توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نسل عاشقان | ر.اعتمادی
R A H A
10-07-2011, 08:40 PM
خلاصه داستان:
سرگذشتی پر از درس و جذابیت
رمانی جذاب از سرگذشت یک دختر کوچک روستا زاده به نام (( شوکا )) که شهرآشوبی می شود . دختری که از مزرعه و کارکردن در خانه های... در روستا و زیر دست نامادری بی انصاف به تهران پناه می آورد و...
گوشه ای از داستان:
(مادرش این دختر بدبخت رو فرستاده تا کلفتی تو رو بکنه ، اونوقت تو می خوای اونو بفروشی؟ کبری به التماس افتاد : به خدا اشتباه می کنی بهتره از این بچه بپرسی تا حالا کسی بهش دست زده ؟
رایا خودش را روی صندلی انداخت . ضربه ای که به مغزش فرود آمده بود . کم سنگین نبود ، پس ماری ارمنی نیست ، پدر و مادرش ارمنی نیستند؟....)
سخنی از نویسنده:
در آغاز تصمیم گرفته بودم این کتاب را با عنوان ((مادر ایرانی)) منتشر کنم اما بنا به دلایلی که در متن کتاب خواهید دید ، عنوان((نسل عاشقان )) بر آن نهادم. این کتاب را با فروتنی بسیار و احساس انسانی و ایرانی به ((شوکا)) تقدیم می کنم که وقتی داستان را باتمام رساندید ، شما هم آن را به او تقدیم می دارید.
نوشته پشت کتاب:
امروز كه به تمامي آن سالها نگاه مي كنم
مي بينم زندگي نسل ما ، تاريخ اين ديار است ٠
و به راستي هر كدام عمري تجربه بوده اند ٠
از كودكي چون بزرگسالان زندگي كرديم
و چون به بزرگسالي رسيديم ،
مسئوليتي فراتر از توان بر دوش كشيديم ٠
اما اميدواريم كه فرزندان امروز
از شنيدن قصه ي نسل ما ،
تجربه اي بياموزند و ما را باور كنند ٠
نسلي كه نسل عشق بود و مهر٠٠٠
نوبت چاپ: سوم _ شهریور84
نویسنده: ر .اعتمادی
موضوع: اجتماعی ،عاطفی
تعداد صفحات: 430 صفحه
تعداد فصل: 25 فصل
منبع : نودوهشتیا
R A H A
10-07-2011, 08:40 PM
فصل ((1))
دریای خزر در آن ساعت از روز،پنج و نیم بعد از ظهر،خاکستری رنگ و لبریز از خشم و عصیان بود. هر بار که به سوی ساحل ((چایجان))، دهکده ای بر سر راه رود سر_ لاهیجان خیز بر می داشت،چون دیوانه ای خستگی ناپذیر،سرش را محکمتر به ساحل می کوبید.پاییز زود تر از موعد از راه رسیده بود و پنجه های سرد و لرزانش را در تن و توش جلگه پهناور چایجان فرو می کرد.روزها کوتاه تر می شد و دریا هراس انگیز تر و خورشید در آسمان ناخن خشکی می کرد. شاید به همین دلیل ماهی گیران زودتر ساحل را ترک کرده و به کلبه هایشان بازگشته بودند. بر روی امواج کف آلود دریا، تنها دو قایق ماهیگیری دیده می شد که با سماجتی عجیب، در طلب روزی بالا پایین می رفتند. بر روی یکی از قایق ها، دختر جوان هفده،هیجده ساله ای، قرص و محکم ایستاده بود و با اراده ای شگفت انگیز تلاش می کرد توری که چند ساعت پیش به داخل دریا انداخته بود،بالا بکشد. دریا با آن خشم و خروش هراس انگیزش انگار با این دختر جسور شوخی اش گرفته بود. او را در کف دستهای سرد ولی نیرومندش گرفته و با او بازی بچگانه یک قل دو قل راه انداخته بود و شاید هم چشم کبود رنگ دریا،دخترک را گرفته بود.
دختر نیز در بازی خطرناک دریا چیزی کم نمی آورد.پیراهن چیت و بلند و قرمز رنگی که تا مچ پایش می رسید از شتک ها و پرتاب های امواج ، تنگ و محکم به تنش چسبیده و پیکر این پری دریایی را با برجستگیها و فرورفتگی هایش، به چشم پیر دریا می کشید. در فاصله نه چندان دور، یک قایق دیگر نیز با امواج کشتی می گرفت.یک ماهیگیر پیر، با ریش سپید، بدنی پیچیده عضله، یادآور رستم دستان در آن کشاکش مرگ و زندگی، گویی دو چشم گشاده، به وسعت آسمانها مسابقه دو نسل آدمی_ جوان خام ولی متهور و پیر پر تجربه و مصمم_ را تماشا می کرد و پایان مسابقه را بر روی آب انتظار می کشید.
صدای پیرمرد از پشت اموج توی گوش دختر ریخت.
- آهای خورشید خانم! زود برگرد ساحل، خیال می کنی دریا هم مثل پسرم عاشقته و هر جور ادا و اطوار بریزی به سازت می رقصه؟ زود باش خودتو به ساحل بکش، چیزی نمونده دریا لقمه چپت بکنه!...
خورشید همچنان قرصو محکم تو را از شکم دریا بیرون می کشید، سینه اش متورم شده ،شقیقه هایش تندتند می زد و بازوانش در جنگ نابرابر با دریا، به درد آمده بود.
– آهی پیرمرد؟...نفوس بد نزن!نیش زبونت از نیش عقرب هم بدتر!من تا روزیمو از دریا نگیرم دست بردار نیستم! به پسرت هم بگو صنار بده آش، به همین خیال باش...
پیرمرد با اوقات تلخی فریاد زد: - می دونم که تو و اون دایی مفت خورت از((باکو)) برگشتین و خیلی به خودتون می نازین، خیال می کنین از ما یه چیزی بیشتر دارین! پز می آئین، فیس و افاده دارین، اما از تو خوشگلتر کنار سیاه رود، منتظر پسرم صف بستن... نوبرش آوردی ! ... زود از دریا بکش بیرون...
امواج،برای شنیدن شدن طعنه های دو نسل سمج و مصمم، قایقها را آنقدر به هم نزدیک کرده بود تا صدای هم را آشکارتر بشنوند.پیرمرد هیبتی پهلوانانه داشت و بر ده بیست ماهیگیری که از گیلک و فارس در فصل پائیز در این دهکده ساحلی ماهیگیری می کردند، ریاستی نانوشتته میکرد. – پیرمرد انقدر گوشه کنایه نزن ! اولش که فک و فامیلم باکویی نیستن! پدرو مادرم توی کوههای خمسه زنجان با ((قجر ))ها در گیر شدن،ترک وطن کرده ن. وقتی قجرا رفتن برگشتیم وطنمون تا چشم تو پیرمرد...
خورشید به زحمت مهار رگبار تند کلماتش را به پیرمرد گرفت و با یک فشار آخرین بند تور را به داخل قایق کشید و در چشم به هم زدنی،ده بیست ماهی درشت سفید،وسط قایق به جست و خیز مرگ افتادند.چشمان دختر از پیروزی بر طوفان، مثل دو خورشید بر چهره اش می درخشید.
چند دقیقه بعد،پیرمرد و دختر، با فاصله ای اندک قایق را به ساحل کشاندند.هوا کبود و تیره رنگ می زد و پیرمرد و دختر خود را به شکل سایه هایی کشیده، بر شن ساحل می دیدند.پیرمرد با همه ترش رویی مثل همه ماهیگیران سخت کوش،در اوج خشم و نفرت هم گرمای محبتی در کلام داشت.
– خورشید نمی خواهی کمکت کنم؟
خورشید هم عصبانیت چند دقیقه پیشش را توی دریا خالی کرده و سرحال از پیروزی پاسخ داد: - خدا قوت... تا خونمون می کشم...
پیرمرد نمی توانست دلیریهای دختر را در مصاف با دریای طوفانی نادیده بگیرد... عجب دختری !...وقتی مردان جوان در مقابل طوفان جا می زنن،این یکی می شه سگ دریائی و با من رقابت می کنه! شیر مادرت حلالت!...ماشاء ا... زور پیل تو بازوی نرم و نازکشه!خاک بر سر پسرم که عرضه شو نداره تورش کنه...! اگه جوون بودم...
پیرمرد رفت.خورشید نگاهی به کلبه شان انداخت،نزدیکترین کلبه به ساحل که فانوس کوچکی به دیوارش سوسو می زد.هیچ میلی برای بازگشت به خانه نداشت،پدر و مادرش در اولین سالها ی بازگشت به وطن،در زنجان از حصبه مرده بودند.از وقتی یادش می آمد پیش دائی اخمو د کم حرفش زندگی می کرد.دائی انگار که همیشه بر دهانش قفل زده بود،چند کلمه ای،آن هم پس نیازی بر زبان می آورد...او هیچوقت نامش را صدا نمی زد. – دختره امروز رخت چرکارو بشور!... – دختره برا شام کته بپز!...
خورشید سیزده ساله بود که دائی زن جوانی هم سن و سال او گرفت.این ازدواج که فقر و تنگ دستی از سر ورویش می ریخت برای خورشید یک موهبت بود.با زن دائی ددوستی تنگاتنگی بهم زد و هر وقت دائی لز خانه می زد بیرون، دوتائی میزدند زیر خنده و هره و کره و آواز و رقص! تلافی خشکی آزاردهنده ی رفتارهای دائی را در می آوردند.
دو سال بعد در پی یک خشک سالی، دائی مصمم شد به چایجان در مرز گیلان و مازندران برود، دائی در جوانی در آن دهکده ساحلی ماهیگیری کرده بود و روزی اش را از دریا می گرفت.وقتی دائی،همسر و خواهر زاده اش به چایجان رسیدند خورشید پانزده ساله بود. از همان روز اول بغل دست دائی روی قایق می نشست و در پهن کردن و کشیدن تور به او کمک می کرد و خیلی زود دائی که در سی و پنج شش سالگی از درد کمر می نالید،تور و قایق را در اختیار خورشید گذاشت و خود را بازنشسته کرد.
خورشید روی شن های نرم ساحل و کنار گونی ماهیها نشسته بود و در آن غروب پاییزی که عطر شالی ها همراه با دم مرطوب دریا بهم می آمیخت حدادثی را که در این سه سال بر او گذشته بود مرور می کرد،از پانزده سالگی قدو بالای زن بیست ساله ای را داشت.کمر باریک، سینه ها فراخ و برآمده،پاها بلند و کشیده که به طرزی خوشایند گوشت بخود گرفته بود،پوستش سپید و گلرنگ و چهره اش همیشه از طراوتی خاص دختران کوهستانی بهره می گرفت.پلک چشمانش با بلند ترین مژگانی که در آن سرزمین ساحلی تا آن روز مثل و مانند نداشت چشمان سبزش را تزئین می کرد. همین ابزارهای زیبایی و دلربایی بود که از اولین روزهای پانزده سالگی تا امروز که هیجده ساله ای رسیده و آشوبگر بود، خواستگاران ریز و درشت را به خانه شان می کشید.آوازه زیبایی دختری که می گفتند از باکو آمده و درست مثل عروسکی فرنگی است به رودسر و لاهیجان و شهسوار هم کشیده بود و پسران شهری و ثروتمند که در شکار و صید دختران جوان پیشقدم بودند، سر وکله شان پیرامون خانه کوچک دائی خورشید بچشم می خورد اما نه دائی حاضر بود چنین کارگر مسلط و روزی رسانی را از دست بدهد و نه خورشید دختری بود که بیگدار به آب بزند.با لینکه سواد و معرفت درس خواندن را نداشت اما بسیار آزاداندیش بود،در انتخاب هر چیز،از لباس تا خورد و خوراک و رفت و آمد برای خود حق انتخاب قائل بود.صفاتی که در آن سالها نه تنها امتیازی بحساب نمی آمد،بلکه نوعی بدبینی هم نصیب چنین دخترانی می کرد.با اینکه هر روز با ده ها ماهیگیر مرد سر و کار داشت و هرکدام آشکارا مجیزش را می گفتند،متلک نثارش می کردند،قربان صدقه اش می رفتند اما از نوعی اتکا به نفس برخوردار بود که تا آن روز هیچ مردی راه را بر او ببندد و تقاضای بوسه کند، به خود نداده بود.
R A H A
10-07-2011, 08:40 PM
زندگی و جوانی خورشید در جلگه سرسبز چایجان چون نسیمی در گذر بود، وقتی روی تپه ای می ایستاد و به سرسبزی جلگه و آرامش نیلگون دریا نظر می انداخت به تابلوهای کار نقاشان بزرگ کلاسیک موزه های اروپا شبیه می شد که در غروب یک روز نیمه ابری ،فانوس به دست، در انتظار بازگشت عاشق خود به دریا خیره شده است.اما زندگی این زیبای بک رو دست نخورده، با همه آزاد اندیشی هایش مانند سکنه ده، با فقری مزمن دست به گرببان بود و هدر می رفت،حتی آنها که شالی داشتند یا باغ چای، باز هم نمی شد در ردیف ملاکین مرفه قراردادشان.بیماریهایی نظیر مالاریا همه توش و توان روستانشینان را می ربود.اغلب رنگها زرد وپژمرده و صورتها پلاسیده بود تا اینکه یک روز سر و کله عده ای،سوار بر یک دیزل برای کشیدن جاده شوشه در اطراف چایجان ظاهر شد.سال 1310 بود،حکومتی که جانشین قاجارها شده بود پیش از هر کاری،به جاده سازی اهمیتی خاص می داد.ایران پراکنده در صورتی می تواست به یک کشور واحد و یکپارچه تبدیل شود که با راههای شوسه به هم مرتبط شود. ورود کارگران و اتولهاشان ، خواب آرام شهر ها و روستاها را به هم می زد.مشاغل تازه ای پدید می آورد،کارگران برای خرج کردن حقوقهایشان به قهوه خانه و مهمانخانه و مغازه های جدید نیاز داشتند، و دهکده چایجاان نیز از جنبش تازه بی نصیب نمانده بود.البته این حادثه مانند هر حادثه نو و تازه ای موافق و مخالف داشت.مخالفین می گفتند این جاده لعنتی شوشه پای غریبه ها را به دهکده باز می کند،با آمدن آنها دین و ایمان مردم پایمال غریبه های ناشناس می شود که لباسهای شهری می پوشیدند ، صورتشان را با تیغ می تراشیدند و مثل فرنگیها زندگی می کردند اما خورشید که چیزهایی از جاده شوشه باکو درایام کودکی به خاطر داشت به هیجان آمده بود و برای ماهیگیران فقیر می گفت که عبور جاده شوشه از چایجان ، ماهی هیا آنها را قبل از بو گرفتن و فاسد شدن به بازارهای شهر های بزرگ می رساند و کسب و کارشان رونق می گیرد. صحبتهای خورشید در حمایت از راه شوشه ، خشم محافظه کاران را علیه او بر می انگیخت!(( معلوم است از آن طرف آب اومده ، افکار بلشویکی تو کلشه!...)) در این میان دختران ترشیده و زشتهای بی شوهر مانده نیز آتش مخالفت را علیه خورشید تیز می کردند...((تا وقتی این ورپریده توی چایجان جولون می ده کی بما نیگاه می کنه!...)) با این نوع برداشتهای ظالمانه ، به انواع گناهان کبیره و صغیره متهم می کردند .کاری که هنوز هم در روزگار ما مردم تنگ نظر همچون شب پره ای که آفتاب نمی خواهد ، علیه چهره های موفق راه می اندازند تا ضعف درونی شان را بپوشانند.
R A H A
10-07-2011, 08:41 PM
درست در همان روزها که دود تیره و بد بوی حسادت، چهره زیبا و روشن خورشید چایجان را لحظه به لحظه تاریکتر می کرد ، چشم خورشید به جوانی همسن و سال خودش افتاد که سر و وضعی شهری داشت ، پیراهن سپید یقه دار و شلوار می پوشید ،موهای سرش را تیغ می انداخت و روی هم رفته چهره ای کاملا شهری داشت . این جوان جذاب و خوش سر و وضع، بیشتر در اطراف ساحل وماهی گیران پرسه می زد در حالیکه هیچ آشنائی هم بین ماهیگیران نداشن. خورشید خیلی زود متوجه جوان شده و دزدانه او را می پائید. شاید پیشکاری، چیزی باشد که دنبال طلب معوقه اربابش از ماهیگیران فقیر آمده اما غریزه نیرومند زنانه اش خیلی زود به او خبر داد که مگر نمی بینی یه لحظه چشم از تو بر نمی دارد؟... شاید هم دنبال موقعیتی می گردد تا با تو گپی بزند...
خورشید از روی شن های ساحل برخاست، دستش را به سر گونی پر از ماهی گرفت تا آن را از جا بکند که صدای پسر جوان از پشت سر، او را میخکوب کرد: - کمک نمی خواهی؟
خورشید گونی ماهی ها را دوباره روی ماسه ها گذاشت .به سوی صاحب صدا برگشت.خودش بود همان پسر جوان شهری!...
پسرک مانند خودش بلند قد بود. کمی تیره میزد و چشمهایش سیاه سیاه، بینی اش عقابی ، وشانه هایش گشوده و عریض بود، خورشید که در حلقه جوانان ماهیگیر عادت کرده بود که ترسی از جنس مرد نداشته باشد ، با لحن نسبتا بی اعتنا ولی متکی بخود گفت: - نه ،برار!
جوان مثل ماه گرفته ها سیخ و بی حرکت ایستاده و راه را بر خورشید بسته بود...
-نکنه از شهر اومدی می خوای ماهی بخری؟...
-نه!
-پس راحتو بگیر و برو!...
جوان مکثی کرد... زبانش گرم شده بود.
-خودت می دونی چند وقته اینجا پرسه می زنم!
-بله ،بعضی وقتا دیدمت از کجا می آئی؟
-بچه رودسرم...
-چیکاره ای ؟پدرت چیکاره س؟
-پدرم مرده با برادرام توی کار خرید و فروشم.یه کاروانسرا از پدرمون به ارث رسیده که حالا کردیمش گاراژ!... شاید خدا بخواد کا رو کاسبی مون بگیره!...
خورشید شگفت زده پرسید:
-چی گفتی؟گاراژ؟...
پسرک شمرده و آرام برای خورشید توضیح داد که دیزل ها باید مثل قاطرها و اسبها، جائی برای استراحت داشته باشند،آنجا را می گویند گاراژ!...
خورشید بعد از شنیدن توضیحات جوان رودسری، دوباره مانند باهوشترین کاراگاهان ادامه داد:
-حالا چی می خوای بگی خواستگاری ؟...
جوان سرش را روی چانه اش انداخت.
-بله، زن من می شی؟
پیشنهاد جوان شهری چنان صریح و بی پرده و بی مقدمه از دهانش بیرون افتاد که خورشید یکی از آن خنده های بلندش را سر داد.
-حالا برا تو زوده زن بگیری... چند سالته؟...
پسر با دلگرمی به سئوالات عروسک فرنگی پاسخ می داد.وقتی دختری از تو سئوال می کند لابد چشمش تو را گرفته است.
-هیجده سالمه !دوستام رستم میندازن می گن تو هنوز باید از پستون مادرت شیر بخوری تورو چه به عاشقی؟چه به زن گرفتن!...تازه خدمت اجباری هم نرفتم!...
خورشید دستی بر گونه هایش کشید تا سرمای زود رس پاییزی را با دستهایش نرم کند.
-چرا می خوای زن بگیری؟ بهت نمی آد!
-دلیلش روشنه!عاشقم!
-عاشق کی؟
-تو!...
خورشید خیلی خونسرد گفت:
-من که نیستم!
- خوب تو هم میشی...
خورشید تا آن روز هرگز به ارتباط زن و مرد فکر نکرده بود. و داستان عشقو عاشقی راهم از زبان مطربان دوره گرد شنیده بود...اما از همکلام شدن با جوان رودسری بدش نمی آمد.
-چرا نمی ری تو رودسر عاشق بشی؟...می گن دخترای شهری بوی خوبی میدن!... چرا تو دهات دنبال زن می گردی؟
سئوال و جواب ها بسیار ساده و خام بود.
-برای این که قصه یه عروسک فرنگی که تو دریا ماهیگیری می کنه تو رودسر هم پیچیده!...
خورشید دوباره سراپای جوانک رودسری را برانداز کرد. با ماهیگیرانی که هر روز هزار بار قربان صدقه اش می رفتند زمین تا آسمان فرق داشت.
-ولی تو از کجا می آری زن بگیری!... زن خرج داره ،خونه می خواد ، چه می دونم لباس می خواد ،غذا می خواد ،هزار جور خرج و مخارج داره!...
جوان برای اثبات لیاقتش مانند یک خطیب حرف می زد:
-برادر بزرگم اسماعیل دو سه ماه پیش یه دیزل پیش خرید کرده ،قرار رانندگی یاد بگیرم و باهاش کار کنم...
خورشید نفس عمیقی کشید که بیشتر هیجانش را می رسانید.
-یعنی باهاش چی کار کنی؟
-میرم رشت،چای می برم ،برنج می برم...می فروشم،بر می گردم!...
در اینجا جوان رودسری که رستهایش را از سوز سرد دریا خشکیده بود و خبر نداشت، توی جیبهایش فرو کرد.
-خوب چی می گی؟...
خورشید چشمان سبزش را که در تاریکی چون گربه می درخشید به چهره پسر دوخت و با لحن مصممی پاسخ داد:
-با هم جور نیستیم...
پسرک اخمی به پیشانی انداخت.
-آخه چرا؟
-تو حتما فهمیدی من یه ماهیگیر فقیرم!... ولی تو نه!تو یه جوان شهری پولداری،دارین اتول میخرین،فردا قوم و خویشات چی می گن؟... خیال نمی کنم دائی بتونه به من یه دست رختخواب ،جهزیه بده!...
جوان از استدلال تازه ی خورشید نیرو گرفت .پس او مرا پسندیده ، گیر کارم فقط زندگی خودشه!...
-ببین تو جهیزیه می خوای چکار؟ جهیزیه ات با خودته.
خط تعجب روی چهره خورشید افتاد:
-چه جوری؟
جوان رودسری حالا با عشق سخن می گفت:
-جهیزیه تو همین چشمها ، همین لب و دهن ، همین موهای فندقی ، همین کمر باریک....
خورشید برای نخستین بار جلوی یک مرد جوان دچار شرمی ناشناخته شد. سخنش را قطع کرد:
-نه باز هم با هم جور در نمی آئیم...
جوان رودسری بی لحظه ای درنگ عظمت عشقش را با یک جمله کوتاه و مختصر به معبود خود حالی کرد:
-اگه زن من نشی بدون که بی معطلی خودمو جلو چشات تو دریا غرق می کنم!...
باور کردنی نبود، خورشید هرگز چنین تهدیداتی نشنیده بود...
-شوخی می کنی رودسری!
-خیلی هم جدی می گم! جواب بده زن من می شی؟...
خورشید با همه جسارت ذاتی اش تکانی خورد. این پسر شوخی سرش نمی شود، خوشگل و خوش قدو بالا که هست ، پول و پله هم که دارد، می شوم زنش ،و از این رنج و مشقت صیادی آزاد!... لباسهای خوشگل می پوشم ، از اون قرمزی ها رو لپ و لبم می زنم ،دیگه کارگری بسه !... میشم خانم خونه!...
از استدلالی که ناگهانی چون موج بزرگی بر سرش فرو ریخته بود ،تکان خورد و بعد شرمی دخترانه مثل شعله آتش بجانش افتاد و برای اولین بار از اینکه سینه هایش متورم و پیش آمده ،خجالت کشید و نفسش را بیرون داد.
جوان رودسری به ساعت مچی اش نظری انداخت ،خورشید تا آن روز ساعت مچی روی دست هیچ ماهیگیری ندیده بود.
-خوب! چی می گی، زنم می شی؟... فردا بفرستم خواستگاری؟...
خورشید چشم از ساعت مچی جوان رودسری برگرفت.
-چی گفتی؟
-فردا بفرستم خواستگاری؟
خورشید چنان بلند ((نه)) گفت که ترسید دائی اش از توی خانه صدایش را شنیده باشد.
-آخه چرا؟
-آخه من تو رو نمی شناسم!...نمی دونم چه جور پسری هستی ؟ شاید تو هم یکی از اون مردائی باشی که زنشونو کتک می زنن؟...
جوان رودسری خندید، او دورا دور شاهد شجاعتهای دختر ماهیگیر بود.
-تو که کم نمی آری؟
-آره کم که نمی آرم هیچی، با پارو سرتو می شکنم!...
خورشید چه قدر ساده و محکم حرف می زد.
-خوب بفرستم خواستگاری؟
خورشید لحن ملتمسانه ای به خود گرفت :
-یه مدت صبر کن ! تو باکو دختر پسرا اول با هم معاشرت می کنن ، وقتی هم دیگه رو پسندیدن زن و شوهر می شن!...
پسر قاطعانه پیشنهاد دختر را رد کرد.
-اونا بلشویکن ما نیستیم!...
-ولی ما از دست بلشویکها برگشتیم ایرون!...
-پس چی می گی ، بفرستم خواستگاری؟
-نه! یه خورده بمن وقت بده !... ممکنه دائیم مخالفت بکنه!...
-اگه دائیت بخواد بازی دربیاره تو رو با خودم می برم رشت عقدت می کنم.
خورشید از جسارتی که در کلام جوان رودسری بود خوشش آمد.
-اسمت چیه مرد؟
-محمد !
-خوب نمی خواد تو خودتو بکشی !باهات فرار هم نمی کنم !... فردا همین وقت ، همین جا منتظرتم . بیا !...
پایان فصل اول
R A H A
10-07-2011, 08:41 PM
فصل((2))
شب هنگام ،وقتی خورشید با گونی پر از ماهی سفید ، به خانه بازگشت حال و هوایش با روزهای گذشته متفاوت و دگرگون بود. این زندگی چه بازیها که در سینه اش پنهان دارد؟... با یک حرکت با یک حادثه ،زندگی آرام و بی دغدغه ای ناگهان به یک دریای طوفانی بدل می شود. این واقعه یعنی حضور ناگهانی و خواستگاری بی مقدمه جوانک رودسری ، یک طوفان واقعی بود که بر زندگی آرام خورشید وزیده بود. با خودش و با همان جملات ساده ای که از چند صد واژه تجاوز نمی کرد می اندیشید: (( نه ! این غیر ممکن است ، نکند این جوانک از همان جادوگرانی باشد که توی قصه ها می آیند و شکل و قیافه اشان را تغییر می دهند و دختران ساده دل را از راه به در می کنند. ولی نه! او همه نشانی ها را داده بود. نمی توانست همه آن نام و نشانی ها دروغ و دغل باشند.))
دختر ماهیگیر تا صبح توی تخت غلت واغلت زد . آخر کدام جوان شهری می آید و به دختر ماهیگیری که اگر دو روز به دریا نرود باید سر بی شام زمین بگذارد پیشنهاد ازدواج دهد؟... طفلکی می گفت یا با من ازدواج کن، یا خودمو توی دریا غرق می کنم ! یعنی من اینقدر براش مهمم؟!... چهره آن جوان رود سری با آن دو چشم سیاه و قد و بالای بلند و آن شلوار و پیراهن سفید ، یک لحظه از پیش چشمانش دور نمی شد... خدای من اسمش چی بود؟... یادم رفت... خورشید این جمله آخری را چنان با صدای بلند ادا کرد که دائی از توی اتاق پرسید:
-اسم کی ؟
خورشید از هول محکم به پشت دستش کوبید و سکوت کرد. دائی هم با آن ناخن خشکی در حرف زدن دیگر چیزی نپرسید.
فردای همان روز ، درست غروبدم ، پسر رودسری لب دریا روی دو پا نشسته و منتظر خورشیدش بود، خورشید تنها پیراهن خوشرنگی که داشت پوشیده و با احتیاط وسواس گونه ای به وعده گاه آمد... این پیراهنش هم در پشت سر دو وصله جانانه خورده و مایه شرمساری اش می شد و به همین دلیل سعی می کرد در تمام مدت رویاروی رودسری بایستد.
-من اومدم !
جوانک رودسری برگشت .نگاهش در آن هوای خاکستری رنگ روی چهره و اندام دخترک ماهیگیر میخکوب شد .انگار جنسش از جنس آدمیزاد نبود .یک پری دریائی بود که دلش به حال او سوخته و از اعماق دریا بیرون آمده و با او حرف می زد.
-از دیشب که با هم حرف زدیم تا حالا نخوابیدم ...
-چرا؟ بدخوابی؟... گفتی اسمت چیه؟...
جوانک مثل طلسم شده ها، مات و مبهوت، چننان بر جا ماسیده بود که یک درخت خشکیده بر سینه تپه ای دوردست!...
-گفتم اسمم محمده!... خیلی هم خوش خوابم تو خوابمو ازم گرفتی ...
-من؟من؟... من که با تو به رودسر نیومدم!...
جملاتی که بین آن دو جوان ردو بدل می شد از سادگی، رقت انگیز بود اما از هر حرفش شهد عشق و خواستن بر زمین می چکید .خورشید به سادگی اعتراف کرد:
-راست می گی ها... منم دیشب تا صبح نخوابیدم!...
جوانک یک لحظه چشم از آن پری دریائی بر نمی داشت ،اگر در فضای بسته شهرستان متولد نشده بود، چه بسا دختر ماهیگیر را بغل میزد و او را در آتش درونش ذوب می کرد.
-با برادرم اسماعیل حرف زدم، اولش خیلی نصیحتم کرد، حتی سرم داد کشید، بعدش التماس کرد ولی من گفتم ی این دختره یا مرگ!
از شنیدن این سخن آخر رنگ سرخ غروردر چهره گل بهی خورشید نشست.
-خوب چی شد؟...
-اسماعیل اصلا زیر بار نمی رفت ، می گفت آخه ما آبرو داریم ، تو رودسر اسم و رسمی داریم حالا برم دست یه دختر ماهیگیر و بگیرم بیارم و به مردم بگم این دختره بی اصل و نسب عروس خانواده ماست؟
-خوب تو چی گفتی؟...
خورشید دلش می خواست نه یکبار بلکه هزاران بار این جمله را از دهان محمد بشنود که یا این دختره یا مرگ!...
-به اسماعیل گفتم برادر جان! قبوله که ((لاکو)) فقیره ، صیادی می کنه ، اما از خوشگلی تو تموم مملکت ما لنگه نداره! یه دست لباس خوشگل بهش بده بپوشه ، تا بگم چه جور همه چشمهارو کور می کنه!...
-خوب برادرت چی گفت!...
همون حرف اولش رو زد گفت این لاکو قد و قواره خانواده ما نیس !...
-تو چی گفتی؟
-گفتم یا این لاکو یا مرگ!
قلب دختر جوان هر بار با شنیدن این شعار شتابی دیوانه وار تر می گرفت.
-پس خدا حافظ!...
جوانک رودسری به التماس افتاد:
-خداحافظی در کار نیس ،مگه نعشه منو از آب بگیرن!...
وحشت در چشمان سبز خورشید با حرکتی تند خودش را نشان داد.
-نه! تو را خدا اینجور حرف نزن ،دلم تو سینه می ترکه!...
***********************************************
یک هفته تمام محمد و برادرش در کشمکشی طاقت فرسا دست و پا می زدند و سر انجام برادر بزرگتر به همان نتیجه ای رسید که محمد از طریق عشق و علاقه جنون آمیزش به دختر ماهیگیر رسیده بود.
-خیلی خوب! لاکو رو برات می گیرم ولی نمی خوام انو بیاریش رودسر! یعنی یه چند ماهی تو همون ده نیگرش دار، وقتش که شد اونو یه جوری به فامیل نشون می دیم.
تصادفا دائی خورشید نیز شرطش همین بود. خواهر زاده ی من توی رودسر غریب و تنهاس! ما هم اینجا غریبیم! بگذارین همینجا بمونه !
اسماعسل برادر بزرگ محمد شم تجارت داشت. آینده عروس و داماد را در چایجان خیلی روشن تر می دید...
-خیلی خوب! بر برارم همین جا یه خونه می خرم، یه زمین هم بغل خونه که توش یه قهوه خونه امروزی بسازه اسمشو بزاره مهمان خانه محمد ، اوضاع داره زیر و رو میشه ،سیل کارگر و مهندس سرازیر منطقه شدن ،سر هفته حقوق می گیرن و باید یه جایی خرجش کنن .چه بهتر که توی مهمون خونه محمد خرجش کنن!...
دائی پرسید:
-محمد که قراره پشت اتول بشینه و میوه کشی کنه، چه جور می تونه با یه دست دوتا هندونه برداره؟ هم اتول راه ببره هم مهمون خونه!...
اسماعیل نگاهش را مستقیم در چشم خورشید دوخت...
-شنیدم لاکو خیلی زبر و زرنگه ! هر توری که به آب می اندازه پر برکت بالا می آد، چرا توی دریا دنبال روزی بره؟ تو مهمون خونه پول پارو می کنه! زن و شوهر با هم کار می کنن ، سر سال یا اتولشون دو تا میشه یا یه خونه بزرگ تو رودسر براشون می خرم.تمام !؟...
دائی هم نظر برادر محمد را تائید کرد.
-تمام.
وقتی که محمد و برادرش، چایجان را با قول موافق پشت سر گذاشتند دائی برای اولین بار به حرف آمد:
-حقا که ما دهاتیها عقل درست و حسابی تو کله مون نیس !چرا من یا همین برو بچه های چایجان بفکر نیفتادیم که یه قهوه خونه بزنیم و هفتگی کارگرا مهندسارا خودمون بگیریم؟
R A H A
10-07-2011, 08:41 PM
زندگی مشترک خورشید و محمد به سرعت شکل گرفت ، خورشید خیلی زود از قالب یک دختر فقیر و زحمتکش ماهیگیر بیرون آمد و به زنی زیبا و مدیر تغییر شکل داد. او حالا به جای صید ماهی، از ماهیگیران ماهی می خرید و مهمان خانه کوچک شوهرش را با کته ماهی و انواع خوراکی های محلی ، از مرغ ترش تا میرزا قاسمی تا باقالی قاتوق به شهرت رسانده بود ، سیل کارگر و مهندس و راننده بود که سرازیر مهمانخانه مهندس رودسری می شد و صد البته زیبایی چشمگیر و دلربائی های خورشید هم در جلب و جذب مشتریان بی تاثیر نبود و هر مسافری بر پایه ذوق و سلیقه خود افسانه ای درباره ی گذشته های خورشید برای دیگران نقل می کرد و قسم می خورد که خود شاهد تمام ماجرائی بوده که حالا برای مسافران عزیز نقل می کند! محمد نیز دو سه ماهه، اتول روسی خود را تحویل گرفت. هفته ای سه روز انواع محصولات کشاورزی منطقه از چای و برنج گرقته تا پرتغال و لیمو شیرین و مرغ و خروس و اردک وماهی را به رشت می برد و با جیب های پر پول به چایجان بر می گشت. حضور کارگران راه شوشه ، راهسازی و پل سازی نوعی شکوفائی اقتصادی در چایجان پدید آورده بود و کشاورزان و تولید کنندگان که به علت دوری راه تا رشت و استفاده از گاری ، محصولاتشان یا در طول راه خراب می شد یا روی دستشان می ماند محمد را از ته دل دوست داشتند و با اطمینان کامل محصولاتشان را برای فروش در رشت و سایر شهرهای استان در اختیارش می گذاشتند و جیب های محمد را از پول می ترکاندند! غیر از کارگران و مهندسین راه سازی، دلالان و میدانداران تهران نیز حالا با اتومبیل های دوج و فورد خود مستقیما برای خرید و پیش خرید محصولات برنج و چای به چایجان می آمدند و در مدت توقف مهمان خانه را رونق می بخشیدند .وقتی آخر هفته محمد و خورشید در آمدشان را از اتول و مهمان خانه رویهم می گذاشتند به شوق می آمدند و براستی نمی دانستند با این درآمد چه کار کنند! در همین زمان شعبه اداره شیلات نیز در چایجان برقرار و بر مشتریان ثابت و دائمی مهمان خانه نیز افزوده شد .حالا زندگی محمد و خورشید نیز غیر از گرمای عشق ، از تب داغ پول نیز می سوخت و محمد هروقت با اتولش به رشت می رفت بجای یک روز توقف ، دو روز و بعضا سه روز و گاهی بیشتر در آن شهر می ماند تا اندکی از وزن جیب های خود بکاهد!... برو بچه های زرنگ شهر رشت خیلی زود متوجه شدند که شکار چاق و چله ای به تورشان خورده و شبهایشان را می توانند با پول فراوانی که جوانک رودسری ولخرج از جیبش بیرون می ریخت بگذرانند. خیلی زود غیر از رفتن به کافه ها یا سفارش عرق روسی و خاویار و کباب بره ،تفریح تازه ای برای محمد جور کردند . خانه((حسین خان)) در رشت مرکز زنان زیباروئی که در بدام انداختن مردان جوان ولخرجی نظیر محمد ،صیادان ماهری بحساب می آمدند... تاخیرهای متوالی محمد ،بوی تن و بدن زن های هرزه خانه ((حسین خان)) بتدریج خورشید را نگران می کرد اما حرکات ماهیگونه جنینی که در شکم خورشید ظاهر شده بود او را مطمئن می ساخت که با ورود یه بچه خوشگل و مامانی به زندگی مشترکشان ،جوانک رودسری دوباره سر به راه خواهد شد .
محمد در برابر شنیدن خبر بارداری همسرش یکی دو بالانس زمینی زد و شب هنگام دوستان رودسری اش را به عرق خوری مفصلی دعوت کرد و همان شبانه برای تکمیل شادی اش ،همسر حوان و زیبایش را تنها گذاشت و یکسره تا رشت راند تا در خانه حسین خان در کنار زنان هفت خط آن خانه شادی اش را تکمیل کند.
صبحگاه وقتی خورشید به مهمانخانه آمد حال و هوای درستی نداشت . چشمان سبزش از شدت اندوه و گریه کبود شده بود. بینی اش تیر کشیده و زیر چشمش پف کرده و به زیبائی فرنگی گونه اش آسیب زده بود.
در بین مسافران و مشتریان مهمانخانه مرد نسبتا جوانی بود بنام آقا عبدا... . او سرگروه کارگران شوسه منطقه بود ،با کارگرانش به عدل و انصاف رفتار می کرد، می گفتند همسرش سر زا رفته و او برای فراموشی این حادثه تلخ ، شغل سرکارگری را انتخاب کرده است . او اولین مشتری آشنائی بود که با نگرانی متوجه تغییر شکل آشکار خورشید شد .
-خورشید خانم خیر باشه بارداری اذیتتون می کنه؟...
خورشید حوصله حرف زدن نداشت ، از هرچه مرد بود بدش می آمد، بنابراین سکوت کرد اما هر زنی بخصوص اگر هجده، نوزده ساله باشد و هر قدر خود دار ، به یک همدل و هم زبان نیازمند است. دختر ماهیگیر جز دائی کم حرفش، کدام گوش شنوائی برای درد و دل کردن می شناخت؟ آقا عبدا... بتدریج برای خورشید سنگ صبور شده بود و انصافا تلاش می کرد تا خورشید برای گذران زایمان ( که عبدا... خاطره بدی از آن داشت ) کمتر از بی وفائی محمد رنج بکشد .
************************************************
در همین روزها بود که محمد را به سربازی خواندند . خورشید وحشت زده شد ، اگر محمد سربازی برود و او در غیاب شوهر ، بچه اش را به دنیا بیاورد چه کسی مهمانخانه را اداره می کند؟ خرج و مخارجشان از کجا در می آید؟ آقا عبدا... به خورشید توصیه کرد که به اداره نظام وظیفه مراجعه و تقاضای کفالت کند .عبدا... به او گفت که اگر به اداره نظام وظیفه رودسر برود و مدعی شود که دارای بچه ای دوساله است و یک بچه هم در راه دارد ،حتما شوهرش را معاف می کنند.
-ولی من که بچه دوساله ندارم!...
-اگه بتو گفتن بچه را بیار ببینیم ، دست یکی از بچه های آشنا را بگیر و ببر اداره نظام وظیفه بگو بچه منه!...
خورسید به اداره نظام وظیفه رودسر رفت ،دایتان ساختگی آقا عبدا... را موبمو برای افسری که از تهران آمده بود تعریف کرد و افسر به او گفت:
-خانم بچه تونو بیار اینجا ، اگه این طور که میگین دوسه ساله باشه شوهرتون رو معاف می کنم...
خورشید به خانه بازگشت و دست احترام دختر سه ساله دائیش اش را گرفت و دوباره به اداره نظام وظیفه برگشت .
-جناب سروان اینم دخترمون می فرمائید چه بکنیم؟...
افسر پرسید شناسنامه بچه رو آوردی؟..
-ما دهاتیها با کدوم حال و روز برا بچه مون شناسنامه بگیریم !...
در آن سالهل سکنه روستا چنان در بند گرفتن شناسنامه برای فرزندان خود نبودند ، همینکه به سبک و سیاق اجدادشان ، اسم نوزاد را پشت قرآن می نوشتند، برایشان کافی بود .افسر جوان تهرانی هم این موضوع را خوب می دانست.
-خیلی خوب خانم ! بچه را ببر اداره ثبت احوال براش شناسنامه بگیر و بیار اینجا ،شوهرتو معاف کنم.
خورشید خود را با عجله به عبدا... رسانید !...
-من از کجا بدانم که بچه خودم دختره ؟...
آقا عبدا... خندید...
-شما دهاتیهی چقدر ساده این!... وقتی بچه ات بدنیا اومد اگر پسر بود براش یه شناسنامه جدید می گیری... اگه دختر بود همین شناسنامه تو دستته!
خورشید هم خندید...
-ای بابا !کی حوصله داره برای بچه تازه شناسنامه بگیره، همینکه می گیرم براش نگه می دارم.
بدین ترتیب ،فرزندی که هنوز چند ماهه در شکم خورشید وول می زد صاحب شناسنامه ای شد که نامش در شناسنامه (( احترام )) و تاریخ تولدش 1309 ثبت شده بود در حالیکه دختر واقعی خورشید در سال 1312 متولد شد.
R A H A
10-07-2011, 08:42 PM
حالا خور شید و محمد یکی از بزرگترین موانع زندگی پیش رویشان ،یعنی خدمت سربازی را پشت سر گذاشتند بی آنکه ترس از بیکاری و بی پولی آزارشان دهد. خورشید روز به روز سنگین تر می شد و کم تر به مهمانخانه سر می زد. اغلب از محمد می خواست که بی جهت در رشت نماند و مهمانخانه را اداره کند اما محمد بیست ساله و جوان از رشت دل نمی کند ، عشق خورشید دیگر در قلبش هیجانی نمی انداخت ، به خاطر عشق به خورشید تهدید نمی کرد که خودش را در دریا غرق می کند ،در شهر رشت دختران آماده ازدواج ،زنان جوان شوهر مرده چون کهکشانی بالای سر محمد حلقه زده بودند .محمد تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده بود ، وقتی عاشق خورشید شد هرگز فکر نمی کرد در شهر رشت صدها خورشید در حال نور پراکنی هستند .او فقط یکبار ، آنهم با برادرش به رشت رفته و بعد از معامله مقادیری برنج که با گاری همراه برده بودند ، به رودسر بازگشته بود اما حالا رشت به یک شهر بزرگ و پر جنب و جوش مبدل شده بود ، ساختمان های زیبای شهرداری و بانک و سایر ادارات دولتی ، سبزه میدان و خیابانهائی که نام پادشاه را بر دوش می کشید با اتومبیلهای گرانقیمت چشم هر بیننده ای – حتی شهری ها را هم از تعجب خیره می کرد. یک سینما، دو تئاتر ، نام شهر رشت را نسبت به بیشتر مراکز استانهای کشور بر سر زبانها می انداخت. جوانک رود سری بی توجه به فرزندی که در راه داشت و دل نگرانی های همسر زیبایش خورشید ، اینک در این شهر بزرگ، صدف بسته زندگی اش را شکسته و به کامجوئی ها و لذت طلبی های بیحساب و کتاب مشغول بود .
سرانجام خورشید در یک بامداد بهاری ، در حالیکه کارگران بومی در باغ چای مشغول چیدن چای بهاره بودند و عطر و بوی بوته های چای در تمام فضای دهکده شناور بود ، یک دختر نرم و نازک با پوستی گندمگون ،چشمانی بسیار درشت و آبدار، موهای بلند و مشکی افتاده بر شانه به شوهر همسن و سالش هدیه کرد .محمد که مست و خمور از شهر رشت به چایجان بازگشته بود کنار دخترش دراز کشید و پس از آنکه مدتی خیره خیره دختر را کاوید، از ته دل گفت :
-تی ره قربان (( کُر)) ، تو شوکا نباشی؟... (قربان تو دختر بشوم تو شبیه آهو هستی؟)
خورشید شگفت زده پرسید:
-دخترمون رو چی صدا زدی!...
محمد با صدای بلند گفت :
-شوکا!... به چشمانش نگاه کن، درشت و کشیده تا نزدیکی گوشاش !عینهو یه شوکا ( آهو ) ...
با اینکه خورشید از پدر و مادری آذری متولد شده بود اما طی سالها زندگی در چایجان به لهجه گیلکی آشنا بود و او نیز این نام را برای دختر زیبا و نوزادش پسندید و نام شناسنامه ای او را با سه سال سن ، در بایگانی ذهنش جا داد.
********************************************
شوکا هنگام تولد از سلامت کامل برخوردار بود .برخلاف بسیاری از نوزادان در لحظه تولد هیچ سر و صدائی راه نینداخت. قابله به خورشید گفت، عجب بچه صبوری خدا حفظش کند!... اغلب ساعت ها در گهواره اش می خوابید و در بیداری با چشمهایش حرف می زد ، خط سیر مادررا تعقیب می کرد و زود تر از هر دختر بچه ی دیگری لب به لبخند گشود. رشد جسمانی شوکا هم سریعتر از همسن و سالانش بود. وقتی دو ساله شد سر و گردنی از همسن و سالانش بلندتر بود .خیلی زود زبان باز کرد و زودتر از آن شیرین زبانی می کرد.
در نخستین روزهای تولد شوکا این احساس آرزومند در خورشید قوت گرفته بود که محمد بخاطر شوکا دست از عیاشی ها و ولگردی هایش در شهر رشت بر می دارد اما بسیاری از آرزوها در نطفه باقی می مانند و هرگز به شکوفه و غنچه مبدل نمی شوند. محمد نه تنها آرام نمی گرفت ، بلکه با امید به اینکه خورشید با داشتن فرزند ،زیاد به پرو پایش نمی پیچد ، بیشتر در کامجوئی هایش غرق بود ، حالا گاه غیبت هایش به دو هفته می رسید، هر چه در می آورد ، به پای زنان و دخترانی می ریخت که یک لحظه راحتش نمی گذاشتند ، در برابر ،خورشید روز به روز دلسردتر و پژمرده تر می شد . وقتی محمد از سفر می آمد دعوا و بگو مگو هر لحظه و هر بار بیشتر اوج می گرفت ، دختر ماهیگیر از آن دختران روستائی نبود که در برابر مردش سر تسلیم فرود آورد و به این دل خوش کند که بالا خره یک روز سر شوهرم به سنگ می خورد و سربزیر می شود . خورشید حق خود را در زناشوئی می طلبید! ((تو کار می کنی من هم با داشتن بچه کار می کنم منتی هم سر هم نداریم ولی من شوهرم را به دیگران نمی دهم . اگر مال دیگرانی برو که هرگز برنگردی.. ))
محمد هر بار عصبا نی تر خورشید را ترک میکرد و دوباره به آغوش زنان خانه (( حسین خان )) باز می گشت و در مستی و بی خبری همه چیز را فراموش می کرد.
خورشید آسمان زندگی اش را به فراموشی مطلق می سپرد .در همین شرایط عبدا... سرکارگر راهسازی شوکا را در بغل می گرفت ،با او بازی می کرد و به او دلداری می داد...
یک روز که خورشید از غیبت سه هفته ای محمد به تنگ آمده بود گفت:
-می خوام از محمد طلاق بگیرم!...
عبدا... ابروانش را بالا داد :
-چی گفتی؟!...
-هیچی با این وضعی که می بینم دیگه آدم بشو نیس!... بالا خره یک روز ما هم از هم جدا میشیم، چرا حالا نه؟...
فردا که صاحب سه چهار تا بچه شدم دیگه نمیتونم ازش جدا بشم!...
پایان فصل((2))
R A H A
10-07-2011, 08:42 PM
فصل((3))
خورشید در کنار دختر نازدانه اش شوکا که چند ماهه شده و کون خیزک می کرد چرخ های زندگی را در دستهای قدرتمند خود می گرداند.او همانقدر که در امور زندگی و چرخاندن مهمانخانه مسلط و متکی به نفس بود که در کار ماهیگیری یک سر و گردن از همکاران مردش بالاتر نشان می داد اما غیبت های متوالی و اغلب طولانی شوهرش محمد، یکی یکی گلهای باغ عشقش را به تاراج می برد . حالا همه راننده ها و مسافران آشنا که از چایجان می گذشتند از هرزگی های شوهر جوانش ، داستانهای دروغ و راست سر هم می کردند و دلش را به درد می آوردند .بسیاری از آنها کفتارهائی بودند در انتظار تنها ماندن شکار! حیف این دختر تازه سال و خوشگل نیست که نصیب گرگ بیابان شده؟ خودم می گیرمش و می برمش!...
عبدا... بیشتر به خورشید نزدیک شده بود و تلاش می کرد با وجود کودکی چون شوکا، زندگی این زن و شوهر جوان از هم نپاشد . (( اما اگر قرار است این زن و شوهر از هم جدا شوند من نمی گذارم این طلای ناب بدست نامحرم بیفتد!... ))
************************************************** ************
زندگی در میان امواج دریا ، به خورشید صبوری آموخته بود . شاید این ماهی شیطان و زیرک به طور نزدیک شود ،آن وقت تورش می کنم!... با محمد کج دار ومریز رفتار می کرد تا اینکه یک روز شاگرد راننده اتول معلوم نبود روی چه انگیزه ای ، از سیر تا پیاز زندگی محمد را در شهر رشت برای خورشید بازگفت و خورشید جسور و شجاع دیگر نتوانست بیش از آن خود را تحقیر شده ببیند . تا سر شب اشک ریخت ، اندیشید ، برابر آینه ایستاد ،خورشید را در آینه حقیقت یاب زیر و رو کرد .می خواست بداند چه چیزی کم دارد که محمد آن را در نزد زنان دیگر جستجو می کند .غریزه تاریک اندیش خشم و حسادت در تن و بدن آن زن جوان که کمتر مردی قدرت نگاه کردن در چشمان سبز زیبایش را داشت ، سر بر افراشته بود. خود خواهیها و غرور یک زن وقتی در درونش سر بر می دارد،دیگر منطق پذیر نیست .
خورشید که در برابر خشم ویرانگر دریا هم هیچوقت کوتاه نیامده بود چرا باید لگدمال مردی شود که روزی عاشقش بود و برای تصرف او، حاضر بود خودش را در دریا قربانی کند؟...
هنوز هم وقتی قدم به محوطه مهمان خانه می گذاشت دریچه هیچ چشمی بی اعتنا به رویش بسته نمی شد و هیچ قلبی نبود که برای او به فریاد و فغان در نیاید.بارها مهندسان جوان راهسازی به او ابراز عشق کرده بودند...
(( خورشید بیا از این شوهر عیاشت طلاق بگیر !خودم تو را می گیرم و روی تخم چشمم می گذارم !... تخت گاه تو تهران است نه این دهکده و این مهمانخانه کارگری!... )) و خورشید هر بار در برابر چنین پیشنهاد های وسوسه انگیزی، خون عشق به شوهر و فرزندش را در رگهایش به جوش می آورد و با بی اعتنائی پاسخ می داد:
( (شاه من ،تخت گاه من، شوهر من است! ))
اما حالا پس از شنیدن آن قصه های نفرت انگیز و پر از رسوائی و بوی گند زنان هرجائی دیگر حاضر نبود یک کلمه از پادشاه قلب خود بشنود !... (( از امشب یا هر شبی که او به خانه بیاید بستر من دیگر پذیرایش نیست.)) او دوباره همان دختر ماهیگیری بود که روزی اش را با چنگ و دندان از دهان کوسه ها بیرون می کشید! ...
خورشید بر سر قولی که آن شب به خود داده بود ایستاد . در بازگشت محمد از سفر رشت ،بسترش را جداگانه انداخت و وقتی محمد از او علت را پرسید فقط یک جمله کوتاه بر زبانش غلتید:
-تن تو بوی هرزه هارو میده! من از این بر و بو متنفرم!...
محمد تمامی داستان را تا صفحه آخرش خواند. راننده سخن چین را از اتومبیلش بیرون انداخت اما هرگز نتوانست قلب یخ زده خورشید را دوباره گرم کند .
با هم زندگی می کردند اما هر کدام هزاران فرسنگ دور از هم ! اختلاف خود را پیش روی مردم پنهان می داشتند اما یک جفت چشم ، چشمان آقا عبدا... سرپرست کارگران راهسازی با تیزهوشی و آگاهی پرده سکوتی را که آن دو بر زندگی خود کشیده بودند می درید و عمق فاجعه را می دید.
سرانجام آقا عبدا... فرصتی مناسب یافت.
-خورشید باز هم که تو غمگینی! توی خودتی !... یادمه روزای اولی که به چایجان آمده بودم مثل بلبل چهچه می زدی، مثل پروانه ها از این شاخ به اون شاخ می پریدی. راه نمی رفتی پرواز می کردی .حرف نمی زدی آواز می خواندی . من غریبه وقتی می دیدم بین زن و شوهر جوونی اینهمه عشق می جوشه و قل قل می زنه از نه دل خوشحال می شدم اما حالا چی ؟ اون صورت قشنگت پر از غبار غمه ! لبات نمی خنده ، پاهات شل و وارفته س ! دیگه چه اتفاقی افتاده ؟ ...
خورشید نمی دانست در زیر و بم امواج صدای آن مرد چه افسونی نهفته است. گرم و مهرآمیز بود ، به او جرات می داد تا دیوارهای سکوت را بشکند و رازهای دلش را بگو ید.
-یه مرتبه دیگه هم به شما گفتم نمی تونم ادامه بدم ! ما مردم کوهستان غیرت داریم ، تعصب داریم. از دوروئی و دروغ بیزاریم . به سفارش شما خیلی سعی کردم پسره را بسازم اما نشد که نشد ! ... تصمیم قطعیه ! مهرم حلال جونم آزاد ...
R A H A
10-07-2011, 08:42 PM
خورشید بی صبرانه منتظر بازگشت محمد از رشت بود . سفر آخری ، بیشتر از همیشه طول کشیده بود .یک ماه تمام از او خبر نداشت، محمد حالا از گروه زنانی که در شهر رشت گرداگردش را گرفته بودند ،زنی را برگزیده و همه ی نیروی جوانی اش که دو سال پیش برای تصاحب قلب خورشید به کار گرفته بود حالا روی آن زن متمرکز کرده بود .این زن تصادفا الگویی از خورشید بود .همان چشمان سبز و کشیده، همان پوست سپید و نرم لغزان ،همان موهای فندقی رنگ که تا پشت کمرگاهش می رسید ، قدبلند اما کمی پر گوشت تر و دهسالی از محمد و خورشید بزرگتر! در بیست سالگی به خانه ی شوهر رفته بود و در بیست و پنج سالگی طلاقش را با ضرب و زور گرفته و آزاد و بی خیال بر هر شاخساری می نشست و زود بر می خاست .همه ی تجربه ی زنان سرد و گرم چشیده را یکجا در خوش جمع کرده بود . مردان را چون کودکان بازیچه می کرد ،چون عروسک خیمه شب بازی در دستهایش می چرخاند و حکم قتلشان را صادر می کرد! چه بسیار مردانی که به امید تصاحب زن، هستی خود را یکجا بر باد داده بودند ،و خودشان را روی دست و پایش می انداختند و برای ذره ای محبت التماس می کردند اما او سنگدلانه با نوک پا آن مردان حقیر و کوچک شده را به کوچه پرتاب می کرد. این زن که مردم رشت او را فخری می نامیدند محمد را یافت ،نشان کرد و با حیله گری های زن سی ساله ای که در بازی با احساسات مردان ، کارکشته و تجربه دیده بود ، به دام خود کشید و هنوز یک هفته ای از آشنائی شان نمی گذشت که محمد همه زنان و دخترانی که پیرامونش حلقه زده بودند از خود راند و یکسره تسلیم عشق فخری شد .کودکی شده بود در آغوش زنی پر تجربه! هم قلبش را از عشق خورشید و شوکا خالی می کرد وهم جیب هایش را و هرگز او را سیراب عشق خود نمی کرد. او می دانست که پسرک در عاشقی ، مجنونی است صحرا گرد! هرچه تشنه تر ،شیداتر!... محمد در بند و گرفتار عشق فخری التماس می کرد محبت می طلبید اما فخری می خندید و می گفت:
-(( می بینی محمد چقدر خواستگار دارم !... حاضرند هرچه دارند به پایم بریزند تا لبخندی از من به سوغات ببرند .تو که هنوز دهانت بوی شیر می دهد. ))
محمد التماس می کرد، زار می زد و سر انجام یک روز به پای فخری افتاد...
-من باهات ازدواج می کنم !...
-تو زن و بچه داری !..
محمد فریاد کشید :
-اونارو نمی خوام ! نمی خوام ! بدون تو می میرم !...
فخری نگاهی خریدارانه به سراپای جوان رودسری انداخت ،پسرک خوشگل بود ، جوان بود، خیلی از دختران و زنان رشت خاطرش را می خواستند .پول هم که خوب در می آورد. (( دست به جیبش هم که خوب است بلدم چه جور بازیش بدم ،پس انتخابش می کنم.))
-بسیار خوب! برو زنتو طلاق بده بعد مرا ببر سر خونه زندگیت !
محمد دست و پا زنان در رویای متلاطم جنون عاشقی به چایجان برگشت . دلش و زبانش جز فخری هیچ چیز نمی خواست ،نه زنش را می دید نه بچه اش را، حس می کرد سالهاست از آنها دور شده! حرف آخرش را چند شب پس از بازگشت به خورشید زد :
-همینم که هستم ! اگه نمی خوای برو خونه دائیت ! تور بنداز ماهی بگیر! ...
خورشید، میوه عشقش را بغل زد و رفت کنار دریا نشست .دومین بهار زندگی زناشوئی اش بود . هوا لطیف و معطر بود . ساقه های سبز چای قد کشیده بودند. درختان باغ های میوه ، عطر و رنگ و شکوفه هایشان را سخاوتمندانه به چشم عابران می کشیدند. خورشید به دریا نگاه کرد که آن روز مثل استخری آرام و فیروزهای رنگ بود . دلش می خواست با دریا حرف بزند ، از پانزده سالگی دریا با او آشنا بود، زبان هم را می فهمیدند ... (( دیدی دریا این پسرک رودسری چه جور منو از تو گرفت و حالا دوباره داره منو به تو برمی گردونه ؟... می بینی مردا چقدر بدن !... چه طور با دل دخترای بیچاره بازی می کنن و وقتی داد دل گرفتن ولشون می کنن ! ))
صدائی از پشت سر بلند شد .
-خورشید ! همه مردا اینطر نیستن ،من دهسال کنار زنم موندم ،سرطان زن منو با خودش برد وگرنه من هیچوقت تنهاش نمی ذاشتم...
خورشید صاحب صدا را شناخت .عبدا... مرد سی و چند ساله ای که مدتها تنها مونس و غمخوارش شده بود.
-آقا عبدا... میگی چیکار کنم ؟ با این بچه چه خاکی بسرم بریزم ! ...
عبدا... در فاصله یک متری او خودش را روی شنهای ساحل رها کرد .آبی نرم دریا، در او احساسی را شکوفا می کرد که مدتها آن را در دلش پنهان داشته بود .
-بذار بهت حقیقتو بگم! هفته پیش رفتم رشت نه اینکه برم جاسوسی شوهر تو بکنم، اداره کل شوسه منو احضار کرده بود .بعد از آنکه کارم تو اداره تموم شد گفتم برم به بینم این پسره چه می کنه؟ تا چه اندازه حرفائی که پشت سرش می زنن درسته ! یه طرفه به قاضی نریم . برو بچه های اداره شوسه کمکم کردند. آدرسشو توی خونه زنی پیدا کردم که اسمش فخریه!...
خورشید از شنیدن نام فخری منقلب شد ، این نام، دینامیتی بود که کارگران جاده سازی توی شکم تپه ها و کوهها می گذاشتند. گرمپ! وتپه را به هوا می فرستادند. حالا این خورشید بود که مانند تپه های دینامیت خورده ، هزار تیکه شده و در هوا معلق می زد!...
عبدا... نگران شد.
-تو اون زنو می شناسی؟
خورشید به خاطرش آمد که چند روز پیش زنی همرنگ و همشکل خودش ، ولی دهسالی پیرتر قدم به مهمانخانه گذاشت .طوری نگاه می کرد که انگار مشتری خرید مهمانخانه است .از صبح تا عصری نشست و مرتبا چای و غذا خواست و توی نخ او رفت . وقت رفتن ، صورتحسابش را توی صورتش پرتاب کرد و گفت : یادت باشه ! اسم من فخریه !...
خورشید از یاد آوری این خاطره مثل پلنگی غرید :
-تف به صورتت ای رودسری بی وفا ! ...
اشک به نرمی از شیار دو سوی بینی کشیده خورشید فرو می ریخت ، نسیم خنکی که از روی دریا برمیخواست ، نمی توانست تب شکست و تحقیری که بر تمامی رگ و ریشه این ماهیگیر آشنایش افتاده بود کاهش دهد.
عبدا... پرسید :
-پس تو هم این زنیکه را دیدی ؟... پتیاره ای هفت خطه ! دلم برا جوانی محمد میسوزه ! ...
خورشید با غیظی که هرگز در او فرصت خودنمائی نیافته بود از ته دل فریاد زد :
-یه لحظه هم باهاش نمی مونم ! بچش هم پرت می کنم جلوش .
آرزوی محمد هم همین بود. ورشید را طلاق بدهد و فخری را که حالا همه عشق و زندگی اش شده بود، بجای خورشید بر تخت قلبش بنشاند... پسرک رودسری بی تجربه و خام بود . فاصله سنی اش را با فخری به حساب نمی آورد ، و به قول و قرارهایش به خورشید اهمیتی نمی داد. یادش رفته بود که دو سال پیش ،بسیار جدی به خورشید و خانواده اش در رودسر می گفت اگر با ازدواج من مخالفت کنین خودم را توی دریا غرق می کنم !
************************************************** ****************
مراسم طلاق به سرعت برگزار شد. در آن سالها که تازه پنج شش سال از تغییرات تازه در ایران می گذشت ، هنوز مردان مانند اجداد خود در ارتباط با همسرانشان ،از اختیارات بی چون و چرائی برخوردار بودند .با اینکه نظام جدید حکومتی سعی می کرد مدل و الگو زن و شوهری غربیها را جانشین نظام قدیمی مرد سالاری کند اما هنوز در خود تهران هم پایتخت که پایتخت بود برای جا انداختن بعضی برابریهای زن و مرد با دشواری ها روبرو بود .تکلیف روستا که دیگر روشن بود.
فخری درست پشت در اتاق پیشنماز محله نشسته بود و لبخند پیروزی بر لب منتظر خروج محمد و خورشید از اتاق پیشنماز بود. حالت کفتاری را داشت که منتظر بود شکار زخمی از پناهگاهش خارج شده تا بر پشتش بجهد ! درست چهره کسانی را داشت که از درد و رنج دیگران لذتی ناشناخته می برد .دلش می خواست وقتی شوکا را از مادرش جدا میکند، تمام خط و خطوط رنج مادری بهنگام جدائی از فرزند را تماشا کند و فریاد شادی بکشد . بعضی ها که فخری را از نزدیک می شناختند بارها او را دیده بودند که بچه های محله را عمدا با لگد و مشت و فحاشی از جلو خود فراری می داد .می گفتند چون پنج سال ازدواج اولش نتوانسته فرزندی بدنیا بیاورد و شوهرش به همین دلیل او را طلاق داده ، نسبت به هرچه نامش بچه و اولاد بود حساسیت داشت .حتی نسبت به بچه گربه ها بیرحم و سنگدلانه رفتار می کرد!
وقتی خورشید با شوکا یکساله در بغل ،باتفاق محمد از اتاق پیشنماز بیرون آمد ، فخری بدون اجازه و اشاره محمد پاهای بچه را گرفت و از بغل خورشید بیرون کشید . هدفش این بود که با گرفتن بچه از خورشید ارتباط آنها را به کلی قطع کند .
-بده ش به من! دختر دهاتی که لیاقت بچه نداره ! ...
خورشید چنان غمگین و آشفته بود که در آن لحظه حوصله هیچ کشمکشی را نداشت . او می خواست در سکوت ، عشق مرده اش را تشییع جنازه کند . او یکسره از همانجا به خانه دائی اش رفت ، در آنجا بود که متوجه از دست دادن فرزندش شد . می خواست برود و پاروی ماهیگیری دائی اش را بردارد و بر سر آن زن فرود آورد و بچه اش را از او پس بگیرد اما دائی سد راهش شد .
خورشید از ته دل می گریست .
-خورشید بچگی نکن پدر بالای سر بچه ته، اما یه زن بیوه با یه بچه ، دیگه بخت ازدواج نداره!... تو خیلی جوونی ، دوباره باید ازدواج کنی . این بچه مانع ازدواجت می شه ! هیچ مردی حاضر نیست بچه مرد دیگه ای رو تو زندگیش تحمل کنه ، مثل خار تو چشم و چارشون می ره! ... تو که نمی خوای تو بیست سالگی برای همیشه بیوه بمونی ؟ ... اون پسره قدر تو را نشناخت، پول خیلی زود مستش کرد ، ولی از همین حالا خیلی ها دنبالتن که باهات ازدواج کنن !...
خورشید آنقدر گرم حادثه بود و نفرت از محمد آزارش می داد که به توصیه های دائی اش گوش داد و آرام شد ،اگر چه دلش در همان لحظه برای شوکا تنگ شده و با تمام وجود فرزندش را می خواست .
-ولی دائی من شنیدم اون اصلا تو زندگیش بچه دار نشده ! نمیدونه با بچه چیکار بکنه ؟ کی موقع شیر دادنشه! باید بخوابه؟ اگه بچه دلش درد گرفت چیکار باید بکنه!...
دائی باز هم سعی می کرد خواهر زاده اش را آرام کند.
-خورشید ! بگذار اون زنیکه گرفتار بچه داری بشه و بفهمه بچه داری یعنی چه؟ .. تا حالا مفت خورده و مفت چریده ، دمبشو پروار کرده و به این و اون نشون داده ، باید بفهمه خراب کردن زندگی دیگرون یعنی چه ؟...
R A H A
10-07-2011, 08:42 PM
از فردای روزی که خورشید از محمد رودسری جدا شد ، آقا عبدا... هر روز به خانه دائی اش می رفت. عبدا... همسن و سال فخری بود . اگر سن بالای آن زن برای ازدواج با یک پسر بیست ساله مضحکه مردم بود اما سن و سال عبدا... که تقریبا با فخری یکی بود برای ازدواج با یک زن بیست ساله کاملا مناسب بنظر می رسید .آقا عبدا... چند سال پیش همسرش را از دست داده بود و سه فرزند از همسر قبلی اش داشت که نزد مادر بزرگشان زندگی می کردند . او در تمام این سالها به عشق اول خود وفادار مانده بود ولی حالا تمام زندگی اش شده بود خورشید ، او به لیاقت و وفاداری خورشید در آمد و رفت هایش به مهمانخانه ، ایمان و اطمینان یافته بود . بارها دیده بود که مهندس جوانی به این زن ابراز عشق می کند اما خورشید دست رد به سینه اش زده و حتی تحقیرش می کرد . برای یک دختر ماهیگیر که در سراسر عمر زندگی فقیرانه ای داشته ، چنان مناعت طبعی از دیدگاه آقا عبدا... ستایش آمیز بود . این زن کسی نیست که اگر مردی را به شوهری قبول کرد ، دست به خیانت و رسوائی بزند .
آمد و رفت عبدا... به خانه دائی هیچ روزی قطع نمی شد ، خورشید هم که مدتها بر اثر رنجش های ناشی از خیانت شوهر ، پشت کوه ها پنهان شده و از خود غافل مانده بود دوباره جان تازه ای گرفته بود . سرخ و سپید ، چشمهای سبزش دوباره نور باران ، یاخته های تن و پیکر جوانش گل انداخته و خوشبو ، و در بهار آن سال که زیباتر و پر بارتر طلوع کرده بود ، دلرباتر و جذاب تر از همیشه به نظر می رسید .
خورشید از آن دسته زنان نبود که شکست در ازدواج اول ، او را از دل و دماغ بیاندازد . زنی بود که دست مایه زندگی اش شجاعت بود و دریا دلی. همانگونه که هیچگاه در تور اندازی و ماهیگیری شکست را نمی پذیرفت ، در شرایط تازه زندگی هم خود را شکست خورده نمی دید مخصوصا که آقا عبدا... با مهربانی و تجربه ای که از ازدواج اولش داشت ، به سرعت قلب رنجیده اش را گرم و آماده پذیرش یک زندگی مشترک تازه کرد .
************************************************** ********
سه ماه بعد خورشید ، خیلی ساده به عقد و ازدواج عبدا... درآمد و زندگی تازه ای در چند کیلو متری چایجان شروع کرد . خالی از هر دغدغه خاطر و سرکشی های شوهر سابقش محمد! عبدا... از همان نخستین روز ازدواج با خورشید به این فکر افتاد که باید آینده ای محکم و استوار برای همسر زیبایش تدارک ببیند . اندک پس اندازی از خدمت در اداره راه شوسه داشت و با اتکا به همین پس انداز مختصر ، از کار دولتی استعفا کرد و وارد کار آزاد شد . مملکت در حال دگرگونی بود . آدم های باهوش می توانستند از تحولات و تغییرات تازه به نفع خود بهره بگیرند .عبدا... در اولین گام زمینی خرید برای ایجاد باغ میوه .
