توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خواهران غریب | اریش کستنر
shirin71
10-16-2011, 12:58 PM
مشخصات کتاب:
نام کتاب: خواهران غریب
نویسنده:اریش کستنر
مترجم: علی پاک بین
سال انتشار:1379
تعداد صفحات:127 صفحه.
shirin71
10-16-2011, 12:59 PM
راستی شما میدانید «زه بول » کجاست؟ مقصودم ان دهکده کوهستانی است. «زه بول» در کرانه دریاچه «بول زه:؟ نه؟ عجیب است. از هرکسی م یپرسم نمیداند «زه بول » کجاست! در هر حال «زه بول» در کرانه دریاچه «بول زه» باید محلی باشد که از انهایی که ان را می شناسند سوال نکرده ایم. البته این تعجب ندارد. چنین چیز ی امکان دارد.
بسیار خوب، حالا که «زه بول » در کرانه دریاچه «بول زه» را نمی شناسید ، لابد اسم شبانه روزی ییلاقی بچه ها ( که در این دهکده واقع شده است ) به گوشتان نخورده است. انجا یکی از معروفترین شبانه روز های دختر بچه هاست. حیف شد، ولی این هم مهم نیست. شبانه روز های بچه ها مثل نان ماشینی و گلهای صحرایی ؛ شبیه یکدیگرند. اگر یکی از انها را دیده باشید میتواتپنید تصو رکنید که این شبانه روزی هامثل کندوها ی بزرگ پر از زنبور هستند. صدای خنده وارجی ، قهقهه و فریاد مانند وزوز پی در پی کندوی زنبورها قطع نمی شود. این شبانه روز ها ی ییلاقی ؛ کندوی شادی و سرور کودکان هستند و هر قدر که تعداد انها زیاد باشد باز هم کم است.
البته شبها ، هیولای سیه چرده ای که «دوری از خانه » نام دارد، در خوابگاه کنار تختها می نشیند. دفترچه حساب و مداد سیاه رنگ خود را بیرون می اورد و با قیافه در هم کشیده ؛ قطره های اشکی را که در چشم کودکان جمع شده است با قطره هایی که قبلا ریخته شده و یا بعدا ریخته خواهد شد ؛ حساب میکنند. راستی شما او راندیده اید؟
اما همین که صبح شد ؛ این هیولاغیب میشود . انوقت است که صدای لیوان های شیر که تق تق به کف نعلبکی ها میخورد بلند میشود و بعد باز هم سر و صدای بچه ها بلند میشود که خودشان را دسته دسته توی اب خنک و سبز رنگ دریاچه میاندازد. جیغ می کشند ؛ خنده راه می اندازند. صدای خروس در می اورند دست و پا میزنند ؛ شنا میکنند و یا دست کم ادای شنا کردن را در می اورند.
در زه بول کنار دریاچه بول زه همان جا که داستانی را که حالا برای شما نقل میکنم اتفاق افتاد وضع چنین است. باید بعضی وقتها هوش و حواستان را کاملا جمع کنید تااز همه چیز درست و حسابی سر در بیاورید. اوایل همه چیز خیلی ساده و راحت پیش میرود ؛ اما در فصلهای بعد اوضاع پیچیده میشود ، پیچیده و تحرکی امیز.
در حال حاضر همه توی دریاچه اب تنی میکنند و دختری که لوییزه پالفی نام دارد و کله اش پر از موهای فرفری و شیطنتهای گوناگون است، مثل همیشه وحشتناکتر و پز سر و صدا تر از بقیه بچه هاست. این خانم کوچولو از وین امده است.
از ساختمان صدای زنگ شنیده میشود، دوبار ....سه بار.. بچه ها و سرپر ستها از اب بیرون می ایند.
دوشیزه اولریکه فریاد میزند:
-زنگ را برای همه میزنند ؛ حتی برای لوییزه.
لوییزه باصدای بلندی جواب میدهد:
-دارم میایم. پیرمرد که قطار سریع السیر نیست!
بعد واقعا به ساحل میاید و دوشیزه اولریکه گله خود را بی کم و کسر به اغل میبرد ، اه ، مقصودم این بود که به ساختمان شبانه روزی میبرد. درست سر ساعت داوازده ناهار صرف میشود ؛ و همه با کنجکاوی منتظر بعد از ظهر میوشند.چرا؟
بعد از ظهر بیست تا تازه وارد خواهند امد. بیست دختر کوچولو از جنوب المان. ممکن است چند تا عروسک بوزینه با انها باشد؟ چند تا دهن لق؟ شاید هم چند تا پیر زن سیزده یا چهارده ساله.؟ ایا اسباب بازی های جالبی با خود خواهند اورد؟ خدا کند یک توپ بزرگ پلاستیکی بیاورند. توپ تروده سوراخ شده و بریگیته هم حاضر نیست توپش را به کسی بدهد. ان را محکم داخل گنجه قفل کرده تا بلایی سرش نیاورد. بله اینجورش هم پیدا میشود.
بله. بعد از ظهر لوییزه ؛ تروده، بریگیته ؛ وسایر بچه ها دو در بزرگ اهنی که کاملا باز شده است ؛ جکع شده اند و با بی تابی منتظر امدن اتوبوسی هستند که قرار است بچه ها را از ایستگاه راه اهن بیاورد. اگر قطار یه موقع رسیده باشد بایستی قاعدتا...
اه؛ صدای بوق! امدند! اتوبوسی از خیابان سرازیر میشود و با احتیاط از در اهنی می گذرد و می ایستد. راننده پیاده میشود و با سرعت دختر بچه ها را یکی یکی پس از دیگری پایین می اورد. اه تنها بچه ها نیستند ؛ چمدان، کیف،عروسک،سبد،پاکت،سگهای پارچه ای ، روروک ، چترهای کوچولو،فلاسک، بارانی،کوله پشتی، پتوهای لو.له شده، کتاب های مصور، توری شکار پروانه،بشکه های مخصوص جمع اوری گیاه های مختلف و انواع بار و بنه. دیگر. اخر سر بیستمین دختر کوچولو با دم و دستگاه خود در استانه در خروجی اتوبوس ظاهر میشود . او دختری است باقیافه جدی. راننده دستهایش را پیش می اورد.
دخترک سرش را تکان میدهد موهای بافته اش تلوتولو میخورد؛ و با لحنی جدی ولی مودب میگوید :نه ؛ متشکرم!
خودش خیلی ارام و مطمئن از پله های اتوبوس پایین میاید و با لبخندی خجول بر لب؛ استقبال کنندگان رانگاه میکند. ناگهان چشمانش از تعجب باز مشود و خیره لوییزه را نگاه میکند! لوییزه هم نگاهش به تازهوارد خیره می شود و و حشتزده صورت دخترک تازه وارد را تماشا میکند.
بقیه بچه ها و دوشیزه اولریکه هم حیرت زده گاهی لوییزه و کاهی تازه وارد را نگاه میکنند. راننده کلاهش را عقب می زند وسرش را می خاراند. دهانش باز نیمشود. اخر چرا؟
لوییزه و دخترک تازه وارد مانند سیبی هستند که از وسط دو نصف شده باشد! لوییزه موها ی فرفری بلندی دارد ، ولی تازه وارد موهای خود را بافته است تنها تفاوتی که بین انها میتوان یافت همین است!
ناگهان لوییزه پا به فرار میگذارد ؛ انگار شیر یا پلنگی اورا دنبال میکند.
دوشیزه اولریکه اورا صدا میکند. لوییزه !لوییزه!
بعد شانه هایش را بالا می اندازد و بیست بچه تازه وارد رابه ساختمان شبانه روزی میبرد. احرین انها همان دخترک گیسو بافته است که مردد و با قیافه ای حیرت زده به دنبال همسفران خود گام بر می دارد.
خانم موتزیس مدیر شبانه روزی ، در دفتر خود نشسته است و با اشپز که زنی جدی و مصمم است درباره برنامه غذای روزهای اینده مشورت میکند.
ضربه ای به در نواخته میشود. د.شیزه اولریکه وراد اتاق میشود و گزارش میدهد که بیست نفر تازه وارد سالم و سرحال رسیدند.
-متشکرم، خوشحال شدم!
-اما یک موضوع است..
-چی؟
مدیره شبانه روزی که خیلی سرش شلوغ است نگاهی به او میاندازد.
دوشیزه اولریکه با تردید شروع میکند:
-موضوع لوییزه پالفی است...پشت در منتظر است.
خانم موتزیوس لبخند میزند:
-این شیطان را بیاورید!باز چه دسته گلی به اب داده؟پرستار میگوید :«این دفعه هیچ . فقط...» بعد در را با احتیاط باز میکند. و میگوید :«بیا تو..»
دو دختر بچه وارد میشوند و دور از هم می ایستند.
همانطور که خانم موتزیوس با تعجب بچه ها را ورانداز میکند دوشیزه اولریکه توضیح میدهد»
-تازه وارد اسمش لوته کرنر است و از مونیخ می اید.
مدیر شبانه روزی میپرسد:
-شما با هم قوم و خویش هستید؟
دو دختر بچه ارام ویل جدی سرشان را تکان میدهند.
دوشیزه اولریکه میگوید:
-انها هرگز یکدیگر را ندیده اند! تعجب اور نیست؟
اشپز می پرسد:چرا تعجب اور است؟ وقتی یکی از وین امده باشد، چطور ممکن است یکدیگر را دیده باشند؟
خانم موتزیوس با مهربانی میگوید:
-دو دختر که اینقدر با هم شباهت داشته باشند میتوانند دوستان خوبی برای هم باشند .اینقدر از هم فاصله نگیرید بچه ها، با هم دست بدهید!
لوییزه میگوید:هرگز. و دستهایش را پشت کمرش پنهان میکند.
خانم موتزیوس شانه هایش را بالا می اندازد و پس از مدتی فکر کردن بالاخره میگوید : میتوانید بروید.
لوییزه به طرف در میرود. باشتاب ان را باز میکند و خودش را بیرون می اندزد. لوته با ادب ادای احترام میکند و اهسته از اتاق خارج میشود.
مدیر شبانه روزی دفتر بزرگی را باز میکند و میگوید : لوته؛ صبر کن، میخواهم اسم ، تاریخ و محل تولد و اسن پدر و مادرت را ثبت کنم.
لوته اهسته میگوید :من فقط مادر دارم.
خانم ماتزیوس قلم را توی دوات میزند و میپرسد :اول تاریخ تولد!
لوته از راهرو می گذرد ، از پله ها بالا میرود و وارد اتاقی میشود که دور تا دور ان گنجه است. چمدانش هنوز باز نشده است. مشغول جا دادن پیراهنها ، پیش بندها و جو.رابهای خود در گنجه ای که به او داده اند می شود. از پنجره سر و صدای بچه ها که دور از انجا هستند شنیده میشود.
لوته عکس زن جوانی را به دست میگیرد. مدتی با محبت تمام ان را نگاه میکند و بعد ان را با دقت زیر لباسهایش پنهان میکند. وقتی میخواهد گنجه را ببندد نگاهس در اینه ای می افتد که در داخل در گنجه قرار دارد. خیلی جدی و دقیق خود را در اینه برانداز میکند. انگار برای اولین بار است که خودش را می بیند بعد فورا تصمیم میگیرد. گیسهای بافته اش را باز میکند و انها را طوری مرتب میکند که درست مثل موهای لوییزه پالفی میشود.
صدای به هم خوردن در شنیده می شود. لوته فوری دستهایش را پایین میاورد. گویی کاری میکند که نمی خواهد مچش گرفته شود.
لوییزه باسگرمه های در هم پیش دوستانش روی دیوار کوتاه باغ نشسته است. تروده به همگلاسی خودش در وین میگوید: من اگر جای تو بودم تحمل نمی کردم. این دخترک پر رو که صورتش عین توست از کجا سر و کله اش پیداشده!
لوییزه با عصبانیت میگویید:حالا چه کار کنم؟
مونیکا میکوید:
-صورتش را چنگول بزن.
کریستنه با ارامی پاهای خود را تکان میدهد و توصیه میکند:
-بهتر این است که دماغش را گاز بگیری و بکنی! ان وقت دق دلت را خالی میکنی!
لوییزه که از ته دل اوقاتش تلخ است میگوید:انیجوری تعطیلی ادم را خراب میکنند!
اشتفی گوشتالو میگوید: او چه تقصیر دارد. اگر یکی هم با قیافه من ظاهر شود...!
تروده با خنده می گوید :خودت هم باور نمی کنی که ممکن است کسی اینقدر احمق باشد که با کله تو اینور و ان ور برود!
اشتفی اخم میکند ، سایرین میخندند، حتی لوییزه هم قیافه اش عوض میشود.
صدای زنگ شنیده میشود.
دخترها از دیوار پایین می پرند.
در سالن ناهارخوری خانم موتزیوس به دوشیزه اولریکه میکوید:بگذارید دو تا هم قیافه کوچولو پهلوی هم بنشینند. شاید این نزدیکی اجباری اثر داشت باشد.
بچه ها با سر و صدا وارد سالن میشودند. چهارپایه ها اینطرف و ان طرف کشیده میشود. خدمتکارها سوپ خوریها را که از انها بخار بلند میشود می اورند و بعضی ها سوپ را در بشقاب هایی که به طرف انها دراز شده میریزند.
دوشیزه اولریکه پشت سر تروده و لوییزه می ایستد و روی شانه تروده می زند:
-تو پهلوی هیلده اشتورم می نشینی.
تروده سرش را بر می گرداند و میخواهد چیزی بگوید:
-ولی...
-همین که گفتم!خوب؟
تروده شانه هایش را بالا می اندازد و اخم میکند.
صدای قاشق ها که به ته بشقاب میخورد شنیده میشود. جای کناری لوییزه خالی است.
واقعا تعجب اور است که یک جای خالی چطور همه نگاه ها را به خود جلب میکند.
بعد همه نگاه ها متوجه در سالن میشود،مثل اینکه همه از یک فرمان اطاعت کرده باشند. لوته وارد شده است.
دوشیزه اولریکه میگوید: بالاخره امدی . بیا جایت را نشان بدهم.
دختر تو دار گیسو بافته را به طرف میز میاورد. لوییزه سرش را بلند نمیکند و با خشم تند تند سوپ را در گلویش سرازیر میکند.
لوته مطیع پهلوی لوییزه م ینشیندو قاشق را بر میدارد. ولی حس میکند که گلوی شرا با طناب بسته اند.
تمام دختر بچه ها نگاهشان به این جفت عجیب دوخته شده است.
اگر گوساله دو یا سه سر هم می دیدند از این دو جالبتر نمی توانست باشد. دهان اشتفی گوشتالوو از تعجب باز مانده است.
لوییزه دیگر نمی تواند جلو خودش را نگه دارد و با تمام نیرو از زیر میز لگدی به قلم پای لوته میزند..
لوته از شدت درد تکان میخورد ولی لبهایش را محکم به هم می فشارد.
سر میز بزرگترها ، گردا ،کمک اشپز در حالی که سرش را تکان میدهد میگوید: نمی شود باور کرد! دو دختر بچه غریب و ایقدر شبیه یکدیگر.
دوشیزه اولریکه که به فکر فرو رفته است میگوید :شاید انها دوقولوی اسمانی هستند.
دوشیزه گردا می پرسید: د.وقولوهای اسمانی دیگر چه چیزی است؟
-انسان هایی هستند کاکلا شبیه یکدیگر؛ بدون اینکه هیچ گونه نسبتی باهم داشته باشند. ولی هر دو درست در یک لحظه متولد شده اند.
دوشیزه گردا تعجب میکند:
-وا؛ به حق چیزهای نشنیده!
خانم موتزیوس با اشاره سر تایید میکند:
-یک وقت در جایی خواندم ، در لندن خیاطی زندگی میکرد که قیافه اش درست مثل ادوارد هفتم پادشاه انگلستان بود؛ به طوری که تشخیص انها از یکدیگر ممکن نبود. به خصوص که خیاط هم مثل پادشاه انگلستان ریش پرفسوری داشت. پادشاه او را به کاخ بوکینگهام دعوت میکند و مدتی با او به صحبت می پردازد.
-این دو نفر واقعا در یک لحظه متولد شده بودند؟
-بله، به طور تصادفی تواستند این موضوع را ثابت کنند.
گردا با کنجکا.ی می پرسد: خوب بالاخره کار به کجا کشید؟
-بنا به در خواست پادشاه ، خیاط ریشش را تراشید.
در حالی که دیگران می خندیدند ، خانم موتزیوس متفکرانه بهمیز بچه ها و ان دو دختر شبیه نگاه میکند. بعد میگوید :لوته کرنر باید روی تخت کناری لوییزه پالفی بخوابد ،این دو تا باید به هم عادت کنند.
شب فرا رسیده است. همه بچه ها به جز دو نفر به خواب رفته اند.
این دو تا پشت به هم کرده اند و چنین وانمود میکنند که خوابیده اند؛ اما هر دو به تاریکی خیره شده اند.
لوییزه خشمگین ؛ هلال نقره ای را که مهتاب روی لحافش نقاشی کرده است ؛ می نگرد ناگهان گوش هایش را تیز میکند. صدای خفه گریه ای می شنود.
لوته دستش را جلوی دهانش گرفته است، مادرش موقع خداحافظی به او گفته بود: اخ چقدر خوشحالم که تو چند هفته ای با بچه ها ی خوشحال زندگی می کنی!کوچولو تو برای سن و سالت خیلی جدی هستی! خیلی جدی! میدانم تقصیر تو نیست . تقصیر من است. من خیلی کم در خانه هستم و وقتی که به خانه می ایم خسته ام و در این وسط، تو مثل بچه های دیگر بازی نمی کنی، بلکه رسد میکنی، غذا میپزی، میز را مرتب میکنی. خواهش میکنم از این سفر که بر میگردی ؛ خوشحالی و خنده را با خود به خانه بیا.ر ، کدبانوی عزیزم.
وحالا در غربت، پهلوی دختر بد جنسی که از او متنفر است ، فقط به این علت که شبیه اوست دراز کشیده و اهسته آه می کشد. واقعا این مدت چقدر به او خوش خواهد گذشت! لوته همچنان گریه میکند.
ناگهان دستی کوچک بیگانه ای ناشیانه او را نوازش میکند. لوته کوچولو از وحشت خشکش میزند. از وحشت؟ دست لوییزه به نوازش کودکانه ادامه میدهد.
ماه از پنجره اتاق تماشا میکند و از انچه می بیند خوشحال و متعجب است. دو دختر بچه کنار هم خوابیده اند و جرئت ندارند یکدیگر را نگاه کنند. ان یکی که تا حالا گریه مرکد اهسته در جستجوی دستی است که موهایش را نوازش میکند.
ماه نقره ای سالخورده با خود میگوید :خوب شد. حالا میتوانم با خیال راحت غروب کنم.
و همین کار را میکند.
shirin71
10-16-2011, 12:59 PM
فصل دو
آشتی کنان
ایا اشتی کنان این دو نفر ارزش و دوامی دارد؟ هر چند این اتش بس؛ بدون مذاکره و قول و قرار صورت گرفته است، اما از اتش بس تا برقراری صلح واقعی راهی دراز در پیش است.
حتی در مورد بچه ها . یا نه؟
صبح روز بعد هر دو ار خواب بیدار شدند؛ جرئن این را که به همدیگر نگاه کنند ، نداشتند . هنگامی که با پیراهن های خواب سفید و بلند به طرف دستشویی می دویدند و مقابل کمد هایشان ، که پهلوی یکدیگر بود قرار گرفته بودند ، لباس می پوشیدند ، زمانی که پهلوی هم سر میز صبحانه نشستند و حتی در طول مدتی که سرود خواندند ودر ساحل دریا دویدند و بعد در سراسر زمانی که با سر پرستان خود نرمش کردند و از گلهای وحشی نیم تاج ساختند، در تمام این مدت نیز از نگاه کردن به یکدیگر پرهیز کردند. فقط یک بار نگاهشان در لحظه ای زود گذر با هم تلاقی کرد؛ ولی هر دو وحشتزده چشم از هم برگرفتند.
اکنون دوشیزه اولریکه روی سبزه ها دراز کشیده است و داستان دل انگیزی را میخواند.
در این زمان لوییزه هم با دوستان خود توپ باز ی میکند ؛ .لی حواسش کاملا جمع بازی نیست.اغلب دور و بر را نگاه میکند انگار در جست و جوی کسی است و او را پیدا نمیکند.
تروده میپرسد:بالاخره کی دماغ او را گاز میگیری، هان؟
لوییزه میگوید:اینقدر بیمزه نباش.
کریستنه با تعجب او را نگاه میکند:
-عجب!من خیال میکردم تو خیلی از او بدت می اید.
لوییزه با خونسردی جواب میدهد: من که نمی توانم هر کس که مرا عصبانی میکند دماغش را گاز بگیرم.
و بعد اضاف میکند:
-گذشته از این ؛ کینه ای هم از او ندارم.
اشتفی اصرار دارد:
-اما دیروز که خیلی عصبانی بودی.
مونیکا اضافه میکند:
-چقدر هم! موقع شام خوردن چنان لگدی به قلم پای اوزدی که نزدیک بود فریادش بلند شود!
تروده که از اوضاع راضی است می پرسد: بسیار خوب؛ کی؟
موهای لوییزه از خشم سیخ میشود و می گیود: اگر بس نکنید،شما هم مواظب قلم پایتان باشید. و ناگهان بر میگردد و با شتاب از انها دور میشود.
کریستنه شانه هایش را بالا می اندازد. و میگوید: خوشد هم نمیداند چه میخواهد.
لوته حلقه ای از گلهای وحشی را درست کرده و روی سرش گذاشته است و مشغول ساختن حلقه ی دیگری است. در این حال سایه ای را روی دامن خود می بیند و سرش را بلند میکند . لوییزه مقابل او ایستاده است و با تردید و ناراحتی این پا و ان پا میکند.
لوته به خود جرئن میدهد و لبخند میزند ؛ لبخندی که همین جوری نمیوشد ان را دید/ باید از ذره بین استفاده کرد.
لوییزه بالبخند جواب میدهد و نفس راحتی میکشد.
لوته حلقه گلی را که درست کردهاست بالا می گیرد و خجولانه می پرسد:می خواهیش؟
لوییزه روی سبزه ها زانو میزند و با حرارت میگوید:بله. اما به شرطی مه خودت ان را روی سرم بگذاری.
لوته حلقه گل را روی موهای فرفری لوییزه می گذارد ، سرش را با رضایت تکان میدهد و میگوید:قشنگه!
اکنون دو دختری که شبیه هستند، روی سبزه ها کنار یکدیگر می نشینند ، با هم تنها شده اند ، هیچ کدام حرفی نیم زند و لبخند هایشان احتیاط امیز است.
پس از مدتی لوییزه نفسی به سختی میکشد و می پرسد: هنوز هم با منقهری؟
لوته سرش را تکان میدهد.
لوییزه سرش را پایین می اورد و شروع میکند:
-خیای ناگهانی بود!اتوبوس! و بعدش هم تو! چه وحشتناک!
لوته با سر تایید میکند و حرف او را تکرار میکند :
-چه وحشتناک!
لوییزه سرش را به طرف لوته جلو می اورد و میگوید :
-راستش را بخواهی خیلی بامزه است.
لوته با تعجب در چشمهای لوییزه که برق شجاعت در انها می درخشد نگاه میکند و بعد میگوید: بامزه؟
بعد سوال میکند: تو خواهر و برادری هم داری؟
-نه.
-من هم ندارم.
دوتایی یواشکی خود را به دستشویی رسانده اند و مقابل اینه ایستاده اند. لوته با حرارت و کوشش تمام باشانه و بروس مشغول صاف کردن موهای لوییزه است.
لوییزه فریادش بلند می شود:
اوه، اخ!
لوته به شوخی لحن جدی به خود گرفته و می گوید :می توانی یک دقیقه ارام بگیری؟ وقتی مادرت می خواهد موهایت را ببافد حق نداری جیغ بکشی.
لوییزه اخم میکند: من که مادر ندارم. برای این که ، اخ! پدر م میگوید برای این که بچه شلوغی هستم.
لوته که مشغول بافتن موهای اوست سرسری می پرسد: هیچوقت تو را تنبیه نمیکند؟
-هیچ وقت! او مرا خییل دوست دارد!
لوته عاقلانه میگوید: تنبیه ربطی به دوست داشتن ندارد.
-گذشته از این خیلی سرش شلوغ است.
-دست هایش که ازاد است.
هر دو می خندند.
