PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عوامل اهریمنیش | فیلیپ پولمن



shirin71
10-17-2011, 08:58 AM
عوامل اهریمنیش
اثر فیلیپ پولمن


فهرست فصول


بخش اول : آكسفورد شامل :
1_خمره شراب



2_طرح شمال


3_جردن لايرا


-4 حقيقت سنج


-5 ميهماني ويژه


-6تورهاي شكار


-7 جان فا


-8 محروم سازي


-9 جاسوس ها


http://www.mediafire.com/?gcpe6i28o5z6ic6

shirin71
10-17-2011, 08:59 AM
توضيحاتي كه بايستي قبل از آغاز كتاب بخوانيد

:


-1



اين كتاب با همكاري سايت روباه سرخ تهيه شده است.


-2



كلمه ي شيتان موجودي است، خالق ذهن نويسنده كتاب. اين موجود دائماً با


انسان مورد نظر همراه است و تا قبل از سن بلوغ انسان همراه مي تواند تغيير كند



.


توجه



: حرف
" ش " اين كلمه ساكن است.


3



- قطب نماي طلايي – نام فيلم كتاب اول – اولين بخش از سه گانه ي نيروي


اهريمني اش، است



. وقايع بخش اول اين جلد در دنيايي رخ مي دهد كه همچون


دنياي ماست اما تفاوت هاي زيادي با مال ما دارد



. بخش دوم نيز در دنياي شناخته


شده اي رخ مي دهد و بخش سوم بين اين دو دنيا است



. ( از كتاب )








لايرا و شيتانش، از هال تاريك گذشتند . .مواظب بودند تا كسي از آشپرخانه آنها را نبيند.سه ميز بزرگ در هال آماده كرده بودند.نقره ها و شيشه ها نور را بازتاب مي دادند. صند لي ها را چيده بودند و براي ورود مهمان ها آماده مي شدند. نقاشي ها ي استادان قبلي و شيتان هايشان بر ديوار آويزان بود .لايرا به صندلي مخصوص رسيد و به عقب نگاهي انداخت تا مطمئن شود كه كسي نمي آيد وبعد به پشت صندلي خزيد. اينجا را با طلا چيده بودند ، نه نقره وچهارده صندلي مخصوص از جنس چوب بلوط نبود بلكه از جنس چوب درخت ماهون بودند كه با كوسن هاي مخمل آراسته شده بودند. لايرا پشت صندلي استاد ايستاده بود با دستش به بزرگترين ليوان ضربه زد و صدايي شبيه به زنگ از آن برخاست. شيتان لايرا زمزمه كرد : (( تو نبايد اينو مي بري ! جدي ميگم. مثل آدم رفتار كن !! )) اسم شيتان او پانتالاميون و الآن در هيبت يك پروانه از نوع قهوه اي تيره بود،كه كسي نمي تواسنت در تاريكي اتاق او را ببيند. لايرا جواب داد : ((اونها اونقدر توي آشپزخونه سر و صدا مي كنن كه قادر به شنيدن صداي ما نيستند. تازه استوارت حالا حالاها نمياد. پس غر زدن بسه !! )) اما در هر صورت او از صدا در آوردن دست كشيد. شيتان او آرام آرام وارد اتاق استراحت شد. بعد ازچند لحظه برگشت و گفت: (( كسي اينجا نيست اما بايد سريع باشيم . )) لايرا از پشت ميز بلند شدو به اتاق رفت. آن جا بالاخره توانست چند لحظه بايستد و نفسي تازه كند. تنها روشنايي آنجا از شومينه متصاعد مي شد


. جايي كه كنده هاي برافروخته ي چوب مي سوختند. لايرا اكثر عمرش را در داخل دانشگاه ها گذرانده بود. اما تا كنون اتاق استراحت نديده بود. فقط بعضي اشخاص مخصوص و خدمتكاران رده بالا حق ورود به اين اتاق را داشتند و همگي آنان مرد بودند. تميز كردن اين اتاق كار پيشخدمت بود. پانتالايمون بر روي شانه اش نشست و گفت : (( حالا راضي شدي؟ بريم؟ ))


لايرا هم در جواب گفت

: (( احمق نشو! من مي خوام يه نگاهي به دور و بر بندازم. ))



