M.A.H.S.A
10-15-2011, 09:33 PM
اشاره:
اسامي اشخاص
امير موسي: والي مصر
فرخروز: فرزند امير موسي
ابونواس: وزير و نديم امير موسي
ملازم اميرموسي: دو نفر
عبدالمسيح: حصيرباف
درويش و سيّاح
شمعون: كليمي بغدادي طبّاخ
داوود: برادر شمعون طباخ
جهود: مستخدم شمعون
هارون: خليفه بغداد
صفيه:دختر جعفر برمكي
مسرور:صياف خليفه هارون
احمد:نديم خليفه هارون
ملازم: خليفه دو سه نفر
پرده اوّل
امير موسي، والي مصر، با فرخروز، فرزندش، و ابونواس، نديم خود، نشسته است.
امير موسي ـ ابونواس حمد خدا را، كه فرخروز يگانه فرزند دلبندم از حيث كمال و علوم ماهر است و ميتواند با هر دانشمند و هر عارفي بحث علمي بكند.
ابونواس ـ خليفة مصر به سلامت باشد. فرخروز جواني است شايسته و پاكيزه و بامعلومات و تحصيلكرده. البته براي وجودي مثل شما خليفه، همچو فرزندي با هوش و خرد لازم است.
امير موسي ـ فرخروز آرزو و آمال تو چيست. هر چه دلخواه توست بگو، دريغ نكن!
فرخروز ـ (خليفه) پدر جان، فدايت شوم آرزو و آمال من اين است كه داراي يك صنعت دستي باشم كه بهترين سرمايه در دنيا، تحصيلات صنعت است. اگر صنعت خوبي داشته باشم، بد نيست و ديگر آرزويي ندارم.
امير موسي ـ فرزند، صنعت به چه درد تو ميخورد، هر كس را لايق هر چيز كه ديدند دادند، تو كه اميرزادة اين مملكت هستي بايد بكوشي براي امورات مملكتي و براي اصلاحات ايالتي و به دادرسي رعايا و بايد داد مظلوم از ظالم بستاني نه آنكه بكوشي در كسبِ صنعت.
فرخروز ـ پدر جان ميفرماييد هر كس را هر چه لايق است، دادند. بزرگان عالم هر يك داراي صنعت و معلومات صنعتي بودند تا در موقع تنگدستي بتوانند از موقعيت آن استفاده كنند.
امير موسي ـ فرزند، بسيار خوب چه صنعت و هنري ميخواهي تا آنكه تو را بر آن بگمارم.
فرخ روز ـ اگر خليفه اجازه فرمايند، يكايك صنايع را ميشمارم تا هر كدام را كه مورد پسند واقع شد، اجازه فرماييد مشغول شوم.
امير موسي ـ بسيار خوب ابونواس بشمارد صنايع را.
ابونواس ـ (حضرت خليفه) گمان ميكنم صنعت حدّادي بد نباشد.
فرخروز ـ خير، مايل نيستم.
ابونواس ـ صنعت نجّاري؟
فرخ ـ خير، لازم نيست.
ابونواس ـ حجّاري چطور است؟
فرخ ـ خير مايل نيستم.
ابونواس ـ نسّاجي؟
فرخ ـ خير، خوب نيست.
خليفه ـ پس چه صنعتي را ميخواهي.
ابونواس ـ تو خودت هر صنعتي را كه ميخواهي بگو.
فرخروز ـ خليفه امر فرماييد صنعت بوريابافي را به من بياموزند.
امير موسي ـ ابونواس چون فرخروز ميل دارد به صنعت بوريابافي اشتغال ورزد، يكي از استادان اين كار را بخواهيد و دستور مقتضي راجع به اين كار را به ايشان بدهيد.
ابونواس ـ بسيار خوب فرخروز مايلي به اين صنعت بوريابافي؟
فرخ ـ البته عرض كردم راضي و مايلم.
ابونواس (صدا ميزند) يكي از غلامان حاضر ميشود.
ابونواس ـ ميروي فوراً عبدالمسيح بورياباف را حاضر ميكني.
غلام ـ اطاعت ميشود. (خارج ميشود.)
عبدالمسيح داخل ميشود.
عبدالمسيح ـ (پس از تعظيم) عمر خليفه دراز باد، چه فرمايشي هست؟
امير موسيـ بايد در مدت قليلي صنعت بوريابافي را به فرزندم بياموزي.
عبدالمسيح ـ اطاعت ميشود با كمال افتخار.
امير ـ اتاق خارجي معين و لوازم هر چه هست، تهيه كنيد و مشغول باشيد.
ابونواس مقدمات و لوازم كار را حاضر و به حضور ميآورد.
فرخ روزـ به اتفاق عبدالمسيح براي صنعت بوريابافي خارج ميشود.
ابونواس ـ قربانت گردم، بسيار فكر خوبي است بايد هر جواني از علوم صنايع بااطلاع باشد و اندكي بداند، اگر چه ميليونر باشد.
عبدالمسيح داخل ميشود. قطعه حصيري در دست دارد. تعظيم ميكند.
خليفه ـ چيست؟
عبدالمسيح ـ اين نمونه پارچه بوريايي است كه فرخروز بافته.
خليفه ـ (پارچه را ميگيرد) اين كار فرخروز است و بافت او ميباشد؟
عبدالمسيح ـ بله، حضرت خليفه.
خليفه ـ البته بعدها بهتر خواهد شد.
عبدالمسيح ـ واضح است.
امير انعامي به او ميدهد.