بافتن گیسوی لوییزه به پایان رسیده است و دو کودک با نگاهی پر حرارت خود را در اینه تماشا میکنند! دو دختر کاملا شبیه به هم ؛ در اینه نگاه میکنند و دو دختر شبیه به هم از توی اینه انها را می نگرند!
لوته زیر لب می گوید: مثل دو خواهر!
زنگ ناهار زده می شود.
لوییزه میگوید: حالا خیلی تفریح دارد! بیا!
به سرعت از دستشویی خارج می شوند و دست در دست یکدیگر به طرف سالن غذا خوری میروند.
سایر بچه ها مدتی است سر میز نشسته اند . فقط جای لوته و لوییزه خالی است.
ناگهان در باز میشود و لوته تو میاید و بدون اینکه ترددی کند روی چهار پایه لوییزه می نشیند.
مونیکا هشدار میدهد:
-این جای لوییزه است. لگدی که به قلم پایت زد یادت رفته؟
دخترک شانه هایش را بالا می اندارد م و مشغول صرف ناهار میشود.
در سالن مجددا باز میشود و بله ، به حق چیزهای نشینیده ، خود لوته یکبار دیگر وارد می.شد و بدون اینکه لحظه ای درنگ کند رو یاخرین چهارپایه خالی جای میگیرد.
سایر دخترها نفسشان بند می اید. حالا دخترهایی که سر می زکناری نشسته اند انها را تماشا میکنند ، بلند می شوند و دور ان جمع میشوند.
خنده بلند ان دو به این حالت انتظار پایان میدهد. طولی نمی کشد که صدای قهقهه و ولوله بچه ها در سالن می پیچد.
خانم موتزیوس اخمها را در هم میکشد:
این چهسر وصدایی است که راه انداخته اید؟
بعد بر می خیزد و بانگاهی سرزنش امیز و جدی وارد معرکه میشود، اما وقتی که دو دختر گیسو بافته را می بیند خشمش مانند برف که در افتاب اب میشود ، فرو می نشیند و با خنده می پرسد: خوب حالا کدامیک از شما لوییزه پالفی و کدام یک لوته کرنر هستید؟
یکی از بچه ها چشمکی میزند و میگوید: هرگز بروز نخواهند داد! صدای قهقهه بچه ها از نو بلند میشود.
خانم موتزیوس در حالی که خنده اش گرفته و هم میخواهد خود را نگران نشان دهد ، می گوید:وا؛ خداوندا! حالا چه باید کرد؟
دختر دومی با خنده میگوید :شاید بالاخره یک نفر پیدا شود که ما را بشناسد.
اشتفی دستش را در هوا تکان میدهد مثل این است که سر کلاس از خانم معلم بخواهد اجازه بگیرد:
-من میدانم! تروده با لوییز ه همکلاسی هستند ، او باید انها را تشخیص بدهد.
تروده با تردید جلو می اید و با دقت هر دو را ورانداز میکند ؛ ولی سرش را تکان می دهد . او هم قادر به تشخیص انها نیست ، اما ناگهان لبخند موذیانه ای در چهره اش پیدا میشود و گیس بافته ان را که نزدیک به او است محکم می کشد وفورا سیلی محکمی به صورتش نواخته می شود.
تروده در حالی که دستش را روی گونه اش گذاشته باخوشحالی فریاد میزند: این لوییزه بود!
خنده و جنجال بچه ها به اوج میرسد.
به لوییزه و لوته اجازه داده میشود به شهر بروند . از این بچه های دوتایی باید حتما عکس گرفته شود ، برای اینکه عکس ها را برای خانواده هاشان بفرستند و از تعجب شاخ در بیاورند!
اقای عکاس شخصی به نام ایپل داور ، پس از انکه مدتی مبهوت ان دو را نگاه کرد بالاخره کارش را تکام کرد و شش نوع عکس بت حالتهای گوناگون گرفت که تاده روز دیگر عکس های کارت پستالی را اماده میکند.
.قتی بچه ها میروند عکاس به همسرش می گوید: میدانی؟ یک عکس برقی هم برای یک مجله خواهم فرستاد. این مجله ها گاهی به چنین عکس هایی علاقه مند می شوند.
جلو مغازه عکاسی لوییزه به قول خودش گیس های بافته احمقانه را باز میکند ؛ چون گیس بافته او را ناراحت کرده است. موهایی فرفری روی شانه اش می ریزد و با باز شدن گیس ها شور و حرارت همیشگی اش با زمیگردد. لوته را به یک موها لیموناد دعوت میکند.
لوته تعارف میکند ، ولی لوییزه می کوید: هر چه گفتم باید اطاعت کنی. پاپا دیروز باز هم برایم پول تو جیبی فرستاد.
-برویم.
گردش کنان به طرف خانه جنگلبان روانه میشوند ؛ توی باغچه می نشیند و مشغول نوشیدن لیموناد می شوند و در و دل میکنند. خودتا که میدانید وقتی دو دختر، تازه با هم دوست می شوند چقد رحرف دارند که بزنند.
مرغهای توی باغچه میدوندو قدقدکنان دانه جمع میکنند. یک سگ شکاری پیر انها را بو میکشد ظاهرا با حضور انها موافق است.
لوییزه می گوید: پدرت خیلی وقت است که مرده؟
-نمی دانم. مادرم هیچ وقت از او صحبت نیمکند. من نمیخواهم بپرسم.
لوییزه با او موافق است.
-من اصلامادرم را به یاد نمی اورم. یک وقت عکس بزرگی از او روی پیانو خانه مان بود. یک روز که داشتم تماشا میکردم که پدرم سر رسید و روز بعد عکس دیگر روی پیانو نبود. خیال میکنم ان را در کشو میزی قفل کرده است. مرغها قدقد میکنند و سگ شکاری چرت میزند. دختری که مادر نداردو دختری که پدر ندارد مشغول نوشیدن لیموناد هستند.
لوییزه می پرسد: تو هم نه سال داری؟
=بله ، روز چهاردهم اکتبر ده ساله میشوم.
لوییزه از جا می جهد :
-چهارده اکتبر؟
-بله، چهارده اکتبر.
لوییزه به طرف او خم میشود و می گوید:من هم همین طور.
لوته مثل یک عروسک خشک میشود.
پشت دیوار خروسی میخواند. سگ شکاری میخواهد زنبوری را که به او نزدیک شده است بقاپد. صدای اواز زن جنگلبان از پنجره شنیده میشود.
دو دختر انگاری که ماتشان برده باشد در چشم های یکدیگر خیره مانده اند. لوته با زحمت اب دهانش را قورت میدهد و با هیجان می پرسد: توکجا متولد شدی؟
لوییزه با ترس و تردید جواب میدهد: شهر لینس. ساحل دانوب.
لوته لبهای خشک شده اش را با زبان تر میکندو ومیگوید:
من هم همانجا متولد شده ام.
در باغچه سکوت و اررامش حکم فرماست.. فقط سرشاخه های درختها می لرزند.شاید سرنوشت که هم اکنون از روی باغچه گذشته است، با بالهایش انها را لمس کرده است؟
لوته ارام میگوید: منیک عکس از ...مادرم در کمد لباسم دارم.
لوییزه از جا می پرد:
-به من نشان بده!
و او رااز روی صندلی می کشد و از باغچه بیرون می روند.
زن جنگلبان باخشم فریاد میزند: بله ، این دیگر تازگی دارد لیموناد میخورند و پولش را نمی دهند.
لوییزه هول میشود، بر میگردد و با انگشتهای لرزان یک اسکناس مچاله را از کیف پولش بیرون می اورد و ان را توی دست زن جنگلبان می گذارد و خودش را به لوته میرساند.
زن او را صدا میزند:
-بقیه اش را بگیر!
ولی بچه ها صدای او را نمی شنوند و می دوند , گویی زندگی انها تهدید شده است. زن جنگلبان زیر لب می غرد.
-خدا میداند چه شیطنتی درپیش دارند.
به اشپزخانه بر میگردد و سگ شگاری دنبالش میرود.
در اردوگاه لوته با شتاب کمد لباسش را زیر و رومیکند و از زیر لباس ها عکسی بیرون میرود و ان را مقابل لوییزه که می لرزد ،میگیرد.
لوییزه با خجالت و ترس عکس راتماشا میکند. و ناگهان در چهره اش اثار رضایت و محبت ظاهر میشود. نگاهش با اشتیاق خاصی به صورت زنی که در عکس دیده میشود دوخته شده است. نگاه لوته با حالت انتظار به او خیره شده است. ئست لوییزه که هیجان تمام نیروی او راگرفته است ؛ پایین می افتد. ولی در قیافه اش پرتو خوشبختی خوانده میشود. انگاه عکس را به سینه می فشارد و زیر لب میگوید :مادرم!
لوته دست به گردن لوییزه میاندازد و میکوید : مادر ما!
یکدیگر را تنگ در اغوش می فشارند ولی در پس این رازی که اکنون افشا شده است هنوز اسرار و ابهام فراوانی وجود دارد.
صدای زنگ در ساختمان بلند می شود. بچه ها باخنده و سرو صدا از پله ها بالا میروند.
لوییزه میخواهد عکس رادو مرتبه در کمد بگذارد ولی لوته میگوید :مال تو!
دوشیزه اولریکه در دفتر اردوگاه جلو میز خانم اموزگار ایستاده است وصورتش از شدت هیجان برافراخته است. روی گونه هایش دایره ای سرخ رنگ دیده میشود. بالاخره زبامش باز میشود.
-دیگر نمی توانم موضوع را پیش خودم نگهدارم! باید ان را به شما بگویم! اخ اگر میدانستم حالا ه بادی بکنم.
خانم موتزیوس میگوید: چیه چه شده عزیزم؟ چه موضوعی بر قلبت سنکینی میکند؟
-انها دوقولوی اسمانی نیستند.
خانم موتزیوس با خنده می پرسد: کی؟ پادشاه انگلستان و ان خیاط؟
-نه ، لوییزه پالفی و لوته کرنر. من در دفتر ثبت نام نگاه کردم. هر دوی انها یک روز ودر یک جا متولد شده اند!این یک تصادف نیست!
-ظاهرا تصداف نیست عزیزم. من هم در این مورد فکرکرده ام و حدس هایی میزنم.
دوشیزه اولریکه نفسش بند امده است:
-پس شما هم میدانید؟
-البته! وقتی لوته کوچولو وارد شد مشخصات او را پرسیدم و در دفتر ثبت کردم ؛ بعد انها را با مشخصات لوییزه مقایسه کردم. خیلی شبیه هم بودند ؛ اینطور نیست؟
-بله؛بله؛ ..حالا چه خواهد شد؟
-هیچ!
-هیچ؟
-بله هیچ. به شرطی که بتوانید جلوزبانتان را نگه دارید. در غیر این صورت گوشهایتان را خواهم برید.
-ولی...
-ولی ندارد! بچه ها از همه چیر بی اطلاع هستند. همین امروز رفتند عکس بگیرند و عکس هارا به خانه هاشان بفرستند. اگر گره این گلاف از این طریق باز شود چه بهتر! ولی شما و من حق مداریم خود را وارد کار سرنوشت کنیم. از اینکه با من موافق هستید متشکرم عزیزم. حالا اشپز را بفرستیدیش من.
قیافه دوشیزه اولریکه نشان نمی داد که متوجه مطلب شده است، اما این تازگی نداشت.
shirin71
10-16-2011, 01:00 PM
فصل سوم
می توان بچه ها را نصف کرد؟
زمان می گذرد ، کاری بهتر از این بلد نیست.
ایا دختر ها عکس هایشان را از اقای اپیل داور ، عکاس دهکده گرفته اند؟ خیلی وقت است! ایا دوشیزه اولریکه کنجکاو از انها پرسیده است که عکس ها را برای پدر و مادرشان فرستاده اند؟ مدتهاست! ایا لوته و لوییزه بااشاره سر جواب مثبت داده اند؟
-ب...له!
اما خقیقت این است که پاره های عکس ها در سطح سبز رنگ اب دریاچه بول زه شناورند. بچه ها به دوشیزه اولریکه دورغ گفته اند. میخواهند این راز را برای خود نگه دارند! میخواهند فقط دو تایی ان را نگه دارند و دوتایی هم ان راکشف کنند! و هر کس بخواهد سر از این راز بیرون اورد بی هیچ مراعات سرش را کلاه میگذارند. راه دیگری ندارد.
تازگیها ان دو مثل کنه به هم چسبیده اند. تروده اشتفی ، مونیکا، کریستنه، و سایر بچه ها با لوییزه عصبانی میشوند و به اوته حسادت می ورزند. ولی چه فایده دارد؟ هیچ. خدا میداند حالا کجا پنهان شده اند.
در اتاق رخت کن هستند. لوته دو تا پیش بند یک جور از کمد بیرون می اورد یکی از انها را به خواهرش میدهد و میگوید : مادرم اینها را از «اوبر پولینگر » خریده است.
-اها، همان فروشگاهی که در خیابان نوری هونیرز نزدیک ...اسمش چی بود؟
-کارلز تور
-درست است. نزدیک کارلزتور است!
هر دو خیلی خوب با نحوه زندگی ، همکلاسی ها ؛ همسایه ها و معلم ها و خانه های یکدیگر اشنا شده اند. برای لوییزه دانستن هر ان چه مربوط به مادرش میشود بی نهایت اهمیت دارد. لوته همتمام کوشش خود رابه کار میبرد تااز لوییزه درباره پدرش تا انجا که ممکن است اطلاعاتی به دست اورد. هر رو زصحبت انها در این زمینه است حتی شبها هم توی رختخواب ساعتها با هم درگوشی صحبت میکنند.
هر یک برای دیگری یک قاره تازه است. ناگهان معلوم شده بود انچه تاکنون اسمان دنیا ی کودکانه انها را پوشانیده بود ؛ تنها نصف دنیای واقعی انها بود! با تمام شور وهیجان می باید این دو دنیای متفاوت را به یکدیگر متصل میکردند و از ان یک دنیای کامل به وجود می اورند. از این گذشته یک موضوع هیجان دیگر هم مطرح بود و یک راز دگر انها را شکنجه میداد:چرا پدر و مادر انها با هم زندگی نمیکنند؟
لوییزه برای صدمین بار تکرار میکند:
-البته ؛ اول باهم ازدواج کرده اند . بعد صاحب دو تا دختر بچه شده اند و چون مادرم اسمش لوییزه لوته بوده یکی از بچه ها را لوییزه و دیگری را لوته نامیدند. خیلی هم جالب است!لابد یکدیگر رادوست داشتند؛ نه؟
لوته جواب می دهد:حتما! ولی بعد با هم اختلاف پیدا کرده اند و از هم جداشده اند. انوقت ما را هم مثل اسم مادرمان دو قطعه کرده اند.
-راستش را بخواهی باید اول از ما می پرسیدند که میشود ما را دو تکه کنند!
-اونوقتها ما هنوز نمیتوانستیم حرف بزنیم.
لبخندی نومیدانه روی لبهای هر دو می نشیند. بالاخره دست یکدیگر را می گیرند و با هم به باغ میروند.
پست امده است.دختر بچه ها روی سبزه ها روی نیمکتها و روی دیوار نشسته اند و مشغول خواندن نامه ها هستند.
لوته عکس مردی را که حدود سی و پنج سال دارد در دست گرفته است و بانگاهی محبت امیز به پدرش مینگرد. اه، پس قیافه اش این است!قلب ادم میزند وقتی که میداند یک پدر زنده دارد!
لوییزه نامه پدرش را میخواند:
«یگانه دختر عزیزم!»
لوته را نگاه میکند و میگوید: چه ادم حقه بازی! خودش میداند که دوقلو دارد!
بعد به خواندن ادامه میدهد:« فراموش کرده ای پدرت چه شکلی است که حتما تا پایان تعطیلات یک عکس او را میخواهی؟ اول میخواستم یکی از عکس های زمان کودکیم را برایت بفرستم. عکسی که در این یک بچه شیر خوار برهنه روی پوست خرس دراز کشیده! ولی تو نوشته ای که عکس باید حتما تازه باشد! با این که وقت نداشتم فوری رفتم پهلوی عکاس و به او توضیح دادم که چرا باید عکس را خیلی زود به من بدهد. به او گفتم در غیر این صورت لوییزه من که به خانه بر میگردد در ایستگاه راه اهن مرا نخواهد شناخت. خوشبختانه توضیحات مرا قبول کرد و تو عکس را به موقع دریافت خواهی کرد. امیدورام پرستاران اردوگاه را مثل پدرت اذیت نکنی. پدری که از دور تو را می بوسد و با بی صبری در انتظار در اغوش گرفتن تو می باشد»
لوته میگوید :خیلی خوبه، خیلی هم بامزه نوشته ، در حالی مه در عکس خیلی جدی به نظر می رسد.
لوییزه اظهار نظر میکند:
-ظاههرا خجالت کشیده جلو عکاس خنده کند. همیشه وقتی که با دیگران است قیافه جدی میگیردولی وقتی با هم هستیم خیلی بامزه میشود. لوته عکس را محکم در دستش گرفته است:
-حتما این عکس مال من است؟
-البته، اصلا این عکس را برای تو خواسته ام.
اشتفی گوشتالو روی نیمگتی نشسته است و در حالی که نامه ای رادر دست دارد گریه میکند . گریه اش ارام و بدون صداست. اشک روی صورت گرد و کودکانه و بدون حرکت او جاری است. تروده که از مقابل او میگذرد با کنجکاوی می ایستد پهلوی او می نشیند و با انتظار به صورت او نگاه میکند.
کریستنه هم سر میرسد و کنار اشتفی می نشیند.
در این موقع لوته و لوییزه نزدیک می شودند و می ایستند.
لوییزه می پرسد:چه خبر شده؟
اشتفی همانطور بدون صدا گریه به گریه ادامه میدهد . ناگهان سرش را پایین میاندازد و با صدایی یکنواخت می گوید :پدر و رمادرم از هم طلاق می گیرند.
تروده بلند میگوید: چه بدجنس! اول تو را به تعطیلات می فرستند و پشت سر تو از هم جدا می شوند!
اشتفی هق هق گریه میکند:
-خیال میکنم بابا زن دیگری را دوست دارد.
لوییزه و لوته به سرعت دور می شودند . انچه اکنون شنیدند در قلب انها تاثیر عمیقی گذاشت.
لوته می پرسد : پدر ما که زن تازه ای نگرفته ؟
لوییزه جواب میدهد:نه، وگرنه من میدانستم.
لوییزه باتردید میپرسد:شاید در فکر زنی هست، اما با او ازدواج نگرده است؟
لوییزه سرش را تکان میدهد و میگوید :البته اشنا خیلی دارد حتی اشنای زن. اما به کسی نگویی!مادرمان چطور؟
لوته با اطمینان کامل میگوید:نه. مادرمان میگوید من جز تو هییچ چیز در دنیا نمی خواهم.
لوییزه با حیرت خواهرش را نگاه میکند و می پرسد: خوب پس چرااز هم جدا شده اند؟
لوته فکر میکند :
-شاید اصلا به دادگاه نرفته اند؟ مثل پدر و مادر اشتفی .
لوییزه می پرسد: چرا پدرمان در وین است و مادرمان در مونیخ؟ چرا ما را نصف کرده اند؟
لوته ادامه میدهد:
-چرا هرگز به ما نگفته اند که تنها نیستیم و دوقلو هستیم؟ چرا پدرمان به تو نگفته است که مادرمان هنوز زنده است؟
لوییزه بازویش را به بدنش می چسباند و میگوید :مادرمان هم به تو نگفته است که پدرمان زنده است. عجب پدر و مادر خوبی داریم. نه؟ صبر کن وقتی که ما عقیده خودمان را درباره کاری که انها کرده اند بگوییم تعجب خواهند کرد.
لوته باشرم میگوید» ولی ما بچه هایی بیش نیستیم!
لوییزه باغرور سرش را به عقب می اندازد:
بچه هایی بیش نیستیم.
shirin71
10-16-2011, 01:00 PM
فصل چهارم
خداحافظی و تمرین نهایی
روزهای تعطیل به پایان نزدیک میشوند. در کمدهای لباس ردیف لباس های تمیز به اخر رسیده است. اندوه وداع با اردوگاه و خوشحالی برگشتن به خانه هر دو با هم شدت می یافت.
خانم موتزیوس در فکر برگزاری یک جشن خداحافظی است. پدر یکی از دخترها که صاحب فروشگاه بزرگی است صندوقی پر از فانوس، نوارهای کاغذی رنگ وارنگ و سایر لوازم تززین فرستاده است. اکنون پرستاران و بچه ها با جدیت مشغول تزیین کردن ایوان و باغ هستند. نردبام اشپزخانه رااز درختی به درخت دیگر میبرند فانوسهای رنگارنگ را اویزان میکنند. و شاخه های درختها رابا کاغذ رنگی زینت میدهند.
دوشیزه اولریکه می پرسد:م. فرفری و گیسو بافته کجا هستند؟
(لوته و لوییزه را اخیرا به این اسمها صدامیکنند!)
مونیکا با بی اعتنایی میگوید: اه؛ اون دوتا؟ حتما جایی توی سبزه ها نشسته اند و دست همدیگر را گرفته اند که باد از هم جداشان نکند.
ولی دوقلوها توی سبزه ها ننشسته اند، بلکه در باغچه جنگلبان هستند. دست یکدیگر را هم نگرفته اند. چون وقت این کاررا ندارند. جلو انها دو دفترچه است و هر کدام مدادی در دست دارند. درست در همین لحظه لوته به لوییزه که با دقت تمام مشغول نوشتن است ؛ دیکته میکند: مادرم سوپ رشته فرنگی باگوشت گاو را از همه چیز بیشتر دوست دارد. گوشت گاو را از قصابی که هوبر نام دارد میخری، نیم کیلو گوشت سرسینه. خوب ان را می شویی...
لوییزه سری را بلند میکند:
-هوبر قصاب، خیابان امانوئل ، نبش خیابان پرنس اویکن.
و با زسرش را پایین می اندازد . لوته سرش را بهعلامت رضایت تکان میدهد:
-کتاب طباخی را در کمد اشپزخانه ، توی اخرین کشو پیدا میکنی. در این کتاب نسخه هه غذاهایی که من بلدم بپزم نوشته شده.
لوییزه یادداشت میکند:کتاب اشپزی ...کمد اشپزخانه...اخرین کشو سمت چپ.
بعد سرش را بین دو دست می گیرد و میگ.ید: از اشپزی میترسم. ولی اگر روزهای اول را خراب کنم، شاید بتوانم بهانه بیاورم که در مدت تعطیلات اشپزی را فراموش کرده ام.
لوته با تردید سرش را تکان میدهد:
-در این گذشته هر وقت اشکالی داری میتوانی به من بنویسی. من هر روز به پستخانه میروم و منتظر نامه تو هستم؟
لوییزه می گوید: من هم همین طور! تا میتوانی زیاد نامه بنویس و بااشتهای تمام در هتل امپریال غذا بخور. پدرم از اینکه من غذای انجا را دوست دارم خیلی خوشحال میشود.
-چه بدبختی تو که باید از املت خوشت بیاید ، چاره ای نیست اما من شنیستل را ترجیح مییدادم.
-اگر تو همان روز اول سه تا املت بخوری بعد میتوانی به پدرمان بگویی که برای تمام عمر از تخم مرغ سیر شده ای!
لوته میگوید: این هم حرفی است. ولی از فکر کردن به ان همه املت دلش به هم می خورد.
دوباره مشغول یادداشت کردن میشوند.هر کدام با دقت نام همکلاسی ها ، ترتیب نشستن در کلاس، اخلاق خانم معلم و راه مدرسه طرف دیگری را در دفترچه خود میینویسد.
لوییزه میگوید:رفتن به مدرسه برای تو اسانتر است. روز اول به تروده میگویی تو. را باخودش ببرد! او گاهگاهی به خانه ما می اید و با هم به مدرسه می رویم. وقتی با او هستی سر فرصت درست خیابانها و سایر چیزهای لازم را حفظ کن.
لوته با اشاره سر قبول میکند ولی ناگهان وحشتزده میشود، میگوید : یادم رفت بگویم فراموش نکن وقتی مادرم شب تو را به رختخوابت برد او را ببوسی.
لوییزه جلو خود را نگاه میکند:
=احتیاجی نیست که یادداشت گنم ؛ حتما یادم نمیرود.
