید و جواب شنیدید .
مادر گفت:
_ او ملاحظه کار است و ممکن است بهد ما حقیقت را نگفته باشد اما شما به من راستش را خواهید گفت.غیر از این است؟
حکمت فنجان چایش را برداشت و گفت:
_ من به شما حقیقت را می گویم و یقین که تارخ هم به شما حقیقت را گفته است.باور کنید جشن بسیار خوبی بود . با این که ساده و بی الایش بود اما مهمانها طوری انتخاب شده بودند که هیچ مشکلی بوجود نیامد.
خوشبختانه نارخ از خانواده خوبی هم دختر اختیار کرده که این خودش شانس و اقبال خوبی است هر دو برازنده هم هستند و خودتان در فیلم خواهید دید که چه جشن گرم و باصفایی است. باور کنید جای شما و تارا خیلی خالی بود و تارخ چندین بار جای شما را خالی کرد و بردن اسم شما و تارا کیک را بریدند.
حکمت نام مرا بدون ان که خانمی به ان اضافه کند می برد و جالب ان که مادر واکنشی نشان نمی داد. گلهای
رز روی میز مانده بودند بلند شدم تا انها را در گلدان بگذارم و در همان حال گفتم:
_ زحمت کشدید ممنون.
او با گفتن(تقدیم به مادر است برای عرض تبریک)لبهای مادر به تبسم انداخت و من از اتاق خارج شدم.سوالات گوناگون به مغزم هجوم اورده بودند. اما به هیچ کدام مجال جولان ندادم. چه نمی خواستم خوشی بدست امده را با فکر های زهر اگین به جان خود حرام کنم. گلها را در گلدان گذاشتم و گلدان را وسط میز ناهار خوری قرار دادم و مجدد به اتاق برگشتم مادر دسته ای عکس در دست داشت و به انها نگاه می کرد..وقتی وارد شدم نگاهم در نگاه حکمت نشست که سوزی در ان بود که جانم را به اتش کشید و گونه هایم را گداخت.
(پایان ص 89)
shirin71
10-18-2011, 03:39 PM
فصل چهارم _ 3
مادر عکسهایی که دیده بود را به طرفم گرفت و گفت:
_ نگاه کن ببین چقدر شفاف و روشن است.فیلمبردار داشتند؟
حکمت فهمید که مخاطب مادر قرار گرفته است و با گفتن( من افتخار داشتم که این کار را انجام بدهم) بار دیگر تحسین مادر را برانگیخت.ماهیچ یک از مهمانها را نمی شناختیم و مادر با پرسیدن (این کیست؟) حکمت را مجبور می کرد که خم و راست شود. من با گفتن( مادر خسته شان کردیم). مادر را از پرسیدن منع کردم و او با گفتن(ایرادی ندارد اما پیشنهاد می کنم فیلم را ببینید بهتر متوجه می شوید). مادر را یاد فیلم انداخت و گفت:
_ بله از روی فیلم بهتر می شود دید.
به من اشاره کرد که بلند شوم و فیلم را در ویدئو بگذارم.گفتم:
_ پس اجازه بدهید بعد از ناهار فیلم را ببینیم.
مادر هراسان بلند شد و گفت:
_ خوب شد گفتی .انقدر هیجان زده ام که فراموشم شده بود.مادر سینی فنجانها را برداشت و به اشپزخانه رفت من هم به دنبالش رفتم تا کمکش کنم اما او مرا از این کار منع کرد و لا گفتن (خوب نیست مهمان تنها بماند).مرا به اتاق روانه کرد.وقتی وارد شدم او داشت عکسهای درهم شده روی میز را جمع می کرد.وقتی نشستم نگاهم کرد و ارام پرسید:
_ خوبید؟
سر فرود اوردم یعنی بله.
گفت:
اما به نظرم می رسد که لاغر شده اید.
سر تکان دادم و با گفتن( هوم کا این طور).اضافه کرد:
_ برادر مهربانی دارید و خوشحالم یکی دیگر به دوستانم اضافه شده است.
گفتم:
_ تارخ به ما گفت که شما زحمت اوردن فیلم را می کشید وگرنه...
پرسید:
_ وگرنه چی.اگر می دانستید به خانه راهم نمی دادید؟
گفتم:
_ از تارخ خواهش می کردم که این کار را نکند.
پرسید:
_ چرا؟ ایا به نظر شما من ان قدر منفورم که نمی خواهید مرا ببینید؟
_ گفتم:
_ خودتان بهتر می دانید که این طور نیست.فقط...
پرسید:
_ فقط چی؟
گفتم:
_ نمی خواهم بیش از این الت دست شوم.تا همین جا هم اشتباه کرده ام.
پرسید:
_ مگر قدمی برداشته اید که پشیمانید؟ایا نامه من به دستتان رسید؟
گفتم:
_ متاسفانه بله.
گره به ابرو انداخت و گفت:
- متاسفید؟
گفتم:
_ نامه شما با رفتارتان مغایرت دارد و مشخص نیست کدام با حقیقت قرین است.از سویی به مادر و تارخ با صراحت می گویید که اهل تاهل نیستید و از ان سو از من می خواهید که منتظرتان بمانم.
شاید من از نوشته شما استنابط درست نداشته ام که اگر چنین است امیدوارم دیگر تکرار نشود که باز هم دچار خبط و خطا شوم.
مادر وارد شد و با گفتن( لطفا بفرمایید سر میز )،او را از جا بلند کرد و حرفمان نا تمام ماند.
حکمت با دیدن میز رو به مادر کرد و گفت:
_ به زحمت افتادید و من راضی به این کار نبودم. باور کنید من ادم ساده ای هستم و اگر تشریفات برایم نمی چیدید بیشتر خوشحال می شدم .
مادرم گفت:
_ من کاری نکردم و کارا را تارا کرده. ما محبتهای شما را فراموش نمی کنیم و نکرده ایم. تار ا جانش را مدیون شماست و من از این که با اوردن فیلم و عکس پسر و عروسم را به من نزدیک کردید ممنونم.حالا لطفاتا غذا یخ نکرده بفرمایید.
حکمت ترجیح داد که از خورشت استفاده کند و با گفتن ( خیلی وقت است که قورمه سبزی نخورده ام)، دل مادر را به دست اورد. مادر برای ساعتی فراموش کرد مردی که روی صندلی مقابلش نشسته مرد غریبه ای است که از او به نام دلال اسم می برد. به گمانم رسید که در باور مادر این تارخ است که دارد با او حرف می ز ند،می خندد و وادارش می کند که از همه غذاها بچشد. وقتی حکمت دست را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
_ مادر باور کنید دیگر ظرفیت ندارم.
مادر لیوان نوشابه را پر کرد و گفت:
_ پس نوشابه میل کنید.
نگاه حکمت در دیده ام نشست که می گفت:
_ دیگر حتی برای جرعه ای جای ندارم.
به مادر گفتم:
_ اصرار نکنید و گرنه می رود و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند.
حکمت رنجیده از سخنم لیوان را برداشت و گفت:
_ به تارخ قول داده ام که به جای او هم غذا بخورم که این کار را انجام دادم و حالا هم به جای او این لیوان را می نوشم. مادر بدون اغراق می گویم که هرگز غدایی به این خوشمزگی نخوردم و تارخ حق می دهم که دلش برای دست پخت شما تنگ شده باشد. لحن مادر غمگین شد و گفت :
_ بمیرم که چند سال است لب به غذای ایرانی نزده .
حکمت گفت:
_ این طور نیست که شما می فرمایید غالبا ایرانیها یکدیگر را دعوت می کنند و ترجیح می دهند که غذای ایرانی درست کنند اما هیچ کدام انها به خوشمزگی غذای شما نیست.
مادر که تاحدودی خیالش راحت شده بود گفت:
_ انشاء... وقتی امدند همه غذاها را برایشان درست می کنم تا حسرت به دل نمانند.
حکمت از پشت میز بلند شد و به دنبال او من و مادر هم بلند شدیم.حکمت گفت:
_ اگر فیلم را بگذارید توضیح می دهم و زودتر رفع مزاحمت می کنم.
مادر که ناخوداگاه مشغول جمع اوری میز بود دست از کار کشید و گفت:
_ فیلم را می بینیم و بعد میز را جمع می کنیم.
من فیلم را در ویدئو گذاشتم و سه نفری به تماشا نشستیم .
مادر که گویی می خواهد فیلم سینمایی تماشا کند، بقایای اجیل نوروز را اورد و مقابلمان گذاشت و نشست.از شروع فیلم مادر دچار احساس شد و نتوانست خود را کنترل کند وگریست. گریه او حکمت را متأثر کرد و به من نگریست تا کاری انجام دهم. من هم گفتم:
_ اگر بخواهید گریه کنید فیلم را بر می دارم و هیچ وقت نشانتان نمی دهم . این تهدید کارگر افتاد و مادر خود را کنترل کرد و فقط به قربان صدقه و اکتفا کرد .
حکمت شروع کرد به معرفی مهمانها و برای ما تشریح می کرد که فیلم از کجا گرفته شده و مربوط به کجاست .
می دانستم پدر گزیلا المانی است و مادرش ایرانی است. اما تفکیک دو خانواده از هم مشکل بود و اگر حکمت معرفی نمی کرد چه بسا المانی و ایرانی را با هم اشتباه می گرفتیم.پدر گزیلا صحبت کرد و مخاطبش من و مادر بودیم.او با فارسی دست و پاشکسته ای به ما تبریک گفت و پس از ان مادر همسرش ناهید به ما تبریک گفت و به مادر خیلی صمیمی گفتگو کرد و گفت که جای شما و تارا خانم در این جشن کوچک واقعا خالی است.مادر بار دیگر دوچار احساس شد. همان طور که حکمت گفته بود عروس و داماد به هنگام بریدن کیک گفتند:( مادر،تارا، با اجازه شما و به یاد شما کیک را می بریم.) این بار من دچار احساس شدم که حکمت تهدیدم کرد و گفت:
_ فیلم را برمی دارم و با خود می برم و با تارخ تماس می گیرم و می گویم فیلم عروسی ات به جای این که باعث مسرت شود اشک و فغان به راه انداخته بود که من اوردم و به تو برمی گردانم. لحن تهدید امیز او واقعأ مارا فريب داد و هردو ساكت نشسته و فقط تماشا گر بودیم. در نیمه های فیلم حس کردنم که او خسته شده و به اجبار ما را تحمل می کند .بلند شدم و چای اوردم . او که گویی منتظر حرکتی از جانب ما بود چشم از تلویزیون برداشت و با گفتن( همه مهمانها همین بودند که معرفی کردم )، خود را خلاص کرد وقتی چایش را می نوشید گفت:
_ من یک یا دو ماه دیگر عازم هستم.قبل از رفتن تماس می گیرم که اگر چیزی خواستید برای انها بفرستید من همراه خود می برم .
مادر تشکر کرد و حکمت از جابلند شد وعزم رفتن کرد.نزدیک در حیاط رسید به مادرگفت:
_ شاید تصمیم گرفتید که شما هم فیلمی از خودتان برای انها بفرستید ، اگر چنین تصمیمی داشتید به من بگویید تادر خدمت باشم .
مادر خوشحال شد و با گفتن ( حتما مزاحمتان می شو یم) ، بار دیگر تشکر کرد. او هنوز از خانه خارج نشده بود که تلفن به صدا در امد و مادر عذرخواهی کرد و برای پاسخ گویی رفت.
حکمت که از در خارج می شد گفت:
_ اخر فیلم را لطفا به تنهایی ببینید.قطعه کوتاهی از. هرشب راس ساعت نه تماس می گیرم و اختیار باشماست که گوشی را بردارید یا نه.
خواستم بگویم گوشی را بر نخواهم داشت که حکمت به انتظار پاسخ نماند ورفت.
برای دیدن بقیه فیلم نشستم. مادر مشغول صحبت بود وقتی مکالمه اش تمام شد گفت:
_ به این می گن خروس بی محل !
پرسیدم:
_ کی بود؟
مادر پشته چشم نازک کرد و گفت:
_ زن عمویت بود دعوتمان کرد برای شب جمعه اینده .گویا پرند و جلال الدین امده اند و به مناسبت ورود انها مهمانی داده اند. می شود غیلم را به عقب ببری از جایی که کیک را می بریدند؟
این کار را انجام دادم . حرف حکمت هم موجب وسوسه ام شده بود و وهم نگرانم کرده بود. فیلم با بدرقه مهمانها که عروس و داماد را سوار بر اتومبیل می کردند به پایان رسید.
مادر بلند شد تا میز غذا را جمع کند و در راه که می رفت برای خوشبختی انها دعا می کرد . فیلم بعد از چند پرش چهره حکمت را دیدم که گفت:
_ می خواهم از پنجره طبقه نوزدهم اسمان شب هامبورگ را به تو نشان بدهم تا ببینی که من به جای دیدن زیبایی دلم می گیرد و دلم هوای شما را می کند. این اپارتمان مخصوص مهمان است و متعلق به شرکت. دیدی اسمان را؟ نمی دانم چرا دلم برای کوچه حفاری شده و گل الودتنگ شده، شاید تأثیر دو چشم نگران است که پیش از ان که به فکر موقعیت خود باشد، نگران وضع و ظاهرش بود و دستهای الوده اش را به لباسش می کشید تا مرتب کندو یا به خاطر دستی بود که به اعتماد دستم را گرفت و اوای لرزانش در گوشم نشست:( اقا لطفأکمکم کنید.) افسوس می خورم که تمنیات دلم هرگز با واقعیت زندگی ام سرسازگاری ندارد.خداحافظ.
سلام.
این جا ایران است و باز هم کنارنجره، به اسمان تیره و دود الود نگاه کن که زیبایی ها را نهان ساخته. اما دوستش دارم و با هیچ اسمانی تعویض نخواهم کرد. این اپارتمان کوچک من است و این هم صندلی که هرگاه فرصت کنم رویش می نشینم و به کسی می اندیشم که با قساوت، لحظه ای مرا به خود می خواند و لحظه ای دیگر مرا می راند. شاید ندانی که من عاشق سلام ام و از خداحافظی بیزارم. تعبیر دوست مرا می رنجاند و برای تسلای دلم به خود می گویم حق با اوست چرا که ازاد است و از پرپر زدن مرغ اسیر بی خبر است. نمی خواهم بگویم صبر کن و منتظرم بمان. انتظار بزرگی است و نا مقعول . شاید، شاید روزی که نمی دانم دور است یا نزدیک جرأت یافته وبرای همیشه....
فیلم تمام شده بود و کلامش ناتمام مانده بود. ا. خود پرسیدم:(منظورش از گفتن برای همیشه چه بود؟ایا می خواست بگوید که ماندگار می شود و از سفر چشم می پوشد، یا این که می خواست بگویدجرأت پیدا می کند تا برای همیشه سرزمینی دیگر را موطن خود ساخته و ماندگار شود و یا شاید....؟)
صدای مادر مرا به خود اورد:
_ فردا البومی زیبا برای عکسها خریداری کن و از بین عکسها چند تایی هم جدا کن که قاب کنیم.
انتخاب عکسها را خودش بعهده گرفت و مرا اسوده. ان قدر در فکر اخرین کلام حکمت بودم که ساعت را فراموش کردم و هنگامی که زنگ تلفن به صدا در امد بی اختیار ازجا پریدم. تلفن پس از دو زنگ خاموش شد و مادر متعجب پرسید:
_ پس چرا گوشی را برنداشتی؟
گفتم:
_ قطع شد.
ناخرسند گفت:
_ شاید تارخ بود. کنار تلفن نشسته و گوشی را برنمی دارد!
کلام اخر را خطاب به خودش بر زبان اورده بود و به حال قهر از اتاق خارج شد.
(پایان ص 98)
shirin71
10-18-2011, 03:39 PM
فصل پنجم _1
در شرکت به هنگام ظهر همه کارمندان به سالن غذاخوری فراخوانده شدند و همکارم با گفتن(غلط نکنم اتفاقی رخ داده)، تعجبم را برانگیخت و پرسیدم:
_ چطور مگر؟
خندید و گفت:
_ امروز از قیمه خبری نیست و اقای رئیس دستور داده برای همه از بیرون غذا بیاورند.
همکارم درست گفته بود و زمزمه هایی که دهان به دهان نقل می شد حاکی از تحولی در شرکت بود و شایعه اضافه حقوق بیش از هر شایعه ای قوت داشت.علت و انگیزه اضافه شدن حقوق را کسی نمی دانست ولی همه در یک چیز متفق القول بودند و ان این که در رده های بالاتر تغییراتی حاصل شده و تصمیماتی اخذ شده که به نفع کارمندان است.
این خبر را وقتی به مادر دادم با گفتن(تو اگر ازدواج کنی به این اضافه حقوق های انک دل خوش نمی شوی)، به من فهماند که هنوز موضوع خواستگاری را فراموش نکرده.هنگام صرف شام مادر با لحنی مهربان تر از همیشه گفت:
_ ببین تارا، تا اخر هفته وقت داری که فکر کنی و جواب عماد را بدهی.دلم می خواهد تصمیم عاقلانه بگیری.عماد مثل جلال الدین نیست.او واقعا به تو علاقه دارد و روی حرف عزیزه خانم که گفته تارا باید فکر کند و بعد جواب بدهد حرفی نزده و تصمیمی نگرفته.گمان دارم که او هم در مهمانی باشد.گفتم:
_ اگر به راستی می دانید که او هم هست مرا به امدن تشویق نکنید.
مادر گفت گفت:
- با این که نظرم در مورد الهی تغییر کرده و او مرد خوبی است اما هنوز هم معتقدم که عماد بهتر است و تو با او خوشبخت می شوی.
از خنده من،مادر اخم کرد و پرسید:
_ به چی می خندی؟
گفتم:
_ به این که شما حکمت را دیدید چطور بهت زده نگاهش می کردید و بعد که متوجه شدید او همان پیک تارخ است مثل دوستی صمیمی با او رفتار کردید.من یقین دارم که اگر تارخ همین ساعت تماس بگیرد و بگوید که تارا باید با اقا حکمت بله بگوید و لا غیر شما دیگر صحبتی از عماد نمی کنید.
مادر گفت:
_ من به نظر تارخ اعتماد دارم.او با این که جوان است ولی مرد سفر کرده ایست و ادمها را خوب می شناسد.
هنگام شب وقتی تلفن زنگ زد مادر کنار تلفن نشسته بود و بعد از زنگ اول بلافاصله گوشی را برداشت و گفت:
- الو...الو بفرمایید.
باقطع شدن تلفن مادر به صورتم چشم دوخت و گفت:
_ قطع شد نکند تارخ باشد.
سعی کردم خونسرد باشم، پس گفتم:
_ دیشب هم شما همین را گفتید. اشکال از مخابرات است و یا این که مزاحم تلفنی است.
مادر به ظاهر قانع نشد و با نگاه کردن به ساعت به دلم تشویش انداخت.به خود گفتم ،(فردا پیغام می گذارم که دیگر تماس نگیرد و بیش از این مادر را نگران نکند.)
در شرکت به دنبال فرصت مناسبی بودم که تماس بگیرم و چون این فرصت یافتم تردید کردم و از خود پرسیدم،
(ایا براستی می خواهی که دیگر تماس نگیرد و برای همیشه از زندگیت خارج شود؟)گوشی را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی دیگر تماس بگیرم.از شرکت خارج شدم پشیمان بودم و به خود گفتم:(تردید لزومی نداشت و سهل انگاری کردی .) کسی از پشت سرم گفت:
_ سلام خسته نباشید
سر را برگرداندم و حکمت را دیدم و بر خود لرزیدم و در همان حال گفتم:
- شما ،اینجا؟
گفت:
_ نگران نشوید. دیروز در سالن غذاخوری شرکت چند بار میزم را تغییر دادم تا شما متوجه من شوید اما متاسفانه یا مرا ندیدید و یا این که به روی خودتان نیاوردید.
پرسیدم:
_ دیروز شما شرکت ما بودید؟
گفت:
- اطمینان پیدا کردم که در کلامتان صادقید و متوجه من نشدید.بله من دیروز مهمان شرکت شما بودم و اقای
پوراشراق سنگ تمام گذاشت.
به تمسخر گفتم:
_ پس از صدقه سر شما بود که کارمندان مهمان شدند.
سر تکان داد به نشانه نه و افزود:
_ من بر کارمندان تحمیل شدم.به هر حال وقتی شما را در پشت میز دیدم در انی به چشمان خود شک کردم اما بعد که مطمئن شدم خوشحالی ام از حضور در انجا مضاعف شد و بر خلاف تصورم که گمان می کردم روز خسته و کسل کننده ای در انجا خواهم گذراند.از شور و شعف زمانی به خود امدم که پوراشراق گفت:
_ اگر اجازه بدهید ادامه مذاکرات را در دفتر انجام بدهیم.باور کنید امروز نه به خاطر کار شرکت فقط تنها به خاطر دیدن و صحبت با شما بود که امدم.
گفتم:
_و منظور از این کار؟
گفت:
- پرسیدن یک سوال، اما نه دیدن و باور کردن.
پرسیدم:
_ دیدن؟
گفت:
_ بله دیدن و باور کردن این که نگاهم خطا نکرده.
پرسیدم:
_ و سوال؟
گفت:
_ چرا به تلفن پاسخ نمی دهید؟
گفتم:
_ چون از داستان های تکراری خوشم نمی اید.
خندید و واژه تکراری را دوباره تکرار کرد و پرسید:
_ پس گمان شما این است.
گفتم:
_ شما از کجا می دانید گمان من چیست؟
گفت:
- از انجا که برادرتان انچه را که شما سعی در نهان کردنش دارید برایم اشکار کرده و من نسبت به خلق و خوی شما بیگانه نیستم.
گفتم:
- با این حال باز هم می پرسید که چرا به تلفن شما جواب نمی دهم.برادرم تارخ مدت پنج سال است که از زادگاه خود دور است و به گمانم خوی و خصلت اروپایی ها را برگزیده.مطمئن باشید که اگر هنوز در همین خاک زندگی می کرد به خود اجازه نمی داد که افکارخواهرش را با شما در میان بگذارد.
گفت:
- اما او هیچ تغییری نکرده و همان مرد غیرتمند ایرانی است.
به پوز خندم روی ترش نمود و گفت:
_ انتظار نداشتم که شما در مورد برادرتان این طور قضاوت کنید.تارا؟ ببخشید خانم تهامی من باید در مورد خودم با شما صحبت کنم.
گفتم:
_ شما صحبتهایتان را به صورت واضح و روشن گفته اید و من باید خیلی ابله باشم که خود را به تجاهل بزنم و وانمود کنم که منظور شما را درک نکرده ام. من قصد ازدواج دارم و می خواهم به درخواست مردی که می داند از زندگی چه می خواهم و پای قرارش محکم است و دل به فرار خوش نکرده بله بگویم و امیدوار باشم که او بتواند در یکجا ساکن باشد و زندگی ارام و بی دغدغه ای برایم درست کند.
بدون هیچ واکنشی تنها به گفتن( برایتان ارزوی خوشبختی می کنم و از جسارتم عذرخواهی می کنم)، بی خداحافظی تغییر مسیر داد و رفت. با رفتن و دور شدن او احساس کردم قوای جسم و روحم ریز ریز با هر گام از وجودم پراکنده شده و زیر پایم نابود می شد.با ورد به خانه سردی زمستان بر جانم نشست و به سوال مادر که پرسید:
_ چرا رنگت پریده؟
به سختی توانستم بگویم که سرما خورده ام و استخوانهایم درد می کند.
ان شب و شبهای دیگر هم گذشتن و او قول تک زنگش را فراموش کرد .در مهمانی که زن عمو برای پرند و جلال الدین برگزار نموده بود به التماس و درخواست مادر شرکت کردم و این بار براستی سرما خورده بودم. همان طور که مادر حدس زده بود اقا عماد حضور داشت و بعدها فهمیدم که امدن او از روی نقشه ای که عزیزه خانم طراحی کرده بود صورت گرفته. او را مردی موقرتر از زمانی که ازدواج نکرده بود یافتم. تواضع و فروتنی اش ان چنان بود که بعد از ترک مهمانی وقتی مادر پرسید:
_ اقای عماد چطور بود ؟
خندیدم و گفتم:
_ او به راحتی می تواند همسرش را خوشبخت کند. او واقعا مرد کاملی است.
مادر از اظهار نظرم به وجد امد و گفت:
_ دیدی عزیزه خانم تیکه بد برایت پیدا نمی کند!
گفتم :
_ بله حق باشماس.
مادر پرسید:
_ حالا اجازه می دهی به عزیزه خانم بگم اقدام کند؟
سکوتم مادر را به این شبهه انداخت که راضی هستم. اما در حقیقت داشتم فکر می کردم که چه باید بکنم و ایا درست است که مهر حکمت را برای همیشه از سینه حارج کنم و امید روزی باشم که محبت و مهر عماد در قلبم بنشیند؟
ان شب عماد من و مادر را از خانه عمو برگرداند و به منزل رسانده بود.به یاد دارم که در اتومبیل وقتی به سوی خانه در حرکت بودیم او از اینه به ما نگریست و پرسید:
_ تارا خانم محض یاداوری خواستم بگویم که محاتی که خواسته بودید هفته اینده به پایان می رسد.
خود را موتعجب نشان دادم و پرسیدم:
_ شما به انتظار جواب من هستید؟
گفت:
_ بله مگر این درخواست شما نبود که به عزیزه خانم گفته بودید؟
به جای من مادر جواب داد:
_ بله منتهی ما فکر نمی کردیم که شما قبول کرده باشید .
اقا عماد با صدا خندید و گفت:
_ وقتی عزیزه خانم پیغام دیگری را برای شما نیاورد این را می رساند که با درخواست شما موافقت کرده ام.
باز هم مادر بود که گفت:
_ بله حق با شماست.
اقا عماد گفت:
_ من تصور می کنم که انگیزه تارا خانم را برای فکر کردن بدانم و به ایشان حق می دهم که با تردید به این موضوع فکرکنند.هرچه باشد من مردی هستم که یک بار ازدواج کرده و از همسرم جدا شده ام . امیدوارم دلائل این جدایی همان طور که همه می دانند توانسته باشد برای تارا خانم هم کافی باشد،اما اگر باز هم جای شک و شبهه ای باقی است بفرمایید تا خودم رفع شبهه کنم و جای هیچ تردید باقی نگذارم. من قصد اغفال و یا خدای ناکرده کتمان حقیقت را ندارم و چون خیال دارم یک عمر با همسرم در صلح و صفا زندگی کنم طالب نیستم که نقطه ای از زندگی گذشته ام تاریک بماند. خواستم اگر خانم تهامی اجازه بدهند و خود شما نیز مایل باشید بیش از این که دیگران بخواهند جسته و گریخته اخباری درست و یا نادرست را برای شما نقل کنند در ملاقات حضوری خودم، خودم را به شما معرفى كنم و تصميم را به عهده خودتان بگذارم.
گفتم:
_ من هم فکر می کنم که این طور بهتر است.
لبخند زد و گفت:
_ پس من به انتظار تماس شما و یا خانم تهامی می مانم.
هنگام پیاده شدن مقابلم ایستادو گفت:
_ تارا خانم لطف کنید و زود تماس بگیرید.
سپس خداحافظی کرد و رفت.در حالی که من در جوابش گفته بودم بسیار خوب.
(پایان ص 107)
shirin71
10-18-2011, 03:40 PM
فصل پنجم _2
نمی دانم چرا همان شب تصمیم گرفته بودم که روز بعد تلفن کرده و قرار ملاقات بگذارم. اما فردای ان روز با این فکر که نکند اقا عماد مرا مشتاق این دیدار تصور کند پشیمان شدم و با خود گفتم:(فردا تماس خواهم گرفت)
وارد خانه که شدم با تغییرات خانه رو به رو شدم. مادر به سلیقه خود تغییر دکر داده بود و با جابه جایی لوازم خانه فضایی تازه ایجاد کرده بود. گمان داشتم که او را خسته و کسل خواهم دید. اما وقتی شادمان از اشپزخانه خارج شد و مرا مبهوت دید پرسید:
_ چطور است می پسندی؟
نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی خوب شده شما به تنهایی مبلهاو لوازم را جابجا کردید؟
با صدا خندید وگفت:
_ اره اما ان قدر خوشحال بودم که اصلا احساس خستگی نکردم. صبح داشتم با خود فکر می کردم که برای مراسم تو جا به قدر کافی نداریم و بهتر دیدم که دکور اتاق را تغییر بدم که فضایه کافی داشته باشیم ایا تماس گرفتی؟
_ متوجه منظور مادر در ان لحظه نشدم و پرسیدم:
_ باکی؟
مادر چینی به پیشانی انداخت و گفت:
_ مگر قرار است با چند نفر تماس بگیری؟
خب معلوم است منظورم اقا عماد است.
گفتم:
_ هان نه تماس نگرفتم.فردا، فردا این کار را خواهم کرد.
مادر که شادی اش زایل شده بود بالحنی رنجیده گفت:
_ انقدر امروز و فردا کن که این هم از دستت برود.چرا تماس نگرفتی؟
بهانه اوردم که کارم زیاد بود و فرصت نداشتم.مادر مرا به سوی تلفن کشید و گفت :
_ حالا که فرصت داری تماس بگیر و برای همین امشب قرار بگذار.
خواستم امنتاع کنم که خودش گوشی را برداشت و شماره گرفت و بعد از ان گوشی را به دستم دادو گفت:
_ حرف بزن .
کار مادر ان قدر با سرعت انجام گرفت که مثل ادمهای مات فقط نگاهش می کردم وقتی نهیب زد که صحبت کن به خود امدم و شنیدم که خود عماد گفت:
_ الو بفرمایید.
به سختی توانستم بگویم:
_ سلام، تارا هستم.
صدای شادش در گوشی پیچید:
_ سلام از بنده است تارا خانم عصر شما بخیر.
به خود امدم توانستم بگویم:
_ عصر شما هم بخیر.
گفت:
_ خوشحال و ممنون هستم که به قولتان وفا کردید ومرا از انتظار در اوردید.اجازه می دهید بیایم دنبالتان و ضمن گردش شما را با حرفهایم خسته کنم؟
گفتم:
_ هر طور شما مایلید.
گفت:
_ پس من تا نیم ساعت دیگر انجا خواهم بود.
وقتی گوشی را گذاشتم مادر پرسید چه شد؟
گفتم:
_ تا نیم ساعت دیگر میاد که مرا بیرون ببرد.
مادر این بار شانه ام را گرفت و به سوی اتاقم هل داد و گفت:
_ پس عجله کن فرصت زیادی نداری.
وقتی مادر در پوشیدن لباس و دیگر کارها کمکم میکرد یاد دوران دبستانم افتادم که برای رفتن به مدرسه کمک می کرد و همیشه نگران دیر رسیدنم بود. ربع ساعتی فرصت باقی بود و من امده و تغییر لباس داده و کفش پوشیده و کیف به شانه روی صندلی نشسته بودم و مادر رو برویم نشسته بود.چهره شاد لحظه وردم رخ بربسته و نگران به نظر می رسید.وقتی گفتم:
_ مادر من باید تشویش داشته باشم شما چرا نگرانید؟
اه کشید و گفت:
_ دلم شور میزند و می ترسم کاری کنی که ...
گفتم:
_ که اقا عماد پشیمان شود بله؟
مادر گفت:
_ انقدر دلهره دارم مثل این که به جای تو من می خواهم بروم.حرفهایی که می زنم به دل نگیر و به این فکر کن که خوب و سنگین و باوقار رفتار کنی . اقا عماد از دخترهای جلف و سبکسر خوشش نمی اید.وای.مث این که باز هم خراب کردم . جمله مادر که تمام شد زنگ خانه هم به صدا در امد و هر دو برای باز کردن در روانه شدیم.مادر در را گشود و با عماد گرم و صمیمی رو برو شد و دعوت کرد که داخل خانه شود اما او با گفتن( اگر اجازه بدهید وقت دیگری مزاحم شوم) از داخل شدن سر باز زد و مادر را وا داشت تا مرا با گفتن تارا زود بیا اقا عماد امده است از پشت ستون خارج کند .
عماد از مادر تشکر کرد و هر دو از خانه خارج شدیم.وقتی در اتومبیل نشستیم پرسید:
_ خوب کجا برویم؟
گفتم نمی دانم .
گفت:
تا وقت شام که زود است اگر مایل باشید می رویم پارک وقدم می زنیم. قبول کردم و او حرکت کرد.
اما به جای رفتن پارک راه بام تهران را در پیش گرفت و بر بلندای شهر که چراغهای زرد رنگش جاده را روشن می کرد پیش راند و در نقطه ای ساکت و ارام اتومبیل را نگهداشت و گفت:
_ حضور ادمهای کنجکاو را نمی توانم تحمل کنم .اینجا بهتر می توانم صحبت کنم.
سکوت کردم و به او مجال دادم تا از خودش بگوید.
گفت:
_ پیش از شروع می خواهم با شما از رازی صحبت کنم که تا کنون از همه پوشیده مانده است.با افشای این راز فکر می کنم به خیلی از سوالاتی که در ذهن شماست پاسخ خواهم داد و ان این که علت جدایی من و همسرم( ریتا) هیچ چیز نبود جز ان که من قدرت باروری نداشتم و پس از چند سال معالجه و درمان هنوز هم متاسفا مداوا نشده ام من با این تصمیم به کشورم برگشتم تا با کسی ازدواج کنم که او هم شرایط من را داشته باشد و یا این که وجود فرزند را در راه خوشبخت شدن رکن نداندو بتواند با این نقیصه کنار بیاید. من حاضرم تمام ثروت و دارائیم را به نام شما بکنم و هر ارزویی دارید برایتان براورده کنم اما به شرطی که از من فرزند نخواهید. هیچ کس از این که من دارای چنین ضعفی هستم اگاه نیست و می دانم شما ان قدر انسان هستید که این راز را پنهان نگهدارید و با کسی در این خصوص صحبت نکنید.
گفتم:
_ اما مادر...
صحبتم را قطع کرد و گفت:
_ اگر جوابتان منفی باشد می دانم که قادریت اشکالی بتراشید که قانع کننده باشد .
گفتم:
_ اما هیچ کس باور نخواهد کرد از نظر همه شما مرد کاملی هستید ومن...
گقت:
_ زود تصمیم نگیرید. از لحن کلامتان پیداست که می خواهید مرا مایوس کنید. اما لطفا عجله نکنید.تارا خنم من مرد خانواده دوستی هستم و اطمینان دارم که می توانم عاشقانه دوستتان داشته باشم. من برخلاف انهایی هستم که مال و مکنت خود تکیه دارم و این را تنها عامل خوشبخت نمودن همسر می دانند. نه! من در کنار مکنت می توانم تمام قلب و روحم را به شما هدیه کنم و در مقابل وفاداری شما را طالبم. شما اگر دوست داشته باشید ادامه تحصیل بدهید من مانعت نخواهم کرد و اگر مایل بودید که هم چنان کارکنید مخالفت نخواهم کرد و شما را برای براورده شدن ارزوهای مشروعتان کمک خواهم کرد.
گفتم:
_ تلاش وقتی....
گفت:
_ می فهمم منظورتان چیست و به شما حق می دهم. شاید خودخواهی است که دارم شما را به اتشی می سوزانم که مستحق ان نیستید. من با شما صادقانه برخورد کردم و حقیقت را پیش از ان که در امر انجام شده ای قرار گرفته باشید، گفتم تصور کنید اگر این راز را کتمان کرده و پس از سالی از ازدواجمان گذشته می فهمیدید ایا در ان زمان هم اسان تصمیم می گرفتید؟ یا این که به دنبال راه حلی می بودید که شیرازه زندگی تان ازهم پاچیده شود؟ خواهش می کنم حالا هم تصور کنید که دران شرایط هستید و برای رهایی هردویمان چاره ای بیندیشید.
گفتم:
_ من نمی توانم نقش بازی کنم و به اطرافیان دروغ بگویم.
گفت:
_ لازم نیست نقش بازی کنید و دروغ بگویید. مهم خود ما هستیم من و شما که این مسئله را می دانیم.
گفتم:
_ تا چند سال می توانیم پنهانکاری کنیم؟ من اخلاق و خلق خوی مادرم اگاهم و می دانم هنوز ماهی از ازدواجم نگذشته زمزمه بچه دار شدن را خواهد کرد. اگر ببیند طفره می روم تا خاطرش از سالم بودنم جمع نشود خیال اسوده نمی کندو پس از ان نوبت شما می شودو
گفت:
_ من به ریتا پیشنهاد فرزند خواندگی کردم اما نپذیرفت و مایل بود که خودش طعم و مزه بترداری را بچشد اگر شما هم عقیده و رای او را داریدزکه هیچ.در غیر این صورت می توانم با سفری یک ساله خارج از کشور به این مسئله پایان بدهیم و با پذیرفتن کودکی....
گفتم:
_ خیلی اسان نیست ضمن ان که اگر هم ایده شما را بپذیرم ترجیح می ده که فرزندم ایرانی باشد.
گفت:
_ بسیار خوب این هم چاره دارد.ما پنهانی برمی گردیم و...
از صدای خنده ام متحیر شد عذر خواهی کردم و گفتم:
_ پنهانی می ائیم بچه از پرورشگاه تحویل می گیریم و دوباره بر می گردیم؟
سر تکان داد و گفت:
_ من به وقت خودش همه برنامه ها را ردیف خواهم کرد و شما هیچ دردسری نخواهید کشید.به من اطمینان کنید.
گفتم :
_ ان قدر شوکه شده ام که هضم حرفهایتان برایم دشوار است.خواهش می کنم بگذارید فکرکنم.
گفت:
_ بله یقینا این موضوعی نیست که اسان بشود تصمیم گرفت.من صبر می کنم و به رای شما احترام می گذارم. باور کنید اگر نظرتان مثبت هم نبود من تا عمر دارم به خاطر راز نگهراریتان خود را مدیون شما خواهم دانست.
وقتی جاده پیچ در پیچ را طی می کردیم تا پایین برویم هر دو سکوت کرده بودیم. او بدون ان که نظر مرا بپرسد به سوی هتل بزرگ تهران حرکت کرده بود.در رستوران هتل وقتی روبرویم نشست اثار ترس و نگرانی از چهره اش به خوبی هویدا بود.علی رغم دستور غذای مفصلی که داد هیچ کذام رغبتی به خوردن نداشتیم فقط صورتحساب گزاف را پرداختیم و خارج شدیم.هنگام مراجعت دلم به حالش سوخت و گفتم:
_ من اگر تصمیم به ازدواج با شما بگیرم شهامت این را خواهم داشت که با گفتن حقیقت در مقابل هرگونه مخالفتی بایستم و از شما دفاع کنم من از پنهانکاری بیزارم هم برای شما و هم برای خودم.
گفت:
- و ان وقت با گفتن حقیقت این تهمت را باید تحمل کنید که به خاطر ثروت و نه به خاطر خود من تن به این وصلت داده اید.
خندیدم و به شوخی گفتم:
_ شاید هم تهمت نباشد!
نگاهم کرد و گفت:
_ پس حاضرید برای من عذاب بخرید؟
گفتم:
_ شما که باور نمی کنید.می کنید؟
گفت:
_ من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که با هر خانمی که بخواهم ازدواج کنم و او شرطم را مورد نخواستن بچه بپذیرد برای اثبات و صدق کلامش می بایست در مقابل چیزهایی که به نامش می کنم تعهدی محضری بدهد که با علم به دانستن این موضوع که من عقیم هستم حاضر شده همسرم شود و تملک اموال من تا زمانی که همسر من است به او تعلق دارد و در صورت جدایی اموال منقول به خودم مسترد می شود.
باز هم پرسیدم:
-مگر چنین قانونی هم وجود دارد؟
باصدا خندید و گفت:
_هیچ چیز محال وجود ندارد.
خوشحال بودم که با روحیه افسرده از هم جدا نشدیم و به خداحافظ هم با لبخند پاسخ گفتم.
وقتی اتو مبیلش حرکت کرد و رفت لحظه ای پشت در درنگ کردم و به خود گفتم(ای کاش از من نخواسته بود که رازدار باقی بمانم) مادر لبخند دروغینم را با تمام وجود پذیرا شد و با پرسیدن شام که خوردی؟ روبرویم نشست تا از گفتگویمان برایش حرف بزنم. دروغ دوم را با گفتن این که او مرد خوبی است اما یک عیب بزرگ دارد بر زبان اوردم.
مادرمتعجب پرسید:
_چه عیبی؟
گفتم:
- او مرد تندرستی است اما از بچه خوشش نمی اید و....
مادر با صدا خندید و در جوابم گفت:
- همه مردها اول از این حرفها می زنند اما چند ماه که گذشت خودشان به هوس می افتند و بچه می خواهند.
گفتم:
- اتفاقا او هم همین را گفت.البته برای رد کردن صفات مردان او گفت که مثل دیگر مردان نیست و به راستی از بچه بیزار است.
مادر به فکر فرو رفت و با لحنی غمگین گفت:
- شاید بعدا پشیمان شود.
- نه گمان نکنم.من از حرفهایش این طور فهمیدم که علت.....
سکوت کردم و مادر پرسید:
_ علت چی؟
گفتم:
_ نمی دونم ولی گمتن می کنم که از ارث خور می ترسد.
مادر خندید:
_ خودش ارث خور داشته باشد بهتر است یا این که بعد از خودش به بچه های برادرش برسد؟
گفتم:
_ شاید این طور تصمیم دارد.در مجموع او فقط پرستار می خواهد. یک پرستار مادام العمر.
پرسید:
_ تو چه گفتی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من خواستم که روی حرفهایش فکر کنم و بعد جواب بدهم.نظر شما چیست؟ ایا خوب است پرستار مادام العمر باشم و حسرت مادر شدن داشته باشم .یا این که...
مادرگفت:
_ من حسرت دیدن نوه دارم و....
شاید پشیمان شود تو اینطور فکرنمی کنی؟
_ نه مادر من خوش بینی شما را ندارم.جالب این جاست که....
باز هم سکوت کردم.
و مادر کلافه شد و گفت:
_ چرا حرفت را نمی زنی؟ جالب کجاست؟
گفتم:
- شاید اگر دستخط نمی گرفت می شد امیدوار بود اما.....
مادر با صدایی فریادگونه پرسید:
_ دستخط؟ دستخط برای چی؟
گفتم :
_ برای این که من هم اقرار کنم از بچه بیزارم.
مادر با خشم از جابلند شد و گفت:
_ مردک دیوانه ست. غلط نکنم عیب و ایرادی دارد که اینطور سخت گرفته.
گفتم:
_ نه خودم برگه ازمایشاتش را دیدم کاملا سالم است اما خب...
مادر گفت:
_ برود به جهنم! پولدارها سلیقه هاشون هم با همه فرق دارد. یکی نیست به این مرد بگه اخه بچه چه گناهی داره که دوستش ند اری؟ چی می شه اگه از این مال و ثروتت چند نفر استفاده کنند؟
گفتم:
_ بالاخره شما جواب منو ندادین اره یا نه؟
مادر کمی به فکر فرو رفت و گفت:
_ بهتر است با تارخ مشورت کنیم هرچه باشد او بهتر به اخلاق مردها وارد است.
گفتم:
_ اگر تارخ نظرش منفی بود دوست دارم بدون این که کدورتی بوجود بیایید خواستگاری را رد کنیم.
مادر گفت:
_ چه چیز بهتر از اعمال خودش؟! به عزیزه خانم پیغام می دم که بگه بهتره اقا عماد بره زنی نازا بگیره که خیالش از بابت بچه راحت باشه.
گفتم:
_ نه مادر بهتره پیغام بدین که تارا گفته من واقاعماد از لحاظ سنی با همدیگر تناسبی نداریم. یا این که به خاطراختلاف طبقاتی.بهانه ای در همین ردیف بهتره. مطمئنم که تارخ هم با نظر من موافقه.
مادر بلند شد و با گفتن:
_ قربون خدا برم که پول و ثروت و به چه ادمهایی می ده.از اتاق خارج شد.
ان شب در سکوت خلوت اتاقم چمپاتمه روی تخت نشسته و ترس از خواب و خواب دیدن داشتم.بالشت کوچکم را به سینه چسپانده بودم و حودم رو چون ننو تلوتلو می دادم.صدای پارس سگی سکوت شب کوچه را می شکست و ذهن من چون بادبادکی در جولان باد به راست وچپ پرواز می کرد و تصویری ناخوشایند از دو مرد در پیش چشمم سان می دیدند و حرصم را تا مرز جنون درمی اوردند.
وقتی بالشت بی زبان معصوم تا جلوی میز توالت پرواز کرد در انی او را کودکی دیدم که با دست قوی عماد از اغوشم جدا شده و به سوی دیگر اتاق پرتاب شده است. ان چنان برای نجات کودک از روی تخت جستم که تعادلم را تکان قنر برهم زد و با سر سکندری نزدیک بالشت بر زمین افتادم.دست دراز کردم و ان را برداشتم و به سینه چسپاندم و به خود گفتم ( احمق تو نمی توانی احساس مادریت را به بازی بگیری)
(پایان ص 119)
shirin71
10-18-2011, 03:40 PM
فصل ششم _1
وارد شرکت که شدم همکارم را در حال بالا رفتن از پله دیدم صدایش زدم:
_ خانم سیرتی .
به صدایم ایستاد و مرا که دید صبر کرد تا به او برسم .
پرسیدم:
_ بالا چه می کنی؟
گفت:
_ بیا بالا خودت همه چی رو می فهمی.
باهم از پله بالا رفتیم و من پرسیدم:
_ کدام طبقه؟
گفت:
_ سوم.
پرسیدم:
_ پس چرا از اسانسور استفاده نکردی؟
بازهم با لحن شوخ اما نیشدار گفت:
_ چون اسانسور باید برای اعضاء هیئت مدیره خالی باشد. این است که خواسته شده از پله استفاده کنیم و پلاک
( اسانسور خراب است) را نصب کرده اند.
گفتم: شاید به راستی خراب است.
نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و گفت:
_ اتاق کنفرانس نزدیک اتاق ماست.به تو ثابت می کنم که حدس من درست است و اشتباهی در کار نیست.
وقتی به طبقه سوم رسیدم هردو نفس نفس می زدیم .
او با اشاره به اتاق گفت: از امروز من و تو در ان اتاق کار می کنیم و کم کم مارا منتقل می کنند روی پشت بام و از انجا هم سقوط ازاد در خیابان.
وقتی در اتاق مورد نظر را باز کردیم از دیدن وسعت اتاق و میزهایمان به هم نگاه کردیم و باز هم از بود که گفت:
_ نه بابا مثل این که راستی راستی تحویلمان گرفته اند و ترفیع گرفته ایم .پرسیدم:
_ به راستی اینجاست نکند اتاق را عوضی گرفته ای؟
از اتاق خارج شد و گفت: به من گفتند اتاق سی و نه. این هم سی و نه است.
پرسیدم : چه کسی به تو گفت؟
نگاهم کرد و گفت:
_ میرزا صفدر ابدارچی . وقتی می خواستم در اتاق را باز کنم صدایم زد و گفت خانم سیرتی اقای رئیس فرمودند که شما و خانم تهامی بروید طبقه سوم اتاق سی و نه .
گفتم:
_ باید اشتباهی شده باشد چون در این سالن فقط همین اتاق است و اتاق کنفرانس.
گفت:
_ به من مربوط نیست من همین جا می نشینم و پایین هم نمی روم تا تکلیف روشن شود.
سیرتی یکی از دو میز را برگزید و پشت ان نشست و با گشو دن کشوی میز با لحنی شاد گفت:
_ ببین خانم خانمی . وسایل کارمان اینجاست.
من هم جرات پیدا کردم و میز دیگر را انتخاب کردم و نشستم و با گشودن کشو و دیدن لوازم گفتم:
_ حق با توست. پس اشتباهی در کار نیست.
سیرتی کامپیوتر روی میزش را روشن کرد و با گفتن( خود خودشه) مرا هم ترغیب به این کار کرد. هنوز هم هردو نا باور بودیم که اقا صفدر وارد شد و با گفتن ( مبارکه انشاء...!)بر تعجبمان افزود و من پرسیدم: معنی این کار چیه؟
اقا صفدر حندید و دندان عاریه ای خود را به ما نشان داد و گفت:
_ من هم بی خبرم اما گویا ترفیع اقا رئیس اول شامل حال شما دو نفر شده.
سیرتی گفت: اتاق به چه درد مان می خورد؟ قرار بود که به حقوقمان اضافه شود.
اقا صفدر با گفتن( صبر کنید قدم به قدم!) رو به من پرسید: شما با اقای الهی نسبتی دارید؟
اسم الهی لرزه بر اندامم انداخت و پرسیدم: چطور مگر؟
گفت: قلت نکنم این کار ، کار اقای الهی است. او از جناب رئیس خواسته که...
سیرتی پرسید:
_ الهی کیست؟
صفدر گفت:
_ اقا الهی نماینده جناب رئیس در فرنگ است! همانی که جناب رئیس بخاطرش مهمانی داد.
سیرتی گفت:
_ نکند منظورت همان مردی است که ان روز اقای رئیس تا می توانست هندوانه زیر بغلش می گذاشت؟
اقا صفدر سر فرود اورد و گفت:
_ بله هم اوست. گویا اقای الهی موفق شده یه قرار داد نان و اب دار به نفع شرکت ببندد و کلی جناب رئیس را خوشحال کند.
سیرتی گفت:
_ پس بی خود نبود که اقای رئیس با دومش گردو می شکست و به همه ما وعده و وعید می داد.
اقا صفدر سر فرود اورد و گفت:
_ من همه لوازم شما اوردم خوب ببینید اگر چیزی از قلم افتاده زنگ بزنید تا برایتان بیاورم.
از در که بیرون می رفت سیرتی پرسید:
_ پس تکلیف چای و غذای ما چه می شود؟
اقا صفدر خندید و گفت:
_ من هوایتان را دو قبضه دارم . به شرطی که شما هم هوای مرا داشته باشید.
با رفتن اقا صفدر سیرتی کامپیوتر را خاموش کرد و گفت:
_ تهامی موضوع این اقا الهی چیه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ بی خبرم.
گفت:
دروغ نگو. ان روز همه دیدند که تو و او بیرون در شرکت ایستاده بودین و با هم حرف می زدین.
خود را به تجاهل زدم و گفتم:
_ اون مرد الهی بود؟
به تمسخر گفت:
_ نه جون تو زمینی بود.
گفتم:
_ حالا منظورت چیه؟
گفت:
_ منظوری ندارم فقط می خواستم بدونم می تونم راحت باشم یا نه.
خندیدم و گفتم:
_ تو از هفت دولت ازادی که هرچی دلت می خواد بکی.
نفس بلند و اسوده ای کشید و باگفتن( اخیش راحت شدم) بار دیگر کامپیوتر را روشن کرد و به کارش مشغول شد.
هردو غرق کار بودیم که صدای اسانسور به گوشمان رسید و پس از ان همهمه ای سکوت را شکست.سیرتی با شتاب از پشت میز بلند شد و ارام و یواشکی به بیرون سرک کشید و بعد از ان با شتاب برگشت و پشت میزش نشست. او هنوز کاملا قرار نگرفته بود که در اتاق باز شد و اقای جهانبخش معون اقای رئیس وارد اتاقمان شد.هردو سرپا ایستادیم و او با گفتن (راحت باشید) مارا دعوت به نشستن کرد و پس از ان گفت:
_ امروز چند مهمان خارجی داریم که تازه امده اند . خواستم از شما خواهش بکنم که اگر ممکن است یکی از شما دو خانم عهده دار پذیرایی شوید و کار اقا صفدر را شما انجام دهید تا یک نفر را برای این کار استخدام کنیم .
من به سیرتی نگاه کردم و او هم به اقای جهانبخش نگریست و پرسید :
_ منظورتان این است گه ما چای تعارف کنیم؟
اقای جهانبخش گفت:
_ بله. اما به جای چای قهوه تعارف می کنید .فقط همین. شما به نظر زبر و زرنگ می ایید مطمئن باشید کمکتان جبران می شود.
سیرتی گفت:
_ من این کار را برای حفظ ابروی شرکت انجام می دهم . بگویید چه باید بکنم.
لبهای اقای معاون به تبسم نشست و گفت:
_ وقتی صفدر قهوه اورد از او بگیرید و شما وارد اتاق شوید فقط همین.
جهانبخش این را گفت و او هم با شتاب از اتاق خارج شد. با رفتن او سیرتی رو به من کرد و گفت:
_ عجب غلطی کردم که قبول کردم .
به شوخی گفتم:
_ مگر نشنیدی شرکت جبران محبت می کند . به خود مسلط باش و به بیرون نگاه کن که یه وقت اقا صفدر خودش وارد نشود.اسانسور یک بار دیگر ایستاد و این بار اقا صفدر از ان خارج شد.سیرتی با عجله رفت تا پیش از وارد شدن اقا صفدر به اتاق کنفرانس جلویش را یگیرد. چند دقیقه بعد وقتی سیرتی قدم به اتاق گذاشت رنگ به چهره نداشت و با گفتن(بیچاره شدم ) خود را روی صندلی انداخت.بلند شدم و مقابلش ایستادم و پرسیدم:
_ مگه چی شد؟نکند قهوه روی لبلس مهمانی خالی کرده ای؟
سر تکان داد و گفت:
_ نه پذیرایی خوب بود اما از نگاه اقای الهی ترسیدم.ندیدی که چطور با چشم غره نگاهم کرد.نمی دانم کجای کار اشتباه بود.
گفتم:
_ مقصر خودشان هستند که برای تشریفات ادم استخدام نمی کنند.خیلی هم باید ممنون باشند که ابرویشان را برگزار کردی خودت را نارحت نکن.
گفت:
_ تشویق پیش کششان. نخواستم،فقط اخراجم نکنند.
دستش را گرفتم و گفتم:
_ مطمئن باش که این کار را نخواهند کرد.حالا بگو چند نفر بودند.
سیرتی نفس اسوده ای کشید و گفت:
_ چهار نفر المانی بودند که اقای الهی با انها صحبت می کرد و در واقع مترجم شده بود.صحبت از تاسیس کارخانه و این جور چیزها بود ان قدر هل شده بودم که نمی فهمیدم در مورد چی دارند با هم صحبت می کنند.اما الحق که اقای الهی مثل بلبل المانی صحبت می کرد.
بی اختیار گفتم:
_ او به زبان ایتالیایی و انگلیسی هم وارد است.
گفت:
- بد جنس تو که می گفتی الهی را نمی شناسی پس از کجا می دانی که او ایتالیایی و انگلیسی هم صحبت
می کند؟
گیر افتاده بودم و سیرتی مچم را گرفته بود.گفتم:
_ هنوز هم او را نمی شناسم اما در روز مهمانی از اقای چیذر شنیدم.
سیرتی گفت:
_ به هر حال من خیلی خوشحال شدم وقتی که دیدم اقای الهی در مقابل انها کم نمی اورد.
اقا صفدر با سینی چای وارد شد و چهره اش گرفته و درهم بود.هردو ما می دانستیم که ناراحتی اقا صفدر از کجاست. او وقتی فنجانهایمان را روی میز می گذاشت گفت:
_ هر دو مث بچه های من هستید.خوبه بدونیم من هشت سر عائله دارم که باید شکمشان را سیر کنم .من حقوقم کفایت نمی کند و با قرض گرفتن دارم امورات می گذرونم و دلم خوش که گاهی هم از طرف کارمندان پول چایی می رسه . هر دو شما جوانید و اینده مال شما.
سیرتی گفت:
_ اولا اقا ضفدر هیچ کس نمی خواد حقی از شما پامال کنه. من با میل خودم از مهمانها پذیرایی نکردم و اقای معاون دستور داد.دوما مهمانهای خارجی عادت به دادن انعام ندارند. سوما مطمئن باش من ادمی نیستم که حق شما رو بخورم و ان قدر وجدان دارم که بر فرض محال اگر انعامی می گرفتم به شما بدهم.
اقا صفدر مرا نگریست و من با فرود اوردن سر حرفهای سیرتی را تایید کردم و او خیالش اسوده شد و رفت.
با رفتن صفدر دقایقی بعد صدای همهمه بلند شد و این بار من بودم که به سرعت بلند شدم و دزدانه به تماشای مهمانها ایستادم.با سوار شدن مهمانها دلم گرفت چرا الهی بدون توجه به حضور من امده بود و رفته بود.
به هنگام صرف غذا در سالن ناهاررخوری بی اختیار به جستجویش با چشم پرداختم و کارم ان قدر ناشیانه بود که سیرتی پرسید:
_ به دنبال کسی می گردی:
گفتم:
_ نه راستی دلم برای بچه ها تنگ شده. لطف اقای رئیس باعث شده تا ما مث ادمهای جذامی جدا از دیگران نگهداری شویم.
سیرتی ضمن حل کردن کره در لابلای برنج گفت:
_ اما من راضی ام و خوشحالم که دیگر مجبور نیستم رفتار جلف خانم شریفی را ببینم و حرص بخورم.
خندید و گفت:
_ رفتار جلف نه ، بگو از همکار بودن او با اقای چیذر ناراحتی.
سیرتی اول اخم نمود و خواست جوانی تند بدهد اما وقتی سر بلند کرد و به چشمم نگاه کرد خندیدو و گفت:
_ حق با توست.
مشغول خوردن بودیم که اقا صفدر به میز ما نزدیک شد و گفت:
_ جناب رئیس می خواهد شما را ببیند.
سیرتی دست از غذا خوردن کشید و به دنبال اقا صفدر رفت و من به تنهایی مشغول خوردن شدم.
وقتی بالا می رفتم دقایقی بعذ سیرتی شاد و خوشحال وارد شد در حالی که چکی را در هوا تکان می داد گفت:
_ قدر دانی اقای رئیس از شخص شخیص بنده.
گفتم:
_ مبارکه چقدر هست.
نگاه کرد و گفت:
_ مبلغ ده هزار تومان. تارا! تو صلاح می دونی به اقای رئیس بگم که حاضرم تغییر سمت بدهم و خودم پذیرایی مهمانها را بعهده بگیرم؟
گفتم:
_ و ان وقت نان اقا صفدر را اجر کنی؟
گفت:
_ به هر حال شرکت یک نفر را استخدام می کند چه ایرادی دارد که من ان یک نفر باشم؟
گفتم:
هرطور خودت صلاح می دانی .
سیرتی در یک لحظه گویی تصمیم نهایی اش را گرفته بود چک را روی میز گذاشت و با شتاب از در اتاق بیرون رفت.
ساعتی بعد تلفن به صدا در امد سیرتی بود که خواست به اتاق اقای رئیس بروم. سوار اسانسور که شدم با خود گفتم ،( اگر اقای رئیس بخواهد وظایف خانم سیرتی را به من محول کند قبول نخواهم کرذد.) حدسم درست بود. اقای رئیس سوال کرد:
_ ایا می توانید تا استخدام حسابدار جدید وظایف خانم سیرتی را هم انجام دهید؟
چشمم به صورت سیرتی که افتاد از نگاهش التماس و التجاء را خواندم و بی تفکر گفتم:
_ هرچنه شما بفرمایید.
اقای رئیس رو به سیرتی کرد و گفت:
_ در مصدر خود باقی بمانید و خودم موقع اش که رسید خبرتان می کنم.
هردو از دفتر که خارج شدیم سیرتی دستم را در دستش گرفت و گفت:
_ ممنونم تارا!
داخل اسانسور که شدیم سیرتی گفت:
_ اقای رئیس پیشنهاد دیگری هم داد که واجب است خانواده ام قبول کنند نان همه ما در روغن است.
پرسیدم:
_ چه پیشنهادی؟
گفت:
_این که منشی مخصوص اقای الهی شوم و هرکجا او رفت من هم به دنبالش بروم.
متعجب پرسیدم:
_ حتی سفرهای خارجی؟
سیرتی گفت:
_ مخصوصا سفرهای برون مرزی. باید کاری کنم که پدرم موافقت کند که اگر چنین کند هفته اینده با اقای الهی می روم.
چرسیدم:
_ کجا؟
سیرتی گفت:
_ مشخص نیست چون اقای رئیس چیزی نگفت اما خودم احتمال می دم برویم المان. عالی نیست؟
سر فرود اوردم و گفتم:
_ چرا خیلی خوبه.
سیرتی با صدای بلند خندید و گفت:
_ از ان خوبتر این که خرج سفر من بعهده شرکت است و حقوق ماهانه ام نیز پابرجاست.
( پایان ص 131)
shirin71
10-18-2011, 03:40 PM
فصل ششم _ 2
ان شب به سعادتی که در انی به سیرتی روی کرده بود فکر می کردم و خود را با او می سنجیدم که اگر من پیشنهاد پذیرایی را قبول کرده بودم حالا به جای سیرتی من همراه الهی عازم می شدم، نه او.خواب از چشمم گریخته بود و دیو حسد در وجودم اتش افروخته بود و در همان حال به یاد عماد افتادم و ثروت او که می توانست مرا در جایگاهی رفیع تر از سیرتی قرار دهد. به خودم گفتم،( می توانم همسر عماد باشم و به کارم نیز ادامه بدهم و در مقابل چشم همه مخصوصا ان دو نشان دهم که به حقوق شرکت وابسته نیستم و تنها برای سرگرمی است که کار می کنم. شاید توانستم عماد را راضی کنم که سهم نیمی از شرکت را خریدای کند و ان وقت به عنوان همسر صاحب شرکت وارد شده و تحسین همه را برانگیزم.)
این فکر ان چنان در ذهن و روحم جای گرفت که شب خوابی در همین خصوص دیدم و صبح که چشم باز کردم هنوز این باور در من بود که کارمند ساده شرکت نیستم. وقتی از در خارج می شدم به مادر گفتم:
_ شاید امروز به اقا عماد زنگ بزنم تا تکلیفم را روشن کنم.
مادر که پی به منظورم نبرده بود خواست سوال کند که مجال ندادم و از خانه خارج شدم.
به خودم گفتم،( حالا به همه مخصوصا سیرتی ثابت می کنم که از من زرنگتر نیست.)
به محض ورود به دفترکارم فرصت را غنیمت دانسته و شماره اقا عماد را گرفتم. ازشنیدن صدایم بالحنی ناباور پرسید:
_ تارا خانم خودتان هستید.
گفتم:
_ بله خودم هستم و تماس گرفتم که بگویم برای عصر اگر فرصت دارید یکدیگر را ببینیم.
گفت:
_ باکمال افتخار. کجا به دنبالتان بیایم و چه ساعتی؟
گفتم:
_ ساعت پنج مقابل در شرکت.
گفت:
_ اجازه بفرمایید ادرس و شماره تلفن شرکت را یادداشت کنم.
وقتی مکالمه با گفتن ( تا عصر خدانگهدار)، به پایان رسید و گوشی را گذاشتم،از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. تصمیم نابخردانه ای بود که گرفته بودم و فروغ و روشنی در ان نمی دیدم.
باوارد شدن سیرتی خود را مشغول کار نشان دادم و به سلام گرمش، سرد پاسخ دادم. او ان قدر غرق شادی و مسرت بود که متوجه لحن سردم نشد و گفت:
_ از اتاق رئیس می ایم حدس بزن جواب خانواده ام چه بود؟
گفتم:
_ حدس لازم نیست خوشحالی ات می رساند که موافقت کرده اند .
سر فرود اورد و گفت:
_ بله موافقت کردند اما چندان اسان هم نبود. از ساعتی که وارد شدم شروع به حرف زدن کردم تا نیمه های شب . باورکن سرم درد گرفته بود و مجبور بودم برای مجاب کردنشان هر چه می توانم اسمان و ریسمان به هم ببافم. دست اخر هم با شرط قبول کردند که یک بار امتحانی بروم و برگردم و بعد اگر انها صلاح دانستند سفره های بعد را هم انجام دهم.
پرسیدم:
_ اقای رئیس موافقت کرد؟
گفت:
_ خوشبختانه پوراشراق مرد منطقی ست و به خانواده ام حق داد که نگران من باشند.
گفتم:
پس مبارکه .
خندید و گفت:
_ اصلا نمی توانم باورکنم که سرنوشتم اینگونه تغییر کند. تارا، اگر از تو پرسشی کنم ناراحت نمی شوی؟
گفتم:
_ در چه مورد؟
نگاهم کرد و پرسید:
_ اقای الهی! خواهش می کنم اگر از او چیزی می دانی به من بگو که اگاه باشم.
گفتم:
_ چیز زیادی نمی دانم. او با برادرم که در المان زندگی می کند دوست است و در عروسی او شرکت کرده و برادرم فیلم عروسی اش را توسط از به ما رساند، فقط همین.
قانع نشد و پرسید:
_ برادرت نظرش در مورد الهی چیست ایا او مرد شرافتمندی می داند؟
گفتم:
_ ما در این خصوص باهم صحبت نکردیم. فقط برادرم اشاره به این داشت که الهی مرد خوبی است اما اهل تشکیل خانواده دادن نیست و به همین خاطر هم تا اکنون ازدواج نکرده. اما این که بگویند شرافتمند هست یا نه را دیگر نمی دانم.
برق اشکار از چشم سیرتی بیرون جهید و گونه اش گلگون شد و گفت:
_ خدا را شکر.
با ورد اقا صفدر به اتاقمان حرف ماناتمام ماند و نفهمیدم تشکرش به چه خاطر بود. هنگام ظهر و وقت صرف غذا
که با میل خود به جمع گذشته پیوسته بودیم در سالن غذا خوری بی اراده گفتم:
_ اگر دختر رازداری باشی می توانم همسر اینده ام را به تو نشان بدهم. سیرتی از سر شوق چنان وایی گفت که همه همکاران دو میز راست و چپ را متوجهمان کرد و انها به رویمان لبخند زدند. سیرتی لحظه ای خاموش شد و پس از ان با پایین اوردن صدایش پرسید:
_ خوشگل است؟
گفتم:
_ ای بد نیست.
پرسید:
_ غریبه است؟
سر تکان دادم.
و باز هم پرسید:
_ پولدار است؟
گفتم:
_ امروز عصر برای خرید حلقه می رویم هم تا تو بروی و برگردی من متاهل شده باشم.
اخم به پیشانی اورد و پرسید:
_ یعنی تا امدنم صبر نمی کنی؟
گفتم:
_ خودم دوست دارم که مدتی نامزد باشیم اما او نامزدی را به شرط خواندن صیغه یک ساله قبول می کند، مراسم همان طور مثل همه است. برای تفریح هم شاید برویم ایتالیا و یا المان پیش برادرم.
با لحنی غمگین پرسید:
_ پس دیگر کار بی کار؟
سرتکان دادم:
_ نه من کارم را از دست نمی دهم و او هم موافق است.
چهره اش از غم پاک شد و گفت:
_ پس ما بازهم خواهیم بود.
گفتم:
_گمان کنم اینطور باشد. هرچند تو دائم در سفر خواهی بود اما هر وقت برگردی مرا اینجا خواهی دید.
گفت:
_ من به همین هم راضی ام . فراموش نکنی که نشانم بدهی.
گفتم:
_ تو اولین نفر هستی.
ساعت از سه که گذشت ترس و دلهره به جانم افتاد و بار دیگر به خود نهیب زدم که دارم دچار اشتباه می شوم. وقتی شرکت را تعطیل شد هنگام خروج سیرتی همدوشم از شرکت بیرون امد. من نگاهی به صف اتومبیلها ،اتومبیل عماد را شناختم و به سوی ان حرکت کردم. عماد از اتومبیل خارج شد و به انتظار رسیدن من ایستاد. مقابلش که رسیدیم سلام کردم و سیرتی را به او معرفی کردم . عماد اظهار خوشبختی کرد و سیرتی به گفتن( دلم می خواهد اولین نفری باشم که به شما تبریک می گم) عماد را انچنان قرق در شادی کرد که بی اختیار پرسید:
_ راست می گید خانم سیرتی ؟
بی چاره سیرتی که از این حرف عماد جا خورده بود مرا نگریست و من گفتم:
_ تعجب نکن تو کار من را راحت کردی.بیچاره سیرتی که از حرف من هم سر در نیاورده بود بهتر دید که از ما جدا شود و با گفتن:( وقتتان را نمی گیرم) خداحافظی کرد و رفت.
در اتومبیل عماد گفت:
_ روز خوش یمنی است و من از صبح پس اط تلفن شما دائم دارم از خودم می پرسم که تلفن تارا خانم چه مفهومی داشت و ایا ان قدر خوشانس هستم که پس از دیدن او خبر خوشی بشنوم که خانم سیرتی من را از تردید در اورد. خوب کجا برویم؟
گفتم:
_ فرقی نمی کند.
گفت:
_ پس اجازه بدهید بار دیگر برویم بام تهران. انجا خوش یمن است و برای خوردن شام هم میرویم همان هتلی که برای اولین بار رفتیم.عماد توند و پرشتاب صحبت می کرد و به من مجال فکر کردن نمی داد . وقتی توانستم فکرم را جم کنم که او برای شستن دست رفته بود.از خود پرسیدم( مطمئنی؟) و به خود جواب دادم( نه)
بر سر میز غذا عماد گفت:
_ جشن نامزدی را در همین هتل برگذار می کنیم و برای تفریح می رویم المان پیش تارخ موافقی؟
از این بهتر نمی شود.
اگر مادر هم با امدن موافقت کند به همراه ما بیاید اسباب خوشحالی تارخ را فراهم کرده ایم.
عماد با گفتن( فکر خوبی است ) بدون ان که متوجه باشد ارامش زرف و عمیق را به منئ انتقال داد و شادی کودکانه ای به من بخشید و در پی همین احساس بود که گفتگ:
_ چه خوب می شد اگر شما شرکت ما را می خریدید و یا این که در ان سرمایه گذاری می کردید و وقتی برمی گشتیم مستقیم می رفتیم سر کار.
خندید و گفت:
_ ارزویه شما متعجبم می کند. من از واردات و صادرات ماشین الات سنگین هیچ چیز نمی دانم و با لطبع سرمایه گذاری کردن را در این راه را هم صلاح نمی دانم.
گفتم:
_ اما اگر بخواهید می توانید تحقیح کنید و بعد تصمیم بگیرید.
گفت:
_ بله این کار را می شود انجام داد. فقط به من بگین منظورتان از این کار چیست؟
گفتم:
_منظور خاصی ندارم. در عرض مدتی که دارم برای این شرکت حسابرسی می کنم فقط می بینم که شرکت سودهای کلان برده و خوشبختانه ضرر و ضیان نداشته.
عماد گفت:
_ مرا ببخشید برای این که فراموش کرده بودم که شما حصاب دار هستیدو به زیر و بم این کار واردید.
گفتم:
_ ایرادی ندارد اما من تجربه کافی ندارم و اگر بخواهید می توانم یکی از همکاران شرکت را که در امر خرید است و با تارخ هم دوستی دارد به شما معرفی کنم تا اگر اطلاعاتی خواستید در اختیارتان بگذارد.
گفت:
_ این کار را خواهم کرد. البته بعد از مراسم خودمان.
ان شب وقتی عماد مرا به خانه رساند هردو بر سر مهریه و تعداد مهمانها و خانه ای که بعدها در ان سکونت خواهیم کرد به تفاهم رسیده بودیم و هنگام پیاده شدن قرار روز دیگر که خواستگاری به صورت رسمی انجام پذیرد را گذاشتیم. وقتی مادر را در جریان گفتگویمان گذاشتم ناباور مرا نگریست و پرسید:
_ تارا داری شوخی می کنی یا این که جدی حرف می زنی؟
گفتم:
_ مادر باور کن جدی صحبت می کنم و فردا عصر مهمان داریم.
گونه های مادر گلگن شد و از شادی اشک به دیده اورد و با گفتن( خدا را شکر که بالاخره توانستی تصمیم درست بگیری) قلبم را قوت بخشید و به خود باوراندم که راه خطا نرفته ام.
مادر تا پاسی از شب گذشته داشت برایم دلیل می اورد که همراه ما به سفر نخواهد امد و به دنبال ان از خلق و خوی مردان صحبت کرد و این که چگونه می توانم با درایت نظر عماد را نسبت به بچه تغییر بدهم وقتی چشمانم از شدت خستگی روی هم افتاد به سختی توانستم بگویم:
_ همه نصیحت ها را به کار می بندم به شرطی که شما با ما همراه شوید.
( پایان ص 139)
shirin71
10-18-2011, 03:41 PM
فصل هفتم ـ1
فردای ان شب از سیرتی فهمیدم که مقصد انها المان است. با خوشهالی گفتم:
ـ چه خوب مقصد ما هم المان است. امیدوارم تو را انجا ببینم. به یقین اقای الهی به برادرم سر خواهد زد و تورا با خود خواهد اورد .
سیرتی از خوشحالی بغلم کرد و گفت:
ـ تو ادرس خانه برادرت را به من بده هتا اگر اقای الهی مرا نیاورد من خود خواهم امد.
در داخل کیفم پاکت نامه ای از تارخ داشتم در اوردم و به دستش دادم و گفتم:گ
ـ این پاکت را حفظ کن مرا حتما انجا پیدا خواهی کرد.
سیرتی پاکت را با دقت تا کرد و در کیفش گذاشت و پرسید:
ـ چه زمان حرکت می کنید؟
بی اختیار گفتم:
ـ هفته اینده، شاید هم تا ده روز اینده.
سیرتی گفت:
ـ ما باید سه شنبه هفته دیگر حرکت کنیم.نمی دانم تو زود تر انجا خواهی بود یا ما.
گفتم:
ـ شما زود تر وارد می شوید و ما چند روز بعد از شما خواهیم رسید.به هر طریق فرقی نمی کند . گفت:
ـ حق با توست .می دانی تارا از وقتی فهمیدم که ممکن است تو با من باشی دیگر نگران نیستم و وحشت ندارم.می دانم که اگر به مشکلی برخورد کنم تو جمایتم می کنی.این تو نیست؟
گفتم:
ـ همین طور است. ضمن ان که به برادرم به قدر من می توانی اطمینان داشته باشی.
نفسه اسوده ای کشید و کار شروع شد. بعد از تعطیل شدن شرکت عماد را منتظر دیدم . وقتی سوار شدم پرسیدم:
ـ شما اینجا چه می کنید؟
خندید گفت:
ـ امادم برویم حلقه انتخاب کنیم. ساعتی زود رسیدم و کنجکاو شدم که شرکت شمارا از نزدیک ببینم خوشبختانه اقای پوراشراق بدون ان که وقت قبلی گرفته باشم مرا پذیرفت. شما از شهرت و محبوبیت خاصی برخوردارید و همین موجب شد تا صد قانون برایم شکسته شود.نگران پرسیدم:
ـ به اقای پوراشراق چه گفتید؟
خونسرد گفت:
ـ به منشی گفتم لطفا به اقای رئیس بفرمایید اهنچی نامزد خانم تهامی تقاضای ملاقات دارند.او هم مرا پذیرفت ایا کار ناشایستی کردم؟
خواستم بگویم بله اما این فکر چه حرفهایی میانشان رد و بدل شده کنجکاوم کرد گفتم:
ـ نه.
عماد گفت:
ـ وقتی به پوراشراق گفتم که قصد خرید چند سهم شرکت را دارم اول تردید کرد و بعد پرسید:( ببخشید شما اهنچی معروف هستید؟) گفتم: ( عبدالله خان اهنچی پدرم بودند و من پسرشان هستم.) شهرت پدر کافی بود که قانع شود و باب گفتگو دوستانه تر و رشته صحبت به تجارت کشیده شود و در اخر نتیجه این که قرار شد پیشنهاد من در جلسه هیئت مدیره مترح شود و نتیجه اعلام شود. از فحوای کلام پوراشراق فهمیدم که با پیشنهادم موافق است و مشکلی وجود ندارد.
با خود فکر کردم که بازی اغاز شده و دیگر عقب نشینی امکان ندارد. عماد پرسید:
ـ حواستان به من است؟
به خو امدم و گفتم چه فرمودید؟
ـ خندید و گفت:
ـ ایا در خواست بی جایی است که از شما تقاضا کنم رسمی بوذن را کنا بگذاریم و دوستانه یکدیگر را مخاطب قرار دهیم ؟
گفتم:
ـ نه !
پرسید:
ـ خوب حالا که موافقید من شمارا به نام کوچکتان خطاب می کنم و شکا هم لطفا من را عماد صدا کنید.گفتم :
ـ بسیار خوب.
عماد گفت:
دیشب وقتی مموافقت شما را برای دیگران گفتم موجی از خوشحالی در خانه به وجود امد و در انی به همه اطلاع داده شد که به زودی تارا و عماد با هم عروسی می کنند .
گفتم:
ـ من هم وقتی به مادر گفتم که پیشنهاد شمارا قبول کرده ام اول تردید کرد و بعد که مطمئن شد، گمان می کنم همان شبانه به عمو و عمه و دیگران خبر داده باشد .
پرسید:
ـ مشکل مرا که نگفتید.گفتید؟
گفتم:
ـ او فقط می داند که شما بچه دوست ندارید و شرطتان این است که چند سالی از شما بچه نخواهم. فکر کردم این طور مطرح شود بهتر است و چند سال هر دو راحت خواهیم بود.
گفت:
ـ بله و هر زمان که احساس کردیم که وجود بچه لازم است همان کاری را خواهیم کرد که باهم به تفاهم رسیدیم.
تارا! من ان قدر به شما محبت می کنم که شما کم بود بچه را در زندگی احساس نکنید.
گفتم:
ـ ومن هم به قول شما اعتماد می کنم.
نامزدی ما به مراسم عقد کنان منجر شد و جشن بسیار خوب برگزار شد و تحسین همرا بر انگیخت. حضور همکاران شرکت مخصوصا اعضای هیئت مدیره که با تدبیر عماد انجام گرفته بود این حسن را داشت که تمام اعضاء از پذیرفتن او استقبال کنند. اما متاسفاته همان طور که حدس زده بودم سیرتی و الهی در جشن حضور نداشتند.
روزی که ما عازم سفر شدیم پانزده روز از عزیمت انها گذشته بود. تارخ و گزیلا در جریان کار و برنامه ما بودند و در تماس اخری که با هم داشتیم او از ملاقاتش با الهی و سیرتی گفته بود. در فرودگاه هامبورگ وقتی چشمم به تارخ افتاد عنان احتیار از کف دادم و به تمامی سالهایی که از او دور بودم اشک ریختم. گزیلا را زیبا تر از عکس و فیلم مقابلم دیدم و خوشحالی ام وقتی دو چندان شد که او به زبان فارسی کامل و نه چند کلمه با من شروع به صحبت کرد. به گزیلا گفتم:
ـ اگر می دانستم فارسی را به این خوبی صحبت می کنی مکالمه تلفنی را کوتاه انجام نمی دادم.
خندید و گفت:
ـ مقصر تارخ است که از شما پنهان کرد تا خودش بیشتر با شما صحبت کند.
