PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نمایش نامه مقاومت ، برگ ريزان - سيروس همتي



M.A.H.S.A
10-15-2011, 08:26 PM
برگ اول

آدمها:
زن
امانوئل يك
امانوئل دو
مرد



صحنه تاريك است. موسيقي كليسايي. با آمدن نور، صحنه كم كم روشن مي شود. مي بينيم صحنه را كه به سه قسمت تقسيم شده است.
قسمت اول: كليسا. قسمت دوم: گورستان. قسمت سوم: منزل مرد و زني كنار هم ايستاده اند، مرد لباس رزم بر تن دارد، با صداي ناقوس كليسا هر دو صليبي بر روي سينة خود مي كشند؛ زن تور عروسي روي صورت دارد و مرد دسته گلي در دست. مرد دسته گل را به زن مي دهد و در گوش او چيزي مي گويد. به انتهاي صحنه رفته روي تاب مي نشيند. زن لبخندزنان تور روي صورت را بالا زده، مي بيند كه مرد نيست. به طرف مرد مي رود و بر مي گردد، تور را از روي سر برداشته و روي نيمكت مي گذارد. كيف دستي خود را برداشته، وارد صحنة گورستان مي شود. مقابل قبري صليب مي كشد و دستة گل را در گلدان بالاي قبر قرار مي دهد. قاب عكس روي قبر، همان مرد اول ـ امانوئل يك ـ را نشان مي دهد.
زن: [به قبر] بارِو امانوئل، ايچ پِسزِ ؟ لاوِس ؟ ديگه اخم نكن، همه اش دو دقيقه دير كردم... [نگاهي به ساعت] خيله خوب، چون تويي پنج دقيقه. مي دوني يه عالمه برگه داشتم، همه رو بايد تصحيح مي كردم.
[نگاهي به آسمان] عجب هوايي شده... [نگاهي به اطراف] اينجام چقدر زود پر مي شه، اقلاً تو يكي ديگه تنها نيستي اما من چي؟ من چي! [چشمان خود را مي بندد و مشغول نيايش مي شود . مردي وارد صحنه مي شود. كنار زن مي نشيند، زن متوجه حضور او شده مي خواهد برود]
امانوئل: سلام... بالاخره فكراتو كردي؟ [زن با سر جواب مثبت مي دهد]... خب؟
[زن با سر جواب منفي مي دهد و صحنه را ترك مي كند.]
[مرد به دنبال زن مي رود... زن در انتهاي صحنه رو به تماشاچي فيكس است. امانوئل دو او را نيافته و بر مي گردد از گلخانه اي كه در گوشه صحنه است چند شاخه گل بر مي دارد پول آنها را روي جايگاه مي گذارد و بين قبرها تقسيم مي كند. آن گاه كاغذي را از جيب شلوار خود در آورده، آن را زير گلدان قبر امانوئل يك مي گذارد. سپس به انتهاي صحنه رفته و فيكس مي شود. زن بلافاصله به صحنه آمده و كاغذ امانوئل دو را برداشته، مي خواند. عصباني شده آن را مچاله مي كند و به گوشه صحنه پرت مي كند. امانوئل دو مي آيد كاغذ را بر مي دارد. زن مي خواهد برود كه مرد جلوي راه او قرار مي گيرد.]
زن: از سر راهم برو كنار.
امانوئل دو: مي خواهم باهات حرف بزنم.
زن: من حرفي ندارم. برو كنار.
امانوئل دو: مگه من چمه؟
زن: نمي دونم.
امانوئل دو: اين قدر اين كلمة لعنتي رو تكرار نكن. [روبروي زن] به من نگاه كن. [زن رويش را بر مي گرداند.] ميگم به من نگاه كن. [زن برمي گردد] آخه چرا؟
زن: به خاطر خانواده ات. به خاطر حرف هايي كه مردم مي زنن... [با تأكيد]، به خاطر خودت.
امانوئل دو: اگه به خاطر منه، نه. با جواب مثبت تو راضي ترم.
زن: نه، خودت اذيت مي شي. فردا مي گن، يه پسر جَوون ...
امانوئل دو: [حرف او را قطع مي كند] من فكرامو كردم. بشكن اين تنهايي رو.
