توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار یدالله رویایی
اگر مرده باشد !
تکه هائی از سخنرانی یدالله رویائی در مراسم درگذشت احمد شاملو در پاریس
در کتاب " هفتاد سنگ قبر" سنگی هم بنام " احمد" هست که بر آن می خوانیم :
با من بنشین
جمجمه ها بر بالش مهربان ترند
در زیر تلی از خواب
تنها با تل خواب
و روی سنگ ، پنج انگشت به شکل برج دعا بر گور، که از شکاف هاشان
مدادهائی تراشیده سر زده اند. بر گوشۀ پایین ِسنگ، یک کاسۀ سر که
حفره های چشم آن را چند پَرِ سفید پر کرده اند. و بالا در سر لوحه، به احمد
زائر او می گوید :
- حالا تو را بهتر می خوانم .
- ومرز های نزدیک قربانی ِ دورهای بی مرز می شوند – می اندیشد احمد در
حاک . (ص۴۸ چاپ ۱۳۷۰
حرفی که این زائر به مردۀ خودش می زند به نظرم معنای عجیبی دارد: حالا تورا بهتر
می خوانم. چون او دارد به مردۀ احمد حرف می زند نه به احمدِ مرده. " حالا" برای او
امشب است، و هم شبی که یه زیارت اهل قبور رفته بود. هر دو "حالا" هستند. یعنی چی هستند؟ حالائی در کار نیست. "حالا" هنوز حالا نشده گذشته می شود، و به گذشته می پیوندد. "حالا" همین الآن بود. همین الآن حالا بود، رفت! پس "حالا" نمی تواند فرصتی برای خواندن باشد، ما "حالا" نداریم. یعنی این زائر هیچوقت شعر احمد را نمی خواند؟ یا که هر وقت شعر احمد را می خواند وقت اوحالا می شود و حال می شود؟ یا خودش وقتِ خودش می شود که در خودش می گذرد؟ مثل کلمه ها که زیرچشم او ولی در او می گذرند.و در واقع حالای اوست که دارد در او با خوانش احمد می کذرد. او با خوانشی که از احمد می کند وقت خودش را در زبان پیدا می کند، در زبان احمد، که جای مرگ را فردای مرگ می دانست ......
چه چیزی گور احمد را جائی برای خوانش متن می کند ؟...این زائر هر که هست شاملو را خوانده است ولی حالا می خواهد اورا بهتر بخواند...پل ریکور نیست، مفسر ادبی هم نیست، شاید یک خوانندۀ خبرۀ مسجد سلیمانی، یک جوان گرگانی، یک شاعر مهاجر در کالیفرنیا، یا یک آوانگارد چموش در کرانه های خزر باشد. هرکه هست یک خوانندۀ حرفه ای شعر است که برای خودش ابزاری دارد، توقع هائی و جاه طلبی هائی دارد، و از دوردست می آید. وقتی که شعر می خواند در حاشیۀمتن برای خودش کارگاهی دارد : می شکند، می سازد، می بُرد، جراحی می کند، و اینطور خودش را در شعر سهیم می کند. یعنی در خوانش او یک نویسش پنهان در حال تکوین است. بی جهت نیست که احمد در
خاک می اندیشد که " مرزهای نزدیک قربانی دورهای بی مرز می شوند" .
احمد خودش را قربانی می بیند در حالی که زائر، " بهتر خوانی" . بین آن"قربانی" و این بهتر خوانی فاصله بسیار است : فاصله بین غیبت و حضور. ....
کشف شکل، کشف زیبائی، کشف "زیبا"، و "زیبا" که همیشه راز های خودش را دارد.
تمام اقامت ما در "شیرگاه" و بعدها در دره های فیروز کوه، با او و آیدا، که هنوز طلیعۀ تازه ای بود، برسر این راز گذشت بر سر اینکه زیبائی چیست و زیبا یعنی چه؟... ودر این گفتگوها شاملو همیشه بر سر این حرف بود، و تا آخر هم بر سر این حرف ماند، که " یک قطعه شعرِ زیبا، اگر فقط زیبا باشد و حرفی برای گفتن نداشته باشد برای سبد خوب است" ( نقل به تقریب) . وهیچ از من قبول نمی کرد که "زیبا" تنها به جهت زیبائی اش همیشه "حرفی برای گفتن" دارد، همیشه چیزی می گوید.