آن جا اتاقي بزرگ كه در آن ميزكاري واكس زده، كه از چوب مرغوب ساخته شده، بود



.بر روي ميز خمره ي گيلاس هاي خالي، جاي سيگاري نقره و پيپ بود. همان لحظه صدايي از بيرون شنيده شد. لايرا گفت: (( به نظرت در مورد چي حرف مي زنن؟ )) پانتالايمون سريع جواب داد: (( برو، پشت ميز!....سريع!! )) در داشت باز مي شد... لايرا سريع به پشت صندلي رفت و پنهان شد. اين بهترين مكان براي پنهان شدن نبود؛ اگر او كوچكترين



صدايي از خود در مي آورد



.... آن وقت....... در باز شد و نور، چهره ي اتاق را عوض كرد. يكي از وارد شدگان با خودش چراغ داشت. لايرا مي توانست پاي او را ببيند. كفش هاي



براق سياه و شلوار سبز تيره



... او يك خدمتكار بود. بعد يك صدايي بلند گفت: (( آيا لرد عزريل رسيده ؟ )) او يك استاد بود. لايرا نفسش را حبس كرد. در همان لحظه شيتان خدمتكار كه به شكل يك سگ بود ( همچون ساير خدمتكاران ) را ديد. بعد پاهاي يك شيتان ديگر پيدا شد و به دنيال آن كفش سياه واكس زده ي مدير، كه هميشه مي پوشيد!! پيشخدمت گفت : (( خير قربان و خبري هم از هوانوردان نيست. ))



-



من فكر مي كنم وقتي بياد گرسنه باشه. وقتي اومدن، سريعاً ايشون رو به هال هدايت مي كنيد.



-



چشم قربان.



-



آيا شراب خاصي براي او تدارك ديده اي؟



-



بله قربان. شماره ي 1898 ، هموني كه مي خواستيد. اعلي حضرت دفعه قبل از آن بسيار خوششان آمده بود.



-



خوبه... حالا تنهام بزار لطفاٌ.



-



آقا! چراغ رو لازم داريد؟



-



بله، اون رو هم بذار. حالا برو و به وضع هال برس!



پيشخدمت آرام تعظيم كرد و چرخيد و رفت و شيتانش هم به دنبالش راه افتاد



. لايرا از پشت صندلي ديد كه استاد به سوي گنجه ي شراب كه در گوشه ي اتاق قرار داشت، رفت. استاد، آدم قدرتمندي بود اما الان هفتاد ساله بود و حركت او كند و با طمأنينه همراه بود


.شيتانش كه يك كلاغ بودف پر كشيد و طبق عادت بر روي شانه ي راست او نشست.رييس روپوشش را درست كرد. لايرا مي تونست احساس كند كه پانتالايمون بسيار نگران است. اگرچه او هيچ صدايي در نمي آورد.براي لايرا نيز اين يك موقعيت هيجان انگيز بود. مهمان مخصوص استاد ، لرد عزريل بود. لرد عزريل عموي لايرا به شمار مي رفت.او يك مرد سياسي بود و در كشفيات سري دست داشت. لايرا هم داييش رو تحسين مي كرد و هم ازش مي ترسيد. چيزي را كه بعد ديد، هيجان او را به كلي نابود كرد.

shirin71
10-17-2011, 09:00 AM
استاد از جيبش يك كاغذ تا شده بيرون آورد و محتويات آن را درون شراب ريخت و بعد كاغذ را به درون آتش پرتاب كرد . بعد با مداد آن را در شراب حل كرد.


شيتان آقاي استاد عطسه ي كوتاهي كرد. استاد برگشت و به اتاق نگاهي انداخت و بعد رفت. لايرا يواش گفت: ( 0 تو هم اونو ديدي، پان؟ ))


- معلومه كه ديدم! حالا قبل از اينكه استوارت بياد،بيا بريم!!