زن: [با سر جواب منفي مي دهد]...
امانوئل دو: آخه چرا؟
زن: امانوئلي هامار ! [به طرف قبر شوهرش امانوئل يك مي رود]
امانوئل دو: امانوئلي هامار، امانوئلي هامار [بلند] امانوئل [بلندتر] امانوئل؟ كجايي؟ صدامو مي شنوي؟
زن: [با ترس و ناراحتي] داد نزن!‌
امانوئل دو: مي خوام داد بزنم، مي خوام داد بزنم، هفت ساله كه اين صدا بي جواب مونده. نه نامه اي، نه نشوني. هيچ اثري ازش نيست. اون ديگه نيست. همة هم رزماش ديدن كه تهيه شده اون ديگه نيست... تو چرا نمي خواهي واقعيت رو قبول كني؟
زن: واقعيت؟... واقعيت چيه؟
امانوئل دو: واقعيت اينه كه روحِ اين [اشاره به قبر امانوئل يك] داره عذاب مي كشه. امانوئل راضيه. من مطمئنم... مادرش هم همين طور.
زن: مادرش؟!
امانوئل دو: چند روز پيش اومده بود اينجا، حال تو رو ازش پرسيدم؛ [زن عزم رفتن مي كند امانوئل دو كيف او را مي گيرد.]
زن: [امانوئل دو كيف او را رها مي كند زن حركت مي كند. در انتهاي صحنه چند برگه از كيفش در مي آورد. به كنار امانوئل يك كه از ابتداي نمايش روي آن نشسته مي رود و او را تاب مي دهد.] چقدر برگه! بايد همه را تصحيح كنم... [بدون مقدمه] من و تو هيچ وقت به هم دروغ نگفتيم... تو بايد همه چيز رو بدوني... شبيه تو نيست. امّا نگاهاش. خنده هاش. حتي اسمش امانوئله... اگه رفتم خواستم بدوني براي چي بود. [نور تغيير مي كند. زن به جلو صحنه آمده، تور را روي صورتش قرار مي دهد. در كنارش امانوئل دو، دسته گل در دست دارد. موسيقي كليسايي. امانوئل دو تور را از روي صورت او كنار مي زند. گل ها را به او مي دهد و مي رود. زن با گل ها سرگرم است كه صداي ضربة در او را به خود مي آورد. حالا زن تنهاست. به طرف در مي آيد.]
زن: دستم بنده، بيا تو. [صداي در] چه زود اومد؟! مگه كليد نداري؟ [همچنان صداي در، زن با خوشحالي در را باز مي كند.] بارِو
[زن بهت زده مي ماند. مردي از پشت در نمايان مي شود.]
مرد: سلام... ببخشيد اين جا منزل امانوئله؟
زن: بله
مرد: مي تونم بيام تو؟
زن: شما؟
مرد: فراموش كردم خودم رو معرفي كنم. من يكي از دوستان امانوئل هستم.
زن: خواهش مي كنم بفرمائيد تو...
[مرد داخل مي شود. فضاي خانه كمي او را مي گيرد. ناگهان، نگاهش به زن برخورد مي كند. يادش مي افتد كه براي چه كاري آمده بود.]
مرد: راستش يه نامه هست كه بايد بدم خودتون.
زن: نامه؟!... از كي؟
مرد: از امانوئل.
زن: امانوئل؟ [مي خندد] عجب كارايي مي كنه اين امانوئل! خودش كه الان مي آد، ديگه براي چي نامه داده؟
مرد: عجيبه... من فكر مي كردم اولين كسي هستم كه اين خبر رو بهتون مي دم.
زن: [نگران] خبر؟!... چيزي شده؟ نكنه اتفاقي افتاده.
مرد: نه خيالتون راحت باشه. چون گروه ما زودتر اعزام مي شد از من خواست كه اين نامه رو به شما برسونم.
[نامه را به زن مي دهد.]‌
زن: اعزام؟!...
مرد: خب، با اجازتون... خداحافظ.
[مرد خارج مي شود.]