-ببین خورشید من دیگه نمی خوام یه شب هم بی تو سرمو رو بالش بذارم!... شغلم را سه طلاقه کردم تا هیچ وقت زنمو طلاق ندم !...
خورشید از ته دل خندید . عبدا... به راستی عاشقانه دوستش داشت .آنچه محمد بعد از ازدواج از او دریغ داشته بود حالا عبدا... که او را همیشه آقا عبدا... می کرد بعد از عروسی هر روز با حجم بیشتری نثارش می کرد.
-خوب آقا عبد ا... تو می گی چه کنیم ؟
-دوتائی اول بیل برمی داریم می افتیم به جون زمین ، یه باغ پرتقال و نارنگی می زنیم . بعدش می ریم سراغ شالی و باغ چای ، اگه تو همین طوری که حالا هستی دوستم داشته باشی یه وقت دیدی شدیم یه خرده مالک درست و حسابی !...
آقا عبدا... با مهندسین تازه فارغ التحصیل اروپا و ایران کار کرده بود و مانند آنها بسیار مودبانه حرف می زد...
خورشید هنوز هم دختر ماهیگیر بود و مثل ماهیگیران سخن می گفت .
-تورو پهنش کن آقا عبدا... ! خدا قوت ! ...
و با این سخنان دلگرم کننده بود که زن و شوهر زندگی تازه را آغاز کردند . آقا عبدا... آنچنان عشق و علاقه ای به همسر جوانش ابراز می کرد که خیلی زود دلتنگی های خورشید در فراق شوکا را به پس ذهنش راند و به این ترتیب یک زندگی تازه و شیرین جای زندگی کهنه و تلخ را گرفت . کاری که انسانها در طول میلیون ها سال حیات بر روی کره زمین مرتکب شده و می شوند اما عبدا... سه فرزند داشت که در خانه مادربزرگشان زندگی می کردند و مخارجشان را تمام و کمال می داد . خورشید وفاداری شوهرش را نسبت به فرزندان پذیرفته بود و گاهی خودش می رفت و بچه ها را به خانه می آورد . در آن زمانها بود که به یاد شوکا می افتاد ،قلبش فشرده می شد و به رو آسمان می گفت :
-خدایا! من به بچه های این مرد عزیز می رسم تو هم به شوکای من !
************************************************
در این میان فخری به هیچیک از قواعد بازی خانوادگی تن نمی داد . نه رحمی و نه مروتی ! انباتی بود پر از تجربه های شخصی و تجربیاتش را فقط در حفظ منافع خودش به کار می گرفت . منافع شخصی او هیچ گونه اصول اخلاقی مرسوم را نمی پذیرفت . (( برای حفظ خودم هر مانع شرافتمندانه و غیر شرافتمندانه را از سر راه برمی دارم! ))
شعارش این بود : (( اول خودم ! وسط خودم ! آخر خودم! ... )) با چنین خلق و خوئی که این زن سی ساله سبز چشم از خودش بروز می داد محمد ، دوباره به خانه ((حسین خان )) در رشت پناه برد اما این بار نه بخاطر عیاشی و هرزگی ، بلکه برای فراموشی خاطرات قشنگ زندگی اش با خورشید به آنجا می رفت . اگر خورشید خیلی زود ،سه ماه بعد از جدائی،ازدواج نکرده بود ، محمد دوباره به سوی خورشید بازمی گشت اما وقتی یابنده گنجی چون خورشید ، آن را به گوشه ای پرت می کند و میرود ، جویندگان واقعی گنج حتی یک لحظه هم درنگ نمی کنند، گنج را برمی دارند و آن را در مطمئن ترین و امن ترین نقطه زندگیشان از چشم نامحرم و یا از دید کاشف اولیه اش پنهان می دارند . محمد تازه می فهمید چه گنجی را با ناپختگی و خامی جوانی از دست داده و زنی را جانشین کرده است که هم بدزبان و بدرفتار است و هم در نقش اربابی ستمگر و جبار از همان نخستین روزهای ازدواج بر او حکومت می کند . رفتار های تند و تیز فخری با فرزندش شوکا را نیز نمی توانست تحمل کند . بچه هفت ،هشت ماهه را مانند توپی روی زمین پزتاب می کرد ، نه به فکر خورد و خوراکش بود و نه اندیشه حفظ سلامتی اش را داشت .بقول قدیمی ها ، شوکا عمرش به این دنیا بود وگرنه باید در همان هفته اول زندگی در کنار فخری عمر کوتاهش به آخر می رسید .محمد در خانه (( حسین خان )) برای فراموشی اشتباه عظیم زندگی اش به تریاک پناه برد و روزی چند پاکت سیگار هم می کشید و در گوشه ای یله می داد و با چشمان خود می دید که فخری سی ساله چشم سبز ، چگونه خانه و مهمانخانه اش را یکجا قبضه کرده و رفتارهای تحکم آمیز و ارباب مابانه اش ، کارگران را بستوه آورده است . در چنین شرایط دردناکی که زندگی تازه، محمد را در پنجه های پولادینش به هم می فشرد ،خانواده محمد نیز علیه او شوریدند ،برادرش اسماعیل که در آغاز ازدواج محمد را با خورشید نمی پذیرفت ،حالا از اینکه محمد زندگی همسر و فرزندش را تباه کرده بود ،ناراضی و از حضور فخری در زندگی محمد بیزار بود. وقتی محمد پیش برادرش رفت تا درد دل کند و راه چاره ای بیابد برادرش سر او داد زد :
-تو خیال می کنی ما نمی دانیم این زن چه سابقه زشتی داره !...
خانواده ، بجای اینکه محمد را در پناه خود گرفته و فخری را به ترتیبی از زندگی اش جدا کنند ،بتا یک مهر باطل شد او را از خود راندند و این ضربه آخری بود که او را بکام سیاه دود انداخت و هر شب برای فراموشی خورشید که یک لحظه از ذهنش جدا نمی شد ، بقول خودش تا خرخره عرق می خورد و در بی خبری ، از همه جا بی خبر می ماند.
R A H A
10-07-2011, 08:43 PM
در همین شرایط دردناکی که محمد در دنیای بی خبری سیر می کرد ،شوکا یکساله شد .روی هم رفته بچه آرامی بود ،ساعتها با پستانکش مشغول می شد . جز بعضی اوقات که فخری با انگشتان کلفت و زمختش او را نیشکون می گرفت و جیغ و فریادش را درمی آورد ،کسی گریه اش را نمی دید .
محمد در بازگشت از رشت، اغلب با شوکا سرگرم می شد و فخری سرش داد می کشید :
-ولش کن بچه را ! از حالا لوسش بار می آری!...
حالا محمد آنقدر بر اثر افراط در دود سیگار و تریاک لاغر و تکیده شده بود که حوصله درگیری با فخری را نداشت ، کناری می کشید و سیگار پشت سیگار روشن می کرد .
شوکا وقتی دوساله شد هم راه می رفت وهم کلماتی بر زبان می راند . فخری صبح که از خانه به مهمانخانه می آمد ، شوکا را هم با خودش می آورد و تا دیروقت شب که فخری در مهمانخانه بود ، این بچه توی باغچه جلوی مهمانخانه ، یا لابلای دست و پای آشپز پیر و زیر تخت چوبی که مسافران روی آنها می نشستند ،می لولید . بهترین سرگرمی اش دنبال کردن جوجه اردک ها و غازها بود که با سر و صدا آنها را می دواند و سر و صدا و نفرین فخری را در می آورد .شوکا چون دختربچه خوشگل و ملوسی بود ،اغلب بازیچه مسافران عبوری و کارگران راه شوسه بود و همین ارتباط مداوم با آدمهای بزرگسال و بهره هوشی بالا سبب شده بود که شوکا در بسیاری از رفتارهایش ادای آدم بزرگها را درآورد و موجب خنده و نشاط کارگران شود .
فخری روز به روز چاق تر می شد و پیه زیادی در دو سوی کمر و روی نافش انبار می کرد . با شوکا همان رفتاری را داشت که با اردکها و غازهایش ! گاهی یک مشت ارزن جلو اردکها می ریخت و ته مانده غذائی هم جلو شوکا می انداخت ...
-بخور ! جونمرگ شده !... من نمی دونم با این گرسنگی که بهت می دم چرا هنوز زنده موندی !... عیبی نداره ! من تو زندگیم به یه کلفت همیشه محتاجم !...
علیرغم رفتارهای ظالمانه فخری با گذش هر روز از تقویم زندگی شوکا ، او بلندتر و جذاب تر و شیرین زبان تر می شد ، موهای مشکی نرم و بلندش که تا روی باسن کوچولویش می ریخت او را کودکی خواستنی می کرد . همینکه فخری می رفت بخوابد ،آشپز مهمانخانه صدایش می زد ...
-بدو خوشگلم بیا ! این عفریته می خواد تو را از گشنگی بکشه ! کور خونده ،من بهترین گوشتهارو برا تو می ذارم تا چشم زن بابا کور بشه !
وقتی شوکا به یاری آشپز مهربان پیر ،سه ساله شد درست مثل دختران شهری حرف می زد ،شعرها و جمله هائی که بعضی مسافران خوش ذوق در گوشش می خواندند ، با ادا و اطوار کودکانه اش برای پدر می خواند و آن مرد جوان آلوده به انواع اعتیادات ، را کمی آرام می کرد .محمد در بیست و سه چهار سالگی چهره پیرمردها را داشت .بزحمت کامیون می برد ،تک سرفه هایش پایانی نداشت ،مداوای محلی کاری از پیش نمی برد .ضعیف و رنجور شده بود. هفته ای یکبار بیشتر اتولش را به رشت نمی برد ،زود برمی گشت و اغلب ساعتها در بستر می خوابید ، در این ساعت کسالت بار، تنها سرگرمی اش شوکا بود .شوکا کنار پدر می نشست و با او بازی می کرد. محمد تازه فرزندش را کشف کرده بود و طعم پدر بودن را حالا زیر دندان می چرخاند ! هر بار که به رشت می رفت برایش سوغاتی می آورد ، عروسک، کفش پلاستیکی ،کلاه بافتنی .یک روز وقتی شوکا در محوطه مهمانخانه دنبال اردکها می دوید ، دست کشیده و بلند زنی او را از جا کند و بغلش گرفت ...شوکا به نوازشهای غریبه و آشنایان عادت داشت اما این زن جور به خصوصی او را به سینه می فشرد...
-مادر !مادر !فدات بشم مادر !... فدات بشم عروسکم ! تو چقدر ناز شدی!... موهاشو ببینین مردم ! زلف گلابتون که میگن دختر منه !...
شوکا چشمان درشت و کشیده اش را بر روی چهره زن جوان سر می داد اما چهره آشنا نبود.
-شما کی هستین ؟...
-من مادرتم عزیز دلم !... خوشگلک ناز من! ... عزیز غریب من!.. اگر بدونی دل مادرت چقدر برات تنگ شده ! چقدر برات ناراحته؟...
دانه های اشک روی گونه های برجسته خورشید می دوید و زیر گلویش از نظر پنهان می شد .شوکا از زن جوانی که قربان صدقه اش می رفت و اشک می ریخت ترسید .
-چرا گریه می کنی ؟...تو را کتک زده ن!...
-نه دخترم! کسی منو کتک نزده ، واسه این گریه می کنم که تو را از من گرفتن!...
خورشید دست کرد و از کیف نو و خوشرنگش یک بسته شکلات درآورد و توی دستهای کوچک شوکا گذاشت .
-بخور دخترم!... بخور !...
شوکا با لحن شیرین و بچه گانه اش پرسید :
-همش مال منه ؟...
-بله دخترم ! همش مال توئه ،مادرت برات خریده.
شوکا زیرچشمی نگاهی به خورشید انداخت :
-ولی شما مادرم نیستی !مادرم خانم جانه !
چند ماهی بود که فخری دیگر اجازه نمی داد که شوکا و کارگران زیر دستش او را فخری صدا کنند . او به همه یاد داده بود که به او بگویند خانم جان ...
شوکا از آغوش مادرش پایین پرید و بسمت همبازی هایش دوید تا بسته شکالاتش را به آنها نشان بدهد...
خورشید ، اندوه زده و دلشکسته بر جا ایستاده بود و دور شدن شوکا را تماشا می کرد. ((چرا به من می گوید مادرش نیستم ؟ من مادرش هستم! خودم او را زائیدم !...))
غرق در خاطرات گذشته نگاهش به دریا افتاد که آرام سربزیر بود و ماهیگیران را به سوی خود می کشید . یاد روزی افتاد که جوان رودسری کنار ساحل به او گفته بود : اگه زنم نشی خودمو تو دریا غرق می کنم ... (( ای دریا تو نمی خواستی قاتل محمد بشوی اما قاتل من شدی !)) بعد نگاهی به ساختمان گچی و ساده مهمانخانه انداخت که کابین ازدواجش بود . بی ذره ای تردید و دودلی همه اش را به آن زن پتیاره داد و رفت و هیچ چیز از خانه زندگی اش را با خود نبرد ! پیش چشمانش هیچ چیز تغییر نکرده بود جز خودش و دخترش شوکا ! ای خدا ،این آهوی من چه قدر خوشگل شده ، چه موی بلندی داره، چه شیرین زبانست!
خورشید نگاهش را دوباره به شوکا دوخته بود که اردکها را تعقیب می کرد و غش غش می خندید و آقا عبدا... ، در فاصله اندک ،ایستاده بود و خورشیدش را با چشمان عاشقی تماشا می کرد .دستهایش را با مهربانی بسوی خورشید دراز کرد.
-بیا بریم انقدر غصه نخور ! زندگی همینه که می بینی !... خدا را چه دیدی شاید یه روز خودمون صاحب بچه ای شدیم!...
خورشید و شوهرش به (( شیخ زاهد محله )) رفتند و یکساعتی بعد خانم جان از پس استراحت بعد از ظهر به مهمانخانه برگشت ، خمیازه صداداری کشید و خودش را روی تخت چوبی رها کرد .
-چه خبر؟ کی اومد کی رفت؟...
یکی از کارگران برای حفظ موقعیتش ، چابلوسی می کرد گزارش عبور زن اول محمد را به خانم جان داد...
-شوکا خوش و لوس کرد و رفت بغل زنیکه!... اونم بهش شکلات داد و گفت و من مادرتم...
خشمی طوفانی و سرخرنگ روی پیشانی کوتاه و برجسته فخری نقش زد .
-آهای شوکا!... بیا اینجا ببینم!...
همینکه شوکا شکلات بدست به مقابلش رسید ، بسته شکلات را از او گرفت و انداخت روی زمین و با پا له اش کرد و بعد چند ضربه مشت روی کت و کول شوکا زد ...
-پدر سوخته بی همه چیز ! حالا تو شدی مادرشناس!... زحمتتو من می کشم ، کون کثافتتو من پاک می کنم آن وقت می ری تو بغل اون زنیکه! همون که عاشق یه نره غول شد و با اون رفت خوش بگذرونه و تورو رو دست من گذاشت !...
شوکا بی آنکه بداند چرا کتک می خورد و چرا خانم جان شکلات خوش مزه اش را زیر پا له کرد ،بطرف ساحل دوید . او هر وقت غصه دار می شد و یا از خانم جان کتک می خورد ، می دوید سمت ساحل ، درست عادت خورشید را داشت که غصه هایش را فقط به دریا می گفت :
-دریا جونم ! بگو تو هم دو تا مادر داری؟... تو هم از مادرت کتک می خوری؟
شوکا مثل هر کودک دیگر ، حادثه ظاهر شدن خورشید ، زنی را که ادعا کرده بود مادر اوست در زیر و بم بازی هایش با همسن و سالان به فراموشی سپرد و در همین روزها بود که پدرش جعبه ای در دست از رشت برگشت و شوکا را بغل کرد و بوسید ...
-ببین پدرت برات چی آورده؟... یه پالتو خوشگل و یه کلاه پوست منگوله دار... زود باش بپوش ببینم به دخترم می آد یا نه؟...
در آن هوای سرد روزهای آغازین زمستان ، شوکا فقط یک پیراهن چیت معمولی بتن داشت .پدر جعبه لباس را گشود ،پالتو قرمز رنگ زیبائی بود به قد و قواره طفلش ، یک کلاه پوست منگوله دار که انگ سرش بود .
-آها حالا شدی یه خانم خوشگل شهری ، از خیلیهاشونم سری !... کاش اینجا عکاسی بود میبردمت ازت عکس می گرفتم .خدای من! کی همچین عروسک خوشگلی تو عمرش دیده ؟...
فخری کنار در مهمانخانه ، یک دستش را حائل کرده و ایستاده بود و با نگاهی لبریز از کینه و نفرت ، روابط پدر و دختر را تماشا می کرد. (( پدر سوخته خرج خونه زندگی منو ، لباس مکش مرگ ما برا تخم و ترکه اش خریده ... ))
شوکا پیش از پدر ، چشمش به خانم جان افتاد. با شادی کودکانه و غروری که لباس نو در سیمایش نقش زده بود بطرف خانم جان دوید .
-خانم جان ! ببین چقدر خوشگله !...
محمد بمحض دیدن فخری به طرف اتاقک کامیونش رفت. برای اینکه دهان فخری را ببندد یک بلوز و دامن هم برای او خرید کرده بود...
-بگیر فخری!... امیدوارم اندازت باشه !هرچی من دارم لاغر میشم ، تو روز به روز چاقتر می شی !...
-بگو ماشاءا... ! اینم حسودی داره؟...
محمد این جمله نامهربانانه را ندیده گرفت.
-ببین شوکا تو این لباس چقدر ملوس شده؟...
شوکا برای نمایش لباس ، مخصوصا کلاه منگوله دارش ،بطرف همبازیهای روستائی اش می دوید .
-چی خیال کردی؟ کلی پول براش دادی اما یه ساعت دیگه تخمه سگ با پالتو و کلاه پاره پاره بخونه برمی گرده!
محمد سری تکان داد.
-مهم نیس !ما هم که بچه بودیم لباس نوهامونو زود کثیف می کردیم ، تو نمی کردی؟
R A H A
10-07-2011, 08:43 PM
پدر شوکا پس از یک هفته استراحت ،سفر دیگری ترتیب داد .دوره کوتاهی که شوکا برای پدرش شیرین زبانی می کرد بسرعت گذشت و دوباره خانم جان بود با توپ و تشر و مشت و لگد !
یک روز صبح زمستانی ، شوکا از خانم جان اجازه گرفت تا پالتو قرمز رنگ و کلاه منگوله دارش را بپوشد و با بچه های روستا بازی کند . خانم جان با قرولند موافقت کرد ،آنقدر ملوس و دوست داشتنی جلوه کرد که خشم خانم جان را برانگیخت...
-وای به حالت اگه لک به پالتوت بندازی!...
بیرون از خانه هوا پس از پشت سر گذاشتن دو سه روز بارانی و سرد ، آفتابی شده بود و همه چیز از تمیزی برق می زد .شوکا با آن پالتو زمستانی سرخ رنگ و کلاه منگوله دارش در حلقه دختران و پسران ژنده پوش و زردنبوی ده ، حکم شاهدختی داشت که از کتابهای قصه بیرون آمده بود تا دل بچه های فقیر را شاد کند . شوکا می رقصید و می دوید و شادی می کرد ، او هنوز به سنی نرسیده بود که با لباس نو نوارش به بچه ها فخر بفروشد یا تحقیرشان کند اما بین بچه ها ، چند نفری هم مثل آدمهای بزرگتر ، حسود و تنگ نظر بودند و سعی می کردند شوکا را بداخل گودالهای آلوده بیاندازند و او را بشکل خودشان درآورند و او همه این توطئه ها را در ذهن ساده انگار کودکانه اش نوعی دوستس و بازی تعبیر می کرد.سرانجام یکی از بچه ها کلاه منگوله دارش را از سرش کند و پا به فرار گذاشت ،شوکا کوچولو کلاه منگوله دارش را حتی از پالتوی سرخرنگش بیشتر دوست داشت ، بالاخره اشکش درآمد و به شکایت پیش خانم جان رفت ...
-خانم جان !من کلامو می خوام !...
خانم جان برافروخته و عصبی سر دختر سه سال و نیمه شوهرش داد زد:
-یا می ری کلاهتو پیدا می کنی یا دیگه برنمی گردی خونه!...
شوکا سه ساله و نیمه، وحشت زده به خانم جان نگاه کرد . از کجا می توانست کلاهش را پیدا کند؟ همه بچه ها رفته بودند و شوکا حقیقتا نمی دانست کدام یک از بچه ها کلاهش را برداشت و برد!
-خانم جان ! من کلامو می خوام!
خانم جان با یک پس گردنی محکم شوکا را کنار منقل آتش بر زمین زد ...
-بتمرگ پدرسوخته کوفتی!...
شوکا از ترس گریه نمی کرد فقط لب ورچیده بود و به انبری نگاه می کرد که خانم جان داشت آنرا وسط ذغالهای گداخته فرو می برد...
-دستتو بده ببینم!...
شوکا وحشت زده دستش را توی دست چاق و پهن خانم جان گذاشت . حالت محکوم به اعدامی داشت که ناچار بود خودش طناب دار را به گردن بیاندازد. خانم جان انبر داغ و گداخته را از شکم منقل بیرون کشید و روی دست شوکا گذاشت . نعره و فریاد شوکا همراه با بوی سوختگی شدید پوست یکجا در اتاق پیچید.
-برو گمشو تخم حروم!...
شوکا فریاد می زد و اشک از چشمانش می ریخت، بی هدف به این سو و آن سو می دوید ، در چنین حالتی که درد سوختگی ، پوست از تن آدم می کند ،یک کودک سه ساله و نیمه به چه فکر می کند؟ به هیچ فقط فریاد می کشد و می دود ...
آشپز پیر مهمانخانه بیرون دوید ، شوکا را بغل زد، او را به آشپزخانه برد.
-چی شد دخترم؟ چه بلائی سرت اومده؟...
شوکا دستش را نشان داد، پوستش لوله و سیاه شده بود... آشپز پیر یک چمچه آب سرد روی دست کوچولوی شوکا ریخت ، آب سرد دردش را برای چند ثانیه ساکت کرد اما آشپز پیر می دانست که آب سرد راه علاج نیست. باید شوکا را به دکتر برساند ، او را که دوباره از ته دل جیغ می کشید بغل زد و بطرف اتاق خانم جان دوید :
-خانم جان !دست این بچه سیاه شده ! باید ببریمش دکتر !... خدا را خوش نمی آد! چه بلائی سر بچه اومده؟
خانم جان خونسرد و آرام چائی اش را هورت کشید.
-بس که بلاس افتاد تو منقل دستش سوخت ! حقشه!...
گریه دردآلود و نگاه های ملتمسانه شوکا دل پیرمرد را به درد آورد ،شغلش را بخطر انداخت.
-خانم جان اگه بچه تو منقل افتاده بود کف دستش می سوخت نه پشت دستش!...
خانم جان سرآشپزش فریاد کشید:
-این فضولیها به تو نیومده!... برو پی کارت !دو سه دقیقه دیگه دردش ساکت می شه!...
شوکا تمام روز را با گریه به شب رساند و چون قرار بود پدرش همان شب برگردد، خانم جان بزور لقمه ای در دهانش فرو کرد و دوباره تهدیدش کرد .
-صاف می ری می خوابی! بابات هم که اومد نمی آئی پیشش! اگه بیائی جلو بابات بخواهی زر بزنی فردا با همین انبر روی اون یکی دستت هم داغ می کنم.
پدر در حالیکه سرفه هایش شدیدتر شده بود از اتولش پیاده شد، جعبه ای زیر بغلش بود. به محض ورود به خانه شوکا را صدا زد:
-چه خبرته!... بچه خوابیده، برو فکری به حال خودت بکن که داری از بین می ری!... چه قدر می خوای از پول دوا و دکترت برای این بچه لوس و ننر خرج کنی!...
پدر ،بدون توجه به اعتراضات خانم جان یکسره بسراغ شوکا رفت، شوکا از ترس خانم جان خودش را زیر لحاف پنهان کرده بود . پدر بزور لحاف را پس زد و بلافاصله چشمش به چهره اشک آلود و دست زخمی شوکا افتاد.
-چی شده دخترم! چه بلائی سرت اومده!...
فخری از پشت سر ، سر شوهرش داد زد:
-لوسش نکن مرد!... ورجه ورجه می کرد افتاد تو منقل!...
پدر دست دخترش را توی دست گرفت . نگاهی به محل زخم انداخت . شوهر درست همان استدلال را پیش کشید که آشپز پیر به خانم جان گفته بود:
-اگه تو منقل افتاده بود کف دستش می سوخت.
شوکا ناگهان خودش را میان دو زانوی پدر مخفی کرد...
-خانم جان جیزم کرد...
محمد ناگهان چون فنری از جا جست و هرچه دم دستش می رسید بسر و کله خانم جان می کوفت!... از تصور اینکه فخری دختر کوچک و بی پناهش را انبر داغ کرده باشد ، حال خودش را نمی فهمید.
-تو! تو حیوون چه جور دلت اومد این بچه رو بسوزونی!... اگه بچه رو پیش دیو امانت گذاشته بودم باهاش اینکارو نمی کرد!...
پدر که از شدت سرفه نفسش بند آمده و تب کرده بود نیمه شب شوکا را به رودسر برد و تنها پزشک شهر مرهمی بر زخم شوکا گذاشت و دوباره به خانه برگشتند.
************************************************
سه چهار ماه بعد، یکروز صبح محمد از شدت سرفه از خواب بیدار شد و خود را با شتاب به لب باغچه کشاند و مقدار زیادی خون بالا آورد .شوکا که از روز حادثه ، یک لحظه از پدرش جدا نمی شد با دیدن خون فریادکشان خودش را به رختخواب خانم جان رسان.
-بلند شو خانم جان! بابام... داره...خون می ریزه!...
-مزخرف نگو احمق ،بیشعور!...
دو روز بعد پزشک داخلی رود سر تشخیص داد که محمد به بیماری سل مبتلا شده و باید هرچه زود تر خودش را به رشت برساند.
R A H A
10-07-2011, 08:43 PM
محمد در رشت تحت مداوای یک پزشک متخصص قرار گرفت .در آن روزها بیماری سل همانقدر هول انگیز و ترسناک بود که سرطان و حصبه و وبا و حتی از آنها هم ترسناکتر! پنی سیلین هنوز به ایران نرسیده بود و میکروب سل بسیار مقاوم و سمج بود.این بیماری در بخش شمالی کشور ، بخصوص در مناطق مرطوب بسیار رایج بود و همه می دانستند رهائی از این بیماری غیر ممکن است ! پزشک دستور داد تا محمد در خانه استراحت کند و هر هفته برای معاینه و گرفتن دارو به رشت بیاید. ظرف چند ماه بیکاری محمد مجبود شد برای تامین هزینه دارو و درمان، اتولش را که اسقاط هم شده بود بفروشد و یکی از منابع درآمدش را از کف بدهد. هزینه معالجه بی فایده مسلول جوان ، بتدریج چهره نفرت انگیز فقر و نداری را آشکارتر می کرد. شش ماه بعد ناچار شد مهمانخانه را هم به نصف بها واگذار کند. کمک هزینه ای که برادر بزرگتر بعد از ابتلای محمد به سل می پرداخت فقط هزینه دارو و درمان و لقمه ای نان بخور نمیرشان را فراهم می کرد. خانم جان حالا فرصتی پیدا کرده بود تا تمام خشم و نفرتش را علیه شوهر بیمارش بر زبان بیاورد :
- تو که می دونستی درد بی درمون داری چرا منو که صدتا خواستگار حاضر و آماده داشتم با خودت به قبرستون کشوندی؟...
محمد ناله کنان سرفه های خون آلودش را توی دستمال کهنه تف می کرد :
-من از کجا می دونستم ! مگه همین تو نبودی که منو خوشگلم صدا می زدی ؟... تو منو از غصه این بچه مریض کردی ! تا دو سه قدم از این خونه دور می شدم انبر داغو علم می کردی!...
بگو مگوهای بی فایده زن و شوهر اغلب با سرفه های تند و خونین محمد قطع می شد ... شوکا که حالا چهار ساله شده بود سرش را روی زانوی پدرش می گذاشت و می پرسید:
-بابا ! تو کی خوب میشی؟... بابا ! اتول خودتو کی می آری خونه؟...
پدر بزحمت جلوی اشکهایش را می گرفت:
-دخترم بعد از من این دیو با تو چه می کنه؟... خدا منو بجهنم ببره که قدر مادرتو ندونستم! اگه اون کنارم بود مریض نمی شدم!... انتقام تو و مادرتو دارم پس می دم!...
شوکا در چهار سالگی به اندازه ی یک دختر شش هفت ساله می فهمید :جمله آخری پدر تکانش داد...
-پدر جون !چی گفتی ؟...
محمد دست لاغر و تکیده اش را روی موهای بلند و سیاه دخترش کشید. دانه های اشک ، ریز و فشرده از چشمانش می بارید شوکا دستهای کوچکش را دور گردن پدر حلقه کرد....
بابا جون !گریه نکن ! خوب میشی!...
شوکا نمی دانست که پدر کاملا از معالجه خود مایوس و درمانده شده و حالا وحشت از آینده دخترش ،مانند تیغهای گزنه جنگل های شمال ، تن و بدنش را مدام می سوزاند .
خانم جان با تماشای گریه پدر و دلداریهای کودکانه شوکا دوباره فریادش بلند شد .
-شما دو تا چه خبرتونه ؟ ... چقدر آه و ناله ! خفه م کردین بخدا !
مخمد بزحمت دست دراز کرد و دست توپول و خشن همسرش را گرفت و او را کنار خود بر زمین نشاند .
فخری ! ... تکلیف این بجه بدبختم چی میشه ؟ ... بمن قول بده بعد از مرگم آزارش ندی ، انبر داغش نکنی !.... قسم بخور!..
فخری نگاهی از سر خشم و غضب به چهره شوهر نیمه جانش انداخت.
بس کن مرد !... یه خورده غیرت زندگی کردن داشته باش !... تو معالجه می شی !...
محمد خندی زد:
چه جوری ؟ من اشهدمو خوندم!....
-خوبه خوبه !... اینقدر روضه خونی نکن ! اسماعیل یه خوره پول خورده پول برات فرستاده ، فردا می برمت نوشهر ! میگن یه دکتر ارمنی اومده نوشهر که سلی ها را معالجه می کنه !... میگن تو فرنگ درس خونده !... همین فردا می ریم پیشش!...
محمد از فخری پرسید :
-اسماعیل چقدر پول برام فرستاده ؟...
فخری به او جوابی نداد و از اتاق خارج شد . محمد میدانست که همسرش به حواله های برادرش دزدکی ناخن می زند چه می توانست بکند!...
******************************************
صبح فردا محمد پیش از آنکه خانم جان بیدار شود ، بی سر و صدا شوکا را از خواب بیدار کرد...
-هیس! سر و صدا نکن! باید با هم بریم یه جائی که خانم جون نفهمه!...
شوکا دست پدرش را گرفت و راه افتاد. تا ((شیخ زاهد محله )) راهی نبود اما خوشبختانه راننده یک کامیون در حال حرکت محمد را شناخت و همان راه یکی دو کیلومتری را برایش کوتاه کرد.
محمد در حالیکه دست شوکا را گرفته بود یکسر به در خانه خورشید رفت. خجالت می کشید ، پریدگی رنگش بیشتر شده بود. ریه هایش چنان در چرک و خون غوطه ور بود که نمی توانست اکسیژن هوا را به درون بکشد . نفس نفس می زد و هر چند قدم ناچار بود بنشیند. رو بروی خانه خورشید ، کنار جوی آبی نشست.
-شوکا !...برو در اون خونه را بزن!...
شوکا از اشاره انگشت پدر فهمید باید در روبرو را بزند. خورشید بتصور اینکه شوهرش زودتر از سرکشی به باغ برگشته در را با اشتیاق گشود و ناگهان خودش را با دخترش روبرو دید. فریادی از ته دل کشید:
- دخترم!... دختره بیچاره ام!...
شوکا باز هم ترسان و وحشت زده از دوگانگی غیرقابل درک زندگی اش، دو سه قدو عقب نشست. خورشید بلافاصله چشمش به محمد افتاد که تکیه بر درخت انار،بیرنگ و رو و با چشمان وق زده، دختر ماهیگیر را تماشا می کرد که همچنان جوان و زیبا و خوش حالت بود و او مثل ملخی دراز و قحطی زده و بیقواره نگاه ملتمسانه اش را به خورشید دوخته بود.
خورشید دو سه قدم جلو رفت، باورش نمی شد که این اسکلت دم مرگ ،همان جوان رودسری است که با لباس شیک شهری ،چهره ای مردانه و جذاب، مقابلش ایستاده بود و می گفت اگه زن من نشی خودمو تو همین دریا غرق می کنم!... همه آن روزهای شیرین گذشته و آن روزها که پر از تلخی و جنگ و گریز شده بود از پیش چشمان سبزش عبور داد... در این گونه لحظات وقتی انسان قاتل خود را هم همینطور خوار و ذلیل می بیند، دلش به رحم می آید و ترحم و دلسوزی جای آن درگیریهای آزاردهنده گذشته را می گیرد. از ته دل نالید و گفت:
- محمد !چه بلائی سرت اومده!... شنیده بودم مریض شدی ولی ...
محمد سعی کرد در این ملاقات اجباری از خود خویشتنداری نشان دهد.
- اومدم ازت حلالیت بطلبم و دست دخترت شوکا رو تو دستت بذارمو برم!...
خورشید پرسید:
- کجا؟ کجا می خوای بری؟... برای چی بچه رو آوردی؟ چطور اون زنیکه گذاشت بچه رو بیاری؟...
- می رم نوشهر پیش دکتر خاچاطوریان ،اگه زنده موندم برمی گردم بچه مو می برم ،ولی می ترسم بمیرم و بچه مون زیر دست و پایه اون عفریته بیفته!... از عاقبتش می ترسم!... جون خودت و جون بچه ات!...
خورشید می خواست فریاد بزند: (( تو که عاقبت اندیش نبودی مرد!... تو اصلا فکر این روزا نبودی! خودت بودی و کیف و عیش و عشرت خودت... )) اما حالا زمان ، زمان زخم زبان و تسویه حسابها نبود ... شوکا را بغل زد... ((بیا مادر جون پیش خودم!... آقا عبدا... کلی خوشحال می شه که بهش بگی پدر !... ))
محمد بزحمت دستش را به ساقه درخت انار گرفت و از جا برخاست. خورشید تا زمانی که آن سایه لرزان از خم کوچه گذشت با نگاهی پر از درد و افسوس ،دنبالش کرد. شاید هم در نگاهش احساسی از آن خاطره های عاشقی و جوانی ، خودش را نشان می داد.
R A H A
10-07-2011, 08:43 PM
پدر در غبار جاده خاکی جلو باغ میوه آقا عبدا... گم شد. ولی خورشید همچنان، بهت زده و غافل گیر جلو در خانه ایستاده بود و یک لحظه چشم از شوکا برنمی داشت. گاهی دستی به موهای بلند و مشکی اش و زمان روی پوست زیتونی رنگش می کشید و قربان صدقه اش می رفت...
- این چه لباسیه که تنت کرده ن!... فردا خودم می برمت رودسر برات چند دست لباس می خرم از اون خوشگل خوشگلاش ! اونکه تن دختر شاه می کنن !... تو عکساش دیدم... خدا بشکنه اون دستی که عروسک خوشگل منو مثل بچه گداها درآورده!...
شوکا گیج و منگ از جابجائی اش ، سر روی سینه، در سکوت فرو رفته بود. او این مادر را فقط یکبار دیده بود. زمانی که جلو مهمانخانه بغلش زد ، بوسیدش و یک بسته شکلات خوشمزه توی دستش گذاشت و گفت من مادرتم!... حالا امروز پدرش او را پیش همان زن آورده و رفته بود. مغز کوچکش چگونه می توانست حادثه امروز و عمل عجیب پدرش را درک کند؟... این زن کیست؟ چرا او را دوست دارد ؟ اگر مادرش همین زن است پس خانم جان چکاره است ؟تا عقلش قد می داد فقط خانم جان را دیده بود اگرچه خانم جان بارها و بارها او را انبر داغ کرده ، کتکش زده و هزاران بار از او نیشگون گرفته و فریادش را به آسمان بلند کرده است .نکند این زن هم مثل خانم جان ، شاید هم بدتر از خانم جان انبر داغش کند و هزاران بلای ناشناس دیگر بر سرش بیاورد .شوکا حق داشت چشمش را به زمین بدوزد و لب ببندد! ... روزی که خورشید غروب کرده و رفته بود ، هفت هشت ماهه بود ، حالا چهار سال وچند ماهش بود... پس چرا من دوتا مادر دارم و همه بچه ها یکی؟
************************************************** *****
ده دقیقه ای از رفتن پدر نمی گذشت که سر و کله خانم جان از بن کوچه پیدا شد. مثل دیوی زوزه کشید و پیش می آمد.
- آهای زنیکه !بچه مو ول کن بیاد!.... کی گفته تو مادرشی؟... چند سال پیش عاشق شدی و شوهر و بچه تو ول کردی رفتی ،حالا که من اونو از آب گل درآوردم مدعی شدی؟... کور خوندی!...
خانم جان جلو آمد ،مچ دست خورشید را گرفت و با یک ضربت از بازوی شوکا که چون جوجه ای می لرزید کند و شوکا را در اختیار گرفت.
- ولش کن بچه مو خیال کردی شهر هرته!؟ اون پدر پدرسوخته ش دم مرگی به سرش زده، بچه را پیش تو آورده که چی؟... تو ازش محافظت کنی؟ تو که یه ذره حس مادری نداری؟!... اگه داشتی ولش نمی کردی بری پی عشقت!...
دستها را مشت کرده و به سینه می کوبید:
- من مادرشم! من بزرگش کردم ! من کهنه شاشی و گهی این مادر مرده را شستم! کلفت مفت و مجانی می خوای برو پیدا کن!...
شوکا از ترس می لرزید. نکند بعد از این دعوا و عربده کشی، خانم جان انبر داغش کند؟... خورشید به آن زودی انتظار هجوم زن دوم محمد را نداشت ،شنیده بود که زن بددهن و هتاکی است .کارگران مرد هم از او حساب می بردند اما نمی دانست چنین موجود شریری یکروز تنوره کشان به جنگش می آید... خانم جان دست شوکا را گرفته و به دنبال خود می کشید که خورشید از بهت و حیرت بیرون آمد ، او هنوز هم آن دختر شجاع ماهیگیر بود که مردان خشن ماهیگیر برابرش کوتاه می آمدند . از ته دل فریاد کشید:
- ولش کن بچه مو زنیکه!... زنیکه پتیاره! پدرشو بیچاره کردی بسه! مسلول و بدبخت کردی بسه!... می خوای بچه شو هم مسلول و بدبخت کنی!... کور خوندی!
خانم جان ساقه قطور درختی که در گوشه جوی آب افتاده بود برداشت و آنرا بطرز تهدیدآمیزی بسوی خورشید تکان داد:
- جلو بیائی می زنم تو سرت که عاشقت بی زن بشه!...
خورشید سینه به سینه خانم جان ایستاد ف دو ماده پلنگ خشمگین و درنده! آماده برای حمله!
- تو خرس گنده شوهر بیچاره مو از راه بدر کردی !... حالا برام شاخ و شونه هم می کشی؟... همه میدونن که شوکا بچه منه! از خون منه! تو هم برو به جهنم ! به همون خونه گند و کثافتی که تو رشت داشتی و جیب مردای زن دار و خالی می کردی!...
دو ماده پلنگ خشمگین بسوی هم خیز برداشتند ، به روی هم جهیدند ، تن و بدن همدیگر را چنگ می کشیدند، می خزیدند و شوکا وحشت زده جیغ می کشید و بی هدف به اینسو و آنسوی کوچه می دوید. دو سه عابر که تصادفا از ریش سفیدان محل بودند سر رسیدند :
- چه خبرتونه؟خجالت بکشین ! ول کنین همدیگه رو!
با نهیب پیرمردان محترم شیخ زاهد محله ، ماده پلنگهای خشمگین بناچار عقب جستند. پیرمردی که پیدا بود بر آن دیگری ارشدیت دارد بعد از اطلاع ماجرا گفت:
- اینکه دعوا نداره!... ما تکلیفو به عهده خود بچه می ذاریم!... این بچه عقلش می رسه که بگه کدوم یکی از شما دوتا مادرشن!...
پیرمرد رو به شوکا کرد که همچنان گریه می کرد و با انگشت چشمانش را می مالید.
- دخترم! نترس! گریه نکن! کدوم یمی مادرته؟... با کدوم یکی می خوای بری؟ نترس جونم! حرف بزن!...
شوکا نگاهی به خورشید انداخن و نگاهی به خانم جان!... او هنوز هم خورشید را نمی شناخت و بچه ها همیشه از ناشناخته ها می ترسند ، اما خانم جان را با همه نامهربانی هایش می شناخت .تازه قرار بود فردا با پدرش و خانم جان به نوشهر برود. دلش می خواست همه جا با پدرش همراه باشد ، وقتی پدر بود هیچکس جرات اینکه کتکش بزند نداشت، حتی خانم جان با آن گردن کلفتی جرات اینکه دست رویش بلند کند نداشت. (( من دلم می خواد با پدرم به نوشهر برم... )) و شاید هم سرنوشت این دختر زجرکشیده را به سوی نوشهر می کشید.
شوکا با بالا انداختن ابرو به سمت خانم جان ،انتخاب خودش را کرد و خورشید گریه کنان خودش را بداخل باغ انداخت.
پایان فصل ((3)) صفحه 58
R A H A
10-07-2011, 08:44 PM
فصل((4))
هوا بیشتر از آنچه که خانم جان فکر می کرد سرد و گزنده بود .یک پالتو تمیز و مرتب که توی گنجه پنهان کرده بود بیرون کشید و روی پیراهنش پوشید ، پوتین چرمی نیمداری هم که داشت به پا کرد. بعد پالتو قرمز رنگ شوکا که حالا دوره کهنگی اش را می گذراند ، بطرف شوکا پرتاب کرد.
- بپوشش!... دیگه حوصله مریض داری ندارم!
نگاهش که حالا لبریز از تحقیر و نفرت بود به چهره محمد دوخت .محمد مچاله شده و درهم فرورفته گوشه اتاق کز کرده بود. از همیشه حتی از دیروز هم لاغرتر به نظر می رسید. انگار که برای عبور از دروازه ی مرگ باید سوزنی می شد تا از درز آن جهانی که روضه خوان ها از آن خیلی حرف می زدند، بگذرد.خانم جان پالتوی مندرسی هم روی شانه محمد انداخت.
- بگیر بپوش!... نمی دونم زنده می رسی نوشهر یا نه؟...
هر جمله ای که از دهانش بیرون می آمد بادکنکی از خشم و هیاهو بود که در هوا منفجر می شد.بنظر می رسید که دلیل بدبختی هایش را زیر سر این دو موجود فلک زده می داند.
نیم ساعت بعد هرسه نفر، در اتاق روباز کامیون نشسته و بسمت نوشهر می رفتند .محمد از تب می سوخت و سرش را زیر پالتو پنهان کرده بود تا دستهای یخزده سرما ، لمسش نکند. شوکا دوپای کوچکش را در سینه جمع کرد و خودش را به پدرش فشرد . خانم جان سرحال ولی همچنان خشمگین به جاده اطراف نگاه می کرد. شاید هم در فکر آن بود که پس از مرگ محمد باید کجا زندگی کند و مخارجش را چگونه دربیاورد. معلوم نشد چرا او ظرف سه سال و چند ماه ناگهان اینقدر چاق و زشت شده بود ، می گفتند غصه و ناراحتی ، بعضی ها را چاق می کند! دلش را به همین دلیل خوش کرده بود و تا می توانست می خورد . اشتهای پایان ناپذیر فیل را پیدا کرده بود . خانم جان نوشهر را خوب می شناخت . دو سه بار با اتول محمد به نوشهر رفته بود . شهر کوچکی با کارهای بزرگ ساختمانی.
جلو (( جنگل بازار)) از کامیون پیاده شدند . باید ابتدا جائی برای خورد و خفت پیدا می کردند بعد سراغ دکتر می رفتند. مطب دکتر خاچاطوریان هم در ابتدای (( جنگل بازار )) قرار داشت و باید خانه ای در همان نزدیکیها می گرفتند.
در آن روزها یافتن خانه خالی مشکل نبود اگر دلت به زندگی در یک خانه روستائی راضی می شد ، صاحبخانه باگرفتن پنج تومان خانه اش را به مدت یکماه به تو اجاره می داد . توی اتاق آن کلبه روستایی اجاق سرد و متروکه ای وجود داشت که باید سریعا گرم می شد. دوتا زیلو هم وسط اتاق فرش بود .
خانم جان سر شوکا فریاد کشید:
- دختر! بدو تو حیاط چند تیکه هیزم بردار بیار! بدو!...
شوکا چهارسال و نیمه، رفت ته حیاط و با دستان کوچکش در دو نوبت هیزم آورد. اجاق روشن شد و خانم جان بدون توجه به حضور دو همراهش پاهای چرب و چیلی اش را کنار اجاق دراز کرد. سفره ای که از چایجان با خودش آورده بود گشود . لقمه بزرگی از نان و پنیر خیکی گرفت و در دهان گذاشت ، شوکا زیرچشمی ولی گرسنه به او نگاه می کرد .
- با اون چشمای هیزت چی رو نیگاه می کنی؟ خوب بردار یه لقمه کوفت کن!...
شوکا دستهای نازکش را بسمت سفره دراز کرد. یک لقمه برای پدرش گرفت و یک لقمه برای خودش . کاروان کوچک اسیران خانم جان لقمه ای فرو دادند و کنار اجاق دراز کشیدند . آن شب محمد تا صبح در آتش تب می سوخت اما یک لحظه هم دست شوکا را رها نمی کرد . خانم جان اصلا اهمیتی به این ابراز محبت ها نمی داد ... (( چیزی به مرگش نمونده! بذار احمق دلشو به این کارا خوش کنه!...)) او مثل قبرکنی در انتظار چال کردن مرده بود اما محمد در آن لحظات سخت ، تنها اندیشه اش شوکا بود . اگر می توانست شوکا را یکبار دیگر به ((شیخ زاهد محله )) می برد و به خورشید می سپرد .اما چگونه؟(( خدایا! بر سر این بچه بی پناه چی می آد!... ))
فردا صبح کاروان کوچک روانه مطب خاچاطوریان شد . دکتر با لهجه امنی از خانم جان درباره تاریخچه بیماری محمد سوالاتی کرد ، وقت زیادی هم برای معاینه گذاشت.دست آخر در حالی که پیپش را روشن می کرد یادداشتی نوشته و آنرا بدست خانم جان داد.
- این نامه را ببر شهربانی ، اگه اونا موافقت کنن معالجه شو شروع می کنم .بیماریش خیلی پیشرفته س ، باید یکسال پیش می آوردینش!
خانم جان نفهمید چرا دکتر برای معالجه محمد از شهربانی باید اجازه داشته باشد.
- فردا جواب نامه مرا بیارین.
ساختمان شهربانی دور نبود ، خانم جان نامه را به افسر نگهبان داد ، او بدون هیچ سوال و جوابی نامه را خواند ، مهری زیر نامه زد و بدستش داد.
فردا صبح وقتی گروه سه نفری بسوی مطب راه افتاند، هوا مه آلود بود و باران ریزی که شکل خرده یخ داشت بر سر و رویشان می ریخت.
دکتر خاچاطوریان نامه را گرفت ، نگاهی سرسری به آن انداخت و بعد گفت:
-مریضتون رو فردا صبح بیارین ، معالجه رو شروع کنیم.
خانم جان غر زد:
- چرا دست دست می کنی دکتر؟...
دکتر جوابی نداد ، شاید به این علت دست دست می کرد که می دانست چراغ زندگی مریض دارد پت پت می کند و چرا بیشتر از این رنج بکشد؟!
فردا صبح خانم جان به شوکا گفت:
- باباتو ببر مطب دکتر ، دو قدمه! من میرم یه کاری پیدا کنم! همسایه ها میگن تو خونه ی مهندسای خارجی و ایرونی دنبال یه آشپز می گردن ، شاید قبول کنن ! خرجی مون با هزینه دوا درمون خیلی زود تموم می شه!...
وقتی شوکا پدرش را به مطب رساند نزدیکیهای ظهر بود. در طول راه که پیش از پانصد متر نبود ، محمد چندین بار نشست که نفس تازه کند. ریه هایش دیگر قدرت جذب اکسیژن هوا را نداشت ، هر بار که می نشست ، دخترش را به خودش می فشرد... یکبار رو به شوکا گفت:
-دخترم باباتو حلال کن! ...بابای خوبی برات نبودم.
شوکا از واژه ی حلال چیزی دستگیرش نشد اما وقتی گفت (( برات بابای خوبی نبودم )) با نگاهی پر از حق شناسی به پدرش خیره شد.
- تو بابای خوبی هستی ! تو برام این پالتو رو خریدی! حیف که کلامو بچه ها بردن! ...
پدر سعی کرد اشکی نریزد.
- اگه زنده موندم بابا جون برات ده تا از اون کلاها می خرم ...
- راست راستکی میگی بابا!...
- آره !...
محمد برابر دکتر روی صندلی نشست . دکتر گوشی را روی قلبش گذاشت . سری تکان داد که نشانه یاس مطلق بود . بعد رو به بیمار کرد و با لحن دوستانه ای پرسید :
- این دخترته ؟...
- کنیز شماس آقای دکتر !...
دکتر دست نوازشی روی موهای بلند شوکا کشید:
- چه دختر خوشگلی داری ؟ بنظرم خیلی هم باهوش می آد !... اسمت چیه دختر؟
- شوکا !...
دکتر رو به پدرش کرد :
- شوکا یعنی چی ؟
- آهو.
دکتر خاچاطوریان آمپولی به پدر آهو تزریق کرد ، نسخه ای نوشت بعد به شوکا گفت :
- باباتو ببر خونه ! بذار خوب بخوابه ، بعدش به مادرت بگو براش نسخه رو بپیچه! ... متوجه شدی شوکا خانم.
شوکا سری به علامت مثبت تکان داد . دستش را به دست پدر قلاب کرد و راه افتادند.
پدر در همان سی چهل قدم اول ، دچار تشنگی عجیبی شد . جگرم داره می سوزه شوکا!...
شوکا به اطراف نگاه کرد ، از چه کسی برای پدرش آب بخواهد؟...
- بابا جون الان می رسیم خونه!
هر بیست سی قدم پدر می نشست و یک جمله را مرتب تکرار می کرد.
- جیگرم داره می سوزه!...
سرانجام به خانه رسیدند ، توی حیاط، جلو در خانه یک نیمکت چوبی خیس خورده از باران سرد صبحگاهی قرار داشت که پدر خودش را روی نیمکت اندخت:
- دختر! آب ! آب !...
شوکا کوزه ای از جلو در برداشت و بسمت رودخانه دوید . رودخانه در فاصله صدقدمی نرم و ملایم به سوی دریا می رفت. کوزه را پر آب کرد، در فاصله اندکی چشمش به تخم غازی افتاد ، آن را هم برداشت... (( بر بابام می پزم بخوره!... بابا تشنه س، حتما گشنه ش هم هس!... ))
کزه بدست جلو در خانه رسید. پدرش به پشتی نیمکت چوبی تکیه زده بود...
- بابا جون آب آب!
بابا جوابی نداد.
دستش را روی دست پدر گذاشت و او را تکان داد ...
- بابا ! آب!...
پدر ناگهان روی دست راستش یله شد، چشمانش بی حرکت و بازمانده بود.
شوکا از چهره بی حرکت و چشمان گشوده بابا وحشتش گرفت ، جیغ کشید: بابام! بابام!...
در آن زمان خانه های اطراف (( جنگل بازار)) دیوار نداشتند یا چپری میان خانه ها فاصله می انداخت اما همه از فراز چپر همدیگر را می دیدند. یکی از زنان همسایه از پشت چپر فریاد زد:
-چه خبرته کیجا!... چرا جیغ می کشی!
- بابام!بابام!...
خیلی زود دو سه نفر از همسایه ها بدرون خانه ریختند .پدر مرده بود . چادری روی بدنش انداختند اما شوکا با جیغ و داد اعتراض می کرد:
- بابام تشنه س! بهش آب بدین خوب می شه!...
وقتی خانم جان به خونه رسید که نیم ساعتی از مرگ محمد گذشته بود . خانم جان حتی حوصله اینکه پارچه را از روی شوهرش کنار بزند نداشت ... فقط به همسایه ها گفت:
- راحت شد! خلاص شد! بدبختیش هم برا من گذاشت، حالا من با این بچه زبون نفهم چه کنم؟
همسایه ها شوکا را با خودشان بردند!...
- درست نیست شب بچه تو اتاق مرده بخوابه! پیش ما می مونه تا فردا که جنازه بلند می کنیم.
صبح روز بعد در حالی که باران همچنان یکریز می بارید جسد محمد را غریبانه در گورستان شهر بخاک سپردند ، اگر دو سه تا از همسایه ها محض ثواب جنازه پدر را تشییع نکرده بودند، تنها حاضرین در گورستان، فقط خانم جان بود و شوکا.
شوکا بهت زده به جسد پدرش که توی پارچه سفیدی پیچیده بودندنگاه می کرد و هیچ واکنشی نشان نمی داد ، حتی دانه های ریز و سرد باران که به سر و صورتش می خورد در او اثری نمی گذاشت. شاید خودش هم نمی دانست کجاست؟ اهمیت واقعه را نمی توانست حدس بزند و نمی فهمید که از این لحظه پدر، مادر،ارباب ،رییس و اختیاردار او زیر این گنبد بی انتهای گیتی، یکنفر است که از همان لحظه او را بچشم خدمتکار شخصی اش نگاه می کرد. سکوت شوکا چندان طول نکشید، وقتی جسد بابا را توی قبر گذاشتند و قبرکن با بیل خاک به روی جسد ریخت شوکا فریادکشان خودش را به روی بیل انداخت:
- رو بابام خاک نریزین!... دردش می آد!...
همسایه ها بزحمت او را از بیل کندند و زیر پر و بال خودشان گرفتند . آنها هم نمی دانستند شوکا محصول کدام باغچه حیات است؟ رفنار این زن نیمه چاق و خشت اصلا با بچه اش خوب نبود.
R A H A
10-07-2011, 08:44 PM
نوشهر به راستی نوشهر بود.تا دو سال پیش از تولد شوکا دهی بود که مردم به آن می گفتند ده نو و بخشی از آن ،حبیب آباد که به سبب موقعیت ممتاز جغرافیائی و دریائی اش از همان زمان مورد توجه قرار گرفت و طبق نقشه ای که بوسیله مهندسان آلمانی و هلندی و ایرانی طرح ریزی شد، دولت تصمیم گرفت این ده نو را به بندرگاهی در حاشیه دریای خزر تبدیل کند و هدف بعدی ایجاد یک شهر توریستی با ویلاهای طرح اروپایی برای جذب جهانگردان بود و در اولین گام نام ده نو به نوشهر بدل شد و مهندسان خارجی و ایرانی از همان آغاز ده نو را به شهری مدرن مبدل کردند. تعداد زیادی مهندس آلمانی و هلندی دوش بدوش مهندسین جوان و نازه کار ایرانی به حفر معدن سنگ پرداخته بودند که می باید با سنگهایش اسکله بندر را می ساختند .خانم جان زمانی باتفاق محمد و شوکا قدم به این شهر گذاشت که مهاجران، مخصوصا مهندسان، به آدمهایی نیاز داشتند که کارهای درجه دوم را تقبل کنند از جمله یک آشپز می خواستند که غیر از غذاهای محلی سررشته ای هم در تهیه غذاهای تهرانی و فرنگی داشته باشد.خانم جان در طول سه چهار سال اداره مهمانخانه و حشر و نشر با مهندسان راه سازی چیزکی از آشپزی می دانست که بقول مهندس زنگنه مهندس ایرانی که او را به استخدام درآورد در آن بیابان مثل کفش کهنه نعمت خدا بود!
ساکنان خانه دوطبقه ای که خانم جان را به استخدام درآوردند د و مهندس ایرانی و دو مهندس آلمانی بودند ، آنها صبح زود به معدن سنگ نوشهر می رفتند . معمولا عصرها بخانه برمی گشتند و تصادفا خیلی زود دومهندس آلمانی خانه مجزائی گرفتند و خانه را به همکاران ایرانی خود واگذار کردند.
در نخستین هفته سکونت در نوشهر، خانم جان شانسی بهتر از این نمی توانست داشته باشد. مهندس زنگنه جوان بود. سی ساله می زد،دوستش مهندس صفائی هم چیزی بود در همین حدود. زنگنه جوان لهجه، کرمانشاهی داشت و خانم جان از همسایگانش شنید که او از یک فامیل ریشه دار ایرانی است و تحصیلکرده خارج ، اما آنچه برای خانم جان مهم بود دست و دلبازی مهندس زنگنه بود، از او حساب و کتاب نمی کشید و او با خیال راحت در خرید مواد غذایی پولها را بالا و پایین می کرد. خانم جان معمولا ساعت هشت صبح از خانه خارج می شد و ساعت هشت بعد از ظهر بازمی گشت.در این فاصله شوکا مامور می شد تا ظرفهای غذا را در کنار رودخانه بشوید، خانه را جارو کند، برای مرغ و خروسها دانه بپاشد و برای گرم کردن خانه هیزم بیاورد و گوش بزنگ فرمانهای بیرحمانه خانم جان باشد. حالا که پدر رفته بود خانم جان براحتی گندآب عقده هایش را بر سر شوکا خالی می کرد...
- پدرن منو بیچاره کرد، پدرت منو گول زد، خواسنگارام که برام روزی هزار بار می مرددن و زنده می شدن رو گذاشتم که مثلا زن یک مهمانخانه دار بشم، صاحب باغ شالی و چای وهزار جور عده وعید، حالا ناچارم آشپزی وکلفتی مردمو بکنم!... تو باید جور گناه پدرتو بکشی! حالا می بینیم!...
خانم جان حتی در غذای روزانه هم بچه یتیم بی پناه را تحت فشار می گذاشت. با اینکه هر روز قابلمه گنده ای از غذای های مانده مهندسین را با خود می آورد اما فقط کته ، برنج خالی برای شوکا می گذاشت و قدغن می کرد که دست به هیچ چیز نزند.
- همین کته هم برات زیاده! من جون بکنم تو دختر خورشید ماهیگیر کوفت کنی!؟
شوکا دلیل این همه بی مهری و سردی را نمی توانست در ذهش تجزیه و تحلیل کند، چرا نباید به میوه ها و خورش ها دست بزند؟... چرا وقتی پدرش زنده بود از هر غذائی می توانست بردارد و بخورد؟...
تازه بهترین ساعات شوکا غیبت روزانه خانم جان بود چون شب بمحض اینکه پا بخانه می گذاشت باران فحش و ناسزا و هرچه کفش و چوب و بالش و متکا بود بر سر و کول شوکا فرومی ریخت... بارها شوکا وقتی برای شستن ظروف به لب رودخانه می رفت،دستهایش آنقدر یخ می زد که یا ظرفها از دستش می افتاد یا خودش در چاله و چوله های پر از لجن سقوط می کرد و همین خود بهترین بهانه برای خانم جان بود تا او را بی عرضه ودست پاچلفتی بنامد و زیر کتکش بگیرد . تنها مشکل شوکا در غیبت خانم جان فشار گرسنگی بود، کته خالی و بی خورش آن هم به مقدار کم نمی توانست طفلی که در حال رشد و بالندگی است راضی کند.در غروب یکی از همین روزها بود که او از بالای چپر،چشمش به پسر همسایه افتاد که داشت کته و باقالی قاتوق می خورد.بچه همسایه فقط دو سه سالی از او بزرگتر بود.غذایش را نیمه تمام گذاشت و وارد ساختمان شد، شوکا به مادر بچه که در حیاط خانه مشغول جمع آوری لباسهای شسته از روی بند بود التماس کنان پرسید :
- خانوم جون! از اون (( پلا پلو)) می دی من بخورم؟
زن همسایه می دانست که شوکا روزها تنهاست و روز بروز هم ضعیف تر و رنجورتر می شود. فورا دریافت که لاغری شوکا از گرسنگی مزمن است...
- خوب! برو بشقاب و بردار بخور ولی بعدش ظرفامو ببر لب رودخانه بشور!...
شوکا،چون قحطی زدگان به ته مانده غذا حمله برد و بعد با خوشحالی گفت:
- خانم جان ظرف هاتونو بده بشورم.
هوا سرد بود، بادی ککه از قله ((مور)) و از روی جنگلهای کوهستانی مشرف به نوشهر می آمد امان شوکا را بریده بود. هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد و سردی بیشتری با خودش همراه می آورد.هر بشقابی که می شست دستهایش چنان منجمد می شد که مدتی یا انگشتانش را زیر بغلش می گرفت یا آه می کشید.کودک بی پناه بدین گونه در آستانه پنج سالگی با کار کردن و مزد گرفتن آشنا شد.
شوکا به هر جان کندنی ظرفها را شست، بغل زد و بطرف خانه راه افتاد که خانم جان سینه به سینه اش ایستاد...
- این ظرفها مال کیه گور به گور شده؟...
- ظرفهای همسایه س!
- تو شستی؟
زن همسایه خودش را به خانم جان رساند.
- بچه گشنش بود بهش پلا دادم. اونم رفت ظرفهامو شست، کار بدی که نکرده.
فخری نگاهی خشمگین به زن همسایه انداخت،ظرفها را از شوکا گرفت و توی بغل زن گذاشت و بعد دست شوکا را گرفت و بداخل خانه برد.
- بشین!پدر سوخته!
قلب کوچک شوکا در سینه لاغرش بسمت گلو بالا می آمد.چشمان درشتش روی دست راست خانم جان می چرخید که انبر را توی منقل بزرگ آتش، لابلای هیزمهای مشتعل فرو می کرد.خانم جان با دقت یک جراح و با آسودگی خیال که هیچکس در آن شهر نیست که از شوکا حمایت کند،انبر داغ کرد و اینبار روی دهان شوکا گذاشت.
شوکا بی اراده از اتاق بیرون پرید،توی حیاط تاریک خانه می دوید،فریاد می کشید...
- سوختم!سوختم!...
پاهای کوچکش روی قلوه سنگهای کف حیاط پیچ وتاب می زد،گره می خورد،می افتاد،برمی خاست،و باز می دوید.فریادرسی می خواست اما در آن موقع شب کوچه از هر عابری خلوت بود،تنها فریادرسش خود فریاد بود.چشمش جائی را نمی دید.بینی اش بویی را حس نمی کرد،تمتم دستگاههای حسی اش در یک حس متمرکز شده بود.حس لامسه!
نعره های درد شوکا سرانجام آن همسایه ای که به او غذا داده بود از داخا اتاق بیرون کشید،از پشت چپر پرسید:
- آهای چه خبره؟
شوکا فریادرس یافته بود،بطرفش دوید،زبانش از لای لبان سوخته راهی نمی جست تا حرفی بزند.با انگشت به لبهایش اشاره می کرد...
زن همسایه خودش مادر سه تا بچه بود.خم شد و در سایه روشن فانوسی که در دست داشت به لب و دهان شوکا نگاه کرد.(( ای خدا لب و دهن بچه سوخته!...))
- آهای خانم جان کجائی؟...
خانم جان خونسرد و آرام خودش را به چهارچوب در کشاند.
- چه خبره؟...
زن همسایه سرش داد کشید.
- لب و دهن بچه چی شده؟...
- بسکه بازیگوشه تخم سگ افتادش تو منقل!
جیغ های بلند شوکا،هر صدائی را خفه می کرد. زن همسایه فریادکشان گفت:
- باید ببریش دکتر!...
- دکتر نمی خواد! یه خورده گریه می کنه ساکت می شه!...
- چی چی ساکت می شه! خدا را خوش نمی آد که بچه اینجور بی تابی بکنه!...
خانم جان از جا تکان نخورد اما زن همسایه دست شوکا را گرفت:
- بریم مادر!بریم دکتر!
خوشبختانه درمانگاه نزدیک بود،پزشک بلافاصله دست به کار شد اما فریادهای شوکا تمامی نداشت.خانم جان از ترس اینکه کار به شهربانی و رسوائی بکشد بدنبال زن همسایه خودش را به جلو درمانگاه رساند.
پزشک همانطور که لب و دهان سوخته شوکا را پماد سوختگی می مالید پرسید:
- چه بلائی سر بچه آوردین؟
خانم جان پاسخ داد:
- آقای دکتر خیلی بازیگوشه افتاد تو منقل!
پزشک با عصبانیت سر خانم جان فریاد زد:
- مزخرف نگو خانم! لب و دهن بچه رو با انبر سوزوندن!... مادرش کیه؟...
خانم جان پاسخ داد:
- منم!
- پدرش کو؟
- پدرش مرده!
پزشک مستاصل و پریشان نمی دانست در برابر این فاجعه چه باید بکند. در کشاکش افکار آشفته اش مهندس زنگنه که خانم جان را تصادفی جلو درمانگاه دیده بود وارد محوطه درمانگاه شد.
- خانم جان! اینجا چه می کنی؟مشکلی پیش اومده؟
صدای گریه و لب و دهان سوخته شوکا همه قصه را یکجا بازگفت:
- آقا مهندس! بچه م خیلی بازیگوشه! افتاد تو منقل آتیش!...
پزشک درمانگاه دوباره سرش فریاد کشید:
- این بچه رو سوزوندن!
مهندس زنگنه رو به خانم جان کرد و گفت:
- من نمی دونستم تو بچه داری!چرا اونو روزا نمی آری پیش خودت! وقتی بچه تنهاس هر بلایی ممکنه سرش بیاد...
لحظه ای سکوت شد.دکتر با دلسوزی لحظه به لحظه پماد سپید رنگی روی لب و دهان شوکا می گذاشت.
مهندس سکوت را شکست:
-حالا مهندسای آلمانی از پیش ما رفتن!... تو خانم جان برو خونه تو تخلیه کن،بیا همان طبقه پایین بشین.بچه ات هم پیش خودته،خیالت راحت می شه!...
مهندس جوان پیش از این نمی توانست فریادها و اشکهای آن طفل بخت برگشته را تاب بیاورد،درحالی که می رفت دوبارا تاکید کرد:
- یادت باشه فردا اسباب و اثاثیه تو بردار بیار.
صفحه 70
R A H A
10-07-2011, 08:44 PM
روز بعد از حادثه، خانم و شوکا در طبقه اول خانه اجاره ای مهندس زنگنه و دوستش مستقر شدند.آلمانیها رفته بودند و خانم جان و شوکا در همان اتاق طبقه پایین ،منزل کردند.زندگی بعد از حادثه مرگ پدر و بی رحمی های خانم جان ناگهان چهره سیاه خود را از برابر چشمان شوکا کنار زد و آنسوی چهره اش که سپید و زیبا بود، به نمایش گذاشت.
شوکا از همان روزهای اول مورد پسند و علاقه و محبت مهندس زنگنه جوان قرار گرفت. روز جمعه دست شوکا را گرفت و او را با خودش به بازار کوچک شهر برد و چند دست لباس و کفش نو برایش خرید و دهان نیمه سوخته کودک را به خنده باز کرد. حالتهای کودکی در جا نمی زنند.با اندک محبتی، عمیق ترین نفرتها را از سینه بیرون می اندازد. با لبخندی هزار لبخند تحویل می دهد. او دوباره صاحب یک کلاه منگوله دار و یک پالتو قهوه ای رنگ شده بود. وقتی قدم به کوچه می گذاشت یک لحظه هم از ترس ربودن کلاهش،دست از سرش برنمی داشت. مهندس زنگنه و دوستش از دیدن حالات شوکا قهقه می زدند. شوکا شده بود دختر مهندس زنگنه، چنان از او مواظبت می کرد که اگر فرزندی داشت همین حمایت ها را شامل حالش می نمود.
دو هفته بعد از انتقال خانم جان و شوکا، مهندس زنگنه که نگران تکرار حادثه منقل بود به خانم جان گفت:
- فردا یه تخت سفری کوچک برای شوکا می خرم که شبها پیش ما بخوابه! حیف این بچه نیست که گذاشتی لب و دهنش بسوزه!...
مهندس زنگنه از همان شب حادثه ،به خانم جان مشکوک شده و در دل او را مسبب حادثه می دانست.چند روز بعد که مهندس پزشک درمانگاه را دیده بود،پزشک تردیدش را تایید کرد و گفت :
- من مطمئنم که مادرش لب و دهان بچه را با انبر داغ زده است.
مهندس زنگنه هر بار که بیاد لب و دهان سوخته شوکا می افتاد دندان قروچه ای می رفت!از منظر افکار او که در یک فامیل مرفه و ریشه دار بزرگ شده بود تصور چنین بی رحمی _ آنهم از جانب مادر در حق بچه _ غیر ممکن بود.
شوکا با شیرین زبانیها و هوش بالایش لحظه به لحظه خود را بیشتر در قلب مهندس جوان جا می کرد و مهندس زنگنه چنان شیفته این کودک مظلوم شده بود که اغلب درباره بهره هوشی و نکته سنجی های شوکا با دوستش مهندس صفائی حرف می زد: مهندس! نمی دونم چرا هر وقت به این بچه نگاه میکنم یاد قصه سیندرلا می افتم!...
مهندس صفائی در شادیهای پدرگونه زنگنه اغلب شریک می شد:
- مادرش اصلا چنگی به دل نمی زنه،انگار موکل جهنمه! هرگز ندیدم دستی به سر و روی این بچه بکشه!نکنه بچه خودش نباشه؟!...
زنگنه صدایش را پایین گرفت و گفت:
- راستش یه جورایی باید شناسنامه شو ببینم!
