PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کمد شماره 13 | آر.ال . استاین



shirin71
10-15-2011, 12:23 PM
نوشته: آر ال استاين
ناشر: ويدا
ترجمه: غلامحسين اعرابي
تعداد صفحات: 160


http://www.bekhan.com/images/books/1685L.jpg

shirin71
10-15-2011, 12:23 PM
« سلام لوک ... بخت يارت!! »
کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من در کلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايی شاونی ولی .خودم می دانستم که اين يک سال بسيار سخت و طولانی خواهد بود .البته ريسک نکردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که بايد يواش يواش دورانداخته شود و جيب آن هم کمی پاره شده است . اما مگرمی شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع کنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يک جاکليدی است اما من نمی خواهم با آويزان کردن کليد به آن ، خوش شانسی را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسی می آورد ؟ خوب ، اين يک پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا کردم و پس از پيدا کردنش ، پدر ومادرم کامپيوتر جديدی را که می خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
نگاهی به حروف قرمز و سياه کامپيوتری پرچم تبليغاتی که در بالای راهرو بود« زنده باد اسکوايرز ! از تيم خود حمايت کنيد » انداختم.
تمام تيم های ورزشی پسرانه در شاونی ولی را اسکوايرز می خوانند . از من نپرسيدکه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب دست يافتند . مشاهده ي پرچم کمی تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت که بايد مربی بسکتبال را پيدا کنم و از او بپرسم که چه موقع تست می گيرد .
فهرست کاملی از کارهايی که می خواستم انجام دهم داشتم :
(1) سری به آزمايشگاه کامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسکتبال پرس و جو کنم ،(3) ببينم آيا می توانم در نوعی برنامه ي خاص شنا پس از ساعات مدرسه شرکت کنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه ای که استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا که شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايی داشتم .
پرخيدم و دوستم هنا مالکُم را پشت سرم ديدم که مثل هميشه « ! لوک ... سلام »
شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موی کوتاه مسی فامی دارد ، به رنگ يک سکه ي برنزی نو . چشم های سبز و لبخند مليحی دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا می کندکه البته باعث خجالت هر دوی ما می شود .
و قسمت پارگی را گرفت و آن را کمی بيشتر پاره کرد او گفت :« ... جيبت پاره شده »
درحالی که خود را عقب می کشيدم گفتم : هی ... چه کار می کنی ؟ اين پيراهن شانسمه
به تعدادی از بچه ها که مشغول مطالعه ي نموداری چسبانده شده روی ديوار بودنداشاره کرد . بچه ها همگی روی پنجه ي پا ايستاده و سعی داشتند از روی سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتی ببينی کدوم کمد رو به تو دادن ؟
برنامه ي تخصيص کمد اونجا زده شده . حدس بزن چی ؟ ... کمد من اولين کمد درخروج از ناهارخوری است . من هر روز اولين نفری خواهم بود که برای ناهار می رود
گفتم :« اوه ... چه شانسی! »
هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم کلاس انگليسی ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلی شوخ و بامزه س . بچه ها ميگن توی کلاس اون از خنده روده بر می شن . معلم کلاس تو هم هست؟
گفتم :« . نه ... وارِن معلم ماست »
هنا چهرۀ مسخره ای به خود گرفت و گفت : « بدبخت شدی »
به سرعت به او گفتم :« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوی نمودار کُمدها باز کردم . به خودم گفتم :اين يک سال بسيار عالی خواهد بود . مدرسه ي راهنمايی با مدرسه ي ابتدايی خيلی فرق دارد .
دارنل به شيوه سياه پوستی با من دست داد . « سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم :« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه کرد و گفت:تو کُمد شانس رو به دست آوردی
به دقت به نمودار نگاه کردم :« ؟ چی ؟ مقصودت چيه » .
از بالا تا پايين ليست اسامی را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوک گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب کردم تا به شماره ي کمد رسيدم .و ناگهان خشکم زد .
بی اراده و با صدای بلند گفتم :« باور نمی کنم ! اين نمی تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلک زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت کردم .
. بله . کمد شماره 13
. # لوک گرين ....................... 13
. # 13
نفس درگلويم گير کرد . احساس خفگی ميکردم . پشتم را به نمودار کردم واميدواربودم که هيچکس نتواند ببيند که چقدرناراحت بودم .چطور اين اتفاق برای من افتاده است ؟ باورم نمی شد . کُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينکه شروع شود نابود شد !
قلبم به شدت می تپيد و در سينه ام احساس درد می کردم . به هر زحمتی بود دوباره شروع به نفس کشيدن کردم .
وقتی از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم که هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :
« . کمدت کجاس ؟ با تو تا اونجا ميام »
گفتم :« يعنی ... خودم از عهده ش برميام...!! »
هنا حيرت زده به من نگاه کرد:« ببخشيد؟ »
با صدای لرزان تکرار کردم :خودم از عهده ش برميام . شمارۀ سيزده س ، ولی میتونم باهاش کنار بيام . مطمئن باش...
هنا خنديد :« لوک ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستی ؟»
به او اخم کردم و به شوخی گفتم :« اين حرفو به مقصود بدی که نزدی؟ »
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهی از بچه ها هل داد . هميشه آرزو می کردم کهاو اين همه مرا هل نمی داد . او دختر واقعًا نيرومندی است .از کودکانی که روی آنها افتاده بودم عذرخواهی کردم . سپس هنا و من در راهروی پرازدحام به راه افتاديم و شماره ي کمدها را می خوانديم و به دنبال شمارۀ 13 گشتيم .چند قدمی که از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد و چيزی را روی زمين قاپيد .
« ! هی ... وای ! ببين چی پيدا کردم »
اسکناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد « ! هوم ... آره » . و سپس يک اسکناس 5 دلاری را نشانم داد
« 5 دلار ! ... جانمی جان » .
نفس عميقی کشيدم و سرم را تکان دادم : هنا ! چطوری تو هميشه اين قدر شانس مياری؟
اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده ای به نظر می رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فکر می کنم پا به فرار می گذاشتم ... تا آنجا که میتوانستم از مدرسۀ راهنمايی شاونی ولی دور می شدم و هرگز هم به آن برنمی گشتم...

shirin71
10-15-2011, 12:24 PM
اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
کلاس هفتم تا اين جا خيلی خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا کردم .در برنامه ي انيميشنی که تقريبًا 2 سال بود روی آن سخت کار می کردم پيشرفت های ارزنده ای به دست آوردم . و عملاً در تيم بسکتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازی ها می گذشت . و من برای تمرين کمی تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات کششی و بعضی هم درحال رد و بدل کردن توپ بايکديگر و شوت از راه نزديک بودند . يواشکی به طرف اتاق رختکن رفتم و اميدوار بودمکه کسی متوجه ي تأخير من نشده باشد .
آقای بنديکس ، مربی تيم ، فرياد زد :
لوک ! زود لباستو بپوش . دير کردی
شروع کردم که بگويم « ! ببخشيد . تو آزمايشگاه کامپيوتر گير کرده بودم »
ولی اين بهانه ي خوبی نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختکن دويدم تا لباس هايم را عوض کنم .
احساس می کردم معده ام کمی گرفته است . متوجه شدم که امروز ، چندان هم مشتاق تمرين کردن نبودم . من با وجودی که هيکل چندان بزرگی نداشتم ولی بسکتباليست نسبتًا خوبی هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهای سريعی برخوردارم .
از اين که توانسته بودم به تيم راه يابم خيلی خوشحال بودم . ولی فکر يک مسأله رانکرده بودم : يک کلاس هشتمی به نام استرچ يوهانسِن .
« شاون » ، اسم واقعی استرچ است ولی همه او را استرچ می نامند حتی والدينش .شايد تعجب کنيد که او اين اسم مستعار را از کجا به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمی کرديد .سال گذشته در کلاس هفتم استرچ ناگهان قد کشيد و عملاً يک شبه به يک غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه های دبيرستان بلندتر است . شانه های پهن – مثل کشتی گيرها – و دست های بلندی دارد . وقتی می گويم بلند ، واقعًا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست های يک شمپانزه . اگر دستش را دراز کند دست هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسکتبال می رسند !
و به همين دليل بود که همه شروع کردند به اين که او را « استرچ » صدا کنند .
من فکر می کنم (شترمرغ ) اسم بهتری برای او باشد چون پاهای دراز و بی قواره و استخوانی – همچون پاهای شترمرغ – و سينۀ چنان پهنی دارد که باعث می شود سر رنگ پريده و چشمان آبی او به شکل يک تخم مرغ کوچک جلوه کند .اما هرگز سعی نخواهم کرد اسم مستعاری را که برايش انتخاب کرده اند درموردش به کار ببرم ؛ چون فکر نمی کنم بتوانم به اندازه ي کافی سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخی ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتی است که هميشه درحال بد و بيراه گفتن به اين و آن و قلدری با بچه های مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسکتبال .
فکر می کنم پس از آن که از شوک« غول شدن » بيرون آمد تصميم گرفت واقعًا از، خودش متشکر باشد .
نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی مثل اين که « غول بودن » نوعی استعداد خاص يا هنر بزرگی است .
ولی مرا وسوسه نکنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزی فکر می کنم . هنا هميشه به من می گويد که من بيش ازحد فکر می کنم . ولی من نمی دانم واقعًا مقصودش چيست . چطور آدم می تواندجلوی فکر کردنش را بگيرد ؟
هفتۀ پيش ، بعد از تمرين ، مربی بسکتبالمان نيز تقريبًا همين را گفت:
لوک ، تو بايد از روی غريزه بازی کنی . قبل از هر حرکت وقت فکر کردن وجود ندارد
که البته به نظر خودم ، يکی از دلايلی است که مرا روی نيمکت نگه داشته است . ازطرفی ، من هنوز کلاس هفتم هستم و اگر سال آينده فوروارد غول ديگری به اسکوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيکن فيکس باشم – پس از آن که استرچ فارغ التحصيل میشود .
اما در شرايط فعلی ، واقعا شرم آور است که اصلاً بازی نکنم . به خصوص که پدر ومادرم هميشه برای تماشای بازی ها می آيند تا مرا تشوييق کنند . ولی من از روینيمکت بابا و مامان را روی سکوها تماشا می کنم که به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبی برای آدم به بار نمی آورد .حتی تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار که وقت استراحت گرفته می شود استرچ دواندوان به طرف نيمکت می آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشک می کند و سپسحوله را به طرف من پرت می کند ؛ درست مثل اين که من حوله نگه دار او هستم !
در يکی از تايم اوت ها در اواخر بازی اول ، او دهانش را از آب پر کرد و پس از شستو شوی دهانش ، آن را روی پيراهن ورزشی من تف کرد . وقتی بالا را نگاه کردم ديدم پدر و مادرم از روی سکوها شاهد اين حرکت او بودند .غم انگيز است . واقعًا غم انگيز ...
تيم ما اسکوايرز ، دو بازی اول خود را عمدتًا به اين دليل که استرچ اجازه نمی دادکس ديگری دستش به توپ برسد پيروز شد . از اين که تيم برده بود خوشحال بودم ولی خودم داشتم کم کم احساس يک بازنده را پيدا می کردم . واقعًا دلم برای بازی کردن لک زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبی داشته باشم شايد مربی مرا در پست گارد به بازی بگيرد . و يا شايد حتی به عنوان بازيکن رزرو در پست سانتر . بند کفش هايم رابستم و يک گره سه تايی به عنوان شانس روی آن زدم . سپس چشم هايم را بستم وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشی قرمز و سياهم را صاف کردم ، درِ کُمد را بستم و به حالت دو ، رختکن را ترک کردم و وارد زمين بسکتبال شدم . بچه ها در انتهای ديگر زمين مشغول انجام پرتاب های سه امتيازی بودند و هرکس با يک توپ به طرف حلقه شوت می کرد . توپها به يکديگر می خوردند و بعضی هم به حلقه می خوردند و يکی دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپی که به آن می خورد به لرزه می افتاد و می ناليد .بعضی از توپ ها بدون اين که حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن می گذشتند وصاحب پرتاب را خوشحال می کردند .
مربی درحالی که با دست حلقه را به من نشان می داد ، فرياد زد:
لوک ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم کن
با دست به نشانه شادی و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم که به هوا پريد ، يک توپ خيلی بالا را در هوا گرفت و در کمال تعجب ، چرخی زد و آن را به طرف من پرتاب کرد:
-لوک ، سريع فکر کن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب کنم . دريبل کنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت کن ...
آب دهانم را به سختی قورت دادم وتوپ را با يک شوت دودستی به طرف حلقه پرتاب کردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست های درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت کرد: دوباره شوت کن
شوت بعدی زير تور را لمس کرد و به خارج رفت .
استرچ با لحنی تمسخرآميز گفت:
- او دوباره شوت می کند ... و به خطا می رود
و درست مثل اين که اين مسخره ترين چيزی باشد که تاکنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب کرد و با لحنی آمرانه گفت: دوباره اکنون ديگر همه درحال تماشای ما بودند . يک شوت يک دستی به طرف حلقه پرتاب کردم که تقريبًا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
- او شوت کرد ... و به خطا رفت …
کاملاً احساس می کردم که عرق روی پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمی توانم در اين جا بخت خود را به کمک بگيرم . به خود گفتم : لوک ، فقط يک بارهم که شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت کرد:
- يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستی ! درحال برپايی يک رکورد هستی...؟!
و خنده های بيشتر
برای لحظه ای کوتاه چشمانم را بستم . سپس يک توپ بلند را به طرف حلقه روانه کردم و در همان حال که توپ از حلقه می گذشت نفس را در سينه حبس کردم .استرچ خنديد و سرش را تکان داد . بچه های ديگر شروع به تشويق کردند چنان کهگويی من در تورنمنت مدارس راهنمايی برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل کنان از آنان دور شدم . نمی خواستمفرصتی در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب کند . می دانستم او به پافشاری خود ادامه خواهد داد تا يک ازسيصد شوم !
رويم را برگرداندم که ببينم آيا آقای بنديکس شوت مرا ديده است . او به ديوار تکيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت می کرد و شوت زيبای مرا نديده بود .دريبل کنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتکب اشتباه بزرگی شدم .اشتباهی واقعًا بزرگ . اشتباهی که زندگی من در مدرسه ي راهنمايی شاونی را به کلی خراب کرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب کردم .
و فرياد زدم: « ! هی ، استرچ ! سريع فکر کن »
نمی دانم چه فکری در کله ام بود !
متوجه نبودم که او روی يک زانو نشسته بود و داشت بند کفش هايش را می بست .از ترس خشکم زد و به توپی که با سرعت به سمت او می رفت خيره شده بودم .توپ محکم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب کرد و او با صدایبلندی با زمين برخورد کرد .
و همچنان که گيج می خورد درحالی که کاملاً شوکه شده بود فرياد زد« : ... هی! »
سرش را چند بار تکان داد . باريکۀ سرخ خون را که از بينی اش جاری بود می ديدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت می خوام ! اصلا نديدمت ! من نمی خواستم ...
و به طرف او دويدم تا کمکش کرده باشم .
با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
و در اين لحظه صدای ملايم له شدن چيز نرمی را زير کفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند کردم . لنز استرچ مثل يک تکه شيرينی لهيده به کف زمين بسکتبال چسبيده بود .بچه های ديگر هم آن را ديدند .استرچ اکنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روی چانه اش جاری بود . ولی او توجهی به آن نکرد . چشمانش را به طرف من تنگ کرده بود و بامشت های گره کرده به طرف من هجوم آورد .می دانستم که دخلم آمده است .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﻢ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ‬ ‫ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﻨﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﺪ . ‫ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺥ ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﻳﻦ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ !
‫ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ! ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬‫ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ‬‫ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﻣﺮﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﻭﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﮏ ﺷﻮﺕ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺴﺎﺯﺩ !‬
‫ﺑﻠﻪ . ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻠﻘﻪ‬‫ﺑﮑﻮﺑﺪ !‬
‫ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ‬‫ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ .‬
‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺩﻋﻮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ‬‫ﺍﻳﻦ ﺟﺎ !
ﭼﯽ ؟‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ‬‫، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ .‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩﺵ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﻧﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻣﻦ‬‫ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﻣﺮﺑﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﺩﻋﻮﺍﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ... ﺣﺎﻻ‬ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺪ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﻩ‬...ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺗﻮ ﻭ ﻟﻮﮎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻴﺪ .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ! ‬

shirin71
10-15-2011, 12:24 PM
ﻣﺮﺑﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺗﻮﺳﺖ‬...ﺑﺎﻳﺪ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﺪﯼ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻟﻮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ؟ ﺍﻭﻥ ﺍصلا ﭘﻴﺸﺮﻓﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
‫ﻣﺮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺘﻮ‬‫ﺑﻨﺪ ﺑﻴﺎﺭ . ﺳﭙﺲ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﭘﺸﺘﯽ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺭﻭ‬‫ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ . ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﯼ . ‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ، ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‬
‫ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﮐﻨﺪ . ﺳﭙﺲ ﺑﺎ‬‫ﺳﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺑﻴﺎ ﺑﺮﻳﻢ . ‬
‫ﭼﻪ ﭼﺎﺭۀ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺩﺭﺩﻧﺎﺗﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺍﺳﺖ‬‫ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﻳﻮﻡ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ .‬
‫ﻃﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻋﺼﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﺭﺕ ﻭ‬ ‫ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﮐﻤﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻧﻮﺍﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ ، ﻗﺮﺹ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺳﺮﺥ‬‫ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻮﺩ .‬‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪﻡ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺩ ﺍﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ، ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﮔﺎﻭ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ .‬‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﺧﺎﻟﯽ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺤﮑﻢ‬ﺑﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ .‬
‫ﺑﯽ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ : ﺁﺥ ... ﻭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻡ .‬
‫ﺍﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﺩﻓﺎﻉ ! ... ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﻴﺮ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ! ﺁﻣﺎﺩۀ ﺩﻓﺎﻉ ﺷﻮ . ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻴﺎﻡ‬...
‬‫ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ... ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ... !
‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻳﻮﺭﺵ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﻋﺪﺁﺳﺎﯼ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ‬‫ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﻧﻴﺮﻭﯼ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺯ‬‫ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ، ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ .‬
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : » ﺩﻓﺎﻉ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ! ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻠﺪﯼ . ﺳﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﺷﻮ . ﺣﺪﺍﻗﻞ‬ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﻦ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ !
‫ﻧﺎﻻﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﮏ ﮐﺎﻣﻴﻮﻥ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﻨﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺭ ﺯﺩ .‬ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﻟﺨﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﻱ ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﺑﺎﻻﻳﺶ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﯽ‬‫ﺷﺪ .‬
‫ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ ﻭ ﺯﻳﺮﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﮑﺮ ... ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻳﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺷﮑﺴﺘﻪ‬...!
ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻏﺮﺷﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻮﺑﻴﺪ . ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ‬ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺗﻴﺮ ﭼﻮﺑﯽ ﺯﻳﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﺟﻪ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺗﻮ ﺑﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻟﻨﺰ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ !‬
ﻃﻮﺭﯼ ﺗﻨﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ‬ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻢ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﻣﯽ ﺯﺩ .‬‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
‫ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ . ﺑﺎﺷﻪ ... ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ .
‫ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻢ ﻣﺘﺄﺳﻒ ﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ... ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺭﺍ ‪ن ‫ﻟﺨﺘﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ !
‫ﺍﺯ ﺟﺎ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻭﻥ ﻳﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ‬ ‫ﺑﻮﺩﯼ ... ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ
‫ﺍﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻦ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪ، ﺯﻳﺮ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ‬
‫ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ . ﺑﻴﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻳﻢ ... ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻳﻪ‬ﭼﻴﺰﺍﻳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻡ . ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻨﺪۀ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺳﺮﺩﺍﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻳﺪ .‬‫ﺳﭙﺲ ﭼﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻮﺭﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﻴﺪﯼ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ‬‫ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﺩ .‬ ‫ﺑﺎ ﺗﻨﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﭘﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﻡ ﮔﻴﺞ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻴﺮ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺍ‬‫ﺑﭽﺴﺒﻢ . ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ .‬ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻭ ﺿﻌﻴﻒ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻴﻢ ... ‪... ﻳﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﮑﻨﻴﻢ ؟ ‬
‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺁﺭﻩ ... ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻪ ! ... ﻫﯽ ! ﺳﺮﻳﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ !
‫ﭼﻨﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺷﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ‬ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻳﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻱ ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ .‬
‫ﺗﻠﻮﺗﻠﻮﺧﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ‪نفسم‬ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﻭﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ .‬‫ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺪﺭﯼ ﻫﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻫﻮﺍﻳﯽ ﺑﻪ‬‫ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻴﺎﻣﺪ ...‬
‫- ﻣﻦ ... ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ... ﻧﻔﺲ ...
‫ﺑﺮﻕ ﺯﺭﺩﺭﻧﮓ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬‫ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺩﺭﺩ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻳﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ‬‫ﺷﺪ .‬
‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﮐﻪ‬ ‫ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻴﺪﻧﺪ .‬‫ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻴﻎ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻫﻮﺍﻳﯽ ﺩﺭ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .‬ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ... ﻧﻔﺴﻢ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...‬‫ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺭﻧﮓ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺪ ؛ ﺳﻴﺎﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﻴﺮ .‬
‫ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ .‬ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻣﻼﻳﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ‬‫ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .‬‫ﺑﻠﻪ . ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ .‬
‫ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !‬

ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:25 PM
-ﻟﻮﮎ ؟ ... ﻟﻮﮎ ؟ ...
‫ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ‬‫ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ .‬
- ﻟﻮﮎ ؟ ‬
‫ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ، ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺖ .‬‫ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟‬‫ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﻃﻮﻝ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻴﻤﻮﺩ . ﻳﮏ‬ ‫ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮓ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺯﻳﭗ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﻱ ﺁﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﺑﺎﻝ‬ ‫ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﺍﻫﺘﺰﺍﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﯼ ﻗﺮﻣﺰﺵ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻋﺼﺮ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ‬‫ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ .‬‫ﭘﺲ ﻳﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ .‬
‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺑﻼﻳﯽ ﺳﺮ‬‫ﻟﻮﮎ ﺁﻭﺭﺩﯼ ؟ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﺸﻴﺶ ؟
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪۀ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺷﺎﻳﺪ .
‫ﻫﻨﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩ . ﺑﺎﺩﮔﻴﺮﺵ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ . ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ‬ﻋﻘﺐ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ؟ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ ؟
‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺁﺭﻩ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺑﻪ . ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻳﮏ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﻴﺖ‬ ‫ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ .‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﮐﻴﻪ ؟ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺗﻪ ؟‬‬
ﻫﻨﺎ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ : ﻫﯽ ... ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻡ !
ﺩﻫﺎﻥ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ . ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﯽ ؟ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ ؟
ﻫﻨﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮔﻮﺩﺯﻳﻼ ! ‬
‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺷﺪﻳﺪ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ .‬‫ﺩﺭ ﻳﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ‬ﺩﺳﺖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ‬‫ﮔﻔﺖ : ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺑﻴﻔﺘﻪ ؟ ‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ . ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺖ‬‫ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .‬ ‫ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺳﺮﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﺑﻮﮐﺴﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ‬ ‫ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺩﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻳﮏ ﻓﻴﻠﻢ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ . ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ : ﻳﺎﻻ‬… ﺑﻴﺎ ﺟﻠﻮ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺿﺮﺏ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﭽﺸﯽ ؟ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ؟
‫ﻫﻨﺎ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﻳﮏ ﺑﻪ ﻳﮏ . ‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻳﺪ . ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﻴﺶ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ‬ ‫ﻣﯽ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ؟ ‬
‫ﻫﻨﺎ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﮔﻴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ : ﺷﻮﺕ ﺁﺯﺍﺩ ...
ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﺭﺍ‬ ‫ﮔﻮشه ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ : ﻳﺎﻻ ﺍﺳﺘﺮﭺ . ﻫﺮﮐﺪﻭﻣﻤﻮﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ . ﻫﺮﻧﻮﻉ‬‫ﺷﻮﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ... ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻓﺰﻭﺩ : ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ .‬‫ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ . ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ !
‫ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ : ﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻢ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ... ﺩﺭﺳﺘﻪ ؟
‫ﻫﻨﺎ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ... ﺳﺎﻧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ : ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ‬‫ﺷﻮﺕ ؟ ﻟﯽ ﺁﭖ ﻳﺎ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ؟
‫ﻫﻨﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ... ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ، ﺗﻮ ﻣﯽ‬‫ﺑﺎﺯﯼ .
‫ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺘﻢ‬.ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ .‬
ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﮑﺮﺩ . ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻳک ﺷﻮﺕ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﯽ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﻧﻴﻤﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ‬‫ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ . ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﭘﺸﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﻱ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ‬ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺪ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻳﺪ ﮔﻔﺖ : ﻳﮏ ﺍﺯ‬
‫ﻳﮏ . ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺷﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﭘﺶ ﺧﻄﺎ ﺑﺮﻩ .
‫ﺷﻮﺕ ﺑﻌﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ ؛ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﻳﮏ ﻟﯽ ﺁﭖ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺳﺒﺎﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﺑﻬﺎﻡ‬ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺷﻤﺮﺩﻡ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ‬ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﮐﺮﺩﻡ : ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻨﺎ !
ﻫﻨﺎ ﺍﺯ‬‫ﺭﻭﯼ ﺧﻂ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮﺩ . ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ‬‫ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﺒﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .‬
‫ﺩﺭﻃﻮﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺸﺖ ﺗﻮﭖ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻄﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺒﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﻴﺮﺕ‬ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
-ﺁﻫﺎﯼ ﻫﻨﺎ ... ﭼﺸﻢ ﻧﺨﻮﺭﯼ !
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻴﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻴﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺍﻭ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ .‬‫ﺻﻮﺭﺗﺶ کاملا ﺣﮑﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﮔﻴﺠﯽ ﻭ ﻣﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .‬‫ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯ ﺩﻫﻢ ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ‬: ﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﻩ ! ... ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺟﺎﻟﺒﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﺪﻡ .
‫ﻫﻨﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ . ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ‬ﺭﺍ ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﺼﻤﻢ ﻭ ﻋﺒﻮﺱ ﺑﻮﺩ . ﭼﻬﺎﺭ ﺗﻮﭖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ‬ ‫ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻂ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩ .‬‫ﺯﻳﺮﻟﺐ ﻏﺮﻏﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻨﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .‬‫ﻫﻨﺎ ﻫﺸﺖ ﺷﻮﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺭﺍ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﻫﻴﺠﺪﻩ ﺍﺯ‬ﻫﻴﺠﺪﻩ !
‫ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﻱ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺩﺭﻫﻢ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ‬‫ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺭﻓﺖ .‬
‬ﻫﻨﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ! ‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﯽ ، ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﭘﻨﺒﻪ ، ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻨﺪ‬ ‫ﺗﺎ ﺩﺭﺱ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﯼ . ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ !
ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ‬‫ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺪ .‬ﺑﺎﺩ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻭﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻘﺮیبا ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺷﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ‬ :ﻧﻮﺯﺩﻩ ! ﻭ ﺳﭙﺲ ﺷﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮﯼ : ﺑﻴﺴﺖ ... ﻫﻮﺭﺍ ! ... ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻡ !
‫ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻨﺎ ، ﺗﻮ اصلا ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﯼ ! ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ‬؟
‫ﺍﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻧﺲ .
‫ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ . ‪من ﻭ ‪من‬ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ :‬
‫ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺱ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﺳﺖ‬ﮐﺮﺩﻡ . ﻳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻏﻮﻝ ﭘﻴﮑﺮ !
‫ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : » ﻫﯽ ... ﻣﻦ ﮐﺎملا ﺩﺍﺷﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ‬‫ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ ! ‬
ﺩر ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﺁﺭﻩ ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ‬ ‫ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﻫﻨﺎ ﺑﺮﻕ ﺯﺩ . ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﺎﻳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﮕﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ‬ ‫ﺑﻮﺩﻡ ﻳﺎﺩﺗﻪ ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍ ﻳﻪ ﻣﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﻧﻴﻮﻳﻮﺭﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ ! ﭘﻮﻧﺼﺪ‬ ‫ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻥ . ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻳﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ‬ﻫﻢ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﺎﭖ ﮐﻨﻦ ! ﺟﺎﻟﺐ ﻧﻴﺴﺖ ؟
‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﻋﺎﻟﻴﻪ ! ﻭﺍقعا ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ !
‫ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﻨﺪ .‬ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻨﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺧﻮﺵ‬‫ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎﺷﻢ .‬ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﻠﻪ ، ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ‬‫ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .‬ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﺯﺩﻥ ﺑﻪ کمدم ﮐﺮﺩﻡ .‬
کمد شماره 13...
‫ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻫﺮﻭﻫﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﮐﻔﺶ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺳﺨﺖ ﺟﻴﺮ ﻭ ﺟﻴﺮ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻴﺸﺘﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .‬‫ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﻟﻴﺴﺖ ﺧﻴﻠﯽ ﻭﻫﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺳﺖ . ﺟﻠﻮﯼ ﮐﻤﺪﻡ‬‫ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻡ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﻤﺪ ﻣﯽ ﺍﻳﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﻴﺒﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ . ﺍﻭ لا ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ‬ ﺩﻳﮕﺮ ﮐﻤﺪﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻼﺱ ﻫﻔﺘﻤﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﻳﻦ ﮐﻤﺪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﻋﻘﺒﯽ ﻭ‬‫ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﺪ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ .‬‫ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻤﺪﻫﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻣﺎﻳﻞ ﺑﻪ ﻧﻘﺮﻩ‬‫ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﻱ ﺳﺒﺰ ﺁﻥ ﺩﺭ‬ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻧﮓ ﺁﻥ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺩﺭ‬‫، ﺧﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺿﺮﺑﺪﺭﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ .‬
‫ﺧﻮد ‬ﮐﻤﺪ ﺑﻮﯼ ﻧﻢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﺮﺷﯽ . ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﮑﻪ قبل ﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﯼ ﭘﻮﺳﻴﺪﻩ ﻭ‬ﻳﺎ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .‬
‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻴﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻳﻢ .‬
‫ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ . ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺟﺪﻳﺪ ، ﻟﻮﮎ ! ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺟﺪﻳﺪ ! ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺗﻐﻴﻴﺮ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ !‬
‫ﮐﻮله ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻳﮏ ﻣﺎﮊﻳﮏ ﭼﺎﻕ ﻭﭼﻠﻪ ﺍﺯﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ . ﺩﺭﮐﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ‬ ﻭﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﻋﺪﺩ13ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻢ :ﺷﺎﻧﺲ ‬
‫ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﻴﻦ ﮐﻨﻢ : 13 ﺷﺎﻧﺲ .‬ ‫((ﺁﺭﻩ ﻩ ﻩ ﻩ ... )) ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﻴﺰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ .‬
‫ﻣﺎﮊﻳﮏ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺍﻡ ﭼﭙﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻦ ﺯﻳﭗ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻡ . ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ‬‫ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺷﺒﻴﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ شنیدم .‬
‫ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺷﻤﺮﺩﻩ ، ﭼﻨﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﻴﺎﻻﺗﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . ﻧﻔﺲ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ‬‫ﮐﻤﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ .‬‫ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺧﺰﻳﺪﻡ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻡ .‬ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻴﺲ ﻣﻼﻳﻤﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﺑﻴﺸﺘﺮ .‬
ﮐﻮﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻟﻴﺰ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺸﮑﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺧﺸﮑﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬ﻭ ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻴﺲ ﻣﻼﻳﻢ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﮐﻤﺪ ﺷﻨﻴﺪﻡ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﻱ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﭘﺎﻳﺎﻥ‬‫ﻳﺎﻓﺖ .‬‫ﺗﻴﻐﻪ ﻱ ﭘﺸﺘﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﻮﺯﺵ ﮐﺮﺩ . ﻧﻔﺲ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬
‫ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻱ ﮐﻤﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬
ﺁﻳﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﺎﻳﺪ ؟‬

