PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهای کوتاه انتوان چخوف



tina
10-17-2011, 08:34 PM
چاق و لاغر
دو دوست در ایستگاه راه آهن نیكولایوسكایا ، به هم رسیدند: یكی چاق و دیگری لاغر. از لبهای چرب مرد چاق كه مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود كه دمی پیش در رستوران ایستگاه ، غذایی خورده است ؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به مشام میرسید. اما از دستهای پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود كه دمی پیش از قطار پیاده شده است ؛ او بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت سر او زنی تكیده ، با چانه ی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با چشمهای تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر فریاد زد:

ــ هی پورفیری! تویی؟ عزیزم! پارسال دوست ، امسال آشنا!

مرد لاغر نیز شگفت زده بانگ زد:

ــ خدای من! میشا! یار دبستانی من! این طرف ها چكار میكنی پسر؟

دوستان ، سه بار ملچ و ملوچ كنان روبوسی كردند و چشم های پر اشكشان را به هم دوختند. هر دو ، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر ، بعد از روبوسی گفت:

ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! می دانی ، این دیدار ، به یك هدیه ی غیرمنتظره میماند! بگذار حسابی تماشات كنم! بعله … خودشه … همان خوش قیافه ای كه بود! همان شیك پوش و همان خوش تیپ! خدای من! خوب ، كمی از خودت بگو: چكارها میكنی؟ پولداری؟ متأهلی؟ من ، همانطوری كه می بینی در بند عیال هستم … این هم زنم لوییزا … دختریست از فامیل وانتسباخ … زنم آلمانی است و لوترین … این هم پسرم ، نافاناییل … سال سوم متوسطه است … نافا جان ، پسرم ، این آقا را كه می بینی دوست من است! دوره ی دبیرستان را با هم بودیم.

نافاناییل بعد از دمی تأمل و تفكر ، كلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:

ــ آره پسرم ، در دبیرستان ، با ایشان هم دوره بودم! راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم میگذاشتیم؟ یادم می آید بعد از آنكه كتابهای مدرسه را با آتش سیگار سوراخ سوراخ كردی اسمت را گذاشتیم هروسترات ؛ اسم مرا هم بخاطر آنكه پشت سر این و آن صفحه میگذاشتم گذاشته بودید افیالت. ها ــ ها ــ ها! چه روزهایی داشتیم! بچه بودیم و از دنیا بیخبر! نافا جان پسرم! نترس! بیا جلوتر … اینهم خانمم ، از فامیل وانتسباخ … پیرو لوتر است …

نافاناییل پس از لحظه ای تفكر ، حركتی كرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی كه دوست دیرین خود را مشتاقانه نگاه میكرد پرسید:

ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ كجا كار میكنی؟ به كجاها رسیده ای؟

ــ خدمت میكنم ، برادر! دو سالی هست كه رتبه ی پنج اداری دارم ، نشان « استانیسلاو » (از نشانهای عصر تزار) هم گرفته ام ؛ حقوقم البته چنگی به دل نمیزند … با اینهمه ، شكر! زنم معلم خصوصی موسیقی است ، خود من هم بعد از وقت اداری قوطی سیگار چوبی درست میكنم ــ قوطیهای عالی! و دانه ای یك روبل می فروشمشان. البته به كسانی كه عمده میخرند ــ ده تا بیشتر ــ تخفیفی هم میدهیم. خلاصه ، گلیم مان را از آب بیرون میكشیم … می دانی در سازمان عالی اداری خدمت میكردم و حالا هم از طرف همان سازمان ، به عنوان كارمند ویژه ، به اینجا منتقل شده ام … قرار است همین جا خدمت كنم ؛ تو چی؟ باید به پایه ی هشت رسیده باشی! ها؟

ــ نه برادر ، برو بالاتر. مدیر كل هستم … همردیف ژنرال دو ستاره …

در یك چشم به هم زدن ،‌ رنگ از صورت مرد لاغر پرید. درجا خشكش زد اما لحظه ای بعد ، تبسمی بزرگ عضلات صورتش را كج و معوج كرد. قیافه اش حالتی به خود گرفت كه گفتی از چهره و از چشمهایش جرقه می جهد. در یك چشم به هم زدن خود را جمع و جور كرد ، پشتش را اندكی خم كرد و باریك تر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدانها و بقچه هایش هم جمع و جور شدند و چین و چروك برداشتند … چانه ی دراز زنش ،‌ درازتر شد ؛ نافاناییل نیز پشت راست كرد ، « خبردار » ایستاد و همه ی دگمه های كت خود را انداخت …

ــ بنده … حضرت اجل … بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس می گویم كه دوست ایام تحصیل بنده ، به مناصب عالیه رسیده اند!

مرد چاق اخم كرد و گفت:

ــ بس كن ، برادر! چرا لحنت را عوض كردی؟ دوستان قدیمی كه با هم این حرف ها را ندارند! این لحن اداری را بگذار كنار!

مرد لاغر در حالی كه دست و پای خود را بیش از پیش جمع میكرد گفت:

ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی … در واقع آبیست حیات بخش … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مباركتان معرفی كنم … ایشان هم ،‌ همسرم لوییزا است … لوترین هستند …

مرد چاق ، باز هم می خواست اعتراض كند اما آثار احترام و تملق ، بر چهره ی مرد لاغر چنان نقش خورده بود كه جناب مدیر كل ، اقش گرفت و لحظه ای بعد از او روگردانید و دست خود را من باب خداحافظی ، به طرف او دراز كرد.

مرد لاغر ، سه انگشت مدیر كل را به نرمی فشرد ، با تمام اندام خود تعظیم كرد و مثل چینی ها خنده ی ریز و تملق آمیزی سر داد ؛ همسرش نیز لبخند بر لب آورد. نافاناییل پاشنه های پا را به شیوه ی نظامی ها محكم به هم كوبید و كلاه از دستش بر زمین افتاد. هر سه ، به نحوی خوشایند ، شگفت زده و مبهوت شده بودند.

tina
10-17-2011, 08:37 PM
خوش اقبالقطار مسافری از ایستگاه بولوگویه كه در مسیر خط راه آهن نیكولایوسكایا قرار دارد به حركت در آمد. در یكی از واگنهای درجه دو كه « استعمال دخانیات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اكنون به پشتی نیمكتها یله داده و سعی دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.

در باز میشود و اندامی بلند و چوبسان ، با كلاهی سرخ و پالتو شیك و پیكی كه انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد ، وارد واگن میشود.

اندام ، در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس میكند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمكتها می دوزد و زیر لب من من كنان میگوید:

ــ نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! كفر آدم در می آید!

یكی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:

ــ ایوان آلكسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها!

ایوان آلكسی یویچ چوبسان یكه میخورد و نگاه عاری از هشیاری اش را به مسافر می دوزد ،‌ او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم میمالد و میگوید:

ــ ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در این قطار تشریف دارید.

ــ حال و احوالتان چطور است؟

ــ ای ، بدك نیستم ، فقط اشكال كارم این است كه ، پدر جان ، واگنم را گم كرده ام. و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!

آنگاه ایوان آلكسی یویچ چوبسان سرپا تاب میخورد و زیر لب میخندد و اضافه میكند:

ــ پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را كه زدند پیاده شدم تا با یك گیلاس كنیاك گلویی تر كنم ، و البته تر كردم. بعد به خودم گفتم: « حالا كه تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم » همین جور كه داشتم فكر میكردم و میخوردم ، یكهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی كه قطار راه افتاده بود به یكی از واگنها پریدم. حالا بفرمایید كه بنده ، خل نیستم؟ سگ پدر نیستم؟

پتر پترویچ میگوید:

ــ پیدا است كه كمی سرخوش و شنگول تشریف دارید ، بفرمایید بنشینید ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان كنید!

ــ نه ، نه … باید واگن خودم را پیدا كنم! خدا حافظ!

ــ هوا تاریك است ، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی كه برسیم واگن خودتان را پیدا میكنید. بفرمایید بنشینید.

ایوان آلكسی یویچ آه میكشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیدا است كه ناراحت و مشوش است ، انگار كه روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:

ــ عازم كجا هستید؟

ــ من؟ عازم فضا! طوری قاطی كرده ام كه خودم هم نمی دانم مقصدم كجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش كنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمیشود؟

ــ چرا … پیدا است كه … شما … یك ذره …

ــ حدس می زدم كه قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دك و پوزه ی خودم را به سیری تماشا میكردم. آره پدر جان ، حس میكنم كه دارم به یك ابله مبدل میشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم میفرمایید كه بنده یك سگ پدر نیستم؟

ــ شما؟ مگر زن گرفتید؟

ــ همین امروز ، دوست عزیز! همین كه مراسم عقد تمام شد یكراست پریدیم توی قطار!

تبریكها و تهنیت گوییها شروع میشود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده كنان میگوید:

ــ به ، به! … پی بی جهت نیست كه اینقدر شیك و پیك كرده اید.

ــ و حتی در تكمیل خودفریبی ام كلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی میكنم! نه تشویشی ، نه دلهره ای ، نه فكری … فقط احساس … احساسی كه نمیدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیكبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام!

چشمهایش را می بندد و سر تكان میدهد و اضافه میكند:

ــ بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنید: الان كه به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته است و سراپایش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ كوچولو و انگشتهای ظریف … او جان من است! فرشته ی من است! عشق من است! آفت جان من است! خدایا چه پاهای ظریفی! پای ظریف او كجا و پاهای گنده ی شماها كجا؟ پا كه نه ، مینیاتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم میخواهد آن پاهای كوچولویش را بخورم! شمایی كه پابند ماتریالیسم هستید و كاری جز تجزیه و تحلیل بلد نیستید ، چه كار به این حرفها دارید؟ عزب اقلی های یبس! اگر روزی زن گرفتید باید به یاد من بیفتید و بگویید: « یادت بخیر ، ایوان آلكسی یویچ! » خوب دوست عزیز ، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یك كسی با بی صبری منتظر من است … و دارد لذت دیدار را مزه مزه میكند … لبخندش در انتظار من است … می روم در كنارش می نشینم و با همین دو انگشتم ، چانه ی ظریفش را میگیرم …

سر می جنباند و با احساس خوشبختی می خندد و اضافه میكند:

ــ بعد ، كله ام را میگذارم روی شانه ی نرمش و بازویم را دور كمرش حلقه میكنم. میدانید ، در چنین لحظه ای سكوت برقرار میشود … تاریك روشنی شاعرانه … در این لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل كنم!

ــ خواهش میكنم.

دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش میكشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه میدهد:

ــ و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویسها برای خودفریبی افزونتر ، به بوفه ی ایستگاه میرود و یك ضرب دو سه گیلاس كنیاك بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست كه در كله و در سینه اش اتفاقهایی رخ میدهد كه در داستانها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم كوچك و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید كه هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش میگیرم!

نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت میكند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یك شنونده ، پنج شنونده پیدا میكند. مدام انگار كه روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تكان میدهد و یكبند پرگویی میكند. كافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.

ــ آقایان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزیه و تحلیل! … اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید می و میخوارگی هم فلسفه بافی نكن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!

در این هنگام بازرس قطار از كنار این عده میگذرد. تازه داماد خطاب به او میگوید:

ــ آقای عزیز به واگن شماره ی 209 كه رسیدید لطفاً به خانمی كه روی كلاه خاكستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید كه من اینجا هستم!

ــ اطاعت میشود آقا. ولی قطار ما واگن شماره ی 209 ندارد. 219 داریم!

ــ 219 باشد! چه فرق میكند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید!

سپس سر را بین دستها میگیرد و ناله وار ادامه میدهد:

ــ شوهر … خانم … خیلی وقت است؟ از كی تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی كه شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز دوشیزه بود … حشره ی نازنازی كوچولو … اصلاً باورم نمیشود!

یكی از مسافرها میگوید:

ــ در عصر ما دیدن یك آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است كه انسان فیل سفید رنگی ببیند.

ایوان آلكسی یویچ كه كفش پنجه باریك به پا دارد پاهای بلندش را دراز میكند و میگوید:

ــ شما صحیح میفرمایید ولی تقصیر كیست؟ اگر خوشبخت نباشید كسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال كرده اید كه چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم میتوانید خوشبخت شوید ، اما نمیخواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز میكنید.

ــ اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟

ــ خیلی ساده! … طبیعت مقرر كرده است كه هر انسانی باید در دوره ی معینی یك كسی را دوست داشته باشد. همین كه این دوران شروع میشود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی میكنید و همه اش چشم به راه یك چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج كند … انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نمیشود … وقت مساعد كه برسد باید ازدواج كرد ، معطلی جایز نیست .. ولی شماها كه زن بگیر نیستید! … همه اش منتظر چیزهایی هستید! در كتاب آسمانی هم آمده كه شراب ، قلب انسان را شاد میكند … اگر خوش باشی و بخواهی خوشتر شوی باید به بوفه بروی و چند گیلاس می بزنی. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!

ــ شما میفرمایید كه انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد كه كل خوشبختی اش با یك دندان درد ساده یا به علت وجود یك مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درك واصل میشود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفی كه چند سال پیش در ایستگاه كوكویوسكایا رخ داده بود ــ مطمئن هستیم كه تغییر عقیده خواهید داد و بقول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد …

تازه داماد در مقام اعتراض جواب میدهد:

ــ جفنگ میگویید! تصادف سالی یك دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمیخواهم بشنوم. خوب آقایان ، انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم.

پتر پترویچ می پرسد:

ــ راستی نفرمودید مقصدتان كجاست. به مسكو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب!

ــ صحت خواب! منی كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر در بیاورم؟

ــ مسكو كه شمال نیست!

تازه داماد میگوید:

ــ می دانم. ما هم كه داریم به طرف پتربورگ می رویم.

ــ اختیار دارید! داریم به مسكو می رویم!

تازه داماد ، حیران و سرگشته می پرسد:

ــ به مسكو می رویم؟

ــ عجیب است آقا … بلیتتان تا كدام شهر است؟

ــ پتربورگ.

ــ در این صورت تبریك عرض میكنم! عوضی سوار شده اید.

برای لحظه ای كوتاه سكوت حكمفرما میشود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یك توضیح میگوید:

ــ بله دوست عزیز ، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس كنیاك تدبیر كردید قطاری را كه در جهت عكس مقصدتان حركت میكرد انتخاب كنید؟

رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها میگیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم میزند و میگوید:

ــ من آدم بدبختی هستم! حالا تكلیفم چیست؟ چه خاكی بر سر كنم؟

مسافرهای واگن دلداری اش میدهند كه:

ــ مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی كه می رسیم سعی كنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این ترتیب ممكن است بهش برسید.

تازه داماد كه « خالق خوشبختی خویش » است گریه كنان میگوید:

ــ قطار سریع السیر! پولم كجا بود؟ كیف پولم پیش زنم مانده!

مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بین خودشان پولی جمع میكنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال میگذارند.

tina
10-17-2011, 08:39 PM
از خاطرات یك ایده آلیست
دهم ماه مه بود كه مرخصی 28 روزه گرفتم ، از صندوقدار اداره مان با هزار و یك چرب زبانی ، صد روبل مساعده دریافت كردم و بر آن شدم به هر قیمتی كه شده یك بار « زندگی » درست و حسابی بكنم ــ از آن زندگی هایی كه خاطره اش تا ده سال بعد هم از یاد نمیرود.

هیچ میدانید كه مفهوم كلمه ی « یك بار زندگی كردن » چیست؟ به این معنا نیست كه انسان برای تماشای یك اپرت به تئاتر تابستانی برود ، بعد شام مفصلی بخورد و مقارن سحر ،‌ شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به این معنا نیست كه نخست به نمایشگاه تابلوهای نقاشی و از آنجا به مسابقات اسب دوانی برود و در شرط بندی شركت كند و پولی بر باد دهد. اگر میخواهید یك بار زندگی درست و حسابی كرده باشید ، سوار قطار شوید و به جایی عزیمت كنید كه هوایش آكنده از بوهای یاس بنفش و گیلاس وحشی است ؛ به جایی بروید كه انبوه گل استكانی و لاله عباسی از پی هم از دل خاكش سر بر آورده اند و چشمهایتان را با رنگ سفید ملایمشان و با ژاله های ریز الماسگونشان نوازش میدهند. آنجا ، در فضای وسیع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جویبارهای پر زمزمه اش ، در میان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستین كلمه ی « یك بار زیستن » پی خواهید برد! به آنچه كه گفته شد باید دو سه برخورد با كلاه های لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه های سریعشان و همین طور چند پیش بند سفید نیز اضافه شود … و وقتی ورقه مرخصی ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جیب داشتم و عازم ییلاق بودم اقرار میكنم كه به چیزی جز اینها نمی اندیشیدم.

به توصیه ی دوستی در ویلایی كه سوفیا پاولونا كنیگینا اجاره كرده بود اتاقی گرفتم. او ، یكی از اتاقهای ویلا را ــ با مبلمان و همه ی وسایل راحتی ، به اضافه ی خورد و خوراك ــ اجاره میداد. برخلاف انتظارم ، كار اجاره ی اتاق خیلی زود انجام شد ، به این ترتیب كه به پرروا عزیمت كردم ، ویلای ییلاقی خانم كنیگینا را یافتم و یادم می آید كه به مهتابی ویلا پا گذاشتم و … دست و پایم را گم كردم. مهتابی اش جمع و جور و راحت و دلپذیر بود اما دلپذیرتر و (اجازه بفرمایید بگویم) راحتتر از خود مهتابی ، خانم جوانی بود اندكی فربه كه پشت میزی نشسته و سرگرم صرف چای بود. زن جوان چشمهای خود را تنگ كرد و به من خیره شد و پرسید:

ــ چه فرمایشی دارید؟

جواب دادم:

ــ لطفاً بنده را ببخشید … من … انگار عوضی آمده ام … دنبال ویلای خانم كنیگینا می گشتم …

ــ خودم هستم … چه فرمایشی دارید؟
دست و پایم را گم كردم … من همیشه عادت داشتم مالكان آپارتمانها و ویلاها را به شكل و شمایل زنهای پیر و رماتیسمی كه بوی درد قهوه هم میدهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهید ، ای فرشتگان آسمانی! » زنی زیبا و باشكوه و دلفریب و جذاب ،‌ روبروی من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در میان نهادم. گفت:

ــ آه ، بسیار خوشوقتم! بفرمایید بنشینید! اتفاقاً در این مورد نامه ای از دوست مشتركمان داشتم. چای میل میكنید؟ با سرشیر میخورید یا لیمو؟

انسان كافی است چند دقیقه ای پای صحبت تیره ای از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشیند تا خویشتن را در خانه ی خود بیانگارد و چنین احساس كند كه با آنها از دیرباز آشناست. سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی از همین تیره بود. پیش از آنكه بتوانم اولین لیوان چای را به آخر برسانم ، دستگیرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ی پولش امرار معاش میكند و قرار است به زودی عمه اش برای مدتی مهمانش باشد. در همان حال به انگیزه ی اجاره دادن یكی از اتاقهایش هم پی بردم ؛ میگفت كه اولاً 120 روبل اجاره ای كه خودش میپردازد برای یك زن تنها بسیار سنگین است و ثانیاً بیم از آن دارد كه شبها دزدی یا روزها دهقانی وحشت انگیز وارد ویلا شود و برایش دردسر ایجاد كند. از این رو چنانچه اتاق گوشه ای ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید از این بابت ،‌ مورد ملامت قرار بگیرد.

شیره ی مربا را كه به ته قاشق ماسیده بود لیسید و آه كشان گفت:

ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجیح میدهم! از یك طرف گرفتاری آدم با مردها كمتر است و از طرف دیگر وجود یك مرد در خانه ، از وحشت تنهایی میكاهد …

خلاصه ، ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی كه میخواستم خداحافظی كنم و به اتاقم بروم گفتم:

ــ راستی یادم رفت بپرسم! ما درباره ی همه چیز صحبت كردیم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت 28 روز خواهد بود چقدر باید بپردازم؟ البته به اضافه ی ناهار … و چای و غیره …

ــ مطلب دیگری پیدا نكردید كه درباره اش حرف بزنید؟ هر چقدر میتوانید بپردازید … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نمیدهم بلكه همین طوری … برای نجات از تنهایی … میتوانید 25 روبل بپردازید؟

بدیهی است كه می توانستم. به این ترتیب زندگی ام در ییلاق شروع شد … این زندگی از آن رو جالب است كه روزش به روز میماند و شبش به شب ، و چه زیباست این یكنواختی! چه روزها و چه شبهایی! خواننده ی عزیز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه میخواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبحها ، فارغ از اندیشه ی مسئولیتهای اداری ،‌ چشم میگشودم و به صرف چای با سرشیر می نشستم. حدود ساعت یازده صبح ، جهت عرض « صبح بخیر » میرفتم خدمت سوفیا پولونا و در خدمت ایشان قهوه و سرشیر جانانه میل میكردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجی هایمان بود. ساعت 2 بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاری! در نظرتان مجسم كنید كه مانند گرگ ، گرسنه هستید ،‌می نشینید پشت میز غذاخوری و یك گیلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر میكشید و گوشت داغ خوك و ترشی ترب كوهی را مزه ی عرقتان میكنید. بعد ، گوشت قرمه یا آش سبزیجات با خامه و غیره و غیره را هم در نظرتان مجسم كنید. ناهار كه صرف شد ، خواب قیلوله و استراحتی آرام و بی دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهیدنهای پی در پی ، زیرا سوفیا پاولونا گاه و بیگاه در آستانه ی در اتاقتان ظاهر میشود و ــ « راحت باشید! مزاحمتان نمیشوم! » … بعد ، نوبت به آبتنی میرسد. غروبها تا دیروقت ،‌ گردش و پیاده روی در معیت سوفیا پاولونا … در نظرتان مجسم كنید كه شامگاهان ،‌ آنگاه كه جز بلبل و حواصلی كه هر از گاه فریاد بر میكشد ،‌ همه چیز در خواب خوش غنوده است ،‌ و آنگاه كه باد ملایم ، همهمه ی یك قطار دوردست را به آهستگی در گوشهایتان زمزمه میكند ، در بیشه ای انبوه یا در طول خاكریز خط راه آهن ، شانه به شانه ی زنی موبور و اندكی فربه ، قدم میزنید. او از خنكای شامگاهی كز میكند و سیمای رنگپریده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما میگرداند … فوق العاده است! عالیست!

هنوز هفته ای از اقامتم در ییلاق نگذشته بود كه همان اتفاقی رخ داد كه شما ، خواننده ی عزیز ، مدتی است انتظار وقوعش را میكشید ــ اتفاقی كه هیچ داستان جالب و گیرا را از آن گریز نیست … دیگر نمیتوانستم مقاومت و خویشتن داری كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هایم را با خونسردی ، تقریباً با سردی بسیار گوش كرد ــ گفتی كه از مدتها پیش منتظر شنیدن این حرفها بود ؛ فقط لبهای ظریف خود را اندكی كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگوید: « این كه اینهمه صغرا و كبرا چیدن نداشت؟ »



28 روز بسان ثانیه ای گذشت. در آخرین روز مرخصی ام ، غمگین و ارضا نشده ، با سوفیا پاولونا و با ییلاق وداع كردم. هنگامی كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روی كاناپه نشسته بود و اشك چشمهای زیبایش را خشك میكرد. من كه به زحمت قادر میشدم از جاری شدن اشكم جلوگیری كنم ، دلداری اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطیلات آخر هفته به دیدنش بیایم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به یاد اجاره ی اتاق افتادم و گفتم:

ــ آه عزیزم ، فراموش كردم حسابم را تسویه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟

« طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:

ــ چه عجله ای داری … باشد برای یك وقت دیگر …

ــ چرا یك وقت دیگر؟ عزیزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از این ، دوست ندارم به حساب تو زندگی كرده باشم. سوفیا ، عزیزم خواهش میكنم تعارف را بگذاری كنار … چقدر بدهكارم؟

كشو میز را هق هق كنان بیرون كشید و گفت:

ــ چیزی نیست … قابل تو را ندارد …. می توانی بعداً بدهی …

لحظه ای در كشو میز كاوش كرد و دمی بعد ، كاغذی را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.

پرسیدم:

ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسیار هم عالیست! … (عینك بر چشم نهادم) همین الان هم تسویه حساب میكنم … (نگاه سریعی به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببینم! چقدر؟ … جمعاً … عزیزم اشتباه نمیكنی؟ نوشته ای جمعاً 212 روبل و 44 كوپك. این كه صورتحساب من نیست!

ــ مال توست ،‌ دودو جان! خوب نگاهش كن!

ــ آخر چرا این قدر زیاد؟ … 25 روبل بابت اجاره ی اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتی از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اینهم قبول.

با چشمهای گریانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صدای كشدارش پرسید:

ــ نمی فهمم دودو جان … تو به من اطمینان نمیكنی؟ پس ،‌ صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو میخوردی … من كه نمیتوانستم با 25 روبل اجاره ، ودكا را هم سر میز بیاورم! قهوه و سرشیر برای چای و … بعدش هم توت فرنگی و خیارشور و آلبالو … همین طور سرشیر برای قهوه … تو كه طی نكرده بودی قهوه هم بخوری ولی هر روز میخوردی! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشی 12 روبلش را هم نمیگیرم ، تو 200 روبل بده.