تارخ و عماد با هم بیگانه نبودند و خیلی زود با یاد اوری گذشته دو زمان را پیوند زدند.اپارتمتن انها کوچک اما بسیار زیبا بود.ندیدن دیوار خانه انطور که بافت کشور خودمان است با عث شد چنین گمان کنم که صحن حیاط بسیار بزرگ است . گزیلا گرم و صمیمی از ما پذیرای کرد و تا هنگام شب از هر دری صحبت کردیم و تارخ از ملاقاتش با حکمت و سیرتی گفت و اضافه کرد انها منتظر تلفن هستند تا وردم را بدانند.شماره هتل سیرتی را گرفتم و گزیلا وسیله ارتباط ما شد و زمانی که گوشی را به من داد صدای سیرتی در گوشم پیچید.
گفتم:
ـ چطوری خانم من امدم.
از شوق جیغ کشید و پرسیذ:
ـ کی وارد شدی:
گفتم:
ـ دو ، سه ساعتی می شود .
پرسید:
ـ شما شب را انجا می مانید؟
گفتم:
ـ نه می رویم هتل. البته اسمش را نمی دانم اما با تو تماس می گیرم. برنامه تو چیست؟
گفت:
ـ فردا تعطیلی است و من فرصت دارم .
پرسیدم:
ـ اقای الهی چطور است؟
اه کشید و گفت:
ـ بد اخلاق. انگاری من ارث پدرش را خورده ام .از روزی که امده ایم محض رضای خدا یک لبخند روی لبش ندیده ام. بگذار برگردم پشت دستم را داغ می کنم که با او راهی سفر نشوم. همان کار حسابداری مارا بس!
گفتم:
ـ فکرش را نکن حالا که اینجایی سعی کن خوش بگذارنی و لذت ببری. چند لحظه گوشی را نگهدار تا از عماد بپرسم ایا فردا می توانیم بیاییم دنبالت یا نه.
عماد که حرفهایم را شنیده بود گفت:
ـ معلومه که می توانیم. قرار ساعت یازده را بگذار.
به سیرتی گفتم :
ـ از طرف تارخ الهی رو هم دعوت کن و همه با هم غذا می خوریم.قبول کرد و من گوشی را گذاشتم و به نگاه متعجب تارخ خندیدم و گفتم:
ـ خوب است الهی عماد را بشناسد. چون هیچ کس نمی تواند به قدر او عماد را راهنمایی کند.
تارخ پرسید:
ـ در چه مورد؟
گفتم:
ـ در مورد شرکت.
او که چیزی نمی دانست عماد را مجبور ساخت تا از شرکت و سرمایه گذاریش در ان برای تارخ صحبت کند.در اخر شب وقتی ما قصد رفتن به هتل را داشتیم تارخ مخالفت کرد اما عماد ترجیح داد انها را تنها بگذارد و راهی هتل شویم.به خاطر تغییر محیط بود یا اضطراب از رویا رویی با حکمت که خواب از چشمم رمیده بود. عماد راحت و اسوده در خواب بود و من از بس طول و عرض اتاق را طی کرده بودم سرم به دوران افتاده بود . خسته روی مبل دراز کشیدم و در همان حال خوابم برد. وقتی از نوازش دست عماد چشم گشودم به رویم لبخند زد و گفت:
ـ متاسفم عزیزم از خواب بیدارت کردم ساعت ده صبح است و قرارمان ساعت یازده.
شتاب الود بلند شدم و گفتم:
ـ دیرمان می شود همین خالا لباس می پوشم.
از در هتل که خارج شدیم لحظه ای ایستادم و مثل ادمهای گیج و مبهوت به رهگذران نگاه کردم. عماد زیر بازویم را گرفت و پرسید:
ـ چی شده تارا؟
گفتم:
ـ باور می کنی اگر بگویم تا همین لحظه فراموش کرده بودم که در وطن خودمان نیستم. با دیدن این ادمها تازه به خود امدم.
خندید و با لحن شوخ گفت:
ـ شوکه شده ای، اما بزودی عادت می کنی.خوب بیا سوار شو تا حرکت کنیم.
پرسیدم:
ـ اژانس خبر کردی ؟
باز هم خندید و گفت:
ـ نه اتومبیل کرایه کردم تا راحت امد و شد کنیم.
وقتی سوار اتومبیل شدیم پرسیدم:
ـ تا هتل محل اقامت سیرتی خیلی راه است؟
عماد به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:
ـ ربع ساعت دیگر می رسیم.
هردو سکوت کرده بودیم و من به خیابان و الوانی رنگ لباس رهگذران نگاه می کردم و در دل به انها غبطه می خوردم که چطور راحت می توانند پوشش خود را انتخاب کنند و اجبار و تبیهی در کار نیست.به عماد نگریستم و او را غرق در فکر دیدم. فکری ازار دهنده به وجودم چنگ انداخت فکر این که او دارد به همسرش فکر می کند و روزهای خوش گذشته را پیش چشم مجسم می کند.بدون ان که بخواهم ارام زمزمه کردم:
ـ به چی فکر می کنی؟
مت.جه کلامم نشود و به اجبار بار دیگر پرسیدم:
عماد ما کجا هستیم؟
بخود امد و با گفتن ( دیگر چیزی نمانده است) باز هم سکوت کرد. اندوهی که بر چهره اش سایه انداخته بود مرا هم غمگین کرد و از خود پرسیدم:( ایا ما با هم خوشبخت زندگی خواهیم کرد؟)
(پایان ص 148)
shirin71
10-18-2011, 03:42 PM
فصل هفتم ـ 2
سیرتی را در لابی هتل منتظر یافتم. تنها بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. یکدیگر را سخت در اغوش کشیدیم و ان دو یک دیگر به هم معرفی شدند. از هتل که خارج شدیم از سیرتی پرسیدم:
ـ پس الهی کو؟
گفت:
ـ خودش را می رساند!غذر خواهی کرد چون قرار مهمی داشت و از من خواست تا منتظر شما بمانم.
با شیطنت پرسیدیم :
ـ بد که نمی گذره؟
گوشه چشم برایم نازک کرد و گفت:
ـ برو بابا دلت خوشه.من اگر شانس داشتم اسمم شانس ا...بود. این مدرک را با یک من عسل نمی شه خورد.طوری رفتار می کنه انگاری من نوکر باباشم.اصلا تفاوت میان زن و مرد رو نمی دونه! ببخش که به دوست برادرت توهین کردم اما راستی،راستی که ....
پرسیدم:
ـ کی خیال دارید برگردین؟
شانه بالا انداخت و گفت:
ـ مثل این که تو ترخیص کالا مشکلی پیش اومده.من که از حرفهاشون چیزی حالیم نمی شه اما از حرفهای الهی وقتی داشت با پور اشراق تلفنی صحبت می کرد فهمیدم.راستی تارا این راست که تو و اقای اهنچی می خواهید سهام شرکت را بخرید؟
ـ سر فرود اوردم و سیرتی خوشحال گفت:
ـ چه خوب ! پس از قرار سمت تو ،توی شرکت تغییر می کنه و برای من هم خوب می شه.تو که من رو فراموش نمی کنی،می کنی؟
گفتم:
ـ هر جا من باشم تو هستی. خیالت راحت باشه.
نفس اسوده ای کشید و گفت:
ـ به تو می گن دوست خوب و وفادار! راستی تارا من و اقای الهی برای عروسیتان هدیه کوچکی گرفتیم که توی کیف الهی جا مانده.خدا کند فراموش نکند با خود بیاورد.
گفتم:
ـ اشتباه نکن ما هنوز عروسی نکرده ایم اما بگو ان هدیه چیست؟
خندید و گفت:
ـ سورپریز است و بعد می فهمی.
عماد نزدیک رستوران مجللی نگهداشت و من از دیدن اتو مبیل تارخ خوشحال شدم و از عماد پرسیدم :
ـ این اتو مبیل تارخ نیست ؟
او سر فرود اورد و گفت:
ـ چرا انها زودتر از ما رسیده اند.گارسونی به ما نزدیم شد و عماد به زبان انها شروع به صحبت کرد و مرد با دست به ما تعارف کرد داخل شویم و خودش جلو و ما هم به دنبالش حرکت کردیم. در سالن بزرگ رستوران ،
تارخ و گزیلا را دیدیم ومن برایشان دست تکان دادم که عماد گفت:
ـ این حرکت ناشایست است.
سعی کردم متین و با وقار رفتار کنم اما وقتی راحتی رفتار گزیلا را دیدم از معذبی خارج شدم.هنوز احوالپرسی مان به پایان نرسیده بود که گارسون را دیدم که به طرف ما در حرکت است و به دنبال او الهی با کیفی به شانه اویخته می اید.قلبم شروع به تند تپیدن کرد و نفسم به شماره افتاد. وقتی او به میز نزدیک شد تارخ بلند شد و او را به عماد معرفی کرد.دو مرد دست یکدیگر را به گرمی فشردند و الهی با گفتن:
(تبریک )ادب خود را نشان داد.او فقط در هنگام تبریک گفتن لحظه ای نگاهم کرده بود و پس از ان به
گونه ای نشست که عماد درست روبرویش قرار داشت.
الهی باگفتن:(به من افتخار دادید که مرا در جمع خانوادگی تان مهمان کردید) بار دیگر تعارف نمود واین بار تارخ بود که گفت:
ـ خواهر عزیز بنده از دادن این سور منظور داشتند و هدف این است که از تجربیات تو به نفع همسرش استفاده کند.
الهی گفت:
ـ در خدمتم هر چند که نمی دانم چه اندازه می توانم مثمرثمر باشم.
عماد گفت:
ـبا اجازه شما و بنا بر پیشنهاد تارا من علاقمند شده ام که در شرکت سرمایه گذاری کنم و خوشبختانه نظر هیئت مدیره هم مساعد است. اما چون تا به حال در این زمینه کار نکرده ام خواستم که از راهنمایی شما استفاده کنم.
اما دلم نمی خواهد که مرا مرد فرصت طلبی بدانید و به همین خاطر برای این که به تارخ ثابت کنم که این گونه مردی نیستم ناهار را در کمال ارامش می خوریم و حوصله خانمها را سر نمی اوریم.چطور است؟
گزیلا گفت:
ـ من موافقم.گفتگوی کار بماند وقت قدم زدن در پارک.
همه موافقت کردند و سفارش غذا داده شد.در فاصله ای که میز غذا چیده می شد جرات کردم و به الهی نگاه کردم.به نظر می رسید که لاغر و رنگ پریده شده است.لباس ساده اما خوش دوختی پوشیده بود و از تارخ و عماد خوش تیپ تر به نظر می رسید.لحظه ای نگاه او هم به من افتاد و دیدم که چهره اش گلگون شد و سریع نگاه از من گرفت و متوجه تارخ شد.بر خلاف نظر سیرتی متوجه شدم که حکمت به او توجه دارد و مراقب است که او از خوردن لذت ببرد.تارخ می خواست بداند که برنامه من و عماد چیست و عماد فهرست جامعی از مکانهایی که می خواست من ببینم به دیگران ارائه داد و در اخر افزود :
ـ دلم می خواد تارا با خاطره ای خوب از المان برگردد.این طور که حدس می زنم او خودش و مرا بد طوری درگیر کار می کند و شاید دیگر فرصتی به این خوبی بدست نیاوریم .
الهی گفت:
ـ حق با شماست و امیدوارم که اسمان برای شما همیشه افتاب باشد.
عماد سخن او را بدعا تفسیر و تعبیر نمود و با گفتن ممنونم از ان گذشت اما من با یک نگاه به چهره حکمت ودیدن لبخند مرموزی بر لبش فهمیدم که از این سخن منظوری دارد.پس از صرف غذا وقتی سیرتی سرش را نزدیک گوش حکمت برد تا در ان چیزی بگوید بی اختیار حسادت کردم و عمل او را ناشایست دیدم.حکمت با تکان سر از روی تاسف به سیرتی خندید و او هم به ارامی چیزی گفت و پس از ان کیفش را باز کرد و با گفتن مرا ببخشید نظر دیگران را به خود جلب کرد.
او دست در داخل کیف نمود و بعد جعبه ای کادویی از ان بیرون کشید و گفت:
ـ داشتم فراموش می کردم.من و خانم سیرتی هدیه ای بس ناقابل برای پیوند مبارک شما تهیه کردیم که امیدوارم بپسندیدپ.
حکمت خود بسته را مقابلمان گذاشت و عماد ان را به دستم داد و گفت:
ـ بازش کن عزیزم!
رو به حکمت گفتم:
ـ شرمنده ام کردید.ممنونم.
وقتی نوار دور جعبه را باز کردم و در جعبه را گشودم از دیدن عطری که در شیشه ای بسیار زیبا بود شادمانه گفتم:
ـ چقدر زیباست.
گزیلا با دیدن شیشه گفت:
ـ چقدر گرانبها.
شیشه عطر دست به دست گشت و هنگامی که سیرتی گفت:
ـ امتحان کن ببین از بویش خوشت می اید یا نه؟
قدری از ان را استفاده کردم و گفتم:
ـ بویی متفاوت با تمام بوها ! قول می دهم که همیشه از این عطراستفاده کنم و به این بو شناخته شوم حتی اگر حضور نداشته باشم.
حکمت گفت:
ـ خوشحالم که پسندیدید.
پس از ان جعبه ای کوچکتری در مقابل عماد گذاشت و گفت:
ـ این هم مال شماست و مثل اولی ناقابل.
عماد هم تشکر کرد و هنگامی که در جعبه را باز کرد از دیدن سنجاق کراوات خندید و گفت:
ـ ممنون دوست عزیز.اما من برخلاف تارا نمی تونم به شما قول بدم چون خوب می دانید که امکان استفاده از سنجاق کراوات در کشورمان خیلی معمول نیست و من می بایست به مناسبت خاصی از ان استفاده کنم. به هر حال از حسن سلیقه هردوی شما ممنونم.
در پارک وقتی قدم می زدیم. تارخ و گزیلا با هم بودند و من و سیرتی نیز باهم.
سیرتی گفت:
ـ من پیشنهاد کردم که برای اقا عماد هم ادوکلن بگیریم. اما اقای الهی مخالفت کرد. به نظر مرد حسودی امد چون وقتی بوکرد گفت، خیلی خوش بوست، اما ان را نخريد.
طفتم:
_ از هردوی شما ممنونم. ای کاش می دانستم تولدش در چه تاریخی است و ما هم جبران می کردیم.
سیرتی گفت:
ـ حالا که قصد تلافی داری برای خاطر دل تو جاسوسی می کنم و بعد خبرت می کنم. راستی تارا تو چرا همسر الهی نشدی؟
ازحرف سیرتی تیره پشتم لرزید و پرسیدم:
منظورت چیه؟
خندید و گفت:
ـ برادر ادم یک چنین دوستی داشته باشه و ....
گفتم:
ـ او برایم حکم تارخ رو داره و لاغیر.
گفتم:
ـ توکه تا چند ساعت پیش او را دیو و دد می دیدی چطور شد که یک باره تغییر عقیده دادی و حالا فرشته می بینی؟
گفت:
ـ تو شوخی سرت نمی شود. این مرد کافی است که فقط کمی به من توجه کند ان وقت بدون هیچ عذر و بهانه ای همسرش می شوم.
گفتم:
ـ هان... پس بگو خشم تو از کجا سر چشمه گرفته.تو از بی اعتنایی حکمت ناراحتی!
گفت:
ـ پس چی خیال کردی. خوشگل و خوش تیپ نیست که هست. شغل ابرومندانه ندارد که دارد، پولدار و معقول نیست که هست. دیگه چی باید داشته باشه که نداره؟
گفتم:
ـ او مرد گریزپایی است و یک جا ماندگار نیست.
گفت:
ـ این که عیب او نیست. من حاضرم هر جا که برود دنبالش بروم .مثل حالا که با او هستم. اگر حالا به سمت منشی دنبالش راه افتادم ان زمان عنوان همسرش را دارم،کدام بهتر است؟
گفتم:
ـ خب دومی!
خندید و گفت:
ـ پس مشکلی با هم نداریم و ای کاش کسی حرفهای مرا به او می گفت.
معتجب نگاهش کردم و پرسیدم :
ـ توقع که نداری من این کار را برایت انجام بدهم ؟
گفت:
ـ اتفاقا همین توقع را دارم .پس دوستی را برای چه زمان گفته اند؟
لحظه ای ایستادم تا بتوانم انچه شنیده ام را باور کنم و خشم بر افروخته شده در وجودم را مهار کنم. او هم ایستاد و پرسید:
ـ ناراحتت کردم؟
گفتم:
ـ نه ناراحت نشدم اما این خواسته تو انجامش زیاد راحت نیست چون من می دانم حکمت اهل زن و زندگی نیست و می ترسم با ابراز کردن خواسته تو و رد کردن درخواست از طرف او مشکل بوجود بیاید که برای تو به خصوص ایجاد ناراحتی کند.
دست زیر بازویم انداخت و مرا به راه رفتن ترغیب کرد و گفت:
ـ نگران نباش من از ان دسته دخترها نیستم که با شنیدن جواب منفی دیگ نفرتم به جوش اید و بخواهم انتقام و انتقام کشی کنم .همیشه این دخترها نیستند که باید جواب بدهند یک بار هم که شده من منتظر می مانم،چه اره باشد چه نه!
پرسیدم:
ـ مطمئنی که غرورت جریحه دار نمی شود و غصه دار نمی شوی؟
به بازویم فشار وارد کرد و گفت:
ـ من عاشق و شیدا نشده ام که اختیار دلم را نداشته باشم.مطمئن باش که اسیب نخواهم دید.
گفتم:
ـ بسیار خوب من با تارخ صحبت می کنم که او با حکمت صحبت کند.
سیرتی با صدایی فریاد گونه گفت:
ـ نه!! خواهش می کنم این کار را نکن. برادرت نباید از این موضوع چیزی بداند.اگر خودت با او صحبت می کنی این کار را انجام بده در غیر این صورت فراموشش کن.
گفتم:
ـ دختر دیوانه فراموش کردی که من در چه موقعیتی هستم؟
متعجب پرسید:
ـ چه موقعیتی؟
سر تکان دادم و گفتم:
ـ هیچ فراموش کن!
مردها پیشقدم پا اهسته کردند تا ما به انها برسیم.از صورت خندان عماد فهمیدم که گفتگوی خوشایندی با حکمت داشته است.وقتی به دور هم حلقه زدیم تارخ گفت:
ـ فردا شب همه خانه ما مهمان هستید.پدر و مادر گزیلا می ایند تا با خانواده من اشنا شوند.
حکمت گفت:
ـ مرا معذور کنید چون برای فزدا شب قرار شام دارم.
عماد گفت:
ـ رفیق نیمه راه نباشید.
حکمت خندید و گفت:
ـ باور بفرمایید قراری کاریست که مجبورم ،در غیر این صورت هیچ چیزی نمی توانست مرا از دیدن و مصاحبت همگی شما منع کند.
تارخ گفت:
ـ به هر حال ما خوشحال می شدیم که با شما باشیم.
حکمت دست دراز نمود تا خداحافظی کند و هنگام دست دادنش به عماد گفت:
ـ پس قرار ما شد کی؟
حکمت گفت:
ـ فردا ناهار منتظر شما هستم.
وقتی سیرتی صورتم را برای خدا حافظی می بوسید در گوشم زمزمه کرد:
ـ روی پیشنهاد من فکر کن!
باررفتن انها ما هم سوارشدیم تا از چند فروشگاه دیدن کنیم .در داخل اتومبیل از گزیلا پرسیم:
ـ به نظرتو اقا حکمت و سیرتی چطورند،ایا به هم می ایند؟
متوجه منظورم نشد و تارخ با صدا خندید وپرسید:
ـ خواهر چی در سر داری؟
به جای من عماد گفت:
ـ برای الهی دختری بهتر و شایسته تر هم پیدا می شود.
پرسیدم :
ـ منظورت چیه؟
گفت:
ـ به نظر من الهی مردی است که استحقاق خیلی بهترین ها را دارد.خانم سیرتی خوب است اما نه در حد اقای الهی.
نگاه من و تارخ در هم گره خورد و نظر سنجی به پایان رسید.دیر وقت بود که به هتل برگشتیم در حالی که عماد برای من و گزیلا فراوان خرید کرده بود.وقتی خسته به بستر رفتم حرف عماد در گوشم نشست و نظر او را در مورد سیرتی به یاد اوردم و از این که او هم با من هم عقیده است خوشحال دیده بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.هنگام صبح وقتی دیده باز کردم از صدای نجوا گونه عماد که داشت با زبان المانی باکسی گفتگو می کرد کنجکاو شدم و حسی موذی وادارم کرد که خم شوم و دکمه ایفون را فشار دهم .مخاطب زنی بود که داشت صحبت می کرد.دکمه را قطع کردم و از تخت پایین امدم و به سالن رفتم که عماد از انجا مسغول صحبت بود. او با دیدن من رنگ چهره اش تغییر کرد و مکالمه اش را کوتاه کرد. بعد از ان که گوشی راگذاشت پرسیدم:
ـ کی بود؟
او لبخند بر لب اورد و گفت:
ـ الهی بود و قرار امروز را جلو انداخت.من می روم و زود برمی گردم .تو هم تا لباسها را در چمدان بچینی من برگشته ام.از این که تنها بمانی ناراحت که نیستی؟
سر تکان دادم و او باعجله رفت.اولین دروغ بعد از پیوندمان.لباسها و لوازم خریداری شده را در چند چمدان بدون نظم چیدم و از خود پرسیدم،(به چه علت به من دروغ گفت؟ایا ان زن همسر او ریتا بود؟ بیهوده سعی نکن که خود را به حماقت بزنی.ان زن ریتا بود و همین حالا که تو داری تو کوچه های شک و گمان راه می روی و سر به در و دیوار می کوبی ان دو یکدیگر را ملاقات کرده و دارند به سادگی ات می خندند.)
می خواستم با یک نفر صحبت کنم اما خوب می دانستم که کسی در دسترس نیست. گزیلا و تارخ کلنیک بودند و سیرتی و حکمت هم به دنبال کار خود.پس چه باید می کردم؟ تصمیم گرفتم از هتل خارج شوم.لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم و قصد قدم زدن از هتل بیرون امدم.
(پایان ص 159)
shirin71
10-18-2011, 03:42 PM
فصل هشتم ـ1
هوا گرفته و ابری بود و بر اندوهم می افزود بی هدف به راه افتادم و پشت ویترین مغازه ها به تماشا ایستادم و دران حال به خود گفتم ( اینجا در میان ادمهایی که زبانشان را نمی فهمی و هم خوی و خصلت تو نیستند چه می کنی؟) زیبایی ها رنگ باخته و همه چیز پیش چشمم خشک و بی روح امد. قصد کردم برگردم و در هتل منتظر امدن عماد بمانم. راه رفته را برگشتم و به محض ورد از دیدن حکمت جا خوردم و با صدایی مرتعش پرسیدم:
ـ خیلی وفت است امده اید؟
سلام کرد و گفت:
ـ نه تازه وارد شدم حالتان خوب است؟
سعی کردم لبخند بزنم و بگویم بله اما بجای ان سرتکان دادم و گفتم:
ـ دلم می خواهد برگردم.
گفت:
ـ بیاید بنشینیم. ایا اتفاقی رخ داده ؟
گفتم:
ـ نه. اما احساس غریبی می کنم و دلم می خواهد از اینجا بروم.
پرسید: کجا؟
گفتم: ایران.
با صدا خندید و گفت:
ـ هنوز نیامده قصد برگشتن دار ید؟
گفتم:
ـ من ادم ساده ای هستم و خیلی چیزها را درک نمی کنم .
پرسید: مثلا؟
گفتم:
ـ این که چرا عماد مجبور شد به من دروغ بگوید.
پرسید: دروغ؟
گفتم:
ـ بله . او صبح داشت با زنی صحبت می کرد اما وقتی پرسیدم با کی صحبت می کردی گفت:
ـ با اقای الهی. قرار ناهارمان افتاده به ساعتی زودتر.
حکمت گفت:
ـ دروغ نه گفته چون به راستی من تماس گرفتم و این خواهش را کردم.
نگاهش کردم و پرسیدم:
ـ خود شما با اقا عماد صحبت کردید؟
بی درنگ گفت: بله.
اما بعد متوجه شد که نمی بایست این را بگوید.
گفت:
ـ نه ...البته منشی ام تماس گرفت.
به تمسخرگفتم:
ـ از کی خانم سیرتی این قدر خوب المانی صحبت می کند که من نمی دانم؟
سر به زیر انداخت و گفت:
ـخودم تماس گرفتم اما به شیطان اجازه نده تخم بد بینی را در قلبت بکارد.برای تداوم زندگی اعتماد به یکدیگر شرط اولیه هست.
گفتم:
ـ می دانم اما....
گفت:
ـ اما ندارد به اهنچی فرصت بده او خودش برایت توضیح کافی می دهد. پس این دختر کجا رفت؟
پرسیدم: کی؟
گفت:
ـ دوست و همکار عزیز شما. صبح دیر وقت از خواب بیدار شده و به من گفت که خودش می اید. خوب جاسوسی برایم انتخاب نکردی.
به نگاه متعجب من خندید و گفتک
ـ جای تشکر دارد که فقط خواستی منشی باشد. از روزی می ترسم که پا فراتر گداشته و بخواهی که همسرم شود.
گفتم:
ـ من هیچ اقدامی نکردم.
پرسید:
ـ پس چرا خود شما این سمت را قبول نکردید و از پوراشراق خواستید که خانم سیرتی را قبول کند؟
گفتم:
ـ من هیچ درخواستی مطرح نکردم و هیچ انتخابی هم در کار نبود.انتخاب خانم سیرتی از روی تصمیم اقای پوراشراق گرفته شد و من اصلا کاندید نبودم.
پرسید:
ـ اگر از شما خواسته می شد قبول می کردید؟
سرتکان دادم و گفتم: نه.
اه بلندی کشید و چشم به در هتل دوخت و گفت:
ـ سوال بی ربطی پرسیدم متاسفم.
با وارد شدن عماد که شاد و خوشحال به ما نزدیک می شد بی اختیار بغض راه گلویم را گرفت و باخود اندیشیدم (که ملاقات مطبوعی داشته است.) به سلامش به سردی و از روی اکراه پاسخ دادم که زود متوجه شد و در حالی که باحکمت کوتاه و از سر ادب برخورد کرد رو به من پرسید:
ـ کسل شدی عزیزم؟
با همان لحن سرد گفتم: نه!
پرسید:
پس چرا گرفته و غمگین به نظر می رسی؟
به جای من حکمت گفت:
ـ دوری از شما و کمی هم جو نامهربان اینجا خانم اهنچی را کسل کرده است. حال با دیدن شما همه چیز تغییر می کند.
عماد دستم را در دستش گرفت و با گفتن( متاسفم دیگر تکرار نمی شود) رو به حکمت کرد و پرسید:
ـ پس خانم سیرتی کجاست؟
در همین زمان هم سیرتی از در هتل داخل شد و حکمت با دیدن او گفت:
ـ پشت سرتان دارد می اید.
با نزدیک شدن سیرتی غم را فراموش کردم و با او به صحبت نشستم و به دو مرد اجازه گفتگوی کاری دادم.
صرف غدا در هیجانی که سیرتی از برخوردش در مترو با یک ایرانی پیش امده بود به شادی تمام شد و هنگامی که دو مرد ترجیح دادند در کافی شاپ هتل بنشنند من و سیرتی ترجیح دادیم بالا به اتاقم رفته و استراحت کنیم.در اسانسور سیرتی در کیفش به جستجو پرداخت و با در اوردن تکه کاغذی گفت:
ـ شماره تلفن اش را داد تا با او تماس بگیرم. اه تارا نمی دونی چه مرد نازنینی است ای کاش توهم بامن بودیو اورا می دیدی .
گفتم:
ـ بناظم به این همه اشتها از این سو الهی و از سوی دیگر این اقا که نمی دانم کیست و چکاره است.
خندید و گفت:
ـ هرکدام که زود تر بجنبند زودتر بله می گیرند.
وارد اتاق شده بودیم .سیرتی کیفش را روی مبل پرت کرد و خود را روی کاناپه رها کرد و گفت:
ـ اسمش فرید و فامیلش نادری است. می گفت که اینجا پمپ بنزین از خودش دارد و وضع مالی اش هم خوب است.
پرسیدم:
ـ وضعش خوب است و سوار مترو می شود ؟
سیرتی خندید و گفت:
ـ اتفاقا من هم همین سوال را پرسیدم:
ـ جواب داد که چون خانه اش تا محل کارش زیاد دور نیست ترجیح می دهد که سوار مترو شود .
گفتم:
ـ دلیل قانع کننده ای نیست. اما...
سیرتی گفت:
ـ هوشیارانه عمل می کنم مطمئن باش! می دونی تارا خیلی دلم می خواهد اینجا زندگی کنم و دیگر بر نگردم.
بهت زده پرسیدم:
ـ راست می گی؟
گفت:
ـ باور کن راست می گم. از اینجا خوشم امده و دوست دارم ماندگار شوم.
گفتم:
ـ شاید به ایتالیا هم مسافرت کنی همین حرف را بزنی. بهتراست عجله نکنی و چند جای دیگر را هم ببینی و بعد تصمیم به اقامت بگیری.
به تمسخر گفت:
ـ سیلی نقد را رها کنم و حلوای نسیه را بچسبم؟ نه بابا حالا که یکی پیدا شده و از من خوشش امده بهتر است بلند پروازی نکنم و به همین قانع باشم.
سرم درد گرفته بود و دیگر حوصله حرف زدن نداشتم قرص مسکنی خوردم و او را که در حال شماره گرفتن بود ازاد گذاشتم و به رختخواب رفتم.
اعصاب تهییج شده ام را خواب هم نتوانست ارام کند و زمانی که دیده باز کردم هنوز سر درد داشتم. اپارتمان را در سکوت و خاموشی دیدم. بلند شدم تا به دنبال سیرتی بگردم او رفته بود و با رژلب روی اینه نوشته بود:
ـ خداحافظ . خواب بودی بیدارت نکردم.
بازهم تنها مانده بودم و از عماد خبری نبود. حمام کردم به امید این که اب از شدت سر دردم بکاهد. لباس پوشیدم و ارایش کردم. چون کاردیگری نمی توانستم انجام دهم. وقتی تلفن زنگ خورد با هیجان گوشی را برداشتم صدای تارخ موجی از شادی در وجودم بوجود اورد و پرسیدم:
منزلی؟
گفت:
ـ ساعتی است که امده ایم. تماس گرفتم که بگویم دیر نکنید و زودتر بیایید. مادر و پدر گزیلا را ادمهای خوش مشربی می بینی.
گفتم:
ـ من اماده ام اما از عماد خبری ندارم. بعد از ناهار من بالا امدم و خوابیدم او و اقای الهی نمی دانم کجا غیبشان زد.
گفت:
ـ نگران نباش عماد می داند که امشب مهمان است و زود خود را می رساند.
باقطع تلفن بلند شدم و یک بار دیگر خود را در برانداز کردم و مسکن دیگری خوردم تا بتوانم در مهمانی دوام بیاورم. وقتی در اتاق بازشد و عماد داخل شد پیش از هر حرف و سخنی فریاد کشیدم:
ـ ما فردا برمی گردیم ایران.
بهت زده دقایقی مرا نگاه کرد و بعد ارام به من نزدیک شد و پرسید:
ـ چی شده تارا، تو چرا امروز اینطوری شدی؟
به تمسخر گفتم:
ـ چرا اینطوری شدم؟ چرا از خودت نمی پرسی؟
پرسید:
ـ مگر من چه کردم؟
گفتم:
ـ صبح ان زن که بود که باهم صحبت می کردید؟ ایا الهی تغییر جنسیت داده؟
احساس کردم که عماد زانویش خم شد و به سختی خود را روی مبل رساند و رویش نشست.
پرسیدم:
ـپس چرا حرف نمی زنی؟ چرا دروغ های دیگر بهم نمی بافی؟
گفت:
ـ تا ارام نشوی حرف نخواهم زد.
سکوت کردم و روبرویش نشستم دقایقی هردو ساکت بودیم و عماد با گفتن( حق باتوست)، نفهمید که مرا به قعر دره ای هل داده است. صدایش را بم و نارسا شنیدم که گفت:
ـ صبح داشتم با ریتا همسر سابقم صحبت می کردم و امیدوار بودم که در فرصتی مناسب این را به تو بگویم. تارا من پشیمانم.نه پشیمان از این که با ریتا تماس گرفتم و جویای حالش شدم بلکه از این جهت که نمی بایست اینجا می امدیم. من می بایست تو را برای تفریح جای دیگری می بردم. حق باتوست که در موردم همه گونه فکری بکنی. اما لحظه ای هم خودت را به جای من بگذار. من ریتا جز در مورد بچه هیچ اختلافی با هم نداشتیم و خیلی دوستانه از هم جدا شدیم. به من حق بده حالا که اینجا هستم خبر بگیرم و بفهمم که دارد چه می کند. باورکن تارا، ریتا قصد داشت مهمانمان کند و از نزدیک باتو اشنا شود. اما من مخالفت کردم. زندگی شش ساله را در مدت یک سال نمی شود فراموش کرد قبول داری ؟
قادر به حرف زدن نبودم. چشمانم باز بود اما گویی چیزی نمی دیدم. برای این که بیشتر سقوط نکنم بلند شدم و هم چون کوران ، کورمال کورمال قدم برداشتم. کیفم را لمس کردم و با برداشتن ان به سوی در حرکت کردم .مقابلم ایستادو با دو دست شانه ام را گرفت و گفت:
ـ تارا خواهش می کنم صبرکن و کمی منطقی با این مسئله برخورد کن. اگر برایت قسم بخورم که دیگر او را نخواهم دید باور می کنی؟
دستهایش را از شانه ام دور کردم و گفتم:
ـ به من دست زن دیگر نمی خواهم ببینمت.
از اتاق خارج شدم تعادل درستی نداشتم. سوار اسانسور که شدم دو زن و یک مرد مسن هم سوار بودند. نگاه انها را تحقیر امیز دیدم و برای تلافی پشت به انها کردم .وقتی اسانسور ایستاد صبر نکردم و زودتر از انها از اسانسور خارج شدم جمعیت زیلدی گرد امده بودند و سالن پراز مسافر بود.
وقتی وارد خیابان شدم دقیقه ای صبر کردم تا بتوانم فکر کنم. در همین زمان بود که کسی زیر بازویم را گرفت و گفت:
ـ بسیار خوب می روم و گم می شوم اما تو را سلامت به دست تارخ می سپارم .پس بچگی نکن و همراهم بیا.
ما سوار اتومبیل به سوی خانه تارخ حرکت کردیم.
عماد گفت:
ـ من مرد دروغگویی نیستم که ای کاش می بودم و از اول باتو صادقاته روبرو نمی شدم. تارا یک فرصت برای جبران به من بده خواهش می کنم.
گفتم:
ـ چون با زندگی ام بازی کردی و عقدم کردی هرگز نمی بخشمت. اما گمان نداشته باش که همسر دلسوزی برایت باشم. ماوقتی برمی گردیم و بدون جنجال از هم جدا می شویم و فردا صبح هم از اینجا می رویم.
گفت:
ـ باشد هرچه تو بگویی..
خنده بلند و عصبی ام را شنید و سکوت اختیار کرد.
وارد اپارتمان تارخ که شدیم با مادر و پدر گزیلا رو برو شدیم انها پیو ندمان را به ما تبریک گفتند که به جای شادی غم به دلم نشست. گزیلا و تارخ نهایت سعی خود را کردند تاشبی خوش برای ما بوجود اورند. فیلم گرفتند و دران با مادر به صحبت نشستند و من هم ماسکی از شادی برچهره زدم و خودم را خوشحال نشان دادم و از جاهای که دیدن کرده بودم برایش حرف زدم. مادر و پدر گزیلا از این طریق به مادر تبریک گفتند.
پدر المانی الاصل گزیلا به خوبی فارسی صحبت می کرد و حتی چند لطیفه ایرانی هم برایمان تعریف کرد که پیش از همه خودش خندید و ما به خنده او خندیدیم. وقتی پس از تحمل زیاد بالاخره مهمانی به پایان رسید و ما به هتل برگشتیم، همان شبانه مشغول جمع اوری لباسهایم شدم.
عماد گفت:
ـ فردا صبح با اقای الهی قرار دارد او مارا می خواهد به...
فریا کشیدم:
ـ شما می روید اما من برمی گردم.
گفت:
ـ این زور رفتن شک همه را برمی انگیزد. ما باید بهانه ای برای رفتن بتراشم.
گفتم:
ـ می توانی دروغ بگویی، این کار را خوب بلدی.
برای این که مشاجره اغاز نشود به بهانه حمام کردن رفت و من فرصت پیدا کردم فکر کنم . حق با عماد بود و اگر با عجله و بدون دلیل موجه می رفتیم شک و گمان تارخ برانگیخته می شود و چه بسا موضوع را می فهمید و جنجال برپا می شد. به خود گفتم،( یک فردا را هم صبر می کنم تا دلیل قانع کننده ای پیداکنم)
(پايان ص 170 )
shirin71
10-18-2011, 03:42 PM
فصل هشتم ـ 2
ان شب هردوی ما چشم بر هم نگذاشتیم و بدون ان که با هم جرف بزنیم در فکر بودیم. اسمان بارانی بر ملالم می افزود و نمی دانم چه ساعتی به خواب رفتم اما وقتی چشم بازکردم از دیدن چند شاخه گل روی بالشتم باخود فکر کردم ( ایا همیشه با ریتا هم اینگونه اشتی می کرده؟)
خوشبختانه سر دردم خوب شده بود و احساس کسالت نمی کردم. شاید در توافقی بر زبان نیامده با خودم کنار امده بودم و نمی خواستم در مقابل دیگران خود را شکست خورده جلوه دهم. پس هم چون ادمهای شاد و سرزنده تغییر لباس دادم و ارایش کردم و وارد سالن شدم.
عماد را بیدار و پریشان حال در فکر دیدم. سر بلند کرد و نگاهم کرد نگاه مقصری را داشت که طلب عفو می کرد.
گفتم:
ـ تماس بگیر صبحانه را بیاورند بالا. نمی خواهم در چشم دیگران اذم ابلهی جلوه کنم.
خوشحال بلند شد و گفت:
ـ عزیزم هیچ کس تو را ابله نمی داند بلکه تو را زنی باگذشت و فداکار....
گفتم:
ـ لطفا دست از لفاظی بردار. امروز اخرین روز اقامت ما خواهد بود و توقع دارم که دلیلی قانع کننده برای رفتنمان بتراشی که باور کنند.
مخصوصا تارخ نباید شک ببرد.
گفت:
ـ بسیار خوب. این کار را می کنم. می شود به برادرت بگوییم که قصد داریم به همراه الهی برگردیم.
پرسیدم:
ـ انها کی حرکت می کنند؟
گفت:
ـ فردا.
گفتم:
ـ همین بهانه خوبی است.
تا اوردن صبحانه با تارخ صحبت کردم و گفتم که فردا برمی گردیم ایران.
متعجب شده و دلیلش را پرسید.گفتم:
ـ هم به این دلیل که الهی و سیرتی برمی گردند و هم به این خاطر که عماد قصد بستن قرارداد دارد و نمی خواهد این شانس را از دست بدهد.
گفت:
ـ اما دیشب در این مورد حرفی نزدی!
گفتم:
ـ حق با توست چون هنگام برگشتن به هتل بود که عماد گفت الهی پس فردا حرکت می کند.
گفت:
ـ بسیار خوب. هر طور که راحتی عمل کن. اما هنوز خیلی جاها بود که دوست داشتم ببینی.
گفتم:
ـ باشه برای سفر بعد.
گفت:
ـ امیدوارم! حالا چه ساعتی حرکت می کنی؟
گفتم:
ـ نمی دونم اما پیش از حرکت برای خداحافظی می ایم.
با قطع تلفن، عماد گفت:
ـ تو خوب می توانی نقش بازی کنی.
به تمسخر گفتم:
ـ از تو یاد گرفتم و اگر بیشتر با هم باشیم بهتر هم خواهد شد.
صبحانه مفصلی خوردم که برای خودم هم باور نکردنی بود. ولع پیدا کرده بودم و گویی هرگز سیر نمی شدم. وقتی صبحانه به پایان رسید بلند شدم و تمام چمدانها را خالی کردم و این بار با دقت همه را جمع کردم. اما به لباسهای عماد دست نزدم و او خودش لوازمش را چمع کرد و در چمدان گذاشت.
عماد پرسید:
ـ با من با اژانس می ایی؟
گفتم:
ـ نه! چه ساعتی باید الهی را ببینیم؟
گفت:
ـ امشب.
گفتم:
ـ پس تا شب تررجیح می دهم تنها باشم. فقط زحمت بکشید و هنگام رفتن بگویید که غذایم را برایم بالا بیاورند.
پرسید :
ـ من چه باید بکنم؟
گفتم:
ـ شما هم می توانید برای خداحافظی به دیدن خانمتان بروید. درست نیست که ناگهانی و بی خبر از او جدا شوید.
گفت:
ـ تارا اطفا بس کن. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و در همان حال گفتم:
ـ من جدی صحبت کردم و قصد شوخی و یا تمسخر کردن ندارم.حق با شماست زندگی زناشویی شش ساله را نمی شود در اندک زمان فراموش کرد.شاید باورنکنی اما مخالفتی ندارم ازاین که از مجددا وارد زندگیت شود. هرچند به صورت معشوقه یا دوست باشد.چون......
مقابلم ایستاد و این بار با لحنی خشمگین گفت:
ـ تارا بس می کنی یا این که مجبورم می کنی از راه دیگری وارد شوم؟
پرسیدم:
ـ چه راهی؟
گفت:
ـ اگر بخواهی به نیش زبان زدن ادامه بدهی می روم پیش تارخ و به او می گویم که ریتا را ملاقات کردم. او جوان معقول و عاقلی است که حرفم را می فهمد و شاید بتواند تو را قانع کند تا دست از این کار برداری.
گفتم:
ـ تهدید به جایی بود و به موقع به کار بردی. خوب می دانی که من مایل نیستم خانواده ام مخصوصا تارخ از این ملاقات با خبر شود. باشه. من تسلیم هستم. باور کن برای خلاص شدن از این قید روز شماری می کنم.
با خارج شدن عماد، غده اشکی ام ترکید و های های گریستم. ناهار به اتاقم اورده شد اما به ان دست نزدم و تا هنگام غروب افتاب در رختخواب دراز کشیدم و فکر کردم. وقتی صدای در را شنیدم چشم برهم گذاشتم و خود را به خواب زدم. عماد وارد شد و باگمان این که خواب هستم ارام و بی صدا در اتاق را بست. گمان داشتم که تلفن خواهد کرد و بار دیگر می توانم مچش را بگیرم اما با یاد اوردن این که او از صبح تا غروب فرصت کافی داشته تا با ریتا ملاقات کند، به گمان خو خندیدم. بوی رایحه ادوکلنش در مشامم پیچید و فهمیدم که تغییر لباس داده و برای شب نشینی خود را اماده کرده است.
از تخت به زیر امدم و بلند شدم و من هم ارام و بی صدا لباس پوشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
او که انتظار پنین حالتی را نداشت متعجب شد اما سوالی نپرسید. به ساعتم نگاه کردم و به این طریق به او نشان دادم که وقت رفتن است. در اسانسور به یاد جعبه عطر خودم افتادم. در کیفم را باز کردم و جعبه را برداشتم و در همان جا از ان استفاده کردم . بوی عطر و ادوکلن با هم ممزج شده بود و سرم را بدوران انداخت. از اسانسور که بیرون امدم نفس عمیقی کشیدم و برای ان دچار سر درد نشوم مسکنی برداشتم تا بخورم.
عماد پرسید:
ـ بیماری؟
ـ سرتکان دادم و او برایم لیوانی اب اورد تا قرص را فرو بدهم.
از در هتل که بیرون می رفتم گفت:
ـ اگر چند روز صبر می کردی می توانستی اینجا چکاب شوی و با خیال راحت برگردی.
گفتم:
ـ ترجیح می دهم در بیمارستان روانی بستری شوم اما یک ساعت دیرتر اینجا نمانم. به قدر کافی از این سفر لذت بردم. بقیه اش باشد برای دیگران.
سک.ت کرد و هر دو تا رسیدن به هتل الهی خاموش بودیم. با تمام تلاشی که برای پنهانکاری سرخی چشمانم کرده بودم اما متاسفانه به پرسش سیرتی معلوم شد که ناموفق بوده ام.
از پرسید:
ـ تارا چشمانت سرخ است؟
گفتم:
ـ سر درد اذیتم می کند و مسکن هم بی فایده است.
الهی نگاهی دقیق و موشکاف بر چهره ام انداخت و پرسید:
ـ هنوز باران می اید؟
به جای من عماد گفت:
ـ تند و بی وقفه.
الهی پرسید:
ـ با نوشیدنی چطورید؟
سیرتی گفت:
خوب است.
الهی از من پرسید:
ـ شما چی میل می کنین؟
گفتم:
ـ شراب، كنياك، و يسكى هركدام كه زودتر اين سر درد را خوب كندز
خواسته ام همه را متعجب کرد و عماد گفت:
ـ تارا لطفآ!
بدون اعتناء به حرف عماد رو به الهی کردم و گفتم:
ـ شراب. لطفأ.
با گفتن بسیار خوب با اشاره انگشت گارسون را صدا زد و بعد با او شروع به صحبت کرد.
دیدم که عماد رنگ چهره اش باز شد و اثار خشم از بین رفت.
سیرتی ارام پرسید:
ـ تارا حالت خوب است؟
گفتم:
ـ انفدر خوب که از خوشی می خواهم پرواز کنم.
پرسید:
ـ تو تا به حال مشروب خوردی؟
سرتکان دادم و گفتم:
ـ می خواهم امتحان کنم، مگر ایرادی دارد؟
الهی گفت:
ـ نخیر. هر چیزی را می توان یک بار امتحان کرد، به گارسون گفتم اول گیلاسی برایتان بیاورد اگر خوردید و خوشتان امد ان وقت بگویم برایتان بطری بیاورند.
سکوتم را دلیل موافقتم دانستند و دقایقی بعد نوشیدنی من روبرویم گذاشته شد.
عماد و سیرتی به من زل زده بودند که با جام شرابم چه خواهم کرد. اما الهی خونسرد بود و جامش را بلند کرد و به سلامتی نوشید.من هم به تقلید از او جام را برداشتم و نوشیدم. مزه تند فلفل ، زبان تا جگرم را سوزاند و پشت سر هم اب نوشیدم. وقتی از شدت سوزش زبانم کاسته شد به الهی گفتم:
ـ این چی بود، مگه شراب شیرین نیست؟
گفت:
ـ برای کسی که اولین بار می نوشد نه اما برای انهایی که عادت کرده اند شیرین است. خب خوشتان امد بگویم که بطری بیاورند؟
گفتم:
ـ نه هنوز زبانم و جگرم می سوزد.
گفت:
ـ پس اجازه بدهید نوشیدنی گرم برایتان سفارش بدهم.
قبول کردم و شیر کاکائویی شیرین و گرم نوشیدم.
بلایی که خودم سر خودم اوردم موجب شد خاطرات نوجوانی دو مرد زنده شود و هر کدام به شرح واقعه ای در این مورد بپردازند که اسباب تفریحشان شد. در سر میز غذا بود که به سیرتی گفتم:
ـ ما فردا حرکت می کنیم.
پرسید:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ ایران.
از شنیدن این خبر به وجد امد و دو کف دست برهم کوبید و شادمانه پرسید:
راست می گی؟ یعنی تو فردا برمی گردی.
گفتم:
ـ بله.
حکمت ناباور به عماد نگاه کرد و او با فرود اوردن سر حرف مرا تأیید کرد و گفت:
ـ تارا گمان می کند که هوای اینجا موجب سر دردش شده و می خواهد برگردد.
برقی خوشحالی از چشمان حکمت بیرون جهید و او هم شادمانه گفت:
ـ چه خوب پس همه با هم هستیم.
عماد گفت:
ـ له .انشاءا... در ایران هم با هم خواهیم بود و همکاری تنگانگی باهم خواهیم داشت.
حکمت با گفتن امیدوارم اضافه کرد:
ـ از جمع ما تنها خانم سیرتی است که دوست دارد بماند و برنگردد.
سیرتی به من نگریست و گفت:
ـ دوست داشتم اما حالا دیگر ندارم و ترجیح می دهم هر کجا تارا باشد من هم باشم.
حکمت بالحنی شوخ گفت:
ـ به این می گوین دوستی خالصانه!
در فرصتی که پیش امد از سیرتی پرسیدم:
ـ برنامه تو چه شد؟
شانه بالا انداخت و گفت:
وقتی تماس گرفتم مرا به یاد نیاورد و زمانی که نشانی ام را دادم تازه مرا به خاطر اورد و بعد با صراحت گفت که قصد ازدواج ندارد و چون هموطن او هستم نمی خواهم مرا گول بزند و امیدوار کند.
پرسیدم:
ان وقت تو چه گفتی؟
گفت:
ـ من هم تشکر کردم و از او هم خداحافظی کردیم و من برای این که دیگر اغوا نشوم شمارئاش را پاره کردم و دور ریختم.
گفتم:
ـ عاقلانه ترین کار را کردی.
و بعد به شوخی گفتم:
ـ هنوز یک پرنده باقی است.
خندید و گفت:
ـ نه بابا او هم پرنده جلدی نیست و می بایست فکر دیگری بکنم شاید به قول تو شانس من در ایتالیا و یا جای دیگری باشد.
گفتم:
ـ باور کن حاضرم هر چه دارم بدهم و برگردم به قبل.
ابرو در هم کشید و پرسید:
ـ پشیمانی؟
گفتم:
ـ ان قدر پشیمان که برای ان تصوری نیست.
نگران شد و پرسید:
ـ عیب و ایرادی دارد؟
گفتم:
ـ نه. اما با این حال حس می کنم که ان وقت خوشبخت تر بودم.
گفت:
ـ خل شدی و خوشی زده زیر دلت.خیلی ها از جمله خود من حسرت تو را می خوریم و تو از خوشبختی که بهت رو کرده غافلی. دوست داری برگردی به همان دوران که دائم دلت در تلاطم باشد و نگران فردا؟ ایا از زندگی گدایی خوشت میاد و از شاهی زندگی کردن بیزاری؟ وای تارا توصیه می کنم وقتی برگشتیم مستقیم از فرودگاه برو مطب یک روانشناس و خودتو نشون بده.غلط نکنم مخت پاره سنگ ورداشته.
گفتم:
ـ و تو شوخی شوخی هر چی به دهنت اومد نثارم کردی.
سیرتی پرسید:
ـ تارا هنوز هم در فکرتلافی هستی؟
تیره پشتم لرزید و پرسیدم:
ـ تلافی؟تلافی چی؟
گفت:
ـ برای کادو.
گفتم:
ـ هان یادم اومد.خب اره هنوز هم هستم.
گفت:
ـ من فهمیدم که تاریخ تولدش کی یه. سوم دی ماه.
گفتم:
ـ یادم می مونه.
عماد داشت روی کاغذ نشانی می نوشت وبا تکرار جمله فهمیدم که دارد ادرس خانه مان را برای الهی می نویسد. وقتی کاغذ را به دست حکمت داد گفت:
ـ اگر سندیکا نباشم منزل هستم.
حکمت گفت:
ـ بسیار خوب اما من چند روزی می روم گرگان و وقتی برگشتم با شما تماس می گیرم.
عماد خندید و پرسید:
ـ از این همه مسافرت خسته نمی شوی؟
حکمت نگاهم کرد و در جواب عماد گفت:
ـ نه و به همین دلیل است که ازدواج نمی کنم.
خانم سیرتی با لحنی جدی گفت:
ـ خب اشتباه می کنید شاید دختری حاضر باشد که پاا به پای شما سفر کند و شما این شانس را از او می گیرید.
من هم به خنده رو به سیرتی گفتم:
ـ و شانس خوشبخت شدن را هم.
سیرتی سر فرود اورد و اب دهانش را قورت داد و گفت:
ـ بله شانس خوشبخت شدن راهم. من فکر می کنم این کار شما خودخواهی ونپذیرفتن مسئولیت خطیر زندگی است.
عماد رو به حکمت کرد:
ـ شنیدی دوست عزیز من؟ پس امتحان کن و امیدوار باش.
چشمک عماد را حکمت هم دید اما خوشبختانه سیرتی سرش پایین بود و با دستمال رومیزی بازی می کرد.حکمت به پشتی تکیه داد و گفت:
ـ شانس یک بار به ادم رو می کند که متاسفانه من از دست دادم. به همینحال بمانم راضی ام.خب اگر گرسنه شده اید دستور غذا بدهم.
بلند شدم تا برای شستن دست به دستشویی بروم و سیرتی هم به دنبالم امد و با گفتن( اکه هی، ادم چغری است!) ناراضی بودن خود رانشان داد. از اینه دستشویی دیدم سیرتی زودتر از من پیش افتاد و در همان هنگام کسی پشت سرم گفت:
ـ چرا گریه کردی؟
گفتم:
ـ هیچ.
و با قدمهایی تند به سر میز برگشتم.
حکمت به ظاهر برای شستن دستش امده بود و در واقع می خواست علت سرخی چشمم را بداند.حس دلسوزی او با جای ان که ارامم کند اتش به وجودم زد و با خود گفتم( نوش دارو پس از مرگ سهراب.)
گارسونی به ما نزدیک شد و به المانی صحبت کرد و تنها از صحبت او نام اهنچی را که به شیوه ای غلط تلفظ کرد فهمیدم. عماد بلند شد و با غذر خواهی رفت.
پرسیدم:
ـ چی گفت؟
ـ حکمت گفت:
ـ تلفن با اهنچی کار دارد.تا امدن او شما خانمها بگویید چی میل داریدك
گفتم:
ـ هر غذایی که خود شما سفارش بدهید.
صدایم ارتعاش داشت و حکمت متوجه شد و پرسید:
ـ سردتان شده؟
سر تکان دادم و به سختی از فرو ریختن اشکم جلوگیری کردم و گفتم:
ـ کی این سردرد لعنتی خوب می شود؟مرا از غذا خوردن معزول کنید.می خواهم بروم تو ماشین استراحت کتم.
حکمت بلند شد و گفت:
ـچرا ماشین؟با من بیایید.
بلند شدم و به همراهش حرکت کردم. او با گرفتن کلید مرا سوار اسانسور کرد و گفت:
ـ ساعتی در اتاق من استراحت کنید،اما قبلا از شلوغی اتاقم عذرخواهی می کنم. تارا! ایا به راستی سردرد داری و موجب دیگری نیست؟
گفتم:
ـ بله سرم به شدت درد می کند.
با ایستادن اسانسور او با عجله در را باز کرد و ن قدم به اتاقش گذاشتم که برخلاف گفته اش جمع و جور بود و بسیار شیک و مرتب.او قرص مسکنی همراه با لیوان اب به دستم داد و گفت:
ـ با خیال راحت استراحت کن و نگران هیچ چیز نباش.من با شما هستم.
حکمت پس از گفتن این حرف اتاق را ترک کرد و مرا با هجوم فکر تنها گذاشت.خواستم روی تخت استراحت کنم اما از یاداوری این که تخت خواب متعلق به اوست پشیمان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم.حسی در وجودم برانگیخته شده بود که حس امنیت بود و موجب شد که خوابی احت و بدون وحشت و ترس داشته باشم.شیشه دو جداره مانع از ورود صدا به اتاق بود و زمانی دیده باز کردم که پتویی رویم کشیده شده بود و هیچ کس حضور نداشت.صبح شده بود و من تمام شب را خوابیده بودم.نگاه به اطراف کردم و چمدان او را بسته شده در کنار تخت دیدم.بلند شدم و به دستشویی رفتم.لوازم اصلاحش را جمع نکرده بود شیشه ادوکلنش به نیمه کمتر رسیده بود با خواندن نام ادوکلن فکر کردم برایش ادوکلنی به همین مارک خریداری کنم.خود را اراسته بودم که در اتاق ارام و بی صدا باز شد و سیرتی با گفتن(سلام صبح بخیر،چطوری؟)به درون امد.
گفتم:
ـانها کجایند؟
گفت:
ـ الهی در اتاق دیگر هتل و همسر جنابعالی هنوز وارد نشده و من هم در خدمت شما هستم .صبحانه خوشمزه را از دست دادی و متاسفانه مجالی هم برایی خوردن نداری و باید عجله کنی تا چمدانهایت ا ببندیم.
گفتم:
ـ نگران نباش همه را بسته ام و فقط عماد باید با خود به فرودگاه بیاورد.راستی وسایل اصلاح اقای الهی جا مانده که بهتر است گوشزد کنی بردارد.
گفت:
ـ او منتظر بیدار شدن توست تا به اتاقش برگردد.
بلند شدم و گفتم:
ـ من کاری ندارم.
گفت:
ـ ما پایین منتظر می مانیم.
وقتی پس از ساعتی همگی دور هم جمع شدیم عماد با گفتن(چمدانها را برداشتم و با هتل تصفیه حساب کردم)به من فهماند که وقت رفتن رسیده است.
به الهی گفتم:
ـ از این که دیشب شما را به دردسر انداختم معذرت می خوام .
گفت:
ـ اشکالی نداره برای من که تنوع بود.
سیرتی با گفتن( حرکت کنیم؟)به الهی نگاه کرد و او به من نگریست و پرسید:
ـقبل از رفتن فکر کنید ایا کار دیگری ندارید؟
به یک باره به یاد تارخ افتادم و گفتم:
ـ از تارخ خداحافظی نکرده ام.
عماد گفت:
ـنگران نباش،او و گزیلا را در فرودگاه خواهیم دید.
و همانطور هم بود و انها زودتر از ما امده بودند.چهره تارخ غمگین بود و کم حرف شده بود او با عذرخواهی از همه زیر بازویم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید و مسافتی دورتر از انها روی نیمکت نشاند و پرسید:
ـ قبل از رفتن می خواستم سوالی از تو بپرسم که امیدوارم راستش را به من بگویی.
گفتم:
ـ بپرس.
پرسید:
ـ چرا داری به این زودی می روی علتش چیست؟
گفتم:
ـ سردرد امانم را بریده است و....
گفت:
ـ این را می دانم اما این دلیل قانع کننده ای نیست.تارا به من راستش را بگو.
گفتم:
ـ من به علت سردرد خیال رفتن دارم و عماد به خاطر بستن قرارداد. دلیل سوم این که دلم برای مادر تنگ شده و می دانم که او ناراحت و دلتنگ است. نبود هر دوی ما در خانه ازارش خواهد داد.
پرسید:
ـ با مادر زندگی می کنی؟
ـ گفتم:
ـ هر دو جا اما فاصله خانه عماد فقط چند خیابان است و....
پرسید:
ـحرفت را باور کنم؟
سر فرود اوردم و در همان حال از خودم و از پنهانکاری ام متنفر شدم.
وقتی بلند شد گفت:
ـ امیدوارم همینطور باشد که گفتی.اما فراموش نکن که من با ناباوری ازت خداحافظی می کنم. هوای مادر را داشته باش و زمانی که رسیدی بهم تلفن کن.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
ـ فکرش را نکن من هم دارم به خود می قبولانم که ناباوریها را باور کنم.به گمانم کمکم عادت خواهم کرد.
دستم را در دستش گرفت و نگاه دلسوزش را به چشم دوخت و گفت:
ـ برایت ارزوی خوشبختی می کنم اما حرف دلم را هم می زنم که هنوز فرصت داری و هیچ چیز تغییر نکرده.
گفتم:
ـ همینطور است که می گی اما پشیمان نیستم و به تقدیر و سرنوشت معتقدم.
گفت:
ـ زندگی را باور کن و از هر روزش لذت ببر.عمر کوتاه را نباید با حسرت هدر داد.
گفتم:
ـ از نصیحتت ممنونم.
به هنگام وداع وقتی یک بار دیگر بغلم کرد در گوشم زمزمه کرد:
ـ دوستت دارم خواهر عجول.از حال و روزت مرا بی خبر نگذار!
پرواز در اسمان ابری همچون چشم اشکبارم ناخوشایند بود.
(پایان ص 188)
shirin71
10-18-2011, 03:43 PM
فصل نهم ـ1
در فرودگاه مهر اباد انتظار هیچ استقبال کننده ای را نداشتم چه نمی دانستم که عماد با مادر تماس گرفته واز ورودمان او را مطلع کرده است. اما وقتی تشریفات گمرکی به پایان رسید و از در خارج شدیم با استقبال گرم عمو و پرند و جلال الدین روبرو شدیم و از دیدن عزیزه خانم رنج و اندوهم را فراموش کردم و او را سخت در اغوش کشیدم.
عماد همراهان ما را به همه معرفی کرد و ان دو پس از اشنایی با اقوام ما اجازه رفتن گرفتند و با وعده دیدار مجدد از ما جدا شدند. مستقبلین همگی به خانه عماد وارد شدند که تمیز و مرتب برای ورود ما مهیا شده بود.
صحبتها همه شاد و خوشایند بود و بیشتر سوالات از طرف مادر بود که به یکایک انها جواب دادم. وصف خوبی گزیلا اغراق امیز نبود و هرچه از او گفتم عاری از هر گونه تملق و چاپلوسی بود و به راستی او را شایسته و درخور تعریف و تمجید دیده بودم. مادر با شنیدن هر سخنم با گفتن( الهی شکر) ، و سپاس درگاه خداوندی را به جا می اورد و عموجان باگفتن ادم خوب نصیب خوب هم می شود انها را ستود. از خود پرسیدم،( ایا من دختر خوبی نبودم که چنین مردی نصیبم شد؟) بعد از تأخیری چند هفته ای وقتی قصد رفتن به شرکت را کردم دیگر یک کارمند نبودم. عماد طبق برنامه پیش بینی شده، یکی از اعضاء شرکت شده بود و بیشترین سهام را به خود اختصاص داده بود. من عنوان معاونت را رد کردم و کمافی سابق به کار خود علاقه نشان دادم و به پشت میزم بازگشتم و سیرتی هم میز دیگر را اشغال نمود، با این تغییر که سمت منشی بودن الهی را رها کرده و به سرکار خود بازگشته بود.
مسافرت کوتاه ما با تجربیاتی همراه بود که گرچه خوشایندمان نبود اما هردو می دانستیم که بی حاصل هم نبود. اقای علیزاده عضو جدید شرکت بود که به منظور پذیرایی از مهمانان خارجی استخدام شده بود. جوانی تحصیل کرده و شیک پوش و مبادی اداب که با اقا صفدر ابدارچی اصلأ قابل قیاس نبود.
یک هفته از بازگشت به کار گذشته بود و در طول این یک هفته روزها سیرتی بود که در فرصتهای مناسب از وقایع سفر تعریف می کرد و عصرها این من بودم که برای مادر شرح سفر مد دادم تا عماد به دنبالم بیاید و بقیه قصه می ماند برای روز دیگر.
بعد از بازگشت در رفتار عماد هیچ تغییری حاصل نیامد و هم چون روزهای گذشته مهربان و دلسوز و اماده برای اجابت خواسته. هرچه من گستاخ و بی تحمل می شدم او بر عکس ارامترو صبورتر می شد. عماد اتومبیلی برایم خرید تا در شان همسرش باشد.از خرید اتومبیل چند روزی گذشته بود و من بدون اعتناء به هدیه عماد با تاکسی به سرکار می رفتم. او اولین شکوه را در همین مورد به مادر کرده و از او خواسته بود که با من صحبت کند. در جواب مادر که پرسید:
چرا از اتومبیل استفاده نمی کنی؟
گفتم:
ـ ترافیک زیاد است و می ترسم تصادف کنم.
مادر گفت:
ـ اخرش چی؟ با لاخره مجبوری که امتحان کنی. مگر پرند نیست که خودش پشت فرمان می نشیند؟تو چه چیزت از پرند کمتر است؟ نه به ان وقت که اتومبیل نداشتی و مجبورم کردی برای گرفتن گواهینامه موافقت کنم و نه به حالا که اتومبیل در پارکینگ خانه ات دارد خاک می خورد و نمی
خواهی سوارش شوی. بلند شو اتومبیل را روشن کن و مرا به خانه برسان!
برای اجرای فرمان مادر و جلوگیری از کنجکاوی بیشتر او طلسم را شکستم و اتومبیل را از پارک خارج کردم و صبح روز بعد با اتومبیل راهی شرکت شدم. شاید صدبار به خود نهیب زده بودم که :( احمق گذشته را فراموش کن و به حالا توجه کن . این چه نفرتی است که به دل گرفته و هر روز شعله ورتر می کنی؟ ایا اگر خود در شرایط عماد بودی چتین کاری نمی کردی و از همسرت سراغ نمی گرفتی؟ اصلا فرض کن که ریتا هنوز در زندگی عماد حضور دارد. این تو هستی که قدم به حریم ریتا گذاشته و شهرش را تصاحب کرده ای نه او .حال که او ان سر دنیا و تو این سر دنیا هستی و عماد به تو تعلق دارد، چرا با رفتار بچگانه می خواهی وادارش کنی که ترکت کند و برگردد به دامان همسر اولش؟ ان وقت چگونه داغ بیوه بودن را تحمل می کنی؟ تو که می دانی وقتی از عماد جدا شوی هیچ مال و مکنتی برایت نمی ماند و حتی مهرت را نمی توانی مطالبه کنی. ایا حاضری به خانه مادر از صبح تا شام نیش زبان بزند و زندگی پرند و خوشبختی او را به رخت بکشد برگردی و تحمل کنی؟ پس عاقل باش و به همین شیوه از خوشبختی بساز .)
وقتی نهیب به پایان می رسید و چند قطره اشک هم بدرقه راه گذشته می شد فکر کردم که روزی نو با افکاری نوتر را شروع خواهیم کرد اما بدبختانه وقتی قدم به خانه او می گذاشتم و باسکوت و سکون ان مواجه می شدم همه چیز فراموشم می شد و از خود می پرسیدم، ( اخرش چی؟ ایا زندگی تو یعنی این حصار پر زرق و برق عاریتی؟) سفرهای برون مرزی الهی ادامه داشت و جای سیرتی هیچ کس اعزام نشد. یک شب در تعطیلات نوروزی عماد گفت:
ـ فردا شب مهمان پوراشراق هستیم و تمام اعضأء هیئت مدیره هم هستند.
گفتم:
ـ پس امدن من لزومی ندارد.
زیرلب گفت:
ـ با همسرانشان دعوت شده اند.
عماد ترسیده جمله همسر را واضح و روشن بیان کند و از نیش زبان من احتزاز می کرد. ان شب تحت تاثیر زیبایی ماه و بوی گلها باغچه ای بدون نیش گوش کردم و افکارم را در اسمان پرستاره به جولان دراورم و به خود گفتم، ؟( تو زنده ای و هنوز از عطر گلها و نسیم شبانگاهی لذت می بری. تو می توانی خوب باشی و قلبت را به چشمه عفو بجوشانی. تو می توانی خار نا امیدی را دور افکنده و به جایش بذر امید بیفشانی. تو می توانی در اجاق سرد این خانه اتش بیفروزی. اگر تنها... اگر تنها....)
باصدایی که می توانست بشنود گفتم:
ـ می ایم!
برلبش تبسمی نشست و به خود جرات داد و گفت:
ـ سعی کن بیشتر با مردم معاشرت کنی و از این خمودگی خودت را نجات دهی. اگر دوست داشته باشی می توانی با دوستانت مراورده خانوادگی برقرار کنی و برنامه تفریحی ترتیب بدهی. باورکن تارا وقتی تو را اینطور غمگین و پژمرده می بینم خود را به خاطر خطایم لعنت می کنم. تو دیگر تارای قبل نیستی و این را همه می گویند. ظاهرت نشان می دهد که خوشبخت نیستی و همه مرا توبیخ و سرزنش می کنند. به من بگو که برای خوشحالی تو چه باید بکنم تا ان را انجام دهم؟
گفتم:
ـ دیگران عقیده خود را دارند . من همین وضع راضی ام!
گفت:
ـ موضوعی است که چند روز است می خواهم به تو بگویم اما از برداشت تو نگرانم و می ترسم .دلم می خواهد خودم در خصوص اش با تو صحبت کنم چون فردا شب خواه و ناخواه باخبرمی شویْ.
گقتم:
ـ گوش می کنم .
کنارم روی صندلی بهار خواب نشست و او هم به منظره زیبای شباهنگاهی چشم دوخت و گفت:
ـ پیشنهاد شده که من اخذ قرار دادهای المان را خودم به عهده بگیرم و ناچارا به جای الهی من باید بروم و او....
باصدا خندیدم و گفتم:
ـ موضوع تازه ای نیست و من می دانستم.
متعجب پرسید:
ـ می دانستی؟
گفتم:
ـ بله . پیش از ان که تو بدانی پوراشراق نظر مرا پرسید و من هم موافقت کردم.
از شدت هیجان سرپا شد و روبرویم ایستاد و پرسید:
ـ راست می گی تارا یا این که داری دستم می اندازی؟
گفتم:
ـ تمسخری در کار نیست. خیلی وقت است پذیرفته ام همسر دوم هستم و ریتا هنوز هم همسر توست. پس دیگر نگران نباش و موش و گربه بازی را کنار بگذار. من با تومی مانم نه به خاطر امکانات رفاهی ات، فقط و فقط به خاطر غرورم و خرد نشدن شخصیتم. پیش از عقد تو قولی از من گرفتی و حالا تو باید به من قولی بدهی.
گفت:
ـ هرچه باشد قبول می کنم.
گفتم:
ـ قول بده وقتی در کنار ریتا هستی به او اجازه ندهی که به من و به حماقتم بخندد. به ریتا بگو، تارا شیفته و افسون ثروت من نشده. ساده شروع می کند و روزی که بخواهد برود با دست تهی خواهد رفت. به او بگو من قول دلده ام که هرگاه او اراده بر رفتن کند مانعش نشوم و بگذارم که از قفس پرواز کند. این قول را به من می دهی؟
بدون درنگ و تامل گفت:
ـ قول می دهم.
در درون شکستم و به خود گفتم، ( همه چیز تمام شد.)
در مهمانی پوراشراق به عنوان بانوی اول شرکت خوش در خشیدم وظاهر گرانبها بیش از شخصیتم دیگران را فریب و لب به تمجید و تحسین گشوده شد. در ان میان تنها یک نفر بود که فریب این ظاهر را نخورد و بیش از تلالو جواهراتم به چشمان غمگینم توجه نشان دادو اه کشید.
هیئت دوازده نفره همه با همسرانشان امده بودند و تنها الهی بود که مجرد بود. ان شب فهمیدم که حکمت از چه نفوذی برخورداراست و با ان که کمترین سهم را درشرکت داراست اما به خاطر شم سرمایه گذاری و سود کلانی که به شرکت واریز می کند نور چشم دیگران است. و همان شب بود که فهمیدم چرا الهی سرمایه خود را ارتقاء نمي دهد و با سود چه می کند. مشارکت در کارهای عالم المنفعه به صورت ناشناس و نه برای جلب نظر و خریدن شهرت به نیکنامی و خیراندیشی.
وقتی خانم جوهرچی حکمت را یدالله خان نامید تنها در ان جمع من بودم که تعجب کردم. چه این نام برایم نا اشنا بود و همین بهت موجب شد تا خانم جوهرچی برایم از خصایل حکمت سخن بگویدو او را دست خدا در روی زمین بداند. در سر میز شام روبرویش قرار گرفته بودم و با توصیفاتی که از خانمها شنیده بودم برای اولین بار او را موجودی فرازمینی و اسمانی دیدم. اشتهایم را از دست داده بودم و خود را در ان لباس ، ک.چک و حقیر می دیدم. اما او با اشتهای کامل شامش را خورد و زودتر از همه به سراغ دسر رفت و با گفتن( عهد کرده بودم که دیگر لب به ژله نزنم اما بدطوری چشمک می زند) ، خنده دیگران را باعث شد و خانم پوراشراق گفت:
ـ دسر موز را مخصوص شما اماده کردیم چون می دانستم از هرچه بگذرید از دسر موز چشم نمی پوشید. حکمت تشکر کرد و ضمن برداشتن دسر گفت:
ـ من تازه چند کیلو کم کردم و امشب تمام تلاشهایم نقش بر اب شد.
خانم صرف زاده هم از همان دسر کشید و گفت:
ـ وزن شما نرمال است و اگر از من بپرسید خواهم گفت که کمبود وزن هم دارید پس نگران نباشید و با خیال راحت نوش جان کنید.
عماد برای ان که نزدیک بودن با حکمت را به رخ دیگران بکشد گفت:
ـ در المان که بودیم خودم شاهد بودم که چند پیشنهاد ازدواج دریافت کردند ولی متاسفانه هیچ یک از کاندیداها را نپسندیدند.
اقای صراف زاده خندید و گفت:
ـ او مردی نیست که اسان دم به تله بدهد و خود را اسیر کند. به قول دکتر مرادی زنی که بتواند حکمت را اسیر کند و در دام بیندازد هنوز متولد نشده.
حکمت گفت:
ـ نمی شد اسم دکتر را نیاوری؟ دندانم درد گرفت!
خانم اقا جانی به خنده گفت:
ـ دکتر برای همه ما خواب دیده است و از دستش خاصی نخواهیم داشت.
خانم جوهرچی گفت:
ـ من از کارش راضی ام و حاضر نیستم دندانپزشک دیگری داشته باشم.
همسرش رو به حکمت پرسید:
ـ راستی کجاست؟ مدتی است که ازش بی خبریم.
حکمت گفت:
ـ چند روز پیش دیدمش. زنده بود و به همه سلام رساند. بی انصاف دو دندان را همزمان برایم خالی کرده و به قول خودش پانسمان کرده. دیروز می بایست می رفتم پیش اش که فرصت نکردم. شاید فردا.
عماد گفت:
ـ پیش از رفتن با من هماهنگ کن و با هم بریم.
حکمت به من نگاه کرد و به عماد گفت:
ـ مطب دکتر نزدیک منزل مادر خانمتان است.
عماد گفت:
ـ بهتر، پس با یک تیر دو نشان می زنیم.
ان وقت رو به من گفت:
ـ شما با ما نمی ایید؟
گفتم:
ـ نه کاری ندارم.
حکمت وقتی می نشست گفت:
ـ چقدر سرم درد می کند.
به وقت خداحافظی وقتی از خانه پوراشراق خارج شدیم حکمت رو به من گفت:
ـ خواهشی دارم اگر ممکن است و مسئله ای نیست خواستم خواهش کنم فیلمی که از سفرمان گرفته ایم برای خودم هم ضبط کنم به نشانه یادگاری.
به جای من عماد گفت:
ـ ایرادی ندارد. ان فیلم متعلق به همه ماست.
حکمت تشکر کرد و رو به حکمت گفت:
ـ فردا دندانپزشکی تحویلت می دهم. شب بخیر.
به سوی خانه در حرکت بودیم که عماد لب به سخن بازکرد و گفت:
ـ عجب مرد عجیبی است. این همه تلاش می کند و حاصل زحمتش را به هدر می دهد. اگر نخواهم از واژه هدر دادن استفاده کنم باید یگویم به باد می دهد که چه . وقتی متولیان ما مبلغ کمکشان به ایتام و مستمندان در بوق و کرنا زده می شود تا همه خلق خدا بفهمد که چه ادمهای نیکوکاری هستند او چرا برای خود وجهه ای شناخته شده دست و پا نمی کند و شهرتی بهم نمی زند؟
زیر لب گفتم:
ـ نیازی نداره.
گفت:
ـ هیچ کس بی نیاز نیست . با این حرفت مخالفم.
گفتم:
ـ نیاز او شاید تنها خداست و از خلق خدا مستغنی است.
گفت:
ـ این را هم قبول ندارم . چرا که درویش نیست و همپایه دیگران شاید هم بیشتر تلاش می کند. کار او درست است اما این که می خواهد شناخته نشود درست نیست. مردم باید بدانند که او چطور به حالشان دل می سوزاند و....
گفتم:
ـ شاید از دردسرهای این کار فرار کند. او ادای دین می کند و همین کار راضی اش می کند. خدا باید بداند که می داند.
گفت:
ـ چیزی که در حکمت است و منئ از ان خوشم امده رک گویی اوست. همین امشب وقتی دوتایی در بالکن ایستاده بودیم به من گفت:) خانمت را وادار نکن که برای خوشایند جلوه کردن در پیش چشم دیگران ظاهرش را تغییر دهد. خانم تهامی را همه به خاطر سادگی اش دوست دارند و پیش چشم همه محبوب است ). نگفتم که تو انقدر خود ارایی که هرچه بخواهی انجام می دهی و من دخالتی در نوع لباس پوشیدنت ندارم.
گفتم:
ـ اما بدت نمی امد که من برق جواهرتم را به همه نشان بدهم.چه خوب می دانی که همه چشم ظاهربینشان کار می کند و چشم درون را بسته اند.
خندید و گفت:
ـ همینطور است. باورت می شود که بین صراف و سهیلی چند دقیقه ای بحث و گفتگوی جواهرات تو بود؟ من اینطور برداشت کردم که همه انها به ظاهر الهی را تقدیس می کنند اما در درونشان به حماقت او می خندند.
گفتم:
ـ همان بهتر که این گروه به او بخندند. ادمهای تهی که اگر ثروتشان را بگیری هیچ ارزشی ندارد.
از حرف خود پشیمان شدم چرا که خودم نیز همپایه انها بودم و بدون ثروت عماد هیچ بودم. ان شب حکم یهودی سرگردان را پیدا کرده بودم که بی جهت راه می رفتم و ارامش نداتم.
بسته هدیه ای که برای حکمت به مناسبت روز تولدش گرفته بودم هنوز در کشوی میزتوالت در لفاف براقش قرار داشت و به او نداده بودم چه دران زمان او در سفر بود و جشنی گرفته نشده بود.دراواخر خرداد ماه دو مرد باهم عازم سفر شدند یکی راهی المان و دیگری به ایتالیا رفت و افسوس سیرتی را یرانگیخت.
( پایان ص 200)
shirin71
10-18-2011, 03:43 PM
فصل نهم-2
هر دو مشغول کار بودیم که یکی با گفتن سلام وارد شد.سرم را بلند کردم از دیدن شبنم به وجد امدم و خوشحال در اغوشش کشیدم و پرسیدم:
ـ معلوم هست کجایی؟
صورتم را بوسيد و گفت:
ـ تازه از شهرستان امده ام . موقع رفتن با مادرت تلفنی صحبت کردم او چیزی به تو نگفت؟
سر تکان دادم به نشانه نه و شبنم گفت:
ـ شما هنوز در سفر بودید،حتما فراموش کرده است.
شبنم و سیرتی را با هم اشنا کردم و شبنم با لحنی شوخ گفت:
ـ پس خانمی که جای مرا گرفته و باعث شده که من فراموش شوم شمایید!
سیرتی خندید و گفت:
ـ من هرگز نمی توانم جای دوست قدیمی تارا جون را بگیرم اگر چه روز و شب در خدمتش باشم.
