M.A.H.S.A
10-15-2011, 09:31 PM
در فراق فرهاد
نوشته : ناصح کامگاری
نمایشنامه حاضر نخستین بار به کارگردانی نویسنده در بهمن هفتاد و هفت در جشنواره سراسری فجر(با بازی محمود فتح الهی در نقش سیروس) اجرا شد و در آذر هفتاد و هشت با بازی الهام پاوه نژاد و محمد حاتمی با موسیقی و آواز اصغر وفایی در سالن چهارسوی تئاتر شهر به صحنه رفت. این نمایشنامه در سال هشتاد توسط انتشارات نیلا در مجموعه سی اسفند سال کبیسه به چاپ رسیده است.
شخصيتها:
فرخنده
سیروس
هر دو بیست و هشت تا سی سال سن دارند
صحنه:
زيرزمين خانهاي قديمي. روبرو در دو لنگة چوبي با چند پلة منتهي به حياط. يك كرسي و صندوقچهاي قديمي در سمتي وخمرهاي بزرگ در سمت ديگر. روي كرسي تعدادي كتاب و مجله و روي تاقچهاي يك گرامافون قديمي به چشم ميخورند. ازديوارها ريسة قيسي، فلفل، باميه و غيره آويخته است. روي ساير تاقچهها تعدادي شيشه، كوزه و دبّه قرار دارند. لامپ كم نورياز سقف آويخته كه كليد آن كنار در وروديست و نزديك آن، يك آبكش حصيري به ديوار نصب شده. از قاب در، تنة درختيكهنسال و پرتو غروب نيمهجان بر ديواري آجري ديده ميشود. صداي خشخش برگ درختان در باد شنيده ميشود.
چمداني گشوده در وسط. فرخنده پشت به در و كنار آن نشسته، سر بر آرنج نهاده و چشمها بسته است. پس از لحظاتي،سيروس به آرامي از پلهها پايين ميآيد. چهره او ديده نميشود. پس از مكثي كليد چراغ را ميزند. لامپ خاموش شده و صحنهحالت نيمه تاريكي مييابد. سيروس دست كشيده، آبكش حصيري را برداشته و جلوي صورت ميگيرد. فرخنده چشم گشوده و باتعجب لامپ خاموش شده را مينگرد. پيش از آنكه سر بچرخاند، سيروس با گامي از آخرين پله پايين ميپرد :
سيروس : هوو ...
فرخنده : (با جيغي ترسناك) كي ... كي هستي؟
سيروس : (با لحني ساختگي) بوي آدميزاد ميشنفم.
فرخنده : تو ...؟
سيروس : ديو ديگ به سر، هوو ...
فرخنده : (با ترديد) صبر كن ببينم ...!
سيروس : به چه جراتي پا گذاشتي تُو كُنام من؟
فرخنده : (مكث. ناگهان با خوشحالي) واي ... خودتي؟
سيروس : تو چي؟ انسي جني، پري يا حوري؟ هوو ...
فرخنده : اِ ... بند دلم پاره شد ... (با لحن ساختگي) اصلاً شما كجا، اينجا كجا؟ پارسال دوست امسال آشنا!
سيروس : زبون نريز كه يه لقمة خام مني.
فرخنده : آدمخوري؟ نكنه منو بخوري. (به سوي كليد چراغ ميرود.)
سيروس : از گشنگي نه نا دارم نه نفس، كي به دادم ميرسه؟ (راه او را سد ميكند.) هيچكس.
فرخنده : معلومه خستة راهي ... چون عوضِ تنوره مث گرگ زوزه ميكشي.
سيروس : هوم ...؟ گرگم؛ گرگم و گله ميبرم.
فرخنده : (قلمي از جيب درميآورد.) اكي، چوپون دارم نميذارم.
سيروس : من ميبرم خوب خوباشو.
فرخنده : من نميدم پشگلاشو.
سيروس : خونة خاله كدوم وره؟
فرخنده : نه اونوره نه اينوره ... همينوره همينوره. (ميخندد. با لحن قصهگو) حالا كه اومدهي متين و معقول و مودب بشينخاله برات يه قصة قشنگ تعريف كنه.
سيروس : هوو ... چه قصهاي؟
فرخنده : (دوباره ميكوشد به سوي كليد چراغ برود.) قصه ... قصة نخود نخودي ...
سيروس : اينو كه فوت آبم. (با حركتي مانع او ميشود.) نچ، براي نرم كردن دل ديو، يه قصة بكر لازمه!
فرخنده : خُب خُب ... حالا يه قصة بكر، قصهاي كه هيشكيِ هيشكي نشنيده؛ قصة خودم.
سيروس : هوم ... اين هم كه تكراريه، تماتيكه ...
فرخنده : يكي بود يكي نبود، غيرِ خدا هيشكي نبود. توي يك ديار دور كه يه ورش كوه بود يه ورش صحرا؛ يه ورش جنگليه ورش دريا ... دختري زندگي ميكرد ...
سيروس : از قضا اسمش هم بود فرخنده.
فرخنده : فضولي موقوف!... اين دختره توي هفت آسمون يه ستاره هم نداشت.
سيروس : آخـي ...
فرخنده : سس ... جونم براتون بگه؛ او فقط يه نفر رو داشت ... اسمش؟ اسمش ... حالا هر كي، كار نداريم.
سيروس : آها آها ...؟
فرخنده : خُب بعله؛ يه مرد بود ...
سيروس : دور از جونِ مرد.
فرخنده : ديو حق دخالت در قصه نداره.
سيروس : فوتينا، بي ديو قصه معني نداره.
فرخنده : حالا اين مَرده، كه به زبون خودش اعتراف ميكنه نامرده ... من نميگم ها، من فقط ميگم بيمعرفته، رفته و سراغياز ما نگرفته. (پاورچين به سوي كليد چراغ ميرود.) انگار نه انگار كه تُو اين شهر قشنگ؛ زير اين لوح كبود؛ يه دختر خالههست با يه دل نُقلي اين قدري، كه گاهي اين دلِ ريزه ميزه ... (خود را به كليد چراغ رسانده و لامپ را روشن ميكند.) برايپسرخاله تنگ ميشه ...
سيروس : (با روشن شدن چراغ، آبكش حصيري را از جلوي صورت برميدارد. با لحن عادي) به خيالم مرد قصه اون يارويديگهست ... هه، بقيهش رو بلدم ... اونوخ دختره با همون دلِ نازكنارنجي دست به كار ميشه؛ آهاي خاله آهايخانباجي! دستم به دامنتون؛ مُردم از تنهايي دلم پوسيد ...
فرخنده : (با لحن عادي) جانا سخن از زبان ما ميگويي ...
سيروس : ... آخه كاموابافي ليسانس ميخواست؟ ببينم اصلاً رواست، مني با اين متانت اين وقار و وجاهت، گيسام گوشةخونه رنگ دندونام بشه؟ آخه شوري مشورتي؛ گاس شووري ساية سري ...!
فرخنده : (دهنكجي ميكند. سپس) ببين ... حالام كه بعد از عهد و بوقي طرفدارات رخصت فرمودهند بياي سر قوم و خويشامنت بذاري، نيش و كنايه نداريم ها.
سيروس : (در اطراف زيرزمين ميچرخد.) درِ خونه كه چارتاق بازه، تُو اتاقها هم كه كسي نيست، صدا هم كه ميكنيمنميشنوي، يكي بياد زار و زندگيتون رو جارو كنه چي عروس خانم؟
فرخنده : (با اضطرابي محسوس) اِ ... لابد مامان رفته در رو باز گذاشته. (مكث، با خنده) اي بابا، ديگه دزدهام از خونة مارويگردونن.
سيروس : شايد ميدونن نابترين جنس رو ديگرون دزديدهن!
فرخنده : (پس از مكثي، با شرم) اينقدر از اومدنت جا خوردهم كه ... خوبي سيروس؟ نازي؟ اون جغلة آتيشپارهت؟... كجان؟
سيروس : اين بار تنهام.
فرخنده : همچي ميگي اين بار انگار سال به دوازده ماه اينجايي. من كه يادم نيست كي ديدهمت. هووَه ... نازي آبستن بود،بعله، دو سال هم بيشتره.
سيروس : هيچ معلومه چه ميكني؟
فرخنده : بار و بنديل ميبندم.
سيروس : تُو زيرزمين!؟
فرخنده : (با خنده) نه خُب ... نيست خيلي از يادداشتها و نوشتههام اينجان، بعد هم يه چند شيشه مربا، چه ميدونم قيسيمويز و اينجور چيزا سوا كنم ...
سيروس : (با اشارهاي ضمني به او) اين همه خوردنياي شيرين!؟ طرف قند خونش بالا نباشه سكته كنه روي دستت بمونه؟
فرخنده : (حرف را برميگرداند.) خوب شد ديدهمت. هوم ...
سيروس : اوامر؟
فرخنده : به نظر شما ... (يك دو شيشه ترشي را نشان ميدهد.) اينا رو ميذارن بارِ هواپيما كرد؟
سيروس : دكي ... نچ، حمل ترشيجات ممنوعه.
فرخنده : اِ ... همين يكي دو شيشه هفت بيجار ...!؟
سيروس : هر رقم ترشيده؛ چه آلو ترش چه آبليمو، چه هم ... دوشيزه نفتالينزدههاي تهِ پستو.
فرخنده : (با شيطنت قلم را به حالت تهديد بالا ميبرد.) الهي جيگرت بالا نياد پررو ... (مكث) ايواي خدا مرگم بده سيروس ...بعضي وقتا پاك يادم ميره ... تو ديگه زن و بچه داري.
سيروس : (زيرلب) بهتر! (مكث) اينجا، انگار زمان ساكن بوده، هيچ تكون نخورده.
فرخنده : چه خوب كردي اومدي. خيلي كه به خودم دلخوشكُنك ميدادم اين بود كه اي ... غيرتت بجنبه يه تُك پا بيايفرودگاه. گفتم درسته زمخت و بياحساسه، اما بالاخره يه دختر خاله كه بيشتر نداره ... حالا ميبينم يهو، دو روز قبل ازرفتنم پيدات شده؟
سيروس : (تاقچهها را وارسي ميكند. بياعتنا) تو كه ميدوني من ويريام، يه وقت ويرم بگيره تا كوه قاف هم ميرم.
فرخنده : ولي كاش بچهها رو هم براي زيارت سيمرغ ميآوردي.
سيروس : باريكلا ...! معلومه هنوز اهل بخيهاي. خُب ببينم، اين سالها تُو كدوم آخوري سر ميكردي؟ شعر، رمان يا بازم ...بومشناسي؟
فرخنده : بي فرهنگ ...! اين چه طرز حرف زدن با خانمهاست؟ ناسلامتي اهل ادبي.
سيروس : (بالاي چمدان ميايستد.) خوب زندگيت رو بقچه كردهي، همچي تاشده و مرتب. (از جيب چمدان دفترچة گذرنامه رابرميدارد و ورق ميزند.) عكس قحط بود؟ اين چيه ...؟ (شكلك در ميآورد.)
فرخنده : بدهش من ... بيسليقه. (نميتواند گذرنامه را از دست او بقاپد.)
سيروس : (گذرنامه را ورق ميزند.) خوبه خوبه ... (با اشارهاي نامحسوس به او) هم كالا صادر ميشه ... (و تلنگري به گذرنامه) همارز!
فرخنده : چوب حراج خورد به دار و ندارم. رقم درشتش ماشين بافتني بود. نبودي ببيني؛ اشكم داشت درمياومد.
سيروس : خاله در چه حاله؟ (پنهاني گذرنامه را در جيب بغل خود ميگذارد.)
فرخنده : (پس از اشارهاي حاكي از چه بگويم.) يه چشمش خندهست، يه چشمش گريه. عصري فرستادمش پيش مامانت.
سيروس : ضيافت آبجي و باجيه پس! ديگه چه دستهگلي مونده به آب بدن؟
فرخنده : چه كنن طفلكها، فقط همديگر رو دارن. آخرين واگن قطار اين دو خونواده من بودم.
سيروس : كه تو هم قيقاج، داري از خط خارج ميشي!
فرخنده : (با لبخند) هنوز خونهتون نرفتي لابد!؟ مث هميشه. (لحظهاي نگاهشان تلاقي ميكند. حرف را بر ميگرداند.) ديديگيلاسه چه شكوفهاي داده؟ مامان ميگه دستكم دو دبّه مرباست. يكيش براي تو يكيش هم براي سيروس و نازي ... (باحسرت) دلم نيومد بگم مامان "كپنهاك" تهران نيست دبّة مربا بفرستي.
سيروس : پس پسره كپنهاكه؟
فرخنده : هاي ... پسره چيه؟ اسم داره ... هوشمند، بچه محلتون بوده.
سيروس : به نظر آشنا نميآد. نچ، هوشمنگ ...
فرخنده : سيروس ...!
سيروس : (صندوقچه را ميگشايد.) خُب بابا ... هنوز كه نه به داره نه به بار.
فرخنده : (زير لب) عمو يادگار خوابي يا بيدار؟ آش جو خوردي يا ماست و خيار؟ (مكث كوتاه) بيا، بيا بريم بالا يه استكانچاي بدم بخوري.
سيروس : نه! من بالا نميآم، چيزي هم نميخوام. (از صندوقچه يك طبلك اسباببازي كه دو وزنه با نخ به طرفين آن آويخته بيرونآورده و ميچرخاند. طبلك به صدا درميآيد.) زديم بر طبل بيعاري ... (طبلك را براي فرخنده پرتاب كرده كه او در هواميقاپد.) نچ نچ ... صندوقچة ساز و نوازه! (چند صفحة گرامافون بيرون ميآورد. فرخنده گرامافون را نشان ميدهد. به سويآن رفته و صفحه را روي دستگاه گذاشته و روشن ميكند. صداي خشدار تصنيفي قديمي به گوش ميرسد. روي كرسي لمميدهد. پس از لحظاتي) چه خوبه ببيني يه گوشة دنيا هنوز بوي بچگيت رو ميده. (به بالا اشاره ميكند.) اتاقا روكاغذديواري كردهين از اون حس و حال قديما افتاده، ولي حياط با حوض كاشيش و اون درختاي گيلاس وزردآلوش ... و اينجا ...
فرخنده : اين زيرزمين فراموش شدهست. راستش جمع كردن وسايل بهانه بود. آخه امروز آخرين روزيه كه خونه تنهام، فردامهمونيه. ديدم تنها فرصتيه كه ميشه با خاطرهها وداع كرد.
سيروس : (چشمانش را ميبندد.) اين بوي نا، اين غروب رنگ پريدة روي ديوارا، اين نغمه، اين نوا ... كجاي دنيا پيدا ميكني؟
فرخنده : شده من هم ساعتها نشستهم اينجا و رفتهم توي هپروت. ميشينم و مث الان تو، چشمام رو ميبندم و گوشميدم ... (چشمانش را ميبندد.) گاهي، گاهي حس ميكنم پژواك صداي بهمن رو ميشنوم. نه بهمنِ بيستوپنج ساله،بهمني كه سيزده سالشه و چشم گذاشته تا فرخنده و سيروسِ شيش هفت ساله اين پشت و پسلهها قايم بشن. همينطوركه چشمام بستهست دستام رو دراز ميكنم، هر آن انتظار دارم نوك انگشتام لمسش كنن ...
(سيروس دستة سوزن را از روي صفحه بر ميدارد. سكوت. فرخنده چشم ميگشايد.)