اما همون موقع صداي زنگي آمد . لايرا گفت: (( اون صداي زنگ استوارته !! من فكر مي كردم بيشتر از اين ها وقت داريم!! )) پانتالايمون به بيرون نگاهي انداخت و گفت: (( استوارت داره مي ياد.از اون يكي در، برو!! )) در ديگر! دري كه استاد از آن داخل و خارج شده بود. به جاي شلوغي بين كتابخانه و اتاق مسئولان مهم راه داشت. در اين موقع اونجا پر از افرادي بود كه براي نهار مي رفتند يا براي رفتن به اتاق اشخاص مهم مي رفتند، بود. در همين لحظه استوارت داشت نزديك مي شد . لايرا اگر نديده بود. رييس آن پودر را داخل شراب مي ريزد، حتماً، ريسك مي كرد و از طرف استوارت و يا جاي پرازدحام مي رفت، اما او ديده بود. بعد استوارت، براي مطمئن شدن از اينكه اتاق كاملاً آماده است، داخل اتاق شد . لايرا از بابت پانتالايمون، هيچ ترسي نداشت. صداي خرخرهاي نفس استوارت را شنيد و ديد كه استوارت ميز را آماده مي كرد و بعد موهايش را با دستش به پشت گوشش برد و چيزي به شيتانش گفت. شيتان او همانند كليه ي خدمتكاران شبيه به يك سگ بود. در حقيقت لايرا از استوارت مي ترسيد. زيرا تا به حال دو بار مچ او را گرفته بود. در همان لحظه لايرا يك پچ پچ ضعيفي را شنيد. پانتالايمون بود.



- ما مجبور ميشيم اينجا بمونيم، حالا مي بيني !


لايرا صبر كرد تا استوارت برود و بعد جواب بدهد . كار استوارت رسيدگي به ميز هاي هال هم بود. لايرا مي توانست بفهمد كه مهمان ها آمده بودند. صداي آن ها در هال پيچيده بود.





- همون بهتر كه نرفتيم وگرنه نمي تونستيم ببينيم كه استاد داخل شراب لرد عزريل سم ريخت ! پان ! ما مي تونيم از يك قتل جلوگيري كنيم !!




-من هيچ وقت همچين چيز مسخره اي رو نشنيده بودم! تو فكر مي كني مي توني ساعت ها داخل اين كمد دوام بياري؟ من مي رم بيرون تا يه سر و گوشي آب بدم!




اون از شانه ي لايرا پايين آمد. در همان حال لايرا گفت: (( من مي مونم! تو كمد يه جا واسه خودم جور مي كنم ناراحت نباش. داخل كمد به ارامي گشتي زد و جاي راحتي پيدا كرد . من تعجب مي كنم كه اين استاد اين همه لباس از كجا مي گيره.... راستي، پان تو، واقعاً فكر مي كني اون سم نبود؟



- نه، من همونطور كه تو فكر مي كني، فكر مي كنم اما به يه چيز ديگه هم فكر مي كنم و اون اينه كه اين مسئله به ما ربطي نداره !



- نه، ربط داره من نمي تونم اينجا بشينم و ببينم كه بهش سم ميدن!



- خوب اونجا نشين برو يه جا ديگه بشين.



- تو يك احمقي، پان.



- همون طور كه خودت ميدوني من چيزي به عنوان مغز ندارم. ولي اينو مي دونم كه بايد هر چه سريعتر بريم.



- من چه طور مي تونم برم ؟ مثلا به كتابخانه در حالي كه مي دونم اينجا چه اتفاقي مي خواد بيفته؟ من مي مونم!



- آها.پس تو مي خواي بموني،بدجنس! اين چيزي بود كه از اول مي خواستي، نه؟ چطور منِ احمق نفهميدم!



- آره اصلاً، من مي خوام بدونم چه اتفاقي مي خواد بيفته !



- اين مسئله به تو ربطي نداره! پنهان شدن و جاسوسي بازي كار بچه هاي احمقه !



-خوب مگه من نيستم؟ خالا هم چند دقيقه خفه شو.




