توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون
shirin71
10-17-2011, 10:01 AM
نام:اگر فردا بیاید.
نویسنده : سیدنی شلدون
صفحات:574
shirin71
10-17-2011, 10:02 AM
1
پنجشنبه،بیستم فوریه-ساعت 23.
دوریس ویتنی،لباس هایش را،آهسته و ارام،مانند حرکتی در رویا،از تن بیرون آورد و سپس ربدوشامبری به رنگ قرمز از میان لباس ها انتخاب کرد که بپوشد،تا با رنگ خون هماهنگ باشد.او نگاهی به اطراف اتاق خواب خود انداخت تا برای اخرین بار اطمینان حاصل کند که این اتاق دلپذیر،پس از گذشت سی سال،همچنانم رتب باشد.انگاه به ارامی،کشوی کمد کنار تختخواب را باز کرد و تپانچه را بیرون آورد.اسلحه،براق و سیاه و به طرز وحشتناکی سرد بود.او آن را کنار تلفن گذاشت و شماره دخترش را در فیلادلفیا گرفت.بازتاب زنگ تلفن از آن سوی خط شنیده شد و سپس صدای نرمی گفت:
الو؟
تریسی،من فقط می خواستم صدایت را بشنوم عزیزم.
چه مژده ی قشنگی،مادر.
امیدوارم بیدارت نکرده باشم؟
نه،داشتم مطالعه می کردم و آماده می شدم که بخوابم.من و چارلز می خواستیم بیرون برویم،ولی هوا خیلی بد است.اینجا برف سنگینی می بارد،آن جا چطور؟
دوریس فکر کرد:آه خدای من!ما داریم در مورد وضع هوا صحبت می کنیم،در حالی که خیلی حرف ها برای گفتن داریم.
مادر،شما انجا هستید؟
دوریس ویتنی از پنجره به بیرون نگاه کرد.باران می بارید.چه ملودرام جالبی،درست مثل فیلم های الفرد هیچکاک!
تریسی سوال کرد:
چه صدایی بود؟
رعد و برق،افکارش به طرز عمیقی در هم بود.نیو اورلئان هم هوای طوفانی داشت،ولی دوریس این را نمی دانست.باران یکریز می بارید.گوینده اخبار هواشناسی رادیو اعلام کرده بود:
در نیو اورلئان،هوا 66 درجه فارنهایت واست و شب هنگام باران به رگبار همراه با رعد و برق تبدیل خواهد شد.حتما چترتان را همراه بردارید.
او نیازی به چتر نداشت.
صدای رعد و برق بود تریسی.
او به صدایش آهنگ بشاشی داد و اضافه کرد:
بگو ببینم،در فیلادلفیا چه خبر؟
من احساس می کنم یک شاهزاده خانم افسانه ای هستم،مادر.نمی توانم باور کنم که کسی ممکن است این قدر خوشحال باشد.فردا شب قرار است با پدر و مادر چارلز ملاقات کنم.
صدای او حالتی داشت که انگار می خواست اعلامیه ای را بخواند.با آه و افسوس اضافه کرد:
ما با یک کالسکه سبک که یک اسب کرند آن را می کشد به انجا خواهیم رفت.رسم انها همین است.برای من یک پروانه زینتی به اندازه یک دایناسور خریده اند.
نگران نباش عزیزم،انها عاشق تو هستند.
چارلز هم همین را می گوید.او عاشق من است.من او را تحسین می کنم،ای کاش می توانستی زودتر او را ببینی،فوق العاده است.
مطمئنم که همینطور است.
او هیچ وقت چارلز را ملاقات نمی کرد.هیچ وقت نوه اش را روی زانویش نمی نشاند.او نمی بایست به این مسائل فکر کند.
آیا او می داند که چقدر خوشبخت است که تو را دارد عزیزم؟
تریسی خندید:
خودم هم همیشه همین را به او می گویم.خوب در مورد من دیگر کافی است،بگو ببینم انجا چه خبر است؟چه می کنی؟حالت کاملا خوب است؟مطمئنم که همینطور است.این حرف دکتر که می گفت تو صد سال عمر می کنی درست است.
حالا که دارم با تو صحبت می کنم حالم خوب است.
تریسی با لحن شیطنت باری گفت:
سرت جایی گرم است؟
علی رغم تصور تریسی،در پنج سال گذشته که پدر تریسی مرده بود،تقریبا هیچ مردی را ملاقات نکرده بود و توجهی به کسی نداشت.
خبری نیست تریسی.
او موضوع صحبت را عوض کرد.
وضع کارت چطور است،هنوز راضی هستی؟
عاشق این کارم.چارلز هم هیچ مخالفتی ندارد که بعد از ازدواجمان کار کنم.
این خیلی خوب است،عزیزم.به نظرم مرد فهمیده ایست.
واقعا همین طور است.باید او را از نزدیک ببینی.
صدای رعد سهمگینی شنیده شد.این صدایی از ماوراء بود.پیامی از خارج صحنه.زمان،فرا رسیده بود.دیگر چیزی برای گفتن،جز خداحافظی نهایی باقی نمانده بود.او،سعی کرد صدایش را عادی نگه دارد:
shirin71
10-17-2011, 10:02 AM
صفحه 6 تا 19 اگر فردا بیاید
- خداحافظ عزیزم.
- شمارا در عروسی می بینم، مادر. به محض تعیین تاریخ به شما تلفن خواهم کرد.
و بعد از همه ابن ها، یک حرف پایانی، برای گفتن وجود داشت:
- دوستت دارم تریسی، خیلی خیلی زیاد.
و بعد دوریس ویتنی به آرامی گوشی را گذاشت و اسلحه را از کنار تلفن برداشت. برای انجام این کار فقط یک راه وجود دارد. او، خیلی سریع اسلحه را بالا آورد و روی پیشانی اش گذاشت و ...
ماشه را کشید!!
فیلادلفیا
جمعه، بیست و یکم فوریه – ساعت 8 صبح.
تریسی وینی، در حالی از مجموعه آپارتمان هایی که در آن زندگی می کرد قدم بیرون گذاشت که باران ریز و خاکستری، هم بر لیموزین های براق، با راننده های یونیفورم پوشی که به طرف پایین خیابان مارکت حرکت می کردند. و هم بر روی خانه های بی قواره و روی هم انباشته آن محله پرجمعیت و شلوغ شمال فیلادلفیا می بارید. باران لیموزین ها را شسته بود و اشغال های توده شده در حاشیه خیابان، در اثر سهل انگاری راننده ها، به اطراف پراکنده میشد.
تریسی ویتنی در راه محل کارش بود. او، همان طور که در جهت شرف خیابان "چست نات" به سوی بانک حرکت می کرد، با حالت بشاش و موزونش قدم بر می داشت. این تنها کاری بود که می توانست او را از آواز خواندن با صدای بلند، باز دارد. او، یک بارانی زرد روشن به تن داشت و چکمه و کلاه زرد پشمی، با کرک های شاه بلوطی رنگ براق، پوشیده بود. در آغاز بیست سالگی بود. با صورتی سرزنده، دهانی هوس انگیز و چشم های درخشان و هوشیاری که می توانست هر لحظه از رنگ ملایم سبز چمنی، به رنگ یشمی تیره تغیر کند. اندامی، آراسته و ورزیده داشت و در مواقع خاص، در حالاتی مثل عصبانیت، خستگی و یا استیاق، رنگ روشن و شفاف پوستش، به سرخ متمایل به کبود، تبدیل می شد. مادرش یک بار به او گفته بود:
- بجه؛ تو همه رنگ های دنیا را یک جا داری.
و امروز، یکی از همان روزها بود. او، در حالی که در جهت پایین خیابان می رفت، رهگذران به او لبخند می زدند. این به خاطر خوشحالی غبطه انگیزی بود که در چهره اش دیده می شد. تریسی ویتنی فکر کرد:
هیچ کس شایستگی این همه خوشحالی را ندارد. من می روم تا با مردی ازدواج کنم که عاشق او هستم. من مالک جسم و روح او خواهم بود. چه چیزی بیشتر از این می تواند توجه مردم را جلب کند؟
وقتی به بانک نزدیک شد، نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت هشت و بیست دقیقه بود. تا ده دقیقه دیگر درهای بانک "کارتل فیلادلفیا" به روی کارکنان دیگر باز نمی شد. اما اقای "کلرنس درموند " نایب رئیس ارشد بانک که مسئول بخش امور بین المللی بود، سویچ هشدار دهنده درهای خارجی را خاموش کرده بود و درها باز بودند.
تریسی از این مراسم صبحگاهی لذت می برد. او، زیر باران ایستاد تا آقای درموند وارد بانک شود و در را پشت سر او قفل کنند. اصولاً همه بانک ها، تشریفات حفاظتی خاص خود را دارند و بانک کارتل فیلادلفیا هم از این قاعده مستثنی نبود. روال حفاظتی معمول هیچ وقت عوض نمی شد، مگر به دلایل امنیتی، که هرچندگاه یک بار، تغییراتی در آن می دادند.
علامت رمز، در آن نهفته، پرده کرکره نمی افراشته بود و این نشان دهنده حصول اطمینان کامل از آن بود که هیچ چیز دست نخورده و کسی قبلاً وارد بانک نشده است و خط گروگان گیری وجود ندارد.
آقای "کلرنس درموند "، درحال بازرسی آسانسورها، انبار، زیرزمین و منطقه امن سپرده ها و امانات بود. وقتی او کاملاً اطمینان حاصل می کرد که تنهاست، پرده کرکره تماماً افراشته می شد و این نشان می داد که همه چیز در جای خود قرار دارد.
حسابدار ارشد، همیشه اولین کارمندی بود که وارد بانک می شد. او به محض ورود در کنار زنگ خطر اضطراری قرار می گرفت تا این که کلیه کارکنان وارد بانک شوند و بعد، در را پشت سر آن ها قفل می کردند.
دقیقاً راس ساعت هشت و سی دقیقه، تریسی ویتنی به اتفاق دیگر کارکنان قدم به تالار اجتماعات آراسته بانک گذاشت. بارانی، کلاه و چکمه هایش را بیرون آورد و به همهمه همکارانی که از روز بارانی شکوه می کردند، گوش داد:
- باران لعنتی چتر مرا برد!
یک نفر دیگر گفت:
- خیس آب شدم.
مسئول قسمت صندوق گفت:
- من دو مرغابی را دیدم که به طرف پایین خیابان مارکت در حال شنا بودند! گزارشگر هواشناسی گفت که تا یک هفته دیگر باید انتظار ادامه این هوا را داشته باشیم، کاشکی در فلوریدا بودم.
تریسی خندید و به سمت محل کارش رفت. او مسئول قسمت حواله های بانکی بود. تا مدتی قبل، انتقال پول، از یک بانک به بانکی دیگر، و از یک کشور به کشوری دیگر، بسیار به کندی انجام می شد و مستلزم پر کردن فرم ها و ارسال مراسلات و خدمات بانکی داخلی و خارجی بود. ولی امروز با ظهور کامپیوتر، وضعیت به کلی تغییر کرده است. اکنون ارقام نجومی پول می تواند در یک لحظه جا به جا شود و این کار تریسی بود که از طریق کامپیوتر و کار با آن، این نقل و انتقالات برق اسا را انجام بدهد.
تمام معاملات کدبندی شده است و این کدها دائماً، به منظور جلوگیری از ورود حواله های غیرمجاز به کامپیوترها تغییر می کند. هر روز، میلیون ها دلار الکترونیکی از زیر دست تریسی می گذرد. کار بسیار جالب و هیجان انگیزی است. این خونی است که در شاهرگ حیاتی کار، در سراسر دنیا جریان می یابد.
تا وقتی که آقای چارلز استنهوپ سوم وارد زندگی تریسی شد، کار بانک، پرتحرک ترین برنامه های زندگی تریسی محسوب می شد. بانک کارتل فیلدلفیا یکی از فعال ترین و بزرگ ترین بخش های معاملات بین المللی را داشت. هر روز تریسی به اتفاق همکارانش به هنگام صرف ناهار، فعالیت های آن روز صبح خود را مورد بحث و بررسی قرار می دادند. گفتگوهای بی پروایی جریان داشت. "دبورا"، سرپرست حسابداری اعلام می کرد:
- ما فقط یک رقم صد میلیون دلاری، به عنوان وام به ترکیه پرداخت کرده ایم.
"مای تر نتون "، منشی نایب رئیس بانک با لحن مطمئنی می گفت:
- در جلسه امروز، آن ها تصمیم گرفتند که برای پیوستن به فعالیت های پولی تازه، در "پرو"، مبلغ پیش پرداخت را تا پنج میلیون دلار بالا ببرند.
"جان کریتون"، یکی از منتفذین بانک می گفت:
- من متوجه شدم که برای نجات محموله مکزیک تا پنجام میلیون دلار جلو رفتند، آن محموله ارزش یک سنت را هم ندارد.
و تریسی با قیافه متفکرانه ای می گفت:
- واقعاً جالب است، کشورهایی که آمریکا را مورد حمله قرار می دادند و می گفتند سرمایه های انباشته دارد، همیشه قبل از بقیه، دست برای گرفتن وام دراز می کنند.
و این، همان موضوعاتی بود که او و چارلز، دراولین بحث ها و مجادله هایشان، به آن پرداخته بودند. تریسی، چارلز استنهوپ سوم را نخستین بار، هنگام سخنرانی در ضیافت یک سمپوزیوم اقتصادی، ملاقات کرد. او، یک تشکیلات وسیع سرمایه داری را اداره می کرد که توسط پدربزرگش، بنیانگذاری شده بود. کمپانی او، معاملات بسیار خوبی در زمینه های مختلف، با بانکی که تریسی در آن کار می کرد، انجام داده بود. بعد از سخنرانی چارلز، تریسی به قصد مخالفت با استدلال او، مبنی بر عدم توانای کشورهای جهان سوم در خصوص بازپرداخت ارقام گیج کننده پولی که از بانک های جهانی، و دولت های غربی قرض می کردند، نزد او رفت. در وهله اول، موضوع برای چارلز سرگرم کننده بود، سپس توسط بحث احساسات برانگیز این زن زیبا، فریفته شد و گفتگوی آنها، در تمام طول مدت شام در رستوران قدیمی و معروف «بوک بایندر» ادامه یافت.
از همان آغاز، تریسی، با آگاهی بر این نکته که وی نامزد دریافت جایزه فیلادلفیا است، مجذوب چارلز استنهوپ سوم شد.
چارلز، سیو هفت سال داشت و مردی بود ثروتمند، موفق، از یک خانواده قدیمی فیلادلفیا، با یک و هشتاد سانتی متر قد، موهای حنایی رنگ، چشم های قهوه ای با نگاهی جدی و رفتاری مبادی آداب.
تریسی با خود فکر کرد»
- یکی از آن پولدارهای کسل کننده ...
چارلز، که انگار فکر او را خوانده بود، روی میز خم شد و گفت:
- درمورد من پدرم متقاعد شده است که در بیمارستان یک بچه عوضی به او داده اند!
- چی؟
- من یک آدم امل و سنت گرا هستم. هیچ وقت تا به حال اتفاق نیفتاده که فکر کنم پول، پایان همه چیز است، و زندگی جز پول نیست. ولی لطفاً هیچ وقت به پدرم نگویید که من این حرف را زده ام.
بلاتکلیفی ملیحی در چهره چارلز دیده می شد که نظر تریسی را جلب کرده بود:
- باید ببینم ازدواج کردن با چنین مردی چگونه خواهد بود؟!
تمام زندگی پدر تریسی صرف کاری شده بود که از دیدگاه استنهوپ بی اهمیتی آن مضحک بود.
تریسی فکر کرد:
- استنهوپ ها و ویتنی ها هیچ وقت با هم مخلوط نمی شوند. این مثل ترکیب روغن و آب است. استنهوپ ها روغن هستند. من دارم درمورد چه موضوعی فکر می کنم؟ این دیوانگی نیست؟ ماجرای وهم انگیزی است. یک مرد مرا به شام دعوت می کند و من دارم تصمیم می گیرم که آیا با او ازدواج کنم یا نه؟! درحالی که ممکن است دیگر هیچ وقت یکدیگر را نبینیم.
چارلز گفت:
- امیدوارم برای شام فردا، وقت داشته باشی؟
فیلادلفیا سرشار از دیدنی است و کارهای زیادی می شود انجام داد. شنبه شب، تریسی و چارلز برای دیدن باله با اجرای ارکستر فیلادلفیا رفتند و در طول هفته از یک مرکز خرید جدید دیدن کردند و به تماشای مجموعه فروشگاههای "سنسایتی هیل" رفتند. آنها کیک پنیر را در "جنرز" و شام را در کافه "رویال"، یکی از رستوران های منحصر بفرد فیلادلفیا صرف کردند. سپس از میدان "هه هاوس" خرید کردند و به بازدید از موزه هنر، رفتند. تریسی لحظه ای در برابر یکی از مجسمه ها مکث کرد و با نگاهی خریدار به آن گفت:
- این تویی!
چارلز علاقه ای به ورزش نداشت، ولی تریسی از آن لذت می برد. بنابراین روز یکشنبه صبح، تریسی به تنهایی ساحل رودخانه "وست درایو" را به حالت دو آهسته، پیمود و در اطراف رودخانه "شویلکیل" قدم زد. بعد از ظهر یکشنبه به کلاس "تای، چی، جوان" رفت و حسابی خودش را خسته کرد، ولی خوشحال بود از این که قرار است چارلز را در آپارتمانش ملاقات کند. چارلز یک غذاشناس خبره بود و دوست داشت غذاهای استثنایی، مثل "بستیلا" و "گواهرلی"، "واکشی" و "تاهین دی پائولت" و "سیترون" معروف شمال چین را برای تریسی و خودش سفارش بدهد. او، در عین حال، یکی از دقیق ترین و وقت شناس ترین آدم هایی بود که تریسی تا آن وقت شناخته بود. یک بار تریسی در یکی از قرار ملاقات هایی که او داشت، پانزده دقیقه دیر کرد و نارضایتی و اوقات تلخی چارلز چنان آن شب او را خراب کرد که بعد از آن تصمیم گرفت همیشه به موقع سر قرارهایش حاضر باشد.
تریسی تجربه عشقی زیادی نداشت، اما به نظرش رسید که چارلز همان طور عشق می ورزید که زندگی می کرد. بسیار دقیق و کامل.
حاملگی، یک حادثه غیرمنتظره بود و وقتی که اتفاق افتاد، وجود تریسی از اضطراب و بی اعتمادی، سرشار شد. چارلز تا آن وقت هیچ گونه اشاره ای به موضوع ازدواج نکرده بود. از طرفی هم تریسی دوست نداشت چارلز فکر کند که به خاطر بچه مجبور به ازدواج با اوست. تریسی نمی دانست که آیا باید به فکر سقط جنین باشد یا نه؟ اگر این کار را نمی کرد، شق دوم قضیه هم، یه همان اندازه می توانست ناراحت کننده باشد. او، چگونه می توانست آن بچه را بدون پدر، بزرگ کند؟ آیا این کار از نظر بچه عادلانه بود؟
تریسی تصمیم گرفت که یک شب بعد از شام موضوع را به چارلز بگوید.برای این منظور، یک شام غیر رسمی در آپارتمان خودش تدارک دید و به علت حالت عصبی که داشت، غذا را سوزاند. همان طور که داشت گوشت سوخته و لوبیا را جلوی چارلز می گذاشت، نتوانست طاقت بیاورد و به طرز ناشیانه ای حرف از دهانش بیرون پرید:
- متاسفم چارلز، من حامله ام!
سکوت طولانی و غیرقابل تحملی برقرار شد و درست هنگامی که تریسی می خواست آن را بشکند چارلز گفت:
- ما ازدواج می کنیم!
تمام وجود تریسی سرشاز از احساس و آرامشی عمیق شد.
- می دانی؟ من نمی خواهم فکر کنی که مجبور به ازدواج با من هستی.
او دستش را بالا برد تا تریسی را ساکت کند:
- می خواهم با تو ازدواج کنم تریسی. تو برای من همسر فوق العاده ای خواهی بود.
و به آرامی اضافه کرد :
- البته پدر و مادر من کمی تعجب خواهند کرد
- چرا باید تعجب کنند؟
چارلز آهی کشید و گفت:
- متاسفم عزیزم، تو متوجه نیستی که درگیر چه مسئله ای شده ای. دلم نمی خواهد یک علامت سوال ایجاد کنم، ولی استنهوپ ها، همیشه با هم طرازهای خودشان ازدواج می کنند.
خط اصلی جامعه فیلادلفیا. تریسی حدس زد:
- پس آنها همسر تو را انتخاب کرده اند؟
- اصلاً مهم نیست که چه کسی برای من انتخاب شده است. ما جمعه آینده، با پدر و مادر شام می خوریم. زمان آن رسیده که با آنها آشنا بشوی.
舵
پنج دقیقه به ساعت نه صبح، تریسی متوجه بالا رفتن سطح صدا در بانک شد. کارکنان، باصدای بلند با هم صحبت می مردند. درهای بانک، تا پنج دقیقه دیگر باز می شد و آنها مجبور بودند که آماده باشند. تریسی از پشت شیشه پنجره های جلویی، مشتری ها را می دید که در پیاده رو صف بسته بودند و در هوای سرد بارانی، انتظار می کشیدند. در همان حال که مامور حفاظت بانک کار توزیع فرم های تازه و سفید تعرفه ها و قرار دادن برگه ها در برگهدان های فلزی روی شش میز وسط بانک انجام می داد، تریسی مشغول تماشای بیرون بود.
مشتری های همیشگی بانک معمولاً از تعرفه های حاوی کد شخصی خودشان استفاده می کردند تا سپرده ها به طور خودکار، توسط کامپیوتر به حساب مورد نظر واریز شود. اما گاهی هم اتفاق می افتاد که مشتری ها، بدون در دست داشتن فرم های سپرده کددار مراجعه می کردند و مجبور بودند اوراق سفید را پر کنند.
مامور حفاظتی بان، وقتی کارش را به اتمام رساند، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و به محض این که عقربه ها ساعت نه را نشان دادند، به طرف در بزرگ بانک رفت و با تشریفات معمول آن را باز کرد.
یک روز بانکی، شروع شده بود. برای جند ساعت آینده، تریسی آنقدر سرگرم کار با کامپیوتر می شد که مجال فکر کردن به چززی را پیدا نمی کرد. هر یک از مراحل می بایست دو بار کنترل شود، تا اطمینان حاصل گردد که رمزها درست به کار رگفته شده است. وقتی می خواست به حسابی پول واریز کند، اول شماره حساب را وارد می کرد و بعد مبلغ و سپس شماره رمز بانکی که می بایست پول به آن انتقال داده شود. هر بانکی شماره رمز ویژه ای داشت. کتابچه راهنمایی که شماره رمز بانک ها در آن فهرست شده بود. همه بانک های بزرگ دنیا را شامل می شد.
صبح به سرعت می گذشت. تریسی تصمیم گرفت که با استفاده از وقت ناهار به آرایشگاه برود. او می بایست در "لاری استلابوت" از قبل وقت رزرو می کرد. آن جا گران بود، ولی ارزشش را داشت. چون او می خواست پدر و مادر چارلز وی را با سر و وضع خوبی ببینند.
- باید کاری بکنم که آنها از من خوششان بیاید. من اهمیت نمی دهم که آنها چه کسی را برای چارلز در نظر گرفته اند.
تریسی فکر کرد:
- هیچ کس نمی تواند بیشتر از من چارلز را خوشحال کند.
راس ساعت ده، درحالی که تریسی بارانی اش را می پوشید، "کلرنس درموند"، او را به دفتر کارش احضار کرد.
درموند، نمایشی از یک مقام اجرایی مهم بود. اگر بانک یک برنامه تبلیغات تلویزیونی می داشت، او می توانست سخنگوی ایده آلی باشد. او به طور محافظه کارانه ای لباس می پوشید و آن قدر متین و استوار بود که همواره مردی قابل اعتماد جلوه می کرد.
درموند گفت:
- بنشین تریسی.
او، همیشه از این که اسم کوچک همه کارکنان را می داند، به خود می بالید.
- هوای بیرون خیلی بد است، مگر نه؟
- بله.
- ولی مردم می توانند کارهای بانکی شان را انجام بدهند.
درموند، حرف دیگری برای گفتن داشت. او به طرف میزش خم شد و گفت:
- من متوجه شده ام که شما و چارلز استنهوپ قرار است با هم ازدواج کنید.
تریسی با تعجب گفت:
- ولی ما هنوز این موضوع را اعلام نکرده ایم؟
- چطور؟
درموند، لبخندی زد و اضافه کرد:
- هرکاری که استنهوپ ها انجام بدهند، خیر است! من برای شما خیلی خوشحالم و فکر می کنم که بعد از ماه عسل به سرکارتان برگردید. ما نمی خواهیم شما را از دست بدهیم. شما یکی از باارزش ترین اعضای این بانک هستید.
- من و چارلز در این مورد به تولفق رسیده ایم. من خوشحالم از این که می توانم به کارم ادامه بدهم.
درموند لبخند رضایت مندانه ای زد. استنهوپ و پسران، همیشه مهم ترین سرمایه گذارانی بودند که در سالن بورس و اوراق بهادار بانک حضور پیدا می کردند و اگر حساب بانکی اصلی خودش را به این شعبه اختصاص می داد، موقعیت فوق العاده ای برای شعبه آنها به شمار می آمد.
او، به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
- خانم تریسی، وقتی از ماه عسل برگشتید، یک ترفیع مقام چشم گیر و یک پست عالی در انتظار شما خواهد بود.
- آه، خیلی متشکرم!
این یک رویا بود که او می دانست ان را به دست آورده است. همه ذرات وجودش سرشار از احساس غرور بود و برای دادن این خبر به چارلز بی تاب شده بود. تریسی تصور می کرد که خداوند همه شرایط را طوری ترتیب که او را غرق در شادی کند.
بزرگان خانواده استنهوپ در خانه مجلل و چشم گیری، در محله قدیمی و معروف میدان "تین هاوس" زندگی می کردند. این جا، منطقه ای از شهر بود که تریسی خیلی به ندرت از آن جا عبور می کرد و حالا آن جا داشت به صورت بخشی از زندگی او درمی آمد.
تریسی، کم و بیش، عصبی و بی طاقت بود. فرم زیبای موهایش، در اثر رطوبت هوا تغییر کرده بود. او، چهار بار لباس هایش را عوض کرده بود. آیا بهتر نبود که یک دست لباس معمولی به تن می کرد؟ یک بار تصمیم گرفت پیراهن گران قیمتی را با مارک "آنت سنت لورن"، که از بوتیک "وتمارکرز" خریده بود، بپوشد ولی با خودش گفت:
- اگر این را بپوشم، انها فکر می کنند که آدم افراط کار و ولخرجی هستم، از طرفی اگر لباس معمولی خودم را که از فروشگاه "پسن هورن" خریده ام به تن کنم، تصور خواهند کرد که پسرشان با دختری از خانواده های پائین ازدواج کرده است. آه ...! به جهنم، بگذار هر فکری که می خواهند بکنند.
نهایتاً تصمیم گرفت یک دامن خاکستری پشمی و یک بلوز سفید ابریشمی بپوشد و گردنبند طلایی را که مادرش به عنوان هدیه کریسمس به او داده بود، به گردنش بیاویزد. سرانجام در این خانه مجلل، توسط یک پیشخدمت خانه زاد باز شد.
- شب به خیر، دوشیزه ویتنی.
تریسی فکر کرد:
- این یک علامت خوب است، یا یک علامت بد> باتلر، اسم مرا می داند.
تریسی خود را مثل یک تکه گوشت، روی فرش گران قیمت ایرانی آن ها، احساس می کرد!
پیشخدمت او را از یک هال مرمرین که به نظر می رسید اندازه آن دو برابر تالار بانک بود، عبور داد. تریسی فکر کرد:
- خدای من! این لباس اصلاً مناسب این جا نیست! من باید همان پیراهن مارک اینت سنت لورن را می پوشیدم. همین که به طرف کتابخانه برگشت، احساس کرد که دررفتگی جورابش از مچ پا شروع شد و درست در همان لحظه خودش را رودرروی پدر و مادر چارلز دید.
پدر آقای چارلز استنهوپ مردی بود شصت ساله با قیافه ای بسیار جدی و به نظر مرد موفقی می آمد. او دقیقاً قیافه سی سال آینده چارلز را داشت با چشم های قهوه ای همرنگ چشم های چارلز، یک چانه محکم و استوار و موهای چتری سفید. تریسی فوراً مجذوب او شد. او می توانست یک پدربزرگ استثنایی برای بچه آنها باشد.
مادر چارلز قیافه ملیحی داشت. او، قدی کوتاه داشت و نسبتاً چاق بود. اما علی رغم این همه خصوصیات اشرافی اش کاملاً مشهود بود. او، قیافه ای کاملاً اطمینان برانگیز داشت و تریسی فکر کرد که او هم می تواند یک مادربزرگ رویایی باشد.
خانم استنهوپ دستش را بالا آورد:
- عزیزم باعث کمال خوشوقتی است که به ما پیوستید. ما از چارلز خواستیم که چند دقیقه ای ما را با تو تنها بگذارد. امیدوارم که از نظر شما مسئله ای نباشد؟
پدر چارلز گفت:
- البته که نه، بنشین تریسی ... این طور نیست؟
- بله قربان.
هردوی آنها، بر روی کاناپه، روبروی تریسی نشستند.
تریسی فکر کرد:
- چرا من احساس می کنم که مورد بازجویی قرار خواهم گرفت؟
او، در آن لحظه صدای مادرش را می شنید که می گفت:
- عزیزم، خداوند هرگز تو را در شرایطی قرار نهواهد داد که از عهده آن برنیایی. فقط با هر چیزی در وقت خودش برخورد کن.
اولین قدم تریسی، لبخند ضعیفی بود که به طرز ناشیانه ای زد، زیرا آن لحظه احساس کرد که دررفتگی جورابش تا زانویش بالا آمد. سعی کرد که با دست آن را بپوشاند. صدای آقای استنهوپ خیلی محکم و رسا شنیده شد که می گفت:
- شما و چارلز می خواهید ازدواج کنید؟
کلمه "می خواهید" تریسی را ناراحت کرد. قطعاً چارلز به آنها گفته بود که می خواهند ازدواج کنند.
تریسی گفت:
- بله.
خانم استنهوپ گفت:
- شما و چارلز مدت زمان زیادی نیست که یکدیگر را می شناسید، این طور نیست؟
تریسی به حالت رنجیدگی چند لحظه قبل خود برگشت و با خود گفت:
shirin71
10-17-2011, 10:02 AM
20 تا 29
- بله ، مطمئن بودم که مورد بازجویی قرار خواهم گرفت.
سپس گفت:
- ما در حد کفایت دوست داشتن همدیگر را می شناسیم. خانم استنهوپ.
خانم استنهوپ زیر لب زمزمه وار گفت:
- عشق؟
و اضافه کرد:
- خیلی صادقانه بگویم دوشیزه ویتنی، خبر ازدواج شما و چارلز باعث تعجب ما شد.
و با لبخند بردبارانه ای ادامه داد:
- حتما چارلز در مورد شارلوت با شما صحبت کرده است؟
و به تغییر حالت چهره تریسی چشم دوخت. داشت فکر می کرد:
- که اینطور؟
خانم استنهوپ گفت:
- چارلز و شارلوت تقریبا با هم بزرگ شده اند، آنها خیلی به هم نزدیکند. روابط خوبی دارند. در واقع همه انتظار داشتند که امسال نامزدیشان را اعلام کنند.
تریسی لازم ندید که شارلوت را در نظر مجسم کند. برای اینکه حدس میزد که دارای چه خصوصیاتی است. احتمالا در خانه همجوار آنها زندگی می کند ، از خاندانی ثروتمند است و زمینه اجتماعی مشابه چارلز دارد. به مدرسه های خیلی خوب رفته، عاشق اسب سواری است و تا کنون تعداد زیادی جایزه برده است.
خانم استنهوپ پیشنهاد کرد:
- در مورد خانواده خودت برایمان بگو.
تریسی با خود فکر کرد:
- خدای من ، این درست مثل صحنه ای از فیلم های سینمایی آخر شب تلویزیون است. من " ریتا هیورث " هستم که پدر و مادر " کاری گرانت " را برای اولین بار ملاقات می کنم. من به یک نوشیدنی احتیاج دارم. در فیلم های قدیمی ، پیشخدمت همیشه در لحظات حساس برای نجات قهرمان داستان با یک سینی پر از نوشیدنی وارد می شد.
خانم استنهوپ پرسید:
- شما کجا متولد شده اید، عزیزم؟
- در لوئیزیانا، پدرم یک مکانیک بود.
نیازی نداشت این را اضافه کند، ولی تریسی قادر به پنهان کردن چیزی نبود، به جهنم! به پدرش افتخار می کرد.
- یک مکانیک؟
- بله، او کارش را با یک کارخانه کوچک در نیواورلئان شروع کرد و در همین زمینه آن را به یک کمپانی بزرگ تبدیل کرد. وقتی پنج سال قبل، پدرم فوت کرد، مادرم مسئولیت آنجا را به عهده گرفت.
- در این کمپانی چه چیزی می سازند؟
- لوله اگزوز و قطعات دیگر برای اتومبیل.
خانم و آقای استنهوپ نگاهی با هم مبادله کردند و هر دو تقریبا هم زمان گفتند:
- که این طور؟
لحن صدای آنها ، تریسی را عصبی کرد و از خودش پرسید:
- می دانم چقدر طول خواهد کشید تا آنها را دوست داشته باشم؟
و سپس نگاهی به قیافه نامهربانانه آنها که در مقابلش نشسته بودند انداخت و ترس و وحشت در دلش شروع به جوشیدن کرد.
- شما خیلی شبیه مادر من هستید. او هم بسیار زیبا و باهوش و ملیح است. اصلا اهل جنوب است. زن کوچک اندامی و تقریبا هم قد شماست ، خانم استنهوپ.
آخرین کلمات این جمله را ، تریسی به طرز دنباله داری کشید و طنین صدایش در سکوت آزار دهنده ای محو شد. تریسی خنده بی رنگی کرد که با نگاه تند وتیز خانم استنهوپ در دهانش خشک شد. سرانجام، این آقای استنهوپ بود که با لحنی بی تفاوت گفت:
- چارلز به ما اطلاع داد که شما حامله اید!
آه! تریسی چقدر آرزو می کرد که ای کاش چارلز این را به آنها نگفته بود. رفتار آنها به طور کاملا محسوسی ناخوشایند بود. طوری حرف می زدند که انگار پسرشان هیچ ارتباطی با این قضیه ندارد. آنها، این احساس را در تریسی به وجود می آوردند که این کار یک لکه ننگ است. تریسی فکر کرد:
- حالا می فهمم که چه لباسی باید می پوشیدم.
خانم استنهوپ شروع کرد:
- نمی دانم چرا امروز...
ولی نتوانست جمله اش را تمام کند، زیرا همان وقت چارلز وارد اتاق شد. تریسی هرگز از دیدن کسی در زندگی اش، تا این حد خوشحال نشده بود.
چارلز با بشاشت خاصی گفت:
- چکار دارید می کنید؟ حالت چطور است عزیزم؟
تریسی بلند شد و با دستپاچگی خودش را در میان بازوان چارلز انداخت.
- خیلی خوب.
تریسی او را به افکار خودش نزدیک کرد. خدا را شکر کرد که چارلز، مثل پدر و مادرش نیست. او هرگز نمی تواند مثل آنها باشد. آنها رفتاری بسیار سرد و خشک و متکبرانه داشتند. پیشخدمتی با یک سینی پر از نوشیدنی وارد شد. تریسی به خودش گفت:
- کارها رو به راه خواهد شد. این فیلم پایان خوبی دارد.
شام آن شب استثنایی بود؛ اما تریسی عصبی تر از آن بود که بتواند چیزی بخورد. آنها در خصوص مسائل بانکی و سیاسی و حکومت های بحرانی در دنیا، بحث و گفتگو کردند. در واقعا همه چیز بسیار غیر شخصی و مودبانه برگزار شد و هیچ کس با صدای بلند صحبت نکرد. تریسی فکر کرد:
- آنها تصور می کنند که من پسرشان را به دام انداخته ام، پس حق دارند که همه چیز را در مورد من بدانند. یک روز چارلز صاحب کمپانی خواهد شد و این مهم است که همسر منلسبی داشته باشد.
و تریسی به خودش قول داد:
- او، حتما چنین زنی خواهد داشت.
چارلز به آرامی دست تریسی را که در زیر میز به دور دستمال سفره پیچیده شده بود گرفت و لبخندی زد. قلب تریسی به لرزه افتاد. چارلز گفت:
- من و تریسی ترجیح می دهیم که عروسی کوچکی داشته باشیم و بعد از آن...
خانم اشتنهوپ حرف او را قطع کرد و گفت:
- این حرف چرندی است! خانواده ما نمی تواند یک عروسی کوچک داشته باشد. چارلز، چون ما دوستان و آشنایان زیادی داریم که مایلند در عروسی تو شرکت کنند.
و بعد به تریسی نگاه کرد تا او را ورانداز کند و در همان حال اضافه کرد:
- بهتر است کارت های دعوت یکباره فرستاده شود. تو با این نظر موافقی؟
چارلز با عجله گفت:
- بله، بله، البته ما عروسی خواهیم داشت، اصلا من چرا در این مورد تردید کردم؟
خانم استنهوپ گفت:
- بعضی میهمانان از خارج کشور خواهند آمد، من ترتیبی می دهم که آنها در همین جا اقامت کنند.
آقای استنهوپ گفت:
- برای ماه عسل تصمیم دارید به کجا بروید؟
چارلز لبخندی زد و گفت:
- این یک خبر خصوصی است پدر.
و در همان حال دست تریسی را به آرامی فشرد. خانم استنهوپ پرسید:
- برای ماه عسل تان چه مدت را در نظر گرفته اید؟
چارلز پاسخ داد:
- در حدود پنجاه سال!
و تریسی ، احساس کرد که به خاطر این حرفش او را تا حد پرستش دوست دارد.
بعد از شام آنها به کتابخانه رفتند و تریسی ، نگاهی به اطراف انداخت.
در آنجا همه چیز از چوب بلوط قدیمی ساخته شده بود و قفسه ها حاشیه های تزئینی از جنس چرم داشت. دو تابلو از کارهای " کاپلی " نقاش قرن هجدهم امریکا، و یک اثر از " رینولدز " نقاش معروف انگلیسی همزمان او، به دیوارها آویزان بود.
برای تریسی واقعا فرقی نمی کرد که چارلز ثروتمند باشد یا نه، ولی اعتراف کرد که این نوع زندگی واقعا جذاب است.
تقریبا حدود نیمه های شب بود که چارلز، تریسی را به آپارتمان کوچکش ، واقع در خیابان " پارک فرونت " رساند و گفت:
- تریسی ، امیدوارم شب خیلی بدی برای تو نبوده باشد، مادر و پدر من، گاهی اوقات خیلی سفت و سخت هستند.
تریسی دروغ گفت:
- آه، نه، انها خیلی دوست داشتنی بودند.
او تمام آن شب را به خاطر حالت های عصبی که داشت ، خیلی خسته بود. با این حال وقتی به در ورودی آپارتمان نزدیک شدند از چارلز پرسید:
چند دقیقه ای داخل می آیی؟
و می خواست بگوید:
- عاشقت هستم چارلز، هیچ کس در دنیا نمی تواند مرا از تو جدا کند.
چارلز گفت:
- نه، امشب نه. چون فردا روز سنگینی خواهم داشت.
این جمله برای تریسی نا امید کننده بود ، اما گفت:
- البته عزیزم، کاملا می فهمم.
- فردا به تو زنگ می زنم.
و بوسه کوچکی بر گونه های او زد و از پله ها سرازیر شد. تریسی، با نگاهش او را تا پایین پله ها تعقیب کرد.
***
ساختمان اتش گرفته بود و صدای یکنواخت و بی انقطاع و بلند زنگ اتومبیل های آتش نشانی ، سکوت را شکست.
تریسی به کندی متوجه شد که در خواب بوده و آن صدا ، صدای زنگ تلفن است.
ساعت شماطه دار روی میر کنار تخت خواب او، دو و سی دقیقه را نشان می داد. برای یک لحظه، دل در سینه تریسی فروریخت. نکند برای چارلز اتفاقی افتاده باشد؟ گوشی تلفن را به سرعت برداشت:
- الو؟
صدای مردی از راه دور شنیده شد که می پرسید:
- تریسی ویتنی؟
تریسی تردید کرد، باز هم یکی از آن مزاحم های تلفنی است؟ با این حال پرسید:
- شما کی هستید؟
- من کارآگاه میلر از اداره پلیس نیواورلئان هستم. شما تریسی ویتنی هستید؟
- بله.
قلبش در سینه شروع به کوبیدن کرد.
- متاسفم، خبر بدی برای شما دارم...
دست های تریسی ، به دور گوشی گره خورد. صدا ادامه داد:
- در مورد مادرتان است.
- اتفاق بدی برای او افتاده؟
- او فوت کرده است خانم ویتنی...
- نه!
و جیغ کشید. او همچنان حرف میزد، ولی تریسی نمی شنید، یا می شنید و نمی فهمید. نه، این حقیقت نداشت، فقط یک مزاحمت تلفنی خیلی زشت بود. یک آدم بد ذات می خواست تریسی را بترساند. مادرش در وضعیت خوبی بود. او زنده بود. اما... مبادا واقعا چنین اتفاقی افتاده باشد؟ تریسی نمی توانست حرف بزند. دهان و زبانش یخ زده بود. صدای افسر پلیس را دوباره شنید که می گفت:
- الو؟...خانم ویتنی؟...الو....
- من با اولین پرواز در آن جا خواهم بود.
تریسی ، در آشپرخانه کوچک آپارتمانش نشست و به مادرش فکر کرد. این غیر ممکن بود که او مرده باشد. مادرش همیشه سرحال و سرزنده بود. آنها، رابطه بسیار نزدیک و دوستانه ای داشتند. از وقتی که تریسی دختر کوچولویی بود، می توانست مشکلاتش را با او در میان بگذارد و در مورد همه چیز، مدرسه،پسرها و مردها با او حرف بزند.
وقتی که پدر تریسی مرد، پیشنهادهای زیادی در خصوص خرید کارخانه به وی داده شد. مبالغی را به دوریس ویتنی پیشنهاد کردند که با ان می توانست تا پایان عمرش به آسودگی زندگی کند، اما او همیشه سرسختانه، تمام پیشنهادات فروش را رد رد می کرد و می گفت:
- پدر تو این کمپانی را ساخت. من نمی توانم حاصل تمام زحماتش را دور بریزم.
و به این ترتیب کمپانی را فعال نگه داشت.
تریسی فکر کرد:
-آه ، مادر، خیلی دوستت دارم. تو هیچ وقت چارلز را ملاقات نمی کنی و نوه ات را هم هرگز نخواهی دید.
و شروع به گریستن کرد. بعد برخاست و یک فنجان قهوه برای خودش دم کرد و در تاریکی نشست تا قهوه اش سرد بشود.
تریسی دلش می خواست که چارلز را هرچه زودتر در جریان این خبر قرار دهد و او را در کنار خودش احساس بکند. به ساعت آشپزخانه نگاه کرد. سه و سی دقیقه صبح بود. تریسی نمی خواست او را بیدار کند. می توانست بعدا از نیواورلئان به او تلفن کند.
تریسی فکر کرد که این موضوع تا چه حد می تواند عروسی آنها را تحت الشعاع قرار بدهد؟ و ناگهان احساس گناه کرد. او چطور می توانست در چنین شرایطی به خودش فکر کند؟ آقای میلر افسر پلیس به او گفته بود:
- به محض اینکه رسیدی، یک تاکسی بگیر و خود را به قرارگاه پلیس برسان.
ولی چرا قرارگاه پلیس؟ چرا؟ مر چه اتفاقی افتاده بود؟
تریسی در حالی که در سالن پر رفت و آمد فرودگاه نیواورلئان ، منتظر چمدانش بود، در ازدحام مسافران محاصره شده و بی وقفه ار آنها تنه می خورد و احساس خفگی می کرد. او سعی داشت که خودش را به محل تحویل چمدان ها برساند ، ولی کسی به او اجازه جلو رفتن نمی داد. ترس از اینکه تا دقایق دیگر شاهد چه چیزی خواهد بود، او را عصبی می کرد.
مرتبا به خودش می گفت که همه این ها چیزی جز یک شوخی زشت نیست. اما کلماتی که میلر گفته بود، هنوز در مغزش طنین داشت:
- متاسفم، خبر بدی برای شما دارم...او فوت کرده است خانم ویتنی...هیچ دلم نمی خواست این خبر را این طور به شما بدهم.
سرانجام تریسی چمدانش را از روی تسمه متحرک برداشت ، یک تاکسی گرفت و آدرسی را که افسر پلیس به او داده بود، برای راننده تکرار کرد:
- شماره 715، خیابان ساوت برود.
راننده، از توی آیینه، نگاهی به عقب انداخت و نیشش باز شد:
- " فیوزویل " بله؟
او حوصله هیچ صحبتی را نداشت. ذهنش از آشوب و اضطراب پر بود. تاکسی به طرف شرق می رفت. راننده سر صحبت را باز کرد:
- برای شرکت در مراسم به اینجا آمده اید خانم؟
تریسی، اصلا نمی دانست او در مورد چه صحبت می کند، اما در ذهنش جواب داد:
- نه، من برای مردن به اینجا آمده ام.
تریسی، صدای یکنواخت راننده را که همچنان حرف می زد، می شنید، ولی کلمات را نمی فهمید. خودش را روی صندلی جا به جا کرد. مناظر اطراف کاملا برایش اشنا بود. همان طور که به بخش فرانسوی نشین منطقه نزدیک می شد، ازدحام و شلوغی رو به افزایش، او را هوشیار کرد. یک گروه مردم به هیجان آمده و با فریادهای هراس انگیز و رقص و پایکوبی، راه را بسته بودند. راننده گفت:
- از این جلوتر نمی توانم بروم.
تریسی سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. صحنه ای که دید باورنکردنی بود. هزاران نفر با هم فریاد می زدند. آنها ماسک هایی از اژدها،غول،تمساح و حیوانات دیگر به صورت خود زده و همه سطح خیابان ، حتی پیاده رو ها را اشغال کرده بودند و صدایشان، فضا را می لرزاند. یک انفجار دیوانه کننده از موسیقی و رقص و فریاد آدم ها بود. راننده گفت:
- قبل از اینکه تاکسی را واژگون کنند باید از اینجا بروم.
هر سال، در این روز از ماه فوریه، در این شهر، مراسمی به مناسبت آغاز ماه روزه و پرهیز برگزار می شد.
تریسی از تاکسی پیاده شد و چمدان به دست در گوشه ای ایستاد و لحظاتی بعد، در حلقه تنگ رقص و پایکوبی جمعیت، محاصره شد.
مناسک دیوانه واری بود. یک جادوگر سیاه، هزاران دیوانه عصبی، مراسم مرگ مادرش را برگزار می کردند. چمدان تریسی از دستش خارج و ناپدید شده بود. مرد چاقی با ماسک شیطان ، تریسی را بغل کرد و بوسید. یک گوزن به او تنه زد و یک خرس غول پیکر از عقب او را چنگ زد و به هوا بلنذ کرد. تریسی سعی کرد خودش را رها سازد و فرار کند، اما غیرممکن بود. او، در حلقه مراسم رقص و سرودخوانی محاصره شد و به دام افتاده بود و با سیل جمعیت ، ناخواسته جلو می رفت و به پهنای صورتش اشک می ریخت.
هیچ راه گریزی نبود. وقتی که نهایتا توانست راه فراری پیدا کند و بگریزد و خود را به خیابان خلوتی برساند،نزدیک بود غش کند.
برای مدتی ساکت ایستاد ، به یک تیر چراغ برق تکیه زدو نفس عمیقی کشید و به تدریج کنترل و آرامش خود را بازیافت و به طرف قرارگاه پلیس به راه افتاد.
افسر پلیس، مردی میان سال بود، با قیافه ای به ستوه آمده و صورتی خسته و کوفته که به نظر می رسید در حرفه اش راحت نیست. او گفت:
- متاسفم که نتوانستم شما را در فرودگاه استقبال کنم. شهر ما به طور کلی دیوانه شده بود. ما با بررسی وسایل مادرتان متوجه شدیم که شما تنها کسی هستید که می توانیم با او تماس بگیریم.
- لطفا جناب سروان! به من بگویید، چه اتفاقی برای مادرم افتاده
shirin71
10-17-2011, 10:03 AM
صفحه ی 30 تا 49
است؟
_او خودکشی کرده است.
جریان سردی از وجود تریسی گذشت وصدایش ناهموار شد:
_این.............غیر ممکن است.چرا می بایست خودکشی کند؟او همه چیز در زندگی داشت.
_یک یادداشت برای شما جا گذاشته است.
محل نگهداری اجساد، جای بسیار سرد و ترسناکی بود.آنها،ترسی را ازیک دالان سفید به یک اتاق استریل هدایت کردند؛ولی تریسی ناگهان متوجه شد که اتاق خالی نیست.آن جا پر از جسد بود.جسد مادر او هم همان جا بود.روپوش سفید مخصوص بازدیدگنندگان را که روی دیوار آویزان بود پوشید و مامور همراه او،دستگیره ای را گرفت وکشوی بسیار بزرگ فلزی را بیرون کشید:
_بیایید نگاه کنید.
نه اونمی خواست بدن خالی از روحی را که در آن کشو بود ببیند.می خواست هرچه زودتر از آن جا بیرون برود.او ترجبح می داد وقتی زنگ آتش نشانی راشنید،صدا،صدای واقعی زنگ آتش نشانی بود نه تلفن،نه خبر مرگ مادرش.
تریسی با آرامی جلو رفت،فریادی در درونش متراکم شده بود.خیره به طرف پایین و به جسد نگاه کرد که او را در خود پرورانده و به او غذا داده و دوستش داشته بود.خم شد و گونه مادرش را بوسید.سرد بود.
_آه،مادر،چرا این کار را کردی؟
مامور همراهش گفت:
_کالبد شکافی هم انجام شده است.
خودکشی،در قانون،ضوابط و تشریفات خاص خودش را دارد.
یادداشت دوریس ویتنی پاسخی نداشت.او نوشته بود:
"تریسی عزیزم
خواهش می کنم مراببخش.نمی توانستم خودم را به تو تحمیل کنم،این،بهترین راه بود.
خیلی دوستت دارم.مادر"
یادداشت هم به اندازه همان جسد خفته در کشوی فلزی،بی روح وعاری از معنی بود.بعد از ظهر آن روز،تریسی مراسم تشیع جنازه را تدارک دید و بعد با تاکسی خودش را به منزل خانوادگی رساند.از فاصله دور می توانست خروش طبل و شیپور "مارس گراس"را که در مراسم نواخته می شد و آوای غریبی داشت،بشنود.
محل زندگی ویتنی در "ویکنزرین هاوس"واقع در منطقه مسکونی حومه گاردن،که "آپ تاون"نامیده می شد،بود.این خانه،مثل همه خانه های نیواورلئان از چوب ساخته شده و فاقد زیر زمین بود.معمولا در مناطقی که از سطح دریا پایین تر می باشد،این چنین است.تریسی در این خانه بزرگ شده بود.آن جا برای او پر از گرمی و آسایش و خاطره ها بود.از یک سال قبل تا کنون،به این خانه نیامده بود.به محض توقف تاکسی در مقابل منزل،چشمش به تابلویی افتاد که در آن نوشته شده بود:"برای فروش."
خشکش زد.این غیر ممکنن بود:
_من هیچ وقت این خانه را نمی فروشم .همه ما در این جا راحتیم.
مادر او بارها این حرف راگفته بود.
تریسی با کلیدی که از سال ها قبل داشت، در را باز کرد و قدم به داخل خانه گذاشت و مثل یک مجسمه سنگی جلوی در ایستاد.اتاق ها همه خالی بود.هیچ مبلمانی در آن جا دیده نمی شد.همه وسایل قیمتی و آنتیک و استثنایی را برده بودند.خانه،درست مثل یک جای غارت شده بود.تریسی از این اتاق به آن اتاق می دوید و باورش نمی شد.آن چه می دید بیشتر به یک کابوس شبیه بود.با عجله به طبقه بالا رفت و در مقابل اتاق خوابش که بیشتر عمر خود را در آن گذرانده بود،ایستاد.آن جا نیز سرد و خالی بود.
_آه خدای من!چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.
تریسی صدای زنگ ورودی را شنید و به سرعت به طرف در دوید."اتواشمیت"در مقابل در ایستاده بود.او،سرکارگر کارخانه قطعات سازی کمپانی ویتنی بود. مردی مسن با صورتی چروکیده و اندامی باریک که جز برآمدگی شکمش که بیشتر شده بود و موهای خاکستری نامرتب که طاسی سرش را نمایان می کرد،تغییر نکرده بود.اوبا لهجه غلیظ آلمانی گفت:
_تریسی من تازه خبر را شنیدم.من......من نمی توانم بگویم که چقدر متاسفم.
تریسی دست های او را در دست گرفت و گفت:
_آه اتو،خیلی از دیدنت خوشحالم،بیا تو.
و او را به اتاق خالی نشیمن هدایت کرد و گفت:
_خیلی متاسفم که جایی برای نشستن نیست.شما که اهمیت نمی دهید روی زمین بنشینید؟
_نه،نه.
آنها مقابل هم نشستند.چشم هایشان سرشار از غم و افسردگی بود.اتو اشمیت،تا آنجا که تریسی به خاطر می آورد،یکی از کازکنان خوب کمپانی بود.او به یاد داشت که پدر ش چقدر روی او حساب کی می کرد.
زمانی که مادر تریسی وارث کارخانه شد،اشمیت در کنار او ماند و پا به پای او کار کرد و تشکیلات را دوباره راه انداخت.
_اتو من هنوز نفهمیده ام که چه اتفاقی افتاده است.پلیس گفته که مادر خودکشی کرده؛اما تو می دانی که او هیچ دلیلی برای این کار نداشته.
یک فکر ناگهانی به ذهنش رسید و ادامه داد:
_او که بیمار نبود.بود؟شاید مشکل خاصی.......
_نه این طور نیست.این چیزها نبود.
اشمیت تگاهش را با ناراحتی برگرداند.یک حرف ناگفته در دهانش بود.
تریسی به آرامی پرسید:
_تو می دانی قضیه چه بوده است؟
اشمیت به دقت به چشم های آبی و مرطوب تریسی نگاه کرد:
_مادر شما نگفته بود که اخیرا چه اتفاقی افتاده بود.او نمی خواست باعث نگرانی شما بشود.
تریسی به جلو خم شد و گفت:
_مرا نگران می کنی.در چه موردی؟خواهش می کنم ادامه بده............
دست های کار کرده و زمخت اتو باز و بسته شد:
_تا کنون اسم مردی به نام "رومنو"را شنیده ای؟
_رومنو؟نه.چطور؟
اشمیت پلک هایش را به هم زد:
_شش ماه قبل رومنو با مادر شما تماس گرفت و گفت که می خواهد کمپانی را بخرد.مادر شما جواب داد که علاقه ای برای فروش آن جا ندارد.اما او مبلغی را پیشنهاد کرد که ده برابر قیمت واقعی بود.مادرتان نتوانست پیشنهاد او را نپذیرد.او خیلی هیجان زده شده بود.می خواست تمام آن پول را به بانک بسپارد و از محل در آمد سرشار آن،هر دوی شما تا آخر عمر زندگی راحتی داشته باشید.او می خواست با این خبر شما را غافلگیر کند.من هم برای او خیلی خوشحال بودم.من می توانستم سه سال قبل بازنشسته شوم؛ولی نمی خواستم خانوم دوریس را تنها بگذارم.چطور می توانستم این کار را بکنم؟این رومنو...............
اتو دنباله حرفش را خورد.
_این رومنو مبلغ ناچیزی یه عنوان بیعانه به مادر شما پرداخت و قرار بر این شد که پول اصلی و پرداخت سنگین نهایی یک ماه بعد انجام شود
صفحه34_45؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فصل 3
تریسی به وقت نیاز داشت.وقتی برای فکر کردن و تدارک دیدن حرکت بعدی .او تحمل نداشت که به آن خانه غارت شده برگردد.به همبن جهت به یک هتل کوچک واقع در خیابان "مگزین"رفت که کمی از بخش فرانسوی نشین،جایی که آن دیوانگی و هیاهو،هنوز ادامه داشت،دور بود.تریسی چمدانش را همراه نداشت، به همین جهت کارمند بد گمان پشت میز اطلاعات هتل گفت که باید،بابت هر شب اقامت،بیست دلار بیعانه بپرداز.
تریسی،از اتاقش به کلرنس درموند،تلفن کرد تا به او بگوید قادر نیست تا چند روز دیگر سر کارش بیاید.او در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را از تریسی پنهان کند،گفت:
_نگران نباش،ایرادی ندارد.من کسی را پیدا می کنم کهموقتا کارها را انجام بدهد تا تو برگردی.
درموند ارزو کرد که تریسی وقتی به چالز استنهوپ تلفن می کند،به خاطر داشته باشد که بگوید او چه لطفی در حق وی کرده است.
دومین تلفن تریسی به چالز بود.
_چالز عزیزم،کدام جهنمی هستی؟
_تریسی تویی؟مادر تمام امروز صبح سعی می کرد تو را پیدا کند،او می خواست با تو برای ناهار قرار بگذارد.شمل دو نفر کارهای زیادی دارید که بایذ انجام بدهید.
_خیلی متاسفم عزیزم،من در نیوارولئان هستم.
_تو کجا هستی؟در نیواورلئان چه کار می کنی؟
_مادر من مرد.
کلمات در گلویش گیر کرده بود.
_آه!
لحن صدای چارلز فورا تغییر کرد.
_متاسفم تریسی،این باید خیلی ناگهانی اتفاق افتاده باشد.او،خیلی جوان بود؛نبود؟
تریسی با افسردگی فکرد کرد:
_بله او خیلی جوان بود.
سپس گفت:
_بله،بله او جوان بود..
_چطور این اتفاق افتاد؟تو حالت خوب است؟
در هر حال تریسی نمی توانست به خود بقبولاند که آن ماجرا،یک خودکشی بوده است.او می خواست با عجله تمام آن بلاهایی را که به سر مادرش آمده بود،برای چالز بازگو کند؛ولی خودش را کنترل کرد.او فکر کرد:
_این مشکل من است.نباید غم و درد خودم را بر سر چالز بریزم.
سپس گفت:
_نگران نباش،من خوبم عزیزم.
_تریسی،می خواهی پیش تو بیایم؟
_نه،متشکرم.خودم می توانم کارها را انجام بدهم.فردا،مادر را به خاک می سپاریم.روز دوشنبه بر می گردم فیلادلفیا.
بعد از این که گوشی را گذاشت،روی تختخواب هتل دراز کشید.ذهن آشفته و مغشوشی داشت.اگوستیک های کثیف سقف را می شمرد:
صفحه 38_39؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آدرس؟
_خیابان رومن.شماره 320
او،بدون این که سرش را بلند کند گفت:
خیابان رومن،باید درست وسط رودخانه باشد.
_بسیار خوب،بنویسید؛520
او،کارت را به طرف تریسی برگرداند و تریسی به اسم جوئن اسمیت آن را امضا کرد.
_فقط همین؟
_فقط همین.
او با احتیاط رولور را به طرف جلو لغزاند. تریسی خیره به آن نگاه کرد،بعد آن را برداشت و در کیف دستی اش گذاشت و برگشت و با عجله از فروشگاه بیرون آمد.فروشنده از پشت سر تریسی فریاد زد:
_خانوم،فراموس نکنید آن اسلحه پر است.
**********************************
میدان"جکسن"در قلب محله فرانسوی نشین بود.برج بلند و بسیار زیبا کلیسای سنت لوئیز، به این میدان جلوه ی خاصی داده بود. خانه های قدیمی و دوست داشتنی در این میدان با حصاری از درخت های تنومند و زیبا مگنولیا که آنها را در بر گرفته بود از هیاهو و ترافیک سرگیجه آور خیابان،دور نگه داشته می شد.رومنو،در یکی از این خانه ها زندگی می کرد.
قبل از هر کاری،تریسی صبر کرد تا هوا تاریک شود.اجتماع گسترده مردم به طرف خیابان چارنر در حرکت بود و از آن فاصله تریسی می توانست بازتاب صدای آن جهنمی را که چند لحظه قبل از آن نجات پیدا کرده بود،بشنود.او در سایه ایستاد و خانه را در نظر گرفت.وزن اسلحه در کیف دستی اش احساس می کرد.
نقشه ای که تریسی در ذهن داشت،خیلی ساده بود.او دلایل کافی داشت که با رومنو مواجه بشود و از او بخواهد که موضوع مرگ مادرش را روشن کند.اگر از این کار سرباز می زد،او را با اسلحه تهدید می کرد و هم از او یک اقرار کتبی می گرفت و آن را به آقای میلر،افسر پلیس نیواورلئان می داد.و هم رومنو را دستگیر می کرد و به این ترتیب انتقام مرگ مادرش گرفته می شد.
تریسی،دلش می خواست که چالز هم آن جا بود.اما نه.بهتر بود که او این کار را به تنهایی انجام می داد و چالز از این ماجرا دور می ماند.او این داستان را وقتی برای چالز تعریف می کرد که همه چیز به پابان رسیده باشد و رومنو پشت میله های زندان،جایی که به او تعلق دارد،برود.
عابرین،از هر سو در حرکت بودند.تریسی صبر کرد تا مردی که از رو به رو می آید بگذرد و خیابان کاملا خلوت شود.بعد به طرف خانه مورد نظر رفت و زنگ در را به صدادر آورد،ولی پاسخی شنیده نشد .تریسی فکر کرد:
_ممکن است به یک مجلس رقص خصوصی که به مناسبت این مراسم بر پا شده است،رفته باشد؛ولی من می توانم تا وقتی به خانه بر می گردد همین جا منتظر بمانم.
ناگهان،چراغ سر در خانه روشن شد و مردی در آستانه در ظاهر گردید.دیدن او برای تریسی کاملا غیر منتظره بود.او،انتظار دیدار مردی با قیافه ناخوشایند و چهره ای شرارت بار داشت.حال آن که اکنون خودرا با مردی جذاب و بسیار خوش قیافه مواجه می دید.کسی که خیلی راحت می شد او را با یک استاد دانشگاه اشتباه گرفت.صدای او بسیار آرام و دوستانه بود.
_سلام،می تونم کمکی به شما بکنم؟
_شما جوزف رومنو هستید؟
صدای تریسی مرتعش بود.
_بله،چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم؟
رفتارش ساده و جذاب بود تریسی اندیشید:تعجبی ندارد که مادرم اسیر حیله های این مرد شد.
_آقای رامنو،می خواهم با شما صحبت کنم.
رمانو اندکی سرپای مهمانش را نگریست و گفت:"البته،بفرمایید داخل."
تریسی وارد نشیمن شد که پر اسباب و اثاث زیبا و عتیقه بود.
جوزف رمانو زندگی خوبی داشت.تریسی اندیشید:البته با پول مادر من.
_می خواستم برای خودم نوشیدنی بیاورم .شما چه میل دارید؟
_هیچ چیز؟
رمانو با کنجکاوی به او نگریست و پرسید :"راچع به چه موضوعی می خواستید با من صحبت کنید،خانم........؟"
_تریسی ویتنی.من دختر دوریس ویتنی هستم.
رمانو چند لحظه با سردرگمی به وختر زل زد و بعد نشانه ای آشنایی بر چهره اش آشکار شد و گفت:"اوه بله.ماجرای مادرتان را شنیدم .خیلی بد شد."
_آقای رمانو،دادستان مادرم را به کلاهبرداری متهم کرده است. شما می دانید که چنین چیزی حقیقت ندارد.از شما می خواهم به من کمک کنید تا از او اعاده حیثیت کنم.
رمانو شانه ای بالا انداخت وگفت:"من در روزهای جشن درباره ی مسائل کاری صحبت نمی کنم.این بر ضد مذهب من است."بعد به سمت میز رفت و برای خودش نوشابه ای آماده کرد و ادامه داد:"فکر می کنم اگر چیزی بنوشید حالتان بهتر خواهد شد."
این مرد هیچ راهه برای تریسی باقی نگذاشت.او در کیفش را باز کرد و اسلحه را بیرون آورد و به سمت رمانو نشانه گرفت و گفت:"آقای رومانو،بگذارید به شما بگویم چه چیزی مرا آرام می کند.وادار کردن شما به اعتراف به بلایی که بر سر مادرم آوردید."
جوزف رمانو برگشت و اسلحه را دید و گفت:"خانوم ویتنی،بهتر است آن را کنار بگذارید.ممکن است ناخواسته شلیک شود."
_اگر کاری را که می گویم انجام ندهید،شلیک می شود.شما باید بر روی کاغذی بنویسید که چگونه کمپانی ئیتنی را چپاول و ورشکسته و مادرم را به خودکشی وادار کردید.
مرد حالا که با چشمان تیزش با دقت به او نگاه می کرد و زیر نظر داشت گفت :فهمیدم.اگر قبول نکنم چه می شود؟"
ترسی پاسخ داد :"شمارا می کشم."احساس می کرد اسلحه در دستش لرزید.
رومانو که لیوان به دست سمت او حرکت کرد با صدای نرم و صادقی گفت :"خانوم ویتنی،شما زن تبهکاری به نظر نمی رسید.من هیچ ارتباطی با قتل مادرتان نداشتم باور کنید که........."در همین هنگام نوشیدنی لیوان را که مایع الکلی بود به صورت تریسی پاچید.
چشمان تریسی در اثر الکل به شدت سوخت و لحظه ای بعد در اثر ضربه ای اسلحه از دستش رها شد.
جو رمانو گفت:"مادرت واقعیت را از من پنهان کرده بود. او نگفته گه دختر قشنگی مثل تو دارد."
رمنو بازوان تریسی را محکم گرفته بود و تریسی هم کور هم وحشت زده .سعی کرد از او دور شود،ولی او تریسی را از پشت به دیوار فشار می داد و سنگینی خود را روی او انداخته بود.
_تو واقعا دل و جرات داری،کوچولو،از تو خوشم آمد..........این طور کارها مرا به هیجان می آورد.
صدایش حالت وحشی و خشنی داشت.تریسی،،تحت فشار تنه او به نفس نفس افتاده بود و سعی می کرد خودش را از دست او خلاص کند؛اما تلاش و تقلایش بی فایده،در برابرفشار دست های پر قدرت او بی فایده بود.
_تو آمده بودی که مرا بکشی؟
_ولم کن.......بگذار بروم.
تریسی سعی کرد جیغ بکشد،اما صدایش در گلو خفه شده بود.
_ولم کن....دارم کور می شوم......
او قهقهه ای زد و بلوز تریسی را به تنش درید .تریسی احساس کرد که زیرتنه سنگین او بر کف اتاق دارد خفه می شود و دست هایش کور مال کورمال،حرکت کرد و ناگهان انگشتانش به اسلحه برخورد کرد.آن را چنگ زد و برداشت.ناگهان صدای انفجار شدیدی شنیده شد.رومنو ناله کنان گفت:
_آه خدای من!
به تدریج از فشاری که بر تن تریسی می آورد،کاسته شد.
در هاله ای از مه قرمز،تریسی با نگاه ترسناکی رومنو را که در حال سقوط به کف اتاق بود،دنبال کرد.او در حالی که دستش را روی بازویش می فشرد نالید:
_تو مرا کشتی!
تریسی سر جای خودش خشک شده بود و قادر به حرکت نبود.حالش به هم می خورد و احساس می کردچشم هایش از شدت درد و سوزش،در حال کور شدن است.برگشت و خودش را به طرف دری که در انتهای اتاق بود،کشاند و با ضربه شانه اش در را باز کزد.آن جا دستشویی بود.او تلو تلو خوران خودش را به دستشویی رساند وآن را از آب سرد پر کرد و آن قدر با آب چشم هایش را شست تا درد و سوزش آن ساکت شد.حالا می توانست اطرافش را ببیند.به آینه نگاه کرد،چشم هایش مثل دو کاسه خون شده و از او قیافه وحشی و ترسناکی ساخته بود.
_خدای من!........من یک نفر را کشتم.
برگشت و به داخل نشیمن دوید.رومنو روی کف زمین افتاده و خون از پهلویش بر روی فرش سفید روان بود.تریسی،بالای سرش ایستاد.صورتش مثل گچ سفید بود.
_متاسفم،من چنین منظوری نداشتم.....
ناگهان متوجه شد که سینه او تکان می خورد.او داشت نفس می کشید.پس هنوز زنده بود.بایدفورا یک آمبولانس خبر می کرد.
تریسی با عجله به طرف تلفنی که روی میز بود دوید و شماره اورژانس را گرفت.وقتی که می خواست صحبت کند،صدایش به سختی از گلویش بیرون می آمد.
_لطفا یک آمبولانس بفرستید....همین حالا.....آدرس،میدان جکسون شماره420.مردی این جا تیر خورده است.....
تریسی گوشی را گذاشت و نگاهی به رومنو انداخت و شروع به دعا کرد:
_آه،خدای من!خواهش می کنم نگذار او بمیرد.تو دانی که من قصد کشتن او را نداشتم.
و در کنار جسد او،روی زمین زانو زد تا ببیند که آیا او زنده است یا
صفحه ی 46_47؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نماینده آژانس به کامپیوترش مراجعه کرد:
_یک پرواز به شماره 304 هست.شما خیلی شانس آوردید خانوم.یک صندلی خالی بیشتر باقی نمانده.
_پرواز چه ساعتی است؟
_بیست دقیقه دیگر،شما وقت دارید که خودتان را برای سوار شدن به هواپیما آماده کنید.
در حالی که تریسی،در کیف دستی اش دنبال چیزی می گشت.احساس کرد که دو نفر پلیس به او گذاشتند و یکی از آنها پرسید:
_تریسی ویتنی؟
قلب تریسی برای لحظه ای از تپیدن باز ماند.خیلی احمقانه بود که اگر هویتش را تکذیب می کرد:
_بله؟
_شما توقیف هستید!
و لحظه ای بعد تریسی، دسبند سردی را روی مچ دستش احساس کرد.همه این چیزها،بسیار کند و آرام اتفاق افتاد.
تریسی وارد اتومبیل سیاه و سفید پلیس،که صندلی های جلو و عقب آن با حفاظ توری از هم جدا شده بود،گردید و در صندلی عقب نشست.اتومبیل به راه افتاد و به سرعت در حالی که چراغ های چشمک زن آن روشن و خاموش می شد و آژیر آن جیغ می کشید.در خیابان به حرکت در آمد.او در صندلی فرو رفته بود.سعی می کرد نامرئی بشود.او یک قاتل بود.رومنو مرده بود.ولی همه یک تصادف بود.او هیچ قصد قبلی برای این کارنداشت،در این مورد می توانست به پلیس توضیح بدهد.آن ها مجبور بودند حرف های او را که عین حقیقت بود ،بپذیرند.
اداره پلیس که تریسی را به آن جا بردند،در حاشیه غربی نیواورلئان و در ساختمان قدیمی و کثیف.با منظره ای نومید کننده.واقع شده بود.اتاق افسر نگهبان،پر بود از آدم های پست؛فاحشه ها،جیب برها،دزدها و قربانیانشان........
تریسی به دنبال ماموری که او را می برد،به طرف میز افسر نگهبان کشیده شد.یکی از دو ماموری که او را آورده بودند،گزارش داد:
_ما او را در حالی که می خواست از فرودگاه فرار کند،دستگیر کردیم،جناب سروان.
_من نمی خواستم...
تریسی می خواست توضیح بدهد اما صدایش شنیده نشد.افسر نگهبان گفت:
_دستبندهایش را باز کنید.
دستبندها را از دستش باز کردند.احساس سبکی کرد و صدای گمشده اش را بازیافت:
_این یک تصادف بود!.....من قصد کشتن او را نداشتم...او می خواست به من تجاوز کند....
ولی بیش از آن نتوانست ادامه بدهد.افسر نگهبان با صدای ناهمواری پرسید:
_آیا شما تریسی ویتنی هستید؟
_بله،خودم هستم.
او به تریسی نگاه کرد تریسی وحشت زده گفت:
_صبر کنید...یک دقیقه صبر کنید.
او به حق خودش برای مشاوره با وکیل و تماس،قبل از شروع بازجویی،واقف بود.
_من....من حق یک تماس تلفنی دارم.
افسر نگهبان با غرولند گفت:
_قانون و مقررات را هم که خوب بلدی؟چند بار تا به حال به هلفدونی افتاده ای؟
shirin71
10-17-2011, 10:04 AM
50-59
ـ این اولین بار است...
ـ حق داری یک تلفن بزنی.چه شماره ای رامی خواهی؟
او آنقدر عصبی بودکه شماره تلفن چارلز رابه خاطر نمی اورد.او حتی نمی توانست پیش شماره فیلا دلفیا را بگیرد.
ـ دو،پنج،یک بود؟نه این بود.
تمام تنش می لرزید.
ـ زود باش من نمی توانم تمام شب رابه خاطر یک تلفن تو منتظر بمانم.
ـ دو،یک،پنج،همین بود.!دو،یک،پنج،پنج،نه،سه،ص فر،یک.
افسر نگهبان شمار را گرفت وتلفن رابه دست تریسی داد.تریسی صدای زنگ تلفن را از ان سر خط می شنید که مدام زنگ می زد ولی کسی گوشی رابرنمی داشت.چارلز در ان ساعت از شب می بایست حتما در خانه می بود.
افسر نگهبان گفت:
ـ وقت تمام شد.
ودستش را دراز کرد تا گوشی تلفن را از تریسی بگیرد.تریسی با صدای بغض آلودی گفت:
ـ لطفا صبرکنید.
وناگهان به خاطر اورد که در طول مدت شب چارلز گوشی تلفن رامی کشد تا برایش مزاحمتی ایجاد نکند.او در حالی که به زنگ بدون جواب تلفن گوش می کرد احساس کردکه هیچ راهی برای دست یافتن به چارلز وجود ندارد.
افسرپلیس پرسید:
ـ می خواهی دوباره امتحان کنید؟
ـ نه متشکرم.
یک مامور او را به اتاق انگشت نگاری وثبت هویت برد واو در انجا اوراقی را امضا کرد.بعد او رابه طرف کریدور پایین بردند وبه داخل زندان موقت انداختند ودر را پشت سرش قفل کردند.
ماموری که او را زندانی کرده بود از پشت میله ها گفت:
ـ فردا صبح از شما بازجویی می کنند.
وبرگشت ورفت وتریسی را تنها گذاشت.تریسی فکر کرد:
ـ هیچکدام از این صحنه ها واقعی نیست.اینها همه کابوس است.اه خدای من!خواهش می کنم نگذار هیچ کدام از اینها واقعیت داشته باشد!
اما آن تختخواب شکسته فلزی در ان اتاق متعفن وان توالن بدون سرپوش گوشه سلول واقعیت داشتند.میله های سیاه زندان هم واقعی بود.
ساعات شب به نظر تمام نشدنی وابدب می امد.کاش می توانست به چارلز دسترسی پیدا کند.هیچ وقت در زندگی به هیچ کس تا این حد احساس نیاز نکرده بود وبا خود گفت:
ـ من می بایست از همان آغاز به او اطمینان می کردم وموضوع را می گفتم.اگر می گفتم هیچ یک از این اتفاقات نمی افتاد.
در ساعت 6صبح یک نگهبان برای تریسی یک ظرف غذای سرد وقهوه اورد.او نتوانست به هیچ کدام از انها دست بزند.حس می کرد که یک گلوله سفت وسخت.در معده اش دارد.راس ساعت 9 یک خانم موقر نزد او آمد وگفت:
ـ وقت رفتن است.
ـ من باید یک تماس تلفنی بگیرم.این خیلی...
ـ بعدا تو که نمی خواهی قاضی را منتظر بگذاری واو را عصبانی کنی؟ها؟او یک حرامزاده است.
سپس تریسی رابه طرف کریدور پایین برد وبه اتاق دادگاه راهنمایی کرد.
قاضی پیر روی نیمکتینشسته بود.دستهایش به طرز محسوس می لرزید وسرش به جلو وعقب تکان می خورد.در جلوی او وکیل ناحیه آقای"اِدتاپر"ایستاده بود.او مردی بود با حدود چهل سال سن که موهای جوگندمی برس کشیده وچشمهای سرد وسیاهی داشت.
تریسی به طرف صندلی کشیده شد ولحظاتی بعد منشی دادگاه گزارش پلیس را علیه تریسی ویتنی خواند.بازپرس به دفتری که جلوی رویش بود نگاه می کرد وسرش را تکان می داد.
حالا نوبت تریسی بودکه به یک مقام مسوول توضیح بدهد که چه اتفاقی افتاد است.او دستهایش رابه هم گره زد تا از لرزیدن آنها جلوگیری کند:
ـ من او را با کلوله ردم.ولی این فقط یک اتفاق بود.من می خواستم او را بترسانم....او قصد داشت به من تجاوز کند...
بازپرس ایالتی حرف تریسی را قطع کردوگفت:
ـ عالیجناب به نظر من بهتر است که بیشتر از این وقت دادگاه را نگیریم.این زن با اسلحه کالیبرسی ودو از راه پنجره پشت منزل آقای رومنو وارد خانه او شده وتبلوی معروفی از آثار«رنوار»راکه حدود پانصد هزار دلار ارزش داشته ربوده ووقتی اقای رومنو او را در حال فرار دیده خواسته متوقف کند به قصد کشتن به طرف او شلیک کرده وبعد وی رابه حال مرگ رها کرده وگریخته است.
تریسی احساس کرد که رنگ چهره اش در حال پریدن است:
ـ چی؟شما درباره چی دارید صحبت می کنید؟همه این حرفها بی معنی است.
بازپرس ادامه داد:
ـ ما اسلحه ای که او آقای رومنو رابا آن مجروح کرده است در این جا داریم که اثر انگشت هم روی ان به جا مانده است.
تریسی به حرفهای چند لحظه قبل دادستان برگشت:«در حال مرگ؟»بنابراین رومنو هنوز زنده است.پس کسی را نکشته است؟
بازپرس گفت:
ـ عالیجناب تریسی ویتنی بلافاصله با تابلوی گرانبها فرار کرد.این تابلو هم اکنون ممکن است در دست خریداران اموال مسروقه باشد.به همین دلیل ایالت در خواست می کند که تریسی ویتنی به جرم شروع به قتل وسرقت مسلحانه با قراری به مبلغ پانصد هزار دلار بازداشت شود.
قاضی به طرف تریسی که بهت زده به او نگاه می کرد برگشت وگفت:
ـ شما وکیل دارید؟
او صدایش را بلندتر کرد وپرسید:
ـ شما خودتان وکیل هستید یا می خواهید وکیل مدافع داشته باشید؟
تریسی سرش را تکان داد:
ـ نه...من...چی....حرفهایی که این مرد گفت واقعیت ندارد.من هرگز....
قاضی حرف او را قطع کرد:
ـ آیا برای وکیل پول کافی دارید؟
ـ من...نه عالیجناب....اما نمی فهمم...
ـ پس دادگاه برای شما یک وکیل مدافع تسخیری تعیین می کند.برای شما قرار بازداشت صادر می شود.به جای آن تضمین نامه پانصد هزار دلاری باید داده شود.نفر بعد؟
ـ صبر کنید!تمام اینها اشتباه است!من دزد نیستم...
***
تریسی به خاطر نداشت که چطور او را از اتاق دادگاه بیرون آورده بودند.اسم وکیل مدافع تسخیری او آقای پری پاپ بود.او در حدود سی سال سن وصورتی باهوش وچشمهایی ابی داشت.تریسی در همان برخورد اول از او خوشش امد.او وارد سلول تریسی شد وروی تخت شکسته نشست وگفت:
ـ بسیار خوب.شما به عنوان یک خانم در بیست وچهار ساعت گذشته سروصدای زیادی در این شهر به راه انداخته اید ولی خیلی شانس اوردید که تیرانداز خوبی نبودید.او فقط یک جراحت سطحی برداشته است.رومنو زنده می ماند.
وبعد پیپش را بیرون آورد وگفت:
ـ شما که از دود ناراحت نمی شوید؟
ـ نه.
پیپش را از توتون پر کرد وان را روشن کرد ودر حالی که به آن پک می زد تریسی را برانداز کرد.او هیچ شباهتی به یک قاتل نداشت.
ـ شما اصلا شبیه تبهکارها نیستید.
ـ نه نیستم.قسم می خورم که نیستم.
او سرش را تکان داد:
ـ قبول دارم.حالا به من بگو چه اتفاقی افتاد؟از شروع داستان بگو.عجله هم نکن.
تریسی همه ماجرا را تعریف کرد.پری پاپ ساکت نشسته بودو پیپ می کشید وبه داستان او گوش می داد وهیچ حرفی نمی زد.او انقدر صبر کرد که تریسی همه حرفهایش را زد وبعد به دیوار سلول تکیه زد.آثار نگرانی در چهره اش قابل تشخیص بود.به نرمی گفت:
ـ آن حرامزاده.
ـ من نمی دانم انها درچه موردی صحبت می کردند.
چشمهای تریسی حالت گنگی داشت:
ـ من هیچ چیز در مورد تابلوی نقاشی نمی دانم.
ـ این خیلی ساده است.رومنو از شما به عنوان طعمه ای برای یک کلاه برداری استفاده کرده است.همان طور که از مادرتان استفاده کرد.شما در دام یک حقه بازی افتاده اید.
ـ من هنوز نمی فهمم.
ـ پس اجازه بدهید من برای شما توضیح بدهم.رومنو تابلویی که آن را در جایی مخفی کرده از شرکت بیمه پانصد هزار دلار مطالبه خواهد کرد وآن را خواهد گرفت.بعد از این سروکار شما با شرکت بیمه است.نه با او.وقتی ابها از اسیاب افتاد او تابلو رابه طور پنهانی می فروشد وپانصد هزار لار دیگر هم از انجا به دست می اورد واز شما که این همه پول ندانسته به دامن او ریخته اید سپاسگزار خواهد بود!حالا متوجه شده اید که استفاده از اسلحه برای گرفتن اقرارنامه از کسی کار بی فایده ایست؟
ـ من...من این طور فکر می کنم.فکر می کردم اگر یک اقرارنامه از او در دست داشته باشم بالاخره یک نفر تحقیقات را شروع می کند.
پیپ خاموش شد.او مجددا ان را روشن کرد وپرسید:
ـ چطور وارد خانه شدید؟
ـ زنگ در را زدم وخوم رومنو در را باز کرد.
ـ اما داستانی که او تعریف می کند طور دیگری است.یک پنجره شکسته پشت ساختمان وجود دارد.او می گوید تو از انجا وادر خانه او شده ای.رومنو به پلیس گفته است که او شما را در حال سرقت تابلو دیده وخواسته شما را متوقف کند که شما به طرف او تیراندازی کرده اید.
ـ این دروغ است.من...
ـ بله ولی اسلحه شما در خانه او پیدا شده است.آیا شما می دانید باچه کسی طرف هستید؟
تریسی سرش رابه علامت گنگی تکان داد.
ـ پس بگذارید واقعیتهایی را برای شما تعریف کنم.این شهر توسط خانواده«اورسانی»به هم دوخته شده است.هیچ اتفاقی در این جا نمی افتد.مگر با رضایت انتونی اورسانی.اگر بخواهید جواز ساختمان بگیرید.عملیات ایجاد یک بزرگراه را شروع کنید.سروکارتان با اداره اماکن یا مواد مخدر افتاده باشد باید اورسانی را ببیند.رومنو کارش رابا اوبه عنوان کتکت خور شروع کرد حالا یکی از بزرگترین ادمهای تشکیلات اورسانی به حساب می اید.
او با نگاهی سرشار از ترس تریسی را ورانداز کرد وگفت:
ـ آن وقت شما وارد خانه این مرد شدید وبه او اسلحه کشیدید؟
تریسی خسته وبی حوصله روبه روی او نشسته بود.بالاخره پرسید:
ـ شما داستان مرا باور می کنید؟
اوخندید:
ـ شما درست می گویید به طور قطع این عین واقعیت است.
ـ می توانید کمکی به من بکنید؟
او با صدای ارامی گفت:
ـ سعی خودم را می کنم.من حاضرم همه چیزم را بدهم وانها را پشت میله های زندان ببینم.انها مالک این شهر وهمه قضات وبازپرسها هستند.اگر پایت به محاکمه کشیده شود انها طوری تو را دفن می کنند که دیگر نتوانی سر بلند کنی.
تریسی با نگاه گیج وسرگشته ای به چوب خیره شد:
آگر به محاکمه بروم؟
پوپ بلند شد وشروع به قدم زدن در سلول کرد:
ـ من نمی خواهم تو با هیئت منصفه مواجه بشوی چون همه اعضای هیئت منصفه را او خریده است فقط یک بازپرس وجود دارد که اورسانی هنوز نتوانسته او را بخرد.اسم او«هنری لاورنس»است.اگر من بتوانم ترتیبی بدهم که پرونده تو زیر دست او برود توانسته ام کاری برایت انجام بدهم.البته این تعهد اخلاقی نیست ولی من با او به طور خصوصی صحبت می کنم.اوبه همان اندازه از اورسانی ورومنو متنفر است که من هستم پس تنها کاری که ما می توانیم انجام بدهیم این است که قاضی لاورنس را پیدا کنم.
پری پوپ ترتیبی دادکه تریسی بتواند تلفنی با پارلز تماس بگیرد.او صدای آشنای چارلز را شنید:ـ دفتر اقای استنهوپ
ـ هاریت؟من تریسی هستم.آیا...
ـ آه!او تمام روز را سعی داشت تماس بگیرد ولی شماره تلفنی از شما نداشت.خانم استنهوپ هم تمایل زیادی داشتند که با شما در مورد تدارک عروسی صحبت کنند.اگر می توانید با او تماس بگیرید.
ـ هاریت.آیا می توانم با اقای استنهوپ صحبت کنم؟
ـ متاسفم دوشیزه تریسی او برای شرکت در جلسه ای در راه هوستون است اگر شماره تان رابه من بدهید مطمئنم که او حتما به شما تلفن خواهد کرد.
ـ من...
او نمی خواست چارلز در زندان با او تماس بگیرد.حداقل تا وقتی که موضوع را برای او توضیح نداده بود نمی خواست او این کار را بکند.
ـ من...من خودم به آقای استنهوپ تلفن می کنم.
وبه آرامی گوشی را گذاشت وبا خستگی تمام فکر کرد:
ـ فردا همه چیز را برای چارلز تعریف می کنم.
بعد از ظهر ان روز او را به سلول بزرگتری انتقال دادند.یک غذای گرم بسیار گوارا«گالاتور»برای او امد وکمی بعد یک دسته گل که یادداشتی در پایین ان دیده می شد.تریسی پاکت را باز کرد وکارت را بیرون اورد وخواند:
«ما به زودی خدمت ان پوپ حرامزاده خواهیم رسید.»
روز بعد پوپ به دین تریسی امد.یا دیدن لبخندی بر روی لبهایش تریسی احساس کرد که خبر خوبی برای او دارد وبا حالتی غیر منتظره فریاد زد:
ـ ما خیلی خوش شانس هستیم.من همین حالا دارم از نزد بازپرس قضایی وتاپر وکیل مدفع ناحیه می آیم.تاپر اول مثل دیوانه ها فریاد زد ولی بالاخره قبول کرد وما قرارمان را گذاشتیم.
ـ چزور؟
ـ من داستان رابه طور کامل برای بازپرس قشایی تعریف کردم او قبول کردکه یکبار دیگر جلسه دادگاه تشکیل بشود وانها اقرار به گناه را از تو بپذیرند.
تریسی با حالت بهت زده ای به او خیره شد:
ـ اقرار به گناه؟اما من...
او دستش را بلند کرد:
ـ به من گوش کن تو باعث می شوی که هزینه محاکمه برای ایالت پس انداز بشود.من بازپرس را متقاعد کرده ام که تو تابلو را ندزدیده ای. او رومنو رامی شناسد.حرفت را باور کرد.
تریسی به آرامی پرسید:
ـ اما...اگر من اقرار کنم انها با من چه خواند کرد؟
ـ قاضی شما را به زندان محکوم خواهد کرد یا...
ـ زندان؟
ـ یک دقیقه صبر کن او رای دادگاه رابه تعویق می اندازد وشما به قید التزام از ایالت خارج می شوید.
ـ اما ان وقت من...من بدنام می شوم.
پری پوپ با آه وافسوس گفت:
ـ ولی اگر آنها تو را به جرم دزدی مسلحانه وشروع به قتل در دادگاه ایالتی محاکمه کنند ممکن است به ده سال زندان محکوم بشوی.
پری پوپ صبورانه لحظاتی طولانی به تریسی نگریست وبعد گفت:
ـ این دیگر بستگی به تصمیم خود شما دارد.من فقط می خواستم بهترین توصیه ها را کرده باشم.اگر من بتوانم این دعوی را برنده بشوم یک معجزه است.آنها منتظر جواب هستند.تو می توانی این پیشنهاد را قبول نکنی تو می توانی وکیل دیگری انتخاب کنی...
ـ نه.
تریسی باور داشت که این مرد صادق است.در این شرایط وباتوجه به دیوانگی هایی که تریسی کرده بود او آنچه راکه می توانست برای وی انجام داده بود.اه!چه خوب بوداگر می توانست با چارلز صحبت کند.اما انها همین حالا پاسخ می خواستند.شاید تریسی خیلی خوش شانس بود اگر می توانست با قید التزام خلاص بشود.
ـ من....من حتما این پیشنهاد را قبول می کنم.
این کلمات یه سختی از دهانش بیرون امد.
پری پوپ نجوا کنان گفت:
ـ دختر زرنگ!
تریسی نمی توانست قبل از برگشتن به دادگاه تماس تلفنی بگیرد.ادی تاپر در یک طرف وپری پوپ در طرف دیگر او ایستادند.کسی که بر روی نیمکت نشسته بود مردی پنجاه ساله با صورتی احترام برانگیز وبدون چروک وموهای صاف وپرپشت بود.
بازپرس قضایی آقای هنری لاورنس به تریسی گفت:
ـ به دادگاه اطلاع داده شده که مدعی علیها تصمیم گرفته است که ادعایش را از بی گناهی به گناهکاری تغییر بدهد.این موضوع حقیقت دارد؟
ـ بله عالی جناب.
ـ آیا همه طرفها به توافق رسیده اند؟
پری پوپ گفت:
ـ بله عالی جناب.
بازپرس ایالتی گفت:
ـ ایالت موافق است.عالی جناب.
قاضی لاورنس برای لحظه ای طولانی ساکت ماند وسپس به طرف
shirin71
10-17-2011, 10:05 AM
جلو خم شد و به چشم های تریسی چشم دوخت و گفت:
ـ یکی از عواملی که مملکت بزرگ ما را به این وضع رقت انگیز دچار کرده ، همین است که حیواناتی موذی و شریر به آزادی در خیابان ها می لولند و فکر می کنند که هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند و بعد هم بگریزند .آدم هایی که به ریش دادگاه و قوانین می خندند و متأسفانه بعضی از سیستم های قضایی در این کشور حامی آنهاست. ما در " لوئیزیانا" ، نمی توانیم ببینیم یک نفر این طور با خونسردی مرتکب قتل شود و بدون بیم وهراس از مکافات، به آن اقرار کند. ما عقیده داریم که چنین افرادی باید به سختی مجازات شوند . تریسی احساس می کرد که وجودش از وحشت لبریز شده است. او برگشت که به پری پوپ نگاه کند،ولی او چشم هایش را به بازپرس دوخته بود.
ـ مدعی علیها اعتراف کرد که قصد کشتن یکی از شهروندان محترم این ایالت را داشته است. مردی که به انساندوستی و خیرخواهی معروف شده است. مدعی علیها ، هنگام سرقت یک تابلوی گرانبها ،به ارزش پانصد هزار دلار این مرد شریف را به ضرب گلوله از پای درآورد و گریخته است.
صدای او بلند تر و خشن تر شد:
ـ خوب، دادگاه به این جرم رسیدگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که مجرم حداقل برای پانزده سال آینده ،از آن پول استفاده کند؛ زیرا او در این مدت پانزده سال در زندان خواهد بود . زندان زنان در جنوب لوئیزیانا.
تریسی احساس کرد که سالن دادگاه دور سرش می چرخد.شوخی زشت و وحشتناکی در جریان بود.بازپرس در جهت اجرای نقش خود ،یک هنرپیشه کامل بود. اما داشت زیادی حرف می زد. او شاید نمی بایست هیچ یک از این حرف ها را می زد.
تریسی برگشت تا پری پوپ توضیحی بدهد؛اما چشم های او به طرف دیگری برگشت. او با تریسی ،در کیف دستی اش به دنبال چیز نا معلومی می گشت و کاغذهایی را بهم می ریخت.تریسی برای اولین بار متوجه شد که ناخن دستش را تا روی گوشت جویده است.
قاضی لاورنس بلند شد و یادداشت هایش را جمع کرد. تریسی ، هنوز در جایی که بود، ایستاده بود.او، هیچ احساسی نداشت و قادر نبود بفهمد چه بلایی به سرش آمده است. یک مأمور اجرای دادگاه،به او نزدیک شد و بازویش را گرفت و گفت:
ـ همرا من بیایید.
تریسی به گریه افتاد .
ـ نه ... خواهش می کنم، نه!
تریسی به قاضی نگاه کرد:
ـ اشتباهی پیش آمده است عالی جناب ، من...
ولی همین که تریسی، فشار بیشتری را روی بازویش احساس کرد، متوجه شد اشتباهی صورت نگرفته است. او اغفال شده بود.آنها خیلی موذیانه تدارک نابودی او را دیده بودند . همان طور که مادرش را نابود کرده بودند.
***
4
خبر جنایت و محکومیت تریسی ،در صفحه اول روزنامه ی نیواورلئان،به اسم "کوی یر" به همراه عکس او به چاپ رسید و خطوط تلکس و تلفن مراکز خبری،این گزارش را به تمامی خبرنگاران جراید و رادیو تلوزیون ها، در سراسر کشور مخابره کردند.
زمانی که تریسی ،سالن دادگاه را ترک کرد تا منتظر وسیله نقلیه ای بشود که قرار بود او را به زندان منتقل کند،با عده ای از خبرنگاران و فیلمبرداران روبه رو شد. او برای این که تحقیر نشود ، صورتش را پوشاند،ولی راه گریزی در برابر دوربین ها وجود نداشت. رومنو،یک خبر مهم بود.علی الخصوص که یک دختر زیبا قصد کشتن و دزدی از خانه او را داشته باشد.
تریسی احساس می کرد که توسط دشمنانی وحشی محاصره شده است:
ـ چارلز حتماً مرا از این وضع نجات خواهد داد:
او این جمله را مرتباً با خودش تکرار می کرد.
ـ آه ، خدای من! خواهش می کنم کاری کن که چارلز زودتر باخبر بشود و مرا از این وضع نجات بدهد . من نمی توانم بچه ام را در زندان به دنیا بیاورم.
تا بعدازظهر روز بعد،افسر نگهبان اجازه نداد که او از تلفن استفاده کند.وقتی ارتباط برقرار شد ، هاریت جواب داد:
ـ دفتر آقای استنهوپ.
ـ هاریت،من هستم، تریسی؛ می خواهم با آقای استنهوپ صحبت کنم .
ـ یک لحظه صبر کنید خانم ویتنی.
تریسی حالت تردید را در صدای هاریت احساس کرد:
ـ من ... من باید ببینم ایشان هستند یا نه.
بعد از انتظاری دلخراش ، تریسی صدای چارلز را شنید و احساس آرامش کرد:
ـ چارلز؟
ـ تریسی ؟ این تو هستی؟
ـ بله عزیزم؛چارلز،من سعی کردم که به تو دست ...
ـ من دیوانه شدم. روزنامه ها از خبرهای تو پر است، من نمی توانم این ها را باور کنم.
ـ هیچ کدام از آنها واقعیت ندارد، عزیزم؛هیچ کدام،من ...
ـ چرا به من تلفن نکردی؟
ـ من سعی کردم تو را پیدا کنم ، ولی ...
ـ حالا کجا هستی؟
ـ من در زندان نیواورلئان هستم ، چارلز. آنها می خواهند به خاطر کاری که نکرده ام من را به زندان بیندازند.
و از ترس به گریه افتاد.
ـ صبر کن ، به من گوش بده . روزنامه ها نوشته اند که تو مردی را با گلوله زده ای، این که صحت ندارد؟
ـ من او را زدم، من ...
ـ تریسی یعنی تو به جرم دزدی و شروع به قتل اعتراف کرده ای؟
ـ بله چارلز ؛ اما فقط به خاطر ...
ـ آه خدای من! اگر تو به پول احتیاج داشتی،چرا به من نگفتی و ... سعی کردی کسی را بکشی ... نه من و نه پدر و مادرم، نمی توانیم این مورد را باور کنیم. تو تیتر اول روزنامه های امروز صبح فیلادلفیا بودی. این اولین باری است که نسیم و نفس یک شایعه ی رسوا کننده ،خانواده استنهوپ را لمس می کند.
تلخی صدای چارلز بود که سرانجام تریسی را واداشت که به عمق فاجعه پی ببرد. او، روی چارلز خیلی حساب کرده بود و حالا چارلز داشت جانب آنها را می گرفت. تریسی به سختی خودش را کنترل کرد که جیغ نزند:
ـ عزیزم،من به تو احتیاج دارم،خواهش می کنم بیا این جا،اگر بیایی همه چیز را خواهی فهمید.
ـ اگر تو اقرار به این کار نکرده بودی، شاید می شد کاری کرد. خانواده ما تحمل قاطی شدن با این ماجرا را ندارد.مطمئناً تو این را می فهمی؟
این برای تریسی ضربه ی ویرانگری بود.
هر یک از این کلمات برای تریسی حکم یک ضربه ی چکش را داشت.انگار دنیا روی سرش خراب شده بود. هیچ وقت در زندگی تا به این حد احساس تنهایی و بی پناهی نکرده بود . دیگر هیچ کس وجود نداشت که به او رو بیاورد.هیچ کس.
ـ تکلیف بچه چه می شود؟
ـ تو باید هر کاری که فکر می کنی به نفع بچه است انجام بدهی.
و اضافه کرد:
ـ متأسفم، تریسی.
و ارتباط قطع شد.
تریسی همان جا که بود، ایستاده .گوشی تلفن در دستش بود. یک زندانی دیگر که پشت سر او در نوبت ایستاده بود گفت:
ـ عزیزم اگه تلفنت تمام شده من باید به وکیلم زنگ بزنم.
وقتی تریسی به سلولش برگشت،خانم موقر نزد او آمد و گفت:
ـ برای فردا صبح آماده باش که از این جا بروی،صبح زود باید حرکت کنی.
بعد از آن تریسی یک ملاقاتی داشت.
قیافه اتو اشمیت درست یک سال پیرتر از چند ساعت قبل شده بود.چهره اش تکیده و رنگ پریده بود:
ـ من فقط آمده ام به تو بگویم که خودم و زنم چقدر از بابت این موضوع متأسفیم. ما کاملاً می دانیم که در آن جا چه اتفاقی افتاده ،شما مقصر نبودید.
تریسی فکر کرد:
ای کاش چارلز این حرف ها را زده بود!
ـ من و همسرم ،فردا در مراسم تشییع جنازه خانم دوریس شرکت خواهیم کرد.
ـ خیلی متشکرم ، اتو.
تریسی، دردمندانه فکر کرد:
ـآنها فردا ،هر دوی ما را دفن می کنند.
***
تریسی تمام آن شب را چشم بر هم نگذاشت. بر روی تخت باریک زندان دراز کشیده بود و خیره به سقف نگاه می کرد . در ذهنش بارها گفتگوی تلفنی با چارلز را تکرار کرد . او حتی به تریسی فرصتی نداد تا توضیحی بدهد. او حالا می بایست به بچه فکر می کرد . سال ها قبل در کتابی خوانده بود که زنی در زندان یک بچه به دنیا آورد،اما در آن روزگار، این ماجرا، چنان از زندگی تریسی دور بود که او فکر می کرد که این داستان باید در سیاره ای دیگر اتفاق افتاده باشد.حالا همه چیز برای خود او رخ داده بود، چارلز گفته بود:
ـ هر کاری که فکر می کنی به نفع بچه است ، انجام بده ...
تریسی بچه اش را می خواست،ولی فکر می کرد که آنها ممکن است نگذارند بچه نزد او بماند در این صورت با خود گفت:
ـ آنها او را خواهند برد ،چون من پانزده سال در زندان خواهم بود.چه بهتر که او چیزی درباره مادرش نداند.
سپس شروع به گریه کرد.
رأس ساعت پنج صبح،یک نگهبان مرد، به اتفاق آن خانم موقر، وارد سلول تریسی شدند.
ـ تریسی ویتنی؟
ـ بله.
او احساس کرد که صدایش به نحو دلهره آوری تغییر کرده است.
ـ بنا به رأی دادگاه ایالتی لوئیزیانا،تو باید به زندان زنان در جنوب ایالت منتقل بشوی کوچولو...
تریسی به طرف انتهای راهرو به راه افتاد و از کنار سلول هایی که پر از زنان زندانی دیگر بود ،عبور کرد. او ، به وضوح صدای گریه را از بعضی سلول ها شنید.مأمور همراهش گفت:
ـ سفر خوبی داشته باشی عزیزم. بگو ببینم آن تابلوی نقاشی را کجا پنهان کرده ای ؟ من حاضرم پول فروش آن را با تو شریک بشوم . اگر داری به " خانه بزرگ" می روی، سراغ "ارنستین" کوچولو را بگیر. او از تو به خوبی مواظبت خواهد کرد.
تریسی از کنار همان تلفنی گذشت که از آن با چارلز صحبت کرده بود:
ـ خداحافظ چارلز.
تریسی ، در کنار جدول خیابان ایستاد . یک اتومبیل زرد رنگ،با پنجره های میله ای در آن جا توقف کرده بود و موتورش روشن بود.حدود شش نفر زندانی بر روی صندلی های آن نشسته بودند و دو نفر نگهبان مسلح از آن ها مراقبت می کردند.تریسی ،نگاهی به چهره مسافران اتوبوس انداخت. یکی از آن ها جسور می نمود ،یکی قیافه ای بی حوصله و دیگری قیافه ای نا امید داشت. زندگی آنها تقریباً رو به اتمام بود . آنها طردشدگانی بودند که مثل حیوانات باغ وحش به طرف قفس هایشان انتقال داده می شدند تا در آن جا از آن ها مراقبت شود.
تریسی فکر می کرد آنها چه جرایمی دارند ؟ آیا ممکن بود که آنها هم مثل او بی گناه باشند ؟ و دوست داشت که بداند آنها در مورد او چه فکری می کنند ؟
سفر با اتوبوس زندان ، به نظر بی انتها و تمام نشدنی می آمد .اتوبوس گرم و بد بو بود ،ولی تریسی توجهی به این موضوع نداشت . او از شخصیت خودش عقب نشینی کرده بود . تا مدت ها متوجه دیگر مسافران یا علف های بلند و پر پشت و سبز دو سوی جاده که اوتوبوس از میان آنها می گذشت نشد . او جایی دیگر و در زمان هایی دیگر سیر می کرد:
او ، دختر کوچکی بود و با پدر و مادرش به ساحل دریا رفته بود.پدرش او را روی شانه هایش سوار کرده بود و به طرف دریا می برد. وقتی که گریه می کرد ، پدرش می گفت:
ـ گریه نکن، تو که بچه نیستی!
و بعد او را به داخل آب هل می داد و سرش را زیر آب می کرد ؛ولی به محض این که احساس خفگی می کرد ،پدرش او را بالا می کشید و دوباره و دوباره این کار را تکرار می کرد . از همان زمان تاکنون تریسی از آب می ترسید.
تالار اجتماعات کالج از دانشجویان ،پدر و مادر ها و آشنایان آنها پر بود.مراسم فارق التحصیلی بود . تریسی یک سخنرانی پانزده دقیقه ای کرد . حرف های او از سوابق تیزهوشی ، ذکاوت وی در گذشته و ایده های بلند پروازانه و رؤیاهای درخشانش برای آینده پر بود . مدیر کالج هدیه ای به او داد. تریسی آن را به مادرش داد و گفت که دلش می خواهد او آن را برایش نگه دارد و در میان دوستانش، به خاطر صورت زیبا و جذاب
مادرش به خود می بالید.
-من به فیلادلفیا می روم ،در آن جا کاری پیدا کرده ام.
"انی ماهلر" دوست بسیار خوب او بود که به تریسی تلفن کرد.
-تریسی ،تو حتماً عاشق فیلادلفیا می شوی . آنجا پر از آثار و اماکن فرهنگی است.علاوه بر آن تعداد زن های آن جا خیلی کمتر از مردهاست.یعنی مردها برای زن ها سر و دست می شکنند.
-من می توانم کاری برای تو در بانک ، جایی که خودم کار می کنم،پیدا کنم.
او و چارلز با هم دوست بودند و تریسی فکر می کرد که حالا چند نفر دیگر از دخترها دوست داشتند که به جای او می بودند؟تریسی فکر کرد که چارلز لقمه چرب و نرمی است . ولی بلافاصله از این فکر احساس گناه کرد. او عاشق چارلز بود.
-تو! با تو هستم،مگر کری؟ خدا به دور؟ بلند شو برو پایین.
تریسی سرش را بلند کرد و متوجه شد که در اتوبوس زردرنگ زندان است. اتوبوس در محوطه ای ایستاده بود که با تیرهای چوبی سیمانی شده و سیم خاردار محاصره شده بود . این تیرک با ردیف های به هم فشرده سیم خاردار ،پانصد جریب از مراتع و جنگل ها را در بر گرفته و مجموعاً زندان زنان را در ایالت جنوب ایالت لوئیزیانا تشکیل داده بود.
نگهبان گفت:
-بروید بیرون،ما این جا هستیم.
آن جا یک جهنم بود.
5
یک خانم مدیر کوتاه قد،با چهره ای سنگی و موهایی سمور مانند که رنگ آن به قهوه ای می زد،تازه واردان رامورد خطاب قرار داد و گفت:
-بعضی از شما، برای مدت بسیار بسیار طولانی در اینجا خواهید ماند. فقط یک راه وجود دارد که بتوانید این کار را انجام بدهید؛ و آن این است که دنیای خارج را فراموش کنید.شما می توانید در اینجا زندگی راحت و ساده و یا سخت و غیر قابل تحملی داشته باشید. ما این جا قوانینی داریم و شما آن قوانین و مقررات را رعایت می کنید. ما به شما می گوییم که چه وقت بیدار بشوید،چه وقت کار کنید، چه وقت غذا بخورید و چه وقت به دستشویی بروید.شکستن هر یک از این قوانین و مقررات ،نتیجه اش این خواهد بود که آرزو کنید ای کاش مرده بودید. ما دوست داریم در این جا همه چیز به آرامی بگذرد. ما می دانیم که شرارت را چطور باید مهار کنیم.
نگاه او با تریسی تلاقی کرد.
-اول،شما را برای آزمایش های بدنی می برند. بعد از آن دوش خواهید گرفت و سپس به سلولتان خواهید رفت. فردا صبح آقای "کاریت"،با شما در مورد مسئولیت های خودش صحبت می کند،تمام . او برگشت و رفت.یک دختر جوان رنگ پریده که کنار تریسی ایستاده بود ،گفت:
shirin71
10-17-2011, 10:07 AM
70-89
- معذرت میخواهم، میتوانم ...
خانم مدیر برگشت. صورتش پر از عصبانیت بود:
- آن دهن کثیفت را ببند ... ! تو فقط وقتی حق صحبت کردن داری که از تو سوال بشود. این را میفهمی؟ با همه شما هستم.
لحن صدای او به همان اندازه خود کلمات برای تریسی غیرمنتظره بود. خانم مدیر با اشاره دست، به دو نفر از نگهبانان که در انتهای سالن ایستاده بودند اشاره کرد:
- این هرجایی را از اینجا بیرون بیندازید.
تریسی خودش را در وضعیت گله ای احساس میکرد که آن را به چرا میبرند. به این صورت، آنها را از اتاق بیرون میاورند و از یک کوریدور گذراندند و بعد با قدم رو، به اتاق بزرگی که با کاشیهای سفید پوشیده شده بود، بردند. جایی که یک مرد میانسال کوتاه قد، با روپوش کثیف پر از لک، در کنار تخت معاینات پزشکی ایستاده بود.
یکی از زندانبانها فریاد زد:
- صف ببندید.
و آنها را در یک خط طولانی پشت سر هم قطار کردند. مردی که روپوش سفید کثیفی به تن داشت، گفت:
- من دکتر گلاسکو هستم، خانم ها. لباسهایتان را بیرون بیاورید و لخت بشوید!
زنها برگشتند و با ناباوری به هم نگاه کردند. یکی از آنها پرسید:
- تا چه حد؟
- یعنی تو نمیدانی لخت شدن یعنی چه؟ لباسهایتان را دربیاورید، همه را.
زنها به آرامی شروع به بیرون آوردن لباسهایشان کردند. بعضی از آنها خجالت میکشیدند، بعضی ها این کار را با وقاحت، و بعضی دیگر با خونسردی انجام میدادند. در سمت چپ تریسی، زنی در سن اواخر چهل سالگی، به نحو رقت انگیزی میلرزید و در سمت راست او، دختری ایستاده بود که به طور رقت انگیزی لاغر به نظر میرسید و بیشتر از هفده سال نداشت و صورتش پر از جوش بود.
دکتر با اشاره به اولین زن که در صف بود، او را فراخواند و گفت:
- روی میز دراز بکش و پاهایت را روی رکاب ها قرار بده.
آن زن تردید کرد.
- زودباش، تو همه را معطل نگهداشته ای.
زن کاری را که به او دستور داده شده بود انجام داد و دکتر درحالی که مشغول معاینه بود، پرسید:
- بیماری مقاربتی نداری؟
- نه.
- حالا خواهیم فهمید.
زن بعدی روی تخت دراز کشید و به محض این که دکتر خواست او را معاینه کند، تریسی فریاد زد:
- یک دقیقه صبر کنید!
دکتر با تعجب کارش را متوقف کرد و به او چشم دوخت.
- چی شده؟
همه به تریسی خیره شده بودند.
- شما آن دستگاه را ضدعفونی نکردید!
دکتر گلاسکو لبخند سرد و آرامی به تریسی زد.
- خوب، پس اینجا ما یک متخصص مسائل زنان هم داریم؟ تو حتما از بابت انتقال میکروب نگرانی، این طور نیست؟ زود برو ته صف!
- چی؟
- تو زبان انگلیسی نمفهمی؟
تریسی متوجه نشد که چرا به او گفته شد که به آخر صف برود. دکتر گفت:
- حالا اگر از نظر شما مانعی ندارد، ما میخواهیم ادامه بدهیم.
دکتر مشغول معاینه شد و تریسی ناگهان متوجه شدکه چرا به او گفته شد که به آخر صف برود. او میخواست همه آنها را معاینه کند و بعد بدون اینکه دستگاه را ضدعفونی کند، به معاینه او بپردازد. احساس عصبانیت شدیدی میکرد. چرا آنها این کار را میکردند؟ او میتوانست برای جلوگیری از خدشه دار شدن شخصیتشان هر یک از آنان را به طور جداگانه معاینه کند. چرا آنها اجازه میدادند که اینطور با آنان رفتار شود؟ آیا اگر همه مخالفت میکردند چه اتفاقی میفتاد؟
نوبت به تریسی رسید.
- بخواب روی تخت، خانم دکتر!
تریسی تردید کرد، اما چاره دیگری نداشت. از تخت بالا رفت و روی آن دراز کشید و چشمهایش را بست. او متوجه شد که دکتر در حین معاینه تعمداً او را به درد میاورد. تریسی دندانهایش را به هم میفشرد تا بتواند این وضع را تحمل کند.
- تو سفلیس داری یا سوزناک؟
- هیچ کدام.
تریسی نمیخواست چیزی درمورد حامله بودنش به این هیولا بگوید. او باید صبر میکرد و با مددکار در این مورد حرف میزد.
تریسی حس کرد که دستگاه با حرکت خشنی از درونش بیرون کشیده شد. دکتر گلاسکو دستکش های پلاستیکی به دست کرد.
- خوب، حالا برگرد و به رو بخواب.
- چرا؟
دکتر گلاسکو به تریسی خیره شده بود.
- به تو خواهم گفت چرا؛ چون آنجا جای مناسبی برای پنهان کردن خیلی چیزهاست. من کلکسیون متنوعی از ماری جوانا و کوکائین و حشیش، از زنهایی مثل تو کشف کرده ام. حالا برگرد.
تریسی حالش به هم خورد. احساس میکرد مایعی تلخ و زهرآگین از گلویش بالا میاید و دارد خفه میشود.
- اگر اینجا استفراغ کنی، آن را به صورتت میمالم.
و بعد به طرف نگهبان برگشت و گفت:
- اینها را ببرید دوش بگیرند، همه شان بوی گند میدهند.
زندانیان لخت درحالی که لباسهایشان را در دست داشتند، با قدم رو به طرف کوریدور دیگری رفتند که به یک سالن سیمانی منتهی میشد که بیش از دوازده دوش در آن کار گذاشته شده بود. خانم مدیر گفت:
- لباسهایتان را بگذارید و دوش بگیرید، از صابون ضدعفونی کننده استفاده کنید. همه جای تنتان را از سر تا پا خوب بشویید و به موهایتان شامپو بزنید.
تریسی پا به درون وان سیمانی گذاشت و زیر دوش رفت. آب سرد بود. او بدنش را محکم میمالید و فکر میکرد که هیچ وقت تمیز نخواهد شد.
اینها چه مردمی بودند؟ چطور میتوانستند با آن خشونت با دیگران رفتار کنند؟ او هرگز نمیتوانست پانزده سال این وضع را تحمل کند.
صدای نگهبان را شنید:
- آهای! تو! وقت تمام شده، بیا بیرون.
تریسی از زیر دوش قدم بیرون گذاشت و یک زندانی دیگر جای او را گرفت. حوله نازکی به او دادند که فقط میتوانست نصف بدنش را با آن خشک کند.
وقتی همه زندانیان دوش گرفتند، آنها را با قدم دو، به طرف سالن دیگری بردند. جایی که در آن قفسه هایی پر از یونیفرم خاکستری و چیزهایی دیگر چیده شده بود. تریسی و دیگران هر یک دو دست لباس یونیفرم، دو جفت شلوار، یک سینه بند، دو جفت کفش، دو تا ربدشامبر، یک برس مو، یک نوار بهداشتی و یک کیسه صابون لباسشویی گرفتند. خانم مدیر، منتظر ماند تا آنها لباس هایشان را بپوشند. وقتی همه کارشان به پایان رسید، به اتاق دیگری رفتند که یک نفر با یک دوربین برای عکس گرفتن از آنان، در آنجا ایستاده بود.
- پشت به دیوار بایستید.
تریسی به طرف دیوار حرکت کرد.
- تمام رخ.
او به دوربین خیره شد!
- سرت را به طرف راست برگردان.