ــ اما اینجا یك رقم 75 روبلی هم می بینم كه نمی دانم بابت چیست … راستی این 75 روبل از كجا آمده؟

ــ عجب! اختیار داری! خودت نمی دانی بابت چیست؟

به چهره اش نگریستم. قیافه اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود كه نتوانستم حتی كلمه ای بر زبان بیاورم. صد روبل موجودی پولم را به او دادم ، صد روبل هم سفته امضا كردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ایستگاه راه آهن رهسپار شدم.
راستی خوانندگان عزیز ، بین شما كسی پیدا نمیشود كه صد روبل به من قرض بدهد؟

tina
10-17-2011, 08:41 PM
Anton Chekhov آنتوان چخوف

آدم مغرور
این ماجرا در جشن عروسی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد.

ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشم های ور قلمبیده و كله ی از ته تراشیده و فراك دو دم ــ كه ساقدوش عروس و داماد بود ، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن می داد:

ــ زن ، باید خوشگل باشد ولی مرد ، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست ؛ چیزی كه ارزش او را بالا می برد ، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافه ی خوش را بگذار در كوزه و آبش را بخور! یك مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد ، به یك پول سیاه نمی ارزد! … راستش را بخواهید من از مردهای خوش قیافه خوشم نمی آید …! Fi donc (به فرانسه: اوف)

ــ البته كسی كه قیافه ی جالبی نداشته باشد ، باید هم از این حرف ها بزند! ولی مردی را كه در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا كنید. این را به اش میگویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشمهایش ، به هر چه بگویید می ارزد! نگاهش كنید! الحق كه خوش تیپ است! راستی ، ایشان كی باشند؟

ساقدوش نظری به اتاق مجاور افكند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم ، روی مبلی لمیده بود ؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی میكرد ؛ چشمها را تنگ كرده و نگاه آكنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود ؛ پوزخندی بر گوشه ی لبهایش پدید و ناپدید میشد. ساقدوش گفت:

ــ چیز بخصوصی در او نمی بینم! ای … حتی میتوان گفت كه ریختش چنگی به دل نمیزند … قیافه اش حالت ابلهانه ای دارد … گردنش را تماشا كنید ــ سیبكی دارد قد دو ذرع و نیم!

ــ با اینهمه ، خیلی تو دل بروست!

ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیده ی من ، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان كی باشند؟

ــ نمی شناسیم … به قیافه اش نمی آید از صنف تجار باشد …

ــ هوم … حاضرم شرط ببندم كه احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب میدهد … حال آدم را بهم میزند … حلا از كارش سر در می آرم … رفتم پی كشفیات! … حلا بر میگردم.

آنگاه تك سرفه ای كرد ،‌ جسورانه به اتاق مجاور رفت ، در برابر مرد گندمگون ایستاد ، یك بار دیگر سرفه كرد ، لحظه ای به فكر فرو رفت و پرسید:

ــ حالتان چطور است؟

مرد سراپای او را ورانداز كرد ،‌ پوزخندی زد و با بی میلی جواب داد:

ــ ای ، بدك نیستم.

ــ چرا بدك؟ آدم باید همیشه پیش بره.

ــ چرا حتماً پیش؟

ــ همین طوری گفتم … این روزها همه چی پیش می ره … هم برق ، هم تلغراف ، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این كلمه چه معنی میدهد؟ معنیش این است كه هر كسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید …

مرد دوباره پوزخند زد و پرسید:

ــ می فرمایید الان كجا پیش بروم؟

ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یك پیك كنیاك بزنیم؟ … ها؟ گپی میزنیم …

ــ چرا كه نه!

ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده كه فراك به تن داشت و كراوات سفیدی پر از انواع لكه زده بود ، برای آن دو كنیاك ریخت. پس از آنكه مشروب را سر كشیدند ساقدوش گفت:

ــ كنیاك بدی نبود ، ولی چیزهای اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم …

شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی كه لب های خود را می لیسید گفت:

ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و می شود گفت كه گیلاس به گیلاس هم زدیم …

ــ « حلا » غلط است ، باید گفت: « حالا! » هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظهار لحیه میكنید. من اگر به اندازه ی شما بیسواد می بودم ، زبانم را گاز میگرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمیكردم … حلا … حلا … ها ــ ها ــ ها!

ساقدوش كه آشكارا رنجیده خاطر شده بود گفت:

ــ اینكه خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف می زدم والا … لازم نیست نیش تان را باز كنید! خوش ندارم نیش آدم ، باز باشد … راستی شما كی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟

ــ به شما مربوط نیست …

ــ اسم و رسمتان چیه؟

ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آنقدر بیشعور نیستم كه خودم را به هر رهگذری معرفی كنم … من آنقدر غرور دارم كه با آدمهای چون شما زیاد محشور نشوم ، من نسبت به شما و امثال شما كم اعتنا هستم …

ــ آقا را باش! … هوم … پس نمی خواهید اسم و رسمتان را بگویید ، ها

ــ نه ، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر كله پوكی معرفی كنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن ، من آدمی هستم آنقدر مغرور كه شما و امثال شما را در حد یك پیشخدمت می دانم … بی نزاكتها!

ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن میكنم كه تو هنرپیشه ی كدام تئارتی!

ساقدوش چانه ی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ های گلگون ، كنار عروس خانم نشسته بود و پلك میزد) و در حالی كه با سر به طرف مرد گندمگون اشاره میكرد پرسید:

ــ نیكیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟

داماد سری به علامت نفی تكان داد و گفت:

ــ نمی شناسمش ، باهاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش كرده … برو از بابام بپرس.

ــ بابات تا خرخره خورده و توی یكی از اتاق ها مست و پاتیل افتاده … و مثل یك حیوان وحشی ، خرناسه میكشد …

سپس رو كرد به عروس خانم و پرسید:

ــ شما چطور؟ یارو را می شناسید؟

عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانه های خود را بالا انداخت و درباره ی هویت مرد گندمگون ، از مهمانها پرس و جو آغاز كرد. هیچ كسی او را نمی شناخت. به این ترتیب ، ساقدوش نتیجه كرد: « لابد یكی از همان انگلها و ارقه هاییست كه بی دعوت به علفچری می آیند … بسیار خوب! الساعه « حلا » را به اش حالی میكنم! » پس به طرف مرد گندمگون رفت ، دست به كمر زد و پرسید:

ــ ببینم ، شما كارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید.

ــ من آنقدر غرور دارم كه كارت دعوتم را به هر كسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر كچلم بر نمی دارید؟

ــ معلوم میشود كارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنی اش این است كه آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا ، یعنی حالا دستگیرم شد كی دعوتتان كرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین!

ــ این حرف ها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم ، دك و پوزش را خرد میكردم اما … جواب ابلهان خاموشی است!

ساقدوش ، همه ی اتاق های خانه را شتابان زیر پا گذاشت ، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع كرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:

ــ حضرت آقا ، اجازه بفرمایید كارت دعوتتان را ملاحظه كنیم!

ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه …

ــ خوش ندارید؟ پس بی كارت تشریف آورده اید ، ها؟ چه كسی این حق را به شما داده ، ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا میكنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پله ها …

ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را كشان كشان به طرف پله ها بردند. مهمانها همهمه كردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاكتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی كه پیروزمندانه به سمت در خروجی می راند میگفت:

ــ بفرمایید آقا! تمنا میكنیم! جناب خوش تیپ تمنا میكنیم! … امثال شما خوش قیافه ها را خوب می شناسیم!

در آستانه ی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش كردند ، كلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور ،‌ پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا كرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد ، به پشت بر زمین افتاد و از پله ها فرو غلتید. ساقدوش ، پیروزمندانه بانگ زد:

ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!

مرد ، به پایین پله ها كه رسید به پا خاست ، گرد و خاك پالتواش را تكان داد ، سر را بالا گرفت و گفت:

ــ رفتار آدم های احمق ، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم كه احساس حقارت نكنم ؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی كند. بفرمایید پایین!

آنگاه رو به سمت كوچه بانگ زد:

ــ گریگوری!

مهمان ها رفتند پایین ، لحظه ای بعد كالسكه چی هم از كوچه رسید. مرد گندمگون رو كرد به او و گفت:

ــ گریگوری؟ من كی هستم؟

ــ شما قربان ، ارباب سیمیون پانتله ییچ …

ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟

ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفته اید …

ــ كجا كار میكنم و شغلم چیست؟

ــ شما قربان در كارخانه ی پادشچیوكین تاجر ، در قسمت مهندسی كار میكنید و سه هزار روبل مواجب میگیرید …

ــ حالا فهمیدید من كی هستم؟ اینهم كارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد ، كه حالا مست و پاتیل در گوشه ای افتاده است ، دعوت كرده و …

ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت:

ــ مرد حسابی ، عزیز دلم ، چرا این را قبلاً نگفتی؟

ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ!

ــ نه ، نه! محال است بگذاریم! صبر كن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده كه تو كی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یك پیك دیگر بزنیم …

مرد مغرور اخم كرد و از پله ها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفه ایستاده بود و در حالی كه كنیاك می نوشید توضیح می داد:

ــ در دنیای ما ،‌ آدم اگر غرور نداشته باشد ، روزگارش سیاه است. من كه شخصاً ، محال است در مقابل كسی سر خم كنم! تسلیم احدی نمی شوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت ، شما بیشعورها ، این حرف ها ، حالی تان نیست!

tina
10-17-2011, 08:43 PM
نزد سلمانی
صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دكه ی ماكار كوزمیچ بلستكین سلمانی ، باز است. صاحب دكه ، جوانكی 23 ساله ، با سر و روی ناشسته و كثیف ، و در همان حال ، با جامه ای شیك و پیك ، سرگرم مرتب كردن دكه است. گرچه در واقع چیزی برای مرتب كردن وجود ندارد با اینهمه ، سر و روی او از زوری كه میزند ، غرق عرق است. به اینجا كهنه ای میكشد ، به آنجا انگشتی میمالد ، در گوشه ای دیگر ساسی را به ضرب تلنگر از روی دیوار ، بر زمین سرنگون میكند.

دكه اش تنگ و كوچك و كثیف است. به دیوارهای چوبی ناهموارش ، پارچه ی دیواری كوبیده شده ــ پارچه ای كه انسان را به یاد پیراهن نخ نما و رنگ رفته ی سورچی ها می اندازد. بین دو پنجره ی تار و گریه آور دكه ، دری تنگ و باریك و غژغژو و فرسوده ، و بالای آن زنگوله ی سبز زنگ زده ای دیده میشود كه گهگاه ، خودبخود و بدون هیچ دلیل خاصی تكانی میخورد و جرنگ و جرینگ بیمارگونه ای سر میدهد. كافیست به آینه ای كه به یكی از دیوارها آویخته اند ، نیم نگاهی بیفكنید تا قیافه تان به گونه ای ترحم انگیز ، پخش و پلا و كج و معوج شود. در برابر همین آینه است كه ریش مشتریها را میتراشد و سرشان را اصلاح میكند. روی میز كوچكی كه به اندازه ی خود ماكار كوزمیچ چرب و كثیف است همه چیز یافت میشود: شانه های گوناگون ، چند تا قیچی و تیغ و آبفشان صناری ، یك قوطی پودر صناری ، ادوكلن بی بو و خاصیت صناری. تازه خود دكه هم بیش از چند تا صناری نمی ارزد.

جیغ زنگوله ای كه بالای در است ، طنین افكن میشود و مردی مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمه های نمدی ، وارد دكه میشود ؛ شال زنانه ای به دور سر و گردن خود پیچیده است.

او ، اراست ایوانیچ یاگودف ، پدر تعمیدی ماكار كوزمیچ است. روزگاری دربان كلیسا بود اما اكنون در حوالی محله ی « دریاچه ی سرخ » سكونت دارد و آهنگری میكند. اراست ایوانیچ خطاب به ماكار كوزمیچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است ، میگوید:

ــ سلام ماكار جان ، نور چشمم!

روبوسی میكنند. پدر تعمیدی ، شال را از دور سر و گردن باز میكند ، صلیبی بر سینه رسم میكند ، می نشیند و سرفه كنان مگوید:

ــ تا دكانت خیلی راه است پسرم! مگر شوخی ست؟ از دریاچه ی سرخ تا دروازه كالوژ سكایا!

ــ خوش آمدید! حال و احوالتان چطور است؟

ــ مریض احوالم برادر! تب داشتم.

ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.

ــ آره ، تب داشتم. یك ماه آزگار ، توی رختخواب افتاده بودم ؛ گمان میكردم دارم غزل خداحافظی را میخوانم. حالم آنقدر بد بود كه كشیش بالای سرم آوردند. ولی حالا كه شكر خدا ، حالم یك ذره بهتر شده ، موی سرم میریزد. رفتم پیش دكتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. میگفت موی تازه ای كه بعد از تراشیدن سر در می آد ، ریشه اش قویتر میشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماكار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خویش آدم ، بهتر از غریبه هاست ــ هم بهتر میتراشد ، هم پول نمیگیرد. درست است كه دكانت خیلی دور است ولی چه اشكالی دارد؟ خودش یك جور گشت و گذار است.

ــ با كمال میل. بفرمایید!

ماكار ، پاكشان خش خش راه می اندازد و با دستش به صندلی اشاره میكند. یاگودف میرود روی صندلی می نشیند ، به قیافه ی خود در آینه خیره میشود و از منظره ای كه می بیند خشنود میشود: پوزه ای كج و كوله ، با لبهای زمخت و بینی پت و پهن ، و چشمهای به پیشانی جسته. ماكار كوزمیچ ملافه ی سفیدی را كه آغشته به لكه های زرد رنگ است ، روی شانه های او می اندازد ، قیچی را چك چك به صدا در می آورد و میگوید:

ــ از ته میتراشم ، پاكتراش!

ــ البته! طوری بتراش كه شبیه تاتارها شوم ، شبیه یك بمب! بجاش موی پرپشت در می آد.

ــ راستی خاله جان حالشان چطور است؟

ــ زنده است ، شكر. همین چند روز پیش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. یك روبل به اش مرحمت كردند.

ــ كه اینطور … یك روبل … بی زحمت گوش تان را بگیرید و این جوری نگاهش دارید.

ــ دارمش … مواظب باش زخم و زیلیش نكنی. یواش تر ، این جوری دردم می آد! داری موهام را میكشی.

ــ مهم نیست. پیش می آد! راستی حال آنا اراستونا چطور است؟

ــ دخترم را میگویی؟ بدك نیست ، برای خودش خوش است. همین چهارشنبه ای كه گذشت ، نامزدش كردیم. راستی تو چرا نیامدی؟

صدای قیچی قطع میشود. ماكار كوزمیچ بازوان خود را فرو می آویزد و وحشت زده می پرسد:

ــ كی را نامزد كردید؟

ــ معلوم است ، آنا را.

ــ یعنی چه؟ چطور ممكن است؟ با كی؟

ــ پروكوفی پترویچ شییكین. همان كه عمه اش در كوچه ی زلاتوئوستنسكی سرآشپز است. زن خوبی ست! همه مان از نامزد آنا خوشحالیم … هفته ی آینده هم عروسی شان را راه می ندازیم. تو هم بیا ، خوش میگذرد.

ماكار كوزمیچ ، مبهوت و رنگپریده ، شانه های خود را بالا می اندازد و میگوید:

ــ چطور ممكن است این كار را كرده باشید؟ آخر چرا؟ این … غیر ممكن است ، اراست ایوانیچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من می خواستمش … قصد داشتم بگیرمش! آخر چطور ممكن است؟ …

ــ چطور ندارد! كردیم و شد! آقا داماد ، مرد خوبی ست.

قطره های درشت عرق سرد ، چهره ی ماكار كوزمیچ را خیس میكند ؛ قیچی را كنار میگذارد ، مشتش را به بینی میمالد و میگوید:

ــ من كه میخواستم … این ، غیر ممكن است ، اراست ایوانیچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگیرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما همیشه در حكم پدرم بودید ، به اندازه ی مرحوم ابوی ، به شما احترام میگذاشتم … همیشه مجانی اصلاحتان میكردم … همیشه از من پول دستی میگرفتید … وقتی آقاجانم مرحوم شد شما كاناپه ی ما را برداشتید و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتید و هیچ وقت هم پسش ندادید. یادتان هست؟

ــ چطور ممكن است یادم نباشد؟ البته كه یادم هست! ولی خودمانیم ماكار جان ، از تو كه داماد در نمی آد! نه پول داری ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگی به دل نمیزند …

ــ ببینم ، مگر شییكین پولدار است؟

ــ در شركت تعاونی كار میكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهی حالا دیگر این حرفها فایده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوی بر نمیگردد ، ماكار جان … خوبست زن دیگری برای خودت دست و پا كنی … فقط آنا كه از آسمان نیفتاده … ببینم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا كارت را تمام نمیكنی؟

ماكار كوزمیچ جواب نمیدهد. بی حركت ایستاده است. بعد ، دستمالی از جیب خود در می آورد و گریه سر میدهد. اراست ایوانیچ میكوشد دلداری اش بدهد:

ــ بس كن پسرم! طوری شیون میكند كه انگار زن است! گفنم: بس كن! آرام بگیر! همین كه سرم را تراشیدی ، هر چه دلت میخواد زار بزن! حالا قیچی را بگیر دستت و تمامش كن پسرم.

ماكار كوزمیچ قیچی را بر می دارد ، نگاه عاری از ادراك خود را به آن می دوزد و پرتش میكند روی میز. دستهایش میلرزد:

ــ نمی توانم! دستم به كار نمی رود! من آدم بدبختی هستم! آنا هم بدبخت است! ما همدیگر را دوست داشتیم ، با هم عهد و پیمان بسته بودیم … ولی یك مشت آدم بی رحم ، از هم جدامان كردند … اراست ایوانیچ بفرمایید بیرون! چشم ندارم شما را ببینم.

ــ باشد ، ماكار جان ، فردا بر میگردم. حالا كه امروز دستت به كار نمیرود ، فردا می آیم.

ــ بسیار خوب.

ــ امروز را آرام بگیر ، من فردا صبح زودترك می آیم.

انسان از مشاهده ی نصف كله ی از ته تراشیده ی اراست ایوانیچ ، به یاد تبعیدی ها می افتد. خود او از این بابت سخت شرمنده است اما چاره ای ندارد جز آنكه دندان روی جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود می پیچد و از دكه ی سلمانی بیرون میرود. و ماكار كوزمیچ ، در تنهایی خویش ، همچنان اشك میریزد.

روز بعد ، اراست ایوانیچ صبح زود به دكه ی ماكار كوزمیچ می آید.

ماكار با لحنی سرد می پرسد:

ــ فرمایشی دارید؟

ــ ماكار جان ، آمده ام كارت را تمام كنی. نصف سرم مانده …

ــ اول دستمزدم را می گیرم ، بعد كار را تمام میكنم. سر هیچكی را مفت و مجانی نمیتراشم


اراست ایوانیچ ، بدون ادای كلمه ای ، راه خود را میگیرد و میرود. تا امروز هم نصف موی سرش كوتاه و نصف دیگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلمانی جماعت را اسراف میداند ــ دندان روی جگر گذاشته و امیدوار است موی كوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ریخت و قیافه هم در جشن عروسی دخترش ، آنا شركت كرد و خوش گذرانید.

tina
10-17-2011, 08:48 PM
گـنــاه‌كــار شـهـــر تـولــدو
هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گوید اسمش‌ ماریا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد یا مشارالیها را زنده‌ یامرده‌ به‌هیأت‌ قضات‌ تحویل كند آمرزش‌ معاصی ی خود را پاداش‌ دریافت‌ خواهد نمود.

این‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ كه‌ تاریخ‌ اسپانیا و ای بسا سراسر بشریت‌ باقی را الی الابد چون‌ لكه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت.

همه‌ی شهر بارسلون‌ این‌ اعلامیه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه این‌ جادوگر دستگیر و با خویشـان‌ خود شكنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ این‌ اعتقاد مضحك‌ اما ریشه‌دار رواج‌ داشت‌ كه‌ گویا جادوگران‌ این‌ توانائی را دارند كه‌ خود را به‌ شكل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ دیگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سیاه‌شـان‌. درخبراست‌ كه‌ صیادی بارها پنجه‌ی بریده‌ی جانورانی را كه‌ شكار می‌كرد به‌ نشانه‌ی توفیق‌ باخود می‌آورد و هر بار كه‌ كیسه‌ را می‌گشود دست‌ خونینی در آن‌ می‌یافت‌ وچون‌ دقت‌ می‌كرد دست‌ زن‌ خود را بازمی‌شناخت‌.

اهالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سیاهی را كه‌ یافتند كشتند اما ماریا اسپالانتسو در میان‌ آن‌ قربانیان‌ بیهوده‌ پیدا نشد.

این‌ ماریا اسپالانتسو دختر یكی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانیائی. ماریا لاقیدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را كه‌ مـایه‌ی جذابیت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانیائی نابش‌ هم‌ میراث‌ مادری بود. تا بیست‌ سالگی قطره‌ اشكی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اكنون‌ زنی بود سخت‌ دلفریب‌ و همیشه‌ شاد و هوشیار كه‌ زندگی را وقف‌ هیچ‌كاره‌گی سرشار از دل‌خوشی اسپانیائی كرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ یك‌ كودك‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی كه‌ بیست‌ ساله‌گی‌اش‌ را تمام‌كرد به‌ همسری دریانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد كه ‌بسیار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترین‌ مرد اسپانیا و در سراسر بارسلون‌ سرشناش‌.ازدواجش‌ ریشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند یاد می‌كرد كه‌ اگر بداند زنش‌ از زنده‌گی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌كند خودش‌ را خواهد كشت‌. دیوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

اما در دومین‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعدازغروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ دیدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ كه‌ راه‌ را گم‌كرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و كم‌تر زن اسپانیائی‌یی هست‌ كه‌ بتواند كوتاه‌ترین‌ مسیر میان‌ دو نقطه‌ رابه‌ درستی نشان ‌دهد.

سر راه‌ از راهبی كه‌ به‌ او برخورد پرسید:ـ "راه‌ خیابان‌ سن‌ ماركو از كـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ایستاد، فكری كرد و مشغول‌ برانداز كردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماریا می‌تابید. بی‌جهت‌ نیست‌ كه‌ شاعران‌ در توصیف‌ زنان ‌از ماه‌ یاد می‌كنند!

ـ زن‌ درروشنائی‌ی مهتاب‌ صد بار زیباتر جلوه ‌می‌كند... موهای زیبای مشكین‌ ماریا دراثر سرعت‌ قدم‌ها برشانه‌ و برسینه‌اش‌ كه‌ از نفس‌ زدن‌ عمیق‌ برمی‌آمـد

افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌های‌اش‌ كه‌ شربی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.

راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد كه‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قدیس‌ سوگند كه‌ تو جادوگری!"

ماریا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!

ـ تو ... جادوگری!

راهب‌ این‌ را گفت‌ و زیرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد كرد.

ـ سگی كه‌ هـم‌الان‌ پیش‌ پـای من‌ دوید چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی كه‌ به‌ این‌ صورت‌

درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ دیدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بیست‌ و پنج‌ سـال‌ بیشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ویكمی هستی! به‌ من‌ می‌گویند اوگوستین‌...

این‌ها را گفت‌ و صلیبی به‌ خود كشید و برگشت‌ و غیبش‌ زد.

ماریا اوگوستین‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌كرات‌ از پدر و مادر شنیده ‌بود. هم‌

به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترین‌ شكارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ كتابی علمی كه‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ كرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسیح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماریا بارها با خود فكر كرده‌بود مگر می‌شود به‌ مسیحی عشق‌ ورزید كه‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟

چند صد قدمی كه‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستین‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتیبه‌ی طویلی به‌ زبان‌ لاتینی چهار هیكل‌ سیاه‌ بیرون‌ آمدند، ازمیان‌ خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماریا یكی از آن‌ها را كه‌ همان‌ اوگوستین‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقیبش‌ كردند.

سه‌ روز بعد مرد سیاه‌پوشی كه‌ صورت‌ تراشیده‌ی پف‌ كرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ كه‌ باید یكی ازقضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.

اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌كرد كه‌: "ـ عیال‌ات‌ جادوگراست‌!

رنگ‌ از روی اسپالانتسو پرید.

اسقف‌ ادامه‌ داد كه‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی كه‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ی ارواح‌ خبیثه‌ در میان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز كرد. عیال‌ات‌ را دیده‌اند كه‌ به‌ هیأت‌ كلب‌ اسودی درآمده‌، یك‌ بار هم‌ كلب‌ اسودی را مشاهده‌ كرده‌اند كه‌ هیأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...

اسپالانتسوی مبهوت‌ زیرلب‌ گفت‌:"ـ او جادوگر نیست‌ ... زن‌ من‌ است‌!"
ـ آن‌ضعیفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی كاتولیك‌ باشد! مشارالیها عیال‌ ابلیس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای كه‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبیث‌ تو را مورد غدر و خیانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بیت‌ خود شو و فی الفور او را به‌این‌جا بفرست‌.

اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina(یعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزیه‌ می‌كرد تا برساندكه‌ ( feیعنی ایمان‌) زن‌، minus (یعنی كم‌تر) است‌...

اسپالانتسو ازمرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ كه‌ بیرون‌ آمد سرش‌ را میان‌ دست‌هایش‌ گرفت‌. حالا كجا برود و به‌ كی بگوید كه‌ ماریا جادوگر نیست‌؟ مگر كسی هم‌ پیدا می‌شود كه‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا دیگر دربارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماریا یقین‌ دارند. همه‌! هیچ‌ چیز از معتقد كردن‌ آدم‌ ابله‌ به‌ یك موضوع‌ واهی آسان‌تر نیست‌ و اسپانیائی‌ها هم‌ كه‌ ماشاءالله‌ همه‌ ازدم‌ ابله‌اند!

