توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گردنبند گمشده | جان شیفرد
shirin71
10-16-2011, 02:23 PM
نام کتاب: گردنبند گمشده
نویسنده: جان شیفرد
ترجمه: فرشته پناهی
چاپ اول: تابستان 1387
تیراژ: 5000
ناشر: انتشارات راهیان سبز
قیمت: 280 تومان (الان دیگه اینقدر نیست)
تعداد صفحه: 44
shirin71
10-16-2011, 02:27 PM
فصل اول
خوب خانم فیلدینگ شما در مورد این ازدواج، چه فکر می کنید؟
این سوالی بود که دکتر کالفونت از خانم فیلدینگ پرسید. و خانم فیلدینگ در پاسخ گفت: من فکر می کنم پسر برادر من باید شدیدا عاشقش باشد.
دکتر گفت: حقیقتا او باید خیلی به آن خانم علاقه داشته باشد.
و خانم فیلدینگ هم در تایید گفت: بله، من هم همین فکر را می کنم. ولی آن خانم چنین علاقه ای به پسر من ندارد.
دکتر: آن خانم چنین علاقه ای ندارد؟
دکتر کالفونت جوانی های خانم فیلدینگ را به یاد آورد و ادامه داد: او زن زیبایی است.
خانم فیلدینگ: دکتر کالفونت شما نباید چنین چیزی را به زبان آورید، سن و سالتان را به خاطر بیاورید.
خود این زن، که این حرف ها را می زد، جوان نبود. خانم فیلدینگ زنی میانسال و زیبا بود. با چهره ای مقتدر. او در اتاق نشیمن خصوصی اش بود و از جایی که او نشسته بود، باغ و دریاچه ای که در کنار خانه فیلدینگ ها قرار داشت، دیده می شد.
غروب یکی از روزهای زیبای ماه مه، سال 1873 یود.
دکتر کالفونت سی سال بود که پزشک خانوادگی آن ها بود. او مقابل خانم فیلدینگ نشسته بود و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: البته هر دوی آنها، مدت زیادی است که همدیگر را می شناسند.
خانم فیلدینگ در جواب گفت: همین طور است، وقتی پدر پسر سال گذشته فوت کرد. او از یک سال قبل با این دختر «ویلد بلود» آشنا شده بود.
تقریبا دو سال خانم فیلدینگ.
صدا، صدای زنی جوان بود. کسی که در انتهای اتاق و در گوشه ای نشسته بود و بافتنی به دست داشت.
خانم فیلدینگ گفت: آنا؟ من فراموش کرده بودم که تو اینجایی؟ بیا زیر نور دختر، کور می شوی اگر در تاریکی بافتنی ببافی.
دکتر خندید و گفت: من فکر نمی کنم او کور بشود، خانم فیلدینگ، ولی احتمالا چشم هایش خسته خواهند شد.
آنا از گوشه اتاق آمد و کنار پنجره نشست. خانم فیلدینگ گفت: تو به خاطر داری، این زور نیست آنا؟ تمام دردسرها را در سال گذشته وقتی که پدرت ورشکست شد و تمام دارایی اش را از دست داد. خوب برادر من وقتی پاییز گذشته مرد، من تعجب کردم که تا آن موقع زنده بوده.
آنا: آه خانم فیلدینگ شما نباید چنین چیزی بگویید.
خانم فیلدینگ: من باز هم خواهم گفت، او برادر من بود. یک فیلدینگ بود، اما او در تمام عمرش بد زندگی کرد. بیشتر ثروت فامیلی را خرج کرد، تو می دانی که می خواست گردنبند را بفروشد اما من مانع شدم.
دکتر سوال کرد: او دو سنگ از بیست و چهار سنگ قیمتی گردنبند را می خواست، این طور نیست؟ البته، تنها یکی از آن سنگ ها برابر با ثروتی کوچک می باشد.
خانم فیلدینگ: بله، اما من اجازه ندادم آنها را بفروشد. من به پسرش هم چنین اجازه ای نخواهم داد. اگر یکی از سنگ ها فروخته شود، بقیه هم به سرعت به فروش خواهد رسید.
دکتر: بله، خدا را شکر که وقتی بانو فیلدینگ مرد، شما اینجا بودید.
خانم فیلدینگ: من اگر بتوانم، نام این فامیل را به خوبی حفظ خواهم کرد، ولی نیکولاس اینطور نیست. او در دنیا به سه چیز علاقه دارد: اول، آینده نامزدش لوکیندا، خودش و آن اسب وحشتناک که با آن سراسر منطقه را طی می کند.
دکتر خندید و با تعجب پرسید: مگر چه چیز بدی در این اسب هست؟
خانم فیلدینگ با ناراحتی جواب داد: چه چیز بدی در این اسب هست؟ شما باید می پرسیدید چه چیز خوبی در این اسب هست؟ جواب این سوال ساده است. برای اینکه هیچ چیز خوبی در آن نیست. این اسب سه نفر را گاز گرفته، یکی از آنها را به شدت گاز رفته بود. او تا حالا به پنج، شش نفر صدمه زده، که حال دو نفر از آنها خوب نیست. و لوکیندا، اگر برادرم با او ازدواج کند، این زن باعث بدبختی او خواهد شد.
دکتر گفت: خانم فیلدینگ این زن آنقدرها هم بد نیست. به هر حال درباره این ازدواج «اگری» وجود ندارد. مراسم شنبه آینده برگزار میشود.
خانم فیلدینگ با عصبانیت گفت: هوم!
آنا پرسید: چه اتفاقی برای بانو فیلدینگ افتاد؟
خانم فیلدینگ گفت: او در سال 1852، هنگام وضع حمل فوت کرد. این طور نیست دکتر؟
دکتر: فکر می کنم همین طور باشد.
و خانم فیلدینگ ادامه داد: این اتفاق 21 سال پیش افتاد، با این حساب مارک باید امسال بیست و یک ساله شده باشد. بله همین طور است. شانزدهم مارس تولد او بود.
پانزدهم مارس خانم فیلدینگ. صدایی آهسته، این جمله را گفت.
خانم فیلدینگ: آه، تو روز تولد او را می دانی آنا؟ بله من خبر دارم که تو به آن مرد جوان علاقه داری.
آنا سرخ شد و گفت: خانم فیلدینگ شما چطور چنین چیزی را می توانید بگویید؟ من هرگز...
خانم فیلدینگ: می دانم، می دانم. ولی این خیلی خوب است. من هردوی شما را دوست دارم. مارک ده بار بهتر از برادرش است. و ضمناف دیگر مرا خانم فیلدینگ صدا نزن، می توانی عمع دُرتی صدایم کنی، می دانم که عمه واقعی تو نیستم. اما پدر تو دوست عزیزی برای من بود. من فکر می کنم که تو یکی از اعضای خانواده من هستی.
آنا جواب داد: ممنونم عمه دُرتی.
دکتر گفت: خانم فیلدینگ، من از دیدن این باغ زیبا خیلی لذت می برم. ولی از آن همیشه باید به همین خوبی مراقبت شود. حالا زود باشید، آماده شوید، یاسد نبضتان را بگیرم.
خانم فیلدینگ: نبض؟ من مطمئنم، شما پزشکان، حتی برای یک بار هم که شده، نمی فهمید درباره چه صحبت می کنید؟
دکتر: شاید، خانم فیلدینگ، ولی من نبض شما را می گیرم. به اتاق خوابتان بروید و بحث نکنید.
دکتر خانم فیلدینگ را به اتاق دیگری برد، و آنا تنها ماند. کنار پنجره نشسته بود، نور به قدر کافی وجود نداشت و او نمی توانست به کارش ادامه دهد. به مارک فیلدینگ می اندیشید و به وقتی که پدرش سال گذشته، تمام ثروتش را از دست داد. آنا چند سالی بود که مارک را می شناخت، از هنگامی که دختر کوچکی بود به او علاقه داشت. برای این که دو خانواده روابطی دوستانه داشتند. سال گذشته وقتی که خانم فیلدینگ دید، خانواده آنا همه چیز خود را از دست داده اند، از آنا خواست تا بیاید و با او زندگی کند. آنا در همان خانه ای ساکن شده بود که مارک از مدتی پیش در آن زندگی می کرد. آنا فقط به مارک فکر می کرد.مارک به او علاقه داشت و آنا امیدوارانه به او می اندیشید. ولی مارک هیچ حرفی درباره علاقه اش به آنا نگفته بود، و آنا نیز در این باره با او صحبتی نکرده بود.
در اتاق خواب باز شد و آنا به سرعت کارش را از سر گفت. دکتر گفت: خوب، خانم فیلدینگ، شما باید بدانید که نبضتان سریع می زند. خانم فیلدینگ: نبض من؟ چرند نگویید!
دکتر: میل خودتان است، می توانید بگویید این حرف چرند است ولی، نبض تان تند می زند. شما باید مراقب خودتان باشید. ضمنا نوع غذایتان را نیز من مشخص می کنم. و باید اضافه کنم که، عصبانیت برای شما واقعا مضر است.
خانم فیلدینگ فریاد زد: چی؟ و دکتر محتاطانه ادامه داد: عصبانی نشوید خانم فیلدینگ، من همین الان در این مورد به شما تذکر دادم. من دکتر شما هستم. و شما سی سال است که مرا می شناسید، همه ما بارها عصبانیت شما را دیده ایم و این برای شما خیلی بد است. سپس رو به آنا کرد و گفت: خانم آنا، شما باید به من کمک کنید! من نمی خواهم خانم فیلدینگ در این هفته بیشتر از این دوبار عصبانی شود، و با صدایی بلند خندید. آنا، چیزی برای گفتن نداشت، بنابراین حرفی نزد.
هنگامی که دکتر و خانم فیلدینگ در باغ مشغول قدم زدن بودند، آنا شروع کرد به روشن کردن چراغها. ساعت شش و نیم بود و زمان پوشیدن لباس برای شام. وقتی در سال 1852 بانو فیلدینگ فوت کرد، آقای جورج مردی جوان بود. آن زمان اختلاف چندانی وجود نداشت. آقای جورج فیلدینگ دور از خانه زندگی می کرد و پول بسیار زیادی هم خرج می کرد. خانم دُرتی فیلدینگ، خواهرش، وقتی که حال زن برادرش بد شد، او را به خانه برگرداند. او گردنبند خانوادگی فیلدینگها را از دست زنی که مرده بود در آورد و آن را در جایی که دست کسی به آن نرسد پنهان کرد. وقتی آقای جورج به خانه برگشت، از خواهرش اجازه خواست تا در آنجا بماند. تمام کارها تحت مراقبت خانم فیلدینگ قرار گرفت. او جای بانو را در آن خانه گرفت و این جانشینی تا به امروز که 21 سال از آن تاریخ می گذشت ادامه داشت. خدمتکاران او را دوست داشتند، چرا که زیبا بود. اما آنها از او حساب هم می برند. و مالک خانه را در بین خود (اژدها) می نامیدند!
پایان فصل اول
shirin71
10-16-2011, 02:27 PM
فصل دوم
شنبه روز مراسم ازدواج بود، سوم ژوئن، یک روز گرم تابستانی. هنگامی که آنا از خواب بیدار شد پنج، شش مرد را از نزدیک پنجره اتاق خود در باغ دید که سایه بانها را مستقر می کردند.