او اطاعت کرد و سپس عکس گرفته شد.
- به چپ.
مجدداً عکس گرفته شد.
- برو آنجا. به طرف میز.
روی میز از وسایل انگشت نگاری پر بود. انگشتهای تریسی، روی یک صفحه جوهری غلتید. سپس دستش را روی یک صفحه کاغذ سفید گذاشت. دست چپ. دست راست.
- دستهایت را با آن آستری پاک کن. کار شما تمام شد.
او راست میگفت. تریسی با حالت کرختی و بی حسی دردناکی فکر کرد:
- من تمام شدم. من یک شماره هستم. بدون هویت.
یک نگهبان به تریسی اشاره کرد:
- ویتنی؟
- بله!
- سرمددکار میخواهد تو را ببیند، دنبال من بیا.
قلب تریسی ناگهان در سینه اش تکان خورد. بعد از این همه وقت، چارلز حتما کاری انجام داده بود. میدانست که او هیچ وقت وی را ترک نمیکند. آن ضربه اول بسیار ناگهانی بود که او را واردار کرد آن طور رفتار کند. حالا فرصت کافی برای فکر کردن داشت و فهمیده بود که هنوز عاشق تریسی است. او حتما با سرمددکار صحبت کرده و درمورد آن اشتباه وحشتناک به او توضیح داده بود. تریسی میرفت تا آزاد شود.
او با قدم رو، به طرف راهرو دیگری، در سمت پایین، که توسط دو نگهبان زن و مرد از راهروهای دیگر جدا میشد، رفت. به محض این که به در دوم رسید، توسط یک زندانی دیگر تنه ای خورد و به زمین غلتید. او یک غول بود. گنده ترین زنی بود که تریسی تاکنون دیده بود. بیش از شش فوت قد و احتمالا بیش از صد کیلو وزن داشت و صورتش پهن و پر از آبله و رنگ چشمهایش زرد مایل به سبز بود.
او تریسی را از زمین بلند کرد و بازوانش را گرفت تا او را آرام کند و در همان حال خنده کریهی کرد و به نگهبان گفت:
- هی! یک ماهی تازه برای ما رسیده است! چطور است جای او را در سلول من قرار بدهید؟
او لهجه بسیار سنگین سوئدی داشت.
- متاسفم برتا. او جایش تعیین شده است.
آن زن عظیم الجثه، ضربه ای به صورت تریسی زد. تریسی به سرعت از او دور شد و زن تنومند خندید:
- مانعی ندارد کوچولو، برتای بزرگ، تو را بعداً خواهد دید. ما وقت زیادی داریم، حالا حالاها اینجا هستی.
به دفتر سرمددکار رسیدند. تریسی از هیجان انتظار درحال غش بود. آیا خود چارلز آنجا منتظر اوست یا وکیلش را فرستاده است؟
منشی مددکار، به نگهبان اشاره کرد و گفت:
- او منتظر تریسی است.
آنها وارد شدند. سرمددکار جرج برانیگان، پشت میز کثیفی نشسته بود و به کاغذهایی که در جلویش بود، نگاه میکرد. او در حدود چهل سال داشت. مردی لاغر، با قیافه ای مهربان و چشمهایی عمیق و نافذ بود.
برانیگان مدت پنج سال بود که سرپرستی بخش مددکاری ندامتگاه زنان در لوئیزیانا را به عهده داشت. او با تجربیاتی مدرن و تخصصی اش درخصوص جرایم و تنبیهات وارد آنجا شده بود و با شوق وافر و ایده های فراوان، مصمم بود که تغییرات عمده ای در زندان به وجود بیاورد، اما شکست خورده بود. همانطور که قبل از او دیگران هم شکست خورده بودند. زندان دراصل به گونه ای ساخته شده بود که دو نفر در یک سلول باشند و حال در هر سلول بیش از چهار تا شش زندانی وجود داشت. او میدانست که همین شرایط در همه جا هست. زندانهای خارج از شهر همه بیش از گنجایش خود زندانی و کارکنان محدودی داشتند. هزاران زندانی بدون برنامه مشخص و بدون انجام هیچ کاری روز و شب را در آنجاها میگذراندند و نفرت و دشمنی را در قلبشان میپروراندند و طرح های کینه توزانه ای برای وقت خروج از زندان میریختند. این یک سیستم احمقانه و بی رحم بود، ولی هرچه بود، همان بود.
سرمددکار برانیگان، سرش را بلند کرد و زنی که در مقابل او ایستاده بود، نگاه کرد. یونیفرم بدرنگ زندان را به تن داشت و صورتش از فرط خستگی، تکیده به نظر میرسید. با این حال هنوز زیبا بود. تریسی ویتنی قیافه ای دوست داشتنی و زیبا داشت. برانیگان با خودش فکر کرد:
- تا چه وقت به این وضع میماند؟
او به این دلیل توجه داشت که خبر اتهام و دستگیری او را در روزنامه خوانده و آن را پی گیری کرده بود. او اولین مجرمی بود که بدون ارتکاب قتل به پانزده سال زندان محکوم شده بود. این محکومیت سختی بود. واقعیت این بود که او هم میدانست جوزف رومنو به او اتهام زده و خیلی ها به این جریان با سوءظن نگاه میکنند. اما او یک مددکار بود که در مقابل اجتماع و افراد، مسئولیت دوگانه ای داشت. او نمیتوانست مخالف سیستم باشد. خود او جزئی از سیستم بود.
برانیگان گفت:
- لطفا بنشینید.
تریسی خوشحال شد که نشست. زانوانش ضعیف شده و ایستادن برایش مشکل شده بود. او امیدوار بود که وی درمورد چارلز صحبت کند و ترتیبی برای رهایی او بدهد.
سرمددکار گفت:
- من سوابق شما را مطالعه کرده ام.
تریسی فکر کرد که چارلز از او خواسته است که این کار را بکند.
- من میبینم که شما باید مدتی طولانی را با ما باشید. محکومیت شما پانزده سال است.
چند لحظه طول کشید تا او توانست این کلمات را هضم کند. در این قضیه، یک بی ارتباطی وحشتناک وجود داشت. او منتظر شنیدن حرف های دیگری بود.
- آیا ... آیا شما با چارلز صحبت کردید؟
در حالت عصبی به لکنت افتاده بود. برانیگان با نگاهی پوچ و توخالی به او چشم دوخت:
- چارلز؟
تریسی احساس کرد که قلبش، مثل یک تکه سرب داغ در سینه اش درحال ذوب شدن است.
- خواهش میکنم ... خواهش میکنم به حرفهای من گوش کنید ... من بی گناهم. من نباید اینجا باشم. بی گناهم!
برای چندمین بار بود که او این عبارات را میشنید؟ صدمین بار، یا هزارمین بار؟ او گفت:
- دادگاه شما را گناهکار دانسته است. بهترین پیشنهادی که من میتوانم به شما بکنم این است که سعی کنید زمان را به راحتی بگذرانید. اگر این واقعیت را قبول کنید، خواهید دید که میتوانید در اینجا بمانید. در اینجا ساعت نیست. فقط تقویم وجود دارد.
تریسی با عجله فکر کرد:
- من نمیتوانم پانزده سال پشت یک در قفل شده بمانم. من میخواهم بمیرم. خداوندا، بگذار بمیرم. من بچه ام را هم میکشم. من نمیتوانم. آخر چطور میتوانم؟ این بچه توست. بچه تو، چارلز ... چرا اینجا نیستی که به من کمک کنی؟
در این لحظه بود که تریسی برای اولین بار احساس کرد که از چارلز متنفر است.
برانیگان گفت:
- اگر مشکل خاصی داشی ... منظورم این است که هروقت احساس کردی که کاری از دست من ساخته است میتوانی بیایی و مرا ببینی.
و او خودش میدانست که حرفهایش چقدر پوچ و بی معنی است. تریسی، جوان، زیبا و تازه از راه رسیده بود و نمیدانست در زندانها چه خبر است. آنجا وحشی هایی بودند که مثل حیوانات درنده به او حمله میکردند. هیچ سلول امنی وجود نداشت که بتواند تریسی را به آن بفرستند. تقریبا همه سلولها را هم جنس بازها قرق کرده بودند. سرمددکار شایعه هایی شنیده بود که این اتفاقات همه جا، در حمام، در کوریدورها، و شب ها در سلولها میفتد. ولی از نظر مقامات زندان همه آنها فقط یک شایعه بود. چون قربانیان، بعد از ماجرا سکوت میکردند و یا میمردند.
- با یک رفتار خوب شما میتوانید دوازده سال یا ...
- آه، نه!
و به گریه افتاد. این گریه از روی استیصال و دلتنگی و ناامیدی محض بود. برای لحظه ای تریسی احساس کرد که دیوارهای اتاق، از چهار طرف به سوی او در حرکتند. او از روی صندلی اش بلند شده بود و مرتب فریاد میکشید. یکی از نگهبانان به عجله داخل شد و با خشونت بازوان او را چنگ زد. برانیگان خطاب به او گفت:
- آرام ... آرامتر!
و بعد بدون این که هیچ کمکی بکند آنجا نشست و به مامورین که تریسی را کشان کشان میبردند، نگاه کرد. او را از کریدوری عبور دادند که پر از هم سلولهایی از نژادها و گروه های مختلف بود. آنها، سیاه، سفید، قهوه ای و زرد بودند. درحالی که تریسی، از کنار سلولهای آنها میگذشت هریک از آنها چیزی میگفتند که برای تریسی معنایی نداشت.
- ماهی شب ...
- دوستی فرانسوی ...
- دوست تازه ...
- مغز گوشت ...
و هنوز به قسمتی از کریدور که سلول او در آنجا قرار داشت، نرسیده بود که معنی مغز گوشت را که آنها میگفتند، فهمید.
فصل 6
شصت زن در بند 3 زندانی بودند، در هر سلول چهار نفر. تریسی همانطور که کوریدور را پشت سر میگذاشت، به صورتهای زندانیانی که در پشت میله ها ایستاده بودند، نگاه میکرد. در چهره آنها، حالات مختلفی مثل تمسخر، تنفر و کینه دیده میشد. تریسی احساس میکرد که در زیر آب راه میرود و در سرزمین اسرارآمیز و ناشناخته ای گام برمیدارد. این یک رویای عجیب و طولانی بود. گلوی تریسی از فریادهای حبس شده در درونش درحال ترکیدن بود. فراخواندن او به دفتر سرمددکار، آخرین جرقه های امید را در دل او خاموش کرده بود. حالا دیگر هیچ چیز وجود نداشت. جز دورنمایی از یک ذهن از کار افتاده که برای مدت پانزده سال در این قفس محبوس میشد.
خانم مدیر در سلول را باز کرد:
- برو تو!
تریسی پلکهایش را به هم زد و به اطراف نگاه کرد. در داخل سلول سه زن، در سکوت به او نگاه میکردند. خانم مدیر دستور داد:
- تکان بخور!
تریسی تردید کرد. بعد پا به درون سلول گذاشت. لحظه ای بعد صدای در را که پشت سر او بسته میشد، شنید.
او حالا در خانه بزرگ بود.
سلول به هم ریخته و درهم بود و در آن چند تکه اسباب، مثل یک میز کوچک، یک آینه ترک خورده، و یک کمد با چهار کشوی قفل شده دیده میشد. یک توالت بدون درپوش هم در گوشه سلول بود.
هم سلولی های تریسی به او خیره شده بودند. یکی از آنها که یک زن پرتوریکویی بود، سکوت را شکست:
- مثل این که یک هم زنجیر جدید برایمان رسیده است.
صدای او بسیار عمیق و خشن بود. اگر جای زخم چاقوی تیره و قهوه ای رنگی که از شقیقه تا زیر گلویش یک خط زشت کشیده بود، وجود نداشت. میتوانست زن زیبایی باشد. در اولین نگاه به نظر نمیرسید که بیشتر از چهارده سال داشته باشد؛ مگر اینکه کسی به چشمهای او نگاه میکرد.
یک زن چاق، حدود پنجاه ساله که مکزیکی بود، گفت:
- "لیو سوئت ورت". چقدر از دیدنتان خوشحالم. شما را چرا به اینجا آورده اند " کووریدا" ؟
تریسی آنقدر گیج و خسته بود که نمیتوانست جواب بدهد.
زن سوم یک سیاه بود، او حدود شش پا قد، چشمهایی تنگ و باریک و سرد و صورتی ماسک گونه داشت. موهای سرش تراشیده شده بود و جمجمه اش در زیر نور چراغی که از سقف آویزان بود آبی و سیاه مینمود. او گفت:
- جای تو آنجاست، در گوشه سلول.
تریسی به طرف جایی که او نشان داده بود، به راه افتاد. تشک کثیفی آنجا روی تخت بود که فقط خدا میدانست چه تعداد از زندانیان قبل از او، از آن استفاده کرده بودند. او نمیتوانست خودش را راضی کند که حتی به آن دست بزند. بی اختیار و با صدای تغییر یافته ای که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت گفت:
- من ... من نمیتوانم روی این تشک بخوابم.
زن چاق مکزیکی گفت:
- تو مجبور نیستی روی آن بخوابی کوچولو، میتوانی روی تشک من بخوابی.
تریسی ناگهان متوجه شد که در این سلول جریان پنهانی میگذرد. مغز گوشت تازه! او ناگهان به وحشت افتاد. ولی به خودش دلداری داد.
- من اشتباه میکنم، آه. بگذار من اشتباه کرده باشم.
او بار دیگر صدایش را بازیافت:
- چه کسی ... چه کسی را برای تعویض این تشک باید ببینم؟
زن سیاه پوست غرغری کرد:
- یک نفر هست که مدت هاست سروکله اش این طرف ها پیدا نشده است.
تریسی برگشت و دو مرتبه به تشک نگاه کرد. چند سوسک سیاه روی آن درحال خزیدن بودند. او فکر کرد:
- من نمیتوانم اینجا بمانم. دیوانه خواهم شد.
به نشانه خواندن فکرش، زن سیاه به او گفت:
- تو باید به این وضع عادت کنی، کوچولو.
تریسی صدای سرمددکار را میشنید که میگفت:
- سعی کن زمان را به راحتی بگذرانی ...
زن سیاهپوست ادامه داد:
- من ارنستین لیتل چپ هستم.
و با اشاره به زنی که زخم چاقو روی صورتش داشت گفت:
- او لولا است. اهل پورتریکو و آن یکی چاقه، پائولینا، از مکزیک است. حالتان چطور است؟
- من ... من تریسی ویتنی هستم.
لحن صدایش طوری بود که انگار میگفت:
- من تریسی ویتنی بودم.
او احساس کابوس گونه ای داشت که هویتش را به تریج از دست میدهد. یک تشنج تهوع آور از درونش گذشت. لبه تخت را گرفت تا به زمین نیفتد. زن چاق از او سوال کرد:
- از کجا آمده ای کوچولو؟
- من ... متاسفم ... من حال صحبت کردن ندارم.
او ناگهان احساس کرد که در اثر ناتوانی و ضعف قادر به ایستادن نیست. خم شد و در پای تخت کثیف به زمین نشست و عرق سردی را که بر پیشانی و صورتش نشسته بود، با دست پاک کرد. او فکر کرد:
- باید به سرمددکار میگفتم که حامله هستم. او حتما ترتیبی میداد که مرا به سلول تمیزتری بفرستند.
تریسی صدای پایی را شنید که در کوریدور به طرف پایین میرفت. خانم مدیر بود که از مقابل در سلول آنها عبور میکرد. تریسی با عجله به طرف در سلول رفت و با صدای بلند گفت:
- معذرت میخواهم، من باید سرمددکار را ببینم.
او در حال عبور برگشت و گفت:
- من او را میفرستم پایین.
- شما نمیفهمید من ...
خانم مدیر رفته بود. تریسی دستش را جلوی دهانش گرفت تا از جیغ زدن خودش جلوگیری نماید. زن پورتوریکویی پرسید:
- تو حالت به هم میخورد یا چیز دیگری است کوچولو؟
تریسی سرش را تکان داد. قاردر به صحبت کردن نبود. به طرف تخت خودش برگشت. یک لحظه به آن نگاه کرد و بعد به آرامی روی آن دراز کشید. این در واقع یک حرکت نومیدانه بود. یک تسلیم محض. تریسی چشمهایش را بست.
دهمین سالگرد تولدش، پرنشاط ترین و جذاب ترین روز زندگی او بود. پدرش اعلام کرد که ما برای شام به آنتونیز میرویم.
آنتونیز اسمی بود که به دنیای دیگری تعلق داشت. دنیای جادویی زیبایی، فریبندگی و ثروت.
تریسی میدانست که پدرش پول چندانی نداشت. ولی آن روز اعلام کرد:
- ما میتوانیم از عهده مخارج تعطیلات سال آینده برآییم.
ثبات به خانه برگشته بود و حالا آنها به آنتونیز میرفتند. مادر تریسی، فراک بسیار زیبای سبزرنگی به تن او کرد. پدرش با حالت تحسین گفت:
- بگذار نگاهی به تو بیندازم، خدای من! من امشب با خوشگلترین دختر نیواورلئان بیرون میروم. همه به من حسادت خواهند کرد.
آنتونیز همه چیز بود. تمام رویای تریسی کوچک و بسیار بیشتر از آن. آنجا یک سرزمین زیبا و اشرافی و مناسب هر نوع سلیقه ای بود. دستمال سفره های سفید گلدوزی شده و ظروف غذای نقره و طلا نما، روی میزها برق میزد. تریسی فکر کرد:
- اینجا یک قصر است و من و پدرم، شاه و ملکه هستیم.
و اشتهای زیادی برای غذا نداشت. محو تماشای زن ها و مردهایی بود که لباسهای فوق العاده زیبایی به تن داشتند. تریسی به خودش قول داد:
- وقتی بزرگ شدم، هر شب به آنتونیز خواهم آمد و پدر و مادرم را هم همراه خواهم آورد.
مادرش گفت:
- تریسی، چرا غذا نمیخوری؟
برای این که به حرف مادرش گوش کرده باشد، چند لقمه خورد. یک کیک هم برای او سفارش داده شده بود که ده شمع کوچک روی آن بود. سرگارسون، وقتی کیک را آورد، با صدای بلند گفت:
- تولدت مبارک تریسی.
و بقیه کسانی هم که آنجا بودند برگشتند و با او همراهی کردند. تریسی احساس میکرد یک شاهزاده خانم افسانه ای است.
از بیرون صدای بوق و حرکت اتومبیلها را در خیابان میشنید. صدای زنگ با صدای بوق اتومبیلها در هم آمیخت و بعد آنقدر این صدا رسا شد که همه صداهای دیگر را پوشاند.
ارنستین لیتل چپ گفت:
- وقت غذاست.
تریسی، چشمهایش را باز کرد. در سلول که به کوریدور اصلی باز میشد، گشوده شد. تریسی به روی تختش دراز کشیده بود و دلش میخواست که دوباره به رویاهای کودکی اش برگردد.
دختر پورتوریکویی گفت:
- هی! وقت خوردن شام است.
شنیدن اسم غذا و تصور خوردن آن حال تریسی را به هم میزد. سپس گفت:
- من گرسنه نیستم.
پائولینا، زن چاق مکزیکی گفت:
- بجنب بچه! آنها اهمیتی نمیدهند که تو گرسنه بمانی.
همه زندانی ها در کوریدور به صف ایستاده بودند. ارنستین هشدار داد:
- بهتر است از جایت تکان نخوری.
- من نمیتوانم، من همین جا میمانم.
هم سلولی های تریسی همه بیرون رفتند و در بیرون صف دوبله ای ایجاد کردند. یک زن زندانبان قد کوتاه و چاق، با موهای بلوند، تریسی را دید که بر روی تخت دراز کشیده است.
- هی! تو ... صدای زنگ را نشنیدی؟ بیا بیرون.
تریسی گفت:
- متشکرم، من گرسنه نیستم.
چشمهای زن زندانبان، از فرط ناباوری بزرگ شد. با حرکتی طوفانی خودش را به داخل سلول انداخت و فریاد زد:
- تو فکر میکنی چه فلان فلان شده ای هستی؟ منتظری که در سالن غذاخوری از تو پذیرایی کنند؟ یالله بلند شو برو توی صف. اگر یک بار دیگر این کار را بکنی، گزارشت را میدهم و آن وقت دمت در تله گیر میکند، فهمیدی؟
او نمیتوانست بفهمد. او هیچ چیز نمیفهمید. نمیدانست چه اتفاقی دارد میفتد. تریسی، به لبه تخت چنگ زد و بلند شد و خود را به زحمت به طرف صف زنان که در کوریدور تشکیل شده بود، کشاند و در کنار زن سیاهپوست ایستاد.
- چرا من باید ...
ارنستین لیتل چپ از گوشه دهانش نجواکنان گفت:
- خفه شو! کسی توی صف صحبت نمیکند.
زنها زندانی با قدم رو، یک کوریدور نمناک را که دو در حفاظتی داشت، پشت سر گذاشتند و وارد سالن بزرگی شدند. که پر از میزهای چوبی و صندلی بود. یک پیشخوان بلند که دیگ های بزرگی روی آن دیده میشد، جایی بود که زندانبان برای دریافت غذا جلوی آن می ایستادند. برنامه غذایی آن روز، سوپ لوبیا سبز، با چند گرم سیب زمینی و شیر بود، به علاوه حق انتخاب یک فنجان قهوه یا یک آبمیوه.
زندانیان، در حین حرکت، غذا را که در ظرفهای فلزی ریخته میشد، دریافت میکردند. کسانی که غذا گرفته بودند، مرتباً زیر لب میگفتند:
- حرکت کنید ... بروید جلو ... بگذارید صف حرکت کند ...
وقتی تریسی غذایش را گرفت، با بلاتکلیفی همان جا که بود ایستاد. به اطراف نگاه کرد و به دنبال ارنستین لیتل چپ میگشت. اما آن زن سیاهپوست غیبش زده بود. تریسی به طرف میزی که لولا و پائولینا، آن زن چاق مکزیکی نشسته بودند، به راه افتاد. حدود بیست زن دیگر هم در دو طرف آن میز مکزیکی نشسته بودند و با حرص و ولع غذایشان را میبلعیدند. تریسی به بشقابش نگاه کرد تا ببیند چه دارد. ناگهان زهره و زردآب معده اش تا گلویش بالا آمد. ظرف غذایش را با دستش عقب راند. پائولینا خودش را به او رساند و بشقاب غذا را از جلوی دست او برداشت و گفت:
- اگر تو نمیخوری، من برش دارم.
لولا گفت:
- هی! تو باید چیزی بخوری، وگرنه اینجا دوام نمی آوری.
تریسی با خودش فکر کرد:
- من نمیخواهم دوام بیاورم، میخواهم بمیرم. چطور اینها توانسته اند خودشان را با این وضع تطبیق بدهند؟ چه مدت است که آنها اینجا هستند؟ چند ماه؟ چند سال؟
تریسی به یاد آن سلول متعفن و تشک پر از حشرات افتاد و خواست جیغ بزند. دندانهایش را به هم فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. زن مکزیکی گفت:
- اگر آنها بفهمند تو غذا نمیخوری توی دردسر میفتی.
او نگاه نامفهومی به صورت تریسی انداخت و اضافه کرد:
- تو که این را نمیخواهی؟ ها؟
تریسی با گیجی سر تکان داد.
- بسیار خوب؛ یک چیز دیگر هم باید به تو بگویم، لیتل چپ اینجا را اداره میکند. با او خوش رفتار باش. در غیر این صورت مسئولش خودت هستی، کووریدا.
سی دقیقه بعد، یک زن نگهبان وارد اتاق شد و زنگی را به صدا درآورد. همه بلند شدند و ایستادند. پائولینا، در آخرین لحظه، یک دانه لوبیا سبز از داخل بشقاب بغل دستی اش قاپید. تریسی در صف پشت سر او ایستاد. با اشاره زندانبان ها، زن ها با قدم رو به طرف سلولهایشان به حرکت درآمدند. ساعت چهار بعد از ظهر بود. پنج ساعت دیگر چراغ ها خاموش میشد.
وقتی تریسی به سلولش رسید، ارنستین لیتل چپ در آنجا بود. تریسی به فکر فرو رفت و با کنجکاوی به غیبت لیتل چپ در هنگام غذا خوردن میندیشید. او در عین حال داشت به توالت گوشه سلول نگاه میکرد.می بایست از آن استفاده کند، ولی چگونه میتوانست خود را متقاعد کند که این کار را در حضور دیگران انجام بدهد؟ با خود گفت که صبر میکند تا چراغها خاموش شود. بر روی لبه تخت نشست. ارنستین لیتل چپ گفت:
- من باخبر شدم که تو هیچ چیز از غذایت را نخوردی، این کار خیلی احمقانه است.
او چطور توانسته بود بفهمد؟ و چرا برایش اهمیت داشت که او غذا خورده یا نه؟ تریسی پرسید:
- چطور میشود خانم مدیر را دید؟
- تو باید درخواستت را بنویسی و به نگهبان بدهی، او به جای دستمال توالت از آن استفاده میکند.آنها هرکسی را که بخواهد مددکار را ببیند زیر نظر میگیرند و برایش دردسر درست میکنند.
او به طرف تریسی برگشت:
- چیزی که تو در اینجا به آن احتیاج داری یک رفیق است، کسی که بتواند در مشکلات و ناراحتی ها به تو کمک کند.
او خندید و دندان های طلایش نمایان شد. لحن صدایش نرم و آرام بود و به نظر میرسید که درباره این باغ وحش همه چیز را میداند. تریسی سرش را بلند کرد و به او نگریست. به نظرش رسید که در نزدیکی سقف شناور است.
این قد، بلندترین قدی بود که تاکنون دیده بود.
پدرش گفت:
- این زرافه است.
آنها در پارک اودوین بودند. تریسی عاشق پارک بود. روز یکشنبه آنها به آنجا رفتند تا به کنسرت گوش کنند. بعد از آن قرار بود با پدر و مادرش برای دیدن باغ وحش آکواریوم بروند. آنها به آرامی قدم برمیداشتند و به حیواناتی که در قفس ها و آشیانه هایشان بودند، نگاه میکردند. تریسی پرسید:
- اینها از این که در به رویشان قفل شده، ناراحت نیستند پدر؟
پدرش خندید:
- نه، تریسی! آنها زندگی راحتی دارند، از آنها به خوبی مراقبت میشود. به موقع به آنها غذا میدهند و از خطر دشمنانشان در امان هستند.
ولی تریسی کوچولو احساس میکرد که آنها ناراحتند و با قیافه های غمگینی به او نگاه میکنند. دلش میخواست میتوانست در قفس ها را باز کند و آنها را رها سازد.
- اما من دوست ندارم اینطور در به رویم قفل باشد.
درست سر ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه، صدای زنگ در کوریدورها میپیچید. هم سلولی های تریسی شروع به لخت شدن کردند. تریسی از جایش تکان نخورد. لولا گفت:
- تو پانزده دقیقه وقت داری که برای خوابیدن آماده شوی.
زنها همه یونیفرم ها را بیرون آوردند و لباس خواب پوشیدند. خانم مدیر که موهایش را بلوند کرده بود، قدم زنان از برابر سلول آنها گذشت و به محض این که چشمش به تریسی که هنوز لباسهایش را به تن داشت افتاد، گفت:
- هی! لباسهایت را دربیار.
و بعد به طرف ارنستین برگشت و گفت:
- مگر به او نگفته بودید؟
- چرا ما به او گفته بودیم.
خانم مدیر رو به تریسی کرد و گفت:
shirin71
10-17-2011, 10:08 AM
- ما در اینجا راه حل های خوبی برای کسانی که مشکل می آفرینند و دردسر ایجاد می کنند، داریم.
و تهدیدکنان اضافه کرد:
- باید هر کاری که به تو گفته می شود، فوراً انجام بدهی، شیر فهم شد؟
و بعد به طرف پایین راهرو به راه افتاد.
پائولیتا هشدار داد:
- تو بهتر است به حرف های او گوش کنی، او زن بدجنسی است.
تریسی، به آرامی بلند شد و شزوع به کدن لباس هایش کرد و بعد لباس خواب را روی سرش کشید. در این حال سنگینی نگاه دیگران را روی خودش احساس می کرد.
پائولیتا گفت:
- هیکل خوبی داری.
و لولا تأیید کرد:
- بله، واقعاً زیباست.
لرزشی از سراپای تریسی گذشت. ارنستین در حالی که به طرف او می رفت، گفت:
- ناراحت نباش، ما از تو مواظبت می کنیم.
تریسی با وحشت به کنج سلولش خزید:
- مرا تنها بگذارید... همه شما، من... من از آنها نیستم.
زن سیاهپوست، با دهان بسته خندید:
- ما وقت زیادی داریم ... صبر می کنیم!
خاموشی دشمن تریسی بود. او روی لبه تخت خوابش نشست. عصبی و هیجان زده بود. حس ششم به او می گفت که خطری تهدیدش می کند. شاید هم همه اینها فقط تصورات خود او بود. اعصاب او چنان حساس شده بود که هر حرکتی را یک تهدید تلقی می کرد. آیا آنها واقعاً قصد آزار او را داشتند؟ شاید نه.
تریسی چیزهایی درباره فعالیت منحرفین در زندان های آریکا شنیده بود. اما این شایعات، حتی چنان چه صحت می داشت، بیشتر استثناء بود تا آن که قاعده باشد.
ولی تردید آزاردهنده همچنان دوام داشت. تریسی تصمیم گرفت که تمام شب را بیدار بماند تا چنان چه خطری متوجه او شد، فریاد بزند و کمک بخواهد. زندانبانان مسئول بودند که نگذارند هیچ اتفاقی برای زندانی ها بیفتد. او به خودش قوت قلب می داد که هیچ جای نگرانی نیست. ولی با این حال بد نبود اگر می توانست بیدار و گوش به زنگ بماند.
تریسی در تاریکی روی لبه تختش نشسته بود و به هر صدایی گوش می داد. هم سلولی های او یکی پس از دیگری به تختهایشان رفتند و خوابیدند. سیفون توالت خراب بود و کار نمی کرد و بوی تعفن تقریباً غیر قابل تحمل شده بود. تریسی با خودش فکر کرد:
- به زودی هوا روشن می شود و من با سرمددکار در مورد بچه صحبت می کنم. او قطعاً مرا به سلول دیگری انتقال خواهد داد.
عضلاتش منقبض شده بود و تمام تنش درد می کرد. او به آرامی روی تختش دراز کشید و در کمتر از یک ثانیه بعد از آن احساس کرد که حشره ای روی گردنش می خزد. خواست جیغ بزند، ولی دستش را روی دهانش فشرد و فریاد خود را در گلو خفه کرد.
- من باید مقاومت کنم، همه جیز فردا درست می شود.
حدود ساعت سه بود که دیگر نتوانست چشم هایش را باز نگه دارد و به خواب رفت.
****
با صدای اعصاب فرسای زنگ بیدار شد. روی کف سیمانی سلول دراز کشیده بود و سه نفر دیگر روی تخت هایشان بودند. صدای مدیره زندان از کریدور شنیده می شد که با صدای بلند به زندانیان امر و نهی می کرد. همین که از کنار سلول آنها گذشت. تریسی را دید که روی کف زمین، در حوضچه ای از خون دراز کشیده بود. صورتش داغان شده و یک چشمش کبود و بسته بود.
- اینجا چه خبر شده است؟
او، در سلول را باز کرد و پا به درون گذاشت. ارنستین لیتل چپ گفت:
- فکر می کنم از تختش به زمین افتاده باشد.
خانم مدیر به طرف تریسی رفت و با نوک پا لگدی به او زد:
- هی! بلند شو!
تریسی صدای او را از فاصله بسیار دوری می شنید. او فکر کرد که باید بلند شود، باید از این جا بیرون برود.
اما او قادر به این کار نبود. تمام بدنش دردآلود بود. خانم مدیر آرنج های تریسی را گرفت و او را نشاند. تریسی، در حالت نیمه بیهوشی بود.
- چه اتفاقی افتاده؟
مریسی با یک چشم، تصویر گنگ و مبهمی از سلول خود و کسانی که دور او حلقه زده بودند، می دید. آنها منتظر پاسخ او بودند.
- من ... من ...
تریسی سعی کرد حرف بزند، ولی کلمات از دهانش خارج نمی شد. او دوباره سعی کرد و به یاری ضمیر ناخودآگاهش توانست بگوید:
- من از تخت به زمین افتادم!
خانم مدیر با لحن نیشداری گفت:
- من از آدم های ناتو متنفرم! باید مدتی تو را به سلول انفرادی بفرستم تا حالت جا بیاید.
این در واقع یک روش خاطره زدایی و شستشوی مغزی بود. بازگشت به رحم.
او در تنهایی و تاریکی مطلق بود. هیچ گونه اسباب و اثاثیه ای در این سلول تنگ زیرزمینی وجود نداشت. فقط یک تشک نازک و پاره روی کف سیمانی سلول افتاده بود و یک سوراخ کریه و متعفن در گوشه سلول دیده می شد که قرار بود از آن به جای توالت استفاده شود.
تریسی در آغوش سیاهی و تاریکی غلیظ دراز کشیده بود و آهنگ های محلی را که پدرش به او یاد داده بود در مغزش زمزمه می کرد. او نمیدانست تا مرزهای دور آرامش چقدر فاصله دارد. دقیقاً موقعیتی را که داشت درک نمی کرد. تمام تنش درد می کرد. او از تخت افتاده بود، باید همین طور بوده باشد. جز این، هیچ اتفاق دیگری نمی توانست افتاده باشد. بله، من از تخت افتادم. ولی چه کسی بود که برای اولین بار این حرف را زد؟ آیا خود او نبود؟ چرا خود او بود. ولی اهمیتی نداشت. مادرش از او مواظبت می کرد. او با صدای شکسته ای گفت:
- مامان!
ولی وقتی مدتی گذشت و پاسخی نیامد، مجدداً به خواب رفت.
تریسی برای مدت چهل و هشت ساعت در خواب بود. این، هجرتی دردناک از آگاهی به فراموشی بود. او، چشم هایش را در تاریکی باز کرد. انگار در پیله ای از نیستی محبوس شده بود. آن قدر همه جا تاریک بود که حتی نمی توانست کف زمین را ببیند. خاطره ها سیل آسا برگشتند. آنها او را به درمانگاه برده بودند. تریسی می توانست صدای دکتر زندان را بشنود:
- یکی از دنده ها ترک خورده، مچ دستش هم ضرب دیده. ما آنها را باندپیچی می کنیم. زخم و کوفتگی عضلانی هم دارد. معلجه خواهد شد؛ ولی بچه را از دست داده است.
تریسی به آرامی زمزمه کرد:
- آه! بچه من، آنها بچه مرا کشتند.
و به گریه افتاد. او برای خودش و برای بچه اش و برای تمام این دنیای بیمارگونه وحشی گریه کرد. تریسی، روی تشک سفت و نازک، در تاریکی سرد سلول انفرادی دراز کشیده بود و وجودش از نفرت و بیزاری غیرقابل توصیفی که نهایتاً بدنش را می لرزاند، سرشار بود. انگار همه افکار و ایده هایش به آتش کشیده شده و سوخته بود و ذهنش از هر چیز جز اندیشه انتقام، تهی بود. این انتقام و خونخواهی، تنها متوجه آن سه نفر هم سلولی اش نبود. او به مردانی فکر می کرد که همه این قضایا را سبب شده و زندگی اش را این چنین به نابودی کشانده بودند.
جوزف رومنو:
- مادر تو با من سر جنگ داشت، ولی او به من نگفته بود که دختری با قیافه زن های هر جایی دارد ...
آنتونی اورسانی؛
- او برای مردی به نام آنتونی اورسانی کار می کند، اورسانی در واقع حاکم نیو اورلئان است ...
پری پاپ:
- اگر به گناهت اقرار کنی، باعث می شوی که هزینه محاکمه برای ایالت پس انداز بشود ...
قاضی لاورنس:
- مجرم برای مدت پانزده سال در زندان خواهد بود، زندان زنان در جنوب لوئیزیانا ...
دشمنان واقعی تریسی آن ها بودند، و بعد ... چارلز که هرگز نخواست به حرف های او گوش بدهد:
- اگر تو به پول احتیاج داشتی، چرا به من نگفتی؟ ... من در واقع تو را درست نشناخته بودم ... هر کاری که صلاح می دانی در مورد بچه انجام بده ...
تزیسی تصمیم داشت همه آنها را وادار کند که کیفر جنایات خود را بپردازند. او، نمی دانست چه وقت و چطور؟ او فقط می دانست که باید انتقام بگیرد.
تریسی فکر کرد:
- فردا ... اگر فردا بیاید.
7
زمان همه مفهوم خود را از دست داده بود. هیچ وقت، هیچ روشنایی و نوری به سلول نمی تابید. از این رو، تفاوتی میان روز و شب، وجود نداشت.
تریسی نمی دانست که تا چه وقت او را در زندان انفرادی نگه خواهند داشت. هر چند گاه یک بار یک ظرف غذای سرد، از زیر در به داخل وارد می شد. او هیچ میلی به غذا نداشت، ولی خودش را وادار می کرد چند لقمه ای بخورد.
- هی! ... تو باید چیزی بخوری، و الا این جا دوام نمی آری ...
او حالا این را به خوبی فهمیده بود. تریسی برای انجام نقشه هایش، به تمام نیرو و توان خود نیاز داشت. او در شرایطی قرار داشت که هر کس دیگری به جای او بود، هیچ احساسی جز نومیدی مطلق نداشت. در زندان پشت سر او، حداقل برای مدت پانزده سال قفل شده بود. او هیچ پولی، هیچ دوستی، و امید هیچ کمکی از هیچ کس نداشت. ولی سرچشمه های امید از اعماق وجودش هنوز می جوشید.
تریسی فکر کرد:
- من باید زنده بمانم. من با دست خالی با دشمنانم رو به رو خواهم شد. اسلحه من جرأت و شهامتم خواهد بود.
او احساس می کرد که باید زنده بماند و ادامه حیات بدهد. این کاری بود که همه نیاکان او کرده بودند. در رگ های او مخلوطی از خونه انگلیسی، ایرلندی و اسکاتلندی، جریان داشت. تریسی همه ویژگی های مثبت این نژاد را به ارث برده بود. هوش، اراده و شهامت.
اجداد من، از قحطی و طاعون و سل جان سالم به در بردند و زنده ماندند. من هم باید بر این شرایط دشوار فائق شوم و ادامه حیات بدهم.
تریسی احساس می کرد که چوپانان، صیادان، کشاورزان، بازرگانان، پزشکان و آموزگاران و همه ارواح گذشتگان نژاد او، در آن سلول با او هستند. همه آنها جزئی از وجود او بودند و در ناخودآگاه او حضور داشتند. تریسی، در تاریکی با خود زمزمه کرد:
- من شما را شکسته خواهم کرد ...
و شروع به طرح ریزی نقشه فرار از زندان کرد.
تریسی می دانست اولین کاری که باید بکند این است که توان از دست رفته خود را بازیابد. سلول او برای تمرین های پر تحرک تنگ بود، ولی برای " تانی - چی - چوان " به اندازه کافی جا داشت. در گذشته نیز جنگجویان برای این که از تمام قدرت عضلانی خود بتوانند استفاده کنند، تمریناتشان را در جاهای محدود انجام می دادند.
تریسی بلند شد و ایستاد و برای شروع تمرین ها خود را آماده کرد. هر حرکتی، اسم و مفهوم خاصی داشت. او، با " دمونز " یعنی مبارزه با مشت شروع کرد. و بعد وارد مراحل نرم تر و سبک تر شد. حرکت ها به نحو دلپذیری سیال و روان بود. همه آنها از " تن - تاین " مرکز روح و روان سرچشمه می گرفت و تمام حرکت ها دورانی بود. تریسی می توانست صدای استادش را بشنود:
- استفاده از تمام منابع نیرو و ایجاد یک قدرت خارق العاده، در آغاز به سنگینی یک کوه و در پایان به سبکی یک پرنده.
تریسی احساس می کرد که نیروهای فوق العاده ای درون انگشتانش جاری است. او آن قدر تمرکز کرد که تمام وجود او به حرکتی دورانی که از میان طرح هایی بی زمان می گذشت، تبدیل شد:
- به دم پرنده چنگ بزن!... تو یک لک لک سفیدی ...! با میمون سازش نکن! با ببر روبه رو شو!... بگذار دستهایت به ابر تبدیل شوند و باران زندگی از آنها ببارد!... بگذار مار سیاه به پایین بخزد و ببر را بتاراند!... ببر را بزن...! حالا ستاره هایت را جمع کن و به مرکز تن - تاین برگرد. تمام این تمرکز روحی و حرکت دورانی، یک ساعت به طول انجامید. وقتی تمرین تمام شد، تریسی خسته شده بود. او هر روز صبح و عصر، این تمرینات را انجام می داد تا این که به تدریج بدنش واکنش نشان داد و قدرت و توان از دست رفته اش را باز یافت.
در ساعاتی که تمرین تانی - چی - چوان نمی کرد، به ورزش های فکری می پرداخت. در تاریکی دراز می کشید و معادلات پیچیده ریاضی را به خاطر می آورد و یا در ذهنش با کامپیوتر بانک کار می کرد. اشعار را از حفظ می خواند. دیالوگ نماشنامه ای را که در کالج اجرا می کرد، به خاطر می آورد و تکرار می کرد. او استعداد تقلید لهجه های مختلفی را داشت واین کار را با چنان مهارتی انجام می داد که یک با ر، یکی از کارگردان های هالیوود، پیشنهاد بازی در یک فیلم را به او کرد.
- نه، متشکرم. من نمی خواهم زیر نور متمرکز نورافکن ها باشم و توجه همه زا به خود جلب کنم... نه ... من نمی توانم.
صدای چارلز را شنید:
- روزنامه از خبرهایی درباره تو پر است ...
تریسی خاطرات به جا مانده از پارلز را از ذهنش راند. در مغز او درهایی وجود داشت که می بایست بسته باقی بماند.
او تمرینات فکری اش را شروع کرد. می خواست سه موضوع کاملاً عیرممکن را نام ببرد.
آموختن فرق بین مذهب کاتولیک و پروتستان به یک مورچه!
به زنبور فهماندن که این زمین است که به دور خورشید می چرخد!
توضیح تفاوت میان دموکراسی و کمونیسم به گربه!
اما اغلب اوقات، تریسی روی این تمرکز می کرد که تصمیم دارد دشمنانش را به نوبت، منهدم کند. او دستش را به قصد از بین بردن و محو کردن خورشید از روی آسمان بالا می برد.این همان کاری بود که دشمنانش اب او کردهه بودند. آنها دستشان را بالا برده و خورشید را از آسمان زندگی او ربوده بودند.
در روز هفتم، وقتی در سلول باز شد، چشم های تریسی برای چند لحظه بر اثر هجوم ناگهانی سیل نور به داخل سلول، کور شد و جایی را ندید. نگهبان در بیرون ایستاده بود:
- بلند شو، تو باید برگردی طبقه بالا.
او از پله های سلول انفرادی پایین آمد تا دست تریسی را بگیرد و به او برای بلند شدن کمک کند. ولی در نهایت تعجب دید که او به تنهایی بلند شد و بالا آمد و از سلول بیرون رفت. برعکس زندانیان دیگری که وقتی از آن دخمه بیرون می آمدند یا منفعل بودند و یا اعتراض می کردند، او هیچ عکس العمل غیرعادی نداشت. تجلی شخصیت و شأن واقعی اش در رفتارش مشهود بود. او اعتماد به نفسی مغایر با آن مخیط و محل داشت.
تریسی در زیر نور ایستاد و منتظر ماند تا چشم هایش با محیط تازه تطبیق پیدا کند. نگهبان فکر کرد:
- چه تیکه قشنگی! اگر تر و تمیز بشه محشره...
و با صدای بلند گفت:
- دختر خوشگلی مثل تو، حیفه گرفتار چنین وضعی بشه... اگه با من دوست بودی نمی گذاشتم چنین اتفاقی برای تو بیفته...
تریسی برگشت و رو در روی او ایستاد و نگهبان وقتی حالت چشم ها و نگاه او را دید، تصمیم گرفت که دیگر موضوع را دنبال نکند.
نگهبان او را به اتاق خانم مدیر برد. به محض ورود آنها، خانم مدیر بینی اش را با دست گرفت و گفت:
- خدای من! چه بوی گندی، برو، برو دوش بگیر. آن لباس ها را هم بسوزانید.
دوش آب سرد حال او را بهتر کرد. موهایش را شامپو زد و سر و تنش را با صابون شست. وقتی خودش را خشک کرد و مشغول پوشیدن لباسش بود، خانم مدیر در آستانه در ظاهر شد.
- سرمددکار می خواهد تو را ببیند.
shirin71
10-17-2011, 10:08 AM
بار اولی که تریسی این کلمات را شنیده بود، رؤیای آزادی را در مغزش پرورانده بود، اما اکنون دیگر قصد نداشت آن اشتباه را تکرار بکند.
هنگامی که تریسی وارد شد، سرمددکار برانیگان در کنار پنجره ایستاده بود. او برگشت و گفت:
- بنشین، خواهش می کنم.
تریسی روی صندلی نشست.
- من برای شرکت در کنفرانسی یه واشنگتن رفته بودم. همین امروز صبح برگشتم و گزارش آن واقعه را خواندم... آنها نمی بایست شما را به سلول انفرادی می بردند.
سرمددکار نگاهی اجمالی به کاغذهای روی میزش انداخت و گفت:
- بنا به این گزارش، برای شما از سوی هم سلولی هایت مزاحمت ایجاد شده است.
- خیر قربان.
برانیگان سرش را به علامت درک مسئله تکان داد و گفت:
- ترس و وحشت تو را درک می کنم، ولی من اجازه نخواهم داد این جا توسط زندانیان اداره بشود. من آنها را مجازات می کنم، ولی برای این کار به گواهی شما احتیاج دارم. حالا می خواهم که دقیقاً برای من تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد و چه کسی مقصر بود.
تریسی به چشم های او نگاه کرد و گفت:
- من، من از تختم به زمین افتادم.
برانیگان برای لحظاتی طولانی به او خیره شد و تریسی، خطوط یأس و ناکامی را در چهره او دید:
- شما مطمئن هستید؟
- بله قربان.
- تصمیمتان را تغییر نخواهید داد؟
- خیر، قربان.
سرمددکار نگاهی به او انداخت و گفت:
- بسیار خوب اگر تصمیم شما این است، من ترتیبی خواهم داد که شما را به سلول دیگری منتقل کنند.
- من نمی خواهم به جای دیگری منتقل بشوم.
او با چشم های گشاد شده از تعجب به تریسی نگاه کرد:
- منظور شما این است که می خواهید دوباره به همان سلول برگردید؟
- بله، قربان.
برانیگان گیج شده بود. شاید او در مورد تریسی اشتباه می کرد. او از این زندان لعنتی متنفر بود و دلش می خواست که به جای دیگری منتقل شود. او در آنجا هیچ موفقیتی نداشت. ولی زنش و دختر کوچک آنها آنی، آن جا را دوست داشتند. آنها در یک خانه ویلایی قشنگ زندگی می کردند که زمین های زیادی برای کشاورزی داشت. درست مثل این بود که در یک منطقه ییلاقی زندگی می کنند. ولی در عوض می بایست شب و روز را با آن زن های دیوانه سر و کله بزند. او به زن جوانی که رو به رویش نشسته بود، با صدای خسته ای گفت:
- بسیارخوب، پس سعی کن که دیگر در آینده دردسر و گرفتاری ایجاد نکنی.
- بله قربان.
بازگشت به سلول کار دشواری بود، ولی تریسی این کار را انجام داد. وقتی به آن جا قدم گذاشت. ساعتی بود که هم سلولی هایش برای کار رفته بودند. تریسی، روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد. او در فکر اجرای نقشه هایش بود. دقایقی بعد برخاست و تکه آهنی را که از پایه یکی از تخت ها آویزان بود کند و آن را در زیر تشکش پنهان کرد.
وقتی در ساعت یازده، زنگ ناهار به صدا در آمد، تریسی اولین نفری بود که خود را به کریدور رساند و در صف ایستاد.
در سالن غذاخوری زندان، لولا و پائولیتا، نزدیک در ورودی پشت میزی نشسته بودند، ولی از ارنستین لیتل چپ خبری نبود.
تریسی میز ی را انتخاب کرد که پر از غریبه ها بود. او نشست و تمام غذای بدمزه اش را تا آخر خورد و بعد از برگشتن به سلول تمام وقتش را روی تخت دراز کشید.
سر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه، هر سه هم سلولی هایش برگشتند.
پائولیتا با تعجب از دیدن تریسی در حالی که دندان هایش را به هم می سائید، گفت:
- که این طور؟ پس تو برگشتی پیش ما بچه گربه؟
لولا کفت:
- ما نمی گذاریم اینجا به تو بد بگذرد.
تریسی هیچ کونه عکس العملی نشان نداد و وانمود کرد که حرف های آنها را نشنیده است. او روی ارنستین لیتل چپ تمرکز کرده بود. آن زن سیاه پوست تنها دلیل تریسی برای برگشتن به این سلول بود. تریسی هیچ اعتمادی به او نداشت، ولی به او احتیاج داشت.
- ... یک چیز دیگه هم بهت بگم، لیتل چپ اینجا را اداره می کند ... این حرفی بود که در بدو ورودش، پائولیتا به او گفته بود.
آن شب وقتی که زنگ پانزده دقیقه به ساعت نه، به صدا درآمد. تریسی برخاست و لباس هایش را بیرون آورد و لباس خواب پوشید و زودتر از بقیه روی تخت دراز کشید. دقایقی بعد، چراغ ها خاموش شد و سلول در تاریکی مطلق فرورفت.
سی دقیقه بعد، تریسی احساس کرد که افرادی در سلول راه می روند. او نجوایی را شنید و صدای لولا و پائولیتا را تشخیص داد. قبل از این که دست کسی به او برسد از جای خود بلند شد و با تمام قوا، ضربه ای سخت به صورت یکی از آنها زد. فریادی در سلول پیچید و تریسی با ضربه دیگری نفر دوم را روی زمین غلتاند و گفت:
- اگر یک بار دیگر به من نزدیک بشوید، شما را خواهم کشت.
صدای ارنستین لیتل چپ، تند و خشن در فضای تاریک پیچید.
- کافی است، ولش کنید.
- ارنی، من زخمی شدخه ام. من می خواهم پدرشو در بیاورم...
- کاری رو انجام بده که من بهت می گم.
سکوتی سنگین و طولانی برقرار شد و تریسی دریافت که آن دو به تخت هایشان برگشتند.
ارنستین لیتل چپ گفت:
- تو خیلی دل و جرأت داری، کوچولو.
تریسی جوابی نداد.
- تو که به سرمددکار چیزی نگفتی؟
- نه.
- کار عاقلانه ای کردی. چرا نگذاشتی تو را به جای دیگری منتقل کنند؟
- من می خواستم به اینجا برگردم.
- ها؟ چرا؟
در لحن صدای او، یک نوع حالت سردرگمی و کنجکاوی احساس می شد. و این همان چیزی بود که تریسی می خواست.
8
زندانبان پشت نرده های در سلول ظاهر شد و خطاب به تریسی گفت:
- ملاقاتی داری، ویتنی.
تریسی با تعجب به او نگاه کرد. این ملاقات کننده چه کسی می توانست باشد؟ و با خودش گفت:
- چارلز؟ اگر او باشد خیلی دیر کرده است. وقتی آن همه به او احتیاج داشتم، نبود. ولی به جهنم، من دیگر به او و به هیچ کس دیگری احتیاج ندارم.
تریسی، زندانبان را تا انتهای کریدور که به سالن منتهی می شد، تعقیب کرد و وارد سالن شد.
یک غریبه به تمام معنی، روی یک صندلی چوبی نشسته بود.
او یکی از بدقیافه ترین آدم هایی بود که تریسی در تمام مدت زندگیش دیده بود. قدی کوتاه، هیکلی نیمه مردانه و نیمه زنانه، با یک بینی بلند، یک دهن تلخ کوچک، یک پیشانی بلند و چشم های تیز قهوه ای داشت که از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید.
به محض ورود تریسی، از جایش بلند شد و گفت:
- اسم من " دانیل کوپر " است. سرمددکار اجازه داد که با شما ملاقات کنم.
تریسی با کنجکاوی پرسید:
- در چه موردی؟
- من کارآگاه اتحادیه بین المللی بیمه هستم، یکی از مشتریان ما آن تابلوی نقاشی را که از آقای جوزف رومنو دزدیده شد، بیمه کرده بود.
تریسی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- متأسفانه من نمی توانم کمکی به شما بکنم. آن تابلو را من ندزدیده ام. سپس برگشت و به طرف در خروجی به راه افتاد. جمله بعدی کوپر، او را متوقف کرد.
- من این را می دانم!
تریسی برگشت و نگاهی به او انداخت. تمام هوش و حواسش به آماده باش درآمده بود. کوپر اضافه کرد:
- هیچ کس آن را ندزدیده است. این یک توطئه علیه شما بوده خانم ویتنی.
تریسی به آرامی روی صندلی اش نشست.
آشنایی دانیل کوپر با این قضیه، سه هفته قبل از این که توسط " ج.ج.رینولدز " رئیس دفتر مرکزی اتحادیه بیمه بین الملل که در " مانهاتان " قرار داشت، شروع شد. رینولدز گفت:
- من مدارکی برای تو دارم، " دَن ".
دانیل کوپر، از این که کسی او را دن خطاب کند، بیزار بود.
- زیاد طولش نمی دهم.
رینولدز قصد داشت زودتر موضوع را مطرح کند چون حضور کوپر او را عصبی می کرد. در واقع کوپر در این تشکیلات همه را عصبی می کرد. او مرد عجیب و غریب و مرموزی بود. هیچ کس نمی توانست سر از کار او در بیاورد. او در مورد خودش هرگز با کسی صحبت نمی کرد. هیچ کس نمی دانست او کجا زندگی می کند، آیا ازدواج کرده و بچه دارد یا خیر. او با کسی رفت و آمد نمی کرد و هیچ وقت در هیچ یک از مهمانی های شرکت یا جلسات عمومی آن حضور نمی یافت.
کوپر به تمام معنی یک مرد تنها بود و دلیل اینکه با این همه خصوصیات بد، رینولدز با او مدارا می کرد، این بود که او نابغه بود. او در برابر همه چیز بی پروا و جسور و خستگی ناپذیر و مغزش یک کامپیوتر واقعی بود. دانیل کوپر، یک تنه کار بیشتر اشیاء دزدیده شده و افشای کلاهبرداری از شرکت بیمه را، بهتر از هر کارآگاه دیگری انجام می داد. رینولدز همیشه دلش می خواست بداند این موجود جهنمی واقعاً کیست؟ اکنون او با چشم های زشت قهوه ای رنگش که در رینولدز، احساس بدی به وجود می آورد، نشسته و خیره به او نگاه می کرد.
رینولدز گفت:
- یکی از مشتری های شرکت ما، یک تابلوی نقاشی را به قیمت نیم ملیون دلار بیمه کرده بود و ...
کوپر حرف او را قطع کرد:
- رنوار، نیواورلئان، جورومنو، یک زن به اسم تریسی ویتنی محاکمه و به پانزده سال زندان محکوم شد.
رینولدز فکر کرد:
- ای حرامزاده، اگر کس دیگری به جای تو بود، فکر می کردم قصد خودستایی دارد. رینولدز با اکراه تصدیق کرد:
- بسیارخوب، آن زن که اسمش ویتنی است، این تابلو را در جایی پنهان کرده است، ما به دنبال آن هستیم، برو آن را پیدا کن.
کوپر بلند شد و بدون این که کلمه ای حرف بزند، دفتر رینولدز را ترک کرد. در حالی که او از در بیرون می رفت، ج.ج.رینولز فکر می کرد:
- بالاخره یک روز خواهم فهمید تو کی هستی؟
کوپر به آرامی سالن مرکزی دفتر رینولدز را که در آن حدود پنجاه نفر کارمند مرد و زن، در کنار هم کار می کردند، گزارش هایی را تایپ می کردند، برنامه هایی را به کامپیوترها می دادند و یا مشغول مکالمات تلفنی بودند، پیمود.
همان طور که از کنار میزها عبور می کرد، یکی از کارمندها گفت:
- شنیده ام روی پرونده رومنو کار می کنی؟ خوش به حالت. نیواورلئان یک...
کوپر بدون هیچ پاسخی از کنارش گذشت. چرا دست از سر او برنمی داشتند؟ این تنها چیزی بود که او از همه آنها توقع داشت. اما آنها با کنجکاوی های بی موردشان او را ناراحت می کردند. این موضوع، در دفتر رینولدز، به یک بازی تمام نشدنی تبدیل شده بود. آنها تصمیم گرفته بودند تا پیله راز و رمزی را که او به دور خود تنیده بود، بدرند و بفهمند که او واقعاً کیست؟
- برای شام جمعه شب کجا می روی دن؟
- اگر خواستی زن بگیری من و سارا یک دختر خیلی...
آیا واقعاً آنها نمی توانستند بفهمند که او هیچ یک از این ها را نمی خواست؟
- فقط برای یک نوشیدنی ...
اما دانیل کوپر می دانست که بعد از یک نوشیدنی، یک شام و بعد از آن دوستی و صمیمیت خواهد آمد و این خطرناک بود. اگر دیگران حتی به یک روز از زندگی گذشته دانیل کوپر پی می بردند، برای او حکم مرگ را داشت. همان بهتر که گذشته مرده و از دست رفته اش را برای همیشه دفن کند. ولی این غیرممکن است، این مرده هرگز برای همیشه در قبر نمی ماند. هر دو سه سال یک بار سر بر می داشت و خاطره رسوایی های گذشته را برای او زنده می کرد و این تنها وقتی بود که او مست می کرد.
دانیل کوپر می توانست برای همیشه یک روانشناس را مشغول کند و حتی یک کلمه از گذشته خود با او حرف نزند. تنها یادگاری که او از آن روز پر وحشت، از مدت ها قبل نگه داشته بود، بریده روزنامه زرد رنگی بود که آن را در اتاق خودش، در کمد قفل شده ای و در جایی که هیچ کس نمی توانست آن را پیدا کند، مخفی کرده بود. او به عنوان تنبیه خودش هر چند گاه یکبار به آن نگاه می کرد ولی تمام کلمات آن همیشه به روشنی در مغز و ذهنش بود.
او گاهی سه تا چهار بار در روز دوش می گرفت ولی هیچ وقتاحساس تمیزی نمی کرد کوپر به جهنم ئ آتش جهنم به طور کامل ایمان داشت و می دانست که تنها راه رستگاری دادن کفاره دراین جهان است .
کوپر چند بار سعی کرده بود که به عضویت پلیس نیویورک در بیاید اما هر بار که آزمایش های بدنی از او به عمل می آمد رد می شد چون قدش چهر اینچ کوتاه تر از حد لازم بود
کاپر یک کارگاه خصوصی شد او خود رایک شکارچی می دید که همواره در پی شکار کسانی است که قانون را شکسته اند او دست انتقام خداوند ووسیله ای بود که خشم و غضب الهی بر تبهکاران و مجرمین فرود می آورد این تنهاراهی بود که او می توانست با آن کفاره گذشته اش را بدهد و خود را برای حساب و کتب روز قیامت آماده سازد
کوپر وقتی از دفتر مرکزی شرکت بیمه خارج شد باخود فکرکرد که آیا قبل از سوار شدن به هواپیما فرصتی برای یک دوش گرفتن خواهدداشت یا خیر؟
************************************
اولین محل توقف دانیل کوپر نیورلئان بود او پنج رئز در آن شهر ماند و قبل از اینکه کار را شروع کند همه چیز را درمورد رومئو ، آنتونی اورساتی ، پری پاپ و قاضی لاورتس می دانست کوپر خلاصه پرونده و گزارش برگزاری دادگاه و نحوه محاکمه و اتهامات تریسی را خواند . او همچنین با ستوان میلر افسر پلیس گفتگو کرده و از جرایان خودکشی خانم دوریس ویتنی با خبر بود او بااتو اشمیت هم صحبت کرده بود و می دانست که چطور آنها کمپانی ویتنی را لخت کرده بودند.
در طول مدت همه این تحقیقات دانیل کوپر هیچ گونه یادداشتی برنداشت زیرا وی تمام گفتگوهای انجام شده را از حفظ داشت و می توانست آنها راهرلحظه به طور کامل به خاطر بیاورد.
کوپر نود و نه درصد اطمینان داشت که تریسی یک قربانی بی گناه است اما همه این ها تا حصول به واقعیت کامل برای ک.وپر حکم احتمالی غیر قابل قبول راداشت . او به فیلادلفیا پرواز کرد و با کلرنس در موند ، قائم مقام بانکی که تریسی در آن کار می کرد ملاقاتو گفتگو کرد ولی چارلز استنهوپ پیشنهاد او را برای صحبت رد کرد.
خالاکوپر در حالی که به زنی که رو به روی او نشسته بود نگاه می کرد صددر صد مطمئن شده بود که او هیچ گونه ارتباطی با جریان سرقت تابلوی نقاشی ندارد او حاضر بود این را در گزارش خود بنویسد.
رومنو شما را وسیله اجرای یک توطئه قرارداده است خانم ویتنی دیر یا زود او این ادعا را می کرد شما فقط تصادفاً از راه رسیدید و کار او راراحت کردید.
تریسی احساس می کرد که ضربان قلبش شدت گرفته است این مرد می دانست که او بی گناه است. او حتماً دلایل کافی علیه رومنو برای آزادی او در دست داشت او می توانست یا سر مددکار یا استاندار ایالت صحبت کند و او را از این کابوس نجات بدهد . تریسی ناگهان احساس کرد که تنفس برایش دشوار شده است .
پس شما به من کمک می کنید؟
دانیل کوپر با گنگی سرش راتکان داد: کمک به شما؟
بله گرفتن حکم عفو یا......
نه!
این کلمه درست مثل یک سیلی بود.
نه؟ چرا نه؟ اگر شما می دانید که من بی گناهم....
shirin71
10-17-2011, 10:09 AM
كوپر فكر كرد:
- چطور مردم مي توانند اينقدر احمق و ساده لوح باشند؟
ماموريت كوپر تمام شده بود. وقتي به هتل برگشت، اولين كاري كه كرد اين بود كه همه لباس هايش را از تنش بيرون آورد و قدم به وان گذاشت. او از سر تا پايش را شست و گذاشت كه بيش از نيم ساعت آب ولرم دوش روي سر و تن او بريزد. بعد، وقتي خودش را خشك كرد و لباس پوشيد، پشت ميز نشست و نوشتن گزارش را شروع كرد:
شماره پرونده: 412-830-72-ي
به: ج.ج.رينولدز
از: دانيل كوپر
من به اين نتيجه قطعي رسيدم كه تريسي و بتني به هيچ عنوان، هيچ گونه رابطه اي با دزدي تابلوي نقاشي مورد نظر ندارند. نظر من اين است كه، رومنو با يك توطئه و با شگرد خاصي اين دزدي ساختگي را جعل كرده كه پول بيمه را بگيرد و بعداً نقاشي را در فرصت مناسبي به يك كلكسيون دار خصوصي بفروشد. شايد تاكنون اين تابلو از كشور خارج شده باشد و چون اثر معروفي است، احتمال دارد كه از سويس سردربياورد. جايي كه مي توان آن را به راحتي و به قيمت خوبي فروخت و حمايت قانوني هم دارد. در آن كشور، اگر خريداري ادعا كند كه آن را بدون آگاهي از دزدي بودنش خريده است، دولت سوئيس، اجازه نگهداري آن را به او خواهد داد. حتي اگر مشخصاً ثابت شده باشد كه دزدي است.
پيشنهاد:
از آن جا كه هيچ گونه دليلي، دال بر اين كه ثابت كند رومنو مقصر است وجود ندارد، موكل ما بايد پول آن را براساس قراداد بيمه نامه به وي بپردازد. بعلاوه، بي فايده است چنان چه براي دست يابي به تابلو و يا جبران خسارت به سراغ تريسي برويم. زيرا او از اين تابلو و يا منبع ديگري كه من قبلاً با آن تماس نگرفته باشم اطلاعي ندارد. بعلاوه، طي پانزده سال آينده در زندان زنان لوئيزيانا محبووس خواهد بود.
دانيل كوپر مكث كرد و به ياد تريسي و بتني افتاد و فكر كرد كه آيا بقيه مردها هم توجه كرده اند كه او تا چه حد زيباست؟ آيا پس از گذراندن پانزده سال زندان چه بر سر او خواهد آمد؟
اين موضوع نهايتاً هيچ ربطي به او نداشت. دانيل كار گزارش را امضا و به ساعتش نگاه كرد كه ببيند آيا براي گرفتن يك دوش ديگر وقت دارد يا نه؟
9
تريسي را در رخسويخانه زندان، به كار گماردند. سي و پنج نوع كار مختلف براي زندانيان وجود داشت كه رختشويي، از بدترين آن ها بود.آن جا يك اتاق بزرگ و گرم، پر از ماشين هاي لباسشويي و ميزهاي اتو و مقادير متنابهي لباس هاي چركين و يا شسته شده بود. پر و خالي كردن ماشين هاي لباسشويي و جمل سبد هاي بزرگ لباس هاي شسته شده به قسمت اتوكشي، يك كار پر زحمت و كمرشكن بود كه به فكر كردن نيازي نداشت. كار از ساعت شش صبح شروع مي شد و زندانيان حق داشتند، بعد از هر دو ساعت كار، ده دققه استراحت كنند و در پايان نه ساعت كار روزانه، اكثر زن ها از فرط خستگي در حال افتادن به روي زمين بودند.
تريسي به طور يكنواختي به سر كار مي رفت و بر مي گشت و با هيچ كس حرف نمي زد. او پيله اي از سكوت و انزوا به دور خود تنيده بود.
وقتي ازنستين ليتل چپ از وضع تريسي با خبر شد، گفت:
- كار در رختشويخانه براي او خيلي سنگين است.
تريسي جواب داد:
- من اهميتي نمي دهم.
ليتل فكر كرد:
- اين دخترك، با آن زن وحشت زده جواني كه سه هفته قبل وارد زندان شده بود، كاملاً تفاوت دارد. چيزي بايد او را تغيير داده باشد.
ارنستين ليتل چپ خيلي مايل بود كه بداند چه اتفاقي روي داده است.
در روز هشتم، تريسي در رختشويخانه نماند. در اولين ساعات كار، يكي از زندانيان ها نزد او آمد و گفت:
- محل كار نو تغيير كرده است، بايد به آشپزخانه بروي.
و اين كاري بود كه همه زندانيان مشتاق انحام دادن آن بودند.
در آشپزخانه زندتن، دو نوع غذاي متفاوت پخته مي شد. يكي براي زندانيان كه معمولتً مقداري گوشت با مخلوطي از سبزيجات، سوسيس سرخ كرده و لوبيا، و يك نوع خوراك غير قابل خوردن شبيه به خورشت بود كه خود زندانيان مي پختند. در حالي كه، غذاي نگهبانان و كاركنان رسمي زندان جداگانه و توسط آشپز هاي خبره پخته مي شد. غذاي آن ها شامل: استيك، ماهي، تكه هاي گوشت سرخ شده، مرغ ، سبزيجات تازه و ميوه و انواع دسر ها بود. ولي كساني كه در آشپزخانه كار مي كردند فرصت استفاده از آن غذا ها را داشتند و از اين موقعيت خود، كمال استفاده را مي بردند.
وقتي تريسي به آشپزخانه منتقل شد، از مشاهده ارنستين ليتل چپ در آن جا، به هيچ وجه تعجب نكرد.
تريسي به كنار او رفت و در حالي كه به سختي سعي مي كرد لحن دوستانه اي داشته باشد، گفت:
- متشكرم.
ارنستين زير لب غرغري كرد و چيزي نگفت.
- چطور توانستي مرا از آن جا بيرون بياوري؟
- كسي كه آن جا را اداره مي كرد، ديگر با ما نيست؟
- چه اتفاقي براي او افتاده؟
- ما اين جا يك سيستم داريم. اگر نگهبان، آدم مشكلي باشد و بخواهد براي ما دردسر درست كند، او را از سر باز مي كنيم.
shirin71
10-17-2011, 10:10 AM
_ در واقع مي خواهي بگي كه سرمدد كار به حرف شما...
_ اين موضوع چه ربطي به سرپرستار داره؟
_پس چي؟
_خيلي راحته، وقتي نگهبان سرپرست خودشه وتو مي خواهي او را دست به سر كني، مشاجره شروع مي شه، هر كسي يه جوري شكايت مي كند. روز بعد، يك نفر به او اتهام خشونت و بد رفتاري مي زند. بعد، يكي خواهد گفت كه از سلول چيزي مثلا يك راديو برداشته شده و مطمئنا راديو از اتاق او سر در خواهد آورد. به اين ترتيب او شرش را مي كند و مي رود. اين جا را ما اداره مي كنيم نه نگهبان ها.
تريسي پرسيد:
_ تو چرا اين جا هستي؟
او علاقه اي به جواب اين سوال نداشت، مي خواست سر صحبت را با او باز كند و طرح دوستي بريزد.
_ بدون هيچ گناهي، من دلم مي خواد تو باور كني. من تعدادي دختر داشتم كه برايم كار مي كردند.
تريسي نگاهي به او انداخت و پرسيد:
_ تو مي خواهي بگويي...
لحظه اي ترديد كرد و بعد گفت:
_ تعدادي دزد و جيب بر؟
او خنديد.
_ نه، ان ها در خانه ي اعيان و اشراف به عنوان خدمتكار كار ميكردند. من يك اژانس خدمات براي خودم باز كرده بودم. من حداقل بيست دختر داشتم. خانم هاي ثروت مند وقت نداشتند به دنبال خدمت كار بگردند. من در روزنامه اگهي هاي زيادي داده بودم و وقتي ان ها تلفن مي زدند، بلافاصله يكي از ان ها را برايشان مي فرستادم. بعضي از اين دخترها خانه را زير نظر مي گرفتند و در فرصت مناسبي كه كار فرما در خارج از منزل و يا سر كارش بود به ان جا بر مي گشتند و اشيايي مثل طلا و جواهر و يا لباس هاي گران بها را جمع مي كردند و مي بردند.
ارنستين اهي كشيد و گفت:
_اگر به تو بگويم كه چه قدر پول بدون ماليات در مي اوردم، نمي تواني باور كني.
_ چه طور شد كه گير افتادي؟
_ اين ديگه از بد شانسي بود. يك روز يكي از دخترهاي من در خانه شهردار مشغول پذيرايي ناهار بود. يكي از مهمانان پيرزني بود كه خدمتكار قبلا براي او هم كار كرده بود. او مدعي شد بلوزي كه دخترك به تن دارد، از خانه او دزدي شده و وقتي پليس به او سخت گرفت، او همه چيز را به ان ها گفت .
آن دو در كنار اجاق ايستاده بودند. تريسي با نجوا گفت:
_ من نمي توانم اين جا بمانم. بايد از اين جا بروم و كاري انجام دهم. تو به من كمك مي كني كه فرار كنم؟
ليتل چپ در حالي كه پيازها را ورقه ورقه مي كرد، گفت:
_ امشب تاس كباب ايرلندي داريم.
و از كنار او دور شد.
نقل و انتقال اطلاعات و شايعات در زندان، فوق العاده سريع انجام مي شد. زندانيان از هر آن چه كه مي خواست اتفاق بيفتد، از مدت ها قبل با خبر بودند. ان ها مثل موش هاي زباله داني اطلاعات را از طريق استراق سمع، گوش كردن به مكالمات تلفني و خواندن نامه هاي روي ميز خانم مدير جمع آوري و با احتياط كامل، به گوشه و كنار زندان مي فرستادند و بين زندانيان سر شناس و مهم تقسيم مي كردند.
ارنستين ليتل چب، در خط اول بود. تريسي اين مطلب را خيلي خوب مي دانست و متوجه شده بود كه چطور همه ي زندانيان و زندان بان ها، به او احترام مي گذارند. از وقتي كه آن ها متوجه شده بودند كه تريسي تحت حمایت ارنستین قرار گرفته است، اغلب او را تنها می گذاشتند و مزاحمتی برایش ایجاد نمی کردند.
تریسی منتظر بود که از هر راهی شده، خود را به ارنستین نزدیکتر کند، ولی آن زن گنده سیاه، فاصله خود را با اوحفظ می کرد و تریسی می خواست بداند، چرا؟
یک اطلاعیه ده صفحه ای از مقررات و نحوه رفتار در زندان برای زندانیان تازه وارد چاپ شده بود که وقتی تریسی آن را با وضع موجود زندان مطابقت داد ، دید که بیشتر شبیه به شوخی است.
هفته ها گذشت و هر روز ماهی های تازه ای وارد این گنداب می شدند و الگوی سرنوشت آنها نیز همیشه یکسان بود...نود درصر زن های تازه وارد قربانی منحرفین می شدند.
یک بار تریسی از ارنستین پرسید:
چطور مسئولین زندان اجازه این کارها را می دهند؟
ارنستین توضیح داد:
این یک سیستم است... در همه ی زندان های زنان و مردان، وضع همینطور است....
و بعد به تفصیل در این مورد برای او حرف زد و تازه آنوقت بود که تریسی متوجه عمق فاجعه شد و دریافت که در زیر ظاهر پر زرق و برق تمدن آمریکایی، چه کثافتی به اسم اخلاق اجتماعی و فرهنگ خوابیده است.
ارنستین افزود:
-... این جریان در مورد خود کارکنان زندان و زندانبان ها هم وجود دارد...
تریسی به حرف های او، بعنوان یک کارشناس مسائل زندان ها گوش می کرد و آن ها را باور داشت و در عین حال نسبت به ابن سیستم احساس تنفر می کرد.
زندان یک تجربه آموزشی بود، اما آنچه که زندانیان میآموختند، درست نبود. آنا پر از متخصصین جنایات و جرایم گوناگون و فرصتهایی برای مبادله متدهای دزدی، جیببری، سرقت مغازه ها و کلاهبرداری بود. آنها یکدیگر را از کم و کیف همه تجرببیات و روش های تازه، با خبر می کردند و اطلاعات مبارزه با پلیس را خیلی خصوصی و پنهانی، با یکدیگر در میان می گذاشتند.
یک روز صبح، در محوطه هواخوری، تریسی متوجه شد که یکی از زندانی های قدیمی، برای یک گروه مشتاق، یک سمینار جیب بری به راه انداخته است.
او از کلمبیا آمده بود. آن ها د رآن جا یک مدرسه خصوصی داشتند که به نام مدرسه دهزنگه معروف بود و در آ« به هر کس که دویست و پنجاه دلار می داد، جیب بری عملی یاد می دادند.
در آن جا، یک آدمک بزرگ را، به قد و قواره انسان، از سقف آویزان می کردند و به او کت و شلوار و جلیقه ای با ده جیب می پوشاندند. که در هرجیب آن، یک زنگ اخبار حساس کار گذاشته بود. شاگرد این مدرسه میبایست در نهایت بتواند پول و جوهرات داخل جیب های این آدمک را طوری بیرون بیاورد که هیچ یک از زنگها صدا نکند، در غیر این صورت فارغ التحصیل نمیشد.
یک بار لولا گفت:
-من قبلا با مردی دوست بودم که یک پالتو بلند به تن میکرد با دست خالی، در میان مردم راه میرفت و جیب همه آنها را بدون استثنا خالی میکرد.
-چطور این کار را میکرد؟
دست راست او که از آستین بیرون آمده بود در واقع مصنوعی بود. دست واقعی او در واقع در زیر پالتو آزاد بود و با همان دست کار را انجام میداد.
آموزش تبهکاری، در همه جا وجود داشت. یک روزه،یک دزد
shirin71
10-17-2011, 10:10 AM
کهنه کار به او گفت:
- من فقط دوست دارم از صندوق امانات چیز بردارم.
تو می توانی در اطراف یک ایستگاه و قطار یا سالن فرودگاه بایستی
و صبر کنی تا پیرزنی که مشغول گذاشتن یک چمدان یا بسته بزرگ
در صندوق امانات است به تور تو بیفتد.
تو به او کمک کن و کلید را به او بده،کافی است که کلید عوضی
را به او بدهی و وقتی او آنجا را ترک کرد،صندوقش را باز کنی
وآنچه را که در آن است برداری.
یک روز بعدازظهر،در محوطه هواخوری،دو نفر از زندانی ها
که به اتهام فحشا و مصرف کوکائین زندانی شده بودند
با یک دخترِ تازه واردِ جوان که به نظر می رسید، بیشتر از سی سال
ندارد،صحبت می کردند.
یکی از آنها به او گفت:
- هیچ وقت نباید در حرف زدن پیش قدم بشوی، باید اول مطمئن شد
که طرف پلیس نیست و اسلحه ای با خودش حمل نمی کند.
کافی است در هر موردی به دست های طرف نگاه کنی.
کسانی که پلیس هستند و خودشان را قاچاقچی قالب می زنند،معمولا
دست های ظریفی دارند که از دست های اهل کار به خوبی قابل تشخیص
است.
در زندان از نظر تریسی، زمان به کندی می گذشت و نه به سرعت.
همه چیز یک جریان عادی و منطقی داشت و زمان،فقط یک زمان ساده بود.
تریسی به جمله ای از زبان آگوستین فکر می کرد که گفته بود:
- زمان چیست؟اگر کسی این سوال را از من نکند،جوابش را می دانم.
اما اگر بخواهم آن را توضیح بدهم،نمی دانم.
قوانین زندان ثابت و تغییر ناپذیر بود:
ساعت 4:40 صبح زنگ هشدار
" 4:45 " بیدار باش و پوشیدن لباس
" 5:5 " صبحانه
"5:30 " بازگشت به سلول
" 5:55 " زنگ هشدار
"6:00" تشکیل صف ورفتن به سر کار
"10:00" ورزش
"10:30" ناهار
"11:00" تشکیل صف و رفتن به سر کار
"3:30 بعد از ظهر شام
"4:00" باز گشت به سلول
"5:00" هوا خوری و حضور در سالن تفریحات
"6:00" بازگشت به سلول
"8:45" زنگ هشدار
"9:00 " خاموشی و خواب
همه مقررات به خوبی رعایت می شد، زندانیان در صف،حق صحبت کردن
با یکدیگر را نداشتند.
هیچ کس حق نگه داشتن بیش از پنج تکه وسیله شخصی در کمد سلولش را
نداشت.تخت خواب ها قبل از صبحانه می بایست مرتب و سلول نظافت شود و در تمام طول روز دست نخورده باقی بماند.
زندان،سر و صدا و موسیقی خاص خودش را دارد.
صدای زنگ،صدای کشیده شدن برس سیمی روی موزاییک ها،به هم خوردن
در های آهنی زمزمه های روزانه و جیغ های شبانه زندانیان...بوق های مقطع بیسیم زندانبان ها،صدای افتادن ظروف و سینی ها در وقت غذا خوردن و...
و همه این ها، با سیم خاردار و دیوار های بلند محصور شده و مجموعه ای از انزوا و تنهایی و تبلور نفرت را تشکیل می دهد
تریسی نمونه ی یک زندانی کامل و تمام عیار بود.بدن او به طور ناخودآگاه
با قوانین زندان تطبیق پیدا کرده بود خفاش وار با صدای
زنگ برای خوابیدن به داخل سلول می خزید و صبح زود با صدای زنگ دیگری
از آنجا خارج می شد.
صدایی برای رفتن به سرکار...و صدایی برای دست کشیدن از کار...
جسم تریسی در این جا زندانی بود؛اما مغز و روح او برای تدارک نقشه فرار فعالیت می کرد.
زندانیان،حق تلفن کردن به خارج از زندان را نداشتند،ولی می توانستند هر ماه به مدت دو تا پنج دقیقه تلفنی با کسی که با آنها تماس گرفته است،حرف بزنند.
تریسی تلفنی از اتو اشمیت داشت.
او با لحن کسی که می خواهد به سرعت از موضوعی بگذرد،گفت:
-فکر کردم شاید شما بخواهید اطلاع داشته باشید،ما تشییع جنازه خوبی را برگزار کردیم،من صورت حساب را پرداختم،تریسی.
-آه،خیلی متشکرم اتو،من...خیلی متشکرم...
هیچ یک از آنها حرف بیشتری برای گفتن نداشتند.
پس از آن دیگر تلفنی به او نشد.
ارنستین به او هشدار داد:
-دختر،تو بهتر است دنیای خارج را فراموش کنی، آنجا هیچ کس را نداری.
تریسی با وحشت فکر کرد:
-تو اشتباه می کنی خیلی ها هستند...رومنو...پری پاپ...قاضی لاورنس...چارلز استنهوپ سوم...
در سالن ورزش بود که تریسی، با برتای بزرگ برخورد کرد.
محوطه ی ورزش، در فضایی به شکل مکعب مستطیل قرار داشت که از بیرون با دیواری بسیار بلند و از داخل نیز با دیوار دیگری محصور شده بود.
زندانیان هر روز صبح،حدود سی دقیقه وقت داشتند که در آنجا بمانند،این جا،یکی از جاهای معدودی بود که حق حرف زدن با یکدیگر را داشتند و به همین دلیل، گروهی از زندانیان،نه برای ورزش بلکه برای مبادله ی خبر
و بحث و گفتگو در مورد شایعات روز قبل از نهار در آنجا جمع می شدند.
وقتی که تریسی، برای اولین بار قدم به آن محوطه گذاشت،به نحو عجیبی احساس آزادی می کرد.
او می دانست که این احساس به دلیل این بود که در فضای باز و بی سقفی است. او در آنجا ابر های متراکم و آفتاب را دید و در نقطه ای در آسمان،در لابه لای ابر ها صدای غرش هواپیمایی را که به آزادی در فاصله ای دور از او،در آسمان اوج می گرفت،شنید.
صدایی گفت:
-من داشتم دنبال تو می گشتم.
تریسی برگشت و از آن زن غول پیکر سوئدی را که روز اول زندانی شدنش مثل اجل معلق بر سر او نازل شده بود،دید.
-شنیده ام با یک سیاه زنگی جور شده ای؟
تریسی خواست از کنارش بگذرد؛ولی او بازویش را چنگ زد:
-هیچ کس حق ندارد این طور بی اعتنایی کند،سعی کن خوب باشی.
او،تریسی را به طرف دیوار برد و هیکل بزرگش به او فشار آورد.
تریسی نفس زنان گفت:
-برو کنار ولم کن.
صدای آشنایی که ارتعاشی سوهان مانند داشت،از پشت سر تریسی شنیده شد:
-دست کثیفت را از روی او بردار...
ارنستین لیتل چپ، با مشت گره کرده و چشم های درشت پر از خشم،در آنجا ایستاده بود و سر تراشیده اش زیر نور آفتاب برق می زد.
برتا برگشت و آن دو زن وحشی،با چشم های دریده از نفرت،رو در روی هم ایستادند.برای یک لحظه تریسی فکر کرد که به خاطر او،آن ها یکدیگر را خواهند کشت.ولی این اتفاق نیفتاد.برتا مقررات و سنت های
shirin71
10-17-2011, 10:10 AM
زندان را می دانست و می دانست که نباید آنها را زیر پا بگذارد... او فقط نگاهی تحقیر آمیز به ارنستین انداخت و گفت :
- من هیچ عجله ای ندارم.
و بعد رو به تریسی کرد و ادامه داد :
- تو برای مدت زیادی این جا خواهی بود ، کوچولو من هم همین طور ... یکدیگر را باز خواهیم دید.
سپس برگشت و رفت
ارنستین در حالی که او دور می شد ، نگاه کرد و گفت :
- او یک شیطان است...آن نرسی را که در یکی از بیمارستان های شیکاگو همه بیمارانش را کشت ، به یاد داری ؟ این فرشته رحمت اوست.
او به تمام مریض ها مقدار زیادی سیانور داده و بالای سرشان ایستاده و مرگشان را تماشا کرده بود.
بعد روزی زمین تف کرد و افزود :
- لعنتی ! تو به یک نگهبان احتیاج داری...این فلان فلان شده دست از سرت بر نمی دارد
- تو به من کمک می کنی که از این جا فرار کنم ؟
زنگ به صدا در آمد
- وقت غذاست
تما شب ، تریسی قبل از خواب به ارنستین فکر می کرد. او به آن زن سیاهپوست احتیاج داشت. ارنستین هیچ وقت مزاحمتی برای او ایجاد نکرده بود. بودن در کنار او به وی قوت قلب می داد. چرا حاضر نبود درباره فرار با وی حرف بزند ؟
هر روز بعد از شام ، زندانیان حق داشتند یک ساعت از وقتشان را در سالن تفریحات بگذرانند. آن جا ، آنها می توانستند تلویزیون تماشا کنند و روزنامه و مجله بخوانند و شطرنج بازی کنند. تریسی در حال ورق زدن روزنامه ای بود که ناگهان عکسی توجهش را جلب کرد و آن عکس عروسی چارلز استنهوپ سوم و نو عروسش بود که بازو به بازوی هم ، خنده کنان از کلیسا خارج می شدند.
این جریان ، تریسی را تا مرز دیوانگی برد. دیدین لبخند شادی بر لبان زنی که در کنار چارلز بود وجود او را از درد سنگینی که خیلی زود به خشم و نفرتی سر تبدیل شد ، لبریز کرد
این همان مردی بود که یک وقت تریسی زندگی مشترکی را با او تدارک دیده بود. حالا او پشت به وی کرده و رفته بود و گذاشته بود تا او را این طور مضمحل کنند. او به آنها اجازه داده بود که بچه اش را بکشند و از بین ببرند
اما آن ، یک زنان دیگر ، یک جای دیگر و یک دنیای دیگر بود
آن ، یک خواب و خیال ، یک رویا بود . واقعیت چیزی است که امروز وجود دارد
تریسی صفحات مجله را محکم به هم زد و آن را بست
روز ملاقات بهترین فرصت بود باری این که معلوم بشود کدام یک از زندانیان دوستان و آشنایانی دارند که به دیدن او می آیند . در آن روز ، زن ها دوش می گرفتند لباس تازه تری می پوشیدند و آرایش می کردند
ارنستین ، همیشه با خوشحالی و لبخند بر لب از سالن ملاقات بر می گشت
او به تریسی می گفت :
- او دوست من است... شاید یک روز با هم ازدواج کنیم
برای تریسی هنوز یک سوال مهم بدون جواب مانده بود. او تصمیم گرفت آن را عنوان کند
- ارنی تو از من حمایت می کنی ، چرا ؟
ارنستین شانه هایش را بالا انداخت :
- دست از سر من بردار
- من واقعا می خواعم بدانم
- از این بابت ناراحتی؟
- نه فقط کنجکاو هستم که بدانم
ارنستین برای لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت :
- بسیار خب ، تو چیزی داری که بقیه ندارند ...منظورم موقعیت و شخصیت اجتماعی است. این چیزی است که خود من هیچ وقت نداشته ام...
تو از آن زن هایی هستی که در بالای شهر زندگی می کنند و لباس های گرانقیمت در خانه می پوشند و در قوری های نقره ای با چای از میهمانانشان پذیرایی می کنند... تو به آن جا تعلق داری
تو مال اینجا نیستی...
من نمی دانم چطور در بیرون سر و کارت با آن موش های کثیف افتاد...اما حدس من این است که تو توسط یک نفر فریب خورده ای...
و بعد با حالت شرمساری گفت :
- هیچ آدم درست و حسابی در زندگی دور و بر من نبوده است ، تو یکی از آنها هستی
او رویش را برگرداند و به همین دلیل ، کلمات بعدی او برای تریسی نامفهوم بود
و من در مورد بچه ات خیلی متاسفم...
آن شب وقتی چراغ ها خاموش شد. تریسی در تاریکی زمزمه کرد :
من باید فرار کنم ، لطفا کمکم کن
- تو را به خدا خفه شو من می خواهم بخوابم می شنوی؟
ارنستین ، یاد دادن زبان مخصوص زندانیان را به تریسی آغاز کرده بود. آن جا هر اصطلاح و هر حرکت معنی خاصی داشت. اگر کسی این زبان را نمی دانست به سختی می توانست با دیگران ارتباط برقرار کند
اولین برخورد بین ارنستین لیتل چپ و برتای بزرگ ، روز بعد در محوطه ورزش اتفاق افتاد . زندانیان با نظارت مأمورین مشغول بازی بیس بال بودند. برتا که چوب بیس بال را در دست داشت به طرف جایی که تریسی از آن دفاع می کرد دوید و با شدت به او خورد و وی را بر زمین غلتاند و خودش هم روی او افتاد
تریسی در زیر هیکل تنومند او در حال خفه شدن بود که ناگهان احساس کرد که برتا از روی او برداشته شد
این ارنستین بود که از پشت گردن برتا را گرفته و او را حلق آویز کرده بود
- زنیکه سلیطه من به تو هشدار داده بودم
و بعد با ناخن هایش به صورت و چشم های برتا چنگ انداخت. برتا جیغ زد :
کور شدم..من کور شدم
و در همان حال شانه های او را گرفت و به طرف خود کشید
آن دو زن وحشی با مشت و لگد به جان هم افتادند. تا این که نگهبانان سر رسیدند و پنج دقیقه طول کشید تا توانستند آنها را از یکدیگر جدا کنند و هر دو را به درمانگاه ببرند
دیروقت شب ، ارنستین به سلول برگشت. لولا و پائولیتا با عجله به طرف او دویدند تا جویای حالش بشوند
تریسی زیر لب گفت :
- حالت خوب است ؟
- خوبم لعنتی !
صدایش گرفته بود و تریسی نمی دانست تا چه حد آسیب دیده است
ارنستین با اصطلاحات مخصوص زندان گفت :
- من دیر یا زود از اینجا میرم . بعد از رفتن من تو مشکل خواهی داشت
این غول بی شاخ و دم تو را رها نخواهد کرد...او تو را خواهد کشت.
شاید حالا وقت آن رسیده باشد که درباره فرار تو از اینجا با هم صحبت کنیم
و بعد همه در تاریکی سلول دراز کشیدند و دیگر هیچ کسی حرفی نزد.
shirin71
10-17-2011, 10:11 AM
فصل 10
سر مدد کار برانیگان به زن گفت:
-معلم سر خانه ؛ دیگر فردا نخواهدامد.
سوالن برانیگان با تعجب پرسید:
-چرا؟جودی با امی خیلی خوب بود.
-نمی دانم. ولی محکومیت او تمام شده . فردا ازاد خواهد شد.
انها در حال خوردن صبحانه در خانه ییلاقی شان که یکی از امتیازات کار کردن برانیگان در ان جا به شمار میرفت . مزایای دیگر عبارت بود از غذای رایگان . خدمتکار . یک راننده و یک معلم سر خانه برای دخترشان امی که پنج ساله بود. همه خدمه افراد مورد اعتمادی بودند.
وقتی 5 سال پیش خانم سوالن وارد اینجا شد . از این که قرار بود در محدوده زندان زندگی مند، ناراحت و عصبی بود و این ناراحتی هنگامی تشدید شد که فهمید همه خدمه افرادی هستند که سوابق محکومیت جنایی دارندو اومی خواست بداند چه تضمینی وجودارد که انهااز خانه اودزدی نکنند و یا نیمه شب گلوی یکی از انها رانبرند؟
سر مدد کار برانیگان می گفت که اگر انها چنین کاری بکنند او گزارششان راخواهد داد. وی سر انجام توانست همسرش رابدون اینکه متقاعد شده باشد راضی کند که در انجا بماند. اماترش و نگرانی سوالن بی اساس بود. زندانیان مورد اعتماد مشتاق بودند که با خوش خدمتی وکار بیشتر کاری کنند که از مدت محکومیتشان کاسته شود.
خانم برانیگان گله کرد:
-من از این که امی را نزد جودی می گذاشتم خیالم اسوده بود.
او برای جودی ارزوی موفقیت میکرد. ولی دلش نمیخواست که انها را تنهابگذارد. چه کسی می دانست معلم سر خانه ای که بعد از او خواهد امد چه کسی خواهد بود؟ داستان های وحشتناک زیادی در مورد رفتار پرستاران غریبه وجود داشت.
-ایا تو فرد بخصوصی را به جاب جودی در نظر گرفته ای. جرج؟
برانیگان فکرهای زیادی کرده بود. حدود دوازده نفر زندانی مورد اعتماد را می شناخت که برای مواظبت از دخترشان کاملا مناسب بودند. اما او قادر نبود تریسی رااز فکرش خارج کند.
نوع محکومیت او چیزی بود که عمیقا وی را تحت تاثیر قرار داده بود. او پانزده سال تخصص و تجربه مسایل جنایی داشت و از این که استعداد و توانیی تشخیص زندانیان راداشت به خود می بالید.
بعضی از جرایم حوزه مراقبت های او واقعا جنایات سنگینی بود. کسانی هم در زندان بودند که حاصل یک لحظه خشم و عصبانیت زود گذر بود. اما برانیگان می دانست که تریسی و بتنی جزء هیچ یک از ان دو دسته نیست. او تحت تاثیر اعتراض تریسی به بی گناهی اش قرار نگرفته بود . چون این مورد در میان همه زندانیان تقریبا مشترک بود.مساله ای که اورا ناراحت می کرد این بود که اوبا یک توطئه راهی زندان شده بود.
سر مددکار برانیگان با حکم کمسیون فدرال که زیر نظر استاندار ایالت اداره میشد به این سمت محسوب شده بود.
او مشخصا نمی خواست خود را در گیر مبارزات و مسائل سیاسی بکنند. ولی همه بازیگران این صحنه را می شناخت وهمه چیز رادرباره انها می دانست . رومنو یک مافیایی بود که برای اورساتی کار می کرد. پری پاپ، .کیل مدافع هم از عوامل انها بود و بالاخره؛ قاضی لاورنس.کسی که پایان کار تریسی ویتنی به شمار می رفت.
****************
سر مددکار برانیگان تصمیم خود را گرفت و به همسرش گفت :
-بله ، من یک نفر را در نظر دارم.
*******
در گوشه اشپزخانه ، یک میز فرمیکا و چند صندلی وجود داشت که جای دنج و خلوتی بود. ارنستین لیتل چپ و تریسی در انجا نشسته بودند و از ده دقیقه وقت استراحتشان استفاده می کردند و قهو.ه می خوردند.
ارنستین گفت:
-فکر می کنم حالا دیگه وقت ان رسیده باشد که به من بگویی چرا این همه برای بیرون رفتن عجله داری؟
تریسی تردید کرد. ایامی توانست به او اعتماد کند؟ او راه دیگری نداشت.
-در انجا افرادی هستند که کارهایی در حق من ومادرم انجام دادهاند. من باید از این جا بیرون بروم و حقوق پایمال شده ام را از انها پس بگیرم.
-عجب! انها چه کار کرده اند؟
کلمات به کندی از دهان تریسی بیرون می امد. هر کدامشان یک قطره در بود.
-انها مادر مرا کشتند.
-انها کی هستند؟
-من فکر نمی کنم اسم انها هیچ مفهمومی برای تو داشته باشد. رومنو ، پری پاپ ، قاضی لاورنس، انتونی اورسانی و......
ارنستین با دهان باز وخیره خیره به او نگاه کرد.
-یا حضزت مسیح!تومرا گیج کردی دختر!
تریسی با تعجب پرسید:
-تودر مورد انها چیزی شنیده ای؟
-البته! که شنیدهام. چه کسی هست که نشنیده باشد ؟ در نیواورلئان کثیف یک سوزن به زمین نمی افتد مگر با اجازه و اطلاع اورساتی یا رومنو. تونمی توانی با انها درگیر شوی .انها تو را مثل دود سیگار به بیرون فوت می کنند.
تریسی با صدای بی روحی گفت:
-انها یک بار در مورد من اینکار راکرددند.
ارنستین نگاهی به اطراف انداخت تامطمئن شود که کسی انجانیست و بعد گفت:
-تویادیوانه ای و یا احمق ترین کسی هستی که من در زندگی ام دیده ام..تو داری در مورد دست نیافتنی ها حرف میزنی.
وبعد سرش راتکان داد و گفت:
-خیلی سریع فراموششان کن!
-نه، من نمی توانم ، باید هر طور شده از این جا بیرونبروم. این کار ممکن است؟
-بسیار خوب.در محوطه ورزش در این مرود صحبت می کنیم.
حالا انها در محوطه در گوشهای دور از بقیه بودند. ارنستین گفت:
-یک وقت دوازده نفر با هم از این جا فرار کردند. دونفر از انها به ضرب گلوله نگهبانان از پا در امدند و بقیه دستگیر و به این جا برگردانده شدند.
تریسی هیچ حرفی نزد.
-برج ها در تمام مدت بیست و چها ر ساعت توسط نگهبانان با تفنگ های خودکار مراقبت می شود. انها حرامزاده هایی هستند . اگر کسی فرار کند نگهبانان از کاربر کنار می شوند . به همبن دلیل انها به محض دیدن هر سایه مشکوکی به طرف او شکلیک میکنند. دور تا دور محدوده زندان سیم خاردار کشیده است. تازه اگر از سیمها هم بگذری و از تفنگهای خودکار هم جان سالم به در ببری انها سگ های شکاری دارند که می تواند رد پشه را هم بگیرد.
یک ایستگاه گارد ملی در چند مایلی این جا هست که وقتی کسی از زندان فرار کرده باشد ، انها هلی کوپتر می فرستند وبا نور افکن و مسلسل او را تعقیب می کنند . برای هیچ کس اهمیتی ندارد که تو رازنده یا مرده بر گردانند. برای انها مرده تو بی دردسر تر است. ای ن چیزها جرات و شهامت رااز هر کسی که قصد فرار داشته باشد میگیرد.
تریسی با لجاجت گفت:
-ولی هنوز خیلی ها سعی می کنند.
-کسانی که از این جا فرار می کنند از بیرون زندان کمک به انها میرسد. برایشان پول و اسلحه و لباس به داخل زندان می اوردند. گاهی حتی اتومبیل هم در بیرون منتظر انها بوده.
او لحظه ای برا ی موثرتر ساختن حرفهایش مکثی کردو بعد گفت:
-و هنوز هم دستگیر می شوند.
تریسی با تاکید گفت :
- انها نخواهند توانست مرا دستگیر کنند.
- یک زندانبان دنبال تریسی میگشت:
- سر مددکار برانیگان میخواهد تو را بیند.
********
جرج برانیگان گفت:
-ما به کسی احتیاج داریم که از دختر کوچکمان در خانه نگهداری کند . این کار داوطلبانه است. تومی توانی اگر نخواهی قبول نکنی.
کسی از دختر کوچکمان در خانه...؟
این کلمات مغز تریسی رابه جنب و جوش واداشت. چنین فرصتی ممکن بود فرار او را تسهیل کند. علاوه بر ان ، با کار کردن در خانه سر مددکار زندان می توانست اطلاعات بیشتر مهم تری در مرود زندان به دست بیاورد.
تریسی جواب داد:
-بله، من دوستدارم این کار را انجام بدهم.
جرج برانیگان خوشحال شد. اواحساس عجیب و مرموزی نسبت به تریسی داشت و همیشه فکر می کرد که چیزی به این دختر بدهکاراست.
-بسیار خوب ، بابت هر ساعت 60 سنت. در پایان ماه به حساب تو ریخته می شود.
زندانیان نمی توانستند پول با خودداشته باشند وهر چه که به دست می اوردند و با برایشان در حسابداری نگهداری و در روز ازادیشان به انها پرداخت میشد.
تریسی فکر کرد :
-من در پایان ماه اینجا نخواهم بود.
ولی با صدای بلندی گفت:
-این خیلی خوب است.
-تومی توانی از صبح فردا کارت را شروع کنی. مدیر ی زندان اطلاعات کافی رادر مورد نحوه کارت به تو خواهد اد.
-از شما متشکرم.
او به تریسی نگاه کرد و احساس کرد که چیزهای بیشتری می تواند بگوید. ولی نمیدانست چهباید بگوید . این بود که گفت:
-همین.
وقتی تریسی خبر را به ارنستین رساند. زن سیاه پوست متفکرانه گفت:
-این بدان معنی است که انها به تو اعتماد کرده اند. تو تصمیم داری از زندان فرار کنی . این ممکن است که فرار تو را اسان تر کند.
-چطور می توانم این کار را بکنم.
-تو سه راه در پیش درای. البته همه اینها ریسک است.اول اینکه از اینجا فرار کنی. یک شب ادامس بجو و باان قفل در سلول و کریدور را از کاربینداز و بیرون برو و یک پتو روی سیم های خاردار بینداز واز ان بگذر و فرار کن.
در این صورت سگ ها و هلی کوپتر ها در پی تو خواهند امد وباید فکری برای همه انها بکنی.
تریسی احساس می کرد که گلوله تفنگهای خودکار نگهبانان ، تن اورا لت و پار میکنند.
-راه های دیگر چه؟
-راه دوم فرار مسلحانه است. تو با استفا ده از تفنگ یگ گروگان میگیری واز انها می خواهی که راه فرارت را باز کنند. اگر دستگیرت کنند یک شیطان دمدار نیکلی به تو خواهندداد.
تریسی با سرگشتگی به او نگاه می کرد.
-انها از دو تا پنج سال بهطول مدت محکومیتت اضافه خواهد شد.
- و راه سوم؟
-سرت را پایین بیندازی و راهت را بگیری وبروی. این فقط برای کسانی مقدور است که مورداعتماد قرار می گیرند. و کاری در بیرون از زندان به انها واگذار می شود. وقتی به فضای ازاد رسدی فقط باید از جایت حرکت کنی.
تریسی فکر کرد که بدون پول ویک اتومبیل و جایی برای پنهان شدن ، شانس زیادی برای موفقیت نخواهدداشت.
-ولی انها خیلی زود متوجه خواهند شدو در پی منخواهند امد.
ارنستین اهی کشید و گفت:
-هیچ نقشه فراری کامل و بی عیب نیست دختر، به همین دلیل است که هیچ کس تا کنون موفق به فرار نشده است.
تریسی بااطمینان گفت:
-ولی من حتما موفق خواهم شد ، قول می دهم.
*************
تریسی قدم به اتاق پذیرایی بزرگ خانه برانیگان گذاشت. و نشست. او احساس می کرد که دانه های عرق از زیر بغلش می غلتند وروی پوست تنش جاری می شوند. یک خانم اراسته با لباس خانه ای به رنگ زرد در استانه در ظاهر شد وگفت:
-صبح بخیر
-صبح بخیر
اواول میخواست بنشیند ولی تصمیمش را عوض کرد وایستاد.
خانم سوالن برانیگان صورتی ملیح و زیا و موهایی بلندداشت. حدود سی سال از سنش می گذشت ورفتاری گنگ و مبهم داشت . او لاغر و فوق العاده ظریف و شکننده به نظر میرسید.
خانم سوالن، هیچ وقت نمی دانست با خدمتکران مجرم چگونه باید رفتار کند. ایا می بایست در قبال کارهایی که انجام می دادند تشکر گند، یا فقط باید به انها دستور بدهد؟ با انها باید دوستانه رفتار کرد یامثل یک زندانی؟ اوهنوز به این موضوع که در قلب محل اقامت دزدان و قاچاقچیان مواد مخدر و جنایتکاران زندگی میکند عادت نگرده بود.
اوشروع به وراجی کرد:
-من زن اقای برانیگان هستم. امی 5 سال دارد. شما می دانید که بچه ها در این سن چقدر فعال و پر تحرک هستند. به همین دلیل اوتمام مدت باید تحت نظر باشد.
او نگاهی به دست چپ تریسی کرد. در انگشت های او حلقه ازدواج دیده نمیشد. ولی البته این روزها ان حلقه چندان معنایی نداشت.
سوالن فکر کرد:
-به خصوص در مرود طبقه پایین اجتماع.
سوالن لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید:
-شما بچه دارید؟
تریسی به یاد بچه متولد نشده اش افتاد و گفت:
-نه
-که اینطور
خانم سوالن به این زن جوان کمی احساس نگرانی میکرد. او کسی که انتظارش را داشتنبود ولی خصوصیات چشمگیری داشت.
-من میروم امیرا به اینجا بیاورم.
اواز اتاق بیرون رفت و تریسی به اطراف نکریست. این یک ویلای بزرگ مرتب تمیز و به طرز زیبایی مبلمان شده بود.
به نظر تریسی می رسید که سالهاست به منزل کسی نرفته است. این کار هم بخشی از دنیای دیگر بود . دنیای خارج.
سوالن در حالی که دست دختر بچه ای را در دست داشت به اتاق برگشت:
-امی . این تریسی ویتنی است.
امی گفت:
-سلام
او به لاغری مادرش و چشمهای میشی و باهوشی داشت. او دختر قشنگی مبود ولی حات دوستانه قابل لمسی در او بود.
-شما پرستارجدید من هستید.
-من به مادرت کمک می کنم که بتواند بهتر از تو مراقبت کند.
-جودی رفت که ازاد بشود. ایا شما هم ازاد خواهید شد؟
تریسی فکر کرد:
-نه
سپس گفت:
-من برای مدتی طولانی اینجا خواهم بود امی.
سوالن با صدای بلندی گفت:
-این خیلی خوب است.
رنگ تریسی از خجالت تغییر کرد و لبهایش را گاز گرفت. سوالن شرح وظایف تریسی را برای او گفت:
-شما شامتان رابا امی خواهید خورد. می توانید صبحها برای او صبحانه درست کنید ولی ناهار را اشپز می پزد. بعداز ناهار امی می خوابد و عصرها دوست دارد در زمین های اطراف مزرعه قدم بزند. من فکر میکنم این خیلی خوب است که بچه ها چیزی را که رشد میکند ببینند.
-بله
مزرعه در ان سوی زندان بود. بیست هکتار از زمین توسط زندانیان موورد اعتماد به باغ میوه و بوستان سبزیجات تبدیل شده بود. برای ابیاری مزرعه از یک دریاچه مصنوعی استفاده میشد که با یک دیوار سنگی بلند در قسمت بالای مزرعه واقع شده بود.
روزها پس از ان در حقیقت حکم زندگی تازه ای رابرای تریسی داشت. او با ناباوری میدید در جایی ایستاده است که در اطراف ان دیوار نیست. اومی توانست ازادانه در مزرعه قدم بزند و از هوای تازه ان استفاده کند. اما تنها چیزی که به ان فکر میکرد فرار بود.
در مواقعی کهبا امی نبود و کاری نداشت می بایست به زندان بر میگشت. اوهر شب در سلولش زندانی بود و روزها خیال باطل ازادی را در سر می پرواراند. بعد از خوردن صبحانه در زندان او به منزل ویلایی اقای برانیگان می رفت برای امی صبحانه درست می کرد.
تریسی غذا پختن رااز چارلی یاد گرفته بود. او از هر گوناگونی مواد غذایی که در خانه سر مددکار بود به هیجان امده بود. اماامی صبحانه ساده دوست داشت. سوپ جو، کمی اب میوه یا کرن فلکس با شیر.
بعد از صبحانه تریسی باامی بازی میکرد یابرایش اواز میخواند.
او بی اختیار و ناخوداگاه همان بازی را به امی اموخت که مادرش در کودکی به او یاد داده بود.
امی از خیمه شب بازی به هیجان می امد. اوبرای امی یک عروسک درست کرد که با ان زبان چند لهجه ای پائولیتا را تقلید میکرد و مثل او اواز میخواند و وقتی این کار را میکرد جرقه های شادی را در چشمهای کودک میدید و با خودش فکر میکرد:
-من خودم را نباید درگیر این مسائل بکنم. هدف من فقط فرار از اینجاست.
بعد از خواب بعدازظهر امی ، ان دو گردشی طولانی در مزرعه داشتند. تریسی تا قبل ار ان اطراف زندان را که با دیوار از محوطه سییمهای خاردار جدا میشد ندیده بود. او با دقت همه درهای خروجی و برج های مراقبت را بررسی کرد و به خاطر سپرد. او اکنون به خوبی میدانست نگهبانان کی و چگونه عوض میشوند. این نکته اکنون برای او روشن شده بود که هیچ یک از راههای فراری که در مرود انها با ارنستین صحبت کرده بود عملی نیست. او از خودش میپرسید:
-ایا تاکنون کسی از طریق اتومبیل هایی که به زندان رفت و امد می کنند ووسایل و مواد غذایی به داخل زندان حمل میکنند گریخته است؟
او به ارنسیتن گفت:
-من دارم درباره ی یک ماشین حمل شیر و مواد غذایی فکر میکنم.
-فراموشش کن. هر اتومبیلی را که به اینجا وارد با از این جا خارج میشود به دقت بازرسی میکنند.
یک روز موقع صرف صبحانه امی به او گفت:
-من خیلی تو را دوست ارم ترسی. تومادر من میشوی؟
با شنیدن این کلمات سوزشی شدید توام با اضطراب در درون خود احساس کرد.
-یک مادر کافی است . تو به دو تا احتیاج نداری.
چرا دارم. پدر دوست من سلیوان دوبار ازدواج کرده وسلی دو تا مادر دارد.
تریسی سربسته گفت:
-تو سلیون نیستی . صبحانه ات را تمام کن.
امی با نگاهی دلشکسته تریسی را نگریست.
-من دیگر گرسنه نیستم.
-بسیار خوب.پس من برایت اواز می خوانم.
همین که تریسی شروع به خواندن کرد دست کوچولوی امی را روی شانه هایش حس کرد.
-می توانم روی زانویت بنشینم؟
تریسی فکر کرد:
-نه! نیاز های عاطفی تو را باید پدر و مادرت براورد کنن. تو به من تعلق نداری . هیچ چیز در این دنیا به من تعلق ندارد.
و پاسخی نداد.
************
روزها به دور از مقرارات سخت زندان به اسودگی می گذشتند . ولی شب های بدی را در پی داشتند. تریسی، از برگشتن به سلول بیزار بود و از این که مثل حیوان در قفس برویش بسته باشد احساس نفرت میکرد.
او خیلی کم میخوابید . چون در ذهنش تمام مدت مشغول برنامه ریزی و طرح نقشه فرار بود. قدم اول فرار از زندان بود. قدم دوم برخورد با رومنو ، پری پاپ، قاضی هنری لارونس، و انتونی اورسانی و پله سوم چارلز.
فکر کردن به این یکی خیلی دردناک بود. چه برسد به عمل کردن به ان، ولی او خودش میگفت:
-قتی که زمانش برسد، ترتیب او را خواهم داد.
رها شدن از دست برتا کار غیر ممکنی بود. تریسی تقریبا مطمون شده بود که اوهمه جا به دنبال اوست. اگر او به سالن تفریحات میرفت برتا چند دقیقه بعد خودش رابه انجا میرساند. و موقعی که در محوطه ورزش میکرد برتا در مدتی کوتاه سر و کله اش پیدا میشد.
یک روز او به تریسی گفت:
-وقتی ان سیاه لعنتی از این جا بیرون رفت، می دانم با تو چه کار کنم.
تریسی حیره خیره به او نگاه کرد و جوابی نداد.
او نمی خواست با درگیری با برتا وضع خوبی را که داشت از دست بدهد.
************
یکی از کارهای مورد علاقه امی قدم زدن در علف زارهایی بودکه پر از گل های وحشی و مثل یک قوس رنگین بود. دریاچه کوتاه و مصنوعی نیز که با دیوارهای سیمانی مصور شده بود در همان نزدیکی بود.
امی گفت:
-برویم شنا کنیم. خواهش میکنم تریسی.
تریسی جواب داد:
-این جا ، جای شنانیست. انهااز این اب برای ابیاری استفاده میکنند.
دور نمای سرد ان دریاچه باعث نشد که او بلرزد. پدرش او را روی دوش می گرفت و به دریا می برد. وقتی گریه اش می گرفت پدرش میگفت:
-تریسی نی نی کوچولونشو.
و بعداو را به وسط موج ها پرتاب میکرد و وقتی اب روی سر او را می پوشاند ودست پاچه میشد او شروع می کرد به خندیدن.....
************
وقتی خبر رسید مثل یک شوک تکان دهنده بود. حتی تریسی انتظارش را نداشت.
ارنستین گفت:
-من تا یک هفته دیگر از اینجا میروم بیرون. تو سعی نکن فرار کنی.
این کلمات جریان سر و لرزش اوری را در تن تریسی ایجاد کرد . او در مورد برخوردش با برتا، چیزی به ارنستین نگفته بود . تنها راهی که به نظر تریسی میرسید اینبود که با سر مددکار در این مورد صحبت کند.
-تو می خواهی بدون ماشین از اینجابیرون بروی؟ تو هیچ کس را بیرون از اینجا نداری که کمکت کند. حتما دستگیر میشوی. من مطمئنم و انوقت وضع از این هم که هست بدتر میشود. به نظر من بهتر است صبر کنی تا دوران محکومیتت تمام شود.
اماتریسی می دانست که نمیتواند صبر کند. دست کم با وجود برتا. این غول بی شاخ و دم کهدر پی او بود ، نمی توانست دوام بیاورد. حتی فکر کردن درباره او حال تریسی را به هم میزد.
صبح شنبه بود. خانم سوالن برانیگان امی رابرای تعطیلات پایان هفته به نیواورلئان برده بود وتریسی تمام این مدت، سر کار خودش در اشپزخانه زندان بود.
ارنستین گفت:
-کار پرستاری چطور است؟
-خیلی خوب
-اون دختر کوچولو را دیدم ؛ او خیلی شیرین است.
تریسی با لحن بی تفاوتی گفت:
-بد نیست.
-من خیلی خوشحالم که دارم از این جا میروم بیرون. یک چیزی را به تو بگویم من دیگر هیچ وقت به اینجا بر نمیگردم . اگر کاری در بیرون
shirin71
10-17-2011, 10:11 AM
داری که من یا "ال" می توانیم برایت انجام بدهیم، به ما بگو...
صدای مردی شنیده شد. تریسی برگشت و مردی را دید که سبد های انباشته از رخت ها و یونیفرم های چرک را به طرف جلو هل می داد. تریسی با تعجب او را که به طرف در خروجی می رفت، نگاه کرد.
سپس ارنستین ادامه داد:
- چیزی که من می خواستم به تو بگویم این است که اگر کاری هست که من یا ال بتوانیم در خارج از اینجا برای تو...
ناگهان تریسی فکری به خاطرش رسید، سپس گفت:
- آن ماشین حمل لباس های چرک این جا چکار می کند؟ زندان که خودش رختشویخانه دارد؟
ارنستین خندید و گفت:
- آه، آن مخصوص نگهبان هاست. قبلاً آنها هم یونیفرم هایشان را برای شستن به رختشویخانه زندان می فرستادند، ولی لباس ها مچاله می شد و فرم خود را از دست می داد. حالا لباس ها را به رختشویخانه بیرون می فرستند.
تریسی مدتی بود که حرفهای ارنستین را نمی شنید. او دیگر می دانست چطور از این جا خواهد گریخت.
فصل 11
- جرج، من فکر می کنم که نباید تریسی را نگهداریم.
برانیگان نگاهش را از روی روزنامه برداشت:
- چه مشکلی پیش آمده است؟
- البته من مطمئن نیستم. ولی این احساس را دارم که تریسی آمی را دوست ندارد. شاید او از بچه ها خوشش نمی آید.
- او برای آمی مشکل خاصی که ایجاد نکرده؟ کرده؟ او را کتک زده و یا سر او داد کشیده؟
- نه.