در شرایط جدید، خانم جان خوب می دانست اگر شوکا را آزار و اذیت کند، خانه راحت ،حقوق خوب و دله دزدیهایش را یکجا از دست می دهد، بنابراین تا آنجا که ممکن بود سر بسر شوکا نمی گذاشت اما در دل از حسادت بخود می پیچید: ((صبر کن بالا خره اینا ماموریتشون تموم می شه و از اینجا میرن، اونوقت تمام خوشی هایی که کردی از زیر ناخنات بیرون می کشم...)) و شوکا فارغ از کینه ای که در اعماق روح خانم جان پنهان شده بود، مهندس زنگنه را بجای پدرش نشانده بود، دو ماهی که گذشت روابط زنگنه و شوکا بصورت پدر و دختر واقعی جلوه می کرد.روزی نبود که مهندس دست خالی از خانه وارد شود. اغلب هدیه ای کوچک یا بزرگ برای شوکا داشت ، شوکا شادی کنان خودش را به پدر تازه از راه رسیده اش می رساند و دستش را دور گردن مهندس حلقه می کرد و می گفت:
- بابا مهندس! برام چی آوردی؟
- دخترم بدو تو اتاقت این پیرهنو بپوش ببینم بهت می آد؟
شوکا لباس جدید برتن و خنده ای به وسعت یک دریا بر لب، برابر بابا مهندس می ایستاد و مهندس جوان به دوستش می گفت:
- تو را خدا ببین! یه فرشته! یه پری!... من از ته دل معتقدم که از بچه معصوم تر فقط خودشه!...کاش ما آدم بزرگها این همه صفا و صداقت را از اونا یاد می گرفتیم...
آن وقت شوکا را پدرگونه به سینه می فشرد و نوازشش می کرد.شوکا در کمتر از دو ماه به ملکه ساختمان مبدل شده بود، حکم، حکم او بود. غذائی پخت می شد که شوکا دوست داشت،لباسی خریده می شد که شوکا می پسندید و اگر خانم جان می توانست از حرص و حسادت مهندس و شوکا را با هم انبر داغ می کرد!
دختری که تا دو ماه پیش برای ته مانده غذای یک بچه روستائی ، در تاریکی و سرمای شبی زمستانی لب رودخانه ظرف می شست و از فشار سرما بی صدا اشک می ریخت حالا درست چون پرنسسی در یک قصر افسانه ای زندگی می کرد.
R A H A
10-07-2011, 08:45 PM
ماهها از پی هم می گذشت، شوکا در اسفند ماه همان سال وارد پنجمین سال حیات خود شد.بابا مهندس برایش جشن تولد گرفت، یک بلوز و دامن که در آخرین سفرش به تهران برای چنین روزی خریده بود به تن شوکا پوشاند .ساکنان اطراف خانه مهندس دخترک شیرین زبان را دوست داشتند و درهای خانه های خود را با مهربانی به رویش می گشودند. دریک سمت خانه مهندس، خانه ای متعلق به یک سرهنگ فرمانده نیروی انتظامی بود و در سمت دیگر عمارت شهربانی و بانک ملی نوشهر.شوکا صبحها که مهندس نبود بخانه سرهنگ می رفت و همسر سرهنگ و دو گماشته اش خود را با او سرگرم می کردند. در یکی از روزها شوکا لی لی کنان وارد خانه سرهنگ شد،همسرش نبود.گماشته ها توی طشت بزرگی لباسهای سرهنگ و خانمش را می شستند و در هر فرصتی سربه سر شوکا می گذاشتند. ناگهان مرد بلند قامتی در لباس نظامی وارد حیاط خانه شد، عده ای هم پشت در خانه با احترام ایستاده و در سکوت او را تماشا می کردند. هر دو گماشته به حالت خبردار ایستادند، شوکا که مقلد خوبی بود به تقلید از دو گماشته سرهنگ خبردار ایستاد و دست راستش را به علامت سلام نظامی بالا برد.
نظامی بلند قامت که بنظر بسیار اخمو و عصبانی می رسید نگاهی به گماشته ها و نگاهی به شوکا انداخت. از حرکت خبردار و سلام نظامی شوکا کمی اخمهایش باز شد.
- کوچولو تو دختر سرهنگی؟
شوکا در حالت خبردار، خیلی جدی پاسخ داد:
- نه! جناب سرهنگ! من دختر بابا مهندسم...
مرد بلند قد سری تکان داد:
- پس ما سرهنگیم خودمون نمی دونستیم!...
شوکا همچنان لبخند می زد و با سرزندگی خاص کودکانه اش گفت:
- ولی لباستون از لباس جناب سرهنگ خیلی خوشگلتره!...
در همین لحظه سرهنگ صاحبخانه سراسیمه وارد خانه شد و محکم سلام نظامی داد.
- چاکر در خدمت گزاری حاضرم!...
شوکا هیچوقت ندیده بود که سرهنگ به احدی سلام نظامی بدهد.از وحشتی که در چهره سرهنگ افتاده بود جاخورد و دستش را آرام پایین آورد.
سرهنگ بلند قامت دست انداخت و هر دو پاگون سرهنگ را با خوشت کند و بر زمین انداخت.
- پدرسوحته! من به تو گماشته دادم که تنکه زنتو بشوره؟برو خودت را به زندان معرفی کن!...
شوکا دید که سرهنگ با احنرام عقب گرد کرد و بی هیچ اعتراض و یا سخنی از در بیرون رفت.سرهنگ بلند قامت به طرف دو گماشته برگشت.
- پدرسوخته ها! شما هم برید پادگان!... زود!زود!
سکوت وهم انگیزی که بر خانه وآن فضا مسلط شده بود، شوکا را دچار وحشت کرده بود.(( نکنه منو انبر داغ بکنه!))
سرهنگ بلند قامت هنگام خروج از خانه برگشت و نگاهی تیز و تند به شوکا انداخت. شوکا مجددا از ترس دستش را به علامت سلام نظامی بالا برد. آن سرهنگ اخمو،لبخندی بر لب آورد.شوکا هم لبخند زد... آنها با هم خداحافظی دوستانه ای کرده بودند .عده ی زیادی که پشت در ایستاده بودند برای عبور سرهنگ بلند قامت،کوچه باز کردند. شوکا که دوباره به حالت شادی کودکانه اش رجعت کرده بود بدنبال سرهنگ از در خارج شد که چند قدم بالاتر،دستی بازویش را گرفت و بطرف خود کشید، صاحب دست مهندس زنگنه بود.
- بیا ببینم این وسط تو چیکاره بودی دختر خوشگلم!... میدونی به کی سلام نظامی دادی؟
شوکا با غروری تمام پاسخ داد :
- جناب سرهنگ!...
بابا مهندس اسکناسی از جیب بیرون کشید و جلو چشمان شوکا گرفت.
- بابا مهندس!... بابا مهندس...! عکسش رو اسکناسه!...
مهندس سر شوکا را به پایش فشرد:
- دختر بامزه من! اسمت رفت تو تاریخ!...
ماجرا خیلی زود در نوشهر پیچید. پادشاه باتفاق ولیعهد و همسر زیبای مصری اش به نوشهر آمده بود تا به ماجرای انفجار معدن سنگ نوشهر که عده ای را کشته و زخمی کرده بود برسد.شاه بعد از بازدید از معدن سنگ و صحبت با مهندسان آلمانی و ایرانی برای دیدن ساختمان جدید بانک ملی راه می افتد و از طبقه دوم بانک نگاهش به دو نفر سرباز می افتد که مشغول شستوشوی لباسند. او از فرماندار می پرسد:
- این خانه کیست؟
فرماندار به عرض می رساند.
- خانه سرهنگ...
و شاه با عصبانیت از پله ها پایین می آید و یکسر به خانه سرهنگ می رود...
حالا شوکا قهرمان روز نوشهر شده بود. همه می دانستند که او به شاه درجه سرهنگی داده و آن مرد خشن و قدرتمند را بخنده انداخته است. دوستان مهندس هر وقت بخانه مهندس زنگنه می آمدند از شوکا می خواستند تا خودش تقلید سلام نظامی بکند و صحبتش را با مردی که صاحب اختیار مطلق بود برایشان بازگو نماید.
ادامه دارد...
************************************************** *************************
اینم از قسمت آخر فصل4
نیمه سال جدید بود که یک شب مهندس زنگنه، خانم جان را به اتاقش فرا خواند.
- خانم جان! بیا اینجا بشین باهات حرف دارم!
خانم جان روی غریزه زنانه اش متوجه شد که هرچه هست مربوط به شوکاست.
- ببین خانم جان! ماموریت من تموم شده، باید دو هفته دیگه برگردم کرمانشاه.
خانم جان چاپلوسانه گفت:
- انشاء ا... هرجا هستین سلامت باشین!
مهندس ضمن ابراز تشکر خیلی جدی گفت:
- من می خوام شوکا رو با خودم ببرم. می دونی چه قدر بهش دلبستگی دارم. تو کرمانشاه خونه زندگی دارم، حیفه که این بچه با این استعدادی که داره هرز بره! به اسم خودم براش شناسنامه می گیرم، می فرستمش مدرسه، تا دانشگاه پاش واسادم. شاید هم یه زن بزرگی از کار در بیاد!
اما خانم جان تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادن شوکا نبود. او روز بروز سنگین تر می شد و به یک خدمتکار و کارگر سربزیری مثل شوکا نیاز داشت.
- واالله آقای مهندس شما خیلی به دخترم محبت کردین، همه مردم هم شاهدن، اما منم و همین یه بچه. منم تو این وضعیت یه عصای دست می خوام!...
مهندس زنگنه که طی این مدت تحقیقاتی درباره خانم جان و شوکا کرده بود و در یک فرصت مناسب شناسنامه خانم جان را هم دیده بود با اوقات تلخی گفت:
- با من روراست باشین خانم! شوکا بچه شما نیس! اسمش هم تو شناسنامه تون نیس، مادرش زنی بنام خورشیده! نمی دونم زنده س یا مرده؟
خانم جان با لحن خشی به مقابله بر خاست.
- آقای مهندس ممکنه شما جاسوسی منو کرده باشین و حرفتون هم درست باشه.ولی من بزرگش کردم، من پاش نشستم و خون دل خوردم ،من هرچی داشتم و نداشتم به پاش ریختم!...
مهندس از جا برخاست، کاملا عصبی و در تنگنا بود، او می خواست هر جور شده شوکا را به فرزندی قبول کند و خوب می دانست که این زن خشن و بی احساس در آینده چه بلائی سر این بچه خواهد آورد.(( جامعه پر از بیماران روانی یه،یکیش هم همین خانم جان!))
شوکا پشت در ایستاده بود و گوش می داد و در همان حال با خدای خوش حرف می زد: خدایا کاری کن بابا مهندس منو با خودش ببره!...من از خانم جان می ترسم! اون منو دوباره داغ می کنه!
مهندس صفائی که شاهد گفتگوی زنگنه و خانم جان بود، روی کاغذی نوشت :
(( مهندس جان این زن از اون لکاته های هفت خط است، فردا دنبالت راه می افتد کرمانشاه و جلو فامیل و دوست و آشنا هزار جور آبروریزی می کند...))
مهندس یادداشت را خواند. چند دقیقه ای سکوت کرد، بغض گلویش را می فشرد. در این یکسال به بچه عادت کرده بود،می خواست او را به فرزندی قبول کند اما حالا متوجه شده بود که قضیه به آن سادگیها هم نیست.
- حالا که اینطور می گی حرفی ندارم!... ولی باید بچه رو بفرستی مدرسه، من هزینه تحصیلش رو می دم. خدا رو خوش نمی آد دختری با این شعور و استعداد بیسواد بمونه...
در این لحظه مهندس دست به جیب برد و هزار تومان توی دست خانم جان گذاشت.
- ببین خانم!شهریه مدرسه فقط پنج تومنه! میفهمی؟این پول رو بذار بانک لااقل تا کلاس ششم با همین پول درسشو بخونه!...
هیچ عاملی، خنده بر لبهای قلوهای خانم جان نمی توانست ظاهر کند جز پول!...
- خدا عمرتون بده آقا مهندس! به شما قول می دم بچه را بذارم مدرسه!
مهندس پرسید:
- قول شرف؟
- بله قول شرف!
روز بعد شوکا گریه کنان بدنبال اتومبیل مهندس می دوید: بابا مهندس! بابا مهندس! منو با خودت ببر!...
مهندس جوان کرمانشاهی مستقیم به جلو نگاه می کرد تا شوکا اشکهای خداحافظی اش را نبیند و او شاید نمی دانست که شوکا هم با گریه و زاری دارد با دوره خوش زندگی اش وداع می کند. همینکه اتومبیل مهندس در خم راه ناپدید شد، صدای دورگه خانم جان در تلخ ترین آهنگش در گوش شوکا پیچید:
- بسه دیگه دختره نمک نشناس پررو!... اینقدر آبغوره نگیر!... خوب منم جای تو بودم آبغوره می کرفتم و جیغ و داد راه مینداختم!... نازکشت رفت باید هم گریه کنی...
در اینجا خانم جان بصدایش حالتی عصبی و خشن بخشید و گفت:
- از این لحظه هرچی میگم بگو چشم!... باید کار یادبگیری،کار بکنی! نون مفت که به کسی نمیدن بخوره و راست راست را بره!... بنظرم اون مهندس مغزش پاره سنگ بر می داشت، آخه میشه آدم از یه چغله بچه کوفتی اینقدر خوشش بیاد و نازش بکشه!... باید هرچه زودتر بابا مهندس، بابا مهندسو فراموش کنی!... حالا هم زود اثاثیه مون رو جمع کن راه بیفتیم.
- کجا خانم جان؟
-سوال بی سوال! هرچی گفتم بگو چشم و رو حرف منم حرف نزن!
خانم جان اما ظاهرا تصمیم گرفت برنامه خودش را برای شوکا بازگو کند:
- از اینجا یکسر می ریم غازیان، اونجا من دوست و آشنا دارم، یه کاری می گیریم و همون جا می مونیم!...
پایان فصل ((4)) صفحه 78
R A H A
10-07-2011, 08:45 PM
فصل ((5))
خانم جان و شوکا هر کدام در اندیشه های خود بودند، اولی لبریز از کینه و نفرت نسبت به نژاد انسانی و دومی پر از ترس و دلهره از رفتار شریرانه خانم جان! شوکا پنج ساله هنوز قادر به تجزیه و تحلیل و یافتن دلایل نفرت خانم جان نبود و هنوز نمی توانست جز واکنش های بچگانه، راهی برای نجات از فشارهای بی امان این زن که به او مادر هم می گفت بیابد. از همه بدتر اینکه خانم جان تنها طناب وابستگی او به این حیات بود، اگر لحظه ای خانم جان را در کنار خود نمی دید وحشت از تنهایی مثل تب و لرزی ناشناخته تمام بدنش را می گداخت. او به هرکس و هر جایی که نگاه می کرد، آشنائی نمی دید. جوجه تنها و بی کسی بود که حالا بعد از مرگ پدر و جدائی از بابا مهندس، جز خانم جان، احدی را در این کره زمین نمی شناخت.تنها ، بی ریشه ،بی هویت، جوجه ای گمشده در صحرا، بره ای عقب مانده از گله، همه آدمها را بشکل گرگی می دید که قصد جانش را داشتند. هنگامیکه کامیون حامل خانم جان و شوکا از رودسر عبور کرد ناگهان دماغ کوچک شوکا، بوی آشنا شنید. عمو اسماعیل!نگاه مظلومانه اش که همیشه وقتی می خواست از خانم جان درخواستی بکند مظلومیتش آمیخته با ترس و لرز می شد، به چهره بی خیال خانم جان دوخت.
- آهای! چی می خواهی بگی که اینطور خودتو به موش مردگی زدی؟
- خانم جان بریم پیش عمو اسماعیل!...
خانم جان خوب می دانست که طفل پدر مرده، دنبال دستاویزی می گردد تا از زیر فشارهای او شانه خالی کند. دندانهایش را از شدت خشم روی هم فشرد.
- مگر خواب عمو اسماعیلتو ببینی!... خیال کردی می ذارم از چنگ من دربری؟ تا عمر داری تقاص پدرتو باید پس بدی، کلفتی منو بکنی. اون گور به گور شده با مرگ خودش همه چیزو از من گرفت ، فقط یه کلفت برام گذاشته، تو رو به هیچ قیمتی از دست نمی دم!
آن زن خیلی خوب می دانست اگر برادر محمد چشمش به شوکا بیفتد هرطور شده شوکا را از او می گیرد. خانم جان هرگز فراموش نکرده بود که خانواده شوهرش بارها محمد را به دلیل ازدواج با او سرزنش می کردند و یکبار اسماعیل سربرادرش داد کشیده بود:
- این زنیکه را به چه جراتی آوردیش رودسر؟ خیال می کنی مردم کور و کرند و نمی فهمند خانوم چه سابقه درخشانی تو رشت داره!... پاشو تو خونه من بذاره قلم پاشو خرد می کنم!
خانم جان و شوکا اجبارا در رشت از پشت کامیون پیاده شدند تا از آنجا راه خود را به سوی غازیان ادامه دهند.خانم جان در رشت چادر سپید خالداری که روی سر کشیده بود پایین تر کشیده بود تا دوست و آشنائی او را نبینند. در سه چهار سالی که از رشت رفته بود چهره شهر باز هم دگرگون نشان می داد.سبزه میدان، عمارت شهرداری،یک سینمای بزرگ، مهمانخانه ای که برای پذیرایی از مهمانان ثروتمند بنا شده بود و ازدیاد جمعیت، توجهش را جلب کرد. اما رشت با آن زنان فریبا دیگر جایی برای او که به انبانی گوشت و پیه مبدل شده بود نداشت. روزی که از آن شهر رفت،زنی خوش سیما و خوش اندام و با کلی هواخواه بود، که طبقه به زمین و آسمان فخر می فروخت. اما حالا زنی بود چاق و سنگین با دو سه غبغب زیر چانه و چهره ای پف کرده و خشن که آدمهای معمولی هم نیم نگاهی به او نمی انداختند.
خانم جان بسرعت اتومبیل کرایه ای پیدا کرد، بقیه اثاثیه اش را توی صندوق عقب گذاشت و به سمت غازیان راه افتاد. او با کوچه ها و خیابانها و گذرگاههای قدیم و جدید غازیان و بندر پهلوی از نوجوانی آشنا بود و یکی دو فامیل و اشنا هم داشت که می توانست از آنها برای یافتن کار و مسکن یاری بطلبد.بمحض ورود با کمک یکی از آشنایانش، خانه کوچکی نزدیک ساحل غاریان اجاره کرد که مدتها خالی و متروکه مانده بود. این خانه با دو خانه چوبی دیگر مجموعا در یک زمین بزرگ ساخته شده و متعلق به یک مالک بود و بین این سه خانه هیچ حصار و مرز و بندی وجود نداشت. روزها صدای برخورد امواج با ساحل شنیده می شد اما شبها امواج بر سکنه ساحلی، آوازهای یکنواختی سرمی دادند.
روز بعد خانم جان به شوکا ماموریت داد که تمام خانه را گردگیری کرده و جارو بزند و خود بدون اینکه مقصد خود را به شوکا بگوید یا برایش غذائی تهیه کند خانه را ترک کرد. حوالی عصر بود که خانم جان با دو تا (( دار )) حصیر بافی به خانه بازگشت.
شوکا که گرسنه مانده بود خیره خیره او را می کاوید.
- چیه؟ داری با چشات منو می خوری؟
- گرسنه م خان جان!...
- کوفت بخوری! شکم نیست که تغاره!
- خانم جان از دیشب تا حالا چیزی نخوردم!...
خانم جان با مشت چنان به سینا شوکا کوبید که نزدیک بود از پشت سر بر زمین بغلتد!
- لابد خیال کردی منم بابا مهندسم؟ کور خوندی! اون ممه رو لولو برد! تو برام حصیربافی می کنی، منم بهت غذا می دم...
شوکا چیزی از حصیربافی نمی دانست و برای اولین بار بود که از حصیربافی می شنید. حالا چطور شده که غذا خوردنش وابسته به حرفه ای است که چیزی از آن نمی داند.
- خانوم جان! ما که خیلی پول داریم!...
خانم جان دوباره ژست حمله گرفت و شوکا از ترس چند قدم به عقب برداشت...
- پدرسوخته! حالا برام زبون دراز هم شده!... پول داریم که داریم!اون پول مال مدرسه رفتنه مگه از بابا مهندست نشنیدی؟
شوکا سکوت کرد، ناامیدانه روی زمین نشست. خانم جان از کیسه اش نصف نان و یک خیار پلاسیده بیرون کشید.
- کوفت کن!
کارگاه کوچک حصیربافی خانم جان خیلی زود راه افتاد. او این حرفه را خوب می دانست، سبک کارش بیشتر مورد پسند خانمهای شهری بود. او به ضرب و زور و مشت و لگد و ناسزا به شوکا یاد داد که گیس های حصیر را ببافد که به آن می گفتند(( چهل))
R A H A
10-07-2011, 08:45 PM
زندگی خانم جان وشوکا در آن منطقه پرت افتاده از مرکز شهر بسیار خسته کننده و کسالت بار بود. در غازیان، مخصوصا بندر پهلوی، مثل بقیه شهرهای شمالی، کارهای ساختمانی، ایجاد مغازه های تازه و سرویس های حمل ونقل رونق گرفته بود اما در حاشیه شهرها، هنوز نوآوری جایی نداشت. زندگی و حتی نوع خانه ها و پوشاک مردم کوچک ترین تغییری نکرده بود.فقر مفرط، همسایگان را از هم دور کرده بود. هیچکس بیشتر از آنچه می خورد و می پوشید نداشت تا مهمانی بپذیرد، خانم جان هم اصلا حال و حوصله معاشرت نداشت و دلش هم نمی خواست شوکا با همسایگان روابطی بهم بزند: ((می ترسم چشم و گوش ورپریده باز بشه از من بدزدنش!...))
شوکا این نوع زندگی را دوست نداشت، به روزهایی فکر می کرد که در نوشهر و خانه بابا مهندس، به هرجا دلش می خواست سرک می کشید و با همه بگو بخند داشت.تنها لحظات دوست داشتنی زندگی شوکا زمانی بود که خانم جان برای فروش حصیرها به مرکز غازیان یا بندر پهلوی می رفت و او فرصت مناسبی می یافت که پس از طی کیلومتری راه با ساکنان اولین خانه اعیانی همبازی شود.صاحب این خانه زن و مرد نسبتا جوانی بودند که مرد کت و شلوار می پوشید و زن هم مثل خانمهای شهری خودش را راه می برد.آنها دو تا دختر هم داشتند.ماهرخ نه ساله وتهمینه هفت ساله. این دو دختر خیلی زود شوکا پنج سال و نیمه راببازی گرفتند، خانم خانه که به بهانه ای سری به کومه خانم جان زده و حصیری هم از او خریده بود می دانست که شوکا دچار کم غذائی است و اغلب در غیاب خانم جان برایش بشقاب غذائی می گذاشت: بخور عزیزم! بخور قوت بگیری!...
یکروز که خانم جان و شوکا در کارگاه کوچک حصیربافی خود در سکوت مشغول کار بودند بوی سوختگی غذا بلند شد.خانم جان بینی گوشت آلودش را با سر و صدا بالا کشید و به شوکا تشر زد:
- برو ببین سر غذامون چی اومده؟ بوی سوختگی می آد!...
شوکا نه تنها در حصیربافی به خانم جان کمک می کرد بلکه در نظافت و ظرفشوئی و غذاپزی هم مسئول بود. ساکنان آن سه کومه فقیرانه، با سنگ و آجر هر کدام اجاقی برای آشپزی ساخته بودند. بسوی اجاق دوید، دود از دیگ پلا بلند شده بود. قلبش از ترس داشت می ایستاد...
- خانم جان پلا سوخت!...
خانم جان دار حصیربافی را برداشت و چنان محکم به ساعد شوکا کوبید که شوکا گلوله شد و در وسط حیاط بیهوش بر زمین غلطید. دو زن همسایه که از زور بیکاری نشسته و پرحرفی می کردند بطرف شوکا دویدند:
- خانم جان ! بچه را کشتی!بچه مرد!
خانم جان سری تکان داد:
- شما را بخدا لوسش نکنین! خودشو به موش مردگی زده! بادمجون بد آفت نداره!
یکی از خانم ها سطل آبی روی سر و کله شوکا پاشید، شوکا چشم باز کرد و با هجوم مجدد درد، جیغ و دادش به هوا رفت. خانم همسایه بقصد معاینه روی دست شوکا خم شد:
- خدایا! دست بچه ورم کرده! باید ببریمش دکتر!... شاید هم دستش شکسته باشه!
هر دو خانم اصرار می کردند تا شوکا را به دکتر یا پیش شکسته بند محل ببرند اما خانم جان زیر بار نمی رفت. مرتبا از شدت غیظ و نفرت، غبغبش را روی استخوان تر قوه اش می فشرد و می گفت:
- ورمش می خوابه! این توله سگ که من می شناسمش مردنی نیس!...
فردا مادر تهمینه و ماهرخ از ماجرا خبردار شد و باتفاق بچه هایش بدیدن شوکا آمد. دست بچه را گرفت، معاینه کرد، و بعد خانم جان را راضی کرد که لااقل هر روز او را پیش بچه ها بفرستد تا دستش را با روغن و زردچوبه ماساژ دهد. این زن زبان چرب و نرمی داشت و توانست بعد از دو سه ماه آمد و رفت و آوردن هدایایی برای خانم جان او را راضی کند که شوکا را به مکتب خانه بفرستد.
- ببین خانم جان! زمستون که بیاد وارد شش سالگی می شه، سال دیگه باید بره مدرسه، خوب بذار همین مکتب خونه نزدیک، خودشو برا مدرسه رفتن آماده کنه!...
آنروزها هنوز در کنار مدارس جدید، مکتب خانه های قدیمی در شرایطی نه چندان مناسب فعالیتی داشتند. اگرچه هرروز صحبت از این بود که بزودی دولت در مکتب خانه ها را خواهد بست و مردم هم در برابر مدارس جدید حاضر نبودند بچه های خود را به مکتب خانه بفرستند اما چون هنوز تاسیس کودکستانها در شهرهای درجه دوم و سوم مرسوم نبود، بیشتر خانواده ها از مکتب خانه به عنوان پیش دبستانی و کودکستان استفاده می کردند.
خانم جان بزحمت راضی شد که هفته ای سه روز صبحها شوکا را به مکتب خانه بفرستد بشرط اینکه بمحض بازگشت به خانه ،هم به رفت و روب خانه و آشپزی و ظرفشوئی برسد و هم ((چهل)) ببافد.شوکا که رفتن به مکتب خانه را زنگ تفریحی برای خود می دانست همه شرایط طاقت فرسای خانم جان را پذیرفت و روانه مکتب خانه شد. گرچه ملای مکتب خانه از علاقه شوکا به خواندن و نوشتن و فراز از فشارهای خانم جان در خانه آگاه شده بود و بار سنگین نظافت مکتب خانه را هم بر دوش او گذاشته بود. در حقیقت شوکا بخاطر هفته ای سه روز زنگ تفریح، دو برابر سهم روزانه خود سختی و مشقت می کشید. عزیز دردانه بابا مهندس حالا دو تا ارباب سنگدل پیدا کرده بود. خانم جان و ملای مکتب خانه! تنها دلخوشی شوکا حمایتهای آشکار و پنهان مادر تهمینه و ماهرخ بود که یکماه تمام ساعدش را با زرده تخم مرغ و زرد چوبه و روغن ماساژ داد تا بتدریج ذست کوچکش بحالت عادی بازگشت.
اسفند ماه که رسید، شوکا شش ساله شد. اندکی قد کشیده بود و دو سه تا پیراهن چیتی که داشت برایش تنگ شده بود ولی بهر زحمتی بود آنها را می پوشید و به مکتب خانه می رفت. از اوایل اسفند ماه آن سال، باران های بهاری تمام سواحل شمال را در زیر چتر خیس خود گرفته بود. گاه سه تا پنج روز یکسره باران می بارید، دو روزی هوا اندکی آفتابی می شد و دوباره باران بشکل سیلاب های خطرناک راه می افتاد. در چنین شرایطی یک روز صبح خانم جان به شوکا گفت:
- این هفته نمی ری به مکتب خونه!
چشمهای شوکا گرد شد و دلش به هراس افتاد.
- چرا خانم جان؟ ملا باهام دعوا میکنه!
- می خوام بریم ارده جان دنبال طلبم!... کار و کاسبی خوب نیس، باید هرطور شده طلبمو بگیرم...
راه گریزی از اراده ناگهانی خانم جان نبود، صبح زود، خانم جان چون اردکی چاق و چله و پیه گرفته در جلو و شوکا شبیه جوجه اردکی سرمازده و تکیده در پشت سرش به راه افتاد. در آن زمان بخشی از مناطق آستارا را (( ارده جان )) می گفتند و خانم جان هم همین اصطلاح را بکار می برد. شوکا نمی دانست هدف خانم جان کجاست؟ چقدر راه است، با کامیون و اتومبیل می روند یا پیاده، چند روز سفرشان طول می کشد. سوال کردن همان و فحش و ناسزا شنیدن همان!
باران های بهاری سیل آسا و یکنواخت می بارید. خانم جان پالتو کهنه و مندرس قرمز رنگی که یادگاری پدر شوکا بود و بشدت برایش تنگ شده بود بزور و ضرب به تنش کشید. شوکا غیر از این پالتو مندرس، لباس گرم دیگری نداشت و در بهار شمال ایران، همینکه بارانی می زد، هوا مخصوصا برای کودکان زمستانی می شد.
خانم جان حتی نمی خواست کرایه کامیون و سواری بپردازد و برای رسیدن به ارده جان، از یک جاده جنگلی و باتلاقی میان بر استفاده می کرد. خودش آنقدر چربی و پیه گرفته بود که اگر چهل و هشت ساعت هم غذا نمی خورد، کم و کسری نمی آورد. شوکا هم به درک که از گرسنگی بمیرد!در تمام مسیر، بندرت عابری می دیدند، گاهی ناگهان از پشت بوته ای بلند یا برآمدگی زمین جنگلی، گاوی ماغ می کشید و بیرون می جست و شوکا را تا مرز مرگ می ترسانید. زمین پر از گل و لای و اغلب ،کفشهای بندی شوکا که مناسب راه رفتن در جنگل و جلگه نبود پر از آب می شد و سرمای آب، مخصوصا وقتی با سوز همراه می شد اشکش را در می اورد. خانم جان با آن هیکل تنومند خیلی خوب راه می رفت، گامهای بلندی برمی داشت و حتی برای یکبار هم فکر نمی کرد که همسفر شش ساله اش نمی تواند پابپایش او را همراهی کند. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود که خانم جان برای ده دقیقه ای توقف کرد تا ناهارش را بخورد، شوکا خیس از باران و لرزان از سرما ناگهان زد زیر گریه...
- چه مرگته؟
- خسته م! دیگه نمی تونم بیام.
خانم جان خیلی خونسرد گفت:
- خوب!همین جا بمون!
پیشنهاد خانم جان یک نوع پیشنهاد خودکشی بود. شوکا در آن جنگل انبوه و آن سکوت مطلق چه می توانست بکند؟ خانم جان راه افتاد و او چون می ترسید گریه اش خانم جان را بیشتر عصبی کند، آرام آرام اشک می ریخت. اغلب سکندری می خورد، بر شیار جدولی یا در عمق جدولی سرازسر می شد و دوباره برمی خاست و از ترس اینکه گرگی یا حیوان خطرناک دیگری به او حمله ور شود، گریه کنان دنبال خانم جان می دوید.
هوا داشت تاریک می شد، نه دهی ، نه آدمی، نه فریادرسی!... خانم جان فیلی بود که نه باد و باران روی تنه غول پیکرش اثر داشت و نه خستگی راه می شناخت و نه خیال توقف!سرانجام به رودخانه ای رسیدند که بر اثر بارندگی آبش بالا آمده و سرعت حرکتش ترس انگیز بود. خانم جان پاهایش را میان آب رودخانه گذاشت و بی آنکه سر برگرداند یا کوچک ترین نگرانی از غرق شدن شوکا بخود راه بدهد، با صدای دورگه و خشنی گفت:
- پشت سرم بیا...
شوکا زد زیر گریه:
- خانم جان! می ترسم آب منو ببره!...
- خدا کنه ببره! از شرت خلاص می شم!...
سنگدلی و ستمگری این زن، شوکا را بیشتر بوحشت انداخت. خانم جان به وسط رودخانه رسیده بود اما شوکا هنوز بلاتکلیف و پر از ترس غرق شدن، این پا و آن پا می کرد، هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد. ابر غلیظی که سراسر آسمان را پوشانده بود بر شدت تاریکی می افزود و همین موضوع بیشتر او را می ترسانید. چند بار فریاد زد: خانم جان!... خانم جان!
اما نه گوش خانم جان استمدادش را می شنید و نه غرش رودخانه سیلابی می گذاشت فریادش را به گوش آن زن سنگدل برساند...
صفحه 87
R A H A
10-07-2011, 08:46 PM
خانم جان به وسط رودخانه رسیده بود اما شوکا هنوز بلاتکلیف و پر از ترس غرق شدن، این پا و آن پا می کرد، هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد. ابر غلیظی که سراسر آسمان را پوشانده بود بر شدت تاریکی می افزود و همین موضوع بیشتر او را می ترسانید. چند بار فریاد زد: خانم جان!... خانم جان!
اما نه گوش خانم جان استمدادش را می شنید و نه غرش رودخانه سیلابی می گذاشت فریادش را به گوش آن زن سنگدل برساند...
دخترک بی تاب و ترسان و یخ کرده نگاهی به جنگل پشت سر و نگاهی به رودخانه می افکند.هر دو چون دو دیو، یکی ایستاده و ساکت بر جا و دیگری رونده و غرش کنان، او را در میان گرفته بودند.نمی دانست چه کند؟به کجا پناه ببرد، چه کسی به فریادش می رسد؟ تنها کاری که کرد از ترس خودش را دمرو و روی قلوه سنگهای ساحل انداخت، تا هیج جارا نبیند. نوعی تسلیم در برابر مرگ! بی انکه خود معنای این حرکت را بداند. نه حامی و نه رهگذر دلسوزی! تنها چشم آسمان بود که برای غریبی و تنهائی این کودک یکریز می بارید... صدای سم اسبی که بر قلوه سنگها می خورد شوکا را از جا پراند... مردی روستائی سوار بر اسب داشت به او نزدیک می شد. وحشت وهراس از مرگ، داندانهایش را کلید کرده بود. آیا مرد روستائی او را بر ترک اسب خود به آنسوی آب می برد؟... روستائی اسب سوار قدم قدم به او نزدیک شد. شوکا هر دو دست یخ زده اش را مشت کرده و زیر چانه اش فشار می داد و چشم از آن مرد برنمی داشت. در تردید بود، کمک بخواهد یا نه؟ترس، مغز و قدرت تصمیم گیری اش را فلج کرده بود. نکند این مرد اسب سوار همان دیوی باشد گه بچه ها را می دزد و می خورد!... مرد روستائی کوچکترین توجهی به آن کودک سرگردان نداشت، چه کسی می توانست بفهمد چرا او از آن بچه درمانده و سرگردان لب رودخانه، نمی پرسد که برای چه آنجا ایستاده است؟شاید هم فکر می کرد این بچه برای بازی به کنار رودخانه آمده است. اسب و سوارکارش از کنار شوکا گذشتند، اسب دو دستش را داخل اب گذاشت، شوکا به پشت سر نگاه کرد که تاریکتر و هول انگیزتر شده بود. مطمئنا او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود که برای عبور از رودخانه می تواند به دم اسب بچسبد و از آب بگذرد! سوار کار اسب هم به او چنین چیزی نگفت، ندای غیبی هم در گوشش نجوا نکید، اما بی اختیار شاید هم به فرمان غریزه حفظ حیات دستش را به دم اسب گرفت و وارد آب شد. در آن لحظاتی که از آب می گذشت نه به این مسئله فکر کرد که ممکن است اسب به او لگدی بزند، نه سوارکار او را با شلاقش از اسب جدا سازد و نه امکان داشت رودخانه، چون رودخانه نیل برای عبورش کوچه ای باز کند. همچنانکه با موسی و قومش چنین کرد. هرچه بود اسب نجابتی شگفت انگیز از خود نشان داد و رودخانه نیز با ملایمت او را همراهی کرد. وفتی به ساحل رسید، همانگونه که بی اختیار دم اسب را گرفته بود، بی هیچگونه درنگی دم اسب را رها کرد و سپس مانند بچه گرازی به دنبال مادرش شروع به دویدن کرد.
خانم جان نیز همچنان گراز و بی نگاهی به چپ و راست، از کنار شالی زار وارد جاده شوسه شد. شوکا هم بدنبالش. از فاصله ای نه چندان دور نور چراغ حکایت از زندگی می کرد. تاریکی نمی گذاشت مسافران ساکت جاده پیشاپیش بدانند که این چراغ بر سر در خانه ای آویزان شده یا متعلق به کسی است؟اما از بخت شوکا، قهوه خانه ای بود کوچک بر سر جاده.
- خانم جان! من گشنمه! من خسته م!
شاید شوکا می خواست به بهانه گرسنگی خانم جان را که بی امان و یکسره می رفت مجبور به توقف کند.خانم جان در هنر داد کشیدن استاد بود.
- کوفت بخوری بچه!...
ولی ظاهرا خودش هم گرسنه بود. وارد قهوه خانه شدند و خانم جان سفارش غذا داد، شوکا به دو مردی که تنها ساکن قهوه خانه بودند نگاهی انداخت.آنها هم مثل آن مرد سوارکار در سکوت نفس می کشیدند و همین موضوع شوکا را بیشتر می ترساند. خودش را به خانم جان فشرد... وقتی دو عدد نان و دو عدد تخم مرغ پخته برای خانم جان آوردند تازه تن خیس و باران خورده شوکا به لرزه افتاد. دندانهایش بهم می خورد و صدای بلند و نامفهومی از میان دولبش شنیده می شد. یکی از آن دو مرد در سکوت به سوی شوکا آمد، دستش را گرفت و او را به کنار بخاری هیزمی قهوه خانه برد جلو آتش نشاند. گرمای بخاری هیزمی هزار بار از خوردن نان و تخم مرغ برای شوکا دلچسب تر بود. خون به نرمی در رگهای شوکا به گردش درآمد و همزمان درد خستگی بر او آشکار می شد، فشار درد پاهایش چنان شدید بود که او را به گریه انداخت.
خانم جان سرش داد کشید:
- دیگه چه مرگته!... بیا غذا کوفت کن!...
یکی از دو مرد قهوه چی، در سکوت طشت بزرگی آورد، آب کتری دود زده ای که روی بخاری هیزمی بود توی طشت خالی کرد و جلو شوکا گذاشت و شروع به ماساژ پاهایش کرد.آن قهوه چی خوب می دانست که در مراحل اولیه سرمازدگی و خستگی، بهترین درمان، ماساژ با آب گرم است.قهوه چی دوم رو به خانم جان گفت:
- خانوم! شما باید شب همین جا بمونین، وگرنه این بچه می میره!...
- به جهنم که مرد! من باید همین امشب برم ارده جان.
- شما می تونین برین ولی این بچه نه!صبح برگردین با خودتون ببرین!...
خانم جان ناچار سکوت کرد. هر دو شب را در همانجا ماندند، شوکا در دستهای آن مرد قهوه چی شفا یافت، چون کنار بخاری خوابیده بود صبح لباسها به تنش خشک شده بود.هنگان خداحافظی نگاه حقشناسانه شوکا به چهره ساکت آن قهوه چی از هر سپاسی سخنگو تر بود.
- خانم جان! چرا اون مرده اصلا حرفی نمی زد؟...
- خفه خون! لال بود!...
صبحگاه باران قطع شده بود، لطافت هوا در کنار شالیزارها و بیشه ها موج می انداخت و روح زندگی را در میلیونها حشره و خزنده زنده می کرد. از هر طرف راه افتاده بودند،زیر پای شوکا قورباغه ها با جهیدن های ناگهانی، اول او را می ترسانید و بعد به خنده می انداختند. او مثل هر کودک دیگری در آن لحظه با طبیعت یکی شده بود.
سه چهار کیلومتر راه رفتند تا به دهکده کوچکی رسیدند.خانم جان در چوبی یکی از خانه ها را زد، زنی با شلیته و پیراهن کوتاه در را برویشان باز کرد.خانم جان با او آشنا بود.
- فاطمه جان!این بچه پیش تو امانت، من برم ده بالا، عصری برمی گردم.
خانم جان رفت و عصر همان روز برگشت.شب را در همان خانه ماندند و فردا صبح، از بخت شوکا بود که کامیونی رسید و آنها را مستقیما به غازیان برگرداند و گرنه خانم جان او را باز هم پیاده بر می گرداند.
************************************************** **************************
بهار و تابستان زندگی شوکا در کتاب خاطرات نانوشته اش گذشت.( خدایا شکرت که دیگه اینارو توضیح نداده...!!!!) ، حالا دختری شده بود شش سال و نیمه، اما چه از نظر بهره هوش و چه از نظر رشد جسمانی بنظر دختری هشت ساله می آمد. قد و بالایش شکفته بنظر می رسید عوامل بلوغ جسمانی، بسرعت در تن و بدن نازک و نرمش ظاهر شد.نوعی لطافت محض بود و با آنهمه رنج و آزار و خستگی از انجام وظایف روزانه ای که نه پایان می گرفت و نه متوقف می شد. هر روز وظیفه تازه ای بر دوشش افزون می شد، حالا کارهای روزمره دو خانه را_ خانه خانم جان و خانه ملای مکتب خانه_ را انجام می داد، باید دو ساعتی از شب که پلکهای سرخ و متورم خانم جان بحکم خواب بر هم می افتاد، زیر نور فانوس نفتی به نوشتن مشق مشغول می شد اغلب هم با داد و فریاد و لنگه کفش خانم جان ناچار به قطع تمریناتش می شد :
(( چقدر پول نفت بدم که تو سگ توله مشقتو بنویسی!... خیال می کنی اگه با سود بشی ملکه مملکت می شی؟نه جونم! کور خوندی؟ کی به امثال تو اجازه می ده سری توی سرها دربیاری؟...))
خانم جان دشمن تحصیلات بود مخصوصا آن را برای شوکا سم هلاهل می دانست.
- سواد و کتاب نداری می خوای یه سر و گردن از بچه های دیگه بالاتر بپری وای بحال روزی که تصدیق کلاس شش بگیری، از نشستن رو تخت پادشاهی یک قدم کوتاه نم آیی!
شب و روز شوکا با چاشنی همیشگی نیش و کنایه و انبر داغ می گذشت و شوکا با آن ملاحت ذاتی، تناسب چشم نواز پیکره اش،نرمای خوی و خلق اینهمه خشونت را تحمل می کرد و دم نمی زد!...
کسی نمی دانست در ذهن این دختر بچه تنها چه می گذرد؟...برای آینده اش دنبال چه نوع زندگی است!... چه آرزوهائی در زیر کاسه سرش می چرخد؟...
************************************************** ******************************
R A H A
10-07-2011, 08:46 PM
یک روز پاییزی بود.هوای نه سرد و نه گرم، رطوبت لزج وحشتناک همیشگی سواحل دریای مازندران بحداقل رسیده بود. شوکا در کنار دار حصیربافی مشغول گیس بافی بود که خانم جان با زدن چند تا تک سرفه، سینه اش را صاف کرد.در اینگونه مواقع، شوکا می دانست که خانم جان می خواهد دستور تازه ای صادر کند. گوش بفرمان شد...
- بیبین دختر! فردا صبح ، می ری پیش کبری خانم! هفته پیش یه بار بردمت خونه شون!
- آره خانوم جان، خونه شون را یاد گرفتم.چیکارم داره؟...
خانم جان همانطور که انگشتانش به بافت حصیر مشغول بود و بی آنکه سرش را بلند کند ادامه داد:
- می ری براش کار می کنی!
- چه کاری خانم جان؟خونه شو جارو کنم؟ ظرفهاشو بشورم؟
- نمی دونم بالا خره یه کاری بهت می ده! مزدش هم خوبه! من دیگه نمی تونم جورتو بکشم! همین هفته پیش دو تومن دادم یه کفش برات خریدم. مگه من رو گنج نشستم...
شوکا خواست به هزار تومانی که بابا مهندس به او داده بود اشاره کند اما بلافاصله دهنش را بست. او دیگر خیلی خوب می دانست اشاره به آن هزار تومان مهندس همان و کتک خوردن همان!
- چشم خانوم جان!...
صبح زود وقتی ظرفها را شست پیراهنش را پوشید که راه بیفتد.خانم جان صدایش کرد:
- نه!اون پیراهن نو را بپوش! این چیه؟ عین گداها می مونی!
شوکا متعجب برجا ماند. این اولین بار بود که خانم جان از او می خواست لباس نو بپوشد و از خانه خارج شود در حالیکه در گذشته باید هزار بار منت خانم جان را می کشید تا اجازه استفاده از پیراهن یا کفش نو صادر شود.
کبرا خانم یک محله بالاتر،نزدیک خیابان و توی یک خانه کوچک دو طبقه زندگی می کرد. هر طبقه خانه یک اتاق داشت و یک نشیمن. کبرا همیشه در همان طبقه اول زندگی می کرد. شوکا نمی دانست کبرا شغلش چیست؟ درآمدش از کجاست؟ شوهرش کیست؟بچه ای هم دارد یا نه؟ اما روی هم رفته زندگی اش خیلی از خانم جان بهتر بود و بهتر هم روزها و شبهایش را می گذراند. زنی بود ریزنقش، با موهای خاکستری رنگ، همیشه دستمالی بسر می بست و پیراهن گلدار می پوشید و در آن سن و سال سرخاب سفیداب می مالید. کبرا نگاه تحقیرآمیزی به سراپای شوکا انداخت.
- این چه جور لباسیه که تنت کرده ن؟... نمی شد خانم جان دست از خسیس بازی برداره!...
شوکا متعجب بود. چرا امروز خانم جان و کبرا درباره سر و وضع و لباسش سخت می گیرند! مگر چه اتفاقی افتاده که لباس او برای هر دوشان اینقدر مهم جلوه می کند اما مثل هر دختری در آ« سن و سال از اینکه می خواهند او لباس قشنگتری بپوشد، خوشحال شد اما جوابی نداشت که به کبرا خانم بدهد.
آن روز شوکا تا غروب به کار نظافت خانه پرداخت، کبرا خان غذای مفصلی در بشقابش کشید که مدتها بود اینقدر سیر و راضی از سر سفره بلند نشده بود.شوکا ضمن انجام کارهای خانه، می دید که هر دوساعتی زن و مردی می آیند، به طبقه دوم ساختمان می روند و بعد از ساعتی برمی گردند به طبقه پایین، با کبرا خانم خوش و بشی می کنند، اسکناسی روی طاقچه می گذارند و از خانه خارج می شوند. (( آنها در آن بالا چه می کنند و چرا بعد از بازگشت به طبقه پایین پولی برای کبرا خانم می گذارند و می روند؟... )) بعضی از زنان و مردانی که بخانه کبرا خانم می آمدند، بسیار بد دهن بودند و کلماتی زشت و زننده بر زبان می راندند که شوکا از شرم قرمز می شد و بعضیها کمتر حرف می زدند و خیلی شتاب و عجله داشتند و طوری می آمدند و می رفتند که انگار از چیزی می ترسند. یکبار هم با اشاره یکی از آنان، شوکا مامور شد که برود از درز در چوبی خانه، بیرون را نگاه کند و اگر کسی پشت در ایستاده بود بلافاصله کبرا خانم را خبر کند. شب هنگام در بازگشت بخانه، خانم جان سوالاتی از او می کرد که بنظرش عجیب و غیر عادی می آمد. او نمی توانست مفهوم رفتار تازه خانم جان را درک کند اما این را می توانست حدس بزند که خانم جان می خواهد از کارهای او در خانه کبرا خانم سردرآورد.
صبح فردا کبرا خانم در نهایت دست و دلبازی شوکا را به مغازه ای برد که لباسهای آماده می فروختند و برایش پیراهنی خرید که خیلی کوتاهتر از پیراهن او و همه همسن و سالانش بود...
- کبرا خانم!... این پیرهن خیلی کوتاهه! خانم جان بدش می آد بپوشم! باهام دعوا می کنه.
کبرا خنده تمسخر آمیزی زد و گفت:
- حالا لازم نکرده این پیرهنتو تو کوچه و یا جلو خان جان بپوشی، صبح که می آئی خونه من می پوشی، شب هم که برمی گردی پیش خانم جان، درش می آری...
شوکا شش سال و نیمه نمی دانست این چه پیراهنی است که فقط می تواند در خانه کبرا بپوشد. مگر چه عیبی دارد که توی کوچه هم بپوشد تا بچه ها ببینند که او هم صاحب لباس قشنگی شده که خیلی هم به او می آید.
پیدا کردن پاسخی برای این سوال، برایش مسئله ای نبود، بعد از مدتها شنیدن فحش و کتک خوردن از خانم جان، حالا زنی در زندگی اش حاضر شده که برایش لباس نو می خرد، غذای خوشمزه و چرب و نرم به او می خوراند، او را روی نیمکت چوبی می نشاند و مثل اینکه دارد عروسک بازی می کند، صورتش را رنگ می زند ، سرش را شانه می کند و گاهی هم کمی گلاب به سینه اش می زند... و از همه مهمتر از او نمی خواهد که دائماً دست به جارو به نظافت و شستوشوی خانه بپردازد... روز سومی بود که بخانه کبرا می آمد، سرحال و سرزنده وارد خانه شد.کبرا سینی صبحانه را جلوی رویش گذاشت، کره و عسل و کلوچه: (( خوب بخور چون امروز باهات کار دارم...))
- چه کاری کبرا خانم؟
- خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم دختر! از امروز کارت اینه که وقتی مهمونام میرن اتاق طبقه بالا، تو از اون درختی که روبرو پنجره طبقه بالاس بری بالا و ببینی آنها توی اتاق چیکار می کنن و بعدش هم بیا برام تعریف کن.
شوکا هاج و واج، به دستو رات کبرا گوش می داد.(( اینجا همه چیزش با خانه های دیگران فرق دارد.این دیگر چه جور شغلی است که به من داده اند؟... مگر این زن و مردها توی اون اتاق چه می کنند که من باید با چشمان باز ببینم و برای کبرا خانم تعریف کنم؟))
به درخت نگاه کرد، زیر درخت یک نردبان گذاشته شده بود که او می توانست از آن بالا برود و خودش را به شاخ و برگ درخت برساند و آنجا روی یکی از شاخه ها که نسبتا کلفت بود بنشیند و داخل را تماشا کند. درختی که او باید از آن بالا می رفت یک درخت نارون بود و شاخ و برگش آنقدر پیچیده و پر بود که اگر هم مهمانان کبرا خانم از پنجره به حیاط نگاه می کردند، نمی توانستند او را ببینند، کبرا خانم به او گفت اگر هم تو را دیدند بگو که داری بازی می کنی!
طولی نکشید که یک زن و مرد جوان وارد خانه کبرا شدند. کبرا طبق معمول با آنها خوش و بشی کرد و هر دو را به طبقه دوم فرستاد و بلافاصله به شوکا اشاره کرد که از درخت ناروان بالا برود و وظیفه ای که به او محول شده انجام بدهد. تا این لحظه شوکا به این موضوع که در آن اتاق چه خواهد دید نیاندیشیده بود. از آنجا که زیر دست زنی خشن و بی رحم بزرگ شده و با انواع سختیها و مشکلات کنار آمده و بدنش در عین لطافت، از قدرت و نرمش کافی برخوردار بود بسرعت مانند بچه گربه ای از درخت بالا رفت، و درست روی شاخه ای که چشم انداز مناسبی داشت ایستاد اما همینکه با چشم خود دید که زن و مرد دارند لباسشان را از تن خارج می کنند مانند آنکه مار سمی خطرناکی دیده باشد، بسرعت از درخت پایین آمد. کبرا که با دقت شوکا را زیر نظر داشت صدایش کرد و پرسید برای چه آنطور با عجله از درخت پایین پرید. شوکا تقریبا زبانش بند آمده بود و بزحمت و به کمک فرو دادن آب دهان، توانست بگوید:
- آخه... اونا...اونا... داشتن لباساشونو می کندن!...
- خوب اینکه عیبی نداره! مردا و زنها وقتی تو اتاق تنها میشن لباساشونو درمی آرن!... تو همه این چیزا رو باید ببینی و یاد بگیری!...
شوکا هرگز در زندگی اش چنین چیزی ندیده و نشنیده بود.
- آخه خانم جون، خیلی بده!...
کبرا خانم پس از سه روز محبت، ناگهان به دیوی وحشتناک تغییر صورت داد و کشیده محکمی زیر گوش شوکا خواباند.
- زود برو بالا و همونجا بمون و تا وقتی که مهمونا لباس پوشیدن و برگشتن پایین رو درخت باش!
- آخه خانم خیلی بده!...
دومین کشیده، چهره مهتابی رنگ شوکا را به قرمز تندی بدل کرد. با صدای بلند به گریه افتاد و وقتی دید کبرا خانم کفشش را درمی آورد تا او را محکمتر بزند گفت:
- چشم کبرا خانم میرم بالا...
شوکا دوباره از درخت بالا رفت اما اینبار با منظره ای روبرو شد که بسرعت به پایین سرازیر شد و اگر نردبان زیر پایش نبود مطمئنا از ارتفاع سه چهار متری سقوط می کرد.
کبرا خانم لنگه کفش در دست زیر درخت نارون منتظرش ایستاده بود. شوکا نفهمید چه قدر لنگه کفش به پشت و بازویش اصابت کرد، او چون بچه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد جیغ های کوتاهی میزد و اینطرف و آنطرف می دوید. کبرا خانم پیراهنی که برای شوکا خریده بود از تنش بیرون کشید و پیراهن خودش را توی صورتش زد و با خشونت مرگباری که از آن زن میانسال و ریزنقش بعید بود فریاد زد:
- برو لای دست خانم جونت! دیگه هم اینطرفا پیدات نشه!...
شوکا کتک خورده و لهیده، چون انار آب لمبو، بطرف خانه راه افتاد. اما چند قدم مانده بخانه وحشت تازه ای او را در مشت گرفت. خانم جان هم بابت این نافرمانی حسابی کتکش خواهد زد. تا غروب اینطرف و آن طرف پرسه زد.خانم جان وقتیکه هوا تاریک شد منتظرش بود. تا آن موقع هم خدا بزرگ است. وقتی از خانه کبرا بیرون آمد خیلی دلش می خواست با یکنفر حرف می زد و از او می پرسید آیا می داند چرا کبرا خان از او می خواهد که از بالای درخت دزدکی جاسوسی مهمانهایش را بکند؟... اما واقعه از نظر او آنقدر شرم آور بود که جرات بازگو کردنش را به خود نمی داد. سری به خانه تهمینه و ماهرخ زد شاید با آنها که فاصله سنی شان با او کمتر بود از ما جرا حرف بزند اما وقتی با آنها مشغول بازی شد، به عادت همه کودکان چنان گرم بازی شد که همه چیز حتی درخواست شیطانی و عجیب کبرا را و فکر اینکه ممکنست خانم جان انبر داغش کند بفراموشی سپرد.
************************************************** ************************************
صفحه 96
R A H A
10-07-2011, 08:46 PM
غروب بود که شوکا وارد خانه شد. خانم جان منتظرش بود. جوری او را نگاه می کرد انگار از نافرمانی و سرپیچی شوکا از دستورات کبرا خانم اطلاع یافته بود اما ظاهرا هیچ چیز نگفت. خانم جان دستور داد برای شام شب کته پلا با مرغ و مقداری سیر خام بار بگذارد!شوکا بسرعت دست بکار شد ولی هنوز قالمه را روی اجاق نگذاشته بود که خانم جان با عجله به حیاط خانه آمد و به شوکا گفت:
- نمی خواد سیر لای پلا بگذاری دهنت بوی سیر می گیره!...
شوکا دوباره بفکر افتاد.مگر خوردن پلو با سیر چه عیبی دارد که خانم جان بدو بدو آمده و می گوید سیر لای کته پلا نگذارد؟... کبرا خانم متوجه لباس من است، خانم جان هوای دهان مرا دارد که بوی سیر نگیرد!...
سر شام شوکا هرچه منتظر شد ببیند خانم جان درباره حادثه آن روز حرفی می زند خانم جان چیزی نگفت.بالاخره خودش دست پیش را گرفت و به خانم جان گفت:
- خانم جان! من فردا نمی رم خونه کبرا خانم...
ابروان پهن و کشیده خانم جان مثل دو تا تیغه کارد در هم فرورفت و پرسید:
- چرا؟چی شده؟ خودش بهت گفت که دیگه نیا؟
شوکا با همان لحن کودکانه و سادگی مخصوص خودش پاسخ داد:
- خانم جان! اون منو خیلی زد، با لنگه کفش تموم تنمو سیاه کرده...بعدش هم منو از خونه ش بیرون انداخت.
خانم جان غرش مخوفی از یسنه بیرون داد.
- خوب کرد که ادبت کرد!...دستش درد نکنه! لابد زبون درازی کردی و خیال کردی کبرا خانم هم مثل منه که خیلی وقتا گناهتو می بخشم!...خوب سر چی کتکت زد؟
نوعی شرم و خجالت در چهره دخترک سایه زد.
- خانم جان! کبرا خانم میگه که هروقت مهمون اومد خونه ش،رفت طبقه بالا، تو هم از دار و درخت بالا برو ببین مهمونا تو اتاق چیکار می کنن!
خانم جان شبیه کسی که از پیش در توطئه شرکت داشته و نقشه را خود طراحی کرده باشد با عصبانیت ساختگی گفت:
- خوب چه عیبی داره!...چشمای گل و گشادت برا دله دزدی خیلی هم اوساس، برای نیگاه کردن صاف و ساده جا خالی می ده؟!
شوکا با همان صداقت کودکانه اش گفت:
- آخه خیلی بده!...
- بد وجود کثافت توس!...همین فردا صبح خودت میری پیش کبرا خانم دستشو می بوسی و می گی غلط کردم.هرچی شما بفرمایین کبرا خانم!...بعدش هم میری رو دار،چشماتو خوب باز می کنی، هرچی دیدی میری براش تعریف می کنی... فهمیدی چی گفتم؟...
شوکا از ترس اینکه خانم جان انبر داغ را بردارد و بسراغش بیاید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، اما خانم جان دست بردار نبود.
- بگو چشم اطاعت می کنم!
- چشم!اطاعت می کنم!...
شوکا فردا صبح ترسان و لرزان عازم منزل کبرا شد.در زد،کبرا در را برویش باز کرد اما بر خلاف انتظارش، کبرا طوری با او مهربان احوال پرسی کرد که انگار دیروز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
- بیا تو!برو لباساتو عوض کن، بشین پیش خودم!...
شوکا چنانکه رسم کودکان است، با اولین لبخند کبرا خانم، اطمینان از دست رفته را به آن زن بازیافت، فورا برایش از قوری چای ریخت و در همین فاصله لباسش را تغییر داد و کنار کبرا خانم نشست. نیمساعتی نگذشته بود که زنگ خانه بصدا درآمد. شوکا بلند شد تا برود در خانه را باز کند اما کبرا خانم دستش را گرفت و گفت:
- بشین! خودم درو باز می کنم.
شوکا از محبت های کبرا خانم که بنظر خودش از دو سه روز گذشته هم نرم و گرم تر شده بود به شوق آمده بود. از لای در متوجه کبرا خانم بود.کبرا خانم در را گشود، یک مرد جوان بیستو سه چهار ساله ، در لباس نیروی دریائی قدم بداخل خانه گذاشت. کبرا خانم با صدای آهسته مشغول گفت و گو با ملوان جوان شد. ملوان سرش را دور تا دور با ماشین اصلاح کرده بود. به این مدل اصلاح در آنروزها می گفتند،آلمانی! ملوان چهره دلنشینی داشت و حرکات سر و دستهایش خیلی مودبانه بنظر می رسید. او از داخل کیف بغلی اش یک اسکناس پنج تومانی درآورد و کف دست کبرا خانم گذاشت و بعد هر دو وارد اتاق شدند...
R A H A
10-07-2011, 08:47 PM
کبرا به شوکا اشاره کرد:
زود برا آقا چائی بیار!...
شوکا از جا بلند شد،پیراهن کوتاهی به تن داشت و اندکی از سپیدی رانهایش را بنمایش می گذاشت موجب شگفتی ملوان جوان شده بود اما او وقت تفکر به این جور اتفاقات را نداشت، با بی حوصلگی پریسد:
- پس اون دختر خانم کجاست! چرا نمی آد؟...من وقت ندارم باید با خودم ببرمش خونه و برگردم پادگان!...
کبرا سرش را بسمت شوکا چرخاند که داشت سینی را پیش مرد جوان می گذاشت.گوئی نارنجکی بغل گوش ملوان جوان منفجر کرده بودند. تقریبا از جا پرید، بزحمت آب دهانش را فرو داد. چانه اش از شدت خشم و حیرت می لرزید. رگهای گردنش آشکارا متورم شده بود. در آن روزها جوانان ایرانی، بخصوص آن دسته که با کتاب و روزنامه آشنا بودند از عقب ماندگی کشورشان نسبت به کشورهای اروپائی بشدت رنج می بردند و آنچنان خالصانه در پی رفع عقب ماندگیها بودند که گوئی می خواستند عقب ماندگیهای دویست سیصد سال گذشته را چند ماهه از چهره تاریخ کشورشان بزدایند. این جوانان بسیار پاک و مقدس می اندیشیدند و تلاش برای رفع عوامل عقب ماندگی کشورشان را یک وظیفه ملی می دانستند و یکی از مجموعه عقب ماندگی ها و سیر قهقهرائی کشور را هم فساد و فحشا بحساب می آوردند. این جوان ملوان هم از این دست جوانان بود که تصمیم داشت یکی از دخترانی که یر اثر فقر و ناآگاهی به دام زنی چون کبرا افتاده است از این ورطه نجات داده و به همسری خود انتخاب کند اما وقتی دید که کبرا، دختر بچه شش هفت ساله ای را به او پیشنهاد می کند همه حس وطن پرستی و آرمانهای انسانی و مذهبی اش را بجوش آمد که اگر تپانچه ای با خود داشت در سینه کبرا خالی می کرد.
- پدرسوخته لکاته!...این بچه را از کجا دزدیدی؟می دونی می تونم همین حالا این بچه را به شهربانی ببرم و بجرم بچه دزدی بیندازمت زندون...
کبرا ترسید، او به گونه ای که انتظارش را نداشت غافلگیر شده بود. فکر می کرد هدیه گرانقیمتی به ملوان جوان پیشکش کرده است اما حالا در آستانه شکایت و تعقیب و زندان قرار گرفته بود. مجازات وادار کردن دختران کم سن و سال به خود فروشی کم نبود. وحشت زده و چاپلوسانه، چنانکه رسم اینگونه زنان است سعی می کرد ملوان را از شکایتش منصرف کند.
- شما متوجه نشدین من چرا به این دختر بچه اشاره کردم؟ می خواستم خدمتتون بگم که تا این بچه تو اتاقه حرف نزنین!... منو به بزرگی خودتون ببخشین...
ملوان جوان به هیچ طریقی از خشم و خروش نمی افتاد، شاید هم این از اقبال خوش شوکا بود که مشتری ناگهانی اش آنچنان پایبند ملیت و مذهبش بود. ملوان از شوکا پرسید:
- دختر بیچاره!...اسمت چیه؟پدر و مادرت کجان؟ چند وقته اینجا کار می کنی؟
- اسمم شوکاس! بابام مرده تو نوشهر،خانم جان مادرمه!...اون منو فرستاده اینجا که خونه کبرا خانم و تمیز کنم!...
ملوان باز بر سر کبرا نعره کشید:
- مادرش این دختر بدبخت و فرستاده که کلفتی تو را بکنه ولی تو می خوای اونو بفروشی؟
کبرا دوباره به التماس افتاد:
- به خدا اشتباه می کنی بهتره از این بچه بپرسی تا حالا کسی بهش دست زده؟
ملوان در نقش یک بازپرس و یک نجات دهنده از شوکا پرسید:
- دختر جون این زنیکه راست میگه؟!
- بله ! ولی بمن گفت برو بالا دار و تو اتاقو نگاه کن ببین چه خبره؟
ملوان، جوان تیزهوشی بود و بلافاصله به نقشه شیطانی کبرا پی برد.
- می خواستی چشم و گوش بچه را باز کنی ها؟ تف به اون صورت کثافتت!
در این هنگام ملوان جوان دست شوکا را گرفت و با خود از آن خانه بیرون کشید.
- دختر جون، خونه تون کجاست؟
جوجه ترسیده هنوز هم می لرزید و قدرت پاسخگوئی در خود نمی دید... با انگشت به محوطه انتهای محله اشاره زد...
ملوان احساساتی از خودش می پرسید این مادر بی رحم چگونه موجودی است که کودکش را به چنین خانه ای می فرستد. هنوز متاسف بود که چرا آن زن را زیرلگد نکشته است. چرا جامعه چنین افعی خطرناکی را در دامن خود می گیرد و سرش را زیر پا له نمی کند؟چند لحظه بود ملوان احساساتی جلو در خانه شوکا رسید.
- برو بگو مادرت بیاد اینجا...
خانم جان از دیدن ملوانی که دست شوکا را در دست گرفته و شراره خشم و غضب از چشمانش می بارید جا خورد، لابد این بچه باز هم گردنکشی کرده است.
- چی شده جناب ملوان!...
ملوان با همان تندی پرسید:
- تو مادر این دختری؟
خانم جان از ترس اینکه کار به شناسنامه و دادگاه بکشد خودش را جمع و جور کرد.
- بله که هستم! چی شده جناب ملوان؟
ملوان تف غلیظی به روی زمین انداخت که باید توی صورت خانم جان پرتاب می کرد.
- می خواستی چی بشه مادر مقدس؟ می خواستن این بچه معصومو با پنج تومن به من بفروشن! تو خجالت نمی کشی که بچه تو به همچی خونه ای میفرستی؟...می دونی جرم اینجور کارها چیه؟
خانم جان در بد مهلکه ای افتاده بود. خودش را به سادگی و نفهمی زد.
- چه کاری جناب ملوان؟...
ملوان پاهایش را محکم بر زمین کوفت.
- یعنی تو خبر نداری توی اون خونه چی می گذره؟
خانم جان نقش مادری را بازی کرد که از شدت سادگی فریب یک همسایه بدجنس شیطان صفت را خورده است.
- بخدا نه!به پیر به پیغمبر نه! کبرا خانم گفت که برا کارای دم دستی یه دختر بچه می خواد... ماهی یه تومن هم می ده! جناب ملوان شوهرم مرده، ارث و میراثی جز این بچه برام نگذاشته، خودم حصیربافی می کنم.بچه خرج داره، سال دیگه هفت سالش تموم می شه باید بذارمش مدرسه، با کدوم پول؟ گفتم بره دو سه ماهی پیش کبرا خانم کار بکنه که براش کیف و کفش بخرم.
ملوان در برابر استدلالهای خانم جان که هنرپیشه بدی هم در ایفای نقش یک مادر ساده دل و فقیر نبود، تسلیم شد.
- ببین خانم! من اهل رودبار گیلانم! توی بندر پهلوی هم آشنائی ندارم، دلم می خواست یه همسر و همدل داشته باشم. این کبرا خانم به من گفت دختری می شناسه که می تونه بیاد با من زندگی کنه، اما نمیدونستم دختری که پیشنهادشو می کرد یه بچه شش هفت ساله س!... شما را بخدا قسمت می دم که این بچه معصومو بدست یه همچی گرگ آدمخواری ندین!...
خانم جان ظاهرا از اینکه ملوان مهربان و خوش قلب دخترش را از چنگال چنان گرگی نجات داده خوشحال بنظر می رسید و مرتبا از اینکه توی این مملکت هنوز هم آدمهای شریف و پاکی مثل او پیدا می شود که جلو نابودی دختران معصوم را می گیرد، خدا را شکر می کرد.
ملوان جوان از اینکه توانسته بود بره معصوم و کوچولوئی را از چنگال یک گرگ آدمخوار و سود پرست نجات بدهد، خوشحال بنظر می رسید و بعد از آخرین سفارشها، خداحافظی کرد و رفت. خانم جان شوکا را بداخل خانه کشید و وقتی از درز در خانه،ملوان را دید که در خم کوچه ناپدید شد کشیده محکمی زیر گوش شوکا نواخت:
- پدرسوخته بی حیا! باز جلو مردم ننه من غریبم درآوردی؟... می خواستم برا خرج و مخارج مدرسه ت یه پولی دربیاری حالا که نمی خوای بخودت و من کمک کنی بسیا خوب! از فردا صبح تو رو می فرستم گدائی!من دیگه یک شاهی خرجت نمی کنم!
پایان فصل((5))
صفحه 102
R A H A
10-07-2011, 08:47 PM
فصل((6))
شوکا عزیز دردانه پدرش محمد ومهندس زنگنه ، بامداد روز بعد پارچه ای بلند و مشکی روی سرش انداخت و طبق وظیفه ای که خانم جان بر عهده اش گذاشته بود برای گدائی بسوی قبرستان شهر راه افتاد. او هرگز در طول عمر کوتاهش نه هنرپیشه ای در یک صحنه نمایش دیده بود و نه میدانست هنرپیشگی چیست اما حالا باید مانن یک هنرپیشه کنار ورودی قبرستان شهر،نقش کودکی فقیر و یتیم را به گونه ای بازی کند که دل مردم بر او بسوزد و سکه ای برایش بیاندازند.
شوکا کنار راه ورودی قبرستان پارچه مشکی بر روی سر،چندک زد و دست راستش را به سوی عابرین گرفته بود:رحم کنین! به من یتیم رحم کنین!...
