PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی



shirin71
10-13-2011, 11:33 PM
"مشخصات کتاب"
عنوان : غریبه آشنا
نویسنده : فرزانه رضایی دارستانی
تعداد صفحات : 712
انتشارات : پیشرو
چاپ اول : 1379
قیمت دوره دو جلدی : 3000 تومان!

خلاصه داستان: پدر لیدا در هنگام مرگ به دخترش این واقعیت را می گوید که مادر واقعی اش ماریا نیست بلکه زنی در روستاهای شمال ایران است و وصیت می کند که او را پیدا کند. لیدا از ایتالیا به ایران می آید و چون کسی را ندارد مدتی در خانه ی دوست پدرش ساکن می شود.در انجا او و امیر(پسر خانواده) به هم علاقه مند شده و تصمیم به ازدواج می گیرند اما تضاد فرهنگی بینشان مشکل ساز شده و لیدا از امیر فراری می شود و به تنهایی به دنبال مادرش برود اما...

shirin71
10-13-2011, 11:34 PM
"جلد اول"

قسمت اول:

فضای خانه را بوی مرگ و جدایی پر کرده و پدر، در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. دیو مرگ بر بام خانه ی خوشبختشان سایه افکنده و بدبختی را برایشان به ارمغان آورده بود.
لیدا کنار پدر دست مهربان او را در دست می فشرد و آرام گریه می کرد. ماریا ، زن بابای مهربان و خوش قلب کنار پنجره غمگین نشسته و در حالی که به خیابان نگاه می کرد بی صدا اشک می ریخت.
آقای بهادری یکی از دوستان صمیمی پدر، کنار بستر او شاهد مرگ عزیزترین و نزدیکترین دوستش بود. نفس پدر به سختی بالا و پائین می رفت و لیدا آشفته به صورت رنگ پریده ی پدر نگاه می کرد.
نگاه بی رمق پدر به صورت دختر زیباش دوخته شد. دست دخترش را فشرد و آن را روی قلبش گذاشت. صدایش کمی نامفهوم بود. لیدا چشم از پدر بر نمی داشت وحشت از دست دادن پدر عزیزش بر او غلبه کرده بود.
پدر به سختی گفت: عزیزم ، تو نور چشمم هستی و حالا که در یک قدمی مرگ قرار گرفته ام می خواهم رازی را به تو بگویم. رازی که سالها آن را در سینه حفظ کرده و تو هیچوقت به خاطر من نخواستی از آن سر دربیاوری و صبورانه آن را تحمل کردی تا مرا ناراحت نکرده باشی و رو کرد به دوست عزیزش آقای بهادری و با صورتش غمگین و رنگ پریده ادامه داد: اگه مرگ به من اجازه نداد تا همه چیز را برایش بگویم ، تو همه را برایش تعریف کن تا من با آرامش بتوانم به پیش معبود خود بروم. و سپس رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، من و آقای بهادری از کودکی با هم بزرگ شده ایم. او از وقایع تلخ و شیرین زندگی من باخبر است. او مثل برادر همیشه پشتم بوده و مانند کوهی تکیه گاه من بود و حالا می خواهم از این به بعد تو او را به چشم پدر نگاه کنی. او حتی از من با محبت تر است. به حرفهایش خوب گوش کن و هر چه گفت بدون تامل بپذیر.
لیدا با بغض سری به علامت مثبت تکان داد و بوسه ای به دست پدر زد . بغضی که در گلو در حال ترکیدن بود، به اجبار مهار شده بود.
پدر به سختی حرف می زد. شروع به صحبت کرد و گفت: بیست سال قبل در ایران، یک روز همراه پدر و مادرم به یکی از ییلاقهای شمال همیشه سرسبز رفته و برای تفریح در آنجا چادر زدیم. هنوز دو روز از اقامت ما در آن ده نمی گذشت که کنار چشمه با دختری زیبا آشنا شدم. دختری که صورتی بسیار زیبا و دلنشین داشت. بیشتر حجب و حیای او مرا تحت تاثیر قرار دارد. چنان شیفته اش شدم که از پدر و مادرم خواستم که به خوستگاری آن دختر بروند ولی با مخالفت شدید مادرم رو به رو شدم. خانواده ی ما شهری و ثروتمند بودند ولی خانواده ی آن دختر فقیر ولی با محبت و خون گرم بودند.
مادر چنان از این خواسته ی من جلوگیری کرد که فردای آن روز به تهران برگشتیم. ولی من همچنان دل به آن دختر زیبا بسته بودم. لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. وقتی در دانشگاه قبول شدم، به دروغ به مادرم گفتم که باید برای تحقیقات مدتی به شمال بروم و مادرم که فکر می کرد من آن دختر دهاتی را فراموش کرده ام با رفتن من موافقت کرد. با تصمیم قبلی که گرفته بودم و با در میان گذاشتن آن با دوست عزیزم کوروش که خیلی از این موضوع خوشحال بود راهی شمال شدم و یکراست به خواستگاری آن دختر رفتم و با موافقت پدر و مادر او روبرو شدم و همانجا به دور از چشم پدر و مادرم ازدواج کردم . یک سال تمام با خوشبختی با هم زندگی کردیم و خدا تو دختر خوشگل را به ما هدیه داد. همه ی اهالی ده حسرت خوشبختی ما را می خوردند. در هفته دو بار به تهران می رفتم تا مادرم مشکوک نشود . تا اینکه نمی دانم کدام از خدا بی خبری برای خانواده ام ماجرا را تعریف کرد و مادرم مرا به تهران فراخواند. وقتی چشمم به او افتاد وحشت سراپایم را گرفته بود. چنان مادرم عصبانی بود که هر لحظه امکان داشت مانند کوه آتشفشان فوران کند. از من خواست که زنم را طلاق بدهم ولی قبول نکردم. چون با وجود بچه ای که داشتم این امر امکان نداشت. مادرم مرا تهدید کرد که اگر این کار را نکنم زنم را رسوای مردم خواهد کرد و یا اینکه زنم را از بین خواهد برد. از تهدیدهای مادرم ترسیدم چون وقتی او حرفی می زد هر طوری بود به آن عمل می کرد. روی پاهایش افتادم و التماس کردم ولی التماسهایم در دل بی رحم او اثر نکرد . به زن و بچه ام عشق می ورزیدم ولی مادرم با نفرت می گفت که باید هر چه زودتر از زنم جدا شوم . وقتی دیدم او به هیچ عنوان راضی نمی شود موضوع بچه را بازگو کردم.
مادرم در فکر فرو رفت و بعد از لحظه ای لبخندی شیطانی ر وی لبهایش نقش بست و گفت: اجازه نمی دهم نوه ام در دامان آن زن دهاتی بزرگ شود. آن بی سر و پاها نمی توانند او را خوشبخت کنند و بعد مجبورم کرد که بچه را از او بگیرم. هیچوقت لحظه ای که می خواستم تو را از مادرت جدا کنم را فراموش نمی کنم. چنان مادرت گریه و شیون راه انداخته بود که انگار می خواستم قلبش را از سینه اش جدا کنم. چقدر التماس کرد که بچه را از او جدا نکنم ولی مادر بی رحمم مانند یک دیو او را کتک زد و بچه را همراه خودش به تهران آورد. در حالی که از عشق همسرم درمانده شده بودم همراه مادرم به تهران برگشتم و با قلبی تکه تکه شده او را طلاق دادم. وقتی مادرم خواست تربیت تو را به عهده بگیرد به او این اجازه را ندادم و با خشم به مادرم گفتم که می خواهم تربیت فرزندم را خودم به عهده بگیرم و از آن به بعد تو همیشه در کنارم بودی.
پدر نفس عمیقی کشید تا بتواند صحبتش را ادامه بدهد. لیدا دست پدر را فشرد و آرام گفت: پدر خودت را خسته نکن، نمی خواهم چیزی بشنوم. من همیشه در کنار شما خودم را خوشبخت احساس کردم. تو برایم جای همه کس و همه چیز را پر کرده ای. پس دیگه...پدر حرف لیدا را با ناله قطع کرد و گفت: ولی تو باید همه چیز را بدانی. اینطور من راحت تر می توانم چشمهایم را برای همیشه ببندم و دوباره صدای ضعیفی شروع به صحبت کرد: دلم مدام پیش همسرم بود، زنی که با تمام وجودم دوستش داشتم. در ماه یک بار به شمال می رفتم و او را از دور کنار چشمه غمگین نشسته بود می دیدم . وقتی صورت غمگین او را می دیدم، خیلی عذاب می کشیدم. درست مثل آدمهای مرده بی حرکت کنار چشمه می نشست و به یکجا خیره می شد . یک سال از طلاق می گذشت و مادر متوجه شد که من گاه گاهی به دیدن زنم می روم و همین امر باعث شد که مادر از پدرم خواست که به ایتالیا بیائیم. وقتی پدرم به اجبار مادر مجبور شد به این کشور لعنتی بیاید، من هم به ناچار با تو همراه آنها آمدم و حالا هیجده سال است که در اینجا زندگی می کنم. وقتی پدر و مادربزرگت فوت کردند ،تو ده ساله بودی. چند بار تصمیم گرفتم که به ایران برگردم ولی فکر اینکه تو را از دست بدهم یک لحظه آرام نمی گذاشت. و حالا باید در این کشور غریب با زندگی وداع کنم و در حالی که از گوشه ی چشمش قطرات اشک می غلطید ادامه داد:دختر قشنگم، به من قول بده که بعد از مرگ من به ایران بازگردی. برگرد ایران و مادرت را پیدا کن و از او بخواه که مرا به خاطر ظلمی که کردم ببخشد. ولی خدا می داند که من نمی خواستم و در همان لحظه پدر،نفسهای عمیقی کشید و رنگ صورتش به سفیدی برف شد و دست دوست عزیزش آقای بهادری را گرفت و به سختی گفت: کوروش دوست من. دخترم را به دست تو می سپارم، او را از این کشور نجات بده. خواسته ی من فقط از تو این است که نگذاری او لحظه ای در این کشور زندگی کند. من هفته ی قبل با برادرت کیوان صحبت کرده ام. دخترم را تنها نگذارید او...او...فقط شما...شما... و پدر دیگر نتوانست حرفش را تمام کند و نفس عمیقی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
لیدا وقتی پدرش را ساکت دیدی، فریادی کشید و در حالی که خودش را در آغوش پدر افکنده بود او را صدا می زد و گریه می کرد. ماریا بالای سر شوهر مهربانش آمد و در حالی که گریه می کرد دست همسرش را می فشرد. آقای بهادری گوشه ای پناه برد و به هق هق افتاد و بعد از لحظه ای برای آرام کردن لیدا به طرف او رفت.
دو ماه از مراسم تشییع پدر می گذشت و آقای بهادری مدام به دیدن لیدا و ماریا می آمد. تا اینکه یک روز که او به دیدن لیدا آمده بود گفت: دخترم، اگر موافق باشی می خواهم به وصیت پدرت عمل کنم و تو را به ایران بفرستم.
ماریا با ناراحتی گفت: نه شما نباید لیدا را از من جدا کنید. لیدا دختر من هم هست. من او را از پنج سالگی بزرگ کرده ام. این بی انصافی است که او را از من بگیرید.
آقای بهادری در حالی که پیپ را از گوشه ی لب بر می داشت گفت: شما مگه بعد از مرگ شوهرتان تصمیم به ازدواج مجدد ندارید. ماریا کمی مردد ماند و آرام گفت: بالاخره من هم باید زندگی کنم ولی نمی توانم از لیدا جدا شوم و با بغض ادامه داد: من او را مانند دختر واقعی خودم دوست دارم. او زندگی من است.
آقای بهادری رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، تو باید تصمیم بگیری که کجا زندگی کنی چون به سن قانونی رسیده ای و می توانی برای زندگی خودت که اینک بهترین و حساس ترین موقع است تصمیم بگیری که پیش مادرت بروی و یا پیش ماریا بمانی. با ارثی که از پدرت به تو رسیده، هم می توانی که در این کشور بهترین زندگی را داشته باشی و هم می توانی در ایران در قشنگ ترین و بهترین شهرها برای خودت زندگی عالی داشته باشی. دیگه تصمیم با خودت است.
لیدا نگاهی نگران به ماریا انداخت. سر دوراهی مانده بود. با ناراحتی گفت: پس اسمیت را چکار کنم. او به سربازی رفته است و اگر بفهمد که من به ایران...
آقا کوروش حرف او را قطع کرد و گفت: دخترم به خودت فکر کن. اسمیت باید این مسئله را درک کند که تو به اینجا تعلق نداری. او باید خوشحال شود که تو مادرت را پیدا خواهی کرد. لیدا با ناراحتی گفت: ولی او برادرم است . من و او هیچوقت جدا و دور از هم نبوده ایم. پدر من و او را مانند خواهر و برادر حقیقی بزرگ کرده و ... آقای بهادری حرف لیدا را قطع کرد و آرام بلند شد و در کنار لیدا نشست و گفت: دخترم نترس ، شاید خدا می خواهد تو را مورد آزمایش قرار بدهد . تو باید قوی باشی . اسمیت پسر عاقلی است و می دانم درک می کند که چرا می خواستی به ایران برگردی. او هنوز و بعدها هم می تواند برایت یک برادر باقی بماند. تو به فکر خودت و مادر بیچاره ات باش که الان سالهاست که چشم به راه دخترش است. تو دو ماهه بودی که از مادرت جدا شدی. کمی فکر کن. از هیچ چیز نترس. من و برادرم حامی تو هستیم.
لیدا با دو دلی گفت: آخه من در ایران هیچکس را ندارم، چطور می توانم به جایی بروم که هیچ کس و هیچ کجا را نمی شناسم. من حتی اسم شهرها و خیابانهایش را نمی دانم ولی شما می گوئید آنجا زادگاه من است. ولی من نسبت به آن کشور احساس بیگانگی می کنم. به خدا عمو جان من می ترسم. من هم از اینجا ماندن می ترسم و هم از رفتن به ایران واهمه دارم. اگر ماریا ازدواج کند و اسمیت زن بگیرد ، من تنها می مانم. با اینکه من در این کشور بزرگ شده ام ولی همیشه نسبت به اینجا احساس غریبی داشتم. هیچوقت نتوانستم دوستی صمیمی به جز اسمیت برای خودم پیدا کنم. من هیچوقت اینجا را به چشم وطن خودم نگاه نکرده ام. پدر همیشه از ایران و از مردم صمیمی و دوست داشتنی کشورش برایم صحبت می کرد و از شمال همیشه سرسبز و از جنگلهای گیلان و مزارع برنج و درختان زیتون آن برایم می گفت. ولی هیچوقت از مادرم با من حرف نمی زد و من هم هیچوقت از پدر نخواستم که از او برایم صحبت کند . چون آنقدر پدرم را دوست داشتم که هرگز جای خالی مادرم را احساس نکرده بودم. ولی چه اشتباه بزرگی کردم. اگر از پدر درباره ی مادرم می پرسیدم، شاید حالا این ترس که اگر مادرم را ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد را در ذهنم نداشتم . به خدا عموجان من هم از اینجا ماندن وحشت دارم و هم از رفتن به ایران می ترسم . خواهش می کنم کمکم کن چون نمی توانم به تنهایی تصمیم بگیرم و بعد صورتش را میان دو دستش پنهان کرد و به گریه افتاد و در میان هق هق ادامه داد: من نه به اینجا تعلق دارم و نه به ایران. پس من کی هستم . من به کجا باید تعلق داشته باشم.
آقای بهادری پیپش را کنار گذاشت و نگاهی معنادار به ماریا انداخت. آرام بلند شد و لیوان آب را به دست لیدا داد، دستی به موهای بلند او کشید. این موهای بلند و سیاه لخت که تا پائین کمرش پریشان بود از مادرش به ارث برده بود. چشمهای درشت و میشی رنگی در صورت سفید و زیبایش می درخشید. بینی ظریف او انسان را به یاد نقاشی های مینیاتور می انداخت . وقتی می خندید گودی زیبایی در دو طرف صورتش به چشم می خورد و زیبایی بی نظیری به آن صورت بی نقص و قشنگش می داد و او را جذاب تر می کرد. قد بلند و هیکل ظریفش در لباس مشکی که به تن داشت او را دلرباتر کرده بود.
آقاتی بهادری که لیدا را مانند فرزندش دوست داشت آرام گفت: دخترم تو تنها نیستی ، زادگاه تو ایران است. تو به آنجا تعلق داری . در رگهای تو خون دو نفر ایرانی جریان دارد. تو یک ایرانی سربلند هستی . مادر و خاله های تو در ایران هستند. تو به این کشور تعلق نداری. ایرانی باید اصالت خودش را حفظ کند. تو در ایران فامیلهای زیادی داری و باید آنها را پیدا کنی.
لیدا با شنیدن اسم فامیل کمی قوت قلب گرفت و گفت: ولی من در ایران باید کجا بروم. من هیچکس را نمی شناسم . شما خودتان بهتر می دانید که من هیچوقت بدون پدرم و یا اسمیت جایی نمی رفتم. بهتر است اسمیت هم با من به ایران بیاید. آقای بهادری که دوست نداشت اسمیت از موضوع رفتن لیدا به ایران چیزی بداند ، با کمی عجله حرف او را قطع کرد و گفت: عزیزم این حرف را نزن. تو دیگه بزرگ شده ای. خودت می دانی که اگر اسمیت بفهمد که تو می خواهی به ایران بروی مانع این کار خواهد شد. پس بهتر است چیزی به او نگویی. می دانم که شما دو نفر چقدر به هم وابسته هستید ولی تو باید به وصیت پدرت عمل کنی تا او با آرامش در آن دنیا به سر ببرد. نگران هیچی نباش. من خودم ترتیب همه کارها را داده ام. فقط می ماند تو چه تصمیمی بگیری.
لیدا نگاهی به ماریا انداخت. گفت: مامان تو بعد از مرگ پدر باز هم...
و بعد سکوت کرد و با نگاهی به او چشم دوخت. ماریا به سیگارش چند پک محکم زد و بعد آن را از روی لبش برداشت نگاهی غمگین به او انداخت. آهی کشید و گفت: نمی دانم. ولی شاید بعد از مدتی که گذشت، برای خودم دوباره تشکیل خانواده بدهم. چون همیشه از تنهایی متنفر بودم ولی می دانم که دیگر نمی توانم مردی به خوبی پدرت را به دست بیاورم. او برای من یک فرشته بود. یک تکیه گاه محکم که هیچ چیز نمی توانست آن را از بین ببرد و در حالی که اشکهای گرمش روی صورتش می غلطید ادامه داد: اصرار نمی کنم که تو پیش من بمانی چون به گفته ی خودت اینجا همیشه برایت یک کشور غریبه بوده و نمی توانستی این جا را وطن خودت بدانی. من هم فقط آرزوی خوشبختی تو را دارم و هر جا که راحت هستی می توانی بروی . فقط اسمیت از دوری تو دیوانه می شود.او خیلی به تو وابسته است. ای کاش هفته قبل که او به مرخصی آمده بود، موضوع را برایش می گفتی. او این اجازه را به تو نمی دهد. او برادر خوانده ی تو است. شما از کودکی با هم بوده اید . اسمیت تو را از جان خودش بیشتر دوست دارد. او را چکار می خواهی بکنی.
آقای بهادری اخمی کرد و گفت: ماریا این حرف را نزن، اسمیت نباید به ماندن لیدا در این کشور راضی باشد چون لیدا یک ایرانی است. مادر و فامیلهای او در ایران هستند. اسمیت نمی تواند خوشبختی او را در این کشور تضمین کند. الان مادر لیدا چشم براه او است او باید به فکر آینده باشد. ماریا با ناراحتی گفت: ولی اسمیت همیشه مراقب لیدا بود. او می تواند راحتی لیدا را تضمین کند. او یک مرد با اراده و قوی است. او لیدا را با تمام وجود دوست داشت. می توانم قسم بخورم که اسمیت باعث این همه تربیت خوب لیدا شده است. او راه درست زندگی کردن را به لیدا یاد داده است. چرا شما نمی خواهید باور کنید که اسمیت حتی از پدر لیدا به او نزدیک تر بوده است. می دانم اسمیت نمی تواند دوری لیدا را تحمل کند.
آقای بهادری با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا بعد از لحظه ای سکوت گفت: عموجان من می خواهم بدانم مادرم کی است. دوست دارم او را ببینم وگرنه همیشه برای این موضوع گوشه دلم خالی است.
ماریا با بغض گفت: باشه دخترم، هر طور که دوست داری عمل کن. فقط از تو می خواهم همیشه با من در تماس باشی و یکدفعه به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد.
صدای هق هق او را لیدا و آقای بهادری می شنیدند و خیلی ناراحت بودند.
ماریا واقعا حکم یک مادر خوب را برای لیدا داشت ولی بایستی او دنبال سرنوشت خودش می رفت. لدیا نگاه غمگینی به آقای بهادری انداخت و گفت: حالا من باید چکار کنم.
آقای بهادری بلند شد و رو به روی لیدا روی مبل نشست و گفت: دخترم، من ترتیب همه کارها را داده ام. این هفته برایت بلیط فراهم می کنم و تو را به ایران عزیزمان می فرستم و در فرودگاه ایران برادرزاده ام امیر، منتظر ورودت است و دیگر در ایران تنها نیستی و مدتی با خانواده ی صمیمی برادرم زندگی کم تا وقتی که من به ایران بیایم و با هم دنبال مادرت می رویم.
لیدا با نگرانی گفت: شما کی به دیدن من می آیید؟
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: وقتی که زنم را عمل کردند و حال او خوب شد، حتما به ایران برمی گردم . فکر کنم شش ماهی طول بکشد.
لیدا با کمی ترس گفت: وای شش ماه نه عمو! من می ترسم.
آقای بهادری به خنده افتاد و گفت: از اینکه این کشور را ترک می کنی خیلی خوشحالم. هیچ کجا ایران نمی شود و هیچ مردمی ، مردم ایران نمی شوند. من بهت قول می دهم که سر شش ماه پیش تو باشم و بلند شد و به طرف لیدا آمد، پیشانی او را بوسید وگفت: دخترم تصمیم عاقلانه ای گرفته ای. با این کار تو، روح پدرت آرام می شود.
یک هفته گذشت. آقا بهادری برای لیدا بلیط فراهم کرده بود. ماریا همراه لیدا و آقای بهادری به فرودگاه آمد. آقای بهادری رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، همه ی کارها به ترتیب انجام شده است. تو در ایران بدون پشتوانه نیستی. با ارثی که پدرت گذاشته است می توانی راحت زندگی کنی. من هم ماهیانه از سهمی که پدرت در شرکت من دارد، مبلغی برایت به شماره حسابی که در ایران خواهی داشت می فرستم. و اینکه باید بهت بگم که تو در ایران یک کارخانه پارچه بافی داری که برادرم کیوان آن را اداره می کند. اگر دوست داشته باشی، می توانی خودت کارخانه را اداره کنی. پدرت قبل از مرگ خودش خیلی به فکر تو بود و همه ی کارها را برایت آسان کرده است. تو باید اموال خودت را حفظ کنی چون آنها پشتوانه تو هستند.
لیدا با نگرانی گفت: عموجان من می ترسم و ناگهان در آغوش او فرو رفت و به گریه افتاد. آقای بهادری موهای او را مانند یک پدر نوازش کرد و گفت: عزیزم همیشه توکلت به خدا باشد. او همیشه و در همه حال نگهدار تو است.
لیدا سرش را بلند کرد و گفت: عمو شما خیلی خوب هستید . تو رو خدا زودتر به ایران بیائید. من چشم به راهتان هستم.
ماریا به گریه افتاد. لیدا به طرف او رفت و در حالی که همدیگر را در آغوش کشیده بودند از جدایی هم گریه می کردند. ماریا در میان هق هق گریه گفت: تو دخترخوبی برایم بودی من همیشه به یاد تو خواهم بود. نمی دانم به اسمیت چه بگویم. اگر او بشنود که تو به ایران رفته ای دیوانه می شود. لیدا اشکهایش را پاک کرد و گفت: به اسمیت بگو که این تصمیم خودم بود و کسی مرا وادار به این کار نکرد . به او بگو با اینکه دوست و برادر عزیزی مثل تو داشتم، ولی همیشه احساس تنهایی می کردم. بگو لیدا باید به وطن خودش باز می گشت و به دنبال سرنوشت گم شده ی خودش می رفت. ماریا دوباره لیدا را در آغوش کشید و او را بوسید و گفت: دختر عزیزم مراقب خودت باش. با من تماس بگیر و دوباره صورت او را غرق بوسه کرد. بعد از لحظه ای او بایستی سوار هواپیما می شد. با وحشت به آقای بهادری نگاه کرد ولی لبخند او باعث دلگرمی لیدا شد. آقای بهادری گفت: دخترم در فرودگاه ایران برادرزاده ام امیر منتظرت است. تو نباید نگران چیزی باشی و پیشانی او را بوسید. وقتی لیدا روی صندلی هواپیما نشست، غم و اندوه او را دربرگرفت و لحظه ای نمی توانست ماریا و اسمیت را فراموش کند.

shirin71
10-13-2011, 11:35 PM
قسمت دوم:

در میان ازدحام جمعیت، در داخل محوطه ی فرودگاه لیدا با نگرانی ایستاده بود. قلبش به شدت می زد. تا به حال تنها به مسافرت نرفته بود. آشکارا رنگ صورتش پریده و نگران به اطراف نگران به اطراف نگاه می کرد. با خودش گفت: اگر کسی به دنبالم نیاید چکار باید بکنم. دلهره اش بیشتر شد از اینکه خودش را یک آدم دست و پا چلفتی می دید. لحظه ای از خودش بدش آمد. نگران به اطراف نگاه می کرد که چشمش به مردی قد بلند که صورت فوق العاده قشنگی داشت افتاد که به طرف او می آمد. هر دو هم چشم دوخته بودند تا آثار آشنایی را در نگاه هم ببیند.
مرد وقتی نگاه نگران و پرتشویش او را دید فهمید که او همان مهمان جوان است. چون آقا کوروش به او گفته بود که این دختر از آمدن به ایران وحشت دارد. وقتی آن دختر زیبا را دید، در یک نگاه متوجه نگرانی و دلواپسی او شد و فهمید که آن دختر ترسو، همان مهمانشان است. روبروی لیدا ایستاد و مودبانه پرسید:
- ببخشید شما خانوم اشرافی نژاد هستید؟
لیدا سریع با رنگ و رویی پریده گفت:
- بله خودم هستم و حتما شما هم آقای بهادری هستید؟
مرد لبخندی زد و گفت:
- بله خودم هستم.
لیدا نفسی راحت کشید. مرد با همان لبخند ادامه داد:
- ببخشید که دیر کردم چون در ترافیک تهران گیر افتادم.
لیدا با آرامش خاطر نگاهی مهربان به او انداخت و گفت:
- اتفاقا به موقع رسیدید چون یک ربع ساعت بیشتر نیست که من منتظر هستم.
آقای بهادری چمدانها را برداشت و گفت:
- به وطن خودتان خوش آمدید
و بعد هر دو به طرف ماشین به راه افتادند. وقتی سوار ماشین شدند، لیدا احساس آرامش کرد. برای لحظه ای چشمهایش را بست و پیش خودش گفت:
- خدایا به من کمک کن تا بتوانم با مشکلاتم به خوبی کنار بیایم.
امیر نگاهی به او انداخت و گفت:
- حتما خیلی خسته هستید. راه درازی طی کرده اید.
لیدا به خودش آمد و آرام گفت:
- نه خسته نیستم فقط کمی... و بعد سکوت کرد. دوست نداشت امیر از ترس او چیزی بداند ولی امیر لبخندی زد و گفت:
- نکنه هنوز شما می ترسید.
لیدا جاخورد. سریع گفت:
- نه نه فقط...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت:
- عمو کوروش همه چیز را برایمان تعریف کرده است. او می گفت شما از آمدن به ایران وحشت دارید.ولی شما نباید از چیزی بترسید. اینجا ایران است و ایران زادگاه شما است و خون دو نفر ایرانی در رگهای شماست. باید مانند یک شیر قوی و نترس باشید تا بتوانید راحت زندگی کنید.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:
- پدرم همیشه درباره ی ایران و مردمانش خیلی برایم حرف می زد. پدرم می گفت در ایران هیچ غریبه ای احساس تنهایی نمی کند و بغض راه گلویش را گرفت و با صدایی بغض آلود ادامه داد: پدرم عاشق ایران بود و اشک از صورت زیبایش سرازیر شد.
امیر با ناراحتی نگاهی به لیدا انداخت و گفت:
- خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید. حالا که در ایران هستید باید سعی کنید خودتان را با فرهنگ مردم این کشور وفق دهید و چگونه زندگی کردن در کنار آنها را یاد بگیرید
و سپس دستمال کاغذی را از جلوی ماشین برداشت و به دست لیدا داد. لیدا اشکهایش را پاک کرد. بعد از مدتی امیر ماشین را جلوی یک ساختمان بسیار شیک و مجلل نگه داشت و وقتی خواست از ماشین پیاده شود رو به لیدا کرد و گفت:
- به خانه ی خودتان خوش آمدید.
لیدا لبخندی سرد زد و از ماشین پیاده شدند و امیر چمدانها را از ماشین خارج کرد. لیدا همچنان ایستاده بود و قلبش می تپید. وقتی امیر او را مردد دید جلو آمد و گفت: نکنه باز هم وحشت دارید. لیدا به ظاهر لبخندی زد و همراه امیر داخل خانه شد.در همان لحظه دو دختر قشنگ جلو امدند و به گرمی از لیدا استقبال کردند. امیر آنها را معرفی کرد. دختر بزرگتر فتانه و دختر کوچکتر فریبا نام داشتند. لحظه ای بعد مادر خانواده به جمع آنها پیوست و با روئی گشاده لیدا را در آغوش کشید و بعد از تعارف زیاد او را به پذیرایی بزرگی هدایت کرد. لیدا از این همه مهمان نوازی و تعارف تعجب کرده بود. برایش این همه تعارف جالب بود ولی کمی معذب به نظر می رسید . همه روی مبل نشستند. شهلا خانم با مهربانی گفت:
- دخترم، از اینکه راضی شدی به ایران بیایی خیلی خوشحالم. من شما را مانند دخترهایم دوست دارم. دوست دارم تا وفتی که اینجا هستی با ما تعارف نکنی و اینجا را خانه ی خودت بدانی. شوهرم خیلی دوست داشت که برای آمدن شما خانه باشد تا شما را ببیند ولی کار مهمی پیش آمد و او مجبور شد به کرج برود و از من خواست که تا از شما معذرت خواهی کنم.
فریبا نشان می داد دختر شلوغ و پرنشاطی باشد و با لبخند گفت:
- امیدوارم خواهرهای خوبی برای هم باشیم.
امیر در حالی که لباسش را عوض کرده بود به پذیرایی آمد و گفت:
- مادرجان تعارف بسه. لطفا شام را بیاور که خیلی گرسنه هستم.
لیدا دوست داشت لباسهایش را عوض کند با خود گفت: پس اتاق من کجاست. نکنه آنها برای من اتاقی در نظر نگرفته اند.
یک لحظه دلش هوای خانه ی خودشان را کرد و دوست داشت که آن لحظه پیش ماریا بود و در کنار نقاشیهای او مدام با او شوخی می کرد. از گلهای افتابگردانی که ماریا روی تکه های چرم می کشید خیلی خوشش می آمد و چند تا تابلوی آن را در اتاق خواب خودش نصب کرده بود. در فکر گذشته بود که فتانه او را صدا زد:
- لیدا جان غذا آماده است بفرمائید سر میز تا شام را با هم بخوریم.
لیدا آرام بلند شد. می خواست دستهایش را بشوید ولی نمی دانست از کدام طرف باید به طرف دستشویی برود. نگاهی به دستهایش انداخت. امیر که حرکات او را مانند ذره بین زیر نظر داشت متوجه شد. رو به فتانه کرد و گفت:
- آبجی لطف کن دستشویی را به لیدا خانم نشان بده.
لیدا نگاهی از روی تشکر به امیر انداخت و امیر سرش را پائین آورد و به طرف میزناهارخوری رفت. امیر مرد جدی و با ابهتی بود و زیاد خنده و شوخی نمی کرد و اهل خانه از او حساب می بردند. لیدا بعد از لحظه ای به جمع آنها پیوست و روی صندلی که رو بروی امیر بود نشست و آرام مشغول غذاخوردن شد. فتانه و فریبا خیلی به او تعارف می کردند . شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت:
- دخترم این غذاها را دوست داری یا اینکه عادت به غذاهای خارجی داری؟
لیدا لبخندی زد و گفت: بیشتر غذاهای خارجی می خوردم چون زن بابای من خارجی بود و من هم به غذاهای آنها عادت دارم. ولی اغلب پدرم غذاهای اصیل ایرانی درست می کرد.
فتانه در حالی که قیافه ای را در هم کرده بود گفت:
- وای لیدا جان یعنی شما خرچنگ و مار و هشت پا خورده ای؟
در همان موقع امیر با اخم به فتانه نگاه کرد و گفت:
- فتانه خوب نیست . تو چکار داری که ایشون چه خورده اند. حالا که خودت نمی خوری دیگران هم نباید بخورند.
لیدا لبخندی زیبا زد و گودی دو طرف صورتش ظاهر شد و زیبایی او را دوچندان کرد و امیر لحظه ای به این همه زیبایی خیره شد ولی سریع به خودش آمد و سرش را پائین انداخت.
لیدا گفت:
- پدرم هیچوقت به ماریا اجازه نمی داد که از اینجور غذاها درست کند. به او گفته بود هر وقت خودش هوس اینطور غذاها را کرد می تواند به رستوران برود و تا جایی که می تواند از این غذاها بخورد و حق ندارد از این غذاها به خانه بیاورد و او هم به خواسته ی پدرم احترام می گذاشت.
امیر در حالی که دوباره برای خودش برنج می کشید گفت:
- شما درستان را تمام کردید؟
لیدا جواب داد:
- بله یک سال می شه که درسم را به پایان رسانده ام.
فریبا گفت:
- ای کاش در همان کشور در دانشگاه شرکت می کردی چون اینجا برای رفتن به دانشگاه مشکل پیدا می کنی.
امیر با اخم گفت:
- لطفا شما نصیحت نکنید. کسی که بخواد موفق بشه در همین کشور هم می تونه دانشگاه بره. فقط کمی همت می خواد که تو یکی نداری.
لیدا گفت:
- ولی من تصمیم ندارم دانشگاه بروم. می خواهم خانه دار باشم تا یک زن شاغل.
فریبا در حالی که روی سالادش سس می ریخت گفت:
- وای من اصلا دوست ندارم مانند مادر در خانه بشینم و مدام به غرغر بچه هایم گوش کنم. زن باید مستقل باشد و ...
امیر حرف او را قطع کرد و به طعنه گفت:
- برای آدمی تنبل مانند تو بهتره که کار بیرون بکنه تا بفهمه که یک من ماست چقدر کره داره.
در همان موقع شهلا خانم مادر آنها گفت:
- لطفا اینقدر به هم متلک نگوئید. شامتان را بخورید که می خواهم جمعش کنم.
امیر و فریبا لبخندی زدند و سکوت کردند.
بعد از شام همه دوباره دور هم نشستند. لیدا احساس خستگی می کرد و دوست داشت هر چه زودتر آنها اتاقش را به او نشان بدهند تا او بتواند استراحت کند. تعارفات بیش از حد آنها لدیا را معذب می کرد و چهره اش خسته به نظر می رسید. فتانه و فریبا به آشپزخانه رفتند تا ظرفهای شام را بشویند. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد و شهلا خانم به طرف تلفن رفت. امیر خودش را سرگرم خواندن روزنامه کرده بود.
لیدا که خسته بود ناخودآگاه خمیازه کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت. امیر که متوجه خستگی او شده بود آرام نزدیکش آمد و رو به روی نشست و گفت:
- انگار شما خیلی خسته هستید.
لیدا که منتظر شنیدن این حرف بود سریع گفت:
- بله کمی خسته هستم.
امیر لبخندی متین زد و گفت:
- شما خیلی خجالتی هستید. انگار خلق و خوی دخترهای خارجی در شما اثری نداشته است و مثل یک دختر ایرانی اصیل رفتار می کنید.
لیدا لبخندی زد و گفت:
- تنها چیزی که مرا اصیل نکرده است تعارف بیش از حد مردمان ایران است. از وقتی که آمده ام کلی به من تعارف کرده این.
امیر خنده ای سر داد و گفت:
- اتفاقا کار شما بهتر است. چون تعارف بیش از حد آدم را عصبی می کند . خود من شخصا از تعارف زیاد کلافه می شوم و ادامه داد:
- لطفا همراه من بیائید تا اتاقتان را به شما نشان بدهم.
و خودش بلند شد . لیدا از خدا خواسته سریع بلند شد و همراه امیر از پله های زیبائی که از وسط سالن پذیرایی به طبقه ی دوم وصل می شد بالا رفت. پنج اتاق خواب کنار هم و یک حمام و دستشوئی در گوشه راهروی طبقه ی دوم به چشم می خورد. امیر در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
- اینجا اتاق شماست. تا هر وقت که دوست دارید می توانید اینجا زندگی کنید .
لیدا داخل اتاق شد . اتاق زیبا و دل بازی که پنجره هایش با پرده های سبز خوش رنگی تزئین شده بود. یک تخت بزرگ یک نفره با ملافه ساتنی که همرنگ پرده ها بود به چشم می خورد. تمام دیوارها با رنگ سبز ملایم نقاشی شده و فضای آرامبخشی به محیط آن اتاق داده بود. لیدا جلوی پنجره رفت. با تعجب دید که پنجره ی اتاق رو به باغ خیلی بزرگی که درختان میوه ی زیادی داشت باز می شود.با شوق گفت:
- وای این اتاق چقدر قشنگ و دلباز است
و رو به طرف امیر برگرداند و ادامه داد:
- سادگی اینجا آدم را مجذوب می کنه.
امیر در حالی که سعی نمی کرد به لیدا زیاد نگاه کند به طرف پنجره رفت و در حالی که به باغ نگاه می کرد گفت:
- فکر نکنم به قشنگی اتاق خودتان باشد. حتما شما آنجا را به سلیقه ی خودتان زیبا تزئین کرده اید.
لیدا در حالی که به لبه های پرده دست می کشید گفت:
- اتفاقا اصلا من در دکور اتاقم هیچ دخالتی نداشتم. ماریا خودش اتاقم را تزئین می کرد و همیشه روی در و دیوار اتاقم پر بود از عکسهای هنرپیشه های خارجی و یا فوتبالیستهای مشهور و هر وقت به اطرافم نگاه می کردم جز شلوغی پوستر زنهای نیمه عریان و مردان ورزشکار چیزی به چشم نمی خورد و برایم خیلی خسته کننده بود. ولی اینجا واقعا مثل یک رویا می مونه.
امیر لبخندی روی لبهایش نشست و گفت:
- از اینکه این اتاق مور پسند شما واقع شد خیلی خوشحالم.
لیدا پرسید:
- این اتاق کدام یک از شماها است که لطف کرده و به من داده اید.
امیر به طرف میز توالت رفت و در حالی که اسپری های مردانه ای که روی میز بود بر می داشت تا با خود ببرد گفت:
- اتاق من است و خیلی خوشحالم که از اتاق من خوشتان آمده است.
لیدا با تعجب گفت:
- پس شما کجا باید بخوابید. من اینطور معذب هستم. شما...
امیر گفت:
- کنار آشپزخانه اتاق بزرگی است که آنجا را کتابخانه کرده ایم. من آنجا را برای استراحت انتخاب کرده ام چون در میان آن همه کتابهای جورواجور خوابیدن برای خودش عالمی دارد.
لیدا به شوخی گفت:
- مخصوصا در میان کتابهای جنایی.
امیر از این حرف لیدا لبخندی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
- شما خوب استراحت کنید. من برای صبحانه شما را صدا می زنم و شب به خیر گفت.

shirin71
10-13-2011, 11:35 PM
قسمت سوم:

وقتی امیر از اتاق خارج شد، لیدا خودش را روی تخت انداخت. احساس گنگی داشت . با اینکه دوستان خوب و صمیمی داشت ولی ته دلش هنوز نگران آینده بود. وحشت تنهایی او را آرام نمی گذاشت. لحظه ای دلش هوای پدرش را کرد. پدری که تمام جوانی و زندگیش را به پای او ریخته بود. با اینکه دختری بزرگ و فهمیده بود ، بعضی مواقع که فیلمهای وحشتناک می دید و می ترسید، به اجبار از پدرش می خواست که شب را کنار او بماند و پدر عزیزش مثل یک کودک او را در آغوش می کشید و حواس تنها دختر قشنگش را به قصه های شیرین ایرانی مانند ماه پیشانی و یا دختر شاه پریان مشغول می کرد و لیدا با لذت به این قصه های تکراری گوش می داد. او پدرش را ستایش می کرد و همین امر بود که هیچوقت کمبود مادر را احساس نمی کرد. پدرش آنقدر به لیدا و اسمیت علاقه داشت که بعضی مواقع ماریا حسادت می کرد ولی به روی خودش نمی آورد چون خودش هم آن دو را خیلی دوست می داشت.
اسمیت یازده ساله بود که پدر او را به فرزند خواندگی قبول کرد و از آن به بعد او را مانند لیدا دوست می داشت. اسمیت و لیدا دو سال با هم تفاوت سنی داشتند و اسمیت دوسال از او بزرگتر بود. اسمیت بچه یکی از دوستان صمیمی پدر بود که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند تا اینکه خانواده ی اسمیت در یک سانحه تصادف از بین می روند و چون اسمیت سرپرستی نداشت ، پدر او را برای مدتی پیش خودش می آورد ولی وقتی علاقه ی لیدا به اسمیت را که روز به روز بیشتر می شد دید، تصمیم گرفت که او را به فرزندی قبول کند و آنها از آن به بعد با هم بزرگ شدند. لیدا با خود اندیشید اسمیت حالا بیست و دو سال دارد، چقدر خوب می شد که باز هم کنار هم بودیم و دوباره هاله ای از اشک جلوی چشمهایش درخشید. اسمیت آنقدر لیدا را دوست داشت که کسی جرات نمی کرد با صدای بلند با لیدا حرف بزند چون به اسمیت بر می خورد و عصبانی می شد. وقتی اسمیت بیست ساله شد، پدر برای او یک خانه ی مستقل خرید تا او هر وقت دوست داشت در خانه ای که متعلق به خودش است زندگی کند. لیدا اسم آن خانه را قصر شماره ی دوازده گذاشته بود چون آپارتمان او در طبقه ی دوازدهم واقع شده بود. اسمیت پدر لیدا را خیلی دوست داشت و نسبت به او خیلی قدرشناس و با احترام بود. لیدا غلتی زد و با خودش گفت: اسمیت تو الان کجا هستی و قطره اشکی که در چشمهایش می درخشید روی گونه اش غلطید. به خاطرات شیرین گذشته فکر می کرد و کم کم پلکهایش سنگینی کرد و به خواب رفت.
با صدای نواختن در را از خواب بیدا شد و سراسیمه به اطرافش نگاه کرد تا به موقعیت خود پی ببرد. بعد از لحظه ای کوتاه متوجه همه چیز شد. آرام از روی تخت پایین آمد و به طرف در رفت. امیر را پشت در دید و سلام کرد. امیر در حالی که کمی سرخ شده بود جواب سلام او را داد و گفت: صبحانه آماده است لطفا تشریف بیاورید طبقه ی پایین همه منتظر شما هستند.
لیدا لبخندی زد و گفت: چشم الان می آیم. فقط کمی وقت می خواهم تا آماده شوم.
امیر سرش را پایین انداخت و به طبقه ی پایین برگشت. لیدا بعد از تعویض لباس خودش را جلوی آینه برانداز کرد. بلوز و دامن مشکی پوشیده بود و موهای بلندش را با یک ربان سیاه از پشت سر جمع کرده و خیلی زیبا شده بود. وقتی خودش را مرتب دید به طبقه ی پائین رفت. همه دور میز نشسته بودند. با دیدن لیدا به احترام او از سر میز بلند شدند.
شهلا خانم گفت: صبح بخیر عزیزم. ببینم دیشب خوب خوابیدی؟
لیدا در حالی که سر میز می نشست لبخندی زد و گفت: بله راحت بودم.
فتانه با خنده گفت: فکر کنم آقا امیر شب بدی را پشت سر گذاشته چون چشمهایش بدجوری قرمز شده است.
امیر جا خورد و با اخم گفت: اتفاقا خیلی راحت خوابیدم. این چه حرفی است که می زنی.
فتانه با نیش خندی معنادار گفت: ولی دیشب روی کاناپه خوابیدی و ...
امیر حرف او را قطع کرد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت: لازم نیست شما برای من نگران باشی، قراره امروز یک تخت بخرم تا در کتابخانه بگذارم. نمی خواد برام دل بسوزانی.
لیدا با ناراحتی گفت: واقعا متاسفم. من نمی دانستم که دیشب روی...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت: شما خودتان را ناراحت نکنید. فتانه اشتباه می کنه. من دیشب خیلی راحت خوابیدم.
شهلا خانم گفت: امیر کمی وسواسی است. دیشب هر کاری کردم که به اتاق احمد پسر بزرگم که در حال حاضر در بندرعباس است برود بخوابد قبول نکرد. گفت شاید احمد ناراحت شود بدون اجازه به اتاقش بروم به خاطر همین به کتابخانه رفت و روی کاناپه خوابید.
لیدا با ناراحتی گفت: اگر می دانستم دیشب روی کاناپه خوابیده اید اصلا به خودم اجازه نمی دادم که اتاقتان را اشغال کنم.
امیر چشم غره ای به فتانه رفت و رو کرد به لیدا و گفت: من مرد هستم و هر کجا بخوابم برایم مهم نیست و راحت می خوابم. پس شما اینقدر سخت نگیرید.
فتانه به خاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند و لیدا را از ناراحتی دربیاورد به شوخی گفت: داداش جان وقتی تخت خریدی تخت جدید خودت را با تخت من عوض می کنی؟
لیدا از این حرف او لبخندی روی لبش نشست. امیر در حالی که کره لای نان می گذاشت گفت: اصلا حرفش را نزن. با این حرفی که زدی دیگه با تو صحبت نمی کنم تا چه برسه تختم را با تخت تو عوض کنم.
فریبا خنده ای سر داد و گفت: وای فتانه خدا به داد تو برسه چون داداش بدجوری از دستت عصبانی شده است
و بعد سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و در حالی که سعی می کرد امیر صدای او را بشنود با صدای کمی بلند گفت: این برادرم خیلی بداخلاق و بدجنس است. هیچ دختری جرات ندارد به او نگاه کند.
امیر با اخم چشم غره ای به فریبا رفت. لیدا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد. در همان لحظه نگاهشان به هم خیره ماند و هر دو از این نگاه سرخ شدند و سرشان را پایین انداختند. امیر سریع از سر میز بلند شد و به کتابخانه رفت.
فریبا گفت: وای چقدر دلم برای داداش احمد تنگ شده وقتی او نیست. انگار خانه صفا نداره .
و رو کرد به لیدا و ادامه داد: برادرم احمد خیلی مهربان و شوخ طبع است. او خیلی به ما می رسد و وقتی کنارمان است مدام ما را به تفریح می بره. در صورتی که امیر هیچوقت به ما روی خوش نشان نمی دهد.
فتانه گفت: امیر می گه آدم نباید با زن جماعت حتی قدم بزنه تا چه برسه با او بیرون بره.
فریبا با خنده گفت: اصلا کل قضیه اینه که امیر اصلا با زن جماعت خوب نیست.
شهلا خانم با دلخوری به فریبا و فتانه نگاه کرد و گفت: بچه ها بی انصافی نکنید. امیر به زنها احترام می گذاره. اینقدر پشت سر برادرتان غیبت نکنید. حالا بلند شوید میز را جمع کنید که پدرتان تا یکی دو ساعت دیگه به خانه می آید.
لدیا هم در جمع کردن میز به آنها کمک کرد و شهلا خانم به خاطر اینکه او احساس ناراحتی نکند به او چیزی نگفت تا او خودش را در خانه ی انها غریبه نداند و لیدا هم راضی به نظر می رسید.
ساعت دوازده ظهر بود که پدر خانواده به خانه آمد و از لیدا استقبال گرمی کرد. آقا کیوان که از دیدن لیدا خوشحال بود گفت: دخترم من تعریف شما را خیلی از برادرم شنیده ام. وقتی با او صحبت می کردم از شما خیلی تعریف می کرد.
لیدا سرش را پائین انداخت و صورتش از این حرف سرخ شد و آرام تشکر کرد.
آقای بهادری وقتی سکوت لیدا را دید با نگرانی گفت: دخترم از چیزی ناراحت هستی.
لیدا به خودش آمد و گفت: نه فقط نمی توانم مثل شما تعارف کنم. خواهش می کنم این را به حساب بی ادبی من نگذارید.
آقا کیوان به خنده افتاد و گفت: دختر این تعارف نیست. این یک حقیقت است . همیشه دوست داشتم دختر بهترین دوستم را از نزدیک ببینم.
امیر گفت: پدرجان تعارف بسه چون ناهار آماده است و من هم خیلی گرسنه هستم.
فریبا با خنده گفت: تو که همیشه گرسنه هستی.
امیر با اخم گفت: اگه این دفعه ما دو تا خواهر سر به سرم بگذارید هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید. از وقتی لیدا خانوم به اینجا آمده است شما خیلی رو در آورده اید. شما از آمدن ایشون سوء استفاده کرده اید و مدام سر به سرم می ذارید ولی دیگر نمی توانم حرفهایتان را تحمل کنم.
فریبا جا خورد و با خجالت از لیدا سرش را پائین انداخت.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: خوب دیگه بچه ها اینقدر به هم نپرید. بیایید سر میز تا با هم ناهار بخوریم.
وقتی سر میز نشستند فریبا هنوز از امیر دلخور بود و با حالت قهر به او نگاه می کرد و امیر بدون توجه به او آرام غذایش را می خورد و آقا کیوان هم از لیدا خیلی خوب پذیرایی می کرد. بعد از جمع کردن میز، لیدا از جمع معذرت خواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت و خیلی زود خوابش برد.
با صدای نواختن ضربه به در، از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد فریبا را رو به روی خودش دید. فریبا با لبخند گفت: وای دختر تو چقدر می خوابی. بیا پایین همه منتظرت هستند.
لیدا همراه فریبا به طبقه ی پایین رفت. همه به احترامش از روی مبل بلند شدند. لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و آرام گفت: بفرمایید راحت باشید. این طور من معذب می شوم و روی یکی از مبلها کنار فتانه نشست.
شهلا خانم گفت: انگار خیلی خسته بودی. از ساعت دو تا حالا خوابیده ای.
لیدا سرخ شد و گفت: ببخشید اصلا متوجه نبودم که چقدر خوابیده ام.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: می دانم که خیلی دلت هوای خانه تان را کرده است ، به خاطر همین کمی بی حوصله هستید. انشالله بتوانیم کاری کنیم که شما اینجا را خانه ی خودتان بدانید و احساس آرامش کنید.
لیدا با خجالت گفت: اتفاقا در کنار شما اصلا احساس در غربت بودن را نمی کنم. هیچوقت فکرش را نمی کردم اینقدر سریع به اینجا دل ببندم.
در همان وقت زنگ در به صدا درآمد و امیر به طرف در رفت.آقای کیوان گفت: فکر کنم احمد باشه. چون دیروز تماس گرفت که حتما امروز ظهر به خانه بر می گرده.
وقتی امیر وارد خانه شد به دنبال او مرد غریبه ای که اندامی ورزیده و کمی چاق داشت وارد شد. صدای فریاد خوشحالی فریبا و فتانه به هوا بلند شد و به طرف احمد دویدند. فریبا خودش را به گردن آن جوان آویخت و شروع به بوسیدنش کرد تا اینکه صدای احمد بلند شد و گفت: وای بسه دختر تو که منو بادکش کردی.
فتانه هم دستش را دور کمر او حلقه زد و او را بوسید و گفت: داداش احمد چقدر خوشحالم که آمدی.دلمان برایت یک ذره شده بود.
همه به طرف او رفته بودند و لیدا تنها ایستاده بود. امیر متوجه لیدا شد . رو کرد به خواهرانش و گفت: دیگه بسه. بگذارید آقا احمد را به لیدا خانوم معرفی کنم.
احمد با تعجب به لیدا نگاه کرد و آن همه زیبایی را در دل تحسین کرد.
شهلا خانم گفت: لیدا جان آقا پسرم احمد است که همین الان از بندر عباس تشریف آورده.
لیدا نگاهی به او انداخت و با متانت گفت: از دیدنتان خوشوقتم. واقعا خانواده خوبی دارید.
احمد که از ماجرای لیدا خبری نداشت با کمی من من گفت: خوبی از خودتان است منهم از دین شما خوشوقتم و بعد به امیر اشاره کرد و همراه او به اتاقش رفت.
یک ربع گذشت . امیر و احمد با هم از اتاق بیرون آمدند و سر میز شام نشستند . وقتی لیدا جمع مهربان و گرم آنها را دید لحظه ای دلش برای روزهای خوشی که کنار خانواده اش داشت تنگ شد. در حالی که هاله ای از غم روی صورتش نشسته بود با معذرت خواهی کوتاهی از سر میز بلند شد و به طرف دری که به باغ بزرگی باز می شد رفت. بغضی سنگین روی گلویش سنگینی می کرد. دلش هوای ماریا و اسمیت و پدرش را کرده بود. چه زود آشیانه ی گرم و صمیمی شان از هم پاشیده شد. با مرگ پدر همه چیز خراب شد. در میان درختان سر به فلک کشیده و گلهای پیچک که دور درختان مثل جامه سبز پیچیده شده بود قدم می زد چشمش به نیمکت پهن و بزرگی افتاد که زیر درختی گذاشته شده بود و روی نیمکت با گلیم و پشتی پوشیده شده بود.
روی نیمکت نشست و به تنه درختی که نیمکت به آن چسبیده بود تکیه داد. زانوان خودش را میان بازوانش جمع کرد و سرش را روی آن گذاشت. چراغهایی که در باغ نصب بود فضای باغ را روشن کرده و صدای جیرجیرکها غم را در دل بیشتر می کرد.
هنوز چند لحظه ای از تنهایی لیدا نمی گذشت که سر و صدای آقا کیوان و بچه ها که به طرف او می آمدند به گوش رسید. لیدا سریع اشکهایش را پاک کرد . همه دور او حلقه زدند. فریبا و فتانه با لیدا شوخی می کردند تا او را از ناراحتی دربیاورند.
آقا کیوان کنار لیدا نشست و در حالی که گیلاس ها را جلوی او می گذاشت گفت: دخترم تو نباید ناراحت و گوشه گیر باشی. من چهارتا بچه دارم و حالا با تو می شوند پنج تا و به خدا قسم که تو را مانند فرزاندانم دوست دارم. فریبا و فتانه خواهرهای تو هستند و امیر و احمد هم برادرهایت. از این به بعد تو دختر این خانواده هستی. چون باید لااقل شش و یا هفت ماهی را کنار ما زندگی کنی و یا شاید همیشه دختر عزیز خود من شدی و بعد نگاهی زیرچشمی به احمد انداخت و او تا بناگوش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. لیدا متوجه منظور او نشد.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: لیدا خانم وقتی من تو را دیدم یک لحظه احساس نزدیکی به تو کردم. تو توانستی در همان لحظه اول در دلم جا باز کنی. من به عنوان یک مادر از تو می خواهم که خودت را از ما جدا ندانی. تو ماشالله دیگر دختر بزرگی هستی و باید اعتماد به نفس داشته باشی. امیدت باید به خدا باشد.
لیدا اشک در چشمهای درشت و کشیده اش جمع شد و با بغض گفت: خدا با من بود که شماها را جلوی روی من گذاشت. واقعا خوشحالم ولی نمی دانم چرا دلم هوای خانه ی خودمان را کرده است.
امیر نگاهی به صورت زیبای او انداخت و گفت: حق با شماست که دلتان هوای خانه را بکند. آخه شما دیشب تازه به ایران آمده اید. خوب اگه من هم باشم برای یک هفته ی اول دلتنگی می کنم. ما هم نباید از شما توقع زیاد داشته باشیم که به این زودی به اینجا عادت کنی ولی اگه به خودتان بگوئید که اینجا زادگاهت است و خون دو نفر ایرانی در رگهایتان جریان دارد کم کم دلگرم می شوید و زود عادت می کنید.
احمد لبخندی زد و گفت: اینقدر این دو دختر شما را اذیت می کنند تا یادتان برود که کجا هستید.
فریبا و فتانه با اعتراض گفتند: احمد خودتون لوس نکن. ما تا به حال کی را اذیت کرده ایم.
احمد به شوخی دو تا گیلاس به طرفشان پرتاب کرد و گفت: نزدیک یک ماه بود که از دستتان راحت شده بودم ولی دوباره اعصاب من بیچاره را شما دو نفر باید خرد کنید و بعد رو به لیدا کرد و گفت: من یک ماه در بندرعباس بودم و می خواهم یک هفته استراحت کنم . اگه مایل باشید توی این یک هفته شما را با شهر تهران آشنا می کنم.
فریبا با خوشحالی فریادی کشید : آخ جون از فردا می رویم گردش.
احمد به شوخی گفت: من که هنوز از تو دعوت نکرده ام که اینچنین ذوق می کنی.
فریبا با دلخوری گفت: بی انصاف نکنه می خواهی با لیدا جان تنهایی به گردش بروی.
احمد دوباره صورتش گلگون شد و گفت: آخه تو وقتی با من بیچاره بیرون می آیی خیلی مرا به خرج می اندازی.
همه زدند زیر خنده.
آقا کیوان گفت: تو می خواهی آنها را به گردش ببری ولی چیزی برایشان نخری. تو دیگه خیلی بی انصاف هستی. ماشالله هر چه وضع مالی تو بهتر می شود خسیس تر هم می شوی.
بیچاره احمد تا بناگوش سرخ شد و گفت: نه پدرجان من شوخی کردم. از خود فریبا بپرسید که وقتی با من بیرون می آید چقدر به او خوش می گذرد ولی وقتی جلوی بوتیک می ایستد تا بلوز و یا پیراهن برایش نخرم تکان نمی خورد.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
امیر گفت: برادرجان به خاطر همین است که من با زن ها بیرون نمی روم. چون پدر آدم را درمی آورند. ولی تو به فتانه و فریبا رو نشان داده ای. مثل من باش بگذار ازت حساب ببرند.

shirin71
10-13-2011, 11:36 PM
قسمت چهارم :

احمد لبخندی زد و گفت: همین کارها را کردی که تمام دخترها از تو واهمه دارند و از ترس احساس خودشان به تو را به زبان نمی آورند و من بیچاره را واسطه قرار می دهند که با تو در مورد ازدواج با آنها صحبت کنم. ولی ماشالله اینقدر مغرور هستی که با این اخلاق بدت آن طفلک ها را می رنجانی.
امیر در حالی که گیلاس در دهانش می گذاشت گفت: آخه وقتی هیچ علاقه ای بهشان ندارم چطور به آنها امیدواری بدهم که می خواهم ازدواج کنم.
احمد به شوخی گفت: آخه پسر تو کی می خواهی دوست داشته باشی و عاشق بشی.
امیر با لبخند گفت: آدم با یک نگاه عاشق می شه. ولی خوشبختانه تا به حال این نگاه سراغم نیامده است.
احمد رو به پدرش کرد و با حالت گله گفت: پدر کمی این پسر را نصیحت کن چون من از دست خاطرخواه های او آسایش ندارم.
آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: پسرم از تو بعید است که این حرف را می زنی. کسی که با یک نگاه عاشق بشه نمی تونه همسری مناسب برای زندگی خود انتخاب کنه.
امیر خنده ای سر داد و گفت: نه پدرجان من نگاه باطن را می گویم نه نگاه ظاهر را.
احمد گفت: ولی برادرجان دیگه بسه. هفته ی قبل خانوم صفایی به بندرعباس تلفن کرد و خواست که تو را راضی کنم که فقط چند کلمه با تو درباره ی خودش صحبت کند. ولی من گفتم که می دانم امیر قبول نمی کند چون او کله شق و مغرور است.
امیر گفت: احمدجان بس کن، باز منو دیدی که این حرفها را شروع کنی . ای بابا من اصلا از زن گرفتن خوشم نمی آید و ناخودآگاه نگاهش به لیدا افتاد و نگاهشان درهم آمیخت و دوباره هر دو سرخ شدند و لیدا سرش را پائین انداخت . قلبش شروع به طپیدن کرد.
در درون امیر غوغایی برپا شد. هر چه به خود نهیب زد که او مهمان است و امانت در دست آنهاست ولی چنان به خاطر او دلش بی قرار شده بود که خودش تعجب کرده بود. بالاخره آن دو چشمان زیبا کار خودش را کرده بود. امیر همچنان با خودش کلنجار می رفت.
لیدا برای لحظه ای منقلب شد و برای اولین بار احساس کرد که در قلبش خبرهایی است ولی به اجبار به روی خودش نیاورد.
آقا کیوان گفت: ای وای راستی امشب تلویزیون یک فیلم سینمایی قشنگ داره. بیا برویم داخل ساختمان الان شروع می شه.
وقتی همه داخل ساختمان شدند و رو به روی تلویزیون روی مبل نشستند ، شهلا خانم کاسه ی تخمه را آورد و همه در حالی که تلویزیون نگاه می کردند شروع به خوردن تخمه کردند ولی لیدا نگاه زیرکانه ی امیر را حس می کرد. سعی کرد که به فیلم نگاه کند ولی سنگینی نگاه امیر او را معذب کرده بود.
شهلاخانم دوباره با سینی چای داخل پذیرایی شد و همه در حالی که به تلویزیون نگاه می کردند چای برمی داشتند که دوباره امیر و لیدا نگاهشان به هم گره خورد. ایندفعه امیر لبخندی به لیدا زد. لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. نیمه های فیلم بود که لیدا گفت: با اجازه من به اتاقم می روم تا کمی استراحت کنم.
فریبا به شوخی گفت: خوبه این همه می خوابی به این لاغری هستی اگه نمی خوابیدی چی می شدی.
لیدا لبخندی زد و گفت: نمی دانم. شاید آب و هوای ایران به من می سازد که اینقدر می خوابم.
آقا کیوان گفت: دخترم برو بخواب که قراره فردا با آقا احمد به گردش بروی. باید فردا سرحال باشی.
لیدا تشکر کرد و به اتاق خوابش رفت. روی تخت دراز کشید. می خواست درباره ی اسمیت فکر کند ولی چشمان درشت امیر جلوی چشمانش ظاهر می شد و ناخودآگاه قلبش شروع به تپیدن می کرد. داشت به دور اتاق نگاه می کرد که چشمش به تابلوی کوچکی افتاد. با دیدن آن موهای تنش سیخ شد و صورتش را برگرداند. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد.
لیدا در را باز کرد . با دیدن امیر هر دو دوباره سرخ شدند. امیر با صدایی که کمی می لرزید گفت: ببخشید مزاحم شدم. مادر می گه اگه به چیزی احتیاج دارید بگوئید بیاورم.
لیدا در حالی که سعی می کرد تا از لرزش صدایش جلوگیری کند گفت: نه خیلی ممنون. فقط اگه میشه این تابلوی وحشتناک ا از این اتاق بیرون ببرید.
امیر با تعجب گفت: کدام تابلو؟
لیدا با دست اشاره به تابلوی کوچکی که عکس یک دراکولا در حال مکیدن خون یک زن بود را نشان می داد.
امیر لبخندی زد و گفت: اینو می گی. اتفاقا قشنگه.
لیدا گفت:دیشب اینقدر خسته بودم که متوجه این تابلو نشدم. همین الان متوجه شدم که خیلی وحشت کردم. چشمهای این دراکولا واقعا وحشتناک کشیده شده است.
امیر لبخندی زد و در حالی که تابلو را از روی دیوار بر می داشت گفت: این فقط یک نقاشی است و با کنایه ادامه داد:باید از چشمان دختران زیبا ترسید که وحشت و ترس عاشق شدن را در درون آدم شعله ور می کنند و با این حرف سریع از اتاق خارج شد.
لیدا میخکوب شده بود و احساس خوشی داشت. از اینکه امیر هم مانند او شده خیلی خوشحال بود. پیش خودش گفت: وای خدای من هنوز نرسیده ایران این چه بلایی بود که به سرم آمد و با نیش خندی در را آرام بست.
فردا صبح وقتی لیدا به طبقه ی پائین رفت، امیر به شرکت رفته بود. همه دور هم سر میز نشسته بودند و جای امیر سر میز خالی بود.
احمد گفت: لیدا خانم آماده شوید که بعد از صبحانه همراه فریبا و فتانه به گردش برویم.
فریبا با شیطنت گفت: زیاد صبحانه نخور می خواهم احمد را توی خرج بیاندازم.
احمد به شوخی گوش فریبا را کشید و گفت: ای بی انصاف تو یک جور حرف می زنی که همه فکر می کنند من آدم خسیسی هستم. در حالی که تو مرا بیچاره کرده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار فریبا جون خیلی شما را اذیت می کنه.
احمد گوش او را ول کرد و گفت: پدرم را درآورده. منکه حریف این زبان درازش نمی شوم.
بعد از خورد صبحانه لیدا به اتاقش رفت، لباسش را عوض کرد و همراه احمد و فریبا و فتانه سوار ماشین احمد شدند.
بین راه لیدا گفت: ای کاش شهلا خانم را هم با خودمان می آوردیم. اینطور بهتر خوش می گذشت.
احمد در حالی که دنده ماشین عوض می کرد گفت: مادر نمی تواند بیاید چون امیر برای ناهار خانه می آید و مادر دلش نمی آید او را تنها بگذارد.
فتانه گفت: اینقدر امیر بداخلاق است که اگه کمی ناهارش دیر شود غوغا به پا می کند. توی خانه ی ما او بداخلاق ترین فرد خانواده است.
احمد اخمی کرد و گفت: بی خود پشت سر امیر غیبت نکن. او بهترین فرد خانواده است . از همه بیشتر احساس مسئولیت می کند. با اینکه من برادر بزرگتر هستم ولی همیشه نسبت به امیر احترام قائلم. او برایم واقعا مرد قابل احترامی است. همین که فهمیده و با شخصیت است خودش بهترین حسن است.
فتانه گفت: اوه اوه! چقدر از برادرش دفاع می کند. ببخشید پشت سر برادرتان بد حرف زدم و هر سه زدند زیر خنده.
احمد از داخل آینه به فتانه نگاه کرد و با دلخوری گفت: طفلک امیر را بگو که برای شما چقدر احترام قائل است.
فریبا گفت: آخه امیر بعضی مواقع حرفهایی می زنه که حرص آدم درمیاد. آخه کدوم دختری را می بینید که روسری سرش بذاره. چند وقت پیش امیر از من می خواست که روسری سرم بگذارم و با او بیرون بروم. من هم این کار را نکردم گفتم نه با تو بیرون می آیم و نه روسری می گذارم تا مثل دخترهای کولی شوم.
احمد خندید و گفت: امیر مرد با خدایی است . می بینید که نمازش قضا نمی شود.ولی بیچاره نتوانست شما دو تا دختر و پدر را به راه راست بیاورد.
فریبا گفت: آخه مگه زمان قاجار است که روسری سرمان بگذاریم. امیر خیلی سخت می گیره و رو به احمد کرد و انگاری چیزی یادش آمده باشد گفت: راستی دیشب تو تلویزیون یک لباس جدید نشان داد که توی یک مانکن خوشگل بود. خیلی خوشم اومده . احمد جان قول می دهی برایم بخری.
احمد به شوخی گفت: کدومو بخرم؟ لباس را یا اون مانکن را؟
همه زدند زیر خنده.
فریبا آرام به پشت احمد زد و گفت: ای بدجنس مانکن به چه درد من می خوره. من لباس را می گم.
احمد گفت: بهتر نیست هر دو را با هم بخرم. شاید اون لباس فقط تو تن مانکن قشنگ بود ولی تو تن تو گریه کنه.
فریبا با دلخوری گفت: ای بابا اصلا لباس نخواستیم. تو فقط بلدی یک جوری منو مسخره کنی.
احمد به خنده افتاد و گفت: نه آبجی شوخی کردم. شما امر بفرما هر چی دلتان بخواهد دربست نوکرت هستم.
فریبا لبخندی زد و گفت: شما سرور و عزیز من هستید. به شرطی که اون لباس را برام بخری.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
احمد جاهای دیدنی تهران را به لیدا نشان داد و مثل یک معلم تاریخ از گذشته آنجا صحبت می کرد و بعضی مواقع فریبا میان حرفهای احمد مزه می پراند و او را اذیت می کرد.
ساعت یک ظهر بود که صدای غرغر فریبا بلند شد و با ناله گفت: داداش احمد دیگه بسه. دارم از گرسنگی تلف می شوم. صدای شکمم درآمد.
احمد با خنده گفت: آخه دختر شکمو تو چقدر به فکر این شکم همیشه گرسنه ات هستی و بعد به طرف رستوران رفتند.
ساعت هشت شب بود که همه خسته به خانه برگشتند. امیر منتظر و نگران آنها در خانه نشسته بود. با دیدن احمد اخمی کرد و گفت: معلوم هست شما کجا هستید دلواپس شدم. از صبح بیرون رفته اید.
فریبا به شوخی گفت: ای وای دوباره داداش امیر اخم کرد. تورو خدا لااقل به خاطر لیدا خانوم امروز را اخم نکن. او مثل ما عادت به اخمهای جنابعالی نداره.
امیر از این حرف فریبا لبخندی روی لبهایش نشست و به لیدا نگاه کرد. لیدا سرش را پائین انداخت و به اتاقش رفت.
خیلی خسته بود دوست داشت همانجا بخوابد ولی موقع شام بود و او بعد از تعویض لباس دوباره به طبقه پائین رفت.
هر روز لیدا همراه احمد و فریبا و فتانه به جاهای دیدنی تهران می رفتند و لیدا حس می کرد امیر از این موضوع ناراحت است چون آنها شبها دیر به خانه بر می گشتند. فتانه دوست داشت که احمد آنها را به سینما و کافه های سرشناس ببرد تا او از نزدیک خواننده های مشهور را ببیند ولی احمد این کار را نمی کرد و بیشتر آنها را به موزه یم برد تا لیدا از تاریخ کشور خودش بهتر بداند و همین امر باعث غرغر فتانه می شد و جر و بحث آنها، لیدا را کلافه می کرد ولی به روی خودش نمی آورد.
هفت روز بود که لیدا به خاطر این گردشهای هر روزه احساس خستگی می کرد ولی خجالت می کشید به آنها بگوید که دیگه بیرون نمی آید.
شب همه دور هم نشسته بودند که آقا کیوان گفت: بچه ها فردا جمعه است. بهتره همه با هم به امام زاده صالح برویم.
شهلاخانم گفت: وای چه عالی. خیلی دوست داشتم به یک زیارت بروم. دلم خیلی هوای زیارت کرده است.
لیدا که از این همه گردش خسته بود سکوت کرد ولی ته دلش ناراحت بود.
امیر نگاهی به صورت لیدا انداخت و گفت: انگار شما به این تفریح زیاد راضی نیستید.
لیدا سریع گفت: اتفاقا خیلی دوست دارم همراه خانواده به این تفریح بروم . این هفت روز هفته که مدام بیرون بودم اصلا بدون شما هیچ لذتی نداشت ولی همه که باشیم لذتش بیشتر است.
امیر ته دلش از این حرف خوشحال به نظر می رسید. گفت: پس همه امشب زودتر بخوابین تا صبح سرحال باشیم.
فتانه نگاهی کنجکاو به امیر انداخت و گفت: تو که همیشه از اینکه با ما زنها بیرون بیایی ناراحت بودی چطور برای فردا اینطور خوشحال هستی!
با این حرف فتانه تمام نگاهها به امیر دوخته شد و همه با کنجکاوی به او نگاه کردند.

shirin71
10-13-2011, 11:36 PM
قسمت پنجم:

امیر تا بناگوش سرخ شد و در حالی که به طرف کتابخانه می رفت گفت: خوب من هم به گردش و تفریح احتیاج دارم و سریع به کتابخانه رفت. همه زدند زیر خنده و متوجه تغییر حالت او شدند.
صبح لیدا با خستگی بلند شد . اصلا حوصله ی بیرون رفتن را نداشت. با اکراه صبحانه اش را خورد. امیر که حرکات او را زیر نظر گرفته بود متوجه بی حوصلگی او شد. آرام کنار لیدا نشست. آهسته گفت: بی انصاف نکنه امروز چون می دانی من هم با شما هستم اینطور آرام صبحانه می خوری.
لیدا جا خورد. نگاهی به امیر انداخت. امیر لبخندی به او زد و بلند شد و به طرف فریبا رفت و کنارش روی مبل نشست. لیدا نیش خندی کوتاه زد و سرش را پائین انداخت و مشغول خوردن صبحانه شد.
شهلا خانم متوجه تغییر حالت پسرش شد. به شوخی رو به امیر کرد و گفت: آقا امیر تازگیها احساس می کنم که چند روزه خیلی مهربان شده ای. خیلی به خودت می رسی.
امیر در حالی که سرخ شده بود ، روزنامه ای را که روی میز بود برداشت و گفت: مهربان بودم ولی کسی متوجه نبود و بعد به خاطر اینکه سوال دیگری از او نشود گفت: تو روزنامه نوشته شاه قراره به اتفاق فرح جهت شرکت در کنفرانس اوپک به کشور اتریش بروند.
شهلا خانم با خنده گفت: ای بدجنس حرف را عوض می کنی تا ازت سوالی نکنیم.
امیر سکوت کرد و به ظاهر روزنامه می خواند. آقا کیوان بعد از لحظه ای کوتاه از اتاقش بیرون آمد و گفت: لازم نیست آقا امیر ماشین خودش را بیاورد. امیر و فتانه با ماشین احمد می آیند و من و فریبا جان و لیدا خانوم با همسر عزیزم با ماشین خودم می آئیم.
فتانه با ناراحتی گفت: وای نه. من با پسرهای بداخلاق اصلا جایی نمی روم.
آقا کیوان گفت: خوب فریبا جان همراه آنها می رود.
فریبا فریاد کوتاهی کشید و گفت: اوی خدای من. من اصلا آبم با امیر توی یک جوب نمی رود. لطفا منو معاف کنید.
همه زدند زیر خنده.
امیر اخمی کرد و گفت: یک طور شما حرف می زنید که هر کس ندونه فکر می کنه من صبح تا شب شما دو نفر را شکنجه می دهم که اینطور از من بیزار هستید.
دوباره همه به خنده افتادند.لیدا نگاهی به امیر انداخت ، دلش برای او سوخت. آرام گفت: من حاضرم با شما بیایم تا به این دو تا دختر ثابت کنم که شما اینقدرها بداخلاق نیستید.
امیر برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و لبخندی به او زد.
فتانه و فریبا به شوخی گفتند: بیچاره لیدا نمی دونه با کی داره بیرون می ره. خدا به دادت برسه.
امیر که احساس می کرد به لیدا بدجوری علاقه پیدا کرده است گفت: به شرطی بیائید که هر کجا شما را بردم نگوئید این دو تا دختر بی انصاف هم همراهمان بیایند. می خواهم آنها را طوری تنبیه کنم که دیگه به من نگویند بداخلاق هستم.
فریبا و فتانه مردد به هم نگاه کردند.فریبا با دودلی گفت: اگه موافق باشی حاضرم من هم با شما بیایم.
امیر با حالت جدی گفت: اصلا حرفش را نزن و بعد به طرف باغ رفت.
احمد خنده ای بلند سر داد و گفت: وای بر شما که امیر را عصبانی کنید. شما می دانید که من هم طرفدار امیر هستم و دو نفری بلائی سرتان می آوریم تا دیگه به برادر عزیزم بدجنس نگوئید و او هم پشت سر امیر وارد باغ شد.
وقتی همگی جلوی ماشینها جمع شدند، امیر در عقب ماشین را باز کرد و رو به لیدا گفت: بفرمائید داخل بنشینید تا من این دوتا دختر را درست و حسابی تنبیه کنم.
آقا کیوان با خنده گفت: پسرم حالا تو ببخش . اجازه بده آنها با شما بیایند. گناه دارند.
امیر گفت: نه پدرجان باید آنها را تنبیه کنم تا دیگه طوری حرف نزنند که دیگران مرا یک دیو ببینند . فقط شما تماشا کن.
فتانه و فریبا با دلخوری به امیر نگاه کردند و سوار ماشین پدرشان شدند.
بین راه امیر برای لیدا آب میوه گرفت. فتانه و فریبا با حرص او را نگاه می کردند. آقا کیوان پیاده شدو در حالی که لبخند روی لبهایش بود بریا آنها آب میوه خرید و رو به امیر گفت: بی انصافی نکن طفلکی ها گناه دارند.
امیر گفت: تازه این اول راه است . باید طوری آنها را اذیت کنم که دیگه اینطور در مورد من حرف نزنند. و بعد سوار ماشین شد . لیدا از آینه نگاهی با ناراحتی انداخت و گفت: ولی شما فکر نمی کنید اینطور من معذب هستم.
امیر به عقب برگشت و نگاهی مستقیم به صورت زیبای او انداخت و گفت: اما باید تحمل کنید چون من از دست آنها خیلی عصبانی هستم.
احمد گفت: فریبا و فتانه باید بدانند که نباید با برادر بزرگشان اینطور برخورد کنند. شما لطف خودتان را ناراحت نکنید و بعد دوباره به راه افتادند . وقتی به امام زاده رسیدند ، هر کدام ماشینها را پارک کردند و به طرف امام زاده به راه افتادند. بایستی آنها از بین بازارچه ی بزرگی رد می شدند. احمد و امیر لیدا را بین خودشان گرفته بودند و ز هر چیزی که خوششان می آمد برای او می خریدند. فریبات و فتانه با دلخوری به امیر و احمد نگاه می کردند و احمد عمدا وسیله هایی که برای لیدا می خرید به رخ آنها می کشید تا حرص آنها را دربیاورد.
آقا کیوان و شهلا خانم فقط حرکات بچه هایشان را نگاه می کردند و از خنده ریسه می رفتند.
لیدا از اینکه امیر و احمد اینطور او را در بین خود قرار داده بودند و به او می رسیدند معذب شده بود. پیش خودش گفت وای چه غلطی کردم که گفتم با آنها سوار ماشین می شوم . چرا دست از سرم برنمی دارند و یک لحظه راحتم نمی گذارند.
در یک قسمت بازارچه امیر یک جانماز برای لیدا خرید. لیدا لبخندی متین زد و گفت: ولی من نماز خواندن را نمی دانم.
امیر در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: مهم نیست. اگه دوست داشته باشید خودم به شما یاد می دهم. چون نماز ورح اسنان را پاک می کند و از گناه به دور نگه می دارد.
لیدا با همان حالت گفت: نکنه از من خطایی سر زده است که اینطور صحبت می کنید.
امیر سرش را پائین انداخت و گفت: این حرف را نزنید. شما پاکتر از اونی هستی که من فکر می کردم و بعد به راهش همراه بقیه ادامه داد.
بعد از لحظه ای احمد همراه شهلا خانم به طرف لیدا آمد و یک قواره چادر سفید که گلهای کوچک صورتی روی آن به چشم می خورد به دست لیدا داد و گفت: این هم چادر نمازت. لیدا سرخ شد و آرام تشکر کرد .
احمد گفت: وقتی دیدم آقا امیر جانماز برایتان گرفته است، پیش خودم گفتم چادر را خودم می گیرم که هم آقا امیر را خوشحال کنم و هم اینکه هر وقت خواستی نماز بخوانید به یاد من هم باشید.
امیر گفت: آقا احمد زحمت کشید چادر خرید و مادر جان هم زحمت می کشیند برای لیدا خانم یک چادر و مقنعه خوشگل درست می کنند. و بعد آهسته سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: چقدر دوست دارم شما را در آن چادر و مقنعه ببینم.

shirin71
10-13-2011, 11:49 PM
لیدا لبخندی زد و گفت: شما دو تا برادر خیلی بی انصاف هستید کمی به خواهرهایتان برسید. آنها اگر چاره داشته باشند پوست سر شما دو نفر را درسته می کنند.
امیر خنده ای کرد و گفت: حقشان است.
شهلا خانم نزدیک لیدا شد و به کنایه گفت: اولین بار است امیر را همراه را یک دختر می بینم چون او خیلی از زنها دوری می کنه.
لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
شهلا خانم که با لیدا قدم می زد گفت: در خانواده ی ما فقط امیر مومن و با ایمان است . او حتی نمازش قضا نمی شود. احمد هم کمی مانند او است ولی نه به سختی و سماجت او. امیر خیلی در مورد زنها سختگیر است . چند بار به خاطر حجاب با پدرش بحث کرده است ولی پدر او طرز فکر خاص خودش را دارد و دخترها هم به پدرشان رفته اند. لیدا لبخندی زد ولی سکوت کرد. فضای داخل حرم غمی غریبانه در دل لیدا ایجاد کرد، بوی گلاب در آن محیط دلنشین دلش را به تپش می انداخت و لحظه ای احساس کرد در وجودش حسی گنگ و نامفهوم در جوشش است. آرام به طرف ضریح امام زاده رفت. نمی دانست چه بگوید. وقتی چشمش به شهلا خانم افتاد دید که ضریح امام زاده را می بوسد و زیر لب با خودش چیزهایی زمزمه می کند. فریبا و فتانه چشمهایشان را بسته بودند و زیر لب زمزمه می کردند . خواست فتانه بپرسد که آنها چه می گویند ولی وقتی آنها را همچنان در خودشان دید دلش نبامد خلوت آنها را به هم بزند. گوشه ای ایستاد. لحظه ای بعد دلش طاقت نیاورد . از زنی که به طرف ضریح می رفت پرسید: ببخشید خانم.
زن به طرف لیدا برگشت. لیدا با خجالت پرسید:ببخشید می تونم بپرسم شما وقتی به ضریح دست می زنید چه می گوئید؟
زن از این حرف لیدا تعجب کرد ولی یکدفعه زد زیر خنده.
لیدا سرخ شد و با خجالت سرش را پائین انداخت،زن به اجبار خنده اش را مهار کرد و گفت: دخترم مگه تا به حال به این جور جاها نیامده ای.
لیدا آرام گفت: نه اولین بارم است که می آیم.
زن دستی به صورت لیدا کشید و گفت: خوش به حالت. چون کسی که اولین بار باشد که به زیارت می رود هر حاجتی داشته باشد آقا برآورده می کند.
لیدا با تعجب گفت: حاجت!
زن گفت: آره عز یزم. یعنی هر چه آرزو داشته باشی آقا به تو می دهد و در حالی که از لیدا جدا می شد گفت: دخترم مرا هم دعا کن و به طرف ضریح رفت.
لیدا آرام به طرف ضریح رفت. دستش را به آن گرفت و بوسه ای به آن زد. قلبش می طپید. خواست آرزو کند ولی نمی دانست چه بگوید چون آرزوی آنچنانی نداشت. کمی فکر کرد و بعد آرام گفت: ای آقای من، من مادرم را از تو می خواهم. هر کجا که هست انشالله زنده باشد تا من او را ببینم. خدایا مهر منو تو دل مادرم بیانداز تا مرا بپذیرد. خدایا مادرم زن مهربان و خوبی باشد و دوباره به فکر فرو رفت. هر چه که می بایست به آقا گفته بود و دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
نگاهی به فریبا و فتانه انداخت. آنها هنوز داشتند زمزمه می کردند. لیدا با خودش گفت: وای خدای من این دو تا دختر چقدر آرزو دارند که اینچنین به ضریح چسبیده اند.
کمی به عقب برگشت ناگهان چشمش به امیر افتاد که داشت با تمام وجود با آقا حرف می زد. چنان در خودش فرو رفته بود که اشکهای گرمی که از روی گونه هایش پائین می غلتید را حس نمی کرد. لیدا همچنان که به امیر نگاه می کرد با خودش گفت: امیر از آقا چه می خواهد که اینطور اشک می ریزد و از او طلب حاجت می کند که یکدفعه امیر چشمهایش را باز کرد و نگاه او با لیدا خیره ماند.لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد.
لیدا با دیدن لبخند امیر دلش فرو ریخت. سرش را پائین انداخت و به طرف ضریح برگشت تا در دید امیر نباشد. برای بار دوم از آقا درخواست کرد و در دل گفت اگه امیر به من مهری دارد مهر اونو در دلم بیشتر کن. خدایا کمکم کن که در این راه به گناه آلوده نشوم و بعد سریع بوسه ای به ضریح زد و از آن محیط متبرکه به سرعت دور شد. انگار از حرفی که زده بود از آقا خجالت می کشیدی. در حالی که صورتش از شرم سرخ شده بود از حرم بیرون آمد.
آقا کیوان وقتی لیدا را دید گفت: دخترم قبول باشه.
لیدا آرام گفت:ممنون.
در همان لحظه امیر با چشمان سرخ شده به جمع آنها پیوست. احمد گفت: وای چقدر فتانه و فریبا و مادر دیر کردند.
لیدا لبخندی زد و گفت: معلوم نیست این دو تا دختر از آقا چه می خواهند که اینقدر سفت به ضریح چسبیده اند و زیر لب زمزمه می کنند.
آقا کیوان گفت: مثلا شوهر خوشگل و پولدار و دانشگاه و لباسهای آنچنانی و از این جور چیزها.
امیر سکوت کرده و در خودش فرو رفته بود. لیدا نگاهی به صورت او انداخت. امیر متوجه نگاهش شد ، لبخندی زد و آمد کنارش ایستاد، آهسته گفت: تو چه آرزویی کردی. از آقا چه خواستی؟
لیدا نیش خندی زد و گفت: همون آرزویی که تو کردی.
امیر با تعجب گفت: تو چه می دانی من چه آرزو کردم.
لیدا با شیطنت گفت: از قیافه ات همه چیز هویدا بود.
امیر با هیجان گفت: یعنی تو متوجه شده ای که دیوانه ات شده ام.
لیدا جا خورد ولی چیزی نگفت. امیر لبخندی زد و گفت: ای بدجنس بالاخره از زیر زبانم همه چیز را بیرون کشیدی.
لیدا در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت: ولی من فکر می کردم که شما هم مثل من برای خانواده ات آرزوی خوشبختی کردی و به خاطر اینکه کمی سر به سر امیر بگذارد ادامه داد: آخه من فقط برای مادرم دعا می کردن تا او سلامت باشد و وقتی مرا دید بپذیرد.
امیر از حرف لیدا ناراحت شد و با دلخوری گفت: ولی من جور دیگه ای فکر می کردم و از او جدا شد و به طرف احمد رفت.
یک ربع طول کشید تا شهلاخانم و فتانه و فریبا از حرم بیرون آمدند. صدای غرغر احمد درآمده بود.
شهلاخانم با چشمانی سرخ به لیدا نگاه کرد و گفت: دخترم تو چقدر زود بیرون آمدی.
امیر با دلخوری به لیدا نگاه کرد و رو به مادرش گفت: کسی که آرزویی ندارد بهتر بود اصلا نمی آمد.
لیدا متوجه ناراحتی او شد ولی چیزی نگفت. شهلا خانم لبخندی زد و گفت: چیه نکنه لیدا جان ناراحتت کرده است. امیر چیزی نگفت و همه به طرف ماشین راه افتادند.
لیدا سعی کرد پا به پای امیر حرکت کند. ولی امیر قدمهای بلند بر می داشت و لیدا برای مهارکردن او مجبور شد در آن جمعیت که برای زیارت آمده بودند، بازوی او را بگیرد و امیر از حرکت باز ایستاد و نگاهی غمگین به لیدا انداخت . لیدا در حالی که نفس نفس می زد گفت:وای چقدر تند راه می روی. نزدیک بود توی این جمعیت گم شوم و از دست من راحت شوی.
امیر اخمی کرد و گفت: گم شدن تو دیوانه ام می کند نه اینکه راحتم کند.
لیدا لبخندی زد و گفت: تو چقدر زودرنج هستی!
امیر با ناراحتی گفت: ولی من دوست ندارم کسی با غرور من بازی کنه.
لیدا با همان حالت گفت: ببخشید که ناراحتت کردم. من اصلا فکرش را نمی کردم که شما به من علاقه ای داشته باشی ولی انگار اشتباه کردم چون می بینم مانند خود من اسیر شده ای.
برقی از خوشحالی در چشمان امیر درخشید. لبخندی به لیدا زد و گفت: حالا که فهمیدی دوستت دارم چه احساسی داری. لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت و گفت: از این بابت خیلی خوشحال هستم چون دیگه این قلب من تنها نیست و همدمی برای خودش داره.
امیر خواست حرفی به لیدا بزند که صدای پدرش را شنید: امیر جان شما دو نفر کجائید؟ ماشین را توی این کوچه پارک کرده ایم.
امیر و لیدا ایستادند. امیر زیر لب گفت: مگه این دختر برایم حواس گذاشته است. و با لبخند رو به لیدا گفت: هنوز هیچی نشده مانند آدمهای عاشق سرگردان شده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم با این تعریف بدی که از اخلاقت می کردند به این زودی گرفتار شوی.
امیر با خوشحالی بی نظیری گفت: لیدا خیلی دوستت دارم . این یک هفته ای که اینجا بودی بدجوری مرا گرفتار خودت کردی. تو...
در همان لحظه احمد و فریبا به آنها نزدیک شدند و امیر حرفش را نتوانست تمام کند و همه سوار ماشین شدند. ایندفعه به اصرار لیدا، فتانه و فریبا سوار ماشین احمد شدند و امیر رانندگی ماشین را به عهده گرفت.
آقا کیوان گفت: بچه ها برای ناهار به رستوران سحر برویم تا لیدا جان آنجا را ببینند و همگی موافقت کردند. وقتی سوار ماشین شدند امیر مدام از داخل آینه ی جلوی ماشین به لیدا نگاه می کرد و شادی در چشمانش موج می زد.

shirin71
10-13-2011, 11:50 PM
وجود امیر و ابراز عشق او باعث شده بود که لیدا احساس آرامش داشته باشد. می دانست امیر برایش یک تکیه گاه خوبی خواهد بود. احساس می کرد وجود امیر او را به آینده امیدوارتر کرده است. امیر حدود بیست و هشت سال را داشت و لیدا تازه پا در بیست سالگی گذاشته بود. امیر را یک مرد فهمیده و با وقار می دید . مردی که همیشه آرزویش را در دل داشت.
لیدا با تعجب دید که این ستوران درون باغ بزرگی که با درختان بید مجنون و سرو زیباتر شده بود قرار دارد. نیمکتهای زیادی کنار هم چیده شده بودند. چراغهای زیبایی در اطراف باغ به چشم می خورد و کنار هر تخت قلیانی قرار داشت . عده ای روی نیمکتهای نشسته بودند و قلیان می کشیدند. فضای داخل باغ واقعا لذت بخش و زیبا بود. امیر کنار یک حوض بزرگ که چند عدد نیمکت پهن قرار داشت، جایی پیدا کرد و همگی روی آن نشستند. کمی که گذشت آقا کیوان شروع به قلیان کشیدن کرد.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و پرسید: دخترم تو در ایتالیا دوستی صمیمی داشتی که با او به تفریح بروی.
یکدفعه لیدا یاد اسمیت افتاد و غمی بزرگ روی دلش نشست. با صدایی گرفته گفت: یک دوست صمیمی داشتم که همکلاسیم بود و از بچگی با هم بزرگ شده ایم. خیلی به هم وابسته بودیم. پسر واقعا خوبی است.
امیر از این حرف جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه کرد.
فریبا گفت: ببینم چه شکلی هست؟ خوشگله یا نه؟
لیدا آهی کشید و گفت: قشنگ تر از اونی که فکر می کنی است. اینقدر خوشگل است که دخترهای مدرسه دیوانه اش بودند ولی او اصلا توجهی به آنها نداشت چون هر چی باشد از کودکی زیر دست پدرم بزرگ شده بود. پدرم خیلی به او علاقه داشت.
احمد که مانند امیر حسادت در درونش رخنه کرده بود با طعنه و کنایه گفت: نکنه شما هم مانند دخترهای مدرسه دیوانه اش هستید.
لیدا متوجه نیش کلام او شد.لبخندی سرد زد و گفت: من از کودکی دیوانه اش بودم. چون او با مردهای دیگه فرق داره. اسمیت پسر خیلی خوب و مودبی است. مثل یک برادر با من رفتار می کرد. همیشه مراقبم بود تا پسرهای سرکلاس اذیتم نکنند. وقتی دختر و پسرهای مدرسه پارتی شبانه و یا گروههای دسته جمعی می رفتند، او منو از رفتن با آنها منصرف می کرد و اجازه نمی داد با انها جایی بروم. مدام به من می گفت: تو باید پاک بمانی و خودت را آلوده ی این آدمهای ولگرد نکنی. فکر کنم سه یا چهار ماه دیگه سربازی او تمام می شود و نمی دانم می داند که به ایران آمده ام یا نه و بعد در چشمان قشنگش اشک حلقه زد.
چند لحظه سکوت سنگینی فضا را پر کرد. آقا کیوان سکوت را شکست و گفت: واقعا چه دوست خوبی. ولی باورم که در خارج از اینجور جوانهای فهمیده وجود داشته باشه. باید خدا را شکر کرد که پسر به این خوبی را جلوی روی تو گذاشت.
امیر با لحن تمسخرآمیزی گفت: ببینم این آقای اسمیت نوزده ساله است که اینطور با شما صمیمی بود.
بعد لحظه ای سکوت کرد و سنگینی حسادتی که روی چهره اش نشسته بود را زیر پوشش بی تفاوتی به اجبار پنهان می کرد.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: نخیر اسمیت عزیزم سه سال از من بزرگتر است ولی به خاطر اینکه سر کلاس با من باشد،خودش را رفوزه می کرد تا اینکه من هم پایه او شدم و همه با کمال تعجب دیدند او که چقدر باهوش و زرنگی در درس بوده است. پدرم خیلی او را نصیحت می کرد که این کار را نکند و خیالش از بابت من راحت باشد و او درس خودش را بخواند ولی او کله شق تر از این حرفها بود و قبول نکرد. با اینکه شاگرد زرنگ کلاس بود، ولی موقع امتحان ورق سفید دست معلم می داد تا اینکه مردود شود و وقتی همکلاسش شدم خیلی در درس کمکم می کرد.
فتانه گفت: وای چه عالی! چقدر مرد مهربان و خوش قلبی است.خیلی دوست دارم که او را ببینم.
لیدا که از تعریف فتانه خیلی خوشحال شده بود گفت: من از دو تا چشمهای خودم بیشتر به او اطمینان دارم. وقتی پدرم با ماریا به مسافرت می رفتند، پدر منو دست اسمیت می سپرد و او مانند یک شیر از من محافظت می کرد.
امیر با تمسخر گفت: منظورتان شیر پاستوریزه است مگه نه؟
همه زدند زیر خنده.
لیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و گفت: اینطور در مورد اسمیت حرف نزنید. من روی او خیلی حساس هستم. من یک تار او را با دنیا عوض نمی کنم.
امیر با حالت حسادت گفت: کسی از شما نخواست او را با دنیا عوض کنید. مبارک خودتان.
لیدا با خشم به امیر نگاه کرد. انگار تمام حرفهایی که یک ساعت قبل به هم گفته بودند بر اثر این حرف همه فراموش شد و هر دو از هم دلگیر شدند.
شهلا خانم چشم غره ای به امیر رفت . ولی امیر آتش حسد همچنان در درونش شعله ور شده بود. از اینکه لیدا در مورد مردی غریبه اینطور صحبت می کرد حرص می خورد. امیر دیگه لیدا را متعلق به خودش می دانست و می خواست او را تحت نظارت خودش بگیرد. می خواست لیدا فقط مال خودش باشه.
امیر آرام از روی نیمکت بلند شد و به طرف انتهای باغ رفت تا قدم بزند.
شهلا خانم گفت: دختر گلم ببخشید که امیر ناراحتت کرد. او منظوری نداشت فقط تعصبی است. دوست دارم رفتارش را به دل نگیری.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: مهم نیست، من باید کمی مواظب حرف زدنم باشم تا دیگران را ناراحت نکنم.
فریبا لبخندی زد و گفت: امیر خیلی غیرتی است. وقتی در مورد مرد غریبه صحبت کنیم او اینطور عصبانی می شود . تو هنوز به فرهنگ اینجا آشنا نیستی. به مرور زمان به این حرکات او عادت می کنی. ما که عادت کرده ایم.
بعد از ناهار همه دور هم نشسته بودند و میوه می خوردند که آقا کیوان گفت: بهتره شام هم اینجا بمانیم. خیلی اینجا قشنگ است.
لیدا که خیلی احساس خستگی می کرد با ناراحتی سرش را پائین انداخت و اعتراضی نکرد. امیر متوجه ناراحتی او شد ولی چیزی نگفت و مشغول خوردن چای شد.
آقا کیوان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم از چیزی ناراحت هستی.
لیدا آرام گفت: نه چیزی نیست .
آقا کیوان ادامه داد: پس چرا کم حرف شده ای. اینطور من نگرانت هستم.
امیر با پوزخند گفت: حتما دوباره یاد دوست عزیزش آقا اسمیت افتاده است.
لیدا متوجه تمسخر کردن امیر شد. با ناراحتی بلد شد و با معذرت خواهی کوتاهی به طرف دیگه ی باغ رفت. صدیا شهلا خانم را شنید که داشت امیر را سرزنش می کرد که چرا اینقدر به لیدا طعنه می زند.
لیدا زیر نیمکتی که خیلی دورتر از بقیه بود نشست. بغض سنگینی روی گلویش جمع شده بود. سرش را میان دو دستش گرفت. در حالی که به حرکات امیر فکر می کرد، لحظه ای از خستگی خوابش برد. احساس کرد چیزی روی او انداخته شد. سریع سرش را بلند کرد. امیر را دید که کنارش نشسته است و کاپشن خودش را روی او انداخته است. هوا، هوای بیست و پنجم فروردین ماه بود و هنوز سوز زمستان در آن باغ با ملایمت در زیر پوست انسان نفوذ می کرد.
امیر وقتی متوجه شد لیدا بیدار شده است، لبخندی زد و گفت: ببخشید بیدارت کردم.
لیدا گفت: نفهمیدم چطور شد که خوابم برد.
امیر کمی نزدیکتر به لیدا شد و گفت: دیدم دیر کردی دلواپس شدم.آمدم دنبالت که دیدم خوابیدی.
لیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر حسود باشی.
امیر لبخندی زد و گفت: فقط روی تو اینطور شده ام. وقتی درباره ی او پسر صحبت می کردی یک لحظه حرصم درآمد. خواهشا دیگه درباره ی او جلوی من صحبت نکن، بدجوری روی اسمش حساس شده ام.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی او برادرم است. چرا اینقدر تو سخت می گیری.
امیر به تنه ی درختی که نیمکت به آن چسبیده بود تکیه داد و گفت: لطفا دیگه حرفش را نزن. دیگه نمی خواهم اسمش را بشنوم.

shirin71
10-13-2011, 11:51 PM
لیدا اخمی کرد و گفت: امیر اینقدر بدجنس نباش، چون من یک لحظه نمی تونم به فکر اسمیت نباشم.
امیر با قیافه ی جدی و خشن گفت: پس حداقل جلوی من اسمش را نیاور. چون او برادر واقعی تو نیست و من نمی تونم وجود او را تحمل کنم و بعد در حالی که از روی نیمکت بلند می شد ادامه داد: بلند شو برویم پیش بقیه بنشینیم. الان صدای فریبا و فتانه در می آید و خودش با فاصله ی یک قدمی از لیدا به طرف بچه ها رفتند.
امیر کنار لیدا نشست و به خطر اینکه او را از ناراحتی دربیاورد، مدام از او پذیرایی می کرد. احمد کمی پکر به نظر می رسید و آقا کیوان متوجه او بود. گهگاهی لبخندی به او می زد تا او حرکات امیر را به دل نگیرد. بعد از شام فریبا گفت: بهتره فردا به سینما برویم. دوستانم می گفتند که فیلم خیلی قشنگی روی پرده آمده است.
ناخودآگاه لیدا گفت: وای دیگه نه.
احمد و آقا کیوان و همه تعجب کردند. آقا کیوان پرسید: برای چه دخترم. نکنه...
لیدا که دیگه از این همه تفریح خسته شده بود، حرف او را خجالت قطع کرد و گفت: معذرت می خوام ولی اگه اجازه بدهید من فردا استراحت کنم. چون خیلی احساس خستگی می کنم. مدت هشت روز است که درست و حسابی تو خونه استراحت نکرده ام. این گردشهای هر روزه منو از پا درآورده است.
احمد با ناراحتی گفت: اگه می دانستم قلبا راضی به این تفریحات نیستی هیچ اصراری نمی کردم. بهتر بود زودتر می گفتید که دوست نداری با من بیرون بیائید.
لیدا که متوجه ناراحتی او شده بود بلند شد و رفت کنار احمد نشست و گفت: این حرف را نزن، به خدا هر دفعه که اب شما بیرون می آمدم به من خیلی خوش می گذشت. فقط کمی خسته ام. امیدوارم منو ببخشی.منظورم اصلا ناراحت کردم شما نبود.
احمد با ناراحتی بلند شد . به طرف خلوت باغ رفت.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: احمد تازگیها خیلی زود رنج شده است. لیدا به شوخی گفت: وای چه پسرهای نازک نارنجی دارید.
همه به خنده افتادند. لیدا بلند شد و به طرف احمد رفت و او را صدا زد. احمد به طرف لیدا برگشت و در چشمانش خیره شد. لبخندی سرد زد و گفت: ازت انتظار نداشتم که این حرف را بزنی.
لیدا رو به رویش ایستاد و گفت: به خدا آقا احمد من حقیقت را گفتم. چون من عادت به این همه تفریح ندارم. به خاطر همین خیلی زود خسته می شوم.
احمد در حالی که کنار لیدا آرام قدم می زد گفت: ولی نمی دانی در این مدت چقدر من خوشحال و سرحال بودم. به من در این یک هفته خوش گذشت.
لیدا گفت: برای من همینطور بود ولی هر چیزی اندازه ای دارد.
احمد پوزخندی سردی زد و گفت: می توانستی بهانه ی دیگه برای نیامدن جور کنی. می دانم که با من راحت نیستی.
لیدا با ناراحتی رو به روی احمد ایستاد و با لحنی خشن گفت: ولی من بهانه نگرفتم، واقعا خسته هستم ولی حالا که شما ناراحت هستید باشه. فردا با شما می آیم ولی دیگه حق نداری بگویی که با تو راحت نیستم.
و با ناراحتی ادامه داد: وای مردهای ایرانی چقدر زودرنج هستند.
احمد لبخندی زد و بدون اینکه متوجه باشد دستی به موهای بلند لیدا کشید و گفت: خودت را ناراحت نکن. من تازگیها خیلی روی تو حساس شده ام. امیدوارم منو ببخشی.
لیدا گفت: انگار شما مانند امیر آقا نیستید. مهربانتر از او هستید.
احمد سرخ شد و گفت: امیر مرد بزرگی است. منکه خیلی او را دوست دارم و به خاطر او دست به هر کاری می زنم. امیر مرد با ایمان و پاکی است. نمی توانم مانند او ایمانی قوی و محکم داشته باشم. ولی قلبا دوست دارم مانند او پاک نیت باشم.
لیدا گفت: از اینکه با خانواده ی شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. اصلا با این اخلاق های شما احساس تنهایی نمی کتم. مخصوصا شما دوتا برادر خیلی خوب حالم را می گیرید.
احمد لبخندی زد و گفت: تو عزیز همه ی ما هستی. خانواده ام خیلی دوستت دارند و خود من هم ازت معذرت می خواهم اگر ناراحتت می کنم. چون تو رو مانند خواهرهایم دوست دارم.
در همان لحظه فتانه به طرف آنها آمد و گفت: بچه ها پدر شما را صدا می زنه. میگه بیایید هندوانه بخورید.
احمد لبخندی زد و گفت: توی این هوای سرد هندوانه کی می خوره و همراه لیدا به طرف بقیه رفت.
امیر سکوت کرده بود و کمتر حرف می زد. فتانه و فریبا مدام از دوستانشان صحبت می کردند و از خاطراتی که با هم داشتند حرف می زدند.
فریبا گفت: لیدا جان تو خاطرات شیرینی داری که برایمان تعریف کنی.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: تمام خاطرات شیرین من با اسمیت عزیزم بود.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وای خدا چقدر دلم برایش تنگ شده است.
رنگ صورت امیر به وضوح پرید و در حالی که خشمش را کنترل می کرد با لحنی جدی گفت: لیدا بسه.
همه از این حرکت امیر جا خوردند و بعد از لحظه ای همه زدند زیر خنده.
لیدا سرخ شد . آقا کیوان با خنده گفت: امیر جان اینقدر سخت گیر نباش. تو چرا اینجوری شده ای.
امیر سکوت کرد. فتانه به حمایت از امیر گفت: آخه عمو کوروش خیلی سفارش لیدا جان را به امیر کرده است و او هم دوست دارد از امانت عمو کوروش خوب مراقبت کند ولی دیگه داره زیاده روی می کنه.
لیدا ناخودآگاه خمیازه ای کشید. امیر که حرکات او را زیر نظر گرفته بود گفت: پدرجان بهتره به خانه برویم دیر وقت است. همه موافقت کردند و به راه افتادند.
فردا صبح وقتی لیدا سر میز صبحانه آمد امیر را تنها دید که نشسته و صبحانه می خورد. به طرف او رفت و سلام کرد. امیر جواب سلام او را به سردی داد و لیدا رو به روی او نشست و با تعجب گفت: پس مادر و دخترها کجا هستند؟
امیر به حالت قهر گفت: آنها به خانه ی همسایه رفته اند. دخترشان مریض بود به عیادتش رفته اند.
لیدا به شوخی گفت: پس چرا شما همراهشان نرفتید؟
امیر اخمی کرد و گفت: دلیلی نمی دیدم همراهشان بروم.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار خاطرخواه های شما خیلی شما را مغرور کرده اند.
امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: خاطر خواه های من جرات نمی کنند به طرف من بیایند. ولی خاطر خواه های شما با کمال وقاحت دست به موهایتان می کشیند و سریع در دلتان جا باز می کنند.
لیدا متوجه حسادت او شد که ناراحتی او از کجا آب می خورد.
لیدا نیش خندی زد و گفت: شما هم یاد بگیرید و ارتبط خودتان را قوی کنید.
امیر با خشم گفت: نمی خواد این کارها را به من یاد بدهی. اگر بخواهم می توانم بهتر از دیگران عاشق پیشه باشم ولی وحشت آلوده شدن به گناه به من این اجازه را نمی دهد که با تو راحت باشم.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: پس باید دیگران را تحمل کنی.
امیر با خشم گفت: لیدا چرا سعی می کنی منو ناراحت کنی. از اینهمه ناراحت کردن من چه سودی می بری.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو رو خدا بسه. صبحانه ات رو بخور و بعد خودش با دلخوری آرام مشغول خوردن شد.
امیر در حالی که سعی می کرد آرام باشد با ملایمت گفت: لیدا نمی دانی که چقدر دوستت دارم ولی خواهش می کنم کاری نکن این عشق پاک ما به گناه آلوده شود.
لیدا و امیر هر دو سرخ شده بودند. لیدا آرام گفت: من به مرور زمان احتیاج دارم تا دختر دلخواه تو شوم چون از کودکی در محیطی بزرگ شده ام که همیشه تا حدودی آزادی داشتیم و خانواده ام اصلا سخت گیر نبودند. از اینکه اب پسرها و دخترها بیرون می رفتم اصلا مخالفت نمی کردند و حتی در طرز پوشیدن لباس سخت نمی گرفتند. چون به من خیلی اطمینان داشتند. ولی نظرات تو فرق می کنه و حالا نمی توانم یکدفعه دختری شوم که تو می خواهی. لطفا به من فرصت بده.
امیر لبخندی زد و گفت:مهم نیست. اینها به مرور زمان درست می شه. منو ببخش که باعث ناراحتیت می شوم و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا سعی کن حجاب داشته باشی. درسته که همه آزاد هستند ولی خیلی دوست دارم تو با دیگران فرق داشته باشی. حجاب ایمان را محکم می کند. زیبایی یک زن به حجاب است.
لیدا لبخندی زد و گفت: بهت که گفتم سعی م کنم همان دختری که دوست داری باشم فقط کمی به من فرصت بده.
امیر در حالی که به ظاهر کره لای نان می گذاشت و به وضوح رنگ صورتش سرخ شده بود با صدایی که می لرزید گفت: لیدا تو اصلا به من نگفتی که دوستم داری یا نه.
لیدا قلبش فرو ریخت. لبخندی زد و آرام بلند شد و گفت: دلیلی نداره این حرف را به زبان بیاورم. فکر کنم خودت بهتر از همه می دانی که در قلبم چه می گذارد. امیر در حالی که عرق شرم روی پیشانیش نشسته بود گفت: ولی دوست دارم احساست را به زبان بیاوری.
لیدا به امیر نگاه کرد دید که او سرش پائین است و وقتی حرف می زند به صورت او نگاه نمی کند.ناراحت شد. یعنی به او برخورد که چرا او مانند جوانهای دیگه در چشمان او عاشقانه نگاه نمی کند و ابراز عشق خودش را به وضوح نشان نمی دهد،در حالی که به طرف باغ می رفت گفت: ولی من نمی توانم به زبان بیاورم.
به سرعت از سالن خارج شد و به باغ رفت. کنار استخر نشست. دلش گرفته بود. دوست داشت همان لحظه کنار ماریا بود. مدت نه روز می شد که با ماریا صحبت نکرده بود. ماریا از او خواسته بود که مدام از او خبر بگیرد ولی او این کار را نکرده بود. ماریا از او خواسته بود که مدام از او خبر بگیرد ولی او اینکار را نکرده بود. لحظه ای بعد امیر به باغ آمد و به او نزدیک شد و گفت: من می خواهم به شرکت بروم. ببینم اگه در خانه تنها بمانی نمی ترسی.
لیدا لبخندی زد و گفت: از کی باید بترسم. نکنه تو از تنها ماندن می ترسی.
امیر به شوخی گفت: آره از اینکه با تو تنها باشم خیلی می ترسم.
ناگهان به لیدا برخورد و با عصبانیت گفت: درسته که از خارج آمده ام ولی اینقدرها دختر بی بند و باری نیستم که تو از من می ترسی. وقتی پدر و ماریا به مسافرت می رفتند، من و اسمیت مدت یک هفته را تنها با هم در خانه زندگی می کردیم ولی هیچوقت اشتباهی از ما سر نزد که تو اینطور از من فرار می کنی.
امیر جا خورد. با ناراحتی گفت: ولی من با تو شوخی کردم و از حرفم منظوری نداشتم. منظورم این بود که شیطان بر من غلبه نکند و با خشم ادامه داد: تو هم دفعه آخرت باشه که دوباره جلوی من حرف اون پسره را به زبان بیاوری.
لیدا با عصبانیت از لبه ی تخت بلند شد و رو به روی امیر ایستاد و گفت : امیر تو چرا از اسمیت متنفر هستی؟ تو که او را ندیده ای، پس چرا از او بیزار هستی. به خدا اگه ایندفعه در مورد او اینطور حرف بزنی دیگه یک لحظه در این خانه نمی مانم. تو دیگه شورش را درآورده ای و با اخم از کنار امیر گذشت.
امیر به سرعت به طرف لیدا رفت بازوی او را محکم گرفت و به طرف خودش کشید و با خشم گفت: حالا که اون پسره را ندیده ام لااقل اینقدر درباره ی او حرف نزن و اگر هم نتوانستی سعی کن جلوی من مراعات این موضوع را بکنی. چون دوست ندارم اسم مرد غریبه ای را از دهان تو بشنوم. فهمیدی یا نه؟
و با ناراحتی دست لیدا را به عقب هول داد و به طرف ساختمان رفت.

shirin71
10-13-2011, 11:54 PM
در همان لحظه شهلا خانم به خانه آمد و با دیدن چهره عصبانی امیر همه چیز را فهمید و به خنده افتاد.
امیر با عصبانیت کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. لیدا بعد از لحظه ای داخل ساختمان شد.
شهلا خانم با دیدن لیدا خنده ای کرد و گفت: دخترم چرا امیر اینقدر عصبانی بود.
لیدا لبخندی زد و در حالی که همراه شهلا خانم به آشپزخانه می رفت گفت: هیچی، دوباره حرف اسمیت را زدم و طبق معمول پسرتان عصبانی شد.
شهلا خانم با شیطنت گفت: وای خدای من هیچوقت فکرش را نمی کردم امیر یک روزی دل ببندد . چون خیلی مغرور و بدجنس است و دوباره به خنده افتاد.
لیلا گفت: راستی فریبا و فتانه کجا هستند؟
شهلا خانم گفت: احمد اصرار کرد که به سینما بروند و آنها هم از خدا خواسته با او رفتند.
لیدا متوجه شد که احمد عمدا این کار را کرده تا به او بفهماند که تنها به خاطر او نبود که به این گردشها می رفتند. رو به شهلا خانم کرد و گفت: میشه خواهش کتم که امروز با هم بیرون برویم تا من برای خودم یکی دو تا لباس بخرم. خیلی دوست دارم در انتخاب لباس به من کمک کنید.
شهلا خانم با خوشحالی گفت: باشه عزیزم. خیلی وقت می شه که به خرید نرفته ام. خوشحال می شوم تا با هم بیرون برویم. می خواهم برای خودم هم لباس بخرم. بهتره بعد از ظهر به فروشگاه برویم. ظهر امیر برای ناهار به خانه می آید و باید ناهارش آماده باشد.
لیدا قبول کرد تا بعدازظهر به فروشگاه بروند.
ظهر امیر به خانه برگشت. وقتی لیدا را دید سعی کرد آرام باشد، لبخند سردی زد و گفت: با تنهایی چه می کنی؟من فکر می کردم فریبا و فتانه با مادر به عیادت همسایه رفته بودند، ولی احمد وقتی تلفن زد که با فریبا و فتانه در سینما هستند خیلی تعجب کردم.
لیدا در حالی که استکان چای را جلوی او می گذاشت گفت: شما دو تا برادر خیلی زودرنج هستید. در صورتی که من با امد صحبت کردم ولی او انگار قانع نشده است و خواست با این کار...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت: آخه نحوه گفتن تو اشتباه بود. تو می توانستی وای گفتن و کلمه خسته شدم را جور دیگه ای بیان کنی. او وقتی با تو بود خیلی شاد و سرحال به نظر می رسید.
لیدا با بغض گفت: خدایا این عمو کوروش کی به ایران می آید تا منو از دست شما دو تا برادر نجات دهد.
امیر به خنده افتاد. گفت: تو دیگه نمی تونی از دست من راحت شوی چون وقتی عمو به ایران بیاید، می خواهم تو رو از او خواستگاری کنم.
لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. امیر قلبش شروع به تپیدن گرفت. لحظه ای خواست دست لیدا را که روی میز بود بگیرد ولی این کار را نکرد و آرام بلند شد و در حالی که به طرف کتابخانه می رفت گفت: ببینم ناهار چی داریم؟
شهلا خانم در آشپزخانه داشت میز غذا را می چید. با صدای کمی بلند گفت: برو لباستو عوض کن. غذا خورشت قیمه داریم.
وقتی هر سه نفر سر میز نشستند، شهلا خانم گفت: امروز طفلک لیدا جان خیلی به من کمک کرده است. این غذا دست پخت لیدا جان است.
امیر با شیطنت در حالی که غذا را می خورد گفت: وای امروز غذا چقدر خوشمزه شده است.
شهلا خانم به خنده افتاد و آرام به پشت میز زد و گفت: تازگیها خیلی زبون درآورده ای.
امیر نگاهی به لیدا انداخت. لبخندی زد و بعد مشغول خوردن شد . لیدا متوجه شده بود که شهلاخانم همه چیز میان او و امیر را می داند و به علاقه ی آنها به یکدیگر با خبر است، سکوت کرده و آرام غذا می خورد.
وقتی امیر به شرکت رفت، لیدا همراه شهلا خانم به فروشگاه رفت. شهلا خانم در خرید لباس خیلی وسواس نشان می داد و از این همه بی تفاوتی لیدا در برابر انتخاب لباس تعجب می کرد ولی چیزی به او نمی گفت و او به سلیقه ی خودش سه عدد بلوز برای لیدا انتخاب کرد که واقعا خوشرنگ و زیبا بود. لیدا پول لباسها را پرداخت و به طبقه ی بالا ی فروشگاه که مخصوص لباسهای مجلسی و نامزدی بود رفتند.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: سوم شهریور ماه تولد فتانه جان است و ما هر سال برای او جشن بزرگی می گیریم. می خواهم از حالا لباس آن شب را بخرم. دوست دارم در انتخاب آن به من کمک کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: خودتان که بهترین سلیقه را دارید. فکر نکنم در انتخاب لباس بتوانم کمک خوبی برایتان باشم.
شهلا خانم دست لیدا را گرفت و گفت: دخترم سلیقه ی جوانها چیز دیگه ای است و او را به طرف لباسهای مجلسی برد.
بعد از مدتی نگاه کردن به لباسها، شهلا خانم به سلیقه ی لیدا یک پیراهن مشکی بلند که تمام کار گلدوزی روی آن شده بود را خرید و سپس شهلا خانم به انتخاب خودش برای لیدا یک پیراهن صورتی که روی شانه هایش خزهای صورتش خوشرنگ به چشم می خورد و جلوی لباس با سنگهای براق گلدوزی شده بود خرید و به او هدیه داد و با خوشحالی گفت: وای دختر تو توی این لباس مثل یک ملکه زیبا می شوی.
لیدا تشکر کرد، شهلا خانم گفت: عزیزم دوست ندارم تا روز تولد فتانه این لباس را هیچ کدام از دخترها ببینند. می خواهم روز تولد همه این لباس را توی تنت ببینند و با نیش خندی مهربان ادامه داد: وقتی امیر این لباس را در تنت ببیند دیوانه خواهد شد. لیدا سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
هر دو با دست پر به خانه برگشتند. ساعت هشت شب بود که فریبا در را به روی آنها باز کرد وقتی مادرش و لیدا را دید غرغر گفت: اگر شماها می خواستید به خرید بروید چرا به ما چیزی نگفتید که ما هم همراهتان بیائیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: صبح شما را ندیدم. وقتی دیدم نیستید از مادر خواهش کردم که زحمت بکشد و با من به خرید بیاید.
اسم مادر ناگهان از دهان او خارج شد. شهلا خانم لبخندی زد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: ممنونم که مرا لایق دانستی که مادرت شوم.
فتانه به طرف آنها آمد ، با دلخوری گفت: شما خیلی بی انصاف هستید. چطوری دلتان آمد بدون ما به خرید بروید.
شهلا خانم خندید و گفت: وای شما دو تا دختر چقدر غر می زنید. بگذارید بیایم داخل خانه بنشینم خیلی خسته هستم.
و بعد فریبا و فتانه کمک کردند تا جعبه های لباس را داخل ببرند. وقتی روی مبل نشستند امیر و احمد از کتابخانه بیرون آمدند.
احمد به لحن سردی گفت: شما که می خواستید خرید کنید پس چرا چیزی به من نگفتید تا ماشین را در اختیارتان بگذارم.
لیدا که از احمد کمی دلخور بود، بدون اینکه او را نگاه کند گفت: یکدفعه تصمیم گرفتم به خرید بروم و اینکه نمی خواستم مزاحمتان شوم.
امیر با اخم گفت: این حرف را نزن تو هیچوقت مزاحم ما نیستی. دفعه ی آخرت باشد که این حرف را زدی وگرنه بدجوری عصبانی می شوم.

shirin71
10-13-2011, 11:55 PM
لیدا لبخندی روی لبهایش ظاهر شد و گفت: ببخشید ناراحتتان کردم و بعد آرام بلند شد و لباسهایش را برداشت و به اتاقش رفت. بعد از لحظه ای شهلا خانم به اتاق او آمد و گفت: دخترم اگه میشه اون چاد نمازت را بده به من تا فتانه برایت آن را برش بدهد. امیر مدام اصرار می کند که آن را برایت بدوزیم. الان داشت با فتانه بحث می کرد که چرا آن را برایت برش نمی کند. خیلی دوست دارم آن را روی سرت ببیند.
لیدا لبخندی زد و چادر را از کشوی تخت بیرون آورد و به دست شهلا خانم داد و با هم به طبقه ی پایین رفتند. احمد و امیر روی مبل نشسته بودند و روزنامه می خواندند.
شهلا خانم، فتانه و فریبا دور لیدا حلقه زدند و فتانه چادر را روی سر لیدا گذاشت و زیر لب زمزمه کنان گفت: طفلکی لیدا چطوری می تونی این برادر منو تحمل کنی. خدا به دادت برسه. هنوز هیچی نشده او تو رو متعلق به خودش می دونه.
لیدا تا بناگوش سرخ شد و به شوخی چشم غره ای به فتانه رفت و فتانه به خنده افتاد. لیدا آرام با نوک پایش به پای فتانه زد و فتانه همچنان می خندید.
فریبا گفت: ببینم چی گفتی که اینطور می خندی. به ما هم بگو تا ما هم بخندیم.
فتانه گفت: این موضوع فقط بین من و لیدا جان باید باشد و بعد در حالی که چادر روی سر لیدا بود، فتانه شروع به برش آن کرد. امیر زیر چشمی لیدا نگاه می کرد. بعد از برش چادر و مقنعه، لیدا و فریبا و فتانه به آشپزخانه رفتند تا به خواسته ی احمد کیک درست کنند.
لیدا در حین درست کردن کیک به یاد اسمیت افتاد با ناراحتی گفت: من چند بار با اسمیت کیک درست کرده ام . او خیلی خوب کیک درست می کند. دست پختش عالی است و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خدای من الان او کجاست. دلم برایش می خواد پر بکشه.
فریبا با شیطنت گفت: چقدر دوست دارم آقا اسمیت ر ا ببینم. شاید توی دلش نشستم.
فتانه گفت: جای امیر خالی که دارید اینطور درباره ی اسمیت حرف می زنید.
یکدفعه صدای امیر از پشت سر آمد و گفت: اتفاقا جای من خالی نیست،دارم به حرفهای پوچ اینها گوش می کنم.
هر سه دختر با نگرانی به عقب برگشتند. امیر اخمی به لیدا کرد ولی چیزی نگفت. فقط رو به فریبا کرد و گفت: لطفا به جای این مزخرفات درست را بخوان که کنکور سراسری نزدیک است.
فریبا با خجالت سرش را پائین انداخت و سکوت کرد. امیر هم با صورتی ناراحت از آشپزخانه بیورن رفت . لیدا از اینکه باز امیر را ناراحت کرده است خیلی غمگین شد. می خواست بگوید که از حرفهایش منظوری ندارد ولی چیزی نگفت.
موقع شام امیر سر میز نیامد و در کتابخانه خودش را سرگرم کرده بود و همه می دانستند که او چرا ناراحت است.
بعد از شام آقا کیوان رو به شهلا خانم کرد و گفت: لطفا آماده شو برویم خانه ی همسایه، طفلک دخترش مریض شده. من با پدر آن دختر سلام علیک دارم. خوب نیست نروم. از من انتظار دارند.
شهلا خانم گفت: لیدا جان تو هم می آیی برویم؟
فتانه گفت: نه مامان، لیدا را نبر، می خواهیم امشب کیک را به سلیقه ی لیدا تزئین کنیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببخشید مادر که نمی توانم همراهتان بیایم. فتانه جان اجازه ی خارج شدم به من نمی دهد.
شهلا خانم خندید و گفت: باشه عزیزم، راستی، سهم کیک ما یادتان نره.
لیدا گفت: نه مادر جان اول سهم شما و پدر را کنار می گذارم.
شهلا خانم گونه ی لیدا و فتانه و فریبا را بوسید و همراه آقا کیوان از خانه خارج شد.
لیدا روی مبل رو به روی امیر نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد که تلفن زنگ زد. احمد به طرف تلفن رفت بعد از لحظه ای گفت:لیدا خانم تلفن از خارج است.
لیدا سریع از روی مبل بلند شد و اینقدر که ذوق زده شده بود موقع رفتن به طرف تلفن پای او به میز وسط مبل خورد و گلدان نزدیک بود که بیافتد و لیدا و امیر به خاطر جلوگیری از سقوط گلدان، با هم گلدان را گرفتند و دست لیدا روی دست امیر که گلدان را گرفته بود ماند. لیدا لبخندی به امیر زد و آرام دستش را به حالت نوازش روی دست امیر کشید ولی امیر سریع دستش را جمع کرد و با ناراحتی بلند شد و به طرف باغ رفت. از این حرکت امیر جا خورد. در حالی که به غرورش برخورده بود به طرف تلفن رفت.
با شنیدن صدای ماریا اشک در چشمان میشی رنگش حلقه زد و با زبان ایتالیایی شروع به صحبت کرد. هیچکس متوجه نمی شد که او چه می گوید. بعد از لحظه ای امیر با رنگی پریده به پذیرایی برگشت. نگاهی به لیدا انداخت ولی لیدا از او رو برگرداند و در حالی که اشکش را با دست پاک می کرد گفت: ماریا، اسمیت کجاست؟ خیلی دلم برایتان تنگ شده است. اینجا مدام به فکر شما هستم.
ماریا با گریه گفت: هنوز او نمی داند که به ایران رفته ای. چند بار تلفن کرد تا با تو صحبت کند ولی من هر دفعه بهانه ای آورده ام که تو نیستی. او مدام تلفن می کند. فکر کنم به شک افتاده است چون شما دو نفر هفته ای دوبار با هم صحبت می کردید و حالا او نگرانت است.به دروغ به او گفتم که تو با سارا به مسافرت رفته ای. خیلی عصبانی شد گفت که چرا تو را با آنها بیرون می فرستم. لیدا نمی دانم چطور موضوع را به او بگویم. اسمیت مدام سراغ تو را می گیرد.
لیدا با بغض گفت: ماریا تا وقتی که اسمیت در خدمت سربازی است چیزی به او نگو چون می دانم حتما ناراحت می شود. من سعی می کنم با او تماس بگیرم ولی نمی گویم که از ایران با او تماس گرفته ام تا او خیالش راحت شود.
ماریا گفت: اینطور خیلی خوب است. لیدا به من قول بده که مواظب خودت باشی. تو دختر خوبی هستی. می دانم که خانواده ی آقای بهادری حتما با تو خوب رفتار می کنند.
لیدا گفت: آره آنها با من خیلی خوب هستند. مانند دختر خودشان با من رفتار می کنند. ماریا به من زیاد تلفن بزن.
ماریا به گریه افتاد و لیدا هم اشک از چشمانش سرازیر شد. امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و
آرام به طرف او آمد و گفت: لیدا گریه نکن.اینطور ماریا را ناراحت می کنی.
لیدا اشکش را پاک کرد و بعد از لحظه ای گوشی را گذاشت و غمگین روی مبل نشست.
امیر رو به روی او نشست و گفت: آخه چرا گریه می کنی. تو که بیشتر ماریا را با این کار ناراحت کردی.
لیدا در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود گفت: می دانم ای کاش او را تنها نمی گذاشتم. دلم خیلی برایشان تنگ شده است. مدت دوازده روز است که او را ندیده ام. هیچوقت اینهمه از هم دور نبودیم.
احمد لبخندی زد و گفت: ماریا باید زن خوبی باشد که شما اینقدر او را دوست دارید . خیلی کم پیش می آید که آدم دل به زن بابا ببندد.
لیدا گفت: او هم مادرم بود و هم یک دوست و همدم. از کودکی در دامان او بزرگ شده ام. پدرم او را خیلی دوست داشت چون خیلی مهربان و خوش قلب بود و بعد با ناراحتی از روی مبل بلند شد و گفت: من کمی خسته هستم. با اجازه می روم اتاقم استراحت کنم.
فتانه با دلخوری گفت: لیدا خودتو لوس نکن. قرار شد که تو کیک را تزئین کنی.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: باشه من هنوز سر قولم هستم و همراه فتانه داخل آشپزخانه شد.
از آمدن لیدا سه ماه می گذشت و امیر با او خیلی عادی رفتار می کرد و احمد چنان صمیمی برخورد می کرد که لیدا او را مانند یک برادر دوست داشت و بعضی مواقع با او شوخی می کرد. رفتار سنگین و میتن امیر بر دل لیدا نشست و احساس عمیقی به اوداشت و او را مرد زندگیش می دانست.
مدت سه ماه که لیدا در ایران بود، وقتی دو سه بار حرف آقا کوروش به میان می آمد، امیر به شوخی می گفت: خدای من این عمو کی به ایران می آید. نکنه می خواهد وقتی من مجنون شدم به ایران برگردد و بعد به لیدا نگاه می کرد و هر دو سرخ می شدند. ولی بیشتر اوقات خیلی خونسرد با لیدا رفتار می کرد.
در مدت اقامت او در ایران، لیدا چهار دفعه برای اسمیت تلفن زد ولی به او نمی گفت که در ایران زندگی می کند و مانند قبل با او حرف می زد.
لیدا دیگر جلوی امیر درباره ی اسمیت حرف نمی زد چون امیر بدجوری عکس العمل نشان می داد و ناراحت می شد. وقتی او به شرکت می رفت، لیدا با اسمیت تماس می گرفت و مدتی را با هم صحبت می کردند.
شبی که آقا کیوان همراه شهلا خانم به مهمانی یکی از دوستان صمیمی خودشان رفته و بچه ها دور هم نشسته بودند، تلفن زنگ زد. امیر به طرف تلفن رفت. بعد از لحظه ای با نگرانی رو به لیدا کرد و گفت: لیدا خانم تلفن از خارج است. و لیدا با سرعت به طرف تلفن رفت. امیر در حالی که گوشی را به لیدا می داد با ناراحتی گفت: صدای یک مرد است. فکر کنم...
و بعد سکوت کرد و با صورتی عصبانی روی مبل نشست و به ظاهر شروع به روزنامه خواندن کرد.

shirin71
10-13-2011, 11:56 PM
وقتی لیدا صدای اسمیت را شنید، صدایش به فریاد بیشتر شبیه شده بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. خیلی تند به زبان خارجی با او حرف می زد. اسمیت خیلی عصبانی بود. غروب همان روز از خدمت سربازی برگشته بود. وقتی ماریا موضوع لیدا را به او می گوید که به ایران رفته است، شوکه می شود. باورش نمی شد که لیدا او را تنها گذاشته است. کسی که از او جدا نشدنی بود.
اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا برگرد، من از سربازی برگشته ام. خواهش می کنم برگرد. من از تو حمایت می کنم. اجازه نمی دهم کسی تو را از من جدا کند. من فردا پیش عمو کوروش می روم و از او می خواهم که تو را به من برگرداند. تو توی این مدت منو گول زده بودی. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم تو به خاطر فشار روحی با سارا به مسافرت رفته ای. تو و ماریا مرا خام کردید. لیدا برگرد. تو که اینقدر سنگ دل نبودی.
لیدا گفت: اسمیت من آمده ام تا مادرم را پیدا کنم. من باید بدانم که مادرم کی است. اسمیت من به وطنم برگشتم تا خودم را دوباره بشناسم.من...
اسمیت حرف او را با خشم قطع کرد و گفت: لیدا بیخود حرف نزن.اگه تو می خواستی مادرت را پیدا کنی، منتظر من می ماندی و با هم به ایران می رفتیم. لازم نبود تنهایی به ایران برگردی و شش یا هفت ماه منتظر بمانی تا عمو کوروش اگه وقت کرد بیاید و تو را به پیش مادرت برگرداند. لیدا تو باید برگردی . من بدون تو نمی توانم لحظه ای زندگی کنم. جای خالی تو دیوانه ام می کند.
لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت من دوستت دارم و دوری تو برایم خیلی سخت است ولی مجبورم خواهش می کنم اینقدر اصرار نکن. من می ترسم مادرم منو نپذیرد و اگه اینطور شد، بدان که حتما پیش تو برمی گردم. ولی تو دعا کن که مادرم منو دختر خودش بدونه و محبت مادرانه اش را از من دریغ نکنه و بعد لحظه ای اشک در چشمانش حلقه زد و به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفت.
اسمیت آرام گفت: لیدا بی انصاف نشو. پس من چی! یعنی اصلا مهم نیست که من بعد از تو چه می توانم بکنم؟ تو که منو بهتر می شناسی. آخه...
ایندفعه لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: اسمیت این حرف را نزن. تو از همه برایم بیشتر ارزش داری. من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمی کنم ولی مجبورم. تو هم اینقدر منو با این حرفها عذاب نده.
اسمیت با صدایی گرفته گفت:باشه. دیگه چیزی نمیگم ولی خیلی دلم برایت تنگ شده است. تو خیلی... و بعد سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد : خوب دیگه خدانگهدار. مواظب خودت باش و بعد گوشی را گذاشت.
لیدا با ناراحتی گوشی را روی شاسی گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. فتانه داشت چای برای احمد و امیر می ریخت. وقتی قیافه ی ناراحت لیدا را دید با تعجب گفت: اِ! تو چرا ناراحت هستی؟ کی بود تلفن زد؟
لیدا نفس عمیقی کشید و در حالی که روی صندلی می نشست غمگین گفت: اسمیت بود. چقدر او را از خودم ناراحت کرده ام.
فتانه لبخندی زد و گفت: مهم نیست. لطفا بخند که اینطوری با اخم خیلی زشت شدی.
لیدا لبخندی غمگین زد و همراه فتانه داخل پذیرایی شد. امیر مشغول خواندن روزنامه بود و احمد و فریبا با اشتیاق داشتند یک شوی خارجی نگاه می کردند. فتانه به جمع احمد و فریبا پیوست. لیدا استکان چای را روی میز جلوی امیر گذاشت. امیر سرش را از روزنامه بلند کرد و نگاهی مستقیم به او انداخت. وقتی چهره ی غمگین او را دید با لحن سردی گفت: حدسم درست بود. مگه نه؟
لیدا روی مبل رو به روی او نشست ،آهی کشید و گفت: آره اسمیت بود. چقدر از دستم ناراحت بود. من نبایستی بدون اجازه ی او به ایران می آمدم. او خیلی به گردن من حق داشت. من بایستی از او اجازه می گرفتم. از اینکه گولش زده بودم خیلی عصبانی بود و بعد با ناراحتی ادامه داد: ای کاش می ماندم تا اسمیت از خدمت سربازی برگردد و با او به دنبال مادرم می آمدم. طفلک اسمیت با ناراحتی خداحافظی کرد. اون...
امیر با خشم روزنامه را جمع کرد و محکم روی میز کوبید و با لحنی خشمگین گفت: لیدا بسه. اسم اون پسره را اینجا نیاور. به خدا اگه ایندفعه اسم اونو توی این خانه بشنوم، می دانم چه جور برخورد کنم. چرا باید یک پسر خارجی اینطور روی تو تاثیر گذار باشه که به خاطر او ناراحت شوی! قبل از اینکه تو به ایران بیایی عمو کوروش در مورد اون خیلی با من صحبت کرده بود. می گفت که اون پسره چقدر به تو وابسته است. حتی عمو از او خوشش نمی آمد و می گفت اسمیت تو رو به چشم خواهر نگاه نمی کنه. تمام حرکات او فقط به خاطر این است که روزی با تو زندگی کند و تو زن...
لیدا با عصبانیت بلند شد و با خشم گفت: ساکت باش. اسمیت منو خواهر خودش می دونه. چرا عمو این حرفها را زده است؟خودش که می دونه ما هر دو خواهر و برادر هم هستیم. تو حق نداری در مورد اسمیت اینطور قضاوت کنی. من باید با عمو حتما صحبت کنم.
احمد و فریبا و فتانه که شاهد گفتگوی آنها بودند، از این برخورد امیر ناراحت شدند. احمد با اخم رو به امیر کرد و گفت: امیر بس کن. خجالت بکش. چرا لیدا خانم را با این حرفها ناراحت می کنی.
امیر با پرخاش گفت: ناراحت شدن او اصلا برایم مهم نیست. چون باید این دختر بدونه که به ظاهر دیگران نمی شه اعتماد کرد. اون...
احمد با خشم به طرف امیر رفت ، بازوی او را گرفت و در حالی که او را به طرف باغ می برد با عصبانیت گفت: امیر تو چرا اینطوری شدی. اون مهمان ما است. نباید اینقدر به او سخت بگیری. تو داری زیاده روی می کنی و با این حرف او را به طرف باغ برد.

shirin71
10-13-2011, 11:56 PM
فتانه و فریبا با نگرانی به لیدا نگاه کردند. فتانه گفت: لیدا جان ببخشید که امیر اینطور برخورد کرد. اون تازگیها خیلی عصبی شده است.
لیدا در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد لبخندی سرد زد و گفت: مهم نیست. با اجازه من می روم توی اتاق استراحت کنم.
فریبا با ناراحتی گفت: به این زودی می خواهی بخوابی! آخه فتانه و من بستنی درست کرده ایم. بهتره بیاوریم و همه با هم بخوریم.
لیدا در حالی که به طرف پله ها می رفت تا به اتاقش برود گفت: من بستنی نمی خورم. می خواهم کمی استراحت کنم . سهم منو برای فردا بگذارید.
فتانه خندید و گفت: وای چقدر عاشقی سخته. خدا را شکر که من هنوز در ردیف این بیچاره ها قرار نگرفته ام و بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
لیدا لبخند سردی زد و به اتاقش رفت. نیم ساعت گذشت و فتانه به اتاق لیدا آمد. لیدا روی تخت دراز کشیده بود. فتانه خندان در حالی که ظرف بستنی در دستش بود، لبه ی تخت کنار او نشست و گفت: دختر تو خودتو چقدر لوس می کنی، بیا پائین بشین، امیر از حرکت خودش خیلی شرمنده شده.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: می خواهم کمی استراحت کنم.
فتانه لبخندی زد و گفت: از امیر ناراحت نشو. او برعکس ظاهر سرد و خشنش خیلی مهربان و با گذشت است. اون بدجوری گرفتار تو شده. تو خیلی بی انصاف هستی که او را ناراحت می کنی. امیر وقتی تورو می بینه رنگ صورتش به وضوح سرخ می شه. فکر کنم قلبش با دیدن تو به سرعت صد و هشتاد درجه در دقیقه می زنه و بعد بوسه ای به صورت لیدا زد.
لیدا با ناراحتی گفت: اصلا از این رفتار امیر خوشم نمیاد. اون می خواد منو مانند یک زندانی در فرمان خودش بگیره. درسته که منو دوست داره ولی این همه بهانه های او بی مورد است.
فتانه گفت: لیدا بدجنس نشو. امیر دیوانه ات است. ظاهر سرد اونو نگاه نکن. به قلبش نگاه کن ببین چطور به خاطر تو در سینه آرام و قرار نداره. حالا اینقدر این موضوع را برای خودت بزرگ نکن. پاشو بیا پائین که امیر بدجوری توی خودش فرو رفته است.
لیدا غلتی خورد و در حالی که ملافه را روی سرش می کشید گفت: نه لطفا اینقدر اصرار نکن. می خواهم بخوابم.
فتانه لبخندی زد و گفت: باشه، بخواب. من می دونم فردا صبح با تو چکار کنم که دیگه داداش عزیز منو اذیت نکنی و با خنده بلند شد، ملافه را به شوخی روی لیدا کشید و بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
لیدا هر چه سعی کرد خوابش نمی برد. مدام به حرکات امیر فکر می کرد که چطور او را با حرفهایش آزار می دهد و بعد خودش هم از حرکاتش پشیمان می شود. وقتی دید که خوابش نمی گیرد، از روی تخت بلند شد و در اتاق کمی قدم زد. جلوی پنجره ایستاد . فریبا و فتانه و احمد و امیر در باغ روی نیمکت نشسته بودند و با هم آرام گفتگو می کردند. امیر در خود فرو رفته بود و اصلا حرفی نمی زد. فریبا با او شوخی می کرد تا امیر را از ناراحتی در بیاورد ولی او همچنان ساکت و غمگین به تنه ی درخت تکیه داده و توجهی به فریبا نداشت. لحظه ای نگاه امیر به پنجره ی اتاق لیدا افتاد و با نگرانی به آن چشم دوخت . لیدا آرام خودش را کنار کشید و از اتاق خارج شد. به آشپزخانه رفت. بعد از خوردن یک لیوان آب به سرش زد که کمی در تاریکی شب در خیابان قدم بزند. به ساعتش نگاه کرد. ده شب را نشان می داد. خانه ی آقا کیوان از دو طرف خیابان راه داشت. یکی مستقیم به کوچه ی پشتی راه داشت و یکی می بایست از داخل باغ می گذشت و در بزرگی از داخل باغ به خیابان اصلی که سرچهارراهی بود باز می شد که امیر و احمد و آقا کیوان ماشینهای خودشان را از در بزرگ اصلی داخل باغ پارک می کردند.
لیدا آرام از در عقب سمت کوچه از خانه بیرون رفت. نور چراغهای کوچه روشنایی ملایمی به محیط داده بود. آرام قدم می زد. از کوچه خارج شد و به خیابان رسید. راه را مستقیم می رفت تا موقع برگشتن گم نشود. هنوز بیشتر مغازه ها باز بودند. به آن طرف خیابان رفت تا برای خودش آبمیوه بگیرد. همان طور که آبمیوه اش را می خورد قدم می زد. سینماها باز بود و دخترها و پسرها توی صف ایستاده بودند. پوسترهای تبلیغاتی زنهای نیمه عریان به در و دیوار به چشم می خورد. لیدا لحظه ای با خود اندشید: امیر چطور به حجاب اعتقاد دارد در صورتی که مردم این کشور بیشترشان از حجاب چیزی نمی دانند و با ناراحتی به خودش جواب داد: امیر می خواهد تو را تحت فرمان خودش بگیرد. او دارد با تو ماند یک برده رفتار می کند. من نباید اینقدر در برابر او ضعف نشان بدهم. او خودخواه و مغرور است و با عصبانیت لیوان آبمیوه که در دستش بود را فشرد و لیوان یک بار مصرف در دستش شکست و آبمیوه روی زمین ریخت. لیدا لیوان را به گوشه ای پرت کرد و با ناراحتی به راهش ادامه داد. با خود می گفت: امیر که مرا خیلی دوست دارد پس چرا با من این طور رفتار می کند. چرا اینقدر مرا مجبور می کند تا عصبانی شوم. می داند که من هم دوستش دارم پس چرا به عشق من شک دارد.
لیدا همچنان با چراها در خودش فرورفته بود و توجهی به اطرافش نداشت. از گِزگِز پاهایش متوجه شد که خیلی راه رفته است. به ساعتش نگاه کرد با دیدن عقربه های ساعت که روی دو نیمه شب بود، جا خورد.
هراسان به اطرافش نگاه کرد. ولی محیط برایش ناشناخته بود. هول کرد به خودش لعنت فرستاد که چرا اینقدر از خانه دور شده است. سرگردان به هر سو چشم دوخت . هیچکس در خیابان نبود و او خودش را تنها کنار پارک بزرگی دید. قدمهایش می لرزید. چشمش به کیوسک تلفن افتاد. خوشحال شد. کنی به مغزش فشار آورد تا شماره تلفن خانه ی آقا کیوان را به یاد آورد. داخل کیوسک شد . چشم به شماره های روی تلفن دوخت. با خود گفت: خدایا کمکم کن تا شماره را به یاد بیاورم.
شماره را گرفت ولی اشتباه بود. بغض روی گلویش نشست . گفت خدایا این دفعه اشتباه نباشه. آخه چرا شماره ی آخر را فراموش کرده ام!
و بعد با ناامیدی شماره را گرفت. هنوز بیشتر از یک زنگ نخورده بود که فتانه هراسان گوشی را برداشت و تا صدای لیدا را شنید، با صدای بلند که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: آه لیدا تو کجا هستی؟! همه نگرانت هستند بیچاره مادر از ناراحتی حالش بد شده.
لیدا با بغض گفت: نمی دانم کجا هستم.
در همان لحظه احمد با عجله گوشی را از دست فتانه گرفت و با حالت عصبی گفت: لیدا تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
لیدا به اطرافش نگاه کرد و گفت: به خدا نمی دانم کجا هستم!
احمد که مشخص بود به اجبار عصبانیتش را کنترل می کرد گفت: آخه دختر این چه کاری بود که کردی؟ همه را سرگردان کرده ای. پدر و امیر به پاسگاه پلیس رفته اند تا خبر گم شدنت را اطلاع بدهند و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: خوب به اطرافت نگاه کن و یک نشانی به من بده تا بتوانم پیدایت کنم.
لیدا دوباره به اطرافش نگاه کرد و چشمش به تابلوی بزرگ پارک افتاد که نوشته بود پارک نسترن. با ناراحتی گفت: آقا احمد من کنار پاک نسترن هستم. فکر کنم نزدیک خانه ی شما باشد چون من پیاده قدم می زدم و فکر کنم زیاد از خانه دور نیستم. فقط راه را نمی دانم تا به خانه بیایم.
احمد سریع گفت: می دانم کجا هستی. از سر جایت تکان نخور تا من خودم را به تو برسانم و بعد گوشی را گذاشت.
لیدا کمی خیالش راحت شد. از کیوسک بیرون آمد . ده دقیقه بیتشر نگذشته بود که یک ماشین کنار خیابان جلوی کیوسک تلفن نگه داشت. لیدا اول فکر کرد که باید احمد باشد، کمی جلو رفت ولی متوجه شد که داخل ماشین سه مرد مست نشسته اند. دوباره به طرف تلفن برگشت. آن سه مرد از ماشین پیاده شدند. قلب لیدا شروع به تپیدن کرد و رنگ صورتش به وضوح پریده بود. یکی از آنها خیلی مست بود و خوب نمی توانست روی پاهایش بایستد، جلو آمد و در حالی که تمام هیکلش را به کیوسک تکیه داده بود با صدای مسخره ای گفت: به به! این وقت شب عجب تیکه ای گیر ما افتاده است.
دومی با خنده ای وحشیانه جلو آمد ، دستش را دور کمر لیدا حلقه زد و گفت: خوشگله تشریف بیاور تا در خدمتتون باشیم. و هر سه زدند زیر خنده.

shirin71
10-13-2011, 11:56 PM
قسمت سیزدهم :http://www.pic4ever.com/images/cheerleader3.gifhttp://www.pic4ever.com/images/cheerleader3.gifhttp://www.pic4ever.com/images/cheerleader3.gif

لیدا دست آن مرد را از دور کمرش به سرعت باز کرد و خودش را با وحشت عقب کشید. هراسان گفت: کثافتها راحتم بگذارید.
مرد سومی نزدیک لیدا شد و در حالی که تلو تلو می خورد گفت: تو که اهل این کارها نیستی پس این وقت شب تو خیابون چکار می کنی! و با خنده مستانه ای مچ دست لیدا را گرفت و گفت: نکنه می خواهی ناز کنی. باشه عزیزم. نازتو می خرم. حالا سوار شو.
لیدا سعی کرد که دستش را آزاد کند ولی او همچنان محکم او را گرفته بود. لیدا جیغ کشید و یک دستش را به کیوسک تلفن قلاب کرد و محکم آن را گرفت تا مانع بردنش در ماشین شود. مرد هر کاری کرد که لیدا دستش را ول کند، نتوانست. بالاخره مرد سومی یک چوب کلفت از داخل ماشین برداشت و محکم آن را روی انگشتان لیدا کوبید. لیدا از درد فریادی کشید و دستش را آزاد کرد.آنها با خنده لیدا را بغل کردند و در حالی که جیغ می کشید و کمک می خواست او را داخل ماشین گذاشتند و هر سه سوار ماشین شدند. هنوز مردی که رانندگی می کرد در را نبسته بود که احمد همراه امیر و پدرش به دنبال لیدا آمده بود، از دور متوجه شد که لیدا مورد مزاحمت قرار گرفته است،سر رسیدند و محکم با بغل ماشین به ماشین آن مزاحمها زد و در قسمت راننده که هنوز بسته نشده بود از جا کنده شد و احمد کمی جلوتر نگه داشت و هر سه به سرعت پیاده شدند و به طرف آنها آمدند. احمد یقه ی راننده را گرفت و در حالی که او را از ماشین خارج می کرد گفت: کثافتهای بی شرف. مگه خودتان ناموس ندارید که به ناموس دیگران دست درازی می کنید.
دوستان آن مرد هر دو پیاده شدند. امیر و آقا کیوان با آنها دست به یقه شدند و تا جایی که می توانستند آنها را زیر مشت و لگد خود گرفتند. مرد سومی که از همه درشت هیکل تر بود امیر را زیر مشتهای گره کرده اش گرفت و به سر و صورت او می زد و امیر هم بدجوری او را کتک می زد. لیدا وقتی دید که او روی امیر افتاده است و گردن او را در میان دو دستش می فشرد، وحشت کرد. چشمش به چوبی که با آن روی دستهایش زده بودند افتاد. آن را برداشت و از پشت محکم به سر مرد فرود آورد و او بی هوش روی زمین افتاد.
امیر از روی زمین بلند شد و با خشم، به طرف لیدا آمد. بازوی او را گرفت و به طرف ماشین هل داد و با فریاد گفت: گمشو برو توی ماشین بنشین. دختره ی دیوانه.
لیدا با ترس داخل ماشین نشست . امیر به کمک پدرش رفت . بعد از لحظه ای هر سه سوار ماشین شدند. احمد رانندگی می کرد. آقا کیوان کنار لیدا نشسته و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. وقتی ماشین را در باغ خانه پارک کردند لیدا سریع پیاده شد و به طرف شهلا خانم و فتانه فریبا که نگران به طرف آنها می آمدند رفت و خودش را در آغوش شهلا خانم انداخت و به گریه افتاد. شهلا خانم موهای بلند سیاه او را نوازش کرد و گفت: دخترم تو که ما را نصف جون کردی. آخه کجا رفته بودی؟ همه را نگران خودت کردی عزیز دلم. و او را با خود داخل ساختمان برد. در همان لحظه امیر و احمد و آقا کیوان وارد خانه شدند. شهلا خانم با دیدن صورت امیر که از چند جای آن خون آمده بود وحشت کرد و با صدای زنگداری گفت: خدا مرگم بده صورتت چی شده؟
امیر با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و به طرف دستشویی رفت تا خونهای صورتش را بشوید. انگشتان دست لیدا به درد افتاده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
آقا کیوان وقتی اصرار شهلا خانم را دید که می خواهد بداند چرا امیر به آن روز افتاده است، موضوع را با ناراحتی برایش تعریف کرد.
فتانه با وحشت گفت: وای خدا چقدر به لیدا رحم کرده است.
لیدا با خجالت گفت: به خدا نمی خواستم جایی بروم. بعضی مواقع که دلم تنگ می شد ، شبها با پدرم بیرون می رفتیم و بعد از کمی قدم زدن به خانه بر می گشتیم. وقتی کمی از اینجا دور شدم و به خودم آمدم، فهمیدم که گم شده ام. به خدا خود من هم خیلی ترسیده بودم ولی خدا را شکر که شماره تلفن را داشتم.
امیر در حالی که داخل پذیرایی می شد با عصبانیت گفت: اینجا خارج نیست که هر وفت دوست داشتی از خانه بیرون بروی. اینجا ایران است و بیرون رفتن دختر آن هم تنها در شب خیلی زشت و ناپسند است. تو با پدرت شبها بیرون می رفتی، نکه تنها رفتی بیرون و مثل دخترهای ولگرد بدون اینکه چیزی به ما بگویی و در حالی که عصبانیتش همراه فریاد بود ادامه داد:اگه ما چند ثانیه دیرتر رسیده بودیم می دونی چه بلایی سرت می آمد؟ و بعد با حالت پوزخندی عصبی گفت: یا اینکه برات مهم نبود که چه بلایی سرت می آمد و ...
آقا کیوان با عصبانیت رو به امیر کرد و گفت: بس کن امیر. دیگه داری زیاد حرف می زنی. ساکت باش.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد دلش برای او می سوخت. بدجوری صورتش زخمی شده بود. روی گونه اش کبود و چشمش ورم کرده بود و لب پائین او ترکیده و چانه اش خراش عمیقی برداشته بود. از اینکه امیر به خاطر او اینطور شده بود خودش را نمی بخشید و با شرمندگی معذرت خواهی کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. وقتی روی تخت دراز کشید صورت زیبای امیر جلوی چشمهایش ظاهر می شد که چطور آن مرد وحشی او را زیر مشت و لگد خودش گرفته بود.
درد انگشتانش امان او را بریده بود و از درد خوابش نمی برد. دم صبح بود که وقتی دید دستش آرام نمی شود به آشپزخانه رفت. زیر کتری را روشن کرد وقتی آب گرم شد آن را در ظرف گودی ریخت و دستش را داخل آب گرم فرو کرد تا گرماش آب دردش را تسکین دهد. ظرف را روی میز وسط آشپزانه گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که دستش در ظرف آب گرم بود ناخودآگاه خوابش برد. بعد از لحظه ای احساس کرد که آب داخل ظرف که حرارتش را از دست داده بود دوباره گرم شد. سریع چشمهایش را باز کرد . امیر را دید که آب کتری را روی دست او می ریزد. وقتی امیر متوجه شد که لیدا بیدار شده است، اخمی کرد و کتری را روی اجاق گذاشت. دستمال خیسی را روی گونه اش گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
لیدا قلبش فرو ریخت. با ناراحتی بلند شد و به اتاق خوابش رفت و دستش را با یک پارچه بست. وقتی دراز می کشید حرکات امیر جلوی چشمانش می آمد. امیر او را واقعا دوست داشت ولی چرا با او اینطور رفتار می کرد. اشک از چشمان قشنگش سرازیر شد و همانطور خوابش برد.
صبح وقتی بیدار شد دستش ورم کرده بود و نمی توانست به چیزی دست بزند. با یک دست موهایش را شانه زد و به طبقه ی پائین رفت. صبح جمعه بود و همه در خانه بودند . لیدا وقتی صورت امیر را دید، خیلی ناراحت شد و اشک در چشمانش حلقه زد. امیر نگاهی به صورت غمگین او انداخت . وقتی چشمان او را اشک آلود دید قلبش فرو ریخت و می خواست بگوید که به خاطر او حاضر است جانش را بدهد ولی غرورش به او این اجازه را نمی داد تا با او حتی حرف بزند. برخلاف میلش اخمی کرد و صورتش را از او برگرداند. صورت امیر از دیشب بیشتر ورم کرده بود و یک چشم او کوچک و سیاه شده بود. در همان لحظه فریبا به طرف لیدا آمد و لبخند زنان دست او را گرفت تا به طرف میز صبحانه ببرد.
با فشار دست فریبا، لیدا بی اختیار ناله ای زد و از درد به خودش پیچید. همه نگران به ظرف او نگاه کردند. فریبا جا خورد و با ناراحتی گفت: چی شد؟! چرا فریاد زدی؟!
لیدا در حالی که رنگ صورتش ناشی از درد دستش پریده بود گفت: چیزی نیست کمی دستم درد می کنه.
شهلا خانم با نگرانی به طرف لیدا آمد و دست او را آرام بلند کرد و با وحشت گفت: خدا مرگم بده دستت چی شده؟ چقدر ورم کرده!
احمد ناخودآگاه به طرف او آمد و با ناراحتی گفت: لیدا چی شده؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. دیشب وقتی آن وحشی ها خواستند منو به اجبار داخل ماشین ببرند دستم را به کیوسک تلفن گرفتم تا نتوانند مرا ببرند، وقتی دیدند که نمی توانند مرا ببرند همان مردی که آقا امیر کتک زد با چوب به روی انگشتانم کوبید و مجبور شدم دستم را ول کنم.
احمد با خشم گفت: بی شرفها چه به روزت آورده اند.
شهلا خانم با ناراحتی گفت: فکر کنم انگشتانش شکسته باشد چون خیلی ورم کرده است.
احمد گفت: آماده شو تا بیمارستان برویم.دکتر باید دستت را حتما ببیند.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: نه نمی خواد فقط کمی ضرب دیده است.
در همان لحظه آقا کیوان با ناراحتی جلو امد و گفت: دخترم به خاطر خدا یکبار هم شده به حرف ما گوش کن و همراه احمد به بیمارستان برو . فتانه هم همراهت می آید.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پدرجان . هر چی شما بگوئید و بعد همراه فریبا و احمد و فتانه سوار ماشین شدند و به بیمارستان رفتند.
دکتر وقتی دست او را معاینه کرد گفت که باید از انگشتان او عکس گرفته شود. بعد از گرفتن عکس وقتی دکتر آن را دید گفت که سه تا از انگشتان دستش شکسته است. زمانی که دکتر داشت دست لیدا را با آب گرم جا می انداخت، صدای فریاد لیدا اتاق را پر کرده بود و احمد در حالی که صورتش ناراحت و رنگ پریده بود، دست لیدا را در دست داشت تا او حرکت ندهد و دکتر دست لیدا را تا مچ گچ گرفت. رنگ صورت لیدا پریده و قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته بود. فتانه آرام با دستمال عرقهای پیشانی او را پاک می کرد و فریبا به خاطر لیدا گریه می کرد.

shirin71
10-13-2011, 11:57 PM
بعد از سه ساعت هر سه به خانه برگشتند و احمد خیلی ناراحت بود.
امیر وقتی دست لیدا را در گچ دید ، جاخورد و به طرف او آمد ولی رو به احمد کرد و با ناراحتی گفت: یعنی واقها دستش شکسته بود.
احمد با کلافگی گفت: طفلک خیلی درد کشد تا دکتر انگشتانش را جا به جا کرد. اینقدر فریاد کرد که دلم برایش سوخت. سه تا از انگشتانش بدجوری شکسته بود.
شهلا خانم گفت: خدا مرگم بده تا کی باید دستش در گچ بمونه؟
احمد گفت: حداکثر دو ماه باید در گچ بمونه.
امیر در حالی که با حالت عصبی دستی به موهای پرپشت و سیاهش می کشید با ناراحتی گفت: این دختر چقدر حماقت کرد. من تا به حال دختری به زودرنجی او ندیده ام.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: من برای دست خودم ناراحت نیستم. وقتی صورت شما را می بینم واقعا شرمنده می شوم.
امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و با عصبانیت گفت: نمی خواد دلت به حال من بسوزه. صورت من تا یک هفته دیگه خوب می شه. به فکر خودت باش که دو ماه باید دستت داخل گچ باشه. تو دختر خیلی خودسری هستی.
آقا کیوان با ناراحتی گفت: آخه دخترم تو با خودت چکار کردی! هنوز سه ماه است که به ایران آمده ای . آخه چه بلایی بود که به سر خودت آوردی.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: پدر جان شما خودت را ناراحت نکن. این تحربه بود که دیگه به قول آقا امیر خودسر نباشم.
امیر پوزخندی زد و گفت: این تجربه تلخ نزدیک بود به آبروی همه لطمه بزند ولی خدا اب ما بود که به موقع سر رسیدیم.
لیدا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. آقا کیوان چشم غره ای به امیر رفت تا دیگه اینقدر به لیدا زخم زبان نزند. امیر سکوت کرد و به کتابخانه رفت.
دو هفته از آن موضوع می گذشت و امیر با لیدا اصلا حرف نمی زد و حتی جواب سلام او را نمی داد و لیدا خیلی ناراحت و افسرده بود.
یک شب که همه دور هم نشسته بودند و توجهشان به یک فیلم سینمایی بود، لیدا نگاهی به امیر انداخت و امیر که متوجه نگاه های لیدا شده بود، خودش را با روزنامه سرگرم کرد و به روی خودش نیاورد.
وقتی امیر دید که لیدا او را با ناراحتی نگاه می کند دلش سوخت. در چشمان لیدا خیره شد و با صدای بلند گفت: چیه؟! چرا منو اینطور نگاه می کنی؟!
لیدا جا خورد و صورتش تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
نگاه همه با تعجب به طرف آن دو برگشت.
آقال کیوان با خنده گفت: امیر تو خیلی بی انصاف هستی. دخترم خجالت کشید.
شهلا خانم در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود گفت: امیر تو خیلی بدجنس هستی. خوب طفلک داشت نگاهت می کردف گناه که نکرده است، دخترم را اینطور سرخ کردی.
لیدا با خجالت آرام بلند شد و در حالی که قلبش به شدت می زد به کتابخانه رفت و روی مبل بزرگی نشست. به این فکر می کرد که چرا به امیر دل بسته است. آخه از چه چیز او خوشش آمده بود که اینطور او را دوست داشت. با این اخلاق بد و خشن او چه چیزی موجب می شد که دل به او ببندد. به ظاهر کتابی در دستش بود ولی حواسش جای دیگری بود احساس کرد کسی به او نزدیک شد. سرش را بلند کرد امیر را دید . لبخندی به او زد.ولی قیافه ی خشک و خشن امیر خنده را روی لبان او محو کرد و لیدا با ناراحتی سرش را پائین انداخت و مشغول ورق زدن کتاب شد.
امیر به او نزدیک شد و بالای سر لیدا ایستاد . نگاهی به او و کتاب انداخت. کتاب را از دست او گرفت و با لحنی جدی ولی آرام گفت: چرا کتاب را بر عکس دستت گرفتی؟
و بعد آن را درست به دست او داد.لیدا کتاب را کنار گذاشت و از روی مبل بلند شد . رو به روی امیر ایستاد و با ناراحتی گفت: امیر من معذرت می خواهم. به خدا نمی خواهم تو را ناراحت ببینم.
امیر در چشمان زیبای لیدا خیره شد . قلبش فرو ریخت. نگاهش را از او برگرفت و به طرف قفسه های کتاب رفت. و به ظاهر کتابها را مرتب کرد.
لیدا به طرف لیدا رفت. پشتش ایستاد و با بغض گفت: امیر من متاسفم.
امیر به طرف لیدا برگشت وقتی چشمان لیدا را اشک آلود دید ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و همچنان جدی به او نگاه کرد و با لحن سردی گفت: تو از این همه عذاب دادن من چه نصیبت می شود که اینطور زجرم می دهی.
لیدا آرام گفت: امیر منو ببخش ولی من نمی توانم درباره ی اسمیت چیزی نگویم. آخه دست خودم نیست چون بدجوری به او علاقه دارم. او مانند یک برادر برایم عزیز است.
امیر با اخم گفت: لیدا دیگه حرفش را نزن. تو نمی دانی چقدر دوستت دارم وگرنه...
لیدا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت: تو به ظاهر به من می گی که دوستم داری. کسی که خاطرخواه باشد اینقدر او را اذیت نمی کنه. تو توی این سه هفته اعصاب منو خرد کردی. این بی اعتنایی های تو منو دیوونه کرده. بی انصاف حالا که فهمیده ای من هم دوستت دارم اینطور منو عذاب می دهی.
امیر لبخند سردی زد و گفت:من توی عمرم تا به حال عاشق هیچ دختری نشده بودم و تو اولین دختری هستی که پا توی قلب سخت و سنگ من گذاشتی تا برایت مانند ثانیه های ساعت بتپد و اونو مانند یک موم در دست خودت گرفتی و حالا باید بدانی که اولین عشق هیچوقت ظاهری و فراموش شدنی نخواهد بود.
لیدا گفت: به خدا من هم برای اولین بار دل به یک مرد بسته ام و آن هم فقط تو هستی. آخه اگه من دوستت نداشتم که خودم را سبک نمی کردم تا با تو آشتی کنم ولی باید بدونی چقدر برام ارزش داری و بعد با ناراحتی ادامه داد: امیر تو آدم شکاکی هستی.
امیر با خشم گفت: لیدا بس کن. من دوستت دارم ولی شکاک نیستم.
و بعد به طرف قفسه های کتاب برگشت و در حالی که کتابی را در قفسه جا به جا می کرد ادامه داد: لیدا خواهش می کنم حجابت را رعایت کن. از اینکه موهای لخت و سیاهت را اینطور باز گذاشته ای ناراحت می شوم. تو خودت نمی دانی که این موها چقدر وسوسه انگیز هستند . اون صورت زیبا با این موهای بلند آدم را دیوانه می کند. از تو می خواهم رعایت ایت نکته را بکنی.
لیدا اخمی کرد و گفت: خواهرها و مادرت هم مانند من حجاب ندارند و اینکه بیشتر زنهای ایران همه بی حجاب هستند. من دلیلی نمی بینم که حجاب داشته باشم. من که قبلا بهت گفتم که اگر روزی این نیرو را در خودم دیدم که بتوانم حجاب داشته باشم، حتما این کار را می کنم.
امیر با خشم گفت: لیدا من تو رو دوست دارم و تو هم منو دوست داری. پس باید به عقیده های هم احترام بگذاریم. من دوست دارم که تو حجاب داشته باشی. لااقل روسری سرت بگذار تا آن موهای بلندت را زیر روسری پنهان کنی. من کاری به خواهرهایم ندارم چون آنها عقیده و طرز فکر خودشان را دارند و اینکه پدرم هم زیاد به این موضوع اهمیتی نمی دهد ولی من و تو بعد از چند ماهی که عمو کوروش به ایران بیاید می خواهیم ازدواج کنیم. پس باید به عقاید همدیگر احترام بگذاریم.
در همان لحظه صدای شهلا خانم امد که گفت: امیر جان، لیدا جان بیایید چای با کیک بخورید داره سرد می شه.
لیدا آهی کشید و با ناراحتی گفت: نمی دانم با چه زبانی با تو حرف بزنم. تو آدم یکدنده و لجبازی هستی.
امیر لبخندی به او زد و لیدا از کتابخانه بیرون آمد.
همه در باغ نشسته بودند. لیدا کنار شهلا خانم جا گرفت و نشست. امیر هم بعد از چند لحظه به جمع آنها پیوست و رو کرد به فتانه و گفت: راستی فتانه تو چادر لیدا خانم را نمی دوزی . مدتی می شه که اونو برش کرده ای و با این حرف خودش را تا بناگوش سرخ شده بود.
فتانه لبخندی زد و گفت: به خدا اصلا وقت ندارم ولی فردا سعی می کنم که دوخت ان را شروع کنم.
امیر با لحنی جدی گفت: لطفا تا دو سه روز دیگه آماده اش کن.
فتانه چشمکی به لیدا زد و گفت: باشه داداش جون مومن.
لیدا صورتش گلگون شد و سرش را پائین انداخت.
شهلا خانم گفت: وای آقا کیوان یک ماه دیگه تولد فتانه جونه.من از الان دلهره جشن را دارم.
آقا کیوان گفت: عزیزم نگران نباش. همه چیز درست می شه. اولین بار که نیست داریم جشن می گیریم.
احمد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا جان شما چرا ناراحت هستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. فقط توی این فکر هستم که چرا عمو کوروش منو شش ماه زودتر به ایران فرستاد. ای کاش می ماندم و با خودش می آمدم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: قبل از اینکه شما به ایران بیایی از برادرم این موضوع را پرسیدم. داداش گفت که به خاطر این تو را زودتر به ایران فرستاده است که تا اسمیت در خدمت سربازی است تو ایران باشی چون اگر اسمیت در خدمت سربازی است ، تو ایران باشی چون اگر اسمیت می آمد امکان نداشت اجازه بدهد که به وطن برگردی و جدا کردن شما دو نفر غیرممکن بود و به همین منظور تو را به ایران فرستاد تا به راحتی توانسته باشد به وصیت پدرت عمل کرده باشد.
لیدا با ناراحتی که همراه با بغض بود گفت: طفلک اسمیت حتما الان در اتاقش تنها نشسته است. او هیچوقت بدون من به اون خونه نمی رفت. یا من همیشه خانه ی او بودم یا او خانه ی ما بود. پدرم او را مانند پسر خودش دوست داشت. من اسمیت را داداش صدا می زدم. من و اسمیت همیشه در مدرسه سر یک میز می نشستیم.یک روز معلم خواست جای مرا عوض کند ولی اسمیت مانع این کار شد و خیلی با معلم دهن به دهن کرد. معلم با عصبانیت مچ دستم را گرفت و خواست مرا از سر میز بلند کند که جای دیگه ای بنشینم. ولی ناگهان اسمیت یقه ی معلم را گرفت و مشت محکمی توی صورت او زد و معلم بیچاره طوری پرت شد که سرش به لبه ی میز خورد و بی هوش شد.می خواستند اسمیت را از مدرسه اخراج کنند ولی وقتی اصرار و گریه های مرا دیدند، معلم منو خیلی دوست داشت موافقت کرد تا اسمیت سر کلاس برگردد و از شکایت خودش صرفنظر کرد و فردای آن روز درباره اسمیت سرکلاس برگشت و من و او کنار هم نشستیم و دیگه هیچ معلمی جرات نداشت ما را از هم جدا کند. ولی عمو کوروش بی انصاف با ما این کار را کرد و ما را از هم جدا کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود ادامه داد: چقدر دلم هوای اسمیت و ماریا را کرده است. مدت دو هفته است که اسمیت با من تماس نگرفته. فکر کنم از من ناراحت است.
امیر با ناراحتی گفت: لعنت خدا بر شیطان و با عصبانیت از روی نیمکت بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: تازگیها این پسر چقدر سخت گیر شده است. نمی شه جلوی او حرفی زد.
لیدا از حرکات امیر خیلی ناراحت بود و از اینکه اینطور به اسمیت اهانت می کرد خشمگین می شد. وقتی حرکات امیر را دید بهش برخورد و تصمیم گرفت که دیگه با امیر خیلی سرد و بی تفاوت برخورد کند تا امیر فکر نکند که می تواند تا این حد روی او حکم داشته باشد.
دو روز گذشت و لیدا برخوردش با امیر مانند یک غریبه بود و امیر از این حرکت او ناراحت بود، اما به روی خودش نمی آورد.
بعد از سه روز فتانه چادر لیدا را آماده کرد. ظهر موقع ناهار امیر به خانه آمد . فتانه و فریبا ساعت یازده صبح به تولد یکی از دوستانشان رفته بودند و هر چه به لیدا اصرار کردند که همراهشان باشد او قبول نکرد. لیدا و شهلا خانم و امری هر سه بعد از ناهار روی مبل نشسته بودند و چای می خوردند.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چادر و مقنعه ات اماده شده است. فتانه خیلی تمیز آن را دوخته است.
لیدا گفت: دست فتانه جون درد نکنه. خیلی زحمت کشیده است.
امیر رو به مادرش کرد و گفت: مادرجان اگه می شه چادر را بیاور تا این دختر لجباز سرش بذاره.
شهلا خانم بلند شد و به اتاق فتانه رفت و بعد از لحظه ای با چادر و مقنعه برگشت و آنها را به دست لیدا داد. لیدا تشکر کرد و آنها را کنارش گذاشت و گفت: بعدا چادر را روی سرم امتحان می کنم.
امیر به مادرش با تمنا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
شهلا خانم گفت: خودتو لوس نکن. بلند شو چادر را سرت بگذار تا ببینم چه ریختی می شی.
لیدا به احترام شهلا خانم بلند شد و به کتابخانه رفت. مقنعه و چادر را سرش گذاشت . وقتی خودش را در آینه دید لذت برد. با خود گفت: چقدر در پوشش حجاب زیباتر شده ام. چادر ابهت خاصی به صورتش داده بود. لای در را باز کرد و گفت: مادر جان لطفا بیایید ببینید که چطور شده ام.
شهلا خانم خنده ای سر داد و گفت: دخترم بدجنس نشو بیا اینجا ببینمت.
لیدا گفت: نه مادر نمی خواهم پسر مغرورتان منو ببینه.
شهلا خانم با خنده گفت: بی انصاف طفلک پسرم دوست داره تو رو توی پوشش حجاب ببینه و بعد بلند شد و به کتابخانه رفت. وقتی لیدا را دید با فریاد کوتاهی گفت: وای لیدا تو چقدر خوشگل شده ای. درست شبیه فرشته ای پاک و زیبا شده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا وقتی خودم را دیدم خیلی تعجب کردم . دست فتانه و آقا احمد درد نکنه.
شهلا خانم با شیطنت و صدای بلند که امیر بشنود، مدام زیبایی لیدا را ستایش می کرد.
در همان لحظه در اتاق باز و امیر به بهانه برداشتن کتاب به آنجا آمد ولی وقتی قیافه لیدا را در چادر دید لحظه مکث کرد و با اشتیاق به آن صورت زیبا که در پوشش حجاب برازنده تر شده بود نگاه کرد. شهلا خانم به شوخی گفت: ببینم پسرم اینجا کاری داشتی.
امیر در حالی که به خودش آمده بود سرخ شده و به طرف قفسه کتاب رفت و کتابی را برداشت و گفت: نه آمدم کتابی بردارم.
کتاب را برداشت و وقتی خواست از اتاق خارج شود، شهلا خانم گفت: به نظرت چادر به لیدا جان میاد یا نه.
امیر دوباره با صورتش گلگون شده به لیدا نگاه کرد و ناخودآگاه به طرف او رفت و در حالی که به او چشم دوخته بود گفت: درست مانند مرواریدی در صدف شده است.
لیدا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شهلا خانم با کنایه گفت: امیر زن مومن و با ایمان را خیلی دوست دارد درست برعکس پدر وخواهرانش.
لیدا چادر را روی سرش مرتب کرد و گفت: پس باید همه بگردیم و همان دختری که ایشون دوست دارد برایش خواستگاری کنیم.
امیر با لحنی جدی و خشم گفت: لازم نیست زحمت بکشید . من انتخاب خودم را کرده ام.
شهلا خانم با شیطنت گفت: جدی می گی!خوب مبارک باشه!حالا اون دختر بیچاره کی است؟
امیر سرخ شد . به لیدا نگاه کرد و بعد رو به مادرش گفت: به موقع اش بهتون اون دختر خوشبخت را نشون می دهم تا برایم آن دختر مغرور و خودسر را خواستگاری کنید.