- پس چی؟
- دیروز دیدم که آمی دوید و دست هایش را به دور گردن تریسی انداخت، ولی تریسی او را از خودش راند. این قضیه مرا به فکر واداشت. چون آمی واقعاً تریسی را دوست دارد. اگر راستش را بخواهی در این مورد نسبت به او احساس حسادت می کنم، ممکن است این احساس من در طرز فکرم تاثیر گذاشته باشد.
برانیگان خندید:
- خوب، همین می تواند قضیه را کاملاً روشن کند. سوالن، من فکر می کنم برای این کار جداً تریسی ویتنی مناسب ترین است.البته اگر او برایت مشکل واقعی ایجاد کرد، خبرم کن. من حتماً فکری برایش می کنم.
- بسیار خوب، عزیزم.
ولی او هنوز قانع نشده بود. حلقه تور دوزی اش را برداشت و مشغول گلدوزی شد. موضوع خاتمه نیافته بود.
----------------------------
- چرا بی فایده است؟
- من که به تو گفتم، نگهبانان تمام اتومبیل هایی را که از در خارج می شوند، به دقت بازرسی می کنند.
- ولی آنها قاعدتاً نباید این کار را بکنند. سبدها را به اتاق و سالن دیگری می برند، جایی که نگهبان های دیگری هستند و در حضور آنها، سبدها را پر می کنند.
- تریسی برای لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:
- ببینم، ارنی... کسی می توند سر نگهبان را برای مدت چند دقیقه گرم کند؟
- چه فایده ای دارد؟
تریسی متوجه شد که لبخندی صورت ارنستین را روشن تر کرد. انگار کسی نور خورشید را زیر پوست او تزریق می کرد.
- اگر کسی بتواند خودش را به ته این کامیون برساند، بعد از چند دقیقه با لباس های کثیف پنهان می شود.
ارنستین سرش را به علامت مثبت تکان داد.
- من فکر می کنم این راه ممکن است به نتیجه برسد.
- پس تو کمکم می کنی؟
ارنستین برای لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:
- بله، من کمکت می کنم.
بعد فکر کرد:
- این آخرین فرصت من است که با این کار لگد محکمی به برتا بزنم.
----------------------
شایعه فرار در شرف وقوع تریسی ویتنی، مهمترین خبری بود که دهان به دهان می گشت. این موضوع همه زندانیان را تحت تأثیر قرار داده بود. زندانی ها همه در حاشیه این کوشش ها و تلاش ها زندگی می کردند و آرزو داشتند که خودشان هم جرات و شهامت انجام آن را می داشتند. اما آنجا سگ ها و نگبان ها و هلی کوپترها در انتظارشان بودند و در نهایت، جنازه فراریان به زندان بازگردانده می شد.
با کمک ارنستین، نقشه فرار قدم به قدم پیش می رفت. ارنستین اندازه های بدن تریسی را برای دوختن لباس گفت. لولا به دنبال تهیه پارچه از کلاهدوزی بود و پائولینا یک زن خیاط در یکی دیگر از سلول ها پیدا کرده بود که آن را بدوزد. یک جفت کفش هم از قفسه نگهداری لباس ها ربوده و آنها را رنگ کرده بودند که با لباس ها هماهنگی داشته باشد. یک کلاه، دستکش و کیف دستی مثل معجزه آماده شد. ارنستین، تریسی را در جریان گذاشت و گفت:
- حالا باید به دنبال کارت شناسایی بود. تو باید مقداری کارت اعتباری و گواهینامه رانندگی داشته باشی.
- چطور می توانید...؟
ارنستین لبخندی زد و گفت:
- این را به عهده من بگذار.
شب بعد از آن، ارنستین سه نوع کارت اعتباری، به اسم جین اسمیت به تریسی داد.
- حالا فقط یک گواهینامه رانندگی کم داری.
بعد از نیمه شب بود که تریسی احساس کرد در سلولش باز شد و کسی به آرامی به داخل خزید. او به سرعت برخاست و روی تختش نشست. صدایی نجواکنان گفت:
- تریسی بیا برویم!
تریسی صدای "لیلیان" را شناخت. او یکی از زندانیان مورد اعتماد بود که در خارج از زندان کار می کرد. پرسید:
- چه می خواهی؟
صدای ارنستین در تاریکی شنیده شد:
- مادر تو چه دختر احمقی بزرگ کرده! خفه شو دیگر، سوال نکن.
لیلیان گفت:
- ما باید خیلی سریع این کار را انجام بدهیم، اگر آنها مرا دستگیر کنند، پدرم را در می آورند. بیا برویم.
تریسی در حالی که او را تعقیب می کرد، پرسید:
- کجا می رویم؟
آنها از یک کریدور تاریک پایین رفتند، از پله ها گذشتند و بعد از این که مطمئن شدند که نگهبانی در آن حوالی نیست به طرف هالی که در پایین بود به راه افتادند و به یک اتاق رسیدند. آن جا همان اتاقی بود که اثر انگشت او را برداشته و از او عکس گرفته بودند.
لیلیان در را فشار داد و باز کرد و با صدای آهسته ای گفت:
- بیا این جا.
تریسی او را تعقیب کرد. یکی از زندانی ها آنجا بود. او با حالتی عصبی گفت:
- برو پشت به دیوار بایست.
تریسی پشت به دیوار ایستاد.
- به دوربین نگاه کن و سعی کن حالت آرام و راحتی داشته باشی.
خیلی عجیب بود. او هیچ وقت در زندگیش این قدر عصبی نبود. ناگهان دوربین صدایی کرد و عکس تریسی گرفته شد.
زندانی عکاس گفت:
- صبح زود حاضر است. این برای گواهینامه توست. حالا از اینجا بروید بیرون، خیلی سریع.
تریسی و لیلیان راهی را که از آن آمده بودند، پیش گرفتند و برگشتند. لیلیان گفت:
- من شنیده ام میخواهی سلولت را عوض کنی.
تریسی یخ زد:
- چی؟
- یعنی خودت نمی دانستی؟ تو قرار است به سلول برتا منتقل بشوی!
وقتی تریسی برگشت، ارنستین، لولا و پائولینا منتظر بودند.
- چطور شد؟
- به خیر گذشت.
پائولینا گفت:
- لباس روز شنبه آماده می شود.
درست روزی که ارنستین آزاد می شود.
تریسی فکر کرد:
- و این پایانی برای من است.
ارنستین نجوا کنان گفت:
- همه چیز خوب و مرتب است. ماشین رختشویخانه ساعت دو روز شنبه اینجا را ترک می کند. تو باید درست سر ساعت یک و نیم در اتاقی که رخت های کثیف را به ماشین منتقل می کنند حاضر باشی. در مورد نگهبانان هیچ نگرانی نداشته باش. لولا آنها را در اتاق مجاور سرگرم می کند. پائولینا در همان اتاق منتظر تو می ماند. او لباس های تو را برایت می آورد. کارت های شناسایی تو در کیف دستی است. تو ساعت دو و پانزده دقیقه با اتومبیل حامل سبدهای رخت ها از زندان خارج می شوی.
تریسی احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت است. حتی حرف زدن در مورد فرار، سراپای او را به لرزه می انداخت. حرف های ارنستین را به یاد داشت:
- هیچ کس اهمیت نمی دهد که تو را زنده یا مرده برگردانند... آنها ترجیح می دهند مرده برگردی.
در چند روز آینده، او حرکتش را برای آزادی آغاز می کرد.
تریسی در مورد فرارش دچار وهم و خیال نبود. احتمال وقایع ناخوشایند را هم پیش بینی می کرد. آنها ممکن بود او را پیدا کنند و برگردانند، ولی او قسم خورده بود قبل از هر کار، کاری را انجام بدهد.
همه زندانیان از برخورد و درگیری بین ارنستین و برتا به خاطر تریسی آگاه بودند. خبر انتقال تریسی به سلول برتا هم، همه جا پخش شده بود. خیلی بعید بود که خبر فرار تریسی هم به گوش برتا نرسیده باشد.
برتا دوست نداشت خبرهای بد بشنود. او گاهی بعد از شنیدن خبری، به حساب کسی که آن را به او رسانده بود می رسید. برتا در مورد خبر فرار تریسی تا وقتی که قرار بود بعد از ظهر آن این اتفاق بیفتد، چیزی نشنیده بود. این خبر توسط همان زندانی که از تریسی عکس گرفته بود به برتا رسید. او آن را خیلی بدشگون تلقی کرد. وقتی داشت به آن گوش می کرد، بدنش بزرگ و بزرگتر می شد.
- چه وقت؟
- امروز بعد از ظهر، ساعت دو. قرار است او را در ته کامیون رختشویخانه قرار بدهند؛ جایی که سبد رختها را می گذارند.
برتا برای مدت طولانی به فکر فرو رفت و بعد آهسته و سنگین به نزد یکی از نگهبان ها رفت و گفت:
- من باید هرچه زودتر سرمددکار برانیگان را ببینم.
shirin71
10-17-2011, 10:11 AM
تریسی تمام شب را نخوابیده بود. اعصابش ناراحت بود. یک ماهی را که در زندان به سر برده بود، به نظرش مثل ابدیت، طولانی و پایان ناپذیر می آمد. صحنه های وقایع گذشته، در حالی که روی تخت دراز کشیده و در تاریکی به سقف خیره شده بود، از جلوی نظرش می گذشت.
... آیا کسی می تواند این همه خوشبخت باشد؟
... پس تو و چارلز می خواهید با هم ازدواج کنید؟
... چه مدت ماه عسلتان به طول خواهد انجامید؟
... تو مرا کشتی... تو ...
... مادر شما خودکشی کرده است ...
... من واقعاً تو را نشناخته بودم ...
عکس عروسی چارلز که به عروسش لبخند می زد ...
این وقایع چندین برابر عمر کائنات در گذشته و چند سیاره دورتر از آنجا اتفاق افتاده بود؟
-----------------------
صدای زنگ هشدار صبح، مثل موج یک ضربه شدید، در سراسر کریدور پیچید. او خیلی تند برخاست و روی تختش نشست. بیدار بیدار بود.
ارنستین به او نگاه کرد:
- چه احساسی داری دختر؟
- خیلی خوب.
تریسی دوباره دراز کشید. دهنش خشک شده بود و قلبش به طرز وحشیانه ای می تپید.
- خوب، ما هردو امروز از این جا می رویم.
تریسی احساس می کرد که نمی تواند آب دهانش را فرو بدهد.
- آه... بله...
- تو مطمئنی که می توانی از خانه سرمددکار، راس ساعت یک و نیم خودت را خلاص کنی؟
- هیچ مشکلی نیست. آمی همیشه بعد از ناهار می خوابد.
پائولینا گفت:
- من آنجا هستم، ولی اگر دیر کنی، کار انجام نخواهد شد.
ارنستین، دست به زیر تشکش فرو برد و مقداری پول بیرون آورد.
- تو حتماً به مقداری پول احتیاج خواهی داشت، این فقط دویست دلار است ولی همین تو را تا جایی می رساند.
- ارنستین، من نمی دانم چطور از...
- آه خفه شو دختر و این پول را بگیر.
تریسی به خودش فشار آورد که هرطور شده مقداری از صبحانه آنجا را قورت بدهد. شقیقه هایش می کوبید و تمام عضلاتش کوفته بود و درد می کرد. با خودش فکر کرد:
- من نمی توانم دیگر صبر کنم. ای کاش امشب زودتر صبح می شد.
در آشپزخانه وضع غیرطبیعی حاکم بود و تریسی خیلی زود متوجه شد که خود این وضع را به وجود آورده است. او محور تمام بحث ها و گفتگو های زندانیان قرار گرفته بود. فرار داشت به مراحل آخرش نزدیک می شد و تریسی، قهرمان این ماجرا بود. طی چند ساعت آینده، او یا فرار می کرد یا میمرد.
تریسی صبحانه اش را تمام نکرد و بلند شد و به طرف منزل سرمددکار به راه افتاد. در حالی که منتظر بود تا نگهبان در را باز کند با برتا روبه رو شد. او خنده نیش داری به تریسی زد و از کنارش گذشت. تریسی فکر کرد که حتماً خبر فرار او سخت وی را شگفت زده خواهد کرد.
ساعات صبح به کندی می گذشت. تریسی احساس می کرد که از شدت هیجان، قادر به فکر کردن نیست. دقایق به نظرش پایان ناپذیر می آمدند. او برای آمی آواز می خواند، ولی خودش هم نمی دانست چه دارد می خواند. او متوجه شد که خانم برانیگان از پشت پنجره آنها را نگاه می کند.
- بیا باهم قایم موشک بازی کنیم.
تریسی آنقدر عصبی بود که حوصله هیچ کاری را نداشت، اما از طرفی هم نمی خواست رفتار غیرعادی داشته باشد و توجه خانم برانیگان را جلب کند. به زور لبخندی زد و گفت:
- بسیار خوب، چرا تو اول قایم نمیشی، آمی؟
آنها در حیاط خانه بودند و تریسی از آنجا می توانست اتاق رختشویخانه را ببیند. او قرار بود درست سر ساعت یک و نیم آنجا باشد. تریسی می بایست لباس هایی را که برایش تهیه شده بود بپوشد و ساعت یک و چهل و پنج دقیقه، در ته محفظه ای که سبدهای لباس را در آن قرار می دادند، دراز بکشد و مخفی شود. راس ساعت دو، مردی که مسئول حمل لباس های کثیف بود می آمد تا با سبد چرخدار، لباس ها را به داخل محفظه کامیون منتقل کند و درست در ساعت دو و پانزده دقیقه کامیون از زندان خارج می شد تا لباس ها را به رختشویخانه ای که در حومه شهر قرار داشت، ببرد. راننده قادر به دیدن پشت کامیون از صندلی جلو نبود. وقتی کامیون به داخل شهر می رسید و پشت اولین چراغ قرمز توقف می کرد، او فقط می بایست در را باز کند و بیرون بپرد و بعد خیلی خونسرد و آرام، یک تاکسی بگیرد و به هرکجا که می خواهد برود.
آمی از دور صدا زد:
- تو می توانی مرا ببینی؟
نصف بدن او از پشت تنه درخت مگنولیا، پیدا بود. کودک دستش را در دهانش گذاشته بود تا خنده های ریزش را پنهان کند. تریسی فکر کرد:
- من دلم برایش تنگ می شود. وقتی از اینجا بروم همیشه به یاد دو نفر خواهم بود، یکی آن زن طاس سیاه پوست و یکی این دخترک.
- دارم میام که تو را پیدا کنم.
خانم سوالن، تمام مدت از پشت پنجره مشغول تماشای بازی آنها بود. به نظرش می رسید که در رفتار تریسی یک چیز غیرعادی وجود دارد و منتظر کسی است. دائماً به ساعتش نگاه می کرد و حواسش به آمی نبود. او با خودش گفت:
- امروز ظهر که جرج برای نهار به خانه بیاید، باید در این مورد با او
shirin71
10-17-2011, 10:12 AM
صحبت کنم.
سوالن تصميم گرفت که جرج را قانع کند که به جاي تريسي کس ديگري را براي نگهداري آمي بياورد. تريسي و آمي براي مدتي در حياط خانه به هم بازي کردند.بعد تريسي براي آمي يک قصه تعريف کرد. سرانجام خوشبختانه ساعت دوازده و نيم شده و وقت ناهار آمي بود. او آمي را به طرف خانه برد و به خانم برانيگان گفت:
-من ديگر بايد بروم خانم برانيگان
-چي؟ آه ...بله،يک هيئت تشريفاتي که براي بازديد از زندان آمده اند، امروز ناهار ميهمان ما هستند، در نتيجه آمي نمي خوابد، تو ميتواني او را با خود ببري.
تريسي در جايي که بود ميخکوب شد.دلش ميخواست جيغ بکشد.
-من...من نمي توانم اين کار را بکنم خانم برانيگان
سوالن برانيگان با لحن تند و خشني گفت:
-منظورت چيست که نمي تواني اين کار را بکني؟
تريسي حالت عصبانيت را در صورت او ديد و فکر کرد:
-نبايد او را ناراحت کنم، وگرنه با مدد کار تماس مي گيردو مرا به سلولم بر ميگرداند.
تريسي به زور لبخندي زد:
-منظورم...منظورم اين بود که آمي هنوز ناهار نخورده است ، او گرسنه خواهد ماند.
-من ترتيبي داده ام که آشپز براي هردوي شما غذايي درست کند که بتوانيد آن را با خود به مزرعه ببريد و يک پيک نيک دو نفره به راه بيندازيد. آمي خيلي پيک نيک دوست دارد، اين طور نيست آمي؟
دخترک با خوشحالي گفت:
-من براي پيک نيک مي ميرم.
وبعد نگاهي به تريسي انداخت و گفت:
-ما به پيک نيک مي رويم تريسي، مگر نه؟
-نه...آه،بله.
و به ياد حرف پائوليتا افتاد:
-درست سر ساعت يک و نيم در اتاق رختشويخانه باش، مواظب باش دير نکني.
تريسي نگاهي به خانم برانيگان انداخت:
-چه...چه ساعتي شما ميخواهيد که آمي را برگردانم؟
-آه...حدود ساعت سه، آنها تا آن وقت حتما رفته اند.
تريسي فکر کرد، کاميون هم همين طور.
-من...
-تو حالت خوب است تريسي؟ به نظر رنگ پريده مي رسي.
نميدانست چه بگويد. اگر ميگفت که حالش خوب نيست او را به درمانگاه مي فرستادند و بعد آنها مي خواستند او را معاينه کنند و شايد در آنجا نگه دارند. در اين صورت هم نمي توانست به موقع برسد.ولي بايد راه ديگري وجود داشته باشد.
خانم برانيگان خيره به او مي نگريست. تريسي جواب داد:
-من حالم خوب است.
خانم برانيگان فکر کرد:
-او مشکلي دارد، من بايد حتما با جرج صحبت کنم که کس ديگري را بفرستد.
در چشم هاي آمي شادي برق ميزد:
-من يک ساندويچ گنده به تو ميدهم، تريسي. حتما به ما خوش مي گذرد.
تريسي جوابي نداد.
ديدار هيئت تشريفاتي از زندان، يک بازديدغير مترقبه بود.استاندار خودش هيئت کمسيون اصلاحات زندان را همراهي ميکرد. اين نوع مراسم براي مددکار برانيگان فرصت استثنايي بود که سالي يکباربيشتر دست نميداد. اين گونه بازديد ها با ظاهر سازي بسيار همراه بود. همه جا را تميز ميکردند و به زنها مي گفتند لباس تازه بپوشند و لبخند مليحي به لب داشته باشند. او به آنها قول ميداد از اين طريق خواهد توانست اعتبارات بيشتري براي امور رفاهي بگيرد. سرپرست نگهبانان از آنها خواست که همه مواد مخدر و چاقوها و وسايل دردسر آفرين را در طول مدت بازديد گم و گور کنند. او گفت که استاندار "هابر" و همراهانش قرار است ساعت دو صبح وارد شوند. آنها ابتدا داخل زندان و بعد مزرعه را بازديد ميکنند و براي صرف ناهار به منزل سرمددکار برانيگان ميروند. برتا صبر و قرار نداشت. وقتي خواسته بود سرمددکار را ببيند، به گفته شده بود که امروز او خيلي گرفتار است. بخصوص در ساعات قبل از ظهر.
-فردا خيلي راحت تر ميتواني اور اببيني. او...
-گور پدر فردا.
برتا منفجر شد:
-ميخواهم همين حالا او را ببينم، اين خيلي مهم است.
در آن زندان، چند نفري از زندانيان بودند که ميتوانستند قانون شکني کنند و بازخواست هم نشوند. برتا يکي از آنها بود. مسئولين زندان از قدرت و نفوذ او در ميان زندانيان به خوبي آگاه بودند. آنها ديده بودن که او آشوب هايي به راه انداخته و خود آن را خاموش کرده است. هيچ زنداني در آمريکا بدون کمک خود زندانيان و رهبران آنها قابل کنترل و اداره کردن نيست و برتا يک رهبر بود.
او به مدت يک ساعت بود در اتاق دفتر سرمددکار، در طبقه بالا نشسته بود. هيکل غول آساي او تمام صندلي را پوشانده بود. قيافه هيولا مانند زشتي داشت. سکرتر آقاي برانيگان احساس کرد که از نگاه کردن به او چندشش ميشود.
-چقدر ديگر طول ميکشد؟
-زياد نبايد طول بکشد. هنوز چند نفري در اتاق او هستند. او امروز صبح سرش خيلي شلوغ است.
*************************************
روز خوبي بود. هوا صاف و آفتابي همراه با نسيمي آميخته به رايحه اي دلنواز، در ميان سبزه ها مي وزيد.
تريسي سفره را روي سبزه هاي نزديک درياچه پهن کرده بود و آمي با خوشحالي ساندويچ تخم مرغش را گاز ميزد. تريسي نگاهي به ساعتش انداخت. ساعت يک بود. اصلا باورش نميشد. صبح به پايان رسيده بود و بعد از ظهر در حال گذر بود. او فکر کرد که بايد هرچه سريعتر چاره اي بينديشد و گرنه زمان با خودش آخرين شانس آزادي او را خواهد برد.
**************************************** ساعت يک و ده دقيقه، در دفتر آقاي برانيگان منشي او تلفن را قطع کرد و گفت:
-متاسفم، آقاي سرمددکار گفتند که امروز از ديدن شما معذورند. ما ميتوانيم يک قرار ملاقات براي ...
برتا به اصرار گفت:
-او بايد مرا ببيند.
-خوب من براي فردا براي تو وقت ميگذارم.
برتا خواست بگويد که فردا خيلي دير است، ولي خودش را کنترل کرد. هيچ کس به جز خود سرمددکار نمي بايست از قصد او آگاه ميشد. زنداني ها براي خبرچين ها مجازات سختي داشتند. او نبايد اجازه ميداد که تريسي ويتني از چنگش فرار کند.
برتا برخاست و به طرف کتابخانه به راه افتاد پشت ميزي نشست وشروع به نوشتن يادداشتي کرد. وقتي خانم مدير از کنارش مي گذشت، برتا کاغذ تا شده اي را که در مشت خود پنهان کرده بود روي زمين انداخت . خانم مدير آن را پيدا کرد وخواند.
-شما بهتر است امروز کاميون رختشويخانه را بازرسي کنيد.
يادداشت هيچ امضايي نداشت. آيا اين يک شوخي بود؟ هيچ راهي براي فهميدن اين موضوع وجود نداشت. خانم مدير، گوشي تلفن را برداشت.
-رئيس نگهبانان را به من وصل کنيد...
******************************************* ساعت يک و پانزده دقيقه.
-تو چيزي نميخوري تريسي؟ کمي از ساندويچ من بخور.
-نه! راحتم بگذار!
او قصد نداشت با اين لحن صجبت کند ولي نتوانست .آمي از خوردن دست کشيد.
-تو از دست من عصباني هستي، تريسي؟ لطفا با من اينطوري صحبت نکن، من تورا دوست دارم...خيلي زياد...من نميخواستم تورا عصباني کنم.
-من عصباني نيستم.
نگاه آمي پراز آزردگي بود. به جهنم!
-من گرسنه نيستم،اگر تو هم نيستي بيا بازي کنيم تريسي.
و توپش را از جيب بيرون آورد.
يک و پانزده دقيقه....
او مي بايست هم اکنون در راه باشد. حداقل پانزده دقيقه طول ميکشد تا بتواند خودش را به آنجا برساند.اگر عجله ميکرد ممکن بود به موقع برسد. اما او نمي توانست آمي را تنها رها کند. به اطراف مزرعه نگاه کرد. در فاصله نسبتا دوري عده اي از کارگرهاي مورد اعتماد مشغول چيدن محصول بودند. ناگهان تريسي فهميد که چکار بايد بکند.
-نميخواهي توپ بازي کنيم تريسي؟
تريسي به سرعت از جايش بلند شد.
-بيا يک بازي جديد بکنيم. ببينيم چه کسي ميتواند توپ را دورتر پرتاب کند.اول من پرتاب ميکنم و بعد نوبت تو ميشود.
تريسي توپ را برداشت و با تمام قدرت ان را در جهتي که گارگران مشغول کار بودند پرتاب کرد. آمي با حالت تحسين آميزي گفت:
-آه...چه خوب، واقعا خيلي دور بود.
تريسي گفت:
-من ميروم توپ را بياورم. تو همين جا بمان.
سپس شروع به دويدن کرد. او براي نجات زندگيش ميدويد. با پاهايش پرواز ميکرد. ساعت يک و هجده دقيقه بود. اگر او کمي دير کند آيا آنها منتظرش خواهند ماند يا نه؟
او تندتر دويد. از دور صداي آمي را شنيد که وي را صدا ميزد؛ اما توجهي نکرد. کارگران مزرعه شروع به رفتن، به طرف ديگر مزرعه کردند. تريسي فريادي کشيد و انها برگشتند و ايستادند. تريسي ديگر نفس نداشت. وقتي به آنها رسيد يک نفر پرسيد:
-مشکلي پيش آمده؟
-ن...ه...هيچ مشکلي نيست...
نفس نفس ميزد و حرف زدن برايش دشوار شده بود.:
-يک دختر کوچولو آنجاست...خواهش ميکنم شما مراقب او باشيد. من کار مهمي دارم که بايد انجام بدهم. من..
صداي آمي را از دور شنيد:
-تريسي
برگشت.او روي ديوار کوتاه سيماني که درياچه را احاطه ميکرد، ايستاده بود و براي او دست تکان ميداد.
-مرا نگاه کن تريسي.
تريسي جيغ کشيد:
-نه!...بيا پايين!
در حالي که تريسي مشغول نگاه کردن به اين منظره دلهره آور بود، آمي کنترل خود را از دست داد و داخل درياچه سقوط کرد.
-آه..خداي من!
رنگ از صورت تريسي پريد. او شانس کمي براي فرار داشت، ولي حالا آنهم از دست رفته بود.
من ميتوانم به او کمک کنم...حالا نه...يک نفراورا نجات خواهد داد. من بايد خودم را نجات بدهم. من بايد از اينجا فرارکنم يا بميرم. تريسي برگشت و شروع به دويدن کرد. هيچ وقت در زندگي اش به اين تندي ندويده بود. ديگران از پشت سر اورا صدا ميزدند، اما او هيچ نمي شنيد. او ميان زمين و هوا پرواز ميکرد و متوجه نبود که کفش از پايش بيرون آمده و خار و خاشاک پاهايش را زخمي کرده است . قلبش به شدت ميزد و ريه هايش در حال ترکيدن بود. او هرلحظه سعي ميکرد تندتر بدود....تندتر...تندتر. سرانجام به ديواره استخر رسيد و با يک جهش از آن بالا رفت. از آن بالا، او آمي را ديد که در عمق استخر، به نحو دلهره آوري در زير آب دست و پا ميزد و سعي ميکرد خود را شناور نگه دارد. بدون هيچ ترديدي تريسي، خودش را به داخل درياچه انداخت و همين که خود را درميان آب ديد فکر کرد:
-آه! خدايا!...من شنا نميدانم!
shirin71
10-17-2011, 10:12 AM
" لستر تورانس" يکي از صندوق دارهاي بانک "فرست وچنتر" در نيووارلئان بود که به خاطر دو چيز به خود مغرور بود. يکي تواناييش در جلب نظر خانم ها و ديگري استعدادش در برآوردن مشتريان بانک. او سالهاي آخر چهل سالگي را ميگذراند. صورتي دراز و کشيده، به رنگ خاکستري متمايل به زرد، سبيل هاي باريک و خط گوشي بلند داشت. او دوران تلاش براي ترفيع و ارتقاي مقام را پشت سر گذاشته بود واز بانک به عنوان محلي براي برقراري ارتباط هاي شخصي استفاده ميکرد. او مي توانست از يک مايلي، قلابش را به هدف بند کند و از اين که اطرافيانش را وادار ميکرد که برايش کاري انجام بدهند و در عوض چيزي از او بخواهند، لذت ميبرد.
بيوه زنها، شکارهاي مخصوص او بودند. آنها با شکل و قيافه هاي مختلف و در سن و سالهاي کوناگون، معمولا با عجله مي آمدند و بالاخره دير يا زود از مقابل باجه لستر سر در مي آوردند. اگر يکي از آنها تصادفا چک بي اعتباري در دست داشت، لستر از روي همدردي، تشريفات قانوني آن را،به تاخير مي انداخت. تعداد زيادي از مشتريان بانک، از سپردن مسايل محرمانه خود به او، احساس اطمينان ميکردند.گاهي آنها نياز به گرفتن وام از بانک داشتند و نمي خواستند شوهرانشان چيزي درباره آن بدانند، يا مي خواستند چک بخصوصي را که کشيده بودند در جريان پرداخت متوقف کنند. گاهي زنهايي بودند که به جدايي و طلاق فکر ميکردند و ميخواستند لستر به آنها کمک کند که بتوانند حساب هاي مشترکشان را ببندند.
لستر همه اين کارها را براي آنان انجام ميداد. او مشتاق بود که خوشحال کند و خوشحال بشود. در اين صبح جمعه، او وقتي زني را ديد که قدم به داخل بانک گذاشت و سرها به طرف او برگشت، فهميد که بايد دست به کار شود.آن زن، موهايي سياه و براق داشت که روي شانه هايش ريخته بود و دامن کوتاه و ژاکت تنگ و چسباني پوشيده بود. در آنجا چند صندوقدار ديگر هم بودند. چشم هاي زن جوان در جستجوي کسي که بتواند به او کمک کند، روي هر يک از گيشه ها تامل کرد و با ديدن لبخند گرم آقاي لستر و تکان آهسته و غير محسوس سر او، به طرف لستر به راه افتاد.
لستر با گرمي گفت:
-صبح به خير خانم، چه کمکي ميتوانم براي شما انجام بدهم؟
زن جوان، با لهجه جنوبي گوش نوازي که لستر هرگز نظير آن را نشنيده بود، گفت:
-آه، خيلي خوشحال ميشوم که کمکم کنيد، متاسفانه من در وضع بدي هستم.
لستر فکر کرد:
-تو ميتواني به من تکيه کني.
سپس رو به زن کرد و گفت:
-نمي توانم باور کنم خانمي مثل شما اشتباه کرده باشد.
-آه، اما من کرده ام.
چشم هاي درشتش درشت تر شده بود:
-من منشي جوزف رومنو هستم.او چند هفته قبل به من گفته بود که يک دسته چک براي حساب جاري اش بگيرم . ولي من به کل فراموش کرده بودم و حالا دسته چکش دارد تمام ميشود واگر بفهمد نميدانم با من چه خواهد کرد.
تمام اين حرف ها، با صدايي نرم و مخملي از دهان او بيرون مي ريخت. لستر، با نام جوزف رومنو آشنايي کامل داشت. او يکي از مشتري هاي معتبر بانک بود. البته او موجودي مختصري در حسابش داشت؛ ولي همه ميدانستند که پول واقعي او جاي ديگري است. لستر فکر کرد که او سليقه فوق العاده اي براي انتخاب منشي دارد و بعد لبخندي زد و گفت:
-خوب، حالا اين موضوع واقعا جدي است خانم...
-دوشيزه هارتفورت، "لورين هارتفورت"
-دوشيزه هارتفورت رئيس شما خيلي خوش شانس است.
لستر احساس کرد اين روش برخورد به نحو محسوسي کارگر افتاد:
-من همين الان سفارش دفترچه چک تازه اي براي شما خواهم داد و شما ميتوانيد هفته آينده آن را دريافت کنيد.
-آه، اين خيلي دير است . آقاي رومنو ممکن است از دست من عصباني بشود. اگر هم اين اتفاق نيفتد من نميتوانم اين هفته را با فکر نگران و مشوش کار کنم، مي فهميد؟
او به جلو خم شد و آهسته گفت:
-اگر شما بتوانيد آن دسته چک را زودتر براي من فراهم کنيد، من خوشحال ميشوم که پول بيشتري بپردازم.
لستر با قيافه درهمي گفت:
-نه، متاسفم دوشيزه لورين اين غير ممکن است که...
لستر ديد که اشک در چشم هايش حلقه زد و گفت:
-اگر حقيقتش را بخواهيد اين جريان ممکن است به قيمت از دست دادن کارم تمام بشود. خواهش ميکنم...من حاضرم هر کاري که لازم
shirin71
10-17-2011, 10:13 AM
162-165
است انجام بدهم.
کلمات در گوش لستر مثل آوای موسیقی بود.
لستر لحظه ای فکر کرد و گفت:
-بسیار خوب من یک تلفن خصصی به آن ها می زنم و خواهش می کنم که در این کار تسریع کنند؛ شما می توانید روز دوشنبه دسته چک را بگیرید. این چطور است؟
-آه شما چقدر رویایی هستید.
صدای او سرشار از قدردانی بود.
- من می توانم دسته چک را برای شما به دفترتان بفرستم.
- نه بهتر است که خودم برای بردن آن بیایم.نمی خواهم آقای رومنو متوجه جریان بشود و بفهمد که چه حماقتی کرده ام.
لستر بخندی به رسم دلجویی زد و گفت:
-نه چرا حماقت لورین، همه ما گاهی از این نوع فراموشی های کوچولو داریم.
لورین گفت:
-من این لطف شما را هرگز فراموش نمی کنم. دوشنبه شما را خواهم دید.
سپس لبخند خیره کننده ای تحویل لستر داد و به آرامی از در بانک بیرون رفت. راه رفتن او برای لستر منظره ای واقعا تماشایی بود.
به محض اینکه لورین پایش را از در بانک بیرون گذاشت. لستر در حالی که نیشش باز بود، به طرف قفسه بایگانی رفت و شماره حساب جوزف رومنو را پیدا کرد و یک تلفن سریع و اضطراری به قسمت سفارش چک های جدید زد.
هتلی که در" کارمن استقریت" واقع شده بود. از یکصد هتل دیگری که در نیواورلثان وجود داشت، بهتر نبود. به همین دلیل بود که تریسی آن را انتخاب کرد .
او یک اتاق مبلمان برای مدت یک هفته اجاره کرده بود. در مقایسه با سلولش این جا یک قصر به شمار می رفت. رقتی تریسی از برخوردش با لستر برگشت ،کلاه گیسش را برداشت و پنجه هایش را در میان موهای انبوه و زیبایش فرو برد و آن ها را به حالت طبیعی برگرداند و لنزش را از چشمش بیرون آورد و با شیر پاک کن ،آرایش تیره و غلیظش را پاک کرد و لحظاتی بعد خودش را روی صندلی انداخت و نفس عمیقی کشید .
همه چیز تا این جا به خوبی پیش رفته بود. پی بردن به این که حساب بانکی رومنو در کجاست کار ساده ای بود. کافی بود تریسی نگاهی به چک باطله مادرش بیندازد. آن چک توسط رومنو صادر شده بود.
ارنستین به او گفته بود:
-تو نمی توانی به او دسترسی پیدا کنی.
ارنستین اشتباه می کرد . رومنو اولین نفر بود دیگرانی نیز بودند که هنوز نوبتشان نرسیده بود.
تریسی چشم هایش را بست و به معجزه ای که باعث رهایی او از زندان شده بود، فکر کرد.
تریسی احساس سرما می کرد. آب سرد و تیره دریاچه تمام تنش را پوشانده و در حال غرق شدن بود. سرشار از ترس و وحشت به زیر آب فرو می رفت و دست هایش بی هدف ، در جستجوی بچه بود. در یک لحظه او را گرفت و به سطح آب بالا کشید . آمی در حال دست و پا زدن تلاش می کرد خود را نجات بدهد ، همین تقلای او موجب شد که بار دیگر هر دوی آنها به زیر آب فرو رفتند.
شش های تریسی در حال ترکیدن بود. او یکبار دیگر در عمق آب ،دست هایش را به بچه رساند و در همان لحظه احساس کرد که مقاومتش تمام شده است فکر کرد:
-ما نمی توانیم جان سالم به در ببریم. هر دوی ما می میریم.
صداهایی شنید و بعد احساس کرد که آمی را از میان دست های او بیرون کشیدند.لحظه ای بعد یک دست قوی به دور کمر او حلقه زد و او را بالا کشید.
تریسی چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگریست و آمی را دید که در میان بازوان مردی قرار داشت و صدایی را شنید که می گفت:
-خوب،همه چیز خوبه... راحت باش... تموم شد...
ارزش واقعه در حقیقت بیش از تیتر روزنامه ها بود:
" یک زن زندانی که خود شنا نمی دانست، جانش را برای نجات کودک آقای برانیگان سرپرست مددکاران زندان به خطر انداخت."
شب همان روز ،روزنامه ها و تلویزیون از تریسی یک قهرمان خلق کردند. استاندار "هابر" شخصا به اتفاق آقای برانیگان برای عیادت تریسی به بیمارستان رفتند.
سرمددکار زندان گفت:
-خانم تریسی کاری که شما کردید فوق العاده جسورانه و قهرمانانه بود و ما می خواهیم بدانید که چقدر از شما سپاسگذاریم.
صدای او از شدت تاثر بغض آلود بود. تریسی هنوز از تصور آن چه انجام داده بود ، می لرزید و احساس ضعف می کرد:
-آمی چطور است؟
-وضع او خوب است.
تریسی چشم هایش را بست و فکر کرد.
اگر اتفاقی برای او افتاده بود، هرگز نمی توانستم آن را تحمل کنم.
و به یاد رفتار سرد خودش با آن بچه، که تشنه محبت بود. افتاد و احساس شرمساری کرد.
این واقعه به بهای از دست رفتن شانس او برای فرارش تمام شده بود، اما او می دانست که چانچه فرصت دوباره ای به دست او بیفتد،بار دیگر خواهد گریخت.
آمی به پدرش گفته بود:
-تقصیر از من بود . ما داشتیم توپ بازی می کردیم. تریسی به دنبال توپ دوید و به من گفت که ما همان جا بایستیم ، اما من از دیوار بالا رفتم تا او را بهتر ببینم و در آب افتادم، اما تریسی با تقلای زیاد توانست مرا نجات بدهد.
آنها تریسی را برای پاره ای از مراقبت های پزشکی در بیمارستان نگهداری کردند و روز بعد صبح زود او را به دفتر آقای برانیگان بردند. همه ی خبرنگاران آن جا بودند،چند نفر از خبرگزاری "یو – پی – آی" اتحادیه بین المللی مطبوعات و خبر گزاری آسوسئیتدپرس حضور داشتند.
ایستگاه تلویزیون محلی هم یک گروه خبری فرستاده بود. آن شب گزارش قهرمانی تریسی پایان ناپذیر بود . شرح واقعه به طور مفصل در تلویزیون دولتی و شبکه ها پخش شد. روزنامه های (تایم) ،(نیوزویک) ،(پی پل) و صدها مجله و روزنامه دیگر در سراسر کشور ،جریان را منعکس کردند. همزمان با انتشار این گزارش ها، نامه ها و تلگراف های زیادی مبنی بر تقاضای عفو برای تریسی از سوی مجامع و گروه های مختلف به دفتر زندان و مقامات مسئول می رسید.
استاندار هابر موضوع را با آقای برانیگان بررسی کردند و در این مورد به گفتگو نشستند.
آقای برانیگان گفت:
-تریسی به پانزده سال زندان محکوم شده است.
استاندار متفکر به نظر می رسید پرسید:
-او که قبلا سوابقی نداشته درسته جرج؟
-بله قربان همینطور است.
-راستش را بخواهی من باید اعتراف کنم که من برای سر و سامان دادن به این کار سخت تحت فشار هستم.
-همین طور هم من،آقای استاندار.
-البته ما نمی خواهیم اجازه بدهیم که مردم به جای ما تصمیم بگیرند.
shirin71
10-17-2011, 10:13 AM
فصل 33
صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
صدای تریسی – نه عزیزم.
-پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
«ِیک سکوت کوتاه»
-چقدر خوشمزه است.
-امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
-چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
-ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
-چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
-ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
«یک خنده بلند»
-به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
«صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
-و من هم در قطار سریع السیر شرق.
-او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
«صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
«صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
-میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
-آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
-غیر ممکن است.
رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
او پرسید:
-پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
-نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
-یعنی به شما اطلاع می دهند؟
ون دورن توضیح داد:
-تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
«صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
-هیچ راهی ندارد و....
-ساکت باش!
صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
-بله، این کار مثل آب خوردن است.
-تو داری شوخی می کنی.
-من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
-تو چه فکری توی کله ت داری؟
«صدای بسته شدن در»
بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
-نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
-اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
-میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
-بله قربان.
-و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
-بله قربان.
ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
-این تو را راضی می کند؟
کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
********************
در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
-مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
-او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
-بگذار ببینم
مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
"دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
**********
صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
-این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
-او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
-چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
-بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
-شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
-به هتل او، هتل آمستل
**********************
در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
-لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
-آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
-آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
-بله چرا که نه؟
-و شما هم این کار را کردید؟
-البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
-به چه کسی تلفن زدید؟
-به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
********************
در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
-این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
-من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
-او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
-و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
-بله.
کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
-آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
-این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
-من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
بازرس گفت:
-آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
-آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
ون دورن گفت:
-نه به هیچ وجه.
دانیل کوپر گفت:
-بله!
shirin71
10-17-2011, 10:14 AM
خانم کارآگاه کنستیبل فاین هوور، تریسی را که لباس پلی استر دو تکه ای به تن داشت تا آن سوی پل " مایر" تعقیب کرد. تریسی وارد یک کیوسک تلفن عمومی شد و برای پنج دقیقه صحبت کرد. فاین هوور با تاسف از پشت کیوسک تلفن او را نگاه می کرد و آرزو داشت که بداند در آن مکالمه چه حرف هایی رد وبدل می شود.
در آن سر سیم، گونتر هارتوگ در لندن می گفت:
-ما میتوانیم روی "مارگو" حساب کنیم، ولی او به زمان بیشتری نیاز دارد. حداقل دو هفته بیشتر.
او لحظه ای مکث کرد و به حرفهای تریسی گوش داد و بعد گفت:
-میفهمم، وقتی همه چیز آماده شد، با شما تماس می گیرم. احتیاط کن و سلام مرا به جف برسان.
تریسی گوشی را گذاشت و از کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد و به خانمی که منتظر بود تا بعد از او ، از تلفن استفاده کند لبخندی زد و دوستانه برای او دست تکان داد.
در ساعت یازده صبح روز بعد، یک کاراگاه به بازرس ون دورن گزارش داد:
-من هم اکنون در مقابل یک شرکت کرایه اتومبیل هستم. جف استیونس همین حالا یک کامیون از اینجا کرایه کرد.
-چه نوع کامیونی؟
-یک کامینو خدمات، بازرس.
-من گوشی را نگه می دارم، تو برو مشخصات آن را بگیر.
چند دقیقه بعد کاراگاه به پشت خط تلفن برگشت:
-من مشخصات آن را گرفتم از این قرار است...
بازرس ون دورن حرف او را قطع کرد و گفت:
-بیست فوت طول،هفت فوت عرض، شش فوت بلندی؟
-بله... درست است، شما چطور فهمیدید؟
-مهم نیست کامیون چه رنگی است؟
-آبی
-در حال حاظر چه کسی استیونس را تعقیب می کند؟
-جاکوب
-بسیار خوب، گزارش را بفرست اینجا.
بازرس ون دورن گوشی تلفن را گذاشت و نگاهی به دانیل کوپر انداخت و گفت:
-شما درست می گفتید، فقط آن کامیون آبی است.
-او میتواند آن را به جایی ببرد و رنگ کند.
*******************
دو مرد در گاراژی مشغول پاشیدن رنگ خاکستری روی اتومبیل بودند و جف در کنار آنها ایستاده بود. از روی پشت بام، یک کاراگاه از آنها عکس گرفت و یک ساعت بعد، آن عکس روی میز بازرس ون دورن قرار داشت. او عکس ها را به دست کوپر داد و گفت:
-این کامیون را دارند به رنگ کامیون اصلی در می آورند. ما می توانیم همین حالا آنها را دستگیر کنیم.
- به چه جرمی؟ به خاطر جعل کارت شناسایی و رنگ کردن یک کامیون؟ بی فایده است. ما باید آنها را در موقع برداشتن شمش های طلا توقیف کنیم.
رفتار او طوری بود که به نظر میرسید آن بخش از اداره پلیس را او دارد اداره می کند.
-شما فکر میکنید که حرکت بعدی آنها چه باشد؟
کوپر با دقت بع عکس ها نگاه کرد و گفت:
-این کامیون نمی تواند همه ی وزن آن طلاها را تحمل کند. آنها مجبورند به زور طلاها را در آن جا بدهند.
**********************
جف در یک گاراژ دور افتاده در کنار کامیون خاکستری رنگ کابین دارش ایستاده بود و با یکی از کارگران آنجا صحبت می کرد:
-صبح بخیر آقا. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟
-من میخواهم با این کامیون مقداری آهن حمل کنم. مطمئن نیستم که کف آن آنقدر مقاوم باشد که بتواند وزن آهن ها را تحمل کند. می خواهم کمی آهنکشی بشود. شما می توانید این کار را بکنید؟
کارگر مکانیک به طرف کامیون رفت و آن را معاینه کرد و بعد گفت:
-بله هیچ مشکلی نیست.
-بسیار خوب.
-من میتوانم آن را تا روز جمعه برای شما آماده کنم
shirin71
10-17-2011, 10:14 AM
ازصفحه176تا181
به عنوان محکم کاری، تریسی اضافه کرد:
ـ لطفا مشخصات ایشان را هم بر روی انها بنویسید. اگر ممکن است با رنگ طلایی.
ـ بله، با کمال میل خانم رومنو.
تریسی لبخندی زد ادرس دفتر رومنو را به فروشنده داد.
در نزدیکی دفتر اتحادیه غرب، تریسی تلگرافی به این مضمون به هتل"ریواوتون پالاس" در ساحل"کوپا کابانا" در ریودوژانیرو فرستاد:
ـ یکی از بهترین سوئیت هایتان را به مدت دوماه به نام من منظور کنید. لطفا تاییدیه را متعاقبا بفرستید. جوزف رومنو، شماره 217، خیابان پویدارس، اتاق 408، نیواورلئان، لوئیزیانا، ایالات متحده امریکا.
سه روز بعد تریسی به بانک تلفن زد و درخواست کرد که با اقای لستر تورانس صحبت کند. وقتی که ارتباط برقرار شد. تریسی گفت:
ـ شما حتما مرا به خاطر نمی اورید. لستر، ولی من لورین. سکرنر اقای رومنو هستمو...
صدای مشتاق لستر حرف او را قطع کرد:
ـ به خاطر نمی اورم؟ چطور چنین چیزی ممکن است. البته که به خاطر می اورم لورین.
ـ به خاطر دارید؟ چه خوب. ولی شما هر روز افراد زیادی را ملاقات می کنید.
لستر با چاپلوسی گفت:
ـ ولی نه مثل شما. امیدوارم قرار شام را فراموش نکرده باشید.
ـ نمی دانید خودم چقدر مشتاق هستم. سه شنبه اینده برای شما چطور است. لستر؟
ـ عالی است!
ـ پس قرار ما همین... اه... من چقدر احمقم! تو انقدر با حرف هایت حواسم را پرت کردی که فراموش کردم بگویم برای چه منظوری تلفن زدم. اقای رومنو خواست بداند موجودی حسابش چقدر است. ممکن است لطفا این کار را برای من بکنید؟
ـ هیچ اشکالی ندارد. یک لحظه صبر کن لورین.
به طور معمول، لستر جز با ارائه کارت شناسایی این کار را نمی کرد، ولی در این مورد بخصوص اهمیتی نداشت.
او به طرف قفسه ها رفت و کارت مربوط به اقای رومنو را بیرون کشید و با اولین نگاه متوجه شد که طی چند روز گذشته مقادیر متفاوتی پول به حساب او ریخته شده است. لستر به یاد اورد که اقای رومنو هیچ وقت قبلا این همه پول به حسابش در این بانک واریز نمی کرد. او به طرف تلفن برگشت:
ـ رئیس شما کار ما را زیاد کرده است. او بالغ بر سیصدهزار دلار در حسابش پول دارد.
ـ اه، بسیار خوب، این همان رقمی است که من دارم.
ـ ایشان می خواهند پولشان را به حساب سپرده های سوداور منتقل کنیم؟ پون به این صورتی که هست، هیچ سودی به ان تعلق نمی گیرد.
ـ نه، اقای رومنو مایلند ان پول به همین صورت بماند.
ـ بسیارخوب.
ـ خیلی متشکرم لسترف تو خیلی خوبی!
ـ صبر کن ببینم؟ من نمی توانم قبل از قرار روز سه شنبه به دفتر تلفن بزنم؟
ـ نه عزیزم، من خودم به تو تلفن می زنم!
سپس ارتباط قطع شد.
*
محل کار بسیار بزرگ و مدرن انتونی اورساتی در طبقه بالای ساختمانی در خیابان"پویدارس" در حاشیه رودخانه قرار داشت و طبقات دیگر این ساختمان غول پیکر را دفتر"لوئیزیانا سوپر دروم" و دفتربازرگانی کمپانی"پاسیفیک" اشغال کرده بود.
در یک طرف اپارتمان، سوئیت دفتر اورساتی و در طرف مقابل ان دفتر کار رومنو واقع شده بود.
در فضای حدفاصل این دو محل کار، چهار دختر جوان سکرتر مستقر بودند و در مقابل در ورودی سوئیت اورساتی، دو مرد تنومند که محافظین شخصی او بودند، ایستاده بودند.
در ان روز پنجشنبه، اورسائی در دفتر کارش مشغول بررسی حساب های مربوط به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی واخاذی و در حدود دوازده نوع فعالیت سوداور دیگر بود که از طریق کمپانی پاسیفیک انجام می شد.
انتونی اورساتی سال های اخر شصت سالگی را می گذراند. او مردی قوی بنیه، با جثه ای پهلوانی، قدکوتاه و پاهایی استخوانی بود که تناسبی با هیکل او نداشت. در حال ایستاده، قیافه یک قورباغه نشسته را داشت. صورت او پر از خطوط متقاطعی از داغ زخم های قدیمی بود. این خطوط، شبیه تاری بود که توسط یک عنکبوت مست تنیده شده باشد!
علاوه بر این ها، او دهانی بسیار بزرگ و چشم هایی درشت داشت و از سن پانزده سالگی در اثرابتلای به یک بیماری، دچار ریزش مو و طاسی شده بود و از ان زمان تاکنون، از یک کلاه گیس میشی رنگ استفاده می کرد که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود. به نظر می رسید که در این مدت هیچکس جرات نکرده بود این مورد را به وی یاداوری کند.
چشم های سرد اورساتی، چشم های قماربازی بود که هیچ چیز از نظرش پنهان نمی ماند و صورت او، جز وقتی که با پنج دخترش بود که انها را عاشقانه دوست داشت، خالی از هرگونه احساس و حالتی بود.
وقتی حرف می زد، صدای چندش اوری مثل سوهان زدن از گلویش خارج می شد. این صدا، یادگار سالروز بیست و یک سالگی اش بود.
زمانی که سیمی را به دور گردنش پیچیده و او نیمه جان برای مردن رها کرده بودند، دو مردی که این اشتباه را مرتکب شده بودند، یک هفته بعد جنازه هایشان در سردخانه پزشک قانونی در میان اجساد بی هویت افتاده بود. زمانی که اورساتی به شدت عصبانی می شد، صدایش به قدری پایین می امد و به نجوایی تبدیل می شد که به دشواری قابل شنیدن بود.
انتونی اورساتی سلطان بلامنازع قلمروی بود که ان را با رشوه خواری، تهدید و اسلحه اداره می کرد. او بر تمام نیواورلئان حکومت می کرد. همانند سایر ثروتمندان. این فرمانروایی و قدرت، به او عزت و احترام و ارج و قربی فراوان می بخشید. سایر خاندان های مافیایی که مانند او در ایالات دیگر امریکا حکومت می کردند، از او حساب می بردند و به نصایح و رهنمودهایش گوش می کردند.
در این ساعت از صبح، انتونی اورساتی، خلق و خوی خوبی داشت. او صبحانه اش را با یکی از معشوقه هایش که از او در"لیک ویستا" نگهداری می کرد، صرف کرده بود. انتونی جدا باور داشت که او، عاشقش است. تشکیلات او به خوبی اداره می شد و هیچ مشکلی وجود نداشت، زیرا انتونی اورساتی می دانست که چطور باید بر مشکلات فائق شود و به انها اجازه ندهد که برایش دردسر ایجاد کنند. او یک بار فلسفه اش را برای رومنو توضیح داده بود:
ـ مشکلات مثل گلوله برف هستند، نباید به انها اجازه داد بغلتند و بزرگ شوند. تو فقط باید تا حدی به انها اجازه بدهی که بزرگ بشوند. جو. باید ابشان کنی. درست مثل یک گلوله برف کوچک. مثلا ممکن است یک ادم زرنگ از شیکاگو پیدا شود که بخواهد جای کوچکی در نیواورلئان راه بیندازد و بیاید از تو مجوز بگیرد. تو باید خیلی زود بفهمی که این جای کوچک به تدریج بزرگ و بزرگتر خواهد شد و در نتیجه منافع تو را محدود خواهد کرد. خوب، اول تو باید بگویی بله. ولی وقتی ان حرامزاده پایش به این جا رسید. باید ابش کنی. این گلوله برف، بیشتر از این حث بزرگ شدن ندارد. گوشی دستت امد؟
رومنو گفت:
ـ گوشی دستم هست.
انتونی اورساتی، عاشق رومنو بود. او برایش مثل یک پسر بود. اورساتی او را موقعی پیدا کرد که یک ولگرد خیابان ها بود و اغلب مست می کرد و عربده می کشید. او، رومنو را پرورش داد و بزرگ کرد، حالا او به جایی رسیده بود که می توانست با همه رقبایش دست و پنجه نرم کند. او بسیار تیزهوش و صادق بود. طی ده سال گذشته او تا بالاترین حد ممکن درتشکیلات اورساتی پیشرفت کرده و به مقام سرپرستی گروه ها رسیده بود. او به تنهایی بر همه عملیات خانواده های مافیایی قلمرو اورساتی نظارت می کرد و شخصا به او گزارش می داد.
لوسی، سکرتر مخصوص اورساتی بود. او بیست و چهارسال داشت. فارق التحصیل کالج بود و صورت و اندامی زیبا داشت و بارها در مسابقات زیبایی برنده شده بود. اورساتی از داشتن دختران زیبا در اطرافش لذت می برد.
ان روز صبح اورساتی بعد از رسیدگی به گزارش های روز قبل، به ساعت رومیزش نگاه کرد. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود. او به لوسی گفته بود که تا قبل از ظهر نمی خواهد کسی مزاحمش بشود؛ به همین دلیل وقتی لوسی وارد اتاق شد، با ترشرویی با وی برخورد کرد:
ـ چی شده؟
ـ متاسفم که مزاحم شدم اقای اورساتی، دختری به اسم"جیگی دوپرس" پشت تلفن است که فوق العاده هیجان زده . مضطرب به نظر می رسد. او به من نگفت که چکار دارد و می خواهد شخصا با شما صحبت کند. گفتم شاید کار مهمی داشته باشد.
اورساتی در همان جا که نشسته بود، کامپیوتر مغزش را برای پیداکردن این نام به کار انداخت.
جیگی دوپرس؟ نه، این نام را به یاد نمی اورد. مطمئن بود که قبلا ان را نشنیده است. اورساتی ازاین که هیچ وقت نام کسی را فراموش نمی کرد، به خود می بالید. گوشی تلفن را برداشت و با دست به لوسی اشاره کرد که از اتاق بیرون برود.
ـ بله؟ شما کی هستید؟
ـ اقای انتونی اورساتی؟
او لهجه قرانسوی داشت.
ـ خوب؟
ـ اه خدای من! بالاخره شما را گیر اوردم اقای اورساتی!
حق با لوسی بود او واقعا هیجان زده بود ولی انتونی اورساتی علاقه ای به فهمیدن علت ان نداشت و خواست که تلفن را قطع کند. ولی او با صدای بلند گفت:
ـ نه، لطفا قطع نکنید، شما باید جلوی او را بگیرید!
ـ خانم، من نمی دانم شما در مورد چه کسی صحبت می کنید، من سرم شلوغ است و وقت حرف زدن با شما را ندارم.
ـ رومنو... او به من قول داده بود که مرا با خودش ببرد.
ـ ببین،تو هر مساله ای که با جوزف داری باید با خودش حل کنی، من لله ی او نیستم.
ـ او به من دروغ گفته! من تازه فهمیده ام که می خواهد بدون من از این جا به برزیل برود. نصف ان سیصدهزار دلار مال من است!
انتونی اورساتی ناگهان نسبت به موضوع علاقه مند شد.
ـ شما در مورد کدام سیصد هزار دلار صحبت می کنید؟
ـ پولی که که جوزف در حسابش پنهان کرده است.
ـ چی گفتی؟ پول؟
حالا دیگر انتونی اورساتی مشتاق بود که موضوع را بداند؟
ـ خواهش می کنم به جو بگویید که مراهم با خودش به برزیل ببرد. شما این کار را برای من می کنید؟
shirin71
10-17-2011, 10:14 AM
- بله، من به این مسئله رسیدگی می کنم.
****
دفتر رومنو بسیار شیک و مدرن بود. مبلمان آن تماما به رنگ سفید و کرم بود و تزیینات اتاق ها توسط یکی از معروف ترین دکوراتورهای نیواورلئان انجام شده بود. تنها سه تابلوی رنگی بسیار زیبا و دیدنی از آثار نقاشان معروف فرانسوی روی دیوار هانصب شده بود. رومنو، از اینکه سلیقه هنری خوبی داشت، همواره به خود می بالید. او درراه بالا آمدن از محله های کثیف و فقیر نشین نیواورلئان، با تلاش، در گیری و دعوا، تحصیلاتش را هم به پایان رساند. دو چشم تیزبین برای تماشای نقاشی و دو گوش حساس برای شنیدن موسیقی داشت و سر میز نهار میتوانست بحث مفصلی درباره ی انواع مشروبات به راه اندازد و داد سخن بدهد!
رومنو، حق داشت به خود مغرور باشد. در محیطی که رقبا و دوستانش برای ادامه ی حیات از مشتهایشان استفاده می کردند، او توانسته بود از مغزش استفاده کند. اگر این موضوع واقعیت داشت که آنتونی اورسانی مالک نیواورلئان بود، این هم واقعیت داشت که رومنو مغز متفکر این تشکیلات به شمار می رفت.
منشی رومنو قدم به داخل اتاق گذاشت:
-آقای رومنو، یک نفر اینجاست که بلیط هواپیما به نام شما برای ریودوژانیرو آورده است. پرداخت در موقع تحویل است. چکش را بنویسم؟
-ریوژانیرو؟!
رومنو یکه خورد:
- به او بگویید اشتباه شده است.
مردی که بلیط را آورده بود، یونیفورم آژانس هوایی را به تن داشت و جلوی در نیمه باز ایستاده بود.
- به من گفته شده که این بلیط را به این نشانی، به آقای جورف رومنو تحویل دهم.
-خب، به شما اشتباه گفته شده است. نکند این حقه ی جدیدی است که از طرف شرکتهای هواپیمایی باب شده است؟
- نه قربان، من....
-بده ببینم؟
رومنو بلیط را از دست حامل گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت:
-جمعه؟چرا من باید جمعه با ریودوژانیرو برم؟
- این سوال خوبی است!
این صدای آنتونی اورسانی بود. او پشت سر آورنده ی بلیط ایستاده بود.
- تو آنجا چکار داری جوزف؟
-این یک اشتباه مطلق است، آنتونی!
و بلیط را به آورنده داد و گفت:
- این را بردار و به همانجایی که آورده ای،ببر....
- نه به این سرعت....
آنتونی اورساتی بلیط را از دست حامل گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
- اینجا نوشته شده یک بلیط یکسره درجه یک، در سمت راهروف در محل کشیدن سیگار برای روز جمعه!
رومنو خندید:
- یک نفر اشتباه کرده است!
و بعد رو به منشی اش کرد و گفت:
- به آژانش هواپیمایی زنگ بزن و بگو یک بلیط اشتباهی صادر شده و ممکن است کسی از هواپیما جا بماند!
در همین موقع یکی دیگر از منشی ها به اسم جولین وارد اتاق شد و گفت:
-معذرت می خواهم اقای رومنو، چمدان هایی که سفارش داده اید رسیده، آیا می خواهید من رسید را امضا کنم؟
رومنو خیره به او گفت:
-کدام چمدان؟! من هیچ چمدانی سفارش نداده ام!!
آنتونی اورساتی گفت:
-چمدان ها را بیاورید داخل.
رومنو گفت:
-خدای من! همه اینجا دیوانه شده اند!؟
حامل چمدان ها، با سه چمدان در اندازه های مختلف قدم به داخل اتاق گذاشت.
-این ها چیست؟ من آنها را سفارش نداده ام!
حامل چمدان ها، یک بار دیگر به برگه ای که در دست داشت نگاه کرد و گفت:
-اینجا نوشته شده است:آقای جوزف رومنو، شماره ی 217خیابان پوبدارس، سوئیت شماره408.
رومنو کم کم داشت از کوره به در می رفت:
-من اهمیت نمیدم که چه نوشته اند! من سفارش نداده ام! حالا بردار و برو.
اورساتی با دقت چمدان ها را بازرسی کرد و گفت:
-مشخصات تو روی آن نوشته شده است، جوزف!
-چی؟ آه یک دقیقه صبر کنید. این ممکن است یک هدیه باشد.
-سالگرد تولد توست؟
-نه، ولی تو که زن ها را می شناسی؛ آنها دوست دارند به هر مناسبتی هدیه ای بفرستند.
آنتونی اورساتی کنجکاو تر شده بود:
-تو چیزی در برزیل داری؟
- برزیل؟!
رومنو خندید:
- این باید یک شوخی باشد آنتونی.
اورساتی خندید و به آرامی برگشت و به منشی ها و دونفری که بلیط و چمدان ها را آورده بودند، گفت که بیرون بروند. وقتی در پشت سر آنها بسته شد، آنتونی اورساتی شروع به صحبت کرد:
- چقدر پول در حساب بانکی ات داری جوزف؟
رومنو با نگاه گیجی به او نگریست:
- نمیدانم! فکر میکنم یکصد، یا یکصدو پانزده دلار. چطور؟
- چرا یک تلفن نمی زنی که از آنها بپرسی؟
- من... برای چه؟
- از بانک سوال کن، جوزف.
- اگر این کار تو را راضی میکند، همین الان می پرسم.
و بعد منشی اش را صدا کرد:
-قسمت حسابداری بانک را برایم بگیر.
یک دقیقه بعد ارتباط برقرار بود.
-سلام، من جوزف رومنو هستم. ممکن است موجودی را اعلام کنید؟ روز تولد، 14اکتبر.
آنتونی اورساتی یکی دیگر از تلفن ها را که با آن هم خط بود، برداشت.
چند دقیقه بعد حسابدار بانک پشت خط بود:
- متاسفم که شما را منتظر گذاشتم آقای رومنو. تا امروز صبح موجودی شما، سیصدو ده هزار و نهصدو پنجاه دلار و سی و دو سنت بوده است.
رومنو احساس کرد که خون از صورتش سرازیر شد:
-چی؟
- سیصد و ده هزار و نهصد و ...
-خفه شو!!! من چنین پولی در حسابم ندارم!!! تو اشتباه می کنی، بگذار با...
او احساس کرد که یک نفر گوشی را از دستش گرفت.
آنتونی اورساتی در حالی که گوشی را روی تلفن می گذاشت، با خونسردی پرسید:
-آن پول ها را از کجا آورده ای جوزف؟
چهره یرومنو مثل گچ سفید شده بود:
-به خدا قسم می خورم، آنتونی! من هیچ چیز در مورد آن پول ها نمی دانم!!!!
-نمی دانی؟
-نه، تو باید باور کنی! حتما تو می دانی چه اتفاقی افتاده! شاید یک نفر با من شوخی کرده است!
- چنین آدمی باید خیلی تو را دوست داشته باشد! او به تو یک هدیه ی سیصد و ده هزار دلاری داده است!
اورساتی به سنگینی روی صندلی دسته داری که با روکش ابریشمی پوشانده شده بود نشست و نگاهی طولانی به رومنو انداخت و بعد با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد:
-همه چیز خیلی دقیق پیش بینی شده بود، ها؟ یک بلیط یکسره برای ریو، چمدانهای تو... مثل اینکه داشتی تدارک زندگی جدیدی را می دادی!
رومنو فریاد زد:
-نه!!!!!
صدایش مملو از ترس و اضطراب بود! او ادامه داد:
- تو مرا بهتر از خودم میشناسی آنتونی. من همیشه در کنار تو بوده ام. تو مثل پدر من هستی.
او خیس عرق شده بود. در همین لحظه ضربه ای به در خورد و منشی رومنو سرش را داخل کرد و گفت:
-متاسفم آقای رومنو، یک تلگراف دارید. خودتان امضا میکنید؟
-نه، حالا نه، سرم شلوغ است.
آنتونی اورساتی گفت:
-شما امضا کنید و تلگراف را به من بدهید.
سپس از روی صندلی بلند شد و آن را از دست منشی گرفت و با حوصله خواند و بعد چشم هایش را به طرف رومنو برگرداند و با صدای بسیار ضعیفی که رومنو به سختی آن را شنید، گفت:
- گوش کن تا برایت بخوانم جوزف:
(( خوشحالیم که رزرو شما را برای سوییت مورد نظرتان، از روز جمعه اول سپتامبر، به مدت دو ماه تایید نماییم.
امضا مدیر اوتون پالاس، ریودوژانیرو
-این سفارش توست جوزف؟ فکر نمی کنم تو به چنین جایی احتیاج داشته باشی، داری؟
shirin71
10-17-2011, 10:15 AM
از ص 188 تا پایان 197
13
آندرو گیلیان در آشپزخانه مشغول تهیه مقدمات اسپاگتی « آلان کاریونا » و یک سالاد مفصل ایتالیایی با گلابی و کیک با شکر و تخم مرغ و مغز گردو بود که ناگهان صدای برشگون جرقه برق را شنید و لحظاتی بعد صدای موزون و آرامش بخش تهویه به یک سکوت آزاردهنده تبدیل شد .
آندرو پایش را به زمین کوبید و گفت :
- آه ، لعنتی ! نه برای شب بازی !
او به طرف قفسه ای که تمام فیوزها و کلیدهای برق در آن تعبیه شده بود ، رفت و همه ی کلیدها را یکی پس از دیگری امتحان کرد ، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد .
- آه ، خدای من ؛ پوپ واقعا عصبانی می شود .
ای کاش فقط عصبانی میشد . آندرو می دانست که مهمانان او چه اشتیاقی برای این شب از هفته دارند . جمعه شب ، مخصوص بازی پوکر بود . این سنتی بود که از سال ها قبل تا کنون همچنان ادامه داشت . یک گروه از اعیان و اشراف در این شب ، اینجا بازی می کردند . بدون تهویه مطبوع ، خانه غیر قابل تحمل میشد . به تمام معنی غیر قابل تحمل ! نیواورلئان در این فصل از سال یک جهنم واقعی میشد و گرما بیدار می کرد .
آندرو به آشپزخانه برگشت و دید ساعت چهار است . مهمانان ساعت 8 وارد می شدند ، او به فکر افتاد که آقای پوپ تلفن بکند و موضوع را با او در میان بگذارد . ناگهان به یاد آورد که وکلا گفته بودند او تمام روز در دادگاه درگیر خواهد بود . او سرش خیلی شلوغ بود و وقتی به خانه می آمد به استراحت نیاز داشت .
آندرو نگاهی به تلفن سیاه رنگ داخل آشپزخانه انداخت و مشغول شماره گرفتن شد . بعد از سه بار زنگ زدن ، صداییفلزی از آن سر خط گفت :
- اینجا شرکت تهویه مطبوع « اسکیمو » هست . مهندسین ما دراین ساعت هیچکدام اینجا نیستند . اگر شما ، اسم ، شماره تلفن و یک پیام کوتاه بگذارید ، ما در اولین فرصت با شما تماس خواهیم گرفت . لطفا تا شنیدن صدای بوق صبر کنید .
آندرو از این که با یک ماشین طرف مکالمه باشد متنفر بود ولی ناچارا گفت :
- اینجا محل سکونت پری پوپ شماره 42 خیابان چارلز است . دستگاه تهویه ما از کار افتاده است . شما باید هر چه زودتر یک نفر را به اینجا بفرستید .
بعد گوشی را با خشونت روی تلفن گذاشت . او می دانست که به این زودی کسی نخواهد آمد . به طور قطع در بسیاری دیگر از نقاط شهر تهویه ها از کار افتاده بود و برای کارگران ومهندسین شرکت های تهویه خیلی دشوار بود که بتوانند خودشان را با این گرما و رطوبت طاقت فرسا تطبیق بدهند ، ولی بهتر بود که آنها هرطور شده خودشان را به آنجا برسانند ، چون اقای پوپ واقعا عصبانی میشد .
مدت سه سال بود که آندرو گیلیان برای آقای وکیل آشپزی می کرد و می دانست که مهمانان او چه آدم های با نفوذی هستند و او چقدر از این بابت عصبانی خواهد شد .
آندرو احساس می کرد که خانه تدریجا گرم می شود . وقتی برای تهیه پنیر سالاد و بریدن ورقه های کالباس و سوسیس به آشپزخانه برگشت نمی توانست احساس نگرانی اش را از آنچه که ممکن بود اتفاق بیفتد تسکین بدهد ؛ زیرا آن شب می رفت که به یک شب مصیبت بار تبدیل شود .
سی دقیقه بعد ، موقعی که زنگ به صدا در آمد ، لباس های آندرو خیس عرق شده بود و آشپزخانه مثل یک کوره گرم بود . گیلیان با عجله در پشت آشپزخانه را باز کرد . دو مرد کارگر با روپوش سفید ، جلوی در ایستاده بودند و جعبه های ابزار در دست داشتند . یکی از آنها مرد بلند قد سیاه پوستی بود و دیگری سفید پوست بود که چند اینچ از او کوتاه تر بود و قیافه ای کسل و خواب آلود داشت ، کامیون آنها در نزدیکی در ایستاده بود .
مرد سیاهپوست پرسید :
- مشکلی با تهویه دارید ؟
- خدا را شکر که شما آمدید ، باید هر چه زودتر دست به کار بشوید ، ما میهمانانی داریم که به زودی از راه می رسند .
مرد سیاه پوست به طرف فر آشپزخانه رفت و بو کشید و گفت :
- هی ! چه کیک محشری !
گیلیان با دلواپسی گفت :
- لطفا کاری انجام دهید .
مرد سفیدپوست گفت :
- باید اول نگاهی به اتاقک موتور خانه بیندازیم ، کجاست ؟
- این طرف .
آندرو با عجله آنها را به طبقه پایین برد و به اتاق موتورخانه راهنمایی کرد .
مرد سیاهپوست گفت :
- دستگاه خوبی ست ، « رالف » !
- بله ، « آل » حالا دیگر مثل آنرا نمی سازند .
گیلیان پرسید :
- پس شما را به خدا چرا کاری نمی کنید ؟
هردوی آنها خیره خیره به او نگاه کردند و رالف غرلندکنان گفت :
- ما تازه به اینجا رسیده ام .
او به طرف پایین ختم شد و دریچه کوچکی را که در قسمت انتهایی دستگاه قرار داشت باز کرد و چراغ قوه اش را بیرون آورد و نگاهی به داخل آن انداخت و بعد از چند لحظه برخاست و گفت :
- اشکال در اینجانیست .
آندرو پرسید :
- پس کجاست ؟
- شاید نقص از بیرون باشد . ممکن است کل سیستم اشکال پیدا کرده باشد . چند دستگاه خنک کننده در این ساختمان است ؟
- هرکدام از اتاق ها یک دستگاه دارد . در واقع جمعا می شود نه دستگاه .
- مشکل ممکن است همین باشد ، چون این موتور مولد هوا ، اینقدر کشش ندارد . اجازه بدهید برویم و نگاهی بکنیم .
آندرو آنها را راهنمایی کرد . سه دستگاه در راهرو ها کار گذاشته شده بود . بعد وارد اتاق پذیرایی شدند .
این سالن به نحو جالبی مبلمان شده و انباشته از اشیا و عتیقه های گرانبها بود که ثروتی هنگفت محسوب می شد . کف اتاق و جاهای دیگر پوشیده از فرش های ایرانی به رنگ های سرد و خاموش بود و در قسمت چپ سالن ، یک میز بزرگ غذاخوری قرار داشت و در سمت راست ، که جای بسیار دنج و آرامی بود ، یک میز بازی که روکش پارچه ای سبزرنگی روی آن کشیده بودند ، قرار داشت . یک میز مدور دیگر نیز که وسایل پذیرایی شام روی آن چیده شده بود ، در کنار این میز دیده میشد.
مردان تکنسین ، به طرف میز بار رفتند تا دستگاه خنک کننده ای را که در کنار آن بود ، باز دید کنند . او چراغ قوه اش را روی دستگاه گذاشت و بعد به طرف سقف نگاه کرد و پرسید :
- بالای این اتاق چی هست ؟
- اتاق زیرشیروانی .
- برویم نگاهی بکنیم .
کارگرها ، آندرو را تا اتاق زیرشیروانی تعقیب کردند . آنجا اتاقکی بود با یک سقف ناهموار و پر از گرد و خاک و تارهای عنکبوت .
آل به طرف جعبه تقسیم برق رفت و سیم ها را بازرسی کرد .
آندرو پرسید : چیزی دستگیرتان شد ؟
- جعبه خازن اشکال دارد . در اثر رطوبت هواست . ما امروز بیش از صد مورد آن را داشتیم ، این به طور کلی خراب است ، باید آن را عوض کنیم .
- آه ، خدای من ، این کار وقت زیادی خواهد گرفت .
- نه چندان ، ما یک خازن نو در کامیون داریم .
آندرو التماس کنان گفت :
- پس لطفا عجله کنید ، تا چند دقیقه دیگر آقای پوپ به منزل می رسد .
آل گفت :
- شما کار را به ما واگذار کنید و نگران نباشید .
آندرو در حالی که به آشپز خانه بر می گشت ، گفت :
- من باید سس سالاد درست کنم ، شما می توانید خودتان برگردید ؟
آل دستش را بلند کرد :
- شما به دنبال کار خودتان بروید ، ما هم به دنبال کار خودمان می رویم .
- آه ، متشکرم ، متشکرم .
لحظاتی بعد ، آندرو ، آل را دید که به طرف اتومبیل رفت و با دو جعبه بزرگ برگشت . او با صدای بلند گفت :
- اگر به چیزی نیاز داشتید ، مرا خبر کنید .
کارگرها به اتاق زیرشیروانی رفتند و آندرو به آشپزخانه برگشت ، وقتی آن دو مرد در آنجا تنها ماندند ، در جعبه ها را باز کردند و یک صندلی تاشو کوچک سفری ، یک مته با نوک فولادی ، یک سینی ساندویچ ، دو تا قوطی آبجو ،دوعدد دوربین 12.40 «زایس» برای دیدن اشیا در فاصله ی دور در نور کم و تاریکی ، و به اضافه دو موش زنده که به هرکدام از آنها ، سه ، چهار میلی گرم استیل پرومایزین تزریق شده بود ، از میان جعبه ها بیرون آوردند و در آنجا گذاشتند و به سرکارشان برگشتند .
آل آهسته خندید و گفت :
- ارنستین به وجود من افتخار خواهد کرد .
در آغاز ، او با این ایده به طور سرسختانه ای مخالفت می کرد . او به ارنستین گفته بود :
- تو باید مغزت را از دست داده باشی ، زن . من نمی توانم با پری پوپ دربیفتم . آن موجود بی مصرف چنان بلایی سر من خواهد آورد که دیگر روز خوش نبینم .
آن دو در آپارتمان ارنستین بودند ، آل پرسید :
- چه چیزی از این کار گیر تو می آید ؟
- من به او قول داده ام .
- بسیار خوب ، من این کار را برای دوست تو انجام می دهم ، اسمش چه بود ؟
- تریسی !
- اگر این کار را نکنیم چی ؟
- او برمی گردد زندان ...
و ارنستین هرگز نمی توانست این را بپذیرد که تریسی بار دیگر به چنگ برتا بیفتد . از همه این ها گذشته او خودش را حامی تریسی می دانست و اگر برتا دستش به او می رسید ، برای ارنستین سرشکستگی محسوب می شد .
- تو این کار می کنی آل ، مگر نه ؟
آل گفت :
- نمی دانم ، مطمئن نیستم که به تنهایی بتوانم انجامش بدهم . ولی ببینم ؟ رالف باید چند روز پیش آزاد شده باشد .
و حالا ارنستین اطمینان داشت که برنده شده است .
***
وقتی آن دو مرد به آشپزخانه برگشتند ، ساعت شش و سی دقیقه بود . آندرو خیس عرق و گرد و خاک شده بود ، او پرسید :
- درست شد ؟
- او یک خازن لعنتی حرامزاده بود ! چیزی که شما اینجا دارید ، با برق متناوب کار می کند ...
آندرو با بی طاقتی حرف او را قطع کرد :
- آیا شما درستش کردید ؟
- بله ، همه چیز رو به راه شد ، تا پنج دقیقه دیگر راه می افتد ، از روز اول هم بهتر کار می کند .
- خدا خیرتان بدهد ، لطفا صورتحساب را روی میز آشپزخانه بگذارید .
- مهم نیست ، بعدا شرکت صورت حساب را می فرستد .
آندرو آن دو مرد را دید که با جعبه ابزارهایی که حمل می کردند به طرف اتومبیلشان رفتند ، ولی او متوجه نشد که آنها لحظاتی بعد ، ساختمان را دور زدند و جعبه ای را که به دیوار بود باز کردند و آل نور چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت و رالف سیم هایی را که دقایقی قبل قطع کرده بودند ، مجددا به هم وصل کرد و تهویه ناگهان به کار افتاد .
آل شماره تلفن شرکت تهویه اسکیمو را که روی جعبه تقسیم برق تهویه چسبانده شده بود کند و با خود برد و وقتی به آنجا تلفن زد و پیام ضبط شده را شنید ، گفت :
- این جا منزل مسکونی آقای پری پوپ واقع در شماره 42 خیابان چارلز است . تهویه ما که از کار افتاده بود ، به کار افتا
ده است . لطفا به خودتان زحمت ندهید ، روز خوبی داشته باشید .
***
بازی پوکر هفتگی جمعه شب ها ، در خانه پری پوپ ، موضوعی بود که تمام بازیکنان ، از مدت ها قبل انتظارش را می کشیدند . افراد بازی همراه با دقت و وسواس خاصی انتخاب می شدند :
آنتونی اورسانی ، رومئو ، قاضی هنری لاورنس و سناتور ایالتی و البته میهمانانش .
میزان برد و باخت بسیار بالا غذا فوق العاده بود .
پری پوپ ، در اتاق خوابش مشغول عوض کردن لباسش بود ، یک روبدوشامبر بلند از ابریشم سفید و یک پیراهن اسپورت همگون و هماهنگ با ان پوشید . او آواز می خواند و از فکر شب خوبی که در پیش داشت خوشحال بود . مدت ها بود که روی خط برد قرار داشت .
در واقع همه زندگی او ، از مدت ها قبل روی خط برد بود . هرکس در نیواورلئان به یک شکل قانونی وحقوقی برخورد می کرد ، پری پوپ تنها وکیلی بود که می بایست ببیند . قدرت او از قدرت آنتوی اورسانی سرچشمه می گرفت ، او یک سازمان دهنده بود و می توانست هر کاری را جور کند . از عوارض اتومبیل گرفته تا معامله مواد مخدر و یا گم و گور کردن آثار یک جنایت ، زندگی با او بر سر لطف بود .
وقتی آنتونی اورسانی وارد شد ، یک میهمان نیز همراه آورده بود . او نیز به محض ورود اعلام کرد :
- رومئو دیگر با ما بازی نمی کند ، به جای او بازرس « ینوهاوس » می نشیند .
مردها با هم دست دادند . پری پوپ گفت :
- نوشیدنی ها در میز کنار دست آقایان است . اگر موافق باشید اول یک کمی بازی می کنیم و بعد شام می خوریم .
مردها ، صندلی هایشان را پشت میزی که رو میزی ماهوت سبزرنگی داشت جابه جا کردند .
آنتونی اورسانی به صندلی خالی رومئو اشاره کرد و به میهمانش گفت :
- این صندلی از حالا به بعد جای شماست .
در حالی که یکی از بازیکنان ، بسته ورق های نو را باز می کرد ، پوپ شروع کرد به توزیع ژتون ها و اورسانی به بازرس ینوهاوس توضیح داد که ژتون های سیاه پنج دلار ، قرمز ده دلار ، آبی پنجاه دلار و ژتون های سفید یکصد دلار ارزش دارد .
هرکدام از بازیکنان شروع به خریدن پانصد دلار ژتون کردند . آنتونی اورسانی گفت :
- با تمام موجودی میز بازی می کنیم .
صدایش به سختی شنیده می شد واین نشانه ی خوبی نبود .
پری پوپ حاضر بود هرچه دارد ببازد و در عوض بفهمد که برای رومئو ، چه اتفاقی افتاده است . اما او که یک وکیل بود خوب می دانست که نباید این موضوع را در این موقع مطرح کند و اطمینان داشت که خود اورسانی ، هر وقت که لازم باشد ، در این باره صحبت خواهد کرد .
اورسانی با فکرهای سیاه خود دست به گریبان بود .
من برای او مثل یک پدر بودم . من به او اعتماد کردم ، او را رئیس کردم ، آم حرامزاده از پشت به من خنجر زد . اگر آن دختره گیج فرانسوی به من تلفن نزده بود ، رومئو فلنگ را می بست و می رفت . حالا دیگر او از جایی که هست به هیچ وجه نمی تواند در برود .
- آنتونی ، حواست به بازی هست یا نه ؟
آنتونی اورسانی توجهش را به بازی معطوف کرد ، مقدار زیادی پول بر سر این میز برد و باخت می شد ، ولی هروقت اورسانی می باخت ، اوقاتش تلخ میشد . نفس پول برای او اهمیتی نداشت ، او دلش نمی خواست در هیچ زمینه ای بازنده باشد . اودر مورد خودش این باور را داشت که باید همیشه برنده باشد . در طول شش هفته گذشته ، پری پوپ به نحو مشخص و چشم گیری برنده بود و حالا اورسانی تصمیم داشت او را شکست بدهد . ولی از همان آغاز بازی ، او بدشانسی می آورد . به همین دلیل شروع به افزایش قیمت ژتون ها کرد . بازی با بی پروایی ادامه می یافت و با آن که اورسانی سعی می کرد باخت هایش را جبران کند ، ولی در اواسط شب ، وقتی آنها شامی را که آندرو تهیه دیده بود ، تمام کردند ، اوراسانی پنجاه هزار دلار به پری پوپ باخته بود ، معمولا اورسانی غذای سبک شبانه را خیلی دوست داشت ، ولی امشب عجله داشت که زودتر سر میز بازی برگردد .
پری پوپ گفت :
- شما غذا نمی خورید آنتونی ؟
- من زیاد گرسنه ام نیست .
او قهوه جوش را برداشت و فنجان چینی جلو دستش را پر از قهوه کرد و ان را برداشت و به سر میز برگشت . اورسانی در حالی که جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید ، به بقیه که مشغول غذا خوردن بودند نگاه می کرد و امیدوار بود که آنها هر چه زودتر برگردند . در حالی که مشغول به هم زدن قهوه اش بود ، ناگهان متوجه شد که یک ذره خاشاک از سقف به داخل فنجان قهوه اش افتاد .
با نوک قاشق آن را بیرون آورد و به سقف نگاه کرد . درست در همین موقع چیزی به پیشانیش برخورد کرد و در همان حال متوجه شد که
shirin71
10-17-2011, 10:15 AM
صفحات 198 تا 201 :
صداهایی از سقف بالای سرش شنیده می شود.انگار چیزی در آنجا به سرعت در حرکت بود. اورساتی با اوقات تلخی پرسید:
-آن بالا چه غلطی دارند می کنند؟
پری پوپ که مشغول گفتگو با بازرس نیوهاوس بود، گفت :
-متاسفم،متوجه نشدم چی گفتی آنتونی؟
اکنون صداهایی که از سقف می آمد،به وضوح شنیده می شد و تکه های گچ بیشتری در حال ریختن از سقف بر روی ماهوت سبز رنگ روی میز بود.
سناتور گفت:
-به نظرم خانه تو موش دارد.
پری پو با آزردگی جواب داد :
-یک چنین خانه ای بعید است موش داشته باشد.
اورساتی با عصبانیت پرسید:
-تو مطمئنی که آن بالا خبری نیست؟
در این لحظه یک تکه گچ بزرگتر از سقف کنده شد و برروی میز افتاد.
-همین حالا به اندرو خواهم گفت که برود و ببیند آنجا چه خبر است. اگر غذا خوردن را تمام کرده اید به سر میز برویم و من تا چند لحظه دیگر بر می گردم.
اورساتی در حالی که به سوراخ کوچکی که روی سقف ،درست در بالای سرش بود،خیره نگاه می کرد ، او را متوقف کرد و گفت:
-صبر کن، باید برویم و ببینیم آن بالا چه خبر است.
-چرا آنتونی؟ آندره می تواند...
اورساتی بدون اینکه منتظر بقیه حرفهای پوپ بشود، برخاست و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد و بقیه، چند لحظه ای به یکدیگر نگاه کردند و بعد با عجله در پی او را افتادند.
پوپ حدس زد:
-احتمالا یک سنجاب توانسته خودش را به اتاق زیرشیروانی برساند. در این وقت از سال ،آنها همه جا هستند. شاید دارد تخم هایش را در جایی آن بالا پنهان می کند!
و بعد به این شوخی خودش با صدای بلند خندید.
وقتی همه به اتاق زیرشیروانی رسیدند، اورساتی با ضربه تندی در را باز کرد و پوپ چراغ را روشن کرد و آن ها ،دو موش بزرگ عصبانی را دیدند که درو اتاق در پی هم می دویدند.
پری پوپ گفت:
-خدای من! خانه من موش دارد!
ولی آنتونی اورساتی به حرفهای او گوش نمی کرد. او به کف اتاق خیره شده بود وبا کنجکاوی به یک صندلی تاشو کوچک که یک پاکت ساندویچ خالی روی آن قرار داشت و دو قوطی خالی آبجو که بر روی زمین در کنار دو دوربین زاپس افتاده بود ، نگاه
می کرد.
اورساتی به طرف آن اشیاء رفت و آنها را یکی بعد از دیگری برداشت وبا دقت وارسی کرد. سپس روی میز خم شد و درپوشی را که در سوراخ کف اتاق زیرشیروانی گذاشته شده بود، برداشت و چشمش را روی روزنه گذاشت. این سوراخ درست در بالای میز بازی بود و او به وضوح می توانست از آنجا همه چیز را ببیند.
پری پوپ که مات و متحیر در وسط اتاق ایستاده بود ،گفت:
-کدام لعنتی این ها را اینجا گذاشته است؟ من جهنم را روی سر آندرو خراب می کنم...
اورساتی به آرامی از روی کف خاکی اتاق برخاست و گرد و خاک روی شلوارش را تکاند.
پری پوپ نگاه تندی به اتاق انداخت و گفت:
-نگاه کنید، آنها یک سوراخ هم در سقف ایجاد کرده اند.
و بعد برگشت و به سوراخ کف اتاق نگاه کرد و بعد برگشت و ناگهان رنگ از چهره اش پرید. لحظه ای ساکت ایستاد و به مردهایی که خیره خیره او را می نگریستند، چشم دوخت.
-هی! شما که در مورد من فکرای بد نمی کنید؟؟ من هیچ چیز در مورد این سوراخهای لعنتی نمی دونم....باور کنید من قصد تقلب نداشتم.....آه ، خدای من! ما با هم دوست هستیم، مگر نه؟
و دستش را با حرکتی عصبی به طرف دهانش برد و شروع به گاز گرفتن آن کرد. اورساتی به آرامی چند ضربه به بازوی او زد و گفت:
-در این مورد نگران نباش.
صدایش تقریبا شنیده نمی شد.
فصل 14
-کار به خوبی انجام شد.
تریسی و ارنستین لیتل چپ با صدای بلند می خندیدند:
-آن دوست حقوق دان تو دیگر تمرین وکالت نخواهد کرد ،تصادف مرگباری بود.
آن دو ، در کافه ای در خیابان رویال نشسته بودند وقهوه می خوردند.
ارنستین مثل دختربچه ها با صدای بلند قهقهه می زد و مسخره بازی در می آورد:
-تو واقعا کله ات کار می کند، دختر! دوست داری وارد کار معاملات شوی؟ دوست داری ؟
-نه متشکرم ارنستین.من نقشه های دیگری دارم.
ارنستین مشتاقانه پرسید:
-نفر بعدی چه ی هست؟
-لارنس، قاضی هنری لارنس.
هنری لارنس ، کار خود را به عنوان یک وکیل در شهر کوچک " لیزویل" در ایالت لوئیزانا شروع کرد. او ، استعداد بسیار ضعیفی برای کار حقوقی داشت ، ولی در عوض از خصوصیات خیلی مهمی برخوردار بود .قیافه ای جذاب وگیرا ،صدایی گرم و اخلاقی انعطاف پذیر داشت.
shirin71
10-17-2011, 10:15 AM
صفحات 202-203-204-205
فلسفه اش اين بود كه حقوق،يك عصايي سست و ضعيف است.معناي اين حرف او اين بود كه تكيه كردن به آن بستگي به نوع نياز موكلش دارد.به همين دليل تعجب آورد نبود اگر در مدت كوتاهي بعد از اين كه به نيواورلئان آمد،تمرينات كار وكالت را با يك گروه خاص از موكلينش شروع كرد.او با پرونده هاي نبرد كاري و تصادفات رانندگي كار را آغاز نمود و با تبه كاري و جنايات بزرگي ادامه داد و سرانجام به قرارداد هاي بزرگي دست يافت و در تغيير تصميم هيئت ژوري.بي اعتبار ساختن شاهدين و رشوه دادن به كساني كه مي توانسند در جريان كار دادرسي دخالت كنند،تخصص پيدا كرد.خلاصه آن كه،او از آن جمله آدم هايي بود كه مي توانست خيلي زود با افرادي مثل آنتوني اورساتي اخت بشود.راه هايي كه آن دو به طور جداگانه مي پيمودن،به نحو اجتناب ناپذيري به يكديگر مي رسيدند.اين پيوندي بود كه در بهشت مافيا صورت گرفته بود.قاضي لاورنس،بخشي از خانواده ي مافيايي اورساتي به شمار مي رفت و در مواقع لزوم اورساتي از او به عنوان وسيله اي براي تغيير راي دادگاه استفاده مي كرد.
===
ارنستين گفت:
-من نمي دانم تو چطوري مي خواهي با او در بيفتي تريسي؟او ثروتمند،قوي و غير قابل دسترسي است.
تريسي حرف او را تصحيح كرد:
-او قوي و ثروتمند است،ولي غير قابل دسترسي نيست.
تريسي تدارك نقشه ي برخورد با او را ديده بود.ولي وقتي به دفترش تلفن زد،دانست كه بايد خيلي سريع برنامه اش را تغيير بدهد.
-مي خواستم با آقاي قاضي لاورنس صحبت كنم.
سكرترش كه گوشي را برداشته بود گفت:
-متأسفم،قاضي لاورنس در دفتر كارشان نيستند.
-انتظار داريد چه وقت برگردند؟
-دقيقا نمي توانم بگويم.
-من كار مهمي با ايشان دارم،فكر مي كنيد فردا صبح در دفترشان باشند؟
-خير،ايشان خارج از شهر هستند.
-آه،شايد شما بتوانيد به نحوي به او دسترسي پيدا كنيد.
-متأسفم،اين هم مقدور نيست،عالي جناب در خارج از كشور هستند.
تريسي با احتياط بسيار سعي كرد حالت غير منتظره بودن اين خبر را براي خودش،مخفي كند.
-كه اين طور؟ممكن است سؤال كنم كجا؟
-عالي جناب براي شركت در يك سمپوزيم حقوقي به اروپا رفته اند.
تريسي گفت:
-واقعا كه حيف شد.
-ممكن است بپرسم شما كي هستيد؟
-من "اليزابت رووان واستين"رئيس بخش جنوبي انجمن حقوقدانان آمريكا هستم.ما در روز بيستم اين ماه،ضيافت توزيع جوايز سالانه مان را در نيواورلئان برگزار خواهيم كرد.انجمن،آقاي قاضي لاورنس را به عنوان مرد سال انتخاب كرده است.
سكرتر گفت:
-چه خوب،ولي متأسفانه آقاي قاضي،تا آن هنگام نيز بر نمي گردند.
-خيلي حيف شد.ما همه انتظار داشتيم كه يكي از بهترين سخنراني هاي ايشان را در اين ضيافت بشنويم.آقاي قاضي لاورنس انتخاب شده به اتفاق آراي كميته هستند.
-او از اينكه چنين فرصتي را از دست مي دهد،قطعا ناراحت خواهد شد
-بله،شما مي دانيد كه در اين موقعيت چه افتخار بزرگي محسوب مي شود.انتخاب هاي قبلي ما افراد بسيار سرشناسي هستند.يك لحظه صبر كنيد!فكري به خاطرم رسيد.آيا فكر مي كنيد ما مي توانيم يك نوار ضبط شده،شامل اعلام پذيرش و تشكر از ايشان براي ضيافت داشته باشيم؟
-خوب،من...من واقعا نمي توانم قول بدهم.او برنامه ي خيلي فشرده اي دارد و...
-اين مي تواند پوشش خبري خوبي براي روزنامه ها و راديو و تلويزيون باشد.
در چند لحظه اي كه سكرتر قاضي لاورنس سكوت كرد،به اين مي انديشيد كه او چه قدر از عنوان شدن اسمش در روزنامه ها و رسانه هاي جمعي خوشش مي آيد.در حقيقيت سفرهاي دوره اي او به دور دنيا نيز در واقع به همين دليل بود.او گقت:
-شايد ايشان وقت داشته باشند چند دقيقه اي نوار براي شما ضبط كنند.من مي توانم از خودشان سؤال كنم.
-آه...اين خيلي عالي است...ضيافت ما را رونق خواهد داد.
-آيا شما مايليد كه عالي جناب در زمينه ي بخصوصي صحبت كنند؟
-آه..البته ...ما دوست داريم كه سخنراني ايشان درباره ي ...
تريسي لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
-متأسفم،اين واقعا كمي پيچيده است.من فكر مي كنم شايد لازم باشد كه خودم شخصا براي ايشان توضيح بدهم.
چند لحظه اي سكوت برقرار شد.سكرتر خودش را در وضع دشواري مي ديد.به او دستور داده شده بود كه مسير سفر و محل سكونت رئيسش را فاش نكند،از سوي ديگر چنان چه اين فرصت را از دست مي داد،ممكن بود كه مورد مؤاخذه قرار بگيرد.
سرانجام او گفت:
-حقيقت اين است كه من نمي بايست هيچ گونه اطلاعاتي درباره ي ايشان به كسي مي دادم،اما مطمئنم كه در اين مورد بخصوص ايشان استثناء قائل خواهند بود.شما مي توانيد او را در هتل "روسيا "در مسكو پيدا كنيد.طي پنج روز آينده ايشان در آنجا خواهند بود و بعد از آن...
-عالي است،من همين الان تماس مي گيرم،خيلي خيلي متشكرم.
-خواهش مي كنم دوشيزه داستين.
===
متن تلگراف قاضي هنري لاورنس،متل روسيا،مسكو.
«اكنون ديوار بعدي شوراي حقوق قضايي مي تواند تدارك ديده شود.تاريخ مناسب را تعيين نماييد.فضاي مربوط درخواست شود.»
امضاء:بوريس
متن تلگراف دوم كه روز بعد رسيد:
«مشكل تداركات سفر را توجيه كنيد.هواپيماي خواهر شما دير رسيد.اما به سلامت به زمين نشست،پول ها و پاسپورتش را گم كرده است.او حتما در يك هتل سوئيسي درجه يك اقامت خواهد كرد.پول ها بعدا واريز خواهد شد.»
امضاء:بوريس.
متن آخرين تلگراف
«خواهر شما سعي مي كند از سفارت آمريكا يك پاسپورت موقت بگيرد.هيچ اطلاعي در مورد ويزاي جديد در دست نيست.خواهرت را به زودي روانه ي آمريكا خواهيم كرد.»
امضا:بوريس
===
مأمور"كا-گ-ب"تلگراف ها را در جيب بغلش گذاشت و منتظر ماند كه ببيند آيا تلگراف هاي ديگري نيز در راه است يا خير؟و وقتي
shirin71
10-17-2011, 10:15 AM
صفحات 206 207 208 209
دید تلگراف دیگری نرسید , دستور داد که قاضی لاورنس را دستگیر کنند.
بازپرسی ده شبانه روز متوالی ادامه داشت:
_ برای چه کسی اطلاعات می فرستادی؟
_ چه اطلاعاتی ؟ من نمی دانم شما در مورد چه صحبت می کنید؟
_ ما در مورد یک نقشه و توطئه صحبت می کنیم.
_ چه نقشه ای ؟ کدام توطئه؟؟
_ نقشه ی زیردریایی اتمی شوروی.
_ شما باید دیوانه شده باشید , من چه اطلاعاتی در مورد زیردریایی اتمی شوروی می توانم داشته باشم؟
_ این همان چیزی است که ما تصمیم داریم بفهمیم. تو در اینجا با چه کسی دیدار محرمانه داشتی؟
_ کدام دیدار محرمانه؟ من هیچ چیز پنهانی ندارم.
_ خوب پس لابد شما نمی توانید بگویید بوریس کیست؟
_ بوریس؟ کدام بوریس؟
مردی که به حساب بانکی شما در سوئیس پول وارد کرده است.
_ چه پولی؟
آنها بسیار عصبانی بودند و به او گفتند :
_ تو احمق یکدنده ای هستی , ما شما جاسوسان آمریکایی را که قصد دارید , کشور ما را از بیخ و بن ویران کنید , خوب می شناسیم.
وقتی سفیر آمریکا در مسکو اجازه ی دیدار با او را گرفت , قاضی لاورنس پانزده پاوند وزن کم کرده بود و یک مرد رعشه و درهم شکسته بود و به یاد نداشت آخرین باری که بازجویش به او اجازه ی خوابیدن داده بود , کی بود؟
چرا آنها با من این طور رفتار می کنند؟
صدایش مثل کلاغ شده بود:
_ من یک شهروند آمریکایی هستم ... شما را به خدا مرا از اینجا بیرون ببرید.
سفیر به او اطمینان داد :
_ من هرکاری از دستم بیاید برای شما انجام می دهم.
او از دیدن لاورنس شوکه شده بود. او قبلا او را دیده بود و به وی و دیگر اعضای کمیته ی حقوق قضائی آمریکا خیرمقدم گفته بود. آن مردی که دو هفته قبل , موقع ورود به مسکو دیده بود , هیچ شباهتی به این جانور وحشت زده که در مقابل او می خزید و التماس می کرد , نداشت.
قاضی با خودش گفت:
_ این بار دیگر این روس های لعنتی چه خیالی دارند؟ او بیشتر از من جاسوس نیست.
سفیر تقاضای ملاقات با رئیس "پولیت بورو" را کرد و وقتی درخواست او پذیرفته شد , با عصبانیت گفت:
_ من می خواهم یک اعتراض رسمی بدهم. رفتار کشور شما با قاضی هنری لاورنس رفتار بی دلیلی است. اتهام دزدی به چنین آدم با ارزشی واقعا احمقانه است.
وزیر با لحن سردی گفت:
_ اگر حرف دیگری ندارید , لطفا نگاهی به اینها بیندازید.
و کپی تلگراف ها را به دست سفیر داد , سفیر تلگراف ها را خواند و نگاه گیجی به او انداخت:
_ خوب این ها چه اشکالی دارد؟
_ واقعا؟ پس بهتر است آنها را پس از کشف رمز بخوانید.
و این بار کپی دیگری از تلگراف ها را به دست سفیر داد که زیر بعضی از کلمات تلگراف خط کشیده شده بود. سفیر زیرلب گفت :
_ حرامزاده ها !
در جریان محاکمه ی قاضی لاورنس حضور مردم و نمایندگان رسانه های گروهی ممنوع اعلام شد. متهم با لجبازی اتهام خود را مبنی بر این که در اتحاد جماهیر شوروی , دارای ماموریت مخفی بوده است , تکیب کرد. آنها او را تطمیع کردند و گفتند که اگر اعتراف کند و بگوید که برای چه کسی کار می کند در مجازات او تخفیف داده خواهد شد. قاضی لاورنس حاضر بود جان و تن خود را بدهد و خلاص شود , ولی افسوس که نمی توانست.
یک روز بعد از محاکمه یک خبر کوتاه در روزنامه " پراودا " حاکی از آن بود که که قاضی لاورنس جاسوس آمریکایی , به جرم جاسوسی علیه شوروی به چهارده سال زندان با کار در سیبری محکوم شده است.
کمیته ی ضد جاسوسی آمریکا از قضیه ی هنری لاورنس گیج شده بود. احتمال داده می شد که موضوع با فعالیت های ویژه " سیا" " اف_ بی _ آی " و " خدمات محرمانه خزانه داری " ارتباط داشته باشد.
" سیا " گفت :
_ او از ما نیست , ممکن است مامور خزانه داری بوده باشد.
" اداره ی خزانه داری آمریکا " اعلام کرد :
_ ما هیچ گونه اطلاعی در مورد این شخص نداریم. شاید مامور " اف _ بی _ آی " بوده باشد.
" اف _ بی _ آی " اعلام داشت :
_ شاید او از سوی ایالت اداره می شده و یا آژانس اطلاعات وزارت دفاع " پنتاگون " .
و پنتاگون گفت:
_ ما چنین موردی نداشته ایم !
ولی هریک از این مراکز اطلاعاتی و ضد جاسوسی , تقریبا اطمینان داشتند که طرف مقابل آنها دروغ می گوید. رئیس سیا گفت :
_ هر سازمانی که لاورنس برای آنها کار می کرده است , باید به وجود او افتخار کند. چون وی تا آخرین لحظه مقاوم و پابرجا ماند و هیچ اعترافی نکرد. ای کاش من هم مثل او چند نفر مامور داشتم.
اوضاع و احوال بر وفق مراد آنتونی اورساتی نبود. اطرافیان نمی توانستنند بفهمند که چه اتفاقی افتاده که برای اولین بار او اینطور در زندگی اش بدشانسی آورده است؟
بدبیاری او با کشف قضیه ی فرار و اختلاس جورو منو شروع شد و بعد پری پوپ و حالا قاضی لاورنس که درگیر یک اتهام جاسوسی شده بود. آنها همه از مهره های اصلی ماشین جهنمی اورساتی به حساب می آمدند. مردانی که او به آنها تکیه کرده بود و روی آنها حساب می کرد.
رومنو یک محور اصلی در تشکیلات اوساتی محسوب می شد که او نمی توانست به سادگی برای او جایگزینی پیدا کند. معاملات به طور بدی انجام می شد و از سوی کسانی که قبلا جرات حرف زدن را نداشتند , انتقاد هایی نسبت به کار ها به عمل می آمد. آنتونی اورساتی پیر شده بود و جانشینی نداشت. او دیگر قادر نبود , نیروهایش را به اراده ی خود به کار بگیرد. تشکیلات در حال از هم پاشیدگی بود.
ضربه ی نهایی تلفنی از نیوجرسی بود :
_ ما شنیده ایم که تو در آنجا مشکلات کوچکی داری , آنتونی ما دوست داریم به تو کمک کنیم.
اورساتی غرید:
_ من هیچ مشکلی ندارم , البته در این اواخر چند مشکل اجرایی داشتم , ولی همه آنها حل شد.
_ منظور ما آنها نبود , آنتونی , خبرهایی هست که شهر تو کمی یاغی شده , گویا هیچ کس آنجا را کنترل نمی کند.
_ خودم کنترل می کنم.
shirin71
10-17-2011, 10:16 AM
- شاید این کار برای تو کمی سنگین باشد. تو کارت خیلی زیاد است. شاید لازم باشد که کمی استراحت کنی.
- این جا شهر من است، هیچ کس نمی تواند آن را از من بگیرد.
- هی، آنتونی! کسی نگفت که می خواهند آن جا را از تو بگیرند. ما فقط می خواهیم به تو کمک کنیم، خانواده ها همه جمع شدند و تصمیم گرفتند که چند نفر از آدم های ما به آن جا بیایند و به تو کمک کنند. بین دوستان این کار اشکالی ندارد، مگر نه آنتونی؟
آنتونی اورساتی احساس کرد که سرمای عیمقی سراسر وجودش را فراگرفت. در این ماجرا تنها یک اشکال وجود داشت. یک کمک کوچک، به کمک بزرگ تبدیل می شد... این همان گلوله برفی بود که روی برف ها می غلتید و جلو می رفت...
*****
ارنستین برای شام، تدارک خوراک میگو دیده بود. در حالی که او و تریسی منتظر بودند تا آل برگردد، غذا روی اجاق در حال پختن بود. هوای گرم سپتامبر روی اعصاب همه تأثیر می گذاشت، وقتی آل قدم به آپارتمان کوچک گذاشت، ارنستین جیغ کشید:
- کدام جهنمی بودی؟ شام لعنتی دارد می سوزد... خود من هم همین طور...
اما آل در دنیای دیگری سیر می کرد و آن قدر سرحال و زنده بود که متوجه عصبانیت ارنستین نشد:
- نمی دانی چه خبر شده، منتظر باش و بشنو.
و بعد رو به تریسی کرد و گفت:
- خانواده نیو جرسی دارد می آید که قدرت را از دست اورسانی بگیرد. او در بد مخصمه ای افتاده است. تو ترتیب آن حرامزاده را داده ای!
او به چشم های تریسی نگاه کرد و لبخندی را که بر لب داشت، از لبانش پرید:
- تو خوشحال نیسی تریسی!
خوشحالی؟ چه کلمه عجیبی!
تریسی فکر کرد که مدت هاست معنی این کلمه را از یاد برده است. او باور نمی کرد که بار دیگر بتواند خوشحالی را درک کند. برای مدتی طولانی در ذهن او جز اندیشه انتقام جویی و خونخواهی درباره آن چه که در حق او و مادرش انجام شده بود، چیز دیگری وجود نداشت. حالا تقریباً کارها رو به اتمام بود، ولی قلبش از هر احساسی تهی بود.
صبح روز بعد، تریسی در مقابل گلفروشی ایستاده بود:
- من مقداری گل می خواهم که برای آنتونی اورسانی بفرستید. یک تاج گل میخک سفید مخصوص تشیع جنازه، بر روی یک پایه، با یک روبان پهن مشکی. می خواهم روی روبان نوشته شده باشد:
"آرامش در صلح"
او کارتی هم به گلفروش داد که همراه دسته گل بفرستد. روی کارت نوشته شده بود:
"از سوی دختر دوریس ویتنی"
پایان کتاب دوم
اگر فردا بیاید
کتاب سوم
۱۵
فیلادلفیا، هفتم اکتبر، ساعت ۴ بعدازظهر
اینک، زمان تسویه حساب با چارلز استنهوپ سوم رسیده بود.
دیگران بیگانه بودند؛ ولی چارلز عشق او بود. پدر فرزند متولد نشده او بود و او به هر دوی آنها پشت کرده بود.
ارنستین و آل برای بدرقه تریسی به فرودگاه نیواورلئان آمده بودند.
ارنستین گفت:
- من دلم برایت تنگ می شود. در فیلادلفیا چکار خواهی کرد؟
تریسی نصف واقعیت را به آنها گفت:
- بر می گردم به بانک سرکار قبلی ام...
- آنها می دانند تو داری می آیی؟
- نه، اما قائم مقام آن بانک به من علاقه مند است، از طرفی کسی که بتواند مثل من با کامپیوتر کار بانکی انجام بدهد، کم است.
- بسیار خوب، خوشبخت باشی، حتماً با ما تماس بگیر. می شنوی؟ از گرفتاری و دردسر هم دوری کن دختر.
سی دقیقه بعد، تریسی در آسمان بود و به سوی فیلادلفیا پرواز می کرد.
او وارد هتل هیلتون شد و یکی از بهترین پیراهنهایش را از چمدان بیرون آورد و به مستخدم داد که برایش اتو کند.
shirin71
10-17-2011, 10:16 AM
اگر فردا بیاید 216-219
راس ساعت 11 صبح روز بعد، ترسی قدم به داخل بانک گذاشت و به جستجوی منشی کلرنس درموند پرداخت.
ـ سلام " می".
دخترک خیره خیره به تریسی نگاه می کرد. مثل این بود که به یک روح نگاه می کند.
ـ تریسی!... من... شما چطورید؟
ـ خوبم، آقای درموند هستند؟
ـ من... من نمی دانم، بگذار ببینم... معذرت می خواهم.
سپس را عجله از روی صندلی اش بلند شد و به اتاق قائم مقام بانک رفت و چند لحظه بعد بیرون آمد و گفت:
ـ شما می توانید داخل شوید.
بعد از جلوی در کنار رفت تا تریسی بتواند وارد شود.
تریسی به این فکر می کرد که چه اتفاقی خواهد افتاد. آقای کلرنس درموند در کنار میزش ایستاده بود.
ـ سلام آقای دزموند خوب... من برگشته ام.
ـ برای چی؟
صدای او غیردوستانه بود. خیلی غیردوستانه و همین موضوع باعث تعجب تریسی شد.
ـ خب.. شما گفته بودید که من کارمند بسیار خوبی هستم و من فکر کردم که...
ـ و حالا تصور می کنید که من کار قبلی را به شما بر می گردانم؟
ـ خوب، بله قربان. من هیچ یک از مهارت هایم را از دست نداده ام. من کماکان می توانم...
ـ دوشیزه ویتنی...
او متوجه شد که درموند مخصوصا او را تریسی خطاب نکرده:
ـ... متاسفم، شما دارید تقاضایی می کنید که انجام آن به هیچ وجه مقدور نیست. شما قطعا باید بدانید که مشتریان ما دوست ندارند با کسانی سر و کار داشته باشند که زمانی به اتهام دزدی و جنایت در زندان بوده اند. این موضوع می تواند در وضعیت و طرز فکر مشتریان نسبت به بانک و اعتبار آن اثر سوء بگذارد. من فکر نمی کنم با توجه به سوابق، شما بتوانید در هیچ بانک دیگری کار کنید... به نظر من شما باید در پی جایی باشید که بیشتر با وضعیت خاص شما هماهنگی داشته باشد. امیدوارم شما فهمیده باشید که در این حرف ها هیچ نظر شخصی مطرح نیست...
تریسی اول با ناباوری و بعد با عصبانیت به حرف های او گوش کرد.
ـ چیز دیگری هم هست که بخواهید مطرح کنید خانم ویتنی؟
صدها مورد وجود داشت که تریسی می خواست مطرح کند، اما می دانست که بی فایده است.
ـ نه... فکر نمی کنم،آن چه را لازم بود شما گفتید.
تریسی برگشت و از در بیرون رفت. صورت او میسوخت و به نظرش می رسید که تمام کارکنان بانک خیره خیره او را نگاه می کنند. وقتی داشت از در بیرون می رفت،سرش را بالا گرفته بود:
ـ من نمی توانم اجازه دهم آنها با من چنین رفتاری داشته باشند، غرور من تنها چیزی است که برایمباقی مانده است و نمی گذام آن را از من بگیرند.
تریسی به هتل برگشت و تمام روز را تنها در اتاقش ماند. چرا او آن قدر ساده بود که فکر می کرد ممکن است آنها با آغوش باز از وی استقبال کنند؟ او بدنام و رسوا بود. ترسی با خودش فکر کرد:
ـ فیلادلفیا به جهنم! من در اینجا یک کار ناتمام دارم؛ وقتی آن را انجام دادم از این جا خواهم رفت. می روم به نیویورک. آن جا هیچ کس مرا نمی شناسد.
این تصمیم به او احساس بهتری داد.
آن شب تریسی، خودش را در کافه ی رویال به شام دعوت کرد. بعد از آن دیدار بدی که صبح آن روز با چارلز دزموند داشت، به فضای روشن و محیط زیبایی برای تمدد اعصاب نیاز داشت که او را به حال عادی برگرداند.
هنگامی که گارسون در کنار میز او آمد، تریسی نگاهی به بالکن رستوران انداخت و قلبش شروع به تپیدن کرد. چارلز و زنش در آن جا نشسته بودند و به نظر می رسید که آن چنان در اندیشه های خود غرق هستند و آن چنان در فکرند که هرگز او را ندیده اند. اولین چیزی که به ذهن تریسی رسید این بود که آن جا را ترک کند. او برای روبرو شدن با چارلز آمادگی نداشت. حداقل تا زمانی که نقشه اش را عملی نکرده بود، نمی خواست با او روبرو شود.
گارسون پرسید:
ـ میل دارید سفارشهای شما رو یادداشت کنم؟
ـ من... من کمی صبر می کنم، خیلی متشکرم.
او داشت تصمیم می گرفت بماند یا برود؟
تریسی بار دیگر به چارلز نگاه کرد و متوجه اتفاق شگفت انگیزی شد. این طور به نظرش رسید که دارد به یک غریبه نگاه می کند. او صورتی پریده رنگ و تکیده، سری طاس و بی مو، شانه های خمیده و حالتی خسته و افسرده داشت. باور کردن این که زمانی او عاشق چنین کسی بوده برایش دشوار بود.
تریسی نگاهی به همسر چارلز انداخت. او هم نشانه هاییی مشابه او داشت. این طور می نمود که آن دو در یک نقطه با هم تلاقی کرده و در آن جا منجمد شده اند. آن دو به نحو بسیار ساده ای نشسته بودند و هیچ حرفی با هم نمی زدند. تریسی می توانست یک سال کسل کننده وبی روح از آینده آنان را در پیش چشم خود مجسم کند. بدون عشق و بدون شادی، و این مجازات چارلز بود.
تریسی ناگهان احساس کرد یک موج رهایی، یک احساس آزادی عمیق تمام وجودش را فرا گرفت و زنجیر احساساتی که بر اعصاب او پیچیده شده بود، پاره شد و بر زمین ریخت.
همه چیز تمام شده بود، گذشته دفن شده بود. تریسی با اشاره ی دست گارسون را فرا خواند و سفارش شام داد.
آن شب، هنوز تریسی به اتاقش در هتل نرسیده بود که ناگهان به خاطر آورد مبلغی پول از بانک طلب دارد. او نشست و محاسباتشرا انجام داد و رقمی معادل هزار و سیصد و هفتاد و پنج دلار و شصت سنت شد.
تریسی نامه ای به عنوان آقای کلرنس درموند تهیه کرد و دو روز بعد جواب آن را از می دریافت کرد«
دوشیزه ویتنی عزیز:
عطف به درخواست شما آقای درموند از من خواستند که به شما اطلاع بدهم که در اجرای سیاست اخلاقی در زمینه ی مسائل مالی کارکنان، سهم شما به حساب سپرده و سرمایه کلی بانک واریز شده است. ایشان مایلند شما اطمینان حاصل کنید که هیچ نوع سوءنیت شخصی در این زمینه وجود نداشته است.