در اولین روز گدائی پنج ريال نصیب شوکا شد و ان را بخانه برد و کف دست خانم جان گذاشت.خانم جان اگرچه اخم کرد که پنج ريال خیلی کم و ناقابل است اما در دل از کارکرد شوکا راضی بود.از آن پس شوکا از اول صبح تا دمدمه های غروب جلو قبرستان شهر گدائی می کرد و مبلغی بین سه تا پنج ريال برای خانم جان بخانه می برد.در یکی از همین روزها، هنگام بازگشت به خانه چشمش به مرد تنومندی افتاد که روی تخت چوبی جلو در پهلو به پهلوی خانم جان زده و بگو بخندی راه انداخته بودند. شوکا سلامی کرد و خانم جان با لحن تند و تیز خطاب به شوکا گفت:
- این آقا شوهر منه! اسمش آقا میکائیله! هر روز وقتی برمی گردی خونه، اول سلام می کنی و دستش و می بوسی، بعد هرچی گفت بگو بچشم و فوری انجامش بده!
میکائیل مردی بود چهل ساله با قامتی متوسط، شانه های پهن و عضلانی پیچیده و محکم، ابروانی پرپشت و مشکی داشت بطوریکه بخشی از چشمهایش را می پوشاند.شغل وحرفه معینی نداشت، هر کاری پیش می امد می پذیرفت ولی بیشتر اوقات به جنگلهای اطراف می رفت و انار جنگلی می چید و به کفاش ها می فروخت.در آن زمان انار جنگلی در صنعت کفش کاربرد داشت.
میکائیل از زیر ابروان سیاهش نگاهی تهدیدآمیز به شوکا انداخت و با لحنی که سنگدلی صاحبش را می رساند گفت:
- اول برو کفشهامو پاک کن ببینم چه کاری ازت برمی آد؟
شوکا پیش از آنکه لقمه ای در شکم گرسنه اش فرو کند، کفشهای میکائیل را برداشت.با کهنه ای گرد و خاکش را گرفت و سرجایش گذاشت،میکائیل که زیرچشمی شوکا را می پائید سرش داد کشید:
- همین!تموم شد؟... اول باید چرم و با آب خیس می کردی، بعد با یه دستمال گل و شل کفشو می گرفتی و با یه دستمال دیگه خشکش می کردی!ارواح بابات با این کار کردنت!...بعدا حالیت می کنم از یه من ماست چقدر کره می گیرن!...
میکائیل که بسرعت قدرت خود را در فضای خانه تحکیم می کرد رو به خانم جان کرد:
- اصلا این نیم وجبی رو برا چی نیگرش داشتی؟نون و آبشو میدی که چی؟اگه اینجوری کار کنه دمشو می گیرم از خونه میندازمش بیرون!..
شوکا حالا به تحمل اینگونه شقاوتها عادت کرده بود. در سکوت پاهای کوچکش را کنار سفره تا کرد و نشست. از فردای آن روز غیر از کتک هایی که از خانم جان می خورد،میکائیل هم با چندتا توسری و ناسزاهای رکیک نوازشش می کرد! اما ظاهرا اینبار چرخ زمانه اندکی بسود شوکا می چرخید چون درست دوماه بعد از ازدواج مجدد خانم جان،یکروز میکائیل را بیهوش از جنگل بخانه آوردند. شوکا از دیدن آن مرد قوی هیکل که حالا نیم جان روی کف اتاق افتاده بود،وحشتزده شد. او به یاد پدرش در آخرین روز حیات افتاد که بیهوش و بی حرکت روی نیمکت چوبی افتاده بود و ترسید که خانم جان باز مرده ای روی دوشش به قبرستان ببرد. مردم دور و بر می گفتند میکائیل زیر درخت جادو خوابیده و ((آل)) او را زده است! میکائیل هرگز بهوش نیامد. یکهفته بعد نبض و قلبش ایستاد و جسدش را به گورستان بردند و سه روز بعد خانم جان عده ای از دوستان قدیمی اش را دعوت کرده و مشغول بزن برقص شدند و شوکا از یکی ار خانمها شنید که میکائیل پول خوبی برای خانم جان گذاشته و رفته است و حتی یکی از دوستانش چشمکی به خانم جان زد و گفت:
- ببینم خانم جان !نکنه آل آقا میکائیل خود تو بود!...
************************************************** **********************
شوکا هقت ساله شد. خانم جان، باید طبق قولی که به بابا مهندس داده بود او را به مدرسه می گذاشت اما هنوز تا اول پائیز،چهار پنج ماهی مانده بود.خانم جان طبق معمول هنوز هم شوکا را برای گدائی به قبرستان می فرستاد اما یکروز به طور ناگهانی تصمیم گرفت به بندر پهلوی نقل مکان کند. یکی از همسایه ها به او خبر داده بود که خواهر زاده میکائیل دنبالش می گردد و می گوید میکائیل پول و پله ای داشته و او سهمش را می خواهد.
اول تابستان بود و هوا داشت گرم و چسبنده می شد، خانم جان موفق شد اتاقی در یکی از ااق های چسیبیده به خیابان اصلی شهر برای خودش اجاره کند.خانم جان کارگاه حصیربافی اش را در همان یک اتاق دایر کرد و بعد از چند روز که سر و گوشی توی محل آب داد برای شوکا که حالا دیگر به قبرستان نمی رفت کاری پیدا کرد.
- ببین چی می گم ورپریده!... یه خانم ارمنی که همین نزدیکیها زندگی می کنه دنیال یه پرستار بچه می گشت، منم گفتم خانم شوکا می تونه درست و حسابی از بچه ت نگهداری کنه! قرار شد ماهی بیست قرون به من بده و تو بری پیش اون از بچه ش مواظبت کنی...
خانم جان لحظه ای سکوت کرد و بعد این جمله را هم به گفته هایش افزود:
- شبها هم همونجا می خوابی!
شوکا چشمش از هر لقمه ای که خانم جان برایش می گرفت می ترسید مخصوصا که این بار می گفت این خانم ارمنی است،یعنی چه؟ ارمنی مگه مثل ما آدم نیست؟مگه مثل ما حرف نمی زند، راه نمی رود و غذا نمی خورد؟...اگر اینطوریست پس چرا می گویند ارمنی است؟
وحشت زده از خانم جان پرسید:
- خانم ارمنی مثل ما آدمه؟
خانم جان نگاه غضبناکش را روی چهره شوکا کشاند.
- دختره احمق! ارمنی ها هم مثل ما آدمن، می خوای لولو خور خوره باشن؟
شوکا سرش را در میان دوکتفش فرو برد:
- آخه شما می گی ارمنی یه!
ادامه دارد صفحه 106
R A H A
10-07-2011, 08:47 PM
شوکا چشمش از هر لقمه ای که خانم جان برایش می گرفت می ترسید مخصوصا که این بار می گفت این خانم ارمنی است،یعنی چه؟ ارمنی مگه مثل ما آدم نیست؟مگه مثل ما حرف نمی زند، راه نمی رود و غذا نمی خورد؟...اگر اینطوریست پس چرا می گویند ارمنی است؟
وحشت زده از خانم جان پرسید:
- خانم ارمنی مثل ما آدمه؟
خانم جان نگاه غضبناکش را روی چهره شوکا کشاند.
- دختره احمق! ارمنی ها هم مثل ما آدمن، می خوای لولو خور خوره باشن؟
شوکا سرش را در میان دوکتفش فرو برد:
- آخه شما می گی ارمنی یه!
خانم جان حوصله بحث و گفت و گو نداشت،اما شوکا تاصبح از ترس خانم ارمنی نخوابید.(( نکنه از اون زنهاست که می گویند بچه ها را میمکه؟!...)) فردا صبح بدنبال خانم جان روانه خانه خانم ارمنی شد.شوکا زا ترس خودش را پشت سر خانم جان پنهان کرده بود اما وقتی زن ارمنی در خانه را گشود شوکت مطمئن شد که خانم ارمنی هیچ تفاوتی با سایر خانمها ندارد فقط وقتی حرف می زند جور بخصوصی جمله هایش را توی دهان میغلتاند که اصلا خوشش نیامد.اسم زن فلور بود. این نام عجیب و غریب هم مدتی ذهن کودکانه شوکا را بخود مشغول کرد، این دیگر چه جور اسمی است که روی این زن گذاشته اند؟...فلور بچه ای در بغل داشت که او را آلفرد معرفی کرد، شوکا بعد از شنیدن این نام عجیب و غریب نزدیک بود پا به فرار بگذارد اما خانم جان پس گردنش را گرفته و محکم نگه اش داشته بود.
فلور، خانم خانه، زنی سپید پوست و مو طلائی بود.موهای خوشرمگش را به طرز خوشایندی حلقه حلقه روی پیشانی افشانده بود.پوست صورتش سپید و مایل به قرمز بود.کمی چاق می زد اما پیراهن آستین کوتاهش او را زنی زیبا و در سی و هشت سالگی جذاب و دلربا نمایش می داد. یک لبخند دائمی که مدام روی لبانش وول می زد در برابر لب و دهان گوشتالود و بی خنده خانم جان که همیشه او را می ترسانید،سبب شد که شوکا اندکی آرام بگیرد.خانم فلور دستش را صمیمانه روی شانه شوکا گذاشت. او را به کنار کالسکه آلفرد برد، آلفرد را با دقت تئی کالسکه گذاشت و گفت:
- خوب حالا دسته کالسکه را اینجوری که من می گیرم بگیر و او را توی حیاط خانه بچرخان.
تا ساعت خواب،شوکا با تمام اعضای خانواده آشنا شد، (( باریس)) پسر جوان بیست ساله خانواده پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگی پوشیده بود و یک لحظه دست از شوخی با مادرش برنمی داشت.پدر خانواده پطرس خیای دیر بخانه آمد. فلور پرستار کوچولو را به شوهرش معرفی کرد و سر میز شام هم یک صندلی برای شوکا اضافه کردند و او را برای صرف شام روی صندلی نشاندند.گرچه شام خوردن روی صندلی و استفاده از قاشق و چنگال برای شوکا مشکل آفرین بود اما دختر هوشمندی مثل او، خیلی زود خود را با زندگی تازه وفق می داد.شوکا مشکل دیگری هم در همان روز اول داشت که برایش غیرقابل توجیه بود و آن مشکل وقتی خودش را نشان می داد که خانواده به زبان ارمنی حرف می زدند و او مطلقا از این زبان چیزی نمی فهمید و هاج و واج به لب و دهانشان نگاه می کرد. فلور که متوجه نگرانی تازه شوکا شده بود گفت:
- ناراحت نباش دخترم!تو دختر باهوشی هستی،خیلی زود زبان مارا یاد می گیری.خودم باهات کار میکنم.
فلور در دنباله حرفهایش گفت:
- راستی از امروز من و خانواده تو را ماری صدا می زنیم !چطوره؟
شوکا دلیل انتخاب چنین اسمی را نمی دانست اما از تلفظ واژه ماری خوشش آمد. شهر تنائی شوکا بتدریج ساکنان مهربانی می یافت که با او رفتاری مودبانه داشتند،حتی آلفرد هم یاد گرفت که به او و حرکاتش لبخند بزند.
اعضای خانواده جدید شوکا برای او چند دست لباس خریدند، اتاق کوچکی به او واگذار کردند که وقتی برای خوابیدن به آنجا می رفت شخصیتی تازه در خود می یافت.رنگ و روی زیتو نی اش که بر اثر گرسنگی مزمن تیره می زد دوباره زنده و روشن شد. هنوز سه چهار هفته از توقفش در ان خانه نگذشته بود که براحتی احتیاجاتش را به زبان ارمنی بیان می کرد و این موضوع که می تواند به زبانی بیگانه سخن بگوید او را هیجان زده می کرد.از آنجا که دختر کم حرف و مطمئنی بود آنقدر توجه و علاقه فلور را بخود جلب کرد که یکروز از او خواست کاری برایش انجام دهد ولی به او یاداوری کرد که ماجرا باید بین خودشان دوتائی مخفی بماند.
- ماری همسایه روبروئی خونه ما رو دیدی؟
- اون خانم خوشگله، خانم آقای مهندس؟
- بله! همون خانم خوشگله پسر دسته گل و بچه سال منو دزدیده!
اخمی از تعجب در پیشانی کوچک شوکا افتاد.فلور او را از اشتباه بیرون کشید.
- این خانم خوشگله تا مهندس میره سرکار، یه جوری باریس بیچاره منو به خونه شون می کشه. کار تو اینه که از فردا صبح آلفردو توی کالسکه بذاری و جلو خون بایستی، یه جوری وانمود کن که نفهمن که تو داری کشیک میدی.
- خانم کشیک یعنی چه؟
- یهنی مواظبی ببینی که باریس کی میری تو اون خونه و کی میاد بیرون و بعدش به من بگی.
قضیه خیلی زود لو رفت.خانم مهندس سر شوکا داد کشید.
- برای چی هر روز اینجا می شینی و زاغ سیاه ما رو چوب می زنی؟
شوکا مطلقا با چنین اصطلاحاتی آشنا نبود.چشمان درشت و سیاهش توی صورت وق زده و زبانش بند امده بود:
- زاغ سیاه چیه؟ من ندیدمش!...
چیزی نمانده بود که خانم مهندس بزند زیر خنده اما خودش را کنترل کرد:
- وای به حالت اگه بخوای اینجا کشیک بدی! بلائی به سرت می آرم که تو داستانها بنویسن!...
شوکا خواست بپرسد داستانها یعنی چه؟ چرا بلائی که می خواهد سرش بیارد باید توی داستانها بنویسند اما از ترس سکوت اختیار کرد.شب هنگام شوکا تهدید خانم مهندس را برای فلور تعریف کرد و وحشتزده گفت این خانم می خواهد مرا توی داستانها بنویسد!
فلور خندید.
- نترس دخترم من بلائی سرش میارم که تو داستانها بنویسن! تو هر روز برو و جلو در بشین! بقیه اش با من!
دوروز بعد از تهدیدات خانم مهندس،یکروز هنگامیکه شوکا جلو در خانه کنار کالسکه آلفرد نشسته بود و با او بازی می کرد، این بار اقای مهندس به او نزدیک شد. یک اسکناس درشت قرمز رنگ کف دستش گذاشت گفت:
- ببین دخترم! با این پول که بهت دادم هرچی که بخوای می تونی برای خودت بخری...
شوکا دوباره دچار دلشوره شد.
- آخه من کاری نکردم که شما به من پول میدین!...
مهندس مرد پنجاه ساله درشت اندامی بود.دست سنگینش را روی شانه شوکا گذاشت.
- اگه کاری که می گم برام بکنی، از این بیشتر هم بهت پول میدم...
و بدون مقدمه چینی گفت:
- دختر جون از اول صبح تا غروب که اینجا می شینی مواظب باش ببین این پسره باریس ارمنی چه ساعتی میره تو خونه من و کی برمی گرده! بهت قول می دم که ایندفعه پول بیشتری بهت بدم!...
شوکا در هفت سالگی بی آنکه خود بداند به یک جاسوس دوجانبه تبدیل شده بود!بزرگترها هرگز فکر نمی کردند که یک کودک معصوم و بی گناه را وارد ماجرائی کرده اند که می تواند در آینده اش تاثیر سوئی بگذارد!بسیاری از آدمها برای رسیدن به منفع و مقاصد خود هر عملی را هرچند غیراخلاقی و نادرست باشد مجاز می دانند چون منافعشان اقتضا می کند. اما ایم ماموریتی که بر عهده شوکا گذاشته شده بود، از روی سادگی کودک بی گناه،بزودی از پرده بیرون افتاد وچنان اشوبی در محل برپا شد که خانواده ارمنی ناچار به ترک محل زندگیشان شدند و شوکا پس از سه چهار ماه زندگی در بهشت فلور،و دور از اذیت ها و آزارهای خانم جان دوباره به جهنم خانه بازگشت تا خانم جان عقده های سرکوفته اش را روی تن و بدن شوکا خالی کند...
ادامه دارد... صفحه 110
R A H A
10-07-2011, 08:47 PM
بازگشت شوکا به خانه، دوباره با بدزبانیها و کتک های بیرحمانه خانم جان همراه شد.با کوچکترین نافرمانی یا چند لحظه تاخیر، چوبدستی مخصوص خانم جان به کار می افتاد و سر و کله اش متورم می شد اما شوکا یک تجربه اجتماعی کوچک بدست آورده بود و راه هائی برای فرار از برابر خانم جان پیدا کرده بود که اولین راه فرار از خانه و نشستن پشت در بود.
پائیز نزدیک می شد، شوکا در کوچه یا هنگام رفتن به نانوائی برای خرید نان از همسن و سالانش می شنید که یزودی مدارس باز می شود و همسالانش روانه مدرسه می شوند.شوکا عاشق مدرسه رفتن بود.او پیش خود استدلال می کرد وقتی که به مدرسه برود،حداقل در روز چند ساعت از حملات بیرحمانه خانم جان در امان می ماند. این موضوع تمام ذهن و حواسش را بخود مشغول کرده بود. در یکی از روزها شوکا سر صبحانه از خانم جان پرسید:
- خانم جان! منو کی می فرستی مدرسه؟!
خانم جان اخمهایش را در هم کشید... او قلباً حاضر نبود شوکا را به مدرسه بفرستد. شوکا آجودان تمام وقتش بود و هر کاری که داشت بر دوش دخترک می گذاشت.
- حالا ببینم چی می شه! پولمون کجا بود؟
شوکا برای اولین بار در عمر کوتاهش مقابل خانم جان ایستاد.
- خانم جان! مگه شما به بابا مهندس قول شرف ندادین که منو بذارین مدرسه!...
خانم جان با چوب دستی اش محکم توی دهان شوکا کوبید بطوریکه خون از گوشه لبش راه افتاد و صدای داد و فریادش کوچه را پر کرد!... خانم جانن سرش داد زد:
- خفه خون نا حق بگیر دختر!...چه خبرته؟ مردم خیال می کنن دارم تو را توی تنور کباب می کنم!
شوکا در حالیکه به شدت می گریست و با پشت دست خونهای لبش را پاک می کرد گفت:
- خانوم جان!بابا مهندس پول مدرسه منو داد به شما!...
و بلفاصله این جمله ار بر گفته هایش افزود:
- اگه منو به مدرسه نفرستی به همسایه ها می گم بابا مهندس چقدر بهت پول داده که منو بفرستی مدرسه!
خانم جان دوباره چوب دستی اش را بلند کرد تا بر مغز شوکا بکوبد اما به دلیلی که فقط خودش می دانست چوبدستی را آرام بر زمین کذاشت.
- خیلی خوب! حالا خفه خون می گیری یا نه! همین فردا می برمت مدرسه اسمتو می نویسم ولی کار خونه با توس! از مدرسه که ربگشتی صاف می آئی خونه، هم جارو پارو می کنی، هم غذا می پزی،بعدش هم باید برای خودت یه کاری پیدا کنی! ندارم بدم نو بخوری دنبه کلفت کنی!...فهمیدی؟
شوکا از شنیدن موافقت خانم جان برای ثبت نام مدرسه چنان ذوق زده شد که تمام شب را تا صبح بیدار ماند و صبح زود هم خانم جان را بیدار کرد تا او را به مدرسه ببرد.
مدیر مدرسه وقتی شناسنامه شوکا را دید متعجب مدتی قد و قواره شوکا را برانداز کرد.اندازه های شوکا با سن شناسنامه اش نمی خواند.رو به خانم جان کرد و پرسید:
- این بچه راستی راستی یازده سالشه یا شناسنامه کس دیگه ای برداشتی آوردی ازش ثبت نام بکنی!
خانم جان تازه یادش آمد که محمد رودسری به او کفته بود که خورشید با چه زرنگی او را از خدمت نظام وظیفه معاف کرد ولی شناسنامه احترام دختر دائی خورشید، برای همیشه به شوکا تعلق گرفت.فکری بخاطر خانم جان رسید.
- خانم! این بچه هفت سالشه، قد و قواره اش نشون میده که فقط هفت سالشه! وقتی متولد شد خواهر بزرگترش مرده بود،ما هم گفتیم شناسنامه خواهر بزرگتر مال دختر کوچکتر!...مگه عیبی داره خانم؟
مدیر دبیرستان که خانم بداخلاقی به نظر می آمد، شناسنامه را جلو خانم جان پرتاب کرد و گفت:
- دخترتون احترام طبق این شناسنامه یازده سالشه! ما اجازه نداریم دختر یازده ساله رو بغل دست دختر هفت ساله بنشونیم!...
چشمان سیاه شوکا از نگرانی ناشی از مخالفت خانم مدیر آنقدر گشاد شده بود که انگار می خواست مردمکهایش از وسط چشمها به بیرون پرتاب شود...
خانم جان که منتظر بهانه ای بود تا شوکا را از ادامه تحصیل محروم کند بطرف در خروجی راه افتاد که خانم مدیر صدایش زد:
- شما می تونین بچه تون رو ببرین مدرسه ملی، اونجا بچه تون را با همین شناسنامه ثبت نام می کنن ولی باید ماهی شش ريال شهریه بدین...
مژده جدید خانم مدیر، گرچه خانم جان را ناراحت کرد اما قلب شوکا را از شدت شادی مانند توپی در سینه متورم ساخت، او با اصرار دستهای چاق و کلفت خانم جان را می کشید و او رابطرف مدرسه ملی دانش در خیابان سپه بندر پهلوی می برد. در مدرسه دانش از شوکا ثبت نام کردند و به خانم جان گفتند که دوهفته دیگر مدرسه ها شروع به کار می کند و باید احترام را به مدرسه بفرستند.
از فردا صبح دوباره بهانه ای به دست خانم جان افتاد تا دخترک را تحت فشار بگذارد.
- باید بری سرکار!... من از کجا ماهی شش ريال بیاورم و برا مدرسه رفتنت به خانم مدیر بدم؟
شوکا اغلب برای فرار از غر زدنهای خانم جان به بهانه ای خودش را به کوچه می زد.اسم کوچه شان، کوچه محسن خمامی بود در انتهای کوچه خانه نسبتا بزرگی قرار داشت متعلق به خانواده ای معروف و قدیمی، آنروز خانم خانه جلو در ایستاده بود و با یکی از همسایگان حرف می زد که چشمش به شوکا افتاد.
- دختر کوچولو بیا ببینم!
- بله خانوم.
- ببینم تو کسی رو می شناسی که روزای جمعه بیاد خونه مون نظافت بکنه؟
شوکا با تیزهوشی خاصی که روز بروز در او شکوفاتر می شد بوی پول شهریه ومدرسه را کاملا حس می کرد.
- بله خانم!
- میتونی فردا صبح بیاریش خونه ما!
- حتما خانم!.
در همان کوچه، روبروی خانه خانم جان، دختر جوانی زندگی می کرد که خانواده اش وضع مالی خوبی نداشتند. اسمش حسنی بود و با شوکا سلام علیکی داشت. شوکا ماجرا را با او در میان گذاشت و قرار شد فردا صبح باتفاق به آن خانه اشرافی بروند.
جمعه صبح، خانم آن خانه اشرافی از شوکا و حسنی استقبال کرد.او نظافت طبقه پایین را به شوکا سپرد و طبقه بالا هم سهم حسنی شد.حسنی فاقد تجربه لازم برای نظافت خانه های اشرافی بود اما شوکا در خانه فلور بسیار چیز ها آموخته و می دانست چگونه جرم گیری کند، جرزها را گردگیری نماید، شیشه ها را برق بیاندازد و به همین دلیل خیلی زود وظیفه ای که به او محول شده بود با دقت و ظرافت خاصی به پایان برد و چون متوجه شد که حسنی در کارش وامانده است به کمکش شتافت و همین موضوع خانم صاحب خانه را شگفت زده کرد و هنگام خداحافظی، به طوری که حسنی متوجه نشود به شوکا گفت : از هفته بعد فقط خودت بیا!
شوکا بابت نظافت آنروز،دوازده ريال مزد گرفت، یعنی پیشاپیش شهریه دوماه دبستان دانش... او تا باز شدن مدرسه نیمی از شهریه سال اول تحصیلش را به خانم جان پرداخته بود.
پایان فصل 6 صفحه 113
R A H A
10-07-2011, 08:48 PM
فصل 7
سحرگاه روز سوم شهریور ماه 1320 بود. شوکا و خانم جان در تنها اتاق کومه نیمه روستائی شان،توی بستر وول می زدند. با اینکه مردم انتظار داشتند شرجی هوا در شهریور ماه کاهش یابد اما دریا و جنگل های دوردست اطراف، در اوج نامهربانی هوای شرجی را به سوی بندر پهلوی و غازیان فرستاده بودند و کاسه کاسه از تن مردم عرق می گرفتند.بندر پهلوی خود نیز در این دو سه روزه گرفتار تبی بود که به مراتب از شرجی هوا، بیشتر عرق می گرفت.تب ناشی از شایعه جنگ و حمله متفقین به ایران، هر کس به خاطر آنکه خود را مهمتر نشان بدهد یک کلاغ چهل کلاغ شایعه جنگ و حمله به ایران را با آب و تاب تعریف می کرد اما رادیو ایران و مقامات دولتی یک کلمه هم از جنگ چیزی نمی گفتند. تب شایعه حمله روسهای بلشویک به شمال ایران مردم این بندر را به شدت نگران کرده بود. آنها بیشتر از بسیاری مردم شهرهای دیگر ، از زندگی غمبار و فقری که بر زندگی مردم پشت پرده آهنین حاکم بود به علت نزدیک بودن به خط و خطوط مرزی آگاه بودند. از نظر بعضی ها بلشویکها به احدی هم رحم نمی کردند، استالین فرمانده و رئیس کل روسیه ، می توانست با تکان دادن شاخ سبیلش هزار هزار نفر را با رگبار آتش بمب و مسلسل بکشد. آنها که احساس ملی گرایانه داشتند و سالها در برابر تبلیغات بلشویک های ایرانی سینه سپر کرده بودند، می ترسیدند گرفتار اقدامات تلافی جویانه بلشویکهای ایرانی شوند، آنها که احساس مذهبی داشتند هم به خودشان می گفتند اگر این بلشویکهای بی دین و ایمان وارد خاک ایران شوند تکلیف آنها با خدا و مذهبشان چه می شود؟... شایعه حمله قریب الوقوع روسها تب تندی به جان مردم انداخته بود و ساعت به ساعت درجه این تب بالاتر می رفت. پیرمردها سعی می کردند خاطرات جنگهای زمان قاجار که از پدربزرگهاشان شنیده بودند و همه حکایت از قساوت و بیرحمی سربازان روس می کرد با شاخ و برگ برای جوانها بازگو کنند. مادران بیشتر به فکر تامین آذوقه بچه هایشان بودند. جنگ همیشه در اذهان ایرانیان با واژه قحطی همراه است. زنها هرچه خوراک فاسد نشدنی داشتند در بقچه و یخدون و زنبیل های بزرگ می بستند و کناری می گذاشتند تا در زمان فرار، فرزندانشان دچار گرسنگی نشوند. دختران و پسران جوان شهر، با همدیگر خداحافظی های سوزناکی داشتند. معلوم نبود هر خانواده ای از چه راهی فرار خواهد کرد و چه زمانی دوباره یکدیگر را خواهند دید. افسران و سربازان جوان که در پادگان شهر مستقر بودند نظیر بقیه بلاتکلیف به نظر می رسیدند. هنوز معلوم نبود در صورت حمله سرخ، آیا باید دست به حمله متقابل بزنند یا پادگان های خود را ترک کرده و به خانه هایشان بروند. اما هیچکس، حتی فرماندار و مقامات شهری هم نمی دانستند ایا براستی حمله ای در شرف وقوع است یا نه؟... در این میان شوکا و خانم جان تقریبا هیچ چیز از جنگ قریب الوقوع نمی دانستند یا نمی خواستند چیزی در آن باره بشنوند اما صدای نخستین انفجارها در آن نیمه شب شرجی، هر دو را از خواب پراند، ارتش سرخ از هوا و زمین و دریا وارد خاک ایران شده بود. یک ستون از ارتش شوروی از آستارا وارد کشور شده و به سرعت به سوی بندر پهلوی و غازیان در حرکت بودند تا هرچه سریعتر خود را به شهر رشت برسانند. نیروی دریایی روسها در همان لحظه از دریا، شهر تازه تاسیس بندر پهلوی و اسکله ها و باراندازهایش را به توپ و رگبار مسلسل بسته بودند و هواپیماهای جنگنده روسی نیز از فراز آسمان بر سر مردم شهر بمب می ریختند. در آن سالها، ایرانیها در هیچ نقطه ایران با صدای انفجار بمب آشنا نبودند. هیچکس نمی دانست یک بمب صد کیلویی می تواند آنچنان صدای مهیبی تولید کند که اسبها و قاطرها هم در شعاع سی کیلومتری از محل انفجار، روی دستهای خود بلند شده و شیهه کشان خود را به در و دیوار بکوبند. پادگان بندر پهلوی با خانه خانم جان فاصله چندانی نداشت و همینکه اولین و دومین بمب بر سر پادگان فرود آمد، در اتاق از جا کنده شد و مقداری گرد و خاک و پوشال از سقف فرو ریخت و خانم جان فریاد زد... یا حضرت عباس! ما را کشتند!
شوکا گیج و منگ، در حالی که زبانش از ترس بند آمده بود و پیژامه اش را خیس کرده بود خودش را اشکریزان برای نخستین بار در آغوش خانم جان انداخت.
خانم جان از آن گروه آدمهایی بود که در هر شرایطی تنها به نجات جان خود می اندیشید. کورمال کورمال دنبال بقچه ای می گشت تا هرچیز قیمتی داشت بردارد و از شهر بگریزد. خیابانها در آن هنگام از سحر پر از مردم سردرگم بود. گاریها، درشکه ها، اتومبیلها سر و صدا کنان می گذشتند و آبهای گندیده که در گودالها جمع شده بود به سر و روی یکدیگر می پاشیدند، صدای رگبار گلوله، شعله افکنها و بمب ها یک لحظه قطع نمی شد، خانم جان از جلو می دوید وشوکا پشت سرش ، او حتی یک لحظه هم به عقب برنمی گشت تا ببیند آیا شوکا پشت سرش حرکت می کند یا خیر؟...شوکا در آن هوای تاریک و هول انگیز یک لحظه خانم جان را رها نمی کرد... مردم با موهای پریشان و نیمه برهنه و عصبی به شوکا تنه می زدند و او را زیر پا می انداختند ولی او باز هم برمی خاست و به دنبال خانم جان می دوید. هیچکس مانند شوکا تنها نبود، خانواده ها دست در بازوی هم فرار می کردند یا زیر پناهگاهی مخفی می شدند، شوکا برای زنده ماندن موجودی را تعقیب می کرد که به او و زندگی اش کوچکترین اهمیتی نمی داد. در همان حال که او از میان گودالهای آب، یا از روی بقچه هایی که وسط خیابان ها رها شده و صاحبانشان فرار کرده بودند می گذشت و یکریز از خانم جان می پرسید:
- کجا می ریم خانم جان!
- می ریم قبرستون! دست از سرم بردار!...
شوکا خستگی ناپذیر سوالش را تکرار می کرد.سرانجام خانم جان در یک جمله مختصر گفت:
- می ریم کلوه پیش عموم!
آنها به سرعت از مرکز شهر دور می شدند، خانه ها حالا با یکدیگر فواصل طولانی می گرفتند. بعد وارد زمین های زراعی شدند، صیفی جات، مزارع ذرت، جوهای آب که بی توجه به سر و صدا راه خود را می رفتند، به سرعت زیر پا می گذاشتند. صدای فرو ریختن بمب ها و رگبار گلوله ای که به سوی بندرگاه شلیک می شد حالا از فاصله دور قابل تحمل به نظر می رسید با این وجود هر وقت بمبی منفجر می شد، شوکا روی زمین می فتاد. گاهی هم در جوی آبی می غلتید. براستی قیافه مضحکی پیدا کرده بود. رنگ پیراهن و شلوارش بیشتر به لباس سربازانی می رفت که برای استتار خود را آلاپلنگی و گل مالی می کنند.
کلوه با غازیان و بندر پهلوی فاصله چندانی نداشت. سرانجام آن دو موجود سرگردان شب، خود را به در خانه عمو رساندند. کلوه نسبتا آرام تر بود، مردم این ناحیه به تصور اینکه کسی با آنها کاری ندارد، در خانه هایشان پنهان شده و درها را محکم به روی غیر بسته بودند.خانم جان سنگی از روی زمین برداشت و شروع کرد به زدن و کوفتن سنگ به در خانه!... مدتی طول کشید تا صدای لرزان عمو از پشت در بلند شد:
- از ما چی می خواین؟
- منم! فخری!...عمو جان درو باز کن!
عموی پیر فخری، هنوز هم مردد بود. نکند یک فوج از ارتش سرخ پشت سر فخری پنهان شده باشند تا به محض باز کردن در، خودشان را به درون خانه بیاندازند!...
- خودت تنهائی؟
- شوکا هم با منه!
- یا حضرت عباس! شوکا دیگه کیه؟از ارتش سرخه؟!
- بچه منه!... درو باز کن عمو!...
بالاخره عمو در را نیمه باز کرد، خانم جان و شوکا از درز در خودشان را به درون خانه انداختند.عمو درحالی که از ترس دندانهایش به هم می خورد پرسید:
- سربازان بلشویک پشت سرتون بودن؟
- نه عمو! نترس!اونا هنوز پیاده نشدن!...
- پس به کلوه نمی آن؟
- خیال نمی کنم!اونا بندرو می خوان، به دهات چکار دارن؟ نمی دونی توی شهر چه خبره،سگ صاحبشو نمی شناسه، من خونه زندگیمو گذاشتم و در رفتم!
عمو با مشت توی سرش زد.
- یا حضرت عباس!تکلیف صفر من چی میشه! او سربازه تو پادگان خدمت می کنه!...
فخزی نمی دانست جواب پیرمرد را چه بدهد. مطمئنا روسها تا این لحظه همه سربازان را کشته بودند.
- عمو جان ناراحت نباش! اونا فقط ساحلو می زدن! شاید صفر هم از پادگان فرار کرده باشه...
به تدریج اعضای خانواده عمو که ظاهرا مطمئن شده بودند ارتش سرخ در خانه شان نرسیده از اعماق باغ، خودشان را جلوی در خانه رساندند... زن عمو و دو دخترش داشتند به سرو کله خودشان می زدند و گریه می کردند...آنها خیال می کردند نعش صفر را نیمه شبی به در خانه آورده اند.
- صفر کو؟ جنازه شو برامون آوردین؟
عمو سرشان فریاد کشید:
- چه خبرته؟ آروم بگیر! فخری اومده از صفر خبری نداره.
اعضای خانواده دور فخری و شوکا حلقه زده بودند، سوال از پی سوال!
شوکا چشمان سیاه و زیبایش را روی چهره خانواده عمو می چرخانید، همانند یک جفت نورافکن گردان! او چه می دانست جنگ چیست؟چرا کشوری به کشور دیگر حمله می کند؟ چرا آدمها همدیگر را می کشند؟... متاسفانه ارتشهای مهاجم روس و انگلیس و آمریکا، بدون هیچ مقدمه ای بی طرفی ایران را نقض کرده و به مردم بی دفاع حمله ور شده بودند. روسها طوری مردم را از زمین و هوا مورد حمله و تهاجم فرار داده بودندکه انگار مستقیما با ارتش آلمان طرف شده اند، نه کشوری که مرتب در همه جوامع می گوید من بی طرفم!... مردم هیچ گونه آمادگی برای تحمل چنین جنگ بی رحمانه و غافلگیر کننده ای نداشتند. سربازان در پادگان بندر پهلوی زیر بمب های هواپیماهای دشمن قطعه قطعه می شدند و هیچ کس نه مقامات دولتی و نه مردم عادی، نمی دانستند در چنین شرایطی باید چه واکنشی از خود نشان دهند! تنها واکنش مردم ترس و فرار بود. هر کس به گوشه ای می خزید و یا در گوشه ای از بیابانها و جنگل پناه می گرفت. حتی شکارچیان بی رحم هم وقتی می خواستند گرازها را شکار کنند اول های و هوئی راه می انداختند و بعد آنها را با تیر می زدند. در چنین اوضاعی و احوالی نگاه زن عمو به شوکا افتاد و پرسید:
- این کوچک لاکو کیه دیگه؟ دختر زاییدی فخری؟ مبارکه!...
- خانم جان با اکراه گفت:
- بچه مه! اسمش شوکاست!
زن عمو با دست به گونه اش کوبید.
- بچه داره از ترس زردی می گیره! زود یه خورده نمک بریز رو زبونش!...
شوکا براستی از تب ترس می لرزید.
- کلثوم زود باش ببرش تو اتاق! خیال می کنم تب و لرز نوبه باشه!
- چهار تا لحاف بکش سرش... یه قرص گنه گنه هم بهش بده!...
تا صبح راهی نمانده بود و اهل خانه بیشتر نگران فرزند سربازشان، بیدار ماندند.آفتاب که سر زد کمی ترسشان ریخت، سفره صبحانه انداختند. عمو از خانه بیرون رفت تا خبری بگیرد. بعد از آن حمله هوایی غافلگیرانه، حالا همه مردم کلوه منتظر ورود قشون سرخ بودند.هر کس از شهر می رسید خبر وحشتناکی با خودش می آورد ، اما همه هم سعی می کردند درباره کشتار وحشتناک سربازان داخل پادگان چیزی به این خانواده نگویند. مادر صفر خودش را می کشت! در همان حال روستائیان اینده نگر، به سرعت اشیاء قیمتی، مرغ و خروس و اردکها و گوسفند و گاوشان را به نقاط امن می بردند و پنهان می کردند. شایع بود که قشون سرخ تمام ذخیره غذائی اش را به ارتش هیتلز باخته و حالا گرسنه و تشنه هرچه سر راهشان پیدا می کنند می بلعند! عمو و زن عمو ظرف شش، هفت ساعت هرچه خوردنی در خانه و مزرعه داشتند به نقاط امن منتقل کردند و در انجام این کار خسته کننده حتی شوکا را هم به کار گرفته بودند.همان روز خبر آمد که از مرکز به سربازان و ملوانان ایرانی دستور ترک مقاومت داده اند. روسها اگر جوانی را در لباس سربازی ببینند فورا و در جا در وسط خیابان تیرباران می کنند ولی با سربازانی که لباس شخصی پوشیده اند کاری ندارند.غروب آن روز دیگر صدای بمباران های هوایی و رگبار مسلسل قطع شده بود و عمو نفس راحتی از سینه بیرون داد:
- جنگ تموم شد باید هر طور شده از صفر خبری بگیریم.
شب هنگام پس از صرف شام، همه در اتاقهای خود خوابیدند، آسمان نم مختصری میزد و مهتاب پشت ابرها خوابیده بود. شوکا در هفت سالگی، با یکی از بزرگترین وقایع زمان خود روبرو شده بود هنوز هم از شدت ترس، خانم جان را رها نمی کرد.درست زیر پای او می خوابید تا اگر هم دوباره بمبی انداختند در زیر چتر سنگین اندام خانم جان از آسیب محفوظ بماند! دم دمای صبح بود که شوکا متوجه سر و صدائی شد. ابتدا چندان اهمیتی نداد اما چند دقیقه بعد صدا درست و حسابی وسعت گرفت بود. مثل شب بمباران بندر پهلوی. انگار هزاران نفر سوار بر گاری،درشکه و کامیون در حال حرکت بودند.
صفحه 120
R A H A
10-07-2011, 08:48 PM
راهم بكار گرفته بودند. همان روز خبر آمد كه از مركز به سربازان و ملوانان ايراني دستور ترك مقاومت داده اند. روسها اگر جواني را در لباس سربازي ببينند فورا" و در جا در وسط خيابان تيرباران ميكنند ولي با سربازاني كه لباس شخصي پوشيده اند كاري ندارند غروب آن روز ديگر صداي بمباران هاي هوائي و رگبار مسلسل قطع شده بود و عمو نفس راحتي از سينه بيرون داد :
- جنگ تموم شد! بايد هر طور شده از صفر خبري بگيريم.
شب هنگام پس از صرف شام، همه در اتاقهاي خود خوابيدند، آسمان نم مختصري ميزد و مهتاب پشت ابرها خوابيده بود. شوكا كه در هفت سالگي ، با يكي از بزرگترين وقايع زمان خود روبرو شده بود هنوز هم از شدت ترس، خانم جان را رها نمي كرد درست زير پاي او مي خوابيد تا اگر هم دوباره بمبي انداختند در زير چتر سنگين اندام خانم جان از آسيب محفوظ بماند دم دماي صبح بود كه شوكا متوجه سرو صدايي شد ابتدا چندان اهميت نداد اما چند دقيقه بعد صدا درست و حسابي وسعت گرفته بود. مثل بمباران بندر پهلوي ، انگار هزاران نفر سوار بر گاري، درشكه و كاميون در حال حركت بودند. ترسيد، خانم جان را صدازد:
- خانم جان صدا مي آد...
خانم جان غلتي زد.
- كپه مرگتو بذار زمين
صدا لحظه به لحظه واضحتر و آشكار تر ميشد غرش قطع ناشدني كاميونهاي باري، تانكها كه با زنجيرهاي پهت و قطورشان از روي مزارع ذرت مي گذشتند همراه نجواي گنگ و نامفهوم آدمها، بر اندام كوچك شوكا لرزه انداخته بود.
- خانم جان صدا....
- بتمرگ!.... تب و لرز كردي خيالاتي شدي.....
شوكا ديگر جرات بيدار كردن خانم جان را در خود نمي ديد اما وقتي سپيده از افق سربرآورد شوكا از تقه اي كه به در خانه خورد برخاست ، پشت در ايستاده بودند.
شوكا از آدمها نميترسيد، او بدترين و مخوفترينش را در كنار خود داشت عقل كودكانه اش در برابر آدمها به نوعي همزيستي مسالمت آميز تن داده بود.
- بفرماييد.
يكي از سالداتها قد نسبتا" بلندي داشت مو بور، چشم آبي و سپيد پوست، ديگري شبيه مردم ايران، چشم و ابرو مشكي و قد متوسط، همين سالدات دومي با واژه تركي پرسيد:
- سو ... سو... آب ! آب!
شوكا زبان اين يكي را خوب مي دانست دائي مادرش با او تركي حرف مي زد و مفهميد خانوده عمو، گوش بزنگ اما ترسيده و لرزان توي يكي از اتاقهاي انتهاي باغ سرك مي كشيدند... اين دختره عجب دل و جرئتي داشت ... تنها خانم جان بود كه هنوز هفت پادشاه را در خواب مي ديد. شوكا با اشاره دست به سالداتها چاه آب باغ را نشان داد:
- بيور!... بيور!... فرما! بفرما !
هر دو سرباز سراپا مسلح وارد باغ شدند و مستقيما" سرچاه رفتند نگاهشان اما ظنين بود و همه جا را مي پائيدند بغل چاه آب ، چند هندوانه رويهم افتاده بود شوكا متوجه شد كه آنها با نگاه حريصي به هندوانه ها خيره شده اند. شوكا كه سالها طعم خواستن و نخوردن را چشيده بود متوجه اشتهاي سربازان شد. در حاليكه سربازان مشغول كشيدن آب از چاه بودند شوكا دويد انتهاي بغ اتاق عموجان.
- زن عمو! ... سالداتها هندوانه مي خوان.
عمو غرشي كرد:
- اينها دشمن مملكت ما هستن ! زهر بخورن!... براي چي اومدن اينجا... مگه كسي اينا رو به مهموني دعوت كرده !....
شوكا با هيجان كودكانه اش همچنان دلش مي خواست از ميهمانان ناخوانده پذيرايي كند. قلب كودكان نه دوست مي شناسد و نه دشمن. قلب كودك ، قلب خداوند است كه با شفقت مخلوقاتش را مي نگرد.
- عموجان! هندونه مي خوان.
زن عمو خاطر شوكا را خيلي مي خواست:
- خيلي خوب، بيا اين چاقو، اينهم قابلقمه پلا! بخورن زود برن!
شوكا خوشحال و دوان دوان خودش را سالداتها رسانيد كه سرچاه مشغول پركردن قمقمه هاشان بودند. او به تركي پرسيد:
- هندوانه ايسيترين(هندوانه ميخواهيد)
سرباز قفقازي پاسخ داد:
- ايسيتروز!(مي خواهيم)
شوكا شبيه به يك كدبانوي مسلط و مقتدر، چاقو را در دل هندوانه گذاشت و دو قسمت كرد و هر قسمت را بيكي از سالداتها داد و بعد هم قابلمه پلو را تعارف كرد .
- بيورون! (بفرمائيد)
هر دو سرباز ارتش سرخ، دخترك ايراني را با تخسين و لبخند تماشا ميكردند. او با سخاوت بسيار داشت از آنها پذيرايي ميكرد لحظاتي هست كه قلب ها فراتر از رنگ پوست ، مليت و مذهب با يكديگر سخن ميگويند در آن لحظات ديگر دوست و دشمن در كار نيست، انسانيت پراكنده و متعدد به يك وجود واحد تبديل مي شود.
هر دو سرباز ارتش سرخ كه خود نيز از دو نژاد مختلف و متفاوت بودند، تكيه به حلقه چاه داده و با اشتها كته پلا و هندوانه مي خوردند و شوكا با لذت و شادي خاصي كه از چشمها و خطوط صورتش آشكار بود آنها را تماشا مي كرد و هروقت چشم سربازان به او مي افتاد لبخندش روي دهان گسترده تر ميشد. سربازان با گفتن خداحافظ رفتند و شوكا مانند يك قهرمان پيروز فرياد زد:
- بياين بيرون! اونا رفتن
عمو و زنعمو و دخترشان كلثوم و بعد هم خانم جان چون گله رميده اي خود را به جلو در رساندند. در باز بود و تا چشم كر ميكرد اجتماع عظيمي از سرباز و تانك و كاميون در محوطه باز جلو خانه در هم مي جوشيد و گردو خاك ناشي از حركت كاروان نظامي پر سر و صدا ، فضارا تيره و تار كرده بود.
R A H A
10-07-2011, 08:49 PM
شوكا كه فكر مي كرد با تعارف هندوانه و پلو با سربازان روسي دوستي تنگاتنگي بهم زده بدون ترس و واهمه از در خانه بيرون زد، خانم جان فرياد كشيد:
- برگرد خونه! اونا تورا مي كشن.
شوكا به دوستي خود با سالداتها مطمئن بود، با آن قد كوچك و پيراهن سپيدي كه با گلهاي درشت قرمز تزيين شده بود شبيه عروسكهاي خيمه شب بازي وسط هلهله و هياهوي سربازان راه مي رفت ظاهرا" سالدتها وجود اين بچه را براي خود خطري بحساب نمي آوردند، بيشتر مشغول افراشتن چادرهايشان بودندو يكبار شوكا روي زمين خم شد و چكشي كه برزمين افتاده بود برداشت و با لخند دوستانه اي بدست يك سالدات داد. او لحظه به لحظه در عمق آ‹ جمعيت بيگانه پيشتر مي رفت مخصوصا" كه صداي بمپ و مسلسل هم از هيچ گوشه اي بر نمي خاست. ايران ناباورانه در برابر هجوم ارتشهاي متفقين دستها را به علامت تسليم بالا برده بود و مهاجمان خطري از جانب ايرانيان نمي ديدند.
شوكا همچنان جلوتر مي رفت ، موهاي بلندش با دست باد در دشت كلوه به اينسو و آنسو مي چرخيد. او تنها متقبل ارتش سرخ بود كه چون شاخه گل نرم و نازكي در حركت و نوسان ، در بين آنها راه مي رفت. در چنين حالي و هوائي ناگهان دست يك سرباز روي دوش ظريف شوكا فشرده شد و با اشاره به او فهماند كه يكنفر مي خواهد او را ببيند. شوكا به نقطه اشاره نگاهي انداخت. يك افسر روس و ميانسال با شانه هاي عريض و پر از مدالهاي رنگين، كلاه پن بر سر و چكمه بلندي تا زير زانو بر پا به او لبخند مي زد و با دست به او اشاره ميكرد كه جلوتر بيايد.
- دبيشكا... دبيشكا! ( دختر! دختر!)
شوكا از اين زبان بيگانه چيزي نمي فهميد يك سرباز قفقازي جلو آمد و به او گفت:
- سنه دير گيز گل بورا...
شوكا بطرف افسر فرمانده رفت، افسر به شيوه غريبي او را برانداز مي كرد. نوعي سوال و شوق در چشمانش برق مي انداخت و شايد هم در نگاه اين افسر، چيزي مافوق دوستي و دشمني خوانده مي شد. چيزي فراتر از غرور و تكبر( البته جاي هيچ نوع غرور و تكبر (البته جاي هيچ نوع غروري هم نبود، ايرانيان با اين مهاجمان بدلايلي نجنگيده بودند) وقتي شوكا روبروي افسر بلند قد روس ايستاد، او روي زمين نشست و با شوكا شروع به حرف زدن كرد و همان سرباز قفقازي سخنان فرمانده را به تركي ترجمه مي كرد:
- اسمت چيه ؟ چند سالته! پدرت كيه ! مدرسه ميري؟ اينجا چه ميكني؟ ميدوني منم يه دختر دارم قد و قواره تو؟ پنجساله كه تو جبهه ام و نديدمش! ازش هيچ خبري ندارم! تو منو ياد بچه خودم ميندازي...
- شوكا با همان لبخند دوستانه به دهان افسر خيره شده بود و گاهي با شگفتي مدالهاي روي سينه اش را تماشا مي كرد و قتي شوكا فهميد كه افسر روس هم دختري همسن و سال او دارد فورا" بفكرش رسيد بپرسد آيا دختر شما خانم جان هم دارد؟ خانم جان كتكش هم مي زنه؟ انبر داغش مي كنه؟ از تصوير اين صحنه هاي آخري سايه غمي از روي چشمان شوكا عبور كرد افسر روس دستهاي بلند و كشيده اش را بدور شانه شوكا حلقه كرد و او را روي سينه اش فشرد و بوسه اي روي موهاي مشكي اش نشاند. شوكا پيش خود استدلال كرد حتما" دلش براي دخترش تنگ شده است افسر فرمانده به شوكا گفت :
- همين جا بايست من الان بر مي گردم.
افسر روس داخل چادر فرماندهي شد و با يك بغل هداياي متنوع پيش شوكا برگشت چهره اش مثل همه هموطنانش قرمز و پت و پهن بود، دماغش مثل اينكه مشت خورده باشد فرورفته بود اما نگاهش، فقط نگاه يك پدر بود.
اين شيوه نگاه پدرانه از استپ هاي روسيه تا جنگلهاي انبوده افريقا و از كنار ديوار چين تا ساحل رودخانه گنگ يكسان بود پدران و فرزندان با اين نگاه شيرين و نوازشگر يكديگر را خوب مي فهميدند. افسر روس به هدايايي كه براي شوكا آورده بود اشاره كرد و به شوكا گفت :
- همه اينها مال تو او كتاب وقتي مي خواستم سوار تانك بسمت كشور شما حركت كنم از يك كتاب فروشي براي دخترم خريدم! مي دانم تو روسي نمي داني اما شايد يك روز دردانشگاه كشورت روسي ياد بگيري اسمش قلب دانگو است. جواني كه براي عبور از تاريكيها ، قلبش را از سينه خارج كرد و در پناه نوري كه از قلبش ميتراويد كاروان همراهش از سياهي ها گذشتند.
- شوكا شگفت زده به دهان سرباز قفقازي نگاه ميكرد او عميقا" به خاطر آنكه مي خواست بمدرسه برود خوشحال بود و فكر ميكرد وقتي به مدرسه رفت مي تواند كتاب قلب دانگو را بخواند كتاب را زودتر از ساير هداياي افسر روس گرفت و همين موضوع قلب آن مرد دور افتاده از فرزند را بشدت بتلاطم در آورد و به زحمت جلو اشكهايش را گرفت شايد در ان لحظه او كه در طول پنجسال جنگ شاهد مرگ هزاران دوست و هموطنش در جبهه ها بود فكر مي كرد يك روز او هم با گلوله اي بر زمين خواهد غلتيد و آرزوي ديدن دخترش را به گور خواهد برد.
شوكا به هدايايش نگاه كرد يك جعبه مداد رنگي، يك قوطي ژامبون ، يك جعبه قند، يك قوطي شير خشك.
شوكا پرسيد :
- همه اينها مال منه؟
- سرباز قفقازي سوال شوكا را ترجمع كرد و افسر روس سرش را بعلامت مثبت تكان داد و بعد دست در جيب كرد و عكسي از جيب بيرون كشيد.
- دبيشكا! نگاه كن! اين دخترمنه ببين چقدر شبيه توست.
افسر و شوكا، براي تماشاي عكس سرشان را بهم نزديك كرده بودند.
- دبيشكا ! مادر دختر من يك زن قفقازي است نزديك مرز شما شهر باكو! براي همين دخترم به مادرش رفته مثل تو چشم و ابرو و موهايش مشكي است!
اين گفتگو كه در آ‹ نه از جنگ و وضعيت جبهه و نه از ساير مسائل مربوط به جنگ خبري بود قلبهاي هر دو را بيشتر و بيشتر بهم نزديك مي كرد.
افسر روس از كنار شوكا بلند شد و به سرباز قفقازي اشاره كرد كه شوكا را در حمل هدايايش كمك كند.
شوكا سرخوش و شاد از برقراري رابطه دوستي با افسر فرمانده روس، رقص كنان روي يك لنگه پا چنانكه هميشه در مواقع شادي عادتش بود همراه با سرباز قفقازي به خانه برگشت و هدايايش را از دست سرباز همراهش گرفت و آن را روي زمين چيد ولي كتاب قلب دانگو را يك لحظه از خودش دور نمي كرد.
خانم جان با تماشاي هدايايي كه شوكا با خود بهمراه آورده بود سري تكان داد و گفت:
- بميري تو دختر!
و بعد رو به زن عمو كرد و گفت :
- گفتم اين لاكو چه آتشپاره ايه! شما ازش بپرسين، نترسيدي تو را بدزدن و ببرن ؟
R A H A
10-07-2011, 08:49 PM
شوكا بادي به غبغب انداخت :
- به هه ! من شبيه دخترشم! عكس دختر شو به من نشون داد و بعدش هم گفت هر روز بيا پيش من!
خانم جان غرشي كرد ولي مخالفتي نكرد. در ا‹ شرايط سخت براي زن ناخن خشكي چون او هداياي افسر روس غير قابل چشم پوشي بود زن عمو يك لحظه چشم از شوكا بر نمي داشت. شجاعت دختر فخري، آن هم در آن شرايط سخت جنگ، او را مجذوب اين بچه كرده بود.
- كاش ازش مي پرسيدي صفر منو ديده؟ نكنه همين افسر صفر منو كشته و با اين چند تا هيده ميخواد حلاليت بطلبه!
شوكا سرش را به چپ و راست تكان داد
- نه! نه اون بچه مردمو نمي كشه! يه دونه دختر داره مث من
آن زن ساده دل روستايي از توضيحي كه شوكا روي احساسات بچه گانه اش داده بود كمي احساس آرامش كرد.
- دفعه ديگه از بپرس !
- خيلي خوب زن عمو...
براي اولين بار شوكا در پيرامون زندگي ساكت و انزواي تخلي كه خانم جان بر او تحميل ميكرد، قوم و خويش مي ديد. زن عمو هدايا را يكي يكي برميداشت آنها را معلوم نبود روي چه احساسي بو مي كشيد ولي وقتي به قوطي ژامبون رسيد بي اختيار گفت :
- اين يكي نه! حتما" گوشت خوكه! ما نجسي نمي خوريم!
روي قوطي ژامبون عكس يك ران خوك چاپ شده بود شوكا به سرعت قوطي ژامبون را برداشت او به داشتن اين هدايا مفتخر بود و نمي خواست حتي يكي از آنها را از دست بدهد.
ديدارهاي شوكاو افسر فرمانده روسي، هر روز تكرار مي شد و شوكا پس از خروج بابا مهندس از زندگي اش، رابطه قشنگ پدر و دختري را با يك مردبيگانه كه زبانش را نمي فهميد از سر گرفته بود. ديگر در ديدارهاي اين دختر و پدر، به مترجم نيازي نبود. عشق و محبت، خاصه از نوع پدر و فرزندي نيازي به زبان دارد. افسر روس احساساتش را نسبت به دخترش به زبان روسي مي گفت و شوكا هم احساسات قشنگ دخترانه اش رابا زبان فارسي بيان ميكرد خنده و نگاه فصل مشترك ديدارهايشان شده بود.شوكا بعد از چشيدن محبته اي پدر خودش و بابا مهندس، اينك سومين محبت پدري را تجربه مي كرد و شگفتا كه قلب ساده و معصوم دخترك هيچ فرقي بين آن سه نفر كه هر يك از دياري بودند قائل نمي شد. هر سه دوستش داشتند هر سه صميمانه به او محبت مي كردند نوازشش مي كردند، برايش هديه مي خريدند. خداوند در فرصتهاي مناسب، به دختري كه از محبت پدر و مادر بي بهره مانده بود طعم محبت پدري را مي چشاند... يك روز زن عمو كه همچنان نگران سلامتي فرزندش صفر بود از شوكا خواهشي كرد كه غرور كودكانه اش را نوازش داد....
- اين سالداتها تموم راهها را بستن، چه مي دونم، پست بازرسي گذاشتن، نميذارن مردم كلوه به شهر برن! خيلي هم سخت ميگيرن! صفر تو پادگان زخمي شده و حالادر بندر سرگردونه، يكنفر بايد زخمهاش رو ببنده ، ازش پرستاري كنه، ببين اين فرمانده روس ميتونه يه جوري بما اجازه رفت و برگشت به بندر بده؟
زن عمو، داستان زخمي شدن فرزندش را براي تسكين نگرانيهاي خودش بهم بافته بود و گرفته هيچكس از سرنوشت صفر به او خبري نداده بود.
- چشم زنعمو!
شوكا صبح زود به چادر فرماندهي ارتش سرخ رفت، حالا همه سربازان روس و قفقازي دختر خوانده فرمانده را مي شناختند و او بدون هيچ مانعي وارد چادر فرمانده مي شد. فرمانده روس تا چشمش به شوكا افتاد به طرفش رفت
- دبيشكا ! دبيشكا!...
هنوز چند لحظه از ملاقات پدر و دختر نگذشته بود كه شوكا از چادر بيرون دويد و دست يك سرباز قفقازي را گرفت و با خود بداخل چادر برد. شوكا درخواست عمويش را به تركي براي سرباز قفقازي گفت و فرمانده روس بلافاصله كارتي از بلوز نظامي اش بيرون كشيد و آن را بدست شوكا داد.
R A H A
10-07-2011, 08:49 PM
- دبيشكا !... با اين كارت همه اعضاي خانواده مي توانيد به بندر برويد و برگرديد وقتي برگشتيد ، حتما" اين كارت را به من پس بده ! باشد؟
شوكا همان رفتاري را با فرمانده روس داشت كه با پدرش و بابا مهندس داشت. صورت فرمانده روس را بوسيد و كارت را گرفت و خودش را به درب خانه رساند.
- زن عمو! زن عمو! بلند شين بريم بندر!
خانم جان سرش داد كشيد:
- جونمرگ شده مگه شهر هرته ، همه راهها رو بستن!
شوكا بادي به گلو انداخت و كارتي كه به زبان روسي چاپ شده و هيچكدام از نوشته اش سر در نمي آوردند به خانم جان و زنعمو نشان داد.
فرداي آنروز خانواده عمو وخانم جان و شوكا بطرف بندر حركت كردند. سربازان روسي در پستهاي بازرسي متعجب از اينكه يك خانواده روستايي داراي چنان كارت عبوري هستند، راه را با احترام برويشان مي گشودند. در بازگشت هم همين اتفاق افتاد با اينكه صفر با پاي زخمي همراهشان بود هيچكس از آ‹ها پرس و جو نكرد. صفر برايشان تعريف كرد كه چگونه شب سوم شهريور پادگان مورد حمل و بمباران هوائي قرار گرفت عده زيادي سرباز كشته شه و بقيه فرار كرده بودند آن عده از سربازان فراري كه لباسهاي نظامي شان را از تن بيرون كرده بودند زنده ماندند ولي آنها كه فراموش كرده بودند لباسهاي نظامي خود را از تن خارج كنند بوسيله پياده نظام ارتش سرخ در جا كشته مي شدند.
بازگشت كاروان عمو به كلوه آن هم همراه با يك سرباز زخمي ،نام وشهرتي نصيب شوكا كرد كه تا آن تاريخ چنان شهرتي نصيب هيچ دختر در كلوه نشده بود. او از ا‹ روز به هر خانه اي در كلوه مي رفت تحويلش مي گرفتند و زن عمو جلوي چشمان خانم جان روزي دهها بار قربان صدقه شوكا مي رفت و خانم جان را عصبي ميكرد.
شوكا فرداي بازگشت از بندر، بديدار فرمانده رفت و كارت را پس داد. فرمانده دستهاي شوكا را در دستهاي پهن و گوشت آلودش گرفت و از ته دل گفت :
- دبيشكا! دبيشكا!
شوكا حس كرد كه فرمانده مي خواهد با او حرف بزند به چشمان فرمانده نگاه كرد، در حلقه آبي چشمانش خرده بلورهاي اشك را نشانه گرفت حس كرد اتفاق ناخوشايندي در شرف وقوع است همين حس سبب شده كه شوكا سرش را توي سينه فرمانده فرو كند و بگذارد اشك از چشمه چشمان سياه او هم سرزيز شود...
قلبها، گيرنده هاي نيرومندي هستند شوا از پشت فرنج نظامي فرمانده روسي، آواز جدائي را مي شنيد،شوكا از چادر بيرون دويد، سرباز قفقازي را صدا زد ...
- گل بورا؟ ... بيا!
افسر فرمانده با لحن غمگيني حرف مي زد:
- دبيشكا! من مجبورم برم. تو حالا از احكام نظامي چيزي نمي داني، خدا كند هيچوقت و تا آخر عمر هم از نظاميگري چيزي نداني! من بايد به تهران پايتخت كشور شما بروم نمي دانم آيا هرگز دوباره گذارم به ده شما مي افتد يا نه ؟ آيا تو را دوباره مي بينم يا نه؟ متشكرم كه تو هر روز پيش من آمدي و خاطره دخترم را در من زنده كردي... ديروز به من خبر دادندكه دخترم در يكي از بمباران ها كشته شده است اما تو دختر كوچولوي ايراني من هنوز زنده اي و تا وقتي تو و هر دختري مثل تو زنده است من مي توانم بين شماها، دخترم را پيدا كنم بعنوان يك پدر از تو خداحافظي ميكنم ، تصوير و خاطره تو هميشه با من خواهد بود. اوقتي زنده هستي يادت باشد كه يك افسر روسي تو را مانند فرزندش دوست داشت، دلم مي خواهد درس بخواني، بانوي مفيدي براي همه مردم دنيا باشي ! قول مي دهي؟
پيش از انكه ترجمه سخنان افسر روسي به آخر برسد، شوكا چنان صادقانه سر فرمانده را در بازومان نرم و نازكش گرفت و چهره اش را به چهره او چسباند كه هيچ تماشاگري نمي توانست كوچكترين ترديد در روابط پدر و فرزندي آنها به خود راه دهد.
شانه هاي شوكا و قلب نازك انديشش از شنيدن خبر كشته شدن دبيشكا روسي بدرد آمده بود. پس دختر فرمانده روسي هم مكن است كشته شود! شايد آنشب حمله مهم كشته مي شدم! اگر خانم جان را گم ميكردم زير دستو پاي مردم كشته مي شدم.....
فرمانده روسي بدنبال خاطره مرگ فرزندش و شوكا در افكار پيچيده و خام خودش لحظاتي در سكوت فرو رفته بودند شوكا مي ديد كه اين پدر هم مانند پدر خودش و بابا مهندس، بسرعت از او جدا شده و مي رود. بازه م خانم جان! باز هم روزهاي سخت انبر داغ و لنگه كفش...
افسر روسي بسته اي كه بعنوان يادگاري براي شوكا گذاشته بود بدست گرفت و با او بسمت خانه شان راه افتاد... صدها سرباز روسي در آ‹ لحظه شاهد تابلوي شگفت انگيزي از احساسات مشترك بشري آن هم در متن يك جنگ خونين بودند كه شبانه روزش هزاران دختر بچه را از صحنه حيات حذف ميكرد.
فرمانده روسي ، دبيشكاي خودش را تا جلو در خانه رساند خم شد و او را سر دست بلند كرد ، بوسه اي روي گونه اش گذاشت.
- خداحافظ.
شايد افسر روسي در آن لحظه داشت با دختر خودش خداحفظي ابدي ميكرد چون شوكا را هم ديگر هرگز نمي ديد.
R A H A
10-07-2011, 08:50 PM
فصل 8
اضطراب ناشي از جنگ و اشغال ايران خيلي زود فرو نشست. ارتشهاي متفقين به علت اينكه با مقاومتي روبرو نبودند در حقيقت نعي تعطيلات پاييزي را در ايران مي گذراندند. پادشاه جديد بر تخت سلطنت نشست و دوره تازه اي در كشور آغاز شد كه سكوت ساليان گذشته را با جنجالهاي حزبي و سرو صداهاي چپ و راست جبران ميكرد. حزبهاي جديد چون قارچ از زمين بز مي شدند، روزنامه ها با جنجالي ترين خبرها و گزارشها دل مردم را نسبت به آينده خالي مي كردند بحران از پس بحران، همچون بهمن هاي آخر زمستان بر سر و روي مردم فرو مي ريخت. كمبود نان و خوار و بار بتدريج مردم را وحشت زده مي كرد صفهاي نانوائي ها هر روز طويل تر مي شد آدمهاي تشنه قدرت و شهرت پس از يك دوره شانزده ساله سكوت، وارد عرصه مبارزات سياسي شده بودند، اما دامنه بحران اشغال ايران و سرو صداي گروههاي چپ و راست و ميانه ، بيشتر شامل حال تهران و شهرهاي بزرگ مي شدو هنگاميكه امواج بحران به شهرهاي كوچك ميرسيد ديگر آن قدرت و صلابت اوليه را نداشتند، در عوض كمبود مواد غذايي خصوصا" نان، مردم اين گونه شهرها را بيشتر نگران مي كرد، نان جو كه سالها بود از بساط نانوائي ها و سفره هاي مردم فقير محو شده بود حالا حتي بر سر سفره اعيان واشراف هم خودي نشان نمي داد، جنجال كمبود قند و شكر كمتر از نان نبود مردم كه خطر بمباران و جنگ را پشت سر گذاشته بوند حالا براي تامين نيازهاي خود، و گرفتن دو سه عدد نان از نانوائيها همديگر را بقصد كشت مي زدند، اگر جنگ جهاني دوم در ايران تلفات انساني ناشي از بمباران و حمله تانكها و زره پوشها را كم داشت ، تلفات ناشي از كم غذايي ، بي داروئي، بيكاري بيداد ميكرد. در چنين شرايطي خانم جان و شوكا دوباره به بندر بازگشتند ، در خانه جديدي ساكن شدند اما حالا گراني وكمبودها بهانه تازه اي به خانم جان داده بود تا دختر هفت ساله محمد رودسري را دوباره به كارهاي سنگين بكشد و از او بخواد كه مخارج مدرسه و كرايه خانه را بهر راه و طري در بياورد خانم جان بهچ وجه حاضر نبود از ذخيره خود و از كمك هزينه تحصيلي بابا مهندس يكشاهي برداشت كند. او خيلي خوب مي دانست كه آخرين تكيه گاه شوكا، افسر و فرمانده روسي هم رفته و اين دختر پناهي جز او ندارد و هر بلايي سرش بياورد مجبور است بپذيرد! قطره هاي صاف و زلال اشك دوباره از چشمان سياه شوكا مي باريد، ضربه هاي چوبدستي خانم جان را بي سرو صدا تحمل ميكرد و در ذهن كودكانه اش به اين نتيجه رسيده بود كه هر بار پس از يكدوره كوتاه راحتي و رفاه، بايد شانه هاي ظريفش تحمل بار سنگين كتكها، نيشگونها و انبرداغهاي خانم جان را داشته باشد. خانم جان اين بار بخصوص بيشتر از گذشته از شوكا عصبي بود. خشم و نفرت از اين دختر كه توانسته بود محبوبيت عجيبي بين خانواده عمويش بدست آورد، او را بشدت آزار ميداد. شوكا فرزند خودش نبود تا به موفقيتي كه تصادفا" در كمپ سربازان روسي و در دل فرمانده شان بچنگ آورده بود، افتخار كند. هر بار كه بچهره اين دختر نگاه ميكرد، بياد خورشيد مي افتاد كه مانند يك ماده پلنگ خشمگين جلو او ايستاد و با مشت به سينه اش مي كوت و مي گفت : اين دختر منه! من خودم زاييدمش! چرا من نتوانستم بچه اي بدنيا بياورم؟ حالا كه من نتوانستم اگر همه بچه هاي دنيا هم بميرند دلم خنك مي شود! خانم جان در بازگشت ، هيچ روزي نبود كه به بهانه اي دل اين كوچولو را نيازارد مخصوصا" كه مي دانست از اول مهر، شوكا بمدرسه مي رود و غير از خرج و مخارج مدرسه، بايد شاهد به به و چه چه معلمهايش هم باشد و اين دختر نمراتش را بر سر او بكوبد.
R A H A
10-07-2011, 08:50 PM
- همين فرداميري سركار!
- كجا برم خانوم جان؟
- من چه ميدونم! يك گوري برو ديگه! اگه كار پيدا نكني دوباره مي فرستمت خونه كبرا....
شوكا از ترس در خود مچاله شد، اگر خانم جان به او مي گفت برو در لانه گرگهاي گرسنه بهتر از آن بود كه او را به خانه كبرا بفرستد.
شوكا، خم شده در زير بار تهديدات خانم جان بي هدف در كوچه راه ميرفت، همه جا را در جستجوي كار مي كاويد اما وقتي براي بزرگترها بيكاري بلاي بزرگي شده بود چه كسي به يك دختر بچه هفت ساله كار ميداد؟ او يك تفاوت دردناك ديگري هم با بزرگترهاي بيكار داشت كه قلبش را در سينه مي فشرد. آنها هر كدام بالاخره پدري، مادري، فاميلي، دوستي و رفيقي داشتند كه در گرفتاريها و سختي هاي زندگي به آنها پناه مي بردند اما شوكا چه كسي را داشت كه به او پناه ببرد؟ شوكا در كوچه پرسه مي زد كه خانم جواني صدايش زد:
- دختر كي هستي؟... مال اين محلي؟...