گفتم:
ـ خودتان را بیش از این لوس نکنید.بیا بنشین و برایم بگو که کجا بودی و در این مدت چه کردی.
خندید و گفت:
ـ ظاهرم نشان می دهد که چه کرده ام.
به ارایش صورتش نگاه کردم و بعد به انگشت دستش چشم دوختم و ناباور چرسیدم:
ـ ازدواج کردی؟
سر فرود اورد و با خنده گفت:
ـعقد شدم و با یک سفر قضیه را تمام کردم به همین سادگی.
پرسیدم:
ـ راست می گی؟یعنی تو بدون.....
حرفم را قطع کرد:
ـ مرا که می شناسی برای انجام هدفی که دارم تعلل نمی کنم و زود دست به کار می شوم.
گفتم:
ـ بله تو همین گونه ای .
رو به سیرتی گفتم:
ـ این دختر واعظ بی عمل است.در رابطه با دیگران خوب پند و نصیحت می کند اما خودش ان چنان سریع عمل می کند که دیگران را متحیر می کند.خب بگو او کیست.چکاره است؟
گفت:
ـ مثل خودم. هر دو همکاریم.
به تمسخر خندیدم و به شوخی گفتم:
ـ نکند با اقای چی بود....اسمش یادم رفت.
شبنم گفت:
ـپیرجهان.
گفتم:
ـ اره نکند با او ازدواج کردی؟
گفت:
ـ حدست درست است.
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
ـ امکان نداره. تو که دائم مسخره می کردی و ....
گفت:
ـ خب اشتباه می کردم و برای جبران اشتباه همسرش شدم.
گفتم:
ـجدی باش چون دارم شاخ در می اورم.
دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
ـ شاخ در نیاور چون به راستی حقیقت را گفتم.باور کن فامز مرد بسیار خوبی است و خوشحالم که همسر او شدم .من ادم قانغی هستم.
گفتم:
ـ دروغ می گی.بلند پروازیهای تو گاه مرا می ترساند. فراموش کردی؟
سیرتی گفت:
ـ شاید قسمت این طور بوده!
شبنم گفت:
ـ قسمت نبود بلکه خودم با اگاهی کامل اقدام کردم.
بعد به سیرتی چشمک زده رو به من گفت:
ـ از مرد پولدار بدم می امد که او پولدار نیست.از مرد خوشگل و خوش تیپ بدم می امد که او خوشگل و خوش تیپ نیست.از مردی که اتومبیل شخصی داشته باشد بدم می امد که خوشبختانه او ندارد.از مردی که خانه شخصی و ویلا داشته باشد نفرت داشتم که باز هم خوشبختانه او ندارد.دیگر چه می خواستم؟ فرامز دارای جمیع صفاتی است که من دوست دارم .از همه مهمتر از مرد شاغل بدم می امد که یکی دو هفته ایست که هردو بیکار شده ایم و داریم پیاده کارخانه ها و شرکت ها را بازرسی می کنیم تا ببینیم همه سر کار حاضر هستند یا نه!
سیرتی با صدای بلند خندید اما من قلبم فشرده شد و اخم به پیشانی اوردم و گفتم:
ـ هر وقت توانستی جدی باشی با هم حرف می زنیم.
لحظه ای ساکت شد و این بار با لحنی مغموم گفت:
ـ شرکت تعدیل کارمند کرد و ما هر دو با هم بازخرید شدیم و داریم دنبال کار می گردیم. امروز صبح به فرامز گفتم می روم پیش تارا شاید در شرکت انها کاری برای ما باشد.
گفتم:
ـ باید تحقیق کنم.
وبه سیرتی گفتم:
ـ برای شبنم دستور چای بده تا من برگردم.
از اتاق که خارج شدم یکسر رفتم پیش پوراشراق.با گرمی پذیرایم شد و تعارفم کردبنشینم و دستور نوشیدنی خنک داد و پس از ان روبرویم نشست و پرسید:
ـ چه خدمتی می توانم انجام دهم؟
گفتم:
ـامدم تا درخواستی را مطرح کنم و تفاضایی بکنم.
گفت:
ـ شما امر بفرمایید خانم تهامی.
گفتم:
ـ تقاضایم برای استخدام دو حسابدار با تجربه است که به تازگی بی کار شده اند. هردوی انها از دوستان من هستند و زوجی کارازموده.
پوراشراق گفت:
ـ شما هر چند نفری که مایل باشید می توانید استخدام کنید.اقای اهنچی میتواند به راحتی عزل و نصب کند.
گفتم:
ـ من به نفوذ همسرم واقفم اما هنوز هم خودم را کارمند شما می دانم و دلم می خواهد شما این لطف را درمورد من انجام دهید.
برق شادی از چشمش بیرون جهید و گفت:
ـ تواضع و فروتنی شما مرا شرمنده می کند و حاضرم به خاطر خود شما این کار را انجام دهم.خانم تهامی اگر امر دیگری هم باشد در خدمتم.
گفتم:
ـ پیشنهاد می کنم که خانم پیرجهان در کنار خودم کار کند اما همسرش را هر کجا خود شما صلاح می دانید.
گفت:
ـ اگر به عهده من می گذارید صلاح می دانم که در قسمت انبار به کار مشغول شود.
گفتم:
ـ هر طور که صلاح می دانید.
از جا بلند شدم پوراشراق نیز بلند شد وگفت:
ـ بفرمایید که فردا با کلیه مدارکشان خود را به کارگزینی معرفی کنندو مشغول کار شوند.
از در که خارج می شدم گفتم:
ـاین لطفتان را هرگز فراموش نمی کنم.
سوار اسانسور که شدم با خود گفتم(او حالا از خودش می پرسد که موضوع چیست و چرا من از همسرم درخواست نکردم)وارد اتاق که شدم شبنم به صورتم موشکافانه نگاه کرد و پرسید:
ـ چی شد؟
گفتم:
ـ از فردا صبح شاغل می شوید.تو در اینجا و فرامرز در قسمت انبار.
شبنم از خوشحالی دست ب هم کوبید و بلند شد مرا در اغوش کشید و گفت:
ـ لطفت را فراموش نمی کنم.
سیرتی خونسرد گفت:
ـ من که گفتم اگر تارا بخواهد هیچ کس جرات نه گفتن ندارد.
شبنم پرسید:
ـ اجازه می دهی به فرامرز تلفن کنم و از نگرانیدربیارمش؟
گفتم:
ـ تلفن کن در ضمن به او بگو که تدارک یک سور مفصل را هم ببیند.سر هر کسی را که شیره مالیدید و سور عروسی ندادید سر من را نمی توانید کلاه بگذارید.دست شبنم به هنگام گرفتن شماره می لرزید و هنگام گفتن ماجرا برای همسرش از شوق به هیجان امده بود .گوشی را از دشتش گرفتم و ضمن تبریک عروسی خبر استخدامشان را دادم و گفتم که از فردا می توانند مشغول شوند و حرفهایی که قار بود شبنم بگوید خودم به فرامرز گفتم و اضافه کردم اولین حقوق باید خرج سور شود.
با صدا خندید و گفت:
ـ شما لطف بزرگی کردید و سزاوار بیشتر از اینهایید.
گفتم:
ـ سنگ بزرگ نشانه نزدن است . من به همین سور قناعت می کنم .وقتی خداحافظی کردم گوشی را مجدد به شبنم دادم. او به فرامرز گفت:
ـ دیدی که گفتم خدا بزرگ است و در اول راه تنهایمان نمی گذارد!مرد به جای غصه خوردن ایمانت را قوی کن!
با تمام شدن تماس شبنم بلند شد و کنار پنجره ایستاد و از کنار پرده کرکره به خیابان نگریست و گفت:
ـ چه روز خوبی است امروز.مثل این که خورشید تنها برای من است که دارد می تابد و این دود و غبار پر است از هوای پاک بعد از باران.
گفتم:
ـ ان چنان صحبت می کنی که گویی چند سالی است درد بی کاری را کشیده ای. یکی دو هفته که لینقدر بی قراری کردن ندارد.
نگاهم کرد و گفت:
ـ من نگران خودم نبودم اما به خاطر جنینی که در وجودم دارد رشد می کند نگران شده بودم .
از شنیدن این خبر لحظه ای مبهوت نگلاهش کردم و پرسیدم:
ـ تو امروز قصد دیوانه کردن مرا داری؟
ـ شبنم سر تکان داد و من باز هم ناباور پرسیدم:
ـ تو داری مادر می شو.ی؟
وقتی سر فرود اورد بار دیگر بغلش کردم و گفتم:
ـ خدای من! پس من دارم خاله می شوم.شبنم بگو چقدر باید انتظار بکشم؟
خندید و گفت:
ـ خیلی مانده،هفت ماه کامل.
گفتم:
ـ صبر می کنم اما باید قول بدهی که کاملا مواضبش باشی.از همین حالا می توانم تصور کنم که چه شکلی است.
شبنم خندید و گفت:
ـتو ذوق زده تر از من و فرامرز شدی. راستش وقتی دکتر خبر داد که باردار شده ام هر دو به جای خوشحالی غم به دلمان نشست.
سیرتی گفت:
ـ پس شما هم ایمانتان ضعیف است و تارا حق دارد که به شما بگوید واعظ بی عمل.
شبنم گفت:
ـ هر چه تارا در موردم بگوید درست می گوید.
هنوز غرق در هیجان باردار شدن شبنم بودم و با همان شور و شوق پرسیدم:
ـ سیسمونی. سیسمونی تهیه کردی؟
سر تکان داد و گفت:
ـ بیچاره مامان هنوز کمر از قرض جهیزیه راست نکرده باید بگویم که فکر دادن سیسمونی باش.
گفتم:
ـ من عاشق این کارم،دوست دارم که خودم این کار را برایت انجام دهم.نگران هیچ چیز نباش و چول و هزینه شده را هم کم کم از حقوقتان کسر می کنم.
با صدا خندید :
ـ اما خاله خانم خرید تو ما را بیچاره می کند. ضمن ان که ما اصلا جایی برای لوازم بچه نداریم . اپارتمان ما یک خوابه است و جایی برای کمد و تخت بچه نداریم.
گفتم:
ـ بی خود.و گفت:
ـ خواهرزاده من باید از خودش اتاق داشته باشد .ببینم چه کار می توانم برایت انجام دهم.
دستم را گرفت و گفت:
ـ تارا خواهش می کنم یه سیلی به صورتم بزن تا یقین کنم که بیدارم و خواب نمی بینم.
به جای سیلی زدن صورتش را نوازش کردم و گفتم:
ـ اگر تا این اندازه بچه دوست داری چرا خودت دست به کار نمی شوی؟
خندیدم و غم درونم را نهان کردم و گفتم:
ـ ما داریم روی طرح عروسی برنامه ریزی می کنیم و تا از مرحله طرح بگذرد و به تصویب برسد، چند سالی لازم دارد. و دیگر ان که عماد از بچه خوشش نمی اید، اما شاید با دیدن بچه شما تغییر عقیده بدهد.
سیرتی ناخرسند گفت:
ـ اگر ادم از بچه بدش بیاید باید از هر بچه ای بدش بیاید اما خودم شاهد بودم که تو فروشگاه چطور بچه یک خارجی را نوازش می کرد و برایش سگ پشمالو خرید.
حرف سیرتی جریان برقی را از وجودم گذراند و بدنم را تکان داد. شبنم حالم را دید و در انی صحبت را تغییر داد و با گفتن من دیگر باید بروم کیفش را برداشت و باعجله صورت ما را بوسید و با گفتن فردا می بینمتان خداحافظی کرد و رفت.
هنگام تعطیل شدن شرکت به جای رفتن به منزل مادر راه خانه عماد را در پیش گرفتم. خسته بودم. خستگی که روحم را می ازرد و بر جسمم سنگینی می کرد. وارد خانه که شدم با مادر تماس گرفتم و گتم:
ـ از شرکت کار به خانه اورده ام که باید تمامش کنم.
پرسید:
ـ نمی شد اینجا انجام بدهی؟
گفتم:
ـ چرا اما خسته ام و می خواستم استراحت کنم.
فهمید که دارم بهانه می اورم.گفت:
ـ باشد هر طور که راحتی.
باقطع تلفن تغییر لباس دادم و برای خود چای درست کردم و برای ان که احساس تنهایی نکنم به سراغ فیلم رفتم و روی همه چشمم به فیلمی خورد که از مسافرتمان گرفته بودیم. احساس گرسنگی می کردم. پاکت چیپس را در ظرف خالی کردم و همزمان با خوردن به تماشا نشستم. از دیدن فیلم قصد دیگری داشتم و به دنبال خرید در فروشگاه بودم که چنین صحنه ای در فیلم نبود. به خود گفتم،( ما با سیرتی و حکمت به فروشگاهی رفتیم و در هر بار گزیلا همراهم بود. پس او کجا عماد را دیده که داشته کودکی را نوازش کی کرده . ایا این صحنه را حکمت هم دیده؟ عماد به تنهایی در فروشگاه چه می کرده؟ ایا ریتا فروشنده فروشگاه است و من نمی دانم؟ نکند او مرا دیده اما من ... از کجا می توانم عکسی از ریتا پیدا کنم؟ یقین دارم که چهره فروشندگان را به یاد دارم و اگر عکس ریتا را ببینم می توانم تشخیص دهم که کجا او را دیده ام.) فیلم که با سرعت به نمایش در امده بود به پایان رسید و مرا مایوس کرد. ویدئو را خاموش کردم و به فکر فرو رفتم. در انی به این فکر افتادم که بهتر است انباری خانه را که عماد چمدانهای کهنه اش را در ان گذاشته بازرسی کنم شاید در داخل انها بتوانم عکسی از گذشته ان دو پیدا کنم. به خود گفتم،( اگر راستی عاشق ریتا بوده هرگز به خود اجازه نمی دهد که عکس همسرش را پاره و نابود کند.)
با این اندیشه بلند شدم و به سراغ انباری رفتم و هر سه چمدان را بیرون کشیدم . در چمدان اول با مقداری کاغذ و حواله روبرو شدم و چچند خودکار. در چمدان دوم چند تکه لباس زمستانی و بارنی به رنگ سفید. داشتم زیر لباسها را می گشتم که چشمم به البوم کوچکی افتاد که در میان بارانی پنهان شده بود. برای ان که بهتر ببینم البوم را برداشتم و زیر نور چلچراغ به تماشا نشستم. از دیدن عکس ریتا در لباس عروسی و عماد در کت و شلوار دامادی که چهره به چهره هم ساییده و عکس انداخته بودند،حسادت کردم و در انی خواستم عکس را پاره کنم و دور بریزم.اما برخود نهیب زدمو به تماشای دیگر عکسها نشستم.عکس در استخر. عکس در زمین پر برف و در حال اسکی کردن.عکس در جشن و به هنگام فوت کردن شمع که از پشت نویس عکس فهمیدم که اولین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.عکس از اتومبیل لیموزینی که عماد در را گشوده بود و ریتا در حال خارج شدن در لباس فاخر شب بود .عکسی سه نفره به همراه هنرپیشه ای المانی که شکلش برایم اشنا بود اما اسمش را نمی دانستم.عکسی دو نفره در مقابل برج پیزا.عکس در مقابل برج ایفل .و عکسهای دیگر که هر کدام به تنهایی حاکی از خوشحالی و سعادت ان دو بود. به یادنمی اوردم که چهره ریتا را در فروشگاه دیده باشم و به خود گفتم (شاید سیرتی اشتباه کرده و مرد دیگری را به جای عماد گرفته است.)البوم را میان بارانی گذاشتم و در چمدان را بستم .ریتا را زنی معمولی دیده بودم اما وقتی او را با خود قیاس کردم اقرار کردم که از من زیبا تر و خوش اندام تر است. سایز لباسهای من سی و شش بود و به گمانم سایز او کوچکتر و باریک اندام تر از من بود.پوست سفیدش درخشان و چشمان ابی رنگش با موهای زرد طلایی اش او را موجودی زیبا نشان می داد.به خودم گفتم( حالا که او را دیدی قبول کن که از تو سر تر است و زنی نیست که بشود زود فراموشش کرد.تو هرگز نمی توانی جای او را در قلب عماد بگیری. پس به همین مقدار محبت قانع باش و انتظار بیهوده نداشته باش!)برای ان که دچار حزن و اندوه بیشتر نشوم لباس پوشیدم و به خانه مادر رفتم . وقتی مادر در را برایم گشود گفت:
ـ می خواستم بیایم به خانه ات تا تنها نباشی خوب کردی که امدی.عصری داشتم فیلمی که تارخ برایمان فرستاده بود نگاه می کردم تا اخر فیلم را دیده ای؟
خود را به تجاهل زدم و پرسیدم"
ـ اخر فیلم؟خوب اره چطور مگر؟
مادر گفت:
ـ منظورم بعد از پایان مراسم تارخ است.
گفتم:
ـ نه.ندیده ام .مگر فیلم تمام نشده بود ؟
مادر گفت:
ـ من هم چند باری که فیلم را تماشا کردم فکر کردم که با پرش فیلم تمام می شود اما امروز دستم بند بود و زود ویدئو را خاموش نکردم.دیدم که چند لحظه بعد فیلم دیگری شروعشد که مربوط به تارخ نبود و اقای الهی از خودش و محل کارش گرفته. به خودم گفتم تارخ دلش نیامد که فیلمی نو برایمان بخرد و پر کند و روی فیلم کهنه اقای الهی پر کرده.
گفتم:
ـ شاید این الهی بوده که از تارخ اجازه گرفته و اخر فیلم را برای خودش ضبط کرده .
مادر گفتک
ـ خیلی کوتاه است. او چرا می بایست اخر فیلم را ضبط کند؟
گفتم:
ـ نمی دانم اما یقین دارم که تارخ از هر چیز بهترینش را برای شما می خواهد.
قانع شد و گفت:
ـ فیلم را اوردی؟
از کیفم فیلم را در اوردم و گفتم:
ـ به خاطر همین بود که امدم بنشینید و نگاه کنید.
مادر گفت:
ـ چه عجب فیلم به دستمان رسید!
گفتم:
ـ مقصر الهی نیست. فیلم در اتومبیل عماد مانده بود و او فراموش می کرد به ما بدهد.
مادر گفت:
ـ غذای روی گاز گرم است اگر خودت بکشی من هم فیلم را تماشا می کنم.
گفتم:
ـ این کاررا می کنم شما راحت باشید.غذا برای خودم کشیدم و به اتاق اوردم تا برای مادر شرح دهم که مکانها کجاست.قیلمهایی که روی پل گون براند و پل کاتووویک گرفته بودم مادر بی علاقه نگاه می کرد.وقتی گفتم:
ـ مادر،این پل از وسط می تواند تا ارتفاع چهل و پنج متر بلند شود و کشتی های عظیم از زیرش عبور کنند.
با علاقه بیشتری نگاه کرد و پرسید :
ـ اینجا کجاست؟
گفتم:
ـ هامبورگ است ،دومین شهر بزرگ المان.شهری که تارخ در ان زندگی می کند.شهر قشتگی است و با این که شهری صنعتی تجاری ست اما زیباست.ما از باغ وحش هم فیلم گرفتیم که خواهی دید.
پرسید:
ـ پس تارخ و گزیلا کجا هستند؟
شوق مادر برای دیدن ان دو موجب شد که کنترل را برداشته و فیلم را برگرداندم تا از اول شروع به دیدن کند.
گفتم:
ـ از اینجا ببینید.وخودم بلند شدم به اشپزخانه رفتم. می دانستم که برای مادر هیچ چیز زیباتر از دیدن فرزند و عروسش نیست و من بیهوده سعی داشتم که زیبایی هامبورگ را برای او توصیف کنم.
(پایان ص 214)
shirin71
10-18-2011, 03:43 PM
فصل دهم ـ 1
پس از شستن ظرف غذایم برای هردویمان چای ریختم و روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کشیدم. سکوت کرده بودم تا مادر خوب تماشا کند و اگر سوالی داشت خودش مطرح کند. مادر فقط یک بار پرسید:
ـ این دیگر کیست؟
گفتم:
ـ این سیرتی همکار من است که به همراه الهی مسافرت می کند.
مادر گفت:
ـ چه دل و جراتی دارد که بایک مرد مسافرت می کند.
زیرلب گفتم:
ـ همین یک بار بود و دیگر خیال رفتن ندارد.
پیامهای پدر و مادر گزیلا را دوبار دید و شنید و با گفتن چه انسانهای خوب و شریفی هستند از انها تمجید نمود.
باز هم زیر لب گفتم:
ـ همینطور است .
دیده برهم گذاشته و سعی داشتم که بخوابم که شنیدم مادر گفت:
ـ این خانم کیست؟ چه بچه قشنگی دارد.
از جا جستم و پرسیدم:
ـ کو؟
مادر متعجب پرسید:
ـ چی شده ، چرا مثل ترقه از جا پریدی؟
به جای جواب او فیلم را کمی به عقب بردم و پیش چشمم قفسه های پر از عروسک و خرس و سگ پشمالو. خوب نگاه کردم تا به یاد اورم این قفسه ها مربوط به کدام فروشگاه بود که به یاد نیاوردم. دوربین ، قفسه را دور زده و روی زنی که کالسکه بچه ای را حمل می کرد زوم کرده بود. بچه ای سفید و بور با موهایی طلایی. از دیدن عماد که از پشت قفسه ای بیرون امد و با زن شروع به صحبت کرد نفس در سینه ام حبس شد. او بچه را از کالسکه در اورد و موهایش را نوازش کرد و مجدد به کالسکه برگرداند و از ردیف سگها، سگی پشمالو برای کودک برداشت و به دست کودک داد که سگ را گرفت و مادر بچه با لبخند از او دور شد.
مادر گفت:
ـ معنی بیزاری از بچه را هم فهمیدیم. ادم قسمش را باورکند یا دم خروسش را؟
سعی کردم خونسرد باشم پس گفتم:
ـ شما دارید حاصل حرفی که به گوش عماد خوانده ام را می بینید. گمان دارم که دیگر چیزی نمانده تا مهر بچه را به دلش بیندازم.
مادر نفس بلندی کشید و گفت:
ـ اینطور که او دست نوازش به سر بچه غریبه می کشید ببین با بچه خودش چکار خواهد کرد!
گفتم:
ـ بله همینطور است. من دارم ارام ارام رامش می کنم. فقط شما باید حواستان باشد که پیش عماد صحبتی از بچه نکنید که برنامه ام خراب شود.
مادر سر جنباند:
ـ والله چی بگم؟ باشه حواسم هست که حرفی نزنم تا به گوشه قباء اقا بر نخورد!
دلم به حال عماد سوخت که با همه مهری که بچه دارد در چشم دیگران ادمی بی عاطفه جلوه کند.
مادر گفت:
ـ من فکر کنم که همکارت دلش پیش اقا حکمت گیر کرده.
پرسیدم:
ـ چطور مگر؟
گفت:
ـ خوب نگاه کن. طوری عاشقانه محو جمال اقا حکمت شده که اگر سیب دستش بود به جای سیب انگشتش را می برید. تو چرا قیافه ما تمزده را به خود گرفته ای؟
گفتم:
ـ حتما سردرد اذیتم کرده بود.
گفت:
ـ کاش تا انجا بودی خودت را نشان دکتر داده بودی. شاید ایراد از چشمت باشد و به عینک نیاز داری.
گفتم:
ـ شاید!
مادر با صدا خندید و گفت:
ـ جالب است یکی غرق در نگاه یکی و ان غرق در نگاه... راستی ببین تارا اگر دقت کنی می فهمی که الهی محو تماشای توست.
گفتم:
ـ بس کن مامان. ادم ماتمزده که دیدن ندارد. شاید دارد جای دیگر را نگاه می کند و شما....
حرفم را قطع کرد:
ـ من اشتباه نمی کنم. خودت نگاه کن ببین چطور به نو زل زده و نگران است.
برای ان که مادر را از پیشروی باز بدارم گفتم:<
ـ حق با شماست. چون جلوترش من حالم بهم خورده بود و همه را نگران کرده بودم.
مادر گفت:
ـ اما عماد خونسرد و خوشحال نشسته و انگار نه انگار.
گفتم:
ـ عماد بعدأ وارد شد و نمی دانست که چی شده. یعنی من خواستم که به او چیزی نگویند.
مادر گفت:
ـ شاید حامله ای و خبر نداری.
گفتم:
ـ لطفا بقیه فیلم را نگاه کنید و به من هم اجازه بدهید کمی استراحت کنم.
مجدد که دیده بر هم گذاشتم خوابم برد و مادر با کشیدن شمدی به رویم اجازه داده بود همان جا روی کاناپه بخوابم.
به محض ورود به شرکت با شبنم و فرامرز روبرو شدم. پس از گفتن صبح بخیر پرسیدم:
ـ تمام شد؟
فرامرز گفت:
ـ صبر کردیم تا شما از راه برسید و با شما برویم.
گفتم:
ـ امدن من لزومی ندارد اقای پوراشراق ترتیب کار را داده است.زودتر عجله کنید تا پشیمان نشده. با دست به سالنی که کارگزینی در انجا بود اشاره کردم و خودم را به اسانسور که اماده حرکت بود رساندم. وارد اتاق که شدم سیرتی به استقبالم امد و با گفتن( بپرس چه خبر)، مرا متحیر کرد. گفتم:
ـ اول سلام و صبح بخیر. حالا چه خبر؟
گفت:
ـ وقتی وارد شرکت شدم بگو چه کسی را دیدم؟
گفتم:
ـ شبنم و همسرش را.
گفت:
ـ نه بابا. انها که دیدن ندارند. اقای الهی را دیدم به همراه یکی دیگه.
پرسیدم:
ـ کی؟
گفت:
ـ یک خانم زیباروی ایتالیایی.
گفتم:
ـ خب که چی؟
ـ گفت:
ـ این اقا الهی به جای فرستادن کالا خودش زحمت اوردن را کشیده.
بی حوصله گفتم:
ـ از اول صبح شروع نکن به چرندگویی.
گفت:
ـ خواهی دید که چرند نمی گویم. غلط نکنم این زنک توانسته قاپ الهی را بدوزدد و به تور بیندازد.
گفتم:
ـ پس تسلیت مرا بپذیر. امیدوارم غم اخرت باشد.
گفت:
ـ غصه مرا نخور چون می دانستم لقمه ای که برداشته ام گلوگیر است زمین گذاشتم و لقمه کوچکتری برداشتم.
گفتم:
ـ پس مبارکه و بهت تبریک می گم.
با گفتن متشکرم سینه صاف کرد و پرسید:
ـ نمی خوای بدونی اون کیه؟
گفتم:
ـ پرسیدن لازم نیست چون خودت می گی؟
گفت:
ـ یک در صد هم نمی تونی حدس بزنی که اون کیه؟
گفتم:
ـ جان الهه حدس بزن اون کیه؟
گفتم:
ـ الهه خانم لطفا قرار بگیر و بگذار حواسم جمع کارم باشه. من تمام هوش و حواسم پیش طبقه اوله و نگران شبنم و فرامرز هستم.
گفت:
ـ یقین کردم که کاملا حواست پرته و میز و صندلی رو ندیدی. با حرف سیرتی به اتاق نگاه کردم و میز صندلی سومی را دیدم که به فاصله ای نه چندان دور از مبز سیرتی گذاشته شده بود.
سیرتی گفت:
ـ برای کسی که هنوز استخدام نشده میز و صندلی می اورند؟
گفتم:
ـ حق با توست . ان قدر نگران بودم که چشمم میز و صندلی را ندید.
گفت:
ـ حالا که خیالت راحت شد حدس بزن نامزد اینده من کیست.
گفتم:
ـ میرزا صفدر که نیست. از شوخی ام خوشش نیامد و گفت:
ـ او کسی است که شیک لباس می پوشد و بسیار خوش برخورد است و ....
گفتم:
ـ نکند منظورت اقایی علیزاده است.
سر فرود اورد و پرسید:
ـ چطور است می پسندی؟
گفتم:
ـ او که خیلی خوب است پس چرا تو را انتخاب کرد؟
بلند شد و مقابلم ایستاد و دست بر کمرزد و گفت:
ـ به خدا اگر ادم دیگری جز تو این حرف را زده بود مو به سرش نمی گذاشتم.
بلند شدم و بغلش کردم و گفتم:
ـ عذر می خواهم، خواستم باهات شوخی کرده باشم. بهت تبریک می گم.
صورتم را بوسید و گفت:
ـ جدی نگرفتم چون می دونم تو ادمی نیستی که بتوانی کسی را برنجانی.
با وارد شدن شبنم که صورتش چون دانه های انار قرمز شده بود و لبها و چشمانش می خندید هر دو برایش کف زدیم و ورودش را به شرکت تبریک گفتیم.
شبنم گفت:
ـ هنوز باور ندارم که استخدام شده ام.
سیرتی گفت:
ـ پس همسرت؟
گفت:
ـ باید می گفتم استخدام شده ایم.انقدر هیجان زده هستم که حساب ندارد. ما بدون مصاحبه قبول شدیم و این یعنی قدرت نفودذ جنابعالی.
گفتم:
ـ هم تو و هم فرامرز با سابقه کاری که دارید به راختی در شرکت ها یا کارخانجات استخدام می شدید منتهی عجله داشتید که .....
سیرتی گفت:
ـ که دست ناجی از استین بیرون امد و به داد شما رسید.
صدای تلفن روی میز در امد و با برداشتن گوشی صدای اقای پوراشراق در گوشم نشست که گفت:
ـ راضی شدی دخترم؟
گفتم:
ـ ممنونم و مدیون شما.
گقت: من کاری نکرده ام قرار است جلسه ای تشکیل شود و چون اقای اهنچی حضور ندارد و قرار است در غیاب ایشان شما حاضر باشید ، خواستم زحمت بکشید و ساعت ده در اتاق کنفرانس باشید.
گفتم:
ـ بسیار خوب خواهم امد.
گوشی را گذاشتم. شبنم پرسید:
ـ اقای رئیس بود؟
سر فرود اوردم و سیرتی با شیطنت گفت:
ـ البته اقای رئیس ما، نه تارا. چون تارا خودش یک پا رئیس است.
گفتم:
ـ من نه ، اهنچی!
شانه بالا انداخت :
ـ چه فرقی می کند؟ تو و شهرت یکی هستید.
گفتم:
ـ به جای زبان دارازی شبنم را به کارش وارد کن و گرنه حکم بازخریدی را می دهم دستت و اخراجت می کنم.
باشتاب از روی صندلی بلند شد و گفت:
ـ اوف... اوف مثل این که قضیه جدی است.
از ادا و رفتار سیرتی من و شبنم خندیدم و کار اغاز شد.
دقایقی به ساعت ده مانده بلند شدم و خودم را مرتب کردم و از انها پرسیدم:
ـ ایا مرتبم؟
شبنم پرسید:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ اتاق کنفرانس. اگر نمی دانی بدان در غیاب همسرم من جانشین او هستم و تصمیمات گنده گنده می گیرم.
شوخ طبعی ان دو روى من هم اثر گذ اشته بود و بدون ان که بدانم در جرگه انها درامده بودم.نگاه شبنم تحسین برانگیز شد و سیرتی بلند شد پشت ما نتوام را صاف کرد و مقنعه ام را روی شانه ام مرتب کرد و گفت :
- حالا شدی خانم اقای رئيس .لطفا بفرماييد .
از دركه بيرون مى رفتم به شبنم گفتم :
ـ تا بر می گردم موائب اين دختر باش!
در اتاق کنفرانس را که باز کردم حکمت را دیدم که اوراقی در مقابل هر صند لی روی میز می گذاشت .به سلامم متوجهم شد وست ازاوراق برداشت و پرسید:
ـ گفتم
ـخوبم . قبل از وارد شدن دیگران به من بگویید چه باید بکنم. من اصلا چیزی نمی دانم.
گفت:
ـ کاری که شما انجام می دهید این است که فقط به من نگاه کنید و مواظب اشاره من باشید. اگر اخم کردم در مقابل هر سوالی بگویید نه و اگر لبخند زدم موافقت خود را اعلان کنید. من حافظ منافع شما و همسرتان خواهم
گفتم:
ـ متشکرم اما اگر سوالی پرسیده شود؟
گفت:
ـ دوستان خودمان که شما را می شناسند و می دانند که نباید از شما سوالی بکنند، نماینده شرکت ایتالیایی هم زبان ما را نمی داند و من باید گفته ها را برایش ترجمه کنم، پس نگران نباشید. در عوض کاری که برایتان انجام می دهم تقاضایی دارم که امیدوارم رد نکنید.
گفتم:
ـ چه تقاضایی؟
گفت:
ـ امشب من مارینا را به شام دعوت کرده ام و خواستم تقاضا کنم که شما هم با ما باشید. حضور خانم یکی از روسای شرکت می تواند وجهه ای خوب داشته باشد.
گفتم:
ـ قبول اما چرا من؟
خواست جواب بدهد که در باز شد و هیئت مدیره و در پیشاپیش انها خانم مارینا وارد شدند.
اقای پوراشراق و جوهرچی خود تا حدودی به زبان ایتالیایی تسلط داشتند و جملاتی کوتاه می گفتند و جواب می شنیدند.
حکمت مرا به او معرفی کرد و من هم با فشردن دست و گفتن خوشبختم روبرویش نشستم.
ساعتی از شروع جلسه گذشته بود و من هیچ چیز از حرفهای انها نفهمیده بودم. احساس خواب الودگی به من دست داده بود و به سختی از کشیدن خمیازه جلوگیری کردم. اشک در چشمم حلقه بسته بود و برای ان که سرازیر نشود مجبور شدم به سقف نگاه کنم. هریک از اعضاء سوال یا سوالاتی مطرح کرده و توسط الهی به مارینا گفته شده و جواب شنیده بودند.
در ان میان تنها من شنونده و ناظر بودم. وقتی نوبت به رای گیری رسید من به چهره الهی نگاه کردم و دیدم که اخم کرده است. جوابهای اری دیگران مرا به تردید انداخت و چون نوبت به من رسید یک بار دیگر به الهی نگاه کردم که چین به ابرو انداخته بود.
گفتم:
ـ با اجازه اقایان من مخالفم.
اعضاء متعجب از حرف من به یکدیگر نگاه کردند و مارینا متوجه شد که نظم جمع بهم ریخته است. الهی شروع کرد به صحبت کردن و وقتی از سخن ایستاد ان خانم از روی صندلی بلند شد و چند قدم در طول اتاق راه رفت و هنگامی که نشست با الهی شروع به صحبت کرد.الهی حرفهای مارینا را ترجمه کرد که باعث سرور و شادی هیئت شد و همه با گفتن( ممنونم، متشکرم) ، قدر دانی کردند که نمی دانستم قدردانی انها به خاطر چیست فقط لبخند زدم و با گفتن خواهش می کنم به احساسات انها پاسخ دادم. رای گیری یک بار دیگر انجام گرفت و این بار چهره الهی بشاش بود و لبخند برلب داشت. من گفتم موافقم و با دوبله شدن حرفم برای مهمان ، مارینا دست دراز نمود و دستم را به گرمی فشرد. قرار داد به امضاء من و دیگر اعضاء رسید و هنگام ترک جلسه اقای پوراشراق گفت:
ـ الحق که اقای اهنچی خوب همسری برای خود برگزیده. یک مخالفت از طرف شما موجب شد پنج درصد به نفع شرکت تمام شود. همه خوشحال از در بیرون رفتند و سوار اسانسور شدند. وقتی به اتاقم برگشتم از ان دو خبری نبود. دانستم که برای خوردن غذا خوردن غذا رفته اند . هنوز ننشسته و نفس تازه نکرده بودم که تلفن زنگ زد و این بار الهی بود که بالحنی شوخ گفت:
ـ خانم رئیس افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتان باشیم.
گفتم:
ـ نه، تورو خدا.
گفت:
ـ همه منتظر شما هستند و مارینا این باور را دارد که همه ما زیر دست شمائیم و به خاطر زن بودنتان حاضر شد کوتاه بیاید و قرار داد را امضاء كند. حالا که او چنین تصوری دارد بد نیست که شما هم جلد کارمندی را کنار بگذارید و لباس واقعی به تن کنید.منتظر شما هستیم.
ساعتی پیش اگر از الهی به خاطر حمایتش خشنود بودم، حالا با این تلفن و در خواستش از او ناراضی بلکه خشمگین بودم. وقتی به اجبار پایین رفتم ناخوداگاه ژست گرفتم و همه را به سالن غذاخوری خصوصی دعوت کردم. برای اولین بار بود که قدم به این سالون می گذاشتم و اگر علیزلده به دادم نرسیده بود پشت اولین میز غذاخوری می نشستم. اما علیزاده با تعظیم در مقابلم پیش افتاد و مرا به دنبال خود و دیگران را نیز به دنبال من به حرکت در اورد . او پرده ضخیم مخملی را منار کشید و چشمم به میز غذاخروری بزرگی افتاد که با شمعدانی هایی از جنس سیلور و شمع های روشن بسیار زیبا تزئین شده بود.میز با سلیقه خاصی چیده شده بود و لیوانهای کریستال و بشفابهای سفید تک گل که با گل دستمال سفره ها یکی بود ، مرا به یاد مهمانی های اشراف انداخت. علیزاده صندلی ام را عقب کشید و من نشستم و مارینا در صندلی دیگری در سمت راستم نشست و به ترتیب دیگر اقایان نشستند. تنوع غذا زیاد بود اما خوشبختانه چون یکی یکی سرو می شد اشکالی به همراه نداشت . من با خوردن سوپ سرد گرسنگی ام بر طرف شده بود و به راستی میل به خوردن غذا نداشتم اما اشارات و تک سرفه های الهی حاکی از ان بود که می بایست تا ته این نمایش پیش بروم . وقتی غذا به پایان رسید نوبت دسر فرا رسید. از میان انواع دسرها، دسر موز را برگزیدم تا با الهی که عاشق دسر موز بود هم عقیده شده باشم. مارینا هیچ غذایی را رد نکرده بود و با اشتهای فروان غذا تناول کرده بود. به هنگام خوردن دسر گفتگوها رنگ دیگری گرفت و بیشتر مهمانی دوستانه تبدیل شد و کار الهی اسانتر شد . وقتی نهار خوری را ترک می کردیم مارینا به خود اجازه داد و دوشا دوشم حرکت می کرد و به حکمت گفت تا کنون رئیسر به این لیاقت و شایستگی ندیده است و از من دعوت کرد که در سفر اینده الهی به ایتالیا او را همراهی کنم. وقتی حکمت دعوت مارینا را برایم ترجمه کرد، گفتم:
ـ برای هفتاد پشتم این نقش کافی است.
اما الهی به جای این گفته بود با کمال میل این دعوت را می پذیرند. راننده شرکت ، مارینا را به هتل برد و الهی با گفتن باید باشما حرف بزنم به اتاقش اشاره کرد. وقتی وارد شدم او در را پشت سرما ن بست و گفت:
ـ هیچ کس نباید بداند که ما چه رمزی بین خودمان گذاشتیم. همه باور کرده اند که این شما بودید که مخالفت کردید و چنج در صد به سود شرکت کار کردید.
گفتم:
ـ اما من هنوز نمی دانم که موضوع برسر چه بود. چون به قدری از جوانجا کسل شده بودم که خوابم گرفته بود.
الهی خندید و گفت:
ـ متوجه بودم که خواب الوده شده بودید. شرکت دارد وارد معامله خصوص در بهای کابینت می شود و قرار است که به زودی نمونه ها وارد شود . من خودم همه جا کنارتان هستم .خوب است وقتی اهنچی وارد می شود بداند که همسرش می تواند به خوبی از عهده امور براید و به او سود برساند.
گفتم:
ـ این فکر و ایده اگر چه خوشایند است اما مرا می ترساند و می ترسم که....
گفت:
ـ از هیچ چیز نترسید. من تا زمانی که رنده ام شما را یاری خواهم کرد و وقتی هم نباشم شما دیگر مبتدی نیستید و می توانید بدون من ادامه بدهید.
بی اختیار گفتم:
ـ من بدون شما هیچ چیز نمی خواهم.
بغض در گلوی من نشسته بود و اشک را به دیده الهی اورد و او با بلند نمودن سر همان کاری را کرد که من در جلسه کردم و از سرازیر شدن اشکش جلوگیری کرد و با گفتن ( من مستحق غذابم) ، از اتاق خارج شد.
( پایان ص 230)
shirin71
10-18-2011, 03:44 PM
فصل دهم ـ 2
دقایقی بی هدف ایستاده بودم و نمی توانستم باور کنم که من ان جمله را گفته باشم. از شدت خشم مشت برپیشانی ام کوبیدم و به خود گفتم، ( احمق احمق ، دیوانه این چه کاری بود که کردی؟) شرمم می امد که در را باز کنم و از ان خارج شوم. وقتی بالاخره در را گشودم الهی و اقای ظفرپور را در حال گفتگو دیدم. ظفرپور مرا دید و با گفتن ببخشید از الهی دور شد و خود را به من رساند و گفت:
ـ تبریک می گم خانم تهامی شما در جلسه گل کاشتید و همه را متحیر کردید. به پوراشراق گفتم که اهنچی با داشتن چنین همسری حق داشت که بیشترین سهام را خریداری کند.
گفتم:
ـ ممنونم اما مشارکت همگی شما اقایان بود که به من شهامت بخشید. این من هستم که باید از تک تک شما تشکر کنم . ظفرپور رو به الهی که به سمت ما چرخیده بود کرد و گفت:
ـ فروتنی و شکسته نفسی خانم تهامی به همه ما ثابت شده که انسانهای والا همیشه فروتنانه رفتار می کنند.
الهی سر به زیر داشت و با گفتن حق با شماست عذرخواهی کرد و وارد دفترش شد. من هم ظفرپور را باگفتن( بااجازه شما) ، تنها گذاشتم و به سوی اسانسور حرکت کردم. هر دوی انها با دیدنم، دوره ان کردند تا بدانند در کنفرانس چه کرده ام. اما ان قدر خسته بودم و احساس درماندگی می کردم که گفتم:
ـ همه چیز خوب پیش رفت و قرارداد بسته شد.
شبنم پرسید:
ـ خسته ای؟
گفتم:
ـ ان قدر که دلم می خواهد بخوابم و تا فردا بیدار نشوم.
گفت:
ـ پس چرا نمی روی؟ من حاضرم کار تو را انجام دهم.
سیرتی گفت:
ـ برای تو که ساعت ورود و خروج منظور نمی شود پس برو و استراحت کن.
تا به ان ساعت نمی دانستم که کارت ورود و خروج برایم منظور نمی شود و من ارتقاء گرفته ام.
خندید و گفتم:
ـ اما من هر روز کارت می زنم.
سیرتی گفت:
ـ و هیچ کس جرات پیدا نکرده که به تو بگوید خانم این کار را نکنید.
ساده لوحانه پرسیدم:
ـ راستی راستی می توانم بروم؟
سیرتی بلند شد کیفم را از چوب لباسی برداشت و به دستم داد و گفت:
ـ بله راستی راستی می توانی بروی.
شبنم گفت:
ـ گر چه شرکت ربع ساعت دیگر تعطیل می شود اما برای امتحان بد نیست که خارج شوی و ببینی که به کارت هم نیاز نداری.
خواستم امتحان کنم که کردم و دیدم حق با انهاست. نگهبان با باز کردن در مرا بدرقه کرد و من وارد خیابان شدم. سوار اتومبیلم شدم که دیدم اتومبیل الهی از کنارم گذشت و دقایقی بعد صدای تلفن همرام بلند شد. پشت چراغ قرمز سر چهار راه رسیده بودم و میان اتومبیل من و الهی موتورسواری ایستاده بود. و قتی گفتم:
ـ بله.
صدایش در گوشی پیچید که گفت:
ـ خواستم قرار شام را یاداوری کنم. ساعت نه خودم دنبالتان خواهم امد.
به جای تلفن به سویش نگاه کردم و با فرود اوردن سر قبولی ام را اعلام کردم. به خانه خودم رفتم و با گرفتن دوش به بستر پناه بردم و به خود گفتم، ( می مردی دندان به جگر می گرفتی و حرف نمی زدی؟ هیچ می دانی این کلامت چه عواقبی در پی خواهد داشت؟ اگر تمام مقدسات را به گواهی بگیری هیچ کس حرفت را که ناخواسته بر زبانت جاری شده بود باور نخواهد کرد.) صدای زنگ تلفن مرا از دادگاه وجدان بیرون کشید و گوشی را برداشتم. صدای عماد به گوشم رسید که گفت:
ـ تبریک می گم.
متعجب پرسیدم:
ـ چی رو؟
گفت:
ـ بی جهت کتمان نکن. همین حالا با پوراشراق صحبت می کردم و او برایم تعریف کرد که چه گلی کاشته ای. به تو افتخار می کنم.
گفتم:
ـ بیشتر کار اقای الهی بود.
گقت:
ـ پس از طرف من به او هم تبریک بگو.
گفتم:
ـ امشب قرار است با الهی و نماینده ایتالیایی شام بخورم.
با صدا خندید و گفت:
ـ می دانم عزیزم، خوش بگذره می ترسم وقتی برمی گردم هیچ کس مرا به شرکت راه ندهد.
پرسیدم:
ـ کی بر می گردی؟
گفت:
ـ تا اخر هفته. دیشب شام مهمان تارخ بودم و خبرهایی شنیدم که بهتر است خودش به شما بدهد.
گفتم:
ـ من طاقت صبر کردن ندارم. ان خبر چیست؟
گفت:
_من به تو می گویم اما قول بده به مادر چیزی نگی.
گفتم:
ـ بسیار خوب.حالا بگو چی شده.
گفت:
ـدیشب تارخ از دهانش چرید و گفت که گزیلا باردار است.ایا خبرم سورپریز نبود؟
گفتم:
ـ چرا،واقعا غافلگیرم کردی.
گفت:
ـ می دانستم خوشحال می شوی.
خواستم به او بگویم که شبنم هم باردار است.اما لب فرو بستم و به خود گفتم (یک ضربه کافی است.)
پرسیدم:
ـ تو صلاح می دانی من برای امشب بروم؟
گفت:
ـ حتما،حتما این کار را بکن.دوستی شما می تواند در پیش برد اهداف شرکت موثر باشد.بد نیست که تا ایران است او را برای دیدن اصفهان و شیراز مهمان کنی و حساب را پای شرکت بگذاری.با الهی صحبت کن و سه نفری بروید.
گفتم:
ـ صحبت خواهم کرد.
گفت:
ـ من به محض این که کارم در اینجا تمام شود برمی گردم.اما نگران من نباش و با خیال راحت سفر کن.اگر تصمیمتان قطعی شد به من هم خبر بده.
پرسیدم:
ـ عماد ریتا را هم دیده ای؟
با صدای ناراضی گفت:
ـ تارا باز هم شروع کردی؟
گفتم:
ـ باور کن که قصد نیش زدن ندارم فقط خواستم اقرار کنم که می فهمم چه احساسی داری و به تو حق می دهم.
گفت:
ـ با این اقرار خوشحالم کردی و راضی ام از این که همسری منطقی دارم.برایم سوغات بیاور و تا می توانی عکس و فیلم بگیر!
بعد از قطع تماس گریستم و گفتم(عماد کمکم کن دارم سقوط می کنم) در ساعت نه وقتی الهی به دنبالم امد اماده لباس پوشیده بودم و از ترس در حیاط خانه قدم می زدم وقتی صدای زنگ راشنیدم بلافاصله باز کردم و از خانه خارج شدم.
سلام کرد و گفت:
ـ وقت شناسی شما جای تعجب دارد.شما تنها خانمی هستید که به میز توالت اتصال ندارید.
گفتم:
ـ ان چنان صحبت می کنید که گویی در این زمینه تجربه کافی و وافی دارید.
گفت:
ـ خودم شخصا نه اما دوستان متاهل زیاد دارم که گله مندخانمهاشان هستند.
گفتم:
ـ خبری که می خواستیم به عماد بدهیم پیش از ما اقای پوراشراق به او داده است.
پرسید:
ـ یعنی چه؟
گفتم:
ـ عماد تلفن کرد و تبریک گفت وقتی پرسیدم تبریک برای چیست گفت:
ـ سعی نکن کتمان کنی،از پوراشراق فهمیدم که په گلی در جلسه کاشته ای و بهت تبریک می گم. من هم گفتم که بیشتر کارها را شما انجام دادید و از شما هم تشکر کرد.
الهی گفت:
ـ به هر جهت ما به منظورمان رسیدیم. به عقیده من این طور خیلی هم به نفع شما تمام شد که از زبان دیگری موفقیت شما ر شنید.
گفتم:
ـ او پیشنهاد داد که تا این خانم در ایران است ما او را برای دیدن کشورمان به شیراز و اصفهان دعوت کنیم و از صندوق شرکت خرج کنیم.
پرسید:
ـ منظور از ما کیست؟
گفتم:
ـ منظور....شما و مارینا و شاید هم من.
گفت:
ـ بد پیشنهادی نیست. بهتر است فردا خودتان با پوراشراق صحبت کنید و پیشنهاد همسرتان را مطرح کنید.اما نه ،چرا تا فردا صبر کنیم؟ همین حالا تماس بگیرید و بگویید اگر موافق هستند همین امشب از مارینا دعوت کنیم و فردا حرکت کنیم.
الهی تلفن همراهش را برداشت و با استفاده از حافظه ان شماره پورااشراق را گرفت و بعد به من دادتا صحبت کنم. صدای پوراشراق را که شنیدم خود را معرفی کردم و بعد از احوالپرسی دوستانه به او گفتم که عماد پس از تماس با او به من تلفن کرده و چه پیشنهادی داده است.
پوراشراق گفت:
ـ من هم حرفی ندارم و می دانم که دیگران هم موافق خواهند بود.
گفتم:
ـ پس اجازه می دهید همین امشب موضوع را به مارینا بگویم؟
گفت:
ـ حتما این دعوت را انجام دهید و فردا چک به شما تحویل داده خواهد شد.
گفتم:
ـ بهتر است چک به نام اقای الهی صادر شود چون ایشان هستند که باید از مهمان پذیرایی کنند.
گفت:
ـ هرطور که میل شماست.
با قطع تلفن، الهی گفت:
ـ شما یا بسیار زیرکید و یا بسیار ساده.
گفتم:
ـ تنها خصلتی که ندارم زیرکی ست.
گفت:
ـ اما رفتارتان چیز دیگری می گوید.
پرسیدم:
ـ مثلا؟
گفت:
ـ همین که نخواستید چک به نام شما صادر شود و خود را ازاد کردید.
گفتم:
ـ من گمان می کردم که با بودن شما درست نیست که من بخواهم پول هتل پرداخت کنم و یا...
گفت:
ـ اتفاقا این کاری است که باید انجام بدهید. رئیس شرکت بودن، یعنی پول از کیف در اوردن و خرج کردن.دسته چک که ندارید، دارید؟
سرتکان دادم و او گفت:
ـ حیف شد. ژست شما با نداشتن دسته چک ناقص است. اما می شود برای ان هم کاری کرد. من دسته چک امضاء شده ام را به شما می دهم و شما فقط مبلغ را بنویسید. قبول است؟
گفتم:
ـ چرا باید نقش بازی کنم و چه....
سخنم را قطع کرد و گفت:
ـ هیچ نقشی در کار نیست. چرا نمی خواهید بپذیرید که ان چه می کنید وان چه از شما خواسته می شود واقعی و جزیی از مسئولیت شماست؟
گفتم:
ـ اما من برای پذیرفتن این مسئولیتها امادگی ندارم.
گفت:
ـ من شما را اماده پذیرفتن می کنم. لطفا خودتان را دست و پاچلفتی نشان ندهید.
گفتم:
ـ هستم و خود را گول نمی زنم.
اتوبیل را نگه داشت و گفت:
ـ ایا می خواهید زندگی زناشویی تان را نگهدارید؟
پرسیدم:
ـ زندگی زناشویی ام چه ربطی با نقش بازی کردنم دارد؟
گفت:
ـ رابطه ای تنگاتنگ با هم دارند. رقیب شما زنی است با کفایت، مدیره و مدبر و اگاه.
پرسیدم:
ـ شما او را می شناسید؟
گفت:
ـ من او را از زبان کسانی که می شناسندش توصیف کردم. او مدیر کارخانه دارویی ست و قریب هفتصد ، هشتصد نفر زیر دستش کار می کنند. شما دو راه در پیش دارید؛ یا شکست را بپذیرید و احمقانه زندگی کنید مثل کاری که تاکنون کرده اید یا این که ثابت کنید که کمتر از ریتا نیستید و می توانید جای او را پر کنید. عماد عاشق زن قدرتمند است و از زنان ضعیف بیزار است. او خودش به من گفت که با این نیت تو را انتخاب کرده که گمان می برده تو زنی باهوش و مدیر هستی. عماد با همه ثروتش در مقابل ریتا کم اورده و این ریتا بوده که او زرا کنار گذاشته و نتوانسته عقیم بودنش را تحمل کند. عیبی که زن ایرانی را وامی دارد که یا سکوت کند و از درون خود را نابود کند و یا این که در نهایت با اوردن کودکی یتیم و بزرگ کردن او حس مادری اش را اغناء کند. کم هستند زنانی که دست از همسر می کشند و با مردی دیگری ازدواج می کنند. می دانی چرا عماد هنوز هم نتوانسته دست از همسرش بردارد؟ چون به کسی نیاز دارد که بتواند به او تکیه کند. به عقیده من اگر عماد قدرت باروری داشت به مرد مستبد و خودکامه ای تبدیل می شد که نظیر نداشت.
گفتم:
ـ اشتباه می کنی او مرد مهربانی است و بسیار دلسوز و رئوف.
الهی باصدا خندید و گفت:
ـ ان قدر مهربان و با گذشت است که حاضر نمی شود همسرش را در ثروتش که اندوخته شریک کند. ایا این قراردارد انسانی که تا زمانی که او زنده است و شما همسر او هستید می توانید از امکانات رفاهی اش
بهره مند شوید و در نبود حیاتش شما مثل مرده ای اما جاندار به امان خدا رها کند؟ وقتی شنیدم که شما راضی به دادن چنین تعهدی شده اید باورنکردم و به خود گفتم امکان ندارد که تارا این خفت را پذیرفته باشد.
گفتم :
ـ من به خاطر ثروتش با او ازدواج نکردم.
باصدای بلند خندید و پرسید:
ـ پس چه انگیزه ای داشتید؟ اگر بگویید که نمی دانستید همسرتان قبلا ازدواج کرده دروغ گفته اید و اعتراف کتبی شما موجود است. اگر بخواهید بگویید که عشق موجب این ازدواج شده باز هم باور ندارم. اما اگر بگویید به خاطر انتقام از مردی که نمی توانست و قادر نبود که از مکونات قلبی اش پرده بردارد، این کار را کردید می پذیرم و به شما خواهم گفت که اشتباه کردید و با یک اشتباه هم زندگی خودتان را به بازی گرفتید و هم زندگی ان مرد را نابود کردید!
ساعتی از وقت قرارمان با مارینا گذشته بود و وقتی او را ملاقات کردیم نفهمیدم که الهی چه عذر و بهاته ای اورد که قانع شد. ما مستقیم رفتیم سر میز و الهی بنا برسلیقه خود برای مارینا دستور شام داد و نگاه مارینا به من که با لبخند همراه بود بردلم نشست و از بودن با او احساس کسالت نمی کردم. بعد از شام به کافی شاپ هتل رفتیم و در ان جا الهی پیشنهاد سفر را اعلام کرد. صورت مارینا شکفته شد و به عنوان قدردانی صورتم را بوسید. گفتگو اغاز شده دیگر جنبه رسمی نداشت. مارینا از الهی پرسیده بود: ( خانم تهامی همسر دارد؟) که الهی اطلاعات کافی در اختیارش گذاشته بود و من و عماد را تا حد اوناسیس ارتقاء جاه داده بود. مارینا گفته بود: ( با این همه ثروت خانم تهامی زن ساده پوش و بی تجملی است.) وقتی الهی حرفهای او را برایم ترجمه کرد خندیدم و گفتم:
ـ به او بگو ان قدر ثروتمند که هنوز به حقوق کارمندی ام تکیه دارم و می ترسم تا اخر برج کم بیاورم. الهی حرفهای مرا برای مارینا این گونه ترجمه کرده بود که سادگی شکوهش بیشتر از تجمل است. مارینا پس از شنیدن به الهی گفته بود خانم تهامی ان قدر زیباست که سادگی را به تجمل باشکوه نزدیک می کند. الهی اضافه کرد زن نکته سنجی است مارینا پرسیده بود ایا من فرزند دارم. که الهی جواب منفی داده بود. من گفتم:
ـ او بقدر کافی از ما اطلاعات گرفته حالا شما بپرس که ایا شوهر و فرزند دارد یا نه.
الهی به خنده حرفهایم را برایش ترجمه کرد و مارینا گفت که ازدواج کرده و دو فرزند دارد. یک پسر و یک دختر.
الهی گفت:
ـ قرار مسافرت را بگذارم یا این که باز هم اطلاعات جمع کنم؟
گفتم:
ـ نه دیگر کافی است و قرار مسافرت را بگذارید.
صحبتهای ان دو طولانی شد و بستنی من اب شد. تحمل حرفهایی که از الهی شنیده بودم و تظاهر به ارامش که بتوانم در مقابل مهمان خوب ظاهر شوم از درون مرا تخریب کرده بود و می ترسیدم اگر روی پا بایستم خرد شده و به زمین بریزم. وقتی الهی گفت( تمام شد)، به ساعت دستم نگریستم و بلند شدم و با مارینا خداحافظی کردم و گفتم:
ـ تا فردا.
با الهی از پله های هتل که پایین می امدیم گفت:
ـ مارینا مایل است که اول از شمال دیدن کند و بعد از اصفهان و شیراز. مادو ، سه روزی می رویم گرگان.
پرسیدم :
ـ چرا گرگان؟
گفت:
ـ استان های شمالی را دور می زنیم. شاید هم رفتیم ....
گفتم:
ـ نه خیلی طولانی می شود من می خواهم وقتی عماد برمی گردد تهران باشم.
گفت:
ـ هرطور که صلاح می دانید. شما بگویید کجا من برای همان جا برنامه ریزی می کنم.
گفتم:
ـ زمینی می رویم چالوس و از همان راه هم برمی گردیم. سکوت کرد و من هم تکه های شکسته غرورم را پیش هم چیدم شاید بتوانم ترمیم کنم.
او سکوت را شکست و گفت:
ـ از من منتفر شوید بهتر از ان است که کودک و بی تجربه بمانید. باورکنید در بیان ان چه که به شما گفتم صادق بودم و نگران اینده تان هستم.
ترجیح داد م به سکوتم ادامه دهم و او افزود:
ـ در زندگی از زنهایی که دور از پشم همس مال اندوزی می کنند نفرت داشته و دارم. چه گمانم این است که باید دو شریک با هم صادق باشند وچیزی از هم مخفی نکنند.اما شاید این اولین مورد باشد که خودم دارم مشوق می شوم که برای خود اندوخته داشته باشید و به فردایی که ......
باخشم گفتم:
ـ به فردایی فکر کنم که چون لباس نیمدار می شوم و توبره ام خالیست ؟
گفت:
ـ دورنگری کثیفی است اما منظورم درست همین بود.بله !چه خوشایندتان باشد و چه نباشد شما باید به فکر ان روز باشید.
گفتم:
ـ خوب است شما به حال خود دل بسوزانید و مرا راحت بگذارید.شما از عماد منفورتر هستید و من به عماد خواهم گفت که نظر شما در مورد او چیست.
با صدا خندید و گفت:
ـ او می داند و علی رغم تصور شما ، اهنچی مرا ادم صادقی می داند و بهمین دلیل من توانستم اینهمه اطلاعات کسب کنم.عیب شما این است که دارید پیله ای برای خود می تنید که دوام و استحکام ندارد.
مقابل خانه عماد نگهداشت و در زمان پیاده شدن گفت:
ـ اگر تغییر عقیده دادید خبرم کنید.
پرسیدم:
ـ در چه مورد؟
گفت:
ـ شمال.
با گفتن بسیار خوب در اتومبیل را باز کردم که گفت:
ـ تارا؟ اگر واقعا دوستش دارید در کنارش بمانید و در غیر ان ، همگی مان را نجات دهید.شب بخیر.
(پایان ص 244)
shirin71
10-18-2011, 03:44 PM
فصل یازده هم ـ 1
از بزرگترها شنیده بودم که فکر کردن در همه امور باعث می شود که تصمیم درست گرفته شود. اما من هرچه بیشتر فکرمی کردم عقلم به جایی نمی رسید و فقط بیهوده دور میدان تدبیر گشته بودم. شاید ان طورها که خودک را محک زده بودم در مقابل دارایی و تجمل بی اعتناء نبودم و ان را دوست داشتم و خود فریبی کرده بودم. شهرت و اعتبار عماد تنها انگیزه ای بود که مرا واداشته بود همسر او شوم و بعضی غرائز باطنی ام را فراموش کنم. عشق، لذت مادرى، تحمل درد تنهای. سوختن و دم نیاوردن. برای کسب شهرت و اعتبار ان هم نه خورشیدی همیشه تابان بلکه تنها سایه ای ! حق با الهی بود و من می بایست خود خورشید خود می شدم. پس تصمیم گرفتم که وقتی عماد برگشت از او بخواهم سود پنج درصدی را که به نفع شرکت به دست اورده بودم به خودم بدهد تا بتوانم اندوخته کنم. فردای ان شب وقتی چمدان را می بستم تصمیم دیگری نیز گرفتم و ان این که به پوراشراق بگویم که چک پول در اختیارم قرار دهد تا اگر چیزی ماند برای خود نگه دارم. با همین نیت با الهی تماس گرفتم و گفت:
ـ از شرکت چک پول تحویل بگیرید و خودم هزینه ها را پرداخت می کنم. الهی با گفتن هرچه شما بفرمایید به تماس پایان داد. برنامه سفر ما برای ساعت نه برنامه ریزی شده بود تا ساعت دوازده طول کشید و هنگامی که الهی به دنبالم امد تا باهم به هتل محل اقامت مارینا برویم گفت:
ـ وقتی به مارینا خبر دادم که یکی دو ساعت تاخیر خواهیم داشت با نگرانی پرسید یعنی برنامه کنسل شد، که اطمینان دادم برنامه اجرا می شود اما با تاخیر.
پرسیدم:
ـ چرا انقدر طول کشید؟
گفت:
ـ اعضاء هیئت در مورد مبلغ نمی توانستند تصمیم بگیرند. یکی می گفت کم است و دیگری می گفت زیاد است. در نتیجه از من نظر خواهی شد و من با پیش کشیدن پای اهنچی و این که همسر ایشان را باید با اندوخته ای قابل ملاحظه روانه کرد متقاعدشان کردم و همان طور که خواسته بودید چک پول گرفتم.
گفتم:
ـ دیشب در مورد حرفها شما خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با شماست و من هم می بایست به اینده خو فکر کنم.به همین خاطر می خواهم وقتی عماد برگشت به او بگویم سودی که حاصل شرکت شد مال من است و ان را برای خودم اندوخته کنم.
گفت:
ـ تصمیم عاقلانه ایست.
بقیه را در سکوت طی شد و او چهره ای گرفته و در خود فرو رفته داشت وقتی مارینا سوار بر اتومبیل شد در صندلی عقب نشست و از زمان حرکت شروع کرد به سوال پرسیدن و یادداشت کردن. دیدم که الهی از این که مجبور است هم به سوالات او پاسخ دهد و هم برای من ترجمه کند خسته شده است.
گفتم:
ـ به پرسشهای او تنها جواب بدهید. شنیدن سوالات او از حوصله ام بیرون است. الهی کار ترجمه را رها کرد و با هم به گفتگو پرداختند و من بانگاه به جاده پرپیچ و خم از خود پرسیدم، ( من کجای این راهم؟) مارینا در طول سفر به قدر هر دوی ما پسته و بادام تناول کرد و به الهی گفت که میلی برای خوردن غذا ندارد. در مقابل رستوران وقتی الهی توقف کرد رو به من گفت:
ـ مارینا قصد دارد فیلم و عکس بگیرد و اشتها ندارد شما چه می خورید؟
گفتم:
ـ غذایی سبک، من هم اشتهای چندانی ندارم.
پوزخند زد و گفت:
ـ انقدر صرفه جویی نکنید که رمقی برایمان نماند.
از کنایه اش گذشتم و به خود گفتم،( اشتباه کردی که از تصمیم ات او را باخبر کردی.) مارینا به تنها چیزی که توجه نداشت این بود که چه کسی هزینه ها را پرداخت می کند. او محو مردم و مناظر طبیعت بود. وارد چالوس که شدیم الهی گفت:
ـ اگر گرگان می رفتیم در هتل ناهار خوران اقامت می کردیم و از پارک گلستان هم دیدن می کردیم.
گفتم:
ـ تا لاهیجان برایش کافی ست. می رویم نمک ابرود و پارک سی سنگان. لاهیجان هم می رویم و موزه چای و تفریحاتی در همین ردیف.
الهی مخالفت نکرد و در هتل بزرگ چالوس سه اتاق گرفتیم و هر کدام به اتاق خود وارد شدیم. به هنگام صرف شام فهمیدم که الهی و مارینا بدون ان که مزاحمتی برای من بوجود اوردند در خود هتل به تفریح پرداخته اند و مارینا خرید انجام داده، اسب سواری و شنا کرده و ساعتها را از دست نداده است. ان دو شام را با اشتهای کامل خوردند و برای قدم زدن من انها را همراهی کردم. دریا ارام بود و اب به رنگ شب در امده بود. تنها اوایش گوش نواز بود و موجهای سبکی که خود را به ساحل رسانده و ارام پا پس می کشیدند. هر سه در کنار هم روی صندلی به سمت دریا نشستیم و الهی گفت:
ـ لطفا چهره تان را خندان کنید. مارینا معتقد است که شما از این سفر ناراضی هستید و بالاجبار امده اید.
گفتم:
ـ چه خوب تشخیص داده!
گفت:
ـ اما شما حکم میزبان را دارید و باید طوری وانمود کنید که مهمانتان کسالت را در چهره شما نبیند. لطفا به زور هم که شده لبخند بزنید و دو ، سه کلامی با او صحبت کنید.
گفتم:
ـ بسیار خوب. به او بگویید که ساعت نه صبح اماده باشد می رویم نمک ابرود. الهی ناراضی از برخورد من رو به مارینا کرد و جمله مرا بگفتن ( خانم تهامی می فرمایند امیدوارم تا این ساعت به شما خوش گذشته و شما را فردا برای دیدن منظره ای زیبا خواهیم برد.)، ترجمه کرد. مارینا به سویم نگاه کرد و با زدن لبخند تشکر کرد و از الهی پرسید که اگر من اجازه بدهم برود استراحت کند. به الهی گفتم:
ـ شما بروید من کمی دیگر می نشینم و بعد می ایم. با رفتن انها نفی عمیقی کشیدم و بوی دریا را به جان خریدم و به خود گفتم،( چه به هم می ایند.) در اطرافم چراغهای پایه بلند روشن بود و روبرویم تا چشم می دید سیاهی بود و سیاهی. شب با خود رخوت اورده و وادارم می کرد بشنیم و ان قدر محو شب باشم تا که خورشید از ته دریا سر از خواب دوش بیدارکند. حضور کسی را را در صندلی کنار دستم احساس کردم. نگاه کردم. الهی بود که برگشته و چون روحی بی صدا در صندلی جا خوش کرده بود دقایقی به سکوت گذشت و او با روشن کردن سیگاری، ارام گفت:
ـ مارینا اهل ونیز است و شاید ندانی که ونیز شهری است که بر روی صد و بیست جزیره کوچک قرار دارد و بیش از سیصد یا چهارصد شاید هم بیشتر پل دارد که این پلها کانال های اب را به هم مربوز می کند و هر کانال خودش خیابانی است. این را گفتم که بدانی او دریا ندیده نیست و اگر خود را محو دریا و ساحل نشان می دهد قصدش حق شناسی است. بد نیست که گاهی هم شما را مخاطب قرار دهید تا لا اقل با حسن اخلاق شما برگردد. متوجه حرفهایم شدید؟
سکوتم زجرش داد، ته سیگار را با خشم به دور انداخت و رفت حق با او بود و به خود گفتم،( قصد ما خوش خدمتی کردن به مهمان است.) با این نیت که چون صبح اغاز شود رفتاری خوش ایند با مهمان خواهم داشت. بلند شده و به سوی اتاقم حرکت کردم. هنوز در را نگشوده بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم که پرسید:
ـ حالتان خوب است؟
بدون ان که سربرگردانم گفتم:
ـ بله ممنونم. در را باز کردم و پشت سرم بستم. نور زرد رنگ اباژور از بستر گریزان و رو به پنچره نشستن و باز هم در سیاهی گم شدن و فکر کردن و فکر کردن. برای فرار از تنهایی، خود را روبرویم نشاندم و با او سخن گفتم. در گرمای تابستان، لباس پشمین پوشیده و کلاه بافتنی بر سر کشیده که تنها چشمها و دهانش هویدا بود. دستهایش در دستکشی که فقط سرانگشتانش پیدا بود.به او گفتم:
ـ توهم چون من می ترسی؟ بگو بیشتر از بی پروایی واژه که اسان رسوا می کند می ترسی یا از جادوی نگاهی که افسونت می کند بیمناکی و می ترسی؟ این خموشی ،لب فروبستن ترس از نیش زبان و طعنه و تحقیرمردم نیست؟ یا که از این که عفت را به دنبال عصمت سنگ قلاب کوی بدنامی کنی می ترسی؟ اگر ترس تو هم همپایه ترس من است، لباس پشمین و کلاه بافتنی چاره کار نیست. سوختن و اب نطلبیدن ، واژه را باسکوت مهر نمودن ، چشم از جادوی نگاه برگرفتن گوش را سنگین کردن و اوای زیبا نشنیدن، مرغ عشق را از سینه برون کردن و سر بریدن، مرگ را طلبیدن، در خاک نمور خفتن تا به سازی نرقصیدن. من فکر می کنم، اینها همه رنگ است و فریب است. خود گول زدن از انواع اصیل است. رختی زیبا برتن شیطان رجیم است. من خود را گول می زنم. نمی دانم چه ساعتی به بستر رفتم و چه زمان خوابم برد وقتی از صدای تقه هایی که به در اتاق می خورد چشم باز کردم روز اغاز شده بود.خواب الوده در را باز کردم الهی را شاد و مرتب پشت در دیدم. پرسید:
ـ هنوز خوابی؟
گفتم:
ـ دیر وقت بود که خوابیدم.
گفت:
ـ پس در غذاخوری منتظرتون هستم.
در را بستم و با گرفتن دوش،خواب را از سر بیرون کردم. لباس پوشیدم و به غذاخوری رفتم. به روی مارینا خندیدم و پرسیدم:
ـ صبحانه نخوردید؟
گفت:
ـ تا میزبان نباشد....
گفتم:
ـ لطفا بس کنید. به طرف میز که صبحانه روی ان چیده شده بود حرکت کردم و ان دو را نیز به دنبال خود به حرکت در اوردم. مارینا صبحانه کامل برای خود در سینی گذاشت و من تکه ای نان تست و پنیر همراه با چای اکتفا کردم. صبحانه حکمت نیز کامل بود. وقتی هر سه بار دیگر نشستیم الهی پرسید:
ـ مقصد کجاست؟
گفتم:
ـ نمک ابرود.
پرسید:
ـ و پس از ان جا؟
گفتم:
ـ سر راه می رویم سی سنگان، راستش من برنامه ریز خوبی نیستم. شما خود ترتیب بدهید.
گفت:
ـ من حرفی ندارم.
خوشحال شد و گفت:
ـ پس زودتر صبحانه را تمام کنیم و چمدانهایمان را برداریم . با خوردن صبحانه هرکدام از ما برای جمع کردن جمدان به اتاقش رفت و من زودتر از انها اتاق را ترک کردم و با حساب کردن پول هتل، انعامی به خدمتکار دادم که چمدان را تا نزدیک اتومبیل اورده بود. مسافران در ساحل بلوایی به پاکرده بودند. خورشید تابان و هوا گرم بود. با امدن مارینا و حکمت حرکت کردیم و او باز هم به گرفتن فیلم مشغول شد. حکمت برای خوشایند مهمان، نوازی در ضبط گذاشت که خوشحالی مارینا را مضاعف کرد.
حکمت پرسید:
ـ می دانید خوبی تاریکی در چیست؟
به نگاهم خندید و گفت:
ـ این که تاریکی سرپوش است و ادم قابل رویت نیست. شما دیشب، تا دیر وقت دل به تاریکی سپرده و محوشب بودید.
پرسیدم:
ـ شما جاسوسی می کردید؟
سرتکان داد:
ـ نه من داشتم از قلب خودم تا پای پنجره پل می زدم، ببخشید اشتباه گفتم از تاریکی به روشنی پل می زدم. چند روزی است کارهای غیر عادی می کنم . شما را می رنجانم، به جهانبخش توهین می کنم. به مارینا اطلاعات غلط می دهم. مارینا که اسم خود را از دهان الهی شنید، به او گفت من نفهمیدم شما چه گفتید. الهی سر تکان داد و به او گفت داشتم به خانم تهامی می گفتم که تا حالا این دومین حلقه فیلمی است که مصرف کرده اید. او هم خندان در جواب الهی گفت خیلی مناظر طبیعت شمال زیباست.
گفتم:
ـ دروغگوی خوبی هستید.
گفت:
ـ از وقتی مسیر زندگی ام تغییر کرد و از یک مامور خرید به نماینده و سپس به یک سهامدار بدل سدم. اما چند روزی است شده ام همان حکمت بی پروا و رک گو.
گفتم :
ـ از روزی که با شما رویرو شدم را همین گونه شناختم .بی مطالعه و بی....
پرسید:
ـ بی تربیت، این منظور شما بود؟
گفتم:
ـ نه!
گفت:
ـ شاید واژه قشنگتری مد نظرتان بود مثل بی نزاکت.
گفتم: نه!
پرسید: پس چی؟
گفتم: لطفا بس کنید.
گفت: از صبح این دومین باریست که از من خواسته اید خفه شوم.
گفتم: من بی ادب نیستم!
گفت: پس واژه بی ادب مدنظرتان بود که پروا کردید. این هم نمک ابرود.
گفتم: چه هوا تغییر کرد. هیچ نگفت و از اتومبیل پیاده شد. در را به رسم ادب برایمان باز کرد و به مارینا کمک نمود تا کیف و وسایل فیلمبرداریش را بردارد. فاصله پارکینگ تا گیشه بلیط فروشی حکمت برای مارینا توضیح می داد و با گرفتن بلیط در صف طویل منتظران ایستادیم. مارینا داشت فیلمبرداری می کرد که مردی خشمگین روبرویش ایستاد و فریاد زد:
ـ حق نداری از ناموس ما فیلم بگیری.
مارینا وحشت زده قدمی به عقب برداشت و الهی خود را سپر او کرد و گفت:
ـ اما داداش ، این خانم به ناموس شما کار نداره. اون داره از تله کابین و منظره فیلم می گیره.
مرد قانع نشده بود و گفت:
ـ اما من خودم دیدم که داشت فیلم برداری می کرد..
زمزمه در میان جمع افتاد و عده ای به دفاع از مارینا رو کردند به مرد و گفتند:
ـ بس کن اقا تاکی می خواین ما رو به چشم وحشی ببینند و از ما حق توحش بگیرند؟ مثل ادم رفتار کن و اگر اعتراضی داری درست مطرح کن.
مردی موی سثید پیش امد و رو به الهی گفت:
ـ فیلم را نگاه کنید و قدری به عقب ببرید تا خود اقا نگاه کند.
جوانی به تمسخر گفت:
ـ فیلم ونوس را پاک کنید تا اقا خیالش راحت بشه.
جنجال داشت بالا می گرفت که من گفتم:
ـ این خانم یک توریست نیست و داره وظیفه شو انجام می ده.
مرد مدعی کمی نرم شد و گفت:
ـ خب اینو از اول می گفتین خانم.
گفتم:
ـ شما مجال صحبت ندادین.
الهی رو به مارینا کرد و نفهمیدم چی گفت. مارینا به روی مرد لبخند زد و جنجال خاتمه گرفت.
( پایان ص 256)
shirin71
10-18-2011, 03:45 PM
فصل یازدهم ـ 2
.در بالای کوه وقتی از تله کابین پیاده شدیم اسمان ابری سیاه پوشانده بود.روی نیمکت نشستیم و الهی برایمان از دکه چای گرفت.چای را ننوشیده بودیم که باران شروع به باریدن کرد و هر سه مان چای را گذاشته و قصد بازگشت کردیم. مارینا خندید. از این تغییر ناگهانی لذت می برد. او از الهی پرسیده بود شما برای اولین بار است که به این مکان می ایید؟ وقتی الهی رد کرده بود مارینا متعجب شده و پرسیده بود پس چرا به ما تذکر ندادید چتر باخود بیاوریم. لباسهایمان خیس شده بود و ظاهر اشفته ای پیدا کرده بودیم. تصمیم گرفتیم که در مهمانخانه ای توقف کنیم و تغییر لباس بدهیم. مارینا با درخواست ساکش قصد داشت همان جا لباسش را تغییر بدهد و تا رسیدن به مهمانخانه تحمل نداشت.به ناچار قبول کردیم و الهی در منطقه ای خلوت توقف نمود و خود از اتومبیل پیاده شد و مارینا در اتومبیل تغییر لباس داد.الهی وقتی سوارشد خشمگین و عصبانی بود. رو به من پرسید:
ـ مایلید برگردید تهران؟ اگر برگردیم تهران می توانیم امشب و فردا استراحت کنیم.و پس فردا با هواپیما حرکت کنیم.
پرسیدم: پس رفتن به گرگان؟
گفت: این طور که معلوم است تا این خانم گرفتاری برایمان بوجود نیاورد دست بردار نخواهد بود.می خواست شما را ببیند که دید و به قدر کافی فیلم هم گرفته.
گفتم: من حرفی ندارم اما ....
الهی شروع به صحبت با مارینا کرد و نمی دانم به او چی گفت که مارینا هم قبول کرد.الهی برخلاف حرکت موقع برگشتن بر سرعت اتومبیل افزوده بود و حتی برای صرف غذا هم توقف نکرد.مارینا دیده برهم گذاشته و به خواب رفته بود و ما هر دو نیز سکوت اختیار کرده بودیم.از سد که گذشتیم ارام و برای ان که مارینا بیدار نشود گفتم:
ـ از گرسنگی ضعف کرده .
ناخوشنود گفت:
ـ همان بهتر که بیدار نشود. امروز با حرکاتش داشت دردسر برایمان درست می کرد.
گفتم : این واکنش از شما بعید است و بهتر از من می دانید که او طبق مرام خود رفتار کرد و قصد خاصی نداشت حالا باور کردم که رفتارتان غیر عادی شده و انورمال رفتار می کنید. .یر لب زمزمه کرد:
ـ از این همه محبت نزدیک است بال دراورده و به اسمان پرواز کنم .