پدر اسپالانتسو كه‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانیـائی جماعت‌ ابلـه‌تر نیست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باوركن‌!

اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانیائی ها را باورمی‌كرد اما حرف‌های اسقف‌ رانه‌.

زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و یقین‌ داشت‌ كه‌ زن‌ها فقط در عجوزه‌گی جادوگر می شوند... از

پیش‌ اسقف‌ كه‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:"ـ ماریا، راهب‌ها خیال‌ دارند بسوزانندت‌!"

می‌گویند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌كن‌ ببین چه‌ می‌گویم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، كه‌ به‌امان‌ خدا: "بشو یك‌گربه‌ی سیاه‌ و دررو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌"، اما اگر روح‌ پلیدی درت‌ نیست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نكرده‌ را به‌گردن‌نگیری نمی‌گذارند بخوابی.

پس‌ اگر جادوگر هستی فراركن‌!

اما ماریا نه‌ به‌ شكل‌ گربه‌ی سیاه‌ درآمد نه‌ گریخت‌ فقط شروع‌كرد به‌ اشك‌ ریختن‌ و به‌درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌كن‌. خدابیامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی كه همه‌ به‌ ریش‌ احمق‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزدیك است‌. پدرم‌ به‌وجود خدااعتقادی نداشت‌ اما هیچ‌ وقت‌ یاوه‌ ازدهنش‌ درنمی‌آمد. پس‌ باید جائی قایم‌بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشكل‌هم‌ نیست‌. كشتی‌ی كریستوفور اخوی كناراسكله‌ در دست‌ تعمیراست‌. آن ‌تو قایمت ‌می‌كنم‌ و تا زمانی كه‌ابوی می‌گفت بیرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور كه‌ پدرم‌ گفت‌ خیلی هم‌ نباید طول بكشد."

آن‌ شب‌ ماریا در قسمت‌ زیرین‌ كشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نیامدنی‌یی كه‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزید و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.

اسقف‌ از اسپالانتسو پرسید : "ـ عیالت‌ كجا است‌؟"

اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سیاهی شد و در رفت‌.

ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ این‌طورمی‌شود. لاكن‌ مهم‌ نیست‌. پیداش‌ می‌كنیم‌. اوگوستین‌ قریحه‌ی غریبی دارد! فی‌الواقع‌ قریحه‌ی خارق‌العاده‌ئی است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد دیگر منكوحه‌ی جادوگر اختیار مكن‌! مواردی بوده‌ كه‌ ارواح‌ خبیثه‌ از جسم‌ ضعیفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمین‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ كاتولیك‌ مؤمنی را سوزاندم‌ كه‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غیرمطهره‌ئی برخلاف‌ میل‌ خود روح‌اش‌ را به‌ شیطان لعین‌ تسلیم‌ نموده‌بود... برو!

ماریا مدت‌ها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ دیدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چیزهائی را كه لازم ‌داشت‌ برای‌اش‌ می‌برد. یك‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ یك‌ ماه‌ دیگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسید. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌ها وقت‌ می‌برد...

ماریا رفته‌ رفته‌ با زنده‌گی‌ی جدیدش‌ كنار آمده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ به‌ ریش راهب‌ها كه‌ اسم‌شان‌ را كلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خندید و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگیز و آن‌ شوربختی‌ی جبران‌ناپذیر پیش‌ نمی‌آمد خیال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ كه‌ شد آن‌جا بماند وبعد هم‌ به قول‌ كریستوفور، كشتی كه‌ تعمیر شد با آن‌ به‌سرزمینی دور دست‌ كوچ‌كند: "به‌جائی بسیار دورتر از این‌اسپانیای شعورباخته‌."

اعلان‌ اسقف‌ كه‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و درمیدان‌ها وبازارها به‌ دیوارها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتو هم‌ رسید. اعلان‌ را كه ‌خواند فكری به‌خاطرش رسید. وعده‌ی انتهای اعلان‌ درباب‌ آمرزش‌ گناهان‌ تمام‌ حواس‌اش‌ را به‌خود مشغول‌ كرد.
آهی كشید و باخودش‌ گفت‌:"ـ كسب‌ آمرزش‌ گناهان‌ هم‌ چیز بدی نیست‌ها!

اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ی كبیره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ی كبیره‌ئی بر وجدان‌اش‌ سنگینی می‌كرد كه‌ مؤمنان‌ بسیاری به‌خاطر ارتكاب‌ نظایر آن‌ برخرمن‌ آتش‌ یا زیر شكنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری كه‌ درآن‌ روزگار مركز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سیزده‌، ریاضیات‌ دراین‌ شهر بیش‌ از هر نقطه‌ی دیگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانیا هم‌ كه‌، از ریاضیات‌ تا جادو یك‌ گـام‌ بیشتر فاصله‌ نیست‌... پس‌ اسپالانتسو زیر نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.

ازجمله‌ این‌كه‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شكافت‌ و گیاهان‌ غریب‌ گرد می‌آورد... یك‌بـار كه‌ سرگرم‌ كوبیدن‌ چیزی در هاون‌ آهنی بود روح‌ خبیثی با صدای مخوف‌ به‌ شكل‌ دود كبود رنگی از هاون بیرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زنده‌گی در تولدو سرشار از این‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترك‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود كه‌ اسپالانتسو سنگینی‌ی خوف‌انگیز بار این‌ گناهان‌را بر وجدان ‌خود احساس‌كرد. راهب‌ ـ اقیانوس‌العلوم‌ پیری كه ‌طبابت‌ هم‌ می‌كردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشیده‌ خواهدشد كه‌ به‌ كفاره‌ی آن‌ها كاری سخت‌ نمایان‌ به‌منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چیزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زنده‌گی‌ی ننگین‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پیداكند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصدیق‌نامه‌جات‌ آمرزش گناهان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ یكی ازآن‌ قبض‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی داروندارش‌ را مایه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پیاده‌ به‌زیارت‌ یكی از امكنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ كه‌ كارها و گرفتاری‌هایش‌ مانع‌ بود.

اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را كه‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحویل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ این‌ فكر كه‌تنها با گفتن‌ یك‌ كلمه‌ تمام‌ گناهان‌اش آمرزیده‌ می‌شود از سرش‌ بیرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، دیوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر این‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر این‌ ضعفی كه‌ راهبان‌ و حتا طبیبان‌ تولدو چشم‌ دیدن‌اش‌ را نداشتند درمیان‌ نبود، میشد كه‌...

اعلان‌ را كه‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد كریستوفور گفت‌:"ـ اگر ماریا جادوگر بود و این ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحویل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معركه چیزی ست‌!... اما اگرحوصله‌ كنیم‌ تا ماریا بمیرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببریم‌ تحویل كلاغ‌ها بدهیم‌ هم‌ چیزی ازكیسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ كه‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماریا وقتی می‌میرد كه‌ دیگر ما پیر شده‌ایم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چیزی ست‌ كه‌ تنها به ‌درد دوران‌ پیری می‌خورد...

كریستوفور این‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خندید و به ‌شانه‌ی برادره‌ زد. اما اسپالانتسو درآمد كه‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحویل‌اش‌ می‌دادم‌ !"

هفته‌ئی پس‌ازاین‌ گفت‌وگو اسپالانتسو كه‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زیر لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ كه‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ كه‌ زنده‌ تحویل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحویل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر این‌ كلاغ‌های لعنتی را كلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌های‌ام‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"
اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ كرد...

خودش‌ جسد ماریا را برد برای سوزاندن‌ تحویل‌ هیأت‌ قضات‌ داد.

معصیت‌ هائی كه‌ در تولدو مرتكب‌ شده ‌بود آمرزیده ‌شد. این‌ گناه‌اش‌ هم‌ كه‌ برای

درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ایامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی كرده ‌بود كه‌ بعدها نام‌اش‌ را شیمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ ازتحسین‌ بسیار كتابی از مصنفات خود را به‌ او هدیه‌داد... مرد عالم‌ دراین‌ كتاب‌ نوشته‌ بود جنیان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعیفه‌گان‌ سیاه‌مو حلول‌ می‌كنند كه‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ایشان‌ مطابقه‌ می کند

tina
10-17-2011, 08:48 PM
نقل از دفتر خاطرات یك دوشیزه

13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ی مرا هم كوبید! می بینم و باورم نمیشود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم ، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم میزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمیدارد. وانمود كرده ام كه بی اعتنا هستم.

15 اكتبر: امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلكی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهایم را برایش خمار كردم و یك بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او كیست؟ خواهرم واریا ادعا میكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زیر شرشر باران ، خیس میشود. راستی كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا دیده شده كه مردی گندمگون ، عاشق زنی گندمگون شود؟ مادرمان توصیه كرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. میگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما كسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد » حقه باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستی كه زن بی شعوری هستی!

16 اكتبر: واریا مدعی است كه من زندگی اش را سیاه كرده ام. انگار تقصیر من است كه « او » مرا دوست میدارد ،‌نه واریا را! یواشكی از راه پنجره ام ، یادداشت كوتاهی به كوچه انداختم. آه كه چقدر نیرنگباز است! با تكه گچ ، روی آستین كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روی دیوار مقابل نوشت: « مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد » و نوشته اش را فوری پاك كرد. نمیدانم علت چیست كه قلبم به شدت می تپد.

17 اكتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه ام كوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز « او » مدتی با یك پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! … راستی كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفریب هستند!

18 اكتبر: برادرم سریوژا ، بعد از یك غیبت طولانی ، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتری محله مان احضارش كردند.

19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمین نشسته بود تا برادرم را كه پولی سرقت كرده و متواری شده بود ، دستگیر كند.

« او » امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و می توانم ». حیوان كثیف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجی كردم!

tina
10-17-2011, 08:49 PM
به اقتضای زمان
زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی كه كاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:

ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی كنم! قسم می خورم كه این عین حقیقت است!

و همچنانكه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:

ــ از لحظه ای كه شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟

زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندكی باز شد و برادرش از لای در گفت:

ــ لی لی ، لطفاً یك دقیقه بیا بیرون!

لی لی از در بیرون رفت و پرسید:

ــ كاری داشتی ؟!

ــ عزیزم ، ببخش كه موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حكم میكند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.

ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می كند!

ــ من كاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی كه باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج كنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! كافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …

ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتی … من كه نمی شناختمش!

زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد.

tina
10-17-2011, 08:49 PM
سپاسگزار
ایوان پترویچ یك بسته اسكناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز كرد و گفت:

ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمی خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگیرش … فراموش نكن كه این ، برای آخرین دفعه است … باید ممنون زنم باشی … اگر اصرار او نبود ، غیر ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

میشا پول را گرفت و چندین بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زبانی از ایوان پترویچ تشكر كند. چشمهایش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل كند اما … كجا دیده شده است كه آدم ، رئیس خود را به آغوش بكشد؟

آقای رئیس بار دیگر گفت:

ــ تو باید از زنم تشكر كنی … او بود كه توانست متقاعدم كند … قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه باید ممنون او باشی.

میشا پس پس رفت و اتاق كار آقای رئیس را ترك گفت. از آنجا ، یكراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی كاناپه ی كوچكی نشسته و سرگرم خواندن یك رمان بود.

میشا در برابر او ایستاد و گفت:

ــ زبانم از تشكر قاصر است!

زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، كتاب را به یك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. میشا كنار زن نشست و گفت:

ــ آخر چطور میتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یك احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با كاتیای عزیزم عروسی كنم.

قطره اشكی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.

ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

آنگاه خم شد و دست كوچك و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسید و ادامه داد:

ــ راستی كه شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شكر كنید كه چنین شوهری را نصیبتان كرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میكنم ، تمنا میكنم دوستش داشته باشید!

بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشكی جاری شد. در این حال ، یك چشمش كوچكتر از چشم دیگرش می نمود.

ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش كیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا كنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبكسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش … تمنا میكنم دوستش داشته باشید!
ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:

ــ هرگز به او خیانت نكنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حكم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او … راستی كه كمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید … من شما را دوست میدارم … دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را كه متعلق به اوست ، می بوسم … و این ، بوسه ای ست مقدس … وحشت نكنید ، من نامزد دارم … هیچ اشكالی ندارد …

لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس كرد:

ــ به او خیانت نكنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟

ــ بله ، دوستش دارم!

ــ راستی كه موجود شگفت انگیزی هستید!

آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! … شما آن فرشته ی … شگفت انگیز را … دوست دارید … آن قلب … طلایی را …

ماریا سیمیونونا كمی جابجا شد و سعی كرد كمر خود را آزاد كند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به یك سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی كه كاناپه ، مبلی است ناجور!

ــ روح او … قلب او … كی میتوان نظیر این مرد را پیدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنیدن تپش های قلب او … دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن … رنج بردن … در شادیهای او شریك شدن … منظورم را بفهمید! دركم كنید!

قطره های اشك از چشمهایش بیرون جستند … سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد … در حالی كه اشك میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

نشستن روی این كاناپه ، راستی كه مكافات است! ماریا سیمیونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكینش دهد! … وای كه این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشكر كند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.

ــ دوستش بدارید! … به او خیانت نكنید … تمنا میكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشریف دارید … نمی فهمید … درك نمیكنید …
میشا ، كلمه ای بیش از این نگفت … زبانش هرز شد و خشكید …

حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام كاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد … مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی كبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند …

ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو كرد به ایوان پترویچ و پرسید:

ــ تو ، چه ات شده ؟

پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!

میشا هم زیر لب ، من من كنان گفت؛

ــ اما … ولی من صادقانه … جناب رئیس! … به شرفم قسم می خورم كه صادقانه …

tina
10-17-2011, 08:50 PM
بی عرضه
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسویه حساب كنم. گفتم:

ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و كتابمان را روشن كنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید كه به روی مباركتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …

ــ نخیر 40 روبل … !

ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت كرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه كار كرده اید …

ــ دو ماه و پنج روز …

ــ درست دو ماه … من یادداشت كرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … كسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یكشنبه … شما كه روزهای یكشنبه با كولیا كار نمیكردید … جز استراحت و گردش كه كاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …

چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …

ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی كسر میشود 12 روز … 4 روز هم كه كولیا ناخوش و بستری بود … كه در این چهار روز فقط با واریا كار كردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها كار كردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟

چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای كرد و آب بینی اش را بالا كشید. اما … لام تا كام نگفت! …

ــ در ضمن ، شب سال نو ، یك فنجان چایخوری با نعلبكی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه یك نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، كولیا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، كلفت سابقمان كفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست كه حقوق میگیرید. بگذریم … كسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

به نجوا گفت:

ــ من كه از شما پولی نگرفته ام … !

ــ من كه بیخودی اینجا یادداشت نمی كنم!

ــ بسیار خوب … باشد.

ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …

این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشك پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش تركیبش را پوشاند. دخترك بینوا! با صدایی كه می لرزید گفت:

ــ من فقط یك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …

ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یكی را یادداشت نكرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسكناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسكناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!

و پنج اسكناس سه روبلی و یك روبلی را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

ــ مرسی.

از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:

ــ « مرسی » بابت چه ؟!!

ــ بابت پول …

ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدی كرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!

ــ پیش از این ، هر جا كار كردم ، همین را هم از من مضایقه می كردند.

ــ مضایقه می كردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میكردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاكتی است كه ملاحظه اش میكنید! اما حیف آدم نیست كه اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیكنید؟ چرا سكوت میكنید؟ در دنیای ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممكن است اینقدر بی عرضه باشد؟!

به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »

بخاطر درس تلخی كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئی ، تشكر كرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فكر كردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

tina
10-17-2011, 08:51 PM
در پستخانه

همسر جوان و خوشگل « سلادكوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپردیم. بعد از پایان مراسم خاكسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاكانمان ، در مجلس یادبودی كه به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كردیم. هنگامی كه بلینی (نوعی نان گرد و نازك كه خمیر آن از آرد و شیر و شكر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:

ــ به این بلینی ها كه نگاه میكنم ، یاد زنم می افتم … طفلكی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی!

تنی چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:

ــ از حق نمی شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زنی درجه یك!

ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از دیدنش مبهوت میشدند … ولی آقایان ، خیال نكنید كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتی اش دوست میداشتم. نه! در دنیایی كه ماه بر آن نور می پاشد ، این دو خصلت را زنهای دیگر هم دارند … او را بخاطر خصیصه ی روحی دیگری دوست میداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … میدانید: گرچه زنی شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اینهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزدیك است 60 سالم تمام شود ولی زن 20 ساله ام دست از پا خطا نمیكرد! هرگز اتفاق نیفتاد كه به شوهر پیرش خیانت كند!

شماس كلیسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه ای و لندلندی خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسید:

ــ پس شما حرفهای مرا باور نمی كنید ؟

شماس ، با احساس شرمساری جواب داد:

ــ نه اینكه باور نكنم ولی … این روزها زنهای جوان خیلی … سر به هوا و … فرنگی مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوی و … از همین حرفها …

ــ شما شك میكنید اما من ثابت میكنم! من با توسل به انواع شیوه های به اصطلاح استراتژیكی ، حس وفاداری زنم را مانند استحكامات نظامی ، تقویت میكردم. با رفتاری كه من دارم و با توجه به حیله هایی كه به كار می بردم ، محال بود بتواند به نحوی ، به من خیانت كند. بله آقایان ، نیرنگ به كار میزدم تا بستر زناشویی ام از دست نرود. میدانید ، كلماتی بلدم كه به اسم شب می مانند. كافیست آنها را بر زبان بیاورم تا سرم را با خیال راحت روی بالش بگذارم و تخت بخوابم …

ــ منظورتان كدام كلمات است ؟

ــ كلمات خیلی ساده. می دانید ، در سطح شهر ، شایعه پراكنی های سوء میكردم. البته شما از این شایعات اطلاع كامل دارید ؛ مثلاً به هر كسی میرسیدم میگفتم: « زنم آلنا ، با ایوان آلكس ییچ زالیخواتسكی ، یعنی با رئیس شهربانی مان روی هم ریخته و مترسش شده » همین مختصر و مفید ، خیالم را تخت میكرد. بعد از چنین شایعه ای ، مرد میخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان یكی را نشانم بدهید كه از خشم زالیخواتسكی وحشت نداشته باشد. مردها همین كه با زنم روبرو میشدند ، با عجله از او فاصله میگرفتند تا مبادا خشم رئیس شهربانی را برانگیزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با این لعبت سبیل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزنی ، پنج تا پرونده برای آدم ، چاق میكند. مثلاً بلد است اسم گربه ی كسی را بگذارد: « چارپای سرگردان در كوچه » و تحت همین عنوان ، پرونده ای علیه صاحب گربه درست كند.

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسیدیم:

ــ پس زنتان مترس زالیخواتسكی نبود ؟!!

ــ نه. این همان حیله ای ست كه صحبتش را میكردم … ها ــ ها ــ ها! این همان كلاه گشادی ست كه سر شما جوانها میگذاشتم!

حدود سه دقیقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بودیم و مهر سكوت بر لب داشتیم. از كلاه گشادی كه این پیر خیكی و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بودیم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن می گیری!

sorna
12-30-2011, 07:12 PM
زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالك آپارتماني كه محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روي كاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود ميگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتي در را باز كرد ، با مردي ناآشنا روبرو شد. مردي بلند قامت و خوش قيافه ، با پالتو پوست نفيس و عينك دسته طلايي در برابرش ايستاده بود ؛ گره بر ابرو و چين بر پيشاني داشت ؛ چشمهاي خواب آلودش با نوعي بيحالي و بي اعتنايي ، به دنياي خاكي ما مينگريستند. نادژدا پرسيد:

ــ فرمايش داريد ؟

ــ من پزشك هستم خانم محترم. از طرف خانواده اي به اسم … به اسم چلوبيتيف به اينجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبيتيف نيستيد؟

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقاي دكتر … معذرت ميخواهم. شوهرم گذشته از آنكه تب داشت ، دندانش هم آپسه كرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش كرده بود تشريف بياوريد اينجا ولي شما ، از بس دير كرديد كه او نتوانست درد دندان را تحمل كند و رفت پيش دندانساز.

ــ هوم … حق اين بود كه نزد دندانپزشكش مي رفت و مزاحم من نمي شد …

اين را گفت و اخم كرد. حدود يك دقيقه در سكوت گذشت.

ــ آقاي دكتر از زحمتي كه به شما داديم و شما را تا اينجا كشانديم عذر ميخواهم … باور كنيد اگر شوهرم ميدانست كه تشريف مي آوريد ، ممكن نبود پيش دندانساز برود … ببخشيد …

دقيقه اي ديگر در سكوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دكتر زير لب لندلندكنان گفت:

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم كنيد! جايز نيست بيش از اين معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد كه …

ــ يعني … من كه … من كه معطلتان نكرده ام …

ــ ولي خانم محترم ، بنده كه نمي توانم بدون دريافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته كنان گفت:

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … بايد حق القدم داد ، درست مي فرماييد … شما زحمت كشيده ايد ، تشريف آورده ايد اينجا … ولي آقاي دكتر … باور بفرماييد شرمنده ام … موقعي كه شوهرم از منزل بيرون ميرفت ، كيف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه يك پاپاسي در خانه ندارم …

ــ هوم! … عجيب است! … پس مي فرماييد تكليف بنده چيست؟ من كه نميتوانم همين جا بنشينم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهايتان را بگرديد شايد پولي پيدا كنيد … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلي نيست …

ــ آقاي دكتر باور بفرماييد شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولي همراهم بود ممكن نبود بخاطر يك روبل ناقابل ، اين وضع … وضع احمقانه را تحمل كنم …

ــ مردم تلقي عجيبي از حق القدم پزشك ها دارند … به خدا قسم كه تلقي شان مايه ي حيرت است! طوري رفتار ميكنند كه انگار ما آدم نيستيم. كار و زحمت ما را ، كار به حساب نمي آورند … فكر كنيد اينهمه راه را آمده ام و زحمت كشيده ام … وقتم را تلف كرده ام …

ــ مشكل شما را مي فهمم آقاي دكتر ، ولي قبول بفرماييد گاهي اوقات ممكن است در خانه ي آدم حتي يك صناري پيدا نشود!

ــ آه … من چه كار به اين « گاهي اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً كه … ساده و غير منطقي تشريف داريد … خودداري از پرداخت حق القدم يك پزشك … عملي است ــ حتي نميتوانم بگويم ــ خلاف وجدان … از اينكه نميتوانم از دست شما به پاسبان سر كوچه شكايت كنم ، آشكارا سوءاستفاده ميكنيد … واقعاً كه عجيب است!

آنگاه اندكي اين پا و آن پا كرد … بجاي تمام بشريت ، احساس شرمندگي ميكرد … صورت نادژدا پترونا به قدري سرخ شد كه گفتي لپهايش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سكوتي كوتاه ، با لحن تندي گفت:

ــ بسيار خوب! يك دقيقه به من مهلت بدهيد! … الان كسي را به دكان سر كوچه مان مي فرستم ، شايد بتوانم از او قرض بگيرم … حق القدمتان را مي پردازم ، نگران نباشيد.

سپس به اتاق مجاور رفت و يادداشتي براي كاسب سر گذر نوشت. دكتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذيرايي رفت و روي مبلي يله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقيقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد ، از لاي يادداشت جوابيه ي كاسب ، يك اسكناس يك روبلي در آورد و آن را به طرف دكتر دراز كرد. چشمهاي پزشك از شدت خشم درخشيدند. اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت:

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته ايد … شايد نوكرم يك روبل بگيرد ولي … بنده هرگز! ببخشيد …

ــ پس چقدر ميخواهيد ؟!

ــ معمولاً ده روبل مي گيرم … البته اگر مايل باشيد مي توانم از شما پنج روبل قبول كنم.

ــ پنج روبلم كجا بود ؟ … من همان اول كار به شما گفتم: پول ندارم!

ــ يادداشت ديگري براي كاسب سر گذر بفرستيد. آدمي كه بتواند به شما يك روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برايش فرق ميكند؟ خانم محترم ، لطفاً بيش از اين معطلم نكنيد. من آدم بيكاري نيستم ، وقت ندارم …

ــ گوش كنيد آقاي دكتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستكم بايد بگويم كه .. كم لطف و نامهربان تشريف داريد! نه! خشن و بيرحم! حاليتان شد؟ شما … نفرت انگيز هستيد!

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخيد و لب به دندان گرفت ؛ قطره هاي درشت اشك از چشمهايش فرو غلتيدند. با خود فكر كرد:

« مردكه ي پست فطرت! بي شرف! حيوان صفت! به خودش اجازه ميدهد … جرأت ميكند … آخر چرا نبايد وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك كند؟ … لعنتي! صبر كن تا حاليت كنم! »

در اين لحظه به سمت دكتر چرخيد ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدايي آرام و لحني ملتمسانه گفت:

ــ آقاي دكتر! آقاي دكتر كاش قلبي در سينه تان مي تپيد ، كاش ميخواستيد درك كنيد … هرگز راضي نميشديد بخاطر پول … اينقدر رنج و عذابم بدهيد … خيال ميكنيد درد و غصه ي خودم كم است؟ …

در اين لحظه دست برد و شقيقه هاي خود را فشرد ؛ خرمن گيسوانش در يك چشم به هم زدن ــ گفتي فنري را فشرده بود ، نه شقيقه هايش را ــ بر شانه هايش فرو ريخت …

ــ از دست شوهر نادانم عذاب ميكشم … اين بيغوله ي گند و نفرت انگيز را تحمل ميكنم … و حالا يك مرد تحصيل كرده به خودش اجازه ميدهد ملامتم كند ، سركوفتم بزند. خداي من! تا كي بايد عذاب بكشم؟

ــ ولي خانم محترم ، قبول كنيد كه موقعيت خاص صنف ما …

اما دكتر ناچار شد خطابه اي را كه آغاز كرده بود قطع كند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دكتر كه به طرف او دراز شده بود ، در آويخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ي دكتر خم شد و روي آن آرميد.

