PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آس و پاس ها | جورج اورول



shirin71
10-16-2011, 03:13 PM
مقدمه مترجم



جرج ارول (که نام اصلی او Eric Arthur Blair است) در 1903 در هندوستان زاده شد و در 1950 به مرض سل درگذشت. پدرش کارمند جزء امپراطوری انگلیس در هند بود و مادرش تبار فرانسوی داشت. وی پس از پایان تحصیلات دبیرستانی شغل پدر را اختیار کرد و به خدمت پلیس برمه – کشوری که در آن زمان جزو مستعمرات بریتانیا بود – در آمد. با اینکه در مدت اشغال به کار دولتی در دستگاه حکومت کارمندی برجسته بشمار می آمد، اما به تدریج مشاهده اختلاف طبقاتی و استشمار مردم بومی و رفتار تبعیض آمیز و غیرانسانی مأموران استعمار چنان نفرت وی را برانگیخت که از شرکت خود در اعمال جور و ستم به مردم بومی مستعمرات شرمگین گردید و در سال 1928 شغل دولتی را یکباره به کنار گذاشت و به کفاره خدماتی که به سهم خود در راه استعمارگری امپراطوری انگلیس بعمل آورده بود زندگی بین طبقات محروم جامعه را اختیار کرد تا مستقیماً در رنج و مشقت این طبقه شریک شود. با این نیت مدتی در پاریس به ظرفشویی در هتلها و رستورانها پرداخت و بعد به خیل خانه بدوشان انگلیس پیوست و مدت زمانی را در نوانخانه ها و اجتماع بینوایان و آوارگان کشور خود سپری کرد.
در این کتاب که اولین بار در 1933 منتشر و تا سال 1982 مکرر تجدید چاپ شده است زندگی مشقت بار و فقر دلخراش طبقات محروم لندن و پاریس با قلم موشکافی توصیف شده است (این اولین اثر نویسنده با نام مستعار جرج ارول و چنان او را به این نام مشهور کرد که تا آخر عمر جز اطرافیان نزدیک کسی نام حقیقی وی را نمی دانست).
شاید خواندن این اثر ساده و خالی از هرگونه عبارت پردازی از دو جهت مفید و باارزش باشد. زیرا اولاً نشان می دهد که در اوج استعمار انگلیس و فرانسه، که آفتاب در سرزمینهای آنان غروب نمی کرد، با اینکه ثروت تمام مستعمرات برای خرج شدن در خود انگلیس و فرانسه به غارت می رفت چه مردمان محروم و فقیری در آن دو کشور وجود داشته و چگونه با زندگی نکبت بار و طاقت فرسا و غیرانسانی دست به گریبان بودند. ثانیاً این کتاب نمایانگر نقطه آغاز تحول و انقلاب فکری جرج ارول است که با دیدن ستمگری های دولت استعماری از آنان روگردان شد و به سوسیالیسم و طرفداری از طبقه محروم اجتماع رو آورد.
اما جرج ارول گرچه سوسیالیست و طرفدار و مدافع طبقه محروم است، هرگز با کمونیسم سرآشتی ندارد و مخالف سرسخت این مرام به شمار می آید. خمیر مایه دو کتاب عمده او نامهای قلعه حیوانات و 1984 (که هردو به فارسی ترجمه شده اند) در مخالفت با رژیم ذکور است.
به منظور نمایاندن قدرت تخیل و آینده نگری جرج ارول ذکر این نکته جالب توجه است که دیوید گودمن ، زیست شناس روانکاو و آینده شناس امریکایی طی مقاله ای که در فصل مربوطه "آینده" در سالنامه امریکایی به چاپ رسیده است می نویسد جرج ارول در کتاب 1984 بالغ بر 137 مورد علمی و سیاسی پیش بینی کرده که تاکنون 100 مورد آنها به واقعیت پیوسته و جامه عمل پوشیده است.
امید است با ترجمه سایر آثار این نویسنده انسان دوست و اندیشمند و آینده نگر، روند تکامل فکری وی که از کتاب حاضر آغاز و به دو شاهکار او – قلعه حیوانات و 1984 – منتهی می شود برای دوستداران آثار اجتماعی و انسانی بیش از پیش نماینده شود.

1



ساعت 7 صبح بود؛ در کوچه "خروس طلایی" پاریس فریادهای گوشخراش مردمان خشمگین و عاصی و همهمه آنان لحظه ای قطع نمی شد. خانم مونس، مدیر مهمانخانه کوچکی که روبروی محل سکونت من واقع است، به پیاده رو آمده بود تا مشتری ساکن طبقه سوم مهمانخانه اش را مورد عتاب و سرزنش قرار دهد. وی کفش چوبی به پا داشت و موهای خاکستری اش روی شانه هایش ریخته بود.
خانم مونس فریاد زد: کثافت! چند بار به تو گفتم که ساسها را روی کاغذ دیواری اطاق نکش؟ به خیالت مهمانخانه را خریده ای؟ نمی توانی آنها را مثل سایرین از پنجره به بیرون بیاندازی ؟ زنیکه شلخته هرجایی!
زنی که در طبقه سوم مورد ناسزا گویی خانم مونس واقع شده بود در پاسخ گفت " برو گوساله "
با این مشاجره لفظی پنجره های ساختمانهای دو طرف کوچه باز شد و ساکنین خانه ها نیز با ناسزاگویی به این غوغا پیوستند. اما ده دقیقه بعد با پیدا شدن یک واحد سواره نظام از ته کوچه مردم سکوت کرده و به تماشای سربازان پرداختند.
من این منظره را توصیف میکنم تا کیفیت و وضع روحی ساکنین کوچه خروس طلایی را بنمایانم. این مشاجره و پرخاشگری امری استثنایی نبود بلکه کمتر روزی می شد که ما دست کم شاهد یک مورد از چنین برخوردهای خشونت بار نباشیم. به هنگام روز مشاجره و آوازهای حزین فروشندگان دوره گرد و سر و صدای کودکانی که روی سنگ فرش کوچه به دنبال پوست نارنج می دویدند، و در شب صدای ناهنجار چرخ گاری های زباله بر روی هم جو این خیابان را تشکیل می دادند.
کوچه ای که از آن سخن می گویم، کوچه ای بود تنگ، با ساختمان های مرتفع و فرسوده، و متمایل به یکدیگر که گفتی درحال ریزش بودند. اینها همگی مهمانخانه بودند که بیشتر از ظرفیت عادی مشتری و سکنه داشتند، و اکثر ساکنین آنها لهستانیها، عربها و ایتالیائیها بودند. در طبقه پایین هتلها میخانه های متعددی دایر بود که هرکس می توانست در آنها فقط با پرداخت یک شیلینگ مست کند. در شبهای یکشنبه حدود یک سوم مردان این کوچه مست بودند. به خاطر زنها جنگ و دعوا راه می انداختند و عمله های عرب که ساکن ارزانترین هتلها بودند با صندلی حتی گاهی با اسلحه کمری به جان هم می افتادند. فقط شبها بود که پلیس های گشت زوجی در این خیابان پرسروصدا و مجمع اوباشان ظاهر می شدند. با اینحال دکانداران این محله شلوغ و کثیف فرانسویان سربزیر و حتی محترمی بودند که به کسب و پیشه خود قبیل نانوایی و لباسشویی و غیره اشتغال داشتند و به دور از غوغای دائمی محل در پی جمع آوری پول بودند. این کوچه نمونه کاملی از محلات کثیف و فقیرنشین پاریس بود.
مهمانخانه محل سکونت من " هتل سه گنجشک " نامیده می شد، که ساختمان پنج طبقه تاریکی بود که به آغل زهوار در رفته ای می مانست، و با استفاده از پارتیشن هتلی شده بود با چهل اطاق کوچک هر کدام با کرایه سی تا پنجاه فرانک در هفته. چون مستخدمی در کار نبود و خانم " اف " مدیر مهمانخانه نیز وقتی برای جارو و تمیز کردن نداشت لذا بسیار کثیف بود. دیوارها به تازگی تخته یا مقوای جلد قوطی کبریت بودند که آنها را ورقهای متعدد کاغذ دیواری می پوشانید. قسمتهای کنده شده و طبله کرده لانه ساسهای بی شماری شده بود. به هنگام روز ردیف درازی از ساسها مانند ستونهای نظامی نزدیک سقف در حرکت بودند و چون شب فرا می رسید این حشرات گرسنه به جان سکنه اطاقها می افتادند، به طوری که ناچار هر یکی دو ساعت بیدار می شدیم تا آنها را قتل عام کنیم. گاهی که کشتن راه چاره ای برای خلاص از شر این مزاحمین موذی نبود گوگرد در اطاق می سوزاندیم و درنتیجه ساسها به اطاق دیگری پناه می بردند. ساکن آن اطاق نیز به نوبه خود به همین وسیله این حشرات مزاحم را به محل اولی شان برمی گرداند. گرچه این مهمانخانه جای کثیفی بود، ولی محیط گرم و خودمانی داشت زیرا خانم " اف " و شوهرش مردمان خوب و مهربانی بودند.
مشتریان مهمانخانه اشخاص گوناگون و اکثراً خارجی بودند. که دست خالی و بدون لوازم سفر می آمدند و یک هفته ای می ماندند و می رفتند. آنان از صنوف و طبقات مختلف از قبیل پینه دوز، بنای آجرکار، بنای سنگ کار، عمله، دانشجو، روسپی و کهنه برچین و برخی ها بسیار فقیر و بی چیز بودند. در یکی از اطاقهای زیر شیروانی یک دانشجوی بلغاری می زیست که کفشهای زینتی برای بازار آمریکایی می دوخت. او از ساعت شش تا دوازده در رختخواب خود می نشست و چندین جفت کفش آماده می کرد و از این راه روزی حدود سی و پنج فرانک به دست می آورد؛ و بقیه روز را برای تحصیل به دانشگاه سوربن می رفت. وی در رشته الهیّات تحصیل می کرد و لباسهایش همیشه در کف اطاق پخش بودند. اطاق دیگری از این مهمانخانه محل سکونت یک زن روسی و پسرش بود. مادر روزی شش ساعت جوراب روفو می کند – از قرار بیست و پنج سانتیم. درحالیکه پسر که خود را هنرمند می دانست با لباسهای تمیز و مرتب در کافه های مون پارناس پرسه می زد. اطاقی هم در اختیار دو نفر بود، یکی روزکار بود و دیگری شب کار. اطاق دیگری محل سکونت مردی بود که زن خود را از دست داده بود و با دو دختر مسلولش در تنها رختخواب آن اطاق می خوابید.
این هتل محل سکونت اشخاص غیرعادی و عجیب بود. محلات و مناطق فقیرنشین پاریس محل تجمع مردمان غیرعادی است – کسانی که به گوشه انزوا افتاده اند، نیمه دیوانه اند و از کوشش برای این که دوباره اشخاصی عادی شده و زندگی شرافتنمندانه ای داشته باشند دست شسته اندو فقر آنان را از قید موازین متعارف رفتار و اخلاق آسوده ساخته است، همانگونه که پول مردم را از رنج کار کردن رها می سازد. بعضی از مشتریان این هتل زندگی بسیار شگفت انگیزی داشتند.
از جمله زن و شوهر سالخورده و ژولیده و ژنده پوشی به نام " روژیه " که جزو سکنه مهمانخانه ما بودند، پیشه عجیبی داشتند. آنان در بولوار سن میشل تصاویری از کاخهای لوار را به عنوان صور قبیحه در پاکتهای دربسته به مردم می فروختند. خریداران خیلی دیر به این نیرنگ پی می بردند ولی البته هرگز اعتراضی نمی کردند. این زوج با درآمد هفته ای یکصد فرانک و با خسّتی که داشتند همیشه نیمه گرسنه و نیمه مست بودند. اطاق این زن و شوهر آنچنان کثیف بود که بوی نامطبوع آن به طبقه پایین هم می رسید. به گفته خانم " اف " آنان چهار سال بود که لباس از تن خود درنیاورده بودند.
یکی دیگر از همین افراد غیرعادی کارگری بود به نام هانری که در فاضلاب شهر کار می کرد. وی مردی بود بلند قد، افسرده با موهای مجعد که چکمه های ساقه بلند مخصوص کار درفاضلاب قیافه رمانتیکی به او می داد. این مرد جز درباره حرفه خود حرفی نمی زد، درنتیجه روزها می گذشت و او سخنی به لب نمی آورد. وی تا یک سال پیش راننده اتومبیل شخصی بود، شغلی آبرومند با پس انداز قابل ملاحظه. ناگهان عاشق شد و چون دختر مورد علاقه اش جواب رد داد از شدت خشم لگدی به معشوقه زد و از او روی برتافت. این لگد آتش عشق دختر را دامن زد، به طوریکه یکی دو هفته ای با هم خوش بودند و هزار فرانک از پس انداز هانری را صرف عیش و نوش کردند. ولی این عشق بازی به سبب خیانت دختر دوام نیافت. هانری که از بی وفایی دلدار به شدت خشمگین شده بود با چاقو بازوی او را زخمی کرد و به جرم چاقوکشی شش ماه به زندان افتاد. این بار نیز زخم کارد سبب شد که دختر عشق بیشتر و حتی دیوانه واری به وی پیدا کند. لذا دوباره با هم آشتی کرده و قرار گذاشتند که هانری پس از آزادی یک تاکسی بخرد و آن دو با هم ازدواج کنند. اما دو هفته ای نگذشته بود که معشوقه بار دیگر مرتکب خیانت شد و وقتی هانری از زندان آزاد گردید دختر بچه ای در بغل داشت. دیگر این بار جوان ما دست به چاقو نبرد، بلکه هرچه پول در حساب پس انداز داشت از بانک گرفت و همه را صرف میگساری کرد و در نتیجه به علت تظاهرات مستانه یک ماه دیگر به زندان افتاد و پس از رهایی در فاضلاب شهر به کار مشغول شد. هیچ چیز هانری را وادار به سخن گفتن نمی کرد. اگر علت کارگر فاضلاب شدنش را می پرسیدند به جای پاسخ دو مچ خود را به علامت دست بند به هم جفت کرده و با سر به طرف جنوب، یعنی زندان، اشاره می کرد. به نظر می رسید که بخت بد یک شبه او را نیمه دیوانه کرده بود.
همچنین مردی انگلیسی به نام " آر " جزو ساکنین این مهمانخانه بود که شش ماه از سال را در " پوتنی " با والدینش به سر می برد و شش ماه دیگر را به فرانسه می آمد. وی طی اقامت خود در فرانسه روزی چهار لیتر شراب می نوشید و یکشنبه ها این شراب خواری به شش لیتر می رسید. آقای آر یک بار برای نوشیدن شراب ارزان به جزایر " آزور " سفر کرده بود. او مردی آرام و ملایم و به دور از پرخاشگری و غوغا و همیشه مست بود. تا نیمروز در رختخواب می لمید و تا نیمه شب در گوشه میخانه مشغول میگساری می شد. حین مشروب خوری با صدای زنانه ای صحبت می کرد و درباره مبل و اثاثیه عتیقه داد سخن می داد. من و او تنها دو نفر انگلیسی ساکن آن محله بودیم. اشخاص زیاد دیگری هم با عادات و روشهای غیرعادی در این محله می زیستند :
آقای ژول، اهل رومانی که یک چشم مصنوعی شیشه ای داشت ولی به روی خود نمی آورد. " فورکس " بنای سنگ کار، و " روکول " که مردی لئیم بود. لوران سالخورده با شغل خرید و فروش لباسهای کهنه عادت داشت که دائماً امضای خود را روی پاره کاغذی تمرین کند. اگر وقت داشتم بیوگرافی این اشخاص را می نوشتم زیرا خواندن آن می توانست سرگرمی خوبی باشد. توصیفی که من از ساکنین این محل می کنم جنبه کنجکاوی ندارد، بلکه شرح حال آنان جزو ماجرای این کتاب است. فقر که اولین بار در محلات فقیرنشین با آن آشنا شدم، موضوع و هدف نگارش من است. چون محلات فقیرنشین با کثافت و زندگی عجیبی که در آنها وجود دارد ابتدا یک درس عینی از فقر و سپس تجربیات شخصی من بود. لذا می کوشم تجربیات خود را برای خوانندگان تصویر کنم.

پایان بخش 1

shirin71
10-16-2011, 03:13 PM
ببینم در محل مسکونی من چه می گذشت ؟ از میخانه مادر پایین هتل سه گنجشک شروع کنیم. این میخانه زیرزمین کوچکی بود آجرفرش با میزهای منقوش از لکه های شراب. عکسی از تشریفات تشییع جنازه با زیرنویس " نسیه مرده است " از دیوار آن آویزان بود و کارگران با کمربند سرخ، مشغول بریدن کالباس بودند. خانم " اف "، صاحب هتل و میخانه، زنی بود با سیمای حاکی از زرنگی و کاردانی که تمام روز را به بهانه تقویت معده و دستگاه گوارش شراب اسپانیایی " مالاگار " می نوشید و طاس بازی می کرد (او ادعا داشت که این بازی مشهی است)، تصنیفهای " توت فرنگی و تمشک " و آوازهای مادلن را که می گوید " من که عاشق همه افراد فوج هستم چگونه می توانم با یک سرباز ازدواج کنم " می خواند. وی در معاشقه زنی بی پروا بود. شبها نیمی از مشتریان هتل در این میخانه جمع می شدند. چنین محل شاد و پرشوری در سراسر لندن یافت نمی شود. گفتگوهای شادی بخش فضای میخانه را پر می کرد. به عنوان نمونه سخنان چارلی، یکی از اشخاص عجیب این محل، را می آورم. چارلی جوان تحصیل کرده خانواده ای است که خانه پدری را ترک کرده و با پولی که گاه و بیگاه برایش حواله می شود زندگی می کند. دارای چهره ای سرخ و سفید و گونه هایی شاداب و موهای خرمایی نرم و لطیف، پاهایش کوچک و بازوانش بسیار کوتاه اند، دستهایش مانند دست کودکان فرورفتگی دارد. حین صحبت حالت رقص و جست و خیز به خود می گیرد گویی چنان از زندگی راضی و خوشحال است که نمی تواند لحظه ای آرام و ساکت باشد. ساعت سه بعد از ظهر است، در میخانه جز خانم " اف " و یکی دو کارگر کسی نیست، ولی شلوغ یا خلوت بودن محل در چارلی اثری ندارد، همین قدر که بتواند کسی را مخاطب قرار دهد برایش کافی است. مانند سخنرانی که پشت تریبون قرار گرفته باشد شروع به وراجی می کند، کلمات در دهانش می غلطند و دستهای کوتاهش به حرکت در می آیند. چشمان کوچک و خوک مانندش از شوق می درخشند. روی هم رفته دیدن چارلی سبب نفرت و بیزاری است. وی از عشق، موضوع مورد علاقه اش، سخن می گوید :
« آه عشق، عشق، آن از دست زنها که مرا کشته اند، افسوس، خانمها، آقایان، که زنان مایه فنا و خانه خرابی من بوده اند. با اینکه بیست و دو سال بیشتر ندارم اما به کلی پیر شده و از دست رفته ام. چه چیزها که یاد نگرفته ام و چه گردابهایی که در آن نیافتاده ام و با عقل و درایت از آنها رهایی نیافته ام. آه که دست یابی به خرد و فهم و تمدن به معنای واقعی و لطافت ذوق چه موهبت عظیمی است خانمها، آقایان می بینم که غمگین هستید، اما شراب خوب است – خواهش می کنم، التماس می کنم ملول نباشید و خوش باشید.

پیاله را با شراب سامین پر کن
هرگز دیگر ملول و افسرده نخواهیم شد

آه که زندگی چه زیبا است، خانمها، آقایان، از تجربیات کامل خودم از عشق با شما سخن خواهم گفت. معنای حقیقی عشق را برای شما بیان خواهم داشت، خواهم گفت که حساسیت و حس تشخیص واقعی و بالاترین لذت و شادی برای مردم متمدن چیست ؟ از خوشترین روزهای زندگیم با شما سخن خواهم گفت، گرچه، زمانی به این روزهای خوش پی بردم که دیگر سپری شده بود.
پس گوش فرا دهید؛ دو سال پیش پدر و مادرم به برادرم که در پاریس وکیل دعاوی بود پیغام دادند که مرا پیدا کرده و برای شام به رستورانی ببرد. گرچه من و برادرم از هم بیزار و گریزانیم اما، نخواستیم از دستور و خواست والدین سرپیچی کنیم. برادرم ضمن صرف شام سه بطری شراب " بوردو " خورد و مست مست شد. من او را به مهمانخانه اش بردم و سر راه یک بطری کنیاک خریدیم و از آن گیلاسی به برادرم نوشاندم – با این عنوان که این نوشابه مستی را رفع می کند. وی نوشید و بلافاصله مانند نعشی بی حرکت بر زمین افتاد. او را از زمین بلند کرده و پشتش را به تختخواب تکیه دادم و جیبهایش را گشتم. هزار و صد فرانک پول داشت. همه را برداشتم و به سرعت خودم را به خیابان رساندم و با تاکسی فرار کردم. چون برادرم نشانی مرا نداشت لذا ایمن بودم و نگرانی نداشتم.
مردیکه پول دارد به کجا می رود ؟ واضح است که به فاشحه خانه. اما نباید خیال کنید که شخص متمدنی چون من به جایی برود که محل عیاشی عمله ها است. خیر، کسی بودم مشکل پسند و با یک هزار فرانک پول در جیب. شب به نیمه رسیده بود که شخصی را که در جستجویش بودم پیدا کردم. وی جوان هیجده ساله زرنگ و زیبایی بود که تصادفاً در میخانه ای پرت و دور افتاده از بولوار با هم آشنا شده بودیم. " اسموکینگ " بر تن داشت و موهای سرش را به سبک امریکایی آرایش داده بود. در همین برخورد توافق اخلاقی و روحی کاملی بین ما حاصل شد. از هر دری، از جمله تفریح و خوشگذرانی، سخن گفتیم بالاخره سوار تاکسی شده و حرکت کردیم. تاکسی در کوچه تنگ و خلوتی که فقط یک چراغ گازی در ته آن سوسو می زد ایستاد. کف کوچه گودال و چاله های زیادی داشت. یک طرف کوچه محدود به دیوار بلند و مخروبه که پنجره های آنان کرکره داشت هدایت کرد و چندین بار کوبه در را نواخت. طولی نکشید که صدای پا از درون خانه به گوش رسید و لای در باز شد و دستی بزرگ و بد شکل از آن نمایان گردید. این دست به نشانه مطالبه پول تا محاذی بینی ما بالا آمد. راهنمایم پای خود را بین در و چهارچوب آن قرار داد تا بسته نشود و پرسید : چقدر باید داد ؟ صدای زنانه ای پاسخ داد یک هزار فرانک و تا نپردازید نمی توانید وارد شوید. من یک هزار فرانک در کف دستی که بیرون آمده بود نهادم و یک صد فرانک بقیه را به راهنمایم دادم. او شب بخیری گفت و رفت. زنی که پول را از من گرفته بود پس از شمارش آن در را باز کرد و با نگاهی حاکی از تردید و بدگمانی مرا نگریست و سپس به کناری رفت تا من وارد خانه شوم. دالان منزل بسیار تاریک و فقط قسمتی از دیوار آن با شعله چراغ گاز ضعیفی روشن بود. بوی تعفن و گرد و غبار فضا را پر می کرد. پیرزن بی آنکه حرفی بزند شمعی را روشن کرد و در جلو من به راه افتاد و پس از گذشتن از دهلیزی از چند پله بالا رفت و همان جا ایستاد و گفت : رسیدیم، برو پایین داخل زیرزمین و آنجا هرکاری که دلت می خواهد بکن، من چیزی نخواهم دید، چیزی نخواهم شنید و از چیزی خبردار نخواهم شد. آزادی! کاملاً آزاد .
آقایان، آیا باید آنچه را که در چنین لحظات به انسان دست می دهد، مانند احساس ترس و لذت و لرزش و غیره توصیف کنم؟ نه، زیرا یقین دارم که شما به تمام این حالات آگاهید. به هر حال، راه زیرزمین را در پیش گرفتم از پله ها پایین رفتم. جز صدای تنفس خودم و صدای پایم که به روی سنگفرش کشیده می شد صدایی به گوش نمی رسید و سکوت کامل حکمفرما بود. پایین پله ها دستم به کلید چراغ برقی خورد. کلید را چرخاندم، چراغ دوازده شعله قرمز رنگی محوطه را روشن کرد. اما اینجا زیرزمین نبود، بلکه اطاق خواب بزرگ و پر زرق و برقی بود – همه چیز و همه جا به رنگ قرمز. خانمها، آقایان خودتان مجسم کنید، فرش قرمز، کاغذ دیواری قرمز، صندلیهای مخملی قرمز، حتی سقف اطاق هم قرمز که مانند شعله ای چشم را می سوزاند. در انتهای اطاق تخت خواب دو نفری بزرگی قرار داشت که لحاف و روپوش آن نیز مانند سایر اثاث به رنگ قرمز بود، و زنی با لباس خواب قرمز رنگ بر روی آن دراز کشیده بود. وی با دیدن من پاهای خود را جمع کرد تا زانوانش را زیر پیراهن کوتاهش را پنهان کند.
دم در ایستادم و گفتم : کوچولوی من بیا جلو .
زن از ترس ناله ای کرد و من با یک خیز خود را به کنار تختخواب رساندم. او سعی کرد از من دور شود، اما گلویش را محکم گرفتم. زن تقلا و استرحام می کرد، اما من رهایش نکردم و سرش را به عقب بردم و به صورتش خیره شدم. حدود بیست سال داشت با چهره ای پهن و گرفته مانند کودکان گیج و کودن، که پوشیده از آرایش غلیظ و پودر بود، چشمان آبی او که در روشنایی قرمز رنگ می درخشید نگاهی حیرت زده و مبهوتی داشت که در هیچ کس جز این قبیل زنان نمی توان دید. وی بی تردید دختری دهاتی بود که والدینش او را برده وار فروخته بودند.
من بدون اینکه حرفی بزنم او را از تختخوابش پایین کشیده و به روی کف اطاق انداختم، و سپس مانند ببری به رویش افتادم، آه که آن لحظه چه لذت بخش بود. خانمها، آقایان عشق بازی حقیقی همین بوده و تنها چیزی است که ارزش تلاش و کوشش برای رسیدن دارد. در کنار آن تمام هنرها و آرمان ها، تمام فلسفه ها و اعتقادهای شما، تمام سخنان زیبا و رفتار موقرانه شما، بی رنگ شده و مانند خاکستر بی ارزش می شوند.
با درنده خویی بیشتری جملاتم را تکرار کردم، دختر همواره در تلاش فرار و رهایی از دست من بود، او با ناله و زاری طلب رحم و شفقت می کرد، ولی من می خندیدم.
گفتم، شفقت ، ملایمت ؟ آیا تصور می کنی که من به اینجا آمده ام تا تو را ناز و نوازش کنم ؟ آیا یک هزار فرانک را به همین منظور پرداخته ام ؟ خانمها آقایان، سوگند می خورم که اگر ترس از قانون نبود همانجا او را می کشتم.
آه، که چه فریادهایی از درد و رنج می کشید، ولی گوش شنوایی نبود. در آن اطاق زیر خیابان های پاریس، چنان در امن و امان بودم که توی هرم مصر. اشکهای دختر پودر و آرایش را از چهره اش می شست و منظره زشتی به جا می گذاشت – آه که چه لحظات فراموش نشدنی بود، خانمها، آقایان، شما که چنین عشقبازی را تجربه نکرده اید نمی توانید آنچه را من توصیف می کنم تجسم کنید و من هم، که دیگر دوران جوانیم سپری شده است – آه جوانی – چنان لحظات زیبای زندگی را هرگز درک نخواهم کرد.
بلی دوران جوانی دیگر به سر رسیده است و برگشتنی نیست. آه که دورنمایی از فقر، کمبود و ناامیدی پدیدار می شود. اوج خوشی و لذت لحظه و ثانیه ای بیش نیست و از آن غبار و خاکستر و پوچی چیزی برجای نمی ماند.
من به این اوج لذت و شادی رسیدم ولی بلافاصله سپری شد و چیزی از آن باقی نماند. تمام درنده خویی و هیجان من مانند گلبگهای گل سرخ پر پر شد، و من ماندم و سودی و خماری و پشیمانی. در این تغییر حالت ناگهانی حتی نسبت به دختر گریانی که او را به کف قبیل هیجانات پست و رذیلانه شدن، بیزار کننده نیست؟ درهرحال پس از رفتاری که با آن دختر کردم دیگر جرأت نگاه کردن به او را نداشتم و ندای باطنی مرا امر به ترک آن محل می کرد. به سرعت خود را به خیابان رساندم. هوا تاریک و به شدت سرد بود. در خیابان خلوت فقط صدای پای خودم به گوشم می رسید. همه دارائیم را از دست داده بودم حتی پولی برای کرایه تاکسی نداشتم لذا ناچار تا منزل سرد و پرت افتاده ام پیاده رفتم.
خانمها، آقایان، این بود ماجرایی که وعده داده بودم برای شما حکایت کنم. عشق و عشق بازی اینست و خوشترین روز زندگی من همین بود! »
چارلی نمونه ای از اشخاص عجیب و غیرعادی این محله بود. سرگذشت او را حکایت کردم تا نشان دهم که چه شخصیت های گوناگون و عجیب در محله خروس طلایی پیدا می شدند.

پایان بخش 2

shirin71
10-16-2011, 03:14 PM
من یک سال و نیم ساکن محله خروس طلائی بودم. ناگهان روزی در تابستان، متوجه شدم که فقط چهارصد فرانک پول دارم و جز این مبلغ و سی و شش فرانکی که هر هفته از تدریس زبان انگلیسی عایدم می شد دارایی دیگری نداشتم. تا آن زمان هرگز به فکر آینده ام نیفتاده بودم، اینک می بایست اقدامی فوری در این باره می کردم. تصمیم گرفتم که در جستجوی کاری برآیم. از حسن اتفاق یا به حکم عقل و دوراندیشی دویست فرانک کرایه اطاقم را از پیش پرداختم. با دویست و پنجاه فرانک بقیه به اضافه حق التدریس انگلیسی می توانستم یک ماه زندگیم را اداره کنم و امید داشتم که در این مدت کاری پیدا شود. در پی آن بودم که، در شرکتهای جهانگردی به سمت راهنما با مترجم استخدام شوم. ولیکن از بخت بد این نیت عملی نشد.
روزی یک جوان ایتالیایی، که می گفت آهنگساز است، وارد مهمانخانه شد. وی ظاهری مبهم داشت، زیرا آرایش موی سرش به گونه ای بود که بین هر دو طبقه روشنفکران و اوباشان پاریس متداول بود. و تشخیص طبقه اجتماعی او به آسانی میسر نمی شد – خانم اف از او خوشش نیامد و خواست که کرایه یه هفته را از پیش بپردازد و ایتالیایی کرایه را پرداخت و شش شب بعد مهمانخانه را ترک کرد. معلوم شد بدگمانی خانم اف بیجا نبوده است زیرا طی این مدت او توانسته بود برای بیشتر اطاقها کلید تهیه کند و شب آخر اثاث چندین اطاق، از جمله مرا، دزدیده و رفته بود. اما خوشبختانه پولی را که در جیب داشتم نتوانسته بود پیدا کند – پولم چهل و هفت فرانک معادل هفت شلینگ و ده پنس بود.
این پیش آمد برنامه های مرا برای جستجوی کار متوقف کرد. از آن پس می بایست فقط با روزی شش فرانک زندگی کنم، فکر تنظیم برنامه این زندگی مشکل دیگر مجالی برای تفکر درباره پیدا کردن شغل باقی نمی گذاشت. از همین موقع بود که طعم فقر را چشیدم – گرچه زندگی با روزی شش فرانک هنوز فقر واقعی به حساب نمی آمد ولی مرا در لبه و مرز آن قرار می داد. شش فرانک معادل یک شلینگ است، هر آینه شخص عقل معاش داشته باشد و شگردهای مخصوص این گونه زندگی را بداند می تواند با این مبلغ زندگی روزمره را در پاریس اداره کند، ولی این کاری است بس پیچیده و مشکل. برخورد اولیه با چهره کریه فقر پیش آمدی تکان دهنده است. چه بسا ساعاتی که درباره فقر فکر و تأمل کرده اید – نداری چیزی است که تمام عمر از آن واهمه داشته اید، و می دانستید که دیر یا زود به سراغتان خواهد آمد. فقر را امری ساده تصور می کردید، درحالی که بسیار پیچیده و گوناگون است. آن را وحشتناک می دانید ولی صرفاً زشت و بیزارکننده است. آنچه را که در ابتدا از فقر کشف می کنید پستی و فرومایگی، تغییر منزلت و موقعیت شخصی، خسّت شدید و بی ارجی آبرو است.
چهره نهانی فقر بدین گونه رو می نماید : با یک دگرگونی ناگهانی، درآمد روزانه شما به شش فرانک در روز کاهش می یابد. اما البته جرأت تسلیم شدن به این واقعیت را ندارید – ناچارید به داشتن زندگی عادی و متعارف تظاهر کنید. فقر شما را در توری از دروغها گرفتار می کند، لکن حتی با دروغ هم نمی توانید آن را بپوشانید. دیگر لباسهایتان را به لباسشویی نمی دهید، چون صاحب لباسشویی علت آن را جویا شود، جواب نامفهومی می دهید که وی تصور می کند مشتری لباسشویی دیگری شده اید و در نتیجه دل چرکین و رنجیده خاطر می شود. سیگار فروش سبب ترک سیگارتان را می پرسد. باید پاسخ نامه هایی را بدهید ولی پولی برای خرید تمبر ندارید. اما مهم تر و مشکل تر از همه آنها حل مسئله خوراک است. هر روز در ساعات صرف غذا به ظاهر برای رفتن به رستورانی از مهمانخانه بیرون می روید ولی مقصدتان باغ " لوکزامبورگ " و تماشای کبوتران است. در مراجعت غذایتان را که نان و مارگارین یا نان و شراب است پنهان از انظار در جیبتان به هتل می آورید. حتی در خرید هم نوعی دروغ مستتر است، به جای نان معمولی باید نان جو بخرید، زیرا اگرچه این نوع نان یک فرانک گرانتر است ولی گرد است و می توان در جیب پنهان کرد. گاهی ناچارید برای حفظ ظاهر شصت سانتیم خرج مشروب کنید و این پول را از هزینه خوراک خود بکاهید. ملافه های شما کثیف شده و صابون و تیغ صورت تراشی تان تمام می شود. موی سرتان احتیاج به اصلاح دارد چون پولی در بساط ندارید خودتان آن را کوتاه می کنید اما سرتان به قدری بدمنظره و مضحک می شود که ناگریز به سلمانی می روید و معادل خرج یک روز خوراک را صرف اصلاح موی سرتان می کنید. هر روز دروغ می گویید ، دروغهایی به بهای گزاف.
پیش آمدها نشان می دهند که زندگی با روزی شش فرانک تا چه حد مشکل و نگران کننده است و " بدبیاری ها " شما را از صرف خوراکی که تهیه دیده اید محروم می کند. مثلاً نیم لیتر شیر به بهای هشتاد سانتیم خریده اید روی اجاق الکلی می جوشد. در این بین ساسی را روی بازوی خود می بینید و با تلنگر آن را می رانید ،اما از بخت بد ساس توی ظرف شیر می افتد. ناگریز شیر را دور می ریزید و گرسنه می مانید.
به نانوایی می روید، فقط یک فرانک که بهاء نیم کیلو نان خواسته بود، ولی دختر فروشنده پس از وزن کردن نان می گوید کمی سنگین است و قیمت آن چند سانیتم بیشتر می شود شما با شنیدن این حرف از ترس و هراس برخود می لرزید، زیرا نزد خود فکر می کنید که اگر قیمت نان شما هم حتی یک سانتیم بیشتر شود چه خواهید کرد و به چه عذری متوسل خواهید شد. با یک فرانک پول خردی که دارید می روید که یک کیلو سیب زمینی بخرید ، اما یکی از سکه های شما پول رایج بلژیک است و دکاندار از قبول آن سر باز می زند و شما ناچار با سرافکندگی از مغازه بیرون می روید دیگر روی مراجعه به آن دکان را ندارید.
در یکی از محلات به اصطلاح بالای شهر، که محل سکونت اشخاص مرفه است، قدم می زنید ناگهان دوستی را از دور می بینید، به منظور اجتناب از برخورد با وی به کافه ای پناه می برید. چون وارد کافه شدن مستلزم خرج پول و خوردن چیزی است، ناچار بابت آخرین پنجاه سنتی که در جیب دارید یک فنجان قهوه سفارش می دهید، اما از بخت بد مگس مرده ای در این فنجان قهوه شناور است. اینها، و صدها نظیر این پیش آمدهای اسف انگیز معلول نداری و فقر است. یک رویداد نامطلوب ممکن است صدها اتفاق تأثرانگیز به دنبال داشته باشد.
در فقر و نداری است که معنای گرسنگی را درمی یابید. نان و مارگرینی خورده اید و در خیابان مشغول تماشای ویترینهای مغازه ها هستید. انواع خوراکی ها پشت آن چیده شده است : گوشت خوک، نانهای تازه و داغ، قالبهای زرد رنگ کره ،چندین رقم کالباس و سوسیس ،کوهی از سیب زمینی و انواع پنیر ؛با دیدن این همه خوردنیهای متنوع اشتهایتان تحریک می شود و احساس بیچارگی و دلسوزی برخود می کنید. دلتان می خواهد که یکی از نانها را بقاپد و قبل از اینکه صاحب مغازه سراغتان بیاید و حسابتان را کف دستتان بگذارد آن را بخورید ولی ترس ،فقط ترس، مانع از ارتکاب به این عمل می شود.
دلتنگی و فقر دو یار جدایی ناپذیراند. اوقاتی که کاری ندارید تا انجام دهید و نیمه گرسنه هستید، هیچ چیز توجه و علاقه شما را برنمی انگیزد. گاهی می شود که نصف روز در رختخواب خود دراز می کشید بی حرکت می مانید، نظیر " اسکلت جوان " که " بودلر " در اشعارش توصیف کرده است. فقط خوراک و غذا می تواند شما را از جا بجنباند. درمیابید که یک هفته تمام فقط با نان و مارگارین سد جوع کرده اید دیگر انسان نیستید بلکه شکمبه ای هستید محتوی چند عضو زاید.
این وضع – و نظایر دیگر آن که می توان بسیار برشمرد – سیمای زندگی با شش فرانک در روز است. گذران هزاران نفر در پاریس چنین است – هنرمندان و دانشجویان منحرف، روسپی های بخت برگشته و فرتوت و بی کاران از هر طبقه و صنف. اقتضای فقر جز این نیست. من سه هفته به همین نحو زندگی کردم. به زودی چهل و هفت فرانک تمام شد، و ناچار با همان سی وشش فرانک حق التدریس هفتگی زبان انگلیسی سر می کردم. بی تجربه بودم و عقل معاش نداشتم و به راه و روش پول خرج کردن آشنا نبودم ،چه بسا روزها که گرسنه و بی غذا می ماندم، در چنین مواقعی مقداری از لباسهایم را به طوری که ساکنین هتل متوجه نشوند، می بردم و می فروختم. صاحب دکانی که لباسهای مرا می خرید مردی یهودی بود با موهای قرمز و قیافه ای بسیار کریه، که با دیدن فروشنده از خشم دیوانه می شد، گویی ما با مراجعه به دکانش مرتکب گناه و سبب آسیبی برای او شده ایم. می گفت :« کثافت باز پیدایت شد؟ خیال می کنی تحفه و چیز باارزشی برای فروش آورده ای؟ » وی پس از مدتی اوقات تلخی و تحقیر پول بسیار ناچیزی کف دست من می گذاشت و راه خروج را نشانم می داد. مثلاً برای کلاهی که به بیست و پنج شلینگ خریده بودم و خیلی کم و به ندرت بر سرم گذاشته بودم فقط به پنچ فرانک داد، یک جفت کفش خوب را هم به پنچ فرانک و پیراهن را یکی یک فرانک از من خرید. او مبادله جنس را به خرید آن ترجیح می داد، با ترفند و شگرد مخصوص به خود جنس بُنجُلی را به عنوان کالای مورد قبول بابت جنس عرضه شده بود در دست طرف می گذاشت. یک بار شاهد بودم که پالتو خوبی را از زن پیری گرفت و در مقابل دو توپ بیلیارد تحویلش داد و پیش از آن که زن بتواند اعتراضی بکند از دکان بیرونش کرد. خرد و خمیر کردن بینی این یهودی کثیف لذت زیادی داشت، البته اگر قدرت و امکان آن وجود می بود.
گرچه سه هفته ای را که تعریف کردم روزهای نکبت بار و ناراحتی بودند، اما بدبختی بزرگتری در راه بود؛ به زودی موعد پرداخت کرایه اطاق می رسید. با این حال اوضاع آن گونه که من انتظار داشتم بد نبود. زیرا زمانی که شما دچار فقر هستید هر روز با گرفتاریهای سنگین تر و بدتر از آنچه دارید دست به گریبان می شوید. دلتنگی و آثار جنبی آن مصیبت گرسنگی را درک می کنید، به علاوه فقر خاصیّت تسکین دهنده بزرگی دارد، بدین معنی که آینده را انکار کرده و ندیده می گیرید. مسلماً در محدوده معینی دارایی هرچه کمتر باشد نگرانی هم کمتر است. مثلاً اگر یکصد فرانک داشته باشید در معرض ترس و واهمه هستید، ولی اگر همه دارایی شما سه فرانک باشد آسوده خاطرید، زیرا این سه فرانک تا فردا خورد و خوراک شما را تأمین می کند و نمی توانید به آینده دورتر بیاندیشید. دلتنگ و ملول هستید اما ترس و هراس ندارید. پیش خود می گویید امروز و فردا است که از گرسنگی به حال مرگ بیافتم اما به زودی ذهن شما متوجه مطالب دیگری می شود. قطعه ای نان و کمی مارگارین هم تا حدی رنج گرسنگی را تسکین می دهد.
در فقر احساس تسکین بزرگ دیگری هم وجود دارد. تصور می کنم که هرکس که گرفتار نداری و فقر شده آن را تجربه کرده است. این نوعی آرامش، و تقریباً خوشی، است که از نداری و بی چیزی مطلق به انسان دست می دهد. بارها از پریشانی و خانه خرابی سخن گفته اید، حال این شما و این خانه خرابی که دچارش شده اید. پس زیاد نگران مباشید چون می توانید آن را تحمل کنید.


پایان بخش 3

shirin71
10-16-2011, 03:14 PM
روزی ناگهان تدریس انگلیسی که تنها محل درآمد من بود قطع شد. هوا رو به گرمی می رفت و یکی از شاگردان من که خیلی تنبل بود دیگر درس خود را ادامه نداد، دیگری قبل از آنکه خبر دهد ناپدید شد و دوازده فرانک حق التدریس مرا هم که بدهکار بود با خود برد. من ماندم و سی سانتیم پول و بدون سیگار. یک روز و نیم بدون غذا و سیگار به سر بردم، گرسنگی دیگر غیرقابل تحمل شده، ناچار باقیمانده لباسهایم را در چمدانی کذاشته و به بنگاهی که در مقابل گروی پول وام می داد رفتم. این اقدام تظاهر به داشتن پول کافی و سعی در حفظ ظاهر مرا پایان داد، زیرا نمی توانستم بی اجازه خانم اف چمدان را از مهمانخانه خارج کنم. اما برخلاف انتظار خانم مهمانخانه دار به جای آنکه چمدان مرا بگردد و یا اعتراضی کند از وضع من اظهار تعجب و تأسف کرد.
این اولین بار بود که در فرانسه به چنین مؤسسه ای می رفتم. مراجعه کنندگان از ورودی بزرگ سنگی پر زرق و برقی، که بر سر در آن شعار آزادی، برابری، برادری به چشم می خورد، (این شعار حتی بالای در ورودی پاسگاه های پلیس فرانسه هم نقش شده است) وارد اطاقی بزرگ و خالی، شبیه کلاسهای درس مدارس، می شود که یک پیشخوان و چند نیمکت در آن قرار دارد. چهل و پنج نفر صف کشیده و منتظر نوبت هستند. یکی از مشتریان گروی خود را به شخصی که پشت پیشخوان نشسته است می دهد و سر جای خود می نشیند. پس از آن که متصدی مربوطه آن را ارزیابی کرد، خطاب به شخص مذکور می گوید « شماره فلان، آیا حاضرید پنجاه فرانک بگیرید؟ » گاهی مبلغ پانزده و یا حتی پنج فرانک است. وقتی من وارد اطاق شدم کارمند مأمور با آهنگ و قیافه طعنه آمیز صدا زد " شماره 83 " و سپس دهان خود را غنچه کرد و سوتی کشید که گویی سگی را نزد خود می خواند. شماره 83 به جلو پیشخوان رفت، او پیرمردی بود با ریش انبوده که بالاپوشی به تن و شلوار نخ نمایی به پا داشت. کارمند مسئول بدون اینکه حرفی بزند بسته را به سوی آن مرد پرت کرد – یعنی گروی " بنجلی " بیش نیست و ارزشی ندارد. بسته به زمین افتاد و باز شد و محتویات آن که دو شلوار مردانه پشمی بود نمایان گردید. بیچاره شماره 83 بسته خود را جمع کرد و در حالی که زیر لب چیزی می گفت با سرشکستگی سالن را ترک کرد.
چمدان و لباسهای داخل آن را می خواستم گرو بگذارم. روی هم بیست پوند ارزش داشت، و در وضع خوب و قابل قبولی بود. پیش خود یقین داشتم که در این بنگاه دست کم ده پوند قیمت گذاری می شود و یک چهارم این مبلغ را (زیرا پولی که در مقابل گروی داده می شود معادل یک چهارم قیمت تعیین شده است) یعنی دویست و پنجاه فرانک دریافت می کنم. بالاخره کارمند مسئول شماره مرا خواند " شماره 97 ".
از جای خود به پا خاستم و گفتم «بلی».
- هفتاد فرانک!
هفتاد فرانک در برابر اجناسی که ده پوند می ارزید! جر و بحث و چانه زدن نتیجه نداشت، چون شاهد بودم که یکی از مراجعه کنندگان خواست به مبلغ پیشنهادی اعتراض کند ولی کارمند مسئول بلافاصله بسته محتوی گروی وی را پس داد و از انجام معامله خودداری کرد. ناچار پول و قبض رسید را گرفتم و سالن را ترک کردم. اینک تن پوش من منحصر به لباسهایی بود که در بر داشتم – کتی که آرنجهای آن سائیده شده بود، پالتویی که قابل رهن گذاشتن بود و یک پیراهن اضافی. بعدها مطلع شدم که بهتر بود بعذازظهر به بنگاه رهنی مراجعه می کردم ولی دیر شده بود. مسئولین این مؤسسات فرانسوی هستند و مانند اکثر هموطنان خود پیش از ظهر و قبل از خوردن ناهار حال و حوصله چندانی ندارد.
هنگامی به مهمانخانه رسیدم که خانم اف مشغول جارو کردن میخانه بود. با دیدن من از پله ها بالا آمد، نگاهش حاکی از نگرانی وی از کرایه هتل بود.
گفت « خوب در مقابل گرو گذاشتن لباسها چه مبلغی دریافت کردی؟ گمان نمی کنم مبلغ قابل ملاحظه ای نصیبت شده باشد».
فوراً پاسخ دادم : دویست فرانک.
خانم اف با شگفتی گفت : چه خوب، مبلغ کمی نیست، حتماً آن لباسهای انگلیسی شما گران قیمت بودند.
این دروغ مرا از ناراحتی های زیادی رهایی بخشید، و خوشبختانه تحقق یافت. چند روز بعد دویست فرانک بابت یک مقاله که برای روزنامه نوشته بودم دریافت کردم. و تمام آن مبلغ را، گرچه ناراحت کننده بود، بابت کرایه هتل پرداختم. اکنون دیگر وقت آن بود که به هر نحوی شده کاری برای خودم پیدا کنم، به یاد دوستی به نام بوریس که اهل روسیه بود و به پیشخدمتی در کافه اشتغال داشت و شاید می توانست مرا در این راه یاری کند، افتادم. اولین بار او را در اطاق عمومی بیمارستانی ملاقات کردم که به منظور معالجه " ارتریت " پای چپ در آنجا بستری شده بود. بوریس از من خواسته بود که هرگاه دچار اشکال یا گرفتاری شدم با او در میان بگذارم.
باید درباره بوریس کمی توضیح دهم، زیرا او شخصی عجیب و مدتها دوست نزدیک من بود. وی مردی بود سی و پنج ساله و تنومند و ورزیده که قبلاً بسیار خوش اندام بوده ولی درنتیجه عدم تحرک و خوابیدن در رختخواب، به علت بیماری، خیلی چاق شده بود. بوریس مانند سایر آوارگان روسیه شوروی زندگی پرماجرایی داشت. والدینش که قربانی انقلاب شدند، ثروتمند بودند. وی در تیپ دوم تفنگداران سیبری، که به گفته خود بهترین واحد ارتش روسیه به شمار می رفت، خدمت کرده بود؛ پس از جنگ مدتی کارگر کارخانه مسواک سازی بوده، سپس در پاریس باربری می کرده است، پس از آن در رستوران به ظرفشویی اشتغال داشته و بالاخره پیشخدمت (گارسون) شده بود. پیش از بیماری در هتل اسکریپ کار می کرد و از راه دریافت انعام از مشتریان که خوانسالار هتل شود و پنجاه هزار فرانک پس انداز کرده و یک رستوران کوچک و تمیز در ساحل رود سن دایر کند.
بوریس از دوران جنگ به عنوان بهترین روزهای زندگیش یاد می کرد. جنگ و سربازی دو چیز مورد علاقه او به شمار می رفتند، وی تعداد بی شماری کتاب درباره استراتژی و تاریخ نظامی خوانده بود، و می توانست درباره تمام تئوریهای جنگی ناپلئون، کوتزوف، گلوشوتیز، مولتکه و فوش اظهار نظر کند. هر موضوع نظامی توجه او را برمی انگیخت. سعی داشت ساعات فراغت خود را در کافه " بویتان یاس " در محله مون پارناس بگذراند، فقط بدین جهت که مجسمه مارشال " نی " در آن حوالی بود و می توانست آن را تماشا کند. بعدها من و بوریس گاهی با هم به خیابان " کومرس " سری می زدیم. اگر با مترو به آنجا می رفتیم او به جای ایستگاه " کومرس " که نزدیکتر بود، در ایستگاه " کامبرون " پیاده می شد، زیرا این محل ژنرال کامبرون را در ذهنش تداعی می کرد، که در جنگ واترلو به پیشنهاد تسلیم بلاشرط از طرف دشمن پاسخ کوتاه منفی هجوآمیز داده بود.
آنچه از انقلاب برای بوریس باقی می ماند نشانها و بعضی عکسهای گردان وی بود؛ در اوایل ورود به پاریس همه چیزش جز این یادگاریها به گرو رفته بود زیرا علاقه بی حدی به آنها داشت. او تقریباً هر روز عکسها را روی میز پخش می کرد و درباره آنها داد سخن می داد. مثلاً می گفت :
« نگاه کن، این عکس من است که در جلو گروهانم ایستاده ام. قیافه ای مردانه و برازنده دارم، اینطور نیست ؟ هیچ شباهتی بیم من و جوجه افسرهای فرانسوی وجود ندارد. در بیست سالگی سروان بودم، بلی سروانی در تیپ دوم تفنگداران سیبری، پدرم هم سرهنگ بود.
آه که نشیب و فراز زندگی چه بر سر انسان می آورد. سروان ارتش روس حال به چه روزی افتاده است؟ انقلاب شد و دار و ندارم از دستم رفت. در 1916 یک هفته در هتل مجلل ادوارد هفتم به سر بردم، اما در سال 1920 در جستجوی کاری از قبیل پادویی و نگهبان شب بودم، باربر بودم حتی متصدی مستراح هم بودم. روزگاری بود که به پیشخدمتها انعام می دادم اکنون خود انعام بگیر گارسون ها هستم.
اما راه و رسم زندگی اشرافی را می دانم. اینکه می گویم لاف و گزاف نیست. روز گذشته پیش خود زنان و رفیقه هایی را که با آنان سر و سر داشتم می شمردم، تعداد آنان به دویست نفر بالغ شد. بلی دست کم دویست نفر. دوست من، در همیشه به روی یک پاشنه نمی گردد، باز هم زندگی گذشته رو خواهد آورد. پیروزی از آن کسی است که در نبرد پایداری و استواری بیشتری از خود نشان دهد. باید شجاع بود، شجاع!»
بوریس طبعی عجیب و متلون داشت. همواره آرزوی برگشت به ارتش را در سر می پروراند، اما از طرفی درنتیجه طول مدت پیشخدمتی در رستوران دید و بینش گارسونها را پیدا کرده بود. گرچه هرگز بیش از چند هزار فرانک پس انداز نداشت، ولی تصور می کرد که بالاخره رستوران مورد نظر خود را دایر خواهد کرد و ثروتمند خواهد شد. به طوری که بعدها دریافتم همه پیشخدمتهای کافه چنین طرز تفکری دارند و این رویا به شغل و حرفه آنان استمرار می بخشد. بوریس با علاقه درباره شغل خود سخن می گفت : « پیشخدمتی نوعی قمار است، ممکن است تا آخر عمر با تنگدستی دست به گریبان باشی و یا ظرف یک سال همان ده درصد سرویس است که به صورت حساب مشتریان افزوده می شود، به علاوه حق کمیسونی هم از شرکت شراب سازی در مقابل تحویل چوب پنبه های شامپانی مصرف شده دریافت می داریم. گاهی انعامی که مشتریان می دهند مبلغ زیادی است. مثلاً متصدی بار در رستوران ماکسیم از این راه روزانه پانصد فرانک عایدی دارد و در مواقعی از سال بیشتر از این مبلغ نیز به جیب می زند ... خود من هنگامی که در هتل " بیارتیز " کار می کردم در فصل پر رونق کار بیشتر از دویست فرانک در روز عایدم می شد. در آن فصل تمام کارکنان هتل، از مدیر تا ظرفشو، روزی بیست و یک ساعت کار می کردند و فقط دو ساعت و نیم خواب و استراحت داشتند، اگرچه این رونق بازار یک ماه بیشتر نبود، اما بی خوابی و کار خسته کننده در همین یک ماه ارزش دویست فرانک درآمد در روز را داشت.
بخت و اقبال ناگهان و بی مقدمه روی می آورد. یک بار که در هتل رویال کار می کردم یک مشتری امریکایی دستور داد که بیست و چهار گیلاس کنیاک یک جا برایش ببرم. من سفارشش را اجرا کردم. وی که مست بود، گفت : گارسون دوازده گیلاس را من خوردم و دوازده گیلاس دیگر را تو اگر بعد از صرف اینهمه مشروب توانستی راست و مستقیم و بدون تلو تلو خوردن به طرف در بروی صد فرانک جایزه خواهی گرفت. من این کار را کردم و یک صد فرانک را بردم. این به اصطلاح شرط بندی شش شب دوام داشت، اول دوازده گیلاس کنیاک و بعد یک صد فرانک جایزه. چند ماه بعد خبر یافتم که وی چون به اتهام اختلاس در امریکا تحت تعقیب بوده لذا وسیله مقامات فرانسه دستگیر و به کشورش تحویل داده شده است. میدانی، امریکائیها مردمانی عجیب و مشتریان خوبی هستند.»
من بوریس را دوست داشتم، روزهای خوبی با هم گذرانده

shirin71
10-16-2011, 03:15 PM
بودیم، با هم شطرنج بازی میکردیم. و درباره جنگها و هتلها به گفتگو می پرداختم. وی بارها به من توصیه کرده بود که شغل پیش خدمتی در کافه ها یا رستوان ها را اختیار کنم. میگفت:«این کار در خور تو است ، روزی یکصد فرانک عایدی و داشتن یک رفیقه زندگی مطلوب و رضایت بخشی است. به نویسندگی علاقه داری و میخواهی از این راه تامین معاش کنی ولی این قبیل مشاغل در امدی ندارند و کار یاست بیفایده. فقط از یک راه میتوان با نویسندگی پول در اورد و ان ازدواج با دختر ناشر است. اگر سبیلهایت را بتراشی پیش خدمت خوبی میشوی . بلند قد هستی و انگلیسی میدانی این دو یکی از ضروریات پیشخدمتی در کافه و رستوران است. صبر کن تا این پای لعنتی من خوب شود، ان گاه هر موقع کاری نداشتی و بیکار بودی نزد من بیا»
اینک که از لحاظ پرداخت کرایه خانه لنگ و خودم گرسنه بودم به یاد وعده های بوریس افتادم و تصمیم گرفتم فورا به دیدارش بروم. البته اامیدوار نبودم به اتکا قولی که او داده بود بلافاصله به سمت پیشخدمتی استخدام شوم. اما ظرفشویی بلد بودم و می توانستم در اشپرخانه کار بکنم. وی گفته بود که رستوران ها و کافه ها فقط در تابستان نیاز به ظرفشو دارند. در هر حال داشتن دوستی منتفذ که بتوانم به وی متکی شوم ارامش بخش بود.