ارادتمند: می ترینتون
تریسی نمی توانست باور کند که آنها پول او را با عنوان حمایت از اخلاقیات بانک می دزدند. او به شدت عصبانی بود.
ـ من نخواهم گذاشت آنها مرا گول بزنند، هیچ کس نمی تواند هیچ وقت مرا گول بزند.
*****
تریسی در مقابل بانک "فیلادلفیا تراست و فیدلنی" ایستاده بود. او یک کلاه گیس با موهای بلند مشکی بر سر گذاشته، آرایش غلیظی کرده و یک دستمال گردن قرمز رنگ به گردن بسته بود. هر اتفاقی که می افتاد آن دستمال گردن قرمز به خاطر می ماند.
علی رغم وضع مبدلی که داشت، به خاطر پنج سالی که در آن بانک
shirin71
10-17-2011, 10:16 AM
صفحات 220 تا 223 ...
کار کرده بود، احساس نگرانی می کرد. همکاران بسیاری در آن بانک بودند که او را می شناختند، به همین جهت لازم بو که نهایت احتیاط را به عمل بیاورد.
تریسی یک در بطری از کیفش بیرون آورد و آن را در کفشش گذاشت و لنگ لنگان وارد بانک شد. بانک پر از انبود مشتریان بود. تریسی با احتیاط منتظر زمانی مناسب بود. او نگاهی به اطراف انداخت و بعد به طرف یکی از باجه های خدمات مشتریان که خالی بود رفت. متصدی باجه مشغول حرف زدن با تلفن بود و به محض اینکه مکالمه اش به پایان رسید، گفت:
- بله؟
او جان کریتون بود. مردی متعصب و خرافاتی که از جهودها، سیاه ها و پورتوریکویی ها متنفر بود. در تمام مدتی که تریسی در آن بانک کار می کرد، او برای وی آدمی آزاردهنده بود و حالا هیچ علامتی در چهره اش دال بر اینکه او را شناخته باشد، دیده نمی شد.
- بونوس دیاس، سینیور؛ من علاقه مند هستم که یک حساب جاری در بانک شما داشته باشم.
تریسی با لهجه مکزیکی صحبت می کرد. او این لهجه را از هم سلولی اش پائولینا فرا گرفته بود. آثار تحقیر و تنفر در چهره کریتون ظاهر شده بود:
- نام؟
- ریتا گونزالس
- چه مقدار پول مایلید در حساب بانکی اتان داشته باشید؟
- ده دلار
کریتون پرسید:
- نقد است یا چک؟
- نقد، لطفاً!.
تریسی با احتیاط یک ده دلاری مچاله شده که گوشه ای از آن هم پاره شده بود از کیفش بیرون آورد و به او داد و کریتون هم فرم سفید را به طرف او پرتاب کرد.
- این فرم را پر کن.
تریسی که تصمیم نداشت اثری از دستخط خود باقی بگذارد، به طرف جلو خم شد و گفت:
- دست من در تصادف آسیب دیده است، سینیور؛ ممکن است شما آن را برایم پر کنید؟ سی سه پوتدا؟
کریتون زیر لب غرولند کرد و گفت:
- فراری های بی سواد!
سپس پرسید:
- گفتید ریتا گونزالس؟
- سی.
- آدرس؟
تریسی نشانی و شماره تلفن هتل را به او داد.
- اسم خانوادگی مادر؟
- گوانزالس، مادر من با پسرعمویش ازدواج کرده بود.
- تاریخ تولد خودت؟
- بیستم دسامبر 1958
- محل تولد؟
- گیودا- دی- مکزیکو
- این جا را امضا کن.
تریسی گفت:
- من باید از دست چپم استفاده کنم.
او قلم را برداشت و مثل دست و پا چلفتی ها، با خط کج و معوجی زیر فرم را امضا کرد.
- من فقط می توانم یک دسته چک موقت به شما بدهم، چک اصلی ظرف مدت سه یا چهار هفته، توسط پست به نشانی شما فرستاده خواهد شد.
- بونوموچاس، گراسیاس، سینیور.
- بله.
جان کریتون او را تا وقتی که از در بانک خارج شد، با نگاهش تعقیب کرد.
سه راه غیرقانونی برای وارد کردن چیزی به کامپیوتر وجود داشت، و ترسی متخصص این کار بود. او خودش کمک کرده بود که یک سیستم امنیتی در بانک "تراست فیدلتی فیلادلفیا" به وجود بیاید، و حالا خود او در حال رخنه کردن به آن بود. اولین کاری که می بایست بکند، پیدا کردن یک فروشگاه کامپیوتر بود. جایی که می توانست از ترمینال آن استفاده کند و برنامه ای را به کامپیوتر بانک بفرستد. فروشگاه، با مقداری فاصله از بانک قرار داشت و تقریباً خلوت بود. فروشنده مشتاق به طرف او آمد:
- ممکن است به شما کمک کنم. خانم؟
- اسوسی کیو، نو، سینیور؛ من فقط نگاه می کنم.
نگاه فروشنده به نوجوانی برخورد که با کامپیوتر بازی می کرد و با عجله به طرف او رفت:
- معذرت می خواهم خانم.
تریسی به طرف میز کامپیوتری که در مقابلش قرار داشت و به یک تلفن وصل بود برگشت. وارد شدن به سیستم کار راحتی بود، ولی بدون استفاده از کد تقریباً مقدور نبود. این کد هر روز تغییر می کرد. روزی که داشتند برای این سیستم چاره اندیشی می کردن، ترسی در جلسه هیئت مدیرۀ بانک حضور داشت. در آن جلسه دزموند گفته بود:
- ما باید مرتباً این کد را تغییر بدهیم که هیچ کس قادر نباشد وارد آن شود؛ ولی در عین حال باید آن را برای کسانی که اجازه استفاده از آن را دارند ساده نگه داریم.
در آن جلسه آنها کدی را تصویب کردند که در چهار فصل سال می شد از آن استفاده کرد و تاریخ روز جاری را هم داشت.
تریسی ترمینال را روشن کرد و نوار کد بانک تراست فیدلیتی را گرفت. وقتی صدای "بیپ" را شنید، گوشی تلفن را به ترمینال وصل کرد. علامتی روی صفحه مانیتور کامپیوتر ظاهر شد:
- کد مورد نظر شما؟
آن روز دهم بود. سپس تریسی تایپ کرد:
- پاییز؛ ده.
- کد غلط است.
صفحه مانیتور خاموش شد.
آیا آنها در این مدت کد را عوض کرده بودند؟ تریسی از گوشه چشمش دید که فروشنده به طرف او می آید. او رویش را به طرف دیگر برگرداند و وانمود کرد که مشغول نگاه عادی به کامپیوترهاست.
در همین موقع یک زوج جوان وارد فروشگاه شدند، و متصدی فروش با خوشحالی مسیرش را عوض کرد و رفت که به آنها خوشامد بگوید. تریسی دوباره به طرف میز مدل کامپیوتر برگشت. او تصمیم گرفت خودش را در ذهن کلارنس دزموند قرار بدهد. او دزموند را به خوبی می شناخت و مطمئن بود که وی امکان نداشت کدهای متفاوتی را منظور کند. او می بایست در هر حال، مفهوم اصلی فصول و شماره روزها را در نظر می گرفت، پس چگونه می توانست آنها را تغییر بدهد؟ این کار می توانست به صورت پیچیده تری نیز انجام شود، به این معنی که ممکن بود او فصول را غیرمعمول قرار داده باشد. تریسی دوباره سعی کرد.
- کد مورد نظر شما؟
- زمستان 10
- کد غلط است.
shirin71
10-17-2011, 10:16 AM
اگر فردا بیاید
224-233
صفحه مانیتور دوباره خاموش شد .
-فایده ای نداره ؛ولی بهتر است یکبار دیگر امتحان کنم.
-کدمورد نظر شما؟
-بهار 10
برای یک لحظه مانیتور قطع شد و دوباره پیام ظاهر گردید:
عملیات را ادامه بدهید.
تریسی با عجله تایپ کرد :
-معاملات داخلی .
بلا فاصله دستور کار بانک و فرم خاص معاملات روی مانیتور ظاهر شد:
شما مایلید کدامیک از این عملیات راانجام دهید:
1-سپردن پول
2-انتقال پول
3-برداشت پول از حساب پس انداز
4-انتقال داخلی
5-برداشت پول از حساب جاری
تریسی ردیف دوم را انتخاب کرد. برای یک لحظه صفحه تلویزیون سیاه شد و بعد جدول دیگری اهر شد :
1-مقدار انتقال؟
2-ازکجا؟
3-به کجا؟
ترسی شروع به تایپ کرد :
-از سرمایه اندوخته کلی به ریتا گونزالس
وقتی به مبلغ رسید برای لحظه ای مکث کرد. او می توانست میلیونها برداشت کند ، اما او دزد نبود . او حق خودش را می خواست .
تایپ کرد :37565/1 دلار و شماره حساب ریتا گنزالس را به ماشین داد.
صفحه مجدداًروشن خاموش شد.
-معامله انجام شد. آیا معامله دیگری هم می خواهید انجام بدهید ؟
-خیر.
-کار انجام شد . متشکرم .
این نوع انتقال پول از طریق 220 میلیارد خطوط الکترونیکی، توسط کامپیوتر هر روز دربین بانکها انجام می شد .
فروشنده دوباره با قیافه ای اخمو به طرف تریسی می آمد. او با عجله فوراً دگوه ای را زد وومانیتور را خاموش کرد .
-نه . گراسیاس ، من با این کامپوتر ها نمی توانم کار کنم.
تریسی بعد از اینکه از فروشگاه کامپیوتر بیرون آمد ،وارد یک داروخانه شد و به بانک تلفن کردو گفت که می خواهد با مسئول صندوق صحبت کند .
-هولا ، من ریتا گونزالس هستم، من می خواهم موجودی حسابم را به شعبه اصلی "فرست بانک" در "هانوور" نیویورک انتقال بدهم.
-شماره حساب لطفاً؟
تریسی شماره حسابش را به او داد.
یک ساعت بعد تریسی از هتل هیلتون بیرون آمده و در راه شهر نیویورک بود . صبح روز بعد ، وقتی بانک باز شد ، ریتا گونزالش برای اینکه تمام پولش را از بانک بگیرد در آن جا بود . او پرسید:
-چقدر در حسابم پول دارم؟
صندوقدار به کامپیوتر مراجعه کرد:
-هزار و سیصدو هشتاد و پنج دلار و شصت و پنج سنت.
-درست است.
-آیا شما یک چک به این مبلغ می خواهید؟
تریسی گفت :
-نه ، من به بانکها اطمینان ندارم ، نقداً دریافت می کنم.
علاوه برآن پول، تریسی دویست دلار هم در موقع آزادیش از زندان داشت به اضافه مبلغ کمی که در ازای نگهداری از آن به او پرداخت شده بود. به جز این او هیچ امنیت مالی نداشت و لازم بود که هرچی زودتر کاری برای خود دست و پا کند .
او در یک هتل ارزان در خیابان "لکسی تون " اقامت کرد و شروع به ارسال فرمهای درخواست کار برای بانکهای مختلف کرد .
اما تریسی خیلی زود متوجه شد که کامپیوتر به صورت دشمن خصوصی او درآمده است . داستان زندگی و سوابق او در حافظه کامپیوتر تمام بانکها ثبت شده بود و با فشار یک دگمه برای هر کسی که مایل بود فاش می شد. لحظه ای که سوابق جنایی و زندان تریسی رو صفحه کامپیوتر می آمد ، درخواستهای او برا ی اشتغال خود به خود رد می شد.کلارنس دزموند درست پیش بینی کرده بود . هیچ بانکی حاضر نبود اورا استخدام کند . وی می باید در پی کار دیگری برای خود باشد .
تریسی درخواستهای زیادی برای شرکتهای بیمه و ده دوازده تایی هم برای شرکتهای کامپیوتریفرستاد . ولی جواب همیشه منفی بود .
تریسی با خود گفت :
-بسیار خوب. من کارهای دیگری هم می توانم انجام بدهم.
او یک نسخه از روزنامه "نیویورک تایمز" خرید و درستون پیشنهادات کار شروع به جستجو کرد . در آنجا یک کار سکرتری برای یک شرکت صادراتی وجود داشت . تریسی به نشانی ذکر شده در روزنامه رفت و به محض اینکه پا به آستانه در گذاشت ، مدیر آنجا گفت :
-هی!من شما را در تلویزیون دیده ام، شما یک بچه را نجات دادید،این طور نیست؟
تریسی برگت و فرار کرد.
روز بعد او قرار دادی به عنوان یک فروشنده زن در بخش فروش اسباب کودکان یک مغازه بزرگ در خیابان پنجم نیویورک بست . دستمزد این کار خیلی کمتر از مبلغی بود که قبلاً می گرفت ، اما حداقل آنقدر بود که زندگیش را تأمین کند.
دوروز بعد یکی از مشتریان فروشگاه، تریسی را شناخت و موضوع را به مدیر فروشگاه اطلاع داد.
درهمان روز تریسی اخراج شد.
***
تریسی تدریجاً به یک جنایتکار اجتماعی و یک مطرود جامعه تبدیل می شد . مشکلی که برای او پیش آمده بود تباه کننده بود . او نمی دانست چطور باید زندگی کند ؟ برای اولین بار این احساس به او دست داده بود که در شرایط لاعلاجی قرار گرفته است .
او آن شب نگاهی به کیف پولش انداخت که ببیند چقدر پول برایش باقی مانده است . در جستجوی گوشه و کنار آن به تکه کاغذی برخورد که بتی فرانسیسکوس درزندان به او داده بود. کنراد مورگن ، جواهر فروش، شماره 640خیابان پنجم . نیویورک.
بتی گفته بود که او مایل است به کسانی که از زندان آزاد شده اند کمک کند.
موسسه کنراد مورگن تشکیلات ظریفی بود . با یک دربان در بیرون . دو نگهبان مسلح در داخل.
ویترین های مغازه با سلیقه و ذوق بسیار تزئین شده ، ولی جواهرات زیاد گرانبهایی به نظر نمی رسید. تریسی به قسمت پذیرش گفت :
-من می خواهم آقای کنراد مورگن را ببینم .
-شما وقت قبلی دارید؟
-نه یک دوست مشترکمان پیشنهاد کرد که من ایشان را ببینم.
-اسم شما لطفاً؟
-تریسی ویتنی
-یک لحظه صبر کنید.
او گوشی را برداشت و چیزی در آن زمزمه کرد که تریسی نشنیدوبعد گوشی را سرجایش گذاشت و گفت :
-آقای مورگن در حال حاضر گرفتار هستن . او گفت که شما حدود ساعت شش به دیدن ایشان بیایید.
-بله متشکرم.
او از مغازه بیرون آمد و نگران و مردد در پیاده رو ایستاد. آمدن به نیو یورک یک اشتباه بو د . ممکن بود کنراد هم نتواند کاری برای اوانجام دهد. اصلاً او چرا بایداین کار را انجام دهد؟ تریسی برای او یک غریبه بود .تریسی فکر کرد :
-او حتماً مقداری سخنرانی تحویلم می دهد. من به این حرفها احتیاج ندارم. نه از طرف او نه از طرف هیچ کس دیگر. من باید به زندگیم ادامه دهم و اینکار را خواهم کرد . گورپدر کنراد مورگن . من دیگر برای دیدن او برنمی گردم.
تریسی بی هدف درپیاده روی خیابان هفتم به راه افتاد ومشغول تماشای ویترین مغازه ها شد. از "پارک اونیو" و فروشگاه های شلوغ "لگزینگتون " گذشت . او چیزی نمی دید که پی از محرومیت و نا امیدی نباشد .
درساعت 6 بعد از ظهر تریسی باز خودش را مقابل جواهر فروشی کنراد مورگن دید. در مغازه قفل بود. ترسی ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر باز شدن آن باشد برگشت. اما در مقابل چشمهای متعجب ترسی در ناگهان باز شد و مردی با قیافه ای عجیب در آستانه در ظاهر شد . وسط سرش طاس و موهای ژولیده در بالای گوشش ، خاکستری و بسیار خشن بود . صورتی خندان به رنگ صورتی مایل به قرمزو چشمهایی لرزان وچشمک زن داشت . هیکلش مانند گور زاده ها کوتوله بود.
-شما باید دوشیزه ویتنی باشید ؟
-بله.
-من کنراد مورگن هستم . لطفاً بفرمایید داخل .
تریسی وارد یک مغازه لخت و خالی از جواهرات شد . کنراد گفت :
-من منتظر شما بودم. بیایید به دفتر من برویم . آنجا بهتر می توانیم صحبت کنیم.
اوترسی را به دنبال خود از وسط مغازه عبور داد و در انتهای مغازه در مقابل یک در بسته ایستاد و آن را با کلید باز کرد.
دفتر کنراد به طرز بسیار شیک و ظریفی تزیین شده بود. آنجا بیشتر به اتاقی در یک آپارتمان شبیه بود تا یک دفتر کار. هیچ نوع میز کاری در آنجا دیده نمی شد . در گوشه ای از اتاق یک میز تزیینی با یه کاناپه قرار داشت . دیوار ها پر از تابلو های نقاشی استثنایی و منحصر به فرد بود .
-یک نوشیدنی میل دارد ؟
-نه متشکرم . بتی فرانسیسکو پیشنهاد کرد که من شما راببینم. اوگفت که شما ... شما به کسانی که مشکل داشته باشند کمک می کنید .
او نتوانست خودش را قانع کند که بگوید در زندان بوده است .
کنراد دستهایش را در هم قلاب کرد و تریسی متوجه مانکور ظریف ناخن های او شد.
-طفلک بتی دختر خوبیست . او خیلی بد شانسی آورد . شما که اطلاع دارید؟
-بد شانسی؟
-بله او به دام افتاد.
-من....من نمی فهمم.
-موضوع خیلی ساده است دوشیزه ویتنی. بتی با من کار می کرد ،اودراینجا کاملاً تامین بود ، بعد عاشق یک راننده از اهالی نیواورلئان شدو رفت دنبال کارش . و خوب...آنهاهم او را گرفتند.
تریسی گیج شده بود .پرسید:
-او در اینجا برای شما کار فروشندگی انجام می داد؟
کنراد مورگن به صندلی اش تکیه داد و با صدای بلند آنقدر خندید تا چشمهایش از اشک پر شد و بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت :
-به طور قطع بتی همه چیز را برای شما نگفته است . من یک کار بسیار پر در آمد دارم دوشیزه ویتنی و من مایلم دوستان و آشنایانم را هم دراین درآمد سهیم کنم. من تاکنون همکاران بسیار موفقی مثل شما داشته ام... البته اگر شما ناراحت نشوید، باید بگویم از کسانی که قبلاً در زندان بوده اند.
تریسی گیج تر از قبل به صورت او نگاه کرد.
-همانطور که می بینید من در یک وضعیت استثنایی هستم .من مشتریان بسیار ثروتمندی دارم. آنها اغلب دوستان من هستند و مسائل خود را با من در میان می گذارند.
او درهنگام حرف زدن انگشتان خود را به طرز ظریفی به هم می زد.
-من می دانم که آنها چه موقع به مسافرت می روند، تعداد کمی از آنها جواهراتشان را همراه می برند، بخصوص در این شرایط زمانی خطرناک که ما در آن زندگی می کنیم ، کمتر کسی با جواهراتش سفر می کند . در نتیجه جواهرات آنها در منزل است . پیشنهادات ایمنی برای نگهدار از جواهراتشان اغلب از طرف خود من به آنها ارائه شده است و من دقیقاً می دانم که آنها چه جواهراتی دارند، چون آنها را از خود من خریده اند . آنها...
تریسی بی اختیار از جای خود برخاست و ایستاد:
-ازاینکه وقتتان را در اختیار من قراردادید متشکرم آقای مورگن.
- مطمئناً شما قصد ترک اینجارا ندارید؟
-بستگی دارد به اینکه منظورشما از آن چه که گفتید چه بوده باشد.
-منظور من همان بود که گفتم.
تریسی احساس کرد که گونه هایش می سوزد:
-من دزد نیستم ، من اینجا آمده ام کار پیدا کنم .
-من هم دارم کار به توپیشنهاد می کنم.عزیزم...کاری که بیش از چند ساعت وقت تو را نمی گیرد. و من مطمئنم که هر ماه بیست و پنج هزار دلار گیرت می آید.
او لبخندی شیطانی زد و اضافه کرد:
-البته بدون مالیات
تریسی با خودش کلنجار می رفت که خشمش را کنترل کند.
-من علاقه ای به این کار ندارم ، اجازه بدهید بروم.
-اگر شما واقعاً اینطور می خواهید ، مانعی ندارد...
سپس به در خروجی اشاره کرد و ادامه داد:
-دوشیزه ویتنی باید فهمیده باشید که چنانچه دراین کار کوچکترین خطرگیر افتادن وجود داشت من خودم رادرگیر آن نمی کردم. من دارای شخصیت و حیثیت اجتماعی هستم و حاضر نیستم آن را به خطر بیاندازم .
تریسی با لحن سردی گفت :
-من به شما اطمینان می دهم که یک کلمه از این موضوع با کسی حرف نزنم.
کنراد سری تکان داد و گفت:
-این چیزی نیست که شما بتواید آن را باکسی در میان بگذارید.اینطور نیست عزیزم ؟ منظور من این است که کسی حرف شما را باور نخواهد کرد . من کنراد مورگن هستم .
وقتی به در ورودی مغازه رسیدند، کنراد گفت :
-اگر تصمیم خود را تغییر دادید، به من اطلاع بدهید.فراموش که نمی کنید . بهترین وقتی که می توانید با من تماس بگیرید بعد از ساعت شش بعد از ظهر است . منتظر تلفن شما هستم .
تریسی زیر لب گفت :
-نه .
سپس پا را از در بیرون گذاشت و وارد تاریکی پیاده رو شد ووقتی به اتاقش رسید ، هنوز از عصبانیت می لرزید .
تریسی از مستخدمین هتل خواست که برایش یک ساندویچ و یک فنجان قهوه تهیه کنند.احساس می کرد که دیگر دوست ندارد هیچ کس را ببیند. دیدار مورگن روح او را آلوده کرده بود . او تریسی را با انبوه جنایتکاران و منحرفین و واخوردگان زندان در یک صف قرار داده بود. ولی او از آنها نبود . او تریسی ویتنی، کارشناس کامپیوتر و امور بانکی و یک شهروند با آبرو و شرافتمند بود . کسی که هیچکس حاضر نبود او را به کار بگیرد.
تریسی تمام آن شب را بیدار ماند و به آینده اش فکر کرد . او شانس به دست آوردن هیچ کاری را نداشت و مقدار بسیار کمی از پولش باقی مانده بود . او به دونتیجه قطعی رسید که از صبح روز بعد به یک جای ارزان تر نقل مکان کند و در پی کار بگردد؛ هر کاری که باشد .
جای ارزانتر اتاقی در طبقه چهارم بخش شرقی ، در یک ساختمان بدون آسانسور بود . او از پشت دیوار های نازک و تخته ای اتاقش صدای جیغ و داد و فریاد همسایگانش را که به زبان غریبه ای حرف می زدند، می شنید. درو پنجره مغازه هایخیابان که در کنار یکدیگر صف کشیده بودند، به طرز چشم گیری از میله ها و قفل و بندهای آهنی پوشیده شده بود و تریسی علت آن را به وضوح می فهمید. همسایه های او تقریباً همگی از ولگردها ، زن های هرجایی و دزد ها و جیب برها بودند.
در سر راهش به یک فروشگاه برای خرید مایحتاج روزانه ، تریسی سه بار مورد جمله کیف رباها وجیب برها قرار گرفت . که دونفر از آنها مرد و یک نفرشان زن بود . تریسی به خودش گفت :
-نمی توانم ، من نمی توانم اینجا بمانم .
او به طرف یکی از آژانس های کار یابی که درفاصله کمی از محل سکونتش قرار داشت ، به راه افتاد . آنجا توسط خانمی به نام مورفی اداره می شد که خانم موقر و مدیر مآبی بود. او فرمی را که تریسی پر کرده بود رو ی میز گذاشت . نگاهی پرسشگر و حاکی از تعجب به او انداخت و گفت :
-من نمی توانم بفهمم تو چه احتیاجی به کمک من داری؟شرکتهای زیادی هستند که به دنبال آدمهایی نظیر تو هستند .
تریسی نفس عمیقی کشید و گفت :
-من مشکل دارم .
بعد همه چیز را برای خانم مورفی که ساکت نشسته بو د و با حوصله به حرفهای او گوش می کرد توشیح داد.
وقتی صحبت تریسی تمام شد ، خانم مورفی با حالت بی تفاوتی گفت :
-تو بهتر است که کار با کامپیوتر را فراموش کنی.
-اما شما گفتید ...
-شرکتهای مالی خیلی وسواسی و سخت گیرند، بخصوص درمورد کار با کامپیوتر . آنها کسانی را که سوء سابقه داشته باشند استخدام نمی کنند.
-اما من به کار احتیاج دارم . من...
-کارهای دیگر هم وجود دارد، مثلاً تا به حال به فکرت رسیده است که به عنوان یک فروشنده کار کند؟
تریسی به یاد کارش در فروشگاه لوازم بچه افتاد . ا دیگر تحمل تکرار آن صحنه ها را نداشت . خانم مورفی منتظرپتسخ تریسی بود.
shirin71
10-17-2011, 10:17 AM
صفحه ی 234-239
او می دانست که تحصیلات تریسی بسیار بیش از حد لازم برای چنین مشاغلی است. او گفت:
- ببین؛ من می دانم این آن چیزی نیست که تو می خواهی و مناسب وضع تو نیست؛ ولی یک شغل گارسونی در همبرگر فروشی جکسون هست که در قسمت بالای بخش شرقی است.
- به عنوان سرگارسون؟
- بله؛ اگر تو بخواهی من هیچ پولی بابت کمسیون خودم بر نخواهم داشت.
تریسی لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
- باشد، امتحان می کنم.
دکه جکسون یک تیمارستان بود که از یک عده مشتری شلوغ و بی تحمل و به ستوه آورنده پر بود. ولی غذا خوب و قیمت ها نسبتا ارزان بود. آن جا همیشه شلوغ بود. گارسون ها، کار بسیار خسته کننده و اعصاب فرسایی داشتن و تمام روز را بی وقفه و بدون استراحت کار می کردند.
وقتی اولین روز کار به پایان رسید، تریسی همه ی قوایش را از دست داده بود، ولی در عوض او توانسته بود مبلغی پول بدست بیاورد.
ظهر روز بعد، تریسی از میزی پذیرایی که پر از فروشندگان مرد بود. یکی از آن ها دستش را به طرف تریسی دراز کرد و تریسی ظرف پر از سس را روی سرش ریخت و این پایان کار تریسی در آن جا بود.
تریسی به نزد خانم مورفی رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. او گفت:
- خبر خوبی برایت دارم. "ولینگتون آرمز" به یک دستیار اتاقدار نیاز دارد. من تو را برای آنها می فرستم.
ولینگتون آرمز، هتل کوچک و جمع و جوری در خیابان "پارک" بود که پاتوق ثروتمندان و افراد سرشناس به شمار می رفت. مسئول بخش اتاقداری آن جا با تریسی مصاحبه کرد و او را پذیرفت. کار در آن جا دشوار نبود. کارکنان مودب و دوست داشتنی بودند و ساعت کار مناسب بود.
یک هفته پس از شروع کارش، او به دفتر کار مسؤول اتاقداری هتل احضار شد. دستیار مدیر هم در آن جا بود. مسؤول اتاقداری از تریسی پرسید:
- تو امروز به سوئیت شماره 827 سر زدی؟
این سوئیت، توسط "جنیفر مارلو" یک هنرپیشه هالیوود اشغال شده بود و سرزدن به سوئیت ها و حصول اطمینان از اینکه وضع آنها مرتب است یا نه، وظیفه ی تریسی بود.
تریسی پرسید :
- چطور مگر؟
- چه ساعتی؟
- حدود ساعت دو بعدازظهر، مشکلی پیش آمده است؟
دستیار مدیر هتل، صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- ساعت سه خانم مارلو به سوئیت خودش برگشته و متوجه شده است که یکی از انگشتر های الماسش مفقود شده است.
تریسی احساس کرد موجی از عصبانیت سراسر وجودش را فرامی گیرد. دستیار مدیر ادامه داد:
- آیا شما به اتاق خواب هم سر زدید؟
- بله، من همه اتاق ها را بازرسی می کنم.
- وقتی که شما در اتاق خواب بودید، متوجه جواهراتی که در آن اتاق بود، نشدید؟
- چرا ... نه، فکر نمی کنم.
دستیار مدیر هتل با لحن خشنی گفت:
- شما نمی دانید یا مطمئن نیستید؟
تریسی گفت:
- من به دنبال جواهرات نمی گشتم، من فقط حوله و ملافه ها را چک کردم.
- خانم مارلو عقیده دارد که وقتی اتاقش را ترک می کرده، جواهرات روی میز توالت بوده.
- من چیزی در این مورد نمی دانم.
- ولی جز شما کسی حق ورود به اتاق ها را ندارد. بقیه کارکنان این جا هم سال هاست که برای ما کار می کنند و کاملا مورد اطمینان هستند.
تریسی با تاکید گفت:
- من چیزی از آن اتاق بر نداشته ام.
دستیار هتل نفس عمیقی کشید و گفت:
- در این صورت ما مجبوریم به پلیس اطلاع بدهیم که به این جا بیایذ و تحقیقات لازم را انجام بدهد.
تریسی با صدای بغض کرده ای گفت:
- شاید کس دیگری آن را برداشته باشد و یا شاید خانم مارلو در مورد اینکه آخرین بار جواهراتش را آنجا دیده است، اشتباه می کند.
- ولی با سابقه شما ... به هر حال من مجبورم از شما بخواهم همین جا بمانید تا پلیس بیاید.
- بسیار خوب.
او قبلا در این مورد که افراد زندانی پس از آزادیشان از زندان همچنان مورد سوءظن هستند مطالبی شنیده بود. اما هرگز تصور نمی کرد که این قضیه برای خود او نیز پیش بیاید. سی دقیقه بعد، مدیر هتل در حالی که لبخندی بر لب داشت وارد دفتر شد و گفت:
- خوشبختانه خانم مارلو انگشتری را که گم کرده بود، پیدا کرده است. همان طور که حدس می زدیم او ان را در جای دیگری گذاشته بود. به هر حال یک سوء تفاهم جزئی بود که منتفی شد.
تریسی بدون اینکه تغییری در قیافه اش به وجود آید، گفت:
- چه خوب!
و از دفتر هتل بیرون آمد و به طرف جواهر فروشی مورگن به راه افتاد.
کنراد مورگن گفت:
- "لوئیز بلامی" از مشتریان قدیمی من است؛ او به اروپا رفته و منزل او در ساحل "لانگ آیلند" است. در تعطیلات پایان هفته، خدمه منزل هم برای تعطیلات می روند و در نتیجه هیچ کس در آن جا نخواهد بود. یک محافظ خصوصی هر چهار ساعت یک بار سری به آن جا می زند، تو برای انجام کارت چند دقیقه بیشتر وقت نداری.
آنها در دفتر کنراد مورگن نشسته بودند، او اضافه کرد:
- من سیستم امنیتی آن جا را هم می دانم و جزئیات آن را به تو خواهم گفت، تنها کاری که تو باید بکنی این است که به داخل خانه بروی، جواهرات را برداری و بیرون بیایی و آنها را برای من بیاوری. من آنها را برای پاره ایتغییرات از کشور خارج می کنم، وقتی کع برگردند، هیچ کس، حتی خود من هم نمی توانم آنها را بشناسم.
تریسی گفت:
- اگر کار به همین راحتی است، چرا خودت آن را انجام نمیدهی؟
چشمان آبی او شروع به لرزیدن کرد:
- چون در آن ساعت من در شهر نخواهم بود. هر وقت یکی از این اتفاقات می افتد، من همیشه در خارج از شهر هستم.
- که اینطور؟
- اگر فکر می کنی که با دزدی از خانم بلامی باعث ناراحتی او خواهی شد، اشتباه می کنی. او زن خوبی نیست. در اغلب نقاط دنیا خانه و زندگی دارد و فعالیت ها و سفر های مشکوکی انجام می دهد. گذشته از این ها، او همه آن جواهرات را به دو برابر قیمت اصلی بیمه کرده است. کار ارزش یابی و قیمت گذاری آنها را خود من انجام دادم.
تریسی آن جا نشسته بود و در حالی که کنراد مورگن حرف می زد، فکر می کرد:
- من باید دیوانه شده باشم، این جا نشسته ام و خیلی راحت با این مرد در مورد دزدی جواهرات بحث می کنم!
- من نمی خواهم به زندان برگردم آقای مورگن.
- هیچ خطری وجود ندارد. هیچ کدام از افراد من تا به حال گیر نیفتاده اند، حداقل تا وقتی که با من کار میکردند. خوب ... چه می گویی؟
طبیعی بود که او جواب بدهد؛ نه. تمام این کار یک دیوانگی محض بود.
- شما گفتید بیست و پنچ هزار دلار؟
- نقد. موقع تحویل جواهرات.
تریسی به اتاق محقر و مخروبه ای که در آن مجله دور افتاده شهر واقع و او مجبور بود در آن زندگی کند، فکر می کرد سپس به یاد جیغ گوشخراش مستأجران و فریاد صاحبخانه و داد و قال بچه ها افتادو با خود گفت:
- نه، من نمی توانم در جایی کار کنم که کسی مثل دستیار مدیر هتل به من بگوید باید همین جا بمانی تا پلیس بیاید و از تو بازجویی کند.
ولی با این همه او نمی توانست خود را راضی کند که جواب مثبت بدهد.
- اگر موافق باشی من همین امشب می توانم ترتیب کارت اعتباری و گواهینامه رانندگی به اسم شخص دیگری، برای تو بدهم. کاری که تو باید این است که اتومبیلی کرایه کنی و به لانگ آیلند بروی. ساعت یازده به ان خانه وارد می شوی، جواهرات را بر می داری و به نیویورکبر می گردی و اتومبیل را به مؤسسه ای که ان را از آن جا کرایه کرده ای بر می گردانی. تو که رانندگی بلدی؟ اینطور نیست؟
- بله.
- عالی است. یک قطار در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه صبح هر روز از این جا به سنت لوئیز می رود. من در آن قطار یک جا برای تو رزرو می کنم. من تو را در ایستگاه خواهم دید. تو در آن جا جواهرات را به من خواهی داد و پول را خواهی گرفت.
کنراد، کار را خیلی سهل و ساده می گرفت. این درست آن لحظه ای بود که تریسی می باید بگوید؛ نه و قدم از آن جا بیرون بگذارد. ولی به کجا برود؟
به آهستگی گفت:
- من به یک کلاه گیس بلوند احتیاج دارم.
وقتی تریسی دفتر کار کنراد مورگن را ترک کرد؛ او در تاریکی و تنهایی لحظاتی طولانی نشست و فکر کرد.
او زن زیبایی بود. بسیار زیبا، اگر به دام می افتاد. کنراد هیچ وقت نمی توانست خودش را ببخشد. شاید بهتر بود که به تریسی هشدار می داد که او فی الواقع هیچ اطلاعی از سیستم امنیتی مخفی آن خانه ندارد!
shirin71
10-17-2011, 10:17 AM
از ص 240 الي 249
فصل 16
تريسي با هزار دلاري كه به عنوان پيش خدمت از كنراد گرفته بود دو كلاه گيس يكي به رنگ مشكي و ديگري بلوند و مقدار زيادي يراق و نوار يك دست كت و شلوار مشكي و سرمه اي يك مانتو و يك كيف چرم مصنوعي مارك گوچي خريد.
تاكنون همه چيز خيلي خوب پيش رفته بود همين طور كه مورگن قول داده بود او پاكتي كه محتوي يك گواهينامه رانندگي و چند كارت اعتباري به اسم الن برانج يك نقشه سيستم امنيتي خانه خانم بلامي و راه امن ورود به يك اتاق خواب خانه مذكور و يك بليط قطار براي سنت لوئيز در كوپه درجه يك قطار بود
تريس چيزهايي را كه لازم داشت برداشتو به راه افتاد او با خود مي گفت: من هرگز در جايي مثل اينجا زنداني نخواهم شد او اتومبيلي كرايه كرد و به طرف لانگ آيلند به راه افتاد او در راه ارتكاب يك سرقت بود كاري كه او مي خواست انجام بدهد يك كابوس بود او به شدت وحشت كرده بود اگر دستگير مي شد چه اتفاقي مي افتاد ؟ آيا كاري كه مي خواست انجام بدهد به خطرش مي لرزيد؟
مورگن گفته بود: اين كار بقدري ساده است كه احمقانه به نظر مي رسد
بي شك مي بايست همين طور باشد او درگير كاري نمي شد كه از كم و كيف آن خبر نداشته باشد او مراقب حيثيت و آبروي خود بود تريسي فكر كرد: من هم حيثيت و آبرو دارم ولي هيچ كس حاضر نيست آن را محترم بشمارد اگر جواهري در آن هتل گم شود تاوقتي كه پيدا شود من گناهكار بودم
تريسي مي دانست كه چكار مي كند او مي خواست خودش خودش را از خشم و نفرت لبريز كند او داشت سعمي مي كرد كه روحش را تا سر حد توانايي ارتكاب به يك تبهكار برساند اما موفق نبود وقتي تريسي به آن جا رسيد فقط يك عصبي لرزان بيش نبود او دوبار نزديك بوداتومبيل را از جاده خارج كند
تريسي اميدوار بود كه پليس او را به عنوان بي احتياطي در رانندگي دستگير كند در آن صورتمي توانست به مورگن بگويد كه اشكالي پيش امده است اما اثري از ماشين پليس نبود تريسي فكر كرد:
هر لبار به آ»ها نياز داري نيستند
او به طرف لانگ آيلند راند راهي را كه كنراد مورگن گفته بود دنبال كرد خانه دست راست جاده نزديك ساحل قرار داشت آن نقطه آمبرز ناميده مي شد تريسي با خود گفت:
بگذار من از دستش ب دهم
خانه انجا بود از پشت تاريكي و مه جلوه اي مبهم داشت مثل قصري در روياهاي شبانه
همه جا خلوت و خالي بود تريسي فكر كرد : خدمه اينجا چطور جرات مي كنند چنين جايي را رها كنند و به تعطيلات بروند؟ همه ي آنها را بايد اخراج كرد
او اتومبيل را در جايي دور از نظر پشت درختي تنومند پارك كرد
وقتي ماشين را خاموش كرد صداي جير جيرك ها را شنيد خانه از مسير جاده دور بود جز صداي حشرات شبانه صداي يديگري شنيده نمي شد و رفت و امدي در جاده وجود نداشت حياط قصر با ديواري از درخت هاي كهن محصور شده بود نزديك ترين همسايه در فاصله نه چندان دوري زندگي مي كرد تريسي نمي باسيت وحشتي از اينكه ديده شود داشته باشد گشت خصوصي يكبار ساعت ده شب و بار ديگر ساعت دو بعد از نيمه شب مي امد او تا ان موقع كيلومتر ها از انجا دور شده بود
تريسي نگاهي به ساعتش انداخت ساعت يازده بود اولين گشت يك ساعت قبل رفته بود و او تا موقع گشت بعدي سه ساعت وقت داشت
و شايد هم سه ثانيه ! برگرد به طرف نيو ويرك اين كاردي.انگي است اين ها فكرهاييي ب.ود كه به نظرش مي رسيد
ولي به كجا برگردد؟ تصويرها به ذهن تريسي هجوم آورد : متاسفم خانم تريسي اين يك سوء تفاهم بود.
تو بايد كار با كامپوتر را فراموش كني
بيست و پنج هزار دلار . البته بدون ماليات.
او زن خوبي نيست . مسافرت ها و فعاليت هاي مشكوكي دارد . من چكار دارم مي كنم ؟
تريسي با خودش فكر كرد : من دزد نيستم . من فقط يك غير حرفه اي خنگ و گيج بااعصاب خراب و درهم ريخته هستم. اگر من نصف مغز يك آدم عادي راداشتم از اين جا مي رفتم قبل از اينكه توسط پليس جلب شوم و يا به من تيراندازي شود و كشته شوم و جسدم به پزشكي قانوني برود و روزنامه ها بنويسند يك سارق خطرناك در حين ارتكاب سرقت كشته شد راستي چه كسي در تشييع جنازه ي او شركت مي كرد؟ ارنستين و آمي؟
تريسي به ساعتش نگاه كرد: آ ه خداي من بيست دقيقه است كه من اينجا دراتومبيل نشسته ام و دارم خيال بافي مي كنم اگر قرار است اين كار راانجام بدهم بهتر است كه زودتر به راه بيفتم كاش اول نگاهي به خانه بياندازم فقط يك نگاه ساده
تريسي نفس عميقي كشيد و از اتومبيلش پياده شد او يك مانتوي بلند و سياه پوشيده بود وزانويش مي لرزيد به طرف خانه براه افتاد تنها چيزي كه پيش روي او وجود داشت تاريكي بود صداي كنراد در گوشش بود : يادت باشد كه حتماً از دستكش استفاده كني
تريسي دست در جيب مانتويش كر و يك جفت دستكش بيرون آورد و آنها رابه دست كرد و انديشيد آه خداي من من دار م مي روم تا اين كار را انجام دهم
قلب او به تندي مي زد و ديگر هيچ صدايي جز صداي مورگن را نمي شنيد
دزد گير در سمت چپ در ورودي است چهار تكمه درانجا وجود دارد يك چراغ قرمز هم درانجا هست كه متناوباً روشنو خاموش مي شود و مفهومش اين است كه دزدگير فعال است رمز خاموش كردن دزدگير اين است سه- دو - چهار - يك - يك وقتي كه چراغ قرمز كوچك خاموش شد تو مي فهمي كه دزدگير ديگر كار نمي كند اين هم كليد در ورودي وقتي داخل شدي يادت باشد كه در راپشت سرت ببندي از ي ك چراغ قوه كوچك هم استفاده كن و به هيچ كدم از چرا غ هاي خانهدست نزن چون هر چراغ ممكن است كه به يك سيستم امنيتي مخفي وصل شده باشد اتاق خاوب اصلي در طبقه بالاست گاو صنودق دست چپ اتاق در رو به روي آينه و در پشت قاب عكس بزرگ خانم بلامي است يك گاو صندوق ساده است كه من رمزش را به تو مي دهم..........
تريسي با حالت عصبي ايستاده بود و آمادگي داشت كه با شنيدن كوچكترين صدا از جا بپرد در سكوت و بسيار آهسته بهدر خانه نزديك شد و تكمه هاي دزدگير را به نحو.ي كه كنراد گفته بود فشار داد در دل دعا مي كرد كه از كار نيافتدد چراغ چشمك زن خاموش شد او يك قدم به ارتكاب جرم نزديك شده بود
تريسي كليد رااز جيب مانتويش دراورد و در سوراخ بزرگ قفل قرار دادو چرخاند در كاملا باز شد قبل از اينكه قدم داخل بگذارد يك لحظه ايستاد هيچ وقت در زندگي پاهايش به اين نحو غير قابل كنترل تلرزيده بود
جرأت جلو رفتن نداشت خانه از سكوتي سهمگين انباشته شده بود چراغ دستي اش رابريون آورد و ا» راروشن كرد پلهها راديد به راه افتاد و از پلهها بالا رفت تنها كاري كه باقي كانده بود اين بود كه سريع تر حركت كند و زودتر كار را بهاتمام برساند
هال طبقه دوم درنور كم چراق قوه او بسيار ترسناك و وهم انگيز مي رسيد نور چراغ دستي اش را به داخل اتاق هاي مختلف انداخت
همه خالي بود اتاق خواب درانتهاي هال بود و چشم اندازي به دريا داشت
همان طور كه مورگن تاوضيح داده بود اتاق خواب واقعاً زيبايي بود مبلمان و پردهها به رنگ صورتي تيره اي بود ودر كنار شومينه يك ميز كوچك با دو صندلي قرار داشت تريسي فكر كرد: منو چارلز مي باسيت چنين خانه اي زندگي كنيم
تريسي به كنار پنجره رت و به منظره خليج نگاه كرد قايقي درفاصله نزديكي لنگر انداختهخ بودو چراغ هاي ان روشن بود
خداي من چرا اراده تو براين تعلق گرفت كه لوئيز بلامي در چنين قصري زندگي كند و من براي دزدي به اين جا بيايم
و بعد به خودش نهيب زد بيا بچه بيا كارت را تمام كن و فلسفه بافي نكن
اين كاري تاست براي همين چند لحظه
ترسي از كنار پنجره به تابلو نقاشي روي ديو.ار كه وضعش رااز كنرراد مورگن شنيده بود برگشت لوئيز بلامي قيلفه سخت و پر نخوتي داشت كنراد راست مي گفت او زن خوبي به نظر نمي رسيد صندوقچه امن در پشت همين تابلو بود تريسي ترتيب رمز را در ذهنش مرور كرد
سه دور به طرف راست مكث در شماره 42 دو دور به طرف چپ مكث در شماره 10 يكگ دور به راست مكث در شماره 30
دست هايش مي لرزيد دوبار مجبور شد اين كار راانجام بدهد و سرانجام وقتي صداي كليك را شنيد در باز شد
صندوق پر از كاغذ و پاكت هاي ضخيم بود ولي تريسي اهميتي به آنها نداد در قسمت عقب بر روي ك طبقه كوچك يك كيسه چرمي پراز جواهرات بود تريسي آن را برداشت و از صندوق بيرون آورد
درست در همين لحظه آژير دزدگير به صدادر آمد اين بلند ترين صدايي بودكه در عمرش به گوشش خورده بود باز تاب صدا از هر گوشه خانه شنيده مي شد و شبي به يك جيغ بلند و بي وقفه بوئ
تريسي همان جا در كنار صندوق نيمه باز ايستاده بود به نظر مي رسيد كه تمام حئواس او جزشنوايي اش از كار افتاده است چه اشتباهي رخ داده بود؟آيا كنراد مورگن واقعانمي دانست كه سيستم امنياي اين صندوق به نحوي است كه پس از جابه جايي جواهرات آژير خطر به صدادر مي ايد تريسي مي بايست هر چه زودتر انجا را ترك مي كرد با عجله كيف چرمي محتوي جواهرات رادر جيب باراني اش گذاشتو به طرف پله ها به راه افتاد در اين جا جز صداي دزدگير صداي ديگري شنيد صدايي رسا شبيه به سوت كارخانه كه درتمام فضا ي خارج طنين انداز بود تريسي براي چند لحظه در بالاي پله ها ايستاده بود و قلبش به شدت مي زد و دهانش خشك شده بود با عجله به طرف پنجره دويد و پرده را بالا زد و به بيرون نگاه كرد يك اتومبيل سياهو سفيد گشت پليس در مقابل درايستاده بود در همان لحظه يك مامور اونيفورم پوش به طرف پشت خانه در حال دويدن بود و يك نفر هم به طرف در ورودي هيچ جاي گريزي نبود صداي دلخراش هشداردهنده همچنان طنين انداز بود اين صداها بسيار شبيه به صداي زنگ هشدار زندان زنان در لوئيزيانا بود
نه من نمي گذارم مرا به آنجا ببرند
زنگ در ورودي به صدادر آمد
ستوان ملوين دوركين مدت ده سال بود كه درمنطقه دريايي كليف و در نيروي دريايي پليس كار مي كرد كليف شهر بسيار آرامي بودو در مجموع فعاليت هاي پليس در آن شهر از ر و سامان دادن به دعوا ها و بد مستي ها و چند فقره اتومبيل دزدي تجاوز نمي كرد حالا كه او به ااينجا منقل شده بود خاموش كردن صداي آژير قصر خانم بلامي از مقوله ديگري بود از مقوله همان انگيزه هايي كه در آغاز موجب شده بود كه ملوين دوركين به نيروي پليس بپيوندند
او خانم بلامي را مي شناخت و اطلاع داشت كه او چه اشياء گرانبهايي از جمله تابلوهاي منحصر به فرد و جواهرات گرانبهايي دارد
بلامي از ستوان دوركين خواسته بود كه خانه او را هر چند وقت يك بار چك كند و ازاين بابت هر ماهه مبلغي پول به او مي داد حالا ستوان دور كين فكر مي كرد كه مورد خوبي براي اثبات ضرورت اين بازرسي هاي شبانه او وجود دارد حتي اگر يك گربه هم باعث به صدا در آمدن آژير ها شده باشد درست مثل ان بود كه او دزدي را در حين ارتكاب سرقت دستگير كرده باشد درست مثل اين بود كه او دزدي را در حين ارتكاب سرقت دستگير كرده باشد وقتي آژير اتومبيل به صدا در آمد او در فاصله چندان دوري از آن جا نبود و توانست خيلي زود خودش را برساند اين واقعا يك نكته مثبت براي سابقه خدماتي او محسوب مي شد واقعا عالي بود
همين كه ستوان نزديك در رفت كه زنگ را به صدا درآورد
درورودي ناگهان باز شد ستوان پليس ايستاد و به زني كه در آستانه در ظاهر شده بود نگاه كرد او ربدوشاندومي تيره رنگ به تن كرده بود و صورتش پوشيده از لاه اي كرم مرطوب كننده بود و موهايش را زير كلاه كوچكي ك به سر داشت جمع كرده بود او از ستوان پرسيد:
چه اتفاقي افتاده است؟
ستوان دوركين گفت: من... شما كي هستيد؟
اسم من الن برانچ است من ميهمان خانم لوئيز بلامي هستم او به مسافرت اروپا رفته است
مي دانم
افسر گيج شده بود : او به ما اطلاع نداده است كه ميهمان دارد
زني كه ذدر مدخل در ايستاده بود سرش را به علامت اطلاع ازاين موضوع تان داد و گفت: ببخشيد مننمي توانم اين صدا را تحمل كنم
و بعد به طرف جعبه كوچكي كه روي در نصب شده بود رفت و لحظه اي بعد صداي آژير خاموش شد
حالا بهتر شد
زن نفس عميقي كشيد و ادامه داد : ازديدن شما خوشحالم
سپس لبخندي زد: من داشتم براي خوابيدن آماده مي شدم كه ناگهان دزدگير به صدا در آمد فكر كردم حتما دزدي به خانه وارد شده است من اينجا تنها هستم خدمتكار ها امروز براي تعطيلات آخر هفته رفته اند
از نظر شما اشكالي ندارد كه نگاهي به اطراف بيندازيم ؟
ابداً مناز شما خواهش مي كنم كه حتماً اين كار را بكنيد
چنددقيقه بيشتر به طول نيانجاميد كه ستوان و دستيارش مطمئن شدند كه كسي در خانه نيست
هيچ كس دراينجا نيستدزدگير بي جهت به صدا درآمده است
احتمالا چيزي آن را فعال كرده است به اين وسايل الكترونيكي نمي شود اطمينان كرد شما بايد به شركت فروشنده ي آن اطلاع بدهيد كه آن را بازديد كند
حتما اين كاررا خواهم كرد
بسيار خب بهتر است كه ماديگر برويم
خيلي متشكرم كه آمديد حالا احساس امنيتبيشتري مي كنم
ستوان فكر كرد او در زير اين لايه كرم كه به صورتش ماليده است چه قيافه اي دارد
آيا شما مدت زيادي دراينجا خواهيد ماند خانم برانچ ؟
يكي دو هفته ديگر تاوققتي كه لويئز برگردد
اگر فكر كرديد كاري از ما ساخته است كافي است كه اطلاع بدهيد
متشكرم حتما اين كار را خواهم كرد
تريسي آن قدر آن جا جلوي در ايستاد تا اتومبيل پليس در تاريكي شب از نظرش ناپديد شد.
سپس در را بست و باجله خود را به طبقه دوم رساند و ماسك آرايشي را كه به صورتش ماليده بود پاك كرد و در حمام شست و كلاهك فر را از سرش برداشت و ربدوشاندوم خانم بلامي را بيرون آورد و لباس خودش را كه همان مانتوي سياه بود پوشيد و به طرف در اصلي ساختمان به راه افتاد و بااحتياط دزدگير را بازبيني كردو دررابست و قدم به بيرون گذاشت
هنوز نيمي از راه بازگشت به مانهاتان را طي نكرده بود كه از فكر شهامت و جرأت آن چه كه انجام داده بود تكان خورد خنده اي كرد و بعد بي اختيار خنده اش تبديل به قهقهه اي غير قابل كنترل شد به حدي كه ناچاراً اتومبيل را به حاشيه جاده كشيد و توقف كرد و دقايقي طولاني به تنهايي در تاريكي داخل اتومبيل با صداي بلند و با حالتي ديوانه وار آن قدر خنديد كه اشك از چشم هايش سرازير شد . بعد از سال ها اين نخستين باري بود كه تريسي اين طور مي خنديد.
shirin71
10-17-2011, 10:17 AM
تا 251
17
تا وقتی که قطار"امتراک"در ایستگاه"پنسیلوانیا"توقف نکرده بود"تریسی"احساس ارامش نکرد،در تمام این مدت انتظار داشت که یک دست سنگین روی شانه اش بخورد و یا صدایی به او بگوید؛شما توقیف هستید.
او با احتیاط به مسافرانی که به قطار سوار می شدند،نگاه می کرد.هنوز هیچ نشانه خطری دیه نمی شد.شانه های او در حالتی عصبی فشرده می شد و به خود اطمینان می داد که هیچ کس به این زودی به موضوع پی نخواهد برد.حتی اگر ماجرا بر ملا شده باشد،در انجا هیچ چیز در ارتباط با او وجود نداشت.بدون شک،هم اکنون کنراد مورگن با بیست و پنج هزار دلار پول،در سنت لوئیز منتظر او بود.فکر کرن به ان مقدار پول،قلب تریسی را از خوشحالی پر می کرد.او می بایست یک سال برای به دست اوردن چنان پولی در بانک کار می کرد.تریسی با خودش فکر کرد:
-من به اروپا می روم.نه!نه!...به پاریس می روم.من و چارلز قرار بود که برای ماه عسلمان به انجا برویم.بعد به لندن می روم.من دیگر یک پرنده زندانی نیستم.
تجربه تازه ای که انجام داده بود،باعث می شد که فکر کند،کس دیگری است.این طور به نظرش می رسید که تازه متولد شده است.تریسی در را قفل کرد و کیسه ی چرمی جواهرات را از جیبش بیرون اورد و در ان را باز کرد.ابشاری از تلالو و درخشندگی در میان دست هایش ریخت.سه انگشتر با نگین های درشت الماس،یک سنجاق زمردین،یک دستبند یاقوت،سه جفت گوشواره، و دو گردنبند،یکی از یاقوت و دیگری از مروارید.
-باید بیش از یک میلیون دلار ارزش داشته باشد.
همان طور که قطار از دشت و صحرا می گذشت،او به صندلی اش تکیه زد و چشم هایش را بست و تمام وقایع ان شب را در ذهنش مرور کرد:
-کرایه اتومبیل...رانندگی در ساحل کلیف...لحظه ای سرقت...دزدگیر را خاموش کردن و به داخل خانه رفتن...بازکردن صندق...حالت شوک ناشی از شنیدن اژیر خطر...امدن پلیس...انها حتی یک لحظه به مغزشان خطور نکرد که ان زن در لباس خواب و با صورت کرم زده،همان دزدی است که به دنبالشان هستند.
حالا او در کوپه اختصاصی قطار نشسته و به سوی سنت لوئیز در حرکت بود.تریسی به خودش اجازه یک لبخند رضایت بخش داد،او،از این که توانسته بود پلیس را گول بزند،احساس رضایت می کرد،اکنون می فهمید که بر لبه خطر قرار گرفتن هم می تواند هیجان انگیز و لذت بخش باشد.تریسی احساس تهور،شهامت،زرنگی و شکست ناپذیری می کرد و از این احساس لذت می برد.
صدای ضربه ای به در کوپه شنیده شد.تریسی با عجله جواهرات را به داخل کیسه ی چرمی ریخت و انها را در کیف دستی و کیف را در میان چمدان گذاشت و بلیط قطارش را بیرون اورد و در دست گرفت و قفل در را باز کرد تا مامور کنترل بلیط وارد شود.
دو مرد،در کت و شلوار خاکستری،در راهرو ایستاده بودند.یکی در حدود سی سال سن داشت و دیگری تقریبا ده سال از او مسن تر به نظر می رسید.مرد جوان خوش قیافه تر بود.او اندامی ورزشکارانه و موزون.
shirin71
10-17-2011, 10:18 AM
چانه ای قوی و یک سبیل باریک و خوش فرم داشت و عینکی به چشم زده بود که چشم های آبی باهوشش از پشت شیشه آن پیدا بود.مرد مسن تر سری بزرگ و موهای سیاه داشت و بسیار تنومند بود.چشم های او سر و به رنگ قهوه ای تیره بود.تریسی گفت:
-میتوانم کمکی بکنم؟
مرد مسن تر جواب داد:
-بله خانم
و کیف کوچکی از جیب بغلش بیرون آورد و در مقابل او گرفت.
تریسی خواند:
-کارت شناسایی ، اف. بی .آی. سازمان امنیت آمریکا،دادگستری ایالات متحده .
-اسم من "دنیس تروور " است.ایشان هم مامور ویژه ی آقای "توماس بوورز"هستند.
دهن تریسی ناگهان تلخ و خشک شد:
-من....متاسفم ,نمیفهمم.آیا اتفاقی افتاده است؟
مرد جوان که لهجه ی جنوبی داشت, لبخندی زد و گفت:
-متاسفانه بله,قطار از وقتی که از نیوجرسی حرکت کرده ,حامل مقداری اشیاء سرقت شده است.
تریسی ناگهان احساس سردرد شدیدی کرد.یک نوار قرمز از جلوی چشم هایش گذشت.همه چیز محو نابود شده بود.
مرد مسن تر گفت:
-ممکن است چمدانتان را باز کنید؟
لحن او کاملا آمرانه بود,تا امید او این بود که بلوف بزند:
-البته که باز میکنم!من نمیدانم شما چطور به خودتان اجازه میدهید سرزده وارد کوچه ی مردم بشوید!
صدایش پر از خشم و عصبانیت بود:
-تنها کاری که شما میتوانید بکنید همین است.همه جا پرسه میزنید و برای شهروندان مزاحمت ایجاد میکنید.من این را به بازرس قطار خواهم گفت.
تروور گفت:
-ما قبلا در این مورد با بازرس قطار صحبت کرده ایم.
بلوفش کارگر نبود.
آیا شما اجازه ی تفتیش میدهید؟
مرد جوان تر گفت:
-ما نیاز به اجازه ی تفتیش نداریم خانم ویتنی.
آنها اسم او را هم میدانستند.او به تله افتاده بود.هیچ راه گریزی باقی نمانده بود.هیچ راهی.تروور چمدان اورا باز کرده بود.تریسی فکر کرد که اگر بخواهد جلوی اورا بگیرد بی فایده است.همان طور که نگاه میکرد,تروور کیف دستی اورا بیرون و کیسه ی چرمی را از درون آن برداشت و آن را باز کرد و نگاهی به دوستش انداخت و سرش را تکان داد.تریسی بی اختیار روی صندی نشست.او آنقدر احساس ضعف میکرد که نمیتوانست از جای خود برخیزد.
تروور لیستی از جیبش بیرون آورد و با محتویات کیسه چرمی طابقت کرد و آن را در جیبش گذاشت:
-تمامش اینجاست,توماس.
تریسی پرسید:
-چطور شما فهمیدید؟
-ما حق نداریم هیچ گونه اطلاعاتی بدهیم,شما توقیف هستید.شما حق دارید سکوت کنید و قبل از اینکه چیزی بگویید,وکیل بگیرید.هر شما اکنون بگویید ممکن است به عنوان یک مدرک علیه شما مورد استفاده قرار بگیرد.آیا متوجه شدید.
پاسخ یک نجوا بود:
shirin71
10-17-2011, 10:18 AM
صفحه 254و255
- بله.
توماس بوورز گفت:
- من به خاطر آن چه که اتفاق افتاده است، متأسفم. منظورم این است
که من ... من در مورد سوابق شما اطلاع دارم و خیلی متأسفم.
مرد مسن تر گفت:
- تو را به خدا بس کن توماس، این یک دیدار تشریفاتی نیست.
- می دانم، اما او هنوز...
مرد مسن تر، دستبندی از جیبش بیرون آورد و به تریسی گفت:
- لطفاً مچت را بالا بگیر.
تریسی احساس کرد که قلبش در سکرات مرگ به خود می پیچد. او
فرودگاه نیواورلئان را به یاد آورد که برای اولین بار به دست او دستبند
زدند:
- خواهش می کنم ... آیا ... آیا شما مجبورید که این کار را بکنید؟
- بله، خانم.
مرد جوان تر رو به دوستش کرد و گفت:
- می توانم چند لحظه با تو تنها صحبت کنم، دنیس.
دنیس تروور غرولندکنان گفت:
- بله.
دو مرد پا به کریدور گذاشتند. تریسی آنجا نشسته بود و با قلبی پر از
یأس و نومیدی، مات و مبهوت به آنها نگاه می کرد و می شنید که با هم
حرف می زدند:
- ترا به خدا دنیس... این واجب نیست که به او دستبند بزنیم ... او که
نمی خواهد فرار کند ...
- تو کی می خواهی دست از این کارهای نیک پیشاهنگی ات برداری؟
تا وقتی که با من در حین انجام وظیفه هستی ...
- بیا و لطفی در حق او بکن، او به اندازه کافی شرمنده است.
- این کار در مقابل آن چه که او باید از این به بعد در ...
تریسی دیگر صدای آنها را نشنید. او نمی خواست بشنود.
لحظه ای بعد، آن دو به کوپه برگشتند و مرد مسن تر با قیافه ای عصبانی
گفت:
- بسیار خوب، ما به تو دستبند نمی زنیم ... ما در ایستگاه بعدی پیاده
می شویم. با رادیو تقاضای یک اتومبیل خواهیم کرد که در آن جا منتظر
ما باشد. تو نباید این کوپه را ترک کنی، روشن شد؟ تریسی سرش را تکان
داد. او غمگین تر از آن بود که بتواند حرف بزند.
مرد جوان تر گفت:
- ای کاش می توانستم کمک بیشتری به او بکنم.
ولی این چیزی نبود که او بتواند کمکی بکند. دیگر خیلی دیر شده
بود. او گرفتار شده بود، پلیس به نحوی خبردار شده و موضوع را به
اف. بی.آی اطلاع داده بود. مأمورین، در کریدور با بازرس قطار صحبت
می کردند. بوورز، حرف هایی به او می زد که تریسی نمی شنید و او سرش
را تکان می داد. بوورز در را بست و تریسی احساس کرد که این در زندان
بود که بر روی او بسته شد.
قطار به سرعت از صحرا می گذشت و مناظر اطراف برای یک لحظه
کوتاه در چارچوب کوپه قطار، کادربندی می شد. تریسی، هیچ چیز را در
اطرافش نمی دید. او آن جا نشسته بود و در غم و اندوه عمیقش دست و پا
می زد. در گوشش یک صدای ممتد غرش می شنید که هیچ ارتباطی با
صدای حرکت قطار نداشت. او دیگر هیچ شانسی نداشت. متهم به دزدی
بود و با توجه به سابقه اش آنه اشد مجازات را در مورد او منظور
می کردند. دیگر بچه سر مددکار هم نبود که باعث نجات او بشود. تنها
چیزی که چیش رویش بود، افق سیاه اسارت و تنهایی بود که وی
می بایست با آن روبه رو شود. و ... برتای بزرگ.
چگونه او را دستگیر کردند؟ تنها کسی که از این قضیه اطلاع داشت
shirin71
10-17-2011, 10:18 AM
و 257
کنراد مورگن بود که هیچ دلیلی برای اینکه جریان را به پلیس اطلاع بدهد،نداشت.شاید یکی از کارکنان دفتر او از این موضوع خبر دار شده و موضوع را به پلیس اطلاع داده بود.اما قضیه به هر شکلی که اتفاق افتاده باشد،مهم نبود.حقیقت این بود که او گرفتار شده بود و از ایستگاه بعدی یکسره می بایست به زندان برود.در آن جا یک باز جویی مقدماتی از وی به عمل می آمد و سپس می بایست به دادگاه برود و محاکمه بشود و از آن جا...
تریسی دیگر نمی خواست در این باره فکر کند.چشم هایش را با فشار بست و اشک هایش بر گونه هایش غلتید.
قطار تدریجا سرعتش را کم کرد. احساس خفگی می کرد و نمی توانست درست نفس بکشد.دو ماتمور اف.بی.آی تا چند دقیقه دیگر سر می رسیدند که او را با خودشان ببرند.قطار به ایستگاه نزدیک شد و لحظاتی بعد توقف کرد.زمان فرا رسیده بود،تریسی چمدانش را بست،کتش را پوشید و آماده نشست و چشم به در دوخت.
یک دقیقه گذشت و ان دو مرد نیامدند.چه می کردند؟ترسی حرف های آنها را در مغزش تکرار کرد:
_ بسیار خوب...ما تو را در ایستگاه بعدی پیاده می کنیم،با رادیو تقاضای یک اتومبیل خواهیم کرد که در انجا منتظر ما باشد...تو نباید این کوچه را ترک کنی.
ترسی صدای مامور قطار را شنید:
_ همه پیاده بشوند.
تریسی شروع کرد به دستپاچه شدن.شاید منظور آنها این بود که در سکوی ایستگاه منتظر او خواهند بود؟بله، قطعا همین طور است.اگر او در قطار بماند،آنها به وی اتهام فرار خواهند زد و ممکن بود کار از آنچه که اینکه هست،بد تر بشود.
تریسی چمدانش را برداشت،در کوپه را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت.
بازرس به او نزدیک شد و پرسیدک
_ شما در همین ایستگاه پیاده می شوید خانم؟
_ بله.
_ پس بهتر است عجله کنید.خانمی در وضعیت شما نباید چیز سنگینی بلند کند.اجازه بدهید من به شما کمک کنم.
تریسی پرسید:
_ در وضعیت من؟
_ شما نباید خجالت بکشید،برادر شما به من گفت که شما حامله هستید و خواست مراقبتان باشم.
_ برادر من؟
_ آنها آدم های خوبی بودند،این طور به نظر می رسید که همه چیز را در مورد شما می دانند.
دنیا می چرخد.همه چیز وارونه و بی سر و ته است!بازرس قطار به او کمک کرد که چمدانش را تا روی سکو حمل کند.تریسی پرسید:
_ شما نمی دانید برادر من کجا رفت؟
_ نه خانم، او چیزی به من نگفت.آنها وقتی قطار ایستاد سوار یک تاکسی شدند.
تریسی فکر کرد:
_ با یک میلیون دلار جواهرات سرقت شده!
قطار شروع به حرکت کرد و تریسی به طرف ایستگاه به راه افتاد.آنجا تنها جایی بود که می توانست بنشیند و فکر کند.اگر آن دو مرد تاکسی گرفته بودند،مفهومش این بود که وسیله نقلیه شخصی نداشتند.
آنها به طور قطع تا ساعتی بعد از شهر خارج می شدند.
تریسی یک تاکسی گرفت و با قلبی لبریز از خشم و نفرت درباره آن چه که آنها با او کرده بودند،به صندلی عقب تکیه داد.
shirin71
10-17-2011, 10:19 AM
صفحه 258 تا 267
او به خاطر فریبی که خورده بود. از خودش خجالت می کشید . ولی انها مردان خوبی بودند. خیلی خوب. تریسی شرمنده از این بود که به ان سادگی توانسته بودند وی را گول بزنند.
- تو را به خدا دنیس... این واجب نیست که به او دست بند بزنیم... او که نمی خواهد فرار کند...
- تو کی میخواهی دست از این کارهای نیک پیش اهنگی ات برداری ؟... تا وقتی که با من در حین انجام وظیفه هستی...
انجام وظیفه ؟! به طور قطع هر دوی انها سارق سابقه دار بودند. خوب ، او حالا قصد داشت ان جواهرات را از انان پس بگیرد. هر چند تریسی توسط ان دو هنر پیشه کهنه کار گول خورده بود. ولی می بایست خودش را سروقت به فرودگاه برساند. تریسی به طرف جلو خم شد و به راننده گفت:
- ممکن است سریعتر بروید؟
وقتی به فرودگاه رسید ، انها در صف سوار شدن به هواپیما بودند. او در نگاه اول ان دو را شناخت . مرد جوان تر که دوستش او را توماس بوورز معرفی کرده بود ، دیگر عینک به چشم نداشت . رنگ چشمهایش از ابی به خاکستری تبدیل شده بود و اثری هم از سبیلش دیده نمی شد. مرد دوم ، یعنی دنیس تروور که سر بزرگی و پرمویی داشت. اکنون کاملا طاس بود. اما تریسی توانسته بود انها را در همین وضع نیز بشناسد. چون هنوز فرصت نکرده بودند لباس هایشان را عوض کنند.
ان دو ، جلوی در ورود به هواپیما رسیده بودند که تریسی به انها رسید و گفت :
- شما چیزی را فراموش کردید.
هر دو برگشتند و به او نگاه کردند . مرد جوان تر اخمی کرد:
- شما اینجا چکارمی کنید؟ اتمبیل اداره قرار بود شما را در ایستگاه قطار سوار کند.
لهجه جنو بی اش را از دست داده بود . تریسی گفت:
- پس بهتر است برگردیم و او را پیدا کنیم.
تروور توضیح داد:
- ما نمی توانیم ، چون ما در ماموریت دیگری هستیم و باید با این هواپیما بر گردیم.
تریسی با لحن امرانه ای گفت:
- اول باید جواهرات را به من بدهید.
- ما متاسفیم ، نمی توانیم این کار را بکنیم.
سپس توماس بوورز اضافه کرد:
- بعدا رسید انها را برایتان می فرستیم.
- نه، من رسید نمی خواهم ، جواهرات را میخواهم.
تروور گفت:
- متاسفانه این کار امکان ندارد.
انها به مدخل هواپیما رسیده بودند. تروور کارت سوار شدن به هواپیما را به دست میهماندار داد. تریسی با عجله به اطراف نگاه کرد ودید یک مامور پلیس در ان نزدیکی ایستاده است . صدا زد:
- اقای پلیس!... پلیس!
ان دو مرد نگاهی به یکدیگر انداختند. تروور گفت:
- ساکت باش، چه غلطی داری میکنی؟ می خواهی همه ما گیر بیفتیم؟
مامور پلیس به طرف انها امد وپرسید:
- بله خانم؟ مشکلی پیش امده؟
تریسی با لوندی گفت:
- اه، نه ... این دو نفر اقایان خوب و مهربان کیسه جواهرات مرا که گم کرده بودم، پیدا کرده اند و دارند ان را به من برمی گردانند.متاسفم... من تصمیم داشتم که حتما با اف.بی.آی تماس بگیرم و قضیه را اطلاع بدهم.
دو مرد نگاههای خشمگینی با یکدیگر رد و بدل کردند.تریسی گفت:
- این اقایان پیشنهاد می کنند که شاید بهتر باشد شما زحمت بکشید و مرا تا تاکسی راهنمایی کنید.
- بله، حتما، خیلی خوشحال خواهم شد.
تریسی رو به تروور کرد و گفت:
- خیالتان راحت باشد، این اقای پلیس مراقب من است. لطفا جواهرات را به من برگردانید.
توماس بوورز گفت:
- اه... شاید بهتر باشد اگر خود ما...
- آه، نه. من راضی به زحمت شما نیستم. من میدانم از دست دادن این هواپیما چقدر برای شما گران تمام می شود.
دو مرد، بار دیگر نگاهی به یکدیگر کردند و وقتی متوجه شدند که هیچ کار دیگری از آنان ساخته نیست، توماس تروور با اکراه کیسه جواهرات را از جیبش بیرون اورد. تریسی گفت:
- بله ، همین است.
ناگهان کیسه را از دست او ربود و در ان را باز کرد و نگاهی به داخل آن انداخت و گفت:
- آه ... همه انها این جاست.
توماس تروور سعی کرد یک بار دیگر شانسش را امتحان کند:
- چرا ما ان را برای شما نگه نداریم تا بعدا...
تریسی با خنده گفت:
- نه ، این کار ضرورتی ندارد.
بعد، کیفش را باز کرد و کیسه جواهرات را داخل ان گذاشت و سپس دو اسکناس پنج دلاری بیرون اورد و به انها داد و گفت:
- این پول ناقابل نشانه قدردانی من از شماست.
تا ان موقع، تقریبا همه مسافران سوار شده بودند و بلندگو برای اخرین باراز مسافران ان پرواز دعوت کرد که هر چه زودتر به داخل هواپیما بروند.
تریسی درحالی که از انها دور میشد، گفت:
- باز هم متشکرم، سفر خوش بگذرد.
و بعد در حالی که مامور پلیس در کنار او قدم برمی داشت، گفت:
- چقدر خوب است که هنوز آدمهای شریف و قابل اعتماد پیدا می شوند!
18
توماس بوورز، یا در واقع "جف استیونس" در کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. در حالی که هواپیما از زمین بلند میشد و اوج میگرفت،او دستمالش را از جیبش بیرون دراورد و اشکهایش را پاک کرد. شانه هایش بالا و پایین می رفت.
دنیس تروور، با اسم واقعی "براندون هیگینس" در کنار او نشسته بودو با تعجب به گریه او نگاه میکرد:
- هی! اون فقط پول بود، چیزی نبود که بخاطرش گریه کنی.
جف استیونس به طرف او برگشت و هیگنس متوجه شد که جف از شدت خنده به رعشه افتاده است.
هیگینس پرسید:
- تو چه مرگت شده جف؟ چیز خنده داری اینجا نیست.
ولی برای جف بود. روشی که با ان تریسی انها را غافلگیر کرد و هوش و ذکاوت و سرعت عملی که وی در ان لحظه حساس از خود نشان داد، چیزی بود که جف نظیر ان را در زندگی خود ندیده و نشنیده بود.
کنراد مورگن به انها گفته بود که ان زن یک غیرحرفه ای است. جف با خودش فکر کرد:
- اگر حرفه ای بود چه می شد؟
تریسی ویتنی، بدون شک زیباترین و زرنگترین زنی بود که جف استیونس تا آن لحظه دیده بود. جف همواره به خودش می بالید که در آن صحنه معاملات و تجارت، یک هنر پیشه دارای اعتماد به نفس است، ولی اینک میدید که تریسی از او بسیار زرنگتر و حیله باز تر است.
جف فکر کرد:
- "عمو ویلی" عاشق او خواهد شد.
همین عمو ویلی بود که جف را آموزش داده بود. مادر جف تنها ورثه مزرعه وتجهیزات آن بود، او با شخصی لاابالی ازدواج کرد که طرح سریعی برای پولدار شدن داشت که البته هیچ وقت عملی نشد. پدر جف مردی جذاب و سبزه رو، با قیافه ای خوشایند وزبانی چرب و نرم برای متقاعد کردن اطرافیانش بود. او در پنج سال زناشویی اش توانست از ارث و میراث زنش به نحو احسن استفاده بکند. اولین خاطره ای که جف از والدینش داشت، این بود که انها مدام در خصوص پول بحث و مشاجره می کردند و اغلب اوقات نیز کار انها به نزاع می کشید. پدرش با زنان دیگری نیز رابطه داشت و ازدواج انها یک ازدواج تلخ و شکست خورده بود. پسر جوان، با نگاهی به تجربه انها می گفت:
- من هرگز ازدواج نخواهم کرد.
برادر پدرش ، عمو ویلی، یک گروه نمایش دوره گرد را اداره میکرد و هر وقت به منطقه "ماریون" در "اوهایو" یعنی جایی که استیونس زندگی میکرد می رسید، سری به انها می زد. او خوش مشرب ترین و بذله گو ترین مردی بود که جف در زندگی اش دیده بود. او سرشار از خوش بینی و خوشحالی بود و همیشه به فردایی بهتر فکر میکرد. عمو ویلی اغلب هدایای جالب و سرگرم کننده ای برای پسرک می اورد وبه او راه و روش شعبده بازی های جذاب و خیره کننده ای را آموخت.
عمو ویلی کارش را در یک سیرک دوره گرد، به عنوان شعبده باز شروع کرد. وقتی که جف چهارده سال داشت، مادرش در یک تصادف اتومبیل مرد. دو ماه بعد، پدر جف با یک دختر نوزده ساله که گارسون یک رستوران بود، ازدواج کرد. او برای پسرش توضیح داد:
- برای یک مرد طبیعی نیست که تنها زندگی کند.
اما قلب پسرک، از احساس خشمی تلخ نسبت به پدرش سرشار بود. یک روز که پدر در خانه نبود، جف به طرف " سیمارون کانزاسن " جایی که عمو ویلی در انجا بود، رفت ودیگرهیچ وقت به خانه برنگشت.
عمو ویلی به برادرش تلفن زد و با او صحبت کرد و سرانجام پس از یک مکالمه طولانی قرار شد که جف نزد عمویش بماند.او در آن کارناوال می توانست بیش از هر مدرسه ای چیز یاد بگیرد. عمو ویلی برای جف توضیح داد:
- ما هنر پیشه های حقه بازی هستیم. کار ما شعبده و چشم بندی است و با گول زدن مردم پول در می آوریم و زندگی می کنیم. ولی به یاد داشته باش که اگر خود مردم آمادگی نداشته باشند، تو هرگز نخاهی توانست انها را گول بزنی. در واقع این خود تماشاگران هستند که پول می دهند و به اینجا می ایند تا ما آنان را فریب بدهیم!
هنر پیشه ها و کارکنان کارناوال همه دوستان جف شدند. در انجا دو گروه افراد کار میکردند. عده ای که روی صحنه نمایش میدادند و عده ای که کارهای تدارکاتی انها را انجام می دادند. در انجا دختران زیبای فراوانی هم بودند که از همان آغاز توجهشان به جف جلب شده بود. ولی جف هنوز تجربه ازدواج والدینش را از یاد نبرده بود.
عمو ویلی ترتیبی داد که جف، در قسمتهای مختلغ کارناوال کار کند. او به پسرک گفت:
- یک روز همه اینجا مال تو خواهد شد و تنها راه اداره اینجا این است که بیش از سایرین درمورد همه چیز بدانی.
جف از بازی روباه حیله گر شروع کرد. جایی که مشتریان پول میدادند تا با پرتاب گلوله های چوبی، شش روباه را که از تخته ساخته شده بود، به زمین بیندازند. در نظر اول این کار بسیار ساده به نظر می رسید. گرداننده بازی مردم را تشویق می کرد که مهارتهای خودشان را امتحان کنند. ولی وقتی که مشتریان پرتاب گلوله ها را شروع می کردند، یک نفر که در جایی مخفی شده بود ، میله ای را میکشید و موجب میشد که روباه از جایش تکان نخورد. گرداننده بازی می گفت:
- هی! تو ضربه ای که زدی خیلی پایین بود، کاری که باید بکنی این است که گلوله تو درست به وسط سینه روباه بخورد. سعی کن این کار را خیلی راحت و خونسرد انجام بدهی.
راحت و خونسرد، رمز بازی بود. وقتی گرداننده این دو کلمه را بر زبان می اورد، کسی که پشت روباه های تخته ای پنهان شده بود می دانست که مشتری ها کلافه شده اند و باید یک نفر برای تشوق بقیه به ادامه بازی، برنده شود.ان وقت او میله را رها می کرد و روباه تخته ای با اولین ضربه بازیکن می افتاد. در این نوع مواقع همیشه یک دهاتی ساده دل در جمع مشتریان بود که بخواهد مهارتش را به دخترهایی که در آن دور و بر بودند نشان بدهد. به این ترتیب، این بازی همیشه پر رونق می ماند.
جف در غرفه دیگری مشغول به کار شد که در انجا مشتریان حلقه های لاستیکی را به روی میله های شماره داری پرتاب میکردند و هنگامی که مجموع امتیازات یک نفر به 29 می رسید، آنها یک جایزه نفیس به برنده می دادند.
چیزی که آن مشتریان ساده دل هرگز نمی فهمیدند این بود که میله ها در هر دو سویشان شماره داشت واین شماره ها با هم متفاوت بود. در نتیجه، گرداننده بازی با تغییر دادن شماره ها می توانست ترتیبی بدهد که هیچ کس برنده نشود.
یک روز عمو ویلی به جف گفت:
- تو تقریبا همه کارهای کارناوال را یاد گرفته ای ، من به تو افتخار می کنم، حالا دیگر باید به قسمت " اسکیمو " بروی.
کسانی که بازی اسکیمو را اداره می کردند ، افراد نخبه کارناوال بودند. انها در آمد بیشتری داشتند، در هتل های بهتری اقامت می کردند و اتومبیل های شیک تری را سوار می شدند. اسکیمو بازی شبیه به" لوتو " بود که هر کس تعدادی مهره را در حفره ایی می انداخت و همه حفره ها را پر میکرد، برنده بود.
وقتی بازی به جای حساس می رسید، مبلغ شر بندی تئسط گرداننده بازی بالا می رفت و بازی نیز دشوار می شد، چون انداختن هر توپی ممکن بود باعث بیرون امدن توپ دیگری از سوراخ بشود.
جف متخصص این بازی شده بود. او در هر دور بازی ، چندین نفر را تا آخرین سکه ته جیبشان می دوشید و هیجان زیادی به راه می انداخت. او فریاد میزد:
- این بار هر کس بازی کند برنده است.
و مشتری ها با اشتیاق مبلغ شرط بندی را برای تصاحب دور آخر بازی بالا می بردند. وقتی فقط یک جای خالی باقی می ماند، هیجان به اوج می رسید و مشتری ها آنچه را که داشتند می پرداختند و گاه نیز با عجله به خانه می رفتند و پول همراه می آوردند. در این بازی معمولا هرگز کسی برنده نمی شد ، چون گرداننده بازی با یک لرزش کوچک و نا محسوس به میز می توانست توپ ها را از مسیرش خارج کند.
جف به سرعت همه این دوره ها را گذراند. او طی مدت چهار سال توانسته بود چیز های زیادی در مورد سرشت انسان ها بیاموزد.، او می دانست که چطور می شود به سادگی، حرص و طمع مردم را بر انگیخت چقدر این مردم زود قول می خورند. او دریافته بود که همه مردم ، حکایات جالب و هیجان انگیز را دوست دارند و انچه آنان را وادار به این کار می کند ، چیزی جز حرص و طمع نیست.
جف در هیجده سالگی، قیافه ای دوست داشتنی و جذاب داشت. قد او مثل پدرش بسیار بلند و چشم های درشت و خاکستری رنگ و موهایش مشکی بود. همه حتی بچه ها از مصاحبت او لذت می بردند.
وقتی جنگ ویتنام شروع شد، او نیز به جبهه رفت. سربازانی که به ویتنام می رفتند، با احساس های متفاوتی از جبهه باز می گشتند. جف نیز از این جنگ، با احساس تحقیر نسبت به سیاستمداران و دولت مردانی که آن جنگ را اداره می کردند، مراجعت کرد. جنگی که هیچ نوع پیروزی به دنبال نداشت. او از ان همه پول و تجهیزات که حیف ومیل میشد و به هدر می رفت ،احساس خشم می کرد. ما در جنگی درگیر شده بودیم که هیچ کس آن را نمی خواست. جف معتقد بود که این بزرگترین حقه بازی در دنیا و یک فریب وریای تمام عیار است.
یک هفته قبل از پایان خدمتش در جبهه، خبر فوت عمو ویلی را شنید. کارناوال جمع شده و گذشته به پایان رسیده بود. حالا وقت آن رسیده بود که او ، قدم به آینده خود بگذارد.
برای جف سالهایی که پشت سر گذاشته بود. سرشار از حوادث و ماجراهای شگفت انگیز بود. به نظر او دنیا، یک کارناوال بزرگ و مردم دنیا ، مشتریان ساده دل و ابله این کارناوال بودند که پول خرج می کردند که خودشان را سرگرم کنند و فریب بدهند و او خود اینک طراحی حقه بازی های تازه ای را در این کارناوال بزرگ شروع کرده بود. او در روزنا مه ها آگهی می کرد که عکس رنگی رئیس جمهور را به قیمت یک دلار می فروشد و وقتی پول دریافت میکرد، برای احمقی که پول فرستاده بود، یک تمبر با تصویر رئیس جمهور می فرستاد. او در روزنامه ها اطلاعیه می داد که برای فرستادن پول به این نشانی فقط پنج روز وقت باقی است و بعد از آن دیگر خیلی دیر خواهد بود. هر چند در این آگهی مشخص نشده بود که این پول برای چه منظوری باید فرستاده شود، ولی مبلغ هنگفتی به حساب ذکر شده واریز می شد.
shirin71
10-17-2011, 10:19 AM
صفحات 268 تا 287 ...
برای مدت سه ماه، جف در یک کارگاه کار می کرد و روغن های تقلبی می ساخت و از طریق تلفن می فروخت.
جف عاشق قایق بود. وقتی دوستی به او پیشنهاد کار بر روی یک قایق دو دکله که به مقصد "تاهیتی" می رفت، داد. جف بی درنگ پذیرفت و به عنوان یک ملوان شروع به کار کرد.
این قایق دو دکله، 165 فوت طول داشت و به رنگ سفید بود و در زیر نور خورشید می درخشید و هنگامی که در دریا جلو می رفت. روی سطح آب، مثل یک کشتی کوچک تمام عیار، شیار می انداخت. قایق از چوب صنوبر ساخته شده و تزئیناتی از چوب ساج داشت. سالن اصلی قایق، برای دوازده نفر جای نشستن داشت و در قسمت جلوی آن یک آشپزخانه با اجاق های برقی تعبیه شده بود.
کابین کارکنان و ناخدا، در دماغه قایق بود. علاوه بر کاپیتان، یک مسؤول امور مالی و تدارکاتی، یک آشپز و پنج نفر خدمه در آن کار می کردند. کار جف در آن جا شامل برافراشتن بادبان ها، پولیش زدن به بدنه قایق و پاک کردن پنجره ها، بالا و پایین رفتن از نردبان طنابی و تغییر جهت بادبان ها بود.
در اولین سفر، مسافران قایق هشت نفر بودند که در میان آنها "هولاندر" از همه شاخص تر بود.
"لوئیز هولاندر"، یک زیبای بیست و پنج ساله با موهای طلایی بود که پدرش مالک نصف شرکت های آمریکای لاتین بود. بقیه مسافران هم دوستان او بودند.
آن روز، اولین روز کار کردن جف در زیر آفتاب و در هوای نمناک دریا بود. او مشغول برق انداختن در و دیوار قایق بود که لوئیز هولاندر به او نزدیک شد و گفت:
- تو کارگر جدید قایق هستی؟
جف سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت و گفت:
- بله.
- حتماً اسمی هم داری؟
- جف استیونس.
- اسم قشنگی است.
جف حرفی نزد.
- اسم من لوئیز هولاندر است، من مالک این قایقم.
- که این طور؟ پس من دارم برای شما کار می کنم؟
لوئیز لبخندی زد:
- بله، همین طور است.
- پس اگر نخواهی پولت هدر برود باید بگذاری من به کارم برسم.
و به دنبال این حرف از کنار او دور شد و به طرف دیگر قایق رفت.
در محل اقامت کارگران، خدمه کشتی شب دور هم جمع شده بودند و درباره مسافران پولدار غیبت می کردند و جوک می گفتند. اما جف فقط نسبت به آنها احساس حسادت می کرد. آنها همه ثروتمند و تحصیل کرده و از خانواده های سرشناسی بودند و تحصیلات بالایی داشتند تنها مدرسه او، کارناوال عمو ویلی بود. در کارناوال، یک پرفسور باستانشناسی بود که زمانی او را به جرم فروش آثار تاریخی از دانشگاه اخراج کرده بودند. او شوق به تاریخ و زندگی مردم گذشته را در وجود او زنده کرده بود. یک بار جف از او پرسید:
- خواندن سرگذشت مردمی که مرده اند، چه فایده ای دارد؟
پرفسور گفته بود:
- فکرش را بکن پسر، هزاران سال پیش از این مردمی بودند که مثل من و تو رؤیاهای آینده را داشتند. خیال بافی می کردند، قصه می گفتند، کار و زندگی می کردند و اجداد و نیاکان ما را به دنیا می آوردند.
پرفسور به نقطه نامعلومی در دوردست چشم انداز خود خیره شده بود:
- "کارتاژ"، آن جا، جایی است که من دوست دارم برای حفاری بروم. آن جا، سال ها قبل از تولد مسیح، شهر بزرگی بود. آن جا پاریس آفریقای قدیم بود. آنها میدان هایی برای ارابه رانی داشتند که حداقل پنج برابر یک زمین فوتبال بود.
او علاقه و اشتیاق را در چشم های پسرک می دید:
- پسر تو هیچ می دانی "کاتوالدر" در پایان سخنرانی هایش در سنای "روم" چه می گفت؟ او می گفت: «دلندا است کارتاژ» یعنی کارتاژ باید از بین برود. آرزوی او برآورده شد. رومی ها آن جا را ویران کردند و بیست و پنج سال بعد برگشتند تا بر خاکسترهای آن، شهر جدید بسازند. ای کاش می توانستم یک روز تو را همراه خودم برای حفاری به آن جا ببرم.
یک سال بعد، پروفسور در اثر زیاده روی در مشروب، جان خود را از دست داد. اما جف به خودش قول داد که یک روز برای حفاری به یاد پروفسور به کارتاژ برود.
آخرین شب سفر، یعنی شبی که صبح آن قایق می بایست در تاهیتی لنگر بیندازد، جف به اتاق خانم هولاندر احضار شد. او پیراهن بلند و گشاد از ابریشم به تن داشت.
لوئیز هولاندر قبلاً دو بار ازدواج کرده بود و وکیل او، اینک در کار حل و فصل دعوای حقوقی وی با شوهر سومش بود. او آن روز رسماً به جف اطلاع داد که قصد ازدواج با او را دارد و اضافه کرد که تصمیم دارد این موضوع را با پدر و مادر هم در میان بگذارد.
جف از شنیدن این حرف، به اندازه والدین لوئیز و دوستانش تعجب کرد.
- چرا ما باید ازدواج کنیم؟
- خیلی ساده است، چون می تو را دوست دارم و می خواهم بقیه زندگی ام را در کنار تو بگذرانم. ازدواج برای جف موضوع غیرعادی و عجیب و غریبی بود؛ ولی او دریافت که در پس ظاهر آراسته لوئیز هولاندر، دخترکی گمشده و بی پناه و آسیب پذیر پنهان شده که به یک تکیه گاه مطمئن مثل او، نیاز دارد.
جف به یک زندگی ثابت و پابرجا فکر کرد؛ به یک خانه بزرگ با بچه ها و یک آینده تأمین نشده و بی دغدغه. برای او، چنین وضعی پایان یک زندگی پرتلاش بود. یک توقف طولانی، پس از سال ها دوندگی.
وقتی آنها به نیویورک رسیدند، جف به دفتر وکیل لوئیز، آقای "اسکات فوگارتی"، احضار شد. او مردی سرد و جدی و کوچک اندام بود.
- یه برگ کاغذ هست که شما باید آن را امضا کنید.
- چه نوع کاغذی هست؟
- آزادی از قید و بند... در صورتی که با لوئیز هولاندر توافق اخلاقی نداشته باشید و بخواهید از هم جدا شوید، هیچ نوع حق و حقوقی نسبت به ثروت و دارایی او نداری.
- واقعاً؟
جف احساس کرد که عضله های اطراف فک و آرواره هایش سفت شده است.
- کجا را باید امضا کنم؟
- نمی خواهید من متن آن را برایتان بخوانم؟
- نه.. فکر می کنم شما متوجه نشده اید که من با او به خاطر پول صاحب مرده اش ازدواج نکرده ام.
- حق با شماست آقای استیونس، من فقط می خواستم...
- آیا شما می خواهید من آن ورقه را امضا کنم یا نه؟
وکیل یک برگ کاغذ ماشین شده را به دست جف داد و او خط کج و معوجی به عنوان امضا زیر آن کشید و مثل برق و باد از دفتر وکیل بیرون آمد. لیموزین لوئیز در جلوی در منتظر او بود. جف سوار شد. او می بایست در دلش به این قضیه بخندد:
- آنها دارند راجع به چی فکر می کنند؟ من در تمام زندگی ام یک شعبده باز بوده ام؛ حالا که برای اولین بار صاف و ساده با موضوع برخورد می کنم، عده ای خیال می کنند که من در پی چیزی هستم. من دارم مثل یک آدم بی شیله پیله لعنتی فکر می کنم!
لوئیز، جف را به یکی از معروف ترین خیاطی های مانهاتان برد.
- تو با این لباس شب، قیافه محشری پیدا کرده ای، جف.
در همان دو ماهه اول ازدواجشان، پنج نفر از بهترین دوستان لوئیز سعی کردند که این شوهر خوش قیافه او را از راه به در کنند، اما جف اعتنایی به آنها نداشت. او سعی می کرد در این ازدواج موفق باشد.
"بوگ هولاندر" برادر لوئیز، جف را به عضویت کلوپ مهاجرین نیویورک درآورد و او پذیرفت. بوگ مردی چاق و میانسال بود و یک وقت لقب بهترین بازیکن فوتبال "هاروارد" را داشت. او در جایی این عنوان را بدست آورده بود که حریفانش نمی توانستند تکان بخورند. او مالک خط کشتی رانی، یک مزرعه پرورش نشای موز، گاوداری، یک کمپانی بسته بندی گوشت، و شرکت های ریز و درشتی بود که جف حتی تعداد آنها را نمی توانست به خاطر بسپارد. بوگ آن قدر زرنگ و ماهر نبود که بتواند لحن تحقیرآمیز را در گفتگو با جف از او پنهان کند:
- شما واقعاً از طبقه خانواده ما دورید، این طور نیست؟ اما چون خواهرم تو را دوست دارد و من هم خواهرم را دوست دارم، ما می توانیم با هم باشیم.
تنها قدرت اراده و تصمیم برای ادامه زندگی مشترک با لوئیز بود که باعث می شد جف بتواند رفتار متکبرانه او را تحمل کند.
بقیه اعضای کلوپ هم به اندازه بوگ نفرت انگیز و ملال آور بودند. آنها تشخیص داده بودند که جف مردی خوش مشرب و اهل معاشرت است. همه آنها وقت ناهار در کلوپ جمع می شدند و سر و صدا و شوخی و خنده به راه می انداختند و از جف می خواستند که برای آنها داستان هایی درباره کارناوال و زن هایی که در آن جا دیده بود برایشان تعریف کند. جف هم در مقابله با رفتار آنها داستان هایی می ساخت که برعکس موجب عصبانیت آنها می شد.
جف و لوئیز در محله شرقی مانهاتان در خانه ای با بیست اتاق و یک قشون خدمه زندگی می کردند. لوئیز املاک و مستغلاتی هم در "لانگ آیلند" و "باهاما" یک ویلا در "ساردینیا" و یک آپارتمان بزرگ در خیابان "فوش" در پاریس داشت. او همچنین صاحب یک اتومبیل "مزداتی" یک "رولزرویس کورنیچه" یک "لامبرگینی" و یک "دایملر" بود
جف فکر کرد، این نوع زندگی، چقدر خارق العاده، چقدر بزرگ، چقدر کسل کننده و در عین حال چقدر کم ارزش و سخیف است.
یک روز صبح، از تختخواب مدل قرن هیجدهم اروپا که چهار تیرک در چهار گوشه آن بود، پایین آمد، روبدشامبر "سولکا"یش را پوشید و به دنبال لوئیز رفت تا او را پیدا کند و سرانجام او را در اتاق صبحانه پیدا کرد و به او گفت:
- من باید کاری برای خودم پیدا کنم.
لوئیز با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- جلّ الاخالق!... چرا؟ ما که به پول احتیاج نداریم.
- این هیچ ارتباطی به پول ندارد. تو فکر می کنی من می توانم تمام عمر دست روی دست بگذارم و ول بگردم و دهنم را باز کنم تا کسی با قاشق به من غذا بدهد؟ من باید کار کنم.
لوئیز لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:
- بسیار خوب، من با بوگ در این مورد صحبت می کنم، او یک شرکت سرمایه گذاری اوراق بهادار دارد. دوست داری در آن جا کار کنی؟
جف رفت و برای بوگ شروع به کار کرد. او تاکنون کار تمام وقت اداری انجام نداده بود، ولی با خودش گفت:
- باید سعی کنم این کار را دوست داشته باشم.
او از این کار متنفر بود؛ اما قصد داشت بماند و تحمل کند و درآمد حاصل از کارش را به صورت چک برای همسرش به منزل ببرد.
جف یک بار از لوئیز پرسید:
- ما کی بچه دار خواهیم شد؟
آنها در یک روز بیکار مشغول صرف صبحانه و ناهار توأم بودند.
- خیلی زود عزیزم، من دارم سعی می کنم.
- پس عجله کن.
یک روز جف بر سر میز ناهار رزرو شده ای نشسته بود که برای برادر زنش بوگ و شش نفر از مدیران صنایع عضو کلوپ مهاجران، از قبل در نظر گرفته شده بود.
بوگ اعلام کرد:
- من می خواهم رسماً به اطلاع آقایان برسانم که گزارش سالانه شرکت بسته بندی گوشت حاکی است که سود امسال ما چهل درصد افزایش پیدا کرده است.
یکی از مدیران، خنده ای کرد و گفت:
- چرا نباید افزایش پیدا کرده باشد؟ شما یک بازرس رشوه خوار و متقلب دارید.
او رو به افراد دیگری که دور میز نشسته بودند کرد و گفت:
- بوگ شارلاتان، در این جا گوشت های نامرغوب را می خرد و مهر تقلبی به آنها می زند و در بسته بندی های عوام فریب، به قیمت گران می فروشد.
جف یکه خورد. مردم آن گوشت ها را می خرند و می خورند و به بچه هایشان می دهند.
- او حتماً شوخی می کند، این طور نیست بوگ؟
بوگ دندان قروچه ای کرد و داد و بیداد به راه انداخت که:
- ببینید کی برای ما معلم اخلاق شده است!
سه ماه بعد با وضع معاشرین و هم صحبت هایش در سر میز ضیافت های رسمی آشنا شده بود.
"ادزلر" یک میلیون رشوه داد تا یک کارخانه در لیبی تأسیس کند. "مایک کوئیسنی" یک زدو بند کننده حرفه ای بود. او قبل از انجام معاملات بزرگ توسط افرادش باخبر می شد و به دوستانش اطلاع می داد که چه وقت سهامشان را بفروشند، یا بخرند. "آلن تامپسون" با افتخار اعلام می کرد که ما قبل از اینکه سن قانونی بازنشستگی تقلیل پیدا کند، همه مو خاکستری هایمان را بیرون کردیم و از این طریق مقادیر متنابهی پول عایدمان شد.
تمام آنها در کار مالیات تقلب می کردند. دخل و تصرف در بیمه، تحریف صورت حساب ها، جا زدن معشوقه ها و دوستانشان در لیست مستمری بگیران دولتی، از کارهای معمول و روزمره آنان بود.
جف با خودش گفت:
- یا حضرت مسیح! این ها دست همه شعبده بازی های کارناوال را از پشت بسته اند!
زنان آنها هم دست کمی از شوهرانشان نداشتند. آنها به هر کاری برای گول زدن همسران خود دست می زدند.
جف فکر کرد:
- هنرپیشه های اصلی این ها هستند.
موقعی که جف سعی کرد به لوئیز بگوید که چه احساسی دارد، او خندید.
- این قدر ساده نباش جف؛ تو از این زندگی لذت می بری، مگرنه؟
حقیقت امر این بود که نه.
او با لوئیز به این دلیل ازدواج کرده بود که باور داشت او به وی احتیاج دارد. جف فکر می کرد که یک بچه می تواند وضع را تغییر بدهد.
- من دلم می خواهد که یک دختر و یک پسر داشته باشیم، حالا دیگر زمانش رسیده است. ما حدود یک سال است که ازدواج کرده ایم.
- عزیزم، بهتر اس کمی تحمل داشته باشی. من پیش دکتر بودم. او به من گفت که هیچ مشکلی ندارم. چطور است که تو هم سری به او بزنی و از بابت خودت مطمئن بشوی.
جف به نزد دکتر رفت و دکتر به او اطمینان داد:
- شما برای داشتن بچه هیچ عیب و ایرادی ندارید.
ولی با این وجود، هیچ اتفاقی نیفتاد.
در یک روز دوشنبه سیاه، دنیای جف درهم ریخت.
قضیه از آن جا شروع شد که صبح آن روز، وقتی جف در جستجوی یک قرص آسپرین به سراغ کشو داروهای لوئیز رفت، یک دوجین قرص ضدحاملگی پیدا کرد. یکی از قوطی ها تقریباً خالی شده بود...
جف تصمیمش را گرفت. دو هفته طول کشید تا نقشه اش را تکمیل کرد. یک روز وقت صرف ناهار در کلوپ، اجرای آن را شروع کرد. او پرسید:
- کسی از شما آقایان، چیزی در مورد کلاهبرداری با کامپیوتر می داند؟
ادزلر با کنجکاوی پرسید:
- چرا؟ تو می خواهی این کار را بکنی؟
صدای خنده بقیه، توأم با کلمات نیشدار به هوا برخاست. جف با تأکید گفت:
- نه، من خیلی جدی هستم؛ این یک مشکل بزرگ است. عده ای به کامپیوترها برنامه می دهند و از بانک ها پول سرقت می کنند. کمپانی های بیمه تاکنون میلیون ها دلار از این بابت پرداخته اند و هر روز هم وضع از روز قبل بدتر می شود.
بوگ غرولندکنان گفت:
- برای تو که بد نیست.
- من افرادی را در این مورد می شناسم و با آنها ملاقات کرده ام، ولی نمی شود به آنان رشوه داد.
مایک گوئینسی با تمسخر گفت:
- حالا تو با این قبیل افراد چکار داری؟
- حقیقتش را بخواهید، من در زمینه یک مبلغ بالا، حاضرم از این افراد حمایت کنم، فقط می خواستم ببینم کدام یک از شما در مورد کامپیوتر اطلاعاتی دارید؟
بوگ دندان هایش را به هم سایید و گفت:
- ما همه نوع حقه بازی بلدیم، مگر نه بچه ها؟
و صدای قهقهه آنها به هوا بلند شد.
روز بعد، در کلوپ، جف از کنار میز همیشگی آنها رد شد و به بوگ توضیح داد:
- متأسفم، من نمی توانم امروز با شما باشم. برای ناهار یک میهمان دارم.
وقتی جف به طرف میز بعدی به راه افتاد، آلن تامپسون با عصبانیت و کینه آشکاری به او نگاه می کرد.
چند دقیقه بعد، یک مرد مو خاکستری وارد سالن ناهارخوری شد و یکی از کارکنان کلوپ او را سر میز جف راهنمایی کرد. مایک با دیدن او گفت:
- آه، خدای من! این همان پروفسور "اکرمن" نیست؟
- پروفسور اکرمن دیگر کیست؟
- مگر تو هیچ وقت مجلات اقتصادی را نمی خوانی بورگ؟ عکس "ورنون اکرمن" ماه گذشته پشت جلد مجله تایم چاپ شده بود. او رئیس یک هیئت علمی بین المللی و از دانشمندان بزرگ این کشور است.
- پس این جا سر میز شوهر خواهر من چه غلطی دارد می کند؟
در تمام طول مدت صرف ناهار، جف و پورفسور، مشغول بحث عمیقی بودند و بوگ و دوستانش، لحظه به لحظه نسبت به آنها کنجکاوتر می شدند و وقتی پروفسور آن جا را ترک کرد، بوگ، جف را صدا زد و پرسید:
- هی، جف، او کی بود؟
جف قیافه کسانی را داشت که کار پنهانی انجام داده و از بابت آن شرمنده اند.
- آه،... منظور شما ورنون است؟
- بله، شما درباره چی داشتید حرف می زدید؟
- ما... آه...
همه به جف نگاه می کردند و می دیدند که او سعی می کند از جواب دادن طفره برود.
- من... آه... من می خواهم یک کتاب در مورد او بنویسم، او یک شخصیت جالب توجه است.
- من نمی دانستم که تو یک نویسنده ای.
- خوب، من فکر می کنم که هر کدام از ما باید از جایی شروع کنیم.
سه روز بعد جف مهمان دیگری برای ناهار داشت. این بار بوگ بود که او را شناخت.
- هی بچه ها! این "سیمور جرت"، رئیس کمپانی بین المللی کامپیوترهای جرت است. این جا چکار می کند؟
بار دیگر جف و میهمان عالیرتبه اش، یک صحبت طولانی و ساختگی را ادامه دادند. وقتی ناهار تمام شد، بوگ او را صدا زد:
- ببینم پسر، تو با سیمورجرت چه کاری داشتی؟
جف با عجله گفت:
- هیچ، فقط حرف می زدیم.
و به راه افتاد که از کنار آنها دور بشود؛ ولی بوگ او را متوقف کرد و خیلی جدی گفت:
- کجا با این عجله رفیق؟ سیمور جرت یک آدم گرفتار و پر مشغله است. او این جا و آن جا نمی نشیند که درباره هیچ صحبت کند.
- بسیار خوب، راستش را بخواهید، سیمور کلکسیون گرانبهایی از تمبرهای نایاب دارد. من و او داشتیم در مورد تمبرهایی حرف می زدیم که ممکن است من بتوانم برای او پیدا کنم.
بوگ فکر کرد:
- انگار می خواهد بچه گول بزند.
طی همان هفته، جف با "چارلز بارتلت" رئیس یکی از بزرگترین شرکت های معاملاتی دنیا، در کلوپ مهاجران ناهار صرف کرد. بوگ، ادزلر، آلن تامپسون و مایک کوئیسنی با اشتیاق به صحبت دو نفره و خصوصی آن دو چشم دوخته بودند.
زلر گفت:
- شوهر خواهرت این روزها با بزرگان پیوند پیدا کرده، چه آشی دارد برایت می پزد؟
بوگ با سوءظن گفت:
- نمی دانم، ولی سعی می کنم ته و توی قضیه را دربیاورم، اگر جرت و بارتلت به موضوع علاقه مند هستند، باید پول هنگفتی در میان باشد.
در همین موقع آنها دیدند که بارتلت بلند شد و با گرمی و اشتیاق، دستی به بازوی جف زد و آن جا را ترک کرد.
وقتی جف داشت از کنار میز آنها می گذشت، بوگ بازویش را گرفت و گفت:
- بنشین جف، ما می خواهیم با هم یک صحبت کوتاه داشته باشیم.
- من باید برگردم به دفترم، من...
- یادت باشد جف، تو برای من کار می کنی، بنشین.
جف نشست.
- این کی بود که امروز با او ناهار خوردی؟
جف لحظه ای تأمل کرد و بعد گفت:
- شخص بخصوصی نبود، یکی از دوستان قدیمی من بود.
- چارلز بارتلت از دوستان قدیمی توست؟ چه نوع دوستی ای؟ تو با این دوست قدیمی، در چه موردی صحبت می کردی؟
- آه... اتومبیل، در مورد اتومبیل حرف می زدیم؛ چارلز به اتومبیل های قدیمی خیلی علاقه مند است و من در مورد یک پاکاد 270 چهار در...
بوگ به تندی گفت:
- بس کن! تو نه تمبر جمع کنی، نه ماشین عتیقه می فروشی و نه می توانی هیچ کتاب مزخرفی بنویسی. بگو ببینم، چه نقشه ای تو کلۀ توست؟
- هیچ، من...
ادزلر پرسید:
- تو داری برای یک کار بزرگ سرمایه گذاری می کنی، این طور نیست جف؟
- نه.
بوگ بازوی او را گرفت و گفت:
- ای بابا، من برادر زنت هستم، ما با هم فامیل هستیم، مگر نه؟ ببینم قضیه همان صحبت هایی است که هفته قبل در مورد کامپیوتر می کردی، درست است؟
آنها نشانه هایی از تأیید را در قیافه جف دیدند.
- خوب، بله.
درست مثل این بود که توانسته باشند چیزی از زیر زبان او بیرون کشیده باشند.
- ولی تو به ما نگفته بودی که پرفسور آکرمن هم درگیر این موضوع است.
- من فکر نمی کردم شما مایل باشید این موضوع را بدانید.
- اگر تو به پول احتیاج داری، اشتباه می کنی که به سراغ آنها می روی.
جف گفت:
- من و پورفسور به پول احتیاج نداریم؛ جرت و بارتلت...
آلن تامپسون فریاد زد:
- جرت و بارتلت مثل کوسه اند! تو را زنده زنده می خورند.
اد زلر دنباله حرف او را گرفت:
- ولی اگر تو با دوستان خودت معامله کنی، هیچ وقت لطمه نمی خوری.
جف جواب داد:
- همه چیز رو به راه است. جف و بارتلت...
- تو که هنوز چیزی را امضا نکرده ای؟
- نه، اما من قول داده ام...
- پس هیچ چیز رو به راه نیست، جف. پسر، در کسب و کار مردم هر ساعت نظرشان را عوض می کنند.
جف با ناراحتی گفت:
- من اصلاً نمی بایست در این مورد با شما صحبت می کردم؛ اسم پروفسور آکرمن نباید در این جریان به میان بیاید، او با یک آژانس دولتی طرف قرارداد است.
تامپسون با لحن آرامبخشی گفت:
- ما این را می دانیم؛ آیا پروفسور اطمینان دارد که این موضوع به نتیجه می رسد؟
- آه... او در این مورد تردید ندارد.
- خوب پس اگر این برای آکرمن معامله خوبی است، برای ما هم می تواند خوب باشد، درست است دوستان؟
این در واقع یک توافق گروهی بود.
جف گفت:
- ببینید، من دانشمند نیستم و هیچ تضمینی در این مورد نمی توانم بدهم، تنها چیزی که من می دانم این است که ممکن است کار به درد بخوری باشد.
- البته؛ ما می فهمیم، اما کافی است که تو بگویی چقدر ارزش دارد جف؟
- بازار این کار در سطح جهانی است. من نمی توانم بگویم واقعاً چقدر می ارزد، این چیزی است که هر کس می تواند از آن استفاده کند.
- تو به چقدر پول احتیاج داری؟
- دو میلیون دلار، اما آن چه که ما فعلاً برای شروع نیاز داریم، دویست و پنجاه هزار دلار است. بارتلت قول داده که...
- بارتلت را فراموش کن، بابا! ما خودمان پول می گذاریم، چرا باید از میان بیرون برود؟ درست است بچه ها؟
- درسته!
بوگ اشاره به گارسون کرد. گارسون با عجله به طرف میز آنها رفت.
- قلم و کاغذ بیاور، خیلی فوری.
و بعد رو به جف کرد و گفت:
- ما می توانیم این توافق را همین جا تمام کنیم. تو فقط کافی است که از این کار حقوقی برای ما قائل شوی و قرارداد را امضا کنی و یک چک تضمینی به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار برای فردا تحویل بگیری چطور است؟
جف لب پایینش را گاز گرفت:
- ولی من به بارتلت قول داده ام که...
- گور بابای بارتلت، تو با خواهر من ازدواج کرده ای یا با خواهر او؟ بردار بنویس...
- ولی حق امتیاز این...
- تو که مرا خفه کردی پسر، بنویس!
و قلم در دست جف گذاشت. او قلم و کاغذ را برداشت و با بی میلی شروع به نوشتن کرد:
" به موجب این قرارداد، حقوق مربوط به تولید و فروش کامپیوتر به نام "سوکابا" از سوی اینجانب به خریداران، دونالد بوگ هولاندر، ادزلر، آلن تامپسون و مایک کوئیسنی در قبال مبلغ دو میلیون دلار، با یک پیش پرداخت 250 هزار دلاری واگذار می شود.
کامپیوتر سوکابا با نیروی کمتری نسبت به کامپیوترهای مشابه موجود در بازار کار می کند و به خدمات پس از تولید و قطعات یدکی به مدت ده سال از تاریخ تولید نیاز ندارد.
همه آنها از بالای سر جف به آن چه که می نوشت نگاه می کردند. دزلر گفت:
- خدای من! ده سال؟ هیچ کامپیوتری در بازار وجود ندارد که چنین ادعایی داشته باشد.
جف به نوشتن ادامه داد:
خریداران پذیرفتند که هیچ گونه حقی نسبت به امتیاز اصلی نداشته باشند و این امتیاز برای اینجانب و آقای ورنون آکرمن محفوظ است.
آلن تامپسون گفت:
- این امتیاز مربوط به همه ماست.
جف بدون توجه به حرف او همچنان در حال نوشتن بود.
اینجانب برای خریداران توضیح دادم که کامپیوتر سوکانا ممکن است ارزش های خاص مورد نظر آنان را نداشته باشد. اینجانب و آقای پورفسور آکرمن هیچ گونه تضمینی از این بابت نمی دهیم و این قرارداد جز آن چه که در آن ذکر شده اعتبار دیگری ندارد."
جف کاغذ را امضا کرد و آن را برداشت و گفت:
- به نظر شما این کافیست؟
بوگ پرسید:
- تو مطمئنی که ده سال کار می کند؟
جف گفت:
- ضمانت شده است. من باید یک نسخه دیگر از این قرارداد بنویسم. سپس روی یک برگ کاغذ دیگر آن چه را که قبلاً نوشته بود، نوشت. بوگ کاغذها را از دست او گرفت و آنها را امضا کرد و به دست بقیه داد. همه امضا کردند. بوگ گفت:
- یک نسخه برای شما و یک نسخه برای ما؛ حالا سیمور جرت و چارلی بارتلت باید بروند کشکشان را بسایند! ای کاش قیافه های آنها را وقتی که این خبر را خواهند شنید، می دیدم.
روز بعد، جف چک تضمین شده به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار را دریافت کرد. بوگ پرسید:
- کامپیوتر کجاست؟
- من ترتیبی داده ام که آن را در کلوپ به شما تحویل بدهم؛ فکر کردم بهتر است که وقتی کامپیوتر را تحویل می دهم، همه حضور داشته باشند.
بوگ با دست به شانه جف زد:
- می دانی جف، تو خیلی زرنگ و باهوشی، از تو خوشم می آید. سر ناهار می بینمت. درست وقت ناهار، یک نفر که جعبه ای را حمل می کرد، وارد کلوپ شد و یکی از کارکنان آن جا او را به طرف میزی که آنها نشسته بودند، راهنمایی کرد.
بوگ با فریادی حاکی از تعجب گفت:
- همین است؟ خدای من! قابل حمل و نقل هم هست.
تامپسون پرسید:
- باید صبر کنیم تا جف هم بیاید؟
- گور بابای جف! این کامپیوتر مال ماست.
و بعد بوگ کاغذ دور جعبه را باز کرد و با احتیاط و شاید بشود گفت با احترام پوشال هایی را که روی جعبه بود کنار زد و از داخل آن شیئی عجیب را که از یک چهارچوب با چند میله موازی و مقداری مهره های سیاه و سفید تشکیل شده بود، بیرون آورد.
سکوتی طولانی برقرار شد و بعد گوئیسنی پرسید:
- این چی هست؟
آلن تامپسون گفت:
- اسم این چرتکه است. وسیله ای است برای شمارش که در قدیم در کشورهای آسیایی از آن استفاده می کردند.