زن: [او را با نگاه دنبال مي كند] آقا؟ [زن پاكت نامه را باز مي كند. همزمان از انتهاي صحنه در آستانة در، امانوئل يك با لباس خونين وارد مي شود، بر زمين بوسه مي زند. پاكت نامه از دست زن مي افتد،آن گاه تور عروسي و همچنين دسته گل را به زمين انداخته و به انتهاي صحنه مي رود. نور مي رود. با آمدن دوباره نور، ما شاهد نشستن هر دو امانوئل، بر سر قبر ابتداي نمايش هستيم. زن بروي تاب نشسته و در حال تاب خوردن است]
زن: ديروز مردي آمد به تمامي، تا سر فصل زندگيم باشد. روزها ماندم در انتظار... خبر آمد كه سر فصل زندگي تو پايان يافت.
امروز نيز مردي آمد به تمامي، تا سر فصل تازه اي براي زندگيم باشد. بيا، بيا، چرا دور ايستاده اي، بيا، بيا و ببين چگونه مي شود با مردي كه سر فصل تمام زندگي من گشت بي وفا بود و نبود و با مردي كه سر فصل تمام آرزوهاي من گشت بي وفا بود و نبود [زن برمي خيزد مي ايستد صليبي بر روي سينة خود مي كشد] شكر و سپاس بر نام تو تا ابد. آمين [امانوئل يك و دو هر كدام به سوئي مي روند و زن بر روي تاب صداي ناقوس كليساي اول نمايش دوباره تكرار مي شود و پس از مدتي نور و صحنه كم كم محو مي شود].
[تاريكي مطلق]
پايان

برگ دوم

آدمها:
زن
مرد




[دري در عمق چپ صحنه، يك صندلي نزديك در و يك ميز و صندلي در سمت راست. زن و مردي پشت به هم درمركز صحنه ايستاده اند].
صداي مرد: الو... الو... سلام...
صداي زن: با سلام. لطفاً پس از شنيدن صداي بوق پيغام و شماره تلفن خود را بفرماييد.
صداي مرد: سلام... خانم غياثي امر مهمي پيش اومده، اگه منزل هستيد گوشي را بردارين [جوابي نمي شنود] وقتي اومدين با من تماس بگيريد.
[هر دو بر مي گردند]‌
زن: تماس گرفته بودين؟
مرد: [در حالي كه كت را در دستش جابه جا مي كند] چه روزي تشريف آوردين؟!
زن: چيزي شده؟ [سكوت] چه اتفاقي افتاده؟!‌
مرد: چرا نمي نشينيد؟!
[زن مي نشيند]
مرد: مسأله اي پيش اومده بود كه بايد حضوراً خدمتتون مي گفتم.
زن: [سكوت]...
مرد: راستش قضيه مربوط به احمده...
زن: احمد؟! [مبهوت] موضوع احمد...
مرد: بله... قضية احمد...
زن: [سريع حرف او را قطع مي كند.] اما چي؟! لطفاً‌ بريد سر اصل مطلب...
مرد: [مرد بدون مقدمه انگشتري را از جيب كت درآورده و به زن نشان مي دهد.]
زن: [متعجب] انگشتر احمد!... [آن را مي گيرد] چرا اينو چند سال پيش بهم نداديد؟
مرد: چون تازه پيداش كرديم... [زن به سمت در] البته فقط اين مورد نبود... من خواستم به تون توضيح بدم كه...
[متوجه خروج زن] كجا؟ هنوز عرضم تموم نشده؟!
[زن كنار در مي ايستد. منتظر.]
مرد: [بلند] خانم غياثي، شما كاري رو سراغ دارين كه درصد خطاش صفر باشه؟
زن: [متعجب] نمي فهمم... [به سمت مرد مي رود] منظورتون چيه؟! [مرد آلبومي را كه روي ميز قرار دارد باز مي كند. زن به طرف او رفته آلبوم را مي گيرد. خيره به آلبوم.]
مرد: انگشتر تو انگشت جنازه اي بود كه تازه پيداش كرديم.
زن: [ناباورانه] اصلاً شوخي خوبي نيست؟!‌
مرد: من جدي گفتم!‌
زن: امكان نداره... شايد اين انگشتر از دستش افتاده يا شايد براي چند لحظه داده باشه به دوستش يا شايد...
مرد: [حرف او را قطع مي كند.] خانم غياثي...