... مرگ شاملو امسال، در کنار مرگ های دیگر ِ شعر نو، شعر نو را نمای مرگ می کند. مرگ نام هائی چون نصرت رحمانی، نادر نادرپور، شاپور بنیاد و گلشیریِ قصه( که خود پنجره ای رو به جهان شعر بود)...
و شاملو در این میان عشق لغت بود، دیوانۀ کلمه ها، که برایشان می مرد. که انگار برای آنها مرده است. اگر مرده باشد!
* کل متن را می توانید در کتاب "عبارت از چیست" (از سکوی سرخ ۲ ) بخوانید.صفحات ۳۲۰ تا ۳۳۱ ، تهران، انتشارات آهنگ دیگر، .
در کوچه های شن بی دیوار
با نام کوچه های بسیار
بسیار می دویدم
فریادم از تأنی تا می شد
در تای مهربان دفتر ها
و راهم از عروسک های نور
جشن درختکاری بود
کز شعله های گردن هاشان
از گردن های شعله ای
دست و پرنده جاری بود
همواره بود راهم اما من
همواره شیب می جستم
با ما پرنده های پر از پژوک
با ما پرنده های پریدن در خک
مثل کبوتر شخم
وقت عبور برکت از خک
وقتی که گام گل میعان می گیرد
اینک که دست های ما را به روی فریاد
بسته اند
در لحظه ی میان گودال
بسایر مانده ایم و صدایی
حتی صدای پر
دیگر
نمی کنیم
از ترس بودم
از شرم بودم
از سایه ی کنار تو بودم
دست من از سکوت پهلوهایت بود
و آن مایع تپنده ی محبوس
از پله های مردانه بالا می رفت
وقتی که در فضای عظیم ترس
در لثه ی کبود تو دندان های دیوانه ام را
کشف کردم
چون برج کاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت
ماه برهنه حاشیه ی شن گریست
و مایع حیات ، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حیف ، از نفس بودم
وقتی که پر
در ناف نور گذر می کرد
گفتی تمام منظره هایت را
پرت کن
اما من
باغی در آستان زمستان بودم
تمام فاجعه از چشم می رود
و چشم
میان نام تو
تالار برگ
فضای فاجعه است
فضا فضا هایش را بارید
و برگ ها که فضا ها را تقسیم می کردند
سقوط کردند
و در تمام طول عصب هایم
فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
پیچید
میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
به آبیاری ککتوس
حساس شد
و پوستم
سریع شد
و پوستم
از آب های شکسته سریع شد
در ارتباط های میان توان و تن
پرنده ای مترکم می شد
در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
پرنده ای که با من می رفت
تمام فریادش در چشمش بود
و چشم ، آه
تمام فاجعه از چشم می رود
ای ناتمام
وقتی برای بافتن وقت نیست
وقتی برای دانستن خوردن
وقتی برای خوردن دانستن
پاره هایی از یک منظومه(غوغا و سکوت)
ظهر
آن زمان کز عطش ظهر زمین
بانگ خاموش به افلک کشد
روی بارویی کهنه به شتاب
سوسماری تن بر خک کشد
از لهیب نفس تابستان
دشت تف کرده و تب خیز و گران
سگی آواره دود بر لب جوی
له له از تشنگی آرد به زبان
سایه ای تنها در راه کویر
شیفته جلوه خاموش سراب
پیش رو موج نمکزار سپید
پشت سر دوزخ خورشید مذاب
پای پر آبله بردارد گام
می گشیاد عرق از چهره پیر
در سرش نقش یکی کومه تار
همه رویایش در آن کومه اسیر
جاده ها جادوی بی طعمه دشت
مانده تا دور بیابانها مات
می برد زیر نگاه خورشید
خک گرمازده را خواب قنات
برج متروک که در سر می پخت
بغبغوهای کبوترها را
اینکش یار همه خلوت کور
اینک آواش همه مرگ صدا
برج لالی همه تن شعله گرم
کاروان گیر زمان های کهن
اینک همه دل آهن سرد
