PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نمایشنامه فصل هایی در برزخ - نمایش نامه مقاومت



M.A.H.S.A
10-15-2011, 08:27 PM
برداشتی آزاد از رمان فصل هایی در برزخ نوشته کرم الله سلیمانی نشرآهنگی دیگر تهران
نویسنده: امید کائیدی شادگان
منبع : وبلاگ شهر بیک - نمایشگران و نویسندگان شهر گچساران

افراد بازی:
حمید فرمانده
مصطفی بیسیم چی
سینا پزشک قرارگاه
مجاهد مسئول سنگر تبلیغات
موسی پسری خجالتی نامه رسان گردان
پاشا دوست و پسر خاله علی
علی خواب گرد
نادر قراول گردان
عبد القادر که وجود ندارد اما کاملا ملموس است. 2یا3 بسیجی دیگر
سن روشن می شود حمید گوشه ای نشسته است صید رحیم وارد می شودو کتابی در دست دارد.
صید رحیم:سلام آقاحمید
حمید: سلام صید رحیم چه خبر؟
صید رحیم : رفتی بودی عقب یکی اومد ای کتابو اورده بود گفت بدم بهت.
حمید : ها ، مال کرمه ...کتاب اولش شعر بود ای رمانه.
صید رحیم بیرون می رود و حمید کتاب را باز می کند و می خواند.
حمید: مه غلیظی خوابیده بود، نگاه کرد سنگر بهداری در مه ناپیدا بود. حس کرد می تواند با دست حجمی از مه را تکان دهد.دستش را پرت کردو کشید . گفت : مصطفا نگا! سنگر بهداری ... دوباره پرت کردو کشید گفت: مصطفا نگا! خاکریز ها ... پرت کردو کشید گفت: مصطفا نگا! بچه های پدافند...پرت کرد و کشید گفت: مصطفا نگا!... پرت کرد و کشید گفت: مصطفا نگا!... نادر مانند شبحی از میان مه آمد از کنارش رد شد خواست بگوید نادر چگونه راه را پیدا کردی پیش خودش فکر کرد شاید بگوید بو کشیدم....
خاموش می شود سن روشن می شود همه افراد هستند چه آنهایی که گذار می آیند و چه انهایی که فیکس بازی هستند یازده مرد با لباس های خاکی و لباس هایی بسیجیان در جنگ هستند رو به تماشاگران صدای یک قایق بزرگ موتوری( لندرگراف)می آید کسی با کت وشلوار بالا می اید یک سامسونت در دست دارد جلوی فرد اول به نام حمید می ایستد مصطفا پشت سر حمید ایستاده است.
فردی که بالا آمده: (دست دراز می کند) بینش هستم از امور مالی جنگ.
حمید : خوش اومدید ،بفرمایید.
بینش:منطقه خیلی آرومه ، خبریه!؟
حمید:نه!نه! فقط چن وقتی هس آتیش جنگ خوابیده.
بینش: راس می گن اینقدر به دشمن نزدیک هستید که حرف زدن شما رو هم می شنون!؟
حمید:اره ...راس می گن.(سکوت) نگفتین برای چه کاری اومدین.
بینش:گفتم ، از امور مالی جنگ اومدم.
حمید: کارتون؟
بینش: این سامسونت تحویل شما،فقط این جا رو امضا کنید.( کاغذی به دست حمید می دهد حمید کاغذ را امضا می کند و بر می گردد به طرف مصطفا)
حمید:این یعنی چی مصطفا؟
مصطفا: تنخواه گردان...
حمید بر می گردد درب سامسونت را باز می کند صدای لندر گراف که حالا دارد می رود.کاغذ هایی را از سامسونت بیرون می آورد و پخش می کند در هوا.
مصطفا: فصل داره عوض می شه.
حمید :آره داره عوض می شه.
حمید از میان همه می گذرد و بیرون می رود