وقتي كه هر دوتاي آنها براي چند لحظه ساكت شدند، لايرا متوجه شد كه كمدي كه درون آن هست، اون رو ناراحت مي كنه ... يك عالم فكر در ذهن لايرا بود و خيلي دلش مي خواست تا آنها را با شيتانش درميان بگذارد، اما شيتانش خيلي پررو ميشد. نه، بايد خودش آنها را حل مي كرد. مهمترين فكر او نگراني بود و اين براي خودش نبود، لايرا آن قدر توي دردسر افتاده بود كه به آن عادت كرده بود. اين نگراني براي لرد عزريل بود. اين حركت حتماً به دلايل سياسي بسيار مهم بود. او براي غذا خوردن و نوشيدن با چند دوست قديمي نيامده بود. او جزو كابينه ي شورا به حساب مي آمد. بدنه ي اصلي نخست وزير اين شورا به شمار مي رفت. پس حتماً به اين ربط داشت. اما....




- پان؟



- بله؟




- تو فكر مي كني جنگ ميشه؟




- نه هنوز!!!! لرد عزريل اون قدر ها هم احمق نيست، اما بعداً شايد.




- اين همون چيزيه كه من فكر مي كردم!!! الان نه بعداً...




-هيس.... يه نفر داره مياد.




لايرا بلند شد و چشمش را به شكاف در انداخت . پيشخدمت بود، همراه با استاد، براي چك كردن اتاق و آوردن وسائل جديد.لامپ هاي جديدي در بازارها در دسترس بودند اما مسئولان همان لامپ هاي نفتي را مي پسنديدند. پيشخدمت آتش را مرتب كرد و كُنده ي ديگري در آتش گذاشت. او داشت به سختي درپوش كُنده ها را مي گذاشت كه ... لرد عزريل وارد شد. او گفت : (( لرد عزريل ! )) همين كه او وارد شد انگار يك سطل آب يخ بر سر لايرا ريختند . او تلاش كرد تا بي صدا جايش را عوض كند تا بهتر بيرون را ببيند.




-
عصر بخير رِن.




اين حرف باعث شد تا پيشخدمت از سر جاش بپرد .همين كه لرد عزريل اين را گفت لايرا خودش را كنترل كرد تا نخندد. پيشخدمت ناراحت به نظر مي رسيد. لرد وارد اتاق استراحت شد.


- ممكنه كه من به سرورم اطلاع بدم كه شما آمديد! عالي جناب؟





- نه، مزاحمش نشو، راستي يك قهوه هم بيار.



- چشم، حتماً.



وقتي پيشخدمت همراه با شيتانش بيرون رفت، عموي لايرا دست هايش را به بالاي سرش برد و روي موهايش كشيد و خميازه كشيد . او لباس سفر پوشيده بود. لايرا هميشه از عمويش مي ترسيد اما الآن به فكر اين نبود . شيتان لرد عزريل يك پلنگ برفي بود. پلنگ برفي گفت: (( طرحا رو همينجا نشونشون ميدي ؟ ))



- بله، اين جوري اعتراض كمتري مي شود تا توي سالن بزرگ. تازه اون ها نمونه ها رو هم مي خوان ببينن. استلماريا، من خسته ام!


- تو بايد استراحت بكني.



لرد روي صندلي نشست، حالا ديگر لايرا نمي تواسنت او را ببيند . لرد گفت : (( بله.بله. من بايد همه ي لباس هام رو عوض كنم. ممكنه يك قانون قديمي وجود داشته باشه كه اگه من، درست لباس نپوشيده باشم به من نوشيدني ندن ! ))بعد صداي در آمد و پيشخدمت همراه قهوه و يك فنجان وارد شد .




-مرسي رن! اوني كه روي ميزه شرابه؟!




-بله به دستور استاد، شماره ي 98 را آماده كردم!




- راستي به بابر بگو كه چمدان هايم را به اينجا بياورد.


-اينجا

shirin71
10-17-2011, 09:00 AM
بله! راستي يك صفحه و يك چوبدستي تشريح هم لازم دارم ، همينجا و همين الآن !


پارن تو داري موقعيت خود را فراموش مي كني

! از من پرس و جو نكن، فقط همون كاري رو كه مي گم انجام بده!
- چشم قربان.... ميشه به آقاي كاوسون بگم كه شما مي خواهيد چه كاري انجام بديد؟!
- بله به ايشون هم بگو.


آقاي كاوسون همون استوارت بود

. فاصله ي طبقاتي زيادي ميان پيشخدمت و استوارت بود. استوارت خدمتكار ويژه بود. پيشخدمت به
خاطر اينكه استوارت بيشتر از او در اين جور كار ها سر در مي آورد، حسادت مي كرد، از لرد خواست كه به او خبر دهد تا به او نشان
دهد كه در مورد اتفاقاتي كه در اتاق استراحت در جريان است، بيشتر از او اطلاع دارد.