دقيقه اي بعد ، زمزمه كنان گفت:

ــ بياييد از اين طرف … جلو شومينه دكتر … جلوتر … همه چيز را برايتان تعريف ميكنم … همه چيز …

ساعتي بعد دكتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت ؛

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالي كه سوار سورتمه ي خود ميشد ، زير لب گفت:

« انسان وقتي صبح ها از خانه اش بيرون مي رود ، نبايد پول زياد با خودش بردارد! يك وقت ناچار ميشود پولش را بسلفد! »

sorna
12-30-2011, 07:13 PM
حدود نيمه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:

ــ تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟

ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!

بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!

خواهرش از تخت به زير جست ، پتويي روي شانه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟

ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه اي به اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!

با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همه ي اتاقهاي آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟

ــ زندگي شماها به زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نه روزنامه مي خوانيد ، نه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهاي جالب است! تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدمهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببينمش!

رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامه را مثل يك يادگاري در گوشه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!

روزنامه اي را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبي رنگ ، خطي به دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:

ــ بخوانيدش!

پدر ، عينك بر چشم نهاد.

ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!

مادر ، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »

ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!

ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي آبجو فروشي واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقاي كوزيخين) به علت مستي … »

ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … مي بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!

ــ « … به علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمه ي ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانهاي همان خيابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده به پشت گردن او … »

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامه اش بدهيد!

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، در اختيار مصدوم قرار داده شد »

ــ دكتر براي پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ ميزنم و ميدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!

اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند ، به كوچه دويد.

sorna
12-30-2011, 07:13 PM
به اقتضاي زمان
زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي كه كاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد:

ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي كنم! قسم مي خورم كه اين عين حقيقت است!

و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد:

ــ از لحظه اي كه شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد … عزيزم … آره يا نه ؟

زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندكي باز شد و برادرش از لاي در گفت:

ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون!

لي لي از در بيرون رفت و پرسيد:

ــ كاري داشتي ؟!

ــ عزيزم ، ببخش كه موي دماغتان شدم ولي … من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم … مواظب اين يارو باش! احتياط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نيست با او از هر دري حرف بزني.

ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي كند!

ــ من كاري به پيشنهادش ندارم … اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري ، نه من … حتي اگر در نظر داري با او ازدواج كني ، باز مواظب حرف زدنت باش … من اين حضرت را خوب ميشناسم … از آن پست فطرتهاي دهر است! كافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد …

ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتي … من كه نمي شناختمش!

زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همديگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد.

sorna
12-30-2011, 07:13 PM
گـنــاه‌كــار شـهـــر تـولــدو
هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گويد اسمش‌ ماريا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد يا مشاراليها را زنده‌ يامرده‌ به‌هيأت‌ قضات‌ تحويل كند آمرزش‌ معاصی ی خود را پاداش‌ دريافت‌ خواهد نمود.

اين‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ كه‌ تاريخ‌ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت‌ باقی را الی الابد چون‌ لكه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت.

همه‌ی شهر بارسلون‌ اين‌ اعلاميه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه اين‌ جادوگر دستگير و با خويشـان‌ خود شكنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ اين‌ اعتقاد مضحك‌ اما ريشه‌دار رواج‌ داشت‌ كه‌ گويا جادوگران‌ اين‌ توانائی را دارند كه‌ خود را به‌ شكل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ ديگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سياه‌شـان‌. درخبراست‌ كه‌ صيادی بارها پنجه‌ی بريده‌ی جانورانی را كه‌ شكار می‌كرد به‌ نشانه‌ی توفيق‌ باخود می‌آورد و هر بار كه‌ كيسه‌ را می‌گشود دست‌ خونينی در آن‌ می‌يافت‌ وچون‌ دقت‌ می‌كرد دست‌ زن‌ خود را بازمی‌شناخت‌.

اهالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سياهی را كه‌ يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان‌ آن‌ قربانيان‌ بيهوده‌ پيدا نشد.

اين‌ ماريا اسپالانتسو دختر يكی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانيائی. ماريا لاقيدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را كه‌ مـايه‌ی جذابيت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانيائی نابش‌ هم‌ ميراث‌ مادری بود. تا بيست‌ سالگی قطره‌ اشكی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اكنون‌ زنی بود سخت‌ دلفريب‌ و هميشه‌ شاد و هوشيار كه‌ زندگی را وقف‌ هيچ‌كاره‌گی سرشار از دل‌خوشی اسپانيائی كرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ يك‌ كودك‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی كه‌ بيست‌ ساله‌گی‌اش‌ را تمام‌كرد به‌ همسری دريانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد كه ‌بسيار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترين‌ مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون‌ سرشناش‌.ازدواجش‌ ريشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند ياد می‌كرد كه‌ اگر بداند زنش‌ از زنده‌گی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌كند خودش‌ را خواهد كشت‌. ديوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

اما در دومين‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعدازغروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ ديدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ كه‌ راه‌ را گم‌كرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و كم‌تر زن اسپانيائی‌يی هست‌ كه‌ بتواند كوتاه‌ترين‌ مسير ميان‌ دو نقطه‌ رابه‌ درستی نشان ‌دهد.

سر راه‌ از راهبی كه‌ به‌ او برخورد پرسيد:ـ "راه‌ خيابان‌ سن‌ ماركو از كـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ايستاد، فكری كرد و مشغول‌ برانداز كردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماريا می‌تابيد. بی‌جهت‌ نيست‌ كه‌ شاعران‌ در توصيف‌ زنان ‌از ماه‌ ياد می‌كنند!

ـ زن‌ درروشنائی‌ی مهتاب‌ صد بار زيباتر جلوه ‌می‌كند... موهای زيبای مشكين‌ ماريا دراثر سرعت‌ قدم‌ها برشانه‌ و برسينه‌اش‌ كه‌ از نفس‌ زدن‌ عميق‌ برمی‌آمـد

افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌های‌اش‌ كه‌ شربی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.

راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد كه‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قديس‌ سوگند كه‌ تو جادوگری!"

ماريا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!

ـ تو ... جادوگری!

راهب‌ اين‌ را گفت‌ و زيرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد كرد.

ـ سگی كه‌ هـم‌الان‌ پيش‌ پـای من‌ دويد چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی كه‌ به‌ اين‌ صورت‌

درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ ديدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بيست‌ و پنج‌ سـال‌ بيشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ويكمی هستی! به‌ من‌ می‌گويند اوگوستين‌...

اين‌ها را گفت‌ و صليبی به‌ خود كشيد و برگشت‌ و غيبش‌ زد.

ماريا اوگوستين‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌كرات‌ از پدر و مادر شنيده ‌بود. هم‌

به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترين‌ شكارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ كتابی علمی كه‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ كرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسيح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماريا بارها با خود فكر كرده‌بود مگر می‌شود به‌ مسيحی عشق‌ ورزيد كه‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟

چند صد قدمی كه‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستين‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتيبه‌ی طويلی به‌ زبان‌ لاتينی چهار هيكل‌ سياه‌ بيرون‌ آمدند، ازميان‌ خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماريا يكی از آن‌ها را كه‌ همان‌ اوگوستين‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقيبش‌ كردند.

سه‌ روز بعد مرد سياه‌پوشی كه‌ صورت‌ تراشيده‌ی پف‌ كرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ كه‌ بايد يكی ازقضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.

اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌كرد كه‌: "ـ عيال‌ات‌ جادوگراست‌!

رنگ‌ از روی اسپالانتسو پريد.

اسقف‌ ادامه‌ داد كه‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی كه‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ی ارواح‌ خبيثه‌ در ميان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز كرد. عيال‌ات‌ را ديده‌اند كه‌ به‌ هيأت‌ كلب‌ اسودی درآمده‌، يك‌ بار هم‌ كلب‌ اسودی را مشاهده‌ كرده‌اند كه‌ هيأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...

اسپالانتسوی مبهوت‌ زيرلب‌ گفت‌:"ـ او جادوگر نيست‌ ... زن‌ من‌ است‌!"

ـ آن‌ضعيفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی كاتوليك‌ باشد! مشاراليها عيال‌ ابليس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای كه‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبيث‌ تو را مورد غدر و خيانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بيت‌ خود شو و فی الفور او را به‌اين‌جا بفرست‌.

اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina(يعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزيه‌ می‌كرد تا برساندكه‌ ( feيعنی ايمان‌) زن‌، minus (يعنی كم‌تر) است‌...

اسپالانتسو ازمرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ كه‌ بيرون‌ آمد سرش‌ را ميان‌ دست‌هايش‌ گرفت‌. حالا كجا برود و به‌ كی بگويد كه‌ ماريا جادوگر نيست‌؟ مگر كسی هم‌ پيدا می‌شود كه‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا ديگر دربارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماريا يقين‌ دارند. همه‌! هيچ‌ چيز از معتقد كردن‌ آدم‌ ابله‌ به‌ يك موضوع‌ واهی آسان‌تر نيست‌ و اسپانيائی‌ها هم‌ كه‌ ماشاءالله‌ همه‌ ازدم‌ ابله‌اند!

پدر اسپالانتسو كه‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانيـائی جماعت‌ ابلـه‌تر نيست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باوركن‌!

اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانيائی ها را باورمی‌كرد اما حرف‌های اسقف‌ رانه‌.

زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و يقين‌ داشت‌ كه‌ زن‌ها فقط در عجوزه‌گی جادوگر می شوند... از

پيش‌ اسقف‌ كه‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:"ـ ماريا، راهب‌ها خيال‌ دارند بسوزانندت‌!"

می‌گويند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌كن‌ ببين چه‌ می‌گويم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، كه‌ به‌امان‌ خدا: "بشو يك‌گربه‌ی سياه‌ و دررو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌"، اما اگر روح‌ پليدی درت‌ نيست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نكرده‌ را به‌گردن‌نگيری نمی‌گذارند بخوابی.

پس‌ اگر جادوگر هستی فراركن‌!

اما ماريا نه‌ به‌ شكل‌ گربه‌ی سياه‌ درآمد نه‌ گريخت‌ فقط شروع‌كرد به‌ اشك‌ ريختن‌ و به‌درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌كن‌. خدابيامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی كه همه‌ به‌ ريش‌ احمق‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزديك است‌. پدرم‌ به‌وجود خدااعتقادی نداشت‌ اما هيچ‌ وقت‌ ياوه‌ ازدهنش‌ درنمی‌آمد. پس‌ بايد جائی قايم‌بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشكل‌هم‌ نيست‌. كشتی‌ی كريستوفور اخوی كناراسكله‌ در دست‌ تعميراست‌. آن ‌تو قايمت ‌می‌كنم‌ و تا زمانی كه‌ابوی می‌گفت بيرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور كه‌ پدرم‌ گفت‌ خيلی هم‌ نبايد طول بكشد."

آن‌ شب‌ ماريا در قسمت‌ زيرين‌ كشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نيامدنی‌يی كه‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزيد و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.

اسقف‌ از اسپالانتسو پرسيد : "ـ عيالت‌ كجا است‌؟"

اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سياهی شد و در رفت‌.

ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ اين‌طورمی‌شود. لاكن‌ مهم‌ نيست‌. پيداش‌ می‌كنيم‌. اوگوستين‌ قريحه‌ی غريبی دارد! فی‌الواقع‌ قريحه‌ی خارق‌العاده‌ئی است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد ديگر منكوحه‌ی جادوگر اختيار مكن‌! مواردی بوده‌ كه‌ ارواح‌ خبيثه‌ از جسم‌ ضعيفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمين‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ كاتوليك‌ مؤمنی را سوزاندم‌ كه‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غيرمطهره‌ئی برخلاف‌ ميل‌ خود روح‌اش‌ را به‌ شيطان لعين‌ تسليم‌ نموده‌بود... برو!

ماريا مدت‌ها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ ديدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چيزهائی را كه لازم ‌داشت‌ برای‌اش‌ می‌برد. يك‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ يك‌ ماه‌ ديگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌ها وقت‌ می‌برد...

ماريا رفته‌ رفته‌ با زنده‌گی‌ی جديدش‌ كنار آمده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ به‌ ريش راهب‌ها كه‌ اسم‌شان‌ را كلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خنديد و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگيز و آن‌ شوربختی‌ی جبران‌ناپذير پيش‌ نمی‌آمد خيال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ كه‌ شد آن‌جا بماند وبعد هم‌ به قول‌ كريستوفور، كشتی كه‌ تعمير شد با آن‌ به‌سرزمينی دور دست‌ كوچ‌كند: "به‌جائی بسيار دورتر از اين‌اسپانيای شعورباخته‌."

اعلان‌ اسقف‌ كه‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و درميدان‌ها وبازارها به‌ ديوارها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتو هم‌ رسيد. اعلان‌ را كه ‌خواند فكری به‌خاطرش رسيد. وعده‌ی انتهای اعلان‌ درباب‌ آمرزش‌ گناهان‌ تمام‌ حواس‌اش‌ را به‌خود مشغول‌ كرد.

آهی كشيد و باخودش‌ گفت‌:"ـ كسب‌ آمرزش‌ گناهان‌ هم‌ چيز بدی نيست‌ها!

اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ی كبيره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ی كبيره‌ئی بر وجدان‌اش‌ سنگينی می‌كرد كه‌ مؤمنان‌ بسياری به‌خاطر ارتكاب‌ نظاير آن‌ برخرمن‌ آتش‌ يا زير شكنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری كه‌ درآن‌ روزگار مركز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سيزده‌، رياضيات‌ دراين‌ شهر بيش‌ از هر نقطه‌ی ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم‌ كه‌، از رياضيات‌ تا جادو يك‌ گـام‌ بيشتر فاصله‌ نيست‌... پس‌ اسپالانتسو زير نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.

ازجمله‌ اين‌كه‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شكافت‌ و گياهان‌ غريب‌ گرد می‌آورد... يك‌بـار كه‌ سرگرم‌ كوبيدن‌ چيزی در هاون‌ آهنی بود روح‌ خبيثی با صدای مخوف‌ به‌ شكل‌ دود كبود رنگی از هاون بيرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زنده‌گی در تولدو سرشار از اين‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترك‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود كه‌ اسپالانتسو سنگينی‌ی خوف‌انگيز بار اين‌ گناهان‌را بر وجدان ‌خود احساس‌كرد. راهب‌ ـ اقيانوس‌العلوم‌ پيری كه ‌طبابت‌ هم‌ می‌كردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشيده‌ خواهدشد كه‌ به‌ كفاره‌ی آن‌ها كاری سخت‌ نمايان‌ به‌منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چيزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زنده‌گی‌ی ننگين‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پيداكند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصديق‌نامه‌جات‌ آمرزش گناهان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ يكی ازآن‌ قبض‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی داروندارش‌ را مايه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پياده‌ به‌زيارت‌ يكی از امكنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ كه‌ كارها و گرفتاری‌هايش‌ مانع‌ بود.

اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را كه‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ اين‌ فكر كه‌تنها با گفتن‌ يك‌ كلمه‌ تمام‌ گناهان‌اش آمرزيده‌ می‌شود از سرش‌ بيرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، ديوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر اين‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر اين‌ ضعفی كه‌ راهبان‌ و حتا طبيبان‌ تولدو چشم‌ ديدن‌اش‌ را نداشتند درميان‌ نبود، میشد كه‌...

اعلان‌ را كه‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد كريستوفور گفت‌:"ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معركه چيزی ست‌!... اما اگرحوصله‌ كنيم‌ تا ماريا بميرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببريم‌ تحويل كلاغ‌ها بدهيم‌ هم‌ چيزی ازكيسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ كه‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماريا وقتی می‌ميرد كه‌ ديگر ما پير شده‌ايم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چيزی ست‌ كه‌ تنها به ‌درد دوران‌ پيری می‌خورد...

كريستوفور اين‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خنديد و به ‌شانه‌ی برادره‌ زد. اما اسپالانتسو درآمد كه‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحويل‌اش‌ می‌دادم‌ !"

هفته‌ئی پس‌ازاين‌ گفت‌وگو اسپالانتسو كه‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زير لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ كه‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ كه‌ زنده‌ تحويل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر اين‌ كلاغ‌های لعنتی را كلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌های‌ام‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"

اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ كرد...

خودش‌ جسد ماريا را برد برای سوزاندن‌ تحويل‌ هيأت‌ قضات‌ داد.

معصيت‌ هائی كه‌ در تولدو مرتكب‌ شده ‌بود آمرزيده ‌شد. اين‌ گناه‌اش‌ هم‌ كه‌ برای

درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ايامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی كرده ‌بود كه‌ بعدها نام‌اش‌ را شيمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ ازتحسين‌ بسيار كتابی از مصنفات خود را به‌ او هديه‌داد... مرد عالم‌ دراين‌ كتاب‌ نوشته‌ بود جنيان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعيفه‌گان‌ سياه‌مو حلول‌ می‌كنند كه‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ايشان‌ مطابقه‌ می کند

sorna
12-30-2011, 07:14 PM
نزد سلمانی
صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دكه ي ماكار كوزميچ بلستكين سلماني ، باز است. صاحب دكه ، جوانكي 23 ساله ، با سر و روي ناشسته و كثيف ، و در همان حال ، با جامه اي شيك و پيك ، سرگرم مرتب كردن دكه است. گرچه در واقع چيزي براي مرتب كردن وجود ندارد با اينهمه ، سر و روي او از زوري كه ميزند ، غرق عرق است. به اينجا كهنه اي ميكشد ، به آنجا انگشتي ميمالد ، در گوشه اي ديگر ساسي را به ضرب تلنگر از روي ديوار ، بر زمين سرنگون ميكند.

دكه اش تنگ و كوچك و كثيف است. به ديوارهاي چوبي ناهموارش ، پارچه ي ديواري كوبيده شده ــ پارچه اي كه انسان را به ياد پيراهن نخ نما و رنگ رفته ي سورچي ها مي اندازد. بين دو پنجره ي تار و گريه آور دكه ، دري تنگ و باريك و غژغژو و فرسوده ، و بالاي آن زنگوله ي سبز زنگ زده اي ديده ميشود كه گهگاه ، خودبخود و بدون هيچ دليل خاصي تكاني ميخورد و جرنگ و جرينگ بيمارگونه اي سر ميدهد. كافيست به آينه اي كه به يكي از ديوارها آويخته اند ، نيم نگاهي بيفكنيد تا قيافه تان به گونه اي ترحم انگيز ، پخش و پلا و كج و معوج شود. در برابر همين آينه است كه ريش مشتريها را ميتراشد و سرشان را اصلاح ميكند. روي ميز كوچكي كه به اندازه ي خود ماكار كوزميچ چرب و كثيف است همه چيز يافت ميشود: شانه هاي گوناگون ، چند تا قيچي و تيغ و آبفشان صناري ، يك قوطي پودر صناري ، ادوكلن بي بو و خاصيت صناري. تازه خود دكه هم بيش از چند تا صناري نمي ارزد.

جيغ زنگوله اي كه بالاي در است ، طنين افكن ميشود و مردي مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمه هاي نمدي ، وارد دكه ميشود ؛ شال زنانه اي به دور سر و گردن خود پيچيده است.

او ، اراست ايوانيچ ياگودف ، پدر تعميدي ماكار كوزميچ است. روزگاري دربان كليسا بود اما اكنون در حوالي محله ي « درياچه ي سرخ » سكونت دارد و آهنگري ميكند. اراست ايوانيچ خطاب به ماكار كوزميچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است ، ميگويد:

ــ سلام ماكار جان ، نور چشمم!

روبوسي ميكنند. پدر تعميدي ، شال را از دور سر و گردن باز ميكند ، صليبي بر سينه رسم ميكند ، مي نشيند و سرفه كنان مگويد:

ــ تا دكانت خيلي راه است پسرم! مگر شوخي ست؟ از درياچه ي سرخ تا دروازه كالوژ سكايا!

ــ خوش آمديد! حال و احوالتان چطور است؟

ــ مريض احوالم برادر! تب داشتم.

ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.

ــ آره ، تب داشتم. يك ماه آزگار ، توي رختخواب افتاده بودم ؛ گمان ميكردم دارم غزل خداحافظي را ميخوانم. حالم آنقدر بد بود كه كشيش بالاي سرم آوردند. ولي حالا كه شكر خدا ، حالم يك ذره بهتر شده ، موي سرم ميريزد. رفتم پيش دكتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. ميگفت موي تازه اي كه بعد از تراشيدن سر در مي آد ، ريشه اش قويتر ميشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماكار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خويش آدم ، بهتر از غريبه هاست ــ هم بهتر ميتراشد ، هم پول نميگيرد. درست است كه دكانت خيلي دور است ولي چه اشكالي دارد؟ خودش يك جور گشت و گذار است.

ــ با كمال ميل. بفرماييد!

ماكار ، پاكشان خش خش راه مي اندازد و با دستش به صندلي اشاره ميكند. ياگودف ميرود روي صندلي مي نشيند ، به قيافه ي خود در آينه خيره ميشود و از منظره اي كه مي بيند خشنود ميشود: پوزه اي كج و كوله ، با لبهاي زمخت و بيني پت و پهن ، و چشمهاي به پيشاني جسته. ماكار كوزميچ ملافه ي سفيدي را كه آغشته به لكه هاي زرد رنگ است ، روي شانه هاي او مي اندازد ، قيچي را چك چك به صدا در مي آورد و ميگويد:

ــ از ته ميتراشم ، پاكتراش!

ــ البته! طوري بتراش كه شبيه تاتارها شوم ، شبيه يك بمب! بجاش موي پرپشت در مي آد.

ــ راستي خاله جان حالشان چطور است؟

ــ زنده است ، شكر. همين چند روز پيش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. يك روبل به اش مرحمت كردند.

ــ كه اينطور … يك روبل … بي زحمت گوش تان را بگيريد و اين جوري نگاهش داريد.

ــ دارمش … مواظب باش زخم و زيليش نكني. يواش تر ، اين جوري دردم مي آد! داري موهام را ميكشي.

ــ مهم نيست. پيش مي آد! راستي حال آنا اراستونا چطور است؟

ــ دخترم را ميگويي؟ بدك نيست ، براي خودش خوش است. همين چهارشنبه اي كه گذشت ، نامزدش كرديم. راستي تو چرا نيامدي؟

صداي قيچي قطع ميشود. ماكار كوزميچ بازوان خود را فرو مي آويزد و وحشت زده مي پرسد:

ــ كي را نامزد كرديد؟

ــ معلوم است ، آنا را.

ــ يعني چه؟ چطور ممكن است؟ با كي؟

ــ پروكوفي پترويچ شييكين. همان كه عمه اش در كوچه ي زلاتوئوستنسكي سرآشپز است. زن خوبي ست! همه مان از نامزد آنا خوشحاليم … هفته ي آينده هم عروسي شان را راه مي ندازيم. تو هم بيا ، خوش ميگذرد.

ماكار كوزميچ ، مبهوت و رنگپريده ، شانه هاي خود را بالا مي اندازد و ميگويد:

ــ چطور ممكن است اين كار را كرده باشيد؟ آخر چرا؟ اين … غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من مي خواستمش … قصد داشتم بگيرمش! آخر چطور ممكن است؟ …

ــ چطور ندارد! كرديم و شد! آقا داماد ، مرد خوبي ست.

قطره هاي درشت عرق سرد ، چهره ي ماكار كوزميچ را خيس ميكند ؛ قيچي را كنار ميگذارد ، مشتش را به بيني ميمالد و ميگويد:

ــ من كه ميخواستم … اين ، غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگيرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما هميشه در حكم پدرم بوديد ، به اندازه ي مرحوم ابوي ، به شما احترام ميگذاشتم … هميشه مجاني اصلاحتان ميكردم … هميشه از من پول دستي ميگرفتيد … وقتي آقاجانم مرحوم شد شما كاناپه ي ما را برداشتيد و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتيد و هيچ وقت هم پسش نداديد. يادتان هست؟

ــ چطور ممكن است يادم نباشد؟ البته كه يادم هست! ولي خودمانيم ماكار جان ، از تو كه داماد در نمي آد! نه پول داري ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگي به دل نميزند …

ــ ببينم ، مگر شييكين پولدار است؟

ــ در شركت تعاوني كار ميكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهي حالا ديگر اين حرفها فايده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوي بر نميگردد ، ماكار جان … خوبست زن ديگري براي خودت دست و پا كني … فقط آنا كه از آسمان نيفتاده … ببينم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا كارت را تمام نميكني؟

ماكار كوزميچ جواب نميدهد. بي حركت ايستاده است. بعد ، دستمالي از جيب خود در مي آورد و گريه سر ميدهد. اراست ايوانيچ ميكوشد دلداري اش بدهد:

ــ بس كن پسرم! طوري شيون ميكند كه انگار زن است! گفنم: بس كن! آرام بگير! همين كه سرم را تراشيدي ، هر چه دلت ميخواد زار بزن! حالا قيچي را بگير دستت و تمامش كن پسرم.