فصل 5
چندی پیش بوریس ضمن نامه ای نشانی خود را در «مارشه دِبلان مانتو » داده و نوشته بود که کار و بارش بد نیست ، تقریبا یقین داشتم که دوباره به هتل اسکریپ برگشته است و مانند گذشته روزانه یکصد فرانک را به دست می اورد. بسیار امیدورا بودم و بخود می گفتم که چرا زودتر به فکر وی نیافتادم. در عالم خیال خود را در رستوران در حال تر و تمیزی میدیدم که اشپزهای سر حال و شاد ضمن خواندن تصنیف های عاشقانه تخم مرغ میشکنند و در ماهی تابه می ریزند. و من در انجا علاوه بر در امد و دستمزد روزانه از پنج وعده غذای مقوی و گوارا برخوردارم. صبح به «مارشه دبلان مانتو» رفتم، برخلاف اتظار پس کوچه ای کثیف و محقری یافتم. نظیر محله خودم.
مهمان خانه ای که بوریس نشانی داده بود از کثیف ترین هتلهای ان محل بود. بوی زننده پس اب اشپزخانه مخلوط با بوی سوپ قلابی از شب مانده از در ورودی به مشام میرسید. سوپی که بوی ان به دماغم خورد «پویون زیپ » بود.احساس شبهه و بد گمانی کردم ، زیرا این نوع سوپ را فقط کسانی می خورند که از فرط گرسنگی فاصله چندانی با مرگ ندارند. ایا در چنین مکانی بوریس می توانست روزی یکصد فرانک در امد داشته باشد؟ به هر حال؛ وارد هتل شدم و از کسی که پشت میز نشسته بود ، صاحب هتل ، سراغ بوریس را گرفتم. پاسخ داد که و یدر همان هتل و در اطاق زیر شیروانی ساکن است. از پله های مارپیچی بالا رفتم. هر چه بالاتر میرفتم بوی سوپ کذایی شدیدتر و تهوع اورتر میشد. در اطاق بوریس رازدم ولی جوابی نشنیدم لذا در را باز کردم و وارد شدم.
اطاقی بود به مساحت ده فوت مربع، که روشنایی ان از پنجره سقف تامین میشد یک تخت خواب اهنی کم عرض،یک صندلی و یک دستشویی ، تنها مبلمان و وسایل ان اتاق را تشکیل می دادند. خطی از ساسها به شکل s برروی دیوار بالای تخت خواب در حرکت بود. بوریس لخت و عریان به خواب رفته بود. سینه اش پ ر از جای نیش حشرات و شکم برامده و بزرگش در زیر ملافه کثیف مانند پشته کوچکی به نظر میرسید. با ورود من بیدار شد و چشمانش را مالید و ناله ای کرد و گفت:
«اخ خدایا کمرم، درد دارد مرا میکشد، کمرم شکسته است»
گفتم«چی شده چه ات شده؟»
گفت:«کمرم شکسته است. تمام شب را ردی زمین خوابیده ام. نمیدانی این درد با من چه میکند»
«بوریس عزیز ایا بیماری؟»
«بیمار نیستم. از گرسنگی دارم هلاک میشوم. اگر این وضع ادامه یابد خواهم مرد. خوابیدن روی زمین نیز مزید برعلت شده است ، چند هفته است که با رز دو فرانک زندگی میکنم. خیلی وحشتناک است. متاسفتانه دوست من بد موقعی بهسراغم امده ای»
دیگر لازم نبود بپرسم که ایا هنوز در هتل اسکرپ کار میکند یا نه. با عجله به خیابان دویدم وقرص نانی خریدم و برگشتم. بوریس خود را روی نان انداخت و نصف ان را بلعید. چون حالش بهتر شد وو بر لبه تخت نشست و شروع به تعریف از وضع خود کرد. چون پس از ترک بیمارستان هنوز پایش درد میکرد و می لنگید نتوانسته بود کاری پیدا کند ، در نتیجه همه پس اندازش را خرج کرده بود و هر چه داشت به گرو گذاشته و بالاخره روزهای اخیر را با گرسنکی دست به گریبان بود.
یک هفته شبها را زیر پل استرلیز بین بشکه ها ی خالی شراب خوابید و دو هفته اخیر را د رهمین اطاق با یک مکانیک یهودی هم منزل بوده است.از کفته های مبهمش چننی دستگیرم شد که چون یهودی مذکور سیصد فرانک به بوریس بدهکار بوده ؛ لذا قرار گذاشته اند بابت باز پرداخت ان مبلغ ، بوریس شبها در اتاق وی بخوابد. به علاوه روزی دو فرانک بابت خورد و خوراک دریافت کند. دو فرانک پول یک لیوان قهوه و سه قرص کوچک نان بود. یهودی ساعت هفت صبح به سر کار میرفت پس از ان بوریس از محل خوابش ( که زیر پنجره سقف بود و باران لای درزهای ان به داخل اتاق می چکید) به رختخواب وی نقل مکان میکرد. گر چه ساس ها در این جا هم خواب را بر وی حرام میکردند ولی درد پشتش تسکین می یافت.
رفته بودم نا از بوریس یاری بجویم ولی وضع وی بدتر از من بود وبسیار مایوس ونا امید شدم. با این حال، وضعم را با او در میان گذاشتم و گفتم که فقط شصت فرانک پول دارم و باید هر چه زودتر کاری پیدا کنم. بوریس که باقی نان راهم خورده و سر حال امده یود و می توانست صحبت کند . جواب داد .
»خدا را شکر ، چرا نگرانی ؟ شصت فرانک یک ثروت حتی گنجی است. بی زحمت ان لنگه مفش را به من بده تا ساسهایی راکه در دسترس هستند بکشم»
«ایا امکان پیدا کردن کاری هست؟»
«امکان؟ خیر حتما. چند رو دیگر یک رستوران روسی در کوچه کومرس افتتاح میشود. شنیده ام که میخواهند مرا به سمت خوانسالار ان هتل بگمارند. در اینصورت میتوانم به اسانی کاری در اشپزخانه به تو محول کنم. حقوق ماهیانه ان پانصد فرانک است، به اضافه خوراک روزانه و اگر بخت یاری کند مبلغی انعام»
«اما ضمنا من باید در همین یکی دو روز اینده کرایه اتاقم را بپردازم»
«یک کاری میکنم. چند کارت برنده در استین دارم. مثلا چند نفری به من بدهکارند-پاریس پر از این قبیل اشخاص است. یکی از انا وعده داده است که بزودی تمام بدهیش را بپردازد. به علاوه رفقیه های من هم هستند. میدانی که زنان هرگز فراموشکار نیستند. کافی است لب تر کنم تا هر چه دارند به پای من بریزند، وانگهی همین یهودی هم اتاقی من ، می گوید که تعدادی دینام از گاراژی که در ان جا کار میکند خواهد دزدید و روزی پنج فرانک به ما خواهد داد که انها را تمیز کینم. تا بتواند بفروشد. همین مبلغ زندگی بخور و نمیر روزانه ما را تامین خواهد کرد . نگران نباش ، دوست عزیز ، هیچ چیز اسانتر از پول به دست اوردن نیست.»
«بسیار خوب ، حال برویم بیرون و در جستجوی کار باشیم»
«همین الان دوست من ، نترس از گرسنگی نخواهیم مرد. من در دوران سربازی و جنگ وضع و موقعیت های بدتری را دیده ام ، فقط باید استقامت و پایداری کرد. این کلام حکمت بار مارشال را فراموش نکن. حمله کنید ، حمله کنید، حمله کنید»
بلاخره بوریس ظهر از جایش بلند شد. فقط یک دست لباس ، یک پیراهن ، یک کراوات ، یک جفت کفش تقرریبا مندرس و یک جفت جوراب پاره برایش باقی مانده بود. یک پالتو هم داشت که احتمالا به زودی به گرو میرفت. او همچنین یک چمدان مقوایی کهنه و فرسوده داشت که گر چه بیشتر از بیست و یک فرانک نمی ارزید، ولی برایش بسیار مهم بود زیرا صاحب مهمانخانه تصور میکرد پر از لباس است. اگر ان نباشد شاید بوریس از هتل رانده شود. محتویات چمدان عبارت بود از تعدادی نشان و عکس، مقداری خرده ریز و بسته بزرگی از نامه های عاشقانه. با این حال بوریس سعی میکرد که قیافه ای برازنده و به اصطلاح شیکی داشته باشد. صورتش رابدون صابون و باتیغ کهنه ای که دو ماه کار کرده بود تراشید. کراواتش را به گردن بست که پارگیهای ان پیدا نباشد، داخل کفشهایش که کف انها سوراخ بود روزنامه گذاشت و بالاخره انقسمت از مچ های پایش را که از سوراخ جوراب نمایان لود باجوهر رنگ کرد. چنان قیافه و ظاهری اراسته که نمیشد باور کرد. که این همان کسی است که از لامکانی زیر پلهای رودخانه سن بیتوته میکرد.
ما به کافه ای در کوچه «رپولی» که محل مراجعه مدیران و کارمندان هتل ها بود رفتیم. در قسمت عقب کافه اتاق غار مانندی بود که کا رکنان هتل از هر قبیل نشسته بودند. برخی جوان و زیبا بعضی دیگر بی بهره از زیبایی و گرسنه، اشپزهای چاق ، ظرفشو و زنهای مفلوک زمین شوی. در جلو هر کدام فنجان قهوه ای بود که دست به ان نزده بودند. این محل،در حقیقت ، یک دفتر کاریابی بود پولی که بابت اشامیدنی در انجا خرج میشد حق کمیسیون صاحب کافه به حساب می امد. گاهی مردی خوش بنیه و به ظاهر مهم که مسلما رستوارن داری بود، وارد کافه میشد و با متصدی بار به گفتگو می پرداخت. و متصوی مذکور یکی از افرادی را که در اتاق عقب کافه نشسته بود صدا میزد. ولی من و بوریس را احضار نکرد. ناچار پس از دو ساعت کافه را ترک کردیم ، زیرا رسم این بود که برای صرف یک اشامیدنی نباید بیشتر از دو ساعت در کافه ماند. بعدها ، که دیگر دیر شده بود در یافتیم که می بایست باج و رشوه ای به متصدی بار میدادیم . اگر بیست فرانک می پرداختیم به احتمال قوی کاری برایمان پیدا میکرد. از انجا به هتل اسکریپ رفتیم و یک ساعت به امید که شاید مدیر هتل بیرون اید در پیاده رو ایستادیم ولی خبری نشد.مایوس و سرگشته به کوچه کومرس رفتیم تا ببینیم که رستوارن تازه که داشتند دکوراسیون ان را تجدید میکردند بسته و مدیرش رفته است. شب فرا میرسید حدود چهارده کیلومتر راه رفته بودیم و خستگی چنان ما رااز پا در اورده بود که ناچار شدیم یک فرانک ونیم خرج رفتن منزل با مترو کنیم.پیاده روزی به خصوص برای بوریس که پا درد داشت، بسیار رنج اور و دردناک بود و هر ساعتی که سپری میشد خوشبینی بوریس کاهش می یافت . وقتی در ایستگاه پلاس دیتالی از مترو پیاده شدیم، دوست خوش بین من نومیدانه می گفت دیگر دنبال کار گشتن بی فایده است ، چاره ای است، چاره ای نداریم جز این که به کارهای خلاف قانون روی اوریم:
«دزدی بهتر از گرسنگی است. خیلی فکر کرده ام. یک امریکایی ثروتمند را نشانه کن، در گوشه تاریکی از مون پارناس با سنکگ توی سرش بزن، بعد هر چه در جیب دارد بردار و فرار کن. همین!اینطور نیست؟ من از این تصمیم رو گردان نخواهم بود-بیاد داشته باش که من یک سربازم.
ولی پس از غور و بررسی بیشتر او این برنامه را عملی ندانست ، زیرا ما هر دو خارجی بودیم به اسانی شناخته می شدیم.
قبل از رفتن به اتاق من یک فرانک و نیم دیگر خرج خریدن نان و شکلات کردم. بوریس سهم خود را حریصانه خورد و یک باره چهره اش از شادی درخشید.تاثیر غذا مانند مشروب الکلی خیلی زود در وی ظاهر شد مدادی برداشت و اسامی کسانی را که احتمال داشت کار و شغلی به ما محول کنند نوشت. به ادعای وی این لیست شامل ده ها نفر میشد. و بعد شروع به وراجی کرد و گفت:
«مثل روز برایم روشن است که فردا کاری پیدا کردم . بخت همیشه در تغییر است. به علاوه هر دو مغز داریم و ادم هرگز از گرسنگی نمی میرد»
«چه کارها که میتوان با به کار بردن مغز انجام داد. مغز از هیچ پول در می اورد. دوستی داشتم اهل لهستان ، که واقعا نابغه بود. فکر میکنی او چه میکرد؟ یک حلقه طلا میخرید و در مقابل پانزده فرانگ به رهن می گذاشت میدانی که کارمندان دفتری چقدر در پر کردن فورمهای رهنی سر به هوا و بی دقت هستند. کارمند مشخصات حلقه را «طلا» و قیمت را پانزده فرانک می نوشت او یک کلمه «و الماس» بعد از کلمه «طلا» میافزود. و پانزده فرانک را به پانزده هزار فرانک بر میکرداند. و به اعتبار همین ورقه رهنی بک هزار فرانک وام میگرفت. می بینی که با مغز چه کارها میتوان کرد؟»
بوریس که باز امیدوار شده بود باقی شب را تا موقع خواب پرگویی کرد. میگفت که چگونه پس از انکه هر دو به سمت پیشخدمت در هتل نیس یا بیارتیس استخدام شدیم. جیب پر پول ، اتاق های راحت و رفیقه های زیبا خواهیم داشت. او به قدری خسته بود که نتوانست سه کیلومتر راه تا هتل خود بپیماید ، لذا کفش هایش را لای کتش پیچید و به جای متکا زیر سرش گذاشت و روی کف اتاق خوابید.
فصل 6
روز بعد هم موفق به یافتن کاری نشدیم. دویست فرانکی که از اداره روزنامه دریافت داشته باشم. خاطر مرا از لحاظ کرایه اتاق اسوده میکرد، اماسایر شرایط زندگی روزانه بی نهایت سخت و طاقت فرسا بود. هر روز من و بوریس بالا و پایین شهر را گز میکردیم و خسته و گرسنه بین ازدحام جمعیت ساعتی سه کیلومتر راه بی نتیجه می پیمودیم. به یاد دارم که در یکی از این روزها یازده بار از این سو به ان سو ی رودخانه سن رفتیم. ساعتها در مقابل در ورودی موسسات مختلف به انتظار می ایستادیم و چون مدیر بنگاه بیرون می امد کلاه به دست به طرفش می دویدیم. پاسخی که از این مدیران می شنیدیم تقریبا همه یک نوع بود : ما به کارگر لنگ یا بی تجربه نیاز نداریم. یک بار نزدیک بود که جایی استخدام شویم. حین گفتگو بامدیر موسسه بوریس بدون اینکه به عصایش تکیه کند راست و عادی ایستاده بود به طوری که مدیر متوجه نقض پای او نشد و گفت: بلی ما به دو نفر در قسمت انبار نیاز داریم ، شاید شما برای این کار مناسب باشید بیایید تو. به محض اینکه بوریس شروع به حرکت کرد موضوع منتفی شد و مدیر موسسه اظهار داشت :متاسفانه شما می لنگید.
ما در اژانس های کاریابی نامنویسی کردیم و به اگهی های استخدام پاسخ دادیم. اما چون ناچار بودیم به هر جا که احضار میشدیم پیاده بویم لذا همیشه دیرتر از سایرین می رسیدیم و در نتیجه امکان استخدام را از دست می دادیم. یک بار حاضر شدند ما را به سمت نظافتچی واگنهای راه اهن استخدام کنند ولی منصرف شدند و به جای ما از خود فرانسویان که برتری قانونی داشتند به کار گماشتند. بار دیگر اگهی مربوط به استخدام کارگر در سیرک پاسخ دادیم، کار مورد نظر بلند کردن نیمکتها و تمیز کردن زیر انها بود. همچننین می بایست حین نمایش در محل مخصوص می ایستادیم تا شیرها از وسط پای ما بگذرند. چون به محل تعیین شده رسیدیم پنجاه نفر صف بسته و در انتظار بودند. البته دیدن و سرکار داشتن با شیرها جالب توجه بود.
روزی از اژانسی که ماهها پیش از ان تقاضای کار کرده بودم دعوتنامه ای رسید، دایر بر اینکه یک نفر ایتالیایی می خواهد با حق التدریس ساعتی بیست فرانک انگلیسی بیاموزد. اژانس در دعوتنامه تاکیده کرده فورا مراجعه کنم. در حالیکه ما هر دو به کلی نا امید شده بودیم و این موقعیت بیسار مساعد و ممتازی بود ولی نمی توانستم ان دعوت را قبول کنم زیرا ارنجهای کتم پاره بود و سر و و ضع رقت باری داشتم. به فکرم رسید که کت بوریس را بر تن کنم . کت وی به قدری برای من بزرگ و گشاد بود که می بایست دگمه های ان را نیاندازم و دستهایم همیشه در جیب باشند – به علاوه به شلوار من نمیامد. ناچار همان کت را پوشیدم و باخرج بیستو پنج سانتیم خودم را به اژانس رساندم. اما پاسخ شنیدم که ایتالیایی از نظور خود صرف نظر کرده واز پاریس رفته است.
یک بارر بوریس پیشنهاد کرد که به میدان میوه فروشان پاریس بروم شاید بتوانم یک شغل باربری دست و پا کنم. توصیه اش را قبول کردم و ساعت چهار و نیم صبح ، که وقت رونق کار بود به انجا رسیدم. مرد قد کوتاه و چاقی که کلاه شیپوری بر سر داشت به باربران دستور میداد نزد وی رفتم و تقاضای کاری کردم. اوپیش از انکه پاسخی بدهد دست راستم را گرفت و کف انرا لمس کرد.
گفت:«به نظر شخصی خوش بنیه و قوی میرسی»
به دورغ پاسخ دادم:«خیلی قوی هستم»
«بسیار خوب ان لنگه رابردار ببینم»
بار مورد نظر لنگه بزرگی بود پر از گوجه فرنگی. هر چه سعی کردم حتی نتوانستم انرا از جایش تکان دهم. مرد مزبور منتظر نتیجه بود شانه هایش را بالا انداخت و روی از من بر گرداند و راه خود را پیش گرفت. من هم به طرفی رفتم. چند قدمی پیموده بودم که دیدم چهار مرد با کمک هم مشغول بلند کردن و گذاشتن لنگه ای بر روی یک گاری دستی هستند، بار سنگینی بود که شاید حدود یک تن. اینمنظره مرا بیشتر متقاعد کرد که مرد این میدان نیستم.
گاهی که امید و خوش بینی بوریس گل میکرد با خرج پنجاه سانتیم نامه ای برای یکی از رفیقه هایش میفرستاد و تقاضای پول میکرد. از ان همه رفیقه و مترس مورد ادعایش فقط یکی پاسخ داد. ان زن علاوه بر اینکه روابط عاشقانه با بوریس دویست فرانک هم به وی بدهکار بود. بوریس با دیدن نامه و شناختن دست نوس ان بسیار خوشحال شد. مانند کودکی که شیرینی دزدیده باشد نامه رابرداشتم و به اتاق دویدم. بوریس پس ازخواندن نامه باحالتی زار ان را به من داد تابخوانم. متن نامه چنین بود.
«گرگ کوچولوی من»
«نامه محبت امیزت یاد دوران عشقبازی گذشته و بوسه های شیرینی راکه از لبانت می گرتم تازه کرد. این خاره ها برای همیشه در دل من باقی است مانند عطر گلی که پژمرده شده باشد.
درباره دویست فرانک مورد تقاضای تو ، متاسفانه برای من مقدور نیست. نمی توانی پریشانی مرا از اگاهی به وضع اسف بارت مجسم کنی.ولی چه میتوان کرد در دنیای اشفته امروز همه گرفتار و در زحمت هستند منهم مانند همه. خواهر کوچکم بیمار است ( بیچاره چه زجری میکشد) و خرج دوا و درمان او از حد خارج شده و هر چه پول داشتیم در این راه رفته استو زندگی مشکلی داریم.
گرگ کوچولوی من، باید شجاع بود. عمر روزهای بد کوتاه است. و این گونه ناراحتی ها لاجرم سپری میشود. مطمئن اش که هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. وهمواره دوستت خواهم داشت. ایون»
این نامه چنان بوریس را مایوس کرد که روی تخت خواب دراز کشید و دیگر انروز به جستجوی کار نرفت. شصت فرانک من دوهفته ای خرج ا را تامین کرد. تظاهر به صرف غذادر رستوران میکردیم ولی نهار و شام را در اتاق می خوردیم.
دو فرانکی را که بوریس هر ر.ز از یهودی مکانیک میگرفت با سه چهار فرانک از پولی که من داشتم روی هم می گذاشتیم نان ، سیب زمینی ، شیر و پنیر می خریدیم و روی اجاق الکی که من داشتم سوپ تهیه می کردیم. مایک بشقاب گود ، یک ظرف قهوه خوری ویک قاشق داشتیم. در انتخاب ظرفها برای خوراک بین ما تعارف رد وبدل میشد و مودبانه به جر و بحث می پرداختیم. زیرا بشقاب بیشتری برای غذا داشت و هر روز بر غم تعارفی که به عمل می اوردیم بوریس به ظاهر زودتر تسلیم میشد و بشقاب نصیب او میکردید . البته من باطنا ازاین مردرندی وی خشمیگین بودم. گاهی نان بیشتری داشتیم و گاهی نه. ملافه هایمان از چرکی و کثافت به سیاهی میزد و من سه هفته بود که حمام نکرده بودم، بوریس میگفت چهار ماه است که تن و بدنش رنگ اب ندیده است. توتون همه این مشقات را قابل تحمل میکرد توتون فراوانی داشتیم. زیرا یک بار بوریس از سربازی بیست ، سی بسته توتون از قرار بسته ای پنجاه سانتیم خریده بود( به سربازها توتون مجانی داده میشد)
این وضع برای بوریس بیشتر از من دردناک بود. پیاده روی و خوابیدن روی زمین سبب درد مداوم در پشت وی میشد، به علاوه با اشتهای روی که داشت همیشه از گرسنگی رنج میبرد. گرچه از وزنش کاسته نمیشد و لاغر نمیگشت.
روی هم رفته وی بسیار شاد و امیدوار بود. جدا معتقد بود که قدیسی همواره مواقب و محافظ اوست. هر موقع که اوضاع به منتهای وخامت میرسید در جویها و مجاری فاضلاب به جستجوی پول می پرداخت و میگفت که در چنین مواقع قدیسی نگهبان یکی دو فرانکی در این قبیل جاها برای من می گذارد. روزی در کوچه رودیان در حال انتظار بودیم، در ان نزدیکی ها یک روستوارن روسی بود و ما می خواستیم بلکه کاری ر ان به دست اوریم ناگهان بوریس تصمیم گرفت که به کلیسای مادلین برود و یک شمع پنجاه سانتیمی برای قدیس محافظ خود روشن کند.
وی پس از خروج از کلیسا گفت که در کارش گشایش حاصل خواهد شد سپس به عنوان تقدیم قربانی به الهه های جاویدان یک تمبر پنجاه سانتیمی را اتش زده اما شاید الهه ها و قدیس ها با هم نساختند زیرا به گرفتن کاری موفق نشدیم.
بعضی روزها بوریس از شدت نا امیدی از پادر می امد، روی تخت خواب دراز میکشید وبا گریه به یهودی که هم منزلش بود لعن و نفرین میکرد. در ایناواخر یهودی در دادن دو فرانک مقرری روزانه تعلل میکرد و از همه بدتر اینکه قیافه ارباب و ولی نعمت به خود میگرفت. بوریس می گفت تو که یک انگلیسی هستی ، نمیتوانی درک کنی که اعانه خور ان یهودی بودن برای شصی چون من که از یک خانوداه ابرومند و محترم روسی هستم چه شکنجه ی دردناکی است.
«یک یهودی ، دوست من،یک یهودی واقعی؛ که از جهود بودنش شرم ندارد. فکر نمیکند که من یک سروان ارتش روس بودم-ایا تا به حال گفته ام که من افسر تیپ دوم تفنگداران سیبری بودم؟بله یک سروان بودم و پردم یک سرهنگ. حال روزگار مرا جیره خور یک یهودی کرده است. یک یهودی...
«بگذار بگویم که یهودی چگونه موجودی است. یک بار در ماههای اول جنگ ، ما رهسپار جبهه بودیم شب در یک دهکده ای منزل کردیم. یک یهودی پیر با ریش قرمز ، مانند یهودا اسکاریوت دزدانه و اهسته به طرف من امد. گفتم:«چه میخواهی؟» جواب داد «عالی جناب ، یک دختر زیبای هفده ساله برایتان اورده ام. از این بابت فقط پنجاه فرانک بدهید. »
گفتم« متشکرم. او راباخودت برکردان . نمیخواهم دچار مرضی شوم»
پیرمرد فریاد زد:«مرض؟ جناب سروان هیچ نترسید اودختر خود من است»
این است خصوصیت ملی یهودی . ایا به تو گفته ام تف انداختن به روی یک یهودی در ارتش روس عملی مکروه است؟ بلی.زیرا ما معتقدیم که اب دهن افسر روسی با ارزشتر از ان است که به روی یک نفر یهودی انداخته شود...
در روزهای اخیر بوریس می گفت که بیماراست نمیتواند از منزل بیرون برود. و در جست و جوی کار براید. او از صبح تا عصر روی ملافه های چرک و کثیف دراز می کشید و سیگار دود میکرد و روزنامه های کهنه را میخواند و گاهی با هم شطرنج بازی میکردیم. ما صفحه شطرنج نداشتیم ، اما روی کاغذ خانه های شطرنج را رسم کرده بودیم و از دکمه و سکه و غیره به جای مهره استفاده میکردیم. بوریس مانند اغلب مردم روسیه ،علاقه شدیدی به شطرنج داشت. به عقیده او مقرارات شطرنج عینا همان مقررات جنگ و عشق است، و اکر به یکی پیروز شوی به دیگری هم دست خواهی یافت. همچنین مدعی بود که سرگرم شدن با شطرنج گرسنگی را از یاد میبرد. ولی این ادعا درباره من صادق نبود.
فصل 7
کیسه ام داشت ته می کشید-موجودیم از هشت فرانک به چهار فرانک بعد به یک فرانک کاهش یافت. بالاخره روزی رسید که فقط بیست و پنج سانتیم داشتم ، با این پول چیزی جز یک روزنامه نمیشد خرید. چندین روز با نان خشک ساختیم، و بالاخره من دو روز و نیم گرسنه و بی خوراک ماندم. زندگی بسیار طاقت فرسا شده بود. کسانی که به منظور تزکیه نفس ، روزه سه یا چهار هفته ای می گیرند ادعا میکنند که پس از روز چهارم روزه داری بشاش و سبک روح میشودند! ولی من چنین تجربه ای نداشتم زیرا گرسنگی ، یا روزه ام از سه روز تجاوز نکرد. و شاید هم روزه گرفتن به طیب خاطر با گرسنه ماندن به علت بی غذایی تفاوت داشته باشد.
روز اول گرسنگی ، که حالی برای جست و جوی کار نداشتم، قلابی به عاریه گرفتم و در رودخانه سن به ماهیگیری پرداختم. امیدوار بودم که ماهی کافی برای خوراکم صید کنم ، اما البته نتوانستم. رودخانه سن پر از ماهی های کوچک است ولی محاصره پاریس در گذشته سبب شده است که انها به اصطلاح زرنگ و حیله گر شوند به طوری که فقط با تور میتوان صیدشان کرد. روز دوم به فکر افتادم که پالتوام را گرو بذارم ، ولی راه تا بنگاه رهنی دور بود و ضعف ناشی از گرسنگی امکان پیاده روی را برایم باقی نگذاشته بود ناچار تمام روز را روی تخت خواب دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب خاطرات شرلوک هلمس شدم. با شکم گرسنه این تنها کاری بود که از عهده ام بر میامد. گرسنگی مانند دوره نقاهت بعد از ابتلا به انفولانزا است. فعالیت مغزی و دل و جرات انسان را فلج کرده و از دستش می گیرد ، گویی که تمام خون بدن را کشیده اند و به جایش اب نیم گرم تزریق کرده اند. بی حالی و عدم امکان حرکت خاطره عمده من از کرسنگی است ، به علاوه خلط سفید رنگ چسبناک و بلغمی از دهانم جاری بود. علت انرا نمیدانم هرکس ، دچار چنان گرسنگی شده باشد این عوارض را نیز دیده است.
روز سوم حالم کمی خوب شد. متوجه شدم که باید هر چه زودتر اقدامی بکنم ، تصمیم گرفتم نزد بوریس بروم و از او بخواهم که مرا در دو فرانک مقرری روزانه اش سهیم کند. حد اقل به مدت یکی دو روز. چون به اتاق بوریس وارد شدم دیدم که وی دراز کشیده و بسیار عصبی است. تا مرا دید فریاد زد :« دزد کثیف انرا از من ربوده است»
گفتم:«کی دزدیده است؟»
«همان یهودی ، من خواب بودم که دو فرانکم را دزدیده و رفته است»
معلوم شد کخ شب پیش یهودی مذکور صراحتا از پرداخت دو فرانک خودداری کرده است. اما پس از جر و بحث زیاد بوریس موفق به دریافت دو فرانک مقرری خود میشود. ولی باز هم صبح یهودی از خواب بودن وی استفاده کرده و پول را برداشته . رفته است.
این پیش امد ضربه شدیدی بود و مرا بسیار نا امید کرد ؛ زیرا به شکم خود وعده یک غذای سیر داده بودم. اما بوریس بر خلاف من مایوس نبود از رخت خواب بلند شد و پیپش را زیر لب گذاشت و شروع به بررسی و ارزیابی وضعیت کرد.
«گوش کن، دوست من، در تنگنا قرار گرفته ایم، دارایی ما دو نفر بیست و پنج سانتیم است و تصور نمیکنم که یهودی دیگر دو فرانک مرا بپردازد. در هر حال رفتار او غیر قابل تحمل شده است، دیشب با اینکه من در اتاق بودم زنی را به اینجا اورد. حیوان پست بدتر ار همه اینکه میخواهد این اتاق را تخلیه کند. وی کرایه یک هفته رابدهکار است به علاوه خیال دارد مرا هم قال بگذارد. اگر یهودی این تصمیمش را عملی کند من دیگر سر پناهی نخواهم داشت ، به علاوه صاحب مهمان خانه چمدان مرا بابت کرایه اتاق ضبط خواهد کرد. باید اقدام حادی بکنیم.
«بسیار خوب ، اما چه کاری از دستمان بر می اید؟ انچه به عقل من میرسد ایناست که پالتوهایمان را گرو بگذاریم تا بتوانیم شکمی سیر کنیم.
«البته این کار را خواهیم کرد، اماباید قبلا وسایل .و اثاثم را از این خانه خارج کنم. محال است بگذارم عکسهای یادگاری ام را از من بگیرند. برنامه ام اماده است. پیشدستی خواهم کرد و من یهودی را قال خواهم گذاشت.»
«اما، بوریس عزیز، این کار در روز روشن چگونه امکان پذیر است ، حتما گیر می افتی»
«بله، البته برنامه ام مستلزم استراتژی است، صاحب مهمانخانه همواره مراقب است که مشتریانش پیش از پرداخت کرایه هتل را ترک نکنند . و برای این منظور خود و همسرش به نوبت به مراقبت می نشیند. اه که این فرانسوی ها چه خبیث و خسیس اند. اما راهی برای بیرون بردن وسایلم پیدا کرده ام ، به شرط انکه تو کمک کنی.»
گرچه تصور نمیکردم کاری از دست من بر می اید ، با این حال چگونگی طرح و نقشه اش را پرسیدم.
«گوش کن ، باید از گزو گذاشتن بالاپوش هایمان شروع کنیم. برو پالتو ات را به اینجا بیاور سپس پالتوی مرا زیر ان پنهان کن، و از مهمانخانه بیرون ببر پس انگاه به بنگاه رهنی واقع در کوچه «فرانک بورژوا» مراجعه کن، اگر بخت یاری کند در مقابل ان دو بالا پوش بیست فرانک دریافت خواهی داشت. سپس به کنار رودخانه سن میروی و جیبهایت را با سنگ پر میکنی و بر میکردی و انها را در چمدان من میگذاری. متوجه نقشه ام هستی؟ من وسایلم رالای روزنامه می پیچم و به عنوان اینکه میخواهم به لباسشویی بدهم نشانی نزدیک ترین لباسشویی را از مدیر هتل می پرسم. با متصدی هتل بسیار جدی و یبی پروا برخورد خواهم کرد و البته وی تصور خواهد کرد که بسته محتوی لباسهای چرک است . اگر بدگمان شود همان کار همیشگی خود را انجام خواهد داد ، یعنی دزدکی به اتاق من خواهد رفت و چمدانم را به دست خواهد گرفت تااز وزن ان دریابد که خالی یا پر است. و چون چمدان پر از سنگ است لذا یقین حاصل خواهد کرد که پر است. پس از انکه این برنامه انجام شد ، مراجعت میکنم و سایر اشیاءام را در جیبم گذاشته و بیرون میروم. این استراتژی من.»
«ااما چمدان چه میشود»
«چاره ی نداریم باید از ان صرف نظر کنیم، بیشتر از بیست فرانک ارزش ندارد. به علاوه در عقب نشینی همیشه اشیایی به جا می ماند. ناپلئون در عقب نشینی از برزینا همه ارتشش را جا گذاشت»
بوریس از این نقشه اش به قدری راضی و خوشحال بود ( او ان را حیله جنگی می نامید) که تقریبا گرسنگی را فراموش کرده بود.
ولی این طرح یک نقطه ضعف عمده داشت که وی توجهی بدان نمیکرد بدین معنی که پس از عملی شدن ان دیگر محلی برای خوابیدن نداشت.
مرحله اول این حیله جنگی به خوبی عملی شد. به هتلم رفتم ( باش شکم گرسنه نه کیلومتر را پیاده گر کردم) و پالتوم را اوردم و همان طور که طرح ریزی کرده بودیم. بالاپوش بوریس را زیر ان مخفیانه از هتل خارج کردم و هر دو را به بنگاه رهنی بردم. اما اشکالی پیش امد. متصدی مربوط که مرد کوتاه قد و ترش رویی بود( نمونه کامل کارمند فرانسوی) به بهانه اینکه پالتوها را در لفافه نپیچیده ام از قبول ان خودداری کرد و گفت، که یا باید داخل چمدانی گذاشته شوند و یا در یک جعبه مقوایی. این مقررات من در اوردی همه برنامه را به هم زد زیرا چمدانی داشتیم و با بیستو پنج سانتیم موجودی جیبم نیز نمیشد جعبه مقوایی خرید.
به هتل برگشتم و چگونگی را به بوریس گفتم. ناسزایی بر زبان راند و گفت:« مهم نیست ؛ همواره راه حلی وجود دارد انها را در چمدان من می گذاریم»
«اما چگونه می توانیم جلو چشم مدیر هتل چمدان رابیرون ببریم؟ او همیشه کنار در خروجی مراقبت میکند و این کار غیر ممکن است»
«دوست عزیز، چه زود نا امید میشوی. کجا است ان سر سختی انگلیسی که من در کتابها خوانده ام؟ شجاع باش!ترتیب کار را خواهیم داد»
بوریس چند لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس ترفند دیگری طرح ریزی کرد. کافی بود نظر مدیر هتل را پنج ثانیه منحرف کنیم تا بتوانیم چمدان را از هتل خارج سازیم و مشکل اساسی همین بود. صاحب مهمان خانه علاقه زیادی به ورزش داشت و هر کسی سر صحبت را در این باره باز میکرد وی دنبال سخن را میگرفت و مدتها وراجی و پر گویی میکرد، این علاقه نقطه ضعفی برای وی و امیدی جهت اجرای برنامه ما بود.
بوریس مقاله ای درباره مسابقه دوچرخه سواری ؛ که در یک شماره قدیمی روزنامه «پتی پاریزین» درج شده بود خواند سپس از پله ها پایین رفت و شروع به گفتگو با مدیر هتل کرد. من در حالیکه پالتوها را در یک دستو چمدان را در دست دیگر داشتم پایین پله ها منتظر ماندم. قرار بود که در موقع مقتضی و مناسب بوریس سرفه ای بکند. من ازترس می لرزیدم زیرا ممکن بود زن هتل دار از دفتر بیرون اید، که در ان صورت حساب ما پاک بود. و هرچه رشته بودیم پنبه میشد. بالاخره صدای سرفه بوریس بلند شد و من فوری از در هتل به بیرون خزیدم. اگر بوریس لاغر بود طرح ما عملی نمیشد زیرا هیکل درشت وی مانعی در جلوی دفتر مهمان خانه بود. به علاوه وی اعصابی قوی داشت در تمام مدت باخونسردی می گفت و میخندید. و چنان سر و صدا راه انداخته بود که مانع شنیده شدن هر صدای دیگر از جمله خارج شدن من از هتل میشد.
مسافتی از مهمانخانه دور شده بودم که بوریس هم به من ملحق شد وبا هم به راه افتادیم.
باان همه زحمتی که د ربیرون اوردن پالتوها از هتل متحمل شده بودیم باز متصدی مربوطه در بنگاه رهنی از قبول انها خودداری کرد. وی به من گفت ( خوی فرانسوی وی از لذتی که از توسل به مقررات خشک میبرد هویدا بود) که مدارکم کامل نیست ، فقط کارت هویت کفایت نمیکند باید گذرنامه و پاکتها فراوان داشت ولی کارت هویتش معتبر نبود ، زیرا او به منظور طفره رفتن از پرداخت مالیات کارت هویتش را تجدید نکرده بود ، بنابراین نمی توانستیم بالاپوشها را به نام وی گرو بگذاریم. تنها راه چاره این بود که به اتاق من بر گردیم مدارک لازم را برداریم و پالتوها را به بنگاه رهنی در بولوار پورت روایال ببریم.
بوریس در اتاق ماند و من به بنگاه رهنی رفتم. ولی هنگامی رسیدم که تعطیل شده بود و ساعت چهار بعد از ظهر باز میشد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود دوازده کیلومتر راه رفته بودم و شصت ساعت بود که چیزی نخورده بودم. سرنوشت سر شوخی زشتی با من داشت. اما معجزه ای رخ دادو بخت روی اورد.
داشتم رو به منزل میرفتم که ناگهان روی سنگفرش خیابان چشمم به یک سکه 25 سانتیمی افتاد فورا سکه را برداشتم و به طرف هتل دویدم. سر راه با 25 سانتیم دیگر که موجود بود – که روی هم 50 سانتیم میشد- یک کیلو سیب زمینی خریدم. الکی موجود در اجاف فقط برای نیم پز کردن کفایت میکرد. نمک هم نداشتیم. ولی از شدت گرسنگی همه سیب زمینی ها را با پوست خوردیم. این غذا جان تازه ای بما بخشید به طوری که تا ساعت باز شدن بنگاه رهنی به بازی شطرنج پرداختیم.
ساعت چهار به بنگاه رهنی رفتیم. اما چندان امیدی به دل نداشتم ، زیرا در حالیکه قبلا در مقابل انن همه لباس تمیز و بی عیب فقط هفتاد فرانک به من پرداخته بودند حال برای دو پالتوی نخ نما و کهنه در چمدان مقوایی چه مبلغی میتوانستم انتظار داشته باشم؟ بوریس امید دریافت بیست فرانک را داشت ولی من یقین داشتم که بیشتر از ده حتی پنج فرانک نصیبم نخواهد شد. و یا شاید مانند شماره 83 دفعه قبل گرویی مرااصلا قبول نمی کردند. طوری روی نیمکت جلویی نشستم که وقتی متصدی باجه مبلغ 5 فرانک را برای دو پالتو من اعلام میکند خنده و استهزا مردم را نبینم.
بالاخره کارمند باجه شماره مرا خواند:«شماره 117»
گفتم:بلی» و از جای برخاستم.
«50 فرانک؟»
اعلام این مبلغ همانقدر مرا شگفت زده کرد که پیشنهاد هفتاد فرانک دفعه پیش. باخود گفتم که کارمند حتما شماره مرا با مشتری دیگری اشتباه کرده است زیرا اگر ان پالتو ها را در بازار هم می فروختم کسی به پنجاه فرانک نیم خرید. با شتاب به خانه برگشتم در حالیکه دستهایم را به پشتم زده بودم وارد اتاق شدم و حرفی نزدم. بوریس که با صفحه شطرنج خود را مشغول کرده بود مشتاقانه به من خیره شد.
به صدای بلند گفت: ها چقدر گرفتی؟ بیست فرانک ندادند؟ حتما ده فرانک شد. خدا کند که فقط 5 فرانک نصیبمان نشده باشد زیرا در این صورت من به فکر خودکشی خواهم افتاد.
اسکناس 50 فرانکی را روی میز گذاشتم . رنگ بوریس مثل گچ سفید شد سپس از جا پرید و دست مرا چنان فشرد که چیزی نمانده بود انگشتانم را بشکند. با سرعت به خیابان رفتم و نان و شراب و مقداری گوشت و یک بطری الکی برای اجاق خریدیم و برگشتیم غذایی تهیه کردیم و چنان طبله شکم را از خوراک انباشتیم که در سینه جای نفس نماند.
پس از فراغت از غذا چنان حالت وجد و خوش بینی به بوریس دست داد که تا ان لحظه در وی ندیده بودم.
گفت: امروز صبح ثروتی به هم زده ایم. همیشه گفته ام که هیچ چیز اسان تر از به دست اوردن پول نیست. این موضوع دوستی را که در کوچه فونداری دارم به خاطرم اورد که باید به دیدارش برویم. او چهار هزار فرانک مرا با نیرنگ از دستم به در اورده است، دزد متقلب.
وی در هوشیاری زبر دست ترین دزدها است ولی شگفت انگیز اینکه در حالت مستی بسیار درستکار است. تصور میکنم که ساعت شش بعد از ظهر بایدمست باشد. برویم و او را پیدا کنیم احتمال زیادی دارد که از بابت طلبم یکصد فرانک بپردازد حتی دویست فرانک.
به کوچه فونداری رفتیم و شخص مورد نظر را یافتیم با اینکه مست بود پولی به ما نداد. ان دو –بوریس و شخص مذکور-به محض برخورد با هم در پیاده رو مجادله کردند. شخص مورد بحث ادعا داشت که دیناری بدهکار نیست برعکس از بوریس 4 هزار فرانک طلبکار است.
هر دو مرا به قضاوت و حکمیت دعوت کردند. ولی من نمی توانستم تشخیص بدهم که حق با کدام است. مباحثه ان دو اول در خیابان، بعد در میخانه و سپس در یک رستوران که برای صرف شام رفته بودیم و بالاخره در میخانه دیکری ادامه یافت. باری پس از انکه مدت دو ساعت یکدیگر ار دزد و متقلب نامیدند با هم به میگساری پرداختند و پول بوریس تا دینار اخر خرج شد.
بوریس شب را در منزل پینه دوزی که اوهم از اوارگان روسی بود خوابید. از پول من فقط 28 فرانک به اضافه تعداد زیادی سیگار باقی مانده بود. اما تا می توانستم خورده و نوشیده بودم. این دگر گونی پس از دو روز گرسنگی کشیدن و سرگردانی بسیار عالی بود.

shirin71
10-16-2011, 03:18 PM
فصل 8
حال صاحب 28 فرانک بودیم. و می توانستیم دوباره در جست و جوی کار بر اییم. بوریس هنوز در اتاق همان پینه دوز می خوابی و در نظر داشت بیست فرانک از دوست روسی دیگرش قرض کند. وی در نقاط مختلف پاریس دوستانی داشت که مانند خودش از افسران سابق روسیه بودند. بعضی ها در رستوران ها پیشخدمت یا ظرف شوی بودند برخی به رانندگی تاکسی اشتغال داشتند ، عده ای با پول رفیقه هایشان گذران میکردند و بعضی ها هم که توانسته بودند از روسیه پول خارج کنند گاراژیا سالنهای رقص دایر کرده بودند. به طور کلی اوارگان روسی در پاریس مردمانی سخت کوش بوده و بهتر از انگلیسی ها تن به قضا داده و با سرنوشت خود سازگار بودند. البته موارد استثنایی هم وجود داشت. مثلا به طوری که بوریس میگفت ، یک دوک روسی در پاریس بود که همیشه به رستورانهای گران قیمت میرفت. اگر در رستوران به پیشخدمتی که از افسران سابق روس بود برخورد میکرد پس از صرف شام او را به سر میز خود دعوت می نمود.
دوک میگفت«اه، تو هم مثل من افسر بودی؟ زندگی همیشه روزهای بد هم دارد. سرباز روسی از هیچ چیز نمی ترسد . جزو کدام هنگ بودی؟»
پیشخدمت پاسخ میداد«قربان در فلان هنگ»
«هنگ بسیار سلحشوری بود من در سال 1912 از ان واحد بازدید کردم. راستی؛ متاسفانه من کیف پولم رادر منزل جا گذاشته ام. بی تردید یک افسر روسی با دادن 300 فرانک قرض دستی مرا ممنون خود خواهد کرد»
اگر پیشخدمت این مبلغ را داشت در اختیار وی قرار میداد، والبته دیگر هرگز او را نمیدید. دوک از این راه پول خوبی به دست اورده بود. احتمالا پیشخدمتها هم از این نوع اخاذی زیاد ناراحت نمیشدند.زیرا در هر صورت دوک، دوک است ولو در تبعید باشد.
بوریس یکی از همین اوارگان روسی خبر شنیده بود که نوید پول میداد. دو روز پس از گروگذاری پالتوها بوریس با کنایه از من پرسید:
«بگو ببینم ایا هیچ گونه عقیده و مسلک سیاسی داری؟»
گفتم«نه»
«البته من هم ندارم همواره میهن پرست بوده و خواهم بود. اما مگر حضرت موسی اشاره به غارت مصریها نیمکند. مسلما چون انگلیسی هستی کتاب مقدس را خوانده ای. ایا با پول به دست اوردن از کمونیست ها مخالفی؟»
«البته ، خیر»
«بسیار خوب ، گویا یک مجمع روسی در پاریس وجود دارد که شاید بتواند کاری برای ما بکند. انها کمونیست و در حقیقت مامور بلشویکها هستند. اعضای این مجمع با روسهای تبعیدی تماس میگیرند و سعی میکنند که انان را به مکتب بلشویسم معتقد سازند. دوست من به این مجتمع پیوسته است و عقیده دارد که اگر ما هم به انان بپیوندیم مورد حمایت و کمکشان قرار خواهیم گرفت»
«اما چه کاری میتوانند برای ما بکنند؟ و در هر حال کمکی به من نخواهد کرد زیرا اهل روسیه نیستم»
«نکته همین جاست . انان خبر گزاران یک روزنامه مسکو هستند و میخواهند مقالاتی درباره سیاست انگلیس در روزنامه خود به چاپ رسانند. اگر ما با انان تماس بگیریم شاید نوشتن این مقالات را به عهده تو بگذارند»
«من؟ من که چیزی از سیاست نمیدانم»
«بی خیالش باش. خود انها هم چیزی سرشان نمیشود. چه کسی از سیاست سر در میاورد؟ کار اسانی است. تنها کاری که میکنی این است که مطالبی را عینا از روزنامه های انگلیسی اقتباس میکنی . از همان روزنامه دیلی میل که در پاریس منتشر میشود مطالبی را انتخاب کن و به عنوان مقاله خودت تحویلشان بده»
ولی دیلی میل یک روزنامه محافظه کار و مخالف کمونیست ها است»
«در این صورت کار ساده تر است هر چه ان روزنامه می نویسد تو عکس ان را بنویس. که دورغ هم نگفته باشی. دوست عزیز نباید این موقعیت را از دست بدهیم. در این کار صدها فرانک پول هست»
این فکر او را نپسندیدم، زیرا پلیس فرانسه نسبت به کمونیست ها خیلی سخت گیر بود به خصوص که خارجی باشند، به علاوه من خود مورد بدگمانی مقامات انتظامی بودم. چند ماه پیش کاراگاهی مرا حین خروج از یک اداره مجله کمونیستی دیده بود و این امر خیلی موجب زحمت و دردسر من شد. اگر این بار ورود مرا به یک مجمع سری می دیدند، احتمال داشت از کشور اخراجم کنند. با این حال، این موقعیتی نبود که بتوان از ان صرف نظر کرد. بعد از ظهر همان روز دوست بوریس که او هم پیشخدمت رستورانن بود ما را به محل ملاقات برد. نام خیابان را به خاطر نمی اورم محله فقیر نشینی در ساحل جنوبی رودخانه سن نزدیک شامبر دودپوتی بود. دوست بوریس تاکید میکرد که بسیار محتاط باشیم. به ظاهر در خیابان مشغول قدم زدن شدیم تا محل مورد نظر را پیدا کنیم-محل مذکور یک لباسشویی بود . ضمن پایین و بالا رفتن در خیابان مراقب پنجره های ساختمان ها و کافه ها نیز بودیم. اگر پلیس میدانست که این محل مرکز تماس و ملاقاتهای کمونیست ها است حتما زیر نظر میبود و اگر به کسی د ران حوالی بد گمان میشدیم به خانه بر میگشتیم. من میترسیدم ولی بوریس این گونه کارهای ذسیسه امیز را دوست میداشت و بکلی فراموش کرده بود که ما میخواهیم با قاتلین پدر و مادرش همکاری کنیم.
چون از امن بودن اطراف خود اطمینان حاصل کردیم فورا وارد ان محل شدیم. در مغازه لباسشویی یک زن فرانسوی مشغول اطو کاری بود. به محض دیدن ما گفت:« منل اقایان روسها ان طرف حیاط است» از چند پله تاریک بالا رفتیم و به پا گردی رسیدیم. مرد جوان قوی بنیه ای بدون اینکه اثار نگرانی یا هراس در چهره اش باشد یا سری کم مو بالای پله ها ایستاده بود. نگاهی حاکی از بد گمانی به من انداخت بازوانش را به علامت بستن راه ما باز کرد و چیزی به روسی گفت.
چون از من پاسخی نشنید به فرانسه گفت:«کلمه عبور؟»