زن: [عصباني] هيچ معلوم هست شما چي مي گيد؟ هيچ معلوم هست اين جا چه خبره؟! احمدِ من همونيه كه الان چند ساله سينة اون قبرستون خوابيده...
[زن از صحنه خارج مي شود.]
مرد: [محكم] خانم غياثي... روي اون انگشتر اسم شما حك شده...
زن: [با تسبيحي در دست كه به يك پلاك مزين است بر مي گردد.] پس اين چيه...؟... قبلي كيه؟...
مرد: نمي دونيم...
زن: نمي دونيد؟! يعني مي خوايد بگيد اشتباه شده.
مرد: تقريباً...
زن: پس من تو اين مدت براي كي گريه مي كردم؟...
مرد: براي يه شهيد...
زن: شما حالتون خوش نيست آقا... شما اصلاً مي فهميد چي مي گيد؟... مگه مي شه؟... من به اون عادت كردم...
اون وقت شما مي گيد يه احمدِ‌ ديگه برام پيدا كرديد... [گريه مي كند]
مرد: اينكه الان شما اين جا هستيد، خواست من بوده، مي دونيد من تو چه شرايط سختي هستم؟...
زن: [بلند] من چي؟ كي مي خواد به فكر... دفعه اول گفتيد اين تسبيح، اينم جنازه شوهرتون، درسته... [مرد با حركت سر تأييد مي كند.] منم قبول كردم... حالا بعد از چند سال مي گيد اون جنازه شوهرتون نيست...
[مرد مي خواهد حرف بزند، زن مانع مي شود.] خواهش مي كنم آقا، اجازه بدين... آقا اجازه بدين حرفمو بزنم... يه انگشتر گرفتيد تو دستتون با يه جنازة تازه، مي گيه اين شوهرتونه... چه تضميني وجود داره كه اين اشتباه دوباره تكرار نشه...
مرد: شما هم اشتباه كرديد...
زن: من تو اون شرايط به يه پوتين هم راضي بودم...
مرد: [به سمت در مي رود.]‌ من ديني داشتم كه بايد ادا مي شد... اونم نه به شما، به احمد... بارها و بارها از من خواستند تا اين موضوع رو به شما مطرح نكنم. گفتند همه عواقبش به عهدة خودته... گفتم باشه... خانم غياثي چرا نمي خوايد قبول كنيد. همه مدارك مي گن اين پيكر، پيكر احمده.
زن: مدارك... كدوم مدارك؟ شما به اينها مي گيد مدرك. [زن انگشتر را روي صندلي گذاشته به سرعت خارج مي شود.]
مرد: پس تكليف اين انگشتر چي مي شه؟
زن: نمي دونم...
مرد: پيكر چي؟!
[چند ضربه موسيقي]
[زن بر مي گردد، مرّدد به طرف صندلي مي رود. تسبيح خود را درآورده كنار انگشتر قرار مي دهد. مدتي به انگشتر و تسبيح خيره مي شود تا اين كه در اوج موسيقي، هر دوي آنها را برداشته، مي بوسد و به سينة خود مي فشارد. نور و موسيقي رفته رفته محو مي شود.]
[تاريكي مطلق]
پايان
برگ سوم

آدمها:
پير زن
زن
دختر









[با آمدن نور نيمكتي در مركز صحنه نمايان مي شود. پير زن با بادبزني در دست وكيفي در كنارش روي نيمكت نشسته است. گويا به دنبال كسي است. پس از مدتي، زن كه چوب تنيس در دست دارد از ميان تماشاگران وارد صحنه مي شود.]
زن: [نفس زنان] سلام مادر.
پيرزن: عليك سلام.
زن: [اشاره به گوشة خالي نيمكت] جاي كسيه؟
پيرزن: نه مادرجون، بفرما بشين.
[زن مي نشيند، نفس راحتي مي كشد، چوب تنيس را روي نيمكت مي گذارد.]
زن: از دست اين بچه... اَمون منو بريده، نيم وجب قد داره، تو خونه كه هست از در و ديوار بالا مي ره... تو پارك هم كه ميارمش بچه هاي مردمو مي زنه... [اشاره به سمت تماشاگران] نگاش كنين،... اون تپله است [خوشحال] الهي كه مادر به قربونت بره.
پيرزن: خدا نگهش داره.
زن: سلامت باشي.