سيروس : حالا كه قرار به وداعه اين خاطرهها رو همين جا چال كن برو! هوشيخان شونزده ساله مقيمه، ديگه روحية مامردهاي ايروني رو نداره بشينه به تماشاي آبغوره گرفتن زنها!
فرخنده : تو نگران من نباش؛ دست به شوهرداريم لنگه نداره!
سيروس : خلاصه حواست باشه كالاي مرجوعي نشي!
فرخنده : خيلي لوسي ... (مشت بر سينه ميكوبد.) عاقت ميكنم ننه. (با لحن پيرزني بيدندان) اينقدر متلك بار اين دختر طفلمعصوم نكن، اونم خدايي داره. اون دنيا سر پل صراط، چنگ ميندازه يقهتو ميگيره ها ...
سيروس : (با لحن كودكي تُخس) اِهكي شاباجي خانوم! پيرهن ورزشي رو نميبيني تنم؟ بهمن داده پوشيدهم.
فرخنده : (با همان لحن) خيرنديده، پيرهن كه شفيع محشر نميشه ورپريده؟
سيروس : (با همان لحن) ورپريده نه، پيرهن ورزشيه! اينقده محشره ... يقه هم نداره كسي چنگ بندازه بگيردش.
(هر دو ميخندند. سپس سكوت)
فرخنده : (آه ميكشد.) هي بهمن داداشي ... هنوز مامان شبا عكسش رو ميذاره كنار بالشش.
سيروس : جماعتِ مردهپرست ... (از درون صندوقچه يك ساز دهني ـ زنبورك ـ برميدارد.) بس كنيد ديگه، ده سال يعني يه عمر!(زنبورك را ناشيانه به صدا درميآورد.)
فرخنده : قبول كن سخت بود. چهلم بابا نشده؛ بهمن. تو كه خبر نداشتي، ديپلمت رو گرفته نگرفته، ول كردي رفتي تهران.طفلي مامان ... به زور لقمه دهنش ميذاشتم. سالِ قبل از ازدواجت؛ كه آوردمش تهران بستريش كردم؟ كه دكترها گفتنداز سوءتغديهست؟... نه، تو يادت نيست. تو چنان از همه چيز و همه كس بريدي ... خيلي سنگدلي سيروس؛ يه تلفنزدن خشك و خالي رو هم از ما دريغ ميكردي. گاهي ميپرسيد ميگفتم مامان اخلاقشه، گرفتاره ... مگه به خالهجونزنگ ميزنه؟ (سيروس دست از نواختن ميكشد.) بعله حضرت استاد ... همه كه نميدونستن شما آلبومِ خونوادگيتون روعوض كردهين. (با سنگهايي كه از صندوق بيرون ميآورد "يه قُل دو قُل" بازي ميكند.)
سيروس : من اون سالها توي "كُما" بودم ... كابوس اون واقعه عين بختك به جونم افتاده بود.
فرخنده : بعد ما رو سرزنش ميكني؟ تو كه مرد بودي اونطور (سرگرم بازي) حالا ... از يه پيرزن چه انتظاري داري؟
سيروس : انتظار دارم روحيهش رو نبازه، دختر بيست و هشت ساله كه ... (سنگي را در هوا ميقاپد.) پيرزن به حساب نميآد!
فرخنده : چي؟ (سنگي را تهديدكنان به سوي او نشانه ميرود.) برو برو، از اين كاكُل سفيدت خجالت بكش.
(سيروس خندان پشت خمره پناه ميگيرد. پس از لحظهاي دست فرخنده آرام پايين ميآيد.)
سيروس : (دهانة خمره را نگاه ميكند.) يكي بود يكي نبود، يه خمره بود كه سر گاو توش گير كرده بود.
فرخنده : (با خنده) از اون بزدلي بگو كه پاهام رو ول كرد و در رفت.
سيروس : (سر درون خمره برده با لحن بچگانهاي فرياد ميزند.) سيروس ... گير كردهم ... بيارم بيرون ...
فرخنده : (غش و ريسه ميرود.) بهمن نرسيده بود توي سركه غرق شده بودم.
سيروس : (سر از خمره بيرون ميآورد. جدي) چي گفتي؟
فرخنده : (با خنده) تا كمر رفتن توي خمره سهم من بود ... لمبوندن كلمترشا سهم تو.
سيروس : داشتي دربارة غرق شدن بهمن ميگفتي.
فرخنده : (با تعجب) نه ...
سيروس : (عصبي) گوش كن فرخنده! در مورد اون واقعه من به اندازه كافي خودم رو كشيدهم زير اخيه.
فرخنده : من كه چيزي نگفتم.
سيروس : (با پرخاش) بيخود چو انداختند واسه نجاتِ من شيرجه زده تُو آب ... من، ابداً ... خودش كلهشقي كرد.
فرخنده : يهو چت شد؟ ببين! اون درياچة پشت سد ... بههرحال ... تابستوني نيست قربوني نگيره. (مكث كوتاه. ميكوشدموضوع را عوض كند.) دوست داري خمره رو بچرخوني؟
سيروس : بچرخونم!؟
فرخنده : بالاخره نميخواي پشت اون هم يه سَركي بكشي؟
سيروس : (با تغيُر) چرا خيال ميكني ... سَرك ميكشم؟
فرخنده : اي بابا ... (اشاره به چرخاندن خمره ميكند.) ضرري نداره ... (سيروس با ترديد خمره را ميچرخاند. روي بدنة خمره باذغال به شكل كودكانهاي، چهرهاي با دو شاخ بر سر، كشيده شده) از بچهها كي گرگه؟ سيروس خرس گنده!
سيروس : (كنار خمره زانو زده و محو تماشاي آن ميخندد.) نچ نچ، اينجا رو ...
(سيروس متوجه مومهاي روي دستة خمره ميشود. فرخنده از پشت خمره تكه شمعي يافته، ميآورد و با شادماني سوي ديگرخمره زانو ميزند. سيروس با فندك شمع را روشن ميكند. فرخنده همچنان كه ميخندد، شمع را روي دستة خمره كار ميگذارد.سيروس به چهره او دقيق شده ...)
سيروس : خيلي عوض شدهي فرخنده.
فرخنده : (با حجب) چه ميدونم، خودم كه نميفهمم. (مكث. برخاسته و دور ميشود.) تو هم كم عوض نشدهي.
سيروس : (شمع را خاموش ميكند.) شكسته شدهم، نه؟
فرخنده : وا، نه ... (شيشة مربايي آورده و به او تعارف ميكند. سيروس با انگشت ناخنك ميزند.) حالا يه چيزي ميگم خوشخوشونت نشه؛ همچين تازه قوام اومدهي.
سيروس : (انگشت خود را ميليسد.) تازه!؟
فرخنده : اگه اخلاقت هم درست بود و ... اينقدر زل نميزدي به آدم ...
سيروس : (شيشة مربا را ميقاپد.) جاي اميدواري بود، هوم؟
فرخنده : گرميت نكنه!! (شيشة مربا را از او ميگيرد و دور ميشود.پس از درنگي) سهم خودته. گذاشته بودم برات بيارم تهران.
سيروس : تهران؟
فرخنده : نترس ...! تو كه آدرس جديدت رو به كسي ندادهي. (مكث كوتاه) اي بدذات! يعني نمياومدي فرودگاه؟
سيروس : چرا چرا ... از اون دورترهاش هم ... ميبيني كه.
فرخنده : آ ... آ ... (به نشانة شرمندگي انگشت به پيشاني ميكشد.) باز بگي، از خجالت آب ميشيم.
سيروس : نه جانم، آب نشو! مال بايد پرواري برسه دست مشتري!
فرخنده : آهاي آقاي مولفالسلطنه، مواظب حرف زدنت باش!
سيروس : آخه چشم شيطون كر وجناتي بهم زدهي.
فرخنده : به كوري گوش حسود و بخيل! (مشغول مرتب كردن چمدان ميشود. سيروس در حين جستجو يك چوب ماهيگيري يافتهو مشغول باز كردن نخ قلاب آن است.) ببينم نازي هنوزم سونا ميره؟ (سيروس كه اينك پشت سر او ايستاده شانه بالامياندازد.) چقدر به من هم اصرار ميكرد، ميگفتم نازي جون ما دختر شهرستاني هستيم؛ اينجور بخارها به مزاج مانميسازه. خيلي با محبته ... سال اول ازدواجتون يه چند روزي تهران مهمونتون بودم؛ يك آن ازم غافل نبود. با همههمينطوره؟
سيروس : لابد. (قلاب را بالاي سر او معلق نگهداشته است.)
فرخنده : سيروس ...!
سيروس : هوم ...؟
فرخنده : يك سوآل واضح و صريح!
سيروس : (ميخندد) بپرس!
فرخنده : چرا ميخندي؟
سيروس : يادمه سالها پيش ... يه روز بيمقدمه، به همين شكل سوآلي پرسيدي. (لحظهاي سكوت) خُب؟
فرخنده : مهم نيست.
سيروس : دورة مجرديم بود ... خاله تهران بستري بود، از بيمارستان برميگشتيم، تُو پيادهرويِ بزرگراه ... به اون نشوني كه عيندختربچهها بستني چوبي ميليسيدي. (با تمسخر) حتي شُره كرده بود اينجاي لباستو لكه كرده بودي ... يادته كه؟
فرخنده : نه!
سيروس : جدي!؟
فرخنده : (سربلند كرده و قلاب را ميبيند.) فصل صيد گذشته آقا. (سيروس به خود آمده، قلاب را جمع ميكند. سكوت. فرخندهمشغول اثاثيه ميشود.) جمع كردن اينا هم مكافاتيه. فرداشب رو بگو كه خونهمون غُلغُلهرومه ... اگه بدوني، از همهخواهش كردم تهران نيان. خواهش خواهش، مگه قبول ميكردند. گفتم بابا دو نم اشكه، چه اينجا پاي ركاب اتوبوسچه تهران پاي پلة هواپيما. (مكث كوتاه) سيروس، فكر نكني خاله زنكم ولي بنظرم ميآد با نازي ... مث اوايل ...
سيروس : نه. ترمز كن! گرفتم چي ميخواي بگي. خُب، خيلي واضح و صريح ميگم و ادامهش هم نميدم. نازي اينا شيشماههرفتهن فرانسه. اينم كه شنيدي برگشته خودم شايع كردم، برنميگرده. نقطه، تمام.
فرخنده : (با بهت) اِ ...
سيروس : در ضمن، فقط تو ميدوني.
فرخنده : يعني ...
سيروس : يعني از اونا فقط يه اسم تُو شناسنامهم مونده.
(مكث كوتاه)
فرخنده : تو چي؟ نميخواي ...؟
سيروس : من؟ نچ. تازه همين روزا اولين كتابم درميآد.
فرخنده : (با تاسف) پس دفترِ انتشاراتيش؟
سيروس : يه سال پيش سهامش رو فروخت؛ بياطلاع من ... (فرخنده حركتي پرسشآميز ميكند.) نچ، با ناشر ديگهاي قراردادبستهم.
فرخنده : واي ...
سيروس : نميخواي تبريك بگي؟
فرخنده : تبريك!؟... آها، تبريك تبريك، ايشالا كتاباي بعدي.
(سيروس بياعتنا به فرخنده كه به نقطهاي خيره مانده، سر چوبِ ماهيگيري را داخل چمدان ميكند و لباس سفيد عروسي را بالاميآورد و در حالي كه زمزمه ميكند، لباس را به رقص درميآورد.)
سيروس : يه حمومي سيت بسازُم چل ستون چل پنجره، كج كلاهخان توش بشينه با يراق و سلسله، يار مبارك بادا ايشالامبارك بادا. آسمون پرستاره چشمك بازي ميكنه، دخترعمو با پسرعمو نومزدبازي ...
(فرخنده به خود آمده، برخاسته و با حالتي تحكمآميز كه سيروس را به سكوت واميدارد، پيراهن را از سر چوب برگرفته و درچمدان ميگذارد.)
سيروس : حيف ... عروسماهي چاق و چلهاي بود!
فرخنده : حيف مرواريدي بود كه از صيدت گريخت!
سيروس : بگو عروسماهي هم مث ميگو و خاويار صادرات غيرنفتي شده! (چوب ماهيگيري را به گوشهاي پرتاب كرده و با خشماثاثيه صندوق را بهم ميريزد.)
فرخنده : كار منو زياد نكن حضرتِ آقا، ميخوايم بريم خونة مامانت.
سيروس : (مجلهاي برداشته ورق ميزند.) اينا كه ديگه مال خودمه.
فرخنده : مطلبش ممكنه، اما مجلهش نه ... سالهاست مشتركشم.
سيروس : خيلي وقته چيز دندونگيري نداره. مدتهاست صفحة شعر و داستان رو دادهن كسي ديگه.
فرخنده : خبر دارم. (چند صفحة بريدة مجله از چمدان بيرون آورده و نشان ميدهد.) پس ستون مشاور اجتماعي چي؟
سيروس : (جا ميخورد، اما با تظاهر به فروتني) اي بابا ... قلم به مزديه. (مجله را گشوده و با تمسخر و لحن شاگرد مدرسهايهاصفحهاي را قرائت ميكند:) جماعتي جوان متخصص و تحصيلكرده هستيم اما مبتلا به بيرونروي روحي! زيرا باتحصيلات تمام و كمال بيكاريم و آس و پاس. به علاوه، عشق آتشيني به ماندن در اين آب و خاك داريم، چه بكنيممشاور جان؟ (با لحن فاضلمابانه) حضرات آتشين! از نزديكي به موادي چون نفت و بنزين جداً اجتناب فرماييد. عرضميكنيم تعاوني دل و جيگركي افتتاح نموده و با مدارك تحصيلي منقل باد بزنيد.
فرخنده : (تبسم كرده و از روي برگههايي كه در دست دارد ميخواند.) دختري هستم بيست و سه ساله، چندي پيش خواستگاريداشتم، اين شخص همسايه ديوار به ديوار ماست؛ از اينرو بارها شاهد ايذاء و آزار او نسبت به دختران محل بودهام.مشتاق شنيدن نظر شما هستم. ف، نون.
سيروس : (فاضلمآبانه) اتكاء به نيروي انساني محلي ... (بشكن ميزند.) و ديوار به ديوار، نشانة خوداتكايي طرف و نبودچشمداشت به خارج و غيره و ذالك است. پس اين يارو شايان تقدير و تحسين ...
فرخنده : نخير ... (ادامة مطلب را ميخواند.) در پاسخ خانمِ ف، نون از علامت سوآل. در اخذ تصميم از مشاورت افراد معتمد وامين ياري جسته و در دادن پاسخ تعجيل ننماييد. خوشبختانه سن شما اين فرصت را فراهم ميسازد با احتمالپيشنهاديهاي آتي مواجه باشيد.
سيروس : يعني بشين "يه قل دو قل بازي" تا احتمال پيشنهادهاي آتي. (صفحة مجله را از دست او ميقاپد.)
فرخنده : (صفحة ديگري ميخواند.) مشاور گرامي، تاكنون به خواستگارانم پاسخ مساعد ندادهام، نميدانم تا به كي بايد منفعل ومنتظر ماند تا هماي بخت دامن سعادت بر سر ما بگسترد؟
سيروس : ها ... از اوناست كه نمكردهاي زير سر داره. چي چي تجويز كردهيم؟ (با صفحة مجله موشك كاغذي ميسازد.)
فرخنده : خانم ف، نون از علامت سوآل، پايبندي بر آداب و عرف بدان معني نيست كه انزوا و انفعال پيشه كنيد. اگر چهقاعدة پيشنهادِ ازدواج از سوي دختر مرسوم نيست، اما نميتوان به ضرس قاطع ... كسي را از آن برحذر داشت.