عبدالمسيح انعام را ميگيرد و خارج ميشود.
فرخـ پدرجان اگر اجازه بفرماييد، چند روزي براي شكار برويم.
امير ـ چند روزي برويد ولي زود مراجعت كنيد.
ابونواسـ البته بنده بايد در خدمتشان باشم.
امير ـ البته.
ابونواس ـ به چشم اطاعت ميشود (به اتفاق فرخروز و ملازمان براي شكار حركت ميكنند.)
پرده ميافتد.
پرده دويم
سن: منظره، بيابان مصفايي است كه درختان انبوه دارد و درويشي، زير درختي نشسته است. پرده بالا ميرود.
درويش قطعه عكسي در دست دارد و به آن نگاه عميقي ميكند و اشعار عاشقانه ميخواند.
فرخروز و ابونواس و ملازمان ـ به تعقيب شكار ميروند و پراكنده ميشوند و بعد، جدا از هم به صورت منفرد نزديك درويش ميآيند.
فرخروز قبل از همه ميرسد به درويش
درويش به محض ديدن فرخ فوراً عكس را مخفي ميكند.
فرخ ـ سلام عليكم.
درويش ـ عليكم السلام، خوش آمديد، بفرماييد.
فرخروز ـ (مينشيند) درويش از كجا ميآيي و به كجا ميروي؟
درويش ـ از بغداد ميآيم و به موصل ميروم.
فرخروز ـ اينكه در دست داشتي و پنهان كردي چه بود؟
درويش ـ اين عكس دختري بود.
فرخروز ـ عكس كيست، به من نشان بدهد
درويش عكس را بيرون ميآورد و نشان ميدهد.
فرخ از ديدن عكس پريشان ميشود. درويش شرح حال صاحب عكس را بيان ميكند.
درويش ـ صاحب اين عكس، دختر جعفر برمكي است و اسمش صفيه است و من در بغداد حجره و بساط تجارت داشتم، روزي در دكّان نشسته بودم و ديدم صاحب اين عكس آمد و چند نفر كنيز براي خريد اجناس همراه خود داشت. من به محض ديدن صورت او فوراً به او مايل شدم. پس از رفتن او، از همسايگان سؤال كردم كه اين خانم كيست و از كدام خانواده است؟ به من گفتند كه نسبت نزديكي با جعفر برمكي دارد. چون ديدم به هيچ وسيله به او نميتوانم برسم اين بود كه نشستم و عكس او را كشيدم و هميشه اوقات با خود همراه دارم و ديوانة عشق او هستم. حال سر به بيابان نهادم تا بلكه پس از مدتي خيال او از سرم خارج شود. اين است كه هميشه با او همصحبتم.
فرخروز ـ خواهش ميكنم كه اين عكس را به من بده.
درويش ـ دادن اين عكس اهميتي ندارد. ولي ميترسم تو هم مثل من گرفتار شوي و از زندگي صرفنظر كني و بيابانگرد شوي.
فرخروز ـ اگر عكس را به من دادي من ميروم به تعقيبش تا آنكه به وصالش برسم.
درويش عكس را به فرخروز ميدهد. فرخ عكس را ميگيرد و با درويش خداحافظي ميكند و به طرف بغداد ميرود.
ابونواس وارد ميشود.
ابونواس ـ درويش، در اين مركز كه نشسته بودي، جوان زيبايي را به اين قد و شكل نديدي كه از اين طرف عبور كند؟
درويش ـ چرا، دو ساعت پيش آمد نزد من و عكسي را از من گرفت و رفت.
ابونواس ـ به كجا و به چه طرف؟
درويش ـ به طرف بغداد رفت.
ابونواس ـ پس من هم ميروم.
ملازم ـ درويش دو نفر به اين نام و شكل از اين طرف عبور نكردند؟
درويش ـ چرا، چند ساعت پيش به اين نام و نشاني كه ميدهي آمدند و به طرف بغداد رفتند.
ملازم ـ خوب است من هم بروم به تعقيب آنها.
درويش ـ خوب هر كسي كه ميآيد به طرف بغداد ميرود خوب است من هم بروم.
درويش هم خارج ميگردد.
پرده كشيده ميشود
پرده سوم
سن: نشان ميدهد شهر بغداد نزديك دروازه شهر.
شمعون جهود كه طبّاخ و مهمانخانهدار است، در نزديكي دروازه ايستاده و هر كس غريب كه وارد ميشود در اين شهر، شمعون به اسم اينكه او را به مهمانخانه ببرد و از او پذيرايي كند در پشت كافه خود مكان مخفي و تاريكي تعبيه كرده است و آنها را در آنجا حبس و از آنها استفاده نامشروع ميكند. يعني آنها را ميكشد و از گوشت آنها اغذيه و خوراك درست ميكند و به كليميها ميخوراند.
فرخروز با حالت گرسنه و خسته وارد ميشود.
فرخروز ـ آهاي افندي! در اين شهر مهمانخانه نظيف و خوراك گوارا، سراغ داريد؟
شمعون ـ جوان من خودم مهمانخانهاي دارم پاكيزه كه هر كس را هم در آنجا راه نميدهم، مگر مثل شما جوان و اشرافزاده باشد.
فرخ روز ـ در همين نزديكي است؟
شمعون ـ بله، همين نزديكي است، بفرماييد.
فرخ ـ زودتر برويم كه خيلي گرسنهام.
شمعون به اتفاق فرخروز ميآيد نزديك در بيروني مهمانخانه و صدا ميزند داوود، داوود!
شمعون پس از صدا زدن منتظر داوود است.