پيرزن: [نامه اي از كيف درمي آورد] مي بخشيد دخترم، عينكم همرام نيست. ميشه اين نامه رو برام بخوني.
زن: [نامه را مي گيرد] چرا كه نه
[زن شروع مي كند به خواندن نامه]
هزار جهد بكردم كه سّر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسّرم كه بجوشم
[پيرزن بي اختيار به نقطه اي خيره مي شود.]
به هوش بودم از اول كه دل به كس مسپارم
شمايل تو بديدم، نه عقل ماند و نه هوشم
[متوجه زيبايي نوشته مي شود.]
به به!... عجب خطي داره... به نام خدا...
مدينه جان، مادر، سلام [متوجه خيره شدن پيرزن مي شود.]
مدينه جان؟! مدينه جان؟!
پيرزن: [به خود مي آيد.] آخ ببخشيد.
زن: مادره ديگه دلش هزار راه ميره، [ادامه نامه را مي خواند.]
مدينه جان مادر سلام...
پيرزن: عليك سلام.
زن: اميدوارم كه حالت خوب بوده باشد. اگر از احوالات تنها پسرت خواسته باشي. سلامتي حاصل است...
پيرزن: [با تأكيد] بحمدا... سلامتي حاصل است.
زن: [متوجه جا افتادن كلمة بحمدا... مي شود.] بله... [در ادامه] ملالي نيست جز دوري شما. در نامة قبلي نوشته بودي كه مي خواهي برايم دستي بالا بزني،... [به پيرزن] به به... مباركه ان اشاءا... [ادامه نامه را مي خواند] من كه باشم كه روي حرف تو اي مادر حرفي بزنم...
پيرزن: [حرف او را قطع مي كند] زنده باشي پسرم.
زن: ماشاءا...، همچين پسري، طلاست. پسرهاي اين دوره زمونه، ميان تو كوچه و خيابون و پارك، چه مي دونم دستِ يه دختر رو مي گيرن ميارن تو خونه و ميگن الا و بلا، ما اينو مي خوايم... معلوم نيست اصل و نسبش كيه؟... چي كاره هست؟ خوبه؟ بده؟... خدا مي دونه؟
[زن ادامه نامه را مي خواند.]
زن: وقتي برگردم مي خواهم عروست را كنارت ببينم. از طرف من به خواهرانم و كليّه فاميل سلام گرمي برسان. اي نامه كه مي روي به سويش...
پيرزن: [در ادامه] از جانب من ببوس رويش.
[زن با خوشحالي پيرزن را مي بوسد.]
پيرزن: قربون دهنت.
زن: [ادامه نامه را مي خواند.] اين نامه كه خيلي قديميه. به تاريخ پنجم مرداد ماه يك هزار و سيصد و... سالش كه خط خورده؟... پسرت«علي». همين؟!
پيرزن: خب مادر جون وقت نداره... خلاصه، مفيد، مختصر... گاهي هم برام تلگراف مي فرسته.
زن: پسرتون كجا هست؟
پيرزن: ...
زن: حدس مي زدم... چي كاره هست؟
پيرزن: [اِفه نظامي مي گيرد]...
پيرزن: ده سال... [فكر مي كند] دو، دو هفته ديگه ميشه ده سال...
[زن متوجه شيطوني پسرش مي شود.]
زن: خب ديگه من بايد بروم.
پيرزن: [مانع مي شود] كجا؟!... نامه خوندي، زحمت كشيدي [از كيف خود يك مشت نخود كشمش بيرون آورده به زن مي دهد.] بفرما يه ذره نخود كشمش.
زن: [نخود كشمش را مي گيرد.] دستِ‌ شما درد نكنه.
پيرزن: [دست او را گرفته، ملتمسانه] ميشه براي پسرم يه دختر دست و پا كني؟
زن: [خوشحال] چرا نميشه... چيزي كه فراونه دختره... من خودم يه عالمه دختر آمادة ازدواج سراغ دارم [فكر مي كند] كي رو بگم كه لياقت پسرت رو داشته باشه.
[زن دو طرف صحنه را قدم زنان طي مي كند. پس از مدتي]
زن: [خوشحال] منيره.
پيرزن: منيره؟!... منيره خوبه.
زن: نه اصلاً هم خوب نيس.