سيروس : از اون نسخههاست كه نه كور ميكنه نه شفا ميده. (موشك كاغذي را پرتاب ميكند.)
فرخنده : (زيرلب) اي بابا ... حافظ آن ساعت كه اين نظم پريشان مينوشت، طاير فكرش بدام اشتياق افتاده بود.
(سكوت. سيروس يكه خورده، خود را ميبازد.)
سيروس : هوم، پس نسخه براي آشنا پيچيده بودم. براي دخترخالهاي كه چند ماه بعد تُو پيادهروي بزرگراه ... (به سوي موشككاغذي رفته، تاي آن را ميگشايد و مينگرد. زير لب) ف، نون ... با اون بستني چوبيش و اون پيشنهاد واضح و صريحش ...نچ نچ ... حدس هم نميزدم.
فرخنده : عوضش ديگه ميتونستي به اينجور نامهها ... به ضرس قاطع جواب بدي! (كاغذها را جمع ميكند.) وخي جانم، وخيوسايل رو مرتب كنيم، اين همه راه ... تا برسيم دستپخت خاله جون از دهن افتاده.
سيروس : ميترسم اين دستپخت خاله جون تو، دهن بعضيها رو بسوزونه.
فرخنده : چه ميدوني؟ شايدم تا حالا سوزونده كه براي مامانت كارت تشكر فرستاده.
سيروس : يه كارتپستال خشك و خالي! براي "بيزنس بينالمللي" خالهجونت حقالعمل ناچيزيه.
فرخنده : پاشو بابا ... پاشو از پشت سرت كيسة نعنا خشك رو پيدا كن.
سيروس : همينه ... فرخندهاي كه من يادمه؛ هميشه دست به كمر دستور ميداد.
فرخنده : ميبينم وارفتي تنبل خان؟ (كيسه را يافته و در چمدان جا ميدهد. سيروس در سمتي ديگر مشغول وارسي اثاثيه است.)نميخواد، پيدا كردم. تأخير فاز داري چرا؟ (مكث كوتاه. به تندي حرف را عوض ميكند.) هوشمند عاشق آش كشكه، آشكشك هم بي نعناداغ يعني كشك.
سيروس : فكر ميكردم عاشقِ آش كشك خالهته!
فرخنده : اون كه صد البته.
سيروس : لابد غذاهاي چرب و چيلي اونجا دلش رو زده هوس وليمة وطني كرده!
فرخنده : (پس از مكثي) پسرخاله قربونتم، صدقه بلاگردونتم، آتيشِ سر قليونتم، رفيقِ راه تهرونتم ... لنتراني نموند بار ما نكني.
(سيروس بياعتنا مشغول جستجو است. فرخنده كمي عصبي، دو سنگ "يه قل دقل" برداشته، بر هم ميكوبد.)
سيروس : هيچ به فكر نيستين با رفتنتون چي رو پشت سر خراب ميكنين.
فرخنده : اونجا امكان فعاليت دارم ... (ضربه ميزند.) اونجا پوكه.
سيروس : لابد با جمعآوري آداب و رسوم خلايق "اسكانديناوي"؟
فرخنده : (ضربه ميزند.) بهتر از شال و كلاه بافتنه كه.
سيروس : (مشغول جستجو) پس ... اون همه فيش تحقيق ... چيه گوشة چمدون؟
فرخنده : خونة شير بالاتره، بالاتره. (محكمتر ضربه ميزند.)
سيروس : چي؟... اينجا رو. (چوبهاي الك و دولك را يافته و با آنها بازي ميكند.) خاله ميمونه و اين خونة درندشت ... چوبكه زمين بخوره؟
فرخنده : (از ضربه زدن دست ميكشد.) تاپو شده ... تو نگران مني يا خالهت؟
سيروس : هر دو ... (چوبها را رها كرده به جستجو ادامه ميدهد.) بيشتر تو.
فرخنده : (ضربه ميزند.) من فرصتِ تعلل و ترديد ندارم.
سيروس : پس ... همينطور ... اللهبختكي؟
فرخنده : (محكمتر ميكوبد.) دستمال ما سوخته شده، از گلابتون دوخته شده، خونة شير بالاتره بالاتره.
سيروس : (سرگرم جستجو) اين بازي يادم نميآد.
فرخنده : بگرد! (ضربهها آرامتر ميشوند.) هميشه با تاخير يادت ميآد ... اونجا پوكه.
سيروس : (به گوشهاي اشاره ميكند.) اينجا پوكه؟
فرخنده : بعله پوكه، بعله پوكه. (با عصبيت ضربه ميزند.) دق دقه سنگه اينجا، شهرفرنگه اينجا، سنگه كه سنگ رو ميشكنه،سُنبه تفنگ رو ميشكنه، خونة شير بالاتره بالاتره. (سيروس از جستجو دست كشيده و نزديك ميشود. هر چه نزديكترميآيد صداي ضربهها آرامتر ميشوند.) دنبال چي ميگردي؟
سيروس : چيز خاصي كه نه. (كنار چمدان ميايستد.)
فرخنده : (از ضربه زدن دست برميدارد.) خوب؟
سيروس : يه دفترچة جلد خاكستري بود ... يادته؟
فرخنده : دفترچة شعرهاي بهمن! دق دقه سنگ كه قطع شد، يعني نزديك شدهي.
سيروس : (گيج) ها!؟ (فرخنده دفترچه را از چمدان بيرون ميآورد.) آها، خودشه. (با اشتياق دفترچه را ميقاپد.)
فرخنده : چرا ميگي اللهبختكي؟ مامانت خونوادهشون رو ميشناسه.
سيروس : (سرگرم ورق زدن دفترچه) اهوم ... فرخنده! بهمن يكي از شعرهاش رو به من تقديم كرده بود ...!؟
فرخنده : خيلي از شعرهاي بهمن كه به ديگران تقديم شدهن رونوشتي ندارن.
سيروس : اِ!؟ چه جالب! (دفترچه را داخل چمدان مياندازد.)
فرخنده : همين!؟
سيروس : فقط ميخواستم يه نگاه بندازم.
فرخنده : تو كه نسخة اصلي اون شعر رو داري؟
سيروس : نچ، نه متاسفانه ... يعني نميدونم كي و كجا گم و گور شد.
فرخنده : (پس از مكثي كوتاه، با لبخند) ببينم اهل مُشتلق دادن هستي يا نه؟
سيروس : (با ترديد) تا مژده چي باشه؟
فرخنده : خُب، اول ... (اشاره به جمع آوري وسايل ميكند. سيروس مطيع، چند تكه از وسايل را برميدارد.) من تعداد كمي ازشعرهاي بهمن رو حفظم ... اما اون يكي استثناست.
سيروس : (از تعجب ميخكوب ميشود.) چطور؟ مگه نگفتي رونوشتي، چيزي...؟
فرخنده : قربون حواسِ جمع! كم با اون شعر تقديمي قُمپز درميكردي؟ به زمين و زمان فخر ميفروختي. بس كه برام خوندهبوديش حفظم شده بود.
سيروس : شعر بلندي بود، ده سال هم گذشته ...
فرخنده : خواهش ميكنم ... حافظة من زبانزد فاميله. شب كه رسيديم برات ميآرم روي كاغذ ... چهته؟ خستهاي؟ الهيبميرم، يه چيكه آب ندادم گلوت رو تازه كني. (از پلهها بالا ميرود.)
سيروس : فرخنده ...
فرخنده : (خارج ميشود. از بيرون) زود برميگردم.
(سيروس غرق تفكر بر جا ميماند. سپس بياختيار صفحة ديگري آورده و روي گرامافون ميگذارد و روشن ميكند. ناگهان بهسوي چمدان ميرود، اما با سردرگمي بازگشته روي كرسي مينشيند. برخاسته بيقرار قدم ميزند. با شنيدن صداي پاي فرخندهنشسته و حفظ ظاهر ميكند. فرخنده سيني در دست وارد ميشود. در سيني استكان چاي، قندان بلور، كاسهاي ماست و چند گردهنان محلي ديده ميشوند. مكث. سيروس با بهت به او خيره مانده. فرخنده با حجب نگاهش را ميدزدد. سيروس به خود ميآيد.)
سيروس : تمرينيه؟
فرخنده : (سيني را در برابر او ميگذارد.) اسباب شرمندگي ... قديما ماست محلي دوست داشتي.
سيروس : بَه ... با نونِ شيرمال، عاشقشم. يك دو پر گلپر هم باشه نور علي نوره.
فرخنده : اون هم به چشم. (از كيسهاي گلپر آورده و روي ماست ميريزد.)
سيروس : مرد ايروني همينه ديگه؛ عالم بشريت عشق رو در چي ميشناسه، ما در چي؟ ماست تغاري و آشكشك و امثالهم!
فرخنده : سيروس ...
سيروس : ... عوضِ مسايل اساسي و زيربنايي ... بگو.
فرخنده : ميگم، سختت نيست؟ دوري از نازي؟
سيروس : (لقمه در دست ميماند.) هوم نچ، نه سختتر از تحمل دوري بچه. اون هم ... به جاي اسمش ميگم بچه، چند وقتديگه هم به جاي كلمة بچه؛ ميگم او. شايد فراموشم شد.
فرخنده : اِوا مگه ميشه؟ پارة تنته.
سيروس : پارهاي كه از تن كنده شده رفته، مث يه زخم.
فرخنده : بپا سيروس! هر زخمي التيام نداره ها.
سيروس : (با خشم) مگه خودت غيرِ اين ميكني؟ هر كدوم ميرين يه بخشي از وجود ما رو ميبَرين، يه تكهاي كه كَنده ميشه؛يه زخم، كه اگه ترميم هم بشه باز جاش ميمونه. (با اشارهاي مشخص به او) تازه ... بعضي تكهها حكم سلولهاي مغز رودارن، از دست بديم ترميم شدنش با كرامالكاتبينه.
فرخنده : هووَه ... حالا انگار من كي هستم. در برابر خيليها كسي نيستم من.
سيروس : خودت رو دست كم نگير، اينقدري هستي كه به بهونة بردن شال و كلاه بافتني واسه بچهدهاتيا، تُو خونة تمومپيرزناي آبادياي اين دور و بر سر كشيدي، نَقل و مَتل و ضربالمثلهاشون رو فيش كردي زدي زير بغلت آوردي.
فرخنده : (با حسرت) اينم از شعرهاي نيمهتموم بهمن بود، مث خودش ... قصد داشت چاپشون كنه.
(مكث. سيروس استكان به دست، برخاسته از خوشة كشمشهاي آويخته از سقف چند دانه ميچيند.)
سيروس : كُنج بهشته. بس كه آذوقه اينجاست سالها هم بيرون نري محتاج نميموني. (كشمشي به دهان برده و چاي مينوشد.)
فرخنده : سيروس ... تو هوشمند رو نميشناسي؟
سيروس : (پايش به پاية كرسي خورده، سكندري ميرود و چايش ميريزد.) چهته تو هم هي هوشمند هوشمند ميكني؟ (با دلخورياستكان را در سيني ميكوبد.) نديد پديدي يا ميخواي دل ما رو آب كني؟
فرخنده : خُل نشو ديگه ... ميخوام بگم، مگه ميشناسيش كه هي اما و اگر تُو كار ميآري؟
سيروس : من چه ميشناسم ؟... اونوقتا ما با بچههاي محل دمخور بوديم؛ نه با ريشسفيداش!
فرخنده : گمشو ... همچين سن و سالي نداره طفلك. همسن بهمنه، فقط هفت سال از تو بزرگتره.
سيروس : اِ... (مچگيري ميكند.) حالا چرا با من مقايسهش ميكني؟
فرخنده : ها؟ (مكث كوتاه) ابداً ... اينقدر با محبته ...
سيروس : مگه ديدهيش؟
فرخنده : عكس فرستاده ...
سيروس : (باتمسخر) عكس!؟
فرخنده : ده بار هم بيشتر تلفني ...
سيروس : ميدوني چيه؟ معاملهاي كه خاله خانباجيها تُو سبزيفروشي سر كوچه جوش بدن، نه محلِ اعتباره، نه قابلِ اعتماد.
فرخنده : معامله كدومه ستونِ مشاوره اجتماعي؟ مامانت با مادرش سالهاست دوره دارن ...
سيروس : ببين ...
فرخنده : صحبت كردهيم، نامه نوشته، نامه دادهم، عكس فرستاده ...
سيروس : تو هم تا عكس طرف رو ديدي آب از لبولوچهت سرازير شد!
فرخنده : (با تغيُر) گيرم كه اينطور، به كسي چه مربوط؟ (سكوت طولاني.) نميخوام بگم كشته مردة هميم، اما ...
سيروس : اما ميخواي با يه عكس تا آخر عمر زندگي كني.
فرخنده : اِوا، ميگم مكاتبه داشتهيم. (مكث كوتاه) عكس عكس ... مگه عكس چشه؟ (توجيه ميتراشد.) تازه ... شيرين هم باديدن يك نقش شيفتة خسرو پرويز شد.
سيروس : ها ها ... (تلنگري به سر خود ميزند. با تاكيد) تو كه سرجهازيت اينجاته. اون هم كه ... مرخصه!
فرخنده :
دگرباره چو شيرين ديده بركرددر آن تمثال روحاني نظركرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانشفرو بست از سخن گفتنزبانشسيروس : تو هم لنگة عشقهاي جاودانه، مرغِ جونت ... (با سوت) به پرواز اوندر آمد.
فرخنده : اهوم. پس فردا نه پسون فردا، يه بايباي پايِ پلة هواپيما و ... يا بخت و يا اقبال.
سيروس : نشد هم نشد.
فرخنده : نيست عشقهاي اينجا جاودانهن!؟
سيروس : پس برات مهم نيست مث من بشي.
فرخنده : ايواي خدا نكنه. (مكث) ميخوام بگم ... ايشالا به همين زوديا نازي هم از خر شيطون ميآد پايين و ...
سيروس : خر شيطون نيست؛ مَركب مراده! براي تاختن هم يه مانع داره، كه اون هم وكالت فرستاده با طيِ تشريفات قانوني ازسر راهش بردارم.
فرخنده : نچ نچ ... (مكث) طفلي نازي.
سيروس : تو دلت براي او ميسوزه؟
فرخنده : تو، بهرحال مَردي.
سيروس : يعني چه؟ مگه مرد احساس نداره؟
فرخنده : نه اينكه نداره، چرا. ولي عاطفه واحساسش رو صرفِ ... صرفِ تغار ماست ميكنه.
سيروس : دُم بريده، خوب زبون درآوردهي.
فرخنده : شكر خدا زبونمون از اول هم نقص نداشت. (زير لب) نقصش هم در همينه؛ كه به كام دركشيده بِه.
سيروس : اين طور كه پيداست همين مختصر عضله، با يك چرخش واضح و صريح هوشيخانِ كپكناك رو از راه بدر كرده!
فرخنده : نه قربون يه بار از اين غلطا كرديم براي هفت پشتمون بسه.
سيروس : هنوز هم دير نيست.
فرخنده : (به فضاي بيرون مينگرد.) چرا چرا، خيلي ديره. (وسايل را جمع ميكند و چمدان را ميبندد.) پاشو شب شد. مامانم رونميشناسي؟ دلواپس بشه ...
سيروس : تازه صحبتمون گل انداخته بود ... باشه، بماند فردا.