بعد حالت صورتش تغییر کرده و تقریباً فریاد زد:
- خدای من! سوکابا در واقع همان "اباکوس" است. یعنی همین چرتکه! فقط حروفش را از راست به چپ نوشته اند.
ناگهان به طرف بوگ برگشت و ادامه داد:
- این یک شوخی است؟
ادزلر با حالتی عصبی گفت:
- بسیار کم مصرف! بدون نیاز به سرویس و خدمات پس از فروش و قطعات یدکی به مدت ده سال!... باید جلوی این حقه بازی را گرفت.
سپس با حرکتی تند برخاست و به طرف تلفن رفت؛ ولی مسؤول حسابداری بانک به او اطمینان داد:
- از بابت آن چک تضمین شده دیگر کاری نمی شود انجام داد، آقای استیونس صبح امروز آن را نقد کردند.
آقای "پی کنز" سرایدار خانه هم خیلی متأسف بود از اینکه آقای استیونس همان روز چمدانش را برداشته و بدون اینکه در مورد تاریخ مراجعتش چیزی بگوید، از آن جا رفته بود.
بعدازظهر آن روز، بوگ در نهایت عصبانیت توانست با پورفسور آکرمن تماس بگیرد. او گفت:
- بله، البنه که می شناسم. آقای جف استیونس. ایشان مرد بسیار جالب و جذابی است. گفتند که شوهر خواهر شماست؟
- بله آقای پورفسور، می توانم بپرسم که در چه موردی با شما مذاکره کردند؟
- فکر می کنم این موضوع زیاد محرمانه نباشد. جف خیلی مشتاق بود که یک کتاب در مورد من بنویسد. او مرا متقاعد کرده بود که مردم دنیا می خواهند بدانند در پشت زندگی علمی من...
و اما سیمور جرت مرد کم حرفی بود و به سادگی حاضر نبود اطلاعات بدهد:
- چرا شما می خواهید بدانید من و آقای استیونس در چه موردی با هم بحث می کردیم، آیا شما هم یک کلکسیونر تمبر هستید؟
- نه، من...
- بسیار خوب، پس فکر نمی کنم تجسس شما در اطراف این موضوع فایده ای برایتان داشته باشد. فقط یک عدد تمبر از این نمونه در دنیا وجود دارد و من و استیونس توافق کردیم که وقنی آن را به دست آورد، به من بفروشد.
تلفن را به شدت بر زمین گذاشت. حالا دیگر بوگ می دانست که چارلی بارتلت در پاسخ او چه خواهد گفت:
- جف استیونس؟ آه، بله، من اتومبیل های قدیمی را جمع می کنم، جف می دانست که یک پاکارد 270 چهار در تمیز را کجا می شود پیدا کرد...
و این بار بوگ بود که با عصبانیت گوشی تلفن را روی دستگاه کوبید و به دوستانش گفت:
- نگران نباشید، ما پولمان را برمی گردانیم و آن حرامزاده را برای همیشه از میان خودمان طرد می کنیم. برای کلاهبرداری قانون وجود دارد.
ملاقات بعدی گروه در دفتر وکالت آقای اسکات فورگاتی بود. بوگ به او گفت:
- من می خواهم او بقیه عمرش را پشت میله ها بگذراند.
- شما یک نسخه از قراردادتان را همراه دارید آقای بوگ؟
- بله همین جاست.
او دستخط جف را از کیف دستی اش بیرون آورد و به وکیل داد. وکیل یک بار آن را به تندی و دو بار دیگر به آرامی خواند و پرسید:
- اسم های شما در این قرارداد اصلی است یا جعلی؟
- البته که اصلی است. همه ما آن را امضا کرده ایم.
- قبلاً آن را خوانده بودید؟
اد زلر با عصبانیت گفت:
- البته که خواندیم. شما فکر می کنید ما احمقیم؟
- قضاوت در این مورد بر عهده خود شماست، آقایان شما قراردادی را امضا کرده اید که در آن گفته شده است چیزی را که می خرید ممکن است هیچ ارزشی نداشته باشد. تمام موارد ذکر شده در این قرارداد هم عیناً با آن چه که تحویل گرفته اید مطابقت می کند. شما نسبت به چی اعتراض دارید؟ در واقع کلاه بسیار مجلل و باشکوهی سر شما گذاشته اند!
* * *
حکم طلاق در رنو به دست جف رسید. او در حال ساختن یک خانه شخصی برای خودش بود که وارد مسائل کنراد مورگن شد. مورگن زمانی برای عمو ویلی کار می کرد. او به جف گفت:
- می توانی کمکی به من بکنی؟ یک خانم جوان که مقدار زیادی
shirin71
10-17-2011, 10:20 AM
جواهرات همراه دارد با قطار از نیویورک به سنت لوئیز می رود...
جف، در حالی که لبخندی تمام نشدنی روی صورتش بود از پنجره به بیرون می نگریست و به تریسی فکر می کرد.
****************
وقتی تریسی به نیویورک برگشت، یکراست به جواهر فروشی مورگن رفت.
کنراد مورگن تریسی را به دفتر کارش راهنمایی کرد و در را بست و بعد دست هایش را به هم مالید وگفت:
_ کم کم داشتم نگران می شدم عزیزم؛ من در سنت لوئیز منتظر تو بودم...
_ شما در سنت لوئیز نبودید.
_ چی؟ منظورت چیست؟
پلک چشم راست او شروع به پریدن کرد.
_ منظور من این است که شما به سنت لوئیز نرفته بودید. شما اصلاً قصد نداشتید در آن جا مرا ببینید.
_ ولی به هر حال من فعلاً این جا هستم! آیا شما جواهرات را همراه دارید؟
_ شما دو نفر را فرستاده بودید که آنها را از من بگیرند.
در چهره مورگن یک نوع حالت گیجی و سر در گمی دیده می شد:
_ نمی فهمم؟
_ در وهله اول من فکر کردم کسی حرف های ما را شنیده و خبر به بیرون درز کرده است، ولی این طور نبود. مگر نه؟ کار خود شما بود. شما به من گفتید که شخصاً برایم بلیط تهیه کرده اید؛ در نتیجه، این تنها شما بودید که شماره کوپه مرا می دانستید. من از اسم عوضی استفاده کرده بودم و تغییر قیافه داده بودم، اما آنها اسم مرا هم می دانستند.
_ یعنی شما می خواهید بگویید کسانی آن جواهرات را از شما دزدیدند؟
تریسی لبخندی زد و گفت:
_ باید به اطلاع شما برسانم که آنها این کار را نکردند.
حالت تعجب در چهره مورگن این بار فوق العاده بود.
_ یعنی هنوز جواهرات نزد شماست؟
_ بله، دوستان شما عجله زیادی داشتند که به هواپیما برسند، این بود که جواهرات را جا گذاشتند.
مورگن برای چند لحظه بدون اینکه حرفی بزند به تریسی نگاه کرد و بعد گفت:
_ معذرت می خواهم.
و از در عقب دفتر کارش بیرون رفت. تریسی با آرامش روی مبل لمید و منتظر او ماند. کنراد مورگن تقریباً پانزده دقیقه بعد برگشت. این بار چهره اش وحشت زده می نمود:
_ متأسفم، اشتباهی روی داده است؛ یک اشتباه بزرگ. شما واقعاً دختر جوان باهوشی هستید خانم ویتنی. شما بیست و پنج هزار دلار کار کرده اید.
و بعد لبخند تحسین آمیزی به او زد و اضافه کرد:
_ لطفاً جواهرات را به من بدهید.
_ پنجاه هزارتا!
_ ببخشید؟
_ من دوبار آنها را دزدیدم آقای مورگن، بنابر این حساب ما می شود پنجاه هزار دلار.
_ نه! متأسفم، من نمی توانم بابت آنها این مبلغ پول بدهم.
صدای او آرام بود. گوشه پلک چشمش دیگر نمی پرید. تریسی از جایش بلند شد.
_ بسیار خوب، هیچ اشکالی ندارد. من سعی می کنم یک نفر دیگر را در لاس و گاس پیدا کنم. کسی که فکر کند آنها این ارزش را دارد.
سپس به طرف در راه افتاد.
کنراد مورگن پرسید:
_ پنجاه هزار؟
تریسی سرش را به علامت تأیید تکان داد.
_ جواهرات کجاست؟
_ در ایستگاه پن، در یک صندوق امانات قفل دار. به محض اینکه پول را بگیرم و سوار یک تاکسی بشوم، کلید آن را به شما خواهم داد.
کنراد مورگن آه شکست را کشید:
_ تو بنده شدی!
تریسی با خوشرویی گفت:
_ متشکرم، باعث خوشحالی من است که با شما معامله می کنم.
*************************
فصل 19
دانیل کوپر می دانست که آن روز صبح که چه ملاقاتی در دفتر آقای " جی_ جی_ رینولدز" صورت می گیرد. کارآگاه ها و بازپرس ها، نتایج تحقیقات و گزارش هایشان را دربارهء سرقت از خانه خانم بلامی روز قبل برای او فرستاده بودند. دزدی ، هفتهء گذشته انجام شده بود. دانیل کوپر از شرکت در جلسات بیزار بود. او بی طاقت تر و کم حوصله تر از آن بود که این جا و آن جا بنشیند و ساعت ها به حرف های ابلهانه این و آن گوش کند. او با چهل و پنج دقیقه وارد دفتر رینولدز شد. جی. جی رینولدز که در حال سخنرانی بود با کنایه گفت:
_ خیلی خوش آمدید.
کوپر حرفی نزد. به نظر جواب دادن، وقت تلف کردن بود. رینولدز هم ادامه داد. تا آن جایی که می دانست، کوپر طعنه و کنایه را در ک نمی کرد. او کاری جز به دام انداختن تبهکاران نداشت. آنچه برای رینولدز اهمیت داشت، نبوغ و زیرکی کوپر بود.
سه نفر از معروف ترین کارآگاهان، " دیوید سویفت "، " رابرت شیفر " و " جری دیوید " در جلسه حضور داشتند. رینولدز گفت:
_ همه گزارش های مربوطه به سرقت از منزل خانم بلامی را خوانده اید، ولی چیزی که شاید ندانید این است که معلوم شده لوئیز بلامی دختر عموی کمیسر پلیس است. او قشقرق به راه انداخته است.
دیوید پرسید:
_ پلیس حالا دارد چه کار می کند؟
_ از دست مطبوعات و رادیو و تلویزیون ها فرار می کند. حق هم دارند، چون آنها با دزدی که در خانه بوده ملاقات کرده وسپس اجازه داده اند که فرار کند.
سویفت گفت:
_ پس باید اطلاعات خوبی در مورد او داشته باشند.
رینولدز با تمسخر گفت:
_ آنها اطلاعات خوبی در مورد روبدشامبر او دارند، آنها چنان تحت تأثیر نبوغ و زیبایی اندام او قرار گرفته اند که مغزشان آب شده است. آنها حتی نمی دانند موهای او چه رنگ بوده است، او ظاهراً یک کلاه فر به سر داشته و صورتش پوشیده از کرم های آرایشی یا در واقع یک نوع ماسک مخصوص بوده. تنها مشخصاتی که آنها از او دارند، بجز یک اندام زیبا چیز دیگری نیست. هیچ سر نخ یا اطلاعاتی که بتوان با آن شروع کرد، وجود ندارد. هیچ چیز.
دانیل کوپر، برای اولین بار لب باز کرد و حرف زد:
_ ولی ما داریم.
همه به طرف او برگشتند و با حالت های متفاوت، ولی غیر دوستانه ای به او نگاه کردند. رینولدز پرسید:
_ شما درباره چی دارید صحبت می کنید؟
_ من این زن را می شناسم.
روز قبل، وقتی کوپر گزارش را خواند. به عنوان اولین قدم منطقی و یک اقدام کاملاً مقدماتی و ابتدایی تصمیم گرفت که از خانه خانم بلامی بازدید کند. از نظر کوپر منطق یک موهبت خدایی بود. یک راه حل ثابت برای همه مسائل و به نظر او این وسیله می بایست از اولین قدم مورد استفاده قرار بگیرد.
کوپر به لانگ ایلند، محلی که خانه بلامی در آن جا بود، رفت و نگاهی به دور و بر انداخت و بدون اینکه از اتومبیل پیاده شود، برگشت. او درهمین بازید کوتاه، آن چه را که می خواست بفهمد، فهمیده بود. خانه در نقطه کاملاً خلوت و دور افتاده ای واقع شده بود و هیچ گونه تردد وسایل نقلیه در آن منطقه دیده نمی شد و این به آن معنی بود که دزد می بایست فقط با تومبیل خود به آن جا آمده باشد.
کوپر تمام دلایل خود را برای مردانی که در دفتر رینولدز جمع شده بودند، توضیح داد و گفت:
_ چون او قطعاً میل نداشته از اتومبیل خودش برای این کار استفاده کند، ناگزیر بوده که از یک اتومبیل دزدی یا کرایه ای برای این کار استفاده کند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که سری به آژانس های کرایه اتومبیل بزنم. من فرض را بر این قرار دادم که او اتومبیل را در مانهاتان کرایه کرده باشد، یعنی جایی که هیچ ردی از خود باقی نمی گذاشت.
جری دیوید از این استدلال راضی نبود. او گفت:
_ تو داری سر به سر ما می گذاری کوپر، درمانهاتان در روز هزاران اتومبیل کرایه داده می شود.
کوپر به اعتراض او توجهی نکرد وادامه داد:
_ تمام آژانس های کرایه اتومبیل به صورت کامپیوتر کار می کنند، تعداد اتومبیل هایی که در روز به خانم ها کرایه داده می شود معمولاً بسیار محدود است. من همه موارد ممکن را بررسی کردم. زن مورد نظر ما به آژانس بوگت، واقع در شماره 61 خیابان 23 غربی مراجعه کرده و یک شورلت کاپری را در ساعت هشت شبی که دزدی صورت گرفته کرایه کرده و سپس در ساعت دو صبح آن را برگردانده است.
رینولدز پرسید:
_ چطور فهمیدی این همان اتومبیلی است که او کرایه کرده است؟
کوپر با بی حوصلگی گفت:
_ من کیلومتر استفاده شده از اتومبیل را بررسی کردم. سی و دو کیلومتر برای رفتن سی و دو کیلومتر برای برگشتن به لانگ ایلند از این اتومبیل استفاده شده بود. آژانس های کرایه اتومبیل موقع تحویل وسیله نقلیه شماره کیلومتر آن را یادداشت می کنند. این اتومبیل به اسم خانم الن برانچ کرایه شده بود.
دیوید سویفت حدس زد:
_ یک اسم دروغین و قلابی.
بله، ولی اسم اصلی او، تریسی ویتنی است.
همه آنها به او خیره شدند:
_ تو لعنتی از کجا این را می دانی؟!
_ او اسم و آدرس جعلی داده بود، ولی او می بایست برگ تحویل گرفتن اتومبیل را امضا می کرد. من کپی اصلی او را برداشتم و با همکاری پلیس " پلازا"، آن را برای انگشت نگاری فرستادم. دقیقاً با امضای تریسی ویتنی منطبق است. این زن مدتی در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا بوده. اگر یادتان مانده باشد، حدود یک سال قبل من با او در مورد دزدیده شدن تابلوی نقاشی رنوار صحبت کرده بودم.
رینولدز سرش را تکان داد:
_ بله، یادم هست؛ شما گفته بودید که در آن موقع بی گناه بود.
_ همین طور هم بود، ولی بیش از آن چه که گفتم گناهکار نیست.
_ پس آن حرامزاده کوچولو دوباره این کار را کرد؟
رینولدرز سعی کرد لحنش خالی از حسادت باشد:
_ کار قشنگی بود کوپر، خیلی قشنگ. باید توقیفش کنیم ...
_ به چه جرمی؟
کوپر به آرامی ادامه داد:
_ کرایه اتومبیل؟ ما کوچک ترین مدرکی علیه او نداریم.
شیفر پرسید:
_ پس چکار باید بکنیم؟ باید بگذارییم برای خودش آسوده و آزاد بگردد؟
کوپر جواب داد:
_ فعلاً بله، ولی حالا دیگر ما می دانیم که او کیست و چه کرده است. حدس من این است که او باز هم دست به این کار خواهد زد و وقتی بخواهد شروع کند دستگیرش می کنیم.
جلسه، عملاً پایان یافته بود. کوپر احتیاج به یک دوش داشت. او دفترچ هکوچک سیاه رنگش را باز کرد و با دقت، روی یکی از صفحات آن نوشت: تریسی ویتنی.
*****************************
فصل 20
تریسی فکر کرد:
_ حالا وقت آن رسیده است که زندگی جدیدم را شروع کنم، اما چه نوع زندگی؟ من از بیگناهی و یک قربانی ساده بودن رها شدم و به یک ...
_ حالا دنبال چه نوع زندگی باید باشم؟
تریسی به یاد جوزف رومئو، آنتونی اورساتی، پری پوپ و قاضی لاورنس افتاد و با خود گفت:
_ نه، دیگر من یک انتقامجو نیستم. من حالا چیز دیگری شده ام، یک زن ماجراجو و جسور.
او پلیس را گول زده بود، دو شارلاتان حقه باز را دست به سر کرده بود و به جواهر فروش دزد نارو زده بود.
تریسی یه ارنستین و آمی فکر کرد و در دلش احساس درد و اضطراب کرد. به فروشگاه شوارز رفت و یک سری کامل عروسک خیمه شب بازی با شش شخصیت مختلف خرید و برای آمی فرستاد. روی کارت این هدیه نوشته بود: دلم برایت تنگ شده است، با عشق، تریسی.
بعد به فروشگاه پوست در خیابان " مادیسون " سر زد و یک پوست روباه برای ارنستین خرید و روی کارت آن خیلی ساده نوشت: متشکرم، ارنی. تریسی. و با مبلغ دویست دلار پول آن را برای ارنی پست کرد.
تریسی احساس می کرد که با این کارها، تمام بدهی اش را پرداخته است. چه احساس زیبایی بود. او آزاد بود که به هر جا می خواهد برود و هر کاری که دوست دارد، بکند. او به هتل " پالاس هلمسلی " رفت و آزادی اش را جشن گرفت. از اتاقش در طبقه چهل و هفتم برج هتل می توانست به پایین نگاه کند و کلیسای " پاتریک" و پل " جرج واشینگتن" را ببیند. جایی که تا چند وقت پیش در آن زندگی می کرد، کمی دورتر از آن جا دیده می شد. تریسی فکر کرد:
_ دیگر هرگز!
او به طرف شامپانی که روی میز بود رفت و آن را باز کرد و یک جرعه نوشید. آفتاب بر فراز آسمان خراش های مانهاتان در حال غروب بود. تا دقایقی دیگر ماه بالا می آمد. تریسی تصمیم خود را گرفت. او به لندن می رفت. او اینک آمادهء پذیرش رویایی ترین چیزهایی بود که زندگی می توانست به او بدهد. تریسی فکر کرد:
_ من استحقاق خوشبخت شدن را دارم.
روی تخت دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد تا خبرهای شامگاهی را ببیند. با دو نفر مصاحبه می شد. " بوریس ملینکوف " و " پیتر نگولسکو ". اولی مردی کوتاه قد، چهار شانه و روسی بود که کت و شلوار قهوه ای به تن داشت و دیگری قدی بلند، باریک و قیافه ای برازنده و آراسته داشت.
تریسی فکر کرد:
_این دو نفر احتمالاً چه وجه مشترکی می توانند داشته باشند؟
خبرگزار تلویزیون پرسید:
_ مسابقه شطرنج در کجا برگزار خواهد شد؟
ملینکوف پاسخ داد:
_ در سوچی، نزدیک دریای سیاه.
_ شما دو نفر قهرمانان جهانی شطرنج هستید، در بازی قبلی، هر دوی شما مساوی کردید. اکنون آقای ملینکوف دارای عنوان قهرمانی است. شما آقای نگولسکو آیا تصور می کنید که بتوانید این عنوان را از وی
shirin71
10-17-2011, 10:21 AM
اگر فردا بیاید
298 و299
بگیرید؟
مرد رومانیایی جواب داد:
- به طور قطع.
ومرد سوم متقابلا گفت:
- او، چنین شانسی ندارد.
تریسی چیزی در مورد شطرنج نمی دانست. ولی آن دو مرد یک نوع غرور و خودخواهی خاصی داشتند که به نظر او خوشایند نمی آمد. او دکمه تلویزیون را فشار داد و آن را خاموش کرد و خوابید.
صبح روز بعد،تریسی به یک آژانس مسافرتی رفت یک جا در کشتی سگینال دک کوئین الیزابت دوم رزرو کرد. او مثل یک بچه در مورد اولین سفرش به خارج از کشور ذوق زده شده بود و سه روز بعد را تماما صرف خرید لباس وچمدان کرد. صبح روز مسافرتش یک لیموزین با راننده کرایه کرد تا او را به بندرگاه برساند. اسکله ای که کوئین الیزابت در آن لنگر انداخته بود ،بسیار شلوغ بود. عکاسان و گزارشگران مطبوعات و تلویزیون نیز آمده بودند. تریسی برایچند لحظه دستپاچه شد.ولی خیلی زود فهمید که آنها برای مصاحبه وتهیه گزارش از ملینکوف و نگولسکو دو قهرمان بین المللی شطرنج در آن جا اجتماع کرده اند.تریسی از کنار آنها گذشت وگذرنامه اش را به یکی از کارکنان کشتی که جلوی اسکله ایستاده بود داد و از پله ها بالا رفت. در روی عرشه، یکی از راهنمایان مسافرین، نگاهی به بلیط تریسی انداخت و او را به محل اقامتش راهنمایی کرد. جایی که او اجاره کرده بود، یک سوئیت بسیار مجلل، با یک تراس اختصاصی بود. او مبلغ سرگیجه آوری برای اجاره این محل پرداخته بود، اما به خود قبولانده بود که ارزشش را خواهد داشت.
تریسی وسایلش را جابه جا کرد و بعد به طرف کریدور به راه افتاد.تقریبا در تمام کابین ها مراسم وداع و خداحافظی مسافران با بدرقه کنندگان در جریان بود. آنها می خندیدند، حرف می زدند و شامپاین می خوردند. او ناگهان غم تنهایی را احساس کرد. کسی به بدرقه او نیامده بود.هیچ کس به او اهمیت نمی داد.
تریسی بدون اینکه توجهی به نگاه های تحسین کننده مردان وچشم های لبریز از حسادت زنان داشته باشد به طرف بالا وبه روی عرشه کشتی رفت. صدای سوت کشتی که مسافران تاخیر کرده را فرا می خواند وآغاز سفر را اعلام می کرد، برخاست.قلب تریسی سرشار از هیجان واضطراب سفر بود. او داشت به سوی آینده ناشناخته می رفت.
در حالی که کشتی غول پیکر می لرزید و از کناره لنگرگاه جدا می شد، او در میان مسافران ایستاده بود و به مجسمه آزادی نگاه می کرد. او می رفت که سیاحت کند.
کشتی کوئین الیزابت دوم یک شهر بود. بیش از نهصد فوت درازا داشت و علاوه بر محل استقرار مسافران و خدمه وانبارها ،چهار رستوران، شش بار، دو سالن رقص، دو کلوپ تفریحات شبانه ، چهار استخر ،چندین فروشگاه وسالن های ورزش متعدد را در سیزده طبقه ی خود جای داده بود. تریسی احساس کرد که دلش می خواهد برای همیشه در این کشتی. او جایی در رستوران "پرنس گربل" رزرو کرد، آنجا محلی کوچک، ولی جذاب و دلچسب بود. هنوز چند دقیقه ای از نشستنش در آن جا نگذشته بود که صدای آشنایی گفت:
- خب، سلام!
سرش را بلند کرد و مامور قلابی اف. بی .آی، تام پا در حقیقت جف استیونس را در کنار خود دید. آهی کشید و در دل گفت:
- آه... نه ،هیچ کس نباید این سفر را خراب کند. این خیلی ناعادلانه است!
جف گفت:
- چه تصادف جالبی !مانعی ندارد که به شما ملحق شوم؟
shirin71
10-17-2011, 10:21 AM
صفحات 303-300
-خیلی زیاد!
ولی او بدون اینکه منتظر تعارف تریسی باشد،روی صندلی نشست و گفت:
-ما می توانیم باهم دوست باشیم چون به هر حال، هر دوی ما به دلیل مشترکی این جا هستیم.
تریسی با نگاه کینه توزی به او چشم دوخت.او هیچ تصوری درمورد آن چه وی میگفت نداشت. او ادامه داد:
-اسم من استیونس است.جف استیونس.
-هر چه که خواهد باشد.
سپس حرکتی کرد که از جایش بلند شود،ولی او گفت:
-صبر کنید،من می خواهم توضیحی درمورد آخرین باری که یکدیگر را دیدیم به شما بدهم.
تریسی با تأکید گفت:
-هیچ موردی برای توضیح وجود نداردهر احمقی می توانست آن موضوع را بفهمد.
جف سرش را پایین انداخت و گفت:
-من می بایست کاری برای کنراد مورگن انجام می دادم.ولی همه چیز خراب شد.او از دست من عصبانی است.
تریسی با لحن غیر دوستانه ای گفت:
-من از حضور شما در این جا به هیچ وجه خوشحال نیستم.اصلاً شما در این کشتی چه می کنید؟آیا بهتر نبود با قایق خصوصی او سفر می کردید؟
او خندید:
-این هم در ئاقع یک قایق خصوصی استچون"ماکسمیلین پیتر پونت" خیلی ثروتمند است.
-منظورتان چیست؟
-یعنی شما این را نمیدانید؟
-چه چیزی را؟
-ماکس پیتر پونت یکی از ثروتمندان دنیاست.سرگرمی او این است که کمپانی های بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج کند.او عاشق اسب های رام و زن های سرکش است وتعداد زیادی از هردوی این ها را هم دارد.او درعین حال بزرگترین ولخرج دنیا نیز هست و او با این کشتی سفر می کند.
-ولابد شما می خواهید او را از شر ثروت اضافی اش راحت کنید؟
-در واقع مقدار زیادی از آن را.
و اضافه کرد:
-و میدانید من و شما چکار باید بکنیم؟
-من قطعاً می دانم آقای استیونس،باید فوراً از شما خداحافظی کنم.
در حالی که تریسی برخاست و کیفش را برداشت از سالن رستوران بیرون رفت.جف همچنان نشسته بود و با نگاهش وی را بدرقه می کرد.
تریسی ناهارش را در اتاق خودش صرف کرد و تمام مدت به این فکر می کرد که دیدار دوباره جف استیونس چه حادثه بد و شومی بوده است.او سعی می کرد که اولین برخوردش را با آن ها ، که در آن قطار افتاد ، فراموش کند.تریسی با خودش می گفت:
-من اجازه نخواهم داد که او این سفر را برای من خراب کند، من هیچ اعتنایی به او نخواهم کرد.بعد از شام تریسی روی عرشه رفت، شب خارق العاده ای بود.ستاره ها به مشتی الماس شبیه بود که روی پهنه ای از مخمل سیاه پاشیده شده باشد.او در زیر نور مهتاب ایستاده بود و به امواج فسفری و نرمی که ماه بر سطح دریا می پاشید،نگاه می کرد و به صدای وزش ملایم باد گوش می کرد.در همین هنگام او در کنارش ظاهر شد.
-حتی نمی توانی فکرش را بکنی که چقدر زیبا شده ای؛تو به عشق سغر های دریایی اعتقاد داری؟
-بله،به تنها چیزی که اعتقاد ندارم تو هستی.
وبه راه افتاد که از او دور بشود.جف استیونس گفت:
-صبر کن،خبری برایت دارم.تازه متوجه شدم که آقای ماکس پیترپونت در کشتی نیست.او در آخرین دقایق ،سفرش را لغو کرده است.
-حیف تو پول بلیط را تلف کرده ای.
-الزاماً این طور نیست.
جف با نگاهی متفکرانه به تریسی نگاه کرد و ادامه داد:
-دوست داری در این مسافرت یک پول کوچک گیرت بیفتد؟
-این کار فقط وقتی ممکن است که یک زیر دریایی و یا یک هلیکوپتر در جیبت داشته باشی،چون بعد از دزدی فرار از این کشتی امکان پذیر نیست.
- کی درمورد دزدی حرف زد؟آیا درمورد بوریس ملینکو یا پیتر بگولسکو چیزی شنیده ای؟
-خوب،فرض کن که شنیده ام.
-آن دو در راه رفتن به روسیه برای انجام مسابقات قهرمانی هستند؛اگر من ترتیبی بدهم که تو با هردوی آن ها بازی کنی، ما می توانیم پول زیادی به دست بیاوریم.این یک کار از پیش برنامه ریزی شده است.
تریسی با تعجب به او خیره شد:
-یعنی چی! تو ترتیبی بدهی که من با هردوی آن ها بازی کنم؟برنامه از پیش تدارک دیده شده فقط همین است؟
-آه بله، چه طور است، می پسندی؟
-بله، فقط یک اشکال کوچک وجود دارد.
-چی؟
-من شطرنج بلد نیستم!
جف به آرامی خندید:
-این که مشکلی نیست.من به تو یاد می دهم.
تریسی گفت:
-تو دیوانه ای؛اگر به حرف من گوش کنی برای خودت از یک روان شناس وقت ملاقات بگیر،شب بخیر.
صبح روز بعد تریسی سینه به سینه ملینکوف برخورد کرد.او روی عرشه کشتی مشغول آهسته دویدن بود و وقتی از کنار تریسی می گذشت؛تنه اش به او خورد و او را روی زمین انداخت:
-هی!جلو چشمت رو نگاه کن!
و بعد غر غر کنان به راهش ادامه داد.تریسی روی عرشه نشست و به او که با قدم دو دور می شد نگاه کرد و گفت:
-بر پدر هر چه آدم خشن است....
و بلند شد و خودش را تکاند.یکی از خدمه کشتی سررسید و پرسید:
-طوری نشدید خانم؟من او را دیدم که....
تریسی حرف او را قطع کرد:
-نه عزیزم، متشکرم
او نمیخواست در هر شرایطی این سفر را خراب کند.
وقتی تریسی به کابینش برگشت،شش پیغام از جف روی میزش بود،ولی او به آن ها اعتنایی نکرد.بعد از ظهر به شنا رفت و بعد کمی مطالعه کرد و سپس به سالن ماساژ رفت.نزدیک غروب یک بار رفت تا یک نوشیدنی برای خودش سفارش بدهد.او احساس بسیار خوبی داشت؛ ولی این سکوت و آرامش دیری نپایید.پیتر نگولسکو همان شطرنج باز رومانیایی در آن جا نشسته بود و به محض دیدن تریسی جلو آمد و گفت:
-اجازه می دهید شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم خانم زیبا؟
-تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد خندید:
چرا نه،بله،خیلی متشکرم
نگولسکو برای سفارش نوشیدنی نزد مسئول بار رفت و وقتی برگشت گفت:
shirin71
10-17-2011, 10:21 AM
_ من پیتر نگولسکو هستم.
_ می دانم.
_ بله، خیلی ها مرا می شناسند، من یکی از معروف ترین شطرنج بازهای دنیا هستم. در کشور خودم، من یک قهرمان ملی به شمار می روم.
بعد با نگاهی به تریسی خیره شد که او ترجیح داد فوراً بگوید:
_ معذرت می خواهم، من باید یکی از دوستانم را ببینم!
سپس برخاست تا به دنبال جف استیونس بگردد. جف با یک زن زیبای بلوند مشغول شام خوردن بود. به محض اینکه چشمش به او افتاد، خواست بر گردد، ولی جف به سزعت خود را به او رساند.
_ هی! تریسی ... تو می خواستی مرا ببینی؟
_ من نمی خواستم تو را از شام خوردن با ...
جف گفت:
_ او دارد سالاد می خورد، چه کاری می توانم برایت انجام بدهم؟
_ در مورد ملینکوف و نگولسکو تصمیمت جدی است؟
_ دقیقاً، چطور؟
_ من می خواهم هر دوی آنها را ادب کنم.
_ من هم همینطور. در حالی که پولی گیرمان می افتد. آنها را هم ادب می کنیم.
_ بسیار خوب، نقشه تو چیست؟
_ تو باید در بازی شطرنج ار آن دو نفر ببری.
_ من جدی هستم.
_ همین طور من.
_ من که به تو گفتم، من شطرنج باز نیستم. سرباز پیاده را از شاه تشخیص نمی دهم، ...
_ نگران نباش، من به تو یاد می دهم و تو هر دوی آنها را مات می کنی؟
_ هر دو؟
_ بله، من به تو نگفته بودم. تو با هر دوی آنها هم زمان بازی می کنی!
****************
جف در سالن تفریحات کشتی در کنار بوریس ملینکوف نشسته بود و خیلی خصوصی به او می گفت:
_ زنی است که هیچ کس در بازی شطرنج حریف او نیست. او به طور ناشناس با همین کشتی سفر می کند.
مرد روسی غرولندی کرد و گفت:
_ زن ها چیزی در مورد شطرنج نمی دانند؛ آنها نمی توانند فکر کنند.
_ این یکی می تواند، او گفته است که خیلی راحت تو را شکست می دهد.
بوریس ملینکوف با صدای بلند خندید:
_ هیچ کس نمی تواند مرا شکست بدهد. نه راحت و نه ناراحت.
_ او حاضر است روی ده هزار دلار شرط ببندد که می تواند با شما و پیتر نگولسکو همزمان بازی کند و هر دوی شما را شکست بدهد.
_ چی ؟ این احمقانه است؟ با هر دوی ما همزمان بازی کند؟ این دختر غیر حرفه ایست!
_ بله، ده هزار دلار برای هر کدام.
_ من باید درس خوبی به این آدم پر مدعا بدهم.
_ پس اگر برنده شدید، پول در هر کشور که شما تعیین کنید پرداخت خواهد شد.
علائم حرص و آز در چشم های مرد روسی ظاهر شد:
_ من تا به حال اسم او را نشنیده ام. گفتید با هر دوی ما همزمان می خواهد بازی کند؟ خدای من! او باید دیوانه باشد.
_ پولش هم نقد است.
_ اهل کجاست؟
_ آمریکایی است.
_ خوب معلوم است، همه ثروتمندان آمریکایی دیوانه اند، بخصوص زن های آنها.
جف برخاست که برود:
_ پس به نظر من او فقط پیتر نگولسکو بازی می کند.
_ نگولسکو حاضر شده با او بازی کند؟
_ بله، البته او ترجیح می داد که با هر دوی شما بازی کند، ولی حالا که شما می ترسید...
_ می ترسم؟! بوریس ملینکوف بترسد؟
صدای او رنگ عصبانیت گرفته بود:
_ من او را نابود می کنم، چه وقت این مسابقه احمقانه برگزار می شود؟
_ او فکر می کند شاید جمعه شب یعنی آخرین شب سفر.
_ دو از سه بازی.
_ نه، فقط یک بازی.
_ برای ده هزار دلار؟
_ بله.
مرد روسی آهی کشید:
_ متأسفانه من این مقدار پول همراه ندارم.
جف گفت:
_ اصلاً مهم نیست. آن چه خانم ویتنی در پی آن است در حقیقت ارزش و اعتبار خود بازی است. اگر تو باختی، فقط امضاء و دست خط خودت را بده، ولی اگر بردی ده هزار دلار بگیر.
ملینکوف با لحن پر از سوءظنی گفت:
_ چه کسی پول ها را نگه می دارد؟
_ صندوقدار کشتی.
ملینکوف تصمیم گرفت:
_ بسیار خوب، ما رأس ساعت ده جمعه شب شروع می کنیم.
و جف به او اطمینان داد:
_ او مطمئناً خوشحال خواهد شد.
صبح روز بعد، جف با پیتر نگولسکو در سالن ورزش، جایی که هر دوی آنها برای ژیمناستیک آمده بودند صحبت می کرد. پیتر نگولسکو پرسید:
_ او یک آمریکایی است؟ من باید می دانستم که همه آمریکایی ها دیوانه اند.
_ او یک شطرنج باز بزرگ است.
پیتر نگولسکو با لحن تحقیر آمیزی گفت:
_ بزرگ ، کلمه مناسبی برای توصیف یک شطرنج باز نیست. کسی به حساب می آید که بهترین باشد و من بهترین هستم.
_ به همین دلیل هم هست که او این همه اشتیاق بازی با شما را دارد. اگر شما باختید، فقط امضا و دست خط خودتان را به او بدهید و اگر برنده شدید، ده هزار دلار بگیرید، نقد ...
_ نگولسکو با غیر حرفه ای ها بازی نمی کند.
_ پرداخت در هر کشوری که شما مایل باشید.
_ سؤال دیگری ندارید؟
_ بسیار خوب، پس به نظر من او فقط باید با بوریس ملینکوف بازی کند.
_ چی؟ یعنی می خواهی بگویی که ملینکوف موافقت کرده است با آن زن بازی کند؟
_ البته، ولی خانم ویتنی دوست دارد با هر دو شما بازی کند.
_ من در عمرم چنین ...
نگولسکو با خشم و کینه حرف می زد و از شدت عصبانیت کلمات را گم می کرد:
_ ... چنین موجود خودخواه و متکبری ندیده ام. او فکر می کند کیست؟ واقعاً خیال می کند می تواند دو نفر از بزرگترین شطرنج بازان دنیا را شکست بدهد؟ او باید یک دیوانه فراری از تیمارستان باشد.
جف سرش را به علامت تأیید تکان داد:
_ البته رفتار او کمی غیر عادی است، ولی پولش نقد است.
_ تو گفتی ده هزار دلار؟
_ بله.
_ و بوریس ملینکوف هم همین مبلغ را خواهد گرفت؟
_ اگر او را شکست بدهد.
پیتر نگولسکو دندان هایش را به هم سایید و گفت:
_ آه، او حتماً این زن را شکست می دهد، من هم همین طور...
_ که البته چندان عجیب هم نخواهد بود.
_ پول را به دست چه کسی می سپارند؟
_ صندوقدار کشتی.
پیتر نگولسکو فکر کرد که چرا ملینکوف به تنهایی صاحب چنین پول بادآورده ای بشود. لحظه ای درنگ کرد و بعد تصمیم گرفت:
_ معامله انجام شد دوست من، کجا و کی؟
_ جمعه شب، رأس ساعت ده، در سالن کوئینز.
پیتر نگولسکو لبخند موذیانه ای زد و گفت:
_ من در آن جا خواهم بود.
**************
تریسی فریاد زد:
_ منظورت این است که آنها موافقت کردند؟
_ بله همین طور است.
_ حالم داره به هم می خورد!
_ الان برات یک حوله خیس می آورم.
جف به حمام سوئیت تریسی دوید و حوله ای را با آب سرد خیس کرد و به دست او داد. تریسی روی تخت دراز کشید و حوله خیس را روی پیشانی اش گذاشت.
_ حالت چطور است؟
_ فکر می کنم میگرن دارم. سرم درد می کند و حالم به هم می خورد.
_ قبلاً هم میگرن داشته ای؟
_ نه.
_ پس حالا هم نداری، این طبیعی است که عصبی باشی آن هم قبل از چنین چیزی.
تریسی از جایش پرید و حوله را به وسط اتاق پرتاب کرد و فریاد زد:
_ یک چنین چیزی؟ چنین جریانی برای هیچ کس در دنیا اتفاق نیفتاده است. من می خواهم با دو قهرمان جهانی شطرنج بازی کنم، آن هم فقط با آن چه که تو به من یاد داده ای.
جف گفت:
_ به اضافه استعداد طبیعی تو برای شطرنج.
_ خدای من! چرا اجازه دادم که تو این بلا را به سرم بیاوری؟
_ چون ما می خواهیم پول زیادی به دست بیاوریم.
تریسی ناله کرد:
_ من نمی خواهم پول زیادی به دست بیاورم. من فقط می خواهم این کشتی غرق و نابود بشود! چرا باید این کشتی جهنمی این قدر بزرگ و غول آسا باشد؟!
جف با ملایمت گفت:
_ حالا دیگر آرام بگیر، همه چیز داره ...
_ همه چیز داره به یک فاجعه تبدیل میشه و همه مسافران این کشتی شاهد این فاجعه خواهند بود.
چهره جف گشوده شد:
_ و این درست نقطه اوج ماجراست، مگر نه؟
**************
جف استیونس قبلاً ترتیب همه کارها را با صندوق دار کشتی داده بود.
او پول سپرده شرط بندی به مبلغ 20 هزار دلار را به صورت چک مسافرتی به او داد تا نزد خود نگه دارد و از او خواست که دو میز شطرنج را برای جمعه شب آماده کند. خبر این بازی به تدریج میان مسافران پخش شد و آنها مرتباً به جف مراجعه می کردند و از او می پرسیدند که آیا بازی انجام خواهد شد یا خیر؟
و جف با اطمینان به آنها جواب می داد:
_ به طور قطع.
و به این ترتیب بازار شرط بندی رواج پیدا کرد. تقریباً همه مسافران به اضافه خدمه و افسران کشتی در حال شرط بندی بودند. مبلغ شرط بندی از پنج هزار دلار شروع شد و به پنجاه هزار دلار رسید. همه آن شرط ها روی آن مرد روسی و رومانیایی بود. صندوقدار با سوء ظن به کاپیتان گزارش داد:
_ من هرگز چنین چیزی در زندگی ام ندیده ام قربان. تقریباً همه مسافران شرط بندی کرده اند. مبلغی در حدود دویست هزار دلار نزد من جمع شده است.
کاپیتان به چهره او متفکرانه نگاه کرد و گفت:
_ تو گفتی دوشیزه ویتنی همزمان با نگولسکو و ملینکوف بازی می کند؟
_ بله کاپیتان.
_ آیا شما مطمئنید که آن دو مرد همان نگولسکو و ملینکوف واقعی هستند؟
_ آه، بله، البته قربان.
_ پس هیچ شکی نیست که آنها تعمداً به آن زن خواهند باخت. این طور نیست؟
_ ولی اگر آنها این کار را بکنند پایان زندگی شان خواهد بود.
کاپیتان متفکرانه چنگی به موهایش زد و اخم سردرگمی در چهره اش ظاهر شد و پرسید:
_ تو چیزی در مورد این دوشیزه ویتنی و آقای استیونس می دانی؟
_ نه، فقط همین را می دانم که آن دو نفر یه طور جداگانه سفر می کنند.
کاپیتان گفت:
_ به هر حال این جریان بوی یک حقه بازی و نیرنگ می دهد و قاعدتاً من باید جلوی آن را بگیرم. ولی خود من یک متخصص این نوع قضایا هستم. آن چه مسلم است این است که در بازی شطرنج امکان تقلب وجود ندارد. بگذار این مسابقه انجام بشود.
بعد به طرف میزش رفت و کیف چرمی سیاهرنگ کوچکی را از کشوی آن برداشت و پنجاه پوند از آن بیرون آورد و به دست صندوقدار داد و گفت:
_ این را هم به حساب من در شرط بندی بگذار!
**************
در ساعت 9 جمعه شب، سالن کوئینز از مسافران درجه یک کشتی پر شده و جای خالی وجود نداشت. تعدادی از مسافران درجه دو و سه کشتی به آن جا راه پیدا کرده بودند؛ چون هیچ یک از نگهبانان و خدمه کشتی سر پست خودشان نبودند. به درخواست جف هر دو اتاق برای مسابقه در نظر گرفته شده بود. یکی از میزها در سالن کوئینز قرار داشت و میز دوم در سالن مجاور که توسط یک پرده از هم جدا شده بودند.
جف توضیح داد:
_ تفکیک میزها به این دلیل بوده که بازیکنان نتوانند باعث حواس پرتی یکدیگر شوند و تماشاگران نیز بتوانند در سالن مورد علاقه خود بمانند.
یک طناب مخملی در اطراف میزها کشیده شده بود تا جمعیت را در فاصله مشخص از میزها نگهدارد. همه چیز مرتب بود. تماشاگران تا لحظاتی بعد شاهد مسابقه بی سابقه ای می شدند که نظیر آن را در زندگی خود ندیده بودند. آنها هیچ چیز در مورد آن دختر زیبای آمریکایی نمی دانستند، جز اینکه غیر ممکن است او بتواند با آن دو قهرمان شطرنج یا حتی یکی از آنها بازی کند و برنده شود.
قبل از اینکه بازی شروع شود، جف، تریسی را به آن دو قهرمان جهانی معرفی کرد. تریسی در آن لباس سبز رنگی که یک طرف شانه اش عریان بود، به تابلوی نقاشی های یونانی شبیه شده بود. نگاه او شگفت زده و صورتش کمی رنگ پریده می نمود.
پیتر نگولسکو نگاه محتاطانه ای به او انداخت و گفت:
_ شما در تمام بازی ها و تورنومنت های ملی خودتان تاکنون برنده شده اید؟
تریسی جواب داد:
_ بله.
او شانه هایش را بالا انداخت:
_ به هر حال، من تاکنون اسم شما را نشنیده ام.
بوریس ملینکوف با همان لحن خشن همیشگی گفت:
_ شما آمریکایی ها نمی دانید با پولتان چکار کنید. من می خواه پیشاپیش از این بابت از شما تشکر کنم. نتیجه این بازی باعث خوشحالی خانواده من خواهد شد.
تریسی با چشمهایی که به رنگ سبز تیره بود به او نگاه کرد و گفت:
_ ولی شما هنوز برنده نشده اید، آقای ملینکوف.
خنده ملینکوف همه سالن را پر کرد
_ بانوی عزیز، من نمی دانم شما کی هستید. ولی می دانم که خود من کی هستم.
ساعت 10 بود. جف به اطراف نگاه کرد. هر دو سالن لبریز از جمعیت بود. وقت شروع بازی فرا رسیده بود.
تریسی رو به روی ملینکوف نشست و برای صدمین بار فکر کرد چرا او خودش را در این قضیه درگیر کرده است. جف به او قوت قلب داد:
_ هیچ اتفاقی نمی افتد، به من اطمینان داشته باش.
و تریسی که مثل یک احمق به او اعتماد کرده بود با خودش فکر کرد:
_ من باید از مخ آزاد باشم که دارم این کار را می کنم!
او با دو نفر از بزرگترین شطرنج بازان دنیا بازی می کرد؛ در حالی که چیزی جز آن چه جف در مدت چهار ساعت به او آموخته بود نمی دانست.
سر انجام لحظه بزرگ فرا رسید. تریسی احساس کرد که تمام بدنش می لرزد. ملینکوف به طرف جمعیت برگشت و دندان قروچه ای کرد و با اشاره به خدمتکار از او خواست که یک لیوان آب برای وی بیاورد.
جف پیشنهاد کرد:
_ برای اینکه برای همه منصفانه باشد، شما با مهره سفید بازی می کنید و بازی را شروع کنید و در بازی بعدی با آقای نگولسکو دوشیزه ویتنی با سفید بازی می کند.
هر دو قهرمان موافقت کردند.
در حالی که تماشاگران سکوت کرده و خاموش ایستاده بودند. بوریس ملینکوف مهره جلوی وزیر را باز کرد و در حرکت بعد وزیر را به صورت اریب تا اواسط صفحه جلو راند و در مقابل از دست دادن یک پیاده، دو خانه جلو رفت و با خود فکر کرد:
_ من این بازی را به سادگی از او نخواهم برد. من او را خواهم بلعید!
او نگاهی به تریسی انداخت. تریسی سری تکان داد و بدون اینکه مهره ای را تکان بدهد برخاست. یک خدمتکار برای او از میان جمعیت راه باز کرد تا بتواند به سالن دوم جایی که نگولسکو پشت میزی نشسته
shirin71
10-17-2011, 10:22 AM
و منتظر او بود، برود. در آن جا حدود صد نفر از تماشا گران ایستاده و در انتظار آغاز بازی بودند. وقتی تریسی رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
- آه، کوچولوی من، هنوز توریس را شکست نداده ای؟
و با صدای بلند به این شوخی خودش خندید.
تریسی با خونسردی جواب داد:
- من دارم روی او کار میکنم، آقای نگولکو.
بعد روی صفحه شطرنج خم شد و پیاده وزیرش را دو خانه به جلو راند. نگولسکو نگاهی به او انداخت و دندان قروچه ای کرد. آنها بازی را برای مدت یک ساعت ترتیب داده بودند، ولی او تصمیم داشت که قبل از آن تمام شود. نگولسکو مهره وزیرش را چهار خانه به جلو راند. تریسی نگاهی به صحنه بازی انداخت و برخاست سپس به طرف سالن دوم به راه افتاد. تریسی رو به روی ملینکوف نشست و وزیرش را به حرکت در آورد و چهارخانه جلو برد و در همان حال از پشت جمعیت جف را دید که اشاره نا محسوسی به او میکرد. بوریس ملینکوف هم بدون هیچ تردیدی فیل سفیدش را در ستون مورب صفحه به جلو راند.
دو دقیقه بعد، در پشت میز نگولسکو، تریسی فیل سفیدش را در ستون مورب جلو کشید. نگولسکو مهره شاه را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. ملینکوف با تعجب فکر کرد:
- خوب، مثل اینکه او خیلی هم غیر حرفه ای نیست. بگذار ببینم او با این بازی چه میخواهد بکند؟
تریسی حرکت او را به دقت نگاه کرد، سری تکان داد و به سر میز نگولسکو، جایی که حرکت ملینکوف را تکرار کرده بود، برگشت. وقتی نگولسکو فیل طرف وزیر را در مسیر خودش حرکت داد، تریسی هم به سوی ملینکوف رفت و همان حرکت را تکرار کرد.
دقایقی بعد، آن دو شطرنج باز چیره دست، با شگفتی دریافتند که در مقابل حریف نابغه ای قرار گرفته اند. مهم نبود که حرکت آنها تا چه حد ماهرانه و حساب شده بود، آنچه اهمیت داشت این بود که این بازیکن غیر حرفه ای توانسته بود ضد آن حرکت را انجام بدهد. هیچ یک از آن دو حتی فکرش را هم نمیکردند که در حقیقت خود آنها بودند که داشتند علیه یکدیگر بازی میکردند. هر حرکتی که ملینکوف انجام میدادف تریسی همان را برای نگولسکو تکرار میکرد و زمانی که نگولسکو ضد حرکتش را انجام میداد، تریسی همان حرکت را علیه ملینکوف به کار میبرد.
وقتی بازی به نیمه های خود رسید، آن دو قهرمان حالت خودبینی و نخوت خود را از دست داده بودند.
اکنون آنها برای حفظ اعتبار و حیثیت خود میجنگیدند. آن دو در طور محوطه بازی با حالت عصبی قدم می زدند و همان طور که به سیگارشان پک میزندند، فکر میکردند. تریسی بین آن سه نفر از همه آرام تر بود.
برای آغاز حملات نهایی و خاتمه دادن به بازی، ملینکوف تصمیم گرفت مهره رخ را قربانی کند تا فیل سفیدش بتواند جبهه شاه حریف را تهدید کند. تریسی هم همین حرکت را در برابر نگولسکو انجام داد. نگولسکو روی این حرکت فکر کرد. او صد ها شگرد از حریفش ملینکوف را به خاطر داشت و اکنون می دید که این هم یکی از آنهاست. این بود که با خودش فکر کرد:
- این بدجنس باید دست پرورده ملینکوف باشد. این بازی را او برای رسوا کردن من ترتیب داده است.
ملینکوف هم وقتی بازی ضد حرکت خود را از تریسی مشاهده کرد آن را با شگرد های نگولسکو تطبیق داد و فکر کرد که تریسی آموزش دیده نگولسکو است.
- آن حرامزاده بازی هایش را به این زن یاد داده است.
هر قدر آن دو برای شکست دادن تریسی بیشتر تلاش می کردند، متوجه میشندند که هیچ راه آسانی برای مغلوب کردن وی وجود ندارد.
بازی شکل پیچیده ای به خود گرفته بود. پس از شش ساعت بازی، در ساعت 4 صبح، وقتی بازیکنان به پایان رسیدند، در هر یک از صفحه ها فقط سه مهره دیده میشد و راهی برای برنده شدن هیچ یک از دو طرف باقی نمانده بود.
ملینکوف مدتی طولانی صحنه شطرنج را مورد مطالعه قرار داد و سپس نفس عمیقی کشید و برخاست و گفت:
- من کنار میروم.
در میان هیاهوی جمعیت، تریسی گفت:
- من هم قبول میکنم.
تماشاگران دیوانه شده بودند و فریاد می کشیدند. تریسی با کمک چند نفر از کارکنان کشتی به زحمت از لابه لای جمعیت گذشت و خود را به سالن دوم رساند و همین که رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
- من هم کنار می روم.
ناگهان همان غوغل و هیاهو، در سالن دوم نیز تکرار شد. تماشا گران به هیچ وجه نمی توانستند آن چه را که دیده بودند، باور کنند. یک زن که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیده شده بود، یک جا با دو نفر از قهرمانان جهانی شطرنج، بازی کرده آنها را مغلوب کرده بود.
جف ناگهان در کنار تریسی ظاهر شد:
- بیا، ما هر دو به یک لیوان نوشیدنی خنک نیاز داریم.
وقتی آنها از میان جمعیت خود را بیرون می کشیدند، بوریس ملینکوف و پیتر نگولسکو همچنان روی صندلی هایشان نشسته و مات و مبهوت به تخته شطرنج مقابلشان نگاه می کردند.
تریسی و جف رو به روی هم نشسته بودند. جف خندید و گفت:
- نگاه و حالت صورت ملینکوف را دیدی؟ من فکر میکردم که هر لحظه ممکن است سکته کند.
تریسی جواب داد:
- خود من هم فکر میکردم دارم سکته میکنم. ما چقدر درآمد داشته ایم؟
- در حدود دویست هزار دلار، وقتی به ساوت همپتون رسیدیم پول را از صندوقدار میگیرم. برای صبحانه می بینمت.
- باشد.
- یادت باشد که تو یک قهرمانی! شب بخیر تریسی، برو بخواب.
- شب بخیر جف.
ولی آن شب خواب به چشم تریسی راه نمیافت. این یکی از شب های فوق العاده زندگی او بود. آن دو مرد روس و رومانیایی خیل از خودشان مطمئن بودند، ولی جف گفته بود به من اعتماد کن و او به جف اعتماد کرده بود. تریسی هیچ اطلاعی از اینکه او واقعا کی بود نداشت. او یک هنرپیشه حقه باز بود. بسیار زرنگ و بی نهایت باهوش. با او بودن در انسان احساس امنیت ایجاد میکرد. اما تریسی هیچ علاقه ای جدی و خاصی به وی احساس نمی کرد.
جف در راه رفتن به کابین خودش بود که با یکی از افسران کشتی برخورد کرد:
- نمایش بسیار خوبی بود آقای استیونس. خبر این مسابقه توسط تلکس و تلگراف به بیرون مخابره شده است. من تصور میکنم که خبرنگاران مطبوعات و رسانه های گروهی در " سائوت " منتظر شما دو نفر هستند. آیا شما مدیر برنامه های خانم ویتنی هستید؟
جف به سادگی جواب داد:
نه، ما فقط در کشتی با هم آشنا شده ایم.
ولی در اعماق ذهنش به نحو دیگری فکر میکرد. او و تریسی، وجوه...
shirin71
10-17-2011, 10:22 AM
مشترک زیادی داشتند. خیلی با هم جور بودند. این همکاری می توانست ادامه پیدا کند.
جف تصمیم گرفت، قبل از اینکه مشکلی پیش بیاید برود و پول ها را از صندوقدار بگیرد. جف یادداشتی برای تریسی فرستاد:
«پول را گرفتم، برای جشن در وقت صبحانه در هتل ساووی تو را خواهم دید. تو واقعاً فوق العاده بودی»
جف یادداشت را در پاکتی گذاشت و به دست خدمتکار داد و گفت:
- لطفاً ترتیبی بدهید که خانم ویتنی این یادداشت را تا صبح فردا دریافت کنند.
- چشم قربان.
جف به طرف دفتر کار صندوقدار به اه افتاد.
متاسفم که مزاحم شما شدم. ما تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم، می دانم که شما خیلی گرفتارید، این بود که فکر کردم شاید بهتر باشد پول را به من بدهید.
- هیچ مشکلی نیست، خانم شما واقعاً یک نابغه است، اینطور نیست؟
- بله، همین طور است.
- اگر برای شما اشکال ندارد، می توانید بگوئید او شطرنج را کجا یاد گرفته است؟
جف سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
- بین خودمان بماند، من شنیده ام او استاد بابی فیشر بوده است.
صندوقدار، دو پاکت بزرگ از صندوقش بیرون آوردو گفت:
- حجم این پول های نقد خیلی زیاد است، دوست دارید در مقابل آن به شما چک بدهیم؟
جف خیال او را راحت کرد:
- نه زحمت نکشید، نقد بهتر است، من می خواستم لطفی در مورد من بکنید. قایق پست قبل از اینکه ما به بندر برسیم، خواهد رسید همین طور است؟
- بله قربان، ما حدود ساعت شش صبح منتظر آن هستیم.
- واقعاً متشکر خواهم شد اگر ترتیبی بدهید که من با قایق پست کشتی را ترک ککنم. مادر من به طرز بدی بیمار است و من می خواهم قبل از اینکه ....
صندوقدار حرف او را ادامه داد:
- قبل از اینکه خیلی دیر بشود. آه، خیلی متأسفم آقای استیونس. می توانم این کار را برای شما انجام بدهم؛ من ترتیب ان را از طریق گمرک خواهم داد.
رأس ساعت شش و پانزده دقیقه جف استیونس با دو پاکت بزرگ و چمدانش، با احتیاط از نردبان کشتی پایین رفت و قدم به قایق گذاشت. او برگشت و برای آخرین بار به کشتی غول پیکر که همه مسافران آن در خواب بودند، نگاه کرد. قبل از اینکه (q.e.2) به ساحل برسد، او از آن خارج شده بود. در بندرگاه جف به یکی از کارکنان قایق پستی گفت:
- خیلی متشکرم، سفر خوبی بود.
صدای زنی حرف او را تائید کرد.
- بله، همین طور است.
جف برگشت و تریسی را که با طناب به قایق تکیه داده و موهایش را به دست باد سپرده بود، دید:
- تریسی، اینجا چکار می کنی؟
- تو اینجا چکار می کنی؟
حالت سرزنش آمیزی در چهره اش بود.
- صبر کن ببینم! تو که فکر نمی کنی من تصمیم داشتم پول ها را بردارم و فرار کنم؟
صفحه 320 و 321:
تریسی با لحن تلخی جواب داد:
- چرا باید اینطور فکر می کردم؟
- من برایت یک یادداشت فرستادم. می خواستم تو را در هتل ساووی ملاقات کنم.
تریسی با زیرکی جواب داد:
- البته همین طور است. تو هیچوقت از من دست بردار نیستی.
جف نگاهی به او انداخت. او دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت. در سوئیت هتل ساووی وقتی جف پول ها را می شمرد، تریسی با دقت به او نگاه می کرد.
- سهم تو صد و یک هزار دلار شد.
تریسی با سردی جواب داد:
- متشکرم.
- ببین تریسی، تو در مورد من اشتباه می کنی، ای کاش فرصتی برای توضیح دادن به من دادی. آیا حاضری امشب شام را با هم بخوریم؟
تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
- بسیار خوب.
- خوب، پس من تورا در ساعت هشت می بینم.
عصر آن روز، وقتی جف وارد سالن شد و سراغ تریسی را گرفتف یکی از کارکنان هتل به او گفت:
- متأسفم قربان، دوشیزه ویتنی چند ساعت قبل از هتل رفتند و هیچ ادرسی هم از خودشان باقی نگذاشتند.
21
تریسی پس از آنکه سهم پولش را از جف گرفت، چمدانهایش را برداشت و حساب هتل را پرداخت کرد و از هتل ساووی بیرون آمد و در شماره 47 خسابان پارک، به یک هتل آرام، با اتاق های دلباز و سرویس عالی وارد شد.
در روز دوم اقامتش در لندن دعوت نامه ای توسط یکی از خدمتکاران هتل دریافت کرد که به شیوه ای هنری، روی یک بشقاب مسی حک شده بود. یک دوست، پیشنهاد کرده بود که بعدازظهر آن روز، رأس ساعت 4 بعد از ظهر برای صرف چای در هتل «ریتز» ملاقات کند. در دعوت نامه اضافه شده بود: این می تواند فرصتی برای تحکیم دوستی ها باشد و اگر از نظر شما اشکالی ندارد، من لباسی با یقه ای به رنگ میخک صد پر قرمز به تن خواهم کرد. این دعوت نامه به نام «گونترهارتوگ» امضا شده بود.
تریسی به یاد نداشت که این نام را قبلاً شنیده باشد. تمایل اولیه اش این بود که نسبت به آن بی اعتنان بماند، اما حس کنجکاوی، وی را بر آن داشت که در ساعت چهار و پانزده دقیقه در مدخل سالن رستوران هتل ریتز حاضر باشد.
با اولین نگاه تریسی او را شناخت. مردی شصت ساله به نظر می رسید که صورتی لاغر و باهوش و قیافه بسار جالبی داشت. کت و شلواری به
shirin71
10-17-2011, 10:24 AM
رنگ خاکستری و بسیار گرانقیمت پوشیده بود که یقه برگردان قرمز رنگی داشت. همین که تریسی به طرف میز او به حرکت در آمد او برخاست و به محض رسیدن او تعظیم کوتاهی کرد و با لحن مودبانه ای گفت:
- متشکرم از اینکه دعوت مرا پذیرفتید.
بعد به شیوه ای دون ژوان مابانه، به تریسی تعارف کرد که بنشیند. رفتار او طوری بود که تریسی احساس کرد متعلق به دنیای دیگری است. او هرگز نمی توانست تصور کند که این مرد چه ارتباطی با او می توانست داشته باشد.
تریسی گفت:
- من فقط به یک دلیل آمدم که کنجکاو بودم؛ شما مطمئنید که مرا با یک نفر دیگر عوضی نگرفته اید؟
گونتر هارتوگ لبخندی زد و جواب داد:
- تا آنجا که من میدانم فقط یک ترسی ویتنی وجود دارد.
- شما در مورد من چه شنیده اید؟
- ممکن است در وقت صرف عصرانه در این مورد صحبت کنیم؟
عصرانه از یک ساندویچ پر از تخم مرغ، کالباس، خیارشور ریز، مقداری گوشت مرغ و سبزی به اضافه چند بیسکویت خامه ای و مارمالاد و یک قوری چای تشکیل شده بود.
تریسی در حالی که مشغول خوردن بود پرسید:
در یادداشت شما به تحکیم دوستی اشاره شده بود.
- کنراد مورگن. من هر چند وقت یک بار با او معاملاتی دارم.
- بله من یک بار با او وارد معامله ای شدم.
و با خود گفت:و او به من نارو زد.
گونتر هارتوگ گفت:
- او یکی از بزرگترین تحسین کنندگان شماست.
تریسی در صورت میزبانش دقیق شد و فکر کرد:
- این مرد به نظر ثروت و مکنت و موقعیت اجتماعی خوبی دارد. پس از من چه می خواهد؟
او تصمیم گرفت که اچازه بدهد که خود او آن موضوع را مطرح کند، اما دیگر حرفی از کنراد به میان نیامد.
حتی به مسئله منافع متقابل بین تریسی و کنراد هم اشاره ای نشد. تریسی احساس می کرد که این دیدار بسیار جذاب و دلنشین است. گونتر از گذشته اش صحبت کرد و گفت:
- من در مونیخ متولد شدم. پدر من یک بانکدار ثروتمند بود و من متاسفانه به صورت کودک نازپرورده ای بزرگ شدم. دور و بر من پر از اشیا عتیقه و تابلوهای نقاشی نفیس بود. مادر من یک یهودی بود و وقتی هیتلر در آلمان به قدرت رسید به پدرم تکلیف شد که او را طلاق بدهد؛ ولی او نپذیرفت و آنها هم همه چیز او را گرفتند. پدر و مادرم هر دو در بمباران کشته شدند. دوستان پدرم مرا مخفیانه به سوئیس بردند و وقتی جنگ تمام شد من تصمیم گرفتم که دیگر به آلمان برنگردم. به لندن آمدم و یک مغازه عتیقه فروشی در خیابان مونت باز کردم. دلم می خواهد یک بار بیایی و آنجا را ببینی.
تریسی با تعجب فکر کرد:
- آیا او قصد دارد چیزی به من بفروشد؟ او از چیزی که بین آن ها رد و بدل شده بود بسیار شگفت زده شده بود.
گونتر در حالی که مشغول پرداخت صورت حساب بود با لحنی غیر رسمی گفت:
- من خانه کوچکی در خارج از شهر در هامپشیر دارم. ذر تعطیلات آخر هفته قرار است در آنجا از میهمانانم پذیرایی کنم. خیلی خوشحال می شوم که شما هم با ما باشید.
تریسی در پاسخ دادن لحظه ای درنگ کرد. او مرد غریبه ای بود و تریسی هیچ ایده ای درباره آنچه در مغز وی می گذشت نداشت.با این حال خیلی زود تصمیم گرفت. او با خود فکر کرد که چیزی برای از دست دادن ندارد.
- سعی خودم را خواهم کرد.
تعطیلات آخر هفته به صورت جالب و جذابی در آمد. خانه گونتر در حومه شهر و با معماری قرن هفدهم بنا شده بود. زن آقای گونتر مرده بود و او به تنهایی در آنجا زندگی می کرد و چند خدمتکار کارهای خانه را امجام می دادند. او از تریسی دعوت کرد که قسمت های مختلف حیاط خانه را، که مساحتی حدود سی جریب داشت از نزدیک ببیند. گونتر او را به تماشای اصطبل که در آن شش راس اسب نگهداری می شد و محوطه ای که در آن مرغ و خوک نگه می داشتند برد و گفت:
- آن قدر در اینجا مواد اولیه غذا وجود دارد که انسان هیچ وقت گرسنه نمی ماند. حالا بگذار سرگرمی واقعی ام را به تو نشان بدهم.
گونتر او را به محلی برد که پر از کبوترهای دست آموز بود. وقتی درباره آنها توضیح میداد صدایش پر از هیجان و شادی بود:
- این کوچولو را ببین، اسمش مارگو است.
بعد آن کبوتر را گرفت و نوازش کرد و با لحن کودکانه ای گفت:
- تو واقعا بچه بدی هستی! میدانی چرا؟ چون قلدری می کنی!
و خطاب به تریسی اضافه کرد:
- ولی این باهوش ترین آنهاست.
سپس پرهای نرم او را نوازش کرد و به آرامی او را بر زمین گذاشت.
رنگ های آن پرندگان باورنکردنی بود. طیف گسترده ای بود از رنگ های آبی، سیاه، خاکستری و نقره ای. تریسی متوجه شد که حتی یک پرنده سفید هم در میان آنان نیست. وقتی در این باره پرسید گونتر توضیح داد:
- هیچ کبوتر خانگی یک دست سفید نیست. چون پرهای سفید زود می ریزند. این ها هر ساعت حدود چهل مایل پرواز می کنند.
تریسی به گونتر که با اشتیاق به کبوتر ها دانه میداد و حرف می زد نگاه می کرد:
- کبوتر ها موجودات خارق العاده ای هستند. آیا میدانید که آنها قادرند از فاصله بیش از پانصد مایل راهشان را پیدا کنند و به خانه برگردند؟
- خیلی جالب است.
بقیه میهمانان تعطیلات آخر هفته خانه گونتر هارتوگ به همان نسبت جالب بودند. یکی از وزرای کابینه به اتفاق همسرش، یک کنت، یک ژنرال با دوست دخترش و ماهارانی که رفتاری بسیار جذاب و دوستانه داشت. او به تریسی گفت:
- لطفا مرا وی جی صدا کنید!
وقتی حرف میزد لهجه داشت و یک ساری به رنگ قرمز تند پوشیده بود که یراق های زردوزی داشت و جواهرات زیادی به خودش آویخته بود. او توضیح داد:
- من بیشتر اوقات جواهراتم را در گاو صندوق نگهداری می کنم این روزها دزدی زیاد شده است.
عصر روز یکشنبه قبل از اینکه به لندن برگردد گونتر او را به کتابخانه اش دعوت کرد. آنها پشت میز چای نشستند و تریسی در حالی که چای را به فنجان می ریخت پرسید:
- نمیدانم چرا مرا یه اینجا دعوت کردید آقای گونتر، ولی به هر دلیلی بوده باشد من در اینجا ساعات رویایی و جالبی داشتم.
- خوشحالم که این را می شنوم.
و بعد از لحظاتی ادامه داد:
- من هم داشتم شما را تماشا می کردم.
- که اینطور...
- آیا نقشه و برنامه یی برای آینده دارید؟
تریسی درنگ کوتاهی کرد و بعد گفت:
- نه من هنوز تصمیم نگرفته ام که چکار می خواهم بکنم.
- پس فکر می کنی ما می توانیم با هم کار کنیم؟
- منظور شما این است که در عتیقه فروشی شما...
او با صدای بلند خندید:
- نه عزیز من! حیف است که استعداد تو در چنین کارهایی به هدر برود. میدانی؟ من خبر فرار شما از چنگ کنراد مورگن را شنیده ام. تو به نحو معجزه آسایی این کار را انجام دادی.
- ولی آقای گونتر من همه آنها را پشت سر گذاشته ام.
- به نظر خودتان چه چیزی پیش روی شماست؟ شما گفتید که هیچ نقشه ای ندارید. ولی به هر حال باید برای آینده خودتان فکری بکنید. هر قدر پول داشته باشید بالاخره یک روز تمام می شود. من پیشنهاد همکاری می کنم. من با مجالس و مجامع بین المللی در ارتباطم. در ضیافت های خیریه و شکار و قایقرانی و سایر تفریحات آنها شرکت می کنم. من اطلاعات زیادی راجع به زندگی و رفت و آمد ثروتمندان اینجا دارم.
- می توانم بپرسم اینها چه ارتباطی با من دارد؟
- من نمی توانم تو را وارد این این حلقه طلایی بکنم. منظورم طلایی به معنی واقعی کلمه است. تریسی.من می توانم اطلاعات کافی درباره جواهرات بی نظیر و تابلوهای نقاشی استثنایی و اینکه چگونه می توان آنها را بدست آورد به تو بدهم. من می توانم خیلی خصوصی و محرمانه این اطلاعات را به تو بدهم و تو می توانی بین مردمی که از پول دیگران ثروتمند شده اند و خودمان موازنه برقرار کنی. همه چیز بین ما دو نفر تقسیم می شود. خب..حالا چه می گویی؟
- من می گویم نه!
او متفکرانه به تریسی نگاه کرد:
- که اینطور، پس...اگر تصمیمت را تغییر دادی به من زنگ بزن.
- من تصمیمم را تغییر نمیدهم گونتر.
آن شب تریسی دیروقت به لندن برگشت. او عاشق لندن بود. او در "لی گاورروشه" و "بیل بتلی" و "کوئین 2"چند نوشیدنی خورد و برای خورد یک همبرگر واقعی آمریکایی به درنز رفت. او به اپرا و سیرک رفت و به حراج "کربیستیز" و "سانتربی" رفت. از هادورز و ناسون خرید کرد. یک اتومبیل و راننده کرایه کرد و پایان هفته خاطره انگیزی را در هتل چوتون در هامپشیر، در حاشیه جنگلی نیوفورست گذراند.
اما همه اینها بسیار گران بود. او به یاد حرف های آقای گونتر هارتوگ افتاد:
- هر قدر پول داشته باشی بالاخره یک روز تمام می شود.
پول او هیچ دوامی نداشت. تریسی کاملا این موضوع را فهمیده بود. او باید نقشه ای برای آینده اش می کشید.
تریسی اغلب تعطیلات آخر هفته را به خانه آقای هارتوگ دعوت میشد و از مصاحبت او و میزبانانش واقعا لذت می برد.
در یک شب یکشنبه، به هنگام صرف شام یک عضو پارلمان به تریسی گفت:
من هیچ وقت یک تکسان واقعی را ملاقات نکرده ام خانم ویتنی.
تریسی شروع به تقلید رفتار بیوه زن های ثروتمند و بدخلق و تازه به دوران رسیده کرد. میهمان ها از خنده ریسه می رفتند. وقتی گونتر و تریسی تنها شدند او گفت:
- آیا حاضری با همان تیپ مدتی در نقش یک بیوه ثروتمند ظاهر بشوی و یک پول جزئی به دست بیاوری؟
- من هنرپیشه نیستم آقای گونتر.
- تو خودت را دست کم گرفته ای تریسی. یک جواهرفروشی بزرگ در لندن هست به اسم پارکر و پارکر...
گونتر ایده خودش را برای تریسی توضیح داد. تریسی بلافاصله گفت:
- نه.
اما هرچه می گذشت بیشتر درباره آن وسوسه می شد. او هیجان های حاصل از فریفتن پلیس در لانگ آیلند ، بوریس ملینکوف ، پیتر بیگولسکو و جف استیونس را به خاطر آورد و قلبش از لذت و غرور پر شد. ولی همه این ها جزو گذشته از یاد رفته او به شمار می رفت.
- نه گونتر.
تریسی دوباره گفت:
- نه.
اما اینبار در لحنش اطمینان کمتری بود.
هوای لندن برای ماه اکتبر چندان گرم نبود. انگلیسی ها و توریست ها به یک نسبت از آفتاب درخشان بهره می بردند.
در ترافیک ظهر یک اتومبیل دایلمر سفید، از خیابان اکسفورد گذشت و به خیابان نیوباند پیچید و راه خود را از میان انبوه اتومبیل هایی که در رولاند کارتیر می رانندند باز کرد و از میان رودبانک اسکاتلند عبور کرد و چند قدم پایین تر به طرف یک مغازه جواهر فروشی که روی شیشه در آن با خط طلایی نوشته شده بود پارکر و پارکر توقف کرد.
یک راننده خوش لباس و مودب از اتومبیل پیاده شد و با عجله به طرف دیگر دوید تا در را برای مسافرش باز کند. زن جوان و بلوندی که لباس کشباف چسبان مدل ایتالیایی به تن داشت و آرایش غلیظی کرده و یک پالتوی پوست سمور که روی شانه هایش انداخته بود که با وضع هوا مغایرت چشم گیری داشت از اتومبیل پیاده شد و پرسید:
- از کدام طرف باید وارد جواهر فروشی شد؟
صدایش بلند و با لهجه خشن تگزاسی همراه بود. راننده در ورودی مغازه را به او نشان داد:
- آنجاست مادام.
- بسیار خب عزیزم. همین دور و برها باش زیاد طول نمی کشد.
- من باید ساختمان را دور بزنم مادام. اینجا جای مناسبی برای پارک کردن نیست.
آن زن دستی به پشت راننده زد و گفت:
- تو هر کاری را که باید انجام بدهی انجام بده الکی خوش!
راننده خود را عقب کشید. راننده اتومبیل کرایه برای او کار عذاب آوری بود. او از همه آمریکایی ها به خصوص تگزاسی ها متنفر بود.
او تصویر خود را در آینه در مغازه دید و خودش را مرتب کرد. لبخندی به لب آورد و به طرف دری که توسط دربان یونیفرم پوش باز شده حرکت کرد:
- عصر بخیر مادام.
- عصر بخیر الکی خوش! شما غیر از جواهرات محلی چیز دیگری هم در آنجا می فروشید؟
و خودش از حرفی که زده بود خنده اش گرفت و با دهان بسته خندید. رنگ صورت دربان تغییر کرد. زن بلوند در حالی که موجی از بوی عطر خود را بر جا می گذاشت به داخل مغازه رفت.
آرتور چیلتون یکی از فروشنده ها به طرف او آمد:
- چه خدمتی می توانم برایتان انجام بدهم مادام؟
- پی جی پیر به من گفته که برای تولد خودم چیزی بخرم؛ به همین دلیل است که من اینا هستم. چی دارید؟
- چیز به خصوصی مورد نظر شماست؟
- هی یارو! شما انگلیسی ها خیلی تند کار می کنید. اینطور نیست؟
او خندید و با دست به شانه او زد. مرد انگلیسی به خودش فشار آورد که همچنان خونسرد باقی بماند و عکس العملی نشان ندهد. زن
ادامه داد:
- شاید چیزی که مقداری زمرد در آن به کار رفته باشد. پی جی پیر عاشق این است که برای من زمرد بخرد.
- لطفا از این طرف.
چیلتون او را به طرف ویترینی که چند سینی پر از زینت آلات زمردین در آن به نمایش گذاشته شده بود برد.
زن مو طلایی با حرکت ناخوشایندی حاکی از تحقیر به آنها نگاهی انداخت و گفت:
- این ها بچه ها هستند. پدر و مادرشان کجاست؟
چیلتون با لحن محکمی گفت:
- قیمت هر کدام از اینها بیش از سی هزار دلار است.
- به جهنم! این پولی است که من به عنوان انعام به آرایشگرم میدهم.
و بعد با صدای بلند خندید.
- اگر من با این جواهرات برگردم پی جی پیر آن را نوعی توهین به خودش تلقی خواهد کرد.
چیلتون پی جی پیر را در نظرش مجسم کرد. یک مرد چاق و شکم گنده و به اندازه همین زن پرسر و صدا و بی ملاحظه. آن ها خوب باهم جور شده بودند. او فکر کرد:
- چرا پول همیشه به سمت کسی می رود که استحقاقش را ندارد؟
- مایلید قیمتش چه مقدار باشد مادام؟
- چرا با چیزی در حدود یکصد هزار تا شروع نکنیم؟
او آب دهانش را قورت داد و گفت:
- پس شاید بهتر باشد که با خود میر فروشگاه صحبت کنید. آقای گریگوری هالستون میل دارند شخصا کار فروش جواهرات بزرگ و گران قیمت را انجام بدهند.
چیلتون چون هیچ نوع کمسیونی بابت فروش دریافت نمی کرد، در هر حال ترجیح میداد که این مشتری پر دردسر را به خود آقای هالستون واگذار کند. او زنگی را در زیر پیشخوان فشار داد و چند لحظه بعد یک مرد رنگ پریده در مقابل آنها ظاهر شد و نگاهی عصبی به آن زن انداخت و در دل دعا کرد قبل از اینکه او مغازه را ترک کند هیچ یک از مشتریان اصلی اش سر نرسند.
چیلتون گفت:
- آقای هالستون ایشان خانوم...
او حرفش را قطع کرد:
- "بنکه" عزیزم. "ماری لو بنکه" ، همسر پی جی پیر. شما حتما چیزی در مورد پی جی پیر شنیده اید؟
گریگوری هالستون لبخندی زد که به زحمت روی لب هایش قابل تشخیص بود.
- البته.
چیلتون ادامه داد:
- خانوم بنکه مایلند زمرد خریداری کنند آقای هالستون.
گریگوری هالستون به سینی های زمرد درون ویترین اشاره کرد و گفت:
- ما زمردهای زیبایی در اینجا داریم که...
چیلتون توضیح داد:
- ایشان چیزی می خواهند که در حدود یکصد هزار دلار قیمت داشته باشد.
اینبار لبخند روشن گریگوری هالستون کاملا واضح و مشخص بود. این می توانست آغاز خوبی برای فروش بعد از ظهر باشد.
او گفت:
- می دانید؟ امروز روز تولد من است و پی جی پیر از من خواسته که چیز قشنگی برای خودم بخرم.
هالستون گفت:
- که اینطور...ممکن است دنبال من بیایید؟
زن موطلایی به دنبال هالستون با راه افتاد. او دری را در انتهای سالن فروشگاه باز کرد و آنها وارد یک اتاق کوچک شدند و هالستون با احتیاط در را پشت سرشان قفل کرد و گفت:
- ما در اینجا جواهرات با ارزش خودمان را برای مشتریان با ارزشمان نگه داری می کنیم.
در وسط اتاق یک جعبه آینه پر از جواهر بود که به طرز خیره کننده ای آرایش داده شده بود. او نگاهی به زمردهخا و الماس ها و یاقوت ها کرد و گفت:
- این شد! پی جی پیر اگر اینها را ببیند دیوانه می شود.
- آیا چیز موردعلاقه تان را در اینجا می بینید مادام؟
- خب بگذار ببینم اینجا چی داریم.
او به سمت جعبه ای که زمردها در آن چیده شده بود رفت.
- ممکن است این مجموعه را از نزدیک ببینیم؟
هالستون کلید کوچکی از جیبش بیرون آورد و در جعبه را باز کرد و سینی را از آن بیرون آورد و روی میز گذاشت. روی یک سطح مخملی بیش از ده قطعه زمرد خیره کننده می درخشید.
در حالی که هالستون با دقت نگاه می کرد آن زن سنجاق سینه ای را که از طلایی سفید ساخته شده و یک قطعه زمرد درشت روی آن کار گذاشته بودند برداشت و گفت:
- اگر این را بخرم پی جی پیر دستور خواهد داد که اسمم را روی آن حک کنند.
- شما سلیقه ای بسیار عالی دارید مادام. این یک زمرد ده قیراطی کلمبیایی به رنگ سبز چمنی است که هیچ ترک و خراشی ندارد و...
زمرد هیچ وقت ترک برنمی دارد.
هالستون خودش را عقب کشید:
- حق با شماست خانم. منظور من این بود که..
و برای اولین بار هالستون تشخیص داد که آن زن چشم هایی سبز به رنگ همان سنگ قیمتی دارد. او زمرد را برگرداند و پشت آن را هم بررسی کرد. هالستون گفت:
- ما یک مجموعه بزرگتر داریم که...
- نه عزیزم من همین را برمی دارم.
معامله بیش از چند دقیقه طول نکشید.
هالستون گفت:
- عالی است.
و بعد به آرامی پرسید:
- به دلار، یکصد هزار دلار می شود. مادام به چه صورتی پول را خواهند پرداخت؟
- نگران نباش الکی خوش! من یک حساب ارزی در بانک همین جا در لندن دارم. من یک چک کوچولو می نویسم بعد پی جی پیر می تواند پول را به حساب من بریزد.
- عالی است. من سنگ را میدهم صیقل بزنند و تمیز کنند و بعد آن را به نشانی شما می فرستم.
آن سنگ به هیچ وجه نیازی به تمیزکردن نداشت. ولی هالستون تصمیم نداشت که تا وقتی اعتبار چک مشخص نشده، اجازه خروجش را از آنجا صادر کند. او می دانست که جواهر فروش های زیادی توسط عده ای کلاهبردار و شارلاتان فریب خورده اند. هالستون از جمله کسانی بود که از این بابت به خود می بالید. زیرا تاکنون یک پوند هم کلاه به سرش نرفته بود. او پرسید:
- من کجا باید زمرد را تحویل بدهم؟
- ما در سوییت اولیورزل در دوچه هستیم.
هالستون یادداشت کرد:"دوچستر"
- من اولیور را جای نامرتبی می دانند. خیلی ها مثل من اقامت در هتل را دوست ندارند.ولی پی جی پیر آنجا کسانی را پیدا می کنند که معاملات زیادی را با آنها انجام می دهند.
در حالی که هالستون زیرچشمی نگاه می کرد زن بلوند دسته چکش را بیرون آورد، یک برگ از آن را کند و شروع به نوشتن کرد. هالستون متوجه شد که دسته چک مربوط به بانک برکلی است. او خوشحال شد. در آن بانک دوستی داشت که می توانست در مورد حصول اطمینان از اعتبار چک به او کمک کند.
هالستون چک را برداشت:
- من خودم فردا زمرد را برای شما می آورم.
آن زن بلوند و درخشان گفت:
پی جی پیر عاشق این جواهر خواهد شد.
هالستون مودبانه جواب داد:
- مطمئنا ایشان سلیقه شما را خواهند پسندید.
و بعد او را تا دم در خروجی راهنمایی کرد.
- رالستون...
هالستون خواست اشتباه تلفظ او را صحیح کند. ولی بعد منصرف شد و با خود گفت:
- چه اهمیتی دارد؟
-...یک روز بعداز ظهر بیا بالا با هم چای بخوریم. تو عاشق پی جی پیر خواهی شد.
- قطعا یک روز خواهم آمد. متاسفانه من بعداز ظهرها سخت درگیر کار هستم.
هالستون مشتری اش را تا وقتی که به طرف یک دایملر سفید رفت و راننده در را برای او باز کرد با نگاه بدرقه کرد. زن بلوند در آخرین لحظه برگشت و انگشست شستش را به علامت اینکه آماده رفتن است برای هالستون بلند کرد.
به محض اینکه هالستون به دفترش برگشت بلافاصله تلفن را برداشت و به دوستش در بانک برکلی تلفن کرد.
- پیتر عزیزم، من چک صد هزار دلاری دارم که توسط خانم ماری لو بنکه کشیده شده. می خواستم ببینم چه وضعی داره؟
- یک دقیقه صبر کن ببینم پیرمرد.
هالستون گوشی در دست منتظر ماند. او آرزو کرد که چک محل داشته باشد چون اخیرا معاملات راکد شده و وضع بازار فروش کساد بود. لحظاتی بعد پیتر به پشت تلفن برگشت:
- هیچ مشکلی ندارد گریگوری. در این حساب خیلی بیشتر از مبلغ آن چک پول است.
هالستون احساس لرزش خفیف و آرامش بخشی کرد و گفت:
- متشکرم پیتر.
- کاری نبود گریگوری.
- ناهار هفته آینده با من.
چک صبح روز بعد نقد شد و زمرد کلمبیایی توسط یک پیک مخصوص به خانم پی جی بنکه در هتل دوچستر تحویل شد.
بعد از ظهر همان روز پیش از بسته شدن فروشگاه منشی آقای گریگوری هالستون گفت:
- خانم بنکه در اینجا هستند و می خواهند شما را ببینند آقای هالستون.
قلب او فرو ریخت. حتما آن زن برگشته بود که آن جواهر را پس بدهد. ولی او تصمیم گرفت که در مقابل پس گرفتن آن مقاومت کند.
- آمریکایی های لعنتی!
هالستون لبخندی مصنوعی بر لب آورد که به او خوش آمد بگوید:
- عصر بخیر خانم بنکه...فکر میکنم شوهر شما جواهر را نپسندید.
- شما اشتباه می کنید. پی جی پیر دیوانه آن جواهر شده است.
قلب هالستون شروع یه تپیدن کرد. زن ادامه داد:
- در واقع او مرا به زور به اینجا فرستاده که یکی دیگر از آن را تهیه کنم. او می خواهد یک جفت گوشواره از آن داشته باشم.
اخم کوچکی بر پیشانی گرگوری هالستون ظاهر شد:
- متاسفانه ما ممکن است مشکلی داشته باشیم خانم بنکه.
- چه مشکلی عزیزم؟
- آن جواهری که شما دارید بی همتاست. یکی دیگر مثل آن به هیچ وجه نمی توان پیدا کرد. ولی من چند سری زمردهای دوست داشتنی با فرم های مختلف دارم که...
- من چیز دیگری نمی خواهم. من فقط یکی دیگر درست مثل همان که خریده ام می خواهم.
- خیلی صادقانه بگویم خانم بنکه. ما تعداد زیادی سنگ ده قیراطی بدون خراش و ترک نداریم. البته سنگ های رگه دار وجود دارد ولی...
- بیا بالاخره ممکن است یکی از آن ها را در جایی پیدا کنیم...
- باور کنید خانم من تعداد زیادی جواهر از این نوع دیده ام. اینکه شما بتوانید یکی شبیه به آن پیدا کنید تقریبا غیرممکن است.
- ما یک ضرب المثل داریم که می گوید غیرممکن غیرممکن است. روز شنبه جشن تولد من است. پی جی می خواهد که من آن گوشواره ها را داشته باشم. او معمولا هرچه را که بخواهد به دست می آورد.
- من فکر نمی کنمکه بتوانم...
- چقدر من بابت آن سنجاق سینه پول دادم؟یکصد هزار؟ من قول میدهم که پی جی پیر برای جفت آن دویست هزار یا سیصد هزار هم می پردازد.
فکر سریعی از مغز هالستون گذشت. یک نمونه دیگر از این جواهر ممکن بود در جایی پیدا بشود. اگر آقای پی جی تصمیم به پرداخت مبلغ اضافی مثلا دویست هزار دلار را داشته باشد به این ترتیب معامله خوبی در پیش است.
هالستون به منافع احتمالی این معامله فکر کرد و گفت:
- من در این مورد پرس و جو خواهم کرد خانم بنکه. من تقریبا اطمینان دارم که هیچ جواهر فروشی در بنکه چنین چیزی ندارد. اما گاهی اوقات در کلکسیون های خصوصی که به معرض فروش گذاشته می شود نمونه های استثنایی پیدا می شود. من به چند جا زنگ میزنم و منتظر نتیجه می مانم تا ببینم چه اتفاقی می افتد. امیدوارم تا آخرهفته بتوانم آن را برای شما تهیه کنم.
آن زن بلوند گفت:
- فقط بین خودمان باشد. پی جیپیر ممکن است تا سیصد و پنجاه هزار هم در این معامله بالا برود.
و خانم بنکه رفت و موجی از عطرش را پشت سر گذاشت.
گریگوری هالستون در دفترش نشست و در رویای دور و درازی فرو رفت. سرنوشت در انتظار او بود. یک پیرمرد خرفت با آن زن بلوند ترشیده اش تصمیم داشتند مبلغ 350 هزار دلار بابت یک زمرد یکصد هزار دلاری بپردازند. سود این معامله رقم مشخصی در حدود 250 هزار دلار بود. گریگوری هالستون فکر کرد که هیچ ضرورتی ندارد که آقای براور پارکه صاحب مغازه را در جریان قرار بدهد. این یک مسئله ساده بود که می توانست بین او و مشتری اش محدود بماند. مبلغ 250 هزار دلار اضافی برای بقیه عمر او کفایت می کرد.
تنها کاری که آقای هالستون باید انجام میداد این بود که جفت آن زمردی را که به خانم بنکه فروخته بود پیدا کند. خیلی زود مشخص شد که این کار مشکل تر از آن بود که هالستون پیش بینی می کرد. هیچ کدام از جواهر فروش هایی که وی به آن ها تلفن زده بود چیزی را که او
می خواست نداشتند. او در چند روزنامه معتبر لندن آگهی داد و با تعدادی از واسطه ها و دلال های کلکسیون های خصوصی تماس گرفت. و طی روز های بعد از آن با سیلی از واسطه ها و دلال های پست و نامرغوب و چندتایی هم با کیفیت و خوب مواجه شد اما هیچ کدام از آنها شباهتی به جواهر مورد نظر او نداشت.
روز چهارشنبه خانم بنکه تلفن کرد:
- پی جی کم کم دارد بی طاقت می شود آیا چیزی را که قول داده بودید پیدا کردید؟
- هنوز نه خانم بنکه ولی نگران نباشید. ما پیدا می کنیم.
روز جمعه او دوباره تماس گرفت و یادآور شد:
- فردا روز تولد من است.
- میدانم خانم بنکه. اگر من چند روز بیشتر وقت داشتم می توانستم...
- خب مهم نیست اگر تا فردا آن زمرد پیدا نشد این یکی را هم که خریده بودم برمی گردانم. پی جی پیر قول داده که به جای زمرد ملکی در خارج از شهر برای من بخرد. شما جایی به نام "ساسکس" را می شناسید؟
- خانم بنکه من اطمینان دارم که شما از زندگی در ساسکس بیزار خواهید شد. زندگی خارج از شهر مصیبت است. خانه های آنجا در وضع مخروبه است و حرارت مرکزی ندارد...
زن موطلایی حرف او را قطع کرد:
- بین خودمان باشد خود من هم گوشواره های زمرد را ترجیح میدهم. پی جی پیر حاضر شده تا چهارصد هزار دلار هم بپردازد. نمیدانید او چه آدم کله شق و یک دنده ای است.
چهارصد هزار! هالستون حجم پول را در میان دست هایش احساس می کرد. او با لحن تقریبا تضرغ آمیزی گفت:
- باور کنید خانم من هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم. من فقط به مقداری وقت بیشتر نیاز دارم.
- این دیگر به من مربوط نیست عزیزم. به پی جی پیر مربوط است.
و تلفن قطع شد.
هالستون روی صندلی اش نشست و به سرنوشت خود بد و بیراه گفت. از کجا می توانست یک زمرد ده قیراطی مشابه آن سنگ لعنتی پیدا کند؟ او آن قدر در افکار دور و درازش غوطه ور بود که صدای انترفون را که برای بار سوم بوق می زد نشنیده بود. هالستون دکمه را فشار داد و پرسید:
- چه خبر است؟
- خانم کنتس ماریسا پشت خط تلفن هستند آقای هالستون. ایشان می خواهند در مورد آگهی امروز صبح ما در روزنامه با شما صحبت کنند.
یک مورد بی فایده دیگر! از صبح تا حالا بیش از ده تلفن در این خصوص داشت که همه آن ها وقت تلف کردن بود. او تلفن را برداشت و با لحن نامطبوعی گفت:
- بله؟
یک صدای نرم زنانه با لهجه ایتالیایی گفت:
- روز بخیر سینیور. من در روزنامه خواندم که شما مایلید احتمالا یک زمرد بخرید.
- اگر دارای مشخصات موردنظر ما باشد بله.
هالستون نمی توانست احساس بی صبری را از لحن صدایش دور کند.
- من یک زمرد دارم که سال های طولانی در خانواده ما بوده است. آن جواهر یک پکاتو است. افسوس که در شرایطی هستم که باید آن را بفروشم.
او این داستان را قبلا هم شنیده بود. هالستون در حالی که به صدای تلفن کننده گوش می کرد فکرکرد که باید دوباره به چند جواهر فروشی بزرگ لندن زنگ بزند و از آن ها بخواهد که به ا کمک کنند.
- سینیور اگر اشتباه نکنم شما به دنبال یک جواهر ده قیراطی می گردید بله؟
- بله.
- آنچه که من دارم یک زمرد کلمبیایی ده قیراطی است.
هالستون احساس کرد نفسش بند آمده است.
- شما چی گفتید؟
- من یک زمرد سبز چمنی کلمبیایی ده قیراطی دارم. آیا شما طالب آن هستید؟
او با احتیاط گفت:
- من...من فکر میکنم که شاید شما بتوانید برای چند دقیقه به اینجا تشریف بیاورید تا ما بتوانیم نگاهی به آن بیاندازیم.
- نه متاسفانه من الان خیلی گرفتارم؛ ما داریم تدارک یک میهمانی را می بینیم. شاید برای هفته آینده بتوانم...
- نه هفته آینده برای ما خیلی دیر است...ممکن است من به دیدن شما بیایم؟
هالستون در حالی که سعی می کرد حالت اشتیاقی را که در صدایش بود پنهان کند اضافه کرد:
- اگر بخواهید من می توانم همین حالا بیایم.
- آه نه من دارم برای خرید بیرون می روم.
- ببخشید شما الان کجا هستید؟
- در"ساووی"
- من می توانم در مدت پانزده دقیقه آنجا باشم.
صدای او تب دار بود. کنتس پرسید:
- اسم شما لطفا؟
-هالستون، گریگوری هالستون.
- سوئیت 26...
فاصله بین جواهر فروشی پارکر و پارکر تا هتل ساووی پایان ناپذیر به نظر می رسید. هالستون احساس می کرد که در هر توقف پشت چراغ قرمز می میرد و زنده می شود. اگر آن زمرد مشابه زمرد خانم بنکه باشد او به یکی از ثروتمندان لندن تبدیل می شد. آن پیرمرد ابله حاضر بود 400 هزار دلار در این معامله بپردازد که 300 هزار دلار آن سود خالص بود. او می توانست با این پول جایی در ریویرا بخرد، شاید هم یک کشتی یا یک ویلای ساحلی و قایق.
هالستون یک لائوی و ضدمذهب بود ولی وقتی داشت از پله های هتل ساووی به طرف سوئیت 26 می رفت متوجه شد که دارد دعا می کند.
- خدای من کاری کن که این سنگه با آن یکی جور باشد و پی جی پیر را راضی کند.
او به مقابل در اتاق کنتس رسید و ایستاد و نفس عمیقی کشید. سپس ضربه ای به در زد. هیچ جوابی شنیده نشد.
- آه خدای من او رفته است...حتما من دیر کرده ام.
در باز شد و هالستون خود را در برابر یک بانوی جذاب و میان سال با چشم های سیاه و صورت کشیده و موهای پیچیده شده در توری دید. او به نظر پنجاه ساله می آمد و وقتی شروع به صحبت نمود هالستون لهجه ایتالیایی آشنای او را شناخت:
- بله؟
- من گریگوری هالستون هستم. شما به من تلفن کرده بودید؟
او در حالت عصبی اش کمی لکنت داشت:
- اوه بله...من کنتس ماریسا هستم. بیاید تو سینیور.
- متشکرم.
وارد اتاق شد. زانوانش می لرزید و نمی توانست از لرزش آنها جلوگیری کند. چیزی نمانده بود که بی اختیار بپرسد:
- زمرد کجاست؟
ولی او می دانست که باید خودش را کنترل کند. نمی بایست هیچ احساس هیجان و اشتیاقی را از خود نشان می داد. اگر آن سنگ چیز موردنظرش باشد فرصت چانه زدن هم باید باقی می گذاشت. در هر حال او یک متخصص بود و آن زن یک غیر حرفه ای.
کنتس گفت:
- بفرمایید بنشینید.
هالستون نشست.
- زبان انگلیسی من خیلی ضعیف است سینیور.
- اه نه نه بسیار ملیح و خوشایند است.
- متشکرم. چای میل دارید یا قهوه؟
- هیچ کدام کنتس خیلی متشکرم.
او احساس می کرد که معده اش از دردی عصبی به هم می خورد. آیا هنوز برای شروع صحبت زود بود؟ لحظه ای بعد طاقتش را از دست داد. او دیگر نمی توانست صبر کند.
- زمرد...
- آن بله این زمرد از مادربزرگم به من رسیده است. من آرزو داشتم آن را وقتی دخترم بیست و پنج ساله شد به او بدهم. اما شوهرم در میلان وارد یک معامله سنگین شده و به پول احتیاج دارد و من...
این حرف ها برای هالستون هیچ جذابیتی نداشت. برای او هیچ فرقی نمی کرد که این جواهر از کجا آمده است. او در اشتیاق دیدن او می سوخت و تاب تحمل این تعلیق و انتظار را نداشت. کنتس ادامه داد:
- ...مجبورم آن را بفروشم تا بتوانم در این موقعیت از شوهرم حمایت کنم. آیا به نظر شما اشتباه می کنم؟
- آه نه نه. اصلا چنین چیزی نیست. وظیفه زن است که در هر شرایطی در کنار شوهرش باشد. حالا زمرد کجاست؟
کنتس جواب داد:
- من آن را آورده ام همین جاست.
سپس دست در جیبش کرد و یک تکه دستمال کاغذی مچاله شده را بیرون آورد و به دست او داد.
روح هلستون به در آمد. او یک زمرد ده قیراطی شگفت انگیز و بی نظیر در دست داشت. به رنگ سبز چمنی و کلمبیایی. در نظر اول شباهت عجیبی با آن جواهر که به خانم بنکه فروخته بود داشت. اندازه و رنگ هر دو یکی بود. تقریبا غیر ممکن بود که بتوان تفاوتی بین آن ها پیدا کرد. هالستون با خودش فکر کرد:
- این دقیقا شبیه به آن یکی نیست. اگر هم باشد به این آسانی نمی توان فهمید. تنها یک متخصص می تواند این فرق را تشخیص بدهد.
دست هایش به نحو محسوسی می لرزید و او نهایت تلاشش را می کرد تا به نحوی این ارزش را مهار کند. سنگ را برگرداند تا نور سطح آن را بپوشاند. کنتس با سادگی گفت:
- این یک سنگ نسبتا کوچک زیباست. خیلی جالب است. من در تمام این سال ها عاشقش بودم و جداشدن از آن برایم سخت است.
- شما دارید کار درستی انجام می دهید. وقتی معاملات و کار شوهرتان رونق بگیرد، می توانید هر تعداد از اینها که بخواهید بخرید.
- من هم همین احساس را دارم. حرف شما به من قوت قلب می دهد.
- من همیشه سعی می کنم خدمتی برای دوستانم انجام بدهم. ما تعداد زیادی از این سنگ ها در مغازه داریم. وقتی یکی از دوستانم سفارش زمردی را داده که با آنچه قبلا خریده منطبق و قرینه باشد، او حاضر است برای یک چنین چیزی تا شصت هزار دلار هم بپردازد.
کنتس آهی کشید:
- اگر من این را به شصت هزار دلار بفروشم مادربزرگم مرا در قبر نفرین خواهد کرد.
هالستون لب هایش را جمع کرد و لبخندی زد و گفت:
- شاید بتوانم دوستم را قانع کنم که تا حدود صد هزار دلار بالا برود. این قیمت خوبی است. بسیار بیش از ارزش واقعی آن است. ولی دوستم مشتاق است هر طور شده آن را بدست بیاورد.
کنتس سرش را تکان داد:
- حالا کمی بهتر شد.
قلب هالستون در حال ترکیدن بود.
- من دسته چکم را همراه دارم می توانم همین حالا چک آن را بنویسم.
قیافه کنتس در هم رفت:
- آه نه متاسفم...این مشکل مرا حل نمی کند.
هالستون به او خیره شد:
- مشکل شما؟
- بله همان طور که توضیح دادم شوهر من وارد یک معامله حساس شده است. او به سیصد و پنجاه هزار دلار نقد احتیاج دارد. من یکصد هزار دلار دارم که به او بدهم. ولی دویست و پنجاه هزار دلار کم دارم. من امیدوار بودم که با این زمرد بتوانم این مبلغ را تهیه کنم.
- ولی کنتس عزیز هیچ زمردی در دنیا وجود ندارد که این مقدار ارزش داشته باشد. یکصد هزار دلاری هم که من پیشنهاد کردم بیش از قیمت واقعی است.
- من حرف شما را باور می کنم آقای هالستون اما این مبلغ هیچ کمکی به شوهر من نمی کند.
بعد از روی صندلی برخاست و اضافه کرد:
- من این سنگ را نگه می دارم و آن را به دخترم می دهم.
او دستش را جلو آورد و به آرامی گفت:
- به خاطر آمدنتان به اینجا از شما متشکرم سینیور.
هالستون با حالت بلاتکلیفی ایستاده بود. یک لحظه مکث کرد. حرص او با منطقش در حال جدال بود. ولی می دانست که به هیچ قیمت نباید این موقعیت را از دست بدهد.
- لطفا بنشینید کنتس عزیز. من فکر می کنم که ما بتوانیم به یک راه حل میانه برسیم. شاید من بتوانم دوستم را قانع کنم که از این بابت یکصد و پنجاه هزار دلار بپردازد.
کنتس گفت:
- دویست و پنجاه هزار دلار.
- بگذار بگویم دویست هزار.
- دویست و پنجاه هزار.
هالستون تصمیم خود را گرفت. 150 هزار دلار بهتر از هیچ است. با این پول حداقل یک ویلای کوچک و یک قایق می توان خرید.
- بسیار خب قبول.
- آه خیلی خوشحالم.
هالستون با عصبانیت در دل گفت:
- تو بایدم خوشحال باشی!
ولی او تقصیری نداشت. این یک معامله بود. هالستون برای آخرین بار نگاهی به زمرد انداخت و آن را در جیبش گذاشت.
- من یک چک را از حساب مغازه می نویسم.
- بسیار خب سینیور.
هالستون چک را نوشت و به او داد. در ازای این چک چکی به مبلغ چهارصد هزار دلار از خانم بنکه می گرفت و دوستش پیتر آن را برای او نقد می کرد و او چک کنتس را با چک مغازه عوض می کرد و تفاوت بین آن را به جیب می ریخت. پیتر می توانست ترتیبی بدهد که چک 250 هزار دلاری در گزارش حسابداری مغازه وارد نشود.
یکصد و پنجاه هزار دلار! او از هم اکنون آفتاب گرم سواحل فرانسه را روی صورتش احساس می کرد. طول مدت رانندگی برای برگشتن به مفازه به نظرش یک ثانیه رسید. او می توانست خوشحالی خانم بنکه از دیدن این جاهر را به خوبی حدس بزند. علاوه بر این همه، او خانم بنکه را از داشتن خانه ای درخارج شهر آسوده کرده بود.
وقتی هالستون قدم به داخل مغازه گذاشت چیلتون به او گفت:
- قربان یک مشتری مشتاق است که...
هالستون با خوشرویی دستی برای او تکان داد و از کنارش گذشت:
- بعدا.
او برای هیچ مشتری دیگری نه حالا و نه هیچ وقت دیگری وقت نداشت. از این لحظه به بعد این فروشندگان دیگر بودند که باید در انتظار او می ماندند. او از این پس فقط از گوچی و لاستون خرید می کرد. هالستون به داخل دفتر کارش پرید و در را پشت سرش بست. زمرد را روی میز گذاشت و شماره تلفن را گرفت و لحظه ای بعد صدای تلفنچی را شنید:
- هتل دورچستر.
- سوئیت الیورلوسل لطفا.
- میل دارید با چه کسی حرف بزنید؟
- خانم پی جی بنکه.
- یک لحظه صبر کنید لطفا.
هالستون در حالی که منتظر بود شروع به سوت زدن کرد. چند لحظه بعد تلفنچی دوباره ری خط برگشت:
-متاسفم خانم بنکه از اینجا رفته اند. من به همه سوئیت ها تلفن زده ام. ایشان با هتل تسویه حساب کرده اند.
- این غیرممکن است...
- برای گرفتن اطلاعات بیشتر می توانید با پذیرش صحبت کنید.
صدای مردی روی خط آمد:
- پذیرش، چه کمکی می توانم به شما بکنم؟
- می خواستم ببینم خانم بنکه را در کدام اتاق می توانم پیدا کنم؟
- خانم بنکه امروز صبح بعد از تسویه حساب با هتل اینجا را ترک کردند.
هالستون فکر کرد: حتما وضع غیر منتظره ای پیش آمده است.
- ممکن است بپرسم که ایشان هیچ نشانی یا پیغامی از خودشان باقی نگذاشته اند؟
- متاسفم ایشان هیچ چیز باقی نگذاشته اند.
- ولی او باید یک یادداشت آنجا گذاشته باشد.
- من خودم ایشان را تا جلوی در بدرقه کردم. هیچ پیغامی ازخودشان باقی نگذاشته اند.
هالستون احساس کرد چیزی مثل سنگ در معده اش سنگینی می کند. او گوشی را به آرامی روی تلفن گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. نمی دانست چکار باید بکند. هر طور شده بود او می بایست خانم بنکه را پیدا کند و به او اطلاع بدهد که جواهر را پیدا کرده است. او می بایست هر طور شده چک دویست و پنجاه هزار دلاری را از کنتس پس می گرفت. با عجله شماره هتل ساووی را گرفت:
- سوئیت 26 لطفا.
- با چه کسی می خواهید صحبت کنید؟
- کنتس ماریسا.
- یک لحظه صبر کنید لطفا.
اما قبل از اینکه تلفنچی پشت خط برگردد یک احساس درونی وقوع حادثه مصیبت باری را به او خبر داد و لحظاتی بعد این حادثه اتفاق افتاد:
- متاسفم، کنتس ماریسا تسویه حساب کرده و هتل را ترک کرده اند.
انگشتان او چنان می لرزید که به دشواری می توانست شماره تلفن بانک را بگیرد. او در حالی که آرزو می کرد حداقل بتواند جلوی نقد شدن چک را بگیرد گفت:
- سرپرست حسابداری را به من وصل کنید خیلی سریع!
ولی باز هم دیر شده بود. او زمردی را به مبلغ یکصد هزار دلار به تریسی فروخته و بعد همان را به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار از او خریده بود!
گریگوری هالستون در حالی که فکر می کرد که چگونه باید این جریان را به برادران پارکر خبر دهد از روی صندلی اش به زمین غلتید.
فصل 22
تریسی زندگی تازه ای را آغاز کرده بود. او یک خانه قدیمی ویلایی در شماره 45 میدان الن خرید که برای تعطیلات و میهمانی ها جای بسیار زیبا و دلگشایی بود.
گونتر به تریسی کمک کرد که اطراف خانه را نرده گذاری کند. او تریسی را همه جا به عنوان یک بیوه ثروتمند که شوهرش در کار واردات و صادرات بوده معرفی می کرد. در فرصت های مناسب تریسی سفر های کوتاهی به فرانسه، سوئیس، بلژیک و ایتالیا کرد که همه آنها منافع قابل توجهی برای گونتر در پی داشت.
با آموزش های گونتر تریسی اطلاعات زیادی درباره خانواده های اشرافی اروپا از آلما و از ایتالیا تا اسپانیا بدست آورده بود. او به یک زن هزار چهره متخصص در آرایش و گریم و تغییر قیافه و تقلید لهجه ها و زبان های مختلف مبدل شده بود. تریسی بیش از شش پاسپورت داشت و در کشورهای مختلف به عنوان دوشس انگلیسی، میهماندار خطوط هوایی فرانسه و یک بیوه پولدار از مردم آمریکای جنوبی ظاهر می شد. او طی مدت یک سال پول بسیار زیادی بیش از آنچه به آن نیاز داشت ذخیره کرد. او سرمایه ثابتی ایجاد کرد که از محل بهره آن، اعانات و کمک های بزرگی به ارگان ها و تشکیلات بزرگ خیریه می کرد که از جمله آنها انجمن حمایت از زنان زندانی سابق بود. این کمک ها به
صورت كاملا پنهانى و گمنام انجام مى گرفت.تريسى همچنين ترتيبى داده بود كه روزانه مبلغى از درآمدش به عنوان پس انداز بازنشستگى به بيمه پرداخت شود.او از اينكه كارش را متوقف كند،بيزار بود.او شيفته گول زدن آدم هاى زرنگ و موفق بود.هيجان و اضطراب هر يك از آن جسارت ها و بى باكى ها،براى او مانند مواد مخدر عمل مى كرد.
تريسى به تدريج متوجه شده بود كه هربار به عمليات بزرگترى نياز دارد.او اين كار را با يك نوع اعتقاد و باور قلبى انجام مى داد.تريسى سعى مى كرد كه از ايجاد مزاحمت براى افراد ضعيف خوددارى كند.او در پى كسانى بود كه آنها را تيپ دشمنان خود مى دانست.كسانى كه از راه حرص و آز و يا هرزگى و فساد و يا هر دوى اينها،مال اندوزى مى كردند.كارهاى او يك كين خواهى و انتقام جويى پايان ناپذير بود.او به خودش مى گفت:
-هيچ كس به خاطر كارهايى كه من با آنها مى كنم،خودكشى نمى كند.ولى مادرم اين كار را كرد.
روزنامه ها شروع به انتشار اخبار و گزارش هايى درباره فرار و اختفاى دزدان جسور و متهورى كردند كه سراسر اروپا را عرصه تاخت و تاز خود قرار داده بودند؛زيرا تريسى از قيافه هاى مختلفى استفاده مى كرد.پليس متقاعد شده بود كه بسيارى از اين سرقت ها،نتيجه قدرت ابتكار و خلاقيت يك گروه از زنان تبهكار است.پليس بين الملل،اينترپول وارد عمل شده بود.
در دفتر مركزى اتحاديه بيمه بين المللى جي.جى.رينولدز در مانهاتان به دنبال دانيل كوپر فرستاده شد.
رينولدز گفت:
-ما مشكلي داريم.تعداد زيادى ازمشتريان بزرگ ما در اروپا ضربه خورده اند.ظاهرا سرقت ها كار يك گروه از زنان تبهكار است.همه عصبانى هستند و مى خواهند كه اين گروه زودتر دستگير شود.اينترپول پذيرفته است كه با ما همكارى كند.اين كار به تو واگذار مى شود،دن.تو فردا بايد به فرانسه بروى.
تريسى و گونتر در رستورانى در خيابان"مونت" شام مى خوردند.
-آيا تا به حال اسم "ما كسيميلان پيتر پوينت"به گوشت خورده است،تريسى؟
اين اسم به گوشش آشنا بود؛ولى به خاطر نمى آورد كه قبلا آن را در كجا شنيده است.او به ياد آورد كه جف در كشتى به او گفته بود،ما به يك دليل مشترك در اين جا هستيم...ماكسيميلان پيتر پوينت خيلى ثروتمند است.جف گفته بود:
-سرگرمى او اين است كه كمپانى هاى بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج كند.
تريسى به ياد روزهاى دورترى افتاد:
...وقتى رومنو قدرت را در كارخانه به دست گرفت،همه كارگران قديمى را بيرون كرد و افراد خودش را به جاى آنها به كار گماشت.بعد شروع كرد به تخريب كمپانى...آنها همه چيز را بردند،كارخانه،اين خانه،اتومبيل مادر شرا...
گونتر با نگاه عجيبى به تريسى خيره شد و پرسيد:
-تريسى تو حالت خوب است؟
-آه بله بله،من خوبم.
او فكر كرد:
-گاهى زندگى مى تواند فوق العاده غير عادلانه باشد؛اين بر عهده خود ماست كه چگونه با آن برخورد كنيم.
بعد گفت:
-خوب،در مورد ماكسيميلان پيتر پوينت برايم بگو.
shirin71
10-17-2011, 10:24 AM
-او اخیرا"سومین زنش را هم طلاق داده است و تنها زندگی می کند.من فکر می کنم اگر بتوانی با او باب آشنایی را باز کنی،بد نباشد.او برای روز جمعه همین هفته می خواهد سفری به آسیا برود.او یک جا درقطارلندن به استانبول برای خودش رزرو کرده است.
تریسی لبخندی زد:
-من تا به حال به شرق سفرنکرده ام.فکر می کنم ازآن لذت ببرم.
گونتربا لبخند متقابلی پاسخ داد:
-خوب است.پونیت به جز موزه "آرمیتاژ"در روسیه تنها کسی است که یک مجموعه ی نفیس ازفیروزه دارد که چیزی حدود بیست میلیون دلار می ارزد.
تریسی با کنجکاوی پرسید:
-اگرمن بتوانم تعدادی ازآن تخم مرغ های کوچک را برای شما بیاورم،با آنها چه می کنید؟آیا می شود آنها را فروخت؟
-کلکسیونرهای خصوصی عزیزم.تو آن تخم مرغ های کوچولو برایم بیاور،من لانه ای برای آنها پیدا می کنم.خوب ببینم چه می کنی.ماکسیمیلان آدمی نیست که به سادگی بتوان به او دسترسی پیدا کرد.اما دو شکاردیگر هم برای سفر به ونیز درروزجمعه درقطارجا رزرو کرده اند.آن دو می خواهند به یک فستیوال سینمایی بروند.من فکر می کنم آنها کاملا"برای لخت کردن آماده اند .تواسم "سیلوانا لاری"هنرپیشه ایتالیایی را شنیده ای؟
-البته
-او با "آلبرتو فورناتی"ازدواج کرده است.همان کسی که فیلم های حماسی بد تهیه میکرد.معروف است که او هنرپیشه ها و کارگردان ها را با دستمزد ناچیزی به کار می گیرد و به آنها قول پورسانت های بزرگ ازمحل فروش فیلم می دهد،ولی هیچ وقت ازاین بابت پولی به کسی نمی پردازد.او ازاین راه آنقدر پول به دست آورده که توانسته برای همسرش جواهرات گران قیمتی بخرد.هرقدر آن زن بیشتربه او بی اعتنایی و بی وفایی می کند،او برایش جواهرات بیشتری می خرد. او درحال حاضر آنقدر جواهردارد که می تواند یک جواهر فروشی باز کند.من مطمئنم که تو ازمصاحبت وهمسفرشدن با آنها لذت خواهی برد.