مراسم ازدواج ساعت 12 در کلیسای دهکده انجام می شود و بعد از آن ناهار در باغ خانه فیلدینگ صرف خواهد شد. عده ای به خاطر جا بجا کردن وسایل آمده بودند، میز و صندلی ها را حمل می کردند و خدمتکاران از قبل شروع به آوردن رومیزی ها، دستمال های سر میز و کارد و چنگال ها کرده بودند. چهار، پنج مرد به سختی مشغول بودند و باغ را برای ناهار آماده می کردند. چند نفری که از قبل چمن ها را زده بودند، حالا مرتبشان می کردند و برای گلدان های روی میزها گل می چیدند.
آنا، صبحانه اش را به سرعت در اتاق غذاخوری تمام کرد و به اتاق خانم فیلدینگ رفت تا اگر به کمک نیاز دارد کمکش کند. وقتی او قبل از این که 21 سالش شود برای زندگی به آنجا آمد، خانم فیلدینگ بلافاصله سوئیتی را در اختیارش گذاشت که شامل 4 اتاق خواب در قسمت جنوبی خانه بود و روبروی قسمت با صفایی از باغ قرار داشت. درب اتاق ها رو به چمن زار گشوده می شد و درخت ها در سی یاردی پنجره های ا قرار داشتند.
خانم فیلدینگ لباس پوشیده بود و صبحانه اش را که شامل یک فنجان چای و مقداری نان برشته شده بود خورده بود ( این چیزی بود که دکتر اجازه خوردنش را به او داده بود.) آنا به اتاق خودش برگشت. ساعت 9:30 بود. آنا همیشه به خانم فیلدینگ علاقه مند بود، ولی کمی هم از او می ترسید. امروز صبح وقتی آنا به اتاق او رفت، او روی صندلی بزرگ دسته دارش نشسته بود و از پنجره به مردانی که در باغ سخت مشغول کار بودند نگاه میکرد. وقتی آنا را دید لبخندی زد و گفت: آه، عزیزم، صبح به خیر، بیا اینجا.
آنا جواب داد: صبح به خیر خانم... عمه درتی.
خانم فیلدینگ یک کلاه بزرگ تابستانی به سر گذاشته بود، تنها او بود که این موقع برای رفتن به کلیسا لباس پوشیده و پشت میزش نشسته بود. آنا دید که یک قسمت از کلاه او پاره شده است، با صدایی آهسته پرسید: عمه درتی، مایلید کلاهتان را تعمیر کنم؟
خانم فیلدینگ جواب داد: آه، مسئله ای نیست - بله، لطفا اگر ممکن است!
و دوباره رفت به سمت پنجره و چشم به بیرون دوخت. آنا به سمت میز کوچکی رفت، جایی که وسایل خیاطی در آن قرار داشت. چشمش به یک جعبه بزرگ و سیاه افتاد که گوشه هایش از فولاد بود و روی همان میز قرار داشت. فورا جعبه را شناخت.
آن جعبه، جعبه ای بود که خانم فیلدینگ گردنبند را در آن نگه می داشت، گردنبند همیشه در جایی امن در اتاق خانم درتی نگه داری می شد. خانم فیلدینگ تنها در مواقع مهم از آن استفاده می کرد. آنا تصور می کرد امروز از همان روزهایی است که او گردنبند را به گردن خواهد آویخت.
آنا مشغول دوختن شده بود. ولی ناگهان دست نگه داشت. فقط دو ساعت به شروع مراسم که در ساعت 12 بود، مانده است. به فکر فرو رفت «یک لیدی فیلدینگ دیگر وجود خواهد داشت... عمه درتی بانوی ارشد خانواده نخواهد بود... او گردنبند را به لوکیندا خواهد داد!»
کسی در اتاق را به صدا درآورد. خانم هینگز وارد شد: صبح به خیر، می خواستم با شما صحبت کنم. آقای نیکولاس به من گفت که امروز صبح 4 نفر را که افراد متشخصی هستند، دعوت مرده که امشب می مانند. ممکن استف آنها را در قسمت جنوبی جا بدهم؟
خانم فیلدینگ با پریشانی گفت: نه... آه... بله. آه، من نمی دانم. هرکاری دوست دارید انجام بدهید.
خانم هینگز با تعجب به او نگاه کرد. همه خدمه اطلاع داشتند که او گاهی عصبانی می شود. اما در هر حال او همیشه صریح بود و هر کسی می دانست که باید چه کاری انجام بدهد.
خانم هینگز حرفی نزد و مودبانه جواب داد: بله. و از اتاق خارج شد.
درتی از پنجره نظری به بیرون افکند. انا از گوشه چشم نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. چند لحظه گذشت، صدای در زدن نیامد، اما ناگهان در باز شد و مارک به سرعت داخل شد.
: سلام، عمه درتی، حالتان چطور است؟ من گمان می کردم حالتان بد باشد، سلام آنا!
shirin71
10-16-2011, 02:28 PM
ادامه فصل دوم
خانم فیلدینگ: البته، حالم بد است. برادر تو اشتباه وحشتناکی را مرتکب شد.
ولی هنگام گفتن این جمله، به مارک نگاه می کرد و لبخندی به لب داشت. آنا سرش را به کار گرم کره بود، و امیدوار بود در این گفتگو کسی ناراحت نشود.
مارک گفت: او دختر خیلی بدیست، این طور نیست؟
خانم فیلدینگ: بله، خوب مرد جوان، بعد از مراسم عروسی کجا می روی؟ و دوباره به او خیره شد.
مارک: من زیاد از شما راضی نیستم، می دانید؟ خیاط شما برای من نوشته ای فرستاده و گفته که شما به او صد پوند بدهکارید.
خانم فیلدینگ: صد پوند؟ این همه؟
مارک خندید و ادامه داد: من خیلی بیشتر از اینها به مردم بدهکارم.
خانم فیلدینگ: نباید چنین باشد. تو چطور می خواهی بدهی های عقب مانده ات را بپردازی؟
مارک: آه، بالاخره یک راهی پیدا می کنم. من به جاماییکا می روم و ثروتمند می شوم. و یا با یک دختر پولدار ازدواج می کنم، شاید هم با یک پیرزن 65 ساله زشت که ثروتمند باشد عروسی کردم!
خانم فیلدینگ می خواست جوابی از روی عصبانیت بدهد. اما به یاد آورد که مارک شوخ و مشکل پسند است.
مارک گفت: خوب آنا، شما وقت ناهار کنار من خواهید نشست؟
آنا نزدیک بود قلبش از تپش بیایستد. در جواب گفت: اگر شما می خواهید، بله.
مارک: خوب، یا شما یا خاله ژوزفین! و خندید، اما چشمهایش چیز دیگری می گفت. این را گفت و از اطاق خارج شد. ورود کسی که بعد از مارک به اتاق آمد، خوشایند نبود. ساعت یک ربع به یازده بود که لوکیندا به اتاق قدم گذاشت. او قدی بلند و چهره ای زیبا داشت، با صورتی رنگ پرید و چشمهایی سیاه و جذاب. برای جشن لباس پوشیده و آماده رفتن به کلیسا بود. او و برادرش یک هفته بود که در خانه فیلدینگ ها ساکن شده بودند. خانه لوکیندا ویلد بلود، دویست مایل دورتر در شمال انگلستان بود. عده ای می گفتند لوکیندا و برادرش خانه اشان را به خاطر به دست آوردن پول فروخته اند، و این حقیقت داشت. چند سالی می شد که آنها با هم در آن حوالی یا در لندن و در خانه دوستانشان زندگی می کردند.
خانم فیلدینگ به محض ورود لوکیندا گفت: خوب؟
چشمهایش مثل دو تکه جواهر برق می زد. لوکیندا در پاسخ گفت: صبح به خیر، عمه درتی عزیز. می توانم این طوری صدایتان کنم؟ ممکن نیست؟
خان فیلدینگ به آرامی جواب داد: گمان می کنم بشود، البته اگر بخواهید.
لوکیندا: چقدر خوب! و ادامه داد: امیدوارم فراموش نکرده باشید که من تا کمتر از یک ساعت دیگر بانوی این خانه خواهم شد. صدای لوکیندا تغییر کرده بود و لبخندی به لب داشت.
خانم فیلدینگ با ناراحتی گفت: نه، فراموش نکرده ام.
لوکیندا نگاهش را در اتاق گرداند و گفت: شما بعد از عروسی در این خانه زندگی نخواهید کرد. من فکر می کنم از این خانه آپارتمانی برای جاسپر بسازم، او اغلب با ما خواهد بود.
سپس در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. دستش را روی یکی از صندلی ها قرار داد و ادامه داد: البته این اسباب و وسایل را هم دور خواهیم ریخت.
خانم فیلدینگ بلند شد، صورتش مثل گچ سفید شده بود. با عصبانیت گفت شما بانوی این خانه نخواهید شد. خانم ویلد بلود! من باز هم بانوی خانه فیلدینگ ها هستم و صاحب این خانه. از اینجا بروید بیرون. و مراقب باشید، چون حتی نیکولاس هم چیزی را که شما می خواهید نمی تواند انجام دهد.
لوکیندا مغرورانه پاسخ داد: صبر کنید، خانم فیلدینگ، صبر کنید. من آمده ام تا گردنبند خانوادگی را از شما بگیرم. آن گردنبند حالا مال من است و من در جشن عروسی آن را به گردن خواهم داشت.
خانم فیلدینگ: شما در جشن عروسی آن را به گردن نخواهید داشت، خانم ویلد بلود. شما اگر بانوی خانه فیلدینگ ها شوید می توانید آن را برای خود داشته باشید.
لوکیندا خندید و به ساعتی که روی دیوار بود نگاه کرد و ادامه داد: یک ساعت مانده تا زمان شروع مراسم، اما شما از آن کلیسا استفاده نخواهید کرد، من ممکن است در پایان مراسم عروسی آن را از گردن شما بکشم، و باز خندید و از اتاق خارج شد.
خانم فیلدینگ رنگش پریده بود، به سمت در، رفت و همان طور که می رفت به آنا گفت: این زن مرا خیلی عصبانی کرده، می روم تا ده دقیقه ای گشتی در باغ بزنم. اگر مرا خواستید آنجا هستم.
و در میان درختان ناپدید شد.
پایان فصل دوم
shirin71
10-16-2011, 02:29 PM
فصل سوم
آنا تنها در اتاق نشسته بود. او کلاه عمه درتی را تعمیر کرده بود و وسایل دوخت و دوز را کنار گذاشته بود. نگاهش به جعبه سیاهی که حاوی گردنبند خانوادگی فیلدینگ ها بود، افتاد.
جعبه را باز کرد، گردنبند در میان لفافه ای از ابریشم قرار داشت. فضای اتاق چندان روشن نبود، تنها اندکی روشنایی، همچون اولین دقایق سپیده دمان. همان برای دیدن گردنبند کافی می نمود.