فرخنده : قبول. فرداصبح همگي ميريم سرِ خاك بهمن، توي راه بايد سير تا پياز رو برام تعريف كني.
سيروس : نچ حوصلهش رو ندارم.
فرخنده : اي بدذات! يعني ديگه حوصلة همكلامي با ما رو نداري؟
سيروس : چرا، اما بيشتر خواهان شنيدنم.
فرخنده : چي ميخواي بشنوي؟
(مكث كوتاه)
سيروس : يه بار ديگه ... يه پيشنهاد، يه سوآل، از اون سوآلهاي واضح و صريح.
فرخنده : (زير لب) هه، يا سخن دانسته گوي اي مرد بِخرد يا خموش.
سيروس : اينجا، تُو همين مملكت، موقعيتهاي زيادي برات هست و ... چشمهاي مراقبي ...
فرخنده : بعله، اما نه با نگاهي پُر از عشق و احترام. (به نقطهاي خيره ميماند.) موقعيت موقعيت ... موقعيت شايستة من اونلات عربدهكش ديوار به ديوارمون نبود كه دختراي محل از ترسش راه كج ميكردند.
سيروس : نچ، نه. منظور ... منظور موقعيتيه كه ... كه شيرين داشت، فقط اگه مكنت خسرو رو به مسكنت فرهاد ترجيح نميداد.
فرخنده : هوم، سُكناي دل شيرين عشق بود، چه در كوشك خسرو و چه در كلبة فرهاد.
سيروس : (با بي صبري) خُب ...!
فرخنده : سرگشتگي و آوارگي امثال شيرين از ناچاريه، از فراقِ عاشقي مث فرهاد.
سيروس : از خودتون بفرمايين شيرين خانومِ محقق و متفكر!
(مكث)
فرخنده : من فرهادي به خود نديدم، درد اينه!
سيروس : (با اشارهاي به خود) شايد نگاه نميكني!؟
فرخنده : (با تبسمي مادرانه) چرا، نگاه ميكنم. فقط پسرخالهم رو ميبينم.
سيروس : آها آها، خُب ...؟
فرخنده : اصول دين ميپرسي؟ پسرخالهم پسرخالهمه؛ ميخوام پسرخالهم هم باقي بمونه، هيچ هم جايگزين كس ديگهشنميكنم.
سيروس : (بيحوصله چوب الك را برداشته روي كرسي ميكوبد.) يك كلام!؟
فرخنده : مَخلص كلام! من جويايِ جايگاه شايستة خودمم نه جايگزيني كسي ديگه.
(مكث)
سيروس : ميدوني فرخنده؟ اين اخلاقت به بهمن رفته. برعكس تو؛ من اصلاً اهل روشنفكربازي و قلمبهگويياي ماورايليسانس نيستم ... شماهايي كه وقتي سرقوز ميافتين ثابت كنين ماست سياهه، چنان صغرا كبرا به خورد خلقاللهميدين كه جماعت از دم دچار كوررنگي بشن؛ بگن اِ اِ راست ميگه سياهه. (با تمسخر انگشت در كاسهي ماست زده، آنرا بالا ميگيرد.) اصلاً سياهي يعني اين.
فرخنده : كَرك جان، تو حرف حسابت چيه؟
سيروس : (سر چوب الك را زير چانة او ميگذارد.) من ميگم يه نه بگو نُه ماه به دل نكش!
فرخنده : خُب من هم دارم ميگم نه.
سيروس : به من نه.
فرخنده : خُب من هم به تو ميگم نه! (چوب الك را از دست او بيرون كشيده، با آن بازي ميكند.)
سيروس : (پس از مكثي عصبي) بازيه؟
فرخنده : زندگي همهش بازيه، بازي هم فقط دورة بچگي شيرينه.
سيروس : هه، تو فولكلور فيش ميكردي يا فلسفه!؟ (مكث كوتاه) اصلاً ميدوني چيه؟ اگه عزم كنم نري، نميري.
فرخنده : وا، نكنه خفهم ميكني!؟
سيروس : نه؛ خِفتت رو ميگيرم. (از جيب گذرنامه را درآورده و با دست ديگر فندكش را روشن ميكند.)
فرخنده : ديوونه نشو ...
سيروس : اين هم فيش كن؛ چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرومه! (شعله را به گذرنامه نزديك ميكند.)
فرخنده : (با تحكم) سيروس ...
(فرخنده چوب الك را رها كرده و آرام، اما با نگاهي مسلط جلو رفته و دستش را براي پس گرفتن گذرنامه دراز ميكند. مكث.سيروس گذرنامه و فندك را رها ميكند. فرخنده هر دو را از زمين ميقاپد. فندك را به سوي او ميگيرد. سيروس روبرميگرداند.)
سيروس : اوني كه تُو همين آب و خاك بهش نياز هست ... نه اصلاً هر كي دلي رو به بند كشيده حقشه ممنوعالخروج بشه!
فرخنده : اي آقاجون ... به خاطر دلبستگي مردم رو به بند نميكشن كه. (فندك را در جيب ميگذارد.)
سيروس : تو خودت خودت رو به بند كشيدي. تُو اين دخمة نمور، بس كه لاي ترشي و ليته پلكيدي بوشون به تنت نشست وهمين كه كورسوي نوري تابيد عبد و عبيد و مات و متحيرش شدي.
فرخنده : بهمن داداشي يادم داد برج عاجنشين نباشم. خو كردم به اين زيرزمين كه هر گوشهش رنگ روزي از زندگي وگذشتهمو داره. اين زيرزمين برج بلند منه.
سيروس : و حالا ... (چمدان را برداشته، بازيسازي ميكند.) شاهزادهاي آمده بر خنگي سوار، پوشيده شولاي زربفت پر نگين ونگار - تيزتك تاخته تا برجك و بارو، در هماورد با دو صد لشكر جادو - ميان بسته بشكست در دخمة افسون، ديدبنشسته محو سراب دختر مفتون - پيش آمد سوار و سودايي به سر دارد، كه بندِ دست و بخت دختر را به چنگ آرد -خيره شد دختر به آن قامت چون خدنگ، بر باد رفت سرابش يكسره بيدرنگ - يقين كرد بدانست كه اين هيبتهيولايي، به نيرنگ آراسته ظاهري اهورايي - خلاصه ... ببرد دختر را به شهر قصرهاي رنگينش، شهر چشمهها وباغها؛ بستان رياحينش - اما چه حاصل كه آب چشمهها خونيست؟، چه خوني؟ خون خلق سختكوشسرزمينهاييست - ديار آسيا كه هيولا قرنها سُمكوب ميكرده، زاشك و خون ما سنگ آسيابش سيراب ميكرده -قصرهاي باشكوه شهر و بند بندِ آن عمارتها، از ملات خاك و خون مُلك ما شده بر پا - چه سِحري بچهها آري چهافسوني!؟، چه خيال خامي؛ رويا و سراب باژگوني - كجا چشم حقيقتبين بينا داشت پري افسر، با دل گريبان چاكهرزهپوي خيرهسر - از چه رو بنهاد مهر در كابين چنين خصمي، بشد مفتون چنين شاهي؛ مقهور چنين ديو تبهكاري...؟
(مكث. فرخنده در خود فرو رفته)
فرخنده : (سر برميدارد. با استغاثه) باز همون دوراهي ... نميدونم. (مكث كوتاه) سيروس!؟ (پرسشگرانه به او مينگرد.)
سيروس : اهوم؟ آره!
فرخنده : (نفس آسودهاي ميكشد.) زندهست هنوز پژواك اين صدا، انگار ... انگار سرنوشت منو پيشبيني كرده.
سيروس : شايد اين قصه تو رو سر عقل بياره.
فرخنده : (بالبخندي مهرآميز نزديك ميشود.) عاليه.
سيروس : (با فخر و غرور سر فرود ميآورد.) ممنون.
فرخنده : (متعجب) منظورت چيه!؟
سيروس : پريِ جادو شده، قصهاي براي نوجوانان، كتابمه.
فرخنده : (يكه ميخورد.) چاپ كردي!؟ كتاب تو!؟
سيروس : اهوم. فعلاً تُو پخشه، چهار صباح ديگه روي پيشخون!
فرخنده : (روي برميگرداند.) بريم! هر چي جمع كردم بسه.
سيروس : يعني تاثيرش اينقدر آني بود!!؟
فرخنده : (با خشمي فرو خورده) افسوس نازي رفت و از اين شاهكارت بيخبر موند.
سيروس : بره گمشه اُزگل بيلياقت ... چقدر نصيحتش كردم، بماند. حالا من هيچ، بهمن هم جاي من بود به زور دَگَنكنميتونست حرف تُو كلة پربادش فرو كنه.
فرخنده : (با پوزخند) بهمن با همه نازنينش يه اشكال جزيي داشت. اون هم اين بود كه خيلي قَدَر بود. تك بود؛ عين الماس،طوري كه به خرده شيشههاي بدلي دور و برش مجال تابش و تظاهر نميداد ... بهمن و خشونت!؟ بهمن و زورگويي!؟هه، يك نگاه پرسندهش ذهن عليلت رو واميداشت به استدلال. (تحقيرآميز) خواهش ميكنم تو يكي پا تُو كفش بهمننكن.
سيروس : يعني چه؟ يعني من خودم فهم و شعور ندارم، رفتار بهمن رو قالب ميزنم؟
فرخنده : رفتارش!؟ هه، محال ممكنه! بخواي هم نميتوني. تقليد بوقلمونه از طاووس، مقايسه خرمهرهست با ياقوت! اما اينقصهت، همون شعر بهمنه، هر بند و هر واژهش.
سيروس : مزخرف ميگي ... ها ها، كو دليلت؟ كو مدرك؟
فرخنده : (بريدههاي مجله را در چنگ ميفشارد.) مدرك از اين مستندتر؟ هر نوسواد تازه به مكتب رفتهاي فرق اين نثر رو با اونشعر ميفهمه. (مجلهها را گوشهاي مياندازد.) همين!؟... مصراعهاي شعر بهمن رو مسلسل چيدي كنار هم؛ شد قصه!؟بند بندِ اون شعر رو من از حفظم.
سيروس : نه اين قصه دَخلي به اون شعر داره و نه من ديني به بهمن.
فرخنده : حقا كه توي غرقابي. اين بار ناجيت كيه؟ هه ... دروغ ماست نيست به سبيلت بماسه!
سيروس : (با دستپاچگي دستي بر دهان ميكشد.) خودت هم عين همين كار رو با فيشها ميكني.
فرخنده : جدي!؟ (با خشم چمدان را گشوده، با دستي پيراهن سفيد را كنار زده و با دست ديگر بستهاي فيش تحقيق جلوي صورت اوميگيرد.) نگاه كن! عنوان پژوهش، نام محققش.
سيروس : (دور شده و خود را با روشن كردن گرامافون سرگرم ميكند. صداي نامفهوم و خشدار آهنگي به گوش ميرسد.) منصرف شوفرخنده، بمون! هم ناشر آشنا سراغ دارم هم پارتي هم پخش. اصلاً خودم سرمايهگذاري ميكنم، ها؟ سرمايهش از من؛برات چاپشون ميكنم.
فرخنده : كاش نمياومدي سيروس! حيف ... ميتونستم تصوير خوبي ازت با خودم ببرم.
سيروس : خُب بمون تا تصوير من خوب بمونه.
فرخنده : (با تبسمي تلخ) متاسفم.
سيروس : (با قلدري) دِ از چي ميترسي تو ...؟
فرخنده : (ايستاده با دستة فيشها در دستي و پيراهن سفيد در دست ديگر. خيره و مبهوت) بچه بغل دده سياه جيغ ميكشيد، ددهگفت چهته جونم؟ گفت ميترسم. گفت نترس خودم اينجام. بچه گفت همون ... از خودِ تو ميترسم!!
سيروس : (ناگهان با خشم دستة فيشها را قاپيده به هوا ميپراكند.) نميذارم.
فرخنده : (با تمسخر) طبل تو خالي ...
سيروس : چموشي نكن! (تهديدكنان جلو ميآيد.) يا اين كه من ميگم يا هيچي.
فرخنده : (عقب ميرود.) بدترش نكن.
سيروس : به زبون خوش گفتم نميذارم.
فرخنده : نميتوني.
سيروس : ميبيني. (هجوم ميآورد.)
فرخنده : (پيراهن سفيد را به طرف صورت او پرتاب ميكند.) دزد بيحيثيت.
سيروس : (با خشم پيراهن را از جلوي صورت پس ميزند.) كلهخر پر مدعا.
(سيروس با يك خيز چوب ماهيگيري را برداشته و با لبخندي تهاجمي نزديك ميشود. فرخنده بيدفاع عقب عقب ميرود. دراولين چرخش، چوب ماهيگيري به چراغ خورده، نور ميرود. سوزن روي خط صفحه افتاده آوايي تكرار ميشود، در حالي كهصداي زدوخورد و كشمكش در تاريكي شنيده ميشود. صداي جيغ كوتاه فرخنده لحظهاي بگوش ميرسد. سپس فقط صدايگرامافون. لحظاتي تاريكي و بعد، دستي فندك را روشن ميكند. نور خفيفي ميآيد. فرخنده فندك در دست به چراغ نگاه ميكند.چمدان واژگون شده، اثاثيه در اطراف پراكندهاند و آويزهاي خشكبار گسيخته شده. سيروس با موهاي آشفته روي كرسي نشستهاست. فرخنده افتان و خيزان به سوي خمره رفته شمع را روشن ميكند. نور بيشتر ميشود. سيروس سوزن را از روي صفحهبرميدارد.)
سيروس : فرخنده ...
فرخنده : سسسس ... (سكوت. به سوي پيراهن سفيد رفته و آن را از زمين برميدارد. با دقت به لكهخوني روي آن مينگرد. مكث.سپس به سرعت پيراهن و ديگر وسايل را در چمدان ميگذارد.)
(سيروس رو به او ميچرخد.)
فرخنده : سسسس ... (سكوت. به آرامي چند برگ فيش پراكنده را جمعآوري كرده در چمدان ميگذارد. به نشانة سكوت يكبارديگر انگشت جلوي دهان ميبرد. ناگهان از درد چهره درهم ميكشد. خوني بودن دهانش را با دست امتحان ميكند و دندانيشكسته را با دو انگشت از گوشة لب برميدارد و آن را در كف دست بالا ميگيرد.)
(سيروس در جاي خود جابجا ميشود.)
فرخنده : سسسس ... (با تاكيد دندان شكسته را در چمدان جا ميدهد و در آن را ميبندد. مكث. به آرامي چمدان را برداشته و ازپلهها بالا ميرود. مكث. بر بلنداي پلهها ايستاده و رو به زيرزمين، به علامت وداع دستش را به اهتزاز درميآورد. مكث. چمدانرا در آستانة در به جا نهاده و به تندي از نظر ناپديد ميشود.)
(سيروس سيگاري بر لب ميگذارد. جيبهايش را ميكاود. سپس اطراف را مينگرد و چند برگة فيش را از زمين برميدارد، امافندك را نمييابد. متوجه خمره شده، به سوي آن رفته و در برابر آن زانو ميزند. برگهاي فيش را با شعلة شمع آتش زده وسيگارش را با كاغذ شعلهور ميگيراند و كاغذ را درون خمره مياندازد. سپس به نقش ديو روي خمره دقيق ميشود. صدايهقهق گرية فرخنده از بيرون شنيده ميشود. با كاهش نور، با اولين دودي كه سيروس برميآورد، شعلة شمع خاموش ميشود.سپس تاريكي ...)