shirin71
10-15-2011, 12:25 PM
ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯽ ﻓﺸﺮﺩ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ‬ ﻣﺠﺪﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬
‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺧﻴﺎﻻﺕ ﺍﺳﺖ .‬
ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .‬‫ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ، ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﮐﻤﺪ ﮐﺰ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ‬‫ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺷﺒﻴﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ : ‪‬آﻩ ... !
‫ﮔﺮﺑﻪ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ‪ز‬ﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﺿﻌﻴﻒ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ‬ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻣﻮﯼ ﺳﻴﺎﻫﺶ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺘﺶ ﺳﻴﺦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻴﺲ ﮐﺮﺩ‬
‫ﻳﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻩ ؟‬‫ﻳﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ ؟‬‫ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺑﻴﻨﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﺳﺖ .‬
‫ﭘﻠﮏ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻡ ، ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﯽ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﻫﻢ .‬ ‫ﻳﮏ ﮔﺮبه ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻳﮏ ﮐﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭۀ 13 ؟ ! ﺁﻳﺎ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ؟‬
‫ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻮ ... ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺷﺪﯼ ؟
‫ﮔﺮﺑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻴﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﻤﺎﻥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ‪ز‬ﻝ ‬‫ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬ﺳﭙﺲ ﺍﺯکف ‬ﮐﻤﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬ﺩﻭﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﻳﯽ ﺳﺮﻳﻊ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻭ ‪د‬ﻣﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ‬ﺍﻭﻟﻴﻦ ﭘﻴﭻ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .‬ ‫ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺗﭙﻴﺪ ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﺴﻴﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻣﯽ‬ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺪﻥ ﭘﺸﻤﺎﻟﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ‬ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮۀ ﺩﹺ ﮐﻤﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .‬
‫ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﺯ ﮐﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﺑﻮﺩﻩ ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻤﺪ‬ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﭼﺮﺍ ﻳﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ؟ ﭼﺮﺍ ؟‬
‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﮐﻤﺪ ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﮐﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩ‬‫ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺨﻔﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺳﭙﺲ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﻨﮓ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ‬‫ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ .‬ ‫13 ﺷﺎﻧﺲ .‬‫ﺣﺮﻭﻑ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ .‬
‫ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻟﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ ... ﺧﻴﻠﯽ ﺷﺎﻧﺲ ! ... ﻭﺍقعا ‫ﺷﺎﻧﺲ . ﮔﺮبه ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ﻣﻦ !
‫ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻴﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ‬ﺩﺍﺩﻡ .‬ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻋﻮﺽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ؛ ﻳﻌﻨﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ .‬
‫***‬
‫ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻃﻮﻝ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﻱ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﺗﻐﻴﻴﺮﯼ ﻧﮑﺮﺩ .‬
‫ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺠﺎ ﻣﻴﺮﯼ ؟ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻦ‬‫ﺑﻴﺎﻳﯽ ؟ ‬
‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ... ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺟﺪﻳﺪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ، ﻣﻌﻠﻢ‬‫ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻧﺼﺐ ﮐﻨﻢ .
‫ﻫﻨﺎ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﺑﻐﻪ ﻱ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !
ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ‬‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺯﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﻭﺭﻗﻪ ﻱ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻋﻠﻮﻣﺘﻮ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ؟ ‬
‫ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻟﻮﮎ ، ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ ؛ ﻣﻦ ﺍصلاﹰ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻱ‬‫ﺳﺆﺍﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺣﺪﺳﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻡ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ ؟ ﻧﻤﺮۀ ﺻﺪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ‬
ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ !
‫ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ !
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻳﮏ هفته ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ‬ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﻓﻘﻂ 47 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .‬‫ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ‬ﮐﻮﻓﯽ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﻴﺰﺵ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻳﺴﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ‫ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺑﺸﺎﺵ ﮔﻔﺖ : ﺳﻼﻡ ... ﺍﻭﺿﺎﻉ ﭼﻄﻮﺭﻩ ؟ ‬
‫ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﺩﻭﻡ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ‬ ‫ﺗﻌﻤﻴﺮ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻭ ﺍﺭﺗﻘﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻥ ﻭ ﻧﺼﺐ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮﻳﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ‬‫ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ .‬
‫ﻭ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻭقعا ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ‬‫ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻭﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺑﻪ‬ ‫ﺗﻌﻤﻴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ .‬
‫ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻳﺴﮏ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻴﺰ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻟﻮﮎ ، ﭘﺮﻭﮊﻩ‬‫ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻩ ؟
ﻣﻮﯼ ﺑﻮﺭ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ‬‫ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯼ ﺯﻳﺒﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻠﻢ ﺩﺍﺩ . ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﻦ ﺍﻭ‬‫ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ . ﻫﻤﻪ ﻱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ‬‫ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻫﺎﻳﺶ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ .‬
‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : تقریبا ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ .
ﺟﻠﻮﯼ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﺍقعا ﻗﺸﻨﮓ ﺷﺪﻩ . ﻭ‬‫ﺣﺎﻻ ﺧﻴﻠﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻩ . ﻳﻪ ﺭﺍﻩ ﺟﺪﻳﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻴﮑﺴﻞ ﻫﺎ ﭘﻴﺪﺍ‬ﮐﺮﺩﻡ .
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮔﺸﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ :واقعا ؟
‫ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻝ ﻭ ﺭﻭﺩۀ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﻭﺍقعا ‬ﺟﺎﻟﺒﻴﻪ . ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺵ ﺧﻴﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺱ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻦ ﺳﺎﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ‬ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﺑﻴﺎﺩ .
‫ﭘﻴﭻ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻴﺰ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
-ﺷﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺘﻮﻧﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ‬ ‫ﮐﻨﻴﺪ . ﻣﺜلا ... ﺍﻭﻧﻮ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻳﺪ . ﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ مثلا ﺣﻖ ﮐﭙﯽ ﺭﺍﻳﺖ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﺮﺗﻴﺐ‬ﺑﺪﻳﺪ ...
ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻮﺯ ﺁﺑﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺟﻴﻨﺶ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬ﮔﻔﺖ : ﺷﺎﻳﺪ ... ﻟﻮﮎ ، ﺗﻮ ﻭﺍقعا ﭘﺴﺮ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﻫﺴﺘﯽ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﯼ‬ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﭘﻮﻝ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻴﺎﺭﯼ .
ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ‬‫ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻮﺩﻡ ﻗﺪﻳﻤﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺪ .‬
‫ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ ... ﺷﺎﻳﺪ ... ﺧﻴﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ..
‫اصلا ‫ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﺯﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺍﺳﺖ‬ﮐﻪ ﻭﺍقعا ﻣﺸﻮﻕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ .‬
‫ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﻴﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺎمه ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ .
‫ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻓﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ... ﻣﻨﻢ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﻣﻬﻤﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ ...
‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻫﻴﺠﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ‬ﺩﻳﺪﻡ .
- ﺗﻮ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻩ . ﻟﻮﮎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻳﻪ ﺭﺍﺯ ﺭﻭ‬ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ؟
‫ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ . ﭼﻪ ﺭﺍﺯﯼ ؟
‫ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﻦ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ شغل ﻣﻤﮑﻦ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﻡ ! ﺩﺭ‬‫ﻳﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻭاقعا ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﺷﻴﮑﺎﮔﻮ . ﻫﻔﺘﻪ ﻱ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻴﺮﻡ !

shirin71
10-15-2011, 12:25 PM
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﻢ . ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ‬‫ﺷﻨﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﺑﺮﻡ .‬ﺷﻨﺎ ﻭﺭﺯﺵ ﺩﻭﻡ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﻳﮏ ﻣﺮﺑﯽ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎﻥ ﺗﻤﺮﻳﻦ‬ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﻨﺎﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺗﻴﻢ ﻣﻠﯽ ﺍﻟﻤﭙﻴﮏ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﺪﻩ‬‫ﺑﺎﺷﺪ . ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻭﺍقعا ﺩﺭ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﺷﻨﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺍﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﺗﻴﻢ ﺷﻨﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯽ‬ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺎﻳﻮﻳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﭙﻮﺷﻢ . ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ‬. ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ، ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺷﺎﻧﺴﻢ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ . ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ‬‫ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺷﻤﺮﺩﻡ .‬
‫ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ‬ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺷﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺒﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﻃﻮﺏ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺳﺮﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ‬‬
‫ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻭﻟﺮﻡ ﺧﻴﺲ ﺑﻮﺩ . ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺪ ﮐﻠﺮ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻨﺸﺎﻕ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻳﻦ ﺑﻮ ﻫﺴﺘﻢ !‬
‫ﺳﭙﺲ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻟﺒﻪ ﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﻱ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻴﺪﻡ . ﺷﺎﻳﺪ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﺳﺪ ، ﻭﻟﯽ‬ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .‬
‫ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺳﻪ ﻳﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺗﻮﯼ ﺁﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻢ ﻋﻤﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ‬،ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ . ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺏ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ . ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ‬‫ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﮔﻴﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ‬ ‫ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ، ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ‬‫ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ .‬
‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ، ﻣﺮﺑﯽ ﺷﻨﺎ ، ﺳﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﻴﺪ‬ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺮچ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻮﺩﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﺁﺏ‬‫ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﺳﭙﺲ ﭼﺮﺥ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﻳﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﻫﯽ ... ﺳﻼﻡ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﭘﻨﺒﻪ ...
ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺍﺯ‬ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﺷﺪ : ... ﺧﻴﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﯼ . ﮐﻼﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ هفته ﺩﻳﮕﻪ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﻣﻴﺸﻪ ! ﻫﺎ ﻫﺎ ! ﭼﻪ ﻣﺎﻳﻮﯼ ﻗﺸﻨﮕﯽ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﺎﻳﻮﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﺗﻪ ؟ ﻫﺎ ﻫﺎ ! ﻫﺎ‬‫ﻫﺎ !
‫ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ .‬‫ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮑﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻴﻠﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﺣﺪﻭﺩ ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ‬‫ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺷﺶ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺗﻴﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺍﻣﺎ‬ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺟﺰﻭ ﺷﺶ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺗﺮ‬‫ﺑﺎﺷﻢ .‬
‫همه ﻣﺎ ﮐﻤﯽ ﻧﺮﻣﺶ ﮐﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺏ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﻋﻀﻼﺕ ﺧﻮﺩ‬‫ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻴﻢ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ، ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ‬ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺷﻮﻳﻢ .‬
‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ 5 ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ‬ﻇﻬﺮﻡ ﺑﺮﺳﻢ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ، ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺭﺍ ﺧﻴﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ . ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻓﺮﺻﺖ‬ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻓﺮﺻﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﻮﺕ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻴﺪ‬‫ﻭ ﻃﻮﻝ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻴﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺷﺶ ﻧﻔﺮﯼ‬ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺑﺮﺳﻨﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺭﺯﺭﻭ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ . ﺳﺆﺍﻟﯽ ﻫﺴﺖ‬؟
ﻭ ﻫﻴﭻ ﺳﺆﺍﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ .‬
‫ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ‬ ‫ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﻳﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﻳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭ . ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ‬ ‫ﻧﭽﺴﺒﻮﻥ .
‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﺭﺩ ﭘﻬﻠﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﺗﺨﻔﻴﻒ ﺩﻫﻢ ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ‬ﮐﺮﺩﻡ ، ﭼﻪ ﻋﻴﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ ؟ ﮔﻴﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺷﻮﺩ . ﻫﻨﻮﺯ ﭘﻨﺞ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺗﻴﻢ ﻭﺟﻮﺩ‬‫ﺩﺍﺭﺩ .‬
‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻟﻴﺎﻗﺖ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺗﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ . ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ . ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮐﻪ ﻻﻳﻖ‬ﺗﻴﻢ ﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...‬
ﺻﺪﺍﯼ ﺳﻮﺕ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺑﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .‬‫ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ . ﻭﻟﯽ ﭘﺎﻳﻢ ﻟﻴﺰ ﺧﻮﺭﺩ .‬
‫ﻟﺒﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺧﻴﻠﯽ ﻟﻴﺰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺷﯽ ‪سر‬ ﺧﻮﺭﺩ .‬
-‫ﺁﻩ ... ﻧﻪ !‬
‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻡ .‬ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﻢ ... ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺮﺟﻪ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪ .‬ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ . ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ همه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ‬‫ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﺗﺮﻧﺪ .‬‫ﭼﻪ ﻟﻴﺰ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻣﻴﻤﻮﻧﯽ ! ...‬
‫ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻋﺰﻣﻢ ﺭﺍ ﺟﺰﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﻴﻢ ﺭﺍ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ . ﺷﺮﻭﻉ‬ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﻢ . ﺿﺮﺑﺎﺕ ﻣﻼﻳﻢ ﻭ ﺿﺮﺑﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﯼ‬‫ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﯽ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻡ .‬ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺍﺯ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﮔﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻟﻤﺲ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ‬‫ﺍﺳﺘﺨﺮ ، ﺩﻭﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺁﺧﺮ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﺗﻨﺪﺗﺮ ...‬
‫ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﻣﺤﻮ ﻭ ﻣﺒﻬﻢ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺁﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ‬ ‫ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ‬ﭘﺲ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ .‬‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺭﻭﯼ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﺑﺎﺷﻢ ...‬
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ... ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ...‬
‫ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺩﻳﻮﺍﺭﻩ ﻱ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺭا ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ‬ ‫ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻡ .‬ ‫ﻣﺰۀ ﮐﻠﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻣﯽ ﭼﮑﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ‬
‫ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﮔﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ‬‫ﺧﻂ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ . ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ؟ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ؟‬
‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ : ﻟﻮﮎ ، ﺗﻮ ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻫﺴﺘﯽ ! ... ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻭﯼ‬ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻴﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺭﺯﺭﻭ ﺍﻭﻝ ... ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺮ ﺗﻤﺮﻳﻦ‬‫ﻣﯽ ﺑﻴﻨﻤﺖ . ‬
‫ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺴﻢ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻫﻢ .‬
‫ﻫﻔﺘﻢ .‬..
‫ﺁﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺸﻴﺪﻡ . ﺧﻴﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻤﯽ ﺑﻮﺩ .‬‫ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻟﻴﺰ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟‬
‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ، ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ‬ ‫ﻣﻦ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﻢ ﺯﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭﺭﺍﻩ‬‫ﺑﻌﺪﯼ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮﺁﻣﻴﺰ ﮔﻔﺖ : ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﯼ ﻣﻦ‬‫ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ ! ‬
‫ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻳﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ‬‫ﺗﺒﺮﻳﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﭘﻴﺸﻢ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﻖ ﻣﻦ ﻫﻔﺘﻢ ﺷﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .‬‫ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﺧﺘﮑﻦ ، ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺎﻳﻮﯼ ﺷﻨﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ ﻧﻴﻤﻪ‬ ‫ﺧﻴﺲ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﻮﻟﻪ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ‬‫ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﻟﺨﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍقعا ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻳﺪ . ﻭﻟﯽ‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ همه ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ، ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻳﺴﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ .‬ﺣﻮﻟﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺳﺒﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻱ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪﮐﻨﻢ . ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯼ ﺳﻘﻒ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ‬‫ﻃﺮﻑ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺩﻭﻻ ﺷﻮﻡ .‬ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﻑ ﮐﺞ ﻭ ﻣﻌﻮﺝ‬‫ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ .‬
‫ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ . ﺍﻭﻩ ...
‫ﻳﮏ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻱ ﺷﮑﺴﺘﻪ ! ﻳﻌﻨﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ !‬
‫ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺟﻴﺐ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﮔﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻓﺸﺮﺩﻡ . ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻳﻴﻨﻪ‬‫ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺪﻡ .‬‫ﻭﻟﯽ ﻳﮏ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﻋﻴﺐ ﺩﺍﺷﺖ .‬‫ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ . ﻳﮏ ﺑﺎﺭ . ﺩﻭ ﺑﺎﺭ .‬‫ﻳﮏ ﻟﻮﮎ ﻗﺮﻣﺰ ؟ ﻧﻮﻋﯽ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﻗﺮﻣﺰ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﻱ ﺁﻳﻴﻨﻪ .‬‫ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﻡ ﺑﺮﺁﻣﺪ .‬
‫ﺩﺭﺧﺸﺶ ﻗﺮﻣﺰﮔﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﺳﺎﻃﻊ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﺳﺮﺥ ، ﮐﻪ‬‫ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﺗﮑﻪ ﺯﻏﺎﻝ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻧﺪ .‬
‫ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻦ‬‫ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ .‬
‫ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻗﻴﺎفه ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺖ ﺯﺩﻩ ﺧﻮﺩ‬‫ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻡ ... ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ‬‫ﮐﺮﺩﻡ ... ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ !‬‫
ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩۀ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ .‬‫ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺟﻴﻎ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﺮﺩﺍﺩﻡ .‬

ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:25 PM
ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﺟﻴﻎ ، ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﻴﻨﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺍ‬‫ﺷﻨﻴﺪﻡ : ‪هی ... ﺑﻬﺶ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
‫ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺗﺤﻮﻳﻠﻢ ﺩﺍﺩ : ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺑﻬﺶ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ . ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﺗﻪ !‬‫ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻴﻎ ﺯﺩﻥ ﻭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ ! ‬
‫ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ! ... ﻧﻪ ، ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ! ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺑﻴﻨﯽ ﮐﻪ ... ؟
ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ : ﻟﻮﮎ ... ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ‬
‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺸﻤﺎﻡ ! ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ... ﻗﺮﻣﺰ ﻧﻴﺴﺘﻦ ؟ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻥ ؟‬
‬‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ .‬‫ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩ .
-ﻟﻮﮎ ... ﺗﻮ ﭼﺖ ﺷﺪﻩ ؟ ﺍﻳﻦ‬ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﻠﺮ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﺨﺮﻩ ! ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻃﺒﻴﻌﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ! ‬
‫ﺑﺎ ﻳﮑﺪﻧﺪﮔﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﻠﺮ ؟ ﭼﯽ ؟ ... ﻧﻪ !
ﺳﭙﺲ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ‬‫ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻤﻴﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .‬ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﻧﺒﻮﺩ . ﻫﻴﭻ ﭼﺸﻢ ﺳﻮﺯﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ـ ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ‬‫ﺷﻴﻄﺎﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ـ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ .‬ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﻢ : » ‪اوﻩ ... ﺧﻮﺏ ...
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ اصلا ﻧﻤﯽ‬‫ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺮﻣﺎﻝ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ .‬ﺭﻭﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﺳﻮﺍﻧﺴﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ . ﻫﺮ‬‫ﺩﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ .‬ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .‬
‫ﮔﺮبه ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻤﺪ ! ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ !‬
ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺻﺪﺍﻳﻢ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﻮﺏ ... ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺩﺭ‬‫ﺳﺮ ﺗﻤﺮﻳﻦ .
ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪﻳﺪ : ﻣﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻨﻢ ! ﻫﺎ ﻫﺎ !
‫ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ . ﺣﺮﻓﺶ ﺍصلا ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻃﺒﻴﻌﯽ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ‬‫‫ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ .‬ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ؛ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎﻳﻢ‬‫ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ .‬‫ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻋﺠﻴﺐ ﻳﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ؟‬

shirin71
10-15-2011, 12:26 PM
ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺑﺎ ﻫﻨﺎ ﺑﻪ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﺑﺮﻭﻳﻢ.ﺍﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﺮﻡ ﺍﻓﺰﺍﺭ‬‫ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻱ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺨﺮﺩ ﻭﻟﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ‬ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻢ.‬ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ،ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭ‬‫ﻧﺮﻭﻡ.‬
‫ﻫنوز ﺍﺯ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺷﻨﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺩﺍﺷﺘﻢ.ﺿﻤﻨﺎ،ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﻱ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﻱ ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻦ ﻧﻴﺰ‬ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ.ﺍﮔﺮ ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ،ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺭ ﺍﻳﻨﻜﻪ‬ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻓﻲ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﻨﺪ،ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ.‬
‫ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﺍﻧﻴﻤﻴﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.ﻭﻟﻲ ﺍﺻﻼ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻓﻜﺮﻡ‬‫ﻧﺒﻮﺩﻡ.ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻣﺤﻔﻈﻪ ﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ‬ﻛﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﺮﺗﺐ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﻲ ﭘﺬﻳﺪﻡ ﻭ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻣﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﭼﺸﻢ‬‫ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.‬ﻛﺎﻣﻼ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮﺩ.‬‫ﻫﻴﭻ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ.‬
‫ﻣﺮﺗﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:ﭘﺲ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺑﻮﺩ؟ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺧﺘﻜﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ‬‫ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؟ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻋﻴﺐ ﺍﺯ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺭﺧﺘﻜﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﺩﻟﻴﻞ‬‫ﺩﺭﺣﺸﺶ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﭼﻬﺖ ﺗﺎﺑﺶ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﻙ ﺧﻮﺭﺩﮔﻲ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺑﻮﺩ...‬‫ﻭﻟﻲ ﻧﻪ.‬‫ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﺍﺻﻼ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻧﺒﻮﺩ.‬
ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ 10،ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ-ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ.‬
-ﻟﻮﻙ، ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻱ!ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻱ!
‫ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻮﺷﻲ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻢ ﺩﻭﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻲ‬‫ﺯﺩ.ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭼﺮﺍ؟ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩ؟
ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ!ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟...ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ! ‬
‫-ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﻫﻨﺎ،ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻱ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﭼﻲ ﺣﺮﻑ ﻣﻲ ﺯﻧﻲ! ‬
‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﻻﺗﺎﺭﻱ ﺗﻮﻱ ﻣﺮﻛﺰ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﻳﺎﺩﺕ‬ﻫﺴﺖ؟ﻫﻤﻮﻥ ﻛﻪ ﻳﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﻥ؟ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻚ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ‬ﻛﻪ ﻭﺳﻂ ﻣﺮﻛﺰ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ!ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺑﻠﻴﻂ ﺧﺮﻳﺪﻥ.ﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﺰﺍﺭ‬‫ﻧﻔﺮ!ﻭ...ﻭ...ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﻗﺮﻋﻪ ﻛﺸﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻦ.ﻭ...
‫ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﮔﻔﺘﻢ: ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻲ؟‬
-ﺁﺭﻩ!ﺁﺭﻩ!ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ!ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ!
‫ﺗﻮﻱ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺑﻢ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ.ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺿﻌﻒ ﻛﺮﺩﻡ.ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻲ ﺗﭙﻴﺪ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ‬ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ!
‫ﻫﻨﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻱ!ﭼﻨﺎﻥ جیغی ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ‬‫ﻧﮕﻮ!ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺟﻴﻎ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ!
‫ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻴﻎ ﻛﺸﻴﺪ،ﺟﻴﻐﻲ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺳﻴﻨﻪ.ﺟﻴﻐﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﻭ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻱ.‬ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻨﺎ...ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻴﻪ.
ﻭﻟﻲ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﻢ ﺻﺪﺍﻳﻢ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ.ﺍﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺟﻴﻎ‬ﻛﺸﻴﺪﻥ ﺑﻮﺩ.‬
‫-ﻟﻮﻙ،ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻥ.ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻨﻲ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻲ ﭼﻲ ﻣﻲ ﮔﻢ.ﻫﻤﻪ‬‫ﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﻭﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﻣﻲ ﺭﻗﺼﻦ!
‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻴﻪ!
‫ﻫﻨﺎ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻟﻮﻙ،ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﻲ‬ﻛﻨﻢ.ﺍﻭﻥ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ‬‫ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ.ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻫﺪﻳﻪ ﻱ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﺨﺮﻡ.
‫ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ.ﭼﻌﺒﻪ ﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺣﺎﻭﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ‬‫ﺑﻴﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺻﺎﻑ ﻛﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﻴﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﻩ.ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﺼﻤﻴﻤﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ‬‫ﭼﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ.
ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻲ ﻫﺴﺖ؟
-ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ!
‫ﻫﻨﺎ ﺧﻨﺪﻳﺪ.ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻭﻟﻲ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﺎﻣﻼ ﺟﺪﻱ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ.‬
ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻴﺎﻳﻲ؟
-ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟ﺁﺭﻩ.ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻪ؟
‫ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺩﺍ ﭼﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻤﻪ!ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻢ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﭘﺎﻳﺒﻨﺪ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ‬ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺨﻮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻤﻮﻧﻲ ﻭ ﺗﻮﻱ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺑﺖ ﺑﺎﺷﻲ. ‬
‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﺎﻫﺎ...
ﻭﻟﻲ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﭼﻨﺪﺵ ﺁﻭﺭﻱ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ.‬
-ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻴﺎﻡ.ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﻳﻪ ﺧﺮﺍﻓﺎﺗﻲ ﺻﺪ ﺩﺭﺻﺪ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
‫ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺷﺎﻧﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺟﻌﺒﻪ ﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮒ‬ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺗﻮﻱ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺎﻫﺎﺭ‬ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭻ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﻲ ﻡ ﺭﺍ –ﺳﺲ ﺑﺎﺩﺍﻡ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﺑﺎ ﻣﺎﻳﻮﻧﺰ!-ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﻨﺪ.‬
‫ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺎﭼﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻴﺎﻡ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻛﻼﺱ،ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﻜﺘﺒﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ.
‫ﻫﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻤﺮﻳﻦ ﭼﻄﻮﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺭﻩ؟‬
‫ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺪ ﻧﻴﺴﺖ.ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺭﻭﻱ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻣﺼﺪﻭﻣﻴﺘﻲ ﭘﻴﺪﺍ‬‫ﻧﻜﺮﺩﻡ.! ‬
ﻫﻨﺎ ﺧﻨﺪﻳﺪ.ﺻﺪﺍﻱ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮﻱ ﮔﻮﺷﻲ ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪﻡ.‬
‫ﻫﻨﺎ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ.
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﻲ ﺯﺩ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ‬‫ﻫﻤﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ.
- ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ‬‫ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻦ!ﻓﻌﻼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ!
‫ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﭘﺎﺳﺨﻲ ﺑﺪﻫﻢ ﮔﻮﺷﻲ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺗﻠﻔﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ.‬
‫ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﻛﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ ﺳﻴﺰﻩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ.‬‫ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ،ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻛﻤﺪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﻛﺴﻲ ﻳﻚ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺩﻳﻮﺍﺭﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻩ‬‫ﺑﻮﺩ.ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ،ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻱ ﻗﺮﻣﺰﻱ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.‬‫ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻛﻨﺪﻥ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﻤﺪ.ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﺘﻮﻗﻒ‬‫ﺷﺪﻡ.ﺻﺪﺍﻫﺎیی ﺧﺸﻦ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ؛ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻨﮕﻲ ﻧﻔﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.‬ ‫ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻛﺮﺩﻡ.ﺩﺍﻍ ﻭ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺑﻮﺩ!‬‫ﻳﻜﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩﻱ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻛﺸﻴﺪﻡ.‬
‫ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍی ‪خس ﻭ ‪خس ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻤﺪ ﺷﻨﻴﺪﻡ.ﺳﭙﺲ ﺻﺪﺍﻱ ﻇﺮﻳﻔﻲ ﺭﺍ‬‫ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ...ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﺭﻳﺪ!ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ.ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﻳﺎ ﺧﻼﺹ‬ﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ ﻭﻟﻲ ﮔﻴﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﺎﺭﻩ ﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ‬‫ﻧﺪﺍﺭﻡ.ﻧﺎچار ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ.‬‫ﺻﺪﺍﻱ ﻇﺮﻳﻒ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ...ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻴﺎﻡ‬‫ﺑﻴﺮﻭﻥ.ﻣﻨﻮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﺭﻳﺪ!
‫ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ،ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺮﺱ ﻣﻲ‬ﻛﺮﺩﻡ.ﺗﺮﺱ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺳﺮﺍﭘﺎﻱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.‬ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ-ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺭﺍﻡ-ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ.‬ﻭ ﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ کز ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ،ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻛﺴﻲ‬‫ﻧﺒﻮﺩ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﻡ!‬
‫ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ ‪کز ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ.ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ‬ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ.ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻛﻤﺪ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﻲ ﺳﺮﺥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﻱ‬‫ﺁﺗﺶ ﻣﻲ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪﻧﺪ.‬ ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻧﻲ ‪‬زﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﺷﺎﻫﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ‬ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﺑﻮﺩﻡ.ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻡ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺯﺑﺮ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻭﻳﻴﺪﻥ‬ ‫ﻛﺮﺩ:ﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺿﺨﻴﻤﻲ ﺍﺯ ﻣﻮﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ‬‫ﻛﻢ ﻛﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﻒ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻧﺪ.‬‫ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺁﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺳﺮﺥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ،ﻃﻨﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ‬‫ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻛﻒ‬
‫ﺳﺎﻟﻦ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ،ﺩﺭ‬‫ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﻱ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻱ ﻣﻮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ.‬
‫ﺑﻠﻪ.ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﺟﺰ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ‬‫ﺁﻣﺪ،ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺩﻣﺎﻏﻢ ﻣﻲ ﺭﻭﻳﻴﺪﻧﺪ،ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﻣﺎﺭ ﺯﻧﮕﻲ‬ﻣﺮﺍ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﭘﻴﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ‬
‫ﺯﺑﺮ ﻭ ﮔﺮﻡ ﺁﻥ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﺪﻡ.‬
‫ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻮ،ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺗﻦ ﭘﻮﺷﻲ ﭘﺸﻤﻲ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ‬ ‫ﻓﺸﺮﺩﻧﺪ.ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ.ﺩﻭﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ‬‫ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺟﺴﺪ ﻣﻮﻣﻴﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ...ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ‬ﻫﺎﻱ ﻣﻮﻱ ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺧﻮﺩﻡ!‬
‫ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺣﺎﻭﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮔﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺩﺭ ﻳﻚ‬ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ.ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ.ﺍﺗﺎﻗﻢ‬ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ-ﺑﻪ ﺳﺮﺩﻱ ﻳﺨﭽﺎﻝ.‬ ‫ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻜﻮﺕ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺷﻜﺴﺖ: ﻟﻮﻙ،ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟ﻣﺪﺭﺳﻪ‬ﺍﺕ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ!
ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮﺩﻡ: ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻳﻚ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺑﻮﺩ!