او تعظيم كرد و رفت

. لايرا ديد كه عمويش، يك فنجان قهوه را سريع تمام كرد و يك فنجان ديگر... لايرا بي قرار شده بود؛ جعبه نمونه
ها ؟ چراغ طرح ها ؟ دلش مي خواست بيشتر بداند.


بعد لرد عزريل آهسته به سمت خمره شراب رفت

. او مردي قد بلند بابازواني قوي و يك چهره ي ترسناك و تيره، و چشماني كه به
نظر مي رسيد روشن مي شدند و به طور وحشيانه اي مي درخشيدند. او چهره اي داشت كه انگار حكمران بود و يا قصد جنگ داشت.


هيچ وقت چهره اش گونه اي نبود كه ناگر دستور مي دهد يا رحم مي كند

. قدم هايش همچون حيوانات وحشي متوزان و بسيار
هماهنگ بودند، و وقتي او به اين اتاق مي آمد، همچون حيوانات وحشي مي بود كه انگار در قفس كوچكي افتاده باشند. او در آن واحد
چره اي پرمشغله و نيز سرد داشت.


چوب پنبه ي بطري را برداشت و ليوانش را پر كرد

.
-نه!!!!


اين صدا بي اختيار از دهان لايرا پريد

! اين صدا همراه با گريه ي آرامي بود.
- كي اونجاست!؟
لرد به طرف كمد رفت. آمد و درش را باز كرد.
- لايرا؟!؟!؟! تو اينجا چه غلطي مي كني؟


-

اگه بزاريد برم ! بهتون ميگم.


بعد به بيرون پريد و شيشه را از دست لرد قاپيد و انداخت

.
- اول دستت را مي شكنم و بعد مي گذارم بروي! چه جوري اينجا اومدي؟!
- من همين الان جانتان را نجات دادم.
-چي؟!!!!؟!!


لرد اين را آرامتر گفت

.

-

اون شراب سمي بود. من ديدم كه رييس كمي سم در آن ريخت!


لرد، لايرا را رها كرد

.
- من مي خواستم سريع از اينجا برم اما رييس آمد و اگه من نديده بودم...


او سعي داشت تا جلوي گريه اش را بگيرد

.
- اما همان لحظه شنيدند كه كسي دارد مي آيد!
-اون احتمالاً دربانه ! برو داخل كمد و صدات هم در نيايد، وگرنه يه كاري مي كنم كه آرزوي مرگ كني!


دربان به داخل اتاق آمد و گفت

: (( ارباب، اينجا بگذارمشون؟! ))


بابر مرد تنومندي بود

.
-اره شاتر! همونجا بزار.


در همان حال كه دربان بارها را گذاشت، خيال لايرا راحت شد

.
- مرده شورت را ببرند ببين شراب رو ريختي!


لايرا مي دونست كه عمويش شراب را ريخته و وانمود مي كند دربان اين كار را انجام داده

.
- من متأسفم، قربان...
-برو ! يه چيز بيار اين كثافت رو جمعش كن.


دربان، با عجله بيرون رفت

.


لرد عزريل در همان لحظه به لايرا گفت

: (( همونجا بمون و وقتي كه استاد داخل اومد ببين در مورد اين افتضاح چي ميگه! اگه چيز
جالبي گير بياري! مي گذارم بري. در ضمن اونو زير نظر داشته باش. ))


در همان لحظه پيشخدمت همراه خدمتكار مخصوص لرد داخل آمدند

.همراه آنها يك صفحه ي نمايش بود.
- همونجا كنار كمد بذارينشون.


لايرا به پانتالايمون گفت

: (( مي ارزيد بيايم ، نه؟!!! ))
- شايد بله، شايد هم نه!!!