مانده رویاگر چاووش و چمن
همه جا چشمه بیدار سکوت
در رگ هر چه که پنهان جوشان
همه جا خیمه خاموش صدا
در تن هر چه که پیدا ویران
بیراهه زند خنده به گامی که نه با خویش
با نقش اطاعت که به هر بوته نشاند
خویش دگرش باز دگر سوی بخواند
این چهره که با جلوه هر سنگ شود دور
در جلد کدامین تن بی جان شود آرام ؟
با من به گریز است
و نه پیدایش مقصود
با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام
تنها نه بر این جاده زند نقش
در بیراهه های خوابم بندد تصویر
در رویا های پنهانم دائم پیدا
در صافی های آب و ایینه زنجیر
از اوج نگاهش پیوسته در من
خورشیدی شب ها بر فکرم تابیده ست
و ز پرواز گامش پیوسته با من
آژنگ ایامی خکسترگون
بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست
گامی که نه با خویش ز هر خنده بیراه
عصیان طلبد دست برون آرد از درد
تا جلد تهی پر کند از جلوه تصویر
تا فاصله را نوشد با یک جست
اما عطش فاصله دیگر را
می ریزد در پیش چشمش تصویر
از چهره برخیزد بانگی ویران
در بیراهه می پیچد چون دودی تار
اومی بیند خود را با صوتی در اعماق
او می بیند خود را با بانگی طعن آزار
برمی دارد فریاد اما فریادی نه
بردارد آواز اما حلقومش خالیست
در خالی های آوازش گوید : برگرد
بانگی گم بر لبهایش سکن : ای من ! ایست
از چهره اما بانگی ویران باز
در بیراهه پیچد چون دودی تار
از سویی پاسخ اید : بگریزم بگذار
وز سویی دیگر باز این تکرار بگذار
بگذار که در خلوت تاریکی شب ها
آواره چو سگ بر لب یک جوی بمیرم
چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم
باز از دل یک شام سیه زنگ بگیرم
بگذار چو موجی که ز طوفا ن خبر آرد
آشفته سر خویش به هر سنگ بکوبم
پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم
تا شیشه هر نام به هر ننگ بکوبم
یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده
تن را بی من کن من را بیگانه با خویت
یا افشان شو بر خکی که افشاندت چون سرو
خکستر شو تا چون شعله گردم گیسویت
هر بوته اطاعت برد از گام
گامی که نه با خویش
گامی که فرو در گل تردید
چشم های تو دریچه های دریا را
پلک چون باز ز هم کنند بگشایند
سبزگون مزرع بیکرانه رویا را
صف مژگان چو به هم زنند بزدایند
بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها
بی نفس های تو عطر شب فراموشم
سایه ام تشنه سایه بان اندامت
به تن راه کشد حریم آغوشم
بی من آنجا نگهت به سوی که راند
پیک خاموش همه ملال خاطر را ؟
واژه ها از لب تو سوی که پر گیرند ؟
ای نسیم نفست نوازش رویا
ترک آرام تو با تو توسن نارام
لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست
جاده در حلقه مات اشک من لرزید
در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشکست
چشم جوشان تو با کبود خود می ریخت
از طلایی دل تو فسانه صد راز
مانده در سینه چو سرزمین نامس***
دست ناخورده پر از ذخیره ناباز
رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست
همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب
بیم عریانی اش آرزوی دیداراست
پیش یادت غم من ستایش محراب
باز خواهم که سحر به بالشم ریزد
ککل کوچک تو طلای آشفته
بوی خواب شب و عطر صبح بیداری