داوود ـ (در را باز ميكند، نزديك ميآيد) چه ميگوييد؟
شمعون ـ اين جوان را در اتاق خارج پذيرايي كن. ببين چه خوراكي ميل دارد.
داوود ـ بسيار خوب. دست فرخروز را ميگيرد، ميرود به مركز حبسخانه.)
شمعون خودش مجدداً ميآيد نزديك دروازه ميايستد.
ابونواس وارد ميشود با گرسنگي شديد.
ابونواسـ افندي! در اين شهر مهمانخانه تميز و خوبي سراغ داري؟
شمعون ـ من خودم مهمانخانهچي هستم. مهمانخانه پاكيزه و خوبي دارم. بفرماييد هر غذايي ميل داريد بياورم.
ابونواسـ برويم كه بسيار گرسنهام. (به اتفاق شمعون ميآيد نزديك مركز حبسخانه.)
شمعون داوود را صدا ميزند.
داوود ـ بله چه فرمايشي هست؟
شمعون ـ ببر اين آقا را هم در مهمانخانه مخصوص پذيرايي كن.
داوود ـ چشم. بفرماييد.
ابونواس را هم ميبرند در مركز حبسخانه.
شمعون ميآيد نزديك دروازه مجدداً ميايستد.
ملازم وارد ميشود.
ملازم ـ افندي! اينجا مهمانخانه براي خوردن اغذيه هست؟
شمعونـ من مهمانخانه تميز خوبي دارم. بفرماييد برويم. (به اتفاق ملازم ميروند همان جا.)
شمعون ـ داوود اين جوان را هم پذيرايي كن.
داوود ـ به چشم (ملازم را ميبرد بر محبس شمعون.)
شمعون نزديك دروازه شهر ميآيد.
درويش وارد ميشود.
درويشـ افندي! مهمانخانه تميز كجاست؟
شمعونـ بفرماييد برويم، من مهمانخانه دارم. (به اتفاق درويش ميآيد همان جا كه با سايرين آمده بود.)
درويش را شمعون تحويل داوود ميدهد كه ببر پذيرايي كن.
در محبس، هر چهار نفر با هم روبهرو ميشوند و از حال يكديگر مطلع ميگردند. در محبس جواني از سابق محبوس است.
محبسي ـ خدا به داد شما جوانان برسد.
فرخروز ـ علت اينكه اين شخص ما را حبس كرده، چيست؟
محبسيـ اين شخص جهود است و دشمن مسلمانان. مدتي است كه شغل او اين است كه اشخاص غريب را در اينجا حبس كرده و از گوشت آنها غذا تهيه ميكند. او به نوبت هر روز يكي را ميكشد و به مصرف ميرساند.
فرخروز ـ آهآه ابونواس، ديدي ما به چه بليهاي گرفتار شديم؟
ابونواس ـ ان شاء الله اسباب فرجي پيش ميآيد.
ابونواس متفكر در گوشهاي مينشيند.
ملازمـ فرخروز دل ببنديم به خدا، «توكلت عليالله»، خدا خودش اسباب فرجي پيش آورد.
شمعون وارد ميشود و فردي را كه قبل از فرخروز نوبت اوست ميبرد.
فرخروزـ رفقا، گويا فردا نوبت بردن من است، اگر فردا مرا برد، چنانچه يك نفر از شما باقي ماند نقشه بكشد و شمعون را اغفال كند. به هر وسيلهاي شده به پدرم امير موسي خبر دهيد شايد تلافي ما را از سر اين كليمي ناجنس درآورد.
شمعون با حالت غضب وارد ميشود. از روي اسامي ميخواند: فرخروز.
شمعون ـ آهاي، فرخروز بيايد جلو.
فرخروز ـ چه ميگويي شمعون! اين طريقه پذيرايي تو بود؟
شمعون ـ زياد حرف نزن! برخيز برويم بيرون تا تو را خلاص كنم.
فرخروز ـ از اينكه مرا بكشي و گوشتم را طبخ كني و به معرض فروش بگذاري، چه مبلغ استفاده خواهي كرد؟
شمعون ـ هر بدني كه فربه باشد، ده تومان و اگر لاغر باشد، هشت تومان عايد من خواهد شد.
فرخروز ـ اگر من كاري بكنم كه هر روز، همين مبلغ عايد تو شود، از كشتن ما چند نفر صرفنظر خواهي كرد؟
شمعون ـ چه خواهي كرد؟
فرخروز ـ من هر روز در محبس، براي تو يك بوريا ميبافم تا در بازار بفروشي و هشت تا ده تومان عايدت گردد. اگر مقصودت انتفاع است، اين انتفاع.
شمعون ـ جوان چه ضرر دارد عجالتاً لوازم بوريابافي بخرم براي امتحان يك بوريا بباف تا ببينم انتفاع چيست.
فرخروزـ قدري جگن و ريسمان و نخ خريداري كن و بياور.
شمعون ـ اطاعت ميشود. (ميرود بيرون)
ابونواس ـ فرخ، مقصود از بافتن بوريا در اين محبس تاريك چيست؟ با اين كار شما بايد تا زنده هستيم، زحمت بكشيد؟
فرخروزـ ابونواس در اطراف بوريا، شرح گرفتاري خود را ميبافم و او را وادار ميكنم كه ببرد، به خليفه هارونالرشيد بفروشد تا بلكه خليفه از احوال ما مطلع شود و ما را نجات دهد.
شمعون لوازم بوريا را به محبس ميآورد و به فرخروز ميدهد.