shirin71
10-16-2011, 03:22 PM
65-74
دوست بوریس که از عقب می آمد و به جلو دوید و چیزی به روسی گفت که معلوم نشد کلمۀ عبور بود یا توضیحی دربارۀ علت حضور من در آن محل . پس از این گفتگو مرد مذکور راه را باز کرد وداخل اطاق کوچکی شدیم که شیشه های تاری داشت . اینجا دفتری بود بسیار محقر که به دیوارهای آن پوستر های تبلیغاتی به زبان روسی و یک عکس بزرگ از لنین چسبانده شده بود . یک مرد روسی با صورت اصلاح نکرده و پیراهن آستین کوتاه میز نشسته و با دو سه نفریکه روزنامه بسته بندی می کردند سخن می گفت .او مرا مورد خطاب قرار داد و بزبان فرانسه به لهجه خارجی ، گفت :
«خیلی بی احتیاطی کرده اید ، چرا بسته لباسی برای شستن همراه نداتید ؟»
پرسیدم :«چرا؟ »
گفت : «هر کس که به اینجا بیاید با پوشش دادن لباس برای شستن وارد می شود . دفعۀ دیگر با یک بستۀ بزرگ لباس بیائید ، نمی خواهم پلیس بویی ببرد .
وضعی که دیدم بسیار دسیسه آمیز تر از آن بود که من تصور کرده بودم . بوریس روی تنها صندلی موجود در دفتر نشست وگفتگوی مفصلی به زبان روسی بین آنها رد و بدل شد . فقط مردی که پشت میز نشسته بود سخن می گفت ، مرد جوانی که روی پله ها با او برخورد کرده بودیم به دیوار تکیه داده بود و مرا می پائید ، گویی که هنوز مورد سوء ظن بودم . وضع عجیبی بود ، در اتاقی که دیوار های آن پر از شعارهای تبلیغاتی بود ایستاده بودم و به صحبتهایی گوش فرا می دادم که یک کلمه آن را نمی فهمیدم . روسها به تندی وبطور جدی توام با تبسم و بالا انداختن شانه ها سخن می گفتند . از موضوع صحبت آنان سر در نمی آوردم . بنظر می رسید که همدیگر را «پدر کوچک » ، «کبوتر کوچک » و یا مانند شخصیتهای داستانهای روسی «ایوان الکساندرویچ » خطاب می کردند . پیش خود می گفتم لابد گفتگو دربارۀ انقلابها است . شاید مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود می گفت : «ما هرگز بحث نمی کنیم ، مباحثه وسیله وقت گذرانی بورژواهاست ما اهل عمل هستیم .»اما متوجه شدم که حدس من چندان درست نبود . ظاهراً بحث دربارۀ بیست فرانک بابت یک ورودیه بود که بوریس به گردن گرفت (تمام دارایی ما هفده فرانک بود ) و از موجود ی ما پنج فرانک پرداخت .
دیگر قیافه مرد تنومند حکایت از بدگمانی نمیکرد و روی لبۀ میز نشسته بود . مردی که موقع ورود ما پشت میز قرار داشت شروع به پرسشهایی از من به زبان فرانسه کرد و یادداشتهایی برداشت . پرسید که آیا من تمایل به کمونیسم دارم ؟ پاسخ دادم که هرگز به سازمانی وابسته نبوده ام . باز پزسید : آیا از وضع سیاسی انگلیس اطلاعی دارم ؟ گفتم البته ، البته و نام چند وزیر را بردم و شرحی دربارۀحزب کارگر بیان داشتم . پرسیدند دربارۀ ورزش چه می دانی می توانی مقالاتی در این باره تهیه کنی (فوتبال و سوسیالیسم در قار] اروپا یک ارتباط معما گونه با هم دارند ). باز گفتم آه البته ، البته ، هر دو نفر موقرانه سر خود را تکان دادند ، و مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود گفت :
«مسلماًشمااطلاعات جامعی دربارۀ اوضاع انگلیس دارید . آیا می توانید سلسله مقالاتی برای یک نشریه هفتگی مسکو بنویسید؟ »
«موضوع مورد نظر را ما انتخاب کرده و به شما خواهیم گفت .»
گفتم «البته »
گفت «پس ، رفیق ، با پست فردا یا پس فردا نظرات ما را دریافت خواهید داشت . ما از بابت هر مقاله یکصد وپنجاه فرانک می پردازیم . اما فراموش نکنید که در مراجعه بعدی به اینجا جتماً با یک بسته لباس بیائید . به امید دیدار ، توفیق.»
از پله ها پایین رفتیم ووارد لباسشویی شدیم ، از پشت شیشه های مغازه خیابان را دقیقاًزیر نظر گرفتیم تا مطمئن شویم کسی از بیرون مراقب ما نیست و سپس آنجا را ترک کردیم . بوریس از خوشحالی دیوانه شده بود .
بدون اینکه فکر موجودی مان را بکند یک سیگار برگ به مبلغ پنجاه سانتیم خرید و عصا زنان از مغازه سیگار فروشی بیرون آمد .
در حالیکه از شادی روی پای خود بند گفت :«دوست عزیز بالاخره بخت به ما روی آورد . برخورد تو با آنها عالی بود . متوجه شدی که تو را رفیق خطاب می کرد ؟ یکصدو پنجاه فرانک برای هر مقاله ، خدایا چه بخت و اقبالی !»
صبح روز بعد به شنیدن صدای پستچی به پایین دویدم ولی متاسفانه نامه ای برای من نداشت . در خانه ماندم ومنتظر پست بعدی شدم ، باز هم خبری نشد . چون سه روز گذشت و از آن مجمع سری نامه ای نرسیده هر نا امید شدیم و یقین کردیم که برای نوشتن مقاله کس دیگری پیدا کرده اند .
ده روز بعد در حالیکه بسته ای زیر بغل داشتیم ( بعنوان لباس چرک برای دادن به لباسشویی ) به آن مجمع سری مراجعه کردیم .اما اثری از آن نبود ! زن متصدی لباسشویی چیزی در این باره نمی دانست _فقط گفت که «آن آقایان » چند روز پیش اختلافی در مورد کرایه پیدا پیدا کردند و از آن جا رفتند . با بسته ای که زیر بغل داشتیم قیافه ما خنده آور بود . اما باز هم خوشحال بودیم که روز اول بجای بیست و فرانک فقط پنج فرانک سرمان کلاه رفته بود .
دیگر خبر و اطلاعی از آن مجمع سری بدست نیاوردیم و نفهمیدیم که که آنان چه کسانی بودند . عقیده شخصی من این بود که آن دونفر هیچ ارتباط و پیوستگی با حزب کمونیست نداشتند ،بلکه کلاه بردارانی بودند که به عنوان ورودیه به یک مجمع سری موهوم از آوارگان روسی اخاذی می کردند . کاری که آنان پیشه خود ساخته بودند هیچگونه خطری نداشت و بی تردید در شهر دیگری نیز همین بساط خود را پهن می کردند .آنان اشخاص زیرک و باهوش بودند و نقش خود را بسیار ماهرانه بازی می کردند . دفترشان درست به همانگونه بود . که یک دفتر حزب کمونیست باید باشد ، و اصراری که در آوردن بسته لباس می کردند شگردی بس استادانه بود .
9
سه روز دیگر باز در جستجوی کار بودیم در این مدت غذای خود را کهعبارت از سوپ و نان بود در اطاق من صرف می کردیم . هنوز دو روزنه امید باقی بود . یکی احتمال واگذاری شغل در هتل ایکس ، نزدیک مدان کنکورد و دیگری مراجعت مدیر رستورانی که در کو چه کومرس دایر می شد . روزی بعد از ظهر به دیدن وی رفتیم . ضمن راه بوریس دربارۀ پول زیادی که بدست می آوریم سخن می گفت وتاکید میکرد که رفتارمان باید که اثر مطلوبی در مدیر هتل بگذارد .
«دوست من ، وضع ظاهر عامل بسیار مهمی است ، اگر یک دست لباس خوب و شیک در بر داشتم می توانستم تا چند ساعت دیگر یک هزار فرانک قرض کنم . افسوس که وقتی پول داشتیم یک یقۀ نو نخریدم ، حال یقه را پشت و رو کرده ام ، اما چه فایده پشت آن نیز چرک و کثیف است . آیا چهره ام حاکی از گرسنگی من است ؟»
«رنگت پریده است »
«با نان و سیب زمینی قیافه بهتر از این نمی شود . چهره گرسنگی کشیده تنفر آمیز است . مردم آدم گرسنه را با اُردنگی بیرون می کنند . صبر کن .»
وی جلو یک مغازه جواهر فروشی ایستاد و در حالیکه خود را در آیینه های پشت ویترین می نگریست شروع به سیلی زدن به صورتش کرد تا چهره اش گلگون شود ، و قبل از اینکه سُرخی بصورت دویده از بین برود با عجله به رستوران رفتیم و خود را به مدیر معرفی کردیم .
مدیر رستوران مردی بود کوتاه قد و چاق با موهای مجعد خاکستری که کت چهار دکمه تمیزی از پارچه فلانل به تن داشت و بوی عطری که بخود زده بود به مشام می رسید . بوریس گفت که او هم یک سرهنگ ستبق ارتش روسیه بوده است . همسر فرانسوی مدیر نیز حضور داشت ، زنی بود زشت با چهره ای به سفیدی شخصیمرده با لبانی سرخ رنگ که مرا به یاد گوشت گوساله سرد وگوجه فرنگی می انداخت. مدیر با خورویی با بوریس برخورد کرد و چند دقیقه ای به روسی با هم گفتگو کردند . من درکنار ایستاده بودم و خود را آماده می کردم تا درابرۀ ظرفویی دروغ تحویلش دهم . بعد مدیر به سوی من آمد ، سعی کردم که خود را فروتن و چاکرمآب نشان دهم . بوریس به من تلقین کرده بود که ظرف شو بندۀ برده ها است ، لذا منتظر بودم که مدیر هتل با من به حقارت رفتار کند . اما برخلاف انتظار دستم را در دستش گرفت .
بصدای بلند گفت « پس شما انگلیسی هستید ، چه پیش آمدی ؟ نیازی نیست بپرسم گلف بازی می کنید یا نه ؟ »
چون متوجه شدم که وی همین انتظار را دارد پاسخ دادم « البته که گلف بازم»
«در تمام طول زندگی در آرزوی گلف بودم . آقای عزیز آیا لطف کرده و چند چشمه از آن بازی را برای من شرح خواهید داد ؟»
من فرق بین چوگان سرچوبی و چوگان با سرآهنین گلف راتشریح کردم ، مدیر رستوران مدتی گوش فرا داشت و سپس گفت « فهمیدم ، متشکرم » ! قرار شد که پس از گشایش رستوران بوریس در سمت خوانسالار و من در شغل ظرفشو استخدام شویم ، و اگر کار رونق گرفت من بسمت متصدی دستشویی و توالت ارتقاء مقام یابم . پرسیدم «رستوران کی افتتاح می شود ؟»مدیر با تبخیر پاسخ داد « درست پانزده روز دیگر . (وی موقع سخن گفتن با وقار خاصی دست خود را حرکت می داد .) وبا اولین ناهار .»پس از آن با غرور مخصوصی رستوران را به ما نشان داد .
رستوران جایی کوچک و جمع و جور بود که شامل یک بار ، یک سالن غذاخوری و آَشپزخانه ای به وسعت یک حمام خانگی متوسط . آقای مدیر ، رستورانش را بطور پر زرق و برق که خود «ممتاز » می دانست آراسته بود و آنرا تزیین به سبک نورماندی می نامید . وی در نظر داشت نام رستوران خود را «او بژردوران کوتار» بنامد تا دوران قرون وسطی را بخاطر بیاورد . صاحب رستوران جزوه هایی پر از دروغ دربارۀ سابقه تاریخی آن محل چاپ وآماده کرده بود ، در این جزوه ها ضمن سایر دروغ پردازیها ادعا شده بود که زمانی در همین محل میخانه ای بوده که پاتوق شارلمانی (امپراطور فرانسه بین سالهای 742 و 814 میلادی ) بود. دربار رستوران تصاویر جلف وغیراخلاقی دیده می شد . وی در پایان بازدید بهر کدام سیگار گران قیمت داد و ما آنجا را ترک کردیم . من یقین داشتم که از این رستوران چیزی عاید ما نخواهد شد . مدیر رستوران مرا به دیده یک کلاه بردار و حیله گر نگریسته بود ، حقه بازی ناشایست و بی مصرف .اما بوریس که خود را پس از دو هقته خوانسالار رستوران می دید بسیار خوشحال و امیدوار بود . می گفت :
«بالخره روزهای سخت بسرآمد ، دو هفته چیزی نیست . سه هفته دیگر رفیقه ای خواهم داشت . آیا وی موهای خرمایی خواهد داشت یا سیاه ؟ رنگ مو مهم نیست فقط زیاد لاغر نباشد .»
روزهای نکبت باری داشتیم ، فقط شصت سانتیم برای ما باقی مانده بود ، با این نیم کیلو نان و مقداری سیر خریدیم که به نان بمالیم . مالیدن سیر بر روی نان این خایت را دارد که طعم آن در دهان باقی می ماند و انسان تصور میکند که به تازگی غذا خورده است . بیشتر آن روز را در "باغ نباتات " گذراندیم . بوریس کبوترها را باسنگ نانه می گرفت ولی نمی توانست بهدف بزند ،، طرفهای غروب شروع بنوشتن صورت غذای شام در پشت پاکتی کردیم . چنان گرسنه بودیم که به چیزی جز خوراک نمی توانستیم فکر کنیم . آنچه بوریس برای شام خود انتخاب و یادداشت کرده بود شامل این غذا ها می شد : دوازده عدد صدف ، سوپ بورش با خامه ، خرچنگ آب شیرین ، یک عدد جوجه ، راسته گاو سیب زمینی تازه ، سالاد ، کیک سیب و پنیر با مقداری شراب اعلا و کنیاک . بوریس به انواع غذاهای ملل مختلف آشنایی داشت . بعدها که وضعمان خوب شد و رفاهی دست داد ، گاهی می دیدم که وی با اشتهای کامل شکم خود را با انواع خوراکیها پر می کند .
بالاخره کیسه مان تهی شد و منهم دیگر از جستجوی کار باز ایتادم ، و روز دیگری را بدون غذاا وبا گرسنگی سر کردم . باور نداشتم که رستوران "اوبرژودوژان کوتار " اصلاً دایر شود ، روزنه امیدی دیده نمی شد ، گرسنگی توان کاری را برایم باقی نگذاشته بود ، جز اینکه روی تختخواب دراز بکشم . ناگهان بخت روی آورد و روزی از غیب رسید . ساعت ده شب کسی از خیابان مرا صدا زد . از جای برخاستم و به سوی پنجره رفتم . بوریس آنجا ایستاده بود و با عصایش به طرف مناشاره ای کرد . پیش از انکه حرفی بزند قرص نانی از جیبش درآورد و بطرف پنجره پرتاب کرد !
«دوست من ، دوست عزیز من نجات یافتم !»
«یقین دارم که از کار خبری نیست .»
« چرا!در هتل ایکس نزدیک میدان کنکورد حقوق ماهیانه پانصد فرانک به اضافهه خوراک . از همین امروز مشغول کار شدم. چه شکنی از عزا در آوردم !»
بوریس پس از ده ، دوازده ساعت کار با پای متالم سه کیلومتر راه آمده بود تا این مژده را بهمن بدهد . وی از من خواست که روز بعد در ساعت استراحت بعد از ظهر در باغ "توئیلری " منتظرش باشم تا بلکه مخفیانه مقداری غذاا از متل برای من بیاورد . طبق وعده ای که داده بود همانجا به دیدارم آمده و از زیر لباس خود بسته ای را که لای روزنامه پیچیده شده بود درآورد . بسته محتوی مقداری گوشت قیمه ، پنیر ، نان و یک قطعه شیرینی بود که همه با هم مخلوط شده بودند .
بوریس گفت « بیشتر از این چیزی نتوانستم از هتل خارج کنم ، دربان بسیار زیرک وناقلاست .» غذا خوردن در روی روزنامه کهنه ، آنهم در باغ توئیلری که پر از دخترانزیبا است ، خوش آیند نبود ، من مشغول خوردن بودم و بوریس حرف می زد ، می گفت که در سمت کارگر چایخانه هتل استخدام شده است . این شغل محقرترین مشاغل در تهل است و برای کسی که پیشخدمت رستوران بوده تنزّل مقام شدیدی بحساب می آید . اما چاره ای نبود جز اینکه تا هنگام گشایش رستوران " ائبژردوزان کوتار" با همان شغل بسازد . هر روز بوریس را در باغ توئیلری ملاقات می کردم واو خوراکی را که دزدانه از هتل آورده بود بمن می داد . این وضع سه روز ادامه یافت و من با غذای دزدی گذران کردم . پس از آن اوضاع روبراه شد ، زیرا یکی از ظرفشویان هتل از کار خود کناره گیری کرد و من به توصیه بوریس بجای وی استخدام شدم .

shirin71
10-16-2011, 03:23 PM
85-74
فصل 10
هتل ایکس، ساختمانی بود وسیع و مجلل با رونمای کلاسیک ، که در یک سمت آن درب ورودی کوچک سرویس قرار داشت . صبح ، ساعت یک ربع به هفت رسیدم عده زیادی با شلوارهای روغنی شتابان وارد می شدن ووسیله در بان که در اطاقکی دم در نشسته بود مورد بازرسی قرار می گرفتند. من منتظر ماندم تا رییس کارگزینی ، که سمت معاونت مدیر هتل را داشت ، آمد و شروع به پرسشهایی از من کرد . وی ایتالیایی بود با صورتی گرد و رنگ پریده ، که از شدت کار فرسوده و چشمانش گود رفته بود . پرسید که آیا سابقه یا تجربه ای در ظرفشویی دارم ، پاسخ مثبت دادم . به دستهایم نگاه کرد و فهمید ه دروغ می گویم ولی چون فهمید انگلیسی هستم آهنگ صدایش را تغییر داد و استحدامم کرد .
وی گفت : در جستجوی کسی بودیم که بتوانیم زبان انگلیسیمان را با او تمرین کنیم ، مشتریان ما آمریکایی هستند و تنها چیزی که از انگلیسی می دانیم ...(وی جمله ای را گفت که معمولاً پسرها ی جوان روی دیوار های لندن می نویسند : شاید بدرد بخوری ، بیا طبقه پایین .)
رییس کارگزینی مرا از پله های مارپیچی به زیر زمین کوچکی برد ، سقف این محل به قدری کوتاه بود که ناچار می بایست خم می شدم ، بعلاوه تاریک بود و هوار خفقان آوری داشت و فقط چند چراغ با نور زرد رنگ تا حدی این زیر زمین را روشن می کرد . به نظر می رسید دالان های مارپیچ چند کیلومتری از این محل تاریک منشعب می شد . ( گرچه در واقع بیش از چند متر نبود ) این محل عرشه های زیرین کشتی را به یاد می آورد ، همه جا همان گرمای خفه کننده و بوی نامطبوع غذایهای در حال پخت تنفس را مشکل می کرد ، بعلاوه صدای کوره آشپزخانه مانند صدای موتور گوش را می آزرد . از در های متعددی گذشتیم ، بعضی جاها شعله سرخ رنگ کوره ها به چشم می خورد و بعضی در ها به مخازن یخ باز می شد . ناگهان حین عبور از یکی از دالانها چیزی محکم به پشت من خورد. شی ء مذکور یک غالب یخ پنجاه کیلویی بود که کارگری که پیش بند آبی داشت آن را حمل می کرد . پشت سر وی پسری ران گوساله ی بزرگی را به دوش می کشید . تکه گوشت چنان بزرگ بود که صورت پسر به آن چسبیده بود . آن دو مرا به طرفی هل دادند و در حالی که می گفتند« احمق مواظب باش» بسرعت دور شدند . بر دیوار زیر یکی از چراغها با خط خوش و خوانا این جمله نوشته شده بود :« به زودی آسمان صاف و زمستانی را خواهی دید ، وآنگاه دوشیزه ای را در هتل ایکس!» بر روی هم این محل جای عجیبی بود :
یکی از دالانها به محل رختشویی ختم می شد . در اینجا زنی با چهره استخوانی یک پیش بندی آبی ومقدار زیادی حوله ظرفشویی تحویل من داد . بعد رییس کار گزینی مرا به جایی که بی شباهت به دخمه نبود برد –زیر زمینی پایین زیر زمین دیگر – در این محل لگن ظرفشویی و چند فر گاز نصب شده بود . سقف به قدر کوتاه بود که نمی توانستم راست و مستقیم بایستم ، بعلاوه بسیار گرم بود – شاید 42 درجه سانتی گراد . رییس کارگزینی توضیح داد که وظیفه من بردن غذا برای کارمندان بلند پایه هتل است که در ناهار خوری کوچکی در طبقه بالا غذا صرف می کنند . سپس باید اطاقشان را نظافت کرده و ظرفهایشان را بشویم . پس از رفتم وی پیشخدمتی که وی هم ایتالیایی بود ، سر خود را از در به درون آورد و به من خیره شد .
«انگلیسی هستی نه ؟ درست گوشت را باز کن ، من متصدی این قسمت هستم . اگر کارت خوب باشه مورد حمایت من خواهی بو د .والا...( حرکتی به پایش داد که یعنی با اردنگی بیرونت می کنم .) پیچاندن گردن تو برای من خیلی سهل و ساده و مثل آبخوردن است اگر اختلافی روی دهد ، روسا حرف مرا قبول خواهند کرد نه گفته تو را ، خودت را بپا »
پس از آن من با عجله مشغول به کار شدم. به استثنای یک ساعت از ساعت هفت صبح تا نه و ربع شب کار کردم ، اول ظرفهای چینی را شستم ، پس از آن کف نهار خوری و میز نهار خوری کارمندان را پاک کردم ، سپس لیوانها و کارد هارا برق انداختم ، بعد نوبت بردن نهار کارمندان و شستن ظرفهای آنان بود ، که این عمل در شب نیز تکرار شد. کارم آسان بود به اثتثنای رفتن به آشپزخانه برای گرفتن و بردن غذا . آشپزخانه به هیچ جایی که تا به آن موقع دیده بودم شباهت نداشت ، محلی بود خفقان آور با سقفی کوتاه ، با هوایی مثل جهنم ، نور سرخ اجاقهای خوراک پزی محوطه را روشن کرده بود وصدای به هم خوردن ظرفها گوش را کرمی کرد . آشپزخانه چنان گرم بود که روی همه چیز را پوشانده بودند. اجاقها در وسط قرار داشتند و دوازده آشپربرسرپاتیلهاو دیگها به جلو عقب خم و راست
توقع آگاهی به کار و وظیفه ام می رفت ولی چون مرتکب اشتباه می شدم بهمان نحو مورد فحش و ناسزا قرار می گرفتم . آن روز شمردم سی و نه با مرا "بوزینه" خطاب کردند.
ساعت چهارو نیم بعد از ظهر ایتالیایی آمد و به قول نظامی ها نیم ساعت آزاد باش داد. ولی این مدت ارزش بیرون رفتن ار وحوطه کار را نداشت ، زیرا ساعت پنج دوباره کار شروع می شد ، لذا به دستشویی رفتم تا سیگار بکشم زیرا سیگار کشیدن در آن محوطه اکیداً ممنوع بود و بوریس گفته بود تنها جای امن برای سیگار کشیدن همان دستشویی است . پس از آن باز تا ساعت نه مرتب مشغول به کار بودم . شگفت انگیز اینکه رییس ایتالیایی ام که بارها مرا خوک ، کوسه و غیره خطاب کرده بود ناگهان رفتارش با من دوستانه و محبت آمیز شد. دریافتم که دشنامها و تحقیر ها خود نوعی آزمایش بود .
مثلاً می گفت «همین قدر کافی است کوچولوی من » یا « گرچه زیاد زبر و زرنگ نیستی ولی خوب کار می کنی» بیا بالا شام بخور هتل برای هر کدام از ما دو لیتر شراب می دهد، اما من یک بطری هم دزدیده ام میگساری جانانه ای خواهیم داشت . »
از ته سفره کارمندان بلند پایه شام مفصلی نصیبمان شد . ایتالیایی دوبا ره سرش گرم شد و ماجرای عشقیش درباره دو مردی که در ایتالیا به آنها چاقو زده بود و دریاره اینکه چگونه از خدمت سربازی در رفته بود سخن گفت . اگر به روحیاتش آشنایی حاصل می شد مرد خوبی بود . قیافه وی بن ونوتو چلینی (مجسمه سا، هنرمندو بیو گرافی نویس ایتالیایی «رم» )را در خاطرم تداعی می کرد . در پایان کار روزانه خسته بودم و لباسم از فرط عرق مثل مشمع به تنم چسبیده بود . اما پس ار صرف یک غذای گوارا و مقوی جان تازه ای گرفتم . کارم مشکل نبود .درخور توانایی من بود . ولی یقین نداشتم که ادامه پیدا کند . زیرا یک کارگر موقت روزمزد با دشتمزد روزانه بیست و پنج دلار بودم. دربان ترش روی موقع خروج مزدم را دادو پنجاه سانتیم بابت بیمه از آن کم کرد ( بعد ها فهمیدم که این مبلغ را برای خودش برمی داشته و بیمه ای در کار نبوده ) پس از پرداخت پول از اتاقش بیرون آمد و همه جای مرا گشت که مبادا خوراکی دزدیده باشم . پس از آن رییس کارگزینی پیدایش شد و با من حرف زد . او هم مانند ایتالیایی از دردن این که من به کارم علاقه مندم ، مهربان و خوش برخورد شده بود . گفت :
« اگر مایل باشی یک شغل دائمی به تو خواهیم داد. سر پیشخدمت می گوید که به زبان آوردن نام انگلیسی ها را دوست می دارد . آیا مایلی که قرار داد یک ماهه امضا کنی؟»
بالاخره شغلی بود حاضر و آماده پش بلا فاصله پذیرفتم . بعد به یاد رستوران روسی افتادم که قرار بود که پانزده روز دیگر افتتاح شود . خوش آیند نبود که قرار داد یک ماهه امضا کنم و قبل از پایان مدت مقرر کارم را ترک کنم . گفتم چون کاری زیر سر گذاشته ام ، لذا اگر بخواهید می توانیم قرار داد پانزده روزه امضا کنیم . با شنیدن این پاسخ رییس کارگزینی شانه هایش را بالا انداخت و گفت هتل کارگران را به مدت کمتر از یک ماه استخدام نمی کند . با این ترتیب امید دسات یافتن به شغل از دستم رفت .
طبق قرار قبلی بوریس در کوچه ریولی منتظر من بود . وی از شنیدن نتیجه گفتگوی من و رییس کار گزینی بسیار خشمگین شد . و برای اولین باردر طول مدت آشناییمان مرا دیوانه خواند .
ـ احمق بیشعور همه کاسه کوزه هارا بهم زدی. من با هزار زحمت کاری برایت پیدا کردم و تو در یک لحظه و با گفتن یک کلمه همه آنچه رشته بودم پنبه کردی. بی جهت اسم رستوران دیگری را بردی، و می بایست قرار داد یکماهه را امضا می کردی.»
من با حالت اعتراض گفتم « برعکس من این رفتار و گفتارم را منتهی درستکاری و امانت می دانم . »
« تین قدر به کلمه درستکاری و امانت تکیه نکن . چه کسی از یک ظرفشور توقع این خصایل عالیه را داد؟» ناگهان یقه کت مرا چسبید و با اشتیاق ادامه داد« دوست عزیز تمام روز را اینجا کار کردیو نوع و کیفیت کار در هتل را دیدی. آیا فکر می کنی ظرفشو بتواند احساس درستکاری و امانت کند ؟»
«شاید نه.»
« بسیار خوب پس فوراً برگرد و به رییس کارگزینی بکو که برای یک ماه کار در هتل آماده ای. بگو از کاری که در نظر داشتی صرف نظر کرده ای . اگر رستوران روسی باز شد از این کار دست می کشیم . »
« اما اگر از قرار داد تخلف کردم دستمزدم چه می شود؟»
بوریس از شدت خشم عصایش را به زمین کوبید و گفت :« بگو که می خواهم مزدم را روزانه دریافت کنم . در این صورت دیناری زیان نخواهی کرد . آیا فکر می کنی که مدیر هتل ظرفشویی را مورد تعقیب قانونی قرار خواهد داد؟ ظرفشو پست تر از آن است که ارزش چنین اقدامی را داشته باشد .»
با عجله برگشتم و رییس کارگزینی را پیدا کردم و تمایلم را برای یک ماه کار در هتل ابراز داشتم . او هم بلا فاصله مدرک لازم را امضا کرد . این اولین درس اخلاق من در سمت ظرفشو بود . بعد ها دریافتم که وسواس در کار تا چه حد احمقانه است ، زیرا هتلهای بزرگ هیچ ملاحظه و رأفتی نسبت به کارگران خود ندارند. آنان به اقتضای مصالح شغلی اشخاص را استخدام یا اخراج می کنند، و پس از آنکه فصل رونق کارشان سپری شد، ده درصد از پرسنل خود را از کار برکنار می کنند. هیچگونه اشکالی در استخدام جانشین کارگرانی که شغل خود را ترک می کنند ندارند، زیرا پاریس پر از کارکنان بیکار هتل است .
فصل11
من به قرار داد متعهد ماندم و از آن عدول نکردم ، زیرا حتی آگهی گشایش رستوران «اوبژردوژانکوتار» شش هفته پس از اشتغال من در آن هتل در روزنامه درج شد . دراین مدت من هفته ای چهار روز در چایخانه هتل و یک روز به سمت کمک پیشخدمت و یک روز به جای زنی که ظرفهای اطاق نهار خوری را می شست کار می کردم . خوشبختانه روز های تعطیل هفته من همان یکشنبه ها بود . اما گاهی یک از کارگران مریض می شد و من یکشنبه ها هم به جای او کار می کردم . ساعت کار از هفت صبح تا دو بعد از ظهر و از پنج تا نه بعد از ظهر بود . روزانه یازده ساعت ؛ اما روزهایی که نوبت ظرفشویی من برا ی اتاق غذا خوری بود ، چهارده ساعت کار می کردم . ساعت کار من در مقایسه با ضوابط ظرفشویی در پاریس بسیار کم و تنها وضع مشقتبار محل کارم ، گرمای طاقت فرسا و هوای خفقان آور آن بود. صرف نظر از این مورد این هتل ، که وسیع و سازمان مرتبی داشت ، محل راحتی به شمار می رفت .
چایخانه ما زیر زمینی تاریک بود به مساحت شش متر در دو متر و به ارتفاع دو متر و چهل سانتیمتر بقدری وسائل از قبیل قهوه چوش و چاقوی نان بری و غیره در آنجا انباشته شده بود که حرکت را مشکل می ساخت . یک لامپ کوچک الکتریکی و چهار چراغ گاز این محوطه را روشن می کرد . گرماسنجی به دیوار نصب بودکه هرگز از چهل و دو درجه سانتی گراد پایین نمی آمد و گاهی به پنجاه درجه هم می رسید .در یک طرف پنج آسانسور سرویس و در طرف درگر یک گنجه یخ برای نگهداری شیر و کره کار گذاشته شده بود . علا وه برمن و بوریس دو مرد دیگر نیز در چایخانه کار می کردند . یکی مردی بود ایتالیایی به نام « ماریو» که قیافه پلیس های شهری را داشت ، دیگری جانوری بود پشم آلود و زشت که او را «مجار» می نامیدیم ؛ تصور می کنم اهل ترانسوال یا حتی کشوری دور افتاده تر بود . به استثنای مجار ما سه نفر مردان تنومندی بودیم و اگر در حرکتو رفتن عجله داشتیم حتی با هم برخورد می کردیم .
کار چایخانه مداوم بود . هرگز بیکار نبودیم اما در دو وعده از روز سرمان خیلی شلوغ می شد ؛ اولی ساعت هشت صبح که مشتریان طبقه بالا از خواب بیدار می شدند و صبحانه می خواستند . در این ساعت سر و صداو جنبو جوش زیادی در زیر زمین به پا می شد – همه زنگ اخبار ها به صدا در می آمدند و گارسونها با پیشبند آبی در راهروها می دویدند آسانسور های سرویس پایین می آمدند و با یک تکان ناگهانی متوفق می شدند و پیشخدمتهای ایتالیایی با سرو صدا از آن ها خارج می شدند. تمام وظایف و مسئولیتمان را به خاطر نمی آورم ، آنچه به یاد می آورم عبارت بود از آماده کردن چای و قهوه و شکلات ، آوردن غذا از آشپزخانه و شراب از انبار ، و میوه و غیره از سالن غذا خوری، بریدن و برشته کردن نان ، بریدن کرده ، گذاشتم مربا به میزان معینی در ظرفهای مخصوص ، باز کردن قوطی های شیر، شمارش حبه های قند ، پختن تخم مرغ و حلیم ، شکستن یخ و آسیاب کردن قهوه – تمام این کارها برای یکصد تا دویست مشتری انجام می شد . آشپزخانه در فاصله سی متری و سالن غذا خوری

shirin71
10-16-2011, 03:23 PM
85

در فاصله شصت هفتاد متري چايخانه قرار داشت. هر چيزي كه با اسانسور به بالا فرستاده مي شد مي بايست صورت ريز و دقيقي هم داشته باشد. حتا اگر يك حبه قند جا مي افتاد مرافعه اي راه مي افتاد و مورد استيضاح قرار مي گرفتيم. روي هم رفته كارمان پيچيده و سخت بود.
حساب كرده بودك كه روزانه متجاوز از بيست كيلومتر راه ميرفتيم با اينحال فشار روحي كار بيشتر از فشار جسمي به حساب مي امد.
گرچه به ظاهر هيچ كاري از ظرفشويي اسنتر نبود ولي اگر مسلزم عجله باشد بسيار سخت و طاقت فرساست.مثلا در حالي كه مشغول اماده كردن نان هستيد ناگهان در اسانسور با صداي گوشخراشي باز مي شد و پيشخدمت در خواست نان و چاي داغ و سه نوع مختلف مربا تحويلش دهيد. و همزمان پيشخدمت ديگر نان و تخم مرغ در خواست مي داد.براي تخم مرغ به اشپزخانه و براي اب ميوه به سالن غذاخوري مي رويد و بايد طوري با سرعت اينكار را انجام دهيد تا ناني كه در تستر قرار داده ايد نسوزد.ضمنا چاي و قهوه و ده ها سفارش ديگري كه هنوز انجام نداده ايد را فراموش نكنيد.
در اين گير و دار پيشخدمتي به كنارتان مي ايد و در مورد سر سودايي كه گم كرده سوال مي پرسد و با شما جرو بحث مي كند.
انجام اينهمه كار مسلزم تمركز فكري بسيار است. ماريومي مي گفت و درست هم مي گفت كه يك سال طول مي كشد تا شخصي در اين كار تبحر پيثدا كند.

86

بين ساعت هشت و نيم تا ده و نيم ما سرسام ميگرفتيم. گاهي وضعمان طوري مي شد كه انگار فقط پنج دقيقخ از عمرمان باقيست. و گاهي سكوت و ارامش حكمفرما مي شد. پس از پايان اين دو سه ساعت شلوغ و پر مشغله مشغول تميز كردن چايخانه مي شديم. سپس مقداري شراب مي نوشيديم تا گلويي تر كنيم. گاهي در حين كار چنان گلويمان خشك مي شد كه قطعه يخي در دهان مي گذاشتيم و ان را مي مكيديم. گرماي حاصل از كوره ها طاقت فرسا بود. طي روز چندين ليتر اب مي نوشيديم ؛ و ساعت ها پيش بندمان غرق عرق بود.
گاهي از عهده انهمه سفارش بر نمي امديم و در نتيجه بعضي از مشتريان بدون صرف صبحانه انجا را ترك مي كردند. اما ماريو در هر حال كار ها را روبراه مي كرد.
وي چهارده سال كارگر چايخانه بود و چنان مهارتي بهم زده بود كه حتي يك ثانيه از وقتش را تلف نمي كرد.((مجار)) بسيار كودن و من بي تجربه و بوريس همواره در حال شانه خالي كردن بود زيرا اولا نقص پا اجازه فعاليت به او نمي داد ثانيا از تزلزل مقام خود شرمنده بود.
اما ماريو اتش پاره بود. با يك دست قهوه فوري را پر مي كرد و با دست ديگرش تخم مرغ مي پخت ، در عين حال مواظب توستر بود تا نانها نسوزند. و در همين حين دستورات لازم را به مجار ميداد و اوازي نيز زمزمه مي كرد. مدير هتل قدر او را مي دانست و در حاليكه ماهيانه به ما پانصد فرانك كيداد به او يك هزار فرانك پرداخت مي كرد.
كار پرزحمت و پر سرو صداي صبحانه ساعت ده و نيم به پايان رسيد.
87-88-89 -90

پس از ان ميزها را تميز مي كرديم و كف چايخانه را مي رفتيم و وسائل تزيين برنجي را صيقل مي داديم. و به نوبت براي سيگار كشيدن به دستشويي مي رفتيم.اين زمان فراغت ما بود.
قسمت عمده كارمان اوردن غذا از اشپزخانه بود.كه در هربار اشپزها فحش هاي ركيكي نثارمان مي كردند.چون در نتيجه چهار پنج ساعت عرق ريختن و زحمات فراواني كه مي كشيدند كج خلق عصبي مي نمودند.ساعت دو بعد از ظهر ديگر ازاد بوديدم.پيش بندها را يك سو مي انداختيم و كفش هايمان را مي 1وشيديدم و به تفرذيح مي رفتينم. اگر هم پولي داشتيم به نزديك ترين ميخانه رفتيم خلاصي از ان جهنم و بيرون امدن از انجا و تنفقس ازاد لذتي داشت كه به وصف نمي گنجيد.بوي بنزين در خيابان بسيار شامه نواز بود. گاهي بعضي از اشپز ها را در ميخانه ملاقات مي كرديدم.كه بر خلاف ساعات كاري رفتاري دوستانه با ما داشتند و به سلامتي ما مشروب مي نوشيدم.
يك ربع به ساعت پنج به هتل باز مي كشتيم. تاس اعت شش و نيم سفارش غذا نبود. در اين فاصله نفره الات را صيقل مي داديم.و قهوه جوش ها را تميز مي كرديم. انگاه اشوب بزرگ روز اغاز مي شد. وقت شام بود. تواناييرقلم اميل زولا را داشتم و مي توانستم ان شب را توصيف كنم. بالغ بر يكصد حتا دويست نفر هركدام پنجاه و شصت نوع غذا مي خواستند.
در اين مدت كه كارها زياد شده بود يا بعضي از كاگرها خسته بودند يا بعضي مست بودند. مي توان در توصيف ان كاغذ را سياه نمود ولي باز هم حق مطلب ادا نمي شود. هركسي كه براي اولين بار به اين مكان پا مي گذاشت تصور مي كرد وارد مجمع ديوانگان شده است..
ساعت هشت و نيم كار ناگهان تمام مي شود. اما ما تا ساعت نه فارغ نبوديم. اين موقع روي زمين دراز مي كشيديدم تا خستگي از تنمان بروزد.
گاهي ريسيي كارگزيني با بطري هاي ابجو به سراغمان مي امد و زيرا در روزهايي كه كار زياد بود از اين قبيل تشويق ها بعغمل مي امد.
خوراكي كه به ما مي دادند چندان تعريفي نداشت.اما صاحب هتل در مورد نوشيدني خساست به خرج نمي داد. زيرا مي دانست اگر به ظرف شور دو ليتر شراب ندهد او سه ليتر مي دزدد.البته مشروبه خوري زياد هم بد نبود چون وقتي مست مي شديم گكارها سرع تر پيش ميي رفت.
يك هفته پس از انهمه كار نياز شديدي به تعطيلي داشتم . شنبه شب بود و همه در ميخانه مست بودند. و من يك روز تعطيل پيش رو داشتم و مايل بودم به انها بپيوندم. همه ما ساعت دو نصفه شب مست به رختخواب هايمان رفتيم كه تا ظهر بخوابيم. اما ساهعت پنج و نيم كسي مرا بيدار كرد.
يك نگهبان شب هتل كنار من ايستاده بود. ملافه ام را كنار زد و محكم تكانم داد و گفت:
بلند شو به اندازه كافي خوابيدي..هتل يك كارگر كم دارد و تو بايد كتار كني.
با اعتراض گفتم:
-امروز روز استراحت من است چرا بايد كار كنم؟
گفت:
-تعطيل بي تعطيل پاشو بايد كار كني!
بلند شدم و از اتاق بيرون امدم پشتم طوري درد مي كرد كه گويا شكسته است. و كله ام بقدري منگ و حالم بد بود كه تصور نمي كردم بتوانم كار كنم. ولي چون يكساعت گذشته حالم عادي شد و توانستم كار كنم. گويي گرماي زيرزمين حمامهاي تركي انچه را شخص نوشيده مانند عرق از تنش خارج مي كند. ظرفشور ها اين موضوع را مي دانند و به ان عمل مي كنند.ميگساري زياده از حد و سپس عرق كردن بيش از انكه مشروب اثر نامطلوب خود را بگذارد در حفظ سلامت اينگونه كارگرها موثر است.......!


91-92-93

همانطور كه در اول چگونگي استخدام در هتل شدم هفته اي يكبار بايد به پيشخدمت طبقه چهارم كمك ميكردم. اين روز بهترين روز كاري من بود. كار اصلي ما تميز كردم وجلا دادن وسايل بود. كه يك كار مناسب و انساني بود. پيشخدمت مرد با نزاكتي بود كه با كن مانند يك انسان برابر با خودش رفتار مي كرد. اما در حضور ديگران رفتازرش تا حدودي خشن مي شد. زيرا پشخدمت نبايد با ظرفشور رفتار مناسبي داشته بايد. روز كه كار رو بارش خوب بود و انعامي دريافت مي كرد مرا هم بي نصيب نمي گذاشت.او مانند بيشتر پيش خدمت ها به خودش ميرسيد و لباس مناسب مب پوشيد. وي از دوازده سالگي در تلاش و معاش بود و كار كردن را از فروش لباس هاي كهنه اغاز كرد. گذشتن مرز بدون گذرنامه بلوط فروشي در بلوار هاي شمال پنجاه روز زنداني شدمن در زندانهاي لندن به جرم نداشتن پروانه كار عشقبازي در هتل با پيرزن در ازاي يك حلقه انگشتر الماس و متهم شدن دزديدن همان انگشتر از پيرزن مذكور از جمله تجربيات زندگاني او بودند. من از صحبت با وي در ساعات فراغت لذت مي بردم.
بدترين روز زندگي من روزي بود كه نوبت ظرفشويي و نظافت در سالت غذاخوري فر مي رسيد. من بشقاب را كه در اشپزخانه شسته مي شدند نمي شستم ولي تميز كردن ساير وسايل غذاخوري از قبيل كارد چنگال و قاشق با من بود. همين كار به ظاهر ساده سيزده ساعت وقت م يبرد! و سي دستمال ظرفشويي مصرف مي شد. از گرد صابون و هر مايع ديگري خبري نيس..... مايع صابون در اب گچ دار پاريس كف نمي كرد. محل كارم در اين روزها بسيار شلوغ و كثيف بود.علاوه بر ظرفشويي بايد غذاي پيشخدمت ها را هم اماده و برايشان مي بردم. پيشخدمتها بسيار گستاخ و بي ادب بودند. به طوري كه گاهي براي تاديبشان مشت گره كرده ام را بكار مي بردم. متصدي اصلي اين قسمت زني بود كه از دستشان جانش به لب رسيده بود. بين اين پستو و سالن غذاخوري فقط يك در فاصله بود. ولي فرق اين دو محيط شگفت انگيز يا حتي مضحك بود. سالن مجحوطه اي بود بسيار با شكوه با روميزي هاي تميز چون برف ، گلدان هاي پر از گل اينه هاي متعدد گچ بري هاي زراندو و نقاشي هايي از فرشتگان بالدار و با چند متر فاصله محل كار كثيف ما قرار داشت.
كثافت محل كار ما تهوع اور بود. تا نيمه هاي شب مجال تميز كردن ان پستو را منداشتيم. روي كف زمين اغشته به كف صابون و كاهو هاي له شده مي لغزيديم. ده ها پيشخدمت كه كتهايشان را زير بغلشان زده بودند دور صندلي مي نشستند و در حالي مكه انگشتشان را در ظرف كرم فرو مي كردند مشغول بهم زدن ظرف سالاد مي شدند.

shirin71
10-16-2011, 03:23 PM
95 تا 104
فصل 13
سومین روز اشتغالم در هتل، رئیس کارگزینی، که معمولاً با زبان ملایمی با من سخن می گفت احضارم کرد و به تندی گفت:
«فوراً سبیلهایت را بتراش، کی تا کنون دیده یا شنیده است که ظرفشو سبیل بگذارد؟» خواستم اعتراض کنم ولی وی سخن مرا قطع کرد و گفت:
«ظرفشویی وسبیل؟فردا نباید تو را با سبیل ببینم.»
آن شب، پس از فراغت از کار، بوریس را دیدم علت این دستور رئیس کارگزینی را پرسیدم، وی شانه هایش را بالا انداخت و گفت«باید آنچه گفته است اجرا کنی، در هتل بجز آشپزها کسی حق سبیل گذاشتن ندارد، تو باید خودت متوجه می شدی. در پی دلیل نباش چون این فقط یک رسم و سنت است»
بنظر می رسید که این هم نوعی از آداب هتل باشد، همانطور که نباید با اسموکینگ کراوات سفید زد.
همان شب سبیلهایم را ترشیدم. بعدها علت تداول این رسم و سنت را دریافتم: در هتلهای معتبر و درجه یک یشخدمتها نباید سبیل داشته باشند، و برای اینکه بالادستی خود را به ظرفشویها ثابت کنند مقرر داشته اند که اینان نیز باید سبیل خود را بتراشند، و از طرفی آشپزها بعلامت تحقیر پیشخدمتها سبیل می گذارند.
این امر می رساند که سلسله ی مراتب و تفاوت طبقاتی بخصوصی در هتلها متداول است. کارمندان هتل ما که بالغ بریکصدو ده نفر می شدند، مانند ارتشیان تابع سلسله مراتبی بودند.تفاوت مقام آشپز یا پیشخدمت نسبت به ظرفشو مانند تفاوت سروان با سرباز ساده ارتش است. مدیر هتل بالاترین رتبه را داشت و می توانست هر کس، حتی آشپزها را اخراج کند. ماصاحب هتل را هرگر نمی دیدیم، تنها چیزی که از وی می دانستیم این بود که سفره ی
او باید دقیق تر و بهتر از میز مشتریان گسترده شود. تمام انضباط هتل در دست مدیر بود. او مردی با وجدان و وظیفه شناس بود و مراقبت می کرد که تعلل و نقصی در کارها نباشد.
یک سیستم زنگ اخبار در سرتاسر هتل دایر شده بود که همه کارمندان بمنظور احضار یا دادن علامت مخصوص از آن استفاده می کردند. یک زنگ ممتد و یک زنگ کوتاه و سپس دو زنگ ممتد علامت دادن مدیر بوده و چون صدای این زنگ را می شنیدم خودمان را به کاری مشغول می کردیم تا ما را بیکار نبینند.
خوانسالار مقام دوم پس از مدیر بود. او خود غذا «سرو» نمی کرد مگر اینکه مشتری فردی بسیار متشخص و از طبقه اشراف می بود. اما پیشخدمتها را هدایت می کرد و راه و رسم پذیرایی را به آنان می آموخت. انعام و حق کمیسیون وی از شرکتهای شامپانی سازی از قرار دو فرانک برای هر سر بطری به روزی دویت فرانک می رسید. وضع او با سایر کارکنان هتل کاملاً متفاوت بود، غذایش را دراطاق خصوصی صرف می کرد. با کارد و چنگال نقره ای غذا می خورد و دو پیشخدمت تازه کار مأمور پذیرائیش بودند.
در سلسله مراتب هتل آشپز مقام سوم را داشت، که حقوقش ماهی پنج هزار فرانک بود، ودر آشپزخانه و سر میز مخصوص به خود صرف غذا می کرد و یکی از آشپزهای کارآموز پذیرائیش را بعهده داشت. مقام چهارم متعلق به رئیس کارگزینی بود. ماهیانه یکهزا و پانصد فرانک دریافت می کرد، کت مشکی بر تن داشت و کار دستی و بدنی نمی کرد اختیار اخراج پیشخدمتها و ظرفشوها در دست وی بود، پایین تر از رئیس پرسنل سایر آشپزها قرار داشتند، حقوق آنان بین هفتصد و پنجاه تا سه هزار فرانک بود، پس از آن پیشخدمتها بودند که حدود هفتصد فرانک از طریق ده درصد سرویس بغلاوه یک
حقوق ثابت جزئی عایدی ماهیانه داشتند، مقام بعدی متغلق به زنان رخشوی و زنان دوزنده بود، بعد پیشخدمتهای تازه کار که انعامی دریافت نمی کردند و فقط ماهیانه هفتصد وپنجاه فرانک حقوق داشتند. شرفشوی ها، با حقوق ماهی هفتصد وپنجاه فرانک در مرتبه ی بعدی قرار داشتند، پس از آنها مستخدم های اطاقعا بودند با حقوق ماهی پانصد یا ششصد فرانک، وبالاخره کارگران چایخانه ها که حقوق آنان نیز پانصد فرانک در ماه بود. ما کارگران چایخانه در پایین ترین طبقه کارکنان هتل قرار داشتیم، مورد تحقیر بودیم و با ضمیر« تو»- نه«شما»- مورد خطاب قرار می گرفتیم. هتل کارکنان مختلف دیگری هم داشت- کارکنان دفتری(که عموماً « کوریر» خوانده می شدند) انباردار و متصدی انبار شراب، عده ای باربر و پادو، پخ شکن، نانوا، نگهبانان شب و دربان. شغل نژادها و ملیتهای مختلف نیز با هم متفاوت بود. کارکنان دفتری، آشپزها و زنان دوزنده فرانسوی، پیشخدمتها اهل ایتالیا یا آلمانی ( درپاریس پیشخدمت فرانسوی به ندرت دیده می شود) ظرفشوها از هر ملیت دیگر اروپایی یا عرب و سیاهان افریقایی. زبان رایج بین کارکنان آمیخته ای از زبان ایتالیایی و یونانی و عرب و غیره بود که حتی پیشخدمتهای ایتالیایی نیز بین خود با همین زبان مکالمه می کردند.
هر بخش عایدی و مداخل مخصوص به خود داشت. درتمام هتل های پاریس نان خشک را از قرارهر کیلویک فرانک به نانواها، ته سفره ها را به مبلغی جزئی به خوک دارها می فروشند. وجه حاصله از آنان بین ظرفشوها تقسیم می شود. دله دزدی هم در هتلها کم نبود. تمام پیشخدمتها غذا می دزدیدند،آشپزها نیز همینطور، حتی در مقیاس وسیع تر، ما هم در چایخانه از چای و قهوه نوشیدن پنهانی فروگذار نبودیم. متصدی انبار شراب، مشروب می دزدیدند. طبق مقررات هتل پیشخدمتها مجاز نبودند که چند بطر مشروب بعنوان دخیره نزد خود نگاه دارند بلکه می بایست برای هر مقدار مشروب سفارش شده به انبار مراجعه می کردند. انباردار مقدار مورد سفارش را تحویل می داد و هر بار هم به اندازه یک قاشق برای خود برمی داشت و با یان روش هر روز مقداری مشروب می دزدیدند. وی همین مشروبها را از قرار هر پیک پنج سانتیم به کارکنان مورد اعتماد می فروخت. بین سایر کارکنان نیز اشخاص نادرست و دزد کم نبود، اگر در جیب کت شما پولی می بود حتماً دزدیده می شد. دربان که پرداخت دستمزد ما با او بود و سر تا پای مارا وارسی می کرد تا مبادا خوراکی دزدیده باشیم، بزرگترین دزد هتل بود. وی با عناوین مختلف از پانصد فرانک
حقوق، ماهیانه من ظرف شش هفته یکص وچهارده فرانک کم کرد. تقاضا کرده بودم که دستمزدم روزانه پرداخت شود، لذا دربان هر شب شانزده فرانک به من می داد، و دراین مدت با خود داری از پرداخت دستمزد روزهای یکشنبه، که طبق مقررات حق من بود، شصت و چهار فرانک به جیب زد. همچنین گاهی روزهای یکشنبه هم کار می کردم، که از این بابت می بایست بیست و پنج فرانک فوق العاده دریافت دارم( البته از این موضوع آگاهی نداشتم)
دربان این مبلغ اضافه کاری را به من نپرداخت و از این راه هم هفتاد وپنج فرانک حق مرا خورد. فقط در آخرین هفته کارم در هتل بود که کتوجه کلاه گذاری وی شدم و چون مدرکی برای اثبات ادعای خود نداشتم لذا تنها توانستم بیست و پنج فرانک از آن پولهل را پس بگیرم. دربان این عمل را با تمام کارکنانی که ساده و بی اطلاع بودند انجام می داد. وی خودش را یونانی می خواند، ولی ارمنی بود. پس از شناختن او صحت این ضرب المثل را دریافتم که می گوید:« به مار بیشتر از یهودی و به یهودی بیشتر از یونانی اعتماد داشته باش، اما به ارمنی هرگز»
اشخاص عجیب و استثنایی بین پیشخدمتها یافت می شدند. از جمله جوانی بود از خانواده اشرافی که تحصیلات دانشگاهی داشت و دریک تجارتخانه با شغل و حقوق خوب کار می کرد. در نتیجه ابتلاء بمرض مقاربتی شغلش را از دست داده و خودش را به دست تقدیر سپرده بود و حال از استغال به پیشخدمتی راضی و خوشحال بود. پیشخدمتهای زیادی وجود داشتند که بدون گذرنامه وارد فرانسه شده بودند، یکی دونفر از آنان هم جاسوس بودند- پیشخدمتی در مهمانخانه شغل و پوشش بسیار مناسبی برای جاسوسان است. روزی غوغای بزرگی در اطاق غذاخوری پیشخدمتها بین «موراندی» که قیافه ای ترسناک با چشمانی دور از هم داشت، و یک پیشخدمت ایتالیایی دیگر در گرفت. گویا موراندی رفیقه آن ایتالیایی را از چنگش بدرآورده بود. ایتالیایی مذکور که فردی ضعیف و مرعوب موراندی بود وی را تهدید می کرد. موراندی به طعنه گفت:«چه می خواهی بکنی؟ من با رفیقه ات سه بار همبستر شده ام، و خیلی هم لذت برده ام، چه کاری از دستت بر می آید؟
«می توانم تو را لو بدم، تو یک جاسوس ایتالیایی هستی»
موراندی این اتهام را انکار نکرد. بلکه تیغی از جیبش درآورد و با آن ضربدری در هوا رسم کرد، گویی که گونه کسی را می شکافد، با این حرکت پیشخدمت ایتالیایی عقب نشینی کرد و ساکت شد.
عجیب ترین فردی که در هتل دیدم شخصی «فوق العاده» بود. او یک روز در مقابل بیست و پنج فرانک دستمزد به جای «مجار» که بیمار بود کار کرد. وی اهل صربستان و جوانی بود بیست و پنج ساله خوش بنیه و زرنگ. به شش زبان، از جمله انگلیسی سخن می گفت. به تمام رموز کار هتل آشنا بود تا نیمروز مانند برده سربه زیری کار کرد. ولی به محض اینکه زنگ ساعت، دوازده را نواخت، کج خلق و ترشرو شد. دست از کار کشید و یک بطر شراب دزدید و بی پروا نوشید. همانطور که گفتم سیگار کشیدن درمحل کار ممنوع و جریمه سنگینی داشت، اما وی بی اعتنایی به این مقررات نکرد و سیگاری آتش زد. مدیر هتل از این تخلف وی آگاهی یافت. شخصاً به محل کار ما آمد و او را مورد خطاب وی آگاهی یافت.شخصاً به محل کار ما آمد و او را مورد خطاب قرار داد ودرحالیکه بسیار خشمگین بود گفت:
« چرا در اینجا سیگار می کشی؟»
صربستانی با خونسردی پاسخ داد « این چه قیافه ای است که بخود گرفته ای؟»
قادر نیستم توهینی را که در این پاسخ نهفته بود بیان کنم. اگر ظرفشویی چنین جسارتی را نسبت به سرآشپز مرتکب می شد وی ظرف پر از سوپ داغ را به صورتش پرتاب می کرد. مدیر با شنیدن این پاسخ گفت « اخراجی »
ساعت دو بعداز ظهر بیست و پنج فرانک دستمزد روزانه صربستانی را دادند و عذرش را خواستند.و پیش از آنکه وی هتل را ترک کند بوریس به زبان روسی علت این رفتارش را جویا شد. جوان پاسخ داد: ببین دوست من، من اگر نصف روز کار کنم باید دستمزد یک روز کامل را دریافت دارم. اینطور نیست؟ پس چرا پس از گرفتن دستمزدم کار کنم؟ حال خواهم گفت که چه می کنم. کاری دراین هتل بدست آوردم و تا نیمروز کار کردم. و چون ساعت، زگ دوازده را زد من آن هنگامه را به راه انداختم که چاره ای جز اخراج من نداشته باشند، بیشتر روزها من ساعت دوازده و نیم اخراج می شدم، اما امروز ساعت دو جوابم کردند، اهمیتی ندارد چهار ساعت کمتر کار کردم. تنها اشکال این رویه آن است که دو بار در یک هتل قابل اجرا نیست. بعدها معلوم شد که وی این عمل را در اکثر هتلها و رستورانهای پاریس انجام داده است، البته این کار در تابستان آسان و عملی ایت، گرچه هتلها مراقبند که در دام چنین حیله هایی نیافتند و برای اجتناب از این ترفندها لیست سیاهی تهیه می کنند.