ـ پايان ـ آذر 75 - اسفند 76
نوشته : ناصح کامگاری
نمایشنامه حاضر نخستین بار به کارگردانی نویسنده در بهمن هفتاد و هفت در جشنواره سراسری فجر(با بازی محمود فتح الهی در نقش سیروس) اجرا شد و در آذر هفتاد و هشت با بازی الهام پاوه نژاد و محمد حاتمی با موسیقی و آواز اصغر وفایی در سالن چهارسوی تئاتر شهر به صحنه رفت. این نمایشنامه در سال هشتاد توسط انتشارات نیلا در مجموعه سی اسفند سال کبیسه به چاپ رسیده است.
شخصيتها:
فرخنده
سیروس
هر دو بیست و هشت تا سی سال سن دارند
صحنه:
زيرزمين خانهاي قديمي. روبرو در دو لنگة چوبي با چند پلة منتهي به حياط. يك كرسي و صندوقچهاي قديمي در سمتي وخمرهاي بزرگ در سمت ديگر. روي كرسي تعدادي كتاب و مجله و روي تاقچهاي يك گرامافون قديمي به چشم ميخورند. ازديوارها ريسة قيسي، فلفل، باميه و غيره آويخته است. روي ساير تاقچهها تعدادي شيشه، كوزه و دبّه قرار دارند. لامپ كم نورياز سقف آويخته كه كليد آن كنار در وروديست و نزديك آن، يك آبكش حصيري به ديوار نصب شده. از قاب در، تنة درختيكهنسال و پرتو غروب نيمهجان بر ديواري آجري ديده ميشود. صداي خشخش برگ درختان در باد شنيده ميشود.
چمداني گشوده در وسط. فرخنده پشت به در و كنار آن نشسته، سر بر آرنج نهاده و چشمها بسته است. پس از لحظاتي،سيروس به آرامي از پلهها پايين ميآيد. چهره او ديده نميشود. پس از مكثي كليد چراغ را ميزند. لامپ خاموش شده و صحنهحالت نيمه تاريكي مييابد. سيروس دست كشيده، آبكش حصيري را برداشته و جلوي صورت ميگيرد. فرخنده چشم گشوده و باتعجب لامپ خاموش شده را مينگرد. پيش از آنكه سر بچرخاند، سيروس با گامي از آخرين پله پايين ميپرد :
سيروس : هوو ...
فرخنده : (با جيغي ترسناك) كي ... كي هستي؟
سيروس : (با لحني ساختگي) بوي آدميزاد ميشنفم.
فرخنده : تو ...؟
سيروس : ديو ديگ به سر، هوو ...
فرخنده : (با ترديد) صبر كن ببينم ...!
سيروس : به چه جراتي پا گذاشتي تُو كُنام من؟
فرخنده : (مكث. ناگهان با خوشحالي) واي ... خودتي؟
سيروس : تو چي؟ انسي جني، پري يا حوري؟ هوو ...
فرخنده : اِ ... بند دلم پاره شد ... (با لحن ساختگي) اصلاً شما كجا، اينجا كجا؟ پارسال دوست امسال آشنا!
سيروس : زبون نريز كه يه لقمة خام مني.
فرخنده : آدمخوري؟ نكنه منو بخوري. (به سوي كليد چراغ ميرود.)
سيروس : از گشنگي نه نا دارم نه نفس، كي به دادم ميرسه؟ (راه او را سد ميكند.) هيچكس.
فرخنده : معلومه خستة راهي ... چون عوضِ تنوره مث گرگ زوزه ميكشي.
سيروس : هوم ...؟ گرگم؛ گرگم و گله ميبرم.
فرخنده : (قلمي از جيب درميآورد.) اكي، چوپون دارم نميذارم.
سيروس : من ميبرم خوب خوباشو.
فرخنده : من نميدم پشگلاشو.
سيروس : خونة خاله كدوم وره؟
فرخنده : نه اونوره نه اينوره ... همينوره همينوره. (ميخندد. با لحن قصهگو) حالا كه اومدهي متين و معقول و مودب بشينخاله برات يه قصة قشنگ تعريف كنه.
سيروس : هوو ... چه قصهاي؟
فرخنده : (دوباره ميكوشد به سوي كليد چراغ برود.) قصه ... قصة نخود نخودي ...
سيروس : اينو كه فوت آبم. (با حركتي مانع او ميشود.) نچ، براي نرم كردن دل ديو، يه قصة بكر لازمه!
فرخنده : خُب خُب ... حالا يه قصة بكر، قصهاي كه هيشكيِ هيشكي نشنيده؛ قصة خودم.
سيروس : هوم ... اين هم كه تكراريه، تماتيكه ...
فرخنده : يكي بود يكي نبود، غيرِ خدا هيشكي نبود. توي يك ديار دور كه يه ورش كوه بود يه ورش صحرا؛ يه ورش جنگليه ورش دريا ... دختري زندگي ميكرد ...
سيروس : از قضا اسمش هم بود فرخنده.
فرخنده : فضولي موقوف!... اين دختره توي هفت آسمون يه ستاره هم نداشت.
سيروس : آخـي ...
فرخنده : سس ... جونم براتون بگه؛ او فقط يه نفر رو داشت ... اسمش؟ اسمش ... حالا هر كي، كار نداريم.
سيروس : آها آها ...؟
فرخنده : خُب بعله؛ يه مرد بود ...
سيروس : دور از جونِ مرد.
فرخنده : ديو حق دخالت در قصه نداره.
سيروس : فوتينا، بي ديو قصه معني نداره.
فرخنده : حالا اين مَرده، كه به زبون خودش اعتراف ميكنه نامرده ... من نميگم ها، من فقط ميگم بيمعرفته، رفته و سراغياز ما نگرفته. (پاورچين به سوي كليد چراغ ميرود.) انگار نه انگار كه تُو اين شهر قشنگ؛ زير اين لوح كبود؛ يه دختر خالههست با يه دل نُقلي اين قدري، كه گاهي اين دلِ ريزه ميزه ... (خود را به كليد چراغ رسانده و لامپ را روشن ميكند.) برايپسرخاله تنگ ميشه ...
سيروس : (با روشن شدن چراغ، آبكش حصيري را از جلوي صورت برميدارد. با لحن عادي) به خيالم مرد قصه اون يارويديگهست ... هه، بقيهش رو بلدم ... اونوخ دختره با همون دلِ نازكنارنجي دست به كار ميشه؛ آهاي خاله آهايخانباجي! دستم به دامنتون؛ مُردم از تنهايي دلم پوسيد ...
فرخنده : (با لحن عادي) جانا سخن از زبان ما ميگويي ...
سيروس : ... آخه كاموابافي ليسانس ميخواست؟ ببينم اصلاً رواست، مني با اين متانت اين وقار و وجاهت، گيسام گوشةخونه رنگ دندونام بشه؟ آخه شوري مشورتي؛ گاس شووري ساية سري ...!
فرخنده : (دهنكجي ميكند. سپس) ببين ... حالام كه بعد از عهد و بوقي طرفدارات رخصت فرمودهند بياي سر قوم و خويشامنت بذاري، نيش و كنايه نداريم ها.
سيروس : (در اطراف زيرزمين ميچرخد.) درِ خونه كه چارتاق بازه، تُو اتاقها هم كه كسي نيست، صدا هم كه ميكنيمنميشنوي، يكي بياد زار و زندگيتون رو جارو كنه چي عروس خانم؟
فرخنده : (با اضطرابي محسوس) اِ ... لابد مامان رفته در رو باز گذاشته. (مكث، با خنده) اي بابا، ديگه دزدهام از خونة مارويگردونن.
سيروس : شايد ميدونن نابترين جنس رو ديگرون دزديدهن!
فرخنده : (پس از مكثي، با شرم) اينقدر از اومدنت جا خوردهم كه ... خوبي سيروس؟ نازي؟ اون جغلة آتيشپارهت؟... كجان؟
سيروس : اين بار تنهام.
فرخنده : همچي ميگي اين بار انگار سال به دوازده ماه اينجايي. من كه يادم نيست كي ديدهمت. هووَه ... نازي آبستن بود،بعله، دو سال هم بيشتره.
سيروس : هيچ معلومه چه ميكني؟
فرخنده : بار و بنديل ميبندم.
سيروس : تُو زيرزمين!؟
فرخنده : (با خنده) نه خُب ... نيست خيلي از يادداشتها و نوشتههام اينجان، بعد هم يه چند شيشه مربا، چه ميدونم قيسيمويز و اينجور چيزا سوا كنم ...
سيروس : (با اشارهاي ضمني به او) اين همه خوردنياي شيرين!؟ طرف قند خونش بالا نباشه سكته كنه روي دستت بمونه؟
فرخنده : (حرف را برميگرداند.) خوب شد ديدهمت. هوم ...
سيروس : اوامر؟
فرخنده : به نظر شما ... (يك دو شيشه ترشي را نشان ميدهد.) اينا رو ميذارن بارِ هواپيما كرد؟
سيروس : دكي ... نچ، حمل ترشيجات ممنوعه.
فرخنده : اِ ... همين يكي دو شيشه هفت بيجار ...!؟
سيروس : هر رقم ترشيده؛ چه آلو ترش چه آبليمو، چه هم ... دوشيزه نفتالينزدههاي تهِ پستو.
فرخنده : (با شيطنت قلم را به حالت تهديد بالا ميبرد.) الهي جيگرت بالا نياد پررو ... (مكث) ايواي خدا مرگم بده سيروس ...بعضي وقتا پاك يادم ميره ... تو ديگه زن و بچه داري.
سيروس : (زيرلب) بهتر! (مكث) اينجا، انگار زمان ساكن بوده، هيچ تكون نخورده.
فرخنده : چه خوب كردي اومدي. خيلي كه به خودم دلخوشكُنك ميدادم اين بود كه اي ... غيرتت بجنبه يه تُك پا بيايفرودگاه. گفتم درسته زمخت و بياحساسه، اما بالاخره يه دختر خاله كه بيشتر نداره ... حالا ميبينم يهو، دو روز قبل ازرفتنم پيدات شده؟
سيروس : (تاقچهها را وارسي ميكند. بياعتنا) تو كه ميدوني من ويريام، يه وقت ويرم بگيره تا كوه قاف هم ميرم.
فرخنده : ولي كاش بچهها رو هم براي زيارت سيمرغ ميآوردي.
سيروس : باريكلا ...! معلومه هنوز اهل بخيهاي. خُب ببينم، اين سالها تُو كدوم آخوري سر ميكردي؟ شعر، رمان يا بازم ...بومشناسي؟
فرخنده : بي فرهنگ ...! اين چه طرز حرف زدن با خانمهاست؟ ناسلامتي اهل ادبي.
سيروس : (بالاي چمدان ميايستد.) خوب زندگيت رو بقچه كردهي، همچي تاشده و مرتب. (از جيب چمدان دفترچة گذرنامه رابرميدارد و ورق ميزند.) عكس قحط بود؟ اين چيه ...؟ (شكلك در ميآورد.)
فرخنده : بدهش من ... بيسليقه. (نميتواند گذرنامه را از دست او بقاپد.)
سيروس : (گذرنامه را ورق ميزند.) خوبه خوبه ... (با اشارهاي نامحسوس به او) هم كالا صادر ميشه ... (و تلنگري به گذرنامه) همارز!
فرخنده : چوب حراج خورد به دار و ندارم. رقم درشتش ماشين بافتني بود. نبودي ببيني؛ اشكم داشت درمياومد.
سيروس : خاله در چه حاله؟ (پنهاني گذرنامه را در جيب بغل خود ميگذارد.)
فرخنده : (پس از اشارهاي حاكي از چه بگويم.) يه چشمش خندهست، يه چشمش گريه. عصري فرستادمش پيش مامانت.
سيروس : ضيافت آبجي و باجيه پس! ديگه چه دستهگلي مونده به آب بدن؟
فرخنده : چه كنن طفلكها، فقط همديگر رو دارن. آخرين واگن قطار اين دو خونواده من بودم.
سيروس : كه تو هم قيقاج، داري از خط خارج ميشي!
فرخنده : (با لبخند) هنوز خونهتون نرفتي لابد!؟ مث هميشه. (لحظهاي نگاهشان تلاقي ميكند. حرف را بر ميگرداند.) ديديگيلاسه چه شكوفهاي داده؟ مامان ميگه دستكم دو دبّه مرباست. يكيش براي تو يكيش هم براي سيروس و نازي ... (باحسرت) دلم نيومد بگم مامان "كپنهاك" تهران نيست دبّة مربا بفرستي.
سيروس : پس پسره كپنهاكه؟
فرخنده : هاي ... پسره چيه؟ اسم داره ... هوشمند، بچه محلتون بوده.
سيروس : به نظر آشنا نميآد. نچ، هوشمنگ ...
فرخنده : سيروس ...!
سيروس : (صندوقچه را ميگشايد.) خُب بابا ... هنوز كه نه به داره نه به بار.
فرخنده : (زير لب) عمو يادگار خوابي يا بيدار؟ آش جو خوردي يا ماست و خيار؟ (مكث كوتاه) بيا، بيا بريم بالا يه استكانچاي بدم بخوري.
سيروس : نه! من بالا نميآم، چيزي هم نميخوام. (از صندوقچه يك طبلك اسباببازي كه دو وزنه با نخ به طرفين آن آويخته بيرونآورده و ميچرخاند. طبلك به صدا درميآيد.) زديم بر طبل بيعاري ... (طبلك را براي فرخنده پرتاب كرده كه او در هواميقاپد.) نچ نچ ... صندوقچة ساز و نوازه! (چند صفحة گرامافون بيرون ميآورد. فرخنده گرامافون را نشان ميدهد. به سويآن رفته و صفحه را روي دستگاه گذاشته و روشن ميكند. صداي خشدار تصنيفي قديمي به گوش ميرسد. روي كرسي لمميدهد. پس از لحظاتي) چه خوبه ببيني يه گوشة دنيا هنوز بوي بچگيت رو ميده. (به بالا اشاره ميكند.) اتاقا روكاغذديواري كردهين از اون حس و حال قديما افتاده، ولي حياط با حوض كاشيش و اون درختاي گيلاس وزردآلوش ... و اينجا ...
فرخنده : اين زيرزمين فراموش شدهست. راستش جمع كردن وسايل بهانه بود. آخه امروز آخرين روزيه كه خونه تنهام، فردامهمونيه. ديدم تنها فرصتيه كه ميشه با خاطرهها وداع كرد.
سيروس : (چشمانش را ميبندد.) اين بوي نا، اين غروب رنگ پريدة روي ديوارا، اين نغمه، اين نوا ... كجاي دنيا پيدا ميكني؟
فرخنده : شده من هم ساعتها نشستهم اينجا و رفتهم توي هپروت. ميشينم و مث الان تو، چشمام رو ميبندم و گوشميدم ... (چشمانش را ميبندد.) گاهي، گاهي حس ميكنم پژواك صداي بهمن رو ميشنوم. نه بهمنِ بيستوپنج ساله،بهمني كه سيزده سالشه و چشم گذاشته تا فرخنده و سيروسِ شيش هفت ساله اين پشت و پسلهها قايم بشن. همينطوركه چشمام بستهست دستام رو دراز ميكنم، هر آن انتظار دارم نوك انگشتام لمسش كنن ...
(سيروس دستة سوزن را از روي صفحه بر ميدارد. سكوت. فرخنده چشم ميگشايد.)