شمعون ـ بيا اين هم ني و جگن و ريسمان. ببينم چه خواهي كرد.
شمعون خارج ميشود.
فرخروز ـ مشغول بافتن بوريا ميشود و در اطراف بوريا شرح گرفتاري خود را در محبس و افعال كليمي و اسم خود و پدر خود و غرض از مسافرت و گرفتاري ابونواس و ملازم و درويش را به خط عربي مينگارد، بوريا تمام ميشود.
شمعون ـ (ميآيد) جوان، تمام شد پارچه بوريا؟
فرخروز ـ بله تمام شد. (باز ميكند)
شمعون تماشا ميكند.
شمعون ـ بهبه! به واقع خوشنقش است. با اسلوب جديدي بافتي، همين صنعت تو را از كشتن نجات داد. حالا بگو بدانم خريدار كيست؟
فرخروز ـ اين بوريا را ميبري نزد خليفه هارون و به رسم تحفه به او ميدهي، چون خليفه هارون از صنايع و چيزهاي عتيقه خوشش ميآيد. شايد طالب شود.
البته تو را بذل و بخشش ميكند و اگر گفت بافنده بوريا كيست، ميگويي خودم و ميگويي چنانچه باز هم بخواهيد به طرز ديگري با نقش و اشكال مختلف خواهم بافت. هر نوع كه دستور بدهيد. خليفه هر طور دستور داد بيا به من بگو من به همان قرار ميبافم.
شمعون ـ مرحبا، خوب فكري كردي. خليفه هارون در اين شهر چنين صنعتي را اگر ببيند، انعام كافي خواهد داد.
ميبرم نزد او ببينم چه خواهد داد. (بوريا را ميپيچد به زير بغل ميگيرد و خارج ميشود.)
پرده ميافتد.
پرده چهارم
هارونالرّشيد و قصر او
سن: منظره قصر خليفه كه مفروش به فرشهاي عالي و پردههاي نفيس و داراي چهار در است با تختي در ميان كه خليفه بر روي آن نشسته است و چند عدد صندلي در اطراف است كه وزرا و ملازمان روي آنها نشستهاند.
هارون در حالتي كه پرده بالا ميرود مشغول صحبت با احمد دُلف وزير خود است.
هارون ـ احمد، كشتن برمكيان و جعفر برمكي و نابود شدن افراد زياد، مرا افسرده كرده است.
احمد ـ حضرت خليفه سلامت باشد. علت كشتن برمكيان چه بوده؟
هارون ـ علت كشتن آنها فقط خيانت كوچكي بود كه نسبت به من كردند.
احمد ـ با آن بذل توجهي كه حضرت خليفه به آنها داشتند، باز خيانت كردند. البته كه مستوجب چنين عقوبتي بودند.
مستخدم داخل ميشود و تعظيم ميكند.
خليفه ـ چيست؟
مستخدم ـ كليمي اجازه حضور ميخواهد.
هارون ـ بيايد.
مستخدم خارج و شمعون كليمي با حصيري كه زير بغلش دارد وارد ميشود و تعظيم ميكند.
خليفه ـ تو كيستي و اين چيست؟
شمعونـ قربانِ حضرت خليفه، يك پارچه بورياست درخور شما بافته شده و با نقش و نگار پيشكش آوردهام.
هارون ـ باز كن ببينم چيست!
شمعون پرده را باز ميكند.
هارون با دقت پرده را ميبيند، اطراف پرده را ميخواند و متوجه احوال فرخروز ميشود.
هارون ـ يهودي، بافنده اين بوريا كيست؟
شمعون ـ حضرت خليفه بنده خودم بافتهام.
هارون ـ منزل تو در كجاي شهر است؟
شمعون ـ تصدقت، در محله كوخ، كوچه زعفرانيه.
هارون اشاره ميكند، احمد دلف ميآيد نزديك. خليفه مطلبي در گوش او ميگويد. احمد و مسرور و ملازمان ميروند، بعد از ساعتي فرخروز و ابونواس و درويش و ملازم و ساير كليميها را به حضور ميآورند.
فرخروز تعظيم ميكند.
هارون ـ بنشينيد.
فرخ با سايرين مينشيند.
هارون ـ (رو به شمعون) ناجنس بدعمل، چند وقت است به اين كار مشغولي؟!
شمعون ـ يك سال است.
هارون ـ طايفه شما چند نفرند؟
شمعون ـ ما پنجاه نفريم.
هارون ـ عجب، در بغداد، در خلافت من، اين مطلب حكايت غريبي است كه در اين مدت من نبايد ملتفت شوم. (امر ميكند به كشتن شمعون و داوود و ساير كليميهايي كه از فاميل شمعون بودند.)
مسرور ـ اطاعت ميشود.
كليميها را به قتل ميرسانند.
هارون ـ فرخروز چون تو به وسيله عكس صفيه خود را به اين مهلكه انداختي و صنعت بوريابافي تو را از حبس و كشتن نجات داد و ديگران از پرتو صنعت تو نجات يافتند، پس من مايلم صفيه دُختِ جعفر برمكي را به نكاح تو درآورم و جشن پاكيزه و باشكوهي فراهم سازم.
فرخروز ـ امر مبارك مطاع است.
هارونـ احمد دلف، برو صفيه را حاضر كن!
احمد خارج ميشود. پس از دقيقهاي با صفيه مراجعت ميكند.
هارون برميخيزد و دست دختر را در دست فرخروز ميگذارد.
اين است نتيجه صنعت و هنر دستي و كار.