فصل 14
ظرف چند روز به اصول اسای حاکم بر اداره ی هتل پی برده بودم. آنچه موجب حیرت کارگر تازه وارد میشود سر وصدای آزاردهنده ی و بی نظمی چشمگیری است که در ساعات پرجنب و جوش- مانند وقت ناهار یاشام- حکمفرما می شود. این وضع چنان با نظم موجود در فروشگاهها یا کارخانه ها اختلاف دارد که نمی توان آن را جزء به سوء مدیریت به چیز دیگری تعبیر کرد. اما این هرج و مرج وسر وصدا پرهیزناپذیر است و دلیل موجه دارد. کارهای هتل سخت و دشوار نیست، اما ماهیت کار مسلزم عجله و شتاب غیر قابل اجتناب است. مثلاً نمی توان گوشت را دو ساعت قبل از موعد غذا کباب کرد، بلکه باید در همان لحظه ای که مشتری سفارش می دهد روی آتش گذاشته شود در نتیجه کارها روی هم انباشته می شوند، و شتاب و عجله و رفت وآمد زیاد معلول همین تراکم کارها است. لاجرم در ساعات غذاخوری هرفرد کار دونفر را انجام می دهد، که بدون سر وصدا و غوغا امکان پذیر نیست. در واقع نرافعه و برخورد یکی از ضروریات این فرایند است، زیرا بدون وارد آوردن اتهام تنبلی به دیگران آهنگ کار حفظ نمی شود. در ساعات مذکور همه عصبی هستند و به همدیگر ناسزا می گویند و تنها کلماتی که بین کارکنان رد و بدل می شود دشنام و افاظ رکیک است. یک دختر هیجده ساله کارگر نانوائی دشنامهایی بر زبان می راند که حتی موجب شرمندگی « چاودارها» بود.( مگر « هاملت » نمی گوید که مانند شاگرد ظرفشوها فحش می داد بی تردید شکسپیر شاگرد ظرفشو را حین کار دیده بود.) بااین حال از جا در نمی رویم وقت تلف نمی کنیم. با این حرکات همدیگر را تحریک می کنیم تا کار چهار ساعت را در دو ساعت انجام دهیم.
مایه گردش کار هتل اتکاء اصیل کارکنان به شغل و حرفه خودشان است، گرچه ماهیت کار نامطلوب و پست است. اگر کارگری از زیر کار شانه خالی کند و طفره رود دیگری او را لو می دهد و سبب اخراجش می شود. ولی در مباهات به کارآمدی خود همه یکسانند.
آشپزها بهترین و درعین حال متشخص ترین کارگردان هتل بشمار می آیند. درآمد آنان به پای درآمد پیشخدمتها نمی رسد اما منزلت بالاتر و پایه استخدام استوارتری دارند. آشپز خود را نوکر ومستخدم نمی داند، بلکه کارگر متخصص و ماهری است. وی از قدرت خود اگاه است و می داند که قادر است به تنهایی به هتل رونق بخشد ئ یا سبب کسادی بازار آن شود، و اگر در کارش پنج دقیقه تأخیر کند، همه چیز بهم می خورد. آشپز سایر کارگران را خوار و حقیر می شمارد و توهین به آنان را به استثنای سر پیشخدمت، افتخار و مزیتی برای خود می داند. وی بکار و مهارت خود مباهات و افتخار می کند. عمل پختن زیاد مشکل نیست بلکه اصل و رمز آشپزی در انجام بموقع هر کار است. در هتل ایکس سرآشپز در ساعات بین صبحانه و نهار سفارش غذا برای چند صد نفر را دریافت می کرد که می بایست در ساعتهای مختلف « سرو » شوند، وی بعضی از آنها را شخصا می پخت، و تهیه سایر پختها را نظارت میکرد و قبل از فرستادن به سالن غذاخوری مورد بازرسی قرار می داد. حافظه اش بسار تیز و شگفت انگیز بود. صورت ریز غذاها به تابلوئی نصب بود اما سرآشپز ندرتاً به آن مراجعه می کرد و برای تهیه ی هر نوع غذا فقط از حافظه خود مدد می گرفت. وی زیر دست آزار و درعین حال هنرمند بود. سبب ارجحیت آشپزهای مرد به آشپزهای زن وقت شناسی و انجام بموقع کار آنان است نه تفوق فنی.
پیشخدمت وضع کاملاً متفاوتی دارد. وی نیز به نوعی از مهارتش احساس غرور می کند. اما مهارت او در چاکر صفتی است. حرفه پیشخدمتی حس تقلید از بزرگان را در شخص بوجود می آورد نه احساس مهارت. زندگی پیشخدمت درجوار توانگران می گذرد، کنار میز آنان می ایستد، به گفتگوهایشان گوش فرا می دهد و با لبخند و لطیفه های محتاطانه کوتاه مجذوب این قبیل مشتریان خود می شود. از اینکه به « وکالت » از طرف مشتریان توانگر پول خرج می کند خوشحال است بعلاوه خود نیز ممکن است زمانی ثروتمند شود، زیرا گرچه پیشخدمتها در فقر و مسکنت می میرند، اما بعضی ها نیز نیک انجام می شوند. بعضی از کافه های « گراند بولوار » چنان پر درآمد است که پیشخدمتها به مدیر کافه پول می دهد تا استخدامشان کند. درنتیجه با دیدن مداوم پول، و امید بدست آوردن آن مستخدم تا حدی خود را با مشتریانش برابر می بیند وی سعی می کند که هر چه بیشتر با ادب و نزاکت خدمت کند زیرا خود را در همان غذا شریک و سهیم می داند.
روزی « والانتی » شرح یک مهمانی مجلل را که در .....

shirin71
10-16-2011, 03:24 PM
105-108
«نیس» برگزار شده بود و وی در سمت پیشخدمت در آنجا حضور داشت حکایت می کرد،هزینه این مهمانی،دویست هزار فرانک شده بود و داستان آن ماهها نقل محافل و مجالس بود.
پس،نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد.گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول خوردن هستید،حس می کنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده است حتما پیش خود به شما ناسزا می گوید.اما چنین نیست.او در حالیکه نگاهتان می کند نمی گوید که«چه مرد پرخوری است»می گوید«روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد».وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملا آنرا درک می کند و می ستاید.بهمین جهت هم پیشخدمتها بندرت سوسیالیست می شوند،و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارند،همگی روزی دوازده ساعت کار می کنند حتی در کافه های زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند.اینان«خودگنده بین»اندو چاکر صفتی را هم از مقضیات کار خود می دانند.
ظرفشوها هم عالمی مخصوص بخود ئارند.کارشان دورنمائی ندارد و بسیار خسته کننده است،در عین حال نشان و اثری از لزوم مهارت در این شغل نیست که علاقمندی آنان را به کار برانگیزد،این کاری است که باید زنان،اگر نیروی بدنی کافی داشته باشند،بدان بپردازند.اینان باید همواره بحال دو در رفت و آمد باشند و ساعتهای زیاد با کار و جو خفقان آور بسازند.ظرفشویان راه گریز از این زندگی ندارند،زیرا نمی توانند حتی دیناری از دستمزد خود را پس انداز کنند،افزون بر آن هفته شصت یا یکصد ساعت کار دیگر رمقی برایشان باقی نمی گذارد.تنها امیدشان این است که شاید روزی بتوانند به کار سبکتری مانند نگهبانی شب یا تصدی دستشویی و توالت اشتغال ورزید.
با اینحال ظرفشوها هم،با اینکه شغل محقری دارند،احساس نوعی غرور و مباهات می کنند؛و آن غرور «جان کنی» است.در این سطح و طبقه تنها برتری شخص در سخت کوشی است.ظرفشو می خواهد که او را«آتشپاره»بنامند.آتشباره کسی است که اگر کار غیرممکنی را هم از او بخواهند به نحوی آنرا انجام دهد.یکی از ظرفشوهای هتل ایکس مردی آلمانی که معروف به«آتشپاره»بود.شبی یک لرد انگلیسی به هتل آمد و هلو خواست.پییشخدمتها دست و پای خود را گم کردند زیرا در هتل هلو موجود نبود،دیر وقت بود و همه مغازه ها بسته بودند.آلمانی گفت«نگران نباشید من تهیه می کنم».از هتل بیرون رفت و ده دقیقه دیگر با چهار عدد هلو برگشت.وی هلوها را از رستوران مجاور دزدیده بود.معنای «آتشپاره»این است.لرد انگلیسی برای هر هلو بیست فرانک پرداخت.
ماریو،متصدی چاپخانه،هم بسیار زحمت کش بود و از هیچ کار سنگینی و پرزحمت رو گردان نمی شد.چهارده سال کار در زیرزمین او را مثل فولاد آبدیده کرده بود.اگر کسی از مشقت کار شکایت می کرد او می گفت«باید مقاوم بود».گاهی ظرفشوها طوری لاف استحکام و مقاومت بدنی می زدند که گوئی سربازند نه کلفت مذکر.
بشرحی که در بالا دیدیم هر کس در هتل احساس غرور مخصوص بخود داشت.وقتی فشار زیاد می شد ما همکاری و هماهنگی شدیدی از خود نشان می دادیم تا آن فشار را برطرف سازیم.کشمکش مداوم بین بخشهای مختلف نیز سبب بهره وری کار بود،زیرا هر کس به کار خود می چسبید و از طفره رفتن دیگران جلوگیری می کرد.
این یک جنبه مثبت کار هتل است.هتل ماشین عظیم و پیچیده ای است که با پرسنل کم و غیر کافی اداره می شود،زیرا هر کس طبقه و شغل مشخص و معینی دارد و آنرا با دقت و وسواس انجام می دهد.اما این وضع نقطه ضعفی هم دارد و آن این است که کاری که کارکنان انجام می دهند لزوما همان نیست که مشتریان بابت آن پول می پردازند.مشتری بابت سرویس خوب پول می دهد،و حقوق و دستمزدی که کارکنان دریافت می کنند بابت سرویس خوب کاذب است.گر چه هتلها معجزۀ دقت و وقت شناسی هستند،ولی همانطور که دیدیم باطنا از هر خانه خصوصی بد،بدتراند.
مثلا نظافت را نظر بگیریم.کثافت هتل ایکس در بخشهای سرویس نفرت انگیز و غیرقابل وصف بود.در کنار گوشه های چایخانه من زباله و کثافت یک ساله وجود داشت،و ظرف نان خشک پر از سوسک بود.روزی به ماریو پیشنهاد کردم که این حشرات را بکشیم.وی به طعنه گفت«چرا این جانوران بیچاره را نابود کنیم؟».وقتی می خواستم دستم را پیش از برداشتن کره بشویم دیگران به من می خندیدند.اما جایی که لازم بود ما تمیز و نظیف بودیم.مرتبا میزها را تمیز می کردیم و برنج آلات را صیقل می دادیم،زیرا چنین مقرر شده بود،ولی دستور نداشتیم که واقعا و اصالتا نظیف باشیم،بعلاوه وقتی هم برای این نوع نظافت نبود.ما فقط وظائفمان را انجام می دادیم،و چون اولین وظیفه ما وقت شناسی بود لزا با عدم رعایت نظافت در وقت صرفه جوئی می کردیم. کثافت آشپزخانه بدتر و بیشتر بود.این که می گویم حرف نیست بلکه بیان واقعیت است.آشپز فرانسوی توی سوپ تف می کند(اگر غذای خودش نباشد).وی یک هنرمند است اما هنرش نظافت نیست حتی می توان گفت که چون هنرمند است،کثیف است،زیرا غذا برای اینکه خوش منظره باشد مستلزم اعمال بعضی کارهای کثیف است.مثلا وقتی یک تکه گوشت کبابی را برای بازرسی پیش سرآشپز می برند،او آنرا با چنگال آزمایش نمی کند،بلکه با دستش برمی دارد و سر جایش پرت می کند،شستش را به دور بشقاب می کشد و برای چشیدن مزه آبگوشت آنرا می لیسد،سپس،مانند هنرمندی که به نقاشی خود بنگرد،از دور به تکه گوشت نظاره کرده و با انگشتان گوشت آلودش که صدها بار آنها را لیسیده است آن را دست مالی می کند.چون رضایتش حاصل شود،با دستمالی جای انگشتان را از بشقاب پاک کرده و آنرا تحویل پیشخدمت می دهد.پیشخدمت هم البته انگشتش را توی آبگوشت فرو می برد.انگشتان کثیف و چرب که مکرر آنها را در موهای«بریانتین»زده اش فرو برده است.اگر کسی در پاریس مثلا،بیشتر از ده فرانک برای یک وعده خوراک گوشت پرداخته باشد باید یقین حاصل کند که غذایش آنگونه دستمالی شده است.در رستورانهای خیلی ارزان وضع تفاوت دارد،در آنجاها با غذا طور دیگر رفتار می کنند.گوشت را با چنگال از ماهی تابه بر می دارند و توی بشقاب می گذارند بدون اینکه دستمالی کنند.

shirin71
10-16-2011, 03:24 PM
تقریبا می توان گفت هر چه بیشتر پول بدهید بیشتر عرق و اب دهان نوش جان خواهید کرد.
کثافت از خصوصیات لاینفک هتلها و رستوران هاست،زیرا غذای سالم فدای وقت شناسی و ظاهر اراسته می شود.
کارگر هتل پرمشغله تر از ان است که توجه کند غذایی را که اماده می کند برای خوردن است. غذا از نطر وی یک سفارش است،همانطور که یک فرد سرطانی در حال مرگ از نظر پزشک مثل سایر مراجعه کنندگان یک بیمار تلقی می شود. مثلا یک مشتری تکه نان برشته شده سفارش می دهد کسی که در زیر زمین از فرط کار سر از پا نمی شناسد باید ان را اماده کند. چگونه می توان از وی انتظار داشت که کمی تعمق کرده و پیش خود بگوید:«این نان برای خوردن است پس باید ان را طوری اماده کنم که قابل قوردن باشد» انچه به او مربوط می شود این است که نان باید ظاهر خوب داشته باشد ظرف سه دقیقه حاضر شود. چند قطره درشت عرق از پیشانیش روی نان می چکد. چرا غصه بخورد؟ یا نان از دستش روی خاک اره می افتد. چرا زحمت عوض کردن اد را به خود بدهد؟ تمیز کردن خاک اره از روی ان سریعتر است. در موقع بردن به سالن غذا خوری نان دوباره به زمین می افتد این بار هم پیشخدمت ان را بر میدارد و گرد و خاکش را می زداید و سر جایش می گذارد. با سایر غذاها نیز همین معامله انجام می گیرد. تنها خوراکی که با رعایت بهداشت تهیه می شود غذای کارمندان و صاحب هتل است. بین کارمنان هتل این ضرب المثل رایج است«مواظب غذای رئیس باشید مشتری به جهنم». همه جا بخشهای سرویس پر از چرک و کثافت است، یک رگه پنهانی کثافت، مانند امعاء و احشاء بدن، در درون هتل های مجلل وجود دارد.
علاوه بر کثافت صاحب هتل از تقلب و کلاه گذاری نیز روگردان نبود. بیشتر مواد اولیه غذا نا مرغوب بودند و فقط مهارت اشپز ها ان ها را قابل خوردن می کرد. گوشت حداکثر از نوع معمولی و سبزیجات از نوعی بود که زن خانه دار اصلا نگاهی هم به انها نمی اندارد. سر شیر را به شیوه ی مخصوص با شیر مخلوط می کردند،چای وقهوه از نوع نامرغوب و مربا تقلبی بود. روی بطریهای ارزانترین شراب برچسب شراب معمولی می زدند. طبق مقررات هتل هر کارگر که سبب حراب شدن مواد خوراکی می شد باید بهای ان را به عنوان جریمه می پرداحت، لذا هیچ چیز به دور افکنده نمی شد. یک بار یک جوجه سرخ شده از دست پیشخدمت طبقه سوم از بالا به روی خرده نانها و روزنامه های باطله و سایر ذباله ها افتاد. ما ان را با دستمال تمیز کردیم و دوباره به بالا فرستادیم. ملافه هایی که یک بار مورد استفاده قرار می گرفت شسته نمی شد بلکه ان ها را نم کرده و اطو زده و دوباره روی تشک ها و پتوها می کشیدند. مدیر هتل نسبت به مشتریان هم، مانند ما خسیس بود. در این مهمان خانه وسیع اثری از برس و خاک انداز نبود جهت تمیز کردن کف ها فقط از جارو و تکه مقوا،بجای خاکاانداز، استفاده می شود. توالت کارکنان بسیار کثیف و بدون وسایل لازم بود، بعلاوه دستشویی نداشت و همه دستشان را در همان لگن ظرف شویی می شستند.
با این همه هتل ایکس یکی از گرانترین هتلهای پاریس بود و مشتریان پول های گزافی می پرداختند. نرخ اتاق معمولی بدون صبحانه دویست فرانک در شب بود. شراب یا سیگار وتوتون به دو برابر قیمت مغازه ها فروخته می شد، در حالی که مدیر هتل به بهای کلی فروشی انها ره می خرید. اگر مشتری عنوان ومقامی داشت یا ثروتمند و میلیونر بود، تمام هرینه های مربوط به او خود به خود بالا می رفت. روزی یک مشتری امریکائی در طبقه چهارم که پرهیز غذایی داشت برای صبحانه فقط نمک و اب داغ سفارش کرد. والانتی خشمناک بود و می گفت:«پس ده درصد من چه می شود؟ده درصد بهای نمک و اب که پولی نیست» با این حال وی این صبحانه را بیست و پنج فرانک حساب کرد و مشتری بدون اعتراضی وجه ان را پرداخت کرد.
بگفته بوریس،این و ضع در تمام هتل های پاریس متداول است ،ویا دست کم در هتل های بزرگ و گران قیمت.اما به نظر من مشتریان هتل ایکس به صهولت سرشان کلاه می رفت، زیرا بیشتر ان ها امریکایی بودند با ذائقه انگلیسی-نه فرانسوی- که استعداد تشخیص خوراک خوب و گوارا را نداشتند، شکم خود را با انواع خوراکهای ذرتی امریکایی می انباشتند، مارمالاد را توی چایی می ریختند، بعد از شام ورمورت می نوشیدند و خوراک جوجه با ترشی به بهای صد فرانک می خوردند. یکی از مشتریان اهل پیتسبورگ همیشه شامش را که شامل مقداری انگور، تخم مرغ اب پزو کاکائو بود در رختخوابش صرف می کرد. کلاه گذاشتن به سر این مشتریان چه سهل و ساده است.
15
داستان های عجیبی در این هتل شنیدم: درباره ی معتادین، میگساران و عیاشان حرفه ای که در جستجوی پادو های نوجوان خوش برورو به هتل می امدند و دزدانی که اخاذی می کردند. ماریو می گفت در هتلی که قبلا کار می کرد مستخدمه ای انگشتر الماس بسیار گران قیمت یک خانم امریکایی را دزدید. روز های متمادی کارکنان هتل را موقع ترک محل کار سر تا پا می گشتند و دو کاراگاه تمام گوشه های هتل را جستجو کردن اما از انگشتر اثری بدست نیامد. مستخدمه معشوقی داشت که کارگر نانوایی هتل بود، وی انگشتر را داخل خمیر قرص نانی پقته و به کناری گذاشته بود و پس از پایان جستجوها و بازرسی ها از هتل خارج کرده بود.
روزی والانتی داستانی درباره ی خودش برای من تعریف کرد و گفت:
«میدانی، کوچولو، زندگی و کار در هتل بسیار نامطلوب است اما امان از بیکاری. یقین دارم که معنای گرسنگی را درک کرده ای، والا به ظرف شوئی نمی پرداختی. من ظرفشوی مسکینی نیستم بلکه پیشخدمتم، اما یک بار پنچ روز گرسنه ماندم بدون اینکه بتوانم حتی خرده نانی بدست اورم. ان پنچ روز جهنمی بود، اما خوشبختانه کرایه اتاقم را پرداخت کرده بودم. من در اتاقی کثیف و کوچک مهمانخانه ای در کوچه «سنت الواز»، واقع در «کارتیه لاتن» سکونت داشتم. نام مهمانخانه «سوزان می»(نام یک روسپی در دوره امپراطوری بود. از گرسنگی به حال مرگ افتاده بودم و کاری از دستم برنمی امد، حتی به کافه ای که کارکنان بیکار هتل ها و رستوران ها در انجا جمع می شوند تا به وسیله صاحبان این موسسات استخدام گردند نمی توانستم بروم زیرا پولی برای نوشیدن یک نوشیدنی نداشتم. با حال نزار روی تختخواب دراز کشیده بودم و ساسها را که در سقف راه میرفتند تماشا می کردم.
«روز پنجم تقریبا نیمه دیوانه شده بودم. یک تصویر باسمه ای رنگ و رو رفته به دیوار اتاقم اویزان بود، بخود می گفتم که ان عکس از کیست؟ بعد از یک ساعت تعمق پنداشتم که تصویر مذکور متعلق به سنت الواز است که قدیس ان محله بود، تا ان موقع توجهی به این عکس نکرده بودم، ولی اینک که از فشار گرسنگی دراز کشیده به ان حیره شده بودم، فکر فوق العاده ای به ذهنم امد.
«به خود گفتم: گوش کن عزیزم، اگر وضع به همین منوال باشد بزودی از گرسنگی قالب تهی خواهی کرد. باید کاری بکنی چرا بهمین قدیس متوسل نشوی؟ در مقابل تصویر به زانو درای و استغائه کن تا پولی برایت بفرستد. این کار در هر حال زیانی ندارد.
«شاید بگویی که واقعا دیوانه بودم، اما ادم گرسنه از هیچ کار و اقدامه روگردان نیست. از تختخواب بلند شدم و شروع به دعا و استغائه کردم گفتم:
«سنت اواز مقدس، رحمی به حالم بکن و پولی به من برسان. توقع زیادی ندارم همین قدر که نان و شرابی تهیه کنم و نیرویم را باز یابم شاکر. سه یا چهار فرانک کافی است. ای الواز مقدس نمی دانی تا چقدر منت دارت خواهم شد اگر تقاضایم را اجابت کنی. بمحض اینکه عطایت را دریافت کنم اولین کارم این خواهد بود که به کلیسا بروم و شمعی برایت روشن کنم. آمین»
«سوگند یاد کردم که این نظرم را فوری انجام دهم زیرا که شنیده ام مقدسین دوست دارند شمعی به احترامشان روشن شود، اما من ملحدم و به چنان معجزه ای اعتقاد نداشتم.
«دوباره به رختخواب برگشتم و پنچ دقیقه بعد کسی در اتاقم را زد. دختری بود بنام «ماریا»، درشت اندام و چاق و اهل یکی از روستاهای اطراف که در ان هتل زندگی می کرد. وی بسیار کند زهن ولی مهربان بود. نمی خواستم که مرا در ان وضع ببیند.
«تا چشمش به من افتاد فریاد زد: خدای من! چرا به این حال افتاده ای چرا این موقع روز در تختخواب هستی؟ این گه ریخت و قیافه است، قیافه مرده ها را پیدا کرده ای.
«مسلما قیافه دلخراشی داشتم، پنچ روز بود که لقمهای از گلویم پاییین نرفته بود، بیشتر ساعات را در رختخواب گذرانده بودم و سه روز بود که نه صورتم را اصلاح کرده بودم و نه سر و صورتی شسته بودم اطاقم نیز شبیه خوک دانی شده بود.
ماریا دوباره فریاد زد:چته؟
«چه می خواهی باشد، از گرسنگی در حال مرگم. پنچ روز است رنگ خوراک ندیده ام این است دلیل وضعی که می بینی.
«ماریا حیرت زده پرسید: پنچ روز است چیزی نخورده ای؟ آخر چرا؟یقین پول نداری
«پول! تصور می کنی اگر پول داشتم گرسنه می ماندم؟ فقط بیست و پنچ سانتیم دارم و هر چه دارم و داشتم به گرو رفته است، درست به این اطاق نگاه کن ایا چیزی برای فروش یا رهن باقی مانده است؟
«ماریا نظری به اطاق انداخت، اشغال و ذباله انباشته شده را زیر و رو کرد ناگهان هیجان زده دهانش از تعجب باز ماند.
«وی به سر من داد زد و گفت: احمق بی شعور پس این چیست؟
«انچه او پیدا کرده بود یک جانفتی خالی بود که در گوشه ای افتاده بود. هفته ها پیش انرا گرفته بودم تا نفت مورد نیاز چراغ را در ان نگه دارم.
«گفتم خوب! جا نفتی است چطور مگر؟ به چه درد می خورد؟
«گفت احمق جان مگر سه فرانک و پنجاه سانتیم بابت وثیقه ان نپرداخته ای؟
«همانطور که وی می گفت، در واقع سه فرانک و پنجاه سانتیم بابت ان ظرف نفت وثیقه داده بودم که هر موقع پس می دادم پولم را می گرفتم
«ماریا دوباره فریاد زد: ای بی شعور! وی طوری هیجان زده شده بود که شروع به رقص در دور اتاق کرد، با کفشهای چوبیش چنان پای می کوبید که بیم ان می رفت کف اطاق سوراخ شود. چون از رقص فارق شد دوباره رو به من کرد و گفت تو دیوانه ای، واقعا که دیوانه ای، سه فرانک و نیم در گوشه ی اطاق مانده و تو گرسنگی می کشی. پاشو ببر ان را پس بده و پولت را بگیر.
«من طی این پنج روز اصلا به فکر ان ظرف نفت نبودم. از جایم برخواستم و به ماریا گفتم زود ان به نفت فروشی ببر و با پولش خوراکی بخر و مثل برق برگرد.
«ماریا ظرف را برداشت و بیرون دوید و چند دقیقه بعد با یک کیلو نان و نیم لیتر شراب برگشت. طوری از دیدن نان از خود بی خود شدم که تشکری هم از وی بعمل نیاوردم. نان را از دستش قاپیدم و به نیش کشیدم. ایا مزه نان را پس از مدتی گرسنگی چشیده ای؟ گرچه نان سرد و مرطوب و خمیر بود درست مانند بتونه، اما خدای من! چه لذتی داشت. شراب را هم لاجرعه سر کشیدم بطوریکه فوری جذب بدنم شد و مانند خون تازه ای در رگهایم به جریان افتاد.
«بدون انکه نفسی تازه کنم یک کیلو نان خوردم. ماریا در حالی که دستش را به کمرش زده بود مرا می پایید، چ.ن نان را خوردم و تمام کردم گفت:بهتر شد، نه؟
«گفتم:خوب، عالی است، دیگر همان ادم پنج دقیقه پیش نیستم. حال فقط در دنیا یک ارزو دارم- یک عدد سیگار
«ماریا دست در جیب پیش بندش کرد و سپس گفت: متاسفانه این دیگر مقدور نیست، چون پول نداری، از پول تو فقط سی و پنج سانتیم باقی مانده است در حالیکه ارزان ترین سیگار پاکتی شصت سانتیم است.
«در این صورت می توانیم یک پاکت سیگار بخریم گچون بیست و پنج سانتیم هم دارم.
«ماریا پول را از من گرفت و خواست که از اطاق بیرون برود، من بیاد نذر سنت الواز افتادم. نذر کرده بودم اگر او به من پولی برساند شمعی به احترامش روشن کنم. کی می توانست بگوید که دعای من مستجاب نشده بود من از ان قدیس سه یا چهار فرانک خواسته بودم و وی سه فرانک و نیم نصیبم کرده بود. نمی توانستم نذر و خولم را عملی نسازم و می بایست شصت سانتیم را صرف خرید شمع می کردم.
«ماریا را صدا زدم وگفتم:سیگار لازم نیست من برای سنت الواز نذر دارم و ان پول را باید صرف خرید شمع بکنم.
«من عکس روی دیوار را باو نشان دادم و تمام ماجرا را گفتم.
«ماریا نگاهی به تصویر کرد و زد زیر خنده، و انقدر خندید که داشت از حال می رفت. تصور کردم که دیوانه شده است. دو دقیقه طول کشید تا توانست حرف بزند.
«گفت احمق دیوانه، راستی جلوی این عکس راستی جلوی این عکس زانو زدی و دعا کردی؟ کی به تو گفته بود این عکس سنت الواز است؟
«گفتم اطمینان داشتم که تصویر ان زد مقدس است
«گفت بیچاره این عکس وی نیست، میدانی تصویر کیست؟
«گفتم در این صورت نمی دانم.
گفت این عکس «سوزان می» است که این هتل به اسم او نامگذاری شده است.
«من از روسپی معروف دوران امپراطوری طلب روزی کرده بودم...اما با اینحال متاسف نبودم من و ماریا پس ار مدتی خنده و گفتگو نتیجه گرفتیم که با این ترتیب من دینی به الواز مقدس ندارم. لذا با پولی که داشتم یک بسته سیگار خریدیم».
16
روزها می گذشت ولی از گشایش رستوران «اوبرژ دوژان کوتار» خبری نبود. روزی در ساعت استراحت بعد از ظهر من و بوویس به محل ان رستوران رفتیم تا چگونگی را از نزدیک ببینیم، هیچیک از تغیرات در نظر گرفته شده به انجام نرسیده بود، جز زدودن صور قبیحه روی دیوار بار. صاحب رستوران با ملایمت و ادب همیشگی خود با ما برخورد کرد، و بلافاصله رو به من(که ظرفشوی ایندش بودم) کرد و از من پنج فرانک وام گرفت. با اوصاع و احوالی که دیدم یقین کردم که افتتاح این محل از مرحله حرف تجاوز نحواهد کرد. اما مدیر باز هم وعده «درست پانزده روز دیگر» را داد و سپس ما را به زنی که قرار بود اشپز رستوران شود معرفی نمود، وی اهل بالتیک و زنی بود کوتاه قد 150 سانتیمتر و چاق و خپله می گفت قبلا اواز خوان بود، هنر و ادبیات انگلیسی را دوست دارد و عاشق« سرگذشت عمو سام» است.
طرف دو هفته چنان به زندگی ظرفشویی خو گرفته بودم که گویا از مادر برای این شغل و کار زائیده شده ام. روز ها با برنامه ای یکنواخت اغاز شده و به پایان می رسید. هر روز صبح ساعت یک یک ربع به شش یکمرتبه از خواب می پریدم لباسهایم را که از کثرت چربه و کثافت مثل مشمع شده بود می پوشیدو و با صورت نشسته و عضلات خسته به بیرون می دویدم. چرا هنوز گرگ و میش بود و پنجره های ساختمان ها، به جز پنجره یکافه های کارگران، در تاریکی فرو رفته بودند. رفتگران خواب الود با جاروهای دسته بلند سه متری در خال تمیز کردن خیابان ها بودند، و خانواده های بینوا در جستجوی غذا ظرفهای زباله را زیر و رو می کردند. کارگران جوان اعم از پسر و دختر تکه ای شکلات در یک دست و قرصی نان در دست دیگر به درون ایستگاه های مترو سرازیر می شدند. برای گرفتن جایی در مترو کشمکش و نزاع در می گرفت. این قبیل مناظر در ساعت شش در پاریس عادی است. اکثر مسافرین ایستاده در حالیکه بینی شان بهم چسبیده و بوی تعفن شراب و سیر دهانشان نفس کشیدن را برای همدیگر مشکل می کرد با حرکت تراموا تاب می خوردند. پس از پیاده شدن از تراموا وارد پلکان مارپیچ هتل می شدم و تا ساعت دو بعد از ظهر رنگ روز و افتاب را نمی دیدم، در این ساعات روز پاریس دم کرده از تابش افتاب بعلت کثرت جمعیت و اتومبیل به سیاهی می زد.
پس از اولین هفته کارم در هتل، ساعت استراحت بعد از ظهر را یا می خوابیدم و یا اگر پول داشتم، سری به می خانه می زدم. به استثنای بعضی از پیشخدمت های مشخصی، که جزو طبقه ی انگلیسی به حساب می امدند، بقیه کارگران ساعت استراحت را بهمان نحو می گذراندند، زیرا پس از ان همه کار طاقت فرسا شخص چنان خسته و بیحال است که کار دیگری از دستش بر نمی اید. گاهی پنچ شش نفری از ظرفشور هها دسته جمعی به فاحشه خاده پستی در کوچه «سی لیه» می رفتند که نرخ ان پنج فرانک و بیست و پنج سانتیم بود. این روسپی خانه را «یک کلام» لقب داده بودند، پس از ترک محل هر کس انچه را که در ان جا دیده و یا عمل کرده بود به عنوان اطیفه به دیگران بازگو می کرد. اینجا در خور کارگران هتل بود. دستمزد ظرفشورها امکان ازدواج به ان ها نمی دهد، بعلاوه کار در زیرزمین تاریک و خفقان اور حال و حوصله برای مشکل پسندی باقی نمی گذارد. پس از خاتمه وقت استراحت چهار ساعت دیگر هم در همان محل کارم جان می کندم و سپس در حالیکه عرق از سر و رویم می چکید به خیابان خنک می امدم. ان ساعت چراغهای خیابان ها روشن و پاریس بخصوص برج ایفل در دریایی از نور غوطه ور بود. خط طولانی اتومبیل ها در حرکت بودند و زنان در لباسهای زیبا و رنگارنگ بگردش و سیاحت می پرداختند. گاهی زنی گوشه چشمی به من یا بوریس می انداخت و چون متوجه لباسهای چرب و چیلی ما می شد فوری روی بر می تافت. باز کشمکش با مردم در مترو، ساعت ده به منزل می رسیدم. معمولا از یاعت ده تا نصف شب به میخانه ای در مخله مان می رفتم که محل اجتماع عمله های عرب بود. نزاع و زد خورد در این میخانه رویدادی عادی و دائمی به شمار می رفت، که گاهی من هم از بطری هایی که نزاع کنندگان به یکدیگر پرتاب می کردند نصیبی می بردم، اما کارگران عرب همیشه فقط با یکدیگر به دعوا و مرافعه بر می خواستند و با مسیحیان کاری نداشتند. «راکی» مشروب مخصوص اعراب خیلی ارزان بود، میخانه در تمام ساعات برای عرب هب دایر بود- چه مردمان پر توانی! تمام روز کار می کردند و تمام شب را می نوشیدند.
این بود طرز زندگی یک ظرفشو که چندان بد و نامطلوب هم به حساب نمی امد. دیگر احساسفقر و نداری نمی کردم، زیرا پس از پرداخت کرایه منزل و کنار گذاشتن وجه لازم برای سیگار و خرج

shirin71
10-16-2011, 03:25 PM
121-135


رفت و آمد و هزینه خوراک روزهای یکشنبه باز هم چهار فرانک برای صرف مشروب روزانه داشتم، و چهار فرانک خود ثروتی بود. یک احساس خرسندی سنگین از چنین زندگی ساده، شبیه خرسندی حیوان از شکم سیر خود در من به وجود آمده بود که بیانش مشکل است. زیرا هیچ چیز ساده تر و مختصرتر از زندگی یک ظرفشو نیست. وی با «ریتمی» بین کار و خواب زندگی می کند که نه وقت تفکر دارد و نه اطلاعی از دنیای خارج. پاریس او در هتل، در مترو، در چند میخانه و در رختخوابش خلاصه شده است. اگر خیال گردش و تفرج دارد فقط به چند خیابان اطراف محل سکونت خود می رود، و تمام به اصطلاح عیاشیش در این است که کلفتی، از خودش مفلوک تر، روی زانویش بنشیند و صدف و آبجو بخورد. روزهای تعطیل تا ظهر از رختخواب بیرون نمی آید، سپس بر می خیزد و پیراهن تمیزش را می پوشد و به میخانه ای می رود و سر مشروب طاس بازی می کند، و پس از صرف ناهار دوباره به رختخواب می رود، آنچه از نظر یک ظرفشو اهمیت دارد فقط کار و شغل، مشروب و خواب است، و بین آن ها خواب مهمتر است.


شبی (اوایل شب) قتلی زیر پنجره اتاق من رخ داد. به صدای نعره ای از خواب پریدم و چون از پنجره نگاه کردم مردی را دیدم که روی سنگفرش خیابان افتاده است آدمکشان را، که سه نفر بودند، در حال فرار دیدم. من با چند نفر از ساکنین هتل بیرون دویدم تا بلکه به داد آن شخص برسیم اما وی مرده و جمجمه اش با لوله سربی سنگین شکسته شده بود. رنگ خون این مرد را هنوز به یاد دارم، صاف چون رنگ سراب. شب بعد چون از سرکار به خانه آمدم جنازه مقتول هنوز در جای خود بود و می گفتند که شاگردان مدارس از کیلومترها دورتر به تماشایش آمده بودند. اما آنچه همواره وجدان مرا آزار می دهد و از خودم شرمنده می سازد این است که سه دقیقه پس از مشاهده این منظره دوباره به خواب سنگینی فرو رفتم، بیشتر ساکنین خیابان نیز مثل من بودند، ما همین قدر که دیدیم آن مرد کارش ساخته شده است به رختخواب خود برگشتیم. ما همه کارگر بودیم و چگونه می توانستیم خواب را فدای اقدامی درباره این جنایت بکنیم؟


کار در هتل ارزش واقعی خواب را به من فهماند، همانطور که با گرسنگی ارزش خوراک را درک کرده بودم. خواب دیگر یک نیاز جسمانی نبود، بلکه چیزی بود شهوانی، عیاشی بود نه استراحت و خستگش به در کردن دیگر ساسها باعث آزارم نبودند. ماریو داروی رهایی از شر آن ها را یادم داده بود: پاشیدن فلفل روی ملافه ها. گرچه فلفل سبب عطسه می شد ولی ساسها از آن فرار می کردند و به اتاق دیگر پناه می بردند.


17


درآمدم به حدی بود که بتوانم با صرف سی فرانک در هفته سری به میخانه محله مان بزنم و با مردم دمساز شوم. یکشنبه ها در میخانه کوچک پائین هتل «سه گنجشک» شب های خوشی را می گذراندم. در این دکان کوچک که مساحت آن از پانزده فوت مربع تجاوز نمی کرد بیش از بیست نفر جمع می شدند در نتیجه هوای آن سنگین و پر از دود می شد. سر و صدای مشتریان، که با صدای بلند حرف می زدند و یا آواز می خواندند، گوش را کر می کرد. و گاهی مشتریان دسته جمعی آوازها و سرودهایی از قبیل «مارسیز» و غیره می خواندند، دو دختر از کارگران کارخانه شیشه سازی با رقص و اواز خود هنگامه ای به پا می کردند. «روژیه» پیرو همسرش، صاحب میخانه، به شدت سرگرم پذیرایی بودند و گاهی داستان هایی را از اشخاصی که کلاه سرشان گذاشته و بدون پرداخت پول مشروب در رفته بودند حکایت می کردند. آقای (ار) که مردی رنگ پریده و شبیه مرده از گور فرار کرده بود، در گوشه ای می نشست و ساکت و خاموش مشغول میگساری می شد. چارلی می خورد و می رقصید و سر به سر زنان می گذاشت. مشتریان سر پول مشروب طاس بازی و قمارهای دیگر می کردند. مانوئل، یک اسپانیولی، برای این که در قمار شانس بیاورد طاس ها را به شکم زن ها می مالید. خانم (اف) پشت میز بار می ایستاد و گیلاس مشتریان را پر می کرد و ضمناً مراقب بود که آنان «شیطنت» نکنند. دو بچه به نام های لوئی و ینا در گوشه ای می نشستند و لیموناد می نوشیدند. همه خوشحال بودیم و دنیا را زیبا و خود را مردمانی خوشبخت تصور می کردیم.


این سروصدا و به اصطلاح «عیاشی» یک ساعت ادامه پیدا می کرد. ناگهان حوالی نیمه شب صدایی که فریاد می زد «شهروندان» بلند می شد. کارگری با موی خرمایی و چهره ای سرخ رنگ به پا خاسته و با بطری به روی میز می کوبید. همه ساکت می شدند و اازخوانی متوقف می گردید. می گفتند «هیس! فورکس شروع کرد» فورکس موجود عجیبی بود، وی بنای سنگ کاری بود که تمام روزهای هفته را مرتباً کار می کرد و یکشنبه ها از فرط میگساری سیاه مست می شد. او حافظه اش را از دست داده بود و دوران پیش از جنگ را [جنگ جهانی اول] به یاد نداشت، طوری در میخوارگی افراط می کرد که اگر خانم (اف) مراقب نبود از دست می رفت. شب های یکشنبه خانم اف به یکی از مشتریان می گفت «فورکس را پیش از آن که سروع به خرج پول هایش کند محکم بگیر»، سپس پول هایش را از جیبش در می آورد و فقط مبلغی جهت صرف مشروب کافی برای او باقی می گذاشت. یک بار فورکس از این دسیسه گریخت و آن قدر مشروب خورد تا مست و خراب بر کف خیابان افتاد و زیر اتومبیل رفت و به سختی صدمه دید. وی اول جلسه میگساری را با مطرح کردن اصول کمونیسم آغاز می کرد و پس از نوشیدن چهار پنج لیتر شراب تبدیل به وطن پرست افراطی می شد و به جاسوس ها و بیگانگان ناسزا می گفت و اگر مانعش نمی شدند از پرتاب بطری فروگذار نبود. در همین مرحله بود که داد سخن می داد سخنرانی وی همواره تکراری و به این شرح بود: «شهروندان جمهوری، ایا در این جمع از فرانسویان هم وجود دارند؟ می خواهم روزهای پرافتخار جنگ را به یادشان بیاورم. اگر به گذشته ای که در آن دوستی و قهرمانی حکمفرما بود نظری بیافکنم (به علت مستی و بی خبری اغلب جمله ها را تکرار می کرد)... وقتی قهرمانانی را که اکنون رو در نقاب خاک کشیده اند به یاد می آوریم (باز تکرار همان جمله) شهروندان جمهوری من در جنگ «وردن» زخمی شدم.»


پس از آن اباس هایش را از تن در می آورد و زخمی را که در «وردن» برداشته بود نشان می داد. مردم با دیدن آن منظره صدا به تحسین بر می داشتند. هیچ چیز خوشمزه تر از سخنرانی کنفرانس فورکس نبود، وی مشهورترین فرد محله ما بود، و مردمی که در سایر میخانه ها مشغول باده گساری بودند برای تماشای مست بازی او به محل ما تجمع ما می آمدند.


حاضرین او را دست می انداختند. گاهی یکی از افراد با اشاره چشم مردم را به سکوت دعوت کرده و از او می خواست که سرود «مارسیز» را بخواند. او با صدای «بم» و خوش آهنگی سرود را می خواند، و وقتی به بند «اسلحه بگیرید، شهروندان گروهانهای خود را متشکل سازید» می رسید لرزش صدایش حاکی از احساسات میهن پرستانه اش می شد. اشک واقعی از چشمانش سرازیر می گردید، ولی مستی زیاده از حد مانع توجه وی به خنده و تمسخر حاضرین می شد. پیش از آن که خواندن سرود پایان یابد دو کارگر هر کدام یک بازوی فورکس را می گرفتند و روی صندلی می نشاندند. در حالی که «آزایا» که دور از وی بود فریاد می زد «زنده بود آلمان» رنگ وی از خشم برافروخته می شد و چون کوشش می کرد تا خود را به «آزایا» برساند همه یک صدا فریاد می زدند «زنده باد آلمان، بعد از فرانسه». اما فورکس ناگهان وضع را به هم می زد چهره اش رنگ پریده و غم انگیز و زانویش سست می شد و از حال می رفت و روی میز استفراغ می کرد. خانم اف او را مانند کیسه ای به دوش می کشید و به اتاقش می برد و روی تخت می خوابانید. صبح روز بعد وی آرام و موقر بین جمع حاضر می شد و یک شماره روزنامه «اومانیته» می خرید.


میز از کثافت پاک شده بود، خانم اف نان و شراب می آورد و ما مشغول خوردن و آشامیدن می شدیم. دوباره آوازخوانی به راه می افتاد. آوازخوان دوره گردی با سازش می آمد و در ازاء سی سانتیم می خواند و می نواخت. یک عرب و یک دختر به رقص می پرداختند، مرد چوب رنگ شده ای به شکل آلت مرد را که به اندازه یک «وردنه» بود دور سرش می چرخاند. سپس حاضرین از جنب و جوش می افتادند و درباره عشق بازی های خود، جنگ، ماهی گیری در رودخانه سن، بهترین راه را برای انقلاب و تعریف داستان ها می پرداختند. چارلی سرحال می آمد و رشته سخن را به دست می گرفت و به مدت پنج دقیقه درباره روح خود سخن می گفت. درها و پنجره ها باز بودند و ما از هوای تازه بهره مند می شدیم. در خیابان خلوت فقط صدای چرخ گاری شیرفروش از بولوار سن میشل به گوش می رسید. نسیم خنک پیشانی ما را نوازش می داد، و شراب نامرغوب افریقایی باز هم مزه مطبوعی داشت! هنوز خوشحال و سرمست بودیم و بالاخره محفل با فریادهای شادی پایان می پذیرفت.


در ساعت یک بعد از نیمه شب دیگر از آن همه حال و شور اثری نمی ماند. نشئه شراب به آخر می رسید و باز هم هوس نوشیدن می کردیم، اما خانم اف از این به بعد آب داخل شراب می کرد و دیگر مشروب گیرائی نداشت. مردان ستیزه جو می شدند و درصدد دست درازی به زنان بر می آمدند ولی اینان برای اجتناب از پیش آمدهای سوء میخانه را ترک می کردند. «لوئی گنده» بنّای آجرکار مست می شد و روی کف محوطه چهاردست و پا راه می رفت و صدای سگ را تقلید می کرد، ولی دیگران که از این ادا و اطوار وی بیزار بودند او را با لگد می راندند. هر نفر سعی داشت دیگری را گیر بیاورد و شروع به وراجی و تعریف از خود بکند و اگر توجهی به گفته او نمی کرد خشمگین و عصبی می شد. مشتریان به تدریج متفرق می شدند، مانوئل با یک نفر دیگر، که قمارباز خرفه ای بود، به طرف میخانه عرب ها، که در آن جا تا صبح ورق بازی به راه بود، می رفتند. چارلی سی فرانک از خانم اف قرض می گرفت و بیرون می رفت و شاید مقصدش روسپی خانه بود. بالاخره اشخاصی که باقی مانده بودند آخرین گیلاس های خود را سر می کشیدند و پس از خداحافظی به اتاق های خود می رفتند.


ساعت یک و نیم تمام شادی ها و خوشی ها از بین می رفت و فقط سردرد باقی می ماند و بس. می دانستیم که نه خود رفاهی و نه در جهان باشکوه ثروتمندان راهی داریم بلکه کارگرانی با دستمزد ناچیز و ناکافی هستیم که لذت و تفریحمان منحصر به مستی نفرت انگیز و ملالت بار است. ما به شرابخواری، که به صورت عادی در آمده بود، ادامه می دادیم، اما آن چه شکممان را با آن پر می کردیم سبب تهوع می گردید. سرمان مانند کوهی بر تنمان سنگین می کرد، اتاق دور سرمان می چرخید رنگ شراب زبان و لبانمان را ارغوانی می کرد. ادامه این وضع دیگر فایده ای نداشت، چند نفر به عجله به حیاط می دویدند و آن چه خورده بودند بالا می آوردند، بالاخره به هر زخمتی بود خود را به تختخواب می رساندیم و ده ساعت مثل نعش می افتادیم.


بیشتر شب های یکشنبه من بدین گونه سپری می شد، روی هم رفته ظاهراً دو ساعت خوشی و شادی ارزش سردرد بعدی را داشت. از دید بعضی از مردان مجرد که آینده ای نداشتند تا به فکر آن باشند، میگساری شب تعطیل تنها چیزی بود به زندگی شان ارزش و مفهومی می بخشید.

shirin71
10-16-2011, 03:25 PM
18


در یکی از همین شب های یکشنبه چارلی داستان سرگرم کننده ای تعریف کرد. هر چند سرش از باده گرم بود ولی می توانست به روانی توأم با لکنت سخن بگوید. وی با مشت روی پیشخوان بار کوبید و مردم را دعوت به سکوت کرد: «ساکت، خانم ها، آقایان استدعا می کنم ساکت شوید و به این داستان گوش فرا دهید آن چه می خواهم تعریف کنم آموزنده بوده و یکی از ره آورد های تمدن است که ارزش به خاطر سپردن را دارد، ساکت، خانم ها، آقایان


«این واقعه مربوط به دوران تنگدستی من است. می دانید که بی چیزی و نداری چه مصیبتی است. هنوز مقرری من که خانواده ام برایم می فرستاد، نرسیده بود. همه چیزم را به گرو گذاشته بودم و برای امرار معاش جز کار کردن چاره ای نداشتم، چیزی که من هرگز تن به آن نمی دادم. در آن موقع با دختری به نام «ایوُن» زندگی می کردم، وی زنی بود دهاتی، درشت اندام و خل وضع با موهای زرد و ساق های گوشت آلود، درست شبیه «ازاریا» که آن جا ایستاده است. ما سه روز بود که غذائی نخورده بودیم. خدا می داند که چه بر ما می گذشت. دختره در حالی که دستانش را روی شکمش می گذاشت و در اتاق قدم می زد و مانند سگ از شدت گرسنگش زوزه می کشید.


«اما برای مردی زیرک و باهوش هیچ چیز غیرممکن نیست. با خود این پرسش را مطرح کردم. آسان ترین راه رسیدن به پول بدون کار کردن چیست؟ و بلافاصله این راه حل به نظرم آمد، فقط زن ها می توانند اسان و بدون کار کردن پول به دست آورند. مگر نه این است که همه زن ها چیزی برای فروش دارند. بعد پیش خود راه های مختلف برای پول درآوردن را، اگر زن بودم، بررسی کردم بالاخره فکری مانند برق در ذهنم جرقه زد. بنگاه دولتی حمایت مادران به خاطرم رسید. آیا می دانید که این بنگاه چیست؟ در اینجا به زنان آبستن غذای رایگان بلاشرط می دهند، تا از این راه تولید نسل را تشویق کنند. هر زن بارداری می تواند به آن جا مراجعه و تقاضای خوراک کند و فوراً هم دریافت کنید.


«خدای من، اگر زن بودم، هر روز در یکی از این بنگاه ها شکم خود را سیر می کردم. بدون آزمایش و معاینه پزشکی چه کسی می تواند تشخیص دهد که زنی باردار هست یا نه؟


«رو به ایوُن کردم و گفتم: کم زوزه بکش، راهی برای به دست آوردن غذا پیدا کرده ام:


«گفت چگونه؟»


«گفتم آسان است به بنگاه حمایت مادران مراجعه کن و بگو که باردارم و غذا می خواهم. بدون این که سوالی بکنند تو را با انواع خوراکی ها سیر خواهند کرد.


«ایون حیرت زده گفت: من که باردار نیستم»


«گفتم، کاری ندارد کافی است یک، یا در صورت لزوم دو عدد بالش به شکمت ببندی. زودباش عزیزم وقت را تلف نکن.


«بالاخره متقاعد شد و من بالشی به شکمش بسته و روانه بنگاه مزبور کردم. او را با آغوش باز پذیرفتند. با سوپ کلم، راگو، پوره سیب زمینی، نان و پنیر و آبجو پذیرائی کردند و راهنمائی های لازم را برای رعایت بهداشت خود و «بچه» اش به عمل آوردند. من هر روز، تا موقعی که پول از طرف خانواده برسد، او را تا آن جا می بردم و تا می توانست و جای نفسی در سینه داشت می خورد و پنهانی مقداری نان و پنیر هم برای من می آورد. زرنگی و به کار انداختن هوش ما را نجات داد.


«تا یک سال بعد همه کارها عادی و روبراه بود، و من هنوز با ایون زندگی می کردم. روزی در بولوار پورت روایال، نزدیک سربازخانه، قدم می زدیم. ناگهان دهان ایون از بهت و حیرت باز ماند و رنگش سرخ بعد سفید و سپس دوباره سرخ شد.


«فریاد زد، خدایا آن کسی را که دارد به طرف ما می آید ببین، او پرستاری است که در بنگاه حمایت مادران از من مراقبت می کرد. نابود شدم.


«گفتم فوراً فرار کن. اما دیگر دیر شده بود پرستار ایوان را شناخت و لبخندزنان به سوی ما آمد. وی زنی بود درشت اندام و پاق و با عینک «پنسی» و گونه های سرخ مانند سیب.


«با مهربانی و لحن مادرانه به ایون گفت: کوچولو انشاالله که حال خودت و بچه ات خوب است، آیا همانطور که می خواستی پسر است؟


ایون طوری می لرزید که من ناچار دستش را گرفتم و بالاخره پاسخ داد «نه»


«پس حتماً دختر است»


«ایون به کلی خود را باخت و باز هم پاسخ داد «نه»


«پرستار شگفت زده شد و پرسید: چطور نه پسر و نه دختر پس چی؟»


خانم ها، آقایان این لحظه خطرناک را مجسم کنید. رنگ ایون مثل توت سیاه شد و چیزی نمانده بود که گریه را سر دهد، اگر چند لحظه این وضع ادامه می یافت وی همه چیز را اعتراف می کرد، و در این صورت خدا می داند که چه بلائی به سر ما می آمد. اما من بدون این که خونسردی خودم را از دست بدهم قدم به جلو گذاشتم و قضیه را ماست مالی کردم.


«گفتم دوقلو بودند»


«پرستار فریاد زد: دوقلو! وی به قدری خوشحال شد که ایون را در بغل گرفت و گونه هایش را بوسید.


«بلی دوقلو ....»


19


پنج شش هفته بود که در هتل، مشغول بودیم، روزی بوریس بی مقدمه کارش را ترک کرد. اول شب او را دیدم که در کوچه ریولی منتظر من بود. با خوشحالی دست به پشتم زد و گفت:


«بالاخره آزاد شدیم، می توانی صبح استعفا کنی، فردا رستوران اوبرژ افتتاح می شود.»


«فردا؟»


«بلی، احتمالاً یکی دو روز باید مشغول ترتیب دادن کارها باشیم. اما در هر حال دیگر از کار در چایخانه رهائی یافتیم من فراک خودم را از گرو در آورده ام.»


با این که بوریس صمیمانه و با اطمینان خاطر سخن می گفت ولی من هنوز باور نمی کردم و تردید داشتم، به هیچ وجه نمی خواستم کار مطمئن و موجود در هتل را از دست بدهم. با این حال چون به بوریس قول داده بودم استعفا کردم، و صبح روز بعد به «اوبرژ دوژان کوتار» رفتیم. در رستوران قفل بود، در جستجوی بوریس، که به کوچه «کروانییور» نقل مکان کرده بود، برآمدم. به منزلش رفتم، با این که خوابده بود پس از آن که بیدار شد گفت که اوضاع روبراه است و فقط چند کار کوچک باقی مانده است تا رستوران افتتاح شود.


ساعت ده بوریش را از رختخواب بیرون کشیدم، به رستوران رفتیم و در آن را گشودیم. با یک نگاه متوجه «چند کار کوچک دیگر» شدم. کارهائی که می بایست انجام شوند به طور خلاصه این ها بودند: هیچگونه اصلاحی پس از آخرین بازدید ما به عمل نیامده بود. فرها و اجاق ها را هنوز نیاورده بودند، آب و برق دایر نبود و بالاخره رنگ کاری، جلاکاری، و کارهای نجّاری انجام نشده بودند. فقط یک معجزه می توانست ظرف ده روز این رستوران را دایر کند، وضع موجود نشان می داد که شاید این محل پیش از آن که به مرحله گشایش برسد از هم به پا شد. معلوم بود چه رخ داده است. چون صاحب هتل پول نداشته لذا کرکنان را استخدام کرده بود (ما چهار نفر بودیم) تا بخ جای کارگر از آنان استفاده کند؛ این نقشه خرجی برای وی نداشت زیرا، به پیشخدمت ها دستمزد پرداخت نمی شد گرچه حقوق مرا می داد ولی پیش از دایر شدن رستوران خوراک روزانه در کار نبود. با این ترفند او چند صد فرانک بر سر ما کلاه می گذاشت و به عبارت دیگر ما را استثمار می کرد. واقعیت این بود که ما کار خوب و مناسب خود را در مقابل هیچ از دست داده بودیم.


با این حال بوریس امیدوار و به یک چیز دل خوش بود و آن این که بالاخره موفق می شد به شغل پیشخدمتی برسد و فراکش را دوباره بر تن کند و به خاطر آن حاضر بود حتی ده روز هم بیگاری بدهد در حالی که احتمال داشت بالاخره هم دستش به کاری بند نشود. همواره می گفت «باید صبر و حوصله داشت، شکیبائی همه کارها را روبراه می کند. اگر صبر کنیم تا رستوران گشایش یابد جبران گذشته ها را خواهیم کرد. صبر داشته باش، دوست عزیز»


باید هم صبر و شکیبائی پیشه می کردیم، زیرا روزها سپری شد و رستوران حتی پیشرفتی در جهت گشایش حاصل نکرد. ما زیرزمین ها را تمیز کردیم، قفسه ها را کار گذاشتیم، دیوارها را رنگ زدیم، وسایل چوبی را جلا دادیم، سقف را سفید کردیم، کف رستوران را سابیدیم، اما کارهای اصلی یعنی لوله کشی گاز و وصل برق هنوز انجام نشده بود زیرا مدیر پول پرداخت بهای آن ها را نداشت. و با کیسه تهی حتی قادر به پرداخت کمترین هزینه نبود. هرگاه که از او مطالبه یا تقاضای پول می شد به طور ماهرانه ناپدید می گردید. حیله گری توام با ضاهر اشرافی وی هرنوع معاملع و مقابله با او را بسیار مشکل می کرد. طلبکاران ناامید در هر ساعت از روز به سراغش می آمدند ولی ما طبق دستوری که داشتیم می گفتیم آقای مدیر در فونتن بلو، سن کلودیا یا نقطه دوردست دیگری است. من روز به روز خشمگین تر می شدم. روزیکه کارم را در هتل ترک کردم فقط سی فرانک داشتم لذا با این وضع می بایست به زودی فقط به نان خشک اکتفا کنم. بوریس روز اول شصت فرانک از مدیر رستوران مساعده گرفته بود که نیمی از آن صرف گرو درآوردن لباس های پیشخدمتی شده و نیم دیگر در راه عیش و میگساری به باد رفته بود، از آن پس روزی سه فرانک از ژول همکار اینده خودش قرض می کرد و نان می خرید. بعضی روزها حتی پول سیگار نداشتیم.