آقای جاشوا فیلدینگ گردنبند را در حدود سال 1750 پیدا کرده بود. او چند سالی را در هندوستان به سر برد و در کمپانی هند شرقی کارکرد، وظیفه اش مراقبت از محدوده ای هزاران مایلی بود. اما همان قدر که برای کمپانی خوب کار می کرد. چیزهایی را هم برای خودش جمع می کرد. یکی از آن چیزهای مهمی که او برای خودش برداشت، همین گردنبند بود. گردنبند واقعا دیدنی بود. آقای جاشوا این گردنبند را از ماهاراجه ای از جاپور تحویل گرفت. تاریخچه گردنبند برای کسی بیشتر از این فاش نشده، چرا که از ماهاراجه اطلاعات زیادی وجود ندارد. ماهاراجه در کلکته، حدود 500 مایل دورتر بود، که این اتفاق افتاد. وقتی ماهاراجه به جاپور برگشت، آقای جاشوا به سرعت کشور را ترک کرده بود.
او گردنبند را به همسرش داد. و از آن موقع در خانواده فیلدینگ ها، گردنبند توسط بانوی ارشد خانه نگهداری شده. این بانو معمولا کسی است که در راس فامیل قرار دارد.
همه بانوان خانواده فیلدینگ برای بیش از صد سال به خوبی از آن مراقبت کرده اند. احساس مسئولیتی که خانواده نسبت به گردنبند داشته در قرن 18 و 19 خیلی خوب بوده است. گردنبند متعلق بود به همه فامیل و هیچ یک از بانوان که از آن مواظبت می کردند آن را برای خود نمی خواستند ولی آنا فکر می کرد، زمانه تغییر کرده است.
در باز شد و مارک دوباره وارد شد. عصبی به نظر می آمد. جلو آمد و گفت: آنا... وقتی من آن موضوع را گفتم، منظوری نداشتم. من... من حقیقتا می خواهم که موقع ناهار کنار من باشی. من... ما مدتهای زیادی است که همدیگر را می شناسیم آنا، و من همیشه تو را خیلی دوست داشته ام. منظورم... آنا، من همیشه دوستت داشته ام.
مارک دستش را دراز کرد و دست آنا را گرفت. میان آنها میز کوچکی قرار داشت. مارک خیلی جوان بود و آنا هم تقریبا همین طور. مارک خبر نداشت که آنا سالهاست که دوستش دارد. البته این موضوع را بیشتر اهالی خانه می دانستند. اما مارک تا الان به عشقی که نسبت به آنا داشت اعتراف نکرده بود. 5 دقیقه بعد مارک از اتاق بیرون رفت و به سرعت به سمت اصطبل دوید. اسب را بیرون برد و خارج از محوطه اصلی سوار آن شد. لوکیندا و برادرش شاهد این صحنه بودند. لوکیندا پرسید: کجا می رود؟
مکثی کرد. چشمهایش را خمار کرد و تکرار کرد: کجا می رود؟ می خواهد چه کار کند؟
برادرش جاسپر جواب داد: هیچی، خاطر جمع باشد. و ادامه داد: او از هر دوی ما متنفر است، البته همه فیلدینگ ها همین طورند، به جز نیکولاس، تو روی او نفوذ داری.
جاسپر، مردی خودسر، بلندقامت با موهایی پرپشت و سیاه بود. سبیلی کلفت و دستها و بازوانی پرمو داشت. آن دو پشت پنجره اتاق لوکیندا ایستاده بودند و به بیرون از باغ چشم دوخته بودند.
در واقع مارک جایی نمی رفت، فقط چند دقیقه ای سواری کرد. از وضعیتی که در خانه برایش پیش آمده بود احساس خوشحالی می کرد. دلش می خواست فریاد بزند، آواز بخواند، یا حتی روی سرش بایستد ولی در عوض سوار اسبش شده بود.
آنا از اتاق بیرون آمده بود. ولی به باغ نرفت، نمی خواست با مارک یا عمه درتی روبرو شود، و همچنین با کارگرانی که در بیرون مشغول کار بودند، و همین طور با خدمتکارانی که میزها را برای ناهار مرتب می کردند. آنا از اتاق که خارج شد، وارد راهرو شد و رفت به اتاق خودش در طبقه بالا. هنوز کلاه عمه درتی در دستش بود.
در اتاقش را بست، روی تخت نشست و شروع به گریه کرد.
خانم هینگز که آشفتگی او را دیده بود. با خودش زمزمه کرد: آنا کسی را دوست دارد؟ چه اتفاقی برای این دختر افتاده است؟ وقتی پدرش تمام دارایی اش را از دست داد. این ضربه برایش خیلی وحشتناک بود. شانس آورد که با خانم فیلدینگ آشنا بود. اما حالا چه اتفاقی برایش افتاده؟ نکند آنها دیگر مایل نیستند که او اینجا بماند؟
البته منظور از "آنها" نیکولاس و لوکیندا بودند که به زودی خانم و آقای فیلدینگ می شدند. غرق در این افکار به راهش ادامه داد و به آشپزخانه رفت.
آنا دیگر گریه نمی کرد. گریه او از شدت عشق بود و از خوشحالی.
دقایقی گذشت، مارک وارد باغ شد. از اسبش پیاده شد و آن را به یکی از خدمه سپرد و سفارش کرد اسب را کمی را ببرد. و اضافه کرد: مواظب باش، اسب عرق کرده، نمی خواهم سرما بخورد. 5 دقیقه ای بگردانش و بعد به اصطبل برگردانش.
و به سمت اتاق عمه درتی گام برداشت. عمه درتی پشت میزش نشسته بود و می نوشت. مارک که وارد شد، مطلبی را که می نوشت در کشوی میزش گذاشت و پرسید: چه می خواهی؟
مارک پاسخ داد: هیچی... عمه، من می خواهم با شما صحبت کنم...
خانم فیلدینگ گفت: خوب، الان امکان ندارد، چون مشغولم.
مارک به آرامی گفت: باشد.
و روی صندلی آنا در کنار یک میز کوچک نشست. عمه درتی چندین بار با حالتی عصبی و منقلب نگاهش کرد. مارک به فکر فرو رفت، نگاه او هرگز سابقا اینطور نبوده، عصبانی بوده است، بارها ناراحت بوده است، ولی منقلب نه. مارک نگاهی به جعبه سیاه حاوی گردنبند که روی میز قرار داشت انداخت. دستش را دراز کرد تا جعبه را باز کند که عمه درتی گفت: چه کارم داری؟ مگر نمی بینی مشغولم، دارم مطالبی می نویسم، باید برای مراسم آماده اش کنم. حالا برو ...
مارک گفت: عمه درتی، می خواستم با شما صحبت کنم، در مورد...
خانم فیلدینگ: با من در مورد هیچی حرف نزن. تو الان مزاحم من هستی، برو بیرون.
مارک رفته بود با عمه درتی در مورد آنا صحبت کند، اما دید زمان مناسبی را برای این کار انتخاب نکرده. از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش به راه افتاد.
کمی بعد آنا وارد اتاقی که خانم فیلدینگ در آن بود، شد. او هنوز هم کلاه عمه درتی را در دست داشت، آورده بود تا آن را به عمه بدهد. آنا دیگر گریه نمی کرد. بلکه با شور و شادی خاصی به عمه درتی نگاه می کرد. آن را از آنا گرفت و روی میز انداخت. و دوباره پشت میزش نشست. از آنا خواست، تا گردنبند را برایش بیاورد. آنا به سمت جعبه رفت و آن را گشود. پرسید: عمه درتی، گردنبند کجاست؟
خانم فیلدینگ جواب داد: چی؟ خوب، گردنبند در جعبه اش است دیگر.
نگاهش هنوز به کاغذهای روی میزش بود. آنا فریاد زد: اینجا نیست.
عمه با تعجب پرسید: چه می گویی؟ آنجا نیست! باید باشد!
آنا: نه، عمه درتی...
خانم فیلدینگ ناگهان از پشت میز برخاست و به سرعت خودش را به جعبه رساند و داخلش را نگاه کرد، خالی بود. خانم فیلدینگ گفت: ولی صبح گردنبند داخل جعبه بود. آن موقع... وقتی که من به اتاق برگشتم، تو اینجا نبودی، هیچ کس اینجا نبود، حتما همان موقع این اتفاق افتاده. کسی وارد اتاق شده، گردنبند را برداشته و برده.
آنا گفت: آه، عمه درتی، متاسفم، اما من گردنبند را فراموش کرده بودم، من...
عمه درتی: بله، عزیزم، بله... برو به خانم هینگز خبر بده تا با رییس پلیس تماس بگیرد.
آنا با حیرتی آمیخته به ترس پرسید: رییس پلیس!
عمه: بله، البته، ما باید گردنبند را پیدا کنیم.
shirin71
10-16-2011, 02:30 PM
فصل چهارم
روز دوشنبه، سربازرس پاتز، بار دیگر به خانه فیلدینگ ها بازگشت و سوالاتی را مطرح نمود. او شنبه به آنجا آمده بود و پرسشهایی کرده بود و همه جای خانه را بازرسی کرده بود ولی چیزی نیافته بود. جشن عروسی به تعویق افتاد. لوکیندا بیشتر وقتش را در اتاقش می گذراند و خدمه می گفتند جاسپر بیشتر اوقات کنار اوست.
وقتی آقای پاتز به خانه رسید، آقای نیکولاس در اتاق مطالعه بود، پشت میز تحریرش نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد. او در مورد اسبهای مسابقه مطلب می خواند، تنها چیزی که در روزنامه برای او جالب بود.
پاتز وارد شد و گفت: صبح به خیر، آقای نیکولاس، صبح زیباییست، معذرت می خواهم که مزاحمتان شدم آقا، و کلاهش را روی انگشتانش چرخاند.
نیکولاس جواب داد: صبح بخیر پاتز، چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟
آقای نیکولاس رییس دادگاه بود و سربازرس را به خوبی می شناخت. پاتز گفت: خوب آقا، اگر فراموش نکرده باشید، من قرار است سوالاتی از شما داشته باشم.
نیکولاس را نگاه نمی کرد. صدایش آرام و لبخندش اطمینان بخش بود. نیکولاس پاسخ داد: به هر حال شما وظیفه دارید که این گردنبند را که برای خانواده ما بسیار مهم و با ارزش می باشد پیدا کنید.
پاتز: آه، بله، البته آقا. نگران نباشید، پیدا خواهد شد، می دانم برای فامیل شما پراهمیت است.
پاتز به فکر فرو رفت: این گردنبند بی نهایت قیمتی است. اما چیزی نگفت. نیکولاس سوال کرد: خوب، اول مایلید با چه کسی صحبت کنید؟
پاتز جواب داد: دوست دارم خانم درتی فیلدینگ را ملاقات کنم.
نیکولاس: البته، و زنگی را که پشت میزش بود به صدا در آورد. چند دقیقه بعد، خدمتکاری وارد شد و پرسید: شما زنگ زدید؟
نیکولاس گفت: بله، پیتر، ممکن است بروی از خانم فیلدینگ خواهش کنی تا به اتاق من بیایند؟ بگو آقای پاتز مایلند با ایشان صحبت کنند.
پیتر: بله، آقا.
نیکولاس و پاتز نشسته بودند و در انتظار خانم فیلدینگ بودند. زمانی نگذشته بود که در باز شد و خانم فیلدینگ وارد شد و گفت: خوب، نیکولاس، شنیدم آقای پاتز می خواهد با من صحبت کند.
نیکولاس از جا بلند شد و جواب داد: بله عمه درتی، سربازرس پاتز مایلند سوالاتی از شما داشته باشند.
خانم فیلدینگ روی صندلی راحتی دسته داری نشست و گفت: سوال؟
پاتز: خانم فیلدینگ، لطف کردید که آمدید، متاسفم که باعث زحمت شما شدم. نمی خواستم...