shirin71
10-13-2011, 11:57 PM
لیدا لبخندی به او زد و امیر از کتابخانه خارج شد. شهلا خانم می خندید. گونه لیدا را بوسید. گفت: عزیزم چادرت مبارک باشه. می دونم از این به بعد امیر مدام از تو می خواهد که چادر سر کنی.
لیدا سرش را پائین انداخت و چادر و مقنعه را از روی سرش برداشت و ان را تا کرد و همراه شهلا خانم از اتاق خارج شد.
امیر در فکر بود. با دیدن او و مادرش به خود امد و خودش را با کتابی که از کتابخانه آورده بود سرگرم کرد.
دو روز بعد وقتی شب همه ی خانواده دور هم نشسته بودند، آقا کیوان در حالی که روی مبل داشت چای می خورد رو به لیدا کرد و گفت: امروز داداش از خارج با من تماس گرفت. برای شما خیلی سلام رساند.
لیدا با دلخوری گفت: خو بعمو چرا اینجا تماس نمی گیرد تا با من صحبت کند؟ دلم خیلی برایش تنگ شده است. از وقتی که آمده ام سه دفعه بیشتر با او صحبت نکرده ام.
آقا کیوان گفت: طفلک داداش سرش خیلی شلوغه. اتفاقا گفت که با خانه تماس گرفته ولی مدام اشغال بوده است و مجبور شد که با من تماس بگیرد. فکر کنم فریبا تلفن را اشغال کرده بود.
لیدا گفت: حال عمو چطور بود؟
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: دیروز اسمیت به سراغ داداش رفته و خیلی داد و بیداد راه انداخته تا تو رو به او برگرداند. داداش می گفت اسمیت تمام شیشه های شرکت او را شکسته و فریاد می زد که باید لیدا پیش او برگردد.
لیدا با ناراحتی گفت: به عمو که صدمه نرسانده است؟ چون وقتی او عصبانی می شود هیچکس جز من نمی تواند در برابر او ایستادگی کند.
آقا کیوان خنده ای سر داد و گفت: نه او گفته که چون لیدا به شما احترام می گذارد به خاطر او به شما چیزی نمی گم وگرنه گردن بیچاره داداشم را خرد می کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: عمو جواب اسمیت را چه داده است؟
آقا کیوان جواب داد: هیچی. گفته که لیدا نمی تونه به آنجا برگرده و اگه اینقدر اصرار داره می تونه به ایران بیاد و تورو با خودش برگردونه.
امیر با خشم گفت: غلط کرده فقط اینجا بیاد که قلم پای او را بشکنم.مردتیکه!
لیدا با قیافه جدی گفت: اینطور در مورد او حرف نزنید. اسمیت پسر خوب و مهربانی است. حتما به خاطر فشار روحی که از دوری من داره دست به این کار زده است وگرنه او پسری نبود که به عمو کوروش اینطور اهانت کند.
فریبا به شوخی گفت: چقدر دوست دارم اسمیت را بببینم. انشالله به ایران بیاید تا ما بتوانیم او را زیارت کنیم.
امیر چشم غره ای به او رفت. احمد گفت: پس معلوم شده که اسمیت هنوز نتوانسته است با این موضوع کنار بیاید. من احتمال می دهم که به زودی او را ملاقات کنیم.
امیر که خیلی ناراحت بود گفت: این بستگی به لیدا داره که وقتی او به ایران امد، چه جور با اسمیت برخورد کند و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ایران وطن تو است. تو باید مادرت را حتما پیدا کنی.
لیدا آهی کشید و گفت: می دونم ولی من سالها با اسمیت زندگی کرده ام. چطور می توانم او را از خودم ناراحت کنم.
امیر با ناراحتی بلند شد و گفت: ولی اسمیت یک غریبه است. پس مادرت چی؟ اون الان نوزده ساله که چشم انتظار دختر گمشده اش است. تو خودت یک زن هستی باید احساس آنها را بهتر درک کنی و بعد با ناراحتی به کتابخانه رفت.
شهلا خانم گفت: امیر راست می گه. پس حداقل مادرت را پیدا کن و بعد هر کجا که دوست داشتی برو زندگی کن. ولی اول به فکر مادرت باش.
لیدا سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. ولی ته دل خیلی دوست داشت که دوباره با اسمیت و ماریا زندگی کند و با هم مانند گذشته بیرون بروند.
روز تولد فتانه فرا رسید. آقا کیوان واقعا سنگ تمام برای جشن او گذاشته بود. مهمانهای زیادی دعوت شده بودند. فریبا در اتاق لیدا لباس عوض کرد تا لیدا در پوشیدن لباسهایش کمک کند. لباسی که شهلا خانم خرید واقعا زیبا بود فریبا گفت: وای لیدا چقدر برازنده ات است. اگه امیر تورو توی این لباس ببینه دیوونه میشه.
لیدا لبخندی زد و گفت: فقط با این دست گچ گرفته خیلی ناجور شده ام.
فریبا در حالی که لباس خودش را می پوشید گفت: ماشالله اینقدر خوشگل هستی که کسی به دستت توجه نمی کنه. زودتر آماده شو که الان فتانه صداش درمیاد.
فریبا یک گل صورتی رنگ به موهای لیدا زد و هر دو از اتاق خارج شدند . وقتی لیدا و فریبا از پله های پائین می آمدند بیشتر نگاه ها به آنها دوخته بود. فریبا در حالی که از نگاه های آنها معذب شده بود گفت: وای لیدا من خجالت می کشم چرا اینها اینطور ما را نگاه می کنند؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: خجالت نداره. سرت رو بینداز پائین و بی خیال باش.
فریبا و لیدا بعد از احوال پرسی با مهمانها به گوشه ای رفتند و سر میز نشستند. در همان لحظه پسری جلو آمد و از فریبا دعوت رقص کرد و او هم از خدا خواسته سریع پذیرفت. چند نفر از جوانها از لیدا دعوت به رقص کردند ولی لیدا دستش را بهانه کرد که نمی تواند برقصد. امیر آرام به او نزدیک شد و رو به روی لیدا سر میز نشست و به شوخی گفت: برای اولین بار از اینکه دستت شکسته خیلی خوشحالم.
لیدا جا خورد و با دلخوری گفت: دلیل نداشت به زبان بیاوری. خودم می دونم که خیلی از موضوع خوشحال هستی. فقط دوست داری که منو ناراحت کنی.
امیر لبخندی زد و گفت: به خاطر این می گم که دیگه نمی تونی با هر جوونی رقص کنی تا حرص من دربیاد.
لیدا در چشمان درشت و سیاه امیر خیره شد و گفت: دستم بهانه است چون اصلا رقص بلد نیستم وگرنه به خاطر همین حرفت با دیگران می رقصیدم تا حرص تو را دربیاورم.
امیر با تعجب گفت: جدی می گی!تو رقص بلند نیستی! مگه میشه دختری...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: ببینم این همه دختر خوشگل اطرافت هستند تو چرا درست انگشت روی من گذاشته ای. نکنه می خواهی منت کشی کنی!
امیر به خنده افتاد و گفت: عزیز من این چه حرفی است که می زنی ! باید منت چی را بکشم؟ تو مال من هستی و تا یک ماه دیگه زن عزیز خودم می شوی.
لیدا سرخ شد. امیر ادامه داد: دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. وقتی از پله ها پائین می آمدی همه تو را نگاه می کردند، می خواستم چشمهایشان را از حدقه دربیاورم.
لیدا لبخندی زد و گفت: تا به حال مردی به حسودی تو ندیده ام. از شب اولی که به خانه ی شما آمدم تو به من حسودی می کردی و من از نگاهت حسادت را می خواندم.
امیر در حالی که میوه پوست می گرفت گفت: وقتی در فرودگاه تو رو از دور دیدم که مضطرب به اطراف نگاه می کنی، متوجه شدم همان دختری که عمو فرستاده است هستی. وقتی نزدیکت می شدم خدا خدا می کردم که تو همان مهمان ما باشی وقتی فهمیدم که تو همان مهمان عزیز هستی، در پوست خودم از خوشحالی نمی گنجیدم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببینم بدجنس امشب خیلی برای دخترهای اطرافت قیافه گرفته ای. واقعا حق هم داری چون امشب خیلی برازنده تر شده ای.
امیر لبخندی زد و گفت: اینقدر اذیت نکن. هیچکس مانند تو برایم عزیز نیست.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: بی انصاف تو طوری با من برخورد کرده ای که همه خانواده ات متوجه شده اند که تو به من علاقه داری.
امیر نگاهی مهربان به لیدا انداخت و گفت: آره، همه می دانند که بدجوری دیوانه ات شده ام.
دوباره لیدا سرخ شد. امیر خنده ای کرد و گفت: سفیدی زیاد خیلی بده چون سرخی صورت را سریع نشون می ده.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: چقدر دوست دارم عمو کوروش را هر چه زودتر ببینم.
امیر حرف لیدا را قطع کرد و به شوخی گفت: عزیزم چقدر عجله داری! فقط باید یک ماه صبر کنی تا زن من شوی. چفدر تو دستپاچه هستی!
لیدا جا خورد . با تعجب گفت: ولی منظور من این نبود.
امیر با صدای بلند به خنده افتاد. لیدا لبخندی زد و حبه قندی را که روی میز بود را به طرف امیر پرت کرد. در همان لحظه شهلا خانم امیر را صدا کرد تا از چند مهمان که تازه به جمع آمده بود پذیرایی کند و امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: بقیه دعوا باشه برای بعد. و با لبخند از سر میز بلند شد و به طرف مهمانهای تازه وارد رفت.
بعد از لحظه ای فریبا به طرف لیدا آمد با خنده گفت: اوه ببینم به امیر چه گفته ای که او اینطور سرحال و خوشحال است؟ داره با دمش گردو میشکنه!
لیدا گفت: هیچی این داداشت فقط می خواد که توجه ام به او باشه، در این صورت خیلی خوشحال و سرحال می شه. و رو به فریبا ادامه داد: ای بدجنس امشب خیلی دلبری می کنی. نکنه می خواهی دیوانه شان کنی!
فریبا خنده ای سر داد و گفت: چکار کنم. وقتی نگاه همه را روی تو می بینم، مجبور می شوم دلبری کنم . و یکدفعه گفت: راستی لیدا یک آقای خوشگل جلوی در منتظر تو است . می خواد تو رو ببینه.
لیدا با تعجب گفت: اون کیه که می خواد منو ببینه و بعد به سرعت بلند شد و به طرف در بزرگ رفت. با دیدن آن صحنه نزدیک بود از خوشحالی بی هوش شود. فریادی کشید و به طرف آن مرد رفت.شهلا خانم وقتی لیدا را در آغوش آن جوان غریبه دید ، با نگرانی و عصبانیت گفت: لیدا تو چکار می کنی؟ این آقا کیه؟!

shirin71
10-13-2011, 11:58 PM
لیدا با خوشحالی گفت: مادر این اسمیت برادر عزیز من است که دیگه دلش طاقت نیاورده است و پیش من برگشته.
شهلا خانم جاخورد و به خاطر امیر نگران شد. جلو آمد و به اجبار لبخندی زد و به اسمیت خوش آمد گفت و اسمیت با لهجه ی فارسی دست و پا شکسته با شهلا خانم احوال پرسی کرد.
لیدا دست اسمیت را گرفت و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت او را به اتاقش برد. اسمیت در حالی که به لیدا خیره شده بود ساک دستی خودش را گوشه ی اتاق گذاشت و گفت: وای دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. یک لحظه فکر کردم فرشته ای به طرفم می آید و بعد نزدیک لیدا شد.
لیدا گفت: تو پسر بدی هستی. چرا دیگه با من تماس نگرفتی. شنیده ام پیش عمو کوروش رفته ای و او را اذیت کردی.
اسمیت دستی به موهای لیدا کشید و گفت: تو بد هستی که بدون خبر فرار کردی و منو تنها گذاشتی. وقتی ماریا موضوع را به من گفت، حالم بد شد. ماریا منو روی صندلی نشاند و یک لیوان آب به دستم داد. بی انصاف مگه تو نمی دونی که من بدون تو هیچ هستم. توی این مدت مانند دیوانه ها بودم. وقتی جا ریختم و بعد آدرس اینجا را گرفتم تا تو رو با خودم برگردانم. لیدا بیا برگردیم.
لیدا حرف او را قطع کرد و لبخندی زد و گفت: حالا موقع حرف زدن نیست. لباست را عوض کن که در طبقه پائین جشن تولد دختر بزرگ این خانه است و دوست دارم با قشنگ ترین مرد توی جشن سر یک میز بنشینم.
اسمیت لبخندی زد و گفت: باشه، با اینکه خسته هستم ولی به خاطر اینکه با من پز بدهی به این جشن می آیم.
لیدا گفت: اوه، اوه. تازگیها چقدر مغرور شده ای! و هر دو زدند زیر خنده.
اسمیت یکدفعه متوجه دست گچ گرفته لیدا شد . با ناراحتی گفت: دستت چی شده؟
لدیا گت: چیزی نیست. از پله ها افتادم و دستم کمی آسیب دید.
اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا با من برگرد. من بدون تو می میرم.
لیدا لبخندی زد و گفت: خدا نکنه. تو نباید این حرف را بزنی. زودتر آماده شو که با هم به طبقه پائین برویم.
اسمیت آهی کشید و بعد آماده شد و در حالی که دست در دست هم داشتند وارد جشن شدند و با هم گوشه ای سر میز نشستند. فریبا چشمکی به لیدا زد و به طرف او آمد. لیدا فریبا را به اسمیت معرفی کرد و اسمیت با همان لهجه دست و پا شکسته با او احوال پرسی کرد.
فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره اینجا را خانه ی خودتان بدانید. لطفا از خودتان خوب پذیرایی کنید.
اسمیت تشکر کرد و فریبا به طرف مهمانها رفت تا از آنها پذیرایی کند. لیدا لبخندی به اسمیت زد و گفت: وای خدای من چقدر دلم برایت تنگ شده بود. خیلی دوست داشتم که تو را ببینم.
اسمیت در چشمان لیدا خیره شد. دست او را گرفت و روی لبهایش گذاشت.آرام گفت: لیدا توی این مدت بدون تو خیلی احساس تنهایی می کردم. تازه فهمیدم که در نبود تو ، من هیچ هستم. تو به من زندگی می بخشی و بعد بوسه ای به دست او زد.
در همین لحظه امیر با خشم به طرف لیدا آمد. لیدا با کمی ترس از او ، دستش را از دست اسمیت بیرون کشید. ولی هنوز امیر جلوتر نیامده بود که شهلا خانم او را صدا کرد. امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و بعد به طرف مادرش رفت. وقتی شهلا خانم با امیر صحبت می کرد ، رنگ صورت او به وضوح پریده بود و عرقهای ریز روی پیشانیش نشست. دوباره به لیدا نگاه کرد ولی دیگر جلو نیامد و با ناراحتی مشغول پذیرایی شد.
لیدا رو به اسمیت کرد و گفت: همینجا باش تا بروم برات وسایل پذیرایی بیاورم و به شوخی ادامه داد: مواظب چشمهایت باش که دزدکی جایی را دید نزند.
از این حرف او اسمیت به خنده افتاد و گفت: عزیزم اگر چشم من دنبال این و آن بود که من حالا در ایران نبودم.
لیدا به طرف سالن رفت. چشمش به امیر افتاد. او را عصبانی دید. امیر به لیدا نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ببینم تو می دانستی که اسمیت به ایران می آید.
لیدا با تعجب گفت: نه، من اصلا نمی دانستم. وقتی او را دیدم باورم نمی شد که خود او باشد.
امیر که حسادت تمام وجودش را گرفته بود گفت: لیدا خواهش می کنم اجازه نده او زیاد دست تو رو بگیرد وگرنه از کوره در می روم و یه بلایی سرش می آورم.
لیدا به شوخی گفت: اتفاقا می خواهم الان با او برقصم...
امیر با خشم حرف او را قطع کرد و رو به رویش ایستاد و گفت: لیدا بس کن وگرنه بد می بینی.
لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر حساس نباش. اسمیت برادرم است. تو داری شورش را درمی آوری.
امیر با اخم گفت: لیدا این حرکات تو روحیه ی منو خراب می کنه. تو دختر بدجنسی هستی. حالا که می دانی دوستت دارم این کارها را می کنی که عذابم بدهی.
لیدا گفت: امیر تو یک مهندس شیمی هستی. از تو بعیده که اینقدر حسود باشی. باشه بهت قول میدم که نگذارم جنابعالی حرص بخورید.
امیر لبخندی عصبی زد و گفت: مواظب خودت باش. اگه عصبانی شوم دیگه هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره.
لیدا خنده اش گرفت و گفت: چشم قربان.
امیر نگاه پرمهری به او انداخت و گفت: خدای من کی این عمو به ایران می آید. دیگه داره صبرم تموم میشه. و بعد به طرف احمد رفت.
لیدا با دو لیوان آبمیوه خنک به طرف اسمیت رفت. وقتی سر میز نشست. اسمیت به او نگاه کرد و به حالت التماس گفت: لیدا با من برگرد. تو و من نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم. من و ماریا خیلی تنها شده ایم . لیدا می خواهم با تو ازدواج کنم. می دانم در کنار هم خوشبخت می شویم.
لیدا جا خورد . هیچوقت فکرش را نمی کرد که روزی اسمیت از او خواستگاری کند. چون همیشه لیدا او را به چشم برادر می دید. به خوشد مسلط شد و گفت: اسمیت من تو رو همیشه برادرم می دانستم و اینکه من دیگه نمی تونم برگردم. باید مادرم را پیدا کنم . و بعد کمی مکث کرد و با دودلی گفت: اسمیت من اینجا دل به کسی بسته ام که واقعا با جان و دل دوستش دارم. می خواهم با او زندگی کنم.
اسمیت جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. حرف لیدا را باور نمی کرد. با صدایی لرزان گفت: تو به این زودی منو فراموش کردی. لیدا من....
لیدا حرف اسمیت را قطع کرد و گفت: نه اسمیت ، من تو را فراموش نکرده ام. تو تنها عزیز من هستی. تو خاطره های من هستی. چطور می تونم فراموشت کنم.
اسمیت با ناراحتی گفت: بهتره برویم در اتاقت با هم صحبت کنیم. اینجا برام مانند جهنم می مونه و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به طرف اتاق او رفتند. نگاه لیدا و امیر بهم افتاد. امیر با نگرانی به او نگاه می کرد. وقتی هر دو داخل اتاق شدند ، اسمیت در را بست و به طرف لیدا آمد و با ناباوری گفت: لیدا بگو که با من شوخی کردی. من نمی توانم باور کنم.
لیدا با بغض گفت: نه اسمیت نه. من اینجا گرفتار شده ام. تا به حال اینطور به کسی دل نبسته بودم.

shirin71
10-13-2011, 11:58 PM
اسمیت لبه تخت نشست، سرش را میان دو دستش گرفت و با بغض گفت: پس من چی! یعنی توی این چند سال که با هم بزرگ شدیم همیشه کنار هم بودیم، هیچ علاقه ای به من پیدا نکردی.
لیدا کنار او نشست و گفت: به خدا همیشه تو را مثل برادر بزرگم دوست دارم. هیچوقت فکر اینکه روزی با هم ازدواج کنیم را در سرم نپرورانده بودم و همیشه فکر می کردم که تو هم منو به چشم یک خواهر نگاه می کردی.
اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا من همیشه تو رو برای خودم می دانستم. فکر می کردم که تو هم با ازدواج با من خوشحال خواهی شد.
لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت تو باید مانند یک برادر از من حمایت کنی. چون همیشه تو رو به چشم برادرم نگاه کردم. دوست دارم همچون برادر برایم بمانی. به خدا اسمیت من لیاقت این همه محبت تو رو ندارم.
اسمیت با ناراحتی دست لیدا را گرفت و گفت: این حرف را نزن. تو بهترین دختری هستی که توی عمرم دیده ام. باشه لیدا. من دیگه اصرار نمی کنم که با من برگردی. چون همیشه آرزوی خوشبختی تو رو داشتم و حالا احساس می کنم تو خوشبخت هستی . بعد بلند شد ساک دستی خودش را برداشت و به طرف در رفت.
لیدا به سرعت جلوی او را سد کرد و گفت: حالا کجا می روی؟
اسمیت لبخند سردی زد و گفت: مگه برات مهم است که کجا می روم؟
لیدا به گریه افتاد و گفت: اینطور با من حرف نزن. البته که برایم مهم هستی.
اسمیت در حالی که اشهای گرمش پهنای صورتش را پوشانده بود، سر لیدا را در آغوش کشید و گفت: عزیز من ناراحت نشو . می خواهم به کشورم برگردم. تو به اینجا تعلق داری و من هم به کشور خودم. از اول اشتباه کردم که دل به تو بستم ولی پشیمان هم نیستم. چون پیش وجدان خودم راحت هستم. و بعد لیدا را آرام کنار زد و در را باز کرد و از پله ها پائین رفت.
لیدا سریع کیفش را برداشت و به دنبال اسمیت آمد و از پشت بازوی او را گرفت و با ناراحتی گفت: خواهش می کنم کمی اینجا بمان و به این سرعت از من جدا نشو.
اسمیت لبخند غمگینی زد و گفت: لیدا هر چه اینجا بمانم مشکلتر می توانم تو را ترک کنم. من فردا برای غروب بلیط برگشت دارم و بر می گردم و به دنبال سرنوشت گم شده ی خودم می روم تو هم مواظب خودت باش.
لیدا گفت: پس لااقل امشب را اینجا بمان.
اسمیت در حالی که دست لیدا را از روی بازوی خودش آرام جدا می کرد گفت: نه برای امشب در هتل جا رزرو کرده ام.
لیدا که نمی خواست به همین راحتی از اسمیت جدا شود گفت: من هم با تو هتل می آیم. خودت می دانی که من و تو از هم جدا شدنی نیستیم.
اسمیت پوزخندی غمگین زد و سرش را پائین انداخت.
لیدا در حالی که دست اسمیت را گرفته بود او را به طرف آقا کیوان برد و اسمیت را به او معرفی کرد و از آقا کیوان خواست تا اجازه دهد با اسمیت به هتل برود.
آقا کیوان با تردید گفت: لیدا جان من نمی توانم این کار را کنمو تو امانت در دست ما هستی.
لیدا با بغض گفت: پدر خواهش می کنم. فردا غروب برمی گردم. اسمیت برای فردا غروب بلیط هواپیما دارد .
آقا کیوان وقتی نگاه اشک آلود او را دید با ناراحتی گفت: آخه دخترم خوب نیست که یک شب با مردی غریبه تنها در هتل باشی.
لیدا اشکش سرازیر شد و به حالت التماس به او نگاه کرد و گفت: پدر اینکه اولین بار نیست که با اسمیت تنها می خواهم بمانم.
آقا کیوان لبخندی زد ، دستی به موهای لیدا کشید و گفت: باشه دخترم برو . با اینکه می دانم امیر بدجوری عصبانی می شود، اجازه می دهم با برادرت به هتل بروی. من فردا غروب منتظرت هستم.
لیدا کمی به اطراف نگاه کرد و پرسید: پس آقا امیر کجاست؟
آقا کیوان جواب داد: رفته کیک از قنادی بیاورد. آخر یادمان رفته بود که آن را از قنادی بگیریم.
لیدا گفت: پدر از اینکه اجازه دادی با اسمیت باشم خیلی ممنون هستم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: برو دخترم مواظب خودت هم باش.
لدیا با خوشحالی دست اسمیت را گرفت و گفت: برویم آقای لجباز . و بعد هر دو به طرف هتل به راه افتادند.
در داخل ماشین اسمیت حرفی نمی زد و غمگین بود.
لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت خواهش می کنم حرف بزن، چرا ناراحتم می کنی؟
اسمیت لبخندی غمگین زد و دست لیدا را فشرد و گفت: مهم نیست، کمی دلم گرفته.
وقتی هر دو در هتل بودند ، اسمیت بدون اینکه حرفی بزند جلوی پنجره که به خیابان مشرف بود ایستاد و در همین حال لیدا به گریه افتاد.
اسمیت با ناراحتی به طرف او امد و بوسه ای به سر لیدا زد و گفت: لیدا من بعد تو دیگه هیچ هستم. دیگه نمی توانم به زندگی واقعی خودم ادامه بدهم. من همیشه به عشق تو زندگی کرده ام. بعد از این چطور می توانم این زندگی تو خالی را ادامه بدهم.
لیدا در چشمان آبی رنگ او خیره شد و گفت: اگه تو نبودی معلوم نبود که من چه جور دختری می شدم. تو مانند بردر مثل یک کوه در پشتم بودی و با بغض ادامه داد: من بهترین دوران زندگیم را در کنار تو حس کردم. پدر همیشه تو رو دوست داشت و برایش عزیز بودی. وقتی که مسلمان شدی، پدر بیشتر به تو احترام می گذاشتو دوستت داشت. پدر تو رو پسر خودش می دانست چون می گفت تو رو توانسته مسلمان کند. مانند نطفه ای که از وجود خودش بسته شده بود. او اصلا بین ما فرق نمی گذاشت.
اسمیت سر لیدا را روی سینه اش گذاشت. موهایش را نوازش کرد و گفت: خواهر کوچولوی من. دیگه نمی خواهم چشمهای قشنگ تو رو خیس ببینم. تو رو خدا گریه نکن. تو می دانی که من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه با هم بیرون رفتند. در دل هر دو غوغایی به پا بود. لحظه ای می خندیدند و لحظه ای بعد در چشمان هم خیره می شدند و با هم گریه می کردند. اصلا دوست نداشتند که عقربه های ساعت حرکت کند. وقتی می دیدند که ثانیه ها همچنان در حرکتند، بیشتر دست هم را می فشردند. وحشت جدایی از هم ، آنها را راحت نمی گذاشت. موقع ناهار هر دو نمی توانستند چیزی بخورند. سر میز ناهار اسمیت با بغض گفت: لیدا دوستت دارم. بیا با هم برگردیم. نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.
لیدا آرام اشک می ریخت . سرش را پائین انداخت و گفت: من هم دوستت دارم ولی خیلی مایلم مادرم را ببینم و اینکه عشق امیر، منو وادار می کنه که همینجا بمانم. چون تابحال به هیچکس تا این حد علاقه پیدا نکرده بودم. او اولین تپش عشق است که در دلم احساس کردم.
اسمیت با ناراحتی سرش را میان دو دستش گرفت و با صدیا گرفته و بغض آلود گفت: ای کاش من به جای امیر بودم. تو نمی دونی که چقدر به او حسودی می کنم . باور کن که بدون تو می میرم. تو نمی دونی که در درون من چه می گذرد، ولی تو مدام می گی که منو مانند برادر دوست داری.
لیدا لبخندی زد و به او خیره شد، اسمیت با ناراحتی از سر میز بلند شد و با صدای بلند گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن، این چشمها منو دیوونه می کنه.
لیدا از سر میز بلند شد و به طرف او رفت. دستش را گرفت و با هم به هتل برگشتند.
وقتی اسمیت داشت چمدان لباسهایش را می بست، لیدا گوشه ای ایستاده بود و همچنان گریه می کرد. خود اسمیت هم حال درست و حسابی نداشت و رنگ صورتش به وضوح پریده بود. با هم به فرودگاه رفتند. ساعت هفت شب بود. موقع جدا شدن فرا رسید. لیدا بی اختیار بازوی اسمیت را گرفته و چنان گریه می کرد که انگار می خواهند جانش را از او جدا کنند.
اشک آرام از روی گونه ی اسمیت پائین می غلطید. سر لیدا را در آغوش کشید و بوسه ای به موهای او زد. در همان لحظه از بلندگوی فرودگاه ، شماره پرواز ایتالیا را اعلام کردند.
لیدا بازوی او را محکم گرفت و با گریه گفت: نه اسمیت منو تنها نذار.
اسمیت دستی به موهای او کشید و با ناراحتی گفت: تو خودت باعث این جدایی شدی و بعد آرام دست لیدا را از بازویش جدا کرد و با ناراحتی ادامه داد: لیدا هیچوقت فراموشت نمی کنم. تو هم منو فراموش نکن . و بعد به طرف در خروجی رفت. لیدا به دنبال او دوید ولی نگهبان جلوی در مانع رفتن او به داخل شد. لیدا با صدای بلند که همراه گریه بود فریاد زد : اسمیت خواهش می کنم ، اسمیت منو تنها نگذار. اسمیت بدون اینکه به طرف او برگردد، بی اختیار اشک می ریخت و به راه خودش ادامه داد.
لیدا صورتش را میان دو دستش گرفت و با صدای بلند گریه می کرد که یکدفعه دست مردانه ای را روی شانه هایش حس کرد. رویش را برگرداند آقا کیوان را دید. ناخودآگاه خودش را در آغوش او انداخت و در میان هق هق گریه گفت: پدر من دل او را شکستم. او منو تنها گذاشت.
آقا کیوان با ناراحتی گفت: دخترم هر کسی به جایی تعلق دارد و او فهمید که تو به کشور خودت تعلق داری. او پسر خیلی خوبی است که زود متوجه این موضوع شد و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به خانه برگشتند.
فتانه وقتی لیدا و پدرش را دید، با دلخوری نزدیک لیدا شد و گفت: عجب خواهر بدجنسی هستی. حتی نماندی تا من شمع کیک را فوت کنم.
لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: واقعا معذرت می خواهم. می دانم که شما را ناراحت کردم ولی مجبور بودم.
در همان لحظه امیر از کتابخانه بیرون آمد، رنگ صورتش برافروخته و چهره اش خشمگین بود.
لیدا سرش را پائین انداخت و با معذرت خواهی کوتاهی به اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید ولی در همان موقع امیر بدون اینکه در بزند داخل اتاق شد. لیدا با عجله از روی تخت بلند شد. قلبش شروع به تپیدن کرد.

shirin71
10-13-2011, 11:58 PM
امیر با خشم نزدیک لیدا شد و در حالی که در صورت او نگاه می کرد سیلی محکمی به صورت او نواخت و لیدا نتوانست خودش را کنترل کند و روی تخت پرت شد .
امیر با خشم گفت: چرا دیشب با او به هتل رفتی؟ تو حق نداشتی بدون اجازه من با او باشی.
لیدا که به خاطر فشار روحی که از رفتن اسمیت داشت ناراحت بود، در حالی که دستش روی صورت سرخ شده اش بود با عصبانیت گفت:دلیل نداشت از تو اجازه بگیرم. من از پدر اجازه گرفته بودم. تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی.
امیر با خشم فریاد زد: ولی تو امانت پیش ما هستی و اختیار تو در دست من است. عمو کوروش تو رو به من سپرده است نه به پدرم. فهمیدی؟
لیدا با عصبانیت بلند شد و گفت: من نزدیک به بیست سال دارم و می توانم در مورد خودم تصمیم بگیرم که کجا بروم یا کجا نروم. اختیار من دست خودم است نه تو. دیگه نمی تونم سخت گیری های تو را تحمل کنم. از وقتی که به خانه شما آمده ام تو با من مانند یک برده رفتار کرده ای . انگار نه انگار که من اینجا مهمانتان هستم. داری کاری می کنی که از تو بیزار شوم. تو آدم حسود و شکاکی هستی. تو آدم خودخواه...
امیر اجازه نداد لیدا حرفش را بزند. بازوی او را گرفت و با فریاد گفت: خفه شو دختر هرزه. تو امانت در دست من هستی و تا وقتی که عمو کوروش به ایران نیامده است مسئولیت نگهداری تو با من است و هر چه گفتم تو باید گوش کنی. تو فکر می کنی که من خوشم می آید مدام مراقب تو باشم یا اینکه فکر می کنی عاشق دل خسته ات هستم که اینطور با من برخورد می کنی. کور خوندی. ما داریم تو رو با آن اخلاق فاسدت تحمل می کنیم . و در حالی که خشم تمام وجودش را گرفته بود ادامه داد: تو می بایستی در همان خارج به زندگی کثیف خودت ادامه می دادی. تو لیاقت اینجا را نداری. تو کثیف تر از اونی هستی که من فکر می کردم. حیف این قلب که بخواد برای هرزه ای مثل تو به لرزه درآید. و بعد سیلی محکمتری دوباره به صورت او زد و لیدا روی زمین پرت شد.
در همان لحظه آقا کیوان و فریبا و فتانه و شهلا خانم وارد اتاق شدند و آقا کیوان به طرف امیر آمد و با فریاد رو به امیر گفت: پسره ی احمق این چه رفتاری است که با لیدا داری. گمشو برو پائین. دیگه حق نداری او را ناراحت کنی. پسره ی بی شعور.
امیر با عصبانیت از اتاق خارج شد. آقا کیوان با ناراحتی لیدا را از روی زمین بلند کرد و گفت: دخترم من خیلی متاسفم. این پسر واقعا دیوانه است.
لیدا به گریه افتاد . آقا کیوان دستی به موهای او کشید و از اتاق خارج شد . لیدا لبه تخت نشست. فریبا و فتانه و شهلا خانم با ناراحتی کنار او نشستند. او را دلداری می دادند و از حرکات برادرشان معذرت خواهی می کردند. لیدا از آنها خواست که او را تنها بگذارند و هر سه در حالی که نگران لیدا بودند از اتاق خارج شدند.
لیدا روی تخت دراز کشید . هنوز صورتش درد می کرد. حرفهای امیر ذهن او را به هم ریخته بود. برای شام به طبقه ی پائین رفت. امیر در جمع نبود. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده بود. احمد با نگرانی به لیدا نگاهی انداخت. از اینکه او رنگ پریده و تو خودش بود ناراحت شد. امیر را به خاطر برخورد بدش با لیدا نمی بخشید. بین غذا، امیر در حالی که ناراحت و رنگ صورتش پریده بود از اتاق پریده از اتاق خارج شد و سر میز کنار لیدا نشست ولی لیدا سریع از سر میز بلند شد و در سکوت به اتاقش رفت. امیر هم بدون اینکه به غذایش دست بزند بلند شد و به کتابخانه رفت.
همه به خاطر لیدا و امیر نگران بودند. صبح لیدا با صدای نواختن در از خواب بیدار شد. فریبا را دید که به طرف او می آید و کنارش نشست و گفت: لیدا جان صبحانه آماده است بلند شو بیا پائین صبحانه بخور.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: باشه. اجازه بده آماده شوم و وقتی خواست از تخت پائین بیاید فریبا با بغض دست او را گرفت و گفت: از اینکه امیر با تو اینطور برخورد کرد معذرت می خواهم. او واقعا کنترل خودش را از دست داده بود. من و پدر و مادر تمام حرفهای او را شنیدیم. به خدا امیر از حرفهایش پشیمان است. وقتی صبح سرکار می رفت چشمهایش از بی خوابی سرخ شده بود. دیشب تا صبح برق کتابخانه روشن بود. به خدا وقتی امیر از پدر شنید که تو همراه اسمیت به هتل رفته ای خیلی عصبانی شد و با پدر خیلی تند و بد برخورد کرد. تا صبح نخوابید و در باغ قدم می زد. نیمه شب برایش چای بردم. امیر با ناراحتی گفت: از فکر اینکه امشب لیدا پیش یک مرد غریبه است دارم دیوانه می شوم. حتی من به امیر گفتم که لیدا دختر فهمیده ای است حتما اتاقی دو تخته گرفته اند ولی امیر با عصبانیت گفت: فرقی نمی کنه، لیدا نبایستی این کار را می کرد. او بایستی به من فکر می کرد که دوست ندارم او را با مرد غریبه ای ببینم. او می خواهد منو عذاب بدهد و غرورم را خرد کند. به خدا امیر خیلی دوستت داره. تمام حرفهایش از روی عصبانیت بود.
لیدا آرام از روی تخت بلند شد و گفت: برام فرقی نمی کنه که امیر به من چی گفته است ولی باید تا یک ماه دیگه منو تحمل کنید ولی بعد از آن دیگه مزاحمتان نمی شوم.
فریبا بلند شد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: لیدا این حرف را نزن. تو عزیز ما هستی. همه ی ما تو را از جان بیشتر دوست داریم. خانه ما بدون تو صفایی نداره و بعد زد زیر گریه.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: گریه نکن ، بیا برویم پائین که دارم از گرسنگی غش می کنم .و بعد هر دو سر میز صبحانه رفتند.
بعد از خوردن صبحانه، شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان آماده شو تا با هم به خانه زن دایی برویم. عروسش مهرانگیز خانم زایمان کرده است. برای تو هم خوب است که از این حال و هوا دربیایی. فتانه و فریبا هم می خواهند بیایند.
لیدا در حالی که به فتانه و فریبا در جمع کردن میز کمک می کرد گفت: اگر اجازه بدهید من خانه بمانم. اینجا راحت تر هستم.
شهلاخانم گفت: باشه دخترم هر جور که راحت هستی.و رو کرد به فریبا و گفت: فریبا جان تو پیش لیدا جان بمان تا تنها نباشد.
لیدا سریع گفت: نه مادر خواهش می کنم فریبا را با خودتان ببرید. دوست ندارم او به خاطر من از دیدن نوزاد قشنگی محروم شود.
فریبا لبخندی زد و گفت: من می توانم بعدا به دیدنشان بروم.
لیدا با ناراحتی گفت: یعنی اگر من تنها در خانه بمانم شما به من اطمینان نمی کنید.
فریبا و شهلا خانم و فتانه با ناراحتی یکصدا گفتند: لیدا این چه حرفی است که می زنی. شهلا خانم با اخم ادامه داد: ما بیشتر از چشمهایمان به تو اطمینان داریم . حالا که این حرف را زدی ، من فریبا را با خودم می برم تا فکرنکنی که به تو اطمینان نداریم و بعد از یک ساعت هر سه آماده ی رفتن شدند.
شهلا خانم گفت: دخترم شاید ما برای ناهار پیش آنها بمانیم. غذا در یخچال است آن را گرم کن و بخور اگر امیر هم... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت و لحظه ای بعد گفت: ما می رویم. مواظب خودت باش و هر سه از خانه خارج شدند.
لیدا در خانه تنها اند. به باغ رفت تا قدم بزند . در فکر حرفهای امیر بود . حرفهای او مانند خنجری در سینه لیدا نشسته بود و نمی توانست حرفهای ناحق او را تحمل کند. با خودش گفت: یعنی امیر فکر می کند که من در خارج یک هرزه بوده ام. یعنی او و خانواده اش دارند مرا تحمل می کنند؟ چرا او این حرفها را زد؟ چرا فکر می کند که من دختر ناپاکی هستم؟
سرش از این حرفها درد گرفت و رفت روی نیمکت زیر درخت نشست و به فکر فرو رفت.
ساعت دوازده و نیم امیر به خانه امد. لیدا غذا را گرم کرد و روی میز آورد. امیر در حالی که سکوت کرده و صورتش غمگین بود، سر میز نشست. لیدا برای خودش غذا کشید و از سر میز بلند شد و به سالن پذیرایی رفت. روی مبل نشست و در حالی که با بی میلی غذایش را می خورد تلویزیون نگاه می کرد.
امیر از این حرکت او ناراحت شد و بدون اینکه به غذایش دست بزند، کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. لیدا بشقابها را جمع کرد. تصمیمش را گرفته بود. می خواست خودش به دنبال مادرش برود. با خود گفت: من دیگه بیست سال دارم و باید روی پای خودم بایستم. تا کی باید دیگران بار زحمت منو به دوش بکشند و با این تصمیم به طبقه ی بالا رفت و چمدانش را بست و یک نامه به عنوان تشکر که تا حالا او را تحمل کرده اند برای آقا کیوان نوشت و جلوی میز توالت گذاشت و از خانه خارج شد.

shirin71
10-13-2011, 11:59 PM
ماشین دربست گرفت تا او را به ترمینال ببرد. وقتی به ترمینال رسید نمی دانست از کجا باید شروع کند با خودش گفت: اگه چیزی نمی دانم باید از دیگران سوال کنم. و به طرف گیشه بلیط رفت. رو به مردی که پشت گیشه نشسته بود گفت: یک بلیط برای شمال می خواهم.
مرد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: برای کدام شهر می خواهید.
لیدا با تعجب گفت: خوب برای شمال می خواهم، می خواهم به شمال بروم.
مرد با تعجب گفت: شمال جاهای زیادی دارد. می خواهید رشت بروید یا آستارا و یا لنگرود و یا ...
لدیا جا خورد. نمی دانست مادرش در کدام شهر شمال زندگی می کند . گفت: نمی دانم کدام قسمت شمال مگه شمال... و بعد سکوت کرد و سپس گفت: مرکز شمال می روم.
مرد با کنجکاوی به لیدا نگاه کرد و گفت: می خواهید به رشت بروید؟
لیدا سریع گفت: بله، بله رشت می روم.
مرد کمی مردد ماند و بعد یک بلیط تهران رشت به دست لیدا داد. لیدا تشکر کرد و بعد از یک ساعت سوار اتوبوس شد. در بین راه هزار جور فکرهای ناجور می کرد. از اینکه از خانه فرار کرده بود ناراحت بود ولی دیگر نمی توانست امیر را تحمل کند. او بدجوری غرورش را شکسته بود. چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت.
وقتی به رشت رسید کمی سرگردان شده بود. با چمدانش وسط ترمینال رشت ایستاده بود . کمی قدم زد و بالاخره خسته شد. با اینکه هنوز اوایل شهریور بود، باران تندی می بارید. لیدا تاکسی گرفت و به راننده گفت که او را به هتل ببرد. بعد از اینکه خودش را در یکی از اتاقهای هتل دید، چمدان را گوشه ای گذاشت و با خستگی روی تخت دراز کشید. تنهایی غریبی او را در برگرفته بود. دلشوره او را راحت نمی گذاشت. یک لحظه از اینکه تنها و بی تکیه گاه بود وحشت کرد. از ته دل پشیمان بود ولی وقتی یاد حرفهای ناحق امیر می افتاد می گفت: نه، من نباید سربار کسی باشم و بعد چشمهایش را بست و به روزهای خوشی که در کنار پدرش بود فکر کرد.
در همان موقع ضربه ای به در نواخته شد. لیدا بلند شد و لبه ی تخت نشست و گفت: بفرمایید داخل در باز است.
پیرمردی با لباس محلی داخل شد. کلاه نمدی جالبی روی سرش بود و ریش و سبیل سفیدش خیلی مرتب شانه شده بود. برای لیدا ملافه ی تمیزی آورده بود. تخت را مرتب کرد وقتی خواست برگردد ، لیدا او را صدا زد و گفت: ببخشید پدر در اطراف رشت چند ده وجود دارد؟
پیرمرد لبخندی شیرین زد و با لهجه گیلکی گفت: نمی دانم دختر جان . آخه این اطراف ده زیاد است. هر کجا که بروی اسمهای جورواجور می شنوی.
لیدا غمگین شد و گفت: شما حاضرید به من کمک کنید و بعد موضوع مادرش را تعریف کرد که به دنبال او آمده است.
پیرمرد کنار لیدا نشست و گفت: آخه چرا تنهایی؟ این کار خطرناک است.
لیدا گفت: می دانم ولی چاره ای ندارم و اینکه فامیل نزدیکی ندارم تا کمکم کند. و بعد به گریه افتاد و با هق هق گفت: من خیلی می ترسم تنهایی چقدر سخته.
پیرمرد لبخند زد و گفت: دخترم تو تنها نیستی. خدا هیچوقت بنده خودشو تنها نمی گذاره. بهترین همدم ما انسانها خدا است. فقط باید او را به چشم دل دید.
لیدا کمی قوت قلب گرفت. لبخندی غمگین زد و گفت: پدربزرگ فکر نکنم با وجود شما من از چیزی بترسم.
پیرمرد بلند شد و گفت:دخترم، امشب می تونی روی من حساب کنی، هر کاری که از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم. دیگه نگران نباش. با اینکه غریبه و تازه وارد هستی ولی یک احساس نزدیکی به تو می کنم. احساس می کنم سالهاست که با تو آشنا هستم. حال امشب را خوب استراحت کن و با این حرف از اتاق خارج شد.
لیدا با تعجب گفت: بابابزرگ چی شده؟ شما چرا ناراحت هستید؟
پیرمرد با لحنی نگران گفت: دخترم، باید هر چه زودتر از اینجا بروی. آخه نیم ساعت قبل پسر رئیس هتل از سفر برگشته است. او مردی ناپاک و خدانشناس است و هر وقت دختر تنهایی می بیند او را به هر طریق گول می زند و حالا من نگرانت هستم. اگه میشه حرف من پیرمرد را زمین نزن و با من بیا برویم. مدتی را خانه ی ما بمان. دلم طاقت نمی آورد که تو را تنها هتل بگذارم و بروم.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه پدرجان. و بعد آماده شد. چمدانش را برداشت و همراه پیرمرد از هتل خارج شد. پیرمرد ماشینی گرفت و همراه لیدا به خانه خودش رفت.
وقتی لیدا وارد حیاط خانه شد از آن همه سادگی لذت برد. خانه ی کوچک و زیبایی بود که یک اتاق بیشتر نداشت. یک دستشویی که گوشه ی حیاط بود و یک حمام کوچک کنار آشپزخانه در داخل اتاق بود. حوض کوچک و تمیزی وسط حیاط به چشم می خورد.
پیرزنی به استقبال پیرمرد آمد و وقتی لیدا را دید با خوشرویی از او استقبال کرد و با لهجه محلی از شوهرش پرسید: این دختر خوشگل را از کجا آوردی.
پیرمرد در حالی که لب حوض دستهایش را می شست گفت: در هتل دیدمش. دیدم دختر تنهایی است دلم طاقت نیاورد. او را با خودم به خانه آوردم. گفتم خدا را خوش نمی آید که او را تنها رها کنم.
پیرزن دست لیدا را گرفت و گفت: بنشین دخترم. اینجا را خانه ی خودت بدون.
لیدا چمدانش را برداشت و وارد خانه شد. خانه ای تمیز و نقلی که لیدا خیلی خوشش آمده بود. چمدانش را گوشه ای گذاشت و به پشتی تکیه داد. خیلی خسته بود. پیرزن مدام از لیدا پذیرایی می کرد. ساعت نه شب شد و پیرزن نگران، هر چند وقت یک بار به در حیاط نگاه می کرد. دیگه دلش طاقت نیاورد. ور به پیرمرد کرد و گفت: مونس چقدر دیر کرد. نکنه خدای نکرده... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت.
پیرمرد گفت: نگران نباش. صبح گفت که دیر به خانه می آید. انشالله که سالم بر می گرده.
پیرزن گفت: من می روم یک دوش بگیرم. اگه مونس اومد به من خبر بده. دلواپس او هستم. و بعد رو به لیدا کرد و گفت: دخترم از خودت خوب پذیرایی کن. اینجا را خانه ی خودت بدان. و با این حرف وارد حمام شد.
پیرمرد هم به پشتی تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده و در حالی که دو دستش را پشت گردن گذاشته بود چرت می زد. بعد از یک ربع زنگ در به صدا درآمد. پیرمرد چشمهایش را باز کرد. لیدا سریع بلند شد و گفت: شما استراحت کنید من در را باز می کنم.
پیرمرد تشکر کرد و لیدا به حیاط رفت وقتی در را باز کرد دختر جوانی را پشت در دید. دختر با مِن مِن گفت: شما کی هستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: من مهمان این خانه هستم. شما کی هستید؟
دختر هم لبخندی زد و گفت: من هم دختر این خانه هستم.
لیدا از جلوی در کنار رفت و دختر داخل حیاط آمد و لب حوض نشست تا دست و صورت خودش را بشوید. دختر برعکس پدر و مادرش به زبان فارسی گفت: فکر نمی کنم شما را جایی دیده باشم.
لیدا که کنارش ایستاده بود گفت: درست فکر می کنید . آخه من اولین باری است که به شمال آمده ام.
دختر مشتی آب به صورتش پاشید و بعد ادامه داد: حالا اسمتان چیه که شما را صدا بزنم.
لیدا جواب داد: اسمم لیدا است.
دختر رو به روی لیدا ایستاد و با لبخندی پرمعنا گفت: لیدا خانم به خانه ی ما خوش آمدید و بعد با هم داخل خانه شدند.
پیرمرد در خواب بود. لیدا رو کرد به آن دختر و گفت: ببخشید خانم چای می خورید بیاورم.
دختر لبخندی زد و گفت: شما مهمان ما هستید. وظیفه ی من است که برایتان چای بیاورم.
لیدا در حالی که چای در استکان می ریخت گفت: شما تازه از راه رسیدید و خسته هستید و بعد چای را جلوی او گذاشت.
مونس گفت: شما با پدرم چطور اشنا شدید؟
لیدا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
مونس گفت: پدر چه کار خوبی کرد که نگذاشت شما تنها آنجا بمانید.
لیدا گفت: واقعا خانواده خوب و مهربانی داری. قدر پدر و مادرت را بدان. مخصوصا پدرت را.
مونس در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت گفت: پدرم نمونه ی یک مرد کامل است. من هر دوی آنها را از جانم بیشتر دوست دارم.
در همان لحظه پیرزن از حمام بیرون آمد و با دیدن دخترش لبخند زد و سفره را انداخت.
موقع غذا خوردن، مونس لیدا را زیرچشمی نگاه می کرد و زیبایی او را در دل تحسین می کرد. و از طرز غذا خوردن او متوجه شد که او باید از طبقه ی مرفه و با شخصیتی باشد. لیدا هم زیرچشمی لحظه ای او را نگاه کرد. مونس دختر قشنگی بود، فقط صورتش کمی آبله رو و بینی بزرگی داشت ولی چشم و ابروی گیرای او باعث می شد آن نقصها زیاد به چشم نیاید. هیکلش کمی چاق و تپل بود و همین امیر او را بامزه تر و دلنشین تر کرده بود.
موقع خواب ، مونس رو به لیدا کرد و گفت: چقدر از بودن شما در اینجا خوشحال هستم. شما دخرت زیبا و دلنشینی هستید و خیلی زود در دلم جا باز کردید. من خیلی تنها هستم ولی وجود شما تنهائیم را خیلی پر کرده است. و بعد کنار لیدا در اتاق دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
لیدا گفت: از تعریفت ممنون هستم و بعد غلتی زد و به طرف او برگشت و گفت: ببخشید که این سوال را از شما می کنم، می تونم بپرسم که چرا امشب دیر به خانه آمدید؟ نکنه شما جایی کار می کنید؟
مونس لبخندی زد و گفت: آره، در یک شالی زار کار می کنم. امروز به ما حقوق دادند و من رفتم خانه ی یکی از دوستانم تا از مهمانهای آنها که برای عقد خواهرشان آمده بودند پذیرایی کنم. مهمانها زیاد بودند و خیلی خسته شدم. همیشه ساعت شش غروب خانه هستم. اگه می دانستم مهمان عزیزی در خانه دارم حتما زودتر به خانه می آمدم.
لیدا گفت: راستی تو چند سالته؟
مونس جواب داد: بیست و سه سال.
لیدا گفت: من هم نوزده سالمه. یعنی تا چند وقت دیگه پا می گذارم توی بیست سال.
مونس گفت: چرا تنها به دنبال مادرت آمده ای؟ آخه توی این زمانه که مردان گرگ نما به کمین دخترهای قشنگ نشسته اند، نترسیدی که شاید به دام آنها بیفتی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا این دستم که در گچ است را همین گرگ نماها به این روز درآورده اند.
مونس با وحشت بلند شد و گفت: وای جدی می گی؟
لیدا گفت:آره. و بعد به یاد امیر افتاد. قلبش شروع به تپیدن کرد . دلش هوای او را کرده بود ولی وقتی به یاد حرفهای ناحق او افتاد خشم تمام وجودش را فراگرفت.
مونس با همان حالت ادامه داد: آخه چطو؟ نکنه تو را هم اذیت کرده اند؟
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: وای خدا نکنه! این حرف را نزن وگرنه همان جا خودم را می کشتم. من طاقت همه چیز دارم جز بی آبرویی . و بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد.

shirin71
10-13-2011, 11:59 PM
مونس با ناراحتی گفت: خدا خیلی بهت رحم کرد که دوستانت به موقع تو را از دست آن جانورها نجات دادند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت می آمد و با حالت موذیانه ادامه داد: ببینم نکنه از امیر خوشت می آید که موقع تعریف کردن از او لحن صدایت عوض شد و اشک در چشمهایت حلقه زد؟
لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: خودتو لوس نکن. من فقط تعریفش را کردم و بس.
مونس به خنده افتاد. صدای مادربزرگ بلند شد و گفت: دخترها چقدر حرف می زنید. بگیرید بخوابید صبح باید زود بیدار شوید.
فردا صبح مادر بزرگ شیر تازه ی داغ سر سفره کنار پنیر و کره محلی گذاشته بود و لیدا با لذت آنها را می خورد. بین صبحانه لیدا با ناراحتی گفت: وای مونس اه تو به شالی زار بروی من تنها می مونم. حوصله ام در خانه سر می رود.
مونس لبخندی مهربان زد و گفت:دوست دارم که تو رو با خودم به شالی زار ببرم ولی می ترسم خسته شوی و اینکه آنجا خیلی کار دارم و نمی توانم به تو برسم. دوما ماشالله اینقدر خوشگلی که می ترسم زود تو را از من خواستگاری کنند.
لیدا به خنده افتاد و گفت: ای بدجنس، برای نبردن من به شالی زار چه بهانه ها جور می کنی!
مونس خندید. بعد از نیم ساعت مونس به سرکار رفت و لیدا به مادربزرگ در کار خانه کمک می کرد.
یک هفته گذشت و لیدا در کنار آنها احساس آرامش می کرد. غروبها وقتی مونس می آمد هر دو شوخی می کردند و می گفتند و می خندیدند.
مونس که از جریان امیر و لیدا با خبر بود، مدام سر به سر لیدا می گذاشت و او را اذیت می کرد. خیلی به هم علاقه پیدا کرده بودند. طولی که لیدا یادش رفته بود که برای چه موضوع به شمال آمده است.
یک شب که همه دور هم نشسته بودند لیدا رو به پدربزرگ کرد و گفت: بهتره از فردا به دنبال مادرم برویم. مدت یک هفته است که مزاحمتان هستم.
مونس با دلخوری گفت: این حرف را نزن. وجود تو در این خانه یک نعمت برایمان است. منکه خیلی خوشحال هستم.
پدربزرگ گفت: باشه . از فردا با هم به دهات اطراف می رویم. فقط باید اسم و فامیل مادرت را به من بگویی تا موقع پرس و جو بتوانیم راحت تر به دنبالش باشیم.
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: ولی من نمی دانم فامیلی مادرم چی است.فقط می دانم اسمش مروارید است.
مونس لبخندی زد و گفت: اینکه ناراحتی نداره، می تونی از داخل شناسنامه ات فامیلی مادرت را به دست بیاوری.
لیدا با ناراحتی گفت: مشکل همینجاست. چون در شناسنامه ی من اسم مادر حقیقی ام نوشته نشده. مادربزرگم اجازه نداد اسم مادرم در شناسنامه ام باشد و اسم ماریا را در شناسنامه ام نوشته اند. مادربزرگم می گفت نباید اسم یک زن دهاتی در شناسنامه نوه عزیزش باشه. وای خدای من این مادربزرگم چطور توانست با زندگی من اینطور بازی کنه.
مونس گفت: وای چه مادربزرگ دیکتاتوری داشتی.
لیدا رو به مونس کرد و گفت: ببینم می تونی مرکز مخابرات را به من نشان بدهی؟
مونس گفت: آره، ولی الان مخابرات بسته است. بگذار برای فردا صبح با هم می رویم.
لیدا گفت: نه مزاحم کار تو نمی شوم. اگه آدرس بدهی خودم می روم.
مونس به شوخی اخمی کرد و گفت: تو اصلا مزاحمم نیستی. برای فردا مرخصی گرفته ام چون از روی که آمده ای وقت نکردم که تو را با خودم بیرون ببرم. می خواهم فردا را تا غروب با هم باشیم.
لیدا با خوشحالی گفت: وای عالیه! توی این هفته در خانه پوسیدم و صدایم هم درنیامد.
هر دو زدند زیر خنده. مونس به شوخی گفت: طفلک آقا امیر توی این یک هفته حتما دیوانه شده است. ولی حقش بود . چطور دلش آمد آن حرفها را به تو بزند.
لیدا گفت: دختر بس کن. او به اندازه ی کافی تنبیه شده است. و ادامه داد: مونس ، بهتره من و تو امشب را در حیاط بخوابیم. هوا خیلی خوبه.
مونس از این حرف استقبال کرد و هر دو شب را در حیاط خوابیدند. در حالی که در رختخواب دراز کشیده بودند و در سکوت به آسمان نگاه می کردند، لیدا به آرامی گفت: مونس تو تا به حال عاشق شده ای؟
مونس نفس عمیقی کشید و با لحن غریبی گفت: آره، ولی چه فایده!
و از ته دل آه سوزناکی کشید . لیدا از این طرز صحبت کردن او منقلب شد و با کنجکاوی پرسید: تو رو خدا برام تعریف کن.
مونس لبخندی تلخ زد و گفت: فکرش را نکن. قابل تعریف نیست.
لیدا با دلخوری گفت:خیلی بی معرفت هستی. من هر چه در دل داشتم برایت تعریف کردم. حتی موضوع امیر را هم به تو گفتم ولی تو همش طفره می روی. و بعد با ناراحتی غلتی زد و پشتش را به او کرد.
مونس کنار لیدا نیم خیز شد. لبخندی زد و گونه او را بوسید و گفت: حالا اینقدر برام ناز نکن. من امیر نیستم که برام ناز کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: مونس چقدر دوستت دارم. تو رو مانند یک خواهر می دانم . تو هم مانند اسمیت، مونس و همدم من هستی.
مونس دستی به موهای لیدا کشید و گفت: لیدا به خدا من خیلی به تو علاقه دارم. توی عمرم اینطور به کسی دل نبسته بودم.
لیدا گفت: بدجنس نشو. چرا حرف را عوض می کنی؟ برام تعریف کن.
مونس خندید و گفت: باشه عزیز من. فردا وقتی با هم به گردش رفتیم، بین راه برایت همه چیز را تعریف می کنم.
لیدا گفت: وای تا فردا چطور طاقت بیاورم؟ ولی باشه. تا فردا شب بخیر. و بعد لحاف را روی سرش کشید . مونس خنده ای کرد و لحاف را تا روی گردن بالا آورد.
فردا صبح ، بعد از صبحانه ، لیدا همراه مونس به مخابرات رفت . اول به شرکت عمو کوروش در ایتالیا تلفن زد ولی کسی گوشی را برنمی داشت، مجبور شد به تهران تلفن کند. فتانه گوشی را برداشت.وقتی صدای لیدا را شنید، با هیجان فریاد زد: لیدا جان تو کجا هستی؟ تو که همه ی ما را دیوانه کرده ای! همه نگرانت هستند. پدر و امیر به دنبال تو به شمال آمده اند تا تو را پیدا کنند.
احمد در خانه ما را دیوانه کرده است. بیچاره مادر از دوری تو داره دق می کنه. امیر مانند آدمهای گنگ و سرگردان می مونه. تا سه روز غذا نخورد. وقتی دید تماس نگرفتی، تصمیم گرفت به شمال بیاید و پدر هم با او آمد.
فتانه پشت سر هم حرف می زد و مجال صحبت کردن به لیدا نمی داد. خیلی نگران بود.لیدا گفت: فتانه جون تو چقدر حرف می زنی! من فقط تلفن زدم تا از شما شماره ی جدید عمو کوروش را بگیرم. باید با او حرف بزنم.
فتانه با عصبانیت گفت: با عمو چکار داری؟ نکنه می خواهی او را هم دلواپس کنی؟ به خدا لیدا حرکات درست مثل دخترهای لوس و نفهم می مونه.

shirin71
10-14-2011, 12:00 AM
لیدا در حالی که عصبی شده بود گفت: فتانه تورو خدا بس کن. من به اندازه کافی از حرفهای برادرت زجر می کشم، لااقل تو دیگه چیزی نگو که دیگه تحمل ندارم.
فتانه با حالت عذرخواهانه گفت: لیدا جان منو ببخش. دست خودم نبود. اخه نمی دونی که توی این مدت که تو رتف ی، ما زندگی نداشتیم. امیر و احمد زندگیمان را سیاه کرده اند. احمد با امیر کلی دعوا گرفت که چرا اینقدر تو را تحت فشار گذاشته بود. اگر وساطت پدر نبود، احمد نزدیک بود امیر را کتک بزند. به خدا خود امیر بیشتر از همه ناراحت است. داره دیوانه می شه.
لیدا با ناراحتی گفت: فتانه بس کن. لطفا شماره عمو را بده. من عجله دارم.
فتانه با بغض گفت: من شماره ی عمو را ندارم. ولی احمد شماره را دارد. می تونی از او بگیری.
لیدا سریع خداحافظی کرد و هر چه فتانه او را صدا زد لیدا گوشی را قطع کرد و بعد با شرکت احمد تماس گرفت.
وقتی احمد صدای لیدا را شنید با خوشحالی فریاد زد: لیدا عزیزم تو کجا هستی؟ دختر تو که ما را نصف جون کردی!
لیدا با لحن سردی سلام کرد و گفت: آقا احمد تلفن زدم که از شما تلفن عمو کوروش را بگیرم. باید با عمو حرف بزنم.
احمد با التماس گفت: لیدا جان تو رو خدا به خانه برگرد. همه دلواپس هستند. خانه بدون تو اصلا صفا نداره، مخصوصا من قوتی جای خالی تو را می بینم دارم دیوانه میشوم.
لیدا پوزخندی زد و گفت:ولی برادر عزیزتان مرا دختر فاسد و هرزه می داند، نمی خواهم شما را تحمل کنید. حالا چطور شد که نگران یک ولگرد شده اید. من از برادرتان ممنون هستم که زودتر مرا متوجه این موضوع کرد چون دوست ندارم سربار کسی باشم و بعد با ناراحتی و خشم ادامه داد: احمد لطفا شماره عمو را بده. دیگه داره اعصابم از یادآوری حرفهای برادرت خرد می شه.
احمد با ناراحتی گفت: لیدا کمی منطقی باش. به خونه برگرد. امیر به اشتباه خودش پی برده است. تو غرور او را خرد کرده ای. وقتی نامه ات را خواند باور نمی کرد که او را ترک کرده ای. تا سه روز لب به غذا نمی زد. وقتی به اتاقش رفتم تا مرا دید به گریه افتاد. او تو را واقعا دوست دارد. الان از حرفهایش پشیمان است. او مدام از تو و نگاه های دیوانه کننده ات حرف می زد و حالا خودش را به خاطر برخوردش سرزنش می کند.و با ناراحتی ادامه داد: لیدا تو رو خدا ما را اذیت نکن. تو از محبت ما سوء استفاده کرده ای. مادر وقتی فهمید که تو فرار کرده ای، حالش بهم خورد و مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم. سه روز در بیمارستان بستری شد. فقط به خاطر تو اینطور شد. فهمیدی یا نه؟!
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: خدای من حالا حال مادر چطور است؟
احمد جواب داد: بد نیست، او را به خانه آورده ایم ولی همش به خاطر تو گریه می کند. اگه تو بیایی خوب می شود.
لیدا گفت: باشه من فقط به خاطر مادر به تهران برمی گردم.
احمد با خوشحالی گفت: لیدا ممنون که بر می گردی. مادر از این موضوع خیلی خوشحال خواهد شد. دختر تو نمی دانی چقدر دوستت... و بعد سکوت کرد.
لیدا گفت: من دو روز دیگه بر می گردم. به مادر بگو دلواپس من نباش. من حالم خوبه به امیر هم بگو که دیگه دوست ندارم او را ببینم و بعد با ناراحتی گوشی را گذاشت و نفس عمیقی کشید.
مونس گفت: وای دختر تو چقدر حرف زدی. حوصله ام سر رفت.
لیدا لبخندی زد و گفت: این احمد خیلی پرچانه است. مجبور شدم خودم صحبت را تمام کنم و بعد دست مونس را گرفت و در حالی که از مخابرات بیرون می آمدند گفت: بیا برویم تا برایت تعریف کنم که امیر را به چه روزی انداخته ام و سپس تمام حرفهای احمد و فتانه را برای او تعریف کرد.
مونس گفت: لیدا تو واقعا امیر را دوست داری؟
لیدا آهی عمیق کشید و گفت: آره خیلی دوستش دارم. ولی او خیلی بداخلاق است. اما با این حال دوستش دارم. وقتی که او را می بینم، قلبم شروع به تپیدن می کنه. حتی خود امیر هم می دونه که دیوانه اش هستم. به خاطر همینه که اینطور به من سخت می گیره.
مونس لبخند غمگینی زد و گفت: تو دختر زیبا و مهربانی هستی و خیلی زود در دل همه جا باز می کنی. قدرت... و بعد سکوت کرد.
لیدا متوجه شد و هر دو به خانه برگشتند. موقع ناهار لیدا موضوع را برای پیرمرد تعریف کرد و پیرمرد در حالی که از ته دل ناراحت بود گفت: اینطور بهتر است. لااقل کسی هست که مادرت را بشناسد و دیگه مجبور نیستی ده به ده دنبال مادرت بگردی.
لیدا نگاهی به قیافه غمگین و بغض آلود مونس انداخت . لبخندی زد و گفت: مونس جان، از دست من راحت می شوی. آخه دیگه مجبور نیستی به خاطر من شبهای پائیز را در حیاط بخوابی.
مونس با ناراحتی گفت: این یک هفته بهترین ایام زندگیم بود، وجود تو در این خانه صفا داشت و دیگه... بغض اجازه نداد حرفش را تمام کند و سریع بلند شد و به حیاط پناه برد.
پیرمرد با ناراحتی گفت: مونس راست می گه. توی این یک هفته به ما خیلی خوش گذشت و حالا تو می خواهی ما را ترک کنی.
پیرزن دست لیدا را گرفت و آهی کشید و گفت: عزیزم این روزهایی که تو اینجا بودی ، اخلاق مونس خیلی تعییر کرده بود. از آن حالت خمودگی و افسردگی بیرون آمده و خیلی شاد و سرحال شده بود. ولی چه فایده که تو به زودی از ما جدا می شوی.
لیدا گونه پیرزن را بوسید و گفت: من باید برگردم، چون افرادی منتظر من هستند که واقعا مثل فرشته می مانند و از نبودن من بی قرار هستند. من همه ی شما را دوست دارم و به ایرانی بودن خودم افتخار می کنم چون ایران عزیزترین انسانهای را در دل خود جای داده است و بعد بلند شد و به حیاط رفت. مونس لبه ی حوض نشسته بود و آرام اشک می ریخت.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بی معرفت . مگه قرار نبود امروز منو با خودت به گردش ببری. انگار یادت رفته چه قولی به من داده بودی!
مونس اشکهایش را پاک کرد و لبخندی مهربان زد و گفت: آماده شو با هم برویم و بعد خودش هم بلند شد و به اتاق رفت.
مونس رو به مادرش کرد و گفت: من و لیدا تا غروب به خانه نمی آئیم. می خواهم او را به گردش ببرم.
پیرزن با نگرانی گفت: قبل از تاریک شدن هوا حتما برگردید .
بعد هر دو از خانه بیرون آمدند. بین راه لیدا رو به مونس کرد و گفت: خوب حالا بگو که دل به چه کسی بسته ای که نمی خواهی من از این راز چیزی بدانم.
مونس لبخندی زد و گفت: وای دختر تو چقدر عجول هستی. آخه عزیز من کی میاد عاشق من که این همه آبله توی صورتم است بشه؟ ای بابا دلت چقدر خوشه!
لیدا اخمی کرد و گفت: بی خود حرف نزن. اتفاقا خیلی هم خوشگل هستی. به نظر من این آبله ها تورو قشنگ تر کرده است، منکه خاطرخواهت هستم. اگه پسر وبدم حتما تو رو برای ازدواج با خودم انتخاب می کردم.
مونس با خنده گفت: وای یعنی تو با من ازدواج می کردی؟ یعنی یک پسر خوشگل شهری با من ازدواج می کرد! منکه باورم نمیشه. ای کاش پسر بودی. هر دو به خنده افتادند.
لدیا گفت: به خدا اگه پسر بودم حتما با تو ازدواج می کردم.
مونس لبخند تلخی زد و گفت: ولی هیچکس مثل تو فکر نمی کنه. چون قلب تو مثل آب زلال و پاک است.
لیدا گفت: خدای من تو چقدر طفره می روی. حالا بگو عاشق کی شده ای.
مونس خنده ای کرد و گفت: درست مثل بچه ها کم طاقت هستی و ادامه داد: در مزرعه پسر قشنگی با من کار می کند که حدود بیست و هشت سال دارد. ولی چون فصل دِرو است امده کار می کنه، در اصل او سفالگر است. مدتهاست که او را می شناسم. یک بار غیر مستقیم به او ابراز علاقه کردم ولی او فقط به من پوزخند زد و من هم از آن به بعد دیگه کاری به او ندارم. ولی خیلی دوستش دارم. اصلا نمی توانم او را از دلم بیرون کنم. اسمش قدرت است. پسری قشنگ و خیلی هم مودب است ولی با من خیلی بد برخورد می کند. در مزرعه خیلی خاطرخواه دارد ولی او به کسی توجهی نمی کند. وقتی که او را می بینم قلبم می خواهد از سینه دربیاید و او هم می داند که بیشتر از همه، من او را دوست دارم. احساس می کنم او به زیبایی خودش مغرور است . موقع ناهار وقتی همه دور هم می نشینند تا ناهار بخورند، او در جمع ما نمی نشیند، غذایش را بر می دارد و با یکی از دوستانش در گوشه ای غذا می خورد. ولی با این حال من دوستش دارم.
لیدا گفت: همه مردها مغرور هستند، در صورتی که اول خودشان دلباخته می شوند ولی به زبان نمی آورند. امیر وقتی فهمید من هم دوستش دارم در مورد من سخت گیر شد و خواست که مطیع او باشم. و بعد لبخندی زد و گفت: ای بابا بگذریم، فکر خودمان را مشغول نکنیم.
مونس به خنده افتاد . لحظه ای نگذشته بود که باران تندی شروع به باریدن کرد. مونس گفت: بیا برویم داخل قهوه خانه تا باران بند بیاید.
لیدا گفت: نه دوست دارم که توی باران قدم بزنم.
مونس گفت: اگه سرما بخوری من چکار کنم؟
لیدا گفت: چه بهتر! اگه سرما بخورم دیگه تهران نمی روم و مدت بیشتری پیش شما می مانم.
مونس لبخندی زد و گفت: من که از خدا می خواهم که تو پیش ما بمانی. حالا که این را حرف را زدی، تو را می برم کنار رودخانه و توی آب می اندازم.
لیدا با خنده گفت: وای تو خیلی بی انصاف هستی. نکنه می خواهی مرا بکشی . من گفتم سرما بخورم ولی تو می خواهی که من سینه پهلو کنم.
مونس لبخندی زد و گفت: شوخی کردم. چون می خواهم تو سلامت به تهران بروی. مریض نشوی که اصلا طاقت بیماری تو را ندارم.
از کنار مدرسه ای رد شدند . در همان لحظه زنگ تفریح به صدا درآمد . لیدا رو به مونس کرد و گفت: راستی تو چند کلاس درس خوانده ای؟
مونس آهی کشید و گفت: بیشتر از چهار کلاس نخوانده ام چون بچه های خیلی مسخره ام می کردند، من هم خسته شدم و از مدرسه بیرون آمدم و سعی کردم در خرج خانه به پدرم کمک کنم. مدتی به قالی بافی رفتم و حالا که فصل درو است ، به مزرعه می روم. کار کردن من فصلی است. مزد خوبی دارم ، فقط از خدا یک چیز می خواهم و آن این است که روزی با قدرت ازدواج کنم.
لیدا گفت: نگران نباش حتما به آرزویت می رسی.
مونس گفت: بیا برویم توی قهوه خانه تا چای داغ بخوریم. توی این بارون خیلی می چسبه و با این حرف هر دو به قهوه خانه رفتند.
مونس و لیدا روی نیمکتی نشستند. مونس قلیانی که کنار نیمکت بود را برداشت و شروع به کشیدن قلیان کرد و در حالی که پک محکم می زد گفت: می خواهم فضای سنتی برایت درست کنم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: درست مانند پیرزنها شدی.
مونس به شوخی اخمی کرد و گفت: ای بابا تو که حال آدم را می گیری. خوب دوست داشتم محیطی سنتی برایت فراهم کنم. و با خنده قلیان را کنار گذاشت. قهوه چی برایشان چای قند پهلو آورد.مدتی هر دو با هم گفتگو کردند و بنی راه مونس رشته خوش گوار خرید که بعد از شام آن را درست کنند و همه با هم بخورند و به خانه برگشتند. موقع شام، لیدا متوجه پدربزرگ شد که رنگ صورتش پریده و کمی بی حال بود. گفت: پدربزرگ انگار حالتان خوب نیست!
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: نه چیزی نیست. فکر کنم سرما خورده ام چون کمی تنم سنگین شده است.
مادربزرگ گفت: بعد از شام بهت جوشانده می دهم بخوری ای کاش کمی زودتر گفته بودی.
مونس گفت: اگه حالتون خوب نیست شما را دکتر ببریم.
پدربزرگ خندید و گفت: ای بابا فقط سرما خورده ام. چیز مهمی نیست که اینطور شلوغش کرده اید.
بعد از شام مادربزرگ رشته خوش گوار را سرخ کرد و همه دور هم خوردند. بعد از خودن آن شیرینی، پدربزرگ گفت: بعنت بر شیطان! امشب اینقدر تنم خسته است که نتوانستم نمازم را بخوانم. بلند شوم که شیطان داره از من یک آدم بد و گمراه می سازه. لعنت خدا بر شیطان، لعنت خدا بر شیطان. و بعد از سر جایش بلند شد و به حیاط رفت تا وضو بگیرد. لیدا و مونس داشتند تلویزیون نگاه می کردند و مادربزرگ چای دم می کرد. پدربزرگ دست نماز گرفت و سر نماز ایستاد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که یکدفعه دستش را روی قلبش گذاشت و با ناله روی زمین افتاد.
لیدا و مونس و مادربزرگ با وحشت به طرف او رفتند و مونس و مادربزرگ جیغ و فریاد می کشیدند و پدربزرگ را صدا می زدند. مادر بزرگ خودش را می زد. مونس با فریاد گفت: لیدا برو کمک بیاور باید پدر را به بیمارستان ببریم.
لیدا دوان دوان به کوچه رفت و خودش را به خیابان رساند. در همان لحظه ماشینی از دور نمایان شد.وقتی اتومبیل به لیدا نزدیک شد، لیدا جلوی آن را گرفت و در حالی که گریه می کرد با التماس گفت: تو رو خدا به ما کمک کنید. پدربزرگم حالش به هم خورده است. ما به کمک احتیاج داریم. اون داره می میره. تو رو خدا.
مرد جوانی از ماشین پیاده شد و گفت: نزدیک بود زیر ماشین بروی! چرا اینقدر گریه می کنی؟
لیدا همچنان که گریه می کرد گفت: پدربزرگم تو رو خدا حالش بهم خورده و بعد لیدا بدون توجه دست مرد را گرفت و در حالی که او را به طرف خانه می برد با التماس و گریه می خواست که او کمکش کند و مرد جوان هم به دنبال او می آمد.

shirin71
10-14-2011, 12:00 AM
مرد جوان به پیرمرد تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی داد و بعد نبض او را گرفت و گفت: کمک کنید تا او را داخل ماشین بگذاریم و هر چهار نفر پدر بزرگ را داخل پتویی پیچیدند و او را به طرف ماشین بردند.
مادربزرگ رو به لیدا کرد و گفت: دخترم بهتره تو در خانه بمانی. شاید خواهرم به خانه ی ما بیاید. آخه او دوشنبه ها همیشه برای شب نشینی به اینجا می آید و اگه کسی خانه نباشد نگران می شود.
لیدا در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت: باشه ولی تو رو خدا زودتر از حال پدربزرگ به من خبر بدهید. منو چشم به راه نگذارید.
مردجوان نگاهی به صورت زیبای لیدا انداخت و گفت: نگران نباشید انشالله حالشان خوب می شود. اگه توانستم خودم برای شما خبر سلامتی پدربزرگتان را می آورم.
لیدا تشکر کرد و با یک دست موهای لخت و سیاهش را که پریشان اطرافش ریخته بود صاف کرد. مرد لبخندی به او زد و سوار اتومبیل شده و جلوی چشمان نگران لیدا دور شدند.
لیدا با ناراحتی به خانه برگشت. گوشه ای نشست و برای پدربزرگ دعا کرد. ساعت نه شب بود که خاله ی مونس به دیدن مادربزرگ آمد و لیدا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد .
خاله گفت: دخترم شاید آنها شب به خانه نیایند. بیا برویم خانه ی ما بمان.
لیدا با ناراحتی گفت: نه خاله جان شاید آنها زود برگردند. می خواهم منتظرشان بمانم.
خاله گفت: باشه عزیزم. پس به مونس بگو فردا خبر سلامتی پدرش را برایم بیاورد. من فردا مجبورم سر شالی زار بروم وگرنه صاحب کار منو اخراج می کنه و بعد از لیدا خداحافظی کرد.
لیدا طاقت یکجا نشستن را نداشت و در حیاط قدم می زد و گاهی در حیاط را باز می کرد و به کوچه نگاهی می انداخت و یا در اتاق قدم می زد و دعا می خواند. بالاخره ساعت دوازده و نیم شب بود که زنگ در به صدا درآمد و لیدا شتابان به حیاط رفت و در را باز کرد. آن مرد جوان پشت در ایستاده بود و وقتی لیدا را دید، مودبانه گفت: انگار خیلی نگران هستید آمدم به شما خبر بدهم که حال پدربزرگتان خوب است. ببخشید دیر کردم.
لیدا نگاه به اطراف انداخت و گفت: پس مادربزرگ و مونس کجا هستند؟
آن جوان گفت: آنها در بیمارستان پیش پدربزرگتان ماندند.
لیدا با ناراحتی گفت: آنها شب نمی آیند؟
آن جوان لبخندی زد و گفت: نکنه می ترسید که شب را تنها سر کنید؟
لیدا جا خورد. اخمی کرد و گفت: خیلی ممنون که خبر سلامتی پدر بزرگ را به من دادید. شب بخیر. و بعد در را محکم بست. وقتی داخل اتاق شد از اینکه تنها بود ترس برش داشته بود در اتاق را از داخل کلید کرد و پرده ها را کشید و گوشه ای کز کرد. با خودش گفت: چقدر مونس بی خیال است. لااقل مادربزرگ را به خانه می فرستاد و بعد تلویزیون را روشن کرد و در حالی که تمام برقها را روشن گذاشته بود به تلویزیون نگاه می کرد.هر وقت صدایی می شنید با وحشت به اطراف نگاه می کرد. یکدفعه یاد تابلوی دراکولایی که در اتاق امیر بود افتاد، لرزش خفیفی در بدنش حس کرد. به طرف تلویزیون رفت و صدای آن را زیاد کرد تا متوجه صداهای اطرافش نشود. وقتی کمی از ترس او کاسته شد تمام فکرش را مشغول قیلمی که از تلویزیون پخش می رد ولی متوجه شد که از شانس او فیلمی که از تلویزیون پخش می شد درباره ی اجساد مومیایی شده ی مصریان بحث می کند. دوباره وحشت کرد و کانال تلویزیون را چرخاند و فیلم سینمایی را نگاه کرد. یک ساعت بعد زنگ در به صدا در امد. به وحشت افتاد . تمام لامپهای حیاط را روشن کرد و در حالی که پاهایش می لرزید به طرف در رفت. با صدای لرزان از پشت در پرسید: کیه؟
صدای مونس آمد که گفت: ترسو من هستم. در را باز کن.
لیدا با خوشحالی در را باز کرد. مونس را همراه آن مرد جوان دید ، مونس وقتی لیدا را دید لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم ترسو باشی، چرا صدای تلویزیون را اینقدر بلند کرده ای؟
آن جوان لبخندی زد و گفت: وقتی دیدم صدای تلویزیون را بلند کرده اید، تصمیم گرفتم تا صدای همسایه ها درنیامده است خواهرتان را بیاورم.
لیدا لبخندی به مونس زد و گفت: اصلا ترسو نیستم. داشتم تلویزیون نگاه می کردم. فیلم جالبی بود . مجذوب آن شده بودم و حواسم نبود که صدایش زیاد است.
آن جوان نیش خندی زد و گفت: خوب شاید من اشتباه کرده ام. پس اجازه بدهید خواهرتان را به بیمارستان برگردانم.
لیدا با تمنا به مونس نگاه کرد . مونس با خنده گفت: نه دیگه مزاحمتان نمی شوم. فردا به دیدن پدر می روم.
لیدا با نگرانی گفت: حال پدربزرگ چطوره؟ منکه نصف جون شدم.
مونس گفت: خدا را شکر خطر رفع شد. اگه کمک آقای دکتر نبود خدای نکرده پدر را از دست داده بودم. و رو کرد به آن جوان و گفت: ببخشید آقای دکتر امشب به شما خیلی زحمت دادیم.
لیدا با تعجب گفت: شما دکتر هستید؟
جوان لبخندی زد و گفت: با اجازه من دیگه باید بروم. ساعت دو نیمه شب است و حتما شما هم خسته هستید.
مونس گفت: واقعا زحمت کشیدید. نمی دانم چطور محبت شما را جبران کنم.
آن جوان که اسمش دکتر آرمان حق دوست بود، لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم اینقدر تعارف نکنید . من دیگه می روم. مواظب خودتان باشید . و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: بهتره برقها را خاموش کنید و راحت بخوابید. شب بخیر. و بعد لبخندی به لیدا زد و به طرف ماشین خودش رفت.
مونس و لیدا داخل اتاق آمدند. لیدا گفت: این پسره اصلا بهش نمی خوره که دکتر باشه. چقدر زشت بود.
مونس با تعجب گفت: وای این چه حرفی است که می زنی؟! او از زیبایی صورت هیچ کم نداشت. واقعا مرد زیبایی است. چشمهای میشی رنگ با اون موهای خرمایی و صورت سفید واقعا بی نقص بود. چطور دلت میاد که این حرف را بزنی؟ ماشالله قد دکتر نزدیک دو متر میشه. هیکلش مثل ورزشکارا می مونه. درست شبیه کماندوها.
لیدا گفت: وای ببخشید چه غلطی کردم که این حرف را زدم. تو چرا مثل نقشه کشها از طول و عرض او و ظاهرش حرف می زنی. بابا جان ببخشید دیگه هیچی نمی گم. شوخی کردم مرد خوشگلی بود. ببینم حالا دیگه بس می کنی یا دوباره بگم!
مونس خنده ای سر داد و گفت: ای دختره ی حسود! نمی تونی از خودت خوشگلتر ببینی. به خاطر همینه که از حسادت اجازه ندادی که از خوشگلی او تعریف کنم. و ادامه داد: او دکتر متخصص قلب است. خدا با ما بود که او را جلوی روی تو گذاشت تا پدر نجات پیدا کند و با شیطنت گوش لیدا را کشید و گفت: ای بدجنس فکر کنم دل این دکتر بیچاره را هم برده ای. چون به دنبالم آمد و گفت: انگار خواهرتان بدجوری از تنهایی می ترسد. گناه داره دختری به زیبایی او در خانه تنها باشد و از من خواست که همراه او به خانه بیایم. و من هم به خاطر او آمدم . لیدا به شوخی چشم غره ای به مونس رفت و مونس به خنده افتاد.
لیدا و مونس کنار هم دراز کشیدند . لیدا گفت: فردا من هم به دیدن پدربزرگ می آیم. می خواهم او را ببینم.
مونس آهی کشید و گفت: هزینه بیمارستان خیلی زیاد می شود. فردا باید به شالی زار بروم تا ببینم می توانم حقوقم را زودتر بگیرم یا نه.
لیدا با نگرانی گفت: اگه پول کم بیاید چه می کنی؟
مونس متوجه نگرانی لیدا شد. لبخندی زد و گفت: انشالله که کم نمی آوریم. تو هم اینقدر حرف نزن و بگیر بخواب و هر دو به هم لبخندی زدند و آرام خوابیدند.
فردا صبح لیدا همراه مونس اول به شالی زار رفت. سرکارگر با غرغر مقداری پول به مونس داد. وقتی هر دو از کنار شالی زار بر می گشتند، کارگران داشتند کار می کردند. لیدا با دست به پهلوی مونس زد و گفت: می تونی قدرت را به من نشان بدهی. می خواهم ببینم قابل تعریف است که اینطور تو شیفته اش شده ای.
مونس لبخند غمگینی زد و گفت: باشه. همونی که با لباس سفید و کلاه حصیری کنار پیرمردی ایستاده، قدرت است.
لیدا کمی با چشمهایش بین کارگرها را نگاه کرد و بعد جوانی سبزه رو و قد بلند را دید. صورتش در زیر کلاه حصیری زیاد مشخص نبود. لیدا گفت: امیدوارم تو به او برسی. این یکی از آرزوهایم است.
مونس لبخندی زد و تشکر کرد و با هم به بیمارستان رفتند. لیدا با دیدن پدربزرگ به گریه افتاد. روی صورت پدربزرگ اکسیژن بود و صورت قشنگ و نورانی اش آرام و زیباتر شده بود.
در همان لحظه پرستار داخل اتاق شد . لیدا رو کرد به پرستار و گفت: ببخشید خانوم حال پدربزرگم چطور است؟
پرستار لبخندی زد و گفت:حالش خوبه. اگه دلواپس هستید می تونید با دکتر صحبت کنید.
لیدا رو به مونس کرد و گفت: تو رو خدا برو از دکتر حال پدر را بپرس. آخه اگه حال پدر خوب است چرا به او اکسیژن وصل کرده اند؟
مونس از اتاق خارج شد. لیدا کنار پدربزرگ نشست و دست او را در دست گرفت. موقع اذان ظهر بود. مادربزرگ کنار تخت نماز می خواند. در همان موقع مونس همراه دکتر داخل اتاق آمد . لیدا سریع ایستاد و خیلی سرد به دکتر سلام کرد.
دکتر آرمان نگاهی به لیدا انداخت و جواب سلام او را داد و گفت: حالتون چطوره؟
لیدا تشکر کرد و به مونس نگاه کرد. ولی مونس را نگران دید. دلش فرو ریخت. به طرف او رفت آهسته گفت: دکتر چی می گه؟ حال پدر خوب می شه؟
مونس آرام جواب داد:آره ولی باید قلب پدر عمل بشه و با ناراحتی گفت: راستی لیدا مگه امروز نبایستی به تهران می رفتی؟ الان آنها منتظر تو هستند.
لیدا با بغض گفت: چطور می تونم پدربزرگ را تنها بگذارم. نه من نمی روم.
دکتر آرمان با نگاهی کنجکاو به لیدا گفت: امروز شما مسافر هستید؟
لیدا جواب داد: بودم. ولی دیگه با این اوضاع برنمی گردم. دلم نمی آید پدربزرگ را در این حال تنها بگذارم و رو کرد به مونس و گفت: من به مخابرات می روم تا به تهران زنگ بزنم که نمی توانم امروز به تهران بروم و با این حرف از اتاق بیرون رفت. نیمه های راهرو بود که دکتر آرمان لیدا را صدا زد. لیدا نگاهی به عقب انداخت. آرمان لبخندی زد و گفت: اجازه بدهید با هم به مخابرات برویم. من هم باید با تهران تماس بگیرم.
لیدا نگاه سردی به او انداخت و گفت: من بیرون منتظرتان می مانم.
لیدا در محوطه ی بیمارستان ایستاده بود که آرمان با ماشین جلوی او نگه داشت و لیدا سوار شد. لحظه ای در سکوت گذشت و آرمان سکوت را شکست و گفت: اینطور که متوجه شده ام شما خواهر هم نیستید.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند گفت: درست حدس زدید. و بعد دوباره سکوت کرد.
آرمان که از این برخورد سرد او حرصش درآمده بود و سعی می کرد آرام باشد گفت: می تونم بپرسم با هم چه نسبتی دارید؟
لیدا جواب داد: دوست هستیم. یک هفته است که به خانه ی آنها آمده ام. فقط همین.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: شما دختر بداخلاقی هستید. خودخواهی شما به وضوح پیداست.
لیدا سکوت کرد. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشت و به سلامتی پدبزرگ فکر می کرد. آرمان ادامه داد: انگار از این حرف من ناراحت نشدید! حتما تا حالا کسانی این حرف را به شما زده اند که دیگه برایتان بی تفاوت شده است.

shirin71
10-14-2011, 12:00 AM
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: برایم فرقی نمی کنه که دیگران در مورد من چه می گویند . من الان فقط به پدربزرگ فکر می کنم. نمی دانم چرا بیخود دلم شور می زند.
آرمان لبخندیز زد و گفت: نگران نباشید. او حالش خوب می شود. فقط باید یک عمل کوچک روی قلبش انجام شود.
لیدا با نگرانی پرسید: این عمل خطرناک است؟
آرمان گفت: نه اینطور نیست. گفتم که عمل راحتی است. فقط امیدتان به خدا باشد.
لیدا چشمش به انگشت دست آرمان افتاد، دید که حلقه ی طلایی در انگشتش دارد . فهمید که ازدواج کرده است. خیالش راحت شد. ادامه داد: به نظرتان هزینه عمل و بیمارستان چقدر می شود؟
آرمان گفت: نکنه شما نگران هزینه بیمارستان هستید؟
لیدا گفت: نه فقط ناراحت مونس هستم. او خیلی برای هزینه بیمارستان و عمل نگران است.
آرمان گفت: هزینه عمل خیلی زیاد نیست. شما نگران نباشید. من تا آنجایی که بتوانم به شما کمک می کنم.
لیدا اخمی کرد و گفت: لازم نیست شما خودتان را به زحمت بیاندازید. کسی از شما کمک نخواست.
آرمان لبخندی زد و گفت: باز که شما اخم کردی! منظور من این بود که با مددکاری بیمارستان صحبت می کنم تا به شما کمک کند.
لیدا آهی کشید و آرام گفت: پدرم راست می گفت که مردمان ایران بهترین مردمان دنیا هستند. هیچوقت حرف پدرم را باور نمی کردم که اینقدر مردمان ایران باصفا و دوست داشتنی باشند.
آرمان جا خورد. ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت و. با تعجب رو کرد به لیدا و گفت:مگه شما ایرانی نیستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: یک ایرانی اصیل هستم.
آرمان که گیج شده بود گفت: پس این حرفها چیه؟
لیدا جواب داد: آخه من مدت پنج ماه است که به ایران آمده ام. آمده ام تا مادرم را پیدا کنم.
آرمان با تعجب گفت: مادرتان؟!
لیدا گفت: آره مادرم. وبعد با بی حوصلگی موضوع را برای آرمان تعریف کرد ولی از خانواده ی کیوان چیزی نگفت. دوست نداشت که او بداند فرار کرده است. و بعد لحظه ای به سکوت گذشت. لیدا با خود می گفت: حتما امیر وقتی بفهمد که او امروز به تهران نمی رود دیوانه می شود. به گفته ی فتانه امیر وقتی جای خالی او را می بیند زجر می کشد ولی به مونس فکر کرد که اگه نتواند پول بیمارستان را فراهم کند چه باید بکند؟چطور می توانست از آقا کیوان درخواست پول بکند؟ و خودش هم دفترچه پس اندازی که در ایران داشت را به همراه نیاورده بود. یعنی در اصل دست آقا کیوان بود. با خودش گفت: من باید به مونس کمک کنم حتی اگه پا به پای او در شالی زار کار کنم.
لیدا رو به آرمان کرد و گفت: شما کی پدربزرگ را عمل می کنید؟
آرمان جواب داد: می خواهم عمل را خودم انجام بدهم و تا وقتی کارهایم رو به راه شود و آزمایشهای پدربزرگتان آماده شود، دو هفته طول می کشد . بعد از دو هفته او را عمل می کنم و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: پدربزرگتان مردی قوی بنیه است. شما اینقدر نگران نباشید . برای دختر خوشگلی مثل شما خوب نیست که ناراحت باشید. صورت قشنگت فقط به یک لبخند زیبا محتاج است.
لیدا با اخم گفت: فکر کنم شما ازدواج کرده اید. خوب نیست که اینطور با من حرف می زنید.
آرمان لبخندی زد و گفت: کی گفت که من ازدواج کرده ام؟
لیدا با تعجب گفت: پس این حلقه؟!
آرمان خنده ای سر داد و گفت:ای وای شما راست می گی. اصلا حواسم نبود. امروز یکی از دوستانم داشت ماشینم را تعمیر می کرد. کنارش ایستاده بودم. طفلک انگشترش را درآورد به من داد تا روغنی نشود. من هم یادم رفت که بعد از تعمیر ماشین انگشتر را به او برگردانم. و با شیطنت ادامه داد: نکنه خیالتان راحت بود که من زن دارم!
لیدا معذب شد و آرام گفت: بله اینطور بود.
آرمان با کنایه گفت: تا امروز که به فکر ازدواج نبودم ولی از چند ساعت قبل چیزهایی را حس می کنم. اما از فردا خدا می داند که این بلا کی بر سر من نازل شود.
لیدا لبخندی زد و چیزی نگفت.
وقتی به مخابرات رسیدند، لیدا به تهران زنگ زد، آقا کیوان گوشی را برداشت و با دلخوری با لیدا احوال پرسی کرد و با ناراحتی گفت: دخترم این چه کاری بود که کردی. همه دلواپس تو هستند.
لیدا گفت: پدر منو ببخش. به خدا دیگه نتوانستم طاقت بیاورم. به خدا نمی دانم تو روی شما چطور نگاه کنم. من شرمنده ی شما هستم.
آقا کیوان با مهربانی گفت: دخترم نمی دونی در این یک هفته به من و شهلا چه گذشت. خواب و خوراک بر همه ی ما حرام شده بود. ببینم امروز چرا نیامدی؟
لیدا گفت: پدر با شما تماس گرفتم تا خبر بدهم که نمی توانم تا مدتی به تهران بیایم.
آقا کیوان با حالت عصبی گفت: لیدا تو رو خدا اذیتمان نکن. چرا تصمیمت عوض شده است. از صبح تا حالا احمد بیچاره به ترمینال رفته است تا تو را به خانه بیاورد.
لیدا با کمی تردید گفت: آخه مشکلی برام پیش اومده که اگه اجازه بدهید دو هفته اینجا می مانم. شما نگرانم نباشید.
آقا کیوان با عصبانیت فریاد زد: دو هفته آخه برای چه؟! لیدا بس کن! خواهش می کنم اینقدر کله شق نباش. اگه مشکلی داری به من بگو تا کمکت کنم.
لیدا گفت: نه پدر جان فقط کمی از شما مهلت می خواهم. به خدا بعد خودم را به شما می رسانم.
آقا کیوان با ناراحتی گفت: لیدا عزیزم به من اطمینان کن.
لیدا جواب داد: باشه پدرجان اگه مشکلم حل نشد حتما با شما تماس می گیرم تا کمکم کنید.
آقا کیوان با شیطنت گفت: بیچاره امیر. منتظرت است.
لیدا با لحنی جدی گفت: پدر خداحافظ.
آقا کیوان با خنده گفت: لیدا بدجنس نشو. او واقعا پشیمان است. تو باید او را ببخشی. طفلک امیر توی این هفته کلی وزن کم کرده است. فقط در اتاقش نشسته و ناراحت است. تو دختر بدجنس او را دیوانه کرده ای. همه ی ما بی صبرانه منتظر داداش کوروش هستیم تا عروسی شما دو نفر را ...
لیدا حرف آقا کیوان را قطع کرد و گفت: پدر سلام منو به مادر و دخترها برسان. اینجا شلوغه. من سعی می کنم دو هفته ی دیگه خودم را به تهران برسانم. خداحافظ.
آقا کیوان خنده ای سر داد و خداحافظی کرد .لیدا همراه آرمان به بیمارستان برگشت. موضوع را برای مونس تعریف کرد. مونس خنده ای سر داد و گفت: ای بدجنس! برای امیر هم تلفن می زدی تا او هم از نگرانی دربیاید.
لیدا به شوخی چشم غره ای به او رفت. در همان لحظه آرمان به اتاق آمد. بالای سر پیرمرد رفت و در حالی که نبض او را می گرفت گفت: به نظر من در این مدتی که پدرتان اینجا است بهتره که یک نفر شبها پیشش بماند.
مادربزرگ گفت: من می مانم. اینطور خیالم راحتتر است.
لیدا گفت: اگه اجازه بدهید من می مانم. شما دیشب در بیمارستان بودید. می دانم خسته هستید بهتره هر شب نوبتی من و مونس پیش پدر بزرگ بمانیم.
مونس گفت: اجازه نمی دهم تو شبها اینجا بمانی. تو طاقت اینجور کارها را نداری .دیگه حرفش را نزن.
لیدا اخمی کرد و گفت: بی خود حرف نزن. من از تو قوی تر هستم.
آرمان با نگرانی گفت: اینجا بیمارستان است. ممکنه نتوانید در برابر بیماریهای ویروسی طاقت بیاورید و مریض شوید. مونس خانم راست می گه. بهتره شما در بیمارستان نمانید.
لیدا لبخندی زد و گفت: درسته که ترسو هستم ولی از نظر بنیه قوی و سرحال تر از بقیه هستم.
آرمان لبخندی زد و گفت: بر منکرش لعنت. شما دختر فوق العاده ای هستید که نمی شه در برابرتان ایستاد و حرفی زد.
لیدا سرخ شد و با اخم به آرمان نگاه کرد.

shirin71
10-14-2011, 12:02 AM
آرمان لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مونس با خنده گفت: فکر کنم این دکتر بیچاره به دام تو اسیر شده است.
لیدا با دست به پهلوی او زد و گفت: کاری نکن تو رو جلوی مادربزرگ لو بدهم. اینقدر حرف نزن.
مونس سریع گفت: باشه. دیگه چیزی نمی گم. تو هم لطفا جلوی زبونت را بگیر و بعد از نیم ساعت با مادرش به خانه رفتند.
لیدا کنار پدربزرگ نشست. او هنوز خوابیده و اکسیژن روی صورتش بود. لیدا لحظه ای احساس ضعف در معده اش کرد.چون صبح صبحانه نخورده بود صدای شکمش بلند شد. کمی جلوی پنجره ایستاد. پیرمردی که کنار تخت پدربزرگ خوابیده بود با صدای ضعیفی از لیدا درخواست آب خوردن کرد. لیدا یک لیوان آب به دستش داد. پیرمرد بعد از خودن آب گفت: سلام بر حسین و بعد رو کرد به لیدا و گفت: دخترم انشالله سفید بخت شوی.
لیدا کمک کرد تا پیرمرد دراز بکشد و بعد دوباره کنار پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. پائیز کم کم از راه می رسید و برگ درختان به رنگ زرد درآمده بود.
لحظه ای بعد آرمان به اتاق امد . رو به لیدا کرد و گفت: ساعت یک بعدازظهر است. اگه مایل باشید با هم به رستوران برویم. خوشحال می شوم که در کنار شما ناهار بخورم.
لیدا نگاه سردی به او انداخت و گفت: نه خیلی ممنون می خواهم پیش پدربزرگ بمانم.
آرمان گفت: نیم ساعت دیگه شما را بر می گردانم.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند به طرف پدربزرگ رفت. کنار او نشست و گفت: متاسفم نمی توامم دعوت شما را قبول کنم. لطفا اصرار نکنید.
آرمان با حالت عصبی از اتاق خارج شد. از اینکه لیدا اینطور با او رفتار می کرد حرصش درامده بود. لحظه ای بعد پدربزرگ آرام چشمهایش را باز کرد. لیدا لبخندی به او زد و گفت: پدربزرگ حالتون چطوره؟ شما که ما را نصف جون کردید.
پیرمرد ناله ای سر داد و گفت: این را از روی صورتم بردارید.
لیدا دست پدربزرگ را گرفت و گفت: نه ما نمی توانیم بدون اجازه دکتر این کار را بکنیم. اجازه بده بروم با دکتر صحبت کنم و بعد از اتاق خارج شد و به طرف یکی از پرستارها رفت ولی در همان لحظه دکتر آرمان از اتاق رو به رو بیرون آمد. لیدا به طرف او رفت و گفت: آقای دکتر، پدربزرگم به هوش امده است و اصرار دارد که اکسیژن را از روی صورتش بردارم. به او گفتم که باید از شما اجازه بگیرم.
آرمان که به خاطر برخورد بد او ناراحت بود به سردی گفت: به هیچ وجه اکسیژن را بر نمی دارید و بدون اینکه او را نگاه کند از کنارش با بی اعتنایی رد شد.
لیدا بی توجه به طرف اتاق پدربزرگ رفت. یک ربع بعد پرستاری با ظرف غذا داخل اتاق شد و به طرف لیدا امد و گفت: شما ناهار نخورده اید این را برایتان آورده ام.
لیدا تشکر کرد. پرستار غذا را روی میز گذاشت و گفت: امشب قراره برای دکتر آرمان حق دوست جشن بگیرند. شما هم اگه دوست دارید می توانید به سالن نمایش بیمارستان تشریف بیاورید.
لیدا با تعجب گفت: برای چه جشن گرفته اند؟
پرستار لبخندی زد و در حالی که اطراف تخت پدربزرگ را مرتب می کرد گفت: آخه آقای دکتر مدت سه ماه بود که به جای رئیس بیمارستان آمده بود تا وقتی که رئیس بیمارستان از فرنگ برگردد. سه روز قبل او برگشته است و آقا دکتر باید به تهران برگردد و رئیس هم به خاطر قدردانی از زحمات دکتر حق دوست جشن گرفته است.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی دکتر قراره تا دو هفته دیگه پدربزرگ را عمل کنه. خودش اینو بهم گفت.
پرستار با تعجب گفت: ولی قراره دکتر فردا به تهران برگردد.
لیدا زیر لب غرید: او مرا مسخره کرده است.
پرستار از اتاق خارج شد. پدربزرگ ناله ای سر داد و لیدا به سرعت به طرف او برگشت.
ساعت هفت شب در سالن نمایش بیمارستان برای دکتر آرمان جشن گرفته بودند. لیدا کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان نگاه می کرد. لحظه ای بعد متوجه شد پیرمردی که کنار تخت پدربزرگ خوابیده است نفسهای عمیق می کشد، با نگرانی به طرف او رفت. پیرمرد به سختی نفس می کشید و رنگ صورتش پریده بود. درست شبیه پدرش، وقتی که داشت با دنیا وداع می گفت. چشمان ریز او به سفیدی برگشته بود. لیدا با وحشت از اتاق خارج شد. در راهرو هیچکس نبود. با فریاد پرستارها را صدا زد ولی جوابی نشنید. با خشم زیر لب غرید که چرا تمام پرستارها به جشن رفته اند. به سرعت از راهرو بیرون آمد و به طرف سالن نمایش رفت . همه آنجا جمع بودند. لیدا چشمش به پرستاری که ظهر برایش غذا آورده بود افتاد و به سرعت به طرف او رفت و با ناراحتی گفت که حال پیرمرد به هم خورده است. آن پرستار با دکتر دیگری صحبت کرد و هر سه با هم به بخش رفتند. وقتی بالای سر پیرمرد رسیدند دیدند که او نفسهای آخر را می کشد. دکتر به او ماساژ قلبی و چند شوک داد ولی بی فایده بود و او به کام مرگ فرو رفت. لیدا به گریه افتاد.
در همان لحظه آرمان هراسان داخل اتاق شد و با نگرانی گفت: چی شده؟! و بعد بالای سر پدربزرگ رفت. وقتی او را سالم دید خیالش راحت شد. لیدا گوشه ای ایستاده بود و همچنان اشک می ریخت و به جسد بی جان آن پیرمرد نگاه می کرد و صورت پدرش را جلوی چشم مجسم می کرد.
آرمان به طرف لیدا آمد و با ناراحتی گفت: گریه نکن. اشتباه کردی که خواستی پیش پدربزرگ بمانی. تو تحمل این صحنه ها را نداری.
لیدا با خشم گفت: اگه کمی پرستارها زودتر می رسیدند او حتما زنده می ماند. آنها به خاطر شما کل بیمارستان را تعطیل کرده بودند.
آرمان با ناراحتی گفت :تو اشتباه می کنی. آن پیرمرد خوب شدنی نبود. دکتر او گفته بود که او زنده نمی ماند.
لیدا صورتش را میان دو دستش پنهان کرده بود و گریه می کرد.
آرمان نزدیکتر شد، دست او را گرفت و از روی صورتش کنار زد و بعد دستی زیر چانه اش گذاشت و سر لیدا را بلند کرد و با ناراحتی گفت: نکنه فکر می کنی که من مقصر هستم؟
لیدا در چشمان درشت و میشی رنگ او نگاه کرد. قلبش فرو ریخت.به اجبار لبخندی زد و گفت: نه من این فکر را نمی کنم.
آرمان سرخ شد و قلبش به سرعت به تپش افتاد. لحظه ای در چشمان هم خیره شدند. لیدا با صدای پدربزرگ به خودش آمد و نگاهش را به زیر انداخت و به طرف پدربزرگ رفت.
در همان لحظه پرستار داخل اتاق شد. رو به آرمان کرد و گفت: دکتر همه منتظر شما هستند.
آرمان به لیدا نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت: شما تشریف نمی آورید تا دور هم باشیم؟
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند گفت: نه خیلی ممنون، می خواهم پیش پدربزرگ بمانم.
آرمان گفت: اگه این همه نگران پدربزرگ هستید، می توانم پرستاری را بفرستم تا کنار پدربزرگ باشد. اینطور خیالتان راحت است و بهانه ای هم ندارید.
لیدا لبخندی زد و گفت: از لطفتون ممنونم. ولی اگه خودم باشم خیالم راحت تر است.
آرمان با ناراحتی نگاهی به او انداخت و با حالت عصبی از اتاق خارج شد.
لیدا یکدفعه یادش آمد که آرمان فردا به تهران خواهد رفت. به سرعت از اتاق خارج شد. آرمان هنوز وسط راهرو بود که لیدا خودش را به او رساند و گفت: آقای دکتر.
آرمان به طرف او برگشت. لیدا نزدیکش شد . با نگرانی گفت: شنیده ام فردا شما به تهران می روید. مگه قول نداده بودید که دو هفته دیگه پدربزرگ را عمل کنید؟ با این وجود...
آرمان حرف لیدا را قطع کرد و گفت: من حتما دو هفته دیگه به دیدن پدربزرگ خواهم آمد. مطمئن باشید که خودم عمل او را به عهده می گیرم.
لیدا با نگرانی گفت: ولی می ترسم وقتی شما رفتید دیگه پدربزرگ را فراموش کنید.
آرمان اخمی کرد و گفت: اینقدرها هم دکتر بی وجدانی نیستم.
لیدا جا خورد گفت: ولی منظور من این نبود.
آرمان لبخندی زد و گفت: خیالتان راحت باشد که با وجود شما پدربزرگ را فراموش نمی کنم. لیدا متوجه منظور او شد و سرش را پائین انداخت.
آرمان ادامه داد: پدرم خانه ای خریده که باید این هفته اسباب کشی کنیم و به خانه جدید نقل مکان کنیم. به خاطر همین به تهران می روم تا به پدرم کمک کنم. ولی بدان که حتما خودم را برای عمل می رسانم. شما هم اینقدر دلواپس نباش که اصلا خوشم نمی آید.
لیدا گفت: ببخشید که جشنتان را بهم زدم.

shirin71
10-14-2011, 12:02 AM
آرمان گفت: این حرف را نزن. وقتی تو را در سالن تاتر با پرستار دیدم که همراه دکتر بیرون می روید دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم نکنه حال پدربزرگ به هم خورده است و خودم را رساندم . و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: اگه امشب شما هم در جشن بودید خیلی بهتر بود، چون مدام فکرم پیش شما است.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: ممنونم ولی نمی توانم.
آرمان گفت: راستی شما نمی خواهید دستتان را به دکتر نشان بدهید.
لیدا نگاهی به دستش انداخت و دوباره به یاد صورت زخمی امیر افتاد. دلش برایش او تنگ شده بود. گفت: نه فکر کنم باید یکی دو هفته ی دیگه در گچ بمونه.
آرمان دست لیدا را که در گچ بود گرفت و بلند کرد و گفت: فکر کنم انگشتان شما آسیب دیده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: درست حدس زدید.
آرمان نوک انگشتان لیدا که از گچ بیرون بود آرام کشید و گفت:درد که نمی کنه؟
لیدا گفت: نه درد ندارم.
آرمان گفت: شما می توانید همین الان گچ دستتان را باز کنید و بعد لیدا را به اتاق دیگری برد و گچ دست او را باز کرد.
لیدا گفت: وای چرا پوست دستم اینطور شده است؟!
آرمان لبخندی زد و گفت: نترس، پوست دستت در آب گرم و صابون دوباره به حالت اولش بر می گردد و بعد باید مدتی چربش کنی.
لیدا تشکر کرد . آرمان گفت: چطور شد که انگشتانت شکست؟
لیدا به دروغ جواب داد: از پله ها افتادم. و بعد با هم از اتاق خارج شدند.
در همان لحظه صدای سرفه هایی به گوش لیدا رسید و او بی توجه به آرمان به طرف اتاق پدربزرگ دوید. وقتی او را دید که آرام خوابیده است خیالش راحت شد و کنار تخت نشست.
آرمان جلوی در اتاق آمد و به در تکیه داد و گفت: شما روی بیماری پدربزرگ خیلی حساس هستید. اینطوری اعصابتان خرد می شود. کمی باید صبور باشی.
لیدا نگاهی به پدربزرگ انداخت و آرام گفت: شما نمی دانید که چقدر او برایم عزیز است. او بهترین مرد دنیا است.
آرمان به طرف لیدا آمد و گفت: ولی دلیل نداره که خودت را اینطور عذاب بدهی. من هم اینطور نگران می شوم.
لیدا با ناراحتی به جنازه نگاه کرد و گفت: ببینم این پیرمرد باید تا صبح اینجا بمونه.
آرمان متوجه ترس او شد . لبخندی زد و گفت: ای ترسو و در حالی که نبض پدربزرگ را می گرفت ادامه داد: نگران نباش. الان می آیند و او را می برند. سپس با شیطنت گفت: امشب مجبوری روی همان تخت بخوابی.
لیدا به سختی آب دهانش را قورت داد و به خاطر اینکه او متوجه ترسش نشود گفت: مجبور نیستم. حتما می خوابم. اینقدرها هم که شما فکر می کنید ترسو نیستم.
آرمان در حالی که خنده اش را مهار کرده بود گفت: شما دختر شجاع و مغروری هستید.
در همان لحظه پرستار دوباره به اتاق آمد و گفت: آقای دکتر صدای تمام همکاران درآمده است. شما کجا هستید؟!
آرمان گفت: باشه آمدم.فقط شما لطف کنید و دستور بدهید که این جنازه را هر چه زودتر از این اتاق بیرون ببرند. من هم الان می آیم.
پرستار اطاعت کرد.
آرمان رو به لیدا کرد و گفت: امیدوارم شب خوبی را روی آن تخت بگذرانی و خواب خوش ببینی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و از اتاق خارج شد.
ساعت دو نیمه شب بود و لیدا هر کاری می کرد خوابش نمی برد. گوشه اتاق کز کرده بود و یک لحظه صورت رنگ پریده ی پیرمرد او را آرام نمی گذاشت. از سرمای زمین پاهایش سِر شده بود. کمی در اتاق قدم زد. احساس می کرد که عقربه های ساعت اصلا حرکت نمی کند. نگاهی به تخت خالی پیرمرد انداخت. وحشت کرده بود. با خود گفت: خدایا انسان چقدر بیچاره است. امروز صبح این پیرمرد وجود داشت و نفس می کشید ولی حالا در سردخانه منتظر است که او را به خاک سرد و بی روح بسپارند و یکدفعه یاد مرگ افتاد و رعشه ای بر اندامش نشست. دوباره گوشه ای کز کرد. نزدیک صبح با هزار مکافات توانست لحظه ای بخوابد.
ساعت شش صبح پرستار به اتاق آمد. وقتی لیدا را گوشه اتاق دید که خودش را مچاله کرده است تعجب کرد. او را صدا زد. لیدا هراسات بیدار شد. پرستار گفت: تو چرا اینجا خوابیده ای؟ این تخت که خالی بود.
لیدا خمیازه ای کشید و آرام گفت: اینجا بهتر بود.
پرستار متوجه ترس لیدا شد. لبخندی زد و گفت:پس شب سختی را پشت سر گذاشتی درست مثل آقای دکتر!
لیدا با تعجب گفت:دکتر چرا؟!
پرستار خنده ای سر داد و گفت: دیشب دکتر سه چهار بار به اتاق شما آمد و به بهانه ی پدربزرگتان... و بعد سکوت کرد و لبخندی شیطنت آمیز زد.لیدا سرخ شد .
ساعت نه صبح مونس و مادربزرگ به بیمارستان آمدند. لیدا با دیدن آنها خوشحال شد . رو به مونس کرد و گفت: کلید خانه را بده که می خواهم به خانه بروم. باید کمی بخوابم وگرنه دیوانه می شوم. تو نمی دانی دیشب چه به من گذشت!
مونس لبخندی زد و گفت: از قیافه ات معلومه . و بعد کلید را به لیدا داد.
لیدا گفت: وقتی خواستی به خانه بیایی کلید مادربزرگ را بگیر چون نمی خواهم به خاطر تو از خواب شیرین بیدار شوم. بی سر و صدا بیا تو.
مونس به خنده افتاد و گونه لیدا را بوسید و گفت: باشه عزیزم. حالا برو خوب استراحت کن.
لیدا در حالی که تمام بدنش درد می کرد به خانه رفت و یک راست داخل حمام شد. زنگ در به صدا درآمد ولی زیر دوش حمام بود و توجهی نکرد. چون اگه مونس بود کلید داشت. بعد از مدتی از حمام بیرون آمد. به اتاق رفت و تا سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد.
غروب مونس به خانه آمد . وقتی لیدا را در خواب دید ، او را بیدار کرد و گفت: وای دختر تو چقدر می خوابی. بیچاره دکتر صبح به دیدنت آمد تا با تو صحبت کند که اینقدر نگران پدر نباشی ولی کسی در را باز نکرده بود. دلواپس شد. پیش من آمد و من به او گفتم که تو حتما خواب هستی و اگر هم بیدار باشی از خستگی در را باز نمی کردی. دکتر هم خندید و گفت: حتما دو هفته دیگه به شمال می آید و لازم نیست نگران باشی و گفت که از طرف او از تو خداحافظی کنم.
لیدا خمیازه ای کشید و گفت: این دکتر هم که دست از سرم بر نمی دارد. نمی دانم بین این همه ماشین چرا من جلوی اتومبیل او را گرفتم.
مونس لبخندی زد و گفت: حتما قسمت تو هم این بود.
لیدا با نگرانی گفت: مونس تو پول بیمارستان را توانستی جور کنی؟
مونس گفت: عزیزم نگران نباش . انشالله جور می شود.
لیدا چمدانش را باز کرد و دسته ای پول به طرف مونس گرفت و آن را جلوی روی او گذاشت و گفت: نمی دانم این مقدار کافی است یا نه. این پولی است که وقتی داشتم به ایران می امدم عمو کوروش به من داد. خیلی از این پول را خرج کرده ام ، نمی دانم کافی است یا نه!
مونس بغض کرد و لیدا را در آغوش گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: تو از یک خواهر برایم عزیزتر هستی و بعد پول را به لیدا برگرداند و گفت: نه این پول مال تو است. شاید به آن احتیاج پیدا کنی. تو باید پول کافی برای پیدا کردن مادرت داشته باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه من به این پول احتیاج ندارم. من در ایتالیا با عمو کوروش یک شرکت شریکی دارم و او ماهیانه مقدار زیادی پول به حسابم واریز می کند و یک کارخانه پارچه بافی در تهران دارم که آقا کیوان آن را اداره می کند. پس نباید نگران من باشی. و اینکه به خاطر فرارم خجالت می کشم از آقا کیوان تقاضای پول کنم. ولی اگه مجبور شوم به خاطر پدربزرگ حتما این کار را می کنم.
مونس با خنده گفت: وای من با یک دختر ثروتمند دوست هستم. تو مثل دخترهای پولدار اصلا مغرور و افاده ای نیستی.
لیدا به شوخی گفت:آخه عزیزم هیچکس مانند من خانوم نمی شه و هر دو زدند زیر خنده.
لیدا پول را به او داد . وقتی هر دو پولهایشان را روی هم گذاشتند فقط هزینه بیمارستان با آن پول تامین شد و برای عمل پدربزرگ پول کم داشتند.
مونس آهی کشید و گفت: نمی خواهم مادرم شبها در بیمارستان بماند. او ضعیف و کم طاقت است. می ترسم او هم مانند پدر مریض شود و آن موقع دیگر واویلاست. خودم هم نمی توانم تمام وقت پیش پدر بمانم چون باید سرکار بروم.
لیدا با عجله گفت: هر دو نفر یک شب درمیان نوبتی پیش پدربزرگ می مانیم.
مونس با ناراحتی گفت: آخه اینطوری حقوقم نصف می شود و به ضرر من می شود. باید پول عمل پدر را آماده کنم. فقط دو هفته مهلت دارم.
لیدا گفت: اگه موافق باشی روزهایی که تو سرکار نمی روی من به جایت سرکار بروم، بهتره منو پیش سرکارگر برده و معرفی کنی.

shirin71
10-14-2011, 12:03 AM
مونس فریادی کشید و گفت: وای نه لیدا من هرگز این کار را نمی کنم یعنی می خواهی کشاورزی کنی؟! تو طاقت اینکارها را نداری و بعد با دلخوری ادامه داد:من اصلا از تو انتظار این حرف را نداشتم.
لیدا لبخندی زد وگفت:به خدا من اینطور راحت تر هستم. نمی دانی دیشب در بیمارستان به من چی گذشت. داشتم از ترس می مردم. ولی اگه یک شب در میان پیش پدربزرگ باشیم هر دو می توانیم لااقل استراحت هم بکنیم.
مونس به گریه افتاد و لیدا را در آغوش کشید.
لیدا با ناراحتی گفت: دختر بی خود گریه نکن. نکنه می خواهی مرا از گرسنگی بکشی! پاشو غذا درست کنیم که خیلی گرسنه هستم.
مونس لبخندی غمگین زد و گفت: لیدا خیلی دوستت دارم . تو تنها کسی هستی که مرا درک می کنی و بعد گونه او را بوسید و با هم به آشپزخانه رفتند.
لیدا به در آشپزخانه تکیه داد و گفت: ولی من یک مشکل دارم. مونس در حالی که تخم مرغها را در ماهی تابه می شکست گفت: چه مشکلی؟
لیدا گفت: آخه من از درو کردن چیزی نمی دانم.
مونس اخمی کرد و گفت: ولی من اجازه نمی دهم تو کشاورزی کنی.
لیدا گفت: ولی من به خاطر پدربزرگ حتما این کار را می کنم. انگار یادت رفته که مادر من یک روستایی است. من بچه یک روستایی هستم.
مونس گفت: آخه بی انصاف تو در خارج با ناز و نعمت بزرگ شده ای. می ترسم خدای نکرده این کارها تو را مریض کند.
لیدا به شوخی گفت:وای تو و آقای دکتر چقدر روی مریضی من حساسیت نشان می دهید. دکتر هم مدام مثل تو دلواپس بود تا مریض نشوم.
مونس لبخندی زد و گفت: اتفاقا دکتر امروز از تو گله می کرد که چرا دیروز با او به ناهار نرفته ای.
لیدا در حالی که سفره را می چید گفت: آخه دلیلی نداشت که با او به ناهار بروم. دوم اینکه من دلم طاقت نمی آورد پدر بزرگ را تنها بگذارم. سوم اینکه اصلا از او خوشم نمی آید. خیلی مغرور و خودخواه است.
مونس به شوخی اخمی کرد و گفت: بیچاره دکتر کجاش مغرور است؟ اونکه خیلی مهربان و خوش رفتار است. امروز پرستار می گفت که دکتر آرمان دیشب سه چهار بار تا صبح به پدر سر زده است و چقدر ناراحت بود که چرا تو پیش پدر مانده ای. تازه اینکه دیروز موقع نارهار دکتر برایت غذا فرستاده بود.
لیدا در حالی که به غذا ناخونک می زد گفت:دلم خیلی برای امیر بی انصاف تنگ شده است. خیلی دوست دارم او را ببینم.
مونس با خنده گفت: خوش به حالت. خاطرخواه دکتر و مهندس زیاد اطرافت هست.
لیدا گفت: قبل از اینکه بدانم امیر مهندس است عاشقش شدم. وقتی او را در فرودگاه دیدم احساس کردم که در دلم نشست و همانجا بیچاره اش شدم.
مونس آهی کشید و گفت: ای کاش قدرت هم مرا دوست داشت. او مرد بی رحمی است.
لیدا غم را در چهره ی او دید. دلش گرفت. به طرف او رفت و دستش را دور کمر مونس حلقه زد و گفت: خیالت راحت باشه که حتما تو را دوست دارد.فقط مغرور است باید کمی صبر داشته باشی. انشالله همه چیز درست می شود.
مونس با اندوه گفت: او حتی به صورتم نگاه نمی کند تا برسه که... و سکوت کرد و ماهی تابه ی تخم مرغ را روی سفره گذاشت.
لیدا وقتی او را غمگین دید به خاطر اینکه حرف را عوض کند به شوخی گفت: وای خدا من مردم از گرسنگی و این دختر از عشق قدرت.
مونس خنده ای کرد و گفت: ای دختر شکمو! غذا آماده است . بنشین با هم بخوریم.
فردا صبح لیدا اصرار کرد که همراه موسن به شالی زار برود. مونس مجبور شد و او را با خود به شالی زار برد. سرکارگر مردی بداخلاق و خشن بود. مونس بیماری پدرش را به او گفت و لیدا سریع گفت که یک روز در میان به جای مونس او سرکار می آید.
سرکارگر اخمی کرد و با پرخاش گفت: به قیافه ات نمی خوره که بتوانی داس به دست بگیری.
لیدا گفت: شما درست می گویید ولی من دختر زرنگی هستم. اگه یک بار به من طرز درو کردن را یاد بدهید حتما یاد می گیرم.
سرکارگر مکثی کرد و گفت: ولی باید به اندازه مونس کار کنی. درست همان اندازه ای که او هر روز درو می کند.
لیدا با خوشحالی گفت: حتما به اندازه ی او برای شما کار می کنم و بعد لیدا و مونس از پیش سرکارگز به شالی زار رفتند. مونس ، لیدا را به دوستانش معرفی کرد و همه به گرمی از او استقبال کردند.
موسن داس تیزی را به دست گرفت و به لیدا طرز درو کردن را یاد داد . لیدا هر کاری می کرد نمی توانست مانند او کار کند. او در حالیکه به دست مونس نگاه می کرد دسته ای از برنج را گرفت و تا خواست با داس آن را درو کند یکدفعه چشمش به یک موش صحرایی افتاد. جیغی کشید و خودش را پشت مونس مخفی کرد. همه ی کارگرها به طرف آنها نگاه کردند. مونس با نگرانی گفت: چی شد؟!
لیدا با وحشت گفت: خدای من! موش!! خیلی هم بزرگ است!
یکدفعه همه ی کارگرها زدند زیر خنده.
مونس لبخندی زد و گفت: منکه به تو گفتم نمی توانی از این کارها بکنی. اینجا از این جور حیوانها زیاد است. حتی مار هم دارد.
رنگ صورت لیدا پرید و با مِن مِن گفت: وای مونس من می ترسم.
مونس با خنده گفت: بیا برویم . این کارها به درد تو نمی خورد.
لیدا خجالت کشید و گفت: من همینجا می مانم. و بعد در حالی که با ترس به طرف آنجایی که موش دیده بود می رفت، با صدایی لرزان گفت: من اینقدرها هم ترسو نیستم.
مونس دست لیدا را گرفت و گفت: بیا برویم لیدا تو نمی توانی اینجا کار کنی. چرا اینقدر کله شق هستی.
لیدا بی توجه به حرف او به طرف داس رفت و دسته برنج را گرفت و آن را به زور قطع کرد . مونس لیدا را در آغوش کشید. گونه اش را بوسید و گفت: لیدا تو خیلی مهربان هستی. و ادامه داد: قدرت بدجوری حرکاتت را زیر نظر دارد. فکر کنم...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: می دانم توی این مدت چطور او را تنبیه کنم که دیگه قدر تو رو بدونه.
مونس با ناراحتی گفت: گناه داره. من اصلا دوست ندارم او را ناراحت ببینم.
در همان لحظه سرکارگر به لیدا نزدیک شد و گفت: ببنیم یاد گرفتی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: بله کمی یاد گرفته ام.
سرکارگر رو به مونس کرد و گفت: شما می توانید بروید. خودم به او یاد می دهم.
مونس گونه لیدا را دوباره بوسید و گفت: موفق باشی. و بعد در حالی که دلش راضی نبود لیدا را تنها بگذارد به ناچار خداحافظی کرد و از او جدا شد.
سرکارگر رو به روی لیدا ایستاد و در حالی که به صورت زیبای او نگاه می کرد گفت: شما به یک کلاه حصیری احتیاج دارید چون صورتی به این زیبایی حیف است که توی این آفتاب سوخته شود.
لیدا در دل گفت: آخه به تو چه ربطی داره مرتیکه ی دراکولا. و بعد به اجبار لبخندی زد و گفت:من اصلا از کلاه خوشم نمی آید. اگه اجازه بدهید کارم را شروع کنم و بدون اینکه به او نگاه کند، به طرف برنجها رفت.سرکارگر نزدیک آمد و به لیدا که داشت به اجبار برنجها را درو می کرد نگاهی انداخت.لبخندی زد و گفت: داس را اینجوری که در دست بگیری.زود خسته می شوی و بعد داس را از او گرفت و به او طرز درو کردن را یاد داد.
لیدا هنوز به اندازه لازم درو نکرده بود که خسته شد. آفتاب مستقیم به سرش می خورد و او به سختی درو می کرد. زنی به او نزدیک شد و گفت: دخترم این آفتاب تو رو اذیت می کنه. لااقل روسری سرت بگذار.
لیدا نگاهی خسته به او انداخت و گفت: از فردا این کار را می کنم.
لیدا همچنان کار می کرد که احساس کرد کسی در حال درو کردن به او نزدیک شد. نگاهی به پهلو انداخت . قدرت به بهانه درو کردن به او نزدیک شده بود تا سر حرفی باز کند. ولی لیدا زود متوجه شد و همانطور که او با مونس رفتار می کرد سرد و بی تفاوت به سمت دیگری رفت.

shirin71
10-14-2011, 12:03 AM
آفتاب غروب کرده بود و کارگرها می خواستند بروند. لیدا خسته بود. سرکارگر به او نزدیک شد. نگاهی به دسته های برنج انداخت. با اخم گفت: تو حتی نصف اونی که مونس درو می کرد نتوانسته ای درو کنی.
لیدا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: شب خیلی مونده. هنوز می توانم کار کنم.
سرکارگر پوزخندی زد و گفت: می خواهی تا شب کار کنی؟
لیدا با لحنی جدی گفت: مگه عیبی داره؟
قدرت نزدیک آنها آمد . رو کرد به سرکارگر و گفت: من امروز بیش از حد درو کرده ام. سهم مال منو به حساب این خانم بگذارید. شما اینقدر سخت نگیرید.
لیدا با اخم گفت: لازم نیست شما سهم خودتان را به من بدهید. خودم می توانم بقیه را درو کنم.
قدرت لبخندی زد و گفت: ولی شبها مارها و موشها سر از لانه هایشان بیرون می آورند و ممکن است به شما صدمه بزنند.
لیدا جا خورد. کمی به اطرافش نگاه کرد و با مِن مِن گفت: امروز چون روز اول کارم است کمی برایم سخت است ولی از فردا سعی می کنم جبران کنم.
قدرت لبخندی زد و گفت: پس آماده شو که به خانه بروی.
سرکارگر گفت: آقا قدرت به شما خیلی کمک کرد وگرنه بایستی تا شب کار می کردی.
لیدا بی حال داس را به سرکارگر داد و به طرف خانه روانه شد.
وقتی مادربزرگ لیدا را خسته دید با ناراحتی گفت: اخه دختر این چه کاری بود که کردی؟! تو طاقت اینجور کارها را نداری. از فردا حق نداری از خانه بیرون بروی.
لیدا در حالی که به طرف حمام می رفت گفت: فقط باید دو هفته کار کنم پس دیگه مریض نمی شوم و اینکه فردا باید پیش پدربزرگ بمانم و بعد داخل حمام شد.
فردا صبح به بیمارستان رفت . مونس با دیدن او خوشحال شد. لیدا تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. مونس اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: لیدا ما تو را خیلی اذیت کردیم. تو مهمان ما بودی. این رسم مهمان نوازی نبود.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن که اصلا خوشم نمی آید. ساعت هشت صبح است . برو سرکار تا صدای سرکارگر درنیامده است.
مونس پیشانی لیدا رو بوسید و به سرکار رفت.
آن شب لیدا کنار پدربزرگ بود. پرستارها خیلی به لیدا می رسیدند و زیبایی او ر ا می ستودند و هر کسی یک جور می خواست هم صحبت او شود و با گوشه و کنایه از لیدا خوستگاری می کردند یک پرستار برای برادرش لیدا را خواستگاری می کرد و یک پرستار برای پسرش و یک پرستار برای پسر فامیلش. لیدا خسته شده بود ولی به روی خودش نمی آورد و مرتب جواب سربالا می داد.
فردای آن روز وقتی مونس به بیمارستان آمد لیدا با دیدن او ذوق زده شد و گفت: خدا را شکر که تو آمدی و منو از دست این همه خواستگار جورواجور راحت کردی. پدرم را داشتند در می آوردند.
مونس خنده ای سر داد و گفت: پس هر چه زودتر فرار کن تا فامیلهایشان دَرِ بیمارستان را از جا درنیاورده اند. و هر دو خنده کنان از هم جدا شدند و لیدا به شالی زار رفت.
سرکارگر با دیدن لیدا اخمی کرد و گفت: چرا دیر آمدی؟ نیم ساعت است که کار شروع شده.
لیدا لبخندی به او زد که قلب سرکارگر بیچاره به تپش افتاد ولی همچنان اخم کرده بود. لیدا گفت: ببخشید دیر کردم و بعد داس را از او گرفت و به طرف شالی زار رفت.
قدرت کنار لیدا درو می کرد و تمام حواسش به لیدا بود. وقتی آفتاب وسط آسمان امد ، هوا به قدری گرم شده بود که لیدا کلافه شد. عرق همچنان از روی صورتش می ریخت. قدرت نزدیک لیدا شد و گفت: بهتره کلاه حصیری مرا روی سرت بگذاری و بعد ان را از سر برداشت و به طرف لیدا گرفت. لیدا بدون اینکه به او نگاه کند، در حالی که کار می کرد گفت: نه من اصلا کلاه سرم نمی گذارم. خودتان سرتان بگذارید.
قدرت کمی نزدیکتر شد و آرام گفت: انگار شما خیلی مغرور هستید.
لیدا پوزخندی زد و گفت: چون کلاه را از شما قبول نکردم این حرف را میزنید.
قدرت در حالیکه کلاه را سرش می گذاشت گفت: فقط این نیست. آخه حیف است که صورت به این زیبایی زیر آفتاب بسوزد.
لیدا با کنایه گفت: شما مردها فقط به صورت زیبا نگاه می کنید نه به سیرت زیبا.

قدرت لبخندی زد و گفت: منظورت از این حرف چه بود؟
لیدا در حالی که به سختی داس را در دست داشت و درو می کرد گفت: منظوری نداشتم .
در همان لحظه مارمولکی از کنار پای لیدا رد شد. لیدا جیغ کشید و به عقب رفت و همین باعث شد که به قدرت برخورد کند و هر دو با هم به زمین افتادند. همه زدند زیر خنده. لیدا با خجالت بلند شد و معذرت خواهی کرد. قدرت در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: توی این شالیزار جانور زیاد است و تو اگه اینطور بترسی زود از پا در می آیی.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: دست خودم نیست. وقتی آنها را می بینم ناخودآگاه ترس برم می دارد و بعد شروع به کار کرد.
یک هفته لیدا در آن شالی زار کار می کرد یک روز در میان به سرکار می رفت ولی احساس می کرد دیگه نمی تواند کار کند. قدرت خیلی به لیدا می رسید و بیشتر شالی ها را که می چید روی شالی های لیدا می گذاشت تا سرکارگر سر او غرغر نکند. لیدا روز به روز بیشتر احساس خستگی می کرد.
یک شب که او کنار پدربزرگ بود چند پرستار به اتاق آمدند و سر حرف را با لیدا باز کردند، لیدا که منظور آنها را می دانست مدام حرف را عوض می کرد ولی پرستارها می خواستند که او خواستگارها را ببیند.
پرستاری که روز اول توسط دکتر آرمان برای لیدا غذا آورده بود داخل اتاق شد تا سرم پدربزرگ را عوض کند. وقتی پرستارها را دید لبخندی زد و گفت: بیخود دور این دختر خوشگل جمع نشوید . این دختر قبلا کاندید شده است.
همه با تعجب گفتند: تو از کجا می دانی؟
پرستار لبخند زد و گفت: به خاطر اینکه وقتی دکتر آرمان داشت به تهران می رفت خیلی پکر بود و چقدر سفارش این خوشگله را کرد تا نگذارم او شبها زیاد بیدار بماند و حتی خبر دارم که موقع خداحافظی به در خانه ی اشون تشریف بده است تا او را ببیند.
لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
پرستارها با حسادت به لیدا نگاه کردند. لیدا گفت: ولی من اصلا قصد ازدواج ندارم و اینکه اصلا از دکتر حق دوست خوشم نمی آید و با این حرف به سرعت از اتاق خارج شد و به محوطه بیمارستان رفت. کمی قدم زد. به امیر فکر می کرد . دلش هوای خانواده ی او را کرده بود. از اینکه فرار کرده بود پشیمان بود. احساس می کرد امیر را با تمام بدیهایش دوست دارد. بغضش گرفت و آرام به گریه افتاد.

shirin71
10-14-2011, 12:04 AM
فردای آن روز وقتی به شالی زار رفت کمی پکر بود. قدرت متوجه خستگی او شد و کنار هم درو می کردند که نوک داس به کف دست لیدا گرفت و سوزشی در دستش احساس کرد. قدرت متوجه شد . با ناراحتی به طرف لیدا آمد و گفت: با خودت چکار کردی؟! و بعد دستمال کوچکی که دور گردنش بود را باز کرد و با آن دست لیدا را بست. گفت: بهتره تو بروی استراحت کنی، من به جای تو کار می کنم.
لیدا داس را از روی زمین برداشت و گفت: ممنونم ولی خودم هنوز می توانم کار کنم.
لیدا دید که قدرت دسته های برنجهایی را که می چیند روی برنجهای او می گذارد. با ناراحتی گفت: آقا قدرت اینکار را نکن. من می توانم تا غروب به اندازه ی کافی درو کنم.
قدرت لبخندی زد و گفت: دوست ندار سرکارگر دوباره با تو بداخلاقی کند. چون ایندفعه از کوره در می روم.
لیدا آرام گفت: ای کاش در مورد مونس هم اینقدر مهربان بودید.
قدرت با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: او دختر خوبی است ولی... و بعد سکوت کرد.
لیدا ناراحت شد ولی چیزی نگفت. موقع ناهار قدرت کنار لیدا نشست. یکدفعه لیدا یاد حرفهای مونس افتاد. با ناراحتی بلند شد و رفت گوشه ای زیر درخت نشست. قدرت لبخندی زد و به کنارش آمد.لیدا تا خواست بلند شود،قدرت گفت: بیخود اینقدر زحمت نکش می خواهم با تو حرف بزنم.
لیدا با دلخوری به او نگاه کرد. قدرت گفت:نکنه به خاطر مونس ناراحت هستی؟
لیدا با ناراحتی گفت: آره چون تو نسبت به او خیلی بیرحم هستی.
قدرت گفت: من عشق مونس به خودم را ستایش می کنم ولی نمی توانم او را برای زندگی خودم انتخاب کنم. من بی رحم نیستم قلبا او را نمی خواهم.
لیدا با خشم ولی آرام گفت: آخه برای چه؟! او قلبی پاک و معصوم دارد. تو فقط به ظاهر نگاه می کنی.
قدرت با ناراحتی گفت: درسته که نباید به ظاهر آدمها نگاه کرد ولی صورت برای هر جوانی شرط اول است. لااقل طوری باشد که بشود تحمل کرد. من جوانم و عاشق زیبایی و عشق پاک هستم. درسته که من مهربانی و محبت می خواهم ولی زیبایی را پرستش می کنم.
لیدا پوزخندی زد و گفت: ولی خودت هم زیاد قشنگ نیستی.
قدرت لبخندی زد و گفت: اگه قشنگ نبودم پس چرا دوست عزیزت اینطور خاطرخواه من شده؟!
لیدا با تمسخر گفت: به خاطر اینکه او بی سلیقه است.
قدرت به خنده افتاد.
لیدا نگاه دقیقی به او انداخت. جوان زیبایی بود . صورت کشیده و سبزه اش در آفتاب برنزه شده بود. چشمان درشت میشی رنگش زیبایی زیادی به آن صورت داده بود و بینی و لب متناسبی داشت. قد بلند و هیکل رشیدش در بین آن همه مرد کشاورز تک بود. موهای سیاهش که روی پیشانی ریخته بود دل هر دختر جوانی را به لزره درمی آورد. وقتی قدرت دید که لیدا به او دقیق نگاه می کند لبخندی زد و گفت: ببینم پسند کردی؟!
لیدا خجالت کشید. اخمی کرد و گفت: چقدر تو خودخواه هستی و بعد قبل از اینکه سوت کار زده شود به طرف شالی زار رفت و شروع به کار کرد.
قدرت هم به طرف او آمد و شروع به کار کرد. وقتی قدرت لیدا را ساکت دید گفت: اصلا بهت نمی خوره که یک روستایی باشی. تمام حرکاتت مانند یک دختر شهری می مونه. درست مانند آنها ناز می کنی.
لیدا سکوت کرده بود. قدرت لبخندی زد و گفت: وقتی اخم می کنی چقدر خوشگل تر می شوی!
لیدا چشم غره ای به او رفت . قدرت خنده اش را مهار کرد ادامه داد: مونس مانند تو اینقدر ناز نمی کنه.
لیدا که حرصش درآمده بود با عصبانیت گفت: دست از سرم بردار. اصلا حوصله تو رو ندارم.
قدرت به خاطر اینکه سر به سر لیدا بگذارد با صدای بلند گفت: ای وای موش! اونجا موش است.
لیدا جیغی کشید و به طرف قدرت رفت و خودش را پشت او پنهان کرد و با وحشت به زمین چشم دوخت. قدرت دیگه نتوانست خودداری کند و با صدای بلند به خنده افتاد. لیدا متوجه شد که او سر به سرش گذاشته است. با عصبانیت او را به عقب هل داد و با خشم گفت: اصلا از این کار تو خوشم نیامد.
قدرت همینطور می خندید. لیدا با فریاد گفت: اگه ایندفعه اذیتم کنی به سرکارگر می گم تا من و تو را از هم جدا کند.
قدرت با اجبار خنده اش را مهار کرد و گفت: ببخشید دیگه این کار را نمی کنم.
لیدا با خشم به طرف دیگه ای رفت و با حالت عصبی شروع به کار کرد و با عصبانیت دستمالی که قدرت به دستش پیچیده بود را باز کرد و به طرف او پرت کرد.
قدرت لبخندی زد و دستمال را برداشت. لیدا با بغضی که روی گلویش نشسته بود برنجها را دسته می کرد و بعد آنها را درو می کرد. اینقدر عصبانی بود که متوجه نشد از دستش خون می آید.
قدرت وقتی دسته های برنج را روی دسته های برنج لیدا می گذاشت متوجه شد که ساقه های برنج کمی خونی است. با ناراحتی به دست لیدا نگاه کرد و بعد به طرف او رفت. بازوی لیدا را گرفت و به طرف خودش برگرداند و با ناراحتی گفت: لیدا تو چقدر زودرنج هستی؟! یک لحظه به دستت نگاه کن. ببین چکار کردی!
لیدا با بغض گفت: ولم کن. و خواست که از دست او بیرون بیاید.
قدرت محکم بازوی او را گرفت و دستمال را دور دست او پیچید. آرام گفت: لیدا من از تو معذرت می خواهم . به خدا منظوری نداشتم.
لیدا به گریه افتاد. قدرت با ناراحتی گفت: لیدا بس کن . منکه ازت معذرت خواستم . و بعد با دست اشکهای لیدا را پاک کرد.
سرکارگر به آنها نزدیک شد . لیدا دستش را از دست قدرت بیرون آورد و سریع اشکهایش را پاک کرد و شروع به کار کرد.
سرکارگر گفت: ببنیم اینجا چه خبره؟! و رو کرد به لیدا و گفت: مگه کسی شما را ناراحت کرده است که گریه می کنید؟
لیدا ایستاد. نگاهی به قدرت انداخت و بعد رو کرد و به سرکارگر و گفت: نخیر، گریه نمی کنم. توی چشمانم خاک رفته است.
قدرت لبخندی به لیدا زد . سرکارگر با اخم گفت: زودتر کارتان را انجام دهید. اینجا پول مفت به کسی داده نمی شه و با عصبانیت از کنار لیدا رد شد.
قدرت با ناراحتی گفت: من خودم را نمی بخشم به خاطر اینکه امروز اشک تو رو درآوردم.
لیدا با بغض گفت: گریه من به خاطر مونس است. او تو رو واقعا دوست دارد. ولی تو اصلا توجهی به او نداری.
قدرت با اخم گفت: این حرف را نزن. ببینم تو دوست داری که مردی زشت و چاق و کچل مثل سرکارگرمان به خواستگاریت بیاید؟
لیدا از این حرف لبخندی زد و گفت: نمی دانم شاید هم زنش شوم.
قدرت موذیانه گفت: خوب تو که میگی من زشت هستم، پس اگه از تو خواستگاری کنم حتما زن من می شوی.
لیدا جا خورد و با اخم گفت: قدرت بس کن . من اصلا دوست ندارم زنت شوم. این پنبه رو از گوشت دربیاور.
قدرت گفت: خوب، حالا از من چه انتظاری داری که با مونس ازدواج کنم؟! منکه عیبی ندارم تو راضی نیستی که زنم شوی تا برسه به مونس که...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: دیگه بسه نمی خواهم چیزی بشنوم.و دوباره شروع به کار کرد.
قدرت آرام گفت: من در مورد خواستگاری جدی گفتم. می خواهم ازت خواستگاری کنم.
لیدا با اخم گفت: ولی جوابم منفی است.
در همان لحظه سرکارگر لیدا را صدا کرد. لیدا با نگرانی به قدرت نگاه کرد و با دلهره به اتاقکی چوبی که سرکارگر آنجا استراحت می کرد رفت. وقتی لیدا وارد اتاقک شد، سرکارگر که پسر ارباب ده بالا بود نگاهی به سرتاپای لیدا انداخت. لبخندی زشت زد و دندانهای سیاه او که یک خط درمیان بود نمایان شد و رعشه ای بر اندام او انداخت. سرش را پائین انداخت تا صورت او را نبیند.
سرکارگر گفت: شنیده ام شما به پول احتیاج دارید.
لیدا جواب داد: بله برای معالجه ی پدربزرگم می خواهیم.
مرد لبخندی زشت زد و گفت: می خواهم پیشنهادی به تو بکنم . من حوصله مقدمه چینی ندارم. می خواهم سر اصل مطلب بروم.

shirin71
10-14-2011, 12:04 AM
قسمت بیست و نهم:


لیدا با دلهره گفت: بفرمایید من به گوش هستم.
مرد لبخندی زد و گفت: من حاضرم پول عمل و بیمارستان را بدهم ولی یک شرط دارد.
لیدا سکوت کرده بود. قلبش مثل گنجشک می تپید.
سرکارگر ادامه داد: حتما می دانی که من پسر ارباب هستم و بعد از پدرم تمام این شالیزار و مزارع به من می رسد. یک سال است که زنم سر زایمان از دست رفته است و پنج بچه دارم. از وقتی شما را دیده ام احساس کردم می تونید زن مناسبی برایم باشید می خواهم از شما خواستگاری کنم.
لیدا جا خورد با خودش گفت: وای خدای من یعنی من زن این دراکولا شوم. اونهم با پنج تا بچه! لحظه ای خشمگین شد .ولی خودداری کرد و در حالی که تنفر تمام وجودش را گرفته بود آرام گفت: اگه اجازه بدهید دو هفته مهلت می خواهم.
مرد با خوشحالی لبخند زد و گفت: به نظرتان دو هفته زیاد نیست.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: آخه مشکل من شما نیستید. فقط بچه ها برایم...
مرد حرف لیدا را قطع کرد و گفت: حاضرم بچه ها را پیش مادربزرگشان در لاهیجان بفرستم. اینطور قول می دهم که شما مشکلی نداشته باشید.
لیدا گفت:ولی با این حال دو هفته مهلت می خواهم.
مرد لبخندی زد و گفت: باشه، فکرهایت را بکن و به فکر پدربزرگتان هم باشید . و از این طریق خواست لیدا بیشتر به او فکر کند.
لیدا از اتاقک چوبی بیرون آمد . صورتش از خشم سرخ شده بود به طرف قدرت رفت. او نگران بود پرسید: سرکارگر با تو چکار داشت؟
لیدا با عصبانیت گفت: مردتیکه ی احمق از من خواستگاری کرد. آخه پسر تو چه سق سیاهی داری! بی شرف فکر نکرد که من هم سن دخترش هستم. چطور به خودش جرات داد که از من خواستگاری کند؟!
قدرت لبخندی زد و گفت: باید بین من و او یکی را انتخاب کنی. ببینم حاضری زن عزیز من شوی؟
لیدا با اخم گفت: زن هیچ کدامتان نمی شوم. مگه از روی جنازه ام رد شوید. من به خاطر مونس دو هفته مهلت خواستم . چون تا چند روز دیگه باید توی این خراب شده کار کنم. جمعه دیگه کارم تمام می شود.
قدرت گفت: امیدوارم پول بیمارستان را بتوانید فراهم کنید . چون بعد مجبوری یا با من و یا با سرکارگر ازدواج کنی. و با خنده از لیدا دور شد.
غروب لیدا خسته به خانه برگشت. آنقدر خسته بود که بدون شام خوردن خوابش برد. صبح بی رمق صبحانه اش را خورد و به بیمارستان رفت.
مونس وقتی لیدا را رنگ پریده دید ناراحت شد و گفت: دیگه نمی گذارم به شالی زار بروی. تو داری خودت را از بین می بری.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: نه خسته نیستم . دیروز مسئله ای برایم پیش اومده که کمی منو ناراحت کرده است و بعد موضوع خواستگاری سرکارگر را تعریف کرد . ولی از قدرت چیزی نگفت.
مونس با خشم گفت: این مردتیکه یک گرگ کثیف است.
لیدا لبخندی زد و گفت: تو رو خدا وقتی به شالی زار رفتی چیزی نگو. خودم می دانم چطور با کنار بیایم. خودت را ناراحت نکن فقط چند روز دیگه همه چیز تمام می شود و دیگه به اون شالی زار لعنتی نمی روم.
مونس گونه ی لیدا را بوسید و به گریه افتاد.
لیدا اخمی کرد و گفت: چرا گریه می کنی؟؟ حالا که چیزی نشده است.
مونس با گریه از اتاق خارج شد. شب شده بود و لیدا از آن همه کار زیاد خسته بود و آنشب خیلی زود خوابش برد. صبح وقتی پرستار به اتاق آمد با دیدن لیدا گفت: وای دختر تو چرا روز به روز لاغرتر می شوی؟! از هفته ی قبل تاحالا خیلی لاغر شده ای!
لیدا به شوخی گفت: این زمونه دخترهای لاغر بیشتر خاطرخواه دارند.
پرستار خنده ای سر داد و گفت: ولی فکر کنم دکتر حق دوست همان هیکل را بیشتر دوست دارد. آخه خیلی لاغر شده ای . اگه شما را ببینه فکر نکنم شما را بشناسه.
لیدا به سردی او را نگاه کرد ولی چیزی نگفت. پرستار لبخندی زد. دستی به موهای بلند و سیاه او کشید و گفت: باید از خدا بخواهی که دکتر تو رو خواستگاری کنه. الان تمام پرستارهای مجرد آرزو دارند که دکتر فقط به آنها یک نگاه مهربان بیاندازد چون دکتر خیلی مرد جدی و با جذبه ای است و روی خوش به هیچکس نشان نمی دهد.نمی دانم تو چکار کرده ای که اینطور شیفته ات شده است.
لیدا خواست با عصبانیت جواب او را بدهد که مونس وارد اتاق شد و گفت: سلام، حال پدر چطوره؟
لیدا با دیدن او لبخندی زد و گفت: سلام، حال پدربزرگ از دیروز هم بهتره. ببینم چه خبره؟
پرستار لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مونس با خوشحالی گفت: سرکارگر حقوق ما را زودتر داده است. حتی اضافه کار را هم داده.
لیدا اخمی کرد و گفت: مردتیکه گرگ نما داره خود شیرینی می کنه.
مونس گفت: عزیزم خوشگلی و هزار تا دردسر.
لیدا آهی کشید و گفت: من دیگه باید به شالی زار بروم. تو هم مواظب پدربزرگ باش. و از اتاق خارج شد.
قدرت وقتی چشمش به لیدا افتاد لبخندی مهربان زد و گفت: سلام.
لیدا به سردی جوابش را داد . قدرت گفت: روزهایی که در کنارم نیستی خیلی احساس تنهایی می کنم و دستم به کار نمی رود.
لیدا که دیگه خسته بود و دوست نداشت در آنجا کار کند توجهی به او نکرد و کار را شروع کرد.
قدرت با نگرانی گفت: مشکلی پیش اومده؟
لیدا با ناراحتی گفت: نه چیزی نیست. فقط حوصله حرف زدن ندارم. آخه شبها در بیمارستان اصلا خوابم نمی گیره . به خاطر همین خسته هستم.
قدرت گفت: تو نباید به خودت اینقدر فشار بیاوری. از روز اولی که تو را دیده ام خیلی لاغر و رنگ پریده شده ای.
لیدا سکوت کرد و هر دو تا ظهر کار می کردند.
موقع ناهار قدرت کنار لیدا نشست. لیدا با غذایش بازی می کرد.سر درد گرفته بود. قدرت با نگرانی پرسید: انگار حالت زیاد خوب نیست.
لیدا غذایش را کنار گذاشت و با بی حالی گفت: سرم درد می کنه.
قدرت با اخم گفت: آخه توی این آفتاب داغ بدون روسری یا کلاه کار می کنی، خوب معلومه که سردرد می گیری. و بعد کلاهش را روی سر لیدا گذاشت و ادامه داد: از این به بعد باید کلاه سرت بگذاری.
لیدا خواست مخالفت کند ولی قدرت را عصبانی دید. سکوت کرد . سوت کار زده شد. قدرت آرام بلند شد و دستش را به طرف لیدا دراز کرد و گفت: بلند شو برویم.
لیدا لبخندی به او زد و دستش را در دست او نهاد و آرام فشرد.قدرت تا بناگوش سرخ شده بود. با هم به طرف شالی زار رفتند. لیدا در حالی که دست در دست قدرت داشت با خود گفت: من باید قدرت را متوجه اشتباهش بکنم. او نباید فقط به ظاهر نگاه کن. او باید شکست عشق را تجربه بکند تا قدر مونس را بداند . باید او فکر کند که من هم دوستش دارم و بعد ضربه خودم را به او بزنم تا با مونس بیچاره اینطور با بی رحمی رفتار نکند. مونس عاشق اوست ولی او در برابر مونس بی رحم است و با همین انگیزه تصمیم گرفت که قدرت را به اشتباه خودش متوجه کند.
لیدا در حالی که کلاه حصیری قدرت روی سرش بود شروع به کار کرد . بین کار لیدا گفت: شنیده ام سفالگر هستی.
قدرت جواب داد: آره مغزه کوچک سفالگری در بازار دارم
لیدا ادامه داد: خیلی از سفالگری خوشم می آید. پس تو یک هنرمند هستی.
قدرت گفت: جدی از سفالگری خوشت می آید؟
لیدا جواب داد: آره خیلی این هنر را دوست دارم وقتی در ایتالیا بودم با پدرم یک بار به کارگاه سفالگری رفتم. کار جالبی است.
قدرت با تعجب گفت: ایتالیا؟!! و بعد باناباوری ایستاد. بازوی لیدا را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: تو در خارج زندگی کرده ای؟
لیدا لبخندی زد و گفت: مگه عیبی داره که اینطور حیرت کرده ای؟
قدرت با خشم گفت: مونس عجب دختر خودخواهی است. من حدس زده بودم که تو یک روستایی نیستی. چون هیچ دختر روستایی از موش یا مار نمی ترسه. ولی تو حتی از اسمش وحشت داشتی.
لیدا سکوت کرد. قدرت گفت: چطور شد سر از اینجا در آوردی؟
لیدا گفت: در حال کار کردن همه چیز را برایت تعریف می کنم. اینطور خوب نیست صدای سرکارگر در می آید و بعد هر دو در حالی که آرام درو می کردند لیدا موضوع را تعریف کرد.
قدرت با ناراحتی گفت: وقتی داشتم دستت را با پارچه می بستم با خودم گفتم که این دست ظریف و لطیف معلومه که اصلا کار نکرده است و این برایم معما شده بود.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: یعنی بنده تنبل تشریف دارم. نه؟
قدرت لبخندی زد و گفت: توی همین مایه ها هستی. و هر دو زدند زیر خنده.
سرکارگر به طرف آنها آمد . لیدا با دیدن او سعی کرد آرام باشد. مشغول کار شد. سرکارگر رو به روی لیدا ایستاد و در حالی که هیکل گنده و چاقش را صاف نگه داشته بود گفت: شما اگه خسته شده اید می تونید به اتاقک تشریف ببرید و استراحت کنید.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت:ممنون ولی من باید کارم را تمام کنم . و بعد با حرص شروع به کار کرد.
سرکارگر لبخندی زد و گفت: شما دختر زرنگی هستید زود کار را یاد گرفتید.
لیدا سکوت کرده بود و بعد از لحظه ای سرکارگر از کنار آنها دور شد. قدرت با عصبانیت گفت: مردتیکه ی بی شرف!
لیدا لبخندی زد و گفت: چیه؟ چرا ناراحت هستی؟ و بعد به خاطر اینکه او را اذیت کند گفت: اتفاقا مرد خوبی است. مگه ندیدی به من پیشنهاد داد که در اتاقش استراحت کنم.
قدرت با اخم گفت: این مرد یک شیطان است. به خدا اگه به خاطر تو نبود یک لحظه اینجا نمی ماندم. تو دختر زیبایی هستی و خیلی زود در دل جا باز می کنی.
لیدا با پوزخند گفت: اولین نفری نیستی که این حرف را می زنی.
قدرت آهی کشید و گفت: می دانم خاطرخواه زیاد داری.
لیدا به صورت غمگین او نگاه کرد وگفت: ولی فکر نکنم اینطور باشد چون تا به حال خواستگاری جز اون لاشخور نداشته ام.
قدرت لبخند سردی زد و گفت: منکه زودتر از همه از تو خواستگاری کرده ام و حاضرم جانم را به پایت فدا کنم.
لیدا با تمسخر گفت: اصلا حرفش را نزن چون هیچ علاقه ای بهت ندارم.
قدرت از این حرف ناراحت شد و سکوت کرد. لیدا دلش سوخت لبخندی زد و گفت: ناراحت شدی؟
قدرت جوابش را نداد و داشت درو می کرد. غم تو چهره اش موج می زد. لدیا کنارش ایستاد. دسته ای برنج را گرفت و شروع به درو کرد و گفت: شوخی کردم ناراحت نشو. تو مرد خوب و مهربانی هستی.
قدرت باز سکوت کرده بود. لیدا از اینکه او را ناراحت کرده بود وجدانش ناراحت شد و گفت: معذرت می خواهم. فقط خواستم شوخی کرده باشم.
ولی او همچنان سکوت کرده بود و کار می کرد. لیدا با ناراحتی بازوی قدرت را گرفت و به طرف خودش کشید. قدرت نگاهی در چشمان لیدا انداخت. لیدا با ناراحتی گفت: قدرت تو گریه می کنی؟!
قدرت دست لیدا را به عقب زد و از شالی زار بیرون رفت. لیدا دلش طاقت نیاورد و به دنبال او رفت. قدرت را کنار رودخانه دید که به تنه ی درخت تکیه داده است. آرام به طرفش رفت. کنارش ایستاد و گفت: پسر تو چقدر دل نازک هستی. اگر می دانستم ناراحت می شوی هرگز به زبان نمی آوردم . ای بابا با تو شوخی کردم.
قدرت رو به روی لیدا ایستاد و گفت: لیدا دوستت دارم خودت خوب می دانی که چقدر خاطر تو را می خواهم.
لیدا لبخندی زد و گفت: حالا خوبه که بیشتر از نه روز نیست اینجا آمده ام که تو اینطور شده ای.
قدرت آهی کشید و گفت: دفعه اول که به اینجا آمدی مهرت را در دلم حس کردم. این صورت زیبا خیلی سریع به دل می نشیند.
لیدا گفت: بیا برویم سرکار. الان همه متوجه غیبت ما می شوند و با هم به شالی زار برگشتند.
سرکارگر سر زمین نبود. قدرت نفسی کشید و گفت: خوب شد که او اینجا نبود وگرنه نمی دانستم چه جوابی تحویل آن گرگ بدهم.
لیدا گفت: فردا نوبت مونس است و من از دست تو و آن مرد شکم گنده راحت می شوم.
قدرت لبخندی زد و گفت: منکه به تو کاری ندارم. تو هست که با آن نیش زبان اذیتم می کنی. و ادامه داد: راستی لیدا من دارم از صورتت مجسمه ای درست می کنم که نیمی از آن تمام شده است. نسبتا توانسته ام مانند صورتت دربیاورم.
لیدا با حیرت گفت: وای جدی می گویی! چقدر دوست دارم آن را ببینم.
قدرت گفت: تا دو سه روز دیگه تمامش می کنم.
لیدا با خواهش گفت: تو رو خدا هر وقت تمام شد آن را برایم بیاور تا ببینم.
قدرت لبخندی زد و گفت: باشه می آورم.
غروب لیدا به خانه برگشت . مادربزرگ خیلی به لیدا می رسید. وقتی لیدا حمام کرد مادربزرگ سفره را انداخت. نیمه های غذا بود که مادربزرگ گفت: امروز دکتر حق دوست به بیمارستان تلفن زد و به مونس گفت که تا سه روز دیگه به شمال می آید.
لیدا با خوشحالی گفت: خدارا شکر پس پدربزرگ شنبه عمل می شود.
مادربزرگ با نگرانی گفت: خدا باید به او رحم کند. انشالله که حالش خوب شود.
لیدا گفت: نگران نباشید. شنیده ام دکتر حق دوست دکتر خیلی خوبی است. انشالله که پدربزرگ خوب می شود.
فردا صبح لیدا به بیمارستان رفت. مونس با دیدن لیدا به طرف او امد و با خوشحالی گفت: لیدا دکتر جمعه به اینجا می آید. پدر را شنبه یا یکشنبه عمل می کند.
لیدا گفت:آره ، مادربزرگ گفت. خیلی خوشحال شدم.
مونس با نگرانی گفت: ولی هنوز نتوانسته ایم پول عمل را تهیه کنیم. فقط نیمی از آن تهیه شده است.
لیدا به شوخی گفت: اشکالی نداره، وقتی با سرکارگر ازدواج کردم اون...
مونس با فریاد حرف لیدا را قطع کرد و گفت:بیخود حرف نزن. تو جرات نداری با او ازدواج کنی.
لیدا به خنده افتاد. مونس به شوخی گوش لیدا را کشید وگفت: دختره ی لوس و بیمزه! از ترس مردم.
لیدا گفت: من شنبه به تهران تلفن می زنم و از آقا کیوان درخواست پول می کنم.
مونس گفت: نه کمی صبر کن ببنیم چطور می توانم بقیه را جور کنم و بعد با مِن مِن گفت: لیدا... و سکوت کرد.
لیدا با نگرانی پرسید: چی شده حرف بزن.
مونس گفت: من این چند روزه نمی توانم به شالی زار بیایم. باید داروی های پدر را تهیه کنم تا او برای عمل آماده باشد.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: اینکه خجالت نداره. باشه. از توی بیمارستان خوابیدن برایم خیلی بهتر است.
مونس گونه ی او را بوسید و گفت: لیدا من نمی دونم چطور خوبیهای تو را جبران کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: لازم به جبران نیست.لطفا به پدربزرگم خوب برس و بعد به شالی زار رفت.
قدرت وقتی لیدا را دید با خوشحالی گفت: چی شده که امروز تو آمدی؟
لیدا به شوخی گفت: آخه دلم برایت تنگ شده بود. به جای مونس آمدم ولی مونس برات خیلی سلام رسوند.
قدرت با دلخوری به لیدا نگاه کرد. لیدا لبخندی زد و گفت: بیخود برام قیافه نگیر. تو باید با مونس حتما ازدواج کنی. و بعد شروع به کار کرد.
سرکارگر که از دیدن لیدا خوشحال شده بود به طرفش آمد و گفت: انگار مونس خیلی شما را اذیت می کنه.
لیدا به اجبار لبخندی زد و سکوت کرد. سرکارگر گفت: بهتره شما کمی استراحت کنید دوست ندارم صورت زیبایتان توی آفتاب خراب شود.
لیدا با حرص لبخندی زد و گفت: ممنونم که به فکر من هستید. ولی کار کنم راحت تر هستم.
سرکارگر نگاهی به او کرد و لبخندی زد و رفت. قدرت با خشم غرید: مردتیکه ی بی شرف!
لیدا به خنده افتاد و گفت: ای حسود! نکنه حسودیت می شه که او اینهمه به فکر صورتم است.
قدرت با ناراحتی گفت: لیدا تو واقعا دوستم داری؟
لیدا جاخورد. نمی دانست چه بگوید. به ظاهر لبخندی زد و گفت: تو مرد خوبی هستی، از تو خوشم می آید.
قدرت با اخم گفت: این با دوست داشتم فرق می کنه.
لیدا در حالی که برنجها را دسته می کرد گفت: مونس تو را از هر کس دیگه ای بیشتر دوست داره.
قدرت با حالت نیمه فریاد گفت: لیدا بسه! من اصلا از مونس خوشم نمی آید.

shirin71
10-14-2011, 12:05 AM
لیدا با عصبانیت گفت: کسی از تو نخواست که او را دوست داشته باشی. خودم آنقدر دوستش دارم که حاضرم به خاطر او دست به هر کاری بزنم. و بعد با ناراحتی از قدرت جدا شد و به طرف دیگه ای رفت.
موقع ناهار لیدا ظرف غذایش را برداشت و گوشه ای نشست. قدرت هم به کنارش رفت و گفت: دختر تو چقدر بی انصاف هستی. آنقدر دوستت دارم که وقتی ناراحتی تو را می بینم می خواهم دیوانه شوم. تو اصلا مرا درک می کنی؟
لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: مونس واقعا دوستت دارد. حتی طاقت ناراحتی تو را ندارد.
قدرت گفت: لیدا من احساس می کنم که تو هم مرا دوست داری.
لیدا لبخندی زد و گفت:آره، چون خیلی مهربان هستی. تمام مهربانی های تو مانند پدرم است. پدرم خیلی دوستم داشت و هیچوقت طاقت ناراحتی مرا نداشت. وقتی مرا غمگین می دید سعی می کرد که مرا از آن حالت دربیاورد و حالا وقتی تو مرا ناراحت می بینی سعی می کنی که از دلم دربیاوری به خاطر همین دوستت دارم.
قدرت به شوخی گفت: خوب دخترم از این به بعد نباید تو را ناراحت ببینم حالا پاشو برویم سرکار.
غروب قدرت رو به لیدا کرد و گفت: دوست داری مغازه سفالگری مرا ببینی؟
لیدا جواب داد: آره خیلی مایلم آنجا را ببینم.
قدرت لبخندی زد و گفت: بهتره فردا از مادربزرگ اجازه بگیری که بعد از کار به مغازه ام برویم تا او نگرانت نباشد.
لیدا گفت: باشه پس فردا همدیگر را می بینیم. خداحافظ.
وقتی به خانه رفت مادربزرگ حمام را گرم کرده بود تا لیدا حمام کند . وقتی سر سفره نشستند، مادربزرگ گفت: دخترم ما خیلی اذیتت کردیم. نمی دانم چطور لطف تو را جبران کنیم. تو خودت را به خاطر ما خیلی به زحمت انداخته ای. ما شرمنده ی تو هستیم.
لیدا گفت: مادربزرگ کمک من در برابر کمک پدربزرگ خیلی ناچیز است. اگه من در آن هتل بودم معلوم نبود سرنوشت من به کجا کشیده می شد و این لطف خدا بود که پدربزرگ را با من آشنا کرد.
مادربزرگ به گریه افتاد و گفت: ولی ما نتوانستیم مهمان نوازی را به حد کمال برسانیم. تو خیلی زحمت ما را کشیدی.
لیدا به طرف مادربزرگ رفت، او را در آغوش کشید و گفت: تو ور خدا ناراحت نباشید. من کاری نکرده ام و بعد گونه پیرزن را بوسید.
فردا صبح بعد از صبحانه لیدا رو به مادربزرگ کرد و گفت: شما وقتی به بیمارستان رفتید به موسن بگویید که امروز نمی توانم به پدربزرگ سر بزنم. و اینکه شب دیر به خانه می آیم.
مادربزرگ با تعجب گفت: برای چه شب دیر می آیی؟
لیدا گفت: خانه ی یکی از دوستانم هستم. ممکنه دیر بیایم.
وقتی لیدا بلوز و شلوارش را پوشید دید که شلوارش خیلی برایش گشاد شده است.
مادربزرگ با ناراحتی گفت: خدا مرگم بده .تو خیلی لاغر شده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: خوب اینکه اشکالی نداره. دامن می پوشم و بعد دامن پوشید. کش دامن را کشید تا اندازه اش شود. خودش را جلوی آیبنه برانداز کرد. واقعا لاغر شده بود. دامن بلند مشکی با یک بلوز آستین بلند صورتی او را زیباتر کرده بود. موهایش را به پشت با ربان سفیدی بست و به شالی زار رفت.
قدرت با دیدن لیدا لبخندی زد و گفت: وای دختر چقدر دامن به تو می آید. الان درست مانند خانومها شده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: از بس که مانند مردها این دو هفته چرخیده ام خسته شدم.
در همان لحظه سرکارگر به او نزدیک شد و گفت: شما روز به روز زیباتر می شوی.
لیدا سرش را پائین انداخت و تشکر کرد و شروع به کار کرد.
سرکارگر گفت: شما فکرتان را کرده اید؟
لیدا خودش را به نادانی زد و گفت: درباره چی می بایست فکر بکنم؟
سرکارگر خودش را نزدیک تر کرد و گفت: درباره ی ازدواج با من.
لیدا با مِن مِن گفت:آخه هنوز یک هفته دیگه مانده. خیالتان راحت باشه که خودم به شما خبر می دهم.
سرکارگر گفت: امیدوارم خوشحالم کنید. و بعد از کنار او رد شد.
قدرت با عصبانیت گفت: خدایا چقدر دوست دارم این شیطان را دار بزنم و ادامه داد: حتما وقتی دید که خودتو خوشگل کرده ای فکر کرد که دیگه کار تمام شده است و تو فقط برای دلبری او اینطور لباس پوشیده ای.
لیدا اخمی کرد و گفت: این فقط یک بلوز و دامن ساده است چرا باید این فکر را بکند؟
قدرت لبخندی زد و گفت: به خاطر اینکه بعد از دو هفته اینطور آمده اس و بعد شروع به کار کرد.غروب وقتی کار تمام شد ، قدرت گفت: ببینم اجازه
گرفتی که به مغازه ام بیایی؟
لیدا گفت:آره من حاضرم.
قدرت گفت: می خواهم تو رو به خانواده ام معرفی کنم.
لیدا با شیطنت گفت: برای چه می خواهی منو به آنها معرفی کنی؟ نکنه نقشه ای در سر داری!
قدرت لبخندی زد و گفت: خودتو لوس نکن. می خواهم فقط مادرم تو رو ببینه.
لیدا گفت: راستی چند تا خواهر و برادر داری؟
قدرت گفت: من یکی یک دانه هستم ولی چهار تا خواهر دارم که همه ازدواج کرده اند.
لیدا سوتی بلند زد و گفت: ماشالله چهار تا!! خدا به داد همسرت برسه که باید با چهار تا خواهر شوهر بسازه.
قدرت به شوخی گفت: نترس اجازه نمی دهم هیچکدام تو رو اذیت کنند.
لیدا اخمی کرد و گفت: قدرت منکه بهت گفتم با تو ازدواج نمی کنم.
قدرت خندید و گفت: اگه زنم نشوی موش توی تنت می اندازم.
لیدا با فریاد گفت: وای بس کن وقتی حرف اون جونور را می زنی چندشم می شه و با دلخوری به او نگاه کرد.
قدرت خندید و گفت: چرا از آن طرف منو می کشانی.مغازه ام این سر پایینی است و بعد با هم سراشیبی را پائین رفتند.
وقتی لیدا داخل مغازه شد از آن همه هنر و زیبایی لذت برد. با حیرت رو به قدرت کرد و گفت: قدرت تو یک هنرمند هستی.
قدرت گفت: اینقدرها هم تعریفی نیستند. هنوز از کار خودم راضی نیستم.
لیدا به طرف سفالها رفت. واقعا زیبا بودند. لیوان و کاسه های ظریف، کوزه های قشنگ، مجسمه های زیبا. لیدا مجذوب آن همه هنر و زیبایی شده بود.
قدرت گفت: بیا اینجا را نگاه کن. و بعد روی مجسمه ای که پارچه انداخته بود را کشید.
لیدا چشمی به مجسمه ای که قدرت به شکل او درست کرده بود افتاد. با هیجان گفت: وای چقدر شبیه من است! و رو کرد به قدرت و گفت:وای پسر تو یک استاد هستی. من از این همه کارهای زیبا لذت می برم.
قدرت گفت:دوست دارم یکی از این سفالها را به تو هدیه بدهم. می خواهم خودت انتخاب کنی.
لیدا گفت: خیلی ممنون همین که با تو آشنا شده ام خودش یک هدیه است.
قدرت گفت: این که یک تعارف است. لطفا انتخاب کن. می خواهم به سلیقه ی خودت باشه.
لیدا گفت: باشه. و بعد جلو سفالها قدم زد و دانه دانه آنها را زیر نظر گرفت. رو به قدرت کرد و گفت:آخه همه ی اینها قشنگ است. نمی تونم بین این همه زیبایی یکی را انتخاب کنم. و بعد بی اختیار گفت: ای کاش من به جای مونس بودم و عاشقت می شدم.

shirin71
10-14-2011, 12:05 AM
قدرت اخمی کرد و گفت: لیدا تو الان هم دوستم داری. فقط به خاطر مونس اذیتم می کنی.
لیدا سکوت کرد. خودش نفهمید که چرا بی اختیار این حرف را زده است. همچنان سفالها را نگاه می کرد و یکدفعه دستش را روی مجسمه ی خودش گذاشت و گفت: این را می خواهم.
قدرت با عجله جلو آمد و گفت: ای بی انصاف! این همه سفالهای قشنگ اینجاست و تو درست دست روی عزیزترین کار من گذاشته ای!
لیدا لبخندی زد و گفت: تعارف اومد نیومد داره. من فقط همین را می خواهم.
قدرت لبخندی زد و گفت: ای بدجنس! باشه همین را بهت می دهم. فقط اجازه بده که رنگش بزنم. حالا بیا برویم خانه ی ما که خیلی وقته مادرم منتظرت است.
لیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت هشت شب است . می ترسم دیر بشه مادربزرگ نگرانم می شه.
قدرت گفت: خودم تو را به خانه می رسانم. فقط نیم ساعت وقتت را می گیرم تا فقط مادرم تو رو ببینه.
لیدا با شیطنت گفت: آخه خوب نیست که من اول به خانه تان بیایم.
قدرت لبخندی زد و گفت: دختر تو خیلی شیطون هستی و با هم به خانه قدرت رفتند.
مادر قدرت زن خونگرم و مهربانی بود. خیلی دور و بر لیدا می گشت. یکدفعه تمام خواهرهای قدرت به داخل اتاق امدند و با لیدا روبوسی کردند. لیدا قلبش شروع به تپیدن کرد و فهمید قدرت از آنها خواسته است که برای دیدن او به آنجا بیایند. خواهرها هر کدام زیر لب با خودشان پچ پچ می کردند. لیدا لحظه ای حس کرد که واقعا می خواهد عروس آنها شود. صورتش تا بناگوش سرخ شده بود. یکی از خواهرها چای را جلوی لیدا گرفت . لیدا با دستی لرزان چای را برداشت و بعد نگاهی مضطرب به قدرت انداخت. قدرت لبخندی موزیانه زد و بعد سرش را پائین انداخت.
یکی از خواهرها گفت: داداش قدرت خیلی تعریف شما را می کرد. دوست داشتیم که شما را از نزدیک ببینم .
لیدا با صدایی مرتعش گفت: ایشون لطف دارند و بعد به قدرت نگاه کرد.
قدرت متوجه نگاه او شد . رو به مادرش کرد و گفت: مادر جون داره دیر می شه اگه اجازه بدهید لیدا خانوم را به خانه شان برسانم. قرار بود نیم ساعت ایشون پیش ما بمونه ولی ماشالله خواهرها اینقدر دورش را گرفته اند که طفلک نمی تونه حرف بزنه.
لیدا با خجالت گفت: از دیدن خواهرهای شما خیلی خوشحال شدم. امیدوارم بتونم دوباره ببینمشان.
قدرت با شیطنت گفت: انشالله و بعد لبخندی موذیانه زد.
لیدا از همه ی آنها خداحافظی کرد و همراه قدرت از خانه خارج شد. وقتی بیرون آمد نفس راحتی کشید و با ناراحتی گفت: قدرت تو مرد بدجنسی هستی منو بدجوری غافلگیر کردی.
قدرت خندید و گفت: ببینم خواهرهایم چطور بودند؟
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: تو مرد خودخواهی هستی.
قدرت خندید و گفت: مگه اشکالی داشت که با خانواده ام آشنا شدی؟
لیدا گفت: ساعت ده شب است . می دانم مادربزرگ نگرانم شده است. تو برنامه ی منو بهم زدی. طفلک مادربزرگ!
وقتی هر دو جلوی خانه رسیدند. قدرت گفت: لیدا خوب فکرهایت را بکن. به خدا خوشبختت می کنم.
لیدا سکوت کرد. چون قلبش هنوز در گروی امیر بود و نمی توانست قدرت را برای زندگی انتخاب کند ولی قدرت را دوست داشت اما نه به اندازه ی عشقی که مونس به او دارد. لیدا خداحافظی کرد و داخل خانه شد . مادربزرگ نگران بود. وقتی لیدا داخل اتاق شد با دیدن لیدا عصبانی شد و گفت: دختر تو تا این وقت شب کجا بودی؟ من که از ترس مردم و زنده شدم.
لیدا لبخندی زد و گفت:سلام، من به شما گفتم که دیر به خانه می آیم. و بعد وارد حمام شد.
مادربزرگ سفره ی شام را پهن کرد و وقتی لیدا از حمام بیرون آمد و سر سفره نشست گفت: دکتر به شمال آمده است.
لیدا با تعجب گفت: ولی قرار بود دکتر جمعه بیاید. چطور شد که امروز آمده است؟
مادربزرگ در حالی که برنج برای لیدا می کشید گفت: خوب یک روز زودتر اومده. امروز غروب بود که به بیمارستان آمد. از تو خیلی پرسید ، به او نگفتم سر کار می روی. مونس گفت که امروز نوبت تو بود که در خانه بمانی.
لیدا گفت: مادربزرگ ببخشید که نگرانت کردم. آخه با یکی از دوستانم به خانه شان رفتم.
مادربزرگ لبخندی زد و گفت: مهم نیست من فقط کمی ترسو هستم هزار جا فکرم رفت. مرده شور شیطون لعنتی را ببره که هزار تا فکر جور واجور تو جون ادم می اندازه.
فردا صبح لیدا با مادربزرگ به بیمارستان خواهند رفت. مونس با دیدن لیدا خوشحال شد و جلو آمد و گفت: لیدا دکتر به شمال آمده است.نمی دونی چقدر از تو می پرسید.
لیدا گفت: ببینم نگفت پدربزرگ را کی عمل می کند؟
مونس گفت: چرا قراره یکشنبه او را عمل کنند.
لیدا با خستگی گفت: وای امروز هم که جمعه است. باید سرکار بروم. بیچاره کشاورزها حتی جمعه ها هم راحتی ندارند و باید کار کنند.
مونس گفت: امروز من به جای تو می روم. تو خیلی خسته هستی.
لیدا گفت: نه من خودم می روم ممکنه دکتر با تو کار داشته باشه. شاید چیزی بخواهد. من می روم.
مونس گفت: لیدا نمی دانم چطور زحمات تو را جبران کنم. من هنوز به دکتر نگفته ام که تو سرکار می روی.
لیدا با خستگی گفت: من دیگه باید بروم. مواظب پدربزرگ باش و بعد به طرف شالیزار رفت. لیدا از اینهمه کار خسته شده بود. دوست داشت تا یک ماه بخوابد و کسی مزاحم او نشود.
وقتی به شالی زار رسید قدرت به او نزدیک شد و گفت: سلام . حال پدربزرگ چطوره؟
لیدا در حالی که داس را می گرفت گفت: خوبه. دو روز دیگه عملش می کنند . و بعد شروع به کار کرد. از اینکه این کارهای سخت را می کرد و صورتش آفتاب سوخته شده بود قلبا ناراحت بود. یاد روزهایی که با اسمیت و پدرش به گردش و سینما می رفت، او را عذاب می داد. یاد اسمیت بغضی را روی گلویش نشاند. فشار کار داشت او را از پا در می آورد. مخصوصا وجود جانوران موذی او را کلافه کرده بود.
قدرت متوجه ناراحتی او شد و گفت: لیدا چی شده؟ چرا امروز اینقدر ناراحت هستی؟
لیدا به گریه افتاد . قدرت با ناراحتی گفت: لیدا حرف بزن. چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
لیدا با گریه گفت: خسته شده ام. دلم بدجوری هوای دوستانم را کرده است. مدت یک ماه است که با ماریا صحبت نکرده ام. دلم تنگ شده است.
قدرت با ناراحتی گفت: می دانستم که بالاخره خسته می شوی.
لیدا با دست اشکش را پاک کرد و گفت: من در عمرم از این جور کارها نکرده ام. وقتی به مونس پیشنهاد دادم که به او کمک می کنم فکر می کردم می توانم از عهده ی این کارها بر بیایم. ولی دیگه خسته شده ام. این آفتاب کلافه کننده با این جانورهای موذی منو سخت اذیت می کنه. آفتاب را می توانم تحمل کنم ولی این جانورها خیلی ناراحتم می کنند.
قدرت گفت: لیدا من کمی پس انداز دارم اگه موافق باشی آن را به تو می دهم تا به مونس بدهی.
لیدا با ناراحتی گفت: نه خودم می توانم آن را تهیه کنم. آخه نزدیک ازدواجت است باید برای خرج عروسی خودت پول کافی داشته باشی.
قدرت لبخندی زد و گفت: خوب اگه موافق باشی عروسی را ساده برگزار می کنیم.
لیدا با عصبانیت به قدرت نگاه کرد و گفت: قدرت اذیتم نکن. منکه گفتم...
قدرت حرف او را قطع کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم . من و تو همدیگه را دوست داریم. چرا اینقدر عذابم می دهی؟
لیدا با ناراحتی گفت: قدرت من اصلا نمی توانم با تو زندگی کنم. مونس تورو ...
قدرت با خشم گفت: تو چه با من ازدواج کنی و یا ازدواج نکنی، من هرگز با مونس زندگی نمی کنم. این پنبه را از گوشت خودت دربیاور.
ناخودآگاه لیدا گفت: قدرت من نامزد دارم.
خود لیدا از این حرف یکه خورد ولی به روی خودش نیاورد اما می دانست که با این حرف چه ضربه ای به او زده است، قلبش به شدت می تپید.
رنگ صورت قدرت پرید و منقلب شد. داس از دستش روی زمین افتاد. با ناباوری گفت: تو دروغ میگی. تو به خاطر مونس این حرف را زدی. تمام کشاورزها به طرف آنها نگاه کردند.
لیدا با بغض گفت: اسم نامزدم امیر است. به خدا خیلی دوستش دارم.
قدرت دیگه نتوانست طاقت بیاورد، با خشم لیدا را به عقب هل داد و با فریاد گفت: این دروغه. و با عصبانیت از شالی زار خارج شد.
لیدا خیلی ناراحت شد. از اینکه با این بی رحمی غرور او را شکسته بود، خودش را نمی بخشید. داس را گوشه ای پرت کرد و رفت زیر درختی نشست و بی اختیار گریه می کرد.سرکارگر به او نزدیک شد . هیکل چاقش را صاف کرد و گفت: شما چرا اینجا نشسته اید؟ نکنه خسته هستید!
لیدا بلند شد . اشکش را پاک کرد و گفت: امروز اصلا حالم خوب نیست. سرم خیلی درد می کنه.
سرکارگر با ناراحتی دست لیدا را در دست زبر و خشن خودش گرفت که لحظه ای لیدا چندشش شد. دستش را بیرون کشید . سرکارگر گفت: نکنه مریض شده اید. اگه اینطور است، بهتره شما را به دکتر ببرم.
لیدا که سعی می کرد آرام باشد لبخندی به اجبار زد و گفت: نه مریض نیستم فقط کمی خسته شده ام.
سرکارگر گفت: عزیزم چرا سر کار آمده ای؟ آماده شو بروی خانه. دوست ندارم مریض شوی.