ماكار كوزميچ قيچي را بر مي دارد ، نگاه عاري از ادراك خود را به آن مي دوزد و پرتش ميكند روي ميز. دستهايش ميلرزد:

ــ نمي توانم! دستم به كار نمي رود! من آدم بدبختي هستم! آنا هم بدبخت است! ما همديگر را دوست داشتيم ، با هم عهد و پيمان بسته بوديم … ولي يك مشت آدم بي رحم ، از هم جدامان كردند … اراست ايوانيچ بفرماييد بيرون! چشم ندارم شما را ببينم.

ــ باشد ، ماكار جان ، فردا بر ميگردم. حالا كه امروز دستت به كار نميرود ، فردا مي آيم.

ــ بسيار خوب.

ــ امروز را آرام بگير ، من فردا صبح زودترك مي آيم.

انسان از مشاهده ي نصف كله ي از ته تراشيده ي اراست ايوانيچ ، به ياد تبعيدي ها مي افتد. خود او از اين بابت سخت شرمنده است اما چاره اي ندارد جز آنكه دندان روي جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود مي پيچد و از دكه ي سلماني بيرون ميرود. و ماكار كوزميچ ، در تنهايي خويش ، همچنان اشك ميريزد.

روز بعد ، اراست ايوانيچ صبح زود به دكه ي ماكار كوزميچ مي آيد.

ماكار با لحني سرد مي پرسد:

ــ فرمايشي داريد؟

ــ ماكار جان ، آمده ام كارت را تمام كني. نصف سرم مانده …

ــ اول دستمزدم را مي گيرم ، بعد كار را تمام ميكنم. سر هيچكي را مفت و مجاني نميتراشم.

اراست ايوانيچ ، بدون اداي كلمه اي ، راه خود را ميگيرد و ميرود. تا امروز هم نصف موي سرش كوتاه و نصف ديگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلماني جماعت را اسراف ميداند ــ دندان روي جگر گذاشته و اميدوار است موي كوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ريخت و قيافه هم در جشن عروسي دخترش ، آنا شركت كرد و خوش گذرانيد.

sorna
12-30-2011, 07:14 PM
آدم مغرور

Anton Chekhov آنتوان چخوف

آدم مغرور
اين ماجرا در جشن عروسي تاجري موسوم به سينريلف اتفاق افتاد.

ندورزف ــ جواني بلند قامت با چشم هاي ور قلمبيده و كله ي از ته تراشيده و فراك دو دم ــ كه ساقدوش عروس و داماد بود ، در جمع دختران جوان ايستاده بود و داد سخن مي داد:

ــ زن ، بايد خوشگل باشد ولي مرد ، اگر هم خوش تيپ نبود غمي نيست ؛ چيزي كه ارزش او را بالا مي برد ، شعور و تحصيلات اوست. والا قيافه ي خوش را بگذار در كوزه و آبش را بخور! يك مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالي باشد ، به يك پول سياه نمي ارزد! … راستش را بخواهيد من از مردهاي خوش قيافه خوشم نمي آيد …! Fi donc (به فرانسه: اوف)

ــ البته كسي كه قيافه ي جالبي نداشته باشد ، بايد هم از اين حرف ها بزند! ولي مردي را كه در آن اتاق نشسته و از اينجا پيداست تماشا كنيد. اين را به اش ميگويند: مرد خوش قيافه! فقط حالت چشمهايش ، به هر چه بگوييد مي ارزد! نگاهش كنيد! الحق كه خوش تيپ است! راستي ، ايشان كي باشند؟

ساقدوش نظري به اتاق مجاور افكند و پوزخند زد. آنجا مردي گندمگون و خوش منظر و سياه چشم ، روي مبلي لميده بود ؛ پا روي پا انداخته بود و با زنجير ساعتش بازي ميكرد ؛ چشمها را تنگ كرده و نگاه آكنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود ؛ پوزخندي بر گوشه ي لبهايش پديد و ناپديد ميشد. ساقدوش گفت:

ــ چيز بخصوصي در او نمي بينم! اي … حتي ميتوان گفت كه ريختش چنگي به دل نميزند … قيافه اش حالت ابلهانه اي دارد … گردنش را تماشا كنيد ــ سيبكي دارد قد دو ذرع و نيم!

ــ با اينهمه ، خيلي تو دل بروست!

ــ به نظر شما خوش تيپ است ولي به عقيده ي من ، نه. وانگهي اگر هم خوش قيافه باشد حتماً بيشعور و بيسواد است. راستي ايشان كي باشند؟

ــ نمي شناسيم … به قيافه اش نمي آيد از صنف تجار باشد …

ــ هوم … حاضرم شرط ببندم كه احمق است … ببينيد پايش را چه جوري تاب ميدهد … حال آدم را بهم ميزند … حلا از كارش سر در مي آرم … رفتم پي كشفيات! … حلا بر ميگردم.

آنگاه تك سرفه اي كرد ،‌ جسورانه به اتاق مجاور رفت ، در برابر مرد گندمگون ايستاد ، يك بار ديگر سرفه كرد ، لحظه اي به فكر فرو رفت و پرسيد:

ــ حالتان چطور است؟

مرد سراپاي او را ورانداز كرد ،‌ پوزخندي زد و با بي ميلي جواب داد:

ــ اي ، بدك نيستم.

ــ چرا بدك؟ آدم بايد هميشه پيش بره.

ــ چرا حتماً پيش؟

ــ همين طوري گفتم … اين روزها همه چي پيش مي ره … هم برق ، هم تلغراف ، هم تيليفون … بله! مثلاً خود پيشرفت را بگيريم … خود اين كلمه چه معني ميدهد؟ معنيش اين است كه هر كسي بايد پيش بره … پس شما هم پيش برويد …

مرد دوباره پوزخند زد و پرسيد:

ــ مي فرماييد الان كجا پيش بروم؟

ــ مگر جا قحطي است! آدم اگر دلش بخواد … جا زياد است … مثلاً تشريف ببريد دم بوفه … راستي خوش نداريد به افتخار آشنايي مان نفري يك پيك كنياك بزنيم؟ … ها؟ گپي ميزنيم …

ــ چرا كه نه!

ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پيشخدمتي با سر از ته تراشيده كه فراك به تن داشت و كراوات سفيدي پر از انواع لكه زده بود ، براي آن دو كنياك ريخت. پس از آنكه مشروب را سر كشيدند ساقدوش گفت:

ــ كنياك بدي نبود ، ولي چيزهاي اساسي تر از اين هست … بياييد به افتخار آشنايي مان شراب قرمز هم بزنيم …

شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالي كه لب هاي خود را مي ليسيد گفت:

ــ حلا ديگر با هم آشنا شديم و مي شود گفت كه گيلاس به گيلاس هم زديم …

ــ « حلا » غلط است ، بايد گفت: « حالا! » هنوز بلد نيستيد درست حرف بزنيد ولي راجع به تلفن اظهار لحيه ميكنيد. من اگر به اندازه ي شما بيسواد مي بودم ، زبانم را گاز ميگرفتم و خود را رسواي خاص و عام نميكردم … حلا … حلا … ها ــ ها ــ ها!

ساقدوش كه آشكارا رنجيده خاطر شده بود گفت:

ــ اينكه خنده نداشت! محض شوخي اين جوري حرف مي زدم والا … لازم نيست نيش تان را باز كنيد! خوش ندارم نيش آدم ، باز باشد … راستي شما كي هستيد؟ با داماد نسبت داريد يا با عروس؟

ــ به شما مربوط نيست …

ــ اسم و رسمتان چيه؟

ــ گفتم به شما مربوط نيست … من آنقدر بيشعور نيستم كه خودم را به هر رهگذري معرفي كنم … من آنقدر غرور دارم كه با آدمهاي چون شما زياد محشور نشوم ، من نسبت به شما و امثال شما كم اعتنا هستم …

ــ آقا را باش! … هوم … پس نمي خواهيد اسم و رسمتان را بگوييد ، ها؟

ــ نه ، مايل نيستم … اگر بنا باشد خودم را به هر كله پوكي معرفي كنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن ، من آدمي هستم آنقدر مغرور كه شما و امثال شما را در حد يك پيشخدمت مي دانم … بي نزاكتها!

ــ آقا را باش! … نجيب زاده را باش! … الانه روشن ميكنم كه تو هنرپيشه ي كدام تئارتي!

ساقدوش چانه ي خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ هاي گلگون ، كنار عروس خانم نشسته بود و پلك ميزد) و در حالي كه با سر به طرف مرد گندمگون اشاره ميكرد پرسيد:

ــ نيكيشا! اسم آن آرتيسته چيه؟

داماد سري به علامت نفي تكان داد و گفت:

ــ نمي شناسمش ، باهاش آشنايي ندارم. لابد پدرم دعوتش كرده … برو از بابام بپرس.

ــ بابات تا خرخره خورده و توي يكي از اتاق ها مست و پاتيل افتاده … و مثل يك حيوان وحشي ، خرناسه ميكشد …

سپس رو كرد به عروس خانم و پرسيد:

ــ شما چطور؟ يارو را مي شناسيد؟

عروس خانم نيز جواب منفي داد. ساقدوش شانه هاي خود را بالا انداخت و درباره ي هويت مرد گندمگون ، از مهمانها پرس و جو آغاز كرد. هيچ كسي او را نمي شناخت. به اين ترتيب ، ساقدوش نتيجه كرد: « لابد يكي از همان انگلها و ارقه هاييست كه بي دعوت به علفچري مي آيند … بسيار خوب! الساعه « حلا » را به اش حالي ميكنم! » پس به طرف مرد گندمگون رفت ، دست به كمر زد و پرسيد:

ــ ببينم ، شما كارت دعوت داريد؟ لطفاً نشانم بدهيد.

ــ من آنقدر غرور دارم كه كارت دعوتم را به هر كسي نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر كچلم بر نمي داريد؟

ــ معلوم ميشود كارت دعوت نداريد! … و اگر نداشته باشيد معني اش اين است كه آدم ارقه و حقه بازي هستيد. حلا ، يعني حالا دستگيرم شد كي دعوتتان كرده و اسم و رسمتان چيه! شما حقه بازيد همين!

ــ اين حرف ها را اگر از آدم باشعور و حسابي شنيده بودم ، دك و پوزش را خرد ميكردم اما … جواب ابلهان خاموشي است!

ساقدوش ، همه ي اتاق هاي خانه را شتابان زير پا گذاشت ، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع كرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:

ــ حضرت آقا ، اجازه بفرماييد كارت دعوتتان را ملاحظه كنيم!

ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم برداريد وگرنه …

ــ خوش نداريد؟ پس بي كارت تشريف آورده ايد ، ها؟ چه كسي اين حق را به شما داده ، ها؟ بفرماييد بيرون! بفرماييد! حقه باز! تمنا ميكنيم تشريف ببريد بيرون! والا از همين پله ها …

ساقدوش و دوستانش زير بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را كشان كشان به طرف پله ها بردند. مهمانها همهمه كردند. مرد گندمگون نيز با صداي رسا از بي نزاكتي آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالي كه پيروزمندانه به سمت در خروجي مي راند ميگفت:

ــ بفرماييد آقا! تمنا ميكنيم! جناب خوش تيپ تمنا ميكنيم! … امثال شما خوش قيافه ها را خوب مي شناسيم!

در آستانه ي در خروجي پالتوي مرد گندمگون را تنش كردند ، كلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور ،‌ پوزخندي زد و دست مزين به انگشترش را چندين بار با پس گردن مرد آشنا كرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد ، به پشت بر زمين افتاد و از پله ها فرو غلتيد. ساقدوش ، پيروزمندانه بانگ زد:

ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگي برسان!

مرد ، به پايين پله ها كه رسيد به پا خاست ، گرد و خاك پالتواش را تكان داد ، سر را بالا گرفت و گفت:

ــ رفتار آدم هاي احمق ، بايد هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم كه احساس حقارت نكنم ؛ حالا بياييد پايين تا سورچي ام مرا به شما معرفي كند. بفرماييد پايين!

آنگاه رو به سمت كوچه بانگ زد:

ــ گريگوري!

مهمان ها رفتند پايين ، لحظه اي بعد كالسكه چي هم از كوچه رسيد. مرد گندمگون رو كرد به او و گفت:

ــ گريگوري؟ من كي هستم؟

ــ شما قربان ، ارباب سيميون پانتله ييچ …

ــ چه عنواني دارم و اين عنوان را بابت چه گرفته ام؟

ــ عنوانتان شهروند افتخاريه قربان و بخاطر تحصيلات و علم تان گرفته ايد …

ــ كجا كار ميكنم و شغلم چيست؟

ــ شما قربان در كارخانه ي پادشچيوكين تاجر ، در قسمت مهندسي كار ميكنيد و سه هزار روبل مواجب ميگيريد …

ــ حالا فهميديد من كي هستم؟ اينهم كارت دعوتم! مرا آقاي سيزيلف پدر داماد ، كه حالا مست و پاتيل در گوشه اي افتاده است ، دعوت كرده و …

ساقدوش با اضطراب و دستپاچگي گفت:

ــ مرد حسابي ، عزيز دلم ، چرا اين را قبلاً نگفتي؟

ــ من آدم غروري هستم … خودخواهم … خداحافظ!

ــ نه ، نه! محال است بگذاريم! صبر كن برادر! برگرد سيميون پانتله ييچ! حالا دستگيرمان شده كه تو كي هستي! … برگرد به سلامتي علم و تحصيلاتت يك پيك ديگر بزنيم …

مرد مغرور اخم كرد و از پله ها بالا رفت. دقايقي بعد در بوفه ايستاده بود و در حالي كه كنياك مي نوشيد توضيح مي داد:

ــ در دنياي ما ،‌ آدم اگر غرور نداشته باشد ، روزگارش سياه است. من كه شخصاً ، محال است در مقابل كسي سر خم كنم! تسليم احدي نمي شوم! براي خودم ارزش قائلم. در هر صورت ، شما بيشعورها ، اين حرف ها ، حالي تان نيست!

sorna
12-30-2011, 07:14 PM
از خاطرات يك ايده آليست
دهم ماه مه بود كه مرخصي 28 روزه گرفتم ، از صندوقدار اداره مان با هزار و يك چرب زباني ، صد روبل مساعده دريافت كردم و بر آن شدم به هر قيمتي كه شده يك بار « زندگي » درست و حسابي بكنم ــ از آن زندگي هايي كه خاطره اش تا ده سال بعد هم از ياد نميرود.

هيچ ميدانيد كه مفهوم كلمه ي « يك بار زندگي كردن » چيست؟ به اين معنا نيست كه انسان براي تماشاي يك اپرت به تئاتر تابستاني برود ، بعد شام مفصلي بخورد و مقارن سحر ،‌ شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به اين معنا نيست كه نخست به نمايشگاه تابلوهاي نقاشي و از آنجا به مسابقات اسب دواني برود و در شرط بندي شركت كند و پولي بر باد دهد. اگر ميخواهيد يك بار زندگي درست و حسابي كرده باشيد ، سوار قطار شويد و به جايي عزيمت كنيد كه هوايش آكنده از بوهاي ياس بنفش و گيلاس وحشي است ؛ به جايي برويد كه انبوه گل استكاني و لاله عباسي از پي هم از دل خاكش سر بر آورده اند و چشمهايتان را با رنگ سفيد ملايمشان و با ژاله هاي ريز الماسگونشان نوازش ميدهند. آنجا ، در فضاي وسيع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جويبارهاي پر زمزمه اش ، در ميان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستين كلمه ي « يك بار زيستن » پي خواهيد برد! به آنچه كه گفته شد بايد دو سه برخورد با كلاه هاي لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه هاي سريعشان و همين طور چند پيش بند سفيد نيز اضافه شود … و وقتي ورقه مرخصي ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جيب داشتم و عازم ييلاق بودم اقرار ميكنم كه به چيزي جز اينها نمي انديشيدم.

به توصيه ي دوستي در ويلايي كه سوفيا پاولونا كنيگينا اجاره كرده بود اتاقي گرفتم. او ، يكي از اتاقهاي ويلا را ــ با مبلمان و همه ي وسايل راحتي ، به اضافه ي خورد و خوراك ــ اجاره ميداد. برخلاف انتظارم ، كار اجاره ي اتاق خيلي زود انجام شد ، به اين ترتيب كه به پرروا عزيمت كردم ، ويلاي ييلاقي خانم كنيگينا را يافتم و يادم مي آيد كه به مهتابي ويلا پا گذاشتم و … دست و پايم را گم كردم. مهتابي اش جمع و جور و راحت و دلپذير بود اما دلپذيرتر و (اجازه بفرماييد بگويم) راحتتر از خود مهتابي ، خانم جواني بود اندكي فربه كه پشت ميزي نشسته و سرگرم صرف چاي بود. زن جوان چشمهاي خود را تنگ كرد و به من خيره شد و پرسيد:

ــ چه فرمايشي داريد؟

جواب دادم:

ــ لطفاً بنده را ببخشيد … من … انگار عوضي آمده ام … دنبال ويلاي خانم كنيگينا مي گشتم …

ــ خودم هستم … چه فرمايشي داريد؟

دست و پايم را گم كردم … من هميشه عادت داشتم مالكان آپارتمانها و ويلاها را به شكل و شمايل زنهاي پير و رماتيسمي كه بوي درد قهوه هم ميدهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهيد ، اي فرشتگان آسماني! » زني زيبا و باشكوه و دلفريب و جذاب ،‌ روبروي من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در ميان نهادم. گفت:

ــ آه ، بسيار خوشوقتم! بفرماييد بنشينيد! اتفاقاً در اين مورد نامه اي از دوست مشتركمان داشتم. چاي ميل ميكنيد؟ با سرشير ميخوريد يا ليمو؟

انسان كافي است چند دقيقه اي پاي صحبت تيره اي از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشيند تا خويشتن را در خانه ي خود بيانگارد و چنين احساس كند كه با آنها از ديرباز آشناست. سوفيا پاولونا نيز در شمار زناني از همين تيره بود. پيش از آنكه بتوانم اولين ليوان چاي را به آخر برسانم ، دستگيرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ي پولش امرار معاش ميكند و قرار است به زودي عمه اش براي مدتي مهمانش باشد. در همان حال به انگيزه ي اجاره دادن يكي از اتاقهايش هم پي بردم ؛ ميگفت كه اولاً 120 روبل اجاره اي كه خودش ميپردازد براي يك زن تنها بسيار سنگين است و ثانياً بيم از آن دارد كه شبها دزدي يا روزها دهقاني وحشت انگيز وارد ويلا شود و برايش دردسر ايجاد كند. از اين رو چنانچه اتاق گوشه اي ويلا را به زن يا مردي مجرد اجاره دهد نبايد از اين بابت ،‌ مورد ملامت قرار بگيرد.

شيره ي مربا را كه به ته قاشق ماسيده بود ليسيد و آه كشان گفت:

ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجيح ميدهم! از يك طرف گرفتاري آدم با مردها كمتر است و از طرف ديگر وجود يك مرد در خانه ، از وحشت تنهايي ميكاهد …

خلاصه ، ساعتي بعد با سوفيا پاولونا دوست شده بودم. هنگامي كه ميخواستم خداحافظي كنم و به اتاقم بروم گفتم:

ــ راستي يادم رفت بپرسم! ما درباره ي همه چيز صحبت كرديم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت 28 روز خواهد بود چقدر بايد بپردازم؟ البته به اضافه ي ناهار … و چاي و غيره …

ــ مطلب ديگري پيدا نكرديد كه درباره اش حرف بزنيد؟ هر چقدر ميتوانيد بپردازيد … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نميدهم بلكه همين طوري … براي نجات از تنهايي … ميتوانيد 25 روبل بپردازيد؟

بديهي است كه مي توانستم. به اين ترتيب زندگي ام در ييلاق شروع شد … اين زندگي از آن رو جالب است كه روزش به روز ميماند و شبش به شب ، و چه زيباست اين يكنواختي! چه روزها و چه شبهايي! خواننده ي عزيز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه ميخواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبحها ، فارغ از انديشه ي مسئوليتهاي اداري ،‌ چشم ميگشودم و به صرف چاي با سرشير مي نشستم. حدود ساعت يازده صبح ، جهت عرض « صبح بخير » ميرفتم خدمت سوفيا پولونا و در خدمت ايشان قهوه و سرشير جانانه ميل ميكردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجي هايمان بود. ساعت 2 بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاري! در نظرتان مجسم كنيد كه مانند گرگ ، گرسنه هستيد ،‌مي نشينيد پشت ميز غذاخوري و يك گيلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر ميكشيد و گوشت داغ خوك و ترشي ترب كوهي را مزه ي عرقتان ميكنيد. بعد ، گوشت قرمه يا آش سبزيجات با خامه و غيره و غيره را هم در نظرتان مجسم كنيد. ناهار كه صرف شد ، خواب قيلوله و استراحتي آرام و بي دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهيدنهاي پي در پي ، زيرا سوفيا پاولونا گاه و بيگاه در آستانه ي در اتاقتان ظاهر ميشود و ــ « راحت باشيد! مزاحمتان نميشوم! » … بعد ، نوبت به آبتني ميرسد. غروبها تا ديروقت ،‌ گردش و پياده روي در معيت سوفيا پاولونا … در نظرتان مجسم كنيد كه شامگاهان ،‌ آنگاه كه جز بلبل و حواصلي كه هر از گاه فرياد بر ميكشد ،‌ همه چيز در خواب خوش غنوده است ،‌ و آنگاه كه باد ملايم ، همهمه ي يك قطار دوردست را به آهستگي در گوشهايتان زمزمه ميكند ، در بيشه اي انبوه يا در طول خاكريز خط راه آهن ، شانه به شانه ي زني موبور و اندكي فربه ، قدم ميزنيد. او از خنكاي شامگاهي كز ميكند و سيماي رنگپريده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما ميگرداند … فوق العاده است! عاليست!

هنوز هفته اي از اقامتم در ييلاق نگذشته بود كه همان اتفاقي رخ داد كه شما ، خواننده ي عزيز ، مدتي است انتظار وقوعش را ميكشيد ــ اتفاقي كه هيچ داستان جالب و گيرا را از آن گريز نيست … ديگر نميتوانستم مقاومت و خويشتن داري كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هايم را با خونسردي ، تقريباً با سردي بسيار گوش كرد ــ گفتي كه از مدتها پيش منتظر شنيدن اين حرفها بود ؛ فقط لبهاي ظريف خود را اندكي كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگويد: « اين كه اينهمه صغرا و كبرا چيدن نداشت؟ »



28 روز بسان ثانيه اي گذشت. در آخرين روز مرخصي ام ، غمگين و ارضا نشده ، با سوفيا پاولونا و با ييلاق وداع كردم. هنگامي كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روي كاناپه نشسته بود و اشك چشمهاي زيبايش را خشك ميكرد. من كه به زحمت قادر ميشدم از جاري شدن اشكم جلوگيري كنم ، دلداري اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطيلات آخر هفته به ديدنش بيايم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به ياد اجاره ي اتاق افتادم و گفتم:

ــ آه عزيزم ، فراموش كردم حسابم را تسويه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟

« طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:

ــ چه عجله اي داري … باشد براي يك وقت ديگر …

ــ چرا يك وقت ديگر؟ عزيزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از اين ، دوست ندارم به حساب تو زندگي كرده باشم. سوفيا ، عزيزم خواهش ميكنم تعارف را بگذاري كنار … چقدر بدهكارم؟

كشو ميز را هق هق كنان بيرون كشيد و گفت:

ــ چيزي نيست … قابل تو را ندارد …. مي تواني بعداً بدهي …

لحظه اي در كشو ميز كاوش كرد و دمي بعد ، كاغذي را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.

پرسيدم:

ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسيار هم عاليست! … (عينك بر چشم نهادم) همين الان هم تسويه حساب ميكنم … (نگاه سريعي به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببينم! چقدر؟ … جمعاً … عزيزم اشتباه نميكني؟ نوشته اي جمعاً 212 روبل و 44 كوپك. اين كه صورتحساب من نيست!

ــ مال توست ،‌ دودو جان! خوب نگاهش كن!

ــ آخر چرا اين قدر زياد؟ … 25 روبل بابت اجاره ي اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتي از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اينهم قبول.

با چشمهاي گريانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صداي كشدارش پرسيد:

ــ نمي فهمم دودو جان … تو به من اطمينان نميكني؟ پس ،‌ صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو ميخوردي … من كه نميتوانستم با 25 روبل اجاره ، ودكا را هم سر ميز بياورم! قهوه و سرشير براي چاي و … بعدش هم توت فرنگي و خيارشور و آلبالو … همين طور سرشير براي قهوه … تو كه طي نكرده بودي قهوه هم بخوري ولي هر روز ميخوردي! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشي 12 روبلش را هم نميگيرم ، تو 200 روبل بده.

ــ اما اينجا يك رقم 75 روبلي هم مي بينم كه نمي دانم بابت چيست … راستي اين 75 روبل از كجا آمده؟

ــ عجب! اختيار داري! خودت نمي داني بابت چيست؟

به چهره اش نگريستم. قيافه اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود كه نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم. صد روبل موجودي پولم را به او دادم ، صد روبل هم سفته امضا كردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ايستگاه راه آهن رهسپار شدم.