shirin71
10-15-2011, 12:47 PM
ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺧﺶ ﺩﺍﺭ ﺍﺯ‬ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﻛﺎﻭﻳﺪﻧﺪ.ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮﺩ.ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻏﻴﺮ‬ﻋﺎﺩﻱ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ.‬
‫ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﻟﭙﺬﻳﺮﺗﺮﻳﻦ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﻱ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻨﻴﺪﻩ‬‫ﺑﻮﺩﻡ: ﻟﻮﻙ...ﻋﺠﻠﻪ ﻛﻦ!ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺕ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ!
‫ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﺮﺩﻥ ﻧﻬﺎﺩﻡ.ﻋﺠﻠﻪ ﻛﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ،ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ،ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ‬ ‫ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﻭ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻼﺱ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻬﺎﺩﻡ.ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻫﺎﻱ‬ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.‬
ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺭﺍﻫﺮﻭﻱ‬‫ﭘﺸﺘﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﻛﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﻱ ﻛﻤﺪ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.‬
اما ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻛﻤﺪﻡ،ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪﻡ.‬
‫ﺁﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ 13 ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ؟‬
‫ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻡ.‬
‫ﻳﻚ ﺗﻘﻮﻳﻢ؟‬
‫ﺑﻠﻪ.‬
‫ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﻮﻳﻤﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻱ ﻛﻤﺪ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ.ﻭ ...ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ...ﺟﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ،‬‫ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ.‬
‫ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﻧﺎﻟﻴﺪﻡ: ﺧﻮﺍﺑﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ...
‫ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﻲ ﭘﻴﻮﺳﺖ.ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ،ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺁﻥ‬‫ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﻴﻮﺳﺖ.‬
‫ﺑﻪ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ 13 ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻱ ﺟﻮﻫﺮ ﻗﺮﻣﺰ ﺩﻭﺭﺵ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ‬ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ.‬‫ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺩﺭ ﻣﻐﺰﻡ ﺟﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.ﭘﺸﺘﻢ ﻟﺮﺯﻳﺪ.ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺎ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﻪ‬‫ﺧﺎﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺭﺷﺪ ﻣﻮ ﻭ ﭘﻴﭽﻴﺪﻥ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﻋﻤﻼ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.‬‫ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩﻱ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻛﻨﺪﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩﻡ.‬‫ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ‬ﻇﺮﻳﻔﻲ ﻛﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻛﻤﺪ ﺁﺯﺍﺩ ﻛﻨﻢ...‬
‫ﺍﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪﻡ.ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ:ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ.ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻢ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﺩ.‬ﺗﻘﻮﻳﻢ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.ﺳﭙﺲ ﭼﺮﺧﻲ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ‬ﻛﻼﺱ ﻛﺮﺩﻡ.ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻛﺎﻣﻼ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ.ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﻛﻒ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﻬﻴﺒﻲ ﺍﻳﺠﺎﺩ‬‫ﻣﻲ ﻛﺮﺩ.‬
‫ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ.ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ،ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ‬‫ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﻲ ﺑﺮﺩﻡ.ﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﻛﻤﺪ ﻟﻌﻨﺘﻲ ﻧﺒﻮﺩ.‬‫ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻛﻼﺳﻢ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ‬ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻼﺱ ﻗﺪﻡ ﻧﻬﺎﺩﻡ،ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﺘﻔﻜﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ ﻭ‬‫ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﻟﻮﻙ!ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻛﻤﻲ ﺩﻳﺮ ﺍﻭﻣﺪﻱ!
‫ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺯﻳﭗ ﻛﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:‬
-ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ...ﻳﻪ ﻛﻤﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪ.
ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ.‬‫ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﻱ ﻭ ﻛﺎﭘﺸﻨﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﻱ ﻛﻤﺪﺕ ﺁﻭﻳﺰﺍﻥ‬
‫ﻛﻨﻲ؟
ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.: اوه...ﻧﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ‬‫ﺧﻮﺑﻪ.ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ...ﺍﻭﻧﻮ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻡ.
‫ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ‪ز‬ﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ‬‫ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭﺭﺍﻗﻲ ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ.‬ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺗﻜﻴﻪ ﺩﺍﺩﻡ.ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ‬‫ﺷﺎﻧﺴﻢ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ.‬
‫ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﻢ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺩﻳﺸﺐ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻥ!ﺑﻪ ﻫﻴﭻ‬‫ﻭﺟﻪ!ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ!
‫ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻭ ﺑﺮﻫﻢ ﻭ ﻣﻐﺸﻮﺵ ﺑﻮﺩ.ﺁﻥ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺩﻳﺸﺐ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﺩ!ﺑﻪ ﻫﻴﭻ‬ﻭﺟﻪ!ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ!‬
‫ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻓﻜﺎﺭﻡ ﺩﺭﻫﻢ ﻭ ﺑﺮﻫﻢ ﻭ ﻣﻐﺸﻮﺵ ﺑﻮﺩ.ﺁﻥ ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ‬ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﺩ؟‬ ‫ﺍﮔﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻱ،ﺣﺘﻲ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺍﻱ،ﺩﺭﻧﮓ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﺩﺭ ﻣﻲ ﻳﺎﻓﺘﻢ ﻛﻪ‬‫ﻛﻞ ﺁﻥ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﭽﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.‬
‫ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ،ﺟﻤﻌﻪ،ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﻪ ﻱ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﻜﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺎﺭ‬‫ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ.ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﺤﺴﻲ ﻛﻤﻲ ﺧﻞ ﻣﻲ ﺷﻮﻡ.‬ﺑﻪ ﻣﻴﺰ ﺁﻗﺎﻱ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ.ﻣﻦ ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪ‬
‫ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺟﻌﺒﻪ ﺣﺎﻭﻱ ﺷﺒﺪﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ‬ ‫ﻭ ﺁﻥﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻘﻴﻪ ﻱ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻳﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ.‬‫ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻇﻬﺮ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﻴﺰ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻳﻲ ﺳﺎﻟﻦ ﻧﺎﻫﺎﺭﺧﻮﺭﻱ ﻳﺎﻓﺘﻢ.ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ‬‫ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﻛﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻱ ﺣﺎﻭﻱ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺩ،ﻛﻪ ﺑﺎﺯﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.‬
-ﺳﻼﻡ.ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﻭ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ.‬
‫ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻱ ﮔﻔﺖ: ﺳﻼﻡ.ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﻱ؟
‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: ﺧﻮﺏ...ﺑﺮﺍﻱ ﻳﻚ ﺟﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ،ﺁﻥ ﺭﻭﺯ‬‫ﺻﺒﺢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻱ ﺧﺎﺻﻲ ﭘﻴﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.‬ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﺍﻓﺎﺗﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ ﻭﻟﻲ ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺖ.‬ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭽﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﻛﺖ ﻛﺎﻏﺬﻱ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﻓﻮﻳﻞ ﺁﻥ‬‫ﻛﺮﺩﻡ.ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭻ ﺷﺎﻧﺴﻪ ﻣﻨﻪ؛ﺳﺲ ﺑﺎﺩﻭﻡ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻭ ﻣﺎﻳﻮﻧﺰ
‫ﻫﻨﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺪﻗﻪ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻡ... ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ.ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ‬‫ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ.ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﻳﻲ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ‬‫ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.‬
‫ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﭘﺸﻨﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻱ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:اوه...ﺍﻭﻡ...ﺩﻟﻴﻞ ﺧﺎﺻﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ،ﻛﻤﻲ ﺳﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ.
ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﺍﺩ.‬
‫ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺑﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺟﺪﻳﺪﺕ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪﻱ؟‬
‫ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻧﮕﺮﻓﺘﻴﻢ.ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻛﻠﻲ ﻛﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ‬‫ﺩﺍﺩ ﭘﺮ ﻛﻨﻪ. ﻭ ﺁﻫﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.‬
‫ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭽﻢ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺟﻠﻮﻱ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ.ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ ﻣﻴﺰ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ.‬‫ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﻱ ﭘﺎﻛﺖ ﻧﺎﻫﺎﺭﺵ ﻓﺮﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﺎﻫﺎﺭ ﭼﻲ ﺩﺍﺭﻱ؟
‫ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻛﻤﻲ ﻣﻴﻮﻩ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻭ‬ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺎﻛﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻳﻚ ﻣﻮﺯ ﺯﺭﺩ ﺑﺮﺍﻕ ﺭﺍ‬‫ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.‬‫ﻛﻤﻲ ﺑﺎ ﭘﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﻭﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻨﺪ.‬
‫ﺍﻭﻡ...ها...
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺍﺯ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺭﻫﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺷﺪ.ﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.ﻣﻮﺯ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ‫ﭘﻮﺳﺖ ﻛﺎﻣﻼ ﮔﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ﻳﻚ ﺗﻮﺩﻩ ﻱ ﻧﺮﻡ ﻭ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺎ ﺑﻮﻱ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﻙ ﮔﻨﺪﻳﺪﮔﻲ.ﺑﻮﻳﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ‬‫ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﭘﻴﭽﻴﺪ.‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﻧﺰﺟﺎﺭ ﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺑﻬﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻩ.ﻭﺍﻗﻌﺎ‬‫ﺗﻬﻮﻉ ﺁﻭﺭﻩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﻟﻲ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺭﺳﻪ!ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﻣﻮﺯﻱ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻪ‬‫ﮔﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟
‫ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺨﻮﺭﻡ.
ﻭ ﭘﺎﻛﺖ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ .‬ﻳﻚ ﺳﻴﺐ ﻗﺮﻣﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.ﺳﻴﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻮ ﻛﺮﺩ...ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ‬‫ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺍﻧﺰﺟﺎﺭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ.‬‫ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺳﻴﺐ ﺩﻳﺪﻡ.ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﻱ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ‬‫ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻳﻚ ﻛﺮﻡ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻱ ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ-ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﺩﻭ ﺍﻳﻨﭻ-ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ‬‫ﺧﺰﻳﺪ.ﻭ ﺳﭙﺲ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﺮ.ﻭ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﺮ!‬ﻛﺮﻡ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﺐ ﺭﻭﻱ ﺭﻭﻣﻴﺰﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ.‬ﻫﻨﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻭﺭ ﻛﺮﺩﻧﻲ ﻧﻴﺴﺖ! ﻭ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ‬‫ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﺍﺯﭘﺸﺖ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪ.‬ﻭ قبل ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺣﺘﻲ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻛﻠﻤﻪ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ؛ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ‬‫ﺳﺎﻟﻦ ﺑﻮﺩ.‬
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ،ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺴﻜﺘﺒﺎﻝ؛ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻨﺎ ﮔﺸﺘﻢ.ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ.ﺭﻓﺘﺎﺭ‬ﺍﻭ ﺳﺮ ﻣﻴﺰ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻛﻼ ﺑﺎ ﻫﻨﺎﻱ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ. ‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻤﻌﻪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ‬‫ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﻱ ﻋﺠﻴﺐ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ.‬ ‫ﺍﻣﺎ ﻳﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﻨﺎ ﺻﺪﻕ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ.ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﺍﺯ‬ﻫﻤﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺮﺍﻓﺎﺕ ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺩ،ﻋﺎﺷﻖ ﮔﺮﺑﻪ‬ﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﻴﺴﺖ.‬ ‫ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﺎ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ‬ ‫ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!‬
‫ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩرﻛﻤﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ . ﺻﺪﺍﻱ‬‫ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﻭﻟﻲ‬ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ.ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺎﭘﺸﻦ ﻭ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ‬‫ﺑﺒﺮﻡ.ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻛﻤﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.‬ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻣﻲ ﺭﻓﺘﻢ،ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻤﺪ ﺩﺭ ﺩﻳﺪﺭﺱ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ‬‫ﮔﺮﻓﺖ،ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺮﺩﻡ.ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺭﻭﻱ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ:13 ﺷﺎﻧﺲ.‬
‫ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻘﻮﻳﻤﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻛﺎﺑﻮﺱ‬ ‫ﺑﻪ در ﻛﻤﺪ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ.‬‫ﺍﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ درﻛﻤﺪﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ،ﭼﻮﻥ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﺳﺎﻳﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻘﻴﻪ ﻱ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ‬‫ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺑﻜﺸﺎﻧﻢ.‬‫ﺩﺍﺭﻧﻞ ﻛﺮﺍﺱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﭼﺎﺭﭼﻮب ﺩر ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺩﺳﺖ ﺗﻜﺎﻥ‬‫ﺩﺍﺩ.
- ﺳﻼﻡ ﻟﻮﻙ!ﺍﺳﻜﻮﺍﻳﺮﺯ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻪ ﺩﺍﻭﻧﭙﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺪﻩ؟
‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: ﺍﻭﻧﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮﻱ ﻧﻴﺴﺘﻦ.ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻢ ﺑﺘﻮﻧﻴﻢ ﺑﺘﻮﻧﻴﻢ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻳﻢ!
‫ﺩﺍﺭنل ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻲﻛﻨﻲ؟
ﻭ ﺧﻨﺪﻳﺪ،ﭼﻮﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﺴﺖ.‬ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ قدم ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﺸﻪ!
‫ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ.‬‫ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻛﻤﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻱ ﺳﻴﺰﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ.ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ‬‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻛﺴﻲ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ؟
‫ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﻘﻂ ﻣﺤﺾ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﻱ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ.ﻛﺎﻣﻼ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ‬ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻣﻲﻛﺮﺩﻡ.ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺩﻭﺳﻮﻡ ﭼﻤﻌﻪ ﻱ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺪﻳﻤﻦ‬‫ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.‬ﭘﺎﻱ ﺧﺮﮔﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ،ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ.ﺳﭙﺲ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻭ‬‫در ﻛﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ.‬

ادامه دارد

shirin71
10-15-2011, 12:47 PM
هيچ چيز غير طبيعي در داخل كمد نبود.متوجه شدم كه همچنان پاي خرگوشم را در جيبم در دست دارم.پاي خرگوش را رهاكردم و كوله پشتي را از روي شانه ام به پايين سر دادم.داخل كمد را به دقت وارسي كردم .چند تا كتاب و دفترچه يادداشت در طبقه ي بالايي قرار داشت كه خودم آنها را آنجا گذاشته بودم.گرمكن خاكستري كهنه ام مچاله شده كف كمد افتاده بود.خبري از گربه ي سياه نبود.هيچكس در حال نفس كشيدن يا ناليدن و يا روياندن مو ازسوراخ هاي دماغش نبود.
نفس عميقي ناشي از آرامش كشيدم.سپس كوله پشتي را روي گرمكن مچاله شده رهاكردم و كاپشنم را به رخت آويز روي در آويختم.خواستم در كمد را ببندم كه متوجه چيزي جلوي پايم شدم .پايم به آن خورد و آن جسمروي زمين چرخيد و به لبه ي پايين كمد خورد و دوباره به طرفم برگشت.يك توپ كوچك؟
دولا شدم و آن را برداشتم.آن را بالا آوردم و نزديك صورتم گرفتم.توپ نبود.يك جمجمه ي كوچك زرد رنگ، اندكي بزرگ تر از يك توپ پينگ پونگ بود.دهانش باز بود و به نظر مي رسيد در حال خنديدن است و دو رديف دندان هايخاكستريش ديده مي شد.با انگشتانم روي دندان ها كشيدم.سخت و ناصاف بودند.آن را فشار دادم.جمجه ي كوچك از ماده اي شبيه لاستيك سخت ساخته شده بود.چشمانش كه در اعماق حدقه قرار داشتند از شيشه ي قرمز ساخته شده بودند و در زيرنور چراغ ها همچون دو قطعه ي ياقوت مي درخشيدند.
تقريبا با صداي بلند گفتم :تو ديگه از كجا پيدات شد ؟
به طرف كمد نگاه كردم.آيا جمجمه از داخل كمد بيرون افتاده بود؟در آن صورت ، چطوروارد آن شده بود؟آيا يك نفر داشت در مورد جمعه ي سيزدهم سر به سرم مي گذاشت؟تصميم گرفتم كه جواب همين است.
جمجمه را چندين بار در دستم چرخاندم.با انگشتم به چشمان شيشه اي قرمز ودرخشان فشار دادم.سپس آن را در جيب شلوارم چپاندم.در كمد را بستم و به طرف سالن ورزش رفتم.
آقاي بنديكس مربي بسكتبال داشت فرياد مي زد :زنده و شاداب باشيد!سراتونو بالا بگيريد و نشون بديد كه زنده ايد....
از سالن رختكن بيرون دويدم و از روي جا توپي كنار ديوار يك توپ برداشتم و شروعبه دريبل زدن در اطراف زمين كردم .تمرين آن روز به قول سوانسون يك تمرين جامع بود ، به اين معني كه ما بايد در تماملحظات به حركت و بازي ادامه مي داديم .بايد مرتب مي دويديم ، دريبل مي زديم ،پاس مي داديم ، شوت مي زديم و دفاع مي كرديم.در يك تمرين جامع همه ي كار هابايد با هم انجام شود.در حالي كه توپ را دريبل مي زدم و تمام فكرم را روي توپ متمركز كرده بودم ، بهآرامي عرض زمين را طي كردم .سعي داشتم آهنگ دريبل خود را از دست ندهم.استرچرا ديدم كه به طرفم چرخيد.هر دو دست را جلويش به حالت دفاع گرفته و آماده بودسد راه من شود.تصميم گرفتم او را جا بگذارم.ابتدا به چپ دريبل كردم و سپس به راست متمايل شدمو به آساني از او گذشتم.تا زير حلقه رفتم و توپ را به بالا شوت كردم كه بدونبرخورد به حلقه از آن گذشت.
با خوشحالي گفتم: هي...يك از يك
استرچ گفت: اين شوتت شانسي بود...!!
توپ را دوباره گرفتم و به طرف خط جريمه رفتم و از پشت خط جريمه يه شوتجهشي دو دستي به طرف حلقه فرستادم كه در يك قوس زيبا و باز هم بدون برخوردبه حلقه از آن عبور كرد و با صدايي شيرين از تور گدشت.
دست خود را مشت كردم و با شادي در هوا تكان دادم: هورا به خودم
وقت زيادي براي جشن گرفتن نداشتم.وقتي رويم را برگرداندم ديدم استرچ در حالي كهبه شدت دريبل مي كرد به طرفم مي آمد.هيكلش را به جلو خم كرده بود و در چهره اش عزم و خشونت ديده مي شد.دريافتم كه او قصد دارد مستقيما و به شدت به طرف من بيايد و بدش نمي آيد كه من را زير پا له كند.در همان حال كه استرچ با خشونت عرض زمين را مي پيمود،بچه هاي ديگر از ترس برخورد با او از سر راهش كنار مي كشيدند.
يك نفر فرياد زد:مواظب باش ، لوك...
براي لحظه اي خشكم زد.اما به سمت چپ جاخالي دادم.دستم را جلو بردم و در هوابه توپ ضربه زدم و آن را از مالكيت استرچ خارج كردم.او با خشونت براي گرفتن آن حركن كرد اما با يك دريبل ظريف ،توپ را از دسترس اودور كردم.سپس چرخي زدم و يك شوت چشم بسته به طرف حلقه رها كردم.توپ بهتخته خورد و به درون سبد افتاد.
اوم...
آفرين لوك!زنده باشي ...
سه از سه بچه ها...
همه ي بچه ها حيرت كرده بودند.
استرچ ناباورانه سرش را تكان داد و گفت: امروز روز شانسته؟پس بگير!سريع فكر كن
سپس دست هاي درازش را عقب كشيد و توپ را با تمام قدرت به طرف سينه ي من پرتاب كرد.به آساني آن را گرفتم .سه بار دريبل كردم .آن را به طرف حلقه انداختم و توپ يك بارديگر از حلقه گذاشت.
استرچ حيرت زده سرش را تكان داد و ناباورانه گفت: من كه باور نمي كنم من هي چگاه در تمام عمرم چهار توپ پياپي گل نكرده بودم....
با خود گفتم: من هم همينطور
برگشتم و آقاي بنديكس را ديدم كه در حال تماشاي من است.آيا اين شانسي بزرگ من است؟استرچ و بازيكنان ديگر مشغول تبادل پاس با يكديگر و جا به جا شدن در زمين بودند.من جلو پريدم ، توپي را كه استرچ پاس داده بود بريدم.به طرف حلقه يورش بردم و يك
شوت زير حلقه را به آساني تبديل به گل كردم و با خوشحالي گفتم : دو امتياز ديگه ...
استرچ با غرشي حاكي از خشم براي تصاحب توپ يورش آورد ولي من توپ را به آساني از دست او بيرون كشيدم.روي يك پا چرخيدم و دوباره شوت كردم استرچ با عصبانيت غرشي كرد و از پشت سر محكم مرا هل داد و فكر م يكنم كه اومي خواست مرا در همان مكان روي زمين له كند،اما مربي را ديد كه به سمت ما مي دويد.
مربي با دست به پشتم زد و گفت : آفرين لوك، همين طور ادامه بده!تو داري نشون مي دي كه پيشرفت كردي!خوشم اومد.همين طور به پيشرفتت ادامه بده!جمعه ي آينده قصد دارم بهت فرصت بازي بدم...
گفتم : ممنون قربان ...
استرچ را ديدم كه از شدت خشم صورتش قرمز و همچون دو كاسه ي خون شده بود.توپي را كه به طرفم آمد در هوا گرفتم و دريبل كنان دور شدم.از خوشحالي پر در آورده بودم و دلم مي خواست به هوا بپرم و فرياد شادي سر دهم.آيا بالاخره شانس من تغييركرده بود؟!
گويا چنين بود.يه طور ناگهاني قادر شده بودم پاس بدهم،پرش كنم، شوت بزنم و دفاعكنم....به گونه اي كه تا آن زمان هرگز نتوانسته بودم!چنان مي نمود كه من قدرتيسحر آميز يافته بودم!قدرت يه ورزشكار بزرگ و ستاره ي بي چون و چرا.در رختكن، بعد از تمرين ، استرچ سعي كرد به من بي محلي كند.اما بچه هاي ديگردورم جمع شده بودند و هر يك به نوعي مرا تشويق و تحسين مي كردند.
لوك،عالي بود ...!
پسر، همين طور ادامه بده ...
زنده باد اسكوايرز ...
خيلي خوشحال بودم . احساس كردم آدم جديدي شده ام.همانطور كه داشتم لباس هايم را عوض مي كردم، وجود جمجمه ي كوچك را در جيب شلوارم احساس كردم.آن رابيرون آوردم و به آن زل زدم و با انگشت شست روي لاستيك سخت آن را لمس كردم.
از آن پرسيدم : تو تعويض جديد شانس مني ؟
چشمان سرخِ ريز مي درخشيدند.جمجمه را بوسيدم و بوسه اي ديگر بر سر زرد آن نثاركردم و سپس آن را دوباره توي جيب شلوارم گذاشتم.تصميم گرفتم كه آن را همه جا با خودم حمل كنم.حتما نشانه ي شانس من است.حتما چنين است!
در راه خانه، مرتب پيروزي عظيم خود در زمين بسكتبال را در ذهنم مجسم ميكردم.شوت هاي جفت كامل و بلند خود را در نظر مي آوردم و خود را در حال توپربايي از استرچ و عبور از او و كسب امتياز ديدم.خود را در حال شرمنده كردن اومجسم مي نمودم ، بارها و بارها.چه روز دوست داشتني و خوبي!
يك بعد از ظهر سرد و خاكستري بود.ابر هاي تيره در ارتفاع پايين و تقريبا نزديك بهنوك درختان بي برگ شناور بودند.بيشتر شبيه زمستان بود تا پاييز.چند ايستگاه مانده به خانه، از عرض خيابان گذشتم و ناگهان صداي فرياد كوتاهي راشنيدم.
يك پرچين كوتاه و طولاني درختان شمشاد حياط خانه اي در گوشه ي خيابان را ازپياده رو جدا مي كرد.متوقف شدم و از فراز پرچين به خانه خيره شدم.آيا فرياد از آن خانه آمده بود؟
به دقت گوش دادم.از نبش خيابان صداي بسته شدن در ماشين شنيده شد، يك سگ درفاصله اي دور شروع به پارس كردن كرد.بادي در ميان خطوط هوايي تلفن مي پيچيد وصداي سوت مانندي به وجود مي آورد.
و دوباره آن را شنيدم:فريادي ديگر ..اما اين بار ، كمي طولاني تر.
گريه ي بچه؟شبيه صداي گريه ي يك بچه بود.
او- وه ....او- وه
نگاهم را پايين آوردم و به پرچين دوختم و موجودي را كه آن فرياد را سر داده بودديدم.
يك گربه.اما نه.يك بچه گربه ي كوچك سفيد و نارنجي.به نظر مي رسيد كه در ميان شاخه ها و خارهاي پرچين گير كرده بود.
او- وه .... وهاو- وه
با احتياط دولا شدم و با ملايمت بچه گربه را دو دستي بلند كردم.در همان حال كه دست هايم را به دور او حلقه مي كردم، ناگهان دست از ناليدن كشيد.اما همچنان نفسش تند بود.سينه ي سفيدش به سرعت بالا و پايين مي رفت.دستي به سرش كشيدم
و سعي كردم آن را آرام كنم.
زمزمه كردم:گربه ي ملوس كوچولو،حالا ديگه نترس .... جات امنه
و سپس فرياد ديگري شنيدم:يك فرياد بلند ناشي از عصبانيت.
نگاهم را بالا آوردم و زني غول آسا را ديدم كه با عصبانيت به طرفم مي دويد.صورتشسرخ بود و با عصبانيت هر دو دستش را در هوا تكان مي داد.
گربه تقريبا از دستم رها شد. زير لب من و من كردم : « .... اوه خداي من »
چرا او اينقدر عصباني است؟
مگر من چه كرده ام؟