پرده كشيده ميشود
اسامي اشخاص
امير موسي: والي مصر
فرخروز: فرزند امير موسي
ابونواس: وزير و نديم امير موسي
ملازم اميرموسي: دو نفر
عبدالمسيح: حصيرباف
درويش و سيّاح
شمعون: كليمي بغدادي طبّاخ
داوود: برادر شمعون طباخ
جهود: مستخدم شمعون
هارون: خليفه بغداد
صفيه:دختر جعفر برمكي
مسرور:صياف خليفه هارون
احمد:نديم خليفه هارون
ملازم: خليفه دو سه نفر
پرده اوّل
امير موسي، والي مصر، با فرخروز، فرزندش، و ابونواس، نديم خود، نشسته است.
امير موسي ـ ابونواس حمد خدا را، كه فرخروز يگانه فرزند دلبندم از حيث كمال و علوم ماهر است و ميتواند با هر دانشمند و هر عارفي بحث علمي بكند.
ابونواس ـ خليفة مصر به سلامت باشد. فرخروز جواني است شايسته و پاكيزه و بامعلومات و تحصيلكرده. البته براي وجودي مثل شما خليفه، همچو فرزندي با هوش و خرد لازم است.
امير موسي ـ فرخروز آرزو و آمال تو چيست. هر چه دلخواه توست بگو، دريغ نكن!
فرخروز ـ (خليفه) پدر جان، فدايت شوم آرزو و آمال من اين است كه داراي يك صنعت دستي باشم كه بهترين سرمايه در دنيا، تحصيلات صنعت است. اگر صنعت خوبي داشته باشم، بد نيست و ديگر آرزويي ندارم.
امير موسي ـ فرزند، صنعت به چه درد تو ميخورد، هر كس را لايق هر چيز كه ديدند دادند، تو كه اميرزادة اين مملكت هستي بايد بكوشي براي امورات مملكتي و براي اصلاحات ايالتي و به دادرسي رعايا و بايد داد مظلوم از ظالم بستاني نه آنكه بكوشي در كسبِ صنعت.
فرخروز ـ پدر جان ميفرماييد هر كس را هر چه لايق است، دادند. بزرگان عالم هر يك داراي صنعت و معلومات صنعتي بودند تا در موقع تنگدستي بتوانند از موقعيت آن استفاده كنند.
امير موسي ـ فرزند، بسيار خوب چه صنعت و هنري ميخواهي تا آنكه تو را بر آن بگمارم.
فرخ روز ـ اگر خليفه اجازه فرمايند، يكايك صنايع را ميشمارم تا هر كدام را كه مورد پسند واقع شد، اجازه فرماييد مشغول شوم.
امير موسي ـ بسيار خوب ابونواس بشمارد صنايع را.
ابونواس ـ (حضرت خليفه) گمان ميكنم صنعت حدّادي بد نباشد.
فرخروز ـ خير، مايل نيستم.
ابونواس ـ صنعت نجّاري؟
فرخ ـ خير، لازم نيست.
ابونواس ـ حجّاري چطور است؟
فرخ ـ خير مايل نيستم.
ابونواس ـ نسّاجي؟
فرخ ـ خير، خوب نيست.
خليفه ـ پس چه صنعتي را ميخواهي.
ابونواس ـ تو خودت هر صنعتي را كه ميخواهي بگو.
فرخروز ـ خليفه امر فرماييد صنعت بوريابافي را به من بياموزند.
امير موسي ـ ابونواس چون فرخروز ميل دارد به صنعت بوريابافي اشتغال ورزد، يكي از استادان اين كار را بخواهيد و دستور مقتضي راجع به اين كار را به ايشان بدهيد.
ابونواس ـ بسيار خوب فرخروز مايلي به اين صنعت بوريابافي؟
فرخ ـ البته عرض كردم راضي و مايلم.
ابونواس (صدا ميزند) يكي از غلامان حاضر ميشود.
ابونواس ـ ميروي فوراً عبدالمسيح بورياباف را حاضر ميكني.
غلام ـ اطاعت ميشود. (خارج ميشود.)
عبدالمسيح داخل ميشود.
عبدالمسيح ـ (پس از تعظيم) عمر خليفه دراز باد، چه فرمايشي هست؟
امير موسيـ بايد در مدت قليلي صنعت بوريابافي را به فرزندم بياموزي.
عبدالمسيح ـ اطاعت ميشود با كمال افتخار.
امير ـ اتاق خارجي معين و لوازم هر چه هست، تهيه كنيد و مشغول باشيد.
ابونواس مقدمات و لوازم كار را حاضر و به حضور ميآورد.
فرخ روزـ به اتفاق عبدالمسيح براي صنعت بوريابافي خارج ميشود.
ابونواس ـ قربانت گردم، بسيار فكر خوبي است بايد هر جواني از علوم صنايع بااطلاع باشد و اندكي بداند، اگر چه ميليونر باشد.
عبدالمسيح داخل ميشود. قطعه حصيري در دست دارد. تعظيم ميكند.
خليفه ـ چيست؟
عبدالمسيح ـ اين نمونه پارچه بوريايي است كه فرخروز بافته.
خليفه ـ (پارچه را ميگيرد) اين كار فرخروز است و بافت او ميباشد؟
عبدالمسيح ـ بله، حضرت خليفه.
خليفه ـ البته بعدها بهتر خواهد شد.
عبدالمسيح ـ واضح است.
امير انعامي به او ميدهد.
عبدالمسيح انعام را ميگيرد و خارج ميشود.