shirin71
10-14-2011, 12:06 AM
لیدا تشکر کرد و از شالی زار بیرون آمد.کمی در خیابان قدم زد . وجدانش ناراحت بود. بایستی قدرت را می دید و به او می فهماند که آنها برای همدیگر ساخته نشده اند. از خودش شرمگین شده بود. ساعت شش غروب شد و او همچنان در خیابان گرسنه قدم می زد. تصمیم گرفت که پیش قدرت برود و توضیح بدهد که چرا نمی تواند با او ازدواج کند. با این تصمیم به خانه ی آنها رفت. مادر قدرت از دیدن او خوشحال شد. وقتی لیدا سراغ قدرت را از او گرفت، با تعجب گفت که او صبح به شالی زار رفته است. لیدا خداحافظی کرد . می دانست که او باید در مغازه باشد. در مغازه باز بود، آرام داخل شد. قدرت را پشت میز کارش دید که سرش را میان دو دست داشت. لیدا داخل مغازه شد. قدرت سرش را بلند کرد و وقتی لیدا را دید ، از پشت میز بلند شد و به طرف او آمد و رو به رویش ایستاد.
لیدا با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: قدرت ، من لیاقت اینهمه مهربانی و عشق را ندارم.
قدرت با صدایی گرفته گفت: این حرف را نزن. تو روی چشمهای من جا داری. من لیاقت تو را ندارم که مرا برای زندگی انتخاب نکردی.
لیدا با ناراحتی گفت: منو ببخش که از اول بهت نگفتم نامزد دارم. چون با نامزدم مشکلی داشتم که می دانم او متوجه اشتباهش شده است و الان بی صبرانه منتظر من است که برگردم. به خدا عشق او باعث شد که نتوانم تو را انتخاب کنم.
قدرت با ناراحتی سرش را میان دو دستش گرفت و با صدایی گرفته گفت: آخه تو چرا با من این کار را کردی؟ اگه به من گفته بودی که نامزد داری دیگه دل به تو نمی بستم. من توی عمرم به هیچ کس دل نبسته بودم . در مدت این دو هفته بدجوری به تو علاقه مند شدم. بی انصاف حالا من چطور این قلب را آرام کنم؟ قلبی که شب و روز به فکر تو بود.
لیدا با بغض گفت: می دانم که بدجوری قلب مهربانت را رنجاندم. نمی دانم چطور از تو بخشش بخواهم. ولی اگه واقعا منو دوست داری ، با مونس ازدواج کن. من به تو قول می دهم که او تو را خوشبخت کند.
قدرت با فریاد گفت: نه من دیگه به هیچکس اطمینان نمی کنم. تو به من خیانت کردی. چطور می توانم به زنها اطمینان کنم. همه ی ما از یک قماش هستید.
لیدا گفت: قدرت به حرفم گوش کن. مونس دختر خوبی است. او واقعا دوستت دارد و بعد به گریه افتاد. گفت: بی انصاف چرا با روح یک دختر پاک و معصوم اینطور بازی می کنی؟ امیر منو دیوانه وار دوست داره. من هم دوستش دارم. چطور می توانم با این همه عشق، تو را دوست داشته باشم. آخه چطور می توانم وقتی کس دیگری را دوست دارم با تو زندگی کنم؟ و بعد با ناراحتی ادامه داد: باشه قدرت. اگه اینقدر دوستم داری با تو ازدواج می کنم ولی بدان با عشق امیر در کنارت زندگی می کنم.
قدرت با خشم گفت: ساکت باش. نمی خواهم اسم هیچکس را از تو بشنوم. من می خواهم که تو واقعا دوستم داشته باشی. من فقط جسم نمی خواهم.من مهر، روح و احساس هم از تو می خواهم. فهمیدی؟
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: این شخص مونس است که هم روحش و هم جسمش دیوانه ی تو است و بعد با ناراحتی از مغازه بیرون آمد.
نیمه های راه بود که قدرت خودش را به او رساند. دوشادوش هم قدم می زدند . لیدا ساکت بود . قدرت آرام گفت: لیدا فردا به شالی زار می آیی؟
لیدا جواب داد: آره می آیم. ولی دیگه خسته شده ام.
قدرت گفت: اینقدر خودت را عذاب نده. به تهران زنگ بزن و از دوستانت بخواه که برایت پول بفرستند. اینطوری مریض می شوی . خودت متوجه شده ای که چقدر لاغر شده ای. درست مثلپوست و استخوان هستی. روز اولی که به شالی زار آمده بودی صورتت مثل دو سیب سرخ بود. ولی الان رنگ پریده هستی.
لیدا گفت: فردا شاید به مخابرات رفتم و از احمد خواستم که برایم پول بفرستد.
قدرت نگاهی غمگین به لیدا انداخت و در حالی که نمی خواست باور کند که او نامزد کرده است گفت: لیدا واقعا تو نامزد داری؟
لیدا گفت:آره گفتم که اسمش امیر است.
قدرت سکوت کرد. ساعت نه شب بود که قدرت لیدا را جلوی در خانه رساند. لیدا با بغض به او نگاه کرد.
قدرت گفت: لیدا تو چرا ناراحت هستی؟ من باید ناراحت باشم که عشق خودم را از دست داده ام.
لیدا می خواست فریاد بزند و بگوید من هم انسانم. من هم احساس دارم.همان روزی که دسته های برنج را روی دسته های برنج من می گذاشتی، مهرت به دلم نشست. ولی چه فایده که مهر و عشق امیر همیشه مانند سایه در کمین من است و نمی توانم او را فراموش کنم. ولی چیزی نگفت و سکوت کرد. قدرت لبخندی غمگین به او زد و خداحافظی کرد و لیدا وارد خانه شد. مادربزرگ طبق معمول نگرانش بود.لیدا سلام کرد . مادربزرگ با دلخوری گفت: دخترم دو شب است که اخلاقت عوض شده . چرا دیر آمدی؟ دلم هزار جا رفت. لیدا گونه ی مادر بزرگ را بوسید و گفت: دیگه قول می دهم دیر به خانه نیایم.
مادربزرگ سفره را پهن کرد و گفت: دکتر یک ساعت قبل اینجا بود.می خواست تو رو ببینه . وقتی دید که نیامدی رفت. گفت که بهت بگم دیگه حق نداری به شالی زار بروی.
لیدا با اخم گفت: به اون چه ربطی داره که برایم تصمیم می گیره.
مادربزرگ گفت: امروز مونس به دکتر گفت که تو توی شالی زار کار می کنی تا مخارج عمل را فراهم کنید. دکتر جا خورد و با عصبانیت سر مونس فریاد زد. طفلک مونس رنگ صورتش پریده بود ولی بعد خود دکتر از مونس معذرت خواهی کرد. آدرس شالی زار را از مونس گرفت و به آنجا آمد ولی سرکارگر گفته بود که به خانه برگشته ای چون سردرد گرفته بودی. به اینجا آمد ولی باز تو را ندید. تا سعت هفت شب اینجا بود وقتی دید نیامدی رفت. فقط گفت که بهت بگم دیگه نمی خواد به سرکار بروی و حتما فردا در بیمارستان باشی.
لیدا گفت: ولی من به سرکار می روم. نمی خواهم او منت سر ما بگذارد. نمی دانم چرا اصلا از این دکتر خوشم نمی آید. و بعد از سر سفره بلند شد و به حیاط رفت.
فردا صبح هر چه مادربزرگ از او خواست که سرکار نرود لیدا قبول نکرد و به شالی زار رفت. با این کار خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.
جای قدرت در کنارش خالی بود. دلش از غم سنگینی می کرد و به اجبار کار را انجام می داد. ساعت ده صبح بود که ماشینی مدل بالا کنار جاده ی شالی زار نگه داشت. لیدا هول کرد چون ماشین دکتر بود. لیدا کلاه حصیری را تا روی پیشانی کشیده و کار می کرد.
آرمان پیاده شد و با سرکارگر صحبتی کرد. لیدا بی توجه درو می کرد که احساس کرد کسی به او نزدیک شد. می دانست که آرمان است. بوی ادکلنی که به خودش زده بود را از چند متری احساس می کردو ولی سرش را بلند نکرد.

shirin71
10-14-2011, 12:06 AM
آرمان کنارش ایستاد و با صدایی که سعی می کرد خشمش را پنهان کند و آرام باشد، با حالت تمسخر گفت: تو در هر قیافه ای باشی نمی توانی گولم بزنی.
لیدا سرش را بلند کرد و به ظاهر لبخندی زد و گفت: سلام، شما کی تشریف آوردید؟آرمان پوزخندی زد و گفت: اولین نفری که متوجه حضور من شد خودِ تو بودی. بیخود نمی خواد برام نقش بازی کنی. و بعد نگاهی به دست لیدا انداخت. با ناراحتی داس را از او گرفت و گوشه ای انداخت. ادامه داد: منکه از شما پول عمل نخواستم که خودتان را به این روز انداخته اید. همان روز اول بهت گفتم که لازم نیست نگران پول باشید.
لیدا با ناراحتی به اطراف نگاه کرد و گفت: آرام صحبت کنید، خوب نیست.
آرمان با عصبانیت کلاه حصیری را از روی سر لیدا برداشت و گوشه ای پرت کرد و گفت: نگاه کن! ببین چه قیافه ات به چه روزی افتاده است. صورتی به اون زیبایی به چه روزی افتاده است! توی این آفتاب افتضاح شده. فقط کمی به خودت رحم کن. آخه ببین چقدر لاغر شده ای. درست مثل همین ساقه های برنج.
لیدا دوباره گفت: بس کنید. اینقدر صدایتان را بلند نکنید. خوب نیست.
آرمان با خشم دست لیدا را گرفت و ادامه داد: نگاه به دستت بکن که چه به روزش آورده ای که یکدفعه چشمش به زخم کوچکی که کمی عفونت کرده بود افتاد. با ناراحتی گفت: دست چی شده؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. تیغه ی داس به دستم گرفته است. وای شما چقدر حساس هستید.
آرمان با عصبانیت در چشمان او نگاه کرد و گفت: فکر نکردی این زخم کوچک باعث می شود کزاز بگیری. به مادربزرگ گفته بودم که به تو بگوید دیگه حق نداری به شالی زار بیایی.
لیدا اخمی کرد و گفت: ولی بایستی پول عمل را فراهم می کردیم و اینکه فکر نکنم هیچ دکتری اینقدر به فکر همراه بیمارش باشد. شما کار خودتان را بکنید به من چکار دارید؟!
آرمان که صورتش از خشم سرخ شده بود، دست لیدا را رها کرد و گفت: آماده شو به بیمارستان برویم.
لیدا با ناراحتی گفت: غروب وقتی کارم تمام شد حتما می آیم.
آرمان نگاه سنگینی به لیدا انداخت. لیدا آرام گفت: آخه نمی تونم بین کار...
آرمان حرفش را قطع کرد و گفت: بیا با هم پیش سرکارگر برویم. باید به او بگویم که دیگه سرکار نمی روی.
لیدا خواست مخالفت کند که آرمان دست او را گرفت و به طرف اتاقک چوبی برد . وقتی لیدا و آرمان داخل اتاقک شدند، سرکارگر روی صندلی پشت میز نشسته بود و پاهایش را روی میز دراز کرده بود و چرت می زد.
وقتی لیدا را دید لبخندی زد و سریع بلند شد و گفت: بله فرمایشی داشتید؟
به جای لیدا،آرمان گفت: بله آمدیم به شما بگوییم که لیدا خانم از فردا دیگه سرکار نمی آید.
سرکارگر با تعجب گفت: برای چه؟! مگه به پول احتیاج ندارید؟!
آرمان خشمش را فرو خورد و گفت: نخیر، ایشون از اول اشتباه کردند که دو هفته خودش را به این روز انداخته است.
سرکارگر هیکل گنده و چاقش را تکانی داد و به طرف لیدا آمد. با نگرانی گفت: پس شما می خواهید از ما جدا شوید. ببینم در مورد پیشنهاد من فکر کرده اید؟
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: بله من نمی توانم پیشنهاد شما را قبول کنم.
سرکارگر جاخورده گفت: مگه با من مشکلی دارید؟
لیدا سکوت کرد . آرمان پرسید:لیدا چی شده؟
لیدا چیزی نگفت. سرکارگر ادامه داد: اگه مشکل بچه هایم است بهتان قول می دهم که آنها را به لاهیجان پیش مادربزرگشان می فرستم.
آرمان متوجه موضوع شد . اخمی کرد و رو به لیدا گفت: بیا برویم.
مرد رو به روی لیدا ایستاد و گفت: به شما قول می دهم زندگی خوبی برایت درست کنم.
لیدا با خشم نگاهی به او انداخت. تنفر تمام .وجودش را گرفته بود. با عصبانیت گفت: مردی که عزیزانش را به خاطر زن از خودش براند نمی تواند انسان باشد. تو آنقدر پست هستی که حاضری بچه هایت را از دیدن پدر محروم کنی. نه، تو نمی توانی مرا خوشبخت کنی.چون تو یک حیوان وحشی هستی . و بعد با خشم از اتاقک خارج شد. آرمان هم پشت سر او بیرون آمد و با صدای بلند گفت: لیدا صبر کن تا ماشین را روشن کنم.
لیدا کنار جاده قدم بر می داشت. هنوز خشمش خاموش نشده بود. فکر اینکه یک مرد چطور می تواند آنقدر پست باشد که به خاطر یک زن بچه هایش را از خودش جدا کند ، او را آزار می داد.
آرمان با ماشین جلوی پای لیدا ترمز کرد و گفت: لطف کن و بیا سوار شو که خیلی کار دارم.
لدیا داخل ماشین نشست. هر دو سکوت کرده بودند. وقتی به بیمارستان رسیدند آرمان رو به لیدا کرد و گفت: اول باید برویم تا زخم دستت را شستشو بدهم که عفونت کرده است.
لیدا گفت: بهتره اول برویم به پدربزرگ سر بزنیم.
آرمان با لحنی جدی گفت: من هم باید به او سر بزنم. ولی اول دستت را پانسمان می کنم و بعد به دیدن پدربزرگ می رویم. و لیدا را به اتاق پانسمان برد.
وقتی آرمان دست لیدا را شستشو می داد گفت: تو دختر خیلی لجبازی هستی. اگه می دانستم در این دو هفته که من نیستم می خواهید خودتان را به این روز بیاندازید اصلا به تهران نمی رفتم. وقتی مونس گفت که در شالی زار کار می کنی داشتم دیوانه می شدم. آخه چرا این حماقت را کردید؟! منکه گفتم لازم نیست نگران پول عمل باشید.
لیدا گفت: ولی بایستی هزینه بیمارستان را جور می کردیم. من می توانستم پول جور کنم ولی به خاطر فرارم از تهران... و بعد سکوت کرد.
آرمان با تعجب گفت: تو فرار کرده ای؟!
لیدا سرخ شد و گفت:نه، من به دنبال مادرم آمده ام. ولی قرار بود که با عمویم به این مسافرت بیایم. اما موضوعی پیش آمد که مجبور شدم خودم تنها به این جستجو ادامه بدهم.
آرمان زخم دست او را فشار محکمی داد. صدای ناله ی لیدا بلند شد گفت: چکار می کنی؟!
آرمان لبخندی زد و گفت: متاسفم ولی باید این زخم را فشار بدهم تا عفونت آن خارج شود.
لیدا با درد گفت: خواهش می کنم . اینطور با بی انصافی فشار نده.بدجوری درد گرفت.
آرمان لبخندی زد و گفت: تمام شد. تو چقدر کم طاقت هستی ! و بعد با محلول شستشو آن زخم را تمیز کرد. چسب زخم کوچکی روی آن زد و گفت: اینطوری دیگه زخم عفونت نمی کنه. حالا بلند شو که به پدربزرگ سر بزنیم.
مونس وقتی لیدا را دید به طرفش رفت و گفت: حالت چطوره؟
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: تا به حال دختری به لجبازی لیدا خانم ندیده ام و بعد بالای سر پدربزرگ رفت. او خوابیده بود.
لیدا با ناراحتی گفت: مونس من اشتباه کردم. امروز با سرکارگر حرفم شد و خیلی به او توهین کردم. می دانم تو رو از کار اخراج می کنه.
آرمان در حالی که نبض پدربزرگ را می گرفت گفت: تو نبایستی توهین می کردی. بایستی یک سیلی محکم توی صورت زشت و سیاه او می زدی تا دیگه هوس نکنه به دختر زیبایی مثل شما پیشنهاد ازدواج بدهد.
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا او مرد خوبی بود. در شالی زار خیلی به من توجه داشت ولی چون گفت که بچه هایش را از خودش جدا می کند، حرصم درآمد.
آرمان اخمی کرد و گفت: او همسن پدربزرگم بود. بیخود از شما خواستگاری کرد.
مونس چشمکی به لیدا زد . لیدا سرخ شد و چشم غره ای به مونس رفت و رو کرد به او و گفت: وای ساعت دوازده است. من خیلی گرسنه هستم بیا برویم چیزی بخوریم.
مونس گفت: برویم رستوران بیمارستان غذا بخوریم.
لیدا گفت: وای نه ، من نمی تونم در بیمارستان چیزی بخورم اگه موافق باشی به رستورانهای همین اطراف برویم.
آرمان به شوخی گفت: نگران نباشید گوشت مرده به شما نمی دهند بخورید.
لیدا جا خورد و گفت: ولی منظور من این نبود و با حالت خستگی ادامه داد: من می خواهم به خانه بروم. حتما مادربزرگ ناهار درست کرده است. و بعد از مونس خداحافظی کرد.
نیمه های راهروی بیمارستان بود که آرمان او را صدا زد. لیدا که خیلی احساس خستگی می کرد با بی میلی ایستاد. آرمان نزدیک او شد و گفت: اجازه بدهید شما را به خانه برسانم چون خودم هم در همان اطراف کار دارم.
لیدا که از حرکات او بدش می آمد و از اینکه آنقدر به او توجه نشان داده بود که اطرافیان متوجه علاقه ی دکتر به او شده بودند عصبانی شد و گفت: ممنون، خودم می تونم بروم. شما دیگه دارید شورش را در می آورید.
آرمان جا خورد و با خشم گفت: انگار نمی شه به شما لطف کرد. دختری به خودخواهی و بی تربیتی شما من ندیده ام. هر چه احترامت می کنم خود خواه تر می شوید. اصلا حرمت بزرگتری را نمی فهمید. تو چه فکر کردی، چون زیبا هستی می توانی شخصیت منو زیر سوال ببری؟! ولی اشتباه کرده ای. یک تار موی مونس می ارزه به تمام زیبایی تو . باشه من دیگه بهت کاری ندارم. اینطور که متوجه شده ام تو فکر می کنی که من به شما نظری دارم که اینطور ادا و اطوار در می آوری ولی اگه منظوری داشته باشم مونس را به تو ترجیح می دهم. چون قلب او پاک تر از قلب تو است. و بعد با خشم از کنار او رد شد.

shirin71
10-14-2011, 12:06 AM
لیدا در جا میخکوب شده بود . مثل آدمهای گیج بود. با نگرانی به سمتی که دکتر رفت نگاه کرد. ولی دیگر دکتر رفته بود.
لیدا با خودش گفت: نکنه به خاطر برخورد بد من، او پدربزرگ را عمل نکند! خیلی نگران شد و با دل نگرانی به خانه رفت.
فردای آن روز بایستی پدربزرگ عمل می شد. لیدا و مادربزرگ و مونس در بیمارستان بودند و دور پدربزرگ جمع بودند.
آرمان بالای سر پدربزرگ آمد. مادربزرگ و لیدا به او سلام کردند. آرمان فقط جواب سلام مادربزرگ را داد و بدون اینکه به لیدا نگاه کند رو به مونس کرد و گفت: نیم ساعت دیگه در شما را عمل می کنم. لازم نیست اینقدر نگران باشید چون عمل راحتی است.
لیدا با نگرانی رو به مونس کرد و گفت: امیدوارم حال پدربزرگ خوب شود چون من باید حتما به تهران برگردم . دوست دارم پدربزرگ را سالم ببینم تا خیالم راحت شود.
مونس با ناراحتی گفت: نه لیدا تو رو خدا مدتی اینجا بمان من خیلی به تو عادت کرده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: من هم به شما عادت کرده ام. ولی دیگه باید برگردم . یک ماه است که با ماریا و عمو کوروش صحبت نکرده ام. دلم برایشان خیلی تنگ شده است.
مونس با شیطنت گفت: ای بدجنس دل تو داره برای کس دیگه پر می کشه.
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و بعد از اتاق خارج شد.
وقتی پدربزرگ در اتاق عمل بود همه نگران پشت در اتاق عمل ایستاده بودند و از صمیم قلب برای سلامتی او دعا می کردند. بعد از عمل پدربزرگ را از اتاق بیرون آوردند. بعد از لحظه ای آرمان از اتاق عمل خارج شد. لیدا به طرف او رفت و با نگرانی گفت: آقای دکتر حال پدربزرگ خوب میشه؟
آرمان بدون اینکه به او نگاه کند گفت: حالش حتما خوب میشه چون عمل موفقی بود و بعد خیلی خونسرد از کنار او رد شد. مونس آرام گریه می کرد . لیدا گفت: گریه نکن عزیزم دکتر گفت که عمل خوبی بوده.
نیم ساعت بعد آرمان به اتاق آمد تا از پدربزرگ دیدن کند. لیدا به قیافه ی ناراحت آرمان نگاهی انداخت. صورتش از عصبانیت موج می زد ولی ظاهرش خونسرد بود.
لیدا رو به مادربزرگ کرد و گفت: من باید جایی بروم. شب دیر به خانه بر می گردم. نگرانم نباشید. مادربزرگ گفت: آخه دختر الان ساعت یک بعدازظهر است. تا شب کجا می خواهی باشی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: شاید زودتر برگردم.
مونس گفت: ببینم با کسی قرار داری؟
لیدا جواب داد: آره می خواهم با یکی از دوستانم باشم. شاید زودتر برگشتم و بعد خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
ماشینی گرفت و به مغازه ی سفالگری قدرت رفت. قدرت با دیدن او لبخندی سرد زد و به طرفش آمد . لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: آمده ام هدیه ام را از تو بگیرم.
قدرت گفت: دیشب رنگش زدم. اتفاقا می خواستم بعدازظهر آن را برایت بیاورم.
لیدا با خوشحالی گفت: حتما قشنگ شده است. زودباش نشانم بده که دیگه طاقت ندارم.
قدرت لبخند سردی زد و مجسمه را که رویش پارچه سفیدی انداخته بود به دست او داد. لیدا با خوشحالی پارچه را از روی مجسمه برداشت ولی جا خورد و رنگ صورتش پرید.
قدرت مجسمه را طوری رنگ زده بود که نصف صورت مجسمه سفید و نصف دیگر آن سیاه بود. لیدا نگاهی ناراحت به قدرت انداخت ولی چیزی نگفت.
قدرت پوزخندی زد و گفت: چیه ناراحت شدی؟
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: نه چون هر کس یک سلیقه ای دارد.
صدای قدرت خشمگین شده و با فریاد گفت: ولی این سلیقه ی من نبود. این ظاهر و باطن تو بود که من آن را نشان دادم. تو ظاهری زیبا و فریبنده داری ولی قلبی سیاه و شیطانی در سینه ات است. تو آنقدر صبر کردی تا عاشقت شوم و بعد مرا نابود کردی. چون متوجه شدی که بیشتر از هر کسی دوستت دارم.
لیدا به گریه افتاد و گفت: قدرت من به جز اینکه به تو ظلم کنم به خودم هم ظلم کردم. من هم انسانم و احساس دارم. من هم دوستت دارم ولی علاقه ی مونس بیشتر است . او تو را می پرستد ولی من نه.
و بعد مجسمه را برداشت و از مغازه بیرون آمد. قدرت هم به سرعت در مغازه را بست و به دنبال او آمد و با ناراحتی گفت: لیدا من دارم درباره مونس فکر می کنم. ولی اصلا ته دل نمی توانم این کار را بکنم. به خدا اصلا دوستش ندارم.
لیدا گفت: مونس دختر بی نظیری است. او از عشق همه چیز می داند. با اینکه تو با او مثل یک ویروس خطرناک برخورد می کنی، ولی او تو را باز هم دوست دارد. وقتی حرف تو را می زند انگار با خودش نیست. قدرت تو به ظاهر مونس نگاه نکن. تو عاشق ظاهر من شدی ولی این قلب سیاه من تو رو بازیچه قرار داد.
قدرت لبخند غمگینی زد و گفت: تو بهترین قلب را داری. با اینکه در ناز و نعمت بزرگ شدی ولی به خاطر مونس و خانواده اش مانند یک دهاتی در شالی زار کار کردی، من عاشق این فداکاری تو هستم.
یکدفعه لیدا چشمش به ماشین آرمان افتاد. قلبش به تپش افتاد. ولی عکس العملی نشان نداد.آرمان از کنار لیدا آهسته با ماشین رد شد و بعد پوزخندی عصبی زد و ناگهان بر سرعت ماشین افزود و سریع دور شد.
لیدا نگران شد که دکتر به مونس چیزی نگوید. قدرت متوجه آرمان نشد و ادامه داد: بیچاره مادرم چه نقشه هایی برای من و تو چیده بود. نمی دانم موضوع را چطور به او بگویم. او مدام جلوی فامیلها از تو به عنوان عروس خوشگلش تعریف می کند. دیروز داشت برای عمه ام تعریف می کرد که چه عروس خوشگلی داره قسمت پسرش میشه. پیش همه پز تو را می آید.
لیدا گفت: می توانی به مادرت بگویی که من دختر خوبی نبوده ام و تو از من دل کنده ای.
قدرت اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن. من اینقدرها آدم بی شرفی نیستم که به ناحق تهمت به یک فرشته ببندم. می گویم که لیاقت تو را نداشته ام.
لیدا با ناراحتی همراه قدرت مدتی کنار رودخانه قدم زدند و بعد قدرت او را به خانه رساند. لیدا رو به قدرت کرد و گفت: قدرت خوب فکرهایت را بکن و با مونس پیمان زناشویی ببند. او تو را مرد خوشبختی می کند.
قدرت با صدایی گرفته گفت: نه لیدا تا مدتی نمی توانم جز به تو به چیز دیگری فکر کنم.
لیدا دیگه اصراری نکرد و با ناراحتی خداحافظی کرد.
مادربزرگ منتظرش بود. با دیدن لیدا اخمی کرد و گفت: دخترم تو کجا هستی؟ دکتر از دست تو عصبانی است.
لیدا با دلهره گفت: مگه دکتر چی گفت؟
مادربزرگ با ناراحتی گفت: در بیمارستان بودم که دکتر به دیدن پدربزرگ آمد. خیلی عصبانی بود. نمی دانم چرا گفت که به لیدا بگو فکر می کردم دختر خوب و پاکی هستی ولی چه اشتباهی کردم.
لیدا به پشتی تکیه داد و گفت: حال پدربزرگ چطوره؟ به هوش آمده است؟
مادربزرگ با دلخوری گفت: دختر تو چقدر بی خیال هستی! دکتر برای چه این حرف را زد؟
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: نمی دانم چرا بین این همه ماشین آن شب جلوی ماشین این دکتر فضول را گرفتم.
مادربزرگ در حالی که چای جلوی لیدا می گذاشت گفت: اتفاقا دکتر واقعا مرد انسانی است. بیچاره اینهمه راه از تهران امد تا فقط پدربزرگ را عمل کند. او حتی پول عمل و مخارج بیمارستات را خودش به عهده گرفت. دکتر هم مانند تو خوش قلب و مهربان است.
لیدا با خستگی گفت: مادربزرگ تو رو خدا دیگه نمی خواهم از دکتر چیزی بشنوم. حال پدربزرگ چطوره؟
مادربزرگ با دلخوری گفت: اون حالش خوبه. ساعت سه بعد از ظهر به هوش آمد. از تو پرسید. به او گفتم که تو پیش یکی از دوستانت رفته ای.
فردا صبح لیدا به دیدن پدربزرگ رفت. پدربزرگ بیدار بود. لیدا وقتی او را دید با خوشحالی گفت: پدربزرگ الحمدالله حالت خوب شده است.
پدربزرگ گفت: عزیزم اینها همه از محبت تو بود.
لیدا کنارش نشست و دست او را در دست گرفت و گفت: من کاری نکرده ام. خوشحالم که حالتان خوب شده است.
در همان لحظه آرمان و مونس داخل اتاق شدند. لیدا از لبه ی تخت پائین آمد و آرام سلام کرد. ولی آرمان جواب او را نداد. مونس با تعجب به طرف لیدا آمد و گونه اش را بوسید و گفت: سلام، حالت چطوره؟
لیدا بی توجه به آرمان دوباره کنار پدربزرگ نشست و گفت: خوبم. مونس ادامه داد: ببینم دیروز کجا رفته بودی؟
لیدا با نگرانی به آرمان نگاه کرد . او پوزخندی زد و سرش را پائین انداخت.
لیدا با مِن مِن گفت: با صغرا بودم. او دیروز به خاطر من مرخصی گرفته بود تا با هم بیرون برویم.
آرمان وقتی پدربزرگ را معاینه کرد از اتاق خارج شد . نیم ساعت بعد لیدا به بهانه ی آب خوردن از اتاق خارج شد و از پرستار سراغ دکتر را گرفت و پرستار اتاق دکتر را به او نشان داد. لیدا در زد و داخل شد.
آرمان پشت میز بزرگی نشسته بود. وقتی لیدا را دید اخمی کرد و گفت: فرمایشی داشتید؟
لیدا خیلی خونسرد به او نگاه کرد . دکتر با عصبانیت گفت: کاری داشتی که اینجا امدید؟
لیدا با لحنی سرد گفت:آره . می خواستم در مورد دیروز با شما صحبت کنم. نمی خواهم سوء تفاهمی برایتان ایجاد شود.
آرمان پوزخندی زد و گفت: کار شما از سوء ظن هم گذشته است.
لیدا با بی تفاوتی جلوی پنجره ایستاد و بدون اینکه به او نگاه کند گفت: نمی خواهم در مورد دیروز به مونس چیزی بگوئید. او نباید از این موضوع چیزی بماند.
دکتر با عصبانیت گفت: نکنه می ترسی دوست عزیز شما بفهمد که با دختری بی بند... و بعد سکوت کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: من فردا به تهران می روم و برایم فرقی نمی کنه که دیگران در مورد من چه حرفی می زنند.ولی مونس نباید چیزی بدونه. چون مونس عاشق همون مردی است که با من بود.
آرمان با حالت عصبی پوزخندی زد و گفت: خیانت به دوست.
لیدا با خشمی که همراه بغض بود گفت: نه اینطور نیست. من هیچوقت به دوستم خیانت نمی کنم. چیزی که نمی دانید زود قضاوت نکنید. من پیش قدرت رفتم تا به او بفهمانم که چقدر مونس دوستش دارد. حتی دل او را شکستم تا بداند که شکستن قلب یک دختر عاشق چقدر بی انصافی است. من عمدا غرور او را خرد کردم تا بفهمد نباید به ظاهر کسی توجه کند. با او بودم تا جدایی یک عشق را تجربه کند. او به مونس خیلی ظلم می کرد. وقتی دیدم قدرت بدجوری خاطر خواهم شده است به دروغ گفتم که نامزد دارم و فقط او را مدتی بازیچه کرده بودم. من قدرت را خرد کردم. او حتی غرورش را زیر پا گذاشته بود و التماس می کرد که با او ازدواج کنم. من فقط به خاطر مونس با احساس یک مرد بازی کردم. فقط به خاطر مونس. و بعد با صدایی بلند به گریه افتاد و صورتش را میان دو دستش گرفت.
آرمان به او نزدیک شد و با ناراحتی گفت: منو ببخش . من نبایستی اینقدر زود در مورد تو قضاوت می کردم.
لیدا میان هق هق گفت: اصلا نمی توانم صورت قدرت را موقع جدا شدن فراموش کنم. چقدر من بی رحم هستم. وقتی دیدم که چطور غرور او در برابرم خرد می شود از خودم بدم آمد . ولی من این کار را به خاطر مونس کردم. ولی قدرت می گه با مونس ازدواج نمی کنه. دیروز به دیدنش رفتم تا دوباره با او صحبت کنم ولی او حرف خودش را می زنه. من دلم برای مونس می سوزه. او دختر مهربانی است. و بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت: من فقط به اینجا آمدم تا از شما بخواهم که مونس چیزی نگویید.
آرمان گفت: منو ببخش که در مورد تو فکرهای ناجور کردم. تو دختر خوش قلب و مهربانی هستی. فقط زبان نیشداری داری که اصلا خوشم نمی آید. و بعد لبخندی به او زد.
لیدا لبخندی زد و گفت: از شما معذرت می خواهم. با اجازه من باید پیش مونس برگردم. و از اتاق خارج شد و به مخابرات رفت و به شرکت احمد تلفن زد.
وقتی احمد صدای لیدا را شنید با عصبانیت فریاد زد: لیدا تو دختر سر به هوایی هستی. سه هفته است که با ما تماس نگرفته ای. تو کجا هستی؟همه نگرانت هستند.
لیدا گفت: احمد چرا داد می زنی؟! اگه آرام صحبت نکنی گوشی را می گذارم.
احمد سکوت کرد و بعد در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت:لیدا تو کجا هستی؟ همه نگرانت هستند. پدر تصمیم گرفته فردا دوباره به شمال بیاید و تو را پیدا کند. بیچاره پدر اصلا خواب و خوراک نداره.
لیدا گفت: احمد میخواهم از تو خواهشی بکنم.
احمد با نگرانی پرسید: چی شده نکنه باز مشکلی پیش اومده؟
لیدا گفت: نه فقط اگه کاری نداری می خواهم فردا به رشت بیایی من حوصله ندارم سوار اتوبوس شوم و اینکه اصلا پولی ندارم تا بلیط فراهم کنم. خجالت می کشم از دوستانم قرض بگیرم. و بعد با بغض ادامه داد: احمد دلم خیلی برای همه ی شما تنگ شده است . و بعد به گریه افتاد.
احمد با ناراحتی گفت: لیدا گریه نکن. دل همه ی ما هم برای تو تنگ شده . خانه بدون تو اصلا صفایی نداره. همه ی ما با امیر بیچاره قهر کرده ایم. او وقتی صبح سرکار می رود تا نیمه های شب به خانه بر نمی گردد. یک ماه است که زندگی برایمان جهنم شده.
لیدا گفت: احمد از زندگی خسته شده ام. دلم برای ماریا و اسمیت و خانه مان تنگ شده. دیدن مادرم برایم یک آرزو و تخیل شده است. آخه چرا من اینقدر بدبخت هستم. و به هق هق افتاد.
احمد با التماس گفت: لیدا تو رو خدا گریه نکن. آدرس را به من بده تا خودم را امشب به تو برسانم.
لیدا آدرس خانه پدربزرگ را به احمد داد و با بغض گفت: ببخشید که اینقدر تو رو توی زحمت انداخته ام. من جز دردسر برای شما هیچ کاری نکرده ام.
احمد با دلخوری گفت:لیدا جان این حرف را نزن. تو عزیز ما هستی. اگه مادر و بچه ها بفهمند که تو فردا به خانه برمی گردی خیلی خوشحال خواهند شد.
لیدا گفت: من منتظرت هستم خدانگهدار.
وقتی به بیمارستان رفت مونس با خوشحالی گفت:لیدا دکتر می گه پدر یک هفته دیگه از بیمارستان مرخص میشه.
لیدا خوشحال شد. لحظه ای بعد آرمان به اتاق آمد. رو به پدربزرگ کرد و گفت: پدرجان حالتون چطوره؟
پدربزرگ گفت: به لطف شما خوب هستم.
لیدا کنار تخت پدربزرگ نشست و گفت: من فردا به تهران می روم. تو رو خدا مواظب خودتان باشید.
مونس گفت: ولی اجازه نمی دهم فردا مرا تنها بگذاری.
لیدا گفت: ولی من یک ساعت قبل به احمد تلفن زدم و به او گفتم که به دنبالم بیاید تا با هم به تهران برگردیم. طفلک خیلی خوشحال شد.
مونس با فریاد کوتاهی گفت: لیدا تو چرا اینکار را کردی؟ من نمی گذارم تو ما را ترک کنی. لااقل یک هفته ی دیگه پیش ما بمان.

shirin71
10-14-2011, 12:06 AM
لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر بی انصاف نشو. احمد میگه همه دلواپس هستند. آنها گناه دارند.یک ماه است که دارم آنها را عذاب می دهم.
مونس با ناراحتی گفت:باشه، هر جور که راحت هستی، ولی...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: من پیش شما احساس آرامش می کردم ولی دیگه باید برگردم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من قراره تا چند روز دیگه به تهران برگردم شما اگه موافق باشید با هم برویم.
لیدا در چشمان میشی رنگ و خوش حالت او نگاهی انداخت و گفت: نه باید حتما فردا برگردم. دیگه از روی آنها خجالت می کشم.
آرمان ساعتش را نگاه کرد و گفت: ساعت یک بعدازظهر است. اگه موافق باشید با هم به رستوران برویم.
مونس با خوشحالی گفت: باشه من موافقم.
لیدا کنار پدربزرگ نشست و گفت: من نمی آیم چون گرسنه نیستم. من کنار پدربزرگ می مانم تا شما برگردید.
آرمان با عصبانیت به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
مونس با دلخوری گفت: خودتو لوس نکن بیا امروز دور هم باشیم.
آرمان گفت: مونس خانم اینقدر اصرار نکنید . شاید ایشون دوست ندارد با ما سر میز بنشیند. بهتره برویم.
لیدا لبخندی زد و سرش را پائین انداخت.مونس با دلخوری به لیدا نگاه کرد و بعد همراه دکتر از اتاق خارج شد.
لیدا دست پدربزرگ را گرفت. پدربزرگ گفت: دخترم دلمان برایت خیلی تنگ می شود. من تو رو مانند دخترم مونس دوست دارم.
لیدا بوسه ای به دست پدربزرگ زد و گفت: من هم دوستتان دارم. قول می دهم به شما دوباره سر بزنم. خواهش می کنم مواظب خودتان باشید.
پدربزرگ به گریه افتاد. لیدا گونه ی چروکیده ی او را بوسید و گفت: خداحافظ پدر و بعد با بغض از اتاق خارج شد.
در همان لحظه آرمان در راهرو بود و داشت با پرستار صحبت می کرد. لیدا به طرفش رفت. آرمان با دلخوری او را نگاه کرد و آرام نزدیک او شد.لیدا گفت: پس مونس کجاست؟
آرمان گفت: در محوطه بیمارستات است تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورم. ببینم تو با این برخورد می خواهی چی رو ثابت کنی؟
لیدا نگاهی به صورت قشنگ او انداخت و گفت: ببخشید که در این مدت شما را اذیت کردم. من فردا صبح به تهران می روم. امیدوارم منو به بزرگی خودتان ببخشید.
آرمان با ناراحتی گفت: پس تصمیم خودتان را گرفته اید و فردا می خواهید دوستانتان را تنها بگذارید. امیدوارم هر کجا که هستید سلامت باشید و کمی هم از خودخواهی خودتان کم کنید.
لیدا لبخندی زد که ناگهان آرمان قلبش به تپش افتاد و احساس کرد که بدون او نمی تواند زندگی کند. صورتش سرخ شد . گفت: مواظب خودت باش.
لیدا خواست برود که آرمان طاقت نیاورد ولی غرورش اجازه نمی داد خودش را در برابر او کوچک کند. لیدا را صدا زد . لیدا به طرف او برگشت.
آرمان نزدیکش شد و گفت: من تهران بیمارستان پاستور کار می کنم. و بعد کارتش را از جیبش بیرون آورد و گفت: اینهم آدرس مطب من است.اگه روزی از این خودخواهی خودتان کم کردید خیلی دوست دارم شما را دوباره ببینم.
لیدا دوباره لبخندی زد و گفت: حتما مزاحمتان می شوم.
آرمان با مِن مِن گفت: شما کجای تهران زندگی می کنید؟
لیدا متوجه منظورش شد، گفت: در شمال تهران زندگی می کنم.
آرمان گفت: مواظب خودت باش. خدانگهدار.
لیدا خداحافظی کرد. آرمان متوجه شد که لیدا راضی نیست آدرسی به او بدهد به خاطر همین زیاد پافشاری نکرد.
ساعت ده شب بود که احمد به خانه مادربزرگ آمد.
وقتی لیدا او را دید به گریه افتاد. دلش خیلی برای آنها تنگ شده بود. احمد لبخندی به لیدا زد و گفت: دختر تو چرا گریه می کنی؟ حالا که همه چیز تمام شده است و من هم پیش تو هستم.
مادربزرگ از احمد پذیرایی می کرد. احمد به پشتی تکیه داده بود و به لیدا نگاه می کرد. گفت:خدای من چقدر از دیدنت خوشحال هستم. تو نمی دونی که در این یک ماه به ما چه گذشت.
لیدا اشکش را پاک کرد و گفت: من هم خیلی خوشحالم که تو را دوباره می بینم.
لیدا برای احمد چای آورد و احمد با ناراحتی به سر تا پای لیدا نگاه کرد و گفت:وای لیدا تو چقدر لاغر شده ای! چرا صورتت برنزه شده؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیه ازراه نرسیده داری از من ایراد می گیری!
احمد خنده ای کرد و گفت : ای بابا نترس هنوز هم خوشگل هستی.
احمد گفت: فردا صبح به تهران بر می گردیم . همه مشتاقانه منتظر ورود شما هستند.
لیدا گفت: امشب می تونی به هتل بروی، فردا صبح به دنبالم بیا تا با هم برگردیم.
مادربزرگ در حالی که سفره شام را می چید گفت: این وقت شب کجا برود؟ امشب هوا خوبه توی حیاط رختخواب می اندازم تا استراحت کند.
احمد و لیدا قبول کردند. احمد در حیاط خوابیده بود که لیدا به حیاط رفت تا پتوی اضافه به احمد بدهد. وقتی خواست برگردد احمد او را صدا زد. لیدا کنار احمد نشست. احمد نیم خیز شد و توی رختخواب نشست و گفت: لیدا تو چرا لاغر شده ای من نگرانت شده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: از دوری شماها اینطور شده ام و ادامه داد: راستی از ماریا خبری نداری؟
احمد گفت: چرا از وقتی که فرار کرده ای او سه دفعه زنگ زده است. اصرار داشت با تو صحبت کند. ولی گفتیم که به مسافرت رفته ای. و با نیشخند ادامه داد: امروز وقتی به مادر و بچه ها گفتم که به دنبال تو می آیم خیلی خوشحال شدند. امیر اصرار داشت که خودشد دنبال تو بیاید ولی من ترسیدم که ناراحت شوی و گفتم که لیدا پوست سر مرا درسته می کنه.
لیدا با اخم گفت: من هرگز امیر را نمی بخشم.
احمد گفت: لیدا او به اندازه کافی تنبیه شده. اگه امیر را ببینی نمی شناسی از بس که لاغر شده. اصلا با کسی حرف نمی زنه. وقتی شنید که امروز می آیی نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.
لیدا با ناراحتی از کنار احمد بلند شد و گفت: ولی اون نمی دونه که با حرفهایش چه ضربه ای به من زد . و بعد شب بخیر گفت و به اتاق برگشت.
فردا صبح زود صدای در حیاط بلند شد. لیدا وقتی در را باز کرد مونس را پشت در دید. مونس داخل حیاط شد و به گریه افتاد. لیدا او را در آغوش کشید و گفت: دلم طاقت نیاورد که برای بدرقه ات نباشم.
لیدا او را بوسید و به احمد معرفی کرد. احمد خیلی متین با او دست داد. لیدا گفت: مونس بهترین دوست و خواهر عزیزم است که یک ماه تمام مزاحمش هستم.
مونس اخمی کرد و گفت: لیدا این حرف را نزن. تو صفای خانه ما بودی. وجود تو در خانه ما شادی آفرین بود.
احمد لبخندی زد و گفت: مدت یک ماه است که شادی از خانه ی ما رفته است. تمام اعضای خانواده ام برای دیدن این دختر ثانیه شماری می کنند.
و بعد مادربزرگ را صدا کرد که سفره صبحانه آماده است. هر سه داخل اتاق شدند.سر سفره مونس گفت: لیدا نمی دانی دکتر چقدر پکر بود . انگار چیزی را گم کرده بود. مدام به اتاق پدر سر می زد. فکر کنم مشکلش تو باشی.
احمد با لحن جدی گفت:این دکتر دیگه کیه؟
لیدا خندید و گفت: یک آدم کَنه و بداخلاق درست مانند برادرت امیر.
احمد لبخندی زد و گفت: لطفا به برادر من توهین نکن که اصلا خوشم نمی آید و به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا و مونس به خنده افتادند.
ساعت نه صبح لیدا از مادربزرگ و مونس خداحافظی کرد و در حالی که هر سه گریه می کردند از هم جدا شدند.
نیمه های راه احمد گفت: این دختره موس طفلک خیلی صورتش ناجور است.
لیدا اخمی کرد و گفت: فقط کمی آبله دارد ولی چشم و ابرویش زیبا است.
احمد خندید و گفت: اوه اوه چقدر هم طرفدار دارد.
لیدا گفت: اگه من مرد بودم حتما با او ازدواج می کردم. چون قلب پاک و مهربانی دارد.
احمد خندید و گفت: حالا منظورت این است که من با ازدواج کنم؟ من حالا حالاها تصمیم به زن گرفتن ندارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: احمد مسخره بازی درنیار من منظورم به تو نبود.
احمد آهی کشید و گفت: ای کاش من و تو همینجور که کنار هم نشسته ایم هیچ مقصدی وجود نداشت که به آن برسیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی هر حرکتی مقصدی هم دارد و تازگیها تو حرفهای مرموزی می زنی! ببینم خبری شده؟!
احمد گفت: راستی لیدا چرا صورتت اینقدر سبزه شده؟ درست شکل دهاتی ها شده ای. صورت آفتاب سوخته و دستهای زبر.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار تا برایت تعریف نکنم دست از سرم بر نمیداری. و بعد تمام ماجرا را حتی ماجرای قدرت و سرکارگر را برای او تعریف کرد.
احمد با خشم ماشین را گوشه ای نگه داشت و از ماشین پیاده شد. بغضش را فرو خورد و کراوانش را باز کرد و داخل ماشین پرت کرد.
لیدا از ماشین پیاده شد و گفت: چیه اگه می دانستم ناراحت می شوی برایت تعریف نمی کردم.
اجمد با ناراحتی گفت: لیدا تو یک دختر دیوانه هستی. آخه چرا با ما تماس نگرفتی تا ما به تو کمک کنیم؟ فکر نکردی این کارها تو را از پا در می آورد؟وقتی تو را دیدم حدس زدم که باید مشکلی داشته باشی که اینطور لاغر و رنگ پریده شده ای ولی دیگه فکرش را نمی کردم که کشاورزی کرده باشی. تو به فکر همه هستی جز خودت.
لیدا لبخندی زد و گفت: تا یکی دو هفته دیگه دوباره چاق می شوم و پوست صورتم هم مانند اولش می شود. حالا بیا سوار شو که دلم بدجوری برای بچه ها تنگ شده است.
احمد با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت: تو خیلی سر به هوا هستی! اصلا به خودت توجه نداری .ای کاش موضوع سرکارگر را زودتر به من گفته بودی تا حساب اون بی شرف را می رسیدم. اون چطور جرات کرد از تو خواستگاری کند! اگه اونو ببینم با همین دستهایم خفه اش می کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: بیچاره فکر می کرد که می تونه از طریق پول منو تصاحب کنه ولی نمی دانست که من حتی از نگاه کردن او متنفر بودم. وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد دوست داشتم شکم گنده اش را پاره کنم.
احمد لبخندی زد و گفت: دختر تو آنقدر مهربان و دلنشین هستی که حتی دل پیرمردها را به لرزه در می آوری چه برسه به ما جوانهای بیچاره.
لیدا سرخ شد و گفت: احمد بس کن. من از این جرفها خجالت می کشم.
احمد لبخندی زد و بعد موضوع حرف را عوض کرد.
وقتی به خانه رسیدند همه منتظرشان بودند و فتانه دسته گلی در دست داشت و به دست لیدا داد. وقتی آنها را دید به گریه افتاد. شهلا خانم همچنان گریه می کرد و لیدا را به آغوش کشید. گفت:عزیزم تو با خودت چه کرده ای؟چرا اینقدر لاغر شده ای؟
فریبا و فتانه هر دو دور لیدا جمع شده بودند. آقا کیوان با خوشحالی از لیدا پذیرایی می کرد و مانند یک پدر پیشانی او را بوسید.
نیم ساعت بعد امیر از شرکت آمد.وقتی لیدا را دید خوشحال شد و به طرفش آمد. رو به روی او ایستاد. لیدا که واقعا دلش برای او تنگ شده بود نگاهی گذرا به امیر انداخت و جاخورد. با خودش گفت خدای من چقدر او لاغر و تکیده شده است!
امیر لبخندی غمگین زد و گفت: به خانه خودت خوش اومدی. جای تو در این خانه خیلی خالی بود.
لیدا بر خلاف میلش صورتش را از او برگرداند و با اخم گفت: فکر نکنم وجود یک دختر هرزه در خانه ی شما اینقدرها هم لازم باشد.

shirin71
10-14-2011, 12:07 AM
قسمت و سی و ششم:http://www.pic4ever.com/images/greenstars.gifhttp://www.pic4ever.com/images/greenstars.gifhttp://www.pic4ever.com/images/greenstars.gif

یکدفعه صدای اعتراض همه بلند شد. شهلا خانم با دلخوری گفت: دختر گلم این حرف را نزن. خوب نیست. امیر از حرفهای خودش پشیمان است.
امیر با صدایی گرفته گفت: لیدا من از تو معذرت می خواهم . من حاضرم جلوی همه ی خانواده ام غرورم را زیر پا بگذارم و به پای تو بیفتم. تو نمی دانی این یک ماه به من چه گذشت.
لیدا نگاهی به او انداخت. قلبش برای او می تپید. سرش را از او برگرداند و گفت:ولی تو به من ظلم کردی.
فریبا لبخندی زد و گفت: خود امیر از دست ما بیشترین زجر را کشید چون همه با او قهر بودیم.
امیر نزدیک شد و گفت: لیدا خواهش می کنم از من کینه به دل نگیر. اگه بدانم از من متنفر هستی به خدا دیوانه می شوم.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: باشه ، تو را می بخشم . ولی یک روز انتقام حرفهایت را ازت می گیرم. آخه ببین با یک اشتباه من و خودت را به چه روزی انداخته ای.
امیر گفت: من هرگز خودم را نمی بخشم. لیدا در حالی که به طرف مبل می رفت گفت: ولی من انتقام خودم را از تو می گیرم.
همه زدند زیر خنده. آقا کیوان گفت: فتانه جان برو اون کیک را بیاور تا با چای بخوریم. بخاطر ورود لیدا جان باید جشن بگیریم. همش می ترسیدم که دوباره لیدا زنگ بزند که به تهران نمی آید. ولی خدا را شکر که به پیش ما برگشت.
شهلاخانم گفت: راستی آقا کیوان امروز زن همسایه را دیدم. بیچاره چقدر خونگرم و مهربان بود. خودش با آن سن و سال به من سلام کرد. چقدر خجالت کشیدم. کلی جلوی در با هم حرف زدیم. می گفت یک پسر و یک دختر داره و شوهرش هم مهندس است.
احمد گفت: همون همسایه ای که هفته قبل به خانه ی بغلی ما اسباب کشی کرد؟
شهلا خانم گفت:آره، واقعا همسایه ی خوبی قسمتمان شده است.
فتانه سرش را نزدیک گوش لیدا برد و گفت: وای دختر تو نمی دونی پسر این زن چقدر خوشگل است. وقتی داشتند اسباب کشی می کردند به کارگرها کمک می کرد، تمام دخترهای همسایه از در خونه بیرون آمده بودند و اورا نگاه می کردند. ولی او اصلا سرش را بلند نکرد تا آنها را ببیند. فکر کنم مانند امیر مرد با خدا و ایمان باشد چون ظهر که شد در باغ داشت وضو می گرفت.
لیدا با تعجب گفت: تو از کجا دیدی که وضو می گرفت؟
فتانه خندید و گفت: من و فریبا بالای پشت بام رفته بودیم و یواشکی او را نگاه می کردیم. آخه نمی دونی چقد خوشگل است. وای هیکلش مثل ورزشکارها عضله ای است. منکه بدجوری شیفته اش شده ام.
لیدا خندید و گفت: ای دختره ی شیطون!
فتانه لبخندی زد و گفت: اگه تو هم او را ببنی عاشقش می شوی.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و با خودش گفت: من قبلا عاشق شده ام و دیگه جا برای عشق دیگری نمانده . امیر نگاهی به لیدا انداخت و لبخندی زد .
آقا کیوان گفت: لیدا جان تو چرا اینقدر لاغر شده ای؟! صورتت هم برنزه شده .
احمد با ناراحتی گفت: اگه شما بدانید که لیدا چه حماقتی کرده است، اعصابتان خرد می شود.
لیدا بلند شد و گفت: تا احمد برایتان موضوع را تعریف کند من به حمام می روم. خیلی خسته هستم.
یک هفته از آمدن لیدا می گذشت و امیر خیلی به لیدا می رسید. یک شب شهلا خانم رو به آقا کیوان کرد و گفت: امروز زن همسایه قرار گذاشت که امشب همراه شوهرش به خانه ی ما بیاید. می خواهد شما مردها با هم آشنا شوید.
آقا کیوان گفت: چه همسایه ی خوبی هستند. وظیفه ی ما بود که به دیدن انها برویم نه آنها.
شهلا خانم گفت: ما که وقت نکردیم برویم. طفلکها خودشان تصمیم گرفتند که این آشنایی هر چه زودتر سر بگیره و حالا امشب به اینجا می آیند.
ساعت نه شب بود که مهمانها آمدند. لیدا کنار امیر ایستاده بود. بین آنها دختر نسبتا قشنگی بود که او غزاله جون صدا می زدند.خیلی مغرور و افاده ای بود. وقتی دو رهم نشستند آقا کیوان رو به آقای حق دوست کرد و گفت: شنیده ام شما پسر بزرگی هم دارید. چرا ایشون تشریف نیاوردند.
آقای حق دوست لبخندی زد و گفت: ایشان به مسافرت رفته اند.
غزاله با عشوه و افاده گفت: آخه برادرم دکتر قلب و عروق هستند.
لیدا جا خورد. با خودش گفت: نکنه دکتر آرمان حق دوست پسر این خانواده است؟کمی شک کرد چون فامیلی دکتر آرمان هم حق دوست بود. کنجکاو شد و رو به امیر کرد و گفت: تو می دونی اسم پسرشان چیه؟
امیر با لحنی سرد گفت: نخیر.
لیدا متوجه حسادت او شد. لبخندی زد و گفت: ای حسود. منظوری نداشتم.
امیر لبخندی زد و آرام گفت:لیدا دوستت دارم.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: من هم دوستت دارم.
زن آقای حق دوست که اسمش معصومه خانم بود رو به شهلاخانم کرد و گفت: ماشالله چه بچه های خوشگلی دارید. خدانگهدارشان باشد.
شهلاخانم لبخندی زد و گفت: کوچیک شما هستند.
آقای حق دوست رو به امیر کرد و گفت: شما چه شغلی دارید؟
امیر با متانت جواب داد: من مهندس رشته شیمی هستم و برادرم احمد مهندس الکترونیک است.
آقا کیوان گفت: پسرهایم هر کدام جداگانه برای خودشان شرکت بزرگی دارند.
غزاله با عشوه نگاهی به امیر انداخت و گفت:برادرم پزشک است و در تهران خیلی هم سرشناس و معروف است.
آقا حق دوست گفت: پسرم آرمان سرش خیلی شلوغه. هفته ی قبل به شمال رفت تا قلب یک پیرمرد را عمل کنه. وقتی من اعتراض کردم گفت که به خانواده ی آن پیرمرد قول داده که حتما خودش پدرشان را عمل کند. دکتر هم خیلی دوست داشت با خانواده ی شما آشنا شود.
لیدا قلبش فروریخت. فهمید پسر این مرد همان دکتر مغرور و خودخواه شمال است.
معصومه خانم گفت: ماشالله دخترهایتان بزرگ و خوشگل هستند. انشالله که خوشبخت شوند.
شهلا خانم گفت: فتانه دختر بزرگ من است و جواهر جان دختر وسطی است و فریبا خانم هم دختر آخر من است که از همه شیطون تر است.
لیدا با تعجب به شهلاخانم نگاه کرد. نمی دانست چرا شهلاخانم او را جواهر صدا زده است. کنجکاو شد ولی چیزی جلوی مهمانها نگفت.
فتانه آرام به پهلوی لیدا زد و به اجبار خنده اش را مهار کرد . معصومه خانم که خیلی به لیدا نگاه می کرد گفت: ماشالله اسمش واقعا برازنده ی جواهرجان است. خدانگهدارشان باشد.
شهلاخانم گفت: ماشالله دختر شما هم خیلی باوقار و زیبا است.
معصومه خانم لبخندی زد و گفت: دخترم غزاله جون چهار سال است که ازدواج کرده. شوهرش مدتی است که به ماموریت خارج از کشور رفته است. خدا را شکر فردا هم پسرم و هم دامادم به خانه می آیند. خانه اصلا بدون آنها صفایی نداره.
فتانه گفت: شوهر غزاله خانم چه شغلی دارند؟
غزاله با عشوه و افاده گفت: شوهرم مهندس کامپیوتر است.
فتانه چشمکی به لیدا زد. امیر زیر لب گفت: وای خدای من این دختر چقدر عشوه می آید. انگار از دماغ فیل افتاده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: این جور برای تو خوب است، شما دو نفر مناسب همدیگر بودید.
امیر با شیطنت گفت: تو که خوشگل تر از او هستی و از لحاظ ناز کردن تو ماهرتر هستی.
لیدا با دلخوری گفت: خودت را لوس نکن هر کس دیگه ای به جای من بود اصلا تو را با اون حرفهایی که زدی نگاه نمی کرد.
امیر لبخندی زد و گفت: اخه عزیزم تو بزرگوار هستی که مرا بخشیده ای.
لیدا گفت: ولی من از تو انتقام می گیرم.
امیر در چشمان لیدا نگاه کرد. لیدا لبخندی زد و گفت: اینطور التماس نکن. و هر دو آرام به خنده افتادند.
ساعت یازده شب بود که خانواده ی آقای حق دوست به خانه شان رفتند.
لیدا رو به شهلا خانم کرد و گفت: مادر چرا مرا جواهر معرفی کردی؟
شهلاخانم لبخندی زد و گفت: اسم اصلی تو را گفتم،چون وقتی که تو به دنیا آمدی مادرت اسم تو را جواهر گذاشته بود ولی وقتی پدرت از مادرت جدا شد مادربزرگت اسم تو را عوض کرد و لیدا گذاشت.
لیدا گفت: شما از کجا می دانید؟
آقا کیوان گفت: انگار یادت رفته ما با پدرت دوست صمیمی بودیم. من حتی شاهد جداشدن پدرت از مادرت بودم. مادربزرگت خیلی بی رحم بود. با کمال خونسردی داشت جدایی آنها را تماشا می کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: پس حتما شما می دانید که مادر کجا است چرا زودتر به من نگفتید؟
آقا کیوان گفت: نه من نمی دانم او کجا است وگرنه زودتر تو را به او می رساندم چون بعد از آن من دیگه مادرت را ندیدم. شنیده بودم که آنها از آن ده رفته اند.
فتانه گفت: ای بابا بگذریم. راستی دیدید که معصومه خانم چطور به لیدا نگاه می کرد؟ فکر کنم چشمش او را گرفته باشد.
امیر با عصبانیت گفت: لطفا ساکت باش فتانه. لیدا نباید با غریبه ازدواج کند.
همه از این برخورد امیر به خنده افتادند. ولی احمد سرش را پائین انداخت و به کتابخانه رفت.
لیدا لبخندی به امیر زد و شب بخیر گفت و متوجه ناراحتی فریبا نشد و به اتاقش رفت.
فردا صبح فریبا به اتاق لیدا آمد. با سر و صدا پرده ها را کنار زد و گفت: ولی دختره ی تنبل چقدر می خوابی؟ ساعت نه صبح است. بیا پائین صبحانه ات را بخور.
لیدا خمیازه ای کشید و روی تخت نشست و گفت: وای چقدر خوابیدم انگار یک کوه بلند کرده بودم.
فریبا وقتی پرده را کنار زد، قیافه ی ناراحت احمد را دید که در باغ به طرف ماشین رفت. غم سینگینی روی دلش نشست چون هیچوقت دوست نداشت او را ناراحت ببیند و مدتی بود که در پی علت ناراحتی احمد می چرخید و بالاخره متوجه شده بود که چرا مدتی است در خودش فرو می رود. وقتی قیافه ی احمد را دید دلش گرفت. لبه ی تخت کنار لیدا نشست و گفت: لیدا تو متوجه شده ای که احمد خیلی دوستت داره؟
لیدا لبخندی زد و گفت: خوب منهم دوستش دارم. خدا به من لطف داشت که خانواده ای مهربان برایم فرستاد. احمد مثل کی برادر برایم عزیز است.
فریبا با ناراحتی گفت: مشکل همینجاست که احمد تو رو واقعا دوست داره و تصمیم گرفته بود که با تو ازدواج کند. ولی بخاطر امیر سکوت کرده بود. دیروز به اتاق احمد رفتم. دفتر خاطراتش روی میز جامانده بود چون او هیچوقت دفتر خاطراتش را جلوی دید نمی گذارد. نمی دانم چطور شده بود که فراموش کرده بود آن را پنهان کند. وسوسه شدم و آن را خواندم. دیدم در مورد تو خیلی نوشته است و تمام احساسش به تو را در دفتر نوشته بود. لیدا، او نوشه بود که به خاطر امیر سکوت کرده است چون امیر را واقعا دوست دارد ولی نمی تواند قلبش را که در گروی تو است آزاد کند. نوشته بود که وقتی لیدا را با امیر می بینم دوست دارم آن لحظه آخر عمرم باشد. و ادامه داده بود آیا من می توانم آنقدر قدرت داشته باشم که در عروسی آن دو شرکت کنم و یا قدرت این را دارم که هر روز و هر دقیقه آن دو را در کنار هم ببینم. نه باید بروم. لیدا به خدا چند بار این را پشت سر هم نوشته بود. من می ترسم فهمیدی؟ خودت میدانی که احمد را چقدر دوست دارم. حتی می تونم قسم بخورم که او را بیشتر از پدر و مادرم دوست دارم. می دانم اگه تو با امیر ازدواج کنی اجمد از نظر روحی ضربه ی بزرگی می بینه. او پسر باگذشتی است، او به خاطر امیر گذشت می کند و احساسش را مانند او به زبان نمی آورد. احمد، امیر را خیلی دوست دارد و به خاطر او دست به هر کاری می زند. لیدا خواهش می کنم یا هر دو را فراموش کن و یا با احمد ازدواج کن. به خدا او تو را خوشبخت می کند. امیر هم برادرم است ولی احمد بزرگتر است. من او را خیلی دوست دارم. خواهش می کنم در مورد حرفهای من خوب فکر کن. و بعد آهسته از کنار لیدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
لیدا خشکش زده بود. حرفهای فریبا مانند پتک بر سرش فرود می آمد. آخه چطور می توانست امیر را فراموش کند . امیر عزیزترین کسی بود که به او تکیه کرده بود. با پاهای بی رمق و لرزان از روی تخت بلند شد. سرش گیج می رفت . به دیوار تکیه داد. بغضی سنگین روی گلویش نشسته بود. صدای شهلاخانم را می شنید که او را برای خوردن صبحانه صدا می زد. از اتاق خارج شد وقتی چند پله را به اجبار پائین رفت ، چشمانش سیاهی رفت و دیگه نفهمید چه شد و از پله ها به پایین پرت شد. صدای جیغ شهلاخانم و فتانه و فریبا سالن را پر کرده بود.
وقتی به هوش آمد خودش را روی تحت بیمارستان دید. احمد و امیر و آقا کیوان همراه شهلاخانم و دخترها بالای سرش جمع بودند. دخترها و شهلاخانم گریه می گردند. وقتی دیدند که لیدا به هوش آمده است خوشحال شدند. لیدا خواست خودش را تکانی بدهد که درد شدیدی در سرش پیچید.
آقا کیوان گفت: دخترم تکان نخور. تو باید استراحت کنی.
شهلا خانم دستی به موهای لیدا کشید اشکش را پاک کرد و گفت: دخترم خدا چقدر بهت رحم کرد.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا چی شده؟ تو چرا یکدفعه اینطور شدی؟
لیدا نگاهی به فریبا انداخت. در چشمانش اشک حلقه زد و صورتش را از او برگرداند. گفت: چیزی نیست نمی دانم چرا سرم گیج رفت.
امیر با عصبانیت گفت: تمام این ضعف تو به خاطر حماقتت در رشت است.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا چیزی نیست. فقط کمی حالم بد شد. چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟
احمد گفت: لیدا چانه ات کبود شده.
لیدا به شوخی گفت: وای نکنه زشت شده باشم و شما مجبور شوید منو ترشی بگذارید.
همه به خنده افتادند. امیر لبخندی زد و گفت: نترس نمی گذارم تو رو ترشی بگذارند.
لیدا نگاه دلنشینی به امیر انداخت. امیر هم به او لبخند زد . ولی یکدفعه یاد حرفهای فریبا افتاد. بغضش گرفت. صورتش را برگرداند و ناخودآگاه ملافه را روی سرش کشید و شروع به گریه کرد.
همه با تعجب او را نگاه کردند. آقا کیوان با ناراحتی گفت: لیدا جان مسئله ای پیش اومده که از ما پنهان می کنی؟
امیر با نگرانی ملافه را کنار کشید و گفت: لیدا چی شده تو چرا اینطوری شده ای؟
لیدا لحظه ای به فریبا نگاه کرد. رنگ صورت فریبا پریده بود.لیدا اشکش را پاک کرد و گفت: دلم کمی گرفته . خیلی دوست دارم با ماریا و عمو کوروش صحبت کنم.
آقا کیوان دستی به موهای لیدا کشید و گفت: عزیزم این که ناراحتی نداره. وقتی به خانه آمدی تلفن می زنم تا با داداش کوروش صحبت کنی.
لیدا گفت: من تا کی باید اینجا بمانم؟
شهلاخانم گفت: فردا به خانه بر می گردی. امشب باید بمانی تا دکتر ازت آزمایش بگیره. فتانه امشب پیش تو می مونه.
فردای آنروز لیدا و فتانه همراه امیر به خانه برگشتند. غروب شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: امشب قراره معصومه خانم با خانواده اش به دیدنت بیایند. پسرش از مسافرت برگشته و معصومه خانم گفت که امشب می آیند تا پسرش تو را معاینه کند.
لیدا اخمی کرد و گفت: من که تازه از پیش دکتر امده ام. دکتر هم خوب معاینه ام کرد و گفت که سلامت هستم. پس دیگه دلیل ندارد که پسر معصومه خانم منو معاینه کنه.
شهلا خانم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: عزیزم معاینه که بهانه است شاید معصومه خانم می خواهد به این بهانه شما دخترها را به پسرش نشان بدهد.
لیدا لبخندی زد و گفت: مادر بس کن. شوهر که برای ما دخترها قحط نیست. فتانه جون الانشم کلی خواستگار داره ولی خودش نمی خواد ازدواج کنه.
شهلا خانم خنده ای کرد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: ولی شوهر دکتر فرق می کنه. هر دختری آرزو داره که با همچین مردی ازدواج کنه و بعد از اتاق خارج شد.
لیدا اصلا دوست نداشت آرمان را ببیند. چون او بدجوری سخت گیر و بدپیله بود. ساعت نه و نیم شب بود که صدای زنگ در بلند شد. لیدا در اتاقش بود قلبش می زد. یک لحظه به فکرش رسید که برای نرفتن به طبقه ی پائین می تواند بهانه ی حمام کردن را بیاورد و با این فکر سریع به حمام رفت.

shirin71
10-14-2011, 12:07 AM
با خودش گفت: من به جز امیر با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم. او تکیه گاه من است. خوشبختی من در دست اوست.
لحظه ای گذشت و شهلا خانم با عجله به اتاق لیدا آمد. وقتی متوجه شد که لیدا حمام است عصبانی شد . پشت در حمام آمد و گفت: لیدا الان چه موقع حمام کردن است. مگه نگفتم امشب مهمان داریم.
لیدا شیر آب را بست و در را نیمه باز کرد و گفت: آخه مادرجون وقتی از بیمارستان امدم به حمام نرفتم، تنم بوی بیمارستان می دهد.
شهلاخانم با خشم گفت: بهانه خوبی برای ندیدن آنها جور کردی. حالا من جواب آنها را چه بدهم؟
لیدا لبخندی زد و گفت: هیچی فقط بگوئید قبل از اینکه شما بیایید لیدا به حمام رفته است تا آنها هم ناراحت نشوند.
شهلا خانم با دلخوری گفت: در را ببند سرما نخوری. و از اتاق خارج شد.
لیدا لبخند پیروزمندانه ای زد و تا آنجایی که توانست در حمام ماند. وقتی از حمام بیرون آمد فتانه وارد اتاق شد و با خنده گفت: لیدا این چه کاری بود که کردی؟ وقتی مادر به معصومه خانم گفت تو حمام هستی نمی دونی دکتر چطور مادرش را چپ چپ نگاه می کرد. همه از این کار تو جا خورده بودند و بیچاره معصومه خانم رنگ صورتش پریده بود. مادر اگه تو را ببینه پوست سرت را درسته می کنه.
لیدا لبخندی زد و گفت: پس من به طبقه ی پائین نمیام. ساعت دیگه ده و نیم است و می گیرم برای خودم می خوابم تا اینکه صبح مادر عصبانیتش فروکش کند.
فتانه ادامه داد: وای لیدا تو نمی دونی چقدر این پسر معصومه خانم خوشگل است. من که... و بعد سکوت کرد.
لیدا با لبخندی موزیانه گفت: ببینم امشب که جور دیگه ای تو را نگاه نمی کرد؟
فتانه آهی کشید و گفت: نه فقط سلام کرد و بعد نگاهی گذرا به من و فریبا انداخت و وقتی همه روی مبل نشستند او دیگه حتی یک لحظه نگاهمان نکرد. خیلی قیافه ی مغروری داره.
لیدا روی تخت دراز کشید و گفت: اخه دکتر است و بیشتر دکترها خودخواه و مغرور هستند.
فتانه لبخندی زد و گفت: ولی داداش امیر اصلا مغرور نیست و روز به روز برای تو دیوانه تر می شود.
لیدا به شوخی چشم غره ای به او رفت و فتانه با خنده از اتاق خارج شد.
صبح لیدا به طبقه ی پایین رفت. دید که شهلاخانم اخم کرده است، به طرفش رفت و گونه اش را بوسید و گفت: صبح بخیر مامان جون.
احمد لبخندی زد و گفت: مادر از دستت خیلی عصبانی است.
امیر با خوشحالی به لیدا نگاه کرد و گفت: آفرین. از کار دیشب تو خیلی خوشم اومد.
لیدا لبخندی زد و کنار او نشست. شهلا خانم با اخم گفت: بیخود حرف نزنید. زودتر صبحانه تان را بخورید و به سرکار خودتان بروید.
احمد و امیر سرشان را پائین انداختند و در حالی که خنده شان را مهار کرده بودند به آرامی صبحانه می خوردند. شهلا خانم با عصبانیتی ظاهری رو به لیدا کرد و گفت: زودتر صبحانه ات را بخور که با هم به خانه ی معصومه خانم برویم تا از آنها معذرتخواهی کنی. آخه نمی دونی وقتی پیرزن بیچاره شنید که به حمام رفته ای چه حالی شد. فکر کرد که من عمدا این کار را کرده ام تا پسرش تحقیر شود.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: باشه مادر هر چه شما بگویید.
فتانه با شیطنت گفت: من هم با شما می آیم. و بعد از صبحانه لیدا همراه شهلاخانم و فتانه به خانه ی آقای حق دوست رفتند.
معصومه خانم که زن خیلی مومن و با خدایی بود با دیدن لیدا لبخندی مهربان زد. جواب سلام لیدا را داد و گفت: دخترم حالت چطوره؟ خدا را شکر که خوب شده ای.
لیدا تشکر کرد . همه روی مبل نشستند. لیدا نگاهی به اطراف انداخت. چشمش به عمس آرمان افتاد که بالای شومینه بزرگ و زیبایی نصب شده بود.
معصومه خانم وقتی دید لیدا عکس آرمان را نگاه می کند لبخندی زد و گفت: این عکس پسرم آرمان است. وقتی از شمال آمد و دید که عکسش را بزرگ کرده ایم و بالای شومینه گذاشته ایم خیلی عصبانی شد ولی پدرش اصرار کرد که باید عکس پسر عزیزش حتما جلوی چشمش باشد.
لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. شهلاخانم گفت: خدا نگهدارش باشد. ماشالله خیلی متین و آقا است.
معصومه خانم تشکر کرد و برای پذیرایی به آشپزخانه رفت.
لیدا رو به فتانه کرد و گفت: عجب خانه زیبایی است.
فتانه با شیطنت گفت: مخصوصا اون عکس زیبایی زیادی به خانه آنها داده است.
لیدا به خنده افتاد و به پهلوی فتانه زد. لیدا دوباره به اطراف نگاه کرد. خانه بسیار بزرگ و مجللی بود. در سالن پذیرایی فرشها و تابلوها و مبلهای استیل و اشیا گرانقیمتی به چشم می خورد. پلکانی از مرمر سفید از وسط سالن بزرگی به طبقه بالا می رفت.لیدا احتمال داد که اتاق خوابها آنجا باشد. نرده های کنار پله ها فرشته های مرمری بودند که واقعا زیبایی زیادی به آن خانه بزرگ داده بود. لیدا سرش را نزدیک گوش فتانه آورد و گفت: خانه اینها کمی از خانه ی شما بزرگتر است و خیلی با سلیقه تزئین شده و به شوخی ادامه داد: اگه تو عروس این خانواده بشوی من مدام پیش تو خواهم بود چون خانه ی خیلی قشنگی است.
فتانه سرخ شد و گفت: خودت را لوس نکن. اون دکتری که من دیدم حتی نگاهم هم نمی کنه تا برسه که من زنش شوم.
در همان لحظه معصومه خانم در حالی که سینی فنجانهای شیرکاکائو را در دست داشت وارد پذیرایی شد. وقتی سینی را روی میز گذاشت رو به لیدا کرد و گفت: دیشب همراه خانواده ام خدمت شما آمدیم ولی انگار حمام بودید.
لیدا جواب داد: بله واقعا متاسفم قبل از اینکه شما بیایید به حمام رفته بودم. و امروز آمدم تا بخاطر دیشب از شما معذرت خواهی کنم.
معصومه خانم شیرکاکائوها را به دستشان داد و گفت: دخترم شماها جوان هستید و در دنیای خودتان سیر می کنید. ما پیرها نمی توانیم شماها را درک کنیم.
لیدا سرش را پائین انداخت . یک ساعت آنجا نشستند . موقع خداحافظی لیدا رو کرد به معصومه خانم و گفت:از آقای حق دوست معذرت خواهی کنید و بعد هر سه از خانه خارج شدند.
غروب آقا کیوان به خانه آمد و به خارج تلفن زد. لیدا وقتی با عمو کوروش صحبت کرد به گریه افتاده بود. آقا کوروش با ناراحتی گفت: دخترم چی شده چرا گریه می کنی؟
لیدا با گریه گفت: عمو شما اصلا به فکر من نیستید. دیگه طاقتم تمام شده. شما کی به ایران می ایید؟ اگه نمی خواهید بیایید حداقل آدرس مادرم را بدهید تا خودم برای پیدا کردن او اقدام کنم.
آقا کوروش گفت: دخترم مگه مشکلی در خانه ی برادرم داری؟
لیدا گفت: فقط می خواهم هر چه زودتر مادرم را ببینم.
آقا کوروش گفت: دختر گلم فقط دو ماه باید صبر کنی. بهت قول می دهم که جبران این همه تاخیر را بکنم. آخه عمل همسرم به عقب افتاد و ماه بعد او را عمل می کنند. بعد از عمل بهت قول می دهم که بیایم.
لیدا با ناراحتی گفت: عمو منو ببخش. آخه دلم برایتان تنگ شده. کمی دلم گرفته بود که اینطور با شما حرف زدم، معذرت می خواهم.
عمو کوروش گفت: عزیزم فقط دو ماه به من فرصت بده . به خدا جبران می کنم و بعد از کمی صحبت با هم خداحافظی کردند.
شب همه دور هم نشسته بودند و لیدا گفت: عمو کوروش دو ماه دیگه می آید.
امیر که کنار او نشسته بود با ناراحتی گفت: عمو کوروش عجب آدم بی انصافی است ، لااقل یکی دو روز می آمد و دوباره برمی گشت.
لیدا که منظور او را می دانست لبخندی سرد زد و لحظه ای به فریبا که به صورت رنگ پریده ی احمد با نگرانی نگاه می کرد چشم دوخت. امیر نگاهی به لیدا انداخت و با شیطنت گفت: من درست می گم؟ فقط دو سه روزی می ماند و دوباره می رفت.
لیدا گفت: دو سه روزه که نمی شد مادرم را پیدا کنم. فکر کنم برای پیدا کردن مادرم باید یک ماهی عمو اینجا بمونه.
امیر لبخندی زد و گفت:آره ولی برای من دو سه روز کافیه. آخه کار من بیشتر از این طول نمی کشه.
فریبا بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت: راستی بچه ها فردا جمعه است. بهتره به کوه برویم.
شهلا خانم گفت: نخیر چون فردا تولد غزاله دختر معصومه خانم است. امروز معصومه خانم به اینجا آمد و همه ی ما را برای تولد دخترش دعوت کرد. برای یک یک ما کارت دعوت آورده است.
فتانه غرغ گفت: آخه حیف نیست برای دختری فیس و افاده ای مانند غزاله تولد گرفت و خرج کرد.
شهلا خانم اخمی کرد و گفت: بسه دیگه همه ی ما باید جداگانه برای غزاله هدیه بخریم. نمی خواهم بعدها پشت سرمان حرف باشد.
فریبا چشمکی به فتانه زد و گفت: پس حتما فردا خوش می گذره.

shirin71
10-14-2011, 12:08 AM
فردا غروب لیدا عمدا سرش را گرفت و روی مبل نشست. شهلا خانم به رو لیدا کرد و گفت: اوا چرا اونجا نشسته ای؟ زودتر آماده شو برویم.
لیدا با ناله گفت : نمی توانم به جشن بیایم چون اصلا حالم خوب نیست.
شهلاخانم با عصبانیت گفت: لیدا بس کن . تو باید بیایی. داری بهانه می گیری.
لیدا با ناراحتی گفت: مادر من حالم خوب نیست. وضعیت جسمانی من هنوز رو به راه نشده ممکنه حالم بدتر بشه. نکنه دوست دارید دوباره در بیمارستان بستری شوم.
شهلاخانم کمی مردد ماند. با نگرانی گفت: یعنی ممکنه حالت دوباره بد بشه؟
لیدا به ظاهر دستی به پیشانی اش کشید و گفت: آره مادر وقتی جای پر سر و صدا می مانم سرم گیج می ره.
امیر گفت: من هم پیش لیدا می مانم. او نباید در خانه تنها باشد.
شهلاخانم دو دل بود. یک ساعت بعد همگی آماده شدند که بروند. فتانه لباس زیبایی پوشیده و آرایش غلیظی کرده بود.
لیدا چشمکی به فتانه زد . فتانه سرخ شد. فریبا هم به خودش خوب رسیده بود.
شهلا خانم گونه لیدا را بوسید و گفت: مواظب خودت باش. ولی بدان که به من اصلا بدون تو خوش نمی گذره. غذا در یخچال است گرمش کنید. و رو کرد به امیر و ادامه داد: لیدا را با آن زبان نیشدارت اذیت نکنی!
امیر لبخندی زد و گفت: باشه مادرجان . لیدا را روی دو تا چشمهایم می گذارم و مواظبش هستم. و بعد شهلاخانم و بچه ها به خانه ی آقای حق دوست رفتند.
امیر رو به لیدا کرد و گفت: می دانم که بهانه آوردی تا به جشن نروی. اگه دوست داشته باشی امشب با هم به امام زاده صالح برویم. خیلی دلم هوای زیارت کرده است.
لیدا با خوشحالی بلند شد و گفت: منهم همینطور. پس آماده می شوم که برویم.
امیر خنده ای سر داد و گفت: ای دختره ی سیاستمدار .
هر دو بعد از لحظه ای سوار ماشین شدند و به طرف امام زاده رفتند. بین راه امیر از لیدا پرسید از آقا چه حاجتی می خواهی؟
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: از آقا می خواهم که مرد خوش اخلاق و مهربانی را برای زندگیم انتخاب کنه. مخصوصا مردی خوش زبان و باگذشت باشد.
امیر لبخندی زد و گفت: درست مردی که من هستم از خدا می خواهی، مگه نه؟
لیدا به شوخی گفت: تو که از نظر اخلاق باید نمره صفر بگیری. ولی چکار کنم با این حال آرزوی با تو بودن را در دل دارم.
امیر گفت: وای این عمو با این تاخیر داره منو دیوونه می کنه. چند وقت پیش به سرم زده بود که تلفنی با عمو صحبت کرده و تو رو از او خواستگاری کنم . ولی ترسیدم که عمو ناراحت شود. بهتره پدر با عمو صحبت کنه.
لیدا لبخندی زد و سکوت کرد. امیر آرام گفت: لیدا به خدا خوشبختت می کنم. و با شیطنت ادامه داد: راستی دوست داری ماه عسل کجا برویم؟
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: خودتو لوس نکن.
امیر به خنده افتاد و گفت: به خدا دارم جدی صحبت می کنم. دوست داری به پیش ماریا برویم.
لیدا در دلش غم سنگینی نشست و سکوت کرد. حرفهای فریبا او را پریشان و فکرش را ناآرام کرده بود.
امیر ادامه داد: الان معلوم نیست بیچاره معصومه خانم وقتی بفهمد که تو به جشن دخترش نرفته ای چه حالی می شود. حتما عصبانی می شود.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: امیر اجازه نمی دهم هیچکس تو رو از من جدا کنه. من بدون تو هیچ هستم.
امیر لبخندی زد و گفت: تو هم بدان نمی گذارم هیچوقت از من جدا شوی. چون سرنوشت و آینده من هستی و من هم با عشق تو زندگی می کنم و نفس می کشم.
فضای حرم کمی شلوغ بود. لیدا کنار ضریح نسشت . یک دستش را به آن گرفت. چشمهایش را بست و آرام با آقا راز و نیاز می کرد. بدون اختیار اشک می ریخت. در دل گفت: خدایا چطور می توانم از امیر دل بکنم. خدایا کاری کن احمد فراموشم کند. خدایا به من تحمل بده که بتوانم با مشکلات به راحتی کنار بیایم. و بعد نگاهی به امیر انداخت. امیر ضریح را گرفته بود و زیر لب راز و نیاز می کرد. اصلا دلش راضی نمی شد که امیر را فراموش کند. بعد از راز و نیاز با آقا به خودش آمد. به قسمتی که امیر ایستاده بود نگاهی انداخت . امیر رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. صورت نورانی او قلبش را می فشرد. با ناراحتی از حرم بیرون آمد و گوشه ای منتظر امیر نشست. بعد از یک ربع امیر از حرم خارج شد. لبخندی به لیدا زد و گفت: ببینم دلت آرام شد؟
لیدا جواب داد: آره احساس آرامش می کنم.
امیر کنار لیدا روی سکو نشست و گفت: من هر وقت دلم می گیره به اینجا می آیم و با آقا راز و نیاز می کنم. من مخلص سرورم آقا صالح هستم. در هفته سه دفعه به پابوسش می آیم.
لیدا آهی کشید و گفت: امیر خیلی دوستت دارم ولی می ترسم سرنوشت ما را از هم جدا کنه.
امیر با اخم گفت: اگه ما بخواهیم هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه. پس نباید بگذاریم دیگران در سرنوشت ما دخالت کنند. و بعد به حرم نگاهی انداخت و گفت: من هر روز از خدا می خواهم که هیچوقت تو رو از من نگیرد. از آقا همیشه خواسته ام تا بتوانم تو را خوشبخت کنم.بهت ثابت می کنم دیوانه ات هستم.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: نکنه می خواهی با شکم گرسنه به من ثابت کنی که دوستم داری!
امیر خنده ای کرد بلند شد و گفت: پاشو برویم رستوران که من هم خلی گرسنه هستم.
ساعت دوازده شب هر دو به خانه برگشتند همه به خانه آمده بودند. شهلاخانم با دیدن انها با ناراحتی گفت: شما دو نفر کجا رفته بودید. همه دلواپس شدیم.
امیر گفت: به امام زاده صالح رفته بودیم.
شهلاخانم با اخم گفت: لیدا به جشن نیامد گفت که حالش خوب نیست و مریض است چطور شد که به امام زاده صالح آمد؟
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا را به امام زاده بردمش تا آقا او را شفا بدهد.
همه زدند زیر خنده.آقا کیوان با خنده گفت: امیر تو تازگیها خیلی شیطون شدی. بهانه خوبی برای مادرت جور کردی.
فتانه گفت: وقتی معصومه خانم فهمید که تو نیامده ای نزدیک بود از ناراحتی منفجر شود. به مادر گفت انگار جواهرجون خیلی گوشه گیر و کم معاشرت است.
فریبا گفت: معصومه خانم خیلی دور و بر فتانه می چرخید. یک بار دکتر را صدا زد تا در نبودش از فتانه پذیرایی کند ولی دکتر گفت که از غزاله این را بخواهد چون دوستانش را نمی تواند تنها بگذارد.
لیدا گفت: راستی غزاله چکار می کرد.
فتانه جواب داد: وای لباس خیلی قشنگی پوشیده بود ولی خیلی لباسش باز وبد. شوهرش به او یک سینه ریز هدیه کرد.
فریبا گفت: معصومه خانم مانند همیشه چادر سرش بود.
لیدا گفت: این مادر و دختر اصلا مانند هم نیستند. معصومه خانم زن با خدا و با نمازی است ولی غزاله اصلا توجهی به حجاب نداره.
فتانه خندید و گفت: درست مثل من و امیر.
امیر اخمی کرد و گفت: تو اصلا به هیچی توجهی نداری. می دانم یک روز متوجه اشتباهت می شوی. حجاب زیبایی زن است.
آقا کیوان گفت: آقای حق دوست خیلی مرد خوبی است. مدام در کنارم بود. بین صحبتهایش می گفت خیلی دوست دارم این دوستی به فامیلی کشیده شود.
فتانه گفت: معلوم نیست خواب کدام یکی از ما بیچاره ها را برای پسر مغرور و خودخواه خودش دیده است.
شهلا خانم گفت: بیخود فکرهای پوچ نکنید چون یک دکتر نمیاد با یک دختر دیپلمه ازدواج کنه. حالا بلند شوید بروید بخوابید که ساعت از یک هم داره می گذره.
فتانه دست لیدا را گرفت و گفت: بیا برویم تو اتاق من که کلی می خواهم با تو حرف بزنم.
لیدا با خستگی گفت: وای بگذار برای فردا چون خیلی خوابم می آید.
فریبا و فتانه دست لیدا را کشیدند و او را به اتاقشان بردند. فتانه گفت: خودتو لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. فتانه و فریبا هر دو روی تخت پریدند و با هیجان حرف می زدند.
فتانه گفت: وای لیدا نمی دانی دکتر امشب چقدر زیبا شده بود . هر چه از او بگویم کم گفته ام.
لیدا لبخندی زد و در حالی که صندلی میز توالت را جلو تخت آنها می گذاشت روی آن نشست و گفت: بالاخره این دکتر تو را دیوانه می کتد.
فتانه لبخند سردی زد و گفت: اتفاقا اصلا دوسش ندارم. فقط زیبایی او مرا مجذوب کرده است. ولی در قلبم هیچ احساسی نسبت به او حس نمی کنم.
لیدا گفت: اگه برخلاف انتظارت او به خواستگاریت بیاید چه جوابی می دهی.
فتانه در حالی که لباسهایش را عوض می کرد گفت: حتما جواب مثبت می دهم. و بعد آهی کشید و ادامه داد: وقتی امشب او به من میوه تعارف کرد خیلی سرد و سنگین نگاهم کرد. اصلا از این حالت او خوشم نیامد.وقتی معصومه خانم فهمید که تو نیامده ای مشخص بود که ناراحت شد و زیر گوش دکتر پچ پچ کرد. ولی دکتر پوزخندی به مادرش زد و از کنار او رفت. موقع شام دکتر به پدر نزدیک شد و در حالی که از پدر پذیرایی می کرد گفت: ببخشید نکنه حال جواهر خانم هنوز خوب نشده که اشون تشریف نیاوردند؟ پدر گفت: کمی بهتر است.فقط حوصله ی جاهای شلوغ را ندارد.دکتر پوزخندی زد و گفت: ولی دختران جوان از جشنهای شلوغ و پرهیجان لذت می رند. پدر که سعی می کرد از تو حمایت کند گفت: ولی دختر من از جاهای پر سر و صدا خوشش نمی آید و در همان لحظه مردی دکتر را صدا زد و او از پدر عذرخواهی کرد و به طرف آن مرد رفت.
فریبا گفت: توی جشن دختری بود به نام ثریا که خیلی دور دکتر می چرخید ولی دکتر اصلا توجهی به او نداشت و هر چه موقع رقص اصرار کرد که با او برقصد دکتر قبول نکرد. بهانه آورد که زیاد حالش خوب نیست. اینقدر مغرور است که وقتی امشب از او دعوت به رقص کردم او دعوتم را در حالی که سرش پایین بود با یک عذرخواهی رد کرد و به طرف دوستانش رفت. خیلی حرصم درآمد. دوست داشتم با دستهای خودم خفه اش کنم.
لیدا و فتانه با تعجب گفتند:تو از او تقاضای رقص کردی؟!
فریبا لبخندی زد و گفت: آره، وقتی احمد سرگرم گفتگو بود آرام به طرف دکتر رفتم و از او تقاضای رقص کردم.
فتانه با خشم گفت: دیوونه ، آخه فکر نکردی این کار برای دختری مثل تو زشته؟ می دانی اگه احمد و یا پدر می فهمیدند چه بلایی سرت می آوردند. چند دفعه پدر بهت گفت که مرد باید از زن و یا دختر تقاضای رقص کند. برای زن زیاد شایسته نیست که اینکار را کند.
فریبا در حالی که موهایش را باز می کرد گفت: خوب اگه من با او می رقصیدم و پدر از من سوال می کرد به او می گفتم که دکتر تقاضای رقص کرده است. اینطور پدر و یا احمد ناراحت نمی شدند.
لیدا در حالی که بلند می شد که به اتاقش برود گفت: خوب دیگه بقیه ی فیلم را فردا تعریف کنید می خواهم بخوابم . و بعد به اتاقش رفت.
فردا صبح لیدا و فریبا و فتانه با هم به سینما رفتند. ساعت دوازده ظهر به خانه برگشتند . وقتی هر به پذیرایی آمدند معصومه خانم در آنجا روی مبل نشسته بود.
لیدا لبخندی زد و گفت: این معصومه خانم می دونه که دختر توی این خانه فراوان است بخاطر همین دست از سرمان برنمی داره.
فتانه گفت: اخه هیچ دختر عاقلی حاضر نمی شه با پسر بداخلاق و بی احساس او ازدواج کنه بخاطر همین می خواهد یکی از ما سه نفر را بیچاره کنه.
در همان لحظه شهلاخانم انها را صدا زد و گفت: دخترها شما چرا آنجا ایستاده اید؟معصومه خانم اینجا تشریف دارند.
هر سه دختر به طرف معصومه خانم رفتند و با او احوال پرسی کردند . وقتی همه نشستند شهلا خانم گفت: معصومه خانم ما را برای یک هفته ی دیگه به پیک نیک دعوت کرده اند.
فتانه با خوشحالی گفت:وای چه عالی!
معصومه خانم لبخندی زد و گفت: ولی ایندفعه جواهرجان نباید بهانه بیاورد.
لیدا سرخ شد و گفت: انشالله مزاحمتان می شوم.
معصومه خانم گفت: ولی باید به من قول بدهی که حتما به این پیک نیک بیایی.
لیدا گفت: چشم. حتما می آیم بهتان قول می دهم.

shirin71
10-14-2011, 12:08 AM
قسمت سی و نهم:
فتانه چشمکی به لیدا زد. لیدا سرش را پائین انداخت. معصومه خانم ادامه داد: شوهر غزاله جون پیشنهاد داد که این هفته با خانواده ی شما به تفریح برویم. خیلی از آقای بهادری و آقا احمد خوشش آمده است و دوست داره این دوستی ادامه داشته باشد.
شهلاخانم گفت: این لطف شما را می رسونه. اتفاقا احمد جان هم خیلی از شوهر غزاله جون تعریف می کرد. مخصوصا از دکتر چقدر خوشش آمده است.
معصومه خانم با نگرانی گفت: نمی دانم چرا از وقتی که دکتر از شمال برگشته است اصلا با خودش نیست. مدام کلافه است و در خودش فرو می رود. چند تا دختر خوب و خانم برایش در نظر گرفته ام ولی وقتی حرف زن می زنم عصبانی می شود و می گه نمی خواهد به این زودیها ازدواج کند. نمی دانم ولی فکر می کنم در شمال برایش مسئله ای پیش اومده. چون قبل از اینکه به شمال برود به من قول داد که وقتی برگردد حتما به فکر ازدواج می افتد. ولی حالا که برگشته اصلا نمی توانم حرف زن پیشش بزنم. سریع از کوره در می رود و عصبانی می شود.
لیدا آرام بلند شد و گفت: با اجازه می روم لباسم را عوض کنم.
فریبا هم به دنبال او بلند شد ولی فتانه کنار معصومه خانم نشست و همچنان مشتاق به حرفهای او گوش می داد.فریبا و لیدا به خنده افتادند و سریع به طبقه ی بالا رفتند.
چهار روز از آن موضوع گذشت. فتانه آرام به لیدا گفت: ساعت پنج غروب هر روز دکتر آرمان به خانه می آید. دوست دارم تو با من به پشت بام خانه بیایی. می خواهم تو هم او را ببینی.
لیدا گفت: من چرا باید او را ببینم؟
فتانه با دلخوری گفت: لوس نشو. مدت سه روز می شه که او را ندیده ام . می خواهم تو هم او را ببینی تا به حرفم برسی که او چقدر خوشگل است.
لیدا وقتی اصرار فتانه را دید به ناچار همراه فریبا و فتانه به پشت بام رفت. لحظه ای بعد صدای بوق ماشین آرمان به گوشش رسید. وقتی داخل باغ شد لیدا او را دید. قلبش به شدت می زد. فتانه با اشتیاق او را نگاه می کرد. خودشان را پشت کولر بزرگی قایم کرده بودند و یواشکی باغ آنها را نگاه می کردند.
آرمان از ماشین پیاده شد. کاپشن چرمی مشکی پوشیده بود. موهای خرمایی رنگش زیر نور آفتاب می درخشید.
فتانه به هیجان گفت: وای لیدا این مرد یک فرشته است. ببین چقدر توی این کاپشن چرم برازنده است.
لیدا به خنده افتاد و گفت: انگار بدجوری دل تو رو برده است.
فتانه آهی کشید و گفت: نمی دانم اصلا دوستش ندارم ولی خیلی مایلم او را ببینم.
در همان لحظه دست فریبا به قوطی خالی که روی کولر بود خورد و آن با صدای بلندی روی زمین افتاد. لیدا سریع خودش را عقب کشید.آرمان متوجه شد. با تعجب به پشت بام همسایه چشم دوخت و نگاهش با نگاه فتانه خیره شد. فتانه تا بناگوش سرخ شد. آرمان سرش را پائین انداخت و به سرعت داخل ساختمان شد. فتانه با خشم به فریبا نگاه کرد و گفت: دختر تو چقدر دست و پا چلفتی هستی.آبرویم جلوی دکتر رفت. حالا نمی دونم چطور توی روی آنها نگاه کنم.
لیدا با خنده گفت: تا تو باشی که دیگه یواشکی پسر مردم را دید نزنی! و خندان به طبقه ی پائین آمدند.
لیدا رو کرد به دخترها و گفت: بچه ها اگه موافق باشید کمی دکتررا اذیت کنیم.
فریبا با تعجب گفت: چه جوری؟
نیش فتانه تا بناگوش باز شد و گفت: خیلی خوبه ولی مادر اگه بفهمه غوغا به پا می کنه.
لیدا گفت: نه همه چیز را از روی نقشه انجام می دهیم. فقط می خواهم کاری کنم که غرورش و کمی از خودخواهی او کم بشه. و بعد نقشه را برایشان گفت.
فریبا با خنده گفت: لیدا تو یک شیطان هستی.
فتانه گفت: ولی من می ترسم نقشه ی ما لو بره.
لیدا گفت: اگه تو خوب رول بازی کنی هیچکس متوجه نمی شه. باید بفهمیم او واقعا یک دکتر زرنگ و متخصص است یا نه.
فردای آن روز ساعت هفت شب بود که لیدا و فتانه و فریبا نقشه را اجرا کردند. فتانه در پذیرایی بود که یکدفعه دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: وای مامان قلبم درد گرفت و خودش را ناگهان روی کاناپه انداخت و خیلی قشنگ شروع کرد به ناله زدن.شهلا خانم با وحشت کنار او رفت و در حالی که داد و فریاد راه انداخته بود گفت: فریبا برو زنگ بزن اورژانس خدا مرگم بده. بچه ام داره از دست میره و بعد در حالی که رنگ صورتش پریده بود فتانه را ماساژی داد.
لیدا سریع گفت: نه مادر دیر میشه. فکر کنم دکتر حق دوست خانه باشه بهتره اونو صدا کنیم.
شهلا خانم موافقت کرد و لیدا سریع به طرف خانه معصومه خانم رفت. زنگ در را فشرد. از پشت آیفون صدای آرمان آمد که گفت کیه؟
لیدا با عجله گفت: سلام من هستم ،جواهر. اگه میشه بیائید خانه ی ما حال فتانه بهم خورده است. تورو خدا زودتر بیایید.
آرمان گفت: شما دختر آقای بهادری هستید؟
لیدا گفت: بله تورو خدا بیائید حال خواهرم اصلا خوب نیست . و بعد خودش سریع به خانه برگشت. لحظه ای بعد آرمان همراه مادرش به آنجا آمدند. لیدا خودش را در آشپزخانه مخفی کرده بود. دکتر با عجله بالای سر فتانه آمد. فتانه مدام آه و ناله می کرد.
دکتر گوشی را روی سینه ی فتانه گذاشت و بعد از کمی معاینه با تعجب گفت: وضعیت ایشون نرمال است. فکر نکنم مشکلی داشته باشد و بعد نگاهی دقیق به صورت فتانه انداخت. فتانه در حالی که سرخ شده بود مدام ناله می کرد.
دکتر گفت: فکر کنم اگه دو تا آمپول به ایشون تزریق کنم حالشان خوب بشه.
یکدفعه فتانه با فریاد گفت: وای خداجون نه. من حالم خوبه. من از آمپول می ترسم.
آرمان لبخندی زد و سرش را پائین انداخت. لیدا جا خورد و سریع به کتابخانه رفت و خودش را مخفی کرد. صدای فتانه را می شنید که می گفت: جواهر مقصر است که این نقشه را کشیده است تا کمی آقا دکتر را اذیت کنیم.
دکتر در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود گفت: آخر ما این جواهر خانم را ندیدیم.
معصومه خانم گفت: این جواهر خانم عجب بلایی است.
شهلاخانم با شرمندگی گفت: تو رو خدا ببخشید که مزاحمتان شدیم. این جواهر اگه به دستم بیفته حسابش را می رسم . و با ناراحتی صدا زد: جواهر، جواهر. جواهر تو کجا هستی؟ بیا اینجا ببینم.
لیدا با نگرانی خودش را پشت قفسه های کتاب مخفی کرد. قلبش مانند طبل می زد. دوباره شهلاخانم با صدای بلند او را صدا کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست لطفا او را دعوا نکنید. حتما به اشتباه خودش پی برده است.
فتانه با شرمندگی و خجالت گفت: ببخشید که یک لحظه خام شدم و به حرف او گوش دادم و با حرص گفت: به خدا اگه دستم به جواهر برسه حسابش را می رسم.
دکتر آرام بلند شد و در حالی که کیفش را برمی داشت گفت: با اجازه من دیگه باید بروم. امیدوارم دیگه از این شیطنت ها نکنید.
فتانه سرخ شد و گفت: واقعا متاسفم.
فریبا به شوخی گفت: باید با داس سر جواهر را از تنش جدا کرد.
آرمان لحظه ای جا خورد و یاد لیدا افتاد که چطور با داس کار می کرد. اسم داس او را دوباره به یاد لیدا انداخت. آهی کشید و گفت: با اجازه من می روم. خداحافظ.
معصومه خانم هم خداحافظی کرد و هر دو رفتند.لیدا ترسیده بود و از کتابخانه بیرون نمی آمد. شهلاخانم عصبانی بود و مدام لیدا را صدا می زد ولی لیدا خودش را پنهان کرده بود. در همان لحظه امیر و احمد و آقا کیوان به خانه آمدند. شهلا خانم با عصبانیت موضوع را برایشان تعریف کرد. آنها به خنده افتادند و بعد همه یکصدا لیدا را صدا زدند. ولی لیدا از ترس شهلاخانم بیرون نمی آمد. لحظه ای بعد امیر به کتابخانه آمد تا لباسهایش را عوض کند. لیدا با خجالت چشمهایش را محکم بست تا او را نبیند. در همان موقع دستش به کتابی خورد و یک ردیف از کتابها روی زمین پخش شد.
امیر با تعجب به قفسه ها نگاه کرد. وقتی داشت دکمه های لباسش را می بست آرام به قفسه نزدیک شد و یکدفعه چشمش به لیدا افتاد. تا بناگوش سرخ شد . اخمی کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی؟
لیدا چشمهایش را باز کرد.صورتش از شرم گلگون شده بود. لبخندی مضطرب زد و گفت: از ترس مادر مخفی شده ام. مادر حسابم را می رسد.
امیر خنده ای سر داد و گفت: حقت است. حالا از پشت قفسه ها بیا بیرون که نگرانت شده بودم.
لیدا با ناراحتی گفت: تو رو خدا منو دست مادر نده. اگه می شه امشب منو جایی مخفی کن. می دانم خیلی عصبانی است.
امیر دوباره به خنده افتاد دستهایش را به زیر بغل گره کرد و به کمد تکیه داد و گفت: خوب ببینم، با این کار، تو چه لذتی بردی؟آخه برای دختری مثل تو که در آینده می خواهد همسر یک مهندس بشه عیب نیست که از این کارها بکنه؟
لیدا گفت: فقط می خواستم ببینم دکتر واقعا خوبی است یا نه؟ ولی دیدم خیلی باهوش و زیرک است و خیلی سریع متوجه نقشه فتانه شد.
امیر لبخندی زد و گفت: دختر تو دیوانه ی عزیزی هستی که چون دوستت دارم جای تو را به مادر نشان نمی دهم.
لیدا گفت: وقتی همه ساکت شدند من از اینجا بیرون می آیم.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه فقط سر و صدا نکن. شاید توانستم برایت کاری کنم تا مادر با تو دعوا نگیره.
امیر از اتاق خارج شد . صدای شهلا خانم را می شنید که با نگرانی می گفت: این دختره کجا رفته؟ نکنه از خانه خارج شده باشه؟
امیر گفت: نه مادرجان خیالت راحت باشه. لیدا فقط از ترس شما خودش را قایم کرده است.
شهلا خانم با عصبانیت گفت:این دختره آبروی ما را جلوی معصومه خانم برد. از خجالت نمی توانستم تو روی دکتر نگاه کنم. و بعد با خشم ادامه داد: این دختره فتانه، انگار نه انگار که از آنها بزرگتر است. حرف لیدا را گوش کرد و آبروی ما را برد.
فتانه با ناراحتی گفت: به خدا مادر یک لحظه خام شدم. اگه دستم به لیدا برسه، اون دو تا چشمهای درشتش را از حدقه درمی آورم.
امیر اخمی کرد و گفت: به خدا اگه به لیدا حرفی بزنی حسابت را می رسم. خوب اون یک اشتباه کرده شما باید گذشت کنید. باید بدانید که او فقط نوزده سال دارد و کمی سر به هوا است. اینقدر سخت نگیرید.
فریبا گفت: لیدا یک هفته ی دیگه می ره توی بیست سال. پس هنوز خوب بزرگ نشده است.
احمد خندید و گفت: لیدا با این کارها آدم را دیوانه می کنه.
امیر به کتابخانه برگشت و گفت: لیدا بیا بیرون که مادر دیگه عصبانی نیست.
لیدا با دلهره گفت: نه امیر من نمیام.
امیر لبخندی زد و گفت: زود باش بیا بیرون میز شام اماده است.
لیدا با نگرانی آرام پشت امیر ایستاد و از کتابخانه خارج شد . وقتی بچه ها لیدا را نگران پشت امیر دیدند زدند زیر خنده. شهلا خانم در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود با قیافه ی جدی به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
لیدا کنار امیر سر میز نشست. آقا کیوان با لبخند گفت: دخترم حالت چطوره؟
لیدا با من من جواب داد: بد نیستم.
فریبا خنده ای کرد و گفت: باید هم حالش خیلی خوب باشه.
امیر اخمی کرد و گفت: فریبا دیگه حرف نزن.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: شامت را بخور که به خانه ی آقای حق دوست برویم. باز هم باید از آنها معذرت خواهی کنی.
لیدا آرام گفت: چشم مادر.
امیر نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت. در دل آرزو می کرد که هر چه زودتر عمو کوروش به تهران بیاید تا این دختر سر به هوا را به عقد خودش در بیاورد.

shirin71
10-14-2011, 12:08 AM
تهران بیاید تا این دختر سر به هوا را به عقد خودش در بیاورد.
بعد از شام همگی دسته جمعی به خانه ی آنها رفتند. آرمان خانه نبود. آقای حق دوست گفت که نیم ساعت قبل از بیمارستان تماس گرفته اند که بیمار بدحال به اورژانس آورده اند و او هم به سرعت رفت.
لیدا نفس راحتی کشید. لیدا از معصومه خانم معذرت خواهی کرد. او که به اجبار خنده اش را مهار کرده بود لبخندی زد و گفت: دخترم اصلا به قیافه ات نمی خوره که اینقدر شیطان باشی. دکتر خیلی دوست داره شما را ببینه. وقتی از خانه ی شما آمدیم به من می گفت که باید حتما جواهر خانم را ببینه که چطور به خودش جرات داده است که مرا دست بیندازد.
لیدا سرخ شد و گفت: .واقعا متاسفم.
آقا حق دوست گفت: وقتی به خانه آمدم دیدم آرمان مدام می خندد . از او سوال کردم، گفت که واقعا این جواهر خانم دختر باجراتی است که خواسته مرا دست بیاندازد . ولی نمی دونه که من باهوش تر از او هستم که بخواهم گول این جور نقشه ها را بخورم.
معصومه خانم گفت: وقتی به خانه آمدیم او نیم ساعت تمام می خندید.
فتانه چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا سرش را پائین انداخت. امیر سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: خوب خودت را مسخره ی دکتر و خانواده اش کرده ای.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر پوزخندی زد و گفت: اینطور نگاهم نکن که خیلی از دستت عصبانی هستم.
ساعتی بعد همه به خانه برگشتند و لیدا با ناراحتی یک راست به اتاقش رفت.
فردا غروب زنگ در به صدا درآمد و آقای حق دوست و آرمان به خانه ی انها آمدند تا برای تفریح فردا از آقا کیوان و خانواده اش دعوت رسمی کنند. لیدا در اتاقش بود و برای اسمیت نامه می نوشت. چند بار نامه برایش نوشته بود ولی جوابی از او به دستش نرسیده بود. از ماریا پرسیده بود ولی ماریا از اسمیت خبری نداشت.
فتانه به اتاق آمد و گفت: لیدا بیا پائین. آقای دکتر و پدرش امده اند.
لیدا با ناراحتی گفت: به خدا اصلا دوست ندارم دکتر را ببینم.
در همان لحظه احمد داخل اتاق شد و گفت: لیدا خانم مامان می گه بیا پائین.
لیدا گفت: نه احمد به مادر بگو که لیدا خوابیده. اصلا حوصله ندارم انها را ببینم.
فتانه با دلخوری گفت: خیلی هم دلت بخواد که او را ببینی، من که رفتم پائین.و با این حرف لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
احمد کنار لیدا روی تخت نشست و گفت: لیدا تو چرا از دکتر فرار می کنی؟
لیدا آهی کشید و گفت: آخه می دانم معصومه خانم برای من چه نقشه ای کشیده است. به خاطر همین دوست ندارم رو به روی دکتر قرار بگیرم.
احمد گفت: دختر تو چقدر سخت می گیری! من فکر نکنم دکتر راضی شود که با تو ازدواج کند. شوهر غزاله به من گفت که دکتر در رشت دل به دختری سپرده است که اصلا نمی تواند به جز او به کس دیگری فکر کند. به خاطر همین است از وقتی که برگشته اینقدر عصبی و در خودش فرو می رود.
لیدا با تعجب گفت: شوهر غزاله این موضوع را از کجا می داند؟
احمد لبخندی زد و گفت: آخه شوهر غزاله دوست صمیمی دکتر است و دکتر این موضوع را به او گفته است.
لیدا بیشتر ناراحت شد. می دانست آن دختر خودش است. چون پرستار به او گفته بود که دکتر خیلی سفارش لیدا را به او کرده است. احمد بلند شد و گفت: به مادر می گم تو سردرد داری و نمی تونی پائین بیایی. و بعد از اتاق خارج شد.
شب وقتی لیدا سر سفره ی شام آمد شهلا خانم با دلخوری از لیدا پرسید: ببینم بهانه ی سر دردت خوب شد؟
لیدا لبخندی زد و گفت:آره مادر خیلی خوبم.
امیر گفت: مادر شما چقدر سخت می گیرید!خوب حتما دوست نداره که...
شهلا خانم حرف امیر را قطع کرد و گفت: فردا صبح قراره با خانواده ی آقا حق دوست به ویلای دکتر در فشم برویم. دوست ندارم حرکاتی بکنید که باعث خجالتمان شود. مخصوصا دخترها مواظب حرکاتتان باید باشید.
هر سه دختر سرشان را پائین انداختند.
آقا کیوان گفت: فردا صبح باید زودتر آماده شوید و بعد لبخندی به دخترها زد و گفت: می دانم دخترهای خوبی هستید و مادرتان به شما افتخار می کند. و بعد نگاهی به شهلا خانم انداخت.
فردا صبح جمعه بود. امیر به اتاق لیدا امد و گفت:اگه موافق باشی من و تو با هم به باشگاه سوارکاری برویم. می دانم که راضی به این گردش نیستی.
لیدا در حالی که کیفش را بر می داشت تا محتویات داخل ان را بررسی کند گفت: وای نه! ایندفعه مادر پوست سرم را درسته می کنه. می دانم خیلی عصبانی می شود.
امیر به شوخی گفت: بیا با هم یواشکی فرار کنیم.
لیدا به خنده افتاد. امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چقدر دوست دارم بهت بگم دوستت دارم.
لیدا گفت: اگه ناراحت نمی شوی امروز همراه مادر و بچه ها به این گردش برویم.
امیر در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: باشه، به خاطر مادر از این تفریح امروز که قرار بود با هم برویم چشم پوشی می کنم.
لیدا بلوز و شلوار لی پوشید و موهایش را با یک روبان آبی رنگ جمع کرد و به طبقه ی پائین رفت.
شهلا خانم با دیدن لیدا لبخندی زد و گفت:آفرین دخترم . ماشالله خیلی خوشگل تر شده ای.
لیدا تشکر کرد.در همان لحظه فتانه از اتاقش بیرون آمد. او یک بلوز و دامن قرمز پوشیده بود.
لیدا با تعجب گفت: مگه می خواهی به مهمانی بروی که بلوز و دامن پوشیده ای؟! می رویم پیک نیک و باید کنی بازی کنیم و تو با این لباس نمی تونی خوب بازی کنی!
فتانه که آرایش غلیظی کرده بود گفت: خوب نیست که لباس معمولی بپوشم. اخه اصلا حوصله ی فیس و افاده ی غزاله را ندارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: میل خودته. هر جور که دوست داری.
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.معصومه خانم بود.گفت: اگه آماده هستدی راه بیفتیم که برویم.
لیدا و فتانه و فریبا سوار ماشین امیر شدند و آقا کیوان و شهلا خانم هم با ماشین احمد آمدند.لیدا نگران بود، اصلا دوست نداشت آرمان را ببیند.
وقتی به فشم رسیدند باغبان در بزرگ باغ را به روی آنها باز کرد و وارد شدند. فتانه گفت: وای لیدا اینجا چقدر زیباست.چه استخر بزرگی دارد!
لیدا لبخندی زد و گفت: خوش به حال تو که چند وقته دیگه خانم این خانه می شوی.
فتانه آرام به پهلوی او زد و گفت: خودتو لوس نکن. با کاری که ما سه نفر کردیم دکتر دیگه نگاهمان نمی کنه.
همه روی صندلی های بیرون ویلا با خستگی نشستند. فصل پائیز بود و هنوز زیاد هوای سرد نشده بود. شهلا خانم رو به معصومه خانم کرد و گفت: انگار آقای دکتر تشریف نمی آورند.
آقای حق دوست گفت: چرا او حتما خودش را برای ناهار می رساند. قراره از بیمارستان یک راست به فشم بیاید. فکر کنم تا یک ساعت دیگه به اینجا برسد.
غزاله عشوه ای آمد و گفت: دکتر مایل نبود که به این پیک نیک بیاید. ولی مادر خیای اصرار کرد.
معصومه خانم پئین لبش را گزید و چشم غره ای به غزاله رفت و سپس به اجبار لبخندی زد و گفت: اتفاقا دکتر دوست داره که به این جا بیاید ولی می گفت شاید دخترها با وجود من در آنجا معذب باشند و راحت نتوانند تفریح کنند.
شهلا خانم گفت: این لطف آقا دکتر را می رساند ولی تفریح بدون ایشان اصلا صفایی نداره.
در همان لحظه باغبان همراه همسرش با عجله جلو آمدند و به آنها خوش آمدگوی کردند. غزاله با خشم گفت: شماها کدام گوری بودید؟
همه جا خوردند، لیدا با ناراحتی به غزاله نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
باعبان با ناراحتی گفت : ببخشید. خواهر زنم زایمان کرده بود و همسرم پیش او بود.رفتم او را آوردم تا از شما...
غزاله با عصبانیت حرف او را قطع کرد و گفت: زود باشید وسایل پذیرایی را آماده کنید. مگه نمی بینید مهمان دارم.
بیچاره زن باغبان هول کرده بود. سریع داخل ساختمان شد. شربتی خنک درست کرد و برایشان آورد. لیدا در حالی که شربت را بر می داشت از آن زن تشکر کرد.
غزاله با عشوه گفت: لازم به تشکر نیست. وظیفه شان را انجام می دهند. پول مفت می گیرند. باید هم خوب پذیرایی کنند.
لیدا با ناراحتی گفت: فکر نمی کنید این برخورد در شأن شما نیست؟!
تا غزاله خواست جواب لیدا را بدهد صدای بوق ماشین دکتر به گوش رسید و باغبان به سرعت به طرف در باغ رفت.لیدا که از برخورد غزاله ناراحت شده بود عمدا لیوانها را از روی میز جمع کرد. وقتی خواست آنها را داخل ساختمان ببرد زن جلو آمد و گفت: شما زحمت نکشید. من خودم می برم
لیدا لبخندی زد و گفت: زحمتی نیست. اینجوری حوصله ام سر می رود. می خواهم کمی در آشپزی به شما کمک کنم و بدون توجه به صورت خشمگین غزاله همراه زن باغبان داخل ویلا شد. وقتی در آشپزخانه بود رو به کلثوم زن باغبان کرد و گفت: آقای دکتر هم با شما مانند خواهرش رفتار می کند؟
کلثوم لبخندی سرد زد و گفت: نه آقای دکتر مهربان و واقعا انسان خوب است. تا به حال سر شوهرم داد نکشیده است. ولی هر وقت که خواهر دکتر اینجا می آید خیلی بدرفتاری می کند. حتی یک بار سیلی محکمی به صورت شوهرم زده است.
لیدا با ناراحتی گفت: وای خدای من چه می شنوم؟!
کلثوم در حالی که برنج را می شست گفت: دکتر مرد خوب و با ایمانی است به ما خیلی می رسد.
در همان لحظه صدای غزاله بلند شد، فریاد زد: کلثوم برای دکتر شربت بیاور.
کلثوم سریع شربت خنکی درست کرد و برای دکتر برد. وقتی برگشت لیدا داشت لیوانها را می شست. کلثوم با ناراحتی گفت: وای خانوم جان این چه کاری است که می کنید؟ اگه غزاله خانم بفهمد عصبانی می شود!
لیدا گفت: به اون ربطی نداره. من خودم دوست دارم به شما کمک کنم.
دوباره صدای غزاله بلند شد: کلثوم برایم یک لیوان آب بیاور.
لیدا با خشم گفت: دختره ی خودخواه! فقط بلده دستور بده!
کلثوم سریع آب خنکی از یخچال برداشت و در لیوان ریخت. لیدا لیوان را از او گرفت و گفت: بده من ببرم، شما به کارتان برسید.
کلثوم با وحشت گفت: نه تورو خدا بگذار خودم می برم.
لیدا اخمی کرد و گفت: اینقدر نترس، بده به من. و بعد با لیوان آب از ساختمان خارج شد. دکتر روی صندلی نشسته بود و پشتش به لیدا بود.همه دور میز نشسته بودند. فتانه صورتش را خجالت سرخ شده بود. لیدا از دور چشمکی به او زد و فتانه با شرم سرش را پائین انداخت. امیر لبخند به لیدا زد. لیدا در حالی که لیوان آب در دستش بود به طرف آنها رفت. معصومه خانم با خوشحالی به لیدا نگاه کرد و رو کرد به آرمان و گفت: پسرم این دختر خوشگل و شیطون جواهرجون است که زیاد تعریفش را شینده بودی.
دکتر از روی صندلی بلند شد و به طرف لیدا برگشت. لیوان شربت از دست دکتر افتاد و با تعجب به لیدا نگاه کرد و با فریاد کوتاهی گفت: لیدا تو اینجا چه کار می کنی؟؟

shirin71
10-14-2011, 12:09 AM
لیدا لبخندی زد و سلام کرد.
آرمان لحظه ای برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و با اشتیاق به او نگاه کرد و بعد خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی می کرئ قیافه جدی و متین خودش را حفظ کند آرام گفت: پس جواهر خانم شما هستید!
لیدا لبخندی زد و گفت: مادر نام اصلی منو به شما گفته است.
آرمان دستی با ناراحتی به موهایش کشید و گفت:من چقدر کودن هستم. بایستی می فهمیدم هیچکس جز تو جرات نداره مرا دست بیاندازد. ولی چقدر دیر متوجه شدم.
لیدا لبخندی زد و به طرف غزاله رفت و لیوان آب را به او داد.
غزاله با شرمندگی گفت: شما چرا زحمت کشیدید؟ این کلثوم احمق کجاست؟
لیدا با ناراحتی گفت: من به او اصرار کردم که لیوان آب را به من بده. تقصیر او نبود.
آرمان گفت: پس در این سه هفته شما مرا شناخته بودید که خودتان را پنهان می کردید!
معصومه خانم و بقیه با تعجب به آنها نگاه می کردند. آقا کیوان گفت: مگه شما همدیگر را دیده اید.
آرمان جواب داد: اتفاقی با هم آشنا شده ایم و چقدر هم ایشون اذیت کرده است. و بعد دوباره نگاهی به لیدا انداخت و گفت: تازه پوست صورتش خوب شده است. اگه روز اول در شالیزار او را می دیدید، اعصابتان خرد می شد.
شوهر غزاله چشمکی به آرمان زد که از نگاه تیزبین لیدا به دور نماند. آرمان سرخ شد و سرش را پائین انداخت. شوهر غزاله موزیانه گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
آرمان به شوخی چشم غره ای به شوهر غزاله رفت و او به خنده افتاد. لیدا عمدا لیوان آبی که غزاله خورده بود را برداشت و به طرف ساختمان رفت.غزاله از این حرکت او شرمنده شد.
لیدا رو به کلثوم کرد و گفت: اگه کاری دارید اجازه بدهید کمکتون کنم.
کلثوم گفت: نه عزیزم خودم از پس این کارها بر می آیم.
لیدا روی صندلی نشست و به کلثوم نگاه کرد. او چند عدد سیب زمینی برداشت و خواست آن را پوست بگیرد که لیدا سریع آن را گرفت و گفت: اجاز بدهید من آنها را پوست بگیرم. شما به کارهای دیگه برسید.
کلثوم به اصرا لیدا سیب زمینی ها را به او داد و خودش مشغول کار دیگری شد.آرمان بعد از لحظه ای داخل آشپزخانه شد. لبخندی به لیدا زد و گفت: تو هنوز نتوانسته ای کمک بیش از حد دیگران را فراموش کنی؟
لیدا جواب داد: اخه حوصله ام سر میره. می خواهم کمی کار کنم بهتر از این است بشینم و پز لباس و یا پولم را بدهم.
آرمان لبخندی زد و کنار لیدا نشست و گفت: آفرین! کنایه هم که بلدی بزنی! اگه منظورت خواهرم غزاله است بهت بگم که دیگه نمیشه برای او کاری کرد چون او از کوچکی با این اخلاق بزرگ شده است و نمیشه اخلاقش را عوض کرد.
لیدا نگاهی به او انداخت. لبخندی زد و بعد مشغول پوست کندن سیب زمینی ها شد.
آرمان با دلخوری ادامه داد: ای بی انصاف! سه هفته است که مرا شناخته ای و خودت را از من مخفی کردی! یعنی تو اینقدر از من بیزار هستی که نخواستی مرا ببینی.
لیدا لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. اخه خجالت می کشیدم شما را بببینم. امروز اگه اصرار بیش از حد شهلا خانم نبود اصلا نمی خواستم بیایم. نمی توانم برخورد خودم با شما را در شمال فراموش کنم.
آرمان گفت: ولی من همان روزی که شما برای خداحافظی پیش من آمدید، تمام حرکات شما را فرموش کردم. تو نمی دونی وقتی رفتی به من چه گذشت.
لیدا بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت: راستی حال پدربزرگ چطور بود؟
آرمان لبخندی زد و گفت: قدرت به خواستگاری مونس آمده است. انها در حال حاضر نامزد هستند.
ناگهان لیدا با چاقو دستش را برید و یک اخ گفت و چاقو را انداخت. آرمان با ناراحتی دست لیدا را گرفت و گفت: دخترجان تو که کار بلد نیستی چرا توی آشپزی دخالت می کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا چیزی نشده که اینطور شلوغش کرده ای! می بینی که خرلاش برداشته است.
کلثوم با نگرانی گفت: خدا مرگم بده منکه گفتم نمی خواد شما کار کنید.
لیدا با خوشحالی رو به آرمان کرد و گفت: برای این خبر یک مژدگانی از من طلب داری.
آرمان در حالیکه انگشت لیدا را گرفته بود که خون نیاید گفت: پاشو که نمی خواد کار کنی.آبروی هر چه زن هست بردی و بعد لبخندی زد و ادامه داد: برویم دستت را چسب بزنم. و هر دو به اتاق خواب رفتند.
آرمان از کشوی میز چسب زخمی برداشت و به دست او زد و گفت: تبریک می گم انگار مادرت را پیدا کرده ای.
لیدا آهی کشید و گفت: هنوز نه.
آرمان با تعجب گفت: پس شهلا خانم مادرت نیست.
لیدا جواب داد: نه. و بعد موضوع را برایش تعریف کرد.
آرمان با ناراحتی گفت: خلی متاسفم که هنوز نتوانسته ای مادرت را پیدا کنی. ولی خانواده ی خوبی سرپرستی تو را به عهده گرفته اند. حتی مادرم با اینکه خیلی با شما رفت و امد داشت متوجه نشد که تو دختر انها نیستی.
لیدا گفت: آره آنها مرا مانند دخترهایشان دوست دارند.
در همان لحظه صدای فتانه به گوش رسید که او را صدا می زد. لیدا سریع بلند شد و گفت: با اجازه من می روم.
فتانه با دیدن لیدا گفت: دختر تو کجا هستی؟ مثلا آمده ایم تفریح بیا کمی والیبال بازی کنیم.
لیدا گفت:آخه کلثوم گناه داره. می خواستم به او کمک کنم.
آرمان که پشت سر او بیرون آمده بود گفت: لازم نیست شما غصه ی کلثوم را بخوری. اون وقتی کسی کنارش نباشه راحت تر می تونه کار کنه چون آشپزخانه را متعلق به خودش می دونه.
لیدا به طرف امیر رفت و کنار او نشست . امیر گفت: کجا رفته بودی؟
لیدا جواب داد: می خواستم به کلثوم بیچاره کمک کنم ولی او اجازه نداد.
امیر با ناراحتی گفت: دستت چی شده؟
لیدا لبخندی زد و گفت: داشتم سیب زمینی پوست می گرفتم که اینطور شد.
امیر به شوخی گفت: پس من فقط سیب زمینی می خورم. حتما کمی از گوشت دستت در آن است و سیب زمینی با گوشت لیدا خیلی خوشمزه تر است.
لیدا گفت: وای حالم بهم خورد دیگه حرف نزن.
امیر به خنده افتاد. شوهر غزاله گفت: بچه ها چرا اینجا نشسته اید؟ بیائید کمی والیبال بازی کنیم.
همه موافقت کردند.
امیر و لیدا و شوهر غزاله با فریبا یک گروه شدند. آرمان و فتانه و غزاله و احمد گروه دیگه.
آرمان گفت:هر کس که برنده شد حق داره یارهای خودشو با یارهای حریف عوض کنه. و بعد بازی شروع شد. آرمان خیلی حرفه ای والیبال بازی می کرد و در زمان کوتاهی برنده شدند.آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا خانم باید یار من بشه . و بعد با این حرف لبخندی موزیانه روی لب نشاند و ادامه داد:فتانه خانم هم پیش آقا امیر می رود . و بخاطر اینکه سوء تفاهمی پیش نیاید گفت:آقا احمد هم پیش برادر عزیزش برود تا داماد عزیز من کنار همسرش باشد.
لیدا گفت: من دیگه خسته شده ام نمی توانم بازی کنم.
آرمان با عصبانیت به لیدا نگاه کرد، آرام به او نزدیک شد وآهسته گفت: اینجا رشت نیست که با غرورم بازی می کردی.
لیدا لبخندی زد و گفت: فقط همین یک دور را بازی می کنم. و بعد مشغول بازی شد.
وقتی امیر برنده می شد، لیدا با خوشحالی او را تشویق می کرد. آرمان با اخم بازی را قطع کرد و گفت: ای بابا اینطور قبول نیست. در تیم ما یک خائن است.
همه از این حرف او به خنده افتادند. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با دلخوری گفت: خیانت به تیم یک جرم است.
لیدا لبخندی زد و گفت:آخه شما مرا از خانواده ام جدا کرده اید. منکه نمی توانم یک تیم غریبه را تشویق کنم. مگه شعار میهن پرستی یادتان رفته است؟
امیر خنده ای کرد و گفت: لیدا جان ناراحت نباش. الان ما برنده می شویم و دوباره تو را پیش خودم بر می گردانم.آقای دکتر شما را گروگان گرفته است. کمی تحمل کن.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
آرمان لبخندی زد و به لیدا نگاه کرد و رو کرد به امیر و گفت: شما اشتباه می کنید. اجازه نمی دهم برنده شوید. باید این خائن به سزای عملش برسد . و بعد با تمام نیرو شروع به بازی کرد. لیدا خواست لجبازی کند. وقتی آرمان به لیدا پاس می داد، لیدا عمدا توپ را روی زمین می انداخت. دوتا پوان مانده بود تیم امیر بنده شود که آرمان حرصش درامد و دیگه به لیدا پاس نمی داد و خودش به تنهایی همراه شوهر غزاله و غزاله با امیر بازی کرد و تیم آرمان برنده شد. آرمان لبخندی پیروزمندانه به لیدا زد و گفت: دیدی اجازه ندادم آنها برنده شوند!
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: امیر جان ناراحت نباش. می دانم که شما بخاطر اینکه دکتر از باختش ناراحت نشود خودتان را عقب کشیدید تا ایشون برنده شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. دل داری خوبی به آنها می دهید.
امیر لبخندی زد و به طرف لیدا امد و گفت: بهتره برویم کمی استراحت کنیم. من که خیلی خسته هستم.
باغبان برای آنها چای آورد. غزاله با عصبانیت گفت:پیرمرد دیوانه کی با چای کیک می خوره؟!برو شیرکاکائوی داغ بیار تا با کیک بخوریم.
بیچاره پیرمرد سینی چای را برداشت. لیدا بی توجه به غزاله گفت: پدر جان لطف کن به من چای بده می دانم که حتما تازه دم است.
غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد. پیرمرد لبخندی زد و استکان چای را جلوی لیدا گذاشت.
امیر گفت: لطف کنید به من هم چای بدهید. و بعد فتانه و فریبا هم چای خواستند. آرمان لبخندی به لیدا زد و او هم یک استکان چای خواست.
غزاله با ناراحتی گفت: شیرکاکائو با کیک خوشمزه تر است.
لیدا که دیگه نمی توانست برخورد غزاله را تحمل کند به زبان ایتالیایی گفت: این دختر یک وحشی است. انگار اصلا انسانیت در او مرده. چطور می تونه با یک پیرمرد اینطور برخورد کنه!؟
همه با تعجب به لیدا نگاه کردند.
امیر لبخندی زد و گفت: ببنیم چی داری می گی؟
لیدا سریع گفت: هیچی با خودم حرف می زدم.
آقا کیوان گفت: ای بدجنس حالا به زبان خارجی حرف می زنی که ما متوجه نشویم!
آرمان لبخندی زد و به زبان ایتالیایی جواب داد:ناراحت نشو! گفتم که اخلاق خواهرم اینطور است. او دختری غیرمنطقی و خودخواه است. متاسفم که او شما را ناراحت می کند.
لیدا جا خورد و رنگ صورتش سرخ شد. آرمان به خنده افتاد و سرش را پائین انداخت. لیدا با مِن مِن گفت: ببخشید که...
آرمان حرف او را قطع کرد و گفت:خودت را ناراحت نکن. حق با شما است.
همه زدند زیر خنده. احمد با خنده گفت: وای لیدا چی گفتی که آقای دکتر مچ تو رو گرفت؟
لیدا سکوت کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: چیزی نیست.
امیر سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: نکنه به غزاله فحش دادی که اینطور سرخ شدی؟
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت:آره توی همین مایه های حرف زدم.
امیر به خنده افتاد. آقا کیوان رو کرد به آرمان و گفت: شما زبان ایتالیایی را کجا یاد گرفته اید؟
آرمان لبخندی زد و گفت: تخصص خودم را در ایتالیا گرفته ام.
لیدا که از او خجالت کشیده بود آرام از سر میز بلند شد و به طرف ویلا رفت.
کلثوم داشت مرغها را سرخ می کرد. لیدا روی صندلی نشست و گفت: کمک نمی خواهید؟
کلثوم لبخندی زد و گفت: نه خانوم جان. تمام کارها را انجام داده ام.
لیدا به طرف ظرفشویی رفت و در حالی که استکانها را می شست گفت: خیلی دوست دارم آشپزی یاد بگیرم ولی اصلا بلد نیستم.
کلثوم خندید و گفت: وقتی شوهر کنی حتما یاد می گیری چون مجبوری می شوی.
آرمان به آشپزخانه آمد و گفت: شما که دوباره در آشپزخانه هستید!
لیدا در حالی که استکانها را می شست گفت: می خواهم از کلثوم خانم آشپزی یاد بگیرم چون اصلا بلد نیستم.
آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. حالا حالاها برای آشپزی وقت داری. بیا برویم در باغ پشت ساختمان کمی قدم بزنیم.
لیدا گفت: می خواهم به ایشون کمی کمک کنم.
آرمان در حالی که استکانها را از او می گرفت و در ظرفشویی می گذاشت آب را بست و با دلخوری گفت: دیگه بهانه ی پدربزرگ را نداری. باید برویم می خواهم کمی باهات حرف بزنم.

shirin71
10-14-2011, 12:09 AM
قسمت چهل و دوم:http://vadrouilles.moto.free.fr/smileys/hulasmiley.gifhttp://vadrouilles.moto.free.fr/smileys/hulasmiley.gifhttp://vadrouilles.moto.free.fr/smileys/hulasmiley.gif

لیدا دستش را شست و همراه آرمان از در پشتی ساختمان به باغ رفت و آرمان بی مقدمه گفت:لیدا تو خیلی لجباز هستی. نمی دانم چرا اینقدر اذیتم می کنی!
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: من کجا شما را اذیت کرده ام؟ دو هفته است که خودم را به شما نشان ندادم که شما را اذیت نکنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: اتفاقا این بیشترین اذیتی بود که کردی، حالا که فهمیدم دو هفته مرا بی خبر از وجودت گذاشته بودی بیشتر حرصم درمی آید و انگار یادت رفته که چطور فتانه را تحریک کردی تا مرا اذیت کند!
لیدا یاد آنروز افتاد. لبخندی زد و گفت: شما مرد باهوشی هستید. اصلا فکرش را نمی کردم متوجه نقشه ی ما شوی.
آرمان به صورت زیبای لیدا نگاه کرد و گفت: از کار تو واقعا حرصم درآمده بود. اگه می دانستم تو بودی که آن نقشه را کشیدی بدجوری تلافی می کردم ولی فکر کردم جواهر خانم دختر شهلا خانم است و با خودم گفتم: اشتباه او را بگذارم به حساب بچگی و نادانیش.
لیدا سرخ شد و با دلخوری سرش را پائین انداخت.
آرمان خنده ای کرد و گفت: حالا خودت را ناراحت نکن، منکه شما را بخشیدم. چون نمی توانم به دختر زیبایی مثل تو خشم بگیرم. و ادامه داد: وقتی به تهران امدی مونس خیلی تنها شده بود و صورتش غمگین بود. خود من هم دست کمی از او نداشتم.
لیدا گفت: چطور شد قدرت به خواستگاری او امد؟ اونکه دلش راضی به این کار نبود!
آرمان گفت: حتما به حرفت احترام گذاشته است. ولی اشتباه کردی که او را وادار به این کار کردی.
لیدا اخمی کرد و گفت: من او را مجبور نکردم فقط به او نشان دادم که نباید فقط به ظاهر آدمها نگاه کند.بعد آهی کشید و گفت: نمی دانم چرا مونس با من تماس نگرفت! منکه شماره تلفن به او داده بودم.
آرمان گفت: شماره تلفن شما را گم کرده بود و چقدر هم به خاطر این سهل انگاری خودش را سرزنش می کرد.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: من فکر می کردم شما به مونس علاقه دارید که آنروز با من آنطور حرف زدید.
آرمان لبخندی زد و گفت: مونس دختر خوبی است ولی من علاقه ای به او نداشتم. فقط از محبت و مهربانی او که نسبت به پدر و مادرش داشت خوشم می آمد. او اصلا زبان نیش داری ندارد و بی شیله و پیله است.
لیدا اخمی کرد و گفت: نکنه فکر می کنید من با شیله پیله هستم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: اصلا این حرف را نزن. تو فقط خیلی ناز می کنی.
لیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت یازده و نیم است. پس چرا گرسنه ام شده!
آرمان گفت: آخه خیلی همراه با بدجنسی بازی کردی. لیدا لبخند زد.آرمان گفت: وقتی آقا امیر را تشویق می کردی حرصم درآمده بود.
لیدا گفت: فتانه خیلی از شما خوشش می آید و مایل است با شما...
آرمان حرف او را قطع کرد و گفت: فتانه دختر خوبی است ولی برای جلب توجه کردم خیلی به خودش می رسه و من اصلا خوشم نمی آید. من دوست دارم دختر مانند شما ساده و بی آلایش باشد و به مردهای اطرافش اهمیتی ندهد.
لیدا گفت: شما از کجا می دانید که من نسبت به مردها بی اهمیت هستم؟
آرمان لبخندی زد و گفت: چون اصلا به حرکات آدم دقیق نمی شوی و مثل فتانه زیر چشمی نگاه نمی کنی. سرتان به کار خودتان است و فقط بعضی مواقع وسوسه می شوید و اذیت می کنید.
لیدا دستی روی شکمش گذاشت و گفت: وای داره صدای روده کوچیکه درمیاد.
آرمان گفت: بلند شو برویم آشپزخانه تا چیزی بخوریم.
وقتی داخل آشپزخانه شدند بوی مرخ سرخ شده با زعفران فضا را پر کرده بود. ضعف دل لیدا بیشتر شد. آرمان سینه ی مرغ سرخ شده ای را لای نان گذاشت و به طرف لیدا گرفت و گفت: این برای شما.
لیدا نگاهی به آن سینه ی مرغ انداخت و گفت: وای اینهمه را نمی توانم تنهایی بخورم.
آرمان گفت: حالا بگیرش، با هم می خوریم.
کلثوم دو عدد نوشابه توی سینی گذاشت و گفت: دکتر جان، شوهرم گوسفندی را سر بریده است و داره توی باغ کبک درست می کنه. می گه به کبابها آبلیمو بزنه یا نه.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: شما با آبلیمو می خورید یا نه؟
لیدا لبخندی زد و گفت: برای من فرقی نمی کنه، چون اگه این سینه ی مرغ را بخورم، تا شب دیگه چیزی نمی خورم.
آرمان گفت: ولی شما باید ناهار بخورید . و رو کرد به کلثوم و گفت: به شوهرت بگو آبلیمو بزنه و و بعد همراه لیدا دوباره از در پشتی به باغ برگشتند. کنار هم نشستند و به تنه ی درخت بزرگی تکیه دادند. آرمان تکه ای از سینه ی مرغ را لقمه کرد و به دست لیدا داد. لیدا در حالی که سرخ شده بود آن را گرفت و تشکر کرد. آرمان برای خودش هم لقمه ای درست کرد و مشغول خوردن شد. دوباره برای لیدا لقمه ای درست کرد و به طرف دهان لیدا گرفت. لیدا آرام خودش را عقب کشید و لقمه را از دست او گرفت.آرمان لبخندی زد و گفت: انگار خوشت می یاد که برایت لقمه درست کنم.
لیدا جا خورد و با دلخوری گفت: آخه سینی مرغ در دست شماست من چطور می توانم... و بعد سکوت کرد. خواست بلند شود که آرمان دست او را گرفت و با خنده گفت: ای بابا شوخی کردم چرا اخم کرده ای؟
لیدا نشست. آرمان لقمه ای دیگر درست کرد و به طرف او گرفت. لیدا گفت: متشکرم سیر شدم.
آرمان لبخندی زد و گفت: دختر با تو شوخی کردم. اگه این را از من نگیری به خدا به اجبار به خوردت می دهم.
لیدا آرام لقمه را گرفت ولی ان را نخورد. آرمان گفت: قهر کرده ای مگه نه؟
لیدا جواب داد: نه ولی دیگه گرسنه ام نیست. بهتره برویم الان پدر و مادر نگرانم می شوند. یک ساعت است که از آنها جدا شده ام و به اینجا آمده ام.
آرمان گفت: تا این مرغ را کامل نخوری اجازه نمی دهم بروی.
لیدا با ناراحتی گفت: آقا آرمان بس کنید . و بعد به اجبار جلوی خشمش را گرفت و ارام گفت:نکنه می خواهید من ناهار نخورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه. فقط کنارم بنشین تا من این مرغ را بخورم و بعد با هم پیش بقیه برویم.
لیدا به اجبار کنار او نشست. آرمان تکه ای از گوشت مرغ را به چنگال گرفت و در دهانش گذاشت. بعد از لحظه ای گفت: لیدا خیلی آدم زودرنجی هستی. فقط همین بدی را داری.
و بعد تکه ای از مرغ را به طرف دهان لیدا نزدیک کرد و گفت: جون من یک کمی بخور. اینطور از گلویم پایین نمی ره.
لیدا لبخندی زد و گفت: آخه نمی تونم مانند شما بخورم.
آرمان گفت: دختر اذیتم نکن فقط یک گاز بزن.
لیدا لبخندی زد و گوشه ای از آن را به دهان گرفت.
آرمان نگاهی به صورت او انداخت و گفت: اینطور بهتر شد.
در همان لحظه معصومه خانم به آنها نزدیک شد. لیدا با دیدن او خجالت کشید و آرام از کنار آرمان بلند شد.معصومه خانم لبخندی زد و گفت: بچه ها شما اینجا چه می کنید؟ همه نگرانتان هستند. و بعد نگاه پرمعنایی به آرمان انداخت. صورت آرمان گلگون شد و گفت: کمی گرسنه بودیم، آمدیم اینجا تا راحت تر غذا بخوریم.

shirin71
10-14-2011, 12:10 AM
قسمت چهل و سوم:http://vadrouilles.moto.free.fr/smileys/rally.gif

معصومه خانم گفت:باشه پسرم، تا هر وقت که مایلید اینجا بمانید،من به آنها میگم که نگران نباشند.
لیدا به طرف معصومه خانم رفت و گفت: من با شما می آیم.
آرمان از روی زمین بلند شد و گفت: اگه شما دو نفر گذاشتید من این مرغ را راحت بخورم!
لیدا لبخندی زد و گفت: داریم می رویم که مزاحمتان نباشیم.
آرمان گفت: ولی بدون شما راحت نیستم.
و بعد لبخندی موزیانه زد و به مادرش نگاه کرد. هر سه با هم پیش بقیه رفتند.
امیر خیلی عصبانی بود . لیدا کنارش نشست. امیر آرام ولی با خشم گفت: توی این یک ساعت کجا بودی؟
لیدا جواب داد : توی باغ پشتی بودم.
امیر با همان حالت گفت: با آرمان تنها بودی؟
لیدا گفت: آره، داشتیم درباره مونس حرف می زدیم. می گفت قدرت به خواستگاریش رفته است.
امیر آرام شد و گفت: دیگه حق نداری از کنار ما تکان بخوری.
لیدا با خنده گفت: چشم قربان!
امیر لبخندی زد و سرش را پائین انداخت.
میز ناهار چیده شد. گوسفند کباب شده درسته وسط میز بود و مرغهای سرخ شده در اطرافش چیده شده بود.
آرمان رو به روی لیدا قرار داشت. غزاله رو به باغبان کرد و با غصبانیت گفت: احمق، چرا سالاد کاهو درست نکرده ای؟ مگه نمی دانستی من باید سر میزم سالاد کاهو باشد.
پیرمرد با ناراحتی گفت: آخه هر چه دنبال کاهوی تازه گشتم، پیدا نکردم بخاطر همین نوشابه و ماست محلی گرفتم.
غزاله با خشم گفت: گمشو!گورتو گم کن!
لیدا با عصبانیت به زبان ایتالیایی آرام گفت: دختره ی بیشعور!و با ناراحتی از سر میز بلند شد . آقای حق دوست گفت: دخترم چرا بلند شدی؟
لیدا پوزخند عصبی زد و گفت: خیلی ممنون از پذیراییتون، ماشالله غزاله جون با برخورد خبو خودش باعث میشه که ادم از همه چیز سیر بشه.
غزاله با اخم گفت: اگه آدم بخواد به این دهاتی های مفت خور مهربانی کند آنها پررو می شوند و دیگه نمی شه از انها توقعی داشت.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی آنها با من و شما فرقی ندارند. انها هم انسان هستند و اینکه احترام بزرگترها مخصوصا پیرها واجب است.
غزاله با پوزخند گفت: با پول میشه همه چیز را به دست آورد، میشه با هر کسی هر جور که مایلی رفتار کرد. این دهاتیها نباید از این رفتار ما ناراحت شوند چون دارند از تصدق سر ما زندگی می کنند و شکایت آنها بی مورد است.
لیدا سری به عنوان تاسف تکان داد و به زبان ایتالیایی گفت: پول است که چشمهایتان را کور کرده. اگه پول نداشتید خاک زیر پای همین پیرمرد هم نمی شدید. شما جز خودتان هیچ کس را نمی بینید.
غزاله با اخم گفت: لطفا فارسی صحبت کنید تا من هم متوجه شوم.
لیدا با تمسخر گفت: شما هیچ جور متوجه حرف من نمی شوید. و بعد با ناراحتی داخل ساختمان شد.
آرمان چشم غره ای به غزاله رفا و سریع از سر میز بلند شد و به دنبال لیدا امد. لیدا بغض کرده بود و روی کاناپه نشست. آرمان آرام به او نزدیک شد، کنارش نشست و گفت: لیدا ناراحت نشو بیا برویم سر میز.
لیدا با بغض گفت: خواهرت اصلا انسان نیست.
آرمان لبخندی زد و گفت: بهت که گفتم او خیلی بداخلاق و عصبی است. بی خودی می خواهد بهانه بگیرد و ابراز وجود کند.
لیدا با خشم گفت: ولی او نباید با یک پیرمرد اینطور رفتار کند. لااقل حرمت ما را نگه دارد. ولی او اینطور با باغبان رفتار می کند من ناراحت می شوم. ای کاش امروز اینجا نمی امدم.
آرمان به شوخی اخمی کرد و گفت: وگرنه من چطور می فهمیدم که جواهر خانم همان لیدای من است.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت. آرمان کمی سرخ شد. لبخندی به او زد و گفت: پاشو برویم سر میز بنشین تا من خودم را لو نداده ام. دوست دارم کباب را با هم بخوریم.
لیدا با ناراحتی گفت: نه حوصله ندارم می خواهم کمی دور از آنها باشم.
آرمان لبخندی زد و دست لیدا را گرفت و گفت: بخاطر من باید سر میز بیایی. خودت می دونی که چقدر گرسنه هستم. اینجوری غذا از گلوم پائین نمیره.
هر دو سر میز برگشتند. غزاله بی اعتنا غذایش را می خورد. لیدا کنار امیر نشست و بی میل مشغول خوردن شد. لحظه ای بعد آرام سرش را نزدیک گوش امیر برد و گفت: اگه موافق باشی من و تو بعد از ناهار به خانه برگردیم. اصلا حوصله ی غزاله را ندارم.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه ولی بهتره با هم به باشگاه اسب سواری برویم. دوستم باید منتظرمان باشد . بهش گفته بودم شاید به انجا سری بزنیم.
بعد از اینکه میز جمع شد نیم ساعت بعد امیر رو به آقا حق دوست کرد و گفت: با اجازه تان قراره من و لیدا خانم با هم به باشگاه اسب سواری برویم. آنجا یکی از دوستانم منتظرمان است.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: الان زود است کجا می روید؟
لیدا گفت: آقا امیر با یکی از دوستانش قرار گذاشته است که امروز به باشگاه اسب سواری برویم الان دوستش منتظر است.
معصومه خانم نگاهی به صورت ناراحت آرمان انداخت، رو به امیر کرد و گفت: ای بدجنسها شما می خواهید تنهایی به اسب سواری بروید، بدون اینکه بچه ها همراهتان باشند!
امیر لبخندی زد و گفت: آنها قدمشان روی چشم تشریف بیاورند، اینطور بیشتر خوش می گذره.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: شاید لیدا خانم دوست ندارند کنار ما باشند.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: این حرف را نزنید. خودتان می دانید که من چه جور اخلاقی دارم.
آرمان پوزخندی زد و گفت: چون می دانم این حرف را زدم.
لیدا گفت: آقای دکتر اگه به ما افتخار بدهید خوشحال می شویم که در کنار شما رکاب بتازیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: بَه بَه شیرین زبانی هم که بلد هستی. نمی دانستم زبان چربی هم داری.
لیدا سرخ شد. شوهر غزاله گفت: آرمان جان تو که عاشق اسب سواری هستی بهتره با هم به باشگاه برویم.
غزاله با اخم گفت: من جایی نمی روم. تو هم حق نداری بروی.
شوهر غزاله سکوت کرد و با دلخوری به همسرش چشم دوخت.
معصومه خانم گفت: ارمان جان خیلی خوب اسب سواری می کنه یادم میاد وقتی کلاس سوم راهنمایی بود در مسابقه ی اسب سواری اول شد و مدال گرفت.
امیر گفت: جدی می گوئید! خیلی عالی است . و بعد از آرمان به اصرار دعوت کرد که همراهشان باشد.
فتانه وقتی دید که آرمان می آید گفت: من هم می آیم. می خواهم اسب سواری را تجربه کنم.
فریبا و احمد هم صدایشان درآمد. امیر نگاه خنده داری به لیدا انداخت و گفت: انگار باید این قوم را با خودمان ببریم.
لیدا وقتی دید غزاله سکوت کرده است،ته دل ناراحت شد. به طرف او رفت و گفت: خوشحال می شویم شما هم تشریف بیاورید.
غزاله عشوه ای آمد و گفت: نخیر، من اصلا از اسب سواری خوشم نمی آید.شما بروید من با شوهرم تنهایی راحت تر هستم.
لیدا با خونسردی گفت: میل خودتونه و بعد به طرف ماشین رفت.
شوهر غزاله چشمکی به آرمان زد و گفت: امیدوارم بهتان خوش بگذره دوست عزیزم.
آرمان لبخندی به او زد و سوار ماشین شد. فتانه و فریبا صندلی عقب ماشین نشستند و امیر رانندگی می کرد.آرمان و احمد هم جلو نشستند. بین راه، آرمان گفت: به نظر ما خانومها سوار اسب نشوند. ممکنه صدمه ببینند.
لیدا و فریبا و فتانه یکصدا فریاد زدند: وای نه!
آرمان و امیر و احمد به خنده افتادند. امیر گفت: آقا آرمان راست می گه، شما نباید سوار اسب شوید.
لیدا اخمی کرد و گفت: من در ایتالیا هفته ای یک بار به اسب سواری می رفتم. مخصوصا همیه با اسمیت مسابقه می دادم و برنده هم من بودم.
امیر از داخل آینه ی جلوی ماشین به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا خواهشا امروز مرا با اسم اون پسره خراب نکن.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه آقای حسود!

shirin71
10-14-2011, 12:10 AM
آرمان با لحن سردی پرسید: این آقا اسمیت نسبتی هم با شما دارد؟
لیدا گفت: برادر و عزیزترین کس من در ایتالیا است.
امیر چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا به خنده افتاد. آرمان گفت: ولی هیچکس به پای من نمی رسد. چون در اسب سواری رقیب ندارم.
فتانه با صدایی که سعی می کرد مودب باشد گفت: فکر می کنم شما خیلی ورزش می کنید چون موقع والیبال واقعا خوب بازی می کردید.
آرمان گفت: بله من موقع بیکاری به باشگاه ورزشی می روم. خیلی از ورزش کردن لذت می برم.
فریبا پرسید: شما یک دکتر هستید چطور وقت می کنید این کارها را انجام دهید؟
آرمان گفت: در هر کاری باید علاقه باشد و چون ورزش کردن را دوست دارم نمی توانم از ورزش چشم بپوشم.
امیر گفت: من فقط کوهنوردی را دوست دارم ولی اصلا وقت نمی کنم بروم.
احمد گفت: من هم خیلی دوست دارم ورزش کنم ولی وقتش را ندارم.
آرمان گفت: اگه واقعا دلتان می خواهد می توانید ولی کمی کوتاهی از خودتان است. کار داشتن بهانه است.
فتانه گفت: فکر نکنم شما دو نفر کارتان از آقا دکتر بیشتر باشد. ولی شما تنبلی می کنید و آقای دکتر حق داره که میگه شما کم کاری می کنید.
لیدا نگاهی به فتانه انداخت و چشمکی به او زد، فتانه سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
لیدا خواست حرف را عوض کند گفت: از همه ی اینها گذشته من فکر نکنم هیچکس در اسب سواری به پای من برسد.
آرمان گفت: ولی نمی توانی با من کورس ببندی. حاضرم اینو شرط ببندم.
امیر گفت: اونجا اسبهای زیادی است. می توانید هر کدام برای خودتان اسبی انتخاب کنید و سوار شوید.و بعد نگاهی از آینه به لیدا انداخت و ادامه داد: دیگه داریم می رسیم.
به باشگاه رسیدند. دوست امیر استقبال گرمی از آنها کرد و به هر یک اسبی زیبا داد.
آرمان به طرف لیدا آمد و گفت: دوست داری مسابقه بدهیم تا مشخص بشه کدام بهتر می تونه اسب سواری کنه؟
لیدا گفت: شرط چی می بندی؟
آرمان کمی فکر کرد و بعد لبخندی موزیانه زد. با نوک ناخن پیشانی اش را خاراند و گفت: به شرط اینکه فردا با من به تأتر بیایی. یکی از بیمارهایم به من دو تا بلیط تأتر داده است.می خواهم که تو هم همراهم باشی.
لیدا گفت: باشه ولی اگه من برنده شدم باید با فتانه به این تأتر بروی.
آرمان اخمی کرد و گت: اصلا حرفش را نزن.
لیدا لبخندی زد و گفت: نکنه می ترسی که شکست بخوری!
آرمان در حالی که سوار اسب می شد گفت: نخیر بهت نشان می دهم که برنده کی است. و بعد با هم مسابقه گذاشتند.
لیدا خیلی سعی می کرد که به آرمان برسد. وقتی دید که آرمان از او جلوتر است به سرعتش افزود و با نوک چوب دستی محکم به پهلوی اسب او زد. یکدفعه اسب او پاهای جلوی شرا بلند کرد و شیهه ای کشید. آرمان از روی اسب به زمین پرت شد و لیدا به خط پایان رسید. وقتی به پشت نگاه کرد دید که آرمان هنوز همان جور روی زمین افتاده است. لیدا قلبش فرو ریخت. با ترس به طرف او رفت. سر آرمان را بلند کرد و با وحشت گفت: آقا آرمان، آقا آرمان.
ولی او تکان نمی خورد. لیدا دستش را روی گردن ورزیده او گذاشت. نبض او می زد. گفت: آرمان تورو خدا چشماتو باز کن.
ولی او همچنان ساکت بود. لیدا ترسیده بود. سرش را روی سینه ی او گذاشت. قلب آرمان تند تند مانند طبل می زد. لحظه ای لیدا دستی را روی موهایش احساس کرد که با نوازش کشیده شد. وقتی سرش را بلند کرد دید که آرمان به او لبخند می زند. حرصش درامد. اخمی کرد و گفت: ای پسره ی لوس! داشتم از ترس می مردم!
آرمان به خنده افتاد و گفت: تو فول کردی! من این مسابقه را قبول ندارم. اخه دختر تو چقدر بدجنس هستی.
لیدا لبخندی زد و گفت: بلند شو که باید بروی از فتانه دعوت کنی تا با شما به تأتر بیاید.
آرمان اخمی کرد و گفت: لیدا اذیتم نکن. و بعد به کمک لیدا از روی زمین بلند شد. پای آرمان کمی درد می کرد.
لیدا با نگرانی گفت: انگار صدمه دیدی!
آرمان لبخندی زد و گفت: تو خیلی بی انصاف هستی. فکر کنم پایم ضرب دیده است.
لیدا با ناراحتی گفت: منو ببخش به خدا نمی خواستم اینطور شود.
آرمان به نرده های کنار پیست تکیه داد و گفت: چیزی نیست خودتو ناراحت نکن. هر چه از دوست رسد نیکوست.
لیدا در حالی که افسار هر دو اسب را گرفته بود گفت: اگه پایت صدمه دیده باشد من هرگز خودم را نمی بخشم.
در همان لحظه امیر نزدیک لیدا آمد و گفت: طفلک آقای دکتر بدجوری شکست خورد.
فتانه به طرف انها امد و وقتی دید آرمان دست روی پایش گذاشته است با ناراحتی گفت: وای چی شده؟!
آرمان با لحن سردی گفت: چیزی نیست. بلایی بود که لیدا خانم سرم آورده است.
لیدا به شوخی گفت: من و آقا آرمان یک شرطی بستیم که چون خیلی عالی بود ،آقا آرمان خوشش امد عمدا خودش را به زمین زد تا شرط را ببازد و به...
آرمان حرف لیدا را با اخم قطع کرد و گفت: لیدا بسه، خود تو باعث شدی که اسب مرا به زمین بزند.
فتانه به ارمان نزدیک شد و گفت: اجازه بدهید کمکتان کنم.
لیدا لبخندی به آرمان زد و سوار اسب شد.
آرمان چشم غره ای به لیدا رفت و رو کرد به فتانه و گفت: نه ممنون هستم. لطفا شما به تفریح خودتان ادامه بدهید.
لیدا گفت: من شما دو نفر را تنها می گذارم و به شوخی رو فتانه کرد و گفت: مواظب دکترمان باش و به او خوب برس تا موقع رفتن کاملا سالم باشد.
آرمان با صدای بلند گفت: لیدا خودت لوس نکن.
لیدا و امیر هر دو کنار هم سوار ساب مسابقه شده بودند و امیر سعی کی کرد در کنار او باشد. وقتی هر دو ایستادند لیدا گفت: ای کاش می شد با همین اسبها به جنگل همین اطراف برویم.
امیر لبخندی زد و گفت: اگه بخواهی با هم می رویم.
لیدا با خوشحالی گفت: وای جدی می گویی!
امیر گفت:این دو تا اسبهایی که من و تو سوارش هستیم مال من هستند. یک هفته ی قبل اسبها را خریدم به دوستم که در اینجا کار می کند دادم تا به آنها رسیدگی کند.
لیدا گفت: خیلی عالی است این اسبها واقعا زیبا هستند.
امیر گفت: حالا بیا برویم. ولی باید زودتر برگردیم.
و بعد با هم به تاخت از باشگاه خارج شدند. وقتی به جنگل رسیدند لیدا گفت: چقدر اینجا قشنگه! این رودخانه خیلی به این جنگل صفا داده است.
امیر با شیطنت گفت: در جنگلی که دو نفر عاشق باشند آن جنگل باصفاتر هم می شود.
لیدا لبخندی دلنشین به امیر زد.

shirin71
10-14-2011, 12:10 AM
امیر سرش را پائین انداخت و گفت:ساعت هار بعد از ظهر است و من هنوز نماز نخوانده ام. و از اسب پائین آمد کنار آب زلال رودخانه نشست و وضو گرفت . تکه سنگی برداشت و نماز خواند.
لیدا کنار اسبها نشست و به او نگاه کرد. نور ایمان در صورتش می درخشید.آهی کشید و گفت: خدایا هیچوقت امیر را از من جدا نکن. او تنها کسی است که در کنارش خوشبخت هستم. او می تواند تکیه گاه محکمی برای تنهایی قلبم باشد. دوست دارم بچه های زیادی از این مرد با ایمان داشته باشم. خدایا نگذار سرنوشت من را از او جدا کند. و بعد هاله ی اشکی در چشمانش حلقه زد. بعد از لحظه ای امیر به طرف او امد و گفت: لیدا تو چرا سعی نمی کنی نماز خواندن را یاد بگیری؟ می دانم زود یاد می گیری.
لیدا لبخندی زد و گفت: هنوز آن نیرو را در خودم نمی بینم.
امیر اخمی کرد و گفت: احتیاجی به نیرو نیست. فقط باید کمی اراده کنی و به عاقبت آن فکر کنی. و بعد ادامه داد: وقتی با من ازدواج کردی حتما باید نماز بخوانی و حجابت را حفظ کنی. چون اگه گوش نکنی خیلی از دستت ناراحت می شوم ولی چون دوستت دارم مجبور می شوم با تو زندگی کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه بهت قول می دهم که حتما نماز خواندن را یاد بگیرم و سعی می کنم به حجاب عادت کنم ولی اینها احتیاج به زمان دارد.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا خیلی دوستت دارم و هر دو سوار اسب شدند و آرام کنار هم حرکت کردند.
لیدا گفت: اگه یک روز دست روزگار اجازه نداد من و تو بهم برسیم چکار می کنی؟
امیر اخمی کرد و گفت: لیدا تو رو خدا حرفش را نزن من و تو بهم تعلق داریم.
لیدا گفت: هیچکس از آینده خبر نداره. دارم جدی می گم. تو چکار می کنی؟
امیر با ناراحتی گفت: نمی دانم . واقعا نمی دانم که چکار می کنم. شاید برای همیشه عشق تو را در قلبم نگه دارم و دیگه هیچوقت عاشق کسی نشوم و بعد رو به لیدا کرد و گفت: تو چه می کنی؟
لیدا لبخند تلخی زد و گفت: هیچی. چون کاری از دستم برنمی آید جز در عشق تو همیشه زندگی کنم.
امیر لبخندی زد و گفت: بس کن لیدا. هیچکس نمی تونه من و تو را از هم جدا کنه. این فکرهای پوچ را از ذهنت بیرون کن.
لیدا با خودش گفت: چرا، فریبا می خواهد من و تو را از هم جدا کند. او میخواهد هر دوی ما را دیوانه کند.
در همان لحظه امیر به پهلوی اسب لیدا زد و گفت: بیا با هم مسابقه بدهیم. و هر دو در جنگل مسابقه دادند. وقتی خسته شدند از اسب پائین آمدند . هر دو به تنه ی درخت تکیه دادند.لیدا گفت: وای چقدر گرسنه هستم.
امیر به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت هنوز شش غروب است. خیلی جنب و جوش کردی که گرسنه شدی.
لیدا با اخم گفت: از بس که غزاله اعصابم را خورد کرد، اصلا نتوانستم غذا را راحت بخورم.
امیر لبخندی زد و گفت: امروز خیلی به زبان خارجی حرف زدی. وقتی دکتر مچ تو را گرفت نزدیک بود از خنده روده بر شوم.می دانم که خیلی حرص خوردی. غزاله آدم بداخلاق و باافاده ای است.
لیدا آهی کشید و گفت: بیچاره کلثوم دلم خیلی برایش می سوزه.
امیر گفت: بس کن لیدا ، ما باید غصه خودمان را بخوریم. عمو گفته تا دو ماه دیگ به ایران می یاد و بعد آهی کشید و گفت: عمو با این دیرآمدنش داره دیگه حوصله ام را سر می بره.
لیدا لبخندی زد و گفت: چطور مگه؟
امیر گفت: آخه من راحت تر بودم.نگاهی به صورت او انداخت. لحظه ای به خودش آمد. سریع بلند شد و گفت: لعنت خدا بر شیطان. پاشو از این جنگل بیرون برویم. می ترسم هوا تاریک شود.
سوار بر اسب شد، لیدا به صورت او نگاهی انداخت. آرام بلند شد و با هم از جنگل بیرون آمدند و به باشگاه رسیدند.بچه ها منتظر بودند. احمد با نگرانی گفت: شما دو نفر کجا رفتید؟ همه دلواپس شدیم.
امیر گفت: لیدا خانم هوس کرد در جنگل اسب بتازد. من هم او را به خواسته اش رساندم. ببخشید که دیر کردم.
آرمان به سردی به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. فریبا نزدیک لیدا شد و آرام گفت: فکر کنم چشم دکتر تو را گرفته. چون وقتی با امیر از باشگاه بیرون رفتی طفلک رنگ صورتش پرید و همش تو خودش بود.
لیدا با ناراحتی گفت: فریبا بس کن. تو چرا داری با زندگی من بازی می کنی؟
فریبا جا خورد. خواست حرفی بزند که آرمان با صدای بلند گفت:بچه ها بهتره برگردیم داره شب می شه. و در حالی که پایش هنوز درد می کرد و می لنگید به طرف ماشین رفت.
لیدا به آرمان نزدیک شد و گفت: هنوز پای شما درد می کنه؟
آرمان با ناراحتی گفت: چیزی نیست. شما به تفریح خودتان برسید.
لیدا متوجه کنایه او شد . لبخندی زد و گفت: حیف که شما خیلی بداخلاقید وگرنه مرد خوبی هستید به شرط اینکه این اخلاق بد را کنار بگذارید.
آرمان پوزخندی زد و گفت: تو یک بدجنس کوچولو هستی که می خواهی منو ذره ذره خرد کنی.
فتانه به آنها نزدیک شد. رو به ارمان گفت: اجازه بدهید کمکتان کنم.
آرمان با لحن سردی گفت: ممنونم، ولی به کمک احتیاجی ندارم.
فتانه ناراحت شد و به طرف فریبا رفت.
لیدا با شیطنت گفت: پس اجازه بدهید من کمکتان کنم.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: ممنونم احتیاجی به کمک شما ندارم. لطفا مرا تنها بگذار.
لیدا در حالی که دوشادوش آرمان قدم بر می داشت گفت: ای کاش قدرت و مونس هم اینجا بودند. بیشتر خوش می گذشت.
آرمان سکوت کرده بود.لیدا نگاهی به ارمان انداخت و گفت: با من قهر هستی؟
آرمان با ناراحتی گفت: تو چه فکر می کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت:سکوت شما نشانگر قهرتان است. اگر نمی توانید مرا تحمل کنید اجباری نیست از همینجا با آقا امیر به تهران بر می گردم تا مزاحمتان نباشم.
آرمان با خشم گفت: بس کن لیدا. تو هیچوقت مزاحم من نیستی. من اصلا نمی توانم با تو قهر کنم. فهمیدی؟ کمی سرم درد می کنه و کلافه هستم.
لیدا موزیانه گفت: از چه موقع سردرد گرفته اید؟ نکنه از وفتی که من و آقا امیر با هم از باشگاه بیرون رفتیم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخند کم رنگی روی لبهایش نقش بست و چیزی نگفت.
همه با هم به به ویلا برگشتند.آقا کیوان و شهلا خانم و بقیه چشم براه بچه ها بودند. با دیدن آنها خوشحال شدند و به طرفشان آمدند. آرمان وقتی از ماشین پیاده شد کمی می لنگید. معصومه خانم با ناراحتی گفت: پسرم چرا اینطوری راه می روی؟
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و رو کرد به مادرش و گفت: چیزی نیست از اسب افتاده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: ایشون اصلا سوارکار خوبی نیستند.
آرمان با دلخوری گفت: سوارکار خوبی هستم ولی مثل تو بدجنس نیستم.
همه به خنده افتادند. آقا کیوان گفت:ببینم بهتان خوش گذشت؟
آرمان دوباره به لیدا نگاه کرد و بعد با لحن سردی گفت:بد نبود.
غزاله و شوهرش در باغ قدم می زدند. غزاله نگاهی به لیدا انداخت و با عشوه صورتش را از او برگرداند. فتانه لبخندی زد و گفت:لیدا فکر کنم اگه غزاله دستش به تو برسه خفه ات می کنه.
لیدا لبخندی زد و کنار شهلا خانم نشست. شهلا خانم گفت: آرمان زیاد سرحال نیست.
فتانه گفت: اون هیچوقت سرحال نیست. اصلا ازش خوشم نمی آید.
آرمان گفت: بهتره برویم توی ساختمان بنشینیم. دیگه داره هوا سرد می شه.
و بعد همه با هم داخل ویلا شدند. در سالن بزرگی نشستند. آرمان شومینه را روشن کرد و گفت: غروب اینجا خیلی سرده. می ترسم بچه ها سرما بخورند.
فریبا گفت: اتفاقا وقتی از ماشین پیاده شدیم لحظه ای از سرما لرزم گرفت.
آرمان لبخندی زد وگفت:آره من هم سردم شد. تا چند لحظه ی دیگه اینجا گرم مبشه.
معصومه خانم رو به آرمان کرد و گفت: پسرم برو توی اتاق خواب پدرت باهات کار داره.
آرمان از کنار شومینه بلند شد و به اتاق خواب رفت.
شهلا خانم گفت:آنها چکار دارند که همه به اتاق خواب رفتند؟
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: حتما برای یکی از این سه دختر نقشه ای کشیده اند.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: فکر کنم تیرشان به لیدا بخورد. چون دکتر خیلی به لیدا می رسه.
لیدا متوجه شد که شهلا خانم بخاطر احمد ته دلش راضی نیست که او با امیر زندگی کنه. غمگین شد ولی چیزی نگفت.
احمد با اخم گفت: مادر این حرفها را جلوی لیدا نزنید.
امیر با عصبانیت گفت: لیدا حق نداره با غریبه ازدواج کنه.
فریبا لبخندی زد و گفت: لیدا فقط باید با خانواده ی ما وصلت کنه و ان هم...و بعد به احمد نگاهی انداخت.
لیدا با خشم به فریبا نگاه کرد و بعد صورتش را با نفرت از او برگرداند. با خودش گفت: انگار تمام دنیا دست به دست داده اند تا من و امیر را از هم جدا کنند. با ناراحتی به امیر نگاه کرد. چشمان درشت و سیاه او برق می زد و صورت کشیده و گونه برجسته اش رنگ شادی به خودش گرفته بود. قد بلند و هیکل ورزیده ی او را هیچ طوفانی نمی توانست درهم بشکند. امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: چیه؟ چرا تو فکر رفته ای؟
لیدا آهی کشید و آرام گفت: چیزی نیست. در همان لحظه معصومه خانم و آقا حق دوست و شوهر غزاله در حالی که لبخند روی لب داشتند از اتاق خواب بیرون امدند. معصومه خانم کنار لیدا نشست و گفت:دخترم چرا چیزی نمی خورید؟ و بعد سیبی برداشت و برای لیدا پوست گرفت.
شهلا خانم چشمکی به لیدا زد. لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. غزاله و آرمان بعد از یک ربع از اتاق خارج شدند. غزاله اخم کرده بود. آرمان با دیدن لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت و به طرف شوهر غزاله رفت. لیدا آرام بلند شد و به آشپزخانه رفت. طفلک کلثوم هنوز در آشپزخانه بود. لیدا به طرف او رفت و گفت: وای شما چقدر طاقت دارید! از صبح تاحالا سرپا ایستاده اید.
کلثوم لبخندی زد و گفت: عزیزم این که چیزی نیست. کارهای سخت تر از اینها هم کرده ام. بالاخره باید روزی خودمان را دربیاوریم.
لیدا روی صندلی نشست و گفت: اگه کاری دارید بدهید انجام بدهم.حوصله ام سر رفته است.
در همان لحظه غزاله به آشپزخانه آمد و با عصبانیت گفت: امشب باید کباب ماهی سر سفره باشه. نمی خواهم بهانه بیاورید که آرمان دوست ندارد.
کلثوم با دل نگرانی گفت: ولی می ترسم دکتر عصبانی شود.
غزاله با خشم گفت:پیرزن خرفت تو می تونی ماهی را در باغ پشتی درست کنی اینطوری بوی ماهی در خانه نمی پیچد. و بعد اخمی به لیدا کرد و از آشپزخانه خارج شد.
کلثوم با ناراحتی گفت: وای دکتر از ماهی متنفر است! می ترسم فکر کند که ما عمدا اینکار را کرده ایم.
لیدا گفت:بدهید من ماهی را کباب کنم. اگه دکتر بفهمد می گم که من خواستم ماهی را کباب کنم.
کلثوم گفت:باشه . و بعد ده عدد ماهی تازه در یک سطل گذاشت و به دست لیدا داد و گفت: اینجا نباید آنها را کباب کنی.
لیدا گفت: باشه می برم در باغ پشتی آنها را کباب می کنم ولی فقط از تاریکی می ترسم. اگه میشه به شوهرت بگو که همراه من بیاید.
کلثوم شوهرش را صدا زد . لیدا همراه او به باغ رفت. پیرمرد آتش را روشن کرد و ماهی را به سیخ کشید. هنوز چهار تا از ماهی ها کباب نشده بود که لیدا صدای پایی شنید. وقتی به پشت برگشت، آرمان را دید. لبخندی زد و گفت: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آرمان گفت: انگار فراموش کردی که اینجا خانه ی من است! و بعد ادامه داد: چکار داری می کنی؟
لیدا جواب داد: هیچی داریم ماهی کباب می کنیم.
آرمان اخمی کرد و گفت: وای این پیشنهاد را کی به شما داد که امشب ماهی داشته باشیم؟
لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: ای بدجنس فهمیدی که من از ماهی بدم می آید! و بعد رو کرد به باغبان و گفت: شما می توانید بروید و به کارهای دیگه برسید ، من اینجا می مانم.
پیرمرد بلند شد و آنها را تنها گذاشت. آرمان کنار لیدا نشست. لیدا گفت: ببنیم پای شما خوب شد یا نه؟
آرمان آرام ماساژی به پایش داد و گفت:کمی بهتر شده.
لیدا با ناراحتی گفت: امیدوارم تا فردا خوب شوی وگرنه من خودم را نمی بخشم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نگران نباش تا فردا حتما خوب می شوم.راستی ببینم شما خیلی ماهی دوست دارید؟
لیدا گفت:آره خیلی خوشمزه است. و بعد سیخ ماهی دیگری روی آتش گذاشت. تکه ای از ماهی کباب شده را به طرف آرمان گرفت و گفت: بخور ببین خوشمزه است یا نه؟
آرمان دست او را عقب زد و قیافه اش را درهم کرد و گفت: نه لیدا من اصلا ماهی دوست ندارم. حتی از نگاه کردنش حالم بهم می خوره.
لیدا تکه ای در دهانش گذاشت و گفت:باشه نخور خودم می خورم. و با ولع ماهی را خورد.
آرمان لبخندی زد و گفت: چقدر هم با لذت می خوری!
لیدا دوباره ماهی را به طرف او گرفت و گفت: تو رو جون من بخور ببین چقدر خوشمزه است.
آرمان گفت: لیدا اذیتم نکن. من از ماهی خوشم نمی آید.
لیدا لبخندی زد و گفت: گفتم جون من! بخور ببین چقدر لذیذ شده است!
آرمان نگاهی به صورت لیدا که بر اثر شعله های آتش زیباتر شده بود انداخت. لبخندی زد و گفت: باشه . حالا که جون خودتو قسم دادی می خورم. و بعد ماهی را گرفت و با بی میلی شروع به خوردن کرد.
لیدا گفت: خوشمزه است، مگه نه؟
آرمان سیخ ماهی را کنار گذاشت و گفت: ای بد نبود.بالاخره بعد از سالها باعث شدی که من ماهی بخورم

shirin71
10-14-2011, 12:11 AM
قسمت چهل و ششم

لیدا سیخ دیگه ای روی آتش گذاشت و در حالی که به شعله های اتش که سیخ ماهی را در برگرفته بود نگاه می کرد گفت: دلم خیلی برای مونس و قدرت تنگ شده است. مخصوصا خیلی دوست دارم پدر بزرگ را ببینم.
آرمان گفت: مونس دختر خوبی است و امیدوارم در کنار قدرت خوشبخت بشه. امروز قلب یک پیرمرد را عمل می کردم. موقع عمل کردن همش فکرم پیش پدربزرگ و مونس بود. و یک لحظه یاد تو افتادک که چطور بخاطر انها در شالیزار کار می کردی.
لیدا به شوخی گفت: دلم برای سرکارگرم خیلی می سوزه! ای کاش پیشنهاد او را قبول کرده بودم.
آرمان اخمی کرد و گفت:وای لیدا یعنی تو اون مرد زشت شکم گنده را برای زندگی قبول داشتی؟
لیدا به خنده افتاد و گفت: شوخی کردم. قدرت به اون زیبایی رو قبول نکردم چه برسه به یک پیرمرد سیاه و بی عاطفه!
آرمان با همان حالت گفت: قدرت زیاد هم قشنگ نبود.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت. حسادت از صورت زیبایش به خوش مشخص بود. گفت: چرا او هم مهربان و هم هنرمند و هم زیبا بود.
آرمان با دلخوری به او نگاه کرد. لیدا گفت: فتانه دختر خیلی خوبی است. نمی دانم شما چرا با او اینقدر سرد برخورد می کنید.
آرمان گفت: دختر باید سنگین و متین باشد ولی او در انی حد نیست و زیاد برای جلب توجه کردن خودش را...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: ولی رفتار سرد شما باعث این حرکات است.
آرمان گفت: او باید تا به حال از رفتار من فهمیده باشد که هیچ علاقه ای به او ندارم ولی برعکس کوچکترین رفتار سرد شما باعث این حرکات است.
آرمان گفت:او باید تا به حال از رفتار من فهمیده باشد که هیچ علاقه ای به او ندارم ولی برعکس کوچکترین رفتار سرد تو باعث درهم ریختن اعصابم می شود.
لیدا که منظور او را می دانست گفت: منظورتون چیه؟ چرا باید حرکات من روی شما اثر بگذارد؟
آرمان نگاهی به صورت لیدا انداخت و گفت: منظور خاصی ندارم. و بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: راستی لیدا تو چرا به جشن تولد غزاله نیامدی؟ امیر هم نیامد! کجا بودید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: سرم درد می کرد در خانه ماندم.
آرمان به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت و گفت: ای بدجنس. می خواستی که من تو را نشناسم و بعد میگی اذیتم نمی کنی.
لیدا لبخندی زد و سکوت کرد. در همان لحظه پیرمرد به باغ آمد و گفت: اگه ماهی ها اماده است بیاورید چون میز شام را چیده ام.
آرمان ماهی ها را داخل نان پیچید و گفت: همه را کباب زده ایم و بعد آتش را خاموش کرد. وقتی داشتند به طرف ساختمان می رفتند لیدا متوجه شد که هنوز آرمان می لنگد نگران شد.با خود گفت: چه کار احمقانه ای کردم! اگه پای او طوری شود من چکار کنم؟
وقتی سر میز نشستند،امیر آرام به لیدا گفت: دختر تو چرا مثل جن می مونی و یکدفعه غیبت می زنه.
لیدا جواب داد: داشتم ماهی ها را کباب می زدم. این ماهی ها دست پخت منه.
امیر لبخندی زد و گفت: پس من فقط ماهی می خورم چون عزیز من ان را درست کرده است.
بعد از شام شوهر غزاله گفت: بهتره با هم ورق بازی کنیم.
آرمان اخمی کرد و گفت: ورق نه! این بازی اصلا شرعی نیست.
شوهر غزاله با خنده گفت: دکترجان بس کن.تو خیلی سخت می گیری.
امیر گفت: به شرطی ورق بازی می کنیم که پول و یا چیز دیگه ای در کار نباشد. فقط یک بازی دوستانه می کنیم.
همه قبول کردند. لیدا سریع کنار امیر نشست و گفت: من یار آقا امیر می شوم.
امیر لبخندی موزیانه زد و آرام گفت: تو همیشه یار من هستی.
آرمان در حالی که رنگ صورتش پریده بود با لحن سردی گفت: نخیر باید قرعه کشی کنیم.
و بعد از قرعه کشی لیدا دوباره یار آرمان شد. حرصش درآمده بود.
آرمان لبخند سردی زد و گفت: بالاخره حق به حق دار می رسه.
احمد و امیر و فتانه با هم شدند و آرمان و شوهر غزاله و لیدا گروه دیگر شدند و بازی را شروع کردند. لیدا عمدا ورقها را طوری نگه می داشت تا امیر انها را ببیند و آرمان متوجه می شد و با حرص چشم غره ای به لیدا می رفت. بالاخره با اینکه لیدا خیلی به امیر کمک کرد ولی آرمان برنده شد. لبخندی به لیدا زد و گفت: بی انصاف کوچولو دیدی که اجازه ندادم کسی به پای من برسه و تو هنوز به قدرت من شک داری.
شوهر غزاله لبخندی زد و گفت: لیدا خانم یار خیلی برای دکتر ماست چون خیلی برادرزن عزیزم را اذیت می کند و نمی دونه که با این کار چطور او را دیوانه می کند.
آرمان به شوخی چشم غره ای به او رفت و سیبی را به طرفش پرت کرد. شوهر غزاله به خنده افتاد و سریع بلند شد و گفت: وای من تسلیم هستم.و بعد به طرف همسرش که با اخم کنار شومینه نشسته بود رفت.
ساعت ده شب همه با هم به تهران برگشتند. وقتی همه کنار در خانه شان داشتند با هم خداحافظی می کردند لیدا با ناراحتی رو به آرمان کرد و گفت: امیدوارم صبح وقتی بیدار شدی پایت خوب شده باشد.
آرمان لبخندی زد و گفت: نگران نباش. حتما خوب می شوم. اینقدر خودت را سرزنش نکن. و بد شب بخیر گفتند.
فردا بعدازظهر لیدا به خانه ی آقای حق دوست رفت تا ببیند پای آرمان خوب شده است یا نه. آرمان با دیدن او خوشحال شد. وقتی آرمان به پیشواز او امد هنوزمی لنگید. لیدا با ناراحتی سلام کرد و ادامه داد: وای شما که هنوز نمی توانید خوب راه بروید.
آرمان لبخندی زد و گفت: دختر تو چقدر حساس هستی. خوب ضربه ای که به پا وارد شود کمی طول می کشد تا خوب شود. اینقدر نگران نباش. و در حالی که سعی می کرد خوب راه برود او را به پذیرایی راهنمایی کرد.
لیدا وقتی روی مبل نشست با ناراحتی گفت: ای کاش دیشب به بیمارستان می رفتی تا پایت معاینه شود . من می ترسم.
آرمان لبخندی زد و گفت: آخه عزیزم چیزی نشده که به دکتر بروم. یک ضربه است همین.
معصومه خانم با خوشحالی به آن دو نگاه کرد و رو به لیدا گفت: دخترم خودتو ناراحت نکن. دیشب پایش را دیدم فقط کمی کبود شده که با پماد آن را ماساژ دادم.
لیدا با ناراحتی گفت: خدای من کبود هم شده!
آرمان به خنده افتاد.لیدا با بغض گفت: واقعا متاسفم. من دختر دیوانه ای هستم. نبایستی اون کار را می کردم.
آرمان لبخندی زد و گفت: تو دیوانه نیستی فقط خیلی بدجنس هستی.
معصومه خانم برای پذیرایی از لیدا به آشپزخانه رفت. لیدا لحظه ای به آرمان نگاه کرد. آرمان لبخندی به او زد و گفت: لیدا تو رو خدا خودت را ناراحت نکن. به جون تو، من از این درد لذت می برم. تنها دردی است که واقعا دوستش دارم.
لیدا که منظور او را می دانست گفت: من اشتباه کردم. اگه خدای ناکرده به سرت صدمه ای می رسید من خودم را می کشتم.
آرمان به خنده افتاد. معصومه خانم با سینی استکانهای قهوه داخل پذیرایی شد. آرمان گفت: مامان شما بگوئید که من حالم خوبه و اصلا طوریم نیست. من که هر چی میگم ایشون همینطور ناراحت هستند.
معصومه خانم سینی قهوه را جلوی لیدا گرفت و گفت: عزیزم آرمان راست می گه. دیشب وقتی پایش را ماساژ می دادم می گفت دوست نداره این درد از او دور بشه. چون خیلی...
آرمان حرف مادرش را قطع کرد و گفت: مادرجون لطفا یک استکان قهوه به من هم بدهید.
معصومه خانم لبخندی زد و گفت: چشم پسر عزیزم. و بعد به طرف او رفت.
بعد از خوردن قهوه لیدا بلند شد و گفت: با اجازه تان من دیگه باید بروم و رو به آرمان کرد و گفت: تو رو خدا زودتر خوب شو. وقتی شما را اینطور می بینم ناراحت می شوم. همش تقصیر من بود.
آرمان به طرف لیدا آمد و گفت: باشه. تو هم اینقدر با این حرفها خودت را عذاب نده و بعد تا جلوی در او را بدرقه کرد.
وقتی لیدا به خانه امد شهلا خانم گفت: دختر تو چقدر سر به هوا هستی! اگه خدای ناکرده پای دکتر می شکست و یا ضربه ی مغزی می شد اون موقع چه کار می کردی؟
لیدا با ناراحتی گفت: وای خدا نکنه وگرنه خودم را می کشتم.
شهلا خانم به خنده افتاد، گونه ی او را بوسید و گفت: تو دختر خوبی هستی به شرطی که کمی به حرکاتت توجه کنی.
لیدا خجالت کشید و به اتاقش رفت.
یک هفته گذشت و شهلا خانم به لیدا خبر داد که قراره معصومه خانم با خانواده اش به خواستگاری او بیاید. لیدا خیلی جا خورده بود. امیر با خشم رو به مادرش کرد و گفت: من اجازه نمی دهم آنها پایشان را توی این خانه بگذارند. لیدا نباید با غریبه ازدواج کند. او که نیامده است ایران که ازدواج کند!
احمد با عصبانیت گفت: بی خود نبود که اینقدر دور ما می چرخند. سلام گرگ بی طمع نیست.