خانم: خیلی خوب، خیلی خوب. همین الان سوال کنید، شما می دانید که مرا در تمام روز نخواهید یافت چون سرگرمم.
پاتز: من می دانم که وقت ندارید، خانم فیلدینگ. شما باید زن پر مشغله ای باشید.
خانم فیلدینگ با دستهایش بازی می کرد. پاتز ادامه داد:خوب خانم فیلدینگ من می خواستم در مورد صبح شنبه سوال کنم.
خانم فیلدینگ: در مورد صبح شنبه چه می خواهید بدانید؟
پاتز: آیا اصلا، شما در آن صبح، اتاقتان را ترک کردید؟
خانم فیلدینگ: من در این مورد قبلا توضیح داده ام. من گردنبند را از جعبه در آوردم و ان را روی میز کنار پنجره گذاشتم، پنجره باز بود، این کار من احمقانه بود، برای اینکه می شد میز و جعبه را از پنجره به آسانی دید. من به این مسئله فکر نکرده بودم. در طول این 21 سال چنین چیزی سابقه نداشته است. بعدش من برای قدم زدن به باغ رفتم، چون با نامزد برادرم اختلاف نظر داشتم، اما من مطمئنم که او گردنبند را برنداشته است.
پاتز: شما کسی را دیدید که وارد شود؟ البته باید مرا به خاطر این سوالات ببخشید.
خانم فیلدینگ: بله، بله، بله، خیلی خوب اما بدانید که وقت تلف می کنید، البته خوب، آنا در تمام مدت با من بود.
پاتز: آنا؟
خانم فیلدینگ: بله، بله، آنا کارتز. او با من زندگی می کند و به من کمک می کند، او دختر یکی از دوستان قدیمی من است. شما این را می دانستید، این طور نیست؟
پاتز: خانواده آنا تمام دارایی اشان را از دست دادند، این طور نیست خانم فیلدینگ؟
خانم فیلدینگ: بله، که چرا آنها او را فرستادند تا با من زندگی کند؟
و آقای نیکولاس ادامه داد: با ما... و به بازرس نگاه کرد. خانم فیلدینگ پرسید: شما که نمی خواهید بگویید...
پاتز: آه، نه خانم، من هیچ چیز نمی گویم، می دانید که باید سوال کرد. من متاسفم، که بعضی از این سوالها احمقانه به نظر می آیند.
و لبخندی زد و به زمین چشم دوخت.
خانم فیلدینگ: خوب، من نخواهم گفت که "نه رفتارتان احمقانه نیست"، اما شما سوالتان را بفرمایید.
پاتز: بله، خانم فیلدینگ، آیا کس دیگری، صبح شنبه، به دیدن شما آمد؟
خانم فیلدینگ: بله، پسر برادرم مارک فیلدینگ.
پاتز: ممکن است سوال کنم برای چه به این جا آمد؟
درتی فیلدینگ جواب داد: ببینید، آقای پاتز، آن موضوع مربوط می شد به یکی از مردانی که در باغ کار می کرد. او اشتباهی کرده بود، و، وقتی که من در اتاقم نبودم چیزی برداشته و فرار کرده بود.
آقای پاتز: بله، مادام، ولی چرا آقای مارک به دیدن شما آمده بود؟
خانم فیلدینگ لبهایش را به هم فشرد، و صورتش سرخ شد. نیکولاس گفت:خواهش می کنم، عمه درتی.
shirin71
10-16-2011, 02:30 PM
ادامه فصل چهارم
و خانم فیلدینگ جواب داد: خیلی خوب، او آمده بود به دیدن من، برای اینکه مرا دوست دارد. و اغلب به دیدن من می آید. به آقای نیکولاس نگاهی کرد و ادامه داد: آقای پاتز شما می دانید در این خانواده کمتر کسی به من علاقه دارد.
پاتز: آه، من مطمئنم که خانم...
خانم فیلدینگ جواب داد: اما او برای آمدن دلیل دیگری داشت. او می خواست در مورد نشستن آنا برای صرف نهار کنار اوف بعد از جشن سوال کند.
پاتز: آقای مارک به خانم آنا به چشم خریدار نگاه می کرد.
خانم فیلدینگ: به چشم خریدار؟ شما خوب می دانید آنا اسب نیست، که مارک آن را بخرد. من فکر می کنم برادرزاده ام خانم کاتز را "یافته" است، بله، و می دانم که آنا هم، همین احساس را نسبت به او دارد.
آقای نیکولاس ابروهایش را بالا برد. تمام این حرفها، به او مربوط می شد، تنها چیزهایی که نیکولاس به آنها اهمیت می داد، اسبش و لوکیندا بودند.
پاتز: آیا درست است که آقای مارک، مقداری پول به مردم بدهکار بود.
خانم فیلدینگ: به چه نتیجه ای می خواهید برسید؟ آقای پاتز بعضی از سوالات شما...
نیکولاس: بله، پاتز، فکر نمی کنم دانستنش برای شما ضروری باشد...
نیکولاس به یادش آمده بود که خودش هم بدهی هایی دارد.
پاتز گفت: متاسفم خانم، متاسفم، آقای نیکولاس ولی این سوال ممکن است مهم باشد.
خانم فیلدینگ گفت: برادرزاده من گردنبند را برنداشته!
پاتز: نه، البته که نه مادام، ولی آیا برادرزاده شما بدهی دارد؟
خانم فیلدینگ تا دقایقی نتوانست حرفی بزند. سپس نگاهی به پاتز انداخت و سرانجام گفت: بله، بدهکار است.
پاتز: به چه کسانی؟
خانم فیلدینگ: به خیاطش، و مطمئنا به عده ای دیگر، من دقیقا نمی دانم به چه کسانی.
پاتز: من دیگر سوالی ندارم، خانم فیلدینگ، و برای کمکی که به من کردید بی نهایت ممنونم.
خانم گفت: ببینید، آقای پاتز، گردنبند توسط یکی از مردانی که در باغ کار می کردند برداشته شده است. و یا یکی از کولی ها که در محوطه بیرونی اینجا اردو زده اند. شما باید گردنبند را از آنها بگیرید.
پاتز: بله، مادام، به آنجا هم خواهم رفت، ممنونم مادام.
خانم فیلدینگ بلند شد و به بازرس و نیکولاس نگاهی عصبی انداخت و بدون خداحافظی از اتاق خارج شد.
نیکولاس پرسید: خوب پاتز، حالا چه کسی را می خواهید ببینید؟
پاتز: خانم هینگز، آقا، البته اگر ممکن است.
نیکولاس: کدبانوی خانه؟ خیلی خوب.
آقای نیکولاس زنگ زد و به زودی خانم هینگز وارد شد و جلوی میز تحریر نیکولاس ایستاد، و پرسید: شما مرا خواستید؟
نیکولاس: بله، خان، سربازرس مایلند سوالاتی از شما داشته باشند. چرا نمی نشینید؟
و به دو صندلی کنار پنجره اشاره کرد. و گفت: من چند لحظه دیگر برمی گردم.
برخورد پاتز با خانم هینگز، برخوردی متفاوت با خانم فیلدینگ و آقای نیکولاس بود. به او گفت: بیایید اینجا و بنشینید.
خانم هینگز با ناراحتی به صندلی راحتی آقای نیکولاس نگاه کرد. پاتز: آیا شما صبح شنبه به اتاق خانم فیلدینگ رفتید؟
خانم هینگز: بله.
پاتز: چه کسی را در آنجا دیدید؟
هینگز: خانم فیلدینگ و خانم آنا را.
پاتز: آیا گردنبند را هم دیدید؟
خانم هینگز: بله، جعبه روی میز کار خانم آنا بود.
پاتز: هوم، و چن لحظه مکث کرد. و ادامه داد: بعد از آن شما چه کردید؟
خانم هینگز: من در راهرو بودم و با خدمه صحبت می کردم.
پاتز: آیا شما کسی را دیدید که از اتاق خانم فیلدینگ بیرون بیاید؟
هینگز: اِ... نه، فکر نمی کنم، من تمام مدت آنجا نبودم...
پاتز: خانم هینگز، آیا شما حقیقت را به من می گویید؟
پاتز مکثی کرد و ادامه داد: بفرمایید، خانم هینگز، شما باید به من بگویید. می دانید که اگر من به راههای دیگر متوسل شوم، به دردسر خواهید افتاد.
خانم هینگز از حرف های پاتز نترسید، ولی حقیقت، حقیقت بود.
هینگز گفت: خوب، من خانم آنا را دیدم، که به اتاق خودش رفت و چند دقیقه بعد دوباره برگشت.
پاتز: آیا چیزی در دستش بود؟
هینگز: بله بود، ولی نمی دانم چه بود.
پاتز: نگاهش چطور بود؟
هینگز: نگاهش؟
پاتز: بله، نگاهش چه حالتی داشت، ناراحت بود، ترسیده بود، یا چی؟
هینگز: خوب، نگاهش پر از شادی بود... و فکر می کنم، قبلا گربه کرده بود.
سربازرس: هوم! و ناگهان بلند شد و گفت: خوب، شما می توانید بروید.
خانم هینگز: ببینید، آقای پاتز، اگر فکر می کنید، که خانم آنا کاری با گردنبند کرده است، سخت در اشتباه هستید. من او را از سه سالگی می شناسم.
پاتز گفت: من گفتم می توانید بروید.
هینگز ادامه داد: ببینیدف آقای پاتز...
پاتز: خداحافظ، خانم هینگز.
و هینگز با ناراحتی گفت: اوه!
خانم هینگز بیچاره از اتاق بیرون رفت. سربازرس مرد خوبی نبود، بدبین بود، او نمی توانست در مورد مردم قضاوت درستی داشته باشد. او همیشه بدترین فکر را درباره مردم می کرد. او فکر می کرد کسانی می توانند گردنبند را ربوده باشند که به پول نیازمند باشند. اما جدای اینها، پاتز احمق نبود. و تصور نمی کرد که آنا گردنبند را برداشته باشد.
پاتز در مورد مارک مطمئن نبود، او جوانی خودسر بود، پاتز از علاقه مارک به آنا مطلع بود. بنابراین او آنا را دستگیر خواهد کرد. اگر کار مارک بوده باشد، او به من خواهد گفت و آنا از زندان بیرون خواهد آمد. و اگر کار مارک نبوده باشد، دزد حقیقی احساس امنیت خواهد کرد، و مراقب نخواهد بود. و من ممکن است از این راه او را به چنگ بیاورم!
پاتز عمیقا مایل به یافتن گردنبند بود، آقای نیکولاس برای یافتن گردنبند 500 پوند پیشنهاد داده بود.
پایان فصل چهارم
shirin71
10-16-2011, 02:32 PM
فصل پنجم
صبح جمعه، پنج روز بعد، نامه ای به دست سربازرس رسید. در همان روز، همان نامه در نشریه هفتگی چاپ شده بود. تیتر نشریه هفتگی چنین بود «خانه فیلدینگ در ساعت 12» و تفاسیری از اتاق خانم فیلدینگ نموده بود.
خانم فیلدینگ، اولین کسی بود که در خانه چشمش به نشریه افتاد. موضوع نامه را در صفحه دوم نشریه خواند و بیش از حد منقلب شد.