سر کند در دل ما سرود ناگفته
باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم
قصه کهنه کوچه ها و شب ها را
پلک بگشای به روی من که بگشایند
چشمهای تو دریچه های دریا را
در اشاره ها نگاهم آشنا
رنگ جستجو گرفت و غوطه خورد
چون پرنده از دلم تپش گریخت
نقش قوه هام به دوردست برد
در دیار دور سایهای غریب
بر قفای رفته دوخته نگاه
حیرتش چو هول گله ها بهدشت
مات همچو چشم سنگ ها به راه
رود سبز چشم ها و پلک ها
بی تکان و بی طنین و بی گذار
زرد روی و شعله مرده بی فروغ
می کشد چراغ چهره احتظار
جاده ها برهنه تشنه عبور
خالی از سوارو خالی از غبار
شاخه های لاغر تهی ز برگ
باغ های مرده را غم بهار
یادها اسیر و گام ها اسیر
کوچه ها غمین و فصل ها غمین
عقده س*** و حسرت سفر
بر جبین پیر صخره داد چین
در نگاه ابر پاره شوق باد
می طپد به یاد خطه های دور
آفتاب خسته را غم غروب
می دهد ز روی بام ها عبور
طاقه های آبنوس گل نشان
ساخته حباب ها بر آبها
وز درخت پر شکوفه سپهر
می پرد کبوتر شهاب ها
سرنوشت من جدا ز من برد
ره ز کهکشان به کهکشان دور
از ستاره تا ستاره ای دگر
پر زند میان باغ های نور
عقل خسته از تلاش ودر گریز
می برد حدیث خود به زیر خک
دیگرم زمین نه جای زیستن
دیده بی فروغ ماند و دل مغک
آفتابش از سر دیریست
پکشیده در افق دور
دل تهی ز حوصله تنها
مانده در غروب غمی کور
جنبشی نه در همه صحرا
نه به دود دشت لهیبی
نه تکانی از نفس باد
نه گریز عطر غریبی
روز جز نوازش خورشید
همدمی به عزلت او نیست
شب به کنج خلوت تاریک
جز به خویش خویش فرو نیست
بادی ار گذشت نیاورد
ز آب برکه ای نه پیغام
ابر پاره رفت و نینداخت
سایه ای به پیکرش آرام
آمد ار ز دور صدایی
بی نوید بود و فریبا
نه حدیث بال کبوتر
نه ز گام خسته ای آوا
سالها گذشت و نیامد
مژده گذشتن عابر
لحظه ای به سینه ننوشید
لذت درنگ مسافر
یاد رفته های فراموش
تب فشانده در تن بیمار
سر کشیده در غم خاموش
کوزه های باده پندار
یاد آن گوزن فراری
که کنار او عطشی داشت
خونچکان و زخمی و رنجور
صید خسته دل تپشی داشت
شب غنود سینه به سینه
صبح پا کشید و به ره راند
رفت لیک روی تن سنگ
خون دلمه بسته او ماند
آن زمان که خارکن پیر
بر سرش نشست و خسته
در شکسته آبله پای
بر گرفت کوله بسته
آن شبی که زنگ شتر ها
غرق در ترانه چاووش
از نوید قافله دور
جرعه می چکاندش در گوش
مرغکی از او تنهاتر
شب به راه ماند و ناشاد
تا سحر به بستر او خفت
تا سحر نوازش او داد
خسته بااشاره منقار
زد ندا که : برپا برپا
لابه زد که
بشکف بشکف
بال زد که : بگشا بگشا
خنده زد به حسرت و پر ریخت
فکر را به زمزمه پر داد
رفت تا به ژرف دل سنگ
بر کشید غمزده فریاد
ای گرفته ای همه درهم
ای فشرده دل اندر دل
ای فرو نهفته به خود سنگ
ای کشیده حسرت ساحل
باز شو به من برهان خویش
از ستوه بستگی امشب
انجماد رابشکن دست
انفجار را بگشا لب
باز شو به من چو گل موج
ای منت یک امشب همدم
باز شو به من بشکف سنگ
ای غریق منجمد غم
او ولی به لالی انبوه
بی جواب و خامش و سنگین
غرق در سیاهی و سختی
سر فرو کشید به بالین
در غروب دشت کنون مات
درد ناشکفتن دارد
دمبدم به شیوه مرغک
خویش رابه زمزمه آرد
کای گرفته بشکف بشکف
وی فشرده بگشا بگشا
چند پای توست زمین گیر ؟
ای نشسته برپا برپا