متوجه هستید که چه توطئه ای در جریان است؟دوقلوها هنوز خیال ندارند به پدر و مادرشان بگویند همه چیز را میدانند ، چون نمیخواهند کاری کنند که پدر و مادرشان تصمیمی از روی اجبار بگیرند. هر دو میدانند که حق ندارند. از طرفی هم می ترسند نکند تصمیم پدر و رمادرشان انها را برای همیشه از هم جدا کند. از طرف دیگر نمی توانند تحمل کنند که هر کدام به خانه خود برگردند و همه چیز رافراموش کنند. انگار نه انگار که اصلا انفاقی افتاده است و هر کدام در نیایی که پدر و مادرشان از وسط ان را دو نصف کرده اند ، زندگیی کنند .نه! خلاصه توطئه ای در کار است. این نقشه عجیب که اساسش شوق دیدار و ماجراجویی است و با دقت طرح ریزی شده است از این قرار است:
دوقلوها میخواهند لباس ها، ارایش مو و خلاصه تمام هستی خود را با یکدیگر عوض کنند. لوییزه میخواهد با موهای بافته شده . خیلی با ادب( البته سعی دارد که ارام و باادب باشد) کوششش کند خود را به جای لوته پیش مادرش که فقط یک عکس از او دیده است جابزند! و لوته هم قصد دارد با موهای فرفری و تا انجاکه میتواند سرحال و شلوغ پیش پدرش به وین برگردد.
هر دو. خود را بادقت برای این ماجرا اماده کرده اند. دفترچه ها از یادداشت ها ی جور واجور سیاه شده و دو خواهر با هم قرار گذاشته اند که در مواقع اضطراری و درماندگی با هم به وسیله پست سفارشی مکاتبه کنند. شاید با این دقت و توجه دو جانبه بتوانند علت حدایی پدر و مادرشان را دریابند. وش اید موفق شوند یک روز ، یک روز ف پر سعادت و فراموش نشدنی دوتایی با هم با پدر و مادرشان زندگی کنند. ( اما هنوز جرئن نکرده اند به این واقعه فکر کنند چه برسد به اینکه درباره ان صحبت کنند)
جشن گاردن پارتی اخرین شب اقامت در اردوگاه را به عنوان تمرین نهایی انتخاب کرده اند. لوته به جای لوییزه پر شور وموفرفری ظاهر میشود و با چوب رهبیر ارکستر ، خیلی با حرارت رژه ، نانواها را رهبری میکند. مادر با شتاب وارد اتاق میشود و با تشویش میگوید:
مرد حالا چه باید کرد؟
پدر باخشم فریاد میزند: بچهها باید بروند. برای انها جا نداریم ، نان جای انها را گرفته است.
مادر با نومیدی دستهایش را به هم می مالد و بچه ها گریه میکنند.
پدر ؛ چوب رهبری ارکستر را با تهدید بلند میکند و فریاد میزند: بروید بیرون.
تخت خواب اطاعت میکند ؛ به طرف پنجره به راه می افتد ، پنجره باز میشود ، نخست از پنجره بیرون میخزد ورو اسمان شهر بزرگی به پرواز در میاید ار روی رودخانه ها ، تپه ها ، کوه ها ، مزرعه ها و جنگلها می گذرد، انگاه رفته رفته به زمین نزدیک میشود و در جنگلی انبوه که از هر طرف انصدای گوش خراش پرندگان ، ونعره هراس انگیز حیوانات وحشی بلند است ، فرود می اید. دو دختر کوچک که از وحشت خشکشان زده است بی حرکت روی تخت نشسته اند.
صدای شکستن شاخه ها و خش خش برگها از لای درختها شنیده می شود. بچه ها می ترسند و خود را زیر لحاف پنهان میکنند. از میان شاخ و برگ درختها سر و کله جادوگر پیدا میشود. اینجادوگر شبیه جادوگری که در اپرابود نیست ، بلکه بیشتر شبیه زنی است که در لژ اپرا به او شکلات تعارف کرد. بادوربین اپرا تخت را تماشا میکند . سرش را تکان میدهد. الخندی پر غرور بر لب دارد و سه بار دستت هایش را به هم می کوبد.
با فرمان جادوگر ، جنگل ناگهان به مزرعه ای روشن تبدیل می شود.
روی این مزرعه خانه ای که از جعبه های شیرینی ساخته شده قرار دارد .
ولی نه ، قطار سر ساعت به حرکت در می اید. مدیر ایستگاه علامت را بلند میکند و دو ترن در ان واحد به راه می افتند . دستهای کودکانه برای خداحافظی تکان میخورند.
لوته به جای لوییزه به وین می رود و لوییزه به نام لوته به مونیخ.
shirin71
10-16-2011, 01:00 PM
مونیخ ایستگاه راه اهن ، سکوی شماره 16. ترن می ایستد و نفس تازه ای میکشد .در جریان سیل مسافرها ، مشایعت کنندگان و بدرقه کنندگان، جزیره های فراوانی تشکیل شده است. دختران کوچولو به گردن پدران و مادران خود که از چهره هایشان برق خوشحالی مید رخشد ، اویزان می شوند . از شدت خوشحالی ؛ همه فراموش کرده اند که هنوز در ایستگاه راه اهن هستند ، نه در خانه!
رفته رفته سکو خالی میشود.
تنها یک دختر بچه که موهای بافته روبان بسته ای دارد باقی مانده است. تا همین دیروز موهایش فرفری و نامش لوییزه پالفی بود.
بالاخره دخترک روی چمدان می نشیند و دندان ها را محکم به هم می فشارد. ماندن در ایستگاه راه هان یک شهر غریب ان هم در انتظار مادری بودن که فقط عکسی از او دارد کار ساده ای نیست.
خانم لوییزه پالفی که نام خانوداگی قبل از ازدواجش کرنر بود . اکنون شش سال است ( پس از طلاق گرفتن) که بار دیگر لوییزه لوته کرنر نامیده میشود. و در اداره مجله مونیخ مصور در سمت سر دبیر اخبار مصور انجام وظیفه میکند. به دلیل رسیدن اخبار تازه برای صفحه اخبار روز دیر کرده است.
بالاخره یک تاکسی پیدا میکند یک بلیط ورودی به سکوی استگاه می گیرد و دوان دوان به سکوی شماره 16 میرسد سکو خالی است.
نه1در انتهی سکو ، درست در اخر سکو روی چمدان!
زن ، مانند ماموران اتش نشانی با شتاب هر چه تمام تر می دود.
زانوهای دختر بچه های که روی چمدان نشسته است می لرزد.
احساسی ناشناخته به قلب کوچک او حمله میکند. این زن جوان که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد ، این زن واقعی پرهیجان و زنده مادر او است!
-مار!
به طرف مادرش می دود بازوها را بالا میگیرد و به گردن او اویزان میشود.
زن جوان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است زیر لب میگوید :اه دخترک کدبانوی من. بالاخره غ بالاخره دوباره در اغوش منی.
لبهای کودک با حرارت صورت نرم و چشم های پر محبت لبها موها و کلاه قشنگ مادرش را می بوسد ؛ بله حتی کلاه او را.
در رستوران و سرتاسر هتل امپریال هیجانی مشتاقانه حکمفرماست.
عزیز میهمانان همیشگی و کارکنان هتل ، دختر اقا ی پالفی رهبر ارکستر اپرا ، بار دیگر نزد انهاست!
لوته ، اه ببخسید ، لوییزه روی ان صندلی همیشگی که روی ان دو بالش گذاشته اند نشسته است و با بی میلی تمام مشغول خوردن املت است.
میهمانانی که هر روز در هتل ناهار صرف میکنند یکی پس از دیگری به میز نزدیک می شوند موهای دختر کوچولو را نوازش میکنند ، با محبت دست روی شانه اش م یکذارند واز او می پرسند که ایاتعطیلات خوش گذشته است؟
ولی همه معتقدند که هر چه باشد باز هم پیش بابا بیشتر خوش می گذرد. هر کدام هدیه ای برای او اورده اند:اب نبات ، شکلات ، مداد رنگی و حتی یکی از انها کیف خیاطی کوچکی از جیبش بیرونمی اورد و با خجالت میگوید : این متعلق به مادر مرحومم بود. بعد سری برای اقای رهبر ارکستر تکان می دهند و به میز خود بر می گردند. این عموهای مجرد امروز بااشتهای بهتری غذا خواهند خورد.
البته امر.ز غذا به اقای رهبر ارکستر بیشتر از همه مزه می دهد. او که همیشه معتقد است باید تنها بود و اصولا طبیعت هنرمندان چنین است ، ازدواج نابه سامانش را شکستی در مورد گرایش خانوادگی میداند و امروز احساسی کاملا غیر هنرمندانه دارد و در دلش حرارتی تازه حس میکند. هنگامی که دخترش با محبت دست او را میگیرد گویی که ممکن است پدر ش از او فرار کند ؛ بااینکه غذایش گوشت پخته ماهیچه است مثل گلوله بیخ گلویش گیر میکند.
اخ ، با ز هم اقای فرانس پیشخدمت با یک بشقاب املت دیگر ظاهر میشود. لوته سرش را تکان میدهد و میکوید: اقای فرانس دیگر نمی توانم.
پیشخدمت با لحنی سرزنش امیز می گوید :ولی لوییزه جان. این تازه پنجمی است.
وقتی اقای فرانس رنجیده خاطر بااملت پنجم به اشپزخانه بر میگردد لوته به خود جراتمیدهد و میگوید: میدانی بابا ، از فردا من هم از غذای تو میخورم!
اقای رهبر ارکستر با تعجب میگوید: چه شده1 اگر من ماهی دودی بخورم چی؟ تو از این غذا انقدر بدت می اید که حالت به هم میخورد!
لوته با پشیمانی میگوید :وقتی تو ماهی دودی خوردی من املت خواهم خورد.
( انقدرها هم ساده نیست که ادم خواهر خودش باشد!)
و حالا!بله. و حالا سر و کله اقای مشاور با سگش پپرل پیدا میشود. اقای مشاور حضور باخنده به سگش می گوید : ببین پپبرل کی دو مرتبه برگشته!برو پهلوی لوییزه جان و سلام کن!
پپرل دمش را تکان میدهد و به طرف میز اقای پالفی میدود که بادوست قدیمی اش لوییزه چاق سلامتی کند.
شیرینی ، خبر ، شیزینی مخصوص سگها. وقتی که پپرل به یمز میرسد دختر کوچک را بو می کشد و بدون اینکه سلام کند نزد اقای مشاور حضور بر میکردد. اقای مشاور حضور با خود می گوید :چه حیوان خرفتی !دیگر بهترین دوست خود را نمی شناسد؟ فقط برای اینکه دوستش چند روزی به ییلاق رفته است. مردم را ببین که با تعصب می کویند عریزه سگ فریب نیمخورد!
ولی لوییزه پیش خود می اندیشید :چه خوش شانسی که مشاور حضورها مثل سگها هوشیار نیست!
اقای رهبر ارکستر و دخترش با هدایا ، چمدان ، عروسک و کیف سفری به خانه خود در خیابان روترنورم رسیده اند. رزی مستخدم اقای پالفی از خوشحالی دیدار لوییزه دست و پای خود را گم کرده است. اما لویزه به لوته گفته است که رزی خیلی دوروست. و تمام این اداها ساختگی است. مردم این چیزها را نمی فهمند.
اقای پالفی بلیطی از جیبش بیرون می اورد و به دخترش میدهد:
-امشب ن اپرای هنزل و گرتل اثر هومپرانیکس را رهبری میکنم. رزی تو رابه اپرا میاورد و پس از تمام شدن ان تو را خانه بر میگرداند.
لوته از خوشحالی سر از پا نمی شناسد:
-اه، میتوانم از جایی که نشسته ام تو را ببینم؟
-البته.
-تو هم گاهی به من نگاه مکنی؟
-مسلم است.
-میتوانم وقتی که به من نگاه میکنی یواشکی دست تکان بدهم؟
-بله جانم، من هم با دست جواب خواهم داد.
تلفن زنگ میزند . صدای زنی از گوشی تلفن شنیده میشود . پدرش خییل کوتاه جواب میدهد ولی وقتی گوشی راروی تلفن می گذارد شتابزده میشود. بله، چند ساعتی تنها باشد و اهنگ بسازد. او تنها یک رهبرارکستر نیست اهنگساز هم هست. ولی چه میوشد کرد، در خانه نمیتواند اهنگ بسازد. برای این کار اتاقی در خیابان رینگ دارد ، بسیار خوب..
-تا فردا ظهر در هتل امپریال، خداحافظ!
-بابا، حتما اجازه دارم در اپرا دست تکان بدهم؟
=البته عزیزم!چرا نه؟
پدر بوسه ای بر پیشانی گره خورده بچه میزند. کلاهش را روی کله بسیار هنرمندانه می گذارد و بعد در به هم می خرود.
دختر کوچک اهسته به طرف پنجره میرود و با اندوه به زندگی می اندیشد.
مادرش اجازه ندارد در خانه کار کند و پدرش نمی تواند در خانه کار کند.واقعا زندگی با پدر و مادر مشکل است.
ولی چون ( خدا را شکر که مادر تربیتش کرده است) دختری مصمم و کار امد است خییل زود این فکرها رااز خو د دور میکند. دفترچه یادداشت را بیرون می اورد و باتوجهبه توضیحات لوییزه یک به یک اتاقهای درون این اپارتمان قدیمی و زیبای وین را برای خود کشف میکند.
پس از سفر اکتشافی ، طبق عادت همیشگی به اشپزخانه سر میز می نشیند و ستون مخارج را حساب میکند. در این حال دو چیز را کشف میکند:یکی این که رزی تقریبا در تمام صفحه ها اشتباه حساب کرده است . دیگر این که این اشتباه ها همیشه به نفع خودش است.
رزی دم در اشپرخانه می ایستد و می پرسد :معنی این کار چیه؟
-من دفتر تو را رسیدگی کردم.
صدای لوته مصمم ، ولی ارام است. اما رزی باخشم می گیود: این دیگر تازگی دارد! حسابت را توی مدرسه بکن.
دخترک خییل اهسته می گوید:از این به بعد همیشه خودم صورت حسابها رارسیدگی میکنم.
از صندلی پایین میاید و ادامه میدهد:
-درست است، ما در مدرسه یاد میکیریم ولی برای مدرسه یاد نمی گیریم، این راخانم معلم یادم داده است.
خیلی ارام و موقر از اشپزخانه بیرون میرود و نگاه حیرت زده رزی او. را بدرقه میکند.
خوانندگان عزیر دختر و پسر ! حالا دیگر خیال میکنم وقت ان رسیده است تا کمی ز داستان پدر و مادر لوییزه و لوته برای شما نقل بکنم. به خصوص برایتان حکایت کنم که دلیل جدایی انها از هم چه بود تا اگر وقتی که این گتاب را میخوانید یک ادم بزرگ از بالای سر شما این مطلب را خواند و گفت: این ادم ! چطور بهخودش اجازه میدهد این چیزها را برای بچه ها بنویسید؟ اونوقت شما این چند سطر را برایش بخوانید:
وقتی شرلی تمپل دختری هفت هشت ساله بود ، در سراسر دنیا او را به عنوان یک ستاره سینما می شناختند و استودیوهای فیلمبرداری از دولت سر اومیلیونها دلار در امد داشتند. ولی وقتی شرلی تمپل می خواست بامادرش به سینما برود و یک فیلم شرلی تمپل را تماشا کند او رابه سینما راه ندادند ، چون هنوز خیلی بچه بود. اما او اجازه داشت در فیلم بازی کند ؛ برای این کاربچه نبود.
وقتی ان ادم بزرگ که پشت سر شما این کتاب را میخواند نتواند بین شرلی تمپل و داستان جدایی پدر و مادر لوییزه .و لوته رابطه ای پیدا کند ، از قول من به او سلام برسانید و بگویید که در دنیا پدران و مادران فراوانی هستند که طلاق گرفته اند و کودکان بیشماری از این موضوع رنج می برند. بسیاری از کودکان هم هستند که از این که پدر و مادرشان ازهم جدا نشده اند در ناراحتی و سختی به سر می برند! زمانی که کودکان توقع دارند در چنین شرایطی این رنجها را تحمل کنند این دیگر خیلی ناروا و واشتباه است که با زبانی شاده و قابل درک برای انها علت وجریان وقایع را شرح ندهند.
بله؛ اقای لودویگ پالفی ، رهبر ارکستر یک هنرمند است. و به طوری که همه میدانند هنرمندان بزرگ زندگی مخصوص به خود دارند. البته او از لباس های عجیب وغریب و کراواتها ی رنگارنگ استفاده نمیکند برعکس خییل هم خوب و تقریبا شیک لباس می پوشد. ولی زندگی داخلی او! این موضوع پیچیده است! اما ن از این زندی داخلی که خییلی مبهم است! وقتی که اهنگی به او الهام میشود برای این که انها را یادداشت کند و با اصول علمی بپروراند باید فوری او را تنها بگذارند.
ممکن است این حالت در یک مهمانی بزرگ برایش پیدا شود ، انوقت میزبان می پرسد : اقای پالفی کجا رفت؟
و یکی از میهمانان جواب میدهد :ظاهرا باز هم به او الهام شده است.
میزبان لبخندی پر معنی میزند و با خود می گوید:ای حقه باز! ادم که نمی تواند با هرالهامی پا به فرار بگذارد اما چرا ، اقای پالفی می تواند. حتی از خانه خودش هم فرار کرد. ان هم زمانی که هنور جوان، جاه طلب ؛ زن دار، خوشبخت و در عین حال دیوانه بود!
زمانی که دوقلوهای کوچولو در خانه گریه میگردند وارکستر فیلارمونی وین کنسرتو پیانوی او را برای اولین بار اجرا میکرد ، او پیانو را از خانه برد و در خانه ای که در یک حالت بحرانی هنرمندانه اجاره کرده بود جا داد. و چون در انزمان خیلی به او الهام میشد؛ خییل به ندرت پیش زن جوان و دوقلویی که مدام گریه میکردند می امد.
به لوییزه لوته پالفی هم که نام خانوادگیش کرنر بود و هنوز بیست سالش نشده بود ؛ این وضع خییل ناگوار امد. و چون گوشش رسید که این اقای شوهر در اپارتمان خیابان رینگ تنها مشغول نت نویسی نیست ، بلکه با زنهای خواننده اپرا تمرین میکند با خشم تمام تقاضای طلاق کرد!
بااین کار اقای رهبر ارکستر به جیزی دست یافت که ارزویش بود. تنهایی؛ که در ان بتواند به خلق اثارش بپردازد.
حالا دیگر میتوانست هرچه دلش میخواهد تنها باشد . یکی از دوقلوهایی که بعد از طلاق برایش مانده بود در خیابان روترنورم زندگی یمکرد و پرستاری از او مواظبت میکرد. ولی در خانه رینگ کسی حالش را نمی پرسید.
یک دفعه از این وضع ناراضی شد. امان از دست این هنرمندان ؛ خودشان هم نمیدانند چه میخواهند! بااین حال با کوشش مشغول اهنگسازی و رهبری ارکستر بود و سال به سال مشهورتر میشد. هر وقت هم که دلش می گرفت میتوانست به خانه خیابان روترنورم برود و با دخترش لوییزه بازی کند.
هر وقت در مونیخ کنسرتی ترتیب داده میشد که در ان یکی از اهنگهای تازه لودویگ پالفی نواخته میشد ؛ لوییزه لوته کرنر ، مادر بچه ها ، یک بلیط ارزان قیمت میخرید روی یک از صندلی های عقب سالن می نشست و در حالی که سرش را به زیر انداخته بود ؛ از حالت موسیقی شوهر سابقش در میافت که با وجود موفقیت و تنهایی ، که به انها رسیده است ؛ خوشبخت نیست.
shirin71
10-16-2011, 01:01 PM
خانم لوییزه لوته کرنر تازه دخترش را به خانه محقرش در خیابان ماکس امانوئل رسانده بود و می باید با کمال بی میلی ولی خیلی با عجله به دفتر مجله بر گردد. کار در انتظارش بود. و کاررا نباید در انتظار گذاشت.
لوییزه ؛ اه ببخشد لوته اول همه جای خانه را سرکشی میکند ؛ بعد کیف پول ؛ کلید خانه و سبد را برداشت و برای خرید بیرون رفت. از اقای هوبر قصاب سه سیر گوشت سرس ینه گوساله ، مقداری گرده و استخوان خرید و اکنون با نگرانی در جست و جوی مغازه خانم واگت تالر است تا از او سبزی سوپ، ماکارانی و نمک بخرد.
انی هابرزتسر ماتش برده که چرا همکلاسی اش لوته کرنر سرکردان وسط خیابان ایستاده است و یک دفترچه یادداشت ورق میزند.
با کنجکاوی از او می پرسد :ببینم دستهایت را وسط خیابان حاضرمیکنی؟ حالا که مدرسه تعطیل است.
لوییزه با حیرت دخترک را نگاه میکند ، واقعا مسخره است کی توی خیابان باادم حرف بزند و گرچه او را ندیده مجبور باشد کاملا او رابشناسد. بااخره خود را جمع و جور میکند و میگوید:
-سلام! با من می ایی؟ من باید از خنم واگن تالر سبزی بخرم.
بعد دست او را میگیرد. ایکاش میدانستم اسم این دختر صورت کک مکی چیست؟ و دخترک بدون اینکه حس کند کاری میکند او را به مغازه خانم واگن تالر هدایت کند.
البته خانم واگن تالر خوشحال میشود که لوته کرنر از تعطیلات برگشته و گونه هایش گل انداخته است. وقتی که خرید تمام می شود هر کدام یک اب نبات میگیرند و ماموریت پیدا میکنند که سلام او را به خانم کرنر و خانم هابرزتسر برسانند.
لوته نفس راحتی می کشد. بالاخره فهمیدم که نام دخترک انی هابرزتسر است!در دفترچه چنین یادداشت کرده است: ( انی هابرزتسر ، سه دفعه با او قهر کرده ام . اوبچه های کوچک را کتک میزند . به خصوص ابلزه مرک را که در کلاس از همه کوچکتر است) بله باید به خدمتش برسم.
وقتی جلوی در خانه از او خداحافظی میکند لوته میگوید: پیش از ان کهفراموش کنم انی ، من سه باز از دست تو عصبانی شده ام و با تو قهر کرده ام. برای این که خودت میدانی که ایلزه مرک را کتک زده ای. اما دفعه دیگر فقط عصبانی نمی شوم ، بلکه...
و با دست نشان میدهد که با او چه خواهد کرئ و با شتاب از او دور میشود.
ان خشمگین با خودش میگوید: خواهیم دید! همین فردا! مثل اینکه دختره در تعطیلات تابستانی خل شده.
لوییزه مشغول اشپزی است. یکی از پیش بندهای مادرش را بسته است و مثل پاندول ساعت بین اجاق ، که دیگها روی شعله ها قرار گرفته اند و میز اشپزخانه که کتاب اشپزی را روی ان گذاشته در حرکت است.
مدام در دیگ را برمیدارد. وقتی که دیگ سر میرود قلبش فرو می ریزد. راستی چقدر نمک باید توی ماکارانی ریخت؟ نصف قاشق سوپ خوری. برای کرفس چقدر ؟ کمی! ولی اخر کمی یعنی چقدر؟این هم شد اندازه! حالاباید ادویه را سایید !ادویه کجاست؟ رنده چه شده؟
دخترک کشو ها رازیر و رو میکند ؛ ریو صندلی می ایستد و توی قوطی ها را وارس یمیکند. به ساعت دیواری خیره میشود، از صندلی به پایین میپرد چنگالی به دست میگیرد ؛ چنگال را در گوشت فرو میبرد. نه. هنوز نپخته است.
همانطور که چنگال را در دست دارد بر جای میخکوب میشود.
دنبال چه چیزی میگشت!اه ؛ بله! ادویه و رنده! وای خدا، این چیه روی میز ، پهلوی کتاب طباخی جامانده ! سبزی! وای هنوز باید پاک شود و ان را توی سوپ بریزد. بسیار خوب چنگال را کنار بگذار ! کارد را بدار. ایا گوشت حالا دیگر پخته است؟ولی ادویه و رنده کجاست؟ هان ، اول باید سبزی را با اب شست و ریشه کرفس را تراشید. ولی باید مواظب باشم انگشتانم را نبرم! وقتی که گوشت پخت باید ان را از دیگ بیرون اورد. بعد مغز قلم رابیرون اورد. ایا صافی هم لازم است؟ تا نیمساعت دیگر مادر بهخانه می اید و بست دقیقه قبل از ان باید ماکارانی را توی اب جوش ریخت. وای توی اشپزخانه چه خبراست! ادویه ؛ صافی، رنده !...و...و...