shirin71
10-15-2011, 12:47 PM
زن در حاليكه به سختي از شكافپرچين عبور مي كرد فريادزد:
بچه گربه....!
با لحني پوزش طلبانه گفتم: من...من واقعا متاسفم.نمي دونستم.من...
زن در حالي كه صورتش همچنان از خشم سرخ بود و با لحني آمرانه گفت: كجاپيداش كردي؟
توي...توي پرچين...
زن با لحني آرا متر گفت:((اوه...متشكرم!متشكرم!)) و بچه گربه را گرفت و آ نرا به گونه ي خود چسباند و ادامه داد: ساشا،كجا رفته بودي؟
بالاخره متوجه شدم كه ديگر در معرض خطر نيستم.زن خوشحال بود نه عصباني!زن در حالي كه بچه گربه را همچنان به صورتش م يفشرد گفت:((ساشا از دو روزپيش گم شده بود.براي پيدا كردنش جايزه و مشتُلق تعيين كرده بودم.ولي تقريبا اميدم رو از دست داده بودم.))
سپس در حالي كه همچنان گربه را به صورتش چسبانده بود از همان شكافي كه بيرونآمده بود با همان سختي عبور كرد و به سمت خانه برگشت و گفت:((خدا رو شكر كه حالش خوبه...از تو متشكرم مرد جوان...راستي،اسمت چيه؟))
لوك
خيلي خوب لوك،دنبال من بيا.بايد پاداشتو بدم.
((چي؟پاداش؟لازم نيست.واقعا قابل نداره.))خواستم به راه بيفتم.
زن گفت:((تو زندگي ساشا رو نجات دادي.تو كار بزرگي انجام دادي و من اصرار دارم كه تو مژدگاني پيشنهادي منو بپذيري.))
متوجه شدم كه هيچ چاره اي ندارم لذا به دنبال او تا جلوي درِ آشپزخانه رفتم.چند دقيقه بعد،او پنج اسكناس بيست دلاري را شمرد و در دست من چپاند وگفت:((متشكرم لوك.تو كار نيك امروزت را انجا دادي!))
صد دلار!
يك مژدگاني صد دلاري!
با خود انديشيدم كه شانس من بالاخره و به طور واقعي شروع به تغيير كرده است.وقتي به خانه رسيدم شگفتي بزرگ در انتظارم بود.
مامان غذاي مورد علاقه ي من؛يعني،كوفته،پوره ي سيب زميني و سس گوشت پختهبود و يك كيك نارگيلي خوشمزه براي دسر تدارك ديده بود!با تعجب گفتم:((ولي امروز كه حتي تولدم نيست!))
مامان با انگشانش دسته اي از مويم را كه روي پيشانيم افتاده بود،كنار زد وگفت:((همين طوري!...دلم خواست يه كارِ خوب برات انجام داده باشم.من مي دونمكه جمعه سيزدهم ماه هميشه براي تو روزِ سختيه.))
با چهره اي خندان گفتم:((ولي امروز نه!امروز اصلا اينطوري نبود!))
بعد از خوردن دومين برش كيك نارگيلي ،به طبقه ي بالا و به اتاقم رفتم.شروع به انجام تكاليفم كردم.نوشتن پاسخ هاي تكليف علوم حدود يك ساعت طولكشيد.انجام اين تكاليف نمي بايست اين همه طول مي كشيد.اما من مرتب اسكناس هايبيست دلاري را بيرون م يآوردم،آنها را دوباره م يشمردم،و در مورد چيزهايي كه با آنمي توانستم بخرم فكر مي كردم.بعد از انجام تكاليف علوم،روي برنامه ي انيميشن كامپيوتري خود كار كردم.در ايناواخر با قسمت آخر آن مشكل پيدا كرده بودم و نمي توانستم اشيا را به گونه اي كهمي خواستم حركت دهم.
اما امشب خوش شانسي من ادامه يافت.با هيچ مشكلي روبه رو نشدم.
تصاوير به طور كامل و بدون عيب و نقص با يكديگر جفت و جور م يشدند.پروژه تقريبابه پايان رسيده بود.اندكي بعد از ساعت 9،تصميم گرفتم به هنا تلفن كنم.آن روز بع داز ظهر او رفتارعجيبي داشت.فكر كردم شايد مريض بوده يا ناراحتي داشته.زنگ زدم كه ببينم حالش بهتر شده است يا نه،اما از شيوه ي جواب دادنش به تلفمتوجه شدم كه هنوز همان هناي قديمي نيست.سعي كردم او را دلخوش كنم.ماجراي درخشش خودم در تمرين بسكتبال را برايشتعريف كردم و برايش گفتم كه به خاطر پيدا كردن يك بچه گربه ي گم شده صد دلارمژدگاني گرفته ام.
هنا گفت:((چه خوب!...))ولي صدايش حاكي از هيچ شور و اشتياقي نبود.
با هيجان گفتم:((مهم تر از همه اينكه،مامان تمام خوراكي هاي مورد علاقه ي منوبراي شام تدارك ديده بود!))
هنا زير لب گفت:((خوش به حالت...))
با حيرت پرسيدم:((مشكل تو چيه؟امروز چِت شده بود؟))
سكوتي طولاني از ناحيه ي او.
بالاخره گفت:((فكر مي كنم كه فقط يه كم عصبي باشم.امروز بعداز ظهر وقتي داشتمميومدم خونه از دوچرخه افتادم.))
گفتم:((اوه...نه...حالا حالت خوبه؟))
جواب داد:((راستشو بخواي نه.پوست کف دست راستم كاملا كنده شده و مچ پام هم بدجوري پيچ خورده.))
ناباورانه گفتم:((اوه چه خبر بدي!))
هنا آهي كشيد و گفت:((به خصوص اين كه فردا مسابق هي بسكتبال داريم.))
پرسيدم:((فكر مي كني بتوني بازي كني؟))
با ناراحتي گفت:((شايد.))
گفتم:((اگه وقت كنم شايد بيام براي تماشاي بازيت.))
سكوتي طولاني برقرار شد و سپس هنا گفت:((لوك،يه چيزي هست كه...يه چيزي بايدبهت بگم.))
چنن آرام و زير لب صحبت مي كرد كه به سختي حرفهايش را ميشنيدم.گفتم:((چي؟...))
يه چيزي هست كه بايد حتما بهت بگم.اما...))
گوشي را محكم تر به گوشم چسباندم.((چي؟چيه كه بايد بهم بگي؟))
(اه..)
و سكوت طولاني ديگري.
بالاخره گفت:((ولي نمي تونم.))و صداي تقه اي را شنيدم و خط قطع شد.
صبح روز بعد خوش شانسي من به انتهاي خود رسيد.

shirin71
10-15-2011, 12:48 PM
حداقل اينكه من فكر كردم خوش شانسيم به پايان رسيده است.وقتي وارد كلاس علوم شدم،كوله پشتي ام را براي پيدا كردن پرسش هاي تكليف زير ورو كردم،اما آن را نيافتم.همه ي وسايل كوله پشتي را بيرون ريختم- همه يكاغذها،كتاب ها،مدادها و حتي خودكارها.
اما هيچ چيز نيافتم.شب قبل بيش از يك ساعت صرف انجام آن تكاليف كرده بودم وحالا آنها را در خانه جا گذاشته بودم.مي دانستم كه با مشكل بزرگي روبه رو خواهم شد.خانم كريمر تكاليف تاخيري راقبول نمي كرد و همچنين تكاليف روزانه،نصفي از نمره ي كلاس او را تشكيل مي داد.از ترس عضلات معده ام منقبض شده بود.وقتي وارد آزمايشگاه علوم شد تا كلاس راشروع كند،احساس ترس من چندين برابر شد.چطور مي توانستم اين قدر احمق باشم؟
خانم كريمر گفت: صبح بخير بچه ها.مطلبي هست كه بايد بگويم.در مورد تكاليف ديشبه...
سكوتي عميق كلاس را فرا گرفته بود.
خانم كريمر ادامه داد: من به همه ي شما يه عذرخواهي بدهكارم.تكاليفي كه به شماداده بودم اشتباه بود.اون سوالا درست نبودند.از اين بابت واقعا متاسفم و شما هممجبور نيستيد تكاليفتونو تحويل بدين.مي تونيد اونا رو پاره كنيد و دور بريزيد...
هياهوي شادي كلاس را فرا گرفت.بعضي از بچه ها با خوشحالي-و البته در كمال ميل-اوراق خود را ريز ريز كردند.جشن بزرگي بود.
با خوشحالي انديشيدم: بله!اين هم يك خوش شانسي ديگر براي من
نوار خوش شانسي من ادامه يافت.در اواخر زنگ علوم،وقتي خانم كريمر اوراق آزمون هفته ي گذشته را تحويل داد،تنها شاگردي بودم كه نمره ي الف گرفته بود.در سالن نهارخوري،آخرين پيتزاي روي پيشخوان نصيب من شد!تمام بچه هايي كه پشت سر من صف كشيده بودند از ناراحتي غريدند.دارِنل به سراغم آمد و پيشنهاد داد كه براي آن تكه پيتزا 5 دلار به من بدهد،اما من اهل معامله نبودم.
بعد از پايان مدرسه سري به آزمايشگاه كامپيوتر زدم تا خانم كوفي را ببينم.او به من گفت كه برنامه هايش ناگهان تغيير كردند و او تا دو هفته ي ي ديگر از مدرسه ي مانخواهد رفت.از اين خبر خوشحال شدم.اين تاخير موجب مي شد كه وقت بيشتري براي تكميل پروژه انيميشن خود داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن او،آن را به نشان دهم.
- لوك،درباره ي تو با يكي از دوستانم كه صاحب فروشگاه لين كاپ است،صحبت كردم.لين كاپ همان مغازه ي كامپيوتري در هايلند است حتما اون رو ميشناسي؟به اوگفتم كه تو بلدي با كامپيوتر هر كاري بكني؛اعم از تعمير،ارتقا و برنامه ريزي.او گفت شايد بتوني شنبه ها به مغازه ي او بري و در بخش خدمات و تعميرات به او كمك كني
از خوشحالي خشكم زده بود. راست مي گيد؟
سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و گفت: اون مرد خيلي خوبيه و هميشيه دنبال پيدا كردن كسانيه كه با تعمير دستگاه آشنا باشن.البته گفت كه چون فقط دوازده سالته نمي تونه يه شغل واقعي بهت بده.ولي مي تونه ساعتي پنج دلار بهت بده...
با خوشحالي گفتم: اوه!واقعا عاليه!خيلي ممنونم خانم كوفي...
هنگام رفتن به سالن ورزش،در پله ها تقريبا پرواز مي كردم.دلم مي خواست دستهايم را همچون دو بال حركت مي دادم.همچون پرنده اي سبكبال از جا مي كندم.اين همه وقايع خوب و عالي كه براي من اتفاق افتاده بود،برايم باور كردني نبود!وقتي وارد سالن ورزش شدم،مسابقه ي هنا تازه شروع شده بود.يك صندلي با موقعيت ديد بسيار عالي نصيبم شد.نگاهي به تابلوي نتايج انداختم.تيم دختران اسكوايرز ده به دو عقب بود.
فكر كردم:چه اتفاقي افتاده؟چطور مي شود تيم هنا اينقدر عقب باشد؟بازي آنها با بي استينگرز از مدرسه راهنمايي الوود بود كه ضعيف ترين تيم در ناحيه ي ما به شمار مي آمد!
برگشتم و نگاهي به سكوهاي تماشاگران انداختم.فقط حدود بيست نفر از دانش آموزان و چهار،پنج نفر از والدين به تماشاي بازي آمده بودند كه همگي در بالاترين نقطه ي سكوها در يك گوشه ازدحام كرده بودند.يكي از مادرها فرياد زد: شارون،زنده باشي!
ولي سالن كاملا ساكت بود.فكر مي كنم دليل سكوت آنها بد بازي كردن تيم ما بود.به جلو دوّلا شده و سعي كردم فكر خودم را روي بازي متمركز كنم.شارون مك گومز،بلندترين دختر كلاس هشتمي در شاوني ولي،توپ را به داخل زمين پرتاب كرد.يك پاس داده شد.سپس پاس ديگري كه نزديك بود توسط يكي از بازيكنان تيم مقابل ربوده شود.
هنا توپ را در هوا قاپيد.چرخي زد و شروع به دريبل به طرف حلقه كرد.پس از حدودسه قدم پيشروي،پايش ليز خورد.در همان حال كه با شكم روي زمين ولو مي شد،توپ از او فاصله گرفت و يكي از بازيكنان تيم مقابل،توپ را قبل از اينكه از زمين خارج شود،گرفت.او توپ را در طول زمين دريبل كرد و قبل از اينكه هنا بتواند از زمين بلند شود،يك دو امتيازي راحت براي تيم خود به ثبت رساند.حالا نتيجه دوازده به دو بود.
دست هايم را دور دهانم گذاشتم و فريادزدم:((هنا حسابشونو برس!))
هنا نگاهم نكرد.او داشت با بانداژ سفيد رنگ دستش ور مي رفت.حدود يك دقيقه بعد،هنا دوباره صاحب توپ شد:در يك فاصله ي نزديك به حلقه،به هواپريد و شوت كرد.خطا رفت.توپ،تخته و تور و همه چيز را ناديده گرفت و از زير حلقهبه اوت رفت. آرنج هايم را روي زانوهايم گذاشته بودم و در سكوت و ناباوري بازي را تماشا ميكردم.هنا شش يا هفت شوت متوالي را گل نكرد.يك بار روي توپ سكندري خورد و مثليك عروسك پنبه اي روي زمين ولو شد و يك سوختگي قرمز بزرگ روي زانويش درست شد.پاس هايي كه به هم تيمي هايش مي داد تقريبا همه عوضي و بلند يا كوتاه بودند.چند بار كه صاحب توپ شد،توپ را به آساني از دست داد.يك بار هم پاهايش به هم گير كرد و زمين خورد و يك بار ديگر هم با يكي از هم تيمي هايش قاطي كرد وهر دو دراز به دراز روي زمين ولو شدند.
واقعا غم انگيز بود.او اصلا شباهتي به به هناي هميشگي نداشت.نتيجه ي بزي در پايان نيمه ي اول نيز اسف انگيز بود.تيم مقابل:بيست و پنج و تيم
دختران اسكوايرز،پنج.
وقتي اعضاي تيم براي شروع نيمه ي دوم از رختكن خارج شدند،هنا روي نيمكت نشست و فرد ديگري به جاي او وارد زمين شد.
نمي دانستم چه اتفاقي افتاده بود.از سكوها پايين آمدم و به طرف او روي نيمكت بازيكنان رفتم.در حالي كه سرش را با تاسف تكان مي داد،گفت: لوك،تو براي ديدن يك بازي افتضاح اومدي !
پرسيدم:((چي شده؟تو آسيب ديدي؟دليلش تصادف ديروزت با دوچرخه است؟
داشت به يكي از بازيكنان تيم مقابل نگاه مي كرد كه در همان لحظه توپ ديگري راگل كرده بود و سپس رو به من گفت:((نه...دليلش تصادف ديروزم نيست...))صدايش زمزمه وار بود.چشمانش بي روح و مرطوب بودند.رنگش نيز پريده بود.پرسيدم:((خوب پس بگو دليلش چيه؟))
ابروهايش را در هم كشيد و گفت:((همه اش به خاطر اينه كه من شانسم را گم كرده ام.))
دهانم باز مانده بود...چي؟
جواب داد:((اون بود كه تمام شانس هاي بزرگ رو برام مي آورد.بايد اونو پيدا كنم.ازهمون لحظه اي كه گمش كردم،شانسم هم تغيير كرده.))
دهنم باز مانده بود.متوجه شدم كه تپش قلبم شدت گرفته است.هنا ادامه داد:((اون يه جمجمه ي كوچيك بود...يه جمجمه ي زرد و كوچيك...من هيچوقت اونو از خودم دور نمي كردم
در حالي كه با بانداژ دستش ور مي رفت سرش را به آرامي بالا آورد و چشم در چشم من دوخت و پرسيد: لوك...تو اونو نديدي؟

shirin71
10-15-2011, 12:48 PM
ناگهان احساس کردم پاهايم سست شده اند . دستم را به پشتی نيمکت گرفتم تا زمين نخورم و به هنا خيره شده بودم . احساس می کردم که صورتم دارد سرخ می شود .وجود جمجمه را در جيب شلوارم حس می کردم . می دانستم که صحيح آن است که آن را بيرون آورده و به او بدهم .اما چگونه می توانستم چنين کاری بکنم ؟
من نيز به شانس احتياج داشتم . هنا مدت مديدی از شانس سود برده بود . درحالی که خوش شانسی من تازه آغاز شده بود . اين اولين باری بود که در عمرم از شانس خوب بهره مند شده بودم .چطور می توانستم دوباره يک بازنده بشوم ؟
چشمان نمناک هنا در چشمان من دوخته شده بودند . او تکرار کرد : لوک ، تو اونو؟ نديدی ؟ تو اونو جايی نديدی
صورتم داغ شده بود . افکار عجيب بی شماری در سرم چرخ می زد .خودم واقعًا به آن تعويذ شانس نياز داشتم . از زمانی که آن را پيدا کرده بودم زندگيم را تغيير داده بود . آدم جديدی شده بودم .اما از طرفی ، هنا نيز بهترين دوستم بود ؛ بهترين دوستم در تمام دنيا . هروقت که به او احتياج پيدا کرده بودم حاضر بود و از هيچ کمکی دريغ نمی کرد .نمی توانستم به او دروغ بگويم ... می توانستم ؟
گفتم: نه . اونو نديدم
نگاه هنا برای چند ثانيه روی من ثابت ماند . سپس به آرامی سرش را تکان داد و دوباره مشغول تماشای بازی شد .قلبم به شدت می تپيد . احساس می کردم معده ام دارد به هم می خورد . سرم شروع به گيج رفتن کرد . پرسيدم: کجا گمش کردی ؟جواب نداد . دست هايش را دور دهانش حلقه کرد و شروع به تشويق هم تيمی هايش کرد .
به راه افتادم و به طرف سکوی تماشاچيان برگشتم . از خودم بدم می آمد . دستم را درداخل جيبم مشت کردم و جمجمه لاستيکی را در ميان انگشتانم فشردم .صدای صدايی در قلبم و از اعماق سرم می گفت: لوک ، آن را به او برگردان ...
وجدانم بود ؛ صدای نيکی و صدای دوستی .
اما می دانستم که آن را پس نخواهم داد . لحظاتی بعد متوجه شدم که با سرعت دارماز در سالن ورزش می گذرم و در راهرو ، به سمت در خروجی می روم .سعی کردم خود را متقاعد کنم و به خود گفتم که من به اين وسيلۀ شانس برای مدتی طولانی تر نياز دارم . فقط مدت کوتاهی آن را پيش خود نگه خواهم داشت . فقط تازمانی که مسابقات قهرمانی بسکتبال را ببريم . فقط تا زمانی که برای اولين بار درعمرم نمرات خوبی در کلاس بگيرم . فقط تا زمانی که در چشم دوستانم آدمی موفق جلوه کنم ... به تيم شنا راه يابم ... برای خودم کسی شوم ... فقط تا زمانی که يک برنده باشم .
در تمام طول مسير تا خانه ، جمجمۀ کوچک را در جيبم می فشردم . به خودم قول دادم که يکی دو هفته ي ديگر آن را به هنا پس خواهم داد . فقط دو هفته ... شايد هم سه هفته . و آن وقت آن را به او برمی گردانم و او می تواند شانس خود را دوباره به دست آورد و هيچ زيانی هم به او نخواهد رسيد .هيچ زيانی به وجود نخواهد آمد ... مگه نه ؟
وقتی از درِ آشپزخانه وارد شدم تلفن داشت زنگ می زد . کوله پشتی ام را انداختم وبرای جواب دادن تلفن دويدم .در کمال حيرت خانم کوفی پشت خط بود .لوک ، خوشحالم که پيدات کردم . او گفت : خبرهای خيلی خوبی برات دارم ...
دوستم در فروشگاه کامپيوتر که يادت هست
بله…
بعد از اين که تو آزمايشگاه کامپيوتر رو ترک کردی با او صحبت کردم و او گفت که تو از همين شنبه می تونی توی فروشگاهش مشغول بشی
با خوشحالی گفتم :خيلی ممنون
ولی خبر خوبی که گفتم اين نبود . او يک دوستی داره که » : خانم کوفی ادامه دادمی خواد يک نمايش انيميشن کامپيوتری تهيه کنه و دوست او خيلی مايل به ديدن کارتو شده
اين بار واقعًا هيجان زده شدم: راست می گيد؟
خانم کوفی جواب داد : او برای نمايش انيميشن خودش احتياج به برنامه های کوتاه داره و اونم هرچه زودتر . گفت اگه از کار تو خوشش بياد حاضره هزار دلار براش بپردازه
آخ جون
خانم کوفی پرسيد :لوک ، کارت که تموم شده ؟ آماده شده که بتونی نشونش بدی ؟
لحظه ای فکر کردم و گفتم: تقريبًا . فقط يکی دو روز ديگه بايد روش کار کنم
:شايد هم سه روز
خانم کوفی گفت :خوب ، پس سعی کن عجله کنی . فکر می کنم بيشتر کارهايی رو که احتياج داشته پيدا کرده . برنامه ي اون اينه که اونا رو در سراسر کشور به نمايش بگذاره . فرصت خوبيه که نبايد از دست بدی مطمئن باشيد که عجله می کنم . به ميان حرفش دويدم: خانم کوفی همين الآن ميرم سراغش . و ضمنًا خيلی ممنون . واقعًا ممنونم...
هيجان زده به اتاقم دويدم و کامپيوتر را روشن کردم . با خودم گفتم شايد بتوانم قبل از شام قدری پيش بروم .صدای مامان را شنيدم که درِ خانه را باز کرد و وارد شد . از همان پشت کامپيوتر به اوسلام کردم و گفتم که دارم روی برنامۀ کامپيوتری کار می کنم .چند دقيقه بعد ، تلفن دوباره زنگ زد . صدای مامان را که لحظاتی با تلفن صحبت میکرد شنيدم . سپس صدای پای او را که از پله ها بالا می آمد شنيدم . تقريبًا به داخل يورش آورد ؛ به طرف من دويد و از پشت سر مرا در آغوش گرفت .
با تعجب گفتم: چی شده ؟ اين همه محبت برای چيه
مامان که از خوشحالی می خنديد گفت :رستوران ماريو بود که تلفن کرد ؛ همان رستوران مورد علاقه ي تو . لوک ، تو برنده شدی ! اون قرعه کشی که دفعه ي آخریکه اون جا بوديم و توش ثبت نام کرديم يادته ؟ خوب ، تو برنده شدی . به نام تو افتادو تو برنده ي يک شام کامل برای تمام اعضای خانواده شدی . 12 شام کامل ! با شروع از سال جديد ماهی يک باراز پشت کامپيوتر تقريبًا به هوا پريدم . درحالی که از خوشحالی می خواستم برقصم. دستم را دور کمر مامان حلقه کردم و صورت او را بوسيدم
آخ جون ! از اين بهتر نمی شه...
مامان گفت :من که نمی تونم باور کنم که تو در قرعه کشی برنده شدی . واقعًا عاليه ! از اين به بعد بايد تو رو لوک خوش شانس صدا کنيم
تکرار کردم :آره ... لوک خوش شانس ... از اين اسم خوشم مياد . بله ، اين منم لوک خوش شانس
تا تقريبًا نيمه شب روی برنامه ي انيميشن کار کردم . آنقدر به صفحه ي مانيتور نگاه کرده بودم که همه چيز را کج و معوج می ديدم و تصاوير جلوی چشمم می رقصيدند .
خميازه کشيدم و گفتم: تقريبًا تموم شد
لباسم را عوض کردم ، دندانهايم را مسواک زدم ، آماده ي خوابيدن شدم . اما قبل ازاين که وارد رختخواب شوم ، اسکلت کوچک شانسم را درآوردم تا يک بار ديگرتماشايش کنم .
با ملايمت آن را در دست گرفتم و مشغول وارسی آن شدم . انگشتانم را روی سر صاف اسکلت ماليدم . چشمان سرخ شيشه ای با شدت بيشتری درخشيدند .
انگشتانم را روی دندان های سفت و ناصاف آن کشيدم . سپس اسکلت را در دستم چرخاندم . زيرلب گفتم :
-قربون اين طلسم خوش شانس کوچولوی خودم
آن را با احتياط روی کمد لباس ها و جلوی آيينه گذاشتم . سپس چراغ را خاموش کردم و وارد رختخواب شدم .به بالش تکيه کردم و لحاف را تا زير چانه ام بالا کشيدم . خميازه ي بلندی کشيدم .تشک زير تنم قژ و قژ کرد . در انتظار خواب ، به درون تاريکی خيره شدم .پرده ها کشيده بودند ، لذا هيچ نوری از خيابان به درون نمی تابيد . اتاق کاملاً تاريک بود ... به جز يک درخشش قرمز نامحسوس .چشمان کوچک قرمز جمجمه بودند که می درخشيدند ؛ مثل دو شعله ي کبريت درتيرگی مطلق .
سپس دو نقطۀ درخشان قرمز ديگر را ديدم . دو نقطه ي بزرگ تر در پشت چشمان کوچک اسکلت .دو دايره ي نورانی در شيشۀ آيينه . دو دايره ي سرخ به رنگ آتش و به اندازه ي توپ تنيس .
و درهمان حال که نور آنها بيشتر و قوی تر می شد ... شبحی در آيينه ي روی ميزشکل می گرفت .شبح به جای بينی دو سوراخِ گرد داشت ... و دو رديف دندان های تيز و دندانه دندانهکه انگار درحال قهقهه زدن بود .يک اسکلت . يک اسکلت با چشمان سرخ .
اما کوچک نبود . اسکلتی بزرگ و خندان با استخوان های زردرنگ بود که تمام آيينه راپر کرده بود !
آيينه را پر کرده بود ! و سپس با همان چشمان سرخ شعله ور به من خيره شد .توی رختخواب صاف نشستم . لبه ي لحاف را با دو دست گرفته بودم و می فشردم . ووقتی دندان های اره ای شروع به حرکت کردند از ترس نفسم بند آمد . آرواره ي آن به آرامی باز شد .دهان اسکلت بزرگ باز شد و با کلماتی واضح و بلند زمزمه کرد :
- لوک خوش شانس ...

shirin71
10-15-2011, 12:48 PM
اسكلت بزرگ و درخشان به جلو خم شد،چنان كه گويي مي خواهد از آيينه بيرون آيد.آرواره هايش بالا و پايين رفت.به نظر مي رسيد شعله ي قرمز كل اتاق را در برگرفته است.بي اختيار جيغي از وحشت كشيدم.چراغ سقف روشن شد.جيغ كشيدم...وسپس دوباره جيغ كشيدم.چراغ سقف روشن شد.
-لوك...چي شده؟
در حالي كه در آن نور شديد پلك مي زدم،پدرم را ديدم كه نفس زنان وارد اتاق شد.پيراهن و پيژامه اش پشت و رو بود.يك پاچه ي شلوار پيژامه اش تا زانو تا خورده بود.موهايش در اثر خوابيدن گوريده بود و در يك سمت سرش سيخ شده بود.دوباره پرسيد: چي شده؟
در حالي كه سعي داشتم به آيينه اشاره كنم گفتم:((من...من...))سرم به دوران افتاده بود و و وقايع در ذهنم آشفته بودند.نتوانستم كلمات مناسب را پيدا كنم.بالاخره با هر زحمتي بود گفتم: جمجمه...
پدر موهايش را از روي صورتش عقب زد و به طرف ميز لباس هايم رفت.هيچ چيزي در آن ديده نمي شد.هيچ چيز به جز تصوير اتاقم.وقتي پدر به آيينه نزديك شد توانستم چهره نگران او رادر آيينه ببينم.اسكلت كوچك زرد رنگ را برداشت و روبه روي صورت من گرفت و پرسيد: اين اون چيزيه كه تو براش داشتي جيغ ميزدي؟اين اسكلت؟
با كلماتي بريده بريده گفتم: ن...نه!
به مغزم فشار آوردم و سعي كردم مجسم كنم چه چيزي را ديده ام.آن چه ديدم بدون شك نمي توانست تصوير اسكلت كوچك درون آيينه باشد.نه.
جمجمه اي كه درون آيينه نقش بسته بود بزرگ بود؛با چشماني به بزرگي توپ بسكتبال!پدر در حالي كه كنار كمد لباس ايستاده بود و جمجمه ي كوچك رو جلويش گرفته بود وهمچنان با چشماني متفكر به من مي نگريست.به بالشم تكيه دادم و با صدايي آهسته گفتم:فكر مي كنم خواب بدي ديدم.خواب خيلي...خيلي عجيبي بود.خواب ديدم يك جمجمه ي بزرگ با چشماني شعله ور ميبينم.اما...خيلي واقعي به نظر مي رسيد!
پدر سرش را چند با تكان داد و گفت:((خوب اگه اين جمجمه ي كوچك باعث كابوس توشده،مي خواي اونو از اينجا ببرم؟))
و به طرف در حركت كرد.وحشت زده گفتم:((نه!))
از تخت خواب بيرون پريدم تا مانع بيرون رفتنش شوم و وقتي جمجمه را از دست اوقاپيدم حيرت زده نگاهم كرد.گفتم: اين...اين طلسم خوش شانسي منه.از وقتي پيداش كردم شانس هاي زيادي برام آورده...پدر ابروانش را در هم كشيدو با اخم به اسكلت كوچكي كه در دستم بود خيره شد.((مطمئني لوك؟به نظر من كه خوب نمياد.خيلي هم شيطاني به نظر ميرسه.))
خنديدم و گفتم:((شيطاني؟ابدا پدر.ابدا. به من اطمينان كنيد.))
سر راه خود چراغ اتاق را خاموش كرد.لحظاتي بعد،در حالي كه جمجمه ي كوچك رامحكم در يك دست گرفته بودم به خواب رفتم.چند روز بعد دوباره با تمام وجود جيغ كشيدم.