صفحه 278

shirin71
10-14-2011, 12:12 AM
قسمت چهل و هفتم:http://www.pic4ever.com/images/62izy85.gifhttp://www.pic4ever.com/images/62izy85.gifhttp://www.pic4ever.com/images/62izy85.gif

شهلا خانم با ناراحتی گفت: لیدا باید تصمیم بگیره. من نمی توانم به خودم اجازه بدهم که در مورد زندگی لیدا تصمیم بگیرم.من فقط به آنها اجازه دادم که به خواستگاری بیایند. چون این حق خواستگارها است ولی تصمیم اصلی را باید خود دختر بگیره. تو رو خدا امشب آبروریزی نکنید. دکتر مرد باشخصیتی است . هر دختری آرزو داره که همچین خواستگاری داشته باشه. من این فرصت را به لیدا دادم تا خوب در مورد آینده اش فکر کنه. اگه هر مادری بود حتما این کار را برای دخترش می کرد و لدا مثل دختر خودم عزیز است.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد و رو به شهلا خانم گفت: ولی مادر من امده ام ایران تا مادرم را پیدا کنم نه اینکه شوهر کنم.
فتانه به اجبار لبخندی ظاهری زد و گفت: دختر این یک فرصت استثنایی است، آن را از دست نده.
امیر با خشم گفت: فتانه لطفا تو دخالت نکن. نمی خواد لیدا را با این حرفها خام کنید. او آنقدر زیبا و مهربان است که همچنی فرصتهایی برایش فراوانه. همین الانشم خواستگار مهندس زیاد دارد.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: این که معلومه. مخصوصا اگه این مهندس از خانواده ی ما باشد خیلی عالی می شود.
امیر و لیدا سرخ شدند. احمد پکر شد و به اتاقش رفت و فریبا با ناراحتی به لیدا نگاه کرد.
ساعت نه شب خانواده ی آقای حق دوست به آنجا امدند و لیدا در آشپزخانه بود و شهلا خانم سفارشات لازم را به او کرده بود. لحظه ای بعد فتانه و فریبا به آشپزخانه امدند و فتانه کمی به سر تا پای لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا تو چقدر امشب خوشگل شدی؟
لیدا گفت: به نظرت بلوز و دامن لیمویی به من میاد؟
فتانه گفت: شما دو نفر برای همدیگه ساخته شده اید چون هر دو خوشگل هستید.
فریبا لبخندی زد و گفت: وای اگه دکتر تو رو توی این لباس ببینه حتما برات دیوونه می شه. و بعد با هیجان گفت: وای لیدا اگه تو دکتر را ببینی غش می کنی. یک کت و شلوار زیتونی رنگ پوشیده و کراوان همرنگ ان را روی پیراهن سفیدش زده است. اینقدر خوشگل شده که یک لحظه به تو حسودیم شد.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای کاش به خواستگاری تو می امد.
فتانه به شوخی اخمی کرد و گفت: دختر حالا تو چقدر ناز می کنی الان بیشتر دخترها آرزو داشتند که جای تو بودند. حالا تو برای ما قیافه گرفته ای و بعد با این حرف از آشپزخانه خارج شد.
فریبا آرام به لیدا نزدیک شد و گفت: لیدا خواهش می کنم به آرمان جواب مثبت بده. او مرد خوبی است. می دانم که در کنار او خوشبخت می شوی. با این کارِ تو احمد و امیر زود فراموشت می کنند.
لیدا با خشم گفت: فریبا برو بیرون. من هیچوقت امیر را از دست نمی دهم.
فریبا با عصبانیت گفت: لیدا کمی منطقی فکر کن. اگه با امیر ازدواج کنی احمد از نظر روحی بیمار میشه. تو نمی دونی او چقدر دوستت داره ولی بخاطر امیر خودش را کنار کشیده. چون میدونه که امیر مرد حساسی است و نمی تونه تورو فراموش کنه. و با خشم ادامه داد: لیدا تو دختر خودخواهی هستی. تو چرا می خواهی جواب خوبی های خانواده ی ما را با این بی رحمی بدهی؟ می دانم اگه شما دو نفر با هم ازدواج کنید، احمد ما را ترک می کنه. تو توانستی اسمیت را فراموش کنی حتما امیر را هم می توانی فراموش کنی. لیدا خواهش می کنم با آرمان ازدواج کن. اگه احمد طوریش بشه من هرگز تو رو نمی بخشم. تو رو خدا جواب محبتهای پدر و مادرم را با نابودی احمد نده. مادر هم متوجه شده که احمد تو را دوست دارد و او هم قلبا از ازدواج تو و امیر ناراحت است. به گریه افتاد و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
لیدا در بهت بود. بغض سنگینی روی گلویش نشسته بود و رنگ به صورت نداشت.شهلا خانم او را صدا زد که چای برای مهمانها ببرد.لیدا با افکاری پریشان سینی را برداشت و داخل پذیرایی شد. همه به احترام او بلند شدند. اول سینی چای را جلوی آقای حق دوست گرفت و در حالی که چای تعارف می کرد تمام فکرش پیش حرفهای فریبا بود. وقتی چای را جلوی آرمان گرفت آرمان لبخندی به او زد و نگاهی به صورت رنگ پریده ی او انداخت. چای را برداشت و تشکر کرد. سینی چای را طرف احمد گرفت. احمد به اجبار لبخندی زد و آرام گفت: چقدر خوشگل شدی!
لیدا سرش را پائین انداخت و به طرف امیر رفت. امیر چای را برداشت و با نگرانی آرام پرسید: چرا رنگت پریده؟
لیدا لبخند سردی زد و آهسته گفت: فکر نمی کنی موقع انتقام رسیده است؟ انتقام حرفهایی که بعد از جشن تولد فتانه به من زدی و همه ناحق بود!
امیر جا خورد و رنگ صورتش پرید. وقتی لیدا خواست از پذیرایی خارج شود معصومه خانم او را صدا زد و گفت: دختر عزیزم بیا کنارم بنشین .
لیدا چون به رسم و رسوم ایرانی وارد نبود نگاهی به شهلا خانم انداخت. شهلا خانم لبخندی زد و اشاره کرد که کنار او بنشیند و لیدا بدون چون و چرا کنار معصومه خانم نشست. صحبت از خواستگاری شروع شد. لیدا به امیر نگاه کرد و نگاهشان به هم گره خورد و امیر سری به عنوان تاسف تکان داد. در درون لیدا غوغایی به پا شده بود. اصلا دلش نمی خواست امیر را از دست بدهد. دوست داشت به حال خودش گریه کند . بغضش گرفته بود. به فتانه نگاه کرد،فتانه با حسرت به آرمان چشم دوخته بود. صدای آقای حق دوست لیدا را به خودش اورد و گفت: دخترم شما با این وصلت موافق هستید؟
لیدا با ناراحتی لحظه ای به امیر نگاه کرد. چشمان امیر به او التماس می کرد. قلبش برای آن نگاه فروریخت. لحظه ای از فریبا متنفر شد که چرا در این موقعیت حساس او را سر دوراهی گذاشته است.به آرمان نگاه کرد، مرد خیلی زیبایی بود. موهای خرمایی پرپشتی داشت . صورت کشیده و سفیدش خیلی جذاب بود. گودی زیبایی روی چانه اش بود که خیلی قشنگش کرده بود. چشمهای میشی رنگش نگران به لیدا التماس می کرد.
لیدا رو به آقای حق دوست کرد و گفت: لطفا به من یک هفته مهلت بدهید. می خواهم خوب فکرهایم را بکنم.
غزاله با عشوه گفت: خواستگار دکتر داشتن که فکر کردن نمی خواد.
آرمان چشم غره ای به او رفت. لیدا با ناراحتی گفت: برایم فرقی نمی کنه خواستگارم دکتر یا سفالگر باشه. برایم علاقه و عشق مطرح است که پایه و اساس یک زندگی با دوام است. اگه عشق و علاقه در زندگی نباشه نمیشه آینده را با آرامش ساخت. من از زندگی بدون عشق متنفر هستم. با پول نمیشه زندگی بادوامی را ساخت. زندگی که با پول بنا گذاشته شود با یک لغزش از هم پاشیده می شود و من این را نمی خواهم.
آرمان با لذت به حرفهای لیدا گوش می کرد و از اینکه او را برای زندگیش انتخاب کرده بود به خودش آفرین می گفت. رو به لیدا کرد و گفت: حرفهای شما زیبا و منطقی است. هر طور مایل هستید همان کار را کنید.
آقای حق دوست گفت: امیدوارم جوابتان مثبت باشد تا همه خوشحال شویم.
بعد از نیم ساعت خانواده ی آقا حق دوست بلند شدند تا رفع زحمت کنند . آرمان آرام به لیدا نزدیک شد و آهسته گفت: ببخشید که غزاله با شما اینطور حرف زد.
لیدا لبخندی سردی زد و گفت: غزاله حق داره ولی من نمی توانم طرز فکر او را داشته باشم.
آرمان نیش خندی متین زد و گفت: از انتخاب خودم خیلی خوشحالم. امیدوارم جوابت مثبت باشد.
در همان لحظه امیر به آنها نزدیک شد. آرمان خداحافظی کرد و همراه خانواده اش از خانه خارج شد . بعد از رفتن آنها امیر با ناراحتی رو به لیدا کرد و گفت: منظورت از انتقام چی بود؟
لیدا در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت: روزی که از شمال برگشتیم بهت گفتم یک روز انتقام حرفهایت را می گیرم.
امیر با خشم گفت: ولی من فکر می کردم تو تمام حرفهای پوچم را فراموش کرده و منو بخشیده ای!
لیدا که نمی خواست امیر را ناراحت کند، برخلاف میلش گفت: نه امیر، من هیچوقت نتوانستم آن حرفها را فراموش کنم. و بعد به سرعت به اتاقش پناه برد. تا صبح خوابش نمی برد. نمی توانست دلش را راضی کند که امیر از ذهنش خارج شود.

shirin71
10-14-2011, 12:13 AM
پنج روز گذشت و در این پنج روز امیر خیلی پکر و ناراحت بود و وقتی لیدا را می دید عصبانی می شد که چرا لیدا به او دروغ گفته است که حرفهایش را فراموش کرده است.
آن شب معصومه خانم به خانه ی آنها امده از آقا کیوان و خانواده اش دعوت کرد فردا با جشن تولد دختر عمه ی آرمان که قرار بود جشن در خانه ی آنها برگزار شود بیایند. معصومه خانم گفت که چون عمه ی رمان زنی وسواسی است دوست نداشته خانه ی خودش ریخت و پاش شود و خواسته که جشن را در خانه برادرش بگیرد و آقای حق دوست هم موافقت کرده است و وقتی داشت به خانه شان می رفت به لیدا اصرار کرد که حتما به این جشن بیاید.
فردا غروب وقتی همه آماده شدند که به جشن بروند لیدا به طبقه ی پائین امد. شهلا خانم با تعجب گفت: دختر تو چرا موهایت را فر نزده ای؟
لیدا لبخندی زد و گفت: نه مادر ساده بهتره. اصلا از بزک کردن خوشم نمی آید.
شهلا خانم با اخم گفت: تو چرا لباس ساده پوشیده ای؟ مگه می خواهی به پیک نیک بروی که بلوز و شلوار سفید تن کرده ای؟
امیر اخمی کرد و گف: مادر لیدا را راحت بگذار. اتفاقا اینطور او سنگین تر است. چرا دوست دارید که او مانند مانکن ها در جمع حاضر شود!
شهلا خانم با عصبانیت رو به لید کرد و گفت: زود برو لباست را عوض کن و لباس مجلسی بپوش. اصلا از این کار تو خوشم نیامد. نکنه دوست داری آلت دست غزاله و فامیلهایش شویم؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چشم مادر عزیز من. و بعد به طبقه ی بالا رفت.پیراهنی مستوره و بلند به رنگ مشکی که تمام با پولکها و سنگهای براق گلدوزی شده بود پوشید. هیکل ظریفش در ان لباس زیباتر شده بود. موهای لخت و بلندش که تا زیر کمر ریخته بود را با یک گل سر مشکی جمع کرد . وقتی به طبقه ی پائین امد شهلا خانم لبخندی زد و گفت: حالا مانند یک دختر خانم و سنگین شده ای.
فریبا و فتانه از اتاقشان بیرون امدند، هر دو آرایش غلیظی کرده بودند و لباس فانتزی به تن داشتند.
امیر با اخم گفت: این چه وضعی است؟ شما چرا اینقدر بزک کرده اید؟ درست مانند دلقک ها شده اید!
فریبا و فتانه با دلخوری گفتند: اتفاقا خیلی کم آرایش کرده ایم.
آقا کیوان با خنده گفت: امیرجان، عزیزم اینقدر سخت نگیر. امشب را برای ما خراب نکن.
احمد گفت: امیر راست میگه. این دو نفر خیلی غلیظ آرایش کرده اند. بهتره کمی ان را پاک کنند.
فریبا و فتانه قبول نکردند و همه با هم به جشن رفتند. استقبال گرمی از انها شد. آرمان انها را به سمتی که شومینه قرار داشت هدایت کرد. همه روی صندلی نشستند. آرمان با شوق نگاهی به سر تاپای لیدا انداخت و آرام گفت: خوشحالم که به این جشن آمدی.
لیدا لبخند سردی زد و کنار شهلا خانم نشست.
صدای موزیک فضا را پر کرده بود و آرمان از انها پذیرایی می کرد. بیشتر دخترها و پسرها وسط سالن می رقصیدند. یکی از جوانها به طرف فتانه آمد و از او دعوت به رقص کرد. فتانه نگاهی به پدرش انداخت.آقا کیوان لبخندی به او زد . فریبا هم با یکی از جوانها در وسط سالن می رقصید. شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: شوهرم اصلا مانند امیر روی دخترها تعصب نداره. در صورتی که نگاه کن ببین طفلک امیر چقدر از این موضوع ناراحت است و با خشم به خواهرهایش نگاه می کند. دخترها هم از این خونسردی پدرشان سوء استفاده می کنند و توجهی به ناراحتی برادرشان ندارند.
لیدا گف: من به ایمان امیر خیلی احترام می گذارم. او هم شوهر و هم پدر خوبی برای زن وفرزندانش می شود.
شهلا خانم لبخندی زد و به دخترهایش نگاه کرد.
یکی از جوانها به طرف لیدا امد و از او دعوت به رقص کرد. ولی لیدا دعوت او را با یک عذرخواهی رد کرد. غزاله برای احوال پرسی از لیدا به طرفشان نیامد و وقتی نگاه او به لیدا افتاد، با اخم صورتش را از او برگرداند و لیدا لبخندی سرد زد و رو از او برگرداند. نگاهش با نگاه امیر خیره ماند. امیر آرام گفت: تو دختر خوبی هستی همانی که من آرزویش را در سینه دارم.
لیدا سرش را پائین انداخت. آرمان تمام حواسش به لیدا بود. ثریا، دخترعمه آرمان، لباس بسیار قشنگی به تن داشت و آرایش غلیظی کرده بود. نزدیک آرمان شد و گفت: پسرعمه جان به من افتخار رقص می دهید؟
آرمان آرام لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت: متاسفم اصلا حالم خوش نیست.
ثریا با عشوه دست آرمان را گرفت و در حالی که به طرف جوانانی که می رقصیدند می برد گفت: خواهش می کنم دعوتم را رد نکن. خودت می دونی که من با هر کسی نمی رقصم.
آرمان با ناراحتی ایستاد. ثریا دستش را دور گردن او حلقه زد و صدای موزیک شروع به رقصیدن کرد ولی آرمان تکان نمی خورد. ثریا خندید و گفت: عزیزم کمی خودت را تکان بده.
آرمان در حالی که سرخ شده بود دست ثریا را از دور گردنش باز کرد و گفت: ببخشید گفتم که حالم اصلا خوب نیست. و بعد به سرعت از پله های بالا رفت و وارد کتابخانه شد. آقا کیوان به خنده افتاد و گفت:بیچاره دکتر، عجب گیری افتاده است!جلوی لیدا جرات ندارد حرکت نامعقول کند.
شهلا خانم گفت: اتفاقا اینطور که میگی نیست. دکتر مرد با خدایی است. تولد خواهرش که لیدا حضور نداشت ولی اصلا با هیچکس نرقصید.
لیدا به صورت غمگین امیر نگاه کرد. در دلش غوغایی به پا بود و احساس می کرد که نمی تواند رو به روی او بنشیند. آرام بلند شد و به باغ رفت. در هوای تمیز باغ آرام قدم بر می داشت. دوست داشت گریه کند ولی به اجبار جلوی قطرات اشکش را گرفته بود. احساس کرد کسی به او نزدیک شد. وقتی به عقب برگشت آرمان را دید، قلبش فروریخت.آرمان لبخندی زد و گفت: شما چرا اینجا امده اید؟ هوا سرد شده است.
لیدا جواب داد: شلوغی زیاد سرم درد میگیره. بوی سیگار کلافه ام کرده. اینجا امدم تا کمی هوا بخورم.
آرمان به کنار او امد و گفت: چقدر دوست داشتم قبل از اینکه شما تصمیمی بگیرید با شما صحبت کنم. قرار بود با آقا کیوان صحبت کنم تا اجازه بدهد با شما قبل از اینکه در مورد پیشنهادم فکر کنید حرف بزنم. ولی انگار الان موقعیت خوبی برای این موضوع پیش امده است.
لیدا با تعجب گفت: برای چه می خواهی با من حرف بزنی؟
آرمان لبخندی زد و گفت: می خواستم در مورد خودم با شما صحبت کنمف که چه جور اخلاقی دارم و از شما چه می خواهم و بعد شما برای زندگی با من تصمیم بگیرید.
لیدا لبخندی زد و گفت: دلت طاقت نیاورد تا فردا صبح صبر کنی تا آقا کیوان اجازه بدهد؟
آرمان لبخندی زد و گفت: بی انصاف پنج روز است که ندیدمت. باید به من حق بدهی برای دیدنت بهانه ای جور کنم.
در حالی که قدم می زدند لیدا گفت: هر چه فکر می کنم نمی توانم راضی شوم تا ازدواج کنم. من باید مادرم را پیدا کنم ولی ازدواج مانع از این کار می شود.
آرمان لبخندی متین زد و گفت: ولی فکر نکنم ازدواج من و شما باعث شود که شما نتوانید به دنبال مادرتان بروید. به شما قول می دهم مانع این کار نشوم.
لیدا به آرمان نگاه کرد و گفت: ولی وقتی من مسئولیت زندگی زناشویی را به عهده بگیرم می خواهم با تمام وجود ان را حفظ کنم. من بیشتر از هر چیزی به این موضوع اهمیت می دهم. نمی خواهم تمام حواسم به مادرم باشد در صورتی که باید به زندگی خودم هم توجهی داشته باشم. با این حال نمی توانم به دو نفر فکر کنم.
آرمان با خوشحالی گفت: به انتخاب خودم آفرین می گویم. همیشه دوست داشتم همسر اینده ام با مسئولیت باشد و حالا تو اینطور هستی و ادامه داد: می خواهم در مورد اخلاقم صحبت کنم. دوست داری بدای من چه اخلاقی دارم؟
لیدا جواب داد:آره باید بدانم خواستگار من چه جور اخلاقی دارد.
آرمان گفت: من تا حدی مرد باگذشت و صبوری هستم. اصلا از زنهایی که خودشان پیش قدم برای عشق می شوند خوشم نمی آید. به سنگینی و نجابت طرفم هم خیلی اهمیت می دهم. از دروغ و کارهای پنهانی شدیدا متنفر هستم. و بعد رو به روی لیدا ایستاد و گفت: می دانی چرا تو را برای همسری خودم انتخاب کردم؟ چون تو دختری هستی که اصلا به خودت فکر نمی کنی و همیشه دوست داری که به درد دیگران بخوری و کمکشان کنی. تو تلاش می کنی که دیگران آرام زندگی کنند و اینکه در حالی که من دکتر هستم، ولی تو در برابر من بی تفاوت هستی. از این همه سادگی تو لذت می برم. تو حتی برای خوشبختی دیگران از همه چیز چشم می پوشی. از روزی که به این خانه امده ام ، فتانه همیشه به دنبالم بود. در صورتی که تو از من فرار می کردی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: فقط فتانه دنبالت نبود. چون شنیده ام تمام دخترهای همسایه در کمینت نشسته اند.
آرمان لبخندی زد و گفت:ولی برگ برنده در دست تو است.
لیدا گفت: ولی معلوم نیست این برگ را به شما برگردانم یا نه! و ادامه داد: بیا برگردیم داخل سالن، خوب نیست.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو چقدر از من فرار می کنی؟تو...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت:آخه خوب نیست. می ترسم آقا کیوان متوجه غیبت من و شما بشود. من خجالت می کشم.
آرمان لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نگران نباش آنها را سرگرم کرده ام. شوهر غزاله را سراغ آقا احمد فرستاده ام و یکی از دوستان صمیمی ام را سراغ امیر، پدر هم دارد با آقا کیوان حرف می زند و مادر هم با شهلا خانم. می خواستم با تو راحت صحبت کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: واقعا مرد زرنگی هستی و بعد با خستگی به تنه ی درختی تکیه داد. آرمان رو به روی او ایستاد. لیدا گفت: ولی من از این ازدواج می ترسم. نمی دانم چرا دلم راضی به این وصلت نیست.
آرمان به چشمان او خیره شد و چیزی نگفت. لیدا قلبش فرو ریخت. به اجبار لبخندی زد و گفت: اینطوری نگاهم نکن. شاید چون شما اولین خواستگارم هستید و من می خواهم زندگی جدیدی را شروع کنم اینطور شده ام.
آرمان لبخند کمرنگی روی لبش نشست و با کمی تردید گفت: لیدا یکی از پیشنهادهای من این است که حجابت را رعایت کنی. من به این منظور خواستم با تو تنها باشم که قبل از اینکه تصمیم بگیری بدانی که من روی حجاب خیلی تاکید دارم و اگه توانستی همانی که من می خواهم باشی جوابت را بدهی.
لیدا جا خورد و سرش را پائین انداخت. آرمان هم مانند امیر از او خواسته بود که حجاب داشته باشد.
لیدا ارام گفت: ولی خانواده ات زیاد به حجاب توجهی ندارند.
آرمان جواب داد: خیلی خواهرم را نصیحت کرده ام ولی او عقیده و طرز فکر خاص خودش را دارد. پدر من هم زیاد در فکر این جور مسائل نیست ولی مادرم یک زن مسلمان و با ایمان کامل است. و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا شرط اول من با تو این است که حجاب و نمازت را حفظ کنی. دوم اینکه در زندگی مشترکمان نباید دروغ و یا کارهای پنهانی باشد. من فقط این دو چیز را ازت می خواهم.
لیدا لبخندی زد و گفت: زمونه عوض شده. من باید با شما شرط و شروط بگذارم که چطور باشید ولی شما پیش قدم شدید.
آرمان خندید و گفت: شما که سکوت کرده اید. خوب حالا شما شروط خودتان را بگوئید.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی من شرطی ندارم چون به نظر من، شما نمونه ی یک مرد کامل هستید و به هیچ شرطی احتیاجی ندارید.
آرمان لبخندی زد و گفت: این لطف شما را می رسونه خانوم عزیزم.
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: ولی هنوز هیچی معلوم نیست.
آرمان به خنده افتاد. لیدا گفت: بیا برویم داخل سالن. من سردم شده است. فکر کنم سرما بخورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نترس سرما نمی خوری و اگر هم خوردی ، من مانند شیر هستم و بدان که عزیزترین بیمار من هستی.
آرمان و لیدا با هم به طرف ساختمان رفتند. بین راه لیدا ایستاد. آرمان با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: چرا ایستادی؟
لیدا گفت: اگه من شرط اول را که در مورد حجاب است قبول نکنم شما چه می کنید؟

shirin71
10-14-2011, 12:13 AM
آرمان لحظه ای مردد ماند و بعد با ناراحتی گفت: نمی دانم، چون بدجوری بهت علاقه پیدا کرده ام ولی از طرفی دوست دارم حتما حجاب داشته باشی. لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: هر چند که خیلی سخته ولی بر احساس و قلبم می توانم غلبه کنم چون هیچ چیز مهم تر از حجاب و نماز نیست. رها کردن قلب عاشق، صدمه ای به آخرت نمی زنه ولی رها کردن نماز...
لیدا با ناراحتی گفت: خیلی اینجا مانده ایم بهتره برویم. و بعد با ناراحتی از کنار آرمان رد شد.آرمان به سرعت به دنبال لیدا آمد دست او را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: لیدا من الان دارم حقیقت را به تو می گویم. چون دوستت دارم و می خواهم همسرم با ایمان باشد. نمی خواهم حرفهایم را بعد از ازدواج بگویم تا مشکلی ایجاد شود.
لیدا آرام گفت: آقا آرمان خوب نیست. اجازه بده با هم داخل سالن شویم. نیم ساعت است که من و شما با هم بیرون هستیم. من سردم شده است.
آرمان با نگرانی گفت: لیدا از حرفم ناراحت شدی؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت: فردا متوجه می شوی ناراحت هستم یا نه.
آرمان لبخندی زد و گفت:پس من فردا باید در بیمارستان باشم و خودم را سرگرم کنم وگرنه تا وقتی که جواب بدهی دیوانه می شوم.
لیدا به شوخی گفت: پس شما فردا نباید کسی را عمل کنید. چون بیچاره حتما زیر عمل از بین می رود.
آرمان به خنده افتاد و گفت: پس من فردا را برای خودم تعطیل می کنم تا جان کسی در خطر نیفتد. و بعد با هم وارد سالن شدند.
لیدا کنار شهلا خانم نشست. معصومه خانم داشت با او صحبت می کرد. وقتی لیدا را دید صورتش از خوشحالی موج می زد. ناخودآگاه گونه ی لیدا را بوسید و گفت: عروس خوشگلم از خودت خوب پذیرایی کن.
غزاله با شوهرش آرام می رقصید. لحظه ای نگاه او با لیدا گره خورد. با اخم صورتش را دوباره از او برگرداند. لیدا از این حرکت او خنده اش گرفت. با خودش گفت: چقدر این دختر کینه ای و سیاه دل است. حتی از نگاه کردن به من بدش می آید.
آرمان داشت شیرکاکائو می خورد که نگاه او و لیدا به هم خیره ماند و هر دو بهم لبخند زدند. لیدا سرش را پائین انداخت. پیش خود گفت:آرمان می تواند مرا خوشبخت کند. فقط باید قلبی که در گرو امیر است را آزاد کنم و آن هم غیرممکن است. اخه چطور می توانم از امیر که اینقدر دوستش دارم دل بکنم. وقتی به امیر نگاه می کند قلبش برای او می تپد. ولی حالا باید سعی کند که این قلب برای مرد دیگری بتپد. مردی که به رسم و رسوم خودش به خواستگاری او امده بود.مردی که اصلا درباره ی عشق خود با او حرفی نزده بود. فقط خواسته بود که همسرش شود . ولی امیر عاشقش بود . مدام به او می گفت که دوسش دارد. حالا چطور می توانست او را فراموش کند؟!
در همان لحظه ثریا به طرف آرمان آمد و در حالی که با عشوه و غمزه صحبت می کرد گفت: پسرعمه جان اگه به من افتخار بدهید در کنارم باشید تا من کیک تولدم را به کمک شما ببرم.
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و به ثریا گفت: دختر دایی جان تولد من که نیست، شما باید خودتان کیک را...
ثریا حرفش را قطع کرد و گفت: من دوست دارم که شما هم کنارم باشید . و بعد دستش را در دست آرمان حلقه زد.
آرمان دستش را آرام از دست ثریا بیرون کشید و گفت: لطفا شما جلوتر بروید من هم می آیم.
ثریا سرخ شد و در حالی که سعی می کرد لبخند بزند جلوتر رفت. آرمان شیرکاکائو را روی میز گذاشت و بعد به طرف ثریا رفت. کنار هم ایستادند. ثریا چاقوی کیک بری را در دستش گرفت و لبخندی به آرمان زد. بعد از بریدن کیک همه برای او دست زدند.
در هماین موقع لیدا رو به شهلا خانم کرد و گفت: من سرم درد می کنه می خواهم به خانه بریوم.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: با این حرکاتی که ثریا با آقای دکتر می کنه باید هم سر درد بگیری.
لیدا با خجالت گفت: نه مادر من بخاطر او اینطور نشده ام. اگه اجازه بدهید به خانه می روم.
امیر گفت: من هم با تو می آیم. حوصله ام سر رفته است.
لیدا به طرف ثریا رفت و به او تبریک گفت. ثریا با صدای پرعشوه ای گفت: چرا اینقدر زود تشریف می برید هنوز شام نداده ایم! لااقل کیک را بخورید!
لیدا لبخندی زد و گفت: ممنونم باید بروم. من نمی تونم زیاد در جاهای پر سر و صدا بمانم چون سردرد می گیرم. و بعد خداحافظی کرد. معصومه خانم با ناراحتی گفت: عزیزم خیلی زود داری می روی! هنوز اوایل جشن است.
لیدا تشکر کرد و دوباره سردردش را بهانه کرد.
آرمان با نگرانی به طرف او آمد و گفت: لیدا کجا می روی؟ چرا داری زود جشن را ترک می کنی؟
لیدا لبخندی به او زد و گفت: می خواهم به خانه بروم و برای فردا خوب فکرهایم را بکنم. و به شوخی ادامه داد:با چیزهایی که امشب دیده ام باید بهتر فکر کنم.
آرمان با نگرانی نگاهی به او انداخت و گفت: واقعا متاسفم. خودت دیدی که چقدر از دست اینها عذاب می کشم.
لیدا لبخندی زد و با کنایه گفت: ولی من باید فکرهایم را بکنم. دوست ندارم در آینده هوو داشته باشم.
آرمان اخمی کرد و گفت: اینقدرها هم پست فطرت نیستم. وقتی با کسی پیمان بستم وفادار می مانم. این دور از انسانیت است.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببخشید ناراحتت کردم. با اجازه زحمت را کم می کنیم.
آرمان آرام گفت: لیدا فردا بی صبرانه منتظر جواب هستم. امیدوارم منو لایق خودت بدونی.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: شب بخیر. و بعد همراه امیر به خانه آمد.
لیدا روی مبل نشست. سرش را میان دو دست گرفت. توی این فکر بود که چطور از امیر دل بکند.
امیر رو به روی او نشست. نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت:لیدا دوستت دارم . کمی به من فکر کن. اینقد بی رحم نباش. تو چرا اینجوری شدی؟ چرا می خواهی با دست خودت مرا نابود کنی؟
لیدا به گریه افتاد. امیر با ناراحتی گفت: می دانم که عشقی بین من و تو است که نمی توانی به آرمان جواب بدهدی . به این عشق احترام بگذار و آرمان را فراموش کن. فردا باید جواب آنها را بدهی. به خدا من خوشبختت می کنم.همه می دانند که من و تو همدیگر را دوست داریم پس غرور منو پیش انها خرد نکن. و بعد صدایش خشمگین شد و گفت: نکنه چون آرمان هم دکترِ و هم زیباست می خواهی ترکم کنی؟!
لیدا سرش را بلند کرد . اشکش را پاک کرد و با عصبانیت گفت: امیر تورو خدا این حرف را نزن. از من تو از او زیباتر هستی. من حتی اگه با آرمان ازدواج کنم همیشه دوستت دارم ولی نمی توانم حرفهای ناحق تو را فراموش کنم. حرفهایت مانند زالو روی قلبم نشسته است. من نمی توانم با تو زندگی کنم.
امیر با خشم بلند شد و با فریاد گفت: من باید چکار کنم تا تو ان حرفها را فراموش کنی؟ تو راهی را جلوی پای من بگذار.
لیدا آرام گفت: فقط می تونی فراموشم کنی. همین. چون من تصمیم خودم را گرفته ام.
امیر لگد محکمی به میز وسط مبلها زد. میز به گوشه ای پرت شد. با خشم و فریاد گفت: تو نباید با آرمان ازدواج کنی. بخدا هیچوقت تو را نمی بخشم. تو به من تعلق داری. من نمی گذارم، فهمیدی؟
لیدا سریع بلند شد و و به اتاقش رفت. تا صبح گرفته می کرد. نمی توانست به او بگوید که بخاطر احمد و فریبا با او این کار را می کند. وگرنه حرفهای او همان روز از ذهنش بیرون رفت چون نمی توانست به کسی که در قلبش جا خوش کرده است کینه ای داشته باشد. از اینکه قلب دو نفر را اینطور بیرحمانه شکسته بود از خودش متنفر بود. دوست داشت بمیرد تا اینطور با احساسات دیگران بازی نکند. صورت غمگین قدرت یادش می آمد که چطور با هر کلمه حرف او خرد می شد و حالا امیر عزیزترین کسی که او حتی نمی توانست ناراحتی او را ببند، داشت جلوی چشمش ذره ذره از حرکات و حرفهای او خرد می شد. با دروغی که به امیر گفته بود نمی توانست آرام بگیرد.
فردا صبح لیدا به طبقه پائین نرفت. ساعت یازده بود که معصومه خانم تلفن زد و با شهلا خانم صحبت کرد. شهلا خانم لیدا را صدا زد. لیدا با صورتی پریده از اتاق بیرون آمد. بالای پله ها ایستاد و گفت: بله مادر چکارم داری؟
شهلا خانم گفت:عزیزم، معصومه خانم تلفن زده و جواب خواستگاری را می خواهد.
فریبا نگران روی مبل نشسته بود و بافتنی می بافت. لحظه ای به لیدا نگاه کرد. لیدا با ناراحتی صورتش را از او برگرداند.
لیدا گفت: به انها بگوئید ساعت هفت شب جوابتان را می دهم.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: ای شیطون می دونی که چطوری شوهرداری کنی.
لیدا آهی غمگین کشید و به اتاقش برگشت. امیر برای ناهار به خانه نیامد. لیدا هم ناهار نخورد.هر چه شهلا خانم او را صدا زد لیدا گوش نکرد و در اتاقش ماند. ذهنش آنقدر مشغول بود که نمی توانست آرام و قرار داشته باشد، امیر را دیوانه وار دوست داشت ولی حرفهای فریبا عذابش می داد.
ساعت هفت شب معصومه خانم تلفن زد. شهلا خانم لیدا را صدا کرد.لیدا آرام از اتاقش خارج شد و به پذیرایی امد و روی مبل نشست. شهلا خانم در حالی که گوشی تلفن هنوز در دستش بود آرام گفت:دخترم جواب آنها را چه بدهم؟
لیدا نگاه غمگینی به فریبا انداخت. فتانه لبخندی زد و گفت: وای دختر تو چقدر ناز می کنی؟! زودتر جواب اون دکتر بیچاره را بده که داره دیوانه میشه.
لیدا با بغض گفت: جوابم مثبت است.
شهلا خانم لبخندی زد و به آنها جواب را داد. فریبا با خوشحالی به طرف لیدا آمد. لیدا با ناراحتی او را عقب زد و دوباره به اتاقش برگشت. خودش را روی تخت انداخت و شروع به گریه کرد. می دانست که دیگر امیر را از دست داده است. هنوز نتوانسته بود قلبی را که در گروی امیر بود آزاد کند. به امیر فکر می کرد که اگه موضوع را بشنود چه حالی پیدا می کند.
یک ساعت گذشت. زنگ در به صدا درامد . لیدا سریع اشکهایش را پاک کرد و با ناراحتی به پذیرایی آمد . امیر و آقا کیوان و احمد هر سه وارد پذیرایی شدند. وقتی احمد و امیر می خواستند به کتابخانه بروند شهلا خانم گفت: صبر کنید می خواهم خبر خوشی را بهتان بدهم. لیدا به دکتر آرمان جواب مثبت داد.
احمد جا خورد و با ناباوری به لیدا چشم دوخت . احمد گفت: این غیر ممکنه! پس امیر... و بعد سکوت کردو با ناراحتی به امیر نگاه کرد.کیف از دست امیر افتاد و با صدای لرزان گفت: لیدا تو با من چکار کردی؟!
لیدا بغضش را فرو خورد و به آشپزخانه رفت. امیر پشت سر لیدا وارد آشپزخانه شد. لیدا بی اختیار اشک می ریخت . امیر با صدایی مرتعش گفت: لیدا چرا این کار را کردی؟ مگه با من مشکلی داشتی که به همین راحتی مرا زیر پا گذاشتی؟
لیدا به کابینت تکیه داده بود و همچنان گریه می کرد. یکدفعه امیر فریاد کشید: لیدا با تو هستم. حرف بزن. نکنه مرا به بازی گرفته بودی؟؟
لیدا سریع سرش را بلند کرد و گفت: نه امیر، این حرف را نزن.
امیر با خشم گفت: لیدا بگو چرا. پس حرفهایی که می زدی چه بود؟ تمام این دوستت دارمها چه بود؟ پس حرفهایی که در امامزاده با هم زدیم چه بود؟
یکدفعه به طرف او امد، بازوی او را محکم گرفت و با خشم گفت: به من نگاه کن و بگو چرا با من اینطور کردی؟ تو باید به من بگی.

shirin71
10-14-2011, 12:13 AM
آقای کیوان با عصبانیت به آشپزخانه آمد . رو به امیر کرد و گفت: امیر بسه دیگه. تو حق نداری در مورد زندگی لیدا تصمیم بگیری. امیر با فریاد گفت: ولی لیدا زندگی من است. او نبایستی در مورد من اینطور تصمیم می گرفت. لیدا با این کار زندگی مرا نابود کرد. شما خوب می دانستید که من و او چقدر همدیگر را دوست داریم. نمی دانم چرا او با من اینطور کرد. تو رو خدا پدر به من کمک کن. من نمی تونم باور کنم.
لیدا با گریه خودش را از دست امیر رها کرد و به اتاقش رفت. برای شام سر میز حاضر نشد. فردا صبح معصومه خانم به انجا آمد. دسته گل زیبایی همراه داشت، وقتی لیدا را دید به طرفش رفت گونه ی او را بوسید و گفت: عروس خوشگلم حالت چطوره؟ چقد خوشحالم که بالاخره عروس عزیزم شدی.
لیدا در حالی که رنگ به صورت نداشت و چشمانش از فرط گریه پف کرده بود. کنار مادر شوهرش نشست. معصومه خانم گفت: آمدم تا از شما بخواهم اگه موافق هستید فردا که تولد امام حسن مجتبی است جشن نامزدی را بگیریم. آرمان جان خیلی برای نامزد شدن عجله دارد، دیشب داشت از خوشحالی پر در می آورد. آنقدر مرا دور خانه چرخاند که نزدیک بود حالم بد شود. آمدم تا امروز با هم به خرید انگشتر و لباس نامزدی برویم.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: اگه شما ناراحت نمی شوید نمی خواهم جشن نامزدی بگیرید چون خرج بی ارزش و اضافی است. دوم اینکه در جشنی که مادر عروس حضور نداشته باشد اصلا جالب نیست و خودم هم از ته دل ناراحت می شوم. اجازه بدهید خود آقا آرمان انگشتر نامزدی را انتخاب کند. اینطور برایم جالب تر است.
معصومه خانم پیشانی لیدا را بوسید و گفت: باشه عروس قشنگم. هر طور که خودت مایلی. پس ما امشب با خانواده مزاحم شما می شویم تا انگشتر را در انگشت عروس نازم بکنیم چون دکتر اصلا طاقت صبر کردن نداره. او یک لحظه آرام و قرار ندارد و برای دیدن همسرش لحظه شماری می کنه. و بعد رو کرد به شهلا خانم و گفت: پس ما امشب مزاحمتان می شویم.
شهلا خانم با خوشحالی گفت: اختیار دارید این خانه متعلق به شماست. قدمتان روی چشم. بعد از نیم ساعت معصومه خانم خداحافظی کرد و رفت.
غروب امیر با قیافه ای ژولیده به خانه آمد و بدون کلمه ای حرف به کتابخانه رفت.لیدا وقتی امیر را آنطور دید قلبش فشرده شد و پشت سر او به کتابخانه رفت. امیر را دید که روی کاناپه با لباس دراز کشیده است. وقتی لیدا را دید فریاد زد گمشو برو بیرون.
لیدا به طرفش رفت و گفت: امیر منو ببخش. دوست ندارم فکر کنی که تو را به بازی گرفته ام. خودت خوب می دانی که چقدر بهت علاقه دارم.
امیر پوزخندی عصبی زد و روی مبل نشست و گفت: تو یک هرزه ی کثیف هستی که فقط می توانی با احساس دیگران بازی کنی. تو حتی یک لحظه به من فکر نکردی. و یکدفعه خشمگین شد و ادامه داد: تو مرا مانند یک تفاله مچاله کردی و به کناری انداختی. چه آرزوهایی که در سینه داشتم. ولی تو با من چه کردی! و بعد با فریاد گفت: لیدا از اتاقم برو گمشو. نگذار مجبور شوم دستم را روی تو بلند کنم چون بعد خودم را نمی بخشم. حالا برو بیرون.
لیدا با گریه گفت: باشه امیر. ولی من پیش تو امدم تا بگویم که من هیچوقت تو را به بازی نگرفتم،چون مجبور شدم.
و بعد از اتاق خارج شد و به اتاقش پناه برد. فتانه بخاطر لیدا خیلی ناراحت بود چون می دانست او و امیر چقدر به هم علاقه دارند و می دانست که فریبا و مادر راضی نیستند تا او با امیر ازدواچ کند چون می ترسیدند که احمد آنها را ترک کند.
ساعت نه شب آرمان و خانواده اش به خانه ی آقا کیوان امدند. لیدا در اتاقش بود. شهلا خانم او را صدا زد . وقتی لیدا نیم ساعت بعد به پذیرایی امد همه از دیدن لیدا در آن پوشش تعجب کردند. آرمان برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید. دسته گل قشنگی که با جعبه کیک بزرگ روی میز به چشم می خورد. معصومه خانم به طرف لیدا آمد و گفت: وای خدای من! چقدر این چادر به عروس خوشگلم می آید! و بعد گونه ی او را بوسید و او را کنار آرمان نشاند.
لیدا چادر را روی سرش مرتب کرد. هنوز بلد نبود که چگونه باید چادر را سرش بگذارد. روسری سفیدی که روی سر داشت خیلی او را زیباتر کرده بود و صورتش از شرم گلگون بود، در پوشش حجاب دلرباتر به نظر می رسید. غزاله پشت چشمی نازک کرد و گفت: حتما آقای دکتر شما را تحت فشار گذاشته است که این ریختی در حضور دیگران ظاهر شوید.
معصومه خانم با اخم به غزاله نگاه کرد ولی چیزی نگفت.آرمان سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و آهسته گفت: خیلی ممنون که به عقیده ی من احترام گذاشتی و بعد با شیطنت ادامه داد: ولی دختر تو چقدر امشب خوشگل شدی. ببینم این چادر را کی برات دوخته است؟
لیدا لبخندی زد و گفت:آقا احمد زحمتش را کشید خریدند و فتانه جان هم برایم دوخت.
آقای حق دوست که با اشتیاق به عروسش نگاه می کرد با خوشحالی گفت: از اینکه جوابت مثبت بود خیلی خوشحالم. امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید.
لیدا کمی به اطراف نگاه کرد. از امیر خبری نبود. دلش گرفت. یاد حرف امیر افتاد که می گفت: زنی که حجاب داشته باشد مانند مروارید در صدف می ماند. از ایمان امیر خیلی خوشش می آمد.
مردها داشتند در مورد عروسی و خرید و چیزهای دیگه حرف می زدند. آرمان آرام گفت: ای بدجنس جونم را به لب آوردی تا جواب خواستگاری را دادی. وقتی مادر گفت که قراره هفتِ شب جواب را بدهی، می خواستم دیوانه شوم.
لیدا لبخندی زد و گفت: حقت بود. تا تو باشی که حرفهای دلسرد کننده نزنی.
آرمان لبخندی زد و گفت: ترسم بیشتر به خاطر حرفهایم بود. ولی وقتی جواب را شنیدم نمی دانی چه حالی شدم.
لیدا گفت: اینقدر جوابم برایت مهم بود؟ اخه شما که یک دکتر هستید و هر کجا که بروی حتما جواب مثبت می شنوی.
آرمان گفت: اما من خیلی وقت بود که به دنبال دختری مثل تو بودم. دختری خودخواه و مغرور.
لیدا لبخندی زد و گفت: کمتر از تو نیستم. تو هم مغرور هستی و هم بی احساس.
آرمان لبخندی مهربان زد و گفت: آخه عزیزم من چطور می توانستم با احساس باشم در صورتی که محرم هم نبودیم.
لیدا از این حرف سرخ شد و با چشم غره گفت: ولی منظور من این نبود.
آرمان به خنده افتاد.آقا کیوان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم به نظر من بهتره داداش کوروش از خارج بیاید و ان موقع در مورد مهریه صحبت کنیم.
لیدا گفت: بله اگه اجازه بدهدی بقیه تدارکات بعد از امدن عمو باشد. نمی خواهم بدون رضایت عمو کاری کرده باشم. شهلا خانم به شوخی گفت: عزیزم کار اصلی تمام شده است. منظور ازدواج شما با آقای دکتر است.
لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت. غزاله که حوصله اش سر رفته بود اشاره ای به آرمان کرد که انگشتر را در دست لیدا کند.آرمان دست در جیب کتش کرد و حعبه کوچکی درآورد. انگشتری زیبا با یاقوتها ریز را در انگشت لیدا کرد. همه برای آنها دست زدند. لیدا به فتانه نگاهی انداخت، فتانه با خوشحالی دست می زد و اصلا آثار ناراحتی در صورتش مشخص نبود.
آقای حق دوست گفت: دخترم ببخشید که دکتر شما را مجبور کرد که اینطور حجاب داشته باشید. والله من حریف این اعتقادات او نمی شوم.
لیدا گفت: اتفاقا هیچ اصراری در کار نبود. خودم خیلی دوست داشتم که روزی بتوانم حجاب داشته باشم ولی ان نیرو را در خودم نمی دیدم. و حالا با وجود آقا آرمان می توانم با نیرو و اراده ی محکمی حجابم را حفظ کنم و همان همسری که ایشون می خواهند باشم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی زد و آرام گفت: امیدوارم از این حرف من سوءاستفاده نکنی.
آرمان به خنده افتاد و سرش را پائین انداخت.
لیدا به شوهر غزاله که همچنان در کنار همسرش سکوت کرده بود و از ترس غزاله حتی خنده ای نمی کرد نگاهی انداخت و آرام گفت: بیچاره شوهر خواهرت جرأت نداره نفس بکشه. می خواهم مانند خواهرت نفس تو را در مشتم بگیرم.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم از همین الان نفس من در مشتهای تو است ولی تو هنوز متوجه نشده ای.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و آهسته گفت: ولی من دوست ندارم مانند خواهرت باشم. می خواهم زندگی باصفایی برایت به پا کنم و همان همسرش که دوست داری برایت باشم.
آرمان در چشمان لیدا نگاه کرد و گفت:لیدا به خدا دوستت دارم . تو زندگی را برایم کامل کردی.
از این حرف او قلب لیدا فرو ریخت و احساس کرد که آرمان را با تمام وجود دوست دارد و او را به عنوان شوهر و عزیزترین کس خود می داند. بغضی روی گلویش نشست. با خودش گفت این عشق واقعی است. من باید با جان و دل حفظش کنم تا بتوانم مانند زنهای آبرومند زندگی کنم. این عشق پاک فقط با یک خواستگاری معمولی به وجود امد. اشک در چشمانش حلقه زد. سایه ی یک تکیه گاه محکم را روی سرش حس می کرد. حالا برای تنهایی های خودش یک همدم داشت.همدمی که از جان و دل او را دوست داشت.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا نمی خواهم هیچوقت چشمهای قشنگت را نمناک ببینم.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: من هم دوستت دارم. تو تنها تکیه گاه مطمئنی هستی که می توانم با آرامش به او تکیه بدهم.
احمد با حالت عصبی در حالی که خشمش را پنهان کرده بود بلند شد ، رو به آرمان کرد و با لحن سردی به او تبریک گفت و بعد با یک معذرت خواهی کوتاه به اتاقش رفت.
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: ممنونم که در بین این همه مهندس ، مرا انتخاب کردی.
لیدا متوجه کنایه ی او شد. در حالی که شیرینی را جلوی او می گرفت گفت: آفرین، کنایه هم که بلدی بزنی.
آرمان شیرینی را برداشت و در حالی که آهسته حرف می زد گفت: می دانم که خیلی خاطرخواه داری. روز اولی که تو را با انها دیدم متوجه این موضوع شدم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی برگ برنده در دست آقای دکتر بود.
آرمان به شوخی گفت: همان روزی که برای اولین بار تو را دیدم برگ برنده را در دستم لمس کردم.
در همان لحظه آقای حق دوست رو به لیدا کرد و گفت: اگه موافق باشید فردا با هم به محضر برویم تا شما دو نفر محرم شوید و عروسی اصلی را موقع امدن آقا کوروش می گیریم.
لیدا با ناراحتی به آقا کیوان نگاه کرد.آقا کیوان متوجه ناراحتی او شد. رو به پدر آرمان کرد و گفت: اگه شما اجازه بدهید فقط یک صیغه ساده برایشان برگزار شود. عقد بماند برای روزی که لیدا جان مادرش را پیدا کرد.
غزاله با غمزه گفت: به نظر من باید عقد را در همین هفته انجام دهیم. عروسی را بگذاریم وقتی که لیدا خانم مادرش را پیدا کرد. آخه شاید پیدا کردن مادر ایشون خیلی طول کشید. دکتر نمی تواند این همه صبر کند.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی من دوست دارم مادرم در موقع عقد حضور داشته باشد. می خواهم وقتی دارم سر عقد جواب بله را می دهم، از مادرم اجازه بگیرم. این آرزوی بیشتردخترها است که پدر و مادرشان سر سفره ی عقد آنها حضور داشته باشند.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای دختر لجباز و سمج.
لیدا با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: اگه شما ناراحت می شوید و موافق نیستید،باشه، من حرفی ندارم ولی بدان که از ته دل ناراحت هستم. اما دوست ندارم از پایه ی زندگیم با تو لجبازی کنم هر جور که تو بگی من دیگه حرفی نمی زنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم این حرف را نزن. من هم بدون رضایت تو هیچ کاری نمی کنم. می خواهم خودت با جان و دل کنارم باشی.
فریبا به پذیرایی امد. وقتی لیدا او را دید، دیگه از او متنفر نبود ولی نمی دانست چرا با دیدن امیر اینطور قلبش به تپش افتاده و می خواهم از سینه دربیاید.
آرمان با شیطنت گفت: وای خدای من، تا فردا چطور صبر کنم تا به محضر برویم.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: آرمان اینقدر کم طاقت نباش.
در همان لحظه آقای حق دوست رو به آرمان کرد و گفت: پسرم دیگه خیلی مزاحم شدیم. ساعت یازده و نیم شب است. اگه راضی می شوی زحمت را کم کنیم.
آرمان صورتش گلگون شد. با خجالت سرش را پائین را انداخت و گفت: پدرجان من اماده هستم.
آقای حق دوست گفت: فردا بعدازظهر به دنبال شما و لیداجان می آئیم و با هم به محضر می رویم تا این دو تا جوان سر به هوا را محرم هم کنیم. من که به دکتر اصلا اطمینان ندارم.
همه زدند زیر خنده. آرمان تا بناگوش سرخ شد و آرام گفت: پدر خواهش می کنم اینطور حرف نزنید. بهتره زودتر زحمت را کم کنیم.
آقای حق دوست گفت: بدین خاطر این حرف را زدم چون تو پسر خودِ من هستی و پسر از پدر ارث می بره. دوباره شلیک خنده بلند شد.
همه در باغ بودند و به بدرقه ی خانواده ی آقای حق دوست می رفتند.آرمان کنار لیدا رام قدم بر می داشت. لبخندی زد و گفت: از فردا دیگه زن عزیز من هستی و باید در اختیار من باشی و بدون من آب نخوری.
لیدا خنده اش گرفت و آرام گفت: چشم قربان.
آرمان گفت:خواهش می کنم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند.
غزاله که شاهد گفتگوی شیرین انها بود اخمی کرد و گفت: آقای دکتر دیروقته. بهتره بقیه خنده هایتان را برای فردا بگذارید.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خدای من، خواهر شوهر بازی ها شروع شد و بعد با بی میلی از او خداحافظی کرد و انها به خانه ی خودشان رفتند. غزاله توجهی به لیدا نشان نمی داد و وقتی او را می دید صورتش را بر می گرداند و لیدا به خاطر آرمان چیزی نمی گفت.
بعد از رفتن آنها، امیر و احمد از اتاقشان بیرون آمدند. امیر روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفت. لیدا رو به روی او نشست. همه روی مبل نشسته بودند و با ناراحتی به امیر نگاه می کردند و نگرانش بودند. لیدا با بغض گفت: امیر منو ببخش.
امیر آرام سرش را بلند کرد، پوزخندی به او زد و گفت:امیدوارم که دیگه آرمان را به بازی نگرفته باشی چون تو مانند یک شیطان هستی. در قلب همه رسوخ می کنی و بعد بدون توجه به آن قلب، چنان خودت را کنار می کشی که آن قلب فرصتی برای هیچ کاری پیدا نمی کند. تو یک حیوان هستی که از انسان بودند هیچ بوئی نبرده ای.
لیدا سکوت کرده بود. آقا کیوان با عصبانیت گفت: امیر بس کن. دیگه داری زیادی حرف می زنی.
امیر با خشم گفت: پدر تو نمی دانی که این دختر با من و روح من چکارها که نکرد. او یک شیطان کثیف است که خودش را در غالب یک انسان مظلوم جا داده است.
لیدا به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد . تا صبح گریه می کرد. نمی توانست قیافه ی پریشان امیر را از ذهنش بیرون کند. می دانست که او چقدر دوستش دارد و می دانست که با این کار چه ضربه ای به او زده است. ولی مجبور بود.

shirin71
10-14-2011, 12:14 AM
فردا بعد از ظهر آرمان همراه پدر و مادرش و غزاله به دنبال او امدند و لیدا با آقا کیوان و شهلا خانم به همراه بقیه به محضر رفت.
وقتی عاقد داشت صیغه را می خواند لیدا آرام رو به ارمان کرد و گفت:آرمان به من قول بده که اجازه می دهی من به دنبال مادرم بروم.
آرمان لبخندی زد و گفت: قول شرف می دهم . تو عزیز من هستی و این اطمینان را بهت می دهم که نگذارم تو از من ناراحت شوی.
لیدا آرام شد. بعد از خواندن صیغه همه به خانه ی آقا کیوان برگشتند.
آقای حق دوست کیک بزرگی گرفته بود. لیدا و آرمان کنار هم نشستند . امیر و احمد در خانه حضور نداشتند. آرمان لبخندی به لیدا زد و آرام گفت: وای راستی لیدا روز جشن تولد ثریا یادم رفت در باغ چیزی را بهت بگم.
لیدا با نگرانی گفت: چه چیزی را فراموش کردی که بگی؟ خیلی مهمه؟
آرمان با شیطنت لبخندی زد و گفت: یادم رفت بهت بگم که من اصل مرد خودداری نیستم و این را از پدرم به ارث برده ام.
لیدا متوجه منظور او شد و به شوخی گفت: ای کاش این موضوع مهم را قبل از خواندن صیغه به من می گفتی.
آرمان به خنده افتاد و گفت: به خدا دست خودم نیست چکار کنم این ارثی است.
در همان لحظه تلفن زنگ زد. فتانه گوشی را برداشت و بعد از لحظه ای رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر از بیمارستان تماس گرفته اند.
آرمان بلند شد و بعد از لحظه ای گوشی را گذاشت. مردد بود. با دودلی گفت: پرستار زنگ زده بیمار بدحالی به بیمارستان آورده اند و خواسته اند که من حتما به بیمارستان بروم.
آقای حق دوست گفت: ولی تو نباید در این لحظه به بیمارستان بروی. کی شماره اینجا را به آنها داده است؟
آرمان با نگرانی گفت: من دادم که اگه مشکلی برای بیمار اتاق هشت پیش اومد، حتما با من تماس بگیرند. چون بیمار هشت را تازه عمل کرده بودم و حالش زیاد رضایت بخش نبود.
لیدا آرام بلند شد کت آرمان را آورد و به طرف او رفت و در حالی که ان را به آرمان می داد گفت: تو باید حتما به بیمارستان بروی. دوست ندارم به خاطر شروع زندگی ما،زندگی دیگری به خطر بیفته. اگه تو در قبال کار خودت مسئول باشی، می توان بگم که در زندگی زناشویی هم می توانی مسئول و موفق باشی. تو در این لحظه می خواهی وظیفه خودت را انجام بدهی.
آرمان در چشمان لیدا خیره شد. لبخندی زد و گفت: باز هم به انتخاب خودم تبریک می گم. ببخشید که مجبورم تنهایت بگذارم، مواظب خودت باش. و بعد کتش را پوشید و از همه خداحافظی کرد و به بیمارستان رفت.
وقتی آقای حق دوست دید که پسرش لیدا را روز نامزدی تنها گذاشته است کمی ناراحت شد.رو به لیدا کرد و گفت:متاسفم که این دکتر اینقدر سر به هوا است. می دانم برای یک دختر ناراحت کننده است که نامزدش درست روز نامزدی او را تنها بگذارد.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه پدرجان. من افتخار می کنم که همسرم مردی با وجدان و وظیفه شناس باشد.
معصومه خانم به طرف لیدا آمد. گونه اش را بوسید و گفت: ما هم به همچین عروس خوبی افتخار می کنیم. امیدوارم پسرم بتواند خوشبختت کند.
هر چه شهلاخانم به خانواده ی آقای حق دوست اصرار کرد که برای شام انجا بمانند آنها قبول نکردند و به بعد از یک ساعت به خانه خودشان رفتند.
آن شب باران شدیدی می بارید. امیر وقتی به خانه آمد، خیلی ساکت و غمگین بود. وقتی لیدا سر میز شام نشست، امیر آرام بلند شد و به کتابخانه رفت.آقا کیوان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد چون آقا کیوان تنها کسی بود که دوست داشت لیدا زن امیر شود. وقتی آنها را با هم می دید لذت می برد ولی نمی دانست چرا لیدا با او اینکار را کرده بود و نمی خواست از لیدا این سوال را کند. چون عقیده داشت که هر کسی برای خودش و آینده اش باید تصمیمی عاقلانه بگیرد. دلیلی می دیدی که لیدا با امیر این کار را کرده است و آن هم حرفهای ناحق امیر بود که به لیدا روا داشت. فکر می کرد لیدا فقط به خاطر آن حرفهای امیر اینطور از او انتقام گرفته است.
لیدا آرام بلند شد. به باغ رفت و زیر باران شروع به قدم زدن کرد. تمام چادرش خیس شده بود ولی او توجهی نمی کرد و زیر باران آرام اشک می ریخت . اشکی که بی اختیار از چشمانش سرازیر می شد.روی نیمکت زیر درخت نشست. نمی خواست به امیر فکر کند ولی نمی توانست. چشمان قشنگ آرمان را جلوی چشمش مجسم می کرد و افکارش پریشان بود.احساس کرد کسی به او نزدیک شد. نگاهی به آن سایه انداخت وقتی جلو امد امیر را دید. لبخند غمگینی به او زد. امیر با ناراحتی گفت: چرا اینجا نشسته ای؟ مگه نمی بینی که چطور باران می آید؟
لیدا آرام گفت: می خواستم کمی تنها باشم.
امیر گفت: ولی سرما میخوری پاشو برو تو اتاق.
لیدا آهی کشید و گفت: می خواهم کمی گریه ی آسمان را ببینم که چطور برای روح مرده ی من با مهربانی اشک می ریزد. فقط تنها کسی که نشان داد درکم می کند همین آسمان است.
امیر پوزخندی زد و گفت: تو حتی لایق نیستی که کسی به حالت گریه کند.
لیدا سکوت کرد. امیر با ناراحتی گفت: تو خیلی بیرحم هستی . اخه چطور تونستی به این راحتی با آرمان ازدواج کنی؟! درصورتی که می دانم هنوز دوستم داری. اخه نمی توانم باور کنم که تو اینقدر کینه ای باشی که اینطور از من انتقام حرفهایم را بگیری.
لیدا به گریه افتاد. امیر آرام گفت: پاشو برو توی اتاقت . اینجا سرما می خوری. کدوم دیوانه توی باران نشسته است که تو نشسته ای؟
لیدا آهی کشید و گفت: نه تو برو تو. من می خواهم کمی اینجا بمانم.
امیر با اخم گفت: بلند شو برو تو اتاقت بنشین و به ستمی که به من کرده ای فکر کن. نه اینکه توی باران بنشینی و زانوی غم بغل کنی.
لیدا آرام بلند شد. روبه روی امیر ایستاد. امیر نگاه سردی به او انداخت و صورتش را از او برگرداند و گفت: اینطور نگاهم نکن. از تو متنفر هستم و بعد به راه افتاد.
وقتی هر دو به داخل ساختمان امدند، لیدا یک لحظه سردش شده و به خودش لرزید.
امیر سریع حوله ای را روی شانه های لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: زود برو لباست را عوض کن. فکر کنم سرما بخوری و بعد خودش به کتابخانه رفت.
صبح وقتی لیدا از خواب بیدار شده بود سرفه های پی در پی می کرد. بعد از خوردن صبحانه شهلا خانم گفت:بهتره به دکتر زنگ بزنی و بگی که سرما خورده ای.
لیدا با خجالت گفت: نه مادر. این وظیفه ی دکتر است که روز اول نامزدی حالی از من بپرسد. اگه تماس نگرفت ظهر با فتانه به درمانگاه می روم. یک سرماخوردگی ساده است. مهم نیست.
شهلا خانم خندید و گفت:تو خیلی بی انصاف هستی.
در همان لحظه تلفن زنگ زد و شهلا خانم گوشی را برداشت. بعد از احوال پرسی رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان،نامزدت است.
لیدا لبخندی زد و وقتی خواست گوشی را بگیرد شهلا خانم با خنده گفت: طفلک دکتر می دونه که نامزدش چقدر بی انصاف است که صبح خودش تماس گرفته است.
لیدا با خجالت گوشی را گرفت. در حالی که با آرمان احوال پرسی می کرد سرفه اش گرفته بود. آرمان با ناراحتی پرسید: تو که دیشب حالت خوب بود، پس چرا سرفه می کنی؟
لیدا گفت: دیشب کمی در باران قدم زدم و به زندگی آینده مان فکر کردم.
آرمان خندید و گفت: لازم نبود در باران قدم زده و فکر کنی.
لیدا به شوخی گفت: اخه اینطور رمانتیک تر بود.
آرمان به خنده افتاد و گفت: من یک ساعت دیگه پیش شما می آیم. دیشب ساعت سه نیمه شب به خانه برگشتم. خیلی دوست داشتم باهات صحبت کنم ولی دیروقت بود و مزاحم نشدم.
لیدا گفت: من می خواستم نیم ساعت دیگه با فتانه به بیمارستان بیایم تا هم شما را ببینم و هم دکتر برویم.
آرمان با شیطنت گفت: باشه ولی اگه میشه فتانه را با خودت نیاور. می خواهم کمی تنها باشیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی با چیزی که از پدرتان به ارث برده اید نمی توانم به شما اطمینان کنم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: لیدا خودتو لوس نکن. من با تو شوخی کردم، تو چرا باور کردی؟ خواهش می کنم تنها بیا. ببینم با تهران آشنا هستی یا نه؟
لیدا گفت: کمی بلدم ولی برای امدن به بیمارستان آژانس می گیرم.
آرمان گفت: من هم در محوطه ی بیمارستان منتظرت هستم. و بعد با هم خداحافظی کردند.سپس از شهلا خانم اجازه گرفت تا به بیمارستان برود. شهلا خانم لبخندی زد و به او اجازه داد که پیش آرمان برود و به شوخی گفت:اگه شب پیش دکتر می خواهی بمانی، من حرفی ندارم.
لیدا تا بناگوش سرخ شد و گفت: مادر تو رو خدا اذیتم نکن. من زود برمی گردم.
شهلا خانم به خنده افتاد. لیدا آژانش گرفت و ادرس بیمارستان را به راننده داد. وقتی جلوی در بیمارستان رسید دربان جلوی او را گرفت. لیدا لحظه ای مکث کرد و بعد با صورتی گلگون شده گفت: من نامزد دکتر حق دوست هستم، به دیدنشان امده ام.
دربان با تعجب گفت: دکتر حق دوست ازدواج کرده است؟! پس چرا بدجنس به ما چیزی نگفت!؟
لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت. در همان لحظه آرمان به طرف او امد و با دیدن لیدا با خوشحالی گفت: سلام، چرا اینجا ایستاده ای؟
دربان گفت: آقای دکتر نمی دانستم اینقدر خسیس بودین، به من نگفتی که ازدواج کرده ای شاید شیرینی بدهی!
آرمان لبخندی زد و گفت: شیرینی که قابل شما را ندارد. دیشب نامزد کرده ایم و قرار بود فردا شیرینی بدهم. و بعد دست در جیبش کرد و گفت: حالا که فهمیده ای بهتره بروی شیرینی خری تا صدای بقیه درنیامده است. و بعد اسکناس درشتی به دربان داد. دربان خندید و گفت: تبریک می گم. انشالله خوشبخت شوی.
آرمان لبخندی زد و دست لیدا را گرفت و گفت: برویم که الان همه سر می رسند و مرا اذیت می کنند.
دربان به خنده افتاد و آنها با هم به اتاقی که آرمان بیماران را معاینه می کرد رفتند.
لیدا وقتی روی صندلی نشست،آرمان صندلی خودش را جلوی لیدا کشید و گفت: حالا دهانت را باز کن تا معاینه ات کنم.
لیدا خنده اش گرفت. آرمان با خنده گفت: چرا می خندی؟ بگذار معاینه ات کنم.
لیدا به اجبار خودش را کنترل کرد. آرمان در حالی که لبخند روی لب داشت گلوی او را معاینه کرد و بعد به چشمان لیدا خیره شد و با دلخوری گفت: بی انصاف با لوزه هایت چکار کردی که متورم شده است.و با شیطنت ادامه داد: پشت تلفن سرفه می کردی، بگذار گوشی را زیر قفسه ی سینه ات بگذارم ببینم وضعیت ریه هایت چطور است.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: اصلا حرفش را نزن اگه میشه منو به یک دکتر دیگه نشان بده.

shirin71
10-14-2011, 12:14 AM
آرمان به خنده افتاد و گفت: باشه . لازم نیست معاینه ات کنم. و ادامه داد: وای لیدا چقدر چادر و روسری بهت میاد. درست مثه یک تکه مروارید شده ای.
لیدا گفت: دوست دارم همان زنی باشم که شما دوست داشتی.
در همان لحظه خانم دکتری جواب به داخل اتاق آرمان آمد. آرمان لیدا را به او معرفی کرد و گفت که نامزدش است. خانم دکتر به وضح رنگ صورتش پرید و با لیدا احوال پرسی کرد و روی صندلی نشست. آرمان که از آمدن خانم دکتر معذب شده بود، گاه کاهی زیر چشمی به لیدا نگاه می کرد. رو به خانم دکتر کرد و گفت: ببخشید دکتر جان، اگه میشه در مورد آزمایشگاه فردا صحبت کنیم چون امروز با وجود نامزدم اصلا نمی توانم به چیز دیگه ای فکر کنم و بعد لبخندی به لیدا زد.
خانم دکتر از حرف آرمان ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت: راستی امروز قرار بود که ناهار با هم باشیم ولی حالا با وجود نامزدتان فکر کنم تمایل نداشته باشید.
آرمان جا خورد و با نگرانی لحظه ای به لیدا نگاه کرد. لیدا با ناراحتی گفت: من مزاحم ناهار امروز شما نمی شوم و بعد بلند شد و گفت: با اجازه من دیگه به خانه می روم.
آرمان سریع دست لیدا را گرفت و گفت: عزیزم من شما را به خانه می رسانم تا کمی استراحت کنی.
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: لازم نیست به خودتان زحمت بدهید. شرکت آقا امیر در همین نزدیکی است، با امیر به خانه بر می گردم.
آرمان اخمی کرد و گفت: لازم نیست آقا امیر را توی زحمت بیاندازی، خودم می توانم همسرم را به خانه برسانم . و بعد رو کرد به خانم دکتر و گفت: اگه میشه قرار امروز را به هم بزنید. انشالله برای روز دیگه.
خانم دکتر با خونسردی لبخندی زد و بلند شد و گفت: باشه ، فردا با هم می رویم. و بعد رو کرد به لیدا و گفت: از دیدنتان خوشحال شدم، خدانگهدار. و از در خارج شد.
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: نمی دانستم که حسود هم تشریف داری.
لیدا نگاهی به چشمان درشت و میشی رنگ آرمان انداخت و گفت: حسودتر از شما من ندیده ام. دلیلی نداشت که برنامه امروز خودت را به خاطر من به هم بزنی. می توانستم با آقا امیر به خانه برگردم.
آرمان با لحنی جدی گفت: لیدا اینقدر امیر امیر نگو. پنجشنبه خود خانم دکتر به اینجا امد و مرا برای امروز ناهار دعوت کرد و من هم قبول کردم، چون نمی دانستم شما امروز قدم رنجه می کنی و قدمهای قشنگت را روی چشمهایم می گذاری.
لیدا لبخندی زد و گفت: وای خدای من چه زبان چرب و نرمی داری!
آرمان گفت: امروز خودم در خدمتت هستم و به خانه می برمت و بعد به طرف رخت آویز رفت و روپوش سفیدش را درآورد و کاپشن چرمیش را پوشید.
لیدا همراه آرمان سوار ماشین شد. پرسید: آرمان چرا بین این همه خانم دکتر و یا خانمهای تحصیل کرده مرا برای همسری انتخاب کردی؟منکه فقط یک دیپلم ساده دارم.
آرمان لبخندی زد و گفت:آخه عزیز عشق که این حرفها سرش نمیشه. هر روز در بیمارستان رشت منتظرت بودم که حتما ببینمت. طوری که پرستارها از حرکاتم متوجه شدند که چه علاقه ای به تو دارم.
لیدا گفت: پس چرا من متوجه این موضوع نشدم. چون همش فکر می کردم که شما از من بدت میاد.
آرمان لبخندی زد و گفت: وقتی می دیدم که چطور در برابرم بی تفاوت هستی عصبی می شدم ولی از ته دل از این حرکاتت خوشم می امد و بیشتر به طرفت کشیده می شدم. وقتی شماره ی تلفن تو را از مونش خواستم و او گفت که نمی تواند بدون اجازه ی تو ان را به من بدهد، خیلی ناراحت شدم. و اینکه بعد متوجه شدم شماره تلفن شما را گم کرده است ولی خدا را شکر دست تقدیر تو را به من رساند و درست در کنارم بودی و من خبر نداشتم.
لیدا با دلخوری پرسید: ببینم فردا شما با خانم دکتر می خواهی به رستوران بروی؟
آرمان لبخندی زد و گفت: چیه حسود خانم؟نکنه ناراحت شدی؟
لیدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نه همینجوری پرسیدم.
آرمان نگاهی به صورت لیدا انداخته خنده اش گرفت و گفت: اخه او مرا دوباره دعوت کرده است. خوب نیست که دعوتش را رد کنم.
لیدا با دلخوری به او نگاه کرد و گفت: دفعه آخرت باشد که دعوت یک خانم را قبول می کنی چون دیگه زن داری و نباید هر کاری که دلت می خواهد بکنی.
آرمان به شوخی دستش را کنار پیشانیش گذاشت و گفت: چشم قربان، شما امر بفرمایید.
لیدا گفت: سرم خیلی درد می کنه. ای کاش دیشب در باران قدم نمی زدم. شما هم که به من دارو ندادی.
آرمان گفت: در خانه دارو دارم. وقتی رسیدیم بهت دارو هم می دهم.
لیدا لبخندی زد و گفت: متاسفم. نمی توانم به خانه ی شما بیایم.
آرمان با تعجب گفت: آخه برای چه نمی توانی بیایی؟
لیدا جواب داد: تا مادرشوهرم دعوت رسمی از من نکرده است نمی توانم خودسرانه به منزل شما بیایم. ممکنه فامیلهای شوهر پشت سرم حرف دربیاورند.
آرمان گفت:اصلا از تو انتظار نداشتم که مانند خاله زنکها حرف بزنی. من از تو می خواهم که امروز به خانه ی ما بیایی و اگه روی حرفم حرف بزنی عصبانی می شوم.
لیدا با ناراحتی گفت: نکنه برای من ارزش قائل نیستی و می خواهی شخصیت من جلوی پدر و مادرت زیر سوال برود؟!
آرمان گفت: حالا هر طور که دوست داری فکر کن. من امروز باید تو را به خانه ی خودمان ببرم.
لیدا با ناراحتی به او نگاه کرد ولی چیزی نگفت.وقتی آرمان سکوت او را دید لبخندی زد و گفت: چیه چرا سکوت کرده ای؟
لیدا با حالت قهر او را نگاه کرد و گفت: وقتی حرفم برایت ارزش ندارد بهتره که سکوت کنم.
آرمان در حالی که رانندگی می کرد با پشت دست آرام روی صورت سفید لیدا کشید و گفت:عزیزم تو بیشتر از دنیا برایم ارزش داری دیگه دوست ندارم این حرف را بزنی.
لیدا با ناراحتی دست او را عقب زد و صورتش را از او برگرداند.
آرمان گفت: لیدا با من اینطور رفتار نکن. حتما دلیلی دارم که می خواهم تو را به خانه ی خودمان ببرم. تو زن من هستی و باید در کنارم باشی.
و بعد ماشین را در حیاط خانه شان پارک کرد و در حالی که به لیدا نگاه می کرد گفت: عزیزم لطفا خانه ی ما را با قدمهایت روشن کن.
لیدا پیاده شد و با ناراحتی گفت: آرمان من از دیدن پدر و مادرت خجالت می کشم، تو چقدر لجباز هستی.
آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: خواهش می کنم رو یرف من حرف نزن. تو زن من هستی و باید مطیع حرفهایم باشی.
لیدا اخمی کرد و دستش را از دست او بیرون کشید و گفت: حیف که صیغه خوانده ایم وگرنه نامزدی را بهم می زدم.
آرمان با خنده گفت: عزیزم اینجا خوب نیست که دعوا می کنی. بیا برویم داخل ساختمان و هر چه می خواهی عصبانی شو.
هر دو با هم وارد خانه شدند . لیدا کمی در وسط سالن ایستاد و با کنایه گفت: عجب استقبال گرمی!
آرمان به طرف لیدا امد سر لیدا را میان دو دستش گرفت و گفت:عزیزم اخه پدر و مادرم در خانه نیستند تا از عروس عزیزشان استقبال کنند ولی خودم در خدمتت همیشه حاضرم.
لیدا جا خورد و گفت: بی انصاف می دانستی که پدر و مادرت نیستند که اینقدر اذیتم کردی؟!
آرمان با شیطنت گفت: اگه می گفتم که پدر و مادرم نیستند می ترسیدم قبول نکنی با من تنها به اینجا بیایی . و بعد به آشپزخانه رفت تا چای دم کند. با صدای بلند گفت: لیدا جان اون چادر و روسری را بردار. دوست ندارم وقتی باهمدیگر توی خانه تنها هستیم حجاب داشته باشی.
لیدا به در آشپزخانه تکیه داد و گفت: متاسفم. نمی توانم این کار را بکنم. چون به گفته ی پدرتان شما از او به ارث برده اید.
آرمان لبخندی زد و گفت: اذیتم نکن. من شوهرت هستم و تو نباید از من رو بگیری.
لیدا گفت: وای تو چقدر زن زن می کنی؟! انگاری اصلا زن ندیده ای!
آرمان در حالی که با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون می امد گفت: خوب عزیزم تا به حال زن ندیده ام چون شما اولین و آخرین زن بنده هستید که حاضرم جانم را برایت بدهم.
لیدا همراه آرمان که سینی چای در دستش بود به اتاق خواب رفت. آرمان چای را روی میز توالت گذاشت و خودش روی تخت دراز کشید و گفت:آخی چقدر خسته هستم.و بعد رو کرد به لیدا و گفت: همیشه آرزو داشتم همسرم مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد نه بخاطر اینکه دکتر هستم، با من زندگی کند.
لیدا لبخندی زد و گفت: تو مهربان تر از آن هستی که ادم بخواد به خاطر شغلت با تو زندگی کند.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چرا آنجا نشستی بیا کنارم بنشین.
لیدا لبخندی زد و گفت: ممنونم اینجا راحت ترم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: نترس کاری بهت ندارم.
لیدا آرام بلند شد و به طرف او رفت.

shirin71
10-14-2011, 12:14 AM
آرمان دراز کشیده بود. لیدا لبه ی تخت نشست.گفت: آرمان من تو رو بخاطر خودت دوست دارم و از اینکه با زندگی می کنم از ته دل خوشحال هستم.
آرمان گفت:لیدا می خواهم که حرکات غزاله خواهرم را به دل نگیری. او دختر زودرنجی است. دسوت دارم در براربر رفتار او فقط سکوت کنی. می دانم که خیلی سخته ولی بخاطر من این کار را بکن. او دختر تنهایی است و اینکه نمی خواهم بین شماها دلخوری به وجود بیاید. می خواهم خواهش کنم که در برابر او صبور باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه چون دوست ندارم شوهرم از من دلگیر شود. حالا ببینم مگه قرار نبود به من دارو بدهی؟
آرمان سریع بلند شد و گفت: وای اصلا یادم نبود. آنقدر که در کنارت لذت می برم همه چیز یادم میره. و با عجله از اتاق خارج شد.
لیدا چای را برداشت و آرام مشغول خوردن بود که بعد از چند لحظه آرمان با دو عدد قرص و یک لیوان آب به اتاق برگشت. قرصها را به دست لیدا داد. بعد از خوردن داروها، لیدا رو کرد به آرمان و گفت: فکر کنم ثریا، دختر عمه ات خیلی دوستت داره. روز تولدش بدجوری به تو پیله کرده بود.
آرمان لبخندی زد و دوباره روی تخت دراز کشید و گفت: ولی هیچکس مانند تو برایم عزیز نیست روز اولی که تو جلوی ماشین مرا گرفتی و خواستی که به پدربزرگ کمک کنم، مهرت به دلم نشست و آن دو چشمان زیبایت گرفتارم کرد.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: چرا حرف را عوض می کنی؟
آرمان لبخندی زد و دستش را دور گردن لیدا انداخت. لیدا سرخ شد و آرام بلند شد و به طرف صندلی که جلوی آینه بود رفت و آنجا نشست.
آرمان خنده ای سر داد و گفت: ای ترسو . و بعد ادامه داد: آره ثریا خیلی دوستم داره و به هر طریق می خواهد جلب توجه کند. امروز پدر و مادرم به خانه ی عمه ام رفته اند تا به آنها خبر نامزدی مرا بدهند. چون اگر کس دیگری این خبر را به عمه ام می رساند غوغایی به پا می کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی انگار تو هم از او بدت نمی امد. وقتی کنارش ایستادی تا کیک را ببرد، زیاد ناراحت نبودی.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای بدجنس حسود! آخه چطور می تونستم بین آن همه جمعیت او را ناراحت کنم؟
لیدا با دلخوری بلند شد چادر و روسریش را برداشت و گفت: من دیگه دیرم شده. شهلا خانم نگرانم میشه.
آرمان سریع از روی تخت بلند شد و جلوی او را سد کرد و گفت: خانم حسودم کجا می خواهی بروی؟ باید ناهار را با هم بخوریم . و بعد چادر را از دست او گرفت.
لیدا لبه ی تخت نشست. آرمان لبخندی زد و به طرف کمد دیواری رفت تا لباس خود را عوض کند.گفت: لیدا می دانی تو فقط یک بدی داری.
لیدا نگاهی با دلخوری به او انداخت. آرمان در حالی که لباسش را عوض می کرد گفت: آن هم اینه که شوهرداری بلد نیستی.
لیدا پوزخند زد: ای کاش دیروز متوجه این موضوع می شدی.
ارمان در حالی که پیراهن در دستش بود به طرف لیدا آمد.لیدا وقتی او را دید که به طرفش می آید تا بناگوش سرخ شد، سرش را پائین انداخت. با خودش گفت: آرمان راست می گه که خیلی ورزش می کنه. هیکل ورزیده ی او نشانه این است که او حقیقت را گفته است.
کنار لیدا نشست ،لیدا آرام بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون نگاه کرد. پنجره ی اتاق به خیابان باز می شد و رفت و آمد مردم به خوبی دیده می شد.
آرمان خندید و در حالی که بلوز آستین کوتاهش را می پوشید گفت:لیدا خیلی ترسو هستی. من که بهت کاری ندارم که اینطور قرمز شدی!
لیدا به طرف او برگشت و گفت:آرمان جان اجازه بده که به خانه برگردم. می ترسم شهلا خانم نگرانم شود.
آرمان گفت: نه عزیزم دوست دارم امروز تو برایم آشپزی کنی.می خواهم ببینم دست پخت همسرم چطور است.
لیدا گفت: متاسفم من از غذای ایرانی هیچ سر رشته ای ندارم.
آرمان دست او را گرفت و گفت: مهم نیست. همان غذای خارجی که بلد هستی درست کن.
لیدا به شوخی گفت: ببینم خرچنگ و یا هشت پا در یخچال دارید تا با انها برایت غذای خوشمزه ای درست کنم؟
آرمان قیافه اش را در هم کشید و گفت: لیدا تو رو خدا مسخره بازی درنیار.یعنی تو از اینجور غذاها می خوردی؟
لیدا جواب داد: وای نمی دانی چقدر هشت پا خوشمزه است! مخصوصا خرچنگ یکی از بهترین غذاهایم است.
آرمان با همان حالت گفت: تو رو خدا دیگه حرفش را نزن. داره حالم بهم می خوره.
و بعد در حالی که دست لیدا را گرفته بود او را به آشپزخانه برد و گفت: از شانس من، زن عزیزم آشپزی بلد نیست.
آرمان از یخچال گوشت چرخ کرده بیرون آورد و گفت: به نظر تو این را باید چه جوری درست کرد؟
لیدا لبخندی زد و گفت:دوست داری برایت غذایی درست کنم تا انگشتهایت را همراه آن بخوری؟
آرمان برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و گفت: می دانستم آشپزی بلد هستی فقط می خواهی مرا اذیت کنی.
لیدا گوشت را برداشت و گفت:لطفا در آشپزخانه نمان چون هول می شوم.
آرمان با تعجب گفت: آخه برای چه؟ می خواهم در کنارت باشم و در پیاز پوست کندن کمکت کنم.
لیدا به خنده افتاد . در حالی که او را از آشپزخانه بیرون می کرد گفت: وقتی تنها باشم بهتر آشپزی می کنم و بعد در را از داخل کلید کرد.
آرمان پشت در امد و گفت: عزیزم یکدفعه سوسک و یا مارمولک تو غذا نریزی!
لیدا به خنده افتاد . گوشت را برداشت و با آن غذایی که در شمال از مادربزرگ یاد گرفته بود درست کرد.
آرمان مدام پشت در می امد و می گفت: عزیزم به کمک احتیاجی نداری؟ نکنه یک بار با چاقو دستت را پاره کنی!
لیدا با لبخند می گفت: نه جانم. شما به کار خودت برس. خودم از پس کارها بر می آیم.و
یک ساعت طول کشید تا غذا آماده شود. آرمان با دلخوری پشت در امده و گفت: ای بابا غذا نخواستیم. یک ساعت است که منو تنها گذاشته ای. می رویم رستوران غذا می خوریم. در را باز کن.
لیدا در حالی که میز ناهار را می چید گفت: فقط پنج دقیقه تحمل کن. الان در را باز می کنم و بعد به طرف در رفت. وقتی در را باز کرد آرمان را دید که جلوی در صندلی گذاشته است و روزنامه می خواند. تا لیدا را دید لبخندی زد و گفت: خیلی بی انصاف هستی، یک ساعت میشه که مرا تحریم کرده ای . و بعد داخل آشپزخانه شد. وقتی میز را دید با خوشحالی گفت: وای چه زن باسلیقه ای دارم. و بی اختیار به طرف لیدا رفت تا او را در آغوش بگیرد ولی لیدا آرام خودش را عقب کشید و به طرف میز ناهارخوری رفت.به آرمان برخورد. با اخم گفت: لیدا تو چقدر از من فرار می کنی؟از صبح تا حالا اجازه نداده ای حتی کنارت بنشینم. من که بهت گفتم...
لیدا حرف او را با لبخند قطع کرد و گفت: من فرار نمی کنم چون خیلی گرسنه هستم و الان موقع غذاخورن است و اینکه غذا داره سرد می شه. حالا بیا سر میز بنشین و اینقدر ادای مردهای زن دار را درنیاور.
آرمان لبخندی زد و کنار او نشست. هر لقمه از غذایی را که می خورد تعزیف و تمجید می کرد. وقتی بعد از ناهار لیدا می خواست ظرفها را بشوید آرمان به او اجازه نداد و با هم به اتاق خواب رفتند.
آرمان آلبوم عکس خود را به لیدا داد و گفت: می خواهم تا غروب اینجا باشی. پس لطفا اینقدر اذیتم نکن.
لیدا در حالی که آلبوم را نگاه می کرد گفت: ثریا چقدر در این عکس به تو چسبیده است! انگار خیلی با هم صمیمی هستید!
آرمان کنار او نشست و گفت:بهت که گفتم. او به من علاقه دارد و برای جلب توجه کردن به هر طریق می خواهد مرا به طرف خودش بکشد ولی من بیشتر متنفر می شدم. و با کنایه ادامه داد: ولی زن عزیزم مدام از من فرار می کند و از اینکه با من تنها باشد وحشت دارد. حتی اجازه نمی دهد به او دست بزنم در صورتی که می داند چقدر دوستش دارم. و بعد با دلخوری روی تخت دراز کشید.
لیدا لبخندی زد و گفت: اگه خیلی اذیتت می کنم بهتره به خانه بروم تا تو کمی راحت باشی.
آرمان نگاهی به او انداخت و گفت: تو خوب می دانی با من چطور صحبت کنی تا دلخوری را از دلم بیرون بیاوری. خیلی سیاست داری!
لیدا با شیطنت گفت: وقتی قهر می کنی خیلی دلنشین می شوی و ...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد. لیدا با نگرانی گفت: وای خدای من!نکنه پدر و مادرت باشند؟!
آرمان بلند شد و گفت: نگران نباش، پدر و مادرم حالا حالاها نمی آیند. دوباره زنگ در به صدا درآمد.
لیدا با ناراحتی گفت: اگه آشنا بود نگو که من اینجا هستم. دوست ندارم روز اول نامزدیمان مرا در خانه ی شما تنها ببینند.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم نگران نباش.
وقتی داشت از اتاق خارج می شد لیدا او را صدا زد . آرمان به طرف او برگشت. لیدا گفت: یه چیزی بپوش بیرون سرده.
آرمان به لیدا نزدیک شد و گفت: باشه عزیزم. و بعد ناگهان صورت لیدا را بوسید و با خنده و به سرعت از اتاق خارج شد. لیدا تا بناگوش سرخ شد. لبخندی زد و لای در را باز گذاشت تا ببیند چه کسی می خواهد آنجا بیاید.

shirin71
10-14-2011, 12:15 AM
بعد از لحظه ای صدای ثریا به گوشش رسید.لیدا نگران شد و قلبش به شدت به تپش افتاد. صدای آرمان به گوش لیدا می رسید که با بی میلی تعارف می کرد که او بنشیند.لیدا در اتاق ماند و از لای در ثریا را می دید که چقدر ناراحت بود. آرمان برایش چای آورد و لحظه ی ای نگران به در اتاق خواب که لیدا انجا بود نگاه کرد.آرمان گفت: خوب دختر عمه جان چه عجب! اینطرفها تشریف آوردید!
ثریا با صدای لرزان و ناراحت گفت: آمده ام اینجا تا با شما صحبت کنم.
آرمان دوباره نگران به در اتاق خواب نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد آرام و متین باشد گفت: چرا امروز برای صحبت آمدید، آخه من کلی کار دارم.
ثریا با ناراحتی گفت: امروز دایی جان به خانه ما امد و گفت که شما را دیروز نامزد کرده. اصلا باورم نمیشه که شما زیر حرفتان زده اید!
لیدا جا خورد و رعشه ای بر اندامش نشست ولی به خودش مسلط شد.
آرمان با ناراحتی گفت: مگه من به شما چه حرفی زده بودم که حالا زیرش زده ام.
ثریا با بغض گفت: مگه یادتان رفته که پارسال در ویلای فشم همه دور هم نشسته بودیم و من گفتم که دوست دارم شوهر آینده ام دکتر باشه و شما گفتید که دختر عمه جان نگران نباشید انشالله تا سال دیگه حتما یک دکتر به خواستگاریتان می آید و من خجالت کشیدم. ان موقع فکر می کردم که شما مرا دوست دارید و به این طریق خواستید به من گوشزد کنید. من این یک سال تمام خواستگارهایم را به عشق شما رد کردم. و در حالی که به گریه افتاده بود گفت:آرمان من تو را دوست دارم.بدون تو هیچ هستم.
آرمان با ناراحتی به در اتاق خواب نگاه کرد و با بعد با حالت عصبی گفت: ثریا خانم من هم شما را مانند خواهرم غزاله دوست دارم . شما خواهر من هستید.
ثریا وقتی دید که گریه هایش در آرمان اثری ندارد، روش دیگری را امتحان کرد. با غمزه دستش را دور گردن آرمان حلقه زد و گفت: خواهش می کنم در مورد من خوب فکر کن. من خوشبختت می کنم.
آرمان با عصبانیت دست ثریا را از دور گردنش باز کرد و او را به عقب هول داد. با خشم گفت: من الانشم با نامزدم خوشبخت هستم. چون همدیگر را دوست داریم. علاقه ای که به نامزدم دارم را نمی توانم به هیچ دختر دیگه ای داشته باشم. من حتی نمی توانم لحظه ای بدون او زندگی کنم. خواهش می کنم دفعه ی آخرت باشه که اینطور با من حرف زدی. در ویلای فشم اگه من آن حرف را زدم بخاطر این بود که یکی از همکارانم که دکتر ات موقع جشن تولد غزاله تو را دیده بود و از تو کمی پرسید و من فکر کردم شاید چشم او تو را گرفته باشد، ولی خودم هیچوقت نظری بهت نداشتم.
ثریا با لجاجت گفت: آرمان خواهش می کنم نامزدیت را بهم بزن.من دوستت دارم ، تو هنوز مرا نشناخته ای.
آرمان بخاطر لیدا که داشت حرفهای آنها را گوش می داد ناراحت بود. با عصبانیت گفت: ثریا بس کن. من تو را خوب می شناسم، بخاطر همین با کس دیگری ازدواج کردم. او را از جانم بیشتر دوست دارم. تو هم اینقدر لجاجت نکن. چون با حرفهای پوچ خودت مرا عصبانی می کنی . و بعد با ناراحتی روی مبل نشست و در حالی که نگران بود لحظه ای به اتاق خواب نگاه کرد.
لیدا آنقدر عصبانی بود که چند دفعه تصمیم گرفت از اتاق خارج شود ولی به اجبار خودش را کنترل کرد. با اینکه آرمان خیلی مواظب حرکاتش بود ولی لیدا خشمگین شد و از صدای ثریا حرصش درامده بود. ثریا رو به آرمان کرد و گفت: با نشانی هایی که زن دایی از نامزدت داد متوجه شدم که او را روز جشن تولد خودم دیده ام. دختر خیلی خوشگلی است. دایی جون می گفت که نامزدت تازه از خارج آمده است که به دنبال مادرش برود و حتی شنیده ام که او را مجبور کرده ای که حتما چادری شود.
آرمان پوزخندی زد و گفت: بیخود حرف نزن. هیچکس او را مجبور به چنین کاری نکرده است. من فقط اخلاقم و نظرم را به او گفتم و نامزد عزیز من هم به عقیده و نظر من احترام گذاشت. لیدا دختر پاک و مهربانی است . من تا به حال دختری با گذشت تر از او ندیده ام.
ثریا که حرصش درآمده بود پوزخندی زد و گفت: دختری که در خارج بزرگ شده است خودت می دانی که وضع خوبی ندارد، ولی تو او را برای همسرش انتخاب کرده ای. تو از کجا می دانی که او دختر باشد؟
آرمان جا خورد و در حالی که از خشم تمام عضله های صورتش می لرزید فریاد زد : خفه شو.
ثریا هم صدایش را بلند کرد و گفت: خوشگلی آن دختر چشمهایت را کور کرده است و به هیچ چیز جز او فکر نمی کنی. تو لیاقت همان دختر دست خورده ی دیگران را داری.
آرمان به طرف ثریا آمد و سیلی محکمی به صورت او زد و با خشم گفت: خفه شو دختره ی دوانه. از این خانه برو بیرون و گورت را گم کن. چرا می خواهی خودت را به من تحمیل کنی؟من از تو متنفرم فهمیدی؟
ثریا به گریه افتاد و به سرعت از خانه خارج شد.
رنگ از صورت لیدا پریده بود. آرام به جلوی پنجره رفت و آهسته اشک می ریخت. از اینکه ثریا درباره ی او طور دیگه ای فکر می کرد خیلی غمگین شد.
آرمان به اتاق آمد. وقتی دید لیدا گریه می کند به طرف او رفته و دستش را روی کتف لیدا گذاشته و گفت: عزیزم گریه نکن. تو خودت خوب می دانی که من در مورد تو اینطور فکر نمی کنم.
لیدا با خشم دست آرمان را رد کرده و او را کمی عقب هول داد و با فریاد گفت: به من دست نزن. تا وقتی که برای تو و فامیلهایت ثابت نشده که من دختر هستم اجازه نمی دهم به من دست بزنی. باید تمام فامیلهای تو بدانند که من هرزه نیستم. و بعد به طرف چادرش رفت که به خانه برود و با گریه ادامه داد:اگه نظرت در مورد من برگشته دلیل نداره که به اجبار تحملم کنی.می توانی نامزدی را بهم بزنی.
آرمان با سرعت به طرف لیدا امد و بازوی او را گرفت و با عصبانیت گفت: تا به تو اجازه نداده ام حق نداری به خانه بروی. من به تو اطمینان دارم. تو باید حرفهای اون دختره ی دوانه را فراموش کنی.
لیدا با عصبانیت خودش را عقب کشید و گفت: من اجازه نمی دهم کسی درباره ی من اینطور فکر کند.
آرمان دوباره به طرف لیدا آمد و در حالی که خشمش را کنترل می کرد گفت: باشه عزیزم . خودت را ناراحت نکن. تو را بعدا به دکتر می برم تا تو دست از سرم برداری.دست او را گرفت و گفت: حالا بیا بنشیت تا کمی هر دو آرام باشیم.
لیدا روی صندلی نشست . آرمان هم با ناراحتی روی تخت دراز کشید و گفت: چقدر ثریا دختر نفهمی است. چرا متوجه نبود که دوستش ندارم.
لیدا وقتی ناراحتی او را دید، بلند شد و به طرف آرمان آمد. کنارش لبه ی تخت نشست و گفت: عزیزم ناراحت نباش. منو ببخش که سرت داد زدم. اصلا دست خودم نبود. یک لحظه کنترلم را از دست دادم. به خدا اگه می دانستم ثریا دوستت دارد اصلا جواب مثبت بهت نمی دادم.
آرمان دستی به موهای بلند او کشید و گفت: ولی من هیچکس را به اندازه تو دوست ندارم. فقط تو هستی که می توانی مرا خوشبخت کنی. لیدا ، من جز پاکدامنی از تو چیزی ندیده ام. من می دانم که امیر عاشق توست ولی هیچ عشقی مانند عشق من نسبت به تو نیست. و بعد اشک در چشمانش حلقه زد.
لیدا جا خورد. آرمان بلند شد و جلوی پنجره ایستاد. لیدا به طرفش رفت و آرام گفت: منو ببخش . من هم دوستت دارم. تو شوهر من هستی. از اینکه ناراحتت کردم خودم را نمی بخشم.
آرمان به طرف او برگشت گفت:متاسفم که ثریا آن حرفها را زد. من از تو معذرت می خواهم و بعد سر لیدا را روی سینه ی پهن خود گذاشت و با نوازش موهای او گفت: لیدا تو زن من هستی. نمی خواهم دیگران باعث جدایی من و تو شوند. تو کسی هستی که می خواهم بچه های قشنگی برایم به دنیا بیاوری و تا عمر دارم در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم و بعد بوسه ای به موهای او زد.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: من هم با همین تصمیم به تو جواب مثبت دادم و بعد ادامه داد:ساعت چهار بعدازظهر است. اگه میشه اجازه بده به خانه بروم. می ترسم پدر و مادرت سربرسند.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. اول بگذار نمازم را بخوانم، می ترسم نمازم قضا شود،بعد با هم می رویم.
وقتی آرمان داشت نماز می خواند لیدا یاد امیر افتاد. چهره آرمان پاک و با ایمان بود و از اینکه او را برای همسرش خودش انتخاب کرده بود به خودش می بالید.
بعد از خواندن نماز لیدا لبخندی زد و گفت: تو که اینقدر با ایمان هستی چرا در برابر من تا این حد سخت گیر هستی و نمی گذاری به خانه...
آرمان حرف او را قطع کرد و با لبخند گفت: آخه عزیزم تو زن من هستی و انشالله تا چند وقت دیگه با هم زندگی می کنیم. وقتی فکرش را می کنم که همسرم هستی دیگه نمی توانم قبول کنم که از من دور باشی و بعد کنار لیدا نشست و گفت: راستی لیدا تو باید نماز خواندن را یاد بگیری. چون انسان وقتی نماز می خواند احساس آرامشی به او دست می دهد و روحش پاک می شود.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه ولی امروز نه چون دیروقت است و بلند شد و ادامه داد: اجازه می دهی به خانه برگردم؟
آرمان بلند شد و گفت: کمی صبر کن تا لباسم را عوض کنم.
وقتی آرمان داشت لباسهایش را عوض می کرد لیدا متوجه شد که او هنوز غمگین است. به طرفش رفت و گفت:آرمان خواهش می کنم اینطور ناراحت نباش. از اینکه ناراحتت کردم باز هم معذرت می خواهم. لطفا کمی برایم بخند تا با روحیه ی خوب به خانه برگردم.
آرمان لبخند سردی زد و گفت: عزیزم من از تو ناراحت نیستم. از این ناراحتم که ثریا حق نداشت این حرفها را بزند. من هیچوقت او را بخاطر آن حرفها نمی بخشم.
لیدا در حالی که چادر را روی سر می گذاشت گفت: فراموش کن چون دوست ندارم دیگه چیزی بشنوم. همین که تو به من اطمینان داری برایم خیلی باارزش است. دوست ندارم دیگه تو را ناراحت ببینم.
آرمان به طرف لیدا آمد ، گونه ی او را بوسید و گفت: می دانم که دختر باگذشتی هستی .من از طرف او دوباره معذرت می خواهم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند.
آرمان لیدا را تا جلوی در خانه ی آقای بهادری رساند و خودش به بیمارستان رفت.
لیدا وارد خانه شد. احمد را دید. با تعجب گفت: آقا احمد شما چرا امروز زود به خانه آمدید؟
احمد بدون اینکه او را نگاه کند گفت: کمی سرم درد می کنه بخاطر همین زودتر از شرکت آمدم.
شهلا خانم گفت: دخترم کجا بودی که دیر کردی. دلواپس شدیم.
لیدا گفت: بیمارستان بودم.
فتانه گفت: تا این موقع آنجا چکار می کردی؟
لیدا نگاهی به احمد انداخت و آرام گفت: کمی سرما خورده بودم. پیش دکتر رفتم.
احمد چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا به خنده افتاد. فتانه با شیطنت گفت: آقای دکتر تو را خوب معاینه کرد؟
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: معاینه ی دقیق اجازه ندادم . فقط گلویم را نگاه کرد.
شهلا خانم خنده ای کرد و گفت:بیچاره آقای دکتر.
احمد با عصبانیت گفت: اگه میشه کمی هم به من برسید.
لیدا به شوخی گفت: اگه ناراحت هستی زنگ بزنم آقا آرمان بیاید و شما را معاینه کند.
احمد با اخم گفت: حاضرم بمیرم ولی این دکتر تو، مرا معاینه نکند.
همه زدند زیر خنده.فریبا رو کرد به احمد و گفت: راستی داداش جون دیگه هوا سرد شده ، تو تصمیم نداری برایم یک بلوز کاموایی بخری؟ خیلی وقت میشه که برام لباس نخریده ای.
احمد با ناراحتی گفت: به تو پول می دهم خوب برو لباس بخر. من دیگه حوصله ی این جور کارها را ندارم.
فریبا با بغض گفت: ولی وقتی او برایم می گیری بیشتر برایم ارزش داره تا اینکه خودم بروم بخرم.
احمد با ناراحتی به کنار فریبا رفت ، دستی به سر او کشید و با اخم به لیدا نگاه کرد و گفت: فریبا جان منو ببخش . این دختره لیدا دیگه اعصابی برایم نگذاشته است. همش تقصیر او است که اینطور شده ام. مدام شوخی ها بی مزه می کند.
لیدا لبخندی زد و گفت: راستی آقا احمد وقتی داری فردا همراه فریبا و فتانه با هم به رستوران برویم؟
احمد اخمی کرد و گفت: نخیر، من اصلا حوصله ی تو را ندارم.
لیدا که سعی می کرد خودش را شاد و سرحال نشان بدهد گفت: ای خسیس! نترس همگی ناهار دعوت خود من هستید.
احمد با عصبانیت گفت:اولا که خسیس نیستم. دوما به چه مناسبت با تو بیرون بیایم؟ سوما ممکنه شوهر عزیزت ناراحت شود. و این حرف آخر را با تمسخر ادا کرد.

shirin71
10-14-2011, 12:15 AM
لیدا به روی خودش نیاورد، لبخندی زد و گفت: می خواهم کمی آرمان را به خودش بیاورم چون او قراره با خانم دکتری که در همان بیمارستان است به رستوران برود و من نمی خواهم او فکر کند من ساکت می نشینم. و رو کرد به شهلا خانم و گفت: فردا اگه آرمان تلفن زد به او بگو که با احمد برای ناهار بیرون رفته ام ولی از فریبا و فتانه حرفی نزن. می خواهم فکر کند که تنها با احمد بیرون رفته ام.
احمد با خشم گفت: می خواهی مرا بازیچه ی خودت کنی؟!
لیدا با دلخوری گفت: این حرف را نزن، اگه دوست نداری، خوب نیا. اصراری نمی کنم که با من بیایی . با کس دیگری می روم. راستی با پسر همسایه بقلی که اسمش ابراهیم است به رستوران می روم. فقط باید از او دعوت کنم. می دانم که قبول می کند. او مرد مهربان و پاکی است. با هم سلام علیک داریم.
احمد با عصبانیت فریاد زد: من به تو اجازه نمی دهم که با یک غریبه بیرون بروی.
لیدا گفت: اخه مجبورم تو که به من افتخار نمی دهی.
احمد با عصبانیت گفت: با اینکه دوست ندارم با تو بیرون بیایم، ولی بخاطر فریبا و فتانه فردا دعوت شما را قبول می کنم.
لیدا با خوشحالی تشکر کرد و به اتاقش رفت. امیر دیگه اون پسر شاد و سرحال قبل نبود. خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بود. فقط موقع ناهار و شام سر میز حاضر می شد و بعد از غذا به کتابخانه می رفت.
فردای آنروز لیدا همراه احمد و فتانه و فریبا به رستوران رفت. احمد مدام اخم کرده بود، لیدا وقتی داشت روی سالادش سس می ریخت عمدا طوری نگه داشت که وقتی فشار داد سس به طرف لباس احمد پاشیده شد و به ظاهر به احمد نگاه کرد و گفت: ای وای ببخشید . و بعد دستمال برداشت تا سس را از روی لباس احمد پاک کند.
احمد اخمی کرد و با قیافه ای خشن دستمال را از لیدا گرفت و خودش لباسش را پاک کرد.لیدا به فتانه چشمکی زد که از نگاه احمد دور نماند. فتانه به خنده افتاد. احمد نگاه تندی به فتانه انداخت و بعد ظرف سس را برداشت و روی لیدا پاشید. لیدا فریاد کوتاهی کشید و سریع بلند شد. چند جای چادر گلدار لیدا آغشته به سس بود. احمد خنده ای کرد و گفت: این جواب اذیت کردنت.
فریبا و فتانه به خنده افتادند. لیدا گفت: احمد تو چقدر بی انصافی. چادر من را کثیف کردی.
احمد دستمال را برداشت و در حالی که چادر لیدا را پاک می کرد گفت: تو خیلی بدجنس هستی و فقط جواب بدجنسی تو را میشه با بدجنسی داد.
لیدا نگاهی به او انداخت. احمد یکدفعه عصبانی شد و در حالی که دستمال را روی میز پاک می کرد گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن. بگذار فراموشت کنم. و بعد روی صندلی نشست و سرش را میان دو دستش گرفت. لیدا روی صندلی نشست و آرام گفت: احمد نگاه من به این خاطر است که با داشتن خانواده ای مانند شما احساس امنیت می کنم . نمی دانم چرا وقتی تو را می بینم احساس می کنم که مانند یک برادر حامی من هستید. اگه با تو شوخی و یا قهر می کنم فقط به این خاطر است که تو را فقط مانند برادرم عزیز می دانم و دوستت دارم. به خدا احمد من با شماها خیلی راحت هستم و وقتی شما دو تا برادر را غمگین می بینم ناراحت می شوم. فکر کنم همون حسی که فریبا و فتانه به شما دارند من هم همون حس را دارم. من نه برادر دارم و نه خواهر ولی از وقتی که با شما آشنا شده ام تمام اینها را به دست آورده ام و هیچوقت کمبودی احساس نکرده ام.
احمد با ناراحتی سرش را بلند کرد و وقتی صداقت گفتار لیدا را در چشمانش دید گفت: ولی من در این مدت احساس می کردم که تو هم به من علاقه داری، ولی بخاطر حرفهای امیر این کار را با ما کردی.
لیدا لبخندی زد و گفت: من تو را برادر خودم می دانم همانطور که شهلا خانم و آقا کیوان را پدر و مادر خودم می دانم. خواهش می کنم مرا خواهر خودت بدان . خواهر کوچکی که بعد از سالها برادری به خوبی تو پیدا کرده است.
احمد لبخند غمگینی زد و گفت: بهت قول می دهم که فقط تو را به چشم خواهرم نگاه کنم و اگه اشتباهی کنی بدان بدجوری از دستم تنبیه می شوی. مانند فریبا و فتانه، فهمیدی؟
لیدا به خنده افتاد . بعد از لحظه ای گفت: وای داره حرصم درمیاد. فکر اینکه الان آرمان در کنار خانم فیس و افاده ای نشسته است و با لذت غذا می خورد اعصابم را بهم می ریزه.
احمد با خنده گفت: ای دختره ی حسود.
فتانه و فریبا به شوخی مدام سر به سر لیدا می گذاشتند و او را اذیت می کردند.
بعد از ناهار با هم به سینما رفتند ساعت هفت شب به خانه برگشتند. شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: لیدا تو چقدر بی انصاف هستی، آرمان از صبح تا حالا پنج بار تلفن زده است. من از ترس تو به او نگفتم که فریبا و فتانه هم همراهت بودند. ولی وقتی فهمید که با احمد به رستوران رفته ای با ناراحتی گفت:به لیدا گفته بودم که باید سه روز در خانه استراحت کند تا حالش بهتر شود.
لیدا لبخندی زد و گفت: اگه دوباره تماس گرفت بگوئید که من حمام هستم.
احمد اخمی کرد و گفت: لیدا تو چرا بیچاره دکتر را اذیت می کنی؟
لیدا گفت: تو کاری به این کارها نداشته باش. من می دانم چطور با این دکتر کنار بیایم. و بعد ب اتاقش رفت.
ساعت نه شب آرمان با یک دسته گل به خانه ی آقا کیوان آمد. لیدا در حالی که بلوز و دامن زرد خوشرنگی به تن داشت و یک روسری خوشرنگ روی سرش بود به استقبال او رفت.
امیر وقتی آرمان را دید سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. احمد هم به بهانه ی حمام کردن داخل حمام شد. دخترها هم در اتاقشان داشتند فیلم سینمایی قشنگی می دیدند. آقا کیوان و شهلا خانم به گرمی آرمان را به پذیرایی راهنمایی کردند . آرمان با لیدا کمی سرد احوالپرسی کرد. لیدا رو به روی مبل نشست و نگاه های شیطنت آمیزی به او می انداخت و آرمان به خوبی این نگاه ها را حس می کرد و قلبش برای او می تپید. ولی خیلی جدی به او نگاه کرد و گفت: حال شما چطوره؟
لیدا لبخندی به او زد و گفت:الحمدالله بد نیستم.
آقا کیوان گفت: دکتر جان چرا پدرتان تشریف نیاورده اند. از دیدنشان خوشحال می شدیم.
آرمان جواب داد:پدر امشب خیلی خسته بود. برای شما خیلی سلام رساندند و بعد نگاهی به لیدا انداخت.
آقا کیوان متوجه شد که آرمان خیلی مایل است که با لیدا تنها باشد. به بهانه ی تلفن کردن به یکی از دوستانش از پذیرایی خارج شد و شهلا خانم هم به بهانه ی آوردن چای همراه او اتاق را ترک کرد.
لیدا لبخندی به آرمان زده پرسید: امروز ناهار به شما خوش گذشت؟
آرمان اخمی کرد و گفت: مگه تو مریض نبودی؟ چرا امروز با احمد بیرون رفتی؟
لیدا جواب داد:اخه آقا احمد مرا به نهار دعوت کرد من هم قبول کردم، جای شما خالی چقدر هم خوش گذشت. به سینما هم رفتیم ولی حیف شد که شما نتوانستید با ما به سینما بیایید. به احمد گفتم که شما با خانم دکتری برای ناهار دعوت دارید.
آرمان بلند شد و کنار لیدا نشست و گفت: تو از کجا می دانی که من با او به رستوران رفته ام؟
لیدا گفت: دیروز خود خانم دکتر جلوی من شما را برای نهار امروز دعوت کرد.
آرمان لبخندی زد و گفت: ساعت یازده صبح بود که تلفن زدم تا با تو صحبت کنم . شهلا خانم گفت که با احمد به رستوران رفته ای. آنقدر عصبانی شدم که وقتی خانم دکتر به اتاقم آمد که با هم به رستوران برویم با ناراحتی دعوتش را رد کردم. تمام فکرم پیش تو بود.
لیدا در حالی که سیب پوست می گرفت گفت: اتفاقا چقدر هم به من خوش گذشت. وقتی امدم روی سالادم سس بریزم پاشید روی لباس احمد، و احمد هم تلافی کرد و نصف سسش را روی چادرم پاشید.
آرمان بازوی لیدا را محکم گرفت و گفت: لیدا چرا می خواهی با این حرفها ناراحتم کنی؟ منکه گفتم با دکتر بیرون نرفتم. ای بابا! تو چقدر حسود هستی!
لیدا لبخندی زد و گفت: نه درست مانند خودتو. چون در حسود بودن کمتر از من نیستی.
آرمان با ناراحتی گفت: دفعه ی آخرت باشی که با یک غریبه بیرون می روی.
لیدا لبخندی زد و تکه ای سیب را روی چاقو گرفت و به طرف دهان آرمان نزدیک کرد و گفت: عزیزم اینقدر حرص نخور. این سیب خوشمزه تر است.
آرمان اخمی کرد و گفت: نمی خورم، تو اعصابم را از صبح تا حالا خرد کرده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: اگه منو دوست داری باید این سیب را که پوست گرفته ام بخوری.
آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد و سیب را از او گرفت و آرام مشغول خوردن شد.
لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت و گفت: عزیزم ناراحت نباش،چون همراه فریبا و فتانه با احمد به رستوران رفتم. خیلی هم دوست داشتم که شما در کنارم بودی ولی فکر کردم شاید کنار خانم دکتر به شما بیشتر خوش بگذرد.
آرمان با تعجب به لیدا نگاه کرد و لبخندی روی لبهایش ظاهر شد و گفت: ای بدجنس! تو خیلی منو اذیت می کنی. چرا نگفتی که فریبا و فتانه هم با تو بودند.
لیدا سرش را روی شانه های آرمان گذاشت و گفت: آخه فکر اینکه تو با خانم دکتر امروز سر یک میز نشسته ای و میگی و می خندی اعصابم را خرد می کرد و خواستم تلافی کنم تا بدون من دعوت هیچ خانمی را قبول نکنی.
آرمان لبخندی زد و دستش را در دستهای لیدا حلقه زد و گفت: بی انصاف بدجوری تنبیهم کردی. بهت قول می دهم که دیگه بدون اجازه ی تو با هیچ خانمی بیرون نروم.
در همان لحظه صدای سرفه ی آقا کیوان امد و وارد پذیرایی شد. آرمان و لیدا سریع خودشان را جمع و جور کردند و لیدا در حالی که صورتش از شرم گلگون شده بود بلند شد و رفت روی مبل رو به رو نشست.
آقا کیوان لبخندی زده و گفت: لیدا جان آقا قدرت تلفن زده است و می خواهد با تو صحبت کند. آرمان نگاهی سنگین به لیدا انداخت.

shirin71
10-14-2011, 12:15 AM
لیدا به طرف تلفنی که در همانجا کنار آرمان بود رفت. آرمان کمی خودش را جمع و جور کرد تا لیدا بتواند بنشیند.
قدرت تا صدای لیدا را شنید ، با صدای غمگین احوال پرسی کرد. لیدا گفت: بدجنسها شما چرا برایم تلفن نمی زنید؟ چقدر دلم برای همه ی شما تنگ شده است.
قدرت گفت: مونس شماره تلفنت را گم کرده بود و چقدر هم بخاطر همین گریه کرد. دیشب مادر، او شماره تلفن را که لای کت پدربزرگ بود پیدا کرد. چقدر همه خوشحال شدیم. از مونس شماره را گرفتم تا با شما حرف بزنم.
لیدا گفت: حال مونس چطوره؟ خیلی دلم برایش تنگ شده است.
قدرت با صدای گرفته گفت: من به خواستگاری مونس رفتم و حالا نامزد هستیم.
لیدا به ظاهر با خوشحالی گفت: وای قدرت جدی میگی! با این حرف چقدر خوشحالم کردی.
قدرت گفت: وقتی به تهران برگشتی هر چه تلاش کردم که فراموشت کنم نشد و برای اینکه تو تنها کسی باشی که عشقت را در سینه ام حفظ کنم تصمیم گرفتم با مونس که هیچ عشقی به او ندارم ازدواج کنم تا همیشه به یاد تو باشم.
لیدا با اخم گفت: قدت بس کن. می دانم که مونس تو را خوشبخت می کند.
قدرت گفت: بهت تلفن زدم که بگم هفته ی دیگه من و مونس با هم عروسی می کنیم. می خواهم که تو هم در جشن ما شرکت کنی تا شاهد بدبختی من باشی.
لیدا با دلخوری گفت: قدرت این حرف را نزن. تو تنها با مونس می توانی خوشبخت باشی. چقدرخوشحالم که تو با او ازدواج کردی. حتما مونس هم خوشحال است.
قدرت آهی عمیق کشید و گفت: لیدا من فقط به خاطر اصرار تو این کار را کردم. ولی ته دلم هنوز راضی به این کار نیست. تو منو مجبور به این ازدواج کردی. هر چه فکر کردم دیدم که فقط مونس مرا بخاطر خودم می خواهد و دوستم دارد. من فقط با محبت او ازدواج کردم، محبتی که تو از من دریغ کردی.
لیدا گفت: قدرت به تو قول شرف میدهم که در کنار مونس آرامش را به دست بیاوری. او می تواند عشق خودش را در سینه ی بی عاطفه ی تو جای دهد. فقط به او فرصت بده.
قدرت لبخند غمگینی زد و گفت: لیدا هنوز هم چشمهای قشنگت از جلوی چشمانم دور نشده است. هر شب به فکر تو می خوابم.
لیدا با اخم گفت: قدرت خواهش می کنم از من یک بت نساز.به حرفم گوش کن. هر چه بیشتر فکر من باشی بیشتر علاقه مند می شوی ،پس کمی هم به مونس فکر کن تا او در قلبت جا باز کند.
آرمان در حالی که با آقا کیوان حرف می زد، تمام حواسش پیش لیدا بود و آقا کیوان هم متوجه این موضوع شده بود و چشم غره ای به لیدا رفت تا زودتر صحبت را تمام کند.
قدرت با ناراحتی گفت: من مثل تو بی رحم نیستم و تا به این زودی فراموشت کنم. تو برایم مانند یک غریبه ی آشنایی بودی که از راه دور امدی و آشنایی عمیقی در قلبم به وجود آوردی و دوباره ترکم کردی.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: فقط کمی به قلب پاک و بی آلایش مونس فکر کن و با وجدان باش من هم هفته ی دیگه حتما به عروسی شما می آیم. سلام منو به مونس و پدربزرگ برسان و به مونس بگو که دلم خیلی برایش تنگ شده است. و بعد هر دو خداحافظی کردند.
وقتی لیدا گوشی را گذاشت ، آرمان رو به او کرد و با ناراحتی گفت: چه عجب صحبت شما تمام شد! یک لحظه فکر کردم که وجود مرا فراموش کرده ای.
لیدا نگاهی به صورت او انداخت. لبخندی زد و گفت: آخه یک ماه می شد که با هم صحبت نکرده ایم دلم برایشان تنگ شده بود.
آرمان اخمی کرد و گفت: انگار زیاد بدت نمیاد که با او هم صحبت شوی.
آقا کیوان پادرمیانی کرد و گفت: نه دکتر جان، دختر من خیلی مهربان است و اصلا از این کارهایش منظوری ندارد. دخترم قدرت را مانند برادرش می داند.
آرمان پوزخندی زد و گفت: بله می دانم مانند برادرش. و بعد نگاهی با اخم به لیدا انداخت.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: این هفته عروسی مونس و قدرت است. انها مرا برای عروسی خودشان دعوت کرده اند. خیلی اصرار داشت که برای عروسی انها حضور داشته باشم.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. آقا کیوان گفت: پس این هفته به شمال می روی. خوش بحالت. شنیده ام عروسی های شمال خیلی جالب است.
لیدا با شیطنت نگاهی به آرمان انداخت و گفت:اگه آقای دکتر اجازه بدهند به شمال می روم وگرنه خودسرانه به شمال نمی روم چون دیگه من تنها نیستم که هر کاری دلم می خواهد بکنم.
آرمان از این طرز حرف زدن خوشش امد و نگاه دلنشینی به لیدا انداخت و گفت: اجازه نمی دهم تنها بروی. ولی بالاخره باید در عروسی این دو زوج جوان شرکت کنی.
در همان لحظع احمد از حمام بیرون آمد و در حالیکه موهای خیسش را با حوله ی کوچکی خشک می کرد نگاهی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی به او زد که از چشم تیزبین لیدا دور نماند و ناگهان رنگ صورت آرمان به وضوح پرید. آقا کیوان باز متوجه ناراحتی او شد و برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاید گفت: لیدا جان نکنه باز برای احمد بیچاره نقشه کشیده ای که به او می خندی؟ نکنه باز می خواهی بلایی سرش بیاوری؟ و بعد رو کرد به آرمان و گفت: این دو خواهر و برادر خیلی سر به سر هم می گذارند. امروز لیدا روی احمد سس ریخته بود و احمد برای تلافی تمام سس را روی لیدا ریخت. از دست این دو نفر در خانه آرامش نداریم. فریبا و احمد که دیگه واویلا هستند. همش سر و صدایشان در خانه بلند است.
لیدا از اینکه اینطور آقا کیوان از او طرفداری می کرد لذت می برد و او را مانند پدرش دوست داشت.
احمد هم متوجه ناراحتی آرمان شدت و گفت: پدرجان من بیچاره جرأت ندارم به لیدا حرفی بزنم. سریع بلا سرم می آورد و رو کرد به آرمان و گفت:دکتر جان لطفا کمی گوش کشی درست و حسابی از این زن بدجنس خودت بکن تا اینقدر سر به سر من نگذارد.
شهلا خانم با خنده گفت: وای نه دکتر جان، با لیدا نمیشه شوخی کرد چون او مانند بمب یکدفعه منفجر می شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: اگه ایندفعه شما را اذیت کرد کافی است به من بگوئید تا من با ایشون صحبت کنم.
لیدا نگاه جدی به آرمان انداخت و گفت: نکنه می خواهی تنبیه ام کنی؟
آرمان لبخندی زد و گفت:نه عزیزم من جرات این کار را ندارم.
همه به خنده افتادند. شهلا خانم زیر لب گفت: بیچاره دکتر!
آقا کیوان گفت: دکتر جان لطفا به لیدای ما چیزی نگو. دیدی که امروز برای دعوت خانم دکتر به نهار شما را چقدر عصبانی کرد و چه جوری تلافی آن را سرتان درآورد.
احمد خنده ای سر داد و گفت: وای دکتر جان نمی دانی که امروز ناهار، لیدا چقدر حرص خورد. نزدیک بود از حسادت منفجر شود.
دوباره همه به خنده افتادند. آرمان لبخندی زد و گفت: نمی دانم فقط زن من حسود است یا اینکه تمام زنها حسود هستند.
آقا کیوان با خنده گفت: دکتر جان خیالت راحت باشد که تمام زنها حسود و انتقامجو هستند.
شهلا خانم به شوخی چشم غره ای به آقا کیوان رفت. آقا کیوان با صدای بلند به خنده افتاد. آرمان رو به احمد کرد و گفت: به شما قول می دهم که دیگه اجازه ندهم زن بدجنس من شما را اذیت کند.
احمد با قیافه ای که ظاهر آرامی داشت گفت: خواهش می کنم لیداجان را از خودتان ناراحت نکنید. او عزیز همه ی ما است و او را دوست داریم.
آرمان لبخندی سرد زد و با کنایه گفت:بله، به وضوح پیداست که شما دو تا برادر بدجوری به لیدا خانم علاقمند هستید.
احمد متوجه کنایه آرمان شد. جا خورد، سرش را پائین انداخت و با یک معذرت خواهی کوتاه از پذیرایی رفت.
لیدا نگاهی به ارمان انداخت و او را پکر دید . آرمان از اینکه نمی توانست با نامزدش تنها باشد و با او صحبت کند احساس ناراحتی می کرد.آقا کیوان و شهلا خانم به بهانه ای از پذیرایی خارج شدند. لیدا آرام بلند شد و کنار آرمان نشست و گفت: امشب خیلی مرموز شده ای؟ مدام کنایه می زنی!
آرمان به مبل تکیه داده و گفت: عزیزم اجازه نمی دهم تنها به شمال بروی.
لیدا به شوخی گفت: خوب با آقا احمد می روم.
آرمان به شوخی اخم کرد و آرام نگاهی به صورت لیدا انداخت و گفت: اجازه ی این کار را هم نداری.
لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت، گفت: اگه به عروسی نروم آنها حتما ناراحت می شوند.
آرمان با ناراحتی گفت: چه زن خودخواهی هستی؟!باشه. اگه اینطور است من کارهایم را ردیف می کنم تا با تو به شمال بیایم.
لیدا با خوشحالی گفت: وای چقدر عالی. اینطور بیشتر به من خوش می گذرد چون دوست نداشتم تو را تنها بگذارم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: ای بدجنس منتظر این حرفم بودی.و بعد ادامه داد: لیدا دوست ندارم با احمد و یا کس دیگه ای شوخی کنی. من از اینجور زنها اصلا خوشم نمی آید. تو دیگه شوهر داری و نباید اینطور رفتاری داشته باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت:چشم سرورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای دختره ی سیاستمدار بالاخره تو با اون زبان چرب مرا دیوانه می کنی.
لیدا نیشخندی زد و کمی به او نزدیک شد. آرمان نگاهی با اشتیاق به او انداخت و در حالی که دستش را روی شانه های او گذاشته بود گفت:لیدا اجازه بده عقدت کنم. با اینکه صیغه ات کرده ام ولی هنوز گوشه ی دلم خالی است و مدام نگران هستم. دوست دارم زن عقد کرده ام باشی.
لیدا به مبل لم داد . آرمان یک دستش را روی شانه های او گذاشت. لیدا در حالیکه پرتقال پوست می گرفت گفت: کمی طاقت داشته باش و حوصله به خرج بده. چرا اینقدر عجله داری؟ بهت که گفتم مادرم حتما باید سر عقد من حضور داشته باشد.
در همان لحظه آقا کیوان به اتاق امد. لیدا سریع بلند شد و با خجالت به آشپزخانه رفت. آقا کیوان لبخندی زد و رو به روی آرمان نشست. بعد از لحظه ای لیدا با سینی چای داخل پذیرایی شد و به آقا کیوان و بعد به آرمان تعارف کرد که آرمان رو به آقا کیوان کرد و گفت: فردا شب عروسی یکی از همکارانم است، می خواستم که اجازه بدهید لیدا جان را با خودم ببرم. از من و لیدا رسما دعوت کرده اند.
آقا کیوان به شوخی گفت: اجازه ی لیدا جان در دست شماست. زنت است و می توانی همین حالا او را به خانه ی خودت ببری و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد. لیدا با دلخوری به آقا کیوان نگاه کرد. شهلا خانم با خنده گفت: چی چی؟! دست دختر ما را همینجوری بگیره و ببره!؟ دخترم را به همین راحتی به دکتر نمی دهم. حالا حالاها باید دنبال دختر گلم باشد.
همه زدند زیر خنده.لیدا با خوشحالی گفت:آفرین مادرجان.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخندی زد و گفت: می دانم آخرش مجبور می شوم که تو را شبانه از رخت خوابت بدزدم.
دوباره شلیک خنده بلند شد. بعد از نیم ساعت آرمان به خانه شان رفت. وقتی آرمان رفت آقا کیوان احمد و لیدا را صدا کرد و گفت: خواهش می کنم جلوی آرمان اینقدر با همدیگر شوخی نکنید. او مرد زیرکی است و تمام حرکاتتان را زیر نظر دارد. من که می دانم شما بدون منظور شوخی می کنید ولی چون آرمان می داند که شما خواهر و برادر واقعی نیستید نمی تواند این حرکات را تحمل کند.
احمد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خوب من چکار کنم؟لیدا به من خندید. منکه سرم توی کار خودم بود.
لیدا خندید و گفت: آخه با اون قیافه که تو پیش آرمان آمدی خوب معلومه که خنده ام می گیره.
احمد با اخم گفت: مگه قیافه ام چش است؟و به شوخی گفت: از نامزد تو که خوشگل تر هستم.
لیدا به شوخی چشم غره ای به احمد رفت. آقا کیوان و شهلا خانم زدند زیر خنده.
فردای آن شب، لیدا در حالی که لباس زیبایی به تن داشت و روسری را به طرز قشنگی که موهایش دیده نشود روی سر گذاشته بود همراه آرمان به عروسی رفت. خانم دکتری که لیدا در بیمارستان دیده بود در این جشن حضور داشت. لیدا و آرمان در گوشه ای از سالن پذیرایی روی صندلی نشسته بودند و به کسانی که در وسط سالن می رقصیدند نگاه می کردند. بعد از لحظه ای خانم دکتر به طرف آرمان آمد و از او دعوت به رقص کرد. آرمان دعوت او را رد کرد ولی او در حالی که کمی مست بود به اصرار او را بلند کرد.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و با حرص لبخندی زد ولی آرمان ناراحت بود. خانم دکتر دستهایش را دور گردن آرمان حلقه زده بود و با آهنگ ملایمی می رقصید و آرمان با نگرانی هر لحظه یک بار به لیدا نگاه می کرد. وقتی لیدا را ناراحت دید ، دست دکتر را از روی گردنش به سرعت باز کرد و به طرف لیدا آمد. سر میز نشست و به لیدا نگاه کرد. لیدا لبخندی به او زد و گفت: خیلی بدجنس هستی.
آرمان دستش را روی دست لیدا گذاشت و گفت: واقعا متاسفم. خودت دیدی که او مست بود و با خود نبود. دست از سرم بر نمی داشت و مدام مزاحم من می شد.

shirin71
10-14-2011, 12:15 AM
لیدا لبخندی زد و گفت: یک لحظه دوست داشتم زنده زنده پستت را بکنم ولی چون دوستت دارم از این کار صرف نظر کردم.
آرمان گفت: واقعا حق داری.اگه تو این کار را می کردی حسابت را می رسیدم.
لیدا نگاهی به صورت سرخ شده ی او انداخت و گفت: پس من باید حساب تو را برسم ولی حیف نمی تونم هیچگونه تنبیهی برایت در نظر بگیرم ولی دفعه ی آخرت باشد که این کار را کردی.
آرمان لبخندی زد و گفت: متاسفم من اصلا در مورد رقص سررشته ندارم.
آرمان با تعجب گفت: تو شوخی می کنی! مگه میشه دختری به سن و سال تو رقص بلد نباشه؟!
لیدا به خنده افتاد و گفت: اگه رقص بلد بودم که الان حرص تو را بخاطر این کار در می آوردم . و ادامه داد: آخه عزیزم من اصلا توی فکر اینجور مسائل نبودم. نه می رقصیدم و نه لباس روز می پوشیدم. تمام تفریح من بیشتر ورزش بود و با اسمیت بودم. با او به ماهیگیری می رفتم. شطرنج بازی می کردم. به باغ وحش و یا کوه می رفتم و یا با هم درس می خواندیم. اسمیت به من اجازه نمی داد که در اینجور کارها با دخترها شرکت کنم و برای اینکه سرگرمم کند از هیچ کاری دریغ نمی کرد. حتی در جشنها و تولدها کنارم بود و مرا با حرف سرگرم می کرد تا توجه ام به این جور مسائل کشیده نشود.تمام پسرها از اسمیت خیلی حساب می بردند و هیچوقت در جشنها از من دعوت به رقص نمی کردند چون می دانستند که اسمیت بعد از جشن چه بلایی سرشان می آورد.
و بعد لیدا در حالی که یاد گذشته کرده و در خودش غرق بود ادامه داد: یک روز در جشن تولد یکی از دوستانم مرا تنها به جشن دعوت کردند و من بدون اینکه به اسمیت بگویم به این جشن رفتم. وقتی تمام دوستانم مرا بدون اسمیت دیدند دورم حلقه زدند و هر کدام پیشنهاد رقص به من دادند ولی قبول نکردم. یکی از آنها پوزخندی زد و گفت: نکنه باید از اسمیت اجازه بگیری و می ترسی که بدون اجازه ی او با ما برقصی. فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشید و بعد همه ی بچه ها به خنده افتادند.
حرکات و گفته های آنها به من برخورد . با اخم بلند شدم رو به پسری که آن حرفها را زده بود کردم و گفتم: می خواهم با خودِ تو برقصم تا فکر نکنی که از اسمیت می ترسم.
دخترها و پسرها وقتی دیدند که من برای اولین بار می خواهم با کسی برقصم از ما دور شدند و دور ما حلقه زدند. هنوز آهنگ شروع نشده بود که اسمیت وارد شد . وقتی دستهای آن پسر را دور کمرم دید که منتظر است که با آهنگ رقص را شروع کنیم عصبانی شد. با خشم به طرف ما آمد کمی هول شدم. اسمیت از پشت یقه ی آن پسر را گرفته و او را از من جدا کرد و چنان مشتی به صورت او زد که بیچاره در همان لحظه بیهوش روی زمین افتاد. و بعد با ناراحتی به طرفم آمد.دستم را گرفت و از آن جشن بیرون آمدیم. تا دو روز اسمیت با من قهر کرده بود که چرا در مورد دعوت جشن به او چیزی نگفته بودم. چون اسمیت را خیلی دوست دارم، برای آشتی کردم خودم پاپیش گذاشتم و او هم خیلی زود همه چیز را فراموش کرد و با هم آشتی کردیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: پس باید از اسمیت ممنون باشم که اینطور به فکر تو بود. خیلی دوست دارم او را ببینم.
لیدا آهی کشید و گفت: از رو زتولد فتانه تا حالا او را ندیده ام. چند بار به ماریا تلفن زده ام ولی او هم در خانه نیست. نمی دانم آنها چرا با من تماس نمی گیرند. اسمیت حتی به نامه هایم جواب نمی دهد.
آرمان گفت: شاید عمو کوروش از آنها خبر داشته باشد.
لیدا نفس عمیقی کشید و گفت: نه ، از وقتی که پدرم مرد و عمو مرا از ماریا گرفت دیگه با آنها کاری ندارد. او هیچوقت از اسمیت خوشش نمی امد. با اینکه پدر باعث شده بود اسمیت مسلمان شود ولی با این حال عمو از اسمیت متنفر بود. نمی دانم چرا! ولی من از این کار عمو اصلا راضی نیستم.
آرمان گفت: بهتره دیگه فکرش را نکنی. دوست ندارم امشب تو را غمگین ببینم. و بعد لبخندی به او زد.
ساعت یک نیمه شب هر دو به خانه برگشتند. وقتی آرمان، لیدا را جلوی در خانه پیاده کرد خودش هم پیاده شد و گفت: شاید همه خواب باشند، بیا امشب در خانه ی ما بمان.
لیدا لبخندی به آرمان زد .آرمان به خنده افتاد و گفت:چرا اینطور نگاهم می کنی؟ منظوری از حرفم نداشتم.
لیدا دست را در کیفش کرد و کلید را برداشت و گفت:آقا امیر از روز اولی که به خانه شان امدم کلید خانه شان را به من هم داد تا مشکلی برای ورود و خروج نداشته باشم.
آرمان با لجاجت گفت: ولی تو زن من هستی و دلیل نداره که از هم جدا باشیم. الان خانه ی ما دیگه خانه ی تو هم هست.
لیدا در حالی که در را باز می کرد گفت: می دانم عزیزم ولی آقا کیوان حتما منتظر من است. شهلا خانم بدون من خوابش نمی گیره و اینکه خوب نیست این وقت شب به خانه ی شما بیایم. و بعد داخل باغ شد و رو کرد به آرمان و گفت: شب بخیر.
آرمان سریع در را گرفت و گفت: راستی فردا شب شام مهمان من هستی. می خواهم با هم به یک رستوران برویم.
لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت تا بتواند در را ببندد. آرمان با یک حرکت تند لیدا را به طرف خودش کشید و آرام گفت: دختره ی بی انصاف و بعد سرش را به او نزدیک کرد.
در همان لحظه صدای شهلا خانم آمد که گفت:لیدا جان چقدر دیر کردی!
لیدا و آرمان سریع از هم فاصله گرفتند و در حالی که هر دو خجالت کشیده بودند با هم به شهلا خانم سلام کردند.
شهلا خانم هم خودش خجالت کشید و گفت:ببخشید فکر کردم لیدا جان تنها است. دلواپس شدم امدم به باغ تا جلوی در سرک بکشم ببینم آمده است یا نه.
آرمان گفت: معذرت می خواهم که شما را دلواپس کردم. جشن کمی طولانی شد بخاطر همین دیر کردیم.با اجازه دیگه باید برویم و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: شب بخیر.
لیدا آرام شب بخیر گفت و آرمان خداحافظی کرد و رفت.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: انگاری بدجوری شما دو نفر را ترساندم. بیچاره دکتر نمی تونه از دست ما لحظه ای با تو راحت باشد.
لیدا سرخ شد و گفت: مادر تو رو خدا اذیتم نکن. و با خجالت داخل ساختمان شد.
فردا موقع ناهار امیر به خانه آمد و مانند روزهای قبل پکر و ناراحت بود. لیدا کنار امیر نشست ولی امیر با خشم بلند شد و به اتاقش رفت.لیدا با ناراحتی به فریبا نگاه کرد. فریبا اشک در چشمانش حلقه زد و به اتاقش رفت. لیدا نخواست به امیر فکر کند ولی قلبش فشرده شده بود. لحظه ای بعد آرمان زنگ زد. وقتی لیدا با او صحبت می کرد صدایش غمگین بود ،آرمان متوجه شد و با نگرانی گفت: عزیزم چرا ناراحت هستی؟
لیدا جواب داد: چیزی نیست. کمی دلم گرفته است.
آرمان لبخندی زد و گفت: اگه ناراحت هستی بیایم دنبالت تا با هم بیرون برویم.
لیدا جواب داد:نه می خواهم کمی استراحت کنم. شب همدیگر را می بینیم.
آرمان در حالی که نگران او بود خداحافظی کرد.
لیدا به اتاقش رفت. بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. صورتش را در بالش فرو برد و به هق هق افتاد.
شب آرمان به دنبال لیدا امد و هر دو برای شام به رستوران رفتند. سر میز نشسته بودند که آرمان گفت: مادر و پدرم امشب به خانه ی آقا کیوان می روند تا از آنها دعوت رسمی کنند که فردا شب به ما افتخار بدهند تا شام در خدمتشون باشیم. من هم اینجا از شما دعوت می کنم تا فردا شب به ما افتخار بدهی و قدم روی چشمهای من بگذاری.
لیدا لبخندی زد و گفت: تازگیها خیلی شیرین زبانی می کنی. و ادامه داد: راستی تو می تونی یک دکتر خوب به من معرفی کنی؟ دکتر زن می خواهم.
آرمان اخمی کرد و گفت: لیدا تو که باز شروع کردی. من که گفتم بهت اطمینان دارم.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی اگه به دکتر نروم اجازه نمی دهم ازدواج کنیم.
آرمان پوزخندی زد و گفت: نه اینکه قبل از شنیدن این حرف اجازه داده بودی که عروسی هر چه زودتر انجام شود. من حتی نمی توانم در خانه آقای بهادری راحت با تو صحبت کنم در صورتی که تو زن من هستی. حالا معلوم نیست از این خونسردی تو کی عصبانی شوم. دیشب هر چه اصرار کردم که به خانه ی ما برویم قبول نکردی و آنطور هر دو جلوی شهلا خانم آبرویمان رفت. آخه چرا باید اینطور شود؟!
لیدا در حالی که یک تکه مرغ روی برنج آرمان می گذاشت گفت: وای از یک دکتر بعیده که اینقدر کم طاقت باشه. ای بابا هنوز یک هفته نشده که نامزد کرده ایم و تو انتظار داری که مانند...
در همان لحظه دختر بچه ای گل فروش به میز آنها نزدیک شد و اصرار کرد که گل بخرند.
لیدا لبخندی به دختر بچه زد و گفت: عزیزم اسمت چیه؟
دختر بچه که از سنگینی گلهای دستش خسته شده بود گفت: اسمم شبنم است. تو رو خدا یک شاخه گل بخرید.
لیدا دستی به موهای بلند و کثیف شبنم کشید و گفت: این گلها برایت خیلی سنگین است.
دختر بچه با زبان شیرینی گفت:آخه از صبح تا حالا هیچکس از من حتی یک شاخه گل نخریده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم نگران نباش، من همه را از تو می خرم. و بعد گلها را از او گرفت و روی میز گذاشت.
آرمان با تعجب گفت: این همه گل برای چه می خواهی؟!
لیدا لبخندی زد و چند شاخه گل رز را دسته کرد و به دنبال رُبان گشت تا آن را ببندد، وقتی چیزی پیدا نکرد مجبور شد رُبانی که به موهایش زده بود را از زیر روسری باز کند و بعد گلها را با آن بست. به طرف آرمان گرفت و گفت: به کسی که خودش مثل گل می مونه گل دادن خطاست ولی دوست دارم اینو به عنوان زیبایی عشق بین خودمان قبول کنی.
آرمان وقتی داشت گل را می گرفت بوسه ای به دست او زد و گفت: تو عزیز من هستی.
لیدا دسته ای پول از داخل کیفش درآورد و به دست شبنم داد. شبنم با دیدن پول فریادی از خوشحالی کشید و گفت: این خیلی زیاده. یعنی اینها مال منه؟!
لیدا دستی به موهای او کشید و گفت: تو کجا زندگی می کنی؟
دخترک غمگین نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من و مادرم تنها زندگی می کنیم. مادرم برای مردم رخت شویی می کنه و من هم مجبورم گل فروشی کنم.
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: حاضری امشب را با ما شام بخوری؟
شبنم خوشحال شد و گفت: آره، شما چقدر مهربان هستید!
لیدا صندلی را کشید و دستور یک پرس غذا را برای او داد. شبنم کنار لیدا نشسته بود و با ولع غذا می خورد. لیدا به گارسون گفت که گلها را سر میزهای مشتریها بگذارد.
آرمان به لیدا نگاه می کرد. لیدا لبخندی به او زد و گفت: چیه؟چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
آرمان گفت:لیدا تو خیلی خوبی! نمی دانم می توانم خوشبختت کنم یا نه. تو لیاقت بیشتر از اینها را داری.
لیدا گفت: جز تو هیچکس نمی تواند مرا به خوشبختی برساند. پس لطفا دیگه این حرف را نزن.
وقتی شبنم غذایش تمام شد لیدا دست او را گرفت، بلند شد و گفت: بهتره هر سه سوار ماشین بشویم و با هم کمی گردش کنیم.
هنوز به ماشین نرسیده بودند که شبنم گفت: دوست دارید مادرم را ببینید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم . دوست دارم بدانم مادر این دختر خوشگل کی است. خوشحال می شوم.
وقتی سوار ماشین شدند لیدا رو به آرمان کرد و گفت: اگه شما در بیمارستان کاری داری مزاحمت نمی شوم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نه عزیزم کاری ندارم. اگه کار داشتم که امشب بیرون نمی امدم.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: پس موافقی به خانه ی این دختر کوچولو برویم؟
آرمان در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: مگه میشه روی حرف شما و این خانم کوچولو حرف زد؟ و بعد لبخندی زد و به راه افتادند.
وقتی لیدا و آرمان به خانه ی شبنم رسیدند لیدا گفت: وای آرمان نگاه کن. اینجا یک خرابه است.
شبنم گفت: بخاطر همین خرابه صاحبخونمون می خواد اسبابهای ما را تو کوچه بریزه. اخه سه ماهه که اجاره را به او نداده ایم . و بعد با حالتی غمگین ادامه داد: اگه بابام زنده بود ما اینقدر بدبخت نبودیم.
لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
آرمان دست لیدا را گرفت و همزاه شبنم داخل خانه شدند. وارد حیاط بزرگی شدند. اتاقهای زیادی دور تا دور حیاط به چشم می خورد که در هر اتاق خانواده ای زندگی می کرد. حیاط پر سر و صدا و شلوغی بود. چند نفر از خانمها داشتند کنار حوض که در وسط حیاط بود ظرف می شستند. با ورود لیدا و آرمان و شبنم، همه نگاه ها به سمت انها برگشت. شبنم دست لیدا را گرفت و گفت: اینها همسایه های ما هستند. اینجا ده تا اتاق داره و ده خانوار هم زندگی می کنند.
لیدا با ناراحتی گفت: وای خدای من چقدر این زندگی وحشتناک است.
آرمان لبخندی زد و گفت: اینها که دارند خوب زندگی می کنند تو بدتر از اینها را ندیده ای که در کنار خیابانها و یا در خرابه ها زندگی می کنند.
شبنم دست لیدا را گرفت و او را به طرف زیرزمین نمناک و تاریکی برد. زن نسبتا جوانی در حال خیاطی بود. وقتی شبنم را دید با ناراحتی گفت: دخترم تا حالا کجا بودی دلواپس شدم. و بعد چشمش به لیدا و آرمان افتاد. سریع بلند شد و با صورتی خجالت زده به انها سلام کرد.
شبنم،لیدا و آرمان را به مادرش معرفی کرد. زن با خوشروئی جلو امد و تعارف کرد که بنشینند. لیدا وقتی روی زمین نشست نمناکی زمین را به خوبی حس کرد.زن برایشان چای اورد.لیدا با ناراحتی گفت: اینجا خیلی سرد و نمناک است. شما و شبنم جان مریض می شوید.
زن آهی کشید و گفت: خانم جان تازه توانسته ایم کرایه این طویله را بدهیم. سه ماه است که کرایه اینجا عقب افتاده است و بعد رو کرد به شبنم که روی پای لیدا نشسته بود و گفت: دخترم خاله را اذیت نکن. بشین روی زمین.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: نه بگذارید راحت باشد. و بعد نگاهی به اطراف انداخت. چند عدد پتوی کهنه روی زمین پهن بود و یک دست رختخواب پاره و کهنه گوشه ی اتاق به چشم می خورد. در همان لحظه صدای فریاد مردی به گوش آنها رسید.

shirin71
10-14-2011, 12:16 AM
رنگ صورت شبنم و مادرش پرید و مادر او که اسمش سارا بود، آرام نواخت روی صورتش و با ناله گفت: خدا مرگم بده صاحبخانه است. حتما آمده کرایه عقب افتاده اش را بگیرد. قسم خورده اگه به او پول ندهیم اسبابهایمان را در کوچه بریزد.
آرمان سریع بلند شد. لیدا و سارا و شبنم همراه او به حیاط رفتند.
مرد هیکل گنده ای جلوی مادر شبنم ایستاد و با عصبانیت فریاد زد: زنیکه تو چرا کرایه خانه را نمی دهی؟ دیگه نمی توانم به شما مهلت بدهم. امشب اسبابهایت را تو کوچه می ریزم تا فکر نکنی با هالو طرف هستی. من که مسخره ات نیستم.
زن به التماس افتاده بود و شبنم از ترس به لیدا چسبیده بود و گریه می کرد. آرمان با ناراحتی جلو رفت و دسته ای پول را از جیبش بیرون آورد و آن را به طرف سینه ی مرد صاحبخانه پرت کرد و گفت: لطفا خفه شو و صدایت را خاموش کن. اگه تو آبرو نداری این خانم آبرو داره.
مرد جا خورد. دسته پول را از روی زمین برداشت و با اخم گفت: دو سه ماه است که کرایه ی خانه را نداده است. من هم زندگی دارم و باید خرج شکم هفت بچه را دربیاورم.
مردها و زنها و حتی بچه ها در حیاط جمع شده بودند.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی پول اینقدر ارزش نداره که شما اینهمه داد و بیداد راه انداخته اید و با آبروی خانم محترمی اینطور بازی می کنید. باید خجالت بکشید. طفلک این بچه تا صدای مسخره ی شما را شنید از ترس به لرزه افتاد.
مرد اخمی کرد و گفت: پول برای شما ثروتمندها ارزش نداره ولی برای ما و امثال ما کلی با ارزش است.
لیدا با ناراحتی رو کرد به مادر شبنم و گفت: لطفا شما آماده شوید که برویم. من اجازه نمی دهم شما در این خرابه زندگی کنید.
آرمان با تعجب به لیدا نگاه کرد. سارا گفت: نه خانوم جان مزاحم نمی شویم.
لیدا با اخم گفت: شما اصلا مزاحم من نیستید. خواهش می کنم به حرف من گوش کنید. من هم مانند شما هستم ولی وضع شما بهتر است. چون خودم سربار کس دیگری هستم و جایی ندارم ولی می توانم برای شما کاری کنم تا راحت زندگی کنید.
آرمان از حرف لیدا ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد. زن مخالفت کرد اما وقتی بغض لیدا را دید گفت: باشه خانوم جان . الان اماده می شوم.
وقتی زن به زیرزمین برگشت آرمان به طرف لیدا امد، دست او را گرفت و گفت: لیدا تو چکار داری می کنی؟
لیدا اشکش را پاک کرد. لبخندی سرد به آرمان زد و گفت: می خواهم سر و سامانی به آنها بدهم. این مادر و دختر اینجا مریض می شوند.
آرمان گفت: ممکنه آقا کیوان ناراحت شود. پس انها را به خانه ی خودمان می برم.
لیدا گفت: وای نه اگه خواهرت انها را ببیند غوغا به پا می کنه. امشب انها را به هتل می بریم و بعد با خانواده ی آقا کیوان صحبت می کنم تا راهی برای انها پیدا کنم.
آرمان دستی به صورت لیدا کشید و با لبخند گفت: لیدا من از این کارهای تو دیوانه می شوم. این قلب مهربان تو قابل ستایش است.
شبنم و مادرش در حالی که بقچه ای زیر بغلشان بود به حیاط امدند و گفتند ما اماده هستیم.
آرمان جلوتر راه افتاد و شبنم و مادرش پشت سر او و لیدا هم همراه آنها. هنوز لیدا از حیاط بیرون نرفته بود که مرد صاحبخانه چادر لیدا را از پشت کشید. چادر از سرش افتاد. موهای بلند لیدا از زیر روسری سفیدش نمایان شد. مرد موهای لیدا را دور دستش پیچید و با خشم گفت: من اجازه نمی دهم مستاجر مرا از اینجا ببرید. تو داری نان منو آجر می کنی. دختره ی هرزه حسابت را می رسم.
لیدا از درد جیغی کشید و به عقب برگشت.
آرمان با دیدن لیدا به آن حالت خشم وجودش را گرفت. به طرف مرد رفت و مشت محکمی به او زد . مرد به شدت به دیوار خورد. آرمان مانند عقابی عصبانی به طرف او حمله برد و او را زیر مشت و لگدهای خود گرفت. انقدر ان مرد را کتک زد که او به التماس افتاد.
آرمان با خشم گفت: مرتیکه ی مزخرف چطور جرات کردی دست کثیف خودت را به زن من بزنی؟ از خودت گردن کلفت تر ندیدی که اینطور هار شده ای؟
لیدا دست آرمان را گرفت و گفت: بس کن تو که او را کشتی. و بعد او را به اجبار از ان مرد جدا کرد و همه سوار ماشین شدند.
نیمه های راه لیدا رو کرد به سارا و گفت: امشب شما بهتره در هتل بمانید . من پس فردا به دنبال شما می آیم و با هم به خانه می رویم.ساعت دوازده و نیم شب است. من باید با آقا کیوان در مورد شما صحبت کنم.پس فردا حتما پیش شما می آئیم. انشالله به کمک بقیه برایتان خانه ای تهیه کنیم.
سارا با خجالت گفت: به خدا راضی به زحمت شما نبودیم.
لیدا گفت: این حرف را نزنید. من هر کاری از دستم بربیاید برای شما انجام می دهم. ولی امشب متاسفم که نمی توانم شما را به خانه ببرم. باید با پدر حتما در مورد شما صحبت کنم. پس فردا شما را از هتل می برم تا با هم به خانه برویم.
سارا سرش را پائین انداخت و گفت: انشالله که خوشبخت شوید. من تنها کاری که از دستم بر می آید اینست که شما را دعا کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت: و هیچی بهتر از این نیست.
آنها را به یک هتل خوب برده و یک اتاق دو تخته برایشان گرفت.
شبنم در حالی که گونه های لیدا را می بوسید با خوشحالی گفت: وای خاله جون دستت درد نکنه. چقدر اینجا خوشگله!
لیدا گفت: عزیزم انشالله تا چند وقت دیگه توی خونه ی قشنگ تری زندگی می کنید. و بعد صورت او را بوسید، شب بخیر گفت و از هتل بیرون امدند.
لیدا و آرمان هر دو سوار ماشین شدند و به خانه رفتند. وقتی به خانه رسیدند ساعت یک و نیم شب بود. آرمان گفت: لیدا بهتره امشب به خانه ی ما بیایی تو اصلا به فکر من نیستی.
لیدا خواست کلید را داخل در بیاندازد که آرمان مانع شد و گفت: لیدا بی انصافی نکن.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: متاسفم اینقدر اصرار نکن.
آرمان با لجاجت دستش را دور کمر او حلقه زد و گفت: لیدا خودتو لوس نکن. الان همه خواب هستند. با سر و صدایت آنها را بی خواب می کنی.
لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: حرفم را گوش کن.
لیدا کلید را داخل در انداخت و آرمان یکدفعه لیدا را به طرف خودش کشید. در همان لحظه در باز شد و امیر با دیدن لیدا و آرمان جاخورد.لیدا سریع خودش را از آغوش آرمان بیرون کشید و در حالی که رنگ صورتش پریده بود سلام کرد.
امیر سلام سردی به آرمان کرد و به او دست داد ولی به لیدا توجهی نکرد.
آرمان تا بناگوش سرخ شده بود و گفت: آقا امیر این وقت شب جایی می خواستی بروی؟
امیر لبخند بی روحی روی لب نشاند و گفت: می خواستم کمی در خیابان قدم بزنم.
آرمان با تعجب گفت: این وقت شب توی این سرما قدم بزنید؟!!
امیر گفت :اره اخه خوابم نمی اید خواستم کمی قدم بزنم.
ارمان رو به لیدا گفت :لیداجان من دیگه به خانه می روم سلام منو به شهلا خانم و اقا کیوان برسان. و بعد به طرف خانه شان رفت.
لیدا رو به امیر گفت:میشه لطف کنید همراه من بیایید اخه می ترسم از داخل باغ رد شوم چون تاریک است.
امیر با ناراحتی در را بست و همراه لیدا به خانه برگشت هردو سکوت کرده بودند و لیدا از این سکوت امیر عذاب می کشید وقتی امیر لیدا را تا جلوی در پذیرایی همراهی کرد خواست دوباره برگردد که لیدا گفت :امیر این وقت شب بیرون نرو هوا سرده سرما می خوری.
امیر جوابش را نداد و خواست که برگردد که لیدا به طرفش امد بازوی او را گرفت و با حالتی عصبی گفت :امیر بس کن تو چرا این طوری می کنی مانند یک مجسمه شده ای نه حرف می زنی نه درست و حسابی غذا می خوری اخه برای چی؟
امیر نگاهی سرد به لیدا انداخت دست لیدا را از بازویش جدا کرد و او را محکم به کناری هول داد و از خانه خارج شد لیدا به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد .
فردا ظهر لیدا در خانه بود و به فتانه در اشپزی کمک می کرد که ارمان تلفن زد و به لیدا گفت که اماده باشد تا به دنبال او بیاید وناهار را با هم بیرون بروند .
لیدا تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت شهلا خانم پرسید عزیزم چیه چرا ساکت هستی ؟
لیدا لبخندی زد و گفت :چیزی نیست دوست داشتم ناهار امروز را با شما بخورم ولی باز ارمان خواسته که با او برای ناهار بیرون بروم
فتانه گفت :ببچاره دکتر که نمی تونه توی خونه ما با تو راحت باشه مجبوره از تو بخواهد که تو با او باشی .
شهلا خانم به خنده افتاد و گفت :طفلک دکتر حتی نیمه های شب هم از دست ما راحتی نداره.
لیدا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت .
نیم ساعت بعد ارمان به دنبال لیدا امد وقتی لیدا سوار ماشین شد ارمان را ناراحت دید ولی چیزی نگفت موقع ناهار ارمان گفت: امشب شما خانه ما دعوت هستید و این که پدرم، عمه ام و خانواده اش را دعوت کرده است که انها تو را ببینند. می خواهم در برابر انها خونسرد و نسبت به حرفهایش بی تفاوت باشی .
لیدا اخمی کرد و گفت :اخه برای چه انها را دعوت کرده اید اصلا دوست ندارم دختر عمه ات را ببینم .
ارمان لبخندی زد و گفت :مادرم می خواد عروس خوشگل خودشو به خواهر شوهرش نشان بدهد و کمی پز بیاید که پسرش چه دختر خوشگلی را برای همسری انتخاب کرده است.
لیدا اهی کشید و گفت :وای خدای من شوهر کردن چقدر دردسر داره!
ارمان از این حرف او خنده اش گرفت.بعد از ناهار وقتی هر دو سوار ماشین شدند ارمان گفت:لیدا من خیلی ناراحت هستم .
لیدا با تعجب گفت :اخه برای چی موضوعی پیش اومده ؟
ارمان لحظه ای به لیدا نگاه کرد و گفت :می خواهم دراین مدتی که با هم نامزد هستیم با ما زندگی کنی.
لیدا جا خورد و باناراحتی به ارمان نگاه کرد.ارمان با حالتی عصبی گفت :تو زن من هستی و از اینکه در خانه اقای بهادری زندگی کنی ناراحت هستم.
لیدا با نگرانی گفت :اخه برای چی این حرف را می زنی انها مرا دختر خودشان می دانند.