خدمتكار مخصوص در جعبه ي طرح را باز كرد

. و لنز را تميز كرد و بعد جعبه ي روغن را چك كرد.
- اعلي حضرت، روغن اين زياده. ميشه دنبال يه تعمير كار بفرستم؟!
- نه خودم يه كاريش مي كنم. راستي اونا شامشون رو تموم كردن؟


-

آخراشه. و ميشه به آقاي استوارت بگم كه به استاد بگه بيشتر طولش بدن؟

-

آره بگو.
- و ميشه قوري رو ببرم؟
پيشخدمت قوري را برد و خدمتكار مخصوص به دنبال او رفت.و وقتي آن ها رفتند، لايرا نگاه سنگين لرد را روي خودش حس كرد.و
بعد نگاهش را دزديد و به آرامي با شيتان خودش حرف زد.


لايرا راحت نشست وبا چشمان سياهش اتاق را زير نظر گرفت

. او نمي توانست در را ببيند ولي صداي حبس كردن نفسي را از پشت در
شنيد.در همان لحظه اولين مرد به داخل اتاق آمد. ..

پایان فصل اول

shirin71
10-17-2011, 09:00 AM
فصل دوم

: طرح شمال



لرد عزريل گفت: (( استاد! من برگشتم. مهمانهايت را به داخل دعوت كن.يك چيز واقعاً جالب دارم كه بايد به شما




نشان بدهم

. ))




استاد در حالي كه بلند مي شد تا با او دست بدهد ناشيانه گفت : "لرد عزريل".لايرا از مخفيگاهش مي توانست چشمان استاد را ببيند كه براي لحظه اي بر روي ميز، جايي كه شراب قرار داشت متمركز شد.




لرد عزريل گفت :(( استاد!من خيلي ديرتر از اين اومدم كه ممكن بود براي شام مزاحم شما بشم، به همين دليل اينجا موندم و از خودم پذيرايي كردم.آه،سلام،آقاي معاون، واقعاً از اينكه شما را سالم مي بينم خوشحال هستم و بله استاد، شراب ريخت.فكر كنم شما الآن دقيقاً همان جا ايستاده باشيد.پيشخدمت آن را از روي ميز انداخت ولي اين اشتباه من بود.اه! سلام قاضي!واقعاً از خواندن آخرين مقاله ات لذت بردم. ))




و با قاضي به طرفي ديگر رفت و اين امكان را به لايرا داد كه بتواند چهره ي استاد را به صورت كامل ببيند .او خونسرد بود ولي شيتاني كه بر روي شانه اش نشسته بود بال هايش را بر هم مي زد و اين پا و آن پا مي كرد .




لرد عزريل از همان ابتدا بر همه تسلط داشت و در عين حال سعي مي كرد كه در قلمرو استاد در مقابل او فروتن باشد،كاملاً مشخص بود كه قدرت در دستان چه كسي قرار داشت .




دانش پژوهان به مهمانشان خوش آمد گفتند و به داخل آمدند كه در آن جا عده اي بر روي صندلي ها و عده اي بر روي مبل هاي راحتي نشستند و زماني نگذشت كه ور وز آنها اتاق را پر كرد .




لايرا مي ديد كه آنها به شدت توسط جعبه ي چوبي تحت تأثير قرار گرفته بودند .آن صفحه و چراغ عجيب! او همه ي دانش پژوهان را به خوبي مي شناخت:كتابدار،آقاي معاون،محقق و بقيه را.




آنها كساني بودند كه در تمام طول عمرش در اطراف او بودند .كساني كه به او آموخته بودند،او را تنبيه كرده بودند يا دلداري داده بودند و گاهي به او جايزه هاي كوچكي داده يا او را از درختان ميوه دار باغ دور كرده بودند.آنها همه ي چيزي بودند كه او به عنوان يك خانواده داشت .



آن ها حتي مي توانستند با هم احساس راحتي بيشتري بكنند فقط اگر لايرا مي دانست كه چه كسي خانواده ي واقعي او است ولي با اين وجود اگر هم مي دانست ترجيح مي داد كه خدمتكاران دانشگاه را خانواده ي خود بداند .دانش پژوهان كارهاي بسيار مهم تري داشتند كه به يك دختر نيمه وحشي نيمه متمدن كه بر حسب اتفاق براي آنها مانده بود محبت زيادي كنند .