«سربازرس (کانبری- وینت شایر): من این نامه را نوشتم، چرا که ی توانستم اطلاعاتی در مورد گردنبند خانوادگی فیلدینگ به شما بدهم. یک هفته پیش گردنبند از خانه فیلدینگ ها ربوده شد، در همین استان. این گردنبند توسط خانم آنا کارتز کسی که هم اکنون در زندان می باشد، ربوده نشده است، به او تهمت دزدی زده شده است. من از این بابت مطمئنم، علتش ساده است:
چون من خودم آن را ربوده ام. من مارک فیلدینگ، به تنهایی گردنبند را روز شنبه سوم ژوئن ربودم. برای اینکه بدجوری به پول نیازمند بودم تا بدهی هایم را بپردازم. در این مورد عمه ام خانم فیلدینگ به شما خواهد گفت، این بدهی ها در بازی قمار، به «لودر» کولی بالا آمده است. کسی که او را به خوبی خواهید شناخت. به هر حال بدهی ها باید پرداخت شوند. ارادتمند شما-مارک فیلدینگ.»
وقتی خانم فیلدینگ نامه را تا آخر خواند، هفته نامه را بر زمین انداخت و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. دوست صمیمی اش دکتر کالفونت پرسید: موضوع چیه؟ و با نگرانی نگاهش کرد.
خانم فیلدینگ گفت: این حقیقت ندارد، او دزد نیست، من می دانم که او دزد نیست! من مطمئنم که کار کولی هاست... آنها برداشته اند، شما می دانید که آنها امروز از این محدوده رفتند. او این نامه را فقط به خاطر آزادی آنای بیچاره از زندان نوشته است، چون دوستش دارد.
دکتر: من این موضوع را نمی دانستم.
خانم جواب داد: همین طور است، چون شما چیزی را نمی بینید... آه، متاسفم دکتر، من نمی فهمم که چه می گویم.
دکتر: مهم نیست. اما اگر مارک جوان، آنا را دوست دارد...
خانم فیلدینگ: ببینید، من خیلی متاسفم که آنا در زندان به سر می برد ولی به زودی محاکمه اش می کنند و بعد اجازه می دهند که بیاید.
دکتر: خانم فیلدینگ، آیا خود شما طاقت زندان را حتی برای یک روز دارید؟ می دانید چه مزه ای دارد؟
خانم فیلدینگ: خوب نه، یقینا چندان جای خوبی نیست...
دکتر: چندان خوب نیست! زندان جایی بسیار وحشتناک است، من سال گذشته برای دیدن چند زندانی که بیمار بودند به آنجا رفته بودم. زندان مرگ آفرین است. کسانی که در زندان بیمار می شوند، معمولا می میرند.
خانم فیلدینگ: چی؟
دکتر ادامه داد: عده ای هم مریض نشده می میرند. به قدر کافی به آنها غذا داده نمی شود. در زمستان سه، چهار نفر در یک تخت می خوابند، البته اگر تخت گیرشان بیاید، به قدر کافی پتو وجود ندارد. آنها همگی کثیفند، خیلی از زندانیان باید به بیمارستان منتقل شوند.
خانم فیلدینگ: یعنی آنا اتاقی مخصوص برای خودش ندارد؟
دکتر: نه، خانم فیلدینگ. مکثی کرد و ادامه داد: اما یقینا آنا از خودش مراقبت خواهد کرد. ما سعی مان را خواهیم کرد، تا او آزاد شود. گرچه این کار وقت می گیرد. باید به بازرس امیدوار بود تا کسانی را که مسبب سرقت گردنبند بوده اند دستگیر کند.
سربازرس سخت مشغول بود. مدتی را با رییس کولی ها که در محوطه بیرونی خانه فیلدینگ ها چادر زده بودند، گذراند. رییس کولی ها، مردی چاق با صورتی گرد بود. موهای سیاهش بلند بود. و یک زنگوله از یکی از گوشهایش آویزان بود. او پنجاه و پنج ساله بود و اهل شوخی. ولی با سربازرس رفتاری بسیار مودبانه داشت. او به پاتز گفت که، مارک فیلدینگ را به خوبی می شناسد، برای این که مارک اغلب از او پول می گیرد و او را تشویق می کند به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی در کنلی. این کار رییس کولی ها برخلاف قانون بود ولی پاتز از قبل می دانست که او این کار را کرده است.
مرد کولی با صدای خفه ای گفت: هیچ یک از پسرهای من گردنبند را برنداشته اند، می توانید بگردید. پسرهای من دزد نیستند.
پاتز: دزد نیستند! این حرف حتی باعث خنده من نمی شود! نوه شما چیزی دزدیده است.
کولی: آه، آنتوان. او پسر خیلی بدی است. ولی اینجا نیست، سربازرس. و بقیه هم همگی خداحافظی کرده اند.
پاتز: من وقتی دیدمش باور می کنم. آیا مارک فیلدینگ از بابت بدهی هایش پولی به شما داده است؟
کولی: خوب، بله، اما نه حالا، سربازرس، نه حالا.
پاتز: آه، پس پولی به تو داده است؟
کولی: کمی، سربازرس، این اواخر کمی.
پاتز: چقدر؟
کولی: اوه، نه خیلی زیاد.
پاتز: بگو چقدر؟
کولی: فکر می کنم، حدود یک هزار پوند. و به بازرس خیره شد.
پاتز: یک هزار... وای! این یعنی کم پولیست! این همه پول را او از کجا آورده؟
کولی: من نمی دانم، سربازرس.
سربازرس قدم زنان دور شد، او در فکر بود. مارک محتاج پول بوده. او فکر کرد که مارک و دختر مورد علاقه اش هر دو در آن صبح در اتاق بوده اند، اما حالا مارک کجاست؟ او همچنان که فکر می کرد در پشت خانه فیلدینگ ها قدم می زد.
در اتاق مطالعه که نسبتا بزرگ هم بود یک چراغ کم سو روشن بود. خانم درتی فیلدینگ با آقای نیکولاس نشسته بودند، که سربازرس وارد شد.
آقای نیکولاس مایل نبود که خانم فیلدینگ در آنجا حضور داشته باشد ولی هیچ راهی به نظرش نمی رسید. نیکولاس گفت: بفرمایید، پاتز، بفرمایید. شما متوجه چه چیزی شده اید؟ ما نامه را دیدیم.
پاتز جواب داد: ممنونم، آقا، ممنونم. آه، بعد از ظهر خوبی است، خانم.
خانم فیلدینگ نگاهی به او کرد ولی جوابی نداد. نیکولاس ادامه داد: خوب پاتز؟
پاتز در پاسخ گفت: خوب، آقای نیکولاس من به دیدن «لودر» کولی رفتم و با او صحبت کردم. آقای مارک مقداری پول به او داده، حدود 1000 پوند، این چیزی بود که «لودر» گفت، و من از این بابت متاسفم
shirin71
10-16-2011, 02:33 PM
ادامه فصل پنجم
خانم فیلدینگ با شنیدن این موضوع ناله کنان گفت: من باور نمی کنم.
نیکولاس گفت: یک دقیقه صبر کنید، عمه درتی، صبر کنید.
نیکولاس باور نداشت که برادرش این کار را کرده باشد او با خودش فکر می کرد، که او واقعا باهوش است.
پاتز گفت: من با خیاطش صحبت کردم، آقا، مارک دیروز پولش را داده است.
خانم فیلدینگ فریاد زد: این حقیقت ندارد. من می دانم کار مارک نبوده، می دانم.
پاتز: شما از کجا می دانید خانم؟
و او جواب داد: برای اینکه من- من آه!
رنگ خانم فیلدینگ پرده بود حین صحبت نیم خیز شده بود، ولی دوباره خودش را در گوشه ای از صندلی انداخت و نشست. نفس نفس می زد. نیکولاس پرسید: چی شده عمه درتی؟ پاتز یک لیوان نوشیدنی بده.
پاتز: بله آقا، بله، و از جا پرید و به سمت در دوید.
نیکولاس: نه، نه پاتز آنجا نیست، روی میز است! اینجا، بیاورش اینجا... حالا بدو و خانم هینگز را خبر کن.
پاتز از اتاق بیرون دوید. نیکولاس مقداری نوشیدنی در لیوان ریخت و به عمه درتی داد. خانم فیلدینگ از حالتی که داشت بیرون آمد. و پرسید: اوه، چه اتفاقی افتاده، من احساس عجیبی دارم، بی هوش شده بودم؟
نیکولاس گفت: عمه درتی، من نمی دانم چه پیش آمد. شما یک دفعه رنگتان پرید، بی هوش نشده بودید، اما دو دقیقه ای در همان حال ماندید.
خانم فیلدینگ جواب داد: آه، احساس می کنم، الان بهتر هستم.
نیکولاس گفت: اما شما باید بروید و استراحت کنید.
خانم فیلدینگ پرسید: چرا؟ الان حالم خیلی بهتر است.
در همین موقع در باز شد و خانم هینگز همراه آقای پاتز وارد شد. و سوال کرد: مادام حالتان چطور است؟
و با نگاهی نگران به او خیره شد. او به خانم فیلدینک علاقه بسیار زیادی داشت. خانم در پاسخ گفت: بله، بله کاملا حالم خوب است.
اما نگاهش، نگاهی پیر و خسته بود. ادامه داد: برو، و چای را آماده کن و به اتاقم ببر. من بعد از این که کارم در اینجا تمام شد به اتاق خودم می روم.
نیکولاس گفت: چرا شما حالا نمی روید که استراحت کنید عمه درتی؟
خانم فیلدینگ گفت: نه من می مانم تا پایان این موضوع را بشنوم. سربازرس دچار اشتباه دیگری شده است.
نیکولاس: خوب، عمه، بمانید، خانم هینگز!
هینگز: بله، آقا، اما بیرون نرفت، به سمت عمه درتی رفت و با نگرانی به او چشم دوخت.
خانم فیلدینگ: برو، هینگز، من کاملا حالم خوب است.
نیکولاس: می فرمودید، پاتز.
در این لحظه بود که خانم هینگز اتاق را ترک کرد. پاتز جواب داد: ما همه جا را به دنبال آقای مارک گشتیم، ولی اثری از وی پیدا نکردیم.
نیکولاس: هوم، خوب دنبالش نگشته اید.
پاتز جواب داد: بله آقا.
او ضمن صحبت با نیکولاس به خانم فیلدینگ چشم دوخته بود. و ادامه داد:من متاسفم. من برای دستگیری مارک به مجوز نیاز دارم و صدور آن در ارتباط با شماست...
خانم فیلدینگ: نیکولاس! تو
نیکولاس: با تمام این اوضاع و احوال، پاتز، تو صبح می توانی به دیدن من بیایی.
و پاتز در جواب گفت: بله، آقا، متشکرم،... شب به خیر خانم فیلدینگ، امیدوارم حالتان بهتر شود.
و عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد. عمه درتی دوباره گفت: نیکولاس، تو حکم دستگیری برادرت را صادر نمی کنی! من این اجازه را به تو نخواهم داد.
نیکولاس در جواب گفت: نمی دانم، نمی دانم عمه درتی، من، به چیزهایی برمی خورم که سراپا اشتباه هستند. مسائل زیادی است که ناراحتم می کند.
عمه با لحنی ملایم گفت: می دانم، لوکیندا رفته، این طور نیست؟
سکوتی حاکم شد. نیکولاس به آرامی گفت: بله.