پایان جلد اول

shirin71
10-14-2011, 12:16 AM
"جلد دوم"


قسمت پنجاه و نهم:
آرمان گفت: آره می دانم. ولی انگار امیر بدجوری به تو علاقه دارد. او اصلا با من صحبت نمی کند و وقتی مرا می بیند سریع خودش را پنهان می کند. من عشقی که او به تو دارد را در چشمانش می خوانم و از اینکه تو در کنار او هستی خیلی عذاب می کشم. من نمی توانم به او اطمینان داشته باشم.
لیدا با خشم گفت: آرمان تو حق نداری در مورد امیر اینطوری حرف بزنی. از وقتی که با تو ازدواج کرده ام امیر حتی با من صحبت نکرده است. من خودم او را خوب نمی بینم. تو چرا این فکر را می کنی؟ او مرد با ایمانی است. من خانواده ی بهادری را مانند خانواده ی خودم می دانم.
آرمان با عصبانیت با صدای بلند گفت: ولی تو دیگه زنم هستی و دوست دارم که در خانه ی من باشی. این وظیفه ی تو است که به حرفم گوش کنی.
لیدا با ناراحتی گفت: تا وقتی که خانه ی شوهر نرفته ام پیش خانواده ی بهادری می مانم. تازه اینکه وقتی عمو کوروش بیاید باید به دنبال مادرم برویم تا او را پیدا کنم.
آرمان در حالی که عصبانی بود با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: حالا می خواهی مادرت را از کجا پیدا کنی؟ تو حتی فامیلی مادرت را نمی دانی.
یکدفعه لیدا عصبانی شد و با خشم گفت: چیه؟ داری کنایه می زنی که من خانواده ندارم و آدم بی سر و پایی هستم؟
آرمان جا خورد و با ناراحتی گفت: لیدا جان من منظوری نداشتم. تو چرا جور دیگر برداشت می کنی؟
در همان لحظه به خانه رسیدند.لیدا با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم بست و با صدای بلند گفت: حالا خوبه از روز اول می دانستی که من کی هستم که اینطور پافشاری می کردی. من که به خواستگاری تو نیامدم که حالا به من بی کس و کار بدونم را طعنه می زنی.
آرمان سریع از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف لیدا آمد و او را که به طرف در می رفت از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و در چشمان قشنگ لیدا نگاه کرد و گفت: عزیزم من از حرفم منظوری نداشتم. تو چرا ناراحت شدی؟ اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
لیدا در حالی که اشک پهنای صورت زیبایش را خیس کرده بود گفت:آرمان تو خیلی بی انصاف هستی. من نمی توانم به خاطر تو انها را ترک کنم. انها مرا مانند دختر خودشان می دانند و بین من و دخترهایشان فرقی نمی گذارند.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم . هر کجا که دوست داری بمان. فقط بیشتر به من توجه کن.
و بعد در حالی که به لیدا نزدیک تر می شد گفت: تو عزیز من هستی. دوستت دارم دختره لجباز. و بعد سرش را به او نزدیک کرد ولی لیدا که از او دلخور بود با ناراحتی خودش را عقب کشید.
آرمان عصبانی شد و گفت: لیدا اصلا از این کار تو خوشم نمی آید. تو مدام از من فرار می کنی. من نمی توانم این حرکاتت را تحمل کنم و بعد با خشم سوار ماشین شد و بدون خداحافظی به سرعت از جلوی لیدا دور شد.
وقتی لیدا به خانه امد ساعت دو بعدازظهر بود. شهلا خانم با دیدن لیدا با نگرانی گفت: لیدا تو چرا گریه کردی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست دوران نامزدی هر جوانی باید کمی بارانی باشد تا آدم قدر هوای خوب را بداند.
شهلا خانم که نگران شده بود گفت: لیدا نکنه با دکتر حرفت شده؟
لیدا خندید و گفت: حرف که نه ولی کمی جر و بحث کردیم. در همان لحظه آقا کیوان به خانه آمد تا مدارکی را به شرکت ببرد. لیدا از این فرصت استفاده کرد و موضوع شبنم و مادرش را برای شهلا خانم و آقا کیوان تعریف کرد و گفت که آنها را به هتل برده است.
آقا کیوان گفت: دخترم تو با این کار انسانیت خودت را نشان دادی. خوب نیست آنها در هتل بمانند.بهتره برویم و ان مادر و دختر را به خانه ی خودمان بیاوری و بعد خودم برایشان خانه ای اجاره می کنم تا با خیال راحت زندگی کنند .
لیدا لبخندی زد و گفت: پدر شما خیلی مهربان هستید. ولی قراره فردا به دنبال آنها برویم چون امشب خانه ی آقای حق دوست دعوت هستیم.
آقا کیوان از روی مبل بلند شد و گفت: ساعت هفت من اینجا هستم . اماده باشید که همه به مهمانی برویم.
شهلا خانم با ناراحتی گفت: نمی دانم لیدا چرا با دکتر بحث کرده است. من نگران هستم.
آقا کیوان با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: برای چه شما همدیگر را ناراحت کرده اید؟
لیدا که دوست نداشت انها بدانند که آرمان راضی نیست او با انها زندگی کند لبخندی زد و با خجالت گفت: چون اجازه نمی دهم که هنوز مرا زن خودش بداند عصبانی می شود.
آقا کیوان به خنده افتاد و گفت: ای دختره بدجنس . و بعد رو به شهلا کرد و گفت: تو نگران این دو تا جوون نباش. انها می دانند از پس هم چطور بربیایند. و بعد از خانه خارج شد.
فتانه گفت: لیدا امشب تو می خواهی چه بپوشی؟
لیدا جواب داد: همین لباسهای معمولی خودم را می پوشم.
فتانه به تعجب گفت: ولی دختر عمه ی دکتر با خانواده دعوت هستند.
لیدا لبخندی زد و گفت: مهم نیست. من که دعوت عمه ی آرمان نیستم.پدرشوهر و مادرشوهرم مرا دعوت کرده اند. و بعد به اتاقش رفت.
بعد از لحظه ای ضربه ای به در نواخته شد و فریبا با صورتی غمگین داخل اتاق لیدا شد.
لیدا لبخند سردی به او زد و لبه ی تخت نشست. از روزی که لیدا با آرمان ازدواج کرده بود فریبا روز به روز غمگین تر می شد و مدام در فکر فرو می رفت.
فریبا کنار لیدا نشست و یکدفعه به گریه افتاد و در میان هق هق گفت: لیدا منو ببخش . من وقتی تو و امیر را می بینم شکنجه می شوم. من دل شما دو نفر را شکستم. نمی دانستم امیر تا این حد به تو علاقه دارد که شبها بخاطر تو گریه می کند. امیر هر شب تا صبح بیدار است و عذاب می کشد. با دیدن امیر وجدانم ناراحت است. او خیلی دوستت دارد و بدجوری بخاطر تو روحیه ی خودش را از دست داده است. احمد خیلی راحت توانست با این مسئله کنار بیاید ولی امیر بیچاره اصلا نمی تواند باور کند که تو با او این کار را کردی. لیدا نمی دانم چکار کنم،احساس بدی دارم. از خودم بدم می آید و شرمنده ی شما دو نفر هستم.
لیدا لبخندی سرد زد و دستش را روی شانه های فریبا گذاشت. آهی کشید و گفت: خودت را ناراحت نکن. شاید قسمت من و امیر این بود که قلبهایمان به هم نزدیک باشد ولی خودمان دور از هم زندگی کنیم. من آرمان را دوست دارم و به عشق واقعی خودم رسیده ام. من دیگه نمی خواهم به جز آرمان به کس دیگری فکر کنم. تو هم اینقدر خودت را عذاب نده. آرمان همان مردی است که من دوست داشتم. امیر هم کم کم فراموشم می کند. پس دیگه فکرش را هم نکن.
فریبت با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: لیدا تو جدی میگی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: تو عمرم اینقدر جدی نبوده ام.
فریبا لبخند غمگینی زد و گونه ی لیدا را بوسید و گفت: لیدا ممنونم. احساس می کنم سبک شده ام. تو نمی دونی در این مدت به من چه گذشته است. و بعد آرام بلند شد و ادامه داد: تو خیلی با گذشت هستی و بعد از اتاق خارج شد.
ساعت هشت شب شده بود و همه اماده بودند. شهلا خانم مدام به لیدا سفارش می کرد که در برابر غزاله خونسرد باشد. لیدا لباس قشنگی به تن داشت و روسری را به طرز قشنگی سر کرده بود. چادر سفید گلدارش را هم سرش گذاشته بود. وقتی به کنار بقیه رفت، همه او را تحسین کردند.
فریبا گفت: ای بدجنس. تو می دونی که در حجاب خیلی زیباتر هستی که این چنین به خودت رسیده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: پس آقا امیر کجا است؟
شهلا خانم در حالی که گردنبندش را به گردن می بست گفت: اتاقش است. میگه حوصله ی آمدن ندارد.
لیدا یاد حرفهای آرمان افتاد و به طرف اتاق امیر رفت.در زد و داخل کتابخانه شد. امیر را دید که روی تخت دراز کشیده است و با ناراحتی سیگار می کشد.
امیر با دیدن لیدا بلند شد و لبه تخت نشست. لیدا به طرفش رفت و سیگار را از روی لب او برداشت و با اخم ان را خاموش کرد. کنارش نشست و گفت: تو که سیگاری نبودی!
امیر از کنار لیدا بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت: این دیگه به خودم مربوط است. حالا رفت را بزن و از اینجا برو بیرون. چون با بودنت در اینجا مرا عذاب می دهی.

shirin71
10-14-2011, 12:17 AM
لیدا به اجبار لبخند زد و به طرف امیر رفت و گفت: دوست دارم امشب تو هم در این مهمانی باشی.
امیر با عصبانیت گفت: نکنه می خواهی شکنجه شدن مرا ببینی؟
لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: امیر من می دانم که تو مرا دوست داری و آرمان هم متوجه این موضوع شده است.
امیر جا خورد و با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا با ناراحتی موضوع ظهر که آرمان به او چه گفته بود را برای امیر تعریف کرد و در حالی که آرام اشک می ریخت گفت: آقا امیر اگه تو این طور رفتار کنی می ترسم آرمان مرا از این خانه ببرد. من دوست ندارم از شماها جدا شوم. من ، تو و خانواده ات را دوست دارم ولی آرمان از رفتار تو ناراحت است. من می ترسم، فهمیدی؟
امیر با ناراحتی گفت: من نمی دانستم که آرمان متوجه شده است که من دیوانه ات هستم. و بعد با خشم به طرف پنجره برگشت و گفت: لیدا تو بی رحم ترین زن دنیا هستی. به خدا ازت متنفرم ولی چون دوستت دارم امشب به این مهمانی لعنتی می آیم.
لیدا از این حرف او خنده اش گرفت. امیر نگاه سردی به او انداخت و گفت: چیه؟ از اینکه اینطور مرا اذیت می کنی، لذت می بری؟
لیدا با لبخند گفت: نه این حرف را نزن. فقط زودتر اماده شو که برویم.
امیر نگاهی غمگین به لیدا انداخت و گفت: لیدا چقدر با این حجاب زیباتر شده ای! یک لحظه فکر کردم فرشته ای که نامه ی اعمال بد را می نویسد به اتاقم امده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا امدم و بدیهایت را نوشتم و حالا دارم بر می گردم . و بعد با خنده از اتاق خارج شد.
ساعت هشت و نیم بود که همه به خانه آقای حق دوست رفتند. به گرمی از انها استقبال شد . عمه ی آرمان با خانواده اش هم در انجا حضور داشت و با حسادت به لیدا نگاه می کرد.
ثریا دختر عمه ی آرمان با لیدا دست داد و در این حال گفت: واقعا مرد نازنینی را به تور زده اید.باید به شما آفرین گفت. بیشتر دختران دوست دارند مانند شما باشند که چطور یک دکتر زیبا را به طرف خودشان بکشانند.
لیدا لبخندی زد و گفت: این بی عرضگی شما دختران جوان را می رساند که توانستید در این مدت دکتر زیبایی به تور بزنید. و بعد پوزخندی زد و به طرف پدرشوهرش رفت.
ثریا از این حاضر جوابی لیدا جا خورد. پدر و مادر آرمان از برخورد ثریا ناراحت شدند و پدر شوهر لیدا بوسه ای به گونه ی عروسش زد و گفت: عزیزم قدم روی چشم ما گذاشتی. همیشه آرزو داشتم که زن پسرم را در خانه ی خودم ببینم.
لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت. غزاله سلام سردی به لیدا کرد و بعد صورتش را از او برگرداند. لیدا که حرصش در آمده بود جواب سلام او را نداد و غزاله از این برخورد او عصبانی شد و به آشپزخانه رفت. عمه ی آرمان به اجبار لبخندی زد ، گونه لیدا را بوسید و گفت: پس عروس خوشگل برادرم ایشون هستند.
لیدا لبخندی زد و گفت: از دیدن شما خوشحالم. امیدوارم بتونم عروس خوبی برای برادرتان باشم.
آقای حق دوست گفت: عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی. با کاری که آرمان روز نامزدی کرد، اگه هر دختری بود صدایش در می آمد ولی تو با رضایت کامل به آرمان اجازه دادی که به بیمارستان برود. این بزرگواری شما را می رساند.
لیدا کمی به اطراف نگاه کرد ولی آرمان را ندید. آقا کیوان پرسید: پس آقا دکتر کجا تشریف دارند؟
آقای حق دوست با ناراحتی لحظه ای به لیدا نگاه کرد و بعد گفت: یک ساعت قبل آرمان جان تلفن زد و گفت که یک بیمار اورژانسی به بیمارستان آورده اند و باید او را حتما عمل کند. خودش هم خیلی از این بابت ناراحت بود . گفت که کمی طول می کشید و از لیدا جان و خانواده ی محترم آقای بهادری عذرخواهی کنم.
لیدا عصبانی شد. با خود فکر کرد که آرمان بخاطر برخورد ظهر، بهانه ای آورده است که او را تحقیر کند. مادر آرمان متوجه ناراحتی لیدا شد. با نگرانی کنار لیدا نشست و گفت: عروس قشنگم خودت می دونی که شوهرت چه مرد با وجدانی است. حتما حال بیمار بد بوده که نتوانسته او را رها کند و به خانه بیاید. فکر کنم می دانی که آرمان چقدر دوستت دارد ولی به کارش خیلی توجه دارد. شما نباید ناراحت شوید.
لیدا با اجبار لبخندی زد و گفت: نه من ناراحت نیستم.
شوهر عمه ی آرمان که خیلی از لیدا خوشش آمده بود رو به آقای حق دوست کرد و گفت: به شما تبریک می گویم. الحق عروس قشنگی را برای آقا آرمان انتخاب کرده اید. واقعا دختر دلنشینی است.
عمه ی آرمان چشم غره ای به شوهرش رفت.
پدر آرمان گفت: لیدا جان عزیز ما است. نمی دانی دکتر چقدر خاطر لیدا جان را می خواهد.
غزاله که آرایش غلیظی کرده بود و موهایش را به طور مسخره ای روی سرش جمع کرده بود گفت: آرمان آنقدر لیدا خانم را دوست دارد که دیگه احترام بزرگترها را از یاد برده است. و بعد در حالی که با چشمهایش عشوه می آمد ادامه داد: هر دقیقه جلوی پدر و مادر درباره ی نامزدش حرف می زند و مدام قربان صدقه اش می رود. من که از دست او خیلی ناراحت هستم.
لیدا پوزخندی زد و گفت: لطفا ایرادش را به من نگویید . چون برادر خودتان است.
غزاله که از حاضر جوابی لیدا حرصش درآمده بود نگاه تندی به پدرش انداخت و از سر جایش بلند شد و به اتاق دیگری رفت.
پدر آرمان که از برخورد غزاله و ثریا ناراحت بود که چرا حرمت مهمانهایش را نگه نمی دارند گفت: لیدا جان ببخشید که غزاله اینطور حرف می زند. او کمی حساس و زودرنج است.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: شما مرا ببخشید که نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم.
احمد لبخندی زد و آرام گفت: به قیافه ات نمی خوره که اینقدر زبون داشته باشی.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: از همه ی شما معذرت می خواهم.
لیدا کنار امیر نشسته بود و از اینکه آرمان با او این رفتار را کرده بود حرص می خورد ولی چیزی نمی گفت و غمگین در خودش فرو رفته بود.
لیدا آرام گفت: چقدر تنهایی و بی کسی سخته. خیلی احساس غربت و بی کسی می کنم. انگار در این دنیا من اضافی هستم که خدا مرا تنها آفریده است.
امیر جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه مرد. اندوه غریبی را در چشمان زیبای لیدا دید. ناخودآگاه دست لیدا را برادرانه گرفت و آرام گفت: لیدا این حرف را نزن. تو با داشتن برادری مثل من نباید احساس تنهایی کنی.من نمی گذارم تو لحظه ای احساس تنهایی و غربت بکنی. من در این مدت اشتباه کردم که با تو اینطور رفتار کردم. ولی دیگه میخوام تو را مانند فریبا و فتانه دوست داشته باشم. درسته که برایم سخته ولی این کار را می کنم.
لیدا سرش را پایین انداخت و با بغض گفت: من خیلی شرمنده ات هستم.
امیر لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. قسمت ما هم این بود. نمیشه با قسمت کلنجار رفت.
در همان لحظه غزاله و ثریا به پذیرایی آمدند . مشخص بود که مادر آرمان آنها را وادار کرده است که پیش مهمانها بیایند. وقتی غزاله نشست بی مقدمه گفت: نمی دانم چرا بعضی دخترها از شوهر شانس آورده اند جز من بیچاره.
طفلک شوهر غزاله جا خورد و رنگ صورتش از خجالت سرخ شد ولی چیزی نگفت. ثریا در حالی که تنفرش را به اجبار پنهان کرده بود گفت: دکتر ما خیلی خاطرخواه داشت ولی نمی دانم چطور شد به لیدا خانم دل بست.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا جان هم خیلی خواستگار مهندس داشت ولی نمی دانم چرا اینطور شیفته ی برادرتان شد و باعث تعجب ما گردید. چون لیدا جان از خارج هم خواستگار داشت و اون بیچاره این همه راه را امده و با ناامیدی برگشت.
لیدا نگاهی از روی تشکر به او انداخت.امیر می خواست به لیدا بفهماند که او هیچوقت تنها نیست و مانند یک برادر پشت او است. احمد هم متوجه قضیه شد و به طرفداری لیدا گفت: خواهرم لیدا کلی خاطرخواه دارد ولی نمی دانم این آقا آرمان چکار کرد که اینطور این خواهرم دل به او بست.
غزاله پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:آخه داداش من یک دکتر مشهور است و هر دختری برای این چنین خواستگاری جان می دهد.
تا لیدا آمد جواب او را بدهد فریبا پیش دستی کرد و گفت: اما لیدا جان از یک دکتر بیشتر ثروت دارد و دلیلی نداشت به خاطر اینکه آقا آرمان دکتر است با او ازدواج کند.
فتانه گفت:آره فریبا جان راست می گه. لیدا جان در ایران کارخانه دارد و در ایتالیا هم یک شرکت بزرگ که عمو کوروش آن را اداره می کند . و با ثروتی که پدرش برایش گذاشته است می تواند مانند یک ملکه زندگی کند. ولی خودش این زندگی ساده ماها را دوست دارد.

shirin71
10-14-2011, 12:17 AM
غزاله که خشم تمام وجودش را گرفته بود ساکت شد و چیزی نگفت. امیر سرش را نزدیک گوش لیدا برد و گفت: حالا چی می گی؟ ببینم هنوز احساس تنهایی می کنی و میگی کسی را نداری؟
فریبا لبخندی زد و آرام به لیدا گفت: چه مبارزه سختی را پشت سر گذاشتیم.
لیدا خنده اش گرفت . پدر آرمان چشم غره ای به غزاله رفت و بعد رو کرد به لیدا و با لبخند اجباری گفت: دکتر بیشتر از سادگی لیدا جان خوشش آمده است و او را برای زندگی خودش انتخاب کرده وگرنه او مردی نیست که به ظاهر و پول طرف توجه داشته باشد.
آقا کیوان چشم غره ای به بچه هایش رفت تا آنها اینقدر پوززنی نکنند. بچه ها داشتند به اجبار خنده شان را کنترل می کردند.
مادر آرمان لبخندی زد و با مهربانی گفت: با این خانواده ی خوبی که لیداجان دارد دیگه نباید غصه چیزی را بخورد.
یک ساعتی گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد و ثریا به سرعت بلند شد و به طرف در رفت و بعد از آن هم غزاله و بعد مادرش رفت. آقای حق دوست گفت: فکر کنم دکتر باشد. چون صدای ماشین ارمان بیاید با او حرف بزند.
شوهر عمه ی آرمان هم بلند شد و به اشاره زنش به اتاق دیگری رفت. وقتی خانه خلوت شد، امیر خنده ای کرد و گفت: الهی لیدا بگم تو چی بشی . ببین ما را توی چه مخمصه ای انداخته ای.
آقا کیوان خندید و گفت: لیدا جان واقعا با این خواهر و برادرهایی که تو داری اصلا نباید غم چیزی را بخوری. چون هر کسی که بخواد تو را اذیت کنه اینها بلایی سرش می آورند که از کرده ی خودشان پشیمان شوند.
شهلا خانم گفت: دست فریبا جان درد نکنه. خوب حال غزاله را گرفت.
در همان موقع آرمان همراه بقیه داخل پذیرایی شد و بعد از احوال پرسی گرمی که با آقا کیوان و خانواده اش داشت نگاه شیطنت آمزی به لیدا انداخت ولی لیدا بی توجه سلام سردی به او کرد و دوباره کنار امیر نشست. آرمان به روی خودش نیاورد و به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند. مادر آرمان که متوجه برخورد سرد لیدا با آرمان شده بود با ناراحتی به اتاق آرمان رفت. امیر نگاهی به لیدا انداخت و آرام گفت: لیدا اینقدر اخم نکن. آرمان متوجه ناراحتی تو شد. خوب نیست که او را ناراحتی می کنی . او الان خیلی خسته است و احتیاج به لبخند تو دارد که خستگی از تنش بیرون برود.
لیدا پوزخندی زد و آرام گفت: او خواسته تلافی ظهر را دربیاورد درصورتیکه نمی دونه من وقتی عصبانی شوم هیچکس نمی تونه با من کنار بیاد.
امیر با خنده گفت: خدا به داد طفلک آرمان برسه.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: پس شانس آورید که من با کس دیگری ازدواج کردم.
امیر آهی کشید و گفت: اینو به حساب بدشانسی من بگذار.
در همان لحظه آرمان همراه مادرش از اتاق بیرون امد. لیدا بدون اینکه به او نگاه کند آرام با امی صحبت کرد.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا بی انصافی نکن. چرا می خواهی نامزدت را ناراحت کنی؟ تو که اینجوری نبودی! خوب او یک دکتر است و مسئولیت دشواری دارد.
آرمان رو به روی لیدا نشست و گفت: ببخشید که امشب دیر کردم و از این بابت خیلی معذرت می خواهم. و بعد رو کرد به لیدا و گفت: لیدا جان از اینکه امشب شما را تنها گذاشتم و برای پیشوازت در خانه نبودم خلی متاسفم. امیدوارم به بزرگی خودت مرا ببخشی.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند ، آرام گفت: معذرت خواهی لازم نیست. چون با بودن پدرتان و آقا امیر زیاد جای خالی شما را حس نکردم.
یکدفعه شهلا خانم آرام به پهلوی لیدا زد و لب پائینش را با دندان گزید.آرمان در حالی که از این حرف لیدا تا بناگوش سرخ شده بود و سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند. نگاه سنگینی به لیدا انداخت و چیزی نگفت.
آقا کیوان به خاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: دکتر جان بیمار شما جواب بود و یا پیر که مجبور شدید او را عمل کنید.
آرمان لحظه ای با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و رو به آقا کیوان گفت: زن جوانی بود که ناراحتی قلبی داشت. می خواستم به خانه بیایم که او را آوردند.وقتی بچه های آن زن را دیدم که چطور برای مادرشان که بیهوش بود گریه می کردند دلم سوخت و دوباره برگشتم و بعد از معاینه متوجه شدم که باید هر چه سریعتر عمل شود وگرنه از بین می رود. و بعد از سه ساعت سرپا ایستادن در اتاق عمل موفق شدم که او را از مرگ نجانت بدهم و همین که او را به اتاق مراقبتهای ویژه بردند من سریع خودم را به شما رساندم . و بعد با دلخوری به لیدا نگاه کرد ولی لیدا باز توجهی نکرد.
لیدا سرش را عمدا نزدیک امیر کرد و گفت: به نظرت دیگه آرمان تنبیه شده است.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر خودتو لوس نکن. آرمان خیلی ناراحت است. خواهش می کنم اینطور با او رفتار نکن.
لیدا لبخندی زد و گفت: مهم نیست. او باید بدونه که من خیلی از دست او عصبانی هستم.
عمه ی آرمان گفت: عروس خانم شما چند کلاس درس خوانده اید؟
لیدا جا خورد و با خود گفت: منظور او از چند کلاس چیه؟ در حالی که خونسردی خودش را حفظ می کرد گفت: من دیپلم گرفته ام.
عمه ی آمان ادامه داد شما چند سالتونه؟
به جای لیدا آرمان جواب داد: عمه جان،لیدا خانم نوزده سالشه.
عمه ی آرمان با قیافه ای به ظاهر تعجب زده گفت: وای شما چقدر اختلاف سنی دارید. و به آرمان کرد و گفت: عزیزم تو بیست و نه سالی داری. ده سال تفاوت سنی خیلی زیاد است. من نمی دانم چرا لیدا خانم راضی به این ازدواج شد.
غزاله پوزخندی زد و با تمسخر گفت:آخه برادر عزیزم دکتر است و این موقعیت را هر کسی نمی تواند به دست بیاره. لیدا که دیگه نمی توانست نیش و کنایه های غزاله را تحمل کند در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت: اولا که من تازه نوزده سالم تمام شده است و بیست ساله هستم. دوما خود آقا آرمان به خواستگاریم آمد من که نیامدم. و اینکه چرا جوابم مثبت بود بخاطر این که آرمان مردی با غرور ولی مهربان است. من از خود او خوشم آمد که راضی به این ازدواج شدم. از اعتماد به نفسی که او دارد لذت می برم.فتانه جان که به شما گفت من از یک دکتر بیشتر ثروت دارم و احتیاجی به مقام کسی ندارم. ولی از شانس بد غزاله خانم، برادرش همان مردی است که من همیشه در رویاهایم به دنبالش بودم و از این بابت خوشحالم که مورد توجه آقا آرمان قرار گرفتم. این را به حساب خوش شانسی خودم می گذارم.
پدر آرمان بلند شد. گونه ی لیدا را بوسید و گفت: دخترم، ما هم شانس آوریم که عروسی به خوبی تو داریم. من که خیلی خوشحالم.
آرمان لبخند سردی به لیدا زد ولی لیدا از او رو برگرداند.
امیر سرش را نزدیک لیدا آورد و آرام گفت: آرمان یک سال از من بزرگتر است ولی از من جوانتر به نظر می رسه.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی از تو مهربانتر است.
امیر متوجه کنایه ی لیدا شد. اخمی کرد و گفت: آخر تو نتوانستی حرفهای مسخره مرا فراموش کنی؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: چرا فراموش کرده ام ولی بعضی مواقع از دستت عصبانی می شوم.
در همان موقع میز شام چیده شد و پدر آرمان با مهربانی گفت: بفرمایید سر میز بنشینید. غذا از دهن می افته.
لیدا رو به امیر کرد و گفت: سرم خیلی درد می کنه تو قرص سر درد داری؟
امیر لبخندی زد و گفت: از وقتی که تو نامزد کرده ای مدام در کیفم قرص سردرد می گذارم . و بعد یک عدد قرص سر درد از جیب کتش درآورد و به دست لیدا داد.
آرمان که حرکات آن دو را زیر نظر گرفته بود به طرف لیدا که داشت با امیر سر میز شام می رفت، آمد. رو به روی لیدا ایستاد و با لحن جدی و کمی عصبی گفت: این چه دارویی است که می خواهی بخوری؟
لیدا با بی اعتنایی گفت: چیز مهمی نیست.کمی سرم درد می کنه. یک قرص سردرد از آقا امیر گرفتم.
آرمان به لیدا نزدیک شد . با حالت عصبی بازوی لیدا را گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی امیر با لیدا آرام صحبت کند، فشار نسبتا محکمی به بازوی او داد و اهسته گفت: اگه میشه یه لحظه به اتاقم بیا می خواهم با شما صحبت کنم. و بعد دست لیدا را ول کرد و خودش زودتر به اتاقش رفت.

shirin71
10-14-2011, 12:18 AM
امیر با ناراحتی گفت: ای کاش من با شماها اینجا نمی امدم. انگار آرمان از وجود من در اینجا ناراحت است.
لیدا لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. اون دلش از جای دیگری پر است. و بعد به طرف اتاق آرمان رفت. عمه ی آرمان و غزاله و ثریا بدجوری لیدا و حرکات او را زیر نظر داشتند ولی لیدا بی اعتنا به آنها داخل اتاق آرمان شد. وقتی وارد اتاق شد آرمان را عصبانی دید که روی لبه ی تخت نشسته است. آرمان با دیدن لیدا با خشم بلند شد و به طرفش رفت. مچ دست لیدا را محکم گرفت که لیدا لحظه ای دردش آمد و با درد گفت:آرمان دستم درد گرفت.
آرمان با خشم گفت: لیدا تو چرا امشب اینجوری شدی. با این حرکات داری اعصابم را خرد می کنی.
لیدا با اخم گفت: خود تو باعث این رفتارم شدی. مگه یادن رفته که ظهر با من چه رفتاری داشتی؟ مخصوصا خواهر و دختر عمه ات هم که خیلی مهمان نوازی می کنند. از وقتی آمده ام متلکهای آنها مرا کلافه کرده است.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو اصلا به حرفهایشان توجه نکن.آنها ادمهای حسودی هستند. تو چرا داری تلافی کارهای انها را سر من بیچاره در می آوری؟ خوب من چه گناهی کرده ام که باید بخاطر آنها مورد خشم عزیزترین کسم قرار بگیرم؟ و بعد با خشم ادامه داد: حالا تو چرا رفته ای کنار امیر نشسته ای؟ نکنه می خواهی مرا عصبانی کنی؟
لیدا پوزخندی زد و گفت: پس بگو چرا بهانه گرفته ای؟ و بعد دوباره اخم کرد و ادامه داد: تو که امروز می گفتی امیر از ازدواج ما ناراحت است. می گفتی که تا مرا می بیند فرار می کند. حالا که بیچاره امشب به مهمانی شما امده است، تو از بودنش ناراحت هستی.
آرمان دستی به صورت سفید لیدا کشید و با ناراحتی گفت: عزیزم من از بودن امیر ناراحت نیستم. ناراحتی من از این است که تو به من بی توجه هستی. و حتی نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی...
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: تو امروز با من چه کردی؟ حتی بدون خداحافظی رفتی و امشب هم که خیلی خوب برایم ارزش گذاشتی. خواهرت از غیبت تو سوء استفاده کرده بود و مدام با گوشه و کنایه مرا آزار می داد.
آرمان گفت: تو نباید حرکات او را به دل بگیری. خواهش می کنم حرکات او را فراموش کن و برای امشب هم معذرت می خواهم . گفتم که نمی توانستم آن زن را همانطور رها کنم. به خدا اشکهای بچه هایش قلبم را به لرزه در می اورد و اگه به خانه می آمدم وجدانم ناراحت می شد. بعد نزدیک لیدا شد دستهایش را دور گردن او حلقه زد و گفت: به خدا الان خیلی خسته هستم. سه ساعت فقط سرپا در اتاق عمل بودم و حالا تو با این رفتار بیشتر خستگی را در تنم گذاشتی. چرا می خواهی ناراحتم کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: دوستت دارم. به خاطر اینکه هم بهترین دکتر و هم بهترین شوهر هستی. من به تو افتخار می کنم و از برخورد خودم هم معذرت می خواهم.
آرمان لبخندی زد و به او نزدیک شد. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد. آرمان با عصبانیت به طرف در رفت. ثریا بود. آرمان با اخم گفت:بله کاری داشتید؟
ثریا که از برخورد آرمان ناراحت شده بود گفت: نه، مادرتان گفت که شام داره از دهن می افته. لطفا بیایید سر میز. و بعد به سرعت از آنجا دور شد. لیدا هم سریع از زیر بازوی آرمان که در را گرفته بود بیرون امد و با لبخند گفت: عزیزم دیر شده من خیلی گرسنه هستم.
آرمان با دلخوری او را نگاه کرد و گفت: ای بدجنس لجباز . و بعد لبخندی زد و با هم به پذیرایی رفتند.
آرمان برای لیدا کنار خودش جا باز کرد و کنار هم نشستند. مادر ارمان خیلی به لیدا می رسید و اصرار داشت که لیدا بیشتر غذا بخورد. لیدا نگاهی به آرمان انداخت و آرام گفت: نکنه مادرت دوست داره که عروس چاق داشته باشه.
آرمان لبخندی زد و گفت: اما من دوست ندارم تو مانند توپ قلقلی شوی.و بعد هر دو به خنده افتادند.
بعد از شام دوباره همه در پذیرایی دور هم نشستند. امیر رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیدا، امروز عمو کوروش به شرکت تلفن زد و گفت که بهت بگم که این هفته به ایران می آید.
لیدا با خوشحالی گفت: وای امیر جدی می گی؟ چقدر خوشحالم کردی. بالاخره عمو دلش به رحم امد تا به من هم کمی برسه. و بعد نگاهی به آرمان انداخت.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: تبریک می گم. امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی.
غزاله با تمسخر گفت: ببخشید لیدا خانم حالا مادر شما در کدام ده زندگی می کند؟
لیدا با خوشحالی نگاهی به او انداخت و گفت: خودم هم نمی دانم ولی هر کجا که هست به او افتخار می کنم و دلم برای دیدنش داره پرواز می کنه. از اینکه دختر یک زن اصیل ایرانی هستم خیلی به خودم می بالم.
آرمان لبخندی زد و دستش را روی دست لیدا گذاشت.
آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: پس چرا داداش برای من تلفن نزد؟
امیر گفت: نمی دانم ولی فکر کنم می دانست که شما جلسه داشتید. چون به خانه هم تلفن زده بود.
آقای حق دوست با خوشحالی گفت: پس انشالله تا دو سه هفته دیگه عروس خوشگلم را به خانه مان می آوریم.
همه با تعجب به او نگاه کردند . آقا کیوان گفت: ولی لیدا جان باید به دنبال مادرش برود. شاید کمی طولانی شود.
پدر آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خوب می تواند بعد از ازدواج به دنبال مادرش برود.
لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: چیه. اینطوری نگاهم نکن. چون پدر راست می گه.
لیدا گفت: اخه وقتی با تو زندگی زناشوئی را شروع کنم مسئولیت من سنگین میشه و من نمی توانم بدون تو باشم، چون تو شوهرم هستی و این وظیفه ام است که در کنارت باشم. می خواهم زن خوبی برایت باشم. دوما منکه گفتم بدون مادرم سر سفره ی عقد نمی نشینم. نکنه تو می خواهی زیر تمام قولها بزنی؟
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه، هر جور که دوست داری. من هیجوقت زیر قولم نمی زنم. فقط فراموش نکن که من مرد هستم و صبرم هم خیلی کم است. و بعد رو به پدرش کرد و ادامه داد: بهتره لیدا قبل از ازدواج به دنبال مادرش برود.چون اگه ازدواج کنیم و او بخواهد مرا ترک کند من نمی توانم دوری او را تحمل کنم.
آقای حق دوست نگاهی به آرمان انداخت و گفت: باشه پسرم هر جور که مایل هستی.
شوهر عمه ی آرمان گفت: امیدوارم لیدا خانم هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و ما شاهد ازدواج شما دو نفر باشیم.
لیدا تشکر کرد. عمه ی آرمان به شوهرش چشم غره ای رفت و بیچاره پیرمرد با نگرانی سرش را پائین انداخت. غزاله نگاهی به آرمان انداخت و با اخم گفت: ممکنه پیدا کردن مادر لیدا خانم یکی دو سال طول بکشه، آن موقع تو چکار می کنی که اینطور به حرف زنت چشم بسته گوش می کنی؟
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد.لیدا دستش را روی دست آرمان گذاشت و آرام گفت: اگه بیشتر از سه ماه طول کشید بهت قول می دهم که حتما برگردم و به خانه ات بیایم چون خودم هم طاقت دوری از تو را ندارم.
آرمان لبخندی زد و گفت: الحق که دختر فهمیده ای هستی ولی بدان برای من سه ماه مانند سه سال است.
مادر آرمان گفت: خدا کنه که هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی، چون خیلی دوست دارم نوه هایم را روی زانوهایم بگذارم. دلم از حالا داره برای بغل کردن آنها پر میکشه.
لیدا و آرمان با خجالت سرشان را پائین انداختند. آقا کیوان گفت: ای بابا چشم بهم می زنید می بینید که نوه هایتان دور تا دور شما را پر کرده اند.
غزاله با عشوه گفت: لیدا خانم باید سعی کنه لااقل تا چهار سال بچه دار نشود. مگه چه خبره که به زودی می خواهد بچه دار شوند.
آرمان با اخم گفت: لطفا شما نمی خواد در این مورد صجبت کنید. بچه خودش محکم کننده ی پایه ی زندگی است.
لیدا آرام به پهلوی آرمان زد و لب پائین را با دندان گزید.
شهلا خانم با خنده گفت: ای وای. حالا کو تا بچه دار شدن. شما هنوز ازدواج رسمی نکرده اید که اینطور ناراحت می شوید. یکدفعه همه به خنده افتادند.
آرمان صورتش گلگون شد . سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: از الان بهت بگم من بچه خیلی دوست دارم. و بعد ادامه داد: راستی فردا می آیم خانه تان تا با هم به دنبال شبنم و مادرش برویم.

shirin71
10-14-2011, 12:18 AM
لیدا گفت: باشه. موضوع را به آقا کیوان گفتم. خیلی خوشحال شد و قراره شبنم و مادرش مدتی با ما زندگی کنند.
لیدا گفت: به احمد و امیر می سپارم تا خانه ای خوب برای انها اجاره کنند.
آرمان لبخندی زد و گفت: تو به فکر همه هستی جز من بیچاره.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: تو دیگه داری بی انصافی می کنی. من دیگه باید چه کار کنم؟ و ادامه داد: عمو کوروش روزی به ایران می آید که من عروسی مونس هستم. می ترسم ناراحت شود که چرا در ان روز به شمال رفته ام.
آرمان لبخندی زد و گفت: عمو کوروش باید بداند که تو دیگه شوهر داری و همراه شوهرت به شمال رفته ای. تازه وقتی قدرت همسرش را به خانه برد، با هم به تهران بر می گردیم و تا ساعت یازده و دوازده شب خودمان را می رسانیم.
لیدا گفت: وای چقدر دوست دارم قدرت را در لباس دامادی ببینم. حتما خیلی خوشگل می شود.
آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد. لیدا به خنده افتاد و آرام به پهلوی آرمان زد و گفت: ولی فکر نکنم هیچ دامادی به قشنگی شوهر من در لباس دامادی بشه. دلم داره از الان برای آن روز پر می زنه. بعد لبخند شیطنت آمیزی زد.
آرمان به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت و گفت: تو بالاخره با این زبون مرا دیوانه ی جنگل و یا کوه می کنی.
در همان لحظه مادر آرمان جلو آمد ، کنار لیدا نشست و بعد گوشواره ای زیبا به دست لیدا داد و گفت: دخترم این گوشواره خیلی ناقابل است. تو بیشتر از اینها برایمان ارزش داری. ولی این برگ سبزی است تحفه ی درویش. امیدوارم خوشت بیاد.
لیدا آرام تشکر کرد و مادر آرمان را بوسید. بعد از پذیرایی مفصلی که از لیدا و خانواده ی آقای بهادری به عمل آمد ، وقت خداحافظی رسید.
لیدا که کنار آرمان ایستاده بود آرام گفت: از اینکه به خواهرت حاضرجوابی کردم معذرت می خواهم. ولی اصلا از دخرت عمه ات خوشم نمی آید. چون با اون چشم های ریز و سیاهش مدام تو را تعقیب می کرد.یک لحظه نزدیک بود از عصبانیت اون دو تا چشمهای زشتش را با ناخن در بیاورم که اینقدر تو را نگاه نکند.
آرمان خنده اش گرفت ، آهسته گفت: ای دختره حسود! اون دختر عمه ام است و من مجبورم بخاطر عمه، احترام دخترش را داشته باشم.
همه از خانواده ی آقای حق دوست بخاطر پذیرایی خوبشان تشکر کردند و به خانه آمدند.
وقتی به خانه برگشتند امیر در حالی که کرواتش را باز میکرد رو به لیدا کرد و گفت: ببینم به من مژدگانی عمو کوروش را نمی دهی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چرا، بخاطر این خبر خوش حتما باید مژدگانی بگیری. حالا بگو چی دوست داری که بهت بدهم.
امیر گفت: اون مجسمه ای که قدرت به تو داده است را می خواهم.
لیدا با فریادی کوتاه گفت: نه اون یک هدیه ی عزیز است.
امیر لبخند سردی زد و گفت: ولی من آن را می خواهم.
لیدا با حالت التماس گفت: حالا نمیشه چیز دیگر به جز اون مجسمه بخواهی؟
امیر گفت: نه لطفا اینطور با التماس نگاهم نکن که من فقط همان مجسمه را می خواهم.
لیدا گفت: باشه ولی به شرطی که به خوبی از ان مواظبت کنی.
امیر لبخندی زد و به سرعت به اتاق لیدا رفت و مجسمه را از روی میز توالت برداشت و به طبقه ی پایین امد. روی مبل رو به روی لیدا نشست و گفت: این قدرت عجب مرد بی سلیقه ای است که مجسمه ای به این زیبایی را اینطور رنگ زده است.
لیدا گفت: خواهشا دست به رنگ آن نزن چون خود این رنگ برایم یک خاطره است.
امیر نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت: لیدا می دانی عشق تو یک معرکه بود.
لیدا نگاهی به او انداخت ولی چیزی نگفت.امیر دستی به صورت مجسمه کشید و ادامه داد: تو خیلی دل خاطرخواه های خودت را شکستی و با کسی ازدواج کردی که اصلا به او احساس نداشتی. من فکر می کنم تو فقط ما را به بازی گرفته بودی تا سرگرم باشی.
لیدا جا خورد و با ناراحتی به امیر نگاه کرد. چی می توانست به او بگوید. کاری که فریبا با او کرده بود را نمی توانست به زبان بیاورد. بخاطر همین سکوت کرد و بعد امیر پوزخندی عصبی زد و ادامه داد: اما قدرت متوجه این موضوع شد و تو را به این شکل نشبیه کرد. تو یک شیطان هستی، فهمیدی یک شیطان!
شهلا خانم و بقیه داشتند با ناراحتی به حرفهای او گوش می دادند. آقا کیوان با اخم گفت: امیر دیگه بسه. لیدا الان دیگه شوهر داره و تو حق نداری با او اینطور حرف بزنی.
لیدا آرام گفت: امیر خودت بعدها می فهمی که چرا من این کار را کرده ام و و قتی که متوجه شدی از اینکه مرا شیطان خطاب کردی پشیمان می شوی. امیدوارم هر چه زودتر متوجه اشتباهت شوی. و بعد نگاهی بغض آلود به فریبا انداخت و به اتاقش رفت. فریبا سرش را پائین انداخته بود. می ترسید که موضوع را به امیر بگوید. می دانست که امیر بدجوری او را تنبیه می کند. بخاطر همین سکوت کرد و چیزی نگفت. ولی وجدانش هنوز آرام نشده بود.
فردای آن روز لیدا همراه آرمان به دنبال شبنم و مادرش رفت. شبنم با دیدن انها خوشحال شد و خودش را در آغوش لیدا انداخت. بعد از سلام و احوالپرسی لیدا گفت: لطفا آماده شوید که به خانه برویم.
سارا با خجالت گفت: ببخشید که شما را به زحمت انداختیم. و بعد از لحظاتی همراه لیدا و آرمان به خانه ی آقا کیوان رفتند. همه منتظر ورود آنها بودند و به گرمی از شبنم و مادرش استقبال کردند.فریبا شبنم را بغل کرد و با مهربانی گفت: عزیزم تو چند سالته؟
شبنم در حالی که خجالت می کشید و با ناخن های دستش بازی می کرد گفت: شش سالمه.
لیدا رو به فریبا کرد و گفت:اگه زحمت بکشی و بروی برای شبنم جان دو سه دست لباس خوشگل بخری ازت خیلی ممنون می شوم.
فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره با خود شبنم خانوم بروم تا خودش انتخاب کنه.
سارا گفت: زحمت نکشید،او دو دست لباس دارد، لازم نیست.
لیدا گفت: این حرف را نزنید. فکر کنید من خاله ی شبنم هستم. پس خواهش می کنم تعارف نکنید.
لیدا رو به شهلاخانم کرد و گفت: مادر ببخشید که شما را به زحمت انداختم.
شهلا خانم اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن عزیزم. بگذار ما هم توی این ثواب کمی شریک شویم.
لیدا گفت: می خواهم به شرکت پدر بروم. با او کار دارم.
آرمان گفت: من تو را به آنجا می برم چون باید خودم هم به بیمارستان بروم.
وقتی هر دو سوار ماشین شدند آرمان آهی کشید و گفت: تو بیشتر به فکر دیگران هستی تا به فکر زندگی خودمان. اصلا توجهی به من بیچاره نداری.
لیدا لبخندی زد و گفت: بی انصافی نکن. مگه از من بی احترامی دیدی که این حرف را می زنی؟ من که شب جشن تولد ثریا در باغ بهت گفتم نمی توانم ازدواج کنم و باید به دنبال مادرم باشم ولی خود تو پافشاری می کردی.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ولی به گفته ی خودت من بیشتر از سه ماه نمی توانم صبر کنم و اگه طول بکشه مجبورم تو را به اجبار سر سفره ی عقد بنشانم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: باشه عزیزم. حتما می آیم و بعد از عقد دوباره به شمال می روم.
آرمان با اخم گفت: لیدا خودتو لوس نکن.
لیدا همچنان می خندید.آرمان لیدا را جلوی شرکت کیوان پیاده کرد. لیدا رو به آرمان کرد و گفت: راستی اگه میشه شما هم به فکر خانه برای سارا و شبنم باش.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. تو هم کمی بیشتر به فکر من باش و بعد خداحافظی کرد

shirin71
10-14-2011, 12:18 AM
آقا کیوان منتظر لیدا بود چون وقتی به خانه تلفن زده بود شهلا خانم گفت که لیدا به شرکت آمده است. با دیدن لیدا خوشحال شد و جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: عزیزم شنیدم اون مادر و دختر را به خانه آوردی.
لیدا گفت: آره پدر جان. آنها الان مزاحم شما هستند.
آقا کیوان با دلخوری به لیدا نگاه کرد و گفت: این حرف را نزن. تو با این کارت به ما خیلی چیزها یاد دادی. و ادامه داد: من برای کار سارا خیلی فکر کردم و دیدم اگه در شرکت خودم کار کنه خیلی بهتره. به شرطی که سواد داشته باشه. می تونه به تلفنهای من جواب بده.
لیدا با خوشحالی گفت: پدر شما خیلی مهربان هستید. اگه سارا این موضوع را بشنوه خیلی خوشحال میشه.
آقا کیوان گفت: با من چکار داشتی.
لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و با مِن مِن گفت: پدر من کمی به پول احتیاج دارم. از پولی که عمو برایم به حساب شما واریز می کنه کمی می خواهم. تصمیم گرفته ام برای شبنم و مادرش خانه ای اجاره کنم. می دانم اگه آقا آرمان بفهمد از این کار عصبانی می شود که چرا از شما پول خواسته ام، ولی دوست ندارم از او چیزی درخواست کنم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: لیداجان اگه ناراحت نمی شود، اجاره خانه آنها با من.
لیدا با ناراحتی گفت: نه من مسئولیت آنها را به عهده گرفته ام و باید خودم به آنها...
آقا کیوان حرف لیدا را قطع کرد و گفت: دخترم من که غریبه نیستم. حالا برای احمد تلفن بزن شاید او بتواند خانه ای برای انها تهیه کند.
لیدا گوشی تلفن را برداشت و با احمد تماس گرفت. احمد وقتی صدای لیدا را شنید گفت: چه عجب به خودتان زحمت دادید که از این بنده حقیر حالی بپرسید.
لیدا لبخندی زد و گفت: آقا احمد وقت گله کردن نیست. می خواهم بهت ماموریتی بدهم.
احمد به شوخی گفت: گوش به فرمان هستم. فقط بگو کجا باید دخلش را دربیاورم.
لیدا خنده اش گرفت و گفت: لازم نیست کسی را بکشی فقط کمی طاقت بیاور تا برایت تعریف کنم.
آقا کیوان لبخندی به لیدا زد و گفت: این پسر دوباره شوخ طبعیش گل کرده است.
لیدا گفت: تلفن زدم ببینم عرضه داری برای سارا خانم و شبنم خانه ای پیدا کنی.
احمد به شوخی گفت: نمی دانم. ولی فکر کنم شوهر بتوانم برایش پیدا کنم.
لیدا با لحن جدی گفت: احمد خودتو لوس نکن. جدی دارم حرف می زنم.
احمد خنده ای سر داد و گفت: باشه ناراحت نشو. شاید بتوانم برایش کاری انجام بدهم. تا شب خبرش را بهت می دهم.
لیدا با ملایمت گفت: از اینکه شما دو تا برادر اینقدر به من لطف دارید واقعا ممنون هستم. دیشب از حمایت تو و امیر و دخترها لذت می بردم.وقتی می دیدم که بخاطر من چطور با غزاله و ثریا بحث می کردین کیف کردم. خدا با من بود که خانواده و برادرهایی اینچنین به من داده است. به خدا شما ها را خیلی دوست دارم. دیگه اصلا احساس غربت و تنهایی نمی کنم.
احمد لبخندی غمگین زد و گفت: از وقتی که تو پا در خانه ی ما گذاشتی، زندگی همه ی ما حال و هوای دیگری گرفت و وجود تو شادی زیادی به خانه ی ما آورد.
لیدا گفت: ولی من شما دو تا برادر را چندان شاد نمی بینم.
احمد که سعی می کرد دیگه لیدا را مانند خواهرانش بداند و عشقی که به او داشت را از سینه بیرون کند، گفت: درسته ولی وقتی کنار ما هستی خیلی احساس خوشحالی می کنیم. از الان دلم گرفته که تو می خواهی خانه ی شوهر بروی و ما را به این زودی ترک می کنی.
لیدا گفت: خوب دیگه خیلی با هم حرف زدیم. ولی خواهش می کنم سعی کن خانه قشنگی برایشان تهیه کنی. شب دوباره می بینمت و بعد خداحافظی کرد.
لیدا رو به آقا کیوان کرد و گفت: امیدوارم احمد بتواند کاری برای آنها انجام دهد. آرمان دو تا عمل داشت و نمی توانست به دنبال او بیاید. تلفن زد و معذرت خواهی کرد که نمی تواند به دنبال او بیاید تا با هم به خانه بروند و لیدا گفت که می ماند و با آقا کیوان به خانه می رود.
شب وقتی لیدا با آقا کیوان به خانه رفت، احمد و امیر را دید که زودتر از آنها در خانه بودند. سارا از دیدن آنها معذب بود و خجالت می کشید. آقا کیوان از سارا به گرمی پذیرایی کرد و نمی گذاشت آنها خودشان را سربار بدانند.
بعد از شام آرمان به خانه ی آقا کیوان آمد و همه دور هم نشستند. لیدا کنار آرمان بود. آرمان رو به لیدا کرد و گفت: نگاه کن ببین شبنم چقدر خوشحال است. چقدر این لباسهای نو به او می آید.
لیدا لبخندی زد و گفت: خیلی دوست دارم آنها هر چه زودتر سر و سامان بگیرند.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا تو نمی دونی از دوری تو چه می کشم.
لیدا لبخندی زد و گفت: همچین میگی از دوری تو، که انگار من در شهر دیگه ای زندگی می کنم.حالا خوبه که خانه ی شما به این خانه چسبیده است و هر وقت که بخواهی می توانی به دیدنم بیایی.
آرمان آهی کشید و آرام گفت: ولی تا بحال نتوانسته ام با تو راحت باشم. مخصوصا خانه ی آقا کیوان نمیشه دست از پا خطا کرد. سریع مچ آدم را می گیرند .وقتی به خانه می آیم خیلی دوست دارم تو هم در کنارم باشی. حتی مادرم متوجه ناراحتی من شده است. وقتی به خانه می آیم مانند کسی که چیزی گم کرده است مدام به این اتاق و آن اتاق می روم. نمی توانم لحظه ای از فکرت خارج شوم. از اینکه تو زن من هستی ولی دور از من و در خانه ی دیگری زندگی می کنی حرصم در می آید. تو باید قبول کنی که باید با من زندگی کنی. این دور از قانون شرعی است که زن و شوهر دور از هم زندگی کنند.
لیدا لبخندی زد و آرام گفت: این تقصیر من است که اجازه دادم صیغه ی محرمیت خوانده شود وگرنه اینطور اخمهای تو را به جان نمی خریدم.
آرمان لبخندی زد و تا آمد جواب لیدا را بدهد، آقا کیوان گفت: لیدا جان قدرت تلفن زده و با شما کار دارد.
آرمان نگاه سنگینی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی به او زد و به طرف تلفن رفت. وقتی لیدا قدرت حرف می زد آرمان با ناراحتی او را نگاه می کرد و لیدا این را به خوبی حس می کرد و سعی می کرد کوتاه صحبت کند. وقتی دوباره کنار آرمان نشست آرمان با لحن سردی گفت: خیلی صحبت کردی!
لیدا با تعجب گفت: ولی پنج دقیقه بیشتر حرف نزدم. وای تازگیها چقدر بدجنس شده ای. و. بعد لبخندی زد و گفت: قدرت تلفن زد و تاکید کرد که حتما جمعه در مراسم عروسی آنها باشیم. خیلی اصرار کرد و می گفت اگر نروم عروسی را بر هم می زند.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت . لیدا لبخندی به او زد و گفت: ای مرد حسود!
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: به خدا دیوانه وار دوستت دارم ولی حیف که تو باور نمی کنی.
احمد رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیداجان یک خانه برای ساراخانم و شبنم خوشگله سراغ دارم که قراره یکی از دوستانم فردا خبرش را به من بدهد که انجا خالی است یا نه.
لیدا با خوشحالی گفت: وای احمد اگه این خانه برای آنها جور شود چقدر از تو ممنون می شوم.
احمد لبخندی زد و گفت: حالا که معلوم نیست، تو چرا ذوق می کنی و بعد بلند شد و شرینی به آرمان و لیدا تعارف کرد.
فردا لیدا همراه شهلا خانم و سارا به فروشگاه رفت تا برای عروسی مونس لباس تهیه کند و هم یکی دو دست لباس برای سارا بخرند. موقع ناهار شبنم مدام به مادرش می خندید و می گفت چقدر با این لباسهای تو خوشگل شده است.
غروب امیر زودتر به خانه آمد و برای شبنم عروسک قشنگی خریده بود. لیدا روی مبل نشسته بود و تلویزیون را نگاه می کرد که احساس کرد کسی کنارش نشست. وقتی نگاه کرد امیر را دید.لیدا لبخندی زد و گفت: چطور شد بغل یک شیطان نشستی؟
امیر اخمی کرد و گفت: این حرف را نزن. من عاشق این شیطان هستم. و بعد ادامه داد: سارا خانم زن جوانی است، چطور او بیوه شده است؟
لیدا گفت: نمی دانم. من هم خجالت می کشم از او سوالی بکنم.
امیر گفت:زن خوبی به نظر می رسد اگه خانواده راضی بشوند می خواهم با او ازدواج کنم.

shirin71
10-14-2011, 12:19 AM
لیدا جا خورد و با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر متوجه ناراحتی او شد. لبخندی زد و گفت: مگه عیبی داره که تو اینطور رنگ صورتت پریده است؟
لیدا با ناراحتی بلند شد و سریع به اتاقش رفت. لحظه ای بعد امیر به اتاق لیدا آمد. لیدا با بغض نگاهی به امیر انداخت. امیر به کنار لیدا رفت و گفت: لیدا تو چرا ناراحت شدی؟ می توانم با این کار به آنها سرپناه بدهم.
لیدا جواب امیر را نداد. آرام بلند شد و جلوی پنجره رفت. امیر به طرف او رفت و روبرویش ایستاد و گفت: لیدا حرف بزن. تو با این سکوت مرا ناراحت می کنی.
لیدا با بغض به امیر نگاه کرد. امیر با ناراحتی گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن. حرف بزن.
لیدا به گریه افتاد. امیر با ناراحتی به باغ نگاه کرد. لیدا در میان هق هق گفت:امیر تو نباید این کار را بکنی. تو جوان هستی و باید با یک دختر خوب زندگی کنی. ما هنوز سارا را خوب نمی شناسیم. او از تو پنج سال بزرگتر است. با این کار تو، پدر و مادرت دیوانه می شوند. آنها برای تو و احمد آرزوهای زیادی دارند.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ولی با این کار من، آرمان خیالش راحت می شه و دیگه به تو کنایه نمی زنه. می دانم که مادر و پدرم اگه بشنوند خیلی ناراحت می شوند ولی بخاطر تو می خواهم این کار را بکنم.
لیدا با ناراحتی گفت: تو از بودن من در این خانه ناراحت هستی.
امیر جا خورد و با خشم گفت: این حرف را نزن . من وقتی از سرکار می آیم با دیدن تو تمام خستگی هایم از بین می رود و حالا تو این حرف را می زنی. و بعد با ناراحتی لبه ی تخت نشست. کنارش رفت و گفت: من تو و خانواده ات را خیلی دوست دارم. به خدا بعضی مواقع اصلا فکر نمی کنم که شما با من نسبتی ندارید. می نمی توانم ببینم که تو می خواهی به خاطر من برخلاف میلت با کس دیگری ازدواج کنی. چون آرمان را دوست دارم و می خواهم تو هم با کسی ازدواج کنی که دوستش داشته باشی.
امیر با ناراحتی گفت: نه لیدا من دیگه نمی توانم به کسی دل ببندم. من بعد از سالها توانستم به دختری دل ببندم و حالا که او را از دست داده ام دیگه نمی توانم خودم را راضی کنم که با علاقه به زندگی آینده ام نگاه کنم.
در همان موقع فریبا در زد و گفت: لیدا جان آقای دکتر آمده اس.
لیدا سریع جلوی آینه رفت و خودش را مرتب کرد. امیر با ناراحتی به او نگاه می کرد. لیدا به طرف امیر برگشت و گفت:آقا امیر دیگه دوست ندارم در مورد سارا حرف بزنی وگرنه به خدا نمی بخشمت.
امیر همان طور که لبه ی تخت نشسته بود گفت: باشه ولی بدان که اگه روزی ازدواج کردم همیشه تو در قلبم جا داری و هیچوقت دیگه نمی توانم دختری را در قلبم جای دهم.
لیدا در حالی که به طرف در می رفت گفت: تو اشتباه می کنی، چون من مرد مورد علاقه ی خودم را انتخاب کرده ام و الان خوشبخت هستم. تو هم باید دختر مورد علاقه ی خودت را پیدا کنی تا خوشبخت شوی.
و بعد لیدا به طبقه ی پایین رفت. آرمان با دیدن او اخم کرد. لیدا به طرفش رفت و گفت: سلام آقای اخمو. حالت چطوره؟ آرمان خیلی سرد به او سلام کرد.آقا کیوان و احمد هم آمده و در کنار آرمان بودند. در همان لحظه امیر هم به پذیرایی آمد و با آرمان دست داد. لیدا کنار آرمان نشست. شبنم به طرف لیدا آمد و گفت: خاله جون نگاه کن شوهرتون برام چه عروسک خوشگلی خریده است. حالا من دو تا عروسک قشنگ دارم.
لیدا دستی به موهای شبنم کشید و رو به آرمان کرد و گفت: دستت درد نکنه چقدر خوش سلیقه هستی.
آرمان در حالی که هنوز اخم کرده بود گفت: کاری نکرده ام که تشکر می کنی.
لیدا آرام به پهلوی آرمان زد و گفت: وای چقدر قیافه گرفته ای؟!ببینم کشتی هایت غرق شده است؟
آرمان با خشم به لیدا نگاه کرد. لیدا جا خورد و کمی خودش را جمع و جور کرد.
آقا کیوان که متوجه ناراحتی آرمان شده بود، رو به لیدا کرد و گفت: دخترم آقای دکتر را به اتاقت ببر. شاید بخواهد با شما کمی صحبت کند.ماشالله اینج اینقدر شلوغ و پر سر و صدا است که صدا به صدا نمی رسه.
لیدا آرام بلند شد . رو به آرمان کرد و گفت: افتخار می دهید تا با قدمهایتان اتاقم را نور باران کنید؟
شهلا خانم به شوخی زیرلب گفت: ای دختره سیاستمدار! و بعد به خنده افتاد.
آرمان با ناراحتی بلند شد و از آقا کیوان تشکر کرد و همراه لیدا به اتاق او رفت. وقتی داخل شد لیدا به طرف آرمان برگشت و گفت: حالا بگو چرا امشب اینطور برایم اخم کرده ای؟
آرمان با خشم به لیدا نگاه کرد و گفت: با امیر اینجا چه می کردی؟ نکنه در نبود من همیشه با او در اتاق تنها هستی؟
لیدا با ناراحتی گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ خجالت بکش! تو خودت خوب می دانی که من چقدر دوستت دارم . امشب امیر حرفی زد که خیلی ناراحت شدم . آمده بود که از من معذرت خواهی کند.
آرمان کمی آرام شد. لبه ی تخت نشست و گفت: می تونم بپرسم که او به تو چه گفت؟
لیدا کنار آرمان نشست و موضوع را برای او تعریف کرد. و بعد با اخم رو کرد به آرمان و ادامه داد: دفعه ی آخرت باشه که درباره ی من اینطور فکر می کنی. اصلا از این برخوردت خوشم نیامد. و بعد با ناراحتی به طرف میز توالت رفت و روی صندلی نشست.
آرمان به طرف او آمد. دستهایش را دور گردن لیدا انداخت و گفت: عزیزم منو ببخش. دست خودم نبود. وقتی شبنم گفت که تو با امیر در اتاق هستید یک لحظه خانه دور سرم چرخید. حالا اینطور برایم اخم نکن. به خدا امشب خیلی خسته هستم. از صبح تا حالا در اتاق عمل بودم. فقط موقع ناهار روی صندلی نشسته ام.
لیدا با ناراحتی گفت: می دانی برای چه از امیر دل کندم و با تو ازدواج کردم؟
آرمان جا خورد و با نگاهی سنگین به لیدا خیره شد. لیدا ادامه داد: به خاطر اینکه او به من تهمت ناحق زد و من را مورد توهیت قرار داد . و بعد با خشم رو به آرمان کرد و گفت: آرمان به خدا اگه ایندفعه درباره ی من اینطور فکر کنی یک لحظه با تو زندگی نمی کنم. من کم از دست خواهر و دخترعمه ات تحقیر نمی شوم که حالا تو اینطور ناراحتم می کنی. من برای آبروی خودم ارزش قائل هستم و به شرف خودم احترام می گذارم. اجازه نمی دهم دیگران لکه ی ننگ روی من بگذارند. من تمام اینها را مدیون اسمیت هستم. تو هم مانند ثریا فکر می کنی که من چون از خارج آمده ام ، حتما بی بند و بار هستم. پس چرا با من ازدواج کردی؟
آرمان دست لیدا را گرفت و او را بلند کرد و به سینه فشرد و در حالی که دست در موهای بلند او می کرد گفت: من معذرت می خواهم. به تو قول می دهم که دفعه ی آخرم باشد و حالا تو هم اینقدر برایم ناز نکن . و بعد سرش را نزدیک صورت لیدا برد. در همان موقع شبنم در زد و در را باز کرد. آرمان سریع خودش را کنار کشید.
لیدا لبخندی به شبنم زد و گفت: چیه شبنم جان کاری داشتی؟
شبنم گفت: خاله جون، شهلا خانم می گه شام آماده است. بیایید پایین شام بخوریم.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا چرا هیچوقت من با تو نمی توانم راحت باشم. دیگه داره از اینهمه خوش شانسی تو اعصابم خرد میشه. و بعد هر دو به هم لبخندی دلنشین زدند و همراه شبنم به طبقه ی پایین رفتند.
آرمان خواست به خانه شان برود ولی به اصرار شهلا خانم و آقا کیوان برای شام آنجا ماند . سر میز نشسته بودند که شبنم بشقاب غذایش را برداشت و رفت روی زمین نشست. سارا در حالی که از این حرکت او خجالت کشیده بود گفت: شبنم جان خوب نیست بیا سر میز بشین.
شبنم با ناراحتی گفت: آخه من نمی تونم سر میز غذا بخورم. روی زمین راحت تر هستم.
امیر بشقاب غذایش را برداشت و گفت: من هم می آیم پیش تو می نشینم. چون من هم نمی توانم آنجا راحت باشم و بعد نگاهی گذرا به لیدا انداخت و رفت کنار شبنم نشست. به دنبال او احمد و فریبا و فتانه بشقابهای غذایشان را برداشتند و رفتند کنار آن دو نشستند.
لیدا نگاهی به آقا کیوان کرد و گفت: این امیر و احمد از بچه ها هم بدتر هستند. انگار یاد بچگی خودشان کرده اند.
لیدا در دل دلهره داشت. می ترسید که امیر با سارا ازدواج کند. با خود می گفت اگه امیر این کار را بکند، او جلوی آقا کیوان و شهلا خانم شرمنده می شود چون او سارا را به آن خانه آورده است.

shirin71
10-14-2011, 12:19 AM
امیر وقتی لیدا را در فکر دید لبخندی زد و گفت: لیداخانم اینقدر فکر نکن. غذات سرد شد.
لیدا با ناراحتی از سر میز بلند شد و رفت روی مبل نشست. آرمان لبخندی زد و گفت: لیداجان ناراحت نباش.آقا امیر با شما شوخی کرده است.
آقا کیوان جا خورد و گفت: مگه امیر لیدا را ناراحت کرده است؟
امیر از روی زمین بلند شد و کنار لیدا نشست و گفت: لیدا تو چرا به دل گرفتی؟ من فقط یه شوخی باهات کردم. می خواستم عکس العمل تو را ببینم.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر اگه تو این کار را بکنی هرگز تو را نمی بخشم.
امیر لبخندی زد و گفت: چشم حالا اخماتو باز کن.
احمد رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیداخانم، فردا قراره با هم برویم و خانه ای را که برای سارا خانم گفته بودم ببینیم.
لیدا با خوشحالی گفت: مگه خانه خالی بود؟
احمد گفت:آره دوستم میگه خانه خیلی شیکی است ولی یک خوابه است. و یک خوبی هم که داره ی ایستگاه بالاتر از اینجاست و به ما نزدیک است.
لیدا نگاهی به سارا انداخت. برق خوشحالی را در چشمان او می دید. سارا گفت: من نمی دانم چطور از شما تشکر کنم! خدا انشالله همه شما را خوشبخت کنه.
امیر گفت: اگه اجازه بدهید وسایلهای خانه را من تهیه می کنم.
لیدا نگاه تندی به امیر انداخت و گفت: نخیر شما زحمت نکشید خودم همه چیز را برایشان می گیرم. فقط تو به فکر اعصاب من باش که دفعه ی دیگر از کار خودت پشیمان نشوی.
امیر با ناراحتی گفت:ای بابا! لیدا بس کن! حالا من یک حرفی زدم تو چرا اینقدر شلوغش کرده ای؟!
آرمان به جای لیدا گفت: آخه آقا امیر طفلک لیدا حق دارد که ناراحت شود، حرفی که شما زدید خیلی برای ما سخت بود.
آقا کیوان با نگرانی گفت: شما نمی خواهید به من بگوئید که اینجا چه خبره؟
امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: باشه. من از حرفی که زده ام معذرت می خواهم و فقط با اجازه ی شما کاری انجام می دهم و دیگه حق نداری برایم اخم کنی.
لیدا رو به اقا کیوان کرد و گفت: پدرجان چیزی نیست. این پسر بدجنس شما یه حرفی زد که نزدیک بود حسابش را برسم ولی خودش زود متوجه شد.
امیر لبخندی زد و به کتابخانه رفت.
شهلا خانم رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر به ما افتخار بدهید فردا شب با خانواده تشریف بیاورید تا در خدمتتان باشیم.
آرمان تشکر کرد. شهلا خانم جلوی آرمان به خانه ی آنها تلفن زد و خانواده ی آرمان را برای فردا شب شام به خانه شان دعوت کرد.
فردا صبح موقع صبحانه آقا کیوان رو به سارا کرد و گفت: شما سواد دارید؟
سارا در حالی که برای شبنم لقمه درست می کرد گفت: بله فقط تا کلاس اول راهنمایی خوانده ام.
آقا کیوان موضوع کار کردن او در شرکتش را برای سارا گفت، سارا نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.گفت: واقعا نمی دانم چطور از شما تشکر کنم. شماها فرشته هستید.
امیر لبخندی زدو گفت: این لیدا خانم بود که باعث شد تا ما با شما آشنا شویم و با نیش خندی که لیدا را اذیت کند ادامه داد، ما واقعا شانس آوردیم که با شما آشنا شده ایم.
وقتی امیر اینطور با سارا حرف زد رنگ صورت لیدا پرید. نگاه تندی به امیر انداخت و بدون اینکه صبحانه بخورد بلند شد و به باغ رفت.هنوز وسط باغ نرسیده بود که امیر به کنارش آمد . با خنده گفت: بی انصاف این اذیت کردن من در برابر اذیت کردن تو هیچ است. من الان تو را مانند خواهرهایم می دانم نکنه به سارا حسودیت میشه.
لیدا با ناراحتی رو به روی امیر ایستاد و گفت: آره حسودیم میشه. اگه تو با هر کس دیگه ای ازدواج کنی من حسودیم میشه. ولی در این مورد خواهش می کنم با من شوخی نکن چون واقعا عذاب می کشم. اگه تو این کار را بکنی من نمی توانم تو روی پدر و مادرت نگاه کنم و همیشه شرمنده ی آنها می شوم چون من باعث شدم که آنها به خانه ی شما بیایند.
امیر که می خواست کمی سر به سر لیدا بگذارد گفت: آخه سارا مگه چه عیبی داره؟درسته که پنج سال از من بزرگتره ولی خیلی جوانتر از سنش به نظر می رسه. صورت قشنگی هم دارد.
لیدا که دیگه عصبانی شده بود با یک دست محکم به سینه ی امیر زد و او را به عقب هل داد و با خشم گفت: امیر تو نباید با او ازدواج کنی وگرنه به خدا به ایتالیا بر می گردم و حتی از آرمان هم جدا می شوم، چون دوست ندارم پدر و مادرت را ناراحت ببینم. من آنها را مانند پدر و مادر واقعی خودم می دانم و دوستشان دارم. نگذار با این کار تو ازت متنفر بشم.
امیر لبخندی زد و گفت: ای بابا تو اصلا شوخی سرت نمی شه. باشه خودتو ناراحت نکن.من نمی گذارم تو از ما دور شوی. دیگه حرفی درباره ی سارا نمی زنم. حالا برویم ساختمان که من با این لباس کم یخ کردم.
احمد صبح سرکار نرفت تا با لیدا و شهلاخانم و سارا به دیدن خانه ای که قرار بود برای سارا اجاره کنند بروند. وقتی به خانه رفتند، سارا با دیدن آنجا به گریه افتاد. آچارتمان کوچک ولی واقعا زیبایی بود. شومینه کوچکی گوشه ی اتاق نصب بود و تمام اتاقها رنگ و گچ بری شده بود. لیدا رو به احمد کرد و گفت: آقا احمد، نمی دانم چطور ازت تشکر کنم.
احمد لبخندی زد و گفت:خوشحالی تو برایم یک دنیا ارزش دارد.
در همان لحظه دوست احمد که مردی حدود چهل ساله بود به آنجا آمد. بعد از احوال پرسی رو به لیدا کرد و گفت: شما حتما لیدا خانم هستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: بله خودم هستم.
مرد لبخندی زد و گفت: نمی دانید این آقا احمد چقدر تعریف شما را در شرکت می کند. تمام فکر و ذکرش فقط شما هستید.
لیدا نگاهی به احمد انداخت و گفت: این لطف خدا بود که برادری به این خوبی به من داد.
احمد لبخندی زد و گفت: ببینم از خانه خوشتان آمده است؟لطفا این تعارفها را برای بعد بگذارید.
بعد از نیم ساعت با دوست احمد خداحافظی کردند و قرار شد خود احمد با او قرارداد خانه را ببندد و همه به خانه برگشتند.
شب قرار بود آرمان با خانواده اش به دعوت شهلاخانم به آنجا بیایند. لیدا پیراهن صورتی رنگی پوشید و روسری قشنگی روی سرش گذاشت.ساعت نه شب آرمان با خانواده اش به آنجا امد. دسته گل قشنگی دست مادر آرمان بود. آرمان با دیدن لیدا لبخندی زد و آرام نزدیک او شد و گفت: دختر اینقدر خودتو خشوگل نکن. یکدفعه دیدی خواهرم بلایی سرت آورد.
لیدا لبخندی شیرین زد و گفت: تو که بیشتر بلا سرم آوری. همین که جز تو هیچ کس دیگر در قلبم جا ندارد، بلا نیست؟
آرمان لبخندی زد و دست او را گرفت و همه با هم به سالن پذیرایی رفتند.
غزاله زیاد با لیدا برخورد نمی کرد و هر وقت چشمش به او می افتاد اخمی می کرد و عشوه ای می امد.پدر آرمان مرد مهربان و خوش قلبی بود و خیلی به لیدا محبت می کرد. مادر آرمان هم همین طور، او هم به لیدا خیلی می رسید. غزاله احساس می کرد که محبت پدر و مادرش نسبت به او کم شده است. بخاطر همین زیاد دل خوشی از لیدا نداشت. بعد از شام همه دور هم روی مبلها نشستند . سارا کنار شهلاخانم با حجب و حیای خاصی نشسته بود. وقتی غزاله فهمید که لیدا سرپرستی سارا را بر عهده گرفته است با لحن پرافاده ای رو به سارا کرد و پرسید: ببخشید خانم می تونم از شما بپرسم که چطور شوهرتان را از دست داده اید؟
همه از این سوال جا خوردند چون از وقتی که سارا به آنجا آمده بود هیچکس به خودش اجازه نداده بود که از او همچین سوالی بکند و حالا غزاله با کمال پررویی این سوال را از او کرده بود.
سارا سرش را پایین انداخت. انگار به یاد گذشته افتاده بود. بغضش را فروخورد و با ناراحتی گفت: هنوز شبنم را یک ماهه حامله بودم که شوهرم از بین رفت. او بنا بود . یک روز از داربست پرت شد و ما را ترک کرد . من از آن به بعد تنها دخترم را بزرگ کردم. و بعد اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد: پدرم راضی نبود که من با اصغر ازدواج کنم، چون دختر یکی یکدانه ی او بودم ولی به اصرار خودم و تهدیدهایی که کردم با اصغر ازدواج کردم. وقتی می خواستم به خانه ی شوهر بروم پدرم گفت که دیگه حق ندارم پا در خانه ی انها بگذارم. هنوز پنج ماه از ازدواجمان نمی گذشت که او در اثر سقوط از داربست از بین رفت. وقتی به خانه ی پدرم رفتم با اینکه می دانستند من یک ماهه باردار هستم مرا نپذیرفتند و من هم دیگه به خانه مان برنگشتم و به تهران امدم و با رختشویی و خیاطی برای مردم خرج خودم و دخترم را درآوردم. پدر مرد سخت گیری بود. با اینکه سنم بالا بود ولی پدرم در مورد خواستگارهایم خیلی حساسیت نشان می داد.اصغر پنج سال تمام مدام به خواستگاریم می امد ولی پدرم هر دفعه او را با خشونت رد می کرد و وقتی من این همه محبت او را به خودم دیدم تصمیم گرفتم بر خلاف میل پدر و مادرم با او ازدواج کنم. او مرد واقعا خوبی بود.
همه از این سرگذشت متاثر شدند. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. غزاله با کمال وقاحت عشوه ای آمد و گفت: پدرتان حق داشت که شما را بعد از مرگ شوهرتان قبول نکرد. آخه مگه ادم میاد با یک بنا ازدواج کنه؟!

shirin71
10-14-2011, 12:19 AM
آرمان چشم غره ای به غزاله رفت. سارا با بغض گفت: ولی عشق به این چیزها نگاه نمی کنه. من اصغر را از جانم بیشتر دوست داشتم ولی او خیلی زود مرا ترک کرد.
شوهر غزاله با کنایه به همسرش گفت: غزاله جان تو که به عشق احترام نمی گذاری دلیلی نداره که دیگران هم بی توجه به این موضوع باشند. عشق است که آدم را به زندگی امیدوارم می کند.
غزاله غمزه ای به خودش داد و گفت: عشق یک مشت حرف پوچ است . جز عشق چیزهای دیگه ای هم هست که ادم باید خیلی به ان توجه داشته باشه. مثل همین لیدا خانم، هم یک شوهر دکتر و پولدار کرد و هم عاشق برادرم است. حق هم دارد چون برادرم از زیبایی چیزی کم ندارد.من خودم همیشه حسرت زن آرمان را می خورم.
لیدا حرصش درامده بود ولی به خاطر آرمان سکوت کرد. آرمان لبخندی به لیدا زد و آرام گفت: ممنونم که سکوت کرده ای بالاخره یک روز متوجه اشتباهش می شود.
شهلا خانم بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: ببینم لیدا جان شما و آقای دکتر جمعه برای عروسی مونس خانم به شمال می روید؟
لیدا گفت: نه پنجشنبه می روم شاید به کمک من احتیاجی داشته باشند.
غزاله نگاهی به آرمان انداخت و گفت: توی این هوای برفی می خواهید به شمال بروید؟! ولی به نطر من مجبور نیستید حتما به این عروسی بروید.
آرمان گفت: مونس و خانواده اش خیلی به لیدا جان لطف داشته اند . ما باید به این جشن برویم. انها خوشحال می شوند.
آقا کیوان گفت: داداش کوروش جمعه به ایران می آید. خوب نیست که موقع آمدن داداش شما نباشید.
لیدا گفت: ما خودمان را تا ساعت ده یازده شب می رسانیم.
شهلاخانم گفت: طفلک آقا کوروش تا به حال چند بار زنگ زده تا به لیدا جان بخاطر ازدواجش تبریک بگه ولی لیدا خانه نبوده و وقتی به لیدا می گم خودش برای آقا کوروش تلفن کنه میگه خجالت می کشه. می دانم کوروش حساب لیدا را می رسه که چرا برای او تلفن نکرده است.
لیدا خجالت کشید و گفت: عمو منو به بزرگی خودش می بخشه. و بعد به آرمان نگاه کرد.
آرمان گفت: چقدر دوست دارم آقا کوروش را ببینم و کلی از این دختر براش گله کنم.
همه به خنده افتادند. احمد گفت: این پسره، قدرت چرا در این فصل می خواد زن خودشو بیاره؟ چقدر عجله داره!
لیدا لبخندی زد و گفت:آخه همه مثل شما و آقا امیر که بی عرضه نیستند. او به فکر مادرش است و می خواهد هر چه زودتر نوه های خودش را ببیند و دیگه اینقدر زحمت او را نکشد.
آرمان لبخندی زد و به شوخی گفت: لیداجان راست میگه. طفلک مادرم خیلی دوست داره نوه هایش را ببینه و زیاد برای من زحمت می کشه. آخه من چقدر بی عرضه هستم.
همه زدند زیر خنده. لیدا نگاه دلنشینی به او انداخت و گفت: عزیزم شما انتخاب خودت را کرده ای. ولی آقا امیر و آقا احمد باید دیگه دست بالا کنند و دخترهای خوبی را برای خودشان انتخاب کنند.
غزاله گفت: ولی ما دوست نداریم دختر زیاد نامزد بماند. باید هر طور شده شما به زودی ازدواج کنید. و بعد گوشه چشمی به آرمان نگاه کرد با غمزه گفت: اگه آقا آرمان عرضه داشته باشد باید وقتی آقا کوروش به ایران امد هر چه زودتر ازدواج کند . ولی چه فایده که نفس برادرم در مشتهای شما قرار دارد.
لیدا از این حرف او خنده اش گرفت.آرمان آرام به پهلوی او زد و به شوخی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا به اجبار خنده اش را مهار کرد.در همان لحظه شبنم که با تعجب به حرکات غزاله نگاه می کرد گفت: وای خانم شما چقدر بداخلاق هستید!
غزاله جا خورد. لیدا سریع گفت: شبنم جان عیبه. ادم با بزرگتر خودش اینطور حرف نمی زنه. و بعد لبخندی به شبنم زد.
غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. در همان لحظه آقاکیوان جعبه کوچکی کادو کرده را از جیبش درآورد و رو به آرمان کرد و گفت: این چیز ناقابلی است که من و شهلا جان برایت گرفته ایم. امیدوارم خوشت بیاید.
لیدا با ناباوری نگاهی به آقا کیوان انداخت. آرمان تشکر کرد و گفت: زحمت باز کردنش را لیدا جان بکشد.
لیدا کادو را باز کرد. یک ساعت شیک مردانه گرانقیمت بود. آرمان دوباره از انها تشکر کرد و به لیدا گفت: دوست دارم خودت اینو به دستم ببندی.
لیدا سرخ شد و لحظه ای به امیر نگاه کرد. امیر چشم به گلهای قالی دوخته بود. لیدا ساعت را به دست او بست. همه برایشان دست زدند .لیدا به طرف آقا کیوان رفت و گفت: بخدا شما را مانند پدرم می دانم و دوستتان دارم و بعد بازوی او را بوسید. سپس رو به شهلا خانم کرد، صورتش را بوسید و گفت: شما بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
شهلا خانم لیدا را بوسید و گفت: عزیز ما از روز اول بهت گفتیم که با تو مانند دخترمان رفتار می کنیم. آقا آرمان الان داماد ما است و همه دوستش داریم.
غزاله دیگر حوصله ی شنیدن این حرفها را نداشت، رو به پدرش کرد و گفت: اگه دیگه کاری ندارید بهتره به خانه برویم. دیر وقت است.
لیدا به ساعتش نگاه کرد. ساعت هنوز یازده شب بود. نگاهی به آرمان انداخت. آرمان در حالی که عصبی بود بلند شد.
موقع خداحافظی آرمان رو به لیدا کرد و گفت: من فردا صبح به بیمارستان می روم و مرخصی می گیرم تا زودتر حرکت کنیم و از دست غزاله راحت شویم.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار دل خوشی از خواهرت نداری.
آرمان با ناراحتی جواب داد: از اینکه در خانه ی ما اینقدر او حاکم است ناراحت هستم. حالا خوبه که خانه ی شوهر رفته است وگرنه من دیوانه می شدم.
مادر شوهر لیدا به طرفش آمد و لیدا را بوسید. خداحافظی کرد و همراه آرمان و بقیه به خانه ی خودشان رفتند.
فردا صبح لیدا چمدانش را بست و منتظر آرمان شد. آقا کیوان چند بار به خانه تلفن زد تا ببیند لیدا به شمال رفته است یا نه. نگران او بود. شهلاخانم دلشوره داشت و مدام به لیدا می رسید. آرمان به دنبال لیدا آمد.نیمه های راه بودند که آرمان گفت: از اینکه قدرت را به زودی می بینی خوشحال هستی یا ناراحت؟
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و با دلخوری گفت: هیچ چیز به اندازه ی دیدن تو مرا خوشحال نمی کند.
آرمان نفس بلندی کشید و گفت: چقدر احساس آزادی می کنم.خیلی دوست دارم که مدت طولانی در کنارت باشم و مزاحمی اطرافمان نباشد.
لیدا با نگرانی پرسید: در بیمارستان که مریض بدحال نداری و تو خواسته باشی به خاطر من او به را به حال خودش بگذاری؟
آرمان نگاهی به او انداخت و گفت: یعنی من اینقدر مرد بی وجدانی هستم که این کار را بکنم؟
لیدا لبخندی زد و با شیطنت گفت: تو با وجدان ترین شوهر و دکتری هستی که تا به حال دیده ام.
آرمان با کنایه گفت: من از شوهر بودن فقط اسمش را دارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: تو مرد بامحبتی هستی که من آن را ستایش می کنم.
بین راه باران شدیدی گرفت و هوا به شدت طوفانی شد.آرمان خیلی آرام رانندگی می کرد هوا خیلی بد شده بود. در گردنه ی کوهین ماشین لندروری با یک کامیون تصادف کرده بود و به طرز وحشتناکی زیر چرخهای کامیون خرد شده بود. ترافیک سنگینی از این حادثه بوجود آمده بود. زنی فریاد می کشید و کمک می طلبید. آرمان ماشین را کنار زد پیاده شد و به طرف آنها رفت و لیدا هم پشت سر او به راه افتاد.

shirin71
10-14-2011, 12:20 AM
بچه ای توسط آرمان و مرد دیگری که برای کمک امده بود از ماشین بیرون آورده شد. آرمان به او تنفس مصنوعی داد . لباسهای سفید آرمان زیر باران خیس شده بود. لیدا به طرف آن زن رفت. زن همچنان گریه می کرد و شوهر و بچه هایشم را صدا می زد. صورت آن زن هم از چند جا پاره شده بود و خون می آمد. لیدا در حالی که سعی می کرد تا زن را آرام کند تمام حواسش پیش آرمان بود. شوهر زن در ماشین بود و پاهایش گیر کرده بود. لیدا کاپشن خودش را درآورد و روی زن انداخت و با ناراحتی گفت: خواهش می کنم این قدر بی تابی نکنید. شوهرم دکتر است و به شوهر و بچه ات کمک کی کند. انشالله که انها خوب می شوند.
ولی زن همچنان گریه می کرد. لیدا سردش شده بود. چادرش که در زیر باران خیس شده بود دور خودش پیچید تا از سرمایی که در پوستش فرو می رفت کمی کاسته شود. آرمان وقتی دید که بچه به هوش آمده است متوجه لیدا شد که او از سرما می لرزد. سریع کاپشن خودش را دراورده و به طرف او آمد و ان را روی شانه های لیدا انداخت. لیدا گفت: نه تو بیشتر احتیاج داری. سرما می خوری.
آرمان لبخندی زد و گفت: نترس سرما نمی خورم. وقتی تو کنارم باشی دیگه سرما جرات نمی کنه به طرفم بیاید. و بعد به طرف آن مرد رفت.
لیدا کمی مکث کرد و بعد متوجه منظور آرمان شد لبخندی روی لبهایش ظاهر شد. با خود گفت: چقدر این مرد در این موقعیت خونسرد است و دست از شوخی برنمی دارد.
صدای ناله ی آن مرد بلند شده بود. آرمان نزدیک او شد. باران شدیدی گرفته بود و آرمان سعی می کرد جلوی خونریزی پای ان مرد را بگیرد. زن به طرف بچه ای رفت و او را در آغوش کشید. در همان موقع آمبولانس آژیرکشان سر رسید. دکتر اورژانس به سرعت بالای سر راننده امد. وقتی دید که آرمان چطور جلوی خونریزی را گرفته است تشکر کرد. آرمان گفت: اگه او را هر چه زودتر بیرون نیاوریم از بین می رود چون خون زیادی از او رفته است.
دکتر گفت: مجبوریم که پایش را قطع کنیم. چون پای او بدجوری له شده است.
آرمان سریع وسایل پزشکی را از دکتر اورژانس گرفت و خواست پای مرد را جراحی کند. لیدا از دیدن ان منظره حالش بهم خورد. آرمان با ناراحتی گفت: دختر تو چرا اینجا ایستاده ای؟ برو داخل ماشین بشین.
لیدا با ناراحتی سوار ماشین شد. به آرمان نگاه می کرد که چطور با جان و دل به آنها کمک می کرد. تمام هیکل تنومندش در باران خیس شده بود. پیراهن سفیدش غرق خون بود. نیم ساعت طول کشید تا کار تمام شود. دکتر اورژانس هم به او کمک می کرد. وقتی مرد مجروح را داخل آمبولانس گذاشتند ، زن در حالی که بچه اش را در آغوش داشت به آرمان نزدیک شد و با گریه از او تشکر کرد و کاپشن لیدا را به دست آرمان داد و گفت: امیدوارم سفر خوبی همراه همسرت داشته باشید. از همسرتان بخاطر همه چیز تشکر کنید.
آرمان گفت: انشالله که حال هر سه نفر شما خوب می شود و به سلامت به خانه بر می گردید.
وقتی آمبولانس رفت آرمان با خستگی به طرف ماشین آمد. تمام هیکلش خیس بود. وقتی داخل ماشین نشست خسته بود. لحظه ای سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. لیدا از چمدان حوله ای درآورد و روی آرمان انداخت. آرمان نگاهی به او کرد و گفت: اگه موافق باشی جلوی یک مسافرخانه نگه می دارم تا کمی استراحت کنم.
لیدا قبول کرد. کمی جلوتر مسافرخانه بود و هر دو داخل مسافرخانه شدند.آرمان اتاقی دو تخته گرفت و وقتی داخل شدند آرمان لباسهای خیسش را درآورد و روی تخت دراز کشید. لیدا کنار او نشست و گفت: آرمان من به تو افتخار می کنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: من هم از اینکه تو در کنارم هستی اصلا خستگی را به تن راه نمی دهم.
و بعد دست لیدا را گرفت. لیدا آرام بلند شد و گفت: خوب استراحت کن که باید هر چه زودتر راه بیفتیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: ای بی انصاف. و بعد غلتی خورد و چشمهایش را بست. لیدا پتویی روی او انداخت. آرمان با خستگی آرام تشکر کرد و خوابید. دو ساعت خوابیده بود و لیدا او را بیدار نکرد. مستخدم در زد . لیدا آرام در را باز کرد و چای را از او گرفت. در همان لحظه آرمان با صدای بسته شدن در بیدار شد. وقتی به ساعتش نگاه کرد گفت: وای من چقدر خوابیده ام! چرا بیدارم نکردی؟
لیدا چای را جلوی آرمان گذاشت لبخندی زد و گفت:آخه دلم نیامد بیدارت کنم. خیلی خسته بودی و چقدر هم در خواب دلنشین تر می شوی. آرمان نگاهی به لیدا انداخت . لیدا لبخندی زد و از کنارش بلند شد و روی تخت رو به رو نشست . آرمان به خنده افتاد و گفت: چیه؟! من که فقط بهت نگاه کردم. نکنه از نگاه من هم می ترسی؟
لیدا در حالی که چای را بر می داشت گفت: آخه اون چشمهای قشنگت آدم را وسوسه می کند و ادامه داد: زودتر چایت را بخور که تا شب نشده به آنجا برسیم.
آرمان لبخندی زد و گفت: خیالت راحت باشد که تا غروب نشده می رسیم اگه موافق باشی شب را اینجا بمانیم.
لیدا با اخم گفت: اصلا حرفش را نزن. انها منتظر ما هستند. خودتو لوس نکن و پاشو.
آرمان به خنده افتاد. لیدا به شوخی چشم غره ای به او رفت و وسایل را جمع کرد و هر دو بعد از نیم ساعت سوار ماشین شدند.
بین راه آرمان گفت: نمی دانم چرا از اینکه قدرت را می بینم عصبانی می شوم.
لیدا با تعجب گفت: آخه برای چه؟ نکنه تو هنوز از علاقه ی من نسبت به خودت اعتماد نداری؟
آرمان لبخندی زد و گفت: چرا عزیزم . می دانم که دیوانه ام هستی ولی دست خودم نیست.
لیدا گفت: پس من چه طاقتی دارم که دختر عمه ی جنابعالی را تحمل می کنم.
آرمان اخمی کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم که دیگه حرف اون دختره ی نفهم را نزن که عصبانی می شون. تو باید حرفهای او را فراموش کنی چون من از تو می خواهم، فهمیدی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. چون هیچی نمی تونه عشق منو به تو کم کنه.
آرمان لبخندی زد و بخاطر اینکه هر دو از فکر حرف های ثریا دربیایند به شوخی گفت: راستی لیدا می دانی وقتی بچه دار شدیم بچه هایمان خوشگلترین بچه های فامیل می شوند.
لیدا لبخندی زد و گفت: چه خودخواه!
آرمان خنده سر داد و گفت: بخدا جدی می گم چون وقتی مادر و پدر خوشگل باشند بچه ها بی شک زیباتر می شوند.
لیدا به شوخی گفت: مادر که می دانم خوشگل است ولی پدر را کمی شک دارم!
آرمان اخمی کرد و گفت: تازگیها خیلی بدجنس شدی! و بعد به من میگی خودخواه.
لیدا خنده ای کرد و گفت: عزیزم اگه زشت بودی که زنت نمی شدم.
آرمان لبخندی زد و گفت: به نظرت جلوی یک گل فروشی نگه دارم . خوب نیست دست خالی به آنجا برویم. و بعد با دسته گلی قشنگ جلوی در خانه ی مادربزرگ ایستادند. وقتی لیدا زنگ را فشرد رو به آرمان کرد و گفت: شب موقع خواب حتما به هتل برو. آنها یک اتاق بیشتر ندارند.
آرمان لبخندی زد و با شیطنت گفت: من بدون تو جایی نمی رویم. باهم به هتل می رویم.
لیدا با اخم گفت: خودتو لوس نکن می خواهم شب را با مونس باشم.
آرمان با سماجت گفت: به جون تو من تنها به هتل نمی روم و بی خود اصرار نکن.
لیدا تا آمد جوابش را بدهد در باز شد و مادر بزرگ با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و لیدا را بغل کرد. لیدا بعد از احوال پرسی داخل حیاط شد. مادربزرگ با تعجب به آرمان نگاه کرد و گفت:آقای دکتر حال شما چطوره؟ خوشحالم که شما هم امده اید.
آرمان لبخندی زد و گفت: ببخشید که بدون دعوت به این جشن آمدم. چون دلم راضی نمی شد که زنم را تنها بفرستم.
مادربزرگ با خوشحالی گفت: وای جدی می گی! چقدر خوشحالم که شما بالاخره با لیداجان ازدواج کردید. ما می دانستیم که شما چقدر این دختر را دوست دارید. واقعا دختر خوبی را انتخاب کردید. انشالله خوشبخت شوید. و بعد همه داخل اتاق شدند.
مادربزرگ گفت: دخترم اینجا را خانه ی خودت بدان. من می روم بیرون تا کت و شلوار قدرت را از خیاطی بگیرم. شما هم استراحت کنید.
آرمان گفت: اجازه بدهید من بروم. شما خسته می شوید.
مادربزگ لبخندی زد و گفت: نه پسرم آخه جای دیگه ای هم کار دارم. و بعد از خانه خارج شد.
آرمان نگاه پرسشگری به لیدا انداخت و گفت: تو شبها کجا می خوابیدی؟ اینجا که یک اتاق بیشتر ندارد.

shirin71
10-14-2011, 12:20 AM
لیدا گفت: من و مونس بیشتر شبها که هوا خوب بود در حیاط می خوابیدیم . چون خیلی موقع خواب حرف می زدیم و طفلک پدربزرگ و مادربزرگ را بی خواب می کردیم.
آرمان با شیطنت گفت: پس امشب را کجا بخوابیم؟ هوا که خیلی سرد است و نمی توانیم در حیاط بخوابیم.
لیدا چشم غره ای به او رفت و گفت: امشب جنابعالی در هتل می خوابی.
آرمان به لیدا نزدیک شد و در حالی که با شیطنت او را نگاه می کرد گفت: گفتم که من بدون تو جایی نمی روم. لبخندی به او زد و در همان لحظه زنگ به صدا در آمد.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: خدایا کی از دست ایت مزاحمها راحت می شوم؟!
لیدا لبخندی زد ، خواست بلند شود تا در را باز کند که آرمان او را گرفت و گفت: خودم می روم در را باز می کنم، شما زحمت نکش و بعد از اتاق خارج شد. وقتی در را باز کرد پدر بزرگ را دید. لیدا از اتاق بیرون آمد. پدربزرگ که از دیدن آنها تعجب کرده بود تا چشمش به لیدا افتاد با خوشحالی به طرف او آمد. لیدا دست پیرمرد را بوسید و او در حالی که سر لیدا را می بوسید گفت: دخترم خوشحالم که به عروسی مونس امدی. قدم رنجه کردی.
بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت:آقا دکتر حال شما چطوره؟ با لیدا جان تشریف اورده اید. انگار خبرهایی است.
آرمان لبخندی زد و گفت: پدرجان بالاخره این دختر مرا دیوانه ی خودش کرد و حالا من هم مانند شما بیچاره شدم.
پدربزرگ به خنده افتاد. لیدا گفت: پدربزرگ ،آقا دکتر خیلی بدجنس است. همش تقصیر شما بود که باعث شدید من حالا نامزد او باشم.
پدربزرگ با خوشحالی گفت: تبریک میگم. چقدر از این بابت خوشحال هستم. و بعد با آرمان روبوسی کرد.
در حالی که همه به اتاق می رفتند آرمان پرسید: پدربزرگ حالتون چطوره؟
پدربزرگ گفت: الحمدالله بد نیستم. خیلی بهتر شده ام. من خیلی شما را زحمت دادم.
آرمان گفت:این حرف را نزنید. آشنایی با شما زندگی مرا عوض کرد و حالا من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
لیدا لبخندی زد و گفت: پدربزرگ می بینید با این حرفها چطور آدم را گول می زند!
پدربزرگ خندید و گفت: دکتر داره حقیقت را میگه، تو بی انصاف هستی که باور نمی کنی.
آرمان گونه ی پدربزرگ را بوسید و گفت:قربون پدربزرگ خودم بشم . و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: حتی پدربزرگ هم می دونه که تو بی انصاف هستی.
وقتی داخل اتاق نشستند، پدربزرگ گفت: پس مادربزرگ کجاست؟
لیدا گفت: رفت کت و شلوار آقا داماد را بگیرد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: نیم ساعت دیگه مونس به خانه می آید. خدا را شکر کاری را که آقای دکتر برای مونس جان پیدا کرده است خیلی خوبه. حقوق خوبی هم داره.
لیدا با تعجب به آرمان نگاه کرد و گفت: پس چرا تو چیزی در این مورد به من نگفتی؟
آرمان لبخندی زد و گفت:آخه کار مهمی نکرده ام که بهت بگم.وظیفه ام بود. چون من باعث شدم که سرکارگر او را بیرون کند. با بردن تو از شالیزار سرکارگر حیلی عصبانی شد و مونس را بیرون کرد. من هم دیدم که مقصر اصلی خودم هستم. برای مونس خانم در بیمارستان کار گرفتم.
لیدا با دلخوری گفت: تو آدم بیخیالی هستی. من خیلی نگران مونس بودم ولی تو به من نگفتی که او سرکار می رود تا من خیالم از بابت او آسوده شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: منو ببخش. آخه کاری نکرده بودم که بهت بگم. حالا اخماتو باز کن که اصلا خوشم نمیاد.
در همان موقع مادربزرگ به خانه امد و خیلی از لیدا و آرمان پذیرایی می کرد. نیم ساعت بعد مونس هم امد. با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و همدیگر را در آغوش کشیدند و دور حیاط می چرخیدند.
مونس گفت: لیدا نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم. در این مدت خیلی تنها بودم. کلی حرف برای گفتن داشتم ولی کسی را نداشتم که به او بگویم . مخصوصا وقتی شماره تلفن را گم کردم. داشتم دیوانه می شدم تا اینکه مادر آن را پیدا کرد. قدرت شماره را از من گرفت تا خودش خبر نامزدی ما را به تو بدهد. چقدر از دیدنت لذت می برم.
لیدا دست مونس را گرفت و گفت: اینجا سرده. بیا برویم داخل اتاق بقیه ی حرفهایمان را بزنیم.
مونس گفت: تو چرا روسری سرت است. چرا این ریختی شدی؟
لیدا خندید و گفت: آدم وقتی شوهر می کنه باید به حرف شوهرش باشه. مگه نه؟
مونس با خوشحالی گفت: وای تو با امیر بالاخره ازدواج کردی!
لیدا ناخودآگاه قلبش فشرده شد. لبخندی سرد زد و گفت:بیا برویم داحل اتاق اینجا یخ کردم.
بعد هر دو به اتاق رفتند. مونس با دیدن آرمان جا خورد و با تعجب به لیدا نگاه کرد. آرمان خیلی متین به او سلام کرد و تبریک گفت.
لیدا لبخندی زد و گفت: دختر اینطوری تعجب نکن. آقا آرمان نامزدم است. مردی که خیلی با من بدخلقی می کرد و خیلی هم مغرور بود. بالاخره نتوانست جلوی من ایستادگی کند و در برابر من شکست خورد و با زبان خودش از من خواست که زنش شوم. من هم دلم سوخت و به او جواب مثبت دادم.
آرمان آرام به پهلوی لیدا زد و گفت: بسه دیگه. اینقدر منو اذیت نکن وگرنه من هم حرفی برای گفتن دارم که اذیتت کنم.
همه به خنده افتادند. لیدا موضوع او و آرمان را که چطور در تهران همدیگر را دیدند برای مونس تعریف کرد. مونس آنقدر خوشحال شده بود که چند بار لیدا را بوسید.
لیدا گفت: خوب تو از قدرت تعریف کن ببینم چطور آدمی است؟
مونس سرخ شد و گفت: وقتی تو به تهران رفتی دو روز بعد قدرت به خواستگاریم آمد. لیدا نمی دونی چقدر مرد مهربانی است. ولی خیلی کم حرفه.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار قسمت من و تو خوب بوده، چون مردهای خوبی به تور زده ایم. آقا آرمان هم خیلی مهربان و خوبه و هم خیلی عجول.
آرمان لبخندی به لیدا زد و صورتش از شرم گلگون شد.مونس گفت: امشب قدرت به اینجا می آید تا کت و شلوارش را بگیرد. وقتی تو را ببینه حتما خوشحال میشه. چون خیلی دوست داشت تو هم در عروسی ما شرکت داشته باشی.
شب مادربزرگ به حمام رفت و پدربزرگ هم چرت می زد. در همان لحظه مادربزرگ مونس را صدا زد که بیاید پشت او را بشوید. وقتی مونس به حمام رفت،ارمان نگاهی به لیدا کرد و گفت: از وقتی که مونس را دیدی دیگه توجهی به من نداری.
لیدا لبخندی به او زد و رفت نزدیکش نشست و گفت: عزیزم من فردا غروب باید او را ترک کنم. تو که مدام در کنارم هستی ولی اگه ناراحت می شوی دیگه با او حتی حرف هم نمی زنم.
آرمان دستش را دور گردن لیدا حلقه زد و با لبخند گفت: شوخی کردم عزیزم. من دوست دارم فقط تو را خوشحال و راحت ببینم. زنگ در به صدا درآمد. لیدا به حیاط رفت . وقتی در را باز کرد قدرت را دید. قدرت با دیدن لیدا خوشحال شد و گفت: وای لیدا باورم نمی شه که تو منو لایق دونستی و به عروسی امدی. حالت چطوره؟
لیدا لبخندی زد و گفت: تو چقدر لاغر شده ای؟! تبریک می گم بالاخره متوجه شدی که اشتباه کردی.
قدرت لبخند سردی زد و گفت: فقط بخاطر تو این کار را کردم. هنوز نتوانسته ام به او عشقی پیدا کنم. در صورتی که او دختر خیلی خوبی است و به من هم خیلی محبت می کنه.
بعد به لیدا نزدیک شد و گفت: باورم نمیشه که تو امده ای! انگار دارم خواب می بینم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من بهت قول دادم می آیم و حالا امده ام.
قدرت با خنده گفت: تو چرا این ریختی شدی؟ چقدر چادر بهت میاد!
لیدا لبخندی زد و گفت: حتما زشت شده ام که می خندی.
قدرت خواست دست لیدا را بگیرد که لیدا خودش را عقب کشید. قدرت لبخند سردی زد و گفت: باید چند روزی پیش ما بمانی.
لیدا در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت: ولی فردا غروب باید برگردم.
قدرت لبخندی زد و به شوخی چادر لیدا را از پشت کشید و او را به طرف خودش برگرداند و گفت: بی انصافی نکن کمی اینجا بمان.
در همان لحظه لیدا چشمش به آرمان افتاد که از پشت پنجره با ناراحتی او را نگاه می کند.لیدا لحظه ای عصبی شد ، با ناراحتی گفت: قدرت خودتو لوس نکن. اخه من که تنها نیامده ام.
قدرت جا خورد.لیدا را ول کرد و گفت: منظورت چیه؟
لیدا گفت: من با نامزدم آمده ام و باید فردا با او به تهران برگردم. حالا برویم داخل اتاق. خوب نیست که او را تنها گذاشته ایم.
قدرت همراه لیدا داخل اتاق شد .آرمان سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند. لبخندی به لیدا زد . لیدا قدرت را به آرمان معرفی کرد و تا خواست آرمان را به او معرفی کند قدرت حرف لیدا را قطع کرد و گفت: بله من اسم ایشون را زیاد از زبان شما شنیده ام. آقا امیر خیلی زبانزد لیدا خانم بود . و بعد رو به آرمان ادامه داد: آقا امیر واقعا باید به این دختر افتخار کنید چون خیلی شما را دوست دارد. اسم شما هیچوقت از دهان ایشون نمی افتاد. عشقی که او به شما دارد را نمیشه توصیف کرد.
لیدا جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. دست و پای خودش را گم کرده بود. بیچاره مونس هم جا خورده و با وحشت به آرمان نگاه می کرد. لیدا و مونس هر دو مانند ادمهای لال شده بودند.
قدرت گفت:آقا امیر، قدر لیدا جان را بدانید . او شما را خیلی دوست دارد. وقتی در شالیزار با هم کار می کردیم می گفت شما تمام زندگی او هستید و مانند جانش شما را دوست دارد.
لیدا نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتد پاهایش سست شده بود.

shirin71
10-14-2011, 12:21 AM
ارمان لبخندی به لیدا زد و دستی با نوازش روی گونه ی لیدا کشید و گفت: می دونم لیدا جان خیلی منو دوست داره، من هم عاشقش هستم.
لیدا تمام نیرویش را جمع کرد تا بتواند حرف بزند. دست آرمان را گرفت و آرام فشار داد و با صدای لرزان گفت: آقا قدرت این آقا نامزدم دکتر آرمان هستند. نه...
و بعد سکوت کرد. با خجالت سرش را پایین انداخت و با ناراحتی رفت کنار سماور که گوشه ی اتاق بود نشست.قدرت جا خورده بود. مونس با ناراحتی رو به آرمان کرد و گفت: آقای دکتر ببخشید که...
بعد سکوت کرد و با ناراحتی به قدرت نگاه کرد.آرمان وقتی قدرت را متحیر دید دستی به شانه ی او زد و گفت: خودت را ناراحت نکن. بیا بشین. چرا سرپا ایستاده ای؟ و بعد نگاهی به لیدا انداخت. وقتی او را ناراحت دید به طرفش رفت. کنارش نشست و گفت:عزیزم چرا ناراحت هستی. می دانی که من از ناراحتی تو چه عذابی می کشم. و بعد دستی به صورت او کشید و ادامه داد: می دانم که تو دیوانه ی من هستی حالا اخم نکن.
لیدا دست آرمان را که روی صورتش بود گرفت و آرام بوسه ای به آن زد و با بغض گفت: من این گذشت تو را ستایش می کنم. تو خیلی با گذشت هستی. و بعد از کنار او بلند شد و به حیاط رفت. آرمان هم به دنبال او آمد. وقتی لیدا را ناراحت دید اخمی کرد و گفت: عزیزم، حالا که چیزی نشده. اینقدر خودت را ناراحت نکن.
لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: به خدا من در آن موقع که درباره ی امیر با قدرت حرف می زدم موقعی بود که خیلی از امیر متنفر بودم. چون او به من تهمت های ناحق زده بود و من از دست او عصبانی بودم. ولی بخاطر قدرت که دست از سرم بردارد به او این حرفها را زدم. فقط بخاطر مونس موضوع دوست داشتن امیر را وسط کشیدم.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم می دانم که دوستم داری پس لطفا این موضوع را فراموش کن . و بعد با خنده ادامه داد: وقتی قدرت مرا امیر خطاب کرد، یک لحظه چشمم به تو افتاد. واقعا ترسیده بودی و رنگ صورتت پریده بود. می خواستم از خنده روده بُر شوم. ولی خودمانیم تو خیلی از من حساب می بری.
لیدا لبخندی شرمگین زد و گفت: من این گذشت تو را ستایش می کنم. تا به حال مردی به با گذشتی تو ندیده ام.
آرمان لبخندی زد و گفت: آخه عزیزم هیچکس مثل من نمیشه.
آرمان وقتی لیدا را دوباره ناراحت دید به شوخی دستش را داخل آب حوض فرو برد و روی صورت لیدا پاشید.لیدا لبخندی زد و سریع بلند شد. آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: عزیزم برویم داخل اتاق که الان مونس پوست سر قدرت بیچاره را می کنه. و بعد با هم داخل اتاق شدند.
مادر بزرگ قدرت را برای شام نگه داشت. وقتی همه سر سفره نشستند مونس گفت: لیدا از اینکه به جشن ما آمدی خیلی خوشحالم. تو عزیزترین دوست و خواهر من هستی.
لیدا به شوخی گفت: آقا آرمان اجازه نمی داد بیایم ولی به اصرار خودم آمدم.
آرمان جا خورد. در حالی که سرخ شده بود گفت: لیدا من کی مانع آمدن تو به عروسی شدم؟!
لیدا به خنده افتاد.آرمان متوجه شد که لیدا می خواهد او را اذیت کند. لبخندی زد و گفت: لیدا خودت را لوس نکن. حالا پدربزرگ و مادربزرگ فکر می کنند که من مرد سخت گیری هستم.
لیدا گفت: تو مهربانترین مرد روی زمین هستی.
آرمان با خنده گفت: ای چاپلوس!
همه به خنده افتادند.قدرت در فکر فرو رفته بود و زیاد حرف نمی زد. آرمان رو به قدرت کرد و گفت: چیه شاه داماد؟ چرا زانوی غم بغل کردی؟
قدرت لبخند سردی زد و گفت: چیزی نیست. به فکر مجلس فردا هستم که یک بار مهمانها ناراضی نروند.
آرمان به شانه ی قدرت زد و گفت: نترس پسر. خدا را شکر کن که فردا زنت را به خانه می بری . و بعد با کنایه ادامه داد: الان خیلی از جوانها حسرت تو را می خورند.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت. خنده اش گرفت. گفت: میشه بگویید کدام جوان حسرت آقا قدرت را می خورد؟
پدر بزرگ گفت: حتما خودِ آقای دکتر.
آرمان گفت: آخ گفتی پدربزرگ حرف دلم را زدی.
پدربزرگ با خنده گفت: خب دکتر جان شما که اینهمه عجله داری چرا لیدا جان را به خانه ات نمی بری؟
آرمان به شوخی از ته دل آهی کشید که همه به خنده افتادند. مادربزرگ با خنده گفت: طفلک آقای دکتر از دست این لیدا چه می کشه؟
دوباره همه به خنده افتادند.
بعد از شام لیدا رو به آرمان کرد و گفت: نمی خواهی آماده شوی تا به هتل بروی؟
آرمان گفت: مگه تو نمی آیی؟
لیدا آرام گفت: نه می خواهم امشب اینجا بمانم.
آرمان لبخندی زد و گفت: من هم دبون تو جایی نمی روم.
لیدا خجالت کشید و چشم غره ای به آرمان رفت.
پدربزرگ گفت: کجا این وقت شب برود؟ همینجا رختخواب می اندازم و همه کمی مهربانتر می خوابیم. یک شب که هزار شب نمی شود.
مادر بزرگ حرف او را تایید کرد.قدرت گفت: اینجا که همه جا نمی شوید. اگه موافق باشید آقای دکتر شب برای خواب به ما افتخار بدهند و خانه ی ما بیایند.
آرمان گفت: مزاحمتان نمی شود. من و لیدا به هتل می رویم.
لیدا لبخندی زد و گفت:نه آقا آرمان . بهتره شما به خانه ی آقا داماد بروید. اینطور فردا زودتر از خواب بیدار می شوید.
آرمان با دلخوری به لیدا نگاه کرد. لیدا سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن چای شد.
وقتی آرمان با قدرت رفت، مونس گفت: ای شیطون چطور دکتر را به تور زدی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: موقع خواب برایت تعریف می کنم.
موقع خواب لیدا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. مونس لبخندی سرد زد و آهی از ته دل کشید و گفت: می دانم قدرت مرا دوست ندارد. او خیلی با من سرد برخورد می کند. ولی چون دوستش دارم به دل نمی گیرم. ولی نمی دانم چرا به خواستگاریم آمد! اصلا باورم نمی شد که او از من خواستگاری کرده است. مادرش خیلی بد با من رفتار می کند. از وقتی نامزد کرده ایم ، قدرت دوبار به دیدنم امده و خیلی زود هم برگشته است. مادر و خواهرانش فقط روز نامزدی به دیدنم آمده اند. آنها حتی حاضر نشدند فردا که روز عروسی است با من به آرایشگاه بیایند. ولی من تمام این حرکات آنها را بخاطر قدرت ندیده می گیرم.
لیدا بخاطر اینکه مونس را از این برخورد خواهرشوهرانش دلداری بدهد گفت: خواهر آرمان هم با من خیلی بد برخورد می کند و مدام به من کنایه می زند. نمیشه کاری کرد. بهتره بخاطر عزیزانمان ساکت باشیم و به دل نگیریم.
مونس با تعجب گفت: جدی میگی؟ پس تو هم مانند من خواهر شوهرت اذیتت می کند؟
لیدا لبخندی زد و گفت:آره، ولی من اصلا به روی خودم نمی آورم. اصلا او را جزء آدم حساب نمی کنم.
مونس لبخندی زد و گفت: پس من و تو همدردیم. با این تفاوت که شوهر تو ، عاشق تو است و شوهر من.... و بعد سکوت کرد.
لیدا گفت: دیگه بسه، بخوابیم که باید فردا کلی کار کنیم.

shirin71
10-14-2011, 12:21 AM
فردا لیدا همراه مونس به آرایشگاه رفت. مونس در لباس سپید عروسی زیبا شده بود. لیدا هم لباس قشنگی به تن داشت و صورتش را آرایش کرده بود و خیلی خوشگل شده بود. روسری را به طرز قشنگی روی سرش گذاشته بود. قدرت وقتی به دنبال عروس به آرایشگاه آمد با حسرت نگاهی به صورت زیبای لیدا انداخت. در دل آرزو می کرد که ای کاش او در کنارش سر سفره عقد می نشست.ماشین آرمان را گل زده بودند و همه به خانه عروس برگشتند تا مراسم عقد انجام شود. وقتی لیدا به حیاط آمد مادربزرگ با دیدن لیدا که با آن آرایش زیباتر شده بود گفت: ماشالله چشم حسود کور. چشم دشمن کور. دخترم برو صورتت را بشور. ماشالله مانند یک دسته گل شدی.
لیدا لبخندی زد و گفت: از مونس که خوشگل تر نشده ام. ماشالله او هم زیبا شده.
در همان لحظه آرمان با اشتیاق در حالی که او را نگاه می کرد نزدیک شد.لیدا در حالی که خجالت کشیده بود گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می کنی.
آرمان با صدای بلند سوتی زد و بعد گفت: وای خدا چقدر ناز شدی!و بعد کمی دور لیدا گشت و گفت:جای غزاله خالی.
لیدا لبخندی زد و گفت: حالا که برادر او را دیوانه کرده ام . و بعد ادامه داد: وای تو رو خدا اینقدر دورم نگرد سرم گیج رفت.
آرمان لبخندی زد و رو به روی لیدا ایستاد و بعد از مکثی کوتاه گفت: بدجنس اجازه بده عقدت کنم. نکنه می خواهی مرا عذاب بدهی؟!
لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: باید هم به بی عرضگی من بخندی، این حقم است.
در همان لحظه پدربزرگ آنها را صدا کرد و گفت:زود بیایید عاقد آمده.
آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: برویم تا قدرت عقد را بهم نزده است. و هر دو خنده کنان سر عقد آنها رفتند.
بعد از مراسم عقد پدربزرگ با عجبه به طرف آرمان و لیدا آمد و گفت:آقای دکتر تا هنوز عاقد نرفته است اجازه بده که شما دو نفر را هم عقد کند. امروز روز خوش یمنی است. روز تولد امام رضا است و انشالله مبارک است.
آرمان با خوشحالی پدربزرگ را بوسید و گفت: پدربزرگ من این محبت شما را هیچوقت فراموش نمی کنم. من که از خدا می خواهم و بعد دست لیدا را گرفت و با هم پیش عاقد رفتند.
لیدا با نگرانی گفت: نه آرمان پدر و مادرت ناراحت می شوند که ما بدون اجازه ی انها ...
آرمان حرف او را قطع کرد و گفت:به آنها نمی گویم عقد کرده ایم.
لیدا دودل شد و گفت:آرمان من دوست دارم مادرم...
آرمان دوباره حرف او را قطع کرد و گفت: لیدا بس کن. گفتم که به هیچکس نمی گوییم که عقد کرده ایم. تا روز عروسیمان هم خدابزرگ است یک کاری می کنیم.
و بعد هر دو روبروی عاقد نشستند و آرمان شناسنامه هایشان را به عاقد داد. لیدا وقتی آرمان را اینچنین خوشحال دید راضی به این کار شد.آرام گفت:آرمان جان خوب فکرهایت را بکن. خواهرت پوست من و تو را درسته می کنه.
آرمان خنده ای کرد و گفت: اگر هم فهمیدند خودم آنها را قانع می کنم.
بعد از لحظه ای لیدا و آرمان رسما به عقد هم درآمدند. لیدا نگران بود ولی آرمان عین خیالش نبود و از این موضوع خیلی خوشحال بود و مدام سر به سر لیدا می گذاشت. قدرت زنش را به خانه ی کوچک خودش برد. خانه ای که کنار خانه ی مادربزرگ قرار داشت. وقتی مهمانها رفتند لیدا پاکتی به دست قدرت داد و گفت: این کادوی عروسی شما دو نفر. امیدوارم خوشبخت شوید.
قدرت با تعجب در پاکت را باز کرد و چشمش به دسته پول زیادی افتاد. با ناراحتی گفت: لیدا این چه کاری است که تو کردی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: این پول برای خرید خانه است که باید شما تهیه کنید. از طرف من و آقا آرمان است. امیدوارم مونس بتونه تو رو خوشبخت کنه.
قدرت جلو آمد و گفت: لیدا تو عزیز من هستی. لازم نبود شما این کار را بکنید. آمدن شما برایمان خیلی باارزشتر از این چیزهاست. و بعد رو کرد به آرمان و گفت: آقا دکتر تورو خدا مراقب لیدا باشید. او دختر حساس و زودرنجی است. قلب او را هیچوقت از خودتان نرنجانید. او مانند یک آسمان پاک است.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار یادت رفته که مرا چه طوری روی مجسمه تشبیه کردی!
قدرت سرش را پایین انداخت و گفت: من بخاطر اینکه دق دلی خودم را خالی کنم این کار را کردم. در صورتی که می دانستم تو اینطور نیستی. منو ببخش. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: خواهش می کنم به ما سر بزنید. دلمان برایتان تنگ می شود.
آرمان گفت: حتما. شما هم به همسرت خوب برس و مواظب پدربزرگ و مادربزرگ باش. انها امیدشان فقط به شما دو نفر است.
مونس با گریه لیدا را بوسید و گفت: امیدوارم تو هم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی. مواظب خودتب اش. حتما پیش ما بیایید.
لیدا گونه ی مونس را بوسید و گفت: چشم عروس خانم تو هم مراقب شوهرت باش. می دانم قدرت تو را خوشبخت می کند. و بعد با پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردند و هر دو سوار ماشین شدند و به طرف تهران راه افتادند.
بین راه آرمان سر به سر لیدا می گذاشت و حرص لیدا را درآورده بود و او همچنان می خندید. از اینکه عقد کرده بودند آرمان در پوست خودش نمی گنجید و به شوخی می گفت: بالاخره کار خودتو کردی و دور از چشم پدرشوهر و مادرشوهرت منو وادار کردی که عقدت کنم. و لیدا از این حرف او حرص می خورد و چشم غره به آرمان می رفت.
وقتی به خانه رسیدند ساعت یازده شب بود و آقا کوروش بی صبرانه منتظر لیدا و نامزدش بود. با دیدن او همدیگر را در آغوش کشیدند و لیدا ناخودآگاه به گریه افتاد. آقا کوروش سر او را نوازش کرد و در حالی که سعی می کرد بغضش را مهار کند گفت: عزیزم چقدر دلم برایت تنگ شده بود. ماشالله توی این چند ماه چقدر خانوم تر شده ای . وبعد پیشانی او را بوسید و با لبخند گفت: ای شیطون شنیدم ازدواج کرده ای.
لیدا با دست اشکش را پاک کرد و بعد نگاهی به آرمان انداخت و گفت: عموجان معرفی می کنم آقا آرمان نامزدم هستند.
آقا کوروش نگاهی به ارمان انداخت و رو به لیدا کرد و گفت: آفرین . چه خوش سلیقه هم هستی. مرد جذابی به تور زده ای. و بعد با لبخند به طرف آرمان رفت با او دست داد و گفت: ببخشید متوجه شما نشدم. وقتی لیدا جان را دیدن تمام حواسم پیش او رفت.
آرمان به گرمی با آقا کوروش احوال پرسی کرد و گفت: شما یک جواهر را به ایران فرستادید که به دست من افتاد.
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: این را می دانستم که اجازه ندادم این جواهر به دست غریبه ها بیفتد.
همه دور هم نشستند. لیدا با نگرانی گفت: عمو جان حال ماریا چطور است؟ خیلی دلم برایش تنگ شده است. چرا او با من تماس نمی گیرد. حتی به نامه های من جواب نمی دهد.
آقا کوروش نگاهی به لیدا انداخت و گفت: از چیزی که می شنوی می دانم ناراحت می شوی ولی بالاخره باید بدانی . ماریا با یک پیرمرد ثروتمند ازدواج کرده است و تمام خانه و زندگی را فروخته است. من از او بخاطر فروختن خانه و وسایل شکایت کردم و او سهم خودش را برداشت و بقیه ی پول را به من داد تا به تو بدهم. وقتی شنید که از او شکایت کرده ام به دیدنم امد و با ناراحتی گفت: لازم نبود از من شکایت کنی چون خودم تصمیم داشتم سهم لیدا جان را به شما بدهم و خیلی بدون دردسر با من کنار آمد.
لیدا سرش را پایین انداخت. از اینکه ماریا به این زودی ازدواج کرده بود غمگین شد. لحظه ای اشک در چشمهایش حلقه زد. آرمان آرام گفت: لیدا جان تو نباید ناراحت شوی. ماریا زن تنهایی بود و نمی شد از او انتظار داشت که به خاطر پدرت مجرد زندگی کنند. زن هر چند وفادار به همسرش باشد ولی بعد از مرگ باید به فکر آینده ی خودش باشد.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی ای کاش یک سال تحمل می کرد. اصلا فکرش را نمی کردم او به این زودی ازدواج کند.
لیدا دوست داشت از اسمیت بپرسد. ولی با بودن آرمان در آنجا نمی توانست حرفی بزند. نگاهی به آقا کوروش کرد به مِن مِن افتاده بود. آقا کوروش که می دانست لیدا چه می خواهد بپرسد لبخندی زد و گفت:چیه دخترم؟ دوست داری از اسمیت بپرسی؟
لیدا نگاه سریعی به ارمان انداخت. آقا کوروش به خنده افتاد و گفت: وای لیدا تو چقدر از آقای دکتر حساب می بری! تو که اینطوری نبودی!
آرمان لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.آقا کوروش گفت: وقتی اسمیت به ایران امد تو به او چه گفتی که وقتی برگشت آن بلا را سر خودش آورد؟
لیدا با نگرانی گفت: عمو چی شده؟ او چکار کرده است؟!

shirin71
10-14-2011, 12:22 AM
قسمت هفتاد و دوم:
عمو کوروش گفت: او به مواد مخدر رو آورده است و با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کرد. هنوز یک هفته از برگشتن او از ایران نمی گذشت که با یک رقاصه بدنام ازدواج کرد. همه دوستانش تعجب کرده بودند . ماریا به دیدنم امد تا با او صحبت کنم که دست از کارهایش بکشد. من هم به خاطر او قبول کردم و به دیدنش رفتم ولی او مست و بی رمق در یکی از کافه ها دیدم و هر چه با او صحبت کردم او چیز دیگه ای می گفت و اصلا با خودش نبود. خیلی دلم برایش سوخت. وقتی می خواستم از کافه بیرون بیایم به من گفت که بهت بگم لیدا تو مرا به این روز درآوردی. بگو که از تو بدم می آید ولی آرزوی خوشبختی برایت دارم.
لیدا به گریه افتاد. شهلا خانم گفت: دخترم ناراحت نباش تو با اسمیت خوشبخت نمی شدی.
آقا کوروش گفت: دخترم تو هیچ مقصر نیستی. او ادم ضعیفی است.تو نباید خودت را گناهار بدانی.
لیدا در میان هق هق گفت: من می دانم که او چقدر مرا دوست دارد. ما از بچگی با هم بزرگ شده ایم. او حتی اجازه نمی داد که من تنها به مدرسه بروم. همیشه همراهم بود. او از سیگار و مشروب متنفر بود ولی حالا خودش به آنها رو آورده. وقتی با اسمیت دعوا می گرفتم و سرش فریاد می زدم او سکوت می کرد تا من آرام شوم. او هیچوقت مرا ناراحت نمی کرد. من نمی دانستم این بلا را سر خودش می آورد. و بعد به گریه افتاد.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا خواهش می کنم گریه نکن. او خودش مقصر است. من از تو می خواهم همه چیز را فراموش کنی.
لیدا اشکش را پاک کرد و بلند شد و رفت کنار آرمان نشست و گفت: معذرت می خواهم . اسمیت خیلی برایم عزیز است. نمی توانم غم و ناراحتی او را ببینم. ما با هم بزرگ شده ایم. او برادرم است.
آقا کوروش گفت: وقتی لیدا به ایران آمد اسمیت بعد از برگشتن از سربازی جای خالی او را دید خیلی ناراحت شد و نتوانست جالی خالی لیدا را تحمل کند و به ایران امد. ولی نمی دانم لیدا به او چه گفت که وقتی برگشت با خودش آنطور کرد.
لیدا نگاهی به امیر انداخت. امیر هم با ناراحتی او را نگاه کرد. آقا کوروش گفت: اسمیت می گفت که تو به او گفته ای که در ایران دل به کسی بسته ای و بعد به شوخی ادامه داد: ای بدجنس نکنه همین آقای دکتر را به تور زده بودی.
رنگ از صورت لیدا و امیر پرید. آرمان با ناراحتی گفت: ولی اون موقع هنوز من و لیدا با هم آشنا نشده بودیم.
در همان لحظه امیر بلند شد و معذرت خواهی کوتاهی کرد و به کتابخانه رفت. آرمان که متوجه تغییر حالت لیدا و امیر شده بود دیگه حرفی نزد ولی به موضوع پی برده بود. لیدا آرام گفت: من به اسمیت دروغ گفتم تا اینقدر اصرار نکند . اخه برای برگرداندن من خیلی پافشاری می کرد.
آرمان که می دانست او دروغ می گوید با دلخوری به لیدا نگاه کرد. شهلا خانم حرف لیدا را تایید کرد. لیدا دستش را روی دست آرمان گذاشت و گفت: ببخشید مجبور شدم در این باره جلوی شما صحبت کنم.
آرمان لبخند سردی زد و گفت: نه عزیزم. من خوشحالم که بین این همه خاطرخواه مرا انتخاب کردی. ولی من از دروغ بدم می آید. روز اول این موضوع را بهت گوشزد کرده بودم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من از شما معذرت می خواهم. حالا اخمهاتو باز کن که دیگه حرف نمی زنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر شیرین زبانی نکن. به خدا وسوسه می شوم و لج می کنم که همین هفته عروسی کنیم.
لیدا سریع گفت: وای نه، دیگه هیچی نمی گم.و هر دو به خنده افتادند.
آقا کوروش گفت: لیدا جان از فردا باید اماده باشی که به دنبال مادرت برویم. من که شرمنده ی تو هستم.
لیدا با خوشحالی گفت: به خدا دیگه داشت تحملم تمام می شد. و بعد نگاهی به صورت ناراحت آرمان انداخت و گفت: شما به من اجازه می دهید که به دنبال مادرم بروم؟
آرمان با مهربانی گفت: این شرطی بود که از اول شما با من گذاشتید و من هم قبول کردم ولی به شرطی که تا یک هفته ی دیگه کنارم باشی. لیدا من نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.
آقا کوروش گفت: ولی دکتر جان ما باید دنبال مادر لیدا برویم. شاید پیدا کردنش طولانی شود.
آرمان در حالی که دوست نداشت از لیدا جدا شود گفت: عمو جان تو رو خدا مراقب لیدا باشید . من او را به دست شما می سپارم و از شما او را می خواهم.
احمد به شوخی گفت: لیدا دست به فرارش خیلی خوب است . به او اطمینان نکنید.
سارا که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: خدا لیدا جان را در همه مراحل حفظ و نگهداری کند. خدا پشت و پناهت باشد.
لیدا به شوخی چشم غره ای به احمد رفت. احمد لبخندی زد و گفت: اینطور نگاهم نکن چون این یک حقیقت است.
ساعت یک نیمه شب بود که آرمان با بی میلی از لیدا خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.
فردا صبح همه سر میز صبحانه نشسته بودند. شبنم رو به لیدا کرد و گفت: خاله جون خیلی طول می کشه که شما از مسافرت برگردید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم ولی تو دعا کن که هر چه زودتر این مسافرت خاتمه پیدا کند. این آقا آرمان که من دیده ام طاقت صبر کردن را نداره.
شهلاخانم با خنده گفت: بیچاره دمتر دیشب خیلی ناراحت بود.
فتانه با خنده گفت: امیر از الان زانوی غم بغل کرده است.
سارا گفت: ببینم چرا آقا امیر اینقدر روی لیدا خانم حساس است؟ خودم یکی دوبار دیدم که او خیلی حساسیت روی لیدا نشان می دهد.وقتی لیدا خانم ناراحت می شود آقا امیر هم غمگین می شود و می خواهد هر طور شده لیدا جان را از ناراحتی دربیاورد. دیشب وقتی لیدا جون برای اون پسر خارجیه گریه کرد آقا امیر خیلی ناراحت شد و رفت توی اتاقش.
لیدا از این همه سادگی سارا خنده اش گرفت. آقا کوروش هم به خنده افتاد. شهلا خانم گفت: آخه امیر ، لیدا جان را مانند خواهرهای خودش دوست دارد.
در همان موققع امیر از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: اینجا چه خبره؟ انگار اسم امیر به گوشم خورد. داشتید درباره ی من حرف می زدید؟
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: هیچی. سارا خانم داشتن می گفتند که چرا آقاامیر روی لیدا جان حساس است. کنجکاو شده بود بداند که چر این همه حساسیت روی این دختر ما داری!
امیر لبخندی زد و کنار لیدا نشست . به اجبار لبخندی به لیدا زد و گفت: خودت بگو چرا من روی تو حساس هستم.
لیدا لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه دوستم داری.
امیر خواست لیدا را اذیت کند ، گفت: ولی وقتی تو به خانه ی شوهر رفتی من باید کس دیگری را دوست داشته باشم. و رو کرد به سارا گفت: مگه نه سارا خانم؟
سارا سرخ شد و گفت: خب بله، شما باید دل به دختر جوانی ببندید تا به زودی ازدواج کنید.
لیدا از زیر میز لگد محکمی به پای امیر زد. امیر یکدفعه آخ گفت و بعد زد زیر خنده . لیدا چشم غره ای به او رفت. آقا کوروش رو به لیدا کرد و گفت: دخترم وسایلت را اماده کرده ای که به یک سفر طولانی برویم؟
لیدا با ناراحتی گفت: عمو جان وقتی می گویید سفر طولانی، دلم می گیره. چطور می توانم اینهمه مدت از آرمان دور باشم!
امیر آهی کشید و گفت: امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی. اگر سفرت طولانی بشه من دیوانه می شوم.
اقا کوروش نگاهی کنجکاوانه به امیر انداخت ولی چیزی نگفت.
لحظه ای بعد ارمان به خانه ی آنها امد . لیدا با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت. آرمان نگران بود و گفت: لیدا می خواهم با تو صحبت کنم.
لیدا آرمان را به اتاقش برد .آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا من نگران تو هستم.
لیدا لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت: عزیزم من که تنها نیستم. عمو با من است.
آرمان گفت: پدرم اصرا می کنه که من هم با تو بیایم. ولی من نمی توانم بیمارهایم را تنها بگذارم و اینکه چند تا عمل دارم. بیچاره ها به امید من هستند.
لیدا سرش را روی سینه ی آرمان گذاشت و گفت: من هم راضی به آمدن تو نیستم. چون نمی دانم وقتی مادرم مرا ببیند چه عکس العملی دارد و من نمی خواهم در ان لحظه تو در کنارم باشی.
آرمان بوسه ای به موهای لیدا زد ودر حالی که سر او را نوازش می کرد گفت: لیدا دوستت دارم. تو وجودم هستی. اگه بروی مثل این میمونه که نصفی از من فلج شده است. امیدوارم هر چه زودتر مادرت را پیدا کنی تا من اینقدر عذاب نکشم.
لیدا با خنده گفت: ولی خواهرت مدتی از دست من راحت می شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: ولی من عذاب می کشم. تو رو خدا وقتی مادرت را دیدی مرا فراموش نکن و زود پیشم برگرد.
بعد از یک ساعت که در کنار هم بودند فریبا در زد و گفت: لیدا جان عمو کوروش می گه چمدانهایت را بردار تا حرکت کنیم.
لیدا گفت: باشه الان می آیم و بعد فریب به طبقه ی پایین رفت.
آرمان دست لیدا را گرفت و گفت: لیدا زود برگرد و بعد پیشانی او را بوسید و هر دو به طبقه ی پایین رفتند.شهلا خانم لیدا را بوسید و به گریه افتاد. لیدا گفت: مادر تو رو خدا نگران نباش انشالله زود بر می گردیم.
شهلا خانم گفت: ما به تو عادت کرده ایم و حالا برایمان سخت است که دوری تو را تحمل کنیم.
لیدا گفت: زود بر می گردم شما هم مراقب سارا و شبنم باشید. من پیش آقا کیوان پول دارم. از او خواسته ام که وسایل مورد نیاز را با آن فراهم کند. دوست دارم وقتی آمدم آنها سر و سامان گرفته باشند.
امیر لبخندی زد و به شوخی گفت: باشه لیدا خانم. خیالتان راحت باشد . نمی گذارم آب توی دلشان تکان بخورد.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد. امیر سرش را پایین انداخت و گفت: اینطور نگاهم نکن . به خدا منظوری فقط کمک کردن است نه چیز دیگری.
لیدا رو به آرمان کرد و گفت: تو رو خدا مواظب امیر آقا باشید که یک بار در نبود من کاری نکند که هم خودش پشیمان شود و هم مرا پشیمان کند.
آرمان با خنده گفت: باشه عزیزم خودت را ناراحت نکن. آخه تو به اقا امیر نقطه ضعف نشان داده ای.
لیدا با فریبا و فتانه روبوسی کرد و سوار ماشین شد. آرمان غمگین بود . سرش را از پنجره ی ماشین کمی داخل آورد و گفت: مواظب خودت باش . و رو کرد به عمو کوروش و گفت: عمو جان مواظب لیدا باشید. او را تنها نگذارید. خواهش می کنم کاری نکنید که من مانند مجنون تمام شمال را زیر پا بگذارم.
آقا کوروش در حالی که می خندید گفت: دکتر جان نترس. صحیح و سالم تحویلت می دهم. نمی گذارم این لیلی تو خراشی بردارد.
لیدا در چشمانش اشک حلقه زد . آرمان با ناراحتی گفت:لیدا اینطور نگاهم نکن. مجبور می شوم که اجازه ندهم به شمال بروی.
آقا کوروش با خنده گفت: ای بابا ول کنید. دیگه بسه دکتر جان. بکذار حرکت کنیم.
آرمان دست لیدا را سریع گرفت و گفت: لیدا زود برگرد.
لیدا بوسه ای به دست او زد و آرام گفت: باشه تو هم مواظب خودت باش . لباس گرم بپوش تا سرما نخوری.
آقا کوروش در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت: ای بابا دکتر دختر ما را ول کن بگذار برویم. الان شما دو نفر اشک مرا در می آورید.
همه زدند زیر خنده. امیر با ناراحتی به آنها نگاه می کرد. آقا کوروش گفت: دکتر جان اجازه می دهید ما حرکت کنیم؟
آرمان به اجبار لبخندی زد و گفت: اجازه ی ما دست شماست. و بعد خودش را عقب کشید و در حالی که لیدا و آرمان به هم نگاه می کردند،آقا کوروش پایش را روی گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.
وقتی خوب از آنجا دور شدند،آقا کوروش گفت: طفلک دکتر را خیلی گرفتار خودت کرده ای. با او چکار کردی که اینطور دیوانه ات است؟
لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: او خودش خیلی با محبت است. احساس می کنم خیلی خوشبخت هستم.
آقا کوروش گفت: دخترم مگه بین تو و امیر مسئله ای است که دیشب شما دو نفر بعد از حرف من اینطور رنگتان پرید؟
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: نه عموجان این چه حرفی است.
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: دخترم من این موها را در آسیاب سفید نکرده ام. تو فکر می کنی کسی متوجه نشد. حتی آرمان هم متوجه منقلب شدن شما دو نفر شد ولی به روی خودش نیاورد و حالا می خواهم همه چیز را بعد از اینکه به ایران آمدی برایم تعریف کنی.
لیدا بدون چون و چرا شروع به تعریف کرد و آقا کوروش هم خوب گوش می داد. وقتی لیدا حرفش تمام شد آقا کوروش گفت: امیر نباید با تو اینطور رفتار می کرد. او چنین حقی نداشت. و اینکه فریبا هم اشتباه کرد که موقع خواستگاری تو را سر دو راهی بگذارد. من معذرت می خواهم که...
لیدا حرف آقا کوروش را قطع کرد و گفت: نه عمو . من الان با آرمان خوشبخت هستم و فریبا را بخشیده ام.
آقا کوروش گفت: از این موضوع خیلی خوشحالم . و بعد ادامه داد : وقتی من تو را به ایران فرستادم می دانستم که برادرزاده هایم وقتی تو را ببینند ازت خوششان می آید. چون فریبا و فتانه هم سن و سالهای تو هستند . پیش خودم گفتم که تو با آن دو دختر خیلی راحت خواهی بود و احساس تنهایی نمی کنی. اصلا فکرش را نمی کردم که احمد و امیر اینطور به تو علاقه مند شوند. چون آنها مخصوصا امیر خیلی نسبت به زنها بی اعتنا بود ولی برعکس شد و هر دو برادر گرفتار یک دل شدند.
لیدا لبخندی زد و گفت: عمو جان شما از آقا آرمان خوشتان می آید؟
آقا کوروش گفت: او مرد قابل احترامی است. واقعا با گذشت و صبور است. خدا را شکر می کنم که اینچنین شوهری قسمتت شده است. من مدیون پدرت هستم. موقعی که ورشکست شدم پدرت بود که زیر بازویم را گرفت و از من حمایت کرد تا دوباره به روز اول برگردم.من زندگی خودم را مدیون پدرت هستم. از اینکه اینهمه تاخیر کردم شرمنده هستم و باید مرا ببخشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عمو جان این تاخیر شما باعث شد که من با آرمان ازدواج کنم و حالا خوشبختی خودم را مدیون شما هستم.
آقا کوروش نگاهی کرد و گفت:دخترم امیدوارم خوشبخت شوی. وقتی تو را خوشحال می بینم واقعا راضی هستم.
بعد از مدتی به دهات مورد نظر رسیدند. بچه ها با دیدن ماشین هیاهوکنان دور آنها جمع شدند.
لیدا از ماشین پیاده شد و رو کرد به آقا کوروش و گفت: حالا چکار کنیم؟
آقا کوروش در حالی که در ماشین را قفل می کرد گفت: خب می پرسیم خانه خانم مروارید شهبازی کجاست. امیدوارم آنها هنوز در همین ده باشند. و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به پرس و جو پرداختند.
خانمی که لباس محلی پوشیده بود با لهجه ی شمالی گفت: اینطوری شما نمی توانید او را پیدا کنید. بهتره پیش کدخدای ده بروید. او خیلی وقت میشه که اینجا زندگی می کنه .
لیدا و آقا کوروش تشکر کردند و به خانه کدخدا رفتند. وقتی آقا کوروش ماجرا را برای کدخدا تعریف کرد او به فکر فرو رفت. کدخدا خیلی پیر بود و نمی شد از او انتظار داشت که از بیست سال پیش خاطره ای را به یاد داشته باشد.
آن شب به اصرار کدخدا خانه ی او ماندند. فردا صبح کدخدا سر سفره گفت: دیشب من خیلی فکر کردم . من این خانم را خیلی کم یادم است. ولی می دانم که او چقدر سختی کشید. چون او بعد از طلاق خانه نشین شد و هیچکس به خواستگاری او نرفت. اخه در اینجا رسم بود زنی که طلاق بگیرد یعنی زن بد بوده که نتوانسته شوهرش را نگه دارد. چند سال در اینجا زندگی کرد و چون رفتار مردم را نتوانست تحمل کند با پدر و مادرش کوچ کردند و به یک ده دیگر رفتند. ولی یادم نمی آید به کدام ده رفتند.

shirin71
10-14-2011, 12:22 AM
لیدا با نگرانی به آقا کوروش نگاه کرد.آقا کوروش رو به کدخدا کرد و گفت: شما نمی دانید آنها در اینجا اشنایی دارند یا نه؟
کدخدا دوباره به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه سریع گفت:آره،آره. کسی هست که می داند انها کجا رفته اند.
در چشمان لیدا برقی درخشید و خوشحال شد. کدخدا ادامه داد: یکی از دخترهای آن خانواده در اینجا زندگی می کند. چون شوهرش در این ده مزرعه دارد و کشاورزی می کند.
لیدا با هیجان گفت:وای یعنی خاله ی واقعی من اینجا است!؟
آقا کوروش خندید و گفت: لطف کنید آدرس آنها را به ما بدهید.
کدخدا آدرس آنها را داد. لیدا و آقا کوروش از کدخدا تشکر کردند و به آدرسی که او داده بود رفتند. لیدا کمی هیجان زده بود. نمی دانست با آنها چطور روبرو شود.وقتی به ادرس رسیدند آقا کوروش ضربه ای به در نواخت. بچه ای حدود هفت ساله در را باز کرد. آقا کوروش گفت: سلام کوچولو مامان خونه است؟
پسر نگاهی به لیدا انداخت و بعد با لهجه محلی مادرش را صدا زد. زنی نسبتا شبیه خود لیدا جلوی در ظاهر شد. لیدا رنگ صورتش پریده بود و قلبش به سرعت می تپید. آقا کوروش گفت: ببخشید خانم ما مسافر هستیم شما جایی برای استراحت می شناسید و به ما نشان می دهید؟
زن با مهربانی با لحجه محلی گفت: اینجاها مسافرخانه ندارد. تشریف بیاورید خانه ی ما.
در همان لحظه پسر جوانی کنار زن آمد و گفت: تشریف بیاورید داخل. کلبه ی ما درویشی است. بفرمایید. و هر دو از جلوی در کنار رفتند تا مهمانها وارد شوند.
آقا کوروش گفت: نه مزاحم نمی شویم.
پسر گفت:خواهش می کنم تعارف نکنید خانه ی خودتان است. مهمان حبیب خداست. بفرمایید تو. و بعد آقا کوروش و لیدا داخل خانه شدند. خانه کاه گلی تر و تمیزی بود. زن برای آنها چای آورد. لیدا آرام تشکر کرد. زن بی مقدمه گفت: وای دختر خانم شما چقدر شبیه خواهرم مروارید است! یک لحظه فکر کردم خواهرم با شما است.
لیدا قلبش فروریخت. آقا کوروش لبخندی زد و گفت: جدی می گویید ، یعنی خواهرتان به این زیبایی است؟
خاله ی لیدا آهی کشید و گفت: خواهرم وقتی در سن و سال دختر شما بود درست شبیه این خانم خوشگل بود. خدا شوهرش را نبخشد که او را سر جوانی پیر کرد.
آقا کوروش که می خواست از زیر زبان او حرفی دربیاورد گفت:آخه برای چه؟
زن گفت: خواهرم در سن هیجده سالگی با یک مرد از خدا بی خبر ازدواج کرد. تا یک سال زندگی خوبی داشت ولی وقتی بچه دار شدند آن مرد به اجبار مادرش، خواهرم را طلاق داد و بچه اش را از او گرفت. خواهرم را تنها و سرگردان کرد و بعد معلوم نشد شوهرش کدام گوری رفت.
زن سکوت کرد. آقا کوروش با سیاست گفت: از آن به بعد خواهرتان چکار کرد؟
زن گفت: هیچی، مدت چهار سال در همین ده زندگی کرد به این امید که شاید روزی شوهرش برگردد ولی بعد ناامید شد. با پدر و مادر خدابیامرزم از این ده رفتند. و بعد خواهرم با یک مرد زن مرده که دو تا بچه داشت ازدواج کرد و حالا از همان مرد دو تا بچه دارد و با بچه های آن مرد می شود چهار تا. ولی خدا را شکر سر این ازدواج خوشبخت شد.
لیدا در حالی که صدایش به وضوح می لرزید گفت: خواهرتان دیگه دنبال بچه ی اولش نرفت؟
زن گفت: نه بابا، خواهرم از شوهرش متنفر شده بود. می گفت آنها حتما بچه اش را مانند خودشان بی رحم و سنگ دل بار می آورند. اتفاقا ماه قبل پیش خواهرم بودم. می گفت الان دیگه باید جواهر بیست سالش باشد. می گفت انتظار دارد او لااقل دنبال مادرش بیاید ولی جواهر حتی از او سراغی نمی گیرد. حتی گفت مدتی هست که هر شب خواب جواهر را می بیند که پیش او آمده است. بعد آهی کشید و گفت: مگه میشه یه مادر بچه اش را فراموش کند. می دانم که خواهرم هنوز چشم به راه دخترش است.
لیدا قلبش آرام و قرار نداشت و دوست داشت هر چه زودتر مادرش را ببیند.
آقا کوروش دستی به سر لیدا کشید و گفت: دخترم چیه؟ حالت خوب نیست؟
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: حالم خوبه فقط کمی سردمه.
خاله بلند شد و یک چراغ دیگر روشن کرد و گفت: هوا خیلی سرد شده . من شبها دو تا چراغ روشن می کنم.
علی پسرخاله ی لیدا رو به اقا کوروش کرد و گفت: شما توی این سرما چطور شده که به این ده امده اید؟
آقا کوروش گفت: دخترم تازه از خارج آمده است. او را به اینجا آورده ام تا زادگاهش را ببیند.
آقا کوروش تصمیم داشت لیدا را به آنها معرفی کند. ادامه داد: بیست سال قبل پدر لیدا از زنش جدا شد و دخترش را با خود به ایتالیا برد و حالا او به دنبال مادرش امده است تا او را پیدا کند. پدرش قبل از مرگش وصیت کرد که به دنبال مادرش برود و از او طلب بخشش کند.
خاله ی لیدا جا خورد و با ناباوری به لیدا چشم دوخت. نمی توانست حرفی بزند. علی با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: نکنه شما دخترخاله ی من، جواهر باشید؟ اخه خیلی شبیه خاله مروارید هستید. و بعد با خوشحالی به مادرش نگاه کرد.
خاله گفت: من بایستی حدس می زدم که تو باید جواهر باشی، ولی دور از عقلم بود که باور کنم. و بعد به گریه افتاد و لیدا را در آغوش کشید. و در میان هق هق گفت: عزیزم چقدر خوشحالم که تو بالاخره به دنبال مادرت امدی. او وقتی بفهمد خیلی خوشحال می شود.
علی گفت: ولی بهتره این موضوع را طوری به خاله بگوییم که او شوکه نشود . اخه خاله ناراحتی قلبی داره و نباید زیاد هیجان زده شود.
آقا کوروش گفت: بهتره لیدا مدتی به بهانه ای در خانه ی آنها زندگی کند. وقتی مروارید خانم کمی به او عادت کرد خود لیدا در میان حرفهایش موضوع را به او می گوید.
همه موافقت کردند. خاله ی لیدا مدام به لیدا می رسید و مانند پروانه دور او می گشت. موقع ناهار شوهر خاله ی لیدا به خانه امد و از مهمانها به گرمی استقبال کرد و وقتی فهمید لیدا خواهرزاده ی زنش است خیلی خوشحال شد.
سر سفره وقتی لیدا داشت غذا می خورد، خاله چشمش به انگشتر لیدا افتاد و گفت: دخترم تو ازدواج کرده ای؟
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: لیدا جان مدت یک ماه است که ازدواج کرده . یعنی در اصل نامزد کرده اند. نمی دانید با چه مکافاتی شوهرش اجازه داد که با من به این مسافرت بیاید.
شوهرخاله گفت: حتما نامزدش پولدار است چون انگشتر گرانقیمتی به دست زنش کرده است.
خاله گفت: عزیزم نامزدت چکاره است؟
لیدا که خیلی دلش خوای آرمان را کرده بود آهی کشید. آقا کوروش به خنده افتاد و گفت:آخی، طفلک دخترم را دوباره یاد نامزدش انداختید.
لیدا لبخندی زد و گفت: خاله جون نامزد من دکتر جراح است و خیلی هم مهربونه.
خاله با هیجان گفت: وای چه شوهری قسمتت شده. خدا شانس بده.
لیدا به خنده افتاد. آقا کوروش در حالی که با دستمال دستهایش را پاک می کرد گفت: واقعا دکتر خوبی است. مخصوصا شوهر خیلی خوبی است که این دختر ما را دیوانه ی خودش کرده است. معلوم نیست طفلک الان چه حالی دارد. موقع اومدن لیدا، خیلی ناراحت بود. حتی یک لحظه دلم براییش سوخت و پشیمان شدم که لیدا را بیاورم ولی چاره ای ندیدم. گفتم بگذار کمی دکتر ما قدر لیدا جان را بدونه.
خاله گفت: انشالله که خوشبخت شوند. سه تا دخترهای من هم ازدواج کرده اند. شوهرهای آنها همه کشاورزهای زحمت کشی هستند . چه خوب شد که در فامیل ما یک دکتر است تا ما به او افتخار کنیم.
فردا صبح وقتی لیدا از خواب بیدار شد سر بالکن رفت. خاله اش را دید که داشت شیر گاوها را در حیاط می دوشید.لبخندی زد و گفت: سلام خاله جون کمک می خواهی؟
خاله لبخندی زد و گفت: اگه جرات داری بیا پایین تا این گاو به تو شاخ بزنه.
لیدا به خنده افتاد. خاله گفت: عزیزم برو تو اتاق صبحانه آماده است. بنشین بخور. تو دیگه نباید اینجا غریبی کنی.
وقتی لیدا وارد اتاق شد پسرخاله اش علی را دید که همراه آقا کوروش صبحانه می خورد. سلام کرده و رفت کنار او نشست. علی گفت: دیشب خوب خوابیدید؟
لیدا گفت:آره. ببینم کی به دیدن مادرم می رویم؟
علی گفت: هر وقت که شما اماده باشید.
لیدا گفت: من که آماده ام. بهتره بعد از صبحانه حرکت کنیم.

shirin71
10-14-2011, 12:22 AM
لیدا با نگرانی به آقا کوروش نگاه کرد.آقا کوروش رو به کدخدا کرد و گفت: شما نمی دانید آنها در اینجا اشنایی دارند یا نه؟
کدخدا دوباره به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه سریع گفت:آره،آره. کسی هست که می داند انها کجا رفته اند.
در چشمان لیدا برقی درخشید و خوشحال شد. کدخدا ادامه داد: یکی از دخترهای آن خانواده در اینجا زندگی می کند. چون شوهرش در این ده مزرعه دارد و کشاورزی می کند.
لیدا با هیجان گفت:وای یعنی خاله ی واقعی من اینجا است!؟
آقا کوروش خندید و گفت: لطف کنید آدرس آنها را به ما بدهید.
کدخدا آدرس آنها را داد. لیدا و آقا کوروش از کدخدا تشکر کردند و به آدرسی که او داده بود رفتند. لیدا کمی هیجان زده بود. نمی دانست با آنها چطور روبرو شود.وقتی به ادرس رسیدند آقا کوروش ضربه ای به در نواخت. بچه ای حدود هفت ساله در را باز کرد. آقا کوروش گفت: سلام کوچولو مامان خونه است؟
پسر نگاهی به لیدا انداخت و بعد با لهجه محلی مادرش را صدا زد. زنی نسبتا شبیه خود لیدا جلوی در ظاهر شد. لیدا رنگ صورتش پریده بود و قلبش به سرعت می تپید. آقا کوروش گفت: ببخشید خانم ما مسافر هستیم شما جایی برای استراحت می شناسید و به ما نشان می دهید؟
زن با مهربانی با لحجه محلی گفت: اینجاها مسافرخانه ندارد. تشریف بیاورید خانه ی ما.
در همان لحظه پسر جوانی کنار زن آمد و گفت: تشریف بیاورید داخل. کلبه ی ما درویشی است. بفرمایید. و هر دو از جلوی در کنار رفتند تا مهمانها وارد شوند.
آقا کوروش گفت: نه مزاحم نمی شویم.
پسر گفت:خواهش می کنم تعارف نکنید خانه ی خودتان است. مهمان حبیب خداست. بفرمایید تو. و بعد آقا کوروش و لیدا داخل خانه شدند. خانه کاه گلی تر و تمیزی بود. زن برای آنها چای آورد. لیدا آرام تشکر کرد. زن بی مقدمه گفت: وای دختر خانم شما چقدر شبیه خواهرم مروارید است! یک لحظه فکر کردم خواهرم با شما است.
لیدا قلبش فروریخت. آقا کوروش لبخندی زد و گفت: جدی می گویید ، یعنی خواهرتان به این زیبایی است؟
خاله ی لیدا آهی کشید و گفت: خواهرم وقتی در سن و سال دختر شما بود درست شبیه این خانم خوشگل بود. خدا شوهرش را نبخشد که او را سر جوانی پیر کرد.
آقا کوروش که می خواست از زیر زبان او حرفی دربیاورد گفت:آخه برای چه؟
زن گفت: خواهرم در سن هیجده سالگی با یک مرد از خدا بی خبر ازدواج کرد. تا یک سال زندگی خوبی داشت ولی وقتی بچه دار شدند آن مرد به اجبار مادرش، خواهرم را طلاق داد و بچه اش را از او گرفت. خواهرم را تنها و سرگردان کرد و بعد معلوم نشد شوهرش کدام گوری رفت.
زن سکوت کرد. آقا کوروش با سیاست گفت: از آن به بعد خواهرتان چکار کرد؟
زن گفت: هیچی، مدت چهار سال در همین ده زندگی کرد به این امید که شاید روزی شوهرش برگردد ولی بعد ناامید شد. با پدر و مادر خدابیامرزم از این ده رفتند. و بعد خواهرم با یک مرد زن مرده که دو تا بچه داشت ازدواج کرد و حالا از همان مرد دو تا بچه دارد و با بچه های آن مرد می شود چهار تا. ولی خدا را شکر سر این ازدواج خوشبخت شد.
لیدا در حالی که صدایش به وضوح می لرزید گفت: خواهرتان دیگه دنبال بچه ی اولش نرفت؟
زن گفت: نه بابا، خواهرم از شوهرش متنفر شده بود. می گفت آنها حتما بچه اش را مانند خودشان بی رحم و سنگ دل بار می آورند. اتفاقا ماه قبل پیش خواهرم بودم. می گفت الان دیگه باید جواهر بیست سالش باشد. می گفت انتظار دارد او لااقل دنبال مادرش بیاید ولی جواهر حتی از او سراغی نمی گیرد. حتی گفت مدتی هست که هر شب خواب جواهر را می بیند که پیش او آمده است. بعد آهی کشید و گفت: مگه میشه یه مادر بچه اش را فراموش کند. می دانم که خواهرم هنوز چشم به راه دخترش است.
لیدا قلبش آرام و قرار نداشت و دوست داشت هر چه زودتر مادرش را ببیند.
آقا کوروش دستی به سر لیدا کشید و گفت: دخترم چیه؟ حالت خوب نیست؟
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: حالم خوبه فقط کمی سردمه.
خاله بلند شد و یک چراغ دیگر روشن کرد و گفت: هوا خیلی سرد شده . من شبها دو تا چراغ روشن می کنم.
علی پسرخاله ی لیدا رو به اقا کوروش کرد و گفت: شما توی این سرما چطور شده که به این ده امده اید؟
آقا کوروش گفت: دخترم تازه از خارج آمده است. او را به اینجا آورده ام تا زادگاهش را ببیند.
آقا کوروش تصمیم داشت لیدا را به آنها معرفی کند. ادامه داد: بیست سال قبل پدر لیدا از زنش جدا شد و دخترش را با خود به ایتالیا برد و حالا او به دنبال مادرش امده است تا او را پیدا کند. پدرش قبل از مرگش وصیت کرد که به دنبال مادرش برود و از او طلب بخشش کند.
خاله ی لیدا جا خورد و با ناباوری به لیدا چشم دوخت. نمی توانست حرفی بزند. علی با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: نکنه شما دخترخاله ی من، جواهر باشید؟ اخه خیلی شبیه خاله مروارید هستید. و بعد با خوشحالی به مادرش نگاه کرد.
خاله گفت: من بایستی حدس می زدم که تو باید جواهر باشی، ولی دور از عقلم بود که باور کنم. و بعد به گریه افتاد و لیدا را در آغوش کشید. و در میان هق هق گفت: عزیزم چقدر خوشحالم که تو بالاخره به دنبال مادرت امدی. او وقتی بفهمد خیلی خوشحال می شود.
علی گفت: ولی بهتره این موضوع را طوری به خاله بگوییم که او شوکه نشود . اخه خاله ناراحتی قلبی داره و نباید زیاد هیجان زده شود.
آقا کوروش گفت: بهتره لیدا مدتی به بهانه ای در خانه ی آنها زندگی کند. وقتی مروارید خانم کمی به او عادت کرد خود لیدا در میان حرفهایش موضوع را به او می گوید.
همه موافقت کردند. خاله ی لیدا مدام به لیدا می رسید و مانند پروانه دور او می گشت. موقع ناهار شوهر خاله ی لیدا به خانه امد و از مهمانها به گرمی استقبال کرد و وقتی فهمید لیدا خواهرزاده ی زنش است خیلی خوشحال شد.
سر سفره وقتی لیدا داشت غذا می خورد، خاله چشمش به انگشتر لیدا افتاد و گفت: دخترم تو ازدواج کرده ای؟
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: لیدا جان مدت یک ماه است که ازدواج کرده . یعنی در اصل نامزد کرده اند. نمی دانید با چه مکافاتی شوهرش اجازه داد که با من به این مسافرت بیاید.
شوهرخاله گفت: حتما نامزدش پولدار است چون انگشتر گرانقیمتی به دست زنش کرده است.
خاله گفت: عزیزم نامزدت چکاره است؟
لیدا که خیلی دلش خوای آرمان را کرده بود آهی کشید. آقا کوروش به خنده افتاد و گفت:آخی، طفلک دخترم را دوباره یاد نامزدش انداختید.
لیدا لبخندی زد و گفت: خاله جون نامزد من دکتر جراح است و خیلی هم مهربونه.
خاله با هیجان گفت: وای چه شوهری قسمتت شده. خدا شانس بده.
لیدا به خنده افتاد. آقا کوروش در حالی که با دستمال دستهایش را پاک می کرد گفت: واقعا دکتر خوبی است. مخصوصا شوهر خیلی خوبی است که این دختر ما را دیوانه ی خودش کرده است. معلوم نیست طفلک الان چه حالی دارد. موقع اومدن لیدا، خیلی ناراحت بود. حتی یک لحظه دلم براییش سوخت و پشیمان شدم که لیدا را بیاورم ولی چاره ای ندیدم. گفتم بگذار کمی دکتر ما قدر لیدا جان را بدونه.
خاله گفت: انشالله که خوشبخت شوند. سه تا دخترهای من هم ازدواج کرده اند. شوهرهای آنها همه کشاورزهای زحمت کشی هستند . چه خوب شد که در فامیل ما یک دکتر است تا ما به او افتخار کنیم.
فردا صبح وقتی لیدا از خواب بیدار شد سر بالکن رفت. خاله اش را دید که داشت شیر گاوها را در حیاط می دوشید.لبخندی زد و گفت: سلام خاله جون کمک می خواهی؟
خاله لبخندی زد و گفت: اگه جرات داری بیا پایین تا این گاو به تو شاخ بزنه.
لیدا به خنده افتاد. خاله گفت: عزیزم برو تو اتاق صبحانه آماده است. بنشین بخور. تو دیگه نباید اینجا غریبی کنی.
وقتی لیدا وارد اتاق شد پسرخاله اش علی را دید که همراه آقا کوروش صبحانه می خورد. سلام کرده و رفت کنار او نشست. علی گفت: دیشب خوب خوابیدید؟
لیدا گفت:آره. ببینم کی به دیدن مادرم می رویم؟
علی گفت: هر وقت که شما اماده باشید.
لیدا گفت: من که آماده ام. بهتره بعد از صبحانه حرکت کنیم.
علی گفت: من به خاله می گویم شما مهندس هستی و باید مدتی در ده بمانی تا تحقیقات کنی و از او می خواهم که شما را پیش خودش نگه دارد تا اینکه کم کم خودت را به خاله نزدیک کنی.
عمو گفت: من موافقم. و ادامه داد: وای خدای من! آرمان را چکار کنم؟! جواب او را چه بدهم.
لیدا گفت: وقتی شما به تهران رفتید موضوع را برای آقا آرمان تعریف کنید. می دانم او مردی منتطقی است و ناراحت نمی شود.
آقا کوروش با خنده گفت:وای من می ترسم به او بگویم که کار تو یکی دو ماه طول می کشد. می دانم پوستم را می کند.
لیدا به خنده افتاد و گفت: نه عموجان. آرمان اینقدر هم بی رحم نیست.
لیدا چمدانش را مرتب کرد و بعد با خاله اش خداحافظی کرد و همراه علی و آقا کوروش به طرف دهی که مادرش زندگی می کرد حرکت کرد. هر چه به ده نزدیک تر می شدند قلب لیدا بیشتر به تپش می افتاد. وقتی پشت در خانه ی مادرش ایستاده بود رنگ صورتش به وضوح پریده بود و ناتوان به آقا کوروش تکیه کرد و گفت: عمو حالم داره بد میشه.
علی لبخندی زد و گفت: نترس. خاله مروارید خیلی مهربان است و بعد علی ضربه ای به در نواخت. زنی در حدود سی و شش یا سی و هفت ساله در را باز کرد . لیدا با دیدن او قلبش فرو ریخت. دوست داشت فریاد بزند و او را در آغوش بکشد ولی به خاطر قلب حساس مادرش این کار را نکرد. رنگ چهره اش پریده بود.
علی لبخندی زد و سلام کرد. مادر لیدا نگاهی مهربان به او انداخت و به گرمی با او و لیدا و آقا کوروش احوال پرسی کرد. هر سه داخل خانه شدند. خانه کاه گلی بزرگ که بالکن قشنگ و پهنی داشت.
لیدا کنار آقا کوروش نشست و به مادرش نگاه کرد. بغض سنگینی روی گلویش نشسته بود ولی به اجبار خودش را کنترل می کرد. مادرش با اینکه خیلی سختی کشیده بود ولی همچنان صورتش زیبا بود. در میان آن چادر سفید گلدار که روی سرش بود حجب و حیا از صورتش به خوبی پیدا بود. رو به علی کرد و گفت: علی جون نکنه این دختر خوشگل نامزدت است که به اینجا اوردی.
علی تا بناگوش سرخ شد و نگاهی به لیدا انداخت و بعد رو کرد به خاله اش و گفت: نه خاله جون ایشون خانم مهندس هستند که برای تحقیق اینجا آمده است و من شما را معرفی کردم. چون دختر تنهایی بود دلم نیامد او را در ده تنها بگذاریم. با خودم گفتم که شما بهتر می توانید از ایشون مراقبت کنید. این آقا پدرش است و خیلی نگران اوست. دلش نمی آید دخترش را تنها در این ده بدون همدمی رها کند. من گفتم که خاله ی خوبی دارم که دلش برای همچین دختری غش می ره. امیدوارم ناراحت نشده باشی که بدون اجازه ی شما این کار را کرده ام.
مروارید نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و گفت: اخه دخترم توی این سرما که نمیشه تحقیقات کرد.
لیدا با اضطراب لبخندی زد و گفت: درس خواندن که سرما و گرما نمی شناسه. من باید حتما برای نوشتن پایان نامه درسم آمادگی داشته باشم. در همان موقع بچه ها با سر و صدا داخل خانه شدند . تا چشمشان به مهمانها افتاد خجالت کشیدند. دختری سیزده ساله و پسری ده ساله بودند. لیدا حس کرد که باید اینها خواهر و برادرش باشند. قلبش آرام و قرار نداشت. هر دو آرام به مهمانها سلام کردند. لیدا لبخندی زد و گفت: اینها بچه هایتان هستند؟
مادر لبخندی زد و گفت: کوچیک شما هستند.
بچه ها در حالی که صورتشان گلگون شده بود به اتاق دیگری رفتند.
یک ساعت بعد شوهر مروارید به خانه آمد و با دیدن مهمانها به گرمی از آنها استقبال کرد و علی دوباره ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد با خوشرویی گفت: مهمان حبیب خداست. قدمشان روی چشم . و رو کرد به لیدا گفت: خانم مهندس اینجا را خانه ی خودتان بدانید و راحت باشید.
لیدا تشکر کرد . آقا کوروش گفت: اگه یک بار لیدا جان را غمگین دیدید بدانید که دلش برای نامزدش تنگ شده و شما به دل نگیرید.
همه زدند زیر خنده.مادر لیدا گفت: مگه ایشون ازدواج کرده؟
علی لبخندی زد و گفت: آره خاله جون . اونم چه شوهری کرده! حتما مواظبش باشید که یک بار مانند مجنون نشود چون نمی دانید موقع آمدن چطور ماتم گرفته بود.
دوباره همه به خنده افتادند. لیدا صورتش از شرم گلگون شد. متوجه خواهر و برادرش شد که از لای در او را نگاه می کنند. لبخندی به آنها زد. بچه ها خجالت کشیدند و خودشان را عقب کشیدند.
ساعت هشت شب آقا کوروش خواست به تهران برود. رو به لیدا کرد و گفت: دخترم من دیگه می روم. در تهران خیلی کار دارم و بعد به شوخی ادامه داد: وای من می ترسم با دکتر رو به رو شوم. حتما از اینکه تو را تنها گذاشته ام سخت عصبانی می شود.
لیدا با نگرانی گفت: عمو جان خواهش می کنم خوب برای آرمان توضیح بده که یکبار سوءتفاهمی برایش ایجاد نشود.
آقا کوروش در حالی که می خندید گفت: باشه دخترم طوری حرف می زنم که دیگه سراغت را نگیرد. و بعد پیشانی لیدا را بوسید و خداحافظی کرد و همراه علی از خانه بیرون رفت. لیدا دلش گرفت و احساس غریبی می کرد.
مروارید نزدیک لیدا شد و گفت: لیدا خانم کدام اتاق را انتخاب می کنید؟
لیدا گفت: برایم فرقی نمی کنه. هر کجا که خودتان دوست دارید.
ساعت نه شب مردی جوان و قد بلند و نسبتا چاق داخل خانه شد. پسری بداخلاق و خشن بود ولی صورت نسبتا قشنگی داشت. وقتی لیدا را دید تعجب کرد و خیلی سرد سلام کرد و رو به مادرش گفت: این دختر اینجا چه می کنه؟
مادر لیدا موضوع را برایش تعریف کرد. او نگاهی به لیدا انداخت و رفت دست و صورتش را شست. وقتی سر سفره نشستند حسن با دست شروع کرد به غذاخوردن و با ولع غذا را فرو می داد. بین غذا حسن متوجه شد که لیدا آرام غذا می خورد و برای خودش کم غذا ریخته است. رو به لیدا کرد و با صدای نسبتا کلفتی گفت: شما دخترهای شهری چقدر با ادا و اطوار غذا می خورید.
لیدا جا خورد و نگاهی به حسن انداخت و گفت:بله! چی گفتی؟!
مادر لیدا سریع گفت: هیچی شما خودتان را ناراحت نکنید. و بعد چشم غره ای به حسن رفت.
حسن گفت: شما دخترهای شهری چقدر زود از کوره در می روید!
لیدا نگاهی جدی به او انداخت و گفت: من هم مانند شما آدم هستم و شهری و دهاتی سرم نمیشه. و با اخم بلند شد و به اتاق که مادرش برایش در نظر گرفته بود رفت.
صدای مادرش را می شنید که با ناراحتی به حسن می گفت که چرا مهمان او را ناراحت کرده است. و بعد داخل اتاق امد و از لیدا معذرت خواهی کرد.
صبح لیدا برای صبحانه پیش انها نرفت و در اتاقش ماند. مادرش در زد و گفت: خانم مهندش لطفا بیایید صبحانه بخورید.
لیدا لبخندی زد و گفت: اسمم لیدا است. اگه میشه مرا به اسم صدا بزنید. دوما شاید من مدت طولانی اینجا بمانم. دوست ندارم مزاحمتان باشم.
مادر لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: اگه این دفعه اینطور حرف بزنی ناراحت می شوم. حالا بلند شد بیا صبحانه بخورد که اصلا از این حرفت خوشم نیامد.
وقتی لیدا سر سفره نشست حسن هم بعد از لحظه ای آمد و کنار خواهر و برادرش نشست . لیدا آرام صبحانه می خورد. حسن نگاهی به لیدا انداخت و در حالی که لقمه ها را پشت سر هم در دهان می گذاشت با دهان پر گفت: شما چه تحقیقاتی می کنید؟
لیدا بدون اینکه به او زندگی کند گفت: در مورد مردم و طرز زندگی کردنشان و آداب و رسوم آنها تحقیقات می کنم.
حسن اخمی کرد و با سادگی گفت: پس می خواهید جاسوسی کنید؟!
لیدا به خنده افتاد و گفت: ببخشید شما تا چند کلاس درس خوانده اید؟
حسن از این حرف لیدا عصبانی شد و گفت:نکنه اول می خواهید از من تحقیقات کنید؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: اخه شما خیلی جالب حرف می زنید . چون اصلا اطلاعاتی از رشته من ندارید.
حسن با اخم گفت: شما دختر مغروری هستید.
لیدا نگاهی به مادرش انداخت و گفت: ببخشید مروارید خانم من آدم مغروری هستم؟
مادرش لبخندی زد و گفت: شما دختر خانومی هستید که من تا شما را دیدم مهرتان در دلم نشست.

shirin71
10-14-2011, 12:23 AM
حسن با اخم گفت: شما که همیشه هوادار دخترها هستید . و بعد بلند شد کت پشمی خودش را پوشید و به طرف در رفت. لیدا او را صدا زد و گفت: حسن آقا شما مرد خوبی هستید. فقط خیلی به خانومها بدبین هستید. اگه مایل باشید می خواهم که امروز این ده را به من نشان بدهید. چون می ترسم گم شوم.
حسن اخمی کرد و با صدای کلفت گفت: من حوصله ی این کارها را ندارم.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: باشه مزاحم شما نمی شوم. با یکی از جوانهای همین ده به تحقیقات می روم. فکر کنم اگه از انها خواهش کنم مرا یاری می کنند.
حسن مردد ماند. دوست نداشت مهمان او با مرد غریبه ای باشد. در حالی که چکمه ی خودش را می پوشید گفت: نمی خواد خودم شما را می برم.
لیدا که به اجبار خنده اش را مهار کرده بود گفت: مزاحم شما نمی شوم چون کسی که مرا همراهی می کند باید مرد صبور و با حوصله ای باشد. چون من فقط تفریح نمی کنم باید تحقیقات هم انجام بدهم.
حسن با قیافه ای اخم آلود گفت: من مرد با حوصله ای هستم. شما هم اینقدر لجاجت نکنید . و بعد از خانه خارج شد و در را محکم بست.
لیدا به خنده افتاد. مادر لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: این پسر شوهرم است که اینقدر بداخلاق است و یک خواهر مانند خودش اخمو دارد که او شوهر کرده . اینها ده ساله بودند که من با پدرشان ازدواج کردم. حسن پسر خوبی است و قلب پاکی دارد ولی خیلی بداخلاق و تندمزاج است.
لیدا گفت: اسم دو تا بچه های خودتان چیست؟
مروارید خانم گفت: اسم پسرم حسین است و اسم دخترم هم زینب است.
لیدا آرام گفت: خدا برایتان نگه شان دارد . و بعد با تردید پرسید: شما چرا با مردی که دو تا بچه داشت ازدواج کردید؟
مادر لیدا آهی کشید و گفت: داستانش طولانی است.
لیدا سریع گفت: لطفا برایم تعریف کنید.
و او مارجرای بین خودش و پدر لیدا را برای او تعریف کرد و همینطور اشک می ریخت.لیدا در حالی که احساس خودش را به اجبار کنترل می کرد گفت: شما از دختر خودتان خبری دارید؟
زن گفت:آره . چند سال قبل وقتی که برای دیدن دخترم خیلی بیتابی می کردم و بی طاقت شده بودم حسن پسر شوهرم که خیلی به من علاقه دارد به تهران رفت تا دخترم را پیدا کند ولی وقتی به آدرسی که به او داده بودم رفته، همسایه های گفتند که انها سالهاست که به خارج از کشور رفته اند و دیگه هم برنگشته اند. من وقتی این موضوع را شنیدم بیمار شدم چون دیگه امید دیدن دخترم را از دست داده بودم نمی دانم چرا دخترم به دیدنم نمی آید. او حالا بیست سال سن دارد و باید بداند که مادری هم در گوشه ی این دنیا چشم براهش است. شاید پدرش به او نگفته که او مادری هم در شمال ایران دارد که با جان و دل منتظر اوست. یعنی اینقدر پدر جواهر بی رحم است. نه اون مرد خیلی خوش قلبی بود پس چرا با من این کار را می کنه. چرا نمی گذاره دخترم به دیدنم بیاید.
لیدا بغضش را فرو داد. دوست داشت فریاد بزند و بگوید که مادر من امده ام. من امده ام تا در آغوش گرم و پر مهرت سرم را بگذارم. مادر من اینجا هستم و آرزو دارم صورت قشنگت را ببوسم ولی به اجبار سکوت کرد. می ترسید. مادرش ناراحتی قلبی داشت. چطور می توانست به او بگوید که دخترش است. با خود گفت: خدایا کمکم کن تا بتوانم این موضوع را به مادرم بگویم.
یک ساعت بعد حسن به دنبال لیدا آمد و در حالی که اخم کرده بود با لیدا همگام شد تا ده را به او نشان بدهد. نصف ده را دیده بودند که حسن نگاهی به لیدا انداخت و گفت:اینجاها به درد شما نمی خوره. شما شهری ها چرا از شهر خودتان تحقیقات نمی کنید که این همه مشکل دارد.
لیدا لبخندی زد و گفت:آخه مشکلات شهری را باید به دست مسئولان سپرد ولی من به اینجا آمده ام که از آداب و روسم این آدمها بدانم تا در تحقیقاتم به کار ببرم.
حسن با اخم گفت: ما دهاتی ها شده ایم موش آزمایشگاهی شما شهری ها!
لیدا با عصبانیت بازوی حسن را گرفت و گفت: حسن آقا اینطور با من صحبت نکن وگرنه لحظه ای در خانه شما زندگی زندگی نمی کنم. تو چرا اینقدر به پای من می پیچی؟! اگه از من خوشت نمی آید خوب بگو که مزاحمتان هستم. چرا اینقدر بداخلاقی می کنی و کنایه می زنی؟!
حسن نگاهی به صورت لیدا انداخت و از اینکه لیدا بازوی او را گرفته بود خجالت کشید. بازویش را از دست لیدا آزاد کرد و گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ تو اصلا مزاحم من نیستی. و بعد سکوت کرد. موقع ناهار بود و هر دو به خانه برگشتند.
لیدا خسته بود و لباسهایش هم گلی شده بود. به حمام رفت. وقتی سر سفره ی ناهار نشست حسن نگاهی به صورتش انداخت که مثل دو تا سیب سرخ از حرارت حمام قرمز شده بود. حسن از لیدا خوشش آمده بود و در دل احساس می کرد که او تنها دختری است که نظرش را جلب کرده . بچه ها هم سر سفره نشستند. مادر لیدا گفت: لیدا جان نامزد شما مرد ثروتمندی است؟
لیدا گفت: چطور مگه؟
مادر لبخندی زد و گفت:آخه انگشتر گرانقیمتی در انگشت شماست.
لیدا لبخندی زد و گفت:آره نامزدم وضع مالی خوبی داره. پدرش چند کارخانه دارد.
حسن که نمی دانست لیدا نامزد دارد رنگ صورتش پرید و با ناراحتی گفت: شما نامزد دارید که با من بیرون آمدید؟!
لیدا با تعجب گفت: مگه اشکالی داره؟
مادرش گفت:اخه در این ده،دختری که نامزد داشته باشه نباید با مرد غریبه صحبت کند. به خاطر همین حسن جان ناراحت شده است.
لیدا به خنده افتاد و گفت: ما اینطور طرز فکر نداریم.
حسن غذایش را ناتمام گذاشت و کت و شلوارش خودش را پوشید و با عصبانیت از خانه خارج شد.
مادر نگاهی کرد و گفت: وای این پسر چقدر تعصبی است و هر دو به خنده افتادند.
سه هفته از آمدن لیدا به پیش مادرش می گذشت . هر روز علاقه مادرش به او بیشتر می شد و نسبت به همدیگه خیلی علاقه مند شده بودند. در روستا شایع شده بود که قراره از طرف بهداری تمام مردم ده را معاینه کنند چون بیماری آنفولانزا آمده است. روز جمعه بود که مادر لیدا بغچه ای را جلوی لیدا گذاشت و گفت: دوست دارم این لباس را بپوشی ببینم چه شکلی می شوی . و بعد بغچه را باز کرد. لباس محلی بود. مادر ادامه داد: این مال عروسی من است که می خواهم آن را به تو هدیه بدهم.
لیدا با خوشحالی قبول کرد و دامن پرچین بلندی پوشید و پیراهن بلندی که تا روی زانو می آمد را به تن کرد. جلوی سینه پیراهن با سکه های قدیمی دوخته شده بود و جلیقه ی قرمز و روسیری محلی را به سر کرد. مروارید خانم وقتی روسری را سر لیدا بست زلفهای قشنگ او را از کنار روسری بیرون گذاشت. خیلی زیبا شده بود. لیدا همراه مادرش از اتاق بیرون آمد و به پذیرایی رفت. مادر شوهرش تا لیدا را دید گفت: وای مروارید چقدر لیدا خانم در این لباس شبیه جوانیهای تو شده است. انگار سیبی که از وسط دو قسمت کرده اند.
لیدا با آن لباس چرخی زد و گفت: چقدر این لباسها سنگین است. کار کردن با انها خیلی مشکله. و بعد به طرف حسن رفت . جلوی او ایستاد و نیم چرخی زد و گفت: ببینم بداخلاق این لباس به من میاد؟
حسن در حالی که سرخ شده بود گذرا نگاهی به لیدا انداخت و گفت:آره قشنگه.
لیدا جلوی او نشست و در حالی که به حسن نگاه می کرد گفت: ببینم لباس قشنگه یا من؟
حسن خیس عرق شده بود. نگاهی به صورت زیبای لیدا انداخت. لیدا گفت: راستش را بگو این لباس به من میاد؟
حسن سرش را پایین انداخت و گفت: آره، درست مثل یک فرشته ی دهاتی شدی.
لیدا خنده اش گرفت و گفت: ای بی انصاف!
در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد. حسن بلند شد و به طرف در رفت و با دو مرد داخل خانه شد. لیدا با دیدن آرمان جا خورد. آرمان به بهانه ی اینکه از طرف بهداری امده است تا بچه ها را معاینه کند به آنجا آمده بود، همه به گرمی از او استقبال کردند.آرمان وقتی لیدا را دید، صورتش گلگون شد و نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت. لیدا هم به او خیره شده بود. قلب هر دو به تپش افتاده بود. حسن متوجه شد که آرمان زیاد به لیدا نگاه می کند، اخمی کرد و گفت:آبجی برو داخل اتاقت.

shirin71
10-14-2011, 12:23 AM
لیدا لبخندی به آرمان زد و به اتاق رفت. صدای آرمان را می شنید که درباره ی آنفولانزا صحبت می کرد که تازگیها شایع شده است و انها را در برابر این بیماری راهنمایی می کرد. لیدا در اتاق را نیمه باز گذاشته بود و آرمان را نگاه می کرد. خیلی دلش برای او تنگ شده بود. آرمان متوجه لیدا شد و تمام حواسش پیش او بود. هر دو دلشان داشت برای همدیگه پر می کشید. آرمان گفت: من باید یک به یک شما را معاینه کنم تا مطمئن شوم که هنوز توانسته اید با این بیماری کنار بیایید. لیدا لباسش را عوض کرد و یک بلوز و دامن پوشید . چادر سرش کرد و دوباره به اتاق برگشت و کنار مادرش نشست. آرمان حین اینکه داشت معاینه می کرد نگاه های گذرا به لیدا می انداخت. حسن متوجه شده بود ، بلند شد رو به لیدا کرد و گفت: آبجی بیا بیرون با تو کار دارم.
لیدا همراه او به اتاقش رفت. حسن با عصبانیت گفت: خانم مهندش ما اینجا بد می دانیم که دختر جلوی مرد غریبه بنشیند.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه. داداش بداخلاقم دیگه توی اتاق نمی آیم.
حسن دوباره به اتاق برگشت. لیدا به بالکن رفت و به ستون چوبی تکیه داد و به منظره ی بیرون که با برف سفید شده بود نگاه می کرد. صدای خواهرش زینب را شنید که گفت: آقای دکتر اصرار می کنه حتما باید شما را هم معاینه کرد.
لیدا لبخندی زد و گفت: بهش بگو که حال مریض شما خوبه و هنوز به معاینه احتیاجی نداره.
زینب به داخل اتاق برگشت . بعد از چند لحظه آرمان همراه دوستش و حسن به بالکن آمد. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من باید شما را معاینه کنم تا مطمئن شون که در این ده کسی این مریضی را ندارد.
لیدا خنده اش گرفت . حسن اخمی کرد و گفت:آبجی اینقدر شلوغش نکن. بگذار دکتر شما را معاینه کند و به کارش برسد.
آرمان در حالی که لبخند روی لبهایش بود به طرف او امد. لیدا به طرف اتاقش رفت و گفت: پس اجازه بدهید در اتاقم معاینه شوم با بودن شما در اینجا خجالت می کشم.
آرمان برقی از شیطنت در چشمانش درخشید و همراه لیدا داخل اتاق شد و بعد در را بست. آرمان به طرفش امد و او را در آغوش کشید و گفت: بی انصاف تو چرا مرا فراموش کرده ای؟ سه هفته است که از من نمی پرسی که مرده ام یا زنده!
لیدا در حالی که می خندید گفت: وای آرمان چقدر دلم برایت تنگ شده یود. تو کی به اینجا امدی؟
آرمان گفت: دیروز صبح آمدم. برای دیدنت چندبار به همین نزدیکی آمدم ولی نتوانستم تو را ببینم و امروز به این بهانه امدم.
لیدا در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند گفت:چرا عمو کوروش به دیدنم نیامد؟ عمو می گفت که هفته ای یک بار به دیدنم می آید.
آرمان لبخندی زد و گفت: آخه بیچاره عمو از پله های خانه ی آقا کیوان افتاده است و حالا یک پایش در گچ است.
لیدا با ناراحتی گفت: طفلک عمو! می دانتسم که او مرد بدقولی نیست بخاطر همین نگرانش بودم.
آرمان از دو طرف دستش را میان موهای لیدا فرو برد و گفت: لیدا تو کی کارت تمام می شود؟ من دارم دیوانه می شوم.
لیدا دست او را گرفت و گفت: دیگه چیزی نمانده ببینم تو کی به تهران می روی؟
آرمان دستهایش را دور کمر او حلقه زد و گفت: می مانم تا با همدیگه برویم.
لیدا خوشحال شد و گفت: مگه تو در تهران کار نداری؟
آرمان در حالی که لیدا را به طرف خودش می کشید گفت: چرا کار که زیاد دارم ولی دیگه نمی توانم منتظر آمدنت باشم. باید با خود من برگردی.در این مدت دوری داشتم دیوانه می شدم. و بعد ادامه داد: ببینم اون لباس را که پوشیده بودی از کجا آوردی؟ اول نشناختمت ولی خودمانیم چقدر در آن لباس خوشگل شده بودی. وقتی تو را دیدم لذت بردم. چقدر مادرت شبیه خودت است. چطور پدرت دلش امد که با مادرت این کار را بکند؟ زن به این زیبایی نبایستی اینطور سرنوشتی داشته باشد. من که دلم نمی آید به هیچ قیمت تو را از دست بدهم.
لیدا دستهایش را دور گردن آرمان حلقه زد و گفت: من هم به هیچ قیمت از تو جدا نمی شوم. و بعد هر دو به هم لبخند زدند. در همان موقع صدای حسن که با عصبانیت می گفت:آقای دکتر چقدر معطل می کنید؟! بلند شد.
آرمان لبخندی زد و گفت: وای چه برادر بداخلاقی داری؟ و بعد کیفش را برداشت و گونه ی او را بوسید و گفت: من مدتی در بهداری همین ده هستم. اگه کاری داشتی می تونی به آنجا بیایی.
وقتی آرمان در را باز کرد هنوز لبخند روی لبش بود. حسن با اخم گفت: انگار معاینه ی آبجی ما خیلی طول کشید.
لیدا بیرون امد و گفت:آخه آقای دکتر به من مشکوک شده بود ولی خدا را شکر چیز مهمی نبود.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با نارضایتی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لیدا در حالی که روز بالکن ایستاده بود دور شدن آرمان را تماشا می کرد. آرمان هم مدام بر می گشت و او را نگاه می کرد.حسن با عصبانیت گفت: مگه شما نامزد ندارید که اینقدر به این دکتر توجه نشان می دهید؟! و بعد با کنایه ادامه داد: از دخترهای شهری بعید نیست که به شوهرانشان خیانت کنند.
لیدا لبخندی زد و گفت: وای حسن تو چقدر سخت می گیری! خدا به داد زنت برسه. و بعد به طرف اتاق رفت. کنار مادرش نشست و گفت: خانم جان چقدر این پسر بداخلاق است. کمی او را نصیحت کنید تا اینقدر پاپیچ من نشود.
مادر خنده ای کرد و گفت: او یک مرد بزرگ است . من که او را خیلی دوست دارم.
حسن اخمی کرد و از خانه خارج شد.
آن شب لیدا خوابش نمی گرفت. به فکر آرمان بود.نمی دانست او شب را کجا می خوابد.
فردای ان روز لیدا سر درد را بهانه کرد و می خواست به این بهانه به بهداری برود. حسن در حالی که به او شک کرده بود گفت: من هم همراهت می آیم. و بعد با هم به بهداری رفتند. وقتی جلوی بهداری رسیدند لیدا یکدفعه گفت: وای یادم رفته دفترچه بیمه ام را با خودم بیاورم. و بعد رو کرد به حسن و گفت: اگه میشه برو خونه و ان را از روی طاقچه بردار و بیاور.
حسن هم با سادگی باور کرد و به خانه برگشت.لیدا پرس و جو کنان اتاق آرمان را پیدا کرد و در حالی که منشی او را صدا می زد وارد اتاق او شد.
آرمان با دیدن لیدا برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید . منشی با عصبانیت گفت: این خانم بدون اجازه ی من وارد اتاقتان شده است.
آرمان نگاهی به منشی انداخت و گفت: این خانم هر وقت که مایل است می تواند به دیدنم بیاید. حالا شما بفرمایید بیرون.
منشی نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و از اتاق خارج شد. آرمان وقتی بیمار قبلی را معاینه کرد و او از اتاق خارج شد رو به منشی کرد و گفت: تا وقتی نگفته ام بیماری را داخل نفرستید. و بعد در را بست و به طرف لیدا امد. لبخندی زد و گفت: ای بدجنس ببین مرا به چه روزی درآورده ای.
لیدا روی صندلی نشست و گفت: راستی تو دیشب کجا خوابیدی؟به خدا شب اصلا خوابم نمی امد و به فکر تو بودم.
آرمان لبخندی زد و گفت: شب ها خانه ی یکی از دوستانم می خوابم. تو خیلی بی انصاف هستی. ببینم اون برادر بداخلاقت را چطور جا گذاشتی و توانستی پیش من بیایی؟
لیدا با خنده ماجرا را برای او گفت.آرمان در حالی که صندلی را جلوی لیدا می کشید روی آن نشست و گفت: تو دست شیطان را از پشت بسته ای و بعد سرش را به طرف صورت او خم کرد. بعد از لحظه ای هر دو بهم لبخند می زدند و در حالی که سرخ شده بودند دستهای هم را گرفتند. آرمان گفت: لیدا خواهش می کنم هر چه زودتر به این موضوع خاتمه بده. به خدا دارم کلافه می شوم. غزاله اعصابم را خرد کرده و مدام با پدر و مادرم بحث می کنه که چرا تو را به شمال فرستاده ام و چرا اینقدر دیر کرده ای. باورت نمیشه خودم هم بی طاقت هستم.. وقتی از سرکار می آیم دوست دارم تو در کنارم باشی. جای خالی تو مرا عذاب می دهد. دو شب است که به این ده امده ام و شبها خانه ی دوستم می خوابم. دختری در سن و سال تو دارد که خیلی برایم عشوه می آید. دوست دارم زودتر کار را تمام کنی تا به تهران برویم.
لیدا قلبش فرو ریخت . اخمی کرد و بلند شد و گفت: تو که بدت نمی آید با دختر جوانی همنشین بشوی.