استاد قبل از اينكه خشخاش را به دوازده قسمت كند و آن را در منقل بيندازد، چراغ الكلي زير آن را روشن كرد و مقداري كره را آب كرد .خشخاش هميشه قبل از جلسات مصرف مي شد.آن مغز را پاك مي كرد و زبان را تحريك كرده و آن را براي يك سخنراني طولاني آماده مي ساخت.اين يكي از رسوم بود كه استاد خودش آن را آتش بزند.




در پناه صداي سوختن كره و وز وز صحبت افراد،لايرا به دور خودش چرخيد تا براي خود يك مكان راحت تري پيدا كند .او با احتياط كامل يكي از رداها - يك خز تمام قد - را از روي گيره اش برداشت و بر روي كف كمد گذاشت. پانتالايمون گفت: (( تو بايد يكي از آن كهنه هاي زبر را انتخاب مي كردي! اگه خيلي احساس راحتي كني به خواب خواهي رفت. )) و او جواب داد : (( اگر اينطور شد،تو بايد منو بيدار كني! )) او نشست و به مكالمه گوش كرد .همه اش يك چرت و پرت بزرگ بود.تقريباً كل آن مربوط به سياست بود،سياست لندن،هيچ چيز جالبي راجع به اقوام وحشي در آن نبود.بوي خشخاش و دود سيگار به آهستگي به درون كمد جريان پيدا مي كرد و لايرا فهميد كه سرش گيج مي رود ولي در آخر شنيد كه كسي بر روي ميز ضربه زد و همه ي صداهاخاموش شد . سپس استاد صحبت كرد: (( آقايان،من مطمئن هستم كه هنگامي كه لرد عزريل را به اينجا دعوت كردم اين كار را از جانب همه ي شما كردم .او خيلي كم به ملاقات ما مي آيد ولي ملاقات هايش هميشه بسيار ارزشمند است و من درك مي كنم كه او امشب چيز واقعاً جالبي را دارد كه به ما نشان دهد.در اين زمان نقشهاي بسياري از لحاظ سياسي در كشور وجود دارد و حضور لرد عزريل در تالار سفيد (هيئت حكام انگليس) الزامي است و يك قطار آماده است تا هنگامي كه گفت و گوي ما در اين مكان تمام شد او را به لندن ببرد، پس ما بايد از وقت خود، هوشمندانه استفاده كنيم.فكر مي كنم هنگامي كه صحبت هاي ايشان تمام شد، چندين سؤال وجود داشته باشد.لطفاً آن ها را كوتاه و صريح بپرسيد.لرد عزريل آيا مايليد شروع كنيد؟ ))




لرد عزريل گفت : (( بسيار متشكرم استاد! براي شروع چند اسلايد دارم كه به شما نشان بدهم. آقاي معاون، آيا مي توانيد چيزي را از آنجا ببينيد؟ فكر كنم كه استاد هم بخواهد كه بر روي صندلي كنار كمد بنشيند. ))




لايرا از مهارت عمويش متعجب شده بود .معاون پير تقريباً كور بود، پس اين مؤدبانه بود كه جاي او را به صفحه نزديكتر كند و اين به اين معني بود كه استاد بايد كنار كتابدار مي نشست، در جايي كه كمتر از يك يارد 5 با لايرا كه در كمد نشسته بود، فاصله داشت. هنگامي كه او بر روي مبل مي نشست، لايرا صداي او را شنيد كه زمزمه مي كرد : (( شيطان پير! او راجع به شراب مي دانست.من مطمئنم! )) و كتابدار هم به آرامي جواب داد : (( اون مي خواد كه تقاضاي بودجه كنه! اگه كه يه راي گيري راه بندازه ... ))
- اگه اين كارو بكنه ما بايد باهاش مخالفت كنيم. چراغ بادي هنگامي كه لرد عزريل به شدت آن را پمپ كرد، صداي هيس هيس داد .لايرا به آرامي تكان خورد تا بتواند صفحه را كه هم اكنون دايره اي درخشان بر روي ان برق مي زد، ببيند.