پيرزن: چطور؟
زن: يه خورده حسوده، وقتي براي من خواستگار اومد. يه جوري حسودي كرد، وقتي ازدواج كردم يه جوره ديگه...
پيرزن: [حرف را قطع مي كند.] عروس حسود نمي خوام.
زن: [بدون مقدمه] سوگل.
پيرزن: سوگل؟... سوگل خوبه.
زن: نه... اونم خوب نيست، آنقدر فيس و افاده داره كه نگو، ده تا كلفت نوكر مي خواد كه افاده هاشو جمع كنه.
پيرزن: مادر پسر مهربون، عروس مهربون مي خواد...
زن: آرزو... آرزو خوبه...
پيرزن: اين ديگه خوبه؟
زن: معلومه كه خوبه... ماهه. دختر معقول، با اصل ونسب، يه فوج مهمونو يه تنه حريفه... نه افاده داره، نه چيزي... خودشه [به پيرزن] شماره تلفن تون رو بدين تا خبرشو به شما بدم.
پيرزن: دستت درد نكنه... آرزوم برآورده ميشه. [پيرزن مي ماند.]
زن: [زن متوجه او] چي شد؟!
پيرزن: [مأيوس] من كه تلفن ندارم.
زن: اين كه ناراحتي نداره، من شماره ام رو به شما ميدم. كاغذ دارين؟ [پيرزن تكه كاغذ سفيدي را به همراه يك خودكار از كيف خود در مي آورد.]
پيرزن: بفرما
زن: [كاغذ و قلم را گرفته شماره و اسم خود را بر روي آن مي نويسد.] اسمم مريمه، اينم شماره ام.
پيرزن: [كاغذ و قلم را مي گيرد.] به به مريم خانوم... [ خيره به چشمان او] شما لنز انداختين؟
زن: من و لنز؟... شوهرم چي ميگه؟... نه مادر چشم هاي خودمه، چطور مگه؟
پيرزن: رنگ چشم هاي پسرم عينهو رنگ چشم هاي شماست.
زن: آخي [متوجه پسرش مي شود.] خب ديگه من برم... الان اين پسره همه رو تو پارك كتك زده [زن به راه مي افتد.]
زن: يادتون نره مادرجون شب حتماً‌ به من زنگ بزنين... منتظرم ها.
پيرزن: حتماً.
[زن از صحنه خارج مي شود. پيرزن متوجه جاماندن چوب تنيس مي شود. آن را برمي دارد.]
پيرزن: خانوم... [بلندتر] خانوم.
[پيرزن چوب تنيس به دست در مسير حركت زن از صحنه خارج مي شود. تاريكي.]
[نور مي آيد. صحنه خالي است. دختري از ميان تماشاگران وارد صحنه مي شود. به سمت نيمكت رفته، به اين طرف و آن طرف صحنه نگاه مي كند. در گوشه اي از صحنه مي ايستد، به ساعت خود نگاه مي كند. زير لب چيزي مي گويد كه ما نمي شنويم. منتظر است. در اين ميان از فرصت استفاده كرده آئينه كوچكي از كيفش در مي آورد و آرايش خود را كنترل مي كند. پيرزن قبلي خوشحال از اينكه چوب تنيس را به صاحبش رسانده وارد صحنه مي شود، متوجه دختر مي شود، آرام به طرف نيمكت رفته، روي آن مي نشيند. دختر همچنان منتظر است.]
پيرزن: ديگه شورش در اومده...
دختر: [متوجه پيرزن مي شود. آينه را داخل كيف دستي اش مي گذارد.] شور چي؟!...
پيرزن: همين قرارهاي مزخرف... پسراي اين دوره زمونه كاري ندارن جز اين كه دخترارو سركار بگذارن... اين قدر بايست تا علف زير پات سبز بشه.
[پس از آن كه دختر را حسابي وراندازه كرده، به سمت او مي رود.] حيف... حيفِ دختر مثل تو نيست كه وقت شو تو خيابونا تلف كنه... [دختر كلافه مي شود، چند قدمي از او دور مي شود. زن به دنبال او]
دختر: خانم شما چي مي خواين بگين؟
پيرزن: چي كاره است؟!...
دختر: كي؟!...