لوییزه روی صندلی اشپزخانه از حال میرود. اخ لوته جان. خواهر بودن کار اسانی نیست! هتل امپریال...اقای اشتروبل...مشاور حضور...اقای فرانس...و بابا...بابا...بابا...و ساعت تیک تاک میکند.
تا بیست و نه دقیقه دیگر مادر به خانه برمیگردد، تا بیست و هشت و نیم دقیقه دیگر!... تابیست و هشت دقیقه دیگر ! لوییزه مصمم مشتها را گره میکند و با خود می غرد: خنده دارد!
ولی اشپزی لِم دارد. ادم میتواند تصمیم بگیرد و از بالای برج به پایین بپرد اما برای پختن ماکارانی با گوشت گاو تنها اراده کافی نیست.
هنگامی که خانم کرنر خسته از کار به خانه بر میگردد ان د ختر خندان کدبانوی همیشگی را نمی بیند . بلکه موجودی در هم شکسته و درمانده ، مضطرب و کوفته در مقابل او قرار دارد و از گلویی که بغض ان را گرفته است این کلمات خارج میشود:
-دعوا نکن مادر ، خیال میکنم دیگر نمیتوانم اشپزی کنم!
مادر باتعجب میگوید: ولی لوته عزیزم ، ادم که اشپزی را فراموش نمیکند.
اما وقت تعجب کردن نیست باید اشکهای بچه را خشک کرد مزه سوپ را چشید ؛ گوشت سوخته راا کنار گذاشت بشقاب و چنگال و قاشق را از کمد بیرون اورد و بسیاری کارهای دیگر.
وقتی در نشیمن زیر نور چراغ می نشیند و مشغول خوردن سوپ میشوند مادر با لحنی تسلی بخش می گوید : ولی بدمزه هم نیست ، نه؟
-راستی؟
لبخندی محبت امیز در چهره کودک پدیدار میشود:
-راست میگی؟
مادر با اشاره سر تایید میکند و به او لبخند میزند.
لوییزه نفس راحتی میکشد و ناگهان غذا انقدر به او مزه میدهد که در تمام عمرش نخورده است.حتی در هتل امپریال با ان املت هایش.
مادرش میگوید :این چند روزه خودم غذا میپزم. تو باید حواست را جمع کنی . طولی نمیکشد که به همان خوبی قبل از تعطیلات یاد خواهی گرفت.
دخترک باحرارت سرش را تکان میدهد و میگوید: شاید هم بهتر.
پس از صرف غذا دوتایی ظرفها را می شویند. لوییزه تعریف میکند که در تعطیلات چقدر به او خوش گذشته است.( و البته از دختری که درست شکل او بوده کلمه ای به زبان نمی اورد)
درست در این هنگام که لوته کوچولو بهترین لباس لوییزه را پوشیده است و در یکی از لژهای اپرای وین دستها را روی لبه بالکن که با مخملی قرمز پوشیده شده است ؛ گذارده است و با چشمانی پر از اشتیاق به جایی که اقای پالفی رهبر ارکستر ، ایستاده و اورتور اوپرای هنزل و گرتل را اجرا میکند ، نگاه میکند.
اه ، نوازندگیان چه خوب از بابا اطاعت میکنند-در حالی که خیلیهاشان پیرمرد هستند. وقتی با چوب دستی انها را تهدید میکند انها با تمام قدرت ساز میزنند و زمانی که میخواهد اهسته تر بنوازند مانند نسیم شبانگاهی ملایم میشوند. باید خییل از او بترسند! ولی او خیلی سرحال است و همین چند لحظه قبل با خنده دستش را بهطرف لژ اوتکان داد.
در لژ باز میشود.
یک زن جوان و خیلی شیک وارد میشود. روی صندلی ردیف اول لژ می نشیند و به دخترک که او را نگاه میکند لبخند میزند. لوته خجالت میکشد ، سرش را بر میگرداند تاببیند پدرش چگونه نوازندگان را تعلیم می دهد. زن جوان یک دوربین مخصوص اپرا ، یک بسته شکلات و برنامه اپرا را روی لبه دیوار لژ می گذراد. بعد یک جعبه پودر به ان اضافه میگند . انقدر چیز روی لبه لژ می چیند که به صورت ویترین مغازه در میاید.
وقتی اورتور تمام میشود ، تماشاگران کف میزنند. اقای پالفی چند با ر تعظیم میکند و بعد در حالی که چوب رهبری را بلند میکند سرش را به طرف لژ بر میکرداند.
لوته خجولانه دست تکان میدهد ، این باردر لبخند پدرش محبت بیشتری خوانده میشود. انوقت لوته متوجه میشود تنها او نیست که دست تکان میدهد ؛ خانم پهلویی هم دست تکان میدهد.
این خانم برای بابا دست تکان میدهد؟ ایا پدرش به او چنین پر محبت لبخند زد ه است و نه برای دخترش؟
بله؛ ولی چطور لوییزه از این غریبه حرفی نزده است؟ ایا پدرش تازهبا او اشنا شده است؟پس چطور او اینطور خودمانی برایش دست تکان میدهد؟ کودک در مغز خود یادداشت میکند:همین امشب به لوییزه می نویسم که ایا او چیزی میداند. فردا صبح پیش از رفتن به مدرسه باید به پستخانه رفت.
ادرس خودم پست سفارشی. مرافراموش مکن. مونیخ 18.
پرده بالا میرود. سرنوشت هنزل و گرتل ایجاب میکند که تماشاگران با دقت خود را در نمایش شریک بدانند . دخترک به نفس نفس می افتد. روی صحنه ، پدر و مادری دو کودک خود را به جنگل می فرستند تا از شر انها خلاص شوند در حالی که انها را دوست دارند!
پس اگز اینطور است چگونه میتواند با انها این رفتار ظالمانه را داشته باشند؟ یاشاید هم ظالم نیستند بلکه کاری که میکنند ظالمانه است؟ انها از این بابت غمگین هستند ، پس چرا چنین میکنند؟
دختری که نصف شده و عوض شده است هر لحظه بر التهابش افزوده میشود. بدون اینکه خود اگاه باشد مبارزه دورنی او بیشتر مربوط به خود ، خواهر دوقلو و پدر و مادرش میشود تا به انچه روی صحنه می گذرد. ایا انها در کاری که کرده اند حق داشته اند؟
البته ، مادر ادم ظالمی نیست ، پدر هم همین طور ، ولی کاری که کرده اند ظالمانه است!
هیزم شکن و زنش انقدر فقیر بودند که نیم توانستند به بچه هایشان نان بدهند ؛ اما خودش چطور؟ ایا او هم اینقدر فقیر بود؟
وقتی هتزل و گرتل مقابل خانه ای که از کلوچه ساخته شده است میرسند و کلوچه را میخورند ، صدای جادوگر انها را به وحشت می اندازد. در همین وقت دوشیزه ایرنه گرلاخ ( این نام خانم شیک پوشی است که در لژپهلویش نشسته است ) سرش را به طرف لوته خم میکند و جعبه شیرینی را جلو او میگیرد.
-نمیخواهی تو هم از شیرینی بخوری؟
دخترک یکه میخورد ، سرش را بر میکرداند ، صورتزن جوان را مقابل خود می بیند وبا حرکت تند دست ، شیرینی را رد میکند. بدبختانه این حرکت باعث میشود که جعبه شیرینی از روی لبه لژ پایین بیفتد و بنا به مثل مشهور «از اسمان شیرینی و اب نبات ببارد!» سرها به طرف لژ برمیگردد و صدای خفه خنده ای با موسیقی مخلوط میشود. دوشیزه کرلاخ از ناراحتی و خشم میخندد.
کودک از وحشت خشکش میزند. ناگهان او را از دنیای افسونگر هنر بیرون کشیده اند و به طور غیر منتظره ای در دنیای خطرناک واقعیت رها کرده اند.
لوته زر لب میگوید:خیلی معذرت میخواهم.
خانم شیک پوش لبخندی میزند و میگوید: مهم نیست لوییزه.
ایا این زن جادوگر نیست؟ جادوگری زیباتر از انچه روی صحنه وجود دارد؟
نخستین شبی است که لوییزه در مونیخ میخوابد . مادرش لب تخت نشسته و میگوید :لوته ، عزیزم خوب بخوابی و خواب خوش ببنی.
کودک اهسته میگوید : اگر خستگی بگذارد! تو زود بر میگردی؟
در سمت مقابل اتاق خواب بزرگتری قرار دارد ، رو تختی کنار زده و پیراهن خواب مادر روی ان گذاشته شده است.
مادر میگوید :خیلی زود ؛ همین که تو به خواب بروی.
کودک دستهایش را به گردن مادرش می اندازد و او را می بوسد ،یکی نه ، دو تا نه ، سه تا:
-شب بخیر!
زنجوان این موجود کوچک را به سینه اش م یفشارد و اهسته میگوید :اخ ، چقدر خوشحالم که باز پیش منی. من در این دنیا فقط تو را دارم.
سرکودک خسته و خواب الود روی بالش می افتد . خانم لوییزه لوته پالفی که نام خانوادگی اصلیش کرنر می باشد ، لحاف را مرتب میکند و مدتی به نفس های مرتب او گوش میکند بعد اهسته و با احتیاط بلند میشود و پاورپین پاورچین به اتاق نشیمن میرود. زیر چراغ پایه دار پرونده ای قرار دارد. هنوز خیلی کار است که باید انجام بدهد.
لوته برای اولین بار تحت مراقبت رزی اخم الود به بستر میرود. پس از ان یواشکی بلند میشود و نامه ای را که میخواهد فردا صبح زود به پستخانه ببرد مینویسد. انگاه به بستر لوییزه میرود و پیش از این که چراغ را خاموش کند با حوصله تمام اتاق را تماشا میکند.
اتاق بزرگ و قشنگی است ، نقاشی هایش که از وقایع افسانه ای تهیه شده به دیوار اویزان است. یک کمد اسباب بازی ، یک کتابخانه ، یک میز تحریر برای انجام تکالیف مدرسه ، یک میز کوچک و قدیمی توالت ، یک گهواره عروسک. همه چیز در این اتاق وجود دارد جز اصل کاری!
ایا او گاهگاهی پیش خود ، بدون اینکه مادرش بفهمد ارزوی داشتن چنین اتاقی رانگرده است؟ حالا که به ان رسیده است حسادت از یک طرف و اندوه دوری از مادر از طرف دیگر نیش درد الود خود را در وجود او فرو می برند.
اروز میکند که در همان اتاق کوچک و محقر خودش که اکنون خواهرش در ان خوابیده است ، باشد. در ارزوی بوسه شب بخیر مادرش. دیدن ان روشنایی کهاز اتاق نشیمن به اتاق خواب میافتد و در ان مادرش هنوز مشغول کار است ؛ میسوزد.
دربدون صدا بسته میشود با چشمان بسته صدای پای مادرش را که به تخت او نزدیک میشود ، میشنود. مدتی می ایستد و بعد روی نک پا به طرف تخت خودش میرود پیراهن خوابش را میپوشد اهسته روی تخت خودش میرود ، پیراهن خوابش را میپوشد اهسته روی تخت میخوابد و لحاف را روی خود میکشد.
ای کاش ؛ اقلا در این خانه در اتاق کناری تخت بابا قرارداشت شاید اوخر وپف بکند. اه چه خوب! انوقت ادم میداند که پدرش نزدیک اوست!
ولی او اینجا نمی خوابد بلکه در خانه خیابان رینگ خواتبیده است. شاید هم هنوز نخوابیده باشد ، شاید با ان خانم شیک پوش نشسته است و میگوید و میخندد. با محبت او را مینگرد. همانطور که اول شب در اپرا دیده بود با نگاهی که خیال میکرد متوجه خود او است و با خوشحالی به طرف او دست تکان میداد.
لوته به خواب میرود . خواب می بیند. داستان ان پدر و مادر فقری را که چون نان نداشتند هنزل و گرتل رهبه جنگل فرستادند با هراسها و سرگذشت دردناک خود اوهم می امیزد.
در این رویا لوته و لوییزه دریک تخت پهلوی یکدیگر نشسته اند و به در خیره شده اند. از این در ناونهای زیادی که کلاه های سفید بر سر دارند نانها ی فراوانی رابا خود م یاورند و انها را کنار دیوار ، روی هم چسبیده اند و خارج می شوند. کوهی از نان در اتاق انباشته میشود و فضا را قشنگتر میکند. بعد پدرشان با لباس رسمی ظاهر میشود و لوییزه هم با موهای بافته ، ارام و باادب. به عوض لوته در جشن شرکت میکند. هر دو نقش خود را عالی بازی میکنند. حتی تروده همکلاسی لوییزه در وین هم متوجه نیمشود! دو خواهر از اینکه یکدیگر را با نام های مختلف عوض شده صدا میکنند. لذت میبرند. لوته از شدت جسارت معلق میزند و لوییزه چنان مهربان و ارام است که ازارش به مورچه نمی رسد.
فانوس ها وسط شاخه های درختها در اسمان تابستانی می درخشند و نسیم شبانه نوارهای کاغذی را میلرزاند. باجشن ، ان تعطیلات تابستانی هم به پایان میرسد.
بالاخره دو خواهر در رختخواب عوض شده میخوابند و از شدت هیجان خوابهیا عجیب و غریب می بینند. مثلا لوته خواب میبیند که در ایستگاه راه اهن یک عکس بسیار بزرگ پدرش به استقبال اوامده است .و در کنار او اشپز هتل باکلاه سفیدش ایستاده است و یک کالسکه کوچک پر از املت با خود اورده است...وای خدا!
روز بعد ، صبح خیلی زود ، در ایستگاه راه اهن اگرن واقع در زه بول در ساحا بول زه دوقطار در جهت مخالف به هم میرسند. دختر بچه ها دوجین دوجین در حالی که مشغول وراجی هستند کوپه هارااشغال میکنند. لوته از پنجره به بیرون خم میشود و از پنجره ترم مقابل لوییزه دست تکان میدهد. سعی میکنند با لبخندی به یکدیگر جرات ببخشند. قلبها می تپد ترس از روبه روشدن با پیش امدهای نامعلوم شدت می یابد. اگر در این موقع قطار به هیس هیس نمی افتادند و بخار بیرون نمیدادند شاید در اخرین لحظه باز هم...
نرده ها دورتادور ان از شکلات است. پرنده ها با شادی نغمه سرایی میکنند. .وروی سبزه خرگوشها به جست وخیز مشغولند. همه جا اشیانه های طلایی پر از تخم مرغ های رنگارنگ مثل انهایی که برای عید درست میکنند به چشم میخورد. پرنده کوچکی روی تخت انها می نشیند و چنان قهقهه میزند که لوته ولوییزه لحاف را تانک دماغ خود عقب میزنند. و وقتی چشمشان به چمنزار می افتد و خرگوشها و تخم مرغ رنگی شکلاتی را می بینند. بهسرعت از تخت پایین میایند و به طرف نرده ها میدوند. باپیراهن خوابهای بلند جلو نرده می ایستند و با نگاهی حیرتزده ان را تماشا میکنند. لوییزه نوشته ای رابا صدای بلند میخواند:
مخلوط مخصوص.
لوته با شادی می گوید : نوع تلخ مخصوص(چون در خواب هم از نوع شیرینش خوشش نمی اید)
لوییزه یکتکه بزرگ شکلات را ازنرده میشکند و با خوشحالی فراوان می گیود :فندقی است.
ناگهان قهقهه جادوگر از درون خانه بلند میشود. بچه ها برجای میخکوب میشوند. لوییزه شکلات را دو.ر می اندازد.
در این موقع مادرشان در حالی که یک چرخ دستی پر از نان رابه جلو میراند روی چمن ظاهر میشود و باترس تمام میگوید: صبر کنید بچه ها. همه اینهازهر الود هستند.
-مادر ، ما گرسنه بودیم.
-بیایید از این نان بخوریم؛ من نمیتواستم زودتر ار این از اداره خارج شوم!
مادر ، بچه ها را در اغوش میگیرد و میخواهد با خود ببرد که ناگهان در خانه شکلاتی باز میشود پدر ، در حالی که یک اره بزرگ در دست دارد در استانه در ظاهر میشود و فریاد میزند : خانم کرنر ؛ بچه ها را به حال خود بگذارید.
-اقای پالفی اینها بچه های من هستند.
-بچه های من هستند.
و در حالی که به انها نزدیک میشود با لحنی خشک میگوید:
-با این اره بچه ها را نصف میکنم ، نصف لوته و نصف لوییزه . مال من و نصف دیگر مال شما.
بچه ها توی تخت پریده اند و از ترس میلرزند . مادر خودش را بین پدر و بچه ها می اندازد و میگوید:هرگز ! اقای پالفی!
ولی پدر او را کنار میزند و شروع میکند به اره کردن تخت. اره را بالای وسط تخت قرار میدهد و شروع به بریدن میکند. صدای اره ، چندش اور است. تیغ اره سانتی متر به سانتی متر طول تخت را میبرد. پدر دستور میدهد:
-یکدیگر را رها کنید!
اره لحظه به لحظه به دستهای دو کودک که یکدیگر را گرفته اند نردیک تر میشود و نمانده است که دستهای انها را ببرد. گریه و ناله مادر قلب را به لرزه در می اورد.
صدای خشک خنده جادوگر شنیده میشود. بااخره بچه ها ناچار میشوند یکدیگر را رها کنند. اره تخت رااز طول به دو نیم میکند و از ان ، دو تخت که هر کدام چهار پایه به وجود میاید.
-کدام یک از دوقلوها را شما میخواهید خانم کرنر؟
-هر دو را ، هر دو را!
-متاسفم ؛ باید عدالت اجرا شود. حالا که نمی توانید تصمیم بگیرید من ان یکی را ر میدارم. برای من فرقی نمیکند نمی توانم انها را تشخیص بدهم.
یکی از تخت ها را میگرد و می پرسد: تو کدام یک هستی؟
او میگوید:لوییزه. ولی تو حق نداری مرا جدا کنی!
لوته هم فریاد میزند : نه شما حق ندارید ؛ ما را دو نصف کنید.
مرد باتحکم میگوید :دهنت را ببند.
و یکی از تختها را که طنابی به ان بسته است به دنبال خود به طرف خانه شکلاتی میکشد. نرده خود به خود باز میشود. لوییزه و لوته که دیگر ناامید شده اند برای هم دست تکان میدهند.
لوییزه فریاد میزند:ما به هم نامه خواهیم نوشت.
لوته جواب میدهد: پشت سفارشی !مرا فراموش مکن. مونیخ 18.
پدر و لوییزه به درون خانه میروند و ناگهان خانه ناپدید میشود گویی به زمین فرو رفته است.
مادر لوته را در اغوش میگیرد و افسرده میگوید :حالا دیگر من وتو تنها شدیم.
ناگهان بانگاهی تردید امیز او را ورانداز مکیند و می پرسد: توکدامیک از بچه های من هستی؟ توشبیه لوته هستی!
-من خود لوته هستم.
-نه ، تومثل لوییزه هستی.
-من خود لوییزه هستم.
مادر با وحشت به صورت او خیره میشود و عجب ذر این است که صدای او مثل صدای پدرش شده است و میگوید: یک دفعه با موهای فرفری ؛ یک دفعه با موهای بافته شده. دماغها یکی است قیافه ها هم یکی است!
لوته یک طرف گیسوانش رابافته است و طرف دیگر ش مثل موهای لوییزه افشان است. اشک از چشمانش جاری میشود و نومیدانه مینالد: حالا دیگر خودم هم نمیدانم کدام هستم، من فقط یک نصفه بیچاره و بدبختم.
shirin71
10-16-2011, 01:02 PM
از نخستیم روزی که الوییزه به این دنیای غریب و مردم نااشنا وراد شده است؛ هفته ها میگذرد. هفته هایی که در هر لحظه تصادفات و برخوردهای خطرناک ممکن بود مچ او را باز کند. هفته هایی که در طول ان بارها قلب لوییزه به لرزه افتاده است و نامه های بسیااری دریافت داشته که در انها اطلاعات تازه ای شرح داده شده است.
روی هم رفته تا اینجا خوب پیش رفته است البته شانس هم به او کمک کرده است.
لوییزه مجددا اشپزی رایاد گرفته است. اموزگارها با این واقعیت عادت کرده اند که لوته کرنر بعد از تعطیلات تابستانی دیگر مانند سابق درسخوان منظم و دقیق نیست اما در عوض سرزنده تر و گستاخ تر شده است.
از ان طرف اموزگارهای خود او در وین نیز راضی هستند مه دختر اقای پالفی رهبر ارکستر ، اخیرابیشتر به درسهای خود میرسد. و بهتر ضرب میکند. همین دیروز خانم گشتتنر در اتاق اموزگاارن با لحنی فیلسوفانه به خانم بروک باور می گفت:همکار عزیزم تغییراتی که در لوییزه پالفی پیدا شده است از نظر اموزشی برای هر اموزگار واقعه ای در خور توجه و اموزنده است. چون می بیند که چگونه تحرک و حرارت به نیرویی ارام و مهار شده تبدیل گردیده ، گستاخی و سرزندگی جای خود را بهعطش اموختن داده است که با ولع هر چه تمام تر در صدد فرا گرفتن جزییات است.اری ، همکار عزیزم، این یک واقعه بی نظیر است! وانگهی این را هم فراموش نکنید که تغییر شخخصیت و اخلاق از مرحله ای با مرحله بالاتر و به خودی خود و بدون فشار خارجی و دخالت عوامل اموزش و پرورش صورت گرفته است.
دوشیزه بروک باور ؛ که تحت تاثیر قرار گرفته بود، با اشاره سر اظهارات همکار خود را تایید کرد و اظهار داشت :شکوفا شدن خود به خود خصایص و تغییر یافتن ارادی لوییزه از خط او نیز پیداست ! من همیشه گفته ام که خط و خصایص اخلاقی...
ولی ما نمیخواهیم دردسر شنیدن اظهارات دوشیزه بروک باور را تحمل کنیم!
بهتر است از پپرل، سگ کوچولوی اقای هوفرات اشترو.بل ، مشاور حضور پیروی کنیم که از چندی پیش به دختر کوچولو عادت کرده او رابدون هیچ ایرادی پذیرفته و از نو هر روز که به میز اقای رهبر ارکستر نردیک میشود و به او سلام میکند . حیوان با این که برای غریزه اش قابل قبول نیست0چون بوی لوییزه قبلی بالوییزه فعلی فرق دارد) او را پذیرفته است. برای انسان ها خیلی امکانات وجود دارد ، چرا نباید ممکن باشد که بویشان عوض شود؟ از این گذشته به تازگی این کوچولوی مهربان دیگر املت نمی خورد بلکه گوشت خوار شده است. مسلم است که املت استخوان ندارد ولی خوشبختانه کتلت اغلب استخوان دارد و این خود سبب انس گرفتن حیوا به او را توجیه میکند.
وقتی اموزگازان لوییزه به این نتیجه رسیدند که او دستخوش تغییرات فاحشی شده است ، اگر رزی خدمتکار اقای پالفی را می دیدند چه می گفتند؟ چون رزی بدون شک ، ادم دیگری شده است.شاید هم ذاتا کلاه بردار و تنبل و دروغ گو نبود ، فقط به این علت که کسی نبود او را تربیت کند چنین بار امده بود.
از زمانی که لوته در خانه خیلی ارام ولی جدی همه چیز رابررسی کیکند و میبیند و همه دانستنیها را درباره زیرزمین و اشپزخانه میداند؛ رزی مستخدمه ای کاری و جدی شده است.
لوته توانسته است پدرش را قانع کند که خرج خانه را عوض اینکه به رزی بدهد در اختیار او بگذارد. کمی مسخره است که رزی باید در اتاق بچه را بزند و از یک دخترک نه ساله ، که باقیافه ای جدی پشت میز تحریر نشسته و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه است پول بخواهد. ولی رزی خیلی مطیع و حرف شنو گزارش میدهد که برای تهیه شام چه لازم دارد و چه جنسی در خانه تمام شده است.
لوته خیلی سریع مخارج را حساب میکند از کشو میز پول بر میدارد و در دست رزی می شمارد مبلغ رادر دفترچه اش یادداشت میکند و شب سر کیز شام بقیه حساب را از رزی پس میگیرد.