راستي خوانندگان عزيز ، بين شما كسي پيدا نميشود كه صد روبل به من قرض بدهد؟

sorna
12-30-2011, 07:15 PM
نيمروزي بود آفتابي ، در يك روز سرد زمستاني … يخبندان شديد و منجمد كننده ، بيداد ميكرد. جعدهاي فرو لغزيده بر پيشاني نادنكا كه بازو به بازوي من داده بود و كرك بالاي لبش از برف ريزه هاي سيمگون پوشيده شده بود. من و او بر تپه ي بلندي ايستاده بوديم. از زير پايمان تا پاي تپه ، تنده ي صاف و همواري گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشيد بر سطح آن ، طوري ميدرخشيد كه بر سطح آيينه ، كنار پايمان سورتمه ي كوچكي ديده ميشد كه پوشش آن از ماهوت ارغواني رنگ بود. رو كردم به ناديا و التماس كنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بياييد تا پايين تپه سر بخوريم! فقط يك دفعه! باور كنيد هيچ آسيبي نمي بينيم.

اما نادنكا مي ترسيد. همه ي فضايي كه از نوك گالوشهاي كوچك او شروع و به پاي تپه ي پوشيده از يخ ختم ميشد به نظرش مي آمد كه مغاكي دهشتناك و بي انتها باشد. هر بار كه از بالاي تپه به پاي آن چشم ميدوخت و هر بار پيشنهاد ميكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند مي آمد و قلبش از تپيدن باز مي ايستاد. آخر چطور ميشد دل به دريا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهي ميكرد يا كارش به جنون ميكشيد. گفتم:

ــ خواهش ميكنم! نترسيد! آدم نبايد ترسو باشد!

سرانجام تسليم شد. از قيافه اش پيدا بود كه خطر مرگ را پذيرفته است. او را كه رنگپريده و سراپا لرزان بود روي سورتمه نشاندم و بازوهايم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازير شديم.

سورتمه مانند تيري كه از كمان رها شده باشد در نشيب تند تپه ، سرعت گرفت. هوايي كه جر ميخورد به چهره هايمان تازيانه ميزد ، نعره بر مي آورد ، در گوشهايمان سوت ميكشيد ، خشماگين نيشگونهاي دردناك ميگرفت ، سعي داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدري زياد بود كه راه بر نفسمان مي بست ؛ طوري بود كه انگار خود شيطان ، ما را در چنگالهايش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان مي برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواري دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان ميكرديم كه آن ديگر به هلاكت ميرسيم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:

ــ دوستتان دارم ، ناديا!

از سرعت ديوانه كننده ي سورتمه و از بند آمدن نفسهايمان و از ترس و دهشتي كه از نعره ي باد و غژغژ سورتمه بر سطح يخ ، در دلهايمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پاي تپه رسيديم. نادنكا تقريباً نيمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختي نفس ميكشيد. كمكش كردم تا از سورتمه برخيزد و بايستد. با چشمهاي درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:

ــ اين تجربه را از اين پس به هيچ قيمتي حاضر نيستم تكرار كنم! به هيچ قيمتي! نزديك بود از ترس بميرم!

دقايقي بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آيا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم يا خود او در غوغاي همهمه ي گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردي كنار او ايستاده بودم ، سيگار دود ميكردم و با دقت به دستكشهايم مينگريستم.

نادنكا بازو به بازوي من داد و مدتي در دامنه ي تپه گردش كرديم. از قرار معلوم معماي آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آيا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آري يا نه! آري يا نه! اين سوال ، مسئله ي عزت نفس و شرف و زندگي و سعادت او بود. مسئله اي بود مهم و در واقع مهمترين مسئله ي دنيا. نادنكا ، غمزده و ناشكيبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهاي من جوابهاي بي ربط ميداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستي كه بر چهره ي دلنشين او چه شور و هيجاني كه نقش نخورده بود! مي ديدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چيزي بگويد يا بپرسد اما كلمات ضروري را نمي يافت ؛ خجالت ميكشيد ، ميترسيد ، زبانش از شدت خوشحالي ميگرفت … بي آنكه نگاهم كند گفت:

ــ مي دانيد دلم چه ميخواهد؟

ــ نه ، نمي دانم.

ــ بياييد يك دفعه ي ديگر … سر بخوريم.

از پله ها بالا رفتيم و به نوك تپه رسيديم. نادنكاي پريده رنگ و لرزان را بار ديگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازير شديم. اين بار نيز باد نعره ميكشيد و سورتمه غژغژ ميكرد و باز در اوج سرعت پر هياهوي سورتمه ، زير گوشش نجوا كردم:

ــ دوستتان دارم ، نادنكا!

هنگامي كه سورتمه از حركت باز ايستاد ، نگاه خود را روي تپه اي كه چند لحظه پيش از آن سر خورده بوديم لغزاند ، سپس مدتي به صورت من خيره شد و به صداي خونسرد و عاري از شور من گوش داد و آثار حيرتي بي پايان بر همه و همه چيزش ــ حتي بر دستكشها و كلاه و اندام ظريفش ــ نقش بست. از حالت چهره ي او پيدا بود كه از خود مي پرسيد: « يعني چه؟ پس آن حرفها را كي زده بود؟ او يا خيال من؟ »

اين ابهام ، نگران و بي حوصله اش كرده بود. دخترك بينوا ديگر به سوالهاي من جواب نميداد. رو ترش كرده و نزديك بود بغضش بتركد. پرسيدم:

ــ نميخواهيد برگرديم خانه؟

سرخ شد و جواب داد:

ــ ولي … ولي من از سرسره بازي خوشم آمد. نميخواهيد يك دفعه ي ديگر سر بخوريم؟

درست است كه از سرسره بازي « خوشش » آمده بود اما همين كه روي سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رويش پريد ؛ سراپا ميلرزيد و نفسش از ترس بند آمده بود.

بار سوم هم سورتمه در سراشيبي تپه سرعت گرفت. ديدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهايم بود. دستمال جيبم را بر دهانم فشردم ، سرفه اي كردم و در كمركش تنده ي تپه با استفاده از فرصتي كوتاه ، زير گوشش زمزمه كردم:

ــ دوستان دارم ، ناديا!

و معما كماكان باقي ماند. نادنكا خاموش بود و انديشناك … او را تا در خانه اش همراهي كردم. ميكوشيد به آهستگي راه برود ، قدمهايش را كند ميكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. مي ديدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار مي آورد كه نگويد: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نميخواهد آنها را از باد شنيده باشم! »

صبح روز بعد ، نامه ي كوتاهي از نادنكا به دستم رسيد. نوشته بود: « امروز اگر خواستيد به سرسره بازي برويد مرا هم با خودتان ببريد. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازي ميكردم. هر بار هنگامي كه با سرعت ديوانه كننده از شيب تپه سرازير ميشديم زير گوشش زمزمه ميكردم: « دوستتان دارم ، ناديا! »

ناديا بعد از مدتي كوتاه ، طوري به اين سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب يا به مورفين. زندگي بدون شنيدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار مي نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالاي تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ي عاشقانه اي كه منشأ آن همچنان پوشيده در حجاب رمز بود و جان او را مي آزرد ، گيرايي مخصوصي مي بخشيد. در اين ميان نادنكا به دو تن شك مي برد: به من و به باد … نميدانست كدام يك از اين دو اظهار عشق ميكرد اما چنين به نظر مي آمد كه حالا ديگر برايش فرق چنداني نميكرد ؛ مهم ، باده نوشي و مستي است ، حالا با هر پياله اي كه ميخواهد باشد.

روزي حدود ظهر ، به تنهايي به محل سرسره بازي رفتم. قاطي جمعيت شدم و ناگهان نادنكا را ديدم كه به سمت تپه مي رفت و با نگاهش در جست و جوي من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستي كه به تنهايي سر خوردن سخت هراس انگيز است! رنگ صورتش به سفيدي برف بود و سراپايش طوري ميلرزيد كه انگار به پاي چوبه ي دار ميرفت ؛ با وجود اين بي آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالاي تپه ادامه ميداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آيا در غياب من نيز همان عبارت شيرين را خواهد شنيد يا نه؟ ديدمش كه با چهره اي به سفيدي گچ و با دهاني گشوده از ترس ، روي سورتمه نشست و چشمها را بست و براي هميشه با زمين وداع گفت و سرازير شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صداي خشك سورتمه در گوشم پيچيد. نميدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ي دلخواهش را شنيد يا نه … فقط ديدمش كه با حالتي آميخته به ضعف و خستگي بسيار از روي سورتمه ، به پا خاست. از قيافه اش پيدا بود كه خود او هم نميدانست كه آن عبارت دلخواه را شنيده بود يا نه. ترس و وحشتي كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنيدن و تشخيص اصوات و نيز قوه ي ادراك را از او سلب كرده بود …

ماه مارس ــ نخستين ماه بهار ــ فرا رسيد … خورشيد بيش از پيش نوازشگر و مهربانتر ميشد. تپه ي پوشيده از يخ مان درخشندگي اش را از دست ميداد و روز به روز به رنگ خاك در مي آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلي آب شد. من و نادنكا سرسره بازي را به حكم اجبار كنار گذاشتيم. به اين ترتيب ، دخترك بينوا از شنيدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از اين كسي هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زيرا از يك طرف هيچ ندايي از باد بر نمي خاست و از سوي ديگر من قصد داشتم براي مدتي طولاني ــ و شايد براي هميشه ــ روانه ي پتربورگ شوم.

دو سه روز قبل از عزيمتم به پتربورگ ، در گرگ و ميش غروب ، در باغچه اي كه همجوار حياط خانه ي نادنكا بود و فقط با ديواري از چوبهاي بلند و نوك تيز از آن جدا ميشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بيش سرد بود. اينجا و آنجا برف از تپاله ها سفيدي ميزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوي بهار در همه جا پيچيده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار ميكردند. به ديوار چوبي نزديك شدم و مدتي از لاي درز چوبها دزدكي نگاه كردم. ناديا را ديدم كه به ايوان آمد و همانجا ايستاد و نگاه افسرده ي خود را به آسمان دوخت … باد بهاري بر چهره ي رنگپريده و غمين او ميوزيد … و انسان را به ياد بادي مي انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه ميكشيد و نعره بر مي آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه ميكرد. غبار غم بر سيماي نادنكا نشست و قطره اشكي بر گونه اش جاري شد … دخترك بينوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتي كه از باد تقاضا ميكرد آن سه كلمه ي دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگي گفتم:

ــ دوستتان دارم ، نادنكا!

خداي من ، چه حالي پيدا كرد! فرياد ميكشيد و مي خنديد و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زيبا ــ به سوي باد دراز ميكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …

از اين ماجرا ساليان دراز ميگذرد. اكنون نادنكا زني است شوهردار. شوهرش كه معلوم نيست نادنكا او را انتخاب كرده بود يا ديگران برايش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق ميكند ــ دبير مؤسسه ي قيموميت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ايامي را كه سرسره بازي ميكرديم و باد در گوش او زمزمه ميكرد: « دوستتان دارم ،‌ نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجراي ديرين ، سعادتبارترين و شورانگيزترين و قشنگترين خاطره ي زندگي اش را تشكيل ميدهد …

حالا كه سني از من گذشته است درست نميفهمم چرا آن كلمات را بر زبان مي آوردم و اصولاً چرا شوخي ميكردم …

sorna
12-30-2011, 07:15 PM
چند روز پيش، خانم يوليا واسيلي يونا، معلم سر خانه ي بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:

ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واسيلي يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي 30 روبل



ــ نخير 40 روبل ...!

ــ نه، قرارمان 30 روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه 30 روبل مي دادم…خوب … دو ماه كار كرده ايد ...

ــ دو ماه و پنج روز ...

ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود 60 روبل … كسر ميشود 9روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد ...

چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت ...!

ــ بله، 3 روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود 12 روز … 4 روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … 3 روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … 12 و 7 ميشود 19 روز … 60 منهاي 19 ، باقي ميماند 41 روبل … هوم … درست است؟

چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت ...!

ــ در ضمن، شب سال نو، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود 2 روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني، چه صد ني … گذشته از اينها، روزي به علت عدم مراقبت شما، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم 10 روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما، كلفت سابقمان كفشهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود 5 روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم ...

به نجوا گفت:

ــ من كه از شما پولي نگرفته ام ...!

ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم !

ــ بسيار خوب … باشد.

ــ 41 منهاي 27 باقي مي ماند 14

اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:

ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام ...

ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس 14 منهاي 3 ميشود 11 …بفرماييد اينهم 11 روبل طلبتان! اين 3 روبل ، اينهم دو اسكناس 3 روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس 1 روبلي … جمعاً 11 روبل بفرماييد ...!

و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت:

ــ مرسي.

از جايم جهيدم و همانجا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسيدم:

ــ « مرسي » بابت چه ؟!!

ــ بابت پول ...

ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا؟!! ــ پيش از اين، هر جا كار كردم، همين را هم از من مضايقه مي كردند.

ــ مضايقه مي كردند؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد، تا حالا با شما شوخي ميكردم، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟!

به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: آره، ممكن است.

بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: در دنياي ما، قوي بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است.

sorna
12-30-2011, 07:16 PM
زندگي زيباست

( براي آنهايي كه قصد انتحار دارد )

زندگي ، چيزي ست تلخ و نامطبوع اما زيباسازي آن كاري ست نه چندان دشوار. براي ايجاد اين دگرگوني كافي نيست كه مثلاً دويست هزار روبل در لاتاري ببري يا به اخذ نشان « عقاب سفيد » نايل آيي يا با زيبارويي دلفريب ازدواج كني يا به عنوان انساني خوش قلب شهره ي دهر شوي ــ نعمتهايي را كه برشمردم ، فناپذيرند ، به عادت روزانه مبدل ميشوند. براي آنكه مدام ــ حتي به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختي كني بايد: اولاً از آنچه كه داري راضي و خشنود باشي ، ثانياً از اين انديشه كه « ممكن بود بدتر از اين شود » احساس خرسندي كني و اين كار دشواري نيست:

وقتي قوطي كبريت در جيبت آتش ميگيرد از اينكه جيب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شكر كن.

وقتي عده اي از اقوام فقير بيچاره ات سرزده به ويلاي ييلاقي ات مي آيند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلكه شادماني كن و بانگ بر آر كه: « جاي شكرش باقيست كه اقوامم آمده اند ، نه پليس! »

اگر خاري در انگشتت خليد ، برو شكر كن كه: « چه خوب شد كه در چشمم نخليد! »

اگر زن يا خواهر زنت بجاي ترانه اي دلنشين گام مي نوازد ، از كوره در نرو بلكه تا مي تواني شادماني كن كه موسيقي گوش ميكني ، نه زوزه ي شغال يا زنجموره ي گربه.

رو خدا را شكر كن كه نه اسب باركش هستي ، نه ميكرب ، نه كرم تريشين ، نه خوك ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس كولي هاي دوره گرد … پايكوبي كن كه نه شل هستي ، نه كور ، نه كر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله كن كه در اين لحظه روي نيمكت متهمان ننشسته اي ،‌ روياروي طلبكار نايستاده اي و براي دريافت حق التأليفت در حال چانه زدن با ناشرت نيستي.

اگر در محلي نه چندان پرت و دور افتاده سكونت داري از اين انديشه كه ممكن بود محل سكونتت پرت تر و دور افتاده تر از اين باشد شادماني كن.

اگر فقط يك دندانت درد ميكند ، دل به اين خوش دار كه تمام دندانهايت درد نمي كنند.

اگر اين امكان را داري كه مجله ي « شهروند » را نخواني يا روي بشكه ي مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و يا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشي ، شادي و پايكوبي كن.

وقتي به كلانتري جلبت ميكنند از اينكه مقصد تو كلانتري ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خيز كن.

اگر با تركه ي توس به جانت افتاده اند هلهله كن كه: « خوشا به حالم كه با گزنه به جانم نيفتاده اند! »

اگر زنت به تو خيانت مي كند ، دل بدين خوش دار كه به تو خيانت مي كند ،‌ نه به مام ميهن.

و قس عليهذا … اي آدم ، پند و اندرزهايم را به كار گير تا زندگي ات سراسر هلهله و شادماني شود.

sorna
12-30-2011, 07:16 PM
شرط بندی (آنتوان چخوف)
ترجمه: هدی صادقی مرشت

شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. آدمهای باهوشی در آن میهمانی حضور داشتند و مکالمه ای بسیار جالب توجه پیش آمده بود. در خلال سایر مسایل، در مورد مجازات اعدام صحبت کردند. مهمانان، که میانشان روزنامه نگار و تحصیل کرده کم نبود، از نقش بسیار ناپسند اعدام، گفتگو کردند و آن را یکی از ابزارهای کهنه و غیراخلاقی مجازات شمردند. برخی از آنان این تفکر را داشتند که شایسته است که مجازات حبس ابد بطور جهانی جایگزین مجازات اعدام شود.

میزبان گفت: من با شما موافق نیستم. بنده شخصاً، نه اعدام را تجربه کرده ام و نه حبس ابد را. اما، اگر قرار برقضاوت باشد، به نظر من اعدام بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد است. اعدام بلافاصله می کشد و حبس ابد به تدریج. چه کسی جلاد دل رحم تری است؛ آن که طی چند ثانیه شما را می کشد یا آنکه زندگی تان را برای سال ها مداومت می دهد؟ یکی از مهمانان متذکر شد: هردو به طور مساوی غیر اخلاقی هستند چرا که هدف هردو یکی است؛ گرفتن حیات. دولت، خدا نیست. دولت این حق را ندارد چیزی را بگیرد که نمی تواند برگرداند؛ چیزی که خیلی مطلوب است.

در میان جمع، وکیل جوانی بود حدوداً بیست ساله. وقتی نظر او را خواستند، گفت: اعدام و حبس ابد، هردو غیراخلاقی اند. اما اگر پیشنهاد انتخاب یکی از میان آن دو را به من می دادند، بطور قطع، دومی را انتخاب می کردم. کمی بیشتر زنده بودن بهتر است از اصلاً زنده نبودن. بحث پویایی ادامه پیدا کرد. بانکدار، که جوان تر و عصبی تر به نظر می رسید، ناگاه کنترل خود را از دست داد؛ مشتش را روی میز کوبید و درحالیکه به طرف وکیل جوان می چرخید فریاد زد: دروغ است! سر دو میلیون با تو شرط می بندم که حتی پنج سال هم نخواهی توانست در یک سلول دوام بیاوری. وکیل پاسخ داد: اگر در سخنت جدی هستی پس من... نه تنها پنج سال که پانزده سال خواهم ماند. بانکدار فریاد کشید: پانزده سال؟! بمان! و ادامه داد: آقایان... سر دو میلیون شرط می بندم! وکیل گفت: موافقم، تو سر دو میلیون خود شرط بندی کن و من سر آزادی ام!

بدین ترتیب، شرط بندی دیوانه وار و مضحکی تصویب شد و بانکدار، که در آن زمان پول زیادی برای شمردن داشت، حظ می کرد. در طول صرف شام، با لحن مطایبه آمیزی رو به وکیل گفت: به هوش بیا مرد جوان... پیش از آنکه خیلی دیر شود. دو میلیون برای من هیچ است و تو مقاومت می کنی که سه یا چهار سال از بهترین سالهای عمرت را از دست بدهی. من! سه یا چهار سال می گویم چرا که تو بیش از این هرگز تاب نمی آوری. بیچاره، این را هم فراموش نکن که به خواست خود محبوس شدن بسیار سنگین تر از بالإجبار محبوس شدن است. نظری که بوسیله آن میگویی «هر آن حق رهاندن خود را داری» تمام زندگی ات را مسموم می کند. دلم به حالت می سوزد.

حالا، درحالی که معامله ای را که سرگرفته بود، مرور می کرد از خود پرسید: چرا سر آن موضوع شرط بندی کردم؟ چه حسنی داشت؟ وکیل پانزده سال از زندگی اش را از دست می دهد و من دو میلیون را. آیا این ماجرا، مردم را قانع می کند که حبس ابد بهتر یا بدتر از اعدام است؟ نه، نه! اینها همه چرند است. بخشی از من، در این شرط بندی، مرد هوسباز خوش اشتهایی بود و بخشی از وکیل مردی عاشق محض پول.

بانکدار مجدداً بیاد آورد که بعد از مهمانی عصر چه اتفاقی افتاد. تصمیم گرفته شد که، وکیل، حبس خود را، در بخش جداگانه ای از خانه بانکدار تحت نظارتی سخت تحمل کند. در این شرط بندی، موافقت شد که وکیل در طول دوره حبس خود از خروج از اتاقش برای دیدن اطرافیان، شنیدن صدای آدمها و دریافت نامه یا روزنامه محروم باشد. اجازه داشت تا ساز داشته باشد. کتاب بخواند. نامه نگاری کند. شراب بنوشد و دخانیات مصرف کند. با این توافق نامه، تنها در سکوت، با دنیای بیرون خود، از طریق پنجره ای که مخصوصاً برای این هدف تعبیه شده بود، ارتباط برقرار کند. با فرستادن یک یادداشت از طریق این پنجره می توانست هر چیز ضروری را –کتاب، نوشیدنی، موسیقی- به هر مقدار که می خواست دریافت کند. توافق نامه برای کوچکترین جزئیات ترتیب داده شده بود که طی آن، زندانی را مجبور به تنهایی می کرد و وکیل متعهد بود که دقیقاً پانزده سال از ساعت 12نیمه شب 14 نوامبر 1870 تا 12 نیمه شب 14نوامبر 1885 در محبس بماند. کوچکترین تلاش از طرف وکیل برای نقض شروط و خلاصی پیش از موعد مقرر حتی برای دو دقیقه، بانکدار را از تعهدش برای پرداخت دو میلیون به او خلاص می کرد.

در طول سال نخست، وکیل، تا آنجا که امکان داشت از طریق نوشته های کوچک خود حکم می داد؛ اما به طرز وحشتناکی از تنهایی و ملالت –روزها- رنج می کشید. شب و روز، از مکان او در ساختمان، نوای پیانو به گوش می رسید. شراب و سیگار را نپذیرفت. نوشت: شراب تمایلات را تحریک می کند و تمایلات سر دسته دشمنان یک زندانی اند. هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن تنها یک شراب خوب نیست. و سیگار، هوای اتاقش را فاسد می کند.

در طول اولین سال، کتابهایی برای وکیل فرستاده شد؛ کتبی سرگرم کننده. رمانهایی با دلبستگی عاشقانه پیچیده، داستانهایی از جنایت و تخیل، کمدی و نظایر اینها.

در سال دوم، آوای پیانو چندان به گوش نرسید و وکیل، تنها موسیقی کلاسیک را تقاضا کرد.

در سال پنجم، نوای موسیقی دوباره شنیده شد و زندانی درخواست شراب کرد. آنهایی که که او را تماشا می کردند، می گفتند که تمام طول سال می خورد و می نوشید و روی تختش دراز می کشید. اغلب خمیازه می شکید و خشمگینانه با خود سخن می گفت. دیگر کتاب نخواند. گاهی اوقات شب ها می نشست و می نوشت. مدتها می نوشت و صبح همه آنها را پاره می کرد. بارها صدای گریه اش را می شنیدند.

در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع کرد به مطالعه زبانها، فلسفه و تاریخ. او این موضوعات را با اشتهای تمام می خواند تا آنجا که بانکدار برای تهیه آن کتاب ها به سختی زمان پیدا کرده بود. در طول چهار سال، حدود صد جلد کتاب بنابر نیازش به او رسید و زمانی آمد که اشتاقش به اوج خود رسید؛ بانکدار نامه ای با این مضمون از طرف زندانی دریافت کرد: زندانبان عزیزم! مشغول نوشتن این خطوط به شش زبان هستم. آنها را به کارشناسان نشان بده. بگذار تا بخوانند. اگر هیچ اشتباهی در نوشت هام نیافتند از تو خواهش می کنم دستور بدهی تا با تفنگ، تیری در هوا شلیک کنند. با صدای شلیک خواهم فهمید که تلاش من بیهوده نبوده است. نوابغ در هر سنی و اهل هر کشوری به یک زبان صحبت نمی کنند اما در تفکر مشترک هستند. آه! اگر شما می فهمیدید شادی آسمانی ام را آن طور که من قادر به درک آنهایم. خواسته زندانی انجام و دو تیر به دستور بانکدار در باغ شلیک شد. پس از آن و بعد از ده سال، وکیل بی حرکت پشت میزش نشست و تنها انجیل را خواند. برای بانکدار عجیب بود که مردی که طی چهار سال، استاد ششصد جلد کتاب دشوار بود، حال باید نزدیک به یک سال از عمر خود را برای خواندن یک کتاب سپری کند. کتابی قابل فهم و بی هیچ معنی دشواری! نوشته های انجیل جای خود را به تاریخ مذاهب و خداشناسی داد. در طول دو سال پایانی حبس، زندانی به خواندن حجم غیرمعمولی –از کتب- پرداخت بدون هیچ برنامه یا نظمی. حال، او می خواست خود را قربانی علوم طبیعی کند؛ پس به خواندن آثار شکسپیر و بایرون متمایل شد. نوشته هایی از جانب او معمول شده بود که در آن درخواست می کرد بلافاصله کتابی در باب علم شیمی، رساله ای پزشکی، یک رمان و یک سری مقاله درباره فلسفه یا خداشناسی برای او فرستاده شود. او می خواند، چنانکه گویی داشت در دریا و میان قطعات شکسته یک لاشه کشتی، شنا می کرد. و طبق میلش، که زندگی اش را حفظ کند، مشتاقانه داشت سعی می کرد تکه ای را بعد از دیگری تحت تصرف خویش درآورد.