فرخـ پدرجان اگر اجازه بفرماييد، چند روزي براي شكار برويم.
امير ـ چند روزي برويد ولي زود مراجعت كنيد.
ابونواسـ البته بنده بايد در خدمتشان باشم.
امير ـ البته.
ابونواس ـ به چشم اطاعت ميشود (به اتفاق فرخروز و ملازمان براي شكار حركت ميكنند.)
پرده ميافتد.
پرده دويم
سن: منظره، بيابان مصفايي است كه درختان انبوه دارد و درويشي، زير درختي نشسته است. پرده بالا ميرود.
درويش قطعه عكسي در دست دارد و به آن نگاه عميقي ميكند و اشعار عاشقانه ميخواند.
فرخروز و ابونواس و ملازمان ـ به تعقيب شكار ميروند و پراكنده ميشوند و بعد، جدا از هم به صورت منفرد نزديك درويش ميآيند.
فرخروز قبل از همه ميرسد به درويش
درويش به محض ديدن فرخ فوراً عكس را مخفي ميكند.
فرخ ـ سلام عليكم.
درويش ـ عليكم السلام، خوش آمديد، بفرماييد.
فرخروز ـ (مينشيند) درويش از كجا ميآيي و به كجا ميروي؟
درويش ـ از بغداد ميآيم و به موصل ميروم.
فرخروز ـ اينكه در دست داشتي و پنهان كردي چه بود؟
درويش ـ اين عكس دختري بود.
فرخروز ـ عكس كيست، به من نشان بدهد
درويش عكس را بيرون ميآورد و نشان ميدهد.
فرخ از ديدن عكس پريشان ميشود. درويش شرح حال صاحب عكس را بيان ميكند.
درويش ـ صاحب اين عكس، دختر جعفر برمكي است و اسمش صفيه است و من در بغداد حجره و بساط تجارت داشتم، روزي در دكّان نشسته بودم و ديدم صاحب اين عكس آمد و چند نفر كنيز براي خريد اجناس همراه خود داشت. من به محض ديدن صورت او فوراً به او مايل شدم. پس از رفتن او، از همسايگان سؤال كردم كه اين خانم كيست و از كدام خانواده است؟ به من گفتند كه نسبت نزديكي با جعفر برمكي دارد. چون ديدم به هيچ وسيله به او نميتوانم برسم اين بود كه نشستم و عكس او را كشيدم و هميشه اوقات با خود همراه دارم و ديوانة عشق او هستم. حال سر به بيابان نهادم تا بلكه پس از مدتي خيال او از سرم خارج شود. اين است كه هميشه با او همصحبتم.
فرخروز ـ خواهش ميكنم كه اين عكس را به من بده.
درويش ـ دادن اين عكس اهميتي ندارد. ولي ميترسم تو هم مثل من گرفتار شوي و از زندگي صرفنظر كني و بيابانگرد شوي.
فرخروز ـ اگر عكس را به من دادي من ميروم به تعقيبش تا آنكه به وصالش برسم.
درويش عكس را به فرخروز ميدهد. فرخ عكس را ميگيرد و با درويش خداحافظي ميكند و به طرف بغداد ميرود.
ابونواس وارد ميشود.
ابونواس ـ درويش، در اين مركز كه نشسته بودي، جوان زيبايي را به اين قد و شكل نديدي كه از اين طرف عبور كند؟
درويش ـ چرا، دو ساعت پيش آمد نزد من و عكسي را از من گرفت و رفت.
ابونواس ـ به كجا و به چه طرف؟
درويش ـ به طرف بغداد رفت.
ابونواس ـ پس من هم ميروم.
ملازم ـ درويش دو نفر به اين نام و شكل از اين طرف عبور نكردند؟
درويش ـ چرا، چند ساعت پيش به اين نام و نشاني كه ميدهي آمدند و به طرف بغداد رفتند.
ملازم ـ خوب است من هم بروم به تعقيب آنها.
درويش ـ خوب هر كسي كه ميآيد به طرف بغداد ميرود خوب است من هم بروم.
درويش هم خارج ميگردد.
پرده كشيده ميشود
پرده سوم
سن: نشان ميدهد شهر بغداد نزديك دروازه شهر.
شمعون جهود كه طبّاخ و مهمانخانهدار است، در نزديكي دروازه ايستاده و هر كس غريب كه وارد ميشود در اين شهر، شمعون به اسم اينكه او را به مهمانخانه ببرد و از او پذيرايي كند در پشت كافه خود مكان مخفي و تاريكي تعبيه كرده است و آنها را در آنجا حبس و از آنها استفاده نامشروع ميكند. يعني آنها را ميكشد و از گوشت آنها اغذيه و خوراك درست ميكند و به كليميها ميخوراند.
فرخروز با حالت گرسنه و خسته وارد ميشود.
فرخروز ـ آهاي افندي! در اين شهر مهمانخانه نظيف و خوراك گوارا، سراغ داريد؟
شمعون ـ جوان من خودم مهمانخانهاي دارم پاكيزه كه هر كس را هم در آنجا راه نميدهم، مگر مثل شما جوان و اشرافزاده باشد.
فرخ روز ـ در همين نزديكي است؟
شمعون ـ بله، همين نزديكي است، بفرماييد.
فرخ ـ زودتر برويم كه خيلي گرسنهام.
شمعون به اتفاق فرخروز ميآيد نزديك در بيروني مهمانخانه و صدا ميزند داوود، داوود!
شمعون پس از صدا زدن منتظر داوود است.