shirin71
10-15-2011, 12:48 PM
اين بار جيغي از خوشحالي بود.
تعدادي از ما در حال اسكيت كردن در كيلرهيل بوديم.در واقع اسم اينجا ميلرهيل است ولي ما آن را كيلر هيل به معني تپه ي قاتل مي ناميم چون در بالاي آن،خيابان براد با شيب تند و مستقيمي سه خيابان تا خيابان ميلر امتداد مي يابد.خيابان ميلر بيشترين ترافيك شاوني ولي را دارد.قرار ما اين بود كه با سرعت تمام ازتپه در خيابان براد پايين بياييم.با بيشترين سرعتي كه مي توانستيم بايد پايين مي آمديم و سعي كنيم از وسط ترافيك ميلر از تقاطع آن بگذريم.
اين كار باعث مي شود كه رانندگان اتومبيل ها از وحشت قبض روح شوند!هميشه صداي ترمز،بوق اتومبيل ها،و ناسزاهاي رانندگان از گوشه و كنار به گوش مي رسيد كه نثار بچه هايي مي شد كه با اسكيت عرض خيابان ميلر را طي مي كردند.بله.اين كار واقعا خطرناك است.بيشتر بچه ها حتي فكر انجام اين كار را نيز به مغزشان را نمي دهند.اما براي كسي به خوش شانسي من كار بزرگي نبود.!يك بعد از ظهر آفتابي ولي سرد يكشنبه بود.سقف بيشتر ماشين ها با لايه اي از يخ پوشيده شده بود.همچنان آرام آرام به سمت بالاي ميلرهيل اسكيت مي كردم ابري ازنفس هايم را كه جلويه صورتم شكل مي گرفت مي ديدم.
در بالاي تپه به دارنل پيوستم.يكي از ترمز هاي اسكيتش خراب شده بود.بالاخره ترمزرا از اسكيت كند و آن را در يك سطل آشغال انداخت.در حالي كه مي خنديد گفت: به ترمز چه احتياجي دارم؟ترمز فقط آدم رو كند مي كنه...
چند دقيقه بعد استرچ و چند تا از هم پالكي هايش از راه رسيدند.استرچ يك گرم كن مايل به زرد پوشيده بود و شبيه به پرنده ي بزرگي شده بود كه اسكيت پوشيده باشد!شانه هايش را پايين آورد و سعي كرد با ضربه ي شانه مرا زمين بزند.و من به سادگي جاخالي دادم و او تلاشي براي تكرار دوباره ي آن نكرد.
از وقتي جاي او را در تيم بسكتبال گرفته بودم روابطه بين ما دو نفر كمي متفاوت شده بود.حالا او ذخيره ي من بود و بازي وقتي به او مي رسيد كه من خسته مي شدم و به استراحتي كوتاه احتياج داشتم.و فكر مي كنم او هنوز از شوك اين واقعه بيرون نيامده
بود.هنوز هم وقتي استرچ مرا مي بيند سعي دارد اذيتم كند.اما فكر نمي كنم واقعا و قلبا مايل به انجام آن باشد.مي داند كه در مقابل من بازنده است.خوب مي داند كه او يكي از افراد خوش شانس_مثل من_نيست.
دارنل گفت:((آماده هستي؟))سپس كلاه ايمني خود را پايين كشيد و در وسط خيابان ايستاد.دلا شده و دست هايش را روي زانو هايش گذاشته بود.به پايين تپه ي پرشيب و به ترافيكي كه در آه جا در تردد بود نگاه كردم.با اينكه بعد ازظهر روزيكشنبه بود،اتومبيل ها و وانت ها با چنان سرعتي در خيابان ميلر رفت و آمدمي كردند كه گويي بعد از ظهر يك روز كاري است.زانو بندهايم را وارسي كردم و گفتم:((آماده ام.))و در كنار دارنل قرار گرفتم.استرچ اسكيت كنان به طرف ما آمد و جلوي ما ايستاد،خنده ي موذيانه اي سر داد و گفت: حاظري مسابقه بديم؟
سرم را به علامت نفي تكان دادم و گفتم: تو سرعتت خيلي كمه.من و دارنل نمي خوايم اون پايين منتظر تو بمونيم...
((ها ها...پهلوون،ازكي تا حالا اينقدر با نمك شدي؟))سپس دستش را در جيب گرمكن زرد رنگش كرد و يك اسكناس ده دلاري بيرون آورد و جلوي صورتش گرفت و گفت:((بيايك مسابقه ي واقعي بديم.نفري ده دلار.هركي برد همه ي پول ماله اون.))
سپس پول را جلوي صورت من گرفت.آن را كنار زدم و گفتم:((من عادت ندارم آبنبات بچه ها رو از اونا بگيرم.پولتو براي خودت نگه دار.))
استرچ دندان هايش را روي هم ساييد.صورت سفيدش از شدت خشم سرخ شده بود.باعصبانيت جلوتر آمد و غريد:((بامن مسابقه ميدي يا نه؟))
جمجمه ي لاستيكي توي جيبم را فشار دادم.مي دانستم به هيچ وجه نخواهم باخت.گفتم:((خيلي خوب...ولي مي خوام اين مسابقه رو منصفانه كنم.))يك شالگردن پشمي از جيب كاپشنم بيرون كشيدم و در حالي كه آنرا دور سرم و چشمام مي پيچيدم گفتم:((براي اينكه فرصتي بهت داده باشم،مي خوام با چشم بسته باهات مسابقه بدم.))
استرچ حيرت زده گفت:((شوخي مي كني!تو مي خواي با چشمان بسته از وسط اون همه ماشين رد بشي؟))
صدايي را شنيدم كه گفت :((لوك،اين كار رو نكن!))
رويم را به طرف صدا برگرداندم و هنا را ديدم كه به طرفم دست تكان مي داد.او درپياده رو با چوب زير بقل ايستاده بود.پاي راستش با يك بانداژ بزرگ سفيد رنگ پوشانده شده بود.ملتمسانه گفت:((خواهش مي كنم اين كار رو نكن.))
از بچه ها جدا شدم و به سوي او رفتم.به چوب زير بقل او اشاره كردم و از اوپرسيدم:((هنا...چه اتفاقي افتاده؟))
آه بلندي كشيد و در حالي كه چوب هاي زير بقلش را جابه جا مي كرد گفت:((مچ پام...يادته وقتي از دوچرخه زمين خوردم؟اولش فكر كردم يك پيچ خوردگي سادهس.اما مچ پام هر روز بديشتر باد كرد تا اينكه به اندازه ي يك بادكنك پر از مايع شد.تاحالا سه بار مجبور شدم آبش رو بكشم.))
در حالي كه به بانداژ پايش خيره شده بودم گفتم:((اوه چه شانس بدي!))
باد موهاي قرمزش را به اهتزاز درآورده بود.غمگينانه سرش را تكان داد و گفت:((دكترانمي دونن علتش چيه.ميگن شايد...شايد به جراحي احتياج داشته باشم.نميدونم...مامانميگه اگه بهتر نشه نمي تونم به مهموني دبيرستان بيام.))
من و من كنان گفتم:((اوه...اين كه خيلي بده!))همه ي بچه ها چشم انتظار آن مهموني بودند.تمام دانش آموزان راهنمايي به محوطه ي كمپينگ كنار درياچه ميروند وتمام شب را در كنار هم جشن مي گيرند.
قادر نبودم چشم از پاي بانداژ شده ي هنا بردارم.ناگهان احساس كردم شايد تقصير من باشد.آيا واقعا من بودم كه خوش شانسي را از او گرفته بودم؟؟از آن زمان كه من جمجمه را پيدا كرده بودم،جز با بدشانسي رو به رو نشده بود.در دلم قول دادم كه آن را
به او پس خواهم داد...به زودي...خيلي زود.استرچ صدايم زد:((مي خواي مسابقه بدي يا نه؟يا اينكه مي خواي تمام روز رو اونجا
وايسي و با دوستت صحبت كني؟))
گفتم:((دارم ميام.))و شروع كردم به بستم شال گردن دور چشم هايم.هنا دوباره گفت:((لوك،اين كار را نكن،چشم بسته اسكيت نكن.اين كار...اين كار ديوونگيه.))
گفتم:((هيچ اتفاقي نمي افته.هنا،من سوپرمن هستم.ماشينا اگه به من بخورن خودشون چپه ميشن!))
و بدون توجه به ناراحتي او،از او دور شدم و به طرف استرچ رفتم.هنا پشت سرم داد زد:((تو اشتباه مي كني لوك!به من گوش بده.خوش شانسي...هميشه با آدم نمي مونه!))
خنديدم.ا. داشت چي مي گفت؟
اسكيت كنان كنار دارنل آمدم و براي اينكه كاملا متوقف شوم بازوي او را چسبيدم.شال گردن را از روي پيشاني روي چشمانم كشيدم و همه چيز جلويم تيره و تار شد.دارنل گفت:((ديوونه شدي پسر!ممكنه خودت رو به كشتن بدي.))
گفتم:((به هيچ وجه،من مي خوام امروز بيست دلار از شما ببرم!))
صداي اسكيت استرچ را شنيدم كه كنار قرار گرفت.پرسيد:((راستي راستي ميخواي اين كار و بكني؟تو واقعا مي خواي با چشمان بسته از وسط اون همه ماشين رد بشي؟))
گفتم:((ببينم،تو مي خواي حرف بزني يا اسكيت كني؟اولين كسي كه از خيابان ميلر بدون توقف رد بشه برندس.))
هنا دوباره داد زد:((لوك،ديوونه نشو!))
اين آخرين چيزي بود كه قبل از شروع مسابقه ي سه نفريمان شنيديم.به جلو خم شده بودم و به سرعت در خط مستقيم اسكيت مي كردم.صداي كشيده شدن تيغه ي اسكيت آنها را روي آسفالت خيابان مي شنيدم .رفته رفته سرعتمان زيادتر شد.مي توانستم صداي رفت و آمد اتومبيل ها را در خيابان ميلر بشنوم.صداي يك بوق را شنيدم و سپس صداي داد و فرياد يك نفر را.در حالي كه جلويم كاملا سياه بود سمت پايين تپه پيش مي رفتيم و مي خنديدم...

shirin71
10-15-2011, 12:49 PM
لوك مواظب باش !
صداي فرياد دارنل را شنيدم.وسپس صداي گوش خراش ترمز ها و كشيده شدن لاستيك روي آسفالت.به همراه آن،صداي بوق ماشين شنيده شد.سرم را بالا گرفتم و خنديدم.در حالي كه تيغه ي اسكيت هايم روي زمين سوت ميكشيدند و به داخل خيابان ميلر وارد شدم و از آن گذشتم.سپس از سرعتم كاستم و آرام آرام متوقف شدم و شال گردن را از روي چشمانم برداشتم.دارنل را ديدم كه با دهان باز لب پياده روي خيابان ميلر ايستاده بود و وحشت زده به من نگاه مي كرد و سرش را ناباورانه تكان مي داد.استرچ اسكيت كنان به طرفم آمد و فرياد زد:((تو واقعا ديوونه اي!سه بار نزديك بودكشته بشي!))
به آرامي دستم را بالا آوردم و گفتم:((پول،لطفا!))
استرچ اسكناس بيست دلاري را با عصبانيت كه دست من كوبيد و گفت:((آشغال خوش شانس!...تو ديوونه اي...واقعا ديوونه.ديوونه،نقطه.))
خنديدم و گفتم:((تشكر از تعريف هايت!و همچنين از ده دلارت!))
استرچ غر غر كنان به طرف بالاي خيابان و به طرف دوستانش اسكيت كرد.دارنل منتظر ماند تا ترافيك كم شود و سپس به طرف من آمد.عرق روي پيشاني اش را پاك كرد و با صدايي مه مي لرزيد گفت:((كم مونده بود كشته بشي.لوك،چرا اين كار روكردي؟))
خنديدم و گفتم:((چون ميتونم.))
شب چهارشنبه هوا براي اردوي شبانه گم تر شده بود.با وجودي كه همه ي درختان لخت بودند،چوب بوي تازه و خوبي داشت و همه چيز تقريبا مثل بهار بود.ابرهاي سفيددر ارتفاع بالا لكه هايي در آسمان آبي روشن بعد از ظهر به وجود آورده بودند.در مسيرحركت ما از ميان درختان بلند به سمت محل اردو شاخه ها و برگ هاي خزان زده زيرپاهاي ما صدا مي كردند.جمجكه ي كوچك را در دستم مي فشردم.كوله پشتي سنگين باعث شده بود كه كمي دلا راه بروم.تعدادي از بچه ها مشغول خواندن ترانه ي بيتل ها بودند.پشت سرم چندتا دختر براي هم لطيفه تعريف مي كردند و پس از هر جك،دسته جمعي زير خنده ميزدند.
آقاي بنديكس،مربي بسكتبال،و خانم ريموند يكي ديگر از معلم هاي ورزش،پيشايش همه در مسير پر پيچ و خم در ميان درختان حركت مي كردند.من تقريبا در وسط صف طولاني بچه ها قرار داشتم.رويم را برگرداندم و هنا را پشت سر خود ديدم.اندكي مكث كردم تا به من رسيد.بادگيرآبي خود را پوشيده و كلاهش را روي سرش كشيده بود.وقتي راه مي رفت روي يك تكه عصا تكيه مي داد و خيلي سعي داشت همپاي بقيه باشد.پرسيد:((آب همراهت داري؟))
گفتم:((پدر و مادرت اجازه دادن بياي؟مچ پات بهتر شده؟))
ابروهايش را در هم كشيد و جواب داد:((راستش رو بخواي نه.ولي بهشون گفتم من هر جور شده بايد بروم.به هيچ وجه حاظر نبودم اين فرصت را از دست بدهم.ببينم آب همراهت داري؟دارم هلاك ميشم!))
گفتم:((البته كه دارم.))و بطري آبي را كه در كوله پشتي داشتم بيرون آوردم وگفتم:((تو مگه با خودت آب نياوردي؟))
آهي كشيد و گفت:((بطري آبم گويا سوراخ داشته.آبش خارج شده و تمام لباس هاي اضافي را كه توي كوله پشتي داشتم خيس كرده.حالا ديگه هيچي ندارم كه بپوشم.))
بطري آب را به او دادم.به عصايش تكيه داد و كلاه بادگيرش را عقب زد و من براي اولين بار صورتش را ديدم.پوست صورتش با لك ها و جوش هاي بزرگ قرمز پوشيده شده بود.حيرت زده پرسيدم:((هنا؟...اونا چيه؟صورتت...))
به سرعت گفت:((به من نگاه نكن!))سپس پشتش را به من كرد و يك قلپ طولاني از آب بطري را فرو داد.
دوباره پافشاري كردم:((ولي اونا چيه؟پيچك سمي يه؟))
در حالي كه صورتش را همچنان از من دور نگه مي داشت جواب داد:((نه،فكر نمي كنم.وقتي از خواب بلند شدم تمام صورتم جوش زده بود.به نظر مي رسه نوعي حساسيت باشه.تمام بدنم همين طوريه...))سپس آهي كشيد و افزود:...مثل اينكه شانس به من پشت كرده.))
بطري آب را به من پس داد و كلاه بادگير آبي را روي سرش كشيد گفت:((از آب متشكرم.))
پرسيدم:((خارش هم داره؟))
با لحني عصباني گفت:((من اصلا نمي خوام دربارش صحبت كنم!))و سپس چوب زير بقلش را محكم چسبيد و با خشونت و ناراحتي از من جلو افتاد،در حالي كه پاي بانداژ شده اش را به دنبال خود مي كشيد.با خود فكر كردم شايد تقصير من باشد كه با اين همه بد شانسي روبه رو شده است.وجمجمه را در جيبم لمس كردم.
ولي راستي چرا تمام اين بدبختي ها سر او مي آمد.چرا نبايد شانس كافي براي هر دوي ما وجود داشته باشد؟
وقت زيادي براي فكر كردن به آن نداشتم.از پشت سر صداي جيغ ها و فرياد هاي ناشي از ترس به گوش رسيد.رويم را برگرداندم
و بچه ها را ديدم كه از جاده بيرون مي دوند و با داد و فرياد كمك مي خواستند.به طرف آنها دويدم.كوله پشتي سنگين روي پشتم بالا و پايين مي پريد.شتابزدهپرسيدم:((چي شده؟چه اتفاقي افتاده؟))ولي در جوابم آنها فقط جيغ مي زدند.
وسپس چشمم به دو مار قهوه اي بزرگ افتاد كه از شاخه ي يك درخت كوتاه به پايين آويزان بودند و عملا مسير را بسته بودند.
آن دو جانور كاملا هم رنگ درخت بودند بدن هاي دراز خود را كلفت تر از شلنگ آب بودمي چرخاندند و دور خود حلقه مي زدند و آرواره هايشان صدا مي داد.بدون لحظه اي درنگ دست هايم را بالا گرفتم و به جلو پريدم.صداي آقاي بنديكس راشنيدم كه فرياد زد:((لوك...چه كار داري مي كني؟به اونا نزديك نشو!))
جيغ هاي ناشياز وحشت بچه ها در جنگل مي پيچيد.
آقاي بنديكس با لحني آمرانه فرمان داد:((از اونا دور شو!))
اما من مي دانستم كه هيچ چيز نمي تواند به من آسيب برساند.مي دانستم كه شانس خوبم مرا حفظ خواهد كرد.دست هايم به سرعت حركت كردند و با هر دست يك از مار ها را گرفتم.انگشتانم را دور گردن كلفتشان حلقه كرده و سپس با يك حركت سريع آنها را ار تنه ي درخت جدا كردم.سپس دست هايم را بالاي سرم گرفتم.
((اي واي!))تا آن لحظه در نيافته بودم كه آنها چقدر بلند هستند و چقدر قوي.در همان حال كه دو مار با پيچ و تاب هايشان سعي دشتند خود را آزاد كنند،فريادي ازبهت و شايد هم از ترس،از گلويم خارج شد.چشمان ريز و درشت آنها را ديدم كه درخشيدند.و آرواره هايشان را كه باز بودند.سپس سر هر دو مار با سرعت به طرف من به حركت درآمد.آرواره هايشان با شدت درزير آن چشمان درخشان باز و بسته شدند_همچون دهان دو تله ي خرس.

shirin71
10-15-2011, 12:49 PM
در همان حال كه آن دو دهان گشاد با دندان هاي تيز و بلندشان باز و بسته مي شدند،احساس سرماي عجيبي كردم.سرهايشان به شدت در هوا تكان مي خورد.تنه هايشان پيچ و تاب مي خورد و مي لرزيد.لكه هاي غليظ و سفيد زهر از دندان هاي تيز و خميده ي آنها بيرون زده بود.
فرياد هاي ترس در اطرافم بيشتر شده بود.به آن سر ها و دندان هايي كه باز و بسته مي شدند و آن چشمان سياه و درخشان خيره شده بودم...تا جايي كه به نظر مي رسيدمارها نيز دارند جيغ مي كشند.
و سپس،هر دو مار با تكان هاي سخت از دست هايم رها شدند.در اثر تكان بدن هاي آنها ناچار شدم دست هايم را باز كنم و آنها روي زمين افتادند ويكباره ناپديد شدند.در زير توده ي برگ هاي خشك و و فرش قهوه اي زمين جنگل و درميان شاخه ها و برگ هاي فرو ريخته غيبشان زد.
با شانه هايي آويخته و نفس بند آمده ايستاده بودم.همه ي بچه ها دورم جمع شده بودند.با دست هايم كه همچنان باز بودند روي گوش ها،گونه و تمام صورتم را لمس كردم.
منتظر بودم درد ناشي از گزيدن مارها سراسر وجودم را پر كند.اما،نه سوزشي بود و نه اثري از درد و نه نشانه اي از گزيدگي.
آنها آنقدر به من نزديك شده بودند كه نفسشان را روي پوست صورتم حس كرده بودم.اما مرا نگزيده بودند.
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه گفت:((پسر،چقدر شانس آوردي!))يك دستش را روي شانه ام گذاشت و صورتم را وارسي كرد.((من تا حالا آدمي به خوش شانسي تونديدم.لوك،چرا اين كار رو كردي؟مي دوني كه اون مارها خيلي سمي هستند؟سمشون مرگباره!چرااين كار رو كردي؟))
به او خيره شدم،ولي جوابي ندادم.نمي دانستم كه چه جوابي بدهم.چگونه مي توانستم كه به او توضيح دهم؟چگونه مي توانستم براي ديگران شرح دهم كه واقعا خوش شانسي بودن چه احساسي داره؟
بچه ها اطرافم را گرفته بودند و هر يك مرا به گونه اي تحسين و تشويق ميكرد.بعضي هم از اينكه زنده مانده بودم به من تبريك مي گفتند.همه درباره ي من،اينكه چقدر شجاع هستم صحبت مي كردند.
هنا را ديدم كه به يك درخت تكيه داده است.عصا زير بقل،تنها ايستاده بود.او تنهاكسي بود كه نه لبخندي بر لب داشت ونه كلمه اي تحسين آميز بر زبان رانده بود.لكه ها و جوش هاي سرخ رنگ راروي صورتش ديدم.او را نگاه كردم كه يك عصا را اززير يك بازو به زير يك بازوي ديگر منتقل كرد.و نگاه متفكرانه ي اورا ديدم كه باچشمان تنگ شده اش گويي داشت مرا مطالعه مي رد.سرش را تكان داد و با همان حالت سرزنش آميز مرا نگاه كرد.
در آن لحظه،متوجه شدم كه او حسوديش مي شود.نسبت به خوش شانسي من حسادت مي كرد.
حسادت به خاطر اينكه ديگر او نبود كه قهرمان و مركز توجه همه بود. او ديگر خوش شانس ترين فرد در مدرسه نبود.
با مشاهده ي چهره ي عصباني او با خود فكر كردم:((هنا،متاسفم.))براي او واقعا احساس تاسف كرده بودم.و در ضمن،واقعا خودم را گناه كار حس كرده بودم.اما ديگر چنين احساسي نداشتم.
با خود گفتم:((هنا،حالا ديگر شانس با من يار شده و قصد دارم آن را براي خودم نگه دارم.گفتم:((خوب بچه ها،حاظر باشيد!فقط يك بازي ديگه مونده كه ببريم!))و با حوله به شوخي به پشت سام مالروني زدم.درهاي كمد بسته شد.بچه ها بند كفش هاي بسكتبالشان را بستند.
مالروني در حالي كه از لاي در رختكن به سالن نگاه مي كرد گفت:((اون بچه هاي ديورميلز رو ديدي؟هر كدومشون يك غوله!حتما روزي پنج نوبت به اونا استيك مي دن!))
گفتم:((بزرگ بودن به معناي خوب بودن نيست!اونا هيكلشون مثل گاوه!به همين دليل خيلي كند هستند.))
جي باكسر گفت:خيلي راحت دورشون مي زنيم!
به آنها گفتم:((شما كارتون نباشه.هر كجا كه هستم فقط توپ رو به من برسونيد!توپو به من بديد من اونو گل مي كنم.بچه ها من امروز خيلي احساس خوش شانسي مي كنم.))
استرچ در حالي كه پيراهنش را مي پوشيد گفت:((هي پهلوون...تو كه خوره ي توپ نيستي؟هستي؟))
قبلا وقتي استرچ به من توهين مي كرد بچه ها مي خنديدند.ولي حالا ديگر اين طورنبود.همه ي آنها جانب من بودند.مگر نه اينكه همه دوست دارند جانب شخص برنده باشند؟
گفتم:((هي استرچ،تو رو چي بايد صدا كنم؟خوره نيمكت؟))
همه خنديدند.
استرچ هم خنديد.حالا من فقط در زمره ي برنده ها بودم او نيز شروع كرده بود به اينكه با من كمي مهربان تر باشد.در يكي از تمرين ها حتي چند نكته در مورد دريبل زدن به من ياد داد
بچه ها به سمت سالن مسابقه به راه افتادند.صداي فرياد هاي جمعيت روي سكو ها رامي شنيدم.و صداي مداوم خوردن توپ بسكتبال يه زمين را در حالي كه شيرهاي ديورميلز در حال گرم كردن خود بودند مي شنيدم.بستن بند كفشهايم را تمام كردم و گفتم:حالا نوبت شير كشي است!
سپس ايستادم.و خواستم در كمدم را ببندم.دست چپم لاي در كمد ماند.در همان حال كه درد در بازويم مي پيچيد حيرت زده گفتم:هي!
دستم را با شدت تكان دادم.به اين وسيله سعي داشتم درد را از آن دوركنم.مچ دستممي سوخت.انگشتانم را تكان دادم،دستم را عقب و جلو بردم تا ببينم آسيبي به آن رسيده است يا خير.ظاهرا مشكلي نبود و هيچ استخواني نشكسته بود.اما دستم قرمز شده بود و متوجه شدم دارد ورم مي كند.زير لب گفتم: حالا وقت فكر كردن به آن نيست.
با دست راست در كمد را بستم و در حالي كه هنوز دست چپم را تكان مي دادم باعجله به سمت استاديم به راه افتادم.وقتي قدم به درون زمين گذاشتم،جمعيت داخل استاديوم تشويقم كردند.متوجه درگوشي صحبت كردن چند تا از بازيكنان ديورميلز شدم كه با انگشت مرا به هم نشان مي دهند..آنها مي دانستند كه بازيكن ستاره كيست.آنها مي دانستند كه امروز چه كسي زمين و بازي را از دست آنها خواهد گرفت.
همه ي ما دور آقاي بنديكس حلقه زديم.او گفت:مواظب اين بچه ها باشيد.بازي روآروم كنيد.ابتدا اونا رو بسنجيد و ريتم بازيشونو به دست بيارين.حالا بريد و بهشون نشون بديد دفاع كردن يعني چه.
خودم را وسط انداختم و گفتم:((فقط توپ رو به من برسونيد!ميدونم كه امروز همش زير حلقه آزاد خواهم بود.!))
در وسط زمين،دست هايمان رو دور گردن هم انداختيم و سه بار هورا كشيديم و آماده ي بازي شديم.سكو ها را با چشم دنبال هنا كاويدم.گفته بود كه سعي مي كند براي بازي امروز به استاديوم بيايد.
او را ديدم كه در كنار ديوار قسمت تماشاچيان در يك صندلي چرخدار قوز كرده بود.پاي مسدومش را روي جاپايي صندلي گذاشته بود و يك بانداژ بزرگتر از قبل دور آن ديده مي شد.
با خود تكرار كردم:فكر مي كنم پاش نمي خواهد خوب بشود و همراه با اين فكر،موجي از احساس گناه در خود حس كردم.
بيچاره هنا.
دنبال پدر و مادرم گشتم. سپس يادم افتاد كه آنها امروز نمي توانند بيايند چون قرار بودمبلمان جديدمان را بياورند و آنها مجبور بودند براي تحويل گرفتن آن در خانه بمانند.نگاهم را از جماعت برگرفتم.بايد به فكر بازي مي بودم.تا ثانيه هايي ديگر بازي شروع مي شد و من وقت فكر كردن به هنا و مشكلات او را نداشتم.به دايره ي وسط زمين رفتم تا جامپ بال شروع بازي را انجام دهم.با نوك انگشت توپ را در هوا به سمت مالروني فرستادم و بازي آغاز شد.
توپ را در ميانه ي زمين دريبل كرد و سپس با يك پاس بلند آن را براي من فرستاد.آه از نهادم بر آمد.توپ از ميان انگشتانم سر خورد و از زمين به خارج رفت.گفتم:((مالروني،خيلي محكم فرستادي!فكر مي كني داشتي براي كي پرتاب مي كردي؟))
شانه اش را بالا انداخت و شروع به دويدن به طرف سبد شير ها كرد.صداي مربي را شنيدم كه فرياد زد:((لوك،برو جلو!يالا بجنب!نشون بديد كه زنده اي!))
بازيكن گارد حريف به آرامي توپ را به سمت من دريبل كرد.به سمت او يورش بردم ودستم را دراز كردم كه توپ را از او بربايم ولي موفق نشدم.او به آساني مرا دور زد و به حلقه نزديك شد و توپ را با يك دست به درون حلقه رهاكرد و دو امتياز براي تيم خود به ثبت رساند.زير لب گفتم:((عجيبه!))و دست چپم را تكان دادم.درد آن تبديل به يك درد خفيف دايمي شده بود ولي همچنان ورم داشت.
به سمت ديگر زمين رفتم.پاسي را كه برايم پرتاب شده بود گرفتم. با يك چرخش مدافع رو به رويم را پشت سر گذاشتم و به طرف حلقه شوت كردم.شوت آساني به نظر مي رسيد ولي خطا رفت.
((چي؟))صداي غر غر تماشاچيان را شنيدم.صداي تماشاچياني كه از گل نشدن اين توپ حيرت كرده بودند از گوشه و كنار به گوش مي رسيد.
مالروني به شانه ام زد و گفت:پسر،آروم باش.سعي كن بازي هميشگي خودت روبكني.راحت باش و بازيتو بكن
چند ثانيه بعد به طرف حلقه يورش بردم و رويم خا شد.روي خط پنالتي ايستادم...دركمال ناباوري هر دو پرتابم خطا رفت!
همهمه و غرغرهاي بيشتر از سكوها به گوش رسيد.آقاي بنديكس را ديدم كه سرش راتكان مي داد.
يك پاس دوضرب از ناحيه ي جي باكستر از وسط پاهايم عبور كرد و به اوت رفت وموجب خنده و استهزاي بتزيكنان تيم مقابل شد.
سپس سه شوت پي در پي ديگر را گل نكردم.مالروني با بالا آوردن مشتش خواست به من دلگرمي بدهد و گفت:هيچ مساله اي
نيست.لوك،سعي كن بازي خودت رو بكني!مطمئن باش بهشون مي رسيم!
شير ها دوازده به چهار جلو بودند.يك پاس ديگر دريافت كردم و به طرف حلقه به راه افتادم.به بالا پريدم تا توپ را ازبالا به داخل سبد بكوبم.دستم محكم به ميله ي حلقه خورد و از شدت درد ناليدم.و توپ را ديدم كه از بالاي تخته به بيرون رفت.
در حالي كه از زمين بلند مي شدم زير لب گفتم:((اوه خداي من!چه اتفاقي داره مي افته؟))
در انتهاي ديگر زمين توپي را كه به پشت حلقه خورده بود،در هوا قاپيدم.از كنار يك بازيكن غول پيكر حريف جا خالي دادم و به آساني از او دور شدم.سرعت گرفتم و توپ را به نيمه ي زمين خود آوردم.
نگاهي به حلقه انداختم و خود را آماده كردم كه يك شوت سه امتيازي بكنم.ولي پايم به هم پيچيد.احساس كردم نوك يك كفشم به پشت كفش ديگرم خوردو درواقع روي كفش خودم سكندري خوردم و در همان حال كه به طرف زمين مي رفتم توپ را ديدم كه در دست يكي از شيرها آرام گرفت.
با شكم به زمين خوردم.دست ها و پاهايم روي زمين ولو بودند.فكر مي كنم صداي آخم را همه شنيدند.
و من هم صداي خنده و آه تماشاچيان را از روي سكوها شنيدم.
بله.بعضي ها داشتند به من مي خنديدند.ناليدم:((چه اتفاقي افتاده؟))
هر طور بود از روي زمين بلند شدم و با حركت سر سعي كردم در را از خودم دوركنم.
-واقعيت نداره.نميتونه واقعيت داشته باشه.!
دست در جيب شورت ورزشيم كردم تا جمجمه ي خوش شانسيم را لمس كنم.جيبم راگشتم.هر دو جيبم را گشتم.
-چي...
نه.باورم نمي شد. امكان نداشت.جمجمه غيبش زده بود.