پدرش هم متوجه شده است که در گذشته خرج خانه بیشتر بوده و حالا بااین که پول کمتری میدهد همیشه گلدان روی میز پر از گل است . باوجودی که در اپارتمان خیابان رینگ هم گل روی میزش می گذارند اما خانه واقع در خیابان روتن تورم به صورت یک اشیانه گل د رامده است.( اخیرابا خود فکر کرده بود:درست مثل این که یک زن در خانه باشد. و از اینفکر به وحشت افتاده بود)
دوشیزه گرلاخ خانم شکلاتی هم حس کرده است که اقای پالفی بیشتر در خانه روتن تورم به سر میبرد .و تقریبا از این بابت از اقای رهبر ارکستر بازخواست کرده است. البته خییل با احتیاط ، چون هنرمندان خیلی حساس هستند.
او در پاسخ گفته است: بله ؛ البته ، اخیرا لوییزه را دیده ام که پشت پیانو نشسته و خیلی بامیل و ذوق از پیانو صدا در میاورد واواز میخواند. خیلی با احساس اواز میخواند. در حالی که قبلا اصلا دست به پیانو نمیزد حتی باکتک حاضر نبود به طرف پیانو برود.
دوشیزه گرلاخ ابروها را در هم کشیده و گفته بود:خوب؟
اقای پالفی در پاسخ وامانده بود:
-خوب؟
و بعد باخنده گفته بود:از ان روز به بعد به او پیانو تعلیم میدهم. خیلی خوشحال شده است من هم لذت میبرم.
دوشیزه گرلاخ بانگاهی تحقیر امیز او را برانداز کرده بود(چون این خانم شخصیتی استثنایی است) و بعد با لحنی نیشدار گفته بود: من خیال میکردم تو یک اهنگساز هستی نه معلم پیانو برای دختر بچه ها!
در گذشته کسی جرات نداشت با اقای پالفی چنین حرف بزند. ولی در ان حالت مثل بچه ها ی مدرسه قاه قاه خندید بودو جواب داده بود: ولی من هرگز مثل این روزها این همه اهنگ نساخته ام و ان هم اهنگ عالی.
-مثلا؟
-یک اپرابرای بچه ها.
گفتیم که در نظر اموزگاران ، لوییزه تغییر شخصیت داده است و لوییزه هم متوجهشده استکه پپرل و رزی عوض شده اند. در نظر اقای پالفی نیز خانه روتن تورم عوض شدهاست همه چیز در حال عوض شدن است.
البته در مونیخ هم اغلب چیزها دستخوش تغییر شده است. وقتی ماتدر لوته متوجه شد که دخترش در خانه ان کدبانوی سابق نیست ئر مدرسه با جدیت درس نمیخواند ولی در عوض شوختر و شیطان تر از گذشته شده است، تحت تاثیر قرار گرفت و خود را سرزنش کرد:
-لوییره لوته ؛ تو یک دختر بچه حرف شنو راتبدیل به کلفت کرده ای! همین چند هفته که اورا باهمسالان خود در کوهستان و کنار دریاچه به سر برده است در او اثر گذاشته و او راهمان کودمی ساخته کهه باید باشد: دخترکی سرزنده و بی اعتنا به گرفتاری های تو. تو زن خودخواهی هستی؛ شرم کن! خوشحال باش که لوته سرزنده وخوشبخت است. بگذار موقع ظرف شویی یک بشقاب هم بشکند.بگذار حتی از مدرسه نامه سرزنش امیز با خود بیاورد که در ان نوشته باشند: متاسفیم از اینکه مانند سابق به درس گوش نمیکند و نامنظمی او نگران کننده است.
همکلاس او انی هابرزتسر دیروز باز هم از او سیلی خورده است. یک مادر وظیفه دارد ؛ حتی اگز گرفتاری هایش زیاد باشد ؛ کوشش کند که بچه اش هر چه دیرتر بهشت کودکانه خود را پشت سر بگذارد!
خانم کرنر بازها باخود از این صحبتها داشت و بالاخره یک روز به دوشیزه لینته کوگل ، اموزگار لوته گفت:دختر من باید یک بچه باشد ، نه یک انسان بالغ کودک ماب. من ترجیح میدهم او یک دختر شیطان ؛ شلوغ و سرزنده باشد تا اینکه به هر قیمت که شد بهترین شاگرد شما بماند.
و دوشیزه لینته کوگل که کمی رنجیده بود ، جواب داده بود:ولی در گذشته لوته دارای هر دو صفت بود.
-نمیدانم حالا چرا نمی تواند مانند سابق باشد. مادرش که خارج از خانه کار میکند، از وضع بچه اش نمیتواند کاملا باخبر باشد. در هر حال تعطیلات تابستانی در این تغییرات موثر بوده است ، ولی یک چیز راخوب میدانم و میبینم و ان ایناست که او دیگر نمیتواند! و همینمهم است.
دوشیزه لینته کوگل خیلی جدی عینکش را برداشت وپاسخ داد:
-متاسفانه من که معلم دختر شما هستم، مسئولیتهای دیگری دارم. من باید کوشش کنم که هماهنگی روحی کودک را ازنو به وجود بیاورم. و همین کار را خواهم کرد.
-واقعا شما خیال میکند که کمی بازیگوشی سر در س حساب و جند تالکه جوهر د رکتابچه...!
-دفتر چه او بسیار مثال خوبی است خانم کرنر! دستخط لوته نشان میدهد که، میخواهم بگویم تا چه اندازه تعادل روحی خود را از دست داده است. ولی از دستخط اوبگذریم! ایا به عقیده شما عیبی ندارد که اخیرا لوته همکلاسی های خود را کتک میزند؟
-گفتید همکلاسیها؟(خانم کرنر عمدا روی ها تکیه کردهبود) تا انجا که من میدانم او فقط انی هابرزستر سیلی زده بود.
-کافی نیست؟
-و این انی هابرزستر سزاوار سیلی بوده است! بااخره باید یکی پیدا میشد که به او سیلی بزند!
-خانم کرنر!
-یک بچه چاق پرخور که عقده های خود را سر بچه های کوچک کلاس خالی میکند نباید مورد حمایت معلمش قرار بگیرد.
-بله، راستی؟ من نمیدانستم.
-پس از دخترک مظلوم ، ایلزه مرک بپرسید!شاید اوجریان رابه شما گزارش دهد
-پس چرا وقتی لوته را تنبیه کردم چیزی به من نگفت؟
در اینجا خانم کرنر بادی به غبغب انداخت و جواب داد: شاید ، اگر بخواهیم از زبان شما صحبت کنیم تعادل ردحی خود را از دست داده است!
و بعد با عجله به دفتر مجله رفت و برای این که به موقع سر کارش حاضر شود ناچار شد دو مارک و سی فینیک پول تاکسی بدهد اما حیف از این پول عزیز.
روز دوشنبه مادر ؛ بی خبر کوله پشتی اش را اماده کرد و گفت: کفشهای بنددارت را بپوش. میخواهیم به گارمیش برویم و فردا شب برگردیم.
لوییزه کمی باترس گفت: مامان خرجمان زیاد نشود؟
این حرف مثل خنجر به قلب اقای کرنر فرو رفت ولی بعد باخنده گفت: اگر پولمان نرسد ، در بین راه تو را خواهم فروخت.
کودک از فرط شادی به رقص در امد:
-عالیه، وقتی دوباره پول دار شدی از پیش مردم فرار میکنم . همین که چند بار مرا فروختی ، انقدر پول خواهیم داشت که تو یکماه کار نکنی.
-یعنی توانیقد رگرانی؟
-سه هزار مارک و یازده فنیک. ساز دهنی را هم باخودم می اورم.
تعطیل اخر هفته لذت بخشی بود به اندازه لذتی که از خوردن تمشک و خامه به انسان دست میدهد. از گارمیش تا گرانیاو و در ساحل دریاچه بادر پیاده روی کردند و از انجا به دریاچه ایت زه رفتند. در تمام طول راه اواز می خواندند و لوییزه ساز دهنی میزد. انجا از کوههای پوشیده از جنگل سرازیر شدند . از رو یسنگها و کنده های درختها میریدند و بوته های تمشک کشف میکردند و گلهای اسراسر امیز و زیبایی می یافتند. گلهای شبیه به زنبق بنفش یافتند و گلهای پرپر به رنگ کبود و خزه هایی که قارچ از انها سبز شده بود و شکل کلاه خود به نظر میرسید ند . و بیش از سیکلامنهای وحشی ، با عطر دل انگیز خود انها را به شگفتی واداشتند.
شب به دهکده ای که گریز نام داشت دسیدند ؛ و انجا اتاقی با یک تخت خواب اجاره کردند و پس از اینکه در اتاق کوچک میهمانخانه از اذوقه ای که با خود اورده بودند شام خوردند با هم در یک تخت خوابیدند. بیرون اتاق ، سوسکها اواز شبانگاهی خود را سر داده بودند..
صبح روز یک شنبه به راه خود ادامه دادند. مقصد انها اهروالدولرمور بود. دهقانان با لباسهای محلی از کلیسا بیرون میامدند. گاوها توی چراگاه رد لباس هم جمع شده بودند و گویی سرگرم وراجی بودند.
بایستی از تورل میگذشتند ، وای خدا...
کنار چراگاه وسیعی که اسبها در ان مشغول چرا بودند در میان میلیونها گل وحشی ، ساندویچ پنیر و تخم مرغ خوردند و به جای دسر در روی سبزه ها چرتی زدند. بعدا در میان بیشه ها تمشک و پروانه هایی که بالا و پایین در پرواز بودند . به سوی ایب زه سرازیر شدند . صدای زنگوله هایی که به گردن گاوها اویزان شده بود خبر میداد که شب نزدیک شده است. واگنهای نقاله که مردم را به قله کوه میبردند در میان زمین و اسمان در حرکت بودند و دریاچه در ته دره مانند کاسه ای مملو از اب جلوه میکرد.
لوییزه که محو تماشای دریاچه بود بی اختیار گفت: مثل اینکه اسمان تف بزرگی ته دره انداخته است.
در ایب زه روی تراس هتل ، مامان قهوه و شیرینی سفارش داد و بعد وقت ان رسید که به گارمیش برگردند. انوقت با قلبهایی مملو از شادی سوار ترن شدند. اقایی که توی کوپه روبروی انها نشسته بود نمی خواست باور کند که خانم جوان ، مادر دخت رکوچولو است و در خارج خانه هم کار میکند.
وقتی به خانه رسیدند هر دو از خستگی توی بستر افتادند. اخرین حرفی که لوییزه زد این بود:
-مامان ، امروز خوشترین و زیباترین روز های زندگی من بود.
مادر مدتی بیدار ماند. این همه خوشبختی را که به اسانی در دسترس قرار داشت تاکنون از فرزندش دریغ کرده بود. اما با ز هم دیر نشده بود میشد جبران کرد. خانم کرنر نیر به خواب رفت و در چهره اش ارامش لبخندی رویا امیز بر جای ماند مانند تبسمی که امواج ایب زه را نوازش میکرد.
کودک عوض شده بود ؛ و اکنون نوبت مادر بود که عوض شود.
shirin71
10-16-2011, 01:03 PM
لوته در اموختن پیانو پیشرفتی نکرده است و تقصیر او هم نیست. پدرش این اواخر وقتی برای تعلیم دادن او نداشت. شاید به این دلیل که سرگرم ساختن اپرا بود. ممکن است اما دلیلش این است که دختر کوچولو ها وقتی یپش امدی دارد اتفاق می افتد ، زود ان را حس میکنند. وقتی پدر همیشه از همه چیز صحبت میکند اما درباره دشیزه گرلاخ ساکت میماند ، دختر کوچولو مانند یک حیوان بو میکشد و احساس میکند که خطری او را تهدید میکند.
لوته از اپارتمان خیابان روتن تورم اشتراسه بیرون می اید و زنگ اپارتمان مقابل را میزند. در این اپارتمان نقاشی زندگی میکندکه گابله نام دارد و مردی مهربان و خوش اخلاق است. او به لوته قول داده است که هر وقت فرصتی داشته باشد تابلویی از او بکشد.
اقای گابله در را باز میکند:
-اه ، تویی لوییزه!
-بله. من امروز وقت دارم.
اقای گابله میگوید :یک دقیقه صبر کن . وتوی اتلیه میرود. حوله ای از روی نیمکت بر میداردو روی تابلویی راکه روی سه پایه قرار دارد ؛ می پوشاند. بعد دست لوییزه را میگیرد و او را روی مبل می نشاند و طراحی را شروع میکند. ضمن کار از او میپرسد: اخیرا نمی شنوم که پیانو تمرین کنی!
-صدای پیانو شما را ناراحت میکند؟
-فکرش را نکن ، برعکس از صدایش خوشم میاید.
لوته با لحنی جدی میگوید »پدرم وقت زیادی ندارد. مشغول ساختن یک اپراست ، اپرایی برای بچه ها.
اقای گابله از شنیدن این خبر اول خوشحال میشود و بعد خشمگین می شود:
-این پنجره لعنتی!اصلا چشم ادم نمی بیند و باید یک اتاق کار داشته باشم.
-چرا اجاره نمی کنید؟
0برای اینکه پیدا نمیشود. این روزها اتاق پیدا کردن مشکل شده است.
پس از چند لحظه سکوت کودک می گوید:
-پدر من یک اتاق کار با پنجره بزرگ دارد تازه از بالا هم نور میگیرد.
اقای گابله غرغر میکند.
لوته ادامه میدهد:
-در خیابان کونتررینگ است. برای اهنگ ساختن برخلاف نقاشی ، نور زیاد لازم نیست.
اقای گابله میگوید:نه.
لوته با احتیاط پیش روی میکند:
-راستش پدرم میتواند اتاق کار خودش را با مال شما عوض کند.انوقت شما پنجره بزرگ و نور بیشتری برای نقاشی خواهید داشت. پدرم میتواند یک اپارتمان دیگر برای اهنگ سازی درست پهلوی اپارتمان دیگرش اجاره کند.
این فکر او را خوشحال میکند:
-اگر اینطور بشود خوب نیست؟
اقای گابله به این فکر خیلی ایراد دارد ولی چون ایرادهایش وارد نیست ، بالاخره با لبخند میگوید :در واقع خیلی خوب است. اما معوم نیست بابا هم همینطور فکر کند.
لوته باسر تصدیق میکند و میگوید: از پدرم می پرسم همین امروز.
اقای پالفی در اپارتمانش نشسته است و میهمان دارد. دختر خانمی مهمان اوست.
دوشیزه ایرنه گرلاخ تصادفا در ان نزدیکی کار داشته است و خواسته است سری هم به او بزند؟مزاحم که نیست؟
لودویک هم کاغذهای نت را کنارزده و با او مشغول درد و دل کردن شده است. البته اول خشمگشن شده است ؛ چون خیلی بدش می اید که موقع کار کردن سرزده پیشش بیایند و مزاحم بشوند ، اما کم کم گفت و گو خشماو رااز بیم میبرد. میداند که ایرنه گرلاخ منظوری ندارد. او میخواهد با اقای پالفی ازدواج کند. البته اقای پالفی از سعادتی که در انمتظار او است خبر نداردولی ایرنه با گذشت زمان و خیلی با احتیاط این را به او خواهد فهماندو بالاخره کاربه جایی خواهد رسید که فکر کند این خودش بوده که به فکر ازدواج افتاده است. فقط یک مانع وجود دارد و ان وجود یک دختر کوچولو است ، اما پس از ان که ایرنه یکی دو تا بچه برای لودویک به دنیا اورد همه چیز به دلخواه عوض خواهد شد. ایرنه گرلاخ بالاخره میتواند از پس این دخترک خجول بر بیاید.
صدای زنگ بلند میشود. لودویک در را باز میکند. کی پشت در ایستاده است؟ دخترک خجول! یک دسته گل در دست دارد . اظهار ادب میکند و میکوید: سلام بابا. برایت یک دسته گل تازه اورده ام.
و.ارد اتاق میشود و به میهمان پدرش تعظیم کوچکی میکند. گلدان را برمیدارد و به اشپزخانه میرود.
ایرنه موذیانه میخندد:
-وقتی ادم ، تو و دخترت را می بیند خیال میکند تو تسلیم او هستی.
اقای رهبر ارکستر غافلگیر شده است با ناراحتی میخندد:
-تازگیها رفتارش خییل جدی شده است ولی موضوع این است که هر کار میکند چنان صحیح و درست است که نمیشود حرفی زد.
هنگامی که د.شیزه ایرنه گرلاخ شانه هایش را بالا میاندازد بار دیگر سر و کله لوته کوچولو پیدا میشود. اول گلدان را با گلهای تازه اش روی میز میگذارد و بعد فنجان و نعلبکی را میاورد و ر حالی که انها را جلو پدر و میهمانش میگذارد به پدر ش میگوید: زود برایت قهوه درست میکنم/ بالاخره باید به میهمانت چیزی تعارف کنی.
نگاه حیرت زده پدر و میهمانش اورا تا اشپزخانه بدرقه میکند و دوشیزه گرلاخ باخود میگوید: مرا باش که خیال میکردم دخترک خجولی است چقدر احمق بودم.
طولی نمیکشد که لوته ب قهوه قند و خامه بر میگردد ،؛ درست مثل یک زن کدبانو و میپرسد:
-قند میل دارید؟
ظرف خامه را جلو مهمان میگذارد و پهلوی پدرش می نشیند و با لبخندی پر از مهر میگوید:برای همراهی باشما من هم یک فنجان قهوه میخورم.
بابا برای او قهوه میریزد و خیلی رسمی و با ادب میپرسد: برای دوشیزه خانم چقد رخامه بریزم؟
کودک میخواهد جلو خنده خود را بگیرد:
-نصف ، نصف اقا.
-بفرمایید خانم!
-متشکرم اقا!
قهوه در سکوت صرف میشود. بالاخره لوته شروع به صحبت میکند:
-من پیش از اینکه به اینجه بیایم پهلوی اقای گابله بودم.
پدرش میپرسد: تابلوی تو را کشیده؟
-شروع کرده.
پس از نوشیدن جرعه ای قهوه کودک خیلی ساده میگوید: اتاقش خیلی تاریک است. او به نور بالای سقف احتیاج دارد مثل اینجا...
اقا یرهبر ارکستر میکوید: بسیار خوب ؛ باید یک کارگاه که از بالا نور داشته باشد اجاره کند.
ولی نمیداند که دخترک از طرح این موضوع چه هدفی دارد.
لوته خیلی ارام میگوید: من هم به او گفتم ولی جا گیر نمی اورد.
دوشیزه گرلاخ با خود می اندیشید:چه بلایی. چون او میداند که دخترک چه مقصودی دارد.
-راستی بابا شما که برای اهنگ سازی محتاج به نور از بالا نیستی ، نه؟
-نه مهم نیست.
دخترک نفسش را حبس میکند نگاهش را پایین میامدازد چنین وانمود میکند که این موضوع همین لحظه به فکرش رسیده .
-پدر ؛ اگر تو اینجا را با اتاق اقای گابله عوض میکردی؟
خدا را شکر بالاخره انجه باید گفته شود ؛ گفته شد. لوته از گوشه چشم پدرش را نگاه میند. نگاه او حالتی التماس امیز دارد.
پدرش هم عصبانی است و هم خنده اش گرفته. نگاهش کودک و خانم شیک پوش را که به زحمت توانسته لبخندی تمسخر امیز در چهره خود به وجود اورد برانداز میکند.
دخترکبا صدایی لرزان میگوید: انوقت اقای گابله نور به اندازه کافی خواهد داشت و تو پهلوی ما ، پهلوی من و رزی خواهی بود.
اگر چنین تعبیری درست باشد باید گفت لوته پیش از نگاه پدرش به زانو درامده است. کودک ادامه میدهد:
-انجا هم مثا اینجا تنها نخواهی بود. وقتی از تنهایی حوصله ات سر رفت کافی است که از راهرو بگذری و پیش مابیایی حتی احتیاج نداری کلاه برسر بگذاری. ظهرها میتوانیم با هم ناهار بخوریم وقتی غذا حاضر شد سه بار زنگ اتاق را می زنیم. هر چیز که تو میل داشته باشی می پززیم؛ حتی خوراک ماهی دودی برایت اماده میکنیم. وقتی مشغول پیانو زدن هستی ما هم از پشت دیوار می شنویم...
صدای او رفته رفته ضعیف تر میشود و بااخره ساکت میشود. دوشیزه گرلاخ ناگهان بر میخیزد. باید به خانه برگردد. وا .قت چه زو.د میگذرد اما چه صحبتهای جالبی بود.
اقای پالفی میهمان خود را تا دم در مشایعت میکند.
دوشیزه گرلاخ با پوزخند میگوید :انطور مه دخترت را می شناسم ترتیب اسباب کشی را هم داده است.
و با خشم به سرعت از پله ها پایین میرود.
وقتی رهبر ارکستربرمیگردد لوته مشغول شستن فنجان هاست.چند نت پیاونو مینوازد بعد توی اتاق قدم میزند و به نتهایی که نوشته است خیره میشود.
لوته سعی میکند موقع شستن فنجانها و بشقابها سر و صدا راه نیندازد. ظرفها را خشک میکند و درگنجه میچیند. بعد گلاهش را بر سر میکذارد و اهسته وارد اتاق میشود:
-بابا امشب شام به منزل میایی؟
-نه جانم. امشب نه.
دخترک سرش را تکان میدهد و با محبت دستش را برای خداحافظی دراز میکند.
-گوش کن لوییزه من میل ندارم دیگران در کار من دخالت کنند حتی دخترم. منخودم بهتر میدنم چه باید بکنم.
لوته در حالی که همچنان دستش را برای خداحافظی دراز کرده است خیلی ارام میگوید: البته ؛ بابا.
بالاخره پدرش دست او را میفشارد و متوجه میشود که اشک در چشم های کودک جمع شدهاست. پدر باید خیلی جدی باشد بنابراین چنین وانمود میکند که چیزی ندیده است. با اشاره سر خداحافظی میکند و پشت پیانو می نشیند.
لوته به طرف در میرود اهسته ان راباز میکند. و غیب میشود.
اقای رهبر ارکستر دستی به موهای خودش میکشد . اشکهای کودکانه! همین یکی را کم داشتیم! انهم وقتی که دارد برای بچه ها اپرا میسازد.بر شیطان لعنت. چطور ادم دلش می اید بچه ای را که اشک در چشمش حلقه زده نگاه کند. قطره های اشک مانند شبنمی که بر جوانه های سرسبزی نشسته باشد از مژهه های کودک اویزان بود.
انگشتان او با شستی های پیانو بازی میکند . سرش را خم میکند و با دقت به نغمه گوش میدهد. از نوتکراری میکند و نغمه را در مایه های مختلفی مینوازد.این اهنگ یکی از سروه های شاد و گودکانه لپرایی است که مشغول ساختن ان میباشد؛ نغمه ای در گام مینور. وزن ان را عوض میکند.مشغول کار میشود.
اینهم خاصیت اشکهای کودکانه. اری یک هنرمند از ان بهره میگیرد. فوری کاغذ برمیدارد نتها را یادداشت میکند و سرانجام با رضایت روی صندلی تکیه میدهد دستها را به می ساید برای اینکه موفق باشد یک تصنیف زیبا یحزن انگیز در گام دو مینور بسازد. ( ایا در این نزدیکی ها غول ادم درشت هیکلی نیست که حسابی تنبیهش کند؟)
با زهم هفته ها سپری میشود. دوشیزه گرلاخ واقعه ای را که در اتاق کار اقای پالفی مشاهده کرده است فراموش نکرده است و. پیشنهاد کودک را که از =درش خواسته بود اتاق خود را بااقای گابله عوض کند ، درست همانطور که بود ، یعنی اعلام مبارزه ؛ تلقی کردهاست. یک زن واقعی ، بله او همیک زن واقعی است. گو اینکه لوته از او خوشش نمی اید اما اجازه نمیدهد مدتی سرگردانش کنند. او اسلحه خودش را می شناسد و میداند چگونه از ان استفاده کند. همه تیرهای خود را به قلب این مرئ هنرمند رها کرده است و کلیه انها به هدف خورده اند:
-میخواهم تو همسر من بشوی.
لحن صدای اقا یپالفی مانند دستوری خشم الود است.
او بالخندی طنز امیز میگوید: بسیار خوب. همین فردا بهترین لباسم را میپوشم و پیش دخترت میروم و از او خواستگاری میکنم.
تیر دیگری در قلب او می نشیند واینبار زهر الود است.