خانم فیلدینگ: متاسفم نیکولاس. اما تو احمق هستی، نمی توانی بفهمی که لوکیندا هرگز دوستت نداشته؟ او فقط می خواهد «بانو فیلدینگ» شود، ولی باید گردنبند را داشته باشد. برای اینکه بدون گردنبند چیزی نخواهد بود! پدرت همه ثروت فامیل را خرج کرد، ما به قدر کافی از مزارع برای مخارج خانه پول به دست می آوریم. برای یک زندگی آرام همین کافیست. اما لوکیندا به این نوع زندگی علاقه ای ندارد. او دوست دارد در لندن یا پاریس زندگی کند. و با وجود گردنبند این کار برایش امکان پذیر خواهد بود. اگر سنگ های گردنبند را در آورند و هرکدام را به فلان قیمت بفروشند، از هر کدامش ثروتی کوچک به دست می آید.
نیکولاس: این دروغ است! من مطمئنم که لوکیندا دوستم دارد! او بارها این موضوع را به من گفته، و برادرش... موضوع او فرق می کند، او سر همه ما کلاه گذاشت. احتمالا او مجبور به رفتنش کرده. ولی من پیدایشان می کنم! من پیدایشان می کنم، حتی اگر مجبور شوم تا استرالیا بروم.
عمه: ها، ها... من همین الان می توانم، لوکیندا را در استرالیا ببینم! نه، نیکولاس تو باید این سعی و تلاش را در پاریس به کار ببری تا در استرالیا. هیچ روزنه امیدوارکننده ای در استرالیا منتظر تو نیست. می دانی نیکولاس، تو همانقدر احمقی که پدرت بود. به هرحال تو فردا هیچ حکمی بر علیه برادرت، صادر نخواهی کرد!
نیکولاس: چرا نه؟ احتمالا مارک گردنبند را برداشته او سر من کلاه گذاشته، همین طور هم سر همه شما!
عمه: نیکولاس، به من گوش کن. اگر تو تصمیم داری که فردا حکم دستگیری برادرت را صادر کنی. اول بیا و من را ببین. من چیزهایی به تو خواهم گفت که نظرت در این مورد تغییر کند.
نیکولاس با بی تفاوتی گفت: باشد، قول می دهم.
ولی آقای نیکولاس نتوانست به قول خود عمل کند. در همان شب، خانم درتی فیلدینگ دوباره بدحال شد. دکتر کالفونت را در ساعت 5 صبح به بالین او آوردند. اما از دست او هم کاری برنیامد. قبل از صبح بود که او مرد.
shirin71
10-16-2011, 02:33 PM
فصل ششم
مراسم تدفین عمه درتی یک شنبه انجام گرفت. مردانی که تابوت را حمل می کردند، به آرامی به سمت کلیسای کوچک دهکده قدم برمی داشتند. جایی که صدها سال بود که فیلدینگ ها در محدوده آن دفن شده بودند. جماعت زیادی آنجا بودند. همگی لباس های سیاه بر تن و چتر به دست ایستاده بودند. عمه درتی به مردم دهکده کمکهای زیادی کرده بود. خیلی از آنها مدیون او بودند. چرا که او به درد آنها می رسید. عده ای از کسانی که آمده بودند در ونت شایر زندگی می کردند. خانم درتی فیلدینگ برای تمام کسانی که آنجا بودند، دوست داشتنی نبود. ولی همه کسانی که در آنجا حاضر بودند به او احترام می گذاشتند. اما دو نفر از کسانی که او را دوست داشتند در آن جمع حاضر نبودند. آنا، که به عنوان دزد در زندان بود. و مارک که مفقود شده بود.
بعد از مراسم تدفین، نیکولاس سوار بر اسب و تنها، به محوطه پشت خانه فیلدینگ ها رفت. اسبی سیاه به همراه سوارش حدود 10 مایل از دهکده دور شد. وقتی نیکولاس منقلب یا ناراحت بود معمولا این کار را می کرد. از نظر نیکولاس دنیا دیگر ارزشی نداشت. عمه درتی، در تمام زندگیش از خانه مراقبت کرد و حالا او مرده است. لوکیندا که او بیشتر از همه دنیا دوستش داشت، به دنبال کار خود رفته. و با رفتنش نیکولاس را دلسرد و افسرده کرده بود. ولی به او گفته بود وقتی که به هتلش در لندن رسید از آنجا زود به زود نامه خواهد داد.
اما 5 روز گذشت و نامه ای نیامد. در آن موقع برای رسیدن نامه از لندن به جنوب انگلستان، یک یا دو روز وقت لازم بود. و کانبوری فقط 40 مایل از لندن فاصله داشت. البته پنج روز زمانی طولانی نبود، ولی به نظر نیکولاس، طولانی می آمد.
بعد از ظهر او درشکه ای گرفت. سایکز، مرد درشکه چی، لندن را به خوبی می شناخت. شب را در شلدون به سر بردند و با شروع روز بعد، دوباره به حرکتشان به سمت لندن ادامه دادند، و مستقیما به هتلی در خیابان داور رفتند. جایی که هریک از اعضاء خانواده فیلدینگ هر وقت به لندن می رفت، در آن هتل ساکن می شد. صبح، ابتدا نیکولاس به هتل، جایی که لوکیندا گفته بود در آنجا خواهد بود رفت. رییس هتل به او گفت: لوکیندا و برادرش فقط یک شب در آنجا بوده اند و صبح روز بعد هتل را بدون پرداخت کرایه اقامت، ترک کرده اند. و البته آدرسی هم از خود باقی نگذاشته اند. کسانی که فراموش می کنند پول اتاق خود را در هتل بدهند، معمولا فراموش می کنند که از خود آدرسی هم بگذارند.
نیکولاس از هتل مجلل کلارستون بیرون آمد. روز گرمی بود، یک روز آفتابی. میدان ساکت بود، با خانه های قرن هجدهم در اطراف و کلیسایی در یک سو، مناظری زیبا بودند که در زیر درخشش خورشید خودنمایی می کردند. در پارک وسط میدان، پرستاران بچه با کودکان قدم می زدند و پیرمردی ضمن قدم زدن، با سگش حرف می زد.
برای کسانی که به لندن مسافرت می کردند، در هریک از میدانها یک یا دو هتل وجود داشت. در کدام یک از آنها می توانست آنها را پیدا کند؟ یا شاید هم در هیچ یک نباشند. شاید با دوستانشان باشند. نیکولاس می دانست آنها دوستانی در لندن دارند. اما لوکیندا هرگز اسمی از آنها نبرده بود و نشانی آنها را به او نگفته بود. او از کجا باید شروع می کرد؟ یک اسم به یادش آمد «الیزا وینترز» این اسم را کجا شنیده بود؟ ناگهان با دست به پیشانی اش کوبید و فریاد زد: دانستم، یادم آمد، کالسکه ران!
کالسکه چی در کالسکه نشسته بود با شنیدن صدای نیکولاس دهانه اسب را کشید و به نیکولاس خیره شد. اسب سرش را تکان داد و شروع به حرکت کرد. پیرمرد کالسکه چی فریاد: هی هی و نگه اش داشت.نیکولاس نگاهش کرد.
«سایکز، چند وقت است که تو کالسکه چی هستی؟»
کالسکه چی: آه، حدود 20 سال است آقا.
نیکولاس: بنابراین باید نصف مردم لندن را بشناسی.
سایکز: نصفشان را که نه، آقا. ولی عده ای از آنها را به خوبی می شناسم.
نیکولاس: تا به حال اسمی از خانم الیزا وینترز شنیده ای؟
سایکز: الیزا وینترز؟
و کلاهش را برداشت و سرش را که موهای خاکستری رنگ آن را پوشانده بود خاراند. و گفت: نمی توانم بگویم که اطلاعی از او دارم، آقا.
نیکولاس: آه.
سایکز: البته، یک خانم الیزا وینترزی می شناسم... هوم.
نیکولاس نگاهش کرد و پرسید: او به چه چیزهایی علاقه دارد؟
سایکز: خوب، به مهمانی های بزرگ. تا آخر شب آنجاست، آقا. وقتی من اینجا، یعنی در لندن کار می کردم. اغلب عده ای از جنتلمن ها را به خانه هایشان می رساندم. بعضی صبحها، دو سه ساعتی این کار را می کردم.
نیکولاس پرید داخل کالسکه و فریاد زد: باید خودش باشد! تا پنج دقیقه دیگر مرا به آنجا برسان سایکز و انعام پنج شلینگی ات را از من بگیر.
یک ساعت دیگر نیکولاس نگاهی مبهوت داشت و به طرز وحشتناکی ناراحت بود. نیکولاس در کالسکه اش نشسته بود تا برگردد. او ناامید بود. خانم وینترز را ملاقات کرده بود. او به نیکولاس گفته بود که لوکیندا و برادرش در لندن هستند اما نمی خواهند او را ببینند. چرا؟ چرا نمی خواستند او را ببینند، باورش نمی شد. لوکیندا به محض این که می توانست نامه ای می نوشت، او به زودی چیزی می نوشت... لوکیندا، لوکیندا، لوکیندا، یعنی به کلی رفته؟
نیکولاس سرش گیج می رفت، و کالسکه چی در تمام مدت شب می راند. در شلدون اسبها را عوض کردند. اما نیکولاس نمی خواست توقف بیشتری داشته باشند. نمی خواست از کالسکه پیاده شود. گوشه صندلی نشسته بود. ساکت بود و رنگ پریده. نمی خواست حرکتی کند. کالسکه، که به خانه رسید. آخر شب بود. وقتی وارد خانه شد. نور چراغی را در اتاق عمه درتی دید. در را باز کرد. آنا بود.
نیکولاس گفت: آنا، کی بیرون آمدی... آه، این سوال بی ادبانه است. کی برگشتی؟
آنا بی هیچ لبخندی نگاهش کرد. و گفت: من دیروز از زندان آزاد شدم.
و ادامه داد: آقای نیکولاس آمدم اینجا تا وسایلم را بردارم. اگر اجازه بدهید امشب را در اینجا می خوابم و فردا، این خانه را ترک خواهم کرد.
نیکولاس برای اولین بار در زندگیش، احساس کرد که وجدانش حقیقتا در عذاب است. او این دختر را به زندان فرستاده بود، و این اشتباه بود. و حالا او می خواست از این خانه برود. نه پولی داشت و نه دوستان چندانی که پیش آنها بماند.
نیکولاس: چرا چند هفته ای اینجا نمی مانی؟ می توانی اینجا بمانی، در اتاق قدیمی عمه درتی. آنا نگاهش کرد و گفت: اما خانم ویلدبلود دوست ندارد کس دیگری آنجا باشد.
نیکولاس: خانم ویلدبلود تا مدتی برنمی گردد.
آنا: اوه، پس من خواهم ماند.
****
مارک همراه کولی ها بود. ولی وقتی که شنید آنا برگشته است از آنها جدا شد. همان شب او از دیوار خانه بالا رفت، نیمه های شب بود که ضربه ای به پنجره اتاق آنا خورد. پنجره قفل نشده بود، و این عجیب بود. او پنجره را باز کرد و وارد شد. چند قدمی برنداشته بود که دستی از پشت او را به شدت هل داد و او به کف اتاق افتاد...