لرد عزريل گفت : (( لطفاً كسي لامپ رو خاموش كنه! )) يكي از دانش پژوهان براي اين كار بلند شد و اتاق را تاريك كرد . و لرد عزريل شروع كرد : (( همانطور كه بعضي از شما مي دانيد،من دوازده ماه پيش براي انجام يك مأموريت ديپلماتيك به سمت ناپلند(ناحيه ي شمال سوئد كه محل اقامت اقوام ناپ مي باشد.)حركت كردم.حداقل آن، كاري بود كه وانمود مي كردم در حال انجام آن هستم ولي مقصود اصلي من اين بود كه كشف كنم چه اتفاقي براي گروه تحقيقاتي دكترگرومن افتاد. يكي از آخرين پيام هاي او براي دانشگاه برلين راجع به پديده ي منحصر به فردي صحبت مي كرد كه فقط در سرزمين هاي شمالي ديده مي شود.من مصمم بودم كه همان طور كه راجع به گرومن تحقيق مي كنم، راجع به اين پديده هم اطالاعاتي به دست بياورم. با اين وجود اولين تصويري كه من مي خواهم به شما نشان دهم به هيچ كدام از اين دو موضوع مربوط نيست . ))




او اولين اسلايد را درون قاب گذاشت و اين را به پشت لنز هدايت كرد .عكسي دايره وار با رنگ هاي سفيد و سياه تند بر روي صفحه ظاهر شد كه در شبي با ماه كامل عكس برداري شده بود.عكس كلبه اي چوبي را نشان مي داد كه ديوارهاي تيره اش به شدت با برفي كه آن را احاطه كرده بود و همچنين بر روي سقف نشسته بود، در تضاد بود.در كنار كلبه مردي كه پوشين بر تن داشت ايستاده بود.در كنار او هيكل كوچكتري ايستاده بود. لرد عزريل گفت : (( اين عكس به وسيله مايع ظاهر كننده ي نقره نيترات معمولي ظاهر شده است و حالا به عكس بعدي نگاه كنيد كه از همين منظره و در يكي دو دقيقه ي بعد گرفته شده است و به وسيله ي يك مايع ظاهر كننده ي خاص گرفته شده. )) او اسلايد اول را از درون دستگاه بيرون آورد و اسلايد ديگري را به درون آن گذاشت .اين تصوير تاريك تر بود به گونه اي كه انگار نور ماه از آن حذف شده، با اين وجود هنوز خط افق،كلبه و برفهاي بر روي آن مشخص بود ولي پيچيدگي اشيا در تاريكي محو شده بود، در عين حال مرد به طور كلي عوض شده بود : او غرق در نور بود و اين طور به نظر مي رسيد كه چشمه اي از ذرات درخشان از دست او به بيرون جريان دارد.




قاضي گفت : (( اين نور به سمت بالا است يا پايين؟ ))




لرد عزريل گفت : (( داره به سمت پايين مياد اما نور نيست!غباره! ))




چيزي در لحن لرد عزريل وجود داشت كه لايرا را بر آن داشت كه غبار را يك اسم خاص تصور كند چيزي كه كاملاً با غبار معمولي تفاوت دارد




.واكنش دانش پژوهان فكر او را تأييد كرد.صحبت لرد عزريل باعث به وجود آمدن يك سكوت جمعي شده بود كه سپس با زمزه هاي ناباوري همراه شد:



-

ولي، چگونه؟!




-

البته!




-

اين نمي تونه ...




قاضي گفت : (( آقايان! بگذاريد خود لرد عزريل توضيح دهد. ))




لرد عزريل تكرار كرد : (( اين غباره!به اين دليل مانند نور به نظر مياد كه همانطور به روي مايع نقره نيترات اثر مي گذارد كه فوتون ها 7 بر روي مايع ظاهر كننده ي معمولي اثر مي گذارد.همانطور كه مي بينيد پيكر مرد، كاملاً واضحه .حالا از شما تقاضا دارم به فردي كه سمت چپ او ايستاده توجه كنيد.)) او به شكل تيره ي كوچك اشاره كرد. محقق گفت : (( من تصور مي كردم كه اين شيتان اوست. ))




-

نه.شيتان او به شكل مار است.در آن زمان به دور گردنش چنبره زده بود، آن شكل يك بچه است!




-

يك بچه ي جدا شده؟ كسي كه حرف را زده بود به گونه اي آن را متوقف كرد، كه انگار چيز ممنوعي را بيان كرده است .