اقای کابله مشغول کشیدن تصویر لوته است. ناگهان دستهایش که کاغذ و مداد را گرفته شل میشود و میپرید: لوییزه جان ؛ امروز حالت جا نیست ، چنان قیافه ای گرفته ای مثل اینکه کشتیهایت غرق شده باشند.
کودک به سختی نفس میکشد انگار یک سنگ اسیا روی سینه اش گذاشته اند:
-اخ ؛ چیزی نست!
-از مدرسه ناراحتی؟
دخترک سرش را تکان میدهد:
-ای کاش مدرسه بود.
اقای گابله مداد و کاغذ را روی میز میگذارد و میگوید: میدانی ، مرغک محزون من؟امروز را تعطیل میکنیم . برو کمی گردش کن. گردش فکر ادم را عوش میکند.
-شاید هم کمی پیانو بزنم؟
-چه بهتر. من هم خواهم شنی و سهمی از انخواهم برد.
لوییزه ادای احترام مکیند و خارج میشود.
اقای نقاش در حای که به فکر فرو رفته است با نگاه خود کودک را بدرقه میکند. او میداند که غصه تاچه اندازه رو ی قلب کوچک یک بچه فشار میاورد. اوهم زمانی بچه بوده است و بر عکس بسیاری ا زبزرگترها هنوز ان را فراموش نکرده است. بعد با یک دست سریع پرده را از روی تابلو برمیدارد . قلم مو و تخته رنک را به دست میگیرد و در حالی که ابروها را در هم کشیده است تابلو را نگاه میکند و مشغول کار میشود.
اقای لودویک پالفی به خیابان روتن تورم اشتراسه می اید. مثل اینکه ارتفاع پله ها دوبرابر شده است. کلاه و پالتو رابه جارختی اویزان میکند. لوییزه پیانو میزند؟ حالا باید پیانوزدن را کنار بگذارد و به حرفهای او گوش کند. کتش را صاف میکند گویی میخواهد نزد مدیر اپرا برود . در اتاق را با زمیکند.
کودک سرش را بلند میکند و فریاد میزند:بابا؟ چه خوب شد امدی.
با یک حست از پشت پیانو بلند میشود:
-میخواهی برایت قهوه درست کنم؟
میخواهد به اشپزخانه برود. ولی پدرش دست او را میگیرد:
-نه متشکرم. باید با تو صحبت کتن. بنشین.
روی یک مبل بزرگ می نشیند که توی ان مثل یک عروسک کوچک به نظر میرسد چروکهای دامن پیچازی را صاف میکند و با انتظار پدرش را مینگرد.
پدر صدایش را صاف میکند ؛ چند بار در طول اتاق بالا و پایین میرود و بالاخره جلو مبل می ایستد:
بسیار خوب لوییزه جان. موضوعی که میخواهم به تو بگویم خییلی مهم و جدی است. از زمانی مه مادرت دیگر...دیگر اینجا نیست ؛ من تنها بوده ام ، هفت سال تمام. البته کاملا هم تنها نبوده ام تو پیش من بودی و من هنوز هم تور ا دارم.
کودک با چشمانی خیره او را نگاه میکند.
اه چه احمقانه حرف میزنم. عصبانی است. ادامه میدهد:
-خلاصه ؛ دیگر نمیتوانم تنها باشم. در زندگی من تغییراتی پیدا خواهد شد. که زندگی تو را هم تغییر خواهد داد.
اتاق در سکوت کامل فرو رفته است.
مگسی وزوزکنان سعی دارد از پنجره بسته بیرون برود( چه مگس احمقی! هر کس میداند که این کوشش بی فایده است . فقط کله پوک خودش را داغان میکند. ولی ایا انسان ها عاقلند!بله؟)
-من تصمیم گرفته ام ازدواج کنم.
-نه!
صدای کودک ناگهان مانندئ فریادی بلند میشود و بعد اهسته میگوید: نه پدرجان. خواهش میکنم. خواهش میکنم. خواهش میکنم.
-تو دوشیره گرلاخ را می شناسی. او تو را خیلی دوست دارد و برای تو مثل مادر خواهد بود. بالاخره برای تو هم خوب نیسن در خانه ای بزرگ شوی که در ان زنی نباشد.( چقدر باملاحظه ومهربان! فقط همین را کم دارد که بگوید فقط برای ان ازدواج میکند که کودک دومرتبه مادری داشته باشد)
لوته دائما سرش را تکان میدهد ؛ لبهایش بدون اینکه صدایی از ان خارج شود حرکت میکنند ؛ یک دستگاه خودکار که ارام نمیگیرد. حالتش وحشت اور است. به همین علت پدرش نگاه خود را ار او برمیگیرد.
-خیلی زودتر از انچه خیال میکنی باوضع تازه انس خواهی گرفت. زن بابای شریر فقط در افسانه ها وجود دارد. بسیار خوب لوییزه عزیزم من روی تو حساب میکنم. تو عاقلترین بچه ای هستی که می شناسم.
ساعتش را نگاه میکند:
-خوب حالادیگر باید بروم. باید برای اپرای ریگولتو تمرین گنم.
فورا غیبش میزند و کودک را حیرت زده تنها می ماند.
توی راهرو اقای پالفی کلاهش را ار جا لباسی بر میدارد و بر سر میگذارد. از داخل اتاق فریاد طفل را که می گوید : بابا میشنود.
صدایش مانند بچه ای است که در حال غرق شدن است ولی اقای پالفی باخود می اندیشید :در اتاق پذیرایی کسی غرق نمیشود. وانگهی وقت ندارد و باید با خواننده اپرا تمرین کند.
لوته از حالت بهت بیرون می اید. حتی در حالات نومیدی و پریشانی نیز حس چاره جویی و تحرک او را تنها نمیگذراد. چه باید کرد؟ این امر مسلم است که پدرش نباید به هیچ قیمتی ازدواج کند . هرگز! او زن دارد! حتی اگر پیش او زندگی نکند. او هرگز مادر دیگری را تحمل نخواهد کرد. هرگز ! اوخودش مادر دارد. مادری که او را از تمام دنیا بیشتر دوست دارد. شاید مادر بتواند اورا کمک کند. ولی او نباید از راز بزرگی که بین دو خواهر وجود دارد سر در بیاورد. به خصوص نباید بداند که پدرش قصد دارد با دختر به نام گرلاخ ازدواج کند.
بنابراین یک راه بیشتر باقی نمانده است و این راه را باید لوته تنهایی طی کند.
کتاب تلفن را برمیدارد و با انگشتان لرزان ان را ورق میزند .نام گرلاخ زیاد نیست ؛ اشتفن گرلاخ ، مدیر عامل شرکت رستورانهای وین ؛ کوبلینسر 43 ؛ اهان پدرش تازگیهاگفته بود که پدر دوشیزه گرلاخ چند هتل و رستوران دارد و هتل امپریال هم مال اوست. همنجایی که هر روز ناهار میخورد. کوبلینسر اله 43.
پس از ان که رزی برایش توضیح میدهد که چگونه میتوان به کوبلینسر اله رفت . دخترک کلاهش را بر سر میکذارد پالتویش را میپوشد و میگوید: من میروم بیرون.
رزی با کنجکاوی می پرسد: در کوبلینسر اله چه کار داری؟
-باید با یک نفر صحبت کنم.
-زود برگردو
کودک سرش را تکان می دهد و بیرون میرود.
مستخدم به تاق مجلل د.شیزه گرلاخ وارد میشود و با لبخند میگوید: بچه ای با سرکار میخواهد صحبت کند. یک دختر بچه.
سرکار خانم که اخنهایش را مانیکور میکند دستهایش را تکان میدهد تا ز.دتر خشک شد و میپرسد: یک دختر بچه؟
-اسمش لوییزه پالفی است.
سرکار خانم جا میخورد:
-اه!..بیارش تو!
مستخدم خارج میشود . سرکار خانم بلندمیشود نگاهی به اینه میاندازد و به قیافه جدی خود در اینه لبخند میزند و باخود میاندیشید: اطلاعاتش بدنیست.
وقتی کودک وارد اتاق میشود دوشیزه گرلاخ به مسخدم دستور میدهد:
-خواهش میکنم برای ما شیر کاکائو درست کن و شیرینی خامه ای هم برایمان بیاور.
بعد بامحبت به طرف میهمان خود برمیگردد:
-چه عجب به دیدن من امدی!من واقعا ادم بیخیالی هستم. باید زودرت تو را دعوت میکردم. پالتوت را در نمی اوری؟
کودک میگوید: متشکرم. زیاد مزاحم نمیشوم.
لبخنر از چهره خانم گرلاخ محو میشود. دخترک روی لبه صندلی می نشیند ونگاهش را از میزبان بر نمی گیرد.
این وضع در نظر دوشیزه گرلاخ خیلی لوس جلوه میکند ولی جلوی خودش را میگیرد یک بازی در پیش است که اوباید برنده باشد و برنده هم خواهد بود. بالاخره میپرسد: به طور تصادفی پیش من امدی؟
=نه ! باید چیزی رابه شما بگویم!
دوشیزه گرلاخ لبخند میزند:
-سراپا گوش هستم، چه یخواهی بگویی؟
کودک از روی صندلی بلند میوشد وسط اتاق می ایستد و میگوید : پدرم گفت شمامیخواهید با او ازدواج کنید؟
د.شیزه گرلاخ قاه قاه میخندد:
-راستی؟ اوچنین حرفی زده؟ شاید گفته که میخواهد با من ازدواج کند؟ ولی مهم نیست! بله لوییزه عزیز پدر ت و من یخواهیم با هم ازدواج کنیم. مسلما تو و من نیز با هم خوب کنار خواهیم امد. یقین دارم. اینطور نیست؟ وقتی مدتی با هم زندگی کنیم خواهی دید که بهترین دوست یکدیگر خواهیم بود. بیا هر دوسعی کنیم. با من دست بده.
کودک عقب میرود و جدی میگوید: شما اجازه ندارید با پدر من ازدواج کنید.
این بچه خیلی پا را از حد خودش فراتر نهاده است:
-چرا اجازه ندارم؟
-برای اینکه اجازه ندارید.
دوشیزه گرلاخ خیلی تند میشود چون ظاهرا با محبت کاری از پیش نمی رود.
-این دلیل خییل قانع کننده نیست. تو میخواهی به من دستور بدهی که همسر پدرت نشوم؟
-بله.
زن جوان براشفته است:
-این دیگر واقعا نسخره است. خواهش میکنم حالا به خانه بگرد. من هنوز باید فکر کنم که ایا درباره این ملاقات بخ پدرت چیزی بگویم یانه. اگر به او حرفی نزنم فقط بهعلت دوستی در اینده خواهد بود. که من هنوز به ان امیدوارم. و نمیخواهم اشکال جدی برای ان ایجاد کنم. خداحافظ.
مقابل در کودک بار دیگر خطاب به دوشیزه گرلاخ میگوید:
خواهش میکنم ما رابه حال خود بگذارید. خواهش میکنم...
بعد دوشیزه گرلاخ تنها میماند . فقط یک راه باقی است. باید ازدواج هر چه زودتر ر بگیرد. و بعد بچه را به یک شبانه روزی بفرستند. فوری. در چنین مواردی تنها تربیت جدی به وسیله یک غریبه میتواند مفید واقع شود.
مستخدم در حالی که یک سینی در دست دارد وارد میشود:
-چه کار دارید؟
-من کاکائو و شکلات اوردم...بچه کجاست؟
-گورتان را گم کنید!
اقای رهبر ارکستر به علت اینکه باید ارکستراپرا را رهبری کند شب برای شام به منزل نمیاید . رزی مانند همیشه ؛ در چنین مواردی با کودک شام میخورد و بالحن سرزنش امیزی میگوید :تو که چیز ی نمیخوری رنگت هم که مثل مرده سفید شده ادم وحشت میکند چته؟
لوته سرش را تکان میدهد و ساکت می ماند.
مستخدم دست طفل را میگیرد و وحشتزده ان را رها میکند:
-تو تب داری؟زود برو بخواب!
بعد در حالی که نفس نفس میزند کودک را که بیحال روی دستهایش ولو شده است به اتاقش میبرد ؛ لباسهایش را بیرون میاورد و او را در رختخواب میخوابند.
کودک زیر لب میگوید: به پدرم چیزی نگو.
دندان هایش از شذت لرز به هم میخورد. رزی متکا و لحاف را مرتب میکند و به طرف تلفن میدود که به دکتر هوفرات اشتروبل تلفن کند.
پیرمرد قول میدهد که فوری بیاید اوهم به اندازه رزی ناراحت شده است. رزی به اپرا هم تلفن میکند و به او میگویند در موقع تنفس به اقای رهبر ارکستر خبر خواهند داد.
رزی باشتاب به اتاق کودک برمیگردد. او در رختخواب تقلا میکند و هذیان میگوید متکاها و لخافها روی زمین افتاده اند. ای کاش دگتر هوفرات زودتر میامید. چه بکند؟ پاشور کند؟ ولی باچی؟ گرم؟سرد؟تر؟خشک؟
در فاصله تنفس برنامه اقای پالفی رهبر ارکستر در اتاق استراحت خواننده اپرا نشسته است و دارند درباره کارشان صحبت میکنند.خوب دیکر چه میشود کرد. در این موقع در میزنند:
-بفرمایید!
مدیر داخلی اپرا وارد میشو.د:
-اخ بالاخره پیدا کردم اقای استاد.
پیرمرد به نفس نفس افتاده وادامه میدهد:
-از روتن تورم اشتراسه تلفن کردند که دختر خانم شما ناگهان مریض شده. به اقای هوفرات اشتروبل فوری خبر داده اند و حالا دیگر باید بر بالین مریض باشد.
رنگ از روی اقای رهبر ارکستر میپرد و ارام میگوید:خیلی متشکرم هرلیچکا.
پیرمرد خارج میوشد. خواننده میگوید : امیدوارم چز مهمی نباشد ؛ سرخک گرفته است؟
-نه.
بعد بلند میوشد و میگوید : خیلی معذرت میخواهم . همینکه در را پشت سرش می بندد به سمت تلفن میدود:
-الو ایرنه ؟
-بله عزیزم. اپرا تمام شد؟ من هنوز حاضر نشده ام.
پالفی شتابزده جریان را به او میگوید و اضافه میکند:
-فکرمیکنم امشب نتوانیم یکدیگر راببینیم.
-البته که نیمشود. امیدورام چیز مهمی نباشد. کوچولو تا حالا سرخک گرفته؟
او با بی حوصلگی جواب میدهد: نه.فردا صبح به تو تلفن میکنم . و گوشی را میگذارد.
زنگ به صدا در میاید تنفس به پایان رسیده. اپرا و زندگی ادامه می یابد.
بالاخره اپرا تمام میشود. اقای رهبر ارکستر با سرعت از پله های خانه روتن اشتراسه بالا میرود. رزی در را باز میکند. هنوز کلاهش را برنداشته است. چون از داروخانه دوا اورده است.
هوفرات کنار تخت بچه نشسته است.
پدر اهسته میپرسد: حالش چطوره؟
-خوب نیست. ولی شما میتوانید صحبت کنید. من یک امپول به او تزریق میکنم.
لوته باچهره ای برافراخته در حال یکه به سختی نفس میکشد در بستر خوابیده . صورتش را مانند کسی که درد دارد در هم کشیده گویی خواب مصنوعی که دکتر برایش تجویز کرده او را ازار میدهد.
-سرخک؟
-هرگز.
رزی در حالی که اشک از چشمش جاری است دماغش را بالا میکشد و وارد میشود. پالفی به او میگوید: اقلا کلاهتان را بردارید.
-اه ، بله. معذرت میخواهم.
هوفرات هر دو را با نگاه پرسش امیری می نگرد و میگویئ: ظاهرا بچه دچار بحران روحی شده است. چیزی از ان اطلاع دارید؟ نه؟ اقلا میتوانید حدس بزنید؟
رزی میگوید: البته نیمدانم ممکن است با ان ارتباط داشته باشد. اوامروز بعد ازظهر بیرون رفت و میخواست با یک نفر صحبت کند. پیش از این که بیرون برود پرسید از چه راهی زودتر به کوبلینسر اله میرسد.
هوفرات نگاهش متوجه رهبر ارکستر میوشد و از رزی می پرسید: کوبلینسر اله؟
پالفی به شتاب به اتاق مجاور میرود و تلفن میکند:
-امروز لوییزه پهلوی تو بود؟
صدای زنی در تلفن میگوید: بله. ولی چطور برای تو تعریف کرده؟
پالفی سوال او رابی جواب میگذارد و میپرسد: چه کار داشت؟
دوشیهز گرلاخ میخندد و میگوید : بکذار خودش برایت تعریف کند.
-خواهش میکنم. جواب بده.
جای خوشوقتی است که دوشیزه گرلاخ قیافه او را نیمتواند ببیند:
-راستش ؛ امده بود مرا از ازدواج با او منصرف کند.
لحن دوشیزه گرلاخ کمی خشمگین است. پالفی زیر لب چزهای نامفهمومی میگوید و گوشی تلفن را میکذارد. دوشیزه گرلاخ میپرسد: چه خبر شده؟ ولی متوجه میشود که ارتباط قطع شده است و با خود میگوید: عجب جانور بدجنسی است. با همه وسایل می جنکد و بعد خودش را به بیماری میزند.
اقای هوفرات دستوراتی میدهد و خداحافظی میکند.
اقای پالفی دم در از دکتر میپرسد: حال بچه چطور است؟
=تب عصبی است. فردا صبح زود مجددا سری میزنم. شب بخیر.
رهبر ارکستر به اتاق برمیکردد کنار تخت مینشیند وبه رزی میگوید: دیکربه شما احتیاجی نیست ؛ خوب بخوابید.
-ولی بهتر است من ..
پالفی او را نگاه میکند. رزی در حالی که هنوز کلاهش رادر دست دارد خارج میشود.
پالفی گونه داغ دخترش را نوازش میکند. کودک که در خوابی تب الود فرو رفته است باحرکتی شدیذ به پهلو می غلتد. پدر دور و بر اتاق را با نگاه وارسی میکند. کیف مدرسه اماده روی صندلی پشت میز تحریر قرار دار و. کنار ان کریستل عروسک لوییزه چمباتمه زده است.
ارام بر میخیزد عروسک را به دست میگیرد چراغ را خاموش میکند و دوباره کنار تخت می نشیند.
اکنون کنار تخت نشسته و عروسک را چنان نوازش میکند که گویی دختر اواست. دختری که از نوازش او وحشت نمی کند.
shirin71
10-16-2011, 01:04 PM
دکتر برنو سردبیر روزنامه مجله مونیخ مصور شکایت میکند :
-وضع ناجور است عزیزم از کجا میتوان بی دردسر یک عکس روز برای پشت جلد مجله به دست اورد؟
خانم کرنر که پهلوی میز ایستاده است میگوید :نئو پرس ، عکسی از یک قهرمان شنای ازاد فرستاده.
دکتر برنو با اشاره دست رد میکند و رو میزش به جستو جو می پردازد:
-تازگیها یک عکاس دهاتی عکسی برایم فرستاده. عکسی از دو خواهر دوقلو.دو دختر ملوس .مثل سیبی که از وسط بریده باشند . اه کجایید دخترهای زیبا؟ اینجور عکسها همیشه توجه مردم راجلب میکند. وقتی عکس روز نداریم از عکس این دوقلوهای خوشکل استفاده میکنیم.
پاکت محتوی عکس را پیدا میکند و بانگاهی دقیق انها را بررسی میکند سرش را به علامت تایید تکان میدهد و عکس ها را به خانمم کرنر میدهد.
-بله خانم کرنر . از هیمن عکسها استفاده کنید.
پس از چند لحظه چون همکارش ساکت مانده است ، سرش را بلند میکند و با تعجب میگیود :چه شده! خانم کرنر! چراماتتان برده؟شاید حالتن به هم خورده؟
صدیا زن میلرزد :کمی اقای دکتر. و همانطور به عکس ها خیره شده است. و نام فرستنده عکسها را میخواند:
ژوزف ایپلداور ، عکاس، زه بول در کرانه بول زه
سرش منگ میشود. دکتر تکرار میکند:
-عکس مناسب رااز میان انها انتخاب کنید ..زیر نویسی هم برای ان تهیه کنید که قلب همه خوانندگاه را تکان دهد. شما در این کار مهارت خاصی دارید.
در جواب این جمله میشنود:
-شاید بهتر باشد کهاز انها صرف نظر کنیم.
-ممکن است علتش را بفرمایید همگار عزیز.
-من خیال نمیکنم این عکس ها اصی باشند.
دکتر برنو با خنده میگوید: یعنی انها را مونتاژ کرده اند؟ بااین تصور به اقای ایپلداور افتخار بزرگی میدهید چون او هرگز اینقدر اب زیر کاه نیست. زود خانم عزیز! زیرنویس را تا فردا حاضر کنید . قبل از انکه بهحروف چینی بدهید من ببینم.
بعد بااشاره سر می فهماند که موضوع تمام دشه است وسرگرم کاری دیگری میشود. خانم کرنر به زحمت در حالی که با دست به دیوار تکیه داده است خود را به اتاق کارش میرساند. و روی صندلی می افتد. عکسها را مقابل چشم هایش گرفته و با دست دیگر شقیقه هایش را می فشارد. انچه در هفته های اخیر گذشته است در خاطرش زنده میشود. و افکار در هم و. برهمی مانند چرخ فلک در مغزش دور میزند. دو دخترش! اردوگاه تابستانی!تعطیلات تابستان البته! ولی چرالوته چیزی برایش تعریف نکرده است؟ چرا یک نسخه از عکسها را یا خود نیاورده است؟البته وقتی دوتایی با هم عکس گرفته اند مقصودی داشته اند. حتما باید فهمیده باشند که خواهر هستند. بعد تصمیم گرفته اند چیری بروز ندهند. البته این کاملا قابل درک است. خداوندا چقدر به هم شباهت دارند. حتی ان چشم های قشنگ مادرشان که همه انها را تحسین میکنند...اه ، دخترهای من ،دخترهای قشنگ و عزیز من!
اگر تصادفا دکتر برنو در اینحال از لای در نگاه میکرد قیافه ای را میدید که اثار خوشحالی و رنج در ان امیخته بود ولی خوشبختانه دکتر برنو از لای در نگاه نیمکند.
خانم کرنر کوشش میکند بر خودش مسلط شود. اکنون وقت ان رسیده بود که سرش را بالا نگه دارد. ولی حال چه خواهد شد؟ چه میشود؟ چه باید کرد؟ با لوته صحبت خواهم کرد.
لرزشی اندام مادر را فرا میگیرد. فکری مانند دستهای نامریی بدن او رابه شدت تکان میدهد.
ایا لوته است که میخواهد بااو صحبت کند؟
خانم کرنر دوشیزه لینه کوگل ؛ اموزگار لوته را در خانه اش ملاقات میکند.
دوشیزه لینه کوگل میگوید: سوالی که از من میکنید خیلی عجیب است. از من می پرسید ایا به نظر من ممکن است دختر شما ؛دختر شما نباشد بلکه دختر دیگری باشد.
-خانم اجازه بفرمایید...
-خیر ؛ من دیوانه نیستم.
این جمله را بالحنی مطمئن میگوید و عکس دوقلوهای را روی میز میگذارد.
دوشیزه لینه کوگل به عکسها خیره میشود و بعد میهمانش را ور انداز میکند و باز متوجه عکس ها میشود. خانم کرنر یاصدایی گرفته میگوید: من دو دختر دارم. یکی از دخترهایم باشوهرم که از من جدا شده در وین زندگی میکند. این عکسها چند ساعت قبل ؛ به طور اتفاقی به دستم رسید. نمیدانستم کهبچه ها در تعطیلات تابستان یکدیگر را دیده اند.
دوشیزه لینه کوگل مثل ماهی که اب میخورد دهانش را باز میکند و می بندد و در حالی که با تعجب سرش را تکان میدهد عکسها رازا خود دور میکند. انگار میترسد او را گاز بگیرند. بالاخره میپرسد: و این دو تا هرگز از وجود همدیگر خبر نداشتند؟
زن جوانسرش را تکان میدهد:
-نه؛من و شوهرم در ان زمان توافق کردیم چون فکر میکردیم این بهترین راه حل است.
-نه شما از ان یک دخترتان خبری داشتید و نه شوهرتان از دختری که پیش شمامانده بود؟
-هیچوقت!
-او دوباره ازدواج کرده است؟
-نمیدانم. اما خیال نمیکنم . همیشه میگفت برای زندگی خانوادگی خلق نشده است.