شوكا نگاهش كه سنگين ترين بار غم برداشته بود به چهره زن جوان دوخت. زن از نگاه پر درد كودك تكان خورد. مثل اينكه اين دختر بچه تمام غمهاي دنيا را در هم فشرده ، توي انباني كرده و روي دوشش مبرد.
- خانم! من دختر خانم جانم ! توي همين محله !
زن جوان يادش آمد كه يكي از همسايگان گفته بود كه مستاجر تازه اي توي اين محله آمده كه رفتارش خيلي عجيب و غريب است، يك مادر چاق و اخمو و يكدختر بچه ملوس كه روزي چند نوبت از مادرش كتك مي خورد!
- آها فهميدم. پس شما همون مستاجر جديدين؟ مادر و دختر!
- بله خانوم جون!
- مادرت چيكار ميكنه؟
- حصير ميبافه! من هم دنبال يه كاري ميگردم.
خانم پرسيد:
- مگه مدرسه نمي ري؟
شوكا با صداقت مشكلات مدرسه رفتنش را براي خانم جوان شرح داد. قلب زن كه خود صاحب يكدختر كوچولوي گهواره نشين بود به درد آمد. اگر دختر من يك روز صاحب چينين گرفتاري شود چه كسي به او كمك خواهد كرد؟ بيشتر كمكهاي نيكوكارانه به اين خاطر صورت ميگيرد كه كمك دهنده آرزو مي كند بلايي كه بر سر كمك گيرنده آمده بر سر خودش و خانواده اش نيايد.
- اسم من خانم لاكسري ، توي همين كوچه ساكنيم. ميتوني بعد ازظهرها بيايي مواظب دخترم باشي؟
شوكا دوباره در برابر معجزه اي قرار گرفت كه بعدها وقتي بزرگتر شد ارزش چنين معجزاتي را مي فهميد.
- خانم حتما" ميام. هفته ديگه صبحها ميرم مدرسه، عصرها ميام پيش شما.
خانم لاكسري شوكا را براي بعدازظهر ها استخدام كرد و او خوشحال به خانه برگشت.
- خانم جان! از فردا مي رم پيش خانم لاكسري!
شوكا از اول مهر ماه در كلاس اول دبستان دانش روي صندلي نشست. چشمانش هميشه كنجكاو و لبانش متبسم بود. معمولا" اشخاصي كه تحت ستم و ظلم بيش از حد ممكن قرار ميگيرند خود بصورت يك غده چركين رواني در 'ي آيند، اخمو و عصبي و انتقام گيرنده جلوه مي كنند و مي خواهند متقابلا" عقده هي خود را بر سر ديگران خالي كنند، درست عكس شوكا، هرچه بيشتر از طرف خانم جان زجر و درد مي كشيد، مهربانتر و صبورتر مي شد و مردم را بيشتر دوست ميداشت.همين حالت از همان نخستين روزها خانم معلم را متوجه حضورش كرد. از آنجا كه قبلا" در مكتب خانه خواندن و نوشتن ياد گرفته بود، در كلاس سرآمد بچه ها بود. تجربه اجتماعي اش او را ياري ميداد تا بيشتر معلم و مدير و همشاگرديهايش را بخود جلب كند.
R A H A
10-07-2011, 08:50 PM
لباسهايش چنگي بدل نمي زد حتي گاهي لباسهايش آنقدر زشت و بدقواره بود كه مايه شرمسارياش مي شد اما وقتي در را جواب مي گفت چنان فروغي از شادي و افتخار به هر سو مي افكند كه جبران فقر و نداري اش را مي كرد. هر شب كه بخانه مي آمد نمراتش را به خانم جان نشان مي داد تا او را از پيشرفتهاي خود خوشحال سازد اما خانم جان بجاي ابراز رضايت بشدت خشمگين مي شد اگر اين دخترك همنطور جلو برود و تصديق كلاس ششم را بگيرد حتما" دولت براي معلمي استخدامش مي كند و از چنگ من در مي رود وقتي به اين نتيجه گيري ميرسيد توي دلش مي گفت: صبر كن داغ تصديق كلاس ششم را به دلت مي گذارم ... اينگونه افكار لحظه به لحظه در ذهن تيره و سياه خانم جان شاخ و برگ مي گسترد و بر وسعت امواج نفرتش نسبت به شوكا مي افزود، مخصوصا" كه در كلاس دوم و هشت سالگي ، شوكا روزبروز جذابيت زنانه بيشتري مي گرفت . قد و بالايش اندكي از سن و سالش بيشتر رشد كرده بود چشمان سياه و درشتش در صورت مهتابي رنگش كه معمولا" در حلقه موهاي بلند و مشكي اش قاب مي شد، او را زيباتر از همسن و سالانش نشان مي داد و در او نوعي جاذبه معصومانه اي بچشم مي آمد كه دلها را بسوي خود ميكشيد. خانم جان گاهي آنقدر از تعريفهايي كه همسايه ها از شوكا بزبان مي آوردند عصبي ميشد كه بخودش مي گفت : بايد اين ذليل مرده را از اين شهر ببرم مي ترسم از دستم بقاپند.
اين تصميم آخري را خانم جان خيلي زود بمرحله اجرا گذاشت هنوز دو هفته اي به امتحانات آخر سال دوم دبستان مانده بود كه روز جمعه اي خانم جان شوكا را صدا زد:
- هر چي خرت و پرت داريم جمعش كن! بقچه ش كن بريم لاهيجان!
شوكا وحشت زده پرسيد :
- لاهيجان؟ براي چي؟ هنوز دهفته به امتحان آخر سال مونده.
خانم جان قبلا" خود را آماده مقابله با اعتراض شوكا كرده بود:
- برو بچه ها از لاهيجان اومدن ميگن امسال باغهاي چاي حسابي راه افتاده، به هر كارگري روزانه دوازده قرون مزد ميدن. مسكن هم مجانيه ما دونفري ميتونيم روزي بيست و چهار قرون مزد بگيريم. يه همچي مزدي به معلمها هم نميدن چه رسد به من و تو .
شوكا نمي دانست در برابر تصميم ظالمانه خانم جان بايد چه واكنشي نشان بدهد. عميقا" آزرده و رنجور دنياي خودش را سياه سياه مي ديد.
- خانم جان امتحانم چي ميشه؟
امتحان درست واژه اي بود كه نيشهايش از نيش عقرب هم در پوست خانم جان زهر آگين تر بود.
- خوبه خوبه ! حالا اومديم قبول شدي، اومديم كه شش كلاس هم درس خوندي؟ بمن بگو چي ميشه؟ كي بمن و تو ، گشنه گدا اهميتي ميده؟ ما آدمهاي يه لا قبا را توي انباري هاشون هم رامون نميدن.
شوكا پريشان و درمانده زد زير گريه .
- آخه خانوم جون! معلم فارسي مون ميگه من خيلي استعداد دارم ، مگه اگه تصديم كلاس ششم بگيرم منو برا معلمي استخدام ميكنن.
خانم جان خنده معروف عصبي اش كه از شدت خشم ديوارخانه را ترك مي انداخت سر داد. نگاه سردو زاغش را بچهره شوكا انداخت.
- كور خوندي گه سگ! مي خواي معلم بشي و از پيشم بري؟ صنار بده آش به همين خيال باش! تو بايد تا آخر عمرت ، تا وقتي گيسات سپيد بشه در مقابل اين همه خرج ومخارج و زحمتي كه برات كشيدم كلفتي منو بكني نه جونم ! از اين خبرها نيس!
شوكا با اينكه حالا دختر هشت ساله و از نظر فكري هم پيشرفته بود و ميتوانست در برابر هر زور گويي بايستد، اما در دستهاي خشن خانم جان بره اي بود در پنجه هاي گرگ گله! او در برابر خانم جان يك موجود شرطي شده بود. تنها كاري كه كرد فردا رفت پيش مدير و از او خواهش كرد چون خانم جان خيال دارد براي كار در باغ چاي او را به لاهيجان ببرد، امتحان آ]ر سالش را همين يكي دو روزه از او پس بگيرد واز آنجا كه شوكا بهترين شاگرد كلاس دوم بود و حتي در درس فارسي با كلاس چهارمي ها رقابت ميكرد خانم مدير پيش از رفتن او به لاهيجان از او امتحان گرفت.
R A H A
10-07-2011, 08:51 PM
سفر به لاهيجان براي شوكا يك كابوس تلخ و رفتن به اعماق يك چاه تاريك و عميق بود او تا آن زمان هرگز به سياه دلي ها و نقشه كشي هاي مزورانه خانم جان فكر نكرده بود حالا هم نمي دانست كه سفر خانم جان به لاهيجان صرفا" به منظور جلوگيري از پيشرفت تحصيلي اوست و از روي شرارت و بدقلبي خانم جان است. بهار بود، باغهاي سبز چاي در دامنه شيطان كوه لاهيجان و هر نقطه مناسب كشت چاي بود، عطر و رنگ سبز خود را در فضا رها مي كرد بهار در لاهيجان آنچنان سبز بود كه همه زندگي سبز ديده ميشد و همين رنگ سبز بود كه شوكاي هشت ساله را از قله هاي خشم و عصبانيت پايين كشيد.خوشبختي كودكان در همين است كه بار هيچ سختي و بدبختي را تا ديرگاه بر دوش نمي كشند، در اوج خشم با اوليه حادثه مضحك، از ته دل مي خندند، ظلم و ستمي كه بر آنها مي رود با اولين مهربانيها به عدالت تغيير شكل مي دهد. فرداي ورود به لاهيجان، خانم جان دستش را گرفت و با هم به باغ چاي آقاي توكلي رفتند كه كارخانه اي به همين نام داشت.
مدير داخلي كارخانه كه مردي شصت ساله و خوشرو بود و او را آقاي يگانه مي ناميدند از خانم جان پرسيد:
- اومدين توي باغ چاي كار بكنين؟
- بله ! همينطوره من و دخترم!
يگانه ، نگاهي به آهو بچه اي كه كنار زن تنومند زشت ايستاده بود انداخت.
- براي كار تو باغ چاي خيلي كوچكه .
خانم جان خيلي محكم گفت:
- خيلي هم آمادده كاره! يكي دو روز كارشو ببينين اگه راضي بودين بهش حقوق بدين....
مدير كارخانه سري به علامت موافقت تكان داد.
- دو تا وروره ( زنبيل مخصوص جمع آوري چاي) بردارين مشغول بشين! هر وروره كه از برگ چاي پر بشه دوازده ريال مزد ميگيرن. هر كدومتون ده تا دار بردارين و مشغول بشين! عصري كه كارتون تموم شد اگه راضي بودم يه جايي تو اون ساختمان وسطي بهتون مي دم كه زندگي كنين
شوكا بطرف دو عدد وروره رفت، وروره بزرگتر را براي خودش برداشت و كوچكتر را به خانم جان داد او مي دانست كه خانم جان هم از او چينين انتظاري را دارد.مدير كه آنها را زير نظر داشت به اصداي بلند خنديد.
- آقاي كر!(دختر) تو خودت تو اون وروره گم مي شي چه جوري ميتوني اونو با خودت بالا كوه بكشي؟ اونو بده به مادرت، خودت اون كوچيكه را بردار
شوكا با آن چشمان سياه و درشت نگاهي به چهره مدير انداخت كه يك كتاب حرف بود: من دختر رنج و زحمتم! درسته كه بچه ام اما از وقتي كوچك بودم زير دست اين زن كاركردم و پول درآوردم.
مدير نگاهي از سر شفقت و مهر به شوكا انداخت. چقدر اين دختر غيرتي و نازنينه. كاش من هم دختري مثل او داشتم شوكا در دل هر مردي حس پدري بر مي انگيخت خانم جان و شوكا زنبيل هايشان را برداشتند و در رديفهايي كه به آ‹ها واگذار شد مشغول غنچه چيني شدند چاي بهاره از ارزش زيادي برخوردار است و آنها در كنار پنجاه، شصت دختر و زن مشغول غنچه چيني شدند. زنان كارگر از دور مادر و دختر را زير نظر داشتند به همديگر اشاره مي زدند : نگاه كن چه مادر بيرحمي! بچه شير خوره اش را آورده كار بكنه براش پول بسازه.
باغ چاي آقاي توكلي در كنار مزار كاشف السلطنه در دامنه كوه قرار داشت و مردم به آن لقب شيطان كوه داده بودند. رديفهاي چاي از پايين ، تقريبا" لب جاده شروع مي شد و تا قله كوه مي رسيد شوكا لحظه اي ايستاد و به اطراف خيره شد دهها زن و دختر پير و جوان، لاهيجي ، رشتي، اردبيلي ، در لباسهاي رنگي ، بعضي شان رنجور و نحيف و عده اي سر زنده و شاد هر كدام دنبال روزي بودند ! نان بخور و نمير بعد از جنگ و دوره قحطي ، نان و قند و شكر! اما شوكا در اينجا چه ميكرد؟
بازرگان زاده رودسري، فرزندخوانده مهندس كرمانشاهي، دبيشكا فرمانده روسي! خدايا! توي اين سن كم، يكروز غرق در رفاه ، پوشيده در لباسهاي گرانقيمت و حسادت برانگيز و يكروز لنگه كفش و انبر داغ و پيراهن كهنه چيت، پرستار بچه، شاكرد اول كلاس دوم و حالا كارگر باغ چاي! اين همه بالا و پايين شدن زندگي و آن هم در هشت سال زندگي؟ نكته اين بود كه شوكا بازيگريهاي زندكي اش را در پايين و بالا، براحتي مي پذيرفت. شبيه قهرمان دو با مانع بود، هنوز مانع اولي را رد نكرده بايد از مانع دوم بپرد و بدبختي اينكه موانع پايان ناپذير بودند. نفس عميقي كشيد، رطوبتي كه از روي درياي مازندران بر ميخاست سينه هاي كوچكش را نوازش مي داد.
دستهاي كاركشته شوكا بسرعت غنچه هاي چاي را مي چيد و در وروره مي انداخت. مدير لاغر اندام و مهربان كارخانه كه از فراز شيطان كوه به كارگران زن و مخصوصا" به اين دختر لاغر اندام و چابك دست نگاه مي كرد زير لب گفت : اين دختر بچه درست مثل موش توي دار مي دود. غنچه مي چيند و آنقدر كوچولو و ريز نقش است كه گاهي پشت بوته هاي چاي از نظر ناپديد مي شود. ناگهان شوكا را صدا زد:
- آهاي موشه! بيا اينجا ببينم!
شوكا راه نمي رفت مي دويد.
- بله آقا؟
- برو اين كوزه رو از رودخونه پرش كن بيار!
موشه با همان سرعت و چالاكي موشهاي صحرا بسوي رودخانه دويد كوزه را از آب پر كرد و دوباره به حالت دو برگشت.
آقاي يگانه لخندي پدرانه بر لب آورد جور مخصوصي اين دختر توجهش را جلب كرده بود. لهجه گيلكي نداشت اما با يك مادر گيلكي به باغ چاي آمده بود.
- تو مدرسه هم رفتي موشه ؟
- تا كلاس دوم .
غروري در رگه هاي صداي موشه بود كه آن مرد بلند قد و لاغر اندام را به هيجان مي آورد.
حوالي غروب بود كه همهكارگران با فواصل كوتاه و زنبيل هاي پر از برگهاي چاي بهاره ، به قله شيطان كوه رسيدند. خانم جان آ]رين نفر بد و شوكا با اينكه مي توانست اولين نفر باشد با او راه مي امد. زنبيلها هر كدام بين چهل تا پنجاه كيلو وزن داشت گره زنبيلها را بايد از سر كو و در سرازيري ميكشيدند اما باز هم براي شوكا كار دشواري بود نفس نفس ميزد، عرق مي ريخت، درد سنگين كار در بازوانش مي پيچيد اما از سر غيرت براي يك لحظه هم به فكر كمك گرفتن از ديگران نبود. وقتي كارگران با زنبيلهايشان پاي قپان رسيدند، وزن كشي آغاز شد. در آن زمان به كارگران بابت هر زنبيل ، دوازده ريال و به بچه ها شش ريال مزد مي دادند. وقتي زنبيل شوكا روي قپان رفت هم وزن زنبيلهاي ديگر بود، يگانه به قپان دار گفت:
- منجم ! مال موشه هم مساوي زنها حساب كن
R A H A
10-07-2011, 08:51 PM
- ولي دستمزد بچه ها شش رياله!
- ولي زنبيل اين موشه هم وزن بقيه س!
زندگي در باغ چاي و در حاشيه شيطان كوه، براي شوكا معنا و مفهوم تازه اي داشت، او به دختراني نگاه مي كرد كه سبكبال و راحت دست در دست مادران خود، چون پروانه ها بر هر گلي مي نشستند، نه كار طاقت فرساي چاي چيني و نه حضور در كنار خانم جان! اينگونه تفكرات گاهي سازنده است و زماني عقده آور!اما شوكا طبيعتي خاص خود داشت و هيچگاه از خوشبختي هاي ديگران احساس حسادت و عقده نمي كرد و تنها وقتي آن خوشبختي ها را مي ديد براي خودش هم آن سبك زندگي را آرزو ميكرد آقاي يگانه كه همچنان و هر روزه او را موشه صدا مي زد سعي ميكرد كارهاي سبكتري به او واگذار كند و همين موضوع خشم خانم جان را بر مي انگيخت و شب هنگام در خانه كارگران غير بومي و وقت استراحت بهانه اي پيدا مي كرد تا دق و دلي اش را خالي كند.
در يكي از همان شبها بود كه خانم جان براي آزار شوكا هوس خريد كرد.
- مي ري شهر برام نون و خرما مي خري!
- خانم جان هوا تاريكه !
- چشمهاي تو از چشم گرگ هم تيزتره! تو تاريكي پشه را هم تو هوا مي زني! از همين بغل شيطان كوه برو خيلي زود به شهر مي رسي!
تن و بدن نازك شوكا از شنيدن نام شيطان كون بلرزه افتاد. شبها وقتي كارگران زن دور هم جمع مي شدند از شيطان كوه و شياطين و اجنه اي كه در ان پرسه مي زنند داستانها سر هم ميكردند و حتي بعضي ها سوگند مي خوردند ه خودشان با چشم خودشان اجنه ها را با آن پاهاي مثل اسبشان ديده اند كه انار ميخوردند و پوستش را بسر و كله عابرين مي زدند! شوكا با دلي متورم از ترس اجنه هايي كه انار ميخورند و پوستش را بسرو كله آدمها مي زنند ، در سياهي و تاريكي براه افتاد. از اولين گامها، صداي فش فش مارها و جهش هاي ناگهاني قورباغه ها تنش را مي لرزاند و بر سرعت خود مي افزود، يك بار سنگي از بالاي كوه، بعلت سرماي هوا و انقباض فرو غلتيد و شوكا چنان وحشت زده شد كه حس كرد دستها و پاهايش قفل شده و قادر به حركت نيست لابد اجنه اي براي آزار و اذيتش از بالاي كوه سنگ پرتاب كرده اند! دومين سنگ چنان او را ترساند كه جيغ زنان شروع به دويدن كرد. در ا‹ تاريكي و سياهي شب ، به بوته ها ، به ساقه هاي درختان مي خورد، پاهايش در چاله فرو مي رفت و چنان مي دويد و فرياد مي كشيد كه حالا نمي دانست در كدام سمت و سوي شيطان كوه در حال حركت است ناگهان صداي مردي كه سوار بر اسب بود او را متوجه خود كرد:
- چه خبره دختر ؟ بايست!
شوكا اين بار بيشتر ترسيد و لرزيد، يكي از اجنه ها سوار بر اسب به سراغش آمده و مي خواهد او را با خود ببرد. دوباره دست و پايش قفل شدو روي زمين افتاد .... سوار كار جلو آمد، چراغ قوه اي كه در دست داشت بصورت شوكا انداخت ......
- ببينم ! موشه توئي!... اينجا اين وقت شب چه ميكني؟
صدايش بزحمت از گلو خارج ميشد.
- خانم جان .... منو ... فرستاده خريد....
آقاي يگانه چنان دچار خشم شد كه ناسزايي بر لب آورد.
يگانه، شوكا را سوار بر اسب كرد. او كاملا" از مسير دور افتاده بود و اگر تصادفا" مدير كارخانه بر سر راهش قرار نمي گرفت تا صبح سرگردان مي ماند. وقتي به محل زندگي كارگران رسيدند، شوكا را از اسب پياده كرد و خانم جان را صدا زد:
- زن ! تو چه جور مادر هستي كه بچه هفت، هشت ساله رو نصف شبي مي فرستي شهر اونم از شيطان كوه! اگه نرسيده بودم از ترس توي تاريكي مي مرد. ميشنوي چي مي گم؟
وقتي آقاي مدير رفت خانمجان سر شوكا داد كشيد:
- بلند شو برو لباستو عوض كن! خوب بلدي برا مردا ننه من غريبم در بياري! از حالا قرو قميش مياي واي به وقتي كه چهارده ساله بشي!
صداي گريه شوكا تا دمدمهاي صبح در گوش سنگين خانم جان مي پيچيد و او از شنيدن گريه مدام شوكا لذت مي برد.
شوكا و خانم جان از اواخر ارديبهشت تا اول مهر ماه در باغ چاي توكلي كار كردند و با مبلغ قابل ملاحظه اي پول آنروز به بندر پهلوي بازگشتند. خانم جان يا به علت علاقه اي كه به راه رفتن داشت يا از آزار شوكا سعي ميكرد فاصله لاهيجان تا بندر را بيشتر پياده طي كند تا آنجا كه شوكا ناله كنان روي زمين مي نشست و ناچار مي شد از نقطه اي به نقطه ديگر با كاميوني سواره بروند.
سرانجام كاروان دو نفره به بندر رسيد، خانه اي كه قبلا" در اجاره داشتند خالي بود و دوباره اجاره كردند. صبح فراداي ورود، شوكا با التماس خانم را به دبستان دانش كشيد تا براي كلاس سوم ثبت نام كند وقتي ثبت نام تمام شد و از ساختمان مدرسه خارج شدند، خانم جان با همان شيوه بي رحمانه اش گفت:
- ببين ! اگه براي پولهاي من نقشه كشيدي كه بشيني و مفت بخوري كور خوندي! بايد بري يه جايي كار كني و خرجي مدرسه تو دربياري!
- خانم جان ما دونفري توي باغ چاي كار كرديم!
خانم جان زهر خندي زد:
- كي باورش مي شه كه تو بچه جغله تو باغ چاي وروره پنجاه مني برداشتي؟ همينكه گفتم، بايد بري يه جا كار كني و خرج مدرسه تو دربياري.
شور و شوق تحصيل، تنها چيزي كه شوكا آنرا در اين دنياي پهناور دوست داشت، در او فروكش كردني نبود اما نه كتاب داشت نه دفترچه و مداد. خانم جان هم گوشش به استدلالهاي او بدهكار نبود. كار هم برايش حاضر و آماده نبود... دو سه بار معلم مدرسه از او ايراد گرفته بود كه چرا مداد و دفترچه و كتاب ندارد. در مسير مدرسه چشمش به كتابفروشي اقبال افتاد. س كرد و از فروشنده خواهش كرد كه يك دفترچه و دو عدد مداد و يك پاكن به او قرض بدهد، پولش راخيلي زود مي آورد.
فروشنده جوان نگاهش بسراپاي شوكا انداخت، لباسش اصلا" مناسب نبود و بنظر مي رسيدكه غذاي درست و حسابي هم نميخورد.
- ببخش دختر جون! برو بگو پدر و مادرت بيان ، چشم.
شوكا مي دانست كه خانم جان يك قدم براي او بر نمي دارد و از خدا مي خواهد كه ترك تحصيل كند. در كوچه ها براه افتاد سرش را روي گردن به اين سو و آنسو مي چرخاند، شايد كاري پيدا كند چشمش به مرد مسني افتادكه باتفاق يك بابر ، دو سه ديگ و مقداري ظرف و ظروف به خانه مي رود. ايستاد، وقتي باربر رفت، به پيرمرد گفت: مي خواين بهتون كمك كنم ديگها و ظرفها را براتون بشورم؟
- دخترم ! در مقابلش چي مي خواي؟
R A H A
10-07-2011, 08:51 PM
- كتاب و دفترچه و مداد پاكن.
پيرمرد موافقت كرد. شوكا شروع به شستشوي ديگهاي حليم كرد، ديگ اولي را با دقت شستشو داد اما ديگ دومي دو سه برابر اولي بود ، از قد خودش عميقتر! بزحمت روي ديگ خم شد اما پيش از آنكه شستشو را تمام كند با سر به درون ديگ افتاد. با شنيدن سرو صدا پيرمرد آمد و در حاليكه بشدت مي خنديد او را از توي ديگ بيرون كشيد.
- خوب دخترم ، برو كتابفروشي اقبال به رضا پسرم بگو هر روز شنبه، هرچي برا مدرسه ت لازم داري بهت بده !
شوكا در آن هواي نيمه خنك پاييزي چنان شلنگ تخته اي در راه كتابفروشي مي انداخت كهعابرين با تعجب دختره ژنده پوش الكي خوش را نگاه مي كردند......
دختره ديونه شده !.........
دو سه ماهي از سال تحصيلي نگذشته بودكه معلم كلاس سوم گزارشي درباره وضع تحصيلي شوكا به مدير مدرسه داد.
- خانم مدير ! اين دختر خيلي باهوشه، توي همه درساش بيست ميگيرده . به همكلاسيهاش كه عقب موندن درس ميده. به عقيده من ميتونه دو كلاس يكي بكنه.
خانم مدير كه دورا دور از ماجراهاي زندگي شوكا اطلاع داشت سري به علامت موافقت تكان داد.
- تصادفا" قراره روز شنبه بازرسي به مدرسه بياد، از او مي خوام امتحاني ازش بگيره، اگه قبول شد مي فرستيم كلاس چهارم بشينه!
اين اتفاق آنقدر ساده و سريع افتاد كه شوكا يكمرتبه خودش را در كلاس چهارم ديد. البته باز هم با بهترين شاگردانش رقابلت مي كرد.
خانم جان كه از وضعيت تازه شوكا به خشم آمده بود تصميم گرفت يكبار ديگر قدرت بي چون و چراي خود را به رخ دختر بكشد همينكه شوكا از مدرسه بازگشت خانم جان سرش فرياد كشيد:
- خيال مي كني چون دو كلاس يكي كردي ميتوني از زير كاراي خونه در بري؟ حالا بهت نشون مي دم.
خانم جان انبر را برداشت و روي اجاق گذاشت شوكا در صدد فرار برآمد اما خانم جان جلو در آشپزخانه ايستاده و تنه سنگينش ، تمامي عرض در را پوشانده بود. خانم جان با يكدست گردن شوكا و با دست ديگر انبر داغ را برداشت و با تمام قوت روي پوست گردن شوكا گذاشت. بوي سوختگي گوشت گردن، و فريادهاي گوش خراش شوكا در محوطه پيچيده يكي از همسايگان خود را به آشپزخانه رساند:
- چي شده؟ چه خبره؟ چه بلايي سر اين دختر بدبخت اومده؟
- حقشه ! بايد آدم بشه! دم درآورده ؟
خانم همسايه دست شوكا را گرفت و با خودش برد. در خانه پماد ضد سوختگي داشت ، بلافاصله دست بكار شد و در همانحال غر مي زد:
- دستت بشكنه زن! تو چه جور مادري هستي!
شوكا تا صبح از درد سوختگي در خانه همسايه ناليد، صبح خانم همسايه پماد را تجديد كرد و با دستمال ، گردن شوكا را بست و چون براي رفتن به مدرسه بي تابي ميكرد او را به مدرسه فرستاد....
شوكا روي نيمكت خود با گردن بسته نشست. معلم كلاس نگاهي از سر كنجكاوي به گردن شوكا انداخت.
- چي شده دخترم! گردنتو چرا بستي؟
- اجازه هس؟ خانم بني اسماعيلي ، هيچي!
شوكا موجودي رازدار بود. حتي وقتي بدترين تنبيهات ميشد باز هم به غريبه ها چيزي نمي گفت :
- مزخرف نگو شوكا بگو چي شده ؟
- هيچي خانم!
- پس اون دستمال گردن لعنتي رو بازش كن !
- نميتونم خانم!
خانم معلم كه بيش از اين حوصله جر و بحث نداشت، جلو رفت و با ابهت و وقار معلمي ، گره دستمال گردن را گشود و تا چشمش به زخم سوختگي افتاد سر شوكا فرياد كشيد:
- كي گردنتو اينجور سوزنده! زود بگو!زود!
- هيچ كس خانوم!
- خيلي خوب بريم دفتر خانم مدير...
خانم مدير، پشت ميز كارش مشغول رسيدگي به حساب و كتاب مدرسه بود. مدرم بعد از جنگ و اشغال خاك كشورشان وضع مادي اسف انگيزي داشتند، حتي پولدارها هم از پرداخت شهريه طفره مي رفتند.
- چي شده خانم بني اسماعيلي؟
خانم بني اسماعيلي شوكا را جلو برد و محل سوختگي را روي گردن شوكا نشان داد.
- هرچي مي پرسم كي گردنتو زوزونده چيزي نمي گه!
- خانم مدير زخم را ديد، و او مانند هر زني كه بچه اي در اين سن و سال دارد، فرياد اعتراضش به آسمان رفت:
- زود ! زود بگو! كدوم بي انصافي اين بلا راسرت آورده ؟ من پدرشو در مي آرم!
شوكا فقط گريه ميكرد ، مظلومانه سرش روي سينه انداخته و اشك مي ريخت، شكايت روزگاران طولاني در دلش تلمبار شده و بصورت اشك بر سر و رويش مي ريخت و دل خانم معلم و مدير را بدرد مي آورد.
سر انجام شوكا بر اثر اصرار فراوان مربيانش، دهان گشود و قصه تلخ زندگي اش را شح داد خانم مدير غير از رياست مدرسه دانش، از فعالين حقوق زنان و كودكان بود بي درنگ شال و كلاه كرد و شوكا را مستقيما" به دادگستري بندر برد.
بازپرس مرد مودب و جواني بود و مثل همه كارمندان اارارات آن زمان كت و شلوار پوشيده و كروات زده بود.
- بفرماييد خانم ! مشكلي پيش اومده ؟
خانم مدير گردن شوكا را به بازپرس نشان داد و همه قصه پر غصه دخترك را براي بازپرس بازگو كرد.
R A H A
10-07-2011, 08:51 PM
- آقاي بازپرس! من روز ثبت نام شناسنامه اين بچه و مادرشو ديدم، اسم اين بچه تو شناسنامه مادرش نبود، مشكوك شدم، ولي فكر كردم كه اين زن هم مثل بسياري از زنها دنبال وارد كردن اسم بچه اش توي شناسنامه نبوده ! ولي حالا شك دارم كه يه چنين موجودي مادر واقعي اين بچه باشه!
نيم ساعت بعد يك پاسبان سبيلو، خانمجان را كه زير لب غر مي زد به اتاق بازپرس فرستاد. بازپرس جوان كه ازديدن زخم سوختگي و اشكهاي شوكا آن هم در دوره اي كه پس از جنگ جهاني دوم، صلاي دموكراسي و آزادي و عدالت گوش فلك را كرد كرده بود ، فوق العاده خشمگين بود.
- خانم! تو چكاره اين بچه اي ؟
- مادرشم !
- خير شما مادرش نيستين! مادرش زني بنام خورشيده ! پدرش هم محمد حسنه! شناسنامه ت رو بده به بينم .
خانم جان نيم نگاهي خشمگين به شوكا و نيم نگاهي به بازپرس، شناسنامه اش را روي ميز بازپرس گذاشت.
بازپرس به شناسنامه نظري انداخت و بعد بو به شوكا پرسيد:
- بچه جون حرف بزن ! خورشيد كيه ؟
شوكا هميشه در صحبت با بزرگترها، مثل خود آنها حرف مي زد :
- آقا تا اونجا كه يادمه خانم جان با من بوده و تا چشم باز كردم همين خانمجان مادرم بود.
خانم جان بلافاصله گفت :
- مي بينين آقا! من مادرشم خودش هم تصديق كرد من مادرشم .
بازپرس بي اعتنا به سخنان خانم جان پرسيد:
- خورشيد حالا كجاست؟ پدرت محمد حسن چي؟
در يك لحظه برقي در آسمان ذهن شوكا درخشيد روزي را بياد آورد كه پدرش بيمار و نالان او را به خانه زني برد و به او گفت : اين خورشيد مادرته! بياد آوردكه جلو خانه همان زن ، خانم جان سرو كله اش پيدا شد و دوتايي با هم جنگ و دعوا راه انداختند و هر كدامشان مي گفتند اين بچه مال منه!
شوكا با دقت به اين بخش خاطرات گمشده را كه بازيافته بود براي بازپرس بازسازي كرد . خانم جان داشت در خود مي جوشيد و در همان حال هم براي شوكا كه او را به دادگاه كشانده خط و نشان مي كشيد:
- آقاي بازپرس! من اين بچه را بزرگ كردم، وقتي پدرش مرد من خرج و مخارجشو دادم، من كهنه هاشو شستم! آيا اين انصافه بچه اي كه من بزرگش كردم از من بگيرين؟
بازپرس نگاهي به خانم مدير انداخت و بعد تصميمش را اعلام كرد :
- خانم فخري! معروف به خانم جان! تا پيدا كردن خورشيد مادر اصلي بچه ، اونو بشما ميسپارمش! واي بحالت اگه دست روي اين بچه بلند كني! يا دوباره او را داغ و درفشش كني. صاف ميفرستمت زندون، حالا خودد اني!...
بعد رو به خانم مدير دبستان دانش كرد:
- سركار خانم از جنابعالي هم تقاضا مي كنم مواظب سلامتي اين بچه باشيد هر روز او را به دفتر تون بخواين و ببينين كه صدمه اي از اين نامادري بيرحم و بي انصاف نخورده باشد.
خانم جان خواست اعتراضي بكند اما بازپرس دوباره سرش فرياد كشيد:
- خفه شو ميدوني ميتونم تو را به جرم بچه دزدي بيندازم زندون! فعلا" باهات كاري ندارم اما واي به حالت اگه بخواي دوباره اذيتش كني.
بعد كاغذ يادداشتي از روي ميز برداشت و به سوي خانم جان انداخت.
- بگير امضاش كن! تعهد نامه ست .
خانم جان فش فش كنان جلو ميز آمد، هيچ راه چاره اي نمي ديد تا از زير امضاي تعهد نامه شانه خالي كند. پيش خودش گفت: باشد امضاء مي كنم اما چند روز كه گذشت ورش مي دارم ميبرم جايي كه دست عرب و عجم بهش نرسه! آن وقت مي دونم باهاش چيكار كنم .
R A H A
10-07-2011, 08:52 PM
فصل 9
خانم جان پس از آنكه درد ادگاه تعهد داد كه ديگر شوكا را اذيت و آزار نكند، بشدت عصبي و ناراحت بود او حالا عليه هرچه قانون و مقررات بود قيام كرده و بشدت از كتاب قانون متنفر بود. تا آن روز او بسيار خوش شانس بود كه هرگز گرفتار قانون نشده بود، حتي وقتيكه لب و دهان شوكا را ميسوزاند يا شوكا را به خانه كبرا فرستاده بود تا او را بفحشا بكشاند. هرگز چشم بيدار قانون او را نديده بود ا مجازاتش كند. او تصور مي كرد كه شوكا چون بعد از فوت پدرش ديگر كسي جز او را ندارد و تحت سرپرستي اش زندگي مي كند بنابراين هر بلايي مي تواند برسرش بياورد. بسياري از مردم كشورهايي كه طي قرون و اعصار از داشتن قانوني مدون برخوردار نبودند، بخود حق ميدادند كه درباره افراد زيردست خود هر تصميمي ولو جنايتكارانه بگيرند و به اجرا بگذارند خانم جان هم از همين گروه افراد بود و فقط قانون خودش را قابل اجرا مي دانست و بس اما حالا كه قانون بود ناسزا مي داد خوب قانون ميگويد شوكا را انبر داغ نكن ولي نگفته است كه سرش داد و بيداد نكش، هرچه دلم ميخواهد سرش فرياد مي كشم ، گرسنگي اش مي دهم، و زجر كشش ميكنم!
شوكا در تمام نه سال زندگي به داد و فريادها و جملات تلخ و زهر آگين خانم جان عادت داشت اما هيچوقت به انبرداغهاي او عادت نكرده بود حالا آنطور كه معلمش خانم بني اسماعيلي مي گفت: ديگر نمي تواند او را انبر داغ بكند، اين خودش يك نعمت بهشتي بود. او صبح اولين دانش آموزي بود كه سركلاسش حاضر مي شد، بعدازظهرها هم به رفت و روب خانه و آشپزي و خريد مي پرداخت و مشق فردا را هم آخر شب وقتي خانم جان ميخوابيد و خروپفش بلند مي شد، انجام ميداد شوكا بسرعت روزها را ، پاييز و زمستان آن سال را پشت سر ميگذاشت، به سوي نه سالگي خيز بر ميداشت گرچه قوم و خويش نداشت، هيچكس دلش برايش تنگ نمي شد، نه خواهري و نه برادري و نه هيچكس ديگر اما خود را هم تنها حس نميكرد در يكي از انشاهاي مدرسه با سبك و لحن كودكانه اش نوشت :
انسان در آن لحظه اي كه حس ميكند تنهاست ،
نمي داند كه فرشته قانون كنارش ايستاده و ميگويد
از من بخواه تا در كنارت بايستم و نگذارم
آزادي ات را از تو بگيرند .... آزادي! چه نعمت زيبا و
روح افزايي!
تصور آزاد شدن از چنگال كفتار خون آشامي كه سالها در كنارش زندگي كرده بود روح و روان شوكا را مانند درياي گسترده و پهناور مازندران درخود گرفته بودعيد نوروز براي او چيز خاصي در خود نداشت زندگي اش همان بود كه بود اما وقتي ميديد كه مردم با روحيه اي شاد به استقبال نوروز مي روند، همديگر را مي بوسند و در زيباترين لباسهاي خود بديدن يكديگر مي روند با تمام وجود در شاديهاي مردم شركت مي كرد. بي دليل و بي مقدمه به همه س ميگفت، تبريك عرض مي كرد و براي همه بچه هايي كه مثل خودش آرزوي پدر و مادري داشتند كه همايتشان بكند دستها را بسوي آسمان بلند مي كرد و از خداوند ميخواست براي بچه هايي مثل خودش هم پدر و مادري از آسمانها به زمين بفرستد! نه ساله اي شده بود جذاب، نسبتا" بلند قامت، بيني متناسب ، لب و دهاني برجسته و خوشرنگ، چانه اي نيم دايره اي و كامل وبي نقص ، مثل هميشه موهاي مشكي و بلندش تا پشت كمرگاه مي رسيد و از دور او را دختري نوجوان و خوش ريخت و ساخت نشان مي داد .
در ان روزها با اينكه متفقين در حال تخليه ايران بودند اما روسها از تخليه قواي خود سرباز مي زدند و امروز و فردا مي كردند، هنوز بعضي سبازان و افسران روس در بندر بچشم مي آمدند اما شوكا هرچه نگاه ميكرد از آن افسر مهربان روس اثري نمي ديد دلش براي او هم تنگ مي شد اما عادت كرده بود كه زياد صه آنچه را از او مي گرفتند نخورد در حاليكه شوكا در آسمانهاي بلندخيالپردازيهاي كودكانه اش مي چرخيد و زندگي مي كرد خانم جان نقشه هاي تازه اي براي آن دختر يتيم و تنها مي كشيد: من بايد هر طور شده اين تخم جن را از دسترس قانون و مدرسه ، مخصوصا" آن معلمين فضول كه بيجهت در زندگي بچه ها دخالت مي كنند، دور كنم.
بنظر مي رسيد كه خانم جان از ماجراي تعهدي كه اجبارا" در دادگاه داده بود بشدت برآشفته شده و ميخواست انتقام دخالت قانون را در زندگي خودش، يكجا از شوكا بگيرد، كودكي كه حتي در اين سالهاي آخر و در حاليكه حالا قانون هم از او حمايت مي كرد با تمام توش و توان در خدمتش كمر بسته بود و مانند خدمتكاري امين و فداكار زندگي اش را مي چرخاند و بددهني ها و خرده فرمايشهاي غير انساني اش را هم تحمل ميكرد.
R A H A
10-07-2011, 08:52 PM
شوكا در دبستان دانش بتدريج با دختري ارمني دوست شده بود كه بيشتر زنگهاي تفريح را با او سر ميكرد. دخترك اسمش آنا بود و درخانواده نسبتا" مرفه اي زندگي ميكرد . علت دوستي شان بيشتر آشنايي شوكا با زبان ارمني بود. كه وقتي در خانه فلور كار ميكرد اين زبان را ياد گرفته بود. آنا هنگاميكه مي ديد يك دختر فارس آنگونه خوب با زبان ارمني آشناست بهيجان مي آمد و هر روز براي مادرش از دختر تنهايي حرف ميزد كه اسمش شوكا بود و ارمني را خوب حرف مي زد. مادرش خانم جان او را بيرحمي انبر داغ يكرد و هر بلائي دلش ميخواست بر سرش مي آورد. تعريفها و قصه هاي زندگي شوكا براي مادر آنا آنقدر جالب آمد كه از او خواست يكروز شوكا را به خانه ببرد تا او را از نزديك ببيند.
شوكا كه در بدر بدنبال آشنا و دوستي مي گشت تا زخم تنهايي دردناكش را مرهمي بزند با خانواده آنا بسرعت درهم اميخت، مادر آنا خيلي زود احساس انساني و همدلانه اي را با اين دختر در خود يافت و تصميم گرفت براي نجات او از چنگال خانم جان راهي بيابد. از شگفتي هاي زندگي شوكا بود كه حالا دوزن، خانم جان از يكسو و مادر آنا از سوي ديگر هر كدام به نوبه خود يكي براي اسارت كامل و بي عيب و نقص او و ديگري براي نجاتش، ندانسته با هم رقابتي تنگاتنگ داشتند. خانم جان مي خواست با شروع تعطيلات تابستاني، به بهانه كار در باغ چاي ، شوكا را از چنگ و بال قانون بدزد و دور كند و ديگر هرگز به بندر پهلوي باز نگردد و مادر آنا هم تصميم داشت با شروع تعطيلات تابستاني، شوكا را به تهران و نزد دخترش ماروس فراري دهد . از ماجراي غم انگيز زندگي شوكا، دختري كه در اين جهان بزرگ هيچكس ر ندارد براي ماروس نوشته و از او خواسته بود به بندر بيايد و اگر مي تواند شوكا را با خودش به تهران ببرد. تهران آنقدر بزرگ است كه رفتن شوكا به تهران، قطره اي است در شكم درياي مازندران! خانم جان ديگر هرگز نمي توانست اين دختر را پيدا كند و چون مادر قانوني او نيست احتمالا" از طريق قانون هم نمي تواند براي يافتن شوكا كاري از پيش ببرد. از بخت شوكا پنج روز پيش از تعطيلات تابستاني ماروس به بندر پهلوي آ'د، شوكا را ديد، بدلش نشست و به او قول داد بدون سرو صدا او را با خود بتهران ببرد.فكر آزادي و دور شدن ابدي از خانم جان دختر نه ساله اهل چايجان را چنان هيجانزده و اميدوار كرده بود كه گاهي از شدت شوق خانم جان را بغل ميزد و مي بوسيد و خانم جان بي خبر از همه چيز توي دلش مي گفت: چاپلوسي موقوف، پنج روز ديگر تو را بجايي مي برم كه دست هيچ قانوني بتو نرسد آن وقت من مي مانم و تو و انبرداغ! بعضي اوقات شوكا با تمام وجود از سكوت و نگاههاي معني دار خانم جان مي ترسيد و به مادر آنا ميگفت :
- نميدونم خانم جان چه نقشه اي داره! بدجوري ساكته، او هروقت خيلي ساكته داره برا من نقشه مي كشه ....
- غصه نخور دخترم! البته من رفتم و اين غول بي شاخ و دمو با اون صداي فس فسي كه از دماغش بيرون ميزنه ديدم! قيافهش به قاتلها ميره، مي ترسم اگه زورش به تو نرسه يه جوري مسمومت بكنه! مطمئن باش ماروس تو را باخوش ميبره تهرون! جايي كه دست خانم جان هرگز به تو نرسه...
شوكا هم مدام در فكر فرو مي رفت. تهران چه جور جائي است؟ از خيلي ها در باره تهران حرفهاي ضد و نقيضي شنيده بود بعضي ها او را از تهران مي ترساندند ، تهران مثل يك دريا پر از كوسه هاي آدمخوار است و بعضي ها حاضر بودند هرچه دارند بدهند و در عوض به اين شهر جادويي سفر كنند. شوكا در خلوت خودش بخدا پناه ميبرد.... خدايا كمكم كن !
تير ماه بايكرو تاخير در سي يكمين روز قدم به ساحل دريا گذاشت- روي دوشش انگار خروارها آتش گذاشته و بر سر و روي شهر و دريا فرو مي ريخت . خانم جان هم از حضور تابستان و تعطيلي مدارس استقبال كرده و داشت بقچه اش را براي سفر دور و دراز و بي بازگشتي آماده ميكرد.
يكروز شوكا پرسيد:
- خانجان ! مگه قصد سفر داري؟
- صبر كردم مدسه ت تموم بشه بريم باغ چاي توكلي! شايد تا روز جمعه راه بيفتيم تو هم دست و پاتو جمع كن ! مثل پارسال اول پاييز بر مگرديم كه بري مدرسه !
شوكا از اينكه مي ديد خانم جان، اين دشمن مدرسه و مدرسه رفتن حالا از بازگشت بموقع براي رفتن بمدرسه سخن ميگويد دچار شك شد: او مي ترسد من از چنگش فرار كنم . بعد از ظهر رفت منزل مادر انا و موضوع را بازگفت .
- نگران نباش دخترم ماروس شب جمعه تو را با خودش مبره ! هيچي از خونه برندار كه خانم جان متوجه بشه و سر و صدا راه بندازه ما ارمني هستيم و زورش به ما مي چربه ! فقط شناسنامه ت يادت نره!
شوكا متعجب پرسيد:
- چطوري زور خانم جان به ارمني ها مي چربه ؟
- اون مي آد جلو گاراژ داد وبيداد راه ميندازه كه آي مردم! ببينيد ارمني ها دارن دختر منو ميدزدن ميبرن تهرون! تو فكر مي كني مردم چكار مي كنن؟ عقلشون به چشمشونه ! زمينه هم آماده س، ميريزن همه ما رو ميگيرن! اونوقت اين زن بيرحم و سنگدل پيروز و موفق دستتو ميگيره و ميبره لاهيجان! دوباره همان آش و همان كاسه!
به اين ترتي براي فرار شوكا از چنگار بيرحم آن زن كينه اي و دبددل همه چيز در خفا انجام مي شد، شوكا همانند آهويي رميده و هراسان، حتي در حرف زدن صدايش را پايين مي آورد، پنجشنبه شوكا زا خانم جان اجازه گرفت تا براي خداحافظي با دوستان مدرسه اش برود و برگردد.
- زود برگردي ها؟ ما فردا صبح حركت مي كنيم !
- چشم خانم جان !
شوكا جلو چارچوب در خانه ايستاد، لحظه اي بفكر فرورفت ، انگار بوي پوست سوخته گردنش هنوز هم توي اتاق پيچيده بود خودش را ديد كه توي حياط مي دود و از درد فرياد مي كشيد.. او حالا داشت با آنچه خاطرات سالهاي طولاني زندگي باخانم جان بود وداع مي گفت با همه دردها و رنجها و ستمهائي كه خانم جان بر او وارد كرده بود به دليل قلب نرم و مهربانش نوعي دلتنگي هم احساس مي كرد شوكا اصولا" موجودي احساساتي بود، از آنگونه دختران احساساتي كه دلشان براي دشمنشان هم تنگ مي شود.
R A H A
10-07-2011, 08:52 PM
با اين همه روياي رفتن به تهران – شهري كه مي گويند غرق در نور و شادي و زندگي است خيلي زود روحيه اش را تغيير داد از در خانه كه بيرون رفت حس كرد طناب سياه و سنگيني كه هميشه او را به خانم جان بسته بود از پاهايش بريده و دور انداخته است. آزادي، آ‹ هم از چنگال زني كه تمامي عقده هاي دروني اش را با همه چركهاي آلوده و بدبويش بر سر او خالي ميكرد، لذت بخش بود.
ماروس زني سي و هفت هشت ساله، خوش بنيه و مثل اغلب ارامنه سفيد پوست و مو طلائي بود ، چشمهايش آبي مزد ، مانند بسياري از زنان ارمني كه وقتي از سنين بيست و پنج سالگي مي گذرند، بسرعت وزنشان بالا رفته و تغيير شكل ميدهند ، او هم نه چندان زياد ولي پرگوشت بنظر مي رسيد. بشكل دلپذيري مدام مي خنديد و انگار كه زينت اصلي چهره اش را لبخند تشكيل ميداد. ماروس براي شوكا تعريف كرد كه خانه شان در خيابان لاله زار – منوچهري چهارراه كنت قرار دارد از نعمت شوهري خوب، رفاه مادي مناسب برخوردار است و هنگاميكه از سفر بتهران باز ميگردد او را به شوهر و چهار دخترش نشان ميدهد و ميگويد، خداوند چهار دختر به او هديه كرده و حالا پنجمي هم به او داده است.
ماروس كه اسم ارمني ماري را كه فلور به او داده بود مي پسنديد گفت :
- از اين لحظه تو در خانواده ما ماري هستي! ضمنا" توي گاراژ و اتوبوس باهم ارمني حرف ميزنيم چون ممكنه مردم تعجب كنن كه چطور يه دختر فارسي با يه زن ارمني داره سفر ميكنه ! خانم جان همه جا پيدا مي شه!
- زندگي شوكا داشت ورق ميخورد، او حالا همانند كره زمين از روي شانه اي به شانه اي ديگرش مي چرخيد ، پس از نه سال زندگي در ميان دستهاي زني كه هرگز حتي براي چند ثانيه هم به او محبت نكرده بود حالا داشت به روي دست ديگرش مي چرخيد. هنوز از درك وقايع آينده ناتوان بود. فقط يك چيز ميدانست. هرچه هست از زندگي با خانم جان بهتر است نگراني واميد در ني ني چشمان درشت و شفافش آشكارا برق مي انداخت. گاهي به چهره ماروس نگاهي سريع مي انداخت و از خود مي پرسيد: آيا او هم در تهران انبرداغ خواهد كرد؟ ماروس زني تجربه ديده و مادر چهار فرزند بود و اين نگراني را در چشمان شوكا مي خواند.
- ماري ! غصه نخور تو را مثل دختراي خودم نگهداري مي كنم، بزرگ ميشي، كار ياد ميگيري با بچه هام اينطرف و آنطرف ميري، خواهرات تو را به كلوپ ارامنه مي برن، وقتي بزرگ شدي تو را شوهر مي دم!
اين نخستين باري بود كه زني از شوهر با او حرف مي زد.
نمي دانست در اين واژه چه رمز و راز سحر آميزي نهفته بود كه در چشم به هم زدني گرد و غبار سرخرنگي بر چهره اش نشست و گرمائي غير عادي در تن و بدنش دويد.
ماروس متوجه تغيير حالت شوكا شد ، خنديد و گفت :
- ماري نگران نباش، ما ارمني هما دخترامونو زود شوهر نمي ديم! حالا كو تا آن موقع ... خب، شناسنامه تو كه آوردي؟
- بله ...
هر دو تنگ هم در اتوبوس گاراژ شيشه به سوي تهران حركت كردند. در محوطه گاراژ، آنا و مادرش، ماروس و ماري را بدرقه كردند. اتومبيل ساعتي در رشت توقف كرد تا مسافران تهران را سوار كند و سپس عازم تهران شد.
ساعت هفت صبح ماروس و ماري (شوكا) در ميدان بزرگي كه بعدها نام بيست و چهارم اسفند بخود گرفت ، پياده شدند. اين ميدان هنوز خاكي بود و در اطرافش فقط چند سنگتراشي مستقر شده بودند هوا در آ‹ ساعت روز تميز و شسته رفته بود. باد خنكي از روي قله توچال مي وزيد و چهره گر گرفته مسافر تازه تهران را كه بايد سالها و سالها در اين شهر زندگي كند نوازش مي داد. يك درشكه اسبي جلو پاي مسافران توقف كرد هنوز درشكه هاي اسبي در كنار رقباي نيرومندشان، تكاسي ، بكار رفت و آمد و حمل مسافر مشغول بودند. ماروس به درشكه چي آدرس مقصدش را داد:
- آقاجان ما ميريم خيابون فردوسي، منوچهري، چهارراه كنت.
وقتي ماروس و شوكا وارد آپارتمان شدند، چهار دختر ماروس، نوجوان و پرشور مادر را در ميان گرفتند درميان سر و صداي دختر ها و بوسه هايشان، ماروس نگاهي به شوكا انداخت كه كنار در بلاتكليف ايستاده بود:
- معرفي ميكنم ، ماري خواهر تازه شما ....
فرزندان ماروس به شوكا خيره شدند. اسمش ارمني بود ولي چهره و تركيبش فارس. شوكا هم بربر آنها را تماشا ميكرد. دختر بزرگ ماروس با همان سرو صدا كه از مادرش استقبال كرده بود بسمت شوكا رفت و او را در بغل گرفت و دو بوسه از گونه هايش برداشت، بقيه دخترها هم به تقليد از خواهر، شوكا را بوسيدند و صداي بوسه ها يخ سكوت را شكست...
R A H A
10-07-2011, 08:52 PM
شوكا حس كرد بين همان آدمهايي است كه سالها نداشت و در دلش آرزويش را ميكرد ... خواهران! خواهران من ! ماروس بچه هايش را صدا زد :
- ماري خيلي خسته س! بايد به اتاقي كه قبلا" برايش آماده كردم بره و استراحت كنه ! بعد هم حمومي بگير. لباسشو عوض كنه و ناهارو با ما بخوره.
ماروس همانطور كه حرف مي زد شوكا را به اتاقي برد كه از آن پس در آ‹ خانه متعلق به خود او بود. يك تختخواب كوچك يك كمد با آينه يك جاجيم خوش رنگ روي زمين .
شوكا خودش را روي تخت انداخت، براي اولين بار بود كه در زندگي كوتاهش صاحب يك اتاق خواب، يك كمد و يك اسم جديد شده بود. ماري !... از ان روز ،او ديگر شوكا نبود، شوكا جاي خود را به ماري داد، ولي نه آنروز و نه تا زمانيكه در خانواده هاي ارمني زندگي ميكرد هيچكس به او نگفت كه بايد در هويت و اعتقاداتت هم تغيير بدهي. او فقط نامش ماري بود و زبانش ارمني اما بقيه هويتش، شناسنامه اش ايراني و مسلمان بود.
اين تغييرات براي او يكشبه رخ داده بو هنوز هم ناشناس بود، زندگي گذشته و تصوير تمام رخ خانم جان تركش نمي كردند. سوار بر اسب بادپاي خيالب به بندر بازگشت. مي خواست ببيند خانم جان موضوع فرار او را چگونه تحمل مي كند؟ آيا سرو صدا راه انداخته و بندر را بشورش واداشته يا آنكه ساكت و صامت منتظر فرصتي است تا بدنبالش راه بيفتد و دوباره او را بزير مهيز قدرت خود بكشاند؟ خودش را در خيال به جلو در خانه خانم جان رساند، آنجا ايستاد، خانم جان را تماشا كرد كه داشت به زمين و زمان ناسزا مي گفت او را دختري نمك نشناس، بدذات، بي چشم و رو خطاب مي كرد اما هيچكس به ناله و نفرينش گوش نمي داد. همه ميدانستند كه خانم جان چگونه شب و روز اين دختر بي نوا را با انبر داغ و لنگه كفش و فحش و نصيحت سياه كرده بود. همسايه ها مي گفتند خوب كاري كرد كه رفت اگه پيش اين ديو دو سر مي ماند بالاخره يكروز يا دوباره او را به مردي يا زني مثل كبرا مي فوخت يا چيز خورش مي كرد و مكشت. شوكا دوباره از عالم خيال به اتاق جديد كه به او داده بودند برگشت. همه چيز تازه و نو بود ،خانه، خواهران جديد ، مردم خيابانها، همه اينها تازه هاي زندگي اش هستند. بي اختيار زير لب گفت: خدايا كاري بكن كه ديگر هرگز خانم جان را نبينم. شوكا حالت يك زنداني را داشت كه سالها بيگناه و بي كس در پشت ميله هاي زندان سر كرده و حالا آزاد شده باشد. اين زنداني ديگر هرگز حاضر نيست چهر ستمكار زندانبان خود را ببيند.
او با اين افكار تازه و با اندكي دلهره و تشويش نسبت به آينده خوابش برد و مطمئن بود كه پس از بيداري چهره خشن خانم جان را نمي بيند.
سرو صداي شاد دختران ماروس، او را از اعماق سرزمين تاريك خواب بيرون كشيد.
- ماري بيا ناهار بخوريم.
او از آن لحظه تا سالهاي بعد بيشتر ماري بود تا شوكا، در ميان چهار خواهر جديد، كه كوچكترينشان سه ساله و بزرگترينشان شانزده ساله بود به سالن غذا خوري هدايت شد. ماروس صندلي اش را به او نشان داد. از اين به بعد جاي تو هميشه روي اين صندليه! يك بشقاب با قاشق و چنگال برايش گذاشتند. به ياد سالهايي افتاد كه خانم جان تكه ناني و گاهي كمي خورش توي بشقابش مي گذاشت و او به گوشه اتاق مي رفت و در تنهايي نانش را مي خورد. اما حالا بين چهار خواهر و يك مادر جديد، داشت غذايش را با دقت بدهان مي گذاشت تا مبادا اشتباهي مرتكب شود كه مايه خنده و تمسخر خواهرانش گردد. اما تنها بيست و چهار ساعت زندگي در خانه ماروس كافي بود كه او عميقا" حس كند كه ماروس مادرش و دخترانش خواهرانش هستند آنها عصري او را با خود به خيابان لاله زار نو بردند. مغازه ها و ويترينهاي شيك اين خيابان جديد التاسيس ، مانكن هاي پشت شيشه، لباسهاي زيباي دخترانه چشمانش را بخود مي كشيندند. دخترها با نوعي غرور و لذت درباره همه چيز با او حرف مي زدند و ذهن زنده و تشنه او بدنبال كشف تاريكيها آمادگي فوق العاده اي از خود نشان مي داد.
خانواده ماروس، از جمله خانواده هاي شاد و مرفه ارامنه تهران بودند، شب هنگام وقتي صرف شام تمام شد، دخترها روي گرام بزرگ و مبله خود صفحات روز خارجي و ايراني گذاشتند.
R A H A
10-07-2011, 08:52 PM
- ماري بيا با ما برقص
ماري ازخجالت سرخ شد.
- من بلد نيستم برقصم
- غصه نخور ماري، بهت همه رقصها را ياد مي ديم. ما خودمان مي ريم كلاس رقص مادام يلنا و تانگو، والس ، سوئينگ، همه را بلديم بتو هم ياد مي ديم.
صبح فردا، به عادت هميشگي ماري زودتر از همه ساكنان خانه از بستر بيرون آمد و يكسره به آشپزخانه رفت. كاركردن و آماده ساختن صبحانه دركنار خانم جان، برايش عادت ثانوي شده بود. پيش از آنكه بچه ها و خانم و آقاي خانه براي صرف صبحانه وارد آشپزخانه شوند و پشت ميز صبحانه بنشينند خانه از عطر و بوي چاي و قهوه و سرشير و نان گرم و برشته آكنده بود. صبحانه در محيط صميمانه اي با پدر و مادر و خواهرانش صرف كرد، وقتي خانه از پدر و بچه هاي بزرگتر خالي شد، ماروس دست شوكا را گرفت و او را روي صندلي كنار خود نشاند:
- ماري دلم ميخواد تو را به مدرسه بفرستم ولي انتقال تو از مدرسه دانش به مدرسه ارامنه تهران فعلا" صلاح نيست، از كجا كه خانم جان سرو صدا راه نيانداخته باشه؟ شايد هم حالا بعنوان دختر فراري دنبالت مي گردن،بمحض اينكه ثبت نام كني خبردار ميشه و مياد دنبالت ! تازه دعواي حقوقي شروع ميشه ، كار به دادگاه مي كشه، ممكنه دوباره تو را تحويل خانمجان بدن! فكر مي كنم فعلا" بايد پيش خودم درس بخواني، شايد بهتر باشه متفرقه امتحان بدي! در عوض به تو كاري ياد ميدم كه هميشه خدا، تو زندگي بدردت بخوره! خياطي، گلدوزي، آشپزي.... هر كدوم از اينها را خوب ياد بگيري درآ'دش از حقوق يه كارمند دولت بيشتره!
شوكا به هيچ قيمتي نمي خواست آزادي از چنگال خانم جان را دوباره از دست بدهد
- هرچي بگين گوش مي كنم !
از آن روز تا سالها بعد، شوكا در خانه ماروس مثل يك عضو مساوي خانواده زندگي ميكرد. اتاق مخصوص خودش را داشت، هر لباسي كه ماروس براي دخترانش مي خريد براي او هم مي خريد، با دختران ماروس هر شب تعطيل به باشگاه ارامه مي رفت. زبان ارمني را كه از كودكي با آن آشنا شده بود حالا كامل و بي عيب و نقص حرف مي زد، از دخترها رقص هاي روز را كه ارامنه در باشگاه و منازل خودشان مي رقصيدند بخوبي ياد گرفته بود، اسمش ماري بود هيچكس در خانواده هاي ارمني باشگاه ارامنه حتي براي لحظه اي هم نمي توانست فكر كند كه او از خودشان نيست. سه سال بعد در دوازده سالگي، دختر روستاي چايجان آنقدر رشد كرده بود و زيبا لباس مي پوشيدكه همه اورا مادموازل ماري صدا مي زدند. موهايش را مانند اغلب دختران ارامنه تهران ، پشت سر جمع ميكرد و سنجاق ميزد و چهره اش روز بروز دلپذير تر مي شد هنوز آن چشمان درشت و سياه ، حرف او را در صورتش مي زدند و نگاهش نوعي معصوميت آهوان جنگلهاي شمال را تداعي ميكرد . بيشتر به يك دختر شانزده هفده ساله شبيه بود. ادب و تانتش هم مثال زدني بود. گاهي كه براي خريد به خيابان لاله زا نو مي رفت يا به كلوپ ارامنه سر ميزد نگاه پسران نوجوان را بدنبال خود مي كشيد و خود از خجالت سرخ مي شد او ماروس را بعنوان مادر انتخاب كرده بود اما در لحظاتي هم بياد زني ميافتاد كه نامش خورشيد بود و تي ده شيخ زاهد محله سينه به سينه خانم جان فرياد مي زد: اين بچه مال منه! خودم زائيدمش! آن زن حالا كجا بود؟ زنده بود و زندگي مي كرد يا مثل بسياري از مادرها مرده بود. اگر زنده بود آيا يادي از فرزند گمشده اش ميكرد؟
در چهارده سالگي ماري يك خياط قابل، يك گلدوز ماهر و يك آشپز درجه اول بشمار مي رفت. بيشتر وقتش را صرف همين كارها ميكردو حتي گاهي سفارش هم مي پذيرفت . زندگي در خانواده ماروس و يادگيري هنرها، اورا از فكر شركت در امتحانات متفرقه دور كرده بود.
يك روز بعد از ظهر پاييزي كه چنارهاي تهران پنجه هاي زرين خود را بسوي آسمان بلند كرده و پيش از مرگ زمستاني طلب مغفرت مي كردند، در خانه ماروس همه دور هم جمع شده و از هر دري سخن مي گفتند ماري حالا چلچراغ خانواده خود بود و هنگاميكه او بحرف مي آمد خواهران ارمني اش سراپا گوش مي شدند ماري چهارده ساله پخته اي بود كه بار تجربيات سنگين دوران كودكي به اظهار نظر هايش غناي بيشتري مي بخشيد. در ميان جمع كنار يك خواهر كوچكتر ماروس ناگهان پيشنهادي مطرح كرد كه مانند بمبي در جمع تركيد.
R A H A
10-07-2011, 08:52 PM
- ماروس! تو تا كي ميخواي ماري رو پيش خودت تو خونه نگهداري؟
ماروس خنديد و پرسيد:
- كناريك! مگه برا دخترم شوهري تور كردي؟
كناريك خيلي جدي گفت:
- ما ارامنه هرگز دخترامونو تو چهارده سالگي شوهر نميديم ولي تو اين سن و سال پرشون ميديم! پرنده ها وقتي به سني رسيدن كه ميتونن خودشون بپرن، مادراشون بدون ترس و لرز از حمله عقاب، پروازشون مي دن.
دخترها براي خاله شان كف زدند:
- آفرين خاله! اين مامي ما وست داره تا قيامت ما را زير پرو بالش بگيرده.
ماروس دوباره پرسيد:
- خواهر! چه نقشه اي براي ماري من داري؟
كناريك خيلي جدي و شمرده گفت:
- ماري بايد كار بكنه ، پول دربياره و روي پاي خودش بايسته!
ماروس با اطمينان خاطر گفت :
- ماري حالا خيلي كار بلده و هر وقت بخواد مي تونه كاري بكنه و پول دربياره....
كناريك به مقابله با خواهر برخاست...
- در جامعه ما به يه دختر چهارده ساله ، هر قدر هم كار بلد باشه، مثلا" بهترين خياط هم باشه، كار نميدن! مي گن اون هنوز بچه س! پارچه مونو خراب ميكنه.
- پس پيشنهاد تو چيه خواهر؟؟
- من ميبرمش سر كار، تو محله خودم خيابون قوام السلطنه شيريني فروشي اميد،يه فروشنده ميخواد منم بهشون گفتم يه دختر ارمني زبر و زرنگ و خوشگل ميشناسم كه برا اداره قنادي جون ميد ه ، بهترين فروشندس!
ماروس اين بار هم سرش را بعلامت نفي بالا برد:
- راهش بخونه ش دوره !
كناريك با سماجت بيشتري گفت :
- خودم تو خونه م يه اتاق بهش مي دم. همانجا پيش خودم زندگي مي كنه و سركار هم ميره .
از فرداي آن روز، دختري كه از دهكده چايجان، در حاليكه به رواني همه ارامنه بزبان ارمني سخن مي گفت با نام مادموازل ماري در قنادي اميد، درست سر چهارراه قوام السلطنه نادري كه متعلق به يك خانم ارمني بود بعنوان فروشنده مشغول به كار شد. در آن زمان خيابانهاي لاله زار و نادري در تهران، مركز گشت و گذار جوانان نوجو و نوگرا و مردان و زنان مد روز بود. زيباترين لباسها و مدلها بر تن خوشگلترين دختران و پسران و زنان جوان تهراني در همين خيابانها بنمايش در مي آمد. شعرا درباره اين خيابان صدها شعر و غزل سروده و دلبران زيباروي اين خيابهانا را بتصوير مي كشيدند با اينكه تهران بعد از جنگ جهاني دوم ، مركز برخوردهاي تند احزاب چپ و راست بود كه براي نمايش قدرت خود اين دو خيابان را انتخاب مي كردند، اما زيبا پرستان تهراني، عشاق خياباني، صيادان زنان زيبا رود ، شيك پوشاني كه بدنبال شيك ترين لباسها بودند، لاله زار و نادري و چند كافه قنادي كه در اين دو خيابان مشغول كسب و كار بودند را از دست نمي دادند. بعضي از جوانان خوشگذران بهنگام عبور از خيابان نادري ، سر چهارراه قوام السلطنه، ديدار مادموازل ماري را هم جزو برنامه گردشگري خود گذاشته بودند. ماري زيبا بود، چهره اي گرم و گيرا و رفتاري مهر آميز و مودبانه داشت، شيك مي پوشيد و كت و دامن هايي كه خودش طراحي ميكرد اغلب الگوي مدل دختران شيك پوش تهران مي شد. با اينكه چهارده ساله بود اما هفده ساله مي زد و و جالب اينكه هيچيك از تماشاگران مادموازل ماري نمي دانستند كه او يك دختر ايراني، متولد دهكده چايجان است كه روزگاري در پنج سالگي او را به گدايي در قبرستان غازيان مجبور كرده بودند، در هفت سالگي از نگهداري بچه تا غنچه چيني در باغهاي چاي را پشت سر گذاشته بود و بارها و بارها زير دست يك نامادري نامهربان و سنگ دل انبر داغ شده و كودكي اش در فقر و گرسنگي مزمن گذشته است. شوكا با چنين مشخصاتي چشمها را چون كوهي مغناطيسي به سوي خود مي كشيد اما اين تازه آغاز راه و شهرت مادموازل ماري بود. اغلب شبها، دختران ماروس و دوستان بسراغ ماري مي آمدند و او را با خود به باشگاه ارامنه ، كافه قنادي نادري، باغ شمران يا سر پل تجريش مي بردند و در سن و سال نوجواني، جواني مي كردند.
در يكي از شبها كه دسته جمعي به كافه قنادي نادري، معروفترين كافه قنادي خيابان نادري رفته بودند مدير كافه نادري مسيو آرشاك چشمش به ماري افتاد. او را دورا دور در كافه قنادي اميد ديده بود و دلش ميخواست اين آهوي زيبا را به جايي كه شايسته اش بود بكشاند.
در آ‹ روزها كافه قنادي نادري، به عنوان يك كانون روشنفكري ايران شهرت خاص خودش را داشت. مشهور ترين نويسندگان ، شاعران، روزنامه نويسان، نقاشان ، سياست بازان حرفه اي در اين كافه قنادي اجتماع مي كردند از كنار هر ميزي مي گذشتي بحث روشنفكرانه اي در اوج هيجان و داغي جريان داشت. شگفتا كه اين كافه قنادي از دهه بيست تا حال هنوز هم محل اجتماع روشنفكران و هنرمدان ايراني است و شهرتش را با وجودصدها كافه قنادي و رستوران ها و هتلهاي مجلل همچنان حفظ كرده است.