آنا رو برویش نشسته بود، با چشمانی که از تعجب گرد شده بود. پاتز با دست نیرومندش دهان آنا را گرفته بود.
پاتز گفت: خوب، خوب. این جوان آقای مارک نیست؟ فکر می کردم که به دیدن خانم آنا خواهی آمد و مرا خوشحال خواهی کرد. من درست فکر کرده بودم!
shirin71
10-16-2011, 02:33 PM
فصل هفتم
پاتز لبخند زد: خوب، آقای مارک چرا نمی گویید که چه کسی گردنبند را برداشته، یا جای گردنبند کجاست؟ آنوقت همه می توانیم به خانه برویم و راحت در رختخوابمان بخوابیم.
مارک: من نمی توانم... من نمی دانم که گردنبند کجاست؟
پاتز: گردنبند درست تو نیست، آقای مارک؟ آه، می دانی من فکر می کنم دست تو باشد، یا دست یکی از شما دو نفر.
و به آنا نگاه کرد. و ادامه داد: شما که دوست ندارید خانم آنا دوباره به زندان برگردد؟
مارک: این موضوع ربطی به خانم کاتز ندارد! راحتش بگذارید. شما من را وادار به اعتراف کردید. این طور نیست؟ بیشتر از این چه می خواستید؟
پاتز: بله، من شما را مجبور کردم، آقای مارک...
آنا نالید: درست نیست. او...
مارک: آنا!
آنا فریاد زد: من می دانم که او گردنبند را برنداشته.
پاتز: از کجا می دانید؟
آنا: چون من آقای فیلدینگ را می شناسم. او دزد نیست!
پاتز لبخند زد: آه، خانم آنا، شما جوان هستید، مردم اگر به چیزی نیاز داشته باشند، آن را برمی دارند.
و رو به مارک کرد و گفت: خوب، آقای مارک
و با تاسف نگاهش کرد (اما احساس تاسف نمی کرد.) و گفت: شما با من خواهید آمد. متاسفم، خدانگهدار خانم آنا. و متاسفم که این موقع شب به اتاق شم وارد شدیم.
مارک همراه پاتز از اتاق بیرون رفت. دو مامور پلیس، بیرون منتظر آنها بودند. نا گهان مارک ایستاد و چرخید. قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود. گفت: می خواستم... به من اجازه بدهید که بروم و از خانم کاتز خداحافظی کنم، ممکن است دیگر او را نبینم.
پاتز:بفرمایید، فقط عجله کنید.
مارک از کنار پاتز گذشت و به اتاق برگشت و دستش را به سوی آنا دراز کرد. اما به محض این که او وارد اتاق شد. آنا خو را به روی در انداخت و در را به روی پاتز بست. در به شدت به صورت پاتز خورد و او به زمین افتاد. دو پلیس همراهش تا این وضع را دیدند به سویش آمدند. هر دو مامور همدیگر را نگاه می کردند. نمی دانستند چه پیش آمده. رییس پلیس قادر به صحبت نبود، اما به در اتاق آنا اشاره کرد، و دو پلیس به سوی در دویدند، ولی موفق نشدند، در قفل بود. رییس پلیس فریاد زد: باغ! باغ!
او هنوز هم با آن حالش به دنبال آنها بود! دو مامور به بیرون از خانه دویدند، ساختمان را دور زدند. پنجره را تا آخر گشودند، و وارد اتاق آنا شدند. به سمت در اتاق رفتند و در را به روی رییس پلیس گشودند. رییس پلیس حالا دیگر سر پا ایستاده بود و به در اتاق تکیه داده بود و با باز شدن در، داخل اتاق افتاد. با کنجکاوی مامورین را نگاه کرد. اگر موقعیت دیگری بود فورا برمی خاست. اما حالا دیگر رمقی نداشت. «رنگ سرخی در سیاهی شب» از بینی پاتز خون می رفت و با اینکه با دستمال جلوی خونریزی را گرفته بود ولی باز هم خون جاری بود. فریاد زد: احمقها! من گفتم باغ را بگردید. می دانستم از آن را فرار می کنند!
خودش را روی صندلی انداخت. هنوز غریزه پلیسی اش محفوظ بود. او در جستجوی آنا بود، نزدیک پنجره ایستاده بود ولی زحمت بیرون نگاه کردن از پنجره را به خود نمی داد. ناگهان از جایش پرید و از پنجره گشوده شده رو به باغ، به سمت باغ دوید. و فریاد زد: آقای فیلدینگ، آقای مارک فیلدینگ، می شنوی چه می گویم؟ گرفتن خانم آنا با من! من او را به زندان می فرستم، و خندید. برگشت داخل اتاق و با خود گفت: با این کار او برخواهد گشت. و حقیقتا چنین شد.
محاکمه روز دوشنبه 17 ماه ژوئن شروع شد و تا سه روز ادامه داشت. محاکمه در کانبوری و در دادگاه استان انجام می گرفت. مارک به سرقت گردنبند خانوادگی فیلدینگ متهم شده بود، که آن گردنبند را به کسی یا کسانی فروخته و پولش را برای خود برداشته بود. شهود خوانده شدند. نیکولاس در دادگاه گفت: برادرش مقداری بدهی داشته و به پول زیادی محتاج بود.
آنا گفت: مطمئن است که این اعتراف مارک غلط بوده است و او برای آزادی آنا این نامه را نوشته است.
خیاط آمد و گفت: چند وقت پیش مارک نزد او رفته و بیست پوند به او پرداخته است.
لودر کولی را نتوانستند پیدا کنند ولی سربازرس پاتز در دادگاه گفت که قبلا لودر به او گفته بود که مارک فیلدینگ به او بدهکار بوده است، مبلغی حدود یک هزار پوند که روزها پیش این پول را به لودر پرداخته است.
اعتراف مارک با صدای بلند در دادگاه خوانده شد. روز قبل دو شاهد مهم به دادگاه خوانده شدند. جاسپر و لوکیندا ویلدبلود. لوکیندا به دادگاه آمد و، وجود جعبه ای را شهادت داد.
لوکیندا زیباتر شده بود. نیکولاس در دادگاه نشسته بود. وقتی که لوکیندا را نگاه می کرد از شدت علاقه احساس سستی می کرد.
لوکیندا نشست و دستش را روی کتاب مقدس گذاشت و گفت: من قسم می خورم که واقعیت را بگویم، حقیقت محض و چیزی غیر از حقیقت نگویم.
وکیل سوال کرد: اسم کامل شما چیست؟
لوکیندا: «لوکیندا الیزابت کنالی ویلدبلود»
وکیل: شما در کجا زندگی می کنید؟
لوکیندا: خانه من در شمال انگلستان است. اما در حال حاضر من در لندن با دوستم خانم وینترز زندگی می کنم.
وکیل: شما ماه گذشته در کجا ساکن بودید؟
لوکیندا: من به همراه برادرم در خانه آقای نیکولاس فیلدینگ اقامت داشتم. جایی که ما برای سکونت دعوت داشتیم آنجا بود.
وکیل: آیا شما مارک فیلدینگ را می شناسید؟
لوکیندا: بله، و به جایگاه متهم اشاره کرد و گفت: اوست، در آنجا نشسته.
وکیل: خانم ویلدبلود، آیا شما روز شنبه سوم ژوئن آقای مارک فیلدینگ را دیدید؟
لوکیندا: بله، در آن روز، او را دوبار دیدم.
وکیل: بار اول او مشغول چه کاری بود؟
لوکیندا: او در اتاق خانم درتی فیلدینگ بود و آن وقتی بود که من به دیدن ایشان رفتم.
وکیل: چرا به دیدن خانم فیلدینگ رفتید.
لوکیندا: من می خواستم لیست اسامی عده ای از مهمانان را که در جشن عروسی دعوت کرده بودم، از او بگیرم.
وکیل: خانم ویلد بلود، من عذر می خواهم که این را از شما می پرسم، اما آیا هیچ اختلافی میان شما و ایشان نبود؟
لوکیندا با چشمانی گرد شده از تعجب گفت: اختلاف؟ اون نه، ما دوستان خیلی خوبی بودیم. وقتی او مرد من خیلی ناراحت شدم.
وکیل: وقتی که شما وارد اتاق شدید، چه اتفاقی افتاد؟
لوکیندا: من شنیدم که خانم فیلدینگ و آقای مارک فیلدینگ با هم بحث می کردند.
وکیل: آیا شنیدید در چه موردی بحث می کردند؟
لوکیندا: نه چندان، ولی چیزهایی در مورد پول و بدهی شنیدم.
وکیل: آیا شما در اتاق گردنبند را دیدید؟
لوکیندا: نه، من آن را ندیدم.
وکیل: متوجه شدم، و برای دومین بار آقای مارک فیلدینگ را کی دیدید؟
لوکیندا: بعد از این که من اتاق خانم فیلدینگ را ترک کردم، به طبقه بالا و به اتاق خود رفتم. برادرم در آنجا منتظرم بود. او کنار پنجره ایستاده بود. چند لحظه بعد مرا صدا کرد، کنار پنجره رفتم. و مارک فیلدینگ را دیدم. در چمنها به سوی اصطبل می دوید، او با اسبی سیاه از اصطبل بیرون آمد و سوار بر اسب خیلی سریع به سمت در اصلی رفت و به سوی کانبری تاخت. زمان زیادی طول نکشید که برگشت.
وکیل: آیا شما بلافاصله بعد از خانه فیلدینگها را ترک کردید؟
لوکیندا: بله.
و برای چند دقیقه ای ایستاد سپس جلوتر رفت و گفت: من به خانه فیلدینگها رفتم تا با آقای نیکولاس فیلدینگ ازدواج کنم. دو، سه هفته ای بود که عقیده ام در مورد ازدواج متزلزل شده بود. و راستش را بخواهید از این که گردنبند دزدیده بوده بود خوشحال شدم.
وکیل: چرا خوشحال شدید؟
لوکیندا: خوب، وقتی جشن عروسی به تعویق افتاد و من به لندن برگشتم، تا مدتی به مسائلی فکر می کردم. حالا می دانم که مایل به ازدواج با آقای نیکولاس نیستم.
نیکولاس جلوی سالن نشسته بود. ناگهان از جا برخاست. سرش گیج می رفت. رنگش پریده بود، رنگش مثل صفحه کاغذ سفید شده بود. با قدمهای کوتاه و تند می رفت که از سالن خارج شود که در حال خروج به زمین افتاد. قاضی گفت: گروهبان!
گروهبان: آقا؟
قاضی ادامه داد: برو و مراقب آقای نیکولاس فیلدینگ باش، او حالش خوب نیست.
گروهبان گفت: بله.
و بیرون از سالن به دنبال نیکولاس دوید. ولی دیر شده بود. بیرون صدای سم اسب می آمد، که به سرعت دور می شد. محاکمه رو به پایان بود.
هریک از مجریان قانون دقایقی صحبت کرده بودند. سپس هیئت منصفه سالن را ترک کردند و یک ساعت بعد با تصمیمی که گرفته بودند برگشتند: گناهکار.
اجرای این حکم برای مارک ناراحت کننده بود، گرچه گردنبند ارزش خیلی زیادی داشت. مارک محکوم بود که به وندیمنزلند در استرالیا برده شود، و تا چهار سال آنجا بماند.
او را از سالن بیرون بردند و به زندان نیوگات فرستادند تا یک هفته آنجا بماند تا زمان حرکت به استرالیا فرا برسد.