گاهی آشپز سری به رستوران می زد تا ببیند کارها به چه منوال است و چون می دید که هنوز از وسایل پخت و پز خبری نیست گریه می کرد (آشپز زن بود). ژول، پیشخدمت دوم، صراحتاً از کار کردن سر باز می زد. وی اهل مجارستان بود با سیمائی سبزه که عینک به چشم می گذاشت و بسیار پرحرفی می کرد، و از قرار معلوم شاگرد دانشکده پزشکی بوده ولی به علت عدم توانائی مالی تحصیلات خود را ناتمام گذاشته بود. در حالی که ما مشغول به کار بودیم ژول

shirin71
10-16-2011, 03:27 PM
وراجی می کرد و درباره خودش و افکارش سخن می گفت.وی کمونیست و تئوریهای گوناگون عجیبی داشت(با اعداد و ارقام ثابت می کرد که کار کردن عملی بیهوده و نا بجاست)،بعلاوه مانند همه مردم مجارستان مغرور بود.افراد مغرور و تنبل هرگز پیشخدمتهای خوبی نمی شوند.از افتخارات زندگیش این بود که روزی از طرف یک مشتری مورد اهانت قرار می گیرد سوپ داغ را از زیر یقه به تن وی سرازیر می کند و بدون اینکه منتظر حکم اخراجش شود از رستوران بیرون میرود.
هر روزی که می گذشت ژول بیشتر از حقه و نیرنگ مدیر رستوران خشمگین می شد.در سالن رستوران بالا و پائین میرفت و در حالیکه مشتش را به بالا حواله می داد و با دهان کف آلود سخن می راند مرا ترغیب و تشویق می کرد که از کار دست بکشم. می گفت:
«دیوانه برس را بر زمین بگذار من و تو به نژادهای پر افتخاری تعلق داریم،ما نباید مانند سرفهای روسی بیگاری کنیم.اینطور در دام حیله و نیرنگ افتادن برای من شکنجه است.من در مقابل استثمار بردباری ندارم،گاهی اتفاق افتاده است که فقط بخاطر چند پول سیاه که کلاه بر سرم گذاشته اند از شدت خشم و عصبانیت استفراغ کرده ام.
«وانگهی پسر فراموش نکن که من کمونیستم.مرگ بر بورژوازی!روزی که به اجبار وادار به کار کردن شوم آن روز زنده نخواهم بود.خیر من نه تنها جسم خودم را،مثل تو دیوانه و یا سایرین،با کار فرسوده نمی کنم بلکه دست به دزدی می زنم تا استقلالم را نشان دهم.روزی در رستورانی صاحب کارم خواست مانند سگ با من رفتار کند.من در مقابل و بمنظور انتقام گرفتن از وی،شیر را از رستوران دزدیدم و به شخص ناشناسی می فروختم.بعلاوه صبح و شب شیر می نوشیدم.هر روز چهار لیتر و نیم کیلو سر شیر را سر می کشیدم.صاحب هتل که می دید هرروز شیر کم می آید از شدت شگفتی و خشم دیوانه شده بود.این عمل من نه بعلت شکمبارگی بود بلکه جنبۀ انتقامجوئی داشت.
«پس از سه روز دل درد شدیدی گرفتم و به پزشک مراجعه کردم.دکتر پرسید:در این چند روز چه خورده ای،گفتم:روزی چهار لیتر شیر و نیم لیتر سرشیر.وی گفت:چهار لیتر!فورا آنرا کنار بگذار والا خواهی ترکید.جواب دادم،هرگز!زیرا از اصلی پیروی می کنم که باید اجرا شود ولو بترکم.
«روز بعد صاحب رستوران حین دزدین شیر مچ مرا گرفت و گفت:اخراجی آخر هفته باید بروی.گفتم:جناب رئیس!من هم اکنون می روم.گفت نه،تا روز شنبه مورد نیاز من هستی.پیش خود گفتم:بسیار خوب خواهیم دید کدام طرف خسته و تسلیم می شود تو یا من؟پس از آن روز شروع به شکستن ظرفهای چینی کردم،روز اول نه بشقاب و روز دوم سیزده بشقاب شکستم،پس از آن رئیس هتل ناچار عذر منو خواست.من که روسی نوکر صفت نیستم».
ده روز اسف باری را گذراندیم.پولم بکلی ته کشیده و کرایه خانه ام چند روز به عقب افتاده بود گرچه در آن رستوران شوم خالی اینطرف و آنطرف می رفتیم ولی از شدت گرسنگی حال انجام کارهای باقیمانده را از ما سلب می کرد.فقط بور یس هنوز امید و اعتقاد به باز شدن رستوران را داشت.او وعدۀ خوانسالاری را به خود می داد و معتقد بود که صاحب رستوران پولهای خود را صرف خرید سهام کرده و منتظر فرصت مناسب و بازار پر رونق برای فروش آنها است.روز دهم نه خوراکی داشتیم نه سیگاری،لذا به مدیر گفتم که بدون دریافت مساعده ای بابتحقوقم قادر به کار نیستم.وی طبق معمول وعده پرداخت وجهی را داد و غیبش زد.به سمت منزل حرکت کردم اما در نیمه راه متوجه شدم که بعلت تاخیر در پرداخت کرایه اطاق جرات روبه رو شدن با خانم اف را ندارم،لدا شب را روی نیمکت بولوار به روز آوردم.نیمکت جای بسیار ناراحتی بود،دسته آن در پشتم فرو می رفت بعلاوه هوا بیشتر از حد تصور سرد بود.ساعات طولانی که در آنجا دراز کشیده بودم فکر می کردم و بخود می گفتم که چقدر دیوانه و احمق بودم که خودم را در اختیار این روس خوش خیال گذاشتم.
صبح اوضاع برگشت.مدیر رستوران با طلبکارانش به توافق رسیده بود،زیرا با جیب پرپول آمد و مساعده ای را که خواسته بودم به من داد و ما مشغول تزئین رستوران و انجام کارهای باقیمانده شدیم.من و بوریس مقداری ماکارونی تکه ای جگر اسب خریدیم و پس از ده روز اولین بار غذایی گرمی نوش جان کردیم.
کارگردان دیگری را هم بکمک گرفیم و کار به عجله و سر هم بندی باور نکردنی پایان یافت.مثلا قرار بود که سطح میزها با فلانل پوشانده شوند اما چون صاحب رستوران متوجه گرانی آن نوع پارچه شد،در عوض از پتوهای اسقاط سربازی که بشدت بوی عرق می دادند استفاده کرد.البته رومیزی ها(که می بایست با تزئین نرماندی هم آهنگ باشند)سطح میز را می پوشاندند.شب آخر را تا ساعت 2بعداز نیمه شب کار کردیم تا رستوران را آماده کنیم.ظرف چینی غذاخوری هنوز تا ساعت هشت نرسیده و چون نو بودند می بایست شسته می شدند.کارد و چنگال و پارچه های مخصوص آشپزخانه را ساعت هشت صبح آوردند،لذا ناچار ظروف را با یکی از پیراهنهای صاحب رستوران و یک روبالش خشک کردیم.همه کارها را من و بوریس انجام دادیم.ژول از زیر دوستانشان به سلامتی هم و موفقیت در افتتاح رستوران می نوشیدند.آشپز سرش را در آشپزخانه روی میز گذاشته بود و گریه می کرد،زیرا دستور پختن غذا برای پنجاه نفر داده شده بود در حالیکه وسایل پخت و پز موجود حتی برای تهیۀ غذای ده نفر کفایت نمی کرد.حدود نیمه شب غوغای شدیدی با چند نفر از طلبکاران،که آمده بودند تا هر چه گیرشان آمد بابت طلب خود بردارند،در گرفت.اما مرافعه با صرف نیم بطر کنیاک پایان پذیرفت.
ژول و من نتوانستیم به آخرین مترو برسیم ناچار در کف رستوران خوابیدیم.صبح بمحض بیدار شدن چشممان به دو موش بزرگ افتاد که روی میز آشپزخانه نشسته بودند و از گوشت خوکی که آنجا بود می خوردند،من این منظره را به فال بد گرفتیم و یقین کردم که کار رستوران«اوبرژدوژان کوتار»سامان نخواهد یافت.
20
صاحب رستوران مرا در سمت ظرفشو استخدام کرده بود،وظیفه من عبارت بود از شستن ظرفها،تمیز کردن آشپزخانه ،پاک و آماده کردن سبزیها،حاضر کردن چای و قهوه و ساندویچ،پخت و پزهای ساده و پادوئی.دستمزد ماهیانه ام پانصد فرانک به اضافه خورد و خوراک بود،اما یک روز تعطیل در هفته و ساعات کار معین و ثابتی نداشتم.در هتل ایکس تهیه سورسات و مواد غذائی با بهترین وضع و بدون محدودیت پولی و با سازمان منظم انجام می پذیرفت.اما در «اوبرژ»این امر با بدترین شرایط ممکن عملی می شد.شرح چگوگنگی آن لازم است زیرا صدها نظیر این رستوران در پاریس وجود دارند و گذار بیشتر مردم به این قبیل جاها می افتد.
باید متذکر شوم که او برژ از آن نوع رستورانهای ارزان قیمت نبود که محل غذاخوری دانشجویان و کارگردان باشد و حداقل قیمت یک وعده غذای کافی در این رستوران بیست و پنج فرانک بود،و محیط هنر مندانه و بدیع به رستوران ما موقعیت اجتماعی خوبی داده بود.تصاویر جلف و سبک بر روی دیوار بار،تزئینات نرماندی،چراغهای الکتریکی شمعدانی،ظروف«روستائی»حتی منظرۀ در ورودی چشم گیر و مشتری جلب کن بودند.بخصوص که صاحب رستوران و خوانسالار آن افراد روسی بودند،و چه بسا از مشتریان که القاب وعناوینی روسی داشتند.خلاصه اینکه رستوران ما جای«شیکی»بود.
با اینحال وضع در پشت آشپز خانه بی شباهت به خوکدانی نبود.مساحت آشپزخانه حدود پنج متر در سه متر بود که نصف آن اجاقها و میزها اشغال کرده بودند.تمام ظروف آشپزی روی قفسه ها،که دسترسی به آنها نبود،چیده می شدند سطح این محل گنجایش بیشتر از یک ظرف آشغال را نداشت که آن هم نیمروز پز می شد و در نتیجه کف آشپزخانه را زباله و خورده ریز مواد خوراکی بقطر دو سانتی متر می پوشانید؛فقط سه اجاق گاز بدون فر داشتیم،و غذاهائی را که می بایست در فر پخته می شدند به نانوائی می فرستادیم.گنجه و قفسه ای نبود بجای آن نیمه سقفی در حیاط وجود داشت که از وسط آن هم درختی سر کشیده بود.گوشت سبزیجات و غیره را در همین محل روی زمین نگهداری می کردیم،که همواره مورد هجوم موشها و گربه ها می شدند.
از لوله کشی آب گرم خبری نبود،و آب لازم برای ظرفشوئی را در دیگها روی اجاق گاز گرم می کردیم،و چون موقع پخت غذا جائی برای آب گرم کردن نبود،و آب لازم برای ظرفشوئی را در دیگها روی اجاق گاز گرم می کردیم،و چون موقع پخت غذا جائی برای آب گرم کردن نبود لذا فقط چربی بشقاب را با روزنامه می زدودیم و با آب سرد آنها را می شستیم.
بقدری از آنها خالی می شد باید فورا می شستیم تا دوباره مورد استفاده قرار گیرد،همین امر دست کم روزی یک ساعت وقت مرا تلف می کرد.
بعلت تقلب،یا سرهم بندی در سیم کشی،ساعت هشت شب فیوز برق می پرید،در آشپزخانه فقط اجازه روشن کردن سه شمع

shirin71
10-16-2011, 03:27 PM
142
را داشتیم،و چون آشپز عدد سه را بد یمن می دانست لذا ناچار بودیم فقط به دو شمع اکتفا کنیم.
آسیاب قهوه را از کافه نزدیک،و و خاک انداز و جارو را از دربان ساختمان به عاریه گرفتیم. بعد از هفته اول تعدادی از دستمال های آشپزخانه از رخشوئی برگشت،وجه شتسشوی آنها هم پرداخت نشد. چون بازرس اداره کار دریافته بود که رستوران ما کارگر فرانسوی ندارد لذا مورد اعتراض قرار گرفتیم،وی چند جلسه با مدیر هتل خلوت کرد که تصور می کنم در این ملاقات ها رشوه ای هم رد و بدل می شد. شرکت برق هنوز از ما طلبکار بود، و چون مامورین شرکت بو برده بودند که ما حاضریم به اصطلاح سبیل آنها را چرب کنیم هر روز صبح سری به ما می زدند. به خواربار فروش بدهکار بودیم و اگر همسر صاحب مغازه ( که زنی شصت ساله و سبیل داری بود) گوشه چشمی به ژول که مامور خرید بود،نمی داشت دیگر نمی توانستیم به نسیه برداری خود ادامه دهیم، من هم ناچار بودم برای خرید سبزی به کوچه (( کومرس))بروم تا چند سانتیمی صرفه جویی شود.
اینهاست عواقب تاسیس رستوران با سرمایه غیرکافی. با این شرایط من و آشپز می بایست روزانه غذای سی تا چهل نفر را آماده کنیم،ضمن اینکه این تعداد به زودی به یکصد نفر می رسید، این کار از همان ابتدا خارج از حد توانایی ما بود. آشپز از ساعت هشت صبح تا دوازده شب و من از ساعت هفت تا دوازده و نیم شب کار می کردیم ـیعنی هفده ساعت و نیم یک نفس بدون استراحت ـتا ساعت پنج بعد از ظهر مجال نشستن نداشتیم، حتی آن موقع هم جائی جز روی ظرف زباله نبود. بوریس که منزلش نزدیک بود و براي رفت و آمد سوار مترو نميشد بنابراين از ساعته 8 صبح تا دو بعد از نصف شب كار ميكرد – هجده ساعت در روز و هفت روز در هفته. اين طرز كار، گرچه عادي نيست، ولي در پاريس امر فوق العاده اي به حساب نمي آيد.
زندگي طوري سخت شد كه كار در هتل ايكس در مقابل كار اين رستوران مانند تفريح و گذراندن تعطيلات بود. هر روز ساعت شش صبح خودم را بزحمت از رختخوا ب بيرون مس كشيدم، وقت ريش تراشي نداشتم، گاهي دست ورويم را هم نمي شستم ، وبا سرعت به ايستگاه مترو ميدويدم و خود را در آنجا ميكردم. ساعت هفت در آشپزخانه تنگ و سرد و پر از كسافت بودم . كف زمين پر بود از پوست سيب زميني ، استخوان و فلس ماهي و تلي از ظرف هاي كثيف و چرب و آماده براي شستن بودند. نميتوانم اول ظرف هارا بشويم چون آب سرد بود، وانگهي ميبايشت شير مي آوردم و قهوه دم مي كردم، زيرا ساير كارگران ساعت هشت مي آمدند و متوقع بودند كه صبحانه آماده باشد. چند ديگ مسي هم داشتم كه مي بايست شسته مي شدند. اين قبيل ظروف بلاي جان ظرف شوي است، زيرا بايد هر كدام را مدت ده دقيقه شن مالي مي كردم و بعد با ماده مخصوص جلا ميدادم. خوشيختانه ديگر ساختن اين قبيل ظروف منسوخ شده است.
هنوز چند بشقاب نشسته بودم كه آشپز دستور پياز پوست كندن ميداد، در حالي كه مشغول انجام اين امر بودم مدير رستوران وارد مي شد و مرا براي خريد كلم مي فرستاد. بمحض مراجعت همسر مدير فرمان ميداد كه از مغازه اي كه حدود يك كيلومتر با رستوران فاصله داشت يك جعبه سرخاب برايش بخرم، چون

144-153
برمی گشتم علاوه بر شستن ظرفهای کثیف باقیمانده می بایست مقدار زیادی سبزی را هم که خریداری شده بود پاک کنم. با این برنامه ها طبعا همواره کارها تاخیر داشت و به عقب می افتاد.
تا ساعت ده، باسرعتی که در انجام کارها داشتیم، اوضاغ عادی و روبه راه بود و کسی خشمگین و کج خلق نمی شد. آشپز وقت داشت تا درباره ی هنرشناسی خود صبحت کند، و نظر مرا درباره ی نبوغ تولستوی جویا شود،و ضمن قیمه کردن گوشت با صدای خوش زیر آواز بخواند. اما ساعت ده پیشخدمت ها با داد و فریاد برای ناهار خوردن می آمدند و ساعت یازده اولین مشتری وارد می شد. ناگهان همه به جنب و جوش می افتادند و کم حوصله و کج خلق می شدند.گرچه ازدحام این رستوران کوچک با هتل ایکس قابل مقایسه نبود،اما در هر صورت جوّی عصبی توأم با حرکت آشوبزده حکمفرما می شد. در آشپز خانه هنگامه ای غیرقابل تحمل به وجود می آمد،از فرط تنگی جا بشقابها را روی زمین می گذاشتیم و می بایست همواره مواظب بودیم که پا روی آنها نگذاریم. صدای مداوم اعتراض و دستور از همه کس بلند بود:
« احمق چندبار گفتم چغند را نسوزان؟ رد شو میخواهم ظرف بشویم! آن چاقوها را بگذار کنار بگذار سیب زمینی سرخ کنم، آبکش را چه کردی؟ کاری با سیب زمینی ها نداشته باش. نگفتم چربی روی سوپ را بردار؟ آن ظرف آب را از اجاق بردا. حالا وقت ظرف شستن نیست کرفس ها را خرد کن. آنطور نه احمق، اینطور، دیگ نخود سر رفت. آن ماهی های قزل آلا را پاک کن. این را می گوئی ظرف شستن؟ ا پیش یندت خشک کن. آن سالاد رو بگذار روی کف آشپزخانه. خوب است! جائی بگذار که لگدکوب شود! مواظب باش آن دیگ دارد سر می رود. آن کماجدان را بده به من. نه آن یکی را. این گوشت را سرخ کن. آن سیب زمینی را بینداز دور. وقت را تلف نکن. بیانداز زمین. آنها را زیر پا له کن. روی کف آشپزخانه کمی خاک اره بپاش خیلی لیز شده است.احمق مواظب باش آن کباب دارد می سوزد. خدایا این دیوانه کیه برای ظرفشوئی آورده اند. با کی حرف میزنی؟ آیا میدانی که که عمه من یک کنتس روسی بود. و از این قبیل...»
این وضع پر هیاهو تا ساعت سه ادامه می یافت به استثنای ساعت یازده که آشپز دچار «بحران عصبی» می شد و سیل اشک از چشمانش سرازیر می گردید. از ساعت سه تا پنج اوقات فراغت پیشخدمتها بود، به جز آشپز که هنوز کار میکرد و من هم به سرعت سرگرم شستن ظرفها،که روی هم انباشته شده بودند، می شدم؛زیرا باید تا وقت شام تمام یا دست کم تعدادی از آنها را تمیز و آماده می کردم. چون وسائل ظرفشوئی بسیار ابتدائی و غیرکافی بود لذا شستن ظرف دو برابر وقت می گرفت،از جمله راه فاضلاب دم به دم مسدود می شد. ساعت پنج من و آشپز دیگر توان سرپا ایستادن را نداشتیم زیرا از ساعت بدون اینکه مجال نشستن یا خوردن داشته باشیم به طور مداوم مشغول کار بودیم. از شدت خستگی آشپز روی ظرف زباله و من روی زمین می نشستیم و لیوانی آبجو می خوردیم و عذر کلمات ناهننجاری که بین هم ردوبدل کرده بودیم می خواستیم. چائی جان تازه به ما می بخشید لذا همواره کتری و قوری به راه بود و گاه به گاه از آن می نوشیدیم.
ساعت پنچ و نیم جنب و جوش و غوغا دوباره به راه می افتاد، و این بدتر و شدیدتر از ساعت روز زیرا همه خسته بودند. آشپز ساعت شش و ساعت نه دچار بحران عصبی م شد،این بحران ها طوری منظم عارض می گردیدن که می شد با شروع هر بحران ساعت را میزان کرد. وی روی ظرف زباله می افتاد و گریه شدیدی سر می داد و با صدای بلند از بخت ود گله می کردو می گفت هرگز حتی فکر این سیه روزی را نمی کرده است،اعصاب این زن توانایی تحمل این تیره بختی را نداشت،می گفت در وین در رشته ی موسیقی تحصیل کرده و شوهر زمین گیری داشته....اگر موقعیت غیر از وضع حاضر بود انسان به حالش تاسف می خورد ولی ما خود حال و روز بهتر از او نداشتیم که برایش دلسوزی کنیم بلکه شکوه و زاری او آتش خشم ما را دامن میزد. ژول در کریاس می ایستاد و گریه کردن زن آشپز را مسخره می کرد. همسر صاحب هتل نق می زد و بوریس و ژول همواره با هم در مرافعه و بگو مگو بودند، زیرا ژول از زیر کار در می رفت و بوریس در مقام سرپیشخدمت متوقع سهم بیشتری از ده درصد سرویس بود. همان روز گشایش رستوران آن دو بر سر دو فرانک انعام دست به گریبان شدند و من و آشپز آنها را از هم جدا کردیم. تنها کسی که از کوره در نمی رفت مدیر هتل بود. او هم از ساعت باز شدن تا وقت تعطیل شدن رستوران با ما بود، اما کاری انجام نمی داد، زیرا همسرش بر همه بر همه امور نظارت می کرد. تنها کار وی علاوه بر دستور مواد و خواربار،ایستادن در بار و سیگار کشیدن با قیافه و رفتار اشرافی بود.
من و آشپز معمولا شام را بین ده و یازده شب میخوردیم. نصف شب آشپز مقداری خوراکی برای شوهرش می ددیدو زیر لباس هایش از رستوران خارج می کرد. و هر شب موقع ترک رستوران با آه و ناله می گفت که اینهمه کار او را خواهد کشت و فردا حتما از کار کناره خواهد گرفت. ژول هم نیمه شب، پس از بگومگوی همیشگی با موریس می رفت. اما بوریس تا ساعت دو در بار مشغول پذیرائی از مشتریان می شد. من هم بین ساعت دوازده تا نیم بعد از نصف شب هرقدر می توانستم از ظرف ها را می شستم. وقت کافی برای برای تمیز شستن ظروف نبود،فقط با دستمال روغن انها را می زدودم. کف آشپزخانه را نمی توانستم جارو کنم یا می گذاشتم به همان وضع باقی بماند و یا حداکثر زباله های درشت را با جارو زیر اجاق ها می زدم.
ساعت دوازده و نیم لباسم را می پوشیدم و با عجله خود را برای رفتن آماده می کردم. قبل از خارج شدن از رستوران مدیر جلوم را می گرفت و با همان کلام متشخص مخصوص به خود می گفت:« آقای عزیز،چقدر خسته به نظر می آئید،منتی بر من بگذارید این گیلاس کنیاک را نوش جان کنید.»
او طوری گیلاس کنیاک را به دست من می داد که گویی یک دوک روسی هستم نه ظرفشو. وی با همه به همین منوال رفتار میکرد تنها جبران هفده ساعت کار مداوم ما همین نزاکت و ادب مدیر بود.
طبق معمول آخرین قطار مترو خلوت بود. موقعیت خوبی برای نشستن و و یک ربع ساعت چرت زدن. معمولا ساعت یک و نیم به رختخواب می رفتم. گاهی به آخرین قطار نمی رسیدم و در کف رستوران می خوابیدم،اما اهمیتی نداشت طورری خسته بودم که حتی روی قلوه سنگ ها هم خوابم می برد.

shirin71
10-16-2011, 03:27 PM
21
دو هفته ای بدین منوال سپری شد،مشتری ها بیشتر می شدند و کار ما زیادتر. اطاقی در نزدیک رستوران کرایه کرده بودم و در نتیجه روزی یک اعت از وقتم صرفه جویی می شد. اما باز هم وقتی برای کارهای شخصی مانند اصلاح سر،خواندن روزنامه و حتی کندن کامل لباس کار نداشتم. پس از ده روز یک ربع ساعت فراغت پیدا کردم و به دوستم (ب) در لندن نامه ای نوشته و از وی پرسیدم که آیا امکان کاری در انجا برایم هست یا خیر؟ نوع کار برایم مهم نبود همان قدر که می توانستم بیشتر از پنج ساعت وقت خواب داشته باشم راضی می شدم. من توانائی هفده ساعت کار در روز را نداشتم،گرچه کسانی هستند که به خوبی از عهده این قبیل کارهای سنگین برمی آیند. اینطور جان کندن به عنوان کار این حسن را دارد که انسان را موتجه وضع رنج آور هزاران نفر در پاریس می کند که با چنین مشاغل شاق،آن هم نه چندهفته ای بلکه سالها،در رستوران ها زندگی می گذرانند و در نتیجه کمتر احساس دلسوزی به خود می کند.
دختری بود که یک سال تمام در میخانه نزدیک هتل محل اقامت من از ساعت هفت تا نیمه شب کار می کرد و فقط موقع صرف غذا می نشست،وقتی از او دعوت به رقص کردم خندید و گفت که ماه ها است دورتر از نبش همان خیابان جایی نرفته است. وی مبتلا به بیماری سل بود و پیش از آنکه من پاریس را ترک کنم در گذشت.
یک هفته بیشتر از اشغال ما در رستوران نگذشته بود که همگی دچار ضعف اعصاب و خستگی شدیم ،به استثنای ژول که همواره از زیر کار شانه خالی می کرد. مرافعه و مشاجره که در ابتدا گاه به گاه بود مداوم شد. همواره در حال نق زدن بیهوده بودیم و هر چند دقیقه خشمناک و بددهن می شدیم. آشپز داد می زد« احمق آن دیگچه را بده به من» ( دست او به قفسه ای که دیگچه قرار داشت نمی رسید)من پاسخ می دادم « خودت بردار عجوزه» گویی که محیط آشپزخانه مستلزم این طرز رفتار و گفتار بود.
ما بر سر موضوعات بسیار جزئی و ناچیز دعوا داشتیم. مثلا ظرف زباله علت مرافعه دائمی بود.بر سر محل قرار دادن آن همواره بین من و آشپز بگو مگو رخ می داد. یک بار وی آنقدر درباره جای این ظرف نق زد و ایراد گرفت که من آن را برداشتم و در وسط آشپزخانه، بر سر راه آمد و رفت او قرار دادم و گفتم « حالا گوساله خودت آن را بردار»
بیچاره پیرزن،ظرف زباله سنگین بود و نمی توانست آن را بلند کند،سرش را روی میز گذاشت و زد زیر گریه. ولی من به جای کمک مسخره اش می کردم . همه ی این رفتارهای ناهنجار نتیجه خستگی بیش از حد ما بود.
پس از چند روز آشپز دیگر از ذوق هنری خود و تولستوی سخن نمی گفت،و من و او اصلا جز موارد مربوط به کار با هم حرف نمی زدیم،همچنین بوریس و ژول هم نه با یکدیگر و نه با آشپز صحبت نمی کردند. قبلا به هم گفته بودیم که درشتی های حین کار را نباید جدی بگیریم و در ساعات فراغت به حساب آوریم و از هم گله کنیم،اما طی روز چنان سخنان زشت و رکیکی بین ما رد و بدل شده بود که فراموش نمی شد،به علاوه اصلا ساعت فراغتی نداشتیم. ژول رفته رفته سست تر می شد و به علاوه مرتبا غذا می دزدید و می گفت این عمل جنبه نوعی وظیفه دارد. و چون ما در این نادرستی های او شریک نبودیم ما را مخالف«طبقه محروم»کارگر می خواند. وی بدطینت و کنجکاو بود؛ تعریف می کرد که گاهی قاب دستمال کثیف را در بشقاب سوپ مشتریان «می چلاند»تا از طبقه بور ژوا اتنفام گرفته باشد و این عمل غیرانانی را از مفاخر خود می دانست.
آشپزخانه روز به روز کثیف تر شد و در نتیجه لانه موشان گردید،گرچه اهی چندتائی از آنها در تله می افتادند.
کثافت چنان این محل را فرا گرفته بود که تصور نمی کردم رستورانی کثیف تر از آن در تمام پاریس وجود می داشت: کف زمین پوشیده از زباله های مخلوط با آشغال گوشت،ظروف نشسته و چرب همه جا پراکنده و ظرفشوئی چربی گرفته با فاضل آب مسدود. اما آن سه کارگر دیگر می گفتند که رستوران کثیف تر از اینجا هم وجود دارند. ژول از دیدن این همه چرک و کثافت خوشحال بود. بعد از ظهر که کار چندانی نداشت،دم در می ایستاد و سخت کوشی ما را ریشخند می کرد. می گفت:
« دیوانه،چرا بشقاب را می شوئی، بمال به شلوارت تا تمیز شود. مشتری کیه؟ مشتریها که نمی دانند اینجا چه می گذرد. دارید در پیش چشم مشتری خوراک مرغی را با کارد می برید،مرغ به زمین می افتد،عذر خواهی می کنید و مرغ را می برید تا عوض کنید،اما چند دقیقه بعد همان مرغ را دوباره سرسفره مشتری می آورید. طرز کار رستوران این است و جز این نیست.»
اما شگفت انگیز اینکه با این همه کثافت و آلودگی کار رستوران «اوبرژ دوژان کوتار»گرفته بود. چند روز اول تمام مشتریان روسی و از دوستان مدیر بودند ولی به تدریج پای آمریکائیان و سایر خارجیان به این محل باز شد. لکن مشتری فرانسوی نداشتیم. یک شب هیجان بزرگی در رستوران به وجود آمد زیرا اولین مشتری فرانسوی وارد شد. لحظه ای غوغا و مرافعه را کنار گذاشتیم و تصمیم گرفتیم از این مشتری به خوبی پذیرائی کنیم. بوریس پاورچین به آشپزخانه آمد و درحالیکه با دست ایما و اشاره می کرد گفت: «بچه ها، یک فرانسوی آمده»
چند لحظه ای نگذشت که همسر مدیر هم آمد و به آهستگی گفت: توجه کنید یک مشتری فرانسوی داریم،مراقب باشید که از هر نوع سبزی دوبرابر بدهید.
در حالیکه مشتری فرانسوی مشغول غذا خوردن بود همسر صاحب رستوران پشت شبکه توری آشپزخانه ایستاده بود و تاثیر کیفیت غذا را در چهره وی تحت نظر داشت. روز بعد همان مرد فرانسوی با دوست دیگر فرانسوی خود دوباره به رستوران آمدند. این بدان معنا بود که ما داشتیم وجهه و شهرتی بهم می زدیم،زیرا بارزترین مشخصه این قبیل رستوران ها این است که فقط خارجیان به آنجا می روند. احتمالا قسمتی از موفقیت ما نتیجه بعضی ریزکاریهای،به ظاهر ناچیز از نظر مدیر رستوران بود. از جمله اینکه کاردهای تیزی تهیه کرده بود. کارد تیز یکی از وسائل رونق هر رستوران است. خوشوقتم که این امر بطلان توهمات مرا به اثبات رساند،بدین معنی که تصور می کردم فرانسویان غذای خوب را می شناسند و تشخیص می دهند،و حداقل محل ما طبق موازین پاریس رستوران تمیز و خوبی بود؛ در هر حال به بی اعتبار بودن هر دو عقیده خود پی بردم.
چند روز بعد پاسخ نامه ام از دوستم (ب) رسید که نوید کاری در لندن می داد. این شغل مراقبت از فردی کندذهن مادرزاد بود،که در مقایسه با جان کنی در رستوران اوبژردوژان کوتار استراحت و تفریح به شمار می رفت. مجسم می کردم مه در کوچه های دهکده قدم خواهم زد،با عایم زیر بته های صحرایی را کاوش خواهم کرد،غذایم کباب و نان شیرینی خواهد بود و در شبانه روزده ساعت در رختخواب معطر خواهم خوابید. (ب) یک اسکناس پنج پوندی ضمیمه نامه کرده بود تا هم وسائلم را از گرو در بیاورم و هم خرج سفر کنم. تصمیم به استعفای بی مقدمه و ناگهانی من مدیر رستوران را گیج کرد و چون مثل همیشه بی پول بود نتوانست همه دستمزدم را بپردازد و سی فرانک آن باقی ماند. پیش از ترک رستوران وی یک گیلاس کنیاکی به من تعارف کرد و با این عمل بخیال خود حسابمان تصفیه شد. به جای من یک نفر از اهل چک اسلاواکی را، که از هر جهت واجد شرایط ظرفشوئی بود،استخدام کردند،و چند هفته بعد نیز آشپز بیچاره اخراج شد بطوریکه بعدها شنیدم با وجود دونفر کارگر زرنگ در آشپزخانه، کار ظرفشو به پانزده ساعت در روز کاهش یافته بود. تقلیل بیشتر ساعات کار ظرفشو امکان پذیر نبود،مگر اینکه وسائل آشپزخانه را مدرن می کردند.
22
بجا است که عقیده و تجربیات خودم را درباره زندگی ظرفشوها در پاریس شرح دهم. این عجیب و تاسف آور است که در شهر مدرن و بزرگی مانند پاریس هزاران نفر ساعات بیداری خود را به ظرفشوئی و دیگ سابی در بیغوله های داغ زیر زمین سپزی سازند. پرسش من این است که چرا این زندگی مداومت دارد؟ چه منظوری را تامیم می کند و چه کسی طالب ادامه آن است و چرا علیه آن برنمی خیزیم؟ کوشش می کنم تا مشخصات اجتماعی زندگی یک ظرفشو را توصیف کنم.
به نظر من باید ظرفشو را برده ی دنیای امروز بدانیم. منظورم این نیست که باید به حالش گریست، زیرا وضع وی بهتر از زندگی عضی کارگرانی است که به کارهای دستی اشتغال دارند،با این حال آزادتر از غلام یا کنیزی نیست که خرید و فروش می شود. ظرفشوئی شغلی است پست و مستلزم مهارتی هم نیست. مزدی که به ظرفشو داده می شود فقط در حد بخور و نمیر است. مرخصی و تعطیل وی زمانی است که اخراج شده باشد. او استطاعت ازدواج ندارد و اگر هم همسر اختیار کند باید هردو کار کنند. ظرفشو نمی تواند از این زندگی جز زندان به جای دیگری بگریزد. مگر اینکه بخت و اقبالی روی آورد. هم اکنون در پاریس دانشگاه دیده هایی وجود دارند که