R A H A
10-07-2011, 08:53 PM
ماري در جمع خواهران و دوستان اارمنه خود، چون نگيني گرانبها مي درخشيد. سر و صدا نوجوانها توجه حاضران را بخود جلب كرده بود شاعري كه در آنجا نشسته و تلالو اينهمه زيبايي و جذابيت را مي ديد ناگهان روي كاغذي نوشت :
دخت ارمن اند اين شهر هر چه هست
كاش رويهم يك لب داشتند
آن لبان را مينهادند بر لبهاي من
از سر شب، صبح بر مي داشتند
يادداشت شاعر به روي ميز دختران ارمني رسيد و پس از آنكه آن را با صداي بلند خواندند با صدائي بلندتر خنديدند. شاعران و نويسندگان و هنرمندان حاضر، بحثهاي داغ روشنفكرانه را رها كرده و ميز دختران ارمني را هدف گرتفه بودند. ماري سرشادتر از بقيه، لحظه اي از تونل خاطراتش گذشت و دوباره در برابر چهره سنگين و گوشت آلود خانم جان قرار گرفت. پيش خودش گفت اگر خانم جان همين حالا قدم به كافه قنادي نادري بگذارد و او را ببيند كه چلچراغ روشن كافه نادري است چه مي كند؟ انبر را داخل اجاق مي گذارد تا او را انبر داع كند يا از ديدن شكوه منظره مادموازل ماري پس مي افتد؟ خاطره هاي كودكي هرگز فراموش شدني نيستند، جزئياتش بروشني و وضوح در خاطر زنده مي شوند و ماري يا شوكاي خانم جان هم از اين قاعده مستثني نبود.
در لحظاتي كه ماري به خاطرات گذشته نقب زده بود صداي مسيو آرشاك مدير كافه قنادي نادري در گوشش پيچيد:
- مادموازل، يك دقيق مي آييد سر ميز من؟
ماري كاملا" مسيو آرشاك را مي شناخت.
- حتما" مسيو آرشاك.
مسيو آرشاك با زبان ارمني با ماري حرف ميزد پيشنهادش را براي كار در كافه قنادي با ماري در ميان گذاشت. در آ‹ روزها چنين پيشنهادي براي دختر نوجواني چون ماري، شانس بزرگي بود كه نمي شد آن را ناديده گرفت.
- براي من افتخار بزرگيه كه پيش شما كار كنم ولي اجازه بدين با خاله ام كناريك مشورت كنم، جوابش را فردا به شما ميدم.
مسيو آرشاك از ادب و فروتني ماري خوشش آمد. ماري در كافه قنادي اميد
ماهي نود تومان حقوق ميگرفت ولي مسيو آرشاك به او پيشنهاد كرد ماهي يكصدو بيست تومان با صبحانه و نهار.
فردا صبح كناريك بي هيچ مخالفتي ماري را با خود به نزد مسيو آرشاك برد.
- دختر خودتونه! از همين امروز پيش شما كار مي كنه.
ماري شد به راستي چلچراغ كافه قنادي نادري، از روز بعد، مردان جوان و ميانسال كه به كافه قنادي نادري مي آمدند ماري را مشتاقانه ديد مي زدند كه در اندك مدتي با آن متانت و لبخند لبرانه هميشگي ، معبدشان شده بود او روزني بسوي باغ زندگي و خورشيدي گرما بخش براي دلهاي افسرده شاعران غمگين و نويسندگان ماجرا جو بود. هنر دختر شاليزارهاي چايجان اين بود كه با هر مشتري بزبان خودش سخت ميگفت و در هر چهره اي گل احساسي ميروياند. حتي در برابر مشتريان مزاحم كه با يادداشتها و نامه هاي عاشقانه امانش را مي بريدند، شكيبا و صبور بود و همين رفتار سنجيده و معقول سبب شد كه مسيو آرشاك روز بروزبر مزاياي حرفه اي او بيفزايد. اما بزرگترين تغييري كه حرفه جديد در روحيه مادموازل ماري پديد آورد، حس استقلال طلبي بود. حالا مي خواست به بزرگترين آرزوي زندگي اش كه روزهاي تلخ و گزنده زندگي با خانم جان روح و جانش را در مشت مي فشرد دست يابد. زندگي مستقل، خانه مستقل ، چقدر از اين خانه به آن خانه، چقدر حساب همه را داشتن كه مبادا خداي نكرده از او برنجد اما چگونه بايد به اين آرزويش جامه عمل بپوشاند. در دهه هزار و سيصدو بيست ت اچهل و حتي پنجاه نه عامه مردم مي پسنديدند كه دختري جوان در خانه يا آپارتماني تنها زندگي كند و نه مالكان خانه ها حاضر مي شدند كه به دختر و حتي زني تنها اتاقي اجاره دهند.
R A H A
10-07-2011, 08:53 PM
. تنها را استفاده از هويت ارمني وزندگي درمناطق ارمني نشين تهران بود. با كمك دوستان ارمني و حمايت خانم ماروس و كناريك سرانجام آپارتماني در لاله زار نو به اجاره درآورد وقتي كليد خانه را در دستهاي نوجوانش گرفت و در خانه را گشود موجي از شادي و اندوه با هم او را در پنجه هاي خود گرفته بودند. شاد بود چون از همان لحظه پرچم استقلال زندگي اش را برافراشته بود و ديگر هيچكس در زندگي اش دخالت نداشت و رنگ اندوه بر چهره اش نشسته بود كه چرا حالا كه دختري شانزده ساله شده ، همچنان گذشته اي نامعلوم و ناپيدا همچون حفره اي سياه آزارش مي دهد، او به راستي كه بود؟ مادرش كجا بود؟ عمه و خاله و عمو و قوم خويشي اگر داشت چرا بسراغش نمي آمدند، اگر روزي كسي از او بپرسد كيستي و فك و فاميلت چرا كنارت نيستند، چه جوابي خواهد داشت كه به آنها بدهد. اين سوالات پيوسته آزارش مي داد و با هيچكس هم از اين غده دردناك دروني اش سخني نمي گفت اما همينكه حالا خانمي است صاحب زندگي مرفه و مستقل ، خوشحالش مي كرد.
اتاقش را با يك فرش ، يك تختخواب ، يك بخاري ،يك ميز و صندلي و مقداري ظرف و ظروف تزيين كرد از آنجا كه به موسيقي علاقه مفرطي داشت يك گرامافون با تعداد صفحات فرنگي و ايراني خريد و هميشه به محض ورود به خانه صداي موسيقي اشدر راهرو و آپارتمانها مي پييد و فضا را خوش آهنگ مي ساخت بر در و ديوار خانه اش آثار هنري خودش را از جمله گوبلن هاي بسيار زيبا آويخت و فضائي دلپذير به زندگي اش بخشيد. وقتي آپارتمان كوچكش را كامل كرد وسط اتاق ايستاد و بلند بلند خودش را مورد خطاب قرارداد: شوكا ، ماري، حالا اين تو و اين كشور تازه به استقلال رسيده ، بايد قدر چينين موهبتي را بداني و خدا را شكر كني در سراسر اين سرزمين پهناور و بزرگ شايد تو چند نفر مثل تو در جواني صاحب زندگي مستقلي شده باشند فراموش نكن كه گرگهاي فرصت طلب هميشه پشت در كمين كرده و منتظرند تو لاي در را باز بگذاري و آ‹ها بدرون بيايند و لقمه لقمه ات كنند. با يك لحظه غفلت ، استقلال و آزادگي شرافتمندانه اي را كه با هزار خون دل بدست آورده اي از دست خواهي داد.
بهار تهران و بهار زندگي مستقل شوكا همزمان شده بود. برف و بارانهاي فراوان زمستاني حالا درختان چنار و نارون و كاج را تر و تازه تر ، برگها را سبزتر و بوي خوش گلهاي سرخ و نسترن و بنفشه و پيچ هاي امين الدوله را از هميشه مست كننده تر ساخته بود. شكوفه هاي زيبايي دختر كوهستانهاي زنجان و جلگه سبز رنگ چايجان لحظه به لحظه رنگين تر و خوشبو تر ، فضاي پيرامونش را از عطر خود مي انباشت، لخند شادي و رضايت از زندگي تر و تازه اش ، يك آن لبهاي عقيق رنگش را ترك نمي گفت، سخن گفتن هايش يك نوع موسيقي بود، هر روز يكي از مشتريان هنر مند و هنرشناس كافه قنادي نادري برايش قولي، غزلي مي سرود و آهسته ، روي يخچالهاي بلند كافه ميلغزاند.
ماري ، پيش از ا‹كه خزان شب من برسد، مرا به بوسه اي ميهمان كن
ماري، اي بانوي قلب من ، موسيقي صداي تو از آوزاهاي پرندگان بهشتي برايم خوشتر است .
ماري به تهايي من قدم بگذار و ببين چگونه قصري از بلور دل برايت آذين مي كنم .
ماري اين اشعار و نوشته ها را توي كيفش مي گذاشت، شب كه در خانه تنهايي اش روي تختخواب كوچكش دراز مي كشيد و به آواي موسيقي گوش مي سپرد گاهي يكي از آنها را دوباره مي خواند.
از زمزمه روئيدن عشق مگر آگاه نيستي
كه اينچنين بي خيال مرا مي نگري و نديده ميگيري؟
ماري از خود مي پرسيد عشق يعني چه ؟ تپيدن دل چه شور و حالي در انسان پديد مي آورد كه براي من اينقدر ناشناخته است؟ آدمها حتي نويسندگان و شاعران با آن همه زمزمه هاي شيرين عاشقانه، سايه هايي بيش نبودند كه از كنارش مي گذشتند. از آن شعله هاي سوزاني كه در دل اين آدمها بنام عشق مي افتد من سهمي ندارم؟ اما خارج از محدوده عشق، او در حلقه خواهران و برادران ارمني، كه در آن روزها شادترين بخش جامعه ايراني بودند و با زندگي روز غربي آشنايي بيشتري داشتند روزگار مي گذراند. شبها با هم به كلوپ ميرفتند، مي رقصيدند، ورزش مي كردند، و از انواع سرگرميها براي فرونشاندن شعله هاي سرخ و تند جواني شان بهره مي گرفتند. ماري به علت سبكي وزن و نرمش اندام، در رقصهاي روز ستاره مجلس بود. با چنان استادي و نرمشي مي رقصيد كه دخترات جوان ارمني در كلوپ ارامنه اغلب فيگورهاي او را تقليد مي كردند. شوريده و شاد، به زندگي و جواني سلام مي گفت و آتش سركش جواني را در همه تفريحات سالم كلوپ بر مي افروخت. از او غير از اين هم انتظاري نمي رفت. بعد از آن سالهاي سختي ، ارزش استقلاي كه بر او نازل شده بود را هزاران بار بيشتر از دختران ماروس مي دانست. آنها كجا انبر داغ ديده و طعمش را چشيده بودند؟ آنها چگونه مي توانستند بپذيرند كه دختري مانند او در باغ چاي و فصل چيدن چاي ، از انگشتانش خون بريزد و صدايش در نياد؟ توفان زده از آرامش بعد از توفان بيشتر از ساحل نشينان لذت مي بد.
ماري همچنان به دختراني كه عشق را دزدانه در قلب خود پنهان كرده و بارور مي ساختند تگاه مي كرد اما هنوز از اين حس عجيب چيزي نمي دانست.
R A H A
10-07-2011, 08:53 PM
در جمع دختران و پسران كلوپ ارامنه، سامول برادر كناريك و ماروس، نسبت به او حمايت غيرتمندانه اي نشان مي داد. كافي بود كه جواني بخود جرات بدهد و تقاضاي رقص كند يا با او چند جمله اي حرف بزند ، سامول، مثل گار شخصي ماري جلو مي آمد و همه زنبورهاي جوان را از پيرامون گل سرخ وجود ماري، دور مي كرد اما او هيچ احساسي نسبت به سامول نداشت. برادري مي ماند كه از خواهرش در برابر يغماگران جوان حفاظت مي كند. براي او مهم شركت در برنامه ها و مسابقه هاي كلوپ بود. بهار و تابستان و پاييز آن سال با كار و حرفه و در ميان حلقه رنگين دوستان ارمني اش گذشت. شب ژانويه براي ارامنه تهران، شبي فرامش نشدني و همچون نوروز، سرآغاز تقويمشان بود و همه خود را براي جشن سال نو آماده مي كردند. خانواده ماروس پيشاپيش در جشن كلوب راامنه جاي مطمئني ذخيره كرده بود. ماري حالا چشم و چراغ خانواده خود بود و آنچنان از محبت و عشقي كه خالصانه از سوي اين خانواده به او ابراز ميشد به هيجان مي آمد كه هرگز فكر نمي كرد بي ريشه و هويت است و در اين جهان پهناور تنها و غريب است. آنشب دوپيس زيبايي كه براي خودش دوخته بود به تن داشت كه اورا دختر كاملا" هماهنگ با مد روز و جذابيت هايش نشان مي داد. براي آن شب مخصوص، كلوپ مسابقه اي ترتيب داده بود. دختران و پسران بايد بادكنكهايي به پاي خود مي بستند و به رقص سوئينگ يكنفره بر ميخواستند و هر رقصنده اي در حالت رقص، بايد با مهارت بادكنكهاي ديگر رقصنده ها را مي تركاند و در عين حال از بادكنك خودش حفاظت ميكرد. برنده اين مسابقه كسي بود كه تا پايان بادكنكش سالم مي ماند ستاره رقص آنشب كسي جز ماري نبود. همه برايش دست زند و هورا كشيدند، جايزه اي هم گرفت و سر ميز خانواده برگشت. در آن لحظات ، ماري از شادي و هيجان بودن در ميان خانواده صميمي ماروس كه او را غرق بوسه مي كردند، لبريز بود. گردش سرخ رنگ حيات جوانانه در پوست مهتابي رنگش، زيبايي چهره اش رابطرز مبالغه آميزي به نمايش مي گذاشت. براي اولين بار سامول زير گوشش گفت:
- ماري ، تو امشب دل منو لرزوندي!
ماري فقط لبخندي به روي سامول زد. سامول جواني بيست و دو ساله ، با همه خصوصيات نژاد ارمني بود كه در ميان جوانان ارمني تيپ جذابي داشت، با برادرش آندرانيك در مغازه پارچه فروشي اش در لاله زار كار ميكرد و چون دائي بچه هاي ماروس بود، بيشتر اوقات را با خانواده خواهرش مي گذرانيد.
در چنين لحظات شادي بخش از شب سال نو ، مرد جوان سي ساله اي كه پيدا بود ايراني است و همراه دوستان ارمني اش در جشن شب سال نو شركت كرده مقابل ماري ايستاد و با لحن محترمانه اي از ماري درخواست رقص كرد.
- مارموازل ! اجازه ميدن شما را به رقص دعوت كنم؟
مرد چهره اي جذاب و گندمگون داشت ، سبيل مد آن سالها دوگلاسي پشت لبش او را يك مرد كامل نمايش مي داد. موهايش را از وسط سر فرق باز كرد هبود ولي آنقدر موهاي سرش مشكي و پرشت بود كه بخشي از موهاي روي پيشانيش ريزش كرده بود. ماري نمي دانست به آن مرد جوان بسيار مودب چه جوابي بدهد. ولي سامول در حاليكه خون حسادت به صوتش پاشيده بود گفت :
- ولي آقا! اين دور از ادبه وقتيكه دختري با يك مرد به كلوپ اومده شما ازش دعوت به رقص بكني!
مرد جوان در برابر گردنكشي جوجه جوان، لبخند متواضعانه اي زد و از ميز آنها دور شد. رفتار دور از انتظار سامول، چهره ماري را گلگون كرده بود. چرا سامول فكر كرده است كه من بخاطر او به اين جشن آمده ام! سامول براي من يك برادر است نه بيشتر نكند سامول دچار خيالاتي شده باشد. اخمهايش توي هم رفت نه بخاطر اينكه سامول نگذاشته بود او دعوت رقص آن مرد جوان را بپذيرد او اصلا" خيال پذيرفتن چنين دعوتهائي را نداشت. ولي چرا ساموئل خيال كرده كه مي تواند مرا داشته باشد؟
غرب فردا در كافه نادري، ماري پشت ميز كارش ايستاده بود وگارسن ها را زير نظر داشت تا به وظايف خود دقيقا" عمل كنند كه ناگهان چشمش روي چهره مرد تنهائي افتاد كه او را با دقت تمام مي پائيد. او كيست؟ چقدر چهره اش بنظرم آشناست... خداي من!
R A H A
10-07-2011, 08:53 PM
او همان مرد جواني است كه ديشب در كلوپ ارامنه مرا به رقص دعوت كرد... نگاه عميق آن مرد كه انگار از آن شعله اي به گرمي رنگين كمان بر ميخاست، ماري را بي اختيار دستپاچه كرد... سرش را پايين انداخت اما نمي دانست چرا هنوز هم حس ميكرد نگاه آن مرد مانند دو نور افكن روي چهره اش ميخكوب شده است. او حق داشت كه چنين احساسي را در خود سراغ بگيرد. هر بار كه سر بلند مي كرد همان دو نور افكن، بيشتر از لحظه پيش بر او نور مي پاشيدند. نگاهش لبريز از حرف و حديث بود و هر حديثي كتاب عظيمي در سر منزل عشق! انگار آن مرد مانند شاعراني كه با سرو روي ژوليده با كافه نادري مي آمدند، شعري مي سرود و چون قاصدكي بسويش پرواز ميداد.
حضور اين مرد جوان، هر روز در هنگام غروب تكرار ميشد، هر بار سفارش روز قبل را تكرار ميكرد. اول قهوه، بعد يك برش كيك، دست آخر يك كافه گلاسه، بطوريكه گارسن آن بخش از كافه نادري سفارشات آن مرد را از حفظ ميدانست و با رعايت فواصل دستوراتي كه روزهاي اول مي داد، از او پذيرايي ميكرد. هر بار كه نگاه ماري به آن بخش از سالن مي افتاد آن مرد لبخندي مزد كه سبيل دگلاسي اش را بطرز دلپذيري كش مي داد.
دو هفته بعد، مرد سبيل دوگلاسي، پيش از ترك كافه نادري، براي چند ثانيه اي برابر ماري ايستاد:
- مي بخشين مي خواستم باهاتون حرف بزنم .
ابروان نازك و كشيده ماري بهم رفت .
- هر حرفي دارين همي جا بزنين ! مسيو آرشاك هم بايد باشد.
مرد با آهنگ آرامي كه در صدايش نوعي اطمينان پديد مي آورد گفت :
- نه نه، مسيو آرشاك نه! فكراي بد نكني، حرفم خيلي خصوصيه! ضمنا" برااينكه سوء تفاهمي پيش نيايد من احمد علي زاده مهندس برق شركت دخانياتم، در فرانسه تحصيل كردم و حالا مدتيه كه در شركت دخانيات كار مي كنم.
ماري پيش خود گفت : اگر قصد آزار و اذيت داشت هيچوقت خودش را اينطور كامل معرفي نمي كرد.
- ساعت هشت كارم تعطيل ميشه!
لبخند شيرين و چهره نجيبانه مهندس برق شركت دخانيات حس اطمينان بيشتري در قلب اين دختر پانزده ساله زنده كرد.
وقتي شوكا از در كافه نادري خارج شد ريزش برف هم شروع شده بود. دانه هاي سپيد رنگ، در اطراف چراغ اتومبيلها، به نرمي و با آرامشي خيال انگيز مي چرخيدند و پيش از آنكه ماري چتر خودش را بگشايد سايه چتر مردانه اي را بالاي سرش ديد.
- مي ترسم سرما بخورين! گرچه پالتوتون بنظرم خيلي گرم مي آد. بايد از پشم مرينوس باشه!
شيارهاي قرمز خجالت ، چهره شوكا را رنگ زده بود و دلش بشدت در سينه مي زد.
ماري همچنان ساكت، گام بر مي داشت. اين نخستين باري بود كه يك مرد ميخواست با او خصوصي حرف بزند. كاملا" جاخورده بود و هرچه مي كرد نمي توانست خود را باز يابد.
- ببين مادموازل ماري! من قصد هيچ نوع اذيت و آزاري ندارم، شما معصومتر از اوني هستين كه مردي بخواد شما را اذيت كنه.
براي اولين بار بود كه ماري بي آنكه خودش علتش را بداند به سخنان مرد غريبه با دغت گوش ميداد.
-خوب! از من چه مي خواهين؟
مرد نگاهش با چرخش دانه هاي پنبه اي برف مي چرخيد، شايد خودش همي هنوز نمي دانست از ماري چه ميخواهد؟
- بگذارين اول با هم خيلي صادق و روراست باشيم لابد از خودتون مي پرسين بعد از آن شبي كه با دخالت آن پسر بچه شما دعوت منو براي رقص رد كردين چگونه شما را اينجا، در كافه قنادي نادري پيدا كردم؟
ماري حس كرد كه مي خواهد چگونگي ماجرا را بداند به او طوري نگاه كرد كه يعني بقيه اش را بگو!
- نميدانم چرا ولي آنشب شما در نظر من مثل يك فرشته اومدين يه فرشته كه در شب ميلاد مسيح براي بركت دادن به زندگي مسيحيان از آسمان به زمين مي آيد! رقص نرم و ملايم و خالي از هر نوع تن نمائي و ببخشيد قر و اطواري كه بعضي خانمها در هنگامه رقصيدن براي خودنمايي بخود ميدهند در شما نبود. شما دقيقا" همان فرشته اي بودين كه با متانتي آسماني به زمين آمده بود.
ماري زير چشمي نگاه ديگري به سراپاي آن مرد انداخت كه حرفهاي قشنگي مي زند...
- آن شب من با اتومبيلم شما را تعقيب كردم. گفتم سي سال از عمر گذشته و هرگز زني يا دختري توجهم را جلب نكرده اما اين يكي، مثل اينكه در سرنوشت من آمده ، بايد او را پيدا كنم.
- پس شما مرا تعقيب كردين؟ اينكار دو از ادب نبود؟
مرد از خجالت سرش را پايين انداخت و با لحن مودبانه و كتابي ادامه داد:
- اين تعقيب غير اخلاقي حداقل به من فهماند كه آن پسر جوان هيچ حق و حقوقي در زندگي شما ندارد. مي دانيد مادموازل! در زندگي، آدمي نيستم كه حق و حقوق ديگران را تصاحب كنم. آن شب من درست پشت چراغ قرمز چهارراه اسلامبول به تله افتادم و نتوانستم تا جلو خانه تون شما را مشايعت كنم. از اين بابت روزي هزار بار برخودم لعنت مي فرستادم كه ديدي چگونه فرشته خودتو گم كردي؟
- ولي شما كه منو پيدا كردين؟
- بله يكروز در اراده با يكي از دوستان ارمني كه مرا براي شب سال نو به كلوپ دعوت كرده بود. درباره ماجراي آن شب و دختري كه مسابقه رقص رابرده بود حرف مي زدم. آن رفيق ارمني بمن گفت كه آن دختر در كافه نادري كار ميكند. نمي داني اگر دنيا را به من مي دادن اينقدر خوشحال نمي شدم كه حالا مي دونستم شما در كافه قنادي نادري كار مي كنين و ميتونم از نزديك دوباره ببينمتان.
ماري حالا كاملا" دستپاچه بود، آنها از خيابان نادري وارد خيابان اسلامبول شده بود و او بايد سر چهارراه بپيچد به به دست چپ و وارد خيابان لاله زار نو شود و به آپارتمانش برود ماري مي دانست كه مردان جوان ه مينكه بدانند دختري تنها در يك آپارتمان زندگي مكند آن وقت تغيير رويه مي دهند ، نظرشان صدو هشتاد درجه مي چرخد، انتظار دارند كه آن زن يا دختر جوان تنها، هر شب آنها را در آپارتمان خود بپذيرد.
- مي بخشين! لطفاگ بقيه حرفهاتون بمونه براي بعد چون من دارم به خونه مون نزديك مي شم و مي ترسم برادرام و مادرم شما را ببينن و هزار جور دردسر درست كنن!
- من فقط اين جمله را اضافه مي كنم.... از همان اولين روزهائي كه اومدم كافه قنادي، بخودم مي گم ديگه نمي تونم بدون شما زندگي كنم....
ماري نمي دانست چه جوابي به اين جمله آخري بدهد كه محتوايش يك عشق تند و آتشين بود! با شتاب خداحافظي كرد و رفت و مرد جوان را در ميان برف و سرمائي كه شهر را در هم پيچيده و عابرين را فراري داده بود ، تنها بر جا گذاشت.
ماري خودش را تقريبا" مانند توده اي از برف و يخ، بداخل آپارتمان كوچكش انداخت. در را محكم پشت سرش بست و همانجا، در ميانه اتاق، درحاليكه از سرماي هوا و سرماي دروغي كه به آن مرد جوان گفته بود بخود مي پيچيد، چون يك مجسمه يخي ايستاده ... افكار تيره و مبهمي درست مثل توفاني از درون او را در فضاي پيرامون ، مي چرخاند، ميغلتاند و بر زمين مي زد اين چه دروغي بود كه بر زبان آوردم؟ پدر و مادر و برادرانم كجايند؟ نه پدري، نه مادري نه برادراني! .... شايد مادري داشته باشم اسمش تو شناسنامه خورشيده ولي كجاست نمي دانم!... چرا دروغ گفتم؟
حس كرد بهر دليلي ، عمل زشتي مرتكب شده است، گناه، گناه است و دروغ هم گناه است ، پيامد دارد، فردا اگر خواست حقيقت را بازگويد او ديگر هيچوقت باورش نخواهد داشت. اشك در چشمش حلقه زد! يكبار ديگر غريبي و تنهائي اش او را داشت در هم مي فشرد.....
- من غريبم! من تنهام !....
R A H A
10-07-2011, 08:54 PM
فصل دهم
زمستان تهران هنوز هم با سوز سردي كه از روي قله پر برف توچال با خود به داخل كوچه ها و خيابانهاي شهر مي ريخت، بخصوص بهنگام شب غير قابل تحمل بود اما هيجان و كشش احساسات تازه اي كه شوكا براي اولين بار در دروت خود حس ميكرد سبب مي شد تا آن سوز و سرماي كشنده كمتر آزارش دهد . در زندگي هر موجود انساني، چه زن و چه مرد جوان، لحظه اي فرا مي رسد كه ناگهان خود را در حال و هوائي تازه مي بيند حال و هوايي كه برايش ناشناخته است، مرموز است و نمي داند چرا در هم پيچيده و كلافه و منتظر به هر سو نظر مي اندازد و گمشده اي را جستجو ميكند. اين گمشده را كه هنوز نميداند كست و چيست يك روز در چهره يك انسان ديگر مي يابد و شگفت زده سراپاي آن انسان را برانداز مي كند و از خود مي پرسد چرا وقتي او در كنارش قرار ميگرد، نا آرامي هاي مبهم و ناشناخته اش فرو مي نشيند و احساس رضايتي عميق او را در بر مي گيرد! هر موجود انساني بنوعي و در زماني چنين حالت سر در گم و مرموز و ناشناخته اي را حس كرده يا ميكند و سرانجام به اين نتيجه مي رسد كه نام اين شورش و بلواي خواستني و دروني عشق است و آتشي كه در رگهايش مي دود و مي سوزاند آتش عشق است.البته شيوه آشوبگري عشق در انسانها متفاوت است بعضي بيماران عشق، سعي مي كنند به هر ترفندي اين بيماري را در خود سركوب كنند و آن را به كسي نشان ندهند، و گروهي برعكس دريچه هاي قلب خود را مي گشايند و بتماشاي آتش بازي عشق مي نشينند و چه بسا كه اين آتش بازي به حريقي خانمانسوز بدل شود و همههستي بيمار عشق را بسوزاند. شوكا هرگز عادت نداشت تا راز پنهان درونش را به غير بگويد، حتي سخن گفتن از حالات درونشي اش را نوعي گناه مي دانست. او عادت كرده بود كه رنج و درد و احساس درونش را در هر شكل و مايه ، در صندوقچه دل خود بريزد و قفي به عظمت و فشار ناشي از حال و هواي ناشناخته، او را كلافه و در هم پيچيده بود. خدايا اين ديگر چه دردي است كه بمن بخشيده اي؟ اسمش چيست؟ از كجا آمده و از جان من چه مي خواهد؟ فقط اين را مي دانست كه از دو سه هفته پيش هر بار كه احمد را در صندلي روبروي خود، در كافه نادري مي بيند، گهواره قلبش در زلزله اي گرفتار مي شود كه او را بشدت مي ترساند و هر بار هم كه احمد را نمي بيند باز هم هما زلزله گهواره قلبش را تكان مي دهد! پس اين بيماري تازه را اين مرد سي ساله جذاب در رگ و پي او انداخته و هر چه هست زير سر اوست. وقتي اين ماجرا را براي نرگس همسايه روبروئي اشت كه از همان روزهاي اول سكونت در آن ساختمان با او دوست شده بود در ميان گذاشت، او كه زني سي و چند ساله و بسيار مهربان و با تجربه بود خنده لطيفي سر داد و گفت :
- غلط نكنم ماري تو عاشق شدي!
ماري ترسيد، اين عشق چيست كه او را مثل ماري از درون قلبش نيش مي زند، دردش مي آورد و عجيب اينكه آن را دوست هم مي دارد! خدايا من گرفتار چه فاجعه اي شده ام؟ خدايا اين مرد از جان من چه ميخواهد؟ بدبختي اينجاست كه هر وقت احمد دو سه روز به كافه قنادي نمي آيد مي خواهم از شدت ناراحتي بالا بياورم! ماري نگاه وحشت زده اش را به چهره نرگس دوخت :
- خداي من! يعني تو ميگي من عاشق شدم؟ عشق كه اينمه تو كتابا ازش حرف مي زنن همينه؟ پس چر مردم اين دشمن جان و روانشان را دوست دارن؟
R A H A
10-07-2011, 08:54 PM
به ديوار تكيه زد، در همان حال دلش مي خواست گريه كند...
- نرگس ! من نميتونم به اين مرد جواب بدم. نه مثبت نه مفني..
نرگسنمي دانست كه در دل تب زده شوكا چه رازها نهفته است؟ چرا شوكا چنان عشق شورانگيزي را نمي تواند بپذيرد؟ آيا آنقدر پر مدعاست كه نمي خواهد يك جوان خوش تيپ با تحصيلات و شغل عالي را به زندگي خودش راه بدهد؟ اگر او مي دانست كه چرا ماري از اين عشق فرار مي كند شايد راه چاره اي پيش پايش مي گذاشت اما ماري رازدار قدرتمندي بود.
در سومين ملاقات با احمد، وقتي او ماري را صدا زد ، او پيش خود گفت بگذارلاق اين راز را براي احمد فاش كنم كه من نه ارمني هستم و نه ماري، اسمم شوكاست. اما چون سالها با يك خانواده ارمني آمد و رفتي داشته ام و به زبان ارمني مسلطم ، اسمم رو گذاشته اند ماري!
احمد از شنيدن اين راز عليرغم انتظارات ماري، به شدت هيجانزده شده: خداي من! پس ما اگر بخواهيم با هم زندگي كنيم هيچ مشكلي نداريم.
ماري متوجه شد كه افاشي اين راز هم كارگشا نيست بلكه درست در جهت ميل و خواسته احمد است.
احمد هم گرفتار آتش عشق بود، آتشي كه شعله هايش شايد مهيب تر از آتشي بود كه ماري را مي سوزاند. او هم آرامش سبكبارانه اش را از كف داده و يك لحظه از انديشه به اين دختر شانزده ساله خلاصي نمي يافت و حالا كه خبر تازه، بخشي از مشكلات مربوط به تضاد مذهبي را از پيش پاي آنها بر مي داشت از شوق و شور سرپا بند نبود و خيلي جدي گفت:
- بسيار خوب ، پس از اين لحظه من اسمت را ميذارم مريم! ماري خيلي فرنگيه ولي مريم به ذهن و فكر ما ايرانيها نزديكتره در حاليكه از نظر معنا مريم همان ماري است.
بعد نگاهش كه پر از رنگ سرخ خواستن بود به چشمان ماري دوخت و گفت :
- چه بخواهي چه نخواهي از اين لحظه من تو را مريم صدا مي زنم.
زندگي بازيهاي عجيبي براي اين دختر در آستين داشت و حتي هر فصل زندگي اش با يك نام در دفترچه سرنوشت مي نوشت. در دوره كودكي اسمش شوكا بود، در مدرسه او را احترام صدا مي كردند، در دوره كار و مهاجرت به تهران او را بنام ماري خواندند و حالا در عصر بيداري احساسات عاشقانه ، نام مريم را برايش انتخاب ميكرد. شوكا لبخندي زد: هرچه باداباد! بگذاراين بار در مورد اسم و نام من، عشق تصميم بگيرد.
- بسيار خوب احمد! از همين امشب بمن بگو مريم! من كوچكتر و بچه تر از اونم كه اظهار نظر بكنم! اما چيزي كه حس ميكنم به زبون مي آرم .... اسمها مهم نيستن، قلب و احساس آدمها مهمند! مگه نه؟
- احمد طي دو سه هفته اي كه ابراز احساسش به مريم مي گذشت اين جنبه از خصوصيات او را بيشتر دوست داشت. او با آن تحسيل و شغل و مقام و چهره جذاب و دوست داشتني در مسير بسياري از دختر ها كه اغلبشان از بيست سالگي گذشته بودند، قرار گرفته و با آنها به گفتگو نشسته بود اما بيشترشان تو خالي بودند، فقط واژه عشق و دوست داشتن برايشان مهم بود نه خود عشق! در بيان عقايدشان، خانم بزرگهائي بودند كه با افكار قديمي و حسابگريهاي كاسبكارانه از دهان زن جواني حرف مي دند! اغلب اظهار نظرهاشان بي مايه و سخيف بود، از كنار مسائل جدي، براحتي مگذشتند و بيشتر به ظواهر زندگي مي پرداختند اما اين دختر با تحصيلات و سن و سال اندك، چقد رخوب حس ميكند، چقدر عميق مي انديشد. مريم در سالهاي سخت و پر مرارت زندگي، مهاجرت هاي بي دليل، خانه بدوشي ها، زندگي را از صدف بسته اش بيرون كشيده، جلو آفتاب گرفته و خوب و بدش را با روشني و آگاهي كامل دريافته بود و حالا مي دانست از زندگي چه مي خواهد. اولين سوالي كه درباره احمد از خود مي پرسيد دليل عاشقي اش بود. اين مرد با آن نگاه قشنگ، آن پوست گندمگون مايل به سبزه، آن مدرك مهندسي آن هم از كشور فرانسه و اين شغل نان و آب دار و محتر در شركت دخانيات چرا او را انتخاب كرده است؟ بوي ادوكلني كه اين مرد جوان از خود به اطراف مي پراكند، هوش رباست، اين سخنان قشنگي كه فرهنگ پايتخت فرانسه را به فرهنگ پايتخت شرقي ايران پيوند مي زند، مي تواند زيباترين زنان را در محافل و مجالس اشرافي بخود جلب و جذب كند، چرا او با اينهمه امتيازات، يكسره دل به دختري سپرده كه نه هويتي درست و حسابي دارد و نه شغل و مقام؟ مريم سعي مكرد در برابر اينهمه دليلي كه مي تراشيد بخودش بقبولاند كه شغل و مقام و ساير امتيازاتي كه احمد بطور كامل و دربست در اختياردارد ، در برابر عشق كه عظمتش تا عرش خدا مي رسد چيزي نيست عشق در سازندگي، فصل بهار است كه زمين مرده را به نفسي زنده مي كند و در ويرانگري طاعوني است چاره ناپذير! چقدر شاعران اين سرزمين در باره عشق حرف زده اند و چگونه اغلب عشاق در طبقاتي كاملا" متضاد قرار داشته اند ولي براي رسيدن بيكديگر دنياي پيرامون خود را ويران كرده و دنياي ديگري ساخته اند تا بهم برسند. مريم وقتي بخودش و دل خودش بر مي گشت مي ديد كه خود او نيز در همين گرداب دارد دست و پا مي زند. مريم مي دانست كه در اولين ملاقات به خاطر حفظ حيثيت و اعتبار زندگي اش به احمد دروغ گفته و راهي براي بازگشت از اين دروغ نمي بيند و همين يك حادثه كافيست كه احمد را از او دور كند. مريم مي دانست كه اختلاف سني آنها به چهارده سال مي رسيد عامل بازدارنده اي براي جلوگيري از زندگي مشتركشان مي شود اما در آغاز هفته سوم بود كه احمد در حاليكه بغض گلويش را مي فشرد خيلي جدي و رسمي به او گفت :
- مريم، بيا با من ازدواج كن!
اين جمله تركشي عجيب در سينه مريم انداخت! يعني به راستي احمد دارد از او خواستگاري ميكند؟ در حاليكه بغض در گلوي او هم فشرده مي شد پرسيد:
- تو واقعا" داري از من خواستگاري ميكني؟
- بله عزيزم! اگر تو بخواهي همين فردا ترتيبشو ميدم...
مريم به التماس افتاد :
- تورا خدا ديگه از اين حرفها نزن! تو منو ميترسوني احمد!... ما خيلي با هم فاصله داريم! نه من تورا خوب مي شناسم نه تو منو! خواهش مي كنم ديگه از اين حرها نزن! قول ميدي؟
R A H A
10-07-2011, 08:54 PM
احمد نگاه آشفته اش را بچهره آتش گرفته مريم انداخت.
- مريم ! تو را بخدا تو هم با من اينجور حرف نزن! مگه من حرف بدي زدم؟ خيلي از دختر ها دلشون مي خواد اين حرف را از دهان عاشقشون بشنون، تا مطمئن بشن كه حقه و نيرنگي در كار نيس!
مريم سر چهارراه ، حتي چند قدم مانده به چهار راه، بي اختيار شروع بدويدن كرد...
- فردا همديگه رو مي بينيم؟
احمد بر زمين يخ زده خيابان، ماسيده بود. چه بلايي سر اين دختر آمده؟ چرا اينطور وحشت زده از من فرار كرد؟ منكه نهايت صداقتم را در عشق به او نشان دادم نميدانست تا كي در همان نقطه كه ايستاده بود توقف كرد . سرانجام يك گداي سمج او را از بهت زدگي خارج كرد.
- تو را خدا يه چيزي بمن بده ، خداوند تو را از اين گيجي و منگي نجات بده!
احمد خنده اي زوركي بر لب آورد، اسكناسي در جيب گداي سمج فرو كرد و گدا هميكه چشمش به اسكناس افتاد بطرف ساندويچ فروشي اختياري دويد:
- موسيو! يه ساندويچ و يه آبجو! اينم پولش!
احمد وقتي بخانه برگشت خواهرش منتظرش بود از مدتها پيش خواهر احمد از شوهرش جدا شده و پيش برادرش زندگي مي كرد! حالا زمانش رسيده بود ه قصه عشق و عاشقي اش را با خواهرش در ميان بگذارد.
- نمي دونم چه جوري بگم! اصلا" نمي دونم چرا اين دخترو دوستدارم، ولي با تمام وجودم مي خوامش! ميخوام باهاش ازدواج كنم.
خواهرش وقتي از شغل و موقعيت مريم اطلاع يافت اخمهايش رادر هم كشيد .
- آخه داداش ، تا با اين تحصيلات مهندسي و او شغل خوب، هر زني توي طبقه بالا بخواهي دو دستي تقديمت مي كنن! چرا به اين دختر فروشنده كافه بند كردي؟
- خواهر! خواهش مي كنم اين توصيه ها و نصيحت ها را بگذار كنا، من عاشق اين دخترم اولين و آ]رين عشق! ميگي ديوونه شدي، بله، ديوونه شدم! با آدم ديوونه كه كسي بحث نمي كنه!
خواهر شگفت زده ، انگار كه براستي ديوانه اي در برابرش نشسته و پرت و پلا مي بافد نگاهش مي كرد.
- اينطور نگام نكن خواهر! همين فردا با من مي آئي كافه قنادي نادري، وقتي او را ديدي آن وقت مي فهمي من چي ميگم!
خواهر با عصابنيت پاسخ داد :
- پس برا چي مي خواي من بيام! تو كه ميگي دختره عشق اول و آخر منه ، نظر من هيچ تاثيري رو تو نداره ! داره؟
احمد خيلي قرص و محكم گفت :
- نه ! ولي تو خواهر بزرگ مني، از وقتي مادرمون مرد، تو نقش مادهم تو زندگي من داري! بايد بري پيش خونواده ش ، پدر و مادرش و اونو رام خواستگاريش كني.
خواهر ناجار تسليم شد.
- بسيار خوب باهم بريم كافه نادري!
احمد قبلا" هم وسه نفر از رفقاي صميمي اش را براي ديدن مريم با خود به كافه نادري برده بود و حالا نوبت خواهرش بود.
R A H A
10-07-2011, 08:54 PM
هواي تهران از نخستين روزهاي اسفند ماه آشكارا تغير ميكند، قديمي ها مي گويند، زمين دارد نفس مي كشد برف و باران مي بارد اما چيزي بر زمين نمي نشيند، زمين هر قدر هم برف روي سينه اش ببارد، فورا" برفها را با زبان گرمش مي ليسد و مي بلعد. در چنين روزهائي بود كه احمد باتفاق خواهر و خواهر زاده اش وارد كافه قنادي نادري شد. جمعيت زيادي از هنر مندان و شخصيتهاي طراز اول ادبي در كافه نادري ازدحام كرده بودند بزحمت جائي براي نشستن سه نفر يافت....
- خواهر اون مريمه !
خواهر نگاهي به سراپاي مريم انداخت، چقدر اين دختر بنظرش كم سن و سال آمد، احمد سعي ميكرد خواهر را تحت تاثير قرار دهد.
- ميبيني ! ميبيني! درست مثل يه آهوس! نه! تورا خدا به چشماش نگاه كن كه تا نزديكاي شقيقه ش كشيده شده ، چقدر هم اندازه هاش متناسبه ، رقصشو نديدي وقتي ميرقصه، آنقدر با اسلوب درست مي رقصه كه شبيه به يه دوشس درست و حسابي ميشه! درست همون دخترئيه كه از پاريس تا تهرون دنبالش بودم. نظرت چيه خواهر؟
خواهر بااوقات تلخي پاسخ داد:
- برادر يه كمي بمن مهلت بده! بذار تماشاش كنم بعد...
مريم خوب ميدانست زني كه در كنار احمد نشسته است خواهر اوست و از آن مهمتر ميدانست كه احمد خواهرش را مخصوصا" به كافه قنادي آورده تا براي خواستگاري آماده اش كند.
برادر و خواهر و خواهرزاده پس از مدتي توقف رفتند ، قبلا" احمد از مريم خواهش كزده رود كه شب با هم به سينما بروند.
- مي دونم شب تولدتع! ميخوام تولد تو تبريك بگم! از آنجا هم ميريم سينما متروپل فيلم كارمن، ريتا هيورت تو اين فيلم معركه ميكنه!
مريم از زماني كه احمد با خواهرش از در كافه قنادي بيرون رفتند تا ساعت هشت بعدازظهر كه ساعت كارش تمام مي شد، بدترين لحظات زا گذراند. او مي دانست نظر خواهر احمد هرچه باشد هيچگونه اثري روي احمد نخواهد داشت. حالا دو هفته بود كه احمد براي ازدواج با او پافشاري ميكرد و مريم خودش را در تنگنائي مي ديد كه داشت خفه اش ميكرد. او هم عاشقانه احمد را دوست داشت.
بزرگترين آرزويش ازدواج با احمد بود اما اگر احمد مي فهميد كه او هرچه درباره خاننواده اش گفته دروغ محض بوده است، نه پدري، نه مادري، نه قوم و خويشي، چه خواهد گفت؟ اين مهندستحصيلكرده فرانسه بايد بداند كه من فقط چهار كلاس در خوانده ام، در جنگ و بال خانمجان در قبرستانها گدائي كردم در باغ چاي كارگر بودم، در شش هفت سالگي مي خواستند مرا براي پنج تومان به يك ملوان بفروشند، در خانه هاي مردم براي تهيه مخارج زندگي خودم و خانم جان ظرفشويي كردم، يك خانواده مهربان ارمني مرا به فرزندي قبول كرده تا از چنگال آن جانور وحشي و انتقامجو نجات بدهند! نه! اين غير ممكن است! اگر او از همه دروغهايم درباره پدر و مارد و برادر و خواهرانم بگذرد ، خانواده اش چه خواهند گفت: آيا اگر اين خانواده و همين خواهري كه من ديدم و آنطور كينه توزانه نگاهم مي كرد از ماجرا با خبر شوند مرا روزي هزار بار تحقير نخواهند كرد؟ امشب بايد تكليم را روشن كنم.
R A H A
10-07-2011, 08:54 PM
آنشب مريم يك بلوز سپيد پشمي با دامني مشكي و يك پالتو ماكسي روي بلوز دامنش پوشيده بود كه او را به گونه يك دختر اشرافي بنمايش مي گذاشت. از كافه قنادي كه بيرون آمد، هواي شسته و رفته بعد از چند روز برف و باران به ستاره ها جلوه و رشني بيشتري مي بخشيد با اينكه در دل هزار آشوب داشت و در ضمير پنهانش قصه ها براي گفتن آماده مي كرد، سعي كرد لبخند بزند. آخر امش شب تولدش بود.
احمد با آن چهره جذاب و مردانه، پالتوي قهوه اي رنگي پوشيده بود كه كاملا" برازنده همراهي با آن دختر شيك پوش بنظر مي رسيد.
- مريم من ! تولدت مبارك.
- احمد تو چقدر خوبي، متشكرم.
احمد بازوي مريم را گرفت و او را سوار اتومبيل كرد و به رستوران هتل ريتس برد.
- ولي قرار بود ما بريم سينما متروپل!
- حتما" مي ريم! تو كه منو به خونه تون نميبري كه با فاميلت جشن تولد بگيريم بنابراين چاره اي نداريم جز اينكه بريم هتل ريتس!
وقتي پشت ميز رستوران هتل نشستند، هر دو فراموش كرده بودند كه چه مي خواستند بيكديگر بگويند، مخصوصا" مريم با آن افكار تلخ و تيره ، در يك لحظه همه آن تيرگيها را فراموش كرد و شاديهاي تولدش را در كنار محبوبترين موجود زندگي اش بنمايش گذاشت. مانند دو بلبل عاشق و شوريده در گوش هم زيباترين نجواهاي عاشقانه را داشتند، تو گوئي هر جمله عاشقانه اي را از دهان يكديگر مي مكيدند و فرو ميدادند. مريم با خود مي گفت : جشن تولدم را خراب نمي كنم. بگذار من هم مانند همه آدمهاي خوشبخت، شب تولدم را با شادي بگذرانم! از اينهمه شبهاي تنهائي و درد، لااقل يك شب شاد كه بمن ميرسد؟
با كلمات و جملاتي زرين و راز آميز، دلاي يكديگر را در مشتهاي خود گرفته و از شدت عشق و شادي ميفشردند. شادي گسترده و زياد هم اشك مي آورد، چشمان درشت و سياه مريم تلالو اشك را بنمايش ميگذاشت اما نمي گذاشت بصورت قطره اي فرو افتد. احمد در نشئه عشق، با ساده دليهايش ملكه روياهايش را مي نگريست و خود را در برابر شعاع آفتاب چشمان مريم رها كرده بود. او ديگر مطمئن بود كه بي چون چرا اين دختر همسر اوست و بدون شك و خيلي زود اين تاج زرين را بر سر خواهد گذاشت و به همه خواهد گفت: ببينيد، اين زن من، روح من ، و عشق من است ! احمد درست مثل هر عاشق خوش خيالي هيچ چيز از زندگي، دردها ، رنجها، سرگشتگي هاي مريمش نمي دانست، اگر اندكي دقت ميكرد آثار مرئي زخمهاي انبر داغ را در تن و بدنش ميديد، زخمهايي كه اثرش هرگز از روح و جسممريم پاك و شسته نمي شد. اونمي دانست كه مريمش اين ملكه باكره او ، خيال دارد از چنگ عشقش بگريزد و بجايي برود كه ديگر هرگز دستش به او نرسد. فقط خاطره اين عشق برايش ميماند، دختري كه معبودو پرنسس روياهاي بسياري از شاعران و هنرمدان بود و نويسندگان عاشق پيشه بارها برايش نوشته بودند:
مرا درميان هاله شادي هايت
و آن چشمان آهويي سياهت
ميهمان كن!
پنجره شب تنهايي مرا به باغ نو چشمانت
روشن كن
صداي فرشته مرگ را پشت پنجره مي شنوم
كه بيصدا صدايم مي زند
تنها عشق توست كه مر گ را از من دور مي دارد....
مريم اين نوشته را كه يك نويسنده جوان برايش نوشته بود با موسيقي سحر آميزي كه از گلويش خارج مي شد براي احمد خواند.
احمد مخفيانه و بي اختيار بوسه اي روي دستمال سفره اي روي ميز بود گذاشت و گفت :
- اين دستمال را هميشه با خودت داشته باش! من همه هستي ام را با اين بوسه از تنم بيرون كشيدم و روي دستمال نوشتم: ميبوسمت! دوستت دارم عشق من !
مريم بلور خنده هايش را در گلو به صدا در آورد :
- تو هم خودت يه پا شاعري!
- عشق تو از من همه چيز ساخته، توي اين لحظه نميدونم كي هستم، مجنون، فرهاد، هاملت، وامق اما همه برجستگيهاي روحي اين عشاق مشهور جهان در من شكفته! بمن نگاه كن!
آنوقت صورتش را جلو آورد.
- تو چشمام عشقو مي بيني؟
مريم مي خواست روي دست و پايش بيفتد و التماس كند تو را خدا بس كن! اين مسافر رنجور زندگي را اينقدر با اين احساس قشنگ آزار نده! هرگز و هرگز با اين دستمال سفره يا بي آن، عشق تو را فراموش نمي كنم...
گارسن طبق سفارشي كهاز پيش گرفته بود كيك تولد شانزدهمين سال دختر قريه چايجان را كه با شمعهاي روشن تزئين كرده بود روي ميز گذاشت.
- تولدت مبارك ...
R A H A
10-07-2011, 08:54 PM
ديگر جاي خودداري و پنهان كاري نبود، اشكي كه در چشمان مرحيم حلقه زده بود، چون دو دانه الماس روي گونه اش چكيد. احمد شتابزده گفت:
- تو رو خدا دست به الماسها نزن! بگذار همانجا روي گونه هاي قشنگت براي هميشه بمونن، اگه دست من بود اين آرايش جديد چهره تو را براي هميشه حفظ مي كردم.
بعد از جيب يك گردن بند برليان بيرون كشيد.
- برليانهاي اين گردن بند هرگز جرات رقابت با آن الماسهاي روي گونه ت رو ندارن ولي از من بپذير
- شب عاشقانه مريم و احمد نرم و مخملي و معطر آنها را در برگرفته بود و به سرزمين هاي سحر آميزي مي برد كه تنها متعلق به عاشقان است و غير عاش در آن سرزمين جايي نيست هر لحظه آن شب جادويي ضيافتي رويايي هر نگاهي كه بين آن دو عاشق مبادله مي شد لبريز از رازهاي مقدس و نگفته دروني ، هر لخندشان پر از خواستنها و شكفتن هاي باغسار عاشقي، و هر جمله اي كه بر لب مي آوردند پر بار و نشات گرفته از احساسي متعالي بود اين عشق از چنان جسارت و قدرتي نيرو مي گرفت كه فاصله سني مدري سي ساله و دختري شانزده ساله را بكلي از روي تخته سياه زندگي پاك كرده بود. وقتي در سينما مترو پل كه آن روزها، مدرنترين سينماي پايتخت بود كنار هم نشستند، اگر چشمي حقيقت بين به آن دو صندلي كه احمد و مريم بر آنها نشسته بودند، مي افتاد حرارت دنياي عاشقي هايشان را بشكل حلقه اي زرين مي ديد كه تنها در داستانهاي اساطيري ميتوان به تماشايشان نشست، عشقي كه بر زبان سكوت دو عاشق جاري بود كارمن را با همه فتنه گريهاي عاشقانه اش شرمنده مي كرد. كارمن افسر جواني را عاشق و شيفته خود كرده و بهرجا مي خواست با خود مي كشيد طناب عشق دختر كولي از محكمترين زنجيرها هم قدرتمند تر بود. مريم در درون خود آنهمه شوريدگي را در كارمن، به عبارت ديگر در خودش مي ديد و غم جدايي نزديك، فرياد را در اندرونش بند مي كرد. يكبار با خودش گفت: همين حالا دستش را مي گيرم و همه چيز را به او اعتراف ميكنم، بگذار فقط يكهفته با هم زندگي كنيم و بعد خواهرش مرا بگيرد و با يك چمدان لباس از خانه بيرون بياندازد...
- احمد؟
- چيه عزيزيم؟
مثل اينكه آن دگيري كه در درونش بود سرش داد كشيد :
- اين عشقو خراب نكن! ساكت!
- هيچي عزيزم، دلم برا صدات تنگ شده بود!
دوباره هر دو عاشق با ماجرها و درگيريهاي عاشقانه كارمن همراه شدند، آنها خود را در قالب قهرمان قصه فيلم مي ديدند با شاديهايشان شاد و با ناكامي هاشان غمگين مي دشند و بازوي هم را مي فشردند اما هنگاميكه در صحنه پاياني فيلم افسر جوان عاشق به شمشير رقيب از پا افتاد، هر دو در خود مچاله شدند، احمد دست مريمش را گرفت :
- چرا سرگذشت همه عشاق مشهور دنيا، پايانش اينطور غم انگيزه؟
قلب مريم در سينه فرو ريخت.... او نمي داند كه چنين سرنوشت شومي در انتظار ما هم هست .
شب قشنگ عاشقانه شان با نقش كلمه endبر فيلم كارمن پايان گرفت ، وقتي از هم جدا مي شدند احمد گفت :
- مريم ! اگه اجازه بدي پنجشنبه شب هفته آينده من و خواهر بياييم پيش بابا و مامانت !
مريم خواست باز هم بهانه بياورد اما احمد انگشتش را بعلامت سكوت بلند كرد .
فرداي همانروز ، احمد به خواهرش گفت :
- خواهر جان خودتو آماده كن پنجشنبه شب بريم خونه مريم !
خواهر دوباره اخم كرد احمد حس كرده بود كه خواهرش با اين ازدواج موافق نيست.
- آهاي باز كه اخمات توهم رفت!
خواهر نفس بلندي كشيد .
- برادر عزيزم! شما با هم تفاوت سني تون زياده ، امروز ممكنه عشق چشماتونو كور كرده باشه، فردا وقتي تو پنجاه سالت شد او هنوز در اوج جونيه و مسئله ساز !
احمد عصباني و پريشان پاهايش را محكم بر زمين كوبيد :
- يا مريم يا هيچكس!
R A H A
10-07-2011, 08:55 PM
- ولي دختر خاله ت زيبا مناسب تره، سن و سالش به تو ميخوره و از خوشگلي هم چيزي از مريمت كم نداره، بردار از خر شيطون بيا پايين! ما چه ميدونيم اين دختره كيه ؟ فردا پشت سرت ميگن با يه دختر فروشنده كافه قنادي ازدواج كردي!
احمد ديگر تحمل فشارهاي خواهرش را نداشت، از خانه بيرون زد دلايل خواهرش براي جلوگيري از يك ازدواج معمولي چندان هم بيراه نبود اما براي يك عشق ، اينها پوچ ترين و مسخره ترين بهانه ها بود! احمد به اجبار موضوع خواستگاري را به بعد از عيد نوروز انداخت. خواهر پيش خودش گفت: از قديم گفته اند از اين ستون به اون ستون فرجه شايد توي سفر عيد ، احمد به دختر خاله ش زيبا دل بست كسي چه ميداند.
عيد نوروز آرام آرام نزديك ميشد ، هر سال در تعطيلات نوروزي خانواده احمد دسته جمعي به شمال مي رفتند برنامه امسال هم برقرار بود. اما اينبار احمد تصميم قطعي گرفته بود كه مريم را در جمع خانوادگي با خود به شمال ببرد.
- مريم ميخوام پيشنهادي بدم، خواهش مي كنم مخالفت نكن.
- خوب پيشنهادت تچيه ؟
- ما برا تعطيلات نوروزي داريم دسته جمعي ميريم شمال تو هم بايد با ما بيائي! اگه لازمه خودم مي آم اجازه تو را از بابا مامانت مي گيرم به اونا مي گم با خواهرم و كل فاميل ، دختر خاله ها و پسر خاله ها و عمه ها به شمل مي ريم، پدر و مادرت مطوئن مي شن كه داري با يه جمع فاميلي سفر مي كني...
مريم ناگهان لب برچيد. يكبار احمد گفته بود كه خواهرش و بقيه اعضاي خانواده مايلند او با دختر خاله اش ازدواج كند ولي خود او مريم را با صدتا دختر خاله عوض نمي كند.
مريم هروقت عصبي ميشد خنده هاي مقطع و فاصله داري ميزد...
- خب مباركه انشاءاله خوش بگذره من مخصوصا" تو ايام عيدي خيلي گرفتارم ، نمي تونم مسيو آرشاك را تنها بذارم.
- مريم بدنبال بهانه اي مي گشت و سرانجام بهانه اي كه مي توانست وجدانش را آرام كند بدستش افتاد...
- وقتي بخانه رسيد آپارتمانش هم مثل قلبش يخ كرده بود حال و حوصله روشن كردن بخاري علاء الدين هم نداشت، كفشهايش رااز پا در اورد و با لباس خودش را در بتسر انداخت قدرت هر گونه تفكر و انديشه را از كف داده بود همه وجودش يكپارچه خشم بود. مي بيني مريم ! از تو بد شناس تر تو دنيا نيست! اينهم از عضق و رقيب تو ! دو ساعتي گذشت تا خودش را آرام كند چرا داري گناه را به گردن رقيب خيالي مي اندازي؟ من پيش از اين برنامه هم تصميم قطعي ام را براي جدايي از احمد گرفته بودم بيچاره مي خواهد بيايد از پدر و مادرم اجازه بگيرد اگر بفهمد كه پدر و مادري در كار نيست نميگويد تو مدتها مرا دست انداخته بودي؟ پس خواهرم هرچه درباره ات مي گفت راست بود! بله! همين بهانه كافيست كه براي تصميم گيري بخودم قوت قلب بدهم.
مسافرت احمد به شمال دوهفته طول مي كشيد، ولي در همين دوهفته هر لحظه اش گردش هر ثانيه شمارش مريم را مي ميراند و زنده مي كرد... گذشت از عشق احمد كار ساده اي نبود، عبور از جهنمي پايان ناپذير بود تنش ازآتش سوزان جهنم مي سوخت ، جزغاله مي شد و بدبختانه همانند سرنوشت جهنميان دوباره زنده مي شد تا براي هزاران بار اما بجرم عاشقي بسوزد.
اغلب در قاب پنجره مي نشست و به زندگي امروزش و به فرداي بدون حضور احمد فكر ميكرد اغلب روزهاي شروع فصل بهار، بارانهاي ريزي مي باريد و طراوت و تازگي لذت بخشي به زندگي آدمها مي بخشيد همه لباس نوشان را پوشيده و خنده نان به ديدو بازديد هم مي رفتند او كه در اين شهر قوم و خويش نداشت كه به ديدارش برود يا به ديدنش بيايند خانواده هاي ارمني هم عيدشان در ژانويه سر آده بود گاهي شبانه مدتها زير باران راه مي رفت، برايش مهم نبود كه رهگذران در باره اين دختر تنها چه قضاوت ناجوري مي كنند من صاحب زندگي خود هستم، بگذار ديگران هرچه ميخواهند بگويند. او در بهار شانزده سالگي فرسوده ميشد و لحظه به لحظه با آبهاي متعفن و تيره رنگ جوبهاي حاشيه خيابانهاي تهران مي رفت تا به مردابي برسد و براي هميشه در آن فرو غلتد گاهي در ضمير خود فريادها مي كشيد: الهي من فدات بشم احمد ! تو چقدر خوبي؟ تو چقدر نازنيني، اگه تفاوت سني مون دوبرابر حالا هم بود با عشق زنت مي دشم، افسوس من راهي با تو رفتم كه بازگشتي توش نيست! ... اين زندگي منه! سرنوشت منه و همين سرنوشته كه ميگه با دست خودت ، خونه عشقتو خراب كن
R A H A
10-07-2011, 08:55 PM
فصل يازدهم
مريم تمام شب را با خود و در حقيقت با دل خود جنگيد. ساعتها در دل شب در حاليكه دسته اي از موهاي سياه و بلندش را در دهان گرفته و درعين حال چشمانش پر از اشك بود، تلاش مي كرد تا خود را براي جدائي از احمد آماده كند. او از همان آغاز پي و پاي ساختمان عشق را كج برداشته و هرچه بيشتر مي رفت كجي و نا استواري اين بنا را بيشتر مي ديد و وحشت زده اش مي كرد. آن خلق و خوي متعادلش كه از مادرش خورشيد به ارث برده بود به او نهيب مي زد كه اين عشق پاياني ناخوش دارد. اما جنگ و جدال با خواسته هاي دل هم جنگي نابرابر و طاقت فرساست چگونه مي تواند مردي كه آنهمه دوستش دارد با آن جذابيت هاي شيرين و دوست داشتني و آن احساسات قشنگ شاعرانه ترك كند و از همه چيز و همه كس فراري شود. جنگ و ستيز با عشق، اين قدرتمندترين پديده حيات بشري تا سپيده صبح ادامه داشت، همه چيز را سبك و سنگين مي كرد،ترازويي كه در دست داشت ، هيچ وقت مساوي نمي ايستاد، هميشه يك لنگه ترازو بالاتر مي ايستاد اما سرانجام دمدمه هاي صبح وقتي روشنايي ظاهر شدع خود را در برابر روشنائي برهنه و بي حفاظ ديد اگر احمد عزيز او مي فهميد كه از همان ابتدا درباره پدر و مادر و برادرانش دروغ گفته ديگر در تمام زندگي به او اعتماد و اطميناني نخواهد كرد. پس پا روي دلم ميگذارم و ميروم به مسيو آرشاك ميگويم، من ميخواهم استعفا بدهم. مرگ يكبار و شيون يكبار.
مريم زودتر از هر بامداد ديگر از آپارتمانش بيرون زد يكراست به كافه قنادي رفت، مسيو آرشاك صبح زود، قبل از آمدن به كافه قنادي ابتدا به طبقه بالاي كافه قنادي كه هتلي مجهز و آبرومند بود مي رفت تا به كارهاي مربوط به هتل رسيدگي كند مريم يكراست رفت طبقه بالا.
- س مسيو آرشاك!
- ماري توئي؟ تو هتل چكار داري ؟
مريم براي مسيو آرشاك ماري بود سرش را پايين انداخت و گفت:
- شرمنده ام مسيو آرشاك! اميدوارم از من نرنجين! من ميخوام از كارم استعفا بدم.
مسيو آراشك غافلگير شده تقريبا" فرياد زد:
- ماري مگه ديونه شدي؟ حقوقت كمه بگو اضافه كنم.
ماري نمي توانست در چشمان آن مرد محترم كه او را هميشه پدرانه مي خواست نگاه كند.
- ميتونم از شما يه خواهش بكنم؟
مسيو آرشاك با ناراحتي پاسخ داد :
- بفرمايين؟
- اصلا" از من نپرسين چرا... اين چرا هم شمارا اذيت ميكنه هم خودم، فقط اجازه بدين برم، اگه كسي از من پرسيد بفرمايين يه سفري طولاني رفته...
مسيو آرشاك تا مدتي در تصميم گيري لنگ مانده بود. ماري در كافه قنادي نادري، خورشيدي بود كه روشنايي اش همه را گرم مي كرد.
- باشه حالا كه ميگي هيچي نپرس، نمي پرسم ولي ازت ميخوام هر وقت گير كارت برطرف شد برگردي اينجا پيش خودم كافه قنادي نادري خونه خودته، تو هم دختر مني!
ماري بزحمت اشكهايش را مهار زد، تسويه حساب يكساعت بيشتر طول نكشيد. فقط توانست تا بيرون كافه قنادي شكهايش را نگه دارد او فضاي كافه قنادي نادري را دوست داشت، همه مشتريان دائمي آ‹جا، مخصوصا" گويندگان و شعرايش كه به آنجا رفت و آمد مي كردند، آدمهاي محترمي بودند برايش اشعار و غزلياتي مي سرودند كه داشتن چنين پيامهاي عاشقانه و احساس برانگيزي آرزوي هر دختري بود بياد شاعر جواني افتاد كه اغلب بعد اظ ظهر ها مي امد گوشه، كناري روي صندلي مي نشست و او را با آن نگاه غمگين تماشا ميكرد و يكروز هم او را غافلگير كرد.
- مادموازل ماري! ببخشين ، اين شعر و برا شما گفت، از من بپذيرين!
ماري آن مرد جوان شاعر را ديد كه بسرعت از كافه قنادي بيرون رفت، طفلك خجالت مي كشيد. بعد يادداشت شاعر جوان را گشود و خواند.
برابر تو نشستم، حديث عشق سرودم
تمام شهر شنيدند كه جان براي تو دادم
تو اي قشنگتر از گل، تو عطر حادثه عشق
تمام شب زتو گفتم، ز اشك قصه شنودم
تو هرچه لمس كني، قبله گاه عشاقست
و من ز پشت پنجره هر روز، قبله گاه تو ديدم
مريم ، اشك آروده و غمگين به آپارتمانش رسيد. پرده آپارتمانش را كشيد و خود را روي بسترش انداخت. حالا مي توانست با صداي بلند بر گور نخستين عشقش اشك بريزد، ناله و ندبه كند و بر سر و صورتش بكوبد. ترك نخستين عشق كه هميشه زيباترين عشقهاست ، دشوارترين فاجعه زندگي هم است و حالا مريم بار اين فاجعه را كه از كوه سنگين تر بود بر دوش ميبرد و هر لحظه اش هزار را ه مي رفت و بر ميگشت! بلند بلند با خودش حرف ميزد: من كارم را ترك كردم، بخاطر اينكه احمد مرا و من احمد را گم كنم! اگر چه از دست دادن كاري كه دوستش داشتم برايم سخت و دشوار است اما روبرو شدن با احمد هزار بار برايم مشكلتر و سخت تر است از اين لحظه من ديگر مريم نيستم، همان شوكا و همان ماري هستم كه شاد و بي خيال همچون پروانه اي در پرواز بودم مريم را مي گذارم فقط براي عشق از دست رفته ام. ديگر هيچكس حق ندارد مرا به اين اسم صدا بزند. آن وقت آنقدر در تمام روز اشك ريخت ، از سينه اش فرياد كشيد و ناليد كه بيهوش در ژرفاي تاريكي شب فرورفت...
دمدمه هاي صبح بود كه شوكا از اعماق سرزمين خود ساخته تاريكي و فراموشي بيرون آمد پرتو زرين خورشيد بامدادي روي پنجره ساختمان مقابل افتاده بود اما آپارتمان شوكا پشت به آفتاب و به روشنائي داده بود پرده هايي كه با هنرمندي ساخته و پرداخته بود كنار زد. مردم در آن بامداد روشن بهاري ، پرانرژي و آماده، بسوي كارهاي روزانه شان مي رفتند. در چهره هاشان هيچ نوع غم و غصه اي نمي ديد كه حالا او مثل كوهي بر دوش مي كشيد! در بين عابران شتابزده صبح ، بدنبال احمدش مي گشت، گرچه قبلا" درهاي هر نوع جستجوگري را به عنوان اينه سفري طولاني ميرود برويش بسته بود. از تكرار نام احمد، مژگان بلندش دوباره خيس شد، سينه اش از فشار اندوه در هم شكست، دوباره شب به اتاقش بازگشت و او هم خودش را دوباره به بستر انداخت!
شوكا معمولا" سر ساعت هشت، نه صبح يكدقيقه پس و پيش كليد را در قفل در آپارتمانش مي چرخاند و نرگس، تنها همسايه اي كه با او سلام و عليكي داشت، با صداي چرخش كليد، مي دانست كه ساعت هشت است و وقت شير دادن دو تا بچه كوچولويش ! ماري تمام روز را خوابيد، نه صبحانه، نه ناهار، نه دريغ از يك ليوان آب.
R A H A
10-07-2011, 08:55 PM
بگذار در تنهايي و غربت زندگي ام بميرم! وقتي چشم گشود، درون و برونش شب بود و دوباره دردي كشنده بر ديواره هاي قلبش پنجه كشيد و خود را سراپا دودي و تيره ديد. وقتي انساني داوطلبانه از عشقي چنان شورانگيز مي گذرد درد و رنجش بيشتر از جدائي و قهر و تلخكاميهاي معمول عشاق است. گاهي فراموشش مي شد كه كار و عشقش را يكجا از دست داده بود ، از بسترش خيز بر ميداشت تا خانه را ترك كند اما بيدرنگ خودش را باز مي يافت... به چه اميدي از خانه بيرون بروم، منكه ديگر احمدم را ندارم تا به عشق ديدنش خودم را بيارايم و بروم؟
دوباره جنگ و ستيز دروني اش همراه با صدها سئوال و چرا در او بفرياد مي آمد.... او كه چيزي از دختران شهر كم ندارد؟ مجموعه زيباييهايش او را هميشه خواستني جلوه ميد اد، اندامي برازنده و متناسب داشت، رنگ پوست چهره اش گرمي دلپذيري به چشمان مشتاق جوانان مي كشيد. كمرش تنگ و باريك بود، و دستهايش كشيده و نازك. از خود مي پرسيد چرا با اين همه زيبايي آنقدر بدرخت آفريده شده است؟ چرا بايد از سر اجبار ، خواستگار تحصيلكرده و عاشق خوش قيافه اش را جواب گويد؟كدام دختري چنين بخت و شانس استثنائي را از كف ميد هد ! اين سوالات براي صدمين بار همانند چكش بر فرق سرش مي كوبيد واو را به جنون مي كشيد در همان حال هم گاهي بفكر مي افتاد كه برود و روي دستو پاي احمد بيفتد و از همه دروغهايي كه به او تحويل داده عذر بخواهد اما دوباره مايوس و نااميد از هر عملي، روي بستر مي افتاد شايد اگر او دختري بيست يا بيست و پنجساله بود براي حفظ خوشبختي اش هر كاري از دستش بر مي آمد مي كرد، اما او دختري شانزده ساله و خام بود و نميتوانست به خود بقبولاند احمد كه مردي است پخته و آگاه و بسادگي گناهش را مي بخشد. دختران در اين سن و سال دنيايي پر اوهام و احساسي ترد و شكننده دارند و برداشتهاي خود را در اذهان طرف مقابل خود مي گذارند و نتيجه گيري ميكنند : اگر منهم جاي احمد بودم، هرگز چنين دختر دروغگو و بي ريشه و هويتي را نيم بخشيدم و پيشنهاد عشق و ازدواج را پس ميگرفتم.