پيرزن: وا... مارو گرفتي... هموني كه منتظرشي...
دختر: [با خود] عجب گيري كرديما...
پيرزن: چيزي گفتي؟
[دختر به طرف نيمكت مي رود و در گوشه نيمكت مي نشيند. پيرزن به دنبال او]
پيرزن: همديگرو ديدين؟
دختر: [كلافه] واي كلافم كردي خانم... نه... اصلاً به شما چه مربوطه؟!‌
[نگاه دختر به چشمان پيرزن گره مي خورد. هر دو چشم در چشم يكديگر.]
پيرزن: [مبهوت چشمان دختر] واي... چه چشمان قشنگي داري... [دختر از پيرزن خوشش آمده لبخند مي زند.]
دختر: اگه زحمتي نيست دست از سرم برداريد... بذارين تو حال خودم باشم [ملتمسانه] خواهش مي كنم.
پيرزن: باشه.
[پيرزن مي رود. دختر نفس راحتي مي كشد با خيال راحت دوباره آينه را از كيف دستي خود درآورده و خود را نگاه مي كند. پيرزن بر مي گردد. آرام آرام پشت سر دختر قرار مي گيرد. دختر از آينة متوجه حضور پيرزن مي شود.]
پيرزن: فقط يه سؤال...
دختر: [به آينه] ديگه چيه؟
پيرزن: [زيركانه] عروسم مي شي؟
دختر: خانم من ازدواج كردم. يه بچه ام دارم.
پيرزن: اي كلك... [به دست چپ دختر و ابروهاي او خيره مي شود.]
دختر: [مبهوت حركات او]...
پيرزن: حلقه كه تو دستت نيست، ابروهاتم كه برنداشتي...
دختر: [خود را جمع و جور مي كند.] اينم شد دليل؟... [به دنبال بهانه] حلقم به دستم تنگ شده بود، درش آوردم... حال و حوصله هم نداشتم ابروها رو بردارم...
پيرزن: منم باورم شد... [مكث] ببين، ازت خوشم اومده... دختري مثل شما خواستگار زياد داره...، مي دونيد شما...
دختر: [سريع حرف پيرزن را قطع مي كند.] ببخشيد شما؟!‌
پيرزن: من؟! منم يكي مثل شما.
دختر: [مي خندد] منظورتون اينه كه شما هم خواستگار زياد دارين.
پيرزن: [مي خندد] من كه نه... پسرم رو مي گم...
دختر: پسرت... خدا براتون نگهش داره.
پيرزن: سلامت باشي.
[دختر از داخل كيف دستي اش يك اسكناس هزار توماني در آورده، آن را در كف دست پيرزن مي گذارد.]
دختر: برو... برو ديگه.
پيرزن: [اسكناس را مي گيرد...] باشه... قرصمو بخورم، ميرم. [از توي كيفش بسته قرصي و به دنبال آن ليواني را در مي آورد آن را به سمت دختر مي گيرد. دختر متوجه منظور پيرزن شده، ليوان را گرفته و به منظور آوردن آب از صحنه خارج مي شود.]
پيرزن: [بلافاصله] دختر خانم... [دختر مي ايستد] كيفتون، رو بدين براتون نگه دارم.
[دختر كلافه كيف دستي اش را تحويل پيرزن داده از صحنه خارج مي شود. بعد از خروج او پيرزن عكسي را از كيف خود درآورده روي نيمكت مي گذارد. و سپس در گوشه اي از صحنه پنهان مي شود. پس از مدتي دختر با ليواني پر از آب وارد صحنه مي شود. متوجه عدم حضور پيرزن شده، ليوان آب را روي نيمكت مي گذارد. كيف دستي خود را برمي دارد در حالي كه مي خواهد خارج شود متوجه عكس روي نيمكت مي شود. آن را برمي دارد. با ديدن عكس، مات و مبهوت روي نيمكت مي نشيند و محو عكس مي شود... پيرزن خوشحال از گوشة صحنه نمايان شده، به طرف دختر مي آيد... و با دستانش چشمان دختر را مي گيرد...]
پيرزن: [با افتخار] خب؟!‌
دختر: چرا تا حالا براش زن نگرفتين...؟!‌
پيرزن: بالاخره نگفتي عروس من مي شي؟!... [دختر مي خندد] قربون خنده هات برم،... [پيرزن آب را مي خورد بدون آن كه قرصي در ميان باشد.]