سيروس : حالا كه قرار به وداعه اين خاطرهها رو همين جا چال كن برو! هوشيخان شونزده ساله مقيمه، ديگه روحية مامردهاي ايروني رو نداره بشينه به تماشاي آبغوره گرفتن زنها!
فرخنده : تو نگران من نباش؛ دست به شوهرداريم لنگه نداره!
سيروس : خلاصه حواست باشه كالاي مرجوعي نشي!
فرخنده : خيلي لوسي ... (مشت بر سينه ميكوبد.) عاقت ميكنم ننه. (با لحن پيرزني بيدندان) اينقدر متلك بار اين دختر طفلمعصوم نكن، اونم خدايي داره. اون دنيا سر پل صراط، چنگ ميندازه يقهتو ميگيره ها ...
سيروس : (با لحن كودكي تُخس) اِهكي شاباجي خانوم! پيرهن ورزشي رو نميبيني تنم؟ بهمن داده پوشيدهم.
فرخنده : (با همان لحن) خيرنديده، پيرهن كه شفيع محشر نميشه ورپريده؟
سيروس : (با همان لحن) ورپريده نه، پيرهن ورزشيه! اينقده محشره ... يقه هم نداره كسي چنگ بندازه بگيردش.
(هر دو ميخندند. سپس سكوت)
فرخنده : (آه ميكشد.) هي بهمن داداشي ... هنوز مامان شبا عكسش رو ميذاره كنار بالشش.
سيروس : جماعتِ مردهپرست ... (از درون صندوقچه يك ساز دهني ـ زنبورك ـ برميدارد.) بس كنيد ديگه، ده سال يعني يه عمر!(زنبورك را ناشيانه به صدا درميآورد.)
فرخنده : قبول كن سخت بود. چهلم بابا نشده؛ بهمن. تو كه خبر نداشتي، ديپلمت رو گرفته نگرفته، ول كردي رفتي تهران.طفلي مامان ... به زور لقمه دهنش ميذاشتم. سالِ قبل از ازدواجت؛ كه آوردمش تهران بستريش كردم؟ كه دكترها گفتنداز سوءتغديهست؟... نه، تو يادت نيست. تو چنان از همه چيز و همه كس بريدي ... خيلي سنگدلي سيروس؛ يه تلفنزدن خشك و خالي رو هم از ما دريغ ميكردي. گاهي ميپرسيد ميگفتم مامان اخلاقشه، گرفتاره ... مگه به خالهجونزنگ ميزنه؟ (سيروس دست از نواختن ميكشد.) بعله حضرت استاد ... همه كه نميدونستن شما آلبومِ خونوادگيتون روعوض كردهين. (با سنگهايي كه از صندوق بيرون ميآورد "يه قُل دو قُل" بازي ميكند.)
سيروس : من اون سالها توي "كُما" بودم ... كابوس اون واقعه عين بختك به جونم افتاده بود.
فرخنده : بعد ما رو سرزنش ميكني؟ تو كه مرد بودي اونطور (سرگرم بازي) حالا ... از يه پيرزن چه انتظاري داري؟
سيروس : انتظار دارم روحيهش رو نبازه، دختر بيست و هشت ساله كه ... (سنگي را در هوا ميقاپد.) پيرزن به حساب نميآد!
فرخنده : چي؟ (سنگي را تهديدكنان به سوي او نشانه ميرود.) برو برو، از اين كاكُل سفيدت خجالت بكش.
(سيروس خندان پشت خمره پناه ميگيرد. پس از لحظهاي دست فرخنده آرام پايين ميآيد.)
سيروس : (دهانة خمره را نگاه ميكند.) يكي بود يكي نبود، يه خمره بود كه سر گاو توش گير كرده بود.
فرخنده : (با خنده) از اون بزدلي بگو كه پاهام رو ول كرد و در رفت.
سيروس : (سر درون خمره برده با لحن بچگانهاي فرياد ميزند.) سيروس ... گير كردهم ... بيارم بيرون ...
فرخنده : (غش و ريسه ميرود.) بهمن نرسيده بود توي سركه غرق شده بودم.
سيروس : (سر از خمره بيرون ميآورد. جدي) چي گفتي؟
فرخنده : (با خنده) تا كمر رفتن توي خمره سهم من بود ... لمبوندن كلمترشا سهم تو.
سيروس : داشتي دربارة غرق شدن بهمن ميگفتي.
فرخنده : (با تعجب) نه ...
سيروس : (عصبي) گوش كن فرخنده! در مورد اون واقعه من به اندازه كافي خودم رو كشيدهم زير اخيه.
فرخنده : من كه چيزي نگفتم.
سيروس : (با پرخاش) بيخود چو انداختند واسه نجاتِ من شيرجه زده تُو آب ... من، ابداً ... خودش كلهشقي كرد.
فرخنده : يهو چت شد؟ ببين! اون درياچة پشت سد ... بههرحال ... تابستوني نيست قربوني نگيره. (مكث كوتاه. ميكوشدموضوع را عوض كند.) دوست داري خمره رو بچرخوني؟
سيروس : بچرخونم!؟
فرخنده : بالاخره نميخواي پشت اون هم يه سَركي بكشي؟
سيروس : (با تغيُر) چرا خيال ميكني ... سَرك ميكشم؟
فرخنده : اي بابا ... (اشاره به چرخاندن خمره ميكند.) ضرري نداره ... (سيروس با ترديد خمره را ميچرخاند. روي بدنة خمره باذغال به شكل كودكانهاي، چهرهاي با دو شاخ بر سر، كشيده شده) از بچهها كي گرگه؟ سيروس خرس گنده!
سيروس : (كنار خمره زانو زده و محو تماشاي آن ميخندد.) نچ نچ، اينجا رو ...
(سيروس متوجه مومهاي روي دستة خمره ميشود. فرخنده از پشت خمره تكه شمعي يافته، ميآورد و با شادماني سوي ديگرخمره زانو ميزند. سيروس با فندك شمع را روشن ميكند. فرخنده همچنان كه ميخندد، شمع را روي دستة خمره كار ميگذارد.سيروس به چهره او دقيق شده ...)
سيروس : خيلي عوض شدهي فرخنده.
فرخنده : (با حجب) چه ميدونم، خودم كه نميفهمم. (مكث. برخاسته و دور ميشود.) تو هم كم عوض نشدهي.
سيروس : (شمع را خاموش ميكند.) شكسته شدهم، نه؟
فرخنده : وا، نه ... (شيشة مربايي آورده و به او تعارف ميكند. سيروس با انگشت ناخنك ميزند.) حالا يه چيزي ميگم خوشخوشونت نشه؛ همچين تازه قوام اومدهي.
سيروس : (انگشت خود را ميليسد.) تازه!؟
فرخنده : اگه اخلاقت هم درست بود و ... اينقدر زل نميزدي به آدم ...
سيروس : (شيشة مربا را ميقاپد.) جاي اميدواري بود، هوم؟
فرخنده : گرميت نكنه!! (شيشة مربا را از او ميگيرد و دور ميشود.پس از درنگي) سهم خودته. گذاشته بودم برات بيارم تهران.
سيروس : تهران؟
فرخنده : نترس ...! تو كه آدرس جديدت رو به كسي ندادهي. (مكث كوتاه) اي بدذات! يعني نمياومدي فرودگاه؟
سيروس : چرا چرا ... از اون دورترهاش هم ... ميبيني كه.
فرخنده : آ ... آ ... (به نشانة شرمندگي انگشت به پيشاني ميكشد.) باز بگي، از خجالت آب ميشيم.
سيروس : نه جانم، آب نشو! مال بايد پرواري برسه دست مشتري!
فرخنده : آهاي آقاي مولفالسلطنه، مواظب حرف زدنت باش!
سيروس : آخه چشم شيطون كر وجناتي بهم زدهي.
فرخنده : به كوري گوش حسود و بخيل! (مشغول مرتب كردن چمدان ميشود. سيروس در حين جستجو يك چوب ماهيگيري يافتهو مشغول باز كردن نخ قلاب آن است.) ببينم نازي هنوزم سونا ميره؟ (سيروس كه اينك پشت سر او ايستاده شانه بالامياندازد.) چقدر به من هم اصرار ميكرد، ميگفتم نازي جون ما دختر شهرستاني هستيم؛ اينجور بخارها به مزاج مانميسازه. خيلي با محبته ... سال اول ازدواجتون يه چند روزي تهران مهمونتون بودم؛ يك آن ازم غافل نبود. با همههمينطوره؟
سيروس : لابد. (قلاب را بالاي سر او معلق نگهداشته است.)
فرخنده : سيروس ...!
سيروس : هوم ...؟
فرخنده : يك سوآل واضح و صريح!
سيروس : (ميخندد) بپرس!
فرخنده : چرا ميخندي؟
سيروس : يادمه سالها پيش ... يه روز بيمقدمه، به همين شكل سوآلي پرسيدي. (لحظهاي سكوت) خُب؟
فرخنده : مهم نيست.
سيروس : دورة مجرديم بود ... خاله تهران بستري بود، از بيمارستان برميگشتيم، تُو پيادهرويِ بزرگراه ... به اون نشوني كه عيندختربچهها بستني چوبي ميليسيدي. (با تمسخر) حتي شُره كرده بود اينجاي لباستو لكه كرده بودي ... يادته كه؟
فرخنده : نه!
سيروس : جدي!؟
فرخنده : (سربلند كرده و قلاب را ميبيند.) فصل صيد گذشته آقا. (سيروس به خود آمده، قلاب را جمع ميكند. سكوت. فرخندهمشغول اثاثيه ميشود.) جمع كردن اينا هم مكافاتيه. فرداشب رو بگو كه خونهمون غُلغُلهرومه ... اگه بدوني، از همهخواهش كردم تهران نيان. خواهش خواهش، مگه قبول ميكردند. گفتم بابا دو نم اشكه، چه اينجا پاي ركاب اتوبوسچه تهران پاي پلة هواپيما. (مكث كوتاه) سيروس، فكر نكني خاله زنكم ولي بنظرم ميآد با نازي ... مث اوايل ...
سيروس : نه. ترمز كن! گرفتم چي ميخواي بگي. خُب، خيلي واضح و صريح ميگم و ادامهش هم نميدم. نازي اينا شيشماههرفتهن فرانسه. اينم كه شنيدي برگشته خودم شايع كردم، برنميگرده. نقطه، تمام.
فرخنده : (با بهت) اِ ...
سيروس : در ضمن، فقط تو ميدوني.
فرخنده : يعني ...
سيروس : يعني از اونا فقط يه اسم تُو شناسنامهم مونده.
(مكث كوتاه)
فرخنده : تو چي؟ نميخواي ...؟
سيروس : من؟ نچ. تازه همين روزا اولين كتابم درميآد.
فرخنده : (با تاسف) پس دفترِ انتشاراتيش؟
سيروس : يه سال پيش سهامش رو فروخت؛ بياطلاع من ... (فرخنده حركتي پرسشآميز ميكند.) نچ، با ناشر ديگهاي قراردادبستهم.
فرخنده : واي ...
سيروس : نميخواي تبريك بگي؟
فرخنده : تبريك!؟... آها، تبريك تبريك، ايشالا كتاباي بعدي.
(سيروس بياعتنا به فرخنده كه به نقطهاي خيره مانده، سر چوبِ ماهيگيري را داخل چمدان ميكند و لباس سفيد عروسي را بالاميآورد و در حالي كه زمزمه ميكند، لباس را به رقص درميآورد.)
سيروس : يه حمومي سيت بسازُم چل ستون چل پنجره، كج كلاهخان توش بشينه با يراق و سلسله، يار مبارك بادا ايشالامبارك بادا. آسمون پرستاره چشمك بازي ميكنه، دخترعمو با پسرعمو نومزدبازي ...
(فرخنده به خود آمده، برخاسته و با حالتي تحكمآميز كه سيروس را به سكوت واميدارد، پيراهن را از سر چوب برگرفته و درچمدان ميگذارد.)
سيروس : حيف ... عروسماهي چاق و چلهاي بود!
فرخنده : حيف مرواريدي بود كه از صيدت گريخت!
سيروس : بگو عروسماهي هم مث ميگو و خاويار صادرات غيرنفتي شده! (چوب ماهيگيري را به گوشهاي پرتاب كرده و با خشماثاثيه صندوق را بهم ميريزد.)
فرخنده : كار منو زياد نكن حضرتِ آقا، ميخوايم بريم خونة مامانت.
سيروس : (مجلهاي برداشته ورق ميزند.) اينا كه ديگه مال خودمه.
فرخنده : مطلبش ممكنه، اما مجلهش نه ... سالهاست مشتركشم.
سيروس : خيلي وقته چيز دندونگيري نداره. مدتهاست صفحة شعر و داستان رو دادهن كسي ديگه.
فرخنده : خبر دارم. (چند صفحة بريدة مجله از چمدان بيرون آورده و نشان ميدهد.) پس ستون مشاور اجتماعي چي؟
سيروس : (جا ميخورد، اما با تظاهر به فروتني) اي بابا ... قلم به مزديه. (مجله را گشوده و با تمسخر و لحن شاگرد مدرسهايهاصفحهاي را قرائت ميكند:) جماعتي جوان متخصص و تحصيلكرده هستيم اما مبتلا به بيرونروي روحي! زيرا باتحصيلات تمام و كمال بيكاريم و آس و پاس. به علاوه، عشق آتشيني به ماندن در اين آب و خاك داريم، چه بكنيممشاور جان؟ (با لحن فاضلمابانه) حضرات آتشين! از نزديكي به موادي چون نفت و بنزين جداً اجتناب فرماييد. عرضميكنيم تعاوني دل و جيگركي افتتاح نموده و با مدارك تحصيلي منقل باد بزنيد.
فرخنده : (تبسم كرده و از روي برگههايي كه در دست دارد ميخواند.) دختري هستم بيست و سه ساله، چندي پيش خواستگاريداشتم، اين شخص همسايه ديوار به ديوار ماست؛ از اينرو بارها شاهد ايذاء و آزار او نسبت به دختران محل بودهام.مشتاق شنيدن نظر شما هستم. ف، نون.
سيروس : (فاضلمآبانه) اتكاء به نيروي انساني محلي ... (بشكن ميزند.) و ديوار به ديوار، نشانة خوداتكايي طرف و نبودچشمداشت به خارج و غيره و ذالك است. پس اين يارو شايان تقدير و تحسين ...
فرخنده : نخير ... (ادامة مطلب را ميخواند.) در پاسخ خانمِ ف، نون از علامت سوآل. در اخذ تصميم از مشاورت افراد معتمد وامين ياري جسته و در دادن پاسخ تعجيل ننماييد. خوشبختانه سن شما اين فرصت را فراهم ميسازد با احتمالپيشنهاديهاي آتي مواجه باشيد.
سيروس : يعني بشين "يه قل دو قل بازي" تا احتمال پيشنهادهاي آتي. (صفحة مجله را از دست او ميقاپد.)
فرخنده : (صفحة ديگري ميخواند.) مشاور گرامي، تاكنون به خواستگارانم پاسخ مساعد ندادهام، نميدانم تا به كي بايد منفعل ومنتظر ماند تا هماي بخت دامن سعادت بر سر ما بگسترد؟
سيروس : ها ... از اوناست كه نمكردهاي زير سر داره. چي چي تجويز كردهيم؟ (با صفحة مجله موشك كاغذي ميسازد.)
فرخنده : خانم ف، نون از علامت سوآل، پايبندي بر آداب و عرف بدان معني نيست كه انزوا و انفعال پيشه كنيد. اگر چهقاعدة پيشنهادِ ازدواج از سوي دختر مرسوم نيست، اما نميتوان به ضرس قاطع ... كسي را از آن برحذر داشت.