shirin71
10-16-2011, 03:29 PM
روزی ده تا پانزده ساعت مشغول ظرفشویی هستند. نمی توان گفت که اینان بعلت تنبلی یا سرنوشت و قسمت دچار چنین زندگی ای شده اند زیرا آدم تنبل بدرد ظرفشوئی نمی خورد، بلکه در دامی افتاده اند که امکان اندیشیدن را ندارند. اگر ظرفشوها مجال تفکر داشتند سالها پیش می بایست اتحادیه ای تشکیل می دادند و برای بهبود وضع خود دست به اعتصاب می زدند. اما فکر نمی کردند زیرا وقت آن را ندارند، مشقات زندگی آنان را برده و بنده کرده است.
چرا بردگی پایرجا مانده است؟ مردم عقیده دارند که هر کاری مقصد و هدف مناسبی دارد. می بینند که شخصی به کار ناخوش آیند و پرمشقتی اشتغال دارد پیش خود چنین استدلال می کنند که لابد این کار ضروری و لازم است. مثلاً کار در معادن زغال سنگ بسیار طاقت فرسا است، اما لازم است_ باید زغال سنگ داشته باشیم. کار در فاضلاب نفرت انگیز است، ولی بهر حال کسی باید این کار را انجام دهد. ظرفشوئی نیز چنین است. افرادی هستند که غذای خود را در رستوران می خورند، بنابر این اشخاص دیگری باید هشتاد ساعت برای آنان ظرف بشویند. چون این شغل از الزامات تمدن است پس جای اعتراض ندارد.
امّا آیا ظرفشوئی لازمه تمدن است؟ بنظر ما این یک حرفۀ «شرافتمندانه ای» است، زیرا مشکل و پر زحمت است، و با این عقیده بتی از کار بدنی می سازیم. مردی را می بینم که مشغول بریدن و انداختن درخت تنومندی است، و مطمئنیم که وی به خیال خود با این کار یک نیاز اجتماعی را برطرف می سازد، فقط بدین دلیل است که عضلاتش را بکار می گیرد، ولی هرگز به فکرمان خطور نمی کند که شاید این مرد درخت زیبائی را قطع می کند تا خانه ای برای یک منظور شنیع و یا غیرلازم بسازد. به نظر من این کیفیت درباره ظرفشو نیز صادق است. وی با عرق جبین نان بدست می آورد، ولی این واقعیت دلیل بر بهره ور بودن شغل او نیست، شاید ظرفشو با کار خود کمک به تجمل و تفننی می کند، که اکثراً تجمل هم نیست.
برای اینکه بدانیم تجملات چگونه ممکن است نباشند به این مثال توجه کنید، که البته در اروپا به ندرت دیده می شود. نمونه مورد نظر اشخاص هستند که درشکه های کوچک مسافری را مسافری را بجای اسب یا حیوان دیگر می کشند. در خاور دور اشخاص زیادی زندگی از این راه زندگی خود را تأمین می کنند بعضی ها بیمار وبرخی سالمند م متجاوز از پنجاه سال از عمرشان می گذرد. روزانه کیلومترها، زیر آفتاب سوزان و باران، با سر پائین افتاده در حالیکه عرق از سبیلهای خاکستری شان جاری است درشکه یا گاری خود را در خیابانها و کوچه ها می کشند. اگر آهسته بروند مورد اعتراضحتی دشنام مسافر قرار می گیرند. ماهی بیشتر از سی یا چهل روپیه درآمد ندارند و عاقبت نیز با تنگی نفس و یا سایر بیماریهای ریوی از بین می روند. نوع دیگری از این کارهای جان فرسا گاری اسبی است. اسب گاری حیوانی است بدبخت، وقتی خریداری می شود که چند سالی بیشتر از عمرش باقی نمانده است. شلاق جزو خوراک این حیوان است_ شلاق بعلاوه علوفه مساوی نیرو. در این معادله شصت درصد شلاق است و چهل درصد علیق. گاهی خاموت چنان گردن این حیوان زبان بسته را زخم کرده است که پوست آن رفته و گوشت خون آلود پیداست و با این حال باز بکار کشیده می شود و زجر بدنی چنان شدید است که سنگینی باری که حیوان می کشد در مقابل آن ناچیز است. پس از چند سال چون دیگر شلاق نیز اثری ندارد. لذا یابو به دست اشخاصی که حیوانات از کار افتاده را برای استفاده از پوستشان می خرند می افتد. اینها نمونه هائی از کارهای غیرضروری هستند، زیرا نیاز واقعی به درشکه دستی یا گاری اسبی نیست، ولی وجود دارند و دایرند زیرا سنت شرقی پیاده روی را دون شأن اشخاص متعین می داند. اینها وسائل تجملی هستند، و همانطور که هر کسی که سوار آنها شده می داند ، تجملی محقرند؛ و گرچه کمی سبب راحتی می شوند ولی این راحتی ارزش رنج و مشقت انسان یا حیوانی را که آن را می کشد ندارد.
وضع ظرفشو هم بهمین منوال است، البته او در مقایسه با درشکه کش یا اسب گاری زندگی اشرافی دارد با اینحال کار وی نیز پرمشقت و طاقت فرساست، برده ای است بیهوده در هتل یا رستوران. زیرا چه نیازی به هتل مجلل و رستوران پر زرق و برق هست؟ این قبیل محلّها قاعدتاً باید مجلل و با شکوه باشند امّا فقط ظاهرشان چنین است. تقریباً همه از هتل، بیزارند. بعضی از رستورانها بهتراند، اما در هر صورت غذای خانه بهتر از رستوران است. وجود هتل یا رستوران ضروری است، امّا ملازمه با برده کردن چندین صد نفر ندارد. هتل و رستوران به تفنّن و شکوهظاهر می پردازند نه ضروریات. اصل این است که کارکنان هر چه بیشتر کار کنند و مشتریان هر چه بیشتر پول بپردازند. و کسی جز صاحب کار، که پولهای بدست آمده را صرف خرید ویلا در سواحل دریا می کند، سود نمی برد. هتل به اصطلاح شیک جائی است که در آنجا صدنفر جان می کنند تا دویست نفر برای چیزی که نیاز حقیقی به آن ندارند پولهای هنگفتی خرج کنند. اگر موارد بیهوده از امور هتلها و رستورانها حذف شوند و کارها به سادگی برگزار گردند، فقط شش تا هشت ساعت کار، بجای ده یا پانزده ساعت، برای ظرفشوئی کفایت می کند، هر آینه فرض کنیم که کار ظرفشو کم و بیش بیهوده و بیفایده است، پس چرا همه رستورانها و هتلها طالب وی می باشند؟ صرفنظر از علت اقتصادی و مالی ببینیم ظرفشوئی و دیگ سابی مادام العمر برای یک فرد چه لذت و کیفیتی دارد؟ زیرا شکی نیست که مردم _ مردم مرفه _ از تجسم منظره کار ظرفشو لذت می برند. مارکوس کاتو می گوید: برده نباید ساعات بیداری بیکار باشد. مفید یا غیرمفید بودن کار مطرح نیست، او باید کار کند زیرا خودکار، دست کم برای برده، ثمربخش است این طرز فکر هنوز باقی بوده و علت جان کنشهای بیهوده امروز می باشد.
به نظر من دلیل تداوم کارهای بیهوده و بی مصرف ترس از سرکشی توده مردم است. عقیده بر این است که توده مردم چنان جانوران پستی هستند که در صورت بیکار بودن خطرناک می شوند، پس باید طوری سرگرم و مشغول باشند که مجال تفکر برایشان باقی نماند. اگر از یک فرد متمول با وجدان و روشنفکر درباره بهبود شرایط کار سؤال شود معمولاً چنین پاسخ خواهد داد:
« ما می دانیم که فقر ناخوشایند و سبب فلاکت است؛ گرچه خودمان آن را لمس نمی کنیم ولی تجسم آن درون ما را می خراشد و جریحه دار می کند. امّا از ما توقع اقدام موثری درباره رفع فقر نداشته باشید. همانقدر درباره فقرا متأسفیم که درباره گربۀ گر. با اینحال علیه بهبود وضع آنان مبارزه خواهیم کرد. معتقدیم که وضع شما سبب ایمنی و اطمینان خاطر ما است؛ هرگز نخواهیم گذاشت حتی یک ساعت از روز را آزاد و فارغ باشید. بنابراین برادران عزیز، چون شما باید عرق بریزید تا هزینه مسافرتهای تفریحی ما را به ایتالیا و سایر گردشگاها تأمین کنید، پس جان بکنید و عرق بریزید.»
این است رویه و طرز فکر مردمان روشنفکر و تحصیل کرده، که می توان نمونه های آنرا در صدها مقاله و نوشته خواند. کمتر فرد تحصیل کرده و تربیت شده را می توان یافت که سالی چهارصد پوند درآمد نداشته باشد، پس طبعاً این دسته از مردم طرفدار طبقه ثروتمند هستند، و معتقدند که آزادی طبقه فقیر تهدیدی یر آزادی خودشان است. دورنمای « مدینه فاضله مارکسیسم » بعنوان راه چاره و نجات طبقه محروم چنان از نظر فرد تحصیل کرده ملالت بار است که حفظ و نگهداری وضع موجود را بدان نظام ترجیح می دهد. شاید این فرد ثروتمندان را چندان دوست نداشته باشد ولی معتقد است که حتی عامی ترین آنها کمتر مخالف یا مزاحم خوشیهای او هستند تا طبقه فقیر و محروم، لذا همواره طرفدار آن طبقه است. همین ترس از« توده خطرناک » است که همه روشنفکران را محافظه کار بار می آورد.
ترس از توده ترسی موهوم بوده، ومبتنی بر این عقیده است که تفاوتی اساسی و معماانگیز، مانند فرق نژادهای سیاه و سفید، بین ثروتمندان و فقرا وجود دارد. امّا واقعیت جز این است. فقط پول و درآمد سبب جدائی این دو طبقه شده است. میلیونر عادی همان ظرفشوی عادی است که لباش گران قیمت و خوشدوخت در بر دارد. اگر موقعیت و لباس این دو را، که ملاک قضاوت است، با هم عوض کنید معلوم خواهد شد که دزد کیست. هر کسی که در شرایط مساوی با محرومان محشور شده باشد این موضوع را بخوبی می داند.
اما مشکل این است که مردم روشنفکر و تحصیل کرده، که توقع آزاد اندیشی از آنان می رود، هرگز با فقرا محشور نمی شوند. پس چگونه می توانند رنج نداری و فقر را درک و گرسنگی را لمس کنند؟ بدیهی است که این بیخبری موجب همان ترس موهوم از توده می شود. فرد تحصیل کرده انبوهی از «پابرهنه ها» را جلو چشم می بیند که اگر یک روز فارغ و آزاد شوند خانه اش را غارت می کنند، کتابهایش را می سوزانند و او را به مشاغلی نظیر توالت شوئی و کار در معادن وا می دارند. پس چه بهتر که اصلاً این طبقه آزاد و افسار گسیخته نشوند. اما عوام _ در لباس و شکل ثروتمندان _ افسار گسیخته هستند و مؤسسات و مشاغل بیهوده و حتی زیان آوری مانند هتلهای لوکس بوجود می آورند. خلاصه اینکه، ظرفشو برده ای است زاید و کارش بیهوده و غیرضروری. او را به کار مشغول می دارند به تصور اینکه اگر فارغ باشد خطرناک خواهد شد. طبقه تحصیل کرده که باید جانب او را نگهدارد، برعکس فرایند موجود را می پذیرد، زیرا چیزی از او نمی داند و در نتیجه از وی بیمناک است. من بر زندگی ظرفشو تکیه و تأکید می کنم زیرا خود آن را لمس کرده ام، والاّ آنچه گفتم دربارۀ دیگر مردمان تیره روز و فقیر نیز صادق است.
***************************
فصل 23
پس از ترک رستوران او برژ دوژان کو تاریک راست به رختخواب رفتم و حدود بیست و سه ساعت خوابیدم. پس از بیدار شدن برای اولین بار، ظرف دو هفته گذشته، دندانهایم رامسواک زدم، حمام کردم، به سلمانی رفتم و لباسهایم را از گرو در آوردم. دو روز فراموش نشدنی به گردش و تفریح پرداختم، حتی بهترین لباسهایم را تنم کردم و به بار رستوران او برژ رفتم پنج فرانک خرج یک بطر آبجو انگلیسی کردم، در اینحال احساس عجیبی بمن دست داده بود که قابل توصیف نیست. در رستورانی دستور مشروب می دادم که دو روز پیش برده و بنده آنجا بودم. بوریس از اینکه من کارم را ترک کرده بودم متأسف بود و می گفت که رستوران دارد شهرت و معروفیت پیدا می کند و عایدی کارکنان قابل توجه خواهد شد. بطوریکه بعداً شنیدم و خود او هم می گفت درآمدش به روزی یکصد فرانک رسیده بود و دوست دختر تمیز و پاکیزه ای داشت که هیچ وقت بوی سیر نمی داد.
یک روز در محله مان گشت زدم و از همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. در همین ملاقاتها بود که چارلی چگونگی مرگ « رو کول» لئیم را حکایت کرد. گرچه وی به احتمال قوی دروغ پردازی می کرد اما داستانش شنیدنی و شیرین بود.
رو کول یکی دو سال قبل از رفتن من به پاریس در سن هفتاد و چهار سالگی در گذشته بود، امّا اهالی محل هنوز درباره او صحبت می کردند. گرچه وی با « دانیل لانسر » قابل مقایسه نبود ولی شخصیت عجیبی داشت. هر روز به میدان می رفت و سبزیهای خراب را جمع آوری می کرد، گوشت مخصوص گربه ها را می خورد، بجای زیر جامه از روزنامه کهنه استفاده می کرد، روکوبهای اطاقش را به جای هیزم می سوزاند. و از گونی برای خود شلوار می دوخت_ در حالیکه نیم میلیون فرانک پس انداز داشت. خیلی میل داشتم که او را شخصاً می دیدم.
روکول نیز مانند بیشتر اشخاص خسیس فرومایه بعلت قصد استفاده نادرست از پولش دچار سرنوشت شومی شد. روزی یک مرد یهودی در محله پیدا شد، وی جوانی بود چالاک با قیافه کاسبکار که با برنامه بسیار خوبی برای قاچاق کردن کوکائین به انگلیس داشت. البته خرید کوکائین در پاریس و قاچاق کردن آن به انگلیس آسان است بشرط اینکه پلیس بوسیلۀ خبرچینان آگاه نشود_ شایع است که خود فروشندگان پلیس را مطلع می سازند، زیرا داد و ستد قاچاق بدست عده ای است که نمی خواهند رقیب داشته باشند. باری، یهودی قسم خورد که هیچگونه خطری در بین نیست. وی می توانست کوکائین را مستقیماً از وین بدست آورد، نه از طریق متداول دیگر، در نتیجه رشوه و باجی هم پرداخت نمی کرد او با دانشجو لهستانی دانشگاه سوربون که در مهمانخانۀ ما منزل داشت تماس گرفته بود لهستانی آمادۀ انجام این معامله ده هزار فرانکی بود بشرط آنکه رو کول شش هزار فرانک و وی چهار هزار فرانک پرداخته و بهمین نسبت در سود آن شریک باشند. با این پول می شد حدود پنج کیلو کوکائین خرید و در انگلیس بمبلغ بسیار گرانی بفروش رسانید.
لهستانی و یهودی با زحمت توانستند این پول را از رو کول درآورند. شش هزار فرانک در مقابل پولهای هنگفتی که او به لحاف او دوخته بود مبلغی ناچیز بود اما پرداخت آن از نظر وی که حتی یک دینار به جانش بسته بود زجر و شکنجه بحساب می آمد. آن دو بهر حیله و وسیله حتی التماس و بزانو در آمدن متوسل شدند تا پول را دریافت کردند. پیرمرد بین طمع و ترس سرگردان بود. تصور پنجاه هزار فرانک سود رو کول را وسوسه می کرد اما نمی توانست خود را حاضر به قبول خطر کند در گوشه ای می نشست و در حالیکه سرش را بین دو دست خود می گرفت و ناله می کرد. و گاهی بزانو درمی آمد و از خداوند و مقدسین طلب قدرت می نمود( وی بسیار مذهبی هم بود )، اما باز هم نمی توانست تصمیم بگیرد. سرانجام نیروی مقاومتش به پایان رسید و تسلیم شد، لحاف را شکافت و از داخل آن شش هزار فرانک درآورد و به یهودی داد.
یهودی همان روز کوکائین را تحویل داد و ناپدید شد. روز بعد مأمورین پلیس به هتل ریختند و شروع به جستجو کردند، البته این واقعه نمی توانست غیرمترقبه باشد زیرا رو کول بقدری در این مورد قیل و قال راه انداخته بود که همه از چگونگی اطلاع داشتند.
رو کول و لهستانی بشدت نگران و در پی چاره بودند. پلیسها از طبقه پائین شروع کرده و همه اطاقها را می گشتند؛ پاکت بزرگ کوکائین روی میز بود و آن دو نه جائی برای مخفی کردن بسته قاچاق داشتند و نه راه فرار. لهستانی می خواست که بسته را از پنجره به بیرون بیاندازد ولی رو کول راضی نمی شد چارلی خود ناظر صحنه بوده است و می گفت که روکول هفتاد و چهار ساله چنان پاکت محتوای کوکائین را به سینه اش چسبانده بود که گوئی مادر جوانی از فرزند شیرخوارش دفاع می کند گرچه بسیار ترسیده بود اما زندانی شدن را بزیان مالی ترجیح می داد.
بالاخره پلیس ها به طبقه پائین اطاق رو کول رسیدند. یکی از ساکنین طبقه روکول فکری به نظرش رسید. او چند ظرف حلبی پر از پودر آرایش داشت که با حق العمل کاری می فروخت پودر را با عجله از پنجره بیرون ریختند و کوکائین را در ظرفهای آن جا دادند و بدون آنکه در آنها را بگذارند روی میز رو کول گذاشتند. چند دقیقه بعد افراد پلیس وارد اطاق رو کول شدند آنان با زدن ضربه به دیوارها آنها را آزمایش و دودکش شومینه را بازدید کردند، کشوها را بهم ریختند، زیر کفهای چوبی اطاق را وارسی کردند، و چون چیزی نیافتند درصدد بودند که رئیس آنها متوجه ظرفهای حلبی روی میز شد و گفت:
« نگاهی هم به این قوطی ا بکنید. من متوجه آنها نشده بودم. محتویات آنها چیست؟»
لهستانی به آرامی گفت:« پودر صورت ». اما در همین حال رو کول ناله ای سر داد که سبب بدگمانی پلیس شد. مأمور آگاهی یکی از آنها را بو کرد و گفت تصور می کنم کوکائین باشد . لهستانی و رو کول به مقدسات قسم خوردند که آن جز پودر صورت چیز دیگری نیست، اما سوگندهای آنان سودی نبخشید و هر چه بیشتر اعتراض کردند بدگمانی پلیس بیشتر شد. بالاخره هر دو نفر را بازداشت و با حلب های محتوی کوکائین به کلانتری بردند.
در کلانتری ضمن بازجوئی از آن دو نفر، یکی از حلب های محتوی گرد را به آزمایشگاه فرستادند. چارلی می گفت صحنه ای را
که روکول بوجود آورد غیرقابل توصیف است. گریه و استغاثه می کرد، حرفهای ضد و نقیض می زد و طوری به لهستانی پرخاش می کرد که صدایش به آن سوی خیابان می رسید پلیسها از دیدن این رفتار و حرکات وی از خنده روده بر می شدند.
پس از یک ساعت پلیس با ظرف محتوی پودر و یک ورقه یادداشت از آزمایشگاه برگشت و گفت « قربان، این کوکائین نیست » رئیس کلانتری با تعجب گفت« چی گفتی؟ کوکائین نیست؟ پس چیست؟»
« پودر صورت قربان»
روکول و لهستانی بلافاصله تبرئه و آزاد شدند، با اینحال بسیار خشمگین بودند زیرا یهودی آنان را هم فریفته و هم لو داده بود. بعدها معلوم شد یهودی مذکور همین نیرنگ را به دو نفر دیگر هم در همان محله زده است.
لهستانی از رهائی خود از آن مخمصه خوشحال بود، گرچه چهار هزار فرانک خود را از دست داده بود. اما بیچاره روکول درمانده و پشیمان بلافاصله به رختخواب رفت و تمام روز و تا نیمه های شب صدای تقلا و ندبه و زاری وی بگوش می رسید.
« یا حضرت مسیح شش هزار فرانک، شش هزار فرانک.»
سه روز بعد سکته ای عارضش شد و پس از پانزده روز در گذشت.
**********************
فصل24
من از راه دونکرک_ تیلباری که ارزانترین راه از طریق دریای مانش است به انگلیس رفتم. مسافر قسمت درجه 2 کشتی بودم و چون برای یک کابین خصوصی باید پول اضافه می پرداختم لذا شب را در اطاق عمومی کشتی با اکثر مسافرین درجه 2 گذراندم .
آن مسافرت را بدین شرح در دفتر خاطرات روزانه ام یادداشت کرده ام.
« خواب در اطاق عمومی، با بیست و هفت نفر مرد و شانزده نفر زن. امروز صبح حتی یک نفر از زنان هم صورت خود را نشسته است اکثر مردان به توالت رفتند تا سر و صورتی صفا دهند امّا زنان چرک و آلودگی صورت خود را فقط با پودر پوشاندند.»
طی مسافرت با یک زوج اهل رومانی برخورد کردم، عین بچه ها، که برای گذراندن ماه عسل به انگلیس می رفتند. سئوالات زیادی درباره انگلیس از من کردند و من در پاسخ دروغهای « شاخداری » تحویلشان دادم. از مراجعت به کشورم بسیار شاد و خوشحال بودم، پس از ماه ها عشرت و سختی در کشور بیگانه اکنون انگلیس برای من مثل بهشت بود. بریتانیا جاذبه های خاصی دارد و مردمش را بطرف خود می کشاند: حمام خانگی، صندلیهای دسته دار، سس نعنا، سیب زمینیهای تازه پخته، نان سبوس دار، مارمالاد، انواع آبجو، که هر آینه پول خریدشان باشد بسیار عالی و دلپذیراند. اگر انسان دستش به دهنش برسد انگلستان جای خوبی برای زندگی است، البته با شغلی که برای من پیدا شده بود، یعنی مراقبت از یک فرد کند ذهن مادرزاد، زندگی راحتی در انتظارم بود. فکر اینکه با فقر و تنگدستی دست بگریبان نخواه شد مرا بسیار میهن پرست کرده بود. آن دو زوج اهل رومانی هر چه بیشتر پرسش می کردند من بیشتر از انگلیس تعریف می کردم: از آب و هوا، از مناظر، از هنر، از ادبیاتو از قوانین کشورم_ همه چیز در انگلیس در حد کمال بود.
آن دو می پرسیدند « آیا معماری انگلیس خوب است » می گفتم « عالی است باید مجسمه های لندن را ببینید تا متوجه شوید منظرۀ پاریس چقدر مبتذل است_ نصف آن پر زرق و برق و نصف دیگر مخروبه. اما لندن ...»
کشتی در اسکله تیلباری پهلو گرفت. اولین ساختمان که به چشم خورد یکی از آن هتلهای عظیم بود، که برجهای مخروطی شکل از هر نقطه آن سر بدر آورده بودند، مانند بیماران روانی که از بالای دیوار تیمارستان سرک می کشند. آن زوج اهل رومانی به این منظره زشت خیره شده بودند ولی از لحاظ رعایت ادب و نزاکت چیزی نمی گفتند. من که متوجه شگفت زدگی آنان شده بودم گفتم:« اینها معماری فرانسه است ». در داخل قطار هم که ترن از محله های فقیر نشین لندن عبور می کرد باز هم از زیبائی معماری انگلیس تعریفها می کردم. اینک به میهنم بر می گشتم و دیگر نگران فقر و تنگدستی نبودم و در آن لحظات هیچ چیز دلچسب تر از تعریف از انگلیس نبود.
به دفتر (ب) رفتم، اما اولین کلام او همه آرزوهای مرا بر باد داد. گفت« متأسفم کارفرمای شما با همان بیمار به مسافرت خارج رفته اند، لکن یک ماه دیگر برمی گردند. تصور می کنم تا آن موقع بتوانی بنحوی زندگیت را بگذرانی»
از دفتر آقای (ب) بیرون رفتم و اصلاً به خاطرم نرسید که مبلغ دیگری هم از وی قرض کنم. می بایست یک ماه انتظار می کشیدم در حالیکه فقط نوزده شیلینگ و شش پنس پول داشتم. خبر آقای (ب) بکلی گیجم کرده بود، و ساعتها نمی توانستم حواسم را جمع کنم. تمام روز را در خیابانها پرسه زدم، و چون ارزانترین هتلها یا پانسونها را نمی شناختم لذا شب به یک هتل « خانوادگی » که نرخ آن هفت شیلینگ و شش پنس بود رفتم، پس از پرداخت کرایه یک شب ده شیلینگ و دو پنس برایم باقی ماند.
صبح که از خواب برخاستم تصمیمهای لازم را گرفتم. دیر یا زود می بایست از (ب) دوباره پول می گرفتم، اما فعلاً شایسته نبود، بلکه می بایستی با قناعت و صرفه جوئی شدید گذران کنم. از گروگذاری بهترین لباسهایم تجربه و خاطرۀ خوبی نداشتم. تصمیم گرفتم تمام وسائلم را در گنجه های مخصوص راه آهن بگذارم و فقط لباسهای کهنه ام را بردارم، که قابل تعویض با یک دست لباس ارزان قیمت باشد و در این تعویض احتمالاً یک پوندی هم نصیبم شود. اگر قرار بود که یک ماه با سی شیلینگ زندگی کنم باید ملبوس کهنه و مندرسی برتن می داشتم در واقع هر چه مندرستر بهتر. نمی توانستم پیش بینی کنم که آیا خواهم توانست با سی شیلینگ یک ماه را بسر آورم یا نه، چون به لندن مثل پاریش آشنائی نداشتم. شاید مجبور به گدائی یا فروش بند کفش می شدم، سرگذشت بعضی از گداها را در روزنامه خوانده بودم که مثلاً دو هزار پوند نقدینه داشتند و آنرا به شلوار خود دوخته بودند. در هر حال از گرسنگی مردن در لندن غیر ممکن است و از این لحاظ بهیچوجه نگران نبودم.
بمنظور فروش لباسهایم به «لامبت» رفتم، آنجا محله ای فقرنشین است و مغازه های لباس کهنه فروشی فراوانی دارد. صاحب اولین مغازه مردی مؤدب ولی بی اعتنا بود، درمغازه دوم با مردی خشن برخورد کردم. سومی بکلی کر بود یا خود را به آن راه می زد. صاحب مغازه چهارم مرد جوان تنومند سرخ روئی بودربه رنگ گوشت. او نگاهی به لباسهایم انداخت و پارچه آن را با دو انگشت خود لمس کرد و گفت:
« جنسش خوب نیست، خیلی نامرغوب است( در صورتیکه پارچه و لباس مرغوبی بود) چند می فروشی؟»
گفتم که به یک دست لباس کهنه و مبلغی پول، هر چه بیشتر، نیاز دارم. وی لحظه ای فکر کرد و سپس چند تکه لباس مندرس برداشت و روی پیشخوان پرت کرد. پرسیدم « پول چقدر می دهی؟» امید و انتظار یک پوند داشتم. دکاندار لبانش را غنچه کرد و یک شیلینگ کنار لباسها گذاشت. خواستم چانه بزنم ولی به محض اینکه دهانم را باز کردم دست دراز کرد تا همان یک شیلینگ را هم بر دارد. چون راه چاره ای نداشتم لذا دیگر چانه نزدم. به پستوی دکان رفتم و لباسهایم را عوض کردم.
تن پوشی که دکاندار به من داده بود عبارت بود از یک کت، که بنظر می آمد زمانی رنگ قهوه ای تیره داشته است، یک شلوار نخ نما و یک شال گردن و یک کلاه پارچه ای، پیراهن و جوراب و کفشهایم را نگهداشتم، بعلاوه یک شانه و یک تیغ صورت تراشی نیز در جیبم بود. انسان با پوشیدن چنین لباسهائی احساس عجیبی می کند.
پیش از آن لباس ملبوس فرسوده و بیقواره زیاد به تن کرده بودم اما هیچکدام مثل این ها نبودند. این لباسها نه تنها چرک و کثیف بوده و به اصطلاح معروف « به تنم زار می زدند » بلکه نوعی زشتی و کبره ای از آلودگی در آنها بود که مربوط به کهنگی و فرسودگی نمی شد اینها از همان نوع بودند که بند کفش فروشها یا مردمان خانه بدوش به تن می کنند. یک ساعت بعد در لامبت مرد ژنده پوشی را دیدم، که احتمالاً از همان قماش خانه بدوشان بود، که به سوی من می آمد، چون بدقت نگاهی دیگر به وی افکندم دیدم عکس خود من است که از ویترین مغازه منعکس شده است. لایه ای از چرک و آلودگی به چهره ام نشسته بود. چرک و آلودگی سبب کناره گیری شخص از مردم می شود، همچنانکه قیافه تمیز و نظیف مشوق انسان در آمیزش با اشخاص است.
شب تا دیر وقت در خیابان ها پرسه زدم. با لباسی که به تن داشتم می ترسیدم پلیس مرا بعنوان ولگرد و بیکاره بازداشت کند، بعلاوه جرأت سخن گفتن با کسی را نداشتم زیرا امکان داشت از اختلاف لهجه ام با وضع ظاهرم مورد بدگمانی قرار گیرد.(اما هرگز چنین سوءظن پیش نیامد.) لباسی که به تن داشتم مرا وارد جهان دیگری کرده بود. رفتار و حرکات مردم در نظرم بکلی دگرگون شده بود. به دوره گردی که چرخ دستی اش واژگون شده بود کمک کردم. با نیشخندی گفت متشکرم «همقطار» در تمام طول زندگیم کسی مرا با این عنوان خطاب نکرده بود_ لباسم این لقب را بمن می داد. برای اولین بار به چشم خودم دیدم که رفتار زنان نیز چگونه متناسب با لباسی می شود که مرد به تن دارد. وقتی که یک مرد بد لباس از کنار آنها می گذرد، با نفرت از وی فاصله می گیرند گوئی از نعش گربه ای روی برمی گردانند. لباس چیز پرقدرتی است. در هر حال به تن داشتن لباس خانه بدوشان در روز اول بسیار آزار دهنده است و همان شرم غیرمنطقی ولی واقعی شب اول زندانی شدن به انسان دست می دهد.
ساعت یازده شب به فکر پیدا کردن جائی برای خواب افتادم. درباره خوابگاههای عمومی مطالبی خوانده بودم( ضمناً هرگز این مکانها را به نام نمی خواندند) و تصور می کردم با حدود چهار پنس می توان رختخوابی گیر آورد، مردی را که در ظاهر عمله و یا در همین ردیف بود، کنار خیابان واترلو دیدم و گفتم که شخصی بسیار فقیرم و در پی ارزانترین جا برای خوابیدن هستم.
گفت: برو آن طرف خیابان محلی را خواهی دید که بر تابلو آن نوشته شده است «تختخوابهای خوب برای مردان مجرد» آنجا محل خوبی است، خودم بارها در همانجا خوابیده ام. ارزان و تمیز است.
محلی که آن مرد نشانم داده بود ساختمانی بود بلند و بظاهر نیمه ویران، از همه پنجره های آن که بعضی ها بجای شیشه کاغذ قهوه ای چسبانده شده بود، نور ضعیفی به بیرون می تابید. وارد راه رو سنگ فرشی شدم و پسرک زردنبوئی با چشمان خواب آلود از دری که به زیر زمین باز می شد بیرون آمد و از پی او موجی از هوای گرم و بوی پنیر فضا را پر کرد. پسرک خمیازه ای کشید و دستش را بطرف من دراز کرد و گفت:
« رختخواب می خواهی؟ یک شیلینگ می شود»
من یک شیلینگ را پرداختم و او مرا از پله های تاریکی به اطاق خوابی راهنمائی کرد. اطاق هوای ملایم و آرامش بخشی داشت اما ملافه ها چرک و کثیف بودند. خوابگاهی بود به مساحت پانزده فوت مربع و ارتفاع هشت فوت که شمعی در آن می سوخت، و هشت تختخواب در انجا قرار داشت. شش تختخواب اشغال شده بود و کسانی که در آنها غنوده بودند همگی لباسها حتی کفشهای خود را بالای سر خود کپه کرده بودند، شخصی در یک گوشه اتاق سرفه آزاردهنده ای می کرد.
چون به رختخواب رفتم متوجه شدم که تشک مثل تخته سفت است. خوابیدن روی میز راحت تر از این تختخواب بود زیرا بسیار باریک و کمتر از شش فوت درازا داشت و وسط تشک گود بود،بطوریکه باید مواظب می بودم که از رختخواب نیفتم. ملافه ها چنان بوی عرق می دادند که تحملش امکان پذیر نبود، بعلاوه لحاف پنبه ای بود و تنم را گرم نمی کرد. در طول شب صداهای مختلف و متنوعی برخاست. مردی که طرف چپ من خوابیده بود _ بظاهر جاشو _ ساعتی یک بار بیدار می شد و ناسزائی می گفت و سیگاری روشن می کرد. دیگری که بیماری مثانه داشت چندین بار با سر و صدا بیدار شد و از ظرف ادراری که بالای سرش گذاشته بود استفاده کرد. مردی که در گوشه اطاق خوابیده بود هر بیست دقیقه دچار سرفه های شدید می شد، توالی سرفه های این مرد مانند پارس سگ در شب مهتاب منظم و دقیق بود. صدای بالا آمدن اخلاط سینه این مرد هنگام سرفه کردن نفرت انگیز و تهوع آور بود بخصوص که در آخر هر دوره از سفره «اق» هم می زد، طوری که گوئی دل و روده اش با این اق زدن از دهانش بیرون خواهد ریخت. یک بار وی کبریتی زد و من در روشنائی آن صورتش را دیدم، پیرمردی بود با صورتی خاکستری رنگ و فرو رفته مانند مردگان که شلوارش را بجای شب کلاه دور سرش پیچیده بود. هر موقع که او سرفه می کرد یا آن دیگری ناسزائی می گفت یکی از رختخوابها صدائی برمی خاست که:
« ساکت شو، محض رضای خدا ساکت شو»
آن شب رویهمرفته فقط یک ساعت خوابیدم. صبح که چشم گشودم شبح بزرگ قهوه ای رنگی را دیدم که به طرف من می آمد، چون درست دقت کردم متوجه شدم که پای آن ملوان است که از زیر لحاف بیرون آمده و نزدیک صورت من قرار گرفته است. پا برنگ قهوه ای تیره و پوشیده از چرک بود. در ورشنائی روز منظره اتاق بهتر دیده می شد: دیوارها لک و پیس دار و ملافه ها که حداقل سه هفته پیش شسته شده و از فرط چرک و کثافت برنگ قهوه ای در امده بودند. از رختخواب بیرون آمدم و پس از پوشیدن لباس به طبقه پائین رفتم . در زیر زمین چندین عدد لگن و دو لوله حوله گردان قرار داشت. تکه صابونی در جیب داشتم، می خواستم سر و صورتی بشویم که ناگهان متوجه شدم لگن چنان آلوده به دوده و چرک چسبناک است که به رنگ مشکی در آمده است. ناچار بدون نظافت صبحگاهی بیرون آمدم. با این وضع مسافرخانه مزبور نه ارزان بود و نه تمیز_ آنطور که روی تابلو نوشته شده بود. بطوریکه بعدها به تجربه دریافتم تمام این قبیل اماکن بهمان وضع بودند.
به ساحل مقابل رودخانه رفتم و راه درازی را به طرف شرق پیمودم و به قهوه خانه ای در «تاورهیل» رسیدم. اینجا، مانند هزاران محل مشابه خود، قهوه خانه ای عادی بود، با فضای خفه کننده و نیمکتهائی با پشتی بلند که متعلق به دورانی بود که صورت غذا را با صابون روی آئینه ای می نوشتند و دختر چهارده ساله ای از مشتریان پذیرائی می کرد. عمله ها غذائی را که لای روزنامه پیچیده بودند می خوردند و در لیوانهای بدون نعلبکی چای می نوشیدند. در گوشه ای یک یهودی پوزه اش را در بشقابی فرو برده بود و مشغول خوردن گوشت خوک بود.
به دختری که ظاهراً پیشخدمت بود گفتم«ممکن است نان و کره و چای بیاورید؟»
وی به من خیره شد و گفت « کره نداریم فقط مارگارین داریم». سپس صبحانۀ مرا با لهجۀ مخصوص که در این قبیل محلها مصطلح است به صدای بلند سفارش داد.
به دیوار مجاور نیمکت من این اخطار بچشم می خورد« در جیب گذاشتن و بردن قند ممنوع است» و در زیر آن مشتری که مثلاً ذوق شاعرانه داشته نوشته بود.
« هر کسی قند را برون ببرد پست و رزل است و ...»
اما یک نفر دیگر زحمت کشیده و کلمه آخر شعر را تراشیده بود. پس از پرداخت سه پنس و نیم بابت صبحانه فقط هشت شیلینگ و دو پنس برایم باقی ماند.
فصل 25
با هشت شیلینگ سه روز و چهار شب گذران کردم. پس از تجربه تلخی که از خیابان واترلو داشتم( گرچه عیجیب می نماید ولی حقیقت دارد که ساسها در جنوب فراوان تر از شمال لندن هستند، و بعللی هنوز در دسته های عظیم از رودخانه عبور نکرده اند) به سوی شرق لندن رفتم و شب را در مسافرخانه ای در «پنی فیلدز» خوابیدم. این محل نمونه و مثالی از موسسات مشابه در لندن بود. مسافرخانه مذکور می توانست پنجاه یا یکصد نفر را در خود جای دهد، اداره آن با نمایندۀ مالک بود چون این قبیل امکان سودآورند لذا متعلق به متمولین می باشند که مدیریت آن را به نماینده یا مباشر خود می سپارند. در هر اطاق پانزده یا بیست نفر می خوابیدیم، در اینجا هم رختخوابها سرد و سفت بودند، اما ملافه ها هفته ای یکبار شسته می شدند، که خود مزیتی بود. کرایه هر شب به تفاوت اتاق نه پنس یا یک شیلینگ بود، (در اطاقهای یک شیلینگی فاصله تختخوابها بجای چهار فوت شش فوت بود) و کرایه ساعت هفت شب یا صبح موقع ترک محّل دریافت می شد.
در طبقه پائین یک آشپزخانه عمومی قرار داشت که سوخت و وسائل پخت و پز و چائی و برشته کردن نان رایگان بود و پولی از این بابت نمی پرداختیم. آشپزخانه دو اتاق آجری داشت که در تمام سال شب و روز روشن بود. دایر نگهداشتن اجاق ها، جارو کردن آشپزخانه و مرتب کردن رختخوابها به نوبت وسیله مشتریان انجام می گرفت. یکی از ساکنین ارشد به نام استیو که به نورماندیها شباهت داشت به «ریش سفیدخانه» معروف بود؛ وی اختلاف بین ساکنین یا صاحب مسافرخانه را، در مورد کرایه عقب افتاده و غیره، رفع میکرد و طرفین را آشتی می داد.
من آشپزخانه را دوست داشتم اینجا محلّی بود دخمه مانند با سقف کوتاه، بسیار گرم و همیشه دودآلود و روشنائی آن فقط از شعله اجاقها تأمین می گردید. هر گوشه ای بندی کشیده شده بود که دستمالهای ظرفشوئی را روی آنها پهن می کردند. ساکنین آنجا، اکثراً کارگران باراندازها، دیگ غذاپزی بدست دز آشپزخانه به این طرف و آن طرف می رفتند. بعضی از آنها بکلی لخت و عریان می گشتند زیرا لباسهایشان را شسته و پهن کرده و منتظر خشک شدن آنها بودند.
شبها قمار، و استعمال مواد مخدر و آوازخوانی براه بود. گاهی آخر شب بعضی از مشتریان سطلهائی پر از حلزون دریائی که ارزان خریده بودند، می آوردند و با دیگران تقسیم می کردند. صمیمیت و یکرنگی ساده ای بین ساکنین وجود داشت، آنهائی که کار و درآمد داشتند به بیکاران از لحاظ غذا و خوراک کمک می کردند. از جمله همه به نوبت به یک بیمار که سه بار زیر عمل جراحی قرار گرفته بود غذای رایگان می دادند.
دو یا سه نفر از ساکنین مسافرخانه بازنشستۀ مستمری بگیر بودند. قبل از برخورد با آنان اطلاع نداشتم که در انگلیس کسانی هستند که فقط با هفته ای ده شیلینگ حقوق مستمری دوران پیری گذران می کنند و اصلاً عایدی دیگری ندارند. روزی با یکی از آنان که شخص پرحرفی بود سر سخن را باز کردم تا بدانم چگونه با این پول مختصر زندگی می کند وی گفت:
« شبی نه پنس، که می شود هفته ای پنج شیلینگ و سه پنس، کرایه خوابگاه می دهم، هفته ای یک بار سه پنس خرج اصلاح صورتم می کنم، که این دو رقم رویهم می شود پنج شیلینگ و شش پنس ماهی یکبار هم سرم را اصلاح می کنم و شش پنس می پردازم، و باقی که چهار شیلینگ و چهار پنس اشت صرف خورد و خوراک و سیگار می شود.
بنظر او در زندگی جز اقلامی که برشمرد هزینه دیگری نبود. غذای روزانه اش نان و مارگارین و چائی بود_ اواخر هفته نان خشک و چای بدون شیر_ و شاید لباسش از راه صدقه یا بنگاههای خیریه تأمین می شد. وی از زندگیش راضی بنظر می رسید، و به رختخواب و وسیله گرما بیشتر از خوراک ارزش قائل می شد. اما از ده شیلینگ مقرری هفتگی مبلغی صرف اصلاح صورت کردن جای تأمّل داشت و در عین حال احترام انگیز بود.
هر روز در خیابانها پرسه می زدم، از مشرق تا «واپینگ» و از مغرب تا «وایت چاپل» پس از دیدن پاریس، لندن در نظرم تمیزتر، ساکت تر و بی روحتر می نمود. از سوت ترامواها، و زندگی کثیف و پر سر و صدای کوچه ها و مردمی که در خیابانهای پاریس قدم می زدند خبری نبود_ مردم خوش لباس تر، چهره ها بشاشتر و شبیه هم بودند، بدون ظاهر عبوس و متکبّر فرانسویان. مست بازی، کثافت و مرافعه کمتر و بطالت و وقت تلف کردن بیشتر بود. دسته هائی از مردم در گوشه هایی از خیابان می ایستادند و، گرچه تا حدی دچار سوء تغذیه بودند، با یک فنجان چای و دو تکّه نان که اهالی لندن ساعت دو بعد از ظهر می خوردند گذران می کردند. لندن هوای تب آلود پاریس را نداشت. اینجا شهر کتری، چائی و مؤسسات تعاونی بود، همانطور که پاریس شهر میخانه و شیرینی فروشی است.
تماشای ازدحام جمعیت سرگرم کننده و آموزنده بود. زنان بخش شرقی لندن زیبا هستند(شاید بعلت آمیختگی خون و نژاد). در محلّه «لایم هاوس» جا به جا شرقی ها را می دیدیم که هر یک بکاری مشغول بودند_ چینی ها، ملوانان چیتا کونگ، هندیها که شال گردن ابریشمی می فروشند و حتی سیکها. در بعضی از خیابانها میتینگهائی برپا بود. در روایت چاپل شخصی که خود را «انجیل خوان» می نامید مردم را دعوت می کرد که در مقابل پرداخت شش پنس خود را از آتش جهنم آسوده سازند. در ناحیه«ایست ایندیاداک رود» سپاهیان رستگاری [سازمان دینی برای ترویج دین مسیح] مشغول انجام مراسم مذهبی بودند. در «تاورهیل» دو نفر از پیروان فرقه مورمون [فرقه ای از مسیحیان که معتقد به تعدد زوجات هستند] سعی می کردند مردم را متوجه خطابه های خود کنند: مردمی که دور آنان جمع شده بودند فریاد می کشیدند و سخنانشان را قطع می کردند. یکی از حاضرین آن کیش را بعلت مجاز دانستن چند همسری تقبیح می کرد. مرد شلی با ریش پر پشت، که ملحد و منکر باریتعالی بود، با شنیدن نام خداوند با عصبانیت گوینده را سؤال پیچ و به مبارزه عقیدتی دعوت می کرد. خلاصه سر و صدا و غوغای عجیبی براه افتاده بود.
« دوستان عزیز لطفاً بگذارید سخنمان را به پایان برسانم. درست است بگذارید حرف بزنند. سر و صدا راه نیاندازید. نه، خیر جوابم را بده. می توانی خداوند را نشانم بدهی؟ او را بمن نشان بده تا ایمان بیاورم. خفه شو حرف نزن! گم شو طرفدار حرمسرا! گفتنی ها درباره چند همسری زیاد است. این زنان بیمصرف را از کارخانه ها بیرون کنید. دوستان عزیز اگر فقط بگذارید ... خیر، خیر از پاسخ دادن به پرسشم طفره نرو. آیا خداوند را دیده ای؟ او را لمس کرده ای؟ آیا با او دست داده ای؟ محض رضای خدا بحث و دعوا نکنید، نکنید ... والاآخر». بیست دقیقه به این گفتگوها گوش دادم تا بلکه چیزی از مذهب مورمون دستگیرم شود. اما میتینگ از داد و بیداد فراتر نرفت. همه میتینگهای خیابانی بهمین نحو برگزار می شوند.
در خیابان «میدل اسکس» زن بد لباس و شلخته ای بچه پنجساله را بدنبال می کشید. بچه جیغ می زد و زن شیپور کوچکی را که برای وی خریده بود در دست داشت، بدون اعتناء به زار زدن بچه می گفت:
« چه مرگته! خیابان را تماشا کن، اینهم شیپور که میخواستی. اینقدر عرنزن نکنه دلت میخواد به جائی که از آن بیرون آمده ای برگردی. حرامزاده بس کن.»
در آخرین شب اقامتم در مسافرخانه «پنی فیلدز» دعوائی بین دو نفر از ساکنان در گرفت. منظره زشت و شرم آوری بود. یکی از مستمری بگیران تقریباً هفتاد ساله که لباسهایش را شسته و پهن کرده بود و جز شلوار تن پوشی نداشت، یکی از عمله های بارانداز را که مردی کوتاه قد و تقریباً چاق می نمود مورد توهین و دشنام قرار داده بود. باربر پشت به اجاق روشن کرده بود و من می توانستم صورت پیرمرد را در روشنائی آتش ببینم. کارگر مورد عتاب از شدت خشم فریاد می زد. مسلماً اتفاق بدی افتاده بود.
مستمری بگیر: برو ای ...
عمله: « خفه شو والاّ خدمتت می رسم»
مستمری بگیر: امتحان کن، گرچه سی سال از تو پیرترم اما خوب می توانم از پَسَت بر بیام و با یک ضربه سر تو، تو مستراح بچپانم.
عمله:« بیخودی دو نیا، نگذار خورد و خمیرت بکنم»
این مشاجره لفظی پنج دقیقه ای ادامه یافت. دیگران نشسته بودند و اعتنائی به این مرافعه نداشتند. عمله عبوس و گرفته به نظر می رسید و پیرمرد هر آن آتشی تر می شد. وی کمتر حالت تهاجم بخود می گرفت فقط صورتش را تا چند سانتیمتری طرف نزدیک کرده بود و فریاد می کشید و آب دهن می انداخت. سعی داشت که بخود جرأت داده و حمله ای بکند ولی نمی توانست. بالاخره فریاد زد:
« ... تو واقعاً ... هستی، همان را که هستی بخور. مادر... حرامزاده سیاه.»
پیرمرد پس آن همه عصبانیت و فحاشی بر روی نیمکت افتاد و صورتش را میان دو دست گرفت و شروع به گریستن کرد، عمله که دید جَو موجود علیه او است بیرون رفت.
پس از آنکه غوغا خوابید و سکوت برقرار شد «استیو» چگونگی را برای من حکایت کرد. معلوم شد که تمام دعوا سر مقداری خوراکی به ارزش یک شیلینگ بود. ذخیره نان و مارگارین پیرمرد گم شده بود و در نتیجه غذائی برای سه روز آینده نداشت، و ناچار می بایست چشم بدست دیگران بدوزد تا بلکه از راه ترحم لقمه نانی نصیبش شود. باربر مذکور که شغلی داشت و غذای کافی می خورد وی را مورد اهانت و تحقیر قرار داده و در نتیجه آن مرافعه براه افتاده بود.
زمانی که موجود جیبم به یک شیلینگ و چهار پنس رسید به مسافرخانه ای رفتم که کرایه هر شب آن هشت پنس بود. خوابگاه زیرزمینی بود بوسعت ده فوت مربع. ده نفر عمله دور بخاری دیواری نشسته بودند. نصف شب بود اما پسر مباشر مسافرخانه، بچه ای رنگ پریده و لاغر، هنوز بیدار بود و روی زانوی عمله ها نشسته و بازی می کرد. یک ایرلندی با سهره کوری که در قفس کوچکی جا داشت سرگرم بود. پرنده های آوازخوان دیگری هم در آنجا بودند. جانورانی کوچک و نحیف که تمام عمر خود را در زیرزمین گذرانده بودند. ساکنین این خوابگاه در همان بخاری ادرار می کردند تا زحمت توالت رفتن در حیاط را بخود ندهند. بمحض نشستن احساس کردم که جانورانی روی پایم در حرکتند، چون بدقت نگاه کردم متوجه سوسکهای سیاه فراوانی در کف اتاق شدم.
شش تختخواب در این خوابگاه بود، ملافه ها که با خط درشت روی آنها نوشته شده بود« از شماره ... خیابان «بو» دزدیده شده است» بوی تعفن می دادند. در تختخواب کنار من پیرمردی خوابیده بود که نقاش خیابانی بود. ستون فقراتش چنان خمیده شده بود که اجازۀ دراز کشیدن به او نمی داد و در نتیجه پشتش در یکی دو فوتی صورت من قرار گرفته بود. بدنش مانند میز مرمر کثیف پر از لکه های چرک بود. هنوز نخوابیده بودم که مرد مستی وارد شد و همانجا نزدیک تختخواب من استفراغ کرد. از ساس هم بی نصیب نبودیم، البته نه مثل پاریس، اما برای حرام کردن خواب کافی بود. با این وصف شاید متوجه کثافت این محل شده باشید امّا مباشر و همسرش مردمان مهربانی بودند و هر ساعت در روز یا شب که می خواستیم یک پیاله چائی جلومان می گذاشتند.
*************
فصل 26
صبح پس از پرداخت پول صبحانه، دو قطعه نان و یک فنجان چای، و خرید مقداری توتون فقط نیم پنس برایم باقی ماند. هنوز نمی خواستم از دوستم (ب) پول بخواهم، ناچار می بایست به نوانخانه ای بروم. راه مراجعه به این مکان را نمی دانستم، اما شنیده بودم که در «رامتون» چنین محلی وجود دارد. پیاده رهسپار آنجا شدم و ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که به مقصد رسیدم. پیرمرد ایرلندی چروکیده ای در بازارچه «رامتون» به نرده های یک خوکدانی تکیه کرده بود قیافه اش از خانه بدوشی و بی خانمانی وی حکایت می کرد. نزدیکش رفتم و به همان نرده تکیه دادم و جعبه توتون را بعنوان تعارف جلوش گرفتم. در جعبه را باز کرد و با حیرت به توتون خیره شد و گفت « خدای من، در این قوطی به اندازه شش پنس توتون خوب می بینم، از کجا گیر آورده ای؟ معلوم می شود که مدت زیادی نیست که در این راه افتاده ای»
گفتم« مگر هر کس در سلک خانه بدوشان در آید توتون و سیگار نخواهد داشت؟»
گفت:« چرا نگاه کن»
از جیبش قوطی حلبی زنگ زده ای را درآورد که بیست عدد ته سیگار که از خیابان جمع کرده بود در آن دیده می شد مرد ایرلندی گفت که جز همین ها سیگار دیگری نمی کشد و اضافه کرد که می توان روزانه به اندازه دو انس توتون از خیابانهای لندن جمع آوری کرد.
وی پرسید:« آیا از یکی از نوانخانه های لندن می آئی؟»
پاسخ مثبت دادم، چرا که فکر کردم با این جواب مرا هم مثل خودش خانه بدوش و بی خانمان تلقی خواهد کرد. سپس از وی درباره نوانخانه رامتون پرسیدم. گفت:
« نوانخانه بدی نیست. نوانخانه ها هم خوب و بد دارند. من در نوانخانه های زیادی بسر برده ام، و می توانم بگویم که وضع رامتون خوب است.
پرسیدم، « منظورت از نوانخانه بد چیست؟»
جواب داد:« خدا نصیب نکند آب زیپوئی که تکۀ گوشتی هم در آن شناور است بنام غذا می دهند.»
یکی دو ساعتی با هم حرف زدیم. این ایرلندی آدم مهربان و بی تکلفی بود. بوی کریهی از وی برمی خاست، می گفت سرتا پایش را بیماریهای گوناگون فرا گرفته است. سر طاسش اگزما داشت، نزدیک بین بود و عینک هم نداشت، مبتلا به برونشیت مزمن بود، پشتش دائماً درد می کرد از سوء هاضمه، و ورم مجرای ادرار رنج می برد، ساقهایش واریس، و شست پایش قوزک داشت پاهایش «کف تخت» بودند. با این وضع جسمانی پانزده سال بود که در سلک خانه بدوشان در آمده و در نتیجه همواره در حال راه پیمایی بود.
ساعت پنج ایرلندی گفت «با یک پیاله چای چطوری؟ چون نوانخانه تا ساعت شش باز نمی شود»
گفتم «پیشنهاد بسیار بجائی است»
گفت « بسیار خوب همین نزدیکی ها جائی هست که یک پیاله چائی با قطعه ای کلوچه مجانی می دهند. و سپس وادار می کنند که مدت زیادی دعا بخوانی، امّا مهم نیست آنهم نوعی وقت گذرانی است، بیا برویم.»
با هم به محل چار طاق مانندی که با سقف حلبی پوشانده شده بود رفتیم. حدود بیست و پنج نفر آواره دیگر هم در حال انتظار بودند. چند نفر از آنان بیکاره های کار کشته کثیف و دیگران اشخاص زحمت کش و فعّال از قبیل کارگر معدن یا کارخانه های پارچه بافی و پنبه پاک کنی بودند که بیکاری به این سرنوشت دچارشان کرده بود. چندی نگذشت که بانوئی با لباس ابریشمی آبی، و عینک طلا به چشم، صلیب طلا به گردن وارد شد و به ما خوش آمد گفت. در این محل سی تا چهل عدد صندلی، یک ارگ و تصویر به صلیب کشیده حضرت مسیح وجود داشت.
ما با ناراحتی کلاه از سر برداشتیم و نشستیم. خانم مزبور چائی و کلوچه بین حاضرین تقسیم کرد. و در حالی که ما مشغول خوردن و نوشیدن بودیم وی قدم میزد و با مهربانی سخن می گفت. گفته های او همه در مورد موضوعات دینی بود. از جمله اینکه حضرت مسیح عنایت و توجه خاصی به طبقه فقیر نظیر ما دارد، چگونه ساعتها در کلیسا به تندی سپری می شوند، اگر کسی در حین مسافرت دائماً دعا بخواند چگونه نور صفا و ایمنی در دلش می تابد. ما حال و حوصله شنیدن این موعظه ها را نداشتیم. کنار دیوار نشسته بودیم و با کلاه خود که در دست داشتیم بازی می کردیم(خانه بدوشان نداشتن کلاه را خلاف رسم و رویه خود می دانند) و مرتباً تغییر رنگ می دادیم و غرغر می کردیم. بی تردید سخنان وی از ته دل و از روی مهربانی و محبت بود. بانوی مذکور با بشقابی از کلوچه به یکی از حاضرین که اهل شمال بود نزدیک شد و گفت:
« و تو پسرم، چند وقت است که زانو نزده و با پدر خود در آسمانها راز و نیاز نکرده ای ؟» مرد بیچاره که همیشه با فقر و گرسنگی دست به گریبان بوده و هرگز حال و مجال پرداختن به مسائل آن جهانی و تکالیف دینی نداشت نتوانست پاسخی بدهد، اما «قار و قور» شکم بی هنر پیچ پیچش با دیدن منظرۀ خوراکی و شیرینی نوعی پاسخ به این پرسش بود. وی چنان شرمنده شده بود که نمی توانست لقمه ای را که در دهانش بود فرو برد. فقط یک نفر از این جمع توانست پاسخ خانم طبق سطح و طرز فکر خود بدهد، وی مردی بود باهوش، با دماغی سرخ رنگ و شبیه سرجوخه هائی بود که به علت بد مستی خلع درجه شده باشد. او دو کلمه ی «حضرت مسیح» را با خضوع کمتر از هر کسی که تاکنون دیده ام ادا می کرد. مسلماً این عدم فروتنی محصول آموزش زندان بود.
صرف چائی و نان و کلوچه به پایان رسید. ولگردان زیر چشمی یکدیگر را می نگریستند، گوئی می خواستند از هم بپرسند که آیا می توانند قبل از آغاز مراسم دعا و نماز آنجا را ترک کنند؟ یکی از آنان روی صندلی خود جا به جا می شد و با حسرت نگاهش را به در خروجی دوخته بود. بانوی میزبان با نگاهی او را آرام کرد. و با لحن بسیار ملایمی گفت:
« تصور نمی کنم که هنوز موقع رفتن شما فرا رسیده باشد؛ نوانخانه تا ساعت شش باز نمی شود، پس بهتر است زانو بزنیم و با خدای خود راز و نیاز کنیم. پس از این نیایش همگی روح خود را سبک تر احساس خواهیم کرد.»
مرد سرخ دماغ فردی بسیار خودمانی و بدردبخوری بود، ارگ رابه جای خود کشید و شروع به تقسیم کتاب دعا بین حاضرین کرد. حین تقسیم جزوات پشتش به بانو بود و این کار را با تمسخر و مانند پخش ورق گنجفه انجام داد و به هر کس چیزی می گفت مثلاً، « این چهار آس مال تو، این سه بی بی را بگیر و ...»
با سر برهنه بین فنجان های چائی زانو زدیم و شروع به نیایش کردیم:« خدایا کارهائی را که باید می کردیم نکرده ایم و اعمالی را که نمی بایست انجام دهیم، انجام داده ایم، ما بندگان صدیقی نیستیم». بانوی میزبان با التهاب و از صمیم قلب استغاثه می کرد، در حالیکه چشمانش در دوران بود تا از دعا و نیایش ما اطمینان حاصل کند، اما لحظه ای که متوجه ما نبود می خندیدیم و به یکدیگر چشمک می زدیم و زیر لب سخنان رکیکی به عنوان شوخی و لطیفه می گفتیم، تا نشان دهیم که به این چیزها اعتقادی نداریم. بین ما فقط مرد سرخ دماغ دل و جرأت سخن گفتن بلندتر از نجوا را داشت. خواندن آوازهای مذهبی راحت تر و آسانتر بود امّا بعضی از حاضرین کلمات را درست و صحیح ادا نمی کردند.
مراسم دعا نیم ساعت به طول انجامید. پس از آن بانوی میزبان دم در دست همه را فشرد و ما را به امان خدا سپرد. چون بقدر کافی از محل مذبور دور شدیم یکی از میان جمع ما گفت «رنج و مشقت ما پایان یافت، چنان از این مراسم بیزار بودم که تصور می کردم هرگز خاتمه نخواهد پذیرفت.»
دیگری پاسخ داد « کلوچه ای را که خورده بودی باید بهایش را می پرداختی.»
« منظورت دعا و نیایش در ازاء کلوچه است؟ در مقابل هیچ، چیزی نمی توان بدست آورد. بدون بزانو افتادن یک پیاله چائی دو پنسی به کسی نمی دهند.»
زمزمه تأیید و موافقت این گفته از حاضرین بلند شد. ظاهراً خانه بدوشان سپاسگزار یک فنجان چای نبودند، گرچه بسیار ممتاز و عالی بود و یقین دارم که از صمیم قلبو حسن نیت داده شد بدون اینکه قصد صدقه در میان باشد. بنابر این می بایست ممنون و متشکر می بودیم _ ولی نبودیم.
**********
فصل27
یک ربع قبل از ساعت شش ایرلندی مرا به سوی نوانخانه هدایت کرد. محلب بود مکعب شکل آجری و دود گرفته که در گوشه ای از محوطه اردوگاه کار گدایان بنا شده بود. با پنجره های کوچک نرده کشیده، دیوارهای بلند و دروازه آهنی بیشتر شبیه زندان بود تا محل اقامت. صف طویلی از خانه بدوشان ژنده پوش در انتظار باز شدن در بودند _ مردمانی با سن و سال مختلف جوانترین شان یک پسر شانزده ساله و کهن سالترینشان پیرمردی 75 ساله بی دندان تکیده و شبیه جسد مومیائی شده. بعضی ها خانه بدوشان قدیمی و حرفه ای بودند که چوبدستی و صورت خاک گرفته نشانی ویژه آنان بود. برخی دیگر را کارگران بیکار کارخانه ها، کشاورزان بیکار تشکیل می دادند، بین آنان یک کارمند کراوات بسته و دو مرد ناقص العقل نیز بچشم می خورد. جمع متشکل از این قبیل افراد مختلف منظره نفرت انگیزی داشت. اینان مردمانی شرور و خطرناک نبودند، بلکه عده ای بودند آلوده به چرک و کثافت، همه ژنده پوش و همه در اثر سوء تغذیه نحیف و لاغر. با اینحال رفتاری محبت آمیز داشتند و یکدیگر را سئوال پیچ نمی کردند. بعضی از آنها توتون و ته سیگار به من تعارف می کردند.
به دیوار تکیه داده بودیم و سیگار می کشیدیم، عده ای درباره نوانخانه هائی که قبلاً در آنجا بیتوته کرده بودند سخن می گفتند. از گفته های آنان چنین پیدا بود که نوانخانه ها متفاوتند و هر کدام معایب و محاسن مخصوص بخود دارند، کسی که قصد اقامت در این مکانها را دارد باید قبلاً از مشخصات ویژه آنها آگاهی یابد. آنانکه سالها در این کار بوده و تجربیاتی اندوخته باشند می توانند ویژگی های نوانخانه ها را توصیف کنند مثلاً در «الف» سیگار کشیدن مجاز است اما ساس فراوانی هم دارد. «ب» رختخوابهای راحتی دارد اما دربان آن مردی کج خلق و مردم آزار است. در «ج» می توانید صبح زود بیرون بروید امّا چائی آن غیرقابل آشامیدن است. در «د» اگر پولی داشته باشید کارکنان نوانخانه آن را خواهند دزدید ... بین نوانخانه ها جاده هائی در نتیجه رفت و آمد ایجاد شده است. می گفتند که مسیر «بارنت سنت آلیانس» بهترین جاده است، اما تأکید می کردند که از راه «بیلری کس» و «چلس فورد» و «آیدهیل» در «کنت» بر حذر باشم. از قرار معلوم «چلسی» راحت ترین نوانخانه انگلیس بود؛ کسی که این را تعریف می کرد می گفت که پتوهای آن شبیه پتوهای زندان است نه نوانخانه. ساکنین آن در تابستان به صحرا و مزارع می روند و در زمستان به شهر ها که گرمتر بوده و امکان صدقه گرفتن بیشتر است برمی گردند. خانه بدوشان باید همواره در حرکت و نقل مکان باشند زیرا به هر یک از نوانخانه ها نمی توان بیش از یک بار در ماه وارد شد، تخلف از این مقررات یک هفته زندانی دارد.
چند دقیقه پس از ساعت شش درها باز شد و افراد یک به یک وارد نوانخانه شدند. در محوطه حیاط اطاقی بود که در آن مأموری نام، شغل، سن، مبدأ و مقصد هر نفر را در دفتری وارد می کرد. منظور از ثبت مبدأ و مقصد این بود که نقل مکان خانه بدوشان تحت نظر و کنترل باشد. چون نوبت به من رسید و متصدی شغلم را پرسید گفتم نقاشم. زیرا مدتی به نقاشی آب و رنگ پرداخته بودم. کارمند مسئول همچنین از مقدار پولی که داشتیم سئوال کرد، و همه پاسخ منفی دادند. طبق مقررات هر کس بیشتر از هشت پنس داشته باشد نمی تواند وارد نوانخانه شود، و وجه کمتر از آن مبلغ باید به دفتر تحویل داده شود. اما همانطور که متداول است خانه بدوشان ترجیح می دهند که پولشان نزد خودشان باشد، سکّه ها را در پارچه ای محکم گره می زنند که صدا نکند، و معمولاً آنرا درون کیسه چای یا شکر که همراه دارند و یا در لابلای «کاغذهایشان» جای می دهند. کاغذ حرمت دارد و هرگز مورد بازرسی قرار نمی گیرد.
پس از ثبت مشخصات توسط مأموری که «فرمانده ولگردان» نامیده می شد، (وظیفه وی نظارت بر امور نوانخانه است، و خود از گدایان اردوی کار می باشد) و دربان گردن کلفت هرزه ای، که با ما مانند گلّه رفتار می کرد، به داخل هدایت شدیم. نوانخانه شامل یک حمام و یک دستشوئی و توالت و حجره های سنگی، شاید حدود دویست حجره، در دو ردیف بود. اینجا ساختمانی بود سنگی بدون هیچگونه اثاث و وسیله، تاریک و دل گیر و بسیار تمیز و بوی صابون و دواهای ضدعفونی فضا را پر کرده بود که دخمه های زندان را یاد می آورد. دربان ما را به راهروی برد و دستور داد که در گروههای شش نفری قرار بگیریم تا قبل از شستشو سر تا پای ما را بگردد و اطمینان حاصل کند که پول و توتون یا سیگار همراه نداشته باشیم، در نوانخانه «ردمتون» سیگار کشیدن ممنوع است و اگر سیگار یا توتون قاچاق بداخل برده شود ضبط می گردد. آنان که در این کار تجربه داشتند می گفتند که دربان از زانو به پائین را نمی گردد، لذا ما توتون و سیگار خود را در مچ پای خود زیر پوتین مخفی کرده بودیم، و پس از آنکه لباس از تن در آوردیم آنها را در جیبمان گذاشتیم، داشتن کت مجاز بود تا از آن بجای بالش استفاده کنیم. منظره ما در حمام بسیار زننده و تحقیرآمیز می نمود: پنجاه مرد لخت و عور در حمامی به مساحت بیست فوت مربع که فقط دو وان و دو حوله گردان داشت. هرگز بوی تعفن پاهای کثیف را فراموش نخواهم کرد. کمتر از نیمی از آن عده حمام کردند( شنیدم که بعضی از آنان می گفتند که آب گرم بدن را ضعیف می کند)، آنان هم فقط صورت و پاها و کهنه های کثیف و نفرت انگیزی را که «شست پیچ» نامیده می شد و دور شست پای خود پیچیده بودند شستند. استفاده از آب تازه فقط برای کسانی مجاز بود که سر و تن خود را بطور کامل شسته باشند، بنابراین بسیاری از خانه بدوشان در آبی استحمام کردند که دیگران پاهای خود را در آن شسته بودند. دربان ما را به جلو و عقب می راند، به هر کسی که وقت را بیهوده تلف می کرد دشنامهای رکیک می داد. چون نوبت به من رسید پرسیدم که آیا می توانم بیرون از وان، که پوشیده از رگه های چرک و چربی بود، خود را بشویم پاسخ داد «خفه شو و کارت را بکن». این طرز سخن گفتن جو اجتماعی آن مکان را نشانم داد و دیگر حرفی نزدم.
پس از پایان استحمام دربان لباسهای ما را جداگانه بسته بندی کرد و بهر کدام از ما یک پیراهن مخصوص اردوی کار گدایان پوشاند. پیراهنی خاکستری کتانی که بعلت چرک تاب بودن معلوم نبود که چندان تمیز باشند، شبیه پیراهن خواب کوتاه. ما دسته جمعی به حجره ها رفتیم و دربان و فرمانده ولگردان شاممان را که در اردوگاه گدایان آماده شده بود، آوردند. جیره هر نفر عبارت بود از حدود دویست گرم نان که کمی مارگارین روی آن مالیده بودند، و یک لیوان حلبی کاکائویی شکر. ظرف پنج دقیقه، در حالیکه کف حجره نشسته بودیم، غذایمان را خوردیم، و حدود ساعت هفت درها از بیرون قفل شد تا ساعت هشت صبح دوباره باز شوند.
هر نفر با رفیق یا آشنای خود در یک حجره می خوابید. آن ها دو نفری بودند. امّا من که همسفر و دوستی نداشتم با مرد دیگری هم خوابگاه شدم، وی مردی بود لاغر با چهره ای بیگانه که چشمانش هم کمی تاب داشتند. این اطاقک سنگی هشت فوت درازا پنج فوت بلندی داشت، روشنائی آن منحصر به پنجره نرده داری در بالای دیوار بود و سوراخی برای مراقبت بر آن تعبیه شده بود. رویهمرفته حجره درست شبیه سلولهای زندان بود. وسائل آن منحصر به شش پتو، یک ظرف ادرار و یک لوله آب گرم می شد. ولی رختخواب وجود نداشت. با تعجب به هم خوابگاه هم گفتم: « پس رختخواب کو؟»
وی با شگفتی گفت:« رختخواب؟ در اینجا از رختخواب و تختخواب خبری نیست. اینجا از نوانخانه هائی است که در آن روی زمین می خوابند. هنوز به این وضع خو نگرفته ای؟»
معلوم شد که رختخواب جزو لوازم ضروری این نوانخانه بشمار نمی آید. کتهایمان را لوله کردیم و با تکیه دادن آن به لوله آب گرم جای نسبتاً راحتی برای خود آماده ساختیم. هوا چندان گرم نبود که از همه پتوها بجای زیرانداز استفاده کنیم لذا فقط یک پتو را روی کف انداختیم تا کمی زیرمان نرم باشد. فاصله ما از هم فقط یک فوت بود بطوریکه نفسمان به یکدیگر دمیده می شد، و دست و پای لختمان در خواب با هم تماس پیدا می کردند. از این پهلو به آن پهلو غلطیدم ولی اثر چندانی نداشت، زیرا بعلت نداشتن تشک و سفت بودن جای خواب بدنم کرخت می شد و درد شدیدی تمام تنم را فرا می گرفت. پس از هر جا بجا شدن بیشتر از ده دقیقه خوابم نمی برد.
حدود نیمه شب هم حجره ام قصد تجاوز بمن کرد_عملی شنیع در دخمه ای تاریک و قفل شده. وی مردی نحیف بود و البته من می توانستم به آسانی از عهده اش بر آیم، اما دیگر خوابم نبرد و تا صبح هر دو بیدار ماندیم و سیگار کشیدیم و صحبت کردیم. وی داستان زندگیش را تعریف کرد و گفت کمک مکانیک بوده اما سه سال بود که کاری نداشت، بمحض اینکه شغلش را از دست می دهد زنش ترکش می گوید، و از آن زمان تا کنون چنان از جنس مخالف دور بوده که دیگر آنان را فراموش کرده است. و اضافه کرد که همجنس بازی بین خانه بدوشان امری شایع و متداول است.
ساعت هشت صبح دربان آمد و قفل درها را باز کرد و فریاد زد « همه بیائید بیرون». درها باز شدند و بوی تعفن فضا را پر کرد. ناگهان راهرو پر از مردان خاکستری پوش ظرف ادرار بدست شد که بطرف حمام هجوم می آوردند. معلوم شد که صبحها فقط اجازه استفاده از یک وان را داریم، وقتی من وارد حمّام شدم بیست نفر دست و صورت خود را شسته بودند. چون کف سیاهی را که روی آب بسته شده بود دیدم بدون اینکه دست و صورتم را بشویم از حمام بیرون آمدم. پس از آن صبحانه ای که همانند شاممان بود داده شد، لباسهایمان را پس دادند و امر شد که برای کار کردن به محوطه خارج برویم. کار عبارت بود از پوست کندن سیب زمینی برای شام گدایان اردوگاه کار، امّا این فقط بهانه ای بود تا سرگرم شویم و پزشک برای معاینه ما بیاید. بیشتر خانه بدوشان بیکار نشسته بودند. دکتر حدود شاعت ده آمد و دستور دادند که به حجره های خود برگردیم، و لباس از تن در آوریم و منتظر وی باشیم.
لخت و در حالیکه از سرما می لرزیدیم در راهرو صف کشیدیم. نمی توانید تصور کنید که چه منظرۀ تحقیرآمیز و خرد کننده ای بوجود آمده بود. لباس ولگرد و خانه بدوش ژنده پوش و بدنما است ولی چیزهای بدتر را می پوشاند و از نظر نهان می دارد. خانه بدوش را باید در حالت عریان دید تا فهمید که چگونه موجودی است. پای پهن، شکم برآمده، سینه فرو رفته، عضلات شل. هر گونه ضایعات جسمی در این فرد دیده می شود. تقریباً همگی مبتلا به فقر غذائی و بعضی بیمار بودند. دو نفر فتق بند داشتند و پیرمرد هفتاد و پنج ساله چنان ضعیف و نحیف بود که مشکل می توانست راه برود. صورت های اصلاح نشده و چروکیده مان در نتیجه بیخوابی شب، ما را شبیه مردانی کرده بود که تازه از مستی یک هفته ای بخود آمده باشند معاینه فقط برای حصول اطمینان از عدم ابتلاء به آبله بود و بوضع عمومی جسمانی ما اعتنائی نشد. یک دانشجوی پزشکی جوان سیگار به لب بسرعت از جلو صف رد می شد و همه را ورانداز می کرد و حال مزاجی هر نفر را می پرسید. چون هم خوابگاه من پیراهن خود را در آورد سینه اش را دیدم که پر از جوشهای قرمز است، و چون شب را با او در یک اطاق بسر برده بودم ترس از آبله مرا فرا گرفت، امّا دکتر پس از معاینه وی اظهار کرد که جوشها از عواقب فقر غذائی است.
پس از معاینه پزشکی لباس پوشیدیم و به محوطه حیاط رفتیم، در اینجا دربان آنچه را که به دفتر تحویل داده بودیم به ما پس داد و کوپن غذا بینمان تقسیم کرد. کوپن ها برگ حوالۀ غذا بارزش شش پنس به قهوه خانه های سر راه بودند. جالب توجه این که عده زیادی از خانه بدوشان سواد نداشتند و به من و سایر

shirin71
10-16-2011, 03:32 PM
« دانشمندان » متوسل مي شدند تا مندرجات كوپنشان را بخوانيم .
درهاي خروجي باز شد و هر كدام به راهي رفتيم . پس از مدتي استشمام هواي بسته و متعفن نوانخانه ، هواي بيرون چه مفرح و مطلوب بود _ حتي هواي پس كوچه هاي آن حوالي . اينك من ديگر تنها نبودم و مصاحب و همراهي داشتم ، زيرا حين پوست كندن سيب زميني با يك ايرلندي به نام « پدي جاكسن » ، كه مردي افسرده ، رنگ پريده و تميز و پاكيزه بود دوست شده بودم . وي به نوانخانه « ادباري » مي رفت و پيشنهاد كرد كه با هم بدانجا برويم . رهسپار آن محل شديم و ساعت سه بعازظهر به مقصد رسيديم . محل مزبور دوازده مايل با نوانخانه اي كه شب را در آن گذرانديم فاصله داشت ولي ما به علت گم كردن راه و سرگردان شدن در محلات فقير نشين لندن چهارده مايل راه را پيموديم . كوپن خوراك ما حواله به قهوه خانه اي در « ايلفورد » بود . چون وارد آنجا شديم و كوپن خود را ارائه داديم در يافتند كه خانه بدوشيم كم اعتنائي كردند و مدتي ما را منتظر گذاشتند . بالاخره زن پيشخدمت با دست روي ميز زد و گفت « دو استكان بزرگ چائي ، چهار برش نان و آب گوشت » قيمت غذاي ما دو نفر بيش از هشت پنس نبود . معلوم شد كه در اين قهوه خانه ، طبق عادت معمول ، دو پنس سر ولگردان كلاه مي گذارند و چون اينان فقط كوپن دارند و پول ندارند نمي توانند اعتراض كنند يا جاي ديگري بروند .
28


« پدي » پانزده روز مصاحب و همراه من بود ، و چون اولين خانه بدوشي بود كه بخوبي شناختمش لذا مي خواهم درباره ي خصوصيات وي كمي توضيح دهم . بنظر من او نمونه كاملي از هزاران افراد خانه بدوش انگليس بود .
« پدي » نسبتا بلندقد ، سي و پنج ساله ، موهاي بور و چشمان آبي روشن داشت . گرچه خوش سيما بود اما گونه هاي فرورفته و كدرش حكايت از فقر غذائي وي مي كرد ، زيرا خوراكش منحصر به نان و مارگارين مي شد . لباسش بهتر از ساير خانه بدوشان بود ، يك كت شكاري با شلوار شب يراق دوزي شده به تن داشت . مسلما يراق شلوار خاطره اي از شان گذشته را در وي زنده نگه مي داشت ، بطوريكه اگر كمي شكافته مي شد فورا آنرا مرمت مي كرد . او بسيار مراقب وضع ظاهرش بود . همواره يك تيغ صورت تراشي و يك برس كفش همراه داشت ، با اينكه بسياري از وسائلش از جمله « كاغذها » و چاقوي جيبي اش را فروخته بود به هيچ وجه حاضر به فروش آن دو وسيله ي نظافت نبود . با اين حال حتي از فاصله ي دور هم مي شد تشخيص داد كه او يك خانه بدوش است و شانه هاي به جلو خم شده اش حكايت از كيفيت زندگي پست او مي كرد . طرز راه رفتنش نشان مي داد كه آسان تو سري مي خورد و اهل مبارزه و دفاع نيست .
وي در ايرلند بزرگ شده و دوسال در جبهه هاي جنگ گذرانده بود ، و پس از آن در كارخانه ي صيقل فلزات كار مي كرده اما از
دو سال پيش بيكار شده بود . گرچه بسيار از خانه بدوش و در بدر بودن شرم زده مي نمود اما راه و روش آن طبقه را اختيار كرده بود . در پياده روها مي گشت و ته سيگار ، و حتي پاكت خالي سيگار ، از نظرش دور نمي ماند ، در كاغذ هاي نازك سيگار مي پيچيد و دود مي كرد . در سر راه خود به « ادباري » چشمش به بسته روزنامه اي در كنار پياده رو افتاد ، آن را برداشت و چون باز كرد متوجه شد كه محتوي دو عدد سانويچ گوشت گوسفند است و با اصرار مرا در خوردن آن شريك كرد . از كنار هر ماشين فروش خودكاري كه مي گذشت دسته اش را امتحان مي كرد ، مي گفت بعضي از ماشينها خراب مي شوند و چون دسته اش را بكشي چند پنس پول پس مي دهند . با اينحال دل و جرات ارتكاب به كارهاي خلاف قانون را نداشت . هنگامي كه مسافتي از رامتون دور شده بوديم « پدي » يك بطري شير در كنار در خانه اي ديد كه ظاهرا فراموش شده و به جا مانده بود . وي ايستاد و به شيشه شير خيره شد و گفت :
« خدايا ! يك بطري شير ، چه آسان مي توان آنرا دزديد .»
معلوم بود كه مي خواهد آن را بردارد . به بالا و پائين خيابان نظري انداخت ، محلي بود مسكوني و خلوت و كسي ديده نمي شد . چند بار خواست شيشه را بردارد بالاخره هم جرات نكرد و گفت :
« بهتر است همانجا باشد . من اهل دزدي نيستم و خدا را شكر كه تاكنون مرتكب چنين عملي نشده ام »
فقط هراس ناشي از گرسنگي مانع ارتكاب به جرم وي بود ، اگر پدي روزي دو يا سه وعده غذاي كافي مي خورد جرات دزديدن شير را پيدا مي كرد . صحبتهاي او تنها درباره ي موضوع دور مي زد بر مساري از خانه بدوش بودن و بهترين راه بدست آوردن خوراك مجاني . در حاليكه بي اراده و بي مقصد در خيابانها قدم مي زديم وي با ناله و
درماندگي با آهنگ و لهجه ي ايرلندي چنين مي گفت .
« آوارگي و بي خانماني جهنمي است . رفتن به نوانخانه ها انسان را ذليل و خوار مي كند . اما چاره چيست ؟ دو ماه است كه گوشت نخورده ام ، كفشهايم پاره شده اند . خدايا چه مي شد اگر تا رسيدن به « ادباري » يك پياله چائي به ما مي رساندي ؟ از گروه رهبانان ، از باتيستها و از كليساي انگليس چائي نصيبم شده است . من كاتوليكم اما هفده سال است كه مراسم اعتراف را بجا نياورده ام با اينحال مذهبي هستم . رهبانان از دادن چائي مضايقه ندارند .»
وي تمام روز بدون وقفه همين حرفها را به زبان مي آورد .
جهل و بي اطلاعي وي بيحد و وحشتناك بود . مثلا يك بار از من پرسيد ناپلئون قبل از حضرت مسيح امپراتور فرانسه بود يا بعد از او . بار ديگر در حيني كه من مشغول تماشاي ويترين كتابفوشي بودم « پدي » خيلي آشفته و پريشان شد زيرا نام يكي از كتابها « مسيح تقليدي » بود . وي اين نام را توهين و كفر تلقي كرد و با عصبانيت پرسيد :« تقليد از حضرت مسيح به چه منظوري است ؟» او سواد داشت ، اما از كتاب خواندن بيزار بود . در سر راه خود از « رامتون » به « ادباري » من وارد يك كتابخانه ي عمومي شدم ، گرچه « پدي » علاقه اي به كتاب خواندن نداشت ، اما از وي خواشتم كه همراه من باشد و در مدتي كه مشغول مطالعه هستم او هم بشيند و استراحت كند . اما « پدي » ترجيح داد كه در پياده رو منتظر بماند . گفت : نه ، منظره كتاب حال مرا منقلب مي كند .
« پدي » نيز مانند بيشتر خانه بدوشان نسبت به كبريت خست عجيبي بخرج مي داد . اولين بار كه همديگر را ديديم او يك قوطي كبريت داشت ولي هرگز نديديم كه حتي يك چوب كبريت آتش بزند ، و هر بار كه من كبريتي مي زدم مدتي درباره ي اسراف داد
سخن مي داد . سيگارش را با كبريت يا سيگار رهگذران آتش مي زد بهيچوحه حاضر به زدن كبريت خود نبود ولو نيم ساعت بي سيگار مي ماند .
دلسوزي بخود از ويژگي هاي وي بود . فكر بدبختي لحظه اي او را ترك نمي كرد . سكوتهاي ممتد را با گفتن سخنان مبتذل مي شكست ، مثلا مي گفت « كهنه و فرسوده شدن لباسها سبب نگراني است » يا « چائي كه فلان روز در نوانخانه بما دادند بي شباهت به دوا نبود .» سخنان وي همواره در همين مقوله ها دور مي زد ، گوئي جز اينها هيچ موضوع ديگري در عالم ارزش انديشيدن نداشت . « پدي » نسبت به اشخاص مرفه و آسوده حسادت مي ورزيد ، امانه درباره ثروتمندانه زيرا اينان در فراسوي افق ديد و آرزوي وي بودند ، بلكه نسبت به آنها كه كار مي كردند و زندگي توام با آسايشي داشتند . اشتياق او به كار مانند آرزوي هنرمندان براي شهرت بود . اگر مرد سالمندي را در حال كار كردن مي ديد به طعنه مي گفت :« نگاه كن ، آن پيرمرد با كار كردن جاي اشخاص قادر بكار را گرفته است » و اگر كارگر پسري بود اعتراض مي كرد كه « اين بچه ها لقمه را از دهان ما مي ربايند .» تمام خارجيان از نظر او « انگهاي غاصب » بودند ، زيرا عقيده داشت كه وجود آنان علت بيكاري در كشور است .
او زنان را به ديده حسرت و در عين حال نفرت مي نگريست . مصاحبت زنان جوان و زيبا در ذهن محروم او نمي گنجيد ، اما با ديدن روسپي ها دهانش آب مي افتاد . با مشاهده زن مسن « ماتيك » ماليده رنگ « پدي » به سرخي مي گرائيد و برمي گشت و او را از پشت سر آزمندانه تماشا مي كرد و مانند پسر بچه اي كه جلو بساط شيريني فروشي ايستاده باشد مي گفت « چه مربائي ؟» . يك بار اذعان كرد كه دوسال بود كه سر و كاري با زنان نداشت ( از تاريخ رفتن همسرش ) و رابطه ي جنسي را فقط در همبستر شدن با فواحش مي دانست . وي داراي خلق و خوي تمام عيار يك خانه بدوش بود پست و حسود مانند شغال .
با اينحال « پدي » مرد خوبي بود ، طبعي بخشنده و با گذشت داشت و آخرين خرده نانش را با دوستش مي خورد ، از اين سخاوت او من چندين بار برخوردار شده بودم و اگر چند ماهي غذاي كافي مي داشت احتمالا تن به كار مي داد . اما دوسال سر كردن با نان و مارگارين او را تباه و بيكاره كرده بود . زندگي كردن با اين « شبه غذا » مغز و فكر « پدي » را به كندي و نارسائي كشانده بود . مردانگي وي در اثر فقر غذائي ، نه فساد ذاتي ، در حال نابود شدن بود .
فصل 29