داوود ـ (در را باز ميكند، نزديك ميآيد) چه ميگوييد؟
شمعون ـ اين جوان را در اتاق خارج پذيرايي كن. ببين چه خوراكي ميل دارد.
داوود ـ بسيار خوب. دست فرخروز را ميگيرد، ميرود به مركز حبسخانه.)
شمعون خودش مجدداً ميآيد نزديك دروازه ميايستد.
ابونواس وارد ميشود با گرسنگي شديد.
ابونواسـ افندي! در اين شهر مهمانخانه تميز و خوبي سراغ داري؟
شمعون ـ من خودم مهمانخانهچي هستم. مهمانخانه پاكيزه و خوبي دارم. بفرماييد هر غذايي ميل داريد بياورم.
ابونواسـ برويم كه بسيار گرسنهام. (به اتفاق شمعون ميآيد نزديك مركز حبسخانه.)
شمعون داوود را صدا ميزند.
داوود ـ بله چه فرمايشي هست؟
شمعون ـ ببر اين آقا را هم در مهمانخانه مخصوص پذيرايي كن.
داوود ـ چشم. بفرماييد.
ابونواس را هم ميبرند در مركز حبسخانه.
شمعون ميآيد نزديك دروازه مجدداً ميايستد.
ملازم وارد ميشود.
ملازم ـ افندي! اينجا مهمانخانه براي خوردن اغذيه هست؟
شمعونـ من مهمانخانه تميز خوبي دارم. بفرماييد برويم. (به اتفاق ملازم ميروند همان جا.)
شمعون ـ داوود اين جوان را هم پذيرايي كن.
داوود ـ به چشم (ملازم را ميبرد بر محبس شمعون.)
شمعون نزديك دروازه شهر ميآيد.
درويش وارد ميشود.
درويشـ افندي! مهمانخانه تميز كجاست؟
شمعونـ بفرماييد برويم، من مهمانخانه دارم. (به اتفاق درويش ميآيد همان جا كه با سايرين آمده بود.)
درويش را شمعون تحويل داوود ميدهد كه ببر پذيرايي كن.
در محبس، هر چهار نفر با هم روبهرو ميشوند و از حال يكديگر مطلع ميگردند. در محبس جواني از سابق محبوس است.
محبسي ـ خدا به داد شما جوانان برسد.
فرخروز ـ علت اينكه اين شخص ما را حبس كرده، چيست؟
محبسيـ اين شخص جهود است و دشمن مسلمانان. مدتي است كه شغل او اين است كه اشخاص غريب را در اينجا حبس كرده و از گوشت آنها غذا تهيه ميكند. او به نوبت هر روز يكي را ميكشد و به مصرف ميرساند.
فرخروز ـ آهآه ابونواس، ديدي ما به چه بليهاي گرفتار شديم؟
ابونواس ـ ان شاء الله اسباب فرجي پيش ميآيد.
ابونواس متفكر در گوشهاي مينشيند.
ملازمـ فرخروز دل ببنديم به خدا، «توكلت عليالله»، خدا خودش اسباب فرجي پيش آورد.
شمعون وارد ميشود و فردي را كه قبل از فرخروز نوبت اوست ميبرد.
فرخروزـ رفقا، گويا فردا نوبت بردن من است، اگر فردا مرا برد، چنانچه يك نفر از شما باقي ماند نقشه بكشد و شمعون را اغفال كند. به هر وسيلهاي شده به پدرم امير موسي خبر دهيد شايد تلافي ما را از سر اين كليمي ناجنس درآورد.
شمعون با حالت غضب وارد ميشود. از روي اسامي ميخواند: فرخروز.
شمعون ـ آهاي، فرخروز بيايد جلو.
فرخروز ـ چه ميگويي شمعون! اين طريقه پذيرايي تو بود؟
شمعون ـ زياد حرف نزن! برخيز برويم بيرون تا تو را خلاص كنم.
فرخروز ـ از اينكه مرا بكشي و گوشتم را طبخ كني و به معرض فروش بگذاري، چه مبلغ استفاده خواهي كرد؟
شمعون ـ هر بدني كه فربه باشد، ده تومان و اگر لاغر باشد، هشت تومان عايد من خواهد شد.
فرخروز ـ اگر من كاري بكنم كه هر روز، همين مبلغ عايد تو شود، از كشتن ما چند نفر صرفنظر خواهي كرد؟
شمعون ـ چه خواهي كرد؟
فرخروز ـ من هر روز در محبس، براي تو يك بوريا ميبافم تا در بازار بفروشي و هشت تا ده تومان عايدت گردد. اگر مقصودت انتفاع است، اين انتفاع.
شمعون ـ جوان چه ضرر دارد عجالتاً لوازم بوريابافي بخرم براي امتحان يك بوريا بباف تا ببينم انتفاع چيست.
فرخروزـ قدري جگن و ريسمان و نخ خريداري كن و بياور.
شمعون ـ اطاعت ميشود. (ميرود بيرون)
ابونواس ـ فرخ، مقصود از بافتن بوريا در اين محبس تاريك چيست؟ با اين كار شما بايد تا زنده هستيم، زحمت بكشيد؟
فرخروزـ ابونواس در اطراف بوريا، شرح گرفتاري خود را ميبافم و او را وادار ميكنم كه ببرد، به خليفه هارونالرشيد بفروشد تا بلكه خليفه از احوال ما مطلع شود و ما را نجات دهد.
شمعون لوازم بوريا را به محبس ميآورد و به فرخروز ميدهد.