گر به دل نشانده پشیمان
حسرت گذشته خود را
با نوید مرغ دگر لیک
در شکفتن است به رویا
غوطه خورده در هوسی گرم
طاقتش گرفته از او طاق
در سرش ز بادیه فریاد
دردلش ز قافله اطراق
مانده بی رفیق که خورشید
دیگرش نوازشگر نیست
پا کشیده در افق دور
آفتابش از سر دیریست
اشک شب نشسته به خکستر
چشم اختران سحر مبهوت
لحظه ها چو جاده بی عابر
جاده ها چو مرده بی تابوت
سایه در س*** سکوت آرام
منتظر نشسته که روز اید
شاخه در ستوه ز بی برگی
مات رفتن شب را پاید
پهنه دلم همه ناهموار
دوستی و دشمنی از هم دور
هر که پا نهاده در این ویران
هر که دل سپرده بر این رنجور
زان میان اگر که گلی بشکفت
دیدمش که خنده خاری بود
در سرشک من زده راه خون
بر سپند من شده رقص دود
خسته ام ز گشت و گذار شب
از گذار من شده شب ولگرد
هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شکفت روشن آغوشی
که نیاز خویش بیارایم
نه نوید پاسخ خاموشی
که ندای بسته گشایم
روز اگر به خار نگاه من
گلرخی به مهر نتابد رخ
شب به جستجوی دو چشمم نیز
برق چشمم پنجره ها پاسخ
با رگم گرفته خیابان مهر
هر دو خامش و تهی از خونند
گه در این دوانده سگی آواز
که در آن گرفته غمی پیوند
بر درخت خشک همه رفته
خشک مانده شیوه لبخندم
برگی از دریغ نمی افتد
تا نسیم فکر بر آن بندم
گر نوازشم ز خیالی نیست
بادیه نشین شده پندارم
گر مرا نیاز به رنگ و بوست
اینک او بهار طرب زارم
در من شکسته پای هزاران رنج
در من گریخته رمه تردید
اشکم نشسته سرد به خکستر
خکسترم گرفته غمی جاوید
دستم که مست ساغر نفرین بود
پاشید دور بر سر دورانها
با عشق ها قرابه کش نیرنگ
با دردهاش بر سر پیمانها
چشمم که کرده رنجش چین اندوز
در هر شیار بست هزار افسوس
بنوشت تا به نام نیاز و ناز
با هر نگاه نامه صد ناموس
قندیل شعر هایم خاموش گشت
تا بر دمیدمش دم بیزاری
خورشید سوخت در رگ من تاریک
پایان گرفت قصه بیداری
رفت از سرم زلال سپید حرف
بر جا چو ریگ مانده ام آب اندیش
بگریخت آسمانم و من تنها
جنبیده ام به زمزمه ای در خویش
مرد من از فریب عبث ها مرد
ز آنرو گرفت راه دیار درد
و این افسانه ها را هم
بیهودگیش گسترد
نفرین گرفت بود و نبود من
تا ابر هم به گورم خشم آرد
و باد گر شبی ز رهم اید
خک مرا عزیز ندارد
اینک کهکور مانده گزیر من
در من شکفته حیرت بازا باز
در من گریخته رمه تردید
در من هزار عاطفه در پرواز
بر بلند سبز چنار از دور
آفتاب بسته طلایی ها
سایه ها به زمزمه ای خاموش
در نشیب تند جدایی ها
در فضای خسته غمی بیدار
مرده در نگاه کلاغ آواز
پیش دیده میله ناهنجار
پشت پنجره گذر سرباز
چه غروب بی نفس تنگی
مژده در غریو کلاغش نیست
جغد هم گریخته پروازی
در سکوت مرده باغش نیست
جاده خالی از قدم قاصد
دل تپیده منتظر پیغام
همه خستگی همه سنگینی
آسمان روی چنار آرام
خواب دیدم در بیابانی دراز
خک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
اختری آویخت بر سقف سپهر
مار شد پیچید دور گردنم
بر زدم فریاد : وای
ابری چو کوه
غول شد افتاد بر روی تنم
خنجری بر چشم خورشیدی نشست
قطره خونی به درگاهم چکید
کوکبی افتاد بربامم شکست
شب پره شد در غبار شب پرید
آفتابی سرخ در من سبز شد
سبزها در زرد جانم ریخت گرم
بانگ کردم وه چه آف...