گفتم : مرا ببخشید و مطابق با پیچ ههرازچم من نیز پیچیده و گیج گیجی میروم.
پرسید : تا به حال پازل داشته اید؟
گفتم : وقتی بچه بودم بله.
گفت : من پازلی دارم که دو قطعه اش گم شده .
گفتم : شاید زیر میز افتاده باشد.
گفت : می دانم کجاست.
گفتم : پس گم نشده .
گفت : به سرقت رفته. ان هم رندانه و باچنان مهارتی که نفهمیدم.همیشه گمان داشتم که ادم زرنگی هستم و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند فریبم دهد. به قول دوستانم من جزء ان دسته از ادمهایی هستم که بایک نگاه ضمیر ادمها را می خوانم و گول ظاهر را نمی خورم همین اطمینان و اعتماد به خود بود که مراقبت کامل نکردم و دو قطعه را از دست دادم. ان هم چه دو قطعه ای که رکن است.
گفتم: اگر می دانید کجاست پس چرا پس نمی گیرید؟
گفت: چون لگدکوب شده و از فرم افتاده و دیگرجا نمی رود.
به خنده گفتم: چیزی که زیاد است پازل. یکی دیگر بگیرید و از خیر ان بگذرید.
متعجب پرسید: به همین سادگی؟
گفتم: بله به همین سادگی. برای چیزی افسوس بخورید که حس در ان باشد و معنای غم و شادی را بفهمد.
گفت: می فهمد و در میان تمام قطعات دو قطعه مهم و کلیدی به یغما رفت.
گفتم: پس بی تفاوت نباشید و سعی کنید پس بگیرید.
گفت: ان وقت با دنده های ساییده که جا نمی افتد چه باید بکنم؟ رفتار انورمالم به قول شما تاثیر گرفته از نبود این دو قطعه است.
وقتی الهی ازحس داشتن ان دوقطعه کرد به خودم امدم و فهمیدم که چه منظوری دارد. خود را هم چنان به نااگاهی زدم و گفتم: شاید ان طور هم که شما تصور می کنید دزدیده نشده و اگر جستجو کنید پیدا می کنید.ان دو قطعه به چه کار رباینده می اید وقتی بقیه قطعات پیش شماست؟
پوزخند زد و گفت: وقتی می گویم رندانه دو قطعه را ربود به همین خاطر است که او خوب می دانست تا این دو قطع نباشد،بقیه بی استفاده خواهد بود.کشوربی پادشاه!!
به شیطنت گفتم : برایتان پازلی کامل خواهم خرید که نگرانیتان برطرف شود.
نگاهی گذرا به صورتم کرد و بعد به جاده چشم دوخت و گفت : انچه سرقت کرده اید به من برگردانید کافیست!
گفتم : اگر دست من است حرفی ندارم به شما رد خواهم کرد اما با دندهای فرسوده و ساییده شده چه می کنید؟
گفت : سوزش جانکاهش را تحمل می کنم و عقوبت غفلتم را می پردازم .
گفتم : چندروزی به من مهلت دهید تا عماد برگردد.کلید گاوصندوق دست اوست.
گفت : صبر می کنم.
مارینا بیدار شده بود و ان دو با م شروع به صحبت کردن. الهی بدون سوال از من مقابل رستورانی نگهداشت و در را برای پیاده شدن مارینا گشود.
پرسیدم : من هم پیاده شوم؟
با خشمی اشکار گفت : اگر گرسنه اید بله پیاده شوید.
در طول بازگشت به خانه تصمیم گرفتم که بنامه سفر را لغو کنم و یا این که سیرتی را به جای خود روانه کنم. مارینا را به هتل رساندیم و حکمت مرا مقابل خانه عماد پیاده کرد و چمدانم را پشت در گذاشت و پرسید :
ـ صبح شرکت می ایید؟
گفتم : گمان نکنم.باید با اقای پوراشراق صحبت کنم که به جای من یکی دیگر را همراهتان کند.من توان سفر دیگر را ندارم.
گفت : بله این طور بهتر است. شب بخیر!
با رفتن او لحظه ای بر جای ایستادم و به خود گفتم،(هیچ انتظار چنین عکس العملی را داشتی؟ نه خواهش،نه التماسی!) به محض ورد مادر را از امدنم باخبر کردم و به سوالش که پرسید :
ـ پس چرا انجا وارد شدی
گفتم : الهی مرا پیاده کرد و چون خسته بود من چیزی نگفتم.
پرسید : شام خورده ای ؟
گفتم : بله .فقط خیلی خسته ام که می خواهم بخوابم .اخبار جدید چیست ؟
مادر گفت : خبر تازه ای نیست. استراحت کن فردا می بینمت.
پوراشراق بدون هیچ اعتراضی انصرافم را پذیرفت و پیشنهاد جانشین را قبول کرد . روز اغاز شده روزی بود همانند روزهای دیگر. با الهی تماس گرفتم و گفتم می توانید بیایید و پولهای مانده را تحویل بگیرید.
پرسید : برنامه سفر تغییر کرد؟
گفتم : نه. پابرجاست فقط به جای من سیرتی با شما خواهد امد.
متعجب پرسید : شما نمی ایید ؟
گفتم : به شما که گفتم خسته ام و خیال دارم انصراف بدهم. شما هم که تایید کردید.
گفت : غیر ممکن است تایید کرده باشم.
گفتم : به هر حال چنین شده .
گفت : اما بلیط ها ؟ بلیط هواپیما به نام شما صادر شده و ما فرصت چندانی نداریم. لطفا تارا برنامه را تغییر ندهید. باور کنید سفر ما به شمال ان قدر مورد توجه مارینا قرار گرفته که بیش از زیبایی طبیعت شمال از خود شما خوشش امده و قصد دارد ازشما وشرکت شما به نحو احسن پیش اعضاء شرکت تان تبلیغ کند. تارا این شانس بزرگی برای شماست و اینده تان تامین است. باورکنید من خیروصلاح شما را می خواهم و اگر وجود من شما را خسته و کسل می کند قول می دهم تا خود شما سوالی را مطرح نکنید دهان باز نکنم .حالا راضی شدید؟
گفتم: من خسته ام و در خود توان مسافرت دیگر را نمی بینم.
گفت: شما همراه ما بیایید و بقیه اش را به من بسپارید. لطفا عجله کنید که فرصت چندانی نداریم.
گفتم: اما پوراشراق...
گفت: نگران نباشید من تماس می گیرم و کارها را روبراه می کنم فقط شما باید زحمت امدن به فرودگاه را بکشید تا من فرصت کنم به دنبال مارینا بروم.
گفتم: این کار را می کنم. وقتی تماس را قطع شد بلافاصله با مادر تماس گرفتم و گفتم که عازم شیراز هستم. باتعجب پرسید:
ـ هنوز نیامده می خواهی بروی؟
گفتم:شما که اطلاع داشتید. چون فرصت ندارم وقتی برگشتم مفصلا باهم صحبت خواهیم کرد. باقطع دومین تماس، چمدان را گشودم و لباسها را خارج کردم تا لباسهای دیگری جایگزین کنم. تعداد لباسی که در خانه عماد داشتم کافی نبود و مجبورشدم تعدادی از لباسهای خارج کرده از چمدان را مجدد در چمدان بگذارم. به دنبال یافتن ادوکلنی که روزی برای الهی خریده بودم و حال خیال داشتم به او بدهم در کمد را باز کردم و چون نیافتم با این گمان که ممکن است عماد ان را در میز خود گذاشته باشد به جستجو پرداختم و در دومین کشو وقتی ناامید می گشتم چشمم به قاب عکسی افتاد که ما را در لباس نامزدیمان نشان می داد و عماد به من گفته بود همراه خود می برد و نبرده بود.خواستم به خود بقبولانم که فراموش کرده و از ان بگذرم که چشمم به حلقه او افتاد و از خود پرسیدم (مهنی این کار چیست؟چرا عماد هم قاب و هم حلقه را باید در زیر لباسهایش پنهان کند و همراه خود نبذد؟) دقایق سفر فذاموشم شد و فکر های ازاردهنده بر جای ان نشست وقتی به خود امدم دیگر شوری را که الهی با گفتارش در وجودم برانگیخته بود نداشتم و از سر اکراه چمدان بستم و راهی شدم. در فرودگاه ان دو را منتظر و چشم به راه خود دیدم. هنوز با یکدیگر احوالپرسی نکرده بودیم که شماره پروازمان را اعلام کردند. الهی به سرعت چمدانم را برای حمل به بار سپرد و خود روانه شدیم. در هواپیما مارینا کنارم نشسته بود. وقتی بر فراز اسمان ابری به پرواز در امدیم مارینا دستش را روی دستم گذاشت تا توجهم را به خود جلب کند و به زبان فارسی با گفتن( من خوشحالم که با شما دوستم) ، به نگاه متعجب من خندید و با زیرکی گفت: من یاد گرفت.
گفتم: من هم خوشحالم که با شما دوستم.
با فشردن دست که این بارگرم و صمیمی بود پیوند دوستی میان من و مارینا بسته شد. سفر خاموش! این نامی است که من روی سفرمان گذاشتم. چه در طول سه روز اقامت در شیراز میان من و الهی هیچ سخنی جز صبح بخیر و شب بخیر انجام نگرفت. اما اقرار می کنم که به هر سه ما بسیار خوش گذشت. سفری بدون تشویش و نگرانی. مارینا سعی داشت فارسی صحبت کند و من معلم فارسی او شده و از این کار لذت می بردم. وقتی سه روز به پایان رسید همه اقرار کردیم که زود به پایان رسیده و از مراجعت خشنود نبودیم. خنده هایمان دیگر از روی ریا و برای خشنودی دل مهمان نبود. احساس وابستگی می کردم و این وابستگی بیشتر به سوی حکمت بود که تازه فهمیده بود اگر مرا ازاد بگذارد و بی توجهی نشان دهد خشنودتر خواهم بود. وقتی از بنای تخت جمشید دیدن کرده بودیم او چنان شوری گذشته پرافتخار ایران را برای مارینا به تصویر کشیده بود که من با ان که زبان نمی دانستم می فهمیدم که دارد تاریخ کهن ایران را و مجد عظمت ان روزگار را به رخ مارینا می کشد که به او بگوید پای در سرزمینی نهاده که امپراطوران رم بارها از دلیران این مرز شکست خورده و عقب نشینی کرده اند. او مارینا را در حصار جنوبی تخت جمشید که کتیبه داریوش کبیر بود بیشتر نگهداشت تا به چشم خود ببیند و از شکوه تاریخ مافیلم بگیرد. وقتی خستگی ام را بر زبان اوردم با نوعی رنجش روی برگرداند و ما را به هتل بازگردانده بود. مارینا به حکمت گفته بود:( برای یکی شدن با گذشته شکوهمند شما وقت بسیار لازم است. اما همین قدر هم که دیدم اقرار می کنم که ان چه در کتب از ایران و ایران زمین خوانده ام نتوانسته اند که واقعیت ها را ان طور که امروز من خود شاهد بودم به رشته تحریر در اورند. خوشحالم که اینجا هستم و می دانم وقتی برگردم حرفهای زیادی برای گفتن خواهم داشت.)
در مراجعت مارینا به هتل رساندیم و باز الهی مرا خانه عماد رساند. وقتی پیاده شدم بی اختیار گفتم:
ـ چند دقیقه ای بیشتر مرا تحمل کنید. می خواهم نظر شما را بدانم. اتومبیل را پارک کرد و پیاده شد وقتی او را به داخل شدن دعوت کردم، لحظه ای تردید کرد و با گفتن( ممنونم همین جا می ایستم)، مرا واداشت که به تنهایی داخل شوم و یک راست به سراغ قاب عکس و حلقه بروم و ان را بردارم و برگردم به حیاط. روی پله مرمرین نشسته بود و هنگامی که صدای پایم را شنید بلند شد و ایستاد. گفتم:
ـ این قاب عکس من و عماد است از مراسم نامزدی و این حلقه اوست. احساس کردم که از حرفهایم سردر نمی اورد و علت کارم را نمی فهمد. گفتم:
ـ وقتی که می رفت اولین چیزی که با خود برداشت این قاب بود و چند بار به رخم کشید که برای رفع دلتنگی ان را می برد و من خود شاهد بودم که قاب را روی تمام لباسهایش گذاشت. اما پیش از سفر وقتی برای یافتن چیزی سر کشوی او رفتم قاب عکس و حلقه را که زیر لباس در ته کشو پنهان کرده بود، یافتم. با من صادق باشید و بگویید که شما از ابن حرکت چه برداشتی دارید؟
نگاهم کرد و موشکاف و گفت:
ـ فراموش کرده همین!
خشمگین شدم و گفتم:
ـ فراموش نکرده چون خودم دیدم که روی لباسهایش گذاشت و بعد در چمدان را بست.
پرسید:
ـ نظر خودتان چیست؟
روی پله نشستم و گفتم:
ـ دارم باور می کنم که فریب خورده ام و اوازهمسرش جدا نشده. چیزی که من از ان سر در نمی اورم این است که چرا برگشت و چرا تصمیم گرفت که ازدواج کند؟ شما خود در مورد عماد و همسرش به قدر کافی اطلاعات در المان جمع اوری کردید و خود شما بودید که به من گفتید ریتا زنی مدیرو قدرتمند است و این عماد است که دوست دارد به او تکیه کند. اگر چنین است پس چرا او را رها کرده و برگشت و چرا پس از مراسم عقد وقتی من در کنارش بودم به دیدن ریتا رفت و به او گفت که ازدواج کرده؟ خود عماد اقرار کرد که ریتا با خوشحالی این ماجرا را پذیرفته و در نظر داشت که با من از نزدیک اشنا شود که مخالفت کردم.اگر ریتا واقعا می داند که عماد ازدواج کرده پس چرا عماد حلقه و قاب عکسمان را با خود نبرده و در کشو پنهان کرده؟ من ساده ام اقای الهی و نمی توانم تجزیه و تحلیل درستی بکنم، اما شما مرد با تجربه ای هستید. لطفا به من بگوید واقعا منظورعماد از این کار چیست؟
پرسید:
ـ چرا از من می پرسید در صورتی که می دانید نظر من چیست؟
گفتم:
نظر شما چیست؟ می دانم ان قدر مرد با وجدانی هستید که برای خوشایندم حقیقت را ورانه جلوه ندهید.
الهی به فکر فرو رفت و بعد نگاهم کرد و پرسید:
ـ بگویید با او چگونه اشنا شدید؟
من هم صادقانه ماجرای عزیزه خانم و خواستگاری کردن جلال الدین و بعد خواستگاری عماد را گفتم و وقتی ساکت شدم که او دیگر همه چیز را در مورد من و عماد می دانست. وقتی سکوت طولانی شد پرسید:
ـ شما مطمئنید که او به دلیل عقیم بودنش از ریتا جدا شده و موضوع دیگری نبود است؟
پرسیدم: نمی دانم . من حرفهای عماد را برایتان گفتم ایا هیچ مردی حاضر می شود خود را ناتوان جلوه دهد؟
گفت: مصالح؟ مصالح؟
گفت: این که من می دانم همسر شما نه تنها عقیم نیست بلکه برعکس دو فرزند زیبا دارد. دختری چهار ساله و پسری یک ساله.
صدای اه ناباور من الهی را مشوش کرد و گفت:
ـ ارام باشید . من با خود عهد کرده بودم که این موضوع را به شما نگویم و حالا پشیمانم، اما چهره نا امید شما وادارم کرد که لب به این حقیقت تلخ باز کنم. من برای ان که خود شما به حقیقت برسید و کمتر اسیب ببینید فیلمی هم که از عماد و پرستار بچه و پسرش در فروشگاه گرفته بودم در اختیارتان گذاشتم. شاید ان روز تقدیر چنین قرار گرفته بود که من و خانم سیرتی به ان فروشگاه برویم تا خانم سیرتی برای خانواده اش خرید کند.من بی هدف نگاه می کردم و چون چیز خاصی نمی خواستم.... اما نه اشتباه کردم به دنبال یافتن هدیه ای برای شما و اقا عماد بودم که به عنوان کادوی پیوندتان تقدیم نم که بی اختیار چشمم به اقا عماد افتاد که کودکی در اغوش داشت و از قفسه اسباب بازیها دیدن کرد. در وهله اول گمان کردم که اشتباه کرده و انچه که چشمم می بیند خطای باصره است. کنجکاوشدم بدون ان که دیده شوم او را تعقیب کردم. شنیدم که اقا عماد به ان خانم گفت:( شما به بچه ها نزدیکتر از من و مادرشان هستید، من که دائم در سفرم و ریتا هم ان قدر مشغله دارد که فرصت نمی کند به بچه ها توجه نشان دهد. شما پرستاری مهربان و یا بهتر است بگویم مادری مهربان برای بچه ها هستید. حالا به من بگید که اسباب بازی مورد علاقه بچه ها چیست؟) ان خانم گفت:( عروسک خرس) و عماد خرس برداشت. در همان لحظه بود که فکر کردم بهتر است از او فیلم بگیرم و به شما نشان دهم. تا دوربین فیلمبرداری را اماده کنم، او کودک را در کالسکه گذاشته بود و بقیه اش را که خودتان دیده اید.
پرسیدم: پس ان کودک مو بور درون کالسکه فرزند عماد، و ان خانم پرستار بچه های اوست؟
حکمت سر فرود اورد و ادامه داد:
ـ خانم سیرتی هم این صحنه را دید البته اخرین صحنه را و من توانستم او را از نزدیک شدن و اشنایی دادن به عماد باز دارم و از فروشگاه بدون ان که دیده شویم خارج شویم.همین امر باعث شد که من در مورد عماد کنجکاو شوم و کنجکاوی کنم و در اخر بفهمم که همسرش کیست و کجا کار می کند. من به عماد گفتم که همه چیز را در مورد زندگی اش می دانم اما از افشای فرزند خود داری کردم و او به گمان این که اطلاعات من ناقص است موضوع عقیم بودن خود و این که شما دانسته به این پیوند رضایت دادید اشاره کرد و موضوع دست نوشت شما را پیش کشید. من در دل به سادگی و ساده دلی شما افسوس خوردم و به خود گفتم عماد نمی خواهد همسرش را در ثروت خود شریک کند و خیال دارد هر چه دارد پس از فوتش به دو فرزندش ارث برسد . این بود که به خیال خود به دنبال چاره برای شما گشتم و به این نتیجه رسیدم که چرا شما تا او زنده است برای او ثروت اندوزی نکنید؟حالا که صحبت از نیرنگ و فریب است چرا شما جوانی تان را مفت و مسلم از دست دهید و به همین خاطر هم بود که اسرار داشتم و هنوز هم دارم که به فکر اینده باشید چون همسفر راهتان مرد یکرنگی نیست .
گفتم : انقدر ضربه های گوناگون تحمل کرده ام که فکر می کنم به قدر تمامی عمرم ضربه دیده و از درون شکسته شده ام . شاید هم چشمه اشکم مسدود شده و اشک نمی بارم . اما به من بگین چرا باید عماد چنین کند و منظورش از این کار چیست؟ او دیگر کمبودی نداشت که به خود اجازه داد با سرنوشت من بازی کند؟
الهی سیگاری در اورد روشن کرد و گفت:
ـ این موضوعی است که تاکنون من هم نفهمیدم. اما حدس می زنم هر چه هست در المان نیست و همین جاست. در همین ایران و شاید در خانواده او. شما از خانواده او چه می دانید؟
گفتم: همان چیزهایی که یا عزیزه تعریف کرده و یا این که جسته و گریخته از مادر و دیگران شنیدم.
پرسید: مثلا؟
گفتم: این که اهنچی بزرگ یعنی مرحوم عبدالله خان دو پسر دارد که بزرگترین انها یعنی محمود اهنچی که پدر جلال الدین است و دیگری عماد اهنچی که از عنفوان جوانیدر پی تجارت از ایران خارج شده و بعد از فوت پدر به ایران برمی گردد که ماندگار شود. همه می دانند که او در خارج ازدواج کرده ولی همسرش چون از امدن به ایران و زندگی در اینجا سرباز زده عماد هم مجبور شده طلاقش بدهد. این دلایلی است که همه باور کرده اند اما خود عماد دلیل جداشدنش را همانی ابراز کرد که برایتان گفتم.
پرسید: ایا ثروت پدر میان دو برادر تقسیم شده؟
گفتم: بی اطلاعم. چون از زمانی که ما نامزد شدیم فرصتی برای شناخت هم به دست نیاوردم و بهتر است بگویم اگر فرصت هم داشتیم به تنها مسائلی که وارد نشدیم همین موضوعات بود. ایا شما فکر می کنید که موضوع ارث در میان است؟
الهی سرفرود اورد و گفت:
ـ بله اما مطمئن نیستم. خوب است خود شما بی ان که کنجکاوی دیگران برانگیخته شود تحقیق کنید و بفهمید که ایا ارث تقسیم شده است یا خیر. و این که ایا برای تقسیم شدن شرایطی هم منظور شده یا این که...
گفتم: می دانم که منظور شده بود. در شب مهمانی پرند از زن عمو شنیده که گفت، اگر عماد همسرش را طلاق نداده بود ارث به او تعلق نمی گرفت. من ان شب کنجکاوی نکردم ولی حالا دارد موضوع برایم روشن می شود.
الهی گفت: بله حالا دارم می دانیم انگیزه او برای پنهانکاری چیست. او به ظاهر وانمود کرد که از همسرش جدا شده و برای فریب دادن دیگران شما را عقد کرد تا همه باورکنند و ارث به او هم تعلق بگیرد. از ان سو
شما را فریفت که مرد ناتوانی است و خیالش را از بابت فرزند اسوده کرد و با گرفتن ان سند مسخره از شما،
دستتان را از دامن اموال کوتاه کرد. بسیار زیرکانه عمل کرد و بدبختانه هم شما و هم مادرتان به علت بی تجربگی....
گفتم: شاید دلیل انتخاب من هم همین بوده که می دانسته برادرم اینجا نیست و مرد دیگری در زندگیمان وجود ندارد که راهنمایمان باشد و او با خیال راحت می تواند به اهدافش برسد.
الهی خندید و گفت:
ـ من به شما قول می دهم که فروش سهام برای سهیم شدن در شرکت هم حقیقی نیست و او با همان مبلغ به ارث رسیده سرمایگذاری کرده تا به همه نشان دهد که ماندگار است و خیال رفتن ندارد. ان روز در جلسه هیئت مدیره طوری سخنرانی کرد و برای سوداوری هرچه بیشتر شرکت داد سخن داد که همه را مبهوت کرد. او خود به اعضاء پیشنهاد کاندید شدن برای المان را مطرح کرد و مسئولیت خرید در ان جا را به عهده گرفت و خرید از ایتالیا را به عهده من گذاشت. عماد بانام بردن اسم چند رئیس که عنوان می کرد از دوستان صمیمی اش هم هستند و اسان می تواند با انها عقد قرار داد ببندد همه را از جمله خود مرا مجاب کرد و همه پذیرفتم.
گویا در تنها موردی که فریبکاری نکرده در همین مورد است چون پیش از سفرمان به پوراشراق فکس زده و پرینت قرارداد را برای او فرستاده است. اعضاء هم خوشحال از موفقیت شما و عماد حاضر شدند در خواستتان را در مورد پول نقد قبول کنند.
گفتم:
ـ حال چه باید بکنم؟ از خودم به خاطر حماقتم بیزارم و اگر او هم حالا این جا بود...
به خنده گفت: شما ادمی نیستید که دستتان را به خون کسی اغشته کنید. خدا را شاکر باشید که پیش از این که دیر شده باشد متوجه شدید.
گفتم:
ـ در ان صورت یقین بدانید هم او را می کشتم و هم خودم را.بیچاره تارخ و مادرم که گمان دارند من به سعادت رسیده و خوشبخت شده ام. خبر ندارد که جز نکبت و بدبختی سودی عایدم نشده. حال چه باید بکنم؟
الهی چند قدم راه رفت و بعد روبرویم ایستاد و گفت:
ـ دو راه دارید یکی این که وقتی امد حقیقت را به او بگویید و وادارش کنید و اقرار کند و پس از ان از او جدا شوید دوم این که به همین روال پیش بروید و شما هم چون او برای بدست اوردن مال، نقاب به صورت بزنید.
که راه دوم به تبحر نیاز دارد و شما ندارید.
پرسیدم:
تبحر در چه مورد؟
گفت:
ـ این که به روی خودتان نیاورید و خود را همچنان نا اگاه نشان دهید و ماهرانه مال اندوزی کنید. تا عقد شما پابرجاست بنا بر گفته خودتان همه چیز در اختیار دارید ،پس از ان سود بجویید . خذا مرا به خاطر وسوسه کردنتان ببخشد. اما او باید پول بلیط بازی که شروع کرده بپردازد.
زمزمه کرد:
ـ باید فکر کنم.
الهی با نگاه به ساعت دستش گفت:
ـ بله این طور بهتر است. خب اگر دیگر با من امری ندارید رفع زحمت کنم.
در انی احساس بی پناهی و سرگردانی کردم و با وحشت اشکار گفتم: نه!
اما زود به خود مسلط شده و گفتم:
ـ اه ببخشید. بله شما...
گیج شده و نمی دانستم از چه الفاظی باید استفاده کنم. دور خود چرخیدم و نمی دانم دنبال چه می گشتم.
گفت:
ـ تارا؟
اوایش در گوشم می نشست اما درک معنا نمی کردم. با صدایی رساتر مرا خطاب نمود و با گفتن تارا خواهش می کنم، مرا برجای میخکوب کرد. نمی دانم از چهره وحشت زده ام دل به حالم سوزاند یا از درک تنهایی و بی پناهیم بود که گفت:
ـ تارا، ارام بگیر. من در کنارت هستم و ترس تو بیهوده است.
وقتی قادر به راه رفتن شدم و به طرف در خانه به راه افتادم پیش از ان که در باز کنم گفتم:
ـ به خاطر همه چیز ممنونم.
در ادای این کلمه چشمه خشکیده جوشیدن اغاز کرد و قطرات اشک روی گونه ام روان شد. با صدایی متاثر و بم زمزمه کرد:
ـ تارا تو برای مقابله با سفاکی زندگی خیلی بی تجربه ای. راه اول را انتخاب کن!
بعد در را باز کرد و بدون خداحافظی رفت.
( پایان ص 275)
shirin71
10-18-2011, 03:46 PM
فصل دوازدهم ـ 1
نمی توانستم باورکنم. افکار رساتر و شفاف تر از باور تمامی روحم را تخسیر کرده بود. و ان شب رها شده چون برگی بر اب به سوی ابشار سهمگین در حرکت بودم. از صدای گوشخراش زنگ تلفن دیده ام باز شد و خود را روی تخت خواب دیدم. وقتی گوشی را برداشتم از صدای هیجان زده عماد که گفت:
ـ سلام عزیزم حالت چطوره؟
تمام وجودم لرزید و به سختی توانستم بگویم خوبم. از تن صدایم فهمید که مرا از خواب بیدار کرده و بالحنی پوزش خواه گفت:
ـ از خواب بیدارت کردم معذرت می خواهم. اما خواستم پیش از ان که راهی شرکت شوی با تو حرف بزنم. خوشحالم که وقتی برمی گردم تو را می بینم. سفر خوش گذشت؟
گفتم: خوب بود.
گفت:
ـ خدا را شکر، خواستم اطلاع بدهم که امروز حرکت می کنم اما تنها نیستم و دو مهمان به همراه دارم که وقتی رسیدم انها را می برم هتل و بعد خودم می ایم خانه. لطفا به پوراشراق هم خبر بده.
عماد با گفتن به زودی می بینمت عزیزم،تماس را قطع کرد. از خود پرسیدم، ( خب حالا چکار کنم؟ ایا همینطور ادامه می دهی و می گذاری که به نادانی ات بخندد و یا این که به محض رسیدن مقابلش می ایستی و نقاب از چهره اش برمی داری؟ راه سومی هم وجود دارد و ان این که هم بمانی و به همین وضع زندگی کنی و هم رسوایش کنی و وادارش کنی که تاوان بپردازد. اگر بنابر مصلحت مجبور شده ازدواج کند پس حقیقت را کتمان کرده تا بتواند از ارث نصیب ببرد. می توانی تدید کنی که اگر خواسته هایت را عملی نکند او را لو می دهی. اما خواسته ، خواسته ام چیست؟ ایا معصومیت جسم و روحم را می توانم از او بگیرم و تارای گذشته شوم؟ اگر ایستادگی کرد و نخواست تاوان بپردازد چی؟ ان قدر گیج شده ام که نمی دانم راه درست کدام است.)
وقتی بلند شدم تا برای شستن دست و رویم بروم این فکر با من بود که زجرکشش خواهم کرد. به پوراشراق خبر دادم که عماد به همراه دو مهمان وارد می شود و پشت میز کارم نشستم. شبنم سرحال و با نشاط پذیرایم شده وبود و ان چنان صورتم را غرق در بوسه کرده بود که سوزشی خفیف هنوز روی پوستم باقی بود. سیرتی در اتاق حاضر نبود و به سوالم که پرسیدم: پس الهه کو؟
شبنم با شیطنت گفت: دارد قاپ دل علیزاده را می دزد و دیگر چیزی نمانده که کار تمام شود.
پرسیدم: کارها خوب پیش می رود؟
شبنم سر فرود اورد و گفت: بله و از این بهتر هم می شود. گویا شنیدم که اقا عماد دارد با دست پر برمی گردد و شما خانم و اقا هر دوتان گل کاشته اید. دیروز در غذاخوری شرکت همه از این موضوع صحبت می کردند و از طرف اعضاء همه کارمندان به شیرینی خامه ای مهمان شدند.
صدای زنگ تلفن روی میزم باغث قطع صحبت شبنم شد و زمانی که گوشی را برداشتم صدای الهی در گوشی پیچید که پس از گفتن سلام گفت: اگر چند دقیقه ای بیاید به اتاقم ممنون می شوم.
گوشی را که گذاشتم به شبنم گفتم:
ـ من می روم و برمی گردم. اما لطفا به سیرتی بگو که من از غیبتش خشنود نشده ام. حس می کنم که دارد از دوستی مان سوءاستفاده می کند.
شبنم با گفتن خیالت راحت باشد مرا روانه اتاق الهی کرد. وقتی با تقه ای به در وارد شدم او ازپشت میزش بلند شد و به استقبالم امد و با پرسیدن حالم پذیرایم شد.
حکمت به مبل اشاره کرد و من نشستم او نیز مبل روبرویم را انتخاب کرد و نشست.
پرسیدم: خبری شده؟
برویم لبخند زد و گفت: عماد دارد می اید ان هم با دو مهمان.
گفتم: می دانستم چون خودم این خبر را به اقای پوراشراق دادم.
گفت: اما حتم دارم که نمی دانی یکی از مهمانها ریتاست.
حس کردم تمام وجودم یخ کرد و پیش چشمم لحطه ای همه چیز سیاه شد.
حکمت گفت:
ـ متاسفم که این خبر را من دادم. اما صلاح دیدم که بدانید و خودتان را برای این ملاقت اماده کنید.
به سختی پرسیدم: برای چی اون؟
حکمت گفت: من هم نمی دانم اما حدس می زنم که اقا عماد ریتا را می اورد تا از نزدیک شرکت را ببیند و شاید هم شریک شود.
با ناباوری نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
ـ اما او کارخانه دارویی دارد و کار شرکت ما....
حکمت سر فرود اورد و در همان حال گفت:
ـ این حدس من است و هنوز هیچ چیز معلوم نیست. شاید هم این ریتا با اون ریتا فرق داشته و تنها تشابه اسم باشد.
پرسیدم: نام فامیل چی؟
لبخند زد و گفت:
ـ همین موضوع است که دچار تردیدم کرده. ایا تو می دانی همسر عماد فامیلش چیست؟
خندیدم و گفتم: شما در م.رد او تحقیق می کردید از من می پرسید.
گفت:
ـ من دوستی در المان داشتم که او تحقیق در مورد اهنچی و ریتا کرد و به من خبر داد. به گمانم او گفت ریتا گومز. اما فامیل این مهمان ریتا بوخورس است!
گفتم: اگر ریتا ،همان ریتای مورد نظر ما باشد من در نگاه اول او را می شناسم.
حکمت گفت: باید بفهمم هدف انها از این مسافرت چیست و چرا ریتا گومز با فامیل جعلی امده. در ضمن خواستم هوشیارتان کنم که اگر ریتا خودش بود طوری رفتار نکنید که انها مشکوک شوند. ایا می توانی خونسرد و بی اعتناء باشی؟
گفتم: گمان نکنم.
حکمت بلند شد چند قدم راه رفتو بعد روبرویم ایستاد و گفت:
ـ اما باید بتوانی، چه ممکن است مجبور باشی هر روز با او روبرو شوی و مهمان شرکت را در شهر بگردانی.
جمله اخر را به تمسخر برزبان اورد و به نگاه من خندید و گفت:
ـ تعجب ندارد. هرچه باشد شما همسر اقای رئیس هستید و میزبانی مهمان همسر به عهده خود شماست.
گفتم:
ـ من این کار را انجام نمی دهم و از عماد خواهم خواست که مرا معاف کند.
حکمت گفت:
ـ وشانس پرده برداری از حقیقت را از دست بدهی! چیزی که من در مورد ریتای اهنچی می دانم این است که او زبان فارسی را می فهمد و می تواند تکلم کند. پس در مقابل او با عماد طوری رفتار نکنید که...
گفتم:
ـ لطفا بس کنید. از سردرد، شقیقه هایم در حال ترکیدن هستند. می شود بگویید میرزا برایم مسکن بیاورد.
حکمت اتاق را ترک کرد و من که به حالت تهوع دچار شده بودم به سوی دستشویی دویدم. چند مشت اب پیاپی بر صورتم ریختم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. ضربه ای به درب دستشویی خورد و صدای الهی را شنیدم که پرسید:
ـ حالتان خوب است؟
دررا باز کردم و گفتم:
ـ مسکن!
قرص را با تمام محتویات لیوان اب سر کشیدم و مجدد که نشستم گفتم:
ـ ضربه پشت ضربه . مگر من چقدر توان و تحمل دارم؟!
حکمت گفت: باورکن می فهمم و از این که مجبورم من این خبرهای ناگوار را بدهم از خودم تنفر پیدا کرده ام اما از سوی هم چاره ندارم و مجبور هشیارت کنم.
گفتم: تقصیر شما نیست. به خودم دارم شکایت می کنم. کار شما لطفی ست که مرا اگاه می کند که هشیار باشم و دچار غفلت نشوم. اما اگر این ریتا ان ریتا نباشد چی ؟
حکمت گفت: بخاطر شما و به خاطر خود عماد از خدا می خواهم که من اشتباه کرده باشم ریتا بوخورس ، ریتا بوخورس باشد . شما چه ساعتی می روید فرودگاه؟
گفتم: نمی روم چون عماد ساعت ورودش را اطلاع نداده و فقط گفت اول مهمانها را به هتل می رساند بعد می اید خانه.
حکت گفت: پوراشراق هم از ساعت ورود خبر نداشت و تعجب کرده بود که چرا اهنچی بدون تشریفات مهمانانش را وارد می کند.
پرسیدم: نفر دوم چی، مرد است یا زن؟
حکمت خندید : نه او مرد است!
پرسیدم: می توانم بروم ؟
سر فرود اورد و من بلند شدم. تا مقابل در بدرقه ام کرد و با گفتن خواهش می کنم به خودتان مسلط باشید مرا روانه کرد. به جای استفاده از اسانسور از پله ها بالا رفتم. در حالی که در میان امید و یاس در نوسان بودم، به هنگام گذاشتن پا بر روی پله احساس کردم که پای راستم متزلزل تر از پای چپم شده و توان سمت راست بدنم ضعیف است. به سختی پله ها را پیمودم و وارد اتاقم شدم. سیرتی امده بود و پشت میز مشغول کار بود با دیدنم بلند شد و سخت مرا دراغوشم کشید و ضمن بوسیدن صورتم پرسید:
چرا رنگت پریده و انقدر سردی ، مریضی ؟
سرتکان دادم و او ناباور گفت: چرا تو بیماری.
بعد رو به شبنم کرد و پرسید:
ـ رنگش نپریده؟
شبنم کار را رها کرد و به سویم امد با تعجب گفت:
ـ چرا دروست مثل گچ دیوار شده. چیزی شده؟ توکه حالت خوب بود .
گفتم: نگران نباشید حتمن فشارم اقتاده. میروم خانه و استراحت می کنم. اما حقیقت ان بود که به قدری حالم بد بود که مجبور شدم به جای اتومبیل خودم با اتومبیل اژانس بروم به خانه مادرم و دو روز بستری شدن در خانه مادر مداوا شدن توسط او این حسن را داشت که از میزبانی مهمانی معاف شوم و عماد خود به تنهایی پذیرای انها شود. تماس من و عماد فقط از طریق تلفن صورت گرفته بود و او مجال اینکه خود بدیدنم بیاید را نداشت. در صبح روز سوم وقتی زنگ خانه به صدا در امد و مادر ان را گشود، عماد با سبد گل بزرگی به عیادتم امد. صورتش شادمان بود بر خلاف تصورم او از بیمار بودنم اندوهگین و افسرده نبود. رفتار شادش انگونه محسوس بود که مادر را متعجب کرد و با لحنی گله مند پرسید:
ـ اقا عماد گویا از این که تارا بیمار است خوشحال هستید ؟
گله گی مادر گویی زنگ بیداری بود برای عماد. در انی بیدار شد و لحنی اندوهگین به خود گرفت و گفت:
ـ این چه حرفی است مادر؟ تارا، جان من است. من مخصوصا خود را خوشحال نشان می دهم که تارا کسل نشود. اما باور کنید در خانه را باز کردم با تاریکی و سکوت ان مواجه شدم قلبم گرفت و دقایقی مبحوت فقط نگاه کردم. نمی دانی با چه حالی شماره منزل شما را گرفتم و متوجه شدم که تارا بیمار است.
برای ان که بیشتر مجبور نباشم دوروی اش را بشنوم و تحمل کنم گفتم:
ـ لطفا بس کن مادر قصد شوخی داشت. از مهمانانت برایم بگو. از شرکت چه خبر؟
عماد نفس اسوده ای کشید و مادر ناراضی ما را تنها گذاشت. عماد صندلی را کنار تخت خوابم گذاشت و گفت:
ـ یک کار عضیم در پشت است و من قصد دارم کلیه سرمایه را بگیرم و در المان سرمایه گذاری کنم.نمی دانی تارا چه ثروتی از این راه نسیبمان می شود.
پرسیدم: تمام سرمایه را؟
پفت: شاید هم نه همه اش را، شاید سهمی متابق با همه و یا کمتر از همه. این مهم نیست. اصلا سرمایه گذاری ما در خارج است!
گفتم: اما من به این کار راضی نیستم و ...
از سر بی حوصلگی سر تکان داد: چی داری کمی گی عزیزم؟ تو هیچ وقت در بازار تجارت نبوده ای و نمی دانی سوددهی چیست و ضرر و زیان کدام است.
گفتم: حق با توست من از تجارت چیزی نمی دانم اما همین قدر هم که می دانم این است که صلاح نمی دانم....
حرفم را قطع کرد: اما من تصمیم خود را گرفته ام و از ان برنمی گردم. یکی از دوستانم حاضر شد سهم مرا در شرکت خریداری کند.
گفتم: پس سهم من چی؟ مگر قرار نبود سود پنج در صدی به من تعلق بگیرد؟
گفت: اگر تو این طوری می خواهی من حرفی ندارم.سور را به تو می دهم و ...
لحظه ای به فکر فرو رفت و پس از ان پرسید: دوست داری سهام را به نام تو کنم؟ اگر مایل باشی با همین سود و مقداری دیگر که به تو خواهم داد می توانی سرمایه ای در حد انتظاری یا الهی داشته باشی.تو در اینجا و من هم در المان، فکر خوبی است!
پرسیدم: وبعد از انتقال سرمایه حتمی خود هم مجبوری که انجا زندگی کنی، بله؟
سر فرود اورد و گفت: صد البته. توهم انجا تنها نیستی، تارخ هست، گزیلا هست و...
حرفش را قطع کردم و گفتم: این شرط ما نبود. فراموش کردی که قول دادی در ایران بمانی و مهاجرت کنی.
گفت: قبول دارم اما این حرف مال ان زمانی بود که حرف سود کلان نبود اما امروز باور کن تارا من و تو می توانیم یکی از ثروتمندترین ادمهای این کره باشیم و من حاضر نیستم هیچ چیزی مانع این کار شود.
پرسیدم: حتی اگر به جدایی ما ختم شود؟
سر تکان داد و گفت: بهتر است پیش از گفتن این حرفا با تارخ صحبت کنی و نظر اورا بپرسی.من یقین دارم او می تواند تو را متقاعد کند و عازم شوی.
پرسیدم: پس امدن این دو نفر به چه علت بود؟
گفت: انها با شرکت داد دو ستد خواهند داشت و خوشبختانه همه چیز بر وفق مراد است.
به خودم فشار اوردم تا توانستم بپرسم: عماد ایا این خانم همسر تو ریتا نیست؟
ان چنان گیج و مبهوت شده بود که لحظاتی رنگ از چهره اش پرید و نتوانست جوابم را بدهد. از این حالت سود جسته و گفتم: و ایا برادرت می داند که این خانم نه تنها از توجدا نشده و با تو متارکه نکرده بلکه از تو صاحب دو فرزند است؟ یک دختر و یک پسر. ایا به انها گفته ای که مرا به این علت عقد کردی تا بتوانی بنابر وصیت، سهم الارث خود را مطالبه کنی و من در واقع الت دست بودم نه همسرت؟
با سرافکندگی گفت: چاره ای نداشتم.
گفتم: تو کثیف ترین راه را برای رسیدن به این ارث انتخاب کردی و مرا فریب دادی. مادر المان که بودیم همه چیز را فهمیده بودم اما به خود امیدواری دادم که تو ان قدر شرف در وجودت هست که یا خود اقرا کنی و یا این که بیشتر از این بازی ام ندهی. اما حالا که می بینم باز هم داری با وقاحت نثش بازی می کنی متاسفم که بگویم من هم از این بازی سهم خود را می خوام.
پرسید: چقدر؟
گفتم: تمام سرمایه شرکت را .
نگاه گستاخش را به چهره ام دوخت و گفت: اما انها دیگر متعلق به من نیستند و همین امروز صبح واگذار کردم .
گفتم: مهم نیست مبلغ سهام را به من می دهی.
خندید و با حالتی عصبی گفت: اما انها هم دیگر موجود نیستند. من در حال حاضر این خانه را دارم و اتومبیلی که در بیرون خانه پارک شده و حدود ده میلیون پول که در حصابم موجود است. اگر بخواهی می توانی این خانه و اثاث و نیمی از موجودی را به تو ببخشم تا راضی شوی.
خندیدم و گفتم: این که حق مهریه خودم هم نمی شوند.
گفت: فراموش نکن اگر تو بخواهی از من جدا شوی به این صورت که ما هنوز عروسی نکرده ایم نیمیشاید هم کمتر مهر به تو تعلق خواهد گرفت.
گفتم: اشتباه نکن من همه مهرم را با اضافه تمام سهام شرکت را از تو خواهم گرفت و به همه خواهم گفت که با چه حقه کثیفی توانستی همه را فریب بدهی.
گفت: اگر دو روز پیش این تحدید را کرده بودی حاضر بودم به تو حق و سکوت بدهم اما عزیزم برای تو و خوشبختانه برای خودم تاخیر موجب شد که همه برنامه های من طبق نقشه عملی شود و دیگر مهم نیست برادرم و یا دیگران خبردار شوند، چون من به ان چه که می خواستم رسیدم. اگر می بینی دارم نرمش به خرج می دهم و حاضرم چیزی به تو بدهم فقط به خاطر این است که با صبوری همپایه من پیش امدی و مرا برای براورده شدن نقشه ام یاری کردی.
گفت: تو ادم کثیف پست و رذلی هستی.
حندید و گفت: من رذل نیستم انهایی که برای مال و سرمایه ام جیب دوخته بودن حالا می فهمند که با ادم حالو روبرو نبوداند.
از روی صندلی بلند شد و با گفتن به وکیلم می گویم تا ترتیب کارها را بدهد، از در اتاق خارج شد. فکرم کار نمی کرد و نمی دانستم که چه باید بکنم. سر در بالش کردم و باصدای بلند گریستم. با اگاه شدن مادر ، عزیزه خانم هم فهمید و در کوتاه روزی همه با خبر شدن و خانه ما شلغ و پر تحرک شد.برادر عماد ازشرمساری نیامد ولی جلال الدی و پرند امده بودند.یافتن عماد اسان بود اما او با هیچ کس به صحبت ننشست و به همه گفته بود با وکیلم صحبت کنید. گریه ها و اه و فغان های مادر مشکلی را حل نکرد و گره ای را باز ننمود.من هم چون اهنچی از شرم ساری روی رفتن به شرکت را نداشتم و تلفن های شبنم و سیرتی به بهانه های محتلف بی جواب ماندند. خداوندا اگر بدانم به سزای کدامین گناه تنبیه ام می کنی تا این حد نمی سوزم و زانویه غم بغل نمی گیرم. خود را بیگناه می دانم و این سرنوشت را که پای به خانه بخت نگذاشته، بیوه زن خطاب شوم را حق بود نمی دانم . تو خود دانی که هرگز برای هیچ موجودی بد نخواسته و باهمه یک رنگ و صادق بوده ام پس چرا چنین مقدر کردی که مردی فریبکار بنواند فریبم دهد و به مال و مکنت دست پیدا کند؟ اگر من بنده ای خطا کارم به پاکی مادری که بهشت به او ارزانی کرده ای رحم می نمودی و اشک حزن و اندوه بر گونه اش روان نمی کردی. نگاه غمگین او بسی از ستمی که بر من روا شده دلم را می سوزاند و تاب نگاه اههای جان سوزش را ندارم. اگر بگویم از زندگی سیر شده و ارزوی مرگ می کنم خودانی که از شدت یاس و ناامیدی است . نمی خواهم شکست را بپذیرم و هنوز کور سوی از امیدی به لطف و مهربانی تو دلم را روشن نگهداشته . خدای من می شود تاریکی قلبم را به نوری روشن سازی وتوانم دهی که بتوانم فعالیت دوباره را اغاز کنم؟ دلم می خواهد به او ثابت کنم که علیرغم باورش من او را نه به خاطر ثروتش و نه به خاطر عشق بلکه تنها به خاطر ان که فکر می کردم او هم حق خوشبخت شدن دارد و عقیم بودنش نباید او را از سعادت محروم کند، انتخاب کردم. حال چطور می توانم به مردی تکیه کنم که با قساوت، مهر و عطوفت زن و فرزندانش را ندیده انگاشته و به من روی کرده؟ ایا چنین مردی پشتوانه محکمی برایم خواهد بود؟ می دانم که چنین نیست. من خوشحالم پیش از ان که قلب زن و فرزندانش شکسته شود پای از زندگی او بیرون گذاشته و وجدان خود را معذب نکرده ام. اگر گریه می کنم نه بخاطر سعادتی که می توانستم داشته باشم و اینک ندارم،
نه! فقط بخاطر نیش زبان و طعنه و کنایاب دوست و فامیل است که گاه مرا دیوانه و گاه احمق خطاب می کنند. تنها تو از کنه درون اگاهی . پس به من رحم کن و توانم ده که بتوانم ایستادگی کرده و به انها ثابت کنم که خوشبختی ان نیست که بنای زندگی را بر ویرانه دیگری بنا کنم.
مادر سر درون اتاق کرد و پرسید: الرا تو بیداری؟
گفتم: می خوابم اما...
مادر وارد شد و گفت:
ـ تاکی می خواهی خودت را زجر بدهی؟ فراموش کن!
گفتم: به زبان اسان است. اگر من هم بخواهم دیگران نمی گذارند. امروز وقتی از پله های شرکت بالا می رفتم گفتگوی دو نفر از همکارانم را شنیدم که در مورد من صحبت می کردند. انها متوجه نبودند در پشت سرشان هستم. یکی به دیگری گفت این قضیه خانم تهامی هم معمایی شده. ادم نمی دونه حق با اونه یا با شوهرش. دیگری گفت ساده ای اگه قبول کنی که اونها فقط بخاطر نداشتن تفاهم از هم جدا شدن. چه پول خودبخود تفاهم میاره! عصبی شدم و با صدایی بلند گفتم اما در مورد ما پول این کار را نکرد و ما از هم جدا شدیم. هردو شرمنده سر بزیر انداخته و تا خواستند عذرخواهی کنند من مجال ندادم و از انها فاصله گرفتم. مامان!این بهترین تعبییر برای جدایی ما بود، خدا می دونه که چه حرفهای دیگری گفته می شه و بگوشم می رسه و مجبورم تحمل کنم.
مادر گفت: محل کارت را تغییر بده!
گفتم: نمی خواهم فرار کنم تا گناهان مرتکب شده را پذیرفته باشم. می مانم چون خود را بیش از عماد محق می دانم. اگر قرار است کسی برود اوست نه من.
( پایان ص 291)
shirin71
10-18-2011, 03:46 PM
فصل دوازدهم ـ 2
با خودم حرف می زنم و از سر تفنن اسمان را که پاره ای ابر با رقص باله گونش نمایش کمدی و گاه درام را به اجرا در می اورد به تماشا می نشینم و از این که خانه مان باغچه ندارد دلم می گیرد و با نگاهم شاخه درخت همسایه را که به حیاط سرک کشیده به مهمانی اتاقم دعوت می کنم و با بوییدن گلبرگهای خشیکده گلی که در لابلای اوراق دفتر حبس کرده ام بدنبال احساسی می گردم که گم کرده ام. گمان ندارم که به بالا رفتن سن احساسم بزرگ شده باشد. من عواطف نابالغم را دوست دارم که بی ریا و صمیمی ست و از این که کودکانه بازی ام دهد نمی رنجم و گاه با او در باغ رویا گردش می کنم و همه چیز و همه کس را خوب و زیبا می بینم. گرچه وقتی روز اغاز شود و خورشید عیان شود چهره ها کریه و احساسها دورغین می شوند اما برای تسلای دلم، برای روزی که اغاز خواهم کرد و به شبش دلبسته ام نهال امید در دلم می رویانم که ادمها را از امروز بی نقاب خواهم دید و با این اندیشه اخرین بوییدنم برگلبرگ خشک بوی تازگی دارد و با حسی خوب دفتر را می بندم. گمان می کنم که من و الهی هیچ کس را برای خالی کردن عقده هایمان مناسبتر از یکدیگر پیدا نمی کنیم. امروز سیرتی مچ دستم را گرفت و به سوی اتاق کشید و متعجب پرسید:
ـ تارا توبه این بیچاره چه کار داری؟ جواب انسانیت را که با توهین نمی دهمد.
گفتم: باورکن اگر کمی بیشتر پافشاری کرده بود چنان بلایی برسرش می اوردم که در تاریخ بنویسند. گمان کرده که من به صدقه او نياز دارم. حالا که مشخص شده شرکت جانب او را گرفته من باید بروم، امده و چک برایم اورده که خانم تهامی این چک را علی الحساب نقد کنید تا زمانی که وضعیت شما روشن شود. تو بودی چه می کردی؟ ایا حاضر به پذیرفتن صدقه بودی؟
سیرتی گفت:
ـ اولا که کار او صدقه نبود بلکه قرض بود. دوما می توانستی خیلی محترمانه چک را قبول نکنی. با گفتن متشکرم اقای الهی احتیاج ندارم قال قضیه تمام می شد نه ان که چک را بصورتش پرت کنی و بگی خود شما بیش از این مستحق این پولید. اگر کمبد مالی دارید من می توانم کمکتان کنم. باورکن تارا من به جای تو خجالت کشیدم .
لیوان اب سردی که بدستم داد تا ته نوشیدم و گفتم:
ـ هیچ فکر نمی کردم که هیئت مدیره جانب اورا بگیرد و عذر مرا بخواهد . با همه نفرتی که از اهنچی دارم می دانم که اگرخود او حضور داشت نمی گذاشت که غرورم جریحه دار شود و به ظاهر هم که شده طرفم را می گرفت. اما عیب ندارد.من به هیچ کس جز خدایم اتکا ندارم و می دانم که بدون حمایت این حضرات هم می توانم روی پای بایستم. من می روم اما شاهد باش که بزودی برمی گردم و کاری خواهم کرد که همه از کرده خود پشیمان شوند، مخصوصا این ادم پرمدعا!! از شرکت که خارج می شدم با گامهای استوار و موزون راه می رفتم تا اگر کسی یا کسانی از پشت پنجره نگاهم می کنند تزلزلم را نبینند. بیکار بودم و برای سرگرم شدن به نظافت خانه مشغول بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم صدای حکمت در گوشی پیچید:
ـ سلام خانم تهامی، صبح بخیر. از خواب بیدارتان نکردم؟
بی حوصله گفتم: نه مشغول نظافت هستم. امری بود؟
گفت: از بیانتان مشخص است که هنوز مرا نبخشیده اید. تماس گرفتم که برای برخورد دیروز بار دیگر عذرخواهی کنم. من با این فکر که برای ادمها جهان فیزیکی غیرقابل تحمل است مگر ان داد و ستد اجتماعی داشته باشند و خواستار باشند که نقش و مسئولیتی در جامعه داشته باشند که مثمرثمر هم برای خود وهم برای سایرین باشند، به شما پیشنهاد دادم تا با اسودگی خیال بتوانید راهتان را ادامه بدهید. حال در این شرکت نباشد در شرکتی دیگر مهم اندک سرمایه ای بود که در اختیارتان قرار می گرفت. اما ان چه در فکر و اندیشه ام بود با نوع رفتارم مغایرت پیدا کرد و شما را رنجاند. حق با شماست. اما می خواهم باورکنید ان قدر به درایت و کاردانی شما امیدوار هستم که حاضر شدم بدون هیچ تضمینی سرمایه در اختیارتان قرار دهم که متاسفانه بگونه ای دیگر تعبیر شد. خواستم بدانید که اگر خواستید شروع کنید من و دوستانتان در کنارتان هستیم و حاضر به هرگونه همکاری که شما بخواهید.
گفتم: ممنونم! من هم از برخورد دیروزم عذرخواهی می کنم. راستش وقتی شنیدم هیئت مدیره رای به خروج من داده هم شوکه شدم و هم عصبی . هنوز از حالت شوکه خارج نشده بودم که شما وسط کریدور چک در اوردید و بدستم دادید. من در ان لحظه تعبیری جز صدقه دادن نمی توانستم داشته باشم و بهمین خاطر خشمگین شدم . امیدوارم شما هم جسارت مرا بخشیده باشید.
صدای خنده حکمت در گوشی پیچید و گفت: من هرگز از شما رنجشی بدل نمی گیرم و دلیل ادعایم همین تماس است. فراموش نکنید روزی که خواستید شروع کنید روی من و دوستان دیگرتان حساب کنید.
باز هم تشکر کردم و پس از قطع تماس حس کردم که توان تازه ای پیدا کرده ام. با این که ارزو داشتم هرگز به کمک الهی نیاز پیدا نکنم اما در ته قلبم از این که انسانی مرا به حساب اورده و سروشتم برایش مهم است خشنود شدم و همین خوشحالی باعث شد به دعوت پرند برای رفتن به خانه اش و صرف شام با انها پاسخ مثبت بدهم. هنگام غروب وقتی برای رفتن لباس می پوشیدم به این فکر افتادم که اگر از طایفه اهنچی مهمانی انجا باشد چه باید بکنم؟ میان رفتن و ماندن مردد شدم و خواستم تماس گرفته و عذر و بهانه ای عذرخواهی کنم، اما نهیبی برخود که گریز از اهنچی ها یعنی پذیرفتن ضعف و قبول انتقادات انها، به راه افتادم و این اطمینان با من بود که می توانم از خود در مقابل انها دفاع کنم.زنگ خانه پرند را که فشردم نفس عمیقی کشیدم و به انتظار باز شدن در ایستادم. مرضیه خانم مستخدمه جوان پرند در را برایم گشود و با لبخند پذیرایم شد. دسته گلی که خریده بودم به دستش دادم و ضمن بوسیدن صورتش پرسیدم: مهمانها امده اند؟
از سوالم متعجب شد و پرسید: مهمانها؟ کدام مهمانها؟
خندیدم و گفتم: پرند تا مناسبتی نباشد مهمان دعوت نمی کند. وقتی تماس گرفت و دعوتم کرد گمان کردم یا تولد است و یا...
مرضیه خانم هم خندید و گفت: اما این بار مناسبتی نیست و جز ملک تاج خانم که از صبح امده اند هیچ مهمان دیگری نداریم.
با پایان گرفتن حرف مرضیه خانم، پرند با استقبالم امد و هنگامی که در اغوشم می کشید زیر گوشم گفت:
ـ خانم بزرگ امده. البته بعد از تماس من با تو بود که امد بدون دعوت هم امده. امیدوارم که ناراحت نشی. خواستم تماس بگیرم و به تو اطلاع بدهم که جلال الدین نگذاشت.
گفتم: مهم نیست. بالاخره ما باید بدیدن یکدیگر عادت کنیم. با وردم به سالن پذیرایی خانم بزرگ در جایش تکان نخورد و بلند نشد و من برا بوسیدنش خم شدم و در همان جال حالش را پرسیدم. به زور لبخند زدو گفت:
ـ حالم خوب است اگر خلق خدا بگذارد.
از کنایه اش گذشتم و به تعارف اقا جلال الدین که گفت خیلی خوش امدید و خوشحالمان کردید، گفتم: متشکرم.
پرند گفت: تارا ستاره سهیل شده است!
خانم بزرگ گفت: بعضی از ادمها با گوشه گیری و انزواطلبی جلب توجه می کنند.
تا خواستم دهان باز کنم و جواب بدهم اهنچی گفت:
ـ مادر بزرگ! تارا خانم همیشه مورد توجه بوده اند ولی متاسفانه ما سعادت دیدارشان را نداریم.
بعد رو به من پرسید: از اقا تارخ خبر دارید؟
گفتم: بله خوبند و به لطف خدا صحیح و سالم!
مادر بزرگ گفت: من به عماد گفنم پیش از این که تصمیم به طلاق بگیری بهتر است با اقا تارخ صحبت کنی. بگمانم او از همه شما عاقلتر است، اما او گوش نکرد.من اگر بگویم که تو پشت پا به بختت زدی و خود را بدبخت کردی فکر می کنی که دارم از پسرم هواداری می کنم در حالی که این طور نیست. چون کم نیستند زنانی که با دو یا سه هوو دارند زندگی می کنند و خوشبخت هم هستند. انها حتی با درامدی کمتر از ثروت عماد دارند زندگی می کنند، پس انها ادم نیستند و شعور ندارند؟
اهنچی گفت: مادر بزرگ خواهش می کنم این قضیه را زنده نکنید. هرچه بود گذشته و ...
مادر بزرگ با لحنی رنجیده گفت: بله تو هم باید طرفداری کنی چون این زندگی تو نیست که ویران شده. پسرم اواره فرنگ شده.
پرند دخالت کرد و گفت: خانم بزرگ منظور جلال الدین این است که شما ناراحت نشوید وگرنه همه می دانیم که تارا اشتباه کرد و زود تصمیم گرفت این طور نیست تارا؟
پرند با اشاره چشم و ابرو می خواست گفته اش را تصدیق کنم،پس گفتم: بله، اشتباه کردم. البته در این مورد که زود تصمیم به ازدواج گرفتم و به جای ماه، سالی را برای فکر کردن و تحقیقات در مورد عماد منظور نکردم. شاید اگر فرصت کافی می داشتم پیش از ان که سر سفره عقد بشینم می فهمیدم که او متاهل است و مرا فقط برای رسیدن به مال و مکنت پدرش انتخاب کرده و هرگز این عقد انجام نمی گرفت. من نمی دانم خانم بزرگ، منظور شما از خوشبختی چیست، اما خودم، خودم را می شناسم و خوشبختی را این نمی دانم که زندگی زنی را نابود کنم و بر خرابه های زندگی او خانه خود بسازم. من خدا را شکر می کنم که پیش از ان که کار از کار بگذرد حقیقت را فهمیدم و خود را ازاد ساختم. باورکنید روزی که حکم طلاق صادر شد حس کردم که دوباره متولد شده ام و هرگز هم پشیمان نیستم.
مادر بزرگ گفت: روزی نه چندان دور خواهیم دید که پشیمان هستی یا نه.
بلند شدم و گفتم: با همه احترامی که به خاطر کهلت سنتان برای شما قائلم اما به شما می گویم که هرگز شاهد چنین روزی نخواهید بود. از سالن که بیرون امدم پرند و اهنچی بدنبالم امدند و پرند نگران پرسید:
ـ تاراکجا؟ خواهش می کنم صبر کن.
جلال الدین گفت: شما نباید حرفهای مادر یزرگ را جدی بگیرید. لطفا تامل کنید.
ایستادم و رو به هردوی انها گفتم: اجازه بدهید بروم. ماندن من موجب می شود که شما هم برسر دوراهی قرار بگیرید. چون یا باید جانب مرا بگیرید و یا خانم بزرگ را که به هر دو صورت یکی ازرده می شود. من امدم شما را ببینم که دیدم و بیش از این دیگر صلاح نیست بمانم.
اهنچی گفت: پس اجازه بدهید شما را برسانم.
گفتم: ممنونم. هنوز وسیله دارم و تا رسیدن به ارزوی مادر بزرگ گمان می کنم که مدت زمانی وقت دارم.
اهنچی گفت: من منظور توهین به شما نبود.
گفتم: می دانم اما من ادم زود رنجی هستم و از قوه درک ضعیفی برخوردارم. به هر حال از مهمان نوازیتان متشکرم. وقتی از در خانه خارج شدم نفس بلندی کشیدم و تا از کوچه و خیابان انها خارج نشدم به اشک مجال باریدن ندادم. به جای رفتن به خانه خیابانها را طی کردم و در خلوت تاریکی کوچه باغی ان طور که دلم می خواست گریستم و خود را سبک کردم. می خواستم حرکت کنم که نور چراغ قوه ای به صورتم تابید و پس از ان صدایی امرانه که فرمان داد: پیاده شو!
شییشه اتومبیل را پایین کشیدم و به پسر نوجوانی که فرمان پیاده شدن داده بود گفتم: چرا باید پیاده شوم؟
گفت: برای اینکه من می گم.
عصبی شدم و پرسیدم: توکی باشی؟
گفت: کسی که جلوی زنان هرزه گرد را می گیرد.
اهنت او موجب شد باخشم در اتومبیل را باز کنم و چون مقابلش ایستادم فریاد زدم: حرف دهنت را بفهم!
در انی در حلقه چند جوان همچون خودش احاطه شدم. ترس وجودم را لرزاند و بناچار شروع به فریاد کشیدن کردم. حلقه جوانها را مردی مسن تر از نوجوانها باز کرد و مقابلم ایستاد و پرسید:
ـ چی شده خواهر؟ چرا فریاد می زنی؟
گفتم: از اینها بپرسید که از جان من چه می خواهند.
مرد جوان رو به انها پرسید: موضوع چیست؟
همان نوجوان گفت: من به اتومبیل مظنون شده بودم و به این خانم گفتم که از اتومبیل پیاده شوند که شروع کردند به فحاشی.
فریاد زدم: دروغگو! تو به من نسبت هرزه گردی دادی و....
مرد سخنم را قطع کرد و گفت: ارام باشید. شما تنها در این موقع شب اینجا چه می کنید؟
گفتم: نمی دانستم که ساعت نه شب منع عبور و مرور است وگرنه رعایت می کردم.
مرد بالحنی خشن گفت: خانمی که خانه و خانواده داشته باشد این موقع شب باید در کنار انها باشد نه در کوچه باغ. لطفا در صندوق عقب را باز کنید.
سوئیچ را دراوردم و در صندق را باز کردم .همان نوجوان با چراغ قوه صندوق را گشتو چون چیزی نیافت در صندق را بست و به جستجوی داخل اتومبیل مشغول شد و در اخر با تکان سر به دیگران فهماند که اتومبیل پاک است. مرد رو به من کرد و گفت: می توانید بروید و خدا را شکر کنید که چیزی به همراه نداشید.
گفتم: ناسپاسی است اگر زحمات شما را نادیده بگیرم، اما بهتر استبه این جوانها اموزش بدهید که برای ادمها شخصیت قایل شوند و با نزاکت رفتار کنند. وقتی حرکت کردم این بار اشکم به خاطر شنیدن اهانت هایی بود که بی جواب مانده بود. مادر را بیدار در حال تماشای تلوزیون دیدم. شادمانه پرسید:
ـ خوش گذشت؟
بالحنی عصبی گفتم: به شما هم باید توضیح بدهم؟
لحظه ای سکوت حاکم شد و مادر که با ورودم صدای تلوزیون را بسته بود، ناخشنود گفت:
ـ این چه طرز جواب دادن است؟
پشیمان روی مبل نشستم و این بار با صدای بلند گریستم و گفتم: من دیگر تحمل ندارم. من از بس سرکوفت شنیدم و سکوت کردم خسته شده ام.
مادر پرسید: با پرند حرفت شد؟
گفتم: ای کاش با پرند حرفم شده بود و از او ناسزا شنیده بودم. نه از....
مادر پرسید: نه از چی؟ از کی؟
گفتم: چه فایده؟
مادر پرسید: از اهنچی ها کسی انجا بود؟
گفتم: خانم بزرگ بود و تاچشمش به من افتاد طعنه و گوشه کنایه اش شروع شد.
مادرم نشست و دستم را در دستش گرفت و گفت: برایم تعریف کن که چی شده.
حرفهای خانم بزرگ را وقتی برای مادر بازگو کردم کمی سکوت کرد و بعد گفت: او زن بد طینتی نیست. حرفهایش را به دل نگیر چون هم پیر است و هم چنین زندگی را تجربه کرده. او با یک هوو سالهای سال در یک خانه و زیر یک سقف زندگی کرده. همسر اول اهنچی نازا بود و خانم بزرگ همسر دوم اهنچی هاست. به گمانم خانم بزرگ منظورش این بود که اگر تو طاقت می اوردی و طلاق نمی گرفتی تو هم سوگلی می شدی و زن خارجی از میدان خارج می شد.
گفتم: گمان دارم که شما هم بدتان نمی اید چنین کنم.
مادر اه کشید و گفت: خدا گواه است که منظورم تایید حرف او نبود. فقط می خواستم تو بدانی و کینه به دل نگیری.
بارنجشی مضاعف به بستر رفتم و از خود پرسیدم :( ایا زمان دارد به عقب برمی گردد؟)
سه ماه در استرس کامل گذشت و پس از ان با تماس اقای رضوی وکیل عماد به دفتر خانه احضار شدم و در ان جا بود که فهمیدم که عماد با وکالت دادن به رضوی مرا طلاق داده و با پرداخت پنج میلیون و دادن خانه به جای پرداخت مهریه ام خود را ازاد ساخته. من هرگز با ریتا روبرو نشدم ولی رضوی برایم گفت که این ریتا، همان همسرعماد است که به ایران امده تا کشور گل و بلبل را از نزدیک ببیند و بعد به همراه عماد برگردد و هم رضوی بود که برایم نقل کرد مهمان دیگرعماد نماینده ای بود که برای بستن قرار داد امده و پس از انجام کار به کشورش بازگشته. من گمان نداشتم که ان چه رخ داد حقیقی و بیداری انجام گرفته باشد. شبها وقتی خسته از روحی الام کشیده مژگانم روی هم قرار می گرفت به خود می گفتم، ( همه کابوس است و خواب. صبح وقتی که چشم باز کنم خواهم فهمید که خواب دیده ام.) اما چنین بیداری هرگز به سراغم نیامد بلکه هر روز کابوسی وحشتناک تر در انتظارم بود. روزی که پوراشراق بعد از یک ماه چشم انتظاری تماس گرفت و اعلام کرد که هیئت مدیره نظر داده است که با شراکت من مخالف است و من می بایست هرچه سریعتر به خارج کردن سهم خود اقدام کنم، ضربه هولناک دیگری را پذیرفتم.رد و مردود شدن از مشارکت مبین ان بود که هیئت مدیره پس از رفتن عماد و واگذاری سهامش به فرد دیگری صلاح نمی بیند که مرا درکنار خود داشته باشد. به پوراشراق گفتم که اگر ایراد به خاطر کمبود سهم است حاضرم با فروش خانه ام برتعداد سهام بیفزانم.اما او نپذیرفت و با گفتن شرکت در حال حاضراز پذیرفتن عضو معذور است، عذرم را خواست و بالاجبار سرمایه اندکم از شرکت خارج و به بانک سپرده شد. مابقی حقوقم هم توسط چک به در خانه ام اورده شد و دانستم که کار خود نیز از دست داده ام.
گریه های مادر کاه پنهان و گاه اشکار رنجم را مضاعف می کرد و قدرت فکر کردن را از من می گرقت.
در تمام جریان بیکاری یک ماهه، کوچکترین خبری از حکمت نداشتم و خود را با این اندیشه که در سفر است و هیچ خبر ندارد فریب می دادم.با اغاز فصل سرما دلم چون اسمان گرفته بدون بارش بود. سوزو باد گزنده اما زمین خشک و بی حاصل بود. برای فرار از کنایه های مادر ترجیح دادم مدتی تنها زندگی کنم تا شاید خود را پیداکنم و به اندیشه های ازهم گیسخته ام سرو سامانی بدهم. وقتی وارد خانه شدم هیچ چیز تغییر نکرده بود و عماد کوچکترین شیئی از خانه خارج نکرده بود. هوای گرفته اتاقها را با گشودن پنجره ها به هوای سر تبدیل نمودم و ساعتی بدون حرکت فقط نشستم و نگاه کردم. در همین سکوت سکون بود که به یاد جعبه جواهراتم افتادم و از خود پرسیدم، ( ایا انها هنوز هستند؟) بلند شدم و جستجو کردم . با دیدن جعبه لحظه ای از باز کردن در ان پشیمان شدم و حقیقت ان که ترسیدم در ان باز کنم. پس تکان دادم تا صدا بشنوم و چون شنیدم با ترس کمتری در جعبه را گشودم. جواهراتم باقی بود و هیچکدام گم نشده بود. به یاد حلقه عماد افتادم و در کشوی لباس جستجو کردم. حلقه و قاب عکس هم موجود بود. حلقه را درون جعبه گذاشتم و عکس را از قاب دراورده به سراغ قیچی رفتم و عماد را از خود دور کردم. به قاب زیبای خاتم بخشیده بودم. اما احساس رضایت می کردم. قاب را روی میز گذاشتم و به جستجوی ان چه که به ما مربوط می شد پرداختم. در انباری البوم عکسش را برداشتم و با نیت سوزاندن انها تصمیم گرفتم که هرچه به عماد تعلق دارد به همراه البوم بسوزانم، پس انباری را تخیله کرده و تمام لباسها، كتابها و هر چه متعلق به او بود وسط اتاق ریختم تا از ان جا به حیاط منتقل کنم. بعد از انباری به سراغ کشوها رفتم و انها را هم تخلیه کردم. وقتی کت و شلواری را که عماد در روز عقد کنان برتن کرده بود،روی لباسها می گذاشتم تا برای سوزاندن به حیاط ببرم لحظه ای درنگ کردم و بی اختیار ان را به اغوش فشردم و در حالی که دچار احساس شده بودم گویی که دارم با او صحبت می کنم :( اخه چرا؟ چرا من؟ ایا از من بی پناه تر پیدا نکردی؟ چطور راضی شدی که با احساسم با زندگی ام بازی کنی و این داغ را بر پیشانی ام بنشانی؟) در همان حال بود که به جای سوزاندن لباسها تصمیم گرفتم که انها را به کسی ببخشم تا از سرمای زمستان مصون بماند. بی اختیار دست در جیبهای کت کردم تا کاغذ یا مدرکی را برجای نگذارم. دستم به کاغذی خورد و چون بیرون اوردم دفتر یادداشت کوچکی بود که شماره تلفن ها را یادداشت کرده بود.برایم جالب شد و تمام لباسهایش را وارسی کردم و پس از ان در چمدانی گذاشتم و در ان را بستم و به انباری باز گرداندم با این فکر که شاید او برگردد و لباسهیش را مطالبه کند. گرسنه بودم و گرسنگی ازارم می داد. به اشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم، چند عدد تخم مرغ و چند قوطی کنسرو.یکی از کنسروها را برداشتم و جعبه نااشنایی دیدم. به گمانم این که درون جعبه خالی است در ان ر باز کردم و از دیدن مقداری ارز شوکه شدم و به ارامی انها را دراوردم و شمردم ارزی که عماد پنهان کرده بود برابر با سود پنج درصدی بود که از شرکت عاید شده بود.از خود پرسیدم،( این کارش چه معنی می دهد؟ یا به قولی که داده بود پایبند مانده و ان را به خودم واگذار کرده یا ان که انها را پنهان کرده تا در فرصت مناسبی از انها استفاده کند؟) سعی کردم تمام گفته هایش را به یاد اورم و در اخر به این نتیجه رسیدم که او هستند یا این که برگشته اند. حسی موذی وادارم کرد به هتل زنگ بزنم و سراغ او را بگیرم. تلفن چی خوب او را به یاد داشت و با گفتن هفته پیش هتل رل ترک کردند مرا ناامید کرد. از خود پرسیدم،( ایا ممکن است ریتا را برای گردش به شیراز برده باشد؟)بار دیگر شماره گرفتم و این بار با شیراز و اصفهان تماس گرفتم. که از هردو تماس مایوس شدم و باورکردم که ایران را ترک کرده و به المان بازگشته اند. ارز را داخل جعبه گذاشتم و از سربغض گفتم: ( کاری خواهم کرد که هرگز فراموشم نکنی.) فردای ان روز با فروش جواهرات و تبدیل نمودن ارز به تومان و قرار دادن کل موجودی ام روی هم به پوراشراق زنگ زدم و به او گفتم:
ـ اهنچی تماس گرفته و خواسته است که مقداری سهام به نام خود در شرکت سرمایه گذاری کنم. او نمی داند که شما مرا از دایره خارج کرده اید. او گمان دارد که می تواند چون گذشته شرکت را به سوددهی هرچه بیشتر برساند. او منتظر جواب من است و من هم منتظر می مانم تاشما به ما جواب دهید. اسم اهنچی موجب شد تا پوراشراق لحظه ای تحمل کند و پس از ان بگوید : اجازه بدهید با دیگران مشورت کنم و بعد جواب بدهم
گفتم : لطفا عجله کنید چون خودم تمایل دارم با شرکت دیگری وارد معامله شوم و شخصا ترجیح می دهم که دیگر با شما شریک نباشم. لحن قاطعم بار دیگر پوراشراق را به مکث کردن وا داشت و گفت :
ـ خانم تهامی من خودم ثوای نظر دیگران هنوز هم معتقدم که شما فردی لایق و با درایت هستید و از این که مجبور شدم به خاسته دیگران تن در دهم پشیمانم و از شما عذرخواهی می کنم اما امیدوارم که وضع مرا نیز در نظر داشته باشید و مرا در جبهه مخالف خود ندانید.
می دانستم که دارد دروغ می گوید و اعضاء هیئت مدیره فقط روی پیشنهاد و نظر او رای صادر می کنند اما بالحن ارامتری گفتم:
ـ می دانم اقای پوراشراق شما همیشه به من لطف داشته اید و من در مورد شما همیشه نزد اهنچی با دیدی مثبت اظهار عقیده کرده ام .
پوراشراق تشکر کرد و با گفتن ( تا پیش از ظهر سعی می کنم نظر دیگران را به شما اطلاع بدهم ) تماس را قطع کرد.
می دانستم که نام اهنچی و این که او بار دیگر حاضر شده به جمع سهامدارن بپیوندد اگر چه با سرمایه ای کمتر،امیدوارکننده و دیگ حرص و طمعشان را به جوش خواهد اورد و با این شراکت موافقت خواهند کرد.
حدسم درست بود و پوراشراق با شادمانی پذیرفتن مرا به عنوان نماینده تام الاختیار اهنچی به عنوان سهامدار تبریک گفت و قرار ملاقات ما در روز دیگر گذاشته شد. برایم مهم نبود که دیگر در ان جا کار نکنم اما غرور شکسته شده ام با پذیرفته شدن در شرکت تا حد قابل قبولی ترمیم می شد. فردای ان روز ساعتی از وقت اداری عازم شرکت شدم و این بار دیگر چهره ساده و معمولی یک کارمند را نداشتم. بلکه غرور و نخوت یک زن سرمایه دار ر به خود گرفتم و زمانی که با میرزا در کریدور روبرو شدم می خواست همچون گذشته ایستاده و حالش را جویا شوم اما به جای ان خونسرد و کمی با غرور گفت:
ـ لطفا به اقای پوراشراق بگویید خانم تهامی امده.
میرزا از لحن کلامم لحظه ای جاخورد و ناباور مرا نگریست. برای ان که به او مهلت سوال ندهم، پرسیدم:
ـ متوجه شدید چه گفتم؟ لطفا به پوراشراق بگویید...
میرزا به خود امد و با گفتن: بله... بله متوجه شدم.
با گامهای سریع خود را به اتاق پوراشراق رساند و دقیقه ای بعد اول پوراشراق خارج شد و به استقبالم امد و پس از ان میرزا که در میان در ایستاده بود هاج و واج ما را نگاه می کرد.ژستم پوراشراق را هم فریب داد و با تعظیم غرایی مرا به اتاقش دعوت کرد و دستور شیرکاکائو داد.
صحبتهای چاپلوسی را می شنیدم و بدون ان که تحت تاثیر قرار بگیرم در انتهای صحبت او گفنم:
ـ اهنچی درخواست نمود که نمایندگی خرید از المان را کمافی سابق خودش انجام دهد و من به عنوان دستیاراو هرگاه که لازم شد عازم گردم.
پوراشراق گفت: موافقم و می دانم که دیگران هم مخالفت نخواهند کرد. اما ممکن است بفرمایید چرا اقای اهنچی اول کلیه سهامش را واگذار کردند و بعد مجددا خواستار برگشت شدند؟
گفت: او سرمایه را برای خرید کارخانه دارویی لازم داشت و این مقدار سرمایه مازاد ان سرمایه است. اهنچی اطمینان دارد که با همین سرمایه هم نمی تواند به قدر کافی سوداوری داشته باشد البته برای همه.
پوراشراق گفت: نمی توانم حاشا کنم که در همین اندک مدت هم به قدر چند سال به شرکت استفاده رسانده اند و همه با همین دید کارایی بود که به ایشان فرصت دوباره دادند. به هرحال حضور شما در جمع ما یک بار دیگر باعث سربلندی و افتخار همگی ماست. لطفا بفرمایید چه خدمت دیگری از من ساخته است که انجام دهم.
گفتم: دوست دارم که اتاق مخصوص خودم داشته باشم و امکاناتی که بتوانم به راحتی با اهنچی در تماس باشم البته در خصوص کارهای شرکت!