***

بانکدار بیاد آورد و با خود اندیشید: فردا ساعت دوزاده آزادی خود را بدست می آورد. طبق قرار، باید دو میلیون به او بپردازم. تمام شد... برای همیشه نابود شدم!

sorna
12-30-2011, 07:16 PM
شرط بندی (قسمت دوم)
بانکدار به یادآورد و با خود اندیشید: فردا ساعت دوزاده آزادی خود را بدست می آورد. طبق قرار، باید دو میلیون به او بپردازم. تمام شد... برای همیشه نابود شدم!

پانزده سال پیش او پول زیادی داشت و اکنون می ترسید که از خودش بپرسد بیشتر پول دارد یا بدهی؟ قمار کردن روی دارایی اش و بی احتیاطی با پولش، شغلش و تجارت، او را به تدریج به سمت افول کشانده بود و مرد مغرور و نترس و خودخواه تجارت، یک بانکدار معمولی شده بود؛ هراسان از هرگونه افت و خیزی در بازار. پیرمرد، درحالیکه سرش را ناامیدانه میان دستانش نگاه میداشت، زیر لب شکوه کنان زمزمه کرد: شرط بندی لعنتی! چرا مردک نمرد؟ تنها چهل سال دارد... هرچه را که دارم خواهد گرفت... زندگی زناشویی و لذات زندگی را از من خواهد گرفت. و من...چون گدایی حسود هر روز همان کلمات را از او خواهم شنید...

- من مرهون لطف توام بخاطر شادی زندگی ام... بگذار کمکت کنم!

نه! این خیلی زیاد است. تنها راه فرار از فقر و شرم، مرگ است...مردن.

ساعت سه بار زنگ زد و بانکدار گوش می کرد. در خانه همه خواب بودند و تنها یک نفر - خودش – می توانست صدای درختان سرمازده آن سوی پنجره را بشنود. سعی کرد صدایی ایجاد نکند؛ از گاو صندوقش کلید دری را که پانزده سال گشوده نشده بود بیرون آورد. اورکتش را پوشید و از خانه خارج شد. باغ، تاریک و سرد بود. باران می بارید. باد رسوخ کننده نمناکی در باغ زوزه می کشید و خواب را از درختان گرفته بود. او هر چند به سختی سعی می کرد، اما قادر به دیدن زمین و درختان و مجسمه سپید نبود. با رسیدن به اتاق وکیل، نگهبان را دوبار صدا زد. جوابی نشنید. واضح بود که نگهبان در برابر این هوای بد، پناهگاهی یافته و حال جایی در آشپزخانه به خواب رفته است. پیرمرد با خود اندیشید: اگر جرأت انجام قصدم را داشته باشم ظن ِ به قتل وکیل، اول از همه گریبان نگهبان را خواهد گرفت.

او در تاریکی می کوشید که پله ها و در را پیدا کند. وارد هال و بعد وارد راهرویی باریک شد و کبریتی روشن کرد. حتی روحی هم آنجا نبود. تخت یک نفر بدون روکش گوشه اتاق بود و در آن تاریکی، اجاق گازی کنج اتاق نمایان شد. مهر و موم روی دری که به اتاق زندانی ختم می شد شکسته نشده بود. با خاموش شدن کبریت، رعشه براندام پیرمرد افتاد. به پنجره کوچک نگاه کرد. در اتاق زندانی، شمعی با نوری خفیف داشت می سوخت. خود زندانی مقابل میزش نشسته بود و تنها پشت او، موی سر و دستانش قابل دیدن بودند. کتابهایی گشوده شده روی میز پراکنده بودند، و دو صندلی روی قالیچه نزدیک میز بود.

5 دقیقه گذشت و زندانی حتی تکانی هم نخورد. حبس پانزده ساله به او آموخته بود بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشت خود به نرمی ضربه ای به پنجره زد اما زندانی در جواب حرکتی نکرد؛ بانکدار محتاطانه مهر و موم را از در جدا و کلید را در قفل فرو کرد. قفل استفاده نشده ناله خشنی سر داد و در با صدای غژغژ لولاهای روغن نخورده باز شد. او انتظار داشت که بلافاصله فریادی هیجان آلود یا صدای گامهایی را بشنود.

سه دقیقه گذشت و اتاق مثل قبل ساکت بود. بانکدار تصمیم گرفت وارد شود. پشت میز مردی نشسته بود که شباهتی به یک انسان معمولی نداشت. یک اسکلت! با پوستی سخت کشیده. موی مجعد بلند مثل موی زن و ریشی پرپشت. رنگ چهره اش زرد بود. گونه هایی فرو رفته، کمر خمیده و باریک. و دستی که سر پر مویش را به آن تکیه داده بود چنان لاغر به نظر می رسید که تماشا کردنش دردناک بود. موهایش تقریباٌ نقره ای و خاکستری شده بود و هیچ کس با یک نظر کوتاه به صورت باریک و لاغرش باور نمی کرد که او تنها چهل سال دارد. روی میز، جلوی دستان خمیده اش، تکه کاغذی قرار داشت که روی آن با دست خط بسیار ریز چیزی نوشته شده بود. پیرمرد اندیشید: شیطان بدبخت! احتمالا خواب است و خواب پولها را در رویایش می بیند. من فقط این جسم نیمه جان را می گیرم و روی تخت می اندازمش. خفه اش می کنم. با بالش. دقیق ترین آزمایش هم هیچ نشانه ای از مرگ غیرطبیعی نخواهد یافت. اما اول! بگذار این نامه را بخوانم تا ببینم چه نوشته.بانکدار کاغذ را گرفت و مشغول خواندن شد.

«فردا، در ساعت 12 نیمه شب، باید به آزادی و حق ارتباط با مردم رسیده باشم. اما پیش از آنکه اتاق را ترک کنم و خورشید را ببینم، به گمانم ضروری است تا چند کلمه ای با شما بگویم. با وجدانی پاک و پیش از آنکه خداوند مرا ببیند به شما اعلام می دارم که از آزادی، زندگی، سلامتی و همه آن چیزهایی که کتابهای شما موهبت می دانند، بیزارم.

پانزده سال تمام، با پشتکار، زندگی زمینی را مطالعه کردم. درست است! نه زمین را دیدم و نه مردم را. اما... در کتابهایتان... شرابهای نابی نوشیدم. نوازندگی کردم. درجنگل ها آهو و گراز شکار کردم. به زنان عشق ورزیدم؛ زنانی به زیبایی ابرهای بهشتی که بوسیله جادوی قریحه شاعرانتان خلق شدند... شبانه به دیدارم آمدند و افسانه هایی شگفتی آفرین در گوشم زمزمه کردند که مرا مست می کرد. در کتابهایتان به قله کوه البرز و Mont Blanc صعود کردم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید صبحگاهان برمی خیزد و عصرگاهان پرتوش را بر سرتاسر آسمان، اقیانوس و مرز کوه ها، با طلایی باشکوهی، می پراکند. از آنجا دیدم که چطور بر فراز من، آذرخش ها با نور خود ابرها را از هم جدا می کنند. من، جنگل های سرسبز را دیدم، کشتزارها، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها.ن وای نی شبانان را شنیدم. من بالهای شیاطین زیبا را لمس کردم که نزد من آمده بودند تا از خدا سخن بگویند. در کتابهایتان، خود را در گودالهای بی انتها انداختم. معجزه کردم. شهرهای روی زمین را به آتش کشیدم. به مذهبی نو دست یافتم. همه کشورها را فتح کردم...

کتابهای شما به من خرَد داد. تمام افکار نشاط آلود بشریت که در طول قرون متولد گشت، در جمجمه من فشرده شده است. می دانم که از تمامی شمایان زیرک ترم. و من... از کتاب هایتان بیزارم. از تمامی موهبت های جهانی، از خرد جهانی. همه چیز، ناچیز و بی ارج است. ناتوان، خیالی و گمراه کننده چون سراب. به هر حال، پرغرور باشید و خردمند و زیبا؛ تا آن زمان مرگ نابودتان خواهد کرد. و آینده تان،تاریخ تان و ابدیت ِنبوغ ِ مردانتان هیچ خواهد بود.

شما دیوانه اید و مسیر را به غلط رفته اید. شما نادرستی را به جای درستی و زشتی را به جای زیبایی گرفته اید. شگفت زده می شوید اگر درختان سیب و پرتقال، عوض میوه، وزغ و مارمولک بار بدهند. شگفت زده می شوید اگر گلهای رز بویی شبیه بوی عرق بدن اسب بدهند. و من... از شما در شگفتی ام! کسی که بهشت را درازای زمین معامله کرده است.
نمی خواهم درکتان کنم...

ای کاش واقعاً این امکان را داشتم که بیزاریم را نسبت به زندگی ای که در پیش گرفته اید نشان دهم. من دو میلیونی را که زمانی چون بهشت در رویا می دیدمش رها می کنم. پولی که حالا از آن بیزارم؛ تا آنجا که ممکن است خود را از حقوقم نسبت به آن محروم کنم.ب اید پنج دقیقه قبل از زمان مقرر از اینجا خارج شوم. بنابراین باید توافق نامه را نقض کنم...»

بانکدار وقتی نامه را خواند آن را روی میز گذاشت؛ سر مرد عجیب را بوسید و شروع کرد به گریستن. از اتاق خارج شد. هرگز و در هیچ زمانی، حتی به خاطر شکست وحشتناکش در شرط بندی، مثل حالا، نسبت به خودش احساس بیزاری نداشت.

به خانه آمد. روی تختتش دراز کشید اما آشفتگی و اشکهایش برای مدتی مانع خوابیدن او شدند...

صبح روز بعد، نگهبان بینوا دوان دوان نزد او آمد و گفت که آنها مردی را که در آن اتاق زندگی می کرد دیده اند که از پنجره به باغ پریده است. مرد به سمت دروازه رفت و ناپدید شد. بانکدار، فوراً با خدمتکارانش به اتاق رفت و فرار زندانی اش را تأیید کرد. برای اجتناب از بحث غیر ضروری نامه را از روی میز برداشت و در بازگشت آن را در گاو صندوقش گذاشت.

sorna
12-30-2011, 07:17 PM
شوخي كوچولو


نيمروزي بود آفتابي ، در يك روز سرد زمستاني … يخبندان شديد و منجمد كننده ، بيداد ميكرد. جعدهاي فرو لغزيده بر پيشاني نادنكا كه بازو به بازوي من داده بود و كرك بالاي لبش از برف ريزه هاي سيمگون پوشيده شده بود. من و او بر تپه ي بلندي ايستاده بوديم. از زير پايمان تا پاي تپه ، تنده ي صاف و همواري گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشيد بر سطح آن ، طوري ميدرخشيد كه بر سطح آيينه ، كنار پايمان سورتمه ي كوچكي ديده ميشد كه پوشش آن از ماهوت ارغواني رنگ بود. رو كردم به ناديا و التماس كنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بياييد تا پايين تپه سر بخوريم! فقط يك دفعه! باور كنيد هيچ آسيبي نمي بينيم.

اما نادنكا مي ترسيد. همه ي فضايي كه از نوك گالوشهاي كوچك او شروع و به پاي تپه ي پوشيده از يخ ختم ميشد به نظرش مي آمد كه مغاكي دهشتناك و بي انتها باشد. هر بار كه از بالاي تپه به پاي آن چشم ميدوخت و هر بار پيشنهاد ميكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند مي آمد و قلبش از تپيدن باز مي ايستاد. آخر چطور ميشد دل به دريا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهي ميكرد يا كارش به جنون ميكشيد. گفتم:

ــ خواهش ميكنم! نترسيد! آدم نبايد ترسو باشد!

سرانجام تسليم شد. از قيافه اش پيدا بود كه خطر مرگ را پذيرفته است. او را كه رنگپريده و سراپا لرزان بود روي سورتمه نشاندم و بازوهايم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازير شديم.

سورتمه مانند تيري كه از كمان رها شده باشد در نشيب تند تپه ، سرعت گرفت. هوايي كه جر ميخورد به چهره هايمان تازيانه ميزد ، نعره بر مي آورد ، در گوشهايمان سوت ميكشيد ، خشماگين نيشگونهاي دردناك ميگرفت ، سعي داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدري زياد بود كه راه بر نفسمان مي بست ؛ طوري بود كه انگار خود شيطان ، ما را در چنگالهايش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان مي برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواري دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان ميكرديم كه آن ديگر به هلاكت ميرسيم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:

ــ دوستتان دارم ، ناديا!

از سرعت ديوانه كننده ي سورتمه و از بند آمدن نفسهايمان و از ترس و دهشتي كه از نعره ي باد و غژغژ سورتمه بر سطح يخ ، در دلهايمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پاي تپه رسيديم. نادنكا تقريباً نيمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختي نفس ميكشيد. كمكش كردم تا از سورتمه برخيزد و بايستد. با چشمهاي درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:

ــ اين تجربه را از اين پس به هيچ قيمتي حاضر نيستم تكرار كنم! به هيچ قيمتي! نزديك بود از ترس بميرم!

دقايقي بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آيا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم يا خود او در غوغاي همهمه ي گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردي كنار او ايستاده بودم ، سيگار دود ميكردم و با دقت به دستكشهايم مينگريستم.

نادنكا بازو به بازوي من داد و مدتي در دامنه ي تپه گردش كرديم. از قرار معلوم معماي آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آيا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آري يا نه! آري يا نه! اين سوال ، مسئله ي عزت نفس و شرف و زندگي و سعادت او بود. مسئله اي بود مهم و در واقع مهمترين مسئله ي دنيا. نادنكا ، غمزده و ناشكيبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهاي من جوابهاي بي ربط ميداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستي كه بر چهره ي دلنشين او چه شور و هيجاني كه نقش نخورده بود! مي ديدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چيزي بگويد يا بپرسد اما كلمات ضروري را نمي يافت ؛ خجالت ميكشيد ، ميترسيد ، زبانش از شدت خوشحالي ميگرفت … بي آنكه نگاهم كند گفت:

ــ مي دانيد دلم چه ميخواهد؟

ــ نه ، نمي دانم.

ــ بياييد يك دفعه ي ديگر … سر بخوريم.

از پله ها بالا رفتيم و به نوك تپه رسيديم. نادنكاي پريده رنگ و لرزان را بار ديگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازير شديم. اين بار نيز باد نعره ميكشيد و سورتمه غژغژ ميكرد و باز در اوج سرعت پر هياهوي سورتمه ، زير گوشش نجوا كردم:

ــ دوستتان دارم ، نادنكا!

هنگامي كه سورتمه از حركت باز ايستاد ، نگاه خود را روي تپه اي كه چند لحظه پيش از آن سر خورده بوديم لغزاند ، سپس مدتي به صورت من خيره شد و به صداي خونسرد و عاري از شور من گوش داد و آثار حيرتي بي پايان بر همه و همه چيزش ــ حتي بر دستكشها و كلاه و اندام ظريفش ــ نقش بست. از حالت چهره ي او پيدا بود كه از خود مي پرسيد: « يعني چه؟ پس آن حرفها را كي زده بود؟ او يا خيال من؟ »

اين ابهام ، نگران و بي حوصله اش كرده بود. دخترك بينوا ديگر به سوالهاي من جواب نميداد. رو ترش كرده و نزديك بود بغضش بتركد. پرسيدم:

ــ نميخواهيد برگرديم خانه؟

سرخ شد و جواب داد:

ــ ولي … ولي من از سرسره بازي خوشم آمد. نميخواهيد يك دفعه ي ديگر سر بخوريم؟

درست است كه از سرسره بازي « خوشش » آمده بود اما همين كه روي سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رويش پريد ؛ سراپا ميلرزيد و نفسش از ترس بند آمده بود.

بار سوم هم سورتمه در سراشيبي تپه سرعت گرفت. ديدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهايم بود. دستمال جيبم را بر دهانم فشردم ، سرفه اي كردم و در كمركش تنده ي تپه با استفاده از فرصتي كوتاه ، زير گوشش زمزمه كردم:

ــ دوستان دارم ، ناديا!

و معما كماكان باقي ماند. نادنكا خاموش بود و انديشناك … او را تا در خانه اش همراهي كردم. ميكوشيد به آهستگي راه برود ، قدمهايش را كند ميكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. مي ديدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار مي آورد كه نگويد: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نميخواهد آنها را از باد شنيده باشم! »

صبح روز بعد ، نامه ي كوتاهي از نادنكا به دستم رسيد. نوشته بود: « امروز اگر خواستيد به سرسره بازي برويد مرا هم با خودتان ببريد. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازي ميكردم. هر بار هنگامي كه با سرعت ديوانه كننده از شيب تپه سرازير ميشديم زير گوشش زمزمه ميكردم: « دوستتان دارم ، ناديا! »

ناديا بعد از مدتي كوتاه ، طوري به اين سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب يا به مورفين. زندگي بدون شنيدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار مي نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالاي تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ي عاشقانه اي كه منشأ آن همچنان پوشيده در حجاب رمز بود و جان او را مي آزرد ، گيرايي مخصوصي مي بخشيد. در اين ميان نادنكا به دو تن شك مي برد: به من و به باد … نميدانست كدام يك از اين دو اظهار عشق ميكرد اما چنين به نظر مي آمد كه حالا ديگر برايش فرق چنداني نميكرد ؛ مهم ، باده نوشي و مستي است ، حالا با هر پياله اي كه ميخواهد باشد.

روزي حدود ظهر ، به تنهايي به محل سرسره بازي رفتم. قاطي جمعيت شدم و ناگهان نادنكا را ديدم كه به سمت تپه مي رفت و با نگاهش در جست و جوي من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستي كه به تنهايي سر خوردن سخت هراس انگيز است! رنگ صورتش به سفيدي برف بود و سراپايش طوري ميلرزيد كه انگار به پاي چوبه ي دار ميرفت ؛ با وجود اين بي آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالاي تپه ادامه ميداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آيا در غياب من نيز همان عبارت شيرين را خواهد شنيد يا نه؟ ديدمش كه با چهره اي به سفيدي گچ و با دهاني گشوده از ترس ، روي سورتمه نشست و چشمها را بست و براي هميشه با زمين وداع گفت و سرازير شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صداي خشك سورتمه در گوشم پيچيد. نميدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ي دلخواهش را شنيد يا نه … فقط ديدمش كه با حالتي آميخته به ضعف و خستگي بسيار از روي سورتمه ، به پا خاست. از قيافه اش پيدا بود كه خود او هم نميدانست كه آن عبارت دلخواه را شنيده بود يا نه. ترس و وحشتي كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنيدن و تشخيص اصوات و نيز قوه ي ادراك را از او سلب كرده بود …

ماه مارس ــ نخستين ماه بهار ــ فرا رسيد … خورشيد بيش از پيش نوازشگر و مهربانتر ميشد. تپه ي پوشيده از يخ مان درخشندگي اش را از دست ميداد و روز به روز به رنگ خاك در مي آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلي آب شد. من و نادنكا سرسره بازي را به حكم اجبار كنار گذاشتيم. به اين ترتيب ، دخترك بينوا از شنيدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از اين كسي هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زيرا از يك طرف هيچ ندايي از باد بر نمي خاست و از سوي ديگر من قصد داشتم براي مدتي طولاني ــ و شايد براي هميشه ــ روانه ي پتربورگ شوم.

دو سه روز قبل از عزيمتم به پتربورگ ، در گرگ و ميش غروب ، در باغچه اي كه همجوار حياط خانه ي نادنكا بود و فقط با ديواري از چوبهاي بلند و نوك تيز از آن جدا ميشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بيش سرد بود. اينجا و آنجا برف از تپاله ها سفيدي ميزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوي بهار در همه جا پيچيده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار ميكردند. به ديوار چوبي نزديك شدم و مدتي از لاي درز چوبها دزدكي نگاه كردم. ناديا را ديدم كه به ايوان آمد و همانجا ايستاد و نگاه افسرده ي خود را به آسمان دوخت … باد بهاري بر چهره ي رنگپريده و غمين او ميوزيد … و انسان را به ياد بادي مي انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه ميكشيد و نعره بر مي آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه ميكرد. غبار غم بر سيماي نادنكا نشست و قطره اشكي بر گونه اش جاري شد … دخترك بينوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتي كه از باد تقاضا ميكرد آن سه كلمه ي دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگي گفتم:

ــ دوستتان دارم ، نادنكا!

خداي من ، چه حالي پيدا كرد! فرياد ميكشيد و مي خنديد و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زيبا ــ به سوي باد دراز ميكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …

از اين ماجرا ساليان دراز ميگذرد. اكنون نادنكا زني است شوهردار. شوهرش كه معلوم نيست نادنكا او را انتخاب كرده بود يا ديگران برايش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق ميكند ــ دبير مؤسسه ي قيموميت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ايامي را كه سرسره بازي ميكرديم و باد در گوش او زمزمه ميكرد: « دوستتان دارم ،‌ نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجراي ديرين ، سعادتبارترين و شورانگيزترين و قشنگترين خاطره ي زندگي اش را تشكيل ميدهد …

حالا كه سني از من گذشته است درست نميفهمم چرا آن كلمات را بر زبان مي آوردم و اصولاً چرا شوخي ميكردم …

sorna
12-30-2011, 07:17 PM
در بهار


برف ها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت مي طلبد تا با جانت عجين شود. اگر بيماري سختي گرفته و خوب شده باشيد، اين حالت ملكوتي را مي شناسيد. حالتي كه دلشوره هاي مبهم بيچاره ات مي كند، اما بدون كوچك ترين دليلي لبخند بر لب مي آوري. ظاهراً طبيعت هم در اين موقع در چنين حالتي به سر مي برد. زمين سرد است، در زير پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند مي شود، اما همه چيز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چيز مي خواهد تمام اطرافش را در آغوش بگيرد! هوا به قدري صاف و روشن شده است كه به نظر مي آيد اگر بالاي كبوتر خان يا برج ناقوس بروي، سرتاسر دنيا را خواهي ديد. خورشيد سخت مي درخشد، و اشعه اش به همراه گنجشك ها در بركه ها بازي مي كنند و مي خندند. رودخانه بالا مي آيد و تيره مي شود: از خواب خود بيدار شده است و امروز و فرداست كه غرش هايش بلند شود. درخت ها لخت هستند، اما زندگي مي كنند و نفس مي كشند.

موقعي از سال است كه كيف مي دهد آب هاي كثيف را با يك جارو يا بيل هل بدهي تا در جوي ها بروند، و قايق هاي كوچك در آب بيندازي، يك تكه يخ مقاوم را با پاشنه پايت بشكني. همين طور كيف مي دهد كه كبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوري، يا از درخت بالا رفته و براي سارها سرپناه درست كني. بله، در اين فصل دل انگيز سال، همه چيز خوب است، مخصوصاً كه جوان باشيد و طبيعت را دوست داشته باشيد، دمدمي مزاج و هيستريك نباشيد، و شغلتان طوري نباشد كه مجبور شويد از صبح تا شب داخل يك چهارديواري بمانيد. اگر بيمار هستيد، يا در يك اداره تحليل مي رويد و با الهه هاي هنر سروكار داريد، زياد خوب نخواهد بود.

بله، در فصل بهار نبايد كاري به كار اين الهه ها داشت.

ببينيد آدم هاي عادي چقدر احساس خوشحالي مي كنند و راحتند! اين پانتلئي پتروويچ باغبان است كه از كله سحر يك كلاه حصيري لبه پهن بر سر گذاشته و نمي تواند از آن ته سيگاري كه همان وقت از توي كوچه برداشت جدا شود، نگاهش كنيد: دست هايش را به كمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانه ايستاده است، و براي آشپز تعريف مي كند كه چه چكمه هايي ديروز خريد. از چهره دراز و باريكش، كه باعث شده است كلفت ها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضايت خاطر مي بارد و تشخص. طوري طبيعت را از نظر مي گذراند كه از برتري خود بر آن آگاهي دارد، و در چشم هايش چيزي از تحكم و سلطه جويي يا حتي تحقير خوانده مي شود، گويي كه در نارنجستان يا باغ كه خاكشان را بيل مي زند، چيزي درباره سلطنت بر دنياي نباتي آموخته است كه احدالناسي آن را نمي داند.

بيهوده است برايش توضيح دهي كه طبيعت شكوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابيت هاي جادويي، و انسان مغرور بايد در برابر آن سر خم كند. خيال مي كند كه همه چيز را مي داند و از همه رازها و جذابيت ها و معجزه ها آگاه است: اين فصل شگفت انگيز فقط حكم يك برده را برايش دارد، اين فصل هم مثل آن زن لاغر [...] است كه در انباري نزديك نارنجستان است، و شكم بچه هاي او را با آش كلم رقيقي پر مي كند.

و ايوان زاخاريچ شكارچي؟ او يك كت ماهوت نخ نما پوشيده، يك جفت گالش به پاهاي لختش كرده، روي چليك خوابيده اي در نزديكي آغل نشسته است و با چوب پنبه هاي كهنه لايي تشك درست مي كند. خود را آماده مي كند تا در گذشته ها به شكار برود. مسيري كه بايد طي كند، با تمامي كوره راه ها و چاله هاي پر از آب و جويبارها، در خيالش مجسم مي شود. با چشم هاي بسته يك رديف از درخت هاي بلند و قد برافراشته را مي بيند كه با تفنگش در زير آنها خواهد ايستاد، و در حالي كه از خنكي شامگاه و هيجان دلپذيري مي لرزد گوش تيز خواهد كرد. به خيالش مي رسد كه صداهاي دورگه اي را مي شنود كه از گلوي جنگل در مي آيد، در اين موقع، در صومعه اي كه در آن نزديكي است، تمامي ناقوس ها به مناسبت شب عيد به صدا درآمده اند، و او همچنان در كمين گذشته اش نشسته است... ايوان زاخاريچ خوب است و به طرز بي تناسب و نامعقولي خوشحال.