ترسی گفت:
-من مشتاق دیدارآنها هستم.
قطار"ونیزسیمپلون اورینت اکسپرس"درساعت یازده و چهل و چهاردقیقه پیش ازظهرروزجمعه،ایستگاه "ویکتوریا"ی لندن را به مقصد استانبول ازطریق توقف در"بلون"،پاریس،"لوزان"،میلا ن و ونیز ترک کرد.
سی دقیقه قبل ازحرکت قطار،یک دروازه ی متحرک کنترل مسافران به جلو درورودی سکوی ترمینال مستقرشده بود و دو مرد یونیفرم پوش وتنومند،درحالی که به میزپیشخوان آن تکیه داده بودند.منتظرورود مسافران بودند.
مالک جدید اورینت اکسپرس سعی می کرد،سبک و طرح سالن های قطار را که به فرم سال های اواخر قرن نوزدهم بود،حفظ نماید.بازسازی قطاراز روی نمونه اصلی آن صورت گرفته بود و خدمه قطار با یونیفرم آبی و رنگ و یراق های طلایی، به سبک سال های دهه 1920،چمدان و دیگروسایل تریسی را به داخل کوپه اش حمل کردند.
کوپه قطار برخلاف انتظاراو کوچک بود.درآن جا یک صندلی تکی با روکش موهرگلدار،یک قالیچه ویک نردبان برای دسترسی به طبقه ی بالای کوپه،دیده می شد.همه جا با مخمل سبزرنگی پوشیده شده بود وانسان احساس میکرد که داخل یک جعبه ی شکلات قراردارد.
تریسی امضاءکارتی را که درپای یک بطری کوچک شامپاین،دریک سینی نقره ای روی میزبود،خواند:
-"الیورآیرت،مدیرقطار"
ترسی تصمیم گرفت این هدیه را نگه دارد و با آن جشن کوچکی بگیرد.او سپس لباس هایش را ازچمدان بیرون آورد و به جالباسی آویخت.ترسی ترجیح می داد که با خطوط هوایی سفرکند تا با قطار،ولی او بنا داشت یکی ازهیجان انگیزترین سفرهایش را بگذراند.
قطاردقیقا"براساس ساعت ازقبل تعیین شده به حرکت درآمد و ازایستگاه خارج شد.تریسی به صندلی اش تکیه داد و به تماشای مناظرحومه ای لندن ازپنجره کوپه اش پرداخت.
درساعت یک و پانزده دقیقه همان روز،قطاروارد بندر"فولکستون"شد.آنجا،جایی بود که مسافران قطاربه کشتی انتقال داده می شدند تا ازطریق کانال "مانش"به بلون بروند و ازآنجا مجددا"با قطاراورینت اکسپرس سفرشان را به جنوب ادامه بدهند.
تریسی خودش را به یکی ازکارکنان قطاررساند و گفت:
-من شنیده ام که آقای ماکسیمیلان پیترپوینت با این قطارسفرمی کنند،آیا شما می توانید ایشان را به من نشان بدهید؟
-من آرزو داشتم که می توانستم این کار را برای شما انجام بدهم خانم.ایشان کابینی برای خودشان رزرو کرده وحتی پول آن را هم پرداخت کرده اند،اما برای سفرنیامده اند.البته جای تعجب نبود.چون قبلا"به ما گفته شده بود که ایشان مرد کاملا"غیرقابل پیش بینی هستند.
حالا فقط مانده بودند سیلوانا لاری و شوهرش،تهیه کننده فیلم های حماسی فراموش شده.
دربلون،مسافران به قطاردیگری راهنمایی شدند.بدبختانه کوپه تریسی درقطاردومی هم،دقیقا"منطبق با همان کوپه قبلی بود و راه آهن ناهموار،سفررا دشوارترمیکرد.او تمام روز را درکوپه اش ماند تا برنامه کارش را تدارک ببیند و درساعت هشت شب شروع به لباس پوشیدن کرد.
ازمحاسن قطارسریع السیرشرق یکی هم این بود که می توانست لباس شب بپوشد.تریسی یک پیراهن گیج کننده با تورنامرئی یه رنگ خاکستری فاخته ای با جوراب خاکستری و کفش براق پوشید و تنها یک گردنبند مروارید به گردنش آویخت.او نگاهی هب آینه انداخت و خود را براندازکرد.چشمهای سبزش حالت معصومیت داشت و قیافه اش بسیاربی ریا و آسیب پذیرمی نمود.تریسی با خود گفت:
-آینه دروغ می گوید.من دیگرآن زن قبلی نیستم،من با یک نقاب زندگی می کنم.
وقتی که داشت کوپه اش را ترک میکرد،کیف دستی اش روی زمین افتاد.درحالی که برای برداشتن آن خم شده بود متوجه شد که درهای کوپه دارای دو نوع قفل است،یکی ساخت کارخانه"یل"ودیگری ساخت"یونیورسال".تریسی فکرکرد:
-مشکلی نیست!
وبه طرف سالن غذاخوری به راه افتاد.درترن،سه سالن غذاخوری وجود داشت.دیوارها روکش چوب با تزئینات برنجی داشت و نو ملایمی اززیرحباب های شیشه ای که به طرز ماهرانه ای دردیوارها تعبیه شده بود،سالن را روشن میکرد.
تریسی متوجه شد که بسیاری ازمیزها خالی است.مدیررستوران به او خوشامد گفت و پرسید:
-یک میز برای یک نفر،مادموازل؟
تریسی نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
-متشکرم،من فعلا"قصد شام خوردن ندارم.
تریسی به سالن دوم رفت.این یکی کمی بیشترازاولی مشتری داشت.ولی هنوز تعدادزیادی ازمیزها خالی بود.مدیرسالن گفت:
-شب بخیرمادموازل،آیا شما تنها غذا میل می کنید؟
-نه متشکرم،من دارم دنبال بعضی ازدوستانم میگردم.
تریسی به سالن غذاخوری سوم رفت.جایی که تقریبا"تمام میزها اشغال شده بود.
مدیررستوران،تریسی را درجلوی درمتوقف کرد:
-متاسفم مادموازل برای میزچند دقیقه ای باید منتظربمانید.البته اگرمایل باشید درسالن های دیگرمیزخالی وجود دارد.
تریسی نگاهای به اطراف انداخت و درگوشه ای ازسالن آن چه را که درپی آن می گشت،پیدا کرد.
-مسئله ای نیست،من دوستم را پیدا کردم.
او ازجلو مدیررستوران گذشت و به طرف میزمورد نظرش رفت و با حالت عذرخواهانه ای گفت:
-ببخشید،تمام میزها اشغال شده،آیا اجازه می دهید کنارشما بنشینم؟
مرد به تندی روی پاهایش بلند شد و نگاه خریداری به تریسی انداخت و گفت:
-آه...خواهش می کنم.من آلبرتو فورناتی هستم و این همسرمن سیلواناست.
-تریسی ویتنی
او ازاسم اصلی اش استفاده کرد.
-آه...یک آمریکایی!من خیلی خوب انگلیسی صحبت می کنم.
آلبرتو فورناتی،چاق،طاس و قدکوتاه بود.چرا سیلوانا با او زندگی می کرد؟این مسئله ای بود که طی دوازده سال گذشته، مردم "رم"درباره ی آن حرف می زدند.سیلوانا،اندامی کشیده و جذاب و زیبایی کلاسیک و خیره کننده ای داشت.او هنرمندی بود که با استعداد طبیعی اش برنده جایزه اسکارونخل نقره ای شده بود.تریسی با یک نگاه متوجه شد که لباس شب او دوخت"والنتینو"است و حداقل پنج هزاردلاربابت آن پول پرداخت شده است.تریسی به یاد حرف های گونترهارتوگ درباره ی آنها افتاد:
-هروقت آن زن بیشتربه او بی اعتنایی کند،آلبرتو برای او پول بیشتری خرج می کند و جواهرات بیشتری می خرد.
حالا وقت آن رسیده بود که سیلوانا جواهراتش را بازکند!
فورناتی،چندلحظه پس ازنشستن تریسی سرصحبت را بازکرد:
-این اولین باری است که شما با قطارسریع السیرشرق سفرمی کنید،سینوریتا؟
-بله
-آه...این ترن خیلی رمانتیک است.پرازافسانه و داستان است.
چشم های او حالت غمناکی داشت:
-قصه های عجیب و غریب درمورد این قطارزیاد است.عالی جناب"باسیل زاهارف"فرمانده ارتش همیشه ازاین قطار استفاده میکرد.درکوپه ی هفم،او یک شب صدای جیغی می شنود و ازخواب بیدارمی شود و می بیند یک نفربه شدت به درکوپه ی او می کوبد.در را که باز می کند،یک دوشس جوان خود را جلوی پای او می اندازد.
فورناتی چندلحظه مکث کرد تا کره روی نانش بمالد و بعدازاینکه گازی ازآن زد،ادامه داد:
-شوهرش با کارد برهنه درپی او می آمد تا دوشس را بکشد.بعدا"معلوم شد که شوهرش یک دیوانه است واین ازدواج ازسوی پدر و مادرش به او تحمیل شده است.زاهارف شوهردیوانه دوشس را مهارکرد و همین باعث به وجود آمدن یک عشق رویایی بین آن دوشد که تا چهارسال طول کشید.
تریسی درحالی که چشمهایش ازاشتیاق درشت ترشده بود با هیجان گفت:
-آه...چقدرهیجان انگیز!
-بله،بعدازآن هرسال زاهارف درکوپه شماره هفت قطارسریع السیرشرق و دوشس درکوپه ی شماره هشت این قطار سفر می کردند.وقتی شوهردیوانه دوشس مرد،او با زاهارف ازدواج کرد و ژنرال برای او به عنوان هدیه ازدواج،یک کازینو درمونت کارلو خرید.
-داستان بسیارجالبی بود آقای فورناتی.
سیلوانا لاری،مثل سنگ ساکت نشسته بود.فورناتی به تریسی تعارف کرد غذا بخورد.شامی که آنها سفارش داده بودند شامل شش نوع غذای مختلف بود.تریسی متوجه شد که فورناتی هرشش نوع غذای خودش و همچنین سهم همسرش را خورد.او درحالی که غذا را می جوید با تریسی صحبت می کرد:
-شما هنرپیشه هستید؟
تریسی خندید:
-آه،نه من فقط یک توریست هستم.
او با گشاده رویی به تریسی نگاه کرد:
-شما آن قدرزیبا هستید که می توانید یک هنرپیشه باشید.
سیلوانا با لحن تاکید آمیزی گفت:
-او گفت که هنرپیشه نیست.
آلبرتو فورناتی بدون توجه به او ادامه داد:
-من تهیه کننده فیلم های سینمایی هستم.حتما"درمورد فیلم هایی که من تهیه کرده ام،چیزی شنیده اید؟فیلم هایی مثل وحشی رام نشدنی،غول ها و زن استثنایی.
تریسی عذرخواهی کرد و گفت:
-من متاسفانه فیلم های زیادی نمی بینم.
-شاید بتوانم ترتیبی بدهم که بعضی ازکارهایم را ببینید.شما هیچ وقت دررم بوده اید؟
-اتفاقا"من تصمیم دارم بعدازونیزبه رم بروم.
-عالی است!ما م یتوانیم یک شب برای شام دور هم باشیم.
قبل ازاینکه حرفش را ادامه بدهد،نگاهی به سیلوانا انداخت:
-ما یک ویلای کوچک دوست داشتنی درآن جا داریم.حدود ده هکتاروسعت دارد...
درهمان حال دست هایش به حرکت درآمدو ظرف سس گوجه فرنگی را با لبه دیس به طرف همسرش لغزاند و دریک لحظه سس دردامن سیلوانا افتاد.تریسی درباره ی اینکه این حرکت عمدی بود یا تصادفی تردید داشت.سیلوانا لاری ازجایش بلند شد و جیغ کوتاهی کشید و با عصبانیت به زبان ایتالیایی زیرلب چیزهایی گفت و با شتاب ازسالن بیرون رفت.
تریسی زیرلب گفت:
-آه،چقدرحیف شد.واقعا"لباس زیبایی بود.
او دلش م یخواست آن مرد را به خاطر کاری که با همسرش کرد،بزند.وقتی سیلوانا دورترمی شد،تریسی او را نگاه می کرد. او استحقاق هریک ازجواهراتی را که آلبرتو فورناتی برایش می خرید،داشت.شاید هم بیشتر.فورنات یهیچ عکس العملی نسبت به رفتار همسرش نشان نداد.تریسی فکرکرد:
-او قطعا"پیراهن دیگری برای او خواهد خرید.
تریسی برای اینکه احساس های درونی اش را پنهان کند،لبخندی زد.فورناتی خیلی زود شروع کرد:
-به نظرشما واقعیت دارد که زنان معتقدند فورناتی مردجذابی است؟!
تریسی فقط توانست تمام قدرتش را به کار بگیرد تا ازانفجارخنده اش جلوگیری کند.
-من دراین مورد نظری ندارم.
او دستش را ازآن طرف میزدرازکرد و دست های تریسی را گرفت و گفت:
-فورناتی شما را دوست دارد و...شما زندگی تان را چطورمی گذرانید؟
-من یک منشی دادگاه هستم.تمام پول هاسم را برای این سفرجمع کرده بودم.امیدوارم که بتوانم موقعیت کاری خوبی دراروپا پیدا کنم.
-شما هیچ مشکلی نخواهید داشت.این قول را فورناتی به شما می دهد.او با کسانی که با وی مهربان باشند،با مهربانی رفتارمی کند.
تریسی گفت:
-آه،شما خیلی رویایی فکرمی کنید.
فورناتی با صدای آرام تری گفت:
-شاید امشب بعدازشام درکوپه ی شما بتوانیم دراین باره بیشترحرف بزنیم.
-ولی این غیرممکن است.
-چرا؟
-شما خیلی معروف اید،دراین قطارتقریبا"همه شما را می شناسند.
-خوب،طبیعی است.
-اگرآنها شما را ببیند که به کوپه من وارد شدید...خوب،می دانید،شاید برای آنها سوءتفاهمی ایجاد بشود.البته اگرکوپه شما نزدیک کوپه ما باشد...راستی شماره کوپه شما چند است؟
-هفتاد
تریسی آهی کشید:
-متاسفانه کوپه ی من درواگن دیگری است.اصلا"چرا ما ملاقاتمان را به ونیز موکول نکنیم؟
فورناتی با خوشحالی گفت:
-این خیلی خوب است.درونیز من وقت ازاد زیادی خواهم داشت.سیلوانا چون ازاثرآفتاب روی پوستش می ترسد،اغلب اوقات دراتاقش می ماند.آیا شما تا به حال درونیز بوده اید؟
-نه.
-آه،ما می توانیم با هم به توسلو برویم.آن جا یک جزیزه ی زیباست.که یک رستوران رویایی و هتل کوچولوی دنجی به نام" لوکاندا سیپریانی"دارد.
چشم های او می درخشید.تریسی لبخند آرام و رندانه ای زد و گفت:
-این خیلی هیجان انگیزاست.
فورناتی هب جلو خم شد و دست های تریسی را فشارداد و گفت:
-ازآنچه فکر می کنید می تواند هیجان انگیزترباشد.
نیم ساعت بعد،تریسی به کوپه اش رفت.
قطارسریع السیرشرق،دردل تاریکی شب به سرعت به جلو می رفت.ترن درحالی که مسافرانش درخواب بودند از پاریس،دیجرن و والارب گذشت.آنها پاسپورت هایشان را قبلا"به مامورین تحویل داده بودند و تشریفات گمرکی عبور ازمرزها،توسط خود کارکنان قطارانجام می شد.درساعت سه و نیم صبح،تریسی به آرامی کوپه اش را ترک کرد.لحظات بحرانی و حساسی بود. قطار ازمرز سوئیس می گذشت و لوزان می رفت و درساعت نه و پانزده دقیقه قرار بود وارد میلان ایتالیا بشود.تریسی درحالی که لباس خواب به تن داشت،کیف اسنفجی اش را به دست گرفت و به طرف قسمت پایین کریدوربه راه افتاد.هرلحظه ازاحساسش یک هشداربود.ره رفتنش با دلهره و تپش قلب توام بود.درکوپه های ترن دستشویی و توالت نبود،اما درپایان هریک ازقسمت های ترن،یک مجموعه دستشویی وجود داشت واگرکسی ازاو سوال می کرد می توانست بگوید درپی دستشویی خانم ها می گردد.اما او با کسی روبه رو نشد.رهنماها و خدمه قطاراز مزیت ساعات صبحگاهی استفاده کرده و به خواب رفته بودند.
تریسی بدون هیچ حادثه ای به مقابل کابین شماره e70 رسید و به آرامی دستگیره در را امتحان کرد.درقفل بود.تریسی کیف اسفنجی اش را باز کرد و یک شی ء فلزی را همراه با یک بطری کوچک و سرنگ بیرون اورد و شروع به کارکرد.ده دقیقه بعد،تریسی به کوپه اش برگشت سپس بعداز دقایقی،با لبخند بر روی لب هایش به خواب رفت.
درساعت7صبح،تقریبا"دوساعت قبل ازاینکه قطاراکسپرس شرق وارد میلان شود،صدای جیغی ازکوپه ی شماره ی 70شنیده شد که همه ی مسافران کوپه های مجاور را بیدارکرد.آن ها با چشمانی خواب آلود،سرشان را ازکوپه هایشان بیرون آورده بودند که ببینند چه اتفاقی روی داده است.ماموران قطاربا عجله راه افتادند و وارد کوپه ی شماره 70شدند.
سیلوانا لاری درحالی که دچارحالت عصبی شده بود،جیغ می کشید:
-همه ی جواهرات مرا دزدیده اند.این قطارلعنتی وخسته کننده پرازیک مشت دزد است!
یکی ازراهنماها سعی کرد او را آرام کند:
-لطفا"خونسرد باشید خانم.
صدای او لحظه به لحظه بیشتراوج می گرفت:
-خونسرد باشم؟تو چطور جزات می کنی این حرف را به من بزنی.چطور می توانم خونسرد باشم احمق؟!یک نفرجواهرات مرا که بیش ازیک میلیون ارزش دارد را دزدیده است.
آلبرتو فورناتی پرسید:
-چطور ممکن است این اتفاق افتاده باشد؟درقفل بوده است.من خیلی خوابم سبک است،اگرکسی وارد کوپه شده بود،من بیدار می شدم.
مامورقطارآهی کشید.او تنها کسی بود که می دانست چه اتفاقی افتاده است،زیرا قبلا"نیزنظیراین اتفاق افتاده بود.دریکی ازساعات شب،یک نفربه کریدورآمده،و یک سرنگ پراز اترازسوراخ قفل به داخل پاشیده و بازکردن قفل درهم برای او حکم بازی را داشته است.دزد در را پشت سرش بسته واتاق را زیرورو کرده و آن چه را که می خواسته به تاراج برده درحالی که قربانیانش هنوز بیهوش بوده اند و به کوپه خودش برگشته است.
اما این باریک چیزاین دزدی با سرقت های قبل تفاوت داشت.درگذشته وقتی که قطاربه مقصد نمی رسید،دزدی فاش نمی شد و دزد فرصت داشت،ولی این باراین اتفاق قبل ازرسیدن قطاربه مقصد صورت گرفته و هنوز هیچ کس ازقطارخارج نشده بود.این می توانست به آن مفهوم باشد که جواهرات هنوز درقطاراست.
مامورقطاربه آقای فورناتی اطمینان داد:
-ناراحت نباشید آقای فورناتی.جواهرات شما پیدا می شود،دزد هنوز دراین قطاراست.
وبعد به سرعت ازآنجا دورشد که به پلیس میلان جریان را گزارش بدهد و ازآنها بخواهد که درایستگاه حضورداشته باشند.
هنگامی که قطارسریع السیرلندن-استانبول،درسکوی ایستگاه میلان توقف کرد،بیست مامور پلیس یونیفورم پوش وچند کارآگاه با لباس شخصی درکنارسکوی ایستگاه به صف ایستاده بودند.آنها ماموریت داشتند که اجازه ندهند هیچ کس و هیچ چمدان یا باری ازقطارخارج بشود.
"لوئیجی ریچی"بازرس مسئول پیگیری این قضیه را مستقیما" به کوپه ی فورناتی راهنمایی کردند.حمله و حالت ناشی ازهیجانات دزدی جواهرات درخانم سیلوانا تجدید شد.او جیغ زد:
-همه خرده جواهراتی که داشتم دراین چمدان بود و هیچ کدام ازآنها بیمه نبود.
بازرس چمدان را بررسی کرد و پرسید:
-شما مطمئن هستید دیشب جواهراتتان را دراین چمدان گذاشته بودید؟
-البته که من آنها را آن جا گذاشتم.من هرشب آن ها را همان جا می گذاشتم.
چشم های درخشان سیلوانا غرق اشک بود.بازرس ریچی آن چنان تحت تاثیرقرار گرفته بود که حاضربود یک اژدها را با دست خود به خاطراو بکشد!
او به طرف در ورودی کوپه رفت،خم شد و بو کشید و آثار بوی تند اتر را تشخیص داد.ریچی اینک دیگراطمینان داشت که یک سرقت اتفاق افتاده است.او تصمیم گرفت این دزد راهزن را به هرنحو شده است دستگیرکند.
بازرس ریچی به طرف سیلوانا برگشت:
-هیچ ناراحت نباشید،سینیوریتا،هیچ راهی برای بیرون رفتن این جواهرات ازقطاروجود ندارد.ما دزد را دستگیر می کنیم و جواهرات قیمتی شما را برمی گردانیم.
بازرس ریچی ازحرفی که می زد کاملا" اطمینان داشت.او دلایل کافی برای این اطمینان داشت.تمام درها و روزنه های قطاربسته بود و هیچ راهی برای خروج کسی یا چیزی ازآن قطاروجود نداشت.
بازرس،مسافران را یکی یکی به سالن انتظارایستگاه هدایت می کرد و آنها درآن جا به صورت بسیاردقیق و ماهرانه مورد بازرسی بدنی قرار می گرفتند.مسافران عموما" افراد با شخصیتی بودند که این رفتاررابسیارزشت و توهین آمیزتلقی می کردند و نسبت به آن معترض بودند.
بازرس ریچی به یکا یک آنها توضیح می داد:
-ازاین بابت متاسفم،ولی یک میلیون دلار،یک پول جدی است.
به محض اینکه مسافری ازقطارخارج می شد بازرس ریچی پشت سراو کوپه اش را زیرو رو می کرد.هراینچ مربع ازفضای کوپه به دقت مورد بررسی قرار می گرفت.این یک موقعیت تجسس عالی برا یبازرس محسوب می شد و او قصد داشت که ازآن به نحو احسن استفاده کند.اگراو می توانست جواهرات را پیدا کند،روزنامه ها درموردش سروصدای زیادی به راه می انداختند.
ضربه ای به درکوپه ی تریسی خورد و لحظاتی بعد بازرس وارد شد:
-معذرت می خوام سینیوریتا،یک سرقت درقطاراتفاق افتاده است.لازم است که ما مسافران را تفتیش کنیم.لطفا"با من تشریف بیارید.
تریسی با تعجب و تردید پرسید:
-یک سرقت؟آن هم دراین قطار؟
-من هم مثل شما تعجب کرده ام،سینیوریتا.
به مجرد اینکه تریسی از کوپه اش پا بیرون گذاشت،دونفرازمامورین وارد کوپه شدند و چمدان های او را بازکردند و با دقت شروع به بازرسی نمودند.
درپایان چهارساعت جستجودرقطارسریع السیرشرق،مامورین آقای ریچی مقادیرزیادی سیگارماری جوانا،یک کارد شکاری،یک اسلحه ی بدون مجوز،و پنج اونس کوکائین کشف کرده بودند،ولی ازجواهرات گمشده خبری نبود.
بازرس ریچی نمی توانست باور کند.او ازرسروان خواست یک باردیگر همه ی قطار را تفتیش کند.سروان گفت:
-ماهراینچ ازقطار را به دقت بازرسی کردیم.ما حتی موتور قطار را هم مورد بازبینی قرار دادیم،سالن غذاخوری،رستوران ها، دستشویی ها و کریدورها...همه جا را گشتیم.ما تک تک مسافران را تفتیش بدنی کرده ایم،حتی خدمه مامورین،بازرسان قطار،چمدان ها و وسایلشان مورد بازرسی قرارگرفته است.من می توانم قسم بخورم که جواهرات دراین قطارنیست.شاید آن خانم درمورد دزدی جواهراتش دچارتوهم شده و اساسا"چنین اتفاقی نیفتاده است؟
اما بازرس به خوبی می دانست که خانم سیلوانا راست می گوید.گارسون قطارتایید کرده بود که وی شب قبل ازجواهراتش در هنگام صرف شام استفاده کرده بود.
مدیردفتر قطارسریع السیرشرق درمیلان به بازرس اعتراض کرد:
-شما نباید این قطار را بیش ازاین دراینجا متوقف کنید.ما خیلی ازبرنامه ی سفرخود عقب افتاده ایم.مسافران همه ناراحت اند.
بازرس ریچی مغلوب شده بود،او هیچ بهانه ای برای نگه داشتن قطار بیش ازاین درآن جا نداشت.بیش ازاین هم کاری ازدستش بر نمی آمد.تنها حدسی که او میزد این بود که دزد،جواهرات را نیمه شب ازپنجره ی قطاربرای یکی ازهمدستان خود به بیرون پرتاب کرده است.ولی آیا واقعا"چنین اتفاقی روی داده بود؟
این رازی بود فراتر ازحوزه اقتداربازرس که می بایست کشف شود.
ریچی دستور داد:
-بگذارید قطاربرود.
او روی سکو ایستاد و بدون اینکه بتواند کاری انجام دهد،ترن را که درحال دور شدن ازایستگاه بود،نگاه کرد.قطار سریع السیر شرق می رفت و ترفیع شغلی و تحسین خانم سیلوانا را هم همراه با خود می برد!
تنها موضوع مورد بحث دررستوران قطار سریع السیر شرق سرقت جواهرات خانم سیلوانا بود.یک خانم معلم،که گردنبند الماس کوچکی هب گردن داشت می گفت:
-این،یکی ازهیجان انگیزترین اتفاقاتی است که درتمام طول مدت خدمتم به عنوان معلم مدرسه دخترانه برای من رخ داده است.
تریسی حرف او را تایید کرد:
-بله واقعا"هیجان انگیزبود.
وقتی آلبرتو فورناتی وارد سالن رستوران شد،چشمش به تریسی افتاد و با عجله به طرف او رفت:
-خبردارید چه اتفاقی افتاد؟آیا می دانید که جواهرات همسر فورناتی را دزدیدند؟
-نه!
-بله،زندگی من درخطربزرگی بود.یک گروه سارق مسلح وارد کوپه ی ما شدند و وقتی من درخواب بودم با کلروفرم مرا بیهوش کردند،فورناتی می توانست درخواب کشته شده باشد.
-آه،چه بد!
-حالا من دوباره باید برای سیلوانا جواهرات بخرم.این برای من خیلی گران تمام می شود.
-پلیس نتوانست جواهرات را پیدا کند؟
-نه اما فورناتی می داند که دزدها چطور توانستند ازچنگ پلیس فرار کنند.
-واقعا"،چطور؟
او نگاهی به اطراف کرد،صدایش پایین آورد و گفت:
-همدستان دزدان دریکی ازایستگاهای بین راه منتظربودند و به محض اینکه قطارازآنجا گذشت دزدان جواهرات را ازپنجره برای آنها به بیرون پرتاب کردند!
تریسی با حن تحسین آمیزی گفت:
-شما فوق العاده باهوشید که توانستید این را بفهمید.چطور پلیس نتوانست بفهمد؟
فورناتی ابروانش را به طرز خاصی بالا انداخت و گفت:
-بله،خوب،شما که قرار ملاقات درونیز را فراموش نکرده اید؟
تریسی لبخندی زد و جواب داد:
-چطور می توانم فراموش کنم؟
او بازوی تریسی را گرفت و گفت:
-فورناتی چشم انتظارآن ملاقات است.حالا من باید بروم و سیلوانا را تسلی بدهم او دروضع روحی خیلی بدی است.
هنگامی که قطار اکسپرس شرق وارد ایستگاه"سانتالوسیا"در ونیزشد،تریسی جزء اولین مسافرینی بود که قطار را ترک کرد. چمدان و وسایل او که جواهرات هم درمیان آنها بود،مستقیما"به فرودگاه انتقال داده شد تا با اولین پرواز به لندن برگردد.
گونترهارتوگ ازدیدار او بسیارخوشحال می شد
فصل 23
ساختمان اداره ی جنایی پلیس بین المللی،"اینترپول"درشش مایلی غرب پاریس،درشماره 36خیابان "آرامنگو"دربالای تپه"سنت کلو"واقع شده بود.ساختمان به طرز محتاطانه ای درپشت فضای سبز و دیوارهای سفید بلند پنهان بود.درورودی که به خیابان باز می شد درتمام مدت بیست و چهارساعت قفل بود و مراجعین قبل ازورود ازطریق تلویزیون مداربسته ای مورد بررسی قرار می گرفتند.
درداخل ساختمان،درمقابل هرراه پله ای که به طبقه ی بعدی می رفت،میله های سفید رنگی تعبیه شده بود که درساعات شب قفل می شد و همه طبقات به سیستم تلویزیون مداربسته داخلی وسیستم های هشداردهنده مجهزبود و اقدامات امنیتی فوق العاده ای برای حفظ بیش ازپانصد هزارپرونده مربوط به جنایتکاران بین المللی دیده شده بود.
"اینترپول"محل تبادلات وتغذیه اطلاعات برای 126واحد پلیسی مستقردر78کشورجهان می باشد و هماهنگی های وسیعی در زمینه فعالیت های پلیسی و تعقیب جنایتکاران درزمینه کلاهبرداری،جعل اسناد،قاچاق مواد مخدر،سرقت،قتل و جنایت،درسطح جهانی انجام می دهد.
این سازمان با استفاده ازاولین ماهواره مخابراتی که به فضا پرتاب شده،اطلاعات خود را درمورد پرونده های جاری به اطلاعات روز تبدیل می کند و آنها را دربولتن بسیارمحرمانه ای درسراسرجهان توزیع می شود،دراختیارسازمان های مرتبط قرار می گیرد.
دفترمرکزی اینترپول درپاریس توسط یکی ازبازرسان سابق دستگاه قضایی فرانسه اداره می شد.
پیش ازظهریکی ازروزهای ماه می،جلسه ای دردفترکاربازرس"آندره تریگنانت"مسئوا دفترمرکزی اینترپول برگزارشده بود.این دفتر کاربه طرزساده و زیبایی مبلمان شده و منظره چشم گیری داشت.درفاصله ای دور،درسمت شرق،برج ایفل دیده می شد. بازرس درسن حدود چهل سالگی بود.او قدی بلند،هیکلی تنومند،صورتی خوشایند و باهوش،موهای مشکی و چشمهای زیرک قهوه ای رنگی داشت که درپشت شیشه های عینکی با قاب مشکی دائما"درحرکت بود.دراین جلسه بازرسانی ازکشورهای انگلیس،بلژیک،فرانسه و ایتالیا نیز حضور داشتند.
بازرس تریگنانت گفت:
-آقایان؛من اخیرا"ازیکایک کشورهای شما درخواست های فوری برای مقابله با یک سری دزدی و کلاهبرداری که دربیش از شش کشور اروپایی جریان دارد،دریافت کرده ام.دربسیاری ازاین موارد،کاملا"مشابه عمل شده است.وجوه مشترک این تبهکاری ها این است که درهیچ یک ازآنها خشونت به کار نرفته و تماما"توسط زن ها انجام شده است.درتمام این موارد به اعتبار وشهرت قربانیان لطمات شدیدی وارد شده و با توجه به قراین ما حدس میزنیم که با یک باند بین المللی اززنان تبهکارمواجه هستیم.مادراین جا تصویر ذهنی ازعاملین این تبهکاری ها داریم که با استفاده ازنظریات و پیشنهادات شهور پراکنده درگوشه و کناراروپا تهیه شده است.همان طور که ملاحظه خواهید کرد هیچ یک ازاین تصاویر شباهتی به دیگری ندارد.بعضی ازآنها بلوند و بعضی سبزه هستند و برطبق گزارش هایی که دردست داریم،تبهکاران ازملیت های مختلف انگلیسی،اسپانیایی،ایتالیا یی و آمریکایی معرفی شده اند.
بازرس تریگنانت،تکمه ای را فشارداد و تصویری روی پرده ای که پشت سر او بود ظاهرگردید.وی گفت:
-دراین جا شما می توانید این نقاشی ها را ملاحظه کنید.این یکی سبزه با موهای کوتاه...
او مجددا"تکمه ای را فشار داد:
-...و این یک زن جوان با موهای بلوند...و این یکی زنی بلوند با موهای بلند...این جا زنی مسن با خصوصیات فرانسوی...و این جا زنی با قیافه ی زن های دورگه...و این یکی زنی مسن تربا وضعیت متفاوت دیگری است.
بازرس پروژکتور را خاموش کرد و ادامه داد:
-ماهیچ اطلاعی درمورد اینکه رهبر این گروه کیست و محل اصلی فعالیت آنها درکدام کشورمستقراست،نداریم.آنها هیچ گونه برگه جرم و نشانه ای ازخود باقی نمی گذارند و پس ازارتکاب سرقت یا کلاهبرداری،مثل یه حلقه دود سیگار ناپدید می شوند.
آن چه مسلم است،دیریا زود یکی ازآنها به دام خواهد افتاد و آن وقت ما خواهیم توانست با کمک او بقیه را هم دستگیرکنیم. درخلال این مدت هراطلاعی ازسوی هریک ازشما آقایان می تواند برا یما سودمند باشد.ما متاسفانه درحال حاضر دستمان بسته است...
*
هنگامی که هواپیمای دانیل کوپردرپاریس به زمین نشست،وی توسط یکی ازافراد تریگنانت درفرودگاه"شارل دوگل"مورد استقبال قرارگرفت و به وسیله دستیار وی به یکی ازمشهورترین هتل ها راهنمایی شد.راهنمای کوپربه وی گفت:
shirin71
10-17-2011, 10:26 AM
_ فردا صبح یک ملاقات با آقای تریگانت برای شما پیش بینی شده است. من ساعت هشت و پانزده دقیقه به سراغ شما خواهم آمد.
کوپر هیچ انتظار و توقعی برای اینکه به او در اروپا خوش بگذرد، نداشت. او عجله داشت که هر چه زودتر وظیفه ای را که به وی واگذار شده بود، انجام بدهد و به خانه برگردد. او چیزهای زیادی درباره شب های پاریس شنیده بود، ولی اصلاً دلش نمی خواست خودش را درگیر کند.
کوپر به محض ورود به اتاقش در هتل به حمام رفت. برخلاف انتظارش حمام کاملاً رضایت بخش بود. او قبول کرد که از حمام آپارتمان خودش در آمریکا، بزرگتر بود. او وان را پر از آب کرد و به اتاق خواب برگشت تا لوازمش را بر دارد. در قسمت زیرین چمدان یک جعبه کوچک قفل دار بود. آن را برداشت و به دست گرفت و به آن خیره شد. به نظر می رسید که با دست زدن به آن، ضربان قلبش هم بالا می رفت. جعبه را با خود به حمام برد و در کنار آینه دستشویی گذاشت و یک کلید کوچک از دسته کلیدش جدا کرد و آن را باز کرد.
کوپر بریده روزنامه زردرنگی را از میان جعبه بیرون آورد و به آن نگاه کرد. گویی کلمات آن بر سر او فریاد می زدند:
شهادت یک پسر بچه در دادگاه جنایی
امروز دانیل کوپر دوازده ساله در جریان محاکمه "فرد زیمر" به عنوان شاهد حضور یافت. فرد زیمر متهم است که مادر دانیل کوپر را کشته است. او گفت، وقتی که از مدرسه برمی گشت، فرد را دید که با دست های خون آلود از خانه آنها بیرون می آید. زیمر اقرار کرد که دوست پسر خانم کوپر است، ولی کشتن او را تکذیب نمود. پسربچه بنا به تصمیم دادگاه، تحت سرپرستی عمه اش قرار گرفته است.
دست های لرزان دانیل کوپر تکه روزنامه کهنه را در درون جعبه انداخت. او با دقت به اطرافش نگاه کرد. به نظرش رسید که دیوارها و سقف حمام غرق در خون است. او جنازه مادرش را که در وان پر از خون غوطه می خورد؛ دید. کوپر احساس سرگیجه کرد و به دستشویی حمام چنگ زد و فریاد درونش به صورت ناله ای ضعیف از گلویش خارج شد. او با حالتی عصبی زیر پوشش را از هم درید و در وان پر از خون گرم فرو رفت!
***
بازرس تریگنانت گفت:
_ من باید به اطلاع شما برسانم که حضور شما در این جا کاملاً غیرعادی است. شما عضو هیچ یک از سازمان های مرتبط و وابسته به پلیس بین الملل نیستید و بودن شما در این مکان در واقع یک ملاقات و دیدار غیر رسمی است. به هر حال، از سوی چند کشور اروپایی از ما در خواست شده که در مورد پرونده مورد علاقه شما با آنها همکاری کنیم.
دانیل کوپر جوابی نداد و بازرس اضافه کرد:
_ به طوری که من فهمیده ام، شما بازرس اتحادیه حمایت از بیمه بین الملل، یعنی در واقع نماینده ائتلاف کمپانی های بیمه هستید؟
کوپر گفت:
_ همین طور است؛ بعضی از مشتریان اروپایی ما اخیراً لطمات زیادی خورده اند و من شنیده ام که هیچ گونه سرنخی هم در دست نیست.
بازرس تریگنانت آهی کشید و گفت:
_ متأسفانه همین طور است. تنها چیزی که ما می دانیم این است که با یک باند زرنگ زنان مواجه هستیم.
_ جز این هیچ اطلاعی از کسانی که مرتکب این اعمال شده اند، نیست؟
_ به هیچ وجه.
_ این موضوع از نظر شما عجیب نیست؟
_ منظورت چیست؟
کوپر متوجه شد که بازرس به خودش زحمت نداد که بی صبری اش را از او پنهان کند.
_ وقتی یک گروه درگیر ماجرایی هستند، همیشه یک نفر هست که زیاد حرف می زند، مشروب زیاد می خورد، و زیاد خرج می کند. برای یک گروه بزرگ نگهداری اسرار کار معمولاً بسیار دشوار است. ممکن است از شما خواهش کنم که پرونده و سوابق سرقت های مورد نظرتان را به من نشان بدهید؟
بازرس سعی کرد به نحوی از این کار طفره برود. از نظر ظاهر و قیافه، دانیل کوپر یکی از زشت ترین مردانی بود که به عمر خود دیده بود، از نظر اخلاقی نیز، بسیار نخوت آمیز و متکبر می نمود.
بازرس فکر کرد:
_ او برای ما یک موی دماغ خواهد بود. در حالی که گفته بودند نهایت همکاری را با ما خواهد کرد.
بازرس گفت:
_ اتفاقاً ما یک کپی برای شما تهیه کرده ایم.
سپس با اینترفون، به منشی اش دستوراتی داد و خطاب به کوپر اضافه کرد:
_ همین حالا یک گزارش جالب به دست من رسیده، مقداری جواهرات گران قیمت از قطار اکسپرس شرق، دزدیده شده است.
_ من در این مورد چیزهایی خوانده ام، دزده پلیس ایتالیا را مضحکه کرده است.
_ هیچکس تاکنون نتوانسته حدسی در مورد نحوه این سرقت بزند.
دانیل کوپر با لحن تندی گفت:
_ ولی قضیه خیلی واضح است و منطق ساده ای دارد!
بازرس تریگنانت از بالای عینکش نگاهی به او انداخت و با خود فکر کرد:
_ او دارد مثل یک خوک رفتار می کند.
و با لحن سردی گفت:
_ در این موارد منطق هیچ کمکی نمی کند، هر اینچ از آن ترن مورد بازرسی و تفتیش کامل قرار گرفته است. علاوه بر آن تمام مسافران حتی کارکنان، خدمه و راهنمایان قطار بازرسی بدنی شده اند.
دانیل کوپر با لجبازی گفت:
_ نه!
بازرس تریگنانت فکر کرد که این مرد دیوانه است.
_ نه، چی؟
_ آنها همه چمدان ها را بازرسی نکردند.
بازرس با تأکید گفت:
_ من به شما اطمینان می دهم که این کار را کردند. من گزارش پلیس ایتالیا را دیده ام.
_ زنی که جواهرات از او دیده شده کی بوده؟ سیلوانا لاری؟
_ جواهرات او در کیف وسایل شبانه بود که دزدیده شد؟
_ بله، همین طور است.
آیا پلیس چمدان و وسایل خانم لاری را هم تفتیش کرد؟
_ فقط همان کیفی که جواهرات در آن بود. او یک قربانی بوده. چرا می بایست وسایل و چمدان های او را هم بگردند؟
_ زیرا منطق حکم می کند، تنها جایی که دزد می توانست جواهرات سرقت شده را پنهان کند، در ته یکی از چمدان های خود او بوده است. سارق به طور قطع یک چمدان مشابه چمدان قربانی داشته، وقتی تمام چمدان ها روی سکوی ایستگاه منتقل شد، تنها کاری که او می بایست بکند این بود که چمدانش را با آن یکی عوض کند و ناپدید بشود.
دانیل کوپر بلند شد و اضافه کرد:
_ اگر آن گزارش ها آماده هستند، من می توانم کارم را شروع کنم.
نیم ساعت بعد، بازرس تریگنانت با آلبرتو فورناتی در ونیز صحبت می کرد. او پرسید:
_ می خواستم بدانم وقتی وارد ونیز شدید، مشکلی برای چمدان شما به وجود آمده یا نه؟
او سر شکایتش باز شد:
_ بله، بله، پیشخدمت ابله، چمدان ما را عوض کرده بود. وقتی همسرم در هتل چمدانش را باز کرد هیچ چیز جز مقداری روزنامه و مجلات قدیمی در آن نبود. من این موضوع را به مدیر قطار اکسپرس شرق اعلام کرده ام.
و بعد با اشتیاق پرسید:
_ آیا آنها چمدان همسر مرا پیدا کرده اند؟
_ نه، آقا.
بازرس به آرامی اضافه کرد:
_ و اگر من به جای شما بودم، انتظار آن را نمی کشیدم.
وقتی تریگنانت تلفن را قطع کرد، به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد:
_ این دانیل کوپر وحشتناک است؛ خیلی وحشتناک.
فصل24
خانه تریسی در میدان "ایتن" یکی از زیباترین مناطق حومه لندن، به زیبایی بهشت بود. آن جا یک خانه قدیمی ویلایی بود که در مقابل محلی پوشیده از درخت، در یک پارک خصوصی واقع شده بود. "نانی" در یونیفورم آهارزده و سفتش، عروسکی را در کالسکه بچه خوابانده بود، در حاشیه پارک می گرداند و بچه ها در اطراف او بازی می کردند.
تریسی فکر کرد:
_ دلم برای آمی تنگ شده است.
او قدم زنان در خیابان قدیمی جلو رفت و از گل فروشی خیابان "الیزابت" که گل های گوناگون و شگفت انگیزی پشت ویترین مغازه اش می فروخت، گل خرید.
گونتر هارتوگ مراقب بود که تریسی با افراد مناسبی معاشرت داشته باشد. او با دوستان ثروتمندش قرار می گذاشت و از چند نفر آنها پیشنهادش ازدواج دریافت کرده بود. او زیبا و ثروتمند بود و به نظر بسیار آسیب پذیر می آمد.
گونترهارتوگ گفت:
_ همه فکر می کنند تو یک هدف عالی هستی. تو واقعاً باشکوه شده ای، تریسی. چیزی وجود ندارد که بخواهی و به آن دسترسی پیدا نکنی.
این یک واقعیت بود. تریسی پول زیادی به صورت سپرده در اکثر بانک های اروپایی داشت. خانه ای در لندن و یک ویلا در " سنت موریس" خریده بود. او همه چیز داشت، جز یک شریک زندگی که بتواند آنها را با او تقسیم کند. تریسی به زندگی زناشویی و به یک شوهر و یک بچه فکر کرد. آیا ممکن بود روزی این اتفاق برای او بیفتد؟ او نمی توانست راز زندگی اش را برای کسی بازگو کند و نمی توانست تمام عمرش را نیز با دروغ بگذراند و گذشته اش را برای همیشه پنهان کند. او تاکنون نقش های مختلفی در زندگی بازی کرده و دیگر فراموش کرده بود کیست. اما یک چیز را به خوبی می دانست و آن اینکه هرگز نمی تواند به آن زندگی که یک روز داشت، بازگردد. تریسی با خود فکر می کرد:
_ چه اشکالی دارد؟ خیلی ها تنها زندگی می کنند. گونتر معتقد است من همه چیز دارم.
گونتر در شب بعد از بازگشت تریسی از ونیز، یک کوکتل پارتی به افتخار او به راه انداخته بود. در آن میهمانی تقریباً همه حضور داشتند. همه به اضافه میهمانی که تریسی دیگر انتظار دیدن او را نداشت. وقتی " بارونس هورات" یک زن ثروتمند بسیار زیبا وارد شد، تریسی به طرف او رفت که به وی خوش آمد بگوید؛ ولی کلمات روی لبانش یخ زد، همراه او جف استیونس بود. جف به محض دیدن تریسی با خوشحالی گفت:
_ تریسی عزیزم؛ اصلاً باور نمی کنم.
و بعد رو به بارونس زیبای همراه خود کرد و افزود:
_ این خانم تریسی ویتنی میزبان شماست.
تریسی با لحن محکمی گفت:
_ حال شما چطور است آقای استیونس؟
جف دست های تریسی را گرفت و بیش از آن چه لازم بود، نگه داشت. بارونس گفت:
_ خانم تریسی ویتنی؟
تریسی توضیح داد:
_ بله، من از آشنایان قدیم شوهر شما هستم؛ ما با هم در هندوستان بودیم!
بارونس فریاد زد:
_ چقدر هیجان انگیز!
تریسی گفت:
_ او هرگز اشاره ای به شما نکرده بود.
_ آه، واقعاً؟
_ بله، او مرد جالبی بود و حیف شد که خیلی زود راهش را از دوستانش جدا کرد.
_ مگر چه اتفاقی افتاد؟
تریسی نگاه خیره ای به جف انداخت و گفت:
_ در واقع چیز مهمی نبود. راستی حال خانم شما چطور است جف؟!
بارونس هورات نگاهی به جف انداخت و گفت:
_ تو به من نگفته بودی که ازدواج کرده ای، جف؟
جف با عجله جواب داد:
_ آه، من و سیسیلی مدت هاست که از هم طلاق گرفته ایم.
تریسی لبخند شیرینی زد و گفت:
_ منظور من "رزماری" بود!
_ آه آن زن ...
بارونس با عصبانیت پرسید:
_ تو دوبار ازدواج کرده ای؟
_ نه، فقط یک بار. روابط من و رز به ازدواج نرسید. ما خیلی جوان بودیم، او به زودی از من جدا شد و به راه خودش رفت.
تریسی گفت:
_ ولی گویا آنها دوقلو بودند!
بارونس فریاد زد:
_ دو قلو؟!
جف گفت:
_ آنها با مادرشان زندگی می کردند.
و بعد نگاهی به تریسی انداخت و گفت:
_ نمی دانید چقدر از مصاحبت شما لذت می برم خانم ویتنی، اما فعلاً باید به بقیه مهمان ها هم برسیم.
و دست بارونس را گرفت و او را از تریسی دور کردو
صبح روز بعد، تریسی در فروشگاه "هاروتز" سینه به سینه جف برخورد. فروشگاه پر از مشتری بود. تریسی در طبقه دوم از آسانسور بیرون آمد و در لحظه ای که داشت آسانسور را ترک می کرد، برگشت و با صدای بلند و رسایی به جف گفت:
_ راستی چطور توانستی از آن مخمصه اخلاقی بیرون بیایی؟
در بسته شد و جف در آسانسور ماند.
آن شب تریسی همان طور که در رختخوابش دراز کشیده بود به جف فکر می کرد:
_ او واقعاً جالب است. یک لات حقه باز، اما مجذوب کننده؛ راستی رابطه او با بارونس هورات چگونه است؟ من و جف وجوه مشترک فراوانی داریم. هیچ یک از ما حتی یک لحظه آرام نمی گیرد. زندگی ما بسیار هیجان انگیز و پرتحرک و پرجاذبه و در عین حال پر در آمد است.
سپس تریسی به کار تازه ای که قرار بود در جنوب فرانسه انجام بدهد فکر کرد. گونتر به او گفته بود که پلیس بین الملل دارد به دنبال یک باند می گردد.
تریسی در حالی که لبخندی بر لب داشت، به خواب رفت.
***
در اتاق هتل، در پاریس، دانیل کوپر گزارشی را که بازرس تریگنانت به او داده بود، می خواند. ساعت چهار صبح بود و کوپر از آغاز شب تا به آن هنگام اوراق فراوانی را مطالعه کرده و حدس ها و ایده های زیادی را درباره این سرقت ها و کلاهبرداری های ماهرانه در مغزش تجزیه و تحلیل کرده بود. بعضی از شیوه هایی که به کار رفته بود، برای دانیل تازگی داشت و با برخی از آنها نیز از قبل آشنا بود. همان طور که بازرس تریگنانت به او گفته بود، قربانی ها اکثراً افراد کم مایه ای بودند که خود را آدم های مهمی فرض می کردند.
دانیل تقریباً به آخرین برگ های پرونده رسیده بود. تنها چند برگ دیگر باقی بود. بالای یکی از آنها نوشته شده بود "بروکسل". کوپر گزارش را باز کرد و نظری به داخل آن انداخت. دو میلیون دلار ارزش جواهراتی بود که از صندوق امانات دزدیده شده بود. جواهرات متعلق به آقای "ون رویسن" یک دلال بزرگ شرکت های بلژیکی بود که درگیر بعضی سوءظن ها در مورد نوع معاملاتی که انجام می داد، شده بود. او برای گذراندن تعطیلات، خانه اش را ترک کرده بود ...
کوپر ناگهان متوجه نکته ای شد که قلبش را به تپش درآورد. او به اول جمله برگشت و مجدداً شروع به خواندن گزارش کرد و هر کلمه آن را به دقت چندبار خواند. این مورد با یک مورد دیگر کاملاً منطبق و یکسان بود. دزد، آژیر هشداردهنده را شخصاً خاموش کرده و وقتی پلیس سررسیده، یک زن در لباس خانه به آنها خوشامد گفته بود. در هر دو مورد، موهای زن در زیر کلاه جمع شده و صورتش زیر یک لایه ضخیم از کرم مرطوب کننده، پنهان بود. او ادعا کرده بود که میهمان خانه آقای "ون رویسن" است و پلیس داستان او را قبول کرده بود و وقتی آنها توانسته بودند موضوع را با مالک چک کنند، آن زن با جواهرات غیبش زده بود. کوپر گزارش را روی میز گذاشت:
_ منطق، منطق!
بازرس تریگنانت صبر و حوصله اش را از دست داده بود:
_ تو اشتباه می کنی. من به تو می گویم که غیرممکن است یک زن مسؤول تمام این جنایات باشد.
دانیل کوپر گفت:
_ راهی برای فهمیدن این موضوع وجود دارد.
_ چه راهی؟
_ من می خواهم اطلاعات مربوط به تاریخ و محل دزدی هایی از این نوع را روی کامپیوتر ببینم.
_ این کار ساده ای است؛ اما ...
_ بعد می خواهم گزارشی از اداره مهاجرت درباره تمام زن های توریست آمریکایی که در مدت وقوع این سرقت ها در آن چند شهر بوده اند، داشته باشم. البته احتمال دارد که سارق از اسم و پاسپورت جعلی استفاده کرد باشد؛ ولی احتمال دارد که سارق از اسم و پاسپورت جعلی استفاده کرده باشد؛ ولی احتمال هم دارد که در مواردی از پاسپورت خودش استفاده کرد باشد.
بازرس تریگنانت به فکر فرو رفت و گفت:
_ من حالا متوجه خطوط فکری و دلایل شما شدم، آقا.
ولی او در مورد این مرد یک پیشداوری بد داشت و آرزو می کرد که او اشتباه کرده باشد. او بیش از حد از خودش مطمئن بود.
تریگنانت با خودش گفت:
_ بسیار خوب، من چرخ ها را به حرکت در می آورم.
اولین دزدی مورد نظر کوپر، در شهر استکهلم اتفاق افتاده و شعبه پلیس بین الملل در سوئد گزارش آن را فرستاده بود. لیست توریست هایی که آن هفته از استکهلم بازدید کرده بودند، به کامپیوتر داده شده و اسامی زن ها استخراج شد.
مورد دوم در میلان روی داده بود، وقتی اسامی توریست های آمریکایی زن در میلان در زمان وقوع سرقت با نام زنانی که در استکهلم بودند، تطبیق داده شد، حدود پنجاه اسم مشترک وجود داشت.
مورد سوم در ایرلند بود و وقتی لیست اسامی زنان آمریکایی که به هنگام وقوع آن کلاهبرداری در آن جا بودند بررسی شد. لیست به پانزده نفر تقلیل پیدا کرد.
بازرس تریگنانت یک نسخه از اطلاعات استخراج شده از کامپیوتر را به دست کوپر داد:
_ اگر بخواهید من می توانم این اسامی را با موردی که در برلن اتفاق افتاده نیز تطبیق کنم.
دانیل کوپر سرش را بلند کرد و گفت:
_ زحمت نکشید.
اولین اسم لیستی که در دست داشت؛ تریسی ویتنی بود.
اینترپول، وارد عمل شد. گزارش های قرمز، به عنوان حق تقدم و اولویت بررسی، برای تمام شعبه های پلیس بین الملل، در سراسر جهان فرستاده شد و از آنها درخواست شد که به دنبال تریسی ویتنی بگردند.
بازرس تریگنانت به کوپر گفت:
_ ما حتی دستورالعمل های سبز را هم تایپ کرده ایم.
_ دستورالعمل های سبز؟
_ ما یک سیستم کدبندی رنگی داریم. گزارش های قرمز در اولویت هستند. آبی برای پرس و جو و کسب اطلاعات در مورد افراد مظنون است. دستورالعمل های سبز به این معنی است که شخص یا باند مورد نظر باید تحت نظر قرار گرفته شود. یادداشت های با سر تیتر سیاه در مورد افراد ناشناخته و مجهول الهویه و علامت d-x در روی نامه ها، به مفهوم خیلی فوری بودن پیام است و d، به معنی فوریت همزمان است. اکنون مهم نیست که تریسی ویتنی در کجای دنیا زندگی می کند، او به محض ورود به گمرک هر کشوری تحت نظر قرار خواهد گرفت.
روز بعد عکس تریسی که در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا از او گرفته شده بود، در دست پلیس بین الملل بود. کوپر به منزل جی.جی.رینولدز تلفن زد، قبل از اینکه کسی گوشی را بردارد، تلفن مدت ها زنگ زد:
_ الو؟
_ من به اطلاعاتی نیاز دارم.
_ این تویی کوپر؟ تو را به خدا ساعت چهار صبح، این جا در منزل ...
_ من می خواهم هر چه که آن جا در مورد تریسی ویتنی دارید فوراً برای من بفرستید، بریده روزنامه، نوار ویدیو ... هر چه که هست.
_ آن جا چه خبر است؟
کوپر تلفن را قطع کرد.
رینولدز قسم خورد:
_ به خدا من یک روز این حرامزاده را می کشم!
تا آن زمان کوپر خیلی سطحی نسبت به وضعیت تریسی علاقه نشان می داد؛ ولی حالا این کار برای او به صورت یک وظیفه در آمده بود. او عکس تریسی را روی دیوار اتاقش در هتل نصب کرده و تمام روزنامه هایی که مطلبی درباره او نوشته بودند خوانده و نوار ویدیویی محاکمه تریسی و همچنین نوارهای ضبط شده از اخبار و گزارش های تلویزیونی درباره او را چندین و چندبار دیده بود. او در حالی که در اتاق تاریک خود نشسته و به فیلم نگاه می کرد، شک و تردید او به تدریج به اطمینان بدل می شد.
دانیل کوپر در حالی که نوار را بر می گرداند که یک بار دیگر آن را ببیند، با صدای بلند گفت:
_ تو همان باند زنان هستی؛ تریسی ویتنی!
فصل 25
اولین شنبه ماه ژوئن هر سال در پاریس، ضیافت و جشنواره ای به نفع کودکان بیمار بستری در بیمارستان ها ترتیب داده می شد که بلیط ردیف های اول آن برای هر نفر هزار دلار بود و افراد سرشناس فرانسه، از گوشه و کنار کشور برای شرکت در این برنامه می آمدند.
ترتیب دهنده این مراسم " کنت دوماتیگنی " بود. تالار قصر دوماتیگنی در " کپ دو آنتیبس "؛ یکی از مراکز نمایش و اجتماعات در فرانسه بود که تاریخ بنای آن به قرن پانزدهم برمی گشت و باغچه های پیرامون آن، به طرز بسیار زیبا و باشکوهی تزیین و آرایش شده بود.
در شب برگزاری ضیافت هر دو سالن های رقص از میهمانان متشخصی که با لباس های گرانقیمت و چشم گیر به میهمانی آمده بودند، لبریز بود و خدمتکاران با یونیفورم های مرتب و شیک، از مدعوین پذیرایی می کردند.
تریسی در لباس شب توری براقش، قیاقه ای خیره کننده داشت. او در حالی که موهایش را به طرز زیبایی رو به بالا جمع مرده بود و با نیم تاج الماسی زینت داده بود، با میزبانش می رقصید.
کنت دوماتیگنی مردی کوچک اندام با حدود شصت سال سن بود که جدا از زنش زندگی می کرد. او قیافه ای رنگ پریده و هیکلی ظریف داشت. او هر سال در چنین روزی این مراسم پرشکوه را برای کمک به کودکان بیمار برپا می کرد. گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود تنها ده درصد از درآمد این ضیافت به مصرف امور خیریه می رسید و نود درصد آن به جیب کنت سرازیز می شد.
کنت دوماتیگنی در حالی که با تریسی می رقصید، گفت:
_ شما خیلی خوب و زیبا می رقصید، دوشس.
تریسی لبخندی زد و جواب داد:
_ به خاطر این است که با شما می رقصم.
_ چطور من و شما تاکنون یکدیگر را ملاقات نکرده ایم؟
_ برای اینکه من در آمریکای جنوبی، در جنگل زندگی می کنم!
_ چرا آن جا؟
_ شوهر من چندین معدن در برزیل دارد.
_ آه، شوهر شما هم امشب این جاست؟
_ نه، متاسفانه او در برزیل ماند تا به کار و کسبش بپردازد.
کنت گفت:
_ متاسفانه برای او و خوشبختانه برای من.
او دو دستش را به دور کمر تریسی حلقه کرد و افزود:
_ من چشم انتظار دوستی قریب الوقوعی با شما هستم.
تریسی زیر لب گفت:
_ من هم همین طور.
از بالای شانه کنت، چشم تریسی ناگهان به جف استیونس افتاد. او قیافه ای افتاب سوخته و بیمارگونه داشت و با دختر سبزه روی بسیار زیبایی که پیراهنی از ابریشم نازک به رنگ قرمز به تن کرده بود. می رقصید. جف به محض اینکه چشمش به تریسی افتاد. لبخندی زد.
تریسی فکر کرد:
_ آن حرامزاده حق دارد که لبخند بزند.
در طول دو هفته گذشته تریسی در دو فقره سرقت ناکام مانده بود. او به یک خانه دستبرد زده و در گاوصندوق آن چیزی پیدا نکرده بود، چون جف قبل از او به آن جا رسیده بود. در مورد دوم تریسی از حیاط خانه به طرف ساختمان می رفت که صدای به کار افتادن موتور اتومبیل را به طور ناگهانی شنید و با یک نظر اجمالی جف را که مشغول فرار بود، دید. و حالا او این جا بود؛ جایی که تریسی می خواست نقشه بعدی اش را پیاده کند. جف در حالی که می رقصید خودش را به آنها رساند و گفت:
_ شب بخیر کنت!
کنت دوماتیگنی خندید و جواب داد:
_ آه " جف " شب بخیر، خوشحالم که تو را می بینم.
جف به دختری که با او می رقصید اشاره کرد و گفت:
_ من ممکن نبود این را از دست بدهم، ایشان خانم " والاس " هستند.
بعد خطاب به زن گفت:
_ ایشان هم کنت دوماتیگنی هستند.
کنت رو به تریسی کرد و گفت:
_ دوشیزه والاس و آقای جف استیونس را معرفی می کنم.
تریسی سرش را بری آنها تکان داد:
_ دوشس دی لاروسا.
ابروهای جف به علامت سؤال بالا رفت:
_ متاسفم، متوجه نشدم؟
تریسی گفت:
_ دی لاروسا؟ ... دی لاروسا
جف با دقت به تریسی خیره شد و اضافه کرد:
_ این اسم به نظرم خیلی آشناست .. آه، بله، من شوهر شما را می شناسم؛ ایشان الان این جا هستند؟
_ نه، او در برزیل است.
جف خندید.
_ خیلی بد شد، یک وقت ما با هم شکار می رفتیم، قبل از اینکه آن اتفاق برایش بیفتد.
و بعد با لحن غمگین، از تریسی پرسید:
_ آیا هیچ امیدی به بهبود کامل ایشان هست؟
تریسی بدون اینکه لحن صدایش را تغییر بدهد، گفت:
_ من مطمئنم که یک روز او حالش از شما هم بهتر خواهد شد، آقای استیونس.
_ آه، خیلی خوشحالم. لطفاً هر وقت ایشان را دیدید، سلام مرا برسانید.
موزیک قطع شد و کنت دوماتیگنی از تریسی عذرخواهی کرد و گفت:
_ من چند نفر مهمان دارم که باید آنها را ببینم.
او دست تریسی را فشار داد. گفت:
_ فراموش نکن که وقت شام حتماً سر میز ما بنشینید.
همین که کنت از تریسی دور شد، جف رو به زن همراهش کرد و گفت:
_ عزیزم، فکر می کنم تو چند تا آسپرین در کیفت داشتی، می توانم خواهش کنم که یکی از آنها را برای من بیاروی؟ سردرد شدیدی دارم.
_ آه چه بد، من همین الان برمی گردم عزیزم.
تریسی با نگاهش او را که از در سالن بیرون می رفت تعقیب کرد و بعد خطاب به جف گفت:
_ نمی ترسی مرض قند بگیری؟ او احتمالاً خیلی شیرین است، مگر نه؟
_ شما این روزها حالتان چطور است، دوشس؟
تریسی به خاطر کسانی که در آن اطراف بودند، خندید و گفت:
_ این واقعاً هیچ ربطی به شما ندارد، دارد؟
_ آه، چرا، در واقع من چیزهایی می دانم که می توان توصیه دوستانه ای به شما بکنم، سعی نکن به این کنت حقه بزنی.
_ چرا؟ خودت قصد داری این کار را بکنی؟
جف بازوی تریسی را گرفت و او را به طرف میز دسر که کنار پیانو قرار داشت برد. در آن جا یک خواننده سیاه چشم با حالتی احساساتی مشغول اجرای یک شوی آمریکایی بود و چنان سروصدایی به راه انداخته بود که فقط تریسی می توانست در آن موزیک کر کننده صدای جف را بشنود:
_ راستش را بخواهی من هم قصد داشتم یک کار کوچولو در این جا انجام بدهم، ولی خیلی خطرناک است.
_ واقعاً؟
تریسی داشت از ه صحبتی با جف لذت می برد. اکنون که او خودش بود و دیگر رل بازی نمی کرد با او راحت تر می توانست صحبت کند. لحن جف جدی بود:
_ به من گوش بده تریسی، سعی نکن به این کار دست بزنی. اول اینکه هیچ وقت نخواهی توانست از این جا جان سالم به در ببری، در تمام طول شب، سگ های نگهبان درنده ای در اطراف رها هستند.
تریسی متوجه شد که جف هم قصد و نقشه سرقت از آن جا را دارد.
_ تمام درها و پنجره ها سیم کشی شده و دستگاه هشدار دهنده به ایستگاه پلیس وصل است. حتی اگر بتوانی وارد آن جا بشوی، همه آن مکان و تمام منطقه و داخل ساختمان با اشعه مادون قرمز، به طور نامرئی روشن است.
تریسی با لحن خودخواهانه ای گفت:
_ من همه این چیزها را می دانم.
_ پس تو باید حتماً این را هم بدانی که اشعه، وقتی وارد آن شوی عکس العمل نشان نمی دهد، وقتی بخواهی از آن خارج شوی آژیرها به صدا در می آید و هیچ راهی هم جز خاموش کردن آن وجود ندارد.
تریسی هیچ چیز در این مورد نمی دانست. جف چگونه این اطلاعات را به دست آورده بود؟
_ چرا تو این ها را به من می گویی؟
جف خندید، و تریسی فکر کرد که او دیگر آن جذابیت سابق را ندارد.
_ من من واقعاً نمی خواهم که تو گرفتار بشوی. دوست دارم تو را هر چند وقت یک بار ببینم. من و تو می توانیم دوستان خوبی باشیم، تریسی.
تریسی در حالی که به دختر همراه جف که به سرعت به طرف آنها می آمد، گفت:
_ تو داری اشتباه می کنی، دختر مرض قندی ات دارد می آید، خوش بگذرد.
وقتی تریسی از آن جا دور می شد، شنید که جف به همراهش می گوید:
_ من آمده بودم برایت مقداری نوشیدنی بیاورم.
شام بسیار پرخرج و مجللی بود. هر یک از غذاها با یک نوع نوشیدنی سرو می شد و گارسون های یونیفورم پوشی که دستکش های سفید به دست داشتند، سینی ها را روی دست حمل می کردند. اولین غذا، مارچوبه محلی با سس مخصوص بود. بعد از آن سوپ بسیار خوشمزه ای با گوشت و قارچ، سرو شد و بعد کباب گوسفند که با سبزیجات تازه باغ کنت و سالاد آندیو تزیین شده بود و سپس انواع دسرها سرو گردید و در پایان نیز قهوه و سیگار برگ به میهمانان تعارف شد.
بعد از شام، کنت به طرف تریسی برگشت و گفت:
_ یادم می آید شما اشاره کردید که علاقه مند هستید از تابلوهای نقاشی من دیدن کنید، چطور است نگاهی به آنها بیندازید؟
_ من عاشق نقاشی هستم.
گالری تابلوها، یک موزه شخصی منحصر به فرد بود. ده ها اثر استثنایی از هنرمندان ایتالیایی و فرانسوی و طرح هایی از پیکاسو و دیگر نقاشان بزرگ معاصر در آنجا در کنار هم دیده می شد.
تالار طولانی موزه، از رنگ های افسونگر و نقش های جاودانی شاهکارهای هنری لبریز بود. هیچ رقمی که قیمت و ارزش واقعی این آثار را بتواند مشخص کند، وجود نداشت. تریسی برای مدتی طولانی به نقاشی ها خیره شد و از تماشای آنها لذت برد.
_ امیدوارم که از اینها خوب مراقبت بشود.
کنت لبخندی زد و گفت:
_ دو سه نوبت تا به حال دزدها سعی کرده اند به این گنجینه دستبرد بزنند. اولی توسط یکی از سگ های من تکه تکه شد، دومی برای همیشه معلول و زمین گیر شد و سومی برای همیشه به زندان افتاد. "شاتو" یک دژ محکم است، دوشس.
_ حالا کاملاً خیالم آسوده شد.
در بیرون تلالو نورهای رنگارنگ به چشم می خورد. کنت گفت:
_ نمایش آتشبازی شروع شده است. من فکر می کنم برای شما سرگرم کننده باشد.
او دست تریسی را گرفت و از گالری بیرون برد و در همان حال گفت:
_ من فردا به " دئوویل " می روم. من آن جا یک ویلا در کنار دریا دارم و چند نفر از دوستانم را برای تعطیلات آخر هفته دعوت کرده ام. شما حتماً از آن خوشتان خواهد آمد.
تریسی جواب داد:
_ به طور قطع همین طور خواهد بود. اما متاسفانه شوهرم ناراحت است. او می خواهد که من هر چه زودتر برگردم.
برنامه آتشبازی تقریباً یک ساعت به طول انجامید و تریسی در این مدت از فرصت استفاده کرد تا با دقت گوشه و کنار خانه را بازدید کند.
آن چه که جف گفته بود، واقعیت داشت. وضعیت استثنایی این قصر، دزدی از آن را خطرناک می کرد.
shirin71
10-17-2011, 10:27 AM
از صفحه ی 392 تا 401
تریسی میدانست که درطبقه ی بالای قصرشاتودر اتاق خواب کنت،بالغ بر دومیلیون دلار جواهرات وشش قطعه عتیقه فوقالعاده باارزش به اضافه یک تابلوازآثارلئوناردو داوینچی وجود دارد.یک گنجینه بود.گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
ـ هیچ خانه ای دردنیا اینطور حفاظت نمی شود.تا وقتی که طرح ونقشه حساب شده و مطمئنی نداشته باشی، هیچ حرکتی نکن.
تریسی فکرکرد:
ـ من یک نقشه دارم ولی اینکه حساب شده و مطمئن است ،فردا معلوم خواهد شد.
شب بعد، هوا سرد وبری بود ودیوارهای اطراف شاتو هولناک ومرموز به نظر می رسید .تریسی یک بالا پوش بلند سیاه به تن داشت. درسایه ی دیوار ایستاده بود.کفش های لاستیکی ودستکش های نرم وانعطاف پذیر مشکی پوشیده وکیفی را بر دوش خود حمل می کرد.برای یک لحظه تریسی به یاد دیارهای بلند زندان زنان در لوئیزیانا افتاد و بی اختیار لرزید.او با یک وانت کرایه ای که درکنار دیوار قرار داشت،به آنجا آمده بود.از آن سوی دیوار،غرش کوتاه و خشم آلود یک سگ ،که بعدا به عوعوی دیوانه واری تبدیل شد،شنیده شد.همانطور که سگ به هوا می پرید وبه سنگ های آنسوی دیوار چنگ می زد،تریسی دندان های مرگبار وهیکل تنومند سگی از نژاد "روبرمن " در نظرش مجسم می کرد.اوبا صدای ضعیفی مردی راکه دروانت بود ،صدازد:
ـ حالا
یک مرد کوچک اندام میانسال که اوهم لباس سیاهی به تن ویک کوله پشتی بردوش داشت از وانت بیرون آمد.او قلاده یک سگ ماده از نژاد روبرمن را دردست داشت.صدای عوعوی سگ از آن سوی دیوار، ناگهان به ناله ضعیفی تبدیل شد.تریسی کمک کرد تا آن مرد سگ ماده رابه بالای وانت که تقریبا هم سطح دیوار بود،برد و بایکی حرکت به آنسوی دیوار،به داخل محوطه انداخت.عوعوی سگ ها برای چند لحظه در هم آمیخت و در پی آن صدای سگ هایی که می دویدند واز آنجا دور میشدند،شنیده شد و دقایقی بعد ،سکوت همه جا سایه انداخت.تریسی رو به مرد همراهش کرد وگفت:
ـ برویم
"جان لوئیس "سرش را به علامت توافق تکان داد.
تریسی ،جان را در "آنتیبس" پیدا کرده بود.او یک دزد بود که تقریبا بیشتر عمرش را در زندان گذرانده بود.جان لودیس خیلی باهوش نبود،ولی با سیستم ها ی دزدگیر وهشدار دهنده وقفل های ایمنی آشنایی کامل داشت ودر این مورد تخصص پیدا کرده بود.
تریسی از سقف وانت روی دیوار قدم گذاشت و نردبان طنابی را باز کرد و آنرا روی لبه دیوار قرار داد وبعدهردوی آنها از آن پایین رفتند و قدم روی چممن ها گذاشتند.
محیط قصر با آنچه که تریسی شب قبل دیده بود.کاملا فرق می کرد آنشب همه جا فرق می کرد.آنشب همه جا غرق نور وروشنایی بود وپرازقهقهه وسروصدای میهمانان بود و حالا ،همه چیز به نحو غم انگیزی تاریک ومتروک به نظر می رسید.جان لوئیس درحالی که چشم هایش نگران سررسیدن سگ های روبرمن بود،در پشت سر تریسی راه می رفت.دیوارهای قصر ازپیچک های قدیمی که تانزدیکی پشت بام بالا رفته بودند پوشیده شده بود.تریسی آزمایشی درمورد مقاومت ساقه این پیچک ها در شب قبل کرده بودواینک می دید که به خوبی وزن اورا تحمل می کنند.اوبه سرعت از دیوار شروع به بالا رفتن کرد.هیچ اثری ازسگ ها نبود.تریسی دعاکرد ه آنها به این زودی برنگردند.
وقتی تریسی به پشت بام رسید.به جان لوئیس علامت داد وصبرکرد تا او هم به وی ملحق شود.تریسی چراغ قوه ی کم نوری راروشن کرد وآنها پنجره ی سقفی را که از زیر با قفل های ایمنی مطمئنی بسته شده بود،دیدند. جان لوئیس،بلافاصله یک الماس شیشه بر ازکوله پشتی اش بیرون آورد ودرمدتی کمتر از یک دقیقه شیشه را برید وکنارگذاشت.تریسی نگاهی به پایین انداخت و دید که سراسر سقف باسیم های هشدار دهنده سد شده است.اوباصدایی نجوامانندی از جان پرسید:
ـ می توانی کاری بکنی؟
ـ مشکلی نیست.
او دست به داخل کوله پشتی اش کردویک سیم به بلندی یک فوت که دو سرآن به صورت گیره سوسماری بود،بیرون آورد و به آرامی آن را جلو برد وعلامتی در سر سیم هشدار دهنده گذاشت وسرآنرا لخت کردوگیره سوسماری را به انتهای سیستم دزدگیر وصل کرد.اوسپس یک انبردست ازکوله پشتی اش بیرون آوردوبا احتیاط سیم را قطع کرد.قلب تریسی به شدت می تپیدوهرلحظه منتظرشنیدن جیغ آژیرهشدار دهنده بود،اما هیچ اتفاقی نیفتاد جان لوئیس سرش رابلند کرد ونیشخندی زد وگفت:
ـ تمام شد.
تریسی فکرکرد:
ـ اشتباه می کنی این تازه آغازکاراست.
آنها ازدومین نردبان طنابی برای پایین رفتن از پنجره سقفی استفاده کردند.تاکنون همه چیز به خوبی پیش رفته بودن وتوانسته بودند بدون روبه رو شدن با خطری به اتاق زیر شیروانی راه پیداکنند.اما تریسی وقتی فکرکرد چه اتفاقی پیش خواهد آمد،قلبش به لرزه افتاد.اودوجفت لنز چشمی قرمز بیرون آوردویکی ازآنها را به جان داد ودیگری را به چشم خودش گذاشت.تریسی توناسته بود سگ روبرمن را گیج کند،اما اشعه ی مادون قرمز وسیستم های دزدگیر مشکل بزرگتری بود.جف راست میگفت آنجا بایک نورقرمز نامرئی روشن بود.تریسی نفس عمیقی کشیدویکی ازتمرین های یوگایی رابه یاد آورد:
مرکز قدرت...آرامش.
وقدم در کریستالووضوح و روشنی گذاشت.
این سیستم به نحوی طراحی شده که وقتی کسی قدم به داخل آن بگذارد،گیرنده حساس درجه حرارت های مختلف را می گیردزنگ هشداردهنده به صدا درمی آید.سیستم طوری تنظیم شده که فقط وقتی سارق،قفل صندوق را باز می کند،آژیربه کار می افتد وبه این ترتیب دزد تا سررسیدن پلیس کمترین فرصت را برای فرار دارد.تریسی فکر کرد:
ـ این ضعف سیستم است که تا بازشدن در صندوق به کار نمی افتد.
نزدیک ساعت شش ونیم صبح تریسی یک راه حل پیدا کرد.دزدی امکان پذیر بود.اکنون همان احساس ناشناخته و هیجان انگیز همیشگی قبل از شروع کار راداشت.تریسی به درون اشعه ی مادون قرمز لغزید.ناگهان همه چیز دربرابر چشم او حالت قرمز رنگ وهم آمیزی به خود گرفت.درکف اتاق زیر شیروانی ،تریسی نوری رادید که چنانچه عینک به چشم نداشت،برای او نامرئی بود.تریسی و جان به حالت خزیده روی کف اتا جلو رفتند تا آنکه خودرا دریک حال تالریک دیدند که به اتاق کنت منتهی می شد.تریسی با استفاده از چذاغ قوه اش را ه را روشن کرد.او از پشت شیشه عینکش یک نوردیگر را دید.این یکی در سطح خیلی پایین تر ازآستانه دراتاق خواب می گذشت.او به سرعت از روی آن پریدوجان هم در پی او همان کار را کرد.تریسی نورچراغش را در اطراف چرخاند.دیوارها پراز آثار نقاشی بود،آنها بسیار پرهیبت ومرعوب کننده به نظرمیرسید.تریسی به یاد حرف گونتر افتاد:
ـ قول بده لئوناردو داوینچی رابرایم بیاوری والبته جواهرات را.
تریسی تابلو را ازروی دیوار برداشت وکف زمین گذاشت و بااحتیاط آنرا ازقاب بیرون آورد وپیچید و داخل کیفی که بر شانه اش آویزان بود قرار داد.آنچه باقی مانده بود این بود که به طرف صندوق که در قسمت بالای اتاق خواب قرار داشت بروند.تریسی پرده ای را که روی دیوار قرار داشت کنار زد.چهاراشعه مادون قرمز به صورت متقاطع از کف اتاق تا سقف را صد کرده بود که بدون قطع کردن یکی ازآنها دسترسی به صندوق جواهرات امکان پذیر نبود.جان لوئیس با نگاه وحشت زده ای به نورهای قرمز خیره شده بود او گفت:
ـ ما نمیتوانیم از آنها عبور کنیم ،نه اززیرآنها می شود عبور کرد ونه از بالای آنها می توان گذشت.
تریسی گفت:
ـ تو هما ن کاری را انجام بده که من می گویم.
بعد در پشت سر او قرار گرفت وبازوهای او را محکم گرفت وگفت:
ـحالا با من راه برو ،پای چپ اول...
آن دو همزمان با هم اولین قدم را به طرف نور برداشتند وبعد قدم دوم را ...
جان لوئیس نفس نفس میزد:
ـ ماداریم وارد آن می شویم!
ـ خوب.
آنها مستقیم وارد مرکز نور شدندووقتی نور قرمز دورتا دور آنها را پوشاند،تریسی ایستاد وگفت:
ـ گوش کن ببین چه می گویم، میخواهم یک راست به طرف صندوق بروی .
ـ اما نور...
ـ نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافتد،همه چی روبه راه است.
تریسی با حالت التهاب و شوریدگی آرزو می کرد که حدسش درست باشد.جان لوئیس با احتیاط و تردید، پا از اشعه بیرون گذاشت.همه چیز آرام بود.او برگشت و باوحشت نگاهی به تریسی انداخت.او درست وسط نور ایستاده بود.حرارت بدن او باعث میشدکه آژیر به صدا درنیاید.جان لوئیس با عجله به طرف صندوق دوید.تریسی هم چنان بی حرکت ایستاده بود.او میدانست اگر کوچکترین تکانی بخورد آژیر به صدا درخواهد آمد.
تریسی از گوشه چشمش می دید که جان لوئیس مقداری ابزار ازکیفش بیرون آوردوشروع به چرخاند وباز کردن قفل صندوق نمود.تریسی آرام و ساکت ایستاده بود وبه آهستگی نفس می کشید.به نظراو زمان متوقف شده بود.گوئی جان لوئیس می خواست تا ابد کار کند.پای چپ تریسی شروع به دردکردن نمود ولحظاتی بعد درد آن به تشنج تبدیل شد.تریسی دندانهای خود را به هم میسایید و جرأت تکان خوردن نداشت.او نجواکنان پرسید:
ـ چقدردیگر کار دارد؟
ـ ده ،پانزده دقیقه .
تریسی به نظرش می آمد که تمام مدت عمرش را در آجا ایستاده است.عضلات پایش منقبض شده بود.دلش می خواست از شدت درد جیغ بکشد.او در داخل کریستالی از نور منجمد شده بود.
تریسی صدای ضعیفی شنید.صندوق باز شد.جان لوئیس پرسید:
ـ همه چیزهایی را که این جاست می خواهی؟
ـ اسکناس نه ،فقط جواهرات.هرقدرپول آنجاهست برای خودت.
ـ متشکرم.
تریسی چند لحظه به صدای به هم خوردن وسایل داخل صندوق با دست جان لوئیس گوش کرد وبعد اورا دید که به طرف نور می آید.
جان با صدای وحشت زده ای پرسید:
ـ حالا چه طور می توانیم بدون شکسته شدن نور ازا ینجا بیرون برویم.
تریسی گفت :
ـ ما نمیتوانیم!
او به تریسی خیره شد :
ـ چی ؟
ـ بیا درمقابل من بایستد
ـ اما...
ـ فقط کاری را بکن که من به تو می گویم.
جان لوئیس با اضطراب قدم به داخل نور گذاشت.تریسی نفسش را در سینه حفظ کرد.هیچ اتفاقی نیفتاد.
ـ بسیار خوب ،حالا خیلی آرام ما باهم از اتاق بیرون می رویم.
چشم های جان لوئیس ازپشت شیشه ی لنز درشت تر شده بود:
ـپس ما از خطر گذشتیم.
آن دو اینچ اینچ از میان نور به طرف در ،جایی که نور شروع میشد.به حرکت در آمدند.وقتی به آنجا رسیدند .تریسی نفس عمیقی کشید:
ـ خوب ، وقتی من اشاره کردم، به همان طریقی که آمدیم برمی گردیم.
جان لوئیس آب دهن فروبردوسرش را به علامت توافقق تکان داد.تریسی احساس کرد که تمام بدنش می لرزد.
ـ حالا!
تریسی مثل خمیر شییشه،تاب خورد به خود پیچید وبه سرعت به طرف در رفت ودر یک لحظه بعد،جان لوئیس نیز همان کار را کرد.درست در لحظه ای که آنها پا به بیرون گذاشتند،صدای آژیر به هوا برخاست.صدا کر کننده و اعصاب خرد کن بود.
تریسی به اتاق زیر شیروانی رسید وسراسیمه به نردبان طنابی آویزان شد.جان چشبیده به او حرکت می کرد.آنها برای عبور از پشت بام از یکدیگر سبقت گرفتند واز ساقه وتنه پیچک ها آویزان شدند ومحوطه قصر را به سرعت پشت سرگذاشتند وبه دیوار نزدیک شدند .دومین نردبان طنابی در کنار دیوار در انتظار آنها بود.لحظاتی بعد آنها پا به سقف وانت گذاشتند وسراسیمه وارد ان شدند..تریسی پشت فرمان نشست و جان لوئیس درکنار او قرار گرفت.همانطور که وانت به سرعت روبه پایین جاده در حرکت بود،تریسی اتومبیل سیاهرنگی را دید که در زیر درختی پارک شده بود.برای یک لحظه ،نور بالای او قسمت جلوی آن اتومبیل را روشن کرد.پشت فرمان جف استیونس نشته بود ودر کنارش یک سگ غول پیکر روبرمن دیده می شد.تریسی خنده بلندی کرد وبه سرعت ازکنار اتومبیل سیاهرنگ گذشت.ازراه دور صدای آژیر پلیس به گوش می رسید.
shirin71
10-17-2011, 12:00 PM
26
با آنکه ناحیه "بیارتیس"در سواحل جنوب غربی ،با گذشت قرن ها ،مقدار زیادی از جاذبه و فریبندگی خود را ازدست داده بود،ولی هنوز،درفصول مناسب سال از ماه ژونیه تا سپتامبر،ثروتمندان واعیان واشراف اروپا ،برای تفریح وخوشگذرانی و استفاده از آفتاب درخشان به بیاتریس می آمدند وآنهایی که دارای ویلای خصوصی نبودند .در هتل بسیار لوکس "دی پالاس" در خیابان "آمپراتیک" که زمانی محل اقامت تابستانی ناپلئون سوم بود،اقامت می کردند.
هتل در انتهای دماغه و مشرف به دریای آنتلانتیک واقع شده ودارای چشم انداز طبیعی وبسیار زیبایی بود.دریک طرف آن،برج و چراغ دریاییی در کنارصخره های غول آسای ساحل ودر میان هاله ای از مه ودرسوی دیگر پلاژوتفریحگاهی زیبا قرار داشت. دربعدازظهریکی از روزهای ماه اوت،"بارونس مارگریت دوشانتلی" درحالی که اندامش پیچ وتاب می خورد،وارد سالن پذیرش هتل دی پلاس شد.اوزنی جوان وبسیار شیک پوش ،باموهای صاف وبراق وبلوند بود که پیراهنی به رنگ سبز از پارچه کریشه چنان جلوه ای به اندام وی می داد که زنان با رشک وحسد ومردان با نگاه خیره اورا بدرقه می کردند.بارونس با آرامی به اطراف میزاطلاعات هتل رفت وبا لهجه محسور کننده فرانسوی گفت:
ـ ممکن است خواهش کنم کلید سوئیت مرا بدهید؟
ـ حتما.
مسؤول اطلاعات کلید را به اضافه چند پیغام تلفنی به دست تریسی داد.وقتی نریسی به طرف آسانسور می رفت،یک مرد عینکی کوچک اندام،درسر راه او از مقابل یک ویترین به عقب برگشت وسینه به سینه او برخورد کرد وباعث شد که کیف دستی اش بر روی زمین بیفتد.
ـ آه ،من واقعا متاسفم خانم.
او بلافاصله خم شد وکیف دستی تریسی را برداشت وبه او داد وگفت:
ـ لطفا مرا ببخشید.
او بالهجهی مردم اروپای مرکزی صحبت می کرد.
بارونس مارگریت دوشانتلی با اوقات تلخی سرش را تکان داد وبه راه خود ادامه داد.راهنمای هتل،تریسی را ازطریق آسانسور تا طبقهی سوم راهنمایی کرد.او سوئیت شماره 312 را انتخا ب کرده بود.اوبه تجربه دریافته بود که انتخاب طبقه واتاق وسوئیت دریک هتل به همان اندازه انتخاب خود هتل مهم است.
سوئیت 312درهتل دی پلاس ،چشم انداز وسیعی به طرف دریا وشهرداشت.کسی که در آنجا اقامت می کرد،می توانس از پنجره ،برخورد امواج را بر سینه ی صخره های ساحلی تماشا کند.
درست درزیر پنجره سوئیت تریسی ،یک استخر بزرگ وجود داشت که تریسی می توانست ساعت ها بدون هراس از آزار نور خورشید ،در زیر آن بنشیند و اقیانوس را تا دور دست های آن تماشا کند.دیوار های اتاق ،تماما با پارچه های حریر آبی و سفید تزیین شده بود وفرش وپرده های به رنگ سرخ بود.
shirin71
10-17-2011, 12:01 PM
402-441
موقعی که تریسی در را پشت سرش بست و قفل کرد، کلاه گیسش را که خیلی سخت و سفت به سرش چسبیده بود برداشت و شروع به ماساژ دادن پوست سرش کرد.
از میان عنوان های اشرافی زنان اروپا، بارونس عنوانی بود که او آن را واقعاً دوست داشت.
در ساعت 8 شب، بارونس مارگریت دی شانتلی در بار هتل نشسته بود که آن مردی که چند ساعت قبل، با او برخورد کرده بود، به طرف وی آمد. او با لحنی حاکی از اعتماد به نفس گفت:
_ ببخشید خانم، من می خواستم مجدداً به خاطر حادثه بعد از ظهر امروز از شما عذر خواهی کنم.
تریسی لبخند صمیمانه ای به او زد و گفت:
_ هیچ مهم نیست، فقط یک تصادف بود.
او با تأمل گفت:
_ شما خیلی با محبت هستید، باعث خوشحالی من خواهد شد اگر اجازه بدهید یک نوشیدنی برای شما بگیرم.
_ اگر شما دوست دارید، مانعی ندارد.
او روی صندلی مقابل تریسی نشست و گفت:
_ اجازه بدهید خودم را معرفی کنم؛ من پرفسور آدلف زاکرمن هستم.
_ اسم من مارگریت دی شانتلی است.
زاکرمن اشاره ای به گارسون کرد و از تریسی پرسید:
_ چه نوشیدنی میل دارید؟
_ شامپاین، البته اگر زیاد برای شما ...
او دستش را به علامت اطمینان بیشتر بالا برد و گفت:
_ من از عهده اش بر میایم، در حقیقت در شرایطی هستم که می توانم از عهده هر خرجی در دنیا برآیم.
تریسی لبخند کوچکی زد و گفت:
_ واقعاً؟
_ بله.
زاکرمن سفارش یک بطری شامپاین " سولینگر " داد و سپس به طرف تریسی برگشت:
_ راستش را بخواهید اخیراً یک اتفاق کاملاً استثنایی و عجیب برای من افتاد که وضع زندگی ام را تغییر داد. البته شاید من نمی باید درباره آن با کسی صحبت کنم، اما این قضیه بسیار هیجان انگیزتر از آن است که من بتوانم آن را نزد خودم نگهدارم.
او سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
_ واقعیت را به شما بگویم، من یک معلم ساده مدرسه هستم، یا در واقع تا همین اواخر بودم، من تاریخ درس می دادم، خیلی لذت بخش است، نمی دانم شما احساس مرا درک می کنید یا نه؟
تریسی مشتاقانه پرسید:
_ ممکن است از شما سؤال کنم که چند ماه قبل چه اتفاقی برای شما افتاد، پرفسور زاکرمن؟
_ من مطالعاتی دربارهء نیروی دریایی اسپانیا انجام می دادم و در جستجوی خرده ریزه هایی بودم که موضوع را برای دانشجویانم جالب تر کند. در آرشیو موزه محلی من متوجه یک سند قدیمی شدم که در لابلای اوراق دیگر از نظر دور مانده بود. این سند، در واقع نامه ای بود که اطلاعاتی در مورد اردوشکی محرمانه "پرنس فیلیپ" در سال 1588 در آن آمده بود. یکی از آن کشتی ها پر از شمش های طلا بوده که در دریا غرق شد و هیچ گونه اثری از آن به دست نیامد.
تریسی خیلی متفکرانه به او نگاه کرد و پرسید:
_شما فکر می کنید واقعاً آن کشتی غرق شد؟
_ دقیقاً، اما نه آن طور که در این سند گفته شده، بلکه کاپیتان و خدمه کشتی تعمداً آن را در یک خلیج کوچک و دور افتاده غرق کردند و در صدد نقشه ای بودند که برگردند و آن طلاها را بیرون بیاورند؛ اما قبل از اینکه بتوانند برگردند، توسط دزدان دریایی کشته شدند. این مدرک تنها به این دلیل باقی مانده که هیچ یک از افراد کشتی دزدان سواد خواندن و نوشتن نداشتند و آنها نمی دانستند آن نامه چقدر ارزش دارد.
صدای او از شدت هیجان می لرزید، او نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که کسی گفت و گوی آنها را نمی شنود و بعد با صدای آهسته تری گفت:
_ من مدارک و اطلاعاتی دارم که نشان می دهد چطور می توان به آن گنجینه دست پیدا کرد.
تریسی با تحسین و تعجب گفت:
_ چه کشف جالبی برای شما بوده پرفسور.
زاکرمن جواب داد:
_ ان شمش های طلا ممکن است که بیش از پنجاه میلیون دلار ارزش داشته باشد. کاری که من باید بکنم این است که آنها را بیرون بیاورم.
_ پس چرا این کار را نمی کنید؟
او با حالتی از شرمساری شانه هایش را بالا انداحت و گفت:
_ پول، مشکل من پول است. من باید تجهیزات و ساز و برگ و کشتی داشته باشم تا بتوان آن گنجینه را به سطح آب بیاورم.
_ حالا متوجه شدم؛ این کار چقدر خرج دارد؟
_ صد هزار دلار.
زاکرمن لحظه ای تأمل کرد و گفت:
_ باید اعتراف کنم کار احمقانه ای انجام داده ام. من همه پس انداز زندگی ام را که بیست هزار دلار بود برداشتم و به کازینوی این جا آمدم تا قمار بازی کنم، به امید اینکه برنده شوم و به قدر کافی پول ...
صدای او قطع شد. تریسی گفت:
_ و شما همه آن پول را از دست دادید؟
او سرش را تکان داد. تریسی درخشش اشک را از پشت شیشه عینک او دید.
گارسون شامپاین را آورد و آن را باز کرد و آن دو در سکوت اندیشمندانه ای از آن نوشیدند و بعد زاکرمن گفت:
_ لطفاً مرا ببخشید که با عنوان این موضوع شما را ناراحت کردم. من نمی بایست به خانم زیبایی مثل شما این نوع مشکلات را مطرح می کردم.
تریسی به او اطمینان داد:
_ اما به نظر من داستان شما بسیار هم جالب و جذاب بود. شما مطمئنید که طلاها آن جاست؟
_ بله، آن جاست؛ در " وراسایدترید" من سند اصلی و نقشه ای را که توسط کاپیتان کشتی کشیده شده است در اختیار دارم. من دقیقاً جای این گنجینه را می دانم.
تریسی با دقت و حالت خاصی به چهره او نگاه کرد و گفت:
_ و حالا شما به یکصد هزار دلار پول نیاز دارید؟
زاکرمن با دهان بسته خندید و گفت:
_بله، البته برای گنجینه ای که بیش از پنجاه میلیون ارزش دارد.
_ آیا تا به حال فکر کرده اید که در این کار یک شریک داشته باشید؟
او نگاهی با تعجب به تریسی انداخت و پرسید:
_ یک شریک؟ نه، من نقشه کشیده ام که این کار را به تنهایی انجام بدهم. ولی من که پولم را از دست داده ام ...
صدای او مجدداً قطع شد. تریسی گفت:
_ پرفسور زاکرمن، فرض کنیم که من یکصد هزار دلار به شما بدهم. آن وقت چه اتفاقی می افتد؟
او سرش را تکان داد:
_ نه، به هیچ وجه بارونس؛ من چنین پیشنهادی را قبول نمی کنم، چون ممکن است شما پولتان را از دست بدهید.
_ ولی اگر شما مطمئنید که گنجینه آن جاست ...
زاکرمن با عجله حرف او را قطع کرد:
_ آه، بله ... من مطمئنم، ولی همه چیز ممکن است غلط از آب در بیاید. هیچ ضمانتی برای این کار وجود ندارد.
_ در زندگی برای هیچ کاری ضمانت وجود ندارد. مسأله شما خیلی جالب است. اگر من بتوان کمکی به حل آن بکنم ممکن است برای هر دوی ما مفید باشد.
_ ولی اگر شما به هر دلیلی پولتان را از دست بدهید، من نمی توانم خودم را ببخشم. گذشته از آن من به هیچ وجه نمی توانم از عهده خسارت آن برآیم.
تریسی به او اطمینان داد:
_ من روی پول خودم می توانم به عنوان یک سرمایه گذاری حساب کنم.
زاکرمن قبول کرد:
_ از این جهت کار شما درست است؛ اگر این طور باشد شما پنجاه پنجاه شریک هستید.
تریسی خندید:
_ من قبول می کنم.
پرفسور بلافاصله اضافه کرد:
_ البته بعد از حذف هزینه ها.
_ کی می توانیم شروع کنیم؟
پرفسور با حرارت و زنده دلی گفت:
_ من قایق را پیدا کرده ام، تجهیزات مدرن و چهار نفر خدمه دارد. البته ما وقتی گنجینه را بیرون آوردیم باید درصدی از آن را به عنوان پورسانت به آنها بدهیم.
_ ما باید هر چه زودتر شروع کنیم چون ممکن است قایقی را که شما پیدا کرده اید از دستمان خارج شود. من می توانم ظرف مدت پنج روز پول را به شما بدهم.
_ عالی است! ما در این مدت وقت کافی برای تدارک کارها خواهیم داشت. آه این دیدار اتفاقی به کجا رسید!
تریسی نگاهی به اطراف سالن انداخت و خشکش زد. جف استیونس پشت میزی در گوشه ای نشسته بود و به او نگاه می کرد و لبخندی روی صورتش بود. همراه او زنی بود که از کثرت جواهراتش می درخشید.
جف سرش را برای تریسی تکان داد و او خندید. به خاطر آورد آخرین بار چطور او را در کنار سگ احمقش در بیرون خانه ماتینگی دیده بود.
زاکرمن گفت:
_ اگر به من اجازه بدهید باید بروم و به کارهای زیادی که در پیش داریم برسم. من مجدداً با شما تماس خواهم گرفت.
تریس دستش را جلو آورد و با زاکرمن دست داد و او رفت.
لحظاتی بعد، جف آمد و سرجای زاکرمن نشست:
_ تبریک می گویم تریسی کار دیماتیگنی خیلی شسته و رفته و مرتب بود.
_ اگر تو این را بگویی برای من مثل یک جایزه است، جف.
_ تو برای من خیلی خرج بر میداری تریسی.
_ ولی تو به این وضع عادت کرده ای.
جف سرش را پایین انداخت و پرسید:
_ پرفسور زاکرمن چه می خواست؟
_ آه، تو او را می شناسی؟
_ ممکن است جواب سؤال مرا بدهی؟
_ آه ... او ... فقط آمده بود از من عذرخواهی کند و یک نوشیدنی با هم بخوریم.
_ و لابد درباره گنجینه غرق شده اش هم صحبت می کرد.
تریسی یکه خورد:
_ تو از کجا این موضوع را می دانی؟
جف با تعجب نگاهی به او انداخت:
_ امیدوارم به من نگویی که گول حرف های او را خورده ای؟ او بزرگترین حقه باز دنیاست.
_ ولی نه در این جا.
_ یعنی می خواهی بگویی که حرف هایش را باور کرده ای؟
تریسی با لحن محکمی گفت:
_ من اجازه ندارم در این مورد صحبت کنم. او بعضی از اطلاعات خصوصی خودش را در اختیار من گذاشته است.
جف با ناباوری سرش را تکان داد:
_ او می خواهد تو را شریک کند، چقدر برای بیرون کشیدن کشتی غرق شده اش از تو پول خواست؟
تریسی گفت:
_ مهم نیست، این پول خودم است.
جف آخرین تلاشش را کرد:
_ بسیارخوب، فقط نگویی که جف پیر می دانست و به من هشدار نداد.
_ امیدوارم منظورت این نباشد که بخواهی این کلاه بر سر تو برود؟
_ تو چرا همیشه به من بدگمان هستی؟
تریسی جواب داد:
_ خیلی ساده است، چون به تو اعتماد ندارم. آن زنی که با تو بود، کی بود؟
و ناگهان آرزو کرد که ای کاش می توانست سؤالش را پس بگیرد؟
_ سوزان، یک دوست.
_ و البته یک دوست ثروتمند؟
_ خوب، به عنوان یک واقعیت باید بگویم که او مقداری پول دارد. فردا آشپز او روی قایق دویست و پنجاه فوتی او، نزدیک لنگرگاه قرار است یک غذای استثنایی بپزد، اگر مایل باشی می توانی به ما بپیوندی؟
_ نه متشکرم، من حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم که برای ناهار مزاحم شما بشوم. راستی تو به او چه می فروشی؟
_ این دیگر خیلی خصوصی است.
_ مطمئناً همین طور باید باشد.
تریسی از بالای عینکش به جف نگاه کرد. او با چشم های خاکستری و مژه های بلند و ظاهر تمیز، واقعاً جذاب بود.
تریسی فکر کرد:
_ و با قلبی مثل یک مار، یک مار باهوش.
_ هیچوقت به فکر یک کسب و کار قانونی افتاده ای؟حتماً موفق هم خواهی شد.
جف قیافه شک آلودی به خود گرفت و گفت:
_ چی؟ یعنی همه این ها را ترک کنم؟ تو حتماً شوخی می کنی؟
_ می خواهی هم عمرت یک کلاهبردار باقی بمانی؟
_ کلاهبردار؟ من یک کارگشا هستم.
_ چطور شد که به یک کارگشا تبدیل شدی؟
_ من وقتی چهارده سالم بود از منزل فرار کردم و به یک کارناوال رفتم.
_ در چهارده سالگی؟
این اولین نگاه تریسی به شخصیت پشت نقاب جف بود.
_ من در آن جا خیلی چیزها یاد گرفتم، وقتی آن جنگ عجیب در ویتنام شروع شد،من جزء سربازان کلاه سبز ، به آن جا رفتم و اولین تجربیاتم را کسب کردم. من فکر می کنم اولین چیزی که آن جا آموختم این بود که جنگ ویتنام بزرگترین حقه بازی تاریخ بود. در مقایسه با آن، من و تو غیر حرفه ای هستیم.
جف ناگهان صحبت را عوض کرد:
_ تو بازی تنیس اسپانیایی را دوست داری؟
_ اگر تو آن را پیشنهاد کنی، نه.
_ بازی سرگرم کننده و متنوعی است. من دو تا بلیط برای امشب دارم. سوزان نمی تواند بیاید؛ دوست داری بیایی؟
تریسی احساس کرد مایل است بگوید؛ بله و گفت.
آنها شام را در یک رستوران شیک در میدان شهر خوردند و در زمینه سیاست، کتاب و مسافرت بحث و گفت و گو کردند و تریسی متوجه شد که او اطلاعات عمومی زیادی دارد.
جف به تریسی گفت:
_ من وقتی چهارده ساله بودم همه چیز را به سرعت یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم این بود که در حقه بازی و شعبده بازی، مثل ورزش های ژاپنی تو از نیروی خود تماشاگران علیه آنها استفاده می کنی. آن چه باعث می شود حریف تو گول بخورد، حرص زیاد خود اوست. تو فقط باید حرص و آز او را تحریک کنی، بقیه کارها را خود او انجام می دهد.
تریس گفت:
_ عجب!
و با خودش گفت:
_ آیا جف می داند که آنها چقدر به هم شبیهند؟
تریسی از اینکه با او بود لذت می برد، ولی مطمئن بود که اگر فرصتی به دست بیاورد برای خیانت کردن به او تأمل نخواهد کرد. او مردی بود که باید خیلی مواظبش بود و این همان کاری بود که تریسی می کرد.
جایی که بازی تنیس اسپانیایی اجرا می شد، یک فضای باز بزگ بود، به اندازه یک زمین بازی فوتبال که در ارتفاعات "بیارتیز" واقع شده بود. دو تخته سیاه بزرگ، از جنس سیمان در دو طرف میدان قرار داشت و محوطه بازی در میان چهار ردیف سکوی سنگی محصور شده بود. بعد از تاریک شدن هوا، نور افکن ها روشن شد و وقتی تریسی و جف وارد شدند، تقریباً همه جایگاه پر از تماشاچی بود و چند دقیقه بعد بازی شروع شد و اعضای دو تیم ضربه زدن با توپ به دیواره های سیاه سیمانی را آغاز کردند.
تنیس اسپانیایی یک بازی تند و خطرناک بود و وقتی یکی از بازیکنان توپ را از دست می دادند، جمعیت جیغ می کشیدند.
تریسی گفت:
_ آنها واقعاً این بازی را جدی تلقی می کنند.
_ همین طور است، مقدار زادی پول در این بازی شرط بندی می شود.
در حالی که تماشاچیان احساسات خود را ابراز می کردند، سکوی تماشاچیان شلوغ تر می شدو احساس می کرد که به طرف جلو رانده می شود. تنه زدن ها و خشونت های بازیکنان به نظر بیشتر و خطرناک تر شده بود و جیغ و فریاد تماشاچیان، هر لحظه شدیدتر می شد.
تریسی پرسید:
_ این بازی به همین اندازه خطرناک است که به نظر می رسد؟
_ بارونس، آن توپ با سرعت صد و پنجاه کیلومتر در ساعت در هوا حرکت می کند. به سر هر کس اصابت کند، جا به جا می میرد، اما برای بازیکنان کم اتفاق می افتد که چنین اشتباهی بکنند.
تریسی چشم از بازی بر نمی داشت.
بازیکنان همه خبره و کار کشته بودند و حرکات آنها بسیار دلپذیر بود و با مهارت بی نقصی بازی را کنترل می کردند؛ اما در اواسط بازی، ناگهان یکی از بازیکنان توپ را، بدون قصد قبلی به طرف جایگاه تماشاچیان
پرتاب کرد. توپ با زاویه کجی زوزه کشان از بالای سر تریسی و جف گذشت. جف به محض دیدن توپ، با یک حرکت تند، تریسی را روی زمین خواباند و خودش را حایل او قرار داد.
بعد از عبور توپ، تریسی با حالتی عصبی گفت:
_ فکر می کنم همین قدر هیجان برای امشب کافی است. من دوست دارم که به هتل برگردم.
آنها در سالن انتظار هتل از یکدیگر خداحافظی کردند تریسی به جف گفت:
_ برنامه های امشب برای من خیلی لذت بخش بود.
او راست می گفت.
_ تریسی، تو که واقعاً نمی خواهی در جریان گنجینه غرق شده با زاکرمن شریک بشوی؟
_ چرا می خواهم.
جف برای یک لحظه طولانی به تریسی چشم دوخت و بعد گفت:
_ تو واقعاً فکر می کنی من به دنبال طلاها هستم؟
تریسی متقابلاً به چشم های او نگاه کرد:
_ واقعاً نیستی؟
نگاه جف سخت و بی حالت بود:
_ موفق باشی.
_ شب بخیر جف.
تریسی با نگاهش او را که از در هتل بیرون می رفت، بدرقه کرد و فکر کرد او دارد به سراغ سوزان می رود.
مسئوول اطلاعات هتل گفت:
_ شب بخیر بارونس، یک پیام برای شما این جا هست.
پیام از طرف پرفسور زاکرمن بود.
آدلف زاکرمن مشکل داشت. یک مشکل بزرگ.
او در دفتر " آرماند گرینجر " نشسته بود و بسیار هراسان و مضطرب به نظر می رسید. گرینجر صاحب یک کازینوی غیر قانونی بود که در یک ویلای خصوصی آن منطقه به شماره123 دایر بود. در این کازینو، برخلاف قمارخانه های دیگر که دولت بر کار آنها نظارت می کرد، شرط بندی ها حد و مرزی نداشت. مشتریان این کازینو، علاوه بر ثروتمندان منطقه، شاهزاده های عرب، نجبای انگلیسی، دلال های آسیایی و رهبران کشورهای آفریقایی بودند. یک زن جوان، با لباس شیک، در اطراف میزها می گشت و سفارش نوشیدنی ها را از مشتریان می گرفت. درآمد گرینجر بسیار بیشتر از درآمد واقعی بود. اغلب وسایل بازی رولت و ورق ها علایم و امکانات خاص نیرنگ و تقلب بود.
کازینوی گرینجر اغلب پر بود از زن های جوانی که به وسیله مردان ثروتمند اسکورت می شدند. خود او مردی بود با قیافه ای بی نقص، چشم های قهوه ای جذاب و قدی معادل پنج فوت و چهار اینچ داشت. او، یکایک مهمانانش را به طرز مبالغه آمیزی تحسین و احترام می کرد.
ارتباط گرینجر با افراد بانفوذ و پلیس محلی بسیار قوی بود، به طوری که به راحتی میتوانست کازینویش را اداره کند. او کارش را از فروش مواد مخدر شروع کرده و به تدریج تمام " بیارتس " را تحت نفوذ خود درآورده بود، به نحوی که هیچ کار خلافی جز با اطلاع و موافقت او در آن منطقه انجام نمی شد. اکنون آدلف زاکرمن توسط آرماند گرینجر تحت بازجویی و استنطاق قرار گرفته بود.
_ خوب، حالا برای من در مورد آن بارونس که با هم قصد بیرون آوردن گنجینه غرق شده را دارید، بیشتر توضیح بده.
از لحن صدای او، زاکرمن احساس کرد که اتفاق بدی افتاده است. او آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ خوب، این یک زن بیوه است که پول زیادی از شوهرش به او ارث رسیده است. او فعلاً یکصد هزار دلار برای ما کنار گذاشته، به محض گرفتن پول، به او خواهیم گفت که قایق دچار سانحه ای شده و ما نیاز به پنجاه هزار دلار دیگر داریم و بعد یکصد هزار دلار دیگر و خوب می دانی ...
زاکرمن حرفش را قطع کرد. او حالت تحقیر و توهین را در چهره رئیس می دید، پرسید:
_ چی شده؟ مشکلی پیش آمده؟
_ مشکل که نه، من چند دقیقه قبل تلفنی از یکی از پسرهایم در پاریس داشتم. اسم این بارونس تو تریسی ویتنی است. او امریکایی است.
دهان زاکرمن ناگهان خشک شد. لب هایش را با زبانش تر کرد و گفت:
_ ولی او خیلی مشتاق بود، رئیس.
_ او خودش یکی از بزرگترین حقه بازهای دنیاست، تو می خواهی او را گول بزنی؟!
_ پس چرا گفت قبول دارد؟ چرا دستش را رو نکرد؟
_ من نمی دانم پرفسور، ولی قصد دارم که بفهمم. و وقتی که فهمیدم او را برای شنا به خلیج می فرستم. هیچ کس نمی تواند مرا دست بیندازد. حالا آن تلفن را بردار و به او بگو که دوست تو حاضر نیست نصف پول را بدهد. من هم دارم می روم که او را ببینم. فکر می کنی بتوانی این کار را بکنی؟
زاکرمن با اشتیاق گفت:
_ مطمئناً رئیس، اصلاً نگران نباشید.
آرماند گرینجر با لحن آرامی گفت:
_من واقعاً نگرانم، من برای تو خیلی نگرانم پروفسور.
آرماند گرینجر از طولانی شدن پاسخ سووالاتش خوشش نمی آمد. گنجینه غرق شده یک حقه بازی قدیمی بود که می شد قرن ها با آن کار کرد؛ اما قربانیان باید افراد ساده لوحی باشند. در این مورد اصلاً منطقی به نظر نمی رسید که یک حقه باز حرفه ای به دنبال موضوع باشد. معمایی که گرینجر در پی آن بود، همین بود وتصمیم داشت که سریعاً ان را حل کند.
آرماند گرینجر از لیموزینش پا بیرون گذاشت و وارد سالن انتظار دی پالاس شد و به دنبال" جولیس برگریس" خدمتکار مو سفید اهل باسک که از سیزده سالگی در آن جا کار می کرد، فرستاد.
_ شماره سوئیت بارونس مارگریت دی شانتلی چند است؟
فاش کردن شماره اطاق میهمانان هتل از سوی یکی از کارکنان، کاری خلاف قانون بود اما برای آرماند گرینجر
در آن منطقه قانونی وجود نداشت.
_ شماره 320، آقای گرینجر.
_ متشکرم.
_ و اتاق شماره 311.
گرینجر ایستاد:
_ چی؟
_ یکی از اطاق های مجاور سوئیت هم در اجاره بارونس است.
_ آه، چه کسی آن جا را اشغال کرده ؟
_ هیچ کس!
_ هیچ کس، تو مطمئنی؟
_ بله، آقا او همیشه این در را قفل می کند.
اخمی حاکی از گیجی بر چهره آرماند ظاهر شد.
_ شما کلید مادر را دارید؟
_ البته.
و بدون هیچ معطلی و تأملی دستش رب به زیر پیشخوان برد و شاه کلید را بیرون آورد و به دست گرینجر داد.
جولیس در حالی که آرماند به سوی آسانسور می رفت او را نگاه می کرد. او هیچ وقت با آرماند بحث و گفتگو نمی کرد.
وقتی گرینجر به در سوئیت بارونس رسید، دید که در باز است، داخل شد و در را پشت سرش بست. هیچ کس در اطاق نشیمن دیده نمی شد. با صدای بلند گفت:
_ سلام، این جا کسی نیست؟
صدایی از داخل حمام شنیده شد که گفت:
_ من تا چند دقیقه دیگر از حمام بیرون می آیم، لطفاً از خودتان پذیرایی کنید.
گرینجر به اطراف سوئیت نگاهکرد. مبلمان آن جا کاملاً برایش آشنا بود. طی سال های طولانی او در سوئیت های این هتل از دوستانش پذیرایی کرده بود. گرینجر به داخل اطاق خواب سرک کشید؛ جواهرات گرانقیمتی با بی مبالاتی در گوشه و کنار پراکنده بود.
صدای بارونس بار دیگر شنیده شد:
_ من بیش از یک دقیقه شما را معطل نمی کنم.
_ نه، عجله نکنید بارونس.
و با خودش فکر کرد:
_ بارونس! هر حقه ای که بزنی به خودت بر می گردد.
آرماند به طرف در اطاق مجاور رفت. قفل بود. گرینجر با شاه کلیدی که در دست داشت آن را باز کرد، اتاقی که او در آن وارد شده بود، بوی نا و ماندگی می داد و هوای سنگین داخل اتاق نشان می داد که هیچ کس از آن استفاده نمی کند. پس چرا او آن را اجاره کرده بود؟
چشم های گرینجر ناگهان به چیزی غیر عادی برخورد. یک کابل سیاه برق به دیوار وصل بود که سر دیگر آن تا روی کف زمین ادامه داشت و در داخل کمد روبه رو، از نظر ناپدید می شد. در کمد به اندازه کافی باز بود که آن سیم بتواند وارد آن بشود. گرینجر کنجکاوانه به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. یک ردیف اسکناس های صد دلاری خیس به وسیله گیره در داخل کمد برای خشک شدن آویخته شده بود. بر روی میزی در وسط اتاق یک ماشین تایپ که بر روی آن لباس های مختلف بود. گرینجر لباس ها و پوشش ماشین تحریر را برداشت. دستگاه چاپ که هنوز اسکناس های خیس صد دلاری به آن وصل بود، پدیدار شد. در کنار دستگاه، مقدار زیادی کاغذ به اندازه اسکناس صد دلاری و یک دستگاه برش کاغذ دیده می شد. چند اسکناس صد دلاری که به طور نامرتبی برش خورده بود، روی زمین ریخته بود.
یک صدای عصبانی از پشت سر گرینجر شنیده شد:
_ این جا چکار می کنید؟
گرینجر مثل برق از جا پرید. تریسی ویتنی، با موهای خیس پیچیده شده در حوله وارد اطاق شد. گرینجر به نرمی گفت:
_ جعل اسکناس، من باید برای این کار تمیز و بی عیب به شما تبریک بگویم، ولی همه این ها باید معدوم شود.
_ چرا؟ اینها به اندازه طلا ارزش دارد.
_ واقعاً؟
لحن گرینجر تحقیرآمیز بود. او یکی از اسکناس های خیس را برداشت و نگاهی به آن انداخت و آن را از نزدیک و با دقت امتحان کرد و گفت:
_ واقعاً عالی است. چه کسی آنها را برش داده است.
_ چه فرقی می کند؟ من می توان تا روز جمعه یکصد هزار تا از اینها درست کنم.
گرینجر خیره به تریسی نگاه کرد و بعد ناگهان منظور او را فهمید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:
_ خدای من؟ تو احمقی! در آن جا هیچ گنجی وجو ندارد.
تریسی گیج و سر درگم به نظر می رسید:
_ منظورت چیست؟
_ همین که گفتم.
_ ولی پرفسور زاکرمن به من گفت ...