shirin71
10-15-2011, 12:49 PM
ديوانه وار هر دو جيبم را مي گشتم و در همان حال به طرف نيمكت دويدم و فريادزدم:تايم اوت!تايم بگيريد!
آيا جمجمه از جيبم افتاده بود؟با چشمان كاوشگر زمين براق و پولش خورده مسابقه رامي كاويدم.
هيچ نشاني از آن نبود.
ملتمسانه گفتم:((تايم اوت!))
صداي سوت را از كنار زمين شنيدم.بايد همين حالا آن را پيدا مي كردم!بدون آن نمي توانستم بازي كنم.چشمانم كف زمين را مي كاويد.با سرعت تمام شروع كردم به دويدم به سمت نيمكت.بازيكن غول پيكر حريف را نديدم...تا اينكه با هم تصادف كرديم.مستقيما به سمت او دويده بودم و چنان با شدت به او خوردم كه بي اختيار گفتم آخ.وسر هايمان با يك ديگر برخورد كردند.
صداي آخي از نهاد من برآمد چنان بلند بود كه فكر مي كنم تمام تماشاچيان نيز آن راشنيده باشند.دردي كور كننده در سرم پيچيد.جلوي چشمم ابتدا چنان تيره و سپس چنان روشن شد كه گويي به درون قرص خورشيد نگاه مي كنم.
احساس كردم كه ديگر پاهايم از من فرمان نمي برند.حس مي كردم دارم به درون يك سياهي عميق و بي انتها سقوط مي كنم.پس از لحظاتي در ميان نقطه هاي نور هاي زرد رنگ به هوش آمدم.نقاط نوراني در آن بالا بر فراز من چشمك مي زدند و با هر چشمكي موجي از درد در سرم مي پچيد و تاپشت گردنم مي رسيد.
چند بار پلكزدم.آن قدر پلك زدم تا دريافتم كه به چراغ هاي موجي روي سقف استاديوم خيره شده ام.
به پشت روي كف سالن افتاده بودم و يك زانويم بالا و دست هايم در دو طرف قرارداشت.به سقف سالن خيره شده بودم تا اينكه صورت هايي بين من و سقف حايل شدند.چهره ي بازيكنان بود.وسپس چند آدم بزرگ نگران،وسپس صورت آقاي بنديكس كه مثل يك بالن هواي گرم رويم دلا شده بود. فقط يك كلمه از گلويم خارج شد:((چه...))گلويم خشك شده بود؛آن قدر خشك كه قادربه بلعيدن نبودم.
مربي با صداي ملايم گفت:((لوك،از جات تكون نخور.))چشمان تيره اش به درون چشمانم زل زده بود و مرا مطالعه مي كردند.
-((تو در اثر ضربه بي هوش شدي.سعي كن حركت نكني.همين الان تو رو به اتاق اورژانس مي بريم.))
با ناله گفتم:چي؟...آه نه!
غلتيدم و به پهلو قرار گرفتم و سپس با زانوان لرزان از جا برخاستم.كف سالن بسكتبال زير پايم ثابت نمي نمود؛درست مثل اينكه در يك درياي طوفاني سوار قايق باشم.
آقاي بنديكس دستش را دراز كرد تا بازويم را بگيرد و گفت:((لوك،تكون نخور.))
اما من بازويم را از دست او بيرون كشيدم و تلوتلوخوران از دايره ي افرادي كه دراطرافم قرار داشتم بيرون آمدم.با حالتي زار گفتم:((نه...بيمارستان نه!))
بايد آن جمجمه را پيدا مي كردم.آن جمجمه تنها چيزي بود كه نياز داشتم و اگر آن راپيدا مي كردم همه چيز درست مي شد.
جمجمه...
پايم به پاي يك نفر گير كرد و نزديك بود دوباره زمين بيوفتم.تلوتلوخوران به سمت رختكن رفتم.كف پوش چوبي زير پايم تاب مي خورد.
-((لوك...برگرد!))
نه،محال بود.در اتاق رختكن را با شانه هل دادم و آن را باز كردم. در حالي كه يك دستم را به كمدها مي گرفتم به طرف انتهاي سالن رفتم.در مقابل كمد خودم ايستادم ودر را چنان كشيدم كه محكم به ديوار خورد.
-كجاست؟كجا؟
ديوانه وار جيب هاي لباس هايم را گشتم.هر چيزي را كه برمي داشتم پس از گشتن تمام سوراخ سمبه هايش،آن را روز زمين مي انداختم.
-كجا؟كجا؟
در جيب هاي شلوارم نبود.در جيب پيراهنم نيز نبود.در جيب گرمكنم نيز آن را نيافتم.كف كمد؟نه،در آن جا هم نبود.
تلوتلوخوران از روي توده ي لباس هاي ولو شده در كف سالن گذشتم و از ميان دورديف كمدها به طرف ابتداي سالن رفتم.دوان دوان استاديوم را طي كردم،از در خارج شدم و شروع به بالا رفتن از پله ها كردم.لحظاتي بعد،تك و تنها در راهروي خالي وطولاني قرار داشت.
همان طور كه مي دويدم جيرجير كفش هايم را روي زمين سخت مي شنيدم. يك لحظه احساس مي كردم كه ديوار ها و سقف چنان به من نزديك شده اند كه ممكن است در اثر فشار آنها خفه شومو لحظاتي بعد همه چيز سر جاي خود مي ديدم. به سراغ كمد خودم رفتم.كمد 13 شانس.
مجبور شدم سه بار امتحان كنم تا رمز قفل صحيح باشد.ولي بالاخره قفل را باز كردم ودر را كشيدم.

shirin71
10-15-2011, 12:49 PM
دستم را در جيب كتم كردم.وسپس جيب ديگر را گشتم.سپس نفسي كه در سينه ام گير كرده بود به صورت آهي بلند از شادي تماس آن با دستم از سينه ام خارج شد:
- كجاست؟بايد اونو پيدا كنم!كجا؟كجا؟
آه،بله!
از شادي در پوست خود نمي گنجيدم!جمجمه را در دست خود داشتم.محكم آن رافشردم.خيلي خوشحال بودم.واقعا خوشحال!
آن را از جيب كتم بيرون آوردم.جمجمه را بالا آوردم وجلوي صورتم گرفتم.جلو آوردم تا آن را بهتر ببينم.
و سپس فريادي از وحشت از گلويم خارج شد.
چشم ها!...تيره و تاريك بودند.نه قرمز بودند نه مي درخشيدند.و...صورتش نيز تغيير كرده بود!دندان هاي ناصاف و خندان از بين رفته بود.دهان بازش در يك اخم ناشي از عصبانيتي ترسناك به پايين انحنا يافته بود.
ناخودآگاه گفتم: نه...غير ممكنه!
جمجمه را زير نور گرفتم.از چشمان شيشه اي قرمز خبري نبود!دو حدقه ي گرد وعميق چشمانش خاي بودند.جمجمه با حالتي خوف انگيز به من خيره شده بود.اين تغييرات چه معني داشت؟آين واقعه چگونه رخ داد؟
قبل از آنكه بتوانم به طور واضح درباره ي آن فكر كنم،چشمم به چيزي در كمد بازافتاد.يك درخشش ملايم.يك نور كه به آهستگي حركت مي كرد و به تدريج بزرگتر مي شد،چنان كه گويي جلو مي آمد.
سپس دايره ي نوراني به دو قسمت تبديل شد.به دو دايره نوراني قرمز.در پايين ترين قسمت كمد و تقريبا نزديك به كف آن.
داشتم جمجمه را محكم مي فشردم و در همان حال،دو دايره ي قرمز نوراني به تدريج نزديك تر شدند.تمام فضاي كمد روشن شده بود.ديوارهاي تيره ي آن،تصوير دو دايره ي نوراني را منعكس مي كردند كه هر لحظه نوراني تر مي شدند و سرانجام چون دو
شعله ي آتش مي درخشيدند.متوجه شدم كه آن دو دايره دو چشم سرخ رنگند؛دو چشم نوراني و شعله ور كه درتيرگي كمد شماره 13 بودند.
در همان حال كه گربه ي سياه به آرامي از كمد قدم به بيرون نهاد چنان به عقب پريدم كه گويي در هوا شناور بودم!يك گربه سياه با چشمان قرمز شعله ور!همان گربه سياه سابق!گربه ي سياه لب هايش را عقب برد و دندان هاي سفيدش را نشان داد و با
خشونت به طرفم خرناسه رفت.
پشتم محكم به ديوار خورد.در مقابل روشنايي آن دو دايره سرخ نوراني چند بار پلك زدم.و در همان حال از ترس مي لرزيدم و جمجمه را در مشتم مي فشردم_چنان محكم كه دستم درد گرفته بود_گربه ي سياه از كف كمد بلند شد.وسپس شكل ديگري به خود گرفت.
چنان كه گويي ذوب شد. سپس شروع به قد كشيدن كرد.هر لحظه بلند تر شد.و به شكل يك انسان شدكه سراپا سياه بود و و كت بلند و سياهي كه به زمين مي رسيد به تن داشت.صورتش در تيرگي يك كلاه سياه پنهان شده بود.همه ي صورتش پنهان بود...به جز چشمانش؛آن چشمان آتشين ترسناك!
بي اختيار گفتم:((تو...تو كي هستي؟چي مي خواي؟))
از شنيدن صداي خودم يكه خوردم.اصلا باور نمي كردم كه قادر به حرف زدن باشم.سراپايم ميلرزيد.خود را به ديوار فشردم تا به زمين نيفتم.موجود كلاه پوش به آرامي از كمد دور شد.صداي غرش خش داري از زير كلاه شنيده شد؛صدايي كه شبيه زمزمه ي خرد شدن برگ هاي روي زمين بود:لوك،...شانس توتمام شد.
ناليدم: آه،نه!
يك دست استخواني از آستين سياه بيرون آمد و جمجمه را از دست من قاپيد.
با لحني اعتراض آميز گفتم: نه!نه!
-شانس تو تمام شد...
با صدايي لرزان و وحشت زده پرسيدم:((تو كي هستي؟كي...كي هستي؟چطور وارد كمد من شدي؟چي مي خواي؟))متوجه شدم كه دارم جيغ مي كشم.
-شانس تو تمام شد.
با ناراحتي فرياد زدم: منصفانه نيست!آخه چرا؟من هنوز بهش احتياج دارم ! موجود كلاه پوش زمزمه كرد: تمام شد...تمام شد...
چشمان سرخش از زير نقاب كلاه مي درخشيدند.دست استخواني جمجمه ي كوچك راجلوي روپوش سراسر سياه نگه داشته بود.
ناليدم: به اون شانس احتياج دارم!من به اون جمجمه احتياج دارم!
با شدت و سرعت آن را از او قاپيدم.
-به آن احتياج دارم!بايد پيشم باشه!
جمجمه را بالا آوردم و جلوي صورتم گرفتم و با چشماني نگران به آن خيره شدم.چه بلايي سرش آمده بود؟
يك چيزي در داخل آن مي جنبيد...جمجمه هم در دست من مي جنبيد و سپس شروع به وول خوردن كف دستم كرد...
با مشاهده ي آن ناله از نهادم بر آمد:((اوه...!))جمجمه پوشيده از صدها كرم كوچك بود كه به آرامي مي خزيدند.

shirin71
10-15-2011, 12:50 PM
فصل نوزدهم
جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمين به ان طرف سالن رفت . ديوانه واردستم را تکان مي دادم و سعي داشتم با کشيدن آن به ديوار کرم هاي نفرت انگيز رااز روي پوستم جدا کنم .
چشمان سرخ در زير نقاب سياه درخشش بيشتري پيدا کرده بود . موجود سياه پوش باصداي خشک و زنگ دار گفت: لوک، تو تا اينجا از شانس زيادي برخوردار بوده اي ... اما حالا شانست به پايان رسيده و بايد بهاي آن را بپردازي
احساس کردم عضلات گلويم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشين خيره شده بودم و سعي داشتم صورتي را در زير آن نقاب تشخيص دهم .
« ؟ چي؟ بپردازم »
سعي د داشتم ببينم چه کسي از پس آن نقاب در حال صحبت کردن با من است .
رويم را برگرداندم و هنا را ديدم که صدايي را شنيدم که گفت: « لوک،خيلي متاسفم »
روي صندلي چرخدارش به سرعت به اين طرف مي امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ هاي صندلي را مي چرخاند .
کلماتي را نمي يافتم که بر زبان اورم . «... هنا...؟ چي »
هنا تکرارکرد: « . واقعا متاسفم »
« متاسف؟ »
همچنان که جلوتر مي آمد قطرات اشک را ديدم که چشمانش را پر مي کردند و سپس به آرامي روي صورت پوشيده از جوش هاي سرخ مي غلتيدند .سرم به چرخش افتاده بود و کاملا گيج و مبهوت حرف او را تکرار کردم بودم .
: هنا با صداي ناله مانند گفت : اون منو وادار به اين کار کرد! لوک، باور کن. من نمي خواستم اين کار رو بکنم ولي به خدا اون منو وادار کرد
سپس دستم را گرفت و محکم فشار داد. دستش به سردي يخ بود. قطرات اشک از گونه هايش به پايين مي غلتيدند .
موجود نقاب دار با صداي خشک و بي روح گفت : « چه احساس برانگيز !»
ناباورانه پرسيدم :« هنا ... اون تو رو وادار به چی کرد؟ »
هنا درحالی که هنوز دستم را فشار می داد گفت : اون... اون منو وادار کرد جمجمه رو به تو بدم
. صدايم از حيرت و تا حدودي ترس مي لرزيد « چي؟ »
تو اونو به من دادي؟ ولي ... من فکر مي کردم اونو پيدا کردم. فکر ميکردم
هنا در حالي که گونه هاي خيسش را با هر دو دست پاک مي کرد گفت : من مدتي طولاني از شانس خوبي برخوردار بودم. اون موقع هايي رو يادت هست که من خيلي خوش شانس بودم؟ ولي بعدش شانس به من پشت کرد. جمجمه رنگش تيره شد. و اومنو وادار کرد... . اون وادارم کرد اسکلت رو در اختيار تو بذارم
ناباورانه او را نگاه مي کردم. با لحني فرياد گونه پرسيدم : ولي اون کيه؟ چطوري مي تونه اين کار رو بکنه؟
چشمان سرخش همچون دو خورشيد عصباني درخشيدند موجود نقاب دار با صدايي رعدآسا گفت:
-تا حالا متوجه نشدي لوک، تا حالا متوجه نشدي؟ من مالک سرنوشتم. من هستم که تصميم مي گيرم چه کسي از شانس خوب و چه کسي ازشانس بد برخوردار باشه!
زمزمه کنان ناليدم : ! نه!... اين... احمقانه است ....
هنا در حالي که صدايش مي لرزيد گفت : راست ميگه. کنترل من در دست اونه و حالا کنترل تو
وسپس رويم دولا شد و ادامه داد :
تو واقعا فکر مي کردي که مي تواني از ان همه خوش شانسي استفاده کني و بهايي براي ان نپردازي...؟
هنا با لحني ارام ودر حالي که به بازويم چسبيده بود گفت:
-... لوک من نمي خواستم جمجمه رو به تو بدم حتي يه فرصت هم بهت دادم که اونو بهم برگردوني...يادت؟ مياد؟ يادت مياد موقع مسابقه ازت پرسيدم که ايا اونو ديدي يا نه
سرم را با حالتي رقت بار به نشانه تاييد حرفش تکان دادم . احساس کردم صورتم داغ شده است .
هنا ادامه داد: من مي دونستم که پيش توست . چرا اونو پسش ندادي؟ من بهت فرصت دادم که برش گردوني ... چون نمي خواستم پيشت بمونه
مالک سرنوشت با همان صداي خشک زنگ دار گفت:
ولي حالا ديگر خيلي دير شده ! ...حالا هر دوي شما به من تعلق داريد...
معترضانه فرياد زدم: به هيچ وجه ! من هيچ کدام از اين اراجيف رو قبول ندارم !! چنين چيزي محاله ! اين فقط يه ... يه شوخي بي مزه است
هنا به اهستگي گفت: « ... متاسفانه شوخي نيست . به من نگاه کن »
و به صورت پوشيده از جوش هاي قرمز و پاي باندپيچي شده و صندلي چرخدارش اشاره کرد .
مصرانه گفتم: نه ! براي من چنين اتفاقي نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تيين مي کنم
مالک سرنوشت با صداي زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد که روپوش سیاهش تکان مي خورد . خنده اش بيشتر شبيه سرفه هاي خشک بود. در ميان خنده گفت:
پسرک، تو واقعا فکر مي کني که مي توني سرنوشت رو شکست بدي ! هر چيزي روکه اتفاق مي افته من کنترل مي کنم ! تو فکر مي کني که واقعا مي توني عليه سرنوشت اقدام کني؟
فرياد زدم: برام مهم نيست که تو چي مي گي ! من اجازه نميدم که به يه برده تبديل بشم ! تو نمي توني منو کنترل کني ! ... تو نمي توني ارباب سرنوشت نفس عميقي کشيد. چشمان سرخش در زير نقاب کمرنگ تر شدند. با خشونت گفت:
ايا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات کنم ؟ خيلي خوب هر طور تو مي خواهي...
سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزديک شده بود که قادر بودم درون نقاب را ببينم .مي توانستم ببينم که او فاقد صورت است ! فقط دو چشم شعله ور درخشان بود که در سياهي شناور بودند .
با صداي خشکش گفت :
لوک ... ان حالت بيهوشي را که در استاديوم داشتي يادت هست؟ متاسفانه بايد بگويم وضعيت از ان چه که فکر مي کني بدتر است. يک دست به گوشهايت بزن...
« چي؟ »

و دست هايم بي اختيار به طرف گوشهايم رفت . احساس کردم دستم تر شد.
مايعي گرم ...
دست هايم را پايين اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هايم در حال خون ريزي بودند !
پايين امدن خون گرم روي لاله هاي گوشم را حس مي کردم و سپس قطرات گرم خون را که روي گونه و سپس گردنم فرو مي غلتيدند .
ديوانه وار کف دست هايم را روي گوش هايم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه کنان گفت:.لوک، اين کار خون ريزي را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همين طور به خون ريزي ادامه خواهد داد . خيلي بد شانسي است ... بد شانسي بزرگ...
به التماس افتادم :نه ... خواهش مي کنم ! خون ريزي رو بند بيار ...
چشمان زير نقاب دوباره درخشيدند :حالا به من اعتقاد پيدا کردي ؟ آيا قبول داري که تو به من تعلق داري؟
گفتم :خيلي خوب ... خيلي خوب . باور کردم ...
- سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوي شما.شما بايد بهاي شانس هايي را که اورديد بپردازيد. حالا بايد با بد شانسي رو به رو باشيد...
ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش مي کنم به من بيشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر مي شد.تيم بسکتبال ... برنامه انيميشن...تيم شنا...من هر کاري بگي ميکنم ...ولي وقت بيشتري بهم بده
- وقت بيشتري در کار نيست
صداي خشک زنگ دار از ديوارهاي کاشي شده منعکس شد . شعله هاي خشم از تيرگي درون نقاب بيرون جهيدند .
خواستم حرفي بزنم ولي نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالک سرنوشت گفت:
... اما
-شما در کنترل من هستيد ! از اين به بعد شانس شما را من انتخاب مي کنم ! آيا مي خواهيد براي هردويتان آسان بگيرم؟ مي خواهيد
با لکنت گفتم :ب ... بله ... هر کاري که بگي مي کنم. هر کاری مالک سرنوشت براي لحظات طولاني سکوت کرد . چشم ها کمرنگ شده بودند. چنان که گويي به فاصله دوري عقب نشيني کردند . وسپس دوباره شروع به درخشيدن کردند .
بالاخره گفت :اگر مي خواهيد به هر دوي شما اسان بگيرم ، اين کاري است که بايد انجام دهيد...

shirin71
10-15-2011, 12:50 PM
مالک سرنوشت فرمان داد: جمجمه را به کس ديگر بده
وحشت زده گفتم : چي؟ تو؟ ... تو مي خواهي من اونو به يکي ديگه بدم ؟!
چشم ها در زير نقاب برق زدند
- ان را به پسرک گنده که استرچ صدايش مي زنند بده مدتي است مواظبش هستم . دو ماه خوش شانسي به او هديه مي کنم. و سپس اورا هم در مالکيت خود در مي اورم
: اعتراض کردم: نه ، من نمي تونم اين کار رو بکنم ! اين کار درست نيست ! اين ...
ارباب سرنوشت غرشي حاکي از خشم برآورد و گفت:
-در ان صورت خودت براي بقيه عمرت با بد شانسي دست و پنجه نرم خواهي کرد . تو و هر کسي در خانواده ات!
از ترس به خود لرزيدم . سرم گيج مي رفت . احساس کردم خون گرم دوباره شروع به ريختن از گوشم کرد .
آيا مي توانستم اين کار را بکنم ؟ آيا مي توانستم استرچ را در همان راهي بيندازم که خود در آن افتاده بودم ؟
احساس کردم هنا بازويم را فشرد و سپس صدايش را شنيدم که در گوشم گفت:
- لوک ، تو ناچاري اين کار رو بکني. اين تنها شانس ماست . به علاوه استرچ خواهان اونه ... مگه نه ؟ اون که دوست تو نيست . يه دشمنه .استرچ در تمام اين مدت تو رواذيت کرده و حالا هم ارزوي شانس تو رو مي کنه
درست است . استرچ دوست من نبود. ولي آيا من مي توانستم مسئووليت نابودي زندگي استرچ را به عهده بگيرم؟ آيا مي توانستم با اسير کردن او در دست مالک سرنوشت مسوول بدبختي او باشم ؟
هنا با چشمهاي ملتمسش خود از روي صندلي چرخدارش به من خيره شده بود . به ارامي زير لب گفت:
- اين کاررو بکن . لوک ، خودمونو نجات بده .
رو به مالک سر نوشت کردم و با صداي لرزان گفتم:
-خيلي خوب ... اين کارو مي کنم
چشم هاي زير نقاب درخشيدند واز سرخي به زردي افتاب درامدند .روپوش گشاد از هم باز شد و به نظر رسيد که به طرف بالا پرواز مي کند و همچون دوبال غول اساي خفاش بر روي ما گسترده شدند و سپس به ارامي پايين امدند . .
احساس کردم توسط يک تاريکي عميق احاطه شده ام .قادر به حرکت نبودم. تاريکي بر روي من گسترده شد ... سياه تر ... سياه تر .شديدا احساس سرما مي کردم . سردم بود و احساس گم شدگي مي کردم . درست مثلاين بود که مرا در زمين سرد و يخ زده اي مدفون کرده باشند .و سپس چند بار پلک زدم تا بالاخره نقطه هايي نوراني را ديدم که بالاي سرم چشمک مي زنند . نقطه هاي نوراني سفيد به تدريج پررنگ تر شدند .... آنقدر نوراني که مجبورشدم چشمانم را در بکشم .
مدتي طول کشيد تا متوجه شدم که به سالن ورزش برگشته ام . کف استاديوم روي زمين افتاده بودم . تعدادي از بچه ها و ديگران دورم حلقه زده بودند . چشمان نگران وصورت هاي مضطرب .
يک نفر رويم دولا شد . صورتش که نزديک تر امد او را شناختم . آقاي بنديکس مربي بسکتبال بود که به من خيره شده بود . صورتش از گردنش اويزان بود .سعي کردم حرف بزنم ولي کلمات به صورت زمزمه اي نا مفهوم از گلويم خارج مي شد .
-«... آقاي...؟ »
آقای بنديکس به آرامي گفت:
-لوک ، از جات تکون نخور . تو بيهوش شده بودي ولي مطمئن باش که اتفاقي برات نمي افته
« بيهوش؟ »
او دوباره گفت: « همونطور بي حرکت بخواب . يک امبولانس در راهه »
بيهوشي و ضربه مغزي؟
دريافتم که انچه ديده بودم اتفاق نيفتاده است .
موجود نقابداربا ان چشمان شعله ور. مالک سرنوشت ، که از کمد شماره 13 قدم بيرون نهاده بود . پس گرفتن خوش شانسي . فرمان رد کردن جمجمه به استرچ .اين ها هيچ کدام اتفاق نيفتاده بودند !
اين ها همه يک رويا بودند . اين ها همه کابوسي بودند که در اثر ضربه به سرم بر من ظاهر شده بود .
از جا جستم . زمين زير پايم حرکت مي کرد . سکوهاي تماشاچيان به نظر مي رسد به يک سمت متمايل شده بودند ... و سپس به سمت ديگر .
هنا را ديدم که در صندلي چرخدار خود در کنار ديوار و در انتهاي سکوهاي رديف اول نشسته بود .
با خوشحالي به خود گفتم:
-او هنوز در استاديوم است! پس ما هرگز استاديوم راترک نکرده ايم و هيچ يک از آن وقايع اتفاق نيفتاده اند. هيچ يک...
خوشحال بودم و احساس آزادي مي کردم !قبل از اين که متوجه باشم ، داشتم به طرف در مي دويدم .
صداي آقاي بنديکس را شنيدم که فرياد زد: «لوک ! هي لوک ! وايسا »
وسپس خود را در بيرون از استاديوم يافتم که به طرف راهروهاي خالي و تاريک مي دويدم . با تمام سرعت مي دويدم .
احساس شادي مي کردم. و احساس اشتياق به دور شدن از آن جا مي کردم ! دور شدن از مدرسه ... فرار از کابوس .
آيا جلوي کمدم توقف کردم يا خير ؟
حتما بايد به کمد سر زده باشم چون وقتي وارد هواي آزاد شدم لباس و کاپشن پوشيده بودم . قدم به درون هواي يخ زده بيرون نهادم . ماه را ديدم که به صورت يک ديسک نقره اي در آسمان ارغواني تيره به من لبخند مي زد . لحظه اي ايستادم و هواي سردو پاک شامگاهي را فرو دادم .
سپس عرض محوطه پارکينگ آموزگاران را دوان دوان طي کردم و به محل پارک دوچرخه ها رسيدم . آن روز با دوچرخه به مدرسه امده بودم و حالا هم قصد داشتم باسرعت هر چه تمام تر به خانه برگردم .
آنقدر احساس خوشحالي مي کردم که قادر بودم تمام راه تا خانه را برقصم .روي دوچرخه پريدم و فرمان آن را چسبيدم .
ولي يک اشکال وجود داشت صداي خشک کشيده شدن فلز بر روي زمين را شنيدم .از دوچرخه پايين امدم لاستيکم پنچر بود . نه ... هر دو لاستيک دوچرخه ام پنچر بود .
زير لب گفتم :. اوه ... لعنت به اين شانس ..
اين اتفاق چگونه افتاد ؟
ولي اهميتي نداشت . تصميم گرفتم که دوچرخه را همان جا بگذارم و فردا آن را به خانه ببرم . در عرض پارکينگ دوچرخه شروع به دويدن کردم و به طرف خيابان رفتم .احساس کردم بند کفشم باز شده است . روي يک زانو نشستم تا بند آن را ببندم ولي بند کفش در ميان انگشتانم کنده شد .
به خود گفتم : اهميتي ندارد و مسأله اي نيست . من چند تا بند کفش اضافي در خانه دارم و سپس پياده به راه افتادم و قدم بر پياده روي خيابان نهادم و پس از لحظاتي ازعرض خيابان گذشتم. صداي فريادها و تشويق را از استاديوم در پشت سرم مي شنيدم
. حدس زدم که بازي بايد دوباره شروع شده باشد .
زير لب گفتم : موفق باشي استرچ !!
يک خيابان بيشتر نرفته بودم که باران شروع شد . ابتدا آرام مي باريد ولي باد به تدريج افزايش يافت و سپس باران با شدت تمام باريدن آغاز کرد .زيپ کاپشنم را تا زير گلو بالا کشيدم و کمي دولا شدم تا سريع تر بتوانم عليه باد حرکت کنم ولي باران به صورت امواجي از آب يخ زده ، يکي پس از ديگري به سر وسينه ام مي خورد و مرا از رفتن باز مي داشت .
صدايي شبيه شکستن چيزي را از پشت سر شنيدم . و سپس تيغه درخشان و چندشاخه صاعقه را ديدم که خانۀ آن طرف خيابان را روشن کرد و به دنبال آن غرش کرکننده رعد را شنيدم که زمين را لرزاند .
با تمام نيرويم خود را به جلو هل دادم . درختان در مقابل نيروي باد و باران تقريبا تا مرز شکستن خم مي شوند . من نيز قادر به حرکت نبودم . به يک درخت تنومند پناه بردم و زير شاخه هاي آن پناه گرفتم .
اما يک ضربه صاعقه شاخه اي از آن را شکست و شاخه شکسته جلوي پايم به زمين افتاد .
نزديک بود زير شاخه له شوم !
از روي شاخه پريدم . و در همان حال ، تيزي هاي شکستگي آن دستم را خراش داد .يک برق ديگر چند متر جلوترم فرود آمد و چمن خيس را سوزاند .
چشمانم را تنگ کرده بودم وسعي داشتم از ميان پرده باران جلوي پايم را ببينم . ازچمن دود به هوا بلند شد . در آن قسمتي که صاعقه فرود امده بود ، چمن سوخته وزمين سياه شده بود .
باد مرا به عقب هل داد . باران همچون آبشار بر من فرو مي ريخت .نفسم تنگ شده بود . سعي کردم نفس بکشم .
و سپس ... در وراي باران ... درست در پشت امواج سنگين آب تيره ... دو نور درخشان راديدم . دو چشم سرخ . مثل دو چراغ نيم سوختۀ اتومبيل ... دو چشم شيطاني که همراه با من حرکت مي کردند و مراقب بودند .
مالک سرنوشت ...
به ناگاه همه چيز برايم روشن شد . آن چه ديده بودم يک کابوس نبوده . دانستم که پنچري چرخ ، توفان، صاعقه ، شدت باران ... همه و همه نمايشي از قدرت بود .به هر جان کندني بود به خانه مان رسيدم و از معبر ميان باغچه به طرف در خانه
حرکت کردم . روي سنگ فرش ليز آن سر خوردم و با صورت بر روي سنگ هاي خيس فرود آمدم .
« ن ن ن ن ... نه »
به زحمت از جا بلند شدم و تلو تلو خوران تا جلوي در آمدم .يک صداي رعدآسا و کر کننده شکستن چيزي وادارم کرد رويم را برگردانم و يکي ازدرخت هاي بلوط جلو خانه را ديدم که از وسط به دو نيم شده بود . به نظر مي رسيددر يک حرکت آرام سقوط مي کند . يک نيمه لرزيد ولي همچنان سراپا ماند . ولي نيمه دوم درخت پير تنومند آرام آرام بر روي سقف خانه فرود آمد .
پنجره ها شکستند . شيرواني ها سقف به پايين سرخوردند و همراه با سرو صدا روي زمين افتادند .سرم را با يک دست پوشاندم و انگشتم را روي زنگ گذاشتم و ديوانه وار فشار دادم .سپس با هر دو مشت به در کوفتم و فرياد زدم: «بازکنيد ! بابا ، مامان ، باز کنيد آنها کجا رفته بودند ؟
چراغ هاي خانه روشن بودند . پس چرا در را باز نمي کردند ؟
يک غرش رعد مرا از جا پراند . آب باران تمام خيابان را گرفته بود و همچنين از روي سقف سايبان جلوي در همچون آبشار به پايين مي ريخت . امواج باران پنجره اتاق پذيرايي را مي لرزاند و با شدت به آجرهاي جلوي ديوار خانه مي خورد .
و آنقدر بر در خانه مشت کوفتم تا دستم به درد آمد در ميان غرش ديگري از رعد فرياد زدم: در را باز کنيد
سپس صداي عقب کشيده شدن پنجره اي را شنيدم . به طرف خانه همسايه چرخيدم واز ميان امواج باران خانم ژيليس را ديدم که سرش را از پنجره اتاق خوابش بيرون آورده بود . چيزي گفت ، ولي در ميان سرو صداي باران نتوانستم بشنوم .
. بالاخره موفق به شنيدن فريادش شدم: خونه نيستن ! لوک ، اونا رفتن بيمارستان .
قلبم از جا کنده شد . آيا درست شنيده بودم ؟
پرسيدم: چي ؟ چي گفتي ؟
چيزي نبود . فقط پدرت از پله ها افتاد . حالش خوبه . ولي اونو به بيمارستان ،بخش اورژانس بردن
-آه ، نه
با مشت محکم به در خانه کوبيدم :نه ! نه ! نه ...
مالک سرنوشت داشت قدرت خود را به من نشان مي داد . داشت به من نشان مي دادکه قدرت در دست کيست . داشت گوشه اي از بقيه زندگيم را به من مي نماياند .
دست هايم را دور دهانم حلقه کردم و از اعماق حنجره فرياد زدم: خيلي خوب !
آب بر روي سرم مي ريخت و از درون لباس ها به زمين فرو مي چکيد و باد وادارم کرده بود که به ديوار خانه تکيه بدهم فرياد زدم :خيلي خوب ، تو برنده شدي...
هر کاري بخواهي مي کنم ! هر کاري...
و سپس چنين کردم . صبح روز بعد جمجمه را به استرچ دادم .