گفت: منظورتان را می فهمم. بسیار خوب. همین حالا به میرزا می گویم که اتاق شماره بیست و سه را برای شما مرتب کند. اتاق افتابگیر خوبی است و به تازگی انجا را مبله کرده ایم.
پرسیدم: اقایی که سهم اهنچی را خریداری کرد نامش چه بود؟ ...اهنچی گفت، من فراموش کردم.
پوراشراق گفت: اقای متین نژاد.
گفتم: بله. اقای متین نژاد! اگر ایرادی ندارد می خواهم با ایشان هم ملاقاتی داشته باشم.
پوراشراق بلند شد و گفت: چه ایرادی دارد لطفا با من بفرمایید.
وقتی هردو از اتاق بیرون امدیم چشمم به اتاق الهی افتاد و پرسیدم: اقای الهی چطورند؟ سفر هستند؟
پوراشراق گفت: سفر هستند اما نه در خارج بلکه بعد از حادثه ای که برای مادرشان رخ داد رفته اند گرگان و هنوز برنگشته اند.
پرسیدم: حادثه؟
از سرتاسف سرتکان داد: بله حادثه!
پرسیدم: چه اتفاقی رخ داده؟
پوراشراق بار دیگر سرتکان داد و گفت: گویا خانم الهی پس از یک بیماری اختلال حواس پیدا می کند و چند سال تحت نظر دکتر بوده است. چند ماه پیش به طور ناگهانی حالش بهبود پیدا می کند و همه چیز و همه کس را به خاطر می اورد و از اسایشگاه مرخص می شود . چند روز حالش خوب بوده اما گویا یک شب که هوا بارانی بود باد شدیدی می ورزید او حالش منقلب می شود و برای این که خود را ارام کند هرجه قرص خواب اور داشته یک جا می بلعد و دیگر بیدار نمی شود. الهی رفته بود اراک و در نیمه راه بود که مجبور شدیم برش گردانیم و به او خبر فوت را بدهیم. شما روزنامه نمی خوانید؟
گفتم: چرا متاسفانه در این چند روز اخیر فرصت مطالعه نداشته ام. پوراشراق در مقابل اتاق اقای انتظاری ایستاد و بعد ان را باز کرد و گفت: بفرمایید.
گمان داشتم که با اقای انتظاری روبرو خواهم شد اما از دیدن مردی مسن با موی سپید تعجب کردم. پوراشراق مرا به متین نژاد معرفی کرد و پیرمرد مرا با خشرویی پذیرفت و همکاری مجددم را تبریک گفت.
پوراشراق با گفتن ( خانم تهامی گویا کار خصوصی با شما دارند) ، عذرخواست و ما را تنها گذاشت. متین نژاد باگفتن در خدمتم سکوت کرد تا من لب باز کنم و از کار خصوصی ام حرف بزنم.
گفتم: پیش از هر چیزی می خواستم بپرسم که ایا شما می دانید من همسر اهنچی بودم و ...
پیرمرد گفت: من همه چیز را می دانم و احتیاجی نیست برای بازگویی خودتان را به زحمت بیندازید. من سالها با مرحوم اهنچی پدر اقا عماد همکاری تنگاتنگی داشتم و می شود گفت سرمایه هایمان مال هم بود. وقتی او فوت کرد من هم دیگر میل و رغبتی به کار در خود ندیدم و سرمایه ام را در بانک خواباندم و با سود ان امرارمعاش می کردم. تا این که عماد به سراغم امد و مرا تشویق کرد تا سرمایه او را که سهام این شرکت بود، قبول کنم. اول مخالفت کردم اما خودتان می دانید که عماد چه زبان گرمی دارد و ان قدر گفت تا بالاخره راضی ام کرد.
گفتم: بدبختانه من هم گول همین زبانش را خوردم و به خواسته اش تن در دادم. اما خدا گواه است که نمی دانستم هنوزاز همسرش جدا نشده و به چه منظور مرا انتخاب کرده است.
متین نژاد سر فرود اورد و گفت:
ـ این را هم می دانم و حرفتان را باور دارم و برای این که خیالتان را راحت کنم این را هم می دانم که حضور اهنچی که شما برای بازگشت به شرکت عنوان فرمودید حضوری صوریست و واقعیت ندارد.
پرسیدم: پس چرا مخالفت نکردید؟
گفت: برای این که اهنچی به کارایی شما بسیار اطمینان داشت و در صحبتهایش بسیار از شما تعریف و تمجید می کرد. او از این که شما توانسته بودید نظر نماینده ایتاایا را تغییر بدهید و سودی بیشتر برای شرکت منظور کنید را با اب و تاب برایم تعریف کرده بود و من قلبا مایل بودم که شما مشارکت داشته باشم.
گفتم: اما خودم از این که مجبور شدم از نام اهنچی و نفوذ او استفاده کنم ناراحتم و دچار عذاب وجدان شده ام .
متین نژاد خندید و گفت: ناراحت نباشید چه زیاد هم بیراه نرفته اید و من هنوز با او در تماس هستم و دوست دارم که از پیشرفت شما برایش حرف بزنم.
گفتم: اطمینان شما موجب دلگرمی ام می شود و از اعتمادتان ممنونم.
گفت: بعد از کاری که عماد با شما کرد اگر کسی دیگر جز شما بود نمی توانست به این سرعت برخورد مسلط شده و روی پا بایستد. اما شما نشان دادید که زن مقاوم و خودداری هستید که به راحتی برمشکلات فائق می ایید.
گفتم: متشکرم.
ا ز روی مبل که بلند شدم متین نژاد هم بلند شد و با گفتن من در کنارتان هستم و هر کمکی که لازم بود کوتاهی نخواهم کرد مرا با خیال اسوده راهی کرد.
در کریدور بار دیگر به میرزا برخورد کردم و این بار بالحنی رسمی به اتاقم اشاره کرد و گفت:
ـ خانم تهامی اتاقتان اماده است بفرمایید ببینید و اگر کمی و کسری داشتید بفرمایید تا اماده کنم.
گفتم: ممنونم.
و بدون کلامی دیگر به سوی اتاق حرکت کردم و چون در را گشودم پیش از ان که از دیدن اتاق خوشحال شوم از این که مکانی ارام یافته ام و می توانم تنفس کنم خوشحال شدم.وقتی پشت میز مجلل نشستم از خود پرسیدم،( خب اقدام بعد چه خواهد بود؟) وقت غذا رسیده بود و میرزا با تقه ای که به در زد وارد شد اعلام کرد که پوراشرق در سالن غذاخوری مخصوص روسا منتظرم است. بلند شدم و این بار فراموش کردم که رل بازی کنم و به میرزا گفتم: از صبح خیلی بهت زحمت دادم باید مرا ببخشی. در انی گویی جریان برقی را از وجودش گذرانده باشد تکان خورد و بار دیگر ناباور نگاهم کرد و پرسید:
ـ خانم تهامی این شمایید که دارید از من عذرخواهی می کنید؟
این بار من بودم که تکان خوردم و به خود گفتم،( نمی توانی هنرپیشه خوبی باشی پس خودت باش.)
به روی میرزا لبخند زدم و گفتم: بله خودم هستم. هرگاه ما تنها باشیم من همان کارمند قدیمی هستم اما در حضور دیگران...
سرفرود اورد و با زدن لبخند گفت:
ـ می فهمم خانم جان ، می فهمم. باور کنید از صبح تا حالا دارم با خودم می جنگم و هی از خودم می پرسم این خانم تهامی همان خانم تهامی است که مثل دختر و پدر با من مهربان بود یا این که پول و ثروت باعث شده که مهربانی اش را از بین ببرد؟
خندیدم و گفتم: باورکن من همان تهامی گذشته هستم و تغییر نکرده ام اما می بینی که در مقابل دیگران مجبورم که خودم ر بگیرم و ....
میرزا سرفرود اوردو گفت: خانم جان مرا ببخشید چون به خانم سیرتی گفتم که دیگر ان خانم تهامی قدیم وجود ندارد و خانم تهامی جدید اصلا دوستی و اشنایی سرش نمی شود.
گفتم: ایرادی ندارد میرزا. ما همه از این اشتباهات می کنیم. زودتر بروم تا پوراشراق را عصبانی نکرده ام.
میرزا در را برایم گشود و گفت: ناهار نوش جانتان .وقتی برگشتید یک چای تازه دم خودم میارم اتاقتان.
با یک لبخند از سر رضایت پیوند گسسته محبت بار دیگر میان من و میرزا به هم گره خورد و من روانه سالن غذاخوری شدم. ان جا،دور میز یک بار دیگر با اعضاء هیئت مدیره بر سریک میز نشستم و علیزاده برای نشستنم صتدلی را عقب کشیده بود. صندلی الهی خالی بود و از این جهت خود را تنها می دیدم، اما باورکرده بودم که بدون حضور او هم می توانم خود را اداره کنم و نقش افرین باشم.طرح تعطیل نمودن شرکت در روز پنج شنبه را من به اعضاء پیشنهاد کردم و یک ساعت اضافه کردن در طول هفته را به جای ان یک روز. اعضاء.شنیدند و با یک حساب سرانگشتی سود و زیان را سنجیدند و بعد با گفتن فکرخوبی است بر ان صحه گذاشتند.
پوراشراق گفت: می دانم ایده شما همه کارمندان را خوشحال می کند.
به متین نژاد نگاه کردم و گفتم: ما باید از اقای متین نژاد تشکر کنیم که در اصل این نظر و پیشنهاد ایشان بود. همه نگاها به سوی او برگشت و متین نژاد را غافلگیر کرد و او گفت:متشکرم خانم تهامی اما...
انتظاری نگذاشت سخنش را تمام کند و گفت: به هرحال نظر و پیشنهاد تازه ای است که امیدوارم به نفع همه باشد.
از غذاخوری که خارج می شدیم متین نژاد ارام پرسید:
ـ چرا این کار کردید؟
گفتم:
ـ به خاطر قدردانی از اعتمادی که به من کردید.
(پایان ص 316)
shirin71
10-18-2011, 03:47 PM
فصل سیزدهم
ساعت تعطیل شرکت نزدیک بود که از میرزا صفدر خواستم به خانم سیرتی و خانم هنردوست بگوید که قبل از رفتن مایلم انها را در دفترم ببینم.وقتی ان دو وارد شدند حس کردم که هردو محتاط کار شده و نمی دانند با من چگونه برخورد کنند. خوی شیطنتم گل کرد و بالحنی خشک و رسرد گفتم: بفرمایید بنشینید.
ان دو به هم نگاه کردند و در کنار هم نشستند من برای ان که خنده خود را مهار کنم پشت کردم و در حالی که از شیشه به خیابان نگاه می کردم با همان لحن رسمی گفتم: شما را خواستم تا چند تذکر به شما داده باشم. یک این که هر دوی شما باید فراموش کنید که روزی با هم دوست بوده ایم. دوم این که دوست ندارم وقت اداری مصرف کارهای شخصی شود. منظورم بیشتر خانم سیرتی شما هستید.سوم این که دیگر حق ندارید به منزل من تلفن کرده و جویای حالم شوید. همه چیز گذشته تغییر کرده و از فردا شرایطی دیگر جایگزین می شود. هر یک از ما اگر بر حسب تصادف هم در کریدور و از الفاظ عامیانه اجتناب خواهیم کرد. بعد از ادای این جمله روی پا چرخیدم و مستقیم نگاهشان کردم و پرسیدم: متوجه عرایضم شدید؟
شبنم سر به زیر انداخته بود و باگفتن هرچه شما بفرمایید گفته هایم را قبول کردند و سیرتی با گفتن خیلی مشکل است اما سعی می کنم به صورتم چشم دوخت.
گفتم: بله بهتر است سعی تان را بکنید و در غیر این صورت مجبورمی شوم عذرتان را بخواهم و بفرستمتان بروید رختشویی کنید.صورت سیرتی چون دانه های انار سرخ شد و خواست لب باز کند که گفتم:
ـ سه طشت رخت برای سه کارمند مفلس و بیکار.خانم هنردوست شما هم تاید و صابون فراموشتان نشود.
نگاه حیرت زده انها تماشایی بود. با همان لحن گفتم: اگر ناراضی هستید تقسیم کار می کنم.شما خانم سیرتی رخت را بشویید، من ان را اب می کشم و چون خانم هنردوست در شرایط جسمی مناسبی نیست رخت های شسته شده را روی بند پهن می کنند.ایا از این تقسیم راضی هستید؟ هردو سکوت کرده بودند و فرق میان صحبت جدی و شوخی را نمی داند. روبرویشان نشستم و گفتم:
ـ ای خرها چرا ناراضی هستید؟ برای خودم هم رختشویی را در نظر گرفتم!
شبنم ذوق زده نگاهم کرد و قطره اشکی که در چشمش حلقه بسته بود مجال ریزش داد و ناباوری پرسید:
ـ تارا داری سربه سرمان می گذاری؟
بلند شدم و در میانشان نشستم و گفتم: به حالتان افسوس می خورم که هنوز مرا نشناخته اید!
هردو دست به گردنم انداخته و صورتم را غرق بوسه کردند.
سیرتی گفت: من تارای بدون اهنچی را بیشتر دوست دارم.
گفتم: خودم هم به این نتیجه رسیدم که شانه هایم تحمل سنگینی اهن را ندارد پس زمین گذاشتم و خود را خلاص کردم.
شبنم دستم را در میان دستش گرفت و گفت: بمیرم برایت که چه بار سنگینی را تحمل کردی!
این بارنیز قطرات اشک بی محابا از دیده اش فرو ریختند و من و سیرتی را نیز متاثر کردند.
بالحنی غمگین گفتم: سرتوشت من هم اینطور بود!
سیرتی گفت: اما من معتقدم که خدا خیلی دوستت داشت که زود نقاب از چهره اهنچی برداشت و رسوایش کرد. علیزاده می گفت که اهنچی دار و ندارش را برداشته و رفته است؟
گفتم : مشخص نیست که رفته باشد اما برنامه من تمام شد!
شبنم گفت:شکر گزار باش و اهنچی را فراموش کن. تو که چیزی از دست ندادی که افسوس بخوری.تازه باید خوشحال هم باشی که پیش از ازدواج قضیه را فهمیدی.اگر بخواهی افسوس بخوری و غصه به خودت راه بدهی دیوانه ای! به طراف نگاه کن همه چیز مثل سابق است و هیچ چیز تعییر نکرده پس به میزت بچسب و به کارت ادامه بده!
گفتم : به همین خاطر هم اینجام و دلم می خواهد کمکم کنید تا بتوانم ادامه بدهم.
سیرتی بلند شد تعظیم کرد و گفت : من در خدمت بانوی عزیزم هستم امر بفرمایید تا اجرا کنم.
شبنم هم دستم را برگونه اش گذاشت و گفت: می دانی که به خاطر تو هرکاری حاضرم انجام بدهم.
نگاه به ساعتم کردم و گفتم: وقت رفتن است. اما بچه ها باید به من قول بدهید که دوستی ما در ساعات اداری..
سیرتی گفت: قبول داریم. در شرکت شما رئیس و ما کارمند خواهیم بود.
وقتی از شرکت خارج شدیم پیرجهان به انتظار شبنم ایستاده بود. او خیلی رسمی با من روبرو شد و شبنم با زدن چشمکی که پیرجهان ندید، هم چون همسرش رسمی از من خداحافظی کرد و رفت.
به سیرتی گفتم : اگر منتظر علیزاده نیستی می توانم تو را به خانه برسانم.
خوشحال شد و گفت : همراه تو می ایم.
در اتومبیل از سیرتی پرسیدم: چه اتفاقی برای الهی رخ داده؟ گویا مادرش انتحار کرده؟
خونسرد گفت: دلم برای زن بیچاره می سوزد.چه کسی می تواند در کنار الهی دوام بیاره؟مردی تودارتر و مرموزتر از او خدا خلق نکرده. تا پیش از این واقعه هیچ کس نمی دانست که او مادری بیمار دارد.
گفتم : می بایست زندگی سختی را گذرانده باشد. پوراشراق می گفت که مادرش تعادل روانی درستی نداشته؟
سیرتی گفت : الهی فقیر و بی چیز نیست. می توانست مادرش را برای معالجه به خارج ببرد و خوبش کند ان که او را در اسایشگاه بستری کند و هرازگاهی برود عیادش و بعد برگردد.
پرسیدم : مراسم ختم کجا برگزار شد؟
سیرتی گفت : شمال! از بچه های شرکت چند نفری هم رفتن شمال و در ختم شرکت کردن.علیزاده هم رفته بود و می گفت خیلی حسابی برگزار کرد و خساست به خرج نداد. اما چه فایده ؟ این خرجها را باید صرف معالجه او می کرد نه عزاداریش.
گفتم : شاید معالجه نمی شد،نمی شود پیش داوری کرد.
نفس راحتی کشید و با گفتن شاید حق با تو باشد سکوت کرد و به خیابان چشم دوخت. برای ان که حال و هوای گفتگو را تغییر بدهم گفتم :
ـ حالا از خودت بگو. کی می خواهی سر سفره عقد بنشینیپ
سر تکان داد و گفت :
ـ هر وقت خانواده او قبول کنند که عروسشان بیرون از خانه کار کند.
پرسیدم : با کار کردن تو مخالفند؟
گفت : چه جور هم مخالفند. دو عروس دیگرشان خانه دارند و من هم باید از انها پیروی کنم.
پرسیدم : نظر خود علیزاده چیست ؟
گفت : به من علاقمند است اما نمی تواند با نظر خانواده اش مخالفت کند. من هم حرف اخرم این است که یا ادامه کار یا هیچی. خودت را ببین تارا ،اگر این کار را نداشتی می خواستی چه بکنی؟ ایا تو ادمی هستی که دست روی دست بگذاری تا برادرت برایت پول بفرستد و خرج زندگی ات را بدهد؟
گفتم : در مدتی که بی کار بودم و جیره خوار مادر،به حقیقت غذا به اسانی از گلویم پایین نمی رفت و فکر می کردم که حق او را مصرف می کنم. در صورتی که مادر حتی به تارخ هم وابسته نیست و به قدر کافی درامد دارد با این حال من از خانه داری بیشتر از هر شغلی خوشم می اید و .....
سیرتی گفت : دروغ نگو همان وقت هم که ثروت داشتی و همه چیز در اختیار داشتی خانه داری نکردی و شغلت را چسپیدی.
گفتم : شاید پیشاپیش می دانستم که چه سرنوشتی در انتظارمه.نزدیک خانه اش رسیده بودیم که گفت :
ـ راستی فردا الهی می اید و بچه ها تصمیم گرفته اند که علاوه بر پارچه نویسی همه جمع شوند و به او تسلیت بگویند.
پرسیدم : کجا ؟
گفت : سالن کنفرانس و اقای انتظاری از طرف همه ما سخنرانی خواهد کرد . تو هم می ایی؟
گفتم : بله حتما! یادم باشد که به صفدر بگویم خبرم کند.
گفت : خودم بهت زنگ می زنم! راستی تارا،حرفهایم را در مورد الهی جدی نگیر او ادم خوب و با شخصیتی است!
پرسیدم : چرا این حرفا را به من می زنی؟
خندید و ضمن پیاده شدن گفت : اخه دوست ندارم طشتی هم برای الهی در نظر بگیری!از زحمتی که کشیدی ممنونم!
به طرف خانه مادر به راه افتادم تا او را خشنود کنم و به او بگویم که دخترش دیگر غصه دار و بدبخت نیست.
مادر چنان گرم در اغوشم کشید و صورتم را غرق بوسه کرد که برایم تعجب انگیز بود.
پرسیدم : طوری مرا بوسیدید که گویی از سفر دور امده ام .
مادر گفت: پیش از ان که تو برسی داشتم با تارخ تلفنی صحبت می کردم. نگران شده.
پرسیدم : به او چه گفتید؟
گفت : راستش اول قصد داشتم حقیقت را بگویم اما از ترس این که نکند برادرت دیوانگی کند و بلایی سر عماد بیاورد حقیقت را نگفتم .
پرسیدم : خب پس به او چه گفتید؟
گفت : به تارخ گفتم که خواهرت حاضر نشد با عماد راهی خارج شود و مرا تنها بگذارد و ناچارا تقاضای طلاق داد و از هم جدا شدند.
پرسیدم : تارخ باور کرد؟
مادر سر تکان داد و گفت : نه باور نکرد به همین خاطر هم گفت که تا با خود تو حرف نزند خیالش راحت نمی شود . تارا من می ترسم زندگی برادرت به خاطر تو و اهنچی از هم پاشیده شود و او دستش به خون عماد الوده شود تو که می دانی تارخ چقدر دوستت دارد و ...
گفتم : مادر نگران نباشید . من به تارخ نخواهم گفت که مادرمان دخترش را به برق زر و سیم اهنچی فروخت.من داغ بیوگی روی پیشانی ام خورد کافیست،نمی گذارم داغ جانی روی پیشانی برادرم بنشیند.
مادر اشک چشمش را پاک کرد و گفت : اگر او حرف تو را باور نکند می دانی چه می شود؟ حتمی می رود اهنچی را پیدا می کند و تا می خورد او را کتک می زند.
گفتم : الملن ، ایران نیست و تارخ خودش خوب می داند که بخاطر گزیلا و فرزندش نباید حماقت کند. حرفهایم را برای تسلای دل مادر گفتم اما به انچه که گفتم زیاد امید نداشتم چه ناامنی ان جا را به چشم دیده بودم که زنان و دختران مجبور به حمل اسلحه گرم و سرد بودند تا از گزند اوباش ایمن باشند.
مادر برایم عصرانه اورد و روبرویم نشست و پرسید: تو گفتی بچه،ایا همین جوری گفتی یا این که....
گفتم : حقیقت دارد و گزیلا باردار است. تارخ به شما چیزی نگفت؟
مادر سر تکان داد و با گفتن این که شاید خجالت کشید پدر شدنش را خبر دهد،پرسید: تو از کجا فهمیدی؟
برایش گفتم که این خبر را از اهنچی شنیدم و خود تارخ به من چیزی نگفته است.
مادر گفت : عصرانه ات را که خوردی تماس بگیر تا هم از نگرانی نجاتش بدهی و هم اگر به راستی فرزندی در راه دارند به انها تبریک بگویم.
در انی از مادر رنجیدم که برای تارخ بیشتر نگران بود تا من که می بایست قصه ای دروغ به هم ببافم و تحویل تارخ بدهم. وقتی کنار تلفن نشستم بغض در گلویم بود که مجبور شدم فرو دهم.وقتی تماس برقرار شد خوشبختانه خود تارخ گوشی را برداشته بود. سلام کردم و گفتم : سلام برادر بی وفا!
از شنیدن صدایم به وجد امد و با خوشحالی گفت :
ـ سلام تارا جان حالت چطور است؟ چه خوب کردی تماس گرفتی،کجایی؟
گفتم : حونه پیش مامان
پرسید : و پیش از ان؟
گفتم : شرکت سر کار
پرسید : مامان چی می گه ؟
گفتم : کمی سیرداغ و پیازداغ به اش اضافه کرده و تحویلت داده.
پرسید: یعنی چی؟
گفتم : یعنی این که من و اهنچی از هم جدا شدیم .ان هم دوستانه و بدون هیچ درگیری .
پرسید: اخه علت چی بود؟
گفتم : نقض تعهد. او به صورت کتبی تعهد داده بود که در ایران ماندگار می شود و اگر روزی بخواهد برگردد بدون هیچ اعتراضی می بایست مرا طلاق دهد که داد. لحن خونسردم تارخ را عصبی کرد و پرسید:
ـ یعنی چی طلاق داد که داد ؟ پس ابرو و حیثیت تو در این وسط چه می شود؟
گفتم : هیچ،چون من چیزی از دست ندادم که نگران کننده باشد.
تارخ کمی مکث کرد و پرسید: حالا کجاست؟
گفتم : نمی دانم شاید امده باشد المان .شاید هم هنوز در ایران باشد .بقدری احساس ارامش می کنم که دلم نمی خواهد زیاد در موردش فکر کنم.او مرد بسیار خوبی است اما من....
بغضی که در گلویم نشسته بود فرو نمی رفت و اشکم را دراورده بود.سکوتم تارخ را نگران کرد و پرسید:
ـ جان تارخ حقیقت را بگو.
گفتم : حقیقت همان بود که شنیدی .می دانی که من هیچ وقت به تو دروغ نمی گویم .عماد با سخاوت هر چه تمامتر خانه و زندگیش را به نامم کرد و تمامی مهریه ام را به اضافه دو سهم شرکت و مبالغ زیادی ارز به من بخشید و از این که مجبور بود از من جدا شود ناراحت و غمگین بود.اما او تجارت را بر من ترجیح داد و نتوانست چشم روی سود کلان ببندد.
تارخ گفت : تو چرا کوتاه نیامدی ؟ اگر نگران مادر بودی مسلما او وقتی می دید من و تو با هم هستیم او هم می امد و با ما زندگی می کرد.
گفتم : موضوع مادر نبود من خودم را نتوانستم قانع کنم که انجا زندگی کنم. سردردهایم را که دیدی و شاهد بودی.
گفت : حق با توست.اما شاید دیگر دچار نمی شدی.
خندیدم و گفتم : چرا،خوب می دانم که دچار می شدم و مجبور می شدم که برگردم.ان وقت زندگی ام به جهنم تبدیل می شد؛او در المان و من در اینجا پس بهتر دیدم که تا جلوتر نرفته ایم از هم جدا شویم.من اینجا در شرکت از موقعیت خوبی برخوردارم و به لطف اهنچی دیگر کارمند ساده نیستم و دارم تجارت می کنم.عماد هم قول داده که کمکم کند.
تارخ گفت : باورکنم که به همین سادگی بوده است؟
گفتم : اگر باور نداری می توانی از خود او سوال کنی و یا از الهی وقتی که به المان امد. راستی تارخ از عماد شنیدم که تو و گزیلا در اینده ای نزدیک پدر و مادر می شوید. درست است یا این که عماد خواسته سربه سرم بگذارد؟
گفت : درست گفته و حالا یقین کردم که شما با تفاهم از هم جدا شدید و کینه و نفرت وجود ندارد.
گفتم : به گزیلا تبریک بگو و من خداحافظی می کنم تا مادر خودش به تو تبریک بگوید.
تارخ با گفتن مواظب خودت باش مکالمه اش را با من به پایان رساند و با مادر شروع به صحبت کرد.
صبح وقتی وارد شرکت شدم از دیدن پرده سیاهی که در یک طرف اویخته شده بود چنین خواندم:
( اقایی الهی همکار ارجمند، مصیبت وارده را از صمیم قلب به شما تسلیت گفته و بقای عمر شما و بازماندگان را از خداوند مسئلت داریم.) از طرف کلیه روسا، کارمندان و کارگران شرکت.
میرزا صفدر به استقبالم امد و پس از گفتن صبح بخیر پرسید : شما در ختم شرکت می کنید؟
پرسیدم : ختم ؟ مگر قرار است ختم برگزار شود ؟
صفدر گفت : همه تصمیم گرفته اند به اقای الهی تسلیت بگویند. امروز ساعت یازده.
گفتم : بله می دانم . ایا امده اند؟
پرسید : کی؟
گفتم : خود اقای الهی ؟
گفت : هنوز نه اما می ایند! راستی خانم تهامی اقای جهانبخش با شما کار داشتند.
گفتم : بسیار خوب می روم به اتاقشان.
پشت در اتاق جهانبخش ایستادم و با زدن تقه ای به در وارد شدم. او با دیدنم از پشت میز بلند شد و ضمن گفتن صبح بخیر دعوتم کرد بنشینم.وقتی نشستم گفت : می خواستم با شما مشورتی کرده باشم.
پرسیدم : در چه خصوص؟
گفت : در مورد این که گردهم ایی امروز را فقط به گفتن تسلیت برگزار کنیم یا این که مجلس ختمی داشته باشیم.
گفتم : به عقیده من هر دو .البته اگر بتواند تا ساعت یازده قاری و مداحی پیدا کنید.
جهانبخش گفت : می شود در میان کارمندان جستجو کرد و کسی را یافت که بتواند قران تلاوت کند.
گفتم : بعد از تلاوت شما ویا اقای انتظاری و یا یکی دیگر صحبت کند و تسلیت از طرف همه بگوید.
گفت : باید صفدر را بفرستم تحقیق بد نیست از علیزاده سوال کنید.به گمانم او بتواند.
جهانبخش بلند شد و همراه من از اتاق بیرون امد و به اقا صفدر که سینی چای دستش بود اشاره کرد و گفت:
ـ برو به علیزاده بگو بیاید کارش دارم.
از جهانبخش که دور می شدم گفتم : قهوه و شیرینی فراموش نشود.
با نزدیک شدن به ساعت یازده در کریدور جنب و جوشی پدید امد و صدای همهمه پیچجید. دانستم که وقت رفتن به اتاق کنفرانس است.گذاشتم تا از هیاهو کاسته شد و در جواب تلفن شبنم گفتم که منتظرم بمانید و از اتاق خارج شدم. خوشبختانه در اسانسور با اقای علیزاده و انتظاری روبرو شدم و در جواب سوالم که پرسیدم اقای الهی امده ؟ اقای انتظاری گفت :
ـ بله نیم ساعتی می شود که رسیده و قرار است اقای پوراشراق او را به سالن بیاورید.
وارد سالن که شدیم جز چند صندلی در ردیف جلو تمام صندلی ها اشغال شده بود و علیزاده جای من و انتظاری را نشان داد و خود پشت تریبون رفت و ایستاد.در همان زمان هم پوراشراق و الهی وارد شدند که از صدای برهم خوردن صندلیها روی برگرداندم و ان دو را دیدم. الهی لباسی قهوه ای به تن داشت و محاسن خود را نتراشیده بود. انها از هر ردیف که عبور می کردند صدای تسلیت گفتن می امد. قلبم با ضربان تندی شروع به طپش کرد و از یاداوری این که ممکن است او بر روی صندلی کنار دستم بنشیند لحظه ای از ترس چشم برهم گذاشتم.اقای انتظاری صندل سمت راستم را اشغال کرده بود. وقتی دست دراز نمود و تسلیت گفت به ناچار مجبور شدم به سمت چپ خود نگاه کنم و چشم در دیده اش بدوزم و با صدایی لرزان بگویم:
ـ تسلیت می گویم.
زیر لب تشکر کرد و نشست.
علیزاده شروع به قرائت کرد و سالن ساکت شد.او پس از قرائت، همه را دعوت به خواندن فاتحه کرد و از تریبون پایین امد. بعد از او متین نژاد پشت تریبون رفت و با سخنانی در مورد عشق مادر به فرزند و پوچی و بی وفایی دنیا مثال اورد و سخن را به کارکنان شرکت کشاند و از طرف همه تسلیت گفت.
به هنگام پذیرایی بی اختیار نگاهم به سویش کشیده شد و به یاد روزی افتادم که الهی اصرارداشت مارینا را با خود به گرگان ببریم و من مخالفت کردم. از خود پرسیدم، ( ایا او می خواست با نشان دادن مادرش مهر سکوت لبش را بشکند و پرده از زندگی اش بردارد یا این که قصد داشت از مادر عیادت کرده و خیال اسوده برگردد؟) به هنگام ترک سالن شرکت کنندگان یک بار دیگر در غم الهی خود را شریک دانستند و هر کس به سرکار خود بازگشت. من وقتی در مقابلش قرار گرفتم، به سختی توانستم بگویم در غم شما شریکم و از او دور شوم. در سالن غذا خوری الهی را ندیدم و اقای پوراشراق گفت که بعد از ختم به خانه رفت چون حالش مساعد نبود و به دنبال کلام خود افزود : ببینید چطور سرنوشت انسانی در انی تغییر می کند و از یک انسان عاقل و فهمیده، دیوانه ومجنون می سازد.
به نگاهم لبخند زد و پیش از ان که لب باز کنم پرسید: شما ماجرا را نمی دانید، می دانید؟
سرتکان دادم به نشانه نه و او ادامه داد: من هم از دکتر مرادی شنیدم. گویا پدر الهی نگهبان اداره شکاربانی بوده و در یک شب بارانی وقتی پدر و پسر عازم خانه بودن در وسط جاده چشمشان به گوزن زخمی می افتد و بعد از ماینه حیوان که در حال مرگ بوده پدر اقای الهی سر گوزن را جدا می کند تا گشت حیوان حرام نشود. انها با شکار به طرف خانه به راه می افتند و چون لاشه گوزن سنگین بوده اقای الهی بزرگ تنه حیوان را بر دوش می کسد و سر گوزن را به پسر می دهد که باخود بیاورد. انها وارد حیاط باغ که می شود مادر از پشت پنجره به تماشا ایستاده بوده و درر همان زمان اسمان رعد و برق می زند و مادر با دو موجود مهیب روبرو می شود جیغ می کشد و از وحشت بیهوش می شود.از همان اتفاق مادر الهی مشاعر خود را از دست می دهد و رفتارش غیر عادی می شود.چند سال این بیماری ادامه داشته و با فوت پدر اقای الهی گویی ضربه ای دیگر بر ان زن نگونبخت وارد می شود که مجبور می شوند او را در تیمارستان بستری کنند. دکتر مرادی می گفت چند ماه پیش بود که الهی خوشحال بود و عنوان می کرد که حال مادرش بهبود پیدا کرده. اما گویا همه اشتباه کرده بودند و او بالاخره دارفانی را وداع گفت.ما وقتی موضوع را فهمیدیم فورا به الهی خبر دادیم و او از نیمه راه اراک برگرداندیم.موضوعی که همه ما را متعجب کرد ای بود که هیچ یک از ما به جز دکتر از این مطلب خبر نداشتیم و برای همه ما تعجب اور بود که با وجود دوستی و نزدیکی سوای همکاری از الهی هرگز حرفی در مورد بیماری مادرش نشنیده بودیم و همه باور داشتیم که رفتن او به گرگان به خاطر تفریح و استراحت بوده است. واقعا که مرد تودار و مقاومی است!
زیر لب زمزمه کردم: حق با شماست.
و بدون ان که غذایم را تمام کنم غذاخوری را ترک کردم.
(پایان ص 334)
shirin71
10-18-2011, 03:47 PM
فصل چهاردهم
صبح روز پنجشنبه خشنود از تعطیل بودن شرکت در بستر غلت زدم و احساس ارامشی ژرف نمودم.به خودم گفتم،( خواب ، خواب قرص بيماريها.) چشمانم را بستم تا خواب دوباره را تجربه کنم که صدای زنگ تلفن به گوش رسید. اسوده از این که مادر جواب خواهد داد کنجکاوی ام را مهار کردم. اما وقتی مادر گفت :
ـ اقای متین نژاد است با تو کار دارد.
باعجله بلند شدم و با خود فکر کردم که متین نژاد چه کاری می تواند با من داشته باشد. با گفتن الو بفرمایید.
صدای متین نژاد در گوشی پیچید که گفت : سلام دخترم صبحت بخیر.پوزش می خوام از این که بی موقع مزاحم شدم.
گفتم : نخیر. شما همیشه مراحم هستید.
گفت : ممنونم. تماس گرفتم که بگویم دیشب اخر وقت بود که اهنچی با من تماس گرفت و می خواست بداند شرکت چگونه پیش می رود. من جسارت کردم و گفتم که شما با ما هستید و تا امروز هم بسیار خوب از عهده مسئولیت برامده اید.اهنچی اول ناباور شد و چند بار سوال کرد ( راست می گی یا این که داری سربه سرم می گذاری؟) اما وقتی با قاطعیت گفتم من اهل شوخی نیستم، پرسید با شما کار می کند؟ منظورش این بود که ایا شما در دفترکار من هستید.که گفتم نه خانم تهامی میز ریاست خود را دارا هستند و به گمانم خیلی بیشتر از گذشته شرکاء به هوش و ذکاوت ایشان ایمان و اعتقاد دارند. اهنچی گفت من می دانستم که او زن بی دست و پایی نیست و می تواند گلیمش را از اب دراورد. از طرف من به او بگو حاضرم سرمایه در اختیارش قرار دهم به شرط ان که سود نصف، نصف تقسیم شود. می دانید خانم تهامی، اهنچی مرد زرنگی است. او در استفاده می خواهد با شما شریک باشد و نه در ضرر. تلفن کردم که هم پیغام او را رسانده باشم و هم شما را اگاه کرده باشم.
گفتم : ممنونم که هوشیارم کردید. اگر یک بار دیگر تماس گرفت لطف کنید به او بگویید که تهامی گفت قول می دهم سال دیگر من به تو تلفن کنم و بگویم که حاضرم سرمایه در اختیارت قرار دهم. من با همین سرمایه که شروع کردم برایم کافیت می کند.
متین نژاد گفت : به عقیده من هم همینطور بهتر است. در ضمن فردا شب در خانه این حقیر مهمانی کوچکی برپاست که از شما دعوت می کنم تشریف بیاورید بقیه دوستان هم هستند.گویا دیروز مهمان داشتید و نتوانستم شما را ببینم. گفتم : با کمال میل خواهم امد.
خوشحال شد و گفت : پس لطفا ادرس منزل را یادداشت کنید.
ادرس را یاداشت کردم و پس از قطع تماس، دیگر خواب از چشمم رمیده بود و به جای ان به این فکر کردم که چرا عماد جویای وضع شرکت شده. ایا او از این تماس منظور خاصی داشته که به ان رسیده و متین نژاد خیالش را اسوده کرده است؟
مادر پرسید : صبحانه می خوری؟
گفتم : عماد تماس گرفته و از متین نژاد پرس و جو کرده که ببیند من چه می کنم و ایا هنوز در شرکت هستم یا نه . مادر با خشم گفت :
ـ من که راه می روم او را نفرین می کنم که خدا به روز سیاهش بنشاند تا بفهمد که با ابروی مردم بازی کردن چه مزه ای دارد.
صبحانه تمام شده بود که مجدد تلفن زنگ زد و این بار خودم گوشی را برداشت.سیرتی بود که گفت :
ـ حال کوه رفتن داری یا نه ؟
گفتم : کوه نه ، اما میایم دنبالت تا در شهر چرخی بزنیم و من قدری خرید کنم .قبول کرد و بعد از تماس به مادر گفت : فردا شب منزل متین نژاد مهمان هستم و باید خرید کنم.
مادر با گفتن این همه لباس از خارج اوردی و باز هم می خواهی لباس بخری، ناراضی بودنش را اعلام کرد.
گفتم : نه مادر، قصد ندارم برای خود خرید کنم. می خواهم کادویی مناسب برای متین نژاد بگیرم.
مادر که قانع شده بود سکوت کرد و من لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم.اتومبیل به علت سرمای هوا دیر روشن شد و همین تاخیر باعث شد که منوجه شوم الهی دارد وارد کوچه مان می شود. ضربان قلبم شدت گرفت و برای ان که اگاهش کنم بوق زدم . متوجهم شد و به سوی ماشین امد و با گفتن سلام صبح بخیر،سوارشد. پرسیدم : مگر این وقت صبح مطب باز است؟
گفت : دیشب خانه مرادی خوابیده بودم و صبح با هم از خانه خارج شدیم او رفت بیمارستان و من هم قدم زنان راه افتادم و.....
گفتم : من خیال دارم با سیرتی برای خرید بروم .می خواهم برای فردا شب کادویی برای اقای متین نژاد بگیرم، شما هم با ما می اید؟
گفت : نه متشکرم.راستش از وقتی این اتفاق رخ داده حس می کنم دیگر انگیزه ای برایم باقی نمانده. من از هر فرصتی برای رفتن به گرگان استفاده می کردم اما حالا....
گفتم : حالتان را می فهمم .انسان تا عزیزی را در کنار خود دارد گویا که لباسی مازاد بر ان چه که باید بثوشد بر تن دارد و کلافه که زودتر ان را از خود دور کند اما با در اوردن ان لباس ،تازه می فهمد که هوا چقدر سرد و سرما سوزنده است! اتومبیل را به حرکت در اوردم و به راه افتادم او سکوت کرده بود و این من بودم که ادامه دادم: زمانی نه چندان دور تمام وجودم خلاصه شده بود در یک احساس تند اما نه شهوانی ،گمان داشتم که هیچ اوایی دلنشین تر و خوش اهنگ تر از یک صدای بم نیست که صادقانه سلام می کند و بی ریا از خودش حرف می زند و با گردش دوربین زوایای خانه اش را نشان می دهد . وقتی ان روز گوشی را برداشتم و به خود جرات دادم تا شماره بگیرم حاضر بودم به تمام مقدسات قسم بخورم که شنونده سلام من پاک و مبرا از هر نیرنگی است و با مین نیت هم بود که تمام گلبرگهای خشکیده را به صفحات کتاب شعر سپردم تا حافظش باشند .چه باور دارم که شاعر خالصانه ترین احساسش را به صورت شعر می سراید و به یادگار می گذارد. اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و پردهای اویخته چنان با سرعت فرو افتادن و صورت لخت و عریان ادمها را نشانم دادند که وحشت کردم.واقعیت همان بود که دیدم .ادمهایی با قلبهای اهنین. رباط هایی فاقد احساس ! مصلحت اندیشانی که جز خود و نفع خود به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنند. یک روز جایگاهت صدر مجلس و روز دیگر اتاق نگهبانی را هم برایت زیاد می بینند و تتمه حقوقت را با پست حواله می کنند که خوش امدی . برو و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن. اما من برخلاف شما تازه انگیزه به دست اوردم و تا به هدفم نرسم از پا نمی نشینم.
ارام زمزمه کرد : من پیاده می شوم .
کنار کشیدم و اتومبیل را نگهداشتم. وقتی پیاده می شد به صورتم نگاه کرد و گفت :
ـ متاسفم که می گم به جمع رباطها خوش امدید.
وقتی رفت لحظاتی قادر به حرکت دادن اتومبیل نبودم. تمام بقض و حرصم را با کوبیدن روی فرمان فرو نشاندم اما گویی این بغض تمامی نداشت و با رنگ سرخ انتقام پیوندی شوم اغاز کرده بود.زمانی که سیرتی را سر قرار سوار کردم بایک نگاه به چهره ام پرسید : دعوا کردی؟
گفتم : نه. حرفهای فرو خورده را بیرون ریختم و در دلم اشوب به پا کردم. لختی سکوت کرد تا از بقیه صحبتم پی به منظورم ببرد و هنگامی که دید من هم سکوت کرده ام،گفت : ولش کن، امروز را عشق است.
خندیدم و گفتم : از اصطلاحات مردانه استفاده می کنی؟
گفت : دیروز که انتظاری به الهی می گفت :
ـ غم گذشته را ول کن و به حال ان غصه نخور، امروز را عشق است!
باتعجب پرسیدم : انتظاری اینطور لات وار با الهی صحبت می کرد؟
گفت : اره جان خودت، اتفاقا من هم تعجب کردم و از خودم پرسیدم پس لفظ قلم صحبت کردن بشره اش نیست و نقش بازی کند.صد رحمت به علیزاده که ظاهر و باطنش یکی است. خب حالا کجا می خواهی برویم؟
گفتم : قصد دارم برای متین نژاد کادویی بگیرم به مناسبت مهمانی فردا شب.اما هنوز تصمیم نگرفته ام که چی بخرم.
گفت : پس یکسربرو سراغ صنایع دستی مخصوصا جنس خاتم. هم شیک و زیباست و هم محصول کار دست ایرانی.
پرسیدم: خب چه چیز بخرم؟
کمی فکر کرد و گفت : چون تنوع اشیا، زیاد است اول بهتر است ببینی و بعد انتخاب کنی.
موافقت کردم و به فروشگاهی که او ادرسش را داد رفتیم و دیدم که حق با سیرتی است. ان قدر اشیاء خاتم متنوع بود که تصمیم گیری را مشکل می کرد. هردو با خرید قابی زیبا راضی و خشنود از مغازه بیرون امدیم و سوار شدیم.از خیابان نارنجستان که عبور کردیم سیرتی گفت : اینجا خانه الهی است.
متعجب به اپارتمانی که سیرتی با انگشت نشان داد پرسیدم: تو از کجا می دانی ؟
گفت : من حتی داخل خانه هم شده ام. اپارتمان لوکسی دارد.چقدر دلم دیروز برایش سوخت.خوب است برویم دنبالش و او را هم با خود همرا کنیم.
با قاطعیت گفتم : نه !
رنجیده خاطر پرسید :اخه چرا؟ یادت بیار تو المان که بودیم چطور مثل پروانه دور ما می چرخید مخصوصا برای تو که از همسرت دلسوزتر بود!
گفتم : با این حال درست نیست که مابرویم به در خانه او بگوئیم...چه بگوییم؟
گفت : هیچی. می گوئیم ماقصد داریم برویم خیابانها را چرخ ، چرخ عباسی کنیم، اگر دوست دارید همراه ما بیاید.اخ تارا خواهش می کنم. بیچاره خیلی تنها شده و دلم...
گفتم : من پیاده نمی شوم. اگر می خواهی دعوت کنی خودت باید انجامش بدهی.
گفت :باشه خانم خانمها، کاری نخواهم کرد که به پرستیژشما بربخورد.خودم دعوتش خواهم کرد.
میدان نارنجستان را دور زدم و هنگامی که نزدیک اپارتمان او رسیدیم به سیرتی گفت : شاید خانه نباشد.
بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت : نباشد.ان وقت یکی به نفع ما می شود.
منظورش را نفهمیدم و او پیاده شد و زنگ زا فشرد.لحظه بعد صدای گفتگویش را شنیدم که گفت :
ـ اقای الهی من هستم سیرتی!
صدای تلیک بازشدن در امد و سیرتی باگفتن الان برمی گردم داخل شد و در را بست.می دانستم که کاردرستی انجام نمی دهیم و از این که در مقابل خواسته سیرتی کوتاه امده پشیمان شده بودم از سویی هم حسی موذی وادارم می کرد ببینم در مقابل درخواست سیرتی چه خواهد کرد؛ایا تسلیم شده خواهد امد یا ان که بهانه ای برای نیامدن خواهد تراشيد. وقتی در حیاط باز شد و سیرتی به تنهایی خارج شد خوشحال شدم. او که سوارشد گفتم : حالا راضی شدی که خیط شدی و قبول نکرد؟
خندید و گفت : اتفاقا خوشحالم شد و دارد لباس می پوشد.بنده خدا از بی کاری نشسته بود و فیلم المان را نگاه می کرد.
پرسیدم : راست می گی؟ یعنی راستی، راستی می اید؟
خونسرد گفت : خب بله مگه اشکالی دارد؟ما که با هم غریبه نیستیم.باور کن انقدر که ه الهی احساس خویشی و نزدیکی می کنم به علیزاده که مهرش را در قلبم جای داده ام احساس نزدیکی نمی کنم.
گفتم : حرفهایت مرا گیج می کند تو هم مثل شبنم نه دوستی ات معلوم است و نه دشمنی ات.
باصدا خندید و گفت : من در مورد ادمهای مصیبت دیده و زجر کشیده حساسم و اگر به من بدی هم کرده باشد از ان می گذرم. چه برسد به این بنده حدا که جز خوبی و خیر خواهی برایم نخواسته است.
وقتی در حیاط مجددا باز شد و او بیرون امد من از پشت فرمان خارج و پیاده شدم. او به اتومبیل نزدیک شد و با سلام و احوالپرسی گرمی که گویای اولین برخوردمان بود اشاره به اتومبیل کرد و گفت : لطفا بفرمایید.
گفتم : ترجیح می دهم شما رانندگی کنید می ترسم تصادف کنم.
قبول کرد و پشت فرمان نشست و من هم در صندلی عقب نشستم. وقتی اتومبیل را روشن کرد پرسید :
ـ از این که شادیتان را با من تقسیم کردیدممنونم. خب کجا برویم؟
به جای من سیرتی گفت : ما جای خاصی را در نظر نداشتیم هرکجا بروید فرقی نمی کند.
گفت : پس با اجازه تان می رویم دریا نور.
سیرتی گفت : کجا ؟
حکمت گفت : هتل استقلال سالن دریا نور.
سیرتی گفت : تا وقت ناهار خیلی مانده!
گفت : بله. اما قبل از ان جا می رویم یک فروشگاه که من سراغ دارم و هدیه ای برای متین نژاد می خریم.
سیرتی ناراضی گفت : امروز تمام وقتمان برای خرید کادو هدر می رود. اگر می دانستم شما هم به فکر خرید هستید از فروشگاه دو تا خاتم می گرفتیم.
پرسید : خرید کرده اید؟
او ادامه داد: ما داریم از ان جا می ائیم. تارا قابی خاتم خریده و شما هم می توانستید.....
حرف سیرتی را قطع کرد و گفت : هیچ اشکالی ندارد.می توانیم هنگام بازگشت خرید کنیم حالا بفرمایید کجا برویم .
سیرتی گفت : دربند!
من گفتم : حالا ان جا خبری نیست.
سیرتی گفت : نباشد خودمان که هستیم.
من سکوت کردم و حکمت راه دربند را در پیش گرفت.صحبت میان حکمت و سیرتی گرفته شد و این سیرتی بود که پرسید : معلوم نیست کی به سفر می روید؟
حکمت گفت : مثل این که به مذاقتان مزه کرده و خیال سفر دارید.
سیرتی گفت : اقرار می کنم که با شما هر که همسفر باشد بدعادت می شود که باز هم سفر کند.از سفری که داشتیم ان قدر برای خانواده ام تعریف کرده ام که همه را مشتاق کرده ام.
حکمت زمزمه کرد : شما لطف دارید.اما این سفر برای من خاطره خوشی به جای نگذاشت و .....
سیرتی حرف او را قطع کرد و بالحنی گله امیز پرسید :
ـ منظورتان این است که چون من و تارا با شما بودیم سفر به شما بد گذشت؟
حکمت سر تکان داد و چندبار گفت : نه، نه ، منظورم این نبود شاید خانم تهامی منظورم را درک کرده باشند.
سکوتم موجب تعجب ان دو شد و سیرتی پرسید : تارا خوابی ؟
گفتم : نه. دارم گوش می کنم.
پرسید : اگر گوش می کردی بگو اقای الهی چی گفتن ؟
گفتم : فرمودند که ......
سیرتی گفت : دیدی خواب بودی متوجه حرفهای ما نشدی.
حکمت با طعنه گفت : ما مصاحبین خوبی نیستیم و خانم تهامی را خسته کرده ایم.
گفتم : اینطور نیست.
سیرتی به گمان خود امد تعارف کند و. گفت : برعکس اقای الهی ، چون ما داشتیم از مقابل خانه تان عبور می کردیم و من به تارا خانه شما را نشان دادم و او گفت بهتر است برویم اقای الهی را برداریم تا هوایی تازه کند. نه تارا ؟
بی اختیار پرسیدم : من گفتم ؟
سیرتی خندید و گفت : چه اشکال دارد ؟ ایا ما کار نادرستی انجام دادیم؟
حکمت لبخند معنی داری برلب اورد و گفت : شما برسر من منت گذاشتید ضمن ان که می دانم خورشید در یک روز دوبار طلوع نمی کند! از این حرفها گذشته خانم سیرتی ، اگر به راستی هوس سفر کرده اید می شود ترتیبش را داد و به جای بیرون مرز، داخل کشور سفر کرد.
سیرتی گفت : من منظورم سفر کاری بود.
حکمت هوم بلندی گفت و اضافه کرد : تا سال اینده دیگر از سفر خبری نیست.شاید هم دوسال اینده!
سیرتی گفت : حیف شد.
برای ان که حرفی زده باشم گفتم : متاسفم دوست من باید فکر دیگری برای خودت بکنی.
حکمت خندید و گفت : بله خانم تهامی درست می فرمایند.خوب است به فکر ازدواج باشید و برای مدت کوتاهی هم که شده خود را سرگرم کنید.
سیرتی پرسید : کوتاه؟ چرا کوتاه؟
حکمت گفت : خب شاید شما هم از ان جمله دوشیزگانی باشید که زود تب عشقشان فروکش می کند و هوای ازادی به سرشان می زند.
سیرتی گفت : خوشبختانه من در زمره این افراد نیستم و زمانی که ازدواج کنم تا اخربه پیوندم وفادار می مانم.
هوا سرد بود و دربند خلوت بود. وقتی حکمت اتومبیل را نگهداشت و هرسه پیاده شدیم، سر در لاک فرو بردم و دستهایم را در جیب پالتو کردم و رو به سیرتی گفتم : یخ کردم.من ترجیح می دهم داخل اتومبیل بنشینم.
حکمت سربالایی راه را در پیش گرفته بود سیرتی بدون مخالفت به دنبال او حرکت کرد.من داخل اتومبیل نشستم و شیشه را بالا کشیدم و با روشن کردن بخاری خود را گرم کردم.حرفهای حکمت را در مورد ازدواج به یاد اوردم و از خود پرسیدم،( با ان که می داند من در متلاشی شدن زندگیم نقشی نداشتم اما با قاطعیت ابراز کرد که من دختری هستم بوالهوس و ناپایدار در عشق. نباید می گذاشتم که ....)
صدایی ارام و نجواگونه از پشت سرم برخاست که گفت : ان بالا منظره اش خوب است. بیایید باهم چای بنوشیم.
سربرگرداندم و نگاهم در دیده اش نشست و بی اختیار گفتم : با من حرف نزن!
در عقب اتومبیل را بست و در جلو را باز نمود و گفت :پیاده شو و بعد قهر کن.که حتی قهرت اجاق دلم را روشن می کند.
حکمت می دانست که اوای صدایش مرا سحر می کند و قدرت پایداری را از من می گیرد.وقتی که دید هنوزنشسته ام ادامه داد : تارا به کینه ای که از من به دل گرفته ای پای بند باش و انتقامجو. اما ان بالا دختری است که در انتظار امدنت تنها نشسته و درست نیست که تنها بماند.
از اتومبیل پیاده شدم و گفتم: فقط به خاطر سیرتی!
وقتی در کنارم به راه افتاد گفت : من به امید روزی هستم که خودت در مقابلم بایستی و بگویی حکمت در مورد تو اشتباه کردم.پس تا ان زمان برسد صبر خواهم کرد.
گفتم : شما هرگز این جمله را از من نخواهید شنید.
گفت : چرا خواهم شنید چون شما را می شناسم و می دانم برخلاف زبان نیشدارتان، قابتان مملو از مهر و عطوفت است. می دانید همین ساعتی پیش وقتی داشتم فیلم سفرمان را نگاه می کردم به چه نتیچه ای رسیدم؟به این که شما ان قدر عاشقید که از خود عشق می ترسید.
سیرتی برایمان دست تکان داد.او روی تخت مفروش نشسته بود و منقل کوچکی از زغالهای برافروخته پیش روی داشت اب فواره در حوض کوچکی فرورمی ریخت که به علت سردی هوا هیچ حس خوشایندی را برنمی انگیخت.روی تخت نشستم و به پشتی مخده تکیه دادم و حکمت برایمان دستور چای داد.وقتی قوری و سینی چای مقابلمان گذاشته شد در قندانی کوچک تعدادی خرما نیز بود که حکمت مقابلم گذاشت و گفت :
ـ گرمتان می کند میل کنید.
نگاهی به ازرافم انداختم و از پشت سرم به رودخانه ای که در زیر پایمان عبور می کرد نگاه کردم و گفتم :
ـ چه اب گل الودی دارد!
سیرتی گفت : به اب نگاه نکن از سکوت کوه لذت ببر!
نگاهم به حکمت افتاد و دیدم موشکافانه مرا می نگرد.به بهانه خوردن چای برای همگی مان چای ریختم و حکمت گفت : از اب گل الود هم می شود ماهی گرفت و به عقیده من لذتش بیشتراست.
به نگاه خشمگینم باصدا خندید و رو به سیرتی گفت : شما قبول دارید؟
سیرتی سر تکان داد، من هیچ وقت ماهیگیری نگرده ام و نمی دانم.
گفت : حیف شد به شما توصیه می کنم که یک بار امتحان کنید.بنده خدا دکتر مرادی که هیچ وقت صیدی چشمگیر نصیبش نمی شود. یک روز باید برنامه ماهیگیری بگذارم هم فال است هم تماشا.
پرسش و پاسخ در مورد نحوه ماهیگیری ادامه پیدا کرد و حکمت به سوالات سیرتی با علاقه و حوصله پاسخ داد.گارسون وقتی برای بردن سینی امد حکمت رو به ما پرسید : مایلید دل و جگر بخوریم؟
من امتناع کردم و سیرتی هم از من تبیعت نمود و هر سه بلند شدیم و انجا را ترک کردیموصدای موذن از مسجد بگوش می رسید که سوار اتومبیل شدیم و راه بازگشت را در پیش گرفتیم.سیرتی که موضوع ماهیگیری را فراموش نکرد بود از الهی پرسید: چه موقع برای ماهیگیری برویم؟
الهی از اینه به من نگریست و من از نگاهش گذشتم و او گفت : با دکتر هماهنگ می کنم و بعد به شما خبر می دهم.حالا بفرمایید برای خوردن غذا کجا برویم؟
من گفتم : مرا لطفا برسانید منزل، مادر تنهاست و ....
سیرتی گفت : من هم برمی گردم خانه.
الهی باگفتن بسیار خوب، دیگر اصرار نکرد و هر سه سکوت کردیم.در مسیرمان اول سیرتی را می بایست پیاده می کردیم.او با گفتن خیلی خوش گذشت از ما جدا شد و ما به راهمان ادامه دادیم.
حکمت گقت :من برنامه تان را بهم ریختم و مزاحم شدم.
گفتم : برنامه ای نبود.خرید هدیه برای فردا شب بود که انجام شد.
گفت : اگر از شما خواهش کنم به من هم کمک کنید تا هدیه ای برای متین نژاد بگیریم قبول می کنید؟
گفتم : دیگر مغازه ها تعطیل شده باشند و ....
گفت : شاعت دو مغازه ها باز خواهند کرد و تا ان زمان ما غدا خورده ،خرید می کنم و بعد شما را به خانه می رسانم.
گفتم : اما من باید بروم.
باخشمی اشکار گفت : من شما را برمی گردانم اما نه حالا.من به دنبال فرصتی هستم که با شما صحبت کنم و حالا که این فرصت را به دست اورده ام به اسانی از دست نمی دهم.
گفتم : اما من به راستی خسته ام و باید برگردم.
کفت : بسیار خوب شما را به خانه می رسانم و ساعت چهار دنبالتان می ایم تا با هم صحبت کنیم.
مرا به جای رساندن به خانه مادر به خانه خودم برد و من در را باز کردم و اتومبیل را در حیاط پارک کند وقتی از ان خارج شد نگاهی به ساختمان اناخت و گفت :
ـ چه سرد و بی روح به نظر می رسد. مگر از اینجا رفته اید ؟گاهی اینجا،گاهی انجا.
به اتومبیل تکیه داد و گفت:
ـ من تا پیش از این حادثه جوان خوشبختی بودم. سیر و سفر می کردم و هنگامی کهد می امدم مادر پذیرایم بود و به قول خودش چمدان سیاهم را به اتاقم می برد و چمدان قهوه ای را برایم اماده می کرد. دو چمدان در سفر داشتم در یکی لباسهای زمستانی بود و در دیگری لباسهای تابستانی. هرگز خسته راه نمی شدم،چه روحیه ای شاد و پر تحرک داشتم و هر حادثه ای را استقبال می کردم. شاید علت واقعی اش وجود دختری به اسم مهتاب بود که در لطف سخن و دلپذیری کردار بی همتا بود و در رویا او را ملکه کاخ ارزوهایم می دانستم و برای خوشبخت نمودنش در واقعیت تلاش می کردم. اما متاسفانه پس از حادثه ای که برای مادر بوجود امد اندیشه خانواده اش نسبت به ما تغییر کرد و از مصاحبت ما چشم پوشی کردند و با عذر و بهانه های بیجا خود را از ما دور کردند که هنوز هم علت کارشان بر من روشن نیست. بهدخاطر عقل باختگی مادر بود یا ضربه از بی وفایی یا که مدتی دست از تلاش برداشته و خانه نشین شدم. انگیزه هر نوع تلاشی را از دست داده بودم و گوشه و کنایه های دکتر معالج مادرم که حاکی از این بود که اگر به همین منوال پیش بروم من هم به زودی در اسایشگاه بستری خواهم شد. پس به خود امده و بار دیگر سفر اغاز کردم اما سفرهایی با نیت فرار و فراموشی ،تفهیم و تلقین به خود که هیچ مونثی در دنیا یافت نخواهد شد که بتواند جای مهتاب را در قلبم بگیرد و به او تعلق خاطر پیدا کنم تا این که ان شب در مطب دکتر با شما روبرو شدم. شمایی که از حیث زیبایی از مهتاب زیباتر نبودید که خود را فریب بدهم که زیبایی و گیرایی چشمهایتان دلم را لرزاند و به جای چشمهای مهتاب نشستید، نه ! شاید سادگی شما در نوع مانتویی بود که به تن داشتید یا تگاه کنجکاوتان که در لا بلای سطور اگهی می گشت و یا شیوئ نگریستنتان به پیرامون بود که برایم قابل توجه شده بودید و کنجکاوم ساختید که بفهمم در جستجوی چه چیز این طور دقیق و موشکاف شده اید. وقتی شما از مطب خارج شدید و کار من هم به پایان رسید هنگام خروج از مطب بی اختیار روزنامه را برداشتم و با خود همراه کردم و هنوز ذهنم در جستجوی انگیزه کارم بود که صدای کمک طلبیدن شما را شنیدم و از گودال خارجتان کردم. شاید انگیزه هابیم بچه گانه و یا مسخره باشند و منطقی به نظر نیایند که باعث شوند نقشی پاک و صورتی دیگر جایگزین شود. اما در مورد من چنین شد و شما همچون اخن ربایی مرا به سوی خود کشیدید. دانستم که رشته تحصیلی تان حسابداری و همانطور که خودتان هم گفته بودید جویای کار،پس ترفندی به کار بردم و با دادن اگهی به روزنامه صبح و عصر خود را امیدوار کردم که با شرکت تماس بگیرید و از خانم صادقی خواستم که تنها به یک اسم پاسخ مثبت دهد و ان هم اسم شما که خوشبختانه موفق شدم و شما استخدام شدید. رک گویی ام را ببخشید اما برای ان که مرا مرد بوالهوسی ندانید باید بگویم که اگر امیدی هر چن ضعیف می داشتم که می توانم با مهتاب زندگی کنم صبر می کردم و شما خاطره ای می شدید در گوشه ذهنم که در روزهابی بارانی به یادم ایید.و به قلبم هرگز اجازه نمی دادم که نقشی دیگر را بپذیرد.
با بغضی که در گلو داشتم گفتم :
ـ هرگز فکر نمی کردم که تقدیر برایم نقش دست دوم در نظر گرفته باشد. عماد توسط من موفق شد و به سوی همسرش بازگشت و شما هم با صراحت اقرار می کنید که اگر امیدی از جانب مهتاب داشتید هرگز مرا انتخاب نمی کردید. متاسفانه در این میان تنها کسی که ارزش نداشت و به حالش دل سوزانده نشد من هستم. حال ان که ساده لوحانه تلاش داشتم که تمام عشق و محبتم را نثار همسرم کنم گمان داشتم دوستم دارد. اما افسوس! گرچه افسوس خوردن بر گمان دور از عقل است و اگر تاسفی است بر احساس خامو زودباور است که باید تلاش کنم فراموش کنم. از این که مرا رساندید ممنونم و خواهش می کنم از اینجا بروید.
(پایان ص 355)
shirin71
10-18-2011, 03:48 PM
فصل پانزدهم ـ1
در سکوت و سکون خانه بی هیچ پروا اشک باریدم و پیش از ان که از عماد و حکمت متنفر باشم از خود و خوشباوریهایم تنفر داشتم.نمی دانم قلبم چه زمان یخ زد.شاید در همان شب و به وقت باریدن برف بود که قلبم را از سینه دراورده و پشت چنجره گذاشته و تاصبح یخ زده بود و یا فردای ان شب در مهمانی متین نژاد وقتی نگاهم به چهره سرد و بی روح او افتاد وجودم انجماد اغاز کرد.به حکمت گفته بودم تجربه تلخم را به فراموشی خواهم سپرد.اما سوگواری برغم نه به هنگام روز که خورشید عریان کننده بود، به وقت شب که ماه در پس ابرها نهان بود مرثیه می خواندم و خود تنها در این ختم شرکت می کردم.در خانه مجلل متین نژاد تعداد مهمانها بیش از تعدادی بود که در دیگر مهمانی ها دیده بودم. چند نوازنده موسیقی اصیل که از دوستان و یاران دیرین متین نژاد بودند حضور داشتند و محفلی گرم به وجود اورده بودند. الهی در سکوت گوش به نوای موسیقی سپرده بود و از دیگران غافل نشسته بود دوتن از دوستان اقای متین نژاد بر سر مسابقه فوتبالی که در هفته بعد انجام می شد بحث و گفتگو می کردند و خانم انتظاری با پرسشهای خود خانم متین نژاد را در اختیار گرفته بود.نگاه به ساعت دستم کردم و برای تنوع بلند شدم و از سالن خارج شدم. برف تمام صحن حیاط بزرگ خانه را مفروش و بوته های گل را در خود غرق کرده بود.صدای اقای پوراشراق را نزدیک خود شنیدم که گفت : اینجا بر خلاف داخل چه سرد است. به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:
ـ خانم تهامی امشب شما و اقای الهی خیلی ساکت بودید و بر خوردتان با یکدیگر مرا متعجب کرد.
پرسیدم : برخورد؟
گفت : منظورم هنگام داخل شدن به سالن بود؛ شما با اقای الهی به گونه ای برخورد کردید که گویا با فرد ناشناسی روبرو شده اید. ایا مشکلی پیش امده؟
سعی کردم بخندم و گفتم : مشکل؟ نه! چرا باید مشکلی پیش امده باشد؟اقای الهی هنوز سوگوار است و من فکر می کنم که اگر او را به حال خود بگذاریم به وی لطف کرده ایم. به گمانم حضور ایشان در این مهمانی به خاطر ادای وظیفه و اداب نزاکت است و اگر به میل خودشان باشد ترجیح می دهند تنها باشند.
پوراشراق نفسی عمیق کشید و گفت : شاید حق باشما باشد و بهتر است او را مدتی ازاد بگذاریم تا خودش تمایل به معاشرت پیدا کند.می دانید حقیقت این است که وقتی الهی حضور ندارد همه به نوعی متاصل می شویم و تصمیم گیری برایمان دشوار می شود. او با ان که از همه اعضاء به جز شما جوانتر است اما نظرات و پیشنهاداتش غابا همه ما را غافلگیر می کند و همه به خوبی می دانیم که مهره اصلی هم اوست و من تنها سمت دهن پرکن دارم. به قول جهانبخش هر عضوی از شرکت کم شود ان قدر نگران کننده نیست مگر به وقتی که الهی تصمیم بگیرد از ما جدا شود.
پرسیدم : مگر چنین برنامه ای دارد ؟
پوراشراق سر تکان داد و گفت : همه بعد از ان حادثه دچار تشویش شده این که نکند شوق فعالیت را از دست بدهد و بخواهد خود را کنار بکشد.انسان تا انگیزه ای نداشته باشد ادم منفعلی خواهد بود ما همه سعی بر ان داریم که نگذاریم او از هم بگسلد و امیدوار بودیم که با چنین هم نشینی ها فرصتی برای فکر کردن به چیزهای منفی پیدا نکند.
گفتم : اقای الهی باید با وجود چنین دوستان دوراندیشی مباهات کند.
پوراشراق خندید و گفت : شما خودتان را از ما جدا ندانید، شما هم در زمره کسانی هستند که اطمینان داریم تلاش خواهید کرد تا این مشارکت پا برجای باقی بماند. بیایید برویم تو که سرما واقعا بیداد می کند.
وقتی هردو به سالن برگشتیم و به دیگران پیوستیم ارکستر دست از نواختن کشیده و مشغول خوردن میوه بودند.اقای جهانبخش داشت برای جمع حاضر شعر می خواند و ما به این مصرع رسیدم که:( پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند ، دیوار زندگی را زینگونه یادگاران ، وین نغمه محبت بعد از من تو ماند، تا در زمانه باقی ست اواز باد و باران)
پوراشراق خندید و شعر را اینگونه تغییر داد: تادر زمانه باقی است اواز باد و سوز و سرما!.
همه به هزل و شوخی پوراشراق خندیدند و تنها الهی بود که نگاهش در نگاهم گره خورد و در طول شب لبخند معنی داری بر لب اورد. در اخر شب وقتی قصد ترک مهمانی را داشتم و از میزبان به خاطر پذیراییش
تشکر می کردم خانم پوراشراق رو به الهی کرد و پرسید: نوبت شما کی می شود ؟
الهی از این جمله تکانی خورد و با گفتن هر زمان که بفرمایید در خدمتم به پرسش خانم پوراشراق پاسخ داد.
خانم انتظاری از این سخن سود جست و گفت : هفته دیگر خوب است !
متین نژاد به کمک الهی امد و گفت : هنوز زود است که الهی را به زحمت بیندازیم.باشد برای وقتی دیگر، که خود او اظهار امادگی کرد و گفت : وقت مناسبی است و با کمال میل پذیرای همگی شما دوستان خواهم بود.
ان وقت دوستان متین نژاد را هم به جمع دعوت کنندگان افزود و قرار هفته بعد گذاشته شد.سوار اتومبیل می شدم که خودش را به من رساند و گفت: می توانم مزاحم شما شوم؟اتومبیلم را دادم سرویس و بی وسیله امده ام.
خواستم بگویم با دیگران بروید که دیدم پوراشراق منتظر جواب من است .برای ان که خیال او را اسوده کنم،
گفتم : بله. البته بفرمایید. دیدم که لبخند رضایت برلب پوراشراق نقش بست و خود او در حالی که در اتومبیل را برویم می بست گفت : بروید و مواظب باشید.فردا می بینمتان.
از منزل متین نژاد که دور شدیم زمزمه کرد : اگر ممکن است نگهدارید پیدا شوم.
بی اختیار گفتم : اینجا ؟
گفت : به قدر کافی از چشم کنجکاوان دور شده ایم و دیگر لزومی ندارد که وجودم را تحمل کنید.
پرسیدم : شما هم متوجه شدید ؟
گفت : از همان ساعت اولیه.متاسفانه شما نتوانسته بودید نفرت و انزجارتان را مهار کنید و برخورد خصمانه شما باعث تحریک و کنجکاوی دیگران شد.
گفتم :شما ایینه حماقت من هستید.
پرسید : یعنی تا این حد هالو بودنم مشخص است ؟
گفتم : این منظورم نبود.
سکوت کرد و من به راهم ادامه دادم.زمزمه کرد : یک نفر باید از گردونه خارج شود تا دیگری ارامش داشته باشد! فردا انصرافم را اعلام می کنم.
بی اختیار با صدای بلند گفتم : نه !
نگاهم کرد.گفتم : شما اگر انصراف بدهید شرکت ورشکست خواهد شد.همین امشب پوراشراق اعتراف کرد که همه شرکاء به درایت شما متکی اند.اما حضور من چندان اب و رنگی ندارد اگر حذف شوم هیچ خللی بوجود نمی اورد.این تصمیم من بود پیش از ان که شما بگویید.
این بار حکمت بود که باصدای رسا گفت : نه !شما نمی توانید و نباید این کار را بکنید.چه طالب رقیب باشید و یا نباشید فراموش نکنید که چشمهایی ان سوی مرز به کارایی شما دوخته شده و منتظر نتیجه هستند.
گفتم : بروند به درک!من زمانی می توانم به ارامش دست پیدا کنم که گذشته را فراموش کنم.گذشته من شما نیستید، عماد هم نیست. بلکه گذشته من کتابی است در دست یک دختر که شبها تا مرز جنون مرا به دنبال خود می کشد.دو شبی است که توانسته ام او را وادار کنم که به حرفهایم گوش کند و اگر بشود ان دفتر را گرفته و بسوزانم دیگر از بند تمام تعلقات ازاد می شوم و یقین دارم که حتی اگر عماد برگردد و در همین شرکت شروع به کار کند دیگرکوچکترین احساسی ب او نخواهم داشت.اگر موفق به انجام این کار شوم دیگر لزومی به دادن انصراف نخواهد بود و شما می توانید مطمئن باشید که هیچ برخوردی میانمان بوجود نخواهد امد.
ما هردو همکارانی خواهیم بود در یک شرکت و زیر یک سقف با هم کار می کنیم چه بسا من بیشتر از دیگر شرکاء به تجربیات شما متکی هستم. پس خیال اسوده کنید و برایم دعا کنید.
حکمت گفت : من دعا می کنم که از دفتر خاطرات ذهن شما تنها صفحات رنج و ملال پاره و سوزانده شود و روزهای خوش گذشته و امیدوار کننده هم چنان باقی بماند.
در مقابل خانه اش نگهداشتم و به سختی توانستم بگویم : شب بخیر تا فردا!
وارد خانه که شدم تلفن یکریز زنگ می زد.باشتاب گوشی را برداشتم و صدای نگران مادر در گوشی پیچید:
ـ چرا گوشی را برنمی داری ؟
گفتم : تازه رسیده ام و هنوز پالتوام را از تن خارج نکرده ام.
گفت : خوب است سوار شوی بیایی پهلوی خودم.امشب شب یزرگی برای هردوی ماست.
متعجب پرسیدم :اتفاقی رخ داده؟
مادر گفت : اتفاقی از این خوشتر که تو عمه شدی و من مادر بزرگ ؟!
صدای وای ام در گوشی پیچید و مادر در حالی که ب صدا می خندید گفت :
ـ ساعتی پیش تارخ تماس گرفت.یک خبر دیگر هم دارم که باید بیایی تا به تو بگویم.
گفتم : مادر ان قدر خسته ام که دیگر نمی توانم پشت فرمان بنشینم، اما قول می دهم فردا از شرکت یکسر بیایم پیش شما.خوب است ؟ حالا بگویید خبر دیگر چیست ؟
مادر گفت : امروز بعد ظهر عزیزه خانم امده بود اینجا.
اسم عزیزه خانم را که شنیدم خشمگین شدم و با صدای بلند گفتم :
ـ مادر لطفا ادامه ندهید.او هر خوابی برایم دیده انشاء... خیر است.اما من دیگر بازیچه دست او و شما نخواهم شد.
مادر گفت : داد نکش! او برایت خواستگار پیدا نکرده. امده بود تا اطلاع دهد جلال الدین و پرند باعماد تماس داشته اند و او گفته است به خاطر خوشبختی تارا حاضر است که همه نوع مساعدت بکند.
گفتم : غلط کرده که این حرف را زده.شما باید در جواب این مزخرفات می گفتید دخترم گدا نیست که چشم به مساعدت مرد کثیفی چون او داشته باشد.
مادر گفت : من به عزیزه خانم گفتم که دخترم بدون کمک از جانب اهنچی توانسته برای خود کسب اعتبار کند و او را ناامید روانه کردم اما تارا گمان می کنم که اهنچی علاقه اش به تو ظاهری نبود و قلبا دوستت داشت.
گفتم : علاقه او عشق نبود ننگ بود.مادر امیدوارم دیگر نشنوم که عزیزه خانم برایم پیغام اور و پیام برشده باشد. راحت بخوابید فردا می بینمتان. بعد از قطع تماس هنوز لباس تغییر نداده بودم که بار دیگر تلفن زنگ خورد و با گمان این که باز هم مادر است که می خواهد از عزیزه خانم بگوید گوشی را برداشتم و بالحنی ناراضی گفتم : دیگر چه خبری شده و عزیزه خانم چه خوابی برایم دیده ؟
که صدای حکمت در گوشی پیچید : تارا، من هستم حکمت.
لحظه ای خاموش شدم و پس از ان گفتم :را ببخشید.
گفت : تو باید مرا ببخشی که بی موقع مزاحم شدم.به خانه که وارد شدم فکسی برایم رسیده بود که نتوانستم تاصبح صبر کنم و خواستم بدانید و به من بگویید که چه باید بکنم.
پرسید : موضوع چیست ؟
گفت: فکسی است از طرف اهنچی که خواسته محرمانه تلقی شود و هیچ کس خبردار نشود.متن فکس نشانگر نگرانی اهنچی ست در مورد شماوگویا او شنیده که شما دچار مضیقه مالی شده اید و خواسته که من تحقیق کنم و هرچه سریعتر به او جواب بدهم.حال شما به من بگویید که چه جوابی باید بدهم.
گفتم : بنوسید که اشتباه به عرضتان رسانده اند و تارا کمبودی ندارد بلکه برعکس.......
نمی دانستم که دیگر چه می بایست بگویم پس سکوت کردم و حکمت پرسید :
ـ نمی خواهی تلافی کنی؟این فرصت خوبی است !
گفتم : ان وقت برگ سیاه خاطره همیشه با من خواهد بود و مرا عذاب خواهد داد.نه،دیگر نه!
گفت : هر طور میل شماست.همین ساعت جوابش را خواهم فرستاد تا شما در ارامش استراحت کنید.تارا؟
گفتم : بله !
گفت : لطفا هنگام پاره کردن صفحات دقت کنید و از سر خشم همه صفحات را به اتش نکشید.شب بخیر!
باقطع تماس بلند شدم و ضمن تغییر لباس به خود گفتم ،( نمی دانی که اولین صفحاتی که به اتش کشیده شدند صفحات متعلق به تو بود !)
در اولین صفحه دفتر خاطراتم سخنی از بزرگی نوشته بودم با این مضمون (که بازی زندگی ان نیست که تاس خوب بیاورید بلکه تاس بد را خوب بازی کنید.)و من هنگام خواب به یاد این جمله افتادم بودم و از خود پرسیدم ، ( ایا می توانی تاس بد را خوب بازی کنی؟)
صبح همین که وارد شرکت شدک الهی را ان قدر خسته و درمانده دیدم که تعجب کردم و از او پرسیدم :
ـ از کوه می ایید؟
نگاه حیرت زده اش را به چشمانم دوخت و پرسید : کوه ؟
گفتم : ان چنان قیافه تان خسته است که گویی از دامنه کوهی بالا رفته اید.
سرتکان داد: دیشب در جدال سختی بودم و تصمیم بگیری برایم دشوار بود.مجبور بودم که چون قاضی تصمیم بگیرم و تک تک مدارک را بررسی کنم تا بتوانم رای عادلانه بدهم و بعد جواب فکس را بدهم.به شما نخواهم گفت که چه نوشته ام اما همین قدر بدانید که با در نظر گرفتن همه جوانب پاسخ را دادم و از شما می خواهم که فقط من برای یک بار هم که شده اعتماد کنید.
گفتم : اعتماد می کنم . اما امیدوارم از من موجودی خوار و ضعیف نساخته باشید.
حکمت که از گفته ام خوشحال شده بود گفت : مظطمئن باشید.می دانید مارک تو این چه گفته؟او می گوید اگر در مسیر صحیح باشی، اما حرکت نکنی زیر گرفته شوی .من خیال دارم شما را بکسل کنم تا بتوانید حرکت کنید.