اشکم ز شوق
قفل شد بر چفت لب آویخت نرم
جستم از خواب : آسمانی تار تار
کفتری فانوس بر منقار داشت
ماه می نالید و روی گونه هاش
جای دندانهای گرگی هار داشت
باز دیدم در بیابانی دراز
خک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
(javascript:newComment(1561))
زبانی دیگر
صبح لال از هلهله تابان روز
بال زد بشکفت در هذیان برگ
هر درخت افشانده اینک زلف سبز
زندگی روییده در نیسان مرگ
در تن هر ساقه گویی قاصدی ست
کز زمین پیغام بذر آورده است
ریشه سرشار از سروش شاخه ها
خک را بدرود باران برده است
شعر پرداز نسیم از دوردست
نغمه می بافد در امواج هوا
وز لبان برگ ها پر می دهد
گله گله واژه های تازه را
واژه هایش کز زبانی دیگر است
بر گشوده سوی نامعلوم بال
چشم من در جستجوی لانه شان
مانده از رفتار سرشار ملال
کاش بودم ای تکلم های دور
آشنا با لهجه تان آشنا
حرف هاتان بر زبانم می نشست
می طپیدم با طپش های شما
بر جاده های تهی
پایان
شاید این لحظه لحظه آخر
شاید این پله آخرین پله ست
شاید این تن که با من است کنون
سایه ای باشد از تنی دیگر
میوه ای ز آفریدنی دیگر
میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
پشت کردم به پله پایان
تن من لیک باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
که : کجا ؟ بسته است راه سفر
حیرتم پر گشود و نقش هراس
بر لب آشفت طرح یک لبخند
کرکسان گرسنه چشمانم
طعمه از نام رفته ام جستند
نام من سایه درختی شد
در کویر گذشته های سراب
چهره ام با اشاره شب گیج
روی لب بست خنده های خراب
ایستادم تنم که با من بود
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد
شاید این لحظه لحظه آخر ؟
حسرت
شعله ها به هم گره می خورند
شاخه ها به هم تنه می سودند
سایه ها چو دود به هم رفته
دست ها چو حلقه به هم بودند
هر که هر چه بود همه با هم
خوشه ها سرده به هم سرها
موج ها به هم شده در نجوا
من چو برگ زرد
دست باد سرد
در شب خزان زدگی هایم
از درخت خویش جدا بودم
در کنار من
شعله ها به هم گره می خورند
شاخه ها به هم تنه می سودند
در آفتاب سبز نگاه اواز چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیکرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه و در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگه
موجی در آن دیار نمی آِفت
آن بیگناهی ساکت را
در ماوراهای نهان ‚ لیک
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران کنند
و انتظار دیگر را
عریان
اینک گریز بی خبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیده ست ؟
سوی کدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده ست ؟
در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شکسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته ست
در تنگه های کوچک و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تکرار می شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ی نمناک
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می کنم
زان بیکرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می کند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود
میوه های ملال
تو می گریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بی شکوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو کوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان که آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شکوه نه فریاد
تو می گریزی چونان که از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی لیک
غم گریز تو بال شکیب می شکند
چو از نیامدنت بیم می کنم با مکن
نگاه سبز تو نقش فریب می شکند
بیا که جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست
به نوشخند گوارای مهر خواب کنیم
به روی تشنگی بی گناه لبهامان
هزار بوسه ی نشکفته را خراب کنیم
تو می گریزی اما دریغ ! می ماند
خیال خسته ی شبها و میوه های ملال
اگر درست بگویم نمی توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال
پیوند
و دستهای او
نیروی نور بود
نیروی نور با رمق دستهای من
بیدار شد، حرارت شد
خورشید شد، سخاوت شد
طبیعت ساکن
می رفتم و طبیعت ساکن را
با سرعت نود می دویدم
با سرعت نود طبیعت ساکن
بی بهره از مشاهده می ماند
با آنکه کوه خالی از اندیشه نیست
اندیشه رانصیبی از صخره ها نبود
در خاطر اشتیاق تماشا بود
اما
ماشین که اشتیاق تماشا نداشت
حیف
در نمیه راه دهکده ای ناگاه
از سرعت ایستادم و ماندم
استارت گاز
استارت گاز
سودی نداشت
از دوردست اسب سواری
بگشاد عنان و از بغلم چو غبار رفت
از زهر خند نیم نگاهش دلم گرفت
ایینه ام دوچرخه سواری را
از آن سوی بیابان می آورد
استارت گاز
استارت گاز
نزدیک گشت و زنگ زنان رفت
وز پشت سر به خنده نگاهم کرد
وز پیش رو به طعنه نگاهش کردم
استارت گاز
استارت باز باز
سودی نداشت کار
من مانده بودم آنشب و ناچار
مهمان ده حبیب خدا بودم
در صبح نیم روشن فردا
در نیمه راه دهکده دیدم
یک کودک دهاتی ولگرد
بر لاستیک هاش
نعل الاغ کوبیده است
و بر دهانه سپرش
افسار بسته است
زیرا در آسمان
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در کوچه های بی بازو
درگاه های بی زن
با آفتاب سوختم
تصویر این شکستگی اما سنگین است
تصویر این شکستگی ، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی ایینه را به هم خواهد ریخت
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
وقتی که صبح ، فاصله ی دست و پلک بود
صحرا پر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروط
با مکث های لحظه به لحظه
با دست های من
که شکل های مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر میچید
اینک تمام آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست
وز جاده های بدبخت
گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار
گنجشک های روز تعطیلی
تمام فاجعه از چشم می رودو چشم
میان نام تو
تالار برگ
فضای فاجعه است
فضا فضا هایش را بارید
و برگ ها که فضا ها را تقسیم می کردند
سقوط کردند
و در تمام طول عصب هایم
فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
پیچید
میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
به آبیاری کاکتوس
حساس شد
و پوستم
سریع شد
و پوستم
از آب های شکسته سریع شد
در ارتباط های میان توان و تن
پرنده ای متراکم می شد
در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
پرنده ای که با من می رفت
تمام فریادش در چشمش بود
و چشم ، آه
تمام فاجعه از چشم می رود
ای ناتمام
وقتی برای بافتن وقت نیست
وقتی برای دانستن خوردن
وقتی برای خوردن دانستن
قلبی میان ما می زد
قلبی میان ما زده می شد
که ناگهان
ما را از آن اطاقک مأنوس بردند
دیوارهای زندان
تا کوچه ای نسازند
از پهنا می رفتند
آن سوی پنجره
هر سرفه ای که عابر می کرد
یک کارد از ستاره می افتاد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یکبار
یک تازیانه از تقویم
برمی خاست
قلب درشت سنگ نمی زد
و برگ
جز در میان باران
از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید
تقویم و تازیانه و
دیوارهای پهن
ما را از آن اتاقک مأنوس
تا 24 سرفه
تا 24 کارد
بدرقه کردند
دلتنگیها
بر ارتفاع زخم
پرواز داشتم
و ارتفاع زخم
هر لحظه در مقاومت خونم
نام مرا میان فرصت های آبی خاموش می کرد
من با گلوله ای در بال
صیاد را گریخته بودم
و قطره های خونم از ارتفاع زخم
تا آفتاب منتظر تبخیر
متن معلق نفسم را
بسیار نقطه های تعلیق می گذاشت
وقتی که لاجورد اطرافم
بوی عفونت پر ، داد
من با تمام گوشت ویرانم