دختر: ما آبمون تو يه جوب نمي ره...
پيرزن: [متعجب] چرا نمي ره؟! كافيه لب تر كني و بگي [كشيده] ًبله ً
[دختر به عكس نگاه مي كند.]
پيرزن: [سعي در متقاعد كردن او] اهل هيچ برنامه اي نيست، ولخرجي نمي كند، يه خونه نقلي داره،... الحمدا... چيزي هم كم نداره [اسكناس گرفته را پس مي دهد. منتظر جواب است. جوابي نمي شنود.]
پيرزن: [در ادامه] مثل بعضي از اين پسرام نيست كه... استغفرا... خب چي شد؟
دختر: آخه من...
پيرزن: [حرف او را قطع مي كند.] خيلي دلش بخواد، دختر به اين خوبي، با حيا نجيب. [دختر با شنيدن اين كلمات روسري خود را به جلو مي كشد.]
دختر: مي تونم ببينمش؟
پيرزن: چه خبره؟
دختر: خب... پسرتون رو از نزديك ببينم. چند كلمه اي با هم صحبت كنيم، مي دونيد بايد...
پيرزن: [حرف دختر را قطع مي كند.] اصلاً...
دختر: [در ادامه] بايد يه جوري به تفاهم برسيم...
پيرزن: اصلاً از اين قرارا خوشم نمي آد. خرجش يه جعبه شيرينه و يه دسته گل. قرار تو خونه... نه تو پارك و خيابون و چه مي دونم كافه تِري... مِري ياها... از اون گذشته الان اينجا نيست.
دختر: كجاست؟
پيرزن: ...
دختر: كجا؟
پيرزن: ...
دختر: ... كي مي آد؟...
پيرزن: به زودي... اين آخرين مأموريتشه. مي خوام تا اومد دستشو بند كنم. [از كيفش خودكار و تكه كاغذي سفيد در مي آورد.] شماره تلفنتو بده تا وقتي پسرم اومد بيايم خواستگاريت... پسر خوبيه ها...
[دختر به اين طرف و آن طرف نگاه مي كند.]
پيرزن: [متوجه حركات دختر مي شود.] دخترجون استخاره نداره...
[دختر كاغذ و خودكار را مي گيرد.]‌ دستت درد نكند. [دختر شماره تلفن و اسمش را روي كاغذ مي نويسد.]
به به... چه اسمي... سحر خانم...
[دختر نگاهي به اين طرف و آن طرف مي اندازد و كاغذ را به پيرزن داده به راه مي افتد.]
دختر: [قبل از خروج] منتظرم.
[دختر به راه مي افتد]
پيرزن: [بلند] سحر خانم... [دختر مي ايستد] عكس داري؟
دختر: [متوجه منظور پيرزن مي شود]...
پيرزن: مي خوام بفرستم براي پسرم.
دختر: [عكسي از كيف درآورده به پيرزن مي دهد.] قسمت شما شد... خداحافظ.
[دختر از صحنه خارج مي شود.]
پيرزن: [عكس را مي بوسد] قسمت من...؟!
[موسيقي حزن انگيز.]
[پيرزن آلبوم كوچكي را از داخل كيفش درمي آورد تا عكس ًسحر ً را در آن قرار دهد. به ناگاه عكس هاي دختران ديگري از آلبوم به روي زمين پاشيده مي شود. پيرزن آنهارا جمع مي كند. مي بينيم چندين دختر مزين به لباس عروس را كه قاب عكس به دست در انتهاي صحنه نمايان مي شوند . پيرزن به سمت قاب ها رفته و عروسان خيالي خود را مي بوسد.
انتهاي اين قاب عكس ها، قاب عكسي است نامعلوم. پيرزن به سمت آن قاب رفته، پارچه مقابل آن را كنار مي زند. چهرة رزمنده اي نمايان مي شود. در گوشة قاب عكس روبان سياهي ديده مي شود. پيرزن با عشق و علاقه عكس را مي بوسد. گريه مي كند.
موسيقي به اوج مي رسد. نور صحنه رفته رفته همزمان با موسيقي محو مي شود.]
[تاريكي]