هفته ای نگذشته بود که فکس قراردادهای کوچک و بزرگ به شرکت ارسال شد.قراردادهای که اهنچی به نام شرکت منعقد کرده بود و سود خود را برای من منظورکرده بود.شرکاء از شادی در پوست خود نمی گنجیدند و در باورشان این بود که من در خلوت اتاقم با اهنچی ارتباط برقرار کرده و از مفاد همه قراردادها با اطلاعم.
پوراشراق با گفتن شما وقت را تلف نمی کنید بران صحه گذاشت و متین نژاد با گفتن زن با شهامتی هستید اما مواظب باشید، ریسک کار را گوشزده کرد و الهی با گفتن من به هوشمندی شما اعتقاد دارم و از طرف خود به شما اختیار تام می دهم، چنان کرد که دیگران مهر سکوت برلب نهاند و مورد بازجویی قرار نگرفتم.پس از ارسالی سومین قرارداد، مشوش شدم و از خانه به الهی زنگ زدم و گفتم : باید شما را ببینم.
پرسید : کجا ؟
گفتم : خانه بهتر است.
گفت: تا ساعتی دیگر انجا خواهم بود.
خانه را مرتب و چای حاضر کردم و به انتظار نشستم وقتی امد خونسرد و کاملا به خود مسلط بود.تعرف کردم بنشیند و با پرسیدن این که چای می نوشید.برایش فنجانی چای ریختم و مقابلش گذاشتم و خودم نشستم و پرسیدم : این کارها چه معنایی دارد؟
چایش را نوشید و همان طور خونسرد گفت : منظورتان کدام کارهاست؟
گفتم : لطفا طوری رفتار نکنید که گمان کنم شما هیچ چیز را نمی دانید. منظورم را خوب می فهمید.می خواهم بدانم این قراردادهای ریز و درشت چیست و چرا اهنچی بدون منظور کردن سود خود این کار را انجام می دهد؟من نگران هستم و به ادامه این کار خوشبین نیستم.می دانید اگر در یکی از این معاملات شکست بخوریم همه مرا مقصر می دانند و خود را دخالت نمی دهند.
پرسید : مگر قرار است شکست بخوریم ؟
گفتم : لطفا خوشبینی را کنار بگذارید.من هر قدر هم بی اطلاع باشم می دانم که همیشه پیروزی نیست و باید منتظر شکست هم باشیم.
گفت : شکست در باور شما از دست دادن اعتبار است یا برباد رفتن سود شرکت ؟
گفتم : هر دو !
خندید و گفت : به ارم قراردادها توجه کرده اید؟اهنچی پشت قراردادهاست و تا اطمینان از بردش نداشته باشد شرکت را درگیر نمی کند.
گفتم : اعتماد شما به او خود جای تامل دارد.می دانید که او به خاطر تصاحب ارث چه خدعه و نیرنگ کثیفی به کار برد و ساده اندیشی است اگر فکر کنیم که او به خاطر شرکت چشم به روی سود ببندد و برای ما دلسوزی کند.
حکمت گفت : او بی نصیب نیست و من سود او را منظور می کنم.
متعجب شدم و پرسیدم : اما شما گفتید که او سودش را برای من منظورمی کند و .....
حکمت گفت : او دارد غرامت احساس سرکوب شده شما را می پردازد و تا زمانی که من نگفته ام ....
پرسیدم : شما دارید از او اخاذی می کنید ؟
خندید: نه اخاذی نمی کنم، از اعتمادش سوء استفاده می کنم.
پرسیدم : منظورتان چیست ؟
گفت : همین که گفتم.او به تعداد برگهایی که شما سوزاندید باید غرامت بپردازد!
با حالت عصبی بلند شدم و گفتم : اما من اسم این کار را خیانت در امانت می گذارم.شما حق ندارید با من و خودتان چنین کنید.پس تفاوت ما با اهنچی چه می شود؟ شما دارید شهرت و نیکنامی تان را به خطر می اندازید که چه بشود؟
او هم خشمگین شد و با صدای بلند گفت :که شما بدانید هیچ کس نمی تواند شما را بازی دهد.قماری اغاز شده که اهنچی پول گذاشته و من حسن شهرتم را به بازی گرفته ام و پشیمان نیستم .
گفتم : اما من نمی گذارم که این قمار ادامه پیدا کند و به اهنچی حقیقت را خواهم گفت و همین فردا هم ان چه به حسابم منظور شده برداشت کرده به حساب خودش واریز خواهم کرد.اقای الهی من بیش از ان چه که شما فکر می کنید به غرورم پای بندم و برای حفظ ان تن به ننگی دیگر نخواهم داد.ای کاش کسی پیدا می شد و حرفم را می فهمید.
وقتی اشکم سرازیر شد حکمت بلند شد و پشت بر من نمود و تمام خشمش را با کوبیدن بردیوار فرو نشاند و بالحنی بغض الود گفت : من می فهمم و مذبوحانه تلاش دارم تا در نمایش شما نقشی داشته باشم.
گفتم : پس با من از سادگی و بی ریایی صحبت کنید.از زندگی پاک و بی الایش.از سختی و صلابت کار و جان کندن و به دست اوردن رزق و روزی حلال. با من از معنای سکوت و پر محتوایی واژه که چون بر لب رانده شد دنیایی را دربرمی گیرد سخن بگویید.از صداقت بگویید که چقدر نادر و کیمیاست و از فردا و فرداهای دیگر که می شود بدون ترس اغاز کرد و از شب نترسید..اقای الهی من خود را پیدا کردم.در حالی که لباسی تنگ برتن داشتم که نمی توانستم تنفس کنم، ان را از خود جدا کردم و هوا را انتخاب کردم که می تواند با من صادق باشد.لطفا جوشنی برمن نپوشانید که قادر به راه رفتن نیاشم.
گفت : با من طوری صحبت نکنید که گویی این من هستم که ازادی را از شما سلب کرده ام.تلاش شما برای ماندگار شدن و به دست اوردن امتیازاتی که به نام خانم اهنچی داشتید و حالا می خواهید با نام تهامی داشته باشید مرا واداشت تا کمکتان کنم.معنی هوا را کسی می فهمد که واقعا از تعلقات چشم پوشیده باشد ایا شما چنین کرده اید؟اگر از بازی دادن عماد و دیگران لذت نمی برید پس چرا دارید به همان راهی می روید که عرصه را برایتان تنگ می کند و مجبورید که هروز با ادمهایی پشت یک میز بنشینید که به قول خودتان به دور از شهرت اهنچی شما را حتی در اتاق نگهبانی راه ندادند و به بازی نگرفتند؟به من نگویید که فکر انتقام را از سر بیرون کرده و می خواهید با توانایی های خود راه را ادامه بدهید که اگر چنین نیتی داشتید متین نژاد را واسطه قرار نمی دادید که رل جاسوس را برایتان بازی کند و از شما در مقابل اهنچی اسوه ای نستوه بسازد.من برخلاف تصورتان با شما همیشه صادق بوده ام و این شما هستید که با زیرکی همه ما را بازی می دهید.بیایید و برای رضای خدا هم که شده تنها یک با با من صادق باشید و بگویید که منظورتان از این کار چیست و می خواهید چه کنید؟
مثل یخی که در مقابل نور شدید خورسید اب شود، در مقابل لحن پرخاشگرانه حکمت اب شدم و توی مبل فرو رفتم . سکوتم زجرش داد مقابلم نشست و پرسید : حرف نمی زنی؟ ایا سخت است که بگویی شکست خوردی و ان قدر ساده بودی که به راحتی فریب خوردی و به قول عوام سرت کلاه گذاشته اند؟
گفتم : من حرفهایم را زدم!
خندید و گفت : حرفهایی که شنیدم حرفهای تارا تهامی بود نه حرفهای خانم اهنچی.این طور مظلومانه نشستن ، این طرز بیان، این نگاه پاک و معصوم حیف است که با طلوع خورشید در پشت نقاب مخفی شود و چهره ای کاسبکارانه و رفتاری مکارانه به خود بگیرد.یک بار گفتم و یک بار دیگر هم تکرا می کنم تارا !تو ان قدر برایم عزیزی که حاضرم برایت از همه چیز زندگی ام بگذرم و در هر راهی که انتخاب کنی یاورت باشم..
(پایان ص 372)
shirin71
10-18-2011, 03:49 PM
فصل پانزدهم ـ 2
بعد از رفتن او تمام روز و شب را گریه کردم وسردی اتاقم را با اه های جانسوز مه الود کردم و از لختی و عریانی من خودم به شرم امده لباس نیمدار کهنه را بر تن کردم و چون کودکان هراسان از تاریکی سر در زیر لحاف پنهان کردم و چشم و گوشم را بر هر چه صدا بود بستم و نور را با ظلمت شب عوض کردم وزیر لب اواراد را زمزمه کردم و در گردش دوار ذهنم،خدا،خدا کردم که نفس که فرو می رود،واپسین باشد و روحم دزدانه از هر روزن که می باید گریخته و خود را رها سازد. از ایمان نابالغم بود یا از ضعف دعایم که حاجت نگرفته در قفس تن ماندم و صبح با زنگ تلفن دیده برجهان باز کردم.خواب شبانه را در غفلت رها کرده و گوشی را برداشتم.صدایی نرم اما پرطنین در گوشی پیچید :
ـ سلام. صبح بخیر. پیش از ان که گوشی را بگذاری بلند شو،پرده اتاقت را کنار بزن و به صبح ساده و پاک صبح بخیر بگو و با این امید که همه چیز زندگی مثل برفی که زمین را سفید پوش کرده پاک و زیباست روزت را اغاز کن. من هم با همین نیت خود را برای مقابله با سختی کاری که در پیش روی دارم اماده کرده ام و می خواهم تا عماد خانه را ترک نکرده به او تلفن کنم و حقیقت را بگویم. جواب او هر چه باشد مطمئنم که خللی در روند روز تازه ای که اغاز کرده ام بوجود نخواهد اورد. حال اگر هنوز نامطمئنی پس زودتر حرکت کن و به شرکت بیا تا بگویم که چه گفته و چه شنیده ام.
پس از قطع تلفن به خود گفتم ( جواب عماد هر چه که باشد مطمئنم که از سقوط شرافت مردی جلوگیری کرده ام).در شرکت همه مشغول به کار بودند که وارد شدم و یکسر به اتاق الهی رفتم تا پیش از سخن از نقش صورتش جوابم را بگیرم. وقتی در را باز کردم و وارد شدم سر از روی کاغذی که مشغول نوشتن بود برداشت و به چهره ام نگاه کرد. هیچ نقشی بر ان نیفتاده بود و گویی هنوز در میان واژه در گردش بود. در را پشت سرم بستم و به لحنی ارام گفتم : صبح بخیر!
اوای صدایم بود که او را از حرکت بازداشت یا ان که او هم در میان خطوط چهره ام به دنبال جواب بود که چون نیافت اه کشید و گفت :
ـ صبح بخیر. دیر امدید!
گفتم : در راهبندان گیر افتادم.
با دست اشاره به مبل کرد و هنگامی که من نشستم او بلند شد و کرکره را پایین کشید و گفت :
ـ ای کاش می بودی و خنده اش را می شنیدی. ان قدر خندید که گمان کردم پای تلفن غش خواهد کرد. می دانی در جواب اعتراضم چه گفت ؟
وقتی دید مبهوت نگاهش می کنم گفت :
ـ او همه چیز را می دانست و در جوابم گفت ،من بهتر از تو تارا را شناخته ام و می دانم کسی نیست که قدم به بیراهه بگذارد. به همین خاطر هم من سعی نکردم ان چه از اموالم به جای مانده بود باز پس بگیرم. به تارا بگو تو شریک خوبی برای من هستی و شراکتمان هم چنان ادامه خواهد داشت.
گفتم : من منظورش را نفهمیدم.
الهی در مبل روبرویم نشست و گفت : او سود خود را خواهد داشت و من می بایست حساب سود و زیان او را داشته باشم .
پرسیدم : و شما قبول کردید؟
الهی خندید : او زرنگتر از من و شماست و خوب می داند که چطور ما را در مشت خود نگهدارد . تارا ! شما مطمئنید که از یکدیگر جدا شده اید؟
بهت زده با دهانی نیمه باز نگاهش کردم .
الهی سر به زیر انداخت و گفت : مرا ببخش. می خواهم به قلبم که پس از قطع تلفن شروع کرده به نق زدن جواب دندان شکن بدهم. لطفا بگو عماد تنها یک شایه است یا خورشیدی است که هنوز هم....
گفتم : به قلبتان بگویید ممکن است دختر ساده ای باشم اما احمق نیستم و هیچ عاملی نمی تواند این روز خوب را خراب کند. وقتی اتاق را ترک می کردم مطمئن بودم که حکمت هم چنان در جواب دادن به قلبش دچار تردید است.
حکمت مهمانانش را در هتل بزرگ تهران پذیرایی کرد و من هنگامی وارد شدم که همه مهمانها از راه رسیده و گارسون مشغول پذیرایی از انها بود. حکمت با دیدنم در حالی که مشغول گفتگو با اقای جهانبخش بود سخنش را قطع کرد و بلند شد و به استقبالم امد و با خوشرویی پرسید: دیر کردید نگران شدم که نکند نیایید.
گفتم : از ترس حرف و سخن تصمیم گرفتم که بیایم.
رنجیده خاطر سر فرود اورد و با گفتن ( که این طور به هر حال خوش امدید). لبخند بر لب نشاند و به جمع پیوستیم . گفتگوی اقایان که پیرامون مسائل شرکت بود از حوصله خانم ها خارج و خانم پوراشراق ناراضی بودن خود را با گفتن اینجا هم بحث کار؟ نشان داد و حکمت با گفتن حق با شماست روی به اقایان گفت :
ـ رفقا خواهش می کنم موضوع گفتگو را تغییر بدهید و از مقوله ای دیگر سخن بگویید.
لحظاتی سکوت حاکم شد و به دنبال ان خانم ضرابی گفت : شنیدم اقای اهنچی قصد تاسیس کارخانه و هتلی مثل این جا را دارند.روی خانم ضرابی به اقای متین نژاد بود و پیرمرد پیش از ان که لب باز کند به صورتم نگاه کرد که الهی هم متوجه شد و بار دیگر با گفتن (قرار نبود دیگر صخبت از کار به میان اید). متین نژاد را از دادن پاسخ خلاص کرد و من برای جلوگیری از این که مخاطب شوم گفتم : سالن زیبایی است .
خانمها به جای تعریف یا تکدیب سر برگرداندند و به تماشا نشستند. پوراشراق گفت:
ـ اشتباه نکرده باشم این رستوران فیروزه است.
خانم او رو به من گفت : ما غالبا به همین رستوران می ائیم . غذاهای متنوعی دارد.
خانمهای دیگر هم تایید کردند و با کلام خود به من فهماندند که ریبایی رستوران از دیدگاه من که تازه قدم به انجا گذاشته ام زیباست و در چشم دیگران درخششی ندارد.
پوراشراق دانسته یا ندانسته با گفتن این که ( شما هم جشن عقدکنانتان را در همین هتل گرفته بودید) داغی و حرارت کوره را به گونه هایم نشاند و دانه های درشت عرق را بر پیشانی ام اورد.
حکمت ناخواسته اه بلندی کشید و متین نژاد نگران پرسید : چی شده ؟
حکمت سر به زیر انداخت و با خالتی شرمسار گفت :
خانم تهامی مرا باید ببخشید. من حامل پیام مهمی برای شما بودم که فراموشم شد. دوستان اگر اجازه بدهند من و شما چند دقیقه ای با یکدیگر صحبت کنیم.
برقی که از چشم پوراشزراق بیرون جهید را دیدم و هم او بود که با خنده گفت :
ـ هیچ ایرادی ندارد چون همگی می دانیم پیغام شما از جانب چه کسی است و همه منتظر شنیدن پیشنهاد خانم تهامی می مانیم. با بلند شدن حکمت من هم ناچار بلند شدم و دوشادوش هم به فاصله چند میزاز انها چشت میز دیگری نشستیم.به حکمت گفتم : این چه حکایتی است که همه می دانند و من از ان بی خبرم ؟
گفت : اگر امروز از شرکت غیبت نمی کردید شما هم می دانستید.
پرسیدم : چی رو ؟
گفت : این که اهنچی فکس فرستاده و برای تاسیس کارخانه و هتل نظر شما را جویا شده.
به نگاه متعجب من ،حکمت خندید و گفت : فکس برای من بود اما صلاح دیدم که وانمود کنم برای شماست و تا شما نظر ندهید اهنچی هیچ اقدامی نمی کند.
گفتم : من بیهوده سعی در فراموش کردن عماد دارم چون همه مخصوصا شما مصرید که او در میدان باشد و فراموش نشود.
حکمت از سر تاسف سر تکان داد و خواست از خود دفاع کند که نگذاشتم و ثیش از او گفتم :
ـ لطفا پیغام را بدهید تا بیشتر از این مضحکه نشده ام !
حکمت بار دیگر سرتکان داد و با لحنی اندوهبار گفت : چرا متوجه نیستی من قصد ندارم که...
حرفش را قطع کردم و گفتم : خوب هم متوجهم . لطفا پیغام را بدهید .
حکمت گفت : پیغام همان بود که گفتم . اهنچی قصد دارد در ایران کارخانه دایر کند و اگر نشد هتلی بزرگ بسازد.
پرسیدم : شما به او چه نوشتید؟
گفت : هنوز هیچ اما نظر دوستان به احداث کارخانه است و عقیده خودم هم همین است. اما...
بار دیگر صحبتش را قطع کردم و پرسیدم : من چه باید بکنم ؟
گفت : به عقیده من بهتر است که شما هم رای دیگران را بپذیرید.
به تمسخر گفتم : و اگر نپذیرم؟
گفت : ان وقت مجبور می شوم در فکسی که برای اهنچی می فرستم نظر شما را پررنگ تر بیان کنم. این خواسته قلبی شماست؟
گفتم : و بهانه ای به دست او بدهم تا...
این بار حکمت صحبت مرا قطع کرد و گفت : منظور من همین است که پای شما به تنهایی در میان نباشد،اگر چه دوستان بر این باور باشند که رای ،رای شما و نظر ، نظر خاص شما ست.
گفتم : بسیار خوب خواهم گفت که با احداث کارخانه موافقم. دیگر چه باید بکنم؟
لبخند بر لب حکمت امد و گفت : دیگر هیچ جز این که باور کنید هر کاری که انجام می دهم فقط به خاطر شماست و این که به جای دیدن حزن و اندوه در چشمان شما شادی و رضایت ببینم تارا؟! ای کاش تا این حد اندک بین نبودید و پس از اعتماد دچار شک و سوءظن نمی شدید.
بلند شدم و گفتم : از اعتماد صحبت نکنید که به قدر کافی حیانت دیده ام .
وقتی به سوی میز به قول حکمت رفقا به راه افتادم دیدم که نگاه همه به راه من است . درچشم انها انتظار شنیدن نتیجه مذاکره دیده می شد و هنگامی هم که حکمت نشست پوراشراق تحمل از کف داد و پرسید:
ـ با ما هم عقیده اند؟
حکمت به من نگریست و من به جای او گفتم : من با احداث کارخانه موافقم.
صدای کف ردن مردان به گوش رسید و با این کار گارسونی به میزبان نزدیک شد و تذکر داد که ارامش را حفظ کنیم. به هنگام ترک هتل مهمانها چنان گرم و صمیمی از یکدیگر جدا شدند که گویی تاب دوری از یکدیگر راندارند. به طرف خانه در حرکت بودم که صدای تلفن بلند شد و چون جواب دادم صدای حکمت در گوشم نشست که گفت : سر چهارراه توقف کنید می خواهم باشما صحبت کنم.
پرسیدم : نمی شود تا صبح صبر کنید؟ احساس خستگی می کنم.
گفت : تا صبح برسد ارامش نخواهم داشت.
گفتم : بسیار خوب توقف می کنم.
وقتی به چهارراه رسیدم با دیدن اتومبیل پارک شده او توقف کردم و از اتومبیل خارج شدم. او هم پیاده شد و به سویم امد و گفت : ممنونم که قبول کردی.
گفتم : کنجکاو شدم که بدانم.
خندید و پرسید: چی را بدانی؟
گفتم : این که چه موضوعی است که تا صبح نمی توانید صبر کنید و باید هر چه زودتر برملا شود.
صدایش را ارام کرد و گفت :
موضوع تکرار حکایت است.
گفتم : حکایت تکراری ان قدر جذابیت ندارد که از هر دوی ما سلب ارامش کند.
گفت : سعی می کنم خلاصه ای از حکایت را تکرار کنم که زیاد وقت گیر نباشد. در اتومبیل من یا شما ؟
در اتومبیل را باز کردم و پشت فرمان نشستم و او هم وقتی نشست نفس بلندی کشید و گفت :
پیش از هر چیز به خود اجازه می دهم که بگویم امشب بسیار زیبا شده بودید.
به نگاه متعجبم خندید و ادامه داد: رنگ سفید زیبایتان را دوچندان می کند این را می دانستید؟
زیر لب گفتم : متشکرم.
لجظاتی سکوت میانما حاکم شد و حکمت گفت : این درخواست بزرگی است که از شما بخواهم فکر کنید؟
پرسیدم : در چه مورد؟
با صدایی گرفته گفت : در مورد خودمان،شما و من. شاید زمان ان رسیده که دیگر دست از تنیه بردارید و پرخاشگری را کنار بگذارید.
با خشمی اشکار گفتم: من، من و پرخاشگری ، من و تنبیه؟ من اگر این گونه بودم که می توانستم و قادر بودم که تنبیه کنم عماد می بایست یا گوشه بیمارستان بود یا در خاک گور خوابیده باشد.
حکمت گت : ندانسته دارید مرا تبیه می کنید ان هم به جرم بی گناهی.من می پذیرم و به قول قدیمی ها گردنم از موی هم باریکتر است. اما باید بگویم که دیگر کافی است. تارا! چیزی که موجب شود شما خود را سرزنش کنید و وجدانتان را معذب کنید وجود ندارد.روابط شما و اهنچی خوشبتانه پیش از ان که مشکلی بوجود اورد از میان رفته و شما ازاد شده اید.شاید قلبا راضی بودید که به همان نحو ادامه بدهید و ....
فریاد زدم : اگر طالب بودم که از او جدا نمی شدم.
گفت : من هم به همین باورم و به همین جهت متعجب که پس این رفتارهای عجیب چیه ؟
گفتم : یقین دارم که اگر پدرم در قید حیات بود سرنوشتم این گونه رقم نمی خورد و عماد مرا به بازی نمی گرفت، یعنی جرأت نمی کرد با سرنوشتم بازی کند.من هرگز تصور نمی کردم ثروت نقش اصلی زندگیم را بازی کند و عشق و صداقت و سادگی قربانیان ان باشند.اقای الهی کتمان نمی کنم نسبت به شما بی تفاوت نبوده ام و شاید شما روزی مرد ایده ال زندگیم بودید اما باوقایعی که بوجود امد و اقرار خودتان مصمم شده ام با مردی زندگی کنم که با دیدنم خاطره ای در وجودش زنده نشود.دلم می خواهد نقش اول زندگی او باشم نه ستاره بی مهتاب. روزی به شما گفتم که به درایت و کاردانی شما متکی هستم و تا به امروز هرچه کسب کرده ام در نتیجه مساعی شما بوده خواهش می کنم همکار و دوست برایم باقی بماندو ....
حکمت اه کشید : تارا ،داری اشتباه می کنی.من اگر با صداقت مکنونات قلبم را بیرون ریختم منظوری نداشتم جز ان که ....
حرفش را قطع کردم و گفتم : منظور شما هرچه که بود برایم این نتیجه را داشت که خود را بشناسم و بفهمم که نباید یک اشتباه را دوبار تکرار کنم .من نمی توانم همسر مناسبی برای شما باشم.پس بهتر است به همین عنوان همکار ، هر دو رضایت بدهیم و از ازار دادن هم دوری کنیم.
حکمت دستگیره در اتومبیل را گرفت و پیش از بازکردن در گفت : هرچه تو بخواهی اما یک بار دیگر می گویم که داری اشتباه می کنی !
وقتی حکمت از اتومبیل خارج شد حرکت کردم و به خود گفتم ،( خواهیم دید که اشتباه نکرده ام !)
به شبنم گفتم : تنهاییی دم غروب مرا می ترساند.به شب عادت کرده ام اما وقت غروب بی اختیار دلم می گیرد و دوست ندارم که تنها باشم.همیشه دوست داشتم خانه ای داشته باشم و به وسعت باغ یا که باغچه ای پر از گل و گیاه، صندلی بگذارم و بوی چمن اب خورده را با یک نفس عمیق به جان بکشم و بعد فکر کنم ؛ به رویاهای شیرین، به همسر، به بچه ، به اینده ای که در ان من و او پیر شده و دور و برمان را چند تا نوه تخس و شلوغ پرکرده باشند و به اوایی گرفته که زیر گوشم نجوا کند:( تارا بچه ها را بفرست دنبال کارشان. خلوت ما را برهم زده اند!)من می دانم که همسرم عاشق رنگ سفید است و به همین خاطر در باغچه خانه مان گل یاس کاشته است و همیشه روی میز جامی ست پر از گل یاس.من عاشق اهنگ بنانم که او می خواند و او هم عاشق شعر سهراب است که من می خوانم.این رویای دم غروب بطوری با من عجین شده که مرا می ترساند.
شبنم دستش را گذشت روی دستم و گفت : دوست بیچاره من.به نگاهت اگر وسعت بدهی مردی را می بینی منتظر که به اوای بمش می گوید سلام تارا اجازه میدی بیام تو کنارت بنشینم؟
گفتم : او عاشق مهتاب است نه من !
با صدا خندید : بس کن دختر خل. یک نفر پیدا کن که قبلا عاشق نشده باشد.عشق دوران کودکی، عشق های دوران بلوغ که خودمان اسمش را گذاشته بودیم عشق های متلکی و الکی.
غروبی دیگر بود و از بدرقه مادر بر می گشتم نه به الملن، به زیارت که زن عمو و عزیزه خانم راهی اش ساخته و با خود همسفرش کرده بودند.تمام راه به یک چیز فکر کرده بودم.به این که گریز هم نتوانسته بود راهکاری مناسب باشد چه از دیدارش می گریختم اما در کمتر سخنی اسم او نبود.کنجکاوتر از گذشته شده بودم و به کارهایش موشکاف و به گفته هایش که راویان نقل می کردند دقیق تر تاشاید بشنوم که چه گفته و چه کرده است.اقرار بردزدانه دیدنش.این کار شاید بچگانه ترین کار بود که انجام داده و بعد به کار خود خشم گرفته بودم.اما تکرار این کار جزیی از عادت روزانه ام شد و همکار راپرت دادن را بر حرفه خود افزودند.
نزدیک در خانه چشمم به اتومبیل او افتاد و نفسم در سینه حبس شد.در انی چنان برخود مسلط شدم که توانستم ندیده انگارمش و پیاده شوم تا در خانه را باز کنم.کلید انداخنه بودم که صدایش را در پشت سرم شنیدم که گفت: سلام خانم تهامی.
ماسک تعجب برچهره زدم و گفتم : سلام ، شما این جا چه می کنید؟
گفت : رفته بودم دیدن دکتر مرادی و چون خارج شدم بی جهت به این سو پیچیدم. راستش دو ، سه روزی است که دارم بی جهت این خیابان راگز می کنم تا شاید...
گفتم : مادر خانه نیست و گرنه تعارف می کردم..
گفت : در را ببندید و با من هم راه شوید تا ته خیابان و بعد برمی گردیم.
کلید را برداشتم و بی هیچ کلام راه افتادم.
پرسید : حال مادر خوب است ؟
گفتم: خوب است و رفته سفر.
پرسید : سفر؟
گفتم : رفته زیارت تا به قولی استخون سبک کند.
گفت : من امدم تا در خصوص مضوعی با شما مشورت کنم . به هم فکری شما نیاز دارم، کمکم می کنید؟
گفتم : بله البته !
گفت : چون ممکن است گفتگویمان طولانی شود ایجازه می دهید شما را به صرف غذا مهمان کنم؟
گفتم: بدم نمی اید چون که مادر رفته ....
به خند گفت : اشپزی نکرده اید و غذای مجردی خورده اید!
من هم خندیدم و گفتم : بله همین طور است.
حکمت مسیرش را به زرف اتومبیل تغییر داد و هنگامی که سوارشدیم ، گفتم : چه کاری از دست ساخته است؟
گفت : ترجیح می دهم پس از خوردن غذا عنوان کنم.
گفتم : اما من موافق نیستم ، چه کونجکاوی از دانستن مجال نمی دهد که از طعم و بوی غذا لذت ببرم.
لطفا بگویید ؟!
گفت : بسیار خوب هر طور شما بخواهید. من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
به نگاه بهت زده ام خندید و ادامه دا : تعجب کردید ؟ خوب شاید نمی بایست به این صراحت مطرح می کردم. راستش را بخواهید وقتی شما مرا مایوس کردید تصمیم گرفتم که نگذارم سرنوشت بیش از این با من و احساسم بازی کند و می خواهم ثابت کنم که شکست سومی وجود ندارد.از این رو با کمی دقت در رفتار اطرافیانم مخصوصا دوستان شما تصمیم گرفته ام که به دوست شما پیشنهاد بدهم و نظر شما را در این خصوص می خواستم بدانم.
ان قدر از صراحت لهجه حکمت شوکه شدم که قادر به تکلم نبودم و نور و روشنی چراغهای خیابان و مغازه ها پیش چشمم تاریک و ظلمانی شد و بی اختیار دیده فرو بستم.سکوتم موجب شد تا حکمت بپرسد:
ـ نمی خواهید بدانید که او کیست ؟
باید خود را باز می یافتم که بتوانم جواب بدهم، پس با تکانی به خود و اوایی از قهقهرا برخاسته گفتم :
ـ چرا !
حکمت خندید و گفت : شما را در هیجان دانستن می گذارم و پس از خوردن شام در این مورد با هم صحبت می کنیم.
با همان اوا گفتم : زحمت نگشید خودم می دانم او کیست.
متعجب پرسید : می دانید او کیست ؟
پرسیدم : مگر من چنددوست دارم؟ازدوست من یکی که متاهل است و ان دیگری الهه است که ....
حرفم را قطع کرد و با شگفتی پرسید : متاهل است؟
قوت قلبی گرفتم و گفتم : چطور، مگر شما نمی دانید ؟همه کارمندان شرکت می داند.
حکمت از سر تاسف سر تکان داد و گفت : حیف شد مرا بگو که به خود امید می دادم سرنوشت را به مسخره می گیرم. شکست سوم هم اتفاق افتاد.
به رستوران رسیده بودیم حکمت ضمن پارک کردن اتومبیل اه کشید و با گفتن عجب اشتباه فاحشیب، از اتومبیل پیاده شد روحیه خود را باز یا فته بودم و من هنگام پیاده شدن با گفتن متاسفم شادی درون خود را پنهان کردم. در سر میز نگاه به چهره اش کردم که غمگین بود پرسیدم: می خواهید شام نخورده برگردیم؟
بخود امد و پرسید: چرا ؟
گفتم : چون فکر نمی کنم شما اشتهایی برای خردن داشته باشید و من هم به قدری از خود عصبانی هستم که دیگر میلی به خوردن ندارم.
پرسید :
عصبانی؟ عصبانی از چی؟
گفتم : از خودم ، از این که عجله کردم و حقیقت را زود گفتم.می توانستم بگذارم به طریق شما پیش برویم و بعد .....
گفت : خود را سرزنش نکونید ما غذا می خوریم و در مورد موضوعات دیگر با هم صحبت می کنیم.
گفتم : دلم می خواهد باور کنید اگر شبنم ازدواج نکرده بود زوجه مناسبی برای شما بود.او هم مثل شما اهل ریسک است و عاشق ماجراجویی حکمت چین به پیشانی انداخت و گفت : پس همان بهتر که این وصلت رخ نداد .چه من به دنبال جفتی هستم ارام و....
گفتم : لطفا نقش بازی نکنید اگر بگویید که بدون علاقه خواستار شبنم شوده اید باور نخواهم کرد.
خونسرد گفت : باور نکنید اما من به شما حقیقت را گفتم .
حالا لطفا بگویید چی میل دارید .
منو را برداشتم و بدون هدف نگاه کردم و در اخر گفتم : هرچه سبکتر بهتر! در فاصله ای که غذا برایمان اماده می شد بی اختیار گفتم : واقعا که !
حکمت پرسید: واقعا که چی ؟
گفتم : شما مرده مرموزی هستید.
حکمت با صدا خندید و جمله مرموز را تکرا کرد و پس از ان گفت : اگر گمان نکنید که دارم تلافی به مثل می کنم باید به شما بگویم که من هم همین عقیده را در مورد شما دارم .
گفتم : این حرف شما را هم باور ندارم چه خوب بیاد دارم که روزی شما در مورد من چنین گفتید که قدری ساده ام که به راحتی کلاه سرم می رود.نگفتید؟
حکمت سر فرود اورد : چرا گفتم و هنوز هم ان باور را دارم اما گمان دیگری هم دارم و ان این که شما در مخفی نگهداشتن احساساتتان حرفه ای عمل می کنید و نمی شود به اسانی به ضمیر شما راه یافت.مثلا همین ساعت پیش وقتی اقرارم را در مورد ازدواج کردنم شندید اصلا نتوانستم بفهمم که ایا از شنیدن این موضوع خوشحال شدید یا غمگین .
پرسیدم : چرا باید غمگین شومپ
پوزخند زد: از ان جا که هیچ عکس العملی از خود نشان ندادید.
با اوردن شدن غذا و چیده شدن روی میز حکمت ادامه داد: به هر حال نباید توقع داشته باشم که بیش از دیگران به شما نزدیک شده و به کنه شما راه پیدا کنم لطفا تا سرد نشده میل کنید.
غذا در سکوت به پایان رسید و با پیشنهاد حکمت برای خوردن چای بلند شدیم و با پیشنهاد من که بهتر است به خانه برگردیم از خانه خارج شدیم. در اتومبیل حکمت گفت :
ـ سکوت کرده ایدوبالطبع دوست دارید که من هم ساکت باشم.پس نوار می گذارم که زیاد حالت قهر به خود نگرفته باشیم .
از این که زبان نگشوده او حواسته قلبی ام را براورده کرد خوشحال شدم .صدای محزن خواننده به همراه اسمان مهتاب گون شب ارامشی ژرف به وجودم بخشید وبار دیگر بی اختیار دیده برهم گذاشتم .مضنون شعر چنین بود که عاشق دوست داشت خانه ای برای معشوق بسازد و عکس او را بر دیوارهای اتاق بکوبد.با پان گرفتن نوار، حکمت لب به سخن باز کرد و گفت : بعضی از شعرها و ترانه ها تشابهی نزدیک با نیت ادمی دارند.حرفهایی که هرگز گمان نمی کنی بتوانب بر زبان بیاوری یکی پیدا می شود و به جای تو عنوان می کند.
ایا شما هم دچاره احساس این چنینی شوده اید؟
گفتم : یک بار در دوران نوجوانی .ان هم زمانی بود که تارخ از ایران می رفت و در همان زمان هم خواننده ای شعر سفر خوانده بود با شنیدن ان ترانه پا به پای جملات شعر گرسیته بودم.چه خیلی حرفها داشتم که به بردارم بگویم و ناگفته مانده بودم.هنوز هم پس از گذشت سالها وقتی ان ترانه را گوش می کنم دچار احساس می شوم، چرا که هنوز هم نتوانسته ام حرفهای دلم را به او بگویم.
حکمت گفت : می توانستید ان نوار را به تارخ بدهید و به او بگویید حرف دلم را از زبان این خواننده گوش کن!
گفتم : گمان این است که بعضی از احساسها همان بهتر که باخود ادم بماند و بر ملا نشود.او می داند که به قدر جانم دوستش دارم. همین کافی است.
حکمت زمزمه کرد: و اگر نداند ؟
گفتم : مگر می شود برادر به مهر خواهر خود اگاه نباشد ؟
گفت : بله ممکن است چرا بسیاری از نامهربانی های میان خواهر و برادر است از کتمان علاقه و ابراز نکردن منشاء می گیرید.
گفتم : می شود به جای ابراز با عمل اثبات کرد!
گفت : نه ، اول ابراز بعد عمل.
گفتم : مخالفم .
گفت : عقیده شما مرا به یاد حکایت گذشتگان می اندازد .دختر پادشاه برای اثبات علاقه خواستگاران خود انها را به کارهای صخت و دشوار وادار می کرد و هر کس پیروز می شد همسر او می شود.
گفتم :کار عاقلانه ای انجام می داد.
پرسید: به راستی بر این باورید ؟
گفتم : می بایست این گونه می شود اما نشود و به حرف اعتماد کردم و با ختم.
پرسید: شما چه شرط و شروط گذاشته اید؟
گفتم : چون دختر پادشاه نیستم و خواستگاران جان بر کف هم ندارم هیچ. اگر هم برفرض محال چنین می بود چون دیگر ذوق و شوق در این بابت ندارم ترجیح می دهم وارد این معرکه نشوم.
پرسید: پس ترسیده اید؟
گفتم : ان قدر سخت که هنوز از کابوس ان رها نشوده ام.لطفا دیگر در خصوص عقایده من کنجکاوی نکنید.قرار بود که شما از خودتان صحبت کنید.به این سوالم جواب بدیدچرا از الهه خواستگاری نمی کنید؟
حکمت پرسید: من از شما می پرسم چرا تلاش دارید او را به من قالب کنید.
رنجیده خاطر گفتم: فراموش نکنید الهه، هم زیباست هم مهربان و یکدل.
حکمت گفت : پرخرفی و وراجی هم به محاسن ایشان اضافه کنید.
گفتم : کم لطفی نکنید ، او خواستگاران خوب کم ندارد.
به تمسخر گفت : پس باید شرایط دشوار گذاشته باشد که تا کنون مجرد مانده .
جون سکوت کردم حکمت پرسید :اشتباه کردمپ
گفتم : بله!
گفت : او دختر خوبی است اما مناسب من نیست! می خواستم خواهش کنم در خصوص حرفهای امشب با دوستانتان صحبت نکنید.نمی خواهم مرد تمسخر قرار بگیرم .
گفتم : مطمئن باشید راز شما را نگه می دارم اما در خصوص خودم گمان نکنم که بتوانم فراموش کنم.
به چهره ام نگاه کرد و گفت : خوشحالم که بهانه ای برای خندیدن دستتان دادم.راستی تا فراموش نشده بگویم که دو ، سه روزی عازم سفر هستم و شما باید بیشتر مراقب شرکاء باشید.
پرسیدم : کجا ؟
گفت : می روم شمال تا به اموال برجای مانده سروسامانی بدهم.شاید هم همه چیز را فروختم تا دیگر مجبور نباشم به انچا سفر کنم.
گفتم : من اگر جای شما بودم انها را حفظ می کردم چه انها یاداور گذشته هستند و به گمانم جوانی ما را در خود پنهان کده اند.
سرتکان داد: من از دوران کودکی و نوجوانی ام خاطرات خوش و شیرین ندارم.هر تک فرزندی هم خوشبخت نیست به خصوص که تنها فرزند در استانه پیری والدین خود باشی.بیگاری کردن برای دیگران، درس خواندن و به امور باغ و مزرعه رسیدن.فرصت نداشتن تا از این دوران لذت بردن.نمی دانی چقدر دلم می خواست که روزی متعلق به خودم داشتم و کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم.درس خواندن و تدریس کردن و بعد به امید رسیدن به عشقی که تنها مایه دلگرمی ست جان کندن و پول جمع کردن.شغل نگهبانی پارک ان قدر عایدی نداشت که هزینه گران دانشگاه را براورده کند و لاجرم مجبور بودم که کارکنم.من و دکتر مرادی هر دو با هم وارد دانشگاه شدیم؛ او ادامه داد و من اجبارا انصراف.
گفتم : من فکر می کردم شما از خانواده متمولی باشید.
حکمت قاه قاه خندید و گفت : وقتی دانشگاه را رها کردم به ویزیتوری روی اوردم تا بتوانم از عهده مخارج بیماری مادر برایم.با فوت پدر بزرگ و پدرم چند قطعه زمین به من رسید که با فروش انها و خریدن سهم در همین شرکت تکانی به زندگیم داد.
گفتم : همه شما را مرد موفقی می دانند و به هوش و درایت شما غبطه می خورند!
گفت : ممکن است چنین باشد اما این راه، راهی نبود که ارزویش را داشتم.
گفتم : به گمانم هیچ کس از راهی که می رود راضی و خشنود نیست.شما از کار و شغل خود ناراضی هستید من از این که هوش و استعداد در زمینه تجارت ندارم ناراضی ام و دلم می خواست ان قدر قوه ابتکار داشتم که می توانستم در مقابل عماد قد علم کنم و او را از تخت مرصعش به زیر بکشم اما می دانم که چنین چیزی غیر ممکن است.
گفت : من یقین دارم که اگر ان شرایط هم برای شما فراهم می شد نمی توانستید عماد را شکست بدهید.
وقتی دید خشم نگاهش می کنم گفت :قلب و احساس رقیق شما نمی گذاشت که حریف او شوید.
پرسیدم : منظورتان این است که حتی ان موقع هم ساده لوحانه رفتار می کردم و گول می خوردم؟
گفت : منظورم این است که خوش قلبی تان نمی گذاشت که چون او مکار شوید.باور کنید این حسن شماست نه عیب شما.
گفتم : متشکرم که محترمانه بی کفایتی ام را به رخم کشیدید.
مقابل در خانه رسیده بودیم اتومبیل را نگهداشت و گفت : من قصد توهین و جسارت نداشتم.لطفا ازمن نرنجید.
پیاده شدم و گفتم: حرفهای دوپهلوی شما، خوشبختانه، یا بدبختانه با واقعیتهایی همراه است که مجال انکار نمی دهد.ازشام متشکرم.شب بخیر.
از اتومبیل پیاده شد و گفت : این لحن تشکر نشان می دهد که شما را رنجانده ام.
گفتم : این رنجش خوشایندتر از چاپلوسی و زبان بازی است و ترجیح می دهم برنجم تا این که خوشباوریهای کاذب داشته باشم.شاید تنها خصلتی که در وجود شما مورد توجه من قرار گرفته همین صراحت لهجه شماست.اگر فردا همکاران از غیبت شما پرسش کنند به انها بگویم که سفر رفته اید یا این که خودتان....
حرفم را قطع کرد و گفت : قبل از رفتن با پوراشراق تماس می گیرم.شب خوبی بود و امیدوارم در مورد صراحت لهجه ام حقیقت را گفته و از من نرنجیده باشید.شب بخیر!
( پایان ص 397)
shirin71
10-18-2011, 03:51 PM
فصل پانزدهم ـ 3
وارد خانه که شدم از سکوت و سکون ان برخلاف همیشه ارامش یافتم و خود را روی مبل رها کردم و ازادانه و با صدای بلند گویی که حکمت را پیش روی دارم چند ناسزا نثارش کردم و بغض خود را فرو نشاندم و سپس روی از خود پرسیدم( ایا به راستی انسانی وجود دارد که از شنیدن انتقاد نرنجد و اسان ان را قبول کند؟)
وقتی برای تغییر لباس بلند شدم دکمه دستگاه ضبط پیام تلفن را فشردم.اولین تماس متعلق به مادر بود که از سلامت خود و دیگران خبر داده و روز ورودش را اطلاع داده بود و دومین پیام متعلق به پرند بود که خواسته بود با او تماس بگیرم و سومین پیام متعلق به عماد بود وقتی صدای او را شنیدم برجای میخکوب شدم و لحظه ای نفس در سینه ام حبس شد.
او گفته بود:( سلام تارا ، شب بخیر عماد هستم.من امده ام ایران و می خواهم تو را ملاقات کنم.کار مهمی پیش امده که به تو هم مربوط می شود.من در هتل استقلال هستم حتما با من تماس بگیر.)
کنار تلفن نشستم و یک بار دیگر به تماس گوش کردم و از خود پرسیدم،( چه کار مهمی می تواند داشته باشد؟)بعد به خودم گفتم ،( شاید امده تا لوازم خود را پس بگیرد شاید هم به دنبال ارزی است که در یخچال پنهان کرده بود و حالا قصد برداشتن انها را دارد.اما چطور به خود اجازه داده که بعد از ضربه ای که بر من وارد نمود و در میان دوست و فامیل و اشنا سرافکنده ام کرد بخواهد که با او تماس بگیرم؟ شاید هنوز گمان دارد که اغفال شده و بار دیگر می تواند فریبم دهد؟) در انی به خود گفتم (نکند در غیاب من به خانه امده و هنوز هم در خانه باشد.) با این فکر برخود لرزیدم و هراسان از جا بلند شدم تا خانه را جستجو کنم اما ترس از مواجه شدن با او چنان هراسناکم کرد که به جای جستجو با عجله لباس پوشیدم و و با برداشتن کیفم بدون ان که در اتاقها را قفل کنم وارد حیاط شدم .با ندیدن اتومبیلم گمان این که عماد ان را برداشته و با خود برده است در حیاط را گشودم و به حالت فرار از انجا دور شدم . در روشنایی خیابان با تلفن همراهم با تنها کسی که گمان داشتم می تواند کمکم کند تماس گرفتم. صدای حکمت گویی سروش اسمانی بود که می شنیدم. مضطربانه گفتم : من احتیاج به کمک دارم لطفا کمکم کنید.
حکمت نیز پریشان شد و با نگرانی پرسید: چه شده،شما کجایید؟
گفتم : من سر چهارراه هستم.
پرسید: کدام چهارراه؟
گفتم : خیابان خودمان. من می ترسم او اینجاست!
حکمت گفت: من دارم به طرف شما می ایم. سعی کنید ارام باشید،تلفن را قطع نکنید و به من بگویید کی اینجاست.
گفتم : عماد. عمادامده. لطفا عجله کنید.
گفت : بسیار خوب باشه سرعتم زیاده و چند دقیقه بیشتر راه نمانده.او شما را دیده؟
به اطرافم نگاه کردم و گفتم : گمان نکنم اما مطمئن نیستم. شاید دارد همین حالا نگاهم می کند. من.. من نمی دونم چه باید بکنم.
حکمت گفت : ارام باش. عماد که جانی نیست که اینطور از او می ترسی. من فقط با تو یک خیابان فاصله دارم. دقیقا بگو کجا هستی؟
گفتم : زیر طاقی شیرینی فروشی. البته مغازه بسته است،یعنی همه مغازه ها بسته اند.
گفت : می دانم کجاست ،نگران نباش . من این چراغ قرمز را رد کنم شما را خواهیم دید.
به جای گفتگو چشم به خیبان دوختم و با امید این که او را خواهم دید خود را به جدول خیابان رساندم . با مشاهده اتومبیلش پیش رفتم و به محض ان که توقف کرد سوار شدم.
حکمت حرکت کرد و لحظاتی سکوت کرد که من بتوانم ارامش خود را به دست اورم و پس از ان پرسید:
ـ می توانی بگویی که چه اتفاقی رخ داده؟
گفتم : عماد امده و از من خواسته که با او تماس بگیرم. من فکر می کنم که او به تماس تلفنی اکتفا نکرده و به خانه هم سر زده.
پرسید : از کجا متوجه شدید؟
گفتم : خودش برام پیغام گذاشته.
گفت : منظورم این بود که از کجا متوجه شدید که به خانه شما وارد شده.
سر تکلن دادم و گفتم : اتومبیلم نبود. ضمن ان که او هنوز کلید خانه را دارد.
حکمت با صدا خندید :
اتومبیلتان که نزدیک خانه مادر پارک شده. فراموش کردید که من شما را مقابل در خانه مادرتان سوار کردم؟
گفته حکمت صدای اهم را دراورد و گفتم : با این حال من فکر می کنم که او به قصد سوئی امده و از...
حکمت صحبتم را قطع کرد و گفت : او برای خرید کارخانه امده و ما همگی این را می دانستیم.
پرسیدم : چرا می خواهد مرا ببیند و چه کار مهمی می تواند با من داشته باشد؟
حکمت گفت : شاید پیشنهادی تازه دارد.
گفتم : اما من نمی خواهم او را ببینم و حاضر نیستم با او روبرو شوم .
حکمت گفت : بسیار خوب ارام باشید. وقتی با او تماس نگیرید متوجه می شود که شما نمی خواهید با او روبرو شوید. اما تارا هیچ فکر کرده ای که ممکن است در شرکت با او روبرو شوی،ان وقت چه می کنی؟
به خاطر داشته باش که تنها من و متین نژاد از همه چیز خبر داریم و دیگران هنوز بر این باورند که حضور تو در شرکت به عنوان نماینده تام الختیار اهنچی ست. پس برای حفظ منافع خودت هم که شده مجبوری با او روبرو شوی. زیر لب گفتم: تنها نه! من اگر شده تمام منافعم را به خطر بیندازم این کار را می کنم اما به تنهایی با عماد روبرو نمی شوم.
حکمت گفت : من سعی می کنم که شما دو نفر را با هم تنها نگذارم. اما باور کن کنجکاو شده ام که بدانم کار مهم او چیست و چه پیشنهادی برایت دارد.
پرسیدم : اگر در نبود شما او به شرکت بیاید چه باید بکنم؟
گویی که فراموش کرده بود قصد سفر دارد . با لحن متعجب پرسید: در نبود من؟
گفتم : مگر شما عازم سفر نیستید؟
خندید و گفت : چرا اما می شود سفر را به تعویق انداخت. من فردا صبح شرکت خواهم بود و تا پایان کار او به هیچ کجا نخواهم رفت.
گفتم : ممنونم و از این که شما را به زحمت انداختم متاسفم.
گفت : متاسف نباشید چرا که برای من موجب خوشحالی است که با من تماس گرفتید. شما را به منزل مادر می رسانم تا با خیال اسوده استراحت کنید. ایا خانه گرم است؟
گفتم : اگر سرد هم باشد مهم نیست. بهتر از این است که تا صبح از وحشت و ترس بیدار بمانم.
حکمت مرا به در خانه مادر رساند و هنگامی که چشمم به اتومبیل پارک شده ام افتاد به گمان خود خندیدم و گفتم : حق با شماست ان قدر پریشان شده بودم که مشاعرم خوب کار نمی کرد. شاید اصلا ترس و وحشتم بیهوده بود و ....
حکمت سخنم را قطع کرد و گفت ک به هر حال با اسودگی بخوابید بهتر از نگرانی ست. صبح در شرکت شما را می بینم. وقتی وارد خانه مادر شدم برخلاف انتظار حکمت که برایم پیش بینی اسودگی کرده بود دچار ترس و وهم دیگری شدم و این بار از ترس تمام چراغها را روشن کردم و به اتاقم پناه بردم و در را به روی خود قفل کردم..ترس از تنهایی و سردی هوا لرزانم کرده بود و ترجیح دادم با همان لباس به بستر بروم.ساعتی با افکار مغشوش سپری کردم و به درستی نمی دانم چه زمان خواب مرا در ربود.وقتی دیده باز کردم از دیدن نور خورشید که دزدانه به اتاق سرک کشیده بود خوشحال شدم و از این که تاریکی و سیاهی شب را بدون ماجرا پشت سر گذاشته نیرو گرفته و بستر را ترک کردم.
خوشحال که شما را می بینم!
باشنیدن این جمله نگاه از رایانه برداشتم و در حالی که از ان چه که به گوش شنیده بودم ناباور بودم نگاه به در اتاق دوختم که عماد وارد شده بود و ان را پشت سر خود بسته بود.وقتی حیرتم را دید.
خندید و گفت : بهترین اتاق شرکت مخصوص بهترین خانم دنیا!چقدر برازنده شده اید.واقعا که ریاست به شما می اید.
سکوتم حوصله اش را سراورد و پرسید : تعارفم نمی کنید بنشنم؟
از پشت میز بلند شدم و بالحنی پرخاشگر پرسیدم: شما اینجا چه می کنید؟
خونسرد گفت : دوستان مرا نزد شما هدایت کردند و من هم امدم خدمتتان .
پرسیدم : به چه منظور؟
شانه بالا انداخت و گفت : منظور خاصی نبد.به گمان دوستانمان هنوز براین باورند که شما همسرم هستید و ..
گفتم : اشتباه می کنید همه می دانند که من دیگر همسر شما نیستم.
گفت : اما رفتارشان حکایت از بی خبری انها می کرد و گرنه چه دلیل داشت تا مرا به اتاق شما هدایت کنند؟
گفتم : من هم نمی دانم. اما با این حال حاضرم که بشنوم به چه منظوری اینجا امده اید.
گفت: دلم برایتان تنگ شده بود.این مهمترین دلیل امدنم بود و دوم این که امدم تا بگویم که ...تارا!من بدون تو خوشبخت نیستم .خیلی سعی کردم فراموشت کنم و به شیوه گذشته زندگیم برگردم اما ناموفق بودم.در مدت چند ماهی که ما به هم نزدیک بودیم نیست به تو در قلب و وجودم احساسی برانگیخته شده که جز عشق نام دیگری نمی توانم روی ان بگذارم.حرفم را باور می کنی؟رفتارم به گونه ای شده که حتی ریتا هم متوجه شده و مرا به باد سرزنش گرفته.اقرا می کنم که در مورد تو ستم کردم و اگاهانه فریبت دادم اما چیزی که هرگز به ان فکر نمی کردم این بود که روزی مهرت چنان در وجودم بنشیند که قادر نباشم بدون تو زندگی کنم. من امدم تا بگویم که حاضرم برای بازگشت تو هرکاری انجام بدهم.حتی حاضرم از همه چیز دست بکشم و هرطور که تو بگویی انجام دهم.می توانی از پرند و جلال الدین بپرسی که چقدر پشیمانم .یک فرصت دیگر به من بده تا جبران کنم.
با خشم فریاد زدم: می خواهی جبران کنی؟لطفأ برو بمیر تا باور کنم که به راستی از کاری که کردی پشیمانی.باورکن هیچ خبری در دنیا بیشتر از شنیدن خبر مرگ تو خوشحالم نمی کند .توفکر کردی با فرستادن قراردادهای ریز و درشت من ارام می گیرم و فراموش می کنم؟اگر روزی صادقانه و بدون هیچ چشم داشتی حاضر شدم با تو همقدم شوم دیگر گذشت و امروز اگر حتی تمام و مال و مکنتت را به من ببخشی تا در مقابل ،همراهیت کنم، قبول نخواهم کرد.قصدت از امدن به اینجا هرچه که هست، خوب است که بدانی تارایی که می شناختی دیگر در قید حیات نیست و بهتر است فراموشش کنی.ضربه های پیاپی که بر من وارد کردی مثل کابوس به سراغم می اید و وجودم را می لرزاند.چهره تو ، صدای تو، حتی نام تو چنان انزجاری در وجودم می افریند که حد و حصری بر ان تصور نیست.حال که از میزان نفرتم اگاه شدی تا لطمه و اسیبی ندیدی از اینجا خارج شو و دیگر هم سعی نکن به من نزدیک شوی.
عماد گفت : اگر به من فرصت جبران بدهی قسم می خورم کاری خواهم کرد که علاقه گذشته را به دست اوری و به جای کینه و نفرت.......
فریاد زدم : بس کن! تا فریاد نکشیده و ابروی نداشته ات را برباد نداده ام از این جا خارج شو!
عماد بلند شد و به عنوان قبول درخواستم دستهایش را بالا برد و گفت : بسیار خوب ، بسیار خوب می روم.
اما بدان لحظه ای تو را از یاد نمی برم و برای بازگشت تو تلاش می کنم.
با خلرج شدن عماد از اتاق بدن لرزان خود را روی صندلی رها کردم و از خود پرسیدم،( چه باید بکنم؟)
ساعتی بی حرکت نشسته بودم و فکر می کردم.تاب و توان بلند شدن و از اتاق خارج شدن را از دست داده بودم و بااین ذهنیت که اگر اتاق را ترک کنم او را در کریدور شرکت خواهم دید، ترجیح دادم بنشینم و اتاق را ترک نکنم.زمانی که توانستم خود را بیابم با دفتر شبنم تماس گرفتم و از او و الهه خواستم که برایم اطلاعات جمع اوری کنند و خبر دار شوند که ایا هنوز عماد در شرکت است یا این که رفته.
شبنم گفت: اتفاقا داشتم به الهه همین را می گفتم که با امدن اقای اهنچی تو روزهای سختی در پیش خواهی داشت.
گفتم : سعی می کنم با او روبرو نشوم و به همین خاطر از شما کمک می خواهم.راستش در اتاقم زندانی شده ام و نمی خواهم تا در شرکت است او را ببینم.
شبنم گفت : سرو گوشی اب می دهم و بعد به تو تلفن می کنم.
باقطع تماس خود را اما ه کردم که اگر او از شرکت خارج شده، من هم به خانه برگردم و تا روزی که او در ایران است من هم از امدن به شرکت خودداری کنم.اطمینان دادن شبنم از رفتن عماد و ترک کردن موجب شد تا من هم بلافاصله شرکت را ترک و راهی خانه شوم.
تغییر لباس نداده که صدای زنگ خانه برخاست و چون ان را گشودم از دیدن عماد چنان متحیر شدم که لحظه ای بهت زده نگاهش کردم و خواستم در خانه را ببندم که مانع شد و گفت :
ـ تارا ، خواهش می کنم به حرفم گوش کن خواهش می کنم.
گفتم : ما دیگر با هم حرفی نداریم.
گفت : من باید مطلبی را به توبگویم و بعد....
گفتم : بی فایده است.
گفت ک نمی خواهم در مقابل چشم کنجکاو رهگذران با تو حرف بزنم خواهش می کنم یا با من بیا بیرون و یا این که اجازه بده من داخل شوم.
گفتم : مگر نشنیدی چه گفتم ؟ ما با هم حرفی نداریم که بزنیم. اگر هم مطلبی باشد ترجیح می دهم با پوراشراق صحبت کنم . شما حرفتان را به او بگویید و او هم به منئ
گفت : لجاجت نکن من می بایست خودم با تو صحبت کنم. فقط یک ساعت و نه بیشتر.
لحن التماس امیز عماد از درجه خشمم کاست و تسلیم شدم.
گفتم : صبر کن کیفم را بردارم.
وقتی از خانه خارج می شدیم مطمئن بودم که می توانم در مقابل در خواستهایش ایستادگی کنم و او را مایوس روانه کنم. در اتومبیل هر دو شکوت اختیار کرده بودیم و گویا خود را برای مقابله با هم محک می زدیم. او اتومبیل را به بام تهران هدایت کرد. مکانی که برای اولین بار رفته بودیم. با خود فکر کردم که با اوردنم به بام تهران بزرگترین اشتباه را مرتکب شد چه با یاداوری گذشته دیگ خشمم بار دیگر به جوش امد.عماد بدون ان که نگاهم کند همان طور که به روبرو نظر داشت لب به سخن باز کرد و گفت : وقتی در هواپیما نشسته و به سوی ایران در حرکت بودم هواپیما با اشکالی مواجه شد که همه مسافران را دچار ترس کرد. ترس از سقوط و مرگی فجیح. در ان دقایق فکر می کنم همه ما حاضر بودیم از تمام مال و مکنت خود بگذریم فقط سالم روی باند بنشینیم. در همان لحظات بود که با خود عهد بستم که اگر سلامت فرودایم به هر قیمتی که شده رضایت و بخشش تو را بدست اورم. حال از عشق و محبت که در دلم با خونم عجین شده حرفی نمی زنم چون اعترافم را به حساب تزویر گذاشتی که قبول دارم حق داری که باور نکنی. اما تارا دلم می خواهد بپذیری که در ان دقایق تنها چهره تو و فرزندانم پیش رویم بود.تارا اقرار می کنم که در مورد تو اشتباه کردم. وقتی برای تصاحب ثروت،من و ریتا نقشه می کشیدیم هرگز به این موضوع فکر نکردیم که ممکن است علاقه ایدر این وصلت دروغین پای بگیرد.قرار بود من ازدواج کنم ان هم با زن یا دختری که بشود با مهری اندک او را فریفت و بعد از میدان بیرونش کرد.من به عزیزه خانم گفتم کسی را برایم پیدا کن که ساده دل باشد و با امکاناتی که در اختیارش می گذارم خود را خوشبخت ترین زن ببیند. باور کن وقتی صحبت از تو به میان امد و پرند با بر شمردن خصایل روحی تو مرا تحریک می کرد که تو همانی که من جستجویش هستم ،اول امتناع کردم ولی خنده جلال وقتی گفت ( عمو جان زیاد امیدوار نباش که او تو را قبول کند چرا که به من جواب منفی داد و ممکن است به تو هم جواب نه بدهد.)کنجکاوم کرد که تو را ببینم. من چهره تو را وقتی که دخترکی بودی به یاد داشتم و برایم جالب بود که ببینم حال چه شکلی و چه قیافه ای شده ای و چه افکاری در سر داری که ثروت جلال تو را وسوسه نکرده. به همین خاطر کوتاه امدم و فراموشم شد که به چه منظور وارد ایران شده ام . در مهمانی وقتی نگاهم به صورت زیبایت افتاد در دل انتخاب جلال را تحسین کردم. باور کن حتی در ان هنگام هم به خودم فکر نکرده و در دل به مردی که روزی همسرت می شد غبطه خوردم. همان شب وقتی با اشاره جلال که می خواست نظرم را جویا شود سر فرود اوردم و تأیید کردم.باز هم در این اندیشه بودم که برادرزادم گوهر نابی را از دست داده و به حالش دل سوزاندم.در موقعیتی که نمی دانم پیش از شام بود یا بعد از شام جلال زیر گوشم زمزمه کرد : ( عمو جان اگر پسندیدی عجله کن و به او فرصت فکر کردن ر ا نده)و مرا واداشت تا درخواستم را مطرح کنم.در خواستم برای قریب نبود.نه ! خدا گواه است که خواست دلم را براورده می کردم و ارزوی خفته جوانی که نداشتم و مزه ان را نچشیده بودم.حس می کردم که دارم مثل همه مراسمی را انجام می دهم که در حسرتش سوخته و دم برنیاورده بود. اما قدم زدن و تفرج کردن در باغ رویا با طلوع خورشید و روبرو شدن با واقعیت تلخ که نمی توانم و ازاد نیستم که برای قلبم زندگی کنم، بهانه اوردم که تو را مایوس کنم و جوابی که برایم سخت اما راه نجات بود.از زبانت بشنوم .من امده بودم برای باقی عمرم در حسرت عشقی ناکام بسوزم.اما گذشت تو وقبول پیشنهادم ،مرا به عرش برد و در سعادت را برویم گشود و ای کاش که نقشه ای وجود نداشت.وقتی تو در خواستم را پذیرفتی در عین کامیابی خدنگ بد بینی برجانم نشست.و تردید درک معنای عشق موجب شد تا تورا شریک بدانم.شریک در سود و نه زندگی.اشتباه کردی که خواستی در شرکت سرمایه گذاری کنم و ارتفاء مال بدهم.می دیدم که تلاش داری شخصی شوی و از این که بهتر از دیگران باشی لذت می بری.به خود گفتم عماد او تورا دوست ندارد بلکه شیفته شهرت و مال توست.پس من هم نقشه ای را که سعی داشتم فراموش کنم از کشوی ذهنم خارج کنم و با بردن تو به المان و تماس گرفتن با ریتا به او اطمینان دادم که همه چیز خوب و مطابق میلمان پیش می رود.می دانی چه زمان بار دیگر اه حسرت کشیدم و اقرار کردم که اشتباه کردم؟روزی که حکمت به من گفت که تو مهریه ات را به همراه مقداری دیگر سرمایه در شرکت به کار انداخته ای و به همه گفته ای که سرمایه به من تعلق دارد و برای خودت چیزی منظور نکرده ای.اه تارا، سرکوبیدن بر در و دیوار چاره کار نبود و می بایست اشتباه راهم را جبران می کردم.پس امدم تا این بار تو بگویی که به چه طریق می توانم خشم و کینه ات را به مهر تبدیل کنم و برای التیام روح زخم خورده ات از چه مرهمی استفاده کنم تا من همان عماد شوم که تو دوست داشتی؟
باصدا خندیدم.خنده ای که به بغض نشست و به همراه اشک از دیده فرو بارید.گفتم : خیلی دیره!من دارم ازدواج می کنم و او اگر چه پول و ثروت تو را ندارد اما مرا برای خودم و به خاطر سادگی ام می خواهد.او ثابت کرده عشق را فقط به خاطر خود عشق دوست دارد و تاثیر گرفته از.....
عماد با فریادش سخنم را قطع کرد: تو نامزد کردی؟امکان ندارد چنین حرفی درست باشد تو داری ’رل بازی می کنی که مرا مایوس کنی.
گفتم : ’رلی نیست و ان چه گفتم حقیقت است. من دارم ازدواج می کنم و به گذشته دیگر فکر نمی کنم.حالا لطفا مرا به خانه برگردان و اگر به راستی به ان چه که گفتی معتقدی مرا ازاد بگذار تا خوشبخت زندگی کنم.
عماد ساکت نشسته بود و به روبرو خیره شده بود.چراغهای الوان شهر درخشنده تر از اسمان تاریک بود.احساس سبکی می کردم و علت ان را به خوبی نمی دانستم.شاید از این که دل او را سوزانده و به او اجازه نداده بودم بار دیگر از پله های بلورین احساسم بالا بروذ یا از ان سو که توانسته بودم در مقابلش قد علم کنم و برای یک بار هم که شده او را در جایگاه پایین تر از خود ببینم و احساس غرور کنم.سکوت ان چنان ازار دهنده بود که به خمیازه ام انداخت و بار دیگر وادارم کرد که بگویم. لطفا حرکت نکن من باید برگردم.
عماد را گویی از خوابی سنگین بیدار کرده بودم، به خود امد و با گفتن : هان چه گفتی؟بله،بله !
اتومبیا را روشن کرد و هنگام رانندگی با اوای محزون پرسید: چطور توانستی به این زودی فراموش کنی؟
گفتم : قدرت نفرت بیشتر از قدرت عشقی بود که تازه پای گرفته بود.اگر تو هم می بودی و نگاههای مظنون دیگران را می دیدی و حرفهای دو پهلو و نیش دار انها را می شنیدی گمان نکنم که می توانستی که بیش از ان چه تحمل کردم تحمل کنی.اما از همه نفرت انگیزتر رفتار خود بود و لگدکوب کردن احساسم.در اوردن حلقه نامزدی و پنهان کردن ان در زیر لباسها ووو.........خیلی چیزهای دیگر که موجب شدند محبتم بی رنگ و بی رنگ تر شود و این حقیقت را بپذیرم که گول خورده و بازیچه دست تو شده ام.اما همه اشتباهات متوجه تو نیست و من هم خود را مقصر می دانم.پس زیاد خود را ازار نده و به سوی همسر و فرزندت برگرد.
باخشم گفت : اما من دست از تو برنمی دارم.
من هم عصبی شدم و با خنده ای تمسخرامیز گفتم : ادای قهرمانان فیلم های فارسی را در نیاور.ما هر دو انسانهای بالغی هستیم که می توانیم برای خودمان تصمیم بگیریم و به راه خود برویم.
سکوت او بیش از فریاد خشمش مرا ترساند و با خود گفتم ، ( اشتباه کردی که دعوتش را قبول کردی)
به خیابان نگریستم و خوشبختانه حضور اتومبیلها در خیابان دلگرمم نمود و نفس اسوده ای کشیدم.وقتی اتومبیل را مقابل در خانه مادر نگهداشت پیش از ان که پیاده شوم صدایش را شنیدم که گفت : اگر توانستی خوشبختی را به دست اوری، خوشبخت زندگی کن.
لحن کلامش تهدید امیز نبود اما لبخندی که برلب داشت وجودم را لرزاند و به سختی توانستم بگویم : متشکرم.
( پایان ص 413)
shirin71
10-18-2011, 03:54 PM
فصل شانزدهم
به مادر گفتم : می خواهم ازدواج کنم.
صدای تلوزیون را کم کرد و پرسید: می خواهی چی کار کنی؟
گفتم : می خواهم ازدواج کنم.
پرسید: با چه کسی؟
گفتم : با کسی که به خاطرم حاضر بود شرافت و خوشنامی اش را لکه دار کند.
مادر گفت : ممکن است برای بسیاری رجوع دوباره کاری پسندیده باشد اما در مورد تو نه !به خودش هم گفتم که بهتر است تو را برای همیشه فراموش کند و به همسر و بچه هایش فکر کند.
پرسید م : شما از کی حرف می زنید؟
پرسید : مگر منظور تو عماد نیست؟
پرسیدم : شما با او تماس داشتید؟
گفت : از روزی که از سفر برگشتم هر روز تماس می گیرد و من هم هر روز همین را می گویم که بهتر است تو را فراموش کند و اگر خیال حرمسرا را دارد از قماش همسرش انتخاب کند، اما او پروتر از این حرفهاست.چند روز است که وهم برم داشته که نکند تو ولایت غربت بلایی سر برادرت بیاورد و تلافی کند.به گمانم او تا جنگ و خونریزی به راه نیندازد ارام نمی شود.از پرند خواهش کردم که با جلال الدین بنشیند و نصیحت اش کنند تا دست از سر تو بردارد و ما را به حال خودمان بگذارد.شاید اگر تو ازدواج کنی امیدش ناامید شود و پی کار خود برود.حالا بگو او کیست و چکاره است ؟
گفتم : اشناست.تصمیم گرفته ام که با اقای الهی ازدواج کنم.
مادر گفت : او مرد خوبی است اما او برای عماد کار می کند و .....
گفتم : نه مادر او برای خودش کار می کند.در ضمن حساب کتاب عماد را هم انجام می دهد.
مادر گفت : بهتر است پیش از ان که به او جواب بدهی با تارخ هم مشورت کنی و نظر او را هم بپرسی .اگر برادرت موافق باشد دیگر این دست و ان دست نکن و زودتر ازدواج کن که خیال همه راحت شود.
صدای زنگ تلفن بلند شد و نگاه من و مادر درهم گره خورد، هر دو لحظه ای از این که گوشی را برداریم تردید کردیم و امیدوار بودیم که دیگری این کار را انجام دهد.سومین زنگ زده شد و من گوشی را برداشتم و گفتم : الو بفرمایید.
با شنیدن صدای حکمت قلبم ارام گرفت و با اشاره به مادر فهماندم که نگران نباشید.
حکمت گفت : تماس گفتم که بگویم اهچی از من خواسته فردا صبح با او راهی شوم برای خرید کارخانه.
پرسیدم : و شما هم قبول کردید؟
پرسید: نمی بایست قبول می کردم؟
گفتم : نمی دانم شاید نه!
خندید و گفت : تارا، مسائل شغلی را نباید با مسائل خانوادگی امیحته کرد.هر کدام از انها.......
حرفش را قطع کردم و گفتم : بله حق با شماست .من چه کاری باید در غیبت شما انجام بدهم؟
لحظه ای سکوت کرد و پس از ان گفت : هیچ.قصدم این بود که شما را اگاه کنم که اگر خواستید به شرکت بروید خیالتان اسوده باشد.
گفتم : ممنونم که اگاهم کردید.خدانگهدار.
وقتی گوشی را گذاشتم مادر پرسید: کی بود ؟
گفتم : اقای الهی.خبرداد که فردا باتفاق عماد می رود تا او کارخانه بخرد.
لحنم موجب حیرت مادر شد و پرسید: چرا اینطوری جواب می دهی؟
گفتم : از خودم عصبانی هستم .از این که باز هم دارم راه اشتباه انتخاب می کنم و گمان دارم که این بهتر از دیگری است.اما واقعیت این است که هر دو مثل هم هستند.
مادر گفت : چشم و گوش ات را این بار خوب بازکن که در چاه نیفتی این دیگر انتخاب من و عزیزه خانم نیست بلکه داری خودت انتخاب می کنی و جای حرف هم دیگر نمی ماند.
با خشم بلند شدم و گفتم : نه این ، نه ان ، هر دو بروند به درک!
صبح وقتی عازم شرکت شدم یک فکر در سر داشتم و ان هم این بود که با اعضاء صحبت کنم و با مطالبه سرمایه خود از شرکت خارج و در محیطی دور از انها سرمایه گذاری کنم.تشکیل جلسه اضطراری که بدون عماد و حکمت بر پا شد موجب شگفتی همه گردید و هنگامی که به قصد اگاه شدند هر یک ذهنیت خود را ابراز کرد.متین نژاد با گفتن سرمایه گذاری در کارخانه سوددهی بیشتری دارد و پوراشراق با گفتن هر کجا نام اهنچی باشد در کنارش ناه تهامی هم خواهد بود و بالاخره دیگران با برداشتهای خود بدون ان که به علت واقعی اگاه شوند بر کارم صحه گذاشته و حتی ان را تمجید کردند، به هنگام ترک شرکت چکی در کیفم قرار داشت که علی الحساب پرداخت شده بود تا در وقت مناسب بقیه سرمایه پرداخت شود.از شرکت به اژانس معاملات ملکی رفتم و درخواست کردم که خانه ام را بفروشند، ان هم مبله با تمام امکانات ان.
وقتی خسته در خانه را باز کردم و داخل شدم از سکوت و سکون ان و نبود مادر در خانه خوشحال شدم و برای فرار از افکار گوناگون به بستر رفتم و دیده برهم گذاشتم.خواست قلبی ام بود که تا پایان گرفتن کارها هیچ کس را از کارم مطلع نشود و تنها خودم نصمیم گیرنده باشم.زودتر از ان چه که پیش بینی می کردم مشتری برای خانه ام پیدا شد و با کمی کوتاه امدن برسر قیمت پای برگه را امضاء کردم و با کیفی از پول و تراول محضر را ترک کردم و به همراه اقای حسینی برای دیدن ساختمانی تجاری راهی شدم.اپارتمانی نوساز در طبقه دوم یک مجتمع تجاری .انجا برای هدفی که داشتم مناسب دیدم و با موافقتم دو روز بعد بار دیگر محضر حاضر شده و ان ملک را به نام خود ثبت کردم.شب وفتی با کیکی کوچک وارد خانه شدم مادر با دیدن جعبه کیک به گمان این که خبری خوش در خصوص ازدواج می خواهم به او بدهم خوشحال پرسید: بالاخره موافقت کردی؟
منظورش را فهمیده بودم اما خود را به تجاهل زدم و گفتم : اپارتمان شیک و لوکسی است که به درد کارم می خورد.
مادر پرسید: منظورت چیه ؟
گفتم : اپارتمان خریدم.خانه را فروختم و اپارتمانی نوساز خریدم.مقداری هم مانده اوردم که می خواهم با سهم شرکت برای خودم کار کنم تا مجبور نباشم هر روز با انها روبرو شوم.
رنگ از چهره مادر پرید و پرسید: تارا چکار کردی؟
خونسرد نشستم و تمام ماجرا را تعریف کردم و در اخر افزودم: می خواهم حسابرسی دایر کنم و شبنم و الهه هم کمکو خواهند کرد.باورکنید موفق خواهم شد.به من اطمینان کنید.
مادر اندو هگین پرسید: با لوازم ان خانه چه کردی؟
گفتم : خانه را یکجا با لوازمش فروختم و لوازم شخصی ام را فردا از انجا خارج کنم.
مادر گفت : ای کاش زود تصمیم نمی گرفتی و با کسی مشورت می کردی.
گفتم : سه سال تجربه از کسانی اموختم که از اب صاف و زلال کره می گیرند.می خواستم خواهشی کنم تا شرکت راه اندزی نشده با احدی در این خصوص صحبت نکنید مخصوصا پرند که می دانم او تمام اخبار را بی کم و کاست برای عماد تعریف می کند.اگر الهی هم تماس گرفت بگویید که برای یک هفته ای رفته سفر و نمی دانید که بر می گردم.
مادر پرسید: از او هم مخفی می کنی ؟
گفتم : بله.فقط و فقط خودمان و نه هیچ کس دیگر.وقتی مراحل اداری به پایان رسید و خاطرم اسوده شد پنهانکاری را کنار می گذاریم.
مادر گفت : بسیار خوب هر طور که تو بخواهی اما امیدوارم که بدانی چه می کنی.
صورتش را بوسیدم و گفتم : می دانم مادر، می دانم.فقط شما برایم دعا کنید تا موفق شوم.
با شروع فصل بهار و شکوفهایی طبیعت شرکت حسابرسی تارا افتتاح شد و جنسی دوستانه با حضور شبنم و همسرش و سیرتی و نامزدش و من و مادر برگزار شد.همه حسن سلیقه ام را در مورد اپارتمان و مبلمان ان ستودند و شبنم گفت : خانم رئیس میزمن کدام است ؟
با این جمله ، جشن صورت دیگری به خود گرفت و هر چهار نفر از مهمانان جایگاه خود را انتخاب کردند و نشستند.
پیرجهان پرسید: خانم تهامی کار داریم یا این که باید صبر کنیم تا به ما رجوع شودپ
خندیدم و گفتم : ان قدر کار برایتان می اورم که نتوانید پشت راست کنید.اولین کار مربوط به یک تولیدی است، دومین کار مربوط به کارخانه مواد غذایی است و سومین کار.....
شبنم گفت : خدای من هنوز هیچی نشده بیگاری شروع شد.
من به خوبی فهمیدم که شبنم قصد شوخی دارد اما همسرش با لحن توبیخ امیز گفت : بس کن شبنم فراموش کردی که چه کسی حمایتمان کرد؟
بعد رو به من نمود و گفت : خانم تهامی من یاد گرفته ام که حق شناس باشم و مطمئن باشید تا روزی که تشخیص بدهید می توانم برایتان مثمر ثمر باشم در کنارتان خواهم بود.
شبنم چین برپیشانی انداخت و گفت : همسر عزیزم روزی که تارا تشخیص بدهد دیگر برایش مثمر ثمر نیستم هم من با او هواهم بود و نمی تواند از شر من خلاص شود.
سیرتی با صدای بلند خندید و گفت : ایضأ بنده!
همان شب کار میانمان تقسیم شود و مادر که حوصله اش سر امده بود پرسید : پس من چی؟کاری نیست که من بتوانم انجام دهم؟
مادر را در اغوش کشیدم و گفتم : شما برهمه ما ریاست می کنید و مسئولیت شما خطیرتر از کار ماست.
مادر گفت : شما به یک نفر ابدارچی نیاز دارید.
سیرتی گفت: که تحصیلداری هم بداند و کارهای بانکی و متفرقه را انجام دهد.
گفتم : او هم اماده به کار است اما از فردا صبح. هنگام ترک شرکت صورت یکدیگر را بوسیدیم و با امید به فردایی بهتر از هم جدا شدیم.همان شب مادر وقتی برای رفتن به رختخواب خود را اماده می کرد باصدایی بلند که ذهن خواب الودم بشنود گفت : فراموش کردم که بگویم امروز الهی تماس گرفت و نگران تو بود.