shirin71
10-14-2011, 12:24 AM
آرمان رو به روی لیدا ایستاد و گفت: عزیزم ناراحت نشو. من تمام فکرم پیش تو است. و همین باعث می شود که توجهی به آن دختر نداشته باشم. خودت که می دانی من از این جور دخترهای جلف بدم می آید. من می ترسم ماندن من در اینجا طولانی شود و آن دختر به من دل ببندد و برای من و تو مشکلی ایجاد کند.
لیدا با ناراحتی به طرف در رفت و در حالی که در را باز می کرد گفت: میل خودت است. اگه دوست داشته باشی می تونی مدتی را همین طور بگذرانی.
آرمان عصبانی شد، به طرف لیدا آمد . دستش را در کمر لیدا حلقه زد و او را عقب کشید و در را بست و گفت: لیدا اینطور با من حرف نزن. خودت می دانی که چقدر دوستت دارم و حالا تو در این موقعیت برایم ناز می کنی. اگر من مرد هرزه ای بودم به تو نمی گفتم که دختر همکارم به من نظر دارد و می توانستم بدون سر و صدا با او باشم.
لیدا نگاهی به او انداخت. نور ایمان و صداقت در چشمانش خوانده می شد. سرش را روی سینه ی او گذاشت و به گریه افتاد و گفت: آرمان من نمی دانم چطور به مادر بگویم که دخترش هستم. او خیلی به من علاقه دارد . می ترسم اگه بفهمد که دخترش هستم ناراحت شود که چرا در این مدت او را گول زده ام.
آرمان در حالی که صورت او را نوازش می کرد گفت: عزیزم ناراحت نباش. من هم قول می دهم که حتی آن دختر را نگاه نکنم.
لیدا سرش را از روی سینه ی آرمان بلند کرد و گفت: من به تو ایمان دارم ولی چکار کنم کمی حسود هستم.
آرمان پیشانی لیدا را بوسید و گفت:پس من چه تحملی دارم.
لیدا گفت: چطور مگه؟
آرمان در حالی که به طرف میزش می رفت گفت: وقتی امیر را اینطور شیفته ی تو می بینم عذاب می کشم.
لیدا جا خورد. آرمان ادامه داد: از وقتی که تو به این ده امده ای امیر تا نیمه های شب به خانه نمی آید.شهلا خانم خیلی نگران است. لیدا وقتی آرمان را ناراحت دید بر خلاف میلش گفت: امیر بی خود کرده که به من علاقه دارد. چون دیگه او در قلبم جایی ندارد و عشق یک دکتر کم طاقت در دلم می جوشد و حاضرم جانم را برای این مرد کم حوصله بدهم.
آرمان لبخندی زد و گفت: لیدا خیلی شیرین زبانی می کنی. مجبورم نکن که خودم بیایم به مادرت همه چیز را بگویم تا هر چه زودتر تو را به خانه ی خودم ببرم. و بعد ادامه داد: فردا به باغ انار می روم. تو هم بیا آنجا که می خواهم بعد از سه هفته با تو تنها باشم. راستی یادت باشه که اون برادر گردن کلفت خودت را نیاور که اصلا از او خوشم نمی آید.
در همان لحظه در اتاق باز شد و حسن داخل اتاق آمد. آرمان روی صندلی نشسته بود و لیدا کنار ایستاده بود.
حسن با عصبانیت گفت:آبجی شما که دفترچه بیمه ندارید. پس چرا منتظر من نماندید که من هم باهات بیایم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: آقای دکتر لطف کرد و مرا رایگان ویزیت کد.
بعد لیدا در دل خدا را شکر کرد که حسن چند لحظه دیرتر رسیده است.حسن چشم غره ای به لیدا رفت و گفت: اگه کارتان تمام شده است بهتره برویم.
لیدا دستش را به طرف آرمان دراز کرد و گفت: خداحافظ دکترجان.
آرمان لبخندی زد و دست لیدا را گرفت و به حالت نوازش فشرد و گفت: به امید دیدار عزیزم.
حسن با ناراحتی دست لیدا را کشید و گفت: بیا دیگه برویم. چقدر معطل می کنی!
و با هم از مطب خارج شدند. وقتی از درمانگاه بیرون آمدند لیدا کمی به عقب برگشت ، دید آرمان جلوی پنجره است و او را نگاه می کند، برای او دستی تکان داد. آرمان خندید و بوسه ای از دور برایش فرستاد.
حسن با عصبانیت گفت: به خدا اگه نامزد شما را ببینم به او می گویم که چه زن بدی را انتخاب کرده است.
لیدا به خنده افتاد و گفت: وای پسر تو چقدر بد اخلاق هستی. نمی دونم کدوم دختری را می خواهی بیچاره کنی که بخواهد با تو زندگی کند.
حسن با اخم گفت: والله وقتی شما را می بینم از هر چه دختر است متنفر می شوم. و بعد به حالت پرسش گفت: نکنه تو بخاطر اینکه نامزدت ثروتمند است با او ازدواج کرده ای و قلبا او را دوست نداری؟
لیدا اخمی کرد و گفت: وا! این چه حرفی است! من نامزدم را دیوانه وار دوست دارم. او تمام وجودم است . فقط خیلی از این آقای دکتر خوشم امده همین. ولی عاشق شوهرم هستم . فهمیدی؟!
حسن با ناراحتی گفت: طفلک نامزد شما که دلش را به تو خوش کرده است. من اگه جای او بودم گردنت را گرداگرد می بریدم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: حالا خدا را شکر که نیستی و بعد با هم به خانه رفتند.
فردا ظهر لیدا آماده شد که به باغ برود. حسن جلو آمد و گفت: کجا بدون من تشریف می برید؟
لیدا گفت: به باغ انار می روم.
حسن گفت: من هم می آیم.
لیدا گفت: چیه؟ نکنه فکر می کنی که می خواهم دور از چشم تو کاری کنم؟ حالا که اینطور شد بیا آقای شکاک تا ببین که من منظوری از این رفتن ندارم. و بعد با هم به باغ رفتند.
لیدا زیر درخت اتاف نشست و حسن هم کنارش نشست. حسن گفت: اخه توی این سرما کدوم آدم عاقلی میاد اینجا؟
لیدا گفت: حسن تو چرا اینقدر بداخلاق هستی؟
حسن نگاهی کرد و گفت: تو اینطوری می گی ولی دیگران اینطور فکر نمی کنند.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی ظاهرت که اینطور نشان می دهد که آدم بدجنس و بداخلاقی هستی.
حسن لبخندی زد و در حالی که از درخت چوب خشکی را می شکست گفت:تو ادم غریبی هستی اصلا نمی توانم تو را بشناسم.
لیدا گفت: ولی من تو را خوب می شناسم. و بعد آهی کشید و گفت:نمی دانم چرا با اینکه در این شهر و یا ده غریبه هستم ولی هر کسی که با من برخورد می کند مثل یک آشنا با من رفتار می کند. انگار همیشه مرا دیده اند. درست مانند یک غریبه ی آشنا هستم.
حسن لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه خیلی دختر مهربان و دلنشینی هستی. مهربانی و برخورد خوبت در دل سریع می نشیند.
لیدا با گوشه ی چشم او را نگاه کرد و گفت: ولی دیروز چیز دیگه ای می گفتی!
حسن لبخندی زد و گفت: اخه دیروز تو خیلی اشتباه کردی.
در همان لحظه آرمان به انها نزدیک شد. حسن با دیدن دکتر اخمی کرد و گفت: می دانستم نقشه ای در سر داری و با دکتر قرار گذاشته ای.
لیدا به تظاهر اخمی کرد و گفت: اگه من با دکت قرار داشتم پس چرا تو را با خودم به باغ آوردم؟!
حسن با سادگی گفت: نمی دانم، شاید من اشتباه کرده ام.
آرمان در حالی که لبخند روی لبهایش بود جلو آمد و خیلی متین به حسن سلام کرد و دست داد و امد کنار لیدا نشست و گفت: شما از این باغ خوشتان می آید؟
به جای لیدا،حسن گفت: خب این باغ خیلی قشنگ است. هر کسی از اینجا خوشش می آید.
آرمان گفت:آره با اینکه هیچ برگی روی شاخه هایش نیست ولی هنوز زیبایی خودش را دارد.
لیدا بخاطر اینکه حسن را یک طوری از انجا دور کند گفت: ای وای آقای دکتر راست میگه. و رو کرد به حسن و گفت: حسن آقا اگه زحمت نیست لطف کن برو دفتر و خودکارم را برایم بیاور تا درباره ی باغ همراه آقای دکتر چیزهایی بنویسم.آقای دکتر با این حرف ذهنم را مشغول این باغ کرده است.
حسن با ناراحتی گفت: الان که نمیشه بگذار برای فردا این کار را انجام بده.
لیدا با دلخوری گفت: ولی امروز خیلی بهتره چون آقای دکتر می تونه به من کمک کنه.
حسن با ناراحتی بلند شد و گفت: باشه پس مواظب خودت باش. من سریع بر می گردم. و غرغرکنان آنجا را ترک کرد. آرمان به خنده افتاد و گفت: دختر تو دست شیطان را از پشت بسته ای. چقدر این پسر بداخلاق است.
لیدا با نگرانی گفت: دختر همکارت چکار می کنه؟
آرمان لبخندی زد و گفت: هیچی . فقط دلبری می کنه ولی نمی دونه که دل مرا یک دختر خوشگل خیلی وقته که برده و بعد به لیدا نزدیکتر شد و به طرف صورت لیدا خم شد. در همان لحظه حسن که برای سوال کردم برگشته بود با آن صحنه رو به رو شد و با عصبانیت جلو آمد و گفت: مرتیکه به آبجی من چکار داری؟!!

shirin71
10-14-2011, 12:24 AM
آرمان بلند شد و گفت: یه لحظه صبر کن تا برات توضیح بدهم . ولی حسن اینقدر عصبانی بود که مشت محکمی به صورت آرمان زد.لیدا با ناراحتی بازوی حسن را گرفت و گفت: حسن دکتر را ول کن. چرا دیوانه شده ای؟ او نامزد من است.
حسن با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: نامزدت؟
لیدا بازوی آرمان را گرفت و با ناراحتی کمک کرد تا او از روی زمین بلند شود. آرمان چانه اش را گرفته بود . لبخندی به حسن زد و گفت: خوشحالم که اینطور از زنم مراقبت می کنید.
لیدا با دستمال گوشه ی لب آرمان را که خون می آمد پاک کرد و آرام گفت: خیلی متاسفم که اینطور شد.
حسن با حیرت گفت: یک نفرتان تکلیف منو روشن کنه و بگه که اینجا چه خبره!؟
آرمان با دست زد روی شانه ی حسن و گفت: چیزی نیست. من نامزد لیداجان هستم و از اینکه به شما نگفتیم خیلی متاسفم. و بعد در حالی که با دستمال لبش را گرفته بود ماجرا را تعریف کرد که لیدا به دیدن مادرش آمده است. حسن با ناراحتی گوش می داد. وقتی حرف آرمان تمام شد حسن با عصبانیت نگاهی به لیدا انداخت و با صدای لرزان گفت: تو در این مدت بیست سال کجا بودی که حالا پیدات شده؟ تو من و مادرم را به بازی گرفته ای. چرا نگفتی که دختر مادر هستی؟
به جای لیدا ،آرمان گفت: اشتباه نکن. لیدا نمی خواست که شما را به بازی بگیرد. او می خواست محبت مادرش را ببیند و بداند که هنوز او را دوست دارد یا نه. و بعد آرمان دست لیدا را فشرد و ادامه داد: این دختر برای دیدن مادرش خیلی انتظار کشیده است و حالا که او را دیده بود نمی دانست چطور خودش را معرفی کند تا مادرت ناراحت نشود.
حسن اشک در چشمهایش حلقه زده بود و به سرعت از جلوی چشمان آنها دور شد.
لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد. آرمان گفت: عزیزم اینطور بهتر شد که موضوع را گفتیم وگرنه می بایست چند تا مشت دیگه نوش جان می کردم.
لیدا با نگرانی گفت: آرمان من می ترسم.
ارمان دست لیدا را گرفت و گفت:بیا برویم پیش مادرت تا ببینم حسن آقا چکار کرده است. و هر دو به طرف خانه رفتند. وقتی نزدیک خانه رسیدند لیدا رو به آرمان کرد و گفت: خواهش می کنم تو با من به خانه نیا.
آرمان با تعجب گفت: اخه برای چه؟!
لیدا غمگین گفت:اخه می ترسم مادرم با من برخورد خوبی نداشته باشد. دوست ندارم که تو پیش من باشی.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. من به درمانگاه می روم. و بعد به طرف درمانگاه به راه افتاد.
قدمهای لیدا سست شده بود. وارد خانه شد. هیچ کس انجا نبود. در یک یک اتاقها را باز کرد ولی کسی را ندید. حسن را صدا زد جوابی نشنید. یک ربع گذشت و لیدا روی بالکن رفت و به تماشای ریزش برف که تازه شروع شده بود نشست. با اینکه هوا سرد بود ولی لیدا احساس خفگی می کرد. بغض سنگینی روی گلویش نشسته بود. لحظه ای بعد زینب وارد خانه شد. لیدا با دیدن او با عجله به سمتش رفت و گفت: زینب جان مادرت کجاست؟
زینب با ناباوری به لیدا نگاه کرد و گفت: راسته که شما خواهر من هستید و به مامان دروغ گفتید که خانم مهندس هستید؟
لیدا زینب را در آغوش کشید و گفت: آره عزیزم. حالا بگو مادر کجاست؟
زینب به گریه افتاد و گفت: حال مامان بد شد و داداش حسن اونو به درمانگاه برد.
لحظه ای لیدا احساس کرد سرش گیج می رود. به دیوار تکیه داد و با صدای لرزان گفت: برای چی حال مادر بد شد؟
زینب گفت: وقتی داداش حسن گفت که شما دختر او هستید و بهش دروغ گفته اید مادر حالش بهم خورد.آخه مامان قلبش درد می کنه.
لیدا سریع بدون اینکه لباس گرمی بپوشه چادر سرش کرد و به طرف درمانگاه رفت. آنقدر پریشان بود که سرما را حس نمی کرد . وقتی داخل درمانگاه شد حسن را دید که ناراحت جلوی در اتاق اورژانس ایستاده است. به سرعت به طرف او رفت وقتی حسن لیدا را دید با خشم صورتش را از او برگرداند.
لیدا به او نزدیک شد و گفت: حسن چی شده؟ تو رو خدا بگو چه اتفاقی افتاده است؟
حسن اشکش را پاک کرد و با عصبانیت گفت: اگه مادرم بمیره تو را نمی بخشم. تو باعث شدی که او اینطور شود. در حالیکه فریاد می کشید ادامه داد: برای چه به اینجا آمدی؟ چرا زندگی آرام ما را بهم زدی؟ چرا نمی گذارید این زن رنگ خوشی را ببیند؟ تو و خانواده ی پدرت زندگی او را تباه کردید. جوانی او را به باد دادید. چرا دست از سرش بر نمی دارید؟
آرمان از اتاق اورژانس بیرون آمد و با عصبانیت رو به حسن کرد و گفت: مرد حسابی چرا فریاد می کشی؟ اینجا درمانگاه است. مریض در اتاق خوابیده است. و بعد به طرف لیدا آمد. لیدا همچنان گریه می کرد. آرمان سر لیدا را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم گریه نکن انشالله که مادرت حالش خوب میشه. بهت قول می دهم و بعد دستش را زیر چانه ی او برد سرش را بلند کرد و گفت: لیدا تو رو جون من اینطور اشک نریز.
لیدا در حالی که بازوهای آرمان را گرفته بود با گریه التماس می کرد و می گفت: آرمان مادرم را نجات بده. تو رو خدا نجاتش بده. به مادرم کمک کن من نمی خواهم او بمیره.
آرمان پیشانی لیدا را بوسید و گفت: باشه اینقدر گریه نکن. مادرت حالش خوب میشه. و بعد با خشم رو به حسن کرد و گفت: این آقا نبایستی اینطور موضوع را سریع به مادرش می گفت در حالی که می دانست مادرش ناراحتی قلبی دارد . و با عصبانیت رو به حسن گفت: اگه او طوریش بشه تو مقصر هستی نه لیدا. فهمیدی؟ تو مقصری!
حسن به دیوار تکیه داده بود و آرام گریه می کرد.
آرمان دستی به صورت لیدا کشید . اشک او را پاک کرد و گفت: تو هم اینقدر گریه نکن. مادرت خوب میشه و بعد به اتاق اورژانس برگشت.
لیدا روی نیمکت نشست و آرام گریه می کرد و برای سلامتی مادرش دعا می خواند. در همان موقع شوهر مادرش داخل درمانگاه شد و در حالی که ناراحت بود به طرف حسن آمد و گفت: چی شده؟ چرا مروارید را به درمانگاه آوردید؟ زینب چیرهایی به من گفت مه من اصلا سر در نیاوردم.
حسن نگاهی به لیدا انداخت و گفت: این خانم مهندسی که شما می گفتید، دختر مامان از شوهر اولش است و به عنوان مهندس همه ی ما را گول زده است.
مرد نگاهی به لیدا انداخت و به طرف او امد و گفت: لیدا خانم حسن راست می گه؟
لیدا سرش را پایین انداخت . شوهر مادرش با عصبانیت گفت: حرف بزن چرا لال شده ای؟
لیدا با بغض گفت: درسته من دختر... در همان لحظه مرد اجازه نداد که لیدا حرفش را تمام کند. چنان سیلی محکمی به صورت لیدا زد که لیدا روی زمین پرت شد. حسن با ناراحتی بازوی پدرش را گرفت و گفت: پدر این چه کاری بود که کردید؟
مرد در حالی که فریاد می زد گفت: نمک به حرام. حالا برای ما مادردار شده ای؟! برو پیش پدر پدرسوخته ات. چرا آمدی اینجا که آشیانه ی ما را بهم بزنی؟! من تو را می کشم. اگه مروارید طوریش بشه زندگیت را سیاه می کنم.
حسن پدرش را محکم گرفته بود که او دوباره به لیدا حمله نکند. مرد با فریاد گفت: تا حالا کدام گوری بودی که الان سراغ مادرت آمده ای؟
لیدا نگاهی به حسن انداخت و در حالی که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود از درمانگاه خارج شد و به طرف نامعلومی حرکت کرد. از بینی ظریفش خون جاری بود. برف تندی گرفته بود و لیدا همچنان که در تب می سوخت در آن هوای طوفانی راه می رفت. آنقدر راه رفت که خسته شد و گوشه ای کنار تخته سنگ بزرگی نشست. تمام لباسهایش خیس و گلی شده بود. چوپانی را دید که از دور داشت گله های گوسفند را در زیر چادر جمع می کرد . آرام بلند شد و به طرف مرد چوپان رفت. پیرمرد با تعجب به او نگاه کرد و گفت: دخترم گم شده ای؟
لیدا سکوت کرد. پیرمرد باز پرسید: مال کدوم ده هستی؟
لیدا به گریه افتاد و گفت: من مال هیچ کجا نیستم. من اصلا به این دنیا تعلق ندارم . هر کجا که می روم رانده می شوم.
پیرمرد با ناراحتی گفت: تو صورتت خونی است. چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
ناگهان لیدا بیهوش روی زمین افتاد. پیرمرد با نگرانی لیدا را به چادرش برد و از او پرستاری کرد.

shirin71
10-14-2011, 12:25 AM
یک هفته لیدا در چادر پیرمرد تب می کرد و هذیان می گفت.آنقدر لاغر شده بود که قادر نبود بیشتر از دو قدم راه برود. پیرمرد قشنگ نی می نواخت. هفته ی اخر بود که لیدا از چادر با پاهای بی رمق بیرون آمد. روی تخته سنگی نشست و به صدای نی زدن پیرمرد گوش می داد.
با صدای نی کمی غمش تسکین پیدا می کرد. دو هفته از بیماری لیدا می گذشت و پیرمرد مانند پروانه دور لیدا می گشت و به او می رسید. طوری که لیدا از روز اول هم حالش بهتر شده بود و می توانست روی پاهای خودش خوب بایستد. ولی خیلی لاغر شده بود. یک روز پیرمرد رو به لیدا کرد و گفت: دخترم بهتره تو پیش گوسفندان بمانی تا من به آبادی بروم و کمی آذوقه بخرم.
لیدا لبخندی زد و گفت: خیالتان راحت باشد که مواظب گله هستم.
پیرمرد تشکر کرد و رفت. لیدا ر در میان گله گوسفندان نشست در حالی که یک بره کوچولو را در آغوش داشت با خود فکر می کرد که چقدر این زندگی قشنگ و بی ریاست. بدون اینکه رندی و چشم و هم چشمی وجود داشته باشد. بدون اینکه کینه و انتقامی در بین باشد. آرام و باصفا زندگی می کنند و بعد به فکر مادرش افتاد. می ترسید که به ده برود . می ترسید که نکنه مادرش را از دست داده باشد. شنیدن این موضوع زندگیش را بهم می ریخت. سرش را روی کمر بره گذاشت وتمام ذهنش مشغول مادرش شد.
غروب شده بود ولی پیرمرد هنوز برنگشته بود. لیدا گوسفندان را داخل چادر جمع کرد. خودش کمی ترسیده بود . چون هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. بخاطر اینکه کمی از ترس خودش بکاهد، پیش گوسفندان رفت و میان آنها نشست. صدای زوزه ی سگها فضا را پر کرده بود. وحشت خاصی به محیط می داد. صدای شغالها هر لحظه بیشتر می شد و رنگ از رخسار لیدا می پرید. ساعت نه شب بود که صدای پیرمرد را شنید که او را صدا می زد. لیدا سریع از چادر بیرون امد ولی با دیدن آرمان در کنار پیرمرد جا خورد. آرمان با دیدن لیدا به طرفش آمد و او را در آغوش کشید و یکدفعه لیدا به گریه افتاد. بعد از لحظه ای رو به روی هم ایستادند و به هم خیره شدند. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند. قیافه ی آرمان ژولیده شده بود. ریش بلند و موهای ژولیده اش خبر از روزهای سخت او می داد. خیلی لاغر شده بود. دست لیدا را گرفت و آرام گفت: تو با من چه کردی؟ من تمام این ده را زیر پا گذاشتم ولی اثری از تو ندیدیم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: بیایید داخل چادر بنشینید. اینجا هوا سرد است. می ترسم دخترم دوباره مریض شود.
لیدا و آرمان داخل چادر شدند. آرمان لحظه ای از لیدا چشم بر نمی داشت . پیرمرد رو به آرمان کرد و گفت: این زن شما توی این دو هفته خیلی مرا ترسانده بود. هر شب تب می کرد و هذیان می گفت و یا مادرش را صدا می زد یا شوهرش را صدا می زد.
آرمان با ناراحتی گفت: وقتی تو از درمانگاه بیرون آمدی منشی ام گفت که پدر حسن با تو چکار کرده است. دیگه نفهمیدم چی شد. من هم مشت محکمی به صورت پدر حسن زدم که دو تا از دندانهایش شکست. ولی اصلا حسن هیچی به من نگفت. حسن هم با ناراحتی به دنبال تو می گردد.به تهران تلفن زدم و موضوع گم شدن تو را به آقا کوروش گفتم.بیچاره پیرمرد با آن پای شکسته همراه امیر و احمد و آقا کیوان به ده آمدند و چقدر به دنبال تو گشتند. امیر که اصلا با خودش نیست. لیدا چشم غره ای به آرمان رفت. آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیز دلم، دیگه چیزی نمی گم.
لیدا لبخندی زد و گفت: حالا چطور مرا پیدا کردی آقای مجنون.
آرمان دستی به صورت لیدا کشید و گفت: خوبه که می دانی چقدر به جاهایی که به دنبالت نرفته بودم فکر می کردم که این پیرمرد داخل قهوه خانه شد. مرد قهوه چی از او پرسید که گله را پیش کی گذاشته است و این پیرمرد مهربان گفت که مدت دو هفته است که خدا دختری به او داده است و حالا که دیده حال دختر خوب شده است گله را به او سپرده تا بیاید آذوقه تهیه کند. در همان لحظه به ذهنم افتاد که شاید تو را می گوید. با عجله پیشش رفتم و از او خواستم که موضوع دختر را بگوید و او هم برایم همه چیز را تعریف کرد. لیدا نمی دونی از خوشحالی چه حالی داشتم و از او خواستم مرا پیش تو بیاورد و به یکی از بچه های ده پیغام دادم که به خانه ی دوستی برود و به آنها بگوید که لیدا را پیدا کرده ام و آدرس اینجا را به ان دادم. فکر کنم تا نیم ساعت دیگه سر و کله آنها پیدا بشه.
لیدا لبخندی زد و شرداغش را سر کشید و گفت: تو چقدر لاغر شدی؟!
آرمان نگاهی به او انداخته و به او نزدیک شد و گفت: تو که از من بدتر شدی! مثل یک تکه استخوان شده ای.
لیدا گفت: من مریض شده بودم ولی تو...
آرمان لبخندی زد و گفت: مگه نمی دونی وقتی در کنارم نیستی من هم مریض می شوم.
پیرمرد لبخندی زد و از چادر بیرون رفت.لیدا با نگرانی پرسید: حال مادرم چطوره؟
آرمان جواب داد: اون حالش خوبه. فردای ان روز از بیمارستان مرخص شد. ولی وقتی شنید که شوهرش با تو چه کرده است عصبانی شد. چمدانش را بست و از آن خانه بیرون آمد و به خانه ی خواهرش رفت. می گفت چطور او توانسته است دو تا بچه های شوهرش را از کودکی بزرگ کند ولی او چرا با دخترش، دختر بزرگش این رفتار را کرده است و قسم خورده که تا لیدا پیدا نشود او به خانه بر نمی گردد و هنوز پیش خاله مروارید داره از غصه ی لیدا دق می کنه. و مدام کارش شده گریه کردن . بیچاره علی و حسن هنوز در ده های اطراف دنبال تو می گردند. امیر به ژاندارمری خبر گم شدن تو را داده است.
لیدا گفت: وای من با این کارم چقدر دیگران را به زحمت انداخته ام. اصلا فکرش را نمی کردم که اینطور نگرانم باشند.
آرمان لبخندی زد و گفت: بخاطر اینکه برای همه عزیز هستی و آنطور هم فکر می کنی غریب نیستی. مخصوصا برای من عزیزترین کس هستی.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت. آرمان به او نزدیک شد و سرش را نزدیک آورد . ولی در همان لحظه آقا کوروش و آقا کیوان و احمد و امیر داخل شدند.آرمان سریع خودش را عقب کشید. آقا کوروش متوجه شد. لبخندی زد و لنگان لنگان با عصا به طرف لیدا امد. لیدا در حالی که صورتش از شرم گلگون شده بود سلام کرد و هر دو بلند شدند.
آقا کوروش او را در آغوش کشید و گفت: خدایا شکر که دخترم پیدا شد.
احمد با ناراحتی گفت: آخه دختر تو که پدر ما را درآوردی. دو هفته است دنبال او می گردیم.
امیر با دیدن لیدا نفس راحتی کشید و بعد اخم کرد و گفت: لیدا به خدا ایندفعه از این مسخره بازی ها دربیاوری تو را زنجیر می کنیم تا نتوانی حرکت کنی.
آقا کیوان به طرف لیدا امد پیشانی او را بوسید و گفت: دخترم، بیچاره شهلا یک هفته است که بخاطر تو مریض شده. تو چرا همه را نگران کردی؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت:اخه توی این دو هفته این دختر بدجوری مریض بود. حتی نمی توانست دو قدم راه برود. الان دو روز است که سرپا شده.
آقا کوروش با خنده گفت:لیدا جان چقدر بوی گوسفند می دهی! درست مثل زنهای چوپان شده ای.
یکدفعه همه به خنده افتادند. لیدا لبخندی زد و گفت: عمو جان این بهترین عطر دنیا است.
آرمان خندید و گفت: من هم عاشق این عطر هستم چون عزیزم را اینجا پیدا کرده ام.
همه دور هم نشسته بودند و پیرمرد شیرداغ برایشان آورد. همه از شیر تعریف کردند که چقدر لذیذ است. برای شام پیرمرد گوسفندی را کباب کرد و داخل سینی بزرگی گذاشت. آقا کوروش چشمکی به لیدا زد و گفت: عجب شام لذیذی است. سالهاست که در همچنین جایی گوسفند کباب شده نخورده ام. وای چقدر وطن خوب است . ای کاش می توانستم در ایران زندگی کنم. و بعد آهی از ته دل کشید.
آقا کیوان خنده ای کرد و گفت: خب داداش جان اون شرکت را ول کن و برگرد توی وطن خودت شروع به کار کن.
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: شاهین پسرم که اصلا راضی نیست. و زنم هم که فقط به این پسر نگاه می کنه. دخترها هم که همانجا شوهر کرده اند و چطور می توانم از انها جدا شوم و بیایم. و بعد ادامه داد: .ولش کن داداش. بیا بچسبیم به این گوسفند که عطرش دل منو برد.
همه به خنده افتادند و شروع به غذاخوردن کردند.لیدا در حالی که تکه ای از گوشت را روی برنج آرمان می گذاشت گفت: پدربزرگ در این دو هفته مدام به من کباب داده است تا کمی جون بگیرم. سلامتی خودم را مدیون ایشون هستم.
پیرمرد با ناراحتی گفت: من در این مدت خیلی بهت عادت کرده ام و حالا با رفتنت باز تنها می مانم.

shirin71
10-14-2011, 12:25 AM
لیدا گفت: شما خیلی به من محبت کرده اید، به خدا اگه ازدواج نکرده بودم حتما برای همیشه با شما زندگی می کردم. ولی خودتان می دانید که نمی توانم و اختیارم دست خودم نیست. ولی خدا را شکر می کنم که ادمهای خوبی را همیشه پیش روی من می گذارد تا هیچوقت احساس تنهایی نکنم و بعد نگاهی به آرمان انداخت و با لبخند ادامه داد: مخصوصا که خدا شوهر خوبی قسمتم کرده است.
آرمان گفت: این لطف خدا بود که تو را جلوی روی من قرار داد تا دیوانه ات شوم.
آقا کوروش در حالی که تکه بزرگی در گوشت را به دندان می گرفت گفت: اینقدر حرف نزنید. سرتان کلاه رفت. واقعا این غذا خوشمزه است. من دارم همه را می خورم ولی شما دارید مدام حرف می زنید.
همه زدند زیر خنده. لیدا کنار آرمان نشسته بود نگاهی به امیر انداخت و به شوخی گفت: من در بیابان زندگی کرده ام، شما چرا ریش گذاشته اید و سر و وضع نامناسب دارید؟
امیر در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت: از ناراحتی گم شدن شما، دست و دلم نمی رفت تا به خودم برسم.
آرمان با کنایه گفت: آخه کسی که دیوانه ی این دختر باشه ، چطور می تونه راحت زندگی کنه.
امیر سرخ شد و سرش را پایین انداخت و آرام مشغول خوردن شد.لیدا چشم غره ای به آرمان رفت. آرمان لبخندی زد و گفت:ولی آقا احمد همیشه مرتب تر و تمیز است.
احمد خنده ای سر داد و گفت: اتفاقا اول دل و دماغ این کار را نداشتم ولی وقتی شنیدم که لیدا پیدا شده اولین کاری که کردم به خودم صفا دادم. دوما نمی دانید گم شدن لیدا باعث شد که من... و بعد لبخندی زد و سکوت کرد.
امیر خنده ای کرد و گفت: راستی آقا آرمان این داداش ما، از دختر همکارتان خیلی خوشش آمده است. بخاطر همینه که اینقدر شنگول هست.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت، سرش را نزدیک گوش او آورد و آرام گفت: بیچاره دختر از من ناامید شد و حالا نوبت طفلک احمد رسیده است.
لیدا گفت: نکنه ناراحت هستی؟
آرمان اخمی کرد و گفت: تو هنوز برایت ثابت نشده که مرا مانند مجنون در این ده سرگردان کرده ای؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چرا، برایم ثابت شده که یک شوهر مجنون دارم و اینکه دیگه از این به بعد قدرم را بیشتر می دانی.
آرمان با ناراحتی گفت: مگه قبلا نمی دانستم که اینطور صحبت می کنی؟
لیدا به خنده افتاد و گفت: چرا عزیزم، تو هم چقدر زودرنج شده ای.
آقا کیوان با خنده گفت: دخترم نمی دانی این دکتر ما در این دو هفته چه کشیده است. من که خیلی دلم برایش سوخت .
لیدا گفت: می دانم که چقدر او رمانتیک است. بخاطر همینه که دوستش دارم.
بعد از شام مردها داشتند حرف می زدند و چای می خوردند که لیدا از چادر بیرون آمد و سر بلندی نشست و به چراغهای ده که مانند جواهری می درخشید نگاه کرد. لحظه ای بعد امیر هم کنار او امد. لیدا وقتی او را دید لبخندی زد و گفت: چقدر اینطور زندگی کردن را دوست دارم، صفا و صمیمیت اینجا فراوان است. دلم نمی آید پیرمرد را تنها بگذارم.
امیر در حالی که با تکه چوب خشکی که در دست داشت بازی می کرد گفت: لیدا،آرمان خیلی در این مدت سختی کشید . وقتی او را دیدم که چطور مانند دیوانه ها دنبال تو می گشت واقعا ناراحت می شدم. من به او خیلی احترام می ذارم. وقتی می بینم چطور از صمیم قلب دوستت دارد از بابت تو خیالم راحت می شود. او هم مانند من دیوانه ات است.
لیدا در حالی که به چادر گوسفندان نگاه می کرد با ناراحتی گفت: امیر تو نمی خواهی ازدواج کنی؟
امیر آهی کشید و گفت: نه لیدا من نمی توانم با هیچکس زندگی کنم. چون هنوز نتوانسته ام فراموشت کنم. هر وقت که توانستم تو را از دلم بیرون کنم، حتما به فکر ازدواج با یک دختر خوب می افتم.
لیدا گفت: ولی آرمان هنوز بین صحبتهایش کنایه می زند. اما اگه تو ازدواج کنی شاید خیالش راحت شود.
امیر با نگرانی گفت: لیدا نکنه تو بخاطر من مشکلی با آرمان داری؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت : نه اینطور نیست. ولی وقتی آرمان با کنایه صحبت می کند ناراحت می شوم. او هنوز فکر می کنه که من تو را بیشتر از او دوست دارم و این فکر او مرا ناراحت می کنه. من او را با جان و دل دوست دارم و حاضرم زندگیم را به پایش بریزم. او مردی است که احساس می کنم می تواند تکیه گاه محکمی برایم باشد. او هیچوقت از من ناراحت نشده است و اگر هم اینطور بود به بزرگواری خودش مرا بخشیده است. آرمان مرا درک می کند من واقعا دوستش دارم.
امیر سکوت کرده بود و هاله ای از غم روی صورتش را پوشانده بود. می خواست به لیدا بگوید که لیدا وقتی می بینم دوستت دارم وجدانم ناراحت می شود ولی به خدا دست خودم نیست. نمی توانم اولین کسی که در قلبم نفوذ کرد فراموش کنم. ولی چیزی نگفت. در همان لحظه آرمان از چادر بیرون امد وقتی لیدا و امیر را کنار هم دید به طرفشان نیامد. لیدا متوجه ارمان شد صدا زد. آرمان جان بیا کنارم بشین که قوت قلبم هستی.
آرمان با ناراحتی گفت: نه مزاحمتان نمی شوم.
امیر خواست از کنار لیدا بلند شود که لیدا گفت: بنشین کارت دارم. و رو کرد به آرمان و گفت: عزیزم بیا اینجا چون به کمکت احتیاج دارم.
آرمان با ناراحتی جلو آمد و گفت: چکارم داری که صحبت دوستانه تان را قطع کردید؟
لیدا که متوجه طعنه ی او شده بود به روی خودش نیاورد ، دست آرمان را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت: می خواهم آقا امیر را راضی کنم تا ازدواج کند و به کمک جنابعالی احتیاج دارم. چون دست تنها حریف ایشان نمی شوم.
آرمان لبخندی زد و گفت: منو که بیچاره کردی ، تو رو خدا آقا امیر ما را بیچاره نکن. زن می خواهد چکار کند وگرنه مانند من بیچاره سرگردان میشه.
لیدا با دلخوری گفت: نمی دونستم بیچاره شدی وگرنه زودتر از اینها خودم را کنار می کشیدم. اگه پشیمان شدی هنوز دیر نشده است.
آرمان دستش را روی شانه های لیدا گذاشت و گفت: تو عزیز من هستی. من حاضرم جانم را برایت فدا کنم.
در همان لحظه احمد هم به جمع انها پیوست و گفت: جمعتان خوب جمع است، فقط مرا کم داشتید که من هم امدم.
لیدا لبخندی زد و گفت: خب ببینم کی به خواستگاری آن دختر خانم برویم؟ راستی اسمش چه بود؟
احمد خنده ای کرد و گفت: اسمش پروانه خانم است. ولی مانده ام تا خودش از من خواستگاری کند. آه خیلی دورم می گرده.
آرمان با خنده گفت: اگه اینطو بود که حتما روز اول از شما خواستگاری می کرد و اینقدر انتظار نمی کشید و بعد ادامه داد : آقا احمد انگار در این چند روز چشم مرا دور دیدید که دارای دختر همکار ما را بیچاره می کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببین این پروانه خانم چکار کرده که اینطور دل داداش منو برده.
امیر به شوخی گفت: توی تهران بک نفر بدجوری دلم را برده است ولی چه فایده که لیدا خانم اجازه نمیده تا با او ازدواج کنم.
لیدا با عصبانیت بلند شد و گفت: امیر بس کن. مگه قرار نبود که دیگه حرف او را نزنی؟! تو داری روحیه ی منو خراب می کنی. و با خشم به طرف چادر گوسفندان رفت.
امیر سریع بلند شد و به دنبال لیدا رفت و بین راه بازوی او را گرفت. آرمان داشت انها را نگاه می کرد. امیر با عصبانیت گفت: لیدا تو چرا زود از کوره در می روی؟ من فقط یه شوخی کردم. تو چقدر روی سارا حساس شده ای؟!
لیدا با بغض گفت: امیر من از تو می ترسم.
امیر از این حرف خنده اش گرفت. لیدا با ناراحتی ادامه داد: وقتی اینطور صحبت می کنی من از اینکه سارا را به شما معرفی کرده ام پشیمان می شوم. تو داری مرا زجر می دهی. مگه تو نمی گی دوستم داری؟ پس چرا می خواهی با این حرف مرا اذیت کنی؟

shirin71
10-14-2011, 12:25 AM
امیر گفت: بهتره پیش بقیه برگردیم. و در حالی که به طرف آرمان و احمد بر می گشتند لیدا گفت: به خدا اگه ایندفعه این حرف را بزنی دیگه هیچوقت با تو حرف نمی زنم.
امیر گفت: نمی دانستم تو اینقدر کوته فکر هستی. با این کارم می توانستم سرپرستی آنها را بر عهده بگیرم. هم خدا راشی می شد و هم فکر آرمان از بابت من راحت می شد و تو می توانی راحت در کنار آرمان زندگی خودت را بکنی.
لیدا اخمی کرد ، ایستاد و گفت: این حرف را نزن نکنه بخاطر من و آرمان می خواهی این کار را بکنی! ولی من اجازه نمی دهم که زندگی خودت را بخاطر من فنا کنی.
امیر لبخند سردی زد و گفت : وقتی که تو به آرمان جواب مثبت دادی زندگی من نابود شد . لازم نیست غصه ی زندگی فنا شده ی مرا بخوری. باشه من دیگه به سارا کاری ندارم ولی وقتی به تهران رفتم سعی می کنم هر چه زودتر ازدواج کنم تا خیال تو و آرمان راحت بشه.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو رو خدا با دختری که دوستش داری ازدواج کن. فکر من هم نباش.
امیر گفت: ولی من مانند تو نیستم . و بعد با ناراحتی به طرف چادری که عمو کیوان و کوروش بودند رفت.
لیدا آرام کنار آرمان نشست. آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو چرا اینقدر به امیر سخت می گیری؟ وقتی که تو این کار خداپسندانه را کردی و به سارا و شبنم پناه دادی دلیل نداره که در مورد ازدواج امیر با او اینقدر سخت گیری کنی! حالا که امیر اینطور راضی است تو اینقدر پافشاری نکن.
لیدا با عصبانیت گفت: نه آرمان. سارا پنج سال از امیر بزرگتر است و من دیگه نمی تونم با این کار امیر تو روی آقا کیوان و شهلا خانم نگاه کنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: امیر خیلی تو را دوست دارد. فکر نکنم برخلاف میل تو کاری انجام دهد.
لیدا با اخم گفت: آرمان دفعه ی آخرت باشه که کنایه می زنی وگرنه بدجوری تنبیه ات می کنم.
آرمان به خنده افتاد و گفت: باشه عزیزم.
در همان لحظه آقا کیوان و آقا کوروش ، همراه امیر و پیرمرد از چادر بیرون آمدند. آقا کوروش گفت: لیدا جان آماده بشو که به خانه برویم.
لیدا با ناراحتی نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: نه عموجان من امشب اینجا می مانم. فردا خودم می آیم.
آقا کوروش متوجه شد که لیدا دوست ندارد در آن موقع شب پیرمرد را تنها بگذارد. لبخندی زد و گفت: باشه دختر گلم، فردا به دنبالت می آیم و با هم به خانه ی دوست آقا آرمان می رویم.
آرمان با مِن مِن گفت: عموجان اگه اجازه بدهید من هم امشب اینجا می مانم. آخه دیگه دوست ندارم لیدا را لحظه ای تنها بگذارم.
آقا کوروش خنده ای کرد و گفت: باشه دکتر جان، شما هم بمان و رو به پیرمرد کرد و گفت: پدرجان موظب این پسرمان باش که یکبار شیطونی نکنه.
آرمان سرخ شد و گفت: عموجان این چه حرفی است که می زنید و بعد لبخندی به لیدا زد.
امیر خیلی در فکر بود. لیدا به طرفش رفت و گفت: آقا امیر اینقدر در فکر نباش . خودم یه زن خوشگل برات می گیرم تا این همه حسرت احمد را نخوری.
امیر جا خورد . همه زدند زیر خنده. احمد گفت: حیف که پروانه خواهر نداره وگرنه باجناقهای خوبی برای همدیگه می شدیم.
امیر لبخند سردی زد و سرش را پایین انداخت. آقا کوروش گفت: خب دیگه ما رفتیم. تو هم مواظب خودت باش. و همه با هم سوار ماشین شدند و به طرف آبادی رفتند.
آرمان رو به لیدا کرد و گفت: ببینم امشب تو کجا می خوابی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: می روم پیش گوسفندها می خوابم.
آرمان به خنده افتاد. پیرمرد گفت: دخترم، امشب من و آقا آرمان در چادر علوفه می خوابیم. تو هم راحت همینجا توی چادر بگیر بخواب.
آرمان با تمنا نگاهی به لیدا انداخت. لیدا لبخندی زد و داخل چادر شد. کنار آتش دراز کشید و به شعله های قرمز آن نگاه می کرد. از اینکه مادرش خانه را ترک کرده است ناراحت بود. به این فکر می کرد که زینب و حسن بدون او چکار می کنند. و این فکر او را لحظه ای آرام نمی گذاشت. تازه خوبش برده بود که با صدای پایی بیدار شد. وقتی چشمهایش را باز کرد آرمان را دید که پاورچین داخل چادر شد .لیدا لبخندی زد و گفت: آرمان خوب نیست که دزدکی به اینجا آمدی.
آرمان با شیطنت گفت: بی انصاف مگه میشه تو را توی این چادر تنها بگذارم. تازه اینکه تو زن من هستی و من هیچ عیبی نمی بینم.
هنوز کنار لیدا ننشسته بود که صدای پیرمرد بلند شد که گفت: آقا دکتر شما کجا هستید؟
آرمان سریع بلند شد و گفت: وای این پیرمرد امشب مرا راحت نمی گذارد. زاغ سیاه منو چوب زده است. و بعد به سرعت از چادر خارج شد.
لیدا خنده اش گرفت و دوباره دراز کشید. صبح وقتی از خواب بیدا شد دید که پیرمرد برای انها صبحانه آماده کرده است و صورتش غمگین است.
لیدا به طرف پیرمرد رفت و گفت: پدر جان صبح بخیر. شما چرا زحمت کشیدید؟!
پیرمرد گفت: دخترم کاری نکرده ام. تو در این دو هفته شادی من بودی.
لیدا گفت: پدرجان تو رو خدا اینقدر خودتان را ناراحت نکنید. بالاخره یک روز می بایست از اینجا می رفتم ولی این مدتی که در کنارتان بودم خیلی احساس آرامش می کردم . و بعد ادامه داد: پس این آقای دکتر ما کجا است؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت: این دکتر نه دیشب خودش خوابید و نه گذاشت که من خوب بخوابم.
لیدا سرخ شد . لبخندی زد و به طرف چادر علوفه رفت. آرمان را دید که روی دسته های علوفه خوابیده است. به طرفش رفت و کنارش نشست و پتوی را از روی او کشید.آرمان بیدار شد . وقتی لیدا را دید لبخندی زد و گفت: ای دختره ی بی انصاف! و بلند شد و نشست. لیدا بلوز آرمان را به دستش داد و گفت: صبح بخیر مرد کم حوصله.
آرمان لبخندی زد و گفت: حتما دیشب خیلی راحت خوابیدی. من زنی به بدجنسی تو ندیده ام.
در همان لحظه پیرمرد آنها را صدا زد و گفت: لیداجان.آقای دکتر بیایید صبحانه بخورید.
لیدا لبخندی زد و سریع بلند شد.آرمان آرام زد توی سرش و گفت: وای خدای من! کی از دست این پیرمرد راحت می شویم.
لیدا گفت: پیرمرد به عمو قول داد که نگذاره تو شیطونی کنی.
آرمان بلوزش را به تن کرد و هر دو با هم از چادر بیرون آمدند ، بوی نان داغ و آتش که با هیزم می سوخت و مه که کمی فضا را پر کرده بود،آنها را سرحال و بشاش کرده بود. هر دو احساس نیرو شادابی می کردند. وقتی داشتند صبحانه می خوردند پیرمرد رو به آرمان کرد و گفت: پسرجان تو که تحمل صبر کردن نداری پس چرا زنت را به خانه ات نمی بری؟اینطور که خودت را بیشتر عذاب می دهی.
آرمان در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: پدرجان انشالله تا همین یکی دو هفته او را به خانه ی خودم می برم.
پیرمرد گفت: انشالله که خوشبخت شوید دختر خوبی را برای زندگیت انتخاب کرده ای.
وقتی پیرمرد برای آوردن هیزم از آنها جدا شد لیدا رو به آرمان کرد و گفت: طفلک پیرمرد انگار دیشب از دست تو نتوانسته خوب بخوابد.
آرمان خنده ای کرد و گفت: من بیچاره هم نتوانستم از دست این پیرمرد راحت باشم.دیشب پدرم را درآورد.هر دو به خنده افتادند.
موقع خداحافظی پیرمرد ناخودآگاه به گریه افتاد. لیدا دست او را بوسید و در حالی که اشک بی اختیار از روی گونه هایش می غلتید گفت: من هیچوقت شما را فراموش نمی کنم. من جانم را مدیون شما هستم.
پیرمرد با صدای گرفته ای گفت: از خدا می خواهم زندگی خوشی را داشته باشی و در کنار آقای دکتر خوشبخت شوی.
آرمان به طرف پیرمرد آمد او را بوسید و گفت: از شما بخاطر همه چیز ممنون هستم. امیدوارم همیشه خدانگهدارتان باشد. سعی می کنیم به شما دوباره سر بزنیم. شما هم اینقدر خودتان را ناراحت نکنید. و بعد هر دو از پیرمرد خداحافظی کردند و به طرف آبادی آمدند.
لیدا رو به آرمان کرد و گفت: اگه میشه تو برو خانه ی مادرم و چمدان لباسهایم را بگیر و بیاور.
آرمان بدون چون و چرا به طرف خانه ی آنها رفت. لیدا در نزدیکی خانه ایستاده بود و منتظر آرمان شد. وقتی آرمان برگشت، حسن و پدرش هم همراه او بودند. لیدا جا خورد و کمی مردد ماند. با دیدن آنها سرش را پایین انداخت. شوهر مادرش نزدیک لیدا شد و با صدای غمگین گفت: خدا را شکر که تو پیدا شدی. من نمی دانم چطوری از شما عذرخواهی کنم. من فکر می کردم که تو برای اذیت کردن ما اینجا آمده ای ولی وقتی علی موضوع را گفت چنان از خودم بدم آمد که آرامشم را از دست دادم . منو ببخش. من نبایستی با تو آن رفتار را می کردم.
حسن با صورتی رنگ پریده جلوی لیدا امد و گفت: لیدا منو ببخش. من اشتباه کردم. نمی دانم چطور روی تو را ببینم. الان دو هفته است که عذاب می کشم تا تو را ببینم و عذرخواهی کنم. جای خالی تو در خانه عذابم می داد بخاطر همین دو هفته بود که به خانه نیامدم تا اینکه دیشب آقا احمد گفت که خدا را شکر پیدا شدی. و بعد با بغض گفت: نمی دانی چقدر خوشحال شدم. و بعد به گریه افتاد. همراه هق هق گفت: منِ نادان فکر می کردم که تو می خواهی مادر را از ما جدا کنی. آخه تو نمی دونی که من چقدر مادر را دوست دارم . او تمام زندگی ماست.
لیدا آرام گفت: من فقط می خواستم مادرم را ببینم و ببینم هنوز او دوستم دارد یا نه. ولی تو همه چیز را بهم زدی.
لیدا به گریه افتاد. حسن سر لیدا را در آغوش کشید و خودش هم گریه می کرد.
آرمان به شوخی گفت: حسن آقا، زن عزیز منو خفه کردی. اونو ولش کن.
لیدا و حسن در حالی که گریه می کردند زدند زیر خنده. آرمان رو به پدر حسن کرد و گفت: از اینکه شما را کتک زدم مرا ببخشید.
لیدا با ناراحتی گفت: وای آرمان تو چه کردی!!
پدر حسن لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. وقتی در بیمارستان منشی آقای دکتر گفت که من با شما چه کرده ام، آقای دکتر هم از کوره در رفت و مشت محکمی به دهنم زد که دو تا از دندانهایم شکست.
آرمان گفت: من معذرت می خواهم اخه اون موقع دست خودم نبود.
به اصرار پدر حسن لیدا دوباره به خانه ی آنها برگشت و همانجا به حمام رفت. وقتی از حمام بیرون آمد و داخل اتاق شد چشمش به مادرش افتاد که از خانه ی خواهرش برگشته بود. انگار لال شده بود و نمی توانست حرفی بزند. مادرش هم انگار او را اولین باری بود که می دید. بغض کرده بود. به طرف لیدا امد و او را در آغوش کشید و هر دو شروع به گریه کردند.
مادرش در میان هق هق گفت: دختر عزیزم، تو عزیزترین کسی بودی که من بی صبرانه سالهاست که چشم انتظارش بودم. چرا خودت ر به من معرفی نکردی تا من خوشحال شوم؟ خدا دعاهای مرا مستجاب کرده است. چطور می توانم این همه لطف خدا را جبران کنم. و ادامه داد: وقتی تو را داشتند از من جدا می کردند هرگز آن چشمان درشت و قشنگت را فراموش نمی کردم که چطور به من نگاه می کردی. وقتی در آغوش مادربزرگ بی رحمِت رفتی شروع به گریه کردی.
لیدا همچنان مادرش را می بوسید و گریه می کرد که چشمش به آقا کوروش و آقا کیوان و امیر و احمد افتاد که آرام انها هم گریه می کردند.
لیدا لبخندی زد و اشکش را پاک کرد و گفت: از شماها خیلی ممنون هستم که باعث شدید که مادرم را ببینم.
آقا کوروش در حالی که اشکش را پاک می کرد گفت: ما کاری برایت انجام نداده ایم. و رو کرد به مادر لیدا و گفت: مروارید خانم با اجازه ی شما لیداجان نامزد کرده است . اگر اجازه بدهید امروز غروب به تهران برویم چون دکتر ما دیگه داره صبرش کم کم لبریز می شود. می خواهیم همین هفته این دو تا عروسی کنند.
مادر لیدا در حالی که دست لیدا را گرفته بود گفت: دخترم دیگه مادر و خانه دارد. آقای دکتر باید با خانواده اش این هفته تشریف بیاورند اینجا و همینجا مراسم را انجام دهند.
آرمان جا خورد و با ناراحتی گفت: نه مادرجان، خانواده ام حاضر نمی شوند اینجا عروسی را برگزار کنند. شما آنها را نمی شناسید که چه اخلاقی دارند.
لیدا هم از حرف مادرش جا خورد ولی چیزی نگفت. مادر لیدا با صدای محکمی گفت: لیدا دیگه لیدای دیروز نیست . او دیگه مادر دارد و باید به فرمان من باشد.

صفحه 482

shirin71
10-14-2011, 12:25 AM
وقتی مادر لیدا اینطور صحبت می کرد لیدا لذت می برد و احساس خوبی بهش دست داده بود. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی از اتاق خارج شد.
آقا کیوان با دستپاچگی گفت: لطفا این حرف را نزنید. خانه ی من در کنار خانه ی آقای دکتر است و شما می توانید مراسم را در خانه ی من بگیرید.
آنها بحث می کردند که لیدا به دنبال آرمان رفت. دید او روی بالکن ایستاده است و به ستون چوبی تکیه داده و خیلی نگران است. به کنار او رفت. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: ای کاش حرف پدرم و غزاله را گوش می دادم و عروسی می کردیم. مادرت خیلی زن سخت گیری است. تو که اخلاق خانواده ی مرا می دانی. خواهش می کنم مادرت را راضی کن در تهران عروسی بگیریم.
لیدا لبخندی زد و گفت:عزیزم من نمی توان روی حرف مادرم حرفی بزنم. امیدوارم آقا کوروش بتواند او را راضی کند و بعد نیشخندی شیطنت آمیز زد.
آرمان آهی کشید، لیدا دست او را گرفت و گفت: حالا بیا برویم داخل اتاق بنشینیم تا ببینیم می توانیم مادرم را راضی به این کار کنم یا نه. و با هم به اتاق برگشتند.
آنها هنوز داشتند بحث می کردند. پدر حسن گفت: آخه خوب نیست که ما خانه داشته باشیم و بعد مزاحم آقا کیوان شویم.
آقا کیوان گفت: این صحبت را نکنید. لیدا جان دختر من هم هست. من تا به حال هیچ چیز را از او دریغ نکرده ام.
مروارید خانم با لحن خیلی متین و سنگینی گفت:بله درسته که به شما خیلی زحمت داده ایم ولی من دوست ندارم دخترم سرنوشت مرا پیدا کند اگه آقا آرمان دوست دارد و می خواهد با او زندگی کند باید پدر و مادر و خواهرش را بردارد و حتما به اینجا بیاید ولی اگه بدون آنها بیاید ولی اگه بدون آنها بیاید اجازه نمی دهم آنها عروسی کنند.
آرمان که رنگ صورتش به وضوح پریده بود گفت: مادر خواهش می کنم این حرف را نزنید من و لیدا همدیگر را دوست داریم و من اجازه نمی دهم کسی ما را از هم جدا کنه.
لیدا دست آرمان را گرفت و گفت: آرمان جان تو ساکت باش.
مروارید خانم گفت: همین که گفتم. پدر لیدا هم خیلی از این حرفها می زد ولی با این وجود مرا تنها گذاشت و حتی بچه ام را از من گرفت. من نمی خواهم دخترم سرنوشت مرا پیدا کند.
لیدا گفت: مادر خواهش می کنم اینقدر سخت نگیرید.
مادر لیدا به او نگاهی انداخت و گفت: لیدا جان همین حرفی که تو امروز به من می زنی سالها پیش من به پدر و مادرم گفتم و به اجبار از آنها خواستم که اجازه بدهند تا من با پدرت ازدواج کنم و حالا تو این حرف را به من می زنی. و بعد دوباره لحن کلامش محکم شد و گفت: همین که گفتم. یا آقا آرمان همراه پدر و مادرش به اینجا می آید یا اینکه باید لیدا را فراموش کند.
آقا کیوان گفت: ولی آنها الان محرم هم هستند و صیغه کرده اند. شما اینقدر سخت نگیرید.
مادر لیدا نگاهی به صورت لیدا انداخت و بعد رو کرد به آقا کیوان و گفت: این چیز مهمی نیست.اگه آقا آرمان با نظر من مخالف هستند می تواند خیلی ساده صیغه را فسخ کند.
آرمان با خشم گفت: خواهش می کنم اینطور صحبت نکنید. چرا می خواهید زندگیمان را نابود کنید.
لیدا به مادرش لبخندی زد . مروارید که احساس کرده بود لیدا از حمایت او خیلی لذت می برد گفت: حرف من یکی است و اگه لیدا مرا دوست دارد باید به حرف من احترام بگذارد.
لیدا سرش را پایین انداخت و با تردید گفت: آخه مادر، من و ارمان با هم ازدواج کرده ایم. ما عقد هستیم.
آقا کیوان و آقا کوروش با تعجب به لیدا نگاه کردند. آقا کیوان گفت: لیدا جان حتما این حرف را به شوخی گفتی!
آرمان گفت: نه لیدا راست میگه. در عروسی مونس و قدرت، من و لیدا با هم عقد کردیم. به اصرار پدر مونس این کار را کردیم. لطفا شما به خانواده ام چیزی نگویید.
آقا کیوان با اخم گفت: لیدا تو بدون اجازه بزرگترها چرا این کار را کردی؟ من به تو اطمینان کردم که اجازه دادم با آقا آرمان به شمال بروی.ولی تو...
آرمان حرف آقا کیوان را قطع کرد و گفت: عمو جان لیدا مقصر نیست. من به او اصرار کردم که حتما باید عقد شویم و او هم بدون چون و چرا گوش کرد. به خدا خود لیدا خیلی نگران بود ولی من اصرار کردم و او هم به ناچار پذیرفت. اگه سرزنش هست متوجه من است. لیدا اصلا تقصیری ندارد.
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: شما جوانهای امروز را نمی شود درک کرد.
مادر لیدا که غافلگیر شده بود اخمی کرد و گفت: حالا که دیگه نمیشه کاری کرد و شما دو نفر سر خود کار خودتان را کرده اید. باشه هر کجا که دوست دارید عروسی را بگیرید.
آرمان لبخندی زد و نفس راحتی کشید. آقا کوروش با خنده گفت: حالا دکتر جان دیشب شما کجا خوابیدی؟ راستش را بگو.
آرمان صورتش از خجالت گلگون شد و آرام گفت: به خدا عمو جان در چادر علوفه کنار پیرمرد خوابیده بودم. و او هم مدام زاغ سیاه منو چوب می زد که تکان نخورم.
همه زدند زیر خنده. لیدا رو به پدر حسن کرد و گفت: اگه شما اجازه بدهید مادر با من به تهران بیاید. و شما هم پنجشنبه که بچه ها از مدرسه مرخص می شوند به تهران تشریف بیاورید تا در عروسی ما شرکت کنید.
بعد رو به احمد کرد و ادامه داد: آقا احمد زحمت می کشد ودنبال شما می آید.
احمد با شیطنت گفت: من که از خدا می خواهم که مدام در این ده باشم.
همه به خنده افتادند. غروب لیدا همراه مادرش سوار ماشین آرمان شدند و همه با هم به تهران امدند.
شهلا خانم با دیدن لیدا به گریه افتاد و او را در آغوش کشید و گفت: دخترم خانه بدون تو اصلا صفایی نداشت. خوشحالم سالم دوباره می بینمت.
لیدا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که دوباره شما را می بینم. و بعد مادرش ر به آنها معرفی کرد. مادر لیدا آنقدر با ابهت و با جذبه بود که فتانه آرام رو به لیدا کرد و گفت: وای لیدا، مادرت چقدر با جذبه است. آدم وقتی اونو می بینه سعی می کنه خطایی ازش سر نزنه.
لیدا پرسید: پس سارا و شبنم کجا هستند.
شهلاخانم لبخندی زد و گفت: وقتی که تو به شمال رفتی یک هفته بعد سارا و شبنم با پولی که داده بودی اسبابهای مورد نیازشان را خریدند و به خانه ی جدید اسباب کشی کردند. آنها نمی دانستند که شما امشب می آیید وگرنه حتما به استقبالتان می امدند. فریبا با شیطنت گفت: دیروز سارا اینجا بود و گفت که همکار احمد که صاحبخانه او است ازش خواستگاری کرده است و او هنوز جوابش را نداده . خواسته که اگه تو اجازه بدهی او این کار را بکند.
لیدا با تعجب گفت: برای چه من اجازه بدهم؟!
شهلا خانم گفت:آخه میگه تو بودی که زندگی دوباره به آنها بخشیدی. بخاطر همین خودش را مدیون تو می داند.
امیر لبخندی زد و گفت: خب لیدا خانم خیالت راحت شد؟
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:آره اینطور خیلی بهتره.
بعد از یک ربع که همه دور هم نشسته بودند آرمان رو به لیدا کرد و گفت: اگه موافقی با هم برویم خانه ی ما. می ترسم مادرم ناراحت شود که چرا اول پیش آنها نرفته ایم.
لیدا با اینکه خسته بود بلند شد و همراه آرمان به خانه ی آنها رفت. پدر و مادر آرمان از دیدن آنها خوشحال شدند و از لیدا به خوبی پذیرای کردند. در همان موقع غزاله با شوهرش به انجا امدند.غزاله وقتی چشمش به لیدا افتاد اخمی کرد و بدون اینکه سلامی بکند روی مبل نشست . لیدا به احترام او بلند شده بود. شوهر غزاله به گرمی با لیدا احوال پرسی کرد.آرمان از این حرکت غزاله ناراحت شده بود ،آرام به لیدا گفت: عزیزم به دل نگیر . من از طرف او معذرت می خواهم.
لیدا لبخندی زد و گفت: وقتی که تو در کنارم هستی نه از چیزی می ترسم و نه از کسی ناراحت می شوم.
غزاله با اخم به لیدا نگاهی انداخت و رو کرد به شوهرش و گفت: از برادرم یاد بگیر. ببین زنش یک ماه و نیم اتس که او را ترک کرده و تنها گذاشته ولی داداشم خم به ابرو نمی آورد. زنش به دنبال تفریح خودش رفته و انگار نه انگار که شوهری هم دارد ولی من بیچاره دلم نمی آید که تو را لحظه ای تنها بگذارم. اینجور زن برایت خوب بود که سال به سال نگاهت نمی کرد.
لیدا لبخندی زد و گفت:آقا آرمان خودشان زحمت کشیدند و لطف کردند و به پیش من آمدند.
غزاله با عصبانیتی که به اجبار کنترل کرده بود گفت: تو چکار کردی که آرمان را اینطور دیوانه ی خودت کرده ای و اینطور به تو چسبیده؟! کمی هم به ما یاد بده تا شوهرم را به طرف خودم بکشم.
لیدا نگاه مهربانی به آرمان انداخت و گفت:اول آنکه خود آقا آرمان بهترین مرد دنیاست. دوما محبت باید دوجانبه باشد تا عشق را لمس کنی. سوما به کسی اجازه ندهی تا در زندگیت دخالت کند.
غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد. آرمان گفت: لیداجان اگه میشه یک لحظه بیا در اتاقم با شما کار دارم . و بعد هر دو بلند شدند و به طرف اتاق خواب رفتند.
وقتی داخل اتاق شدند آرمان زد زیر خنده و گفت: لیدا تو بیشتر غزاله را با خودت لج کردی. اون دختر حساسی است. چرا اینطور حرف زدی!
لیدا در حالی که با خستگی روی تخت دراز می کشید گفت:آخه خواهرت فکر می کنه می تونه مرا زیر فرمان خودش بگیره. در صورتی که اشتباه می کنه. من فقط به خاطر تو است که به ا احترام می گذارم.
آرمان لبه ی تخت نشست و گفت: لیدا مادرت خیلی سختگیر است. من خیلی از او حساب می برم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: اینطور حرف نزن. از خواهرت که بدتر نیست. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: فردا با هم به دکتر می رویم تا برای خانواده ات قبل از ازدواجمان ثابت بشه که من دختر هستم.
آرمان نگاه تندی به لیدا انداخت و با عصبانیت گفت: تو که باز شروع کردی؟!
لیدا آرام بلند شد و در حالی که به طرف چادرش می رفت تا سرش کند گفت: ولی من اینکار را می کنم. تو چه بخواهی و چه نخواهی.
آرمان به طرفش آمد و دو تا دستش را دور گردن او حلقه زد و گفت: ولی من به تو گفتم که این کار لازم نیست. چون بهت اطمینان دارم.
لیدا بازوی ورزیده ی او را آرام از دور گردنش باز کرد و گفت: بهتره به خانه برویم. خوب نیست که مادرم را تنها انجا گذاشته ایم. اخه هنوز با خانواده ی آقا کیوان زیاد اشنایی نداره و طفلک احساس غریبی می کنه.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم برویم. و با هم از اتاق بیرون آمدند. آرمان رو به مادرش کرد و گفت: امشل دیر به خانه می آیم چون مادر لیدا جان امده و می خواهیم کمی دور هم باشیم.
غزاله با اخم گفت: آقا آرمان ما امشب بخاطر دیدن تو امده ایم و تو حالا می خواهی شوهرم را تنها بگذاری!
آرمان با ناراحتی گفت: غزاله جون شوهرت که غریبه نیست. او از خودمان است. تو چرا امشب اینجوری می کنی و مدام بهانه می گیری!
لیدا رو به آرمان کرد و گفت: غزاله جون راست می گه خوب نیست شوهر خودتان را تنها بگذارید. من خودم می روم.
مادر آرمان با مهربانی گفت:آرمان جان تو همراه زنت برو. من و پدر و خواهرت همراه شوهرش امشب به دیدن مادر لیدا جان می آیین تا از نزدیک با ایشون آشنا شویم. و بعد با ناراحتی رو به غزاله کرد و گفت:دخترم شوهرت که غریبه نیست. زشته لیداجان تنها به خانه برگرده.
آرمان از مادرش تشکر کرد و همراه لیدا از خانه خارج شد. در حالی که دست او را گرفته بود گفت: وای بیچاره شوهر خواهرم چه از دست غزاله میکشه! دلم خیلی برایش می سوزه.
لیدا لبخندی زد و گفت:آرمان اصلا دوست ندارم مانند شوهر خواهرت باشی. مرد باید باجذبه باشد.من اینطور بیحال دوست ندارم.
آرمان گفت:آخه عزیزم تو کاری نمی کنی که من اون روی خودم را بهت نشان بدهم و هر وقت کاری کرده ای خودت زود متوجه شدی. و اینکه هیچوقت سعی نکن اون روی مرا ببینی چون وحشتناک می شوم و تو حتما نمی توانی باور کنی که من همان آرمان تو هستم.
لیدا لبخندی زد و سرش را روی شانه های او گذاشت و با هم به طرف خانه رفتند.
بعد از شام لیدا رو به مادرش کرد و گفت: قراره پدر و مادر آقا آرمان امشب به دیدنتان بیایند.
مادر لیدا گفت: قدمشان روی چشم. تشریف بیاورند. و ادامه داد: دخترم شما دو نفر می خواهید این هفته ازدواج کنید، پس از فردا باید به دنبال خانه بروید تا زندگی جدیدتان را شروع کنید.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت چون فکر می کرد که باید با پدر و مادر او زندگی کند و حالا با این حرف مادرش، آرمان ناراحت می شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: مادر جان برای خانه من مشکلی ندارم چون دو تا خیابان بالاتر از اینجا خانه ای دارم که مال خودم است و انشالله انجا زندگی می کنیم.
لیدا با تعجب گفت: پس چرا درباره ی خانه چیزی به من نگفتی؟!

shirin71
10-14-2011, 12:26 AM
آرمان گفت: اخه اصلا تو به فکر این موضوع نبودی و من هم منتظر ماندم ببینم که از من می پرسی و می خواهم تو را کجا ببرم تا زندگی کنیم ولی تو اصلا به روی خودت نیاوردی و اینکه ترسیدم بگویی که سارا و شبنم بروند آنجا زندگی کنند و من هم دیگه چیزی نگفتم.
آقا کوروش گفت: خب خانه که آماده است فقط می ماند جهاز که باید از فردا به دنبالش باشیم.
آرمان سریع گفت: نه عموجان. من در خانه ام همه چیز دارم و احتیاجی به چیزی ندارم. فقط یک چیز کم دارد و ان هم دختر مروارید خانم است.
همه زدند زیر خنده. مادر لیدا با حالت جدی گفت: نه آرمان جان من اجازه نمی دهم لیدا بدون جهاز به خانه شوهر بیاید. دختر باید جهاز داشته باشد.
آرمان با ناراحتی گفت:آخه وقتی خودم همه چیز دارم دیگه دلیل ندارد که چیزهای اضافی انبار کنیم. اگه مایل باشید شما را فردا به خانه می برم و همه چیز را بهتان نشان می دهم تا قانع شوید.
مادر لیدا گفت: پس باید تمام پول وسایلهایی را که در خانه دارید با من حساب کنید تا آنها به عنوان جهاز لیدا به حساب بیایند.
آقا کوروش با خنده گفت: وای آقای دکتر خدا به دادت برسه با این مادرزن سخت گیر و یکدنده.
آرمان لبخندی زد، کنار مادر لیدا نشست و گفت:مادرجان شما چقدر سخت می گیرید. به خدا من اصلا به جهاز لیدا احتیاجی ندارم. فقط خود لیدا را می خواهم تا زندگی تازه ای را در کنار او شروع کنم.
امیر غمگین بود با نگاهی غم زده به لیدا نگاه کرد و آرام از سر جایش بلند شد و به اتاقش رفت. آقا کوروش متوجه شد و او هم به اتاق امیر رفت.
شهلا خانم گفت:آقای دکتر شما اینقدر اصرار نکنید. آخه خوب نیست که دختر بدون جهاز باشد.
در همان لحظه زنگ در به صدا درامد و پدر و مادر آرمان با خواهر و شوهر خواهرش به دیدن مادر لیدا امدند. مروارید به اتاق لیدا رفت تا لباسهایش را عوض کند. وقتی به پذیرایی برگشت چنان زیبا شده بود که لیدا با دیدن مادرش لذت برد. پیراهن آبی روشن با آستینهای بلند که با نخهای نقره ای گلدوزی شده بود به تن داشت و یک روسری آبی رنگ هم به سر داشت.
پدر و مادر آرمان به احترام او از جایشان بلند شدند و غزاله با بی میلی بلند شد .مادر لیدا حیلی با ابهت به طرف انها رفت و خیلی گرم و متین احوال پرسی کرده و کنار آرمان نشست. بعد از لحظه ای آقا کوروش بحث جهاز را دوباره پیش کشید. لیدا کمی به اطراف نگاه کرد. هنوز امیر از اتاق بیرون نیامده بود . ناخود اگاه دلش گرفت ولی به اجبار با این احساس در جنگ بود تا آن را سرکوب کند و همه چیز را به فراموشی بسپارد.
غزاله با عشوه گفت: دختر بی جهاز مانند خورشت بی پیاز می مونه.
لیدا از این حرف خنده اش گرفت و گفت: غزاله جون شما درست مانند پیرزنها حرف می زنید.
غزاله جا خورد. آرمان آرام به پهلوی لیدا زد و آهسته گفت: دختر تو چرا حاضر جوابی می کنی. مگه تو عروس نیستی باید ساکت باشی و بعد به اجبار جلوی لبخندش را گرفت و رو کرد به غزاله و گفت: ببنیم مگه خودت جهاز بردی؟ خود شوهرت همه چیز داشت و از تو جهاز قبول نکرد.
غزاله با اخم گفت: ولی پدر من به جای جهاز پول زیادی داد.
آرمان با ناراحتی گفت: غزاله خواهش می کنم تمامش کن. من هیچی نمی خواهم . لیدا بهترین ثروت من است.
مادر لیدا با متانت بلند شد و به طبقه ی بالا رفت و بعد از ده دقیقه دوباره به پذیرایی برگشت. جلوی آرمان پاکتی گذاشت و بعد کنارش نشست. آرمان با تعجب پاکت را باز کرد و سندی را از داخل آن بیرون آورد.
مادر لیدا گفت: این سند را ، وقتی پدر لیدا داشت مرا ترک می کرد به عنوان معذرت خواهی و اشتباهش به من داد. این سند کارخانه ی پارچه بافی در شمال است که به نام من زده است و من هم ان را به عنوان جهاز به نام لیدا جام می کنم. قیمت این کارخانه از جهاز هم خیلی بیشتر است. من اینو به دختر عزیزم هدیه می دهم.
لیدا مادرش را با بغض بوسید و از او تشکر کرد. پدر آرمان گفت: این حتی از پولی که من به عنوان جهاز به غزاله جان داده ام بیشتر است.
مادر غزاله از مادر لیدا تشکر کرد.آرمان با ناراحتی گفت: مادر به خدا من راضی نیستم . این کارخانه بیشتر به درد حسن می خوره. اون پسر خیلی خوبیه و بیشتر از لیدا به انی سرمایه احتیاج دارد.
مادر لیدا لبخندی زد و گفت: نه پسرم. حسن بیشتر به درد مزرعه داری می خوره. پدر حسن در شمال چند قطعه زمین دارد و یکی از زمینهای بزرگش را به نام او کرده است.
بعد از کمی گفتگو آرمان و خانواده اش خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند. بعد زا رفتن آنها لیدا رو به مادرش و شهلا خانم کرد و گفت: می خواهم فردا به دکتر بروم. می خواهم که شما همراه من باشید.
شهلاخانم با تعجب گفت: آخه برای چه؟
لیدا با ناراحتی حرفهای ثریا را که شنیده بود برای انها تعریف کرد. رنگ از رخسار مروارید پرید با عصبانیت گفت: آنها به چه جرات این حرفها را زده اند؟! و رو کرد به لیدا و با جدیت گفت: تو باید به دکتر بروی و به آنها ثابت کنی که دختر من، مانند یک فرشته پاک و معصوم است.
فردا صبح لیدا همراه شهلا خانم و مادرش به پیش دکتر رفتند و خانم دکتر گواهی سالم بودن لیدا را به دست او داد. وقتی به خانه برگشتند فتانه با عجله جلو آمد و رو به لیدا کرد و گفت: از صبح تا حالا این آقا آرمان ما را دیوانه کرده است. تا حالا چند بار تلفن زده و من هم به او گفتم که تو دکتر رفته ای، خیلی عصبانی بود.
لیدا لبخندی زد و گفت: وای خدای من! می دانم حسابم را می رسد.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که آرمان دوباره تلفن زد. وقتی لیدا با او صحبت کرد آرمان خشمگین بود و با عصبانیت گفت: من که به تو گفتم که احتیاجی به این کارها نیست. تو چرا اینقدر لجباز و یکدنده هستی! تو اصلا برای حرفم ارزش قائل نیستی!
لیدا لبخندی زد و گفت: می خواهم خیال خانواده ات و حتی عمه و دختر عمه ات راحت شود.
آرمان با عصبانتی گفت: از تو می خواهم به خانه ی ما بروی. من هم تا نیم ساعت دیگه به خانه می آیم. باید با تو صحبت کنم. و بعد بدون خداحافظی گوشی را محکم گذاشت.
لیدا سریع ناهارش را خورد و با گواهی دکتر به خانه ی انها رفت. مادر شوهرش با دیدن او خوشحال شد و گفت: عزیزم چه شده که بدون اینکه ما بدانیم تشریف آوردید.
لیدا جواب داد: پسرتان دستور داده که حتما به اینجا بیایم تا با من صحبت کند.
مادر آرمان از لیدا به خوبی پذیرایی کرد تا اینکه آرمان به خانه آمد. وقتی لیدا را دید بدون سلام با عصبانیت گفت: تو چرا برای حرف من ارزش قائل نیستی. این چه وضعی است؟!
لیدا جا خورد چون آرمان جلوی مادرش با او اینطور حرف می زد. مادرش با نگرانی گفت: پسرم چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟
آرمان رو به مادرش کرد و گفت: لیدا بدون اجازه ی من دکتر رفته است تا گواهی بگیرد که سالم است. من از این خودسری او ناراحت هستم. به او گفته بودم که این کار اصلا لزومی ندارد. ولی او به حرفم گوش نکرده است.
لیدا به طرف مادرشوهرش رفت. ورقه ی گواهی را به دست او داد و گفت: آخه مادر من با گوشهای خودم شنیدم که ثریا به آقاآرمان گفت دختری که از خارج آمده است وضع درست و حسابی ندارد. من نمی خواهم کسی درباره ی من این فکرها را بکند.
مادر آرمان دستی به موهای لیدا کشید و گفت: عزیزم تو چرا حرفهای او را به دل گرفتی! ثریا دختر حسودی است و خواسته که یک جور دق دلی خودش را خالی کند.
آرمان با عصبانیت ورقه ی گواهی را از دست مادرش بیرون کشید و جلوی چشمان درشت زیبای لیدا پاره کرد. لیدا لبخندی زد و رفت روی مبل نشست و گفت: همین که مادرشوهرم گواهی را دید برایم کافی است.
آرمان کنار لیدا نشست و با عصبانیت گفت: اگه ایندفعه بدون اجازه ی من کاری کنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و بعد نوک موهای لیدا را کشید.

shirin71
10-14-2011, 12:26 AM
مادر آرمان برایشان میوه آورد. آرمان یک عدد سیب برداشت بلند شد و گفت: من باید به بیمارستان برگردم. ساعت چهار باید بیماری را عمل کنم.
لیدا گفت:آرمان دوست ندارم از پیشم بروی. می خواهم کمی با هم بیرون برویم و بگردیم.
آرمان با تعجب گفت: آخه من یک مریض بدحال دارم که باید عملش کنم ، نمی توانم الان جایی با هم برویم.
لیدا با دلخوری به خودش غمزه ای داد و بلند شد و در حالی که چادرش را سرش می کرد گفت: یعنی من برایت اهمیتی ندارم که ان مریض را به من ترجیح می دهی.
آرمان دو دل شد و گفت: عزیزم تو که خیلی برایم اهمیت داری ولی من هم در قبال بیمارم مسئول هستم.
لیدا با اخم گفت: یعنی در قبال من مسئولیت نداری؟!
آرمان به طرف لیدا آمد. لبخندی زد و دست او را گرفت و گفت: عزیزم این حرف را نزن بیا برویم که دوست ندارم با من قهر کنی . هر دو به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار ماشین شدند ،آرمان گفت: تو خیلی بدجنس هستی. لیدا لبخندی زده سکوت کرد. براه افتادند ولی آرمان مدام اطراف بیمارستان دور می زد و نگران بود. رو به لیدا کرده گفت: تو چرا اینجور شدی؟ همیشه از من می پرسیدی که مریض نداشته ای تا همراهت بیرون بیایم پس چرا یکدفعه وجدانت را کنار گذاشتی؟
لیدا به ساعتش نگاه کرد . 5 دقیقه به ساعت 4 مانده بود لبخندی زد و گفت: در امتحان قبول شدی. حالا می توانی سر کارت بروی.
آرمان با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: پس توداشتی مرا امتحان می کردی؟ آخه برای چه؟
لیدا با تبسمی شیرین بروی لب گفت: خواستم ببینم چقدر منو دوست داری و به حرفم احترام می گذاری.
ارمان پوزخندی زده گفت: مگه من مثل تو هستم که برای حرفم ارزش قائل نبودی و به دکتر رفتی.
لیدا در جواب گفت: ولی من اینطور راحت ترم و خیالم آسوده است که دیگران حرفهای بیهوده نخواهند زد.
آرمان در محوطه ی بیمارستان نگه داشت و به لیدا گفت: کارم قدری طول می کشه منتظرم می مانی یا می روی؟
لیدا گفت: من به خانه بر می گردم. هوا سرد است.
آرمان لبخندی زده و گفت: باشه فقط مراقب خودت باش.و سریع به طرف محل کارش رفت.
لیدا پس از خارج شدن از بیمارستان به سرش زد که به دفتر کار امیر برود. امیر با دیدن لیدا تعجب کرده و گفت: سلام، چطور شد که به اینجا امدی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: یکهو به سرم زد به دیدنت بیایم. مگه دیدن برادر وقت قبلی می خواهد.
امیر لبخندی زد و با مهربانی گفت: قدمت بر روی چشم. خوشحالم کردی.
در همان لحظه دختری زیبا از اتاق خارج شد. امیر لیدا را به او معرفی کرد و دختر با حرکات جلف و لحن ناخوشایند گفت: از دیدن شما خوشوقتم. از امیرخان خیلی تعریف شما را شنیده ام . و با عشوه پرونده ها را روی میز امیر گذاشته و از اتاق خارج شد.
لیدا با خنده پرسید: این دیگه کی بود؟چه حرکات جلفی داشت؟
امیر با ناراحتی گفت: تصمیم دارم با او ازدواج کنم.
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: نه، امیر این چه کاری است که می خواهی بکنی.
امیر آهی کشید و گفت: فقط بخاطر تو می خواهم اینکار را بکنم.
لیدا با اخم گفت: ولی من راضی نیستم که تو با این دختر لوس و جلف ازدواج کنی. تو بیشتر از این لیاقت داری. تو باید با دختری فهمیده و خوب ازدواج کنی.
امیر با خشم کمی صدایش را بلند کرد و گفت: من فقط به خاطر تو که راحت باشی می خواهم ازدواج کنم چون اصلا به خود و آینده ام فکر نمی کنم.
لیدا با عصبانیت در جوابش گفت: ولی من نمی خواهم زندگی تو به خاطر من فنا شود. تو با این کار شخصیت خانواده ات را به زیر سوال می بری و حتی برای خود شما نیز خوب نیست که اینچنین دختری برای همسری انتخاب کنی. این دختری که من دیدم سر تا پا عیب است.
امیر رو به روی لیدا ایستاد و با فریاد گفت: مگر تو برای من شخصیتی گذاشته ای که آن را حفظش کنم. تو حتی به من فکر نکردی که به آرمان جواب مثبت دادی. خانواده ام من و تو را به چشم یک نامزد نگاه می کردند ولی تو شخصیتم را خرد کرده و به عقد آرمان درآمدی. من به خاطر اینکه آرمان فکر نکند که هنوز دوستت دارم، می خواهم ازدواج کنم تا خیال او راحت باشه.
لیدا پوزخندی زده گفت: چه فکر کودکانه ای کردی. تو بایستی به فکر خودت و خانواده ات باشی.
امیر روی صندلی نشسته نشسته و سرش را میان دو دستش گرفت و با صدای گرفته ای گفت: لیدا من هر کاری می کنم فقط برای خوشبختی تو است.
لیدا با بغض گفت: ولی من اینطور نمی خواهم. من هم دوست دارم تو را خوشبخت ببینم. اگه من را دوست داری این کار را نکن. چون من بیشتر عذاب می کشم. اگر یکروز تو را ناراحت ببینم دیوانه می شوم.
امیر در چشمان لیدا خیره شد و گفت: همین که هنوز من را دوست داری برایم کافی است. تو اولین دختری بودی که در قلبم جا باز کردی . نمی دانم این دوست داشتنم تا چه وقت طول بکشد ولی بدان از صمیم قلبم برایت آرزوی خوشبختی می کنم.
لیدا ناخودآگاه به گریه افتاد و به سرعت از اتاق بیرون آمد و به خیابان پناه برد. در دلش غوغایی به پا شده بود و آرام و قراری نداشت. آرزوی مرگ می کرد. نمی دانست چرا نمی تواند گذشته را فراموش کند. خودش را جلوی در خانه ی سارا و شبنم دید. زنگ را بی اختیار فشرد . وقتی سارا در را باز کرد و لیدا را دید از خوشحالی فریادی کشید و او را بغل کرد. لیدا در آغوش او به گریه افتاد. سارا با تعجب گفت: عزیزم چه اتفاقی افتاده است. چرا گریه می کنی و بعد لیدا را داخل اتاق برد. روی مبل نشستند. سارا سریع یک لیوان آب برای لیدا اورد و وقتی لیدا کمی آرام شد سارا با نگرانی پرسید: تو رو خدا تعریف کن بگو چی شده؟ چرا اینقدر پریشان هستی؟ من که دارم دق می کنم حرف بزن.
لیدا فقط دوست داشت برای کسی درددل کند و کسی را بهتر از سارا نیافت و در حالی که آرام اشک می ریخت موضوع خودش و امیر را برای او تعریف کرد و بعد با ناراحتی گفت: به خدا آرمان تمام زندگیم است. او را دیوانه وار دوست دارم ولی... و بعد به گریه افتاد و در میان هق هق
گفت: نمی دونم چکار کنم . پریشانی امیر مرا عذاب می دهد. او نباید بخاطر من زندگیش را نابود کند.
سارا ، لیدا را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت: عزیزم تو باید به فکر شوهرت باشی. حالا که مسئولیت زندگی با او را به عهده گرفته ای. باید همه چیز را فراموش کنی . تو دیگه ازدواج کرده ای. امیر اشتباه می کنه که با تو اینطور برخورد می کنه. از یک مهندس بعید است که این طور طرز فکر داشته باشد. ولی خب او هم حق دارد چون هر دو از اول به همدیگه علاقه مند بودید و فریبا هم بیشترین تقصیر را در این ماجرا داشت. حالا اینقدر گریه نکن عزیزم. تو باید همه چیز را فراموش کنی.
در همان لحظه شبنم گفت: راستی خاله جون مامان میگه اگه شما اجازه بدهید میخواد ازدواج کنه تا من هم مثل بقیه ی بچه ها بابا داشته باشم.
سارا با عصبانیت گفت: شبنم ساکت باش.
لیدا لبخندی زد و گفت: ناراحت نشو. شهلا خانم همه چیز را برایم تعریف کرده است. و بعد ادامه داد: میل خودت است . من که حرفی ندارم. تازه خوشحال می شوم که تو راحت و خوشبخت باشی.
سارا،لیدا را بوسید و گفت: این خوشبختی را مدیون شما هستم. اگه شما را ندیده بودم معلوم نبود الان چه وضعی داشتیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من که کاری نکرده ام. راستی اگه کاری نداری آماده شو با هم به خانه شهلا خانم برویم تا مادرم را بهت معرفی کنم.
سارا خوشحال شد و پیدا شدن مادر لیدا را به او تبریک گفت و هر سه با هم به خانه ی شهلا خانم آمدند. غروب همه ی مردها به خانه برگشته بودند و دور هم داشتند چای می خوردند که آرمان بعد از لحظه ای به جمع انها پیوست. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد . فتانه گوشی را برداشت و بعد از لحظه ای رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان فکر کنم ماریا است.
لیدا به سرعت به طرف تلفن رفت. دلش برای او تنگ شده بود. ماه ها بود که با ماریا صحبت نکرده بود . لیدا گوشی را گرفت . وقتی سلام کرد ماریا با عصبانیت گفت: لیدا هیچوقت فکرش را نمی کردم که تو اینقدر سنگدل باشی. تو اصلا عوض شده ای.
لیدا با تعجب گفت: چرا این حرف را می زنی؟ مگه چی شده؟
ماریا در حالی که صدایش از خشم می لرزید گفت: تو چرا از اسمیت خبری نمی گیری؟ چرا او را فراموش کرده ای؟ حتی نمی پرسی که او چکار می کند؟ اسمیت خودش را به لجنزار کشانده است. مگه این تو نبودی که خودت را فدای اسمیت می کردی. مگه تو نمی گفتی که اسمیت زندگی من است و زندگی او به زندگی من هم ربط دارد. مگه تو نمی گفتی که اسمیت تمام امیدم به آینده است. پس کو؟ چرا دیگه نمی پرسی که مرده است یا زنده؟ چرا از دوست صمیمی و برادرت احوالی نمی گیری؟ اخه دختره ی نمک نشناس این اسمیت بود که تو را از همه ی خطرات محافظت می کرد. چرا خودت را گم کرده ای؟ مگه او یار و حامی تو نبود؟ پس چرا از او دیگه نمی پرسی؟ تو خیلی نمک نشناس هستی. و بعد به گریه افتاد و در میان هق هق ادامه داد: امروز صبح اسمیت را در کنار خیایان مست و بی رمق دیدم. خیلی حالم بد شد. اون داره خودشو از بین می بره. اگه تو با او صحبت کنی شاید بخاطر تو سر عقل بیاید. لیدا خواهش می کنم او را نجات بده. ببین زندگی خوبی که داشتیم چطور از بین رفت. ای کاش به حرف آقا کوروش گوش نمی دادی و ما سه نفر با هم زندگی می کردیم. رفتن تو همه چیز را بهم زد و بعد با صدای بلند گریه کرد و با همان حالت ادامه داد: لیدا اصلا دوست نداشتم که با تو اینطور صحبت کنم ولی وضع اسمیت مرا خیلی ناراحت کرده است. مخصوصا بی اعتنایی تو نسبت به او را نمی توانم تحمل کنم. او تو را واقعا دوست داشت. آخه چرا؟

shirin71
10-14-2011, 12:27 AM
قسمت هشتاد و پنجم:
لیدا سکوت کرده بود و حرفهای ماریا مانند پتک روی سرش فرود می امد. آرام گفت: ولی ماریا من این هفته می خواهم عروسی کنم نمی توانم به ایتالیا بیایم.
ماریا با ناراحتی گفت: لیدا وجدان داشته باش. تو باید به فکر اسمیت هم باشی. تو چرا اینجوری شدی؟ اگه به اینجا نیایی به خدا هیچوقت نمی بخشمت. و با خشم گوشی را گذاشت.
لیدا با بغض گوشی را گذاشت و به طرف بقیه رفت. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چرا رنگت پریده است؟
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: چیزی نیست و کنارش نشست و با ناراحتی به آقا کوروش نگاه کرد.
آقا کوروش پرسید : دخترم ماریا با تو چکار داشت؟
لیدا با ناراحتی موضوع را برای همه تعریف کرد.
آقا کوروش گفت: ماریا بیخود کرده که این درخواست بیجا را از تو کرده است. اسمیت آنقدر آلوده شده است که دیگرراه برگشتی برایش نمانده است.
آرمان با عصبانیت گفت: حالا لیدا تو چی می گی؟
لیدا آرام گفت: می بینی که کنارت نشسته ام و حرفی هم نمی زنم.
آرمان نفس راحتی کشید و گفت: یک لحظه فکر کردم نکنه به سرت بزنه که به ایتالیا بروی!
لیدا با ناراحتی گفت: اگه بروم مگه مشکلی پیش میاد؟
آرمان با خشم بلند شد و گفت: لیدا خواهش می کنم دیگه مسخره بازی درنیار. این هفته عروسی تو است و تو در فکر اون پسره ی بیخود هستی.
لیدا دست آرمان را گرفت و گفت:آرمان فقط سه روز به من اجازه بده که بروم. من تا پنجشنبه خودم را می رسانم. به خدا وجدانم ناراحت است. فقط کمی با او حرف می زنم اگه توجهی نکرد، قول می دهم که سریع برگردم.
آرمان با عصبانیت دستش را از داخل دست لیدا بیرون کشید و گفت: ولی من این اجازه را به تو نمی دهم . تو به فکر همه هستی جز من و بعد با یک معذرت خواهی کوتاه از جمع، از خانه خارج شد.
مادر لیدا با نگرانی گفت: لیدا تو چرا اینقدر نامزدت را اذیت می کنی. تو از دوست داشتن او سوء استفاده کرده ای. و بعد عصبانی شد و ادامه داد: آرمان مرد خیلی خوبی است که تو را تحمل می کند.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: حالا لیداجان برو ناز آقای دکتر را بکش تا با تو آشتی کند.
لیدا لبخند غمگینی زد و به خانه ی آقای حق دوست رفت. زنگ در را فشرد. مادر شوهرش در را باز کرد. لیدا در حالی ک سعی می کرد لبخندی بزند سلام کرد و بعد از احوال پرسی گفت:آقا آرمان کجا هستند؟
مادرشوهرش گفت: نمیدانم چرا اینقدر ناراحت بود الان در اتاقش است.
لیدا اجازه گرفت و به اتاق آرمان رفت. بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد . آرمان روی تخت دراز کشیده بود . وقتی لیدا را دید اخمی کرد و با ناراحتی غلتی زد و پشتش را به او کرد.
لیدا کنارش لبه ی تخت نشست و دستش را توی موهای خرمایی رنگ او فرو برد. آرمان که پشتش به لیدا بود با صدایی گرفته گفت: لیدا تو اصلا به فکر من نیستی و توجهی به من نداری.
لیدا با بغض گفت: عزیزم من معذرت می خواهم. در آن لحظه اصلا نمی دانستم چی میگم . می دونم که تو به بزرگواری خودت مرا می بخشی. بی انصاف تو می دونی که چقدر دوستت دارم و اگه ناراحت شوی دیوانه می شوم. پس اینقدر برایم ناز نکن.
آرمان به طرف او غلتید و کنارش نشست. لیدا گفت: بهت قول می دهم که فقط به فکر تو باشم چون دوستت دارم.
آرمان لبخندی زد و صورت لیدا را بین دو دستش گرفت و گفت: عزیزم منو ببخش که جلوی خانواده ات آنطور با تو برخورد کردم. من هم دست خودم نبود. وقتی گفتی که به ایتالیا بروی خانه دور سرم چرخید و حالم لحظه ای بد شد. آخه نمی دونی دوری تو چه شکنجه ای برایم است. پس دیگه با این حرفها آزارم نده.
لیدا ناخودآگاه به گریه افتاد و سرش را در سینه ی پهن آرمان پنهان کرد.
آرمان دستی به موهای او کشید و گفت: عزیزم چرا گریه می کنی؟
در همان لحظه مادر آرمان در زد و گفت: بچه ها بیایید چای تازه دم بخورید.
آرمان گفت: چشم مادر الان می آییم . و بعد با ناراحتی گفت: لیدا گریه ات برای چی است؟
لیدا اشکش را پاک کرد و به اجبار لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. کمی دلم گرفته. و بعد بلند شد و همراه آرمان از اتاق خارج شد.
مادر آرمان نگاهی کنجکاو به چشمان قرمز شده ی لیدا انداخت و گفت: دخترم گریه کردی. و بعد با اخم گفت:آرمان نکنه عروس عزیزم را ناراحت کرده ای. به خدا اگه او را اذیت کنی هرگز تو را نمی بخشم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نه مادرجان من کاری به او نداشتم. این عروس شما است که با حرفهایش داره منو دیوونه می کنه.
بعد از خوردن چای، لیدا گفت: با اجازه من دیگه باید بروم. مادرم دلواپس میشه و بعد رو کرد به آرمان و ادامه داد: تو هم ناراحت من نباش، تا وقتی که تو اجازه بهم ندهی من هیچ کجا نمی روم . و بعد خیلی سریع از چشمان آرمان دور شد. هنوز وسط باغ بود که آرمان خودش را به او رساند و از پشت لیدا را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند. لیدا آرام می گریست و از پشت لیدا را گرفت و او را به طرف خودش برگرداند. لیدا آرام می گریست. در چشمان او نگاه کرد و گفت: لیدا دوستت دارم. چرا با این گریه داری مرا عذاب می دهی.
لیدا سکوت کرده بود. آرمان آرام گفت: بگذار تو را تا جلوی در خانه برسانم. دختره ی بی انصاف.
لیدا لبخند سردی زد و اشکش را پاک کرد و در حالی که دستش را در دست او حلقه زده بود با هم تا جلوی در خانه رفتند. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: مواظب خودت باش و اینقدر منو اذیت نکن وگرنه تو را به خانه ام ببرم. حسابت را می رسم. و بعد لبخندی زد و صورت او را بوسید. لیدا گفت: شب بخیر و وارد خانه شد. آرمان متوجه ناراحتی او بود ولی نمی توانست به خودش بقبولاند که لیدا برای مدتی از او جدا شود.
فردا آن روز لیدا زانوی غم بغل کرده بود و حتی برای خوردن صبحانه به طبقه ی پایین نرفت. عکس اسمیت را جلوی چشمش گذاشته و آرام گریه می کرد. هر چه مادرش و شهلا خانم او را نصیحت می کردند او گوش نمی داد و مدام خودش را مقصر می دانست . موقع ناهار هم سر میز حاضر نشد. مادرش با عصبانیت داخل اتاق امد و رو به لیدا کرد و گفت: این دیگه چه مسخره بازیه! چرا مانند بچه ها قهر کرده ای؟
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: مادر این چه حرفی است. من با کسی قهر نکرده ام که شما اینطور می گویید. فقط کمی دلم گرفته است و می خواهم مدتی تنها باشم. مادر لیدا به طرفش آمد و با خشم گفت: لیدا با سرنوشت خودت بازی نکن.چرا آرمان بیچاره را اذیت می کنی؟ تو چکار به اون پسره ی خارجی داری. گور پدرش تو باید زندگی خودت را بکنی.
لیدا با ناراحتی گفت: مادر خواهش می کنم درباره ی اسمیت اینطور حرف نزن. او مانند برادرم است . شما نباید درباره ی اسمیت اینطور قضاوت کنید.
مادرش با عصبانیت از اتاق خارج شد و ده دقیقه بعد امیر به اتاق لیدا امد . لیدا با دیدن او لبه ی تخت نشست و آرام سلام کرد.
امیر کنار او نشست و گفت: چرا خودت را حبس کرده ای؟
لیدا لبخندی سردی زد و گفت: نه ، کمی حالم خوش نیست بخاطر همین در اتاقم هستم. و بعد بلند شد و جلوی پنجره رفت.
امیر گفت: آخه دختر تو چکار به اسمیت داری؟عمو کوروش می گه آنقدر این پسر فاسد شده است که حتی دیگه خودش را نمی شناسه تا برسه که تو را!
لیدا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت: ولی اگه من با او حرف بزنم حتما او به خودش میاد و دیگه این کارها را کنار می گذاره. چون اسمیت واقعا مرا دوست داره. می دونم که می توانم او را سرعقل بیاورم.
امیر با ناراحتی گفت:خدا کنه آرمان به تو اجازه ندهد که به دیدن او بروی.
لیدا با اخم گفت:وای خدا نکنه . تو رو خدا این حرف را نزن. من اگه اسمیت را نبینم و با او صحبت نکنم دلم آرام نمی شود.
امیر با خشم بلند شد و گفت: این اسمیت بود که باعث جدایی ما شد. اگه او به ایران نمی آمد شاید حالا تو مال من بودی. اینقدر از اسمیت متنفرم که اگه روزی دستم به او برسه او را با همین دستهایم خفه می کنم.
لیدا آرام گفت: تو اشتباه می کنی. من بخاطر حرفهای تو با آرمان ازدواج نکردم. وقتی تو به اشتباهت اعتراف کردی من دیگه هیچ کینه ای از تو به دل نگرفتم. مسئله چیز دیگه ای بود که نمی تونم بهت بگم. ولی امیدوارم روزی همه چیز برایت روشن بشه.
امیر با ناراحتی به طرف در رفت و گفت: ببخشید که دوباره این مسئله را پیش کشیدم. بهت قول داده بودم که دیگه حرف نزنم ولی به خدا دست خودم نیست نمی توانم فراموشت کنم. متاسفم. و بعد از اتاق خارج شد.
ساعت دو بعدازظهر آرمان به انجا آمد. وقتی مروارید خانم موضوع لیدا که خودش را حبس کرده را برای او تعریف کرد. آرمان ناراحت شد و به اتاق لیدا رفت. لیدا با دیدن آرمان به اجبار لبخندی زد و به طرف او رفت و گفت: سلام چی شده که این ساعت به اینجا آمده ای؟
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا چرا اینکار را می کنی؟شنیده ام از دیشب تا حالا خودت را در اتاق حبس کرده ای!
لیدا لبخندی زد و گفت: حبس که نکرده ام. فقط دوست دارم که تنها باشم.
در همان لحظه چشم آرمان به عکس اسمیت افتاد که روی تخت لیدا بود. با ناراحتی عکس را برداشت و پرسید: این دیگه چیه؟ تو چرا مسخره بازی در آوردی؟
لیدا لبخندی نگران زد و گفت: این عکس اسمیت است. دلم برایش خیلی تنگ شده بود.
آرمان با ناراحتی لبه ی تخت نشست. لیدا کنارش نشست و گفت: عزیزم تو چرا امروز اینقدر ناراحت هستی.
آرمان پوزخندی زد و گفت: یعنی تو نفهمیدی که چرا ناراحت هستم؟!
لیدا لبخندی زد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه زد و سرش را نزدیک صورت او می کرد گفت: ولی من نمی گذارم تو ناراحت باشی.
آرمان با عصبانیت دست لیدا را از دور گردنش باز کرد و خودش را عقب کشید و از کنار لیدا بلند شد. لیدا جا خورد . به طرف او رفت و گفت: آرمان من فقط کمی بی حوصله هستم و از این کار منظوری ندارم. تو رو خدا اینقدر برام اخم نکن.
آرمان با ناراحتی از اتاق خارج شد. لیدا حرصش درامده بود . روی تخت نشست به خودش لعنت می فرستاد که چرا به این زودی ازدواج کرده است تا اختیارش در دست کس دیگری باشد. شب شد و همه مردها به خانه امدند و دور هم جمع شدند ولی لیدا دوباره به طبقه ی پایین نرفت. مدام به فکر حرفهای ماریا بود که مانند پتک بر سرش فرود می امد. کلافه شده بود و خیلی مایل بود که اسمیت را ببیند ولی از یکسو دلش نمی امد آرمان را تنها بگذارد . سر دو راهی مانده بود. ساعت نه شب آقا کوروش به اتاق لیدا آمد و با ملایمت گفت: لیدا چرا اینطور شدی. تو اصلا لیدای گذشته نیستی. اخلاقت عوض شده است. بهتره با هم به طبقه ی پایین برویم. دکتر آمده است . خوب نیست که تو اینجا نشسته ای. هفت روز دیگه عروسیتان است و شما دو نفر ماتم گرفته اید.
لیدا سکوت کرده بود. آرام بلند شد و همراه آقا کوروش به طبقه ی پایین رفت. سلام کرد و کنار آرمان نشست. آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا چرا رنگت پریده.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: چیزی نیست فقط کمی بی حوصله هستم. آرمان داشت با احمد صحبت می کرد ولی لیدا مدام در فکر بود. چند بار فتانه لیدا را به خودش آورده بود. آرمان هم متوجه شد که لیدا اصلا با خودش نیست. لیدا از کنار آرمان بلند شد و به طرف تلویزیون رفت و روی مبلی که رو به روی تلویزیون بود نشست و به ظاهر مشغول نگاه کردن برنامه ی تلویزیونی شد ولی به یک جا خیره شده بود. فریبا کنار لیدا نشت و آرام گفت: دختر ت چرا مانند آدم آهنی شده ای؟ انگار امشب زیاد سرحال نیستی.
لیدا لبخندی زد و گفت: حالم خوبه. فقط کمی بی حوصله هستم. نمی دانم چرا دلم گرفته است.
فریبا خندید و گفت: باید هم دلت بگیره. آخه می خواهی خانه ی شوهر بروی. روزهای آخر آدم اینجوری میشه. ولی کم کم عادت می کنی.
لیدا به شوخی گفت: ببینم تا حالا چند بار این حالت بهت دست داده است که اینطور صحبت می کنی.
فریبا با خنده گفت: هنوز هیچی، ولی وقتی خودم را جای تو می گذارم این حس به من دست میده.
شهلا خانم برای همه آب پرتقال آورد. وقتی جلوی لیدا گرفت لیدا تشکر کرد و گفت که میل ندارد . شهلا خانم با ناراحتی گفت: تو از دیشب تا حالا هیچی نخورده ای . به خدا مریض می شوی. آخه تو چقدر کله شق هستی.
وقتی لیدا دید که شهلا خانم ناراحت شده است لیوان آب پرتقال را برداشت و گفت: باشه. شما خودتان را ناراحت نکنید. من سهم خودم را بر می دارم و بعد لبخندی شیرین روی لب آورد و آب پرتقالش را سر کشید.
آرمان وقتی لیدا را اینچنین ناراحت و غمگین دید گفت: لیدا جان لطفا بیا کنارم بنشین می خواهم با شما صحبت کنم.
لیدا آرام بلند شد و کنار او نشست.
آرمان با تردید و دودلی گفت: باشه، من به تو اجازه می دهم که به ایتالیا بروی. ولی باید تا پنجشنبه خودت را به جشن عروسی برسانی. و اگه دیر کنی و آبروی مرا به بازی بگیری به خدا دیگه سراغت را نمی گیرم.
آقا کوروش و آقا کیوان با صدای نیمه فریاد گفتند: نه آقای دکتر. شما نباید این اجازه را به او بدهید . و بعد آقا کوروش با اخم گفت: لیدا در ایتالیا کاری ندارد. شما نباید این کار را بکنید.
آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد و رو به اقا کوروش گفت: ولی من نمی توانم ناراحتی این دختر کله شق را ببینم. از اینکه او اینطور غمگین و ساکت است کلافه می شوم.
آقا کیوان نگاه ملامت باری به لیدا انداخت و رو به آرمان کرد و گفت: این بزرگواری شما را می رساند. شما واقعا یک کرد خوب و مهربان هستید که این دختر داره از این همه خوبی شما سوء استفاده می کنه.
آرمان با ناراحتی تشکر کرد. لیدا باور نمی کرد که آرمان به او اجازه ی این کار را داده است. با خوشحالی گفت: به خدا آرمان من این محبت تو را هیچوقت فراموش نمی کنم. من حتما تا پنجشنبه خودم را به تو می رسانم.
بعد نگاهی به امیر انداخت. امیر خیلی نگران بود . لیدا گفت: آقا امیر من می دانم که شما دوست صمیمی در فرودگاه دارید که خیلی به شما لطف دارد و همه کاره ی آن فرودگاه است. اگه میشه برای فردا ببین می تونه بلیط برایم فراهم کنه؟ تا من هر طور شده فردا به ایتالیا بروم.
امیر با ناراحتی گفت: حالا همین فردا باید بروی؟
لیدا لبخند زد و گفت:مگه دوست نداری پنجشنبه حتما خودم را به شماها برسانم؟
امیر سرش را پایین انداخت و گفت:آخه آقا آرمان چطور جرات کرد که اجازه بدهد تو از ایران بروی!
آرمان نگاهی به امیر انداخت و با کنایه گفت: آخه امیرجان شما طاقت دوری لیدا را ندارید ولی من طاقت ناراحتی او را ندارم.
امیر متوجه کنایه ی آرمان شد. صورتش از خجالت گلگون شد و آرام به طرف تلفن رفت. لیدا آهسته به پهلوی آرمان زد و گفت: بی انصاف تو چقدر کنایه می زنی! اونکه منظوری نداشت.
آرمان لبخندی زد و گفت: آخه وقتی می بینم که به جز من کس دیگه ای هم تو را دیوانه وار دوست دارد حرصم درمیاد. چون دوست دارم خودم از همه بیشت دیوانه ات باشم.
لیدا نیشخندی شیرین زد و گفت: انگار نه انگا که جنابعالی یک دکتر هستی. آخه مگه آدم اینقدر حسود میشه؟!
ارمان دست لیدا را آرام فشرد و گفت: بی انصاف مگه دکترها حق ندارند عاشق شوند؟
لحظه ای بعد امیر به پذیرایی برگشت ، رو به لیدا کرد و گفت: صفلک دوستم به زحمت توانست برای ساعت شش غروب فردا بلیط برایت تهیه کند.
لیدا با خوشحالی گفت: آقا امیر نمی دونم این محبت شما را چطور جبران کنم! راستی بگو چه می خواهی برایت از ایتالیا بیاورم.
امیر لبخند سردی زد و گفت: خیلی ممنون چیزی نمی خواهم. فقط خودت را حتما تا پنجشنبه برسان که از همه چیز برایم مهم تر است و با این حرف به اتاقش رفت.
موقع شام لیدا با ولع غذا می خورد. خیلی گرسنه اش بود. آرمان بی اشتها بود و با غذایش بازی می کرد. آقا کیوان با نگرانی گفت: لیدا جان خواهش می کنم تا پنجشنبه حتما خودت را برسان وگرنه آبروی ما جلوی مهمانها می رود.
لیدا لبخندی زد و گفت: چشم پدر شما نگران نباشید. من خودم هم دوست ندارم به این راحتی دکتر عزیزم را از دست بدهم.
آرمان پوزخندی سرد به لیدا زد ولی لیدا به دل نگرفت و رو به آرمان گفت: ای بابا نگرانم نباشید. به خدا خودم را تا روز عروسی می رسانم.
آرمان در حالی که از سر میز شام بلند می شد گفت: لیدا وقتی تو را به خانه ام بردم، دیگه اجازه نمی دهم از در خانه خارج شوی.
همه زدند زیر خنده. احمد گفت: پس لیدا خانم شما همانجا در ایتالی بمان تا در خانه ی دکترجان زندانی نشوی.
لیدا لبخندی زد و گفت: خانه ی دکتر حتی اگه زندان هم باشه برای من مثل بهشت می مونه چون زندانبان آن را دیوانه وار می پرستم.
آرمان لبخندی زد و گفت: اگه تو این زبون رو نداشتی چه بایستی می کردی؟!دوباره همه به خنده افتادند.
فردا ساعت پنج غروب ، لیدا همراه آقا کیوان و آقا کوروش و آرمان به فرودگاه رفت. آرمان همچنان بی قرر بود و در دلش آشوبی به پا شده بود. با ناراحتی به لیدا گفت: من پشیمان شده ام بهتره برگردیم خونه.
لیدا لبخندی زد و گفت: آخه نگرانی نداره من تمام عمرم را انجا زندگی کرده ام. کشور غریبه ای نیست که نگران باشم که گم می شوم. تو چرا اینقدر حرص می خوری؟
آرمان با نگرانی گفت: لیدا دیگه هیچوقت چنین اجازه ای به تو نمی دهم. این هم دفعه ی اخرت باشه که برایم ناز می کنی تا به تو این اجازه های بیخود را بدهم.
لیدا لبخندی زد و دست آرمان را گرفت. دستش مانند یک تکه یخ بود. آرمان دوباره با ناراحتی ادامه داد: لیدا من دوست ندارم تو را از دست بدهم. خواهش می کنم حتما پنجشنبه خودت را به من برسان وگرنه حرفی که دزم به خدا انجامش می دهم.
لیدا دلش لحظه ای از این حرف لرزید، به خودش گفت: من حتما خودم را تا روی پنجشنبه می رسانم. من نباید آرمان را از دست بدهم.
آقا کوروش گفت: دخترم اگه به پول احتیاجی داشتی می تونی از پسرم محمد بگیری. دیشب به او خیلی سفارش کردم که اگه تو پولی خواستی به تو قرض بدهد و او هم قبول کرد.
لیدا تشکر و به صورت رنگ پریده ی آرمان چشم دوخت. آرمان با ناراحتی گفت: لیدا تو خیلی بی انصاف هستی. آخه کدام عروس را دیدی که موقع خرید عروسیش حضور نداشته باشد!
لیدا دست او را آرام فشرد و گفت: عزیزم اینقدر بهانه نگیر. شهلا خانم و مادر، خودشان با شما می آیند و همه چیز مورد نیازم را می خرند. تو که می دونی برای من فرق نمی کنه که مدل لباسم و وسایلم چه جوری باشه.دوست دارم خودت همه را انتخاب کنی تا ببینم سلیقه ات چطور است.
آرمان لبخند سردی زد و چیزی نگفت.
وقتی هواپیما از روی زمین بلند شد، لیدا دلش گرفت . درست حالتی را داشت که وقتی می خواست از ایتالیا به ایران بیاید، در وجودش غمی سنگینی می کرد. نمی توانست قیافه ی ناراحت آرمان را موقع جداشدن فراموش کند. وقتی به مقصد فرودگاه رسید تاکسی گرفت و آدرس ماریا را به راننده داد. وقتی ماریا، لیدا را دید باور نمی کرد که خود لیدا باشد. او را در آغوش کشید و به گریه افتاد. همچنان او را می بوسید و پذیرایی می کرد. بعد از لحظه ای که لیدا کمی استراحت کرد ماریا گفت: عزیزم تو چرا این ریختی شدی؟! چادر و روسری چقدر به تو می آید. قیافه ات حیلی دلنشین شده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: خب می بایستی از حرف شوهرم پیروی می کردم. نامزدم خیلی دوست دارد که من چادر سرم بگذارم. من هم چون دوست داشتم این کار را کردم و اینکه من باید هر چه زودتر به ایران برگردم که او خیلی بی قرار است.
ماریا گفت: تبریک می گم امیدوارم خوشبخت شوی. خوب ببینم این مرد خوشبخت شغلش چی است؟
لیدا لبخندی زد و گفت: دکتر جراح قلب و اسمش هم آرمان است.
ماریا گفت:حتما خیلی دوسش داری که دلت هوای او را کرده.
لیدا آهی کشید و گفت: آره او تمام زندگی من است. و رو کرد به ماریا و گفت: اجازه می دهی به ایران تلفن کنم؟
ماریا اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است؟ اینجا را خانه ی خودت بدان و بعد تلفن را به دست لیدا داد.
لیدا به خانه ی پدر شوهرش زنگ زد. آرمان گوشی را برداشت . وقتی صدای لیدا را شنید با خوشحالی گفت: عزیزم تو کجا هستی؟
لیدا گفت: سلام حالت چطوره؟ چرا به بیمارستان نرفته ای؟
آرمان با نگرانی گفت: اصلا دست و دلم به کار نمیره. بخاطر همین خانه مانده ام. جوابم را ندادی، کجا هستی؟
لیدا جواب داد: پیش ماریا هستم. داشتم تعریفت را برای ماریا می کردم که یکدفعه دلم هوای تو را کرد. گفتم بهت زنگ بزنم صدای قشنگت را بشنوم تا دلم آرام بگیرد.
آرمان با ناراحتی گفت: لیدا اینقدر شیرین زبانی نکن. من بیشتر اعصابم خورد میشه. تو رو خدا زودتر با اسمیت صحبت کن و به پیش من برگرد. از وقتی که رفته ای لحظه ای آرامش ندارم. مدام دلم شور می زند.
لیدا به شوخی گفت: عزیزم هر وقت دیدی که من سر موقع نرسیدم می تونی به جای من ثریا را کنارت بنشانی تا جای خالی من پر شود.
آرمان با فریاد گفت: لیدا تو رو خدا اینطور صحبت نکن. من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمی کنم. من تا پنجشنبه منتظرت هستم.
لیدا سعی کرد جدی صحبت کند، گفت: عزیزم چیزی می خواهی برایت از اینجا بیاورم؟
آرمان با ناراحتی گفت: آره می خواهم.
لیدا با خوشحالی گفت:خب عزیزم چه می خواهی تا برایت بیاورم؟
آرمان جواب داد: من فقط تو را می خواهم. خواهش می کنم زودتر بیا.
لیدا به خنده افتاد . آرمان گفت: باید هم بخندی. از بی عرضگی خودم حالم بهم میخوره.
لیدا گفت: نه عزیزم تو بهترین مرد دنیا هستی. من به هیچ عنوان نمی خواهم تو را از دست بدهم. حتی اگه بخواهم بمیرم. اول خودم را به تو می رسانم و بعد در آغوش تو جان می دهم.
آرمان با صدای غمگینی گفت: لیدا اینطور صحبت نکن. دشمنات بمیرن. تو باعث حیات من هستی. بدان که تنها کسی هستی که به من زندگی می بخشی.
لیدا در حالی که دلش گرفته بود آرام گفت: دوستت دارم .به خدا تا وقتی که عمر دارم دیگه لحظه ای از تو جدا نمی شوم.
آرمان گفت: لیدا مواظب خودت باش. من پنجشنبه چشم براهت هستم. و بعد هر دو خداحافظی کردند.
وقتی لیدا گوشی را گذاشت دلش بیشتر هوای آرمان را کرد. رو به ماریا کرد و گفت: اگه میشه آدرس پاتوق اسمیت را بده تا به دیدنش بروم.
ماریا آدرس را به او داد و لیدا به راه افتاد. وقتی جلوی پاتوقی که اسمیت بیشتر در آنجا بود رسید مردد ماند. از اینکه داخل ان کاباره برود خجالت می کشید. کمی اطراف آنجا قدم زد دلش راضی نمی شد داحل آن محیط کثیف برود. لرزش خفیفی در اندامش حس کرد ولی چاره ای جز داخل شدن به آن محیط را نداشت. آرام با پاهای بی رمق داخل ان محیط شد. دود غلیظی در فضا پر بود. به سختی می شد نفس کشید. زنهای نیمه عریان در گوشه و کنار مست و منگ افتاده بودند. لیدا لحظه ای وحشت کرد. بعضی ها با حالت مستی می رقصیدند. لیدا از میان انها توانست خودش را جلوی بوفه ی مشروب فروشی برساند. رو کرد به مردی که آن کثافتها را می فروخت و نشانی اسمیت را به او داد. مرد نگاهی به سر تا پای لیدا انداخت و بعد اسمیت را با اشاره انگشت به او نشان داد.لیدا تشکر کرد و دوباره خودش را از میان آدمهایی که می رقصیدند بیرون کشید و به طرف اسمیت که مست و بی رمق گوشه ای افتاده بود رفت. با دیدن هیبت او جا خورد. چقدر لاغر شده بود. اصلا از آن شادابی گذشته که روی صورتش موج می زد خبری نبود. کنارش نشست ولی اسمیت توجهی نکرد. لیدا آهسته دست او را به دستش گرفت و آرام نوازش کرد. اسمیت با بی حالی صورتش را به طرف او برگرداند. نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بیاید. نمی توانست باور کند که لیدا به پیش او امده است. لیدا آرام گریه می کرد.
اسمیت در حالی که نمی توانست خوب خودش را روی پا نگه دارد به سختی بلند شد، دست لیدا را کشید و با فریاد گفت: این جا جای تو نیست ، زود برو بیرون.
لیدا با گریه گفت: نه اسمیت من بدون تو از این محل کثیف بیرون نمی روم.
اسمیت محکم مچ دست لیدا را گرفت و در حالی که نمی توانست خودش را کنترل کند تلوتلو خوران او را به طرف در خروجی برد . وقتی از انجا بیرون آمدند لیدا آبی به صورت اسمیت زد تا کمی مستی از سر او بپرد. بعد از نیم ساعت اسمیت کمی به خودش امد. با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و گفت: تو چرا برگشتی؟ نکنه امده ای تا شاهد عذاب کشیدن من باشی؟
لیدا با چشمان اشک آلود به اسمیت خیره شد. اسمیت فریاد کشید: او چشمها را به من خیره نکن. همانها بودند که مرا به این روز انداختند. از اینجا برو
لیدا با بغض گفت: نمی دانستم تو اینقدر ضعیف هستی. مگه تو در ایران به من نگفتی که هر وقت پشیمان شدم کسی هست که همیشه آغوشش به طرفم باز خواهد بود. نکنه همین آغوش مست که حتی نمی تواند خودش را تحمل کند می خواست مرا در خودش بگیرد؟ و با گریه ادامه داد: اسمیت اصلا فکر نمی کردم که یک روز تو را اینطور ببینم.

shirin71
10-14-2011, 12:27 AM
اسمیت هم به گریه افتاد و گفت: لیدا نبودن تو در کنارم را نمی توانستم تحمل کنم. یکدفعه خواستم که خاطرات تو را و همه چیز را در ذهنم نابود کنم ولی وقتی دیدم نمی توانم فراموشت کنم با خودم گفتم پس بهتره خودم را فدای خاطره هایم بکنم و این کار را شروع کردم. اول با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کردم ولی بعد از یک مدت او مرا رها کرد چون همیشه مست و بی رمق بودم. و بعد یکدفعه رو به لیدا کرد و گفت: لیدا تو آمده ای اینجا بمانی، اگه تو پیشم بمانی بهت قول می دهم که مانند سابق تو به من افتخار کنی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: تو دیگه آلوده شده ای . من نمی توانم تو را ببخشم. تو چطور توانستی با یک رقاصه ی بدنام ازدواج کنی؟! نه، نه، من نمی توانم دیگه در کنار تو احساس خوشبختی کنم. و بعد بلند شد و گفت: من به ایران بر می گردم چون تو با اعمالت حالم را بهم می زنی.
اسمیت دست لیدا را گرفت و با ناراحتی گفت: نه لیدا بهت قول می دهم که جبران کنم.
لیدا پوزخندی سرد زد و گفت: تو نمی توانی جبران کنی. من مردی می خواهم که دستش به گناه الوده نشده باشد ولی تو به کثیف ترین زن این شهر دست زده ای و من دیگه نمی توانم تو را ببخشم.
اسمیت در حالی که هنوز کمی بی تعادل بود رو به روی لیدا ایستاد. لیدا در چشمان قرمز و خون گرفته ی او نگاه کرد. دلش برای او سوخت و خودش را مقصر می دانست.
اسمیت گفت: باشه لیدا هر طور که تو دوست داری ولی فردا در آپارتمان خودم می خواهم تو را ببینم . من و تو خیلی در آن آپارتمان در کنار هم خوشبخت بودیم.می خواهم برای یک بار هم شده آن روزها دوباره تکرار شود.
لیدا نمی خواست قبول کند ولی دلش نیامد درخواست او را رد کند و قبول کرد که فردا به دیدن او برود. اسمیت جلو آمد پیشانی او را بوسید و گفت: تو به من زندگی می بخشی. وقتی در کنارم هستی دلم آرام است و احساس خوشبختی می کنم و دوست دارم در این خوشبختی بمیرم.
لیدا با بغض سرش را پایین انداخت و از او جدا شد و به خانه ی ماریا رفت. تمام موضوع را با گریه برای ماریا تعریف کرد. او هم گریه می کرد. ماریا با بغض گفت: لیدا اگه در ایران کسی را دوست نداری و مایل به ازدواج نیستی همینجا بمان و در کنار اسمیت زندگی کن. او تو را خوشبخت می کند.
لیدا با ناراحتی گفت:نه ماریا این حرف را نزن. جمعه ی این هفته عروسی من است و من با تمام وجودم آرمان را دوست دارم. او تنها مردی است که مرا خوشبخت می کند.
ماریا از اینکه این طور با لیدا حرف زده بود معذرت خواهی کرد. در همان موقع شوهر ماریا که مرد میانسالی بود از حمام بیرون آمد و با لیدا به گرمی احوالپرسی کرد. لیدا ازدواج آنها را تبریک گفت.
پیرمرد مهربانی بود. وقتی کمی دور هم نشستند او گفت: ماریا از شما خیلی تعریف می کرد. دوست داشتم روزی شما را از نزدیک ببینم و تعریف ماریا واقعا به جا بود. شما دختر مهربان و خونگرمی هستید.
ماریا گفت: لیدا بهترین همدم و دوست من بود، ولی بی انصافی کرد و مرا تنها گذاشت.لیدا لبخندی زد و سکوت کرد.
شوهر ماریا که اسمش جرج بود گفت: ببینم از ایران راضی هستی و مشکلی پیدا نکردی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: نه مشکلی ندارم. ایران بهترین جای دنیا است و عزیزترین انسانها را در دل خودش جای داده. ایران مثل یک نگین انگشتری در روی کره زمین است. باورتان نمیشه من زا ایرانی بودن خودم خیلی خوشحالم و افتخار می کنم. زندگی ساده و بی ریای آنها آدم را مجذوب می کنه.
ماریا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که راضی هستی. نامزدت چطور آدمی است؟
لیدا جواب داد: مرد با خدایی است. وقتی سر نماز می ایستد. لذت می برم. با من خیلی مهربان است و وقتی حرف می زنه، مشخص است که با صدق دل می گوید. او خیلی پاک و باخداست و اینکه خیلی هم خوشگل است و بعد لبخند زد و سرش را پایین انداخت. ماریا و جرج به خنده افتادند. ماریا با خنده گفت: ای شیطون نکنه دلت دوباره هوای او را کرده است.
لیدا خجالت کشید و دیگه چیزی نگفت و سرش پایین بود.
صبح لیدا بعد از خوردن صبحانه ، چادر سرش کرد و به طرف آپارتمان اسمیت رفت . وقتی زنگ را فشرد، لرزش دستهایش را به خوبی می دید و قلبش به تندی می تپید. اسمیت در را باز کرد. حالش خیلی بهتر بود. لبخند سردی زد و از جلوی در کنار رفت تا لیدا وارد شود.
اسمیت در حالی که با حسرت به او نگاه می کرد گفت: می تونی چادرت را روی آن تخت بگذاری.
لیدا چادرش را روی تخت گذاشت و در حالی که گره روسری خود را سفت می کرد گفت: امروز حالت بهتره؟
اسمیت گفت: تو چرا اینقدر لاغر شده ای.
لیدا جواب داد: تو که از من بدتر شدی، من مریض بودم ولی تو با دست خودت، خودت را به این روز انداختی.
اسمیت کنار او روی مبل نشست و برای خودش مشروب ریخت و وقتی خواست روی لبش بگیرد لیدا مانع شد و لیوان را از او گرفت و با بغض گفت: نه اسمیت خواهش می کنم دیگه لب به این چیزهای لعنتی نزن. دیشب وقتی تو را دیدم که چطور مست بودی داشتم دیوانه می شدم.
اسمیت با ناراحتی گفت:لیدا عزیزم دوست ندارم تودر اینجا گریه کنی. باید مثل گذشته این خانه با بودن تو شاد باشد و در حالی که قطرات اشک از روی گونه هایش می غلتید آرام گفت: لیدا دیگه منو تنها نذار. به تو قول می دهم که مانند سابق شوم. خواهش می کنم پیش من بمان. من به تو احتیاج دارم.
لیدا آرام بلند شد و به کنار پنجره رفت. در حالی که به خیابان نگاه می کرد گفت: نه اسمیت من نمی توانم اینجا بمانم.
اسمیت به طرف لیدا رفت و رو به روی او ایستاد و گفت: آخه برای چه نمی توانی بمانی. تو که گفتی آمدی که اینجا بمانی.
لیدا در چشمان اسمیت نگاه کرد و گفت: من مادرم را پیدا کرده ام. نمی توانم او را تنها بگذارم.من فقط بخاطر تو امده ام. اسمیت من تو را مانند یک برادرم دوست دارم تو چرا با خودت این کار را کردی؟ من اصلا فکرش را نمی کردم که تا این حد به من علاقه داری که مجبور شدی خودت را به این روز بیندازی. وقتی عمو کوروش موضوع را برای من تعریف کرد داشتم دیوانه می شدم. با نامزدم... و بعد سکوت کرد و خودش جا خورد.
اسمیت با تعجب به لیدا نگاه کرد و گفت: چه می خواستی بگی که سکوت کردی؟
لیدا دوست نداشت اسمیت بداند که او ازدواج کرده است. سرش را پایین انداخت. اسمیت دستش را زیر چانه ی او برد و سرش را بالا آورد و با صدای لرزانی گفت: لیدا تو ازدواج کرده ای؟
لیدا بغض گلویش را گرفته بود و نمی توانست حرفی بزند و اشک بی اختیار از روی گونه اش می غلتید. اسمیت به طرف کاناپه رفت. نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت: من چه فکر خامی می کردم. تو به اینجا آمدی تا مرا به لجنزار نجات بدهی ولی مرا نمی خواستی. دلت برایم سوخت و خواستی ترحم کنی.
لیدا به طرفش رفت و با گریه گفت: نه اسمیت اینطور نیست . من به تو علاقه داریم که به اینجا امدم تا نگذارم برادرم اینطور در کثافت زندگی کند. به خدا برای دیدن تو خیلی سختی کشیدم. نامزدم به من اجازه نمی داد که به دیدن تو بیایم ولی قوتی ناراحتیم را دید، با نارضایتی قبول کرد که به اینجا بیایم. این هفته عروسی من است و بعد هق هق ادامه داد: تو چرا با خودت اینکار را می کنی؟ تو مانند یک فرشته هستی. چرا با این کار خودت را نابود می کنی؟ به خدا مرگ بهتر از این زندگی است. چرا خودت را در این کثافت غرق کرده ای؟ مگه تو نبودی که اجازه نمی دادی طرف دخترها و یا پسرهای سیگاری بروم تا الوده نشوم . مگه تو نبودی که اجازه نمی دادی حتی بدون تو به جشنها و پارتی بروم تا به انحراف کشیده نشوم. پس چرا خودت این کارها را می کنی. چرا با آبروی من اینطور بازی کردی. من در ایران مدام تعریف تو و خوبیهایت را می کردم. چرا مرا خوار کردی؟ تو با این کار باعث شدی که من جلوی همه دوستانم شرمنده شوم و بعد به گریه افتاد.
اسمیت به لیدا که داشت گریه می کرد خیره شد. سکوت سنگینی بین آن دو پیچیده بود. لحظه ای بعد اسمیت بلند شد و گفت:لیدا بیا برویم به پشت بام تا در هوای تمیز صحبت کنیم. من دارم اینجا خفه می شم.
لیدا با ناراحتی گفت: هوا سرده سرما می خوریم.
اسمیت کاپشن لیدا را به دستش داد و گفت: تو کی باید به ایران برگردی.
لیدا آهی کشید و گفت: پس فردا غروب بلیط برگشت دارم.
اسمیت کاپشن خودش را پوشید و دست لیدا را محکم گرفت و گفت: بیا برویم. نترس سرما نمی خوری. و با هم وسار آسانسور شدند و به پشت بام رفتند.
ساختمان شانزده طبقه ی زیبایی بود که نمای قشنگی هم داشت. وقتی به پشت بام رفتند اسمیت رو به لیدا کرد و گفت: لیدا تو الان خوشبخت هستی؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت: اگه تو این کارها را نکنی من احساس خوشبختی می کنم ولی وقتی می شنوم که تو چکار می کنی زندگی برایم مشکل می شود. اسمیت تو بهترین دوست من در این کشور بودی. تو مانند یک برادر متعصب برایم بودی. پدر هم همیشه تو را پسر خودش می دانست و خیلی دوستت داشت. تو روح پدر را با این کارهایت در عذاب می گذاری.
اسمیت لبخندی زد و گفت: لیدا وقتی من مردم دوست ندارم برایم گریه کنی.
لیدا با ناراحتی دستش را روی دهان اسمیت گذاشت و گفت: این حرف را نزن من بدون تو هیچ هستم.
اسمیت کف دست او را بوسید و دستش را گرفت و از داخل جیب کاپشن یک جعبه ی کوچک درآورد. انگشتری زیبا در آن بود. گفت: وقتی از سربازی برگشتم این را برای تو خریدم که وقتی ازدواج کردیم در دستت کنم. ولی وقتی ماریا گفت که تو به ایران برگشته ای تمام آرزوهایم بر باد رفت و فقط این انگشتر برایم به خاطره ماند و بعد انگشتر را به دست لیدا کرد و گفت: این تنها خواهش من این است که از این انگشتر خوب مراقبت کنی و همیشه در انگشتت بگذاری تا هیچوقت مرا فراموش نکنی و بعد آهی کشید و لبخند غمگینی زد وگفت: وقتی انگشتر را در دستت کردم یک لحظه احساس خوبی بهم دست داد. احساس کردم که تو دیگه نامزد شده ای. لیدا من دیگه از خدا هیچی نمی خواهم و دیگه آرزویی ندارم و بعد به لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا تو هم لبخند بزن و برای یک لحظه هم که شده بگذار که من تو را برای خودم بدانم.
لیدا گیج شده بود و از حرفهای او سر در نمی آورد. اسمیت سر لیدا را بوسید و در حالی که خوشحال بود و لبخند روی لب داشت عقب رفت و گفت: لیدا من دیگه هیچی از خدا نمی خواهم و حالا خوشبخت ترین مرد دنیا هستم چون به تو رسیدم. چیزی که همیشه آرزویش را در سینه داشتم و دوباره آرام آرام به عقب رفت. می خندید و حرف می زد.
لیدا با فریاد گفت: اسمیت خطرناک است. اینقدر عقب نرو.
ولی اسمیت توجهی نکرد. و گفت: لیدا، امیدوارم همیشه در زندگی خوشبخت باشی. من ارزوی زندگی خوب را برایت دارم. هیچوقت فراموشم نکن . و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خدایا از اینکه مرا به ارزویم رساندی خیلی سپاسگذارم و بعد ناگهان خودش را از پشت بام به پایین پرت کرد.
لیدا با وحشت جیغی کشید و به سرعت به طبقه ی پایین رفت. جمعیت زیادی دور اسمیت جمع شده بودند. لیدا به شدت آنها را کنار زد. تمام هیکل اسمیت غرق در خون بود. لیدا فریاد می کشید و سر او را در آغوش گرفت و همچنان گریه می کرد و فریاد می کشید تا در کنار او بی هوش شد.
وقتی به هوش آمد خودش را روی تخت درمانگاه دید. با پریشانی بلند شد . پرستار داخل اتاق امد. لیدا با گریه گفت: اسمیت را کجا بردند؟ او خودش را چرا کشت؟
در همان لحظه ماریا وارد اتاق شد. وقتی لیدا را دید با ناراحتی گفت: عزیزم خدا را شکر که بهوش امدی.
او را در اغوش کشید . لیدا همچنان گریه می کرد و سراغ اسمیت را از او می گرفت. ماریا با گریه گفت: اسمیت در سردخانه همین درمانگاه است. اخه او چرا با خودش این کار را کرد؟
هر چه ماریا به لیدا اصرار کرد که با هم به خانه بروند لیدا قبول نکرد. می خواست جسد اسیت را ببیند ولی به او اجازه ی این کار را نمی دادند.
صبح جلوی سردخانه نشسته بود و گریه می کرد. ماریا لحظه ای لیدا را تنها نگذاشت. فردای آن روز ماریا برای تدفین اسمیت همه کارها را به تنهایی انجام داد. وقتی جنازه را به خاک سپردند لیدا خیلی بی قرار بود. دکتر برایش قرص آرامبخش تجویز کرده بود. به آپارتمان اسمیت رفت. همچنان اشک می ریخت. تمام وسایل او برایش یک خاطره بود. عکسهای لیدا که همراه او گرفته بود در اتاق خواب اسمیت به چشم می خورد. نمی توانست باور کند که به همین راحتی او را از دست داده است. آلبوم عکس او را برداشت و همچنان که گریه می کرد، عکسها را ورق می زد. آلبوم عکس او را برداشت و همچنان که گریه می کرد عکسها را ورق می زد. شب لیدا می خواست انجا بماند ولی به اصرار لیدا به خانه آنها رفت و فردای آن روز وقتی به فرودگاه رفت به علت بد بودن هوا، هواپیما تا روز بعد تاخیر داشت . لیدا دلش شور می زد که نتواند به موقع در روز عروسی حاضر شود. ساعت هشت صبح فردا هواپیما آماده ی پرواز شد.
ماریا خیلی ناراحت بود. لیدا را بوسید و گفت: عزیزم، از اینکه خواستم که به اینجا بیایی خیلی پشیمان هستم چون ضربه ی سنگینی به تو وارد شد. لیدا ماریا را بوسید و به طرف هواپیما رفت. در هواپیما همچنان آرام اشک می ریخت. نمی توانست لحظه ی آخری که با اسمیت بود را فراموش کند. صورت زیبای او جلوی چشمانش می آمد. خنده های لحظه ی آخر او را نمی توانست از ذهنش بیرون کند. در تهران هوا بد بود و هواپیما مجبور شد در اصفهان بنشیند. لیدا دلش به شور افتاد. ساعت پنج صبح جمعه بود که لیدا به خانه رسید. آرام و بی سر و صدا داخل خانه شد و یکراست به اتاقش رفت. خیلی خسته بود. تمام تنش درد می کرد. صبح با سر و صدای آقا کیوان و بچه ها بیدار شد. انها داشتند درباره ی دیرآمدن لیدا با نگرانی صحبت می کردند. لیدا آرام از پله ها پایین رفت. آنها با دیدن لیدا جا خوردند و قلبا خوشحال شدند. ولی آقا کوروش با عصبانیت گفت: مگه قرار نبود تو دیروز بیایی پس چه شد که اینقدر دیر کردی؟
لیدا سلام کرد و در حالی که رنگ صورتش پریده و غمگین بود گفت:آخه بخاطر بد بودن هوا، هواپیما تاخیر داشت و در تهران هم موفق به فرود نشد و در آخر روی باند اصفهان نشست و کمی هم آنجا معطل شدم. ساعت پنج صبح بود که به خانه رسیدم.
مروارید خانم با ناراحتی گفت: این موضوع را به آرمان بگو . طفلک دیشب تا ساعت دو نیمه شب اینجا بود و چقدر هم بی قرار می کرد. به خانه ی ماریا تلفن زد ولی کسی گوشی را برنمیداشت. با فرودگاه هم تماس گرفت ولی کسی جواب درست و حسابی به او نمی داد. وقتی دیشب دید نیامدی خیلی عصبانی شد و به خانه ی خودشان رفت.
لیدا با خستگی و با حالت عصبی گفت: مقصر که من نبودم. هواپیما نمی توانست در این هوای بد روی باند بنشیند.
آقا کیوان برای آرمان تلفن زد و به او گفت که لیدا امده است. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که آرمان به خانه ی آنها امد. خیلی عصبانی بود. امیر به سرعت به طرف آرمان رفت و قبل از اینکه او وارد پذیرایی شود، موضوع را برای آرمان تعریف کرد و بعد هر دو وارد پذیرایی شدند. آرمان در حالی که عصبانیتش را به اجبار کنترل کرده بود گفت: پس چرا به ما تلفن نزدی که ما از نگرانی دریابیم.
لیدا روی مبل نشست و با بی حوصلگی گفت: اصلا حوصله نداشتم تا توی صف باجه ی تلفن بایستم . و بعد با ناراحتی ادامه داد: قرار بود که آبروی جنابعالی را جلوی مهمانها نبرم و همین طور هم شد. من الان اینجا هستم و مراسم عروسی هم بعد از ظهر شروع می شود و تا حالا که اتفاقی نیفتاده است. و بعد با ناراحتی به طبقه ی بالا رفت. همه از این رفتار لیدا متعجب بودند که چرا اینطور اخلاقش عوض شده است.مادر لیدا به طبقه ی بالا رفت و با عصبانیت گفت: دختر تو چرا اینجوری شدی؟ چرا مشکی پوشیده ای؟پاشو لباستو عوض کن و با فتانه به آرایشگاه برو. تا حالا چند دفعه غزاله از آرایشگاه تلفن زده است. میگه آرایشگاه منتظرت است.
لیدا با بی حالی روی تخت دراز کشید و گفت: من به آرایشگاه نمی روم. همینجوری بهتر است. فقط لباسم را عوض می کنم.
مادر جا خورد و آرام به صورتش نواخت و گفت: خدا مرگم بده. بیچاره غزاله از صبح در آرایشگاه منتظر تو است. پاشو زود آماده شو و این مسخره بازی ها را کنار بگذار.
لیدا با خشم گفت: نمی خواهم به آرایشگاه بروم. لطفا تنهایم بگذار.
مادر لیدا با عصبانیت از اتاق خارج شد و آرمان را صدا زد و همراه او به اتاق برگشت و رو کرد به آرمان و گفت: لیدا دیوانه شده .میگه به آرایشگاه نمی رود.
آرمان با عصبانیت به طرف لیدا امد. بازوی او را محکم گرفت و از روی تخت بلندش کرد و با خشم گفت: لیدا تو چرا اخلاقت عوض شده؟ چرا اینکارها را می کنی؟
در همان موقع عمو کوروش و آقا کیوان به داخل اتاق امدند. لیدا به گریه افتاد و خودش را از میان دست آرمان بیرون کشید و با هق هق گفت: تو رو خدا مرا تنها بگذارید. چرا نمی گذارید هر جور که دوست دارم خودم را برای عروسی آماده کنم.
آقا کوروش رو به ارمان و بقیه کرد و گفت: لطفا شما بروید بیرون تا ببینم درد این دختر چی است که اینقدر پسر را اذیت می کنه؟
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاهی انداخت و از اتاق خارج شد. وقتی اتاق خلوت شد، آقا کوروش به طرف لیدا امد و با عصبانیت گفت: دخترم تو چرا اینجوری شدی؟ مگه در ایتالیا به تو چه گذشته که اینطوری آشفته ات کرده است؟
لیدا که همچنان گریه می کرد گفت: خواهش می کنم منو تنها بگذارید. به شما قول می دهم در مراسم آنطور که شما می خواهید حاضر شوم. فقط التماس می کنم که کمی راحتم بگذارید تا به خودم بیایم.

shirin71
10-14-2011, 12:28 AM
قسمت هشتاد و هفتم:
آقا کوروش وقتی بی تابی لیدا را دید با ناراحتی از اتاق خارج شد. یک ساعت بعد خواهر آرمان آمد و با ناراحتی گفت: از صبح تا حالا در آرایشگاه هستم. پس چرا لیدا نمی آید؟ وای خدا آدم مگه این قدر نسبت به خودش بی خیال میشه!! و خواست لیدا را صدا بزند و با هم به آرایشگاه بروند که آرمان مانع شد و گفت: الان خودم می روم و او را صدا می زنم. و بعد به اتاق لیدا امد. دید که لیدا روی تخت دراز کشیده است و اشک از روی صورت قشنگش می غلتد. از دست او کلافه شده بود. با ناراحتی کنار او نشست و گفت: لیدا نکنه نمی خواهی با من زندگی کنی؟
لیدا هراسان بلند شد و گفت: نه آرمان این حرف را نزن. تو تمام زندگی من هستی.
آرمان به لیدا نزدیکتر شد. دستی به موهای او کشید و لبخندی مهربان زد و گفت: پس چرا اینقدر اذیتم می کنی؟
لیدا جواب داد: فقط دوست دارم کمی تنها باشم.
آرمان گونه ی او را بوسید و گفت:عزیزم خواهش می کنم به آرایشگاه برو، غزاله پایین منتظر تو است. اگه نروی می دانی که غوغا به پا می کند و من حوصله جر و بحث با او را ندارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه. من به آرایشگاه می روم. و بعد بلند شد و همراه آرمان به طبقه ی پایین رفت. از فرط گریه چشمهایش سرخ شده و پف کرده بود. غزاله با کنجکاوی او را نگاه کرد و پرسید: ببینم مگه اتفاقی افتاده است؟
لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: مگه شما وقتی می خواستید خانه ی شوهر بروید شب قبلش گریه نکردید؟
غزاله عشوه ای آمد و گفت: من با تو فرق می کنم. تو با یک دکتر ازدواج کرده ای و گریه کردنت بی مورد است. می بینی که داداشتم چطور مثل موم توی دستهای توست.
آرمان چشم غره ای به خواهرش رفت. لیدا از فتانه و فریبا خواست که همراه او به آرایشگاه بیایند و انها هم قبول کردند. وقتی لیدا خواست به آرایشگاه برود در چهره اش غم موج می زد و آرمان به خوبی این را حس کرده بود که لیدا از چیزی ناراحت است. جلوی در باغ که رسیدند آرمان لیدا را صدا زد. لیدا که جلوی در بود به طرف او برگشت . آرمان گفت: تو چرا اینقدر ناراحت هستی؟ دوست ندارم در روز عروسیمان غمگین باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: آخه بی انصاف. انگار دارم به خانه ی شوهر می روم. خیلی طبیعی است که باید دلتنگ باشم.
آرمان لبخندی زد و گفت: امیدوارم فقط بخاطر این موضوع ناراحت باشی نه چیز دیگه ای. و بعد دست او را گرفت و گفت: لیدا به تو قول می دهم که خوشبختت می کنم.
لیدا گفت: من هم هیچوقت نمی گذارم در زندگی احساس ناراحتی کنی.
در همان لحظه غزاله با صدای بلند گفت: بس کنید. نکنه تا شب می خواهید همینجا صحبت کنید. دیرمان شده است.
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: بقیه حرفمان می ماند برای شب. برو عزیزم. و لیدا همراه غزاله و فریبا و فتانه به طرف آرایشگاه رفت. موقع آرایش کردن رسید. غزاله آرایش غلیظی کرده بود. لیدا رو کرد به آرایشگر و گفت:خواهش می کنم مرا مانند دلقک آب و روغن ندهید. می خواهم آرایشم ساده باشد.
آرایشگر خنده ای کرد و گفت: از الان داری با خواهرشوهرت می جنگی؟
لیدا جا خورد و گفت: ولی من از حرفم منظوری نداشتم، فقط از
آرایش غلیظ خوشم نمی آید.
خانم آرایشگر لبخندی زد و گفت: باشه. اینقدر تو را زیباتر کنم که حتی شوهرت تو را نشناسد.
بعد از آرایش و پوشیدن لباس عروسی و تاج نگینی، همه زیبایی او را تحسین کردند. تنها غزاله بود که از آرایش کم لیدا غر می زد. خانم آرایشگر رو به غزاله کرد و گفت: آرایش شما اینقدر غلیظ است که کار من به چشم نمی آید. و بعد چشمکی به لیدا زد و به طرف فتانه رفت تا موهای او را فرم دهد.
آرمان به دنبال لیدا آمد. وقتی او را دید لبخندی زد و گفت: وای لیدا چقدر خوشگل شدی.
لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: تو هم خیلی باوقار شدی. از انتخاب خودم خیلی خوشحالم. و بعد دستش را در دست او حلقه زد و از آرایشگاه بیرون مدند.
وقتی به خانه ی آقای بهادیر رسیدند، امیر با جمعی از جوانها جلوی در خانه بود و از مهمانهایی که به مجلش جشن می امدند به گرمی استقبال می کرد. وقتی آرمان و لیدا از ماشین پیاده شدند جمعیت زیادی اطراف آنها را گرفتند و مادر لیدا برایشان اسفند دود کرد. صدای کف زدن و هِل هِل همه فضا را پر کرده بود. لحظه ای نگاه امیر و لیدا بهم خیره ماند. امیر در حالی که رنگ صورتش پریده بود لبخند سردی به لیدا زد و از جلوی چشمان او دور شد و به طرف دوستانش رفت. لیدا بغضش را فرو خورد و دست آرمان را فشرد.
وقتی هر دو سر سفره ی عقد نشستند عاقد که به اصرار آرمان به خاطر ظاهر قضیه آمده بود تا پدر و مادرش متوجه عقد لیدا و او که قبلا انجام شده بود نشوند، آمد و کنار آرمان ایستاد و خطبه ی عقد را با صدای بلند خواند.
بعد از مراسم عقد، لیدا هر چه به اطراف نگاه کرد امیر را ندید. خاله ی لیدا همراه علی و شوهرش در مراسم حضور داشتند و شوهر مادرش و بچه ها هم بودند. جمعیت زیادی دعوت بودند . همکاران آرمان هر کدام با دسته گل های قشنگی برای تبریک به آنجا امده بودند. فامیلها هر کدام هدیه به آن دو زوج جوان می دادند.غزاله بخاطر اینکه مادر لیدا را کوچک و نحقیر کند سینه ریز گرانقیمتی به لیدا هدیه داد و بعد عشوه ای به مروارید خانم امد.
وقتی نوبت مادر لیدا رسید، او یک جعبه ی جواهر بزرگی به دست لیدا داد. لیدا با تعجب جعبه را باز کرد. سرویس کامل برلیان داخل ان به چشم می خورد. سینه ریز خیلی زیبا با دستبند و گوشواره و انگشتر قشنگی در ان بود. مادرش خم شد و دخترش را با بغض بوسید و آرام گفت: این سرویس طلا را پدرت روز عروسیمان به من هدیه داد و من همچنان ان را حفظ کردم به امید روزی که آن را به تو بدهم.
لیدا اشک در چشمانش حلقه زد و مادرش را بوسید و با صدای گرفته از او تشکر کرد.
لیدا در مراسم عروسی حیلی گرفته و غمگین بود و زیاد لبخند روی لبهایش نمی نشست و آرمان متوجه ناراحتی او بود و نگران به نظر می رسید. وقتی آرمان حلقه را در انگشت لیدا می کرد چشمش به انگشتری که اسمیت در دست او کرده بود افتاد. لیدا با بغض انگشتر را در از انگشتش دراورد و در دست دیگرش کرد و بعد آرمان حلقه را در دست او کرد و جلوی همه دست او را بوسید. همه برایشان کف زدند. لیدا نگاهی به غزاله انداخت و غزاله چشم غره ای به آرمان رفت و عصبانی شد که چرا برادرش دست لیدا را جلوی همه بوسیده است. و آرمان لبخندی زد و دست لیدا را فشرد.
لیدا و آرمان با مهمانها خوش امد گویی می کردند که لیدا متوجه شد که آقا کوروش با تلفن صحبت می کند و خیلی ناراحت است. وقتی گوشی را گذاشت به طرف لیدا امد و خواست که با او تنها صحبت کند و بعد خودش به اتاق لیدا رفت. آرمان با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا لبخند سردی به او زد و به اتاقش رفت. وقتی در را بست ، آقا کوروش به طرف لیدا آمد و با عصبانیت فریاد زد و گفت: لیدا تو چرا نگفتی که اسمیت از بین رفته است؟
لیدا با بغض گفت: آخه فکر نمی کردم برایتان مهم باشد. چون شما از او خوشتان نمی آمد. و بعد در حالی که قطرات اشک از چشمانش می غلتید ادامه داد: او خودکشی کرد. خیلی به من اصرار کرد تا دیگه به ایران برنگردم و در کنار او باشم ولی من قبول نکردم. به من قول داد اگه در کنارش باشم ، مواد را ترک می کند و مانند قبل قوی و سالم می شود ولی من دل او را شکستم.
در همان لحظه آرمان در زد و وارد اتاق شد. لیدا جلوی آینه ایستاد و صورتش را از اشک پاک کرد. آرمان با نگرانی پرسید عمو جان چی شد چرا خواستید با لیدا تنها صحبت کنید؟
آقا کوروش گفت: من متوجه ناراحتی لیدا شده ام که چرا از وقتی برگشته اینقدر ناراحت است. اسمیت خودکشی کرده و لیدا بخاطر همین ناراحت است.
آرمان با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و با اخم گفت: لیدا تو چرا چیزی به من نگفتی؟ یعنی اینقدر به من بی اعتماد هستی که حرفی به من نزدی؟
لیدا جواب داد: به خدا فکر نمی کردم شماها از شنیدن خبر مرگ او ناراحت شوید.
آرمان با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ خوب او هم انسان بود و مرگ یک انسان تاسف برانگیز است.
لیدا دوباره به گریه افتاد و با هق هق گفت: او جلوی چشم من خودکشی کرد. تا دو روز شوکه بودم. قبل از مرگش خیلی صحبت کرد و انگشتری که به مناسبت عروسی خودش با من خریده بود در دستم کرد. می گفت:آرزو داشت روزی آن را در دستم کند. او خیلی داغون شده بود. اصلا فکرش را نمی کردم تا این حد مرا دوست داشته باشد. من در مرگ او مقصر هستم.
آرمان در حالی که رنگ صورتش پریده بود با خشم گفت: اصلا ازت توقع نداشتم که این مسائل را از من مخفی کنی.همیشه فکر می کردم تو کسی هستی که می شود به صداقتت اطمینان کرد. من چه ادم ساده ای بودم که گول ظاهرت را خوردم. تو نمی دونی منظور اسمیت از انگشتر که دستت کرده چه بود؟! آره او می خواست به خودش بقبولاند که تو را نامزد خودش کرده است و تو هم خیلی راحت این اجازه را به او دادی . تو اینها را از من مخفی کردی، اخه برای چی؟
آقا کوروش به حالت تاسف سری برای لیدا تکان داد و از اتاق خارج شد.آرمان با ناراحتی لبه ی تخت نشست. لیدا به طرفش رفت. جلوی پای او زانو زد و دستش را گرفت و گفت:آرمان تو رو خدا ناراحت نشو او این انگشتر را در دستم تا همیشه از او یادگاری داشته باشم. چرا تو اخلاقت اینطوری شده؟
آرمان دستش را از دست او بیرون کشید و سرش را میان دو دستش گرفت و آرام گفت:لیدا از جلوی چشمم بر بگذار لحظه ای تنها باشم. من بهت که گفتم از پنهان کاری و دروغ متنفر هستم.
لیدا با ناراحتی گفت:آرمان خواهش می کنم خودت را ناراحت نکن. هر جور دوست داری منو تنبیه کن. فقط نخواه که ازت جدا شوم.
آرمان با ناراحتی به او نگاه کرد ولی سکوت کرده بود و این سکوت لیدا را عذاب می داد. غزاله به اتاق امد و گفت:شما چرا اینجا نشسته اید؟ همه منتظرتان هستند. انگار یادتان رفته این جشن مال شماست. چرا خودتان را در اتاق حبس کرده اید؟ و بعد با غرغر به طبقه ی پایین رفت.
آرمان آرم بلند شد و بدون اینکه به لیدا حرفی بزند به طبقه ی پایین رفت. لیدا هم پشت سر او به راه افتاد. وقتی دست آرمان را گرفت او بی تفاوت بود. آقا کوروش نگران آرمان بود. آرام نزدیک لیدا شد و آهسته گفت: اشتباه کردی که موضوع انگشتر را به او گفتی. تو از غیرت و تعصب مردهای ایرانی هیچی نمی دانی. این حرفهای تو او را ناراحت کرده است.
لیدا با ناراحتی نگاهی به آرمان که داشت با همکارانش صحبت می کرد انداخت و گفت: نمی خواستم او را ناراحت کنم. دوست داشتم او از همه چیز بین من و اسمیت باخبر باشد ولی او عصبانی شد.
آقا کوروش پوزخندی زد و گفت:اخه دختره ی نادان بعضی از حرفها را نباید به مردها گفت و من حالا نگران تو هستم.
لیدا لبخندی زد و گفت: نگران نباشید، آرمان را می توانم دوباره به طرف خودم بکشم. او دیوانه ی من است.
آقا کوروش خنده ای کرد و گفت: از تو بعدی نیست که این کار را بکنی و بعد خنده کنان از کنار لیدا رد شد. وقتی لیدا کنار آرمان نشست به شوخی گفت: راستی چرا خانم دکتر را دعوت نکرده ای؟
آرمان جوابش را نداد و اصلا او را نگاه نکرد.
لیدا گفت:آرمان خودتو لوس نکن. و بعد ادامه داد: اگه موافق باشی امشب من همینجا بمانم. با این ناراحتی که تو داری فکر نکنم مایل باشی که مرا به خانه ی خودت ببری.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و در حالی که سعی می کرد خشم خودش را کنترل کند گفت: اگه پشیمان شده ای بگو، لازم نیست اینقدر بهانه ی مرا بگیری.
لیدا لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم این چه حرفی است! آخه حس می کنم تو مایل نیستی امشب من جلوی چشمت باشم. چون اصلا توجهی به من نداری.
آرمان با اخم گفت: این دیگه به خودم مربوط است اگه دوست نداری به خانه ی خودت بیای، مسئله فرق می کند.
لیدا دست آرمان را گرفت و گفت: من برای اینکه هر چه زودتر در خانه ی تو باشم لحظه شماری می کنم و حالا تو با بی انصافی این حرف را می زنی!
آرمان سکوت کرد و سعی می کرد بیشتر با دوستانش حرف بزند. لیدا حرصش درآمده بود که چرا او سکوت کرده است.
در همان لحظه مادر لیدا با ناراحتی به طرف او امد و گفت:لیدا می خواهم با شما صحبت کنم.
لیدا بلند شد و همراه مادرش به اتاق خواب خودش رفت. وقتی در را بست مادرش با ناراحتی رو به لیدا کرد و گفت: این دیگه چه مسخره بازی است که تو درآوردی.الان آقا کوروش موضوع را برایم تعریف کرد، نادان تو چرا دیگه حرف انگشتر را به آرمان زدی؟ او خیلی ناراحت است.
لیدا جواب داد: مامان من حالا چکار کنم؟ خب می خواستم چیزی را از او پنهان نکنم. ولی او فکر می کنه که من به او اطمینان ندارم.
در همان لحظه آرمان به اتاق امد. مادر رو به ارمان کرد و گفت: ببخشید که شما را صدا زدم چون کار مهمی با شما دو نفر داشتم.
آرمان گفت:بفرمایید مادر گوش میدهم.
مادر لیدا گفت:اگه شما مایل باشد امشب بخاطر موضوع اون پسر خارجیه که باعث ناراحتی شما شده است، لیدا به خانه ی شما نیاید چون می دانم شما را ناراحت تر می کند. بهتره امشب پیش ما بمونه.
آرمان جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: میل خود لیدا است اگه دوست نداره به خانه ی خودش بیاید. من اصرار نمیکنم و بعد رو به مادر لیدا کرد و ادامه داد: شما نگران ناراحتی من نباشید.
لیدا به طرف آرمان رفت و دستش را گرفت و گفت:عزیزم این حرف را نزن البته که دوست دارم در خانه ی تو باشم. بعد با شیطنت ادامه داد:اگه خودت مایل نیستی که من را ببینی حاضرم چند روزی از هم دور باشیم تا کمی از ناراحتیت کم شود. من می توانم این مدت را در شمال پیش مادر بمانم.
آرمان از حرف او عصبانی شد چون اصلا دوست نداشت لحظه ای از لیدا دور باشد. با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و گفت:لیدا خجالت بکش . هر چی بهت چیزی نمیگم تو بیشتر عصبانی ام می کنی. لازم نیست هیچ کجا بروی. همیت امشب باید به خانه ی خودت بیایی.فهمیدی؟این حرفهای مسخره را هم تمام کن و بعد سریع از اتاق خارج شد.
لیدا به خنده افتاد. مادرش با نگرانی گفت:وای دختر تو چقدر بی خیال هستی ، انگار نه انگار که آرمان از دستت ناراحت است.
لیدا با خنده گفت: مادرجان نگران هیچی نباش. آرمان فقط قیافه برام گرفته. و بعد از اتاق خارج شد. وقتی کنار آرمان نشست، آرمان نگاهی با دلخوری به او انداخت. لیدا نیشخندی شیطنت آمیز به او زد که آرمان قلبش برای او به تپش افتاد ولی برخلاف میلش به او اخم کرد و از او رو برگرداند.
مراسم عروسی تا ساعت دو نیمه شب طول کشید، وقتی آرمان و لیدا در خانه خودشان تنها ماندند آرمان به اتاق خواب رفت و بدون توجه به لیدا لباسش را عوض کرد و بعد به پذیرایی آمد و روی کاناپه دراز کشید. لیدا هم بعد از تعویض لباس آمد کنار او نشست. دستش را روی سینه ی آرمان گذاشت . آرمان آرام دست او را عقب زد و به او پشت کرد. لیدا گفت:عزیزم چای می خوری برایت بیاورم؟
آرمان جوابش را نداد.لیدا با ناراحتی گفت: آرمان تو چرا مثل آدمهایی که زنشان به آنها خیانت کرده است با من رفتار می کنی؟ اگه من دوستت نداشتم که به ایران بر نمی گشتم. فقط این عشق تو بود که مرا به آغوش تو بازگرداند تا در کنارت باشم. من زندگی با تو را دوست دارم. می خواهم از مردی که عاشقش هستم بچه های خوبی داشته باشم. من از این سکوت تو دارم عذاب می کشم. اینقدر بی انصاف نباش.
آرمان سکوت کرده بود و به ظاهر چشمهایش را بسته بود. لیدا با ناراحتی بلند شد و به اتاق خواب رفت و از خستگی خیلی زود خوابش برد.
صبح کمی زودتر از خواب بیدار شد و برای آرمان صبحانه ی مفصلی درست کرد. وقتی به طرف او رفت، دید که بدون روانداز روی کاناپه خوابیده است.پتویی برداشت و روی آرمان انداخت و خودش هم روی کاناپه ی رو به رویش دراز کشید ولی ناخوداگاه خوابش برد . وقتی بیدار شد دید که آرمان خانه نیست. پتوی خودش را روی او انداخته است. به آشپزخانه رفت، صبحانه دست نخورده بود. ناراحت شد و بدون اینکه خودش هم چیزی بخورد آنها را جمع کرد. نمی دانست آرمان برای ناهار به خانه می آید یا نه. به بیمارستان تلفن زد. وقتی با آرمان صحبت می کرد لحن صدای هر دو سرد و سنگین بود. آرمان گفت که برای ناهار به خانه نمی آید و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. لیدا کم کم نگران شده بود که نکنه این مسئله باعث جدایی آنها شود و دلش شور می زد.در خانه حوصله اش سر رفته بود . یک ساعت بعد تلفن زنگ زد. وقتی لیدا گوشی را برداشت کس صحبت نکرد.لیدا می دانست که آرمان است که نگران اوست. ساعت یک بعدازظهر لیدا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می خواند که تلفن زنگ زد، ولی لیدا عمدا گوشی را برنداشت. چندبار تلفن زنگ خورد ولی لیدا توجهی نکرد. نیم ساعت بعد صدای چرخیدن کلید در به گوشش خورد و آرمان وارد خانه شد.
لیدا لبخندی زد و به طرفش رفت و گفت:سلام چقدر زود تشریف آوردی!
آرمان با اخم گفت:چرا هر چه به خانه زنگ می زنم گوشی را بر نمی داری؟

shirin71
10-14-2011, 12:29 AM
لیدا در حالی که می خواست کت آرمان را از او بگیرد گفت:اخه به چه درد می خوره وقتی حرف نمی زنی! و بعد کت او را گرفت و به روی رخت آویز آویخت. آرمان وارد اتاق شد و روی کاناپه نشست. لیدا گفت: ناهار خورده ای؟
آرمان بدون اینکه او را نگاه کند گفت:آره خورده ام.
لیدا کنار او نشست و گفت: تو که گفتی ظهر نمی آیی!
آرمان به کاناپه تکیه داد و پاهایش را روی میز وسط کاناپه گذاشت و گفت: نکنه از امدن من ناراحت هستی؟
لیدا لبخندی زد و نزدیک او شد و به بازوی او لم داد و گفت: اتفاقا خیلی خوشحال هم هستم. و با شیطنت به پهلوی او لم داد.
آرمان با اخم بلند شد ودر حالی که صورتش گلگون شده بود به طرف دستشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. لیدا سریع به آشپزخانه رفت و برای آرمان یک لیوان آب پرتقال درست کرد. آرمان دستش را با حوله پاک کرد و دوباره روی کاناپه دراز کشید. لیدا لیوان آب پرتقال را روی میز گذاشت و کنار ارمان نشست و گفت:عزیزم بلند شو برات آب پرتقال درست کرده ام.
آرمان با عصبانیت گفت: لیدا منو تنها بگذار . تو با این کارهایت غرور منو خرد می کنی.
لیدا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: عزیزم خود تو برایم مهم هستی. تو نباید از چیزی ناراحت باش. یکی از دوستانم هم بعد از ازدواج همین مشکل را با شوهرش داشت و این موضوع باعث نشد که خللی در زندگیشان ایجاد شود. ولی تا حالا با هم زندگی می کنند. تو هم نباید خودتو از این موضوع ناراحت کنی.
آرمان جا خورد، چون متوجه منظور لیدا شد. روی مبل نشست و در چشمان لیدا که موج شیطنت در آن می درخشید نگاه کرد و با اخم گفت: لیدا خجالت بکش. خودت خوب می دانی که اینطور نیست.
لیدا با نیشخندی موزیانه گفت: من از کجا بدانم که اینطور نیست؟!
به غیرت آرمان برخورد. با خشم بلند شد و مچ دست لیدا را محکم گرفت و به طرف اتاق خواب برد.
غروب بود که زنگ در به صدا درامد. آرمان و لیدا هر دو بیدار شدند. لیدا سریع بلند شد و به طرف در رفت. وقتی در را باز کرد غزاله و مادر شوهرش را پشت در دید . با تعجب سلام کرد. غزاله و مادرش احوال پرسی کردند و داخل خانه شدند. لیدا به اتاق خواب برگشت رو به آرمان کرد و گفت: پاشو، مادر و خواهرت امده اند.
آرما خمیازه ای کشید و آرام بلند شد. رو به روی او ایستاد و گفت: لیدا تو با اون زبان افسون گرت آخر مرا دیوانه می کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: بهت گفتم که نمی گذارم هیچوقت از دستم ناراحت شوی.
در همان لحةه صدای غزاله بلند شد که گفت:ای بابا چرا تا ما را دیدید زود قایم شدید؟
آرمان گفت: غزاله از امروز جنگش را اعلام کرد. این موقع روز آنها چه می خواهند که اینجا امده اند؟!
لیدا گفت:لباس بپوش بیا بیرون خوب نیست که انها تنها بنشینند.
بعد خودش از اتاق خارج شد و رو کرد به غزاله و گفت: می خواستم داداش شما را از خواب بیدار کنم.
غزاله پشت چشمی نازک کرد و گفت: نکنه از دیشب تا حالا شماها خوابیده اید؟!
در همان لحظه آرمان از اتاق خارج شد و گفت: خب مگه شما ناراحت هستید؟
غزاله جا خورد و گفت: نکنه صبحانه و ناهار نخورده اید!
آرمان با لحن جدی گفت: چرا خورده ایم.
غزاله نگاهی به مادرش انداخت. بیچاره پیرزن در حالی که سرخ شده بود گفت: اگه میشه چند کلمه با تو تنهایی صحبت کنیم.
لیدا لبخندی نگران زد و به آشپزخانه رفت و خودش را سرگرم درست کردن چای کرد ولی نگران بود. بعد از چند لحظه صدای خشمگین آرمان را شنید که با مادرش صحبت میکرد. لیدا سریع به اتاق برگشت و آرمان را دید که مچ دست غزاله را گرفته است و او را به طرف اتاق خواب می برد. غزاله در حالی که سرخ شده بود با ناراحتی گفت: داداش این چه کاری است؟ ما فقط یک سوال از تو کردیم.
آرمان با عصبانتی گفت:بیا ببین تا خیالت راحت شود و دست از سر این دختر معصوم برداری. تو چرا اینقدر کینه ای هستی! ای بابا خجالت بکشید. چرا می خواهید با این کار اعصابمان را خورد کنید. و بعد رو به مادرش کرد و گفت: مگه لیدا گواهی دکتر را به شما نشان نداد؟مگه شما با چشم های خودتان گواهی را ندیدید؟
مادرش که رنگ صورتش پریده بود گفت:آره پسرم ولی خواهرت قانع نمی شد و اصرار داشت که حتما از تو بپرسم.
لیدا متوجه موضوع شد و با ناراحتی گفت: من گواهی را برای این روز می خواستم تا از این حرفهای ناحق جلوگیری کرده باشم.
آرمان با خشم به غزاله نگاه کرد و کنار لیدا ایستاد و با عصبانیت گفت: اگر هم اینطور نبود به شماها هیچ ربطی نداشت ولی حالا خوب شد که همه چیز را دیدید. حالا می توانید با خیال راحت از خانه ام بروید بیرون چون این موضوع به هیچکس ربطی ندارد. لطفا ما را تنها بگذارید.
غزاله و مادرش در حالی که ناراحت بودند از خانه بیرون رفتند. آرمان با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت:وای این زن چقد حسود و کینه ای است.
لیدا لبخندی زد و گفت: بهتر نیست عمه و دخترعمه ات را هم با خبر کنیم تا آنها هم مطمئن شوند؟
آرمان اخمی کرد و گفت: من باید بدانم و به آنها ربطی ندارد. تو هم دیگه اینقدر شلوغش نکن.
لیدا لبخندی زد و به طرف آرمان رفت و گفت: آرمان خیلی دوستت دارم.
آرمان گفت: من هم دوستت دارم ولی باورت میشه که دارم از گرسنگی غش می کنم.
لیدا هم جواب داد: تو هم باورت میشه که از صبح تا حالا هیچی نخورده ام. و بعد هر دو با خنده به طرف آشپزخانه رفتند.
لیدا میز را چید و هر دو سر میز غذا نشستند. آرمان گفت: این اولین غذایی است که بعد از نامزدیمان راحت از گلویم پایین می رود. اخه همیشه با دلهره و نگرانی غذا می خوردم.
لیدا گفت:آرمان تو مرا بخشیده ای؟
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و گفت: من از موضوع انگشتر ناراحت نبودم چون می دانستم که تو پاکتر از این حرفها هستی. ولی از این عصبانی بودم که هنوز مرا خوب نشناخته ای که درباره ی اسمیت همه چیز را از من پنهان کردی در صورتی که می دانستی واقعا دوستت دارم. لااقل می توانستم کمکت کنم ولی تو با بی انصافی مانند یک غریبه همه چیز را از من پنهان کردی.
وقتی نیمه های شب سردم شد و به اتاق خواب امدم، دیدم که چقدر راحت بی خیال خوابیده ای، بیشتر عصبانی شدم و حرصم درآمد و دوباره به سر جایم برگشتم در صورتی که تا شش صبح بیدار بودم. تازه خوابم برده بود که توی بدجنس روی من پتو انداختی و وقتی دوباره روی کاناپه دراز کشیدی ماشالله سریع خوابت برد.
لیدا با دلخوری گفت: پس چرا صبحانه ات را نخوردی؟
آرمان در حالی که نوشابه اش را می خورد گفت: آخه می خواستم بیشتر ناراحتت کنم و بعد ادامه داد: لیدا بس کن. اینقدر از زیر زبانم حرف بیرون نکش.
لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: ولی لیدا تو خیلی چرب زبان هستی و منو اسیر این زبان جادوگرت کرده ای. اصلا این شیطنت ها به قیافت نمی خوره. ببینم موضوع شوهر دوستت حقیقت داره.
لیدا به خنده افتاد. آرمان به شوخی چشم غره ای به او رفت و از زیر میز آرام به پای او زد و گفت: وای خدای من شما زنها چقدر سیاستمدار هستید. اگه این مملکت را روزی به دست شما زنها بسپارند یک روزه می خواهید تمام دنیا را تصرف کنید.
لیدا گفت: راستی امشب مادرم به شمال بر می گردد. اگه موافق باشی به خانه آقای بهادری برویم تا با آنها خداحافظی کنیم. نمی دانم علی و حسن شب در خانه ی آقای بهادری راحت بودند یا نه.
آرمان خنده ای کرد و گفت: بهت قول می دهم اگه فتانه و فریبا آرام نشسته باشند آنها حتما با احمد و امیر راحت بوده اند.
لیدا گفت: خودتو لوس نکن آنها دخترهای خوبی هستند.
آرمان گفت:بله می دانم عزیزم مخصوصا وقتی در بالای پشت بام می روند خیلی بهتر می شوند.
لیدا یاد انروز افتاد و خنده اش گرفت و گفت: وای تو چقدر آنروز قیافه ی جدی و خشنی به خودت گرفته بودی.
آرمان با تعجب گفت: مگه تو هم آنجا بودی؟
لیدا گفت: آره. ولی خدا را شکر تو اصلا متوجه نشدی ولی بیچاره فتانه از خجالت آب شد.
آرمان با دلخوری نگاهش کرد و گفت : واقعا تو یک دختر بدجنس و بی انصاف هستی.
لیدا گفت: دیگه بسه این حرفها گذاشته است. بهتره وقتی به خانه ی آقای بهادری می رویم یک دسته گل هم بخریم.
آرمان گفت: باشه پس زودتر غذایت را بخور و اینقدر مرا یاد گذشته نینداز که حرصم در می آید.
لبخندی به هم زدند و مشغول خوردن شدند.
شب لیدا و آرمان با یک دسته گل زیبا به خانه ی آقای بهادری رفتند. همه از دیدن این دو زوج جوان با خوشحالی به طرفشان آمدند.لیدا به طرف مادرش رفت و مادرش او را در آغوش کشید و آهسته گفت: آرمان که اذیتت نکرد؟
لیدا از این حرف مادرش خنده اش گرفت و آرام گفت:نه مادرجان من که گفتم او فقط قیافه گرفته بود. مادر خوشحال شد.
حسن و پدرش و علی و مادرش هنوز در تهران بودند و قرار بود که همراه احمد ساعت یازده به شمال بروند. سر میز شام نگاه لیدا به صورت غمگین و ناراحت امیر افتاد. دوباره در دلش غوغایی به پا شد. به خودش نهیب زد و گفت: بس کن لیدا تو چرا وقتی او را می بینی اینطور آشفته می شوی. چرا ناراحتی او اینطور تو را عذاب می دهد. بسه دیگه.
لیدا سرش را پایین انداخت. بعد از شام همه دوباره دور هم روی مبلها نشستند.شهلاخانم رو به آرمان کرد و گفت:دکتر جان شما از لیدا خانم راضی هستید یا اینکه هنوز شما را اذیت می کند.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و در حالی که صورتش گلگون شده بود لبخندی زد و گفت:حق با شما است.لیدا خیلی خوب شوهرداری می کند. من یکی حریف اون زبان چرب و نرمش نمی شوم.
آقا کوروش با خنده گفت:نکنه دیشب با همین زبان چرب و نرم شما را از عصبانیت بیرون آورد. من می دانم لیداجان خیلی خوب می تونه شما را خوشبخت و سعادتمند کند.
آرمان گفت:من به این موضوع اطمینان داشتم که برای ازدواج بی قرار بودم.
شهلاخانم گفت: راستی می خواهم خبری به شماها بدهم و در حالی که لبخند روی لبهایش بود گفت: قراره فردا شب به خواستگاری برویم.
همه با تعجب گفتند برای چه کسی؟
امیر رنگ صورتش پرید و لحظه ای به لیدا نگاه کرد. آرمان گفت:مبارکه.حالا برای آقااحمد و یا آقاامیر.
شهلاخانم نگاهی به امیر انداخت و با نیشخند گفت:برای امیرجان می رویم. دیشب وقتی از خانه ی شما برگشتیم. امیر این خبر را به من داد.چقدر خوشحال شدیم.
لیدا بی اراده رنگ صورتش پرید و برای یک لحظه حسادت در چشمان درشتش درخشید. آرمان نگاهی به صورت رنگ پریده ی لیدا انداخت و لبخندی با آرامش خیال زد. لیدا که سعی می کرد به خودش مسلط باشد رو کرد به امیر و با صدایی که کمی می لرزید گفت: حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
امیر سرش را پایین انداخت تا از نگاه لیدا که مانند نمکی روی زخمش بود درامان باشد و گفت:دختر همکارم است.شنیده ام دختر خوبی است.
لیدا با تعجب گفت:شنیده ای؟
امیر در حالی که دیگر نمی توانست رو به روی لیدا بنشیند،بلند شد و به طرف کتابخانه می رفت و گفت:آره آخه هنوز او را ندیده ام ،فقط عکس او را در دست پدرش دیده ام.
لیدا متوجه شد که امیر به خاطر او می خواهد با هر کسی که شده ازدواج کند تا آرمان دیگه به لیدا کنایه نزند. لیدا در دلش از این موضوع ناراحت بود و آرمان به خوبی این را حس می کرد و کمی نگران به نظر می رسید. ساعت یازده شب مادر لیدا با خانواده اش و خاله و پسرخاله اش به شمال رفتند. مادرش قبل از رفتن کلی لیدا را نصیحت کرده بود و لیدا به مادرش قول داده بود که نگذارد آرمان از او ناراحت شود.
وقتی آرمان و لیدا می خواستند به خانه ی خودشان برگرداند،امیر رو به لیدا کرد و گفت:لیدا خانم خیلی دوست دارم شما هم فردا در مراسم من باشی.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت. آرمان لبخندی زد و گفت: حتما می آید. این وظیفه ی لیداجان است که در مراسم خواستگاری برادرش حضور داشته باشد.
امیر تشکر کرد . لیدا و آرمان به خانه برگشتند. وقتی لیدا با خشتگی روی تخت دراز کشید، در فکر چهره ی غم گرفته ی امیر بود و نمی دانست او چرا اینقدر غمگین است! با خودش می گفت نکنه ان دختر مورد علاقه ی امیر نیست. وقتی آرمان لیدا را در فکر دید لبخندی زد و کنارش دراز کشید و گفت: چیه عزیزم؟چرا در فکر هستی؟ نکنه آقا امیر مغز زن عزیز منو به خودش مشغول کرده است؟
لیدا جا خورد و به طرف آرمان غلتی زد و با لبخند گفت:باز که تو کنایه زدی. نکنه می خواهی باز تنبیه ات کنم. بعد موضوع حرف را عوض کرد. آرمان با اشتیاق و علاقه ی تمام به حرفهای او گوش می داد و در دل به بخاطر انتخاب درستی که کرده است تبریک می گفت.
فردا غروب لیدا لباس مناسبی پوشیده چادر سرش کرد و منتظر ماند تا امیر به دنبالش بیاید . هر چه از آرمان خواست که او هم به این خواستگاری بیاید آرمان قبول نکرد و گفت که باید دو ساعتی به بیمارستان برود و به یک بیمار بدحالش سر بزند. ساعت شش غروب، امیر همراه پدر و مادرش و آقاکوروش به دنبال لیدا آمدند. وقتی در خانه ی آقای کریمی همکار امیر نشسته بودند. لیدا لحظه ای به صورت رنگ پریده ی امیر نگاه کرد. امیر کنارش نشسته بود و لیدا به خوبی منقلب شدن او را حس می کرد. وقتی دختر که اسمش شهناز بود با سینی چای داخل پذیرایی شد. امیر حتی سر بلند نکرد تا او را ببندک. لیدا و شهلاخانم و آقا کیوان با دیدن آن دختر جا خوردند. ولی به اجبار به احترامش بلند شدند. وقتی چای را جلوی بزرگترها گرفت، شهلاخانم با بی رقبتی چای را برداشت و آرام تشکر کرد. ولی آقاکیوان چای او را رد کرد و امیر هم بدون نگاه کردن به او چای را سریع برداشت و آرام تشکر کرد. لیدا هم لبخندی به آن دختر زد و چای را برداشت. وقتی دختر روی مبل نشست لیدا با خودش گفت: وای خدای من امیر چرا این دختر را انتخاب کرده است! صورت دختر کشیده و استخوان درشت بود. چانه ی پهنی داشت و یک خال خیلی درشت روی گونه اش بود. دو سه تا خال گوشتی قهوه ای رنگ روی پیشانی و ابرویش به چشم می خورد که صورتش را زننده می کرد. قد خیلی بلند و هیکل مردانه ای داشت ولی مشخص بود که دختر مهربانی است. دختر کت و دامن سفیدی پوشیده بود و موهای کوتاهش با یک سنجاق طلایی به پشت گوش کمی جمع شده بود. شهلا خانم چشم غره ای به امیر رفت ولی امیر به روی خودش نیاورد. لیدا سرش را نزدیک گوش امیر آورد و گفت:پسر تو چرا اخم کرده ای؟ بیچاره دختره وقتی قیافه ی تو را دید رنگ صورتش از این قیافه ی وحشتناک تو پرید.
امیر سکوت کرد و جواب لیدا را نداد . آقا کیوان نمی خواست صحبتی با خانواده ی عروس بکند چون نمی توانست همچین عروسی را برای پسرش قبول کند ولی امیر از پدرش خواست که او را خواستگاری کند. آقا کیوان با بی میلی بخاطر امیر بحث خواستگاری را پیش کشید. امیر غمگین بود و زیاد به اطرافش توجهی نداشت. لیدا با ناراحتی گفت:امیر تو چرا اینقدر ناراحت هستی؟ ای کاش همراهت به این خواستگاری نمی آمدم. وقتی تو را می بینم اعصابم خرد می شود. تو همش توی فکر هستی.
امیر پوزخندی زد و آرام گفت: نکنه منو قابل نمی دانی که این حرف را می زنی؟
لیدا جا خورد. امیر با ناراحتی ادامه داد: می دونی در چه رویایی هستم؟
لیدا متوجه شد که امیر می خواهد حرف دلش را بزند. سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. امیر آرام ادامه داد: توی این فکر هستم که ای کاش به جای این دختر ، الان تو بودی که چای را جلوی من می گرفتی و من با چشمهایم عشقم را به تو نشان می دادم. نه اینکه حتی رقبت نمی کنم که به این دختر بیچاره نگاه کنم. و با حالت زمزمه با صدایی گرفته گفت: لیدا تو خیلی بی انصاف هستی.
رعشه ای بر اندام لیدا افتاد. با بغض گفت: امیر تو زن دلخواه خودت را نگرفتی آخه برای چی؟
امیر با سر حرف لیدا را تایید کرد. لیدا نزدیک بود که همانجا زیر گریه بزند ولی هر طور بود خودش را کنترل کرد. شهناز در لحظه ی اول جواب مثبت را داد و شهلا خانم با بی رقبتی انگشتر را در دست شهناز کرد.
امیر عرق روی پیشانیش را پاک کرد و از اینکه حالا مرد نامزد کرده ای بود، از خودش متنفر بود و بدون اینکه کلمه ای با شهناز صحبت کند همه چیز را پذیرفت. همه برای خداحافظی بلند شدند و شهناز در حالی که در پوست خودش نمی گنجید نزدیک امیر شد ولی امیر توجهی نکرد. پدر و مادر شهناز خیلی سرحال و خوشحال بودند و به گرمی آنها را بدرقه کردند. وقتی همه سوار ماشین شدند آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت:پسره ی دیوانه تو خیلی احمق هستی. امیر سکوت کرده بود. آقا کوروش گفت:داداش اینقدر سخت نگیر. علف باید به دهای بزی خوش بیاید. شما خودتان را ناراحت نکنید.
شهل خانم با خشم گفت: امیر هنوز دیر نشده می تونی در این باره خوب فکرهایت را بکنی . من نمی توانم او را عروس خودم بدانم. تو چرا این کار را کردی؟ وای خدای من چطور او را می توانم به فامیلهایم معرفی کنم. امیر خواهش می کنم.
امیر باز سکوت کرد و رنگ صورتش پریده بود. آقا کیوان با خشم گفت: امیر تو یک دیوانه هستی. تو و او اصلا به هم نمی خورید. تو مرد برازنده و زیبایی هستی ولی اون دختر قیافه ی یک دیو را دارد.
امیر با اخم گفت: پدر او دیگه نامزدم است. دوست ندارم در مورد او اینطور حرف بزنید. لطفا بحث را تمامش کنید.
آقا کیوان گفت: تو بی شعور هستی که داری با زندگی خودت اینطور بازی می کنی.
لیدا با بغض گفت: پدر خواهش می کنم . تورو خدا اینطور به امیر توهین نکنید.
امیر پوزخندی زد و گفت: لازم نیست که تو دیگه از توهین حرف بزنی . چون بزرگترین توهین را تو به من کردی.

shirin71
10-14-2011, 12:31 AM
آقا کوروش گفت: امیرجان این طرز فکرت اشتباه است . لیدا الان خوشبخت است و حالا تو باید کاری کنی که خوشبخت شوی. اگه میشه کمی به این موضوع فکر کن.
امیر سکوت کرد،آقا کیوان با عصبانیت گفت : این پسره دیوانه است. اخه چطور رقبت می کنی کنار او بخوابی؟ ادم چندشش می شود که او را حتی نگاه کند.
امیر باز سکوت کرده بود و به رانندگی ادامه می داد. وقتی همه سکوت امیر را دیدند دیگه چیزی نگفتند ولی خیلی ناراحت بودند.
آقا کوروش و شهلاخانم و آقا کیوان جلوی در خانه شان پیاده شدند. امیر گفت که لیدا را به خانه می رساند و لیدا از انها خداحافظی کرد و رفت کنار امیر جلو نشست. امیر از راه دیگری رفت تا کمی با لیدا تنها باشد. لیدا سکوت کرده بود . امیر وقتی لیدا را در فکر دید لبخند سردی زد و گفت: چیه تو فکر هستی!
لیدا جوابش را نداد. امیر با خشم گفت: نکنه با سکوتت می خواهی باز خردم کنی!
لیدا در حالی که بی اختیار اشک از چشمانش پایین می آمد گفت: از این ناراحت هستم که چرا زدن دلخواه خودت را نگرفتی! آخه برای چی!
امیر پوزخندی زد و گفت: بخاطر اینکه زن دلخواه من الان در اغوش مرد دیگه ای به سر می بره. و با نفرت ادامه داد: لیدا چرا مرا به این روز نشاندی؟ اخه منکه دیوانه وار دوستت داشتم. وقتی تو و آرمان را می بینم از حسادت دارم داغون می شوم. چند بار تصمیم به خودکشی گرفته ام چون دوری تو را نمی توانم تحمل کنم. ولی از خشم خدا می ترسم. ای کاش می مردم تا این روزها را نمی دیدم. از همه چیز متنفر شده ام.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر این حرف را نزن. خدا نکنه که تو چیزیت بشه وگرنه اولین کسی که بعد از تو بمیره من هستم.
امیر ماشین را گوشه ای خیابان نگه داشت و در چشمان لیدا نگاه کرد و گفت: لیدا تو رو خدا همیشه دوستم داشته باش. من فقط همین را از تو می خواهم. می دانم که خواهش غیرمنطقی است ولی همین مرا آرامش می دهد.
لیدا صورتش را بین دو دستش گرفت و به گریه افتاد.امیر هم سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به هق هق افتاد. در حین گریه می گفت: لیدا اگه بدونم دوستم داری راحت تر می توانم زندگی کنم. این علاقه ی تو است که مرا زنده نگه می دارد.
لیدا در ماشین را باز کرد و به طرف خانه اش شروع به دویدند کرد و همچنان اشک می ریخت. وقتی جلوی در خانه رسید. اشکش را پاک کرد و با کلیدی که داشت در را باز کرد. آرمان خانه بود. با دیدن او سلامی کرد و به سرعت به طرف دستشویی رفت تا صورتش را بشوید.
آرمان با نگرانی پشت در امد و گفت:عزیزم چی شده چرا ناراحت هستی؟
لیدا آرام در دستشویی را باز کرد و آرمان را رو به روی خودش دید. لبخند غمگینی زد. آرمان وقتی چشمان قرمز شده ی لیدا را دید به او شک کرد . با حالت خشم پرسید: لیدا موضوع چیه چرا تو اینجوری به خانه امدی؟
لیدا در آغوش آرمان فرو رفت و دوباره به گریه افتاد. آرمان سر لیدا را به سینه فشرد و گفت:عزیزم حرف بزن ببینم چی شده تو که مرا کلافه کردی.
لیدا نمی دانست چه بگوید . ولی بعد گفت: چیزی نیست توی ماشین آقا کیوان و شهلا خانم بحث کردند . و چون آقا کیوان به امیر توهین کرد من ناراحت شدم.
آرمان پرسید: بحث درباره ی چی کردند؟
لیدا جواب داد: هیچی. و بعد موضوع شهناز که چه قیافه ای داشت و آقا کیوان و شهلا خانم را برای آرمان تعریف کرد. گفت که چقدر امیر برای این ازدواج مصمم بود.
آرمان نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد. چه فکرهایی که در یک لحظه در سرم نیامد.
لیدا اخمی کرد و گفت: آرمان تو هنوز به عشق من شک داری؟
آرمان لبخندی زد و گفت: نه عزیزدلم. من به مغز خودم شک دارم و بخاطر اینکه حرف را عوض کند ادامه داد: حالا عروسی کی است؟
لیدا جواب داد: دو هفته ی دیگه عروس را به خانه می اورند. خانواده عروس خیلی عجله داشتند. ولی بیچاره شهلاخانم وقتی عروس را دید خیلی جا خورد مخصوصا آقا کیوان که اصلا دوست نداشت موضوع خواستگاری را پیش بکشد.
آرمان در حالی که دست لیدا را می کشید و به طرف آشپزخانه می برد گفت: امیر حتما خواسته از مادرش انتقام بگیرد. چون شهلاخانم موضوع خواستگاری من را با تو در میان گذاشت . و ادامه داد: راستی رفته ام از بیرون غذا گرفته ام . پیش خودم فکر کردم که تا اومدنت خیلی شام دیر می شود و وقتی به خانه بیایی خسته هستی. به خاطر همین غذا را از بیرون برایت گرفته ام.