سيروس : از اون نسخههاست كه نه كور ميكنه نه شفا ميده. (موشك كاغذي را پرتاب ميكند.)
فرخنده : (زيرلب) اي بابا ... حافظ آن ساعت كه اين نظم پريشان مينوشت، طاير فكرش بدام اشتياق افتاده بود.
(سكوت. سيروس يكه خورده، خود را ميبازد.)
سيروس : هوم، پس نسخه براي آشنا پيچيده بودم. براي دخترخالهاي كه چند ماه بعد تُو پيادهروي بزرگراه ... (به سوي موشككاغذي رفته، تاي آن را ميگشايد و مينگرد. زير لب) ف، نون ... با اون بستني چوبيش و اون پيشنهاد واضح و صريحش ...نچ نچ ... حدس هم نميزدم.
فرخنده : عوضش ديگه ميتونستي به اينجور نامهها ... به ضرس قاطع جواب بدي! (كاغذها را جمع ميكند.) وخي جانم، وخيوسايل رو مرتب كنيم، اين همه راه ... تا برسيم دستپخت خاله جون از دهن افتاده.
سيروس : ميترسم اين دستپخت خاله جون تو، دهن بعضيها رو بسوزونه.
فرخنده : چه ميدوني؟ شايدم تا حالا سوزونده كه براي مامانت كارت تشكر فرستاده.
سيروس : يه كارتپستال خشك و خالي! براي "بيزنس بينالمللي" خالهجونت حقالعمل ناچيزيه.
فرخنده : پاشو بابا ... پاشو از پشت سرت كيسة نعنا خشك رو پيدا كن.
سيروس : همينه ... فرخندهاي كه من يادمه؛ هميشه دست به كمر دستور ميداد.
فرخنده : ميبينم وارفتي تنبل خان؟ (كيسه را يافته و در چمدان جا ميدهد. سيروس در سمتي ديگر مشغول وارسي اثاثيه است.)نميخواد، پيدا كردم. تأخير فاز داري چرا؟ (مكث كوتاه. به تندي حرف را عوض ميكند.) هوشمند عاشق آش كشكه، آشكشك هم بي نعناداغ يعني كشك.
سيروس : فكر ميكردم عاشقِ آش كشك خالهته!
فرخنده : اون كه صد البته.
سيروس : لابد غذاهاي چرب و چيلي اونجا دلش رو زده هوس وليمة وطني كرده!
فرخنده : (پس از مكثي) پسرخاله قربونتم، صدقه بلاگردونتم، آتيشِ سر قليونتم، رفيقِ راه تهرونتم ... لنتراني نموند بار ما نكني.
(سيروس بياعتنا مشغول جستجو است. فرخنده كمي عصبي، دو سنگ "يه قل دقل" برداشته، بر هم ميكوبد.)
سيروس : هيچ به فكر نيستين با رفتنتون چي رو پشت سر خراب ميكنين.
فرخنده : اونجا امكان فعاليت دارم ... (ضربه ميزند.) اونجا پوكه.
سيروس : لابد با جمعآوري آداب و رسوم خلايق "اسكانديناوي"؟
فرخنده : (ضربه ميزند.) بهتر از شال و كلاه بافتنه كه.
سيروس : (مشغول جستجو) پس ... اون همه فيش تحقيق ... چيه گوشة چمدون؟
فرخنده : خونة شير بالاتره، بالاتره. (محكمتر ضربه ميزند.)
سيروس : چي؟... اينجا رو. (چوبهاي الك و دولك را يافته و با آنها بازي ميكند.) خاله ميمونه و اين خونة درندشت ... چوبكه زمين بخوره؟
فرخنده : (از ضربه زدن دست ميكشد.) تاپو شده ... تو نگران مني يا خالهت؟
سيروس : هر دو ... (چوبها را رها كرده به جستجو ادامه ميدهد.) بيشتر تو.
فرخنده : (ضربه ميزند.) من فرصتِ تعلل و ترديد ندارم.
سيروس : پس ... همينطور ... اللهبختكي؟
فرخنده : (محكمتر ميكوبد.) دستمال ما سوخته شده، از گلابتون دوخته شده، خونة شير بالاتره بالاتره.
سيروس : (سرگرم جستجو) اين بازي يادم نميآد.
فرخنده : بگرد! (ضربهها آرامتر ميشوند.) هميشه با تاخير يادت ميآد ... اونجا پوكه.
سيروس : (به گوشهاي اشاره ميكند.) اينجا پوكه؟
فرخنده : بعله پوكه، بعله پوكه. (با عصبيت ضربه ميزند.) دق دقه سنگه اينجا، شهرفرنگه اينجا، سنگه كه سنگ رو ميشكنه،سُنبه تفنگ رو ميشكنه، خونة شير بالاتره بالاتره. (سيروس از جستجو دست كشيده و نزديك ميشود. هر چه نزديكترميآيد صداي ضربهها آرامتر ميشوند.) دنبال چي ميگردي؟
سيروس : چيز خاصي كه نه. (كنار چمدان ميايستد.)
فرخنده : (از ضربه زدن دست برميدارد.) خوب؟
سيروس : يه دفترچة جلد خاكستري بود ... يادته؟
فرخنده : دفترچة شعرهاي بهمن! دق دقه سنگ كه قطع شد، يعني نزديك شدهي.
سيروس : (گيج) ها!؟ (فرخنده دفترچه را از چمدان بيرون ميآورد.) آها، خودشه. (با اشتياق دفترچه را ميقاپد.)
فرخنده : چرا ميگي اللهبختكي؟ مامانت خونوادهشون رو ميشناسه.
سيروس : (سرگرم ورق زدن دفترچه) اهوم ... فرخنده! بهمن يكي از شعرهاش رو به من تقديم كرده بود ...!؟
فرخنده : خيلي از شعرهاي بهمن كه به ديگران تقديم شدهن رونوشتي ندارن.
سيروس : اِ!؟ چه جالب! (دفترچه را داخل چمدان مياندازد.)
فرخنده : همين!؟
سيروس : فقط ميخواستم يه نگاه بندازم.
فرخنده : تو كه نسخة اصلي اون شعر رو داري؟
سيروس : نچ، نه متاسفانه ... يعني نميدونم كي و كجا گم و گور شد.
فرخنده : (پس از مكثي كوتاه، با لبخند) ببينم اهل مُشتلق دادن هستي يا نه؟
سيروس : (با ترديد) تا مژده چي باشه؟
فرخنده : خُب، اول ... (اشاره به جمع آوري وسايل ميكند. سيروس مطيع، چند تكه از وسايل را برميدارد.) من تعداد كمي ازشعرهاي بهمن رو حفظم ... اما اون يكي استثناست.
سيروس : (از تعجب ميخكوب ميشود.) چطور؟ مگه نگفتي رونوشتي، چيزي...؟
فرخنده : قربون حواسِ جمع! كم با اون شعر تقديمي قُمپز درميكردي؟ به زمين و زمان فخر ميفروختي. بس كه برام خوندهبوديش حفظم شده بود.
سيروس : شعر بلندي بود، ده سال هم گذشته ...
فرخنده : خواهش ميكنم ... حافظة من زبانزد فاميله. شب كه رسيديم برات ميآرم روي كاغذ ... چهته؟ خستهاي؟ الهيبميرم، يه چيكه آب ندادم گلوت رو تازه كني. (از پلهها بالا ميرود.)
سيروس : فرخنده ...
فرخنده : (خارج ميشود. از بيرون) زود برميگردم.
(سيروس غرق تفكر بر جا ميماند. سپس بياختيار صفحة ديگري آورده و روي گرامافون ميگذارد و روشن ميكند. ناگهان بهسوي چمدان ميرود، اما با سردرگمي بازگشته روي كرسي مينشيند. برخاسته بيقرار قدم ميزند. با شنيدن صداي پاي فرخندهنشسته و حفظ ظاهر ميكند. فرخنده سيني در دست وارد ميشود. در سيني استكان چاي، قندان بلور، كاسهاي ماست و چند گردهنان محلي ديده ميشوند. مكث. سيروس با بهت به او خيره مانده. فرخنده با حجب نگاهش را ميدزدد. سيروس به خود ميآيد.)
سيروس : تمرينيه؟
فرخنده : (سيني را در برابر او ميگذارد.) اسباب شرمندگي ... قديما ماست محلي دوست داشتي.
سيروس : بَه ... با نونِ شيرمال، عاشقشم. يك دو پر گلپر هم باشه نور علي نوره.
فرخنده : اون هم به چشم. (از كيسهاي گلپر آورده و روي ماست ميريزد.)
سيروس : مرد ايروني همينه ديگه؛ عالم بشريت عشق رو در چي ميشناسه، ما در چي؟ ماست تغاري و آشكشك و امثالهم!
فرخنده : سيروس ...
سيروس : ... عوضِ مسايل اساسي و زيربنايي ... بگو.
فرخنده : ميگم، سختت نيست؟ دوري از نازي؟
سيروس : (لقمه در دست ميماند.) هوم نچ، نه سختتر از تحمل دوري بچه. اون هم ... به جاي اسمش ميگم بچه، چند وقتديگه هم به جاي كلمة بچه؛ ميگم او. شايد فراموشم شد.
فرخنده : اِوا مگه ميشه؟ پارة تنته.
سيروس : پارهاي كه از تن كنده شده رفته، مث يه زخم.
فرخنده : بپا سيروس! هر زخمي التيام نداره ها.
سيروس : (با خشم) مگه خودت غيرِ اين ميكني؟ هر كدوم ميرين يه بخشي از وجود ما رو ميبَرين، يه تكهاي كه كَنده ميشه؛يه زخم، كه اگه ترميم هم بشه باز جاش ميمونه. (با اشارهاي مشخص به او) تازه ... بعضي تكهها حكم سلولهاي مغز رودارن، از دست بديم ترميم شدنش با كرامالكاتبينه.
فرخنده : هووَه ... حالا انگار من كي هستم. در برابر خيليها كسي نيستم من.
سيروس : خودت رو دست كم نگير، اينقدري هستي كه به بهونة بردن شال و كلاه بافتني واسه بچهدهاتيا، تُو خونة تمومپيرزناي آبادياي اين دور و بر سر كشيدي، نَقل و مَتل و ضربالمثلهاشون رو فيش كردي زدي زير بغلت آوردي.
فرخنده : (با حسرت) اينم از شعرهاي نيمهتموم بهمن بود، مث خودش ... قصد داشت چاپشون كنه.
(مكث. سيروس استكان به دست، برخاسته از خوشة كشمشهاي آويخته از سقف چند دانه ميچيند.)
سيروس : كُنج بهشته. بس كه آذوقه اينجاست سالها هم بيرون نري محتاج نميموني. (كشمشي به دهان برده و چاي مينوشد.)
فرخنده : سيروس ... تو هوشمند رو نميشناسي؟
سيروس : (پايش به پاية كرسي خورده، سكندري ميرود و چايش ميريزد.) چهته تو هم هي هوشمند هوشمند ميكني؟ (با دلخورياستكان را در سيني ميكوبد.) نديد پديدي يا ميخواي دل ما رو آب كني؟
فرخنده : خُل نشو ديگه ... ميخوام بگم، مگه ميشناسيش كه هي اما و اگر تُو كار ميآري؟
سيروس : من چه ميشناسم ؟... اونوقتا ما با بچههاي محل دمخور بوديم؛ نه با ريشسفيداش!
فرخنده : گمشو ... همچين سن و سالي نداره طفلك. همسن بهمنه، فقط هفت سال از تو بزرگتره.
سيروس : اِ... (مچگيري ميكند.) حالا چرا با من مقايسهش ميكني؟
فرخنده : ها؟ (مكث كوتاه) ابداً ... اينقدر با محبته ...
سيروس : مگه ديدهيش؟
فرخنده : عكس فرستاده ...
سيروس : (باتمسخر) عكس!؟
فرخنده : ده بار هم بيشتر تلفني ...
سيروس : ميدوني چيه؟ معاملهاي كه خاله خانباجيها تُو سبزيفروشي سر كوچه جوش بدن، نه محلِ اعتباره، نه قابلِ اعتماد.
فرخنده : معامله كدومه ستونِ مشاوره اجتماعي؟ مامانت با مادرش سالهاست دوره دارن ...
سيروس : ببين ...
فرخنده : صحبت كردهيم، نامه نوشته، نامه دادهم، عكس فرستاده ...
سيروس : تو هم تا عكس طرف رو ديدي آب از لبولوچهت سرازير شد!
فرخنده : (با تغيُر) گيرم كه اينطور، به كسي چه مربوط؟ (سكوت طولاني.) نميخوام بگم كشته مردة هميم، اما ...
سيروس : اما ميخواي با يه عكس تا آخر عمر زندگي كني.
فرخنده : اِوا، ميگم مكاتبه داشتهيم. (مكث كوتاه) عكس عكس ... مگه عكس چشه؟ (توجيه ميتراشد.) تازه ... شيرين هم باديدن يك نقش شيفتة خسرو پرويز شد.
سيروس : ها ها ... (تلنگري به سر خود ميزند. با تاكيد) تو كه سرجهازيت اينجاته. اون هم كه ... مرخصه!
فرخنده :
دگرباره چو شيرين ديده بركرددر آن تمثال روحاني نظركرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانشفرو بست از سخن گفتنزبانشسيروس : تو هم لنگة عشقهاي جاودانه، مرغِ جونت ... (با سوت) به پرواز اوندر آمد.
فرخنده : اهوم. پس فردا نه پسون فردا، يه بايباي پايِ پلة هواپيما و ... يا بخت و يا اقبال.
سيروس : نشد هم نشد.
فرخنده : نيست عشقهاي اينجا جاودانهن!؟
سيروس : پس برات مهم نيست مث من بشي.
فرخنده : ايواي خدا نكنه. (مكث) ميخوام بگم ... ايشالا به همين زوديا نازي هم از خر شيطون ميآد پايين و ...
سيروس : خر شيطون نيست؛ مَركب مراده! براي تاختن هم يه مانع داره، كه اون هم وكالت فرستاده با طيِ تشريفات قانوني ازسر راهش بردارم.
فرخنده : نچ نچ ... (مكث) طفلي نازي.
سيروس : تو دلت براي او ميسوزه؟
فرخنده : تو، بهرحال مَردي.
سيروس : يعني چه؟ مگه مرد احساس نداره؟
فرخنده : نه اينكه نداره، چرا. ولي عاطفه واحساسش رو صرفِ ... صرفِ تغار ماست ميكنه.
سيروس : دُم بريده، خوب زبون درآوردهي.
فرخنده : شكر خدا زبونمون از اول هم نقص نداشت. (زير لب) نقصش هم در همينه؛ كه به كام دركشيده بِه.
سيروس : اين طور كه پيداست همين مختصر عضله، با يك چرخش واضح و صريح هوشيخانِ كپكناك رو از راه بدر كرده!
فرخنده : نه قربون يه بار از اين غلطا كرديم براي هفت پشتمون بسه.
سيروس : هنوز هم دير نيست.
فرخنده : (به فضاي بيرون مينگرد.) چرا چرا، خيلي ديره. (وسايل را جمع ميكند و چمدان را ميبندد.) پاشو شب شد. مامانم رونميشناسي؟ دلواپس بشه ...
سيروس : تازه صحبتمون گل انداخته بود ... باشه، بماند فردا.
فرخنده : قبول. فرداصبح همگي ميريم سرِ خاك بهمن، توي راه بايد سير تا پياز رو برام تعريف كني.