-ماجرای بسیار عجیبی است. ایا ممکن است بچه ها .اقعا به این فکر ماجراجویانه بیفتند که جای خود را با یکدیگر عوض کنند؟ وقتی من به تغییراتی که در حالت ، رفتار و اخلاق لوته پیدا شده فکر میکنم. به خصوص خطش خانم کرنر ، خطش ! هیچ نیتوانم باور کنم! ولی این بعضی مسایل را روشن میکند.
مادر با اشاره سر سخنان او را تایید میکند ونگاهش خیره می ماند.
دوشیزه لینه کوگل ادامه میدهد:
-از رک بودن من نرنجید ، من هرگز ازدواج نکرده ام. و خودم بچه نداشته ام . من فقط یک متخصص اموزش و پرورش هستم و عقیده دارم زنهایی که طلاق میگیرندبه اشکالات شوهرهایشان بیشتر اهمیت می دهند تا سعدت بچه هایشان.
لبخند دردناکی بر لبهای خانم کرنر ظاهر میشود. میگوید: تصور میکنید بچه های من در یک زندگی زناشویی طولانی ولی نابسامان سعادتمند تر بودند؟
دوشیزه لینه کوگل با خود می اندیشد و میگوید: من شما را سرزنش نیمکنم. شما هنوز جوان هستید. موقعی که ازدواج کردید خییل جوانتر بودید. چیزی که برای یک نفر صحیح است . ممکن است برای دیگران غلط باشد.
میهمان از جا بر میخیزد و دوشیزه لینه کوگل می پرسد:حالا چه خواهید کرد؟
-ایکاش میدانستم.
لوییزه مقابل گیشه پست شهر مونیخ ایستاده است و مامور پست سفارشی با تاسف میگوید»نه . هنوز هم برای شما نامه ندارم.
لوییزه باتردید او را مینگرد وزیر لب میگوید: یعنی چه! و مثل اینکه با خودش صحبت میکند میگوید حتما اینطور نیست ، فردا باز هم خواهم امد.
مامور گیشه بالبخند میگوید: خواهش میکنم.
خانم کرنر به خانه میاید . کنجکاوی شدید وترس جنان قلبش را میفشارد که به سختی نفس میکشد.
کودک که در اشپرخانه سرگرم کار است. در دیگ رابر میدارد گوشت نزدیک به سرخ شدن است. مادر میکوید: امروز بوی خوبی از اشپزخانه میاید. خب ناهار چی داریم؟
-گوشت، ترشی کلم با سیب زمینی .
صدای کودک امیخته با غرور است و مادرش با سادگی ظاهری میگوید: چه زود دوباره اشپزی یاد گرفتی.
کودک با خوشحالی جواب میدهد: نگفتم؟ هیچوقت فکر نمیکردم که...
ناگهان وحشت زده ساکت میشود و لبش را میگزد. چطور به مادرش نکاه کند.
مادری که با رنگی پریده به در تکیه داده و مثل مرده سفید و بیحرکت است.
کودک مقابل گنجه اشپزخانه ایستاده است و بشقابها رابرداشته است که میز را بچیند. بشقابها در دستش می لرزند و به هم میخورند انکار که زمین به لرزه درامده باشد. در این موقع مادر دهان باز میکند و میگوید :لوییزه!
صدای افتادن بشقابها بلند میشود. گویی یکی از انها را از دست لوییزه بیرون کشیده است. چشمهایش از وحشت از حدقه بیرون میاید. مادرش بالحنی مهربان وملایم تکرار میکند:
-لوییزه
-مادر
دخترک مانند کسی که در حال غرق شدن است ، خود را به گردن مادرش می اویزد و هق هق کریه میکند . مادرش به زانو در میاید و بادستهایی لرزان او را نوازش میکند:اه دخترم! دختر عزیزم.
هر دو در میان تکه های شکسته بشقابها زانو میزنند. گوشت توی دیگ میسوزد و بوی ان بلند میشود.
مادر و دختر ا بی خبر از هر چیزی گویی در این دنیا نیستند.
ساعتها میگذرد و در این مدت لوییزه همه چیز را اعتراف کرده است و مادر هم گناه او را بخشیده است. اعترافی طولانی وپر هیجان از طرف دختر و بخشایشی سریع و خاموش ا طرف مادر. یک نگاه و یک بوسه برای بخشایش همه این گناهان کافی بود.
اکنون روی مبل نشسته اند و کودک خود رابه مادرش چسبانده است. اه حالا که واقعیت را گفته است چه احساس ارامش لذت بخشی پیدا کرده است. ادم چقدر سبک میشود ؛ سبک مثل یک پر.
باید به مادرش بپسبد تامبادا از او دور شود.
مادر میگوید :شما دوتاخیلی شیطان و اب زیر کاه هستید.
لوییزه میخندد و در عین حال احساس غرور میکند.( ولی یک راز را فاش نگرده است:لوته در نامه اش از دحتری به نام دوشیزه گرلاخ نام برده است و از این بابت سخت به وحشت افتاده است)
مادر اهی میکشد ولوییزه با نگرانی او را نگاه میکند. مادرش میگوید :بسیار خوب. حالا باید فکر کنم که چه باید کرد. میتوانیم طوری رفتار کنیم که گویی اتفاقی نیافتاده است؟
لوییزه خیلی جدی باتکان دادن سر مخالفت میکند و می فهماند که دلش خیلی تنگ شده برای لوته و برای..
-برای پدرت ، نه؟
لوییزه سرش را باخجالت تکان میدهد:
-اخر اگر میدانستم چرالوته نامه ننوشته است؟
-بله من هم خیلی نگرانم.
shirin71
10-16-2011, 01:04 PM
لوته به حال اغما در بستر افتاده است. خیلی میخوابد. اقای هوفرات امروز گفته است که از ضعف است. اقای رهبر ارکستر کنار تخت نشسته است و صورت رنگ پریده و ضعیف کودک را تماشا میکند. چند روز است که از خانه بیرون نرفته است. و به جای او رهبر دیگری ارکستر را اداره میکند. برای او هم تخت خوابی در اتاق دخترش گذاشته اند.
در اتاق پهلویی تلفن زنگ میزند.رزی با نک پا به اتاق می اید و میگوید:
-از مونیخ شما را میخواهند ، بگویم در خانه هستید؟
اقای پالفی بر میخزد و به رزی میگوید که پیش کودک بماند ؛ بعد اهسته به اتاق پهلویی میرود و با خود میگوید :مونیخ؟ کی میتواند باشد؟شاید مدیر موسسه برنامه های کنسرت.
اخ چرا او را راحت نمی گذارند.
گوشی را برمیدارد و اسمش را میگوید ارتباط برقرار میشود.
-اینجا پالفی!
صدای زنی از مونیخ میگوید: اینجا کرنر!
در حالی که جا خورده است میپرسد:کی ؟تو؟ لوییزه لوته؟
-بله. معذرت میخواهم که تلفن میکنم از بابت بچه ناراحتم. امیدوارم که مریض نباشد؟
اهسته میگوید:چرا مریض است.
زن از شنیدن خبر یکه میخورد.
-وای!
اقای پالفی د رحالی که پیشانی را گره زده است میپرسد:ولی سر در نمی اورم چطو رتو...
-اخه من و لوییزه حدس میزدیم که...
-لوییزه؟
و بعد با حالتی عصبی میخندد. بهت زده گوش میکند و هر لحظه بر حیرتش افزود میشود.سرش را تکان میدهد و با ناراحتی دستش راروی موهایش میکشد.
صدایی از دور شنیده میشود. باشتاب تاانجاکه مقدور است در مدت یکوتاه پست تلفن انچه را که واقع شده است، تعریف میکند. صدای تلفن چی گفت و گوی انها را قطع میکند و میپرسد: هنوز صخبت میکنید؟
رهبر ارکستر فریاد میزند: بله ،ادم مزاحم.
واقعا وضه اشفته او را تا اندازه ای میتوان حدس زد.
صدای زن سابقش میپرسد: حال بچه چطوره؟
-تب عصبی ، بحران برطرف شده ولی دکتر میکوید که روحا و جسما خیلی ضعیف شده است.
-دکتر خوبی است؟
-البته، هوفرات اشتروبل لوییزه رااز بچگی می شناسد . و بعد با خنه عصبی اضافه میکند:
-معذرت میخواهم این لوته است، بنابراین او را نیم شناسد.
اهی میکشد در ان سر خط هم ، در مونیخ زنی اه میکشد. دو انسان بالغ نمیدانند چه کنند . قلبها و زبانهای انها فلج شده است و مغزهای انها بله، ظاهرا انها هم فلج شده است.
در این سکوت خطرنام و مرکبار صدای کودکی بلند میشود:
=پاپا ؛ پاپای عزیز.
صدای او در گوشی طنین میاندازد:
-من لوییزه هستم. سلام پاپا جون، بیایم به وین؟ همین حالا؟
کلمه نجات بخش گفته میشود. انقباض سردی که وجود دو انسان بالغ را فلج کرده است باز میشود. پدر با لحنی مشتاق میگوید: سلام لوییزه جان فکر خوبی است.
کودک باخوشحالی میخندد و او میپرسد: کی میتوانید انیجا باشید؟
این بار صدای زن در تلفن شنیده میشود:
-تحقیق میکنم که اولین ترن ، فردا چع ساعتی به وین حرکت میکند.
پالفی فریاد میزند:باهواپیما بیایید زودتر میرسید.
بعد با خود میگیود: چرا فریاد میزنم، بچه باید بخوابد.
هنگامی که دوباره وارد اتاق دخترش میشود ، رزی از جای او برمیخیزد که اهستهبیرون برود. پالفی یواش او راصدا میزند:
-رزی؟
هر دو می ایستند:
-فردا زن من میاید/
-زن شما؟
-هیس ، یواش . زم سابقم . مادر لوته.
-لوته؟
پالفی با لبخند دستش راتکان میدهد رزی از کجا خبر دارد؟
-لوییزه هم با او میاید.
0نمی فهمم. لوییزه که اینجا خوابیده است.
پلفی سرش را تکان میدهد:
-نه ، این خواهر دوقلوی اوست.
-دوقلو؟
وضع خانوادگی رهبر ارکستر ، رزی بیچاره را حسابی گیج کرده است.
غذا به اندازه کافی تهیه کنید. ئر خصوص امکانات خواب بعدا صحبت میکنیم.
رزی زیر لب میگوید: دارم دیوانه میشوم. و بی صدا از اتاق بیرون میزند.
پدر ، کودک ناتوان را ، که به خوابی سبک فرو رفته است و عرق روی پیشانیش برق میزند ، مینگرد و با حوله خیلی با احتیاط عرق او را خشک میکند.
این دختر دیگر اوست. لوته، دختر کوچک او! پیش از این که بماری و نالیدن او رااز پا بیندازد ، چه شجاعت و چع نیروی ارادی از خود نشان داده است. این استعداد و قهرمانی را تحتما از پدرش به ارث نبرده است، پس از کی؟ از مادرش؟
بار دیگر زنگ میزند.
رزی سرش را به داخل اتاق می اورد و میگوید: دوشیزه گرلاخ.
پالفی بدون اینکه برگردد بااشاره سر می فهماند که میل ندارد با او صحبت کند.
فردا صبح وقتی هوفرات اشتروبل با سگش پپرل مقابل خانه روتن تورم اشتراسه میرسد ، یک تاکسی هم انجا ایستاده است.
دختر کوچکی ازاتومیبیل پیاده میشود که ناگهان پپرل به جست و خیز در میاید و به دامن دخترک میپرد. پارس میکند و دور خود میچرخد از خوشحالی زوزه میکشد. و مجددا دور او جست وخیز میکند.
-سلام پپرل. سلام اقای هوفرات.
اقای هوفرات از شدت تحیر فراموش میکند جوب سلام اورابدهد. ناگهان او هم به طرف دخترم میجهد( البته حرکت او مانند حرکات سگ کوچولو نیست) و فریاد میزند: عقلت رااز دست داده ای؛ تو باید بخوابی.
لوییزه و پپرل به طرف خانه میدوند.
زن جوانی از اتومبیل پیاده میشود.
هوفرات با خشم میغرد: اخرش خودت را به کشتن میدهی!
خانم جوان خیلی دوستانه میگوید: این ان بچه ای نیست که شما تصور میکنید ؛ خواهرش او است.
رزی در خانه را باز میکند. پپرل نفس نفس زنان با دخترکی جلو در ایستاده است. مستخدم گویی جن دیده است حیرت زده انها را نگاه میکند. در این موقع هوفرات خودش را به رحمت از پله ها بالا میکشد و زنی زیبا که چمدانی در دست دارد در کنار اوست. زن جوان با شتاب میپرسد: حال لوته چطور است؟
-کمی بهتر است، اجازه میدهید شما را راهنمای کنم.
-متشکرم خودم راه رابلدم.
و در یک چشم به هم زدن وارد اتاق میشود.
اقای هوفرات از این وضع لذت میبرد و به رزی میگوید: وقتی حالتان جا امد کمکم کنید پالتوم را در بیاورم.
رزی تکان میخورد و با لکنت میگوید: خییل معذرت میخواهم ، ببخشید.
=امروز دیگر عیادت من فوری نیست ؛ وقت داریم.
لوته زیر لب میگوید: مامان.
و چشمان درشت و درخشانش گویی به منظره ای افسانه ای و رویایی خیره شده است. زن جوان ساکت دستهای سوزان طفل رانوازش میکند کنار تخت او رانو در میاید و این موجود نحیف و لرزان را ملایمت در اغوش میگیرد.
لوییزه خییل سریع نگاهی به پدرش که مقابل پنجره ایستاده است میافکند . بعد مشغول مرتب کردن بستر لوته میشود متکای اورا می تکاند ان را برمیگرداند، ملافه او را صاف میکند. مثل یک کدبانو ، چون در این مدتخیلی چیزها یاد گرفته است.
اقای رهبر ارکستر این سه نفر را زیر چشمی می نگرد مادر بادختر هایش. البته دختر های او هم هستند. و این مادر جوان زمانی همسر او بوده است. روزهای از دست رفته و. ساعت های فراموش شده از نو در مقابلش ظاهر میشوند. خیلی خیلی وقت پیش...
پپرل مثل اینکه صاعقه بر سرش فرود امده باشد ، کنار تخت نشسته و چشمهایش مثل پاندول ساعت بین این دو دخترک حرکت میکند. حتی نوک دماغ سیاه کوچک وبراقش نیز بین ان دو در حرکت است ، گویی مردد است که چه بکند. چه بی انصافی است که یک سگ کوچک مهربان و بچه دوست را اینطور سرگردان کنند. چند ضربه به در اتاق نواخته میشود.
چهار نفری که در اتاق هستند ا زخوابی که در ییداری بر انها غلبه کرده است بیدار شده اند. اقای هوفرات وارد میشود و سرزنده و شلوغ مانند همیشه کنار تخت می ایستد.
-خوب ؛ امروز حال مریض کوچولو چطور است.
لوته بالبخندی ضعیف میگیود: خوبه.
-بالخره سر اشتها امدی؟
-اگر مامان اشپزی کند.
مادر با اشاره قبول میکند و به طرف پنجره میرود:
-معذرت میخواهم لودو یک که حالا به تو روز به خیر میگویم.
رهبر ارکستر میگوید:خیلی متشکرم که امدی.
-خواهش میکنم . این وظیفه من بود طفلکی...
-البته بچه ؛ ولی با اینحال متشکرم.
زن با لحنی مردد میگوید: قیافه ات نشان میدهد که چند روز نخوابیده ای.
-جبران میشود من خیلی از بابت...ار بابت بچه نگران بودم.
زن جوان با اهنگی مطمئن میگیود: زود خوب میشود ؛ این را مطمئنم.
از روی تخت پچ پچ بلند میوشد . لوییزه سرش را به گوش لوته گذشته و اهسته میگوید :مامان از دوشیزه گرلاخ خبر ندارد و ما هم هرگز نباید چیز ی به او بگوییم.
لوته با نکرانی و اشاره سر تایید میکند.
اقای هوفرات نمی تاوند این مکالمه را شنیده باشد چون مشغول خواندن شماره حرارت سنج می باشد. گو اینکه معمولا خواندن درجه تب با گوش صورت نمی گیرد.اگر هم چیزی شنیده باشد خیلی خوب میتواند مراقب اشد که خودش را لو ندهد. بالاخره میگوید :حرارت بدنت معمولی است. بحران را پشت سر گذاشته ای تبریک میگیوم لوییزه جان.
لوییزه اصلی در حالی که کرکر میخندد جواب میدهد :متشکرم اقای هوفرات.
لوته که با احتیاط میخندد چون هنوز سر درد شدید دارد میگو ید: شاید مقصودتان من هستم؟
هوفرات زیر لب می غرد: با دو تا حقه باز سر و کار دارم، دو تاحقه باز خطرناک! حتی سر سگ کوچولوی من . پپرل را هم کلاه گذاشته اید.
و دو دستخود را دراز میکند و هر یک از چنگالهای درشنش سر یکی از دختر ها را با میلایمت نوازش میکند ، بعد در حالی که شدیدا سرفه میکند بلند میشود وسگش را صدا میزند:
-بیا پپرل، خودت را از دست این دو زن مکار نجات بده.
پپرل باتکان د ادن دمش خداحافظی میکند بعد خودش را به پاچه های گشاد شلوار هوفرات که برای اقای پالفی رهبر ارکستر مشغول توضیح دادن است ، م یچسباند.
اقای هوفرات میگوید: مادر ، خود دارویی است که در هیچ داروخانه ای وجود ندارد.
رو به زن جوان ادامه میدهد:شما انقدر خواهید ماند تا لوییزه ؛ ببخشید اشتباه کردم تا لوته دو مرتبه حسابی جان بگیرد؟
-البته که میمانم اقای هوفرات.
پیرمرد میگوید: چه بهتر!شوهر سابقتان ناچار است تسلیم شود.
پالفی میخواهد چیزی بگوید ولی هوفرات باتمسخر ادامه میدهد: صبر کنید، البته یک هنرمند ممکن است این همه ادم را نتواند در خانه تحمل کند! ولی طاقت داشته باشید به زودی دوباره تنها خواهید شد.
هوفران امروز سر و زبان پیدا کرده است. در را چنان ناکهانی و باشدت باز میکند که کله رزی که پشت در مشغول گوش دادن است قلمبه میزند بیرون و ناله کنان سرش را بین دو دست میگیرد.
اقای هوفرات که یک پزشک کامل عیار است توصیه میکند:
-تیغه پاک کارد را روی ان فشار دهید. مهم نیست این تجویز مجانی است.
شب زمین را در برگرفته است. وین هم مانند سایر جاها در تاریکی شب فرو رفته استو اتاق بچه ها ساکت است. لوییزه به خواب رفته لوته هم خوابیده است. خوابی که به دنبال ان بهبودی خواهد امد.
بانو کرنر و اقای رهبر ارکستر تا چند دقیقه پیش در اتاق پهلویی نشسته بودند. راجع به بعضی مسایل صحبت میکردند ولی خیلی مسایل را نیز باشکوت برگزار میکردند. بعد اقای رهبر ارکستر بلند میشود و میگوید: خوب!من دیگر باید بروم.
باید بگویم که رفتارش برای خودش مسخره جلوه میکرد. حق هم داشت. وقتی به دو دختر نه ساله ای که در اتاق مجاور بهخواب رفته اند ؛ می اندیشید ، رفتارش مانند شاگردی است که میخواهد از چنگ معلم فرار میگند. ان هم در خانه خودش. اگر اشباح در خانه ها زندگی میگردند حتما از خنده روده بر میشدند.
خانم کرنر او را تادر خروجی بدرقه میکند. اقای پالفی کمی مکث میکند:
-اگر اتفاقا حالش بدتر شد ، من در انجا در محل کارم هستم.
زن با اطمینان میگوید:نگران نباش. بهتر است ک به این فکر باشی که خیلی کسر خواب داری.
سرش را به علامت تایید تکان میدهد:
-شب بخیر.
-شب بخیر.
وقتی که از پله ها پایین میرود زن اهسته او را صدا میزند:
-لودویک!
او می ایستد و با نگاهش سوال مکند. زن میپرسد: فردا برای صبحانه می ایی؟
-بله.
وقتی که در را میبندد تا مدتی متفکر بر جای می ماند. واقعا پیرترشده است. تقریبا مثل یک شوهر واقعی شده است. شوهر سابقش! بعد سرش را به عقب می اندازد و بر میگردد تاخواب بچه های خودش و اورا تماشا کند.
یک ساعت بعد زن جوان وشیک پوشی مقابل خانه خیابان رینگ از اتومبیل پیاده میشود و بادربان بد اخلاق صحبت میکند.
دربان با اخم میگوید:اقای رهبر ارکستر؟ نمیدانم خانه هست یا نه.
-چراغ اتاقش روشن است. پس حتما باید خانه باشد.
پولی کف دست دربان می گذارد با عجله از مقابلش می گذرد و از پله ها بالا می رود.
دربان به پولی که کف دستش گذاشته است نگاه میکند و در حالی که پاهایش را روی زمین میکشد به اتاقش میرود.
لودویک پالفی در رابا ز میکند و با تعجب میگوید: تو؟
ایرنه گرلاخ با طعنه میگوید:بله خودمم.
و وارد اتلیه میشود. می نشیند سیگاری اتش میزند و با حالت انتظار او را ورانداز میکند.
اوساکت می ماند.
ایرنه گرلاخ می پرسد: چرا میگویی وقتی تلفن میکنم بگویند که در خانه نیستی؟ و به عقیده تو اینکار پسندیده است؟
-من به کسی نگفته ام که وجود مرا د رخانه انگار کند.
=پس؟
-من در حالی نبودم که بتوانم با تو صحبت کنم. حالش را ندارم. بچه سخت مریض بود.
-ولی حالا حالش بهتر است و گرنه تو در خانه روتن تورم اشترسه بودی.
با اشاره سر تصدیق میکند:
-بله . حالش بهتر است. ار این گذشته زنم نیز انجاست/
-کی؟
-زنم. زن سابقم. اوامروز با بچه دیگرم امد.
زن شیک پوش حرفش را تکرار میکند:
-باابچه دیگرت؟
-بله . انها دوقلو هستند.اول لوییزه پهلوی من بود ولی بعد ار تمام شدن تعطیلات ان یکی امد و من اصلا متوجه نشدم. فقط از دیروز به این واقعیت پی بردم.
زن با عصبانیت میخندد:
-زن سابقت خیلی با زرنگی این نقشه را طراحی کرده.
مرد با بی حوصلگی میگوید: اوهم از دیروز فهمیده است.
-اوضاع خیلی جالب شده است. در یک خانه زنی نشسته که دیگر زنت نیست و در اینجازنی هست که هنوز بااو ازدواج نکرده ای.
مرد از کوره در میرود:
-در خیلی خانه ها دیگر هم هستند که در هر کدام انها زنی وجود دارد که من هنوز با او ازدواج نکرده ام.
زن بلند میشود:
-اوه کنایه هم میتوانی بزنی.
-معذرت میخواهم ایرنه من عصبی هستم.
-من هم همین طور . لودویک.
درق! در اتلیه بسته میشود و خانم گرلاخ بیرون رفته است. پس از انکه اقای پالفی مدتی به در خیره می ماند به طرف پیانو میرود دفترچه نت اپرای بچه ها را ورق میزند می نشیند و از روی نت شروع به نواختن میکند.
مدتی از روی نت مینوازد. یک اهنگ ساده و جدی است که در مایه اوزاهای مذهبی ساخته شده است. یعد حالت عوض میشود بعد اهسته و خیلی ملایم از این تغییر ئ تنئع اهنگی تازه به وجود میاید.
اهنگی ساده و دلنشین که گویی دو دختر کوچک باصدایی رسا و پاک کودکانه میخوانند: فصل تابستان، روی چمن، کنار یک دریاچه کوهستانی که اسمان خود رادر اینه تماشا میکند. همان اسمانی که در بالاتر از هر منطق است و خورشید ان بر همه مخلوقات می تابد و انها را گرم میکند. بدون اینکه بین خوبی هاو بدها و متوسط ها تفاوتی قایل شود.
shirin71
10-16-2011, 01:04 PM
هدیه ای برای همیشه
زمان ، زمانی که زخمها خوب میشود بیماران را هم شفا میدهد. لوته سلامتی خود راباز یافته است. مجددا موهای خود را بافته و بار وبان بسته است و لوییزه موهای خود را مانند سابق باز کرده و موهای فرفری اش وقتی که سرش را تکان میدهد دور کله اش پیچ و تاب میخورند.