و با تمامی وزنم
از لاجورد اطراف
بر روی خاک گرم تن انداختم
من از کنار قرمز خود دیدم
در گردش بزاق یاران
تصویر لاشخوران را
که چکمه ی فرشته ها را
بر پای داشتند
و درکنار قرمز من پرسه می زدند
در اوج خود کبوتر
ترتیب پله ها را باور نمی کند
و دختران آبی
وقتی که آسمان را می بافند
او در میان بال و هوا خود را
ول می کند میان هوا و بال
درخت تنهایی را می داند
درخت تنهایی را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه کند گر زنجیرش را نستاید
گر خاک را نشناسد ؟
در حاشیه ی مرگ
چشمان ستاره های نوسال
می رفتند
در گوشت ماه
خون مثل برج هایی از چرم
پرچم شده بود
مثل شکل چهار
یارن جلوتر همه ترسیده بودند ، ولی با ما
از ترس سخن نمی کردند
در هرم روان ریگ
با عشق به ریگ
با حالت دسته های گندم می رفتیم
و ساعت همواره
فردا و سه دقیقه بود
در حاشیه ی مرگ
شلاق گونه های خورشید
و ماه
تنها شده بود
من از دوستت دارم
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه ام تو دیدن باش
شعر سنگ
آفتابش از سر دیریست
پکشیده در افق دور
دل تهی ز حوصله تنها
مانده در غروب غمی کور
جنبشی نه در همه صحرا
نه به دود دشت لهیبی
نه تکانی از نفس باد
نه گریز عطر غریبی
روز جز نوازش خورشید
همدمی به عزلت او نیست
شب به کنج خلوت تاریک
جز به خویش خویش فرو نیست
بادی ار گذشت نیاورد
ز آب برکه ای نه پیغام
ابر پاره رفت و نینداخت
سایه ای به پیکرش آرام
آمد ار ز دور صدایی
بی نوید بود و فریبا
نه حدیث بال کبوتر
نه ز گام خسته ای آوا
سالها گذشت و نیامد
مژده گذشتن عابر
لحظه ای به سینه ننوشید
لذت درنگ مسافر
یاد رفته های فراموش
تب فشانده در تن بیمار
سر کشیده در غم خاموش
کوزه های باده پندار
یاد آن گوزن فراری
که کنار او عطشی داشت
خونچکان و زخمی و رنجور
صید خسته دل تپشی داشت
شب غنود سینه به سینه
صبح پا کشید و به ره راند
رفت لیک روی تن سنگ
خون دلمه بسته او ماند
آن زمان که خارکن پیر
بر سرش نشست و خسته
در شکسته آبله پای
بر گرفت کوله بسته
آن شبی که زنگ شتر ها
غرق در ترانه چاووش
از نوید قافله دور
جرعه می چکاندش در گوش
مرغکی از او تنهاتر
شب به راه ماند و ناشاد
تا سحر به بستر او خفت
تا سحر نوازش او داد
خسته بااشاره منقار
زد ندا که : برپا برپا
لابه زد که
بشکف بشکف
بال زد که : بگشا بگشا
خنده زد به حسرت و پر ریخت
فکر را به زمزمه پر داد
رفت تا به ژرف دل سنگ
بر کشید غمزده فریاد
ای گرفته ای همه درهم
ای فشرده دل اندر دل
ای فرو نهفته به خود سنگ
ای کشیده حسرت ساحل
باز شو به من برهان خویش
از ستوه بستگی امشب
انجماد رابشکن دست
انفجار را بگشا لب
باز شو به من چو گل موج
ای منت یک امشب همدم
باز شو به من بشکف سنگ
ای غریق منجمد غم
او ولی به لالی انبوه
بی جواب و خامش و سنگین
غرق در سیاهی و سختی
سر فرو کشید به بالین
در غروب دشت کنون مات
درد ناشکفتن دارد
دمبدم به شیوه مرغک
خویش رابه زمزمه آرد
کای گرفته بشکف بشکف
وی فشرده بگشا بگشا
چند پای توست زمین گیر ؟
ای نشسته برپا برپا
گر به دل نشانده پشیمان
حسرت گذشته خود را
با نوید مرغ دگر لیک
در شکفتن است به رویا
غوطه خورده در هوسی گرم
طاقتش گرفته از او طاق
در سرش ز بادیه فریاد
دردلش ز قافله اطراق
مانده بی رفیق که خورشید
دیگرش نوازشگر نیست
پا کشیده در افق دور
آفتابش از سر دیریست
از پنجره
بر بلند سبز چنار از دور
آفتاب بسته طلایی ها
سایه ها به زمزمه ای خاموش
در نشیب تند جدایی ها
در فضای خسته غمی بیدار
مرده در نگاه کلاغ آواز
پیش دیده میله ناهنجار
پشت پنجره گذر سرباز
چه غروب بی نفس تنگی
مژده در غریو کلاغش نیست
جغد هم گریخته پروازی
در سکوت مرده باغش نیست
جاده خالی از قدم قاصد
دل تپیده منتظر پیغام
همه خستگی همه سنگینی
آسمان روی چنار آرام
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.