حالا ماكار دنيسيچ جوان را نگاه كنيد كه ميرزا بنويس و پيشكار ژنرال استرموخوف است. اين مرد بيشتر از دوبرابر باغبان حقوق مي گيرد، پيش سينه هاي سفيد به لباسش مي دوزد، توتون هاي دو روبلي مصرف مي كند، نه هيچ وقت گرسنه مي ماند نه بدون لباس، و هر وقت كه ژنرال را مي بيند افتخار اين را دارد كه دست سفيد و تپلي را فشار دهد كه مزين به انگشتري الماس درشتي است. با اين حال خيلي آدم بدبختي است! دائم با كتاب سروكار دارد، بيست و پنج روبل نشريه سفارش مي دهد، مرتب در حال نوشتن است... شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام كه همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه مي نويسد در يك صندوق بزرگ قايم مي كند.

داخل اين صندوق، در اصل شلوارها و جليقه هايي گذاشته شده است كه به دقت تا شده اند، و روي آنها يك پاكت توتون است كه هنوز باز نشده، ده دوازده تايي قوطي كه حاوي قرص هستند، يك شال گردن كوچك و زرشكي، يك صابون گليسيرين كوچك با بسته بندي زرد رنگ، و بسياري اشياي ارزشمند ديگر؛ اما دورتادور اين محفظه، دسته دسته كاغذهاي نوشته شده است كه با كمرويي به يكديگر فشار مي آورند، به اضافه دو سه شماره اي از دپارتمان ما كه در آنها داستان ها و نامه هاي ماكاردنيسيچ چاپ شده است. همه اهل محل او را اديب مي دانند، شاعر مي دانند، معتقدند كه آدم خاصي است، دوستش ندارند، مي گويند كه نه حرف مي زند، نه پياده روي مي كند، نه آنطور كه بايد سيگار مي كشد، و خود او هم يك روز كه به عنوان شاهد به يك جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بيراه گفت كه چرا دنبال ادبيات رفته است و به همين علت سرخ شد. گويي كه دنبال ادبيات رفتن دله دزدي محسوب مي شود.

اين هم خودش كه باراني آبي رنگ بر تن و شب كلاه مخملي و عصا در دست، خيابان را در پيش گرفته و مي رود... پنج قدم كه رفت مي ايستد و به آسمان چشم مي دوزد، يا به كلاغ پيري خيره مي شود كه بر يك درخت صنوبر نشسته است.

باغبان دست هايش را به كمرش زده است، چهره شكارچي حالت جدي دارد و ماكار سرش را پايين انداخته و با كمرويي سرفه مي كند، خلقش تنگ است، مثل اين است كه بهار با زيبايي ها و بخارهاي خودش او را خرد مي كند، خفه مي كند! ... وجودش آكنده از كمرويي است، بهار به جاي اين كه در دلش شور و شوق و شادي و اميد ايجاد كند، آرزوهاي مبهمي ايجاد مي كند كه باعث بي قراري اش مي شوند. نمي داند چه كار بايد بكند، همين طوري قدم مي زند. واقعاً چه كار بايد بكند؟

«اوه، سلام ماكار دنيسيچ!»

صداي ژنرال استرموخوف است كه ناگهان به گوشش مي رسد.

«نامه هنوز نرسيده؟»

ژنرال كه يكپارچه شادي و سلامتي است، با دختربچه اش در كالسكه نشسته است و ماكار كه با دقت كالسكه را برانداز مي كند در پاسخ مي گويد، «نه هنوز، عالي جناب.»

ژنرال مي گويد: «چه هواي خوبي! واقعاً بهار شده است! قدم مي زني؟ دنبال موضوعات بكر مي گردي؟»

اما چشم هايش نمي گويد بكر، مي گويد: «مبتذل! بي ارزش!»

ژنرال كالسكه را نگه مي دارد و مي گويد: «راستي، پدر جان! امروز كه داشتم قهوه ام را مي خوردم، نمي داني چه چيز محشري خواندم! حيف كه فرانسه نمي داني تا بدهم بخواني...»

ژنرال تند تند داستاني را كه خوانده است تعريف مي كند و ماكار گوش مي دهد و ناراحت مي شود. مگر تقصير اوست كه فرانسوي نيست و چيزهاي به دردنخور نمي نويسد.

كالسكه را كه دور مي شود با نگاهش تعقيب مي كند و در دل مي گويد: «من كه نمي فهمم چه چيز خوبي توي اين كشف كرده است. موضوعش مبتذل و تكراري است... داستان هاي من خيلي عمق بيشتري دارند.»

كرم وارد ميوه شده است. غرور نويسنده بد دردي است برايش، مثل زكام است براي روح، هركس كه گرفتارش شد ديگر آواز پرنده ها را نخواهد شنيد، درخشش خورشيد را نخواهد ديد، بهار را ديگر نخواهد ديد... كافي است كه فقط اندكي اين غرور جريحه دار شود، كل وجود از درد به خود خواهد پيچيد. ماكار كه به اين درد گرفتار است به راهش ادامه مي دهد. از نرده باغ رد مي شود و به جاده گل آلود مي رسد. آقاي بوبنتسوف، كه تمام هيكلش در كالسكه بلند خود تكان مي خورد و سخت هيجان زده است، از آنجا رد مي شود. داد مي زند و مي گويد:

«آهاي! آقاي نويسنده! خيلي ارادتمنديم!»

اگر ماكار فقط ميرزابنويس يا پيشكار بود، هيچ كس جرات نمي كرد تا اين قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نويسنده است، يك موجود «مبتذل»، «بي ارزش».

امثال آقاي بوبنتسوف هيچ چيز از هنر نمي فهمند و علاقه اي به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بي ارزشي روبه رو مي شوند، سرسخت و بي رحم هستند. حاضرند هرچيزي را به هر كس گذشت كنند، الا به اين ماكار كه يك آدم بازنده و وراي خلق خداست و دست نويس هايي در صندوقش دارد. باغبان يك درخت كائوچو را شكسته، بسياري از نشاهاي گران قيمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سياه و سفيد نمي زند، و از پولي خرج مي كند كه مال خودش نيست، آقاي بوبنتسوف كه رئيس دادگاه بخش بود فقط ماهي يكبار به پرونده ها رسيدگي مي كرد و موقع رسيدگي به آنها به مِنومِن مي افتاد، قوانين را با هم اشتباه مي كرد، كلي مهمل به هم مي بافت و همه اينها عفو مي شود و به چشم نمي آيد. اما در مورد ماكار، كه شعر مي گويد و داستان هايي مي نويسد، امكان ندارد كه اين كارها را بكني، به او نمي شود توجه نكرد و درباره اش سكوت كرد: از نان شب هم واجب تر است كه چيزي به او بگويي تا باعث رنجشش شود. اگر خواهر زن ژنرال به كلفت هايش سيلي مي زند و هنگام ورق بازي مثل زن هاي رخت شو فحش مي دهد، اگر زن كشيش هيچ وقت قرض هاي قمارش را پس نمي دهد، اگر فلوگوئين ملاك يك سگ از سي وبرازف ملاك دزديده است، هيچ كس نيست كه اهميتي به اين چيزها بدهد، اما اگر اخيراً دپارتمان ما يكي از داستان هاي بد ماكار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شده اند و به اين موضوع مي خندند، بحث هاي طولاني درباره اش مي كنند، احساس انزجار مي كنند و حالا ديگر به ماكار مي گويند «طفلكي ماكار بدبخت».

اگر يك نفر طوري مي نويسد كه حق مطلب ادا نمي شود، درپي آن نمي آيند كه ببينند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط مي گويند: «اين هم يك قالتاق ديگر كه يك مشت چرت و پرت نوشته است!»

چيزي كه مانع مي شود تا ماكار از بهار لذت ببرد، فكر كردن به اين موضوع است كه مردم او را درك نمي كنند و اينكه هم نمي خواهند دركش كنند هم نمي توانند. به نظرش مي آيد كه اگر مردم دركش مي كردند همه چيز درست مي شد. اما مردم از آنجا مي توانند بفهمند كه او قريحه دارد يا نه، زيرا هيچ كس از اهالي محل كتاب نمي خواند، يا طوري مي خواند كه اگر نمي خواند بهتر نبود؟ آدم با چه زباني به ژنرال استرموخوف بگويد كه آن تحفه فرانسه اش مالي نيست، بي مزه است، مبتذل است، تكراري است، وقتي كه او جز اين چيزهاي بي مزه هيچ چيز ديگر مطالعه نكرده است، آدم چه طور اين را به او بگويد؟

زن ها را بگو، كه خون به دل ماكار مي كنند!

اين ها معمولاً مي گويند، «اوه ماكار دنيسيچ! واقعاً حيف شد كه امروز در بازار نبودي! اگر مي ديدي دو تا مرد روستايي چه دعواي بامزه اي با هم مي كنند، حتماً چيزي درباره اش مي نوشتي!»

البته هيچ كدام اينها چيز مهمي نيست، و فيلسوف ها غم اين چيزها را به دل راه نمي دهند و اعتنايي به آنها نمي كنند، اما همين ها اعصاب ماكار را به هم ريخته است. روحش احساس مي كند كه تنهاست، يتيم است، و از ملامتي در رنج است كه فقط روح آدم هاي خيلي حساس و گنهكاران بزرگ را گرفتار مي كند. او هيچ وقت، حتي يكبار، دست هايش را مثل باغبان به كمرش نزده است. گاهي در جنگل يا جاده يا در قطار با كسي برخورد مي كند كه مثل خودش يك بدبخت واقعي است، و اين را كه در نگاه او خواند اندكي نيرو و نشاط پيدا مي كند، و طرف هم همين طور، اما اين به ندرت پيش مي آيد، هر پنج سالي شايد. مدت درازي با هم گفت وگو مي كنند، جروبحث مي كنند، دچار هيجان مي شوند، به وجد مي آيند، غش غش مي خندند، طوري مي شود كه اگر كسي آنها را ببيند خيال خواهد كرد كه هر دوشان ديوانه اند.

اما معمولاً همين دقايق كوتاه هم گرفتاري خاص خودشان را دارند. گويي كه عمدي در كار باشد، ماكار و آن مرد بدبختي كه با او آشنا شده است، هيچ يك قبول نمي كند كه همصحبت اش آدم با استعدادي است، احترام همديگر را نگه نمي دارند، به همديگر حسادت مي كنند، همديگر را مي آزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا مي شوند و به اين شكل است كه جواني شان تحليل رفته و نابود مي شود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جان ها احساس آرامش مي كنند، نه از آن چيزها هيچ خبري هست كه شب ها به فكر ماكار غمگين مي رسند و او دوست دارد آنها را بنويسد.

هم جواني ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت

sorna
12-30-2011, 07:18 PM
چاق و لاغر


دو دوست در ايستگاه راه آهن نيكولايوسكايا ، به هم رسيدند: يكي چاق و ديگري لاغر. از لبهاي چرب مرد چاق كه مثل آلبالوي رسيده برق ميزد پيدا بود كه دمي پيش در رستوران ايستگاه ، غذايي خورده است ؛ از او بوي شراب قرمز و بهار نارنج به مشام ميرسيد. اما از دستهاي پر از چمدان و بار و بنديل مرد لاغر معلوم بود كه دمي پيش از قطار پياده شده است ؛ او بوي تند قهوه و ژامبون ميداد. پشت سر او زني تكيده ، با چانه ي دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزي بلندقد با چشمهاي تنگ ــ فرزند او ــ ايستاده بودند. مرد چاق به مجرد ديدن مرد لاغر فرياد زد:

ــ هي پورفيري! تويي؟ عزيزم! پارسال دوست ، امسال آشنا!

مرد لاغر نيز شگفت زده بانگ زد:

ــ خداي من! ميشا! يار دبستاني من! اين طرف ها چكار ميكني پسر؟

دوستان ، سه بار ملچ و ملوچ كنان روبوسي كردند و چشم هاي پر اشكشان را به هم دوختند. هر دو ، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر ، بعد از روبوسي گفت:

ــ رفيق عزيز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! مي داني ، اين ديدار ، به يك هديه ي غيرمنتظره ميماند! بگذار حسابي تماشات كنم! بعله … خودشه … همان خوش قيافه اي كه بود! همان شيك پوش و همان خوش تيپ! خداي من! خوب ، كمي از خودت بگو: چكارها ميكني؟ پولداري؟ متأهلي؟ من ، همانطوري كه مي بيني در بند عيال هستم … اين هم زنم لوييزا … دختريست از فاميل وانتسباخ … زنم آلماني است و لوترين … اين هم پسرم ، نافاناييل … سال سوم متوسطه است … نافا جان ، پسرم ، اين آقا را كه مي بيني دوست من است! دوره ي دبيرستان را با هم بوديم.

نافاناييل بعد از دمي تأمل و تفكر ، كلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:

ــ آره پسرم ، در دبيرستان ، با ايشان هم دوره بودم! راستي يادته در مدرسه چه جوري سر به سر هم ميگذاشتيم؟ يادم مي آيد بعد از آنكه كتابهاي مدرسه را با آتش سيگار سوراخ سوراخ كردي اسمت را گذاشتيم هروسترات ؛ اسم مرا هم بخاطر آنكه پشت سر اين و آن صفحه ميگذاشتم گذاشته بوديد افيالت. ها ــ ها ــ ها! چه روزهايي داشتيم! بچه بوديم و از دنيا بيخبر! نافا جان پسرم! نترس! بيا جلوتر … اينهم خانمم ، از فاميل وانتسباخ … پيرو لوتر است …

نافاناييل پس از لحظه اي تفكر ، حركتي كرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالي كه دوست ديرين خود را مشتاقانه نگاه ميكرد پرسيد:

ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ كجا كار ميكني؟ به كجاها رسيده اي؟

ــ خدمت ميكنم ، برادر! دو سالي هست كه رتبه ي پنج اداري دارم ، نشان « استانيسلاو » (از نشانهاي عصر تزار) هم گرفته ام ؛ حقوقم البته چنگي به دل نميزند … با اينهمه ، شكر! زنم معلم خصوصي موسيقي است ، خود من هم بعد از وقت اداري قوطي سيگار چوبي درست ميكنم ــ قوطيهاي عالي! و دانه اي يك روبل مي فروشمشان. البته به كساني كه عمده ميخرند ــ ده تا بيشتر ــ تخفيفي هم ميدهيم. خلاصه ، گليم مان را از آب بيرون ميكشيم … مي داني در سازمان عالي اداري خدمت ميكردم و حالا هم از طرف همان سازمان ، به عنوان كارمند ويژه ، به اينجا منتقل شده ام … قرار است همين جا خدمت كنم ؛ تو چي؟ بايد به پايه ي هشت رسيده باشي! ها؟

ــ نه برادر ، برو بالاتر. مدير كل هستم … همرديف ژنرال دو ستاره …

در يك چشم به هم زدن ،‌ رنگ از صورت مرد لاغر پريد. درجا خشكش زد اما لحظه اي بعد ، تبسمي بزرگ عضلات صورتش را كج و معوج كرد. قيافه اش حالتي به خود گرفت كه گفتي از چهره و از چشمهايش جرقه مي جهد. در يك چشم به هم زدن خود را جمع و جور كرد ، پشتش را اندكي خم كرد و باريك تر و لاغرتر از پيش شد … حتي چمدانها و بقچه هايش هم جمع و جور شدند و چين و چروك برداشتند … چانه ي دراز زنش ،‌ درازتر شد ؛ نافاناييل نيز پشت راست كرد ، « خبردار » ايستاد و همه ي دگمه هاي كت خود را انداخت …

ــ بنده … حضرت اجل … بسيار خوشوقتم! خدا را سپاس مي گويم كه دوست ايام تحصيل بنده ، به مناصب عاليه رسيده اند!

مرد چاق اخم كرد و گفت:

ــ بس كن ، برادر! چرا لحنت را عوض كردي؟ دوستان قديمي كه با هم اين حرف ها را ندارند! اين لحن اداري را بگذار كنار!

مرد لاغر در حالي كه دست و پاي خود را بيش از پيش جمع ميكرد گفت:

ــ اختيار داريد قربان! … لطف و عنايت جنابعالي … در واقع آبيست حيات بخش … اجازه بفرماييد فرزندم نافاناييل را به حضور مباركتان معرفي كنم … ايشان هم ،‌ همسرم لوييزا است … لوترين هستند …

مرد چاق ، باز هم مي خواست اعتراض كند اما آثار احترام و تملق ، بر چهره ي مرد لاغر چنان نقش خورده بود كه جناب مدير كل ، اقش گرفت و لحظه اي بعد از او روگردانيد و دست خود را من باب خداحافظي ، به طرف او دراز كرد.

مرد لاغر ، سه انگشت مدير كل را به نرمي فشرد ، با تمام اندام خود تعظيم كرد و مثل چيني ها خنده ي ريز و تملق آميزي سر داد ؛ همسرش نيز لبخند بر لب آورد. نافاناييل پاشنه هاي پا را به شيوه ي نظامي ها محكم به هم كوبيد و كلاه از دستش بر زمين افتاد. هر سه ، به نحوي خوشايند ، شگفت زده و مبهوت شده بودند.

sorna
12-30-2011, 07:18 PM
ديوار


ايوان ، پيشخدمت مخصوص آقاي بوكين ضمن آنكه ريش ارباب خود را مي تراشيد گفت:

ــ مردي به اسم ماسلف هر روز دو دفعه به خانه مان مي آيد و ميخواهد با شما حرف بزند … امروز هم آمده بود ، ميگفت كه مايل است پيش شما به عنوان مباشر استخدام شود … ميگفت كه ساعت يك بعد از ظهر بر ميگردد … آدم عجيب و غريبي بود!

ــ چطور مگر؟

ــ هر وقت مي آيد در پيش اتاقي مي نشيند و يك بند غرولند ميكند كه: « من نه پيشخدمت هستم ، نه ارباب رجوع كه دو ساعت تمام در پيش اتاقي علافم كنند … من آدم تحصيل كرده اي هستم! … با اينكه اربابت يك ژنرال است بهش بگو كه جان مردم را در انتظار به لب رساندن ، قباحت دارد … »

بوكين اخم كرد و گفت:

ــ حق با اوست! تو برادر ، گاهي وقتها پاك بي نزاكت ميشوي! ارباب رجوع اگر آدم حسابي است و سر و وضع تر و تميزي دارد بايد به اتاق دعوتش كرد … مثلاً مي توانستي به اتاق خودت يا …

ايوان پوزخندزنان جواب داد:

ــ آدم مهمي نبود ارباب! اگر آمده بود كه شما به عنوان ژنرال استخدامش كنيد ، يك چيزي … در پيش اتاقي معطلش نميكردم … ميخواستم بهش بگويم: آخر مرد حسابي آدمهاي تر و تميزتر از تو در پيش اتاقي معطل ميشوند و جيكشان هم در نمي آيد … مباشر هميشه ي خدا نوكر ارباب است ، پس بايد مباشر باقي بماند و از خودش هم حرف در نيارد و تحصيلاتش را به رخ اين و آن نكشد! … آقا را باش ، توقع داشت ببرمش به اتاق پذيرايي … هيكل نجس! … حضرت اشرف ، اين روزها آدمهاي مضحك دنيا را پر كرده اند!

ــ اين آقاي ماسلف اگر دوباره مراجعه كند راهنمايي اش كن پيش من …

و آقاي ماسلف ، درست سر ساعت يك بعد از ظهر آمد … ايوان او را به دفتر كار ژنرال هدايت كرد. بوكين به استقبال او رفت و پرسيد:

ــ شما را جناب آقاي كنت به اينجا فرستاده اند؟ از آشنايي تان خوشحالم! بفرماييد بنشينيد ؛ روي اين مبل كه نرمتر است … گويا يكي دو بار مراجعه كرده بوديد … به من گزارش دادند ولي … ولي ببخشيد ، معمولاً نيستم يا گرفتارم. بفرماييد سيگار بكشيد عزيزم … خوب ، حقيقتش را بخواهيد من به يك مباشر احتياج دارم … مي دانيد با مباشر قبلي ام كمي نساختيم … نه من توقعش را بر مي آوردم ، نه او رضايتم را. در واقع دو آدم متبايني بوديم … هه ــ هه ــ هه … راستي در اين كار چقدر سابقه داريد؟ تا حالا ملكي را اداره كرده ايد؟

ــ بله ، پيش از اين به مدت يك سال در ملك كيرشماير ، مباشر بودم. ملك ايشان را حراج كردند و بنده بالاجبار بيكار شدم … البته تقريباً تجربه ي كاري ندارم اما رشته ي كشاورزي را در آكادمي پتروسكي تمام كرده ام … تصور ميكنم تحصيلاتم بي تجربگي ام را تا حدودي جبران كند …

ــ تحصيلات كدام است ، پدر جان؟ اموري مثل نظارت بر كار كارگرها و جنگلبانها … و فروش محصول غلات و سالي يك دفعه هم تهيه و ارائه صورت دخل و خرج ملك كه احتياج به تحصيلات ندارد! آنچه به درد مباشر ميخورد چشم تيزبين و زبان دراز و صداي رسا است …

سپس آهي از سينه برآورد و ادامه داد:

ــ البته داشتن تحصيلات هم ضرري ندارد … خوب ، برگرديم به اصل قضيه … از كم و كيف ملكم كه در ايالت ارلوسكايا واقع شده است مي توانيد از طريق مطالعه ي اين نقشه ها و گزارشها سر در بياوريد. خود من هرگز به آنجا پا نميگذارم و اصولاً در امور ملك دخالت نميكنم. معلوماتم در اين نوع مسائل از معلومات راسپليويف كه فقط مي دانست خاك سياهرنگ است و جنگل سبز رنگ ،‌ ***** نميكند … شرايط استخدام تصور ميكنم همان شرايط مباشر سابق باشد يعني سالي هزار روبل مواجب به اضافه آپارتمان مسكوني و خورد و خوراك و كالسكه و آزادي مطلق!

ماسلف با خود فكر كرد: « چه مرد نازنيني! ». بوكين بعد از كمي مكث گفت:

ــ فقط يك چيزي پدر جان … عذر ميخواهم ولي جنگ اول به از صلح آخر است. از لحاظ اداره ي امور ملك ، به شما آزادي كامل ميدهم ،‌ هر كاري دلتان ميخواهد بكنيد اما شما را به خدا يك وقت دست به ابتكار و نوآوري نزنيد ، رعيت را از راه به در نكنيد و مهمتر از همه ، سالي بيشتر از يك هزار روبل بالا نكشيد …

ماسلف زير لب من من كنان گفت:

ــ ببخشيد قربان ، عبارت آخرتان را درست نشنيدم …

ــ سالي بيشتر از يك هزار روبل بالا نكشيد … قبول دارم كه آدم اگر بالا نكشد چرخ زندگي اش نمي چرخد ولي معتقدم كه هر چيزي حد و اندازه دارد ، عزيزم! سلف شما در اين كار آنقدر پيش رفت كه فقط از محل فروش پشم گوسفندهاي ملكم پنج هزار روبل بالا كشيد و … و ما به ناچار از هم جدا شديم. البته به مصداق آنكه پيراهن هر كسي به تن خودش نزديكتر است از دريچه ي چشم او ، حق با او بود ولي قبول كنيد كه تحمل چنين وضعي براي من بسيار دشوار بود. پس يادتان بماند: سالي تا يك هزار روبل مجاز هستيد … بسيار خوب ، تا دو هزار روبل ولي نه بيشتر!

ماسلف با چهره اي برافروخته به پا خاست و گفت:

ــ طوري با من صحبت مي كنيد كه انگار با يك كلاش و كلاهبردار! … ببخشيد ، بنده عادت ندارم اين حرفها را بشنوم …

ــ راست مي گوييد؟ هر طور ميل شما است … من مانع رفتنتان نمي شوم …

ماسلف كلاه خود را برداشت و شتابان از در بيرون رفت. بعد از رفتن او ، دختر بوكين رو كرد به پدر و پرسيد:

ــ چه شد پدر؟ مباشر جديد را بالاخره استخدام كردي يا نه!

ــ نه عزيزم ، خيلي جوان بود … يعني … زيادي درستكار بود …

ــ اين كه عالي است! ديگر چه مي خواهي؟

ــ نه دخترم. خدا ما را از شر آدمهاي درستكار در امان بدارد! … آدم درستكار يا كارش را بلد نيست يا ماجراجو و وراج و … احمق است. خدا نصيب نكند! … اين نوع آدمها نمي دزدند ، نمي دزدند اما در عوض يك وقت به چنان لقمه ي چرب و نرمي چنگ مي اندازند كه آدم انگشت به دهان ميماند … نه عزيزم ، خداوند ما را گرفتار اين درستكارها نكند! …

آنگاه لحظه اي مكث كرد و افزود:

ــ تا امروز پنج نفر مراجعه كرده اند و هر پنج تا مثل هم … اينهم از شانس بد ما! انگار چاره اي ندارم جز آنكه مباشر سابقمان را به كار دعوت كنم …