خاموش می شود باز نور می آید.
پاشا رو به جلوی صحنه ایستاده است. همه طرف دریاست و هر جایی هم می تواند خاکریز باشد.
پاشا: یا شازاده ممد
حمید:(دست روی شانه پاشا می گذارد) نترس پاشا نترس، اتفاقی نمی افته.
پاشا: خدا کنه آقا حمید! فقط خدا کنه اونا هم مث ما فکر نکن والا... یادته که؟اون روز که گفتن سایه یه شبحی پشت خاکریزا معلومه، آرپی جی برداشتی رفتی ، بعد که نادر آومد گفت پشت خاکریزا تکه پاره های اسبی رو دیده.
حمید: مصطفا علی نیومده؟
مصطفا: نه آقا حمید
حمید: برو به صید رحیم بگو علی رفته.
مصطفا: بازم پری ها رو دیده.
پاشا: من و علی روی پشت بوم خوابیده بودیم. بهت گفته بودم که پسر عموییم . تو خواب راه می رفت . از رو دیوار افتاد . صب تو بیمارستان گفت پریا اومده بودن دنبالم. پری... تا حالا دیدی؟
خاموش روشن
حمید وارد سنگری می شود علی خوابیده دست و پایش بسته است صید رحیم در حال خواندن قران است. بالای سر علی می رود و پتویی را روی او می کشد. علی بیدار می شود.
علی: سلام پری! می بینی که نمی تونم باهات بیام.
نور می رود نور می آید حمید در صحنه است کنار پایش سامسونت است آن را بر می دارد و به طرف دریا پرت می کند
تالاپ

نور می رود صدای خمپاره و بمب و آتش.
-از سنگرا بیرون نیایید
-مث اینکه براشون مهم نیست کجا رو میزنن.
- فقط می زنن
-پناه بگیرید ...پناه بگیرید...

نور می آید هیچ کس نیست کسی علی را می اورد دست و پایش بسته است حمید می اید بالای سرش
علی:( دست دراز می کند) پریا...........................
حمید دستش را میگیرد. کسی صید رحیم را می آورد.حمید بلند می شود بالا سر او میرود چشمان اورا می بندد.
حمید: خداحافظ رفیق لرم.
بلند می شود تا جلوی سن می رود سامسونت آنجاست آن را بر می دارد و پرت می کند
تالاپ
نور می رود.

صدای بیرون از سن:
رد این عطر رابگیرو بیا...
بیا تا کنار سکوت جنازه های جزغاله شده.

نور می آید.
حمید پشت به تماشا چی میان سنگر است کسانی از بیرون بلند می گویند.
نادر بر گشته... نادر برگشته... نادر برکشته...
حمید بر می گردد رو به تماشا چی ها یا درب ورودی سنگر.نادر وارد می شود.
نادر: سلام آقا حمید.
حمید : سلام نادر ... چه خبر؟
نادر: خسته ، داغون، گرمازده.
حمید : تو یا اونا...(سکوت نادر لباسش بسیار مرتب است)بازم حموم کردی؟
نادر: اره ... چه کار کنم ، وقتی حمومای اونا می بینم هوایی می شم.
حمید: ما هم خسته و داغون و گرمازده ایم.
نادر : این اونا هم می دونن.
حمید: یعنی عبد القادر؟
نادر : برگشتن دیدمش داشت می رفت، گفت بگو شام خوبی داشتین.
حمید پشت به او می کند نادر می رود گوشه ای می خوابد.بر می گردد.
حمید:نادر !
حمید بیرون می رود. تاریک. توی تاریکی.
حمید: مصطفا.
مصطفا : بله آقا حمید.
حمید :ساعت دوازده شد، بگو بچه ها روی خاکریزا چند تا تیر هوایی در کنن.
صدای دو تیر هوایی باز به آرامی صدای دو تیر دیگر. روشن چند پتو هست.نادر نیست.حمید وارد می شودو مصطفا پشت سرش.
حمید: عجب جونوریه نادر... به نظر تو نادر الان کجاست؟
مصطفا:نمی دونم آقا حمید...نادر به جز شما با کسی حرف نمی زنه.
حمید: راس می گی.... حالا که نادر نیست، عبدالقادر که هس.