روز چهارمي بود كه نرگس متوجه شد ماري اصلا" از اتاقش بيرون نمي آيد و مثل هر زني كه واقعه اي را از جنبه منفي آن ميگيرد، دستهايش را بهم كوفت و بخودش گفت نكند بلايي سر دخترك آمده باشد!
با مشت به در كوبيد:
- ماري ، ماري، خونه اي؟ اگه هستي لطفا" در را باز كند!
اين مشت بدر كوبيدنها و صداي التماس آميز نرگس، سرانجام او را به دم در كشيد و در را بروي نرگس بازكرد، نرگس يك قدم عقب نشست. ماري در لباس خواب، با چشمان پف كرده و صورت تكيده و موهاي پريشان، برابرش ايستاده و او را مي ترساند...
- خداي من! اين شمايين! چه بلائي سرخودتون آوردين؟ تب دارين سرماخوردين؟؟
ماري نرگس را بجاي خورشيد گرفت .. هر دختر جواني درچنين روزهاي سرد و تاريك زندگي به مادري محتاجست تا سرش را روي شانه اش بگذارد و مظلومانه بگريد... نرگس را بغل زد: مادر مادر، توكجا بودي كه ببني دخترت بدبخت و بيچاره گوشه اين آپارتمان آفتاده؟ نرگس زن جوان مهرباني بود، مادرهم بود و مي توانست از همان لحظه نقش مادر را براي او بازي كند. ماري را محكمو گرم در آغوش گرفت، موهاي وز كرده اش را با دست صاف كرد و پس از زماني نسبتا" طولاني ، ماري آرام گرفت ، كدام دختري است كه در آغوش پر عطوفت مادر، آرام نگيرد؟ از آن پس نرگس روزي چند بار به آپارتمانش مي رفت و آرام آرام يخ تنهايي او را با مهربانيهاي صادقانه اش ذوب مي كرد.
در بيستمين روز اعتكاف و تنهايي و به ياري حس مادرانه نرگس، سرانجام ماري از خواب زمستاني اش بيدار شد. براي نخستين بار با تماشاي رفتارهاي قشنگ مادرانه نرگس به اين فكر افتاد كه بايد هر طور شده مادرش را پيدا كند. اگر خورشيد در كنارش بود اين فاجعه كه او را اينگونه منزوي و گوشه نشين كرده اتفاق نمي افتاد. قلم و كاغذي برداشت و براي مادرش نوشت ...
R A H A
10-07-2011, 08:55 PM
اين نامه از سوي دختر تنها و غمگين و پر از جراحت و درد براي مادري بنام خورشيد نوشته مي شود كه نمي داند مادرش هنوز هم زنده است و زندگي را بي حضور دخترش ادامه مي دهد يا ديگر دراين دنيا نيست؟ اما هيچ دختري هرگز نمي تواند مرگ مادر را بپذيرد. پس اي خورشيد من! مادر من! سلام ! چرا ما از هم بي خبريم؟ چرا تو اي مادر نامهربان سراغ بره گمشده ات را نمي گيري؟مگر تو همان مادري نيستي كه روبروي خانم جان ايستادي و تخت سينه اش زدي و گفتي اين بچه منه! خودم زائيدمش؟ من تو زندگيم فقط همون يك لحظه تو را ديدم و هرگز و هرگز طي اين سالهاي طولاني فراموشت نكردم اما تو چرا دختر كوچولو تو فراموش كردي؟ چرا براي يكبار از خودت نپرسيدي كه بچه م زنده است يا مرده ؟ تا را بيفتي و منو پيدا كني؟ مادر، بره گمشده ات حالا شانزده سالشه، براي خودش يه خانم شده ، بهش ميگن مادموازل ماري! نمي دانم اين نامه بدستت مي رسه يا نه؟ من فقط اسم چايجان رو ميدون و اسم تو علي الله ! نامه را مي فرستم .
شوكا
بحراني كه مانند آتشفشاني بر زندگي شوكا فروريخته بود، آرام آرام حرارتش را وامينهاد و بخاكستر بدل مي شد دلسوزيهاي مادرانه نرگس از يكسو و خون سركش جواني كه وباره در رگ و پي اين دختر پر جنب وجوش سر بر مي افراشت، سرانجام او را از جا كند. نامه اي كه براي خورشيد نوشته بود دوباره مرور كرد، نامه را تازد در پاكتي گذاشت و روي آن نوشت: چايجان برسد به دست خورشيد خانم. سپس لباس راحتي پوشيد، موهايش را پشت سر جمع كرد و براي پست كردن نامه، پياده بسمت ميدان توپخانه اداره پست مركزي راه افتاد. درست يكماه از آن روزي كه از احمد گريخت و از شغل خودش در كافه نادري استعفاء داد و خواهش كرد به همه بگويند او براي يك سفر طولاني تهران را ترك كرده است،مي گذشت. خيابانهاي لاله زار نو لاله زار قديم، كه مسير عبورش بود در آن ساعات نيمروزي، در حال شروع زنديگ روزانه اش به جنبش و حركت افتاده بود. چشمان او كه يكماه تمام جز پرده هاي اتاقش و نرگس را نديده بود مشتاقانه به روي ويترينهاي زيبا و پرآب و رنگ مغازه ها مي افتاد و او را دوباره به عالم نوجواني هايش رجعت ميداد. از لاله زار نو گذشت، چهارراه استامبول را پشت سر گذاشت و قدم به لاله زار قديم گذاشت كه عليرغم صفت كهنه هنوز هم به لاله زار نو اجازه كوچكترين رقابتي نميدادو شگفتا كه هرگز هم در سالهاي بعد تا امروز مجال رقابت نداده است از جلوي دو سينماي شيك و لوكس آن روزها، ايران و ركس گذشت، از بلندگوي تنها مغازه فروش صفحات گرامافون بي بيان كه تازه ترين آهنگ دلكش را پخش ميكرد عبور كرد جلو كوچه ملي ايستاد . اين كوچه با دو سينماي اخبار و ملي و كالي دستفروش و معركه گير هميشه توجهش را جلب ميكرد يك مرد جوان، ميله هاي هالتر را با ضرب و زور بدست ميگرفت و وزنه را بالاي سر مي برد، عده اي براي بازار گرمي دست مي زدند و مردم برايش پول مي ريختند! نوجوانها در آن كوچه به خريد فريمهاي كوچك فيلمهاي مورد علاقه شان مشغول بودند، فريمهايي از آرتيستهاي معروف آن زمان بوستر گراب، ريشاد تالماج، راندلف اسكات.
R A H A
10-07-2011, 08:56 PM
ماري سرانجام خودش را به ميدان توپخانه رسانيد، ساختمان شهرداري در ضلع شمالي ميدان با آن طاقهاي ضربي و گچ بريهايش و مجسمه اي كه وسط ميدان سوار بر اسب مهيمز مي زد، هميشه براي او جالب و جذاب بود.
از ميدان توپخانه وارد خيابان سپه شد در آن سالها، خيابان سپه سنگفرش بود و صداي سم اسبهاي درشكه بر سنگفرشهاي اين خيابان، به موسيقي خشني بدل مي شد كه با بوق اتومبيلها و سرو صداي عابرين اركستر درهم جوشي فراهم ميكرد. قدم به ساختمان قديمي پست گذاشت، در سالن بزرگ پست، گيشه نامه هاي شهرستانها را پيدا كرد.
- آقا مي خوام اين نامه را بشهرستان بفرستم.
پستچي كه مرد جوان لاغر اندامي بود، نگاهي به آدرس روي پاكت انداخت.
- خانم نمي تونيم نامه تونو با اين آدرس ناقص قبول كنيم.
شوكا گردنش راكج كرد ، هنوز اندوه شكست عشقي اش در چشمانش داشت، مرد جوان دلش سوخت :
- برو نامه رو توي صندوق جلو در بنداز، كي ميدونه، شايد هم بدستش رسيد.
شوكا از مسير كه طي كرده بود بازگشت جلو سينما ايران جوان خوش آب و رنگي كه كت و شلوار پوشيده و سبك روز پيراهن سفيد يقه آرو بر تن داشت بغل دستش قرار گرفت.
- دختر خانم، من يه بليط اضافي دارم، مي آين باهم بريم سينما! فيلمش موزيكاله، باب هوپ و بينك كرازبي توش بازي ميكنن، اگه هم از فيلم موزيكال خوشتون مي آد ميتونيم بريم سينما ركس فيلم كاپتان بلك!
شوكا به نيمرخ پسر نگاه كرد، تازه خط بزي روي لبهايش افتاده بود.
- براي چي منو به سينما دعوت ميكنين؟
پسر كمي دستپاچه شد سوال غافلگيرانه اي شنيده بود اصلا" انتظار نداشت دختر با او حرف بزند ، در آن روزها دخترها تنها در محافل خصوصي و فاميلي با پسران همزبان مي شدند اما اين يكي خيلي جسور است...
- خوب شما خيلي خوشگلين و خيلي هم شيك پوشيدين
استدلال جالب پسر اين فايده را داشت كه اعماد بنفس از دست رفته را باز يابد.
خيلي مودبانه گفت:
- مي بخشين كه نمي تونم دعوتتون رو قبول كنم، بنظرم خيلي آقا مي آيين، نميخوام براتون دردسري درست بشه چون اگه برادرام برسن آنوقت خيلي براتون بد ميشه!
پسر جوان بسرعت از ماري فاصله گرفت اما خود او بار ديگر از بزبان آوردن نام برادراني كه هرگز وجود نداشته اند بر خود خشم گرفت. اينهمه دردسري كه در ارتباط با احمد بر سر برادران خيالي ات درست كردي كافي نست كه باز هم داري براي خود گرفتاري تازه اي جفت و جور مي كني؟
ماري وارد خيابان اسلامبول شد. او اين خيابان و تمام مغازه ها ، رستورانها و كافه قنادي هايش را مثل كف دستش مي شناخت. در كنار عكسخانه ساكو كافه قنادي نور اميد قرار داشت كه بوسيله يك بانوي ارمني بنام رايا اداره ميشد. عكاسي ساكو بخاطر عكسهايي كه از خاندان سلطنتي مي گرفت آن روزها شهرت زيادي داشت و كافه قنادي نور اميد به علت نزديكي با اين عكاسي مشتريان ثروتمند و مد روز زيادي ذخيره كرده بود... بمحض اينكه شوكا قدم داخل كافه قنادي نور اميد گذاشت، رايا با لنخندي شيرين به استقبالش آمد و به زبان ارمني گفت:
- چه عجب ، مادموازل ماري بسراغ ما اومدن، شماخيلي بالا بالاها ميپرين.
اشاره رايا به كافه قنادي نادري بود.
- خانم رايا ، من يكماه پيش از كافه قنادي نادري استعفاء دادم خواهش مي كنم علتشو نپرسين ولي حالا آمادگي دارم كه با شما كار كنم.
- رايا كه بارها در كلوپ ارامنه و همچنين كافه قنادي نادري او را ديده بود شوهرش يفرم و پسرش يوريك را صدا زد:
- بياين ببينين كي اونده اينجا.
يفرم و يوريك از قسمت تداركات بيرون آمدند و به او خوش آمد گفتند.
رايا با خوشحالي به شوهر و پسرش خبر داد:
- از فردا مادموازل با ما كار ميكنن.
مريم دوباره شد مادموازل ماري ، رايا او را غافلگير كرده بود. او زن ميانسالي بود لبريز از مهرباني، شوهرش ناشنوا بود اما اين زن چنان مراقب و مواظب شوهرش بود و چنان عشق و علاقه متمركزي نسبت به شوهرش داشت كه هيچكس فكر نمي كرد يفرم ناشنوا باشد. رايا دو پسر داشت اولي شونيك در آمريكا به عنوان يك پيانيست شهرتي بهم زده بود پسر دوم يوريك در كنار مادر و پدرش در قنادي كار مي كرد. يوريك بيش از حد و مرز معمول چاق بود اما دلش مي خواست محبوب دختران باشد و بهمين دليل با گرمي و احساس زيادي از ماري استقبال كرد.
دوره جديد زندگي مادموازل ماري، خالي از مشكل نبود كه زندگي هيچوقت بدون اشكال نمي گذرد. گاهي هم اينگونه مشكلها، نوعي نمك زندگي است. از همان هفته اول يوريك چاق برايش اداي عشاق را در مي آورد طفلك به او نمي آمد. پسر جواني با وزن بالاي يكصد كيلو و چهره اي بي نمك و پر از كك و مك ، هيچ شانسي براي ربودن دل دختري چون ماري را نداشت. شايد هم ظلمي كه طبيعت در حقش مرتكب شده و او را موجودي نه چندان دلچسب آفريده بود درك نمي كرد و چه خوب، چون اگر مي فهميد هيچ بختي براي جلب توجه ماري ندارد عليه ظلم و ستم سرنوشت دست بكار جنون آميزي مي زد.
R A H A
10-07-2011, 08:56 PM
رايا اما با توجه به خصوصيات و دوست داشتني ماري و مهرباني ذاتي اش ،خيلي زوداو را دخترم صدا زد، روزهاي تعطيل او را به خانه شان ميبرد و چون پيانيست خوبي بود براي دختر تازه اش پيانو مي نواخت. اين موسيقي نرم و رويا انگيز براي ماري كه آثار خاكستري رنگ يك شكست بزرگ عشقي هوز هم با خود همه جا همراه ميبرد، داروي آرام بخشي بود. حالا وابستگي ماري به پيانو چنان عميق شده بود كه رايا يكروز پيشنهاد داد كه به او تعليم پيانو بدهد.
ماري به گونه اي هنگام ورود و خروج از كافه قنادي نور اميد حركت ميكرد كه بيشتر به يك موجود نامرئي بدل مي شد و همه اين دقتها را بخاطر اين بخرج ميداد كه يكوقت احمد دوباره او را پيدا نكند. اما هنوز هم با خاطره عشق احمد زندگي ميكرد و هنوز هم از اينكه دختري بي ريشه و هويت است رنج مي برد. نامه اي كه براي مادرش پست كرده بود هرگز پاسخي نگرفت، اما مثل اينكه نوشتن نامه براي مادرش يك عادت شده بود. هر ماه يكبار نامه اي مي نوشت و براي مادرش پست ميكرد.
ماهها از پي هم مي گذشت ، فصل بهار خيلي زود پرو بال رنگينش را برچيد و رفت، تابستان هم گذشت و پاييز با قلم موي طلائي اش داشت چنارهاي تهران را رنگ آمييزي مي كرد در يكي از همين روزها بود كه يوريك كه اتفاقا" جوان خجالتي هم بود از غيبت كوتاه مادرش استفاده كرد و در حاليكه چشمهايش را بزمين دوخته بود عشقش را به ماري ابراز كرد....
- ماري، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
ماري با صداي بلندجوابش را داد :
- يوريك ، دوستت ندارم، دوستت ندارم، دوستت ندارم.
يوريك ناگهان زد زير گريه ، درنگاه ماري اين حركت بسيار احساساتي ، آنهم از يك جوان بيست و دو ساله بسيار چاق و زشت رو عجيب آمد... بلافاصله از اينكه چنان بيرحمانه با احساس اين جوان مقابله كرده دچار ناراحتي وجدان شد.
- ببين يوريك! من تازه از اثر يك زخم عميق احساسي خودم را خلاص كردم، خواهش مي كنم آزارم نده و گرنه از اينجا مي روم....
يوريك لرزش ماهيچه هاي گلويش را بزحمت كنترل كرد.
- نه ! تو را خدا! از اينجا نرو ! باشه ديگه هيچ حرفي نميزنم، ولي همين جا بمون! لااقل ميتونم نگاهت بكنم! همين برام بسه!
قرار داد مباركه احساسات بسته شد. ماري شرط يوريك را پذيرفت، هنوز يكهفته از بستن اين قرارداد يكطرفه نگذشته بود كه دو مرد ، در چهره راننده هاي شهرستاني ، وارد كافه قنادي نور اميد شدند. از دختر جواني كه پشت صندوق ايستاده بود پرسيدند...
- مي بخشين! شما اينجا دختري بنام شوكا دارين؟
شوكا وحشت زده شد، قيافه شون كه شبيه احمدو دوستانش نيست. با او چكار دارند؟ نكند خانم جان او را پيدا كرده باشد. حس پنهان ترس برنگ زرد، صورتش را يكپارچه پوشاند.
- ش.. شما... با شوكا چيكار دارين؟
راننده مرد ميانسالي بود، معلوم بود كه يكهفته اي است ريشش را نزده است، بوي روغن گريس مي داد.
- مي و اصغر آقا از طرف پدر و مادرش اومديم با خودمون ببريمش!... چيزي نمانده بود كه شوكا تعادلش را از دست بدهد. يك دستش را حايل تن كرد. پس...پس.... بالاخره نامه ها كار خودش را كرد!....
مرد ميانسال با بيحوصلگي پرسيد:
- بالاخره شوكا اينجا پيش شما كار مي كنه يا نه؟
آنها هرگز بفكرشان نمي رسيد كه دختر خورشيد و آقا عبدالله همين دختر زيبا و طنازي است كه هر دختري كه در خيابان معروف لاله زار و اسلامبول ديده بودند، قشنگتر و شيك تر ميزد.
- بله ! شوكا اينجا كار ميكنه ! همين حالا هم مقابل شما ايستاده!....
راننده و كمك راننده يك قدم عقب نشستند روستازاده چايجان چونه اينطور تغيير شكل و ماهيت داده است . آنها حق داشتند چنان يكه بخوردن كه مايه خنده شوكا شوند اما چه فرقي بين يك انسان متولد ده و شهر ، جز شيوه لباس پوشيدن ميتواند وجود داشته باشد؟ انسان چه روستايي و چه شهري انسان است اين خود انسانها هستند كه اين تقسيم بندي ظالمانه را مرتكب شده اند.
رايا از پستوي كافه بيرون آمد. رنگ و روي پريده ماري و حضور آن دو مرد كه سر و وضعشان نشان مي داد مطلقا" اهل خوردن كافه گلاسه نيستند او را عميقا" نگران كرد.
- حالت خوب نيس دخترم، چه اتفاقي افتاده ؟
- رانند ه و كمك راننده اخمهايشان دوباره در هم رفت. اين دختر ما را دست انداخته است. مادرش نمي تواند جز اين زن كه همين حالا مادر خطابش كرد زن ديگري مثلا" خورشيد باشد.
رايا از آن دو مرد پرسيد:
- شما كي هستين؟ از جون دختر من چي مي خواهين! همين الانه پليس خبر مي كنم، اينجا يه محل محترمه! بريد بيرون، بريد بيرون.
راننده مرد سرو زبان داري بود.
- ببخشين خانم، ما بي ادبي نكرديم، پدر و مادر شوكا مار فرستادن پي دختر شون، اينم نامه اي كه شوكا خانم برا مادرش نوشته، ما اومديم ببريمش،
رايا نگاه پرسشگرش را به چهره شوكا دوخت. حالا او هم دست كمي از انقلاب دروني شوكا نداشت؟
- ببينم دخترم ، اين آقايون راست ميگن، تو يه اسم ديگه هم داري؟
شوكا رايا را بغل كرد:
- بله رايا! اين نامه خط منه من برا خورشيدنامه نوشتم.
رايا خودش را روي صندلي پرتاب كرد. ضربه اي كه ربر مغزش فرود آمده بود كم سنگين نبود پس ماري ارمني نيست، پدر و مادرش ارمني نيستن، اگه اينطور باشه چطور ماروس و كناريك ميگن بچه خودمونه! چطور اينقدر قشنگ ارمني حرف مي زنه؟ اگه اسمش شوكاست چرا ما بهش مي گيم ماري ؟...
شوكا دوباره رايا را بغل زد....
R A H A
10-07-2011, 08:56 PM
- بعدا" همه چيزو براتون تعريف مي كنم... حالا اگه اجازه بدين مي رم كه بعد از سالها مادرمو ببينم! اگر چه ميدونم اگر او را ببينم نه او منو ميشناسه و نه من اورا، ولي قول مي دم خيلي زود برگردم!
رايا نيمدانست از اين واقع خوشحالست يا غمگين، او براستي خودش را مادر ماري مي دانست و حالا از اينكه دخترش را دارد از دست مي دهد بشدت ناراحت بود.
- خوب ، فقط يكهفته!
دوباره شوكا اين زن مهربان را بغل زد...
- رايا، اولش كه اين آقايون اومدن شوكه شدم، راستشو بخواي ترسيدم ولي حالا خيلي خيلي خوشحالم! اگه منو منع نكني وسط كافه قنادي از خوشحالي مي رقصم. آخه بالاخره منم بعد از ساليان دراز دربدري مادر اصلي خودمو پيدا كردم، خداي شكر، حالا ديگه مي تونم بگم من آدم بي ريشه و هويتي نيستم.
رايا او را تنگ در آغوش گرفت...
- يعني اين مادرتو ديگه فراموشش مي كني؟
- نه ، بهيچوجه، نه شما نه ماروس، نه كناريك و نه همه خواهر برادراي ارمنيم! خيالت راحت باشه، مي رم مادرمو مي بينم و زود بر ميگردم.
رايا دست انداخت داخل ذخيره صندوق كافه، هرچه اسكناس بود، بدون شمارش توي جيبهاي ماري فرو كرد.
- ماري فقط يادت باشه ، ممكنه تو دهات متولد شده باشي ولي تو شهر بزرگ شدي، تو برا خودت يك مادموازل شدي، نميتوني تو ده زندگي كني، توي همون هفته اول بحرف من ميرس... زود برگرد، منتظرت هستيم.
حالا او دوباره شوكا شده بود، خداحافظ ماري، خداحافظ مريم، سلام بر شوكا.
شوكا لحظه به لحظه عظمت حادثه اي كه آنطور ناگهاني بر سر و رويش فروريخته بود بيشتر در مي يافت.
پس من مادرم را يافتم، هويتم ، رگ و ريشه ام را در زمين زندگي پيدا كردم. از اين لحظه به بعد مي توانم به مردم بگويم من هم ريشه اي در اين زمين دارم، مي توانم دست مرد عاشقم را بگيرم و او را پيش خورشيد ببرم و بگويم بفرمائيد! اينهم مادر من خورشيد، حالا تمام فكرش شده بود مادرش.... آنكه نه ماه و نه روز مرا در شكم خود تغذيه كرد ، آنكه وقتي سه ساله بودم جلو انم جان ايستاد و گفت : اين بچه منه! خودم زائيدمش.
از همان ساعت به لحظه اي فكر مي كرد كه مادرش را مي بيند ، خورشيد زندگي اش را ، دست در آغوشش مي كند، سرش را روي شانه هايش مي گذارد و اشك ريزان داستان غم انگيز زندگي اش ، انبر داغهاي خانم جان، ظلم و ستم بي حد و مرزش را براي او تعريف ميكند... آه مادر، توكجا بودي كه خانم جان مرا براي گدايي به قبرستان مي فرستاد؟
خطاب به راننده ها گفت:
- بريم آقايون! من چمدونمو مي بندم و حركت مي كنيم.
در حاشيه پياده رو ، يك اتومبيل فورد مشكي قديمي پارك شده بود. درست ساعت دو بعد از ظهر بود كه شوكا از تهران خارج شد از اين لحظه او ديگر مادموازل ماري نبود . دوباره شوكا شده بود. درست مثل مار، هرچند مدت يكبار پوست مي انداخت.
R A H A
10-07-2011, 08:56 PM
فصل 12
ساعت 9 شب بود. از آن شبهای دراز و طولانی پاییزی که یک اتومبیل فورد مشکی، جلو در باغ بزرگی در شیخ زاهد محله متوقف شد. این باغ متعلق به خورشید مادر شوکا و شوهرش آقا عبدالله بود. یکی از مردانی که رانندگی اتومبیل را بر عهده داشت مستقیما به داخل باغ رفت تا خبر ورود فرزند گمشده را به خورشید خانم بدهد و مژدگانی اش را بگیرد و دیگری چمدان شوکا را از صندوق عقب اتومبیل بیرون کشید و همراه دختر به سمت در باغ راه افتاد. شوکا نگاهی به در و دیوار باغ انداخت. در آن زمانها هنوز این منطقه شکلی کاملا روستایی داشت، یک در تخته ای کوچک که دو نفر به زحمت می توانستند از میانش بگذرند و یک دیوار ساخته شده از شاخ و برگ جنگلی ، باغ را از کوچه جدا می کرد. اما برای شوکا که در لباس شیک شهری _ کت و دامن اسپورت و همانند یک خانم تهرانی ایستاده بود ، این که در و دیوار باغ مادرش چگونه است اصلا اهمییت نداشت ، برای او خود مادرش مهم بود. آن زنی که در سه سالگی ، برای چند دقیقه دیده و تصویرش در لابلای صفحات تاریخ عمر کوتاهش برجا مانده بود. او به آن زن به عنوان مادر فکر می کرد. روابط مادر و فرزندی که بر اثر پرستاری و مراقبت های دلسوزانه و پر دلهره مادر از فرزند شکل می گیرد و شمائی مقدس می یابد اما هیچکدام از آنها نه شوکا و نه خورشید چنان روابطی نداشتند، اصلا همدیگر را نمی شنا ختند. تنها سیم ارتباطی بین آ ن دو نفر رابطه و پیوند خونی بود و بس! با این همه شوکا دلش بشدت در سینه می لرزید، آ یا مادرش او را دوست خواهد داشت ، او را با همه خصوصیات شهری اش می پذیرد و در آغوش می کشد و ساعت ها برای روزهای دوری از هم اشک می ریزد وگریه زاری راه می اندازد؟ واکنش این مادرکه فقط هفت، هشت ماهی به او شیر داده چه خواهد بود؟... آیا مثل دختران دیگر خودش را برای مادر لوس کند و سرش را روی پاهایش بگذارد و از روزگاران سختی که زیر سرپنجه قهار و بیرحم خانم جان گذرانده حکایتها بگوید؟... آ یا وقتی جای انبر داغم ها را بر پوست بدنش به مادرش نشان می دهد او سرش را به در و دیوار خواهد کوبید و بر مظلومیت های دخترش اشکها خواهد افشاند... در چنین هنگامه درونی شوکا، که لحظه به لحظه وسعت بیشتری می گرفت از عمق باغ سر و صدای زیادی بگوشش ریخت. دو سه زن در لباسهای روستائی ، چارقد به سر و شلیته برپا اینطرف و آنطرف می رفتند، برهم می خوردند، جار و جنجال می کردند. زنی در راس این گروه ، بلند قدتر وکشیده تر اما با همان لباس روستائی چارقدش را پشت سرگره زده وبا طمانینه درحرکت بود. شوکا دیگر خودش را فراموش کرده بود و نمی دانست در چه حال و هوای روحی شناور است ! شاد است؟ غمگین است؟ می ترسد؟... خودش را در نوعی خلاء و سکوت حس می کرد. نه پایش برزمین و نه درهوا، دنیای او حا لاخمیری شکل بود. صدای زنی که راس حرکت می کرد بسیار قدرتمندانه پرسید :
_ پس دخترم کو؟
شوکا بی اختیار بسوی همان زن دوید که از دخترش می پرسید :
_مادر.ا... مادر!...
مادر، بر جا ایستاده و بر و بردخترش را تماشا می کرد. این دختر تهرانی دختر من نیست، این غریبه ازکجا پیدایش شده؟ تعجب و شگفتی از دیدن خترش اورا از هر وکنشی انداخته بود. شوکا از سکوت مادر یکه ای خورد و سر جایش ایستاد... خورشید مثل آدمهائی که از دیدن چیزی غیر از آنچه انتظارش را داشتند وامی ماند ، یکسره وامانده بود . اینکه شلیته نپوشیده ، چارقد سرش نیست ، رنگ و رویش به دخترمن نمی ماند ! مومایش را روی شانه ها ریخته ، یک دختر شیک و پیک ، باکت و دامن ، پیراهنی که یقه اش طرح مردانه دارد، کفشهائی پوشیده که هر وقت با شوهرش آقا عبداله به رشت می رفت پشت ویترینها می دید، نه! این یک دخترصد در صد شهری ،آنهم از نوع د یگری است که حتی در رشت هم نظیرش ندیده بود، شاید مال بالابا لاهای تهران باشد... یکی اززنانی که پشت سرخورشید ایستاده بود به پهلو دستی اش گفت :
_کوریشم! <<ج>> تهرون اومده!...
R A H A
10-07-2011, 08:56 PM
خورشید چشم غره ای به آن زن رفت ، دوباره چشمان سبزش راکه در نور فانوس ها مانند چشم گربه می درخشید به سراپای دخترش انداخت. هر دو متحیرو مبهوت به هم نگاه می کردند. شوکا حالا در یک قدمی مادری ایستاده بود که بخاطرش تهران را با سه مادر مهربانش، ماروس وکناریک و وایا و خانه و شغل و موقعیتش رها کرده بود و نمی دانست در برابر سکوت و بهت آن مادر چه باید بکند؟... سرانجام کاری کرد که یک دختر دورافتاده ازمادرمی کند. با صدای بلند به گریه افتاد. صدای گریه اش که در فضای باغ پائیز زده پیچیده بود خورشید را بخود آورد...
خورشید تکانی خورد، دستم های بلند ش را چون دوگیره محکم آهنی ،بدور تن و بدن دخترش انداخت. هر دو هم قد و هم اندازه بودند. مادر با اینکه به چهل سالگی نزدیک می شد، هنوز قد و قواره ای جوان داشت. خورشید برای چند ثانیه ای در گریه کردن با دخترش همراه شد ولی شوها نمی توانست جلو گریه اش را بگیرد. بوی مادر را به سینه می کشید، صورتش را به صورت مادرمی مالید... قصه پر غصه روزگاران سختی در درونش ردیف می شدند اما نمی توانست انها را بر زبان آورد: اگر بدانی مادر چه بلاهائی سرم اومده، تا قیامت گریه می کنی... در حالیکه شوکا به نوازشهای گرم مادرش هنوز نیاز داشت ، خورشید خودش راکنارکشید.
- آهای!گوسفندروکجا بردین؟
مردی کوتاه قد با ریش جو گندمی جلو آمد،گوسفندی را بر زمین کوبید وکارد را بر حلقش گذاشت. شوکا وحشت زده دو قدم عقب جست. شما را بخدا این حیوون رو نکشین!...
خورشید زیر چشمی همچنان دختر تهرانی اش را می پائید، لهجه اش هم تهرانی است ، این چه دختریست که من دارم ! بدرد اینجا نمی خورد.ا... بازوی شوکا را گرفت وگفت :
- خوب بریم اتاق! پدرت آقا عبدالله منتظرته!...
شوکا از شنیدن نام پدر تکان سختی خورد. پس آنکه توی بغل من ، از تشنگی جگرش پاره پاره شده بود غیر از پدرم بود؟ خورشید بازویش را تا توی اتاق می کشید...
- آقا عبدالله! اینم دخترتت شوکا.
شوکاکه از این لحظه دوباره نام قدیمی اش را می شنید، با حالتی که هیچ نوع احساسی در آن خوانده نمی شد به مردی که می گفتند پدرش است نگاهی اند اخت. قدش متوسط بود،کمی چاق، موهایش مانند موهای سرشیر پر پشت و افشان ولی سپید و براق،کنار منقلی نشسته بود و وافور روی منقل... دستش را روی زانوگرفت و بلند شد... او نیز با شگفتی اما نه مانند خورشید ،سراپای شوکا را برانداز کرد.
_به به! چه خانمی ! درست و حسابی یک زن تهرانی!
شوکا کاملا بلاتکلیف به نظر می رسید. اینها که با من حرف می زنند چه کسانی هستند؟ مادرم اصلا به من شبیه نیست، ناپدری ام فرسنگ ها از من فاصله دارد، برای چه آدم فرستادند دنبال من؟ می خواستند چه چیز را به من یا به خودشان ثابت کنند؟ این که آدمهائی هستند که به فریاد کمک خواهی یک دختر دردمند پاسخ گفته اند یا حقیقتا خواسته اند کاری بکنند؟... شوکا وسط اتاق ایستاده بود. آقا عبدالله به او اشاره کرد که بنشیند ، خورشید رفته بود برای تقسیم گوسفند قربانی دستوراتی بدهد. از همان اول می شد فهمید که ارباب خانه خورشید است نه آقا عبدالله! حتی صدای خورشید هم مثل اربابها کلفت و چند رگه شده بود.
R A H A
10-07-2011, 08:56 PM
وقتی به اتاق برگشت آقا عبدالله به او گفت:
_ می بینی دخترت چقدر شبیه باباشه!... سیبی که از وسط نصف کرده باشن!خورشید نخواست به پدر شوکا فکر کند، همان جوانی که از رودسر آمد، عاشقش شد و با تهدید به خودکشی، او را گرفت و پس از مدتی رفت دنبال عیش و عشرت خودش ، دو سه سال بعدهم با بیماری سل مرد!... و از زندگی کوتاهش هیچ ردپائی جز همین دختر از خودش باقی نگذاشت .
شوکا نشست ، آقا عبدالله یک چای غلیظ جلوش گذاشت.
_ بخور دخترم...
این نخستین واژه محبت آمیزی بود که شوکا می شنید، ولی او نیازمند جمله هائی بارگرفته از مهر و عاطفه از دهان مادرش بود. پس چرا خورشید هیچ حرفی نمی زند!... خورشید، خودش را بی دلیل مشغول می کرد، در خودش بود. او غیر از پنج شش ماهی که شوکا را داشت دیگر هرگز صاحب فرزندی نشد، یا حس و غریزه مادری در او مرده بود یا این غریزه چنان مانند چاههای عمیق نفت در او ته نشین شده بودکه هرچه در آن لحظه چاه را حفاری می کرد تا بیابدش ، نمی توانست. غریزه هم مثل همه پدیده های این جهانی ، وقتی بخواب رفت، بیدارکردنش مشکل است. آقا عبدالله هم از همسر اولش چهار بچه داشت که هر کدام پس از رسیدن به سن نوجوانی، گوئی به تیر غیب گرفتار شده و یکی یکی مرده بودند. دوکنده درخت پیر، بدون هیچ زاد و رودی حالا برابر دختری که آمده بود تا ریشه زندگی اش را ببیند و با آن یکی شود بلا تکلیف و خلع سلاح نشسته بودند و چیزی نمی گفتند. آقا عبدالله تلاش می کرد حرف محبت آمیزی بزند اما خورشید این تلاش را هم نمی کرد . یا تلاش می کرد ولی ناموفق بود. شوکا ازخودش می پرسید آیا اشتباه کردم که آمدم؟ ... آخر اینها هیچ چیز شان همانی نیست که می خواستم ... حرف زد نشان، تعارفاتشان، لباس پوشیدنشان، جور دیگری است. درست مثل اینکه هرکدامشان در یکسوی دره ای عظیم ایستاده اند بوسعت همه کره زمین! از همان آغاز، لحظه به لحظه خورشید و شوکا بیشتر از هم فاصله می گرفتند و دره ای که در دو سویش ایستاده بودند عمیق تر و تاریکتر می شد. آقا عبدالله مرد سرد وگرم چشیده ای بود، متوجه وخامت حال مادر و دختر شد.
_ خیلی سال است که شما مادر و دختر از هم جدا بودین ! ...هیچی ندارین که براهم تعریف کنین ، نه خاطره ای، نه حرفی، نه گفتی! بشما دو تا حق می دم که اینجوری بهم نگاه کنین، مثل دو تا غریبه! ولی عجله نکنین، صبرکنین. خون استادکار قابلیه. بگذارین چند روزی همدیگه رو بو بکشین، آنوقت یه روز متوجه میشین که خون، خون را پیدا کرده!.... فقط چند روزی با هم راه بیا بیاین !...
*************
صبح روزبعد، هوا سردتر از روز قبل و خورشید پائیزی کم رنگ تر و بی رمق تر بود و بطرز کسالت باری از افق بالا می آمد درست مثل پیرمردی که دیگر قدرت سرپا ایستادن ندارد و بزحمت خود را از زمین بالا می کشد. شوکا هم بیش تر از شب گذشته احساس غریبی می کرد. غیر از برآورده نشدن حس مادر و فرزندی، عادات زندگی شهرنشینی درشوکا به هیچ رو نمی توانست در برابر زندگی روستائی تسلیم شود، دختر شاد و شیرین کلوپ ارامنه و کافه قنادیهای مد روز تهران ، چگونه می توانست این زندگی حقیر روستائی را تحمل کند؟
در سالهای آخر دهه بیست ، نه هنوز ایران از درآمد نفتی اش آنقدرسهم حقوقی و حقیقی خود را می گرفت ونه کسب وکارچنان رونقی داشت که فاصله بین زندگی روستا و شهر را پرکند. در تهران جوانهای تحصیلکرده و اروپا دیده برای احقاق حقوق ازدست رفته و غارت شده خود از نفت دست به تظاهرات اعتراض آمیزی زده بودند. در رأس صفوف فشرده و خشمگین جوانان ، پیرمردی با صلابت و قدرت ، با نطق های پر شورش در مجلس می خواست نفت را ملی کند و همه جوانها بتصور اینکه با ملی شدن نفت زندگی عمومی مردم کشور بهترخواهد شد پیرمرد را روی دوشهای خود می گرفتند تا حرفهایش را بگوش جهانیان برساند . شوکا اهل سیاست نبود اما گاهی روزنامه ای بتصادف می خواند و اعتراضات پیرمرد که دلیرانه می جنگید را می شنید وحالا می دیدکه روستاهای ایران چه اندازه عقب مانده و در شرایط ابتدائی زندگی می کنند. زندگی مادرش که حالا خرده مالک محترمی هم بحساب می آمد چنگی بدل نمی زد.
R A H A
10-07-2011, 08:57 PM
خانه روستائی با وسایل ابتدائی ، دستشوئی آلوده و بدودن شیر آب ، شستشوی دست و صورت با آب حوض آنهم بی حوله و صابون ، بوی آزاردهنده توالت توی حیاط ، بوی تاپاله گاو وگوسفندان ، بوی ناخوش اتاقک مرغ و خروسهائی که تعداد شان هم خیلی زیاد بود ، اینها چیزی نبود که شوکا بتواند تحمل کند. حتی در زمان زندگی با خانم جان باز درشهر زندگی می کردند نه در روستا. دم پائی قشنگی که از تهران با خود آورده بود دراولین گامها بسوی حوض خانه ، توی گل و شل آلوده به تاپاله گاو بسرعت کثیف شد. می خواست برگردد به اتاقش ، چمدانش را ببندد و بگوید من رفتم مادر! ... اگر خواستی تو بیا پیش من. اما خورشید، که توی ایوان نشسته بود و دخترک شهری اش را همچنان ناباورانه می پاثید، از پشت سر یک دم پائی پلاستیکی برایش پرت کرد...
- بگیر اینو بپوش! ... به این چیزا عادت می کنی!
شوکا آشفته و نگران این جمله را در ذهنش تکرارکرد: به زندگی در اینجا عادت می کنی! ... نه! من نمی توانم در اینجا به چیزی عادت کنم، من به خانه های تمیز و راحت عادت کرده ام و باید بسرعت برگردم تهران !
خورشید با همان لحن رییس مآبانه ،که خالی ازهرنوع احساس و عاطفه مادری بود خیلی خشک و جدی گفت :
_ برات از لباس های خودم گذاشتم بپوش! اون لباس های دیشبی را تاکن بذار تو صندوقت ! مال اینجا نیس ، مردم پشت سرت حرف می زنن! ...کارا توکه تموم کردی بیا صبحونه بخور! البته از فردا باید زود تر بیدار بشی... با هم می ریم سراغ گاو و گوسفندا... باید یاد بگیری چه جور شیر شونو بدوشی ، باید حساب همه چیز را داشته باشی ، مثلا مرغ های ماروزی چند تا تخم می گذارن ، گاو و گوسفندامون روزی چقدر شیر میدن!... اینجا آدمهای روباه صفت زیاده! ... باغ چای که راه افتاد، همینطور وقت شالی با هم می ریم آنجا... بعدش هم چون با سوادی باید تو حساب و کتابای بابات بهش کمک کنی!...
این دومین بار بودکه خورشید واژه پدر را وارد مغز شوکا می کرد... خانم جان هم هر روز دست مردی را می گرفت و می گفت ، این مرد شوهر منه و پدر تو! ... باید بهش احترام بذاری ، هرچه میگه فورا بگو چشم و اطاعت کن! اما شوکا فقط یک پدر واقعی را قبو ل داشت همانکه برایش آن پالتو قرمز باکلاه منگوله دار را خریده بود و روز آخر عمرش در نوشهر از تشنگی جگرش پاره پاره شد. وقتی خورشید به اتاق نشیمن برگشت رو به اقا عبدالله کرد وگفت :
_خیال نمی کنم این دختره پیش ما بمونه! مثل اینکه خونه و زندگی مارو اصلا نمی پسنده ، شبیه ما نیس، شبیه دختر استانداره که چند وقت پیش از اینورا رد می شد!
آقا عبدالله دست خورشید را گرفت وکنار خودش نشاند، او هنوز هم بعد از سالهای طولانی خورشید را عاشقانه می خواست و نوازش می داد.
- یه کمی بهش حق بده !
خورشید بر افروخت .
چه حقی ! مگه من مادرش نیستم؟
آقا عبدالله سری تکان داد...
تو مادرشی اما براش مادری نمی کنی !
خورشید صدای دورگه اش را در گلو چرخی داد.
- دیگه میگی چکار بکنم؟ براش یه گوسفند قربونی کردم...
آقا عبدالله با لحن نرم و مهربانش که به آن سر چون شیر و آن ابهت ظاهری اش نمی آمد سعی کرد حس فرو خفته مادری را که مانند خواب اصحاب کهف ، بسیار عمیق بود، در قلب خورشید بیدار کند.
R A H A
10-07-2011, 08:57 PM
جونم! مادری بکن ، بغلش کن ، ببوسش! نواز شش بکن ! مگه یادت نیس تو نامه ش چه جور از غریبی و بی مادری نالیده بود، اون دنبال مادرش به اینجا اومده ، نه دنبال مرغ و خروس و شالی و باغ چای... با این سر و وضعی که داره معلومه زندگیش تو تهرون خیلی هم از زندگی ما بهتر بوده !...
خورشید ،شاید پس ازسالها ، ناگهان درصدایش آهنگ بغضی پیچید، دو قطره اشک روی گونه هایش لغرید...
_ می دونم! ولی نمی تونم!.... نمیدونم چرا... ما خیلی ازهم دوریم... فکرمی کنم از همون لحظه اول از من بدش اومده باشه!...
آقا عبدالله مانند عشاق جوان، قطره اشک همسرش را با سرانگشثانش گرفت ...
_ شاید هم تو از همون لحظه اول مثل رییس روسا باهاش رفتارکردی.ا... آخه اینکه کارگر باغ چای نیس که بهش دستور بدی ، باید بغلش کنی، ببوسیش نوازشش کنی!...
خورشید صدای پای شوکا را شنید که به اتاق نشیمن نزدیک می شد ولی به حرفهایش ادامه داد:
_ اگه دختر منه باید مثه خودم زندگی کنه! این ریخخت و قیافه شهرنشین منو می ترسونه!
آقا عبد الله خندید:
_ دختر ماهیگیر !
هر وقت آقا عبدالله می خواست سر بسر خورشید بگذارد و او را بخنداند همین جمله را تکرار می کرد.
ورود شوکا به اتاق گفتوگوی زن و شوهر را از هم گسست. خورشید کنار سفره جائی را به شوکا نشان داد تا بنشیند. نان روستائی ،کمی پنیر با یک لیوان بزرگ چای. شوکا اصلا اشتها نداشت ، با بیحوصلگی تکه کوچکی از نان کند و بدهان گذاشت، حتی امروز صبح هم مثل یک مادر رفتار نمی کند. خورشید هم طوری به او نگاه می کردکه انگار دختری در این شکل و شمایل هرگز سر سفره اش ندیده بود. از خودش می پرسید آیا این دختر شیک و پیک تهرانی را من زاثیدم؟
آقا عبدالله با لحن پدرانه ای پرسید :
- دخترم ! دیشب خوب خوابیدی؟... ساس وکنه که سراغت نیومدن؟
چیزی نمانده بود شوکا گریه کند. ای کاش دیشب هزار تا ساس وکنه تن و بدنش را تیکه تیکه کرده بودند ولی صبح مادرش را کنار رختخوابش می دیدکه آرام آرام مومایش را نوازش می کند. آقا عبدالله ، بهتر از خورشید بغض تند وگلوگیر شوکا را حس می کرد.
_ می دونم اینجور زندگی برات سخته ، ولی خداوند عالم آدم را جوری خلق کرده که با هر شرایطی خود شو سازگار می کنه!.... بعد از مدتی عادت می کنی خیلی هم خوشت می آد. در عوض کنار مادرتی ،کنار خورشید که همه کاره این خونه زندگیه! خورشید ، مادرت یه باغ بزرگ داره پر از درخت پرتقال و نارنگی و نارنج ، چند تا شالی داره ، یه باغ چای داره،البته حالا فصل بدیه ! درختا لخت و پتی هستن ، اما بهارکه اومد آنوقت اینجا خیلی دیدنی میشه !... شهریا برا منظره ش میمیرن ...
شوکا متوجه شد که اقا عبدالله همه زندگی را به حساب خورشید می گذاشت، از دید او همه چیز مال خورشید بود. البته که این گونه سخن گفتن نشانه عشق و احترام یک مرد نسبت به همسرش بحساب می آید اما من چی؟... نه! من خیلی اینجا بمونم یه هفته است!
خورشید باز هم زیرچشمی به دخترش نگاه می کرد ، دلش می خواست همانطور که شوهرش چند دقیقه پیش گفت، شوکا را بغل میزد، صورتش را به صورتش می فشرد، موهای بلند و قشنگش را مادرانه نوازش می داد ولی نمی توانست ... او خورشید بود. زن قدرتمندی که چرخ های ارابه زندگی را با قدرت به جلو می راند، پنجاه شصت کارگر نان خور داشت. اگر یک ذره با انها بگو بخند می کرد، تجربه نشان می داد که فورا سوار بر گرده اش می شدند... حالا بین انتخاب حس مادری و فرمانروائی سرگردان مانده بود. سالها بود فرمانروا بود و تازه می خواست مادری کند! با اینکه چند بار بی اشتهائی شوکا را دید می خواست کاری بکند که بی سوادترین و فقیرترین مادران روستاها می کنند، لقمه ای بگیرد و در دهان دختر هفده ساله اش بگذارد اما خیلی سریع این میل غیر عادی خودش را سرکوب کرد.
R A H A
10-07-2011, 08:57 PM
وقتی بساط صبحانه نیم خورده جمع شد، خورشید به شوکا گفت:
_ با هم می ریم باغ، می خوام گاو و گوسفندا را بهت نشان بدم، مرغدونی ها رو هم باید ببینی!...
شوکا با اشاره مادر و با اکراه لباس روستائی اش ، شلیته و پیرهن و یک تنبان چسبان پوشید، خودش را نگاه کرد، با نفرت سرش را برگرداند اما اگر کسی آنجا بود به یقین به آن جمله معروف (( زیبا در هر لباسی زیباست)) معتقد می شد. براستی شوکا در این لباس هم زیبا شده بود. تنگی کمر و برازندگی باسن و سینه ، او را دختری خواستنی جلوه می داد و اگر با همین لباس داخل روستا می شد یا به مهمانی می رفت، چندین خواستگار سر راهش سبز می شد.
*********
هفته اول حضور شوکا در شیخ زاهد محله و چایجان، صرف آشناثی با فضای آن منطقه، دیدار با خانواده های نزدیک به خورشید وکشف تواناثی های جدید خودش برای زندگی در روستا شد اما آنچه بخاطرش تن به این سفر داده بود همچنان آتش زیر خاکستر بود و خودش را نشان نمی داد. خورشید همانگونه که با زیر دستانش رفتار می کرد با شوکا هم همان رفتار را داشت البته اندکی محترمانه تر... او می خواست بسرعت دخترش را با تمام خصوصیات مردم آن ناحیه آشنا کرده و پا گیرش کند و تمام هم و غمش این بودکه به شوکا بفهماند وارث زندگی اوست ، همه این ملک و مال به او می رسد و باید جانشین لایقی برایش باشد. شوکا درست در نقطه مقابل مادر ایستاده و چیزی را می طلبیدکه خورشید اهمیتی به آن نمی داد یا حسش نمی کرد. هیچکدام نه زبان یکدیگر را می دانستند و نه خود را به دیگری میفهماندند! خورشید، نیرومند، پر اشتها برای جمع آوری مال و پشتوانه زندگی چون قطاری روی خط مستقیم در حرکت بود، سوت می کشید تا همه ازسر راهش کنار روند و چنانچه به هر دلیلی صدای سوت لوکوموتیو اراده او را نمی شنیدند و از سر راهش کنار نمی رفتند ، او نه قادر به توقف بود و نه ترمز! مزاحم را زیر می گرفت و بی هیچ تاسفی راهش را ادامه می داد و می رفت. شوکا به چیزی که اهمیت نمی داد ثروت و ملک و مال بود ، او در همین زندگی نوجوانانه ، به آنچه می خواست دست یافته بود. او دنبال چیزی آمده بودکه در شهر بر ایش دست نیافتنی بود. مادر می خواست ولی حالا کارفرمائی مقتدر و بی ترحم یافته بود که سعی می کرد او را همچون خود کند. به همین دلیل از همان هفته اول شوکا در فکر فرار و بازگشت به خانه اش بود و خورشید هم همانطور که در سبک وسنگین کردن کارگرانش استادی مسلط بود به یاری غریزه نیرومندش حس می کرد دخترک در فکر فرار است. (( باید مراقبش باشم!... بالاخره یکروز به محیط روستا عادت می کند! ))
شب هنگام وقتی شوکا از چنگک نیرومند اراده خورشید آزاد می شد ، به اتاقش پناه می برد و در خلوت با خودش حرف می زد: (( مادرم می خواهد مرا برای روزگار پیری و افتادگی اش تربیت کند. این زن و شوه غیر از من هیچ وارثی ندارند اما من از چهارسالگی با انواع کارها آشنا شدم ، حتی درکارکشاورزی و باغ چای هم برای خودم شاخص بودم. بعد در تهران زندگی ام به کلی تغییر شکل داد. مادرم نمی تواند بپذیرد که من در خانواده های ارمنی با آن آزاد اندیشی ها و نو آوریهایشان بزرگ شدم، انواع هنر های دستی آموخته ام ، بعد در قالب یک مدیر پانزده ساله، در کافه قنادی نادری محبوب مسیو آرشاک و مشتریان هنرمندش شدم که هر کدام برای خودشان در کشور، نام آورانی بی نظیر بودند.
R A H A
10-07-2011, 08:57 PM
من برای آنها مادموازل ماری شدم، خواستگارها داشتم، حتی مهندش تحصیلکرده فرانسه را با همه عشقی که به او داشتم ترک کردم تا ریشه و هویتم را پیدا کنم نه اینکه بیایم و با همه قابلیت هایم به گاو و گوسفن داری مشغول شوم ! ... ))
شوکا غیر از مقایسه هایش بین زندگی شهری و روستایی که سراسر روز با او بود و آزارش می داد ، فشارهای جانبی فراوانی را هم تحمل می کرد. دو سه روز پیش شنید که یکی از زنان روستایی خورشید را کناری کشیده و به او گفت:
_ برا چی این دختره را اینجا نگهداشتی؟ تو که نتونستی برا آقا عبدالله یه وارث بیاری، یه وقت دیدی آقا عبدالله دختره رو عقدش کرد و شد هووی مادرش ! ...
شوکا شنید که خورشید آن زن را با عصبانیت از خودش دور کرد اما خورشید همچنان فرسنگها دور از غریزه و حس و حال مادری با او رفتار می کرد گرچه حاضر نبود شوکا را رها کند تا به شهر بازگردد.
هفته سوم اقامت شوکا در شیخ زاهد محله بود که کدخدا آمد و از شوکا تقاضا کرد به دخترانش گلدوزی و خیاطی آموزش دهد. کدخدا سرش را کج کرده و گفت:
_ دوره و زمونه فرق کرده، حالا دخترای ما باید غیر از خونه داری یه چیزای دیگه هم بلد باشن!... اینجوری می تونن خرج زندگیشونو در بیارن و منت مرداشون نکشن!...
شوکا این پیشنهاد را علی رغم نارضایتی پنهان خورشید پذیرفت ، چون به این ترتیب هم از کار در شالی و باغ چای و سر و کله زدن با گاو و گوسفند خلاص می شد و هم برای بازگشت به تهران پول لازم داشت و از این طریق می توانست هزینه بازگشتش را جور کند. او برای دیدن مادر چنان دستپاچه شده بود که تقریبا همه پولی را که رایا به او داده بود در خانه اش جا گذاشت و راه افتاد.
***********
روزها از پی هم می گذشت ، سفر یک هفته ای شوکا به چهارماه کشیده بود.همراه با پائیز به روستا رسید و حالا یکماهی به بهار مانده بود و هنوز هم غریزه مادری در خورشید همچنان زیر قشری ازمسائل روزمره خفته بود ولی در پی این یکی دوهفته اخیر، حادثه ای اتفاق افتادکه خورشید نخستین آثار وجودی یک مادر را برای لحظاتی به نمایش گذاشت. یکی ازگاوها، لگدی بسوی پای شوکا انداخت، دخترک خودش را کنارکشید ، ضربه گرچه خطرناک نبود اما اندکی از ران چپش را متورم کرد. خورشید که شاهد این منظره بود ناگهان جیغی کشید و چنان خودش را روی شوکا اند اخت تا مبادا گاو لگد دیگری پرتاب کندکه همه کارگران زن و آقا عبدالله را که در هشتی نشسته و این منظره را می دیدند متعجب ساخت. برای چند دقیقه ای خورشید همان مادری شده بودکه شوکا انتظارش را داشت: ((دخترم! چت شد؟ فدات بشه مادر! ... آقا عبدالله کجائی، زود دختر مونو ببریم دکتر! ))
شوکا درد می کشید اما حالت مادرانه خورشید را هم با لذت تعقیب می کرد، در یک لحظه دست انداخت گردن خورشید وگفت :
- مادر، چیزی نیس! تو را خدا آروم باش!
و بعد صورتش را به صورت مادر فشرد ... همین کار شوکا سبب شدکه خورشید بخودش بیاید... ((صورتش را کنارکشید... این من بودم که اینطوری شلوغش کردم؟... عجب حماقتی!... حالا کارگرها چه می گویند؟...))
آقا عبد!له در تالار کوچک خانه ایستاده بود و با دیدن این منظره لبخند می زد. همین چند دقیقه نمایش حس مادری، شوکا را چنان هیجانزده کرد که بازهم برنامه بازگشتش را عقب انداخت، شاید که خورشید همان شود که او می خواهد. اما غریزه مادری خورشید، مثل رعد و برق گذرا بود. شوکا همچنان در انتظار رعد و برقی دیگر، دوش بدوش خورشید کار می کرد. دختر شیک پوش تهرانی ، برنده مسابقه رقص در کلوپ ارامنه ، مدیر پرشور کافه قنادیها که در آن زمان مدرنترین تاسیسات تفریحی تهران بود ، حالا شلیته می پوشید ، چارقد بسر می کرد، مانند روستائیان با دست غذا می خورد، و از آنجا که استعداد یاد گیری فوق العاده ای داشت براحتی مانند گیلک ها حرف می زد و خورشید دیگر هرگز به این فکر نمی افتاد که شوکا تصمیم قطعی اش را برای بازگشت گرفنه و در اولین فرصت تصمیم خود را عملی خواهد کرد مخصوصا که بیست تومانی هم از دختران کدخدا دستمزد تعلیم گلدوزی گرفته بود .
R A H A
10-07-2011, 08:57 PM
دهه سوم اسفند ماه بود، بوی بهار به تن وگوش درختان باغ خورده و جو شهای سبز روی ساقه های ناز کشان بچشم می آمد. خورشید جلو اتاق شوکا ایستاد و او را صدا زد:
_ شوکا! هنوز خوابی؟ بلند شو خیلی کار داریم. من دارم می رم باغ چای، امروز ده ، بیست تا کارگر داریم، باید براشون غذا بپزی ، بابات هم می گه ناخوشم! سرم درد می کنه، منقلش رو براه کن، صبحونه بهش بده، بعدهم ناها رو بردار بیا باغ چای.!...
شوکا از اتاق بیرون آمد. باید دزدانه با خورشید وداع می گفت، این بهترین فرصتی است که باید برای فرار و بازگشت به تهران از آن استفاده کند. مادرش را دید که پشت به او بسوی باغ چای می رفت. خورشید دیگر آن دختر بلند قامت و خوش ترکیب و چشم سبز نبود که هر بار وقتی از جلو ماهیگیران عبور می کرد بر ایش آه می کشیدند و قربان صدقه اش می رفتند ، حالا او یک زن مزرعه دار و باغدار بود که در آستانه چهل سالکی ، ترکیب و توازن اندامش بهم خورده بود و جای آن زیبائی فتنه انگیزش ، قدرت فرماندهی و مدیریت روستائی نشسته بود که لااقل شوکا آنرا نمی پذیرفت.
خورشید به باغ چای رفت، شوکا منقل و صبحانه ناپدری اش را آماده کرد. آقا عبدالله همچنان خفته بود، شوکا صدایش زد اما آقا عبدالله گفت :
_تو برو به کارات برس دخترم! ... حالم خوش نیست، سرم درد می کنه، اگه کسی اومد کارم داشت بگو مریضه، خوابیده، یه وقت دیگه بیاد !...
همه حوادث و وقایع روزانه بنفع نقشه بازگشت بی خبر شوکا به تهران پیش می رفت. به سرعت به اتاقش رفت، چمدانش را بست ولی لباسش را تغییر نداد، با لباس شهری زود تر لو می رفت. مردم ده اگر هم سر راهش سبز می شدند فکر می کردند دارد به باغ چای می رود. هدفش این بود که از طریق جنگل خودش را دو سه کیلومتر پایین تر به جاده شوسه برساند و با اتومبیل هائی که عازم رشت بودند خودش را به آن شهر برساند. از رشت با سرویسهای منظمی که برقرار شده بود ، راحت به تهران می رسید.
شوکا می دانست که سفری پرماجرا و خطرناک در پیش رو دارد، برای یک دختر هفده ساله ، با آن بر و روی قشنگ ولی تنها، در آن زمانها، حتی در روزهای آغازین قرن بیست و یکم هم هر لحظه خطری درکمین است. مردان و جوانان بلهوس و فرصت طلب مشکلها بر سر راه چنان مسافران تنها و خوش بر رو ایجاد می کردند که مقابله با آنها دل شیر می خواست. در آن سالها هیچوقت یک دختر نجیب و اصلیزاده از خانه فرار نمی کرد و به تنهائی از شهری به شهر دیگر نمی رفت و به همین دلیل به یک دختر تنها و در حال سفر با نظر بدی نگاه می کردند. شوکا همه اینها را می دانست ولی چاره ای نداشت چون خورشید و آقاعبدالله با بازگشتش به تهران موافقت نمی کردند.
ساعت دو بعد از ظهر ناهار آقا عبدالله را داد، غذای خورشید وکارگران را هم بوسیله مستخدم فرستاد و ساعت سه بعد از ظهر، چمدان بدست از خانه خارج شد.
بسیار سریع وارد بخشهای جنگلی شد چون همراه داشتن چمدان فورا مشکل آفرین می شد، زمین جنگل از بارانهای پیشاهنگ بهاری خیس و مرطوب بود و اغلب کفشش تا مچ پا توی آ ب و لجن فرو می رفت اما خوشبختانه کفشهای بندر پوشیده بود و زمین نمی توانست با دهان خیسش کفش را از بایش برباید! هنوز نیمساعتی درجنگل پیش نرفته بود چون هم مسیر را نمی دانست و زیگزاگ میزد و هم گل و لای مانع از سرعت حرکتش می شد که یک چار پادار آشنا سوار بر قاطر برابرش سبز شد.
- سلام شوکا خانوم !...کجا؟
شوکا در این سالها هیچوقت اینگونه وحشت زده نشده بود، رنگش بسرعت سپید و زرد شد و زبانش به سقش چسبید... به این مرد چه می تواند بگوید؟
R A H A
10-07-2011, 08:58 PM
_ دارم ... دارم می رم خونه کدخدا...بچه ها گلدوزی دارن...
چار پادار مرد تیزهوش و تجربه دیده ای بود.
_خیلی خوب اما چرا با چمدون می ری؟
شوکا پاسخی نداشت ،کاملا غافلگیر شده بود. اسم چارپاردار صفر بود.
- صفرآقاجان !... من یه کاری دارم می رم زود برمی گردم، تو را خدا چیزی به آقا عبدالله نگی ها...
صفر آقا لبخند تمسخرآمیزی زد و قاطرش را بسمت باغ آقا عبدالله هی کرد.
شوکا لحظه ای ایستاد، او حالا آدمها را خیلی خوب می شناخت، خیلی از این آدمها، برای روز مبادا هم که شده خوش خدمتی می کنند و هر عمل زشتی را حلال می شمارند. تصمیم گرفت مسیرش را طولانی تر کند و تا آفتاب غروب نکرده از جنگل بیرون نرود.
هوا داشت سرد میشد، دانه های ریز باران بتدریج از روی شیار برگهای سر مازده یا از روی شاخه ها برسرو روی شوکا شتک می زد، لباس به تنش چسبیده بود و ترس از گم شدن، یا پیدا شدن یک حیوان وحشی ، و یا ظاهر شدن جن و دیو که او را بیاد (( شیطان کوه )) می اند اخت، خونش را در رگها منجمد می کرد. بنظرش می رسیدکه درختها هم در آن تاریکی غروب راه را بر او بسته اند. آنقدر رفت تا به رودخانه ای رسیدکه به او خشکه لا می گفتند. این رودخانه مگر بوقت بارندگی آب نداشت و حالا هم فقط چاله هائی که درکنارش بطور طبیعی بوجود آمده از آب نیمه پر بود. دراطراف و داخل چاله ها پر از ریشه درختان ، علفهای هرز و جنگل بود و بوی بد چاله ها که اغلب یک متر یا یک متر و نیم عمق داشتند، مشام را می آزرد. بفکرش رسید که اگر لو رفته باشد و در صدد تعقیبش برایند خود را در یکی از این چاله ها پنهان کند. چیزی نگذشت که در آن غروب خفه جنگلی پیش بینی اش تحقق یافت، سر و صدای عده ای که فانوس بدست پیش می آمدند او را متوجه خطر کرد. پیشاپیش تعقیب کنندگان، آقا عبدالله درحرکت بود، چراغ قوه ای در دست داشت و مرتبا صدا می زد .
- شوکا آی... شوکا آی...کجائی؟ خود تو نشون بده اینوقت غروب جنگل خطرناکه!...
شوکا خودش را داخل یکی از چاله ها اند اخت، چمدانش را هم بسختی بداخل چاله کشید. همینکه پایش را درکف چاله محکم کرد مارنسبتا بزرگی فش فش کرد و خودش را از روی دستها و چمدانش بطرف بالا کشید. نزدیک بود شوکا جیغ بکشد و خودش را لو دهد اما درست در همین لحظه، مار از روی شانه وگردنش بسمت بالای چاله رفت و از نظر ناپدید شد. شوکا چند ثانیه ای حالتی بین بیهوشی و کرختی مطلق تن حس کرد اما سر و صدا که حالا قوت بیشتری گرفته بود، به او هشدار داد... مثل هر انسانی که به تنگنا می افتد دست به دعا برداشت:
(( خدایا کمکم کن!... من با امیدی به اینجا آمدم اما حالا نا امید برمی گردم. مادری که من دنبالش می گشتم ندیدم، خورشید مادر منه ولی از مادری هیچی نمیدونه ! باید برگردم به زندگی خودم برسم،کمکم کن...! ))
چند بار جهش قورباغه ها دوباره خروارها ترس یخ زده در پیراهنش ریخت !
چندشش می شد، اما هنوز هم نمی خواست خودش را تسلیم کند. آقا عبدالله مستقیما بسمت چاله پیش می آمد، پشت سرش هم خورشید سر و صدا می کرد... نزدیک بودکه از جا برخیزد و بگوید... من اینجام! ...کمک!... ولی آقا عبدالله درست پشت درختی در چند قدمی چاله متوقف شد...
دوباره فریاد کشید :
_شو کا آی... شوکا آی...
خورشید از پشت سر به آقا عبدالله رسید:
_حتما رفته! مگه دختری مثل شوکا میتونه توی این تاریکی جنگل بمونه و صداش درنیاد؟...
منطق خورشید هر چه بود بنفع دخترش بود. آقا عبدالله منطق همسرش را پذیرفت. کدام دختر شهری می تواند توی جنگل و این سرما و باران مخفی شود و از ترس خشک نشود! ...
آقا عبداله بازوی همسرش را گرفت.
راست می گی!.... جوونه و جاهل ، به بخت خودش پا زد!... شاید سرجاده بروبچه ها پیداش کنن. نمیتونه جای دوری رفته باشه!...
R A H A
10-07-2011, 08:58 PM
زن و شوهر و بدنبال آنها افراد فانوس بدست برگشتند. شوکا خواست از داخل چاله بیرون بیایدکه دوباره مار با فش فش ترسنا کش بطرف چاله برگشت. شوکا باز در چاله یخی رودخانه، برجا خشکید. می خواست پدر و مادرش را صدا بزند...کمک! این مار منو میزنه!... اما مار دوباره راهش را کج کرد و رفت. شوکا در اوج ترس و ناامیدی، با خودش می گفت چه کسی می تواند باور کند که من، دختر شیک پوش تهرانی، عزیز کرده ماروس وکناریک و وایا و بروبچه های ارمنی، ستاره شبهای کلوپ ارمنه ، باغ شمران، سرپل تجریش، هتل ریتس، حالا اینجا توی یک گنداب پراز مار و قورباغه در تلاش برای فرار و بازگشتم؟... بزحمت خودش را از چاله بیرون کشید، تمام لباسش پر از رگ و ریشه درخت بود و جلبگ ! بزحمت هرچه به دامنش چسبیده بود پاک کرد، باران تندتر شده بود و آب از نوک روسری به روی بینی اش می ریخت. استخوانهایش از رطوبت باران و سردی هوا تیر می کشید. مسیرش را درست عکس راهی که خورشید و ناپدری رفته بودند انتخاب کرد. درخت ها را تا فاصله یک قدمی هم نمی دید. توی چاله ها می افتاد ، اما راهی جز رفتن نداشت، مبارزه ای بین مرگ و زندگی و شوکا با آن همه ماجراهائی که طی زندگی کوتاهش از سر گذرانده بود مطمئنأ راه زندگی را انتخاب می کرد. بیست دقیقه گذشت تا اینکه خود را سر جاده دید.
ده دقیقه ای طول نکشیدکه یک اتوبوس نیمه اسقاط، با سرو صدا از خم جاده ظاهرشد. شوکا می دانست که اگر این اتوبوس را که آخرین اتوبوسی است که به رشت می رفت از دست بدهد باید تا صبح زیر باران و سرما بماند.که کم ازمردن نبود. خودش را در حالیکه چمدانش را بدنبالش می کشید بوسط جاده انداخت. اتوبوس متوقف شد. شاگرد راننده سرش را از پنجره اتوبوس بیرون کشید...
_مگه دیوونه شدی لاکو!...اینجور پریدی وسط جاده!...اگه زیر اتوبوس می رفتی کی می خواست جواب بده؟
شوکا خودش را به در اتوبوس چسباند.
_می رم رشت! تو را خدا منو با خودتون ببرین!...
کمک راننده شوکا را برانداز کرد، دست روی دست کوبید.
- اهو !... تو همون باشی که یه ولایت دنبالت می گردن؟ بروکنار! ما را تو دردسر ننداز!...
راننده اتوبوس با لحن آمرانه ای به کمکش گفت :
- بذار بیاد بالا...
کمک راننده دوباره فریاد زد:
- بروکنار دختر !...
راننده دوباره سرکمکش داد زد :
_گفتم بذار بیاد بالا !... حلیمه یادته؟ اگه کمکش کرده بودیم هیچوقت خودشو نمیکشت !... بذار بیاد بالا...
شوکا سرش را رو به آسمان گرفت. اگر سهم او از زندگی این همه دردسر و بدبختی است شانس رهائی هم در سرنوشتش آمده بود.
R A H A
10-07-2011, 08:58 PM
فصل سيزده هم
شوكا به تهران بازگشت. درست در هنگامه خريدهاي نوروزي، خيابانهاي مركزي شهر! غرق نور و شادي و هياهو بود. ايرانيها، حتي در خيابانهاي ارمني نشين، دسته جمعي دست بچه هاي خود را گرفته و مقابل ويترين ها مشغول انتخاب لباس عيد بودند. بعضي ها هم مغازه هاي آجيل فروشي و ميوه فروشي را از جنس خالي ميكردند.
شوكا در آپارتمانش را كه مي گشود سرو صداي نرگس رابلند كرد:
- اومدي ماري؟ داشتم يواش يواش دلواپس ميشدم.
نرگس زن مهربان و در دوستي بسيار پا برجا بود و در تمام زمان غيبت طولاني شوكا، اجاره خانه اش را سر هر برج پرداخته بود.
شوكا نرگس را بغل زد، بوسيد خيلي سريع حال و هواي شهر و زندگي در ميان مردم شهري دوباره در رگهايش جاري شد.