سيروس : نچ حوصلهش رو ندارم.
فرخنده : اي بدذات! يعني ديگه حوصلة همكلامي با ما رو نداري؟
سيروس : چرا، اما بيشتر خواهان شنيدنم.
فرخنده : چي ميخواي بشنوي؟
(مكث كوتاه)
سيروس : يه بار ديگه ... يه پيشنهاد، يه سوآل، از اون سوآلهاي واضح و صريح.
فرخنده : (زير لب) هه، يا سخن دانسته گوي اي مرد بِخرد يا خموش.
سيروس : اينجا، تُو همين مملكت، موقعيتهاي زيادي برات هست و ... چشمهاي مراقبي ...
فرخنده : بعله، اما نه با نگاهي پُر از عشق و احترام. (به نقطهاي خيره ميماند.) موقعيت موقعيت ... موقعيت شايستة من اونلات عربدهكش ديوار به ديوارمون نبود كه دختراي محل از ترسش راه كج ميكردند.
سيروس : نچ، نه. منظور ... منظور موقعيتيه كه ... كه شيرين داشت، فقط اگه مكنت خسرو رو به مسكنت فرهاد ترجيح نميداد.
فرخنده : هوم، سُكناي دل شيرين عشق بود، چه در كوشك خسرو و چه در كلبة فرهاد.
سيروس : (با بي صبري) خُب ...!
فرخنده : سرگشتگي و آوارگي امثال شيرين از ناچاريه، از فراقِ عاشقي مث فرهاد.
سيروس : از خودتون بفرمايين شيرين خانومِ محقق و متفكر!
(مكث)
فرخنده : من فرهادي به خود نديدم، درد اينه!
سيروس : (با اشارهاي به خود) شايد نگاه نميكني!؟
فرخنده : (با تبسمي مادرانه) چرا، نگاه ميكنم. فقط پسرخالهم رو ميبينم.
سيروس : آها آها، خُب ...؟
فرخنده : اصول دين ميپرسي؟ پسرخالهم پسرخالهمه؛ ميخوام پسرخالهم هم باقي بمونه، هيچ هم جايگزين كس ديگهشنميكنم.
سيروس : (بيحوصله چوب الك را برداشته روي كرسي ميكوبد.) يك كلام!؟
فرخنده : مَخلص كلام! من جويايِ جايگاه شايستة خودمم نه جايگزيني كسي ديگه.
(مكث)
سيروس : ميدوني فرخنده؟ اين اخلاقت به بهمن رفته. برعكس تو؛ من اصلاً اهل روشنفكربازي و قلمبهگويياي ماورايليسانس نيستم ... شماهايي كه وقتي سرقوز ميافتين ثابت كنين ماست سياهه، چنان صغرا كبرا به خورد خلقاللهميدين كه جماعت از دم دچار كوررنگي بشن؛ بگن اِ اِ راست ميگه سياهه. (با تمسخر انگشت در كاسهي ماست زده، آنرا بالا ميگيرد.) اصلاً سياهي يعني اين.
فرخنده : كَرك جان، تو حرف حسابت چيه؟
سيروس : (سر چوب الك را زير چانة او ميگذارد.) من ميگم يه نه بگو نُه ماه به دل نكش!
فرخنده : خُب من هم دارم ميگم نه.
سيروس : به من نه.
فرخنده : خُب من هم به تو ميگم نه! (چوب الك را از دست او بيرون كشيده، با آن بازي ميكند.)
سيروس : (پس از مكثي عصبي) بازيه؟
فرخنده : زندگي همهش بازيه، بازي هم فقط دورة بچگي شيرينه.
سيروس : هه، تو فولكلور فيش ميكردي يا فلسفه!؟ (مكث كوتاه) اصلاً ميدوني چيه؟ اگه عزم كنم نري، نميري.
فرخنده : وا، نكنه خفهم ميكني!؟
سيروس : نه؛ خِفتت رو ميگيرم. (از جيب گذرنامه را درآورده و با دست ديگر فندكش را روشن ميكند.)
فرخنده : ديوونه نشو ...
سيروس : اين هم فيش كن؛ چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرومه! (شعله را به گذرنامه نزديك ميكند.)
فرخنده : (با تحكم) سيروس ...
(فرخنده چوب الك را رها كرده و آرام، اما با نگاهي مسلط جلو رفته و دستش را براي پس گرفتن گذرنامه دراز ميكند. مكث.سيروس گذرنامه و فندك را رها ميكند. فرخنده هر دو را از زمين ميقاپد. فندك را به سوي او ميگيرد. سيروس روبرميگرداند.)
سيروس : اوني كه تُو همين آب و خاك بهش نياز هست ... نه اصلاً هر كي دلي رو به بند كشيده حقشه ممنوعالخروج بشه!
فرخنده : اي آقاجون ... به خاطر دلبستگي مردم رو به بند نميكشن كه. (فندك را در جيب ميگذارد.)
سيروس : تو خودت خودت رو به بند كشيدي. تُو اين دخمة نمور، بس كه لاي ترشي و ليته پلكيدي بوشون به تنت نشست وهمين كه كورسوي نوري تابيد عبد و عبيد و مات و متحيرش شدي.
فرخنده : بهمن داداشي يادم داد برج عاجنشين نباشم. خو كردم به اين زيرزمين كه هر گوشهش رنگ روزي از زندگي وگذشتهمو داره. اين زيرزمين برج بلند منه.
سيروس : و حالا ... (چمدان را برداشته، بازيسازي ميكند.) شاهزادهاي آمده بر خنگي سوار، پوشيده شولاي زربفت پر نگين ونگار - تيزتك تاخته تا برجك و بارو، در هماورد با دو صد لشكر جادو - ميان بسته بشكست در دخمة افسون، ديدبنشسته محو سراب دختر مفتون - پيش آمد سوار و سودايي به سر دارد، كه بندِ دست و بخت دختر را به چنگ آرد -خيره شد دختر به آن قامت چون خدنگ، بر باد رفت سرابش يكسره بيدرنگ - يقين كرد بدانست كه اين هيبتهيولايي، به نيرنگ آراسته ظاهري اهورايي - خلاصه ... ببرد دختر را به شهر قصرهاي رنگينش، شهر چشمهها وباغها؛ بستان رياحينش - اما چه حاصل كه آب چشمهها خونيست؟، چه خوني؟ خون خلق سختكوشسرزمينهاييست - ديار آسيا كه هيولا قرنها سُمكوب ميكرده، زاشك و خون ما سنگ آسيابش سيراب ميكرده -قصرهاي باشكوه شهر و بند بندِ آن عمارتها، از ملات خاك و خون مُلك ما شده بر پا - چه سِحري بچهها آري چهافسوني!؟، چه خيال خامي؛ رويا و سراب باژگوني - كجا چشم حقيقتبين بينا داشت پري افسر، با دل گريبان چاكهرزهپوي خيرهسر - از چه رو بنهاد مهر در كابين چنين خصمي، بشد مفتون چنين شاهي؛ مقهور چنين ديو تبهكاري...؟
(مكث. فرخنده در خود فرو رفته)
فرخنده : (سر برميدارد. با استغاثه) باز همون دوراهي ... نميدونم. (مكث كوتاه) سيروس!؟ (پرسشگرانه به او مينگرد.)
سيروس : اهوم؟ آره!
فرخنده : (نفس آسودهاي ميكشد.) زندهست هنوز پژواك اين صدا، انگار ... انگار سرنوشت منو پيشبيني كرده.
سيروس : شايد اين قصه تو رو سر عقل بياره.
فرخنده : (بالبخندي مهرآميز نزديك ميشود.) عاليه.
سيروس : (با فخر و غرور سر فرود ميآورد.) ممنون.
فرخنده : (متعجب) منظورت چيه!؟
سيروس : پريِ جادو شده، قصهاي براي نوجوانان، كتابمه.
فرخنده : (يكه ميخورد.) چاپ كردي!؟ كتاب تو!؟
سيروس : اهوم. فعلاً تُو پخشه، چهار صباح ديگه روي پيشخون!
فرخنده : (روي برميگرداند.) بريم! هر چي جمع كردم بسه.
سيروس : يعني تاثيرش اينقدر آني بود!!؟
فرخنده : (با خشمي فرو خورده) افسوس نازي رفت و از اين شاهكارت بيخبر موند.
سيروس : بره گمشه اُزگل بيلياقت ... چقدر نصيحتش كردم، بماند. حالا من هيچ، بهمن هم جاي من بود به زور دَگَنكنميتونست حرف تُو كلة پربادش فرو كنه.
فرخنده : (با پوزخند) بهمن با همه نازنينش يه اشكال جزيي داشت. اون هم اين بود كه خيلي قَدَر بود. تك بود؛ عين الماس،طوري كه به خرده شيشههاي بدلي دور و برش مجال تابش و تظاهر نميداد ... بهمن و خشونت!؟ بهمن و زورگويي!؟هه، يك نگاه پرسندهش ذهن عليلت رو واميداشت به استدلال. (تحقيرآميز) خواهش ميكنم تو يكي پا تُو كفش بهمننكن.
سيروس : يعني چه؟ يعني من خودم فهم و شعور ندارم، رفتار بهمن رو قالب ميزنم؟
فرخنده : رفتارش!؟ هه، محال ممكنه! بخواي هم نميتوني. تقليد بوقلمونه از طاووس، مقايسه خرمهرهست با ياقوت! اما اينقصهت، همون شعر بهمنه، هر بند و هر واژهش.
سيروس : مزخرف ميگي ... ها ها، كو دليلت؟ كو مدرك؟
فرخنده : (بريدههاي مجله را در چنگ ميفشارد.) مدرك از اين مستندتر؟ هر نوسواد تازه به مكتب رفتهاي فرق اين نثر رو با اونشعر ميفهمه. (مجلهها را گوشهاي مياندازد.) همين!؟... مصراعهاي شعر بهمن رو مسلسل چيدي كنار هم؛ شد قصه!؟بند بندِ اون شعر رو من از حفظم.
سيروس : نه اين قصه دَخلي به اون شعر داره و نه من ديني به بهمن.
فرخنده : حقا كه توي غرقابي. اين بار ناجيت كيه؟ هه ... دروغ ماست نيست به سبيلت بماسه!
سيروس : (با دستپاچگي دستي بر دهان ميكشد.) خودت هم عين همين كار رو با فيشها ميكني.
فرخنده : جدي!؟ (با خشم چمدان را گشوده، با دستي پيراهن سفيد را كنار زده و با دست ديگر بستهاي فيش تحقيق جلوي صورت اوميگيرد.) نگاه كن! عنوان پژوهش، نام محققش.
سيروس : (دور شده و خود را با روشن كردن گرامافون سرگرم ميكند. صداي نامفهوم و خشدار آهنگي به گوش ميرسد.) منصرف شوفرخنده، بمون! هم ناشر آشنا سراغ دارم هم پارتي هم پخش. اصلاً خودم سرمايهگذاري ميكنم، ها؟ سرمايهش از من؛برات چاپشون ميكنم.
فرخنده : كاش نمياومدي سيروس! حيف ... ميتونستم تصوير خوبي ازت با خودم ببرم.
سيروس : خُب بمون تا تصوير من خوب بمونه.
فرخنده : (با تبسمي تلخ) متاسفم.
سيروس : (با قلدري) دِ از چي ميترسي تو ...؟
فرخنده : (ايستاده با دستة فيشها در دستي و پيراهن سفيد در دست ديگر. خيره و مبهوت) بچه بغل دده سياه جيغ ميكشيد، ددهگفت چهته جونم؟ گفت ميترسم. گفت نترس خودم اينجام. بچه گفت همون ... از خودِ تو ميترسم!!
سيروس : (ناگهان با خشم دستة فيشها را قاپيده به هوا ميپراكند.) نميذارم.
فرخنده : (با تمسخر) طبل تو خالي ...
سيروس : چموشي نكن! (تهديدكنان جلو ميآيد.) يا اين كه من ميگم يا هيچي.
فرخنده : (عقب ميرود.) بدترش نكن.
سيروس : به زبون خوش گفتم نميذارم.
فرخنده : نميتوني.
سيروس : ميبيني. (هجوم ميآورد.)
فرخنده : (پيراهن سفيد را به طرف صورت او پرتاب ميكند.) دزد بيحيثيت.
سيروس : (با خشم پيراهن را از جلوي صورت پس ميزند.) كلهخر پر مدعا.
(سيروس با يك خيز چوب ماهيگيري را برداشته و با لبخندي تهاجمي نزديك ميشود. فرخنده بيدفاع عقب عقب ميرود. دراولين چرخش، چوب ماهيگيري به چراغ خورده، نور ميرود. سوزن روي خط صفحه افتاده آوايي تكرار ميشود، در حالي كهصداي زدوخورد و كشمكش در تاريكي شنيده ميشود. صداي جيغ كوتاه فرخنده لحظهاي بگوش ميرسد. سپس فقط صدايگرامافون. لحظاتي تاريكي و بعد، دستي فندك را روشن ميكند. نور خفيفي ميآيد. فرخنده فندك در دست به چراغ نگاه ميكند.چمدان واژگون شده، اثاثيه در اطراف پراكندهاند و آويزهاي خشكبار گسيخته شده. سيروس با موهاي آشفته روي كرسي نشستهاست. فرخنده افتان و خيزان به سوي خمره رفته شمع را روشن ميكند. نور بيشتر ميشود. سيروس سوزن را از روي صفحهبرميدارد.)
سيروس : فرخنده ...
فرخنده : سسسس ... (سكوت. به سوي پيراهن سفيد رفته و آن را از زمين برميدارد. با دقت به لكهخوني روي آن مينگرد. مكث.سپس به سرعت پيراهن و ديگر وسايل را در چمدان ميگذارد.)
(سيروس رو به او ميچرخد.)
فرخنده : سسسس ... (سكوت. به آرامي چند برگ فيش پراكنده را جمعآوري كرده در چمدان ميگذارد. به نشانة سكوت يكبارديگر انگشت جلوي دهان ميبرد. ناگهان از درد چهره درهم ميكشد. خوني بودن دهانش را با دست امتحان ميكند و دندانيشكسته را با دو انگشت از گوشة لب برميدارد و آن را در كف دست بالا ميگيرد.)
(سيروس در جاي خود جابجا ميشود.)
فرخنده : سسسس ... (با تاكيد دندان شكسته را در چمدان جا ميدهد و در آن را ميبندد. مكث. به آرامي چمدان را برداشته و ازپلهها بالا ميرود. مكث. بر بلنداي پلهها ايستاده و رو به زيرزمين، به علامت وداع دستش را به اهتزاز درميآورد. مكث. چمدانرا در آستانة در به جا نهاده و به تندي از نظر ناپديد ميشود.)
(سيروس سيگاري بر لب ميگذارد. جيبهايش را ميكاود. سپس اطراف را مينگرد و چند برگة فيش را از زمين برميدارد، امافندك را نمييابد. متوجه خمره شده، به سوي آن رفته و در برابر آن زانو ميزند. برگهاي فيش را با شعلة شمع آتش زده وسيگارش را با كاغذ شعلهور ميگيراند و كاغذ را درون خمره مياندازد. سپس به نقش ديو روي خمره دقيق ميشود. صدايهقهق گرية فرخنده از بيرون شنيده ميشود. با كاهش نور، با اولين دودي كه سيروس برميآورد، شعلة شمع خاموش ميشود.سپس تاريكي ...)
ـ پايان ـ آذر 75 - اسفند 76