تاریک.نور می آید .سنگر تبلیغات تعدادی عکس زن محجه بر دیوار آویزان است.تصویر نقاشی شده.
مجاهد که بچه جنوب است در حال طراحی سینا هم کنارش ایستاده است.دست از طراحی می کشد و تصویر را نشانش می دهد.
مجاهد: ای چطوره کا؟
سینا:فقط چشاش قشنگه.
مجاهد:(دوباره می کشد و نشان میدهد) ای چی؟
سینا:ببین، اون این شکلی نیست.
مجاهد: تو بگو ای چطوره!؟
سینا : خوب فقط لباش قشنگه.
مجاهد: ای که تو می گی باید یه فرشته باشه نه!؟.... زودتر می گفتی ، مو فرشته ها رو خوب می کشم.
شروع به طراحی می کند.
مجاهد:ای چشاش ... گفتی عینکی بود؟
سینا:نه.
مجاهد: اینم لباش .... ای چونش.. ای بینی ...گفتی رو سر ی داشت!
سینا:نه.
مجاهد : اینم موهاش..(به سینا می دهد. آنرا نگاه می کندو جلوی مجاهد می گذارد) بگو چطره کا؟
سینا می خندد. و در حال بیرون رفتن است که موسی وارد می شود.
سینا:موسی تو! تو سنگر تبلیغات!
موسی: اومدم وت بگم نامه داری وخارج سی ت اومده.
مجاهد: پ بگو کا ،فرشتت خارجی بود نه!؟
سینا نامه را می گیرد بیرون می رود.
مجاهد: تو نمی خی برات بکشم کا؟
موسی: سی مو بکشی!؟
مجاهد: ها ، پ خیالت با کی یم؟
موسی : مو که کسی یه نیارم.
مجاهد: برات می کشم برو پیداش کو... ( دستش را می گیرد و می آرو کنار خودش) بیو بشین تو چقد کم رویی.
سرش را پایین انداخته عکس ها را دیده است. چشمانش را بسته است.
مجاهد: چیه کا؟ چشاتو چرا بستی ، اینا همه امونتن ، مال بچه هان... ای مال آقا حمیده.. ای مال مصطفا... ای مال خدا بیامرز صید رحیمه ... حالا می خی برات بکشم یا نه؟
موسا: و مال کی یه؟
مجاهدک مال خودمه، تو حمله ی هوایی کشته شد، دوسش داشتم، حاضر بودم براش بمیرم...تو نمی خی کسی رو دوس داشته باشی.
موسی: ای بخشی که ناراحتت کردم برار، مو که گفتم کسی یه نارم.
مجاهد: حالا بذار برات بکشم تو اگه نخواستی بگو نه، ها کا! قبول...( سکوت) ها بکشم؟ ( سکوت ) رو چشام کا؛می کشم.
شروع به کشیدن می کندو نشان می دهد.
مجاهد:حالا چشاتو واکن.
نشانش می دهد.
موسی:نچ..
باز میکشد نشان می دهد .
موسی:نچ... خش نی...
می کشد و می گوید: خسته شدم موسی...
حلوی موسی می گیرد . موسی نگاه می کند.
موسی خشه.... خشه ...خشه...
مات و مبهوت به نقاشی نگاه می کند.

تاریک.. روشن می شود.سینا در حال خواندن نامه اش است صدای رعد و برق آسمان می آید نامهاش را جمع می کند و بیرون می رود.
موسی به طرف تماشا چی ها میرود مصطفی پشت سرش و مجاهد پشت سر آنها .
مصطفی: نکو موسی ...دیوونه شدی ... نکو موسی
مجاهد: موسی کا، به خدا نمی خواستم ایطوری شه.
مصطفی : تو رو جون صید رحیم ... اورا می گیرد و پس می اورد.باز موسی می رود.
تاریک روشن چند بسیجی در حال کشیدن طنابی هستن که یک لندر گراف به آن وصل است.
صدا: باید نزارید رها شه...
صدا: به جز اینا لندر گرافی نیست یا علی بگو و بکش.
صدا: باید نزاریم رها شه.
صدا:عینهو اسبیه که نمی خواد رام شه.
صدای شیهه اسب.
صدا: اروباش حیوون...اروم باش حیوون....
نور می رود
صدا در تاریکی: تو جون صید رحیم موسی...
صدادر تاریکی:موسی کا به خدا مو نمی خواستم ایطوری شه.
صدا در تاریکی: باید نزاریم رها شه
صدادر تاریکی:عینهو اسبیه که نمی خواد رام شه.
صدای شیهه اسب.
صدا در تاریکی: اروم باش حیوون ... اروم باش حیوون...

نور می آید
سینا:اروم باش پسر... اروم باش پسر
او بالای سر موسی است و مجاهد هم ایستاده است.
سینا: اروم باش پسر ... اروم باش پسر
مجاهد: موسی کا ، به خدامو نمی خواستم ایطوری شه.
حمید وارد می شود.
حمید : چی شده سینا؟
سینا: حالش خیلی بده، تب کرده ، هذ یون می گه.
مجاهد: موسی کا، به خدا مو نمی خواستم ایطوری شه.
سینا: مجاهد برو بیرون.
مجاهد نگاهش می کند.
سینا : ها ... برو بیرون...
حمید:بابا چکارش داری ، بنده خدا ناراحته.
مجاهد بیرون می رود.
سینا: آخه آقا حمید نمی زاره کارمو انجام بدم، (سکوت، مصطفا وارد می شود کاسه ابی در دست دارد.) مصطفا ، چی شد؟( کاسه را می گیرد) بده معطل کردی.
حمید: تبش خیلی بالان؟
سینا: اره خیلی... باید دعا کرد.
ناگهان کسی وارد می شود.
بسیجی: آقا حمید...آقاحمید...
حمید : باز چی شده؟
بسیجی : مجاهد آقا حمید حالش بد شده ، داره می ره سمت دریا.
همه به بیرون می روند جز موسی که خوابیده است.
تاریک روشن همه وارد می شوند به سمت دریا که سمت تماشا گران است نگاه می کنند.
حمید:مجاهد تو رو خدا صب کن، صب کن مجاهد.
صدای انفجار همه دراز کش می شوند و بلند می شوند که به طرفش بدوند .
حمیدک اروم باشید بچه ها ...اروم باشید...باید احتیاط کرد... مین ها باتوفان به ساحل اومدن. نور می رود کاملا تاریک می شود.