چشم خسته از بیداری بار دیگر گشوده شد و پرسیدم : کی نماس گرفت ؟
مادر گفت: پیش از ظهر،گویا تازه از سفر برگشته و تازه از جریان مطلع شده. می خواست بداند که منظور تو از برکناری چیست و می خواهی چکار کنی.
پرسیدم : شما به او چه گفتید؟
مادر گفت : گفتم که تو قصد داری برای خودت کار کنی و دیگربه انجا برنمی گردی. وقتی پرسیدچه کاری؟ گفتم نمی دانم و او هم دیگر سوالی نکرد و با گفتن سلام برسانید تماس را قطع کرد.گفتم :
ـ سه بار هم با خودم تماس گرفت اما جواب ندادم. باید بفهمد که نمی خواهم صدایش را بشنوم . باید همه چیز تمان شود.
چند روزی از شروع کارمان گذشته بود و یک روز صبح وقتی وارد شرکت شدم با سبد گل زیبایی بر روی میز کارم روبرو شدم و با نگاه و لبخند موذیانه دختران که به رویم زده شده بود. چشمم به کارت ویزیتی خورد که روی گلی چسپانده شده بود .کارت را برداشتم چنین نوشته بود : (ناسیس شرکت را صمیمانه تبریک می گویم و برای شما و همکارانتان ارزوی موفقیت دارم. حکمت الهی)
از سیرتی پرسیدم : چه کسی سبد گل را اورد؟
شانه بالا انداخت و گفت : اقا حیدر در را باز کرد.
اقا حیدر مردی میانسال بود که توسط شرکت کومپیوتری در طبقه اول ساختمان به من معرفی شده بود و به همین علت داشتن فامیل کمی دشوارش همه ترجیح داده بودند که او را به نام کوچکش خطاب کنند و تنها من بودم که او را با نام فامیلش اق یانلو صدا می زدم .وقتی صدایش زدم و او وارد شد پرسیدم: چه کسی گلها را اورد؟
چشمان ریزو پف الودش را به دیده ام دو خت و گفت : پسر جوانی گلفروشی.همین گلفرشی سر نبش.من او را می شناسم جوان با غیرتی ست.
خندیدم و گفتم : بسیار خوب ممنونم که اطلاعات کافی در مورد گلفروش سر نبش خیابان دادی.لطفا یک فنجان چای برایم بیار.
با خارج شدن اقا حیدر سبد گل را پیش کشیدم و بو ییدم.غنچه گلهای رز کبود.با خود فکر کردم وقتی الهی جایمان را پیدا کرده باشد یقینأ عماد هم خواهد دانست و شاید او هم با سبد گلی دیگر تأسیس شرکت را تبریک بگوید.در همین فکر بودم که تلفن زنگ خورد و با برداشتن گوشی و گفتن الو بفرمایید صدای عماد در گوشم نشست که گفت : سلام اهوی رمیده.تماس گرفتم که بگویم مبارک باشد.
شعی کردم صدایم را ارام و بدون لرزش باشد، پس با گفتن ممنون، سکوت کردم و او ادامه داد: می دانم ان قدر پر غروری که هیچ کمکی را از من قبول نمی کنی اما خواستم بدانی که متین نژاد کلی کار برایت تدارک دیده که امروز یا فردا برایت می اورد.امیدوارم درخواست یک پیرمرد را نادیده نگیری و.....
گفتم : بچه گول می زنی؟بهتر است با ابروی پیرمرد بازی نکنی و او را روانه اینجا نسازی.ما برای تمام سال تقاضا داریم و احتیاجی به مساعدت هیچ کس نداریم.
صدای خنده عماد در گوشم زنگ زد و شنیدم که گفت : او به هر حال می اید و هدیه کوچکی هم از طرف دوستان و شرکاء سابق برایت می اورد که امیدوارم خوشت بیاید.راستی می توانی در اخبار همین امشب تلویزیون مرا ببینی.بهتر نیست که تو هم راه اندازی کارخانه را به من تبریک بگویی؟
با گفتن مبارکه!بار دیگر سکوت کردم و او ادامه داد: خبر دیگر این که من خانه را پس گرفتم ان هم با مبلغی زیادتر از ان چه که فروختی بودی.خیال دلرم تغییراتی در ان بدهم و از حکمت خواسته ام که توسط دوست مشترکمان مارینا مبلمانش کند.
خونسردی را از دست دادم و با خشم پرسیدم : دیگر کاری ندارین؟ و بدون ان که منتظر جواب شوم گوشی را گذاشتم.
تمام روز سعی کردم به گفته های عماد فکر نکنم و چهره ارسال کننده گلها را از پیش چشمم دور کنم.شب هنگام وقتی وارد خانه شدم از دیدن عمو که به تنهایی اکده بود متعجب شدم و هنگامی که صورتش را بوسیدم او با گفتن ( امان از دست شما جوانها که ما پیرها را به چه کارها وادار می کنید) ، بر حیرتم افزود و پرسیدم : چه شده عمو جان که به زحمت افتاده اید؟
سینه صاف کرد و گفت : زحمت که چه عرض کنم.رحمت بود که توانستم بیام و شما را ببینم.بیا بشین و برایم بگو که حرف حسابت چیه.
لحن شوخ عمو موجب دلگرمی ام نشد و من هم با همان لحن گفتم : چه می دونم عمو جان اشکال از کامپیوتره نه من .
عمو با صدای بلند خندید و گفت : از کامپیوتر بهتر چرتکه است.ماشین حساب سنتی که اشتباه نمی کند.من هنوز هم به همان شیوه عمل می کنم و اگر تو هم بخواهی در انی برایت حساب می کنم.
لحن عمو به یک باره جدی شد و گفت : اشتباهی که تارخ مرتکب شد ، تو نشو!
متعجب پرسیدم : اشتباه ؟
عمو به مادر نگریست و بعد رو به من گفت : بله مادرت شاهد است که چند بار به تارخ گفتم که از سفر چشم بپوش و همین جا کار کن.حتی پیشنهاد کردم که پرند را به او می دهم تا تشکیل خانواده بدهد اما گوش نکرد که نکرد.حالا ببین او کجاست و دختر من کجاست.
خواستم جواب عمو را بدهم که مادر لب به دندان گزید و مرا به سکوت دعوت کرد.عمو ادامه داد:
ـ حالا هم امدم تا به تو بکویم که درخواست عماد را قبول کن و یک عمر خوشبخت زندگی کن .زن دارد که داشته باشد او ان طرف کره زمین است وتو این طرف کره زمین . عماد هم ندار نیست که نتواند دو خانواده را اداره کند .همین ساعت پیش بود که من و مادرت او را توی تلویزیون دیدم که کارخانه را راه اندازی کرد .توی کارخانه دست کم دویست ، سیصد نفر کار می کنند وهمه انها حقوق بگیرند .پس می تواند تو راهم اداره کند .منتظر چی هستی؟ شاید به امید این نشستی که یک ادم پابرهنه گشنه گدا از در این خانه بیاید تو .یعنی لیاقت تو ادم گشنه گداست نه ادم پولدار؟زن داداشم می گه چون عماد از اول دروغ گفته تو ذوق تو خورده او حاضر نیستی اونو ببخشی .من ازت می پرسم کخ مگه هیچ کسدروغ نمی گه تا خرش از پل بگذره هان؟خوبه ماشاء ا...دختر تحصیل کرده ای هستی و می تونی روزنامه بخونی..اصلا روزنامه لازم نیست خوب به اطرافت نگاه کن و ببین چند تا ادم صاف و صادق می بینی و چند تا ادم کلاش و حقه باز زمونه طوری شده که هیچ کس با راستی و درستی به جای نمی رسد و همه مجبورند که به هم دروغ بگن تا خرشون نلنگه.باور کن که خیلی ها هستند که حسرت تو را می خورند و خودت خبر نداری .بشین و کلاهت رو قاضی کن و از خود بپرس عماد چه عیبی داره که برایش ناز می کنی .من خودم اگه یه دختر دیگه داشتم به عماد می دادم و خیالمون راحت می کردم.مگر ادم تو زندگی چه می خواد؟همه جون می کنن که پول به دست بیارن و راحت زندگی کنن که عماد داره .همه دلشون می خواد که مردشون دوستشون داشته باشه که عماد داره و به خاطر علاقش حاضر شد بیاد پیش من و خواهش کنه که با تو صحبت کنم.خب این هم ازعلاقه دیگه چی می مونه که برای خوشبخت شدن کم باشه؟به من بگو تا به عماد بگم برات فراهم کنه.
عمو سکوت کرد و بعد از لحظاتی گفت: تو به قدر پرند برایم عزیزی و من بد تو را نمی خوام .بیا از خر شیطون پایین و بگذار یک بار دیگه عقدت کنه و برین بچسبین به زندگی تون.زن داداشم با خیال راحت بره نوه شو ببینه.خب چی می گی؟من باید امشب جواب ببرم.
به مادر نگاه کردم و گفتم : حرفهای شما درست عمو جان اما من ....
عمو نگذاشت جمله ام را تمام کنم و گفت : اما بی اما!مت یک ساعت حرف نزدم که اما بشنوم.
گفتم : بسیار خوب اما نمی گم، ولی برای قبول درخواست عماد شرط دارم اگر قبول کرد من هم موافقت می کنم.
برقی که از چشم عمو بیرون جهید هم من دیدم و هم مادر.لبهای عمو به تبسم نشست و گفت : حالا شدی دختر خوب.خوب بگو چه شرط و شرطی داری.
با ترس زمزمه کردم: همسرش را طلاق بدهد و تمام ثروتش را به نام من کند.
عمو با شنیدن در خواستم تسبیح شاه مقصود خود را با خشم بروی میز پرت کرد و پرسید : این هم شد شرط که گذاشتی؟همه فهمیده اند که اصل داروندار عماد از قبال زن فرنگی اش بوجود امده و هیچ عقل سلیمی منبع روشنی زندگی اش را کور نمی کند.
گفتم : خوشحالم که شما هم می دانید که عماد به خودی خود هیچ است و ان چه که دارد متعلق به خود او نیست.
عمو گفت : مفلس مفلس هم نیست.ارث نصرالله خان و همین کارخانه و چندین سهام در شرکتهای مختلف مال خود اوست و به زنش ربطی ندارد.
گفتم : من دختر قانعی هستم و به همین مقدار از ثروت عماد قناعت می کنم او اگر به راستی به من علاقمند است باید چشم از همسر و دارایی اش بپوشد و .....
عمو تقریبا فریاد کشید: می دانی چی می گی و چی می خوای؟عماد دو تا بچه داره!
گفتم : بله می دونم عموجان و از شما تعجب می کنم که با دانستن همه اینها باز هم از من می خواهید که همسر عماد شوم.شما به سرنوشت ان دو تا بچه فکر کرده اید؟
عمو گفت : انها خارجی هستند و مثل ما وابستگی ندارند.عماد هم می رود به انها سر می زند و بر می گردد.در ثانی این مشکل عماد است و به تو ربطی ندارد.جلال الدین می گفت که عمویش ارزو دارد ثروتش بعد از خودش به بچه هایش برسد که مادرشان ایرانی باشد و مقصود از مادر ایرانی تو هستی.
سر تکان دادم و گفتم :نه عموجان او نمی تواند همه چیز را با هم داشته باشد.یا من را باید انتخاب کند و از ریتا جدا شود و یا این که فکر ازدواج با مرا ازسر بیرون کند.
عمو خشمگین شد و گفت : باز که برگشتیم سر جای اولمان!
مادر بلند شد و گفت : می روم برایتان چای بیاورم.
با بلند شدن مادر، عمو هم بلند شد و گفت : زحمت نکش زن داداش من رفع زحمت می کنم.اما قبل از رفتنم این را بگم و بعد برم.تارا تو درست که دیگه بچه نیستی و یکی دو سال دیگه سی سال می شی اما بهت بگم هنوز هم بچه ای و مثل بچه ها فکر می کنی.
بعد رو به مادر گفت : من تلاشم را کردم اما وقتی خدا نخواد کسی خوشبخت باشه خب نمی شه !
مادر با لحنی ماتمزده گفت : شانس من هم این بوده که همیشه بازنده باشم.
مادر عمو را بدرقه کرد و من هم از سنگینی کلام مادر خم شده و توان ایستادن نداشتم.وقتی مادر از بدرقه عمو برگشت و مقابلم نشست تمام وجودم یک پارچه اتش شد و فریاد زدم: چرا با صراحت به خودم نمی گویید که دوست دارید همسر عماد شوم؟چرا مانند ادمهای سرخورده و درمانده در مقابل عمو چنان نمودید که گویی من سد راه شما برای برنده شدن هستم.من از اینجا می روم تا باخیال راحت به هرکجا دوست دارید سفر کنید.عمو راست می گفت من حق ندارم که به خاطر خودم سعادت شما را هم نابود کنم.من فردا صبح به دنبال جا می گردم و از این جا می روم.بدون خوردن شام به بستر خزیدم و به خود گفتم ،( چه می شد اگر می توانستم تهدیدم را عملی کنم؟اما چون روز برایم اشکار بود که این کار را نخواهم کرد.)
بدون همسر خانه ای داشتن و به تنهایی زندگی کردن یعنی پذیرفتن بدنامی و طرد شدن از میان کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند.بی تفاوت بودن مادر و واکنش نشان ندادن از تهدیدم بیانگر ان بود که مادر خوب می دانست هرگز این فکر را عملی نخواهم کرد و برای خود بدنامی نخواهم خرید.
به شبنم گفتم : احساس می کنم که استخوانهایم در اثر فشار در حال خردشدن است.به ظاهر زندگیم دریای ارام است که بیننده را به فکر شنا کردن دران می اندازد اما در ته دریا طوفانی برپاست که هیچ کس نمی بیند.همان طور که فشار اطرافیان بر روح و جانم معنایی چون دلسوزی و خیر خواهی گرفته است و هر کس به سهم خود می خواهد مرا قدمی به خوشبختی نزدیک کند.من می فهمم و می دانم که عامل این همه فشار کیست و جالب ان که هیچ کس دلش برای من که این همه سنگینی را تحمل می کنم نمی سوزد و همه برای او دلسوزی می کنند.نمی خواهم بگویم خسته شده ام ، اقرار می کنم که از پای در امده و چیزی نمانده که با صورت نقش زمین شوم.من دیگر توان مقاومت ندارم.سرنوشتم طلسم شده میان انتخاب دو مرد یا این و یا ان.فرد سومی وجود ندارد و خوشبختی خلاصه شده در وجود اندیشیدن، اتش به خرمن دیگران زدن،
اب را از لب تشنه دریغ کردن، سکه های ظرف سائل را کش رفتن، از دیوار همسایه بالا رفتن، دزدی کردن و به مال دیگران طمع داشتن.خلاصه جای بد و خوب را با هم عوض کردن که اگر این باشد معنای عشق یعنی نفرت و مفهوم نفرت یعنی عشق.پس من عاشق عمادم و بیهوده انکار می کنم.خنگ بودن در درس حساب به این طریق دو ، دو تا می شود چند تا؟
شبنم گفت : بس کن تارا، پس باورهای خودت؟
گفتم : همان دیشب چون نادرست بود پاره کردم و دور ریختم.فردا سرنوشتم معین می شود.یا راهی بهشت می شوم و یا در قعر جهنم جای می گیرم.چقدر انتظار سخت است و تازه می فهمم که محکومین چه انتظارکشنده ای را برای رأی دادگاه تحمل می کنند.
شبنم گفت:با برادرت مشورت کن!
گفتم : ده هزار دلار بدهی به عماد باور را او هم به سوی مصلحت سر خم کرده.او به من گفت خواهر کوچولو ، من نگران توام و مصلحت نمی بینم که عماد را دشمن خود کنی.تدبیری بیندیش که بتوانی قانعش کنی که نمی توانید با هم خوشبخت شوید.
شبنم گفت : انقدر گیج شده ام که نمی دانم چه باید بگویم فقط خواهش می کنم عجله نکن و تصمیم عجولانه نگیر.
به رسم پدر برای فکر کردن و قدم زدن از خانه خارج شدم و پیاده به راه اقتادم.مقصد را پاهایم انتخاب می کرد و نگاهم اسفالت مرطوب ر ا که نور چراغهای خیابان باعث درخششان شده بود و خرده های شیشه که حکایت از تصادفی در وقت غیاب داشت.زایحه چمن و برگهای اب خورده نگاهم را متوجه پارک بی در و پیکر کرد و به سوی نیمکت خالی راه کج کردم.حضور عابران را ندیده انگاشته چشم به روی زیبایی جهان بستم .با خود فکر کردم و فکر کردم و راه رهایی را در سفر دیدم.سفری تنها و پنهانی شاید به یک ده دور افتاده و پرت و یا.....
می توانم بنشینم؟
صاحب این صدا را می شناختم و به گمانم رسید در مکانی هستم چون شرکت یا خانه.ایا خوابم برده و خواب می دیدم؟
نگران از بیدار شدن دیده برهم فشرده و از خود پرسیدم،( پس کو، کجاست؟) در مشامم عطر نارنج نشست، دیده ام بیدار شد.با حضورش وجب فاصله را کافی دانسته نشست.
بی سلا م پرسید: هدف از این کارها چیست؟چرا به تماسهایم جواب نمی دهی؟بهتر نیست که با صراحت حرف دلتو بزنی؟
گفتم : راحتم بگذار فقط همین!
بلند شد و حرکت کرد و رفت.با نگاهم بدرقه اش کردم.پیراهن و شلوار سفید.به خود گفتم ،( چقدر رنگ سفید به او می اید.)
ردپای عطر نارنجش در هوا باقی بود.به ره بو به راه افتادم سر بلوار بوی بلال، عطر را در خود حل کرده بود.توی دلم خندیدم و راه خانه را در پیش گرفتم . قطره ای باران چکید روی پلک چشم چپم.دومین قطره افتاد روی دست چپم.داشتم فکر می کردم، قطره سوم قطره سوم.....
موتوری گفت : ای خوشگله بپر بالا بریم سواری!
سر بلند کردم، قطره افتاد روی لبم.شور بود و تلخ.زیر لب گفتم : با ننه ات برو سواری.
سرکوچه قطره هی ناخوانده را پاک کردم.پشت در حیاط بو را حس کردم و به خود گفتم،( بوی گلذان گل شب بوست.)
مادر حجاب داشت و سینی چای دستش بود.هردو پایم لرزید و از خود پرسیدم،( یعنی حکمت اینجاست؟)پرنده شوق را در قفس حبس کردم و ان را پنهانی به اتاق می بردم که مادر گفت : تارا بیا اینجا مهمان داریم!
پشت به من داشت و در همان مبل قدیم که برای نخستین بار امده بود نشسته بود.شش قدم فاصله بود گویی زانوانم مال خودم نبود.صدایش امد که گفت : بی موقع مزاحم شدم.
مادر گفت : خوشحالم کردید و از تنهایی در امدم.
او حضورم را حس کرده بود اما ان قدر غرور داشت که به جای سربرگرداندن از مادر پرسید: تارا خانم بودند که امدند؟
مادر خندید و گفت : بله.
بعد با اشاره به من حالی کرد که برای حضور مهمان نزاکت نشان دهم.این تغییر موجب شد گام بردارم و پیش بروم.سلام سردم علیک نداشت و به جایش با پرسیدن حالم روی پایش ایستاد.
با تعرف مادر نشست و فنجان چایش را برداشت و گفت : من امشب مزاحم شدم تا حرفهایم را برای اخرین بار در حضور شما بزنم و بعد رفع زحمت کنم.مادر ، من به داوری و قضاوت نیاز دارم و امیدوارم چون یک قاضی بی طرف بشنوید و داوری کنید.من به تارا علاقمندم و این علاقه را کتمان نمی کنم.جسارتم را ببخشید اما مجبورم برای روشن شدن ذهن شما جسارت به خرج دهم.
مادر متعجب از کلام و لحن حکمت با گفتن خواهش می کنم راحت باشید ، سکوت کرد و حکمت ادامه داد:
ـ علاقه من به تارا از زمانی شروع شد که متاسفانه زمان برای بازگویی احساسم مناسب نبود.من مادر بیماری داشتم که در تیمارستان بستری بود و حالش مساعد نبود که او را برای خواستگاری روانه کنم.نظر پزشکان معالج متغیر بود و هر بار که به دیدنش می رفتم نظر متفاوت می شنیدم.که رو به وخامت .من در دنیا تنها او را داشتم و ارزویم این بود که او در مراسم ازدواجم شرکت داشته باشد.شما خود مادرید و می توانید حرفم را درک کنید.
مادرم سرفرود اورد و حکمت ادامه داد: و متاسفانه در سفر بودم که شنیدم تارا ازدواج کرده و همسرش مرد متمولی است.با ان که ضربه سختی بود اکا پذیرفتم و برایش ارزوی خوشبختی کردم و به خود باوراندم که ممکن بود اگر تارا می دانست مادری مجنون و بستری دارم هرگز به درخواستم اعتناء نمی کرد و با این گونه اندیشه ها خود را ارام ساختم.اما در سفر به المان وقتی ماهیت اهنچی برایم مسجل شد و دانستم که او نه تنها همسر دارد بلکه دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم دارد کنجکاو شدم که بدانم هدف او چیست و چرا تارا را به عقد خود دراورده.تا این که پس از بازگشت، خود تارا برایم ماجرا را گفت و از اهنچی جدا شد و مادر من نیز دار فانی را وداع گفت.هر دوضربه دیده بودیم و در ان شرایط به دنبال کسی می گشتیم که او را گناهکار و مسبب بدبیاری های خود بدانیم و متاسفانه تارا مرا برگزیده بود که گمان دارم هنوز هم مرا مقصر می داند.من برای تارا، به خاطر تارا حاضر به انجام هر کاری هستم و خودش این را خوب می داند.اما بازگشت اهنچی و اقدامش برای رجوع باز هم مانعی پیش اورد که مجبورم ساخت به جای اقدام کننده، نظاره کننده شوم.مادر من ارزو دارم همسرم با تمام وجودش مرا دوست بدارد و خودم را برای خودم بخواهد.من معتقدم برای شروع یک زندگی باید روشن بین بود و هاله ها را از میان برد.
من از این که سایه مرد دیگریر باشم و عمری با این فمر که ایا همسرم با میل و اختیار همسرم شده یا از روی جبر و لاعلاجی متنفرم و گمان نکنم که زندگی این چنینی خوشبختی به دنبال داشته باشد!
مادر بی اختیار اه بلندی کشید و گفت : حق با شماست وقتی پای شک و بدبینی در میان باشد هر قدر هم زن تلاش کند مرد باور نحواهد کرد.
حکمت گفت : تارا باید انتخاب کند و تنها در این مورد است که متاسفانه نمی توانم کمکش کنم.چه دوست دارم ازاد فکر کند و ازاد تصمیم بگیرد و اگر مرا انتخاب کرد باید مطمئن باشد که به هیچ کس اجازه نخواهم داد کانون زندگی ام را به بازی بگیرد.من تمام جان و مال و هستی ام را به او تقدیم می کنم و در عوض وفاداری و پای بندی به اصول و شرافت ، خانه و خانواده را از او می طلبم.مادر!من به تارا علاقمندم اما اگر او اهنچی را انتخاب کند باید مطمئن باشد که به خود اجازه نمی دهم مزاحم زنگی اش شوم و برای و برای راحتی خیالش از شرکت می روم.همین امشب هم وقتی از در این خانه بیرون رفتم تا مرا نخوانید برنمی گردم.
حکمت به ساعت دستش نگریست رو به مادر گفت : روزی شما مرا همپایه پسرتان بالا بردید و من به ارزش کاری که انجام دادید واقفم و ممنون، جدا از مسیری که تارا انتخاب خواهد کرد، دلم می خواهد جایگاهم را پیش شما محفوظ شده بدانم و اگر به وجودم نیاز داشتید بدون هیچ تردید مرا خبر کنید.
مادر گفت : مطمئن باشید که همینطور خواهد بود.
وقتی حکمت بلند شد من و مادر هم بلند شدیم و بدرقه اش کردیم .مادر در راهرو و به بهانه سر زدن به غذا ما را تنها گذاشت.حکمت دست پیش برد تا در را باز کند و در همان زمان هم به من نگریست و گفت : امیدوارم هیچ گاه اسمان چشمانت را ابری نبینم.شب بخیر!
با رفتن حکمت، مادر روبرویم نشست و گفت : تارا نظرت چیست ؟
گفتم : مادر فکر می کنم خوشبختی ان تاج مرصع نیست که بر تارک عده ای انگشت شما بدرخشید.خوشبختی و خوشبخت شدن یعنی درک زیبا از زندگی داشتن.خوشبختی یعنی امیدواری دوست داشتن و عاشق بودن.خوشبختی یعنی قناعت کردن.
مادر راه نطقم را بست و گفت : خوشبختی یعنی با حکمت اغاز کردن.
خندیدم و گفتم : بله خوشبختی یعنی درک معنا کردن.من انتخابم را کردم مادر و حالا دیگر در مورد محبت او نسبت به خودم هیچ تردید ندارم.
مادر گفت : بسیار خوب اگر از من می شنوی بهتر است عجله کنید و بی سر و صدا عقد شوید.حتی من می گویم.که عمویت هم خبردار نشود چه او تمام حرفهایش را به زن عمویت می گوید و او هم به پرند خواهد گفت و خیلی زود به گوش اهنچی می رسد.
گفتم : همین کار را خواهم کرد و فردا صبح به او تلفن می کنم.
در وقت خواب هنگامی که تمام چراغها خاموش شد از هیجان خواب از چشمم رمیده بود و در بستر غلت می زدم.کندی حرکت عقربه های ساعت بی تابم کرده بود و قرار و ارام نداشتم .در بستر نشستم و به خود گفتم ،( باید تماس بگیرم.او هم باید در هیجان من شریک شود.)
با وجودی کودکانه پای تلفن نشستم و شماره گرفتم.وقتی صدایش در گوشی پیچید گفتم : چرا من این همه بی تابم که در اتاقم گم شده و در را پیدا نمی کنم؟چرا ان که موجب این بی تابی ست سر به بالین گذاشته در خواب است؟من ان قدر بی تابم که گمانم می رسد تا بخواهم صبح شود یک صدو بیست و چهار ساعت فاصله است.من دلم می خواهند در شوق کودکانه ام او باشد و عطر بهر نارنجش.
صدای حکمت که از هیجان می لرزید در گوشم نشست.
ـ اه تارا باورکن که قلبم از هیجان در حال ایستادن است و ناباورم که بیدارم یا خواب.پس حرف بزن تکرار کن تا اطمینان پیدا کنم که بیدارم.
گفتم : حس می کنم در بوی باران عطری است جادویی که درهوای اتاق جریان دارد و نمی گذارد که عرق شرم را دیده انگارم و هم اوست که واژه ها را کنار هم مرتب می کند و مرا شلاق مهرش می نوازد که بخوان.کلماتی مهتابی است و در تاریکی مثل پولک براق است.
حکمت گفت : بخوان !
گفتم : جمله اول دوست است و جمله دوم به گمانم خوانا نیست.
پرسید: دارم نیست؟
گفتم : شاید اما گفتنش اسان نیست.
گفت : می فهمم و به همین اندازه خشنودم .تارا ! کتابی پیش روی دارم که در سر فصلش نوشته دوستت دارم.
( پایان ص 439)
shirin71
10-18-2011, 03:55 PM
فصل هفدهم
در محضر، دکتر مرادی بود و دوستانم که پیرجهان و علیزاده شاهدان من بودند.به هنگام خواندن خطبه گویی اولین بار بود که ایات را می شنیدم و به همراه هیجان، ترسی داشتم که دستانم را به لرزش انداخته بود.در اتاق کوچک محضر سفره عقدی برپا بود و ما برخوان سفره ای نشسته بودیم که از ان خودمان نبود.اما همه چیز زیبا بود و اشک چشم ، اشک شادی بود و حسرت و اندوه نبود.وقتی خطبه خوانده شد حلقه هایمان باگفتن به پای هم پیر شوید به دستمان داده شد و حکمت گفت : قسم می خورم ان چه در توان دارم برای خوشبخت کردنت به کار گیرم.
صدایش می لرزید و اشک پا گرفته در چشمش گواه صداقت کلامش بود.ان شب شب میلاد حضرت قائم بود و تمام کوچه و خیابان غرق در نوربود و روشنایی بود.
دکتر مرادی تا توانست فیلم گرفت و به طعنه و شوخی گفت: راستش را بگو حکمت چقدر هزینه چراغانی کردی؟تکتد افتابه لگن هفت دست باشد و شام و ناهار هیچی؟
همه به هزل او خندیدند و هنگامی که وارد خانه شدیم من و حکمت تازه فهمیدیم که چرا سیرتی و علیزاده اصرار داشتند که کلید خانه حکمت را داشته باشند.اپارتمان غرق گل بود و به زیبایی تزئین شده بود.میز شام چیده و تنها جای غذا خالی بود.
به علیزاده گفتم : ان قدر زیباست که دوست دارم بنشینم و نگاهش کنم.
خندید و گفت : این طرز ارایش میز را گذاشته بودم برای شب عروسی خودم.اما شما ان قدر برای من و الهه عزیزید که هدیه کردیم به شما.
دکتر مرادی گفت : شام امشب هم خدا کند دیر نکنند، هدیه من است به شما.پیرجهان و شبنم جعبه ای کادو شده روی میز گذاشتند شبنم گفت :
ـ هدیه ما هم تندیس بلورینی است از خدای عشق به شما.
با اورده شدن غذا میز شام جلوه ای دیگر گرفت و اولین قاشق به جای غذا دسر موز بود که حکمت به دهانم گذاشت و باعث تفریح همه شد.
وقتی مهمانها پاسی از شب گذشته خانه مان را ترک کردند تازه شیطنت حکمت گل کرد و بر روی بام خانه بزمی شاعرانه ترتیب داد و گفت :
ـ تارا !ما با برگزاری مراسم ساده مان توانستیم عروسی را راهی خانه بخت کنیم و در شادی انها شریک شویم.من فکر می کنم خدایی که ان بالاست نگاه مهربان تری به ما خواهد داشت و برای اهداف خیر خواهانه کمکمان خواهد کرد.
ما برای گذراندن ماه عسل به گرگان رفتیم تا از خانه ای که او در ان رشد و نمو کرده بود دیدن کنیم.در طول راه به یاد سفری که با مارینا داشتیم افتادیم و خاطرات ان سفر برایمان زنده شد.خانه پدری حکمت را خانه ای بزرگ و روستایی و زیبا دیدم و به حکمت گفتم :
ـ دلت می اد اینجا را بفروشی؟
خندید و گفت : حالا که خوشت امده بیا تا همه جای ان را به تو نشان دهم.باگردش در خانه و مزرعه وقتی بار دیگر به خانه برگشتیم به ساختمانی بزرگ که بی شباهت به انبار نبود اشاره کردم و پرسیدم: انجا کجاست؟
حکمت گفت : سوله است و جای دیدنی نیست.
گفتم : دوست دارم داخلش را نگاه کنم.پذیرفت اما شوری که برای نشان دادن خانه و مزرعه از خود ابراز کرده بود در صورتش ندیدم و گفتم :
ـ اجباری نیست اگر مایل به نشان دادن نیستی!
لبخند زد و گفت:نشانت می دهم مسئله ای نیست.
وقتی قفل در را باز کرد گفت:انبار پنبه است و قسمتی هم اصطبل.
پرسیدم:اسب هم داشتی؟
با صدا خندید و گفت: اینجا روستاست و بدون اسب و قاطر ان وقتها کاری از پیش نمی رفت.
انبار یا به قول حکمت سوله بزرگ و وسیع را دیدم.نور خورشید از سقف نورگیر کوچکی به درون می تابید.گونی های بزرگ الیافی روی هم انبار شده بودند و انبار را ستونهای چوبی با فاصله ای معین سرپا نگه داشته بودند.در دیگری در اخر انبار بود که به فاصله چند متربا ان تختی چوبی و تشکی کهنه برروی ان نطرم را جلب کرد و گفتم : اینجا هم جای خواب انباردار است؟
به تلخی لبخند زد: این جای خلوت و دنج من است.
به نگاه حیرت زده ام تبسم کرد و گفت : باید می گفتم جای خلوت من بود.مال دوران نوجوانی ست.
پرسیدم : با ان همه اتاق چرا اینجا؟
گفت : خودم هم به درستی نمی دانم که چرا اینجا را به اتاق ترجیح داده بودم.اما می دانم که شیرین ترین خوابها و رویایی ترین شبها را روی همین تخت به صبح رسانده ام .دوست داری گنج مرا تماشا کنی؟
حکمت خم شد و از زیر تخت جعبه ای چوبی بیرون کشید و گفت : قول بده که دچار هیجان نشوی.
او جعبه را برداشت و روی تخت گذاشت و چفت ان را باز کرد.درون جعبه تنها چیزی که نبود گنج بود.او کتابی دراورد و روی جلدش را دست کشید و نشانم داد و گفت : این اولین جایزه در دوران مدرسه است.صفحه اولش را بخوان.نوشته بود:( تقدیم به اقای حکمت الهی برای احزار مقام اولی شهرستان گرگان).حکمت کارت تبریکی دراورد و به دستم داد:اولین تبریک عاشقانه در دوران جوانی.
کارت مضمونش این بود:(سال نو را به شما و خانواده محترمتان تهنیت می گویم).و امضاء کرده بود ( مهتاب).
حکمت وقتی دید نگاهش می کنم گفت : این کارت مال سالی است که از دبیرستان فارغ التحصیل شدم و .......
گفتم :اگر دوست نداری توضیح نده.
حکمت خوشحال شد و با عجله بقیه محتویات جعبه را با هم بیرون اورد و گفت: همه جوایزی است که گرفته ام.
به بقیه نگاه نکردم و او همه را به جعبه برگرداند و پرسید: گرسنه نیستی؟
گفتم : چرا اما دلم می خواهد در خانه اشپزی کنم.می شود به تنهایی خرید بروی؟تاتو برگردی من هم چای اماده می کنم.
حکمت قبول کرد و انباری را ترک کردیم. با رفتن خکمت وارد ساختمان شدم و این بار با نگاهی دیگر به زنی فکر کردم که در این اتاقها راه می رفته و برای اسایش همسر و یگانه فرزندش تلاش می کرده.اشپزخانه فاقد گاز و وسایل امروزی بود و برای تهبه چای مجبور شدم سماور را ساییده تا بار دیگر قابل استفاده شود.این کار مدتی وقتم را گرفت و هنگامی مکه موفق به روشن کردن سماور شدم حکمت هم از راه رسید.خسته از تلاشی که برای اماده سازی چای کرده بودم با حالتی ناخشنود گفتم : این همه خرید برای خانه ای که امکانات ندارد؟
بسته های نایلونی خرید در دست حکمت برجای ماند و او متعجب از سخنم گفت : خودت خواستی که....
گفتم : بله .اما اینجا نه گاز دارد نه یخچال .مجبور شدم برای تهیه چای سماور را بسایم تا بتوانم استفاده کنم.
حکمت که عامل خشمم را شناخته بود، نایلونها را بر زمین گذاشت و دستم را گرفت و گفت: بیا عزیزم، بیا بشین و نگاه کن که بدون گاز و یخچال می شود غذای خوشمزه تهیه کرد.
حکت ماهی گرفته بود و خودش به تمیز کردن ان مشغول شد و من هم برنج که خریداری کرده بود پاک کردم و پرسیدم:حکمت پیرمردی که توی مزرعه دیدیم که بود؟ طوری تو را بغل کرد و بوسید که حدس زدم فامیل باشد.
حکمت سر تکان داد و گفت : او صاحب قطعه بغلی ست.ما با هم همسایه ایم.
گفتم : پس با این حساب او باید پدر..............
حکمت با اوایی بلند که ناخشنودی اش به خوبی معلوم بود گفت : لطفأ بس کن تارا ! می شود به جای کنجکاوی یک سبد از اشپزخانه قرون وسطایی به من بدهی؟
ان فدر کلام او بر من گران امد که سینی را بر زمین گذاشته و به اشپزخانه پناه بردم.سبد پیش رویم بر گل میخ اویزان بود و ان را نمی دیدم.رو به پنجره ایستادم و خورشید در حال غروب را نگاه کردم و به خود گفتم ،( اولین اشتباه در اغاز زندگی جدید!)
دست حکمت که به دور شانه ام حلقه شد با صدای به یغض نشسته گفتم : متاسفم من اصلا........
سرم را به سینه اش چسباند و گفت : من معذرت می خوام.امدن ما به اینجا اشتباه بود و من نمی بایست تو را برای شیرین ترین ایام زندگیمان به اینج می اوردم.اشتباه کردم!اینجا مرا بی اختیار می برد به گذشته و از حال جدایم می کند.ما امشب می رویم به یک هتل زیبا و من خاطرات را همین جا ، جا می گذارم.تارا!تو نیمه دیگر وجود منی.این حرفم را اویزه گوش زیبایت کن که من قلب و روحم متعلق به توست.راستی یادت میاد که بهت گفته باشم دوست دارم؟
گفتم : نه! تو هم یادت میاد که بهت گفته باشم دارم از بوی ماهی خفه می شم؟
حکمت رهایم کرد و خود سبد را از میخ دیوار برداشت و گفت :ماهی خالی خالی خوردن هم کیفی داره.بیا کمکم کن اتیش روشن کنم.
در کنار منقل اتش نشسته بودم و به زغالهای گل افتاده و به حکمت برای کباب ماهیها نگاه می کردم و در همان هنگام با خود عهد بستم که هرگز و هرگز به گذشته او اشاره نکنم اما خود حکمت با گفتن ( من طبخ ماهی را از مرادی یاد گرفته ام) به گذشته اشاره کرد و من هم با سکوت خود به او مجال دادم که از خاطراتش با دکتر مرادی در مورد ماهیگیری گفتگو کند .شام لذیذی بود و با دو لیوان چای سورمان کامل شد.
حکمت گفت: وقت رفتن است.
پرسیدک : کجا؟
گفت :هتل.
گفتم : من نمیام.تصمیم دارم که امشب تو انباری روی تخت رویایی تا صبح سرکنم.
قاه قاه خندید و پرسید: تو انباری؟روی ان تخت قدیمی؟
گفتم : اره دلم می خواد بدونم که من هم می تونم خوابهای رویایی ببینم یا این که فقط مخصوص توست.
پرسید: راستی راستی تصمیم داری تو انباری بخوابی؟
گفتم : بله، البته اگه شما حسودی نکنین.
گفت: پس می روم اماده ش کنم.باید هوای انباری رو عوض کنم.
گفتم : من هم ریخت و پاش جنابعالی رو جمع می کنم.
دیدم که حکمت با وجدی غیر قابل وصف به اتاق دیگر رفت و هنگامی که بیرون امد در هیبت یک روستایی بود.دستمال به روی موهایش گره زده بود و شلواری کردی به پا داشت و پیراهنی گشاد که روی ان انداخته بود. به ظاهرش خندیدم و پرسیدم: این لباسها چیست؟
به خود نگاه کرد و گفت: به قول دکتر لباسهای فله گیست.او هم یک دست مثل همین اینجا دارد.تازه چکمه هایمان را ندیده ای.تارا قول بده تا من خودم دنبالت نیامده ام پای به انباری نگذاری.
پرسیدم: اخه یک نفری که نمی توانی احاف و تشک.........
حرفم را قطع کرد: همه اینها با من.تو فقط صبر کن تا من برگردم.
وقتی حکمت رفت، به بهار خواب که چون بازار مکاره شده بود سر و سامان دادم و برای رفع خستگی فنجان دیگری چای نوشیدم.با انکه می دانستم حکمت هست و تنها نیستم اما از تنها در اتاق ماندن و شنیدن پارس سگان ترسیدم و روی بهار خواب ایستادم و به اوای بلند حکمت را نامیدم.جز صدای خودم و صدای پارس سگان صدایی نشنیدم.ترجیح دادم برگردم به اتاق و با خواندن مجله اس سر خود را گرم کنم.در اتاق جستجو کردم و با این فکر که ممکن است در کمد دیواری مجله ای پیدا کنم وارد اتاقی شدم که حکمت تغییر لباس داده بود.در کمد را باز کردم و چشمم به دو چوب ماهیگیری و دو جفت چکمه ساق بلند و دو تا کلاه حصیری و دو تا ساک افتاد و دیگر هیچ.در لنگه دیگر کمد چندین دست رختخواب تا به طاق چیده شد بود و در طبقه کف کمدچند دفتر و کتاب دیدم.خم شدم تا یکی از کتابها را بردارم چشمم به دفتر بی جلدی افتاد که عکس روی صفحات سفید ان چسبانده شده بود.به خودم گفتم،( عکسهای کوچکی حکمت است)
ان را براشتم و به اتاق دیگر برگشتم.دفتری بود صد برگ که فقط یک رو عکس داشت و در صفحه مقابل نوشته هایی که چون سطری خواندن فهمیدم شرحی است راجب به عکس و ثبت تاریخ ان عکسک.دکی حکمت، نشانگر تندرستی و شادابی او بود.کودکی تپل و خندان با پستانکی به گردن و کلاهی بافتنی برسر.در صفحه بعد همین کودک را در اغوش زنی دیدم نسبتا بلند که کنار درختچه ای ایستاده بود و مردی به هیبت کنونی حکمت در کنارش که از شباهت او به حکمت فهمیدم که عکس متعلق به پدر و مادرش می باشد.چندین عکس خانوادگی بود و پس از ان عکسی در کلاس مدرسه.سعی کردم حکمت را در میان انها پیدا کنم و پس از حدس با خواندن سطر روبرو فهمیدم که اشتباه کرده ام و او حکمت نیست.عکس حکمت مقابل دانشگاه، عکسی از دکتر مرادی به تنهایی، عکسی دسته جمعی دانشجویی. و عکسی هنری از حکمت که به گونه ای گرفته شده بود که گویی خورسید را در مشت دارد.روبروی عکس سطری نوشته نشده بود، اما در پشت ان نوشته بود:(ایا روزی می رسد که تو خورشید راستین زندگی ام شوی؟) به یک باره دلم به الش سوخت و به خود گفتم:(بیچاره هیچ وقت به ارسال این عکس نشد.)عکس بعد زنی بود نشسته در کنار عروس.عروس زیبا بود به گمانم رسید نقش صورت او را در جایی دیده لم.در سطر روبرو نوشته شده بود:( عروسی مهتاب) و تاریخ زده بود.با خودم فکر کردم ( حکمت حق داشت که نمی توانست روی این چهره، چهره ای دیگر بنشاند) به گمانم رسید که صدای پایی می اید.با شتاب بلند شدم و البوم را به سر جایش برگرداندم و به اشپزخانه رفتم که گمان کند مشغول کار هستم.در سماور اب ریختم و همان جا منتظر ایستادم.اشتباه نکرده بودم و او وارد اتاق شده بود و بدون ان که جستجویم کند با صدای بلند گفت: دیگر چیزی نمانده تمام شود.تا یک خیار برایم پوست بگیری برگشته ام.
ترجیح دادم همان جا بمانم و با او روبرو نشوم چه می ترسیدم از نگاهم بفهمد که در غیابش چهره محبوبه اش را کشف کرده ام.وقتی صدای پایش را از پشت پنجره اشپزخانه شنیدم خیالم اسوده شد که دارد به سله برمی گردد.از یخدان سفری که به همراه اورده بودیم میوه خارج کردم و ان را چیدم و ب خود گفتم،( این همه وقت انجا چه می کند؟) صدای زنگ تلفن همراهم از هر نوایی به گوشم خوشتر امد و هنگامی که صدای مادر را شنیدم با هیجان گفتم: سلام مامان، چه خوب کردی تماس گرفتی.
مادر گفت: شما کجا ستید معلوم هست؟
گفتم : شما که می دانید ما امده ایم به خانه پدری حکمت .نمی دانید اینجا چقدر بزرگ و زیباست.باید شما را بیاورم تا از نزدیک خودتان ببینید.همان جایی است که همیشه در ذهنتان بوده.
مادر پرسید: حال حکمت خوب است؟
گفتم : کمی حالش گرفته بود اما بعد عادی شد.
مادر گفت: حق دارد به هر طرف که نگاه می کند مادر و پدرش را می بیند.سعی کن با خاطره ای خوش از انجا بیرون بیاید که دلش نیاید انجا را بفروشد.
گفتم : چشم.شما بگویید انجا چه خبر؟
مادر گفت: خبر این که تارخ زنگ زد و من همه چیز را گفتم.اول باور نمی کرد اما بعد که برایش قسم خوردم خوشحال شد و تبریک گفت می خواست به تو حکمت زنگ بزند که گفتم رفته اید سفر.
پرسیدم : حال سها کوچولو چطور بود؟
مادر گفت : تارخ چیزی نگفت .او به من لج کرده و از حال پسرش چیزی نمی گه.
گفتم : حق داره.چند بار خواسته که دعوتنامه بده شما برین نوه تون رو از نزدیک ببینین قبول نکردین.
مادر گفت : دیگه راضی شدم و به تارخ گفتم برایم بفرسته.تارا!شما کی برمی گردین؟
خندیدم و گفتم : چیه مادر، دلت برام تنگ شده؟
اه کشید و گفت : این خونه ادمو دیونه می کنه.فردا خیال دارم بم خونه ت تا به گلدونهات اب بدم.پول تلفن زیاد شد.مواظب خودتان باشین و موقع برگشتن زنگ بزنین.
باقطع تماس از اتاق خارج شدم و در اتومبیل را باز کردم و نشستم.با روشن کردن ضبط نوار محبوب حکمت را گذاشتم و چشم بر هم نهادم و به خودم، به گذشته ، به سفر المان فکر کردم.صدای حکمت دیده ام را باز کرد: خوابی؟
گفتم : اگر می خواستی انباری جدیدی بسازی وقت کمتری می گرفت.
گفت :اخمهایت را باز کن و با من بیا.
گفتم : امکان نداره تو تاریکی با تو بیام.تو بیا سوار شو با ماشین بریم.
گفت : باشه دختر تنبل با ماشین می رویم اما باید صبر کنی تا درها رو قفل کنم.
گفتم :پس سماور را هم خاموش کن و ظرف میوه را هم بیار، اما نه صبر کن باید خودم بیام. وقتی سوار شدیم گویی سفری در پیش داریم همه چیز با خود اورده بودیم؛ از فلاسک چای تا میوه و اجیل و دو تا متکا.مقابل س.له، حکمت پیاده شد و گفت : ماشین رو می بریم تو.
قتی با اتومبیل داخل شدیم حکمت در را از داخل چفت نمود.نور کم سوی انجا مرا از پیشنهادی که داده بودم پشیمان کرد.
صدای حکمت را شنیدم که گفت : برو جلو.
پیش رفتم و نزدیک ستونی که کنار تخت بود نگهداشتم و لحظه ای مبهوت به تماشا ایستادم.زیر پایم فرشی بود از گلهای یونجه و یک کنه درخت که رویش دو شمع در حال سوختن بود.دور تا دور تخت پشه بندی زده بود و چند شاخه گل افتابگردان به پشه بند زیبایی داده بود.
حکمت از صندوق چای و میوه را اورد و روی کنده گذاشت و به نگاه تحسین امیزم خندید و گفت : حجله گاه یک روستایی است.
گفتم : ان قدر زیباست که نمی توانم توصیف کنم.حکمت تو خیلی پر احساسی و من در مقابل تو کم میارم.
خندید و گفت : یک احساساتی می تواند اینها را زیبا ببیند در غیر این صورت مشتی علف است و دو تا شمع نیمه سوخته و یک حصار توری.حالا بیا بشین تا برایت چای بریزم. ای کاش اسمان ابری نبود و ماه و ستاره ها هم دیدنی بود.
گفتم تو خسته ای، بشین تا من پذیرایی کنم.
بی هیچ سخنی نشست و من برایش چای ریختم و ضبط صوت اتومبیل را روشن کردم و صدای نوار دلخواهش را بلند کردم و پرسیدم :
ـ خلیفه من احساس رضایت می کنید؟
دستم را گرفت و کنار خود نشاند و گفت : بلی خاتون من ، همه چیز در حد اکمل است.
به حکمت گفتم : هیچ کس باور نخواهد کرد که ما دو روز را در یک انباری سپری کرده باشیم.اما من خوشحالم که اجازه دادی در رویاهایت شریک شوم و زیبایی دنیا را از منظر چشم تو ببینم.باورکن هیچ کس مثل تو نمی تواند توصیف زیبایی کند.برگچه های یونجه مخمل سبز!و گوش دادن به شعر سهراب از لب تو.پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا. و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد .و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
بقیه اش چی بود حکمت؟خواهش می کنم پیش از ترک این جا یک بار دیگه برام همین شعر رو بخون.
حکمت نگاه در چشمم انداخت و گفت :
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سیلس است، ویکدست ، و باز شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند.
پلکان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و
در اسراف نسیم، گوش کن ،
جاده صدا می زند از دور قدم های تورا
چشم تو زینت تاریکی نیست.پلک ها را بتکان،كفش به پا کن،
و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
ومیزامیر شب اندام تورا ، مثل یک قطعه اواز به خود جذبب کنند.
پارسایی است در انجا که تو را خواهد گفت ،
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
در انباری را بی هیچ تغییری بستیم و با این تصمیم که تمام تعطیلات را اینجا خواهیم گذراند خانه و مزرعه را تر کردیم.
به شبنم گفتم : انقدر دوستش دارم که می ترسم ابراز کنم.نکند چرخ گردون از سربخل و عناد ضربه شستی به ما نشان دهد.زنگ تلفن باعث شد حرفمان ناتمام بماند.گوشی را برداشتم و از صدای پرند قلبم فرو ریحت و او با شادی گفت : تبریک می گم عروس خانم!
گفتم : ممنونم.
گفت : به جلال الدین گفتم من هم اگر جای تارا بودم همین کار را می کردم.
قلبا خوشحال شدم که پرند از کارم راضی است اما وقتی گفت : زن خوب ان است که به قدر گلیم شوهرش پا را دراز کند.
گفتم : اشتباه نکن دختر عمو.حکمت قصد داشت باشکوهترین عروسی را برایم بگیرد تا چشم ظاهربینان اغناء شود اما من مخالفت کردم چون باور داشتم که شکوه یک عروسی در سادگی ان و مهمانهایی است که دعوت می کنم.
با صدا خندید و گفت : من نمی دانم اگر عمئ عماد نبود باز هم شکوه سادگی حرف می زدی یا به جایش به زندگی نق می زدی؟
گفتم : عمو عماد شما خود خوب می داند که به من مقروض است و من مدیون کسی نیستم.ممنونم که تماس گرفتی و تبریک گفتی.
گوشی را که گذاشتم ، شبنم پرسید: کی بود؟
گفتم : دختر عمویم پرند.شاید بهتر است بگویم برادرزاده عماد، چون با غلظت تمام واژه عمو را بیان می کرد.
شبنم پرسید: خوب چی گفت ؟
نگاهش کردم و گفتم : هیچ می خواست بگوید که حکمت پول نداشت تا برایم عروسی مجلل بگیرد و در لفافه می خواست به من حالی کند که ما فقیریم و گدا.
شبنم خندید و گفت : همان بهتر که گمان کنند شما بی چیزید و دورتان را خط بکشند.
گفتم : این تازه شروع ماجراست.خدا می داند که چه کسی بعد تلفن می کند و او چقدر متلک و نیش زبان نثارم می کند.
شبنم گفت : چاره کار سکوت و بی اعتنایی!من و پیرجهان هم کم حرف و سخن از دوست و اشنا نشنیدیم و چه تهمت ها که بر ما نبستند.اما من و او بی اعتناء گذشتیم و زندگی را به کام خودمان تلخ نکردیم.کم کم همه باور می کننند که عشق شما محکمتر از ان است که تحت تاثیر حرف و سخن قرار بگیرد.راستی تارا کارها زیاد شده و خواستم بهت بگم بد نیست یکی، دو نفر استخدام کنی.
گفتم : باشد در موردش با حکمت صحبت می کنم.شب وقتی حکمت از راه رسید مادر مهمانمان بود.او با دیدن مادر خوشحال شد و خستگی از کار روزانه را فراموش کرد و پس از ان که تغییر لباس داد کنار مادر نشست و حالش را پرسید.
مادر گفت : خوبم، اگر اطرافیان بگذارند.
خواستم با ایماء و اشاره به مادر حالی کنم که سکوت کند اما او به من نظر نداشت.
حکمت پرسید: اطرافیان؟ مگه چی شده؟
مادر گفت : عروسی بی سرو صدای شما همه را خشمگین کرده مخصوصا عموی تارا!صبح اول وقت تماس گرفت و با صراحت گفت که برادرزاده ای به نام تارا ندارد.
برای ان که سخن مادر را کوتاه کنم گفتم : من هم جز شما و تارخ کسی را ندارم.قوم و خویشی که فقط در وقت خوشی اماده خوردن و سور و ساط باشند همان بهتر که هیچ وقت نباشند.
مادر کوتاه نیامد و ادامه داد: این مردک هم زنگ زد و تا توانست مال و ثروتش را به رخم کشید.
از کلام مادر برخود لرزیدم و لیوان از دستم افتاد زمین حکمت بلند شد و امد ببیند چه اتفاقی رخ داده اما گوشش به حرف مادر بود و در جواب او گفت : امروز با من هم توی شرکت جر و بحث کرد و مرا خائن و دزد ناموس خواند.اگر متین نژاد وساطت نکرده بود درسی بهش می دادم که هرگز فراموش نکند.
مادر گفت : او خودش خوب می داند که دزد ناموس کیست.تو بهش می گفتی دزد ناموس منم یا تو که با داشتن زن و بچه، دختر معصومی را فریب دادی؟
داد زدم: لطفا بس کنید.من نمی خواهم که زندگی ام روی چرخ حرف و نقل مردم بچرخد.ما خوب می دانستیم که پشت سرمان حرف و سخن خواهد بود، نمی دانستم؟وقتی تصمیم گرفتیم که به راه خود برویم دیگر نباید گوش به اراجیف دیگران بدهیم.
حکمت گفت : حق با توست تارا!متین نژاد هم مرا نصیحت کرد که خونسرد باشم.او انتظار نداشت که همه جانب مرا بگیرند و از من حمایت کنند.به گمانم دیگرا جرات نکند پا به شرکت بگذارد و اگر گذاشت در این خصوص حرف بزند.من امروز کلی حال کردم.
غذا کشیده روی میز چیدم و گفتم : بفرمایید سر میز.
مادر پشت میزکه نشست گفت : صبح تصمیم داشتم به تارخ زنگ بزنم و از او بخواهم که برود با زن عماد صحبت کند، شاید او بتواند جلوی عماد را بگیرد.
نگاه من و حکمت در هم گره خورد و حکمت گفت: مادر لزومی ندارد تارخ را نگران کنید.من می دانم که او به زودی برمی گردد و با رفتن عماد اشوب می خوابد.
برای ان که موضوع صحبت را تغییر بدهم گفتم : شرکت نیاز به کارمند جدید داره.شبنم می گفت دست کم دو نفر.
حکمت گفت : فردا اگهی می دم در سه نوبت.دیگه چی؟
خواستم بگم دیگه هیچی اما به جای جواب اشکم سرازیر شد و حکمت پرسید: چی شده تارا؟موضوع چیه؟به من و مادر بگو!
گفتم: هیچی، اما می ترسم.می ترسم زندگیم نابود بشه.من نمی خوام که کسی اسیب ببینه.نه تو ، نه مادر، نه تارخ.هیچ کس، هیچ کس.
جکمت دستم را گرفت و گفت: قرار نیست کسی اسیب ببینه.ایا راضی می شی فردا برم پیش عماد و عذر خواهی کنم؟
گفتم : نه، فقط نمی خوام انتقام و انتقام کشی برپا بشه.
اخر شب وقتی مادر را به خانه رسانده برمی گشتیم، سکوت کرده بودم و به دلهره های وجودم اجازه غلیان داده بودم.
حکمت پرسید: به چی فکر می کنی؟
گفتم : هیچ.
گفت :چرا داری به نزاع صبح من و عماد فکر می کنی.اینطور نیست؟
گفتم : اگر تو صدمه دیده بودی، من هرگز خودم را نمی بخشیدم.
حکمت گفت : دیگه تمام شد باور کن.راستی یادت می یاد اسم کتابم چی بود؟
به رویش لبخند زدم و گفتم : نه یادم نمی یاد.
گفت: کمی فرصت بده تا فکر کنم اهان یادم اومد.اسم کتاب بود عشق من به دختر........
گفتم : حتمی، خل دیونه!
حکمت با صدا خندید و گفت : این رو من نگفتم خودت می گی!اما راستی راستی مردک عاشق همین خل بازی ها دختره ست.
وقتی دید با خشم نگاهش می کنم پرسید: تو که اون دختر خل نیستی، هستی؟
( پایان ص 461)
shirin71
10-18-2011, 03:56 PM
فصل هجدهم ـ 1
پس از اگهی در روزنامه صبح و عصر چندین متقاضی داوطلب همکاری شدند که از میان انها دو نفر که دستمزد کمتری می طلبیدند استخدام شدند.دو ماه را در ارامش سپری کردیم.شبها به وقت امدن حکمت اول من گزارش روزانه می دادم و بعد از ان حکمت بود که از شرکت و اتفاقات رخ داده حکایت می کرد.سعی او بر این بود که از عماد اخباری ندهد و من هم به همین دلخوش بودم که میان ان دو اتش بس امضاء شده است.یک روز به هنگام کار، بی اختیار حواسم متوجه گفتگوی دو کارمند جدید شد که ارام با هم صحبت می کردند.چیزی که توجهم رابه گفتگوی انها جلب کرد، شنیدن اسم اهنچی بود.زرین نعل داشت به اصلانی می گفت : نباید اهنچی را دست کم گرفت.
اصلانی پرسید: منظورت اینه که ما برای او جاسوسی کنیم؟
زرین نعل گفت : چه خیالی کردی حقوق مفت به ما می ده؟
اصلانی گفت : اخه اینجا که خبری نیست.
زرین نعل گفت : او خودش بهتر از ما می دونه.ما فقط باید کاری که ازمون خواسته انجامش بدیم.
از پشت میز بلند شدم و به اشپزخانه رفتم.اقا حیدر از روی صندلی پرید پرسید: خانم صدایم زدید نشنیدم؟
گفتم : نه پدر جان از نشستن خسته شدم امدم یک لیوان اب بخورم.روی صندلی او نشستم و با صدایی ارام پرسیدم:
ـ پدر جان اخرین کسی که از شرکت خارج می شود کیست؟
بدون درنگ گفت : خود من.
گفتم : جز شما چه کسی؟
کمی فکر کرد و گفت : اول خانمها و بعد اقاها.
پرسیدم از اقاها چه کسی؟
گفت : اون دوتا.اصلانی و زرین نعل.
لیوان اب را نوشیدم و پشت میز کارم برگشتم.ساعت پایان کار که رسید به شبنم و سیرتی گفتم : در خیابان منتظرم بمانید کارتان دارم.
از شرکت که خارج شدم هر چهار نفر به انتظار ایستاده بودند. گفتم : بچه ها سوار شوید اتفاقی در شرف تکوین است.
هر چهار نفر سوار شدند و سیرتی پرسید: چه شده؟
گفتم : جاسوس داریم نه یکی، دو نفر!
پیرجهان گفت : دو نفر؟
گفتم: بله ، خودم امروز حرفهایشان را شنیدم.ان دو جاسوسانی هستند که برای اهنچی کار می کنند.
علیزاده پرسید: منظورشان چیست؟
گفتم : دقیق نمی دانم و به همین خاطر است که از شما می خواهم بیشتر مراقب باشید.
شبنم گفت :غلط نکنم قصدش تخته کردن شرکت است.می خواهد کاری کند که در شرکت بسته بشه.
پیرجهان گفت : عذرشان را بخواهید بهتر است.
گفتم : اخر به چه بهانه؟
علیزاده گفت : وانمود کنید که کار با کسادی روبرو شده و ان طور که مد نظرتان بوده نشده و به همین خاطر تعدیل کارمند می کنید.
سیرتی گفت :یک ماه از ازمایشی کار کردن انها مانده و می شود عذرشان را خواست.
گفتم : با این وجود به زمان محتاجیم.نمی شود همین فردا بدون مقدمه بگویم اخراجید.
علیزاده گفت : دو سه روزی خود را ناراحت نشان دهید و ما هم زمزمه فسخ قرارداد چند شرکت به نام را سر می دهیم و چنین وانمود می کنیم که ممکن است امروز و فردا اخراج شویم.حرفهای ما زمینه را برای شما هموار می کند و جای شک و شبهه باقی نمی ماند.
همه با نظر او موافقت کردیم و قرار برای فردای ان روز گذاشته شد.
هنگام شب وقتی حکمت از در اپارتمان داخل شد، به پوشه نارنجی که به دست داشت اشاره کرد و پرسید: حدس بزن عزیزم داخل پوشه چیست؟
خندیدم و گفتم : عجب معمایی!نه خوردنی ست نه پوشیدنی.معلوم است که کاغذ است.
پرسید: خب چه کاغذی؟ایت مهم است که بگویی و حدس بزنی مفاد کاغذ چیست.
گفتم : برنده شدن در یک مناقصه. حکمت سرتکان داد. گفتم : خرید چند سهم از یک کارخانه؟
حکمت باز هم سرتکان داد و من که از بیست سوالی خسته شده بودم پوشه را از دستش قاپیدم و دو برگ کاعذ را دراوردم و با صدای بلند خواند.
دو کارخانه تولید پوشاک ما را به همکاری دعوت کرده بودند.به نگاه متعجبم ، حکمت چشمک زد و گفت :
ـ خانم رئیس حق ویزیتوری من محفوظ است؟
گفتم : اگر مجبور به بستن شرکت نباشم، بله حق شما محفوظ است.حالا او بود که متعجب نگاهم کرد و پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ان چه از گفتگوی اصلانی و زرین نعل را شنیده بودم بازگو کردم و در اخر جلسه فوق العاده ای که در اتومبیل انجام گرفته بود و نظرات تک تک انها را گفتم و بعد پرسید: تو چه فکر می کنی؟منظور او از این کار چیست؟
گفت : شاید فقط کنجکاوی است که بداند ما چه می کنیم.درحقیقت می خواهد بداند که تو چه می کنی.
پرسیدم : چه سودی عایدش می شود؟
گفت : اعمال نفوذ کردن.
حکمت گفت : نقشه علیزاده را اجرا کن تا بعد.
صبح خوشحال و خندان از اتومبیل در مقابل شرکت پیاده شدم و به هنگام ورود به دفترم یاد قرارمان افتادم.پس چهره ای غمگین و نگران به خود گرفتم و داخل شدم.به محض ورود، سیرتی با زدن چشمکی متوجهم کرد که نقشه اجرا شده و من می بایست ’رل خود را بازی کنم.من هم به سلام همگی با سردی پاسخ دادم و به اتاقم پناه بردم تا هنگام ظهر.وقتی برای خوردن غذا پشت میز نشستم بالحنی اندوهبار گفتم :
ـ بچه ها شرکت کمی دچار مشکل شده و یکی، دو تا شرکت که قرار بود حسابرسی دفاترشون رو به ما بدن منصرف شدن اما ما نباید نا امید شویم.من سعی خود را می کنم که این جمع خوب و صمیمی همچنان در کنار هم باقی بماند اما اگر موفق نشدم مجبورم از یکی، دو نفر صرفنظر کنم.پس همگی دعا می کنیم که خدا کمکمان کند.
پیرجهان گفت : خانم تهامی با صراحت بگویید که چند روز دیگر ماندگاریم.
گفتم : فردا روشن می شود.اما امروز که همه با هم هستیم را نباید از دست بدهیم.پس با اشتها غذا می خوریم و به فردای نیامده امیدواریم.
از نقشی که بازی کرده بودم راضی نبودم و دلم نمی خواست حتی زرین نعل و اصلانی را هم غمگین ببینم.تحت تاثیر حرفهای خودم به راراستی اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم و پس از دو قاشق که به زور فرو داده بودم بلند شدم و گفتم : مرا ببخشید حالم خوش نیست.
در اتاقم را بستم و روی کاناپه دراز کشیدم.وقتی که تقه ای به در اتاق خورد بلند شدم و گفتم : بفرمایید.
سیرتی وارد شد و پرسید: حالت خوبه؟
گفتم : احساس ضعف و سستی می کنم.
گفت : وقت رفتنه.
بلند شدم و کیفم را برداشتم و به وقت خداحافظی بالحنی امیدوار از انها جدا شدم. در خانه تلفن های شبنم و سیرتی حاکی از خوب ’رل بازی کردنم بود و این که به زودی نتیجه کار معلوم و مشخص می شود.اما با گذشت دو روز از ان ماجرا و عادی بودن اوضاع داشتیم امیدوار می شدیم که خبر چینی در بین ما وجود ندارد و زرین نعل با اهنچی تماس نگفته است.
در صبح روز سوم وقتی قدم به شرکت گذاشتم سیرتی شتابان به حیاط امد و گفت : حدس بزن چه کسی اینجاست؟
از سوال او قلبم فرو ریخت و پرسیدم: اهنچی امده؟
سیرتی سر تکان داد: نه .اقای متین نژاد با گلدان و شیرینی امده.من حدس می زنم او قاصدی است که امده با چشم ببیند و اطمینان حاصل کند.
پرسیدم : حالا کجاست ؟
گفت : توی دفتر کارت.اقا حیدر پذیرایی کرده.عجله کن تا بفهمیم به چه منظور امده.
برای اولین بار از این که متین نژاد را در جبهه مقابل خود می دیدم غمگین شدم و با بی علاقگی از حضور مهمان وارد دفتر شدم.متین نژاد با رویی گشاده مقابلم ایستاد و راه اندازی شرکت را تبریک گفت و در مقابل طعنه ام که گفتم چه عجب یاد من کردید، خندید و گفت :
ـ حق با شماست و من می بایست زودتر از این ها برای گفتن تبریک می امدم.به خاطر قصورم عذرخواهی می کنم.
گفتم : گله مندی ام از شما نه به جهت شرکت بلکه به خاطر این است که نمی توانم قبول کنم پدری فرزندش را رها کند و جویای حال او نباشد.
متین نژاد با لحن پرانه ای گفت : و گله مندی پدر از دختر نیز همین است که چرا او از پدر یاد نمی کند و حالش را نمی پرسد؟
گفتم : چون من قاصدی دارم که هر روز توفیق پیدا می کند و پدر را می بیند وبه دختر گزارش می دهد.با این حال خوشحالم که شمارا می بینم.حال شما چگور است؟
متین نژاد گفت : همه خوب، الا یک مجنون که تاب دیدن ناراحنتی شما را ندارد و مرا روانه کرده تا از نزدیک اوضاع شما را ببینم و برایش خبر ببرم.ایا این درست است که شما.............
صدای خنده ام که بی اختیار بود متین نژاد را متحیر کرد و پرسید: چیزی شده؟
گفتم : برایم جالب است که می بینم شما اهنچی را مجنون خواندید.ایا او به راستی نگران است یا این نگرانی نیز قسمتی از نقشه اوست که اطمینان حاصل کند من خاکستر نشین شده ام و قلبا خوشحال شود؟
متین نژاد گفت : باور کنید من از مکونات قلبی اش بی خبرم و تنها رفتار و سکنات ظاهری اش را می بینم.اما گمان دارم که این بار به راستی نگران اوضاع شماست و مرا با چند کار نان و اب دار روانه کرده.این کارش می رساند که قصد و نقشه سوئی ندارد و هدفش کمک به شماست.
گفتم : اما من از کسی کمک نخواسته ام و کار هم به قدر کافی داریم که تا سال اینده چرخ شرکت را بگرداند.من نمی دانم چه کسی اخبار نادرست داده.اما برای این که حداقل شما نگران من نباشید قراردادها را نشانتان می دهم تا اطمینان کنید.
بلند شدم و پرونده قراردادها را مقابلش گذاشتم و یک بیک انها را نشانش دادم و در اخر پرسیدم: ایا با این همه کار جایی برای نگرانی باقی می ماند؟
متین نژاد سر تکان داد و گفت : از این که می بینم کارها مطابق میلتان پیش می رود خوشحالم و از ان خوشحال تر این که می توانم به اهنچی بگویم که شما به کمک او نیاز ندارید و به خوبی از عهده امور برامده اید.در ضمن خواستم بگویم که محتاط باشید به گمانم در بین کارمندان کسی هست که موش است.
گفتم : بله او را می شناسم.ولی به خود امیدواری می دادم که من اشتباه کرده و او بی گناه است.اگر نمی دانستم تا چه حد گرفتار و مقروض است همین امروز عذرش را می خواستم اما متاسفانه وجدانم معذب می شود و خود را نمی بخشم.
متین نژاد بلند شد و گفت : دختر جان رقت قلبت از دید خدا دور نمی ماند و خودش تو را محافظت می کند.وقتی داشتم طرف شرکت می امدم غم عالم روی سینه ام سنگینی می کرد اما حالا که می روم خود را سبکبال حس می کنم و خوشحالم که بدیدنت امدم.رفتار مجنون را جدی تلقی نکن و سعی کن گذشته را فراموش کنی.
گفتم : من این کار را کرده ام البته اگر او بگذارد.
وقتی متین نژاد رفت سیرتی تاب نیاورد و به بهانه ای وارد اتاقم شد و پرسید: چکار داشت؟
گفتم : با چند قرارداد نان و اب دار امده بود که مایوسش کردم و برگشت.
پرسید: پس زرین نعل جاسوس است.
گفتم : دیگر گمان نکنم از جانب او برایمان دردسری درست شود چون عماد ادمی نیست که برای خبر دروغ پول به کسی بدهد.
گفت : همینطوره.
حالا برنامه چیه؟
گفتم : هیچ.ما باید به کارمان ادامه بدهیم و زرین نعل را میان خوف و رجاء نگهداریم.
ان شب خوابی ارام و خوش داشتم و احساس سبکی و پیروزی می کردم.حکمت پس از شنیدن ماجرا ان قدر خندید که اشک بدیده اورد.او با تجسم صورت عماد پس از شنیدن اخبار متین نژاد اسباب تفریح را فراهم کرد و گفت : برای ادمی چون او که می خواست نقش ناجی را بازی کند و ناموفق تیرش به سنگ خورد هیچ ضربه ای کاری تر از این نبود که بشنود ما به کمک او نیاز نداریم.
ک.چه بن بست با رشته های لامپ چراغانی شده بود و به رسم گذشته دو چراغ زنبوری پایه بلند در دو طرف درب حیاط می سوخت.دیدن چراغ زنبوری مرا به یاد بچگی و عروسی هایی که در ان دوران رفته و خاطرات شیرین و شیطنت امیز گذشته انداخت و لحظه ای پای سست کردم و به تماشا ایستادم.
حکمت زیر بازویم را گرفت و پرسید: چرا بهتت زده؟
گفتم : یاد دوران کودکی افتادم.
گفت: چه خوب کردند که مراسم را سنتی بر پا کردند.بیا داخل شویم تا بیشتر لذت ببریم حیاط قدیمی و یزرگ خانه علیزاده غرق در نور چراغهای الوان بود و دور تا دور حیاط را میز و صندلی اشغال کرده بودند.تعداد مهمانها زیاد و غالبا هر خانواده ای میزی برای خود اختصاص داده بود.حضور خانمها و اقایان در یک صحن باعث گردید که با مانتو نشسته و از دیدن لباسهای مهمانها محروم بمانیم.علیزاده به استقبالمان امد و میزی در کنار جایگاه خود و عروس به ما اختصاص داده شود.سیرتی وقتی صورتش را برای بوسیدن به صورتم نزدیک کرد و گفت :
ـ چرا برای مراسم عقد نیامدی؟
گفتم : بعد برایت توضیح می دهم.
خندید و گفت : بالاخره طلسم من هم شکسته شد.
گفتم : خوشبخت باشی.
پذیرایی از ما شروع شد و با امدن شبنم و پیرجهان حس غریبگی ام از میان رفت.کودک شیرین انها موجب شد تا از جشن غافل گردم و تنها با او بازی کنم.به هنگام صرف شام شبنم مهیار را از اغوشم گرفت و گفت: خسته شدی خانم رئیس، تو که انقدر بچه دوست داری چرا خودت اقدام نمی کنی؟
گفتن شبنم مرا به فکر فرو برد و با خود گفتم ، ( ما انقدر نگران فردا هستیم که خوشی های ندگی دارد فراموشمان می شود.)
کارمند دیگری به جمعمان افزوده شد.خانم ضرابی که از لحاظ سنی از همه ما مسن تر بود و سابقه درخشانی داشت.او رفتاری دوستانه به هیچ یک از ما نداشت و ترجیح می داد در سکوت به وظایفش عمل کند.گفتگوهای ما رسمی و عاری از صمیمیت بود.خود او پیشنهاد کرد که چند ماه ازمایشی برایمان کار کند و در صورت رضایت به استخدام دراید.نقل اخبار از دقیق و منظم بودن او حکایت می کرد و سردی رفتارش را بیرنگ می نمود.از پشت میز کارم به خوبی می توانستم او را ببینم و در حرکاتش دقیق شوم.در ان مدت ازمایش نه به کسی تلفن کرده بود و نه کسی با او تماس گرفته بود.روزی که وارد دفترم شد و برای ساعتی اجازه رفتن خواست به رویش لبخند زدم و گفتم : می توانید بروید.
بدون ان که نگاهم کند با گفتن ممنون از در خارج شد.پس از رفتن او سیرتی به اتاقم امد و متعجب پرسید: کجا رفت ؟
بی تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم : به من چیزی نگفت اما امیدوارم مشکل برایش پیش امد نکرده باشد.
سیرتی روبرویم نشست و گفت : او زن مرموزی است اما خوب کار می کند و برای شرکت دل می سوزاند.
گفتم : تحمل اش کنید کم کم رفتارش دوستانه می شود!
راستی تارا، گمان می کنم اقای ضرابی برای او خوابهایی دید.
متعجب پرسیدم: مگر او متاهل نیست؟
سیرتی گفت :تو چخ خانم رئیسی هستی که هیچ اطلاعاتی در مورد کارمندانت نداری؟مگه همسرندارد؟گویا داشته و حالا بیوه زن است.
به شوخی گفتم : روزی که تو اخبار جدید نداشته باشی ان روز شب نمی شود.عروس هم شده اینقده فضول!
سیرتی بلند شد و نشان داد که از کلامم رنجیده و گفت : باشه دیگه فضولی نمی کنم مرا بگو که امده بودم خبری تازه به تو بدهم.
کنجکاو شدم و پرسیدم: چه خبری؟
خندید و گفت : به من چه که بگویم زرین نعل در سندیکای اهن فروشان کار می کرده و به خاطر بعضی مسائل مالی از ان جا اخراج شده.
گفتم : اما در فرم استخدامی این را قید نکرده.
سیرتی گفت : کدام دزدی می اید بگوید من دزد هستم؟اما جالب است که بدانی همین اقای دزد به استخدام اقای اهنچی در امده و برای او جاسوسی می کند.
گفتم : خبر دوم دست دوم است.
گفت : پس خبر سوم را بشنو که گرم و تازه است.این اقا با تمام صاحبان ذیربطی که به ما کار ارجاء کرده اند تماس گرفته و با انها در ارتباط است.
پرسیدم : منظورت چیه ؟
گفت : حدس بزن من و علیزاده این است که او به جای حسابرسی، دارد حساب سازی می کند اما به طور غیر مستقیم .بد نیست بعد از تعطیل شدن شرکت فایل او را کنترل کنی.مخصوصا کارخانه پوشک را !
بعد از تعطیل شدن شرکت عروس و داماد به کمکم امدند و با کنترل نمودن کارهای او حدسشان به یقین تبدیل شد.
حکمت خشمگین بلند شد و گفت : همه خسته نباشید.می خواستم خواهش کنم در رفتارتان نسبت به زرین نعل کوچکترین تغییری ندهید تا من خود عذرش را بخواهم. اما پیش از اخراج باید به بعضی سوالاتم جواب دهد.
صبح روز بعد وقتی وارد شرکت شدم شبنم به استقبالم امد و گفت : الهه به من گفت که چه پیش امده.
گفتم : خونسرد باش او نباید مشک.ک شود.
هنگام وارد شدن به دفترم خانم ضرابی به دنبالم وارد شد و گفت : خانم تهامی من باید با شما حرف بزنم!
به مبل اشاره کردم و گفتم : بفرمایید.
او نشست و من هم ضمن اویختن کیفم به صورتش نظر داشتم.رنگ پریده و مشوش بود پرسیدم:موضوع چیه ؟
نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت : من امده ام که به شما بگویم، از من خواسته شده که برای شرکت چون ویروس عمل کنم اما باور کنید این کار از من ساخته نیست.
پرسیدم : شما هم برای اهنچی کار می کنید؟
ضرابی سر فرود اورد و گفت : من مجبورم بودم که قبول کنم.
گفتم : اخه چرا؟مگر ما در اینجا چه کار می کنیم که خودمان نمی دانیم؟
ضرابی گفت : قرار است برعلیه شما مدارکی جمع شود مبنی براین که شما با صاحبان شرکتها تبانی کرده و حساب سازی می کنید تا انها مالیات قانونی نپردازند.زرین نعل با نام شما با صاحب کارخانه پوشاک تماس گرفته و در قبال سند سازی مقداری هم پول دریافت کرده.
پرسیدم : و شما؟
گفت : من شبها خواب پریشان می بینم و عذاب وجدان راحتم نمی گذارد.به همین خاطر امدم پیش شما و اقرار کردم تا از این عذاب اسوده شوم.
من دو برادر و یک خواهر دارم که باید خرج تحصیلشان را بپردازم و پدر مادر پیری که دیگر توان کارکردن ندارند.من هنوز ازدواج نکرده ام و با خود عهد کرده ام که با زحمت و تلاش بازوان خودم خانواده ام را اداره کنم و انسانهایی خوب تحویل جامعه بدهم.پول اهنچی، پول مشروعی نیست.وضع زندگی زرین نعل بهتر از من نیست.او می بایست کارکند تا قروض پدرش را پرداخت کند.
گفتم : و همه شما تصمیم گرفتید که با نابودی من به ارزوهایتان برسید. بله ؟
ضرابی گفت : احتیاج انسان را به خیلی کارهای ناخواسته وادار می کند.
گفتم : موافق نیستم و نمونه اش خودت که پیش از ارتکاب پشیمان شدی و انجام ندادی. مگر مشکلاتت برطرف شده اند که تو پشیمان شده ای؟
ضرابی گفت : نه انها هنوز وجود دارند.
گفتم : وجدانت هنوز بیدار است و به خواب نرفته. بسیار خوب برگردید و به کارتان ادامه دهید من گفته های شما را ندیده می گیرم. به اهنچی از طرف من بگویید اگر کسی از راه راست به جایی نرسد هرگز از راه کج به جایی نخواهد رسید. اگر او شما را اخراج کرد برگردید همین جا جایتان محفوظ است. با اخراج اصلانی و زریننعل تنش از شرکت رخت بربست و به حالت نرمال درامد.