دو هفته از مراسم خواستگاری امیر گذشت و روز عروسی او فرا رسید. فریبا و فتانه هیچکدام حاضر نشدند همراه عروس به آرایشگاه بروند و خیلی ناراحت بودند. لیدا لباس زیبایی پوشید و روسری قشنگی سرش گذاشت و همراه شوهرش به مجلس عروسی رفت. وقتی دستش را در دست آرمان حلقه زده بود لذت می برد. رو به آرمان کرد و گفت: حق نداری از کنارم بلند شوی و جایی بروی. چون آنقدر خوشگل شده ای که می ترسم تو را از دستم بقاپند.
آرمان به خنده افتاد. لیدا لبخندی زد و گفت: نمی دونی این دخترهای پررو چطور تو را نگاه می کنند. دوست دارم با این ناخن هایم چشمهایشان را از حدقه بیاورم. انگار نه انگار که زنت کنارت نشسته است که اینطور با چشمهایشان دارند تو را می خورند.
آرمان لبخندی زد و گفت: زن حسودم. من دیگه ازدواج کرده ام و گناه است که چشم به زنها و دخترهای دیگه داشته باشم. انگار فراموش کرده ای که من یک مسلمان هستم. و بعد بوسه ای به دست لیدا زد.
لیدا لبخندی زد و گفت: می دونم ولی نمی تونم این دخترهای پررو را نادیده بگیرم. به نظرم بهتره کمی خودت را ژولیده کنی چون طاقت نگاه های انها را ندارم.
آرمان همچنان می خندید و صورت قشنگش زیباتر می شد. یکدفعه چشمش به مونس و قدرت افتاد. با ناباوری به آرمان گفت: وای خدای من اینها اینجا چکار می کنند؟ و هر دو به طرف آنها رفتند.
مونس با دیدن لیدا فریادی از خوشحالی کشید و به طرف هم امدند و همدیگر را در آغوش کشیدند. همدیگر را همچنان می بوسیدند. احمد آنها را برای مراسم دعوت کرده بود تا لیدا را خوشحال کند.
آنها و قدرت هم به هم دست دادند و احوال پرسی کردند. مونس با دلخوری گفت: بدجنس چرا مرا برای عروسی خودت دعوت نکردی خیلی از دستت ناراحت هستم.
آرمان لبخندی زد و گفت: لازم نیست ناراحت شوید چون خود من هم فقط روز عروسی زنم را دیدم چون او به خارج رفته بود و نمی دونی چه بلاهایی که سرم نیاورده است.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: الان موقع گله کردن نیست و بعد رو به مونس کرد و گفت:وای چقدر از دیدنت خوشحال هستم. اصلا باورم نمیشه.
قدرت گفت: کلی خواهش کرده ام تا همراهم امده است. می گفت خجالت می کشد که به این عروسی بیاید.
لیدا چشم غره ای به مونس رفت و گفت: بی انصافی نکن. من دلم برایت یک ذره شده بود. امشب باید همراه من به خانه مان بیایی. نمی گذارم به شمال بروی. کلی برایت حرف دارم بزنم. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: شما به آقا قدرت خوب برسید که می خواهم با مونس کمی تنها باشم.
آرمان به شوخی گفت: چشم عزیزم من و آقا قدرت کمی تفریح می کنیم و شما دو نفر هم تا می توانید صحبت کنید.
لیدا متوجه منظور او شد و با اخم گفت: بیخود حرف نزن. و بعد رو به مونس کرد و گفت: بهتره من و تو مواظب شوهرهایمان باشیم. شب هم می شود صحبت کرد. نمیشه به این دو نفر اطمینان کرد و بعد هر چهار نفر به خنده افتادند و آرمان با خنده گفت: خوب نقطه ی ضعفت رو بدست آوردم.
مونس کنار لیدا نشست و آرام گفت: چقدر دلم برای امیر می سوزه. انگار این مرد روحش مرده است. اخه او چرا رفته همچنین زنی گرفته است. حتی از من هم زشت تر است.
لیدا اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است ماشالله تو که خیلی ناز هستی. چرا این حرف را می زنی؟!
مونس خندید و گفت: تو که همیشه به من لطف داری.
موقع عقد امیر روی صورتش عرق ریزی نشسته بود و با چهره ی غم گرفته لحظه ای به لیدا نگاه کرد ولی سریع صورتش را از او برگرداند.
مونس با بغض گفت: لیدا چقدر دلم برای او می سوزد.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: نمیشه با قسمت جنگید. من الان با آرمان خوشبخت هستم.
لیدا رنگ صورتش به وضوح پریده بود ولی به روی خودش نمی آورد. قدرت موذیانه حرکات امیر و لیدا را زیر نظر داشت. ظاهر لیدا را خونسرد دید ولی امیر را آشفته و پریشان می دید. شهناز دختر یکی یکدانه ی خانواده اش بود و یک برادر بزرگتر از خودش هم داشت. پدر و مادرش خیلی به آنها می رسیدند و محبت می کردند. شهناز در لباس عروسی و با آرایش غلیظی که روی صورت داشت خیلی زننده تر شده بود. همه دوستان امیر از این کار او تعجب کرده بودند و زمزمه های دیگران که می گفتند حیف این جوان زیبا که با همچین دختری ازدواج کرده است، در مجلس عروسی به گوش شهلا خانم می رسید و حرص می خورد. امیر واقعا در کت و شلوار دامادی زیبا و برازنده شده بود. همه زیبایی او را تحسین می کردند. دست و دل فریبا و فتانه اصلا به شادی کردن نمی رفت و هر دو با ناراحتی گوشه ای نشسته بودند. وقتی لیدا و آرمان برای گفتن تبریک به پیش آنها رفتند، امیر اصلا نگاهی به لیدا نینداخت و با آرمان دست داد و در حالی که سرش پایین بود از لیدا تشکر کرد.
امیر از پدر و مادرش خواسته بود که با زنش پیش آنها زندگی کند. آقا کیوان هم با بی میلی فقط بخاطر امیر قبول کرده بود.
بعد از مراسم جشن عروسی لیدا از قدرت و مونس به اصرار خواست که شب را پیششان بروند و انها قبول کرده بودند. وقتی مونس به خانه ی لیدا امد با حیرت گفت: وای لیدا چقدر زندگی من و تو با هم فرق می کنه. در این خانه بزرگ تو و آرمان چطور همدیگر را پیدا می کنید.
آرمان خندید و به شوخی گفت: روزها سر طناب را لیدا به کمرش می بندد و ته طناب را هم من می بندم. اینطور همدیگر را گم نمی کنیم. همه زدند زیر خنده. قدرت گفت: دکترجان شما هم که طبع شوخی دارید.
لیدا گفت: ما زنها امشب پیش هم می خوابیم چون دیگه می توانیم همچین فرصتی را به دست بیاوریم.
آرمان یواشکی چشم غره ای به لیدا رفت. لیدا خندید و گفت: اینطوری نگاهم نکن. چون نمی خواهم لحظه ای از مونس دور باشم.
آرمان خجالت کشید و با مِن مِن گفت:عزیزم من بخاطر خودم که نمیگم. شاید آقا قدرت ناراحت شود.
قدرت خندید و گفت: شما نگران من نباشید. هر جور که خانمها راحت تر هستند. یک شب که هزار شب نمیشه.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه انگار باید حرف، حرف این زنها بشه.
لیدا و مونس با هم روی تخت خوابیدند و ارام حرف می زدند. لیدا گفت: مونس جان تو از قدرت راضی هستی؟
مونس لبخندی زد و گفت:آره او خیلی مهربان است. دیگه حرکاتش مانند گذشته سرد نیست. چند وقت پیش مادرش سر مسئله کوچکی با من جر و بحث کرد و قدرت بخاطر من برای مادرش عصبانی شد که چرا با من اینطور رفتار می کند. وقتی احمد ما را برای عروسی دعوت کرد، من نمی خواستم بیایم چون خجالت می کشیدم ولی قدرت گفت که بدون من جایی نمی رود چون دلش طاقت نمی آورد مرا تنها بگذارد و خودش به تفریح برود.خیلی از این حرفش خوشحال شدم و با او به تهران امدن.برای این عروسی قدرت لباس برایم خرید. چقدر هم خوش سلیقه است.
لیدا با خوشحالی گفت: خدا را شکر که تو را خوشبخت می بینم. من همیشه نگرانت بودم ولی حالا خیالم از بابت تو راحت شده است.
فردا صبح قدرت و مونس به شمال رفتند و هر چه لیدا و آرمان اصرار کردند که لااقل دو سه روز بمانند، انها قبول نکردند. گفتند که پدربزرگ و مادربزرگ نگرانشان می شوند و ارمان انها را به ترمینال برده تا انها سوار اتوبوس شوند.
دو ماه از ازدواج لیدا می گذشت که یک روز صبح لیدا حالش بهم خورد. آرمان با تعجب به لیدا نگاه می کرد. وقتی لیدا از دستشویی بیرون آمد، رنگ به صورت نداشت. به صورتش آبی زده بود و امد روی مبل نشست.
آرمان آرام نزدیک لیدا شد و با لبخند مرموزی گفت: عزیزم اجازه می دهی فشارت را بگیرم؟
لیدا با بی رمقی او را نگاه کرد و آرمان فشار او را گرفت و بعد از معاینه با لبخند شیرینی گفت:بهت تبریک می گم دیگه باید کم کم برای مادرشدن اماده شوی. و بعد بوسه ای به گونه ی او زد و ادامه داد: وای چقدر خوشحالم. انشالله تا چند ماه دیگر من پدر می شوم.
لیدا با تعجب گفت: چقدر زود بچه دار شویم. من اصلا امادگی این کار را ندارم.
آرمان دستی به موهای بلند او کشید و گفت: ناشکری نکن خدا به ما نظر لطف داشته که به ما نعمت بچه دار شدن داده است.
لیدا گفت: اصلا فکرش را نمی کردم به این زودی بچه دار شویم. من می ترسم.
آرمان گفت:عزیزم بچه که ترس نداره.
لیدا خندید و گفت: من که از بچه نمی ترسم. از زایمان می ترسم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نگران نباش. زایمان اصلا ترسی نداره. روزی هزاران نفر زن در زایشگاه ها زایمان می کنند . و بعد بلند شد لباس پوشید تا به بیمارستان برود. گفت: راستی اگه دوست داشتی سری به شهلا خانم بزن چون گله می کرد که چرا یک هفته است به دیدنشان نمی روی.
لیدا گفت: آخه با اومدن زن امیر به خانه ی انها کمی معذب هستم و خجالت می کشم مدام به انجا بروم.
آرمان در حالی که کیفش را بر می داشت گفت: خلاصه شهلا خانم خیلی از دستت عصبانی بود. بهتره به دیدنشان بروی. راستی مواظب خودت باش. اگه مشکلی داشتی حتما با من تماس بگیر. نمی دونم امروز چطور در بیمارستان ارام و قرار بگیرم.
لیدا لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم . تو هم مراقب خودت باش.
آرمان با خنده گفت: انگار دارم روی هوا راه می روم. تو نمی دونی توی این دلم چه می گذره. وقتی فکرش را می کنم تا چند ماه دیگه پدر می شوم می خواهم از خوشحالی فریاد بکشم. و بعد با عجله گفت: وای چقدر دیرم شده. من دیگه رفتم و بعد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لیدا بعد از تمیز کردن خانه، به خانه ی شهلا خانم رفت وقتی زنگ در خانه را فشرد . زن امیر در را باز کرد و با خوشروئی از لیدا استقبال کرد. شهلا خانم از دیدن لیدا خوشحال شد و گله می کرد که چرا یک هفته است که به آنها سر نزده است.وقتی در پذیرایی نشستند لیدا گفت :پس فریبا و فتانه کجا هستند؟
شهلاخانم لبخندی زد و گفت: با احمد بیچاره رفته اند بیرون. فریبا میگه تا هنوز احمد زنش را به خانه نیاورده است باید حسابی با او بیرون برویم. چون اگه زنش را بیاورد دیگه مشکل می شود با او بیرون رفت.
لیدا خندید و گفت: فریبا هنوز این عادت بد را ترک نکرده است. طفلک احمد.
شهناز با متانت گفت: شما چرا اینطرف ها تشریف نمی آورید؟به خدا توی این یک هفته که شما را ندیدم خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.
لیدا گفت: من معذرت می خواهم کمی به وضع خانه می رسیدم و اینکه همیشه که نمیشه من مزاحم شما شوم. یک بار هم شما به من افتخار دهید و تشریف بیاورید.
شهناز لبخندی زد و گفت: شما که بهتر می دونید آقا امیر ظهرها خانه می آید و باید سر ساعت دوازده ناهار او اماده باشد.
شهلا خانم گفت:عزیزم تلفن بزن برای آقای دکتر و بگو که ناهار پیش ما هستی. و ایشون هم به اینجا بیایند.
لیدا گفت: نه مادر باید به خانه برگردم. و به اصرار شهلا خانم قرار شد که او برای ناهار انجا بماند. وقتی برای آرمان تلفن زد آرمان گفت که ظهر نمی تواند به آنجا بیاید چون باید بیماری را عمل کند و به لیدا گفت که همانجا بماند و ظهر هم یک سری به مادر او بزند و خودش هم شب به آنجا می آید و لیدا هم قبول کرد. هنگام ظهر امیر به خانه امد. از وقتی امیر عروسی کرده بود لیدا بیشتر اوقات واقعی به آنجا می رفت که امیر خانه نباشد و امیر وقتی بعضی مواقع لیدا را می دید خیلی سنگین و سرد با او برخورد می کرد.
وقتی امیر لیدا را در خانه شان دید صورتش سرخ شد و سلام سردی کرد و به اتاقش رفت و شهناز هم به دنبال او وارد اتاقش شد. انها همان کتابخانه را اتاق خوابشان کرده بودند و امیر بعد ازدواج لیدا نخواسته بود به اتاق خودش برگردد و آنجا دست نخورده باقی مانده بود.
وقت ناهار احمد و فریبا و فتانه به خانه امدند با دیدن لیدا همگی فریادی از خوشحالی کشیدند. امیر و شهناز از اتاق بیرون امدند و همه دور هم سر میز ناهار نشستند. احمد گفت: چه عجب لیدا خانم این طرفها تشریف اوردی! تازگیها خیلی سرسنگین شده ای و اینجاها نمی آیی.
لیدا لبخندی زد و گفت: من که یک روز در میان مزاحمتان هستم ولی خب بعد ازظهرها می آیم که جنابعالی را نبینم.
احمد خنده ای کرد و گفت: اگه جرات داری جلوی پروانه اینطور با من حرف بزن. پوست سرت را درسته می کنه. از وقتی که عقد کرده ایم اجازه نمی دهد به تهران بیابم. با التماس و خواهش به تهران بر می گردم و کلی او گریه و زاری راه می اندازد.
لیدا کنار شهلا خانم نشسته بود . امیر نگاهی به لیدا انداخت. انگار هنوز داشت به او می فهماند که دوستش دارد.
لیدا لبخندی به او زد و گفت: آقا امیر هنوز هم ظهرها به خانه می آید. انگار ازدواج هم نتوانست این عادت را از ایشون بگیرد.
امیر لبخند سردی زد و گفت: مگه شوهرت به خانه پیش تو بر نمی گردد؟! و این حرف را با تمسخر ادا کرد.
لیدا به دل نگرفت و جواب داد: چرا، اگه آقا آرمان بیمار بدحال و یا عمل نداشته باشد حتما خودش را برای ناهار به خانه می رساند.
فریبا گفت: باید قدر آقا آرمان را بدانی. با اون عذابهایی که تو به او داده ای ، واقعا مرد خیلی خوبی است که هنوز مانند بت تو را می پرسند.
لیدا لبخندی زد و گفت: من هم او را می پرستم . او تنها مردی است که توانست مرا خوشبخت کند.
امیر با ناراحتی با غذایش بازی کرد لیدا حس می کرد که او خیلی لاغر شده است. لیدا وقتی دو سه لقمه غذا در دهانش گذاشت یکدفعه حالت تهوع به او دست داد. سریع بلند شد و به طرف دستشویی رفت. همه نگران او شدند. لیدا صورتش را آبی زد و بیرون امد و روی مبل نشست.
شهلا خانم با ناراحتی گفت: لیدا جان چی شده است؟
لیدا در حالی که رنگ صورتش پریده بود گفت: نمی دانم چرا از صبح تاحالا دوبار حالم بهم خورده است.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: تبریک میگم. پس انشالله تا چند وقت دیگر مادر می شوی. چقدر از این موضوع خوشحالم.
لیدا سرخ شد . همه با تعجب به لیدا نگاه کردند و بعد یکدفعه هورا کشیدند و به طرف لیدا امدند. فتانه و فریبا لیدا را بوسیدند و به او تبریک گفتند. فقط امیر بود که رنگ صورتش پرید و غذایش را ناتمام گذاشت و به اتاقش برگشت.

shirin71
10-14-2011, 12:32 AM
احمد با خوشحالی گفت: ایندفعه وقتی به شمال رفتم حتما این خبر را به مادرت می دهم که به زودی مادربزرگ می شود.
لیدا که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: حالا چیزی مشخص نیست که شما سه نفر اینقدر شلوغش کرده اید.
شهلا خانم گفت: آقا آرمان چیزی می داند؟
لیدا لبخندی زد و گفت: او بود که خیلی زود فهمید حامله هستم و این خبر را به من داد . او پد باهوشی است که اینقدر زود متوجه وجود بچه اش شد.
در همان لحظه امیر از اتاق بیرون امد. اماده شده بود که به شرکت برود. وقتی می خواست با لیدا خداحافظی کند به وضوح صدایش می لرزید و در حالی که مضطرب بود گفت: لیدا خواهش می کنم مواظب خودت باش . باید به خودت خوب برسی تا زایمان راحتی داشته باشی. و اینکه تبریک میگم. امیدوارم بچه ی سالمی باشد.
لیدا لبخند سردی به او زد و تشکر کرد.
احمد از اینکه هنوز می دید امیر نتوانسته است لیدا را فراموش کند تعجب کرده بود و می دانست امیر مردی نیست که به این زودی چیزی را از یاد ببرد.
ساعت چهار بعدازظهر بود که لیدا از همه خداحافظی کرد و به خانه ی مادر شوهرش رفت. مادر شوهرش از دیدن او خوشحال شد و با او به گرمی روبوسی کرد . و اصرار کرد که برای شام او انجا بماند. شب آرمان هم به انجا امد و مادر آرمان به غزاله تلفن زد که او هم شام آنجا بیاید تا بعد از مدتی دور هم باشند. از وقتی که غزاله با مادرش به خانه ی آرمان امده بودند و از آرمان کنجکاوی لیدا را کرده بود آرمان دیگه روز خوش به غزاله نشان نمی داد و به خانه ی او هم نمی رفت. وقتی به خانه ی مادرش می رفت و غزاله را آنجا می دید سریع بلند می شد و از همسرش می خواست که به خانه بروند. زیاد میانه ی خوبی بین خواهر و برادر نبود و آن شب مادرشان خواسته بود که دور هم باشند تا شاید کمی کینه ها برطرف شود.
پدر و مادرشان از اینکه با بچه هایشان دور هم بودند، خیلی سر حال و شاد به نظر می رسیدند. وقتی آرمان به خانه امد و لیدا را دید لبخندی زد و گفت:عزیزم حالت چطوره؟
لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:بهترم ولی امروز سر میز ناهار همه فهمیدند که حامله هستم چون دوباره حالم بهم خورد.
آرمان با خوشحالی گفت: ولی مجبوری تا چند ماه این حالت ها را تحمل کنی. مادر شدن که الکی نیست. پس چرا گفته اند بهشت زیر پای مادران است. بخاطر همین سختی هایش این را گفته اند.
لیدا روی مبل نشست و گفت: ای بدجنس چطور داری با این حرفها خامم می کنی. انگار این موجود کوچولو بچه ی تو هم است. پس چرا باید همه ی سختی ها را من بکشم؟
آرمان به خنده افتاد و گفت: به خدا اگه می شد که این بچه را من به دنیا بیاورم با جان و دل این کار را می پذیرفتم چون عاشق بچه هستم و این معجزه ی الهی را با کمال میل قبول می کردم.
لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم تو با این زبان مرا شرمنده می کنی.دیگه بهت قول می دهم شکایتی از این کوچولو نکنم.
در همان لحظه غزاله و شوهرش به آنجا امدند . آرمان با غزاله سرد برخورد کرد ولی با شوهر او خلی صمیمی و با خوشرویی احوال پرسی کرد. غزاله به اجبار گونه ی لیدا را بوسید و روی مبل رو به رو نشست. همه دور هم نشستند.
پدر آرمان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چرا امروز اینقدر رنگ پریده هستی؟نکنه آرمان جان اذیتت کرده است؟
لیدا سرخ شد و گفت: نه پدرجان فقط کمی حالم خوب نیست.
آرمان لبخندی زد و با صورتی گلگون شده گفت: پدرجان انشالله شما تا چند ماه دیگه پدربزرگ می شوید. بخاطر همینه که لیدا اینطور رنگ پریده است چون از صبح تا حالا هیچی نتوانسته است بخورد.
پدر و مادرش از خوشحالی فریاد کشیدند و مادر او به طرف لیدا امد. او را بوسید و گفت: وای باورم نمیشه. چقدر خوشحالم که به این زودی بچه دار شدید.
پدر ارمان با خوشحالی تبریک گفت و آرمان را بوسید. شوهرغزاله به شوخی گفت: من پیش خودم گفتم که چقدر تازگیها پدرزنم پیرتر شده است نگو که داره بابابزرگ میشه.
آقای حق دوست گفت: این آرزوی من بود که روزی بابابزرگ شوم و نوه هایم را روی زانوهایم بنشانم.
غزاله با اخم گفت:چقدر زود بچه دار شدید؟ از یک دکتر فهمیده بعیده که اینطور برای بچه دار شدن عجله داشته باشد. به نظر من الان برای بچه دار شدن خیلی زود بود. بهتره فکری در این باره بکنید.
آرمان با عصبانیت گفت: کسی نظر شما را نخواست. هر کسی باید به فکر زندگی خودش باشد. مگه من تا به حال در زندگی تو دخالت کرده ام که تو اینقدر پاپیچ ما می شوی.
غزاله جا خورد و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. شوهر غزاله که از این برخورد آرمان با زنش خوشحال بود به آرمان تبریک گفت و رو کرد به غزاله و گفت: به تو چه ربطی دارد که انها چرا بچه دار شده اند. مگه همه ی زنها طرز فکر غلط تو را دارند که چند سال است ازدواج کرده ایم ولی تو از بچه دار شدن جلوگیری می کنی. در صورتی که خود من عاشق بچه هستم.
غزاله عشوه ای امد و گفت:اخه حاملگی هیکل زن را خراب می کند و من دوست ندارم بخاطر یک بچه هیکلم و قیافه ام از فرد دربیاید.
لیدا با ناراحتی رو به ارمان کرد و گفت:وای ارمان من دوست ندارم هیکلم خراب بشه. حالا چکار کنم؟
آرمان اخمی کرد و گفت: انی چه حرفی است که می زنی؟ و با خشم به غزاله نگاه کرد و گفت: به خدا غزاله اگه ایندفعه از این حرفها بزنی دیگه نگاهت نمی کنم. این حرفها چیه که جلوی لیدا می زنی . و با اخم به لیدا نگاه کرد و گفت: تو هم دفعه ی آخرت باشد که حرف دیگران را گوش می کنی. بچه نعمت و شیرینی زندگی است. وقتی هیکل داشته باشی ولی از بچه دار شدن جلوگیری کنی، آن هیکل هیچ ارزش ندارد. درست مانند مانکنهای پشت ویترین مغازه ها می مانی.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بابا شوخی کردم تو هم از وقتی فهمیده ای به زودی بابا می شوی چقدر زودرنج شده ای. خودم هم دوست دارم بچه ی مردی که عاشقش هستم را در وجودم پرورش بدهم و بزرگش کنم.
آرمان لبخندی زد و گفت: می دانم که تو زن فهمیده ای هستی.
غزاله با خشم به آرمان نگاه کرد و به آشپزخانه رفت. شوهر غزاله گفت: دکتر جان خوش به حالت که اینچنین زن فهمیده ای داری. من که حسرت تو را می خورم.
آرمان لبخندی زد و گفت: نه دامادجان. این زن خیلی مرا اذیت کرده است. ولی آبجی من اینطور نبود. لیدا مرا مانند مجنون در بیابانهای شمال سرگردان کرده بود.
شوهر غزاله با خنده گفت: آره می دونم ولی هر چه بود الان معلوماست که تو از زنت راضی هستی. من عشق را در چشمان شما دو نفر می خوانم که چقدر به هم علاقه دارید.
آرمان نگاهی به لیدا انداخت و لبخند دلنشینی زد و گفت: از وقتی که او را به خانه ام برده ام، خیلی عوض شده است. من حاضرم جانم را برایش بدهم. الان فقط به من و زندگیمان فکر می کند.
لیدا لبخندی به او زد و سکوت کرد.
موقع شام دوباره حال لیدا بهم خورد و به سرعت به طرف دستشویی رفت. غزاله غرغرکنان گفت: وای چقدر هم ناز می کنه. یک حاملگی که این همه ناز کردن نداره.
آرمان با ناراحتی گفت:غزاله بس کن. لیدا دست خودش نیست. مگه قبلا از این کارها می کرد. خب الان وضعیتش فرق می کنه و نمی تونه هر چیزی را قبول کنه و این هم به خاطر بارداری او است.
مادر آرمان با اخم به غزاله نگاه کرد و لب پایینش را با دندان گزید.غزاله سکوت کرد.
وقتی آن شب هر دو به خانه برگشتند. لیدا با خستگی روی تخت دراز کشید. رنگ صورتش پریده بود. آرمان وقتی لیدا را بی حال دید شربت قندی برایش درست کرد و با لیوان شربت به اتاق خواب برگشت. کنار او نشست و گفت: عزیزم پاشو اینو بخور تا کمی سرحال بیایی.
لیدا با بی رمقی بلند شد . لبخندی به او زد و لیوان شربت را گرفت و آن را سرکشید. آرمان لیوان را گرفت و کنارش دراز کشید و گفت: انگار این بچه خیلی اذیتت می کند. داره تلافی کارهایی که با من کردی را سرت در می آورد.
لیدا دراز کشید و گفت: نمی دانستم اینقدر حاملگی سخت است. هنوز هیچی نشده دارم کلافه می شوم.
آرمان لبخندی زد و گفت: مهم نیست. وقتی به دنیا بیاید همه این خستگی ها و سختی ها را فراموش می کنی. من که دارم از حالا برای به دنیا آمدن این کوچولو ثانیه شماری می کنم. اصلا دلم نمی آید تو را در خانه تنها بگذارم. مدام فکرم پیش تو است.
لیدا دستی به صورت او کشید و گفت: عزیزم نگران من نباش. من قوی هستم و نمی گذارم بچه مان طوریش بشه.
آرمان لبخندی زد و به او نزدیک تر شد و گفت: اینو که می دونم چقدر با اراده و قوی هستی. ویل چکار کنم که پدر شدن من باعث دلهره ام می شود. بعد پتو را روی لیدا کشید.

ماه ها می گذشت و لیدا شکمش بزرگتر می شود و در هفته دوبار به دیدن شهلاخانم می رفت و یک ساعتی انجا می نشست. شهلا خانم که لیدا را مانند دخترهایش دوست داشت، راه و روش بچه داری را به او آموزش می داد و امیر وقتی لیدا را می دید نگرانش می شد. یک روز شهناز رو به لیدا کرد و گفت: امیر برای زایمانت خیلی می ترسد و مدام دلشوره دارد.
شهلا خانم گفت: همه نگران زایمان او هستیم. چون بچه ی اولش است.
یک روز لیدا در حمام بود و آرمان سر کار رفته بود. در داخل حمام درد شدیدی در بدنش احساس کرد و با ناله روی زمین نشست و از درد به خودش پیچید. بعد از لحظه ای که کمی دردش سبک شد سریع دوش گرفت و از حمام بیرون آمد. هر چند لحظه یک بار دردش شروع می شد و او با ناله گوشه ای می نشست. به بیمارستان تلفن زد ولی پرستار گفت که آرمان در اتاق عمل است. گوشی را گذاشت و به خانه ی شهلاخانم تلفن زد ولی مدام تلفن انها بوق اشغال می زد. وحشت کرده بود می دانست که پدرشوهر و مادرشوهرش هم برای چند روزی به شمال خانه ی اقوامشان رفته اند. دوست نداشت برای غزاله تلفن کند چون حوصله ی شنیدن کنایه های او را نداشت. درد پی در پی در او می پیچید و نفس کشیدن را برای او مشکل می کرد. به ساعت نگاه کرد. ساعت یک بعدازظهر بود. چادر سرش کرد و از خانه خارج شد. هر ده قدمی که راه می رفت دوباره گوشه ای می ایستاد تا دردی که لحظه به لحظه او را در بر می گیرد کمی آرام شود. چون ظهر بود کسی زیاد در خیابان رفت و امد نمی کرد. مسیر ده دقیقه ای خانه اش با خانه ی آقاکیوان نیم ساعت طول کشید . درد امانش را بریده بود و عرق ضعف روی پیشانی اش نشسته موج می زد. وقتی به نزدیکی خانه ی شهلا خانم رسید دوباره درد شروع شد. کنار در نشست و نا نداشت بلند شود تا زنگ در را فشار بدهد. به گریه افتاده بود.
لحظه ای بعد در باز شد و امیر خواست در بزرگ را باز کند تا ماشین را از باغ بیرون بیاورد. لنگه ی در را باز کرد و وقتی به طرف دیگر در برگشت چشمش به لیدا افتاد که خودش را مچاله کرده است و گوشه در کز کرده و رنگ به صورت ندارد.
با وحشت به طرف او دوید و گفت: خدای من لیدا چی شده؟
خواست بازوی او را بگیرد تا او را به داخل خانه ببرد که لیدا با ناله نگذاشت که او را از سر جایش تکان بدهد. امیر زنگ آیفون را زد و با فریاد از مادرش خواست که به جلوی در خانه بیاید. شهلا خانم و شهناز سراسیمه جلوی در امدند. شهلا خانم وقتی لیدا را دید به صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده تو چرا به ما تلفن نکردی؟
امیر عرق لیدا را پاک کرد و با خشم گفت: تو چرا خودت را به این روز انداخته ای؟ چرا تلفن نزدی و پیاده امده ای؟ اخه برای چه؟
لیدا با ناله گفت: تلفن زدم ولی بوق اشغال می زد.
امیر با عصبانیت رو به شهناز کرد و گفت: از صبح تا حالا تلفن را تو اشغال کرده بودی. اینقدر شعور نداری که شاید کسی کار مهمی داشته باشد که اینقدر حرف می زنی.
شهناز با ناراحتی گفت: متاسفم نمی دانستم لیداخانم.... و بعد سکوت کرد و با نگرانی به لیدا چشم دوخت که چطور درد می کشید.
امیر به حالت التماس رو کرد به مادرش و گفت: مادر خواهش می کنم یه کاری بکن.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: امیرجان تو چرا هول کرده ای؟ خب وقت زایمان است . تو رو ماشین را روشن کن تا لدیا کمی دردش سبک شود که بتواند روی پا بایستد.
امیر هراسان سوئیچ ماشین را به شهناز داد و گفت: تو برو ماشین را روشن کن تا من لیدا را بیاورم.
شهناز سریع به طرف ماشین رفت. امیر کمک کرد لیدا از روی زمین بلند شود و وقتی شهناز ماشین را جلوی درآورد. امیر لیدا را به طرف ماشین برد. لیدا از درد خودش را روی شکم جمع کرده بود و ناله می زد. شهلا خانم و شهناز همراه امیر، لیدا را به بیمارستان بردند. امیر رانندگی می کرد و از توی آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به لیدا نگاه می کرد که چطور او درد می کشید. لیدا با ناله آرمان را صدا می زد. وقتی به بیمارستان رسیدند امیر کمک کرد تا لیدا از ماشین بیرون بیاید.چادر را روی سر لیدا مرتب کرد . لیدا با ناله گفت:امیر کمی آرامتر مرا حرکت بده دارم می میرم.
امیر با ناراحتی بازوی او را گرفت و در حالی که از شدت نگرانی هول کرده بود گفت: طاقت بیاور. تو قوی هستی. حالا سعی کن خودت اهسته بیرون بیایی.
وقتی لیدا دو قدم از ماشین فاصله گرفت دردی غیرقابل تحمل در او پیچید و با فریاد روی زمین نشست و خودش را مچاله کرد. امیر سر او را در آغوش کشید و به گریه افتاد. لیدا بازوی قدرتمند او را از درد محکم چنگ می زد و فریاد می کشید. شهلا خانم به سرعت به طرف بیمارستان رفت و به دنبال آرمان گشت ولی او هنوز در اتاق عمل بود. برای لیدا برانکار اوردند و او را به اتاق عمل بردند. امیر بدون توجه به اطرافیانش همچنان به دنبال لیدا تا جلوی در اتاق زایمان رفت و شهناز با کنجکاوی به حرکات امیر که چطور به خاطر لیدا آشفته شده و بی تاب بود نگاه می کرد. شکی در وجودش ایجاد شده بود و ذهنش با سوالهای جورواجور مشغول بود. ولی به روی خودش نمی اورد. حدس می زد که امیر شاید قبلا به لیدا علاقه ای داشته است که اینطور برای او بی قرار است.
امیر پشت در اتاق زایمان با نگرانی راه می رفت و مدام دعا می خواند و لحظه ای آرام و قرار نداشت. شهلاخانم با ناراحتی رو به امیر کرد و گفت: امیر تو چرا اینجوری می کنی خوب نیست. شهناز ناراحت می شود.
امیر با پریشانی گفت: به خدا دست خودم نیست. وقتی لیدا را اینطور ناراحت دیدم داشتم دیوانه می شدم. شما که می دانی چقدر دوستش دارم . باید به من حق بدهی که اینطور رفتار کنم.
شهناز که رفته بود تا به پرستار خبر بدهد که همسر دکتر آرمان را به بیمارستان آورده اند.دوباره برگشت و رو کرد به شهلا خانم و گفت: پرستار میگه دکتر هنوز در اتاق عمل است و تا یک ربع دیگه کارش تمام می شود و می تواند خبر را ان موقع به او بدهد.
امیر با خشم گفت: مرتیکه ی بی همه چیز چطور دلش آمد زنش را در آن موقعیت حساس تنها در خانه بگذارد و به بیمارستان بیاید. لااقل به ما خبر می داد.
شهناز گفت: درد زایمان که خبر نمی کنه. بیچاره دکتر چه تقصیری داره؟
امیر با عصبانیت رو به او کرد و گفت: این همه درد لیدا تقصیر تو است. چرا تلفن را این همه مدت اشغال کرده بودی که او مجبور شود پیاده به خانه ی ما بیاید. اگه تلفن می زد و به ما خبر می داد لااقل کمتر درد می کشید ولی تو...
شهلا خانم با اخم حرف امیر را قطع کرد و گفت: امیر بس کن. تو چرا اینجوری شدی؟ شهناز چه تقصیری دارد؟ چرا الکی بهانه می گیری و دنبال متهم می گردی؟ انشالله که به سلامتی زایمان می کنه. تو هم کمی دندان روی جگر بگذار.
بعد از یک ربع آرمان سراسیمه به بخش زایمان امد و با دیدن شهلا خانم گفت: لیدا چطوره؟
شهلا خانم گفت: طفلک خیلی درد کشیده است. الان در اتاق زایمان است.
آرمان به سرعت به بالای سر لیدا رفت وقتی او را در حال درد کشیدن دید نگران شد. با ناراحتی عرق روی صورت او را پاک کرد و گفت: عزیزم کمی تحمل داشته باش.
ولی لیدا از دردی که می کشید توجهی به اطراف نداشت و همچنان اتاق زایمان را با فریادهایش روی سرش گذاشته بود. خانم دکتر با لبخند رو به آرمان کرد و گفت: اگه میشه شما بیرون از بخش بمانید. این زن جیغ جیغوی شما اتاق را روی سرش گذاشته است. می ترسم اگه اینجا بمانید او بدتر کند.
لیدا دست آرمان را محکم گرفته بود و از درد به خودش می پیچید.آرمان بوسه ای به دست او زد و گفت: عزیزم طاقت بیاور. اینقدر جیغ نکش بهتره کمی به این درد مسلط شوی تا راحت تر زایمان کنی.
لیدا با درد فریاد زد من بچه نمی خواهم دارم می میرم. تو رو خدا مرا راحت کنید.
دست آرمان را چنگی کشید و با گریه و درد گفت: من این بچه رو نمی خواهم. دیگه غلط کنم که بچه دار شوم. منو راحت کنید دارم می میرم. آرمان کمرم داره خرد میشه. کمکم کن.
آرمان با ناراحتی گفت: عزیزم تحمل کن. دکتر میگه تا نیم ساعت دیگه بچه به دنیا میاد. و بعد اشکهای لیدا را پاک کرد و بوسه ای به گونه اش زد. دکتر دوباره به آرمان تاکید کرد که اتاق را ترک کند.
آرمان از اتاق بیرون امد و پشت در ایستاد. شهلا خانم به طرف آرمان امد و گفت: حال لیدا چطوره؟
آرمان با ناراحتی گفت: خیلی درد می کشه. و بعد رو به شهلا خانم کرد و ادامه داد: از شما خیلی ممنون هستم که لیدا را به بیمارستان رساندید. از شانس او ، امروز من عمل داشتم و پدر و مادرم هم به مسافرت رفته بودند و قرار بود فردا بیایند تا مادرم پیش لیدا باشد ولی زایمان او زودتر شروع شد و بعد در حالی که با ناراحتی انگشتان دستش را در لای موهای فرو می برد گفت: وای طفلک چقدر عذاب کشیده تا خودش را با اون وضع به شما رسانده است.
امیر روی نیمکت نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود. با خشم رو به آرمان کرد و گفت: تو چطور دلت اومد که لیدا را با اون وضع تنها بگذاری. لااقل از فریبا و فتانه می خواستی بیایند و پیش او بمانند تا تنها نباشد. و بعد با عصبانیت بلند شد و فریاد زد: اگه لیدا طوریش بشه من نمی گذارم تو راحت زندگی کنی.
شهلا خانم با ناراحتی به طرف امیر رفت و با خشم گفت:امیر ساکت باش. خب موقع زایمان که خبر نمی کنه. چرا دیوانه شده ای؟خجالت بکش.

shirin71
10-14-2011, 12:32 AM
آرمان با ناراحتی گفت: من به خود لیدا گفتم که از فتانه خانم و یا فریبا خانم بخواهد که روزها پیش او بیایند ولی او قبول نکرد و گفت که دوست ندارد مزاحم آنها شود.
شهناز رو به امیر کرد و گفت: تا به حال هیچوقت شما را اینطور ندیده بودم. برای اولین بار وقتی که لیدا خانم را بغل کرده بودی گریه ات را دیدم. نمی دانستم اینقدر حساس و ترسو هستی.
امیر از بس که ناراحت بود توجهی به حرف او نکرد و با نگرانی پشت در اتاق زایمان قدم می زد. آرمان از حرف شهناز جا خورده بود. نگاهی به امیر انداخت ولی دید که امیر اصلا با خودش نیست و خیلی پریشان است. چند دفعه از آرمان سوال کرد که چرا اینقدر زایمان طول کشیده است.
آرمان لبخند سردی به او زد و با صبوری گفت: آقا امیر همان قدر که شما لیدا را دوست دارید من بیشتر دوستش دارم. این همه بی قراری شما بی مورد است. لدیا زنی قوی است. انشالله به سلامت زایمان می کنه. ولی خود آرمان بی قرار برود و دلش شور می زد. مدام از دکتر حال لیدا را می پرسید و بالاخره لیدا توانست به سختی بعد از سه ساعت درد غیرقابل تحمل زایمان کند و پرستار با خوشحالی این خبر را به آرمان داد که او صاحب پسر خوشگل و تپلی شده است و ارمان با خوشحالی به اتاق زایمان رفت.
لیدا با خستگی و نیمه هوش دراز کشیده بود و رنگ به صورت نداشت. آرمان دستی به موهای بلند او کشید و گفت: عزیزم خسته نباشی. می دانم که خیلی درد کشیدی. تو خیلی قوی هستی.
لیدا با بی حالی به او نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی لبش نشست و با صدای ضعیفی گفت: به تو که گفتم نمی گذارم بچه ی ما صدمه ای ببیند.
آرمان بوسه ای به پیشانی او زد. لیدا چشمهایش بسته شد و خوابید . بعد از یک ربع لیدا را از اتاق زایمان بیرون آوردند. امیر سریع به طرف لیدا رفت و او در خواب دید. با نگرانی از آرمان پرسید حالش چطوره؟
آرمان که دیگه از حرکات امیر عصبی شده بود و به اجبار خودش را کنترل می کرد با لحن سردی گفت: حالش خوبه فقط خسته است. چون زایمانش سخت بود.
وقتی لیدا را به اتاق دیگری برای استراحت بردند امیر تا شب آنجا بود. آرمان از این بابت ناراحت بود ولی باز به روی خودش نمی آورد. گذشت آرمان ، شهلاخانم را به تحسین واداشت و با خود می گفت که چقدر این مرد صبور و با گذشت است که این حرکات امیر را نادیده می گیرد.
لیدا دو روز در بیمارستان ماند و وقتی به خانه امد مادرش شوهرش برای مراقبت از او به خانه شان امد.
لیدا بچه ی شیرین و قشنگی به دنیا آورده بود و آرمان دیوانه وار به او عشق می ورزید. آرمان به شوخی گفت: لیداجان فکر کنم دخترمان هم مانند برادرش خوشگل شود.
لیدا با اخم گفت: وای آرمان تو رو خدا دیگه حرف نزن که غلط می کنم بچه دار شوم.
آرمان لبخندی زد و گفت: آخه بی انصاف دلت می آید بچه ی به این قشنگی را ادم چند تا نداشته باشد. لیدا با حالت عصبی بالش کوچکی را به طرف او پرت کرد و گفت:آرمان خودتو لوس نکن .
آرمان با خنده بلند شد و گفت:باشه خانوم خوشگله دیگه حرفی نمی زنم. حالا عصبانی نشو.
لیدا لبخندی زد و گفت: آرمان خیلی بدجنس هستی اخه تو که نمی دانی زایمان چقدر سخته. مرگ را لحظه ای جلوی چشمم می دیدم.
آرمان بچه را از داخل تخت بیرون اورد و بغل کرد و کنار لیدا نشست و گفت: وای پسرم چقدر خوشگل است. از فردا چطور سرکار بروم. اصلا دلم نمی آید دقیقه ای از کنارش دور باشم.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: ببنیم نکنه دیگه مامان این کوچولو را فراموش کرده ای.
آرمان به لیدا خیره شد. آرمان از کنار او بلند شد و بچه را داخل تختش گذاشت و دوباره کنار لیدا نشست و گفت: خوشگل حسود من تو که عزیز من هستی. هیچکس نمی تونه جای تو را در قلبم بگیره. حتی این بچه . و بعد دستی به صورت لیدا کشید. در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد و مادر آرمان از آشپزخانه بیرون امد و در را باز کرد. غزاله همراه شوهرش آمده بود. غزاله وقتی بالای سر بچه ایستاد با حالت خوشحالی و ذوق زدگی گفت: وای چه برادرزاده ی خوشگلی است. و از آرمان اجازه خواست که بچه را در آغوش بگیرد و آرمان بچه را آرام در آغوش او گذاشت. غزاله بچه را در آغوش گرفت و اصلا توجهی به لیدا نکرد . آرمان حرصش درآمده بود و بخاطر اینکه غزاله را کمی اذیت کند گفت: خوشگلی پسرم به مادرش رفته است.
غزاله اخمی کرد و گفت: اتفاقا اصلا شکل مادرش نیست خیلی شبیه خودت است می بینی که موهای طلایی با چشمهای میشی رنگ داره.
لیدا به شوخی گفت: آخه این بچه را من زایمان نکرده ام بخاطر همینه که خیلی شبیه باباش است چون خود آرمان او را زاییده است.
آرمان به خنده افتاد . غزاله بچه را داخل تخت گذاشت و گفت: حقیقت حتما برایت تلخ است که بچه شکل باباش شده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: شوخی کردم من از خدا می خواهم بچه هایم شبیه پدرشان باشند.
در همان لحظه بچه به گریه افتاد و آرمان او را در آغوش لیدا گذاشت وقتی لیدا خواست به او شیر بدهد غزاله اخمی کرد و گفت: وای این چه کاری است که می کنی. خب به بچه شیرخشک بده . اینجوری هیکلت خراب میشه.
آرمان با عصبانیت گفت: غزاله باز که تو حرف بیهوده زدی. شیر مادر بهترین غذای بچه است. لیدا دیگه نباید به فکر هیکلش باشه. باید به این فکر کنه که یک مادر نمونه باشه و به بچه اش خوب برسه.
شوهر غزاله با ناراحتی گفت: غزاله خواهش می کنم اخلاق بد خودت را به لیدا خانم سرایت نده. بگذار هر جور که دوست دارند زندگی کنند.
لیدا لبخندی زد و گفت: دعوا نکنید من هر کاری که خودم بخواهم می کنم وقتی به بچه شیر می دهم لذت می برم و احساس مادربودن می کنم. احساس می کنم که بچه هم در آغوش من راحت است و با لذت شیر می خورد. پس بهتره این حرفها را کنار بگذارید.
آرمان لبخندی به لیدا زد و گفت: این زبان تو بالاخره مرا دیوانه می کند و بعد دستان ظریف کودک را در دستش گرفت و بوسه ای آرام به آن زد.
شوهر غزاله گفت: اسم این کوچولو را چی گذاشته ای؟
آرمان دستی به سر کودک کشید و گفت: اسم این پسر خوشگلم را آقا آرش گذاشته ایم.
غزاله دوباره اخمی کرد و گفت: وای چه اسم زشتی گذاشته اید! این اسمها دیگه قدیمی شده است.
آرمان نگاهی به غزاله انداخت و گفت:آرش و آرمان بهم می خورند و من هم این اسم قشنگ را برای او انتخاب کرده ام.
لیدا که از این همه بهانه های غزاله خسته کلافه شده بود رو کرد به آرمان و گفت: من می خواهم استراحت کنم. اگه بچه بیدار شد خودت او را ساکت کن و اگه به شیر احتیاج داشت مرا بیدار کن.
آرمان متوجه منظور لیدا شد. رو کرد به غزاله و گفت: پس شما لطف کنید بروید داخل پذیرایی بنشینید تا کمی لیدا استراحت کند. او واقعا زایمان سختی داشته است . باید مدتی را استراحت کند.
غزاله با عشوه ای بلند شد و همراه شوهرش به پذیرایی رفت . مادرشوهرش با اشتیاق تمام آمد و کهنه ی بچه را عوض کرد و او را توی تخت گذاشت. لیدا تشکر کرد و گفت: مادر ببخشید که شما را توی زحمت انداختم.
مادرشوهرش لبخندی زد و گفت: عزیزم این چه حرفی است؟ من آرزو داشتم که یک روز کهنه های نوه ام را عوض کنم. این آرزوی همه ی مادربزرگ ها است.
آرمان گفت: پس شانس آوردید لیدا مانند غزاله فکر نمی کنه وگرنه بایستی ده سال دیگه منتظر نوه هایتان می ماندید و به شوخی ادامه داد: لیدا به من قول داده که سال دیگه یه دختر خوشگل هم برام بیاره.
لیدا فریادی کشید و متکایی را به طرف او پرتاب کرد و آرمان با خنده از اتاق خارج شد. مادر شوهرش خندید و گفت:آرمان خیلی بچه دوست دارد. بهت قول می دهم که در بچه داری از هیچ چیز کوتاهی نکنه و همیشه بهت کمک کنه.
لیدا با ناراحتی گفت: می دانم ولی درد زایمان را باید من بیچاره تحمل کنم . این یکی را که او نمی توانه کمکم کنه.
مادر شوهرش لبخندی زد و گفت: درد زایمان یکی از شیرین ترین لحظه های ما مادرها است. نباید ناشکری کنی.
لیدا با خنده گفت: شما هم دارید مانند پسرتان مرا خام می کنید ولی من دیگه غلط کنم حامله شوم.
مادر شوهرش خندید و از اتاق خارج شد.
روزها پی در پی می گذشت و بچه بزرگتر می شد و آرمان با علاقه به فرزند و همسرش می رسید و هیچ چیز از انها دریغ نمی کرد. آنها هفته ای دوبار به خانه ی آقا کیوان می رفتند و آقا کیوان مانند دخترهایش هنوز به لیدا می رسید و او را دوست داشت و اگه یک هفته لیدا به دیدن آنها نمی رفت آقا کیوان مدام تلفن می زد و از انها می خواست که به پیشش بروند و احساس دلتنگی می کرد. خودشان هم هفته ای یک بار به دیدن لیدا می امدند. آرش سه ساله بود و به امیر هم خیلی علاقه داشت و وقتی به خانه ی آقای بهادری می رفتند آرش مدام در آغوش امیر بود و از سر و کول او بالا می رفت. امیر هم خیلی دوستش داشت و با او بازی می کرد.
آرمان به آرش می گفت: پسرم عمو امیر را اذیت نکن اون خسته میشه. ولی امیر لبخندی می زد و می گفت: خواهش می کنم به او چیزی نگویید. من خودم دوست دارم که او از سر و کولم بالا برود شما هم اینقدر سخت نگیرید و آرش را به اتاقش می برد و با او کلی بازی می کرد. آرش خیلی برای رفتن به خانه ی آقای بهادری اصرار می کرد تا با امیر بازی کند.
آرمان خیلی به آرش می رسید ولی موقعیت شغلیش به او اجازه نمی داد که مدام با او بازی کند و وقتی به خانه می امد کمی به آرش می رسید و بازی می کرد ولی بعد از فرط خستگی زود می خوابید. فتانه با یک مهندس ازدواج کرده و به خانه شوهر رفته بود و فریبا هنوز در خانه بود. احمد زنش را به خانه اورده و یک دختر یک ساله داشت ولی با پدر و مادرش مانند امیر زندگی نمی کرد و مستقل بود. امیر و زنش هنوز بچه دار نشده بودند. سارا و شبنم هم در کنار همکار احمد خوشبخت بودند و سارا یک پسر به دنیا آورده بود و شبنم از این بابت خیلی خوشحال بود.
آرش سه ساله بود که لیدا دوباره احساس کرد که حامله است. با ناراحتی موضوع را به آرمان گفت. آرمان خوشحال شد و گفت: وای چقدر از این موضوع خوشحال هستم. اتفاقا چند وقت پیش تصمیم داشتم بهت بگم که دیگه موقعش رسیده که برای آرش یک خواهر کوچولو بیاوریم. او دیگه بزرگ شده است.
لیدا با اخم گفت: تو از کجا می دانی که ما دختردار می شویم. دوم اینکه آرش هنوز کوچک است و من دوست ندارم به این زودی بچه دار شویم. تو پدر خیلی بی خیالی هستی.
آرمان گفت: تو حالا میگی من چکار کنم. کاری که شده.
لیدا گفت: اگه میشه با دکتر زنان صحبت کن تا بچه را کورتاژ کنم.
آرمان از این حرف لیدا جا خورد و با خشم گفت: مگه عقل خودت را از دست داده ای. تو چطور دلت می آید اینکار را بکنی. این جنین بچه ی تو است. مانند آرش نفس می کشد . چطور می خواهی این کار را بکنی؟ درست مانند این است که آرش را می خواهی با دستت خفه کنی .و در حالی که خشم جلوی چشمان میشی رنگش را گرفته بود ادامه داد: لیدا از تو اصلا انتظار این حرف را نداشتم . اخه چطور دلت می آید که این کار را بکنی؟!
لیدا وقتی آرمان را عصبانی دید به طرفش رفت. دستش را گرفت و گفت: به خدا از زایمان می ترسم.
آرمان با ناراحتی گفت: باید خدا را شکر کنی که بچه های سالمی به تو می دهد . این کار تو جنایت و یک کفر است. از خشم خدا بترس.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه مرد بدجنس من. دیگه حرفی نمی زنم و همین کوچولو را برات به دنیا می آورم تا خیالت راحت شود تا فکر نکنی که من سنگدل هستم.
آرمان در حالی که کیفش را بر می داشت تا به بیمارستان برود گفت: می دانستم زن عاقلی هستی ولی بعضی مواقع دوست داری مرا ناراحت کنی که من اصلا خوشم نمی آید و بعد خداحافظی کرد. و از خانه خارج شد.
هفت ماه از دوره ی بارداری لیدا می گذشت و مادر لیدا ماهی یک بار به دیدن دخترش می آمد و به او سر می زد . دو سه روز می ماند و بعد به شمال بر می گشت. آرمان بی صبرانه منتظر فرزند دوم خود بود و خیلی به لیدا می رسید. می گفت اگه بچه دختر باشد اسمش را می خواهد آرزو بگذارد. چون همیشه آرزو داشت که دختر خوشگلی داشته باشد و موهای او را گیس کند و با خودش بیرون ببرد. بیشتر اوقات سعی می کرد زودتر به خانه بیاید و آرش را با خودش به پارک و یا تفریح ببرد تا لیدا کمی استراحت کند. در مدت چهار سال که ازدواج کرده بودند هیچوقت بدون همدیگر جایی نمی رفتند و هر جا که می رفتند با همدیگر بودند.
یک روز غزاله و پدر و مادرش سراسیمه به خانه ی آرمان آمدند. غزاله همچنان که گریه می کرد گفت که شوهرش به ماموریت اصفهان رفته است و امروز به او خبر دادند که او تصادف کرده است و در بیمارستان اصفهان بستری است.
پدر غزاله گفت: پسرم بهتره تو هم با ما بیایی. ما می خواهیم با هواپیما به اصفهان برویم.

shirin71
10-14-2011, 12:33 AM
غزاله در حالی که گریه می کرد گفت: تو رو خدا آرمان جان تو هم با ما بیا. من خیلی می ترسم . تو یک پزشک هستی و من حالا به تو احتیاج دارم.
آرمان با ناراحتی نگاهی به لیدا انداخت و با نگرانی به غزاله و پدرش گفت: آخه لیدا وضع خوبی ندارد. دلم نمی آید او را تنها بگذارم.
مادر آرمان با گریه گفت: پسرم این چه حرفی است لیدا جان الان هفت ماه دارد و خطری او را تهدید نمی کند. بهتره تو هم با ما بیایی.
آرمان گفت: پس بهتره شما اینجا پیش لیدا بمانید تا خیال من راحت شود.
مادر آرمان با گریه گفت: وای نه من تحمل ندارم چشم انتظار بمانم. من هم باید بیایم.لیدا جان می تونه چند روزی را به خانه ی آقا کیوان بره و آنجا بمونه. من باید داماد نازنینم را ببینم وگرنه دق می کنم.
لیدا با ناراحتی به آرمان نگاه کرد و به اتاق خواب رفت. از اینکه آرمان می خواست او را تنها بگذارد ناراحت بود. آرمان متوجه ناراحتی لیدا شد و پشت سر او وارد اتاق خواب شد و گفت:عزیزم چرا ناراحت هستی . به خدا خودم هم دوست ندارم بروم ولی می ترسم شوهر غزاله از دست من دلخور شود که چرا به او توجهی نداشتم. او دوست صمیمی من است و اینکه غزاله مرا دیوانه می کند. سوم اینکه خودم هم مایلم او را ببینم شاید بتوانم کمکی کنم.
لیدا با اخم گفت: ولی من می ترسم. تو داری منو با این وضع همراه آرش تنها می گذاری. اصلا به فکر من نیستی. و بعد روی لبه ی تخت نشست. آرمان کنار او نشست لبخندی زد و گفت: اینطور برام قیافه نگیر. اگه تو راضی نیستی باشه من جایی نمی روم ولی بدان که خیلی نگران شوهر غزاله هستم.
لیدا نگاهی به صورت او انداخت و گفت: به من قول بده که زود بر می گردی.
آرمان لبخندی به او زد و گفت: قول می دهم فردا غروب اینجا در کنارت باشم.
لیدا در حالی که دلش راضی به رفتن او نبود گفت: باشه می تونی بروی ولی یادت باشه که منو در این وضع تنها گذاشته ای.
آرمان خندید و گفت: این خوبی تو را حتما جبران می کنم و بعد دستی به شکم بزرگ لیدا کشید و گفت: تو هم مواظب این خانوم کوچولو باش.
لیدا لبخندی زد. دست او را گرفت و گفت: آخه تو از کجا می دونی که این دختر است. شاید دوباره پسر باشد.
آرمان گفت:اخه خواب دیدم که دختر زایمان کرده ای و حتم دارم که دختردار می شویم.
لیدا با نگرانی گفت: آرمان من دلم شور می زنه. اگه میشه منو هم با خودت ببر.
آرمان لبخندی زد و گفت: عزیزم تو حامله هستی و نباید دلهره و اضطراب داشته باشی . برای بچه خوب نیستی و اینکه مسافرت برایت خطرناک است. من وقتی رسیدم به تو تلفن می کنم. تو هم همراه آرش به خانه ی آقا کیوان برو تا خیال من هم از بابت تو راحت شود. تا وقتی نیامده ام حق نداری تنها به خانه برگردی. پیش آنها می مانی چون وقتی نیامده ام حق نداری تنها به خانه برگردی. پیش آنها می مانی چون وقتی پیش آنها باشی مطمئن هستم و نگرانیم کمتر است.
آرمان برای ساعت پنج غروب چهار عدد بلیط اصفهان گرفت. وقتی لیدا خواست تا فرودگاه او را همراهی کند آرمان اجازه نداد و گفت: وقتی بخواهی از فرودگاه به خانه برگردی من نگرانت می شوم. چون وضع جسمانی تو طوری نیست که بتوانی اینهمه راه بروی.
وقتی آنها رفتند دل لیدا به شور افتاد. دست آرش را گرفت و به خانه ی آقا کیوان رفت. همه با دیدن لیدا خوشحال شدند. لیدا موضوع را برای شهلاخانم تعریف کرد و شهلاخانم خیلی ناراحت شد و گفت: امیدوارم حالش وخیم نباشه. او مرد خیلی مهربان و خوبی است.
لیدا گفت:آره غزاله بیچاره خیلی گریه می کرد دلم برایش سوخت.
شهناز گفت: دیگه چرا آرمان رفت. او که می دونه شما وضع خوبی ندارید.
لیدا در حالی که چای می خورد گفت: طفلک آرمان هم دو دل بود ولی غزاله خیلی اصرار کرد که او هم همراهشان باشد. نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می زنه. آخه اولین باری است که از آرمان اینقدر جدا هستم.
شهلا خانم خندید و گفت: دخترم نگران نباش. انشالله که سلامت بر می گرده.
شهناز گفت: برای شما اینقدر اضطراب خوب نیست، بهتره کمی آرام باشد.
در همان لحظه آرش به طرف شهناز رفت و گفت: خاله جون عمو امیر کی میاد؟دلم براش تنگ دشه.
شهناز صورت آرش را بوسید و گفت: عمو دو ساعت دیگه خونه است. الان بهش تلفن می زنم وقتی می خواد به خونه بیاد برات شکلات بخره بیاره. و بعد دست آرش را گرفته و به طرف تلفن رفت.
شب امیر به خانه امد وقتی لیدا را دید سلام کرد و نزدیکش شد و گفت: حالت چطوره. چه عجب به ما سر زدی!
لیدا لبخندی زد و گفت: من که مدام اینجا هستم و بعد گفت که آرمان به اصفهان رفته است.
آرش با شهناز از آشپزخانه بیرون امد و تا امیر را دید با خوشحالی به طرفش دوید و گفت: عموجون. و خودش را در آغوش او انداخت. امیر او را بغل کرد و گفت: سلام مرد کوچولو حالت چطوره؟
شکلات بزرگی از جیبش بیرون آورد و به دست آرش داد و همراه او و شهناز به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
لیدا دلشوره داشت و منتظر تلفن آرمان بود. ساعت نه و نیم شب یکی از دوستان امیر که در فرودگاه کار می کرد خانه ی آنها دعوت بود و با استقبال گرم آنها رو به رو شد. بعد از شام مفصلی که شهلا خانم تدارک دیده بود همه روی مبلها نشستند. آقا کیوان پرسید: خب آقا ی شهبازی حالتون چطوره؟ خیلی مشتاق دیدار شما بودیم. مدت یک سال می شد که شما را ندیده ایم.
آقای شهبازی با متانت گفت: مشکلات کاری و زندگی دیگه اجازه نمیده تا به دوستان سری بزنیم. من هم خیلی مشتاق بودم شما را ببینم ولی سعادت یاری نمی کرد.
آقا کیوان پرسید: از فرودگاه چه خبر؟ از کارتان راضی هستید؟
آقای شهبازی جواب داد: بد نیست ولی امروز خیلی به ما سخت گذشت و در فرودگاه غوغایی به پا بود.
آقا کیوان با تعجب پرسید: اخه برای چه؟ مراسمی بود؟
آقای شهبازی گفت: نه یک هواپیما با کلی مسافر سقوط کرده و تمام مسافرین و خلبانها از بین رفته اند. وضعیت خیلی بهم ریخته ای بود ولی من چون به شما قول داده بودم که حتما مزاحمتان می شوم به اجبار توانستم یک جوری خودم را خلاص کنم.
در همان لحظه رنگ صورت لیدا به وضوح پرید و قلبش فرو ریخت و هیکلش به لرزه افتاد. با صدای مرتعش پرسید: هواپیما به کدام مقصد می رفت؟
امیر متوجه حال لیدا شد و با نگرانی به دوستش نگاه کرد. آقای شهبازی که از همه جا بی خبر بود گفت: به مقصد اصفهان می رفت.
لیدا به سرعت بلند شد و به طرف کیف و چادرش رفت و خواست از خانه خارج شود که امیر جلوی او ایستاد و گفت: لیدا تو چرا ترسیده ای؟ انشالله که چیزی نیست.
لیدا با فریاد گفت: امیر بگذار به فرودگاه بروم. آخه ارمان ساعت 5 بعدازظهر به اصفهان پرواز داشت.
آقای شهبازی رنگ صورتش پرید و با ناراحتی گفت: ناراحت نباشید. این هواپیما برای ساعت سه بوده و بعد با نگرانی به امیر نگاه کرد.
لیدا با گریه گفت: شما دروغ می گویید . پس چرا آرمان تا حالا به من تلفن نزده است؟ او می گفت وقتی به اصفهان برسد با من تماس می گیرد.
امیر همچنان جلوی لیدا ایستاده بود . آقا کیوان شوکه شده بود. لحظه ای بعد به خودش آمد و با پریشانی به طرف لیدا آمد دست او را گرفت و گفت: دخترم تو وضع خوبی نداری . اینقدر بی تابی نکن بچه صدمه می بینه.
شهناز با ناراحتی آرش را به اتاقش برد تا او شاهد گریه های مادرش نباشد.لیدا در حالی که گریه می کرد روی زمین نشست و با التماس گفت: تو رو خدا مرا با خودتان ببرید. من نمی توانم اینجا آرام و قرار داشته باشم.
امیر زیر بغل لیدا گرفت و گفت: بلند شو با هم برویم. اینقدر خودت را اذیت نکن. و بعد همه با هم سوار ماشین شدند و به فرودگاه رفتند. شهلا خانم و آقا کیوان هم همراه امیر و لیدا و آقای شهبازی آمدند. لیدا همچنان اشک می ریخت . نمی خواست باور کند که آرمان عزیزش را از دست داده است. وقتی به فرودگاه رسیدند لیدا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف سالن فرودگاه دوید. امیر به سرعت به طرف لیدا دوید و مچ دست او را گرفت و با ناراحتی گفت: لیدا خواهش می کنم اهسته تر راه برو . تو رو خدا اینقدر به خودت فشار نیاورد. چرا داری دیوانه می شوی؟
لیدا همچنان گریه می کرد. همه با هم به محوطه ی فرودگاه رفتند. لیدا مانند آدمهای لال فقط گریه می کرد. به طرف مسئول هواپیمایی رفتند. آقای شهبازی با ناراحتی به امیر نگاه کرد و دست او را گرفت و به طرفی برد و گفت: آقا امیر من نمی خواهم جلوی اون خانم این حرف را بزنم ولی هواپیمای ساعت 5 بعدازظهر به مقصد اصفهان سقوط کرده است. چطور می توانیم این موضوع را به او بگوییم.
امیر به دیوار تکیه داد و با ناراحتی گفت: خدایا این دیگه چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم. و بعد با بغض به لیدا که پریشان بود نگاه کرد. لیدا دیگه نتوانست طاقت بیاورد . به طرف مسئول هواپیما رفت و پرسید آقا می تونم بپرسم هواپیمایی که سقوط کرده است برای ساعت چند اصفهان بود؟
مرد نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: مگه شما مسافری داشتید؟
لیدا گفت: بله خواهش می کنم جوابم را بدهید.
مرد مکثی کرد و گفت: برای ساعت 5 بعدازظهر به مقصد اصفهان بود که سقوط کرده است.
لیدا با ناباوری چند قدم عقب رفت و یکدفعه بی هوش شد. لیدا را به اورژانس فرودگاه بردند.وقتی به هوش آمد مدام گریه می کرد و بی تاب بود.
امیر بالای سر او اد و با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا اینقدر بی تابی نکن برات خوب نیست. اجازه بده پدرم تو را با ماشین به خانه ببرد. من اینجا هستم و از وضع آنها به شما خبر می دهم.
ولی لیدا قانع نمی شد. از اتاق اورژانس بیرون آمد و در راهرو قدم می زد. همه ی کسانی که عزیزانشان با همان هواپیما رفته بودند در فرودگاه حضور داشتند. مادرها گریه می کردند و بعضی زنها برای شوهرانشان و خواهرها برای برادرانشان شیون می کردند. تنها لیدا نبود که این مصیبت به او وارد شده بود. محوطه ی فرودگاه مملو از جمعیت بود. آقا کیوان و شهلاخانم لحظه ای لیدا را تنها نمی گذاشتند و آنها هم گریه می کردند . ساعت سه نیمه شب بود که از بلندگوی فرودگاه اعلام شد اسامی کسانی که از بین رفته اند را فردا روی تابلوی فرودگاه می نویسند.
آقا کیوان هر چه به لیدا اصرار کرد که به خانه برگردند او قبول نمی کرد . امیر با ناراحتی گفت: آخه با بودن تو که چیزی درست نمی شود. تو رو خدا برو پیش آرش الان اون طفل معصوم احساس تنهایی می کند و به تو احتیاج دارد.
لیدا لحظه ای آرام نمی شد و فقط گریه می کرد. یک دفعه خودش را در آغوش شهلا خانم انداخت و با صدای بلند گریه کرد. شهلا خانم سر لیدا را در آغوش کشید و خودش هم گریه می کرد. آقا کیوان و شهلاخانم همراه لیدا به خانه برگشتند . وقتی چشم لیدا به آرش افتاد که با چه آرامشی خوابیده است او را در آغوش کشید و شروع به گریه کرد.
شهلا خانم از بس گریه کرده بود حالش بهم خورد و آقا کیوان مجبور شد او را به بیمارستان ببرد. فریبا ساعت هفت صبح به احمد خبر داد و احمد با ناراحتی به خانه پدرش آمد وقتی لیدا را با اون وضع پریشان و درمانده دید زد زیر گریه.
لیدا همچنان پسرش را بغل کرده بود و گریه می کرد. نمی توانست باور کند که پسرش یتیم شده است. تمام تنش از ترس این جدایی می لرزید. شهناز همچنان به لیدا می رسید و آرش را بغل می کرد و به اتاقش می برد تا زیاد بچه شاهد گریه های مادرش نباشد. ساعت هشت و نیم صبح امیر با قیافه ای ژولیده و درمانده به خانه آمد. همه دورش جمع شدند . امیر نگاهی به لیدا که روی مبل نشسته بود و آرش را محکم در آغوش گرفته بود انداخت، با بغض و آرام گفت: همه از بین رفته اند. حتی یک نفر زنده نمانده است.
لیدا به دهان امیر نگاه می کرد و در حالی که آرش را به سینه می فشرد گفت:به خدا باورم نمیشه که او از بین رفته است. او به من قول داد که بر می گرده بگو که دروغ میگی.
فریبا آرش را از آغوش لیدا بیرون کشید لیدا به طرف باغ دوید. احمد و امیر او را گرفتند. لیدا با خشم و گریه گفت: ولم کنید من نمی توانم بدون ارمان زندگی کنم. راحتم بگذارید. می خواهم به پیش آرمان بروم. دست از سرم بردارید.
ولی احمد و امیر سد راه او بودند. آقا کیوان در حالی که از بیمارستان بر می گشت به باغ آمد و دید که لیدا چطور فریاد می کشد و بی تاب است. با خشم به طرف لیدا امد . محکم بازوی او را گرفت و در حالی که عصبانی بود گفت: لیدا تو چرا دیوانه شده ای؟ مگه نمی دانی که باردار هستی؟ این بچه ای که در شکمت هست بچه ی آرمان است و تو باید از امانتی او خوب مراقبت کنی.آرش و این بچه در شکمت یادگاری آرمان عزیزمان است. تو نباید با این حرکات آنها را اذیت کنی.
لیدا با گریه خودش را در آغوش آقا کیوان پنهان کرد و همچنان می گریست. آقا کیوان لیدا را آرام به داخل ساختمان برد. فریبا ، لیدا را به طبقه ی بالا برد که قبلا خود لیدا در آن اتاق زندگی می کرد.
وقتی لیدا به اتاق نگاه کرد دید که همانطور دست نخورده باقی مانده است و همه چیز سر جای خودش بود. فریبا گفت: وقتی تو ازدواج کردی امیر به کسی اجازه نداد تا به اتاقت دست بزند. بخاطر همینه که همه چیز همانطور دست نخورده است.
لیدا روی تخت دراز کشید و آرام اشک می ریخت. باور نمی کرد شوهر و تمام خانواده ی شوهرش از بین رفته باشند.آقا کیوان به خانه ی عمه ی آرمان تلفن زد و موضوع را به انها گفت.
ساعت هفت شب همه در فرودگاه جمع شدند تا جسدهای عزیزانشان را تحویل بگیرند. مادر لیدا با خانواده اش از طریق احمد آمده بود. هیچکس نمی توانست مادر لیدا را آرام کند. او همچنان شیون می کرد و صورتش را می خراشید و داماد عزیزش را صدا می زد.وقتی می خواستند جنازه ها را دفن کنند لیدا نمی توانست آرام و قرار داشته باشد و همه نگران او بودند. وقتی نوبت جنازه ی آرمان رسید که دفنش کنند لیدا آنقدر فریاد کشید تا اینکه بی هوش شد و احمد و امیر او را سریع به بیمارستان بردند. لیدا تا سه روز در بیمارستان بستری بود. دکترها امیدی نداشتند که لیدا بتواند بچه را سالم به دنیا بیاورد.
وقتی از بیمارستان مرخص شد اصرار کرد که او را به خانه ی خودش ببرند. احمد با ناراحتی گفت: لیدا جان این کار تو دور از منطق است که در خانه تنها بمانی. پدر مراسم را در خانه ی خودش گرفته است ولی لیدا روی یک پا ایستاد که حتما باید به خانه ی خودش برود. احمد او را به خانه برد. لیدا گفت: آقا احمد اگه میشه لطف کن آرش را از خانه تان به اینجا بیاور.
احمد با ناراحتی به خانه ی پدرش رفت و موضوع را به آنها گفت و آقا کیوان و شهلا خانم و مادر لیدا به پیش لیدا امدند. مادر لیدا با عصبانیت گفت: دختر تو چرا اینقدر خودآزار شده ای؟! کمی به فکر خودت و اون بچه ی بیچاره در شکمت است باش.
لیدا به گریه افتاد و گفت: می خواهم در خانه ی خودم باشم. دوست دارم مراسم آنها در خانه ی خودم بگیرم.
آقا کیوان نزدیک لیدا شد و با بغض گفت: باشه دخترم فقط تا مراسم هفتم اجازه می دهم که در این خانه بمانی ولی تا وقتی که زایمان نکرده ای حق نداری به اینجا برگردی. تو دختر من هستی. نمی گذارم هیچ سختی را بعد از آرمان تحمل کنی تا من زنده هستم از تو و بچه هایت نگهداری می کنم و بعد سر لیدا را در آغوش کشید و به گریه افتاد.
مروارید خانم برای آقا کیوان شربت قندی درست کرد و در حالی که گریه می کرد گفت: انگار خدا نمی خواست که لیدای من خوشبخت بشه. او هم از طریق دیگری ضربه خورد.
آقا کیوان در حالی که با گوشه ی دستمال اشکش را پاک می کرد گفت: این قسمت لیداجان بود. واقعا آرمان مرد پاک و انسانی بود. اخه چرا بایستی اینطور می شد. خدا گلهای خودش را زود از آدم می گیرد. حیف شد واقعا حیف شد.
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد و شهلا خانم در را باز کرد. امیر با ناراحتی داخل خانه شد. رو به لیدا کرد و گفت: این چه کاری است که تو کردی؟ من اجازه نمی دهم تو تنها با این وضع اینجا بمانی.
لیدا با نگرانی گفت: پس آرش کجاست؟ او را پیش کسی گذاشته اید؟
امیر جواب داد: نگران او نباش. آرش پیش فریبا و شهناز است . و ادامه داد: تو رو خدا لجبازی نکن بیا برویم خانه ی ما. اینجا برای تو خوب نیست.
آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: قراره که لیدا جان تا مراسم هفتم اینجا بماند ولی دوباره به خانه ی ما برمی گرده.
شهلا خانم و مادر لیدا فریبا و آرش و آقا کیوان تا مراسم هفتم در خانه ی آرمان ماندند. روز بعد آقا کیوان از لیدا خواهش کرد که او به خانه ی آنها بیاید و لیدا بخاطر آرش که احساس تنهای نکند قبول کرد و با پسر کوچکش به خانه ی آنها رفت.
یک ماه بود که در خانه ی آقا کیوان زندگی می کرد و آرش خیلی به امیر وابسته شده بود و امیر بیشتر اوقات آرش را با خود به شرکت می برد و همین امر باعث شده بود که وقتی امیر خانه نبود آرش بی قراری می کرد و همش گریه می کرد و وقتی امیر به خانه می امد او ساکت می شد.
لیدا بیشتر در خودش فرو رفته و در گوشه ای کز می کرد. از فرط گریه چشمانش ورم کرده بود. هشت ماهه بود که حال زیاد مساعدی نداشت. از اینکه موقع زایمان آرمان در کنارش نبود روز به روز غمگین تر می شد و همه نگران او بودند. یک شب که همه دور هم نشسته بودند فتانه و شوهرش هم به جمع انها پیوستند. لیدا همچنان غمگین و تکیده روی مبل ساکت نشسته بود . فتانه نگاهی ناراحت به لیدا انداخت و گفت:لیدا جان انشالله زایمانت چه موقع است. لیدا نگاهی به آرش که در آغوش امیر بود انداخت و با صدای گرفته گفت: یک ماه و نیم دیگه و بعد یکدفعه به گریه افتاد و با هق هق ادامه داد: آرمان خیلی دوست داشت بچه اش را ببیند. بی صبرانه منتظر به دنیا آمدن بچه بود و حالا من باید بچه ای که پدر نداره را به دنیا بیاورم. این حق او نبود که اینطور سرنوشت داشته باشد و با صدای بلند همچنان گریه می کرد. شهلا خانم با ناراحتی برای او شربت قندی درست کرد و به دستش داد. امیر در حالی که آرش را در آغوش داشت با ناراحتی گفت:لیدا تو رو خدا اینقدر جلوی این بچه گریه نکن. می دونی دیروز آرش به من چی می گفت. لیدا نگاهی به امیر انداخت و اشکش را پاک کرد. امیر ادامه داد:دیروز آرش به من می گفت که دیگه مامانی منو دوست نداره. فقط نشسته داره گریه می کنه. مگه خودش نمیگه بابایی رفته پیش خداجون ، پس چرا همش نشسته و گریه می کنه. بابای من که جای بدی نرفته است که مامان این همه گریه می کند.
لیدا ساکت شد. آرش کنار مادرش امد. لیدا او را بغل کرد بوسید و گفت: پسرم من تو را به اندازه ی تمام اسمون دوست دارم.
آرش با شیرین زبانی گفت: مامان عمو امیر را هم دوست داری؟اون خیلی منو دوست داره.
لیدا جا خورد و زنگ صورتش پرید. امیر هم منقلب شد و سکوت سنگینی فضا را پر کرد. لیدا به خاطر اینکه حرف آرش سوء تفاهمی ایجاد نکند گفت: آره عزیزم . عمو امیر و عمو احمد هر دو را دوست دارم و ادامه داد: حالا ببینم تو خاله فریبا را بیشتر دوست داری یا خاله شهناز را؟
آرش لبخندی زد و با زبان کودکانه اش گفت: خاله فریبا را دوست دارم چون با من بازی می کنه. خاله شهناز را یک کمی دوست دارم چون به عمو امیر میگه برام شکلات بخره.
لیدا لبخندی زد و گفت: ای بدجنس کوچولو پس تو بخاط شکلات عمو امیر را دوست داری!
آرش اخمی کرد و از بغل مادرش بیرون امد و رفت امیر نشست و گفت: نخیر من عمو امیر را خیلی دوست دارم. و رو کرد به امیر و گفت: عموجون حالا که بابام رفته پیش خداجون تو بابای من میشی.
لیدا با خشم گفت: خفه شو آرش.

shirin71
10-14-2011, 12:36 AM
شهناز با لبخند گفت: لیداجان ناراحت نشو آرش بچه است و نمی دونه چی میگه و رو کرد به آرش و گفت: آره عزیزم . آقا امیر بابای تو میشه. تو می تونی اونو بابا صدا بزنی.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و عشق سرکوب شده ی او دوباره شعله ور شد و در درونش غوغایی به پا شد. در حالی که صورتش سرخ شده بود آرش را بوسید و گفت: تو هر جور که دوست داری منو صدا بزن.
لیدا آرام بلند شد و با معذرتخواهی کوتاه به اتاقش رفت. آخر شب در اتاق لیدا به صدا درآمد.وقتی لیدا در را باز کرد امیر را دید که آرش در آغوشش به خواب رفته است. امیر داخل شد و آرش را روی تخت خواباند و گونه ی او را بوسید و گفت: شب بخیر پسرم . و بعد رو به روی لیدا ایستاد و به صورت پژمرده لیدا خیره شد. لیدا گفت: ببخشید که آرش شما را اینقدر اذیت می کند.
امیر در حالی که از حرف لیدا دلخور شده بود با ناراحتی گفت: این حرف را نزن تو و آرش هیچکدامتان باعث زحمت هیچکس از افراد خانواده نیستید و بعد ادامه داد: لیدا مواظب خودت باش. اگه دردت شروع شد حتما به ما خبر بده. به خدا اصلا شبها به خاطر تو خواب ندارم. همش می ترسم که یک بار دردت شروع شود و تو نخواهی ما را صدا بزنی.
لیدا آهی کشید و گفت: از اینکه این همه به فکرم هستی خیلی ممنون هستم.انشالله بتوانم این خوبی شما را یک جور جبران کنم. امیر لبخندی زد و شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
لیدا کنار آرش دراز کشید و به چهره معصوم او نگاه کرد. خیلی شبیه آرمان بود. پوست سفید و موهای لخت خرمایی رنگش و چشمان میشی رنگش شبیه آرمان بود. گونه ی او را بوسید و پتو را روی خودش و آرش کشید و او را بغل کرد و خوابید.
نیمه های شب بود که احساس کرد که آرش تب کرده است. سراسیمه از خواب بلند شد. آرش را بغل کرد. بچه توی تب داشت هذیان می گفت. سریع لباس پوشید. چادر سرش انداخت و در حالی که آرش را در آغوش داشت به طبقه ی پایین رفت. آرش را روی کاناپه خواباند و به آشپزخانه رفت. دستمالی را خیس کرد و روی پیشانی او گذاشت. نزدیک در اتاق امیر رفت ولی خجالت می کشید در بزند.دوباره به طرف آرش رفت.نمی توانست افراد خانواده را بیدار کند و خجالت می کشید آن موقع شب دیگران را بی خواب کند. به ساعتش نگاه کرد چهار صبح بود. آرش را بغل کرد. آرام از خانه خارج شد. آژانس گرفت و به بیمارستان رفت. دکتر وقتی فهمید آرش پسر همکارش است او را تحت مراقبت شدیدی قرار داد. لیدا آشفته بالای سرش بود. ساعت هشت صبح به خانه ی آقای بهادری تلفن زد و شهلاخانم گوشی را برداشت و تا صدای لیدا را شنید با نگرانی گفت: دخترم تو کجا هستی؟
لیدا با گریه موضوع را برای او تعریف کرد و گفت که نگرانش نباشند او تا غروب بر می گردد. وقتی گوشی را گذاشت یک ربع بعد امیر و آقا کیوان به بیمارستان آمدند. امیر وقتی لیدا را دید با عصبانیت سرش فریاد کشید که چرا به آنها خبر نداده است.
لیدا با ناراحتی گفت:آخه به خدا خجالت می کشیدم مزاحمتان شوم.
آقا کیوان نگاه ملامت باری به لیدا انداخت و گفت:دخترم از تو انتظار این حرف را نداشتم.آخه تو چطور توانستی با این وضع آرش را به بیمارستان بیاوری. یک بار فکر نکردی که شاید حالت بین راه بهم بخورد.
لیدا گفت: معذرت می خواهم که شما را نگران کردم.
آقاکیوان از اتاق خارج شد تا با دکتر صحبت کند. امیر با ناراحتی گفت: وقتی جای خالی تو را دیدم یک لحظه فکر کردم که بخاطر حرف آرش مرا ترک کرده ای.
لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: شاید هم همینطور بشه.آخه شما خیلی آرش را به خودت وابسته کرده ای و من نگرانش هستم که بعد از زایمان وقتی به خانه برویم او نتواند بدون تو آرام و قرار بگیرد.
امیر اخمی کرد و گفت:تو چرا آرش را از من دریغ می کنی؟وقتی خود آرش با من راحت است و در کنارم احساس آرامش می کند تو دیگه چرا سخت می گیری؟
لیدا نگاهی به آرش انداخت و گفت:او به تو خیلی علاقه دارد و من می ترسم.
امیر لبخندی زد و گفت: تو نباید از علاقه ی آرش به من بترسی. باید از من بترسی که خیلی به این بچه دل بسته ام و بدون او مانند آدمهایی هستم که چیزی را گم کرده ام.
لیدا بدون اینکه به امیر نگاه کند گفت: من از علاقه های بیش از حد تو وحشت دارم.
امیر کنار تخت آرش نشست و گفت:آخه من بی معرفت نیستم. اگه به کسی دل ببندم تا عمر دارم نمی توانم او را فراموش کنم و عشقش از دلم بیرون نمیره.
در همان لحظه آرش بیدار شد و وقتی امیر را دید لبخندی زد و دست او را گرفت. امیر او را بوسید و گفت: عزیزم حالت چطوره؟
لیدا از اتاق خارج شد. دلش شور می زد که چرا آرش یکدفعه تب کرده است.وقتی این موضوع را به دکتر گفت،دکتر جواب داد که فقط کمی سرما خورده است و به ریه اش زده است.امیر آرش را بغل کرد و گفت:خب پسرم تو دیگه خوب شدی. حالا باید با هم به خونه برویم که خاله فریبا خیلی نگرانت است.لیدا از دکتر تشکر کرد و همراه امیر و آقا کیوان و آرش به خانه رفتند.
شهلاخانم خیلی از دست لیدا ناراحت بود با دلخوری گفت:آخه این چه کاری بود که تو کردی. همه نگرانت شدیم.
امیر با ناراحتی گفت:خانوم خجالت کشیده تا ما را از خواب بیدار کند.
آقا کیوان با ناراحتی گفت: دخترم تو چند وقت دیگه باید زایمان کنی و حالا با این کار،تو ما را نگران خودت می کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: خیالتان راحت باشد که آن موقع شما را بیدار می کنم.چون به اندازه کافی مرا تنبیه کرده اید.
امیر،آرش را روی نشاند و گفت: عزیزم اینجا بنشین تا بروم برات یک اسباب بازی خوشگل بخرم.
شهناز گفت: آقا امیر برای این پسر خوب یک قطار قشنگ بخر که راه هم برود.
آرش با خوشحالی گفت: بابایی جون قطارم بزرگ باشه.
یکدفعه رنگ صورت لیدا از این حرف پرید. با خشم به طرف آرش رفت و در حالی که سر او داد می کشید گفت:آقا امیر عموی تو است. بابای تو رفته پیش خدا.دیگه دوست ندارم این حرف را بزنی.
آرش ترسیده بود به گریه افتاد. امیر با عصبانیت گفت:بسه لیدا اجازه بده هر جور که بچه دوست داره منو صدا بزنه.
شهناز در حالی که آرش را بغل می کرد گفت:لیدا اصلا از تو انتظار این برخورد را نداشتم. آرش بچه است و کمبود پدر را حس می کند و حالا که به امیر علاقه دارد بگذار او را پدر خودش بداند تا کمی تسلای دلش شود.
لیدا به گریه افتاد و به طبقه بالا رفت. شهناز به اتاق لیدا آمد. لیدا نگاهی به او انداخت و گفت:ببخشید که ناراحتتان کردم. آخه اصلا نمی توانم تحمل کنم که آرش به این زودی پدرش را فراموش کرده است.
شهناز دست لیدا را گرفت و کنارش لبه تخت نشست و گفت:امیر تو و آرش را خیلی دوست دارد و من این را به وضوح می بینم.
لیدا لبخند سردی زد و گفت:آقا امیر که اینقدر بچه دوست داره چرا به فکر بچه دار شدن نیستید. از شهلاخانم شنیده ام که تو حتی پیش دکتر هم نمی روی.
شهناز لبخند سردی زد و گفت:آخه مشکل از من نیست.
لیدا با ناراحتی گفت:منظورت چیه؟
شهناز آهی کشید و گفت:مشکل از امیر است. نمی تواند صاحب فرزند شود. بخاطر همینه که اینقدر آرش را دوست دارد ،خواهش می کنم اجازه بده آرش هرجور دوست داره امیر را صدا بزنه. وقتی می بینم چطور از اینکه آرش او را بابا صدا می زنه لذت می برد،خوشحال می شوم.
لیدا از این موضوع ناراحت شد. لحظه ای غم بزرگی روی دلش نشست.
شهناز گفت: راستی ناهار آماده است،بهتره بیایی برویم پایین که خیلی گرسنه هستم.
لیدا آرام بلند شد و با شهناز به طبقه ی پایین رفت و کنار آرش نشست.
در همان موقع امیر هم از بیرون آمد. برای آرش قطار بزرگی خریده بود. آرش با خوشحالی گفت:با...و بعد حرفش را قطع کرد و با ترس به مادرش نگاه کرد و آرام گفت:عمو امیر دستت درد نکنه. چقدر این قطار خوشگل است.
امیر نگاه ملامت باری به لیدا انداخت. آرش را بغل کرد و گفت:اینو بابایی برای پسره خوشگلش خریده.
آرش در حالی که به لیدا نگاه می کرد،دهنش را نزدیک گوش امیر برد و با شیرین زبانی گفت:اینجور حرف نزن مامان جون ناراحت میشه و تو را دعوا می کنه.
همه زدند زیر خنده.شهناز آرش را از آغوش امیر بیرون آورد و با خنده گفت:مامانی دیگه ناراحت میشه،اومد پایین تا از تو معذرتخواهی بکنه.
آرش مادرش را نگاه کرد و به طرفش آمد.لیدا او را بوسید و گفت:پسرم ببخشید که سرت داد زدم. آخه من خیلی خسته بودم.
آرش گونه ی مادرش را بوسید و با لحن بچه گانه ای گفت:مامان جون من می تونم عمو امیر را بابا صدا بزنم.
لیدا سکوت کرد. امیر هم سکوت کرده بود. آقا کیوان وقتی سکوت هر دوی آنها را دید گفت:آرش جون تو هر جور که دوست داری می تونی آقاامیر را صدا بزنی. آرش به مادرش نگاهی انداخت تا از طرف مادرش هم مطمئن شود. لیدا فقط لبخند سردی به او زد و آرش با خوشحالی گفت:آخ جون عمو امیر را بابا صدا بزنم.
لیدا سکوت کرد. امیر هم سکوت کرده بود.آقا کیوان وقتی سکوت هر دوی آنها را دید گفت:آرش جون تو هرجور که دوست داری می تونی آقا امیر را صدا بزنی.
آرش به مادرش نگاهی انداخت تا از طرف مادرش هم مطمئن شود.لیدا فقط لبخند سردی به او زد و آرش با خوشحالی گفت:آخ جون عمو امیر دیگه بابام شده.
لیدا با ناراحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت.

یک هفته به زایمان لیدا مانده بود او روز به روز افسرده تر می شد و همه نگرانش بودند. شب در اتاقش کنار آرش خوابیده بود که درد شدیدی در او پیچید. ترسیده بود چون به گفته ی دکتر هنوز یک هفته به زایمانش مانده بود. در حالی از درد به خودش می پیچید از روی تخت پایین آمد. نمی توانست روی پا بایستد. روی شکم خم شده بود. در آن لحظه دلش آرمان را می خواست تا کنار او باشد. در حالی که درد می کشید به گریه افتاد. وقتی دردش کمی آرام شد به طرف آرش رفت،کنار تخت او نشست و در حالی که آرش در خواب بود او را غرق بوسه کرد. موهای خرمایی رنگ او را نوازش کرد ولی دوباره درد به سراغش آمد. روی پیشانیش عرق نشسته بود. آهسته بلند شد و در حالی که درد می کشید از اتاق بیرون آمد. نرده های کنار پله را گرفت و به طبقه ی پایین آمد. وقتی کمی دردش سبک شد به باغ رفت تا هوای تازه تنفس کند. روی تختی که زیر درخت بود نشست.نسیم خنکی به صورت عرق کرده ی او خورد. درد امانش بریده بود.خجالت می کشید کسی را صدا بزند. به درخت تکیه داده بود و به قالیچه ی روی تخت چنگ می زد. ساعت سه و نیم صبح بود و لیدا چراغهای روشن باغ را روشن کرده بود. همینطور که روی تخت درد می کشید آرام اشک می ریخت. سرش را روی زانو گذاشته بود و از درد خودش را مچاله کرده بود که یکدفعه دستی لرزان را روی شانه هایش احساس کرد. سرش را بلند کرد . تمام صورتش از عرق خیس شده بود. امیر را دید که با رنگی پریده کنار او ایستاده است و با وحشت گفت: لیدا چی شده؟ چرا اینجا نشسته ای؟
وقتی دید لیدا دستش روی شکمش است با نگرانی گفت: نکنه دردت شروع شده است؟
لیدا با سر حرف او را تصدیق کرد. امیر زیر بازوی او را گرفت و با خشم و نگرانی گفت:آخه چکار کنم که تو اینقدر با ما غریبی نکنی!
لیدا با درد گفت: امیر تو رو خدا اهسته تر راه برو . من دیگه نمی توانم راه بروم.
امیر لیدا را روی چمنها نشاند و خودش به طرف ساختمان رفت و با فریاد پدر و مادرش را صدا زد . و همه بعد از لحظه ای دور لیدا جمع شدند. شهلا خانم عرقهای لیدا را پاک می کرد و می گفت: دخترم نترس چیزی نیست الان تو را به بیمارستان می رسانیم.
لیدا با ناله گفت: من می ترسم چون بایستی یک هفته ی دیگه زایمان می کردم.
شهلا خانم گفت:عزیزم بچه که خبر نمی کنه. نباید نگران هیچی باشی.
امیر با ناراحتی گفت: مادر تو رو خدا یه کاری بکن لیدا خیلی درد می کشه.
شهلا خانم وقتی امیر را آنطور اشفته دید لبخندی زد و گفت:پسرم می خواهی برایت یک شربت قند بیاورم.
امیر با اخم گفت: مادر الان چه موقع شوخی کردن است؟! شما چقدر بی خیال هستید لیدا داره درد می کشه و شما دارید شوخی می کنید؟! تو رو خدا زود باشید.
لیدا نگاهی به چشم گریان فریبا انداخت و گفت: فریبا جان مواظب آرش باشید. او را تنها نگذارید و بعد در حالی که از درد به خود می پیچید دست شهناز را گرفت و گفت: تو رو خدا از آرش خوب نگهداری کن. اگه من برنگشتم اونو مثل بچه ی خودت بدان و بزرگش کن. من آرش را به دست شما می سپارم.
امیر به لیدا نزدیک شد و در حالی که بغضش را کنترل می کرد با خشم گفت:لیدا اینطور صحبت نکن. بچه ی اولت که نیست. تو باید قوی باشی.هیچکس مثل تو نمی تونه از آرش نگهداری کنه. کمی به فکر آرش باش و به خاطر او با این درد کنار بیا. تو اصلا به فکر من نیستی که با این حرفها چه زجری به من می دهی.

صفحه 594

shirin71
10-14-2011, 12:37 AM
لیدا از درد به خود می پیچید. امیر ماشین را روشن کرد و همراه آقا کیوان و شهلاخانم و امیر به بیمارستان رفت. وقتی لیدا دردش شروع شد بی اختیار آرمان را صدا می زد و شهلا خانم هم آرام گریه می کرد و آقا کیوان هم با گوشه ی دستمال اشکش را پاک می کرد تا لیدا انها را نبیند.
وقتی به بیمارستان رسیده بودند دردش زیاد شده بود و نمی توانست از ماشین بیرون بیاید. امیر با ناراحتی گفت:لیدا تو رو خدا طاقت بیاور. تو می توانی تحمل کنی فقط کمی به آرش فکر کن.
لیدا گریه می کرد. امیر دست او را گرفت و کمک کرد از ماشین بیرون بیاید. آقا کیوان با دو نفر که برانکار داشتند لیدا را به اتاق زایمان بردند . دیگه آرمان عزیزش در کنارش نبود که موهای او را نوازش کند و از او بخواهد که قوی باشد و به دردش مسلط شود.
لیدا به سختی توانست ساعت دو بعدازظهر زایمان کند. دکترها همچنان بالای سرش بودند ولی لیدا جای خالی آرمان را حس می کرد و نمی توانست آرام باشد و همچنان بعد از زایمان بی تابی می کرد.
خانم دکتری که آرش را به دنیا آورده بود خیلی غمگین و افسرده بود ولی لیدا را دلداری می داد. وقتی از اتاق زایمان لیدا را بیرون آوردند امیر سراسیمه به بالای سر لیدا امد. دستی به صورت لیدا کشید و گفت:لیدا جان خسته نباشی خوشحالم که سالم هستی.
از اینکه امیر بالای سرش بود کمی احساس آرامش می کرد احساس نامفهومی داشت ولی ته دلش از نوازش امیر خشنود بود. با این همه همچنان گریه می کرد دوست داشت به امیر لبخند بزند ولی قادر به این کار نبود و گریه به او اجازه این کار را نمی داد و لحظه های سختی را پشت سر می گذاشت. وقتی لیدا را در اتاق دیگری برای استراحت خواباندند امیر و شهلا خانم بالای سرش بودند. آقا کیوان وقتی دید لیدا به سلامت زایمان کرده است به شرکت رفت چون بایستی با شرکت دیگری قرارداد می بست.
امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: حالا دیگه آرش کوچولو خواهر هم دارد.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و با بی حالی گفت: تو رو خدا مواظب آرش باشد شب حتما نگذار امو تنها بخوابد.
امیر گفت: نگران آرش نباش شب او را پیش خودم می خوابانم. تو فقط مراقب خودت باش و به دختر کوچولوی من هم برس.
شهلا خانم نگاهی به امیر انداخت و رو کرد به لیدا و گفت: تو خیالت راحت باشد. آرش امیر را خیلی دوست دارد و امیر هم از پسر نازش خوب مواظبت می کند تا تو انشالله به خانه برگردی . و بعد از اتاق خارج شد تا به خانه تلفن بزند و خبر سلامتی لیدا را بدهد.
امیر کنار تخت لیدا نشست. لیدا در دستش سرم وصل بود. امیر کمی به سرم ور رفت و با لبخند گفت: حتما آرش وقتی خواهرش را ببیند حسودی می کنه. چون اون مثل مادرش خیلی حسود است.
لیدا با بی حالی به امیر نگاه کرد. امیر لبخندی به او زد و گفت: راستی می خواهی اسم دختر کوچولوی منو چی بگذاری.
لیدا با اخم گفت: امیر بس کن. اینقدر بچه ی من نگو. به خدا شهناز ناراحت میشه. من هم عذاب می کشم و اعصابم خرد میشه.
امیر لبخندی زد و گفت: حالا که آقا آرش منو بابا صدا می زنه پس من هم باید او را پسرم صدا بزنم.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر من می دانم که تو به آرش یاد داده ای که تو را بابا صدا بزنه چون آرش بچه ای نیست که به این زودی پدرش را فراموش کند.
امیر به خنده افتاد و با شیطنت گفت: نه بابا، من فقط به ارش پیشنهاد دادم که اگه دوست داره می تونه منو بابا صدا بزنه و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: بیچاره آرش باید چه ادم بداخلاقی را پدر خودش بدونه. طفلک آرمان حتی جلوی آرش با من بلند صحبت نمی کرد در صورتی که تو در این مدت دو ماهی که با شما زندگی کرده ام چند دفعه سرم داد کشیدی.
امیر لبخندی زد و گفت: حقت بود. چون هنوز با ما غریبی می کنی و من اصلا خوشم نمی آید.
در همان لحظه شهلا خانم وارد اتاق شد. امیر آرام از کنار تخت فاصله گرفت. شهلا خانم گفت: امیرجان الان به خونه تلفن زدم فریبا میگه آرش یا تو رو صدا می زنه و یا مادرش را. و همش گریه می کنه. خواسته که تو به خانه بروی تا آرش را آرام کنی.
امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: پس من می روم تو هم مراقب خودت باش.
وقتی خواست از در بیرون برود لیدا صدا زد: آقا امیر.
امیر برگشت و به او نگاه کرد. لیدا با رنگ و رویی پریده گفت:تو رو خدا مواظب خودت باش و به آرش هم خوب برس تا دلتنگی نکند.
امیر خندید و گفت: حالا اولی را گوش کنم و یا دومی را.
لیدا گفت: هر دو را ولی اولی واجب تر است.
امیر در دلش احساس خوشی داشت. لبخندی زد و گفت: باشه. و رو کرد به مادرش. ادامه داد: مادرجان به لیدا خوب برس. اگه به چیزی احتیاجی داشتید حتما با من تماس بگیر . و در حالی که صورتش گلگون شده بود از اتاق خارج شد.
شهلاخانم لبخندی زد و گفت: این امیر چقدر پررو است. هنوز نتوانسته است گذشته را فراموش کند.
لیدا سکوت کرده بود. شهلا خانم شب در بیمارستان کنار لیدا ماند. پرستارها و دکترهای خیلی به لیدا می رسیدند و از اینکه لیدا مدام گریه می کرد خیلی ناراحت بودند. شب بچه را به اتاق آوردند تا لیدا به او شیر بدهد. بچه ی زیبا و دلنشینی بود. موهای طلایی و چشمان میشی رنگی داشت و خلی شبیه آرمان بود. لیدا با دیدن او ،کودک را به سینه فشرد و از ته دل گریه کرد. بچه از فشار دست لیدا به گریه افتاد. شهلا خانم در حالی که گریه می کرد بچه را از لیدا جدا کرد و گفت: دختر دیگه بسه. چرا شیر غم به این طفل معصوم می دهی. تو با این کار بچه را مریض می کنی. خواهش می کنم دیگه به فکر بچه هایت باش. با این همه گریه و زاری های تو به خدا آرمان زنده نمیشه.پس اینقدر بچه ها را ناراحت نکن. تو الان باید برایشان هم مادر باشی و هم پدر. باید جای خالی آرمان را برایشان پر کنی.
لیدا در حالی که پهنای صورتش از اشک خیس شده بود گفت: من خاک پای آرمان نمی شوم. آرمان عاشق من و بچه هایش بود. او حتی بچه ی توی شکمم را ستایش می کرد. دکتر بالای سر لیدا امد و وقتی دوباره او را گریان دید دستور داد که به او امپول آرامش بخش تزریق کنند. بعد از دو روز لیدا از بیمارستان مرخص شد و با پا فشاری شهلا خانم و آقا کیوان و امیر به خانه ی انها رفت. مادر لیدا هم امده بود و به او کمک می کرد. ارش با دیدن بچه خیلی خوشحال بود و فکر می کرد که عروسک است. امیر لحظه ای آرش را تنها نمی گذاشت و بیشتر اوقات او را با خودش به شرکت می برد تا لیدا بهتر استراحت کند. اخلاق آرش طوری شده بود که اگه امیر در خانه نبود بهانه می گرفت و همه را اذیت می کرد ولی وقتی امیر می امد آرام می شد و لحظه ای از کنار امیر دور نمی شد. لیدا خیلی نگران بود . مادر لیدا تا ده روز پیش لیدا ماند و اصرار کرد که لیدا با او به شمال بیاید ولی امیر به سختی مخالفت کرد و گفت: لیدا وضع جسمی خوبی ندارد و اینکه با نوزاد تازه به دنیا امده نمی تواند در شمال بماند. و بالاخره اجازه نداد لیدا همراه مادرش به شمال برود.
یک ماه لیدا در خانه ی آقا کیوان ماند و آقا کوروش یک روز در میان تلفن می زد و از حال او جویا می شد. با لیدا حرف می زد و از او می خواست که جلوی بچه اینقدر بی تابی نکند.
بعد از یک ماه لیدا خواست به خانه ی خودش برود. همه از این موضوع ناراحت بودند که چرا لیدا می خواهد از پیش آنها برود. امیر با ناراحتی گفت:لیدا کمی فکر کن. اخه با داشتن دو تا بچه ی کوچک صحیح نیست که تنها به خانه ی به اون بزرگی بروی. انجا تنهایی دق می کنید.
لیدا گفت: ولی من و بچه هایم باید به این وضع عادت کنیم.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا بی انصاف نشو. من و آرش نمی توانیم لحظه ای بدون هم باشیم.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:ارش به شما خیلی عادت کرده است ولی باید خودش را برای یک زندگی خسته کننده و بدون شادی اماده کند.
آرش به طرف امیر امد و گفت: بابایی جون با تو کار دارم. امیر با ناراحتی بلند شد دست آرش را گرفت و از اتاق خارج شد. شهناز هم همراه امیر به طبقه ی پایین رفت. شهلا خانم و آقا کیوان هر چه اصرار کردند که لیدا با انها زندگی کند لیدا قبول نکرد و غروب همان روز چمدانش را جمع کرد و همراه شهناز و امیر و شهلاخانم به خانه ی خودش رفت. دختر قشنگش را داخل تخت خواباند. امیر بالای سر بچه رفت و گفت: این آرزو خانم که همش خوابیده . کمی بیدار نمیشه تا بغلش کنم.
لیدا سکوت کرده بود و لباسهای بچه ها را در کمدشان می چید. در دلش غم بزرگی نشسته بود و تمام گوشه و کنار خانه پر از خاطره های شیرین آرمان بود و بوی ان را در خانه احساس می کرد.
بعد از یک ساعت وقتی امیر و شهناز و شهلا خانم می خواستند بروند، آرش به دنبالشان افتاد. لیدا هر کاری می کرد نمی توانست او را آرام کند. امیر او را بغل کرد . لیدا با ناراحتی گفت: آرش جون نکنه مامان را دوست نداری.
آرش با صدای بچه گانه اش گفت: مامانی دوستت دارم.
لیدا دو دستش را به طرف آرش گرفت. آرش خودش را در آغوش امیر فشرد. لیدا با اخم گفت: اگه اینکار را کنی دیگه مامانت نمی شوم. آرش دو دل شد و در حالی که به امیر نگاه می کرد خودش را در آغوش مادرش انداخت. امیر لبخندی زد و گفت: پسرم دیگه بابای رو دوست نداری؟
آرش به گریه افتاد و در حالی که با مشتهای کوچکش لیدا را می زد گفت: من تو را دوست دارم، بابا امیر را هم دوست دارم. من شما دو تا را دوست دارم. به بابا بگو به خونه نره. و همچنان گریه می کرد.
امیر با خشم گفت: لیدا کمی منطقی فکر کن. این بچه روحیه اش را باخته است.
لیدا آرش را بغل کرد و به گریه افتاد. وقتی کمی آرام شد رو کرد به آرش و گفت: باشه پسرم. برو امشب پیش عمو امیر بمان ولی از فردا شب باید در خانه ی خودت باشی.
آرش با بغض گفت: من بی تو نمی روم.
لیدا عصبی شد و با فریاد گفت:آرش بس کن. مجبورم نکن که تنبیه ات کنم.
آرش با ترش دو قدم به عقب رفت. شهناز او را بغل کرد. شهلاخانم با گریه گفت: لیدا تو رو خدا با من غریبی نکن. این بچه ها تنها اینجا دق می کنند.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی انها باید به این وضع عادت کنند. ما تا کی باید سربار شما باشیم؟!
امیر با عصبانیت به طرف لیدا امده و با خشم گفت: خفه شو لیدا. اگه یکدفعه ی دیگه این حرف را بزنی بخدا سیلی محکمی توی دهنت می زنم. تو و بچه هایت سربار ما نیستید. شما شادی ما هستید. فهمیدی یا نه؟!

shirin71
10-14-2011, 12:38 AM
قسمت نود و پنجم:

شهلا خانم و شهناز جا خوردند. لیدا با بغض نگاهی به امیر انداخت و گفت: اخه تو میگی من چکار کنم؟اینجا خانه ی من است و او هم باید در این خانه زندگی کند. من نمی توانم همیشه در خانه ی شما باشم. درسته که اولش آرش اینطور برخورد می کنه ولی کم کم به این وضع عادت می کنه.
امیر با ناراحتی گفت: ببخشید که بهت توهین کردم ولی بهدا اگه این دفعه این حرف را بزنی حتما از من کتک می خوری. آرش الان کمبود پدرش را در این خانه حس می کند. لااقل کمی ملایم تر با او برخورد کن.
وقتی امیر می خواست برود آرش دوباره به گریه افتاد. امیر با ناراحتی او را بوسید و گفت:پسرم اگه امشب پسر خوبی باشی بابایی فردا برات یه اسباب بازی خوشگل می خره.
آرش به امیر چسبیده بود و با گریه گفت: من هیچی نمی خوام تو هم اینجا بمون.
شهلا خانم رو به امیر کرد و گفت: خب تو و شهناز امشب به خاطر آرش جون اینجا بمونید تا او آرام شود. شهناز با خوشحالی قبول کرد. امیر بعد از مکث کوتاهی گفت:باشه.بخاطر آرش شب را اینجا می مانم.
شهلا خانم خودش تنها به خانه برگشت. لیدا به اتاق خواب رفت تا سری به آرزو بزند. صدای خوشحالی آرش را می شنید که با امیر بازی می کرد. بعد از شام آقا کیوان و فتانه و شوهرش هراه شهلاخانم و فریبا به خانه ی لیدا آمدند.
آقا کیوان گفت: امشب در خانه ی ما خیلی سکوت بود. دلم گرفت. به بچه ها پیشنهاد دارم که همه با هم بیاییم تا کمی دور هم باشیم.
لیدا گفت: ای کاش برای شام تشریف می آوردید.
امیر لبخندی زد و گفت: آخه می ترسیدند که اگه دستپخت تو را بخورند مسموم شوند. همه زدند زیر خنده.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: مگه اولین بار است که دست پخت منو می خورند. خودشان بهتر می دانند که اینطور نیست.
امیر با خنده گفت: نمی دانم چرا هر وقت می خواهم دست پخت تو را بخورم همش می ترسم که یک بار مارمولک و یا هشت پا داری به ما میدهی. و با صدای بلند به خنده افتاد. لیدا هم لبخندی زد و گفت: بی انصاف من که به شما گفتم خودم هم هیچوقت از این جور چیزها نخورده ام. دفعه ی آخرت باشد که این حرف را می زنی وگرنه همه فکر می کنند که من اهل خوردن خرچنگ و یا هشت پا هستم.
امیر با خنده گفت: ببخشید لیدا خانم من که منظوری نداشتم.
آرش بغل امیر نشسته بود و لحظه ای از او جدا نمی شد. گفت: بابایی جون فردا منو با خودت سرکار می بری؟
لیدا سریع گفت: نه پسرم نکنه می خواهی مرا تو خونه تنها بگذاری؟ الان دیگه تو مرد خونه ام هستی و باید پیش مامان بمونی.
آرش سرش را روی سینه ی امیر گذاشت و گفت: به من چه. من کوچولو هستم. بابا امیر باید مرد خونه ی ما باشه نه که من باید مرد باشم.
لیدا تا بناگوش سرخ شد. آقا کیوان متوجه عشق بیدار شده ی امیر بود و از ته دل هم خوشحال بود هم نگران. خوشحال از اینکه همیشه آرزو داشت لیدا عروسش باشد و نگران بخاطر اینکه امیر زن داشت . زنی که او ازش بدش می آمد ولی بخاطر امیر هیچی نمی گفت.
آخر شب آقا کیوان و خانواده اش به خانه ی خودشان رفتند. موقع خواب آرش اصرار کرد که پیش امیر می خوابد. لیدا در اتاقش با آرزو تنها خوابید و شهناز و امیر و آرش در اتاق دیگری خوابیدند. لیدا نمی توانست بخوابد. مدام صورت زیبای آرمان جلوی چشمانش ظاهر می شد. یاد خاطرات شیرین با او بودم می افتاد. از دوران نامزدی خیلی خاطرات شیرین و تلخ داشت. آرام گریه می کرد. آرزو از خواب بیدار شد و شروع به گریه کرد. لیدا او در آغوش کشید و به او شیر داد. به یاد حرف آرمان افتاد که چقدر دوست داشت که او به بچه هایش شیر خودش را بدهد. دلش برای آرمان تنگ شده بود. حتی برای غرغرهای غزاله دلتنگی می کرد. در دلش غم بزرگی نشسته بود. صبح با چشمان ورم کرده از خواب بیدار شد. به آشپزخانه رفت تا برای امیر صبحانه اماده کند و او به سرکار برود.
امیر از خواب بیدار شد . وقتی از دستشویی بیرون امد لیدا حوله را به دست او داد و به آشپزخانه رفت. امیر در حالی که صورتش را خشک می کرد به دنبال او به آشپزخانه آمد. لیدا میز را چیده بود رو کرد به امیر و گفت:آقا امیر صبحانه اماده است. زودتر بخورید که دیرتان شده است.
امیر لبخندی زد و گفت: انگار فراموش کردی من رئیس شرکت هستم و هر وقت سرکارم بروم مانعی ندارد. و بعد در چشمان پف کرده ی لیدا خیره شد و با ناراحتی گفت: لیدا تو دیشب خوب نخوابیدی؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت: دیشب آرزو کنی اذیتم کرد و مجبور شدم بیدار بمانم.
امیر گفت: لیدا خواهش می کنم بیا در خانه ی ما زندگی کن. آرش خیلی به ما عادت کرده است. تو با این کار باعث می شوی او بچه لجبازی شود.
لیدا گفت:بالاخره چی؟ باید او با این وضع کنار بیاید.
امیر با ناراحتی گفت: من خیلی نگران آرش هستم. او بچه ی فهمیده ای است و خیلی حساس و زودرنج است و تو با این کار او را شکنجه می دهی و خود من هم بدون شما آرام و قرار ندارم.
لیدا لحظه ای به امیر نگاه کرد. امیر با اخم گفت: اینطور نگاهم نکن دارم حقیقت را میگم. من به شماها خیلی وابسته هستم مخصوصا وجودِ تو را نمی توانم نادیده بگیرم.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: می خواهم یکی از کارخانه ها را تعطیل کنم چون نمی توانم از عهده ی هر دو بربیایم. آرمان همه کارها را به عهده داشت و من چیزی از کارخانه ها نمی دانم. می ترسم کاری کنم که همه چیز بهم بریزد.
امیر لبخندی زد و گفت: خب اگه دوست داشته باشی من می توانم جای خالی آرمان را برایت پر کنم.
لیدا جا خورد. امیر بخاطر اینکه لیدا از حرف او ناراحت نشود ادامه داد: منظورم این است که به جای تعطیل کردم کارخانه آن را به من بسپار تا اداره کنم.
لیدا گفت: اخه ما خودمان کم به شما زحمت نداده ایم که حالا بخواهم این کار سخت را تنها به دوش بکشی. دوست ندارم شبها خسته به خانه برگردی.
امیر لبخندی زد و گفت:لیدا تو هیچوقت باعث زحمت من نیستی، وقتی در کنارم هستی احساس آرامش می کنم. حتی اگه برایم اخم کنی و یا عذابم بدهی ، همه را با جا و دل می پذیرم.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: این لطف تو رو می رسونه.
امیر با اخم گفت: لیدا تو چرا با من مانند غریبه ها رفتار می کنی. دوست ندارم اینقدر سنگین با من حرف بزنی. می خواهم در چشمانم نگاه کنی و حرفهایت را با شهامت بزنی. انگار فراموش کرده ای که یک روز من و تو با هم چقدر راحت بودیم.درست بود که همش با هم قهر می کردیم ولی همیشه قلبهایمان برای هم می تپید. حتی قهر کردن ما نشانه ی عشقمان بود.
لیدا با ناراحتی از سر میز بلند شد و گفت: امیر اینطور صحبت نکن. صبحانه ات را بخور و زود به شرکت برو تا آؤش بیدار نشده است . و بعد از آشپزخانه بیرون امد.
در همان لحظه شهناز خمیازه کشان از اتاق بیرون امد. لبخندی به لیدا زد و گفت: آرش چقدر قشنگ خوابیده است. و رو کرد به امیر و ادامه داد: زودباش تا آرش بیدار نشده سرکار بروی.
امیر گفت:باشه. و در جالی که کتش را می پوشید با ناراحتی گفت: وای من چطور امروز آرش را نبینم!
لیدا لبخندی غمگین زد و گفت:ببخشید که آرش همه شما را توی دردسر انداخته است.
امیر اخمی کرد و جواب داد: لیدا اینطور صحبت نکن. به خدا من ناراحت می شوم. نکنه از ناراحت کردم من لذت می بری؟!
لیدا سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. وقتی شهناز و امیر رفتند، ساعتی بعد آرش بیدار شد و اتاق به اتاق دنبال امیر گشت. وقتی او را ندید شروع کرد به گریه کردن. لیدا او را بغل کرد و جلوی عکس آرمان برد و گفت: این بابایی تو است ولی رفته پیش خداجون.
آرش انگاری دلش برای آرمان تنگ شده بود عکس پدش را با اشتیاق نگاه کرد و او را بوسید. لیدا بی اختیار اشک می ریخت. آرش با لحن بچه گانه اش گفت: مامانی آخه این بابایی که دیگه نمیاد تا با او بازی کنم. من بابا امیر را می خواهم.
لیدا وقتی اصرار آرش را دید ناگهان عصبانی شد و بی اختیار سیلی محکمی به صورت آرش زد. آرش به گریه افتاد و به اتاقش رفت. لیدا از اینکه برای اولین بار به او سیلی زده بود ناراحت شد و به گریه افتاد. ساعت ده صبح بود که امیر تلفن زد و خواست که با آرش صحبت کند. آرش با خوشحالی گوشی را از مادرش گرفت و با شیرین زبانی گفت: بابا امیر امروز مامانی منو کتک زد . صورتم خیلی درد گرفت.
امیر با ناراحتی گفت:آخه برای چی مامان تو رو زد؟
آرش بغض کرد و گفت: آخه شما خونه نبودید من هم گریه کردم و مامان عصبانی شد منو زد.
امیر گفت:پسرم گوشی را بده مامان.
آرش در حالی که قهر کرده بود پشتش را به لیدا کرد و گوشی را به طرف مادرش گرفت و گفت: بابا می خواد با تو دعوا کنه.
لیدا از این حرکت آرش خنده اش گرفت. گوشی را از آرش گرفت و گفت:بله آقا امیر.
امیر با خشم گفت: لیدا تو چرا دست روی آرش بلند کرده ای؟ به خدا اگه ببینمت حساب تو رو می رسم. دفعه ی آخرت باشه که دست روی آرش بلند می کنی. و با عصبانیت ادامه داد: تو دریغ کردی شوهرت شوم لااقل پدر شدن را از من نگیر. تو به چه جرات او را کتک زدی؟! به خدا اگه یک بار دیگه آرش بگه که تو او را تنبیه کرده ای هر چه دیدی از چشم خودت دیدی . و بعد محکم گوشی را روش شاستی گذاشت. لیدا وقتی گوشی را گذاش به طرف آرزو رفت. نمی خواست به امیر فکر کند. آرش گفت: اخ جون بابایی میاد تو رو کتک می زنه.
تا شب لیدا و آرش و آرزو در خانه تنها بودند.لیدا سعی می کرد آرش را سرگرم کند ولی آرش مدام از لیدا می خواست که به امیر بگوید که شب به خانه ی انها بیاید. لیدا حرصش درامده بود. دو نیمه شب بود که آرش تب شدیدی کرد و در خواب هذیان می گفت. لیدا ترسیده بود . نه می توانست آرزو را تنها بگذارد و نه اینکه هر دوی آنها را بغل کند تا آرش را به دکتر ببرد. مجبور شد که به خانه ی آقای بهادری تلفن کند. بعد از سه چهار بار زنگ زدن امیر گوشی را برداشت. لیدا با گریه گفت:آقا امیر آرش خیلی حالش بد شده. داره توی تب می سوزه.
امیر سراسیمه گفت: من الان خودم را می رسونم. و بعد گوشی را قطع کرد.
هنوز ی ربع نشده بود که امیر و شهلا خانم و آقا کیوان و فریبا به خانه ی او امدند . همه سراسیمه بودند.امیر وقتی کنار آرش آمد با خشم به لیدا نگاه کرد. آرش را در آغوش گرفت و با عصبانیت به لیدا گفت: باید ببریمش بیمارستان سریع تر آماده شو.
لیدا و امیر و شهناز با آرش به بیمارستان رفتند. شهلا خانم و فریبا و آقا کیوان پیش آرزو ماندند. دکتر بعد از معاینه گفت: چیزی نیست. فقط این بچه خیلی افسردگی روحی دارد و نباید او را تنها بگذارید. بهتره مدتی به خواسته هایش جامه عمل بپوشانید تا آرامشش را به دست بیاورد و بعد کمی به آرش دارو داد. وقتی به خانه برگشتند طفلک آرزو گرسنه بود و گریه می کرد.لیدا سریع او را در آغوش کشید و به او شیر داد. امیر رو به روی لیدا ایستاد و با خشم گفت: لباسهای بچه ها را جمع کن برویم خانه ی ما، آنجا آرش راحت تر است.
لیدا نگاهی به آرش انداخت و با بغض گفت: امیر تو به این بچه ظلم کردی. نبایستی اینقدر او را به خودت وابسته می کردی که حالا در نبود تو اینقدر بی قرار باشد. من اشتباه کردم که بعد از مرگ آرمان با شما زندگی کردم.
آقا کیوان به طرف لیدا آمد و گفت: دخترم اینقدر کله شق نباش تنها امید تو این دو تا بچه هستند، نگذار غرور تو باعث نابودی انها شود.
ساعت چهار صبح بود و همه بالای سر آرش بودند. فریبا آرام گریه می کرد و به لیدا التماس می کرد که با بچه هایش به خانه ی آنها بیاید. لیدا بعد از مکث کوتاهی گفت: باشه. بخاطر آرش می آیم. و رو کرد به امیر و گفت: ولی خواهش می کنم آقا امیر، سعی کن که کمی از آرش فاصله بگیری تا او اینقدر بهت وابسته نشود.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه فقط تو راضی شو که به خانه ی ما بیایی تا ما اینقدر دلواپس تو و بچه ها نباشیم. من هم سعی می کنم از آرش فاصله بگیرم.
ساعت چهار و نیم صبح شهلا خانم و آقا کیوان و فریبا به خانه ی خودشان رفتند. امیر و شهناز هم پیش آرش ماندند. امیر ارش را بغل کرد و همراه شهناز به اتاق خواب رفت. لیدا با فکری آشفته آرزو را بغل کرد و کنار هم به خواب رفتند.
آرش صبح با خوشحالی به اتاق خواب لیدا آمد، او را با شادی بیدار کرد و با فریاد گفت: مامان جون، بابا امیر امشب پیش من خوابیده بود.
لیدا لبخندی زد و او را در آغوش کشید و گفت: پسرم اینقدر عمو را اذیت نکن. او باید زود به سرکار می رفت، ولی بخاطر تو اینجا مانده است.
آرش گونه ی مادرش را بوسید و گفت: بابا امیر منو خیلی دوست داره. بخاطر همینه که دیشب اومده پیش من خوابیده.
لیدا یک لحظه به این فکر افتاد که چقدر این آرش بی عاطفه است که به این زودی پدرش را فراموش کرده است،در صورتی که آرمان با تمام وجود او را دوست می داشت و تمام لحظه های بی کاریش را در اختیار آرش گذاشته بود. ولی دوباره به خودش نهیب زد که: نه ، او هنوز بچه است و احتیاج به محبت پدر دارد. به خاطر همین او داره به این طریق کمبود خودش را جبران می کنه . و بعد آرش را بغل کرد و از تخت پایین امد و با هم به طرف آشپزخانه امد. امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: صبح به خیر.
کنار لیدا نشست و ادامه داد: تو برو به آرزو برس من خودم به آرش صبحانه می دهم.
لیدا لبخند سردی زد و گفت:دیگه اجازه نمیدهم که آرش با تو جایی برود و یا زیاد با تو باشد. تو می خواهی آرش را از من جدا کنی.
امیر لبخندی زد و صندلی را نزدیک لیدا کشید و گفت: آرش مانند مادرش دیوانه وار مرا دوست داره.
لیدا با اخم به امیر نگاه کرد.
امیر گفت: این یک حقیقت است. تو چرا اخم کرده ای؟!
لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو خیلی رک صحبت می کنی. خوب نیست.
امیر در حالی که آرش را از بغل لیدا بیرون می آورد و روی پای خودش می نشاند گفت: مگه دروغ میگم! تو همیشه دوستم داشتی و من هم...
لیدا با عصبانیت سریع بلند شد و به اتاق خواب خودش رفت. از اینکه امیر بدون ملاحظه کم کم داشت عشقش را به او گوشزد می کرد حرصش درامده بود. بعد از مدتی آرش و امیر به اتاق خواب امدند. امیر رو به لیدا کرد و گفت: زود باش لباسهای بچه ها را جمع کم باید زودتر برویم تا من هم سرکار بروم.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند گفت: شما بروید من با همسرت می آیم.
امیر لبخندی موزیانه زد و گفت: ولی من دیگه بدون تو جایی نمی روم. وقتی با تو هستم خیالم راحت تر است.
لیدا با حالت التماس به امیر نگاه کرد و گفت: آقا امیر تو رو خدا اینطوری حرف نزن.
امیر با لحن جدی گفت: ولی من دارم با تو جدی حرف می زنم. واقعا دیگه اجازه نمی دهم که تو لحظه ای از من دور باشی. دیشب وقتی از سر کار امدم و جای خالی تو و بچه ها را دیدم یکدفعه دلم گرفت. یک لحظه نتوانستم در خانه بمانم و تا ساعت یک نیمه شب اطراف خانه ی شما قدم می زدم. دلم خیلی برای تو و بچه ها تنگ شده بود.
لیدا سرش را پایین انداخت. به طرف آرزو رفت و گفت: طفلک شهناز حتما تا یک نیمه شب خواب به چشمهایش نیامده است . تو دیگه چه مرد بیرحمی هستی.
امیر لبخندی زد و گفت: تو نگران او نباش. شهناز برایش فرقی نمی کنه من بمیرم و یا زنده باشم.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد و گفت: منظورت چیه؟
امیر نفس عمیقی کشید که لیدا متوجه غم درون او شد و با نگرانی به او چشم دوخت. امیر گفت: بسه لیدا تمامش کن. زودتر لباسهای بچه ها را جمع کن به خانه برویم.
در همان لحظه شهناز با سر و وضع ژولیده به اتاق خواب امد. واقعا قیافه اش ترسناک شده بود. گفت: سلام، حال آرش چطوره؟
لیدا با مهربانی گفت: حالش خیلی خوبه. و بعد ادامه داد: به خدا از اینکه آرش اینقدر شما را اذیت می کنه شرمنده هستم.
امیر گفت: اینقدر تعارف نکن زودتر آماده شو.
آرش با خوشحالی فریاد زد: آخ جون می خواهیم برویم خونه ی باباجون.
امیر آرزو را در آغوش کشید و آرام با او بازی می کرد. چند تا بوسه به گونه های آرزو زد . آرش با بغض به امیر نگاه کرذد و با لحن بچه گانه گفت:بابایی منو بغل کن، اونو بده خاله شهناز.
امیر و شهناز به خنده افتادند. امیر بچه را در آغوش شهناز گذاشت و آرش را بغل کرد و در حالی که او را می بوسید گفت: عزیزم من فقط تو رو دوست دارم.
آرش با خوشحالی دستهایش را دور گردن امیر حلقه زد و گفت:باباجون من و تو امشب پیش مامانی بخوابیم. خاله شهناز بره پیش خاله فریبا بخوابه.

shirin71
10-14-2011, 12:38 AM
لیدا با عصبانیت گفت:آرش خفه شو. به خدا اگه ایندفعه از این حرفهای بیخود بزنی توی دهنت فلفل می ریزم.
امیر با ناراحتی گفت:لیدا این بچه است. تو چرا نمی فهمی که او داره بچگی می کنه! مگه حرفهای دیشب دکتر یادت رفته است که گفت او روحیه خرابی دارد. نکنه دوست داری که باز امیشب دوباره او توی تب باشه!
لیدا با ناراحتی گفت:آخه با حرفهای بیخود او من خجالت می کشم. او نباید از این حرفها بزنه.
امیر لحظه ای به چشمان درشت و میشی لیدا خیره شد و قلبش مالامال از عشق لرزید. از حرفهای آرش خوشش آمده بود و علاقه اش روز به روز به او بیشتر می شد.با گریه ی آرزو لیدا به طرفش رفت و امیر به خودش آمد.
سالگرد آرمان نزدیک می شد و آرزو ده ماهه بود. لیدا مراسم باشکوهی برایشان گرفت. سر مزار آنها مملو از جمعیت بود. عمه ی آرمان که در این یک سال حتی سری به لیدا نزده بود سر مزار نشسته بود و آرام اشک می ریخت. شوهر غزاله هم در مراسم حضور داشت. او در اثر تصادفی که کرده بود یک پایش را قطع کرده بودند. امیر آرش را در آغوش گرفته وبد و فریبا آرزو را در خانه نگه داشته بود تا لیدا در مراسم شوهرش راحت تر عزاداری کند. تمام همکاران آرمان حضور داشتند و مادر و شوهر مادر لیدا هم از شمال امده بودند. مادرش یک روز پیش لیدا ماند و به شمال رفت.
یک هفته از مراسم سالگرد آرمان می گذشت که لیدا تصمیم گرفت به شمال برود و مدتی را پیش مادرش بماند. امیر از این موضوع ناراحت بود. شب وقتی همه دور هم نشستند فتانه و شوهرش هم به جمع آنها پیوستند. آرزو در بغل فتانه بود و بازی می کرد. لیدا روی مبل نشسته بود که آرش آمد و روی پای لیدا نشست.لیدا گفت: پسرم اگه بچه ی خوبی باشی فردا با هم می رویم پیش مامان بزرگ که توی شمال است. او یک عالمه جوجه داره.
آرش با خوشحالی گفت: مامان جون، مامان بزرگ به من یه جوجه میده؟
لیدا لبخندی زد و گفت: آره عزیزم بهش میگم دو تا جوجه بهت بده.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و چون نقطه ضعف آرش را می دانست رو به آرش کرد و گفت:پسرم دلت برای بابایی تنگ نمیشه؟
آرش با تعجب گفت: مگه بابایی جون نمیاد؟
لیدا آرش را بوسید و گفت:نه عزیزم . فقط من و تو با آبجی آرزو می رویم.
آرش از روی پای لیدا بلند شد و به بغل امیر رفت و گفت:نخیر من بدون بابایی جایی نمی روم.
امیر لبخندی زد و آرش را بوسید و رو کرد به لیدا و گفت:شاید بتونم از این طریق مانع رفتنت بشوم.
لیدا با حالت عصبی گفت:این دفعه اگه آرش هم بمیره نمیذارم حرف او به کرسی بنشیند.
امیر با ناراحتی گفت: خب من چکار کنم؟من و آرش به همدیگه علاقه داریم. بعد به اجبار لبخندی زد و گفت:چیه نکنه حسودیت میشه که اون منو بیشتر از تو دوست داره!
لیدا با ناراحتی بلند شد و گفت:اگه موافق باشی آرش را به فرزندی قبول کن چون من بچه ای که هیچ احساسی نسبت به پدرش نداشته باشد را هرگز دوست ندارم. و با ناراحتی به طرف آشپزخانه رفت.
آرش متوجه حرف مادرش شد و به گریه افتاد. فریبا او را بغل کرد و همراه شهناز به باغ رفتند. امیر با عصبانیت به آشپزخانه آمد. لیدا داشت آرام گریه می کرد ، امیر وقتی او را دید ناراحت شد . به طرفش آمد و گفت: لیدا اشتباه کردی که جلوی آرش این حرف را زدی. او بچه ی باهوش و فهمیده ای است و درک قوی دارد. او متوجه حرفت شد.
لیدا با گریه گفت: امیر تو رو خدا اینقدر منو عذاب نده. من نمی تونم همیشه با شما زندگی کنم. از اینکه آرش اینهمه به تو علاقه دارد می ترسم. واقعا زن خوبی داری که هنوز به من و آرش احترام می گذارد. ولی من از اینکه تو اینهمه به من و آرش توجه نشان می دهی ناراحت می شوم.می خواهم آرش را با خودم به شمال ببرم تا کمی از تو دور باشد. شاید این علاقه و وابستگی او کمتر شود. آرش در عرض این یک سال اینقدر به تو علاقه پیدا کرده است که تو رو بابا صدا می زنه و وقتی نیستی تب می کنه.
امیر با حالت عصبی گفت: نمی خواد تو از اینجا بروی اگه موافق باشی ، من و شهناز از این خونه می رویم تا خیال تو راحت شود.
لیدا با حالت نیمه فریاد گفت: نه امیر این حرف را نزن. با رفتن تو من بیشتر عذاب می کشم و وجدانم ناراحت می شود. باشه من به شمال نمی روم تو هم دیگه این حرف را نزن.
امیر لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:بالاخره نقطه ضعف تو را پیدا کردم.
لیدا در حالی که به طرف ظرفشویی می رفت تا لیوان را داخل آن بگذارد گفت:یعنی تو میگی من نباید به مادرم سری بزنم!
امیر گفت:چرا می روی ولی نه تنها.
در همان لحظه شهناز و آرش به آشپزخانه آمدند. آرش به لیدا نزدیک شد و گفت:مامانی تو دیگه منو دوست نداری؟
لیدا بخاطر اینکه امیر را ناراحت کند گفت:نخیر من بچه ی بد را دوست ندارم.
آرش با بغض گفت:پس تو کی رو دوست داری؟
امیر آرش را بغل کرد و گفت:اخه مامانی فقط منو دوست داره و می خواد با این حرف حرص منو دربیاره.
لیدا با ناراحتی به شهناز نگاه کرد و گفت: شهناز خواهش می کنم جلوی شوهرت را بگیر که دیگه اینطوری حرف نزند. شهناز لبخند سرد زد و گفت: تو که اخلاق امیر را می دانی که چقدر رک صحبت می کند. او حرف دلش را به شوخی می زند.
لیدا متوجه کنایه شهناز شد و در حالی که ناراحت بود رو به امیر کرد و گفت: آقا امیر اینقدر پیش خودت خیال بافی نکن چون ممکنه دوباره تمام آرزوهایت بر باد برود و مانند آن موقع حسرت بخوری.
امیر با خنده گفت:من که منظوری نداشتم تو چرا عصبانی شدی؟
شهناز با اخم گفت: امیر اینقدر لیدا را اذیت نکن. او را ناراحت کردی.
سه ماه از سالگرد آرمان می گذشت. امیر می بایست دو سه روزی به بندعباس می رفت تا قراردادی با یک شرکت معتبر ببندد. لیدا حیلی نگران بود و دلشوره داشت.
شب همه دور هم نشسته بودند. امیر برای فردای آن روز بلیط هواپیما داشت. لیدا در فکر فرو رفته بود. همه متوجه ناراحتی لدیا بودند و امیر وقتی لیدا را اینچنین نگران خودش می دید از ته دل خوشحال بود. لیدا روی مبل نشسته و در فکر فرو رفته بود وقتی چشمش به امیر می افتاد دلش شروع به تپیدن می کرد. با خود می گفت: اگه امیر طوریش بشه دیگه نمی تواند تحمل کند و حتما خواهد مرد.
امیر وقتی لیدا را ناراحت دید آرام امد کنارش نشست و گفت:نگران نباش من زود بر می گردم.
لیدا جا خورد و بحاطر اینکه برای اطرافیان سوء تفاهمی ایجاد نشود پوزخندی زد و گفت: من بخاطر تو ناراحت نیستم چون دارم از دستت مدتی راحت می شوم. توی این فکر هستم که کی می تونم به شمال بروم.
امیر لبخندی زد و گفت: بی انصاف تو چقدر دروغگو هستی. از وقتی که شنیده ای من می خواهم به بندرعباس بروم رفتارت عوض شده است و می دانم که برای رفتن من ناراحت هستی. عزیزم چرا داری منو با این رفتار عذاب میدهی.
آقا کیوان خندید و گفت: امیر، لیدا را اذیت نکن. چقدر تو بدجنس هستی.
امیر لبخندی زد و بلند شد. در همان لحظه شهناز از اتاق خوابشان بیرون آمد و رو کرد به امیر و گفت: مامان برات سلام رسوند. بهتره امشب سری به آنها بزنیم.
امیر در حالی که تلویزیون را روشن می کرد گفت: نه، اصلا حوصله ی هیچ کس را ندارم. مگه نمی دانی فردا باید به مسافرت بروم.
شهناز با اخم گفت: ولی من به آنها گفتم که شب آنجا می رویم.
امیر با عصبانیت گفت: چند بار بهت گفتم که بدون مشورت من به کسی قولی نده. چرا حرف گوش نمی کنی.
شهناز با همان حالت گفت: اگه من به تو نگویم که پیش خانواده ام برویم تو اصلا به فکر آنها نیستی. انها می خواهند امشب با تو درباره موضوعی حرف بزنند.
امیر بی توجه به او رو به تلویزیون نشست و گفت: بگذار برای وقتی که از بندرعباس برگشتم.
شهناز با خشم گفت:شاید رفتی و دیگه برنگشتی!
همه جا خوردند. امیر بی خیال نشسته بود و فقط لحظه ای به لیدا نگاه کرد. لیدا از این حرف رنگ از صورتش پرید و با ناراحتی به شهناز نگاه کرد. دوست داشت سیلی محکی توی دهان شهناز بزند تا او اینطور با امیر صحبت نکند. ولی به اجبار خودش را کنترل کرد. آقا کیوان با نفرت به شهناز نگاه کرد ولی بخاطر امیر چیزی نگفت و سکوت سنگینی در فضا پیچید.
امیر وقتی لیدا را رنگ پریده و ناراحت دید بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت: راستی لیدا تا من نیامده ام حق نداری به شمال بروی. اگه دلت برای خانواده ات تنگ شده است می تونی صبر کنی تا من از بندرعباس برگردم و بعد با هم برویم.
شهنزا با کنایه و حالت عصبی گفت: اینطوری به امیر بیشتر خوش می گذره و لذت کافی در کنار شما می برد.
امیر با عصبانیت به شهناز نگاه کرد و گفت:شهنزا خجالت بکش . تو که می دونی من لحظه ای طاقت دوری آرش را ندارم.
لیدا با ناراحتی گفت: آقا امیر بدون تو جایی نمی آید و بعد با حالت عصبی بلند شد. آرزو را از آغوش فریبا گرفت و همراه آرش به طبقه ی بالا رفت. احساس می کرد تازگیها رفتار شهناز با او خیلی تند و پر کنایه شده است و از این بابت نگران بود.
فردای آنروز امیر ساعت نه صبح پرواز داشت. لیدا دلش شور می زد و رنگ صورتش پریده بود. وقتی داشتند صبحانه می خوردند لیدا با صبحانه اش بازی می کرد و اشتهایی برای خوردن نداشت. امیر متوجه ناراحتی لیدا بود ولی شهناز بی توجه به امیر با ولع صبحانه اش را می خورد. لحظه ای سر میز صبحانه نگاه لیدا و امیر به هم خیره شد و قلب هر دو شروع به تپیدن کرد. لیدا آرام سرش را پایین انداخت. وقتی امیر آماده شد که به فرودگاه برود بغض سنگینی روی گلوی لیدا نشسته بود. وقتی لیدا رو به روی امیر ایستاد تا با او خداحافظی کند بی احیتار اشک از چشمانش سرازیر شد. سریع آن را پاک کرد که دیگران اشکش را نبینند.امیر آرام و پکر بود و گفت:لیدا مواظب خودت و بچه ها باش.
لیدا با بغض گفت: باشه تو هم مراقب خودت باش.
امیر وقتی لیدا را اینطور غمگین دید گفت: ناراحت من نباش. من حتما بر می گردم. بخاطر تو و آرش هم که شده حتما می آیم ولی به من قول بده که یک بار به سرت نزند تا به شمال بروی.
لیدا گفت: باشه. حتما بهت قول می دهم ولی وقتی رسیدی خواهش می کنم به خانه تلفن کن و خبر سلامتی خودت را به ما بده.
امیر از همه خداحافظی کرد و وارد ماشین شد و به طرف فرودگاه رفت. وقتی لیدا روی مبل نشست شهناز را عصبانی دید. به او حق می داد که عصبانی باشد ولی دست خودش نبود. به خودش لعنت می فرستاد که چرا با امیر اینطور صحبت کرده است تا شهناز ناراحت شود. اما شهناز اصلا به روی لیدا نیاورد ولی ناراحتیش به وضوح مشخص بود. امیر شوهر او بود و لدیا حق نداشت که با امیر اینطور صحبت کند. غروب امیر تلفن زد و خبر سلامتی اش را به خانواده داد و خواست که با لیدا صحبت کند ولی لیدا به فریبا گفت که به امیر بگوید که آرزو روی پای او خوابیده است و نمی تواند با او صحبت کند. فریبا به شهناز گفت تا به امیر بگوید . لیدا نگران بود و دوست نداشت شهناز را ناراحت کند.
شب موقع خواب آرش بهانه ی امیر را گرفت و چون مدتی بود که شبها پیش او می خوابید لیدا او را بغل کرد و در اتاق قدم زد. ولی او مدام گریه می کرد . به طبقه ی پایین رفت و او را به باغ برد و در حال قدم زدن برایش لالایی می خواند ولی بی فایده بود.
آقا کیوان متوجه شد و به باغ آمد. رو به لیدا کرد و گفت:دخترم اینجا چرا آمده ای؟
لیدا با ناراحتی گفت: آرش باز بهانه ی امیر را گرفته است. نمی دانم آقا امیر با او چه کرده است که وقتی پیشش نیست اینطور نحس می شود.
آقا کیوان لبخندی زد و آرش را بغل کرد. لیدا گفت: پدر شما زحمت نکشید بروید بخوابید دیروقت است.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت:آرش بهانه ی پدرش را گرفته است و من که پدربزرگش هستم وظیفه دارم که مراقب او باشم و بعد آرش را به اتاقش برد و شروع کرد برای او قصه گفتن ولی آرش همچنان گریه می کرد. وقتی آقا کیوان دید که آرش بی قرار است به ساعتش نگاه کرد . سه نیمه شب بود. مجبور شد به بندرعباس تلفن بزند. وقتی امیر گوشی را برداشت با صدای خواب آلود گفت: الو بفرمایید.
آقا کیوان گفت:سلام پسرم .
امیر وقتی صدای پدرش را شنید با نگرانی گفت: پدر چی شده؟ نکنه اتفاقی افتاده است که این موقع شب تلفن زده اید!
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم ببخشید که این موقع شب بهت تلفن زده ام. اخه این پسر تو،آقا آرش از سر شب تا حالا نخوابیده است. همش گریه می کندو بهانه ی تو را می گیرد. طفلک لیدا از بس که او را بغل کرده است خسته شد. با خودم گفتم شاید صدای تو را بشنوه و ساکت بشه.
امیر با خوشحالی گفت:ممنونم پدر، اگه میشه گوشی را به آرش بده.
وقتی ارش صدای امیر را شنید آرام شد. لبخند زد و با اشتیاق با او به مدت یک ربع صحبت کرد. وقتی آرش گوشی را گذاشت رو به مادرش کرد و با لحن بچه گانه اش گفت: مامان جون بابایی گفت که بهت بگم دوستت دارم.
لیدا جا خورد . آقا کیوان لبخندی زد و آرش را بوسید . لیدا تا بناگوش سرخ شده بود. اخمی به آرش کرد و گفت: ساکت باش. ولی در دلش انقلابی به پا شده بود.
آقا کیوان گفت: دخترم ناراحت نباش. تو می دانی که امیر ادم رکی است . خودش که نمی تونه رو در رو به تو حرف دلش را بگه ولی حالا از طرف آرش بهت پیغام داده است. بعد آهی کشید و ادامه داد: امیر با این ازدواج اشتباه خودش را خیلی عذاب داد. شهناز زن کم شعوری است او از سکوت امیر سوء استفاده می کند و هر کاری که دلش بخواهد انجام می دهد. شنیده ام بین فامیل چو انداخته است که امیر بچه دار نمی شود. من که باورم نمیشه. وقتی از امیر پرسیدم او فقط لبخند سردی تحویلم داد و چیزی نگفت.من نمی دانم امیر چطور رقبت می کنه که کنار انی هیولا بخوابه. من که از اول او را به اجبار تحمل می کردم و فقط به خاطر امیر هیچی به او نمی گویم. امیر با این ازدواج خواست از خودش و از همه ی ما انتقام بگیرد. من که فکر می کنم خود شهناز بچه دار نمی شود ولی تقصیر را به گردن امیر بیچاره انداخته است.
لیدا با ناراحتی گفت: از خدا می خواهم که امیر هم فرزندی از خودش داشته باشد تا من شما را خوشحال ببینم.
آقا کیوان نفس عمیقی کشید و گفت: انشالله. ولی امیدوارم از این زنش بچه ای نداشته باشد.
یکدفعه آقا کیوان گفت: وای نگاه کن آرش چه راحت خوابیده است. و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: بهتره دیگه برویم بخوابیم. و بعد آقا کیوان آرش را بغل کرد و به اتاق لیدا برد و شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
فردا لیدا در آشپزخانه به شهلاخانم کمک می کرد و شهناز هنوز با لیدا سرد برخورد می کر و لیدا هم به او حق می داد. آرزو به گریه افتاد و لیدا به پذیرایی رفت ، او را از آغوش فریبا گرفت و به او شیر داد که زنگ تلفن به صدا درامد و امیر با شهناز صحبت می کرد. بعد از کمی حرف زدن شهناز رو به لیدا کرد و با حالت تمسخر گفت:لیدا خانم پدر آقا آرش با شما کار داره.
لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: من دارم بچه را شیر می دهم نمی توانم صحبت کنم.
شهلا خانم متوجه برخورد شهناز با لیدا شده بود و ناراحت بود. سر میز شام امیر دوباره زنگ زد و خواست که با لیدا صحبت کند و لیدا بهانه اورد که می خواهد به آرش غذا بدهد و نمی تونه صحبت کنه.
شهناز گفت:حالا چرا اینقدر ناز می کنی! نکنه داری دل اون بیچاره را می بری.
لیدا سرش را پایین انداخت و با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت و به گریه افتاد.
شهلا خانم با ناراحتی گفت:شهناز جان این چه حرفی بود که زدی! خوب نیست که اینطور برخورد کنی.
شهناز با اخم گفت: من می دانم که امیر قبلا عاشق لیدا بوده است. اینو فریبا به من گفت. برخوردی که امیر با لیدا داره خیلی بهتر از منه. در صورتی که من زنش هستم.
از فردای آن روز لیدا تصمیم گرفت که زیاد با امیر برخوردی نداشته باشد و کمتر به طبقه پایین برود. ساعت پنج غروب امیر به تهران امد. وقتی به خانه رسید لیدا در اتاقش بود و به پیشواز او نرفت. آرزو روی پای او خوابیده بود . یک ربع گذشت و امیر به اتاق لیدا امد. لیدا لبخندی زد و سلام کرد. امیر با ناراحتی در را بست و به در تکیه داد و گفت: عجب استقبال گرمی کردی!
لیدا گفت: متاسفم اخه آرزو روی پایم خوابیده بود . ببخشید که نیامدم پایین.
امیر به لیدا نزدیک شد و گفت:ببینم بدجنس چرا در این دو روز با من صحبت نکردی؟ یعنی اینقدر از من متنفری که حاضر نشدی حتی صدای منو بشنوی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن .هر دفعه بچه ها گرفتارم کرده بودند.
امیر با اخم گفت: دروغوی ماهری نیستی ولی چون دوستت دارم می بخشمت . حالا اماده شو که با هم به طبقه پایین برویم.
لیدا گفت: نه من خسته هستم. می خواهم کمی کنار آرزو دراز بکشم.
امیر لبخند سردی زد و گفت: من از مسافرت امده ام باید خسته باشم نه تو که همش تو خونه نشسته بودی و حتی به خودت زحمت نمی دادی که صدای یک دیوانه ی گرفتار را از پشت تلفن بشنوی.
بعد گونه ی آرزو را بوسید و از اتاق خارج شد.
لیدا دیگه مایل نبود زیاد جلوی چشم امیر باشد. خیلی سرد با او رفتار می کرد چون شهناز اخلاقش عوض شده بود و لیدا دوست نداشت بین انها بخاطر او اختلاف بیفتد.

shirin71
10-14-2011, 12:38 AM
مدتی بود که شهناز بی خود پاپیچ امیر می شد و او را حرفها و حرکاتش عذاب می داد. حرکات سرد لیدا او را بیشتر ناراحت می کرد. تنها آرش بود که بی ریا و دیوانه وار امیر را دوست داشت و امیر هم لحظه ای از او دور نمی شد.
دو هفته از آمدن امیر از بندرعباس می گذشت و شهناز با هر روشی امیر را مورد آزار قرار می داد و خانه را برای او و همه ی افراد خانواده جهنم کرده بود. هیچکس نمی دانست او چرا این کار می کند ولی امیر دلیل حرکات او را می دانست اما به کسی چیزی نمی گفت و در برابر آزار و اذیت شهناز سکوت کرده بود. لیدا تصمیم گرفت که به خانه ی خودش برگردد تا شاید شهناز رفتارش با امیر بهتر شود.
آن روز لیدا چمدانش را بست و امیر با ناراحتی گفت:لیدا اجازه نمی دهم تو به خانه بروی. نکنه می خواهی باز آرش مریض بشه.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: نه امیر. من باید در خانه خودم بچه هایم را بزرگ کنم. حتی اگر هر شب هم تب کنه و بعد با ناراحتی ادامه داد:من از اینطور زندگی کردن متنفر هستم. وقتی می بینم تو بخاطر من چقدر عذاب می کشی از خودم بیزار می شوم.
امیر گفت: ولی من این عذاب را دوست دارم چون تو پیش من هستی.
لیدا با اخم گفت: ولی من از عذابی که می کشی ناراحت هستم. آرش باید به این وضع عادت کنه. مدت یکسال و نیم است که با شما زندگی می کنیم. دیگه بسه باید سر خانه و زندگیم برگردم.
امیر با عصبانیت گفت:لیدا من نمی گذارم بروی. جای تو پیش من است.
لیدا با ناراحتی روی مبل نشست و با حالت عصبی گفت: امیر دست از سرم بردار. چرا داری زندگی خودت را به خاطر من خراب می کنی.
امیر با عصبانیت گفت: لیدا من نمی گذارم بروی. جای تو پیش من است.
لیدا با ناراحتی روی مبل نشست و با حالت عصبی گفت: امیر دست از سرم بردار. چرا داری زندگی خودت را به خاطر من خراب می کنی.
امیر پوزخندی زد و گفت: کدام زندگی؟! تو فکر می کنی من دارم زندگی می کنم. نه اینطور نیست. من با کابوس زندگی می کنم. زندگی که هیچ عشقش درش وجود نداره . با یک شریک زندگی که آرزوی مرگ منو داره.
لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد و به عمق غمی که وجود او را در بر گرفته بود پی برد. بعد از ظهر ان روز وقتی امیر به شرکت رفت، لیدا چمدانش را برداشت و هر چه شهلاخانم و فریبا اصرار کردند که پیش انها بماند قبول نکرد و همراه دو فرزندش به خانه ی خودش رفت.
ساعت هفت شب امیر با عصبانیت به خانه ی لیدا امد ولی با شادی کودکانه ی آرش رو به رو شد و در حالی که خشمش را کنترل می کرد لبخندی زد و گفت: سلام پسر گلم. ببینم چرا اینجا اومده اید؟
آرش که دستهایش را دور گردن امیر حلقه زده بود با بغض گفت: مامانی ما رو به اینجا آورد. باباجون تو رو خدا امشب پیش ما بمون.
امیر گونه ی او را بوسید و گفت: عزیزم اگه میشه لحظه ای من و مامانی را تنها بگذار. می خواهم با مامان کله شق تو صحبت کنم.
آرش بوسه ی آبداری از لپ امیر گرفت و به اتاق خوابش رفت. امیر با اخم نگاهی به لیدا که داشت برایش چای می آورد انداخت و گفت: لیدا تو خیلی بی فکر هستی. چرا بدون اجازه ی من به اینجا آمدی. ما که صبح با هم تمام حرفهایمان را زدیم چرا دوباره توجهی نکردی.
لیدا در حالی که استکان چای را جلوی او می گذاشت گفت: من نمی تونم شاهد عذاب تو باشم. خودم هم از این طور زندگی بدم می آید. می خواهم مستقل باشم.
در همان لحظه آقا کیوان و شهلا خانم هم سراسیمه به خانه ی لیدا امدند چون امیر وقتی شنید که لیدا به خانه ی خودش رفته است، خیلی عصبانی شد و آقا کیوان و شهلاخانم نگران آنها شده بودند. هر سه اصرار می کردند که لیدا به خانه ی انها برگردد ولی لیدا ایندفعه سرسختانه ایستادگی کرد و گفت که باید او و بچه هایش در خانه ی خودشان زندگی کنند. و وقتی انها این همه لیدا را مصمم دیدند به ناچار قبول کردند. موقع رفتن آنها بود که آرش به امیر چسبید و به گریه افتاد. لیدا به گریه های او توجهی نکرد.
امیر با خشم گفت: لیدا اینقدر پافشاری نکن. تو با این کارها می خواهی چی را ثابت کنی؟
لیدا گفت: می خواهم بچه هایم در کنار من و در خانه ی خودشان زندگی کنند. آرش دیگه خیلی شورش را در آورده است. او باید بفهمه که نباید اینقدر لوس و لجباز باشه.
امیر غرغرکنان در را باز کرد تا از خانه خارج شود که آرش به دنبال او دوید و پاهای امیر را بغل کرد و با گریه گفت: بابایی تو رو خدا نرو.
لیدا نگاهی به آرش انداخت و با لحن محکمی گفت: ارش یا همنیجا می مانی و یا اینکه وقتی با عموامیر رفتی دیگه حق نداری پیش من برگردی.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا اینقدر بچه را اذیت نکن. بخدا تو کاملا در اشتباهی که فکر می کنی من عذاب می کشم. وقتی تو در کنارم نباشی من بیشتر زجر می کشم. جای خالی شماها شکنجه ام می دهد.
لیدا با نگاهی ناراحت به امیر گفت: خواهش می کنم اینقدر اصرار نکن. دوست دارم با آرامش زندگی کنم.
امیر با عصبانیت گفت: تو زن خودخواهی هستی که فقط به آرامش خودت فکر می کنی. ولی در فکر آرامش من نیستی. حتی به فکر آرامش این بچه هم نیستی که اینطور از دوری من بی قرار و نا آرام است.
لیدا با اخم گفت: آرش باید اینجا بزرگ شود. اوایل کمی سخت است ولی باید عادت کنه.
آقا کیوان و شهلاخانم همچنان در سکوت به جدال انها نگاه می کردند و لبخند کم رنگی روی لبهایشان نشسته بود.
امیر،آرش را که همچنان به پاهای او چسبیده بود بغل کرد و با خشم به لیدا گفت: تو هر جور دوست داری زندگی کن. من آرش را با خودم می برم. اجازه نمی دهم او زیر دست مادر بی رحمی مانند تو بزرگ شود . و به سرعت از خانه خارج شد.
آقا کیوان خنده اش گرفت و گفت: امیر چسر نازنینش را برداشت و از دست تو فرار کرد و بعد خودشان هم خداحافظی کردند و رفتند.
لیدا و آرزو در خانه تنها بودند. ساعت یازده شب بود که لیدا نگران آرش شد. گوشی تلفن را برداشت و به خانه ی آقا کیوان تلفن زد. امیر گوشی را برداشت و تا صدای لیدا را شنید گفت: به خدا نمی گذارم که تو آرش را ببینی. اخه تو چقدر سنگ دل و بی انصاف هستی.
لیدا با خونسردی گفت:باشه من فقط بهت تلفن زدم که بگم می خوام فردا به شمال بروم و از تو می خواهم که از آرش خوب مراقبت کنی.
امیر فریاد زد: لیدا مسخره بازی درنیاور. و بعد گوشی را قطع کرد و ده دقیقه بعد با عصبانیت تنها پیش لیدا امد. به محض دیدن لیدا با خشم گفت: لیدا تو داری روحیه منو خراب میکنی. این چه حرکاتی است که تو می کنی.
لیدا روی مبل نشست و امیر هم با حالت عصبی رو به رویش روی مبل جا گرفت. لیدا به چشمان سیاه امیر خیره شد و گفت: آخه تو چرا دست از سر من بر نمی داری؟! مگه تو زن نداری که اینقدر به ما توجه می کنی و تمام حواست به من است؟! به خدا تو آرش را بهانه کرده ای.
امیر پوزخندی عصبی زد و گفت: خوبه که تو همه چیز را می دانی ولی با این حال عذابم می دهی.
در همان لحظه آروز به گریه افتاد و لیدا به اتاق خواب رفت. امیر هم به دنبال او امد و گفت: لیدا کمی به فکر آرش باش . از وقتی که او را به خانه برده ام یه گوشه کز کرده است و اصلا حرف نمی زنه.
لیدا در حالی که آرزو را می خواباند گفت: باعث این همه ناراحتی آرش تو هستی،در حالی که آرش هم مرا دوست دارد و هم تو را و نمی تواند از هیچکدام از ما جدا شود. من نمی خواهم آرزو هم مثل او بشه.
امیر به طرف لیدا آمد آرزو را از آغوش لیدا بیرون آورد و در حالی که گونه ی آرزو را می بوسید گفت: آرزو داره مانند تو زیبا میشه. ولی خدا کنه که اخلاق بد تو را ارث نبرده باشه.
لیدا لبخندی زد و گفت:آرمان همیشه به من افتخار می کرد و حالا تو این حرف را می زنی.
امیر کنار لیدا لبه ی تخت نشست و در حالی که صدایش کمی می لرزید گفت: تو عزیزترین کس من هستی که با تمام وجود دوستت دارم. سالهاست که دارم از این عشق روز به روز خردتر می شوم.
لیدا از کنار امیر بلند شد و گفت: امیر تو رو خدا اینطور با من صحبت نکن. تو زن داری.
امیر ارزو را داخل تخت گذاشت و به طرف لیدا آمد. رو به روی او ایستاد. طوری که نفسهای گرم او را لیدا به خوبی حس می کرد. امیر با صورتی گلگون شده در حالی که صدایش لرزش خاصی را نشان می داد گفت: لیدا من هنوز تو را می خواهم. با من ازدواج کن. من بدون تو مانند یک مرده ی متحرک می مانم. تو و وجود تو زندگی را برایم زیباتر می کنه. چطور می تونم عشق تو را که سالهاست در سینه می پرورانم از یاد ببرم.
لیدا با ناراحتی سریع از اتاق بیرون رفت. امیر هم به دنبال او آمد. لیدا گفت: امیر خجالت بکش. تو زن خوبی داری.
امیر بازوی او را گرفت و گفت:لیدا با من ازدواج کن. تو زندگی من هستی. نمی توانم دوباره ایت شکست را تحمل کنم. تو داری منو فنا می کنی. من هیچوقت شهناز را دوست نداشتم و ندارم. در صورتی که تو را سالهاست دیوانه وار دوست دارم. با اینکه با آرمان ازدواج کردی ولی هیچوقت نتوانستم عشقت را از سینه ام بیرون کنم. هر دفعه که به دیدن خانواده ام می آمدی قلبم برایت ناخوداگاه می تپید . می دانم که تو هم مرا دوست داری . اینو همیشه از چشمت می خواندم . حتی آرمان هم می دانست که تو هنوز نتوانسته بودی مرا فراموش کنی. لیدا خواهش می کنم اینقدر اذیتم نکن. بعضی مواقع فکر می کنم اخه برای چه عاشق تو شدم. تویی که سالهاست زندگی مرا فنا کرده ای ولی باز با دیدنت بیشتر به طرفت کشیده می شوم. آخه چکار باید بکنم که نمی توانم بدون تو باشم. دوستت دارم فهمیدی.
لیدا با عصبانیت گفت: تمام این حرفهایی که زدی درسته ولی تو دیگه زن داری و من نمی خواهم بخاطر خودم زن دیگری را بدبخت کنم.
امیر لبخند سردی زد و گفت: ولی دیگه شهناز زن من نیست.

shirin71
10-14-2011, 12:39 AM
قسمت نود و هشتم:

لیدا جا خورد و حیران به امیر نگاه کرد. امیر وقتی لیدا را متعجب دید لبخندی زد و گفت: چیه چرا ماتت برده است. دیشب شهناز از من خواست که طلاقش بدهم.
لیدا با ناراحتی گفت: اخه برای چی؟
امیر روی مبل با خستگی نشست و گفت: اول برایم یک لیوان آب بیاور که از بس ب تو جر و بحث کرده ام دهانم خشک شده.
لیدا به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب خنک به پذیرایی برگشت. آب را به دست امیر داد و رو به روی او نشست و چشم به دهان او دوخت. اصلا باورش نمی شد که شهناز از او این درخواست را کرده است.
امیر وقتی آب را خورد لبخندی به لیدا زد و گفت: اینجوری نگاهم نکن هول می کنم.
لیدا با ناراحتی گفت:امیر حرف بزن ببینم چی شده . تو که مرا جون به لب کردی.
امیر سرش را پایین انداخت و با کمی ناراحتی گفت:پدر و مادر و برادر شهناز قراره برای زندگی کردن به آلمان بروند و شهناز هم پا توی یک کفش کرده که ما هم با انها برویم. الان مدت یک ماه است که او مرا بخاطر این مسئله دیوانه کرده است. ولی من قبول نمی کنم تا با انها به خارج بروم. اولا ایران وطن من است. دوما تمام کار و زندگی من اینجا است. سوما قلب عاشق من در گروی توی بی معرفت است. همه را در نظر گرفتم و دلم راضی به رفتن نشد. او هم دیشب گفت که نمی تواند بدون پدر و مادرش لحظه ای زندگی کند. و بعد امیر آهی کشید و گفت: لیدا می دونی او به من چی گفت! می گفت من نمی توانم بخاطر تو از پدر و مادرم و برادرم بگذرم. تو یک نفر هستی و میشه راحت ازت گذشت ولی از پدر و مادرم نمی تونم بگذرم و انها را فدای تو کنم. وقتی این را شنیدم دلم از او شکست و با فریاد گفتم که از جلوی چشمم دور شو. او امروز صبح به خانه پدرش رفت و درخواست طلاق کرده است.
لیدا با خشمی پنهان گفت: چه زن نفهمی است! ادم وقتی مسئولیت یک زندگی مشترک را قبول می کنه باید با تمام وجود اونو حفظ کنه. نه اینکه با دست خودش اونو خراب کنه.
امیر با ناراحتی گفت: شهناز از اول به من نگفت که قبلا دو بار ازدواج کرده است. وقتی اینو شب عروسیمان از دهان زن عمویش شنیدم داشتم دیوانه می شدم. زن عموی شهناز که دل خوشی از آنها ندارد شب عروسی مرا به آشپزخانه برد و موضوع ازدواج های شهناز را بهم گفت. وقتی شنیدم داشتم دیوانه می شدم. بخاطر آبروی خودم و پدرم هیچی نگفتم . لام تا کام حرف نزدم. ولی وقتی عروسی تمام شد و با هم به اتاق خواب رفتیم موضوع را با خشم به شهناز گفتم و او با گریه همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت که ازدواج اولش با مردی ریاکار که فقط بخاطر ثروت پدرش امده بود سرگرفت و بعد از مدتی ان مرد که با پولهای او صاحب ثروت شده بود او را بدون هیچ عذر و بهانه ای طلاق می دهد. و ازدواج دومش هم به اصرار پدرش انجام گرفت. یکی از دوستان پدرش که برای پسر خود که در خارج بود دنبال دخترای ایرانی و پولدار می چرخید. پدرش از آن دوستش می خواهد که دختر او را برای پرش در نظر بگیرد و به این شرط که او یکی از شرکتهای معتبرش را به نام پسر دوسش می کند و مرد طماع هم می پذیرد. وقتی عقد صورت می گیرد و شهناز به فرانسه می رود تا زندگی خودش را با شوهرش شروع کند ان مرد با دیدن او ناراحت می شود اما به روی خودش نمی اورد ولی بعد از یک ماه طاقتش طاق می شود و او به ایران باز می گردد و وقتی پدرش مرا به او پیشنهاد می کند اول باورش نمی شد که من با دیدن عکس او باز هم می خواهم باهاش ازدواج کنم. قبول می کند ولی پدر و مادرش اصرار داشتند که ازدواج های او از من پنهان بماند و او هم بخاطر پدر و مادرش سکوت کرده بود و در این باره چیزی به من نگفته بود. وقتی شهناز سرگذشت تلخ خودش را برایم تعریف کرد دلم برایش سوخت. به او گفتم که می تواند با من زندگی کند بدون اینکه خانواده ام از این موضوع چیزی بدانند و چقدر شهناز از این موضوع خوشحال شد. ول شهناز به خاطر پدر و مادرش داره تمام فداکاریهای منو و سختی ها و حرفهایی که به خاطر او شنیده ام را زیرپا می گذاره. برای من فرقی نمی کنه چون هیچوقت دوستش نداشتم ولی از این همه نمک نشناسی او دلم شکسته و حرصم درآمده . او فقط به خودش و خانواده اش فکر می کنه. رفته به احمد گفته که می خواهد به خاطر اینکه من به تو برسم طلاق بگیرد تا من به لیدا خودم برسم در صورتی که می دانم او دروغ می گوید. چون شهناز به پدر و مادرش خیلی وابسته است و حاضر است مرا فدای خانواده اش کند.
لیدا با ناراحتی آرام بلند شد و به آشپزخانه رفت . امیر هم به دنبال او وارد شد و گفت: لیدا من دوستت دارم. ای خدا چقدر هر روز و هر ساعت بهت بگم دوستت دارم. تو که مرا دیوانه کردی و بعد دستی روی پیشانیش گذاشت و به در تکیه داد. لیدا نگاهی به صورت او انداخت و دوباره به طرف یخچال رفت تا یک لیوان آب بردارد . امیر دوباره دستی به موهایش کشید و گفت:لیدا به خدا خسته ام کردی. بهت قول می دهم که خوشبختت کنم.
لیدا گفت: نه امیر من نمی توانم ازدواج کنم.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا اذیتم نکن. مگه با من مشکلی داری؟
لیدا در حالی که قرص آرامبخش می خورد گفت: این حرف را نزن. من اصلا نمی خواهم ازدواج کنم.
امیر با عصبانیت فریاد زد: لیدا من می دانم که دوستم داری پس چرا آزارم می دهی.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:دوست ندارم بچه هایم زیر دست ناپدری بزرگ شوند.
امیر با تعجب به لیدا نگاه کرد و با ناباوری گفت:بی انصاف. آرش منو از پدر واقعی خودش هم بیشتر دوست داره. چرا این حرف را می زنی؟ و بعد با خشم ادامه داد: تو اینو بهانه کرده ای ولی بدان که من بالاخره تو را به دست می اورم حتی اگه تو نخواهی.
در همان لحظه زنگ تلفن به صدا درامد . امیر با ناراحتی به اتاق برگشت و لیدا هم به دنبال او خارج زد. امیر گوشی را برداشت ، فریبا بود ، گفت: آرش داره گریه می کنه و مدام امیرو صدا می زنه.
امیر گفت: باشه الان به خانه می آیم. و خداحافظی کرد. وقتی گوشی را گذاشت لبخندی به لیدا زد و گفت: پسرم دلش برای باباش تنگ شده و بهانه ی مرا گرفته است.و اینکه تو خانوم جان من فکرهایت را بکن و اگر هم لجبازی کنی به خدا بد می بینی. یه کاری می کنم تا پشیمان شوی و با این حرف از خانه خارج شد. در همان لحظه آرزو بیدار شد و به گریه افتاد. و لیدا به سرعت به اتاق خواب رفت.
فردا صبح زود لیدا همراه آرزو به شمال رفت و مادرش با دیدن او خیلی خوشحال شد و زیر پای آرزو گوسفندی قربانی کرد . وقتی داخل خانه شدند مادرش با نگرانی پرسید: دخترم پس آرش کجاست؟ چرا او را نیاوردی؟
لیدا در حالی که به آرزو شیر می داد تمام ماجرای امیر و علاقه ی آرش به او را تعریف کرد و حتی موضوع خواستگاری امیر از او را هم توضیح داد.
مادرش لبخندی زد و گفت: تو که پدر امیر بیچاره را درآوردی . بهت قول میدهم که امشب سر و کله ی امیر پیدا می شود. و ادامه داد: آخه چطئر دلت اومد که آش را تنها بگذاری؟!
لیدا گفت:آرش اصلا یک لحظه نمی تونه از امیر دور باشه شبها بخاطر او آرش را از دست بدهم.
مادرش لبخندی زد و در حالی که آرزو را از بغل لیدا بیرون می آورد گفت: این حرف را نزن . آرش داره باعث میشه که تو و امیر به عشق چندین ساله ی خودتان برسید.
لیدا با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت: مادرجان اینطور حرف نزن. اولا من نمی خواهم به این زودی ازدواج کنم. دوما من نمی توانم بچه هایم را زیر دست ناپدری بزرگ کنم. سوما امیر در حال حاضر زن داره و من نمی خواهم با هوو زندگی کنم.
مادرش نگاهی به صورت قشنگ لیدا انداخت و گفت: دختره ی نادان امیر بخاطر تو با شهناز ازدواج کرد تا تو در کنار آرمان خوشبخت باشی و حالا تو باید برای خوشبختی امیر با ازدواج کنی و تمام محبتت را در اختیار او بگذاری چون امیر با تو خوشبخت می شود. او تو را دیوانه وار دوست دارد.
لیدا در حالی که چای می خورد گفت: نه مامان. تا وقتی که شهناز زن اوست من هیچ جوابی به او نمی دهم.
مادرش خندید و گفت: می دانم تو زن حسودی هستی و نمی توانی با هوو زندگی کنی چون پدر امیر بیچاره را دراوردی.
لیدا نگاهی به مادرش انداخت و به شوخی گفت: وای مامان تو چقدر بدجنس هستی.
در همان موقع حسن و پدرش به خانه امدند و با دیدن لیدا خوشحال شدند. حسن آرزو را بغل کرد و گفت:پس آرش کجاست؟
لیدا گفت:آرش پیش آقا امیر است او یک لحظه از او جدا نمی شود. حسن نگاه کنجکاوی به لیدا انداخت و گفت: منظورت چیه؟
لیدا موضوع آرش را برای او تعریف کرد.حسن لبخندی زد و گفت: آرش خیلی بچه ی شیرینی است. من که او را خیلی دوست دارم.
ساعت نه شب بود که امیر و آرش همراه شهلاخانم و آقا کیوان به شمال امدند. امیر وقتی لیدا را دید اخمی کرد و گفت: تو مادر خیلی سنگدلی هستی که آرش را تنها گذاشتی.
لیدا در حالی که آرش را می بوسید و سرش را نوازش می کرد او را بغل کرد و لبخندی زد و گفت: تو که پسرم را از من جدا کرده ای. و بعد همه داخل خانه شدند.
مادر لیدا از آنها به خوبی پذیرایی می کرد. شهلا خانم لبخندی زد و گفت:لیدا جان ما همه به اینجا امده ایم تا تو را از مادرت خواستگاری کنیم.
لیدا در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت: نه مادر اصلا حرفش را نزنید.
آقا کیوان گفت: دخترم این قدر سرسخت نباش. ما که می دانیم تو امیر را دوست داری.پس چرا اینقدر این پسر بیچاره را اذیت می کنی.
شهلا خانم گفت:لیدا جان می خواهم با تو تنها صحبت کنم.لیدا آرزو را بغل حسن داده بلند شد و همراه شهلاخانم به اتاق دیگری رفت. صدای آقا کیوان را می شنید که داشت لیدا را از مروارید خانم خواستگاری می کرد ولی مادر او می گفت که تصمیم با خود لیدا است. او باید تصمیم بگیره که چکار کنه.
وقتی شهلا خانم و لیدا تنها شدند . شهلا خانم با بغض رو به لیدا کرد و گفت: تو رو خدا لیدا اینقدر پسرم را اذیت نکن. اون تو رو خیلی دوست داره. سالهاست که دیوانه ات است. وقتی زندگی تاسف بار او را می بینم وجدانم ناراحت میشود. من بودم که باعث این همه ناراحتی او شدم چون اگه به خانواده ی آرمان اجازه ی خواستگاری از تو را نمی دادم شاید الان امیر اینقدر افسرده نبود . این کوتاهی از من بود که امیر را نادیده گرفتم. امیر بخاطر تو با دختری ازدواج کرد که هیچوقت او را دوست نداشت. او با اون ازدواج وحشتناک از همه ی ما و خودش انتقام گرفت. او برای خوشبختی تو آینده ی خودش را نابود کرد. از تو می خواهم که تو هم برای خوشبختی او تلاش کنی. چون امیر خوشبختی خودش را فقط در با تو بودن می بینه. خواهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن.
لیدا با ناراحتی گفت: آخه مادر من اصلا قصد ازدواج ندارم. چرا منو وادار به این کارا می کنید.
شهلا خانم دست لیدا را گرفت و گفت: تو باید بخاطر امیر هم که شده با ازدواج کنی. امیر تو رو دوست داره و می دانم تو و بچه ها در کنار او خوشبخت می شوید. لیدا ازت خواهش می کنم.
لیدا با ناراحتی گفت: اخه هنوز یک سال و شش ماه از مرگ آرمان عزیزم می گذره. چطور می توانم به این زودی او را فراموش کنم.
شهلا خانم دست لیدا را فشرد و گفت: تو قول بده که با امیر ازدواج کنی، هر وقت که تو دوست داشتی می تونی زندگی مشترکتان را شروع کنید.
لیدا کمی فکر کرد و بعد گفت: باشه. فقط به این شرط که هر وقت خودم خواستم.
شهلا خانم با خوشحالی لیدا را بوسید و از اتاق خارج شد تا خبر را به انها بدهد . لیدا خودش هم از ته دل خوشحال بود و احساس رضایت می کرد. بعد از چند لحظه صدیا هورای همه بلند شد و دقایقی بعد امیر به اتاقی که لیدا تنها بود امد. وقتی لیدا را در فکر دید لبخندی زد و گفت: وای تو چقدر سخت می گیری! و بعد امد کنار لیدا نشست. لیدا در حالی که صورتش سرخ شده بود لبخندی به او زد و سرش را پایین انداخت.
امیر گفت: عزیزم آماده باش که فردا به خانه برگردیم.
لیدا نگاهی به صورت گلگون شده ی امیر انداخت و گفت: ولی من می خواهم مدتی اینجا بمانم.
امیر لبخندی زد و گفت: ولی تو دیگه زن من هستی و باید به فرمان من باشی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: خدا را شکر که هنوز همسرت نشده ام ولی هر وقت اینطور شد بدان که حتما مطیع تو هستم.
در همان لحظه آرش به اتاق امد. امیر او را بغل کرد و گفت: پسرم به مامان بگو اینقدر بابایی را اذیت نکنه من دارم دیوانه می شوم.
آرش رو به لیدا کرد و گفت: مامان جون وقتی بابایی دید که تو خونه نیستی اینقدر عصبانی شد و با خاله فریبا دعوا کرد و اونو زد.
لیدا با تعجب گفت: برای چه با فریبا دعوا کردی؟
امیر زهرخندی زد و گفت:بعد از مرگ آرمان یک روز فریبا را دیدم که گریه می کند. وقتی دلیلش را پرسیدم با ناراحتی گفت که او باعث شده که لیدا به آرمان جواب مثبت بدهد در صورتی که تو راضی نبودی و او تو را در روز خواستگاری مجبور کرده و تحت فشار گذاشته که به آرمان جواب مثبت بدهی. چون می دانست که من و احمد دیوانه ی تو هستیم، از تو خواسته که ما را راحت بگذاری. وقتی فریبا این حرف را به من گفت جلوی چشمانم سیاهی رفت و چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که از لبش خون امد. به او گفتم که او بیشتر از همه مرا نابود کرده است و امروز وقتی تو را در خانه ندیدم تمام حرصم را سر فریبای بیچاره خالی کردم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی من از فریبا همیشه ممنون هستم که باعث شد تا با ارمان ازدواج کنم چون طعم خوشبختی را به بهترین شکل چشیدم.
امیر اخمی کردو گفت: بسه لیدا بلند شو برویم پیش بقیه بنشینیم. اینقدر خوشبختت کنم که ان خوشبختی در برابر این هیچ باشد و با هم به پذیرایی رفتند. همه تا آنها را دیدند برایشان کف زدند . لیدا سرخ شد و رفت کنار شهلا خانم نشست. شهلا خانم لبخندی زد و گفت: هیچوقت امیر را اینطور خوشحال ندیده بودم.
حسن گفت: لیدا جان شما تا کی اینجا تشریف دارید؟
به جای لیدا امیر گفت:باید فردا برگردد.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:آقا امیر من به شما گفتم که....
امیر حرف او را قطه کرد و گفت: ولی اجازه نداری تنها اینجا بمانی و بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد: اخه دلم برای بچه ها تنگ می شه و دوباره شبها بی خواب میشوم.
همه زدند زیر خنده. آقا کیوان با خنده گفت: ای بدجنس خوب این دو تا بچه را بهانه کرده ای.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و لبخندی زد و گفت: ولی دوستت دارم کمی اینجا بمانم برای روحیه ام خوب است.
مادر لیدا گفت: آقا امیر اینقدر سخت نگیر. اجازه بدهید لیدا جان مدتی پیش ما بماند. یکسال و نیم است که به شمال نیامده بود.
امیر با ناراحتی گفت: نه مادرجان. اگر لیدا اینجا بمونه ، من دست و دلم به کار نمیره. به خدا در شرکت کلی کار دارم. و بعد به لیدا نگاه کرد. وقتی نگاه التماس آمیز لیدا را دید گفت: بی انصاف اینطور نگاهم نکن. و با لبخند سردی که ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت:باشه بدجنس، فقط اجازه می دهم که دو روز اینجا بمانی ولی زود به دنبالت می آیم تا برگردیم.
آرش گفت:باباجون تو هم اینجا بمون.
امیر لبخندی زد و گفت:نه عزیزم بابایی کلی کار داره ولی به مامان جون بگو زود برگرده.
شهلا خانم گفت:پسرم اگه کار مهمی نداری پیش بچه ها بمون.
امیر در حالی که آرش روی زانویش نشسته بود گفت: شما می دانید که خودم هم از خدا می خواهم ولی در شرکت خیلی کار دارم. تازه فردا بعدازظهر جلسه دارم و اینکه شهناز پیغام داده که می خواد منو ببینه.
لیدا از این حرف امیر جا خورد و حالتش دگرگون شد. مادر لیدا متوجه دگرگونی لیدا شد . لبخندی زد و گفت: دخترم اگه دوست داری می تونی به تهران همراه آقا امیر بروی.
لیدا با ناراحتی گفت: نه مادرجان می خواهم مدتی پیش شما بمانم. شاید هم سری به قدرت بزنم.
امیر جا خورد. نگاهی به لیدا انداخت و گفت: چرا می خواهی به قدرت سر بزنی؟
لیدا لبخند تلخی زد و گفت: همینجوری می خواهم بروم. دو سال می شود که پدربزرگ و مادربزرگ و مونس را ندیده ام.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا اذیتم نکن. من فقط به تو اجازه دادم که این دو روز را پیش مادرت بمانی نه اینکه جای دیگری هم بروی.
لیدا نگاه تندی به امیر انداخت و گفت: من احتیاجی به اجازه ی شما ندارم تا وقتی که زن قانونی شما نشده ام نمی تونی به من امر کنی.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با شیرین زبانی گفت: مامانی چرا به حرف باباجون گوش نمی کنی. مگه تو نمیگی بچه خوب به حرف بزرگترها گوش میکنه.
لیدا به خنده افتاد و گفت: چرا پسرم ولی این بابات خیلی بدجنس است.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت:لیدا جان تو هم دوست داری که امیر را اذیت کنی. حق دارد که به تو اجازه نمی دهد تا جایی بروی.
امیر با ناراحتی از اتاق خارج شد. آرش هم به دنبال او رفت. شهلاخانم با بغض گفت: لیدا جان اینقدر این پسر را اذیت نکن به خدا گناه داره.
لیدا از حرکت خودش خجالت کشید . آرام بلند شد و به دنبال امیر رفت. او را دید که به ستون چوبی روی بالکن تکیه داده و آرش را در بغل دارد. لیدا رو به روی او ایستاد و لبخندی شیرین به او زد امیر با ناراحتی به او نگاه کرد. لیدا با نیشخند بامزه ای گفت:عزیزم چرا زود ناراحت شدی. من که منظوری نداشتم.
امیر از اینکه لیدا او را اینطور صدا زد خوشحال لبخند ملایمی زد و گفت: لیدا خیلی دوستت دارم . تو چرا اینقدر عذابم می دهی؟
لیدا لبخندی زد و گفت:بدی ما زنها اینست که خیلی حسود هستیم . باید به من حق بدهی که حسادت کنم.
امیر با ناراحتی گفت:شهناز فقط خواسته منو ببینه و صحبت کنه و اینکه بین من و او همه چیز تموم شده است. چرا تو اینقدر حسود هستی؟
آرش در حالی که دستان کوچکش دور گردن امیر حلقه شده بود گونه ی او را بوسید و گفت:آخ جون من و بابایی امشب پیش مامان جونی می خوابیم.
لیدا سرخ شد و چشم غره ای به آرش رفت و گفت:آرش ساکت باش. تو و بابایی لااقل باید یک سال تنها کنار هم بخوابید.
امیر با فریاد کوتاهی گفت:وای نه لیدا خجالت بکش. اصلا حرف یک سال را نزن. من حتی طاقت یک ماه را ندارم . مگه می خواهی دیوانه ام کنی.

shirin71
10-14-2011, 12:39 AM
لیدا با اخم گفت: امیر تو مرد خیلی عجولی هستی . اگه اینقدر اصرار کنی به خدا تمام این یک سال را پیش مادرم می مانم تا از دست تو راحت باشم.
امیر با ناراحتی گفت: اخه این بی انصافی است.
لیدا گفت: تازه اینکه تا وقتی شهناز زنت است من اجازه نمی دهم که تو منو زن خودت بدونی.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. فقط تو در کنارم باش به خدا اصلا ناراحتت نمی کنم.
آرش از بغل امیر پایین امد و داخل اتاق شد. امیر کنار لیدا به ستون چوبی تکیه داد و گفت: بالاخره تو مال خود من شدی. چقدر خوشحالم. ای کاش با من فردا به تهران می آمدی.
لیدا گفت: خب اگه دوست داشته باشی من می آیم ولی خیلی بدجنس هستی که اجازه نمی دهی حتی چند روزی خانه ی مادرم بمانم.
امیر گفت: نه عزیزم می تونی همینجا بمانی. من پس فردا به دنبالت می آیم و با هم به تهران بر می گردیم فقط به من قول بده که به خانه ی قدرت نروی چون خیلی از دستت ناراحت می شوم.
لیدا لبخندی زد و گفت: باشه آقای حسودم نمی روم.
امیر گفت: والله از تو حسودتر کسی ندیده است. و بعد هر دو به هم لبخندی زدند و وارد اتاق شدند .
نیمه های شب بود و لیدا خوابش نمی آمد و مدام به امیر و زندگی آینده شان فکر می کرد. از طرفی خوشحال بود که امیر بچه دار نمی شود و او می تواند همراه امیر هر دو بچه هایش را با آرامش بزرگ کند ولی از طرفی ناراحت بود و دوست داشت امیر هم بچه ای از خودش داشت. اینطور زندگی هر دو کاملتر می شد. در دلش غم نامعلومی را حس می کرد. از اتاقش خارج شد و به بالکن امد و چشمش به حسن افتاد که گوشه ای نشسته است و به آسمان پر ستاره نگاه می کند و در فکر است. لیدا گفت:اِ حسن تو چرا بیدار هستی؟
حسن لبخندی زد و گفت: آبجی بیا اینجا بشین که دلم برای یک هم صحبتی داره پر می کشه.
لیدا خندید و کنارش نشست و گفت: خب برادر عزیزم حرف بزن که احساس می کنم خیلی دل پر دردی داری.
حسن لخند غمگینی زد و گفت: می خواهم چیزی را به تو بگویم که می دانم حتما جا می خوری ولی چاره ای ندارم. باید بالاخره این موضوع را به او در میان می گذاشتم و رو کرد به لیدا و گفت:لیدا من تو رو خیلی دوست دارم . اینقدر با تو راحت هستم که حتی با خواهر خودم هم اینطور راحت نیستم.
لیدا لبخندی زد و گفت:خب اینقدر چاپلوسی نکن. حرف دلت را بزن که دیگه داره دلم آب میشه.
حسن لبخندی زد و گفت: بخدا آبجی چاپلوسی نمی کنم. روز اولی که تو را در این خانه دیدم مهرت در دلم نشست و وقتی فهمیدم نامزد داری در همان دم تو را به چشم خواهر خودم نگاه کردم.
لیدا با کمی ناراحتی گفت: ای بابا حرفت را بزن. تو که منو جون به لب کردی.
حسن به خنده افتاد و گفت: تو چقدر کم طاقت هستی. و ادامه داد: می خواهم ازدواج کنم ولی...
لیدا با خوشحالی گفت: مبارکه خب اینو زودتر می گفتی. حالا این دختر بیچاره کی هست.
حسن لبخندی زد و گفت: می ترسم سکته کنی.
لیدا با هیجان پرسید: مگه کی است؟ وای حرف بزن دلم آب شد.
حسن سرش را پایین انداخت و با شرم خاصی گفت: فریبا خواهر آقا امیر.
لیدا خشکش زد و با ناباوری او را نگاه کرد و گفت: حسن تو داری شوخی می کنی!
حسن با نگرانی گفت: نه آبجی به خدا جدی دارم حرف می زنم.
لیدا یکدفعه به خنده اتفاد و گفت: تو که می گفتی با زن شهری ازدواج نمی کنی. حالا چطور شد که نظرت برگشت؟
حسن لبخندی زد و گفت: برای مراسم خاکسپاری آقا آرمان که به تهران آمده بودیم فریبا را دیدم قبلا هم دیده بودم ولی توجهی نداشتم ولی وقتی تا مراسم هفتم آقا آرمان با او زیاد برخورد کردم و با هم از مهمانها پذیرایی می کردیم، احساس کردم که دوستش دارم. الان یک سال و نیم است که دارم از عشق او دیوانه می شوم. ولی تا بحال هیچکس از این موضوع خبر ندارد.
لیدا گفت: خود فریبا هم می داند که دوستش داری؟
حسن آهی کشید و گفت: نه او چیزی نمی داند. بخاطر همین می ترسم که عشق من یک طرفه باشد.
لیدا لبخندی زد و از کنار حسن بلند شد. حسن هم رو به روی لیدا ایستاد و گفت: لیدا اگه میشه با فریبا صحبت کن. لیدا گفت: باشه داداش جان هر کاری که از دستم بربیاید برای این برادر عاشقم انجام می دهم تا یک وقت مانند مجنون سرگردان کوه و جنگل نشود.
حسن لبخندی زد و پیشانی او را بوسید و در همان لحظه امیر از اتاق بیرون آمد و با دیدن ان منظره جا خورد. با ناراحتی گفت: لیدا اینجا تنها چه می کنی؟
لیدا که می دانست امیر خیلی حساس است به اجبار لبخندی زد و گفت: هیچی داشتم با داداش حسن صحبت می کردم. حسن لبخندی زد و شب خیر گفت و به اتاق رفت.
امیر به طرف لیدا امد و با خشم گفت: لیدا تو با حسن چه صحبت می کردی که او اینطور به تو چسبیده بود؟ و با عصبانیت ادامه داد: حرف بزن تو نیمه شب اینجا چکار می کنی؟
لیدا لحظه ای یاد روزی افتاد که امیر بخاطر اسمیت چطور به او حرفهای ناحق بست. عصبانی شد و با اخم گفت: خب حسن برادرم است و خواست با من صحبت کند و با خشم ادامه داد: نکنه باز می خواهی مرا به حرفهای ناحق گذشته ببندی؟! و به سرعت داخل اتاق شد.
امیر از برخورد تند لیدا جا خورد. لیدا کنار آرزو دراز کشید و با ناراحتی به حرفهای امیر در گذشته فکر کرد. ولی خیلی زود امیر را بخشید و از حرکت تند خودش با امیر ناراحت شد و تصمیم گرفت تا صبح از دل او دربیاورد.
صبح وقت صبحانه همه دور هم سر سفره نشسته بودند.امیر که از برخورد تند لیدا ناراحت بود با ناراحتی سر سفره نشست و آرش را روی زانوی خودش نشاند و به او ارام صبحانه می داد. رو کرد به لیدا و گفت: من فردا به دنبالت می آیم که با هم تهران برویم. لیدا با ناراحتی گفت: ولی شما گفتی که می تونم دو روز بمانم.
امیر لبخندی سردی زد و گفت: دیروز و امروز و فردا می شود سه روز و تو دو روز مانده ای و فردا می شود سه روز. خوب دیگه بسه.
مادر لیدا لبخندی زد و گفت: دخترم هر چه آقا امیر می گوید گوش کن. آقا امیر دوست نداره که تو زیاد پیش ما بمانی. امیر سریع گفت:نه مادرجان بخدا اینطور نیست. من شما را خیلی دوست دارم فقط واقعا تحمل دوری دختر بی انصافتان را ندارم. مخصوصا که آرش هم می خواهد اینجا بماند.
لیدا لبخندی به امیر زد و گفت:باشه، فردا اماده می شوم تا به دنبال این مرد اخمو به تهران بروم.
امیر نگاهی به لیدا انداخت که قلب لیدا فروریخت و مانند طبل شروع به تپیدن کرد. با لبخندی شیرین گفت: آقا امیر اینطور نگاهم نکن. من معذرت می خواهم.
ولی امیر که بخاطر برخورد تند لیدا ناراحت بود با ناراحتی مشغول غذا دادن به آرش شد. لیدا که می دانست امیر از دست او ناراحت است ، آرزو را بغل کرد و گفت: آرزو جان به بابا جون بگو اخمهاشو باز کنه که من خیلی از انها می ترسم.
امیر از سر سفره بلند شد و به اتاق دیگری رفت. مادر لیدا چشم غره ای به دخترش رفت و گفت: دیگه چه گفتی که امیر از دستت عصبانی است؟
لیدا لبخندی زد و گفت:اخه مامان این مرد خیلی حسود است.
مادرش با اخم گفت: بلند شو برو تو اتاق و از دلش دربیاور.
آقا کیوان خندید و گفت: طفلک پسرم چقدر از دست این دختر شما عذاب می کشد.
لیدا آرزو را در آغوش شهلا خانم گذاشت و به اتاق رفت. امیر جلوی پنجره ایستاده بود. لیدا رفت رو به روی او ایستاد و گفت: عزیزم ببخشید که باهات دیشب انطور تند برخورد کردما. اخه یک لحظه یاد ان روزی افتادم که بخاطر اسمیت تو با من چه رفتاری کردی افتادم و ناخودآگاه عصبانی شدم.
امیر خواست با ناراحتی از کنار لیدا رد شود که لیدا بازوی او را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: امیرجان با من اینطور برخورد نکن. به خدا منظوری نداشتم.
امیر با ناراحتی گفت: حسن با تو چکار داشت که نیمه شب داشتید آنطور با هم صحبت می کردید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: هچی حسن از من خواست تا برای او به خواستگاری بروم.
امیر جا خورد و به لیدا نگاه کرد و گفت: خواستگاری بروی؟ اون هم تو؟
لیدا با دلخوری گفت: مگه چه عیبی دارم که به خواستگاری برادرم نروم؟ خب من خواهرش هستم دیگه.
امیر لبخندی با آرامش زد و گفت:عزیز دلم تو عیبی نداری ولی ای کاش به جای تند برخورد کردم با من این موضوع را بهم می گفتی . به خدا از دیشب تا حالا خوابم نبرده است. خیلی از دستت ناراحت بودم و بعد آرام به لیدا نزدیک تر شد و گفت: وقتی دیدم او سر تو را می بوسد خیلی ناراحت شدم چون تو فقط مال من هستی و هیچ مردی حق نداره به تو دست بزنه.
لیدا آرام دستهای او را فشرد و گفت: امیر به خدا خیلی دوستت دارم. وقتی آرزو به دنیا آمد و تو بالای سرم مرا نوازش کردی دوباره عشق سرکوب شده ام بعد از سالها که آتش زیر خاکستر بود بیدار شد. اصلا دوست نداشتم که از کنارم دور شوی. بی انصاف از سن نوزده سالگی در فرودگاه تهران در همان روز اول عاشقت شدم ولی همیشه این عشق بیچاره را سرکوب کردم. چون می خواستم زن نمونه ای برای آرمان عزیزم باشم و همینطور هم شد.
امیر لحظه ای ناخوداگاه صورتش را به لیدا نزدیک کرد. لیدا آرام خودش را عقب کشید و سرخ شد. امیر به خودش امد دست و پای خودش را جمع کرد لبخندی زد و گفت:لعنت خدا بر شیطان. این شیطان لعنتی با ادم چه کارهایی که نمی کند. استغفرالله رب العالمین. و سریع از اتاق خارج شد. لیدا هم پشت سر امیر به پذیرایی آمد.
امیر رو به مادرش کرد و گفت: مادرجان زودتر اماده شوید که به تهران برویم امروز در شرکت خیلی کار دارم.
لیدا لحظه ای پشیمان شد و دوست داشت همراه امیر به تهران برود ولی غرورش این اجازه را به او نداد که پشیمانی خودش را به امیر بگوید. شهلا خانم و آقا کیوان و مادر لیدا زودتر از اتاق خارج شدند و جلوی ماشین ایستادند تا امیر با لیدا راحت تر باشد. لیدا کت امیر را اورد و به دست او داد و گفت: آقا امیر خواهش می کنم آهسته تر رانندگی کن. من فردا منتظرت هستم.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم . اینقدر نگرانم نباش و بعد با شیطنت گفت: اگه پشیمان شدی بگو تا با هم به تهران برویم.
لیدا متوجه شد که امیر دست او را خوانده است.لبخندی زد و گفت: تا فردا می توانم تحمل کنم.
امیر در حالی که کتش را می پوشید گفت: مواظب خودت و بچه ها باش. یکدفعه به سرت نزند که به خانه ی قدرت بروی.
لیدا نگاه دلنشینی به امیر انداخت و گفت: باشه جایی نمی روم. خودم را حبس می کنم تا عزیزم از تهران به دنبالم بیاید و مرا از قفس تنهاییم رها کند و در خانه قلب خودش جایم بدهد. امیر گفت:سالهاست که در خان ی قلبم برایت فرش گسترده ام. فرشی که فقط جای قدمها و چشمان قشنگت را به نقش کشیده است.
امیر خواست برود که لیدا دست او را محکم فشرد. امیر نگاهی به لیدا انداخت و قلب هر دو داشت از سینه در می امد.لیدا با بغض گفت: امیر.... و بعد سکوت کرد. هر دو در چشمان هم خیره شدند. قلبشان مانند قلب گنجشکی اسیر به شدت می تپید و می خواست از سینه دربیاید. آقا کیوان با صدای بلند امیر را صدا زد. امیر و لیدا به خودشان امدند. امیر گفت: لیدا اینطوری نگاهم نکن یکدفعه دیدی که اجازه ندادم اینجا بمانی و با خودم می برمت.
لیدا با شیطنت گفت: من که از خدا می خواهم تا همیشه در کنارت باشم.
امیر با عجله گفت: پس زودباش لباس بچه ها را جمع کن که برویم من هم راضی نیستم لحظه ای از تو دور باشم.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه بابا خجالت می کشم جلو این همه ادم بگویم که پشیمان هستم . ولی فردا حتما زودتر بیا. تا فردا لحظه ای آرام و قرار نخواهم داشت و چشم انتظارت خواهم ماند.
امیر دیگر نتوانست طاقت بیاورد دست لیدا را بوسید و از اتاق خارج شد و لیدا هم همراه او بیرون امد. آقا کیوان گفت: پسرم چقدر معطل می کنی؟ مگه امروز بعد از ظهر جلسه نداری؟
امیر لبخندی زد و گفت: از این لیدای بدجنس بپرسید که داره دیوانه ام می کنه.
لیدا صورتش تا بناگوش سرخ شد و گفت: امیر خودتو لوس نکن و با شرم سرش را پایین انداخت. شهلا خانم خندید و گفت: امیر عیبه . خوب نیست ادم اینقدر رک حرف بزنه. عروس قشنگم خجالت کشید. همه به خنده افتادند.
وقتی امیر پشت فرمان ماشین نشست نگاهی به لیدا انداخت. قلبش از دوری او گرفته بود گفت: مراقب بچه ها باش. فردا حتما زود می آیم. سعی می کنم تا ظهر خودم را برسانم.
لیدا با نگرانی گفت: تو رو خدا آهسته رانندگی کن.
آقا کیوان لبخندی زد و گف: عروس گلم اینقدر نگران شوهرت نباش. نمی گذارم او تند رانندگی کند.
امیر لبخندی موزیانه به لیدا زد و لیدا با خجالت سرش را دوباره پایین انداخت.
شهلا خانم گونه ی لیدا را بوسید و گفت: عروس قشنگم مواظب خودت و نوه هایم باش. انها را به تو سپرده ام . و بعد با مادر لیدا هم خداحافظی کرد.
حسن و پدرش سر زمین رفته بودند و صبح موقع رفتن با انها خداحافظی کرده بودند. وقتی امیر و پدر و مادرش رفتند، لیدا دلش گرفت و صورتش غمگین شد. مادرش لبخندی زد و دستش را روی شانه های لیدا گذاشت و گفت: امیر مرد خیلی خوبی است. تو هم که خیلی بی انصاف هستی. اینقذر شیرین زبانی می کنی که دل بیچاره را می بری. او دوست ندارد که لحظه ای ازت جدا شود.
لیدا نگاهی به صورت مادر انداخت و گفت: مادر خیلی دوستش دارم. از روز اولی که در فرودگاه به دنبالم امد و او را دیدن احساس عجیبی بهش پیدا کردم و به مرور این احساس جایش را به علاقه ی دیوانه کننده ای داد.
مادر گفت: پس چرا با آرمان ازدواج کردی؟
لیدا آهی کشید و گفت:نمی دانم چون همان احساس را به آرمان هم داشتم و وقتی نامزد کردیم دیگه سعی کردم امیر را فراموش کنم چون آرمان را می پرستیدم. از صبر و حوصله و شکیبایی آرمان خوشم می امد. از غرور قشنگش لذت می بردم. او مرد خیلی باگذشتی بود . و یکدفعه بغض روی گلویش نشست. یاد آرمان روح او را به آتش می کشید و او را خاکستر می کرد. ادامه داد: ای کاش آرمان به اصفهان نمی رفت. ای کاش به او اجازه نمی دادم به اصفهان برود. آخه من چرا این کار را کردم. و بعد به گریه افتاد.
مادر با ناراحتی سر لیدا را در آغوش کشید و گفت: دخترم قسمت آرمان عزیزمان هم اینطور بود. تو نباید با این کاشکی ها خودت را عذاب بدهی.
لیدا با گریه گفت: اخه مادر نمی دانی که چقدر او را دوست داشتم. آرمان از علاقه ی من و امیر به همدیگر خبر داشت ولی هیچوقت به روی خودش نمی اورد. خیلی صبور بود و خیلی هم دوستم داشت. حتی علاقه ی او از امیر بیشتر بود. در صورتی که امیر وقتی دیشب مرا با حسن دید عصبانی شد.

shirin71
10-14-2011, 12:39 AM
مادر لیدا لبخندی زد و گفت: امیر فقط تو رو برای خودش می خواهد چون ادم حسودی است. حتی وقتی می بیند که تو دوست داری پیش ما بمانی حسادت می کند. حسادت او بخاطر علاقه ی بیش از حد اوست. و بعد گونه ی لیدا را بوسید. دستش را گرفت و با هم داخل خانه رفتند. آرش داشت با مرغ و خروس ها بازی می کرد و آرزو هم خوابیده بود.
شب موقع خواب آرش بهانه ی امیر را گرفت و مدام نق می زد . حسن او را بغل کرد و روی بالکن رفت. لیدا گفت: داداش جان خسته می شوی بده به خودم آرامش کنم.
حسن لبخندی زد و گفت:نه آبجی این کار را می کنم که وقتی به تهران رفتی برای فریبا تعریف کنی که من هم بلدم از این کارها بکنم.
لیدا خندید و گفت: اگه می خواهی با فریبا ازدواج کنی باید شهرنشین شوی چون فکر نکنم فریبا دختری باشد که در ده زندگی کند.
حسن آهی کشید و گفت: می دونم بخاطر همینه که سعی می کنم فریبا را فراموش کنم وای اصلا نمی توانم.
لیدا از این آه حسن دلش گرفت و گفت: داداش جان ناراحت نشو. کاری می کنم که فریبا خودش به خواستگاریت بیاید. به شرطی که در رشت زندگی کنی. چون رشت مرکز شمال است ولی اینجا یک ده کوچک است و ...
حسن حرف لیدا را قطع کرد و گفت:اخه من اینجا زمین دارم و کشاورزی می کنم. نمی توانم انها را ول کنم و به رشت بروم.
لیدا با خنده گفت: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
حسن لبخند غمگینی زد و گفت: می دونم ولی حالا تو با فریبا صحبت کن شاید راضی بشه.
در همان لحظه آرش در بغل حسن از خستگی خوابش برد. حسن او را داخل اتاق برد و کنار هم خوابیدند. صبح زود لیدا رو به مادرش کرد و گفت: مادر من می روم بیرون ده شاید بتوانم مرد چوپان را پیدا کنم. خیلی دوست دارم او را بعد از سالها یک بار دیگه ببینم.
مادرش با نگرانی گفت: تو رو خدا زود برگرد . من حوصله ندارم اخمهای آقاامیر را ببینم.
لیدا لبخندی زد و گفت: من قبل از ظهر برمی گردم. مواظب آرزو و آرش باشید.
بعد به تنهایی به طرف خارج از ده به راه افتاد. وقتی از ده دور شد باران شدیدی گرفت و چون هوای اردیبهشت ماه بود بارندگی شمال وقت نمی شناخت و یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای هوا شروع به باریدن کرد.لیدا خواست برگردد ولی وقتی به عقب برگشت و نگاه کرد دید که بیشتر راه را امده است. با خود گفت که دیگه چیزی به مقصد نمانده است و دوباره به راه افتاد و هر چه گشت چوپان را نیافت. کمی دورتر ده کوچکی بود و لیدا به ان جا رفت و از مرد چوپان پرس و جو کرد. یک مرد میانسال که او را می شناخت گفت: دخترم کجای کار هستی، الات مدت سه سال میشه که پیرمرد چوپان فوت کرده است.
لیدا بی اختیار گریه اش گرفت. مرد با ناراحتی گفت: ببخشید که ناراحتتان کردم.
لیدا خواست برگردد که در یک سراشیبی تند ناگهان لیز خورد و پایش پیچ خورد و از درد پا ناله ای سر داد. مرد که دور شدن لیدا را تماشا می کرد به سرعت به طرف او امد . زیر بغل لیدا را گرفت و از زمین بلندش کرد. لیدا همچنان از درد پا ناله می کرد. مرد لیدا را به خانه اش برد. رو کرد به زنش و تمام ماجرا را تعریف کرد و بعد به دنبال شکسته بند رفت. پیرزنی با لباس محلی همراه مرد داخل خانه شد و در حالی که پای لیدا را در لگن آب گرم ماساژ می داد گفت: چیزی نیست دخترم. فقط رگ پایت گرفته است و تا یکی دو روز دیگه اگه حرکت نکنی خوب می شوی. و بعد با زرده ی تخم مرغ و گردهای محلی به اصطلاح پای او را پانسمان کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: من باید به خانه بروم بچه ی کوچکی دارم که باید حتما شیر منو بخوره. اون الان گرسنه است . و به ساعت نگاه کرد . ساعت یک بعدازظهر بود و لیدا نگران بود که حتما امیر به خانه امده است.
پیرزن گفت: ولی نمی توانی حرکت کنی. چون باز هم درد داری.
لیدا با ناراحتی به مرد نگاه کرد مرد گفت: هوای بیرون خیلی طوفانی است. نمیشه به ان ده رفت و باید تا فردا صبر کنی. خودم حتما به خانواده ات خبر می دهم که شما پیش ما هستید.
لیدا به گریه افتاد. غروب سینه های لیدا پر از شیر شده بود و درد شدیدی احساس می کرد. دلش برای آرزو می سوخت. چند روز قبل تصمیم گرفته بود که آرزو را از شیر بگیرد ولی دلش نمی آمد. آرزو یک سال و هفت ماهش بود. لیدا از آرمان شنیده بود که کودک باید تا دو سال حتما شیر مادرش بخورد و بخاطر همین لیدا هنوز به آرزو شیر می داد.
شب لیدا اصلا نمی توانست آرام و قرار داشته باشد و دلش برای بچه ها شور می زد و نمی دانست جواب امیر را چه بدهد! به او قول داده بود که مواظب بچه ها باشد ولی سهل انگاری کرده بود.
فردا صبح لیدا آدرس خانه ی مادرش را به ان مرد داد و او هم روانه ی ده بالا شد. لیدا دلش آرام و قرار نداشت و بیشتر از امیر می ترسید و می دانست او حتما خیلی عصبانی است. بیچاره مادرش حتما تا حالا از نگرانی دیوانه شده است. ساعت سه بعدازظهر ان مرد همراه امیر و مادرش به انجا امد. امیر وقتی لیدا را دید اخمی کرد و با عصبانیت گفت: تو اسم خودت را گذاشتی مادر! بیچاره آرزو دیشب تا حالا اصلا اصلا نخوابیده است.
مادر لیدا سراسیمه به داخل اتاق امد و وقتی لیدا را دید با خشم جلو امد رو به روی لیدا ایستاد وبا عصبانیت سیلی محکمی به صورت لیدا زد. لیدا با ناراحتی صورتش را گرفت. مروارید خانم با خشم گفت: از دیروز تا حالا جیگرم برای آرزو کباب شده است. به او شیر گاو می دادم نمی خورد. آب قند می دادم نمی خورد. همش بهانه ی تو را می گرفت و گریه می کرد. تو زن بی فکری هستی . تو نباید اسم مادر را روی خودت داشته باشی.
لیدا به گریه افتاد و با هق هق گفت: به خدا مادر داشتم به خانه می امدم که یکدفعه پایم پیچ خورد و زمین گیر شدم.
مادر لیدا با خشم گفت: حتی اگر پاهایت می شکست بایستی بخاطر بچه ای که در خانه داشتی راه می افتادی و می آمدی.
مرد با ناراحتی گفت: اتفاقا خودش دیشب همش بخاطر بچه گریه می کرد ولی چاره ای نبود.
امیر نگاهی به لیدا انداخت. از اینکه مادرش او را سیلی زده بود از ته دل ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد تا لیدا کمی به فکر او و بچه ها باشد.جلوی لیدا امد و گفت:ببینم اماده هستی به خانه برگردیم؟
لیدا با سر گفت:آره. و بعد دستش را به دیوار گرفت و آرام بلند شد. امیر جلو امد دست لیدا را دور شانه اش انداخت و به او کمک کرد تا سوار ماشین شود.
لیدا و مادرش و امیر از ان زن و مرد تشکر کردند و هر سه نفر به راه افتادند. هر سه تا نیمه های راه سکوت کرده بودند تا اینکه مادرش سکوت را شکست و با حالت عصبی به لیدا گفت: اگر ایندفعه آقا امیر بگه بمیر تو باید بمیری. اخه نمی دونی که از دیروز تا به حال به من بدبخت چی گذشته است. فکر هزار جا رفت. با خودم گفتم نکنه گرگ تو را تکه پاره کرده است یا توی دره افتاده باشی. لیدا کنار امیر نشسته بود. امیر نگاهی به لیدا انداخت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشحالم که همچین مادرزن خوبی دارم. چقدر دلم خنک شد وقتی تنبیه ات کرد.
لیدا با بغض به امیر نگاه کرد. امیر که قلبش از این نگاه به لرزش افتاده بود به اجبار لبخندی زد و گفت: اینجوری نگاهم نکن چون حقت بود.
مادر لیدا گفت:آقا امیر واقعا حق داری که لیدا را تنها نمی گذاری چون...
لیدا حرف مادرش را قطع کرد و گفت: مادر خواهش می کنم جلوی امیر اینطور صحبت نکنید. شما که اخلاق بد او را می دانید.
امیر به خنده افتاد و گفت: دیگه اختیار تو را مادر به دست من داده است. می دانم که چطور تنبیه ات کنم.
لیدا سکوت کرد .وقتی به خانه رسیدند امیر رو به لیدا کرد و گفت: لازم نیست از ماشین بیرون بیایی. سر جایت بنشین تا من بچه ها و وسایلشان را بیاورم. خیلی دیرم شده است. کلی کار دارم که باید انجام بدم . بی انصاف امروز بعدازظهر در شرکت جلسه ی مهمی داشتم که تو همه را بهم زدی. و بعد لبخندی شیرین به لیدا زد و از ماشین خارج شد. مادر او هم پیاده شد تا وسایل بچه ها را جمع کند. امیر در حالی که آرزو را در بغل داشت به طرف لیدا امد و آرزو را در آغوش لیدا گذاشت. آرزو با دیدن مادرش با خوشحالی شروع به کف زدن کرد. لیدا او را بوسید و سینه ی پر از شیرش را در دهان او گذاشت. آرش وقتی مادرش را دید فریادی از خوشحالی کشید و به طرف او دوید و گفت: مامان جون تو کجا رفته بودی؟ دلم برات تنگ شده بود. و شروع به بوسیدن لیدا کرد . لیدا او را بوسید، بغض روی گلویش نشسته بود. آرش گفت: مامانی جون وقتی تو نبودی بابایی جون خیلی ناراحت بود و همش می گفت اگه مامانت را ببینم حسابش را می رسم. و بعد با شیرین زبانی ادامه داد: مامانی ، بابایی تو رو زد؟
امیر با خنده گفت: نه عزیزم من نزدم ولی مامان بزرگ یک سیلی خیلی دلچسب به مادرت زد که من لذت بردم. حسن با نگرانی از خانه خارج شد و به طرف لیدا امد و گفت: آبجی کجا بودی؟ همه ی ما را نصف جون کردی. تمام ده را زیر پا گذاشتیم و به دنبالت می گشتیم. لیدا لبخندی زد و گفت: می خواستم از دست آقا امیر راحت شوم ولی نشد.
امیر داخل ماشین نشست و با نگاهی پر از محبت گفت: یعنی اینقدر از من بیزار هستی؟
لیدا لبخندی زد و آرام گفت: این حرف را نزن چون از زندگی بدون تو بیزار هستم.
مادر لیدا دست دخترش را گرفت و با بغض گفت: دخترم منو ببخشد که دست روی تو بلند کردم. آن لحظه اصلا دست خودم نبود. خدا منو بکشه که این کار را کردم. من که دارم از این کارم دیوانه می شوم. و بعد لیدا را در آغوش کشید و گونه ی او را بوسید و به گریه افتاد. لیدا لبخندی زد و گفت: مادرجان من همیشه دوست داشتم که یک بار هم که شده شما برای من عصبانی شوید. اینطوری من بیشتر شما را دوست دارم هر چی باشه شما مادرِ من هستید.
امیر خندید و گفت: کتک مادر گله هر کی نخوره خله.
همه خندیدند.مادرش او را بوسید و گفت: دخترم مواظب خودت و بچه ها باش اینقدر هم آقا امیر را اذیت نکن. خدا را خوش نمی آید.
لیدا لبخندی زد و گفت:باشه مادرجان خیالت راحت باشد. و بعد خداحافظی کردند و به راه افتادند. لیدا در فکر مادرش بود و از سیلی که خورده بود خشنود به نظر می رسید. چون بیشتر خودش را به مادرش نزدیکتر احساس می کرد. هیچوقت سیلی مادر را نچشیده بود مادری که تمام عمرش را در عشق دیدار دختر عزیزش به سر می برد.
وقتی از خانه دور شدند، امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت: عزیزم چرا ساکتی؟
لیدا گفت: چی بگم؟
امیر لبخندی زد و گفت: بدجنس مگه به من قول نداده بودی که جایی نروی. اصلا نمیشه به قول تو اعتماد کرد.
لیدا با حالت عذرخواهی گفت: به خدا من منظوری از این کار نداشتم. یکدفعه دیروز صبح یاد پیرمرد افتادم. دلم هوای او را کرد. خواستم تا هنوز تو نیامده ای سری به او بزنم ولی هر چه گشتم او را پیدا نکردم و به دهی در نزدیکی انجا رفتم . وقتی شنیدم که پیرمرد چوپان فوت کرده است خیلی ناراحت شدم.خواستم برگردم که در چاله ای افتادم و پایم پیچ خورد. دست خودم نبود که اینطور شد. من بیشتر از همه دلواپس تو بودم. می دانستم که چه اخلاق بدی داری.
امیر لبخندی زد و گفت: دیروز ساعت نه صبح بود که در خانه ی شما بودم وقتی تو را ندیدم خیلی عصبانی شدم وقتی نیامدی همه دلواپس شدیم. به همه جا سر زدیم . حتی به چادرهای چوپانها سرکشی کردیم ولی تو را پیدا نکردیم. تا صبح همه لیدار و نگرانت بودیم. داشتم دیوانه می شدم. مخصوصا بی تابی های آرزو را که می دیدم بیشتر حرص می خوردم.
لیدا گفت: من معذرت می خواهم خیلی نگرانت کردم. امیدوارم منو ببخشی.
امیر لبخندی زد و گفت: تو هر وقت اشتباه می کنی سریع معذرت خواهی می کنی ولی نمی دانی با این اشتباه با من چه می کنی.
آرش که روی صندلی عقب نشسته بود دو دستش را دور گردن لیدا حلقه زد و صورت مادرش ر به عقب کشید و گونه ی او را بوسید و گفت: مامان جون چقدردلم برات تنگ شده بود.
لیدا می خواست از امیر در مورد شهناز سوال کند که با او چکار داشت ولی خجالت می کشید اما دلش طاقت نیاورد. رو به امیر کرد و گفت: حال شهناز چطور بود؟ او را دیدی؟
امیر نگاهی به صورت ناراحت لیدا انداخت و گفت:آره دیدمش. می خواست دوباره منو راضی کنه تا با آنها به خارج بروم. می گفت که دلش راضی نمیشه تا از من طلاق بگیره. ولی از طرفی مصمم بود که با پدر و مادرش حتما برود. ولی بار من قبول نکردم. اخه نمی دانم او چطور دلش می آید که وطن خودش را ول کند و به کشور غریبه ای برود که نه مردم آن را می شناسند و نه آن کشور را.
لیدا با نگرانی گفت: شهناز خلی تو رو دوست داره من اشتباه کردم.
امیر با اخم حرف لیدا را قطع کرد و گفت: اگه او مرا دوست داشت نمی گفت که پدر و مادرش را به من ترجیح می دهد.
بعد ماشین را کنار یک رستوران بیابانی نگه داشت و گفت: اینجا بنشین تا برای بچه ها چیزی بخرم. و بعد از ماشین پیاده شد.
لیدا می ترسید که نکنه شهناز پشیمان شود و به خانه برگردد و از این بابت نگران بود که چرا به امیر قول ازدواج داده است. دلش می ارزید. صدای دلنشین امیر لیدا را به خودش اورد. لبخندی به او زد و چای را از امیر گرفت. برای آرش هم پسته خریده بود. امیر پرسید: عزیزم چرا تو فکر هستی؟
لیدا آهی کشید و گفت: امیر من اشتباه کردم که به تو قول ازدواج دادم.
امیر جا خورد و با خشم گفت: برای چی این حرف را می زنی؟ تو تا چند وقت دیگه با من ازدواج می کنی.
لیدا با ناراحتی گفت: نه امیر ایکاش می ماندیم تا لااقل تکلیف تو با شهناز روشن می شد. اگه شهناز پشیمان شود و خواست با تو زندگی کند چه می شود؟!
امیر گفت: من که دیگه با او لحظه ای زندگی نمی کنم.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی او هنوز زن تو است.
امیر به شوخی گفت: خب باشه. زندگی کنه. هیچ اتفاقی نمی افته.
لیدا جا خورد و با عصبانیت گفت: ولی من از الان بهت بگم که من با هوو زندگی نمی کنم.
امیر به خنده افتاد. لیدا با خشم گفت: امیر نکنه داری منو بازیچه قرار می دهی. من لحظه ای با تو زندگی نمی کنم.
امیر دست لیدا را گرفت و گفت: عزیزم شوخی کردم . خیالت راحت باشه که من سر تو هوو نمی آورم چون می دونم که پدر منو در می آوری.
آرش با سادگی بچه گانه اش گفت:باباجون برای من هوو بیاور من دوست دارم.
لیدا و امیر زدند زیر خنده. امیر با خنده آرش را بوسید و گفت:پسرم هوو که خوردنی نیست. گرفتنی است که مادرت پدر منو در می آورد. و بعد آرزو را از آغوش لیدا گرفت تا لیدا چای خودش را راحت بخورد.
لیدا گفت: راستی از سارا و شبنم چه خبر؟ دو هفته میشه که ندیدمشان.
امیر جواب داد: آنها خوب هستند. فقط طفلک شبنم بدجوری سرما خورده است. شوهر سارا خیلی به انها می رسه. سه روز قبل سارا می گفت که شوهرش خیلی نگران شبنم است.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: ببین روزگار با ما چه می کنه. من اجازه ندادم تو با سارا ازدواج کنی چون او هم بچه داشت و هم چند سال از تو بزرگتر بود و من دوست نداشتم که تو با یک زنی که هم بچه دار و هم از تو بزرگتر است ازدواج کنی ولی حالا خود من با داشتن دو تا بچه می خواهم با تو ازدواج کنم. می بینی امیر زندگی چقدر بازی در می آورد!
امیر دستش را روی دست لیدا گذاشت و گفت: آن موقع من فقط به فکر تو بودم که خوشبختت ببینم. من اصلا هیچ علاقه ای به سارا نداشتم . فقط می خواستم به انها سرپناهی بدهم ولی من سالهاست که عاشقت هستم و با تمام وجودک دوستت دارم. بی انصاف وقتی برای اولین بار تو را در فرودگاه دیدم همانجا با یک نگاه عاشقت شدم. الان شش سال است که دارم از عشق تو دیوانه می شوم. من هنوز تو را لیدا دختری خودت می دانم. من حتی بچه هایت را دوست دارم چون آنها از وجود تو هستند و چیزی که از تو و از وجود تو باشد را می پرستم. به خدا دوستت دارم و اگه یک بار دیگه از من جدا شوی به خدایی که من و تو و همه ی عالم را خلق کرده دیوانه می شوم.
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم اگه تو به من قول بدهی که هوو سرم نمی اوری حتما با تو زندگی می کنم. چون این یکی از آرزوهایم است.
امیر با خنده گفت: خیالت راحت باشد. تو امید من به آینده هستی و بعد ادامه داد: لیدا اگه میشه اجازه بده که وقتی به تهران رفتیم به محضر برویم و صیغه بخوانیم تا به هم محرم شویم.
لیدا اخمی کرد و گفت: امیر خواهش حرفش را نزن تا تو تکلیفت با شهناز روشن نشده است، اصلا اجازه نداری که مرا زن خودت بدانی.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا اینقدر سخت گیر نباش. خیلی دوست دارم به هم محرم باشیم.
لیدا با اخم گفت: به هیچ وجه. اگه اذیتم کنی به خدا دوباره به پیش مادرم بر می گردم. تو ادم خیلی کم طاقتی هستی.
امیر لحن صدایش را جدی کرد و گفت: از بس که در این چند سال اذیتم کردی به خدا تلافی می کنم. اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که دیگه وقت اذیت کردم مرا نداشته باشی. حتی وقت نکنی که برایم ناز کنی.

shirin71
10-14-2011, 12:40 AM
لیدا با تعجب به امیر نگاه کرد . چون شنیده بود که او بچه دار نمی شود. ولی خجالت کشید به امیر این موضوع را بگوید اما امیر متوجه تعجب او شده بود لبخندی زد و گفت: نکنه شهناز به تو هم گفته که من بچه دار نمی شوم؟
لیدا با مِن مِن گفت: من هم اینطور شنیده ام.
امیر بوسه ای به گونه ی آرزو زد و گفت: اون زن خیلی خودخواهی است. و بعد به لیدا نگاه کرد و گفت:وقتی شهناز با شوهر اولش زندگی می کرد دکتر به او گفته بود که نمی تواند بچه دار شود و اینکه وقتی شهناز اعتراف کرد که دوبار ازدواج کرده است و ان را از من مخفی کرده به او گفتم به شرطی او را طلاق نمی دهم و می گذارم در کنارم باشد که از من چشم بپوشد و نخواهد غرور و تعصبم را زیر پا بگذارم و با او باشم و بعد لحظه ای به لیدا نگاه کرد و ادامه داد: قسم به جان عزیزت در این سالها حتی یک بار به تن شهناز دست نزده ام. او به من دروغ گفت. دروغی که هرگز نمی توانستم از آن بگذرم. او مرا هالو گیر آورده بود. در صورتی که هیچوقت ماه زیر ابر نمی مونه. انها توانستند با شناسنامه ی جعلی مرا فریب دهند و من هم نتوانستم این کار آنها را بی جواب بگذارم. بخاطر همین از شهناز گذشتم و او را بعد از عروسیمان نادیده گرفتم. حتی یک شب در کنارش به سر نبرده ام و فقط بخاطر اینکه خانواده ام متوجه این موضوع نشوند در یک اتاق می خوابیدیم ولی جدا از هم بودیم و بعد امیر در حالی که آرزو را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد تا برای او بیسکویت بخرد. وقتی برگشت در دست آرزو بیسکویت بود و خندان ان را در دهانش می گذاشت. امیر آرزو را در آغوش لیدا گذاشت و حرکت کردند. لیدا در این فکر بود که نکنه بعد از ازدواج وقتی بچه دار شدند ، امیر آرش و آرزو را نپذیرد و با آنها بدرفتاری کند ولی بعد وقتی به قیافه ی مهربان او نگاه کرد با خود گفت: نه امیر اینقدر مرد پست و خودخواهی نیست. می دانم که هیچ فرقی بین آنها نمی گذارد.
امیر وقتی لیدا را در فکر دید لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: چیه چرا تو فکر هستی؟ نکنه خوشحالی که هنوز مانند امیر گذشته برایت هستم.
لیدا با شرم سرش را پایین انداخت و گفت: اولا خودتو لوس نکن. دوما به این فکر می کردم که چرا مدتی است که ماریا با من تماس نگرفته است. نگرانش هستم.
امیر گفت: راست میگی اتفاقا خودم می خواستم همین سوال را ازت بکنم.
لیدا بخاطر اینکه کمی سر به سر امیر بگذارد گفت: ای کاش اسمیت زنده بود وگرنه الان می توانستم پیش او با بچه هایم زندگی کنم و او هم مانند شیر از من حمایت می کرد . او مرد شجاعی بود.
امیر متوجه شد که لیدا می خواد او را اذیت کند. نگاهی با دلخوری به او انداخت و گفت: دوباره داری سر به سرم می گذاری و بعد ادامه داد: حالا که نمرده ام و می تونم از تو حمایت کنم و بعد با گوشه چشم به لیدا نگاه کرد و گفت: اگه هر وقت مردم ، عمو کوروش به تو می رسه فقط باید منتظر مردنم باشی.
لیدا با عصبانیت گفت: خدا نکنه. امیر بس کن. اگه تو چیزیت بشه بدان که من خودم را می کشم. وقتی تو داشتی به بندرعباس می رفتی، می خواستم از دوری تو دیوانه شوم. بخدا اگه ایندفعه این حرف را بزنی از دست تو بدجوری عصبانی می شوم. و بعد به گریه افتاد.
امیر لبخندی زد و گفت:ای بابا عزیزم شوخی کردم چرا گریه می کنی. می خواستم تو رو اذیت کنم. اینقدر باید هر دو زنده بمونیم که حتی ندیده هایمان را ببینیم و بعد بخاطر اینکه موضوع را عوض کند گفت: راستی فریبا شنید که تو قبول کردی که زن عزیز من شوی خیلی خوشحال شد.
سر تا پای مامان را غرق بوسه کرد. آنقدر مرا بوسید که صدایم دراومد. می گفت که دیه عذاب وجدان ندارد و بالاخره ما به همدیگر رسیده ایم.
لیدا اشکش را پاک کرد و لبخندی زد و گفت: یه خوابی برای فریبا دیده ام که حرف نداره.
امیر با تعجب پرسید: منظورت چیه؟
لیدا گفت: می خواهم موضوعی را بهت بگم که حق نداری تعصبی شوی و اخم کنی ! و بعد موضوع حسن و عاشق شدنش را برای او تعریف کرد.
امیر به خنده افتاد و گفت: وای وقتی فریبا را مجسم می کنم کنر حسن کشاورزی می کند خنده ام می گیره. و با خنده ادامه داد: فکر نکنم فریبا قبول کنه تو که او را می شناسی.
لیدا لبخندی عصبی زد و گفت: فریبا باید قبول کنه. او باید با حسن ازدواج کنه.
امیر متوجه خشم لیدا شد و با ناراحتی گفت: لیدا نکنه تو داری از فریبا انتقام می گیری؟ درسته که فریبا اشتباه کرد و موقع خواستگاری تو رو تحت فشار گذاشت ولی تو نباید این کار را کنی.
لیدا آهی کشید و گفت: من از انتخاب درستی که در مورد آرمان کردم خلی خوشحالم. ولی وقتی بچه های آرمان را اینطور می بینم اعصابم خرد میشه. بعضی مواقع به فکرم می رسه که خودکشی کنم چون نمی توانم آرمان را فراموش کنم و بچه هایش را اینطور ببینم ولی اول از خشم خدا می ترسم دوم اینکه بخاطر بچه هایش را اینطور ببینم ولی اول از خشم خدا می ترسم دوم اینکه بخاطر بچه ها نمی توانم کاری کنم. سوم اینکه عشق تو مانع این کار می شود.
امیر با اخم گفت: لیدا خجالت بکش. خودکشی کار ادمهای ضعیف و بی ایمان است. دفعه ی آخرت باشه که این حرف را زدی. اصلا فکر نمی کردم اینقدر آدم ضعیفی باشی.
لیدا لبخندی زد و گفت: پس تو هم به من قول بده که دیگه منو با این حرفها آزار ندهی.
امیر گفت: قول می دهم و بعد یکدفعه گفت: لیدا نگاه کن آرش چقدر قشنگ روی صندلی عقب خوابیده است.
لیدا به عقب برگشت، آرش خیلی ناز خوابیده بود و موهای خرمایی رنگش روی پیشانی سفیدش پخش شده بود. آرزو هنوز داشت با بیسکویت خودش بازی می کرد ولی چشمهایش خمار شده بود. و بعد از لحظه ای خوابید. وقتی به خانه رسیدند فریبا و شهلا خانم آرزو را از آغوش لیدا بیرون آورد و بغل کرد. و فریبا هم آرش را که هنوز خواب بود بغل کرد . امیر زیر بازوی لیدا را گرفت و کمک کرد که داخل ساختمان شود. شهلا خانم با ناراحتی گفت: دخترم چی شده؟ چرا اینطوری داری راه می آیی؟
امیر لبخندی زد و گفت: از بس که اذیتم کرده است خدا هم او را اینطور تنبیه کرد. بعد موضوع را برای انها تعریف کرد. وقتی لیدا به کمک امیر روی مبل نشست یکدفعه در اتاق امیر باز شد و شهناز از داخل اتاق بیرون آمد. لیدا با دیدن شهناز رنگ صورتش پرید. امیر هم جا خورد و با عصبانیت گفت: تو اینجا چه می کنی؟
شهناز لبخند عصبی زد و گفت: اینجا خانه ی من است. مگه عیبی داره که به خانه ی خودم برگشته ام. تو هنوز هم شوهرم هستی.
امیر با خشم گفت: تو که خانواده ات را به من ترجیح دادی!
شهناز با لبخندی موزیانه گفت: حالا که می بینی پشیمان شده ام.
امیر سکوت کرد و با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا آرزو را در آغوش داشت و به او شیر می داد و امیر به وضوح لرزش دست او را می دید و ناراحت بود.
شهناز لبخندی به لیدا زد و گفت: انگار آقا امیر امروز جلسه داشت ولی سر جلسه حاضر نشده است. یعنی اینقدر سرش با شما گرم بود که همه چیز را فراموش کرده است.
لیدا سکوت کرد و جواب او را نداد. امیر با اخم گفت: شهناز ساکت باشکه اصلا حوصله ی تو را ندارم و بعد آرش را به طبقه ی بالا برد تا او را روی تخت بخواباند. وقتی پایین امد رو به روی شهناز نشست و گفت: من بهت گفتم که دیگه حق نداری اسم مرا بیاوری
شهناز گفت: اینجا خانه ی من است و تو هم شوهرم هستی و من دوست ندارم از تو جدا شوم.
امیر با ناراحتی گفت: ولی من خارج برو نیستم. این پنبه را از گوش خودت دربیاور که نمی تونی مرا وادار کنی. راستش را بگو چرا برگشتی؟
شهناز روی مبل به حالت لمیده نشست و یک پایش را روی ان پای دیگر انداخت و گفت: بخاطر اینکه دیگه نمی خواهم به خارج بروم و پدر و مادرم هم ازرفتن منصرف شده اند.
امیر پوزخندی زد و گفت: پس تو وقتی دیدی که پدر و مادرت قصد رفتن ندارند به خانه برگشتی ولی تو اشتباه می کنی. من مسخره ی تو نیستم که حالا هوا را پس دیدی امدی و ادعا می کنی که خونه و شوهر داری و با خشم فریاد زد : گمشو برو همونجایی که بودی. من نمی توانم تو و حرکات مسخره ات را تحمل کنم.
شهناز همینطور بی تفاوت نشسته بود. لیدا آرام آرزو را در بغل داشت ولی پایش هنوز درد می کرد و نمی توانست خوب راه برود. امیر وقتی لیدا را اینطور دید به طرفش رفت و گفت: عزیزم بگذار کمکت کنم.
لحظه ای خشم بر شهناز چیره شد ولی به اجبار خودش را کنترل کرد. لیدا گفت: شما فقط آرزو را به طبقه ی بالا ببر خودم می توانم بیایم.
شهناز با تمسخر گفت: شام میل نمی کنید که دارید به طبقه ی بالا می روید؟
لیدا که بغض سنگینی روی گلویش نشسته بود گفت: نه می خواهم کمی استراحت کنم. خیلی خسته هستم.
شهناز دوباره با لحن تمسخر آمیزی گفت: آقا امیر شما هم اگه خسته هستید می تونید در اتاق لیدا خانم کمی استراحت کنید. برای شام شما دو نفر را صدا می زنم.
امیر با خشم گفت: خفه شو. تو زن پست و نمک نشناسی هستی. لطفا خفه خون بگیر تا عصبانی تر نشدم.
بعد آرزو را به طبقه ی بالا برد. فریبا به لیدا کمک کرد تا از پله ها بالا برود. در صورت همه ی افراد خانواده نگرانی موج می زد ولی شهناز اصلا توجهی نداشت و بی خیال بود. برگشتن ناگهانی شهناز همه را به اضطراب انداخته بود. انها می دانستند که لیدا با هوو اصلا زندگی نمی کند.
موقع شام لیدا به طبقه ی پایین نرفت و امیر به اتاق لیدا امد.لیدا با عصبانیت او را نگاه کرد. طفلک امیر افسرده و ناراحت بود. کنار لیدا لبه ی تخت نشست . لیدا صورتش را از او برگرداند. امیر با ناراحتی گفت: لیدا از من ناراحت نباش. من الان با شهناز تمام حرفهایم را زدم و گفتم که می خواهم با تو ازدواج کنم. اون میگه که تو می تونی زن من بشوی ولی به شرطی که او را طلاق ندهم. مدام تهدید می کند که اگه طلاقش بدهم خودش را می کشد.
لیدا با خشم به امیر نگاه کرد و گفت: امیر بسه دیگه. از اینجا برو بیرون.
امیر با ناراحتی گفت: عزیزم تو که می دونی دوستت دارم چرا این حرف را می زنی؟
لیدا گفت: نه امیر تو زندگی خودت را بکن به من کاری نداشته باش.
امیر بازوی لیدا را با عصبانیت گرفت و گفت: من تو رو دوست دارم و تو هم منو دوست داری پس بیا با هم زندگی کنیم. گور پدر شهناز، اون هر جور دوست داره می تونه زندگی کنه. او لج کرده که طلاق نمی گیرد. بیا من و تو زندگی خودمان را که بایستی سالها قبل شروع می کردیم الان شروع کنیم. نگذار عشق چندین سالمون بحاط شهناز به باد بره.
لیدا به گریه افتاد. امیر با ناراحتی گفت: لیدا منو ببخش. و در حالی که بلند می شد تا از اتاق خارج شود ادامه داد: لیدا اگه جوابت نه باشد به خدا بد می بینی. یه کاری می کنم که همیشه حسرت بخوری که چرا با من ازدواج نکرده ای.
لیدا با نگرانی به امیر نگاه کرد و گفت: امیر.
امیر به طرف او نگاه کرد. لید گفت: مثلا چکار می کنی؟
امیر لبخند غمگینی زد و گفت: همون کاری که اسمیت با خودش کرد تا از آن زندگی نکبت زده راحت بشود. زندگی نکبت بار من فرقی با اون نداره. پس مرگ برایم بهتر از این عذاب است.
لیدا با حالت نیمه فریاد گفت: نه امیر. و بعد با نگرانی به طرف او امد رو به رویش ایستاد و گفت: امیر این حرف را نزن. چرا منو تخت فشار می گذاری. من نمی تونم با شهناز زندگی کنم. تو رو خدا منو فراموش کن.
امیر با ناراحتی گفت: لیدا تو یک ذره گذشت نداری. من به خاطر تو با شهناز برخلاف میلم ازدواج کردم. زنی گرفتم که وقتی او را با من دیدی حسادت نکنی ولی تو حتی برای من گذشت نمی کنی.
وقتی لیدا چشمان اشک آلود امیر را دید قلبش لرزید . آرام گفت: باشه امیر فقط بخاطر تو تن به این ازدواج می دهم ولی بدان که هیچوقت احساس خوشبختی نمی کنم. و بعد به طرف تخت رفت و شروع به گریه کرد.امیر آرام به طرف لیدا امد و گفت: ممنونم زیزم . پس برای فردا اماده باش تا با هم به محضر برویم. صیغه را می خوانیم تا اینکه من به دنبال مادرت بروم تا او هم سر عقد ما حضور داشته باشد.
لیدا جواب او را نداد و امیر از اتاق خارج شد. فردای ان روز لیدا همراه آقا کیوان و شهلا خانم و امیر به محضر رفتند تا صیغه ی محرمیت جاری شود. دل لیدا همچنان غم سنگینی را تحمل می کرد. وقتی صیغه ی محرمیت جاری شد امیر خیلی سرحال و خوشحال بود و اصلا به صورت غمگین لیدا توجهی نداشت چون می دانست که لیدا برای ازدواج با او ناراحت نیست بلکه مشکلش با شهناز است. وقتی صیغه ی دائمی انها جاری شد امیر با یک جعبه کیک همراه پدر و مادرش و لیدا به خانه امد. فریبا خیلی خوشحال بود و گونه های لیدا را غرق بوسه کرد. ولی لیدا لحظه ای لبخند روی لبهایش نمی امد. وقتی امیر لیدا را همچنان غمگین دید ناراحت شد. دست او را گرفت و گفت: لیدا تو رو خدا کمی لبخند بزن . دلم از این حرکاتت می گیره. امروز برایم روزی است که همیشه آرزویش را در سینه داشتم. لطفا با این اخمها ان را خراب نکن.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و اشک در چشمهایش حلقه زد. شهناز از اتاق بیرون امد. آرایش غلیظی کرده بود و لباس زیبایی به تن داشت که نیمی از تنش عریان بود. امیر با خشم به او نگاه کرد و گفت: این چه وضعی است؟! چرا خودت را مانند دلقک ها کرده ای؟!
شهناز با اخم گفت: مگه چه عیبی داره؟ توی خونه ی خودم می تونم هر جور که دوست دارم بگردم. آقا جون که غریبه نیست . تو هم که شوهرم هستی. و کلمه ی شوهر را با لحن خاصی ادا کرد.
آرش گونه ی امیر را بوسید و گفت: باباجون ، خاله شهناز امروز که شما نبودید منو به پارک برد و برایم بستنی خرید . شهناز لبخندی به لیدا زد و گفت:آرش پسر خیلی خوبیه وقتی با هم بیرون رفتیم اصلا اذیتم نکرد. امیدوارم مانند پدرش آقا آرمان مرد خوب و زیبایی بشه.
امیر جا خورد و با عصبانیت به شهناز نگاه کرد. دوست نداشت حالا که لیدا همسر اوست اسمی از آرمان در خانه به گوشش بخورد. احساس مالکیت شدیدی به لیدا می کرد. شهناز لبخندی موزیانه زد و سرش را پایین انداخت. لیدا از شنیدن اسم آرمان رعشه ای در بدنش احساس کرد و قلبش به تپش افتاد. آرام بلند شد و به اتاقش رفت. در را از داخل قفل کرد. اصلا فکرش را نمی کرد که روزی مجبور شود با هوو زندگی کند. چطور می توانست کنایه های شهناز را تحمل کند. لبه ی تخت نشست. سرش را میان دو دستش گرفت. سرش درد می کرد. از خودش متنفر بود. به سرنوشت خودش می گریست. لحظه ای بعد کسی به درنواخت. لیدا پرسید:کیه؟
فریبا گفت: لیدا جان در را باز کن من هستم.
لیدا در را باز کرد ولی امیر را پشت در دید. امیر لبخند شیطنت آمیزی به او زد و داخل اتاق شد و لیدا چشمش به فریبا افتاد که لبخند زنان از پله ها پایین می رفت. لیدا بدون اینکه در را ببندد گفت: این جا چکار داری؟
امیر لبخندی زد و گفت: همون کاری که تمام مردها با زنهایشان دارند. می خواهم با تو صحبت کنم. و بعد در را بست و به طرف لیدا امد. لیدا با ناراحتی به طرف پنجره رفت و به باغ نگاه کرد.
امیر با حالت عصبی گفت: لیدا اینطور برایم قیافه نگیر که اعصابم خرد میشه و بعد به طرف او رفت. لیدا با ناراحتی گفت: امیر خواهش می کنم به من دست نزن. اصلا حوصله ی هیچی را ندارم.
امیر لبخندی عصبی زد و گفت:ولی تو زن من هستی. زن عزیزم و بعد سرش را نزدیک لیدا برد. لیدا خواست مانع شود ولی امیر سرسخت تر از او بود . وقتی سرش را بلند کرد هر دو صورتشان گلگون شده بود. لبخندی به لیدا زد و آرام گفت: به خدا خیلی دوستت دارم.
لیدا به گریه افتاد و گفت: امیر تو رو خدا کاری به من نداشته باش راحتم بگذار.
امیر دست لیدا را گرفت و روی لبه ی تخت نشستند.
امیر گفت: بی انصاف چرا اینقدر بداخلاق شده ای؟ تو زن من هستی یعنی زندگی من. فهمیدی؟ چرا داری عذابم می دهی؟! من همیشه آرزوی همین لحظه ها را داشتم. چرا همه چیز را از من دریغ می کنی؟! حتی خوشی هایم را.
لیدا با گریه بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد . به طبقه ی پایین رفت. یک راست به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. وقتی برگشت آرزو در آغوش شهناز بود. لیدا روی مبل نشست. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. شهناز نگاهی به صورت لیدا انداخت. لبخندی زد و گفت: چه زود برگشتید؟ من مواظب آرزو هستم می توانید راحت باشید.
لیدا با خشم به او نگاه کرد. آرزو را از آغوشش بیرون آورد و گفت: لازم نیست شما او را نگه دارید. و بعد به اجبار بقیه ی حرفش را خورد و با ناراحتی روی مبل نشست و به آرزو شیر داد.
امیر آرام از طبقه ی بالا به پذیرایی امد و رو به روی لیدا نشست و با دلخوری به او نگاه کرد. ولی لیدا اصلا توجهی به او نداشت و سرگرم آرزو بود اما سنگینی نگاه او را حس می کرد.
لحظه ای بعد فتانه به خانه ی انها امد و فریبا موضوع را برای او تعریف کرد. فتانه با خوشحالی فریاد کشید و به طرف لیدا آمد. گونه ی او را بوسید و به امیر هم تبریک گفت. در همان لحظه شهناز امیر را صدا زد و گفت که به اتاق خواب بیاید. لیدا در درونش آتشی به پا شد و رنگ صورتش به وضوح پرید. امیر نگاهی به صورت رنگ پریده ی او انداخت ولی به روی خودش نیاورد و به اتاق رفت.

shirin71
10-14-2011, 12:41 AM
لیدا سکوت کرده بود . شهلا خانم که حال لیدا را درک می کرد خیلی ناراحت او بود. فتانه رو به لیدا کرد و گفت: خیلی خوشحالم که بالاخره تو به امیر رسیدی. خدا را شکر امیر به آرزویش رسید.
لیدا پوزخندی زد و گفت: ای کاش می تونستم به امیر جواب منفی بدهم. ولی حیف که نمی تونستم. و بعد با ناراحتی به فتانه نگاه کرد و گفت: اگه تو به جای من بودی می توانستی با این وضع زندگی کنی؟
فتانه با ناراحتی گفت: نه لیدا جان ولی...
لیدا گفت: ولی نداره. درسته که امیر را از جانم بیشتر دوست دارم ولی نمی توانم اینطوری زندگی کنم.
آقا کیوان که منظور لیدا را می دانست با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت.
فتانه گفت: پس چرا راضی به ازدواج شدی؟
لیدا با بغض گفت: فقط بخاطر خود شخص امیر تن به این کار دادم. چون طاقت جدایی از او را ندارم. امیر تهدیدم کرد.
شهلا خانم با عصبانیت گفت: بیخود کرده. چرا تو را وادار به این کار کرده است؟
لیدا با ناراحتی گفت: مادر خواهش می کنم به روی امیر نیاور. می ترسم ناراحت شود.
فتانه گفت: ولی می دانم تو از ازدواج با امیر ناراحت نیستی. ما مشکل تو را می دانیم ولی چاره ای نیست باید تحمل کنی.
نیم ساعت امیر و شهناز در اتاق بودند و لیدا همچنان آتش حسادت در دلش شعله ور بود. فتانه زود به خانه اش رفت و لیدا آرزو را بغل کرد و در باغ آرام قدم می زد. نزدیک بود از خشم دیوانه شود. حسادت جلوی چشمان زیبایش را گرفته بود با آرزو روی نیمکت نشست. لحظه ای بعد امیر به پیش لیدا آمد. لیدا بدون اینکه به او نگاه کند با آرزو آرام بازی می کرد. امیر لبخندی زد و گفت: عزیزم چرا تنها نشسته ای؟
لیدا سکوت کرد. امیر گفت: باشه. اینقدر برام اخم کن و حرف نزن تا بالاخره پشیمان شوی. من که دیگه خسته شده ام و خواست از کنار لیدا بلند شود که لیدا گفت: امیر با تو کار دارم.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و دوباره کنارش نشست. لیدا گفت: به نظرت بهتر نیست خانه ای جداگانه برایم بگیری من دوست ندارم با... دوست نداشت اسم هوو را به زبان بیاورد. لحظه ای بعد ادامه داد:دوست ندارم با شهناز زیر یک سقف زندگی کنم. اینطور هم او عذاب می کشد و هم من.
امیر لبخندی زد و گفت: باشه بهت قول می دهم که خانه ی خوبی برایت بخرم به شرطی که اینقدر برایم قیافه نگیری. به خدا از صبح تا حالا با این حرکاتت اعصابم خرد شده است. حالا پاشو برویم ناهار بخوریم که خیلی گرسنه هستم.
شهناز سر میز ناهار مدام سعی می کرد که به امیر توجه نشان بدهد و خیلی به او می رسید. امیر هم سکوت کرده بود تا شاید لیدا با دیدن حرکات شهناز سرعقل بیاید و به او توجه کند. لیدا سعی می کرد در برابر حرکات شهناز بی تفاوت باشد ولی از درون داشت حرص می خورد. ساعت هفت شب احمد و همسرش به انجا امدند. همه دور هم نشسته بودند. آقا کیوان آرزو را بغل کرده بود و با او بازی می کرد. مدتی بود که آرزو امیر را بابا صدای می زد و تازه می توانست کلمات ماما و بابا را به زبان بیاورد. امیر از این موضوع خیلی خوشحال بود. مدام از آرزو می خواست که او را بابا صدا بزند. آقا کیوان رو به آرزو کرد و گفت: خوشگل بابایی، بگو بابابزرگ.
آرزو در حالی که می خندید بریده بریده گفت:بابا.
امیر خندید و گفت: پدرجان الان زود است آرزو نمی تواند کلمه ها را پشت سر هم ادا کند.
آرش با حسادت خودش را در آغوش آقا کیوان گذاشت و روی پای او نشست و گفت: من بلدم بگم بابا بزرگ.
همه زدند زیر خنده. آقا کیوان با خنده گونه ی او را بوسید و گفت:عزیزم تو دیگه مرد شده ای.
امیر آرش را صدای زد و گفت: پسرم بیا پیش بابایی که دوست دارم بغلت کنم.
پروانه(زن احمد) لبخندی موزیانه به لیدا زد و گفت: تبریک میگم بالاخره آقا امیر ما را به تور زدی.
لیدا جا خورد و با ناراحتی لحظه ای به امیر نگاه کرد ولی چیزی نگفت. وقتی شهناز سکوت لیدا را دید گفت: امیدوارم با امیر خوشبخت بشه. من باعث شدم تا انها با هم ازدواج کنند. بخاطر آرش جون بایستی این کار عملی می شد و بالاخره آقا امیر را وادار کردم که به این ازدواج تن بدهد. امیر پوزخند تمسخرآمیزی به شهناز زد ولی چیزی نگفت. شهناز که حرصش از این پوزخند او درامده بود برای تلافی ادامه داد: متاسفانه آقا امیر بچه دار نمی شود بهتر دیدم حالا که آرش و آرزو او را بابا صدا می زنند او واقعا مانند یک پدر برایشان باشد و جای خالی آقا آرمان خدابیامرز را برایشان پر کند و ...
امیر با عصبانیت گفت: بس کن شهناز لازم نیست از این حرفها بزنی. لطفا ساکت باش.
لیدا با ناراحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت. روی صندلی نشسته بود و آرام و بی صدا برای خودش و زندگی بر باد رفته اش گریه می کرد که دستی مردانه را روی سرش احساس کرد. وقتی سر بلند کرد آقا کیوان را دید. اشکش را سریع پاک کرد و لبخندی به او زد. آقا کیوان رو به روی لیدا نشست و گفت: دخترم می دانم که اینطور زندگی کردن برایت سخت و مشکل است ولی تو باید بخاطر عشق بین خودت و امیر و هم بخاطر آرزو و آرش این حرفها را تحمل کنی. تو واقعا گذشت کردی که حاضر شدی زن امیر شوی. شهناز با این حرفها می خواهد تو را ناراحت کند ولی تو باید صبور و بردبار باشی و نگذاری حرفهای او فاصله بین تو و امیر را زیاد کند.
لیدا نگاهی به آقا کیوان انداخت و گفت: خیلی دوستتان دارم. شما مانند پدرم هستید. وقتی با شما صحبت می کنم احساس آرامش می کنم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: تو دختر من هستی و من حتی بیشتر از فتانه و فریبا دوستت دارم. حالا پاشو برویم پیش بقیه بنشینیم که امیر از دست شما دو تا زن داره دیوونه میشه.
لیدا لبخند سردی زد و همراه آقا کیوان به پذیرایی برگشت. امیر اشاره ای به لیدا کرد تا کنارش بنشیند.
لیدا نخواست این کار را بکند ولی وقتی چهره ناراحت امیر را دید لبخندی به او زد و کنارش نشست و بخاطر اینکه او را از ناراحتی دربیاورد به شوخی گفت: انگار خیلی خسته هستی. می دانم که داشتن دو تا زن خیلی مشکله.
امیر نگاه سردی به او انداخت و گفت: تو یک مار خوش خط و خال هستی که با این زبان نیش دارت عذابم می دهی.
لیدا لبخندی زد و گفت: پس بهتره امشب به اتاق این مار خوش و خط و خال نیایی تا از گزند نیش ان در امان باشی جون خیلی از تو عصبانی است.
امیر گفت: مطمئن باش که حاضرم برای بودن در اتاق این مار همه ی خطرات را به جان و دل بخرم چون خیلی حرفها برای گفتن دارم که او باید بشنود.
لیدا خواست جواب او را بدهد که فریبا صدا زد لیدا جان بیا تلفن با شما کار داره.
لیدا لبخندی به امیر زد. امیر که قلبش به شدت می تپید خندید و گفت: برو که می تونی حاضر جوابی حرفم را موقع خواب بزنی.
لیدا گوشی را از فریبا گرفت. ماریا بود . با شنیدن صدای او لیدا هیجانزده شد و در حالی که گریه می کرد گفت: ماریا چرا با من تماس نمی گرفتی. شما به کجا نقل مکان کرده اید؟ چرا شماره تلفن جدیدت را به ما ندادی؟ مدت شش ماه می شود که با من تماس نگرفته ای! خدا من تو کجا هستی؟
ماریا به گریه افتاد و گفت: دخترم من در این مدت در بیمارستان بستری بودم.
لیدا با نگرانی پرسید: اخه برای چه اینهمه مدت بستری بودی چرا به من خبر ندادی؟
ماریا که سعی می کرد خوب حرف بزند گفت: لیدا جان فکر کنم که بیشتر از چند ماه دیگه زنده نخواهم بود. مدام شیمی درمانی می شوم. ولی دکتر درباره ی بیماریم چیزی به من نمی گوید. ولی از حرکات شوهرم فهمیده ام که مریضی ام خطرناک است. او خیلی به من می رسد و در حالی که گریه می کرد گفت: لیدا می خواهم تو را ببینم این تنها خواهش من است.
لیدا با ناراحتی گفت: آخه مادر من بچه ها را چکار کنم . نمی توانم آرزو را تنها بگذارم.
ماریا با ناراحتی گفت: خیلی دوست دارم تو و بچه هایت را ببینم. دوست دارم حاصل زحمات خودم که تو را بزرگ کردم را ببینم و بچه هایت حاصل آن هستند. نمی خواهم بمیرم ولی تو را ندیده باشم.
لیدا با نگرانی گفت: نمی دانم بهت قول نمی دهم که می آیم ولی سعی می کنم اگه توانستم چند روزی به پیش تو بیایم.
ماریا گفت: ممنونم لیدا . و بعد کمی صحبت با هم خداحافظی کردند. وقتی لیدا کنار امیر نشست. خیلی در فکر بود امیر با نگرانی پرسید: چی شده چرا تو فکر هستی؟ چرا ماریا این همه مدت با تو تماس نگرفته بود؟
لیدا با ناراحتی گفت: مریضی سختی داره و این همه مدت در بیمارستان بستری بوده. زنگ زد تا حال منو بپرسه. خیلی نگرانش هستم.
پروانه گفت: شما چقدر قشنگ خارجی حرف می زنید. انگار زبان مادری شما است.
احمد گفت: معلومه که باید راحت صحبت کنه. انگار فراموش کرده ای که او از یک سالگی در ایتالیا بزرگ شده است.
شهناز امد کنار امیر نشست و گفت: راستی آقا امیر مامان و بابا امشب شما را دعوت کردند تا از موضوع مسافرت من با انها که شما را ناراحت کرده ام عذرخواهی کنند.
امیر با اخم گفت: من خیلی خسته هستم و لازم نیست که انها از من عذرخواهی کنند.
شهناز با اصرار گفت: ولی به انها گفتم که شب پیششان می رویم.
احمد به امیر لبخند شیطنت امیزی زد و امیر تا بناگوش سرخ شد و گفت: شهناز اینقدر اصرار نکن . تو که اخلاق سگی منو می دونی چرا سر به سرم میذاری!
لیدا از کنار امیر بلند شد رفت کنار آقا کیوان نشست. در همان لحظه آرزو خودش را ناگهان در آغوش لیدا پرت کرد و مدام ذوق می کرد و می خندید. لیدا او را بوسید همه زدند زیر خنده. احمد گفت: لیدا جان این دخترت انگار خیلی لوس و شیرین است. فقط بلده خودشو تو دل همه جا بده.
لیدا لبخندی زد و گفت: داره خیلی شبیه آرمان عزیزم میشه. وقتی او را می بینم لذت می برم. و در حالی که گونه ی آرزو را می بوسید ادامه داد: ای کاش آرمان زنده بود تا دختر خوشگل خودشو می دید و بعد اشک در چشمانش حلقه زد. آرش نزدیک لیدا شد و گفت: مامانی جون منم شکل بابایی امیر هستم.
همه زدند زیر خنده. لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم تو شکل بابا آرمان هستی و خوشگلی او را به ارث برده ای. امیدوارم اخلاق خوب او را هم داشته باشی. او انسانی خوب و باشرف بود.
امیر چند تا سرفه پشت سر هم کرد. تا به لیدا بفهماند که زیاد در مورد حرف نزند. لیدا لبخندی به امیر زد و گفت: چیه نکنه مریض شده ای؟
احمد با خنده گفت: نه لیدا جان وقتی تو درباره ی مرد دیگری صحبت کنی، داداشم مریض می شود لیدا لبخندی به امیر زد و سکوت کرد.
امیر با علاقه به لیدا نگاه می کرد. لیدا متوجه نگاه های او شده بود ولی به روی خودش نمی اورد. آرش گفت: مامان جون بیا با تو کار دارم. لیدا نگاهی به امیر انداخت وقتی دید او هنوز نگاهش می کنه، آرام بلند شد و آرزو را در آغوش او گذاشت. لبخندی زد و همراه آرش به اتاق خواب فریبا رفت.
امیر در حالی که با آرزو بازی می کرد در دلش غوغایی به پا بود و رنگ چهره اش گلگون شده بود.
احمد لبخندی به او زد و گفت: داداش انگار این لیدا بدجوری تو را گرفتار کرده است.
امیر لبخندی زد و با آرزو خودش را سرگرم کرد.
آرش و لیدا وقتی با هم داخل اتاق فریبا شدند، آرش گفت: مامان جون، عمو احمد میگه برام یه اسباب بازی خوشگل خریده که توی اتاق خاله فریبا است. میگه اونو قایم کرده است و باید خودم اونو پیدا کنم . شما کمکم می کنید تا اونو پیدا کنم.
لیدا لبخندی زد و گفت:آره عزیزم و با همدیگه مشغول گشتن شدند. لیدا وقتی خسته شد رفت جلوی در ایستاد و از ان بالا به احمد که در پذیرایی نشسته بود نگاه کرد. احمد متوجه او شد لبخندی زد و گفت: شما دو نفر هنوز اونو پیدا نکرده اید. و بعد خودش به طبقه ی بالا امد و از داخل کشوی میز فریبا زیر لباسهای او کادو را بیرون اورد و گفت: این هم مال آقا آرش گل ما.
لیدا تشکر کرد و آرش با خوشحالی کادو را باز کرد. احمد خندید و گفت: می دانستم آرش از انواع عروسکهای پشمالو خوشش می آید. بخاطر همین یک خرگوش پشمالو برایش گرفته ام و بعد رو به لیدا کرد و گفت: راستی تو و امیر نمی خواهید به ما یک سور حسابی بدهید؟
لیدا خندید و گفت: این حرفها چیه این کارها دیگه از من و امیر گذشته است.
احمد به شوخی اخمی کرد و گفت: از تو چرا ولی برادرم هنوز جوان است.
در همان لحظه پروانه با ناراحتی داخل اتاق شد و با عصبانیت گفت: احمد تو تنها با لیدا توی این اتاق چه می کنید.
لیدا متوجه منظور پروانه شد و رنگ صورتش پرید. احمد هم جا خورد و گفت:امدم تا کادوی آرش را به او نشان بدهم.
پروانه در حالی که حسادت تمام وجودش را گرفته بود با بی شرمی گفت: ترسیدم نکنه لیدا خانم می خواد تو رو هم از زنت جدا کنه. نمیشه به او اطمینان کرد.
احمد با عصبانیت گفت: خفه شو پروانه.
لیدا منقلب شد و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. روی صندلی جلوی آینه نشست. وقتی احمد حال لیدا را منقلب دید سیلی محکمی به صورت پروانه زد. پروانه بیشتر عصبانی شد و گفت: من می دانم که تو و امیر قبلا لیدا را دیوانه وار دوست داشتید و حالا که او تنها شده است می خواهد شماها را به دست بیاورد. ولی اشتباه می کنه من مانند شهناز نیستم که عقب نشینی بکنم تا شوهرم را از دستم بقاپند.
در همان لحظه امیر و شهلاخانم و آقا کیوان و فریبا هراسان به اتاق امدند. لیدا سعی می کرد جلوی زبانش را بگیرد و حرمت خانواده را نگه دارد.امیر با خشم گفت: پروانه خانوم لطفا ساکت شوید لیدا دیگه شوهر داره و شما نباید او را متهم کنید . و بعد با ناراحتی به طرف لیدا رفت. جلوی پای او نشست و دستهای لرزان او را در دست فشرد.
پروانه که از سیلی احمد مانند یک گرگ زخمی بود با عصبانیت گفت: درسته که او شوهر داره ولی به چه قیمت؟! به قیمت تباه کردم زندگی شهناز بیچاره توانسته شوهر داشته باشه! او حق نداره با احمد توی یک اتاق تنها باشه. من مانند شهناز نیستم که گول ظاهر شما مردها و اینجور زنها را بخورم که بعد مجبور شدم مثل شهناز شوهرم را دو دستی تقدیم این خانم بکنم.
احمد با عصبانیت فریاد زد : پروانه اگه ساکت نشوی به خدا با همین دستهایم خودم تو را خفه می کنم. طفلک لیدا منو از همان اول به چشم یک برادر نگاه می کرد. تو چرا دیوانه شده ای؟
امیر با نگرانی بوسه ای به دستهای لیدا زد و آرام گفت: لیدا عزیزم، توجهی به حرفهای این دیوانه نکن.
پروانه پوزخندی با حرص زد و گفت: شما فکر می کنید که من نمی فهمم که خود لیدا به آرش یاد داده است که امیر را بابا صدای بزنه تا او را بیشتر به طرف خودش بکشاند. اینو همه ی شما بهتر می دانید.
امیر با خشم بلند شد و گفت: پروانه بس کن نگذار دهنم باز بشه که حرمتت را زیرپا بگذارم. هیچکس به آرش یاد نداده که منو بابا صدا بزنه. خودم او را وادار کردم که اگه منو پیش مادرش و بقیه بابا صدای نزنه باهاش قهر می کنم. من گفتم که او مرا بابا صدا بزنه تا با او دوست باشم. چرا بیخود به لیدا تهمت میزنی؟
لیدا سرش را میان دو دستش گرفت. هیچوقت در زندگی تا این حد تحقیر نشده بود . از خشم به خودش می لرزید. قلبش از حرفهای پروانه تکه تکه شده بود و نمی توانست بار ان همه حرفهای ناحق را تحمل کند.
پروانه با صورتی برافروخته گفت: طفلک شهناز بخاطر لیدا زندگی خودش را بر باد داد ولی من این اجازه را به او نمیدهم.
لیدا دیگه نتوانست طاقت بیاورد یکدفعه سرش را بلند کرد و در حالی که خشمگین بود گفت: امیر و احمد مبارک خودتان. زنیکه نفهم تو فکر کردی من مانند تو هستم که با مرد زن دار روی هم بریزم. انگار یادت رفته که در شمال تو برای آرمان چقدر دلبری می کردی تا او را گرفتار خودت کنی ولی از شانس خوبِ من، آرمان مانند تو کثیف نبود و ایمان او مانع کثافت کاری های تو می شد. تو هر کاری که می کردی آرمان می امد و برای من تعریف می کرد و از من خواهش می کرد که هر چه زودتر کارم را در آنجا تمام کنم تا او هم از دست کارهای کثیف تو راحت بشه. و بعد وقتی دیدی که آرمان مردی نیست که زود گول بخورد پاپیچ احمد بیچاره شدی.
پروانه از حرفهای لیدا جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید و هیچ نگفت.
لیدا به سرعت از اتاق فریبا بیرون امد و به اتاق خودش رفت و در را ازداخل قفل کرد.
آرش در آغوش فریبا ترسیده بود و همچنان گریه می کرد. امیر و احمد هر چه در اتاق لیدا را زدند و خواهش کردند که او در را باز کند لیدا گوش نکرد. روی تخت دراز کشیده بود و از ته دل گریه می کرد. همه نگران او بودند. امیر با خشم خواست که پروانه از انجا بیرون برود. احمد در حالی که به پروانه بد و بیراه می گفت او را خانه برد. لیدا بعد از نیم ساعت گریستن تصمیم گرفت به خانه خودش یعنی خانه ی آرمان برود. چمدانش را بست و وقتی با چمدان به طبقه ی پایین امد همه ناراحت روی مبل نشسته بودند و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. امیر با دیدن لیدا به طرفش امد و چمدانها را از او گرفت و با ناراحتی گفت: اجازه نمی دهم از اینجا بروی. تو دیگه زن من هستی.
لیدا بدون اینکه به او نگاه کند به طرف آقا کیوان رفت و آرزو را از آغوش او بیرون اورد و با صدایی که از فرط گریه گرفته بود گفت: از اینکه این همه مزاحم شما بودیم خیلی معذرت می خواهم. بچه هایم شماها را خیلی اذیت کردند.
آقا کیوان که بیش از حد شرمگین و ناراحت بود گفت: عروس قشنگم تو رو خدا حرفهای پروانه را فراموش کن. او زنی حسود و کینه ای است تو به دل نگیر.
لیدا لبخندی سردی زد و گفت: نه پدر من باید بروم. دیگه اصلا نمی توانم اینجا زندگی کنم. من خودم خانه دارم و انجا راحت هستم.
امیر به طرف لیدا امد. سعی کرد که آرزو را از او بگیرد و با ناراحتی گفت: لیدا بس کن من اجازه نمیدهم که تو از من لحظه ای جدا شوی. خانه تو اینجا است. در قلب من . فهمیدی؟!

shirin71
10-14-2011, 12:41 AM
لیدا دست آرش را گرفت و گفت: پروانه با حرفهایش خیلی چیزها را به من فهماند. دیگه خسته شده ام. دست از سرم بردار.
امیر با خشم بازوی لیدا را محکم گرفت و گفت: تو اجازه نداری از اینجا بروی چون زن من هستی.
لیدا اخمی کرد و با عصبانیت گفت: تو حق نداری دو تا هوو را در یکجا نگه داری. اگر می خواهی مرا داشته باشی باید خانه ای جداگانه برایم فراهم کنی وگرنه با تو زندگی نمی کنم. و بعد به طرف باغ رفت.
شهناز لبخند موزیانه می زد و شهلا خانم حرص می خورد. آرش به گریه افتاد و به امیر چسبیده بود و باباجون باباجون صدا می زد. لیدا یاد حرفهای پروانه افتاد. ناخودآگاه از روی خشم با پشت دست محکم توی دهن آرش زد و گفت: دیگه حق نداری او را بابا صدای بزنی. او عموی تو است.
لب آرش از داخل کمی پاره شد و خون باریکی از گوشه ی لبش جاری شد. امیر وقتی آرش را آنطور دید نتوانست طاقت بیاورد. به طرف لیدا رفت . آرزو را از آغوش لیدا بیرون کشید و سیلی محکمی توی صورت او نواخت. طوری که لیدا روی زمین پرت شد و به گریه افتاد.
امیر با خشم گفت: به چه حقی آرش را سیلی زدی؟ تو چقدر سنگ دل هستی؟!به تو گفته بودم اگه یک دفعه ی دیگه دست روی او بلند کنی حسابت را می رسم. لیدا در حالی که گریه می کرد فریاد زد: تو رو خدا دست از سرم بردار. چرا نمی گذاری در غم خودم بسوزم . و بعد سریع بلند شد و آرزو را از بغل امیر بیرون اورد و از باغ به سرعت بیرون رفت. امیر هم همراه آرش پشت سر او خارج شد و پا به پای لیدا راه افتاد. لیدا همچنان گریه می کرد. امیر سکوت کرده و غمگین بود. وقتی وارد خانه ی آرمان شدند امیر گفت: لیدا عزیزم تو چرا لج کرده ای، اینجا شما سه نفر دق می کنید.
لیدا با ناراحتی گفت: نه امیر. من در خانه ی خودم راحت تر هستم و از تو التماس می کنم که اینقدر اصرار نکنی.
امیر با اخم گفت: اینجا دیگه خانه ی تو نیست. اینو باید فهمیده باشی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: تو که خونه ای نداری که منو به آنجا ببری. نکنه خانه ی پدرت را خانه ی خودت می دانی. آرمان قبل از ازدواجش خانه برای خودش داشت تا بعد از ازدواج با من سربار پدر و مادرش نباشد ولی تو چی؟!
امیر جا خورد و با ناراحتی گفت: از فردا به دنبال خانه می روم و برای تو قشنگ ترین ساختمانها را می گیرم که دیگه به من طعنه نزنی.
لیدا چشمش به لب ورم کرده آرش افتاد . او را در آغوش کشید و آرام اشک می ریخت. امیر با ناراحتی گفت: بی انصاف با بچه چکار کردی؟ دفعه ی اخرت باشه که دست روی او بلند میکنی.
آرش رو کرد به امیر و گفت: عمو جون تو امشب اینجا می مونی؟
امیر گفت: آره پسرم.
لیدا با عصبانیت گفت: نه امیر خواهش می کنم از اینجا برو. من دوست ندارم در خانه ی ارمان پیش من باشی.
امیر با اخم گفت: لیدا بس کن تو زن من هستی و این وظیفه تو است که کنارم باشی.
لیدا با خشم گفت: امیر به خدا اگه توی این خانه دست به من بزنی خودم را می کشم و از این زندگی نکبت بار خلاص می شوم.
امیر جا خورد و گفت: باشه به تو کاری ندارم. ولی امشب را اینجا می مانم. نمی خواهم قیافه ی شاد شهناز را ببینم.
آرش گفت: مامان گرسنه هستم.
لیدا گفت: پسرم صبر کن. الان شام درست می کنم و به طرف آشپزخانه رفت. امیر به آشپزخانه امد و گفت: نمی خواد این موقع شب شام درست کنی. ساعت نه و نیم است. می روم از بیرون غذا می گیرم. و با این حرف از خانه خارج شد و نیم ساعت بعد برگشت.
لیدا میز را چیده بود. وقتی هر سه سر میز نشستند امیر نگاهی به لیدا انداخت و گفت:لیدا ببخشید که پروانه ان حرفهای بیخود را زد. به تو حق می دهم که ناراحت باشی.
لیدا سرش را پایین انداخت و در حالی که با غذایش بازی می کرد گفت: توی عمرم اینچنین تحقیر نشده بودم.
امیر دستش را روی دست او گذاشت و گفت:آنها می خواهند با این حرفها تو را از من جدا کنند. انها آدمهای حسودی هستند که نمی توانند شاهد خوشبختی من و تو باشند.
لیدا پوزخندی زد و گفت: تو خوشبخت هستی ولی من اصلا احساس خوشبختی نمی کنم . من گول حرفهای مادرت را خوردم. ای کاش صبر می کردم تا تکلیف تو با شهناز روشن می شد و بعد جوابم را می دادم.
امیر با ناراحتی خواست دست لیدا را ببوسد ولی لیدا دستش را کشید و گفت: نه امیر . در خانه ی آرمان اجازه نمی دهم که منو زن خودت بدانی.
امیر نگاهی به لیدا انداخت و سکوت کرد. غذایش را نیمه تمام گذاشت و به اتاق خواب آرش رفت. وقتی لیدا با آرزو روی تخت دراز کشید یکدفعه تصمیم گرفت تا با بچه هایش به ایتالیا برود و با اگنز زندگی کند. با همین فکر خوابش برد. صبح زود بلند شد و برای امیر صبحانه آماده کرد. امیر وقتی از خواب لیدار شد چشمانش قرمز و پف کرده بود. لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو دیشب نخوابیدی؟
امیر پوزخندی زد و گفت: وقتی زنم منو درکم نمی کنه بهتره ساکت بمونم.
لیدا با طعنه گفت: منظورت کدوم زنته؟
امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و گفت: وقتی می گم زنم یعنی فقط تو . و خواست صبحانه نخورده از سر میز بلند شود که لیدا دست او را گرفت و گفت: تو که دیشب شام نخورده ای، لااقل صبحانه ات را بخور.
امیر دوباره سر میز نشست و گفت: آخه عزیزم تو که انقدر مهربان هستی پس چرا با این حرکات زجرم می دهی.
لیدا با ناراحتی گفت: وقتی فکرش را می کنم که هوو دارم تمام تنم می لرزه و بیشتر احساس تحقیر شدن می کنم.
امیر سری به حالت تاسف تکان داد و گفت: همچین میگی هوو که انگار رفتم ده تا زن گرفته ام. من به خاطر تو رفته ام زنی گرفته ام که حتی آدم رقبت نمی کنه اونو نگاه کنه و تو داری همش هوو داشتن خودت را به رخ می کشی تا بیشتر عذابم بدهی.
لیدا گفت: باشه دیگه هچی نمی گم. فقط به من قول بده که در خانه آرمان کاری به من نداشته باشی. من بهت قول می دهم که مانند یک زن خوب با تو رفتار کنم.
امیر لبخندی زد و گفت: خیلی بی رحم هستی. حالا که اینطور شد از امروز به دنبال خانه ی خوبی برات می گردم.
لیدا گفت: ناهار خونه می آیی؟
امیر جواب داد: آره عزیزم. می خواهم همیشه پیش تو باشم.
وقتی خواست سر کار برود لیدا کت او را آورد و به دست او داد و گفت: به مادرت خبر بده که اینجا هستی تا دلواپست نشود.
امیر گفت: باشه. تو هم مراقب بچه ها باش.
وقتی امیر رفت لیدا شناسنامه بچه ها را برداشت و به یکی از همکاران آرمان که دوست صمیمی خانوادگی آنها بود زنگ زد و گفت که می خواهد برای بچه هایش پاسپورت فراهم کند و به کمک او احتیاج دارد و از او خواست که زحمت این کار را بکشد و آن مرد هم با خوشحالی پذیرفت تا به او کمک کند. به خانه ی لیدا آمد و شناسنامه ی بچه ها را گرفت و قول داد تا دو هفته دیگه برای انها پاسپورت و بلیط ایتالیا فراهم کند.
برای ناهار لیدا غذای محبوب امیر که قرمه سبزی بود درست کرد و منتظر امیر ماند . ساعت دوازده و نیم امیر به خانه امد. لیدا میز را چیده بود و به استقبال او رفت. وقتی امیر داشت کتش را در می آورد رو به لیدا کرد و گفت: خب مشکل خونه هم درست شد. برایت یه خونه ی بزرگ و شیک خریده ام. دو سه روز دیگه به انجا نقل مکان می کنیم.
لیدا جا خورد و گفت: به این زودی؟!آخه چطوری؟
امیر خندید و گفت: صبح به شرکت نرفتم و به بنگاه ها سر زدم و یک خانه ی شیک بزرگ در همین نزدیکی دیدم که اگه ببینی خیلی خوشت می آید.
لیدا سکوت کرد و دلش راضی نبود به خانه ی جدید برود چون می خواست دو هفته ی دیگه به ایتالیا برود و دوست نداشت تا این دو هفته در کنار امیر به سر ببرد.
سر میز ناهار امیر از جیبش جعبه ای کوچک دراورد و به دست لیدا داد . لیدا لبخندی زد و گفت: چیه نکنه داری رشوه می دهی؟
امیر به خنده افتاد و گفت: تو هر جور دوست داری فکر کن.
لیدا در جعبه را باز کرد . انگشتری گران قیمت و سنگین از داخل آن بیرون آورد. لبخندی زد و گفت: خیلی خوش سلیقه هستی.
امیر با شیطنت گفت: اگه خوش سلیقه نبودم که عاشق تو نمی شدم.
لیدا گفت: دوست دارم خودت اینو تو دستم کنی.
امیر با خوشحالی گفت: چه عجب اجازه این کار را لااقل می دهی و دست لیدا را گرفت و انگشتر را در انگشت او قرار داد و آرام به دست او بوسه زد.
لیدا گفت: ممنونم.خیلی قشنگ است.
امیر نگاهی در چشمان لیدا انداخت و گفت: قابل تو رو نداره.
در همان لحظه آرزو به گریه افتاد و لیدا لبخندی به امیر زد و به اتاق خواب آرزو رفت.
سه روز بعد به اصرار امیر،لیدا و بچه ها به خانه ی جدید نقل مکان کردند. تمام وسایل خانه را امیر در عرض یک روز به کمک شهلا خانم خریده بود و او به هیچی احتیاج نداشت. خانه ای بزرگ و شش خوابه با باغ و استخر بزرگی بود و امیر چون می دانست لیدا از خانه ای که باغ داشته باشد خیلی خوشش می آید همان را به قیمت گرانی برای او خریده بود. وقتی شب اول به آن خانه ی جدید نقل مکان کردند آقا کیوان و فریبا و شهلا خانم پیش آنها امدند. کیک بزرگی خریده بودند و جشن کوچکی برپا کردند.
شهناز به خانه ی احمد رفته بود. مدتی بود که با زن احمد خیلی صمیمی شده بود. آقا کیوان از خانه خیلی خوشش امده بود و به امیر تبریک گفت. امیر خانه را به نام لیدا کرده بود و لیدا از این بابت خیلی ناراحت بود و با امیر بحث می کرد که چرا این کار را کرده است ولی امیر می خندید و می گفت که به خاطر گذشت او این چیز حیلی کمی است و توانسته فقط گوشه ای از آن را جبران کند. آخر شب آقا کیوان و خانواده اش به خانه ی خودشان رفتند.
یک هفته و نیم از ازدواج امیر و لیدا می گذشت و امیر در کنار لیدا بود. یک روز لیدا از فریبا خواهش کرد تا او پیش بچه ها بماند تا با امیر به خرید برود. وقتی غروب برگشتند با تعجب دیدند که شهناز در پذیرایی روی مبل نشسته است. شهناز با دیدن آنها با لبخندی با تنفر زد و گفت: چه عجب برگشتید.
امیر اخمی کرد و گفت:برای چه اینجا آمدی؟
شهناز با ناراحتی گفتم: فکر نکنم توی هیچ قانونی نوشته است مردی که دو تا زن داشته باشد، زن اول خودشو باید به امان خدا ول کنه و دیگه سراغی از او نگیره. مدت دو هفته است که حتی به خانه نیامده ای.
امیر پوزخندی زد و گفت: یعنی اینقدر برات اومدن من مهم است که خونه باشم یا نباشم.
لیدا به طرف شهناز رفت و گفت: پس فریبا و بچه ها کجا هستند؟
شهناز نگاه تندی به او انداخت و گفت: رفته توی اتاق خواب تا آرزو را بخواباند و بعد به اطراف خانه نگاهی انداخت و به امیر گفت: خانه ی زیبایی برای عزیزدردانه ات خریده ای. در صورتی که من بیچاره دارم با خانواده ی اعصاب خرد کن تو زندگی می کنم.
امیر با خشم گفت: خفه شو. تو لایق هیچی نیستی.
لیدا سریع به اتاق خواب رفت. فریبا آرزو را خوابانده بود و برای آرش قصه می گفت . با دیدن لیدا لبخندی زد و گفت: خرید کردید؟
لیدا گفت:آره .برای امیر هم یک کت و شلوار خریدم. و بعد با نگرانی پرسید: شهناز برای چی به اینجا امده است؟
فریبا با ناراحتی گفت: امده تکلیف خودش را با امیر روشن کند. از این ناراحت است که چرا امیر به خانه نمی رود. می خواهد برنامه ریزی کند و اینکه خواسته امیر برای او خانه ای جدا از خانواده ام بخرد. میگه نمی تواند با پدر و مادرم زندگی کند. و بعد ادامه داد:راستی لیدا وقتی تو و امیر از خانه خارج شدید یک آقایی که می گفت دوست آقا آرمان خدابیامرز است به اینجا امد و یک پاکت دست من داد و گفت که متعلق به لیدا خانم است. من پاکت را در اتاقت گذاشتم.
لیدا گفت:فریبا جان خواهش می کنم در مورد پاکت به امیر چیزی نگو. تو که اخلاق او را می دانی. می ترسم فکرهای ناجور کند.
فریبا لبخندی زد و گفت:باشه حرفی نمی زنم.
در همان لحظه صدای خشمناک امیر بلند شد . لیدا و فریبا هراسان از اتاق خارج شدند. امیر داشت با عصبانیت به شهناز می گفت که نمی تواند لحظه ای با او زندگی کند و از او متنفر است و به شهناز با نفرت می گفت که اگه امشب با من به خانه نیایی به خدا خودم را می کشم و خونم را توی گردنت می اندازم.امیر به خاطر لیدا ناراحت بود، نگاهی به لیدا انداخت و رو کرد به شهناز و گفت: بعدا در این مورد حرف می زنیم. من الان خسته هستم ولی شهناز رو یک پا ایستاده بود که حتما امشب باید به خانه پیش او برود.
لیدا رو کرد به امیر و گفت: آقا امیر اینقدر سخت نگیر خوب امشب برو خونه چرا اینجوری می کنی؟
امیر گفت: نه من نمی توانم شما را تو خونه تنها بگذارم.
لیدا اخمی کرد و گفت:این حرف را نزن . ما که تنها نیستیم. فریبا امشب پیش ما می مونه.
امیر به حالت خواهش به لیدا نگاه کرد. لیدا خنده اش گرفت . امیر بیشتر اشتیاق ماندن در کنار او را پیدا کرد. با لحنی جدی گفت: ولی من نمی روم.
شهناز با خشم گفت:باشه. ولی نمی گذارم امشب راحت اینجا بمونی و بعد به سرعت از خانه خارج شد.
لیدا با نگرانی گفت: امیر خیلی بی انصاف هستی. خب او هم زنت است. چرا با او اینطور رفتار می کنی؟
امیر با اخم گفت: من دیگه دلم بدجوری از او شکسته است. شهناز وقتی دید که پدر و مادرش منصرف شده اند که به خارج بروند به پیش من برگشت وگرنه او زنی نیست که به فکر من و زندگیش باشد. او خانواده اش را به من ترجیح داد و در حق من نمک نشناسی کرد . اگر هر مرد دیگه ای جای من بود در همان شب عروسی از او جدا می شد و برای ان دروغ بزرگ خون به پا می کرد.
لیدا گفت: خب شهناز یه اشتباه کرده تو هم باید گذشت کنی. اینقدر سخت گیر نباش.
امیر با اخم به لیدا نگاه کرد تا او دیگه چیزی نگوید . لیدا برای شام فریبا را پیش خودش نگه داشت. بین غذا بود که تلفن زنگ زد و شهلا خانم با وحشت به امیر گفت که شهناز خودکشی کرده است. امیر جا خورد سریع لباس پوشید و گفت: من باید بروم. شهناز خودکشی کرده . رنگ صورت لیدا پرید و هراسان گفت: امیر من هم می ایم و بعد بچه ها را دست فریبا سپرد و با هم به خانه ی آقا کیوان رفتند. طفلک آقا کیوان خیلی سراسیمه بود. امیر به اتاق خواب رفت. شهناز روی تخت افتاده بود و رنگ صورتش به سفیدی برگشته بود. امیر نبض او را گرفت. هنوز زنده بود. سریع او را به بیمارستان رساندند . بعد از چهار ساعت تلاش پزشکان او نجات پیدا کرد. امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد . لیدا با نگرانی گفت: دکتر میگه نزدیک بیست تا قرص خورده است.
امیر گفت:آره اگه یک ربع ساعت دیر کرده بودم او حتما از بین می رفت.
ساعت هفت صبح پدر و مادر شهناز به بیمارستان آمدند. مادر شهناز با دیدن لیدا به طرف او حمله آورد و فریاد زد تو زندگی دختر منو نابود کردی. من تو رو می کشم. من چشم های هرزه ات را با ناخن در می اورم.
پدر شهناز همسرش را محکم گرفته بود تا به لیدا آسیبی نرساند. مادر شهناز همچنان به لیدا بد و بیراه می گفت و هر چه فحشهای رشت و رکیک بود به لیدا نثار می کرد. امیر با ناراحتی دست لیدا را گرفت و از بیمارستان بیرون آمدند . بغض سنگینی روی گلوی لیدا نشسته بود و احساس بیهودگی می کرد. از وقتی که آرمان از بین رفته بود لیدا رنگ خوشی را به خودش ندیده بود. امیر وقتی لیدا را ساکت دید گفت:لیدا من خیلی به تو ظلم کردم. نتوانستم آن طوری که تو و خودم می خواستیم خوشبختت کنم.
لیدا لبخند سردی به امیر زد و گفت: تو خودت بیشتر از من عذاب می کشی. وقتی اینطور تو را می بینم ناراحت می شوم. امیر دستش را دور گردن او حلقه زد و گفت: ولی وقتی تو در کنارم هستی هیچ چیز نمی تونه مرا از پا دربیاورد. عشق و وجود تو باعث آرامش من است. راستی لیدا بهتره امروز برویم محضر عقد کنیم. الان موقع کار مادرت در مزرعه است و نمی تونه به این زودی ها به تهران بیاید و من هم دیگه نمی تونم طاقت بیاورم. می خواهم خیالم از بابت تو راحت باشه.
لیدا گفت: نه امیر بگذار یه وقت دیگه. توی این موقعیت که شهناز در بیمارستان است صحیح نیست که ما به فکر خودمان باشیم.
امیر با ناراحتی گفت:باشه فقط تا یک هفته صبر می کنم و بعد به محضر می رویم تا عقد رسمی انجام شود.
لیدا گفت: بهتره من به خانه بروم. طفلک آرزو حتما گرسنه است.
امیر گفت: بگذار تو رو به خونه برسانم.
لیدا گفت: نه تو اینجا بمون خودم می روم. و بعد خداحافظی کرد و به طرف خانه ی خودش حرکت کرد. خیلی ناراحت بود . دلش برای شهناز می سوخت. حرفهای شهناز و مادر او در گوشش می پیچید. لحظه ای خودش را جای شهناز گذاشت. متوجه شد که چقدر شهناز از وجود او زجر می کشد. از خودش خجالت کشید که باعث نابودی زندگی یک زن مانند خودش شده است. وقتی با افکاری پریشان به خانه رسید فریبای بیچاره را کنار آرش و آرزو دید که خوابیده است. لیدا به طرف فریبا رفت و آرزو را از روی پای او آرام بلند کرد. آرزو به گریه افتاد. لیدا به او شیر داد و بچه با ولع شروع به مکیدن کرد.
فریبا با خستگی چشمانش را باز کرد. وقتی لیدا را دید با ناراحتی گفت:سلام حال شهناز چطوره؟
لیدا جواب داد: خوبه تازه به هوش اومده.
فریبا گفت: طفلک آرزو از دیشب تا حالا همش گریه می کنه. هر چی بهش می دادم نمی خورد.
لیدا گفت: ببخشید که تو زحمت افتادی.
ساعت هشت صبح بود . سر میز صبحانه لیدا رو کرد به فریبا و گفت: فریبا جون می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم.
فریبا کمی جا خورد و به لیدا نگاه کرد. لیدا موضوع حسن را برای فریبا تعریف کرد که چقدر خاطرخواه او شده است. فریبا چشمانش برقی از خوشحالی زد و صورتش تا بناگوش سرخ شد و گفت: من هم مانند برادرم او را دوست دارم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ولی حسن تو را مثل خواهرش نمی دونه. می دانم که تو به این ازدواج راضی نیستی چون تو دختری نیستی که در ده زندگی کنی و حسن این رو خوب می دونه ولی از من خواهش کرد تا با تو صحبت کنم شاید تو هم اونو دوست داشته باشی.
فریبا در حالی که صورتش از شرم گلگون شده بود گفت: لیدا جون راستش را بخواهی خود من هم خیلی حسن را دوست دارم. وقتی او را در خانه ی شما در مراسم سوم و هفتم آقا آرمان دیدم احساس کردم که علاقه ای به او پیدا کرده ام و بعد وقتی او رفت دیدم که واقعا عاشقش شدم. ولی همش این عشق را سرکوب زدم چون از تو شنیده بودم که حسن اصلا از دختر شهری خوشش نمی آید. به خاطر همین این احساس را در خودم پنهان کردم و بعد اشکی از خوشحالی روی گونه اش چکید و ادامه داد: می ترسیدم این عشق یک طرفه باشد.
لیدا لبخندی زد و گفت: اصلا باورم نمیشه تو بخواهی در ده زندگی کنی.
فریبا سرش را پایین انداخت و گفت: وقتی عشق وجود داشته باشه ادم حتی می تونه در جهنم هم زندگی کنه.
لیدا بلند شد و فریبا را بوسید و به او تبریک گفت.
وقتی فریبا به خانه ی خودشان رفت لیدا پاکتی را که دوست آرمان به او داده بود باز کرد. دید که پاسپورت بچه ها آماده است و سه عدد بلیط هم داخل پاکت است که تاریخ ان برای دو روز دیگه بود. از ته دل ناراحت بود که بایستی امیر را ترک می کرد ولی به خاطر امیر هم که شده باید به این سفر می رفت تا امیر او را کم کم فراموش کند.

shirin71
10-14-2011, 12:41 AM
امیر ظهر به خانه امد. لیدا سریع به طرفش رفت و گفت سلام. حال شهناز چطوره؟
امیر لبخندی زد و گفت: از من و تو بهتر است.
سپس با شیطنت ادامه داد: حال خود تو چطوره؟
لیدا لبخندی زد و گفت: ناهار خورده ای؟
امیر با خستگی گفت: آره یک ساندویچ خورده ام. و به طرف لیدا امد. در همان لحظه آرش از اتاق خواب بیرون آمد و با خوشحالی خودش را در آغوش امیر انداخت و گفت: باباجون خاله فریبا می خواد با دایی حسن عروسی کنه.
امیر با تعجب به لیدا نگاه کرد. لیدا لبخندی زد و گفت: چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟بیا بنشین تا برات تعریف کنم.
امیر با نگرانی گفت: لیدا تو او را مجبور کردی؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا اصلا مجبورش نکردم. خواهرت هم عاشق برادر عزیز من شده بود ولی از ترس به زبان نمی آورد.
امیر با صدای بلند خندید و گفت: وای اصلا باورم نمیشه. ان هم فریبا که خیلی ادعا می کرد که باید خارج بره و شوهرش هم باید تحصیلات عالی و پولدار باشه عاشق داداش تو شده!!
لیدا گفت: راستی شهناز کی از بیمارستان مرخص میشه؟
امیر روی مبل به حالت لمیده نشست و گفت: فردا قراره به خونه برگرده. به خدا اصلا حوصله ی او را ندارم. ای کاش راضی می شد و طلاق می گرفت. اینطوری من راحت تر هستم.
در همان لحظه شهلا خانم زنگ زد و به امیر گفت: شهناز خواسته که به بیمارستان بیایی. با تو کار دارد.
امیر با خستگی گفت: من که نیم ساعت نمیشه که از انجا امده ام! چکارم دارد؟
شهلا خانم گفت: من نمی دانم ولی تو رو خدا دوباره برو تا صدای پدر و مادر او درنیامده است.
وقتی امیر گوشی را گذاشت لیدا با یک لیوان شربت آبلیمو به طرف امیر رفت و گفت: اینو بخور و بعد برو.
امیر نگاهی به صورت زیبای لیدا انداخت و لیوان را گرفت و گفت: لیدا خواهش می کنم اجازه بده وقتی از بیمارستان برگشتم با هم به محضر برویم و ...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: امیر خواهش می کنم حرفش را نزن. یک هفته خیلی زود تمام می شود. اینقدر بی طاقت نباش.
امیر لبخندی زد و گفت:باشه. دیگه هیچی نمی گم. و بعد شربت را سر کشید و از خانه خارج شد.
فردا بعدازظهر لیدا با یک دسته گل به پیش شهناز رفت. شهناز به خانه امده بود و مادرش هم در کنارش بود. با دیدن لیدا خشم تمام وجودش را گرفت. وقتی دسته گل را به مادر شهناز داد او با عصبانیت جلوی چشمان لیدا دسته گل را در سطل زباله انداخت .لیدا به روی خودش نیاورد. در حالی که صدایش می لرزید رو به شهناز کرد و گفت: حالت چطوره؟
شهناز با تمسخر گفت: از تو بهتر نیستم. مادر شهناز گفت: تو باید از همه بهتر باشی که شوهر دخترم را از چنگش بیرون آورده ای.
شهلا خانم با ناراحتی گفت: خواهش می کنم این حرف را نزنید. امیر او را وادار به این ازدواج کرده است. لیدا مقصر نیست. و بعد رو به لیدا کرد و گفت: دخترم بچه ها را پیش کی گذاشته ای؟
به جای لیدا شهناز با تمسخر گفت: حتما پیش باباجونشون هستند.
لیدا نگاهی جدی به شهناز کرد. شهناز کمی جا خورد و خودش را جمع و جور کرد. لیدا با صدایی مرتعش گفت: شهناز می خواهم از زندگی تو خارج شوم. فقط از تو می خواهم مواظب امیر باش و او را اذیت نکن. و در حالی که بی اختیار اشک از چشمان زیبایش روی گونه می غلتید ادامه داد: خود من هم از این زندگی عذاب می کشم. وقتی تو را می بینم وجدانم ناراحت می شود. امیر واقعا دوستم دارد . خواهش می کنم او را با زخم زبان آزار نده. من هم قول می دهم که از زندگی شما دو نفر خارج شوم.
شهناز دستی به خال گوشتی روی گونه اش کشید و گفت:تو چطور می خواهی از زندگی او خارج شوی؟
لیدا در حالی که بلند می شد و به طرف در خروجی می رفت گفت: اون دیگه به خودم مربوط است.
شهلا خانم پشت سر لیدا بیرون امد و هراسان گفت: لیدا تو رو خدا این کار را نکن. ایندفعه امیر از دوری تو مجنون میشه. تو که می دانی او چقدر دوستت داره.
لیدا به گریه افتاد و فقط گفت: تو رو خدا مواظب امیر باشید. او را قانع کنید که من نمی توانستم اینطوری زندگی کنم. و بعد سریع از خانه خارج شد.
آنشب امیر نتوانست به خانه پیش لیدا بیاید ولی هر یک ساعت یک بار به او تلفن می زد و حال او و بچه ها را می پرسید. لیدا با خنده گفت: عزیزم ساعت یک نیمه شب است. چرا نمی خوابی؟
امیر با ناراحتی لبخندی زد و گفت: توی این دو هفته بدجوری بهت عادت کرده ام. بدون تو خوابم نمی گیره. ای کاش می شد یه جوری به پیش تو می امدم.
لیدا خندید و گفت: تو مرد خودخواه و بی رحمی هستی که اجازه نمی دهی من بیچاره کمی بخوابم. تلفنهایت داره بچه ها را بی خواب می کنه.
امیر گفت: باشه عزیزم دیگه تلفن نمی کنم ولی نمی دانم چطوری تا صبح سر کنم و بعد از کمی صحبت خداحافظی کردند و گوشی را گذاشتند.
ساعت دو و نیم نیمه شب بود که صدای چرخیدن کلید در به گوش لیدا خورد. هراسان بیدار شد و امیر را جلوی در اتاق خواب دید.
امیر آرام گفت: نترس من هستم.
لیدا با اخم گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ تو رو خدا برگرد ، ممکنه شهناز دوباره غوغا به پا کنه.
امیر لبخندی زد و گفت: نترس او داره خواب هفت پادشاه را می بینه. و بعد لحظه ای کنار او دراز کشید و گفت: دلم طاقت نمی اورد تو را با بچه ها توی خانه ای به این بزرگی تنها بگذارم و. اینکه خودم هم از دوری تو خوابم نمی آید.
لیدا گفت: من که داشتم از ترس می مردم. چرا یواشکی آمدی؟
امیر خندید و پتو را روی سرش کشید.

فردا صبح لیدا صبحانه درست می کرد و امیر بعد از خوردن ان گفت: من برای ناهار نمی توانم بیایم . در شرکت جلسه دارم. منتظرم نمان.
لیدا غمگین بود چون ساعت نه صبح آن روز بلیط ایتالیا را داشت و بایستی با بچه هایش ، امیر و تمام خاطراتش را ترک می کرد.
امیر گفت: لیدا چرا امروز زیاد سرحال نیستی!؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت: چیزی نیست نگران شهناز هستم.می ترسم متوجه غیبت تو شده باشد.امیر خندید و گفت: مهم نیست به غرغرش می ارزید.
موقع خداحافظی لیدا بازوی او را گرفت. امیر از این حرکت لیدا تعجب کرده بود ولی خوشحال بود که لیدا اینچنین به او توجه نشان می دهد. لیدا سرش را روی سینه ی امیر گذاشت و با بغض گفت: منو ببخش که خیلی اذیتت کردم.
امیر سر بلند کرد و با لبخند گفت: عزیزم این حرف را نزن. گذشته ها گذشته من الان در کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم. و بعد سرش را روی صورت او خم کرد. لیدا غمگین بود. وقتی امیر رفت او چمدانش را بست و راهی فرودگاه شد.
در محوطه ی فرودگاه آرش از لیدا پرسید: مامان جون ما کجا می رویم؟
لیدا او را بوسید و گفت: پیش ماریا می رویم. اون خیلی دوست داره تو رو ببینه.
آرش گفت: بابا جون نمیاد؟
لیدا اهی کشید و با ناراحتی گفت: نه عزیزم ما باید تنها برویم و وقتی با بچه هایش روی صندلی هواپیما نشست، در دلش غم بزرگی سنگینی می کرد. اصلا دلش نمی امد امیر را ترک کند ولی به خاطر شهناز و امیر می بایست می رفت.
وقتی در محوطه ی فرودگاه ایتالیا ایستاد کمی مردد ماند. محکم به بچه هایش چسبیده بود و در حالی که چمدانها را به زحمت حمل می کرد مردی نزدیک او شد و گفت: اجازه بدهید کمکتان کنم.
لیدا تشکر کرد و سوار تاکسی شد و آدرس خانه ی ماریا را به او داد. وقتی ماریا لیدا را با بچه هایش دید باور نمی کرد که او به انجا امده باشد. از خوشحالی نزدیک بود بی هوش شود. لیدا را غرق بوسه کرد . بچه های او را در آغوش کشید و مدام انها را می بوسید. شوهر ماریا با خوشرویی از لیدا استقبال کرد. ماریا خیلی لاغر و تکیده شده بود ولی با دیدنلیدا مریضی خودش را فراموش کرده بود.
شب موقع خواب لیدا ماجرا را برای ماریا تعریف کرد و تصمیم خودش را برای او گفت. می خواست در نزدیکی خانه ی آنها برای خودش خانه ای اجاره کند. بعد از دو هفته لیدا در خانه ی کوچک خودش همراه بچه ها مستقر شد و ماریا و شوهرش از او حمایت می کردند. ماریا مدام پیش لیدا بود و لحظه ای از او جدا نمی شد و از اینکه لیدا به پیش او برگشته است خیلی خوشحال و شاد بود.
یک ماه و نیم از آمدن لیدا به ایتالیا می گذشت و او احساس می کرد که تغییراتی در او بوجود امده است. بدنش از فکر حامله بودم لرزید و به پیش دکتر رفت. وقتی دکتر به او گفت که باردار است وحشت تمام وجودش را فراگرفت. خجالت می کشید موضوع را به ماریا بگوید. وقتی سه ماهه شد دیگه نتوانست طاقت بیاورد و با ناراحتی موضوع را با ماریا در میان گذاشت . او هم خیلی جا خورد و ناراحت شد و گفت: بهتره هر چه زودتر به کمک دکتر بچه را کورتاژ کنیم.
لیدا با فریادی کوتاه گفت: وای خدای من نه! این بچه امیر است. بچه ی مردی که با جان و دل می پرستمش.
ماریا گفت: خب تو میگی چه کار کنیم؟ نکنه می خواهی او را بدون پدربزرگ کنی؟
لیدا اخمی کرد و گفت: نه این بچه نباید اینطور به دنیا بیاید. او پدر دارد و این حق امیر است که بداند بزودی پدر خواهد شد ولی من می ترسم شما امیر را نمی شناسید او خیلی تعصبی است. می دانم از فرارم حتما خیلی خشمگین است و بعد به گریه افتاد و در میان هق هق ادامه داد: نمی دانم چکار کنم. من به شهناز قول داده ام که خودم را از زندگیش کنار بکشم. وجود این بچه همه چیز را به هم زد. من نمی خواهم این بچه بدون پدر بزرگ بشه. امیر عاشق بچه است و برای پدر شدن لحظه شماری می کند.
ماریا دستی به موهای لیدا کشید و گفت: دخترم خودت را ناراحت نکن. من به آقا کوروش تلفن می زنم و به او می گویم که تو پیش من هستی. او دو ماه قبل به دیدن من آمد و سراغ تو را گرفت ولی من به او گفتم که تو پیش من نیستی. باید مرا ببخشی که این دروغ را به او گفتم چون دوست نداشتم تو را دوباره از دست بدهم.
لیدا آرام بلند شد و گفت: نه خودم به سراغ او می روم. بچه ها را به ماریا سپرد و راهی شرکت آقا کوروش شد. وقتی آقا کوروش لیدا را دید خیلی خوشحال شد و مانند دیوانه ها سر او را می بوسید و او را در آغوش کشیده بود. بیچاره پیرمرد همچنان گریه می کرد. لیدا هم می گریست و از او عذرخواهی می کرد. وقتی هر دو آرام شدند آقا کوروش گفت: دخترم تو کجا فرار کردی که در این مدت سه ماه از خودت به ما خبری ندادی. همه اسیر تو شده اند. اینقدر که به دنبال تو گشته ام دیگه رمقی ندارم و ناامید شده بودم. بیچاره امیر در این سه ماه و نیم همچنان به دنبال تو می گردد و هنوز ناامید نشده است. آخه تو چقدر بی انصاف هستی.
لیدا با ناراحتی گفت: متاسفم دیگه نمی توانستم لحظه ای تحمل کنم. امیر برایم یک دنیا ارزش دارد ولی حرفهای شهناز و پروانه مرا دیوانه کرده بود.
آقا کوروش نفس بلندی کشید و گفت: مهم نیست همه چیز را احمد برایم تعریف کرده است. شهناز بی شرف از امیر طلاق گرفته است و با پدر و مادرش به آلمان رفته است.
لیدا با تعجب گفت: آخه چطور؟ انها که منصرف شده بودند.
آقا کوروش جواب داد: آره . اما دو ماه بعد برادر شهناز دوباره روی یک پا ایستاد که می خواهد برود و آنها هم مجبور شدند به دنبال تنها پسرشان به آلمان بروند. شهناز هم با اصرار از امیر خواست که او را طلاق بدهد ولی امیر این کار را نمی کرد. می گفت که باعث فرار لیدای من شهناز شده است . او باید با من همینطور زندگی کند ولی من وقتی به ایران رفتم به او گفتم شاید لیدا برگردد و ان موقع تو پشیمان می شوی که چرا او را طلاق نداده ای. حالا که او خودش طلاق می خواهد او را طلاق بده ولی امیر با خشم گفت که دیگه با لیدا ازدواج نمی کنم.او با این کار من و شخصیتم را خرد کرده است. او نبایستی مرا رها می کرد. چون من و او همدیگر را دوست داشتیم.
لیدا جا خورد و با نگرانی به آقا کوروش نگاه کرد . دلش می لرزید.
آقا کوروش متوجه نگرانی لیدا شد. لبخندی زد و گفت: عزیزم نگران نباش . او فقط از روی حرص این حرف را زد ولی آنقدر تو را دوست دارد که هنوز به دنبال تو می گردد و پرس و جو می کند.
لیدا آرام گفت: عموجان می خواهم به ایران برگردم. من نمی توانم در این کشور غریب بچه هایم را بزرگ کنم. آرش همش بهانه ی امیر را می گیره و هر روز حرف او را به میان می کشه. خود من هم اصلا طاقت دوری او را ندارم. در این مدت سه ماه و نیم زندگی به کام من و بچه ها تلخ شده است.
آقا کوروش لبخندی مهربان زد و گفت: کار درستی می کنی. تو باید به پیش همسرت برگردی. این وظیفه ی تو است.
لیدا گفت: اجازه می دهید با ایران تماس بگیرم؟ می خواهم با شهلا خانم صحبت کنم.
آقا کوروش سریع شماره ی ایران را گرفت و گفت: طفلک شهلا اگه بشنوه که تو پیدا شده ای حتما خوشحال می شود.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: من شرمنده ی همه شما هستم.
آقا کوروش خندید و گفت: این حرف را نزن عروس گلم. و بعد وقتی شهلا خانم گوشی را برداشت آقا کوروش بعد از سلام و احوالپرسی به انها خبر داد که لیدا پیدا شده است و در حال حاضر در کنار او نشسته است. بعد گوشی را به لیدا داد. وقتی شهلا خانم صدای لیدا را شنید به گریه افتاد. لیدا گریان گفت: به خدا مادر من لیاقت این همه مهربانی را ندارم. شما چرا به خاطر من نگران هستید.
شهلا خانم با هق هق گفت: عزیزم مدت سه ماه و نیم است که امیر حال و ر
خوبی ندارد . در هفته یک دفعه به خانه می آید و از تو خبری می گیرد و وقتی می بیند که هنوز از تو خبری نشده است، دوباره به پرس و جو ادامه می دهد تا سراغی از تو بگیرد . آخه من که بهت گفتم امیر طاقت دوری تو را ندارد . او درست مانند دیوانه ها شده است. اصلا در خانه طاقت نمی آورد.
لیدا با ناراحتی گفت: مادر من می خواهم برگردم. دیگه طاقت دوری از او را ندارم.
شهلا خانم با خوشحالی گفت: من به امیر تلفن می کنم که تو پیدا شده ای. ما همه چشم براهت هستیم. و بعد با کمی مکث گفت: لیدا جان قبل از آمدنت باید بهت بگم که امیر دیگه آن امیر سه ماه قبل نیست. خیلی تندخو و عصبی شده است. شاید با تو بد برخورد کند ولی نباید ناراحت شوی. چون واقعا او از دوری تو در این مدت خیلی عذاب کشیده است. باید به او حق بدهی که از تو ناراحت باشد.
لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: باشه مادر. حتی اگه منو بکشه به او حق می دهم . من نبایستی با او این کار را می کردم و بعد از مدتی با هم خداحافظی کردند. آقا کوروش گفت: دخترم تو چطوری می خواهی این پسر ما را تحمل کنی؟ و با خنده ادامه داد: تو دختر با گذشتی هستی . خوش به حال امیر. امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید و سپس گفت: من بلیط برگشتن شما را تهیه می کنم تا هر چه زودتر برگردید . فکر کنم ماه دیگه در ایران باشید.
لیدا خوشحال شد و بعد به خانه رفت و موضوع را به ماریا گفت. او در حالی که از ته دل ناراحت بود به اجبار لبخندی زد و گفت: بالاخره این بچه ی آقا امیر باعث شد که من دوباره از تو جدا شوم. ولی مهم نیست چون من دوست ندارم بچه ی دخترم بدون پدر به دنیا بیاید. امیدوارم در کنار او و بچه هایت خوشبخت باشی.
لیدا گونه ی او را بوسید و گفت: تو بهترین مادر دنیا هستی.
درست به گفته ی آقا کوروش یک ماه طول کشید تا او بتواند بلیط برای انها فراهم کند. وقتی با بچه هایش به ایران رسید یک راست به خانه ی آقا کیوان رفت وقتی زنگ در را فشرد شهلا خانم در را باز کرد و با دیدن لیدا همدیگر را در آغوش کشیدند و شروع به گریه کردند. فریبا آرزو را می بوسید و گریه می کرد . بعد از مدتی لیدا رو به فریبا کرد و گفت: آقا امیر الان کجاست؟
فریبا با بغض گفت: اگه امیر را ببینی اصلا او را نمی شناسی. وقتی شنید که به زودی به ایران بر می گردی فردای همان روز به خانه امد. الان در شرکت است . بالاخره بعد از سه ماه و نیم سرکارش رفت. بی انصاف مدت چهار ماه و نیم است که او را ترک کرده ای. اخه چرا این کار را کردی؟
لیدا آهی کشید و گفت: مجبور شدم. فقط به خاطر امیر این کار را کردم و بعد لبخندی غمگین زد و گفت: من می ترسم با او رو به رو شوم.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: اگه این پسر تو رو بزنه حق داره. چون چهار ماه و نیم است که این پسر فقط عذاب کشیده. بعد از فرار تو شهناز مدام او را مسخره می کرد و می گفت که لیدا او را به بازی گرفته بود و همش تحقیرش می کرد و شخصیت او را خرد می کرد. امیر بیچاره مانند درمانده ها شده بود. وقتی فهمید که تو او را تنها گذاشته ای اصلا باورش نمی شد . می خواست دیوانه شود. به شمال رفت تا شاید تو را آنجا پیدا کند. بیچاره مادرت خیلی برای تو غصه می خورد. امیر می گفت اگه بلایی سر آرش و یا آرزو بیاید لیدا را نمی بخشم. با همین دستهایم او را خفه می کنم و بعد از لیدا خودم را می کشم چون لیدا تمام وجودم است.
لیدا لبخندی با بغض به او زد و گفت: خیلی دوست دارم امیر را ببینم و ادامه داد: می خواهم چیزی به شما بگویم ولی خواهش می کنم به امیر در این مورد چیزی نگویید.
شهلا خانم و فریبا با نگرانی به دهان لیدا نگاه کردند. لیدا با شرم خاصی گفت: من به خاطر انی برگشتم چون دوست نداشتم بچه ی امیر را بدون حضور پدرش به دنیا بیاورم.
شهلا خانم و فریبا فریادی از خوشحالی کشیدند و به طرف لیدا امدند . شهلا خانم در حالی که گونه ی او را می بوسید گفت: وای خدای من. اگه امیر بشنوه از خوشحالی دیوانه میشه.
لیدا با ناراحتی گفت: نه مادر خواهش می کنم به امیر چیزی نگویید. من می خواهم امیر مانند قبل مرا دوست داشته باشد. ولی اگه بفهمد حامله هستم شاید به خاطر بچه مجبور شود با من زندگی کند و من این را نمی خواهم . امیر باید مانند قبل عاشق من باشد و خودش مرا بخواهد.
شهلا خانم با دلخوری گفت: لیدا بی انصاف نشو. بگذار امیر بفهمد که بزودی پدر می شود.
لیدا نگاه التماس آمیزی به شهلا خانم انداخت و گفت: مادر خواهش می کنم به امیر چیزی نگویید.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم چیزی نمیگم. فقط اجازه بده به آقا کیوان این خبر را بدهم چون بیچاره پیرمرد برای زندگی امیر خیلی ناراحت است . وقتی از شهناز شنید که امیر بچه دار نمی شود داشت دیوانه می شد.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت:باشه مادر. فقط به گوش پسرتان نرسد. و شهلا خانم قول داد که به امیر چیزی نگوید .
ساعت هفت شب آقا کیوان به خانه امد و با دیدن لیدا خیلی خوشحال شد و آرزو و آرش را در آغوش گرمش کشید . وقتی شهلا خانم برای آقا کیوان چای آورد موضوع حامله شدن لیدا را با خوشحالی برای او تعریف کرد.
لیدا سرخ شده بود و سرش پایین بود. بیچاره پیرمرد نزدیک بود از خوشحالی سکته کند. با ناباوری به لیدا نگاه کرد و همچنان خوشحال بود. رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چه کار درستی کردی که برگشتی . اگه امیر بفهمه که پدر شده است خیلی خوشحال می شود. مرده شور قیافه ی نحس شهناز را ببرد که چقدر جلوی من می گفت که مشکل بچه دار شدن از امیر است.
شهلا خانم گفت: ولی امیر نباید بفهمد و بعد موضوع را برای او تعریف کرد.
آقا کیوان با دلخوری گفت: ولی این پسر باید بدونه که داره پدر میشه. این بی انصافی است.
لیدا گفت: پدر جان من که نمی خواهم این موضوع را پنهان کنم، فقط می خواهم که بدانم او هنوز دوستم دارد یا نه. ولی اگه بفهمد که باردار هستم به خاطر بچه مجبور می شود برخلاف میلش با من زندگی کند و من اینطور دوست ندارم.
آقا کیوان گفت: باشه دخترم. چون می دانم امیر هنوز دیوانه ی تو است. اگه دوستت نداشت که این همه آواره ی این شهر و آن شهر نمی شد.
لیدا لبخندی زد و سکوت کرد. در همان لحظه صدای بوق ماشین امیر در فضا پیچید.داشت ماشین را در باغ پارک می کرد.
رنگ صورت لیدا به وضوح پریده بود و صدای قلبش را به خوبی می شنید. شهلا خانم با دیدن صورت مضطرب لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم اینقدر نترس. برای بچه خوب نیست که تو اینطور هول کرده ای.

shirin71
10-14-2011, 12:42 AM
لیدا به اجبار لبخندی زد ولی دلش می لرزید . وقتی امیر از در وارد شد آرش با خوشحالی فریاد زد باباجون چقدر دلم برات تنگ شده بود و دوان دوان خودش را در آغوش او انداخت. امیر با خوشحالی او را در آغوش کشید و در حالی که بی اختیار اشک می ریخت گفت:پسرم حالت چطوره؟ من هم دلم برات تنگ شده بود. و تمام صورت او را می بوسید.
آرزو در آغوش لیدا بود . امیر بدون اینکه به لیدا نگاه کند به طرف او امد و آرزو را به سردی از اغوش لیدا بیرون آورد. او را بوسید و در حالی که به طرف مبل می رفت گفت: خدایا دخترم چقدر بزرگ شده. آرش هم به طرف او رفت و روی پای امیر نشست. لیدا از اینکه امیر اصلا به او توجهی نکرد غمگین شد و رفت رو به روی او نشست. شهلا خانم و آقا کیوان از این برخورد امیر ناراحت شدند ولی به او حق می دادند. آقا کیوان و شهلا خانم با هم به آشپزخانه رفتند و فریبا هم به اتاقش رفت. انها می خواستند که امیر و لیدا کمی با هم تنها باشند. لیدا به امیر نگاهی کرد و گفت: امیر ت چقدر لاغر شده ای.
امیر با تمسخر به لیدا نگاه کرد ولی چیزی نگفت. لیدا با ناراحتی گفت: امیر من برگشتم تا با تو زندگی کنم.
امیر با خشم گفت: ولی من دیگه تو را نمی خواهم. تو منو به بازی گرفتی. تو یک هوسباز پست فطرت هستی. و در حالی که از خشم تمام صورتش سرخ شده بود رو به آرش کرد و گفت: پسرم برو پیش خاله فریبا بمان می خواهم با مامان حرف بزنم.
آرش دست آرزو را گرفت و با هم به پیش فریبا رفتند.
امیر با خشم بلند شد و در حالی که جلوی در بزرگی به طرف باغ باز می شد ایستاده بود گفت: اگه تو می خواستی فرار کنی پس چرا قبول کردی که با هم باشیم؟تو منو مسخره خودت کرده ای. خواستی غرورم را بشکنی.
لیدا با ناراحتی بلند شد و به طرف امیر رفت و گفت: نه امیر. من فقط به خاطر شهناز این کار را کردم. او خیلی عذاب می کشید.
امیر به طرف لیدا برگشت و با عصبانیت گفت: تو نفهم هستی. اگه عاقل بودی به شهناز فکر نمی کردی چون دیگه زن من بودی. اخه چطور تونستی این کار را با من بکنی؟ و بعد سرش را با دو دست گرفت و گفت: خدایا این چه زندگی است که من دارم!
لیدا با ناراحتی بازوی او را گرفت و گفت: عزیزم اینطور ناراحت نباش حالا که من کنارت هستم و امده ام تا عمر دارم در کنارت زندگی کنم.
امیر با خشم دست لیدا را از بازویش جدا کرد و او را محکم به عقب هول داد طوری که لیدا نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین پرت شد و درد خفیفی در کمرش احساس کرد. در همان لحظه آقا کیوان و شهلا خانم که حرفهای انها را گوش می کردند با عجله به طرف لیدا امدند. شهلا خانم با فریاد گفت: پسره ی احمق این چه کاری بود که تو کردی؟ و بعد لیدا را بغل کرد و گفت:عزیزم ببخشید این پسر دیوانه است. و کمک کرد تا لیدا از روی زمین بلند شود. آقا کیوان با عصبانیت به امیر غرید: چرا این کار را کردی؟ و بعد با نگرانی به لیدا نگاه کرد و گفت: دخترم حالت چطوره؟
لیدا لبخند سردی زد و گفت: حالم خوبه. چیزی نیست.
امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و به اتاقش رفت. لیدا وقتی خواست به اتاق امیر برود شهلا خانم با نگرانی گفت: لیدا جان الان نرو او خیلی عصبانی است . ممکنه به تو و بچه صدمه بزنه.
لیدا گفت: نه مادر می خواهم با او آخرین حرفهایم را بزنم و بدون اینکه دربزند وارد اتاق امیر شد.امیر جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید. لیدا به طرفش رفت و گفت: امیر به من بگو که هنوز هم دوستم داری یا نه؟
امیر با حرص گفت: ازت متنفرم.
لیدا گفت: باشه. من دیگه به تو کاری ندارم و به ایتالیا بر می گردم چون فکر می کردم هنوز در ایران یک نفر هست که قلبش برایم می تپد ولی انگار اشتباه کردم.
امیر کمی مردد ماند و گفت: ولی حق نداری بچه ها را با خودت ببری و از این طریق خواست مانع رفتن او شود.
لیدا لبخند سردی زد و گفت: باشه بچه ها مال تو و انها را به فرزندی قبول کن چون وقتی من لیاقت تو را ندارم پس لیاقت آن دو تا بچه را هم نخواهم داشت. و بعد به طرف در رفت ولی امیر از پشت بازوی لیدا را گرفت و به طرف خودش کشید و با عصبانیت گفت: تو حق نداری از این خانه بیرون بروی. من این اجازه را به تو نمی دهم .
لیدا با ناراحتی گفت: پس بگو که هنوز دوستم داری.
امیر با خشم دست او را ول کرد و گفت: بس کن و از اتاق برو بیرون. الان هیچی نمی تونم بهت بگم. به من فرصت بده.
لیدا لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم فقط زودتر تصمیم بگیر چون من مانند تو کم طاقت هستم. و با شیطنت از اتاق بیرون امد . موقع شام امیر سر میز حاضر نشد و وقتی لیدا را به اتاق او رفت ، امیر با عصبانیت گفت که او را تنها بگذارد. لیدا لبخندی به او زد و گفت: راستی امشب بهتره به خانه ی خودمان برویم. دلم خیلی برای آنجا تنگ شده است.
امیر با خشم گفت: تا تکلیفت روشن نشده است جایی نمی روی.
لیدا کنار او نشست و گفت: ولی تو هنوز شوهر من هستی و این وظیفه ی تو است که در کنارم باشی.
امیر پوزخندی زد و گفت: ولی من بهت نشون می دهم که دیگه نمی تونی با روحیه ی من بازی کنی. و بعد از اتاق خارج شد و به خانه ی یکی از دوستانش رفت. فردای ان روز وقتی امیر برای ناهار به خانه امد سر میز ورقه ای به دست لیدا داد. لیدا با تعجب آن را باز کرد و با ناباوری دید که امیر صیغه ی محرمیت را فسخ کرده است. با ناراحتی به او نگاه کرد. امیر بی توجه به او گفت: فکر کنم متوجه شده باشی چرا این کار را کرده ام. دیگه نمی گذارم تو مرا به بازی بگیری.
شهلا خانم با عصبانیت گفت: مگه تو دیوانه شده ای؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ لیدا از تو حا...
لیدا سریع حرف او را قطع کرد و گفت: مامان لطفا شما ساکت باشید. مهم نیست. آقا امیر حق داره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره . و بعد با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت. از عاقبت این کار می ترسید و وحشت تمام وجودش را گرفته بود. وقتی آقا کیوان فهمید که امیر چه کرده است با امیر خیلی جر و بحث کرد ولی امیر روی حرف خودش بود. می گفت: نمی خواهد بازیچه ی لیدا باشد.
سه هفته از امدن لیدا به ایران می گذشت و امیر همچنان به رفتار سرد و خشن خودش ادامه می داد و سر هر موضوع کوچک سر لیدا فریاد می کشید و او را از خود می رنجاند. یک شب که همه دور هم نشسته بودند ، لیدا رو کرد به آقا کیوان و گفت: من با اجازه ی شما از فردا به خانه ی خودم می روم. انجا راحت تر هستم. بچه هایم باید در خانه ی پدر خودشان بزرگ شوند.
امیر با عصبانیت گفت: تو بیخود می کنی که از اینجا بروی.
لیدا که دیگه تحمل رفتارهای خشن او را نداشت با عصبانیت گفت: ولی من خودم خانه دارم و می خواهم در خانه ی خودم زندگی کنم. لااقل آرامش بیشتری در انجا دارم.
آقا کیوان گفت: باشه دخترم هر جور که دوست داری.
امیر با فریاد گفت: نه پدر. لیدا نباید لحظه ای از من دور باشد. دیگه اجازه نمی دهم این زن منو به بازی بگیره.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر این حرف را نزن. به خدا من نمی خواستم تو را به بازی بگیرم. چرا نمی خواهی درک کنی. به خدا فقط فکر شهناز بودم همین.
امیر با پوزخند گفت: تو به همه فکر کردی جز به من بدبخت. تو هم مانند شهناز هستی. نمیشه به تو هم اطمینان کرد.
لیدا با بغض گفت: اگه من به فکر تو نبودم پس چرا بعد از چهار ماه به ایران برگشتم؟ وقتی دیدم که دوری تو آزارم می دهد با خودم گفتم که دیگه به شهناز و حرفهایش توجهی نمی کنم.من باید در کنار امیر خودم باشم چون اصلا نمی توانستم دوری تو را طاقت بیاورم.
فریبا لبخندی زد و گفت:لیدا جان نگران نباش. بالاخره خود داداش امیر با زبون خودش بهت میگه که دوستت داره و عاشقته.
امیر پوزخندی زد و گفت:تو اشتباه می کنی. محال است که من این حرف را بزنم.
شهلا خانم به خاطر اینکه حرف را عوض کند گفت: راستی فردا شب عروسی دعوت هستیم.و رو کرد به امیر و گفت:آقای موسوی شما را هم دعوت کرده است.
امیر گفت: من حوصله ی امدن ندارم. می خواهم در خانه بمانم. از طرف من به انها تبریک بگویید. و بعد با ناراحتی به اتاق خوابش رفت.
فردا غروب شهلا خانم و آقا کیوان و فریبا به عروسی رفتند و با اصرار از لیدا خواستند که آرش را همراه انها بفرستد.
لیدا و آرزو در خانه ماندند. امیر به خانه امد و داشت ماشین را در باغ پارک می کرد که لیدا به طرفش رفت.وقتی امیر از ماشین پیاده شد لیدا لبخندی زد و گفت: عزیزم خسته نباشی.
امیر جواب سلام او را به سردی داد و گفت: پس آرش و آرزو کجا هستند؟
لیدا لبخندی زد و گفت:آرش با پدر و مادر به عروسی رفته است و آرزو خانم هم خوابیده . و بعد رو به روی امیر ایستاد. قلب هردو به شدت می تپید. لیدا لبخندی به او زد و گفت: امیر دوستت دارم.
امیر پوزخندی تمسخرآمیز زد و لیدا را محکم به کنار هول داد و لیدا چند قدم به عقب رفت و به تنه ی درخت خورد و امیر با ناراحتی به داخل ساختمان رفت.
لیدا با نگرانی دستش را روی شکمش گذاشت و با حالت التماس به اسمان نگاه کرد و در دل گفت: خدایا من فقط به کمک تو چشم دوخته ام و بعد بغضش گرفت و روی نیمکت زیر درخت نشست و به آینده ی خود و بچه ی در شکمش فکر می کرد.
ده دقیقه نگذشته بود که احساس کرد کسی کنارش نشست. وقتی سر بلند کرد امیر را دید. امیر لبخند غمگینی به او زد و گفت: نکنه نمی خواهی به من شام بدهی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چرا عزیزم بلند شو برویم.
امیر با ناراحتی دست لیدا را گرفت و گفت: لیدا تو به من دروغ میگی. تو مرا دوست نداری. اگه دوستم داشتی مرا تنها نمی گذاشتی و اینطور مرا دیوانه نمی کردی.
لیدا به گریه افتاد و گفت: امیر خواهش می کنم این حرف را نزن. تو زندگی من هستی.
امیر با ناراحتی گفت: در مدت دو هفته ای که با هم زندگی کردیم من فقط توانستم خوشبخت باشم. در کنار تو و بچه ها هیچ کمبودی را حس نمی کردم. حتی شهناز و خودکشی او لحظه ای از خوشبختی من کم نکرد.
سر نماز هر ساعت دعا می کردم که خدا تو را هیچوقت از من نگیرد ولی تو با من چه کردی؟تمام احساس و علاقه مرا زیر پای خودت گذاشتی.
لیدا گفت: امیر من متاسفم. منو بخش. وقتی شهناز خودکشی کرد وجدانم ناراحت شد و یک لحظه خودم را جای او قرار دادم. دیدم او چه زجری از بودن من می کشد. بخاطر همین این کار را کردم ولی وقتی به ایتالیا رفتم یک لحظه از دوری تو آرام و قرار نداشتم و برای دیدن روی ماه تو دقیقه شماری می کردم.
لحظه ای سکوت در میان آنها حاکم شد. لیدا آرام گفت: بلند شو برویم شام بخوریم و خواست دست امیر را بگیرد که امیر دستش را عقب کشید چون او هنوز هم به حلال و حرامی معتقد بود و می دانست که لیدا در حال حاضر به او نامحرم است. سر میز شام هر دو سکوت کرده بودند. لیدا بخاطر حاملگی نتوانست بیشتر از دو سه لقمه بخورد تو خیلی کم غذا شده ای. اینجوری مریض می شوی.
لیدا لبخندی زد و گفت:اشتها ندارم می ترسم حالم بهم بخورد.
امیر هم غذایش را ناتمام گذاشت و همراه لیدا به پذیرایی امد.
لیدا گفت:امیر تو غذای خودت را بخور چرا بلند شدی؟
امیر گفت: بدون تو به من مزه نمی دهد.
لیدا آرام گفت: امیر بگو که دوستم داری.
امیر لبخندی زد و گفت: تو چقدر دیوانه هستی.
لیدا گفت:امیر می خواهم به من با زبان خودت بگویی. اینطوری راضی تر هستم.
امیر لبخندی زد و گفت: هرگز اینو از من نمی شنوی. چون از وقتی با تو آشنا شدم هزار مرتبه به تو گفتم ولی تو منو به بازی گرفتی و غرورم را خرد کردی ولی دیگه این حرف را نمی زنم.
لیدا با خشم گفت: من هم دیگه با تو یک کلمه حرف نمی زنم. و با عصبانیت روی مبل نشست.امیر خنده ای کرد و کنار لیدا نشست. یکدفعه امیر رو به لیدا کرد و گفت: راستی لیدا تازگیها احساس می کنم تو کمی چاق شده ای.
لیدا لبخندی زد ولی چیزی نگفت. امیر گفت: چیه؟ نمی خواهی با من حرف بزنی؟
لیدا دوباره سکوت کرد و آرام بلند شد و به طرف تلویزیون رفت و روی مبل دیگری نشست. امیر که واقعا از ته دل لیدا را می پرستید بلند شد و دوباره کنار او نشست و گفت: خودتو برام لوس نکن. جوابم را بده.
لید نگاهی به او انداخت و گفت: می خواهم اینقدر چاق شوم تا اینکه مثل توپ قلقلی شوم.
امیر خنده ای سر داد و گفت: حتی اگه چاق هم شوی باز هم دوس...
و بعد سکوت کرد. لیدا با دلخوری به او نگاه کرد و گفت: چرا حرفت را قطع کردی؟
امیر به قهقهه افتاده بود. بعد از لحظه ای گفت: امکان نداره که بهت این حرف را بزنم. و ادامه داد: چای می خوری برات بیاورم؟
لیدا بلند شد و گفت: خودم برایت می آورم.
امیر او را نشاند و گفت: نخیر خودم می اورم و بعد به آشپزخانه رفت. لیدا چند دفعه تصمیم گرفت که به امیر بگوید تا چند وقت دیگه او پدر می شود ولی به خودش نهیب زد که نه او باید مرا دوست داشته باشد. امیر با دو استکان چای به اتاق برگشت و گفت: این ماریا خیلی زن خودخواهی است. وقتی عمو سراغ تو را از او گرفته بود او انکار کرده بود که تو پیشش هستی این خودخواهی او را نشان می دهد . لیدا سکوت کرده بود و به ظاهر روزنامه می خواند. امیر به شوخی اخمی کرد و روزنامه را از دست او قاپید و گفت: بی خود خودت را با روزنامه سرگرم نکن. لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: تو که دوستم نداری پس چرا اینقدر دورم می گردی؟
امیر گفت: درسته . اصلا دوست ندارم ولی می خواهم کنارت باشم. بودن تو در کنارم وجودم را گرم می کند.
لیدا نگاهی به او انداخت و بلند شد و در حالی که تلویزیون را خاموش می کرد گفت: امیر تو کی ازدواج می کنی؟
امیر نیشخندی زد و گفت: من که گفتم با تو ازدواج نمی کنم.
لیدا خواست کمی او را اذیت کند گفت: خیالت راحت باشد که حتی اگه تو هم بخواهی من با ازدواج نمی کنم. می خواهم ببینم کی تشکیل خانواده می دهی. تو دیگه حدود 32 سال داری و حتم داری که خیلی پیر شده ای.
امیر خنده ای کرد و گفت: تو به فکر من نباش . به خودت فکر کن که چه موقعیت خوبی را از دست دادی.
لیدا لبخندی زد و گفت: من که دو تا بچه دارم و برام فرقی نمی کنه که از سنم گذشته باشه یا نه ولی تو باید به فکر زندگی تازه ای بیفتی. الان هم سن و سالهای تو دو سه تا بچه دورشان است. من وقتی تو را می بینم ناراحت می شوم.
امیر گفت: چرا اینقدر راه می روی بیا کنارم بنشین.
لیدا گفت: می خواهم بروم بخوابم خیلی خسته هستم.
امیر اخمی کرد و گفت: الان خیلی زوده بنشین ببینم. و بعد ادامه داد: من به این زودی تصمیم به ازدواج ندارم.
لیدا کنارش نشست و گفت: ولی تو باید الان لااقل یک بچه داشته باشی. احمد دو تا بچه دارد. فتانه هم یکی ولی تو هنوز...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت:بسه لیدا. آرش و آرزو منو بابا صدای می زنند پس لازم نیست دیگه خودم را بیچاره کنم و زن بگیرم.
لیدا لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: ولی اگه من با کس دیگه ای ازدواج کنم دیگه آرزو و آرش حق ندارند تو رو بابا صدا بزنند.
امیر جا خورد و رنگ صورتش از خشم قرمز شد. با فریاد گفت: خفه شو. تو حق نداری ازدواج کنی.
لیدا اخمی کرد و گفت: این چه حرفی است. من هنوز بیست و پنج سال دارم و جوان هستم. بالاخره باید روزی ازدواج کنم و اگر فردا برایم خواستگار خوبی بیاید حتما جواب مثبت می دهد و با ناراحتی بلند شد تا به اتاقش برود.
امیر با خشم رو به روی او ایستاد و جلوی او را سد کرد و گفت: ولی من اجازه نمی دهم که تو ازدواج کنی چون هنوز به من تعلق داری و مال من هستی.
لیدا پوزخندی زد و گفت: تو که منو دوست نداری . من می خواهم با کسی زندگی کنم که واقعا مرا دوست داشته باشد.
امیر با تمسخر گفت: تو خودت را به نفهمی زده ای. یعنی هنوز از حرکاتم نفهمیده ای که دوستت دارم یا نه؟
لیدا گفت: چرا می فهمم ولی تو باید این را به زبان بیاوری. باید بگویی که دوستت دارم.
امیر با خشم فریاد زد: لیدا من دوستت ندارم چون عاشقت هستم.فهمیدی؟؟ عاشقت هستم.
لیدا لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: حالا بهتر شد. و ادامه داد: ولی من نمی توانم تنهایی زندگی کنم تا تو هر وقت دلت خواست با من ازدواج کنی. می خواهم تکیه گاه محرمی داشته باشم.
امیر کمی آرام شد. لبخندی زد و گفت: فردا عقدت می کنم تا خیالت راحت شود. و بعد با هم به خانه ی خودمان می رویم.
لیدا گفت: اگه موافق باشی اینجا پیش پدر و مادرت زندگی می کنیم. اگه فریبا با حسن ازدواج کند و از این خانه برود. پدر و مادرت تنها می شوند.
امیر با تعجب گفت: انگار یادت رفته که چقدر به من سرکوفت می زدی که خانه ندارم تا آنجا زندگی کنیم و چقدر دیگران را به رخ من می کشیدی.
لیدا لبخندی زد و گفت: اخه دوست نداشتم با هوو زندگی کنم. امیدوارم منو به خاطر تمام اذیت کردنهایم ببخشی. بهت قول می دهم از این به بعد مرد خوشبختی شوی.
امیر دست لیدا را گرفت و کنار خودش نشاند و با دلخوری گفت: بی انصاف تو حاضر می شدی که دوباره به جز من با کس دیگری ازدواج کنی؟
لیدا لبخندی زد و گفت: نه عزیزم چون با وجود بچه ی شیطانی که از تو در شکمم است هرگز به غیر از تو با کس دیگری ازدواج نمی کردم.
امیر جا خورد و رنگ صورتش به وضوح گلگون شد. با مِن مِن گفت: لیدا تو چه می گویی؟ کدام بچه؟
لیدا نگاهی در چشمان حیرت زده ی امیر که از خوشحالی برق می زد انداخت و آرام گفت: امیر من حامله هستم. بچه ی تو باعث برگشتن من شد. الان پنج ماهه است.
امیر نمی دانست چه بگوید نگاهی مشتاق به شکم لیدا انداخت و در حالی که از ته دل خوشحال بود با خشم گفت: تو چرا این موضوع را زودتر به من نگفتی؟ این حق من بود که بدانم پدر شده ام ولی تو با بی رحمی اینو از من مخفی کردی.
لیدا سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: درسته. باید منو ببخشی چون می خواستم بدانم که هنوز دوستم داری و اگه باز هم نمی گفتی محال بود که به تو بگویم که حامله هستم.
امیر با خشم غرید: تو زن خودخواهی هستی.
لیدا لبخندی زد و گفت: وقتی ماریا شنید که حامله هستم به خاطر اینکه مرا از دست ندهد گفت که به کمک دکتر بچه را کورتاژ کنیم ولی من با ناراحتی بهش گفتم که هیچوقت بچه ی امیر، کسی که دیوانه وار دوستش دارم را از بین نمی برم. من همیشه آرزو داشتم که بچه ی او را در آغوش بکشم. حالا چطور می توانم وجود بچه ی قشنگش را در خودم از بین ببرم. من به ایران بر می گردم چون این حق امیر و این بچه است که در کنار هم باشند. چون این بچه مال امیر است و می خواهم به کمک خدای بزرگ بچه ای سالم و قوی برای این مرد بزرگ به دنیا بیاورم و بعد دست های گرم امیر را گرفت و در حالی که در چشمانش نگاه می کرد گفت: این تنها کاری است که می تونم اشتباهاتم را با آن جبران کنم.
اشک در چشمان امیر حلقه زد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: از تو ممنونم که بچه ام را از بین نبردی وگرنه هیچوقت به خاطر این کار تو را نمی بخشیدم. من به خاطر همین بچه خیلی سرزنش و تحقیر شده ام. پدرم و برادرم مدام از من می خواستند که خودم را معالجه کنم ولی نمی توانستم به آنها حقیقت را بگویم. و بعد با ناراحتی سر لیدا را از روی سینه اش برداشت و گفت: وای خدای من. نکنه وقتی تو را هول دادم به بچه صدمه ای خورده باشد.
لیدا به خنده افتاد و گفت: نه عزیزم خیالت راحت باشه چیزی نیست.
در همان لحظه آرزو به گریه افتاد. لیدا به اتاق آرزو رفت . وقتی دوباره او را خواباند امیر داخل اتاق شد. لبخندی به لیدا زد و گفت: فردا می برمت و عقدت می کنم. و با دلخوری گفت: ای کاش این موضوع را زودتر به من می گفتی.
لیدا لبخندی به او زد و لبه ی تخت نشست. امیر به طرفش رفت و کنارش نشست. آرام گفت: دوستت دارم دیوانه ی من. و با لبخندی خوشحال ادامه داد: اگه پدر و مادرم بفهمند خیلی خوشحال می شوند.
لیدا دستش را روی دست امیر گداشت و گفت: عزیزم زحمت نکش چون خودم روز اول که به ایران امدم موضوع نوه دار شدنشان را به انها گفتم.
امیر اخمی کرد و گفت: پس همه خبر داشتند که من پدر می شوم جز خودِ من!
لیدا خنده اش گرفت . در همان لحظه زنگ در به صدا درامد و امیر از اتاق خارج شد و به طرف باغ رفت. لیدا هم استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.
امیر در حالی که آرش را در آغوش داشت همراه پدر و مادرش و فریبا به پذیرایی آمدند. لیدا در آشپزخانه بود، آرش به آشپزخانه رفت و با خوشحالی گفت: مامان عروسی اینقدر خوش گذشت . اونجا یک عالمه شیرینی خوردم.
لیدا او را در آغوش کشید و با هم از آشپزخانه بیرون امدند. امیر وقتی دید که آرش در بغل لیدا است، با فریاد کوتاهی گفت: لیدا آرش را بغل نکن. و بعد به سرعت به طرف او امد و ارش را از آغوش لیدا بیرون آورد و با ناراحتی گفت:لیدا این چه کاری است؟ماشالله آرش پنج سال دارد و سنگین وزن است. برای تو خوب نیست. بچه صدمه می بینه.
لیدا اخمی کرد و گفت: امیر این چه برخوردیه! نکنه تو به خاطر بچه ی خودت می خواهی آرش را ناراحت کنی؟
امیر جا خورد و گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ من به خاطر خودت و این بچه میگم که به سلامت باشید. تو خودت می دونی که چقدر آرش برایم عزیز است و با دلخوری به لیدا نگاه کرد و گفت: یعنی من اینقدر پست فطرت هستم که بین آرش و آرزو و بچه خودم فرق بگذارم؟! خودت خوب می دانی که آرش و آرزو را بیشتر از هر کس دیگه دوست دارم ولی برای سلامتی تو و ان بچه هم اهمیت قائل می شوم.
شهلا خانم با خوشحالی گفت: لیدا جان بالاخره به امیر گفتی که او به زودی پدر می شود؟
لیدا لبخندی زد و گفت:اره مادر جان چون بالاخره اعتراف کرد که هنوز دیوانه وار دوستم دارد.
آقا کیوان لبخندی خوشحال زد و گفت: تبریک میگم پسرم بالاخره من هم به آرزویم رسیدم.
امیر با دلخوری به لیدا نگاه کرد و گفت: به شرطی که لیدا مواظب خودش باشد.
لیدا با خنده گفت: عزیزم اینقدر نگران نباش.بهت قول می دهم همین بچه را پدرت را در آغوش بگیرد.
امیر آرش را بوسید و گفت:پسرم دوست داری برایم از عروسی تعریف کنی؟
آرش که به خاطر آن حرکت تند متحیر شده بود با خوشحالی خندید و گفت:آره بابایی .
امیر در حالی که او را در آغوش گرفته بود نگاهی به لیدا انداخت و به طرف مبل رفت. آرش را روی زانویش گذاشت و آرش هم با آب و تاب از عروسی تعریف میکرد.
بعد از صحبتهای آرش، امیر گفت: پسرم می تونی به من یک قول بدهی؟
آرش با زبان بچه گانه اش گفت: آره بابا جون . امیر گونه ی او را بوسید و گفت: به من قول بده که اجازه ندهی مامان جون تو رو بغل کنه.
لیدا لبخندی به امیر زد ولی چیزی نگفت. آرش گفت: اخه برای چی؟
امیر کمی مردد ماند و بعد ادامه داد: اخه عزیزم مامانی می خواد برات داداش بیاره. ممکنه داداشت صدمه ببینه.
لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: تو از کجا می دونی که بچه پسر است ؟!
امیر لبخندی زد و گفت: فرقی نمی کنه فقط سالم باشه.
آقا کیوان با خنده گفت: انگار قند داره توی دل این پسر آب میشه که اینقدر سرخ شده است.
امیر با صورتی گلگون به لیدا نگاه کرد و رو کرد به پدرش و گفت: بهتره شما فردا صبح به شرکت نروید. قراره فردا با لیدا به محضر برویم تا عقد رسمی انجام شود. می خواهم که شما و مادر هم در محضر حضور داشته باشید.
شهلا خانم با بغضی از خوشحالی گفت: چقدر خوشحالم که تو بالاخره پدر شدی.خدا از شهناز نگذره که همه ی ما را ناامید کرده بود. من می دانم که لیدا تو را خوشبخت می کنه.
آرش بغل امیر با خستگی خوابیده بود و امیر او را به اتاقش برد . فردا ساعت نه صبح امیر و پدر و مادرش همراه لیدا به محضر رفتند. وقتی داشتند انها را عقد می کردند امیر سرش را آرام نزدیک گوش لیدا اورد و به شوخی گفت:خیلی برام جالب است چون من تا به حال عروس حامله ندیده بودم.
لیدا چشم غره ای به او رفت و با شرم گفت: امیر خودتو لوس نکن. وقتی ما صیغه بودم من باردار شدم. حالا داریم عقد می کنیم تو طوری حرف می زنی که من خجالت می کشم.
امیر دست لیدا را فشرد و با لبخند گفت: عزیزم شوخی کردم. تو پاک تر از هر پاکی هستی.
بعد از عقد،امیر یک جعبه شیرینی گرفت و همه با هم به خانه برگشتند. احمد و فتانه آنجا بودند. فریبا به آنها خبر داده بود . هر دو به لیدا و امیر تبریک گفتند.
بعد از خوردن کیک و چای ، احمد رو به لیدا کرد و گفت: بهت تبریک میگم. امیدوارم بچه را سالم روی زمین بگذاری.
لیدا تا بناگوش سرخ شد و چشم غره ای به فریبا رفت. فریبا به خنده افتاد.
یک ماه به زایمان لیدا مانده بود که فریبا با حسن عروسی کرد و به شمال رفت. آقا کیوان و شهلا خانم خیلی به لیدا می رسیدند و امیر هم بی صبرانه چشم به راه فرزندش بود.
روز زایمان فرا رسید . امیر و شهلا خانم لیدا را به بیمارستان بردند. امیر آنقدر پریشان و نگران بود که شهلا خانم گفت:پسرم اینقدر خودت را اذیت نکن. خدا بزرگ است. انشالله به سلامتی هر دوتای آنها به کمک خدا سالم کنار ما می آیند. تو باید فقط دعا کنی .
وقتی پرستار به امیر خبر داد که خدا به او پسر قشنگی عطا کرده است اشک در چشمانش حلقه زد و دو دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکر. با اینکه این همه عذاب کشیدم ولی بالاخره مرا ناامید نکردی. تو را به بزرگیت شکر می کنم. شهلا خانم با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و گفت: پسرم بهت پدر شدنت را تبریک می گم. و بعد پیشانی پسرش را بوسید و ادامه داد: برو به پدرت خبر بده تا او هم در این شادی ما شریک باید. او از همه ی ما خوشحال تر می شود. پدرت ماههاست که چشم براه بچه ی نازنین تو است. برو پسرم. برو.
امیر با یک دنیا شادی به طرف کیوسک تلفن رفت تا خبر شیرین پدر شدنش را به تمام دنیا هدیه بدهد.

صفحه 712

پایان