گرینجر حرف او را قطع کرد:
_ و تو هم باور کردی؟ مسخره است بارونس.
او مجدداً نگاهی به اسکناس ها انداخت.
_ من اینها را بر می دارم.
تریسی شانه هایش را بالا انداخت:
_ هر قدر می خواهی بردار، فقط یک مشت کاغذ است.
گرینجر تعدادی از اسکناس ها را برداشت و گفت:
_ اگر یکی از مستخدمین وارد این جا بشود چه اتفاقی می افتد؟
_ من به آنها پول می دهم که سر و کله شان این طرف ها پیدا نشود و وقتی بیرون می روم در کمد را قفل می کنم.
آرماند فکر کرد:
_ ولی این کارها تو را زنده نگه نمی دارد.
_ از هتل بیرون نرو، من دوستی دارم که می خواهم او را ببینی.
لحن صدای گرینجر آمرانه بود. او یکی از اسکناس ها را مجدداً بررسی کرد. وی تا آن زمان، موارد زیادی از جعل اسکناس دیده بود، اما هیچ کدام از آنها به این خوبی انجام نشده بود. هر کس آن را طراحی کرده بود، یک متخصص بود. کاغذ درست و قابل اعتمادی داشت و خطوط بسیار تمیز و موجدار و رنگ ها واضح بود. حتی با آن وضع خیس، تصویر " بنجامین فرانکلین" بسیار بی نقص به نظر می رسید.
گرینجر فکر کرد:
_ این بدجنس درست می گوید. تشخیص آن از یک اسکناس واقعی بسیار دشوار است. آیا واقعاً می شود آن را به جای یک صد دلاری واقعی خرج کرد؟
این یک ایده وسوسه کننده بود.
صبح روز بعد، آرماند گرینجر به دنبال زاکرمن فرستاد و یکی از آن صد دلاری ها را به او داد:
_ به بانک برو و این اسکناس را به فرانک تبدیل کن.
_ بله قربان.
در حالی که زاکرمن از در اتاق بیرون می رفت، آرماند گرینجر او را نگاه می کرد. این تنبیهی برای حماقت او بود. اگر او توقیف می شد هرگز نمی گفت که اسکناس را چگونه و از چه کسی گرفته است. اما اگر می توانست با موفقیت او را تبدیل کند ...
زاکرمن با خودش گفت:
_ حالا متوجه شدم.
پانزده دقیقه بعد زاکرمن برگشت و پول های تبدیل شده به ارز فرانسه را شمرد و به گرینجر تحویل داد.
_ کار دیگری هم هست، رئیس؟
گرینجر به فرانک ها خیره شد و پرسید:
_ تو مشکلی نداشتی؟
_ مشکل؟ نه، چرا؟
_ من می خواهم دوباره به همان بانک برگردی و به آنها بگویی ...
آدلف زاکرمن به آرامی وارد سالن انتظار بانک شد و به طرف میزی که رئیس بانک پشت آن نشسته بود، رفت.
این بار او به موقعیت خطرناکش کاملاً آگاهی داشت، ولی ترجیح می داد که ان را تحمل کند، ولی گرفتار خشم و عصبانیت گرینجر نشود.
رئیس بانک پرسید:
_ چه خدمتی می توانم برایتان انجام بدهم؟
زاکرمن در حالی که سعی می کرد حالت عصبانیتش را پنهان کند، گفت:
_ می دانید، من دیشب با چند نفر آمریکایی پوکر بازی می کردم ...
او ساکت شد. مدیر بانک سری به علامت درک موضوع تکان داد و گفت:
_ شما پولتان را گم کردید و یا اینکه تمام آن را باختید، احتمالاً آن پول تمام سرمایه شما را تشکیل می داد؟
_ نه، راستش را بخواهید من در بازی دیشب بردم. تنها چیزی که هست این است که آنها با من چندان رو راست نبودند. او دو قطعه از اسکناس های صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و ادامه داد:
_ آنها این پول ها را به من دادند. نگرانم که مبادا جعلی باشند.
زاکرمن نفسش را در سینه حبس کرد. در همین موقع رئیس بانک سرش را جلو آورد و نگاهی به اسکناس هایی که در دست او بود انداخت. او با دقت آنها را معاینه کرد. ابتدا یک طرف و بعد طرف دیگر آنها را جلوی نور گرفت و بعد نگاهی به زاکرمن انداخت و خندید و گفت:
_ شما شانس آورده اید آقا، این اسکناس ها هیچ اشکالی ندارد.
زاکرمن نفسی به نشانه آرامش خاطر کشید و گفت:
_ شکر خدا که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت.
زاکرمن نزد گرینجر برگشت:
_ هیچ اشکالی ندارد رئیس، او گفت همه اینها اصل است.
گرینجر برای لحظاتی طولانی همان طور که نشسته بود به فکر فرو رفت و بعد گفت:
_ برو، برو پیش تریسی و او را به این جا بیاور.
ساعتی بعد، تریسی در دفتر آرماند در مقر امپراتوری او نشسته بود و گرینجر به او می گفت:
_ من و شما، با هم شریک می شویم.
تریسی برخاست و گفت:
_ من نیازی به شریک ندارم و ...
_ بنشین.
تریسی به چشمان گرینجر نگاه کرد و نشست.
_ بیارتیس شهر من است. تو باید سعی کنی که تا آخرین دانه این اسکناس ها را به من بدهی، در غیر این صورت نخواهی توانست آنها را در جایی خرج کنی. ضربه بدی خواهی خورد و اتفاقات ناگواری در زندان برای تو خواهد افتاد تو این جا بدون من نمی توانی تکان بخوری.
تریسی با دقت به او نگاه کرد:
_ در عوض چه خواهم داشت؟ حمایت تو؟
_ نه، در عوض زندگی خودت را خواهی داشت.
تریسی حرف او را باور کرد.
_ حالا به من بگو که دستگاه چاپ را از کجا آورده ای؟
تریسی لحظه ای درنگ کرد. گرینجر از بی تابی و بی قراری او لذت می برد. تریسی با بی میلی گفت:
_ من آن را از یک آمریکایی که در سوئیس زندگی می کرد، خریدم. او یک حکاک و قلم زن بود. بیست و پنج سال با آمریکایی ها کار می کرد. وقتی باز نشسته شد مشکلاتی در کار پرداخت حقوق بازنشستگی اش پیش آمد. او احساس می کرد سرش کلاه گذاشته اند. تصمیم گرفت که تلافی کند. در نتیجه یک لوحه اسکناس صد دلاری حکاکی کرد که قرار بود بعد از استفاده آن را از بین ببرد. از ارتباطش با منابع بانکی استفاده کرد و در واقع توانست قطعاتی از همان نوع کاغذی که خزانه داری آمریکا برای چاپ اسکناس از آن استفاده می کرد به دست بیاورد.
این حالا توضیح قانع کننده ای بود. گرینجر احساس پیروزی می کرد. برای همین بود که اسکناس ها کاملاً واقعی به نظر می رسید. توقعات او افزایش یافت و بزرگ و بزرگتر شد. گرینجر پرسید:
_ با این دستگاه روزی چقدر پول می شود چاپ کرد؟
_ فقط یک اسکناس در یک ساعت. هر دو طرف اسکناس باید به دقت پرس بشود و ...
او حرف تریسی را قطع کرد و پرسید:
_ دستگاه بزرگتری از این نوع وجود ندارد؟
_ چرا او دستگاهی دارد که می تواند ساعتی پنجاه قطعه اسکناس را چاپ کند. یعنی پنج هزار دلار در روز، ولی او پانصد هزار دلار برای آن دستگاه می خواهد.
گرینجر گفت:
_ آن را بخر.
_ من پانصد هزار دلار ندارم.
_ من دارم. کی می توانی به آن دسترسی پیدا کنی.
تریسی با بی میلی گفت:
_ شاید همین حالا، ولی فکر نمی کنم ...
گرینجر تلفن را برداشت و به یک نفر زنگ زد:
_ من معادل پانصد هزار دلار، فرانک فرانسه می خواهم. هر چه داخل صندوق هست بردار و بقیه را از بانک بگیر و به دفتر من بیاور.
تریسی با حالت عصبی برخاست و گفت:
_ من بهتر است بروم و ...
_ تو هیچ جا نمی روی!
_ من باید حتماً ...
_ فقط همان جا بنشین و ساکت باش.
گرینجر فکر کرد که دستگاه چاپ بزرگ را می خرد و با پول هایی که به کمک تریسی چاپ می کند قرض هایش را که بابت دایر کردن کازینو از بانک گرفته است، می پردازد و سپس به برونو دستور می دهد که ترتیب این زن را بدهد. او به هیچ شریکی احتیاج نداشت.
دو ساعت بعد، پول در یک ساک بزرگ رسید. گرینجر به تریسی گفت:
_ تو از هتل پالاس بیرون می آیی. من در بالای تپه یک خانه خیلی خصوصی دارم. تو در آن جا می مانی تا ما کارمان را شروع کنیم.
و بعد دستگاه تلفن را به طرف تریسی لغزاند و گفت:
_ حالا به دوستت در سوئیس تلفن بزن و بگو که می خواهی آن دستگاه را بخری.
_ من شماره تلفن او را همراه ندارم. از هتل به او زنگ می زنم، تو آدرس خانه را به من بده، به او خواهم گفت که دستگاه را به آن جا بفرستد.
_نه! من نمی خواهم پشت سر خودم قافله به راه بیندازم. من رد فرودگاه آن را تحویل می گیرم. وقت شام در این مورد صحبت می کنیم. امشب ساعت هشت تو را می بینم.
وقت رفتن بود. تریسی برخاست. گرینجر با سرش به ساک پول ها اشاره کرد:
_ مواظب پول ها باش. من نمی خواهم برای آنها یا برای تو ... اتفاقی بیفتد.
تریسی به او اطمینان داد:
_ هیچ اتفاقی نمی افتد.
او لبخند بی رمقی زد و گفت:
_ زاکرمن تو را تا هتل اسکورت می کند.
هر دوی آنها در یک لیموزین نشستند و ساکت بودند. ساک پر از پول در بین آنها بود. هر یک از آنها با افکار خودش مشغول بود. زاکرمن واقعاً نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، اما احساس کرد نتیجه به نفع او خواهد بود. گرینجر به او گفته بود:
_ این زن کلید است. چشمت را از او برندار.
و زاکرمن تصمیم داشت این کار را بکند.
آرماند گرینجر آن شب حالت خوشی داشت. به زودی یک دستگاه بزرگ از راه می رسید. تریسی گفته بود که روزی پنج هزار دلار می توان با آن چاپ کرد. اما گرینجر فکر بهتری داشت. او می توانست بیست و چهار ساعته با آن دستگاه کار کند. او حساب کرده بود که به این ترتیب می تواند پانزده هزار در روز، یکصد هزار در هفته و یک میلیون دلار در هر هفته( منظورش ماه بوده) چاپ کند. تازه این اول کار بود. امشب او می فهمید آن مرد حکاک بازنشسته کیست. او قصد داشت با وی وارد معامله شود و تعداد بیشتری از این دستگاه ها به او سفارش بدهد. او به این ترتیب به ثروتی می رسید که حد و اندازه ای برای آن وجود نداشت.
دقیقاً رأس ساعت هشت لیموزین گرینجر در مقابل در ورودی هتل پالاس ایستاد و او از اتومبیل پیاده شد. همین که به طرف سالن انتظار قدم برداشت، متوجه شد که زاکرمن درست رو به روی در ورودی نشسته است و ورود و خروج را زیر نظر دارد.
آرماند گرینجر به طرف میز اطلاعات هتل رفت:
_ جولیس، به خانم بارونس دی شانتلی اطلاع بده که من این جا هستم. به او بگو بیاید پایین.
مسئوول اطلاعات سرش را بلند کرد و گفت:
_ ولی بارونس تسویه حساب کرد و رفت، آقای گرینجر!
_ اشتباه می کنی. برو او را صدا کن.
جولیس مضطرب شده بود. مخالفت با گرینجر به هیچ وجه کار درستی نبود. با این حال گفت:
_ ولی من خودم او را به خارج از هتل بدرقه کردم.
_ غیر ممکن است، کی؟
_ خیلی وقت است، چند دقیقه بعد از اینکه به هتل برگشت. او به من گفت که صورتحساب را برایش به اتاق خودش ببرم تا نقداً آن را پرداخت کند.
آرماند گیج شده بود:
_ نقد؟ فرانک فرانسه نبود؟
_ در واقع بله.
گرینجر با عصبانیت پرسید:
_ او چیزی از وسایلش را جا نگذاشت؟ چمدان، یا یک جعبه؟
_ نه، ولی او چیز زیادی را با خودش به همراه نبرد.
گرینجر فکر کرد:
_ او آن پول ها را به سوئیس برده که آن ماشین را برای خودش معامله کند.
_ مرا به اتاق او ببرید، خیلی سریع!
_ بله، آقای گرینجر.
جولیس برگراس کلید را از روی پیشخوان برداشت و به دنبال گرینجر به طرف آسانسور به راه افتادند.
همین که گرینجر از کنار زاکرمن گذشت، گفت:
_ چرا این جا نشسته ای احمق، او رفته است!
زاکرمن سرش را بلند کرد و چیزی نفهمید:
_ او نمی تواند رفته باشد. او حتی پا به این سالن نگذاشت. من تمام این مدت مراقب او بودم.
گرینجر با تمسخر گفت:
_ تو مراقب تریسی ویتنی بودی و او را زیر نظر داشتی، نه یک پیر زن با موهای سفید ...
زاکرمن گیج و مات بود:
_ چرا من باید این کار را می کردم؟
گرینجر با دست به او اشاره کرد:
_ برگرد به کازینو، بعداً خودم حسابت را می رسم.
سوئیت دقیقاً همان وضعیتی را داشت که قبلاً دیده بود. در بین آن جا و اتاق مجاور باز بود. گرینجر پا به درون گذاشت و با عجله به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. دستگاه چاپ هنوز آن جا بود. گرینجر فکر کرد:
_ خدا را شکر! او به دلیل عجله ای که برای رفتن داشت آن را جا گذاشت. ولی این اشتباه او بود. او مرا گول زد و پانصد هزار دلار مرا دزدید، حالا باید تاوان آن را پس بدهد. من به پلیس اطلاع خواهم داد که او را پیدا کند و به زندان بیندازد. آن جا افرا من به او دسترسی خواهند داشت و او را وادار خواهند کرد که اسم آن قلم زن بازنشسته را بگوید و بعد ترتیبش را خواهند داد.
آرماند گرینجر شماره اداره پلیس را گرفت و با بازرس دومونت صحبت کرد و بعد گفت:
_من این جا منتظر می مانم.
پانزده دقیقه بعد، دوست بازرس او به اتفاق مردی که قیافه خشن و بسیار زشتی داشت و گرینجر تا آن وقت او را ندیده بود ، وارد شدند. او پیشانی کوتاه و چشم های قهوه ای داشت که پشت عینکی با شیشه ضخیم پنهان بود. بازرس دومونت گفت:
_ ایشان آقای دانیل کوپر هستند. آقای کوپر هم مایلند در مورد زنی که شما تلفن کردید...
کوپر با صدای بلند گفت:
_ شما به بازرس دو مونت اشاره کرده بودید که او در حال جعل اسکناس است.
_ او در حال حاضر در راه سوئیس است. شما می توانید او را در فرودگاه دستگیر کنید. من در این جا تمام مدارک و شواهد لازم را علیه او دارم.
سپس او آنها را به طرف کمد برد. دانیل کوپر و بازرس دومونت به داخل آن نگاه کردند و گرینجر گفت:
_این دستگاهی است که او با آن اسکناس تقلبی جعل می کرد.
دانیل کوپر به طرف دستگاه رفت و آن را مورد بازرسی دقیق قرار داد و پرسید:
_ او پول را با این دستگاه چاپ می کرد؟
گرینجر گفت:
_ من که همین الان به شما گفتم.
و بعد یک اسکناس صد دلاری از جیبش بیرون آورد و اضافه کرد:
_ به این نگاه کنید. این یکی از آن اسکناس های جعلی است. این صد دلاری را او به من داد.
کوپر به طرف پنجره رفت و اسکناس را در مقابل نور نگه داشت:
_ این یک اسکناس واقعی است.
_ این فقط شبیه به یک اسکناس واقعی است. این دستگاه را او از یک قلم زن و حکاک آمریکایی که در فیلادلفیا کار می کرده، دزدیده و اسکناس ها را با آن چاپ کرده است.
کوپر با لحن ناهنجاری گفت:
_ شما واقعاً احمقید. این یک اسکناس واقعی و معمولی است. تنها چیزی که با این دستگاه می شود چاپ کرد، سرنامه و عنوان است.
_ سرنامه؟
_ اتاق دور سر گرینجر شروع به چرخیدن کرد. کوپر با خشونت ادامه داد:
_ شما این افسانه را واقعاً باور کرده بودید که با این دستگاه می شود کاغذ را تبدیل به اسکناس صد دلاری کرد؟
گرینجر فریاد زد:
_ ولی من دارم به شما می گویم که با چشم خودم دیدم ...
او مکث کرد و به یاد آورد که هیچ چیز را با چشم خودش ندیده بود. او تنها مقداری اسکناس خیس را که در کمد آویزان کرده بودند که خشک شود، به اضافه مقداری کاغذ و یک دستگاه برش را دیده بود.
گرینجر احساس کرد که دارد مثل یک آدم برفی ذوب می شود. پس جعل اسکناس در کار نبود. به این ترتیب حکاک و قلم زنی وجود نداشت و کسی در سوئیس انتظار او را نمی کشید.
تریسی ویتنی هرگز فریب گنجینه غرق شده را نخورده بود. آن زن موذی از حرص و آز او استفاده کرد و به اندازه پانصد هزار دلار گوش او را بریده بود. اگر این خبر به بیرون درز می کرد ؟ دو مرد دیگر او را نگاه می کردند. بازرس دومونت پرسید:
_ تو دوست داری یکی از این دستگاه ها را داشته باشی، آرماند؟
او چه می توانست بگوید؟ او گول خورده بود. اگر سایر شرکا او از این معامله وی باخبر می شدند و می فهمیدند که پانصد هزار دلار آنها را به باد داده است، چه می گفتند؟ سراسر وجود گرینجر ناگهان از خشم و اضطراب پر شد.
_ نه، من ... اصلاً دلم نمی خواهد چنین چیزی داشته باشم.
یک حالت دستپاچگی در لحن او مشهود بود.
_ آفریقا!
آرماند گرینجر فکر کرد:
_ باید به آفریقا بروم! آنها در آن جا نخواهند توانست مرا پیدا کنند.
و دانیل کوپر فکر کرد:
_ دفعه بعد! دفعه بعد او را خواهم گرفت.
فصل27
این تریسی بود که به گونتر هارتوگ پیشنهاد کرد که در " ماجورکا " یکدیگر را ملاقات کنند. تریسی عاشق آن جزیره بود. او گفته بود:
_ یکی از بدیع ترین و زیباترین جاهای دنیاست.
گذشته از این، گونتر به تریسی گفته بود ان جا می تواند یک پناهگاه محسوب شود.
_ ما در آن جا احساس خواهیم کرد که در خانه خودمان هستیم. ولی بهتر است که با هم نرویم من تدارک لازم را خواهم دید.
ماجرا با تلفن از لندن شروع شد:
_ من یک چیز تازه و غیر عادی برای تو دارم تریسی، مطمئنم که تو به آن به چشم یک مبارزه نگاه خواهی کرد.
صبح روز بعد تریسی به " پالما " مرکز جزیره ماجورکا در اسپانیا پرواز کرد.
چون بخشنامه پلیس بین الملل در مورد تریسی به همه جا رسیده بود، خروج او از بیارتس و ورودش به ماجورکا به اطلاع پلیس محلی رسید و وقتی تریسی در هتل " سون ویدا " وارد سوئیت رویال خود شد، یک تیم مراقبت، در تمام مدت شبانه روز برای مواظبت از وی به حال آماده باش بودند.
رئیس پلیس پالما، " ارنستو مارزه " با بازرس تریگنانت در مرکز پلیس بین الملل تماس گرفت و ورود وی را خبر داد. تریگنانت گفت:
_ ما به این نتیجه رسیده ایم که تریسی ویتنی زنی با موجی از تبهکاری هاست. او مستحق هر نوع مجازاتی است. اگر او در ماجورکا دست از پا خطا کند، خواهد دید که عدالت ما، چقدر تند و سریع و چابک عمل می کند.
بازرس تریگنانت به رئیس پلیس محلی گفت:
_ من یک چیز دیگر را هم باید اضافه کنم. شما یک میهمان آمریکایی به اسم دانیل کوپر خواهید داشت.
دیدن تریسی ویتنی برای کارآگاهان خیلی جالب بود. آنها او را پس از ورود به جزیره، همه جا تعقیب کردند. او از صومعه"سان فرانسیسکو" و قصر " بلور" دیدن کرد، در مراسم گاوبازی در پالما شرکت نمود. در " رازادولا روم" شام خورد و در تمام این مدت تنها بود.
کارآگاه " نادا " به ارنستو مارزه گزارش داد که در این جا مانند یک توریست رفتار می کند.
مارزه دوستان آمریکایی زیادی داشت و احساس می کرد که علی رغم آن چه تریگنانت گفته بود، او از دیدن دانیل کوپر خوشحال خواهد شد. ولی مارزه اشتباه می کرد. کوپر به محض خواندن گزارش کارآگاهان بشکنی زد و گفت:
_ شما احمقید، همه شما! او قطعاً به عنوان یک توریست و برای سیر و سیاحت به این جا نیامده است، بدون شک نقشه ای دارد.
فرمانده مارزه به سختی توانست جلوی عصبانیت خود را بگیرد.
_ ولی خود شما گفته بودید که او از چیزهای غیر عادی لذت می برد؛ در ماجورکا هیچ چیز غیرعادی که برای سینیوریتا قابل توجه باشد، وجود ندارد.
_ آیا او کسی را در این جا دیده یا با کسی ملاقات کرده است؟
مارزه با لحن قاطعی گفت:
_ نه، نه. به هیچ وجه.
_ خودم این را می دانستم!
در ماجورکا تعداد زیادی غار وجود دارد که معروفترین آنها غار اژدها است که تا پالما حدود یک ساعت راه فاصله دارد. این مغاک های قدیمی تا عمق زیادی در زمین فرو رفته و طاق ها و کتیبه های بسیار بزرگی دارد که از گلسنگ های انبوه پوشیده شده است. در کف غارها، نهر ها و جوهایی جاری است که به رنگ های آبی و سبز یا سفید آب نمایانگر عمق متفاوت آنهاست. مجموعه این مغاره ها ، به شهر پریان دریایی که از عاج سفید بنا شده باشد، شبیه است و ستون های آهکی داخل غار منظره ای بدیع و تماشایی به آنها می بخشند.
سراسر مسیر غار با مشعل های الکتریکی روشن شده، ولی هیچ کس بدون راهنما حق ورود به آن جا را ندارد. هر روز صبح از لحظه ایی که درهای غار برای بازدید عموم باز می شد، جمع انبوهی از توریست ها برای تماشای شگفتی های آن هجوم می آوردند.
تریسی روز شنبه را که از روزهای دیگر هفته شلوغ تر بود، برای بازدید از غار انتخاب کرد. غار پر از بازدید کنندگانی بود که از نقاط مختلف جهان به آن جا آمده بودند. او بلیطی از یکی از گیشه ها خرید و در ازدحام جمعیت گم شد. دانیل کوپر و دو نفر از افراد مارزه با فاصله کمی، پشت سر او بودند. یک راهنما بازدید کنندگانی را به دنبال خود در یکی از دالان های غار هدایت می کرد. کف غار، بر اثر ریزش آب از سقف، لیز و لغزنده شده بود. در این دالان آلاچیقی ساخته شده بود که تماشاگران می توانستند در آن توقف کنند و مناظر بدیع و شگفت انگیزی را که بر اثر چکیدن مواد آهکی بر در و دیوار غار به وجود آمده و نقش های عجیبی شبیه به پرندگان و حیوانات و درختان ایجاد کرده بود، تحسین نمایند. در حاشیه این دالان های باریک ، حوضچه های تاریکی از آب دیده می شد که نور ضعیف چراغ ها فقط قسمتی از سطح آنها را
روشن کرده بود. در یکی از همین دالان ها بود که تریسی غیبش زد.
دانیل کوپر با عجله به طرف جلو رفت، ولی هیچ اثری از او نبود. فشار جمعیت به طرف پایین پله ها هر حرکتی را غیر ممکن می کرد. تشخیص اینکه تریسی در پشت سر آنهاست یا در جلوی آنها، مشکل بود. کوپر می دانست که او در پی اجرای نقشه ای است، اما چطور و کجا؟
در انتهای غار محوطه ای بود که شباهت زیادی به یک آمفی تئاتر قدیم یونان داشت. در وسط محوطه دریاچه ای بود و در اطراف آن نیمکت های سنگی گذاشته بودند که بازدید کنندگان می توانستند بر روی آنها بنشینند و نمایشی را که روی دریاچه انجام می شد، ببینند.
تریسی از لابلای صندلی های سنگی گذشت و در ردیف دهم روی صندلی شماره بیست نشست. مردی که بر روی صندلی شماره بیست و یکم نشسته بود برگشت و به تریسی گفت:
_ مشکلی پیش آمده؟
_ نه.
گونتر به طرف او خم شد و از میان هیاهویی که در غار منعکس می شد، آهسته گفت:
_ من فکر کردم که بهتر است با هم دیده نشویم، بخصوص که ممکن است تو را تعقیب کنند.
تریسی نگاهی به اطراف انداخت چشمش به حفره سیاه و بزرگی افتاد.
_ این جا امن است.
و بعد با کنجکاوی به او نگاه کرد و گفت:
_ باید مهم باشد.
_ همین طور است.
گونتر به طرف تریسی خم شد:
_ مشتری های ثروتمندی مشتاق به دست آوردن آن تابلو هستند. اثری از نقاش معروف اسپانیایی " گویا " است به اسم " پوئرتو ". یک نفر هست آن را پانصد هزار دلار نقد می خرد.
تریسی متفکر به نظر می رسید:
_ آیا افراد دیگری هم در پی آن هستند؟
دروغ چرا، بله؛ به نظر من شانس موفقیت کم است.
_ تابلو کجاست؟
_ در موزه " پرادو " در مادرید.
پرادو، تریسی فکر کرد که غیر ممکن است.
گونتر سرش را نزدیک گوش تریسی آورده بود و بدون توجه به همهمه مردم، حرف می زد:
_ این یک کار کاملاً تخصصی و بزرگ است، به همین دلیل بود که من به یاد تو افتادم تریسی عزیزم.
_ پانصد هزار تا؟
_ خالص و بدون مالیات!
نمایش شروع شد و همه سکوت کردند.
ساعتی بعد، دانیل کوپر که در دهانه غار ایستاده بود، تریسی را دید که به تنهایی از غار بیرون آمد.
فصل 28
هتل " ریتز " در مادرید، یکی از بهترین هتل های اسپانیا محسوب می شود و بیشتر از یک قرن، محل اقامت پادشاهان و فرمانروایان بیش از دوازده کشور اروپایی بوده است. رؤسای جمهور، دیکتاتورها و میلیونرهای بسیاری در آن جا خوابیده بودند.
تریسی زیاد درباره این هتل شنیده بود، ولی واقعیت آن یأس آور بود. سالن انتظار رنگ و رو رفته و محقر و کهنه به نظر می رسید. دستیار مدیر، تریسی را تا سوئیت مورد نظرش به شماره 411 و 412 که در ضلع جنوبی هتل قرار داشت، همراهی کرد و گفت:
_ امیدوارم که مورد رضایت شما باشد، خانم ویتنی.
تریسی به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. درست روبه روی او، در آن طرف خیابان موزه پرادو واقع شده بود.
_ حتماً همین طور است، متشکرم.
سوئیت تریسی پر از سر و صدای ترافیک خیابان بود؛ ولی این دقیقاً همان چیزی بود که او می خواست.
تریسی یک شام سبک در اتاقش خورد و سپس آماده خوابیدن شد. وقتی به رختخواب رفت و تصمیم گرفت که بخوابد، فهمید که این کار تقریباً یک نوع جدید از شکنجه های قرون وسطایی است. در نیمه های شب کارآگاهی که در سالن انتظار هتل مستقر بود، گزارش داد:
_ او هنوز از اتاقش بیرون نیامده، من فکر می کنم تمام شب را در هتل خواهد ماند.
در مادرید دفتر مرکزی پلیس در " پورتادوسول " واقع شده و مجموعه ای از ساختمان های شهر زا در برگرفته است. ساختمان مرکزی به رنگ خاکستری با دیوارهای سیمانی و یک برج ساعت بزرگ در قسمت فوقانی است و بر سر در آن پرچم قرمز و زرد اسپانیا همواره در اهتزاز است. یک مأمور پلیس، در یونیفرم قهوه ای تیره، و کلاه کاسکت گرد، مجهز به مسلسل و باتوم و دستبند، در جلوی ساختمان پاس می دهد.
دو روز قبل یک پیام فوری از طریق بیسیم برای " سانتیاگو رامیرو " فرمانده پلیس مادرید رسید که در آن گفته شده بود که، تریسی ویتنی وارد شده است. او دوباره جمله آخر را خواند و بعد به آندره تریگنانت در مرکز پلیس بین الملل پاریس تلفن کرد. رامیرو گفت:
_ من پیام شما را درک نمی کنم، آیا منظور شما این است که من در این مورد باید با یک آمریکایی که حتی پلیس نیست، همکاری کنم؟ به چه دلیل؟
_ من فکر می کنم شما حضور کوپر را بسیار مغتنم تشخیص بدهید، او کسی است که تریسی را می فهمد.
فرمانده رامیرو پرسید:
_ در این زن چه چیزی برای فهمیدن وجود دارد؟ او ممکن است که یک تبهکار نابغه باشد؛ ولی زندان های اسپانیا پر است از تبهکاران نابغه، این یکی هم نمی تواند از چنگ ما برای همیشه فرار کند.
_ پس شما با آقای کوپر همکاری می کنید؟
فرمانده با لحن ناراضی گفت:
_ اگر شما معتقدید که مفید است، من هم مخالفتی ندارم.
_ متشکرم سینیور.
فرمانده رامیرو،مانند همتای خودش در پاریس از آمریکایی ها خوشش نمی آمد. او آنها را خشن می دید. رامیرو فکر کرد:
_ شاید این یکی با بقیه تفاوت داشته باشد.
ولی او از دیدن کوپر احساس انزجار کرد. او به محض ورود به دفتر فرمانده پلیس مادرید گفت:
_ او بیش از نیمی از نیروهای پلیس اروپا را گول زده است، ممکن است چنین کاری را هم با شما بکند.
رامیرو هم همان کاری را کرد که بقیه فرمانده هان پلیس کرده بودند، او خودش را کنترل کرد و جواب داد:
_ ما نیاز ندارم که کسی به ما بگوید چکار باید بکنیم، خانم ویتنی درست از لحظه ای که وارد فرودگاه " باراجاز " شده، تحت مراقبت شدید ما قرار دارد. من به شما اطمینان می دهم که اگر کسی یک سوزن در خیابان بیندازد و دوشیزه ویتنی شما آن را بردارد، فوراً به زندان خواهد افتاد. او تاکنون سر و کارش با پلیس اسپانیا نیفتاده است.
_ او به اینجا نیامده که سوزنی را از خیابان بردارد.
_ چرا فکر می کنید او در این جا برنامه ای دارد؟
_ من مطمئن نیستم، فقط همین را می دانم که یک قضیه مهم در جریان است.
فرمانده رامیرو با غرور و تکبر بسیار گفت:
_ مهم یا غیرمهم، ما کوچکترین حرکت او را تحت نظر داریم.
صبح روز بعد وقتی تریسی از خواب بیدار شد، خرد و خسته از شکنجه خواب شب قبل روی آن تختخواب مدل قدیمی، یک صبحانه مختصر و یک قهوه سیاه گرم سفارش داد و به طرف پنجره رفت و به تماشای مناظر بیرون پرداخت.
پرادو یک قلعه با ابهت بود که از سنگ و بلوک های قرمز از خاک رس محلی ساخته شده گرداگرد آن را درخت های بلند و یک علفزار انبوه فرا گرفته بود. در جلو در ورودی اصلی دو ستون بلند در مدخل یک پلکان وسیع دیده می شد. قلعه، در سطح خیابان از دو سوی، دو در ورودی دیگر داشت. تعدادی بچه های دانش آموز و چند توریست از ملیت های مختلف، در خیابان ایستاده بودند. درست در ساعت ده صبح، دو در ورودی بزرگ توسط نگهبان ها باز شد و دیدارکنندگان از موزه از یک در چرخان در وسط و دو در دیگر در دو سوی آن قرار داشت وارد موزه شدند.
ناگهان تلفن زنگ زد و تریسی با دلهره و اضطراب به طرف آن برگشت. هیچ کس بجز گونتر هارتوگ نمی دانست که او در مادرید است.
تریسی تلفن را برداشت:
_ الو؟
صدای آشنایی بود:
_ من از طرف اتاق بازرگانی مادرید تلفن می کنم سینیوریتا، آنها از من خواسته اند که به شما خوشامد بگویم و ببینم چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم که اوقات خوب و خوشی در شهر ما داشته باشید؟
_ چطور فهمیدی که من در مادرید هستم، جف؟!
_ سینیوریتا اتاق بازرگانی همه چیز را می داند، این اولین باری است که شما به مادرید می آیید؟
_ بله.
_ من می توانم چند جای دیدنی شهر را به شما نشان بدهم، چه مدتی تصمیم داری در این جا بمانی تریسی؟
سؤال عجیبی بود. تریسی به نرمی گفت:
_ دقیقاً نمی دانم. فقط به اندازه ای که خرید بکنم و چند جای دیدنی را ببینم. تو این جا در مادرید چکار می کنی؟
صدای او هم درست مثل تریسی بود:
_ من هم همین طور، خرید و تماشا.
تریسی نمی توانست باور کند که این دیدار تصادفی باشد. به طور قطع، جف هم به دلیل مشابهی در این جا بود. دزدیدن تابلوی نقاشی پوئرتو. او پرسید:
_ برای شام با کسی قرار نداری؟
_ نه
_ پس من در " جاکی " میز رزرو می کنم.
تریسی واقعاً هیچ فکر و خیالی درمورد جف نداشت، ولی موقعی که از آسانسور پا به سالن انتظار هتل گذاشت و او را دید که آن جا ایستاده و منتظر اوست، بی اختیار از دیدنش احساس خوشحالی کرد. جف دست او را در دست گرفت و با تحسین گفت:
_ عالی! شگرف!
تریسی با دقت و حوصله لباس پوشیده بود. او یک پیراهن آبی به تن داشت و یک قطعه پوست سمور روسی در اطراف گردن خود آویخته و یک کیف دستی با مارک" هرمس- اچ" در دست داشت.
دانیل کوپر در گوشه سالن انتظار هتل نشسته بود و او را که به میهمانش می پیوست، تماشا می کرد. او احساس قدرت زیادی می کرد:
_ قانون من هستم، من شمشیر انتقام خداوندم، من تو را تنبیه خواهم کرد!
کوپر می دانست که هیچ پلیسی در دنیا آن قدر زرنگ نیست که بتواند او را بگیرد. کوپر فکر کرد:
_ اما من هستم او مال من است!
دستگیری تریسی برای دانیل کوپر چیزی فراتر از وظیفه بود. برای کوپر، او یک عقده روحی شده بود. او عکس ها، پرونده ها و سوابق تریسی را همه جا با خودش حمل می کرد و شب قبل، پیش از اینکه به خواب برود، او در دریای تفکر پیرامون آن اوراق غرق شده بود. او برای دستگیری تریسی، دیر به بیارتس رسیده و در ماجورکا شانس خود را از دست داده بود ولی اکنون که پای پلیس بین الملل در میان بود، دیگر نمی خواست اشتباه کند.
جاکی یک رستوران کوچک و شیک بود. جف قول داد:
_ غذای این جا استثنایی است.
جف خیلی خوش قیافه شده بود و تریسی در کنار او احساس هیجان می کرد. او دلیلش را می دانست. رقابت. آنها با هم در این مرحله برابر بودند. ولی تریسی فکر کرد:
_ من برنده خواهم شد. من باید راهی پیدا کنم که آن نقاشی را قبل از او بدزدم.
جف گفت:
_ شایعاتی در این طرف ها هست.
تریسی با دقت به او نگاه کرد و پرسید:
_ چه شایعاتی؟
_ آیا تاکنون اسم دانیل کوپر را شنیده ای؟ او یک کارآگاه کمپانی های بیمه است. او خیلی زرنگ و باهوش است.
_ نه، درباره او چه می دانی؟
_ او خطرناک است، خیلی احتیاط کن، نمی خواهم برایت اتفاقی بیفتد.
_ نگران نباش.
_ اما من هستم تریسی.
تریسی خندید:
_ در مورد من؟ چرا؟
او دست تریسی را گرفت و به آرامی گفت:
_ تو خیلی استثنایی هستی. زندگی در کنار تو لذت بخش است، عزیزم!
تریسی فکر کرد:
_ او خوب می داند چطور طرف را متقاعد کند. اگر او را نمی شناختم، حرف هایش را باور می کردم.
_ بیا سفارش غذا بدهیم تریسی؛ من خیلی گرسنه ام.
روزهای بعد، جف و تریسی، مادرید را دیدند. آنها دیگر تنها نبودند. هر جا که می رفتند، یک آمریکایی و دو مامورین رامیرو آنها را تعقیب می کردند. رامیرو صرفاً به خاطر اینکه کوپر را از خود دور نگهدارد، اجازه داده بود که او همراه تیم مراقبت باشد. او به همه می گفت:
_ آن آمریکایی معتقد است که تریسی هر طور شده، یک چیز باارزش را در این سفر از زیر گوش پلیس خواهد دزدید، واقعاً احمقانه است.
تریسی و جف شام را در یک رستوران قدیمی صرف کردند ولی جف برای روزهای بعد جاهای دیدنی بهتر را می شناخت که توریست ها از آن خبر نداشتند. آنها به هر جا که قدم می گذاشتند، دانیل کوپر به اتفاق دو تن از کارآگاهان پلیس مادرید به فاصله کمی از آنها حضور داشتند.
کوپر از نقش جف در این ماجرا سر در نمی آورد. آیا او قربانی بعدی تریسی نبود؟ و در کجا او بالاخره دچار اشتباه می شد؟
کوپر با فرمانده رامیرو صحبت کرد و از او پرسید که چه اطلاعاتی درمورد جف دارد؟
_ او هیچ نوع سابقه جنایی ندارد و به عنوان توریست به این جا آمده. من فکر می کنم که او فقط یک مصاحب برای خانم تریسی است.
کوپر طور دیگری فکر می کرد، ولی به هر حال کسی که کوپر در پی او بود، جف استیونس نبود.
وقتی در پایان شب، جف و تریسی برگشتند، جف او را تا دم در اتاقش همراهی و در همان جا از او خداحافظی کرد.
چند دقیقه بعد جف از اتاقش به او تلفن کرد:
_ دوست داری فردا با هم به " سگوویا" برویم؟ این یک شهر قدیمی است که تا این جا چند ساعت راه بیشتر فاصله ندارد.
_ پیشنهاد خوبی است، متشکرم. شب بخیر جف.
وقتی تریسی برای خوابیدن روی تختش دراز کشید، تا ساعت ها خواب به چشم هایش راه نیافت. ذهن او پر از مسائلی بود که نباید به آنها فکر می کرد یا اساساً حق فکر کردن درباره آنها را نداشت. او از مدت ها پیش هیچ احساسی نسبت به هیچ مردی نداشت. چارلز به سختی او را رنجانده بود و جف استیونس فقط یک همراه و مصاحب سرگرم کننده بود که تریسی می دانست که نباید به او اجازه بیشتر از آن را بدهد. او فکر می کرد:
_ خیلی راحت است که عاشق او بشوم، ولی احمقانه است! خانمان برانداز است! مسخره است!
تریسی به دشواری خوابش برد.
سفر به سگوویا بی نظیر بود. جف یک اتومبیل کوچک کرایه کرد و آنها با آن به یکی از زیباترین شهرهای شراب در اسپانیا سفر کردند.
در تمام طول راه، یک نوع اتومبیل که هیچ نوع علامت و مشخصه ای نداشت، از پی آنها می آمد. ولی آن یک اتومبیل عادی و معمولی نبود.
" سیت" یک کارخانه اتومبیل سازی در اسپانیا است که برای پلیس آن کشور اتومبیل های مخصوصی می سازد. نوع عادی این اتومبیل فقط 100 قوه اسب بخار قدرت دارد، ولی آن مدلی که به سفارش پلیس تولید می شود، 150 قوه اسب، نیرو دارد. به این ترتیب خطر اینکه جف و تریسی بتوانند از چشم دانیل کوپر و دو کارآگاه دیگر دور شوند، وجود نداشت.
تریسی و جف درست وقت ناهار بود که به سگوویا رسیدند و به رستورانی که در میدان اصلی شهر و در مجاورت یک بنای تاریخی دو هزار ساله، از آثار باستانی روم، واقع شده بود، وارد شدند. بعد از صرف ناهار به تماشای یک شهر قرون وسطایی رفتند و از کلیسای قدیمی " سنت ماریا " دیدن کردند و بعد از ارتفاعت " آلکاتراز " بالا رفتند و از ویرانه دژهای نظامی رومی و آشیانه های پرندگان بازدید کردند که منظره
shirin71
10-17-2011, 12:02 PM
صفحات 447-442
بسیار بدیع و زیبایی داشت
جف گفت:
-شرط می بندم اگر کمی بیشتر اینجا بمانیم می توانیم "دون کیشوت" و "سانچو پانزا" را هم ببینیم.
تریسی نگاهی به او کگرد و گفت:
-تو دوست داری از آسیاب بادی سر بخوریم؟
جف گفت:
-بستگی به وضعیت آن دارد.
تریسی از لبه صخره ای که روی آن ایستاده بود کمی جلوتر آمد و گفت:
-خوب راجع به این شهر دیگهچه اطلاعاتی داری؟
جف یک راهنمای توریست مشتاق و علاقه مند بود.او اطلاعات زیادی درباره تاریخ و بناهای قدیمی و معماری باستانی داشت وتریسی هر بار به خودش می گفت:
-او حقه باز هنرمند و باسوادی است.
آن روز یکی از روزهای دلپذیر زندگی تریسی بود.
یکی از کارآگاهان اسپانیایی یه اسم "ژوزه پر پیرا" غر و لند کنان به کوپر گفت:
-تنها چیزی که آن ها می دزدند ، وقت ماست.تو مطمئنی که آن ها نقشه ای دارند؟
کوپر گفت:
-من مطمئنم
ولی او با ایده های خودش گیج شده بود.تنها چیزی که کوپر در پی آن بود،این بود که تریسی را دستگیر و او را به قانون بسپارد.او حق داشت.تریسی یک تبهکار بود و او وظیفه اش مبارزه با تبهکاران بود.
وقتی جف و تریسی به مادرید برگشتند؛جف گفت:
-اگر تو خسته نیستی من یک جای استثنایی برای شام خوردن سراغ دارم.
-عالی است.
تریسی دلش نمیخواست روز به پایان برسد:
-این یک روز متعلق به خود من است، روزی که در آن من می توانم زنی مثل دیگران باشم .
در "مادریلینوس" ، آن ساعت برای شام زود بود.تنها چند رستوران قبل از ساعت 9 برای شام باز هستند.جف جایی در رستوران "زالاسین" که یک رستوران بسیار شیک با غذای خوشمزه و استثنایی بود،رزور کرد.تریسی سفارش دسر نداد ولی گارسون یک شیرینی برفکی بسیار لذیذ برای او آورد که تا آن هنگام نظیر آن را نخورده بود.او بر صندلی اش تکیه داد و با خوشحالی گفت:
-شام بسیار دلپذیری بود،متشکرم.
-خوشحالم که از آن خوشت آمد.این جا جایی است که هر کسی را که بخواهی تحت تأثیر قرار دهی باید او را به آن جا بیاوری.
او نگاهی به جف انداخت و با خنده گفت:
-تو تصمیم داری مرا تحت تأثیر قرار دهی،جف؟
-مطمئنناً همین طور است.صبر کن تا بعداً نتیجه اش را ببینی.
یک برنامه پیش بینی نشده رفتن به "بودگا" بود که در سر راه آن ها قرار داشت.آن جا یک کافه پر دود بود که پر از کارگران کت چرمی اسپانیایی بود که آبجو میخوردند و به موسیقی اسپانیولی که توسط دو مرد با گیتار نواخته می شد،گوش می کردند.
جف و تریسی در کنار سکویی که "نوبلادو" نامیده می شد و سطح آن کمی از سطح کافه بلند تر بود نشسته بودند.
جف درحالی که سعی می کرد از میان هیاهوی رستوران صدایش را به گوش تریسی برساند گفت:
-تو چیزی درباره "فلامینگو" شنیده ای؟
-این باید یک رقص اسپانیولی باشد؟
-در واقع یک رقص مخصوص کولی هاست.تو می توانی به هر کدام از کلوپ های شبانه مادرید بروی و تقلیدی از این رقص ها را ببینی، اما آن چه امشب خواهی دید،یک چیز واقعی است.
تریسی با اشتیاق به حرف های جف گوش می کرد.
-یک گروه از خوانندگان و گیتار نواز ها و رقاصان را خواهی دید که اجرای اصیلی از رقص قدیمی فلامینگو را عرضه می کنند.اول آن ها به صورت اتفاق و بعد به صورت انفرادی برنامه اجرا خواهند کرد.
دانیل کوپر که پشت میزی در نزدیکی آشپزخانه نشسته بود، در این اندیشه بود که آن دو درباره چه موضوعی صحبت می کنند و به هیچ وجه نمی توانست حدس بزند.
رقص،بسیار ماهرانه و جذاب اجرا شد و همه چیز بسیار موزون و هماهنگ بود.حرکات رقصنده ها،موسیقی،لباس و آوازهایی که خوانده می شد...
تریسی پرسید تو این چیزها را از کجا می دانی؟
-من با یک رقصنده فلامینگو دوست بودم.
تریسی فکر کرد:
این بسیار طبیعی است.
یادگا؛سکوی محل اجرای برنامه با نور قرمز کمرنگی روشن شده بود.برنامه خیلی طبیعی و آرام شروع شد.اجرا کنندگان به طور غیر رسمی و ساده ای به روی سکو رفتند.زن ها دامن های پرچین بلند و رنگین و نیم تنه های چسبان،جلیقه و نیم چکمه چرمی به تن داشتند و گیتاریست ها ملودی دلنوازی را می نواختند و یکی از زن ها که روی زمینن نشسته بود آوازی را به زبانی اسپانیولی می خواند.
تریسی به آرامی پرسید:
-تو می فهمی چه می گوید؟
-بله،او می گوید که من می خواستم عشقم را رها کنم و بروم، اما قبل از این که بتوانم این کار را بکنم،او مرا تنها گذاشت و رفت وقلبم را شکست.
یکی از رقصنده ها به وسط سالن آمد.او با یک "زاپاتادو"ی ساده رقصش را شروع کرد.پا زدن های بر روی زمین،به تدریج با ریتم آهنگ تند و تند تر می شد.رقصندگان دیگری به او پیوستند و همراه با او حالتی دگرگون شده و خشن رقص را ادامه دادند.در این حالت به کولی های هزاران سال قبل شبیه بودند که در غارها می رقصیدند.
همراه با اوج گرفتن موسیقی و آواز و تند شدن حرکات رقصندگان،هیجان آن ها کم کم به تماشاگران نیز انتقال یافت،به طوری که بی اختیار هم صدا با اجرا کنندگان برنامه،آواز می خواندند و فریاد می زدند.وقتی موزیک و رقص ناگهان قطع شد، سکوت عمیقی همه جارا فرا گرفت و بعد صدای کف زدن های ممتد و سر و صدای تماشاگران،فضا را پر کرد.
تریسی با صدای بلندی گفت:
-حیرت آور است.
جف گفت:هنوز ادامه دارد.
دومین زن،پا به روی سکو گذاشت،او زیبایی شرقی کلاسیک داشت ونسبت به تماشاگران بسیار بی اعتنا به نظر می رسید و گویی که وجود آن ها را اصلاً احساس نمیکرد.گیتار شروع به نواختن یک "بلورو" با کوک پایین کرد ولحظاتی بعد صدای شرقی خواننده و رقاص به او پیوست و به دنبال آن قاشقک ها به آرامی به صدا در آمد و با ریتم رقص و آواز هماهنگ شد.
جایگاه اجرا کنندگان ، به محل نشستن تماشاگران وصل بود و دست زدن های موزون آن ها فلامینگو را همراهی می کرد.
کف زدن ها و موزیک و رقص کم کم اوج گرفت تا آن جا که همه سالن را به حرکت درآورد.جمعیت جیغ می کشیدند.چراغ ها برای چند لحظه خاموش شد و تریسی ناگهان متوجه شد که او هم همراه جمعیت جیغ می کشد.
در راه بازگشت به هتل،آنها با یکدیگر صحبت نکردند.در مقابل در ورودی هتل،تریسی به طرف جف برگشت و گفت:
-واقعاً متشکرم،فکر می کنم فردا باید تا دیر وقت در رختخواب بمانم و استراحت کنم.
جف جواب داد:
-فکر خوبی است.من هم ممکن است همین کار را بکنم.
ولی هیچ یک از آن دو حرف دیگری را باور نکرد.
29
صبح روز بعد، تریسی در مقابل در ورودی موزه در صف طولانی بازدیدکنندگان ایستاده بود.نگهبان یونیفورم پوش،دیدارکنندگان از موزه را یکی یکی می پذیرفت و به داخل راهنمایی می کرد.تریسی بلیط گرفت و همراه جمعیت وارد ساختمان مدور شد.
دانیل کوپر و کارآگاه"پیریرا" درست پشت سر او بودند.کوپر احساس دلشوره و هیجان می کرد.او مطمئن بود که تریسی به عنوان یک توریست به آن جا نیامده است.او فکر می کرد که نقشه او هر چه که باشد،تازه شروع شده است.تریسی از یک اتاق به اتاق دیگر می رفت.او به آرامی از جلو غرفه هایی که آثار نقاشان بزرگی مثل "روبنس" و "تیتانس"، "تینتو روتوس" ،"بوشه" و تابلوهای "دومنیکوس تئوتو کوپولوس"معروف به "آل گریکو" در آن جا به تماشا گذاشته شده بود،عبور کرد.آثار نقاشی "گویا" در غرفه مخصوصی در طبقه پایین در یک گالری هم کف،به نمایش گذارده شده بود.
تریسی متوجه شد که در جلوی هریک از غرفه ها،نگهبان یونیفورم پوشی ایستاده که روی آرنج لباس او،تکمه قرمز رنگ یک آژیر هشداردهنده قرار دارد.او می دانست درست درلحظه ای که آژیر خطر به صدا درآید، تمامی در های ورودی و خروجی موزه بسته خواهد شد و هیچ شانسی برای فرار وجود نخواهد داشت.
shirin71
10-17-2011, 12:02 PM
تریسی روی نیمکتی در یکی از اتاق ها که پر از اثار استثنایی از قرن هیجدهم بود،نشست.او نظری به کف اتاق انداخت و دو جسم ثابت مدور را در دو سوی در ورودی دید و متوجه شد که انها چراغ های نور مادون قرمز است که شب ها موزه را روشن می کند.
در موزه های دیگری که تریسی از ان ها باز دید کرده بود،نگهبانان اغلب خسته و خواب الود به نظر می رسیدند و توجهی به صحبت ها و رفت و امد های توریست ها نداشتند؛اما این جا نگهبان هابسیار هوشیار و مراقب بودند.توجه به اثار قدیمی،در موزه های مختلف دنیا از رونق افتاده است و موزه پرادو نیز از این قضیه مستثنی نیست.
در دوازده سال مختلف موزه،هنرمندان،سه پایه های نقاشی خود را بر افراشته و مشغول کپی کردن از روی نقاشی های اصلی بودند.قوانین موزه این اجازه را می داد و تریسی متوجه شد که نگهبان ها،چشم خود را حتی از روی تابلو های کپی شده بر نمی دارند.
وقتی تریسی به دیدار خود از سالن اصلی پایان داد،راه پله هارا پیش گرفت و به قسمت هم کف رفت.به جایی که تابلو های نقاشی"فرانیسکو دو گویا"به نمایش گذاشته شده بود.
کاراگاه پریا به کوپر گفت:
-ببین،او هیچ کاری انجام نمی دهد،فقط نگاه می کند.
-تو اشتباه می کنی.
و شروع کرد به دویدن به طرف پله هایی که به طبقه ی پایین می رفت.به نطر تریسی رسید که کار های گویا با دقت بیشتری محافظت می شود. و واقعا هم جای ان را داشت.تمام دیوار ها پر بود از اثار زیبا واستثنایی که بی پایان به نظر می رسید.تریسی از یک تابلو به تابلوی دیگری رفت تا به پرتره خود نقاش نابغه رسید که او را به صورت مرد میان سالی نشان می داد...و بعد تصویر نیم تنه چارلز چهارم..."مایا"ی پوشیده و سرانجام مایای برهنه.
در کنار تابلوی "ساباط جادوگر"،تابلوی پوئر تو قرار داشت.تریسی ایستادو به ان خیره شد و قلبش شروع به تپیدن کرد.
در قسمت جلوی نقاشی ،دوازده زن و مرد با لباس های بسیار زیبا،در مقابل دیواری سنگی ایستاده بودند و پشت سر ان ها،هوای مه الود لنگرگاه که یک قایق ماهی گیری در ان لنگر انداخته بود،با نور یک مشعل دریایی از فاصله دور روشن شده بود.در قسمت پایین تابلو،در گوشه سمت چپ،امضای گویا دیده می شد.
این بزرگ ترین تابلوی گویا بود که نیم میلیون دلار ارزش داشت.
تریسی نگاهی به اطراف انداخت،یک نگهبان در مقابل در ورودی ایستاده بود،و از پشت سر او در،در طول کریدور که به سالن بعدی منتهی می شد،تریسی نگهبانان دیگری را می دید.او برای مدتی نسبتا طولانی در انجا ایستاد و به پوئرتو چشم دوخت.هیمن که برگشت،یک گروه از توریست ها را دید که از پله ها پایین می امدند.تریسی خودش را کنار کشید و قبل از اینکه جف بتواند او را ببیند،از گوشه دیوار به طرف در خروجی رفت. او با خودش گفت:
-این یک مسابقه است،اقای استیونس؛من می روم که برنده شوم.
+++++++++++++++++++++++++++++
تریسی می خواهد یک تابلوی نقاشی را از پرادو بدزدد.
فرمانده رامیرو با ناباوری نگاهی به کوپر انداخت.
-هیچ کس نمی تواند تابلویی را از پرادو بدزدد.
کوپر با تاکید گفت:
-تریسی تمام امروز صبح را در انجا بود.
-تاکنون هیچگاه سرقتی در موزه پرادو اتفاق نیفتاده است و بعد از این هم اتفاق نخواهد افتاد.می دانید چرا؟به خاطر این که این کار غیر ممکن است.
-او از هیچ کدام از روش های معمولی برای این کار استفاده نخواهد
shirin71
10-17-2011, 12:03 PM
کرد. شما باید موزه را از همه راه ها و منافذ آن مراقبت کنید و مواظب حمله ای با گلوله های اشک آور باشید. اگر نگهبان ها خواستند در موقع نگهبانی قهوه ای بنوشند مطمئن شوید که داروی خواب آور در آن نریخته باشند. آب آشامیدنی را هم چک کنید.
صبر و تحمل فرمانده رامیر در برابر خیالبافی ها و رفتار خشن این آمریکایی زشت به پایان رسیده بود. در تمام طول هفته ی گذشته وقت و نیروی با ارزش عده ای از افراد او را برای تعقیب بی حاصل تریسی در تمام مدت شبانه روز به هدر داده بود و این در حالی بود که پلیس محلی برای انجام دادن وظایف عادی خویش با کمبود بودجه مواجه بود. حالا این غریبه آمده بود و به او می گفت که چطور باید حوزه ی معموریتش را اداره کند. واقعاً غیر قابل تحمل بود.
_به نظر من آن خانم دارد در مادرید تعطیلاتش را می گذراند. من تیم مراقب از او را مرخص می کنم.
کوپر در جای خود یخ زد:
_نه , شما نمی توانید این کار را بکنید , تریسی و یتنی....
فرمانده رابرو از روی صندلی اش بلند شد و تمام قد در برابر کویر ایستاد و گفت:
_شما هم خواهش می کنم در این خصوص که به من بگویید چکار باید بکنم تجدید نظر کنید؛ سینیور.. و حالا هم اگر چیز دیگری برای گفتن ندارید من خیلی گرفتارم.
کوپر لبریز از ناکامی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
_در این صورت , من به تنهایی ادامه می دهم.
_برای محافظت موزه پرادو از خطری که از جانب این زن آن جا را تهدید می کند؟ البته سینیور کوپر. و من هم می توانم شب را با خیال راحت بخوابم.
فصل 30
گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
این کار نیاز به نبوغ و استعداد زیاد دارد , شانس موفقیت بسیار کم است.
تریسی فکر کرد این یک نوع تجاهل است.
او از پنجره به بیرون نگاه می کرد و از پشت بام نور گرفته پراد و تصاویر ذهنی آنچه را که در طول روز دیده بود , در پیش چشم مجسم می کرد.
آن جا , از ساعت 10 صبح باز و تا ساعت 6 بعد از ظهر بسته می شود. و در تمام این مدت آژیر هشدار دهنده خاموش است , اما نگهبان ها در مقابل درهای ورودی و در جلوی هر یک از اتاق ها ایستاده اند. تریسی فکر کرد که حتی کسی بتواند نقاشی را از روی دیوار بردارد , بیرون رفتنش از اتاق غیر ممکن است. تمام وسایل بازدیدکنندگان موقع خارج شدن از موزه , کنترل و بازرسی می شود.
تریسی به پشت بام پرادو نگاه می کرد و به شب غارت و تاراج موزه فکر می کرد. چند مانع و اشکال عمده وجود داشت که مهمترین آنها موضوع دیده شدن بود.. تریسی متوجه شد نور متمرکزی که شب ها ساختمان موزه را روشن می کرد , تمام پشت بام را می پوشاند و آن را از فاصله ی بسیار دور قابل رویت می کرد. حتی اگر کسی موفق می شد , بدون آنکه دیده شود , وارد موزه بشود , در آنجا فائق شدن بر نور مادون قرمز و مردان مسلحی که از موزه مواظبت می کردند , غیر ممکن بود.
پرادو , یک دژ تسخیر ناپذیر بود.
جف چه نقشه ای داشت؟ تریسی مطمئن بود که او سعی خواهد کرد به هر قیمتی که شده آن اثر گرانبهای گویا را به دست بیاورد. او حاضر بود هرچه دارد بدهد تا بداند در مغز کوچک جف اینک چه می گذرد؟ ولی تریسی از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه اجازه نخواهد داد که جف قبل از او وارد آنجا بشود. او باید هر طور شده راهی پیدا کند.
تریسی مجداً صبح روز بعد به پرادو رفت.
هیچ چیز جز قیافه های بازدید کنندگان از موزه تغییر نکرده بود. تریسی در عین حال مواظب بود و به دنبال جف می گشت , ولی او را ندید. تریسی فکر کرد که او حتماً نقشه اش را کشیده است و می داند چه کار می خواهد بکند.
حرامزاده! تمام زبان بازی ها و خوش رفتاری های او برای این بود که حواس مرا پرت کند , چون می داند که من پیش از او آن را به دست خواهم آورد!
تریسی عصبانیت خود را فرو نشاند و سعی کرد آن را به منطقی صاف و روشن تبدیل کند. تریسی دوباره به طرف پوئرتو رفت و نگاهش به نقطه ای در نزدیکی تابلو ثابت ماند.
یک نقاش غیر حرفه ای. بر روی چهار پایه ای در مقابل سه پایه نقاشی اش نشسته بود. جمعیت گروه گروه وارد و خارج می شدند. همین که تریسی نگاهی به اطراف انداخت , ضربان قلبش تندتر شد و با خود گفت:
_می دانم چطور باید این کار را انجام بدهم!
تریسی از موزه بیرون آمد و پیاده به طرف یک تلفن عمومی رفت. دانیل کوپر که جلوی در یک فرودگاه ایستاده بود , او را نگاه می کرد و حاضر بود حقوق یک سال خودش را بدهد و بفهمد که او با چه کسی تلفنی صحبت می کند. او مطمئن بود که این یک تلفن راه دور و مکالمه با خارج از کشور است و به همین جهت هیچ گونه اثر و سابقه ای از آن باقی نمی ماند. تریسی پیراهن لیمویی راه راهی به تن کرده بود که کوپر قبلاً آن را ندیده بود که او را زیباتر از همیشه نشان می داد و کوپر در دل با عصبانیت به او ناسزا می گفت.
تریسی مکالمه اش را با این جمله به پایان رساند:
_گونتر , فقط مطمئن بشو که می تواند سریع عمل کند. او فقط دو دقیقه وقت خواهد داشت. همه چیز به سرعت بستگی دارد.
از: دانیل کوپر
به: جی.جی.رینولدز
پرونده شماره:412/830/7
محرمانه
"به نظر من موضوع پرونده در مادرید مشغول بررسی برای انجام یک تبهکاری است. ظاهراً هدف , مزه پرادو است.پلیس اسپانیا همکاری نمی کند ؛ اما من شخصاً موضوع را تحت نظر دارم و او را در یک فرصت مناسب بازداشت خواهم کرد."
دو روز بعد. در ساعت 9 صبح , تریسی بر روی نیمکتی در پارک |رتیرو" در مرکز شهر مادرید به کبوتر ها غذا می داد. رتیرو , با دریاچه و درختان زیبا و چمنزارهای مرتب و سبز و خرم , یک تابلوی مینیاتور , با جاذبه هایی برای مردم مادرید , به خصوص کودکان محسوب می شد. "سزار پورتا" مردی مسن با موهای خاکستری و کمی گوز در پشت. در راهرو پارک قدم می زد و وقتی به نیمکت تریسی رسید , در کنار او نشست و یک پاکت کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به پاشیدن خرده های نان برای کبوتر ها کرد.
_روز بخیر سینیوریتا.
shirin71
10-17-2011, 12:03 PM
- روز بخیر ، آیا شما اشکالی در این کار می بینید ؟
- نه سینیوریتا ، چیزی که من نیاز دارم ، زمان و تاریخ است .
- ولی من ندارم ، به زودی !
تریسی با دهان بسته لبخندی زد و اضافه کرد :
- پلیس دیوانه می شود ، هیچ کس تا کنون سعی نکرده است این کار را بکند . به زودی درباره من خواهید شنید .
تریسی آخرین خرده نان ها را برای پرندگان ریخت و برخاست و به راه افتاد .
وقتی تریسی در پارک با سزار پورتا بود . دانیل کوپر اتاق او را در هتل زیر و رو کرد . او تریسی را دیده بود که هتل را به مقصد پارک ترک کرده بود . تریسی آن روز هیچگونه صبحانه ای سفارش نداده بود و کوپر حدس می زد که او برای صرف غذا بیرون رفته باشد . او سی دقیقه وقت برای خودش در نظر گرفته بود . وارد شدن به سوئیت تریسی و گمراه کردن خدمه و استفاده از ابزار مخصوص برای باز کردن در ، کار ساده ای بود .
کوپر می دانست که به دنبال چه می گردد . یک نسخه از تابلوی نقاشی . او هیچ حدسی در مورد اینکه تریسی آن نسخه ی بدلی را چگونه با تابلوی اصلی عوض می کند ، نمی توانست بزند ، ولی مطمئن بود که یکی از ایده های او همان خواهد بود .
کوپر خیلی تند و سریع سوئیت تریسی را جستجو کرد . و این کار را با آرامش تمام انجام داد و هیچ چیز را نادیده نگرفت . تنها جایی که مانده بود ، اتاق خواب بود . او کمد لباس را دقیقا تفتیش کرد و بعد کشوی لباس های زیر و میز توالت را گشت . همه کشو ها را دید . هیچ اثری از تابلوی نقاشی بدلی وجود نداشت .
چند دقیقه بعد ، کوپر اتاق تریسی را ترک کرد .
صبح روز بعد وقتی تریسی هتل ریتز را ترک کرد ، دانیال کوپر در تعقیب او بود . او به یک فروشگاه بزرگ رفت و به نظر می رسید که احتیاط می کرد دیده نشود . کوپر دید که تریسی با یکی از فروشنده ها صحبت کرد و بعد به اتاق پرو مخصوص خانم ها وارد شد . کوپر عصبی و ناکام جلوی در ایستاد . این تنها جایی بود که او نمی توانست به آن جا وارد شود .
اگر کوپر توانسته بود به آنجا برود ، می دید که تریسی با یک زن چاق و میانسال صحبت می کند . تریس در حالی که روژلبش را در مقابل آینه تجدید می کرد ، گفت :
- فردا صبح ، ساعت یازده !
آن زن سرش را به علامت مخالفت تکان داد :
- نه سینیوریتا ، او خوشش نمی آید . شما نباید بدترین روز را انتخاب کنید . فردا پرنس « لوگزامبورک » برای دیداری از این ایالت وارد می شود و روزنامه ها نوشته اند که او بازدیدی هم از پرادو خواهد داشت . قطعا اقدامات امنیتی اضافی و ویژه ای تدارک دیده خواهد شد .
- هر چه بیشتر ، بهتر . فردا .
و در حالی که آن زن زیر لب غرولند می کرد ، تریسی از در بیرون رفت .
***
بازدید رسمی پرنس لوگزامبورک از پرادو برای قبل از ساعت یازده صبح پیش بینی شده بود . خیابان ها و معابر اطراف موزه توسط مأمورین پلیس که لباس های شخصی به تن داشتند ، طناب کشی شده بود . به علت تأخیر در کاخ ریاست جمهوری ، برنامه بازدید به تعویق افتاد و بازدیدکنندگان تا نزدیکی های ظهر وارد نشدند .
سرانجام ، صدای آژیر پلیس های موتور سوار از دور به گوش رسید و اسکورت رسمی نمایان گردید . آنها شش لیموزین را همراهی می کردند که چند لحظه بعد در مقابل پلکان ورودی پرادو متوقف شد .
در مقابل در ورودی ، مدیر موزه ، « کریستین ماچادا » با حالتی عصبی در انتظار ورود پرنس بود . ماچادا صبح خیلی زود از موزه بازدید کرده بود تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . او به نگهبانان توصیه کرد که به طور اضطراری هوشیار باشند .
ماچادا به خاطر داشتن مسئولیت موزه احساس غرور می کرد . او در نظر داشت که پرنس را کاملا تحت تأثیر قرار بدهد ، او فکر کرد :
- داشتن یک دوست بزرگ همیشه خوشایند است . کسی چه می داند ، شاید همین امشب من شام را در کاخ ریاست جمهوری میهمان باشم .
تنها ناراحتی و مشکل ماچادا این بود که نمی دانست با ازدحام توریست ها چکار کند . اما مأمورین حفاظتی موزه و پلیس ویژه اسپانیا و گارد محافظ ریاست جمهوری به او اطمینان داده بودند که از جان پرنس نهایت مراقبت و مواظبت به عمل خواهد آمد .
همه چیز حاضر و آماده بود . دیدار میهمانان سلطنتی از طبقه بالا شروع شد . در جلو در ورودی طبقه اصلی مدیر موزه به آنان خیر مقدم گفت و گارد ویژه ، احترامات نظام را به عمل آورد . اسکورت محافظین در تمام مسیر بازدید انجام گرفت . میهمانان از ساختمان مدور گذشتند و به اتاق هایی که نقاشی های قرن شانزدهم اسپانیا در آنجا نگهداری می شد ، وارد شدند . پرنس به آرامی حرکت می کرد و از نقاشی هایی که در برابر دیدگانش قرار می گرفت ، لذت می برد . او عاشق هنر و کار نقاشانی بود که می توانستند گذشته را زنده کنند و ابدی سازند . پرنس خود استعداد نقاشی نداشت . او همانطور که از غرفه ای به غرفه ی دیگر می رفت و به اطراف نگاه می کرد ، کم و بیش نسبت به کسانی که با سه پایه های نقاشی شان در گوشه و کنار موزه ایستاده بودند از آثار هنری نسخه برداری می کردند ؛ احساس حسادت می کرد .
وقتی بازدید رسمی از طبقه ی بالا به پایان رسید ، کریستین ماچادا با غرور خاصی گفت :
- حالا ، اگر اعلیحضرت اجازه بدهند ، من شما را به طبقه ی پایین ، جایی که تابلوهای گویا به نمایش گذاشته شده است ، می برم .
***
تریسی صبح اعصاب خردکنی را گذرانده بود . وقتی در ساعت یازده ، پرنس وارد پرادو شد ، او سخت هیجانزده شده بود . همه تدارکات و مقدمات کار آماده بود و فقط برای تکمیل شدن نقشه اش به وجود پرنس نیاز داشت .
تریسی همراه با انبوه جمعیت از این اتاق به آن اتاق می رفت و سعی می کرد که حتی الامکان از نظرها دور بماند . او سرانجام فکر کرد :
- او نمی آید ؛ من باید این قضیه را فراموش کنم .
درست در همین لحظه ، صدای آژیر پلیس شنیده شد .
دانیل کوپر ، از نقطه ای در اتاق مجاور ، تریسی را زیر نظر داشت . او نیز صدای آژیر را شنید . دلایلش به او می گفت که دزدیدن تابلوی نقاشی از این جا غیر ممکن است ؛ اما غریزه اش به او هشدار می داد که تریسی سعی خواهد کرد که این کار را بکند و کوپر به غریزه اش ، بیش از منطق خود اعتماد داشت .
کوپر به تریسی نزدیکتر شد . او تصمیم داشت کوچکترین حرکات تریسی را تحت نظر داشته باشد . ازدحام جمعیت مانع از این بود که دیده شود .
تریسی در اتاق مجاور جایی بود که تابلوی پوثرتو به نمایش گذاشته شده بود . او از شکاف در سزار پورتا را می دید که در مقابل سه پایه اش نشسته و از روی تابلوی معروف مایا اثر معروف گویا که در کنار تابلوی پوثرتو نصب شده بود ، کپی برداری می کند . کمی دورتر از او ، یک نگهبان ایستاده بود . او با دقت و اشتیاق خاصی زن شیر فروش «بوردوکس » را کپی می کرد و سعی داشت که رنگ های درخشان قهوه ای و سیر تابلوی گویا را عینا بازآفرینی کند .
یک گروه از توریست های ژاپنی که مثل یک گله از پرندگان جیک جیک می کردند ، وارد سالن شدند .
تریسی به خودش گفت :
- حالا آن لحظه ای است که انتظارش را داشتم .
قلبش چنان به شدت می زد که می ترسید نگهبان هم صدای آن را بشنود .
تریسی از سر راه ژاپنی ها کنار رفت و پشت به زنی که نقاشی می کرد ، قرار گرفت . یک مرد ژاپنی چسبیده به او از مقابلش گذشت ، تریسی خودش را باز هم عقب تر کشید و درست مثل اینکه کسی او را هل داده باشد ، به سه پایه نقاشی آن زن برخورد کرد و آن را به زمین انداخت .
تریسی با دستپاچگی گفت :
- آه ، خیلی متأسفم ، بگذارید کمکتان کنم .
در حالی که مشغول کمک کردن به زن نقاش بود ، پاشنه کفش او در میان جعبه رنگ ها فرو رفت و آن را روی کف سالن واژگون کرد . دانیل کوپر که تمام ماجرا را دیده بود ، جلو رفت . او کاملا هوشیار بود و اطمینان داشت که تریسی ویتنی اولین حرکتش را شروع کرده است .
این حادثه ، نظر همه توریست ها را جلب کرد . نگهبان به طرف دیگر سالن دوید تا یکی از مستخدمین را برای پاک کردن کف سالن صدا کند . بازدیدکنندگان از موزه به دور محل ریخته شدن رنگ ها بر روی کف زمین که لکه بزرگ و غریبی ایجاد کرده بود ، جمع شده بودند و درباره آن صحبت می کردند . افتضاح بزرگی بود . هر لحظه امکان داشت پرنس و میهمانان رسمی از راه برسند . نگهبانان همه دستپاچه شده و به این سو و آن سو می دویدند .
تریسی در میان ازدحام و هیاهوی مردم غرق شده بود ، دو نفر از نگهبانان سعی می کردند که توریست ها را هل بدهند و آنها را از محلی که رنگ بر روی زمین ریخته شده بود ، دور کنند .
یکی از نگهبانان ، به اسم « سرجیو » که از اتاق مجاور آمده بود خطاب به نگهبان دیگری گفت :
- برو مدیر را خبر کن !
نگهبان با عجله به طرف پله ها دوید . او زیر لب می گفت :
- چه کثافت کاری !
دو دقیقه بعد کریستین ماچادا در محل حادثه بود . او نگاه وحشت زده اش را به آن لکه بزرگ دوخت و خطاب به یکی از زن های نظافت چی فریاد زد :
- زود باش !
چند نفر برای آوردن پارچه و تینر رفتند و ماچادا به طرف سرجیو برگشت و با عصبانیت گفت :
- برو سر پستت !
- بله قربان .
تریسی به نگهبان که جمعیت را هل می داد تا راهش را باز کند و به اتاقی که « کسپر پورتا » در آن جا کار می کرد برود ، نگاه می کرد .
کوپر چشم از تریسی برنمی داشت . او منتظر حرکت بعدی وی بود ، اما او هیچ کار دیگری نکرد . تریسی به هیچ یک از تابلوهای نقاشی نزدیک نشد و با هیچ کس هم تماس نگرفت . تنها کاری که کرد این بود که یک سه پایه نقاشی را بر زمین انداخت و رنگ ها را به روی کف سالن ریخت . اما کوپر مطمئن بود که کار تریسی عمدی بوده است . اما چرا ؟
در هر حال کوپر احساس می کرد که یک نقشه از پیش طراحی شده ، اجرا شده است . او نگاهی به اطراف سالن انداخت و دیوارها را بررسی کرد . جای هیچ تابلویی خالی نبود و به نظر نمی رسید که چیزی گم شده باشد .
کوپر با عجله خودش را به اتاق مجاور سالن رساند ، هیچکس به جز نگهبان و آن مرد مسن که در مقابل سه پایه اش ایستاده و تابلوی مایا را کپی می کرد ، در آنجا دیده نمی شد . تمام نقاشی ها سر جای خودشان بود اما یک چیز غیر عادی وجود داشت که کوپر آن را احساس می کرد ، ولی نمی فهمید .
کوپر با عجله خودش را به مدیر موزه که قبلا نیز وی را ملاقات کرده بود رساند :
- من دلایلی برای این اعتقاد خود دارم که طی چند دقیقه گذشته ، یک تابلوی نقاشی از این جا دزدیده شده است .
کریستین ماچادا ، به چشم های وحشی مرد آمریکایی خیره شد و گفت :
- تو در مورد چی صحبت می کنی ؟ اگر چنین اتفاقی افتاده بود ، آژیرهای خطر به صدا در می آمد .
- من فکر می کنم یک نقاشی بدلی به جای یک نقاشی اصل گذاشته شده است .
مدیر موزه ، لبخند معنی داری زد و گفت :
- فقط یک اشکال کوچک در مورد ایده شما وجود دارد و آن اینکه یک فرستنده کوچک در پشت هر تابلو کار گذاشته شده که بسیار حساس و است و به محض اینکه تابلو از روی دیوار برداشته شود آژیر هشدار دهنده به صدا در می آید .
دانیل کوپر با این توضیح نیز متقاعد نشده بود .
- آیا این امکان وجود ندارد که بتوان فرستنده مذکور را قطع کرد ؟
- نه ، چون اگر کسی حتی قصد قطع کردن آن فرستنده را داشته باشد ، باز هم آژیر خطر به صدا در می آید ، سینیور . غیر ممکن است که کسی بتواند تابلویی از این موزه بدزدد . آیا شما استقرار نیروی امنیتی داخلی موزه را یک کار احمقانه می دانید ؟
سراپای کوپر از شدت عصبانیت می لرزید ، آن چه را که مدیر موزه می گفت به نظر قانع کننده می آمد . ولی چرا تریسی ویتنی عمدا رنگ ها را به زمین ریخته بود ؟ این سوالی بود که کوپر می خواست پاسخ آن را بداند . او ول کن این قضیه نبود :
- ممکن است از شما خواهش کنم که به کارکنان موزه دستور بدهید همه جا را دقیقا مورد بازرسی قرار بدهند ؟ من در هتل منتظر تلفن شما خواهم بود .
دانیل کوپر در آن شرایط ، کاری بیشتر از این نمی توانست انجام بدهد .
در ساعت هفت شب ، کریستین ماچادا به کوپر تلفن زد و گفت :
- من شخصا از تمام موزه بازدید کردم ، سینیور . تمام تابلوها سر جایشان قرار دارند و هیچ چیز از موزه کم نشده است .
بنابراین ، وضع همانطور بود که بود . ظاهرا آن حادثه یک تصادف معمولی بیشتر نبود ؛ ولی کوپر با شم جستجوگر خود احساس می کرد که شکار از دام گریخته است .
***
جف در حالی که تریسی را به طرف سالن غذاخوری هتل ریتز می برد ، زیر گوش او زمزمه کرد :
- قیافه تو امشب ، درخشان و پرشکوه شده است .
- متشکرم ، آن چه مسلم است ، احساس بسیار خوبی دارم .
- بیا هفته آینده با هم به بارسلون برویم ، آن جا شهر رویایی محشری است ، عاشقش خواهی شد .
- متاسفم جف ، نمی توانم . من باید از اسپانیا بروم .
- واقعا ؟
صدای او پرا ز تأسف و اندوه بود :
- کی ؟
- چند روز دیگر .
- آه ، متأسفم .
تریسی فکر کرد :
- وقتی بیشتر متأسف خواهی شد که بفهمی من پولرتو را دزدیدم .
اینکه جف چه نقشه ای برای دزدیدن تابلو کشیده بود ، دیگر برایش مهم نبود . او توانسته بود سر جف استیونس را کلاه بگذارد .
***
کریستین ماچادا در دفتر خود نشسته و مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه سیاه بود و از اینکه علیرغم ریخته شدن مقداری رنگ بر روی زمین ، توسط یک بازدید کننده ی بی احتیاط ، بقیه ی برنامه های بازدید از موزه ، با موفقیت و طبق برنامه پیش رفته بود ، بسیار خوشحال به نظر می رسید . او به خصوص از اینکه بازدید پرنس از آن قسمت از موزه کمی با تأخیر افتاده و موفق به تمیز کردن کف زمین شده بودند ، احساس شادی می کرد .
مدیر موزه هر وقت به یاد آن مرد احمق آمریکایی می افتاد که می خواست او را متقاعد کند که یک نفر تابلویی از موزه پرادو دزدیده است ، لبخند می زد . او با غرور بسیار فکر کرد :
- این کار نه امروز امکان پذیر است ، نه دیروز مقدور بوده و نه فردا ممکن خواهد بود .
منشی او وارد دفتر کار ماچادا شد و گفت :
- قربان یک نفر می خواهد شما را ببیند . او از من خواست که این را به شما بدهم .
و بعد نامه ای را به دست مدیر موزه داد . متن نامه چنین بود :
از موزه کانستوس ، زوریخ
همکار ارجمند ؛
این نامه متضمن معرفی آقای « هنری رندل » یکی از هنرشناسان بزرگ ماست . آقای رندل ، دیداری از همه موزه های دنیا انجام می دهد و بخصوص بسیار مشتاق است که از مجموعه غیرقابل مقایسه و استثنایی شما نیز دیدن کند .
باعث کمال خوشبختی خواهد بود که چنانچه الطاف جنابعالی شامل حال ایشان گردد .
نامه توسط متصدی موزه امضا شده بود .
مدیر فکر کرد :
- دیر یا زود ، گذر همه به این موزه خواهد افتاد .
- او را بفرستید تو .
هنری رندل مردی بلند قد با قیافه ای محترم ، سر طاس و لهجه تند سوئیسی بود . وقتی آن دو با هم دست دادند ، ماچادا متوجه شد که او فاقد انگشت سباسه دست راست است .
هنری رندل گفت :
- این دیدار برای من ارزش زیادی دارد . چون اولین باری است که از مادرید بازدید می کنم ، من مشتاق تماشای آثار هنری معروف شما هستم .
کریستین ماچادا با تواضع گفت :
- فکر نمی کنم شما از این دیدار متأسف شوید . آقای رندل ، لطفا همراه من بیایید . من شخصا در خدمت شما هستم .
آن دو به آرامی حرکی می کردند ، از ساختمان مدور موزه گذشتند و از آثار استثنایی « فلامرز » و « روبنس » و شاگردانش در مرکز گالری دیدن کردند . هنری رندل یک به یک تابلوها را به دقت تماشا می کرد و از نقطه نظرهای تخصصی با ماچادا درباره آنها حرف می زد . آنها درباره سبک های هنری متفاوت و فرم و محتوا و مفاهیم رنگ ها و نقش ها با یکدیگر بحث می کردند .
سرانجام ، مدیر موزه برای نمایش مظاهر غرور و افتخار اسپانیا ، کارشناس میهمان خود را به طبقه پایین ، جایی که آثار گویا در آنجا بود ، راهنمایی کرد .
رندل با هیجان بسیار گفت :
- این جشن بزرگی برای چشم هاست ! لطفا بگذارید بایستیم و نگاه کنیم .
كريستين ماچادا ايستاد. او از هيجان آن مرد لذت مي برد. رندل گفت:
- اين همه شكوه و زيبايي را تاكنون در جايي نديده ام.
او به آرامي در طول سالن به راه افتاد و از برابر تابلوهاي استثنايي و بي نظير عبور كرد:
يكشنبه جادوگران؛ رندل گفت:
- يك اثر درخشان!
جلوتر رفتند، پرتره گويا.
- خارق العاده است.
كريستين ماچادا از غرور لبريز شده بود.
رندان در مقابل پوئرتو لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- يك كپي قشنگ.
و به راه افتاد.
مدير موزه بازوي او را گرفت.
- چي؟ شما چي گفتيد سينيور؟
- من گفتم يك كپي قشنگ از تابلوي اصلي است
- ولي شما كاملاً اشتباه مي كنيد.
صداي او پر از خشم بود.
- ولي فكر نمي كنم اينطور باشد.
ماچادا با قاطعيت گفت:
- شما حتماً اشتباه مي كنيد. من به شما اطمينان مي دهم. اين يك تابلوي اصل است. من اين را به شما ثابت مي كنم.
هنري رندل يك پله بالاتر رفت و از نزديك تصوير را معاينه كرد. باز هم جلوتر و دقيق تر شد.
- ثابت شد كه كپي است. اين اثر از يكي از شاگردان و پيراوان مكتب گويا، به اسم "اوجنيو لوكاس پاديلا" است. بد نيست بدانيد كه لوكاس بيش از صد كپي از نقاشي هاي گويا كشيده است.
ماچادا با عجله گفت:
- بله، من كاملاً اين موضوع را مي دانم، اما اين يكي از آنها نيست.
رندل شانه اش را بالا انداخت.
- من در برابر قضاوت شما تسليم هستم.
و شروع به حركت كرد. مدير موزه گفت:
- خود من شخصاً اين تابلو را خريده ام. همه آزمايش هاي طف نگاري و رنگشناسي بر روي آن انجام شده است. من در مورد اصل بودن اين اثر هيچ ترديدي ندارم. البته لوكاس هم كارهاي هنري اش مال همان دوراني است كه گويا كارهايش را خلق كرده و طبعاً از موارد مشابهي استفاده كرده است.
هنري رندل خم شد كه امضاي روي تابلو را ببيند.
- خيلي ساده است، شما اگر ميل داشته باشيد مي توانيد آن را دوباره امتحان كنيد.
او با دهان بسته خنديد.
- كارهاي لوكاس امضاي او را فرياد مي زند، ولي خود او گاهي به خاطر مسائل مادي مجبور بود آثارش را به اسم استادش، فرانسيسكو گويا، امضا كند. اين كار نهايتاً قيمت را به نحو قابل ملاحظه اي بالا مي برد.
رندل به ساعتش نگاه كرد:
- آه، بايد مرا ببخشيد؛ متأسفم من با كسي قرار دارم كه كمي هم دير شده است. از لطف شما خيلي متشكرم.
مدير موزه با لحن سردي جواب داد:
- مهم نيست.
و فكر كرد:
- اين مرد واقعاً احمق است.
- من در "ويلا ماگنا" هستم. اگر خدمتي از من برآيد مي توانيد به من زنگ بزنيد. مجدداً به خاطر همه چيز متشكرم.
درحالي كه هنري رندل از در خارج مي شد، كريستين ماچادا او را نگاه مي كرد و با خود مي گفت:
- چطور اين سوئيسي احمق جرأت كرد بگويد اين اثر فوق العاده گويا كپي است!
او برگشت و يك بار ديگر به تابلو نگاه كرد. خيلي زيبا بود. يك شاهكار واقعي بود. او به طرف تابلو خم شد تا امضاي گويا را از نزديك ببيند.
همه چيز بسيار عادي و طبيعي مي نمود. آيا هنوز ممكن بود كه واقعاً اصل نباشد؟
اين فكر آزاردهنده از ذهنش دور نمي شد. همه اين را مي دانستند كه لوكاس شاگرد و پيرو مكتب نقاشي گويا، صدها اثر از آن نقاش بزرگ را كپي كرده است. اما ماچادا مبلغ 5/3 ميليون دلار براي آن پول پرداخت كرده بود. اگر چنين چيزي صحت داشته باشد، اين موضوع سابقه بسيار بد و تاريكي براي خود او خواهد بود. چيزي كه ماچادا حتي حاضر نبود درباره آن فكر كند.
هنري رندل مسأله اي را عنوان كرد كه به نظر منطقي مي آمد. يك راه ساده براي مشخص كردن اصالت تابلو وجود داشت. او مي توانست امضاي تابلو را امتحان كند.
مدير موزه، دستيارش را فراخواند و دستور داد كه پوئرتو را به اتاق بررسي ببرند.
آزمايش يك شاهكار هنري، كار بسيار ظريف و حساسي است كه چنانچه با دقت و مهارت كافي صورت نگيرد، مي تواند از ارزش آن بكاهد و يا آن را از بين ببرد.
تيم كاركنان اتاق بررسي آثار، از يك گروه نقاشان ناموفق تشكيل شده بود كه دلخوشي آنها اين بود كه هميشه سر و كارشان با آثار ارزشمند هنري است. آنها كارشان را به عنوان كارآموز، زير نظر استاداني كه در آن مكان بودند، شروع كرده و سال ها در آن جا كار كرده بودند تا بتوانند به عنوان دستيار انجام وظيفه كنند و از عهده تشخيص آثار برجسته و استثنايي، تحت نظر اساتيد خود برآيند.
"خوان دلگادو" سرپرست و مسؤول اتاق بررسي آثار بود. او درحالي كه ماچادا ايستاده و نگاه مي كرد، پوئرتو را روي سه پايه چوبي مخصوصي قرار داد. ماچادا گفت:
- مي خواهم اول امضا را بررسي كنيد.
دلگادو درحالي كه تعجب خود را از اين درخواست مدير موزه، مخفي نگه داشته بود، مقداري مواد محلول در الكل روي يك قطعه پنبه ريخت و روي پنبه گلوله شده ديگري چند قطره بنزين چكاند و آنها را در كنار تابلو گذاشت و گفت:
- من حاضرم، سينيور.
- شروع كن اما خيلي مواظب باش.
ماچادا ناگهان متوجه شد كه نفس كشيدن برايش دشوار شده است. درحالي كه به دقت نگاه مي كرد، دلگادو پنبه آغشته به مواد را برداشت و روي محل امضا كشيد و بعد بلافاصله با پنبه ديگري كه حاوي مواد خنثي كننده بود، آن را پاك كرد و بعد آن دو مرد به دقت محل آزمايش را بررسي كردند.
دلگادو چند لحظه تأمل كرد و بعد گفت:
-متأسفانه چيزي نمي شود فهميد؛ من بايد از مواد قوي تري استفاده كنم.
مدير فرياد زد:
- خوب، استفاده كن.
دلگادو در بطري ديگري را باز كرد و مقداري ماده شيميايي روي پنبه ديگري ريخت و اولين حرف امضا را با آن محلول آغشته كرد و بلافاصله با پنبه ديگر آن را پاك كرد.
فضاي اتاق از بوي تند و آزاردهنده مواد شيميايي پر شده بود. كريستين ماچادا آن جا ايستاده و به تابلو خيره شده بود. او نمي توانست آن چه را كه مي ديد باور كند. اولين حرف امضاي گويا كاملاً محو شده و در جاي آن حرف "ل" ظاهر شده بود.
دلگادو به طرف او برگشت. صورتش رنگ نداشت. با صداي مرتعش پرسيد:
- باز هم ادامه بدهم؟
ماچادا گفت:
- بله، ادامه بده.
دلگادو كار را ادامه داد و به تدريج تمام امضاي گويا از روي تابلو محو شد و امضاي لوكاس پديدار گرديد. هر حرف از آن كلمه، مثل ضربه اي بود كه بر سر ماچادا فرود مي آمد. او كه سرپرست يكي از بزرگ ترين موزه هاي دنيا بود، گول خورده بود. به زودي هيئت مديره موزه مي فهميدند. پادشاه اسپانيا مي فهميد. او نابود شده بود.
مدير با عجله به اتاق كارش برگشت و به هنري رندل تلفن زد.
****
دو مرد، در دفتر كار ماچادا نشسته بودند. مدير با لحن سنگيني گفت:
- شما حق داشتيد، آن تابلو مال لوكاس است. وقتي اين خبر به بيرون درز كند، همه مرا مسخره خواهند كرد.
رندل با اطمينان گفت:
- لوكاس تاكنون متخصصين بسياري را فريب داده است. مسأله تشخيص آثار جعلي او يكي از سرگرمي هاي من شده است.
- ولي من 5/3 ميليون دلار بابت آن پول داده ام.
رندل شانه هايش را بالا انداخت:
- مي توانيد پولتان را پس بگيريد و تابلو را برگردانيد؟
مدير با عجله سرش را تكان داد:
- من آن را از پيرزني خريدم كه مي گفت براي سه نسل پي در پي، اين تابلو در خانواده آنها بوده است. اگر من بخواهم عليه او اقدامي كنم، دعوي بايد از طريق دادگاه انجام بشود و همه موضوع را خواهند فهميد و هرچه در اين موزه هست، مورد ترديد و بدگماني قرار خواهد گرفت.
هنري رندل به سختي مشغول فكر كردن بود:
بله، واقعاً هيچ دليلي براي اعلام اين موضوع به افكار عمومي نيست، ولي چرا اين قضيه را براي مقامات بالاتر توضيح نمي دهيد و خودتان را يكباره از شر آن راحت نمي كنيد؟ آنها مي توانند اين تابلو را در حراج به قيمت خوبي بفروشند.
- نه، نمي توانم اين كار را بكنم، چون آن وقت تمام دنيا اين داستان را خواهند فهميد.
برقي در چشمان رندل درخشيد:
- يك شانس ديگر هم براي شما هست. من يك نفر را مي شناسم كه
آثار لوكاس را جمع آوري مي كند. او يك كلكسيون دارد. او مردي صاحب نظر است.
-خيلي دلم مي خواهد از شرش خلاص بشوم. من ديگر نمي خواهم آن را ببينم. يك اثر جعلي در ميان گنجينه من... اين خيلي بد است. حاضرم آن را مفت بدهم برود.
- نيازي به اين كار نيست. مشتري من ممكن است براي آن پول خوبي هم بپردازد. مثلاً چيزي حدود پنجاه هزار دلار. اگر بخواهيد مي توانم يك تلفن بزنم.
- اين نهايت لطف شماست. سينيور رندل.
shirin71
10-17-2011, 12:05 PM
هيئت مديره موزه، در يك جلسه فوق العاده به پيشنهاد مدير تصميم گرفتند كه براي جلوگيري از آشكار شدن موضوع جعلي بودن يكي از تابلوهاي معروف پرادو، با يك عمل آرام و محتاطانه هر چه زودتر از شر
آن خلاص شودن.
اعضاى هيئت مديره،در كت و شلوارهاى مشكى،اتاق جلسه را به آرامى ترك گفتند.هيچ كس با ماچادا كه در گوشه اى ايستاده و در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود،حتى خداحافظى هم نكرد.
معامله بعد از ظهر همان روز انجام شد.هنرى رندل به بانك اسپانيا رفت و با يك چك تضمينى به مبلغ پنجاه هزار دلار برگشت و اثر لوكاس را كه به صورت نامشخصى در يك قطعه پارچه كرباس پيچيده شده بود،از دفتر موزه برداشت.ماچادا كه آن را به دست او مى داد،گفت:
-هيئت مديره خيلى ناراحت خواهد شد اگر موضوع افشا بشود.من به آنها قول داده ام كه مشترى شما مردى صاحب نظر و موقعيت شناس است.رندل قول داد.
-شما مى توانيد روى حرفى كه زده ايد حساب كنيد.
وقتى هنرى رندل موزه را ترك كرد،يك تاكسى گرفت و به يك منطقه مسكونى در قسمت شمال مادريد رفت.
او در مقابل يك ساختمان ايستاد و بسته اى را كه در دست داشت به طبقه سوم برد و جلو در آپارتمان ايستاد و ضربه اى به در زد.
تريسى در را باز كرد.در پشت سر او سزار پورتا ايستاده بود.تريسى با نگاه پرسشگرانه اى به رندل خيره شد و او نيشش به لبخندى باز شد و گفت:
-آنها براى اينكه زودتر از شرش خلاص بشوند .صبر و قرار نداشتند!
تريسى محكم او را بغل كرد و گفت:
-بيا تو.
پورتا پارچه كرباس را باز كرد و تابلو را از ميان آن بيرون آورد و روى ميز گذاشت.نقاش قوزى گفت:
-حالا شما شاهد معجزه اى خواهيد بود كه نام گويا را به اين تابلو برمى گرداند.
او يك بطرى را برداشت و در آن را باز كرد.بوى تند يك ماده شيميايى در اتاق پيچيد.
در حالى كه تريسى و رندل به او نگاه مى كردند،پورتا مقدارى از آن محلول را روى يك گلوله پنبه اى ريخت و به آرامى آن را به قسمت پايين تابلو،جايى كه امضاى لوكاس ديده مى شد،نزديك كرد.نام لوكاس به تدريج شروع به محو شدن كرد و به جاى آن امضاى گويا ظاهر شد.
رندل با هيجان گفت:
-با شكوه است!
نقاش گوژپشت گفت:
-اين ايده خانم تريسى بود.او از من پرسيد كه آيا امكان پوشاندن امضاى اصلى يك هنرمند با يك امضاى جعلى و سپس پوشاندن آن با نام اصلى وجود دارد يا خير.
پورتا سپس نحوه كار را به دقت توضيح داد.
تريسى لبخندى زد.پورتا اضافه كرد:
-اين كار به نحو احمقانه اى ساده بود.فقط كمتر از دو دقيقه وقت لازم داشت.راز كار در رنگهايى بود كه من از آنها استفاده كردم.اول،امضاى گويا را با لايه اى از پوليش فرانسوى پوشاندم كه محفوظ بماند.پسپ بر روى آن امضاى لوكاس را با رنگ هاى آركليكى كه خيلى سريع خشك مى شود،نوشتم و سپس با رنگ و روغن و لعاب پوليش نام گويا را نقاشى كردم.وقتى امضاى اولى از بين رفت،نام لوكاس آشكار شد.البته اگر آنها كار را ادامه مى دادند،اسم اصلى گويا هم ظاهر مى شد،ولى اين كار را نكردند.
تريسى به هريك از آنها پاكت ضخيمى داد و گفت:
-اين فقط به خاطر تشكر از شماست.
هنرى رندل لبخندى زد و گفت:
-هر وقت به يك كارشناس هنرى احتياج داشتيد مرا خبر كنيد!
پورتا پرسيد:
-حالا چطور مى خواهيد اين تابلو را از كشور خارج كنيد؟
-من يك پيك دارم كه آن را از اين جا بيرون مى برد.منتظرش باش،او را مى فرستم.
بعد با هر دوى آنها دست داد و از آن جا بيرون رفت.
در راه برگشتن به هتل ريتز،تريسى سرشار از غرور بود.او فكر كرد:
-همه چيز بر مبناى اصول روان شناسى استوار بود.
واقعيت او نيز همين بود.از همان آغاز تريسى دريافت كه دزديدن تابلو از پرادو يك كار غير ممكن است.بنابراين او مى بايست با حيله و نيرنگ بر آنها فائق شود.يعنى آنها را در شرايطى قرار بدهد كه بخواهند هرچه زودتر از شر آن تابلو خودشان را خلاص كنند.
وقتى جف مى فهميد كه تريسى چطور آن كار را انجام داده است.به صورت او نگاه مى كرد و با صداى بلند مى خنديد.
تريسى در اتاق هتل ريتز در انتظار پيك ايستاده بود.وقتى او وارد شد،تريسى به پورتا تلفن كرد و گفت:
-پيك اين جاست.من تا چند دقيقه ديگر او را مى فرستم كه نقاشى را بر دارد.مواظب باش كه...
پورتا فرياد زد:
-چى؟ در مورد چى صحبت مى كنى؟ پيك شما تابلو را نيم ساعت قبل برد!
پاريس
چهارشنبه،نهم جولاى_ظهر
گونتر هارتوگ كه در دفتر خصوصى "رومانيگنون" نشسته بود،گفت:
-من مى فهمم در مورد آن چه كه در مادريد اتفاق افتاد،چه احساسى دارى، ولى جف استيونس زودتر از تو آن جا بود.
تريسى با لحن تلخى حرف او را تصحيح كرد:
-نه،من پيش از او آن جا بودم،او بعدا آمد.
-اما جف آن را تحويل داد.پوئرتو هم اكنون در راه تحويل به مشترى من است.
بعد از آن همه طرح ها و نقشه ها،جف استيونس سر او كلاه گذاشته بود.او در كنارى نشسته و گذاشته بود كه تريسى همه كارها را انجام بدهد و ريسك ها را بكند.حالا او داشت به تريسى مىخنديد.او به هيچ وجه تاب تحمل آن موج حقارتى را كه وجودش را پوشانده بود،نداشت.وقتى به ياد آن شب و تماشاى رقص فلامينگو افتاد با خود گفت:
-خداىمن،چه موجود مسخره اى از خودم ساخته بودم.
او به گونئر گفت:
-من فكر نمى كردم بتوانم روزى كسى را بكشم؛ولى خوشحالم كه
shirin71
10-17-2011, 12:05 PM
میتوانم جف استیونس را قطعه قطعه کنم.
گونتر با ملایمت گفت:
-اه عزیزمن در این اتاق نه او دارد به این جا می اید.
تریسی از جایش پرید:
-او دارد چه کار میکند؟
-من که به تو گفتم برایت یک پیشنهاد تازه دارم ولی اینکار نیاز به یک همدست دارد.از نظر من او تنها کسی است که...
تریسی بشکنی زد و گفت:
-من ترجیح میدهم از گرسنگی بمیرم و با او کار نکنم.جف استیونس یک مرد پست و قابل تحقیر...
ناگهان جف در استانه در ظاهر شد:
اه تریسی عزیزم!قیافه تو درخشان تر از همیشه است...گونتر دوست من حالت چطور است؟
دو مرد با یکدیگر دست دادند.تریسی لبریز از عصبانیت ایستاده بود و انها را نگاه می کرد.
جف نگاهی به او انداخت اهی کشید و گفت:
-تو شاید از دست من ناراختی؟
-ناراحت؟من...
او کلمه ای برای بیان میزان نفرت و عصبانیت خودش پیدا نکرد.
-تریسی اجازه بده بگویم که نقشه تو واقعا اعجاز امیز بود.تو فقط یک اشتباه کوچک مرتکب شدی.از این به بعد هیچ وقت به یک نفر سوئیسی که انگشت سبابه دست راستش قطع شده باشد.اطمینان نکن.
تریسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را کنترل کند.او به طرف گونتر بر گشت و گفت:
-من بعدا با شما صحبت میکنم گونتر.
-تریسی...
-نه هر چه هست من نمی خواهم در ان سهیم باشم با حضور او نه.
گونتر گفت:
-فقط چند دقیقه گوش کن.
-هیچ دلیلی ندارد که من...
-در سه روز اینده "دوبرس" چهار میلیون دلار الماس را با هواپیمای باری"ارفرانس" از پاریس به امستردام حمل می کند.من یک مشتری دارم که شدیدا مشتاق ان سنگ هاست.
تریسی در حالی که نمی توانست تلخی کلامش را پنهان کند.گفت:
-چرا ان را در راه فرودگاه نمی دزدید؟این دوست تو که این جاست متخصص دزدیدن وسایل نقلیه است.
جف فکر کرد:
-خدای من او وقتی عصبانی می شود چقدر جذاب تر است!
گونتر گفت:
-از الماس ها به شدت مراقبت می شود ولی ما انها را در حال پرواز خواهیم ربود.
تریسی با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
-در حال پرواز؟ان هم در یک هواپیمای باری؟
-ما احتیاج به یک نفر ادم کوچک اندام داریم که در یک صندوق پنهان بشود.وقتی هواپیما در اسمان است.تنها کاری که این شخص باید بکند این است که از صندوق بیرون بیاید در دوبرس را باز کند بسته الماس ها را بیرون بیاورد و انها را در جعبه مشابهی که قبلا تدارک دیده شده است جا به جا کند و به صندوق خودش برگردد.
-و شما فکر میکنید که من انقدر کوچک هستم که در ان صندوق جا بگیرم؟
گونتر گفت:
-بیش از ان به کسی نیاز داریم که بسیار باهوش باشد و اعصاب قوی داشته باشد.
تریسی لحظه ای فکر کرد و بعد جواب داد:
-من این نقشه را دوست دارم گونتر.تنها چیزی که دوست ندارم کار کردن با جف است.این شخص یک شارلاتان است.
جف پوزخندی زد و گفت:
-گونتر قرار است اگر ما بتوانیم این این کار را بکنیم یک میلیون دلار به ما بدهد.
تریسی به گونتر خیره شد:
-یک میلیون دلار؟
او سرش را تکان داد:
-نیم میلیون دلار به هر کدامتان.
جف توضیح داد:
-دلیل این که این کار امکان پذیر است.این است که من با یکی از افرادی که درقسمت بارگیری کار می کنند ارتباط دارم.او در فرودگاه می تواند برای فراهم شدن مقدمات کار به ما کمک کند.او ادم قابل اعتمادی است.
تریسی جواب داد:
-بر خلاف تو.
و اضافه کرد:
-خداحافظ گونتر.
و از اتاق بیرون رفت.
گونتر در حالی که او را با نگاهش بدرقه می کرد گفت:
-متاسفم جف فکر نمی کنم تریسی این کار را بکند.او در مورد مساله مادرید از دست تو واقعا ناراحت است.
جف با خنده گفت:
-شما اشتباه می کنید من تریسی را می شناسم.او نمی تواند از این کار بگذرد.
***
"رامون"گفت:
-جعبه ها قبل از بارگیری و انتقال به هواپیما مهر و موم می شوند.
او یک مود جوان فرانسوی بود که چشم های بی فروغ و صورت پر چین و چروکش هیچ ارتباطی با سن او نداشت.رامون یک گسیل دهنده هواپیماهای ارفرانس بودو در قسمت ترافیک هوایی فرودگاه کار می کرد.
رامون ووبان.تریسی.جف و گونتر در یک قایق تفریحی نشسته بودند و پاریس را دور می زدند.
تریسی پرسید:
-اگر جعبه مهر وموم می شود چطور من می توانم وارد انها بشوم؟
رامون ووبان جواب داد:
-در اخرین دقایق بارگیری معلولا از جعبه هایی استفاده میشود که ما اصطلاحا به انها جعبه های نرم می گوییم.اینها جعبه هایی بزرگ چوبی است که یک طرف انها با پارچه کرباس پوشانده شده و معمولا فقط با یک طناب بسته می شود و انها را در روی بقیه بارها قرار می دهند.به دلیل تدابیر امنیتی محموله های گرانبها مثل الماس همیشه در اخرین دقایق وارد هواپیما می شود.این نوع بار از نظر بارگیری اخرین و از نظر تخلیه اولین محموله ها هستند.
تریسی پرسید:
-پس الماس ها در جعبه های نرم هستند؟
-بله و من می توانم ترتیبی بدهم که شما در داخل جعبه ای قرار بگیرید که دقیقا در مجاورت جعبه الماس ها خواهد بود.تنها کاری که شما باید بکنید این است که وقتی هواپیما در اسمان است طناب ها را
shirin71
10-17-2011, 12:05 PM
_479 / سیدنی شلدون
پاره کنید و جعبه محتوی الماس ها را باز کنید و آنها را در بسته دیگری که کاملا مشابه آن است قرار بدهید و در جعبه اول را مجددا ببندید.
گونتر اضافه کرد:
_ وقتی هواپیما در آمستردام به زمین نشست،نگهبانان جعبه عوضی را برمی دارند و به الماس بر ها تحویل می دهند.موقعی که آنها موضوع را بفهمند،شما در هواپیمای دیگری آماده خروج از کشور هستید.باور کنید که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
تریسی پرسید:
_ در آن بالا من از سرما نمی میرم؟
ووبان خندید:
_ نه مادموازل،این روز ها هواپیماهای باری به اندازه کافی گرم هستند.به ندرت اتفاق می افتد که مواد خوراکی یا گوشت حمل کنند.شما کاملا راحت خواهید بود.البته ممکن است کمی جایتانن تنگ باشد،ولی راحت خواهید بود.
تریسی نسبتا حاضر بود پیشنهاد آنها را بپذیرد.نیم میلیون دلار برای چند ساعت کار پول کمی نبود.او نقشه را از هر جهت مورد بررسی قرار داد و به این نتیجه رسید که عملی است.او فکر کرد:
_ البته اگر جف در این کار دخالتی نداشته باشد.
احساس او نسبت به جف آمیزه ای از عصبانیت و یک احساس لطیف و خوشایند بود که باعث حیرت تریسی شده بود.کاری که او در مادرید انجام داده بود،تنها به قصد گول زدن او بود،او به تریسی خیانت کرده و سر او کلاه گذاشته بود و حالا داشت در دل خودش می خندید.
هر سه مرد منتظر جواب او بودند.قایق از زیر پل"پونت نتو"می گذشت.یک زوج جوان در آن طرف رودخانه در کنار هم نشسته بودند.تریسی شور و شوق و خوشحالی را در چهره ی دخترک می دید.یا خودش گفت:
_ او احمق است!
سرانجام تریسی تصمیم خودش را گرفت و در حالی که مستقیما در چشم های جف نگاه یم کرد،گفت:
_ بسیار خب،من حاضرم.
و از همان لحظه احساس کرد تنش و بحران آغاز شده است.
ووبان گفت:
_ ما فرصت زیادی نداریم.
چشم های بی فروغ او به طرف تریسی برگشت:
_ برادر من در آژانش حمل و نقل کار می کند،او به من اجازه خواهد داد که شما را در آن جعبه نرم،در کنار سایر وسایل داخل آن قرار بدهم.
امیدوارم که شما هراسی از جای تنگ نداشته باشید؟
_ نگران من نباشید...پرواز چقدر طول می کشد؟
_ پرواز تا آمستر دام،یک ساعت طول می کشد؛علاوه بر آن شما چند دقیقه ای هم در محوطه بارگیری معطل خواهید شد.
_ اندازه ی این جعبه چقدر است؟
_ آن قدر بزرگ هست که شما بتوانید در آن جا بگیرید.البته در آنجا چیزهای دیگری هم برای مخفی کردن شما خواهد بود،فقط از باب احتیاط.
گونتر گفت:
_ هیچ اشکالی پیش نمی آید،این کار ها همه محض احتیاط است.
و جف اضافه کرد:
_ من لیست بعضی از چیزهایی را که احتمالا شما به آنها احتیاج خواهید داشت قبلا آماده کرده ام.
تریسی فکر کرد:
_ حرامزاده خودخواه!او آنقدر از جواب مثبت من اطمینان داشته که تدارکات کار را هم دیده است.
shirin71
10-17-2011, 12:06 PM
ـ ووبان کاری می کند که پاسپورت های شما مهر ورود و خروج قانونی داشته باشند، در نتیجه شما می توانید بدون هیچ مشکلی، هلند را ترک کنید.
ـ قایق، ه دیوار ساحلی رودخانه آرام آرام نزدیک شد. رامون وونان گفت:
ـ ما ازفردا صبح کار را شروع می کنیم، چرا امشب را جشن نگیریم و با هم شام نخوریم؟
گونتر معذرت خواهی کرد:
ـ متاسانه من یک قرار قبلی دارم.
جف به طرف تریسی برگشت:
ـ آیا شما...
او به آرامی حرش را قطع کرد:
ـ نه، متشکرم، من خسته ام.
این حرف البته یک بهانه بود که با جف نباشد، ولی علی رغم آن، او کاملاً احساس دلتنگی می کرد. شاید به خاطر هیجان . فشار روحی بود که در تمام این مدت تحمل کرده بود.
ـ وقتی این کار تمام شد، برای یک استراحت طولانی به لندن برمی گدیم.
جف گفت:
ـ من یک هدیه برایت آورده ام.
و جعبه پر زرق و برقی را به دست ترسی داد. درون داد. آن یک روسری ابریشمی بود که گوشه ای مارک «تی ـ دبیلو» دیده می شد.
تریسی گفت:
ـ متشکرم.
و عصبانیت فکر کرد:
ـ او حالا می تواند چنین هدیه های گرانی از سهم نیم میلون دلاری من بخرد.
جف پرسید:
ـ مطمننی که تصمیمت برای شام نخواهد کرد؟
ـ به هیچ وجه.
***
تریسی در پاریس در یک در یک هتل قدیمی به اسم «پلازاآتنیه»، در یک سوئیت که چشم انداز شیک در خود هتل وجود داشت که دارای برنامه موزک ملایم با اجرای پیانو نیز بود، ولی او آن شب خسته تر از آن بود. که لباسش را عوض کند و به تریا برود. او به طرف میز«ریلیز» رفت و رفت و وارد یک کافه کوچک شد و یک ظرف سوپ سقارش داد. ولی غذایش را نیم خورده رها کرد و برخاست و به هتلش برگشت.
دانیل کوپر مشکلی داشت. در راه بازگشت به سفارش به پاریس او از بازرس تریگتانت تقاضای ملاقات کرد. سر پرست پلیس بین المللی رفتارش از دفعات قبل کمتر صمیمانه می نمود. او در حدود یک ساعت به مکالمه تلفنی فرمانده رامبروز که از آن مرد آمریکایی شکایت می کرد گوش کرده بود.
فرمانده پلیس مادرید فریاد زده بود:
ـ این مرد دیوانه است! من مقدار زیادی پول وقت مامورینم را فقط برای تعجب بی فایده و بی هدف آن زن به هدر دادم. زنی که او اصرار داشت به من بقبولاند که قصد دارد موزه پرادو را غارت کند و بعد معلوم شد همان طور که خود من از اول حدس می زدم، یک توریست بی آزار است.
در گفتگوی تلفنی ی ساعته اش فرمانده تریگنانت را متقاعد کرده بود که تریسی ویتنی از همان آغاز کار هم فرد بی گناهی بود و همه در مورد او اشتباه می کردند.
واقعیت این بود که در شهرهایی که تریسی در آن جا بوده حوادثی اتفاق افتاده و او را متهم کرده بودند، تریسی ویتنی در پاریس بود، او گفت:
ـ من می خواهم برای مدت بیست و چهار ساعت او تحت مراقبت پلیس باشد.
بازرس جواب داد:
ـ مگر اینکه دلایلی بتوانید ارائه بدهید که او می خواهد یک کار خلاف و غیر قانونی انجام بدهد، درغیر این صورت من هیچ کاری نمی توانم بکنم.
کوپر با چشم های قهوه ای اش به او خیره شده و گفت:
ـ شما احمق هستید!
و لحظه ای بعد خودش را دید که بدون هیچ تشریفاتی او را به خارج از دفتر راهنمایی کردند.
دانیل کوپر تصمیم گرفت که خودش مراقبت را شروع کند. او تریسی را همه جا تعجب کرد. در فروشگاه، در رستوران، در خیابان های پاریس،شب و روز ... بدون غذا و استراحت. دانیل نمی توانست اجازه بدهد تریسی را به زندان انداخته باشد.
****
آن شب تریسی در رختخوابش دراز کشیده و نقشه روز بعد را در ذهنش مرور می کرد. سر دردش که از ساعت ها قبل شروع شده بود، بهتر شدهبود. او چند قرض آسپرین خوابیده بود، ولی هنوز ضربان شقیقه هایش را احساس می کرد.
گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود. تمام تنش از عرق خیس شده بود. با خودش فر کرد:
ـ فردای روزی که کار تمام شد به سوئیس می روم. به مناطق خشک و کوهستانی سوئیس به «شاتئو» ...
تریسی ساعت شماطه دار روی میز کنار تختش را برای کوک کرده بود.
وقتی ساعت زنگ زد، او خواب زندان را می دید. «ایرون پنتس» پیر فریاد می زد:
وقت لباس پوشیده است.
وقتی زنگ در کریدور زندان می پیچید.
تریسی بیدار شد. قفسه سینه اش فشرده می شد و نور چراغ چشم هایش را آزاد می داد. به زحمت خودش را به حمام رساند. صورتش گل انداخته و تب زده بود. او خودش را در آینه نگاه کرد:
ـ من نباید مریض بشوم. امروز نه. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
او به آرامی لباس پوشید. سعی کرد نپش شقیقه هایش را راموش کند و اهمیتی ندهد. یک پیراهن گشائ مشکی پوشید و کفش های لاستیکی به پاکرد. احساس ضعیف و سرگیجه می کرد، گلویش می خراشید و نمی توانست به راحتی آب دهانش را فرو بدهد، نمی دانست این حالت ها نتیجه همان هیجان است یا بیماری؟ روی میز نگاهش به روسری ابریشمی که جف به او هدیه داده بود افتاد. آن را برداشت وبه دور گردنش بست.
****
در ورودی هتل پلازاآتنیه در خیابان «مون تایته » قرار داشت، ولی در ورودی خدمات، در « ریودوبا کادور» و در سر پیچ خیابان واقع بود. کنار این در تابلویی دیده می شد که روی آن نوشته شده بود: ورود سرویس هاي خدماتي؛ و از پشت آن راهي وجود داشت كه به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً آشغال را به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً ظرف هاي آشغال را به بيرون منتقل م كردند.
دانيل كوپر كه محل ديده باني اش زا جلوي در ورودي اصلي انتخاب كرده بود، تريسي را نديد كه از هتل بيرون برود ولي به طور گنگ و مبهمي خروج او را احساس كرد.
او با عجله به طرف خيابان دويد و به بالا و پايين نگاه كرد، ولي تريسي را نديد.
در آن هنگام، تريسي در يك اتومبيل رنوي خاكستري رنگ كه او را مقابل در خروجي پش هتل سوار كرده بود، به اطرف «اتوال» مي رفت.