(پایان ص 479)
shirin71
10-18-2011, 03:57 PM
فصل هجدهم ـ 2
برگ ریزان پاییز شروع شده و منظره طبیعت را دگرگون کرده بود.وجود برگهای زرد و قرمز بر روی سنگفرش خیابان و پیادهرو وسوسه ام کرد که اتومبیل را رها کرده و مقداری راه را پیاده طی کنم.هنوز مسافتی از شرکت دور نشده بودم که موتو سواری در پیاده رو با سرعت از کنارم گذشت و مردی که در ترک او نشسته بود مرا به سوی جوی بزرگ که سیلاب در ان روان بود هل داد.خوشبختانه وجود درختچه هایی که در حاشیه چوی کاشته شده بودند مانع از سقوطم به جوی گردیدند و روی درختچه افتادم.زن و مرد جوانی که شاهد این واقعه بودند به کمکم امدند و مرا بلند کردند.مرد با وحشت گفت : من دیدم که موتور سوار به عمد شما را هل داد.
وزن جوان افزود: راه برای عبور باز بود و مخصوصا به سمت شما امدند.
خوشبختانه اسیبی ندیده بودم و تنها مانتوام در یکی، دو نقطه پاره شده بود.
مرد پرسید: درد که ندارید دارید؟
گفتم : خوشبختانه نه.
پرسید: وسیله دارید یا این که برایتان تاکسی بگیرم؟
گفتم : ممنون وسیله هست.
ان دو خداحافظی کردند و رفتند و من هم به سوی اتومبیل به راه افتادم.ناخوادگاه راه خانه مادر را ئر پیش گرفتم و هنگامی که زنگ در را فشردم و مادر ان را بازکرد از دیدن سر و وضعم متوحش شد و پرسید: تصادف کردی؟
به جای پاسخ زدم زیر گریه و گفتم : دو نفر قصد داشتند مرا بکشند.
صدای فریاد ناباور مادر، مرا از گفتن پشیمان کرد و برای ارام ساختنش گفتم :شاید هم اشتباه فکر می کنم و فقط یک تصادف بود.
مادر گفت : بگو چه بلایی سرت امده؟
و من هم شرح ماجرا را بازگو کردم.
مادر با شتاب بلند شد و کنار تلفن نشست.گمان کردم که می خواهد پلیس را در جریان بگذارد اما او با حکمت تماس گرفته بود و بدون مقدمه گفته بود زود خودت را برسان به خانه ما قصد جان تارا را کرده اند.خواستم به مادر اعتراض کنم که دردی جانکاه در شکم احساس کردم و فریادم به اسمان بلند شد.با امدن حکمت که تا سر حد مرگ ترسیده بود روانه بیمارستان شدم.با معاینه و ازمایشات محتلف دکتر خبرداد که باردار هستم و خوشبختانه جنین لطمه ای ندیده است.حکمت در اوج خشم با شنیدن این خبر قاه ، قاه خندید و مادر هم از شادی اشک از دیده فرو ریخت.یک هفته درمان در خانه و استراحت کامل و چند دارو و البته با جنین دوماهه.خبر بارداری ام ان چنان مادر وحکمت را به وجد اورده بود که موضوع تصادف را فراموش کرده بودند.رفتار بچگانه حکمت دور از انتظار من و مادر بود.او بی پروا از حضور مادر دراغوشم کشید و با افشاندن چند قطره اشک گفت : تارا، ممنونم که ارزویم را براورده کردی.
مادر گفت : از خدا تشکر کن اقا حکمت!
حکمت سربه اسمان بلند کرد و گفت :خداوندا شکرت!
یک هفته استراحت کردنم در خانه مادر گذشت و حکمت هرشب برایم هدیه ای می اورد.یک شب عروسک.یک شب خرس و میمون و یک شب توپ و راکت بیس بال و بالاخره اتاقم پر از هدایای کودکانه ای بود که او برای من می خرید و من و مادر را به خنده می انداخت.دوستانم پس از مطلع شدن به عیادتم امدند و در دومین عیادت خانم ضرابی هم با انها بود.از دیدن او هم خوشحال شدم و هم متعجب و شبنم در اولین فرصتی که به دست اورد و دور از چشم ضرابی در گوشم گفت : طرف از زمین تا اسمان تغییر کرده.
مادر از انها پذیراییی کرد و هنگام جدا شدن ضرابی گفت : خیالتان از شرکت راحت باشد من نمی گذارم اب، از اب تکان بخورد.
تشکر کردم و با خود گفتم ، ( باید در اولین فرصت با حکمت درباره مشکلات او صحبت کنم.)پس از یک هفته استراحت وقتی راهی شرکت می شدم حکمت هم راهی سفر به اراک بود، ان هم به مدت پانزده روز.خدا می داند چقدر توصیه و سفارش گوش کرده و قول هایفراوان داده بودم و اخرین قول وقتی بود که از اتومبیل پیاده شدم.حکمت گفت : قول می دی که مواظب خودت باشی و تا من برنگشته ام حتی برای خرید از خانه خارج نشوی؟
گفتم : قول می دهم.خیالت راحت باشد.
حکمت رفت اما می دانستم دا نگران است و قول هایم را باور نکرده است. حکمت از علیزاده خواهش کرده بود که تا امدنش از سفر اژانس من شود به این معنی که صبحها مرا به شرکت برساند و هنگام غروب مرا به خانه برگرداند.در همان روز وقتی از اتومبیل علیزاده پیاده شدم و برای سیرتی دست تکان دادم.با رفتن انها کلید اپارتمان را در اوردم که در بازکنم که صدایی از پشت سرم شنیدم که گفت : تارا؟
صدا را شناختم اما جرات نداشتم سربرگردانم و مخاطبم را ببینم.سعی کردم صدا را نشنیده انگارم و در را باز کنم.اما چنان ترسیده بودک که کلید در اپارتمان به جای در وردی سعی داشتم در را بازکنم و موفق نمی شدم.وقتی گفت :تارا، ایا ان قدر منفور شده ام که نمی خواهی مرا ببینی؟
گفتم : من با شما کاری ندارم.
گفت : اما من امده ام که ازدواجت را تبریک بگویم.
گفتم : گفتید و من هم می گویم متشسکرم.خواهش می کنم از اینجا بروید.
گفت : می روم اما بدانید بی نزاکتی شما بی جواب نمی ماند.
کلید در اصلی را یافتم و ان را بازکردم و داخل شدم و بلافاصله ان را قفل کردم.از پشت پرده وقتی به خیابان دزدانه نگاه کردم دیدم که دارد در اومبیلش را باز می کند تا سوار شود.تصمیم گرفتم صبر کنم تا او حرکت کند و برود و من هم در خانه نمانم و پیش مادر بروم.صدای زنگ تلفن که بلند شد با گمان این که حکمت است گوشی را برداشتم و گفتم : جانم بفرمایید!
صداییی نیامد و من با گفتن الو، الو بفرمایید منتظر شدم.صدای ازدحام خیابان می امد اما تماس گیرنده حرف نمی زد.گوشی را قطع کردم و خیال تعویض لباس داشتم که تلفن مجددا زنگ خورد این بار با خشم گوشی را برداشتم و گفتم :بله بفرمایید.
صدای حکمت در گوشی پیچید: سلام تارا، من هستم حکمت.چرا فریاد می زنی؟
گفتم : پیش از تماس تو مزاحم تلفنی داشتم.زنگ زد اما حرف نزد.
خواست ارامم کند پس گفت : شاید فهمیده اشتباه گرفته صحبت نکرده.خودت را نگران نکن.بگو ببینم حالت چطوره است؟صبح که چندان قبراق نبودی.
گفتم : خوبم و خیال دارم بروم پیش مادر.
با نگرانی گفت : نه، به مادر زنگ بزن او بیاید پیش تو.شبانه از خانه خارج نشو.
پرسیدم : حتی با اژانس؟
گفت : بله حتی با اژانس.
گفتم : بسیار خوب همین کار را می کنم.
حکمت گفت: من سعی می کنم که کارها را هرچه سریعتر ردیف کنم و به تهران برگردم.این مردک به قدری کارخانه را شلوغ کرده که سگ صاحبش را نمی شناسد.
خواستم به او بگویم که همین ساعتی پیش او به در خانه امده بود اما منصرف شدم و گفتم : زود برگرد.
گفت : همین کار را می کنم مواظب خودت باش.
پس از قطع تلفن با مادر تماس گرفتم و نظر حکمت را گفتم قبول کرد و گفت : می ایم و شام هم می اورم می دانم که خیلی دوست داری.
ساعتی از تماس من و مادر گذشته بود که زنگ خانه به صدا درامد گوشی ایفون را برداشتم و گفتم : بله.
صدای عبور موتوری را شنیدم اما هیچ کس به سوالم جواب ندا یک بار دیگر پرسیدم : بله.
و چون جوابی نشنیدم گوشی را گذاشتم اما کنجکاوی وادارم کرد که در را باز کنم و از پله ها پایین بیایم و نگاهی به پشت در بیاندازم.هیچ برگ یا نامه ای به داخل نیفتاده بود.خواستم مجدد پله ها را بالا روم که صدای زنگ شنیدم.این بار بلافاصله در را گششودم و ازدیدن مادر خوشحال شدم.
پرسید: پشت در چکار می کردی؟
گفتم : زنگ زدند به گمانم رسید پستچی برایم نامه اورده است اما اشتباه کردم.
مادر خندید: نامه ان هم این وقت شب؟کار مزاحم است.خوششان می اید برای مردم مزاحمت درست کنند.بیا تا غذا یخ نکرده شام بخوریم.
در نیمه های شب از صدای تلفن همراه و خانه هر دو بیدار شدیم و من گوشی تلفن همراه را برداشتم و مادر هم تلفن خانه را اما هردو ناموفق بویم و کسی صحبت نکرد.مادر که از خواب پریده عصبی به نظر می رسید گفت : پدر سوخته هر که هست اشناست و می خواهد اذیتمان کند.
با قطع هر دو تلفن سعی کردیم خواب رفته را به چشم بازگردانیم که پس از تلاش موفق شدیم اما صبح هر دو کسل بودیم و روحیه بشاش نداشتیم .مادر به هنگام ترک خانه توصیه کرد شب من مهمان او شوم و تا امدن حکمت از رفتن به خانه خود پشم بپوشم.با قبول درخواست او به اتفاق سیرتی و علیزاده به سوی شرکت حرکت کردم.
سیرتی پرسید: مادر نگران به نظر می رسید.
برایشان شرح ماجرا را دادم و علیزاده گفت به گمانم باید کار زرین نعل باشد.او جوان ارامی نبود و چند بار ما با هم کنتاک پیدا کردیم که کوتاه امدم.خوب است بیشتر مواظب باشید.
وقتی سه نفری وارد شدیم شبنم را دیدیم که شتابان به طرفمان می اید.قلبم فرو ریخت و احساس حادثه ای ناگوار کردم سیرتی زودتر از من خود را به شبنم رساند و هنگامی که من رسیدم دیدم که او داشت می گفت با مامور امده.
پرسیدم : چه کسی امده؟
شبنم گفت : اقای اهنچی با مامور امده.تارا خواهش می کنم تو وارد نشو. علیزاده هم با گفتن بهتر است شما با او روبرو نشوید مرا از جلو رفتن بازداشت و خودش ادامه داد: من تحقیق می کنم و به شما اطلاع می دهم.
بعد سوئیچ اتومبیلش را به دستم داد و گفت : بروید در اتومبیل منتظر بمانید.
من از شرکت خارج شدم و در اتومبیل سنگر گرفتم.لحظات طاقت فرسایی بود و توجیهی برای کار اهنچی نداشتم.اضطراب و نگرانی حالم را منقلب کرده بود و مجبور شدم کنار جوی بنشینم و تهوع کنم.وقتی سیرتی به دنبالم امد توان ایستادن نداشتم.او زیر بازویم را گرفت و گفت:
ـ تو باید بیایی شرکت.اهنچی شب از مقابل خانه ات دزدی را دستگیر کرده که خودت باید از او شکایت کنی.
حرفهای سیرتی را می شنیدم اما گیج شده و مفهوم ان را درک نمی کردم.وقتی ناباور پرسیدم: دزد ؟ اهنچی؟
سیرتی گفت : گویا او از مقابل خانه تان در حال عبور بوده که دیده دزدی دارد از دیوار خانه ات بالا می رود او را می گیرد و حالا تو باید بر علیه دزد شکایت کنی.
با ان که از شنیده ها ناباور بودم اما تصمیم گرفتم خودم با اهنچی روبرو شوم تا ماجرا برایم روشن شود.انها را در دفترم ملاقات کردم در حالی که اهنچی خونسرد چایش را می نوشید.او در مقابلم ایستاد و گفت : سلام خانم تهامی.متاسفم که صبح تان را خراب کردم، اما مجبور بودم.
به جای سخن با او ، رو به مامور کردم و پرسیدم : موضوع چیست سرکار؟
او نگاه به اهنچی کرد و گفت : شب گذشته این اقا هنگام عبور از مقابل خانه شما متوجه می شوند که دزدی در حال بالا رفتن از دیوار خانه شماست و به گمانم نسبت فامیلی موجب می شود اشان دخالت کنند و دزد را دستگیر و به کلانتری تحویل دهند.دزد دستگیر شده سابقه دار است.برای تشکیل پرونده نخست شکایت شما و یا همسرتان لازم است.
گفتم : اما من شکایتی ندارم.
سخنم موجب تعجب همه مخصوصا اهنچی شد و پرسید: تارا می دانی چه می گویی؟
گفتم : بله می دانم.
بعد رو به مامور کرده و گفتم : اگر برگه ای لازم است امضاء کنم بدهید امضاء کنم.
علیزاده پرسید: خانم تهامی مطمئنید؟
گفتم : بله!
مامور به پا خاست و به دنبال او اهنچی هم برخاست در حالی که رگهای پیشانی اش برجسته و رنگ چهره اش سرخ شده بود.بعد از رفتن انها دوستانم گردم را گرفتند و علت را جویا شدند.
خندیدم و گفتم : من خود را مدیون او نخواهم کرد.خیالتان اسوده باشد که دزد دیشبی دیگر به خانه ما نزدیک نخواهد شد. در تماس تلفنی که با حکمت داشتم او موضوع را می دانست و وقتی پرسیدم چه کسی تو را مطلع کرد؟خندید و گفت : متین نژاد که خود او هم ازاهنچی شنیده.
بعد پرسید: تارا! مطمئنی که کار درستی انجام دادی و دزد سابقه دار را ازاد کردی؟
گفتم : همسر خوبم مثل روز برایم روشن است که اشتباه نکرده ام و ...........
گفت : وقتی با اطمینان صحبت می کنی خیالم را اسوده می کنی.اما با این حال باز هم می گویم که مراقب باش.من هر چه سعی می کنم که زودتر به کارها سر و سامان بدهم و برگردم اما مسایلی پیش می اید که گرفتارترم می کند.
گفتم : خیالتان اسوده باشد و سر فرصت به کارها سرانجام بده.اینجا هیچ چیز نگران کننده وجود ندارد.
پس از قطع تماس به اطمینان خاطری که به حکمت داده بودم چندان مطمئن نبودم و کمی می ترسیدم.ان شب تلفن های مزاحم نداشتیم و وقتمان مصروف به وسایل کودکی شد که مادر برایم خریده بود.لباسهای نوزاد یاداور کودکی بود که در بطنم داشت ارام، ارام رشد می کرد و با ضربانی گهگاه کوتاه مرا از غفلت بیدار و حواسم را به خود معطوف می کرد.سفر پانزده روزه حکمت گذشته بود و او از این که مجبور بود چند روزه دیگر بماند اظهار خستگی و دلتنگی می کرد وقتی گفت : تارا، کارهای شرکت را طوری برنامه ریزی کن که به محض امدن چند روزی راهی گرگان شویم.
خندیدم و گفتم : بسیار خوب این کار را می کنم به شرط ان که خودت برنامه را تغییر ندهی.صبح ان شب گوش به زنگ تلفن حکمت بودم و چون تماس نگرفت با گمان این که سخت مشغول کار است به امید ساعت دیگر و باز هم ساعت دیگر،تا هنگام شب صبر کردم.تلفن همراه او خاموش بود و تماسهای من هم بی جواب مانده بود.ان شب اضطرابم به مادر هم سرایت کرده بود و خوابش می برد.او گرچه سعی داشت نگرانی اش را از من مخفی کند اما به خوبی مشهود بود.
پرسیدم : مادر چرا نمب خوابید؟
نگاه از ساعت گرفت و گفت : شام ناپرهیزی کردم و سنگین شده ام.تو اسوده بخواب اگر حکمت تماس بگیرد بیدارت می کنم.
برخلاف میل باطنی ام به بستر رفتم اما چشمم به خواب نمی رفت.گوشی را باخود به بستر برده و در همان حال تماس می گرفتم اما بی حاصل بود.
شب سختی را هر دو به صبح رساندیم و هنگام صبح وقتی بار دیگر گوشی او را خاموش یافتم با متین نژاد تماس گرفتم و از او سراغ گرفتم.اظهار بی اطلاعی کرد اما قول داد که سعی خود را خواهد کرد اطلاع کسب کند و مرا در جریان بگذارد.
بی حوصله خود را اماده رفتن به شرکت کرده بودم که در اپارتمان باز شد و حکمت وارد شد.از خوشحالی جیغ کشیدم و مادر هراسان به سالن وارد شد و با دیدن حکمت او هم وای بلند گفت و پرسید: شمایید؟
حکمت متعجب به هر دوی ما نگریست و به جای سلام پرسید: گی شده اتفاقی رخ داده؟
مادر به من نگریست و من گفتم : تو کجایی؟چرا به تلفنها جواب نمی دهی؟از دیشب تا به حال صد بار تماس گرفتم و فقز شنیدم که دستگاه خاموش است.
خندید و خونسرد گفت : شارژ تلفنم تمام شده بود و من در راه بودم که خود را زودتر به خانه برسانم.بعد رو به مادر کرد و پرسید:
شما حالتان خوب است؟
مادر سرفرود اورد و گفت : من هم نگران بودم اما سعی داشتم تارا نفهمد.قضیه دزد و مزاحمهای تلفنی و بعد هم خاموشی دستگاه تلفن شما دست به دست هم دادند و ما را نگران کردند.
حکمت دستک را گرفت و کنار خود نشاند و گفت : من هم نگران شما دو نفر بودم و به محض ان که فراغت پیدا کردم حرکت کردم.حالا که خوشبختانه همه سلامت هستیم.کار را تعطیل می کنیم و به خود استراحت می دهیم.
مادر گفت : با امدن شما خیالم اسوده شد و اگر اجازه بدهید بروم خانه و استراحت کنم.
با رفتن مادر من هم با شبنم تماس گرفتم گرفتم و ورود حکمت را اطلاع دادم و اداره شرکت را به او سپردم.
پس از قطع تماس.حکمت گفت : حالا دختر خوب بیا کنارم بنشین و تعریف کن که اصل موضوع چیست.
گفتم :چای گرم است تا تو تغییر لباس بدهی من هم چای می ریزم و برایت حکایت می کنم.
حضور حکمت در خانه ان چنان دلگرمم کرده بود که به وجد امده بودم و دوست نداشتم که گرمی و نشاط وجودم را با نقل واقعه ای ناخوش خراب کنم.وقتی حکمت کنارم نشست به صورتش زل زدم و پرسیدم: هیچ می دانی وقتی در کنارم نیستی خود را تنها احساس می کنم و می ترسم؟
حکمت دست نوازش بر سرم کشید و گفت : تو هم می دانی وقتی در کنارم نیستی انقدر احساس پوچی می کنم که دلم نمی خواهد حتی به افتاب صبح نگاه کنم؟تارا! باورکن همه زندگیم خلاصه شده در تو و ان کودکی که دارد در وجودت رشد می کند.این خانه که روزی فقط برای خوابیدن از سر اجبار بود حالا شده کانون امید و حرکت.کوچولو نمی دانی که چقدر دوستت دارم.فقط خودم و خداست که از مهرم به شما اگاه است.
سر روی شانه اش گذاشتم و گفتم : می دانم و به همین خاطر خود را خوشبخت احساس می کنم.
( پایان ص 493)
shirin71
10-18-2011, 04:00 PM
فصل نوزدهم ـ 1
با اغاز سفر مادر و حکمت به المان که یکی برای دیدار از نوه و دیگری برای سرکشی به امور کار بود، خود را تنها یافتم و از این که به همراه انها راهی نشده بودم احساس پشیمانی می کردم.اما برای انجام نقشه ای که مدتها فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود بهتر ان دیده بودم که ان دو راهی شوند و من بتوانم با فراغ خیال نقشه ام را عملی کنم.به همین منظور هفته ای پس از سفر انها من هم به سفر رفتم البته به گرگان و تنها هم نبودم بلکه با دوستانم عازم شدم تا انها نیز در کنارم باشند.تصمیم داشتم که خانه پدری حکمت را دچار تحول کنم و انباری را به گونه ای که در رویاهی حکمت نقش گرفته بود به واقعیت تبدیل کنم.صحبت و مذاکره با یک مهندس ارشتیکت و قرار دیدار از ساختمان گذاشته شده بود و می دانستم که با وردم به انجا می بایست کلیه لوازم را تخلیه کرده و به دست او بسپارم.مهندس احمدی وقتی از خانه دیدن کرد در مبان نقشه های که با خود اورده یکی بیرون اورد و با دادن توضیحات نظرم را جویا شد من هم خواسته ام را مخصوصا در مورد انباری بیان کردم و هنگامی که با نگاه متعجب او روبرو شدم خندیدم و گفتم :می دانم تعجب شما از کجاست.اما اگر بدانید و برایتان بگویم که چقدر این انباری برای همسرم مهم است به من حق می دهید که انجا را ان طور که همسرم دوست دارد بنا کنید.
اقای احمدی گفت : حال که اینطور است دو گروه از معماران را به کار می گیرم که هر دو بنا با هم ساخته شود.
ما سه چادر ئر زسط مزرعه بنا کردیم و در انجا مستقر شدیم.پیک نیک ما همرا با کارو فعالیت بود که بیش از من دوستانم عهده دارمسئولیت شده بودند.مهندس احمدی به جمع پنج نفره ما پیوسته بود و پس از نظارت بر کارها ترجیح می داد در میان ما اوقات بگذراند.او اقرا می کرد که تا به حال دوستانی این چنین گرم و صمیمی ندیده است و علاقمند بود که خود را شریک دوستی مان کند.ده روز اقامت اولیه چنان زود سپری شد که همه مان را متعجب کرد.شبی که قرار بود صبح ان روز به طرف تهران حرکت کنیم من به انها گفتم :
ـ ای کاش می توانستم بمانم و هر روز شاهد پیشرفت کارباشم.
علیزاده گفت : فکر خوبی است اما نه برای موقعیتی که شما دارید.به عقیده من بهتر است بیشتر مراقب سلامت خود باشید تا بنای ساختمان.
نظر او با موافقت همگی روبرو شد و مهندس احمدی گفت :شاید خانم الهی به کار ما نا اطمینان هستند و ............
گفتم : خودتان خوب می دانید که اینطور نیست من فقط کمی نگرانم.ان هم به این علت که دوست دارم وقتی همسرم از سفر برمی گردد اینجا ساخته و تزئین شده باشد.
مهندس گفت می فهمم و به شما قول می دهم کارها مطابق برنامه پیش برود و تا قبل از رسیدن اقای الهی همه چیز روبراه باشد.
با اطمینان که مهندس احمدی داد دلگرم شده و با دوستانم برگشتم.حال علاوه بر تماس هر روز حکمت .مهندس احمدی هم خود را ملزم ساخته بود که هر روز تماس بگیرد و مرا در جریان پیشرفت کار بگذارد .من میان خانه شبنم و سیرتی در گردش بودم و انها مرا به حال خودم وانمی گذاشتند.اقامت کوتاه دو روزه مان ان چنان برای انها سرگرم کننده شده بود که پس از بازگشت نقلصحبت هایمان پیرامون ان دور می زد و باعث تفریحمان شده بود.با نزدیک شدن به تاریخ تحویل ساختمان و پایان گرفتن سفر حکمت.دچار هیجان و اضطراب شده بودم به طوری که به اطمینان بخشیدن های مهندس احمدی توجه نکرده و بار دیگر عازم سفرشدم.اما این بار تنها و بدون دوستان.وقتی در مقابل شرکت مسافربری از سواری پیاده شدم ، افتاب نزدیک به غروب کردن بود.از همان شرکت اتومبیلی دربست کرایه کردم و به سوی مزرعه حرکت کردم..وقتی به ان جا رسیدم خورشید کاملا غروب کرده و شب از راه رسیده بود.تازه در ان هنگام بود که متوجه خبط خود شدم و از خود پرسیدم،( در این ظلمت شب تک و تنها اینجا چه می کنی؟) جرات پیش رفتن و قدم برداشتن را نداشتم و تنها چاره را در تماس گرفتن با مهندس دانستم.وقتی تماس برقرار شد او خندان گفت :
ـ خانم الهی خوشحالم که به شما خبر بدهم همه کارها مطابق برنامه پیش رفته و یکی، دو روز دیگر به شما تحویل داده خواهد شد.
گفتم : ممنونم اقای مهندس اما مشکلی وجود دارد.
پرسید :مشکل؟چه مشکلی؟
گفتم : من همین حالا در مزرعه هستم و متاسفانه تنها امده ام.اینجا ان قدر تاریک است که جرات نمی کنم قدمی از قدم بردارم.سر جاده ایستاده ام...............
مهندس با لحنی نگران گفت : همان جا بمانید و هیچ کجا نروید همین حالا می ایم سعی کنید در تیررس چراغها اتومبیلها نایستید!
گفتم : ممنونم.
وتماس را قطع کردم.در قایقی که به انتظار امدن مهندس احمدی گذشت.فکرهای ازار دهنده و ترسناک به وجودم غلبه کرده بود و بدنم را به لرزش انداخته بود.پشت درختی در جهت مخالف جاده نشستم و به خواندن صلوات مشغول شدم .ذکر صلوات قلبم را روشنی داد و از تلاطم وجودم کاست.وقتی صدای اتومبیل را در نزدی خود شنیدم سر از پشت درخت خارج کردم و با دیدن مهندس که به نام صدایم می زد بلند شدم و گفتم : من اینجا هستم.
پیش امد و پرسید: حالتان خوب است؟
گفتم : خوبم کمی ترسیده ام.
در اتومبیل را باز کرد و گفت : خبط بزرگی مرتکب شدید.
گفتم : بله خودم هم فهمیدم که کارم اشتباه بود اما ان قدر هیجان داشتم که به مسائل فکر نکرده بودم.
مهندس گفت : برق ساختمان قطع است و می بایست برای دیدن تا صبح صبر کنید.امشب را درخانه ما بد بگذرانید و فردا صبح............
گفتم :به شما زحمت نمی دهم لطفا مرا به یک هتل برسانید و ...............
گفت : اما مادرم منتظر شماست و چون او را می شناسم به شما اطمینان می دهم که هم شام اماده است و هم جای خواب شما.
گفتم : بی تدبیری ام همه را به زحمت انداخت متاسفم.
خندید و گفت : فکرش را نکنید شاید اینطوربهتر شد که بیاید و ببینید اگر اشکالی وجود دارد برطرف کنیم .
به علت نا اشنا بودن با محیط نمی دانستم که مهندس مرا به کجا می برد فقط به او اطمینان کرده بودم.وقتی وارد منطقه ای روشن شدیم چشمم به ساختمانهای لوکس و ویلایی افتاد و پرسیدم : چقدر قشنگ است.
به تعریفم لبخند زد و گفت : ساختمان شما از اینها زیباتر شده و فردا صبح خواهید دید.
مادر مهندس را زنی دیدم شیک و امروزی که بگرمی از من استقبال کرد و به سالن پذیرایی هدایتم نمود.از شکل ظاهرم همه چیز را فهمید و با خشرویی به کاناپه تعارفم کرد و گفت : پایتان را دراز کنید تا خستگی راه برطرف شود.
روی پایم ورم کرده بود و تعارف او را با گفتن اگر اجازه بدهید دست و رویم را بشویم، رد کردم.او با گفتن خواهش می کنم،گفت :
ـ به دنبالم بیایید.
مرا از سالن خارج و به سوی دری هدایت کرد.در دستشویی خود را مرتب کردم و هنگامی که مجدد به سالن بازگشتم دیگر ظاهر اشفته نداشتم.
مهندس با گفتن ( خانم الهی پیشنهاد می کنم شام بخوریم و بعد برای اشتایی بیشتر وقت بگذرانم)، مرا به اشپزخانه لوکس و بسیار زیبا بردند.
همانطور که گفته بود چندین نوع غذا روی میز چیده شده بود و خانمی نسبتا مسن که بعد فهمیدم امور اداره خانه را به عهده دارد مشغول پذیرایی از ما شد.در سر میز شام بود که فهمیدم مهندس تحصیلات خود را در ایتالیا به اتمام رسانده و چند سالی است که به وطن برگشته.
مادر مهندس احمدی.خانم دکتر و دندان پزشک بود.خنم دکتر لاهیجی با گفتن روایاتی از پسرش در مورد من و دوستانم به خنده گفت:
ـ برایم جالب بود که می شنیدم هنوز هم دوستان یکرنگ و یکدل در جامعه وجود دارند و خیلی تمایل داشتم که شما را از نزدیک ببینم که خوشبختانه توفیق حاصل شد.کیارش برایم نقل کرده که چقدر شما بی تابید و عجله دارید که تا پیش از امدن همسرتان کار ساختمان تمام شود.ایا همسرتان با ساخت و ساز مخالفت می کند؟
گفتم : نه، ابدا.فقط او فرصت انجام این کار را ندارد و من می خواهم برایش سوپریز باشد.
خنم دکتر با صدای بلند خندید و گفت :خوشا به حال همسرتان با داشتن همسر دلسوزی چون شما که با داشتن چنین شرایط دشواری حاضر شده اید برای خوشایند دل او به خود زحمت بدهید.
مهندس گفت :فردا قرار است دربهای سفارشی شما از راه برسد.به گمانم همه ایتالیایی هستند بله؟
گفتم : درست است.شرکتی که همسرم یکی از سهامداران ان است، کارشان دربهای کابینت که از ایتالیا وارد می شود و اینجا مونتاژ می شود.
خانم دکتر پرسید: شما هم در همان شرکت کار می کنید ؟
خندیدم و گفتم : کار می کردم.البته من هم سهم کوچکی داشتم اما یکی، دو سالی است که برای خود کار می کنم و شرکت حسابرسی تاسیس کرده ام. رشته تحصیلی من حسابداری است.و دوستانی هم که اقای مهندس دیدند همکاران من در شرکت حسابرسی هستند.
صحبتهای ما به درازا کشیده بود و هنگامی که مهندس گفت : مامان جان خانم الهی را تا دیر وقت بیدار نگهداشته ایم.
خانم دکتر اه کشید و با گفتن بله متاسفم، از جا بلند شد و گفت : شما ان قدر شیرین زبانید که انسان از مصاحبت شما خسته نمی شود.
تشکر کردم و خود خانم دکتر مرا به اتاق خوابی هدایت کرد و گفت : باز هم معذرت می خوام و امیدوارم شب خوب بخوابید.
تشکر کردم و با گفتن شب بخیر تغییر لباس دادم و به بستر رفتم .شاید ان شب اولین شبی بود که در غیبت حکمت ارام و بی تشویش به خواب رفته بودم. صبح پس از خوردن صبحانه و به وقت جدایی وقتی برای ادامه دوستی درخواست کردم.خانم دکتر ضمن بوسیدن صورتم گفت :
ـ با کمال میل می پذیرم و به محض امدن به تهران به دیدارتان خواهم امد.
در راه مزرعه به مهندس گفتم :مادر جوانی دارید و بسیار زیبا و فهیم.
خندید و گفت : مادر خیلی زود ازدواج کرده.پانزدسالگی!
پرسیدم : پس چطور به درس ادامه دادند؟
گفت : یک سال بعد از ازدواج به همراه پدرم عازم سوئد شدند و من در انجا به دنیا امدم.چند سال پیش وقتی درم در اثر حادثه اتومبیل فوت کرد به ایران برگشت و من هم به خاطر مادر از ایتالیا برگشتم و هر دو اینجا مشغول شدیم.جالب است بدانید که مزرعه پدربزرگم نزدیک مزرعه ایست که متعلق به شماست.
در گوشم صدای زنگی پیچید و بی اختیار پسیدم : نام مادر شما مهتاب است؟
خندید و پرسید: مادر خودش را به شما معرفی نکرد؟
سرتکان دادم و گفتم : به یاد نمی اورم.
گفت : بله اسم مادر مهتاب است و شما همسایه پدر مادر هستید.حس کردم که چشمانم نورش را از دست می دهد و مقابل چشمم سیاه می شود.شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا هوای تازه استنشاق کنم و در همان حال به خودم گفتم،( چقدر فکر کردم تا به یاد اورم این چشمها را کجا دیده ام !) مهندس پرسید : حالتان خوب است خانم الهی؟
گفتم: بله خوبم.می دانید تعجب می کنم که چطور مادر شما همسر مرا به یاد نیاورد، در صورتی که انها همسایگان هم بودند.
مهندس گفت : چرا مادر اقای الهی را به جا اورد.اما به قول خودش این مال خیلی سال پیش بوده.زمانی که هر دو کوچک بودند و ..........
گفتم : توقع داشتم که خانم دکتر به این اشنایی اشاره ای هر چند کوچک بکنند.شاید من به بعضی از سوالاتم می رسیدم.
مهندس گفت :دیر نیست.امشب بپرسید و اگر مادر به یاد داشته باشد به شما خواهد گفت.
گفتم : نه دیگر مزاحم نمی شوم ضمن ان که اگر خانم دکتر خاطراتی از ان زمان به یاد داشتند یقینا مطرح می کردند.
خانه را بسیار زیبا بنا شده دیدم و با بازدید از انباری صدای تحسینم به اسمان بلند شد و گفتم : واقعا اعجاز کردید مهندس!
مهندس گفت : خوشحالم که پسندیدید.اما اینجا دیگر انباری نیست.
گفتم : بله حق با شماست .اما این همان جایی است که در رویای همسرم همیشه وجود داشته.این شومینه این حوض اب نما، و این پنجره های بزرگ که می شود با چشم تا ته مزرعه را دید.
مهندس گفت :مادر پیشنهاد داد که پنجره ای به روی گلهای افتابگردان باز کنم که دیدم بد پیشنهادی نیست.از این پنجره نگاه کنید.
به کنار پنجره ای که مهندس اشاره کرده بود رفتم و دیدم که حق با اوست.خوشحال گفتم : کار بسیار خوبی کردید.اینجا فقط باید تزیین شود اینطور نیست؟
مهندس گفت : اینجا اماده است اما ساختمان اصلی مدتی زمان می برد تا خشک شود.
گفتم : می دانم و برای ان قسمت زیاد عجله ندارم فقط اینجا............
مهندس گفت : امروز کار اینجا تمام می شود و می دهم تمیز کنند و اگر فردا هم همینطور اسمان صاف باشد پنجره ها باز خواهند بود و برای پس فردا مشکلی برای چیده شدن اثاث نخواهید داشت.با مهندس بار دیگر به ساختمان اصلی برگشتیم.سالنی بزرگ به سبک امروزی و اشپزخانه اپن و سرویس حمام و دستشویی و سه اتاق خواب بزرگ و نورگیر.
به مهندس گفتم : باورم نمی شود این ساختمان زیبا با این سرعت به اتمام رسیده باشد.
خندید و گفت : حسن دیوارهای پیش ساخته همین است که از اتلاف وقت جلوگیری می شود.
ساختمان را برای چندمین بار بود که دور می زدم و هر بار پس از تماشا به نکته ای تازه می رسیدم.در اخرین بازدید وقتی به تو رفتگی دیوار اشاره کردم مهندس گفت : تمام اتاق ها کمد دیواری دارد که باید درها را کار بگذارند.
از ساختمان که خارج شدیم مهندس گفت : بیایید سری به چادر بزنیم.با اجازه تان دو تا از چادرها جمع شده ام یکی هنوز پابرجاست.در ان جا استراحت کنید تا کامیون درها از راه برسد.
پیشنهاد مهندس را قبول کردم و وارد چادر شدم.او اجازه گرفت و رفت و به من فرصت داد تا روی تخت خواب سفری استراحت کنم.درازکشیده و قلبا از این که کارها به موقع انجام شده بود خشنود بودم و داشتم به تزئین ساختمان فکر می کردم که گفته مهندس به یادم امد که مادرش پیشنهاد پنجره به سوی گلهای افتابگردان را داده بود و به یادم امد که حکمت ، هم به قول خودش حجله گاهمان را با گل افتابگردان اراسته بود و ناگهان فکری ازار دهنده خوشی ام را زایل کرد و از خود پرسیدم،(نکند رویاهای حکمت، رویاهای مهتاب بوده که حالا به دست من و پسر او جامه حقیقت به خود گرفته؟اگر چنین باشد من کاری کرده ام که حکمت هرگز یاد اولین عشقش را فراموش نکند و یقینا خانم دکتر هم به بهانه دیدن پدر به مزرعه سر خواهد زد و خانه رویایی اش را خواهد دید.) از این فکر ان قدر حسادت به جانم افتاد که تصمیم گرفتم تا حکمت نیامده ان را خراب کنم و به سبکی که خود دوست دارم بسازم.با این فکر بلند شدم و از چادر خارج شدم و برای یافتن مهندس به سوی انباری به راه افتادم.او را در انجا یافتم و فرصت کردم که بار دیگر خوب نگاه کنم.ان چه می دیدم خوب و زیبا بود و هرگونه تغییری از زیبایی ان می کاست.با خود گفتم ، (می شود در مفروش کردن اینجا سلیقه خود را به کار برده مطابق میل خود نه رویای حکمت عمل کنم.)
تزئیناتی امروزی و مدرن که یاد و خاطره گذشته را تداعی نکند.از حوض هم می توانیم باغچه ای کوچک بوجود اورم که گلهای شب بو فضا را عطراگین کند.با صدای مهندس که پرسید : خانم اهی شما اینجایید؟
سربرگرداندم و رو به او گفتم :ایا بهتر نیست که از حوض به جای گلدان استفاده کنیم و گلهای شب بو در ان بکاریم.
به عقیده ام خندید و گفت : بهتر است دور تا دور حوض را با چند گلدان تزیین کنید و نما را کامل کنید.
گفتم : بله حق با شماست.
گفت : بیایید درها رسیده انها را ببینیم.
وقتی به کارگرانی که مشغول خارج کردن درها از پشت کامیون بودند رسیدیم دو تن از انها مرا به نام خانم تهامی صدا کردند و با من مثل دو اشنا احوالپرسی کردند.با کنجکاوی از یکی از انها پرسیدم : شما مرا می شناسید؟
خندید و گفت :بله چطور ممکن است ما خانم رئیس شرکتمان را نشناسیم؟ما برای شما کار می کردیم.شما رئیس خوبی بودید حیف شد که رفتید.
خندیدم و گفتم : حقیقت می گویید یا این که می خواهید تعارف کنید؟
دیگری گفت :حقیقت است خانم تهامی .فراموش نکردیم که شما پنجشنبه ها را تعطیل کردید تا ما فرصت داشته باشیم به زن و بچه هایمان هم رسیدگی کنیم.
ان دیگری گفت : تعطیلی با حقوق چیزی نیست که فراموش شود.
گفتم ک خوشحالم که می شنوم کاری کردم که موجب خوشحالی بوده.
یکی از ان دو پرسید : اقای الهی کجاست؟شنیده ام که اهنچی خدانشناس بد پلپوشی برایش دوخته است.
گفتم : می شود روشن تر بگویید تا متوجه بشوم؟
ان دو به هم نگاه کردند و تردید در جواب دادن کردند.
خندیدم و گفتم : نگران نباشید حرف میان خودمان می ماند شما که به من اعتماد دارید، ندارید؟
هردو سر فرود اوردند به نشانه داشتن اعتماد و یکی از ان دو گفت : در کارخانه شایع شده که اهنچی از اقای الهی شکایت کرده که در اموال او اختلال کرده و مقدار زیادیول او را به نفع خود سرمایه گذاری کرده.همه می گویند خوب است که الهی از المان برنگردد و همانجا بماند.
پرسیدم : شما مطمئنید که اهنچی چنین شکایتی مطرح کرده؟
هردو گفتند: والله ما هم از دیگران شنیدیم اما به قول قدیمی ها تا نباشد چیزکی مرم نگویند چیزها.تا شکایتی نباشد شایعه معنا ندارد.چرا نگفتید پوراشراق، همه می گویند اهنچی!
گفتم : ممنونم که به من گفتید.باید پرس و جو کنم ببینم تا چه حد صحت دارد اما مطمئن باشید که از شما اسم نخواهم برد.
انها به کار خود مشغول شدند و مرا با فکر و خیال تنها گذاشتند.اقرار می کنم که زیبایی درها به چشمم نیامد و به مهندس گفتم :
ـ کاری پیش امده که من هررچه سریعتر باید برگردم تهران.
پرسید: پس مسئله دکور و تزیین؟
گفتم : می ماند برای بعد.
گفت : اگر شما طرح خاصی در نظر ندارید من خودم دکور هر دو ساختمان را به عهده می گیرم و خوشبختانه چند کاتالوگ که مد نظر خودم بود در اتومبیل به هراه دارم.تا شما را به اژانس می رسان می تواید انها را نگاه کنید.
قبول کردم و به اتفاق به را افتادیم.خوشبختانه نظر من و مهندس یکی بودو با انتخاب یکی از انها برای ساختمان اصلی به مهندس گفتم :
ـ گویا ساختمان زودتر مبله می شود تا ان یکی.
گفت : نگران نباشید ان جا را هم طوری مبله می کنم که خوشایندتان باشد.
تشکر کردم و هنگامی که به سوی تهران در حرکت بودم تنها به یک چیز فکر می کردم و ان هم حکمت بود که داشت توسط اهنچی بدنام می شد. به محض ورود به تهران به اپارتمان خود وارد شدم و از ان جا با حکمت تماس گرفتم.ازشنیدن صدایم خوشحال شد و پیش از ان که من موضوع را مطرح کنم گفت : تارا تو هم شنیده ای که اهنچی از من شکایت کرده؟
گفتم : من هم امرز شنیدم و تماس گرفتم که بهتر است انجا بمانی و ..........
حرفم را با قهقهه ای بلند قطع کرد و پرسید: بمانم؟تا کی؟نکند تو هم باورت شده که من اختلال کرده ام.
گفتم : از تو پاک تر هیچ کس نیست و از او کثیف تر خداوند بنده ای خلق نکرده.من نگرانم که او از هیچ حربه ای برای ضربه زدن به تو فروگذاری نمی کند و .........
حکمت گفت : و من هم باید برگردم تا به او ثابت کنم کسی که اسیب می بیند اوست نه من.اهنچی کوچکترین مدرکی برعلیه من ندارد و جای نگرانی نیست.توهم به جای حرفهای مایوس کننده از حال خودت و دخترم بگو که دلم برایتان به قدر اسمان ابری اینجا تنگ شده.
گفتم : ما هر دو خوبیم و چشم به راه بازگشت تو.تنها برمی گردی یا مادر هم با تو برمی گردد.
گفت : مادر عجول تر از من برای باز گشت است و به قول تارخ از روزی که مادر امده شب چمدان می بمدد و روز باز می کند.او نگران توست و همه ما به او حق می دهیم.
پرسیدم : تاریخ امدنتان مشخص شده؟
حکمت گفت : ما چهار روز دیگر ایران هستیم.تارا ! نگران نباش خدا با ماست.
پس از قطع تماس گریستم و به خود گفتم ،( تمام پس اندازمان را خرج ساختن ویلا کردم و اگر لازم باشد برای حکمت وکیل بگیریم که از او دفاع کند دیگری پس اندازی نداریم.)بلافاصله با مهندس تماس گرفتم و از او خواستم برای مبله کردن ساختمانها دست نگهدارد و با تصمیم فروش اتومبیلم از خانه خارج شدم.صاحب نمایشگاه اتومبیل، مرا به عنوان همسر الهی می شناخت و هنگامی که گفتم خیال فروش اتومبیلم را دارم،با گمان این که در فکر اومبیل مدل بالایی هستم مرا دعوت کرد تا از اتومبیلهای اماده به فروش دیدن کنم.
خندیدم و گفتم : خیال ندارم اتومبیل جدید خریداری کنم.فقط کمی خواهم زحمت فروش را شما عهده دار شوید. قبول کرد و با گفتن فردا با شما تماس می گیرم، مرا با پای پیاده روانه کرد.به خود گفتم ،( اگر لازم شد شرکت را خواهم فروخت و نخواهم گذاشت که حکمت راهی زندان شود.) به گمانم حکمت بهتر از من اهنچی را نمی شناخت و نمی دانست که او می تواند چه کارها انجام دهد.من پیشاپیش حکم قاضی را گویی در دست داشتم و می دانستم که رای به محکومیت حکمت صادر کرده است.تنها چیرچزی که نمی دانستم مبلغی بود که اهنچی ادعای ان را داشت و می بایست می فهمیدم.پس با متین نژاد تماس گرفتم . از او در مورد ادعای اهنچی سوال کردم.
متین نژاد با لحنی دلسوز گفت : همه ما از این ادعا دچار شوک شده ایم چه تمام حسابهای شرکت کامل و بی نقص است اما اهنچی دو فقر چک در دست دارد که امضاء الهی پای ان است به مبلغ صد میلیون.
با صدا بلند پرسیدم : صد میلیون ؟ اما این امکان ندار.
متین نژاد گفت : ما هم تا چکها را ندیدیم باور نکردیم اما..........
پرسیدم : اهنچی به شما گفت که حکمت برای چی و در قبال چه کاری این پولها را دریافت کرده است؟
متین نژاد گفت : گویا برای خرید شرکت و سهام گذاری!
پرسیدم : در کجا؟
گفت : به درستی نمی دانم در کارخانه یا .........
گفتم : اما این امکان ندارد.همه می دانند که شرکت با فروش خانه و خارج کردن سهم از شرکت شما خریداری شده و تمام اسناد و مدارکش هم کوجود است و حکمت در هیچ کجای دیگر به جز شرکت شما سهامی ندارد.چکهای اهنچی جعلی است و به حکمت تعلق ندارد.
متین نژاد گفت :تا خود الهی نیاید هیچ چیز مشخص نمی شود.همه باید صبر کنیم تا او بیایید و ماجرا را روشن کند.
پساز قطع تماس ناگهان به این فکر افتادم که سه حکمت در شرکت همین مبلغی است که اهنچی ادعا کرده و به خود گفتم ،( او می خواهد حکمت را از هستی ساقط و خاکسترنشین کند.)به خود گفتم ،( نا از صفر شروع می کنیم همان طور که من شروع کردم.)
برای ارضاء حس کنجکاوی درست یا نادرست با توجیه کشف گذشته حکمت به سراغ جعبه چوبی رفتم و دفتر خاطراتش را برداشته و پاورچین پاورچین اتاق را ترک کردم .در ان لحظات احساس مبهمی از ترس و دلشوره داشتم.وقتی قدم به هال گذاشتم فراموش کرده بودم که در خانه تناه هستم و بدون ان که نگران از وارد شدن حکمت باشم می توانم بدون هیچ دردسری دفتر او را نه یکبار بلکه ان قدر بخوانم تا تمام جملات تراوش شده ذهن او را بخاطر بسپارم.از صفحه اول شروع کردم از سطری که نوشته بود:
به نام خداوند عشق
امروز وقتی در مزرعه باباجانی داشتم کار می کردم حس خوبی داشتم.هوا افتابی بود و وزش نسیم بر پیراهن خیس از عرقم خوشایند و لذت بخش بود.احساسی بمن گفت که او را خواهم دید.حال در کجا نمی دانم.شاید بیاید به مزرعه پدربزرگش، شاید در راه برگشت به مزرعه خودمان و یا شاید جایی که تصورش را نمی توانم بکنم.با همین احساس بود که خستگی به وجودم راه پیدا نکرد و تا هنگان غروب مثا اسب عصاری کار کردم و هنگام غروب هم وقتی از مزرعه خارج شدم هنوز امیدوار بودم.در طول راه، در پیچ کوچه باغ، مقابل در مزرعه خودمان و دست اخر امید با گشودن در اتاق او را خواهم دید که باتفاق پدر و مادرش به شب نشینی امده باشد.خنده براندیشه محال هم نتوانسته بود بارقه امیدم را زایل کند و هنگامی که در اتق را گشودم و جز مادر و پدر کسی را ندیدم شادمانه سوت می زدم.سر شام از مادر پرسیدم چه خبر؟گفت تو محله غوغا بود.پدر چین به پیشانی اورد و ابرو درهم کشید و با گفتن بس کن زن پاشو شام بیار!رو به من گفت به سرش زده!مادر با صدای بلند خندید عروسیه ، عروسیه! از حرف مادر دلم فرو ریخت و از بابام پرسیدم عروسی کیه؟بابا سر تکان داد و به نشانه نمی دانم و من هم حرف مادر را جدی نگرفتم.اما با این که شب از نیمه گذشته و تمام چراغها جز چراغ اسمان و تنها شمع من که رو به خاموشی ست امیدم نیز به یاس می رود..
( پایان ص 513)
shirin71
10-18-2011, 04:01 PM
فصل نوزدهم ـ 2 (فصل اخر)
امیدواری یعنی رویای زیبا داشتن .من با طلوع خورشید نا امیدی را پشت سر گذاشتم و به روزی که غاز کرده ام خوش بینانه نگاه کردم. روزی نه چندان دور وقتی فارغ التحصیل شدم وشغلی خوب پیدا کردم مادر را راهی خانه اش می کنم تا او را خواستگاری کند .ان وقت مزرعه را ان طور که او دوست دارد بوجود خواهم اورد .خانه راخراب بنایی نو زیبا خواهم ساخت .می دانم که عشق نور است وبه گلهای افتابگردان عشق می ورزد .بارها دیده ام که در میان گلها قدم می زند وانهارا نوازش می کند .می دانم که پس از افتابگردان عاشف گل شب بوست ومیان میوه ها سیب را دوست دارد وبوی نارنج سر مستش می کند . به وقت چای چینی بود، در لاهیجان باغ عمویش از او پرسیدم پنبه یا چایی؟ به تبسمی شیطنت امیز گفت گل افتابگردان! می دانم کشت اینده مان افتابگردان خواهد بود .مادر به مهمانی انبار امد وبرایم درد دل کرد .ازخود نگفت ، از پدر هم شکایت نکرد . از او گفت واز بی وفایی دنیا .از من گفت و از ارزوی دلش که مرا در لباس دامادی ببیند و در خیال مرا داماد کرد و برایم رقصید .رقص هر دویمان با موسقی بی کلام و بی سازی که تنها از روی غریزه به رقص چیدن چای و خوشه چینی شکل گرفت و هر دو خندیدیم.در نگاه مادر مهر ، عشق ، عطوفت و مهربانی به مثابه دریای شامگاهی غریو و چند قطره اشک چکیده بر گونه اش طراوت شبنم صبحگاهی را دارا بود.وقتی در اغوشش کشیدم و بوسه بر امواج موهای تابدارش زدم سر روی سینه ام گذاشت و پرسید پسرجان راسته که من بی وقتی شدم؟گفتم نه مادر تو حالت از همیشه بهتره، خیالت جمع باشه.اما از خودم پرسیدم اگه خوب نشه؟
درس خواندن و کارکردن و بیهوده کتابها را ورق ورق زدن و تا نزدیک سحر جزوه ها را مرورکردن اما بی امید.همین دیشب بود وقتی از مرزعه انها به خانه برگشتم نهال امید را از قلبم دراوردم و زیر بوته گل افتابگردان چال کردم.شام عروسی او تلخ ترین غذایی بود که به اجبار از گلو فرو دادم و رویش لیوانی دوغ نوشیدم و رقص چوب اجرا نکردم و پنهانی گریختم تا شاهد بدرقه اش به خانه بخت نباشم.پدر گفت گریه برای مرد ننگ است، اما من گریستم و این ننگ را به جان خریدم.
رخت دامادی را با لباس رزم عوض کردم.سربازی دنیای خاص خود را دارد.شاید این حرفم از برای تسلای دل مجروح است که ارام گیرد.مزرعه دیگر شاداب نیست و جزوه هایم کلاغهای کاغذی انبار شده اند و خیلی وقت است که خوابهای رویایی ام کابوس شده اند.
مردای پرسید عقلت کجاست؟گفتم بهمراه دلم زیر خاک.خندید و گفت احمق دیوانه این جزوه ها مال توست.از فردا شروع می کنی فهمیدی ؟مرد هم شده انقدر سست اراده و بی تحمل؟
توبیخ و شماتت و اهانت از یک دوست شنیدن ناگوار بود.شاید بهترین دارو بود که مرا از نیمه راه سقوط حفظ کرد و میان زمین و اسمان معلقم نگه داشت.انتخاب با خودم بود یا دست کشیدن از درخت امید و رها شدن به ورطه نیستی و تباهی یا شاخه امید را محکم چسبیدن و خود را نجات دادن و انتخاب دوم همت می طلبید و کمی دشوار بود.اما راه اول پیمان بستن با شیطان بود و سقوط کردن تا ته جهنم بود. راه دوم را برگزیدم چرا که هنوز زیر پوستم خون گرم در جریان بود.پس لباس همت بتن کردم و برای اثبات به مرادی که سست ارده ام نامیده بود شروع به خواندن کردم و سطر کوتاه قبولی دانشگاه را بدیوار کوبیدم و دور نامم یک خط پررنگ کشیدم تا باورم شود خواستن توانستن است.
احمقانه ترین حادثه زندگی ام دست کشیدن از ادامه تحصیل بود.به مرادی گفتم مرگ پدر ، بیماری مادر، خرج سنگین دانشگاه، مزرعه بی صاحب.باید از راه دیگری وارد شوم که بتوانم کمر راست کنم.سکوت کرد و سکوتش تایید فکر بود.مادر را بستری کردم و در مزرعه رابستم و راهی بازار کار شدم.
به دکتر مرادی گفتم غلط نکنم من موجودی استثنایی ام و به جای یک قلب دو قلب در سینه دارم.شاید دوقلویند و شاید قلبی که در هیجده سالگی از دست دادم و در سی و دو سالگی زنده شده و حیات اغاز کرده.به قهقهه ای خندید و گفت مواظب باش که این بار علقت را به گرو دلت نگذاری.بگو نامش چیست؟ گفتم ستاره ای که بدون ماه هم درخشش دارد تارا! این دختر بقدری ساده و محجوب است که با همه سعی که به خرج می دهد پخته و با تجربه جلوه کند اما ناموفق است و همین خام بودنش مرا جلب کرده است.اولین بار در مطب تو ملا قاتش کردم .دکتر با شگفتی پرسید نکند منظورت خانم تهامی مشتری من است ؟خندیدم و گفتم هم اوست . ان شب وقتی او را از چاله بیرون کشیدم و به مطب تو برش گرداندم احساس کردم که ضربان قلبم بگونه ای غیرعادی می طپد و یاد گذشته در و جودم زنده شد. دکتر دست روی شانه ام گذاشت و گفت تبریک می گم اما پیش از ان که مرغ از قفس بپرد اقدام کن. گفتم اما من قصد ازدواج ندارم. به نگاه بهت زده اش خندیدم و گفتم تعجب ندارد تو که می دانی در چه شرایطی هستم. با داشتن مادری روانی کدام دختر حاضر است بامن زندگی کند؟دکتر دلیلم را غیر منطقی دانست اما برای خودم قابل قبول است چرا که طعم و مزه شکست را به همین دلیل چشیده و با این طعم بیگانه نیستم.دکتر افاق گفت که حال مادرتان مساعد نیست و بد نیست اخرین ارزویش را براورده کنید حتی شده بصورت مجازی. پرسیدم عروس از کجا پیدا کنم؟گفت از یکی از پرستاران خواهش می کنم این نقش را قبول کند و در همین جا جشن کوچکی برگزارمی کنیم. گفتم اگر شما گمان دارید که اینکار باید انجام شود حرفی ندارم. در باغ تیمارستان مجلس عروسی برپا کردم و پرستاری خیراندیش عروس مجلس شد و کنارم روی صندلی نشست.رقص و پایکوبی بیماران دیدنی بو و مادر بیش از سایر بیماران شربت و شیرینی خورد و رقصید و در اخر جشن روی صندلی خوابش برد. دکتر از این که روز و شبی خوش برای بیماران فراهم کرده و ارزوی مادر رابراورده کرده بودم تشکر کرد و مرا با قلبی مجروح اما و جدانی اسوده راهی کرد.
در خانه متین نژاد انقدر دسر خورده ام که سنگین شده ام و خوابم نمی برد.به خود می باورانم که بی خوابی ام از سر پرخوری است اما واقعیت این نیست. حقیقت ابن که تارا را دیدم که سوار اتومبیل مردی شد که بگمانم او جام زهر دوم را به من خواهد نوشاند. در جمع دوستان بودم و از متین نژاد شنیدم که عضوی به ما افزوده خواهد شد که نامش اهنچی و همسر اینده تارا تهامیست. خندهُ بی دلیلم موجب حیرت همگان شد و برای توجیه عملم گفتم به موقع خانم تهامی به یاریمان امد و ما را از ورشکستگی نجات داد. بگمانم توجیه قابل قبولی نبود.اما سکوت انها مهری بود بر قبول نظریه ام . خیالم رسید هنوز زیر ذره بین هستم مخصوصا خانم ها به حرکاتم دقیق و برای فرونشاندن کنجکاوی انها شام را علی رغم غمی که بر دلم نشسته بود خوردم و دسر را بیش از حد معمول تناول کردم که یقین کنند این خبر نه تنها باعث تکدر خاطرم نشده بلکه برعکس خوشحال و با نشاطم کرده و هر تردیدی رااز میان برداشتم. اما حالا در تنهایی وسکوت وسکون این اتاق حتی حوصله ندارم به دکتر که برایم پیغام گذاسته جواب دهم واز خود می پرسم سوزش کدامین شکست عمیق تر و جانسوزتره؟خودکارم یک سطر را با این ،کامل می کند تارا!تارا!تارا!
باید حرف می زدم. سکوت و دم فروبستن وخود را مجاب کردن به این که هیچ فریادرسی نیست که اگر زمین خوردی زیر بازویت را بگیرد و بلندت کند.پس به خودت متکی باش و گرد سر زانوانت را دور از چشم دیگران پاک کن تاکسی شاهد زمین خوردنت نباشد.لبخند بزن و گریه ات را در خلوت بکن که گوش کسی ضجه ات را نشنو.درد را پنهان کن و به امید داروی کسی باش.همه اینها باورهای سی و دو سال زندگی ام بودند و هستند.اما گاه نیاز به یک همدل و هم صحبت را چنان احساس می کنم که می خواهم فریاد بکشم و به همه بگویم که درد تنهایی از هر دردی ستگین تر است.مادر هم رفت.دکتر گفت دیدید چه خوب کاری کردید.گفتم بله حق با شماست.پرسید این چک برای چیست؟گفتم برای براور
ده کردن ارزوی بیماران.ان که در حسرت زیارت است و یا در ارزوی رختی نو برای عید نوروز است.شاید بیماری دیگر هم در حسرت لباس دامادی باشد.به مزرعه که برگشتم لباس سیاهم را به گل میخ انباری اویختم با این اندیشه که گذشته را رها و به ایند بیندیشم.تف بر هرچه ادم سالوس صفت و ریاکار است.مردک هیچی ندار با پرویی وبی شرمی هرچه تمامتر دارد همسرش را فریب می دهد و برای او نقش بازی می کند.حالم بهم می خورد که اسم او را نسان بگذارم.سفر کردم و ای کاش این سفر را نمی رفتم.گمان نداشتم که قطره ای اشک روان شده برگونه چنان منقلبم کند که بخواهم سینه سپر کنم و دست به گریبان شوم و در ان حال فریادهای خفته در گلویم را بیرون بریزم.اگر صبر دوست دیرینم نبود و مقبلم را سد نکرده بود چنین می کردم.اما او مرا بر جایم نشاند و گفت لیوانی اب سرد بنوش و شیطان را لعنت کن.چنین بود که خشم را فرو خوردم و به خود گفتم تحمل کن و به جای مداخله از دور مراقبت کن و هرگاه مدرک کافی جمع اوری کردی ان وقت رسوایش کن.صبر برویم لبخند زد و گفت هرگز خورشید پشت ابر نمی ماند باورکن!
دیگر اوراق دفتر خاطرات به دفتر حساب تبدیل شده بود که گمانم این است که حکمت هرگاه فرصتی می یافت بدون نظم و بی توجه به تاریخ ماه و سال می نوشته و خود را سبک می کرده.شب به نیمه رسیده بود و هنوز هم حکمت خوانده شده درون دفتر با حکمتی که با او روبرو هستم ناشناخته برایم مانده است.شاید منهم بهتر است گذشته او را همچون خواسته دلش به گل میخ انباری بیاویزم و بیش از این کنجکاوی نکنم.
در سه روز گذشته دلداری هایم به خود ارامم کرده بود و از درجه فشار روانی ام کاسته بود.در فرودگاه وقتی چشمم به او و مادر افتاد به جای خوشامد گویی با صدای بلند گریستم و نوازشها . دلداری دادن های انها نه تنها ارامم نکرد بلکه همه فشارهای چند روز اخیر را گویی می خواستم به یک باره فرو بنشانم و خود را اسوده کنم.تکه کلام حکمت که دائم تکرار می کرد عزیزم باورکن سوء تفاهم شده و اصلا جای نگرانی وجود ندارد مرا بیشتر می ازرد و از این که او قضیه را اسان گرفته بود کوره وجودم را گداخته تر می کرد.هشدارهای مادر هم که گریه جنین را ازرده می کند کارگر نیقتاد و من هم چنان اشک می باریدم .
سر انجام حکمت براشفت و گفت :اگر حرفهایی که در مورد اهنچی می گویی حقیقت هم باشد پس ناچارم که تسلیم شوم و حاصل بیست سال تلاشم را به او واگذار کنم و دست از پا درازتر از شرکت بیرون بیایم این اخر سنارویویی است که پیش روی داریم.حالا می گویی من چه باید بکنم؟
گفتم : نمی دانم اما می دانم اجازه نمی دهم تو راهی زندان شوی و خودم با همین دستهایم خفه اش می کنم.
حکمت هر دو دستم را گرفت و برصورتش گذاشت و گفت:ارام باش مطمئن باش در خفه کردن او من هم با تو شریک می شوم .اصلا چطور است همین وسط اتاق دارش بزنیم؟
لحن شوخ حکمت و خونسردی او مرا ارام کرد و گفتم : حکمت من نمی خواهم که تو اسیب ببینی می فهمی؟
گفت : من از اهنچی صدمه نمی بینم بلکه گریه های توست که به روح و روانم لطمه وارد می کند.تو را دختر مقاوم و سر سختی می پنداشتم پس کو ان تارایی که می گفت من از هیچ چیز نمی ترسم چون خدا را دارم؟ ایا ایمانت ضعیف شده یا این که مرا ادم مفلوکی می بینی که نمی توانم از حق خود و زن و بچه ام دفاع کنم، هان تارا؟ایا مرا بی عرضه و بی وجود می بینی؟
گفتم :خدا شاهد است که اینطور نیست.من فقط می دانم که او می تواند زندگی مان را نابود کند فقط همین.
دست نوازش بر سرم کشید و گفت: تحمل داشته باش و نگاه کن.اگر به قول تو وجدان قانون را بتواند خواب کند و به روی خود بازکند.راههای دیگری هم وجود دارد که او را به زانو دراورم.به اطمینان کن و بگو در این مدت چکارها کرده ای.
برایش از ساخت و ساز و فروش اتومبیل صحبت کردم و از کارهای انجام شده به عنوان خبط و خطا یاد کردم و در اخر گفتم :
ـ من می خواستم خوشحالت کنم اما تو را مفلس کردم.
حکمت قاه قاه خندید و در اغوشم کشید و گفت : من این تارا را دوست دارم، تارایی که سازندگی می کند و چون مردان خط و خطوط معلوم می کند.من دلم برای خانه ای که تو ساخته ای لک زده و اگر خسته نبودم همین ساعت برای دیدنش حرکت می کردم. بعد با لحن شوخ گفت:
ـ نهایتش این است که اگر باختیم می رویم شمال و ان جا زندگی می کنیم.فردا با مهندس تماس بگیر و بگو که خانه را برایمان طبق برنامه مبله کند.
تا خواستم اعتراض کنم انگشت برلبم گذاشت و گفت: هیچ نگو.تو باید مرا شناخته باشی.من مردی نیستم که بی گدار به اب بزنم.من به برد خود یقین دارم.ان قدر از او مدارک در دست دارم که نتواند انکار کند.عزیزم ریتا را فراموش نکن.او برگ بر نده من است.اگر اهنچی بخواهد با شرافت من بازی کند.ان چنان بی حیثت اش خواهم کرد که جرات بازگشت به المان را نداشته باشد.من ان قدر ساده اندیش نیستم که فکر کنم اهنچی اسان از زندگی تو بیرون رفته و ما را به حال خودمان گذاشته.در همین سفر به دیدن ریتا رفتم و کمی او را هوشیار کردم .البته ان اندازه که زندگی اش دچار تلاطم نشود.ریتا از من قول گرفته که اعمال اهنچی را کنترل کنم و به او خبر بدهم .من از این که جاسوس باشم بیزارم، اما وقتی پای مصالح زندگی خودم در میان باشد و ازاو نامردی ببینم این کار را خواهم کرد.فردا هم وقتی ملاقاتش کردم به او خواهم گفت که اگر قرار است زندگی من نابود شود مطمئن باش که زندگی تو هم نابود خواهد شد.با این تفاوت که من و تارا می توانیم از صفر شروع کنیم ولی تو دیگر نه همسر داری که حمایتت کنند و نه مالی که به خاطرش برگردی.
فردای ان شب سخت ترین روز زندگیم را شب کردم و هر لحظه در انتظار شنیدن اخباری ناخوش بودم که در مورد حکمت بشنوم.در تمام تماسها او کوتاه گفته بود همه چیز خوب است بعدا تماس می گیرم که نگرفته بود.مادر شام اماده کرده بود و جسته و گریخته از سفرش برایم تعریف کرده بود و در اخر با گفتن این که خدا هیچ وقت برایم خوشی نخواسته و این سفر باید اینطوری تمام شود ناراضی بودن خود را ابراز کرده بود.شب به ساعت اخر رسید که حکمت در اپارتمان را باز کرد و داخل شد در حالی که دسته گلی از گلهای نرگس در دست داشت و جعبه کیک کوچکی.ورودش به این گونه یعنی پاسخ به تمام سوالات ناجوابم از شدت ذوق در اغوشش کشیدم و پرسیدم: تو بردی؟
خندید و گفت : اگر باخته بودم که با دست پر نمی امدم.
مادر دست به اسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد.در سر میز شام بود که مادر تاب نیاورد و پرسید:برایم تعریف کن که تا صبح خوابم نمی برد.
حکمت خندید و گفت : مادر صبر کن تا شام در ارامش خورده شود.چشم تعریفخواهم کرد.اما همین قدر می گویم که اهنچی اصلا باور نمی کرد که من به دیدن ریتا رفته باشم.اول گمان کرد که دارم بلوف می زنم اما وقتی از دکوراسیون خانه اش گفتم و این که قاب قالیچه ای که به تازگی برای تولد همسرش از ایران فرستاده، مطمئن شد که دروغ نمی گویم.به او گفتم ساعتی که در خانه اش مهمان بودم با دو بچه اش بازی کرده و محبتشان را به خود جلب کرده ام.در تمام مدتی که من حرف می زدم ساکت نشسته بود و گوش می کرد.در اخر به او گفتم هر دوی ما برای حفظ کانون زندگیمان تلاش می کنیم. پس بهتر است برای حریم یکدیگر ارزش قائل شده و سعی نکنیم برای هم مراحمت بوجود اوریم . حال ان دو فقره چک را به من برگردان یا در مقابل خودم انها را پاره کن تا من هم در تماسی که با همسرت می گیرم موضع خود رابشناسم و بدانم که چه باید بگویم و چه نباید بگویم. او هر دو چک را مقابلم گذاشت و من هم انها را پاره کردم و در اخر گفتم بهتر است به شرکاء هم اطلاع بدهی که اشتباه کرده ای و از من رفع اتهام کنی.وقتی داشتم از دفترش خارج می شدم صدایم کرد و گفت تو بردی اما مطمئن باش روزی که بشنوم تارا در زندگی ات خوشبخت نیست قید همه چیز را می زنم این را هرگز فراموش نکن.
در اولین فرصتی که به دست اوردیم هر دو راهی شمال شدیم تا حکمت بنای جدید را ببیند.در طول سفر سعی داشتم کمتر از مشخصات ساختمان صحبت کنم تا جاذبه ان کمرنگ نشود.پس در مورد مهندس احمدی و این که با همه جوانی بسیار کارازموده و ماهر است صحبت کردم و واقعه اخرین سفر که چگونه در تاریکی شب ترسیده و مهندس به یاری امده و مرا باخود به خانه شان برده بود داد سخن دادم و بعد با کمی شیطنت گفتم:
ـ مطمئنم که وقتی او را ببینی دوستش خواهی داشت.من نمی دانستم که پدر بزرگ مهندس هم جوار ماست و زمانی که دانستم خیلی خوشحال شدم.
حکمت از شنیدن این سخن ناگهان به سویم نگاه کرد و پرسید: مزرعه ما؟
گفتم : بله.گمان می کنم نوه همان اقایی باشد که در مزرعه با او رویرو شدیم و من کر کردم که از اقوام توست.
حکمت به خود مسلط شد و گفت: خب شاید نوه او باشد.
گفتم : شاید نیست.خود مهندس گفت که پدر بزرگش هم جوار ماست.مادر مهندس ه م زن تحصیل کرده و مهربانی است و ان شب نهایت محبت را در حق من کرد که............
حکمت سخنم را قطع کرد:تو به خانه انها رفتی؟
گفتم : خود مهند مرا به خانه شان برد.مادرش دندانپزشک است و خیلی هم زیباست.
حکمت گفت : او در مورد خانواده ما چه گفت ؟
گفتم : او کوچکترین اظهار اشنایی نکرد ضمن ان که هنگام برگشتن بود که مهندس احمدی اشاره به پدربزرگش کرد و شاید خانم دکتر هنوز نمی داند که ما همسایه پدرش هستیم.
حکمت نفس بلندی کشید و پرسید: امیدوارم که نخواسته باشی با ما مراوده داشته باشند.
گفتم : اتفاقا برعکس ان قدر از رفتار و منش خانم دکتر خوشم امد که درخواست کردم وقتی به تهران می اید حتما به دیدار ما هم بیاید که پذیرفت.
سکوت ممتد حکمت بیانگر ان بود که دارد به ملاقات ما و صحبتهایی که میان ما رد و بدل شده فکر می کند.پس از سکوتی طولانی پرسید:
ـ خانم دکتر از من سوال نکرد و نپرسید که به چه کاری مشغول هستم؟
خندیدم و گفتم : من ان قدر که از تو و شرکت و مسافرتهایت حرف زدم کمتر از خودم گفتم .به گمانم ان قدر که از تو شناخت پیدا کرده از من کمتر می داند.حکمت گفت : انها از افراد سرشناش این خطه هستند و همگی افرادی تحصیل کرده و صاحب نام هستند.دکتر مرادی نسبت فامیلی خیلی نزدیکی به این خانواده دارد.
متعجب گفتم : چه جالب!راستش وقتی مهندس پیشنهاد کرد که شب را در خانه انها صبح کنم طوری از مادر صحبت کرد که گمان کردم با خانمی روستایی که عاشق مهمان هستند روبرو خواهم شد.حقیقت این که من عاشق این گروه از زنان روستایی ام و با انها احساس غریبگی ندارم.اما وقتی خانم دکتر به استقبالم امد لحظه ای جاخوردم و بعد که میزبانی او را دیدم به خود گفتم مهمان دوستی و مهمان نوازی خصیصه ذاتی این مردم است.
به سرجاده رسیدیم که ان شب مهندس مرا سوار کرده بود به درخت اشاره کردم و گفتم : من اینجا پشت این درخت پناه گرفته بودم تا مهندس رسید.حالا تو اتومبیل را نگهدار و پیاده شو.من رانندگی می کنم و تو هم چشمهایت را باید ببندی و تا وقتی که نگفتم باز نکن!
حکمت اتومبیل را نگهداشت و جایمان تغییر کرد وقتی حرکت کردم گفتم : ان قدر هیجان زده ام که دستهایم می لرزید.
حکمت گفت : به خود مسلط باش و ارام حرکت کن.
وقتی مقابل مزرعه نگهداشتم پیش از ان که به حکمت بگویم چشمهایت را باز کن خودم از دیدن نمای ویلا مبهوت شدم.رنگ سفید و بنفش بنا ان قدر ارامش بخش و زیبا بود که بی اختیار بهد تماشا ایستادم و اگر صدای حکمت که پرسید( می توانم باز کنم)، نبود هم چنان غرق تماشا بودم.صدای او ، مرا به خود اورد و گفتم : پیاده شو اما نباید نگاه کنی.
حکمت پیاده شد و من دستش را گرفتم و مقابل ساختمان ایستادم و گفتم : حالا نگاه کن.
چهره حکمت با دیدن ساختمان دیدنی بود.او هم چون مبهوت مجذوب ساختمان شده بود و از ان چه که با چشم می دید اطمینان نداشت.او دوباره به من نگریست و پرسید: تارا اینجا مال ماست؟
دستش را گرفتم و از پله های مرمرین بالا بردم و در ساختمان را باز کردم و گفتم : حالا داخلش را ببین.
ان چه می دیدیم برای هر دوی ما جالب و دیدنی بود. مهندس به طرز زیبایی ان جا را مبله کرده بود و نهایت سعی خود را به کار گرفته بود که مطابق طرح انتخاب شده دکور شود. پس از بازدید وقتی گاز را روشن کردم تا چای اماده کنم حکمت گفت :
ـ اقرار می کنم پول بی زبان را بیهوده خرج نکرده ای و همه چیز در حد عالی استئ
حکمت پنجره ها را گشود و از دیدن نرده های چوبی که مزرعه ما را از همسایه جدا می کرد به چشمم نگریست و پرسید:
ـ تارا راستش را بگو ،تو دیگر چه می دانی:
بغلش کردم و گفتم :
ـ همه چیز را می دانم و مهمترین این که می دانم همسرم دوستم دارد و به من و فرزندش هرگز خیانت نخواهد کرد. این را می دانم که عشقهای دوران نوجوانی اگر پاک باشند هرگز فراموش نمی شوند و چون گوهری عزیز در صندوقچه دل نهان باقی می مانند.حکمت من هرگز از تو نخواهم خواست که این گوهر را دور بیندازی فقط انتظار دارم که ان را از صندوقچه برای به رخ کشیدن زیبای اش بیرون نیاوری.
حکمت دستم را برگونه اش گذاشت و گفت : ان قدر دوستت دارم که تصوری بر ان نیست.
گفتم : به صداقت کلامت اطمینان دارم.حالا بیا برویم تا انباری را نشانت بدهم.او که از وجود سر از پا نمی شناخت مرا به دنبال خود کشید و نزدیک انباری لحظه ای به تماشا ایستاد و با تردید قفل ان را گشود.حس کردم که زنوانش خم شده و قادر به ایستادن نیست به گمان این که از بنای ان ناراضی ست پرسیدم: خوشت نیامد؟
زیر لب زمزمه کرد: باشکوه است تارا، باشکوه است.به جرات می توانم بگویم که بنای ساده انباری بیش از ساختمان مورد پسندش واقع شد و با دست کشیدن به اجرهای نسوز شومینه و حوض اب نما که با چهار گلدان گل شب بو جلوه ای یافته بود رو به من پرسید:
ـ تارا تو از کجا می دانستی که این سبک بنا طرح رویایی من بوده.
گفتم : از ان جایی که حجله گاهمان را اراسته بودی.حالا اگر از پنجره نگاه کنی می توانی تا ته مزرعه را ببینی و با گشودن این در از منظره گلهای افتابگردان بهره مند شوی. این هم تخت خوابی زیبا به جای ان تخت خواب زیبا به جای ان تخت که امیدوارم روی این تخت هم خوابهای طلایی ببینی.
حکمت روی تخت دراز کشید و گفت : با همه سلیقه ای که به خرج دادی اما یک چیز کم است.
به نگاه متعجبم لبخند زد و گفت : جای تخت خواب دخترمان کنارمان خالی است.
حق با او بود و انجا تنها یک تخت خواب داشت.
حکمت دستم را گرفت و گفت: ان تخت را من برای دخترم و با سلیقه خودم تهیه می کنم.می دانی تارا من یقین دارم زین پس تمام خوابهای امیخته ای از حقیقت هستند.رویاهایی که از واقعیت دور نیستند.حالا که در خواب صورت دخترم را می بینم دور نیست که در بیداری هم ان چهره پاک و معصوم را ببینم.تخت خواب دخترم صورتی خواهد بود.همرنگ رویاهای صورتی ام.
با به دنیا امدن (رومینا) حس کردم که با اغاز شکوفایی طبیعت، دفتر تازه ای در زندگی ام گشوده شده؛ دفتری سفید که دوست دارم در هر برگش فقط از دخترمان و سعادتی که او با امدنش به ما ارزانی کرد بنویسم.
خانم دکتر هرگز به قولش وفا نکرد و به دیدارمان نیامد .شاید او نیز چون من و حکمت به این نتیجه رسیده بود که بهتر است گذشته را با تمام خاطرات تلخ و شیرین اش فراموش کند و به اینده که می تواند تابناک تر از گذشته باشد توجه نشان دهد.من با همه بی تفاوتی ام نسبت به گذشته حکمت، نتوانستم به او بگویم که طرح پنجره رو به گلهای افتابگردان نظر و ایده خانم دکتر بوده است و نه من !
این را امتیازی برای خود دانستم که همسرم برای نزدیک بودن افکارمان به هم، مرا گاه به سخنی شیرین و گاه به لطف لبخندی بنوازد و می دانم که خانم دکتر هم کارم را به حساب حسادت زنانه نخواهد گذاشت و در قلبش خواهد گفت:( من هم اگر جای تارا بودم همین کار را می کردم.)
دوست دارم که با شعر شب تنهایی خوب قصه ام را به پایان ببرم.
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سیلس است، ویکدست ، و باز شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند.
پلکان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و
در اسراف نسیم، گوش کن ،
جاده صدا می زند از دور قدم های تورا
چشم تو زینت تاریکی نیست.پلک ها را بتکان،كفش به پا کن،
و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
ومیزامیر شب اندام تورا ، مثل یک قطعه اواز به خود جذبب کنند.
پارسایی است در انجا که تو را خواهد گفت ،
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.