پایان فصل هفتم
shirin71
10-16-2011, 02:34 PM
فصل هشتم
شش روز بعد از محاکمه، آنا در اتاقش در خانه فیلدینگها بود. همه وسایلش را در چمدانی بزرگ جا داده بود. آقای نیکولاس مرده بود. آنا لباسی سیاه و بلند پوشیده بود. دستکشهای سیاهش روی میز کنارش بودند. کسی ضربه ای به در زد. خانم هینگز وارد شد. او هم سراپا سیاه پوشیده بود. هینگز گفت: خانم آنا، چند نفر از طرف دادگاه آمده اند و مراقب خانه هستند.
آنا: مواظبند؟ شما نپرسیدید چه می خواهند؟... باید چند دقیقه ای بیرون بروم و ببینم چه خبر است؟
هینگز: بله، خانم.
آشفتگی آنا، حال نگاهش را تغییر داده بود. صدایش سنگین بود و اعتماد به نفس در آن موج می زد. رنگ آنا پریده بود، اما خودش را نباخته بود. حالا احساس می کرد کاری که باید انجام دهد، ترک خانه فیلدینگها است. باید آنجا را ترک می کرد، چون همه فیلدینگها از خانه خود دور شده بودند.
آنا: اوه، خانم هینگز.
هینگز: بله، خانم.
آنا: تو، به جای دیگری خواهی رفت؟
هینگز: بله، خانم. من کار دیگری در کانبری گرفته ام، در یک رستوران.
آنا: این کار را دوست داری؟
هینگز: آه، فکر نمی کنم خانم.
و شروع کرد به گریه کردن. و ادامه داد: من تمام عمرم را در اینجا زندگی کردم، دلم می خواست همین جا هم می مردم.
آنا: گریه نکن، گریه نکن. من مطمئنم شما در آنجا راحت خواهید بود. طبیعی است که اولش برای ما از اینجا رفتن ناراحت کننده خواهد بود.
هینگز: بله، خانم. می دانم. من متاسفم، رفتن از اینجا برای شما هم مشکل است.
آنا: من هم بعد از مدتی به خوبی و آرامی زندگی خواهم کرد. حالا برو و به مردانی که از دادگاه آمده اند بگو منتظر باشند.
آنا رفت تا باقی مانده وسایلش را ببندد. او آن خانه را روز بعد ترک خواهد کرد، مارک را هم همین طور. فکر اتفاقاتی را که افتاده بود می کرد.نزدیک بود گربه اش بگیرد. به یاد نیکولاس افتاد. او خودش به سوی مرگ رفته بود. وقتی که او دادگاه را ترک کرد، وحشیانه سوار اسب سیاه و قوی هیکلش شد. اسب لو را به گوشه ای پرت کرد و گردنش شکست. آنا همچنان که فکر میکرد لباسهایش را در چمدان گذاشت. و در چمدانی دیگر کتابها و مجله هایش را جا داد. او بیشتر کتاب داشت تا لباس. آنا همیشه به کتاب علاقه زیادی داشت. او کتابی را برداشت. این کتاب از هر چیز دیگری برای او مهمتر بود. اشعاری از آقای تنیسون. با اندوه به کتاب نگاهی کرد. از وسط کتاب چیزی برداشت، یک عکس بود. چهار سال پیش گرفته شده بود. از مارک و خودش. در عکس با لبخندی به او نگاه می کرد. او آن موقع پسری 16 ساله بود و آنا یک دختر جوان.
روی صندلی بزرگ عمه درتی نشست و گریه کرد. آن روز، چهار سال پیش، او به آنا انگشتری داده بود. یک هدیه از طرف یک پسربچه! آنا مطمئن بود که مارک همه چیز را در مورد انگشتر فراموش کرده بود. اما آنا نه. اشکش جاری شد. یک کیف کوچک از لباسش در آوردو درش را باز کرد و انگشتر را در آورد. جنسش از برنج بود و کثیف و کدر شده بود. اما چشمها ی آنا آن را زیبا می دید. وقتی چشمش به آن افتاد، گریه اش شدت گرفت. می خواست انگشتر را دوباره در کیفش بگذارد اما آن از دستش به کنار نازبالشی که روی صندلی بود افتاد. آنا فریاد زد: اوه.
و بلند شد و نازبالش را از روی صندلی برداشت و دید که انگشتر در گوشه ای پنهان شده. اما وقتی دستش را دراز کرد که ان را بردارد، انگشتر سرخورد و در، درز صندلی فرو رفت. آنا یک قیچی برداشت و روکش صندلی را شکافت. اگر خوب دنبالش می گشت شاید پیدایش می کرد. او دو دستش را در شکاف فرو برد. احساس کرد که دستش اتگشتر را لمش می کند. انگشتر را پیدا نکرده بود بلکه در دستش کیفی کوچک و چرمی بود. کیف سنگین بود. چه می توانست باشد؟ بازش کرد. نامه ای دید به خط عمه درتی. در زیر نامه، چیزی سنگین می درخشید. و در روشنایی بعد از ظهر برق می شد.
ده دقیقه بعد آنا و خانم هینگز به تاخت در جاده ای که به لندن منتهی می شد در حرکت بودند. تاریکی شروع شده بود. پیرمرد کالسکه چی، کت اش را د.ر خودش پیچید. و به تفنگی که در کنارش بود نگاهی کرد و بر سر اسبها فریاد کشید.
داخل کالسکه هینگز به آنا رو کرد و گفت: شما فکر می کنید ما در امان خواهیم ماند؟ می گویند دزدانی در جنگهای باتیشام می پلکند.
آنا: من نمی دانم، اما می دانم کشتی حامل مارک فردا به مقصد استرالیا حرکت خواهد کرد. اگر بتوانیم کشتی را متوقف کنیم به مارک دست خواهیم یافت.
****
فردا صبح زود، زندانیان نیوگات بیرون آورده شدند. 29 نفر از آنان به استرالیا فرستاده خواهند شد. 14 مرد، 9 زن و 6 بچه. آنها پشت سر هم از زندان خارج شدند و سوار گاری هایی شدند که آنها را به بارانداز می برد. عده ای از آنها پیر بودند، چند نفری هم جوان، همگی مردمانی بینوا بودند، تعدادی از آنان گریه می کردند.
عده ای راضی و تسلیم به نظر می رسیدند و عده ای غمگین. آنها در روشنایی سپیده دم، به آرامی در حالی که باران می بارید و به سوی بارانداز لندن برده می شدند... عده زیادی از مردم در خیابانها جمع شده بودند، اما تعداد خیلی کمی از آنها افراد پستی را که در گاری های شلوغ کنار هم نشسته بودند نگاه می کردند. مارک پهلوی زنی نشسته بود که کودکی در آغوش داشت.
مارک روز قبل کمکش کرده بود و صبح هم کیف کوچک زن را تا گاری برایش حمل کرده بود.
به در بارانداز رسیدند. یکی از پلیسها از اسبش پیاده شد و مجوز عبور را نشان مردی که در کنار در بود داد. او راه را باز کرد و اجازه رد شدن به گاری داده شد.
آنها حالا می توانستند رودخانه را ببینند، گاری ها کنار یک کشتی قدیمی به نام کاپیتان لوک ایستادند. وقتی اسم افراد داخل گاری خوانده شد، زندانیان نشسته در گاری ها بر می خواستند و وارد کشتی می شدند. زنی که کنار مارک نشسته بود از گاری پیاده شد. مارک لبخندی به او زد، و کیف، آن زن را به او داد. زن گریه می کرد، رویش را از مارک برگرداند و فرزندش را در یک دست و کیفش را در دست دیگر نگه داشت و قدم به کشتی گذاشت.
چهار، پنج نفری مانده بودند تا گاری ها را ترک کنند. ناگهان، یک مرد به سرعت از دفتر بارانداز آمد و فریاد زد: فیلدینگ، کسی به این نام هست؟
مارک بلند شد. به مرد خیره شد و مودبانه جواب مامور را داد.
پلیس گفت: آقای مارک، لطفا با من بیایید.
مارک فکر کرد اشتباهی شده. اما چیزی نگفت. از گاری پیاده شد و به دنبال مرد وارد دفتر شد. در پشت یک میز تحریر کوچک قهوه ای، مردی نشسته بود. مارک قبلا هرگز او را ندیده بود. مرد لبخندی زد و از جایش بلند شد و دستش را به سوی مارک دراز کرد و پرسید: شما آقای مارک فیلدینگ هستید؟
مارک: بله، من مارک فیلدینگ هستم.
و با خودش زمزمه کرد: خدای من!
مرد پرسید: شما در مورد برادرتان چیزی نمی دانید، این طور نیست؟ بله، او هفته گذشته درسانحه اسب سواری کشته شد، من متاسفم. مارک ناگهان نشست. او چندان به برادرش علاقه نداشت اما این دیگر خیلی بود. این پایان خانواده فیلدینگ بود. خو او هرگز از استرالیا باز نخواهد گشت. به مرد نگاه کرد که هنوز، لبخند به لب داشت.
مارک گفت: لطفا مرا آقای مارک صدا نکنید، من مستحق این نام نیستم، من یک زندانی محکوم به تبعید هستم، همین.
مرد: فکر نمی کنم آقا، دو نفر خانم در آن اتاق هستند، مردی از اسکاتلند یارد هم همراه آنهاست. چرا به آنجا نمی روید آقا؟ و با دست به آن اتاق اشاره کرد.
سه ساعت بعد، آقای مارک، آنا و خانم هینگر در کالسکه نشسته بودند و به خانه برگشتند. آنا گفت: اما، هنوز چیزی هست که من نمی فهمم، مارک. برای چی، لودر کولی گفت که تو هزار پوند پول به او داده ای؟ این حقیقت نداشت.
مارک: نه واقعیت نداشت. گفتن این موضوع برای او مشکل بود، چرا که به من علاقه داشت. متاسفم، من رفتار خیلی بدی با او داشتم. به او گفتم که اگر خواهش مرا قبول نکند به رییس پلیش خواهم گفت که دزدی گردنبند کار او بوده.
آنا: مارک تو این کار را نکردی!
مارک: عزیزم، من ناامید بودم، تو در زندانی وحشتناک به سر می بردی. و من دلواپس این بودم که چطوری تو را از زندان خلاص کنم.
آنا دست مارک را فشرد و گفت: عمه درتی بیچاره، وقتی گردنبند را پنهان کرد، می دانست که لوکیندا خیلی زود نیکولاس را ترک خواهد کرد.
مارک گفت: و این حقیقتی بود. او می خواست گردنبند را چند هفته که گذشت پیدا کند و به اصطلاح آن را از خودش پس بگیرد! اما همه چیز بر خلاف تصور او پیش رفت.
کالسکه آنها را به حومه خانه رسانده بود. سایکز پیر کالسکه چی، به خورشید پر حرارت نگاه کرد و لبخند زد. و شروع کرد به خواندن شعری قدیمی که از دوران جوانی به یاد داشت:
«توماس فقیر از شهر نناگ، جک مارفی و جو بیچاره،
سه تایی تصمیم گرفتند دزدکی شکار کنند.
همه می دانند که یک شب نگهبانان، آنها را گرفتند،
و برای چهارده سال، به جایی که مردان در آن می مردند،
فرستاده شدند.»
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.