shirin71
10-16-2011, 03:32 PM
حين رفتن به « ادباري » به پدي گفتم دوستي دارم كه مي توانم پولي از او وام بگيرم ، و پيشنهاد كردم كه بجاي گذراندن شبي در نوانخانه بهتر است مستقيما به لندن برويم . اما « پدي » مدتي بود كه به ادباري نرفته بود و همانطور كه عادت خانه بدوشان است نمي خواست يك شب خوابگاه مجاني را از دست بدهد ، لذا قرار گذاشتيم كه صبح روز بعد به لندن برويم ، موجودي جيب من فقط دو پنس بود ولي پدي دو شيلينگ داشت ، كه براي كرايه خواب ما دونفر و چند فنجان چاي كفايت مي كرد .
نوانخانه « ادباري » تفاوت چنداني با نوانخانه « رامتون » نداشت . عيب بزرگش اين بود كه توتون و سيگار را قبل از ورود ضبط و اخطار كردند كه هر كس سيگار بكشد بلافاصله اخراج مي شود . طبق « قانون بي خانمان » خانه بدوشان به جرم سيگار كشيدن قابل تعقيب قانوني مي شدند ، در واقع اينان را مي شد به هر اتهامي تحت پيگيرد قرار داد ، ولي متصديان نوانخانه ها زحمت اقدام قانوني را بخود نمي دادند بلكه فقط به اخراج متخلفين اكتفا مي كردند . در اين محل كه جاي نسبتا راحتي بود كاري به ما محول نشد . ما در حجره هاي دو نفري خوابيديم ، يكي روي تخته بندي كه در بالا زده شده بود و ديگري روي زمين . زير اندازي از پوشال و پتوهاي كافي داشتيم ، كه گر چه چرك و كثيف بودند ولي شپش و حشرات ديگر نداشتند ؛ خوراك اينجا شبيه غذاي نوانخانه ي رامتون بود ولي بجاي كاكائو چائي دادند ، هر كسي مي توانست در برابر پرداخت نيم پنس به فرمانده ولگردان يك پياله چائي ديگر دريافت كند . صبح ناهارمان را كه نان و پنير بود به دستمان دادند و روانه مان كردند .
وقتي به لندن رسيديم كه هنوز هشت ساعت به باز شدن مسافر خانه ها مانده بود . عجيب است كه انسان گاهي متوجه بعضي چيزها نمي شود . با اينكه بارها در لندن بوده ام ولي تا آن روز متوجه يكي از بدترين رسوم آنجا نشده بودم _ و آن اينكه در اين شهر حتي براي نشستن هم بايد پولي پرداخت . در پاريس اگر كسي پول نداشته باشد و نتواند نيمكتي كه معمولا در خيابانها براي نشستن مردم گذاشته شده است پيدا كند مي تواند روي كف پياده رو بنشينند . اما خدا مي داند اين عمل ساده چه عواقبي در لندن بدنبال خواهد اشت . احتمالا كيفر آن زنداني شدن باشد . تا ساعت چهار ، پنج ساعت بود كه سرپا بوديم ، كف پاهايمان در اثر فشار و خستگي مي سوخت . گرسنمان بود زيرا جيره ناهارمان را صبح بمحض ترك نوانخانه خورده بوديم ، بعلاوه من سيگار هم نداشتم _ ولي « پدي » از اين لحاظ در زحمت نبود زيرا ته سيگار جمع مي كرد و مي كشيد . به دو كليسا مراجعه كرديم اما هر دو را بسته يافتيم . بعد به يك كتابخانه ي عمومي رفتيم ، ولي جاي نشستن نبود . بالاخره « پدي » پيشنهاد كرد كه بعنوان آخرين اميد به « راوتون هاوس » برويم ، اما چون طبق مقررات قبل از ساعت هفت به كسي اجازه ي ورود به آنجا داده نمي شد ، لذا تصميم گرفتيم دزدانه داخل شويم . به سوي در ورودي مجلل آن رفتيم ، و در حاليكه سعي داشتيم خود را مانند ساكنين دائمي آن محل نشان دهيم قدم به داخل ساختمان گذاشتيم ناگهان مردي كه دم در نشسته بود و مسلما مسئوليت و سمتي در آن دستگاه داشت راه را بر ما بست و گفت
« شما ديشب همينجا خوابيده بوديد »
« خير »
« پس _ بيرون »
برگشتيم و دوساعت ديگر در گوشه و كنار خيابان ايستاديم . وضع ناراحت كننده و طاقت فرسائي بود اما همين وضع به من آموخت كه ديگر دشنام « ولگرد خيابان » را بكار نبرم . اين خود يك درس و تجربه ي اخلاقي بود .
ساعت شش به پناهگاه سپاه رستگاري رفتيم . پيش از ساعت هشت براي ذخيره رختخواب نام نويسي نمي شد بعلاوه شايد اصلا محل خالي وجود نداشت ، اما يكي از كارمندان كه ما را « برادر » خطاب مي كرد اجازه ورود داد بشرط آنكه پول دو فنجان چاي را بپردازيم . سالن اصلي پناهگاه محل وسيع بسيار پاكيزه و تميزي بود ، اما نه اثاثي داشت و نه بخاري . دويست مرد موقر ماب شكست خورده روي نيمكتهاي چوبي نشسته بودند . يكي دو كارمند مسئول با لباس اونيفورم قدم مي زدند . ديوار ها را عكسهائي از ژنرال بوث ( بنيان گذار سپاه رستگاري ) و اخطار هائي درباره ي ممنوعيت خوراك پزي ، مشروب خوري ، انداختن آب دهان ، كفر گفتن ، منازعه و قمار پوشانده بود . يكي از اين اخطار ها را كه من كلمه به كلمه يادداشت كرده ام ذيلا نقل مي كنم :
« هر كسي كه حين قمار يا ورق بازي ديده شود اخراج مي شود و ديگر بهيچوجه اجازه ي ورورد به اين مكان را نخواهد داشت .»
« به معرفي كنندگان اين قبيل اشخاص جايزه داده خواهد شد »
« از تمام ساكنين تقاضا داريم كه ما را در زدودن ننگ قمار از اين مهمانسرا ياري كنند .»
قمار يا ورق بازي ! چه كلمات خوش آيندي ؟
از نظر من اين پناهگاههاي سپاه رستگاري ، گرچه تميز و پاكيزه اند اما از هر خوابگاه عمومي ملال انگيز تر اند ، ساكنين اين محل را كه اغلب از طبقات محترم ولي شكست خورده هستند ، ياس عميقي فرا گرفته است ، با اينكه حتي يقه ي پيراهنشان هم به گرو رفته اما هنوز متوقع شغل اداري هستند . روي آوردند به پناهگاه سپاه رستگاري ، كه اقلا جاي تميزي است ، آخرين توسل اين طبقه به حفظ شخصيت و ظاهرشان است .
در كنار من دو خارجي نشسته بودند كه با وجود لباسهاي رنگ و رو رفته هنوز آثار نجابت و اصالت بر جبين شان هويدا بود . آن دو بطور شفاهي شطرنج بازي مي كردند ، بدون آنكه حركت مهره ها را يادداشت كنند . يكي از آنان نابينا بود . مي گفتند كه مدتي است پول پس انداز مي كنند تا يك شطرنج كه بهاي آن دو شيلينگ و نيم بود ، بخرند ولي هنوز موفق نشده بودند . جاي جاي كارمندان بي كار ، پريشان و افسرده نشسته بودند . از اين گروه مرد جوان بلند قد ، باريك اندام و بسيار رنگ پريده اي با حرارت مشغول سخن گفتن بود . مشتش را به روي ميز مي كوفت با لحن قهر آلودي صحبت مي كرد . وقتي كارمندان مسئول كه در اطاق بودند دورتر مي رفتند بطوريكه ديگر صداي وي به گوش آنان نمي رسيد سخنان كفر آميزي بر زبان مي راند :

shirin71
10-16-2011, 03:33 PM
((بچه ها فردا به کار مورد نظر مشغول خواهم شد.من کسی نیستم که زانو بزنم واستغاثه کنم. من به خود متکی هستم. به ان شعاری که به دیوار اویخته شده نگاه کنید: ((خداوند مسبب الاسباب است.))چه حرف بی پایه ای!من که ازعنایت وی نصیبی نداشته ام. هرگز مرادرحال توسل وتوکل به خداوند نخواهید دید.با اتکا به خودم شغل مورد نطرم را به دست خواهم اورد...))
می دیدم که وی چگونه هیجان زده وعصبی است ،بنظر می رسید که دچار هیستری شده وعصبی است .یک ساعت بعد به اطاق کوچکی، که برای مطالعه اختصاص داده شده بود ،رفتم .کتاب وکاغذی ان جا نبود لذا مردم کم تر به ان اطاق می رفتند. به محض این که در رابازکردم چشمم به همان مرد افتاد که تنها ودر حالیکه زانو زده بود دعا ونیایش می کرد.پیش از بستن در صورتش را دیدم که حاکی از رنج وعذاب بود وناگهان متوجه شدم که وی دچار درد جانفرسای گرسنگی است.
کرایه ی رختخواب هشت پنس بود .من وپدی جمعا پنج پنس داشتیم که ان راهم در((بار)) که خوراک نسبتا ارزان بود خرج کردیم.چایی که به ما دادند از((خاکه چای ))بود که احتمالا ازرا خیریه به سپاه رستگاری رسیده بود،با اینحال بهای هر فنجان سه پنز ومزه ی ان بسیار نامطبوع بود.ساعت ده ماموری دور سالن گشتی زد وسوتی رابه صدا در اورد ،وفورا همهبر پا خاستند:
من با تعجب از پدی پرسیدم ((موضوع چیست؟))
گفت:((این سوت اعلام وقت خواب است،و این دستور باید جدا رعایت شود))
تمام دویست نفر حاضر ومطیع وسر براه،مانند گله گوسفند،رهسپار خوابگاه شدند.
خوابگاه محوطه ای بود باسقف شیروانی شبیه اسایشگاه سرباز خانه ها که حدود شصت یا هفتاد تخت خواب دران جای داشت.رختخواب ها تمیز ونسبتا راحت بودند،اما بسیار باریک ونزدیک هم قرارداشتند بطوریکه نفس ها به هم درمی امیخت.در هر خوابگاه دو مامور هم می خوابیدندتا مراقبت کنند که پس از خاموشی کسی سیگار نکشدو حرف نزند.من وپدی تقریبا نتوانستیم لحظه ای به خواب رویم.زیرا مردی در جوار ما خوابیده بود که احتمالابه اختلال عصبی دچاربودودر فاصله ی زمانی نامعین فریاد میزد((پیپ)).صدای وی رسا وترسناک بود ،شبیه صدای ناهنجار بوق اتومبیلچون معلوم نبود که چه موقع این صدای گوشخراش از گلوی وی خارج خواهد شددر هران منتظر بودیم وخوابمان نمی برد.می گفتند که ((پیپ))(اسمی بود که دیگران به وی داده بودند.)از مشتریان دایمی این خوابگاه است وبا این صدای غیر عادی هر شب ده دوازده نفر را بیخواب میکند.
ساعت هفت صبح به دفتر((ب))رفتموتقاضای یک پوند وجه کردم.وی دو پوند داد وتاکید کردکه هرموقع نیاز وضرورتی پیش امد بی درنگ به او رجوع کنم.با این پول من وپدی دست کم یک هفته ازنگرانی بی پولی نجات یافتیم.تمام روز رادر میدان ترافالگار در جست وجوی یک دوست پدی بودیم که پیدایش نکردیم وشب رابه مسافر خانه ای واقع در یکی از کوچه های فرعی نزدیک ((استراند))رفتیم.اینجا محلی بود تاریک بد بووپاتوق شناخته شده ی پسران بدکاره.در اشپز خانه تار یک مهمانخانه دار سه جوان که لباس ابی خوش نمایی برتن داشتند بدون اعتنا به مشتریان روی نیمکتی نشسته بودند.بنطرم این هرسه از جوانان بد کاره بودند.وبا اوباشان پاریس شباهت داشتند.در کناراجاق مردی که لباس به تن داشت بامرد لخت وعریانی مشغول معامله وچانه زدن بود.انان روزنامه فروش بودند. مرد ملبس میخواست لباس هایی را که بر تن داشت به مرد عریان بفروشد.میگفت :((در تمام عمرت چنین لباسی نپوشیده ای.کت یک شیلینگ ونیم،شلوار یک شیلینگ،نه پنس کفش ها ویک شیلینگ شالگردن وکلاه،که جمعا می شود چهار شیلینگ وپنج پنس.

خریدار گفت ((داداش دهاتی گیر اورده ای؟اگرروی هم سه شیلینگ حساب کنی،بده،خیرش راببینی))فروشنده راضی شد وگفت((معامله راتمام کن باید به فروش اخرین چاپ روزنامه ها برسم))
مرد فروشنده تن پوش هایش را به خریدار داد ودر سه دقیقه وضع ان دو معکوس شد،مردلخت لباس بر تن داشتوان یکی بایک شکاره روزنامه ی دیلی میل ستر عورت کرده بود.
درخوابگاه تنگ وتاریک این مسافرخانه پانزده تخن خواب قرارداشت.بوی تند ادرار چنان محوطه راپرکرده بود که مانع تنفس عمیق می شد.بمحض این که در رخت خوابم دراز کشیدم شبحی به روی من خم شدوبه زبان فصیح ولهجه ی نیمه مست گفت((بایک پسر محصل چه طوری ؟)) [چیزهایی از گفت وگوی ماراپدی شنیده بود]باپسران محصل اینجا زیاد تماس نگیرمن بیست سال پیش از دانشگاه ایتون فارغ التحصیل شدم.بعد شروع به زمزمه اهنگی کرد.

عده ای فریاد زدن:(( بس کن))
مرد مست پاسخ داد((پستهای فرو مایه،اینجاهم برای شما هم برای من جای عجیبی است،نه؟می دانید دوستانم به من چه می گویند؟می گویند توبرده ی ازاد شده ی قدیمی هستی.بلی کاملا درست است،من همانم که ان ها میگویند.اما هرچه باشم بدنیا امدهام تامدتی با هم نوعانم درامیزم.شما چه بخواهید وچه نخواهید با من هستید.اجازه می دهید گیلاسی مشروب تقدیمتان کنم؟
وی یک بطری کنیاک ازجیبش دراورد،درهمینحین تعادل خودراازدست داد وپیش پای من به زمین افتاد.پدی که درحال در اوردن لباس هایش بود اورا بلند کرد وگفت((برو کپه مرگت را بگذاروبخواب،احمق نادان))
مرد مذکور تلوتلو خورانبه طرف تخت خوابش رفت وبدون این که لباس وحتی کفش هایش رادراورد به زیر پتورفت وخوابش برد، چندبارشنیدم که در عالم خواب می گفت((اقای ام تو برده ی ازاد شده ی قدیمی هستی.))صبح هنوزدرخواب بود وبطری مشروبش رادر بغل داشت.وی مردی بود پنجاه ساله باچهره ای فرسودهوباس هایی بسیارتمیز واخرین مدوکفش های براق ورنی قیمت بطری کنیاک او معادل کرایه پانزده شب این مسافرخانه بود،بااین اوصاف نمی شد اوراجزفقرا واوارگان به حساب اورد.شاید وی در جست وجوی پسران بدکاره به این قبیل جاها می امد .
تخت خواب ها بیشتر ازدوفوت باهم فاصله نداشتند.نصف شب متوجه شدم که شخصی که در کنار تخت من خوابیده بود می خواهد پولم را که زیر سرم گذاشته بودم برباید.وی حین ارتکاب این عمل خود

shirin71
10-16-2011, 03:35 PM
را به خواب زده بود و دست را به نرمی خزیدن موشیزیر بالش من می برد. صبح که قیافه اش را دیدم مردی بود گوژپشت با بازوانی مانند میمون. من چگونگی قصد دزدی وی را به پدی حکایت کردم، او خندید و گفت:
" تو باید به این چیزها عادت کنی. مسافرخانه ها پر از دزد هستند. در بعضی از این مکانها دزدی چنان رایج است که بمنظور احتیاط از دست برد دزدان باید با تمام لباس خوابید. من خود شاهد بودم که پای چوبین مرد شلی را دزدیده بودند. یک بار مردی که حدود صد کیلو وزن داشت با چهل پوند پول در جیب، به مسافرخانه آمد و موجودی خود را زیر تشک گذاشت و گفت: حال هر کس بخواهد این پول را برباید اول مرا باید از سر جایم به کناری بزند. دزدان همین کار را هم کردند. وی صبحگاه وقتی بیدار شد خود را کف خوابگاه یافت. چهار دزد چهارگوشه تشکش را گرفته و او را مانند پر کاه بلند کرده به زمینش گذاشته و پولش را برده بودند. "



30


روز بعد دوباره در جستجوی دوست پدی آمدیم. وی که نامش " بوزو " بود در کف پیاده روها نقاشی می کرد. پدی نشانی او را نمی دانست اما به یاد داشت که محل وی حومه " لامبت " است، بالاخره هم تصادفاً در " ایمبانکمنت " به او برخورد کردیم که بساطش را نزدیک پل واترلو پهن کرده بود و عکس وینستون چرچیل را بر روی کف پیاده رو نقاشی می کرد. بوزو مردی بود کوچک اندام، سیه چرده، با بینی عقابی و موهای مجعد کم پشت. پای راستش بطور زننده ای بدشکل و غیر طبیعی بود؛ پاشنه به جلو پیچیده اش منظره زشتی داشت. قیافه اش شبیه یهودیان بود اما خود او شدیداً انکار می کرد. وی بینی عقابی اش را " دماغ رومی " می خواند و از شباهت خود به یکی از امپراتوران روم مباهات می کرد، تصور می کنم که منظور او امپراتور " وسپاستین " بود.
سخن گفتن " بوزو " عجیب بود، ضمن اینکه به لهجه لاتهای لندن حرف می زد اما سخنانش روشن و جامع بود. شاید کتابهای زیادی خوانده ولی زحمت آموختن دستور زبان را به خودش نداده بود. من و پدی مدتی در " ایمبانکمنت " با بوزو مشغول گفتگو شدیم. وی از چگونگی شغل نقاشی در پیاده رو سخن گفت و آن را برای ما تشریح کرد. گفته های او را عیناً نقل می کنم:
" من یک نقاش خیابانی جدی و کاری هستم، و مثل دیگران روی تخته نقاشی نمی کنم، از رنگهای مناسبی که نقاشان بکار می برند استفاده می کنم، اینها بسیار گرانند مخصوصاً رنگ قرمز. روزانه پنج شیلینگ و حداقل دو شیلینگ، خرج خرید رنگ می کنم. زمینه کارم کارتون است - کاریکاتورهای سیاسی و جیرجیرک و از این قبیل. نگاه کن، کتابچه یادداشتش را نشانم داد؛ کاریکاتورهای همه مقامات سیاسی را، که از روزنامه ها برداشته ام، در اینجا گرد آورده ام. هر روز بر حسب موقعیت یک نوع تصویر می کشم. مثلاً روزی که موضوع بودجه مطرح بود عکس وینستون را کشیدم که فیلی را که داغ " قرض " بر آن نقش شده بود به جلو " هل " می داد و زیر آن نوشتم آیا وی خواهد توانست این حیوان را از جایش تکان دهد؟ می بینی؟ می توان درباره تمام احزاب کاریکاتوری نقاشی کرد، اما اگر به نفع حزب سوسیالیست کارتونی بکشی سر و کارت با پلیس خواهد بود. یک بار تصویری کشیدم که در آن یک مار بوآ با علامت " سرمایه " در حال بلعیدن خرگوشی با علامت " کار " بود. مأمور پلیس که در همان حوالی قدم می زد چون چشمش به آن کارتون افتاد گفت زود باش پاکش کن و مواظب خودت باش. من فوراً دستور وی را اجرا کردم. پلیس می تواند شما را بعنوان اینکه در خیابانها بی مقصد و مقصود توقف کرده اید وادار به حرکت کند، پس نباید با او بگومگو کرد. "
از بوزو میزان درآمد نقاشی در پیاده رو را پرسیدم. پاسخ داد:
" در این موقع از سال که باران نمی بارد از جمعه تا یکشنبه حدود شصت شیلینگ عایدی دارم. می دانی که دستمزدها روزهای جمعه پرداخت می شود. در روزهای بارانی نمی توانم کار کنم زیرا رنگها فوراً شسته می شوند. روی هم رفته اگر حساب کنی طی سال هفته ای یک پوند گیرم می آید، زیرا در زمستان تقریباً نمی توانم کار کنم. در روزهای مسابقات قایقرانی یا جام فینال روزانه تقریباً چهار پوند درآمد دارم. اما پول را باید از اشخاص در آورد، اگر فقط تصویر بکشی و ساکت بنشینی و مردم را تماشا کنی چیزی عایدت نمی شود حتی یک دینار هم نمی دهند، بلکه باید مقداری با مردم حرف بزنی و پرسش و پاسخی بین تو و تماشاگران رد و بدل شود در نتیجه به اصطلاح رو در بایستی پیش آید تا پولی بدهند. بهترین راه این است که همواره به نحوی مشغول نقاشی باشی - از قبیل تغییرات و اصلاحات در تصویر - که در این صورت مردم توقف کرده و سرگرم تماشای طرز کار تو خواهند شد. اشکال کار در این است که پس از تمام شدن نقاشی اگر بخواهی کلاه بدست دوره بگردی و از تماشاگران پول بگیری، بیشتر مردم راه خود را کشیده و خواهند رفت. لذا در این کار کمک و دستیاری لازم است. تو مشغول نقاشی می شوی و مردم را دور خودت جمع می کنی، در حالیکه دستیارت بدون اینکه شناخته شود در پشت سر جمعیت ایستاده است. آنگاه وی ناگهان کلاه را از سرش برمی دارد و برای جمع کردن پول به راه می افتد و با این عمل شما مردم را در محاصره قرار می دهید. از مردم طبقه بالا چیزی عاید نمی شود بلکه همین اشخاص عامی و خارجیان هستند که دستشان به جیبشان می رود. بارها پیش آمده است که ژاپونیها، سیاهان و نظیر آنان حتی شش پنس هم داده اند. آنان مانند انگلیسیها خسیس و پول دوست نیستند. موضوع مهم دیگر اینکه باید فقط حدود یک پنس در داخل کلاهت باشد. اگر مردم یک یا دو شیلینگ در آن ببینند پول نمی دهند. "
بوزو نسبت به سایر نقاشان خیابان " ایمبانکمنت " نظر تحقیرآمیزی داشت و آنان را " اندودگران رنگین " می نامید. در آن زمان در " ایمبانکمنت " تقریباً در هر بیست و پنج یارد یک نقاش خیابانی وجود داشت، این فاصله مورد قبول و تأیید همه نقاشان بود و آن را رعایت می کردند. بوزو به نقاش ریش سفیدی که در فاصله پنجاه یاردی نشسته بود اشاره کرد و گفت:
" آن مرد را می بینی؟ او ده سال است که همیشه یک تصویر را می کشد و نام آن را " دوست وفادار " گذاشته است. نقاشی عکس سگی است که کودکی را از آب بیرون می کشد. بیچاره نقاش فقط تصویر یک کودک ده ساله را بلد است. کارش کورکورانه و مانند حل جدول کلمات متقاطع است که با چیدن حروفی در خانه ها کلمه ای بدست می آید. نظایر وی در این دوروبرها فراوانند، آنان هیچگونه ابتکاری از خود ندارند. لذا من همواره پیشرو و برتر از همه هستم، تمام رونق کار نقاشی خیابانی در " روزآمد " ( همگام با آخرین اتفاقات و طرحها ) بودن آن است. روزی سر بچه ای بین نرده های پل چلسی گیر کرده بود، این اتفاق بگوش می رسید. پیش از آنکه کودک از آن وضع رها شود، کارتون آن را روی پیاده رو کشیده بودم. من بسرعت برق کار می کنم. "
بوزو شخص جالب توجهی بنظر می آمد و من همواره مشتاق دیدار وی بودم. آن شب بمنظور ملاقات وی به ایمبانکمنت رفتم، طبق قرار قبلی من و پدی را به مسافرخانه ای واقع در جنوب رودخانه برد. بوزو تصویر هائی را که روی پیاده رو کشیده بود پاک کرد و موجودی دخلش را شمرد - شانزده شیلینگ بود که می گفت دوازده، سیزده شیلینگ آن سود خالص است. بسوی لامبت سرازیر شدیم. بوزو بعلت نقص پایش مثل خرچنگ راه میرفت و پای خرد شده اش را بدنبال می کشید - در هر دستش عصایی داشت و کیفش را روی دوشش انداخته بود. سر راه خود روی پل مدتی توقف کردیم تا وی رفع خستگی کند. بوزو ساکت و شگفت زده به ستاره ها چشم دوخته بود، ناگهان با عصای خود بطرف آسمان اشاره کرد و گفت:
" ستاره الدباران را تماشا کن، می بینی چه رنگ نارنجی روشنی دارد؟ "
طوری در این باره سخن می گفت که گوئی منقد هنری گالری نقاشی است. شگفت زده اعتراف کردم که نه نام ستاره ها را می دانم و نه متوجه تفاوت رنگ آنها شده ام. بوزو ضمن نشان دادن صور فلکی عمده توضیحاتی درباره ستاره شناسی داد. علاقمند بود که به اطلاعات من بیفزاید. با تعجب گفتم:
" مثل اینست که اطلاعات زیادی درباره ستارگان داری. "
" نه خیلی زیاد، چیزهائی سرم می شود، رصدخانه سلطنتی تا کنون دوبار بمناسبت مطالبی که درباره شهابها نوشته ام از من کتباً تشکر کرده است. گاهی چشم به آسمان می دوزم و شهابها را تماشا می کنم. ستاره ها نمایشی رایگان هستند و بابت تماشای آنها پولی نمی پردازم. "
" چه فکر خوبی، تا بحال متوجه آن نشده بودم. "
" بلی، باید به چیزی علاقه و توجه داشت، نمی توان بعذر نداری و در فکر لقمه ای نان و پیاله ای چائی بودن از اندیشیدن غفلت ورزید. "
" ولی با وضعی که تو داری توجه به چیزهائی از قبیل ستارگان و صور فلکی، مشکل نیست؟ "
" اگر منظورت نقاشی خیابانی است، خیر چنانچه ذهن آماده باشد ایجاد علاقه دشوار نیست. "
" اما به نظر من فقر و پریشانی حاصله از آن در بیشتر مردم اثر دارد. "
" البته، پدی را ببین؛ تنبل و مفت خور که فقط دله دزدی خرده هیزم و نیمسوز از دستش برمی آید. این راهی است که اغلب بیکاره ها پیش می گیرند، اما شخص تحصیل کرده و کتاب خوانده می تواند در هر وضع و موقعیت نامساعد هم درخود فرورود و بیندیشد - حتی اگر جزو آوارگان و خانه بدوشان باشد.
گفتم: " من مخالفاین عقیده هستم، اگر پول کسی را از دستش بگیرند دیگر از آن لحظه وی وجود بیمصرف و عاطلی می شود. "
" خیر، الزاماً اینطور نیست. اگر همت داشته باشی همواره به زندگی و روش خود ادامه خواهی داد، فقیر یا غنی بودن شرط لازم تفکر نیست. می توان در همه حال با کتاب و افکار خود سرگرم باشی. کافی است بخود تلقین کنی که مغزم آزاد است تا نیروهای پنهانت بکار افتند. "
بوزو با همان شیوه به سخنان خود ادامه می داد و من با توجه گوش فراداشته بودم. وی نقاش خیابانی عادی نبود، این عقیده وی که فقر مسئله مهمی نیست برای من تازگی داشت، چون قبلاً اازکسی چنین سخنی نشنیده بودم. چند روز پی در پی دیدارهای زیادی با او داشتم، زیرا باران می آمد و وی قادر به کار نبود. بوزو داستان زندگی اش را که بسیار جالب توجه بود، بدون شرح برایم تعریف کرد:
پدرش کتابفروش ورشکسته ای بود، لذا و ناچار در هیجده سالگی به شغل رنگ کاری منازل پرداخت. در زمان جنگ سه سال خدمت سر بازی خود را در فرانسه و هند گذراند. پس از آن چند سال در فرانسه نقاش ساختمان بود. وی فرانسه را بیشتر از انگلیس دوست داشت ( انگلیسیها را تحقیر می کرد. ) کارش در پاریس رونق داشت و پولی پس اندازکرده و با دختری نامزد شده بود. روزی نامزدش زیر اتومبیل رفت و کشته شد. بوزو همان روز اول از داربستی به ارتفاع چهل فوت بر کف خیابان افتاد و پای راستش بکلی خرد شد. بعللی فقط شصت پوند بابت آسیبی که به پایش رسیده بود، دریافت کرد. وی به انگلیس برگشت و تمام پولی را که از آن بابت گرفته بود صرف جستجوی شغلی کرد، مدتی کتابفروش دوره گرد شد، چند صباحی توی طبق اسباب بازی می فروخت. بالاخره به نقاشی در پیاده رو پرداخت، از آن زمان تا کنون زندگی بخور و نمیری را می گذراند، زمستانها نیمه گرسنه است و اغلب در نوانخانه ها یا در پناه سنگ چین های کنار رودخانه می خوابد. وقتی با او آشنا شدم، لباس ژنده ای به تن داشت، دارائیش فقط وسائل نقاشی و چند جلد کتاب بود اما همیشه کراوات به گردن داشت و به آن مباهات می کرد. یقه اش را که یک سال یا بیشتر از عمرش می گذشت، با تکه هائی از پیراهنش وصله کرده بود، در نتیجه پیراهن کوتاه شده و به سختی زیر شلوارش می ماند. وضع پای آسیب دیده اش رفته رفته بدتر می شد، بطوریکه شاید احتیاج به عمل جراحی و قطع شدن پیدا می کرد. زانوانش از فرط تکیه به زمین جهت نقاشی، بقطر کف کفش پینه بسته بودند. آینده ای جز گدائیو مردن در گوشه اردوگاه گدایان برایش متصور نبود.
با این همه وی نه ترس داشت، نه تأسف، نه شرمندگی و نه دلسوزی به خود، با وضع موجودش ساخته بود و برای خود فلسفه ای داشت. می گفت در راه آن نوع گدائی افتادن ( نقاشی در پیاده رو ) تقصیر خود وی نبوده است و از این بابت نه متأسف بود و نه ناراحت. بوزو جامعه را دشمن میداشت و اگر موقعیتی مناسب دست می داد از ارتکاب به جرم و جنایت نیز روگردان نبود. منکر اصل عقل معاش بود، در تابستان پس اندازی نمی کرد بلکه اضافه درآمد خود را در میگساری از دست می داد، چون توجهی به زنان نداشت. در زمستان که کیسه اش تهی می شد، جامعه می بایست زندگی اش را تأمین کند. آماده بود که هر قدر می تواند از وجوه خیریه و صدقه برخوردار شود بشرط آنکه توقع تشکر و سپاسگزاری در بین نباشد. لکن از خیرات مذهبی روگردان بود، زیرا می گفت لقمه های صدقه های دینی در گلو گیر می کند و تا سرود مذهبی نخوانی پائین نمی رود! وی افتخارات دیگری هم برای خود برمی شمرد، مثلاً ادعا می کرد که هرگز ته سیگار جمع نکرده است. او خود را در طبقه ای بالاتر از گداهای عادی به حساب می آورد، زیرا می گفت اینان دست کم آنقدر شخصیت ندارند که از سپاسگزاری و تشکر خودداری کنند.
بوزو فرانسه را نسبتاً خوب تکلم می کرد، بعضی از داستانهای امیل زولا، تمام نمایشنامه های شکسپیر و سفرهای گالیور و مقداری نوشته های دیگر را خوانده بود. سرگذشتهای خود را طوری بیان می کرد که در خاطر شنونده نقش می بست. مثلاً مراسم سوزاندن جنازه را چنین توصیف می کرد.
" آیا جسدی را در حال سوختن دیده ای؟ من در هندوستان شاهد چنین منظره ای بوده ام. مرده را بر روی آتش گذاشتند لحظه ای نگذشت که من کم مانده بود قالب تهی کنم زیرا جسد شروع به لگد انداختن کرد، با اینکه فقط انقباض عضلات در نتیجه حرارت سبب این حرکات شده بود اما باز هم بسیار ترسیدم. سپس جسد مانند ماهی که در حال سرخ شدن باشد پیچ و تابی خورد و ناگهان شکمش طوری ترکید که صدای آن در پنجاه یاردی هم شنیده شد. این منظره مرا از سوزاندن مرده متنفر کرد. " یک پیش آمد دیگر را هم چنین حکایت کرد:
" پس از آنکه در فرانسه از داربست افتادم و مرا به بیمارستان رساندند دکتر گفت: خدا را شکر که بر روی یک پا افتادی اگر هر دو پا افتاده بودی کارت تمام بود و استخوانهای رانت از گوشهایت بیرون می زدند. "
مسلماً این کلمات از پزشک نبود بلکه بوزو خود آنها را ابداع کرده بود. وی استعدادی در ساختن جملات و عبارات داشت. مغزش همیشه آزاد از پرداختن به مسائل ظاهری بود لذا فقر او را از پا در نمی آورد، ممکن بود لباس لازم و مناسب نداشته باشد، یا از سرما بلرزد و یا دچار رنج کشنده گرسنگی گردد، اما همینقدر می توانست بخواند، بیاندیشد و شهابها را نظاره کند ذهن و فکرش آزاد بود.
وی پیرو دینی نبود. ( از آن نوع که منکر خوداوند نیستند اما او را دوست هم ندارند. ) و با این عقیده دلخوش بود که نوع بشر هرگز خوب و با فضیلت نخواهد شد. زمانیکه بین سنگ چینهای رودخانه می خوابید و چشم به آسمان می دوخت به خود می گفت کسی چه می داند شاید ستارگان مریخ و مشتری هم خوابگاه بینوایان است و در این باب تئوری مخصوصی داشت. می گفت زندگی در روی زمین سخت است زیرا شرایط و الزامات زیست در آن کم و ...

shirin71
10-16-2011, 03:36 PM
صفحه 218 و 219
غیر کافی است . مریخ با هوای سرد و اب کم و سایر ضروریات زندگی اندک برای زندگی نا مناسب تر است بنابر این اگر در روی زمین مجازات شش پنس دزدی زندان باشد در کره مریخ شاید همین دزد را زنده زنده بجوشانند. این فکر بوزو را خوشحال کرد.بوزو مردی استثنائی بود.
31
کرایه تخت خواب بوزو در مسافر خانه شبی نه پنس بود.این مسافر خانه ساختمانی بودبزرگ و پر جمعیت با گنجایش پانصد نفر که محل ملاقات برای خانه بدوشان،گدایان و بزهکاران کوچک بشمار می آمد. بین تمام نژاد ها اعم از سیاه یا سفید مساوات کامل بر قرار بود.عده ای هندی در این محل مسکن داشتند،من با یکی از آنان به زبان اردوی«شکست بسته ای»سخن گفتم وی مرا تام خواند _ نامی که در هندوستان سبب تنفر و انزجار ست . از هر نوع آدمی در این مسافر خانه دیده می شد«پدر بزرگ» ولگردی بودهفتاد ساله که زندگی اش را از راه جمع اوری ته سیگار و فروش ان به دیگران می گذراند.«دکتر» که واقعا پزشک بود به علت ارتکاب به اعمال خلاف قانون از طبابت منع و محروم شده بود _ علاوه بر روزنامه فروشی ،در مقابل دریافت چند پنس دستورات بهداشتی و طبی نیز می داد.یک ملوان اهل چیتا کنگ ،پا برهنه و گرسنه که از کشتی خود فرار کرده و روز ها در لندن سرگردان شده بود وی اصلا جایی را نمی شناخت و حتی تصور می کرد که در لیور پول است نه در لندن . گدائی (دوست بوزو) که کارش نوشتن نامه به اشخاص به منظور طلب کمک برای مراسم تشیع و دفن همسرش بود،هر وقت نامه ای موثر می افتاد و پولی ایدش می شد نان و مارگارین سیری می خورد،او موجودی کریه و شبیه به کفتار بود من در چند جلسه

shirin71
10-16-2011, 03:37 PM
220-229

گفتگو با وی متوجه شدم مانند بیشتر اشخاص کلاه بردار و متقلب دروغهای خود را باور دارد. این مسافرخانه محل مناسبی برای آن طبقه از مردم بود.
" بوزو " روشها و فنون گدایی در لندن را برای من تشریح کرد. تنوع در این"شغل"بیشتر از ان است که تصور میشود.گدایان چندین نوعند و یک مرز اجتماعی مشخص بین انان که فقط ولگردی و اخاذی می کنند با طبقه ای که برای پول ارزشی قائلند وجود دارد. میزان درامد هرگدا بسته به شگردی است که بکار می برد.اینکه می گویند پس از مرگ عده ای از گدایان معلوم شده است که انان دو هزار پوند وجه نقد داشتند که به شلوارشان دوخته بودند ساخته پرداخته روزنامه های روز یکشنبه بوده و دروغ است.اما گدایانی وجود دارند که خرج چند هفته خود را یک روزه در می اورند.موفق ترین انان اکروبات بازان و عکاسان خیابانی هستند. در یک محل مناسب مثلا صف تئاتر یا سینما یک اکروبات در امد خوبی دارد بشرط انکه هوا مساعد باشد. عکاسان دوره گردبسیار زرنگ و موقع شناسندوقتی کسی را ببیند که احتمال"گوش بری"ازوی وجود دارد فوری دوربین را میزان کرده وتظاهربه عکسبرداری میکنند وچون مزبور نزدیکترامد بطرفش دویده میگوید"بفرمائید عکس زیبای شما حاضر است یک شیلینگ می شود"شخص مذکور پاسخ می دهد"اما من که عکسی از شما نخواستم"
عکاس می گوید"چه طور؟شما عکس نخواستید؟اما بنظرم از دوراشاره کردید در هر حال یک فیلم شش پنس من خراب شدوبه هدر رفت"
شخص مورد نظر باشنیدن این سخنان دلش بحال عکاس دوره گرد می سوزدوحاضر به گرفتن عکس می شود.عکاس فیلم را امتحان می کند و می گوید:" خراب شده است، اما اشکالی ندارد عکس دیگر می گیریم و پولش را حساب نمی کنم." بدیهی است که در دفعه اول عکسی گرفته نشده بود بنابراین اگر فرد مذبور خودداری کند عکاس ضرری نکرده است.
ارگ نوازها هم مانند اکروبات ها هنرمند تلقی می شوند نه گدا یکی از آنان به نام " شورتی" که دوست بوز و بود طرز کارش را برای من تشریح کرد او وهمکارش در کافه ها و سایر اماکن عمومی کار می کردند. اینان بر خلاف سایر گدایان یا به اصطلاح هنرمندان بساط خود را در خیابانها پهن نمی کنند بالغ بر نه دهم انها در کافه ها یا مشروب فروشی ها ی ارزان قیمت ساز می زنند و روزی خود را تامین می کنند ورودی آنها به اماکن عمومی گرانقیمت ممنوع است. روش شورتی این بود که کنار کافه یا رستوران می ایستد و ارگ خود را به صدا در می آورد پس ار ان همکارش که یک پای چوبی داشت و طبعا حس ترحم مردم را برمی انگیخت داخل محل مزبور می شد و کلاه بدست دور می زد و پول جمع می کرد چون همکارش پولها را جمع می کرد شورتی آهنگ دیگری می زد و با این عمل می خواستت نشان دهد که مقصودش ضمنا سرگرمی و شاد کردن مردم است نه تنها پول جمع کردن و رفتن آن دور از این راه هفته ای سه پوند بدست می آورد اما چون هفته ای پانزده شیلینگ بابت کرایه ی ارگ می پرداختند لذا سهم هر یک بیشتر از هفته ای یک پوند نمی شد ارگ زنها از ساعت هشت صبح تا ده شب در خیابانها می گشتند و روزها ی یکشنبه تا نصف شب.
نقاش خیابانی را هم می توان هنرمندان به حساب آورد و هم نه. بوز و مرا به یکی از آنها معرفی کرد که هنرمند واقعی بود، وی در پاریس در رشته نقاشی تحصیل کرده و تابلوهای او به نایشگاههای سالانه ی پاریس نیز راه یافته بودند. تخصصش در تقلید از نقاشیها ی دوره رنسانس بود و به طور بسیار اعجاب انگیزی از عهده بر می آمد وی علت نقاش خیابانی شدن را برای من حکایت کرد:
" همسروفرزندانم گرسنه بودند پاسی از شب می گذشت من با یک بغل نقاشی که برای فروش بردده بودم تا لقمه نانی باز آورم به خانه برمی گشتم. در این حین متوجه مردی شدم که روی پیاده رو نقاشی می کند و رهگذران پولی در کلاهش می ریزند رسیدن من به ان محل مصادف با رفتن او به میخانه مجاور به منظور گلوتر کردن و رفع خستگی شد با دیدن این وضع بخود گفتم: اگر او می تواند از این راه پول در آورد چرا من نتانم فورا در کناری و با گچهای ان مرد شروع به نقاشی کردم تصور میکنم که گرسنگی من را وادار به این تصمیم آنی کردم. شگفت انگیز اینکه تا ان موقع با گچ نقاشی نکرده بودم لذا باید حین کار ان را یاد می گرفتم. مردم می ایستند و می گفتند نقاشی من بد نیست، و در همین مدت کوتاه نه پنس عایدم شد. در این موقع مرد نقاش برگشت و چون مرا دید گفت: چرا سرجای من نشسته ای و چه می کنی؟ به وی توضیح دادم که گرسنه ام بود و ناچار از این کارشدم گفت: آه بیا جرعه ای با هم بنوشیم از آن روز وارد جرگه نقاشان خیابانی شدم هفته ای یک پوند در آمدم دارم، البته این مبلغ پاسخگویی شکم شش بچه نیست اما خوشبختانه همسرم نی از راه خیطیدر آمدی دارد.
" در این کار بدترین چیزها سرماوبدترازان مداخله ومزاحمت دیگران است که بایدتحمل کرد.در ابتداکه به راه ورسم این حرفه اشنایی نداشتم تصاویر لخت وعریان می کشیدم.اولین نقاشیم ازان نوع در کنارپیاده روی کلیسای سن مارتین بود.ناگهان مردی با لباس مشکی احتمالااز نگهبانان کلیسا در حالیکه از خشم برافروخته بود بیرون امد.وفریادزد"تصورمی کنی که ما می توانیم صورقبیحه رادر جوارخانه خدا تحمل کنیم؟لذاناچار صورتی راکه از ونوس کشیده بودم پاک کردم.یک بار نیز همین تصویر را در پیاده روی یکی از خیابان ها نقاشی کردم مامورپلیس گشت بمحض دیدن ان بدون اینکه کلمه بر زبان راند باپای خود تصویر را پاک کرد".بوزوهم داستانهائی درباره مزاحمت پلیس میگفت در یکی از روزهائی که با بوزوبودم رفتاری خلاف اخلاق در هاید پارک اتفاق افتاد و پلیس اقدامی شدید در ان مورد بعمل اورد.بوزوکارتونی از هایدپارک کشیدکه در ان پاسبان ها روی درختها پنهان شده بودند و زیر ان نوشته بود"معما پاسبانهارا پیدا کنید.من خاطرنشان ساختم که اگر جمله"رفتارخلاف اخلاق را نشان دهید"را بنویسید نقاشی گویاتر خواهد شد.اما بورزوتوصیه مرا قبول نکردوگفت اگر پلیس ان را ببیندمرا برای همیشه از این کارم محروم خواهدساخت.بعد از نقاشیهای خیابانی"فروشندگان"دوره گردقراردارند.اینان همگی کبریت بند کفش وپاکتهای محتوی چنددانه اسطو قدوس می فروشند ولی گدای واقعی با ظاهری مفلوک و بیچاره هستند که روزی بیشتر از نیم شیلینگ بدست نمی اورند.چون سائل بکف بودن درانگلیس ممنوع است لذاانان به این قبیل"فروشندگی ها"رو می اورند.طبق قانون مجازات تقاضای پول از رهگذر هفت روز زندان است.اما مثلاجمله"خدایابه من نزدیک تر باش"را زمزمه کنند روی پیاده روها تصویر بکشند ویادر سینی یا طبقی کبریت بفروشند دیگر گدا تلقی نشده بلکه صاحب شغل وحرفه قانونی می باشند.کبریت فروشی واواز خوانی در خیاباندر واقع بزه های مجازند از این کارها گول چندان عایدنمی شود زیرا درازاءهفته ای هشتادوچهار ساعت ایستادن درحاشیه خیابان و در معرض خطر تصادف اتومبیل قرار گرفتن سالیانه بیش از پنجاه پوند بدست نمی اید.
تشریح وضع اجتماعی گدایان بی فایده نیست زیرا چون کسی با انان دمخور و معاشر شود و دریابد که این طبقه نیز انسانهای معمولی هستند نمی توانند از رفتار جامعه با انان شگفت زده نشوند. افراد جامعه عقیده دارند که بین گدایان و مردمی که کار کی کنند تفاوت اساسی وجود دارد و انان را در زمره ی مجرمین و فواحش به حساب می آورند. مردم معمولا کار میکنند ولی گدایان کار نمی-کنند و بنابراین انگل و بی ارزش اند فرض مسلم این است که چون گدایان مانند بنا یا منقٌد ادبی روزیه خود را با زحمت و عرق جبین بدست نمی اورند بنابراین عضو زاید جامعه هستند و اگر اجتماع وجودشان را تحمل میکند صرفا بدین سبب است که ما در .....
هر آینه بدیده ی واقع بینی نگریسته شود گدا هم نوعی پیشه ور است که نان خود را با روشی که اختیار کرده فراهم میکند او بیشتر از مردمان مدرن ابروی خود را نفروخته و تنها گناهش این است که راهی را که به ثروت منتهی می شود در پیش نگرفته است .

فصل 32
همانطور که پدی حساب کرده بود دو پوندی که از ب وام گرفته بودم ده روز خرج مارا تامین میکرد. با در نظر گرفتن خسته ای که مستلزم طرز زندگی وی بود حتی یک وعده غذای مناسب در روز ولخرجی بزرگ محسوب می شد.از دید پدی خوراک یعنی نان و مارگارین چای و دو برش نان که فقط اشتها و احساس گرسنگی را یکی دو ساعت تسکین می دهد. او عملا به من اموخت که چگونه می توان با روزی نیم شلینگ گذران کرد :" خوراک ، خواب ، سیگار،واسلام. بعلاوه وی گاهی با ماشین پائی به هنگام شب مبلغی جزئی به موجودیمان می افزود اما این کار غیر قانونی نمی توانست دائمی و مستمر باشد . یک روز صبح در پی ساندویچ فروشی برامدیم. ساعت پنج به محلی که مخصوص پخش ساندویچ بود رسیدیم صف طویلی متشکل از سی چهل نفر امثال ما منتظر بودند چون پس از دو ساعت نوبت به ما رسید پاسخ رد شنیدیم و برگشتیم . از این عدم موفقیت چندان ناراضی نبودبم زیرا ساندویچ فروش کار دندان گیری نیست در مقابل ده ساعت کار سه شیلینگ دستمزد پرداخت میشود – کاذری است طاقت فرسا بخصوص روزهایی که هوا نامساعد است و باد می وزد بعلاوه ساندویچ فروشی همواره در معرض تفتیش بازرسهاا است و نمی تواندپنهان شود.وانگهی این کاری روزمزداست ودائمی یا هفتگی نیست چه بسا که در هفته فقط سه روز کارنصیب شخص می شودو برای ان هم بایدهرروز ساعتهامنتظر نوبت ایستاد.کثرت بیکاران اماده به کارانان را برای مقابله و مبارزه با رفتار خشن و دور ازانصاف کارفرمایان ناتوان می سازد.
زندگی ما در مسافرخانه ادامه داشت__زندگی محقر یک نواخت وبسیار کسالت اور.کاری جزنشستن در اشپزخانه وخواندن روزنامه های کهنه نداشتیم.ان روزهاباران می بارید وهر کس که از بیرون می امدچون سرتاپا خیس بودلذا اشپزخانه را بخار اب متعفنی که از لباسهای چرکین انان بر می خاست فرا گرفته بود.تنهاخوشی ماموقع خوردن چای ودوبرش نان بود.نمی دانم چندنفر در لندن اینگونه زندگی می کنند__مسلما دست کم هزاران نفر اما ازلحاظ پدی این بهترین دوران زندگی وی دردوسال گذشته بود.صدای حزین او حکایت از شکنجه ناشی از بیکاری می کرد.
برخلاف تصور عموم نتیجه شوم بیکار شدن ازدست دادن دستمزدو حقوق نیست بلکه بر عکس برای شخص بی سواد که عادت به کارکردن تا مغز استخوانش ریشه دوانده است کار خود مهمتر از پول ودستمزد است.فرد باسواد و تحصیل کرده می تواند با بیکاری تحمیلی که یکی از بدترین بلاهای فقر است بسازد.اما وضع شخصی مانند پدی که وسیله ی پر کردن اوقات بیکاری خود را ندارد مانند سگی است که به زنجیر کشیده شده باشد بنابراین دلسوزی به کسی که"ازعزت به لذت افتاده"دلیل موجهی ندارد بلکه انکه در بدبختی چشم به جهان گشوده وناچار با فقر دست به گریبان است استحقاق دستگیری و ترحم را دارد.ان روزها دوران نکبت باری بود اما جز گفت وشنودهایم با بوزو چیز زیادی در خاطرم باقی نمانده است. یک بار ازطرف جمعیت نیکوکاری به مسافرخانه ما امدند.ان موقع من وپدی بیرون بودیم بعدازظهر که برگشتیم از طبقه زیرین صدای موسیقی شنیدیم پائین رفتیم دو مردویک زن موقرو خوش لباس در اشپزخانه مراسم مذهبی برگزار می کردند.
منظره برخورد سلکنین مسافرخانه با اشخاص مذکور جالب بود هیچگونه خشونت نسبت به این سه مهمان ناخوانده ابراز نمی کردند وتوجهی هم به انان نداشتند گوئی که چنین مراسمی در ان اشپزخانه برگزار نمی شود.موعظه واواز این بهاندازه وزوز زنبور در حاضرین اثر نداشت.یکی از اعضاءگروه مذهبی شروع به سخنرانی کرد ولی سروصدای مردم که در حدود صد نفر بودند و بهم خوردن ظروف اشپزخانه مانع شنیدن سخنان وی بود.
مرداندر چند قدمی انان یا غذامی خوردند یا ورق بازی می کردند. بالاخره هیئت مذکور ناچار به ترک مسافرخانه شد بدون اینکه مورد توهین یا توجه قرار گرفته باشند.البته انان به پردلی و بی باکی خود برای ورود به چنین مکانی می بالیدند.
بوزو میگفت که این هیئت ها ماهی چند بار به مسافرخانه می ایندوچون تحت حمایت پلیس می باشند لذا مباشر نمی توانند انان را بیرون کند.معلوم نیست چرا مردم به خود حق میدهند که برای اشخاصی که جزو طبقه ی پائین اجتماع هستنند موعظه کنند.
پس از نه روز ازدوپوندی که ب داده بود یک شیلنگ و نه پنس باقی ماند. من و پدی هیجده پنس انرا برای کرایه تخت خواب کنار گذاشتیم و سه پنس صرف چائی و دو برش نان شراکتی......

shirin71
10-16-2011, 03:37 PM
کردیم، که غذا نشد بلکه بدتر اشتهایمان را تحریک کرد. بعدازظهر احساس گرسنگی شدیدی کردیم، پدی به یاد آورد که کلیسائی نزدیک ایستگاه « کینگ کراس» هفته ای یک بار جائی مجانی به بینوایان می دهد. آن روز همان روز بود و تصمیم گرفتیم که به کلیسای مزبور برویم. با اینکه هوا بارانی بود و بوزو دیناری نداشت اما از آمدن با ما خودداری کرد و گفت کلیسا جای وی نیست.
حدود یکصد نفر در بیرون کلیسا منتظر بودند، همه ژنده پوش و کثیف که از نقاط مختلف لندن مانند لاشخورانی که بر سر نعش گاو مرده ای جمع شوند، بدانجا هجوم اورده بودند. پس از چند دقیقه در کلیسا باز شد و یک روحانی با چند نفر ما را به تالاری در بالای کلیسا هدایت کردند. کلیسا متعل به فرقه ی « آنجلیان» بود ساختمانی زشت و بدنما. آیاتی که از کتاب مقدس درباره خون و آتش بر دیوارها آویخته شده بود و جزوات محتوی یکهزار و دویست و پنجاه و یک سرود منتخب مذهبی بر روی میز قرار داشت که چندان چنگی به دل نمی زد. بعد از صرف چائی مراسم مذهبی برگزار می شد و مومنین در کلیسا منتظر شروع آن بودند. چون آن روز، روز عادی بود ( روز یکشنبه نبود) لذا فقط عده ی کمی، اکثرا زنان پیر و فرتوت به ملیسا آمده بودند. ما در تالار صف کشیدیم و سهم خود را که عبارت بود از یک لیوان چائی و شش برش نان و مارگارین دریافت داشتیم. به محض خوردن نان و چائی عده ای که نزدیک در بودند به سرعت کلیسا را ترک کردند تا ناچار به شرکت در مراسم دعا نشوند. بقیه ماندند، البته نه بدین سبب که دل و جرات نداشتند بلکه توقفشان نشانه نمک شناسی و سپاسگزاری بود.
آهنگهای مقدماتی به وسیله ارگ نواخته شد و مراسم آغاز گردید. لحظه ای چند نگذشته بود که ولگردان، که گوئی علامتی به آنان داده شد، دسته جمعی شروع به حرکات و رفتارهای خارج از نزاکت کردند. چنین اعمالی در کلیسا غیرقابل تصور بود. روی نیمکتها لم داده بودند، می خندیدند، حرف می زدند و از بالا بر روی جمعیتی که در کلیسا مشغول دعا و نماز بودند خرده نان پرتاب می کردند. مردی که کنار من بود خواست سیگاری آتش بزند اما من مانع شدم. ولگردان دیگر به اصطلاح شورش را درآوردند. در بین جمعیت مومنین حاضر مردی بود به نام «برادر بوتل» که راهنمائی ما را در مراسم نیایش عهده دار بود و هر موقع که او به پا می خاست ولگردان مانند صحنه تئاتر پا بر زمین می کوبیدند و می گفتند که وی در مراسم نیایش قبلی نمازگزاران را بیست و پنج دقیقه سر پا نگه داشتبه طوریکه کشیش ناچار خاتمه نماز را اعلام کردند. یک بار که برادر بوتل از سر جای خود بلند شد یکی از ولگردان با صدائی که شاید همه شنیدند گفت: « من بمیرم بیشتر از هفت دقیقه کشش نده.» بزودی سر و صدای ما بلندتر از صدای کشیش می شد، گاهی یکی از بین جمعیت حاضر در کلیسا با گفتن «هیس» ما را دعوت به سکوت می کرد اما گوش شنوائی نبود. هدفمان تمسخر و شلوق کردن مراسم بود و در این راه هیچ چیز نمی توانست جلوی ما را بگیرد.
منظره ای مضحک و تا حدی نفرت انگیز بود. در طبقه ی پایئن عده ای مردم ساده دل و خوش نیت در حال عبادت قلبی بودند و در طبقه ی بالا حدود یکصدنفر که از صدقه کلیسا شکم خود را سیر کرده بودند سعی در به هم زدن مراسم داشتند. حلقه ای از چهره های کثیف و پشم آلود به جمعیت حاضر در کلیسا نیشخند می زدند و آشکارا ریشخندشان میکردند. عده ای پیرمرد و پیرزن در مقابل یکصد نفر ولگر عاصی و افسار گسیخته چه می توانستند بکنند؟ آنان از ما می ترسیدند و ما با بی شرمی آزارشان می دادیم. ما با این حرکات ناهنجار و رفتار خارج از نزاکت انتقام خفت و حقارتی را که نتیجه سیر شدن شکممان از راه صدقه بود از جمع حاضر می گرفتیم.
کشیش مرد شجاعی بود، با صدای بلند آیاتی از کتاب یوشع می خواند و شر و صدای طبقه ی بالا را ندیده و نشنیده می گرفت. اما بالاخره طاقت و تحملش به پایان رسید و به صدای بلند اعلام داشت:
« در این پنج دقیقه ی آخر می خواهم سخنی چند با گناهکارانی که امید رستگاری برایشان نیست داشته باشم» پس از آن روی خود را به طرف تالار بالا برگرداند و پنج دقیقه بهمان حال باقی ماند تا بر همه معلوم شود که غیر رستگاران کیانند. ولی ما اهمیتی ندادیم. حتی حین صحبت کشیش و وعده آتش جهنم به گناهکاران ما مشغول پیچیدن سیگار بودیم و پیش از آنکه آخرین «آمین» گفته شود با سر و صدا از پلکانها سرازیر شدیم و در حالیکه بین هم قرار می گذاشتیم که هفته ی آینده نیز برای صرف نان و چائی مفت و مجانی در همین کلیسا حاضر شویم.
منظره ای که شرح آن گذشت خیلی جلب توجه مرا کرد. حرکات ولگردان در کلیسا کاملا با رفتار عادی آنان ـ سپاسگزاری پست و کرم وار از صدقه ـ اختلاف داشت. البته این بدان سبب بود که تعداد ما از نمازگزاران بیشتر بود و ترسی از آنان نداشتیم. صدقه بگیر عملا همیشه از صدقه دهنده بیزار است ــ و این خصوصیت تابت و مسلم طبع آدمی است، که اگر پنجاه یا صدنفر پشتیبان و طرفدار داشته باشد نفرت خود را آشکار خواهد ساخت.
اوایل شب، پس از صرف نان و چای مجانی، پدی هشت پنس دیگر از «ماشین پائی» بدست آورد. با این وجه کرایه یک شب دیگر مسکن ما تامین شد. آن پول را کنار گذاشتیم و تا ساعت نه شب به بعد گرسنه ماندیم. بوزو که شاید می توانست غذائی به ما برساند تمام روز غایب بود چون پیاده روها خیس بودند، وی به محلی به نام «فیل و قلعه» که جاهای سرپوشیده و محفوظ از باران داشت رفته بود. خوشبختانه مقداری توتون داشتم والا روز بدتر می بود. ساعت هشت و نیم پدی مرا به ایمنکمنت، که در آنجا کشیشی هفته ای یک بار کوپن غذا پخش می کرد، برد. زیر پل «چرینک گراس» پنجاه نفر به انتظار ایستاده بودند. وضع ظاهری بعضی ها وحشتناک بود. اینان از کسانی بودند که در ایمبانکمنت که بسیار بدتر و طاقت فرساتر از نوانخانه است بیتوته می کردند. یکی از آنان پالتوی بی دکمه ای به تن داشت و طنابی به کمرش بسته بود،شلوارش به کلی مندرس و پاهایش از پارگیهای کفش دیده می شد. سر و صورتش را موهای ژولیده و پریشان و سینه اش را رگه های چرک روغن می پوشانید. قسمتهای سفید چون کاغذ صورتش که از پوشش مو و کثافت مصون مانده بود حکایت از بیماری بدخیمی می کرد. از طرز سخن گفتن و لحجه اش چنین بر می آمد که زمانی پشت میز نشین یا راهنمای فروشگاههای بزرگ بوده است.
کشیش آمد و حاضرین به ترتیب نوبت به صف ایستادند. کشیش مردی نازنین و تا حدی جوان و بسیار شبیه دوست من در پاریس بود. وی مردی بود فروتن و کم رو، به سرعت کوپنها را در دست افرادمی گذاشت و بدون اینکه منتظر یا متوقع سپاسگزاری باشد دور می شد. رفتار ساده و بی ریای آن روحانی حق شناسی و سپاسگزاری اصیلی را در این درماندگان برانگیخته بود و همه می گفتند که او مرد پاک نهاد و مهربانی است. یکی از حاضرین به صدای بلند گفت: « این کشیش هرگز به مقام اسقفی نخواهد رسید.» البته منظور وی تعریف و تحسین از آن روحانی بود.
ارزش هر کوپن شش پنس و حواله ای بود به یک غذاخوری عمومی در همان نزدیکی ها. به محل مذکور رفتیم، چون صاحب آن یقین داشت که جای دیگری نماتوانیم برویم لذا با سوءاستفاده از وضع ما خوراکی که داد حداکثر بیش از چهار پنس ارزش نداشت.
در مقایسه با قیمتهای سایر رستورانها غذای من و پدی روی هم بیشتر از هفت یا هشت پنس ارزش نمی ارزید. کوپنهای تقسیم شده جمعه معادل یک پوند بود. بنابراین صاحب رستوران با تقلبی که می کرد هر هفته حدود هفت شیلینگ به جیب می زد. این وضع مادام به جای پول، کوپن به بینوایان داده می شود ادامه خواهد داشت و قابل جلوگیری نیست.
ما به مسافرخانه خو برگشتیم چون هنوز گرسته بودیم، در آشپزخانه دور آتش پرسه می زدیم که شاید گرما تا حدی گرسنگی را تسکین بدهد. ساعت ده و نیم بوز خسته و کوفته رسید، زیرا راه رفتن با آن پای معیوب زجر و شکنجه ای بود. وی به علت اشغال بودن نقاطط سر پوشیده از طرف سایر نقاشان نتوانسته بود حتی یک پنس از هنر خود بدست آورد. ناچار ساعت ها دور از چشم پلیس هفت پنس از راه گدائی عایدش شده بود... یک پنس کمتر از کرایه ی اتاقش. چون ساعت پرداخت کرایه گذشته بود بوزو ناچاز دور از چشم مباشر مسافرخانه به گوشه ای خزید، در حالیکه هر آن امکان داشت او را پیدا کرده و روانه ایمبانکمنت کنند. وی انچه را که در جیب داشت درآورد و درباره فروش آنها با ما مشورت کرد و بالاخره تصمیم گرفت که تیغ صورت تراشی اش را بفروشد. آن را به اشخاصی که در آشپزخانه بودند عرضه کرد و چند دقیقه بعد سه پنس فروخت، با این پول به اصافه آنچه از تکدی عایدش شده بود می توانست کرایه تختخوایش را بپردازد و یک پیاله چای بنوشد و و نیم پنس هم در ته جیبش می ماند.
بوزو پیاله چائی را به دست گرفت و نزدیک آتش نشست تا لباسش خشک شود. متوجه شدم که وی حین نوشیدن چائی می خندد و گوئی که لطیفه خنده دار شنیده است. علت خنده اش را پرسیدم. گفت: « به حماقت و گیجی خودم می خندم، تیغ را فروختم بدون این که قبلا صورتم را اصلاح کنم.»
بوزو از صبح چیزی نخورده بود. با پای لنگ چند مایل راه رفته بود. از لباسهایش آب می چکید و برای رفع گرسنگی فقط نیم پنس پول داشت، با وجود این حال و حوصله خندیدن داشت. این روحیه شکست ناپذیر و مقاوم قابل ستایش است.