نور می آید.
سینا در حال خواندن نامه اش است یک بسیجی کنار نشسته و رادیو در دست دارد.
بسیجی: تا الان چند بار نامه رو خوندی؟
سینا: نمی دونم.
بسیجی:بچه ها می گن یه بیس باری خوندی.
سینا: نه شوخی می کنن.
بسیجی: البته چیزای دیگه ای می گن.
سینا: چی می گن؟
بسیجی: خارج ، دانشجوی پزشکی،راس می گن خیلی عجیبه... اونجا رو ول کردی اومدی اینجا... اونم تو این جزیره...
سینا : من که تنها نبودم خیلی هابودن.
بسیجی: حالا تو نامه چی نوشته که ایقد می خونیش.
سینا: هیچی.
بسیجی:پس بیس بار کمه ، هزار بار بخونش.
بسیجی رادیو را روشن می کند.
( قطعه به فارسی- صدای موج رادیو- بریده از سخنرانی به زبان عربی- صدای موج ممتد رادیو)
قطعه فارسی:

ما می خواستیم از یک جایی شروع بکنیم ؛اما مانده بودیم تا اینکه آنها خود این گره کور را برای ما

باز کردند. می خواستیم از آخر شوع بکنیم تا به اول برسیماما آنها نا خواسته به ما فهماندند که باید از

اول شروع بکنیم تا به آخر برسیم و ما بی نهایت از آنها متشکریم.

قطعه عربی:

سَمِعتُ صَوتاً. قالَ اِثنین علی وَجهِ الارض مضراً. اَلاضایی الحَشرات والاالثانی انت. اخرجت ورقه

ولینظرها. فقال لی خرقها.خرقتها. الان نحن نقول خرقتنا ها انت خرقتهما. واماکذالک لصقن الحشرات
والثانی لصقن بنا ...

صدای موج ممتد.
بسیجی : ( روی رادیو می زند) اینم از شانس ما. بلند می شود بیرون می رود.
تاریک روشن
بسیجی رادیو در دست وارد می شود مصطفا ازطرف دیگر وارد می شود.
مصطفا: کجا داری می ری.
بسیجی:( رادیو را بالا میگیرد) میرم چالش کنم، آدم چیزی رو که ازش هیچی نمی فهمه باید چال کنه.
مصطفا میرود و او می نشیند و گوشه ای در حال چال کردن رادیو.بسیجی وارد می شود.
بسیجی دوم: خسته نباشی تو ساحل داری دنبال تخم لاک پشت می گردی،.... زیاد جمع کنی .
بسیجی اول: ( که حالا کاملا رادیو را چال کرده) بخند...هه هه هه ... تخم لاک پشت... الان دوشبه که لاک پشتا به جزیره نیومدن.
صدای چند تیر هوایی به گوش می رسد. تاریک می شود
سینا فانوس به دست می اید می نشیند نامه اش را باز می کند و می خواند.
حمید فانوس به دست: خواستم بگم برای کسی و پولی نه جنگیدیم.
نادر فانوس به دست: دانبال عبد القادر می گردم . اینجا که می یام شام خورده رفته اونجام که میرم حموم می کنم نیست.
مجاهد فانوس به دست: خواستم بگم تو جنگ هم می شه عاشق شد. حتی با خیال...
سینا فانوس به دست: خیلی ها بود.
بسیجی فانوس به دست: صدای جنگو خفه کردم ، خنده داره نه؟
علی فانوس به دست: سلام پریا..................


( همه پشت سر هم میایند با تمام شدن جمله قبلی فانوس را از هم می گیرند)
نور می رود.


پایان
کرم الله سلیمانی و امید کائیدی
آذرماه هزار و سیصدو هشتادو هفت