shirin71
10-15-2011, 12:50 PM
قبل از شروع کلاس ها استرچ را ديدم که جلو کمدش ايستاده بود . دادن اسکلت زردرنگ به او آسان ترين کار در دنيا بود .
استرچ توي کمدش دولا شده بود و داشت دنبال چيزي مي گشت .کوله پشتي اش باز روي زمين بود . جمجمه را ازجيب شلوارم در آوردم و آن را درکوله پشتي او انداختم .
او هيچ چيزي نديد و حتي نمي دانست که جمجمه در اختيار اوست .
با صدايي که سعي داشتم آرام جلوه کند ، گفتم: « سلام استرچ ... چه خبر ؟»
داشتم صدايم نشان ندهد که در همين لحظه من چه بلايي بر سر او آورده ام – کاريکه زندگي او را براي هميشه نابود خواهد کرد .
دستم را چنان فشرد که درد گرفت و گفت: سلام پهلوون ! سرت چطوره ؟ بدترکيبي اون تغييري نکرده...
و سپس خنديد
نگاه خيره ام را به او دوختم . پرسيدم: «سرم ؟»
گفت: تصادف خيلي بدي بود . اگه سرت نشکسته باشه بايد به سختي سنگ باشه ... حالت که بد نيست؟
جواب دادم : « . نه ، خيلي هم خوبم »
استرچ خنديد و گفت : « به هر حال ممنون که به من فرصت دادي بازي کنم »
و سپس شروع به بستن بند هاي کوله پشتي اش کرد .به کوله پشتي چشم دوخته و جمجمه را در درون آن پيش خودم مجسم کردم ،جمجمه اي که به استرچ رد کرده بودم ، چشمان سرخ و ريزي که احتمالا دوباره شروع به درخشيدن کرده بود . استرچ تا مدتي از شانس و فرصت هاي خوبي برخوردار خواهد بود . ولي بعد ...
استرچ در حالي که در کمدش را مي بست گفت : شايد من و تو بتونيم بعدًا کمي تمرين کنيم . من مي تونم چند نکته مفيد به تو ياد بدم که تو به نظر برسه بدوني داري چه کار مي کني...
گفتم : « . آره ... شايد »
حالت چهره استرچ جدي شد . گفت : راستشو بخواي ... تو بد نيستي . جدي مي گم ... خيلي پيشرفت کردي . در واقع ، خيلي هم خوب هستي ! ... جدي مي گم
برايم باورکردني نبود . استرچ داشت از من تعريف مي کرد .
شانه ام را بالا انداختم و من من کنان گفتم : « . همه چيز شانسي بوده »
استرچ تکرار کرد : بله شانسي ! محاله ! پسرجون ، شانس به اين چيزا کاري نداره . همش تلاش و مهارت خود آدمه . شوخي نمي کنم . شانس نقشي در زندگي آدم نداره و در مورد تو هم نداشته . خودت پيشرفت کردي!!
وا رفتم . به سختي آب دهانم را قورت دادم و به يک باره خودم را آدم پستي احساس کردم .
استرچ اين همه با من مهربان بود و من چه کار زشتي در مورد او انجام داده بودم !
من باعث شده بودم که او با يک عمر بد شانسي و يک عمر بردگي مالک سرنوشت روبه رو باشد .
صداي استرچ مرا به خود آورد: « . اوه ... داشت دفترچه علوم يادم مي رفت »
کوله پشتي اش را روي زمين گذاشت و به طرف کمد برگشت تا آن را باز کند . در حالي که احساس سرگيجه و تهوع داشتم به کوله پشتي روي زمين خيره شده بودم .چه بايد مي کردم ؟ مرتب از خودم مي پرسيدم که چه بايد بکنم ؟
بد شانسي هايم تمام روز ادامه يافت .
به سوالات امتحان جبر اشتباه پاسخ دادم و نمره صفر گرفتم . خانم ويکلي هشدار دادکه اگر مي خواهم واحدم را نيفتم بيشتر کار کنم .
هنگام ناهار پاکت شيرم را که باز کردم فاسد شده بود و وقتي متوجه آن شدم که يک قلپ از آن را خورده بودم . و سپس تقريبًا دل و روده هايم را جلوي همه بالا آوردم .پس از ناهار داشتم جلوي آيينه دستشويي سرم را شانه مي کردم که ناگهان يک دسته
مو لاي دنده هاي شانه ديدم . از ترس خشکم زد و سپس يک دسته ديگر از موهايم لاي دندانه هاي شانه کنده شد .
متوجه شدم که به زودي تمام موهايم را از دست خواهم داد !
شتاب زده از دست شويي بيرون مي آمدم که آستين پيراهنم به يک ميخ گرفت و پاره شد . آنقدر ناراحت بودم که خانم ويکلي را نديدم و از پشت محکم به او خوردم .فنجان قهوهاي که در دست داشت به هوا پرواز کرد و قهوه داغ سوزان به سرو پاي او
پاشيد .بعد از مدرسه هنا را پيدا کردم . او با صندلي چرخدارش به آرامي در راهرو به طرف در خروجي مي رفت . پايش هنوز باند پيچی بود و صورتش همچنان پوشيده از جوش ها و لکه هاي سرخ . و متوجه شدم که يکي از چشم هايش نيز ورم کرده و تقريبًا بسته بود .
صدايش زدم : هنا ... بايد باهات صحبت کنم .
او با صدايي زمزمه مانند پرسيد : « ردش کردي ؟»
« چي ؟»
با صدايي آهسته گفت:
- من صدايم را از دست داده ام . تو جمجمه رو به استرچ رد کردي ؟ ما چاره اي نداريم ، بايد شانسمونو عوض کنيم . من به سختي قادر به ديدن هستم . پوست تمام بدنم ديوانه وار مي خاره . و همين طور که مي بيني به سختي... حرف مي زنم ... من ، من نمي تونم ديگه به اين وضع ادامه بدم
گفتم : « . من بايد مالک سرنوشت رو پيدا کنم »
هنا آستين پاره پيراهنم را چسبيد و ملتمسانه گفت:
-تو بايد هر چي رو که گفته انجام بدي . بايد دستوراتشو اطاعت کني! اين تنها شانس ماس
پرسيدم : « چطوري مي تونم اونو پيدا کنم ؟»
هنا نواميدانه گفت:
- تو اونو پيدا نمي کني ، اون تو رو پيدا مي کنه . اون در محل هاي بد شانسي ظاهر مي شه ، جاهايي مثل آيينه هاي شکسته و يا جايي که عدد 13نوشته شده باشه
گفتم : « با من بيا »
و او را به طرف کمدم هدايت کردم . سر راه ، براي چند تا بچه ها که داشتند براي تمرين شنا به استخر مي رفتند دست تکان دادم . خيلي دلم مي خواست با آنها مي بودم اما کارم فعلا مهم تر بود .
به هنا گفتم : ما بايد با مالک سرنوشت صحبت کنيم . شايد اون دوباره از توي کمد من ظاهر بشه
هنا در همان حال که به سختي خود را به دنبال من مي کشاند از درد ناليد و نالان گفت:
- « پام خيلي درد مي کنه! »
گفتم : « . ولي اون قول داده که بد شانسي هاي ما تموم مي شه »
رمز قفل کمد را وارد و درش را باز کردم . موجي از هواي ترشيده سالن را پرکرد .براي اين که حالم به هم نخورد نفسم را در سينه حبس کردم .
هنا وحشت زده به کف کمد اشاره کرد و گفت : « ... ببين »
تعدادي گنجشک مرده کف کمد بود . همه انها مرده و در حال فاسد شدن بودند .
زير لب گفتم : اون براي ما هديه گذاشته ... ولي خودش کجاست ؟ فکر مي کني:پيداش بشه؟
مجبور نشديم مدت زيادي انتظار بکشيم . لحظاتي بعد ، درخشش چشمان سرخ را درانتهاي کمد ديدم . و سپس موجود تيره پوش از روي توده گنجشک هاي مرده گذشت وجلوي ما قرار گرفت . چشمان شعله ورش چشم همچنان در زير نقاب سياهش پنهان شده بود . با همان صداي خش دارپرسيد:
- « آيا آنچه را که گفته بودم انجام دادي؟ آيا يک بردۀ جديد براي من فراهم کردي ؟
در حالي که سعي داشتم نگاهم را از نگاهش بدزدم ، جواب د ادم :
بله مگر قرارمون همين نبود ؟ و حالا نوبت توست که به رنج هاي ما پايان بدي ! همانطور که قول دادي بد شانسي مارو تموم مي کني...
نقاب در هوا بالا و پايين شد و او به آرامي گفت : « نه !»
هنا و من از حيرت و ترس خشکمان زده بود .پوشش سياه همچون دو بال خفاش در هوا جنبيد و او با صداي و حشت انگيزش گفت :
آيا شما فکر مي کنيد که در موقعيتي هستيد که با مالک سرنوشت معامله کنيد؟ من با کسي معامله نمي کنم ! من به کسي قولي نمي دهم ! شما ناچاريد به هر چيزيکه سرنوشت برايتان رقم بزند قانع باشيد!
هنا با لحني گريان گفت : « ... ولي تو قول دادي که !»
موجود شيطاني حرف او را قطع کرد:
شما ابتدا از شانس خوب برخوردار شديد و حالا نوبت پرداخت بهاي آن است . شما نمي توانيد اين روند را از بين ببريد . بايد بدانيد که شما قادر به معامله کردن با سرنوشت نيستيد ! و به همين دليل هر دوي شما دربقيه عمرتان بهاي شانسي را که داشتيد خواهيد پرداخت!!
هنا در حالي که سعي داشت از روي صندلي چرخدار بلند شود و دامن پوشش سياه رابگيرد با التماس گفت:
« نه ! .... صبر کن ... صبر کن !!»
مالک سرنوشت چرخي زد و هواي دم کرده و نفرت انگيز را به هم زد .سپس پا بر روي توده لاشه هاي پرندگان گذاشت و دوباره درون کمد شماره 13 جا گرفت .
در يک چشم به هم زدن ناپديد شد .
گنجشک هاي مرده کف سالن و کمد مرا کثيف کرده بودند .به طرف هنا چرخيدم . شانه هايش بالا و پايين مي رفت و هق هق گريه اش آزارم مي داد و در همان حال گفت: « ... ولي اون قول داده بود »
دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم : عيبي نداره ... منم قول خودمو انجام ندادم !
واسکلت زرد رنگ را از جيب شلوارم بيرون اوردم و به او نشان دادم .
هنا وحشت زده پرسيد : « تو اونو به استرچ ندادي؟ »
جمجمه را در مشتم فشردم و پس از لحظه اي مکث جواب دادم :
- چرا ... بهش دادم ، ولي قبل از اين که استرچ اونو پيدا کنه برش داشتم . هر چي کردم نتونستم اينکارو انجام بدم . استرچ نسبت به من خيلي مهربون بود و من ... نتونستم ... نتونستم زندگي اونو خراب کنم
هنا نواميدانه سزش را تکان داد . قطرات اشک از چشمان ورم کرده اش فرو مي ريختند:
-لوک ، حالا چه کار بايد بکنيم ؟ ما محکوم هستيم به اين که اسير اون باشيم . ما نفرين شده ايم و در مقابل با اون هيچ شانسي نخواهيم داشت...

ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:51 PM
توپ بسکتبال را روي زمين اسفالت جلوي در گاراژ دريبل کردم و به طرف حلقه رفتم و با يک هوک يک دستي به طرف سبد شوت کردم . توپ به لبه داخلي حلقه خورد ودوباره در ميان دست هايم قرار گرفت .
چرخي زدم و يک شوت دو دستي جفت پا به طرف حلقه فرستادم که از حلقه گذشت وبا صدايي دلنواز از تور پايين آمد .در آسمان ابرهاي تيره ماه را پوشانده بودند . چراغ هاي داخل گاراژ مخروط هايي ازنور بر روي فضاي جلوي آن مي پاشيدند . پشت سرم ، خانه به جز يک مستطيل نورنارنجي از پنجره اتاق خوابم در طبقه دوم ، در تاريکي فرو رفته بود .نگاهي به بام خانه انداختم . کارگران تمام روز را مشغول تعمير شيرواني و نصب قسمت هاي کنده شده بودند . درخت شکسته را برده بودند . يکي از پنجره ها ، که شيشه آن در طوفان شکسته بود ، همچنان با مقوا پوشانده شده بود .
مي دانستم که همه اش تقصير من بوده است . تمام خسارتي که به خانه وارد شد ؛تقصير من بود .پدرم با عصا راه مي رفت . زانويش در اثر سقوط از پله ها بد جوري آسيب ديده بود ،ولي فعلا حالش خوب بود ... فعلا !
مي دانستم که اين نيز تقصير من است .تمامش در اثر شانس بد من به وجود آمده بود .با عصبانيت توپ را به تخته پشت حلقه کوبيدم . توپ به محل تماس حلقه با تخته برخورد کرد و به هوا بلند شد و من آن را در هوا قاپيدم و آن را به طرف سبد شوت کردم و از حلقه گذشت .شانس ... شانس ... شانس ...
اين کلمه همچون زمزمه اي چندش آور ، مرتب در گوشم صدا مي کرد .
و سپس کلمات استرچ را دوباره به ياد آوردم . استرچ چيز واقعًا خوبي به من گفته بود ربطي به شانس نداشته ... لوک ، همه اش تلاش و مهارت خودت بوده.
تلاش و مهارت ...
شانسي نيست ...
مالک سرنوشت گفته بود :تو نمي تواني اين روال را بر هم بزني ... ابتدا از شانس خوب برخوردار شدي ... و حالا بايد بهاي آن را بپردازي
روال ... تو نمي تواني اين روال را برهم بزني ...
شانسي نيست ... تلاش و مهارت ...
توپ را دوباره شوت کردم . دريبل کردم و دوباره شوت زدم . با وجودي که شب سرد ويخ زده اي بود ، عرق از روي پيشانيم مي چکيد .مي خواستم بيشتر تلاش کنم . تلاش بيشتر و کسب مهارت بيشتر ...
در همان حال که تمرين مي کردم ، بارها و بارها پيش خودم تکرار کردم: بايد تلاش ... کنم ... بايد بيشتر تلاش بکوشم و مهارت خود را بيشتر کنم
چه کار کنم .
و مي دانستم بايد مي دانستم تنها راه شکست دادن و فائق آمدن بر بد شانسي هنا و من، همين است .
اين تنها راه شکست دادن مالک سرنوشت بود .دوباره شوت زدم . دوباره روي خط پنالتي ايستادم و شوت کردم . و سپس بارها و بارهاتمرين پرتاب پنالتي کردم .
وقتي چراغ آشپزخانه روشن شد ، باز هم دست از تمرين نکشيدم . در پشتي خانه بازشد و پدر ، لنگان لنگان قدم به حياط گذاشت . حوله حمامش را پوشيده بود و هنگام راه رفتن به عصا تکيه مي داد .
« لوک ... چه کار داري مي کني ؟ مي دوني ساعت از يازده گذشته »
و در همان حال يک شوت جفت پا به طرف حلقه روانه کردم گفتم :« . دارم تمرين مي کنم »
. پدر لنگان لنگان جلو آمد و به ديوار گاراژ تکيه داد: ولي ... خيلي ديره ! چرا داري اين موقع شب تمرين مي کني؟
در حالي که شوت ديگري را به طرف سبد حواله مي کردم - که از حلقه نيز گذشت - جواب دادم:
چون مي خوام بدون دخالت شانس پيروز بشم . من مي خوام با استفاده از مهارت و تلاش خودم برنده بشم
و فرياد زدم : من قادرم روال حاکم رو بشکنم ! من مي تونم بدون کمک شانس پيروز بشم
و سپس بدون اينکه متوجه باشم ، داشتم از اعماق حنجره فرياد مي زدم: من به شانس احتياج ندارم ! من نيازي به شانس ندارم
نقشه ام ساده بود . شايد بيش از حد ساده .ولي ناچار بودم آن را امتحان کنم .در مورد آن چيزي به هنا نگفتم . او خيلي به هم ريخته بود . نمي خواستم نگراني هايش را زيادتر کنم . .
مي دانستم وقت زيادي ندارم ، شايد يک ، و يا حداکثر ، دو روز .به محض اينکه مالک سرنوشت کشف مي کرد که جمجمه هنوز پيش من است ومن آن را به استرچ نداده ام ، با تمام قدرت سراغم مي آمد .نقشه من ؟
مي خواستم روال را بر هم بزنم .
مي خواستم برنده شوم ، آن هم بازي اصلي را . مي خواستم به يک موفقيت بزرگ دست يابم ، آن هم بدون کمک شانس . بدون نياز به شانس و سرنوشت .اگر مي توانستم با استفاده از تلاش خودم و مهارتم و استعدادم برنده شوم ، توانسته بودم مالک سرنوشت را شکست دهم . اين کار من قوانين تثبيت شده او را مي شکست و روال را بر هم مي زد .
و شايد ... فقط شايد مي توانستم هنا و خودم را آزاد کنم .به همين دليل بود که تا آن وقت شب جلوي گاراژ خانه تمرين مي کردم . در تاريکي وسرما تا پاسي ازنيمه شب گذشته تمرين مي کردم . تلاش و مهارت .تلاش و مهارت .
امروز بعد از ظهر شاوني ولي با فُرست گروو مسابقه دارد واين آخرين بازي فصل بود .آخرين فرصت من براي برنده شدن بدون کمک شانس .
در همان حال که لباس هايم را عوض مي کردم ، مي دانستم که بايد واقعًا عالي باشم .امروز بايد حتمًا برنده از ميدان بيرون مي آمدم . بايد کاري مي کردم که تيمم به خاطر مهارت و تلاش من برنده اين مسابقه باشد .
و اگر چنين مي کردم ؟
اگر چنين مي کردم ، شايد کابوسم به پايان مي رسيد .
مضطرب و عصبي بودم و مجبور شدم سه بار تلاش کنم تا بند کفشم را درست ببندم .موقع گره زدن ، انگشتانم به نظر مي رسيد از من فرمان نمي برند .
« ! زنده باد اسکوايزر! بچه ها پيروز باشيد »
بچه ها با مشت به کمد ها مي زدند ، فرياد مي کشيدند ، بالا و پايين مي پريدند ، خودرا شارژ مي کردند و آماده مي شدند .
استرچ در حالي که دوان دوان از کنارم مي گذشت با حالتي دوستانه به پشتم زد و گفت :پهلوون ، امروز سعي کن ديگه سرتو به سر کسي نزني ! ما بايد اين دلقکا رو امروز ببريم
: مشتم را بالا آوردم و به علامت پيروزي تکان دادم و فرياد زدم
-امروز اونا جز يک مشت گوشت و استخوون بي خاصيت چيزي نيستن
پيراهن ورزشي ام را مرتب کردم ودر کمد را بستم و به حالت دو وارد استاديوم شدم .با ورود به استاديوم روشن چند بار پلک زدم . جمعيت تقريبًا زيادي براي تماشا امدهبودند و سکوها تقريبًا پر بود. آنها همراه با مارشي که از بلند گو پخش مي شد پاي خودرا به طور هماهنگ به زمين مي کوبيدند .به دنبال هنا گشتم اما او را نديدم .به طرف محل توپ ها رفتم و در حالي که که توپي را برمي داشتم با خودم فکر ميکردم که اين آخرين بازي فصل است . آخرين فرصت من ...
آب دهانم را قورت د ادم ؛ چنان که گويي سعي داشتم به اين وسيله ترسم را فرودهم .
آيا مالک سرنوشت هم اين جا بود ؟ آيا او فهميده بود که به او دروغ گفتم ؟ آيا ميدانست که جمجمه را به استرچ نداده ام .
به خودم گفتم : اصلاً اهميتي ندارد . من امروز بدون کمک او برنده خواهم بود .من امروز روال و الگوي تنظيم شده توسط او را بر هم خواهم زد .من امروز مالک سرنوشت را شکست خواهم داد !
در حالي که توپ را دريبل مي کردم به طرف آقاي بنديکس رفتم . همچنان که ازلوک ، اميدوارم امروز سر حال » : کنارش مي گذشتم با دست به شانه ام زد و گفت:
-باشي ! خيلي سخت نگير ، آرام ولي پيوسته ... يادت باشه ، فقط تمرکز ... حواستوجمع کن
همچنان که با دريبل کردن توپ سعي داشتم خودم را گرم کنم گفتم:
-چشم مربي …من امروز آمادۀ آماده ام . احساس خيلی خوبي دارم واقعًا خودمو قوي حس ميکنم . فکر مي کنم که امروز خواهم توانست
وناگهان موجي از هواي سرد در پشت گردنم حس کردم . موجي از سرما که عرض استاديوم را همچون يک موج نامرئي اقيانوسي طي کرد .
وسپس قيافه مربي را ديدم که ناگهان تغيير کرد . او که داشت به من لبخند مي زد ومشتش را به نشانه پيروزي گره کرده بود ، ناگهان دستش را پايين آورد و چهره اش درهم کشيده شد . چشمانش به نظر رسيدند که محو شده اند ، چنان که گويي پرده اي
روي آنها کشيده شد .مثل اينکه هيپنوتيزم شده باشد .
با اشاره دست مرا به طرف خود فرا خواند . ابروانش را در هم کشيد و چشم هايش رابه طرفم تنگ کرد: هي لوک
در حالي که همچنان دريبل مي کردم پرسيدم : چي شده
با سوتش به نيمکت اشاره کرد و گفت: نيمکت
با نگراني پرسيدم : چي ؟
صورتش خشک و عاري از هر نوع احساسي بود . چشمانش تهي و بي روح بودند تکرار کرد: « ! نيمکت » تو امروز نمي توني بازي کني
معترضانه گفتم :آخه چرا ؟ ... مقصودتان چيه که من امروز نمي تونم بازي کنم ؟ من بايد بازي کنم
او سرش ر ا تکان داد و گفت :لوک ، تو امروز نمي توني بازي کني . ضربه اي که به سرت خورد يادت هست ؟ قبل از اين که تو بتوني بازي کني بايد اجازه دکتر بياري .
دکتر رفتي ؟ تا معاينه نشي و مطمئن نشم که مشکلي نداري اجازه نميدم بازي کني .
دهانم باز ماند ضربان قلبم شدت گرفت و احساس سرگيجه کردم . .شقيقه هايم مي کوبيدند . به التماس گفتم:
- آقاي بنديکس ... من تو اين چند روزه خيلي تمرين کردم ...خواهش مي کنم ... شما بايد اجازه بديد من امروزبازي کنم . آقاي بنديکس ... من بايدبازي کنم ... اين آخرين بازي فصله. » : او دوباره سرش را تکان داد و در حالي که به نيمکت اشاره مي کرد گفت: متاسفم ،ما بايد پيرو قوانين باشيم...
با ناراحتي پيش خودم گفتم : قوانين چه کسي ؟ قوانين مالک سرنوشت ؟ آقاي بنديکس متاسفم . لوک ، تو » با همان چشمان بي روح و تهي خود به من خيره شد و گفت :آخرين بازي فصل را انجام دادي
با لحني بغض آلود گفتم: ولي ... ولي
مربي حرفم راقطع کرد وگفت: تو سال آينده فرصت زيادي براي بازي کردن داري
سپس در سوت خود دميد و فرياد زد : استرچ ... تو بازي مي کني ! امروز در تمام طول گيم بايد بازي کني پس انرژيتو تقسيم کن
همچنان در جاي خود ايستادم . از جا تکان نخوردم . در حالي که دست هايم راروي سينه صليب کرده بودم در وسط زمين ايستادم . منتظر بودم از شدت ضربان قلبم کاسته شود . منتظر بودم تا لرزش پاهايم از بين برود .
سپس به آرامي و با سري افکنده به طرف نيمکت رفتم .امروز را باخته بودم . يک امتياز به نفع مالک سرنوشت .امروز ديگر فرصت نداشتم روال و الگوي او را بر هم زنم . امروز بازنده بودم .ولي هنوز وا نداده بودم . هنوز هم مي توانستم ببرم .البته اگر فرصت پيدا مي کردم ...

ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:51 PM
هنا با التماس گفت:((جمجمه را به استرچ بده.شايد مالك سرنوشت دلش به حال مابسوزه و از شدت عملش كم بشه.))
روز بعد بود.دو تايي در انتهاي سالن غذاخوري در گوشه اي كز كرده بوديم.استرچ رامي ديدم كه در حال خنده و شوخي بود با دوستانش در يكي از ميز هاي جلويي بود.اسكوايرز بازي شب پيش را اختلاف دو امتياز برده بود و استرچ قهرمان آن بازي بود.
سرم را تكان دادم و گفتم:((نه...من نمي تونم اين كار رو بكنم.به علاوه،شنيدي كه مالك سرنوشت چي گفت.اون اهل معامله نيست.دادن جمجمه به استرچ كمكي به ما نخواهد كرد.))
هنا آهي كشيد سرش را در ميان دست هايش گرفته بود:((در اين صورت ما چه كار بايد بكنيم؟))
گفم:((يه راهي براي شكست دادن اون پيدا مي كنم...))گازي به ساندويچم زدم.ناگهان احساس كردم چيز سختي زير داندانم قرار دارد.
((هي...!))
با احساس شكسته شدن دندانم،ناليدم:((آه...نه!))
وحشت زده زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتم:((يكي از دندان هايم شكست.حس مي كنم بقيه ي آنها هم لق شده اند.آه خداي من!نكنه تمام دندونام بريزن!))
هنا سرش را بلند هم نكرد.زير لب چيزي گفت ولي آن قدر آهسته بود كه نشنيدم.در حالي كه از جا مي پريدم گفتم:((من بايد برم.هنا...يه فكري به خاطرم آمد.اميدت رو از دست نده.يه ايده ي خوبي به نظرم رسيد.))
دوان دوان از كنار ميز استرچ كه با چند تن از بچه ها دور آن به خنده و شوخي با يكديگر مشغول بودند گذشتم.استرچ صدايم زد ولي رويم را برنگرداندم و توقف نكردم.
به طرف آزمايشگاه كامپيوتر رفتم.در آن بسته بود.شتاب زده ان را باز كردم و نفس نفس زنان به داخل اتاق روشن يورش بردم.
((خانم كوفي؟...خانم كوفي؟...من هستم لوك،من هستم لوك!))
احساس كردم يكي ديگر از دندانهايم در حال افتادن است.دندان هايم را به هم ساييدم چنان كه گويي مي خواستم با فشار،آنها را در جاي خود ميخكوب كنم.
يك مرد جوان چاق و خپل كه تا آن زمان نديده بودمش از اتاق قطعات يدكي بيرون آمد.موي سيا و صورت گرد و چاق و گونه هايي سرخ داشت. درست شبيه سيبي بود كه چشم داشته باشد!يك پيراهن چهارخونه قرمز و شلوار مشكي به تن داشت.
شتاب زده گفتم:((خانم كوفي تشريف دارن؟من بايد باهاش صحبت كنم.))
ديسكي را كه در دسن داشت روي زمين گذاش وگفت:((ايشون تشريف بردن.))
پرسيدم:((مقصودتون اينه كه تشريف بردن ناهار؟))
سر گردش را تكان داد وگفت:((خير...ايشدم از مدرسه تشريف بردن.يك شغل ديگه پيدا كردن.))
نوميدانه گفتم:((اونو...ميدونم...ولي فكر ميكردم...))
مرد جوان گفت:((من راد هندلمن هستم.مسؤوليت آزمايشگاه كامپيوتر از اين به بعد بامنه.تو اينجا كلاس داري؟))
جواب دادم:((اه...نه.ولي يك پروژه دارم كه قرار بود به خانم كوفي نشون بدم.اون گفته بود كه پروژه رو براي يه نفر خواهد فرستاد كه شايد در يك شو مورد استفاده قراربده.اين يه برنامه انيميشن كامپيوتره.حدوده دوساله كه روش كار كردمو...و...))چنان وحشت بر من مستولي شده بود كه نتوانستم جمله ام را تمام كنم.نفسم به شماره افتاد و مجبور شدم حرفم را قطع كنم تا نفسي تازه كرده باشم.
آقاي هندلمن گفت:((آروم باش مرد جوان...اون شايد در اين باره يادداشتي براي من گذاشته باشه.يك دسته يادداشت برام گذاشته كه من هنوز وقت نكردم بخونم.))روي ميز درهم ريخته اش و در ميان توده هاي مختلف به دنبال آنها گشت و گفت:((من اونا رو يه جايي همين طرفا گذاشتم.))از خودم پرسيدم:((خانم كوفي خانم كوفي چطور مي توانسته بدون اينكه پروژه ي مرا ببيند از اينجا برود؟او چطور دلش اومده كه اين كار را با من بكنه؟))
آيا نمي دانست كه اين چقدر براي من مهم است؟آيا مي توانست پيروزي بزرگ من باشد.اگر برنامه ي انيميشن كامپيوتري من براي يك نمايش پذيرفته شود_به دليل تلاش و فقط به دليل مهارت و تلاش خودم_در آن صورت روال نيز بر هم خواهد خورد.اين پيروزي مي توانست مالك سرنوشت را شكست دهد. آيا او متوجه نبود؟
پرسيدم:((اه شما مي توانيد يك نگاهي به انيميشن كامپيوتري من بندازيد؟))
گونه هاي آقاي هندلمن سرخ تر شد.پرسيد:((كي؟))
در حالي كه قلبم به شدت مي تپيد گفتم پرسيدم:((امشب؟))
جواب داد:((اه...فكر نكنم.امشب نمي شه.مي دوني...اين اولين روز كار منه.اينجا خيلي كار دارم.شايد هفته ي آينده...))
تقريبا فرياد كشيدم:((نه!شما بايد اونو ببينيد!خواهش مي كنم!خيلي مهمه!))
ديسك را از روي ميز برداشت و در حالي كه آن را به طرف ديگر اتاق مي بردگفت:((خيلي دوست داشتم اونو ببينم،ولي ابتدا بايد اينجا رو سروسامون بدم.شايد...))
با التماس گفتم:((خواهش مي كنم!...يادداشت خانم كوفي را پيدا كنين.ما بايد اونو به كسي كه نمايش هنر كامپيوتري رو برگزار مي كنه،برسونيم.خواهش مي كنم!))
چشمانش را تنگ كرد و به من نگريست.احتمالا فكر مي كرد كه من ديوانه هستم. اما من اهميتي نمي دادم.شديدا به يك پيروزي احتياج داشتم.مي دانستم وقت چنداني ندارم.
آقاي هندلمن بالاخره گفت:((خيلي خوب. فردا صبح اول وقت اونو برام بيار.سعي مي كنم در طول نهار يك نگاهي به اون بندازم.))
كافي نبود.شايد خيلي دير باشد.
همان طور نفس زنان پرسيدم:((امروز بعدازظهر شما تا كي تشريف دارين؟))
جواب داد:((تا خيلي دير.ار آنجا كه اين اولين روز كار منه،من...))
حرفش را قطع كردم و گفتم:((بعد از مدرسه زود مي رم خونه و اون رو ميارم.اونو تا قبل از اينكه امشب شما اينجا رو ترك كنين بهتون مي رسونم.مي تونيد...مقصودم اينه كه محبت كنيد امروز بعدازظهر يك نگاه بهش بندازين؟خواهش مي كنم؟))
گفت:((خيلي خوب...فكر مي كنم بتونم.من حداقل تا ساعت پنج اينجا هستم.))
دستم را مشت كردم و به هوا كوبيدم و فرياد زدم:((متشكرم م م م!))و به سرعت از آزمايشگاه كامپيوتر بيرون دويدم.
به خودم گفتم:((مي توانم برنده شوم!هنوز فرصت دارم مالك سرنوشت را شكست دهم.پروژه ي كامپيوتري من خيلي خوبه.مي دان خوب است.دوسال روي آن كار كرده ام.تلاش زيادي صرف آن كرده ام.
من به شانس نيازي ندارم.اصلا به شانس احتياج ندارم. پس از تعطيل شدن مدرسه،تمام راه را تا خانه دويدم.وارد آشپزخانه شدم،كوله پشتي ام را روي زمين انداختم و به طرف اتاقم دويدم.در وسط پله ها صداهايي را از اتاق پذيرايي شنيدمو ايستادم.
مامان صدا زد:((لوك...تو هستي؟))
مامان و بابا هر دو آنجا در تاريكي نشسته بودند.پدرم روي عصايش تكيه داده بود ومامان دست هايش را به هم گره كرده و روي دامنش گذاشته بود.
جلوي اتاق پذيرايي توقف كردم و پرسيدم:((چطور شده كه شما دو تا هر دو زود به خونه اومديد؟))
پدرم با ملايمت جواب داد:((من ناچار شدم بيام خونه.نمي تونستم كار كنم.اون سقوط بدتر از اوني بود كه فكر مي كرديم.به نظر من به جراحي احتياج داشته باشم.))
زير لب ناليدم:((آه...نه!))مي دانستم كه همش تقصير من است.
ولي من فعلا وقت صحبت كردن با آنها را نداشتم.بايد به سراغ كامپيوترم مي رفتم،ميخواستم قبل از آنكه نسخه اي براي آقاي هندلمن كپي كنم اول آن را چك كنم.و بعد ازآن هم بايد به سرعت به طرف مدرسه برمي گشتم.
پرسيدم:((ولي چرا توي تاريكي نشستيد؟چرا چراغو روشن نكرده ايد؟))
مامان سرش را تكان داد و گفت:((نمي تونيم.خطوط برق منطقه ي ما مشكلي پيدا كرده.برق قطعه.فعلا برق نداريم.معلوم نيست كي درست مي شه.))
ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:51 PM
از شدت وحشت جيغ كشيدم:نه...!كامپيوترم!
پدر گفت:مشكلي نيست...مي توني صبر كني تا برق بياد.
با لحني زار گفتم:((ولي...ولي...))
پدرم ميان حرفم دويد:((نمي دونم چطور شده كه ناگهان با اين همه بدشانسي رو به رو شديم!))
مادرم غمگينانه آهي كشيد و گفت:((امشب شايد مجبور بشيم خونه رو ترك كنيم.اگه برق نياد از گرما هم خبري نيست.شايد مجبور بشيم امشبو به هتل بريم.))
چنگي به موهايم زدم.دسته اي از آن در ميان انگشتانم باقي ماند.((آه...نه!))موهايم داشت مي ريخت.دندان هايم همه لق شده بودند.چطور مي توانستم با اومبارزه كنم؟چطور؟
فرياد زدم:((اون نمي تونه اين كار رو با من بكنه!اون نمي تونه!...نمي تونه!))
به سرعت برگشتم و نرده را چسبيدم و خود را از پله ها بالا كشيدم.
-لوك،تو چي داري مي گي؟
-كجا داري مي ري؟
جواب ندادم. به داخل اتاق شيرجه رفتم و در را محكم پشت سرم بستم.نفس نفس زنان به كامپيوترم خيره شدم.به صفحه ي خاموش مانيتور خيره شدم.بي فايده بود.كاملا بي فايده.
از شدت ناراحتي و عصبانيت با لگد به پهلوي ميز زدم.((آخ!))قصدم اين نبود كه آنقدر محكم بزنم.درد شديدي در پايم پيچيد و تا كمرم بالا آمد.ناگهان به ياد آوردم كه يك كپي از آن تهيه كرده بودم.((آه يه كپي دارم!))
بله!يه كپي از برنامه ام داشتم.توي جهبه ي ديسك هايم بود.
ديوانه وار در ميان توده ي ديسك هاي درون جعبه گشتم و ديسك مربوط را پيدا كردم.به خودم گفتم هنوز فرصت دارم.مالك سرنوشت فكر كرد كه همه ي راه ها را به روي من بسته است ولي من هنوز يك فرصت دارم.ديسك را توي جيب كاپشنم گذاشتم و يك در ميان پله ها را به طرف پايين طي كردم.پايين پله ها رو به اتاق پذيرايي فرياد زدم:((فعلا خداحافظ!من بايد به مدرسه برگردم!))
-چرا؟
-لوك،چه خبره؟ما اينجا به تو احتياج داريم.
-آهاي...برگرد بگو چي شده!
فرياد هاي آنها راشنيدم اما بدون توجه به آنها از در خانه بيرون زدم و دوان دوان درپياده رو به طرف مدرسه رفتم.
با صداي بلند به خود گفتم:((من اين روال بدشانسي را متوقف خواهم كرد...من به آن پايان خواهم داد!مالك سرنشت را شكست خواهم داد...همين حالا!))
در آزمايشگاه كامپيوتر،آقاي هندلمن روي يك صفحه كليد دلا شده بود و سعي داشت يك پيام ايميل را تايپ كند.وقتي تقريبا با فرياد به او سلام كردم حيرت زده رويش را به طرف من برگرداند.
در حالي كه ديسك را بالا گرفتم و به او نشان مي دادم گفتم:((بفرماييد...لطفا هرچه زودتر اونو برام چك كنيد!))
او با اشاره ي دست از من خواست روي صندلي كنارش بنشينم و گفت:((من امروز با تهيه كننده ي نمايش كامپيوتري صحبت كردم.خودش امروز بعد از ظهر با من تماس گرفت و گفت كه اگر من از انيميشن تو خوشم اومد مي تونم اونو فورا براش بفرستم))
با خوشحالي گفتم:((عاليه!اين بهترين خبريه كه شنيدم!))
-نمي خواي كاپشنت رو در بياري؟
هيجان زده جواب دادم:((نه...))و ديسك را در داخل فلاپي گذاشتم و ادامه دادم:((فرصت نيست...شما بايد الان اون رو ببينيد.))
خنديد و گفت:((كمي آروم تر...يه نفس عميق بكش.))
گفتم:((بعد از اون كه شما برنامه رو ديديد من نفس ميكشم.))
در صندلي خود به پشت تكيه دادم و دست هايم را پشت سرش گره كرد و پرسيد:((تودو سال روي اين كار كردي؟))
با اشاره ي سر به او جواب مثبت دادم.
فايل را روي ديسكت پيدا كرده و روي آن دوبار كليك كردم و گفتم:((بفرماييد!...))
چنان عصبي و هيجان زده بودم كه ماوس در دستم مي لرزيد.عضلات سينه ام منقبض شده بود و احساس مي كردم قفسه سينه ام مي خواهد منفجر شود. آيا امكان دارد كه آدم از شدت هيجان منفجر شود؟به جلو خم شدم تا بهتر ببينم.
صفحه نمايش همچنان سياه بودو منتظر پديدار شدن رنگ هاي شاد آغاز برنامه ام بودم.
انتظار...
بالاخره نور ضعيفي سطح مانيتور را پوشاند.دو دايره ي نوراني.دو دايره ي سرخ از ميان تيرگي صفحه نمايش درخشيدن را آغازكردند.دو چشم سرخ و شعله ور.چشم ها بدون پلك زدن و حركت به بيرون زل زده بود. دو دايره سرخ آتشين تهي.آقاي هندلمن گلويش را صاف كرد.چشمانش روي صفحه ي مانيتور دوخته شده بود.پرسيد:((اينا چشم هستند؟حركتم دارن؟))
دهانم را باز كردم تا پاسخ دهم اما هيچ صدايي از گلويم خارج نشد.و مي دانستم يك بار ديگر شكست خورده ام.
گونه هاي آقاي هندلمن از قرمزي مي درخشيد.پرسيد:((همش همينيه؟))
پروژه ام از بين رفته بود.دوسال كار روي آن از دست رفته بود.چشمان آتشين پيروزمندانه به من خيره شده بود.به آرامي از جا بلند شدم و با سري افكنده اتاق را ترك كردم.در حالي كه سرم پايين بود و دست هايم را در جيب هايم كرده بودم با گام هاي خسته در راهروهاي خالي به طرف در رفتم.مي دانسته ام كه باخته ام. و از اين به بعد بايد هميشه بازنده باشم.هر دوس ما،هنا و من،بايد بقيه ي عمر خود را با بدشانسي دست به گريبان باشيم.
در پيچ راهرو تقريبا به آقاي سوانسون مربي شنا برخورد كردم.دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:((هي لوك!...اوضاع چطوره؟))
زير لب جوابي به او دادم اما خودم هم نشنيدم به او چي گفتم.گفت:((مي خواستم امشب بهت تلفن كنم.اندي ميسون مريض شده و تو فردا بايد به جاي او شنا كني.))
بارهقه اي از اميد در دلم درخشيد.سرم را بالا آوردم.((چي؟شنا؟))تقريبا فراموش كرده بودم كه در تيم شنا عضو هستم.
آقاي سوانسون گفت:((فردا بعد از مدرسه در استخر شنا مي بينمت. بخت يارت!))
با ناراحتي در دل گفتم:((به آن خيلي احتياج دارم.))
و سپس دريافتم كه يك فرصت ديگر به من داده شده.
يك كمك ديگر كه بدون كمك شانس برنده شوم.يك فرصت ديگه براي شكست دادن مالك سرنوشت.شايد آخرين فرصت.
صبح روز بعد مجبور بودم يك كلاه بيس بال سرم كنم تا كسي نتواند قسمت هاي خالي سرم را ببيند.آن روز صبح،وقتي داشتم دندان هايم را مسواك مي زدم،يك دندان ديگر نيز بيرون آمد.
زبانم پوشيده از جوش هاي سخت و سفيد شده بود.دست هايم مي خاريدند.همان جوش ها و لكه هاي سرخ كه هنا داشت روي پوست من نيز داشت بيرون مي ريخت.
آن روز هر طور بود مدرسه را به پايان رساندم.به تنها چيزي كه فكر مي كردم مسابقه ي تيم شنا بود.آيا راهي وجود داشت كه بتوانم پيروز شوم؟كه من بتوانم روال و الگوي مقرر را بشكنم و مسابقه را ببرم و مالك سرنوشت را شكست دهم؟اميد چندان هم نداشتم.اما مي دانستم بايد نهايت تلاش خودم را بكنم.مي دانستم كه بايد تمام نيرويم را روي آن بگذارم.
ثانيه هايي پس از آن وارد استخر شدم نت خود را گرم كنم،آقاي سوانسون سوت خود
را به صدا در آورد و صداي سوت روي ديوارهاي كاشي سالن منعكس شد،فرياد زد:((همه گوش كنين!...چند دور تمريني شنا كنيد.با سرعت متوسط...حالا شناي تمريني را شروع مي كنيم.))
در انتهاي ديگر استخر استرچ را ديدم كه به داخل آب پريد و با حركات نيرومند و يكنواخت شروع به شنا كرد.من با يك جهش سطحي به دنبال او شنا كردم.آب گرم استخر روي پوستم كه شديدا مي خاريد احساس خوبي به وجود آورده بود.پايم را به شدت حركت دادم و سرعت گرفتم.وقتي سرم را بالا آوردم تا نفس بكشم،آب ناگهان وارد بيني و گلويم شد.
مقدار زيادي آب را بلعيدم.كم مانده بود خفه شوم.
چند سرفه ي شديد كردم و سعي داشتم گلويم را صاف كنم و تلاش كردم دوباره نفس بكشم.
و سپس ناگهان در ميان وحشت و ناباوري معده ام به هم خورد و ناهاري را كه خورده بودم بالا آوردم.
نتوانستم جلوي آن را بگيرم و توده ي غليظ و تيره ي استفراغ در آب صاف و زلال استخر شناور شد.
-اوه...لعنتي!
-حالش به هم خورد!
-اه اه!دل و رودشو بالا آورد!
بوي ترشيدگي از آب به مشامم رسيد.غرولند و دادو فرياد بچه ها را مي شنيدم.و سپس صداي سوت آقاي سوانون را شنيدم و پس از آن صداي كه سرم داد مي كشيد:لوك،هر چه زودتر از آب بيرون بيا!زود باش بيرون بيا!تو مريضي و امروز نمي توني شنا كني!
ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:51 PM
باور کردنی نبود . نبايد اجازه می دادم که ناکامی دوباره به سراغم آيد . اين آخرين فرصت من بود . فرياد زدم : (( مربی من حالم خوبه ! فقط يه قدری آب قورت دادم ...باور کن که می تونم شنا کنم ! ))
آقای سوانسون به اطراف استخر نگاه کرد . اندی ميسون لخت نشده بود و جوبرگ ،ذخيره ی ديگر ، نيامده بود . ملتمسانه گفتم : (( خواهش می کنم به من اجازه بده شناکنم ! ))
مربی نوميدانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : (( کس ديگری نيست ... فکر میکنم چاره ی ديگری ندارم .))
با خود انديشيدم : من اين کار را خواهم کرد و امروز برنده خواهم شد ... هر کاری رابرای برنده شدن لازم باشد انجام خواهم داد .
مسابقه شروع خوبی دات . همراه با صدای سوت شيرجه ی بلندی زدم و لحظاتی بعد باحرکاتی منظم و نيرومند در جلوی همه قرار داشتم .با ضربات يکنواخت و آهنگ نرم شنا می کردم و همچنان پيشاپيش همه بودم تا اين موج ها آغاز شدند .
ها در جلوی من شکل می گرفتند و به سرعت به طرفم می آمدند و از » موج ها ؟ آروی سرم می گذشتند . موج پس از موج مرا به عقب می راند و از سرعتم می کاست
پر شدت ضرباتم افزودم تا آهنگ حرکاتم را حفظ کنم . به پهلو غلتيدم و به ديگران نگاه کردم . آب استخر برای آن ها صاف و بدون موج بود .
موج ها فقط بر من اثر داشتند ! يک جريان نيرومند مرا به عقب هل داد و از سرعتم کم کرد .
از زير موج ها جاخالی دادم و اجازه دادم از روی سرم بگذرند و بر شدت ضربات خودم افزودم . هر لحظه به فشار خود می افزودم .چيزی به پايم خورد و حس کردم چيزی دور مچ پايم پيچيد . سپس سپس چيزی به شکمم خورد و احساس کردم زانويم در ميان چيزی گير کرده است . با يک فشارچرخيدم و موجودات سبز را ديدم . مار ماهی ؟ آيا آن ها مارماهی بودند .آن موجودات منفور به دور پا و کمرم پيچيده بودند .
مارماهی دراز و لاغر ... آب آکنده از آن ها بود !فريادی از دل بر آوردم .شناگران ديگر را ديدم که به نرمی و به سرعت در ميان آب صاف و زلال جلو می روند.آن ها حتی متوجه تيرگی و آلودگی آب اطاف من نبودند . آن ها حتی موجودات ليز ولزجی را که دور پای من پيچيده بودند نديدند . موجوداتی که مچ ها و پاهای مرا در خودگرفته بودند ... به شدت بر من تازيانه می زدند .... و من نيز محکم با دست به پايم کوبيدم .
خود را آزاد کردم و به شنا ادامه دادم .در ميان آن توده ی ژله ماهی هايی که اطرافم را گرفته بودند و مرتب بازو هايم رانيش می زدند و پاهايم را گاز می گرفتند و پوست پشتم را می خراشيدند به جلو میرفتم .
از درد فرياد کشيدم . موجودات لزج و چسبان سراپايم را پوشانده بودند و پشت سر هم می گزيدند .
ديگران را ديدم که به آرامی و اکنون پيشاپيش من حرکت می کردند . آن ها در ميان آب صاف پيش می رفتند در حالی که من بر اثر ازدحام ژله ماهی هايی که سراپايم راگرفته بودند از دت درد به خود می پيچيدم .
با دست محکم به آب کوبيدم ... با دست و پا ديوانه وار بر آب کوفتم .
و سپس هنگامی که آب به جوش آمد فرياد ديگری از درد سر دادم . آب اکنون جوش وسوزان بود . می جوشيد و بخار آب به هوا بلند می شد . پوستم می سوخت . لحظه ای احساس کردم پوستم دارد از تنم جدا می شود . به سختی نفس می کشيدم و باتمام قدرت سعی داشتم دست های خود را هم چنان در حالت حرکت نگه دارم .با پا محکم ضربه می زدم ... هر لحظه بر شدت ضربات خود می افزودم ... تقريبا تمام شناگران اکنون جلو تر از من قرار دشاتند و با سرعت و آ]نگی يکنواخت به جلو پيش می رفتند ...
چشمانم را بستم و شنا کردم . با خود گفتم اجازه نخواهم داد که آن ها مرا شکست دهند ! من بايد پيروز شوم ... من پيروز خواهم شد .
اين افکار نيرويی در من دميد و بر قدرت ضرباتم افزود . با تمام قدرت به طرف ديواره ی استخر پيش رفتم و هم چون اژدری که از دهانه ی توپ خارج شده باشد آب را می شکافتم و به سمت خط پايان می رفتم .
دستم ديواره را لمس کرد و دست ديگرم محکم به ديواره خورد . نفس در شينه ام گير کرده بود
... وقتی نفسم آزاد شد ، سينه ام چنان بالا و پايين می رفت که حس کردم می خواهد منفجر شود ... و می دانستم که باخته ام . خيلی کند ... بيش از اندازه معطل کرده بودم .
و دانستم که اين بار هم با شکست رو به رو شده ام .

ادامه دارد...

shirin71
10-15-2011, 12:52 PM
آب از صورتم فرو مي چكيد.چشمانم را بستم و سعي كردم نفسم جا بيايد.صداي سوت را شنيدم.سپس تماس دستي روي شانه ام حس كردم...يك ضربه ي دوستانه با شانه ام.
-آفرين لوك،صد آفرين!
چشمانم را باز كردم و مربي را ديدم.دستم را قاپيد و آن را محكم فشار داد و سپس محكم به پشتم كوبيد.((تو برنده شدي!تو با اينكه عقب بودي از همه جلو زدي!چه مسابقه اي بود،لوك!زماني كه برجا گذاشتي يك ركورد جديد براي مدرسه است!))
-چي؟من برنده شدم؟ركورد جديد؟
به من كمك كرد تا از استخر خارج شوم.بچه ها همگي در حال تشويق و تبريك گفتم به من بودند.
اما فرياد هاي شادي توسط نعره اي از وسط استخر قطع شد.ناله اي تيز كه همچون آژير آمبولانس فضا ر پر كرد و هر لحظه بر شدت آن افزوده شد تا جايي كه ناچار شدم گوش هايم را محكم بگيرم.
وسپس كوهي از آب در وسط استخر به هوا بلند شد.سرخ و همراه با بخار،همچون يك آتشفشان،آب بالا بالاتر آمد،همچون موجي جوشان.و در تمام اين مدت فرياد كر كننده همراه آن بود.
همه در حال جيغ كشيدن بودند.همه ي ما جيغ مي كشيديم.
و سپس كوه سرخ و مذاب به همان سرعتي كه بالا آمده بود فرو نشست و در ميان آب صاف استخر ناپديد شد.سقوط آن همراه با صداي ملايم ريزش آب بود و استخر دوباره صاف و زلال شد.و سكوت،به جز صداي نفس هاي وحشت زده ي ما،همه جا را فراگرفت.
رويم را برگرداندم و هنا را ديدم كه در كنار استخر به طرفم مي دويد.هنا صندلي چرخدار خود را رها كرده بود و مي دويد.در همان حال كه ديوانه وار مي دويد دستهايش را با هيجان در هوا تكان مي داد و مي خنديد و رشته هاي موهاي سرخش درپشت سرش در اهتزاز بود.
-لوك...تو موفق شدي!ما آزاديم!تو سرنوشت را شكست دادي!لوك...تو بر سرنوشت پيروز شدي!
ولي اين كافي نبود.براي من كافي نبود.
با سرعت لباس هايم را عوض كردم.سپس دست هنا را گرفتم و در راهرو به طرف كمدكشاندم؛كمد شماره 13
وقتي از جلوي كمد نظافت چي مي گذشتيم يك چكش بزرگ از آن برداشتم.و هنگامي كه چكش را از بالاي سرم بر كمد فرود آوردم هنا تشويقم مي كرد و در ميانتشويق هاي او،آنقدر بر كمد ضربه زدم كه بازوانم به درد آمده بود.
سپس كمد له و لورده را از ديوار كندم و با يك لگد آرا به پهلو قرار دادم و سپس دوباره چكش را بالا بردم و با ضرباتي ديوانه وار بر آن كوفتم...
در كمد در هم پيچيد باز شد.صداي ناله ي ضعيفي از داخل آن شنيدم.
وهنگامي كه يك جمجمه كوچك از داخل آن به روي كف سالن غلتيد هنا و من هر دوبه عقب پريديم.
اين يك جمجمه ي كوچك نبود.جمجمه اي بود به اندازه جمجمه ي انسان با چشماني سرخ درخشان.
چشم ها فقط براي چند ثانيه درخشيدند و سپس جمجمه آخرين ناله را سر داد؛ناله اي از درد و شكست.و چشم ها در ميان تاريكي محو شدند و در كاسه ي چشم او چيزي جز تاريكي و خلا باقي نماند.
نفس عميقي كشيدم.به طرف آن دويدم و آن را به طرف انتهاي راهرو شوت كردم. هنا فرياد زد:((گل!))
بازو به بازوي يكديگر از ساختمان مدرسه بيرون آمديم و قدم به درون آفتاب روشن عصرگاهي نهاديم.
نفس طولاني و عميقي كشيدم.هوا پاك و تازه؛پاك پاك.
خانه ها،درختان،آسمان...همه و همه زيبا به نظر مي رسيدند.
در كنار ديوار پياده رو ايستادم و دلا شدم چيزي را از زمين بزداشتم.آن را به هنا نشان دادم و گفتم:((هي ببينش!امروز روز شانس منه،مگه نه؟ببين،يك سكه ي يك سنتي پيدا كردم))