شمعون ـ بيا اين هم ني و جگن و ريسمان. ببينم چه خواهي كرد.
شمعون خارج ميشود.
فرخروز ـ مشغول بافتن بوريا ميشود و در اطراف بوريا شرح گرفتاري خود را در محبس و افعال كليمي و اسم خود و پدر خود و غرض از مسافرت و گرفتاري ابونواس و ملازم و درويش را به خط عربي مينگارد، بوريا تمام ميشود.
شمعون ـ (ميآيد) جوان، تمام شد پارچه بوريا؟
فرخروز ـ بله تمام شد. (باز ميكند)
شمعون تماشا ميكند.
شمعون ـ بهبه! به واقع خوشنقش است. با اسلوب جديدي بافتي، همين صنعت تو را از كشتن نجات داد. حالا بگو بدانم خريدار كيست؟
فرخروز ـ اين بوريا را ميبري نزد خليفه هارون و به رسم تحفه به او ميدهي، چون خليفه هارون از صنايع و چيزهاي عتيقه خوشش ميآيد. شايد طالب شود.
البته تو را بذل و بخشش ميكند و اگر گفت بافنده بوريا كيست، ميگويي خودم و ميگويي چنانچه باز هم بخواهيد به طرز ديگري با نقش و اشكال مختلف خواهم بافت. هر نوع كه دستور بدهيد. خليفه هر طور دستور داد بيا به من بگو من به همان قرار ميبافم.
شمعون ـ مرحبا، خوب فكري كردي. خليفه هارون در اين شهر چنين صنعتي را اگر ببيند، انعام كافي خواهد داد.
ميبرم نزد او ببينم چه خواهد داد. (بوريا را ميپيچد به زير بغل ميگيرد و خارج ميشود.)
پرده ميافتد.
پرده چهارم
هارونالرّشيد و قصر او
سن: منظره قصر خليفه كه مفروش به فرشهاي عالي و پردههاي نفيس و داراي چهار در است با تختي در ميان كه خليفه بر روي آن نشسته است و چند عدد صندلي در اطراف است كه وزرا و ملازمان روي آنها نشستهاند.
هارون در حالتي كه پرده بالا ميرود مشغول صحبت با احمد دُلف وزير خود است.
هارون ـ احمد، كشتن برمكيان و جعفر برمكي و نابود شدن افراد زياد، مرا افسرده كرده است.
احمد ـ حضرت خليفه سلامت باشد. علت كشتن برمكيان چه بوده؟
هارون ـ علت كشتن آنها فقط خيانت كوچكي بود كه نسبت به من كردند.
احمد ـ با آن بذل توجهي كه حضرت خليفه به آنها داشتند، باز خيانت كردند. البته كه مستوجب چنين عقوبتي بودند.
مستخدم داخل ميشود و تعظيم ميكند.
خليفه ـ چيست؟
مستخدم ـ كليمي اجازه حضور ميخواهد.
هارون ـ بيايد.
مستخدم خارج و شمعون كليمي با حصيري كه زير بغلش دارد وارد ميشود و تعظيم ميكند.
خليفه ـ تو كيستي و اين چيست؟
شمعونـ قربانِ حضرت خليفه، يك پارچه بورياست درخور شما بافته شده و با نقش و نگار پيشكش آوردهام.
هارون ـ باز كن ببينم چيست!
شمعون پرده را باز ميكند.
هارون با دقت پرده را ميبيند، اطراف پرده را ميخواند و متوجه احوال فرخروز ميشود.
هارون ـ يهودي، بافنده اين بوريا كيست؟
شمعون ـ حضرت خليفه بنده خودم بافتهام.
هارون ـ منزل تو در كجاي شهر است؟
شمعون ـ تصدقت، در محله كوخ، كوچه زعفرانيه.
هارون اشاره ميكند، احمد دلف ميآيد نزديك. خليفه مطلبي در گوش او ميگويد. احمد و مسرور و ملازمان ميروند، بعد از ساعتي فرخروز و ابونواس و درويش و ملازم و ساير كليميها را به حضور ميآورند.
فرخروز تعظيم ميكند.
هارون ـ بنشينيد.
فرخ با سايرين مينشيند.
هارون ـ (رو به شمعون) ناجنس بدعمل، چند وقت است به اين كار مشغولي؟!
شمعون ـ يك سال است.
هارون ـ طايفه شما چند نفرند؟
شمعون ـ ما پنجاه نفريم.
هارون ـ عجب، در بغداد، در خلافت من، اين مطلب حكايت غريبي است كه در اين مدت من نبايد ملتفت شوم. (امر ميكند به كشتن شمعون و داوود و ساير كليميهايي كه از فاميل شمعون بودند.)
مسرور ـ اطاعت ميشود.
كليميها را به قتل ميرسانند.
هارون ـ فرخروز چون تو به وسيله عكس صفيه خود را به اين مهلكه انداختي و صنعت بوريابافي تو را از حبس و كشتن نجات داد و ديگران از پرتو صنعت تو نجات يافتند، پس من مايلم صفيه دُختِ جعفر برمكي را به نكاح تو درآورم و جشن پاكيزه و باشكوهي فراهم سازم.
فرخروز ـ امر مبارك مطاع است.
هارونـ احمد دلف، برو صفيه را حاضر كن!
احمد خارج ميشود. پس از دقيقهاي با صفيه مراجعت ميكند.
هارون برميخيزد و دست دختر را در دست فرخروز ميگذارد.
اين است نتيجه صنعت و هنر دستي و كار.
پرده كشيده ميشود