در آن ساعت ترافيك چنداني در خيابان ها نبود و راننده آبله رو، كه تصادفاً انگليسي هم نمي دانست، خيلي زود به خيابان دوازدهم كه نزديكي اتوال بود، رسيد.
تريسي آرزو مي كرد كه اي كاش او كمي آهسته تر مي راند. حركت اتومبيل حالش را به هم مي زد. نيم ساعت بعد، اتومبيل در مقابل در ورودي يك انبار ايستاد.
روي در تابلويي كه روي آن عبارت« بروسر.ات.سي» نوشته بود، به چشم مي خورد. به ياد آورد كه اين همان جايي است كه برادر رامون ووبان كار مي كند.
راننده در اتومبيل را باز كرد و زير لب گفت:
ـ عجله كنيد!
يك مرد ميانسال، كه حركاتي تند و پنهانكارانه داشت. ظاهر شد و به محض اينكه تريسي قدم از اتومبيل بيرون گذاشت. گفت:
ـ دنبال من بيايد، زود باشيد.
تريسي او را تعقيب مرد تا به يك انبار لوازم منزل كه شش عدد جعبه در آن جا ديده مي شد، رسيدند. همه جعبه ها، به جز يكي از آنها بسته و مهر و موم شده بود.جعبه آخري تا نيمه پر از وسايل خانگي بود و يك طرف آن با پارچه كرباس پوشانده شده بود.
ـ برو داخل جعبه، زودباش! م وقت چنداني نداريم.
تريسي احساس ضعف مي كرد. او نگاهي به جعبه انداخت و فكر كرد:
ـ من نمي تونم داخل اين جعبه دوم بيارم، مي ميرم. كافي است همه چيز را متوقف كنم و برگردم.
آن مرد با نگاهي خشك و بي طاقتي به او چشم دوخته بود.
تريسي با خود گفت:
ـ من حالم خوب است.. خيلي زود تمام مي شود... تا چند ساعت ديگر در راه سوئيس خواهم بود. او يك چاقوي دو لبه، يك طناب محكم. يك چراغ قوه و يك جعبه جواهرات كه روبان قرمزی به دور آن بسته بود به تريسي داد:
ـ اين شبيه همان بسته اي است كه بايد آن را عوض كني.
تريسي نفس عميقي كشيد و قدم به داخل جعيه گذاشت و درون آن نشست. يك لحظه بعد، يك تكه مقوا و يك قطعه كرباس در جعبه را پوشاند وو تريسي صداي بسته شدن طناب را به دور جعبه شنيد. صداي آن مرد به سختي به گوش مي رسيد:
ـ از حالا به بعد، حرف نمي زني حركت نمي كني و سيگار نمي كشي. تريسي سعي كرد بگويد؛ من سيگاري نيستم، اما ديگر رمق نداشت.
ـ من يك سوراخ در پهلوي جعبه ايجادر ميكنم كه بتواني نفس بكشي. يادت باشد كه حتماً اين كار را بكني!
و بعد به لطيفه خودش ختديد.
چند لحظه بعد تريسي صداي پاي او را شنيد كه از كنار جعبه ها دور مي شد.
جعبه تنگ و تاريك بود. ميز و صندلي غذل خوري تمام فضاي داخل جعبه را پر كرده بود. تريسي احساس مي كرد كه تمام بدنش داغ شده است. گرم بود و به سختی می توانست نفس بکشد. او فکر کرد:
ـ حتماً به یک نوع بیماری میکروبی مبتلا شده ام، ولی باید تحمل کنم. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
اصلاً نگران نباش، وقتی بارهار را در آمستردام خالی کردند، جعبه تو به یک انبار خصوصی در نزدیکی فرودگاه برده می شود. جف در آنجا به ملاقات تو خواهد آمد. جواهرات را به بده و فرودگاه برگرد. یک بلیط برای ژنو و دفتر سوئیس ایر به اسم تو رزرو شده است. باید خیلی زود وقبل از اینکه پلیس متوجه سرقت بشود، از آمستردام بیرون بیایی. آنها سعی خوهند کرد شهر را محاصره کنند. هیچ چیز غلط از آب در نمی آید؛ ولی محض احتیط این آدرس و کلید خانه امن در آمستردام است. آن جا خالی است.
او داشت چرت می زد، ولی ناگهان بیدار شد. جمعه او در هوا معلق بود. تریسی احساس می کرد که در هوا تاب می خورد. دستش را به اطراف گرفته بود. جعبه روی سطح محکمی قرار گرفت و لحظاتی بعد، صدای بسته شدن در کامیون و روشن شدن موتور را شنید.
آنها در راه فرودگاه بودند. راننده کامیونی که تریسی را حمل می کرد، برنامه کار خودش را داشت. او با سرعت پمجاه مایل در ساعت می رفت. آن روز صبح، ترافیک جاده فرودگاه ظاهراً سنگین تر از معمول بود، ولی راننده نگران نبود. محموله به موقع به هواپیما می رسید و او پنجاه هزار فرانک فرانسه را به دست می آورد. این مبلغ برای بردن زن و بچه هایش به یک مسارت تفریحی کافی بود. او کر کرد:
ـ می ویم آمریکا و سری به دنیای «والت دیزنی» می زنیم.
هیچ مشکلی وجود نداشت. فرودگاه در فاصلهسه مایلی او بود. ده دقیقه وقت داشت که به آنجا برسد.
دقیقاً سر وقت به قسمت بار آژانس هوایی ایرفرانس رسید. از جلوی دفتر مرکزی که یک ساختمان خاکستری بود که با سیم خاردار از محوطه فرودگاه«شارل دوگل» جدا می شد، عبور کرد و داشت به طرف محل مورد نظرش که محل تخلیه بار بود و مقداری جعبه و اثاثیه مختلف در آن جا قرار داشت، می رفت که ناگهان صدای انفجاری به گوشش رسید و فرمان از دستش خارج شد و کامیون شروع به لرزیدن کرد. او فکر کرد:
ـ یک پنچری کثیف!
در محوطه فرودگاه، هواپیمای غول پیکر 747 هواپیمای فرانسه در حال بارگیری بود. نوکه هواپیما به طرف پایین بوده، یک پل فلزی از قسمت عقب هواپیما تا جلو سکوهای باز کشیده شده و نقاله حمل بارآماده انتقال جعبه ها به داخل هواپیما بود.
حدود سی و هشت جعبه در آن جا بود که بیست و هشت تای آنها در قسمت بالای هواپیکا و ده تای دیگر در شکم آن جای می گرفت.سیم ها و کابل هایی که حمل و نقل را کنترل می کرد، در اطرا هواپیما دیده می شد و هیچ گونه تزئینی در آن وجود نداشت، بارگیری در هواپیما تقریباً به پایان رسیده بود. رامون ووبان به ساعتش نگاه کرد. کامیون دیر کرده بود. محوطه دوبرس بر روی تخت پهن انتقال بارها به داخل هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای جعبه به صورت چپ و راست، محکم طناب پیچی شده بود. این جعبه می بایست دقیقاً در کنار جعبه حامل تریسی قرار بگیرد. ووبان آن را با رنگ قرمز علامتگذاری کرده بود که تریسی مشکلی برای آن نداشته باشد. در حالی که جعبه روی ریل چرخدار جلو می رفت، رامون به آن نگاه می کرد. جعبه وارد هواپبما شدو در جای خود مستقر گردید. در کنار آن یک جای خالی برای جعبه دیگری به همان اندازه وجود داشت. حدود سی محوله روی سکوها آماده بارگیری بود.
رامون فکر کرد:
ـ خدایا، چه بر سر آن زن آمده است؟
مسئوول بارگیری هواپیما فریاد زد:
ـ حرکت کنیم منتظر چی هستیم رامون؟
ـ یک لحظه بر کن.
ووبان این را گفت. به طرف در ورودی دوید هیچ اثری از کامیون دیده نمی شد. سرپرست بارگیری ناگهان سروکله اش پیدا شد:
ـ ووبان چه مشکلی هست؟ زودتر بارگیری را تمام کنید و هواپیما رابفرستید بالا.
ـ بله قربان، من فقط منتظرم که...
درست در همین لحظه، کامیون وارد محوطه بارگیری شد و وقتی به مقابل سکو رسید، چرخ هایش ازشدت ترمز ناگهانی جیغ کشیدند و متوقف شد.
ووبان اعلام کرد:
ـ این محموله آخر است.
سرپرست گفت:
ـ خوب، بیندازش بالا.
ووبان تا وقتی که جعبه از روی نقاله گذشت و وارد هواپیما شد، آن را با نگاه تعقیب کرد و خطاب به سرپرست بارگیری گفت:
ـ کار ما تمام شد.
چندلحظه بعد، پل متحرک از هواپیما جدا شد و نوک آن پایین آمد و درها یکی پس از دیگری بسته شد.
ووبان ایستاد و به هواپیما که موتورهایش را روشن کرد و آرام آرام به سوی باند به حرکت در آمد، نگاه کرد و با خود گفت:
از حالا به بعد دیگر به آن زن مربو است.
***
یک توفان تند، یک موج غول پیکر کشتی را در هم شکست. تریسی فکر کرد:
ـ من دارم غرق می شوم. باید از اینجا بیرون بروم.
او دستش را دراز کرد و به چیزی در نزدیکی اش چنگ انداخت. یک قایق نجات بود. تکان می خورد و به این طرف و آن طرف و آن طرف می رفت. او سعی می کرد که برخیزد و بایستد. سرش به پایه میز خورد و ناگهان به خاطر آورد که در چه موقعیتی قرار دارد.
صورت و موهایش عرق کرده بود. سرش گیج می خورد و تمام تنش می سوخت. برای چه مدتی بیهوش بود؟ او فکر کرد:
ـ پرواز فقط یک ساعت طول می کشد. آیا هواپیما در حال نشستن است؟ نه... چیزی نیست. من حالم خوب است. این فقط یک خواب وحشتناک است. من در رختخواب خودم هستم و دارم خواب می بینم... من باید به دکتر تلفن کنم...
او نمی توانست نفس بکشد. گلویش فشرده می شد. به سختی خودش را بالا کشید که دستش را بع تلفن برساند، بلافاصله به زمین غلتید. هواپیما تکان شدیدی خوردو تریسی به طر جعبه دیگر پرت شد و به پهلو افتاد. گیج شده بود. با عجله سعی کرد تمرکز پیدا کند:
ـ چقدر وقت دارم؟
او بین یک واقعین دردناک و یک کابوس ناشی از تب در نوسان بود:
ـالماس ها... باید هر طور شده الماس ها را به دست بیاورد.
اما اول...لول می بایست خودش از آنجا بیرون بیاید. او چاقو را که در جیب بالاپوشش بود لمس کرد و احساس کرد که برای آوردن آن به نبروی زیادی احتیاج دارد.
هوا به اندازه کافی نبود و تریسی به دشواری نفس می کشید:
ـ من به هوا احتیاج دارم.
دستش را دراز کردو پارچه کرباس را احساس نمود. به دنبال طناب روی آن گشت. آن را هم پیدا کرد و برید. این کار به نظرش تا ابد تمام نشدنی می آمد. ارچه کرباس به طور وسیعی باز شد. تریسی طناب را هم برید. حالا شکاف به اندازه ای بود که بتواند از جعبه بیرون بیاید و به داخل شکن هواپیما لیز بخورد. هوای بیرون سرد و یخ زده بود. تریسی شروع به لرزیدن کردو یک تکان شدید حالت تهوع او را افزایش داد. او فکر کرد:
ـ باید هر طور شده تحمل کنم.
نیروی خودش را جمع کرد که تمرکز کند:
ـ من اینجا چه می کنم؟... من یک کار مهم دارم... الماس ها ... بله ... الماسها.
قدرت دید تریسی مختل شده بود همه چیز درهم و برهم بود و وضوح نداشت:
ـ نمیتوانم... متاسفانه نمیتوانم.
ناگهان هواپیما شروع به پایین رفتن کرد. تریسی روی کف هواپیما افتاد و دستش با یک تکه آهن تیز برخورد کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و بردرد خود فائق آید. وقتی کمی آرام گرفت دوباره برخاست. خروش موتورهای جت، با صداهايی كه در سرش مي پيچيد. به هم آميخته بود:
ـ الماس ها... من بايد الماس ها را پيدا كنم.
او در ميان بارها تلوتلو مي خوردو با چشم هاي نيمه باز به آنها نگاه مي كردو به دنبال علامت قرمز مي كرد و به دنبال علامت قرمز مي گشت:
خدايا، متشكرم! پيدا شد.
علامت قرمز، روي جعبه سوم بود. او در كنار آن ايستاد و سعي كرد به خاطر بيارد كه چكار بايد بكند:
ـ اگر مي توانستم دراز بكشم دراز بكشم و براي چند بخوابم، حالم بهتر مي شد. آن چه كه فعلاً به آن احتياج دارم، خواب است.
اما وقتي براي اين كار نبود ممكن بود هر لحظه هواپيما در آمستردام به زمين بنشيند. چاقو را بيرون آورد كه طناب جعبه را پاره كند. آنها به او گفته بودند:
ـ يك بريدن خوب، كار را آسان مي كند.
ولي او، نيروي كمي براي نگاه داشتن چاقو در دست هايش داشت. تريسي فكر كرد:
ـ من نبايد شكست بخورم.
شروع به لرزيدن كرد. آن قدر به شدت مي لرزيد كه چاقو از دستش افتاد:
ـ اين طور نمي شود. آنها مرا دوباره دستگير مي كنند و به زندان مي اندازند.
او به طناب چنگ زد و ايستاد. مي خواست با عجله به جعبه خودش برگردد و در آن بخوابد تا كار به پايان برسد. اين ساده اي بود. اما نه. او اين جا ماموريت ديگري داشت.
دوباره چاقو را برداشت و شروع به بريدن طناب كرد. نهايتاً موفق شد. پارچه روي جعبه را كنار زد و چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت.
در همين هنگام تريسي متوجه كه فشار هواي داخل گوشش تغيير كرد. هواپيما به ظرف پايين ميرفت كه بنشيند. تريسي فكر كرد:
ـ بايد عجله كنم.
اما بدنش توان نداشت، گيج و منگ ايستاده بود. ذهنش به او مي گفت:
ـ حركت كن.
تريسي نور چراغ قوه را به داخل جعبه انداخت. مقدار زيادي بسته و پاكت و كيف هاي كوچك و بزرگ درون جعبه ديده مي شد و بسته هاي آبي رنگ با روبان قرمز، روي همه آنها بود. هردوي آنها!
تريسي پلك هايش را به هم زد. دو جعبه به يكي تبديل شد. همه چيز در اطراف او تشعشع خاصي داست. او جعبه را برداشت و جعبه مشابه آن را از جیبش بیرون آوردو هر دوی آنها را در دست گرفت. یک حالت دل به هم خوردگی شدید به او دست داد. چشک هایش را به هم فشرد و سعی کرد حالت تهوع اش را کنترل کند. شروع به قرار دادن در داخل جعبه کرد ولی ناگهان دچار تردید شد. نمی دانست کدام یک از دو جعبه محتوای الماس ها است و کدام یک خالی است؟ او به دو جعبه هم شکل خیره شد:
ـ این که در دست راست، یا آن که در دست چپ است؟!
هواپیما زاویه پروازش را تغییر داده و در حال فرو آمدن بود و هر لحظه امکان داشت که با سطح زمین تماس بگیرد. او می بایست تصمیم بگیرد. یکی از بسته ها را داخل جیبش گذاشت و دعا کرد که اشتباه نکرده باشد و از کنار صندوق دور شد. او حالا در جستجوی طناب سالم در جیب بالاپوشش بود. می دانست که باید با آن کاری انجام بدهد، ولی ضربان سرش مانع از آن می شد که بتواند فکر کند، سرانجام به خاطر آورد:
ـ وقتی طناب را پاره کردی آن را در جیبت بگذار.
ولی دیگر غیر ممکن بود که بتواند این کار را بکند. هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود. مامورین همه جا را مورد بازرسی قرار می دادند و طناب های پاره شده را پیدا می کردند و او گرفتار می شد.
صدایی که عمق وجودش فریاد می زد:نه، نه، نه!
تریسی با تلاش و تقلای زیادی طناب را به دور صندوق پیچید. وقتی هواپیما با زمین تماس گرفت، تکان شدیدی را در زیر پایش احساس کرد و بعد یک تکان دیگر. وقتی ترمزهای هواپیما به کار افتاد و یکباره نیروی موتورهای جت را خنثی کرد، با حرکت شدیدی به عقب پرتاب شد و بر ک زمین غلتید و از هوش رفت.
هواپیمای غول پیکر از سرعت خود می کاست و روی باند به طرف ترمینال پیش می رفت. تریسی بی حس و بی رمق روی کف هواپیما افتاده و موهایش، صورت بی رنگش را پوشانده بود.
خاموش شده ناگهانی موتورها، او را به حال عادی برگرداند. هواپیما توقف کرد. تریسی به آرنجش تکیه داد و با زحمت زيادي و به آهستگي از جايش بلند شد و سر پا ايستاد. گيج بود. دستش را به يكي از جعبه ها گرفت كه به زمين نيفتد. طناب نو به دور جعبه پيچيده شده بود و بسته الماس ها در دستش بود. آنها را به سينه فشرد و به داخل صندوق خودش برگشت. نفس نفس مي زد و خيس عرق شده بود. او فكر كرد:
ـ من موفق شدم!
ولي هنوز كار ديگري باقي بود كه مي بايست انجام بدهد. ولي چه كاري؟ به يادش آمد. او بايد طناب را به دور جعبه خودش مي پيچيد.
تريسي در جيب بالاپوش بلندش به دنبال نوار چسب گشت، ولي آن را پيدا نكرد. نفس هايش كوتاه و مقطع شده بود. احساس كرد كه صداهايي را مي شنود. نفسش را در سينه حبس كرد كه بتواند صداها را بشنود. يك نفر مي خنديد. هر لحظه امكان داشت مرداني درهاي هواپيما را باز كنند و تخليه بارها آغاز شود.
آنها بارها آغاز شود. آنها حتماً طناب هاي بريده شده را مي ديدند و به سر وقت او مي آمدند. بايد به سرعت راهي پيدا مي كرد كه طناب را به هم ببندد. روي زانوهايش خم شد و ناگهان روي كف صندق دستش به نوار چسب كه از جيبش بيرون افتاده بود. برخورد كرد.
تريسي نوارچسب را برداشت و باز كرد و قطعه كرباس را روي جعبه كشيد و دست هايش را از شكاف آن بيرون برد و سعي كرد دو سر بريده طناب را پيدا كند و به هم وصل كند جايي را نمي ديد. عرق از پيشاني اش سرازير شده و قطرات آن چشم هايش را پاك كرد. حالا كمي بهتر شده بود. پيچيدن نوار را تمام كرد و پارچه كرباس را سر جايش برگرداند. ديگر كاري نداشت جز اينكه منتظر بماند. يك بار ديگر با دست پيشاني اش را لمس كرد. به نظر گرم تر از قبل بود. چشم هايش را بست و فكر كرد.
ـ من بايد از زير آفتاب كنار بروم. آفتاب منطقه گرمسيري خطرناك است. او در تعطيلات بود. در سواحل دريايي « كارائيب». جف به آنجا آمده بود كه مقداري الماس برايش بياورد،ولی او به وسط دریا پرید و در آب فرو رفت. جف در پی او وارد آب شد تا تریسی را نجات بدهد. او در آب غوطه می خورد و نزدیک به غرق شدن بود.
تریسی صدای کارگران را که به هواپیما نزدیک می شدند، می شنید. شروع به جیغ کشیدن کرد:
ـ کمک! لطفاً به من کمک کنید!
اما جیغ های او بی صدا بود و به گوش کسی نمی رسید.
صندوق های بزرگ شروع به حرکت به طرف در خروجی هواپیما کرد. وقتی جرثقیل جعبه را برداشت که بر روی ریل قرار بدهد، تریسی بیهوش بود. او دستمال گردنی را که جف به او داده بود، روی کف زمین جا گذاشته بود.
تریسی از نور چراغی که بعد از برداشتن پارچه کرباس، توسط کسی به داخل جعبه انذلخته شده بود، به هوش آمد و چشم هایش را باز کرد صندوق در محل انبار کالا قرار داشت. جف در آنجا ایستاده بود و به او بخند می زد.
ـ تو موق شدی! تو وق العاده و عجیبی تریسی، بسته را به من بده در حالی که جف بسته را از کنار او برمیداشت، نگاهش می کرد.
ـ در لیسبون می بینمت.
او برگشت که برود. سپس ایستاد و نگاهی به پایین انداخت:
ـ قیاه ات خیلی درهم است، تو حالت خوب است، تریسی؟ تریسی به سختی می توانست حرف بزند:
ـ جف، من...
اما او رفته بود.
تریسی نگانی مبهمی از آن چه ممکن بود بعداً اتفاق بیفتد احساس می کرد.
در پشت محل بارگیری، جايي براي تعويض لباس تريسي تدارك ديده شده بود.
زني كه در آنجا بود، گفت:
ـ بنظر مي رسد شما حالتان خوب نيست، مادموازل؛ مي خواهيد يك دكتر خبر كنم؟
تريسي زير لب گفن:
ـ نه ... دكتر، نه...
و صداي گونتر رابه ياد آورد كه به او گفته بود:
آ يك بليط در دفتر سوئيس اير براي ژنو به اسم تو رزرو شده است. بايد خيلي زود قبل از اينكه پليس موجه سرقت شود؛ از آمستردام بيرون بيايي.آنها سعي خواهند كرد شهر را محاصره كنند. هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد؛ ولي نحض احتياط اين آدرس و كليد خانه امن در آمستردام است. آن جا خالي است.
تريسي فكر كرد:
ـ فرودگاه ... من بايد به فرودگاه برسم.
و زير لب زمزمه وار گفت:
ـ تاكسي!
آن زن براي لحظه اي مكث كرد و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
بسيار خوب. يك دقيقه همين جا صبر كن تا من يك تاكسي خبر كنم.
حالا او در فضاي داغي، نزديك خورشيد شناور بود.
صداي مردي را شنيد.
ـ تاكسي منتظر شماست.
شنيدن هر صدايي برايش آزار دهنده بود. او فقط دلش ميخاست بخوابد.
راننده پرسيد:
ـ كجا مي خواهيد برويد،مادموزل؟
صداي كونتر در گوشش بود:
ـ يك بليط در دفتر سوئيس اير به اسم تو رزرو شده است.
او بيمارتر از آن بود كه بتواند خودش را به هواپيما برساند. آنها فقط او را متوقف مي كردند و يك دكتر خبر مي كردند و بعد مورد پرس و جو قرار مي گرفت.
تريسي احساس مي كرد تنها چيزي كه به آن نياز داد، چند ساعت خواب بود. بعد از آن او حالش خوب مي شد.
صداي راننده لحن عصبي و بيصبرانه اي داشت:
ـ شما كجا مي خواهيد برويد خانوم؟
تريسي جايي را نمي شناخت. تكه كاغذ را از جيبش بيرون آورد و به دست رانندهداد.
پليس او را در مورد الماس ها استنطاق مي كرد... تريسي ازپاسخ دادن سرباز مي زد... آنها عصباني شده بودند. او را در اتاق كوچكي انداختند و بخاري را روشن كردند تا جايي كه هواي اتاق به حد جوشيدن رسيده و به بخار تبديل شد... و بعد آنها ناگهان درجه حرارت را پايين آوردند. به طوري كه شيشه پنجره ها از سرما يخ بست...!
تريسي در ميان سرمايي كه تنش را مي لرزاند. از جايش بلند شد. او در رختخواب بود و به طور غيرقابل كنترلي يم لرزيد. يك در پايين پايش بود.، ولي او قدرت اينكه آن را بردارد و روي خودش بكشد نداشت. لباسش خيس خيس بود. عرق ار صورت و گردنش مي تراويد.او فكر كرد:
ـ من ايجا خواهم مرد... اين جا كجاست؟ خانه امن؟... من در خانه امن هستم.
و بعد عباراتي به ذهنش خطور كرد كه بسيار خنده دار بود:
ـ هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد!
تريسي شروع كرد به خنديدن و خنده اش به سرفه شديدی تبدیل شد.
همه چیز غلط از آب در آمده بود. او نمی توانست از این مخمصه جان سالم بدر ببرد. ÷لیس آمستردام، تمام شهر را زیر و رو میکند تا او را پیدا کند.
مادموازل تریسی یک بلیط برای ژنو داشت و از آن استفاده مرکد، پس او می بایست در آمستردام باشد.
تریسی نمیدانست برای چه مدت در این رتختخواب بوده است. مچش را بلند کرد تا ببیند ساعت چند است. اما شماره ها واضح نبود. او همه چیز را مضاعف می دید. در آن اتاق دو تا تختخواب، دو تاکشو و چهارتا صندلی بود.
لرز متوقف شده بود و حالا بدنش می سوخت. احتیاج داشت که پنجره را باز کند؛ اما او ضعیف تر و بیرمقتر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد. اتاق دوباره یخ زده بود.
او به داخل هواپیما برگشته و داخل صندوق طناب پیچی شده بود و داشت برای کمک خواستن جیغ می کشید؛ ولی جیغ هایش صدا نداشت....
جف در کنار او بود:
ـ جف در کنار او بود:
ـ تو موفق شدی! تو فوق العاده ای!... بسته را بده به من...
جف الماس ها را برداشت و رفت.
تریسی فکر کرد: او می تواند حالا با پول های سهم اوريال در راه برزیل باشد. جف یک بار قبلاً سر او کلاه گذاشته بود. تریسی از او متنفر بود... نه، نبود!... او متنفر بود!
تریسی در تبوهزیان غوطه می خورد.
یک توپ سفت تنیس اسپانیولی به سرعت به طرف او می آمد. جف او را چنگ زد و در میان بازوانش گرفت و روی زمین خواباند... بعد آنها با هم شام خوردند... بدن او دوباره شروع به لرزیدن کرد. لرزش قابل کنترل نبود.
تریسی احساس کرد در یک قطار سریع السیر نشسته و از تونل تاریک عبور میکند. او می دانست که وقتی قطار به پایان تونل برسد، او خواهد مرد... همه مسافرین پیاده شدند، به جز آلبرتو فورناتی... او از دست تریسی عصبانی بود ... شانه های او را تکان می داد و سرش جیغ می کشید. او فریاد میزد:
ـ تو را به خدا چشم هایت را باز کن! ... به من نگاه کن!
تریسی با تقلای فوق قدرت انسان، چشم هایش را باز کرد و جف را که بالای سرش ایستاده بود، دید. صورت او سفید بود و صدایش از عصبانیت میلرزید. تریسی احساس می کرد که همه اینها را در خواب می بیند.
ـ چه مدت در این وضع بودی؟
تریسی نجوا کنان گفت:
ـ تو در برزیل هستس!
و بعد دیگر چیزی ندید و هیچ صدایی را نشنید...
***
وقتی بازرس تریگنانت دستمال گردن ابریشمی با مارک تی ـ دبلیو را روی کف هواپیما پیدا کرد، برای لحظاتی طولانی به آن نگاه کرد و بعد گفت:
ـ دانیل کوپر را برای من بگیرید.
32
دهکده «آلکمار»، با مناظر بدیعش در سواحل شمال غربی هلند رو به دریای شمال قرار داشت. آن جا یک منطقه باصفای مورد علاقه توریست ها بود؛ اما بخش شرقی این دهکده به ندرت مورد بازدید توریست ها قرار می گرفت.
جف استیونس قبلاً چندبار برای گذراندن تعطیلات با یک مهماندارهواپیما، که به او زبان می آموخت، به آنجا رفته بود و آن منطقه را به خوبی می شناخت. جف می دانست که مردم آن جا، به هیچ وجه آدم های کنجکاوی نیستند و کاری به کار کسی ندارند و از این لحاظ جای مناسبی برای مخفی شدن است.
مهم ترین کاری که جف می بایست انجام بدهد این بود که ترسی را به یک بیمارستان برساند، ولی این کار بسیار خطرناک بود. برای تریسی هم توقف بیش از یک هفته در آمستردام ریسک بزرگی بود.
جف تریسی را در میان پتویی پیچید. او را تا داخل اتومبیل حمل کرد. در تمام طول راه تا رسیدن به «آلکمار»، تریسی بیهوش بود و نبضش به تندی می زد و به سختی نفس می کشید.
در آلکمار، جف به یک مهمانسرای کوچک رفت. مدیر مهمانسرا با کنجکاوی به جف که تریسی را روی دوشش حمل می کرد، چشم دوخته بود. او توضیح داد:
ـ ما در ماه عسل هستیم، همسرم مریض شدع . او کمی مشکل تنفسی داردو باید مئتی استراحت کند.
ـ می خواهید یک دکتر خیر کنم؟
جف نمیدانست چه جوابی بدهد، این بود که گفت:
ـ بعداً به شما اطلاع خواهم داد.
اولین کاری که می بایست بکند، این بود که تب او را پایین بیاورد. جف او را روی تختخواب نشاند و لباس هایش را از شدت عرق به تنش چسبیده، بود، بیرون آورد. بدنش به حد غیر قابل تصوری داغ بود. جف حوله ای را در مام خیس کردو روی دست و پا و سینه ی او گذاشت و بعد او را به ملافه پیچید و در تخت خواباند و کنارش نشست و فکر کرد:
ـ اگر تا صبح حالش بهتر نشد، حتماً یک دکتر خبر خواهم کرد.
صبح شد. ملافه ای که بدور تن تریسی پیچیده شده بود، خیس عرق بود. او هنوز در حال بیهوشی بود، ولی به نظر جف وضع تنفسش بهتر شده بود.
جف از اینکه خدمه و نظافتچی های مهمانسرا، تریسیرا در آن حال ببیند، نگران بود. به همین جهتر از آنها خواست که ملافه ها و رو تختی و حوله های تازه را به او بدهند تا خودشآنها ا عوض کند.
جف مجدداً بدن تریسی را با حوله خیس و نمدار شست و ملافه ها را عوض کرد و او را پوشاند وبعد تابلوی«مزاحم نشوید» را درپشت اتاق آویزان کرد و بیرون رفت تا به دنبال داروخانه بگردد. او مقداری آسپرین و یک دماسنج طبی و مقداریاسفنج و الکل مخصوص ماساژ خرید و به هتل برگشت.
تب تریسی 104 درجه فارنهایت رود. او با اسفنج و الکل پاهای او را شست و همین کار باعث شد که تب او پایین بیاید، ولی یک ساعت بعد مجدداً تب او بالا رفت. جف تصمیم گرفت دکتر خبرکند.
اشکال کار این بود که دکتر اصرار می کرد مه تریسی را به بیمارستان منتقل کنند و در آن جا سوالات شروع می شد. جف هیچ اطلاعی درباره اینکه آیا پلیس به دنبال آنهاست یا نه، نداشت. اما اگر چنین می بو، هردوی آنها به زندان می افتادند. او باید کاری می کرد که نیازی به دکتر نباشد.
جف چهار قرص آسپرین را خرد کرد و پورد آن را با قاشقی بین لب های تریسی قرار داد وبه آرامی، قطره قطره آب به آن اضافه کرد تا اینکه او توانست آنها را ببلعد. سپس یک بار دیگر بدن او را با حوله خیس ماساپ داد. بعد از اینکه تن او را خشک کرد که پوستش دیگر مثل قبل داغ نیست. نبضش ر امتحان کرد به نظر متعادل می آمد و وضع تنفس او هم کمی بهتر شده بود، ولی او نمیتوانست مطمئن باشد.
جف فقط یک چیزیمی دانست. او می بایست خوب می شد.
ـ خوب حالت خوب می شود.
او آنقدر این جمله را با خودش تکرار کرده بود که به دعا تبدیل شده بود.
جف چهل و هشت ساعت نخوابیده و کاملاً خسته بود. او به خودش قول داد:
ـ من بعداً می خوابم... حالا فقط چند لحظه چشم هایم را می بندم.
او به خواب رفت.
وقتی تریسی چشم هایش را باز کرد و سقف را نگاه کرد. نمیدانست کجاست. دقایقی طولانی گذشت تا توانست آگاهی خود را بازیابد.بدنش خسته و کوفته بود و درد می کرد. احساس می کرد از یک سفر طولانی برگشته است. با حالت خوااب آلودی به در و دیوار آن اتاق ناآشنا نگاه کرد. ضربان قلبش شدت یافت. او جف را دید که روی صندلی سته دار، نزدیک پنجره افتاده و به خواب رفته بود.
ـ این غیر ممکن است.
آخرین باری که تریسیاو را دید، وقتی بود که الماس ها را از او گرفت و رفت. حالا او اینجا چکار می کرد؟
تریسی ناگهان به فکرش رسید که بسته عوضی را به او داده است و جف فکر کرده او سرش کلاه گذاشته است. حالا او در خانه امن ، در آمستردام او را پیدا کرده و آمده که الماس ها را از او بگیرد.
به محض اینکه تریسی برخاست و روی تخت نشست، جف از خواب پرید و چشم هایش را باز کرد و وقتی دید تریسی به او نگاه می کند، برق شادیچهره اش را روشن کرد.
ـ خوش آمدی!
در لحن صدایش اثری از آرامش وجود داشت که تریسی را متعجب کرد.
ـ متاسفم جف!
صدایش گرفته و خش دار بود. سپس ادامه داد:
ـ من بسته عوضی را به تو دادم.
ـ چی؟
ـ من گیج شده بودم... نمی توانستم بسته ها را از هم تشخیص بدهم...
جف به طرف تریسی رفت و به آرامی گفت:
ـ نه تریسی، تو الماس های واقعی را به من دادی... آنها در راهند تا به دست گونتر برسند.
تریسی با گیجی و سردرگمی نگاهش را به او انداخت و پرسید:
ـ پس چرا... چرا تو این جایی؟
جف روی لبه ی تخت در کنار او نشست و گفت:
ـوقتی تو الماس ها را به من دادی، قیافه ی مرده ها را داشتی. فکر کردم شاید بهتر باشد منتظر بمانم و مطمئن بشوم که تو به پروازت می رسی. اما تو نیامدی و من فهمیدم مشکلی داری این بود که به خانه امن رفتم و تو را پیدا کردم. تو حالت خیلی بد بود. نمی توانستم تو را آن جا بگذارم که بمیری.
او به طور ضمنی می خواست بگوید: این می توانست برگه ای به دست پلیس بدهد.
تریسی به او نگاه می کرد، گیج بود. جف گفت:
ـ ـ حالا وقت گرفتن درجه حرارت بدن توست.
چند دقیقه بعد او گفت:
ـ اصلاً بد نیست. کمی بالاتر از صددرجه فارنهایت است . تو بیمار فوق العلده هستی.
ـ جف...
ـ به من اعتماد کن تریسی. گرسنه ای؟
تریسی ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کرد.
ـ پس من می روم کمی غذا تهیه کنم.
کمی بعد، او با یک کیسه پر از آب پرتغال، شیر ، میوه تازه، مقداری پنیرهلندی، گوشت و ماهی کنسرو شده برگشت.
جف گفت:
ـ وقتی بیرون بودم به گونتر تلفن کردم. او الماس ها را دریافت کرده و پول سهم تو را به حساب بانکی تو در سوئیس گذاشته است.
تریسی نتوانست از او نپرسد که: چرت تو همه آنها را برنداشتی؟
وقتی جف جواب داد، لحن صدایش جدی بود:
ـ حالا دیگر وقت آن رسیده است که ما دون نفر با هم بازی نکنیم؟ باشد؟
تریسی فکر کرد که این هم یکی دیگر از شگردهای اوست. ولی او خسته تر از آن بود که بخواهد به آن فکر کند، این بود که گفت:
ـ باشد.
جف گفت:
ـ اگر تو اندازه هایت را به من بدهی می توانم بروم و تعدادی لباس برایت بخرم. البته هلندی ها مردمان لیبرالی هستند، ولی اگر تو به این صورت بیرون بروی ممکن است شوکه بشوند!
چند ساعت بعد، جف با دو چمدان پر از لباس، كفش، لوازم آرايش، شانه، برس،خميردندان و مسواك براي تريسي و مقداري هم لباس و لوازم شخصي براي خودش برگشت.
او يك شماره روزنامه «نرالد تريبون» هم با خودش آورده بود. در صفحه ال عكس و مطلبي در مورد سرقت الماس چاپ شده بود. پليس در تعقيب موضوع بود ولي بنا به اظهار خبرنگار روزنامه، هيچ ردپايي از سارقين برجاي نمانده بود.
جف با خوشحالي گفت:
ـ خيالمان راحت شد. حالا تنها كاري كه تو بايد بكنب اين است كه حالت بهتر بشود.
***
اين پيشنهاد دانيل كوپربود پيدا شدن روسري ابريشمي با مارك تي ـ دبيلو از خبرنگاران و مطبوعات مخفي نگهداشته شود. او به من بازرس تريگنانت گفته بود كه اطمينان دارد اين روسري به تريسي تعلق دارد، ولي آن بع تنهايي مدركي عليه ا محسوب نمي شد. وكيل تريسي مي توانست ادعا كند كه هر زني در اروپا ممكن است يكي هر زني در اروپا ممكن است يكي از اين روسري ها داشته باشد.
وقتي تريسي بيدار شد، هوا تاريك. او برخاست و در تختخوابش نشست و چراغ را روشن كرد. جف رفته بود و تريسي تنها بود. او از اينكه اجلزه داده بود تحت حمايت جف قرار بگيرد، احساس نگراني و اضطراب ميكرد. به نظر او اين يك اشتباه احمقانه بود، ولي تريسي ي دانست كه در آن شرايط، مناسب ترين كاري كه مي توانست بكند همان است.
جف به او گفته بود:
ـ به من اعتماد كن.
تريسي اين كار را كرده بود. او در واقع از تريسي حمايت مي كرد كه خودش را محفوظ نگه دارد. جز اين هيچ دليل ديگري نسبت به او مي داشت.
دوباره روي تخت دراز كشيد و چشم هايش را بست و فكر كرد:
ـ دلم براي او تنگ مي شود... و اين يك شوخي احمقانه است! ... چرا؟ چرا؟ به خاطر او.
پاسخ اين سوال ها هر چه كه بود؛ اهميتي نداشت. او مي بايست نقشه اي بريزد و ر جه زودتر آن جا را ترك كند. بايد جايي پيدا ميكرد كه بتواند تا وقتي كه حالش خوب بشود، در آن جا استراحا كند. جايي كه احساس امنيت بيشتري داشته باشد.
صداي باز شدن در و بعد صداي جف را شنيد:
ـ تو بيداري تريسي؟ من برايت كمي مجله و روزنامه و كتاب آوردم، فكر كردم كه شايد...
ولي وقتي چشمش به قيافه تريسي افتاد، ناگهان ساكت شد:
ـ مشكلي پيش آمده؟
ـ نه، نه.
صبح روز بعد تب تريسي كاملاً قطع شد. او گفت:
ـ دلم ميخواهد بيرون بروم. تو فكر ميكني بتوانم بروم بيرون و كمي قدم بزنم، جف؟
زن و شوهر جواني كه صاحبمهمانسرا بودند، از اينكه تريسي سلامت خود را بازيافته بود، خوشحال به نظر مي رسيدند:
ـ شوهر شما واقعاً فوق العاده است. او اصرار داشت كه كارهاي شما را به تنهايي خودش انجام بدهد. او شديداً نگران شما بود يك زن بايد خيلي خوشبخت باشدكه مردي او را اين همه دوست داشته باشد.
تريسي به جف نگاه كرد. او احساس مي كرد صورتش قرمز شده است.
بيرون از مهمانسرا تريسي گفت:
ـ آنها خيلي بامزه اند.
shirin71
10-17-2011, 12:08 PM
جف جواب داد:
ـ وخيلي سانتي مانتال.
آن شب جف ترتيبي داد كه روي كاناپه در كنار تخت تريسي بخوابد. او همانطور كه روي تخت دراز كشيده بود، به ياد آورد كه به راستي جف چقدر از او مواظبت كرده بود. از اينكه تحت حمايت جف قرار گرفته بود، احساس عصبي شدن به او دست مي داد.
آرام آرام كه حال تريسي بهتر مي شد، اوقات بيشتري را به گردش و تفريح در آن شهر كوچك مي گذراندند.آنها در خيابان هاي پيچ در پيچ كه سطح آن را سنگفرش هاي قديمي پوشانده بود، قدم مي زدند و از مزارع گل لاله در حومه شهر ديدن مي كردند. آن دو همچنين به بازار و خانه هاي قديمي و موزه شهرداري هم سر زدند آن چه بيشتر از هر چيزي باعث تعجب تريسي ي شد، حرف زدن جف به زبان هلندي، با مردم آن جا بود. او پرسيد:
ـ تو چطور اين زبان را ياد گرفته اي؟
ـ من قبلاً يك دختر هلندي را مي شناختم.
تريسي از اينكه چنين سوالي كرده بود پشيمان شد.
با گذشت روزها، بدن جوان او، سلامت و نيروي از دست رفته اش را باز مي يافت. وقتي كه جف احساس كرد كه او كاملاً بهبود پيدا كرده، دوچرخه اي كرايه كرد و آنها با هم به ديدن آسياب بادي كه خارج شهر بود رفتند.
هر روز از تعطيلات زيباتر از روز قبل مي گذشت و تريسي دلش نمي خواست آن روزها به پايان برسند.
رفتار جف نسبت به تريسي با احتياط و ملاحظه زيادي همراه بود، ولي تريسي به تدريج متوجه شد مع با او در باره مسائلي حرف ميزند كه پيش از اين با شخص ديگري مطرح نكرده بود.
تريسي، در مورد رومنو، توني اورساتي، ارنستين ليتل چپ، بيگ برتا و دختر كوچولوي برانيگان با جف حرف زد و او نيز در خصوص نامادري اش، عمو ويلي و دوران كار در كارناوال و ازدواجش با لوئيز صحبت كرد. تريسي تاآن وقت نسبت به كسي اين همه احساس نزديكي و همدلي نكرده بود.
سرانجام وقت رفتن فرا رسيد.
يك روز صبح، جف گفت:
ـ پليس دنبال ما نيست، فكر ميكنم بهتر است از اينجا برويم.
تريسي احساس بدي داشت.
ـ بسيار خوب، كي؟
ـ فردا.
او سرش را به علامت موافقت تكان داد«
ـ من صبح وسايل را جكع و جور مي كنم.
در تمام طول شب تريسي روي تختش دراز كشيده بود و قادر به خوابيدن نبود. وجود جف اتاق را پر كرده بود. پيش ار آن هرگز چنين احساسي نداشت اين دوران فراموش مشدني رو به پديان بود.
او به جف كه بر روي يك تخت سفري دراز كشيده بود، نگاه كرد و نجوا كنان پرسيد:
ـ تو خوابي؟
ـ نه...
ـ به چي داري فكر مي كني؟
ـ فردا كه اينجا را ترك ميكنيم دلم برايت تنگ مي شود.
ـ من هم دلم براي تو تنگ مي شود.
كلمات بي اختيار از دهن آنها بيرون آمده بود. جف به آرامي برخاست و بو بهتريسي نشست و گفت:
ـ با من ازدواج مي كني، تريسي؟
تريسي مطمئن بود كه حرف او را نفهميده است:
ـ چي؟
او حرفش را تكرار كرد. تريسي مي دانست كه اين يك ديوانگي است و هيچ سرانجامي ندارد؛ ولي حتي اگر هذيان بود، زيبا ولذت بخش بود و البته امكان پذير.
او نجوا كنان گفت:
ـ بله، آه بله!
و شروع به گريه كرد و در حين گريه گفت:
ـ كي اين تصميم را گرفتي جف؟
وقتي تو را در آن خانه ديدم فكر كردم كه حتماً مي ميري، داشتم ديوانه مي شدم.
تريسي اقرار كرد:
ـ من فكر كردم كه تو با الماس ها فرار كردي.
ـكاري كه من در مادريد كردم بخاطر پول نبود. فقط يك بازيبود... به خاطر مبارزه و رقابت بود. به خاطر اينبود كه هر دوي ما در يك حرفه فعاليت كي كنيم، اين طور نيست؟
ـ چرت، همين طور است.
يك سكوت طولاني برقرار شد و بعد جف گفت:
ـ تريسي، نظرت درباره اينكه اين شغ را ترك بكنيم، چيست؟
ـ چرا؟
ـ ما قبلاً هرك دام در راه خودمان بوديم، حالا همه چيز تغيير كرده، اگر اتفاقي بيفتد هر دو گرفتار خواهيم شد. چرا بايد اين ريسك را بكنيم؟ ما آنقدر كه لازم است پول داشته باشيم، داريم. چرا به فكر بازنشستگي نباشيم؟
ـ چكار مي توانيم بكنيم، جف؟
او لبخندي زد و گفت:
ـ ما در مورد كار تازه اي فكر مي كنيم.
ـ جداً خوب بعد چكار مي كنيم؟
ـ هر كاري كه دوست داريم انجام ميدهيم. سفر مي كنيم، سرخودمان را گرم مي كنيم. من هميشه عاشق باستان شناسي بوده ام. مي توانيم براي حفاري به تونس برويم. من به يك دوست قديمي قول داده ام كه براي كند و كاو در آن جا سرمايه گذاري كنم. ما همه جا دنيا سفرخواهيم كرد.
ـ برنامه هيجان انگيزي است.
ـ پس تو چه عقيده اي داري؟
تريسي نگاهي طولاني به جف انداخت و بعد گفت:
اگر واقعاً اين چيزي است كه تو مي خواهي من حرفي ندارم.
ـ پس مي تونيم يك اعلاميه مشترك در اين مورد براي پليس بفرستيم كه خيالشان براي هميشه از جانب ما راحت باشد.
و هر دو شروع به خنديدن كردند.
***
يك بار وقتي گونتر هارتوگ تلفن زد، جف بيرون رفته بود. گونتر پرسيد:
shirin71
10-17-2011, 12:08 PM
- حالت چطور است؟
تریسی به او اطمینان داد:
- حالم کاملاً خوب است.
گونتر از روزی که فهمیده بود چه انفاقی برای او افتاده هر روز تلفن می زد. تریسی تصمیم گرفته بود که هیچ چیز در مورد خودش و جف به او نگوید.
- آیا تو وجف با یکدیگر هماهنگ شده اید؟
او خندید:
- ما یک زوج نمونه هستیم.
- دوست دارید که باز هم با یکدیگر کار کنید؟
حالا وقت آن بود که موضوع را فاش کند:
- گونتر... ما ... این کار را کنار گذاشته ایم.
یک لحظه سکوت شد و بعد گونتر گفت:
- من سر در نمی آورم.
- جف و من ... درست مثل فیلم های" جیمز کانگی" همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- چی؟ اما... چطور؟
- این ایده جف بود و من با او موافقت کردم. دیگر نمی خواهیم ریسک کنیم.
- حالا فرض کنیم من پیشنهاد کاری را بدهم که دو میلیون دلار برای تو دارد. آیا باز هم حاضر نیستی ریسک بکنی؟
- خیلی خنده دار است، گونتر.
- ولی من جدی هستم، عزیزم. تو باید به آمستردام بروی، جایی که فقط یک ساعت با آن فاصله داری...
تذیسی حرف او را قطع کرد:
- تو باید یک نفر دیگر را پیدا کنی.
او آهی کشید:
- خیلی متأسفم، چون دیگر هیچ کس دیگری نیست که بتواند از عهده این کار برآید. حداقل در مورد احتمالش با جف صحبت کن.
- بسیار خوب، این کار را می کنم، اما هیچ فایده ای نخواهد داشت.
- من امشب دوباره تلفن می زنم.
وقتی جف برگشت، تریسی در مورد مکالمه اش با گونتر به او گزارش داد.
- تو به او نگفتی که دیگر یک شهروند قانونی هستی؟
- چرا عزیزم، من حتی به او گفتم که باید یک نفر دیگر را پیدا کند.
جف حدس زد:
- او نمی خواهد این کار را بکند.
- گونتر تأکید کرد که به ما احتیاج دارد. او گفت که هیچ خطری ندارد و ما می توانیم با یک کار کوچک، دو میلیون دلار به دست بیاوریم.معنای این حرف این است که آن جا کاملاً امن و حفظت شده است.
- مثل قصر کنوکس.
تریی موذیانه گفت:
- یا مثل موزه پرادو!
جف نیشخندی زد:
- آن نقشه بسیار خوب و بینقص بود، عزیزم. می دانی من فکر می کنم به خاطر این بود که عاشق تو شده بودم.
- من هم وقتی تو گویای مرا دزدیدی، از تو متنفر شدم.
- منصفانه فکر کن تریسی، تو قبل از آن هم از کارهای من لجت می گرفت.
- حق با توست. حالا جواب گونتو را چه بدهیم؟
- تو قبلاً جواب او را داده ای، مادیگر در آن خط کار نمی کنیم.
- بهتر نیست حداقل بفهمیم او چه فکری دارد؟
- تریسی ما به توافق رسیده ایم، مگر نه؟
- ماکه به هر حال به آمسردام می رویم، نمی رویم؟
- بله ، اما...
- همزمان با اینکه در آن جا هستیم، چرا ندانیم او چه خیالی دارد؟
جف با نگاه مظنونی به تریسی خیره شد و گفت:
- تو قصد داری این کار را بکنی، این طور نیست؟
- به هیچ وجه، ولی عیبی دارد بفهمیم او چه فکری دارد...
***
روز بعد آنها با اتومبیل به آمستردام رفتند و در هتل " آمستل " اقامت کردند. گونتر هم از لندن آمد که آنها را ملاقات کند...
آنها توانستند مثل یک عده توریست معمولی دور هم جمع بشوند. گونتر گفت:
- من خیلی خوشحالم که شما دو نفر با یکدیگر ازدواج می کنید. نبریکات مرا بپذیرید.
- متشکرم گونتر.
تریسی مطمئن بود که او راست می گوید.
- من به تصمیم شما در مورد باز نشسته شدن احترام می گذارم و آن را درک می کنم، ولی از طرف دیگر آمده ام یک موقعیت استثنایی را به اطلاع شما برسانم.
تریسی گفت:
- ما گوش می کنیم.
گونتر به جلو خم شد و شروع به حرف زدن کرد. صدای او بسیار پایین بود. وقتی صحبتش تمام شد، گفت:
- دو میلیون دلار، اگر بتوانید آن را برای من بیاورید.
جف با بی تفاوتی گفت:
- این غیر ممکن است، تریسی...
اما تریسی گوش نمی داد. او در فکر بود و حساب می کرد چطور می تواند این کارا انجام بدهد
***
ساختمان دفتر مرکزی آمستردام که در نبش خیابان" مارنکس " قرار داشت، عمارت بزرگ پنج طبقه قهوه ای رنگی بود که در طبقه اول آن پله های مرمرین وسیعی داشت که به کریدور سفیذ رنگی منتهی می شد.
در طبقه بالا، جلسه ای برپا بود که چهار کارآگاه هلندی در آن حضور داشتند. تنها فرد خارجی، دانیل کوپر بود.
بازرس " زوف ون دورن "، مردی غول پیکر با صورتی گوشت آلود و بیبیل های آویخته و اصلاح شده بود که با صدای بمی سخن می گفت و مخاطبش " تون ویلمز " مردی با اندامی موزون بود که ریاست پلیس شهر را بر عهده داشت.
- تریسی ویتنی صبح امروز وارد آمستردام شده است. فرماندهی عالی پلیس بین الملل اطمینان دارد که سرقت الماس های دوبرس کار او بوده است. آقای کوپر عقیده دارد که او برای ارتکاب سرقت دیگری به آمستردام آمده است.
رئیس پلیس " ویلمز " به طرف کوپر برگشت و گفت:
- آیا شما دلیلی برای اثبات این موضوع دارید، آقای کوپر؟
دانیل کوپر نیازی به اثبات نداشت. او تریسی ویتنی را می شناخت. البته که او برای انجام یک تبهکاری در آمستردام بود. کاری ورای پندارها و تصورات آنها. او خودش را کنترل کرد که آرام بماند.
- دلیلی نیست، اثباتی هم وجود ندارد. به همین دلیل هم او باید در حین ارتکاب جرم دستگیر بشود.
- پیشنهاد شما چیست؟ ما چه باید بکنیم؟
- همان که گفتم، او نباید از نظر دور بماند.
او با بازرس تریگنانت فرمانده پلیس بین الملل تلفنی صحبت کرده بود. تریگنانت گفته بود:
- او دیوانه است، اما می داند به دنبال چه می گردد. اگر ما به حرف او گوش کرده بودیم، آن زن را در حین ارتکاب جرم دستگیر می کردیم.
رئیس پلیس تون ویلمز تصمیم خود را گرفته بود. فرار تریسی به خاطر قصور پلیس فرانسه در تعقیب ربایندگان الماس بود. حالا پلیس هلند می بایست ناتوانی پلیس فرانسه را جبران کند. ویلمز گفت:
- بسیار خوب، اگر آن خانم به هلند آمده تا قابلیت و توانایی پلیس هلند را امتحان کند، ما از او پذیرایی خواهیم کرد.
او برگشت و به بازرس ون دورن گفت:
- هر نوع برنامه ریزی و تدارکاتی که به فکرتان می رسد انجام بهید.
شهر آمستردام به شش بخش و حوزه امنیتی تقسیم شده که پلیس هر بخش مسوول منطقه امنیتی خودش می باشد. درمورد سفارش فرمانده پلیس به بازرس ون دورن این تفکیک مسؤولیت رعیت نمی شد و کارآگاهان مناطق مختلف، ملزم به همکاری با یکدیگر بودند. او تأکید کرد:
- من می خواهم در تمام مدت بیست و چهار ساعت او تحت نظر باشد.حتی یک لحظه هم نگذارید از نظر دور بماند.
سپس نگاهی به دانیل کوپر کرد و گفت:
- خوب آقای کوپر، آیا راضی هستید؟
- تا زمانی که او را دستگیر نکرده ایم، نه.
- ما حتماً این کار را خواهیم کرد آقای کوپر، و شما خواهید دید که بهترین پلیس دنیا را داریم.
***
آمستردام بهشت جهانگردهاست. شهر آسیاب های بادی و خانه های یقی تکیه داده به یکدیگر در کنار رودخانه ها با دبوان های پر از گل های شمعدانی و باغچه های پر گل و گیاه است. هلندی ها مردمانی خوش برخورد و میهمان نوازند. به طوری که نظیر آن را تریسی به خاطر نمی آورد. او گفت:
- آنها چقدر خوشحال به نظر می آیند.
- یادت باشد که آنها ساکن سرزمین گل هستند. گل لاله.
ترسیس خندید و بازوی جف را گرفت . اواز بودن با جف احساس شادی می کرد. جف به او نگاه می کرد و با خود می گفت:
- من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
جف و تریسی گشت و گذارهای معمولی را که توریست ها در آمستردام می کنند، انجام دادند. آنها در بازاری که پر از اجناس عتیقه و میوه، سبزی، گل و پوشاک بود، پرسه زدند و بعد به میدان " دام "، جایی که جوان ها برای گوش کردن به موسیقی خوانندگان دوره گرد و موزیک جاز و پانک جمع می شوند، رفتند و از مناظر بدیع و بی نظیر دهکده های " ولن دام " در" زودرزی " دیدن کردند و با هنر مینیاتور هلند آشنا شدند. وقتی آنها از فرودگاه شلوغ و پرهیاهوی " شیپول " می گذشتند، جف گفت:
- در سالهایی نه چندان درو، تمام این منطقه قسمتی از دریای شمال بود. شیپول به معنی گورستان کشتی هاست.
تریسی خودش را به جف نزدیک کرد:
- من واقعاً تحت تأثیر اطلاعات تو قرار می گیرم.
- تو هووز چیزی نشنیده ای. بد نیست بدانی که بیست و پنج درصد خاک هلند در واقع سرزمین های بازیافته هستند و تمام این کشور، شانزده فوت از سطح دریا پایین تر است.
- به نظر ترسناک می آید.
- ولی جای نگرانی ندارد.
- البته تا وقتی که آن کودک فداکار انگشتش را در سوراخ آن سد...
shirin71
10-17-2011, 12:09 PM
نگه دارد.
هر کجا تریسی و جف قدم می گذاشتند ، توسط یک تیم از پلیس هلند تحت مراقبت بودند.
کوپر هر شب گزارشی را که از طرف بازرس دورن برای او فرستاده می شد با دقت مطالعه میکرد هیچ چیز غیر عادی در آن گزارش ها وجود نداشت مظنون بود و از شدت سو ظنش هم به هیچ وجه کاسته نمی شد او با خودش میگفت:
-تریسی در حال اجرای یک نقشه است ولی نمی دانم خبر دارد که تحت تعقیب است یا نه؟و آیا می داند که من قصد نابود کردنش را دارم؟
چون کارآگاهان همه گزارش داده بودند که تریسی و جف استیونس یک زندگی توریستی عادی را در آمستردام می گذرانند بازرس ون دورن به کوپر گفت:
-آیا فکر نمیکنید که شما اشتباه کرده باشید؟به نظر می رسد که انها در هلند فقط مشغول گشت و تفریح هستند.
کوپر با سماجت جواب داد:
-نه من اشتباه نمیکنم او را رها نکنید.
او به تدریج از اینکه زمان میگشذت احساس بدی داشت اگر تریسی هیچ حرکت مشکوکی انجام نمی داد گروه تعقیب کارشان را رها میکردند ولی او قصد داشت نگذارد این اتفاق بیفتد این بود که خود او هم به یکی از تیم های تعقیب کننده ملحق شد.
تریسی و جف در دو اتاق مجزا و مجاور یکدیگر در هتل اقامت کرده بودند و تمام روز را با هم می گذراندند و هر شب گزارش تیم های مراقبت با یک جمله به پایان می رسید:
-هیچ چیز مظنونی ملاحظه نشد.
-صبر!ً
دانیل کوپر به خودش میگفت:
-باید صبر کرد!
به پیشنهاد دانیل کوپر بازرش ون دورن نزد فرمانده ویلمز رفت تا اجازه بگیرد که یک میکروفون رادیویی در اتاق های ان دو در هتل کار گذاشته شود اجازه صادر نشد.
رئیس پلیس گفت:
-وقتی دلیل موجهی برای مظنون بودن آن دو پیدا کردی نزد من بیا تا آن موقع من نمی توانم اجازه بدهم که در اتاق کسانی که تنها گناهشان گشت و گذار است میکروفون کار بگذاری این گفتگو روز جمعه انجام شد و صبح روز شنبه تریس و جف به خیالان پرلوس پوتر در کوتر مرکز الماس آمستردام رفتن تا از کارخانه الماس بری هلند دیدن کنند.
دانیل کوپر خودش جزو گروه مراقبت بود کارخانه پر از توریست های بازدید کننده بود یک راهنمای انگلیسی زبان کار توضیح در مورد قسمت های مختلف و نحوه کار کارخانه را انجام می داد در پایان دیدار گروه توریست ها را به یک اتاق بزرگ بردند در آنجا جعبه ها و سینی هایی پر از الماس برای فروش گذاشته بودند این در واقع دلیل اصلی توریست های برای بازدید از کارخانه بود در وسط اتاق نمایشگاه یک قفسه بزرگ شیشه ای به شکل جالبی روی یک پایه بلند مشکی قرار داده بودند که در داخل آن الماس هایی بود که ترسی تا آن زمان به چشم ندیده بود.
راهنما با غرور اعلام کرد:
-خانم ها و آقایان در اینجا معروف ترین الماس لالولان که در مورد ان شنیده اید قرار دارد این قطعه الماس یک بار توسط یک هنرپیشه برای همسرش خریداری شده بود و قیمت آن ده میلیون دلار است این یک سنگ خالص وبی نظیر است یکی از بهترین الماس های دنیا
جف با صدای بلند گفت:
shirin71
10-17-2011, 12:09 PM
از صفحه 518 تا 521
_این یک هدف وسوسه کننده برای دزدهاست
دانیل کوپر با کنجکاوی جلو رفت تا بهتر بشنود. راهنما لبخندی زد و سرش را به علامت تکان داد و به طرف یکی از نگهبانان مسلح که در نزدیکی محل نمایش الماس ها ایستاده بود رفت و گفت: این جواهر از جواهرات برج لندن بهتر مواظبت می شود. هیچ خطری آن را تهدید نمی کند. اگر کسی شیشه این قفسه را لمس کند زنگ هشدار به صدا در می آید و تمام درها و پنجره هایی که در اینجاست به طور خودکار قفل می شود شب ها اشعه مادون قرمز در این محوطه تابانده می شود و اگر کسی وارد سالن بشود آژیر هشدار در مرکز پلیس به صدا در خواهد آمد.
جف نگاهی به تریسی انداخت و گفت:با این وصف من گمان نمیکنم کسی به فکر دزدین این الماس ها بیافتد.
کوپر با یکی از کارآگاهان نگاهی مبادله کرد و بعدازظهر همان روز بازرس ون دورن گزارش این گفتگو را دریافت کرد.
روز بعد تریسی و جف از موزه ری جکس دیدن کردند و جلوی در ورودی جف یک بروشور راهنما خرید. او و تریسی از هال اصلی گذشتند و به گالری هونور که پر از آثار نقاشی گرانبهای نقاشان بزرگی مانند فرا آنجلیکوس، موریلوس، روبنس، وان دیکس و تاپیلوس بودند رفتند.
آنها به آرامی حرکت می کردند و در مقابل هر یک از تابلو ها لحظاتی می ایستادند و بعد قدم به اتاق نایت واچ جایی که معروف ترین آثار نقاشی رامبراند در آنجا آویخته شده بود گذاشتند و در آنجا ایستادند.
کارآگاه فین هور کسی که آن دو را تعقیب می کرد با خود گفت:آه خدای من!
عنوان رسمی این تابلو کاپیتان فرانس یانینگ کوک و ستوان ویلیام فون ریتنبرگ بود و تصویر وضوح کامل و ترکیب بندی فوق العاده ای داشت. نقاشی یک دسته از سربازان را نشان می داد که به همراه کاپیتان خودشان برای دیده بانی می رفتند.
اطراف تابلو با طناب های مخملی طناب کشی شده و یک نگهبان در نزدیکی آن ایستاده بود جف به تریسی گفت: باور کردنش دشوار است ولی این نقاشی رامیراند سر و صدای زیادی راه انداخت.
_چرا؟
_برای اینکه فوق العاده است.
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: امیدوارم که خوب از آن مواظبت شود.
_بله همین طور است. هرکس که قصد داشته باشد از این موزه چیزی بدزدد باید از نور های ماورائ قرمز، دوربین های امنیتی مدار بسته و در شب دو نگهبان با سگ بگذرد.
جف خندید: پس من فکر میکنم این نقاشی تا ابد در همین جا بماند.
**********************
در مجتمع آمستردام تمبرشناسان دیداری داشتند و جف و تریسی جز اولین گروهی بودند که وارد سالن شدند.
سالن تحت مراقبت شدید قرار داشت چون تمبرهای زیادی آنجا بود که قیمت نداشت. دانیل کوپر و کارآگاه هلندی مراقب در نفر دیدار کننده ای بودند که از ویترین های تمبر دیدن می کردند.
تریسی و جف در مقابل تمبر انگلیسی گیانا (خوب دیده نمیشه شاید هم گیاتا باشه) که یک تمبر شش گوش قرمز رنگ بود ایستادند. تریسی گفت: چه تمبر زشتی.
_این تنها تمبر از نوع خودشه.
_چقدر می ارزه؟
_یک میلیون دلار.
یکی دیگر از حاضرین که به حرف آن دو گوش می داد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: این درست است قربان. اکثر مردم هیچ اطلاعی در این موارد ندارند فقط نگاه می کنند اما من متوجه شدم که شما هم مثل من به این تمبرها علاقه دارید تاریخ جهان در این تمبرها نهفته است
تریسی و جف به طرف ویترین بعدی حرکت کردند و به تمبر جنی که تصویر هواپیمایی بود که وارونه پرواز می کرد روی آن نقاشی شده بود، رسیدند.
تریسی گفت: این یکی جالب است.
_نگهبانی که از تمبر های آن قسمت مراقبت می کرد گفت: هفتاد و پنج هزار دلار ارزش دارد.
جف هم اظهار نظر کرد: بله دقیقا قربان.
آنها به جلو حرکت کردند و در مقابل یک تمبر دو سنتی مربوط به مبلغین مذهبی هاوایی ایستادند.
جف به تریسی گفت: این یکی دویست و پنجاه هزار دلار ارزش دارد.
آنها با جمعیت مخلوط شده بودند و کوپر از فاصله نزدیکی تعقیبشان می کرد.
جف به تمبر دیگری اشاه کرد : این هم یک تمبر نایاب دیگر است. این تمبر یک پنی است که به جای هزینه پست پرداخت شده است. بعضی ها تصور می کنند که کلیشه آن توسط خود کارکنان پست حکاکی شده است. این تمبر این روز ها ارزش زیادی دارد.
_آنها به نظر کوچک و آسیب پذیر می آیند.
نگهبانی که پشت ویترین ایستاده بود لبخندی زد و گفت:دزد نمی تواند زیاد از اینجا دور بشود مادموازل. تمام ویترین ها سیم کشی برق دارند و نگهبانان مسلح شبانه روز در اطراف مجتمع مرکزی نگهبانی می دهند. هیچ کس نمی تواند این بی احتیاطی را بکند. می تواند؟
بعدازظهر آن روز دانیل کوپر به اتفاق بازرس ون دورن و رئیس پلیس یک جلسه مشورتی داشتند. دورن گزارش های تهیه شده توسط گروه های تعقیب و مراقبت را روی میز گذاشت و منتظر ماند.
رئیس پلیس سرانجام گفت:هیچ نکته قطعی و محققی در این گزارش ها وجود ندارد ولی من باید قبول کنم که افراد مورد نظر شما در اطراف هدف های بزرگی بو می کشند. بسیار خوب بازرس، برو انجام بده تو اجازه داری که از دستگاه استراق سمع در اتاق های آنها استفاده کنی.
shirin71
10-17-2011, 12:09 PM
فصل 33
صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
صدای تریسی – نه عزیزم.
-پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
«ِیک سکوت کوتاه»
-چقدر خوشمزه است.
-امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
-چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
-ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
-چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
-ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
«یک خنده بلند»
-به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
«صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
-و من هم در قطار سریع السیر شرق.
-او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
«صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
«صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
-میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
-آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
-غیر ممکن است.
رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
او پرسید:
-پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
-نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
-یعنی به شما اطلاع می دهند؟
ون دورن توضیح داد:
-تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
«صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
-هیچ راهی ندارد و....
-ساکت باش!
صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
-بله، این کار مثل آب خوردن است.
-تو داری شوخی می کنی.
-من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
-تو چه فکری توی کله ت داری؟
«صدای بسته شدن در»
بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
-نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
-اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
-میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
-بله قربان.
-و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
-بله قربان.
ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
-این تو را راضی می کند؟
کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
********************
در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
-مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
-او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
-بگذار ببینم
مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
"دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
**********
صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
-این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
-او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
-چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
-بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
-شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
-به هتل او، هتل آمستل
**********************
در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
-لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
-آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
-آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
-بله چرا که نه؟
-و شما هم این کار را کردید؟
-البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
-به چه کسی تلفن زدید؟
-به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
********************
در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
-این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
-من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
-او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
-و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
-بله.
کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
-آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
-این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
-من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
بازرس گفت:
-آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
-آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
ون دورن گفت:
-نه به هیچ وجه.
دانیل کوپر گفت:
-بله!
***********************
خانم کارآگاه کنستیبل فاین هوور، تریسی را که لباس پلی استر دو تکه ای به تن داشت تا آن سوی پل " مایر" تعقیب کرد. تریسی وارد یک کیوسک تلفن عمومی شد و برای پنج دقیقه صحبت کرد. فاین هوور با تاسف از پشت کیوسک تلفن او را نگاه می کرد و آرزو داشت که بداند در آن مکالمه چه حرف هایی رد وبدل می شود.
در آن سر سیم، گونتر هارتوگ در لندن می گفت:
-ما میتوانیم روی "مارگو" حساب کنیم، ولی او به زمان بیشتری نیاز دارد. حداقل دو هفته بیشتر.
او لحظه ای مکث کرد و به حرفهای تریسی گوش داد و بعد گفت:
-میفهمم، وقتی همه چیز آماده شد، با شما تماس می گیرم. احتیاط کن و سلام مرا به جف برسان.
تریسی گوشی را گذاشت و از کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد و به خانمی که منتظر بود تا بعد از او ، از تلفن استفاده کند لبخندی زد و دوستانه برای او دست تکان داد.
در ساعت یازده صبح روز بعد، یک کاراگاه به بازرس ون دورن گزارش داد:
-من هم اکنون در مقابل یک شرکت کرایه اتومبیل هستم. جف استیونس همین حالا یک کامیون از اینجا کرایه کرد.
-چه نوع کامیونی؟
-یک کامینو خدمات، بازرس.
-من گوشی را نگه می دارم، تو برو مشخصات آن را بگیر.
چند دقیقه بعد کاراگاه به پشت خط تلفن برگشت:
-من مشخصات آن را گرفتم از این قرار است...
بازرس ون دورن حرف او را قطع کرد و گفت:
-بیست فوت طول،هفت فوت عرض، شش فوت بلندی؟
-بله... درست است، شما چطور فهمیدید؟
-مهم نیست کامیون چه رنگی است؟
-آبی
-در حال حاظر چه کسی استیونس را تعقیب می کند؟
-جاکوب
-بسیار خوب، گزارش را بفرست اینجا.
بازرس ون دورن گوشی تلفن را گذاشت و نگاهی به دانیل کوپر انداخت و گفت:
-شما درست می گفتید، فقط آن کامیون آبی است.
-او میتواند آن را به جایی ببرد و رنگ کند.
*******************
دو مرد در گاراژی مشغول پاشیدن رنگ خاکستری روی اتومبیل بودند و جف در کنار آنها ایستاده بود. از روی پشت بام، یک کاراگاه از آنها عکس گرفت و یک ساعت بعد، آن عکس روی میز بازرس ون دورن قرار داشت. او عکس ها را به دست کوپر داد و گفت:
-این کامیون را دارند به رنگ کامیون اصلی در می آورند. ما می توانیم همین حالا آنها را دستگیر کنیم.
- به چه جرمی؟ به خاطر جعل کارت شناسایی و رنگ کردن یک کامیون؟ بی فایده است. ما باید آنها را در موقع برداشتن شمش های طلا توقیف کنیم.
رفتار او طوری بود که به نظر میرسید آن بخش از اداره پلیس را او دارد اداره می کند.
-شما فکر میکنید که حرکت بعدی آنها چه باشد؟
کوپر با دقت بع عکس ها نگاه کرد و گفت:
-این کامیون نمی تواند همه ی وزن آن طلاها را تحمل کند. آنها مجبورند به زور طلاها را در آن جا بدهند.
**********************
جف در یک گاراژ دور افتاده در کنار کامیون خاکستری رنگ کابین دارش ایستاده بود و با یکی از کارگران آنجا صحبت می کرد:
-صبح بخیر آقا. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟
-من میخواهم با این کامیون مقداری آهن حمل کنم. مطمئن نیستم که کف آن آنقدر مقاوم باشد که بتواند وزن آهن ها را تحمل کند. می خواهم کمی آهنکشی بشود. شما می توانید این کار را بکنید؟
کارگر مکانیک به طرف کامیون رفت و آن را معاینه کرد و بعد گفت:
-بله هیچ مشکلی نیست.
-بسیار خوب.
-من میتوانم آن را تا روز جمعه برای شما آماده کنم
shirin71
10-17-2011, 12:09 PM
- من میخواستم که تا فردا آماده شود.
- فردا؟ نه، نمیشود ...
- دو برابر پول میدهم.
- روز سه شنبه.
- فردا. من میتوانم سه برابر پول بدهم.
مکانیک متفکرانه چانه اش را خاراند و پرسید:
- فردا، چه ساعتی؟
- ظهر.
به محض این که جف از گاراژ بیرون آمد، کاراگاه مکانیک را به باد سوال بست.
***
همان روز صبح، یک تیم دیگر از مراقبین که وظیفه تعقیب تریسی را بر عهده داشت، او را درحالیکه در حاشیه رودخانه "آودرشان" مشغول گفتگو با یک کرایه دهنده قایق بود، زیر نظر داشتند.
وقتی تریسی آنجا را ترک کرد، یکی از کاراگاهان به داخل قایق رفت و خودش را به صاحب قایق معرفی کرد.
- آن زن از شما چه میخواست؟
- او میخواست قایقی کرایه کند و مدت یک هفته به اتفاق شوهرش با آن کانال را دور بزند ...
- از چه روزی؟
- از روز جمعه؛ این یک تفریح زیباست. شما و همسرتان هم اگر علاقه داشته باشید ...
کاراگاه رفته بود.
***
کبوتری که تریسی از مغازه پرنده فروشی خریده بود. در یک قفس به هتل تحویل داده شد. دانیل کوپر به فروشگاه رفت و شروع به سوال کردن نمود:
- چه نوع کبوتری برای او فرستادید؟
- آه ... یک کبوتر معمولی.
- شما مطمئنید که آن یک کبوتر خانگی نبود؟
مرد فروشنده خندید:
- من اطمینان دارم که آن پرنده یک کبوتر خانگی نبود، چون خودم دیشب آن را در پارک "واندل" گرفتم.
دانیل کوپر فکر کرد:
- یک هزار پاوند طلا و یک کبوتر معمولی. این دو با هم چه ارتباطی دارند؟
***
پنج روز، قبل از حمل شمش های طلا از بانک آمرو، مجموعه ای از عکس های گرفته شده توسط تیم های مراقبت و تعقیب، روی میز بازرس ون دورن قرار داشت.
هر یک از آن عکس ها مثل حلقه زنجیری بود که پلیس آمستردام میتوانست با آن آنها را به دام بیندازد. این ایده را دانیل کوپر به آنها داده بود. هرکدام از این عکس ها یک قدم به طرف ارتکاب یک تبهکاری بزرگ به شمار میرفت. به نظر میرسید که هیچ راهی وجود ندارد که تریسی ویتنی بتواند از چنگ عدالت بگریزد.
روزی که جف کامیون رنگ شده را تحویل گرفت آن را به گاراژ کوچکی که در یکی از قدیمی ترین محلات شهر آمستردام قرار داشت، برد و شش جعبه چوبی که روی آنها علائم چاپ شده ای دیده میشد، به گاراژ تحویل داد.
بازرس ون دورن، درحالیکه در اتاق شنود به نوار ضبط شده ای گوش میکرد. به عکس آن جعبه ها که روی میز بود نگاه میکرد.
صدای جف – وقتی تو کامیون را از جلو در بانک تا محل قایق میبری، با سرعت ثابتی حرکت کن. من میخواهم بدانم که این فاصله دقیقاً چقدر طول میکشد. بیا، این هم کرونومتر.
صدای تریسی – تو با من نمیایی، عزیزم؟
- نه من گرفتارم.
- از مونتی چه خبر؟
- او پنج شنبه شب میرسد.
بازرس ون دورن پرسید:
- این مونتی کیست؟
کوپر جواب داد:
- به طور قطع او کسی است که به عنوان دومین نگهبان امنیتی عمل خواهد کرد. تریسی، به یک یونیفورم احتیاج خواهد داشت.
***
فزوشگاه لباسی که جف انتخاب کرده بود، در مرکز خرید "پیتر کرملیز هوفت استریت" مثل آن یکی که در ویترین است.
یک ساعت بعد، بازرس ون دورن، به عکسی که از یونیفورم گرفته شده بود، نگاه میکرد.
- او دو دست از یکی از این یونیفورم ها را سفارش داده است. او به فروشنده گفته که آنها را روز پنچ شنبه تحویل خواهد گرفت.
بازرس گفت:
- یونیفورم دومی اندازه اش بزرگتر از سایز جف استیونس است. این دوست ما مونتی باید درحدود چهار فوت قد و هشتاد کیلو وزن داشته باشد. ما میتوانیم از پلیس بین المللی بخواهیم که نگاهی به کامپیوترشان بیندازند.
او به کوپر اطمینان داد:
- ما قطعا مشخصات او را به دست خواهیم آورد.
***
در یک گاراژ خصوصی که جف برای کامیونش اجاره کرده بود، تریسی پشت فرمان نشسته بود. جف گفت:
- حاضری؟ حالا.
تریسی تکمه ای را روی داشبرد فشار داد و یک چادر کرباسی لوله شده در دو طرف کامیون ظاهر شد که روی آن نوشته شده بود: آبجو هلندی "هانی کن"
جف با خوشحالی گفت:
- درست کار میکند.
***
بازرس ون دورن نگاهی به عکس هایی که به دیوار اتاق زده شده بود، انداخت و گفت:
- آبجو هانی کن؟
دانیل کوپر در گوشه ای از اتاق ساکت نشسته بود و در افکار دور و دراز خودش غوطه ور بود. او میدانست که شرکت در مذاکرات چنین جلساتی هیچ نتیجه ای ندارد؛ این بود که ترجیح میداد گوش کند. بازرس ون دورن گفت:
- هر تکه از این نقشه را ما از گوشه ای جمع کرده ایم، آنها میدانند که کامیون مسلح اصلی، چه وقت در جلو در بانک توقف خواهد کرد. طرح آنها این است که نیم ساعت زودتر به آنجا بیایند و به عنوان نگهبان امنیتی وارد بانک بشوند. وقتی کامیون اصلی برسد، آنها رفته اند.
ون دورن به عکس کامیون مسلح اشاره کرد:
- آنها به این شکل از جلوی بانک حرکت خواهند کرد. اما یک بلوک آن طرف تر ...
او عکس کامیونی را که علامت کارخانه آبجوسازی هانی کن را داشت؛ نشان داد و اضافه داد:
- ... به این شکل درخواهند آمد.
یک کاراگاه از انتهای اتاق بلند شد و پرسید:
- آیا شما میدانید که آنها قصد دارند طلاها را چطور از کشور خارج کنند؟
ون دورن به تصویر تریسی که قدم به داخل قایق میگذاشت اشاره کرد و گفت:
- هلند از کانال های آبی مختلفی تشکیل شده است که آنها میتوانند ابتدا خود را با یک قایق در آنها گم کنند.
او سپس به عکس کامیون در کنار اسکله قایق ها اشاره کرد و افزود:
- آنها حساب کرده اند که برای رسیدن کامیون از بانک تا اسکله چقدر وقت لازم است. آنها فرصت زیادی دارند که قبل از اینکه کسی به آنان ظنین شود، طلاها را به داخل قایق منتقل کنند.
ون دورن به طرف آخرین عکس نصب شده در روی دیوار رفت و گفت:
- این یک کشتی باری است. دو روز قبل جف استیونس در این کشتی که محموله ماشین آلات به مقصد هنگ کنگ حمل میکنند. برای بندر "رتردام" جا رزرو کرده است.
او برگشت و به چهره مردان حاضر در اتاق نگاه کرد.
- خوب آقایان؛ ما تغییر کوچکی در نقشه آنها میخواهیم بدهیم. ما اجازه خواهیم داد که آنها شمش های طلا را از بانک خارج کنند و داخل کامیون ببرند.
او نگاهی به دانیل کوپر انداخت و اضافه داد:
- دستگیری به هنگام ارتکاب جرم. ما میخواهیم این سارقین زرنگ را در حین ارتکاب جرم توقیف کنیم.
***
یک کاراگاه، تریسی را تا دم باجه مراسلات آمریکا، در اداره پست آمستردام تعقیب کرد، جایی که او یک بسته به اندازه متوسط را دریافت کرد و فوراً به هتل محل اقامتشان برگشت.
بازرس ون دورن به دانیل کوپر گفت:
- هیچ راهی وجود ندارد که بشود فهمید در آن بسته چه بوده است. ما وقتی آنها در هتل نبودند، در دو نوبت همه جا را جستجو کردیم؛ ولی هیچ چیز تازه ای پیدا نکردیم.
پلیس بین المللی، در سوابق کامپیوتری اش، هیچ سابقه ای از آن مونتی هشتاد کیلویی نداشت.
در آخرین ساعت پنج شنبه شب، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کاراگاه ویتکمپ در اتاق شنود، به مکالمات ضبط شده در هتل گوش میکردند:
صدای جف – اگر ما بتوانیم نیم ساعت قبل از رسیدن آنها به بانک برسیم، به اندازه کافی وقت خواهیم داشت که طلاها را باز کینم و حرکت کنیم. وقتی کامیون اصلی برسد، ما باید درحال تخلیه طلاها در قایق باشیم.
صدای تریسی – من کامیون را از نظر سوخت و روغن چک کرده ام، آماده است.
کاراگاه ویتکمپ گفت:
- یک نفر باید آنها را تحسین کند. هیچ چیز را از نظر دور نگه نمیدارند.
صدای جف – تریسی، وقتی این کار تمام شد، دوست داری برای آن حفاری که صحبتش را کرده بودم، برویم؟
صدای تریسی – تونس؟ عالی است عزیزم.
- خوب پس من ترتیبش را میدهم. از این به بعد ما هیچ کاری نمیکنیم، جز استراحت و لذت بردن از زندگی.
بازرس ون دورن گفت:
- به نظر من آنها بیست و پنج سال تمام وقت برای استراحت خواهند داشت.
او بلند خمیازه ای کشید و گفت:
- بسیار خوب. من فکر میکنم که دیگر بهتر است همه ما برویم و بخوابیم. همه چیز برای فردا آماده است. ما میتوانیم امشب خواب راحتی داشته باشیم.
ولی دانیل کوپر نمیتوانست بخوابد. و میدید که تریسی توسط پلیس دستگیر شده است و دارند به او دستبند میزنند. کوپر وحشت و اضطراب را در چشمهای او میدید و این موضوع او را به شوق می آورد. او به حمام رفت، وان را پر از آب کرد و داخل آن دراز کشید. تقریباً همه چیز تمام شده بود. تریسی به سزای تبهکاری هایش میرسید و او فردا در همین ساعت میتوانست به خانه برگردد. کوپر فکرش را تصحیح کرد:
- خانه، نه ... آپارتمانم.
خانه فقط جایی بود که او با مادرش در آن زندگی میکرد. او عاشقانه دانیل را دوست داشت. هنوز صدای او در گوشش بود:
- تو مرد کوچک این خانه هستی. من نمیدانم بدون تو چکار میتوانم بکنم.
پدر دانیل، وقتی او چهار سال بیشتر نداشت، ناپدید شده بود. در ابتدا او خودش را مقصر میدانست، ولی مادر توضیح داده بود که به خاطر یک زن دیگر بوده است. او از آن زن نفرت داشت؛ زیرا او باعث شده بود که مادرش گریه کند. او هرگز آن زن را ندیده بود، اما میدانست که یک زن بدکاره بوده است. چون مادرش همیشه از او اینطور یاد میکرد. بعدها از اینکه آن زن پدرش را برده بود، خوشحال بود؛ چون اینک مادرش تماماً متعلق به او بود.
دانیل همیشه در کلاسش بهترین شاگرد بود و میخواست که مادرش به او افتخار کند. وقتی مادرش به قتل رسید، درست روز جشن دوازده سالگی او بود. آن روز دانیل به علت گوش درد، زودتر از مدرسه به خانه فرستاده شده بود. او بیش از آنکه واقعاً گوشش درد میکرد، تظاهر مینمود، زیرا میخواست هرچه زودتر به خانه برود ... ولی او با جسد خون آلود مادرش که در وان پر از خون غلت میخورد، مواجه شده بود.
چند دقیقه بعد، پلیس در آن جا بود. آنها دانیل را سوال پیچ کردند و او گفت که بارها فرد زیمر همسایه شان را دیده که به خانه آنها می آمده است.
سیزده ماه بعد، زیمر اعدام شد. دانیل به نزد یکی از فامیل هایشان در تگزاس فرستاده شد که با آنها زندگی کند.
عمه ماتی، کسی که تا آن وقت او را ندیده بود، زنی بسیار سخت گیر بود و خانه آنها از هر نوع شور و نوازشی خالی بود. دانیل در چنین محیطی رشد کرد. مدتی بعد مشکل بینایی پیدا کرد و شیشه عینکش هر روز ضخیم تر و ضخیم تر میشد.
در سن هفده سالگی، دانیل از تگزاس و از خانه عمه ماتی فرار کرد و به نیویورک رفت و به عنوان پادو و نامه بر در کمپانی بیمه استخدام شد و بعد از سه سال به درجه بازرس بیمه ترقی کرد و یکی از بهترین بازرسان شد. او هیچ وقت درخواست مزد بیشتر و یا ترفیع نمیکرد. او نسبت به آن چیزها فراموشکار بود و تنها به یک چیز میندیشید؛ تعقیب تبهکاران و جنایتکاران. همان کسانی که یکی از آنها مادرش را کشته بود. او خود را دست انتقام خداوند و تازیانه مکافات گناهکاران میدانست.
دانیل کوپر از وان حمام بیرون آمد تا به رختخواب برود. او فکر کرد:
- فردا، فردا روز سخت کیفر است.
او آرزو میکرد که کاش مادرش زنده بود و موفقیت فردای او را میدید.
shirin71
10-17-2011, 12:10 PM
آمستردام
جمعه، 22 اوت، ساعت 8 صبح
دانیل کوپر و دو نفر دیگر از کارآگاهان، در اتاق طبقه بالای هتل، در حالی که ترسی و جف مشغول خوردن صبحانه بودند. به حرفهای آنها گوش میکردند:
صدای تریسی – رولت شیرینی میخوری جف؟ ... قهوه؟
صدای جف – نه متشکرم.
دانیل کوپر فکر کرد که این آخرین صبحانه ای است که آن دو با یکدیگر میخورند.
- تو میدانی هیجان من بیشتر برای چیست؟ سفر با قایق ...
- این یک روز بزرگ است و آن وقت تو داری درمورد سفر با قایق فکر میکنی؟
- یعنی تو فکر میکنی من دیوانه ام؟
- دقیقاً ...
- ولی واقعا از اینکه اینجا را ترک میکنیم، متاسفم.
- اما سفر خاطره انگیزی بود ...
ساعت 9 صبح بود و هنوز مکالمه آن دو ادامه داشت. در حالی که کوپر فکر میکرد که آنها باید کم کم آماده رفتن بشوند. او از خودش میپرسید: چرا از مونتی خبری نشده؟ آنها کجا او را ملاقات خواهند کرد؟
صدای جف – تو ممکن است عزیزم ، مواظب دژبان جلوی در باشی. من حتما سرم خیلیشلوغ میشود
صدای تریسی – حتماً، ولی خیلی جالب است. چرا آنها جلوی در هتل دژبان گذاشته اند؟
- من فکر میکنم باید یک سنت اروپایی باشد. تو نمیدانی سابقه اش از کجاست؟
- نه.
- در فرانسه، در سال 1627، شاه هوگ در پاریس یک زندان ساخت و یک نجیب زاده را مسئول آنجا قرار داد و به او لقب کومنه دو سرز یعنی نگهبان قلعه یا دژبان داد که به روایتی به معنی شمارش شمع ها است. حقوق او دو پاوند به اضافه خاکستر بخاری قصر پادشاه بود. از آن به بعد هرکس مسئول زندان یا قصری میشد به نام کانسرج یا دژبان و نگهبان نامیده میشد. این موضوع شامل هتل ها هم شده است.
دانیل کوپر با خودش گفت:
- آنها چه یاوه ای دارند به هم میبافند؟ ساعت نه و نیم است، حالا دیگر باید شروع کنند.
صدای تریسی – باید به من بگویی که این چیزها را از کجا یاد گرفته ای؟ نکند خود تو یک روز یکی از آن نگهبان ها بوده ای؟
صدای یک زن ناشناس – صبح بخیر خانم، صبح بخیر آقا.
صدای جف – نه من هیچ وقت یک نگهبان نبوده ام.
صدای زن ناشناس در صدای آن دو گم شده بود.
صدای تریسی – پس حتماً با یکی از آنها دوست بوده ای؟
صدای جف – نه ...
صدای نامفهوم زن ناشناس که به زبان هلندی حرف میزد، با صدای او مخلوط میشد.
shirin71
10-17-2011, 12:10 PM
اگر فردا بیاید 542-557
کوپر پرسید:
ـ آن جا چه خبر شده؟
کارآگاهان نگاه گیجی داشتند. یکیاز آنها گفت:
ـ نمی دانم. نظافتچی دارد با تلفن با مدیر هتل صحبت می کند. او گفت که صداهایی را می شنود، ولی کسی را در اتاق نمی بیند.
ـ چی؟
کوپر مثل جرقه از جایش پرید و پله ها را پایین رفت.
چند دقیه بعد، او و دو نفر کارآگاه دیگر در سوئیت تریسی بودند. زن نظافتچی بهت زده جلوی در ایستاده بود. یک ضبط صوت روی میز کنار تخت کار می کرد:
صدای جف- با یک قهوه دیگر موافقی؟
صدای تریسی- هنوز گرم است؟
صدای جف- آه، بله.
کوپر و کارآگاهان با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند. یکی از آنها گفت:
ـ من، من نمی فهمم....
کوپر پرسید:
ـ شماره تلفن اضطراری پلیس چند است؟
ـ بیست و دو، بیست و دو، بیست و دو.
کوپر به طرف تلفن دوید و شروع به شماره گرفتن کرد.
صدای جف که از ضبط صوت پخش می شد، می گفت:
ـ من فکر می کنم این یک قهوه خالص است.
کوپر در تلفن فریاد زد:
ـ من دانیل کوپر هستم. خیلی زود بازرس ون دورن را پیدا کنید و به او بگویید که تریسی و جف ناپدید شده اند. به او بگویید گاراژ را کنترل کند و ببیند آیا کامیون رفته است یا نه. من دارم به طرف بانک می روم.
او گوشی را با عجله روی تلفن گذاشت. صدای ترسی در ضبط صوت می گفت:
ـ آیا تا به حال قهوه دم شده در پوست تخم مرغ خورده ای؟ این واقعا...
کوپر از در بیرون رفته بود.
*******
بازرس ور دورن گفت:
ـ همه چیز رو به راه است. کامیون از گاراژ بیرون آمده، آنها دارند به اینجا می آیند.
ون دورن، کوپر و دو نفر از کارآگاهان پلیس، روی پشت بام ساختمان روی بانک آمرو مستقر شده بودند. بازرس گفت:
ـ آنها حالا که پی برده اند گفتگوهایشان کنترل می شده، ممکن است که تصمیم خودشان را تغییر داده باشند ولی خیالتان آسوده باشد دوستان من، بیایید نگاه کنید. او کوپر را به طرف یک تلسکوپ با زاویه دید زیاد که در گوشه بام کار گذاشته شده بود، برد و گفت:
ـ آن مردی که در خیابان است و لباس رفتگرها را دارد... آن مردی که دارد تابلوهای بانک را تمیز می کند... روزنامه فروشی که در آن گوشه ایستاده... آن سه نفر تعمیرکار تلفن... همه آنها به دستگاه پیچ مجهز هستند.
ون دورن دکمه "واکی-تاکی" اش را فشار داد:
ـ نقطه الف؟
دربان بانک گفت:
ـ من صدای شما را دارم، بازرس.
ـ نقطه ب؟
ـ صدای شما را شنیدم، رفتگر خیابان صحبت می کند.
ـ نقطه ج؟
روزنامه فروش سرش را بلند کرد و به علامت تایید به جایی که آنها ایستاده بودن نگاه کرد.
ـ نقطه د؟
یکی از تعمیرکاران کارش را متوقف کرد و گفت:
ـ همه چیز رو به راه است قربان.
بازرس به طرف کوپر برگشت:
ـ نگران نباش. طلاها هنوز در بانک است و جایشان امن است. تنها راهی که امکان دارد آنها بتوانند به آن طلاها دسترسی پیدا کنند این است که به اینجا بیایند. در لحظه ای که آنها وارد خیابان بشوند، دو طرف خیابان بسته می شود. هیچ راه فراری برای آنها وجود نخواهد داشت.
او به ساعتش نگاه کرد و افزود:
ـ حالا دیگر هر لحظه ممکن است سر و کله کامیون آنها پیدا شود.
در داخل بانک نیز اضطراب و هیجان به اوج خود رسیده بود. همه کارکنان از جریان اطلاع داشتند و به نگهبانان دستور داده شده بود که وقتی کامیون وارد بانک شد، طلاها را بار کنند. هرکس می بایست به نوبه ی خودش همکاری کند. کارآگاهان در خارج از بانک منتظر بودند که هر آن کامیون از راه برسد.
بر روی پشت بام ساختمان رو به روی بانک، بازپسر ون دورن برای دهمین بار سوال کرد:
ـ آیا اثری از کامیون دیده می شود؟
ـ نه قربان.
کارآگاه ویتکمپ به ساعتش نگاه کرد:
ـ سیزده دقیقه گذشته است. اگر آنها....
دستگاه پیچی که در دست بازرس بود به صدا در آمد:
ـ بازرس من کامیون را می بینم... آنها از خیابان "روزنگراخ" گذشتند و به طرف بانک می آیند. شما شاید بتوانید از آنجا که هستید کامیون را ببینید.
هوا ناگهان متلاطم شد و آسمان برقی زد.
بازرس ون دورن در واکی-تاکی اش گفت:
ـ همه واحدها توجه کنند... ماهی در دام افتاده... اجازه بدهید جلو بیاید.
یک کامیون خاکستری رنگ به طرف در ورودی بانک آمد و متوقف شد. در حالی که کوپر و ون دورن نگاه می کردند، دو نفر مرد یونیفورم پوش از آن پیاده شدند و به داخل بانک رفتند.دانیل کوپر با صدای بلند گفت:
ـ او کجاست؟ تریسی ویتنی کجاست؟
بازرس ون دورن به او اطمینان داد:
ـ این موضوع اصلا مهم نیست. او هرجا باشد زیاد از طلاها دور نیست.
دانیل کوپر فکر کرد:
ـ حتی اگر دور باشد، مسئله زیاد فرقی نمی کند. نوارها برای اثبات اتهام او کافی است.
کارکنان عصبی بانک به آن دو مرد یونیفورم پوش کمک کردند تا آنها شمش های طلا را از گاو صندوق ها بیرون بیاورند و روی چهارچرخه ها بگذارند و در کامیون رو باز کنند. کوپر و ون دورن از فاصله دورتری، از آن سوی خیابان جریان را زیر نظر داشتند. بارگیری هشت دقیقه طول کشید و وقتی که در پشت کامیون قفل شد و آن دو مرد در صندلی هایشان قرار گرفتند، بازرس ون دورن در میکروفون دستگاه واکی-تاکی گفت:
ـ همه واحدها، به هدف نزدیک شوند!
محشری به پا شد. دربان جلوی در بانک، روزنامه فروش، جاروکش خیابان، کارگران تعمیرکار تلفن و عده ای از کارآگاهان یکباره به سوی کامیون هجوم آوردند و آن را محاصره کردند. دو سوی خیابان توسط پلیس بسته شد و رفت و آمد قطع گردید.
بازرس ون دورن به طرف دانیل کوپر برگشت و لبخندی زد و گفت:
ـ چطور بود؟ آیا این یک توقیف در حین ارتکاب جرم هست یا نه؟
کوپر فکر کرد که به هر حال هرچه بود تمام شد.
آنها به سرعت از پله های ساختمان پایین آمدند و وارد خیابان شدند. دو مرد پونیفورم پوش دستهایشان را بالا برده و رو به دیوار ایستاده بودند و کارآگاهان مسلح به دور آنها حلقه زده بودند.
دانیل کوپر و بازرس ون دورن جمعیت را کنار زدند و راهشان را به طرف آن دو باز کردند.
ون دورن گفت:
ـ شما توقیف هستید... حالا می توانید برگردید.
دو مرد با چهره وحشت زده برگشتند و صورت هایشان را با دست پوشاندند تا مردم آنها را نبینند.
دانیل کوپر و بازرس ون دورن با حالت شک و تردید به آنها چشم دوختند و کوپر گفت:
ـ این ها که کاملا غریبه هستند.
ون دورن پرسید:
ـ شما کی هستید؟
یکی از آن دو با لکنت گفت:
ـ لطفا شلیک نکنید... ما گاردهای شرکت امنیتی هستیم... شلیک نکنید...
بازرس ون دورن به طرف کوپر برگشت و با صدای عصبی و ناآرامی گفت:
ـ یک جای قضیه اشتباهی رخ داده... آنها نخواسته اند نقشه را عملی کنند.
کوپر احساس کرد که ماده ی تلخی از درون معده اش بالا آمد و تمام گلویش را پر کرد و با صدای خفه ای گفت:
ـ نه، هیچ اشتباهی رخ نداده است.
ـ شما در مورد چی حرف می زنین؟
ـ آنها اصلا به دنبال این طلاها نبوده اند... این یک زمینه چینی و تدارک برای کار دیگری بود!
ـ این غیر ممکن است... منظور من این است که پس آن کامیون، قایق، یونیفورم... این همه عکس...
ـ چرا نمی فهمید؟ آنها همه چیز را می دانستند... آنها می دانستند که ما در تمام این مدت در تعقیبشان هستیم.
صورت بازرس ون دورن سفید شده بود:
ـ آه خدای من! حالا آنها کجا هستند؟
******
در خیابان "پائولوس پوتر" در "کوستر" تریسی و جف به کارخانه الماس بری نیدرلند نزدیک می شدند.
جف ریش و سبیل داشت، صورتش را گریم کرده بود و ترکیب ظاهری گونه هایش را کاملا تغییر داده بود. او لباس ورزشی چسبانی پوششیده بود و ساکی را با خود حمل می کرد.
تریسی هم یک کلاه گیس مشکی به سر داشت. او پیراهن گشاد حاملگی به تن کرده و با آرایش تند و عینک آفتابی، یک کیف سفری بزرگ و یک کاغذ قهوه ای لوله شده در دست داشت.
هر دوی آنها همراه با انبوه بازدیدکنندگاه وارد سالن انتظار کارخانه شده و به صحبت های راهنمای توریست ها گوش می کردند.
ـ .... و حالا خانم ها و آقایان، لطفا به دنبال من بیایید و الماس برهای ما را در حین کار ببینید. احتمال دارد که شما همین امروز خریدار یکی از الماس های ما باشید.
همراه با راهنما، جمعیت واارد درگاهی شد که به داخل کارخانه منتهی می شد. ترسی، در جلو حرکت می کرد در حالی که جف کمی عقب مانده بود.
وقتی همه وارد کارخانه شدند، جف برگشت و با عجله از پله ها پایین رفت و وارد زیرزمین شد و در آنجا ساکش را روی زمین گذاشت و از داخل آن مقداری ابزار و یک لباس کار روغنی بیرون آورد و با عجله آن را پوشید و به طرف جعبه فیوزها رفت و به ساعتش نگاه کرد.
در طبقه ی بالا، تریسی همراه با گروه بازدیدکنندگان از یک اتاق به اتاق دیگر می رفتند و راهنما مراحل مختلف برش و تراش الماس را برای آنها توضیح میداد.
هرچند دقیقه یک بار تریسی به ساعتش نگاه می کرد. بازدید از پنج دقیقه قبل آغاز شده بود و آرزو می کرد که راهنما تندتر حرکت کند.
سرانجام بازدید از کارخانه به اتمام رسید و آنها به سالن نمایشگاه الماس ها رسیدند و راهنما به طرف ویترینی که اطراف آن طناب کشی شده بود رفت و با لحن غرورآمیزی اعلام کرد:
ـ آن چه در این ویترین می بینید، یکی از گرانبهاترین الماسهای دنیاست. این الماس یک بار توسط یک هنرپیشه، به مبلغ ده میلیون دلار خریداری شد...
ناگهان چراغ ها خاموش شد. زنگ ها به صدا درآمدند و صفحات آهنی در پشت پنجره ها پایین آمد و تمام درها و راه های خروجی بسته شد.
چند نفر از زن ها شروع به جیغ کشیدن کردند. راهنما با صدایی بلندتر از همه صداها فریاد زد:
ـ لطفا، لازم به یادآوری نیست که این فقط یک قطع برق ساده است و تا چند لحظه دیگر ژنراتورهای اضطراری...
درست در همین موقع چراغ ها روشن شد و راهنما به توریست ها اطمینان داد:
ـ ملاحظه فرمودید؟ هیچ جایی برای نگرانی نیست.
یک توریست با اشاره به صفحات آهنی پرسید:
ـ آنها چیست؟
راهنما توضیح داد:
ـ این صفحات آهنی به دلایل امنیتی در اینجا کار گذاشته شده است.
او کلیدی از جیب خود بیرون آورد و در شکاف یکی از دیوارها فرور برد. ناگهان صفحات فلزی از جلوی درها و پنجره ها کنار رفت.
تلفن روی میز به صدا درآمد و راهنما گوشی را برداشت:
ـ هنریک؛ متشکرم کاپیتان... نه، همه چیز مرتب است، فقط یک آژیر تصادفی و گمراه کننده بود... شاید به دلیل کمی جریان برق بوده باشد،من می گویم که یک بار دیگر آن را امتحان کنند... چشم قربان.
او گوشی را گذاشت و به طرف جمعیت برگشت:
ـ معذرت ما را بپذیرید خانم ها و آقایان. با وجود چنین سنگ گرانبهایی در اینجا،این اقدامات احتیاطی ضروری است. حالا برای کسانی که ممکن است مایل باشند نمونه هایی از الماس ما را بخرند...
چراغ ها دوباره خاموش شد. آژیر به صدا درآمد و صفحات فلزی یک بار دیگر از پشت درها و پنجره ها را مسدود کردند.
یک زن در میان جمعیت به گریه افتاد:
ـ بیا از این جا برویم بیرون، عجله کن...
شوهرش با عصبانیت گفت:
ـ خفه شو "ریان"!
در پایین پله ها، جف در کنار جعبه ی فیوزها ایستاده بود و به جیغ و داد زن ها گوش می داد. او چند دقیقه صبر کرد و دوباره جریان را وصل نمود. در طبقه بالا چراغ ها روشن شدند.
راهنما فریاد می زد:
ـ خانم ها و آقایان این یک اشکال فنی است.
او کلید را از جیبش بیرون آورد و دوباره آن را در شکاف دیوار فرو کرد. از پشت درها و پنجره ها کنار رفتند. زنگ تلفن به صدا درآمد و راهنما یا عجله گوشی را برداشت.
ـ هنریک هستم. نه کاپیتان... بله... ما در اولین فرصت آن را درست می کنیم، متشکرم.
یکی از درهای سالن باز شد و جف در حالی که لبه کلاهش را به عقب برگردانده بود و جعبه ابزاری را با خود حمل می کرد، در آستانه در ظاهر شد و با اشاره ای به راهنما پرسید:
ـ چه مشکلی هست؟ یک نفر گزارش داد که در مورد برق اشکالی پیش آمده.
ـ چراغ ها مرتبا روشن و خاموش می شود. لطفا اگر می توانید زودتر آنها را درست کنید.
راهنما به طرف توریست ها برگشت و به زحمت لبخندی زد و گفت:
ـ چرا ما یک قدم آن طرف تر نرویم که شما هم بتوانید الماس مورد علاقه خودتان را انتخاب کنید؟
گروه توریست ها به طرف جعبه الماس های فروشی رفتند...
جف در میان جمعیت، بدون اینکه کسی به او توجه داشته باشد، یک استوانه ی کوچک از جیبش بیرون آورد و سوزن آن را بیرون کشید و آن را به پشت ویترینی که الماس درشت لوکالان در آن قرار داشت، انداخت. از اطراف ویترین دود و جرقه به هوا متصاعد شد. جف با صدای بلند خطاب به راهنما گفت:
ـ هی، این جاست... اشکال شما اینجاست. ایراد از سیم زیر کف پوش است.
یک زن توریست جیف کشید:
ـ آتش! آتش!
راهنما فریاد زد:
ـ خواهش می کنم خانم ها و آفایان، اصلا دستپاچه نشوید... آرام باشید.
او به طرف جف برگشت و با لحنی عصبی گفت:
ـ زودباش درستش کن!
جف با بی خیالی جواب داد:
ـ مشکلی نیست، الان تمام می شود.
و به طرف طناب های مخملی که به دور ویترین کشیده شده بود، رفت. نگهبان گفت:
ـ نه، شما نمی توانید به آن نزدیک بشوید!
جف شانه هایش را بالا انداخت:
ـ از نظر من مهم نیست... پس خودت درستش کن!
و برگشت که آن جا را ترک کند. دود و جرقه حالا بیشتر شده بود و مردم مجددا دستپاچه و مضطرب شده بودند.
راهنما او را صدا کرد:
ـ یک لحظه صبر کن ببینم.
او با عجله به سمت تلفن رفت و شماره ای گرفت:
ـ هنریک هستم کاپیتان. من باید از شما خواهش کنم که کلید آژیرها را خاموش کنید. ما این جا یک مشکل کوچک داریم... بله قربان...
او به طرف جف برگشت و پرسید:
ـ چه مدت باید قطع باشد؟
ـ پنج دقیقه.
راهنمادر تلفن تکرار کرد:
ـ پمج دقیقه... متشکرم.
او گوشی را گذاشت و خطاب به جف گفت:
ـ تا ده ثانیه دیگر آژیر ها خاموش می شوند. تو را به خدا عجله کن. ما تا به حال این کار را نکرده ایم.
جف گفت:
ـ من سعی خودم را می کنم ولی دو دست بیشتر ندارم.
او ده ثانیه صبر کرد و بعد از طناب مخملی گذشت و به طرف بالا رفت. هنریک به نگهبان الماس ها اشاره کرد و او به علامت درک موضوع سرش را تکان داد و نگاهش را به جف دوخت.
جف در پشت پایه ی قفسه ی شیشه ای کار می کرد. راهنما با بی تابی به طرف جمعیت برگشت و گفت:
ـ همان طور که گفتم ما یک مجموعه کم نظیر از الماس های خالص داریم که شما می توانید با استفاده از این فرصت، تعدادی از آنها را بخرید. ما کارت های اعتباری و چک های مسافرتی هم قبول می کنیم.
او لبخندی زد و اضافه کرد:
ـ حتی پول نقد...
تریسی درست در پشت ویترین ایستاده بود. او با صدای بلند از راهنما پرسید:
ـ آیا شما الماس هم می خرید؟
راهنما با تعجب به او نگاه کرد:
ـ چی؟
ـ شوهر من در آفریقا بود. او تازه برگشته و اینها را آورده و از من خواسته که آنها را بفروشم.
او همان طور که صحبت می کرد کیف دستی اش را باز کرد و دانه های درخشان الماس بر روی کف سالن ریخته شد.
ـ آه... الماس های من!
تریسی شروع به گریه کرد:
ـ لطفا به من کمک کنید!
یک لحظه سکوت و سپس محشری برپا شد. جمعیت محترم و با وقار چند دقیقه قبل، به یک گروه وحشی تبدیل شدند. آنها روی زانوهایشان خم شده و یکدیگر را برای پیدا کردن الماس ها از زیذ دست و پای هم، به این سو و آن سو هل می دادن.
ـ من چند تا پیدا کردم...
ـ من یک مشت دارم "جان"كككك
ـ بیا برویم اینها مال ماست...
راهنما و نگهبان به کناری رانده شده بودن. زن ها و مردهای حریص، جیب ها و کیف هایشان را از الماس های ریز و درشت پر کرده بودند. یکی از نگهبانان که فریاد می زد:
ـ بایستید!... بس کنید!...
بعد از لحظه ای روی زمین پرتاب شد. در همین موقع یک اتوبوس از توریست های ایتالیایی وارد شدند و پس از این که فهمیدند چه اتفاقی افتاده آنها هم به بقیه پیوستند. نگهبان سعی می کرد که روی پاهایش بایستد و به طرف تلفن برود و دستو بدهد آژیر را به صدا دربیاورند، اما حرکت و جنب و جوش جمعیت مانع از این کار او می شد.
چند دقیقه بعد او زیر دست و پای مردم افتاده بود و از آنها لگد می خورد. همه دیوانه شده بودند. یک کابوس وحشتناک بود که پایان نداشت.
وقتی نگهبان توانست از زیر دست و پای جمعیت خودش را بیرون بیاورد و به طرف تلفن برود، چشمش به ویترین وسط نمایشگاه افتاد.
الماس لوکالان ناپدید شده بود.
******
تریسی همه ی گریم و آرایش سر و صورتش را در یکی از دستشویی های پارک "اوستر"، جایی که فاصله ی زیادی تا کارخانه ی الماس بری داشت، پاک کرد. او در حالی که کاغذ قهوه ای لوله شده را در دست حمل می کرد، به طرف یکی از نیمکت های پارک رفت.
همه چیز به طور کامل انجام شده بود. او در حالی که در دل به آن جمعیتی که در آن جا و به خاطر یک مشت شیشه بی ارزش به جان هم افتاده بودند، می خندید. جف را دید که به او نزدیک می شود. او یک دست کت و شلوار خاکستری به تن داشت و ریش و سبیل بلندش ناپدید شده بود.
جف به طرف او رفت. تریسی از جایش بلند شد و به او لبخند زد. جف الماس لوکالان را از جیبش بیرون آورد و به تریسی داد و گفت:
ـ این را برای دوستت بفرست عزیزم. بعدا می بینمت.
تریسی او را که از وی دور می شد، با نگاهش بدرقه کرد. چشم هایش برق خاصی داشت. آنها دو پرواز جداگانه داشتند، ولی در برزیل یکدیگر را می دیدن و برای تمام عمر با هم زندگی می کردند.
تریسی به اطراف خود نگاه کرد تا مطمئن شود که هیچ کس او را نمی بیند. بعد بسته ای را که در دست داشت باز کرد و از داخل آن یک قفس کبوتر بیرون آورد.
سه روز قبل وقتی از اداره پست به هتل برگشت و بسته ای را که از قسمت مرسلات آمریکایی برای او رسیده بود باز کرد، آن کبوتر دیگری را که از فروشگاه حیوانات در آمستردام خریده بود، از پنجره هتل رها کرد و دید که چه ناشینانه پرواز می کرد.
تریسی یک کیف چرمی کوچک از داخل کیف دستی اش بیرون آورد و الماس را در آن گذاشت و کبوتر را از قفس بیرون آورد و کیف چرمی را به پاک کبوتر بست و گفت:
ـ دختر خوب، "مارگر" این را به خانه ببر.
یکی پلیس یونیفورم پوش به او نزدیک شد:
ـ صبر کن! شما چه کار دارید می کنید؟
قلب تریسی به تپش افتاد:
ـ چی شده؟ مشکلی پیش آمده است جناب سروان؟
چشم های او به قفس دوخته شده بود و عصبانی به نظر می رسید:
ـ خود شما می دانید که مشکل چیست. غذا دادن به کبوتر ها یک حرفی است ولی این که آنها را بگیرید و در قفس بیندازید، خلاف قانون است. حالا تا تو را جلب نکرده ام آن پرنده را رها کن!
تریسی آب دهانش را فرو داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ حالا که شما دستور می دهید، چشم!
او دست هایش را بلند کرد و کبوتر را در هوا پرواز داد و در حالی که پرنده در هوا بالا و بالاتر می رفت،لبخندی بر چهره او نور می پاشید.
کبوتر، در آسمان یک بار چرخی زد و بعد در جهت لندن، به فاصله 230 مایل به طرف غرب حرکت کرد.
گونتر به او گفته بود:
ـ یک کبوتر خانگی، به طور متوسط چهل مایل در ساعت پرواز می کند.
با این حساب، مارگر شش ساعت بعد به او می رسید.
پلیس به تریسی تذکر داد:
ـ دیگر هیچ وقت این کار را نکن.
تریسی قول داد:
ـ نه، مطمئن باشید.
shirin71
10-17-2011, 12:10 PM
بعدازظهر همان روز، تریسی در فرودگاه "شیپل" به طرف در ترانزیت که به قسمت سوار شدن هواپیما منتهی می شد، حرکت می کرد. دانیل کوپر دو گوشه ای ایستاده بود و او را تماشا می کرد. نگاه تلخ و تندی داشت. تریسی ویتنی الماس لوکالان را دزدیده بود. کوپر همان لحظه ای که خبر را شنید، باور داشت که این کار اوست. یک کار سحرآمیز و فوق العاده، ولی او هیچ کاری نمی توانست بکند.
بازرس ون دورن عکس های تریسی و جف را به کارکنان موزه نشان داد:
ـ نه، هیچ یک از این ها نبودند.
ـ دزد ریش و سبیل داشت و گونه هایش هم چاق تر بود.
ـ آن زن حامله موهایش مشکی بود.
چمدان های تریسی و جف با دقت بسیار تفتیش دش. هیچ اثری از الماس نبود. بازرس ون دورن گفت:
ـ الماس باید هنوز در آمستردام باشد.
او قسم خورد:
ـ کوپر، ما هر طور شده آن را پیدا می کنیم.
کوپر با عصبانیت جواب داد:
ـ نه، شما نمی توانید. الماس با یک کبوتر دست آموز از کشور خارج شده است.
کوپر بدون اینکه حرکتی بکند، تریسی را که به طرف سالن فرودگاه می رفت، نگاه می کرد. او اولین کسی بود که کوپر را شکست داده بود.
همین که تریسی به مدخل ورود به هواپیما رسید. برگشت و یک لحظه تامل کرد و نگاهی مستقیم به چشم های کوپر انداخت.
او می دانست که در تمام اروپا توسط این مرد تعقیب شده است. درست مثل یک رب النوع انتقام. یک چیز نامانوس در چشم های او بود که هولناک به نظر می رسید ولی در عین حال تریسی نسبت به او احساس تاثر می کرد.
تریسی دستش را به عنوان خداحافظی برای او تکان داد و سپس برگشت و وارد هواپیما شد.
دانیل کوپر استعفایش را در دستش می فشرد.
*****
هواپیما، یک جت "پان امریکن" لوکس بود و تریسی در صندلی (ب.4) در کنار راهرو در قسمت درجه یک نشسته بود. او هیجان زده بود. به فاصله زمانی کمتر از چند ساعت، در برزیل به جف می پیوست و انها با هم ازدواج می کردند.
تریسی فکر کرد:
ـ دیگر جست و خیز و بازی کافی است. اما من دلم تنگ نمی شود. همین قدر که همسر جف هستم، زندگی برایم زیبا و باشکوه خواهد بود.
ـ معذرت می خواهم.
تریسی سرش را بلند کرد. یک کرد میانسال، با صورت چا بالای سر او ایستاده بود و به طرف صندلی کنار پنجره اشاره می کرد:
ـ آن صندلی من است، عزیزم.
تریسی در جای خودش کمی چرخید تا او بتواند عبور کند.
ـ روز بسیار خوبی برای پرواز است. این طور نیست؟
تریسی رویش را برگرداند. هیچ علاقه ای به وارد شدن در یک گفتگو با یک مرد مسافر غریبه نداشت. موضوعات زیادی برای فکر کردن داشت. یک زندگی جدید. آنها در جایی قرار و آرام خواهند گرفت و یک شهروند قانونی خواهند شد. خانم و آقای استیونس بسیار محترم.
مسافر پهلویی با آرنج ضربه ی آرامی به او زد و گفت:
ـ خانم کوچول، چون ما در این پرواز در کنار هم هستیم چرا با هم آشنا نشویم؟ اسم من ماکسیمیلان پیرپونت است!
پـــــایـــــان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.