هر دو به مادرشان و رزی در خانه ووقتی که خرید می روند کمک میکند و با هم در اتاقشان بازی میکنند. با هم وقتی که لوته پشت پیانو می نشیند و حتی وقتی که پدرشان پیانو می نوازد اواز میخوانند. با هم به دیدن اقای گابله به اپارتمان مجارو میروند یاوقتی که اقای هوفرات در مطب خود می نشیند پپرل رابه گردش میبرند. سگ کوچولو رفتهرفته به دو تالوییزه عادت کرده است. ان هم از این راه که علاقه اش را به دختر کوچولو دو برابر و بعد ان را نصف کرده است. بالاخره باید راهی برای حل مشکلات پیدا کرد. و گاهی نیز بله ، دو خواهر باترس در چشم های یکدیگر نگاه میکنند. چه خواهد شد؟
روز 14 اکتبر دو خواهر جشن تولد دارند. پدر و مادر در اتاق بچه ها نشسته اند. دو درخت که هر کدام انها را ده عدد شمع زینت داده است دیده میشود. شمعها روشن هستند. شیرینی خانگی و کاکائوی داغ صرف شده و بابا یک مارش زیبا که انرا مارش جشن تولد دوقلو ها نام نهاده است. برای انها نواخته و اکنون روی چهار پایه پشت پیانو چرخ میزند و رو به انها می پرسد: راستی چرا نمیخواستید که به شما هدیه جشن تولد بدهیم؟
لوته نفس عمیقی میگشد و میگوید: برای اینکه هدیه ای میخواهیم که ان را نمیشود خرید!
مادر میپرسد: مگر چه میخواهید؟
اکنون نوبت لوییزه است که نفس عمیقی میکشد و باصدایی هیجان زده و مقطع میگوید : لوته و من از شما برای جشن تولدتان دعوت میکنیم که از حالا به بعد همه با هم باشیم.
بالاخره انچه را که میخواست بگوید گفت و راحت شد.
پدر و مادر ساکت می ماند. لوته خیلی یواش میگوید: دیگر لازم نیست تازمانی که ما زنده هستیم هدیه ای به ما بدهید. نه برای جشن تولد نهبرای عید و نه برای هیچ چیز در دنیا هدیه نمی خواهیم.
پدر و مادر باز هم سکوت کرده اند. لوییزه در حالی که چشم هایش پر از اشک است ادامه میدهد:اقلا میتوانید امتحان کنید! ما همیشه حرف شنو خواهیم بود. خییل بیش از حالا! اونوقت همه چیز خیلی بهتر و زیباتر خواهد شد.
لوته بااشاره سر حرفهای خواهرش را تایید میکند:
-قول میدهم.
لوییزه با شتاب دنبال میکند:
-قول شرف و هر چه بخواهید.
پدر از روی چهار پایه بلند میشود و میگوید :لوییزه لوته میل داری در اتاق پهلویی کمی با هم صحبت کنیم؟
زن جواب میدهد: بله ، لودویک.
با هم در اتاق پهلویی میروند و در پشت سر انها بسته میشود.
لوییزه با هیجان بهخواهرش مینگرد: شستت رافشار بده.
چهار انگشت شست کوچولو در چهار دست کوچک قرار میگیرند و فشار داده میشوند. لبهای لوته بی صدا حرکت میکنند. لوییزه میپرسد: دعا مکینی؟
لوته بااشاره سر تایید میکند. انوقت لبهای لوییزه نیز به حرکت در می اید اهسته می گوید: بیا خدا مهمان ما باش و به نعمت خود برکت ببخش.
لوته باحرکت سر مخالفت خود رانشان میدهد. لوییزه از حرارت می افتد.
-مناسب نیست. ولی یچز دیگری به خاطرم نمیرسد...بیا خدامهمان ماباش و برکت بده...
در همین موقع اقای پالفی در اتاق پهلویی نگاهش را بهزمین دوخته و میگوید: اگر ما کاملا خودمان را کنار بگذاریم بدون شک برای بچه ها بهترین وضع به وجود خواهد امد ، دیگر از هم جدا نخواهند شد.
زنجوان تصدیق میکند:
-حتما. نمی بایستی انها را از هم جدا کنیم.
اقا یپالفی هنوز به زمین نکاه میکند:
-بایستی خیلی از پیش امدها را جبران کنیم.
بعد سینه اش را صاف میکند و ادامه میدهد: در هر حال من موافقم که تو...که تو هر دو را با خودت به مونیخ ببری .
زن دستش را روی قلبش میکذارد. اقای پالفی ادامه میدهد: شاید به انها اجازه بدهی سالی چهار هفته نزد من بیایند؟ و چون جوابی نمی شنود؛ دنبال میکند: یاسه هفته؟ یااقلا چهارده روز؟ اگر چه تو ممکن است باور نکنی ولی من انها را خیلی دوست دارم.
صدای زن را میشنود:
-چرا نباید باور کنم؟
او شانه های شرا باا میاندازد:
-من کاری نکرده ام که این موضوع را ثابت کند.
-چرا! در کنار تخت لوته. وانگهی از کجا میدانی چیزی را که ما برایشان ارزو میکنیم انها را خوشبخت خواهد کرد، و انها چه میخواهند که جرات گفتنش را ندارند؟
اقای پالفی به پنجره نزدیک میشود:البته من حس کرده ام. مسلم است که میدانم انها چه میخواهند. و با بی حوصلگی لولای پنجره را میکشد:
-انها میخواهند که من و تو با هم زندگی کنیم.
زن جوان با اهنگی سوال کننده میگوید: بچه ها ی ما میخواهند پدر و مادر داشته باشند. این توقع زیادی است؟
-نه!توقعات کمی هم وجود دارند که قابل براوردن نیستند.
مانند یک پسر بچه که در تنگنا قرار گرفته است و با لجاجت نیمخواهد از ان خارج شود وقابل پنجره ایستاده است. زن میپرسد:
-چرا قابل اجرا نیست؟
با تعجب برمیگردد:
-تو از من میپرسی؟ پس از ان همه اتفاقات؟
زن خیلی جدی او را می نگرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشود میگوید:
-بله. پس از انهمه اتفاقات.
shirin71
10-16-2011, 01:05 PM
فصل دوازده
خوشبختی را میتوان باز یافت
اقای بنو گراوندر کارمند باتجربه دفتر ازدواج ناحیه یک وین ؛ مشغول انجام مراسم عقدی است که با وجود سالها سابقه در این کار اورا دچار شگفتی کرده است. زن ، زن مطلقه داماد است. دو دختر ده ساله که مانند سیب از وسط جداشده باشند. به هم شباهت دارند. دوقلوهای عروس و داماد می باشند. یکی از شهود عقد ، نقاشی به نام انتون گابله و شاهد دیگر اقای پرفسور هوفرات اشتروبل است که سگش را با خود اورده است. سگ که می بایستی در اتاق انتظار بماند سر و صدا بهراه انداخته است.
لوته و لوییزه حواسشان را جمع کرده اند و رو ی صندلی نشسته اند و از خوشحالی در پوست نمی گنجد. تنها خوشحال نیستند مغرور هم هستند. خییل مغرور! چون انها خودشان باعث این سعادت شده اند. اگر این بچه ها وجود نداشتند سونوشت پدر و مادر بیچاره شان چه میشد هان؟ بله دیگر. ولی اسان هم نبود. تعیین سرنوشت پشت پرده با رنج بسیا رتوام بوده است. ماجراها ، اشکها ؛ وحشت ، دروغ، یاس ، و بیماری . بلایی نبود که سرشان نیامده باشد. نه واقعا که خیلی رنج برده اند.
پس از انجام تشریفات اقای گابله در گئشی چیزی به اقای پالفی میگوید و با چشم های هنرمندانه خیلی اسرار امیز به هم چشمک میزنند ؛ ولی چرا در گوشی صحبت میکنند و به هم چشمک میزنند؟ کسی نمیداند جز خودشان.
خانم کرنر مطلقه اقای پالفی و. مجددا خانم پالفی پچ پچ ، شوهر سابقشان را که حالا باز هم شوهر اوست ، شنید که گفت :هنوز زود است.
بعد شوهرش به او میکوید: من فکر خوبی دارم. با هم برویم به مدرسه اسم لوته را بنویسیم.
-لوته؟ ...ولی لوته که هفته هاست به مدرسه میرود..ولی معذرت میخواهم حق با توست.
اقای رهبر ارکستر ، خانم رهبر ارکستر را با نگاهی محبت امیز مینگرد و میگوید :البته که حق با من است.
اقای کیلیان مدیر مدرسه دخترنه ، وقتی که اقای پالفی رهبر ارکستر و خانمش می خواهند نام دختر دیگری را که با اولی قابل اقایسه نیست ثبت کنند. واقعا حیرت زده شده است. اما او که سالهای عمر خود را در مدرسه گذرانیده است و چیزهایی حیرت اور زیاد دیده است رفته رفته ارامش خود را باز می یابد.
پس از انکه نام دانش اموز تازه وارد را در دفتر قطور مطابق مقررات ثبت میکند ؛ با راحتی به صندلی پشت میز تکیه داده و میگوید: وقتی که من هنوز جوان و معلم کمکی بودم اتفاقی برایم رخ داد که بایستی برای شما و این دو دختر کوچولو تعریف کنم. یک روز نزدیکی های عیذ پاک پسر تازه ای به کلاس من اوردند. پسری از خانواده فقیر ؛ ولی بل لباسی مرتب و بسیار پاکیزه. بزرودی فهمیدم که خیلی هم در تحصیل جدی است. خیلی زود پیشرفت کرد در حساب مدت کوتاهی حتی شاگرد اول شد ولی باید بگویم همشه اینطور نیود. اول با خودم گفتم:خدا میداند علتش چیست؟
ولی بعد فکر کردم:خیلی عجیب است. گاهی خیلی براحتی و بدون غلط درس حسابش را بلد است ، و دفعه دیگر خییل کند میشود و حتی مرتب اشتباه میکند.
اقای مدیر مدرسه برای نفوذ کلام مکث میکند و به دو دختر وچولو با ملاطفت چشمک میزند:بالاخره روش عجیبی پیدا کردم. در یک دفترچه روزهایی را که پسرک حسابش خوب و روزهایی که حسابش افتضاخ بود یادداشت کردم و با این روش چیز نامعقولی برایم کشف شد: شنبه ها ، دوشنبه ها و چهارشنبه ها خوب ، یک شنبه ها سه شنبه ها و پنج شنبه ها حسابش بد بود.
اقای پالفی میگوید:عجیب است. و دو دختر کوچولو که خیلی کنجکا.و شده اند. روی صندلی جا به جا میشوند. پیرمرد ادامه میدهد: شش هفته به ایم مطالعه ادامه دادم هیچ وقت تغییر نکرد. یک شب رفتم پیش پدر و مادرش و مشاهدات مرموز خود را برایشان گفتم. انها که هم ناراحت شده و هم خندهشان گرفته بود یکدیگر را نگاه میکردند. پدر گفت:اقای معلم مشاهدات شما تا اندازه ای به حقیقت نزدیک است.
انگاه دو انگشت د ردهان گذاشت و سوت زد و با صدای سوت دو پسر بچه از اتاق پهلویی به اتاق پریدند.
دو پسر بچه یک قد و کاملاشبیه یکدیگر.
مادرشان گفت: انها دو قلو هستند. زیب ان است که خوب حساب میکند و تونی دیگری است. پس از انکه من تا اندازه ای به حال عادی برگشتم پرسیدم: خوب خانم و اقای عزیز ؛ چرا هر دوی انها را به مدرسه نمی فرستید؟ پدر جواب داد: اقای معلم ما مردم فقیری هستیم. این دو بچه فقط یک دست لباس نو وخوب دارند.
اقا و خانم پالفی میخندد . اقای کیلیان لبخند میزندو لوییزه باصدای بلندی میگوید: فکر بسیار خوبی است! ما هم همین کار را میکنیم.
اقای کیلیان انگشتش را با تهدید برای انها تکان میدهد و میگوید: فکر ش را هم نکنید. معلمه های شما ، د.شیزه گستتر و دوشیزه بروک بادر خود به خود به اندازه کافی برای تشخیص دادن شما دردسر خواند داشت.
لوییزه خیلی مشتاق گفت: به خصوص اگر موهایتان را یک جور ارایش و جاهایمان را عوض کنیم.
اقای مدیر دو دست را له سرش میکوبد و قیافه ای نگران میگرد.
-وحشتناک است! بعدها کهشما دو تا خانم جوان شدید و یکی خواست با شما ازدواج کند چه خواهد شد؟
لوته متفکرانه میپرسد: برای اینکه شبیه هم هستیم. حتما ام مرد به هر دوی ما دل خواهد بست.
لوییزه بلند میگوید : و حتما هر دوی ما از یک مرد خوشمان خواهد امد. و خیلی ساده هردومان با او ازدواج خواهیم کرد. بهترین راهش همین است. دوشنبه چهارشنبه و جمعه من زنش خواهم بود ، سهشنبه و پنج شنبه و شنبه نوبه توخواهد بود.
اقای رهبر ارکستر با خنده می پرسد: و اگر روزی اتفاق نیفاتد که برایش تعریف کنید هرگز متوجه نخواهد شد که دو زن دارد.
اقای کیلیان بلند میشود و با ترحم میگوید: بیچاره ان مرد.
خانم پالفی لبخند میزند:
ولی این تصمیم یک حسن دارد. یک شنبه ها ان مرد ازاد خواهد بود.
هنگامی که تازه عروس و داماد یا صحیخ تر بگوییم ، تازه داماد و تازه عروس مجدد با دوقلوها از حیاط مدرسه میگذرند زنک تفریح است. صدها دختر چه به طرف انها حمله میاورند. و عده ای سعی میکنند سایرین را عقب بزنند. همه از دیدن لوییزه و لوته تعحب کرده اند و انچه را میبیند باور ندارند.
بالاخره تروده موفق میشود راهی از میان جمعیت باز کند و در حالی که نفس نفس افتاده است نگاهش بین دوقلوها حرکت میکند و بالاخره رنجیده خاطر رو به لوییزه میگوید: که اینطور. اول به من میگویی در مدرسه راجع به این موضوع حرفی نزنم . بعد خیلی ساده دوتاییتان می ایید اینجا؟
لوته اشتباه او را میگیرد:
-من بهت گفتم.
لوییزه باشادی میگوید: حالا می توانی با خیال راحت برای همه تعریف کنی. چون از فردا هر دو با هم به مدرسه خواهیم امد.
انگاه اقای پالفی مانند یک کشتی یخ شکن خودش را در جمعت میکشد و خانواده اش را به در خروجی مدرسه میرساند. در این میان تروده قربانی میشود. همه دو راو را میکیرند و او ناچار میشود از درخت بالا برود و روی شاخه ان بنشیند و از بالا برای دختر بچه ها که سراپا گوش شده اند انچه را میداند تعریف کند.
زنگ به صدا در میاید. زنگ تفریح تمام شده یعنی بایستی اینطور فکر کرد.
خانم معلم ها وارد کلاسها میشوند ولی کلاس انها خالی است. خانم معلم ها پشت پنجره می ایند و با خشم به حیاط مدرسه نگاه میکنند. حیاط مدرسه شلوغ است.معلم ها همه به اتاق مدیر مدذسه می روند تاشکایت کنند. اقای مدیر مدرسه میگویند: خانم ها لطفا بفرمایید بنشینید. مستخدم مدرسه همین حالا برایم یک شماره مونیخ مصور ا اورده است.عکس روی جلد برای مدرسه ما خیلی جالب است. ملاحظه بفرمایید خانم بروک بار.
مجله را به او میدهد. و حالاخانم معلمها نیز مانند بچه ها فراموش میکنند که زنگ تفریح مدتهاست که به پایان رسیده.
دوشیزه ایرنه گرلاخ خیلی شیک مانند همیشه ، نزدیک اپرا ایستاده و با حیرت روی جلو مجله مونیخ مصور راکه دو دختر بچه را با موهای بافته نشان میدهد تماشا میکند. وتی که سرش را بلند میکند حیرتش افروده میشودچون سرچهار راه یک تاکسی متوقف میشود و داخلتاکسی دو دختر بچه بااقایی که او را خوب می شناسد و خانمی که میل به اشنایی با او را ندارد نشسته اند.
لوته ؛ لوییزه را نیشگون میگیرد و میگوید: انجا را نگاه کن.
-اوه کجارا؟
لوته زیر گوشی که به زحمت میتوانم شنید میگوید: دوشیزه کرلاخ.
-کجا؟
-سمت راست ؛ همان که کلاه بزرگی بر سر و روزنامه به دست دارد.
لوییزه به زن شیک پوش خیره میشود . خیلی دلش میخواهد که پیروزمندانه زبانش را برای این زن بیرون بیاورد.
-شما دوتا چه خبرتونه؟
وای حالا مامان هم بو برده؟ خوشبختانه در این موقع از اتومبیلی که کنار تاکسی متوقف شده است خانم مسن و محقری سرش رابه طرف انها از پنجره بیرون میاورد و یک نسخه از مجله مونیخ مصور را جلو ماماتن میگیرد و میگوید: اجازه می فرمایید هدیه مناسبی تقدیم کنم؟
خانم پالفی مجله را میگیرد و ان را نگاه میکند و با لبخند تشکر میکند و ان رابه شوهرش میدهد.
اتومبیل ها به حرکت در می ایند. خانم مسن با اشاره سر خداحافظی میکند.
بجه ها از صندلی اوتمبیل بالامیروند و پهلوی پدر می نشینند و با تعجب عکس روی جلد را نگاهمیکنند. لوییزه میگیود: اه از دست این اقای ایپلداور که مارالو داد.
لوته میگوید: ماخیال میکردیم همه عکس ها را پاره کرده ایم.
مادر توضیح میدهد:
-عکاس ، فیلم های ان را دارد و میتواند صدها نسخه از ان تهیه کند.
پدر میگوید :چه خوب شد که سر شما کلاه کذاشت . بدون او مادرتان هرگز نیم توانست اسرار شمارا کشف کند. و بدون او امروز جشن عروسی بر پا نمیشد.
لوییزه سرش را بر میگرداند و سمت اپرا را نگاه میکند ولی از دوشیزه گرلا خ خبری نیست.
لوته به مادرش میگوید: به اقای اپیلداور نامه ای می نویسم و از او تشکر میکنیم.
تازه عروس و تازه داماد در روتن تورم اشتراسه از پله ها بالا میروند دوقلوها پیش از انها رفته اند.
رزی در خانه را باز کرده و با لباس پلوخوری پر زرق و برقش در استانه در ایستاده است . در صورت دهاتی او خنده شوق دیده میشود. دسته گل بزرگی بهخانم جوان هدیه میکند و او میگوید: رزی خیلی متشکرم و خوشحالم ار اینکه نزد ما خواهی ماند.
رزی مانند عروسک خیمه شب بازی خییل جدی و خشک اظهار ادب میکند و با لکنت میگوید : من می خواستم به ده نزد اقاجانم بروم. ولی از دختر خانم لوته جان دل نمیکنم.
اقای رهبر ارکستر میخندد:
-هیچ ملاحظه سه نفر دیگر را هم نمی کنید.
رزی نمیداند چه بگوید شانه هایش را بالا می اندارد. خانم پالفی به کمکش می شتابد:
-ماکه نمی توانیم تا ابد تیو راه پله بایستیم.
رزی در را باز میکند:
-بفرمایید.
اقای رهبر ارکستر خودش را میگیرد و میگیود: یک لحظه . من باید سری به ان اپارتمان بزنم.
همه غیر از خودش برجا خشک میشوند. شب عروسی هم میخواهد به اتاق مارش در خیابان رینگ برود؟(نه رزی خیلی راحت ایتاده و در دل میخنند)
اقای پالفی به طرف اپارتمان اقای گابله میرود کلیدی از جیب بیرون می اورد و خیلی ارام ان را باز میکند.
لوته به طرف او میدود. روی در تابلوی جدید نصب شده . روی ان خییل واضح نام پالفی دیده میشود. لوته از خوشحالی سر از =ا نمی شناسد و فریاد میزند:
-اوه بابا.
حالا لوییزه هم پهلوی او ایستاده پلاک تازه را میخواند و یقه خواهرش را میگیرد و با ا.و شروع به جست و خیز میکند. پله های کهنه بهلرزه در میایند. بالاخره اقای رهبر ارکستر دستور میدهد:
-دیگر بس است. حالا با رزی به اشپزخانه بروید و به او کمک کنید.
ساعتش را نگاه میکند:
-در این بین من اپارتمان را بهمامان نشان میدهم و تانیم ساعت دیگر ناهار میخوریم. ه روقت غذا حاضر شد زنگ میزنم.
جلو در مقابل لوییزه باخم کردن زانو ادای احترام میکند و میگوید:
-اقای رهبر ارکستر امیدورام همسایه های خوبی باشیم.
زن جوان کلاه و پالتو را اویزان میکند و اهسته میگوید:چه کار غیر منتظره ای.
او میپرسد: غیر منتظره . ولی خوشایند؟
زن با حرکت سر تایید میکند. مرد با دو دلی ادامه میدهد:
-لوته از مدتها پیش از ان که به من تعلق پیدا کند این ارزو را داشت. گابله خییل با دقت برنامه اسباب کشی را ریخت و جنگ انتقال اسباب ها را رهبری کرد.
=پس علت اینکه اول بایستی به مدرسه میرفتیم این بود؟
-بله. پیانو کمی کار پهلوان ها را عقب انداخته بود.
با هم به اتاق کار داخل میشودند. روی پیانو عکس زن جوانی که مدتها در کشو میز مانده بود و به گذشته ای فراموش نشدنی تعلق داشت دیده میشود. اقای رهبر ارکستر میگوید: در طبقه سوم دست چپ ما هر چهار نفر خوشبخت خواهیم بود و در طبقه سوم دست راست من تنها خواهم ماند. ولی دیوار به دیوار.
زن میگوید: اینهمه خوشبخیت.
مرد با لحنی جدی میگوید: خیلی بیش از انچه استحقاقش را داریم. ولی نه بیش از انچه در انتظارش بودیم.
-من هرگز تصور نمیگردم چنین چیز ی وجود داشته باشد.
-چی؟
-که انسان بتواند سعادت از دست رفته را بازیابد. مثل درسی که ادم تجدید شده و بعد قبول شود.
او تابلویی را که روی دیوار نصب شده است بااشاره نشان میدهد. از دورن قاب قیافه جدی یک دختر بچه که از بالا به پدر و مادرش نگاه میکند دیده میشود. این تابلو را گابله کشیده است.
-هر ثانیه از سعادت را مدیون بچه هایمان هستیم .
لوییزه پیش بند اشپزخانه را به کمر بسته است وروی صندلی ایستاده و در حالی که غرق در تفکر است میکوید:زیباست.
لوته هم پیش بند بسته و مرتب بااجاق ور میرود.
رزی قطره اشکی را از کوشه چشمش پاک میکند دماغش را بالا میکشد و همانطور که مقابل عکس ایستاده است می پرسد : بالاخره کدامیک از شماها کدام یکی هستید؟
دو دختر بچه از این وسال جامیخورند و یکدیگر را نگاه میکنند.
بعد به عکس روی دیوار خیره میشوند و مجددا به هم نگاه میکنند.
لوته با تردید میگوید:بله..
لوییزه فکر میکند:
-خیال میکنم وقتی که اقای ایپلداور عکس ما را گرفت من سمت چپ نشسته بودم.
لوته با شک سرش را تکان میدهد:
-نه من سمت چپ نشسته بودم. یا شاید تو؟
باگردنهای کشیده عکس خود را نگاه میکنند.
رزی که دیگر حالش دست خودش نیست میخندد و فریاد یمزند:
-شما خودتان هم نمی توانید یکدیگر را بشناسید.
لوییزه فریاد میگشد وبع سه تایی چنان خنده ای سر میدهند که در اپارتمان پهلویی شنیده میشود.
دران اپراتمان زن که وحشت کرده میپرسد: با این سر وصدا میتوانی کار کنی؟
او به طرف پیانو میرود در انرا بر میدارد و میگوید: فقط با این سر و صدا.
صدا ی قهقهه خنده قطع شده و او را برای همسرش قطعه ای از اپرای بچه ها را مینوازد. کهخود ساخته است. و صدای پیانو در اشپزخانه اپارتمان پهلویی شنیده میشود. هر سه نفر سعی دارند صدایی در نیاورند تا این اهنگ را حسابی بشنوند.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.