shirin71
10-16-2011, 03:38 PM
فصل 33
من و پدی، که دیگر کیسه مان به کلی ته کشیده بوود صبح روز بعد رهسپار نوانخانه شدیم. مقصد ما «کراملی» از جاده «اولد کنت» بود. نمی توانستیم به نوانخانه لندن برویم زیرا پدی اخیرا آنجا بود. باید با شکم گرسنه شانزده مایل راه را روی جاده آسفالت می پیمودیم. پدی ته سیگار جمع می کرد تا در نوانخانه بی سیگار نماند. وی حین این عمل یک پنس هم پول پیدا کرد. با آن پول یک فرص نان بیات خریدیم و فورا خوردیم.
وقتی به «کراملی» رسیدیم هنوز در نوانخانه باز نشده بود، لذا چند مایل دیگر هم راه رفتیم تا به سبزه زاری رسیدیدم و همانجا نشستیم. اینجا توقفگاه خانه بدوشان بود... علفهای پایمال شده، روزنامه های کهنه و حلبی های زنگ زده به جا مانده از این واقعیت حکایت می کرد. خانه بدوشان بتدریج می رسیدند. هوای پاییزی مطبوعی بود. اطراف ما سبزه های خوشبوئی روئیده بودند که بوی آنها تا حدی بوی نامطبوع بدن خانه بدوشان را از بین می برد. در آن سوی چمن زار دو کره اسب با یال و دم سفید پوزه ی خود را به دری می مالیدند. ما عرق دار و بیحال روی زمین ولو شده بودیم. یک نفر در پی جمع اوری چوب خشک بود تا آتشی فراهم کنیم و یکی دیگر از بشکه ای به هرکس یک فنجان چائی می داد.
بعضی از حاضرین قصه و سرگذشت حکایت می کردند. یکی از انان به نام « بیل» گدائی بود کارکشته، ستبر و دشمن سرسخت کار کردن. ادعا می کرد با نیروی بدنی که داشت هر موقع که دلش می خواست به کار عملگی می پرداخت، اما با دریافت اولین دستمزد هفتگی چنان مست می کرد و عربده جوئی راه می انداخت که فورا اخراج می شد. در روزهای بیکاری از دکانها دزدی می کرد. می گفت،کنت ناحیه ی مناسبی نیست و دله دزدان فراوانی دارد. نانواهای آنها حاضرند نان را دور بریزند و به گرسنگان و مستحقان ندهند اما آکسفورد جای خوبی برای دزدی است. وقتی در آکسفورد بودم نان می دزدیدم، گوشت خوک و گاو می دزدیدم و پول برای پرداخت کرایه ی منزل می دزدیدم. شبی برای پرداخت کرایه محل خوابم دو پنس کم داشتم لذا از کشیش تقاضای سه پنس کمک کردم ام وی مرا به اتهام گدائی تحویل پلیس داد. مامور پلیس گفت: « تو گدائی می کنی؟» گفتم نه از آن آقای محترم تقاضای وام کردم. پاسبان سرتاپای مرا گشت و حدود یک پوند گوشت و دو قرص نان پیدا کرد و گفت: « پس اینها چیست؟ باید به پاسگاه پلیس بیائی. « در آنجا قاضی مرا به هفت روز زندان محکوم کرد. از آن زمان دیگر دور و بر کشیشان نمی گردم...»
زندگی وی در دله دزدی، مستی و در صورت امکان ذخیره چیزی برای روزهای آینده خلاصه می شد. او ضمن حکایت شرح حال خود می خندید و همه چیز را به مسخره می گرفت. «بیل» ظاهری مفلوک داشت و تمام ملبوس او عبارت بود از یک دست لباس فرسوده مخملی، یک شال گردن و یک کلاه. جوراب و زیر جامه ای نداشت. با اینحال چاق و سرخوش بود. حتی دهانش بوی آبجو می داد که با توجه به موقعیت وی که خانه بدوشی بیش نبود عجیب می نمود.
دو نفر از خانه بدوشان که قبلا در «کراملی» بودند داستانهای باورنکردنی از آن محل تعریف می کردند. می گفتند که سالها پیش کسی در آنجا خودکشی کرد. وی تیغی را به پنهانی به حجره برده و گلوی خود را با آن بریده بود. صبح که فرمانده ولگردان برای بازدید آمد نعش وی را پشت در دید. برای باز کردن در ناچار بازوی مرد را بریدند. از آن زمان تا کنون روح آن شخص در همان حجره مسکن گزیده و هر کس شبی را در آنجا به سر آورد ظرف یکسال می میرد. مواظب باشید که اگر در حجره ای گیر کرد و باز نشد دیگر در آنجا نخوابید و همانطور که از طاعون می گریزیند از آن محل هم حذر کنید. زیرا حتما روح مرده ای در آن خوابگاه مسکن گزیده است.
دو ولگرد دیگر نیز که سابقا ملوان بودند، داستان وحشتناکی نقل کردند: مردی ( که قسم یاد کردند که شخصا می شناختند) می خواست به طور قاچاق با کشتی ای که عازم شیلی بود مسافرت کند. بار کشتی کالاهائی بودند که در جعبه های چوبی قرار داشتند. بنا بود وی با کمک یکی از باربرهای اسکله در درون یکی از آن جعبه ها پنهان شود. اما در نتیجه اشتباه باربر جعبه ای که مرد مزبور در درون آن مخفی بود زیر صدها جعبه ی محتوی کالا قرار گرفت. موقع تخلیه ی کشتی در مقصد متوجه شدند که وی زیر خروارها بار خفه شده و جسدش در حال پوسیدن است.
ولگرد دیگری سرگذشت :گیلدروی»، راهزن اسکاتلندی، را حکابت کرد. گیلدروی محکوم به اعدام با چوبه دار شده بود. وی فرار کرد ولی دستگیر شد و به حکم قاضی (کهشخص عادلی بود!) اعدام شد. البته ولگردان این داستان را دوست داشتند اما ادعا می کردند که عاقبت کار گیلدروی آنطور که شنیدند نبوده بلکه وی موفق به فرار از آمریکا شده بود در صورتیکه اصل واقعه همان بود که آن ولگرد تعریف کرد. گفته ی حاضرین درباره ی سرنوشت راهزن مزبور ساخته و پرداخته خودشان بود، همانطور که کودکان داستانهای سامسون و رابین هود را به منظور مطابقت با خواست خود تحریف می کنند تا قهرمانان داستان نیک انجام باشند.
خانه بدوشان سر شوق امده بودند و هر کدام داستانی نقل می کردند. پیرمردی عقیده داشت که قانون اعدام یادگار و باقیمانده دورانی است که اشراف به جای گوزن یا آهو آدمها را نشانه می رفتند. بعضی ها به این نظر می خندیدند ام وی به گفته ی خود ایمان راسخ داشت. او همچنین در مورد «قانون غلات» ( قانونی که در انگلستان به منظور تعدیل قیمت غلات وضع شده بود و در سال 1846 لغو شد (م). ) و « حق همبستر شدن اربابها با تازه عروس رعایای خود در شب اول» ( به عقیده وی چنین حقی واقعا وجود داشته است) و « شورش بزرگ» { جنگ داخلی بریتانیا که از سال 1642 تا 1646 بین طرفداران پارلمان و سلطنت طلبان جریان داشت (م). ) که به نظر وی جنگ بین فقرا و توانگران بود، اما در هر حال وی مسلما نوشته های روزنامه ها را بازگو نمی کرد. اطلاعات تاریخی او طی قرنها سینه به سینه از یک نسل خانه بدوشان به نسل دیگر منتقد شده بود. اینها مانند داستانهای قرون وسطی سنتهای شفاهی به شمار می آیند.

shirin71
10-16-2011, 03:38 PM
من و پدى ساعت شش بعد از ظهر وارد نوانخانه شديم و ساعت ده صبح آنجا را ترك كرديم.اين محل نيز شبيه نوانخانه هاى رامتون و ادبارى بود.بين بيتوته كنندگان آنجا دو جوان بنامهاى "ويليام و فرد" وجود داشتند كه سابقا ماهيگير بودند.آن دو جوانانى دوست داشتنى بوده و غالبا آوازهائى زمزمه مى كردند.تصنيفى بنام "بلاى ناكام" مى خواندند كه چون بنظر من آوازى زيبا بود لذا كلمه به كلمه نقل مى كنم:
بلا جوان بود بلا زيبا بود
با چشمانى آبى و موهاى طلائى
آه بلاى ناكام
سبك بال بود و قلب شادى داشت
اما حس درك نداشت،يك روز آفتابى
فريبگارى شرور،بى عاطفه و ستمكار او را فريفت
بلاى بيچاره،جوان بود و باور نمى كرد كه
دنيا سخت گير است و مردان فريبكار
آه بلاى ناكام
او مى گفت " مرد من هرچه را كه عادلانه است انجام خواهد داد با من ازدواج خواهد كرد.زيرا بايد بكند"
قلب وى پر از اعتماد عاشقانه
به مرد فريبكار،شرور و بى عاطفه بود
بلا به خانه آن مرد رفت،اما آن موجود كثيف
چمدانش را برداشته و فرار كرده بود
آه بلاى ناكام
خانم صاحبخانه اش گفت "برو بيرون روسبى"
نمى خوام موجود پليدى چون تو از در خانه ام وارد شود"
بيچاره بلا دچار مصيبت بزرگى شده بود كه
آن مرد شرور و فريبكار بر سرش آورده بود
وى شب را روى برفها سرگردان بود
رنج و عذابى كه او كشيده هرگز بر كسى معلوم نخواهد شد.
آه بلاى ناكام
و صبح چون سرخى خورشيد دميد
افسوس و صد افسوس كه بلا مرده بود
آن مرد شرور،فريبكار بى عاطفه
او را به بستر سرد خاك فرستاده بود
پش مى بيند،هرچه دلتان خواست بكنيد
نتيجه گناه هنوز جانكاه است
آه بلاى ناكام
چون وى را در گور گذاشتند
مردان گفتند:"حيف،اما زندگى همين است"
اما زنان با آواز نمكين و ملايم مى گفتند
"اين است كار مردان،موجودات پست و رذل"
شايد اين تصنيف ساخته و نوشته زنى باشد.
ويليام و فرد موجوداتى زذل بودند،آنگونه كه خانه بدوشان را بدنام مى كردند.آنان تصادفا اطلاع پيدا كرده بودند كه فرمانده ولگردان در كراملى مقدارى لباس كهنه دارد كه به مستحقين مى دهد.لذا پيش از ورود به نوانخانه درز كفشهاى خود را شكافتند و كف آنها را سوراخ كردند،بطوريكه تقريبا غير قابل استفاده شدند.
پس از آن تقاضاى كفش كردند،و فرمانده ولگردان كه وضع پاپوش آنان را ديد دو جفت كفش نسبتا نو تحويلشان داد.اما ويليام و فرد بمحض خروج از نوانخانه كفشها را به يك شلينگ ونه پنش فروختند.
بنظر آنان غير قابل استفاده كردن كفشهاى خودشان به مبلغى كه عايدشان شده بود مى ارزيد.
پس از ترك نوانخانه بطرف "لاوربين فيليد" و "آيدهيل" كه راه درازى بود،رهسپار شديم.حين اين راه پيمائى نزاعى بين دو خانه بدوش درگرفت.آنان تمام شب گذشته را با هم نزاع و مرافعه داشتند چون يكى از آن دو ديگرى را "تپاله گاو" خطاب كرده بود،(اين دشنام از بلشويكها گرفته شده و توهين بزرگى است) و دنباله اش به آن موقع كشيده شده بود.ده ها نفر از ما ناظر اين كتك كارى بوديم آنچه اين خاطره را در ذهن من زنده نگه داشته است منظره كتك خوردن طرف ناتوان بود زيرا چون كلاهش افتاد موهاى سفيد سرش نمايان شد.با وساطت چند نفر نزاع پايان يافت،چون پدى در صدد علت اين برخورد خشونت بار برآمد معلوم شد كه طبق معمول دعوا بر سر مقدارى غذا به ارزش چند پنس بوده است.
زودتر از آنچه پيش بينى كرده بوديم به "لاور بين فيلد" رسيديم،و پدى با استفاده از وقتى كه تا باز شدن نوانخانه باقى بود،در صدد پيدا كردن كارى از منازل برآمد.در خانه اى از وى خواسته بودند كه چند جعبه چوبى را براى سوزاندن در بخارى يا اجاق بشكند او مرا هم خبر كرد و با هم آن كار را انجام داديم.پس از فراعت از هيزم شكنى صابخانه به كلفتش دستور داد كه دو فنجان چائى براى ما بياورد،او پس از آوردن چائى از ديدن ما چنان دچار ترس شد كه به آشپزخانه دويد و در را به روى خود بست:نام و قيافه خانه بدوش چه وحشتناك است! بهر كدام شش پنش دستمزد دادند كه سه پنس آنرا صرف خريد يك قرص نان و مقدارى توتون كرديم و پنچ پنس برايمان باقى ماند.
پدى پيشنهاد كرد كه پولمان را در جائى زير خاك پنهان كنيم،زيرا فرمانده ولگردان در"لاور بين فيلد"مرد بسيار سخت گير و بى گذشتى بود و اگر پولى در جيب ما مى ديد نمى گذاشت وارد نوانخانه شويم،اين عمل _ دفن پول زير خاك _ روش متداول خانه بدوشان است،و اگر كسى بخواهد پول زيادى را كه همراه دارد به داخل نوانخانه ببرد معمولا آنرا به آستر لباس خود مى دوزد،كه البته اگر كشف شود محكوم به زندان خواهد شد.پدى و بوز و داستانهاى شيرينى از اين موضوع حكايت مى كردند.از جمله مى گفتند يك مرد ايرلندى(اما پدى او را انگليسى مى دانست)،كه خانه بدوش نبود،با سى پوند در جيب در دهكده كوچكى گير كرده و جائى براى خوابيدن پيدا نمى كرد.وى وضعش را با خانه بدوشى در ميان گذاشت و پاسخ شنيد كه به اردوگاه گدايان برود.اين رسمى است متداول اگر كسى در شهر يا دهكده اى جائى براى خوابيدن نيابد به اردوگاه گدايان مراجعه مى كند و در مقابل پرداخت وجهى شب را در آنجا مى گذراند.ايرلندى مى خواهد زرنگى كند و رختخوابى مجانى در آن محل بدست آورد،لذا سى پوند خود را به آستر لباسش مى دوزد و بعنوان اينكه شخصى آواره و فقير است و سر پناهى ندارد به اردوگاه مى رود.ضمنا خانه بدوشى كه آن راه را جلو پاى مرد مذكور گذاشته بود از چگونگى دوخته شدن پولها به آستر لباس ايرلندى اطلاع داشت.وى، كه ساكن آن اردوگاه بود،شب از فرمانده ولگردان اجازه مى گيريد كه بمنظور پيدا كردن كار صبح زود از نوانخانه بيرون رود،و ساعت شش در حاليكه لباسهاى مرد ايرلندى را به تن داشت آن محل را ترك مى كند.مرد ايرلندى دزديده شدن پول خود را به پليس اطلاع داده و تقاضاپ كمك مى كند اما خود وى بجرم تظاهر به فقر و ندارى و استفاده مجانى از اردوگاه به سى روز زندان محكوم مى شود.

shirin71
10-16-2011, 03:39 PM
34

پس از رسيدن به لاوربين فيلد مدت زيادى روى سبزه ها نشستيم،روستائيان از پنجره ها ما را نگاه مى كردند.كشيكى با دخترش كه از آن حوالى مى گذشتند ايستادند و مدتى بما خيره شدند،گوئى ماهيهاى اكواريوم را تماشا مى كنند.ده ها نفر مثل ما منتظر بازشدن نوانخانه بودند،از جمله ويليام و فرد،دو مردى كه با هم كتك كارى كردند،و بيل دله دزد.وى مقدارى نان از نانوائيها دزديده زير لباسش پنهان كرده بود،بيل سهمى هم از آن نانهاى بيات به ما مى داد و از اين بابت سپاسگزارش بوديم.زنى هم بين ما بود،اولين زن خانه بدوشى بود كه ميديديم.وى چاق و بسيار كثيف بود كه حدود شصت سال از سنش مى گذشت و دامن سياه بلندى برتن داشت.قيافه متشخصى بخود مى گرفت و اگر كسى نزديكش مى نشست با ابزار انزجار جاى خود را تغيير مى داد.
يكى از خانه بدوشان پرسيد " كار كجائى خانوم؟"
زن پشت چشمى نازك كرد و چشم به دورترها دوخت مرد مذكور گفت: " سخت نگير آبجى،خانه بدوشى كه فيس و افاده نميخواد،همه مان از يك قماشيم"
زن با لحن تلخى پاسخ داد"متشكرم، هر وقت خواستم با خانه بدوشان معاشر شوم شما را خبر خواهم كرد"
تكيه وى بر روى كلمه "خانه بدوشان" قابل تعمق بود و وضع روحى و درونى او را آشكار مى كرد.روحى خرد،كور و زنانه كه از سالها در بدرى و خانه بدوشى توشه و تجربه اى نياندوخته و درسى نياموخته بود.بى ترديد وى بيوه محترمى بوده كه روزگار به چنين سرنوشتى دچارش كرده بود.
نوانخانه ساعت شش باز شد.آن روز شنبه بود و طبق مقررات مى بايست تا صبح دوشنبه همانجا مى مانديم،شايد بدين علت كه يكشنبه را روز شومى براى خانه بدوشان مى دانند.در نامنويسى من خود را روزنامه نگار معرفى كردم.اين شغل واقعى تر از نقاشى بود،زيرا مدتى در روزنامه ها مقاله مى نوشتم.بمحض ورود به نوانخانه وصف كشيدن براى جستجوى بدنى فرمانده ولگردان اسم مرا خواند.وى مردى بود چهل ساله و سربازمنش،اما برخلاف ظاهرش زير دست آزار نبود.با صداى آمرانه اى گفت:
كدام يك از شما "بلانگ" هستيد؟ (يادم نيست چه نامى گفته بودم)
"من،قربان"
"پس شما روزنامه نگاريد؟"
گفتم"بلى قربان" چند پرسش ممكن بود مرا لو دهد و سر از زندان بيرون آورم.اما فرمانده ولگردان فقط نگاهى به سر تا پاى من كرد و گفت
"پس آدم متشخصى هستيد"
"شايد چنين باشد"
وى نگاه ديگرى به من انداخت و چيزى نگفت اما رفتارش ملايم و محترمانه شد.از من جستجوى بدنى بعمل نياورد و در حمام يك حوله اختصاصى در اختيارم گذاشت.كلمه متشخص(جنتلمن) در گوش يك سرباز مهنه كار چنين نيروئى دارد.
ساعت هفت نان و چائى را خورده و به حجره هاى خود رفته بوديم.در هر حجره فقط يك نفر خوابيده بود،ما داراى تختخواب و تشك حصيرى بوديم بنابراين خواب واقعى در انتظارمان بود.اما هيچ نوانخانه اى بكلى راحت نيست هر كدام نقصى دارد و نقص اين هم سردى هواى آن بود.آب گرم در لوله ها جريان نداشت و دو پتوى پنبه اى ما را گرم نمى كرد.با اينكه هنوز پائيز بود ولى سرما آزارمان مى داد.در رختخواب غلت مى زدم و چند دقيقه اى بخواب مى رفتم اما از شدت سرما مى لرزيدم و بيدار مى شدم.سيگار كشيدن مقدور نبود زيرا توتونى را كه پنهانى به داخل نوانخانه آورده بوديم در جيب لباسهايمان بود كه تا صبح به آنها دسترسى نداشتيم.از تمام حجره ها صداى ناله بلند بود.تصور نمى كنم آن شب كسى توانسته بود بيشتر از يكى دو ساعت بخوابد.
صبح پس از صرف صبحانه و معاينه پزشك فرمانده ما را به اطاق غذاخورى برد و در را برويمان قفل كرد.آنجا اطاقى بود سفيد و تميز با كف سنگ فرش.بسيار ملالت آور،با ميزها و نيمكتهائى از چوب صنوبر كه بوى زندان مى داد.پنجره هاى نرده دار آنقدر بالاتر كار گذاشته شده بودند كه نگاه كردن از آنها بخارج مقدور نبود و تنها تزئينات اين اطاق _اگر بتوان تزئينات ناميد _ يك ساعت و قابهاى محتوى مقررات اردوى كار بود كه بديوار نصب شده بودند،تعداد ما بيشتر از ظرفيت سالن بود بطوريكه چسبيده و بازو به بازوى هم نشسته يا ايستاده بوديم و با اينكه هنوز ساعت هشت صبح بود حوصله همگى سر رفته بود.نه سرگرمى و كارى داشتيم،نه موضوع سخنى و نه جاى جنبيدن.فقط امكان سيگار كشيدن بود،زيرا اگر حين سيگار كشى ديده نمى شديم بقيه آثار و علائم آنرا نديده مى گرفتند."اسكاتى" كه سر و صورت پشم آلود و لهجه كاكنى داشت بى سيگار مانده بود،زيرا قوطى محتوى ته سيگارش حين جستجوى بدنى كشف و ضبظ شده بود.سيگارى آتش زدم و با هم دود كرديم،هر موقع سر و كله مأمورى پيدا مى شد مانند شاگرد مدرسه ها دستمان را همراه با سيگار توى جيبمان فرو مى برديم.
بيشتر خانه بدوشان ده ساعت مداوم در اين اطاق ناراحت و بيروح بسر بردند؛ و خدا مى داند كه چگونه توانستند با آن وضع يك نواخت بسازند.من از همه خوش شانس تر بودم،زيرا ساعت ده فرمانده ولگردان چند نفر را براى انجام كارهاى متفرقه به بيرون از اطاق برد.كمك به كارهاى آشپزخانه را،كه مورد آرزوى همه بود،به من محول كرد.واگذارى اين شغل نيز،مانند حوله اختصاصى،از آثار كلمه "متشخص"بود.
در آشپزخانه كارى نبود كه انجام دهم؛آهسته و دزدانه به محل انبار كردن سيب زمينى،كه چند نفر از گدايان بمنظور فرار از مراسم نيايش صبح در آن پنهان شده بودند،خزيدم.در اين انبار جاى راحتى براى نشستن و چند شماره روزنامه كهنه براى خواندن وجود داشت.گدايان از وضع زندگى در اين اردوگاه صحبت مى كردند.مى گفتيد از لباس متحدالشكل اردوگاه،كه نشانه صدقه و اعانه است،بيزارند؛اگر اجازه داده مى شد كه لباسها،كلاه و حتى شال گردن خود را به تن داشته باشند خوشحال مى شدند و از گدا بودن خود احساس حقارت نمى كردند.نهارم را در اردوگاه صرف كردم،غذئى بود بسيار فراوان و كافى كه پس از ترك هتل ايكس هرگز ديگر چنان سفره رنگينى نديده بودم.گدايان مى گفتند كه معمولا روزهاى يكشنبه تا گلو شكم خود را سير مىكنند و در ساير روزهاى هفته نيم گرسنه مى مانند.پس از صرف غذا آشپز از من خواست تا ظرفها را بشويم و ته سفره و غذاهاى مانده را دور بريزم.اتلاف و اسراف در اين سازمان شگفت انگيز و در مواردى بسيار تأسف آور بود.گوشتهاى نيم خورد و سطلهاى پر از خرده نان و سبزيجات مانند زباله و تفاله چائى بيرون ريخته مى شد.خود من چهار سطل زباله را با انواع غذاهائى كه كاملا قابل خوردن بود پر كردم.در حاليكه آن طرف اردوگاه پنجاه نفر خانه بدوش در نوانخانه با شكم نيم سير از نان و پنير مقررى،و احتمالا دو عدد سيب زمينى آب پز بعنوان غذاى فوق العاده روز يكشنبه نشسته بودند.به گفته متصديان غذاهاى زيادى را عمدا بيرون مى ريزند و به خانه بدوشان نمى دهند.
ساعت سه به نوانخانه برگشتم.خانه بدوشان از ساعت هشت در همان اطاق كه جاى جنبيدن نداشته نشسته و از فرط ملال و يكنواختى وضع خود به هيچ وجه حال و حوصله نداشتند.حتى از سيگار كشى هم ديگر خبرى نبود،زيرا سيگار خانه بدوش از ته سيگارها تأمين مى شود بنابراين اگر چند ساعتى از پياده رو دور بيافتد بى سيگار خواهد ماند.بيشتر حاضرين در اين سالن از شدت افسردگى حتى گفتگوئى هم با هم نمى كردند.روى نيمكتها نشسته و نگاه مبهوتى داشتند و دهن دره و خميازه هاى مداوم مانند بيمارى واگيردار همه را فرا گرفته بود.
پدى از پشت درد ناشى از تكيه ممتد به پشتى چوبى نيمكت ناله مى كرد؛من بمنظور وقت گذرانى با خانه بدوشى كه نجار و آبرودار بود به گفتگو پرداختم،او يقه و كروات به گردن داشت و مى گفت به علت نداشتن وسائل كار به اين روز افتاده است.وى به خواندن و مطالعه نيز علاقه مند بود و كتابى در جيب داشت؛مى گفت اگر فشار گرسنگى نبود هرگز به نوانخانه روى نمى آورد و خوابيدن در كنار پرچين ها و پشت توده هاى علف را به ملازمت خانه بدوشان ترجيح مى داد،بطوريكه اظهار مى داشت بعضى اوقات در ساحل جنوب روزها تكدى مى كرده و شبها در كابين هاى استحمام مى خوابيده است.
ما از دربردى سخن مى گفتيم.او از مقرراتى كه خانه بدوشان را ناچار مى كرد چهارده ساعت روز را در نوانخانه و ده ساعت را در سرگردانى و مخفى شدن از ديد پليس سپرى كنند انتقاد مى كرد.مى گفت بعلت عدم توانائى در پرداخت بهاء ابزار خريدارى شده شش ماه بزندان افتاده است.
من هم چگونگى اتلاف غذا در اردوگاه گدايان و نظر خودم را در آن باره شرح دادم.وى بشنيدن اين ماجرا دگرگون شد،و تيزهوشى مخصوص كارگر انگليسى در وى بيدار گشت.با اينكه مانند ساير خانه بدوشان گرسنگى كشيده بود علت دور ريختن غذاهاى اضافى را بجاى دادن به ولگردان تأييد كرد و گفت:
"بايد همين كار را بكنند،اگر نوانخانه زياد راحت باشد تمام تفاله هاى اجتماع به اين محل رو خواهند آورد.فقط نامطلوب بودن غذا از اين هجوم بيكاره ها جلوگيرى مىكند.آنان كه با همين شرايط فعلى باز از اين مكانها دست بردار نيستند مردمان تنبلى هستند و به هيچ وجه حال و غيرت كار كردن را ندارند.تفاله هاى واقعى جامعه همين ها هستند."
سعى كردم كه با بحث و استدلال،نادرستى عقيده اش را ثابت كنم،ولى او مجال نمى داد و سخن خود را تكرار مى كرد:
"لازم نيست به اين خانه بدوشان يا تفاله ها دلسوزى كنيم.نبايد آنها را هم طراز اشخاصى چون شما و من بدانيم.آنان تفاله اجتماع هستند،فقط تفاله و بس."
تمايزى كه اين نجار بين خود و ديگر خانه بدوشان قائل مى شد در خور توجه بود.شش ماه با در بدرى در ميان خانه بدوشان زندگى كرده بود ولى اينك خانه بدوشى را كسر شأن خود مى دانست.بنظر من خانه بدوشان زيادى هستند كه خدا را سپاس مى گذارند كه ذاتا جزو آن گروه نمى باشند.
سه ساعت ديگر گذشت و ساعت شش شام را آوردند.غذائى غير قابل خوردن؛نان كه حتى سر صبحانه خشك بود حال ديگر از فرط سفتى دندان در آن فرو نمى رفت،اما آبگوشتى روى نانها ريخته بودند در نتيجه فقط قسمتهاى آغشته با آن تا حدى خوردنى بود.يك ربع بعد از ساعت شش ما را به رختخواب فرستادند.باز هم خانه بدوشان تازه از راه مى رسيدند و براى اجتناب از مخلوط شدن ما با آنان (از ترس بيماريهاى واگيردار) ما را به خوابگاه ها و تازه رسيده ها را به حجره ها بردند.خوابگاه ما شبيه انبار عليق بود كه شى تختخواب نزديك هم در آن قرار داشت،و در گوشه اى از آن وانى جهت رفع حاجت عمومى كار گذاشته شده بود.بوى ادرار آن وان چنان در خوابگاه مىپيچيد كه سالمندان را به سرفه وا مى داشت و مكرر بيدار مى شدند.با اينحال كثرت جمعيت سبب گرمى هواى خوابگاه شده بود بطوريكه توانستيم چند ساعتى بخوابيم.ساعت ده صبح پس از معاينه پزشكى و دريافت قطعه نانى با پنير براى غذاى نيمروز از نوانخانه مرخص شديم.ويليام و فرد كه يك شيلينگ از فروش كفشها بدست آورده بودند نان خود را دور انداختند.اين دومين نوانخانه در كنت بود كه دو نفر مذكور چنان رفتارى را كه در بالا شرح دادم در آن مرتكب شدند.
در مقايسه با روحيه خانه بدوشان آن دو مردانى شاد و خوش بودند.من و پدى راه لندن را در پيش گرفتيم اما سايرين به "آيدهيل" كه گفته مى شد بدترين نوانخانه انگليس است،رفتند ما در جاده خلوتى كه فقط گاهى اتومبيلى از آن عبور مى كرد راه مى پيموديم و هواى لطيف پائيزى صورتمان را نوازش مى داد.پس از آنكه ساعتها بوى عرق صابون و فاضل آب و ادرار در نوانخانه تنفس كرده بودم حال هواى آزاد بوئى چون بوى نسترن داشت.ما دو نفر تنها خانه بدوشان در اين جاده بوديم،ناگهان متوجه شدم كه كسى در دنبال ما دوان است و ما را صدا مى زند.چون برگشتيم اسكاتى كوچك،از نوانخانه گلاسكو را ديديم كه نفس زنان مى آيد.وى قوطى حلى زنگ زده اى از جيب خود درآورد و در حاليكه تبسمى حاكى از حق شناسى بر لب داشت گفت:
"بگير رفيق،من چند ته سيگار به تو بدهكارم.تو ديروز بمن سيگار دادى و از خمارى درم آوردى،موقع مرخص شدن فرمانده قوطى سيگارم را پس داد.حال بايد احسان تو را جبران كنم" و بلافاصله چهار عدد ته سيگار له شده و آب كشيده توى دست مى گذاشت.

shirin71
10-16-2011, 03:40 PM
35

لازم است درباره خانه بدوشان نكاتى را متذكر شوم و توضيح بيشترى بدهم.خانه بدوشان پديده عجيبي هستند كه ارزش تعمق و مدافعه را دارند.شگفت انگيز است كه خيلى از مردان،ده ها هزار نفر،بايد مثل"يهودى سرگردان" از بالا تا پايين انگلستان را در نوردند و دائم در حركت باشند.مطالعه درباره آنان مستلزم تهى بودن از هرگونه پيشداورى و تعصب است.ريشه پيشداوريها در اين عقيده است كه خانه بدوش بالقده فرد هرزه گرد و بى سر و پائى است.اين عقيده را هميشه به كودكان تلقين كرده و مى كنند در نتيجه ما در ذهن خود از آنان موجوداتى نفرت انگيز و حتى خطرناك ساخته ايم،بطوريكه معتقديم كه مردن را به كار كردن و نظافت ترجيح مى دهند،و جز گدائى،مشروبخورى و آفتابه دزدى كار ديگرى از دستشان برنمى آيد.اين "هيولاى خانه بدوش"همانقدر افسانه اى است كه مرد بدنهاد چينى كه در داستانهاى مندرج دو مجله ها از وى نام مى برند،اما همين موجود موهوم چنان در ذهن مردم نقش بسته كه مشكل زدوده شود؛كلمه "خانه بدوش"كافى است تا آن هيولا را در فكر زنده كند،و اعتقاد به چنان موجود پرسشهاى واقعى درباره علت آوارگى او را تحت الشعاع قرار دهد.
پرسش اساسى درباره آوارگى اين است:علت وجودى خانه بدوشان چيست؟ كمتر كسى به علت آوارگى با ولگردى خانه بدوش آگاه است.با اعتقادى كه به هيولاى خانه بدوش وجود دارد اظهار نظر درباره آن همراه و ناشى از شديدترين تعصبات است.مثلا گفته مى شود كه خانه بدوش آواره و ولگرد است چون نمى خواهد كار كند،گدائى را راه سهل و آسانى براى پول بدست آوردن مى داند! در پى موقعيت مناسب براى دست زدن به اعمال خلاف قانون است،بعلاوه هرزه گردى را دوست مى دارد.حتى در يك كتاب جرم شناسى خواندم كه خانه بدوشى نوعى "تباريگرى" [ميل به برگشت به خوى و طرز زندگى نياكان (م)] و ميل به برگشت به زندگى ابتدائى چادرنشينى است.البته خانه بدوش تباريگر نيست،زيرا در اين صورت اشخاصى را هم كه به اقتضاى شغل خود دائم در مسافرت و تغيير مكان هستند بايد از اين زمره دانست.اگر خانه بدوش ولگرد است و آواره نه بدين سبب است كه آن را دوست دارد بلكه قانون موجود او را وادار به حركت و رفت و آمد مى كند درست مثل مقرراتى كه راننده اتومبيل را موظف به حركت از سمت راست جاده و خيابان مى نمايد.يك فرد بى چيز و ندار اگر وسيله بنگاههاى خيريه دينى يا محلى دستگيرى و حمايت نشود،چاره اى جز پناه آوردن به نوانخانه ها را ندارد،و چون در هر كدام از اين مكانها فقط ميتواند يك شب را بزور آورد لاجرم هميشه در حركت است.وى آواره است زيرا طبق قانون و مقررات اگر همواره در راه نباشد از گرسنگى هلاك مى شود.اما چون مردم او را هيولاى خانه بدوش مى دانند لذا معتقدند كه در ولگردى و آوارگى وى شرارت و هدف شومى نهفته است.
كمتر هيولاى خانه بدوش وجود دارد كه درباره اش تحقيق و تعمق شده باشد.مثلا همه آنان را موجوداتى خطرناك مى دانند،در صورتيكه فقط تعداد انگشت شمارى داراى چنين خصلتى هستند.وانگهى شخص خطرناك و بزهكار كه نمى تواند همواره از چنگ قانون بگريزد.هر نوانخانه شبها متجاوز از يكصد خانه بدوش را مى پذيرد كه مسئوليت اداره آنان فقط در دست سه نفر است.سه نفر مأمور غير مسلح از عهده اداره و نظم گروه يكصد نفرى شرور و بدنهاد برنمى آيند.اينان سربراه ترين و مفلوك ترين و بيچاره ترين موجوداتند كه به آسانى به آزار و اذيت مأمورين اردوگاههاى كار گدايان تن در مى دهند.مى گويند همه خانه بدوشان مشروبخوار هستند چه عقيده مضحك و مسخره آميز.نيز واضح است كه عده اى از آنان اگر موقعيتى بدست آوردند ميگسارى مى كنن،ولى چنين امكانى وجود ندارد.امروزه قيمت يك مشروب آبكى بنام آبجو حدود هفت پنس است.مست كردن با آبجو دست كم يك شلينگ هزينه دارد و كسى كه از چنين امكان مالى برخوردار باشد به احتمال زياد خانه بدوش نيست.عقيده بر انگل بودن خانه بدوشان نادرست نيست ولى فقط در چند در صد آنان صدق مى كند.انگل صفتان ذاتى خانه بدوشان آمريكائى هستند كه "جك لندن" در كتابهاى خود به آنها اشاره مى كند،والا در نهاد انگليسها چنين صفتى نيست: انگليسها مردمانى با وجدانى هستند(!) و فقط را گناه مى دانند.يك فرد عادى انگليسى هرگز انگل صفت نمى شود و بيكارى اين خصيصه ملى را از او نمى گيرد.اگر توجه كنيم كه خانه بدوش هم يك فرد عادى انگليسى است كه تنها گناهش نداشتن كار و پيشه بوده و بضرورت قانون دچار آوارگى شده است ديگر او را "هيولاى خانه بدوش" به حساب نخواهيم آورد.البته نمى گويم كه خانه بدوشان شخصيتهاى ايده آلى هستند؛بلكه منظورم اينست كه آنان مردمانى عادى بوده و در نتيجه،نه بعلت،روش زندگى كه دارند بدتر از ديگران شده اند.
روش مراقبتى كه بطور عادى درباره خانه بدوشان معمول ميشود از همان نوعى است كه براى رعايت حال اشخاص افليج و ناقص العضو بعمل مى آيد.اگر به اين موضوع توجه كنيم،در آنصورت مى توانيم خود را بجاى يك خانه بدوش گذاشته چگونگى زندگى وى را دريابيم.زندگى خانه بدوش بسيار پوچ و بى محتوا است.در صفحات گذشته طرز زندگى روزانه خانه بدوش را تشريح كردم،اما سه مصيبت عمده ديگر هم دامنگير وى مى باشد.اولى گرسنگى است كه تقريبا همه خانه بدوشان بدان دچارند.جيره اى كه نوانخانه به خانه بدوش مى دهد به هيچ وجه كافى نيست،و وى اگر بخواهد شكم خود را سير كند چاره اى جز گدائى ندارد_ كه كارى است خلاف قانون.در نتيجه همه آنان دچار عواقب فقر غذايى هستند،براى اثبات اين مدعا كافى است نظرى به چهره افرادى كه در جلو نوانخانه صف كشيده اند انداخته شود.مصيبت دوم در زندگى خانه بدوش_گرچه كم اهميت تر از اولى_محروميت جنسى است.بايد اين مسئله را كمى تشريح كنم.
خانه بدوشان بكلى از معاشرت با زنان محرومند،زيرا در طبقه اجتماعى آنان زن بسيار كم است.ممكن است گفته شود كه در طبقه فقير و بى چيز مانند ساير طبقات هم زن و هم مرد بطور مساوى يافت مى شوند.ولى واقعيت جز اين است؛از يك سطح معين به پائين تمام افراد اجتماع مرد هستند.
ارقام زير كه در سال 1931 از طرف شوراى شهر لندن منتشر شده گوياى اين واقعيت است!
_آنانكه شب را در خيابان سر مى آوردند:شصت نفر مرد،هجده نفر زن
_در پناهگاهها و خانه هائى كه تحت عنوان مسافر خانه ثبت نشده است 1057 نفر مرد،127 نفر زن
_در حجره هاى كليساى سن مارتين،88 نفر مرد،12 نفر زن
_در نوانخانه هاى شهردارى 674 مرد،15 نفر زن
اين ارقام نشان مى دهد كه در سطح صدقه خورها و اعانه بگيرها نسبت مرد و بر زن تقريبا به نسبت ده بر يك است توجيه اختلاف مزبور شايد اين باشد كه مردان بيشتر از زنان در معرض عواقب بيكارى قرار مى گيرند،هر زن برو رو دارى مى تواند بعنوان آخرين وسيله زيست و معاش با مردى مربوط شود.بنابراين خانه بدوش محكوم به تجرد دائمى است.زيرا اگر خانه بدوشى به زنى در زنى در طبقه خود دسترسى نداشته باشد دست يافتن وى به زنان طبقات بالاتر حتى كمى بالاتر_مانند دست يابى به كره ماه جزو محالات است[خواننده محترم توجه دارد كه اين كتاب در سال 1933 يعنى خيلى پيشتر از مسافرتهاى فضائى نوشته شده است (م)].
پر واضح است كه زنان حاضر نيستند با مردى كه از خود آنان فقيرتر است معاشر باشند. پس خانه بدوش از لحظه اى كه آوارگى و دربدرى را آغاز مى كند مجرد است؛هرگز نميتواند اميد داشتن همسر يا رفيقه را در سر بپروراند،وتنها راه تسكين ميل جنسى براى وى طرف شدن با فواحش است،آنهم در صورتيكه بتواند چند شيلينگى بدست آورد.
نتيجه چنين محروميتى معلوم است:همجنس بازى و در مواردى تجاوز بعنف.اما عميق تر از اين مسئله احساس خفتى است كه به مردى كه لايق همسرى تلقى نمى شود،دست مى دهد.سائق جنسى،بدون آنكه درباره آن مبالغه كنيم،سائقى بنيادى است و محروميت از آن مانند گرسنگى عواقب روانى و اخلاقى در پى دارد.مصيبت فقر در رنج حاصله از آن نيست بلكه در تباهى جسم و روح است كه محروميت جنسى هم نقش عمده اى در آن دارد.
خانه بدوشى كه بكلى از معاشرت با زنان محروم شده است خود را در رديف عجزه و ديوانه ها مى بيند و دچار شرمندگى درونى است.
مصيبت سوم خانه بدوش تنبلى تحميلى است.قانون آوارگان انگليس مى گويد كه خانه بدوشى يا بايد در راه باشد و يا در حجره نوانخانه،و بين اين دو در انتظار باز شدن در نوانخانه بماند.بديهى است كه اين وضع تحميلى بخصوص در طبقه تحصيل نكرده،سبب بيحوصلگى و دلسردى مى شود.
بعلاوه مصيبتهاى كوچك ديگر از قبيل ناراحتى در مسكن و لباس گريبانگير خانه بدوشان است؛بايد به ياد داشت كه خانه بدوش لباس واقعى به تن ندارد و كفشهايش اندازه نيست،ماهها روى صندلى نمى نشيند،نكته مهم اين است كه تمام رنجها و مشقات وى بيحاصل است،زندگى خانه بدوش مقصد و مقصودى ندارد.عمرى كه در راه رفتن از زندانى به زندان ديگر و صرف روزانه هجده ساعت در حجره يا راه شود چه مفهومى و مقصودى مى تواند داشته باشد؟
شايد در انگليس چندين ده هزار خانه بدوش وجود داشته باشند.
نيروى بيحدى كه اينان در ولگردى و راهپيمايى به هدر مى دهند براى خيش زدن هزارها جريب زمين،ساختن كليمترها جاده و ايجاد ده ها خانه در روز كافى است.آنان روى هم رفته با مقياس زمانى روزانه ده سال صرف خيره شدن به ديوارها مى كنند.كشور،هفته اى يك پوند صرف هر نفر مىكند بدون اينكه دينارى از وجودشان سود بدست آورد.با اينحال قانون حافظ اين روند است و ما طورى به آن خو گرفته ايم كه هرگز شگفت زده نمى شويم.اما بايد بدانيم كه لكه ننگى است.
آيا مى توان بيهودگى و پوچى زندگى خانه بدوشان را تا حدى بهبود بخشيد؟
مسلما اين امكان وجود دارد مثلا با بهتر كردن شرايط زندگى نوانخانه ها،همانطور كه اكنون در بعضى موارد درحال عملى شدن است.طى سال گذشته وضع برخى از نوانخانه ها طورى بهبود يافته و دگرگون شده است كه اسباب حيرت و شگفتى است،گفته مى شود كه اين اصطلاحات درباره ساير نوانخانه ها نيز بعمل خواهد آمد.اما مشكل اصلى اين است كه چگونه مى توان خانه بدوش را از آوارگى بيزار كننده و نيمه زنده به زندگى آبرومند و محترم برگرداند.تهيه كردن شرايط زندگى چاره درد نيست.حتى اگر نوانخانه به مكانى كاملا راحت و مجلل نير تبديل شود باز زندگى خانه بدوش پوچ است و به هدر مى رود.وى هنوز گدا،از زندگى خانوادگى و ازدواج محروم و انگل جامعه است.براى اينكه خانه بدوش نياز به گدائى نداشته باشد بايد كارى براى وى پيدا كرد
_آنهم نه كارى كه منظور از آن مشغول نگه داشتن او است بلكه كارى كه برايش درآمد و سود داشته باشد.درحال حاضر در بيشتر نوانخانه ها خانه بدوشان هيچ كارى نمى كنند.زمانى در ازاء

shirin71
10-16-2011, 03:41 PM
میشود منظور از وضع این مقررات جلوگیری از مرگی است که بعلت بی حفاظتی و ماندن در معرض مستقیم سرما پیش می اید؛ولی کسی که سرپناهی ندارداز بی حفاظتی خواهد مرد،چه در خواب باشد و چه بیدار.در پاریس چنین قانونی نیست،ده ها نفر در زیر پلهای رود خانه سن،در درگاهیهای منازل،در روی نیمکتهایمیدانهاو چهارراهها،ودور هوکشهای متروهاوحتی در ایستگاههای مترو می خوابند و به جائی هم برنمی خورد.خوابیدن در خیابان فقط از فرط اضطرار و ناچاری است،اگر اشخاص مجاز به ماندن در خیابان هستید پس باید اجازه خوابیدن در همانجا راهم داشته باشند.
2-تکیه گاه دو پنسی.وضع این محل کمی بهتر از اولی است.در اینجا مشتریان در یک ردیف روی نیمکتها می نشیندوسر خود را به طنابی که جلو انان کشیده شده تکیه می دهند.من اینجا را ندیده ام،اما بوزو چندین بار در ان محل بیتوته کرده بود.از وی پرسیدم که در ان حالت اصلاً خواب بچشم می اید یا نه؟گفت جای چندان راحتی نیستو در هر بهتر از زمین خشک و خالی است.چنین مکانهائی درپاریس هم وجود داردولی کرایه ان فقط بیست وپنج ساتم(نیم پنس)است نه دو پنس.
3-تابوت،شبی چهار پنس،در اینجا توی قوطی تابوت مانند که یک روانداز برزنتی نیز دارد می خوابند.این مکامن سرد است و بدتر از ان ساسها خواب را حرام می کنند.
مسافر خانه های عمومی در درجه چهارم قرار دارند،که کرایه مرتب ان شبی هفت پنس و یک شیلینگ و یک پنس است.بهترین انها ((راوتون هاوس))ها هستندکه با دریافت یک شیلینگ خوابگاه انفرادی با استفاده از حمام بسیار تمیز در اختیار مشتریان قرار می دهند،با پرداخت نیم شیلینگ اضافی تسهیلات یک هتل در اختیار خواستاران گذاشته می شود.راوتون هاوس ها ساختمانهائی باشکوهندوتنها ایراد انها انضباط خشک شدید است که خوراک پختن و ورق بازی و غیره را منع می کند.بهترین نشان خوبی این محلّها داشتن مشتری بیش از حد گنجایش است.((بروس هاوس))ها هم با کرایه هرشب یک شیلینگ و یک پنس ممتازند.
از نظر نظافت،خوابگاههای سپاه رستگاری نیز با کرایه شبی هفت پنس قابل تحسین اند.گرچه بعضی از انها مانند مسافر خانه های کوچک کثیف هستند اما رویهمرفته خوابگاهها تمیز بوده و حمامهای خوبی دارند،(استفاده از حمام مستلزم پرداخت پولی اضافی است،در این هتلها هم می توان در مقابل پرداخت یک شیلینگ در یک اطاق یک نفری خوابید.در خوابگاههای هشت پنسی رختخوابها راحتند ولی بقدری تعداد رختخوابها زیاد(در هر اطاق چهار تختخواب)و فاصله انها کم است که خواب راحت دلخواه چندان امکان پذیر نیست0محدودیتهای زیاد این خوابگاهها زندان و موسسات خیریه را تداعی می کنند.خوابگاههای سپاه رستگاری فقط مورد توجه کسانی است که نظافت را در درجه اول اهمیت می دانند.
پس از محلهائی که گفته شد مسافر خانه های معمولی را باید نام برد.این محلها شلوغ و پر سر و صدا بوده و رختخوابها عموماًکثیف و ناراحتند.انچه این معایب را جبران می کند ازادی و اشپزخانه خودمانی آن است که در هر ساعت از شب یا روز می تواندمورد استفاده قرار گیرد.گرچه این مسافر خانه ها لانه های محقری پیش نیستنداما نوعی زندگی اجتماعی در انها میسّر است.گفته میشود که مسافر خانه زنان از مسافرخانه مردان کثیف تر است بعلاوه تعدادی مسافرخانه مخصوص زن و شوهر ها نیز وجود دارند ولی بعلت انگشت شمار بودن انها خوابیدن شوهر در مسافرخانه مردان و زن در مسافرخانه زنان امری غیر متعارف نیست.
در حال حاضر پانزده هزار نفر از اهالی لندن در مسافرخانه های عمومی بسر می برند.برای فرد مجردی که هفته ای دو پوند یا کمتر دارد مسافر خانه جائی بسیار مناسب است.وی هدگز نمی تواند اطاق مبله ای به این اسانی بدست اورد،در مسافر خانه وسائل گرما و حمام رایگان بوده بعلاوه محیط ان اجتماعی و گرم است.با توجه به این مزایا کثافت و نا تمیزی این محلها را می توان عیبی فرعی دانست.نقض عمده انها در این است که شخص پول میدهد تا بخوابد ولی از خواب راحت خبری نیست.بابت پول پرداختی یک تختخواب بدقواره به طول پنج فوت و شش اینچ و عرض دو فوت و شش اینچ با یک لحاف و پنبه ای و دو ملافه خاکستری رنگ بد بو در اختیار گذاشته می شود؛و پتوی اضافی در زمستان برای محافظت از سرما کافی نیست.این تختخواب در اتاقی است که حداقل پنج ،ودر بعضی مواقع تا شصت تختخواب دیگربفاصله یک یا دو یارد در ان قرار دارند،بدیهی است در چنین محیطی خواب راحت میسر نخواهد بود،این وضع را فقط در اسایشگاههای سرباز خانه ها یا بیمارستان ها می توان دید.در اطاقهای عمومی، مانند بیمارستانها، کسی انتظار خواب راحت را ندارد.در سرباز خانه ها،گر چه اسایشگاهها پر جمعیتند ولی تختخوابها راحت بوده و سربازها جوان و سالمند،اما در مسافر خانه های عمومی تقریباً تمام ساکنین ان مبتلا به نوعی بیماری از قبیل سرفه مزمن،ناراحتی مثانه هستندکه شبی چندبار ناچار از رختخواب بیرون می ایند.در نتیجه سروصدای مداومی در محیط وجود دارد که خواب راحت را از چشم می رباید.طبق انچه خود تجربه کرده ام هیچکس در این قبیل مکانها نمی تواند در مقابل هفت پنسی که داده است بیشتر از پنج ساعت بخوابد.
قانون میتواند در این باره کاری بکند.در حال حاضر انجمن شهر لندن مقررات متعدددی برای مسافر خانه ها وضع کرده است ولی هیچکدام به سود اشخاصی که ساکن ان محلها هستند نیست.قوانین و مقررات فقط درباره منع قمار بازی،میگساری و دعوا و مرافه و غیره است. قانونی نیست که در ان راحتی رختخوابها تصریح و لازم شمرده باشد.وضع و اعمال چنین قوانینی اسانتر از اجرای قانون مربوط به منع قمار بازی است.متصدیان مسافر خانه ها باید ملزم به تامین ملافه کافی و گرمتر بوده،و کمهمتر اینکه خوابگاههای بزرگ را به اطاقهای تک نفری تقسیم کنند.کوچکی اطاق اهمیتی ندارد، بلکه مهم این است که شخص در ساعات خواب و شبها بی مزاحم باشد.این تغییرات، اگر شدیداً اعمال و اجرا شود، در وضع تفاوت فاحشی حاصل خواهد شد.با کرایه ای که در مسافر خانه های عمومی پرداخت می شود ایجاد تغییرات مذکور عملی استدر مسافرخانه شهرداری((کرویدن))که کرایه ان فقط نه پنس است اطاقهای تک نفری،رختخوابهای خوب،صندلی(که در مسافرخانه ها وسیله کاملاً لوکسی است)وجود دارد بعلاوه اشپزخانه ان در زیر زمین نبوده بلکه در طبقه هم کف واقع است چرا تمام مسافرخانه هائی که نرخ انها نه پنس است چنین تسهیلاتی را فراهم نکنند؟
البته صاحبان مسافر خانه ها دسته جمعی مخالف بهبود این وضع هستند،زیرا با وضع حاضر درامد هنگفت و سرشاری دارند.درامد هر مسافرخانه بطور متوسط شبی پنج تا ده پوند است،بدون اینکه کرایه غیرقابل وصولی داشته باشند(نسیه خوابی اکیداً ممنوع است).بعلاوه جز کرایه ساختمان هزینه چندانی ندارند.بهبود وضع سبب کم شدن جمعیتوازدحامودر نتیجه کاهش سود صاحب مسافر خانه می شود.مسافر خانه شهرداری کرویدن ثابت کرده استکه با نه پنس می توان از مشتری پذیرایی خوب و شایسته ای بعمل اورد.چنین قانون خوب و جامع می تواند همان وضع را عمومیت بخشد.اگر مقامات مربوطه به مسئولیت خود درباره مسافرخانه ها توجه داشته باشند باید درباره راحت کردن انها اقدام کنند،نه اینکه فقط مقرراتی وضع نمایند که در هتلها غیر قابل تحمل است.پس از انگکه ما نوانخانه((لاوربین فیلد))را ترک کردیم،من وپدی از علف کندن و جارو کردن باغچه ای یک شیلینگ بدست اوردیم،شب را در ((کراملی)) ماندیموصبح رهسپار لندن شدیم.دو روز بعد من از پدی جدا شدم.دوستم(ب)دو پوند دیگر بمن قرض دادکه توانستم با ان پول شت روز دیگر را بدون رنج و محرومیت زیاد بسر اورم.مردی که من می بایست پرستار وی باشم بیش از حد انتظار کودن وعقب افتاده بود،اما نه انقدر بد که مرا مجبور به مراجعت به نوانخانه یا رستوران اوبردوژان کوتار بکند.
پدی به پورتسموث رفت،تا بلکه دوستی که در انجا داشت برایش کاری پیدا کند،از ان به بعد دیگر او را ندیدم.چندی پیش خبر یافتم که زیر اتومبیل رفته و کشته شده است،شاید هم این خبر بعلت تشابه اسمی درست نباشد.سه روز پیش اطلاعی از بوزو بدست اوردم.وی در ((واندس ورث))است چهارده روز در ماه گدائی می کند.تصور می کنم زندان و زندانی شدن اثر چندانی در وی نداشته باشد.
داستان من در اینجا به پایان می رسد؛و بطوریکه خواندید داستانی عادی است ولی امیدوارم دست کم مانند یک دفتر خاطرات روزانه توجه شما را جلب کرده باشد. سرگذشتی که نقل کردم




پایان