- فردا شب همه چيزو برات تعريف مي كنم.
فردا شب وقتي دوتايي تنگ هم نشستند و عطر و بوي قهوه ترك قدرت تخيل شان را افزون كرده بود شوكا تمامي حادثه را براي نرگس تعريف كرد و او هيجان زده گفت :
- پس تو ارمني نيستي ، اسمت شوكاست و در كنار درياي شمال از مادري آذري و پدري گيلاني متولد شدي؟ چه جالب!
شوكا دوباره در قنادي نور اميد مشغول كار شد. رايا آنقدر دوستش داشت كه غيبت طولاني اش را ناديده گرفت شوكا لطافت احساس رايا را عميقا" تحسين ميكرد و دوباره شوكا شد ماري!
- خوش اومدي ماري! شروع كن.
بنظر مي رسيد كه ماري بخش مهمي از ناراحتي هائي كه درباره تبار و ريشه حياتش داشت در اين سفر بنحوي حل و فصل كرده و با آسودگي بيشتري به كار و تفريح خود مي رسيد به ماروس و بچه هايش تلفن زدو دوباره برنامه هاي شبانه شان در كلوپ ارامنه و ساير مراكز تفريحي تهران راه افتاد جواني با همه بي خياليها و سبكسري ها، همراه با معصوميت شوكا را در بازون خود بازي مي داد، مشكلي پيش رو نداشت و اگر هم داشت مهم نبود. يوريك گاهي با ابراز احساسات خودش او را خسته ميكرد اما او نشنيده مي گرفت. اين جوان چاق و مهربان، به همين دلخوش بود كه شوكا فقط به ابراز عشقش گوش بدهد. در چنين روزهاي شاد و بي خيالي جوانانه، درست در نخستين روزهاي ماه تولد هيجده سالگي اش، يكروز در حاليكه سرش توي حساب و كتاب كاغذ قنادي فرو كرده بود صداي اشنايي گفت :
- سلام!
ماري سرش را بلند كرد احمد بود. تجسم و نماد عشقي كه سعي كرده بود آنرا بفراموشي بسپرد و تا حدودي هم موفق شده بود. چون مجسمه اي برجا خشكيد، نه پلك مي زد و نه حركتي هر دو بيشتر به دو مجسمه چوبي شبيه بودند تا دو انسان! بعد از آن گريز و فرار چه داشتند كه بهم بگويند؟ احمد تصادفي قدم به نور اميد گذاشته بود كه چشمش به مريم خودش افتاد. فقط موفق شد از ميان لبهايش كه زير سبيل دگلاسي اش مي لرزيد نام مريم را برزبان آورد و ديگر هيچ! مريم حالش از او بدتر بود. بسرعت از جا بلند شد و به آشپزخانه قنادي پناه برد. رايا كه مشغول آماده كردن قهوه بود از رنگ و روي پريده و چهره بهت زده ماري يكه خورد.
R A H A
10-07-2011, 08:58 PM
- دختر چت شده ؟
- سرم گيج رفت! مشتري منتظره شما بهش برسين، من بر ميگردم.
ظرف چند لحظه شوكا دوباره شده بود مريم، خدايا چقدر شنيدن اين نام را از دهان احمد دوست داشت. سرش را روي لبه صندلي تكيه داده بود و در چنگ و بال هزاران خيال و انديشه پرپر مي زد... اشتباه كرده بود كه خيال مي كرد عشق احمد را از سينه اش بيرون رانده ، عشق نخستين هيچگاه و هيچ زماني فراموش شدني نيست! تصويرهاي زيباي عاشقانه كه متعلق به گذشته و در بايگاني مغزش نهفته بود دوباره ، زنده تر و سرحالتر برابرش رژه مي رفتند. احمد نيز در آنسوي اتاق، مريم خودش را زيباتر و دلربا تر و چهره اش را پخته تر مي ديد. هيجده سالگي ، مرزي است كه ناپختگي هاي چهره دختران را در كوزه روزهايش به پختگي ميرساند. كاش مريم دوباره بر گشت و او با همان صداي شيرين و عاشقش صدا مي كرد. احمد ... او عميقا" به عشق مريمش وفادار مانده بود. در تمامي زمان دوري ، خواهرش خيلي او را تحت فشار گذاشته بود تا با دختر خاله اش ازدواج كند و او نپذيرفته بود. يكروز دختر خاله در خلوتي پيش بيني نشده ، راه را بر او بست و پرسيد: چرا با من ازدواج نمي كني احمد؟ احمد جواب داده بود دلت مي خواهد با تو ازدواج كنم ولي دلم با مريم باشد؟
اما حالا كه تصادفي، مريمش را يافته بود ، اميد دوباره گل عشق در جان هاي عاشقشان شكفته شود سخت اميدوارش كرده بود اما مريم از او گريخته و در اتاق پشت سنگر گرفته بود.
توقف احمد در كافه قنادي طولاني شد، رايا به آشپزخانه برگشت.
- ماري چطوري؟ بهتر شدي؟
ماري فكر كرد احمد رفته است: بله ، بهترم و به سالن كافه برگشت . احمد از روي صندلي بلند شد قوطي سيگارش را جلو مريمش گذاشت و رفت. روي قوطي سيگار به عادت هميشگي نوشته بود :
عزيز دلم ! بخدا تصادفي تورا پيدا كردم، خيال نكني وجود مزاحمي هستم! ولي با شجاعت اعتراف مي كنم كه هنوز سراپا عاشقم، تو را مي خواهم، تنها هستم و بي تو هميشه تنها خواهم بود. اگر دلت خواست مرا ببيني شماره تلفن جديدم را مي نويسم. آنكه هيچگاه و هيچ وقت و در هيچ زماني فراموشت نمي كند.
احمد
احمد رفت و او را خالي و پوك بر جاگذاشت، دوباره شد ماري و رايا مرتبا" حالش را مي پرسيد:
- ماري بهتري؟ مي خواي بري خونه استراحت كني؟
- نه رايا! همينجا بهتره ! اگه حالم بهم بخوره شما هستين.
چشمش در كافه قنادي نور اميد بود اما روحش بدنبال احمد، خيابانهاي تهران را جستجو ميكرد. يكبار ديگر همه حوادث و اتفاقاتي كه مسبب جدايي او از احمد شده بود در ذهنش زير رو كرد و بدبختانه در شرايط حاضر وضع از آنچه قبلا" بود بدتر جلوه مي كرد. چگونه او بعد از همه آن صحنه سازها درباره خانواده اش، مي توانست دست احمد را بگيرد و به شيخ زاهد محله ببرد و مادرش را با شليته و تنبان مشكي و چارقد گلدار و خشن ، و نا پدري اش را با آن سر شير مانند در كنار منقل وافور به او نشان بدهد و بگويد آقاي مهندس تحصيلكرده فرانسه! اينهم ريشه هاي من! بفرمائيد كنار منقل بنشيند و گاوها كه هر چند دقيقه يك ماع بلند مي كشند ببينيد و سر و صداي مرغ و خروسها را بشنويد!
چشمان ماري يكشب ديگر بخاطر عشق پايمال شده اش زير دست و پاي روابط اجتماعي تحميلي بر جوانان، اشك ريخت ولي در بامداد، پيش از رفتن به سر كار ، شماره تلفن جديد احمد را پاره كرد و دور انداخت من ديگر نمي توانم راه رفته را دوباره با آنهمه اشك و آه از سر گيرم.
ماري و رايا همچنان سرگرم اداره امور كافه قنادي بودند، يوريك بي خبر از قلب و روح مجروح ماري گهگاه ابراز عشقي مي كرد اما ترس از بازگشت احمد، ماري را بشدت نگران مي ساخت، بايد از اينجا رفت! من ديگر تحمل ملاقات پر عذابي مثل آن روز را ندارم . و ماري از كافه قنادي نور اميد رفت رفت و رايا را با همه عشقي كه به او داشت گيج و آشفته و نگران بر جا گذاشت.
R A H A
10-07-2011, 08:58 PM
- بسيار خوب دخترم، حالا كه تصميم خودتو گرفتي حرفي ندارم ، هرجا باشي خوشبختي تو را مي خوام، فقط يادت باشه يه مادري داري به اسم رايا هر وقت به مادر محتاج بودي بيا پيش من !
ماري سرش را روي شانه رايا گذاشت و گريست. كاش مادر اصلي اش خورشيد هم اينقدر با گذشت و مهربان بود و بهنگام بازگشت بتهران به او مي گفت : دخترم برو! ولي يادت باشه در اينجا هم مادري داري كه برات جون ميده....
خداحافظي غم انگيز و تراژيك ماري و رايا يكنفر ديگر را هم بسيار غمگين كرد. آن يكنفر پسر چاق و توپول رايا بود وقتي ماري با شانه هاي افتاده ، عينك مشكي بر چشم به طرف لاله زار نو مي رفت يوريك خودش را به او رساند.
- مري من نمي دونم چرا از پيش ما رفتي! ولي باور كن خيلي دوستت دارم. اگه اذيتت كردم منو ببخش، اگه هم يه روز تصميمت عوض شد، من يكي برا خوشبختي تو هر كاري ميكنم.
- يوريك هنگامي كه جمله آخرين را برزبان ميراند، بغض گلويش را فشرد و از برابر ماري گريخت.
در آنحال دل نرم مهربان ماري هم بر اين پسر سوخت، كاش دوستش مي داشتم و همين حالا مي گفتم يوريك بيا بريم محضر.
جوانان تهران در سالهاي دهه بيست، بخصوص در نيمه دوم آن، عشق و جذابيت هايش را رها كرده و به بازيهاي سياسي رو آورده بودند. جوانها اعم از دختر و پسر، به دو دسته تقسيم شده بودند دسته اي طرفدار دكتر مصدق و دسته ديگر هوارداران كمونيسم جهاني! مصدق محبوب و معبود جوانان ملي گرا بود و استالين فرمانده جوانان چپ گرا. تنها گروه معدودي از جوانها بودند كه خود را از بازيهاي سياسي كنار كشيده و حاضر به بازي در نمايشنامه هاي سياسي نبودند.
ماري، هر روز در مسير راه خودش به كافه قنادي نور اميد، كه از لاله زار و اسلامبول مي گذشت در معركه تظاهرات سياسي و زد وخوردهاي طرفداران دو جناح متخاصم بدام مي افتاد. او مي ديد كه چگونه جواناني از يك كشور و يك نژاد و يك رنگ و مليت همديگر را بقصد كشت مي زنند و لت و پار مي كنند.او نمي دانست كه عصر و زمانه اش در تمامي كشورهاي جهان شاهد نبردي سهمگين بين چپ و راست بود در هيچ دوره اي از تارخي بشر ، مردم يك كشور تحت عنوان چپ راست اينگونه همديگر را بيرحمانه مورد اذيت و ازار قرار نداده بودند. معمولا" مردم كشورها متحد و يكپارچه برابر دشمن خارجي مي ايستادند و همديگر را بيشتر از زمان صلح دوست مي داشتند، اما حالا، مردم يك مملكت به دو بخش تقسيم شده و عصر جنگهاي داخلي دوباره بعد از قرون وسطي خودش را بنمايش گذاشته بودو اين پديده تازه كه با نبرد طبقه كارگر و سرمايه داري دردرون هر كشور تظاهر مي كرد در مغز دختر جواني مثل ماري غير قابل توجيه بود.چرا شما مردم يك كشور مثل دو دشمن با هم رفتار ميكنيد؟ چرا نمي آئيد در كافه قنادي زن مهرباني مثل رايا بنشينيد ، قهوه اي ، كافه گلاسه اي بنوشيد و مهربانانه با هم حرف بزنيد و اختلافات عقيدتي تان را حل كنيد؟ او نمي دانست كه روزگار حالا چهره ديگري از خود نشان مي دهد كه در تاريخ حيات بشري حتي در قرون وسطا هم چنين خشك و جامد و لبالب از كينه و نفرت نبوده است ، از همان زمان بود كه بشدت از سياست و سياست بازان كه پشت پرده حوادث از تماشاي اين كار زار لذت مي بردند، متنفر شد.
دختري نرم خو و مهربان چون او، وقتي مي ديد قدرتي ندارد تا جلو اين خشونت هاي نفرت انگيز را بگيرد تصميم گرفت، لااقل خودش را از مركز درگيريهاي درون شهري بيرون بكشد، و در پي اين تصميم گيري بود كه براي يافتن شغلي به خيابانهاي بالاي شهر رو كرد. ناگفته نماند كه يكي ديگر از دلايلي كه اين تصميمش را قوت مي بخشيد، ترس از بازگشت احمد بوداگر دوباره احمد با او سينه به سينه مي شد خودداري اش را از دست مي داد و بي هيچگونه ترديدي دوباره خود را در گودال عشق احمد مي انداخت كه معتقد بود عميق ترين و ترس انگيز ترين گودال زندگي اش خواهد بود.
R A H A
10-07-2011, 08:59 PM
او يكسره بسراغ قنادي اناتول فرانس در خيابان شاهرضا رفت كه بتازگي راه افتاده و شهرتش دهان به دهان مي گشت.
مدير رستوران مردي يزد بود و وقتي فهميد كه شوكا در كافه قنادي نادري كار مي كرده است بلافاصله استخدامش كرد.
- اسمتون چيه خانم؟
كارفرمايش اين بار يك ايراني اهل يزد بود بايد با نام مادموازل ماري خداحافظي كند.
- اسمم شوكاس!
- آشوري هستي؟
- نه آقا
- خوب شد چون من اينجا اقليت هاي ديني استخدام نمي كنم. مي بخشي هر كي يه اعتقاداتي داره .... راستي معني اسمتون چيه ؟
- آةو... در شمال به آهو ميگن شوكا !
مرد يزدي، كمي كوتاه و چاق بود مانند بسياري از همشهريانش آدمي آرام و محافظه كار بنظر ميرسيد. شوكا متعجب كه چرا چنين آدمي با اين مشخصات نام كافه قنادي اش را آناتول فرانس گذاشته است.
از اين لحظه شما اينجا هم فروشنده هستين و هم مدير، هر تغيير دوست دارين مي تونين تو اداره كافه قنادي بدين، گارسن ها بد نيستن ولي اگه خواستي مي توني عوضشون كني... از نظر مالي هم خيالتون راحت باشه شما را تامين مي كنم.
شوكا دوره جديد كارش را در هيجده سالگي با روحيه اي آماده تر و متكي به تجربه هايش در بهترين كافه قناديها آغاز كرد و چون تصميم داشت خودرا از صحنه درگيريهاي خياباني برهاند تصميم گرفت محل سكونتش را هم تغيير دهد.به توصيه يكي ازدوستان ارمني اش ، در خيابان آذربايجان نبش خيابان شاه، يك آپارتمان يك اتاقه از يك خانه بزرگ كه متعلق به يكي از تجار يهودي بود اجاره كرد و در ميان اشك و آه دوستش نرگس، در خانه جديد مستقر شد.
حالا با اينكه شوكا از دوستان ارمني اش كمي دور افتاده بود ولي آنها تنها دوستانش بودند و شبهاي خودش را با ماروس و دخترانش مي گذراند. هنوز هم ستاره رقص كلوپ ارامنه بود و وقتي با آنها بود باز هم مادموازل ماري صداش ميكردند.
براي آمد و رفت به محل جديد كارش، معمولا" صبحا سوار خط 13 مي شد و شبها با خط 14 بر مي گشت. شوكا مانند هر دختر جواني در دستهاي روزگار بسرعت قد مي كشيد، زيبائي هاي آشكار و پنهان پيكرش لحظه به لحظه شوكافاتر مي شد و از آنجا كه دختر شيك پوشي بود بسرعت توجه پسران و مردان جوان منطقه محل زندگي اش را بخود جلب مي كرد بسياري از جوانان تازه سال كه بضرب و زور تيغ صورت تراشي سعي داشتند ريش و سبيلي بهم بزنند و خود را از صف نوجوانان جدا كنند، مانند خروس دنبالش مي افتادند و او را با متلكهاشان نوك مي زدند. آنها سعي مي كردند ساعات رفت و آمدشان را باساعت كار و بازگشت به خانه تطبيق دهند، سوار همان اتوبوس بشوند كه شوكا سوار مي شد و با اتوبوسي برگردند كه او بر مي گشت . جنگ و گريزي بود پنهان و آشكار كه گاهي به رقابتهاي خنده داري بين خود جوانان كشيده مي شد اما رفتار جدي و متين شوكا به گونه اي نبود كه جواني جرات كند متلك مستهجني نثارش نمايد، يا در ازدحام اتوبوس خود را به او بچسباند يا از او نيشگون بگيرد بيشتر جوانهاي آن منطقه تهران كه عادت داشتند زاغ سياه دختران مورد علاقه شان را باصطلاح چوب بزنند ، بسرعت خبردار شدند كه او در قنادي آناتول فرانس كار ميكند و اگر پولي از جيب پدر كش مي رفتند يكراست به قنادي آناتول فرانس مي آمدند و با خريد كافه گلاسه اي روي صندلي مي نشستند و از مسير نگاهي كه معمولا" مخمور و شيدا مي نمود برايش پيام عاشقانه مي فرستادند! شوكا در دل به آن جوجه هاي ساده دل مي خنديد و به خود مي گفت دارند تمرين ميكنند ، چند سال ديگر هر كدام از اين آقا پسرها دست زني و بچه اي دردست دنبال روزي مي دوند و عاشقي يادشان مي رود.
R A H A
10-07-2011, 08:59 PM
بهار ديگري بر تهران مي گذشت ، درختان چنار خيابانهاي تهران بسرعت قباي چركين زمستاني را با لباس بز روشن معاوضه مي كردند، باد خنكي كه از روي برفهاي انباري قله توچال بر مي خاست تهرانيها را با همه درگيريها و كشمكش هاي سياسي به نشاط مي آورد. شوكا نيز مثل همه همشهريانش از وسوسه بهار در امان نمانده بود. لبخند بر لب با دوپيس زيتوني رنگي كه از روي آخرين ژورنال مد براي خودش دوخته بود سركاش مي آمد و با خوشروئي و صفاي باطني اش مشتريان را مي پذيرفت، و به گارسن ها توصيه مي كرد كه با مشتريان خوشرفتاري كنند. با چنين حال و هوائي كه كاملا" بهار زده بنظر مي رسيد، شبي هنگاميكه با اتوبوس عازم خانه بود متوجه جواني شد كه در يكي از ايستگاههاي بين راه از پله آهني اتوبوس بالا آمد، نگاهي به مسافرين اتوبوس انداخت و بعد يكراست رفت و كنار شوكا نشست. در نگاه اول شوكا متوجه شيك پوشي فوق العاده اين جوان شد. او يك دست كت و شلوار مخملي برنگ قهوه اي پوشيده و يك دوربين عكاسي حمايل شانه كرده بود.
در آن زمان، معمولا" كمك راننده ها پس از طي يكي دو ايستگاه توي اتوبوس راه مي افتادند و كرايه مسافرين راجمع ميكردند. شوكا هميشه براي رفت و آمدش پول خرد در كيف داشت و كف دست راننده گذاشت اما جوان پهلو دستي هرچه دنبال خورد مي گشت نيم يافت، سرانجام يك اسكناس صد توماني از كيفش بيرون كشيد كه با اعتراض راننده روبرو شد... داداش ما هم اسكناس صد توماني زياد ديديم، اگه نخورديم نون گندم، ديدم دست مردم، يك سكه يك ريالي ردكن خلاص!
شوكا نگاهي به چهره عرق كرده جوان دوخت، از كيفش يك سكه دگير بيون كشيد و به كمك راننده داد.
- بفرمايين!
- كمك راننده نگاه معنا داري به هر دو جوان انداخت و به سمت بقيه مسافرين راه افتاد جوان بسمت شوكا برگشت، از شرم قرمز شده بود.
- - خانم ، شما چرا زحمت كشيدين؟
- مهم نبود آقا.
هنگاميكه شوكا از اتوبوس پياده شد، جوان را پشت سر خود ديد ، اخمهايش در هم رفت. عجب آدمهائي پيدا مي شوند. خواستم از ناراحتي درش بيارم حالا خيال كرده كشته و مرده اش هستم، دنبالم راه افتاده . اما بعد از طي چند قدم ، جوان بسمت ديگر خيابان رفت، برابر خانه اي درست روبروي خانه شوكا ايستاد و دكمه زنگ را فشرد و شوكا هم آسوده خاطر وارد خانه شد. ظاهرا" غائله خاتمه يافته بود اما حالا ميدانست كه خانه روبرو محل زندگي آن پسر جوان است و از اين به بعد لابد او از پنجره اتاقش او را زير نظر مي گيرد.
فردا شب بهنگام بازگشت شوكا به خانه، آن جوان خيلي خونسرد و آرام ، سر خط ايستاده بود و همراه با شوكا سوار اتوبوس شد و با اينكه صندليهاي زيادي خالي بود بغل دستش نشست.
- سلام خانم، ببخشين من خودمو مديون شما ميديدم ، گفتم بدهي ام رو بپردازم!
جوان بنظر بيست ساله مي آمد. كت و شلوار شيكي پوشيده بود، كت اسپرت سفيد با راه راههاي مشكي و شلوار دودي رنگ ! يكي از آن كفشهاي ورني دست دوز هم بپا داشت. موي سرش را مدل روز كرنلي زده بود و بوي ادكلني با رايحه اي دلپذير از او بر مي خاست. پوست چهره اش سپيد، گونه ها كمي برجسته، بيني متناسب و لب و دهاني خوش تركيب و چشم وابرواني كاملا" مشكي داشت و رويهم رفته هم مي شد گفت جواني است جذاب و خوشگل و هم شيك پوش ومد روز. دوربين عكاسي كه مثل ديروز بندش راروي دوش انداخته بود به او شخصيتي هنري مي بخشيد.
شوكا با سادگي رفتار و گفتار هميشگي اش به جوان گفت:
- مهم نيس، شما به من مديون نيستين!
بعد چهره اش رابرگرداند و نگاهش را روي ساختمانهاي اطراف ميزان كرد تا بيش از اين به جوان ميدان نداده باشد اما جوان بدون توجه به رفتار شوكا گفت:
- دلم مي خواد ازتون عكس يادگاري بگيرم شما تيپ جذابي هستين!
- متشكرم ولي من هيچوقت پيش غريبه ها عكس نمي گيرم.
جمله آخري شوكا آنقدر محكم و جدي بود كه جوان حساب كار خودش را كرد و ساكت نشست. سر چهار راه ، شوكا از اتوبوس پياده شد.
R A H A
10-07-2011, 08:59 PM
جوان هم دنبالش ، اما اينبار به آنسمت خيابان نرفت، پشت سر شوكا مي آمد. همينكه شوكا كليد را داخل در انداخت هرم نفس پسر جوان پشت گردنش را گرم كرد.
- آقا چي مي خواهين از من! فكر كنم اشتباه كردم كه پول كرايه تونو حساب كردم...
جوان خيلي تند و سريع پاسخي داد كه آنشب ذهن شوكا را تاصبح مشغول داشت...
- نه اشتباه نكردين ولي با اون يكريالي منو خريدين....
- شوكا متعجب جوان را نگاه مي كرد جوان لبخند مي زد. لبهايش بيشتر به لبهاي دختران شبيه بود. نرم، كمي گوشت آلود و با خطي مشخص از پوست صورت جدا...
آن شب شوكا با دوستانش قرارداشت. بايد به كلوپ ارامنه مي رفت براي تعويض لباس برابر آينه روي كمدش ايستاد. اما بجاي اينكه خودش را ببيند چهره پسرك را ديد. از خودش پرسيد چرا؟ غريزه جواني اش را كه مدتها با قدرت عقلاني ، پس زده بود دوباره قلقلكش مي داد. او خودش نمي دانست كه بعد از واپس نهادن علاقه عاشقانه اش به احمد ، دوباره نيروي جفت خواهي در او سر برافراشته است. اين قانون طبيعت است كه دختر و پسر جوان يكديگر را بخواهند، از هم دلبري كنند و سپس زوجي تشكيل دهند كه اجتماع و را قوام و دوام بخشد. نگاه جوان بسيار نافذ و مسلط بود درست حالت صيادي را داشت كه مي دانست دست خالي از شكارگاه بر نمي گردد.
شوكا در انتخاب لباس، براي اولين بار دچار وسواس شده بود. اين بلوز قرمز رنگ چطور است؟ نه اصلا" به پوست من قرمز نمي آيد، بلوز يقه هفت سپيد چطور است؟ آها بد نيست. يك وقت متوجه شد كه دارد بلند بلند با خودش حرف مي زند...
مثل اينكه يك موجود ديگر از درونش برخاسته و حرف مي زد . اين كه از درون من دارد حرف مي زند كيست؟ ناگهان چهره آن جوانك خوش تيپ جلو چشمانش ظاهر شد در سكوت به او لبخند مي زد. ناراحت شد. سرش را به چپ و راست تكان داد، انگار مي خواست آن پسر سمج و يكدنده را از مغزش بيرون اندازد.
اصلا" اين جوان كيست؟ چكاره است؟ اسمش ، تحصيلاتش، خانواده اش؟ تازه بمن چه ؟ وقتي دوستانش سوار بر شورلت آمريكائي سامول جلو در خانه بوق اتومبيل را به صدا درآوردند پوشيدن لباسش را تمام كرده بود. از در خانه كه بيرون آمد ، زير چشمي به خانه روبرو نگاهي انداخت، هيچكس پشت بنجره نبود، سرو صداي دخترها او را بخود آورد.... آنها براي سليقه اي كه در انتخاب لباس بخرج داده بود برايش هورا كشيدند... ماريتا با شيطنت خاصي كه در لحن صدايش آشكار بود پرسيد...
- آهاي ماري! چه خبرته نكنه يه مادر مرده اي رو تور كردي!!
شوكا يكه خورد. او رازهاي ندگي اش را مخصوص خودش نگه ميداشت، تازه او كسي را تور نكرده بود...
- سر به سرم نذار ماريتا! حالم خيلي خوبه، شماها هم بهترين دوستاي منين! تازه من امروز حقوق گرفتم همه تون مهمون من !
چهار دختر بودند و يك پسر، همه ارمني، منهاي شوكا كه از آنها قشنگتر ارمني حرف ميزد دختر بزرگ ماروس گفت:
- مامي ميگه چرا سراغ مادرتو نميگيري! هر كي راه ش دور شد مادرشو فراموش ميكنه؟
دوباره واژه مادر او را به ياد خورشيد انداخت و يك جفت چشم سبز درشتش... از خودش پرسيد بعد از فرار من، حالا مادرم چه ي كند؟ آيا باز هم راننده ها را بسرغ من فرستاده؟ اگر هم فرستاده باشد بيفايده است من ديگر در نور اميد نيستم كه با خودشان ببرن!
تمام شب نوعي حالت ماليخوليا گونه داشت، گاهي بشدت مي خنديد و سر وصدا مي زد و زماني در خود فرو مي رفت . در پيست رقص، سامول سرش را به گوش او نزديك كرد و گفت:
- ماري، از ما كه گذشت ، جواب رد دادي، ولي بنظر مي آد كه يكي تو زندگيت پا گذاشته، راستشو بگو! حتي با جلسه پيش خيلي فرق كردي!
- سامول! بارها به تو گفتم كه من باهات بزرگ شدم، تو هميشه برام يه برادر بزرگتر بودي، تا آخر عمر هم همينطوري !
R A H A
10-07-2011, 08:59 PM
سامول سري از روي تاسف تكان داد.
- خوب از زير جواب سوالم در رفتي ها ؟
- نه سامول هيچكس نيس...
- ولي كسي داره مي آد...
شوكا سكوت را ترجيح داد و به جرگه دوستانش پيوست كه مشغول خوردن بستني بودند اما اين جمله آخرين سامول در گوشش پيچيده بود و تكرار مي شد...
ولي كسي داره مياد... نكند و اقعا" كسي دارد مي آيد؟ و همينكه اين سوال را تكرار كرد باز چهره آن جوانك شيك پوش با دوربين عكاسي اش پيش چشمانش شكل گرفت. يكدسته از مهايش روي پيشاني ريخته بود دل شوكا خواست كه موهاي افشان پسرك را از روي پيشاني اش كنار زند. سامول دست شوكا را پس زد...
- آي ! ماري؟ داري چشمامو كور ميكني؟
شوكا بسرعت دستش را كنار كشيد و براي اينكه مجبور نباشد توضيحي بدهد به شوخيهاي دوستانش پيوست و چهره اش را زير نقاب تظاهر پنهان كرد.
ساعت دوازده شب بود كه سامول او را جلو در خانه اش در خيابان آذربايجان پياده كرد. شوكا دوباره زير چشمي نگاهي به پنجره خانه روبرو انداخت چراغ خاموش شد. از خودش پرسيد آيا تا اين ساعت شب منتظر بازگشتم بوده؟
صبح فردا از خودش پرسيد آيا تا اين ساعت شب منتظر بازگشتم بوده؟
صبح فردا، شوكا مثل هر روز ، سوار اتوبوس خط 14 شد تا به محل كارش برود. اتوبوس داشت را مي افتاد كه همان جوان به حالت دو، خودش را روي ركاب انداخت. جاي خالي در اتوبوس نبودو او درست كنار صندلي شوكا ايستاد. دوربينش همچنان بر دوش، اما لباسش را بازهم تغيير داده بود. حالا كتش دودي و شلوارش سپيده بود. شوكا ناگهان ترسيد، درست مثل هر دختر جواني كه از هر تعقيبي واهمه مي كند. فكرش از پيچيدگيهاي ذهني اش پس گرفت اما دلش چي؟ با خودش گفت : حالا كه چيزي نشده چرا مثل بچه ها دار م رفتار ميكنم. شوكا با خودش صميمي و رو راست بود، در برابر اين جوانك خوش پوش مثل بچه ها واكنش نشان مي داد خوب بچه هم بود! چند روز پيش كه رفته بود از دفترچه پس انداز بانكي اش پول برداشت كند مامور پشت گيشه بانك به او گفته بود :
- نميتونين برداشت كنين خانم!
- چرا! براي اينكه هنوز بچه اين...
- شما دارين بمن توهين مي كنين؟!
- خانم چه توهيني! وقتي هيجده سالتون تموم شد ميتونين برداشت بكنين! بنابراين از نظر قانون شماهنوز يه بچه اين...
حالا هم كه شوكا توي اتوبوس نشسته و نگاهش را از آن پسر جذاب و خوشگل مي دزديد و بي جهت از او مي ترسد، بچه اي بيش نيست! هم از او مي ترسد و هم مي خواهد كه هر روز او را ببيند. خدايا اين ديگر چه حس و حالي است؟ شوكا خودش را پس از عبور از آن همه پستي و بلندي هاي زندگي ، زني پخته ، آگاه و لبريز از عقو تجربه مي ديد. اين دختران نازنازي يكصدم تجربه هاي زندگي مرا هم ندارند. پشه هم آنها را لگد نزده چه رسد به خانم جان و ديگران. آيا كسي باورش مي آيد كه همين دوماه پيش، در شي باراني، توي چاله اي پر از مار و قورباغه و ريشه علفهاي هرز مي لرزيدم و مقاومت مي كردم؟
وقتي از اتوبوس پياده شد پسر جوان هم پشت سرش پياده شد، با فاصله اي معقول او را تعقيب مي كرد. پسر فهميد كه او وارد قنادي آناتول فرانس شد. لبخندي زد.... پس اين غزل خوشگل در اينجا كار ميكنه. چند بار بالا و پايين رفت، مقابل ويترين سينما ديانا ايستاد و عكسهاي فيلمي كه نمايش مي دادند تماشا كرد. جلو ويترين مغازه ها بتماشا ايستاد، اهل كتاب بود، در فروشگاههاي كتاب دو سه جلد كتاب خريد اما خودش هم مي دانست كه هيچيك از كارهايش از سر علاقه نيست، دارد وقت مي گذراند، خودش را آماده مي كند تا مثل يك عقاب از آسمان خيز بردارد و با پنجه هاي محكمش بره آهوي رميده را بربايد! او حالا در ژرفاي اقيانوسي شنا مي كرد كه نامش عشق بود، هزاران ماهي رنگارنگ از برابرش مي گذشتند، گرسنه اش بو، خسته و كوفته شده بود اا فقط بدنبال آن ماهي لغزنده بود كه با يك ريال او راخريده ولي آزادش نمي كرد! قلاده عشق را با همه شكوهش به گردنش آويخته و مي كشد هرجا كه خاطر خواه اوست!
R A H A
10-07-2011, 08:59 PM
همچنانكه يك شناگر براي شيرجه رفتن از روي سكوي پرش، دور خيز ميكند او هم دور خيز كرد و خودش را بدرون كافه قنادي آناتول فرانس انداخت. در عمق كافه قنادي، پشت ويترينهاي شيريني و انواع كيك ها، شوكا، در لباس سپيد، چون الماسي مي درخشيد. او دشمن جان خودش را در يك لحظه شناخت عشق دشمن جان آدمي است و جان آدمي تن به هر فداكاري مي دهد تا خود را در مسلخش قرباني كد. سودا زده و برانگيخته از عشق و احساس، پشت ميزي كه گارسن به او تعارف كرد نشست.
- لطفا" كافه گلاسه
شوكا زير آب خنديد. چقدر اين پسر بچه شيرين و ملوس است و ضمنا" مثل بچه ها رفتار ميكند.مي خواهد طوري وانمود نمايد كه انگار تصادفي به اين كافه قنادي آمده است. سعي كرد خودش را پشت نقاب بي تفاوتي بنهان كند او بيش از آنكه متوجه پسرك باشد، نگران خودش بود. ايا كار درستي كرده كه موهايش را بشكل گوجه فرنگي بالاي سرش برده و سنجاق زده است؟ آيا اين مدل مو به او مي آيد؟ آيا دارد درست حرف مي زند، رفتارش ، راه رفتنش، همه چيز درست و بقاعده است؟ نه همه چيز بنظرش بد و بيقواره مي آمد، خودش را بسيار زشت و بد تركيب مي ديد، دست و پايش را حسابي گم كرده بود... من و اين احوال؟ واقعا" كه ... دخترها در برابر اله عشق دست و پايشان را گم ميكنند ، دستپاچه و پريشان، اينسو آنسو مي روند، كلافه و راه گم كرده، بره اي دور افتاده از گله و نگران گرگ، شوكا نمي دانست كه عامل آشفتگي اش الهه عشق است كه در اين چند روزه پاهاي نرم و نازكش را روي قلبش گذاشته و او را تا ناكجا آباد برده است و اگر موجودي تقديرگرا بود شايد بچشم دل مي ديد كه تقدير راه تازه اي پيش پايش مي گشايد.
شوكا، شب هنگام وقتي داخل صف مسافرين شد تا اتوبوس سوار شود جوانك را ديد كه با اندكي فاصله خودش را توي صف جا داد مثل اينكه ساعتها كشيك او را كشيده بو با همه تلاشي كه كرد نتوانست در صندلي شوكا براي خودش جائي باز كند ولي اين بخت سه روز بعد نصيبش شد . تقريبا" نيمي ازراه را با خود جنگيده بود تا سر صحبت را باز كند با بهانه هاي بچه گانه اما شوخ و با نمك.
- امورز كافه گلاسه تون حرف نداشت.
شوكا لبخندي تحويلش داد.
- متشكرم! كافه گلاسه آناتول فرانس تو تهران كلي گل كرده!
پسر سعي مي كرد جملات زيباتري بر زبان بياورد. كتاب خوانده بود و اشعار عاشقانه را با ملاحت خاصي مي خواند.
- مديرش هم توي تهرون بي نظيره.
شوكا سرخ شد اما بدش نيامد.
- متشكرم...
بهانه براي حرف زند و سرانجام از عشق گفتن بدست پسرك افتاده بود و نبايد فرصت را از دست مي داد.
- از آشنايي با شما خوشحالم ولي انگاه كه از خيلي سال پيش شما را مي شناسم! اگه راستشو بخواين از همون شبي كه كرايه مو حساب كردن يه حال ديگه اي شدم.... انگاري كه هزار ساله كه توي برهوت اين دنيا منتظر ديدار شما بودم. حتما" متوجه شدين كه شبا تا دير وقت بيدار مي مونم. تا شما به خونه برگردين!... مث اينكه دوستاتن ايروني نيستن... مثل خارجي ها مي مونن!
شوكا خنديد. كرشمه در كارش بو، سبك و نرم و مرطوب! مثل حلزون، خودش را در جدارهاي سنگي اش ميغلتاند.
- دوستام ارمني هستن، مثل خدما ايروني، مهربون و با وفا...
- اون پسره كه پشت شورلت ميشنه چكارس؟
شوكا متوجه حسادتش شد زماني كه احساس بر عقل چيره مي شود حسادت نرم نرمك از خواب بر ميخيزد.
- سامول را ميگيع اون مثل برادرمه، من تو خونه خواهرش بزرگ شدم..
پسر تعجب كرد.
- شما كه ارمني نيستين!
- نه ، ولي بيشتر عمرم تو خونه ارمني ها گذشته
پسر كمي آرام گرفت، شوكا هم همينطور! در آن روزها دخترها قرار نبود احساسشان را بر زبان بياورند اگر چه از آتش عشق مثل بره اي بر روي ذغال كباب مي شدند.
R A H A
10-07-2011, 09:00 PM
پسر حريصانه نگاهش مي كرد ، همه آنچه يك پسر در بيست سالگي در زن جستجو مي كند در شوكا مي يافت. مثل گلي ترد و نازك و خشبو بود. لبهاي برجسته و تنگش از انرژي و شادابي در اوج شكفتن بود گلي براي بوئيدن...
رفتارش يگانه و بي هيچ پيرايه اي ، در عين حال بسيار مستقل و متكي بخود نشان مي داد خميري و شكننده و ترد بود. از آن دسته دخترها كه خيال ميكني در اولين گامها تسليم مي شوند اما بايد در صف انتظار پاشنه كفشهايت ساييده شود.
وقتي اتوبوس داشت به ايستگاه نزديك مي شد پسر پرسيد:
- مي خواهين اسم منو بدونين؟
نگاه شوكا رنگ سبز عبور داشت.
- اسمم حميده ، اگه همين جوري صدام كنين كلي هم خوشحال مي شم!
حميد با استفاده از موقعيتي كه بدست آورده بود بسرعت پيش تاخت!
- راستي دعوت منو به سينما قبول مي كنينين؟
خاطره تماشاي فيلم كارمن كه با احمد ديده بود كبودي تندي روي چهره شوكا پاشيد آيا حوادث دارد تكرار مي شود؟
- متاسفم!
اخمهاي حميد در هم رفت، خيلي از دخترها آرزوي چنين دعوتي را مي كشيدند. اما نمي خواست فرصتي را بدستش افتاده بود با لجبازي كودكانه اي خرابش كند. همينكه ميگذارد با او حرف بزنم غنيمته!
- ولي اجازه ميدين كه باهاتون حرف بزنم.
شوكا پرسيد:
- شغلتون چيه؟ مگه تحصيل نمي كنين؟
- تازه ديپلم گرفتم، شايد برا ادامه تحصيل برم آلمان، فعلا" بعضي روزا ميرم بازار تو مغازه پدرم تجارتخونه فرش داريم، ما اصلا" تبريزي هستيم.
شوكا يكه اي خورد.
- ولي شما اصلا" لهجه ندارين!
- آخه من تو تهرون متولد شدم، حالا هم خيلي خوشحالم كه دارم تو شهري مثل تهرون زندگي ميكنم، ميدونين چرا؟
شوكا پرسيد:
- چرا ؟
- چون توي اين شهر شما را پيدا كردم، باور كنين اصلا" اهل تعارف و اينجور حرفها نيستم ولي از روزي كه شما رو ديدم ديگه هيچ چيز ديگه اي نمي بينم و نمي خوام ببينم. زندگيم شده شما، نفس كشيدنم شده شما تحصيل و آينده ام شده شما....
شوكا دلش مي خواست او هم مي توانست مثل اين پسر، خيلي ساه و رك اعتراف كند كه بله، منم همينطور، خيلي تلاش مي كنم كه بشما اصلا" فكر نكنم ولي مگر ميشود؟ اما فقط يك جمله گفت : منم از آشنايي با شما خوشحالم..
پسرك مي ديد كه در رفتار و گفتار اين دخترك هيچ نوع جلفي و سبكسري كه خيلي از دختران براي جلب جنس نر بكار ميگيرند بچشم نمي آيد. ولي در همان آرامش و سكون، از تمامي پيكره متناسبش نوعي جاذبه بنياد بر بادده و نوعي كشش داغ جسماني مي تراويد. جاذبه اي كه از هر نوع خودستائي و لافزني نمايشي خالي بود حالا اين دختر به حميد اجازه داده بود كه رابطه اش را با س عليكي در داخل اتوبوس ادامه دهد. حقيقت اين بود كه خود شوكا هم از ايجاد رابطه اي نزديك مي ترسيد. از زاويه اي ديگر، از عشق مي ترسيد.صابون عشق يكبار به جامه اش خورده بود و مي دانست رهايي از عشق چيزي شبيه جان دادن است. هر بار كه پسرك را مي ديد نفسش تنگ مي شد، مثل آدمهاي آسمي ، اكسيژن كم مي آورد، اما در وجود اين پسر جذاب و زيبا رو، جنبه هاي منفي- لااقل از ديد شوكا- مانع از نزديكي بيشترش به او ميشد. پسر تقريبا" نزديك به سن و سال او را داشت، تجربه ثابت كرده بود كه عشقهائي از اين دست بيشتر از دايره عقل و منطق است، خانه بزرگترين عشقها به ويرانه اي بدل مي شود، از ظاهر پسر و خانه اي كه در آن زندگي مي كند پيداست كه بسيار ثروتمندند و او دختريست تنها كه با حقوق ماهيانه اش زندگي متوسطي دارد و نمي تواند تنگ خانواده پسر را خرد كند معمولاگ چنان خانواده هائي به دختري كه شغل متوسطي دارد و دور از خانه و خانواده زندگي مي كند چندان بهايي نمي دهند. از طرفي خانه حميد، درست روبروي خانه اوست و مطمئنا" بزودي پدر و مادرش متوجه دلدادگي حميد به دختري مي شوند ه در يك خانه متعلق به يك يهودي، اتاقي دراجاره دارد و آن وقت پسرشان را از ادامه رفت و آمد با او باز مي دارند، شوكا لااقل اين تجربه را دريافته بود كه فاصله فكري و اعتقادي پدر و مادها با جوانانشان از زمين تا آسمان است.
شوكا فوت و فن گريز را حالا خيلي خوب مي دانست. پيش از آنكه جوانك دست بياندازد و قلبش را از سينه درآورد و مال خودش سازد بايد تغيير مكان بدهد.
دختران مشرق زمين بيشتر با احساسات خام و نميه ماليخولياي خود زندگي مي كنند و بهمين دليل هم خيلي ناگهاني دنيا را بر خود تنگ مي سازند.
شوكا بسرعت دست به كار تعويض خانه اش شد. يك بنگاه معاملات ملكي به او خبر داد كه در خيابان سپه ، خيابان وزيري در خانه اي متعلق به يك زرتشي يك اتاق مستقل با سرويس كامل به اجاره واگذار مي كنند. در بخش اصلي خانه نيز يك خانواده آرام و بي سر و صداي ارمني نشسته اند. گوئي سنوشت، بخشي از زندگي شوكا را با قوم ارمني هماهنگ كرده بود. صاحب بنگاه به او گفت كه صاحبخانه اجازه ملكش را به اين خانواده ارمني سپرده و اگر آنها تو را بپذيرند كار تمام است.
وقتي شوكا باتفاق مدير بنگاه وارد خانه شدند، خانم خانه و دو دخترش فرياد كشان اورا بغل زندند.
- ماري تو كجايي؟ دنيا را ببين چه كوچكه ...
خانم خانه، آرمن و دو دخترش آشيك و كناريك، وقتي او در مدرسه دانش بندر پهلوي درس ميخواند با او آشنا بوند ولي آنها زودتر از شوكا به تهران مهاجرت كردند.
آرمن با اندام بلند و كشيده ، چانه اي تيز و چشماني آبي رنگ سراپا مهرباني بود و شوكا را چنان در بغلش مي فشرد كه انگار دختر ديگرش را يافته است. دخترها ماري گرفته و او را به داخل اتاقشان مي بردند.
- تو را خدا همين جا پيش ما بمون!...
آرمن به مدير بنگاه گفت : معامله تمومه!
شوكا سپيده دم روز جمعه، پيش از آنكه حميد از خواب بيدار شود اثاثيه اش را بست و يكسر به خيابان وزيري رفت. اين خيابان در آنروزها تقريبا" ارمني نشين بود.
- آرمن! بچه ها! من اومدم.
R A H A
10-07-2011, 09:00 PM
فصل 14
شوکا فارغ از هر نگاه کنجکاو و آزاردهنده ای و بیم از اینکه یکروز خانواده حمید ، روی زندگی او ذره بین بگذارند و آرامشش را بهم بزنند، زندگی تازه ای را در کنار آرمن مهربان و دو دخترش در خیابان وزیری آغاز کرده بود . بهار آخرین روزهای حیاتش را افتان و خیزان طی می کرد و شوکا با روحیه شاد جوانی و افکار ناشناحته ای که همیشه در سینه جوانان ، بدون هیچ دلیلی موج می اندازد زندگی را با همه سنگ اندازیهایش با نوک پا از سر راهش کنار می زد و بعد از پشت سر گذاشتن عشق احمد ، حالا سبکبال و سبک روح جهان را برای یک دختر هجده ساله به سن خود مناسب می یافت. ما اسب خودمان را می تازیم ، زندگی نیز اسبهای خودش را به میدان مسابقه می آورد، بگو بتاز تا بتازیم!... اگر خورشید نبود که مادرانه تر و خشکش کند آرمن را در کنارش داشت که از او چون دو دختر دیگرش حفاظت می کرد. آرمن از آن دسته زنانی بود که انگار طبیعت او را فقط و فقط برای ایفای نقش مادری آفریده است. برای او همۀ دختران و پسران فرزندانش بودند و حاضر بود هستی اش را برای آنان فدا سازد. شوکا با مهربانی متقابلش حس فداکاری را در قلب آرمن تا آخرین مرزها پیش می برد. شوکا در این جمع صمیمی گوهری هم در سینه داشت که تنها خودش محل و جای آن را می دانست. این گوهر ارزشمند و دوست داشتنی ، گوهر عشق حمید بود که سینه اش را گرم و زنده ، و پر خون می ساخت. حمید از غیبت ناگهانی شوکا چنان آشفته و نگران شد که بر خلاف رسم و رسوم اجتماعی، وقتی دید شوکا ازخانه بیرون نیامد تا سرکارش برود، در خانه ر! زد . همسایه جلو درآمد. حمید پرسید :
- معذرت می خوام ! من از قنادی آناتول فرانس مزاحم شدم ، امروز خانم شوکا سرکارشون نیومدن ، ما نگران شدیم .
همسایه با بیحوصلگی جوا بش داد :
- ایشون اسباب کشی کردن و رفتن...
و در را محکم به روی حمید بست و حمید، مثل اینکه کسی از پشت سر او را بداخل استخر آب پرتاب کرده باشد، گیج و منگ ایستاده بود. یعنی کبوتر قشنگ من پر زد و رفت؟ حالا من توی این شهر بزرگ چگونه پرنده ام را بیابم؟... حمید از جوانانی بود که زود در سرپنجه یاس عاشقانه می افتاد و همچون میوه های رسیده ، له می شد و شهد و رنگش از لابلای انگشتانش می چکید! همچنانکه در شور و شیدائی عشق ، هیچ پدیده ای جز خود عشق نمی دید. بسرعت یک تاکسی صدا زد و خودش را به کافه قنادی آناتول فرانس رسانید و در همانحال هزار جور نذر و نیاز می کرد که پرنده فراری اش را پشت ویترین های قنادی ببیند که مثل همیشه فضای کافه را از جهچه های شاد وشیرینش گرم و خواستنی می سازد. آرزوی حمید خیلی زود به حقیقت پیوست ، شوکا را دید که ازچشمان زیبایش اشعه ای به گرمی آ فتاب به هر سو می افکند. شیرین و دلربا و افسونگر! نرم و آرام قدم برمی داشت ، انگارکه همیشه چند سانتی متری بالاتر از زمین در حرکت بود. حمید به خود جرات داد و یک راست به سوی شوکا رفت...
_ سلام!
_ آه حمید توئی!
_ بله ! ولی شما منو خیلی ترسوندین!...
شوکا لبخندی زد و گفت :
_ بعد از پایان کارم با هم حرف می زنیم...
حمید متوجه شد که از حد و مرز خود تجاوز کرده است مدیر کافه قنادی گوشش را تیز کرده بود. شوکا برای رفع هرگونه سوء تفاهمی گفت:
_ پس شما کافه گلاسه میل می کنید؟ بنشینید ، براتون می آرن!
R A H A
10-07-2011, 09:00 PM
حمیدکافه گلاسه اش را سرکشید و رفت اما حالا خیالش راحت شده بود ، پرنده سرجایش بود و غیر از این ، با او مهر بانتر از همیشه سخن گفته بود .
ساعت نه شب، شوکا ازکافه قنادی بیرون آمد. یک کت ساده خاکستری رنگ روی پیرا هنش پوشیده بود . هنوز چند قدمی ازکافه قنادی دور نشده بود که حمید شانه به شانه اش راه افتاد!...
_شما خیلی بی انصافین!
_ آه شمائین !...
حمید، به عادت همه جوانان عاشق پیشه، چهره ای ناراضی داشت.
_ یعنی همسایگی با من آنقدر بد بود که بی خبر پا به فرارگذاشتی؟
شوکا از اینکه می دید زندگی او چقدر برای این جوان اهمیت دارد کاملا به هیجان آمده بود...
_شما هرگز مستاجر بودی؟
_چطور مگر؟
_ خوب مستاجری مفهوم دیگرش موقتی زندگی کردن است! مستاجر همه چیزش موقتی است، حتی تو خرید یک یخچال هم وامی ماند که اگر صاحبخانه جوا بش کرد ، این یخچال از در خانه جدیدی که اجاره می کند، داخل می شود یا نه؟ حمید سری به عنوان موافقت تکان داد اما دلش می خواست این بحث را ختم کند.
_ شوکا !... می دونی فردا امتحان رانندگی دارم؟
_ خدای من! برات دعا می کنم قبول شی !...
_متشکرم !
ضمنا همینکه تصدیقم رو گرفتم یه « کرایسلر » جگری رنگ کروکی دیدم که می خرم...
_ خوب مبارکه.ا...
حمید انتظار داشت شوکا برای خرید اتومبیل اشرافی امریکائی اش مثل بسیاری از دختران ، هیاهو راه بیانداد و هورا بکشد اما این دختر چقدر عادی برخورد کرد.
_ دلم می خواد از این به بعد دیگه اتوبوس سوارنشی! فقط با (( کرایسلر )) من اینطرف و آنطرف بری!
شوکا رضایتش را با لبخندی که دندان های سپید و ردیفش را به نمایش می گذاشت نشان داد. حمید هم مثل هر عاشق صادقی تلاش می کرد تا درهای دنیای رنگین زندگی اش را بروی شوکا بگشاید اما نمی دانست که شوکا هیچوقت هوس داشتن یک زندگی اشرافی نکرده بود. اوکارکردن ، با مردم بودن ، خود زندگی خویشتن را ساختن ، حتی نشستن در صندلی های سفت و آهنی اتوبوسها را نوعی فضیلت زنده ماندن بحساب می آورد. بیشتر عمرش با خانواده های ارمنی گذرانده بود که همه شان زن و مرد از صبح تا شب کار می کردند، این قوم سخت جان تمام کارهای فنی شهر بزرگی مثل تهران را قبضه کرده بودند و تنها هنرشان همین کارکردن بود. زنانشان هم در خانه بیکار نبودند ، خیاطی وگلدوزی و ساخت و عرضه انواع شیرینی ها... وشوکا هیچ چیز از آنها کم نداشت تازه او از چهار سالگی درخدمت زنی سنگدل کارکردن را آنهم در بدترین شرایط آموخته بود.
حمید نتوانست جلو نارضایتی اش را بگیرد...
_ یعنی اصلا برات مهم نیست که بدونی من همه این کارها رو به خاطر تو می کنم؟
شوکا برای اولین بار نگاهی که از عشق می درخشید به چهره حمید اند اخت. پسرک خوشگلی بود و نمی شد از اوگذشت.
_ دلت می خواد بریم یه رستوران بنشینیم و چیزی بخوریم؟
دهان حمید از خنده رضایت آمیزی شکفته شد. او حالا برای اولین بار می توانست روبروی شوکا بنشیند و چشم در چشم او بدوزد و از ته دل بگوید .دوستت دارم شوکا!... بی تو زندگی هرگز!....
R A H A
10-07-2011, 09:00 PM
دو هیجده و بیست ساله ، لبریز از احساسی عاشقانه ، دو توده مذاب آتشفشانی که می توانستند هر آنچه مانع بهم رسیدنشان باشد ویران کنند. هر دو چشم در چشم، به غزل خوا نی های عاشقانه پرداخته بودند، هرکلامشان غزلی بود شیرین و شکوفا... بخوانیم ! بخوانیم! آوازهای عاشقی! مانند پدران و مادرانمان ، مانند هزاران نسل بر روی کره زمین!... حمید فرصتی برای سخن گفتن و بیان شوریدگی هایش یافته بود.او تنها یک عاشق نبود ، مجنون بود، جنون عاشقی داشت. این رگه ازجنون عاشقی اگر به جان جوانی بزند جز وصل و درهم ذوب شدن ، فنا شدن راه معالجه ای ندارد.
حمید دستهایش را حائل تن کرد، بسمت شوکا خم شد و در حالیکه برقی خیه کننده از چشم هایش می پرید گفت :
_ شوکا! باورکن بدون تو مرگ هزار بار از زندگی بهتره! ... هرچی فکر می کنم راه دیگری نمی بینم. هرچه بخواهی می کنم فقط باید بمن قول بدی که زن من بشی!...
شوکا دختر رنج ها ومرارت ها برای دومین بار یک پیشنهاد مشابه دیگرمی شنید... احمد هم همین جمله را می گفت!... یکه خورد، سرش را پایین انداخت. نمی خواست حمید را هم مثل احمد از خود دور کند، صدای گرم و دلچسب ، چهره اندکی گوشتالود ولی جذاب ، حرکات تند و هوشیارانه حمید را می پسندید و ازهمه مهمتر او از مردان شیک پوش خوشش می آمد و حمید او سرآمد شیک پوشان جوان تهران بود. البته او به گونه حمید جنون عاشقی نداشت اما بی حضور او هم زندگی لطفی نداشت، دوستش می داشت و دلش می خواست این جوان مال او باشد ولی پیشنهادش خیلی زود هنگام بود.
شوکا در برابر پیشنهاد حمید، با آن اعتمادی که بخلق و خوی خود داشت ، خپلی آشکار و روشن گفت :
_ حمید جان!... بگذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم!...
حمید با همان هول و شتاب که خاصیت ذاتی اش بودگفت :
_ مقصودت چیه؟ فکر نمی کنی عشق بالاتر از هرشناختیه؟ شناخت مال معامله گراست، یکی می خواهد فرش بخرد و از شناسنامه فرش می پرسد تا اول بداند از کدوم ولایت اومده. چند رج خورده ، چند گره داره... ازاین جور چیزا، ولی عشق غیر از خود عشق، هیچ چیز برای شناخت نداره!....
شوکا با احساسات مشابهی ، جوانک را برانداز می کرد. این پسر یکپارپه آ تش گداخته است!... اگر مرا تنها گیر بیاندازد در یک لحظه ذوبم می کند! ... خدایا من می ترسم!... حمید همچنان حرف می زد...
_ دو تا دختر و پسر همدیگه را می بینن، دوست می دارن ، عاشق هم می شن و دلشون می خواد مال هم باشن این آفتابه لگن صد دست ما ایرونی ها منو می کشه!.
شوکا بگونه دیگری هم می اندیشید! خوب دو نفر عاشق هم می شوند، ازدواج می کنند اما چگونه؟ خانه شان کجا ست؟ اثاثیه و لوازم زندگیشان ازکجا می آ ید؟...
حمید همچنان یکنفس ادامه می داد .
ما با هم ازدواج می کنیم، خونه ما خیلی بزرگه! سه طبقه س ! خوب حاج آقا یه طبقه شو بما میده! هرچه بخواهی تو اون خونه هست !. جهیزیه ای لازم نداری! زندگیمون از هر حیث تامینه !...
درحالیکه حمید ، بسادگی و ظرف چند دقیقه همه مشکلات زندگی مشترکشان را برید و دوخت و بتن خود و عروس کرد اما شوکا اینطور فکر نمی کرد. خانواده حمید، طبعا یک خانواده ثروتمند و اشرافی بود و نمی توانست دختری که حالا فقط یک مادر در شیخ زاهد محله دارد و یک شغل درکافه قنادی آناتول فرانس، بدون حضور فامیلی بزرگ، جهیزیه ای مناسب و درخور شان و منزلت خانواده، تنها بخاطر آنکه پسر بیست ساله شان عاشق او شده بپذیرد.گرچه فضای سال1330 تحت تاثیر تمایلات چپ گرایانه ، سرمایه داران را منفعل و پریشان کرده وکمتر سرمایه داری حاضر می شد ثروت خود را بنمایش بگذارد یا اشرافیتش را به رخ مردم بکشد اما وقتی پای مصالح خانوادگی شان به میان می آمد به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند ... ظاهرا شکست نفسی می کردند، خود را از نظر ظاهر فقیر و زحمتکش جا می زدند، سرمایه داری و اشرافیت را مذموم و ناپسند می دانستند اما در باطن، هیچ چیز تغییر نکرده بود.
R A H A
10-07-2011, 09:01 PM
به همین دلیل شوکا از حمید می خواست کمی صبوری بخرج بدهد و حمید این توصیه را به هیچ وجه نمی پذیرفت ، او یک جوان رومانتیک و ساده انگار بود و همه سشکلات را در عالم خیال و تخیل از سر راه برمی داشت و به همین جهت هم بخاطر اینکه شوکا او را دعوت به صبوری می کرد چهره اش درهم رفته و ناراحت بود. گوئی میله ای گداخته درکف دستش گذاشته اند و باید بسرعت آنرا بجائی پرت کند. هر لحظه و هر ثانیه که از عمر عشقشان می گذشت حرارت وگرمای عشق حمید، صد برابر افزون می شد. شوکا همچنان عاشقی های حمید را می دید، و شگفت زده هرم کلمات و جملات عاشقانه اش را روی تن و بدن خود حس می کرد، خوشش می آمد ولی بازهم می ترسید. ترسش از حمید نبود، ترسش از زندگی خودش بود.گذشته هایش، خانواده اش در روستا که گرچه وضع مالی خوبی داشتند اما سرمایه داری شهری ، برای زندگی روستائی، هیچ فضیلتی قائل نبود و با زدن یک برچسب دهاتی آنها را تحقیر می کرد. تازه بعد از آن فرار پر دردسر از خانه خورشید ممکنست او هم دیگر نپذیردش!...
حمید هر روز عاشقانه تر و شوریده تر می شد. چشمانش، با چرخشهای تند و پلک زدنهای اضافی ، جنون عاشقی را بنمایش می گذاشت و مرتبا پیشنهاد ازدواجش را تکرار می کرد و شوکا هم مصرانه به عقب می نشست.
_حمید! توچه می دونی من کی هستم؟ ازکجا اومدم؟ پدر و مادر و فامیلم چکاره ان ؟
حمید پا بر زمین می کوبید و با خشم و خروش پاسخش می داد :
_ برا من اینجور چیزها مهم نیس!... من مثل اروپاثیها فکر می کنم ، دختر و پسری همدیگه رو می پسندن و با هم زندگی می کنن! مگه من می خوام با پدر و مادر تو عروسی کنم؟
_حمید جان! این عقیده توس! خیلی هم محترمه و برا من هم خیلی جالبه ولی پدر و مادرت چی؟ تا اونجا که من میدونم پدر و مادرها به فامیل عروسشون خیلی بیشتر از خود عروس اهمیت می دن!... شما بچه ها برین زندگی کنین اما ما فامیل ها باید همدیگر را سبک، سنگین کنیم.
حمید زیر بار نمی رفت او را متهم می کرد که دوستش ندارد، مثل او عاشق نیست ، قدر عشق را نمی داند... و شوکا با خودش می جنگید. جوان بود ، دوستی و عشق و شوهر می خواست ، چه عیبی دارد که او هم مثل همه دختران خوشبخت روزگار، شوهری و بچه ای داشته باشد. عروس و داماد هجده و بیست ساله خوشگل و مامانی براستی ظریف و زیبا و شکستنی!
وقتی دوتائی در خیابان قدم می زدند، درست مثل عروسکهای پشت ویترین بودئد، با زیباترین ومدرن ترین لباس ها... افسونگر و آتشپاره ، بخار معطر جوانی سر تا پایشان را می پوشاند...
حمید درست شبیه یک کامیون سنگین، یک بولدوزر، جاده عشقشان را می کوبید و پیش می آمد. هر روز از روز پیش، شیداتر و مجنون تر، بنظر می رسید که اگر دماوند هم سد راه عشقش شود زیر بولدوزرش خواهد انداخت و له اش خواهد کرد و شوکا در برابر چنین قدرت سهمگینی هر روز بیشتر از پا می افتاد... یکشب حمید آنقدر او را تحت فشار گذاشت که شوکا تحملش تمام شد،گریه کنان به خانه برگشت و خودش را یکسره در آغوش آرمن انداخت. و چنان از ته دل زار می زد که آرمن وحشتزده او را محکم به سینه اش فشرد...
_ دخترم! چه کسی تو را اذیت کرده؟ همین الان می رم کلانتری ازش شکایت می کنم. مملکت قانون داره!...
شوکا چشمهای اشک آلودش را به چشمان متعجب آرمن دوخت...
_ خودم آرمن! خودم خودمو اذیت می کنم!... بروکلانتری بگو پاسبان بفرسنتن منو دستگیرکنن!... آخه من چرا اینقدر بدبختم؟...
آرمن با صمیمیت مادرانه اش، سرشوکا را به سینه اش چسباند... موهای بلند و مشکی شوکا را نوازش داد. دختران آرمن از سر و صدای گریه شوکا از اتاقشان بیرون دویدند...
_ چی شده آرمن!...
_ نمی دونم!...
_ زود برو دستمال بیار!. مگه نمی بینی چه جور اشک می ریزه؟
بعد از گذشت دقایقی شوکا بحرف آمد:
_ راستش یه پسر خیلی خوب که دوستش دارم به من می گه باید با من ازدواج کنی!
آرمن و دو دخترش با شادی آشکاری گفتند.
- خوب تبریک !... پس گریه خوشحالیه!...
- نه آرمن،گریه بدبختیه!...
R A H A
10-07-2011, 09:01 PM
آرمن با لهجه مخصوص ارامنه پرسید .
نمی دونم چی داری میگی؟ سردرنمی آرم ، از یه طرف میگی پسره خوبه و دوستش داری، از طرف دیگه میگی بدبختیه! منکه سر در نمی آرم!
شوکا فهمید که باید آنها را از اشتباه بیرون بیاورد.
_ پسره خیلی هم خوبه! خیلی هم خوشگل و خوش تیپه، زندگیشون هم خوبه ، باباش تاجر فرشه!.... بیشتر فرشاشونو به آلمان صادر می کنن!.... دخترها که دست کمی از مادر شان نداشتند،گفتند.
_ همه اینها که گفتی خیلی . خوبه!....چرا معطلی؟ چرا گریه می کنی؟
شوکا اشکش را گرفت و نفسی تازه کرد.
_شما بهتر می دونین که من چقدر تنهام... خانم جون که یادتونه تو بندر پهلوی چه بلاثی سرم می آورد، تازگیها مادرمو پیدا کردم ولی چه فایده ، ما همدیگه رو اصلا نمی شناسیم . راستش از دستش فرارکردم برگشتم تهرون ، اونا تو یه روستا زندگی می کنن و درست و حسابی روستائی ان، چطور پدر و مادر پولداری حاضر میشن یه دختر روستاثی برا پسرشون بگیرن؟ قصه دختر چوپان و پسر پادشاه ، دروغه!... دختر چوپان، هیچوقت نمیتونه زن پسر پادشاد بشه!...
آرمن با صدای پر صلابتی گفت :
_دخترم! ازچه نگرانی؟ من مادرت، بچه هام خواهرت ، قوم و خویشت ، ماروس و کناریک و رایا هم که داری، بیان خونه من خواستگاری، خیلی هم دلشون بخواد عروس خوشگل و ملوسی مث تو داشته باشن!... از هر انگشت دختر ما یه هنر می باره! مدیر یه کافه قنادی بزرگه ، روپاش واساده. اینجور دخترا شخصیت دارن، اونا هستن که می تونن یه زندگی رو اداره کنن. زود! زود پاشو ، برو دست و صورتو بشور! می خواهیم جشن بگیریم...
وقتی شوکا از جابلند شد تا سر و صورتش را بشوید آرمن او را متوقف کرد.
_ من خودم پسره را می خوام باهاش حرف بزنم ! همه حقیقتو بهش می گم، خشت یه زندگی زناشویی باید از اول درست و محکم رو هم چیده بشه!...
بگو پسره بیاد خونه، بقیه ش با من!
**********
ساعت نه شب حمید زنگ در خانه شوکا را بصدا درآورد.کت و شلوار خوش دوخت ایتالیائی اش را پوشیده و کراوات سرخرنگی به یقه آرویش زده بود. آرمن به او خیر مقدم گفت و یکراست او را به اتاق پذیرائی برد. طبق توصیه آرمن ، شوکا در اتاق دخترها نشسته بود ولی از شدت هیجان و انتظار ضرب آهنگ تند قلبش داشت او را از پا می انداخت. آرمن، بعد از تعار فات مرسوم ،خیلی ساده و روشن از ماجرای زندگی شوکا سخن گفت، از پدرش که در جوانی مرده و از مادرش که شوهر می کند و شوکا که زیر دست زن پدر، سالهای سختی را می گذراند و بعد فرار از چنگ نامادری، زندگی در خانواده های ارمنی،کار شرافتمندانه شوکا برای اداره زندگی و سرانجام حس و حال قشنگ دختری که او عاشقانه دوستش دارد.
یادت باشد که تو با دختری می خواهی زندگی کنی که در روستا بدنیا آمده، در بدترین شرایط روحی ، آزار و اذیت شده اما از پا نیفتاده ، فردا نگوئی که ندانسته با دختری روستائی ازدواج کردم.. هرسئوالی داری بکن، بعد برو و با فکر باز گرد.
حمید چشمهایش از شنیدن وقایع و ماجراهای زندگی شوکا گرد شده بود. پس این دختر شیک پوش تهرانی، مدیر کافه قنادی مشهور نادری، و نور امید آناتول فرانس، از ده به شهر آمده بود؟ پدر و مادرش دهاتی هستند؟
R A H A
10-07-2011, 09:01 PM
آهنگ صدای آرمن برایش خوش آیند بود.
_ شوکا در تهرون توی خانواده های ارمنی زندگی کرده ، راستشو بخوای ما ارامنه او را مثل بچه مون بزرگش کردیم ، سه چهار تا مادر درست و حسابی داره ! ماروس ،کناریک ، رایا ومن! بجای یک مادر زن چهار تا مادر زن داری ، مثل شیر کنارش ایستادیم ، تا وقتی هم شوهر نکده اینجا پیش من زندگی می کنه حالا چی می گی؟...
جوانها در این سن و سال بیشتر ایده آلیست و خیال پردازند. پر شور ، پر انرژی ، روح و تن و اشتهایشان سیری ناپذیر است، همه نعمات این جهانی را یکجا و یک نفس می بلعند. اما حمید بیش از اینها می خواست. عاشقی سیری ناپذیر بود ، همه وجودش ،عزیزانش شوکا را می طلبید، اگر شوکا از زیر بوته هم عمل آمده بود برایش فرق نمی کرد، او این دختر جوان با آن تن و بدن نرم و گرم و بسیار زیبا را می خواست و به کمتر از آن هم رضایت نمی داد.
_ خانم آرمن ! من شوکا را با همه حرفهائی که شما گفتین می خوام! خیلی بی پرده می گم! من عاشق شوکام و مرگ بر زندگی بی شوکا رو ترجیح می دم!...
آرمن هم روزگاری جوان بود و حس و حال جوانان را خوب می دانست.
_ در مورد شما هیچ شک و شبه ای نیس! ولی باید با پدر و مادرتون حرف بزنی. اگه اونا هم موافق بودن ، من دخترمو با بهترین شرایط به شما می دم! تا پدر و مادرتون موافقت نکنند شوکا را به شما نمی دم.
حمید آنقدر غرق در بهاران عاشقانه اش شده بود که نقش پدر و مادر و فامیلش را اصلا به حساب نیاورده بود اما هر طرح و برنامه ای در عمل خودش را باز میکند و مشکلات را به نمایش می گذارد. عشق از این محاسبه در امان نیست.
_ پس خانم آرمن ! به من ده روز وقت بدین!...
آرمن مقتدرانه با او اتمام حجت کرد.
_ بسیار خوب! فقط ده روز، اگه موفق نشدی پدر و مادرت رو به این ازدواج راضی کنی ازت می خوام که دیگه هرگز سر راه دخترم سبز نشی! دخترم به اندازه کافی از این زندگی کشیده دیگه بسشه!
حمید خواهش دیگری داشت.
_ می تونم عکسی از دخترتون داشته باشم؟
_ مقصود؟
_ می خوام به پدر و مادرم نشونش بدم! اگه عکسشو ببینن با من راه میان.
در این لحظه بود که آرمن شوکا را صدا زد:
_ ما حرفامونو با هم زدیم! حمید خان ده روز وقت خواسته تا با پدر و مادرش حرف بزند. حالا برو اون عکس جدیدی که انداختی بیار.
بعد رو به حمید کرد:
_ این عکس با اطمینونی که بهت می کنم پیشت امانته! بعد از ده روز اونو برمی گردونی!...
******
در هشتمین روز از مهلت ده روز ، هنوز هم هیچ خبری از حمید نبود. حمید که یک لحظه طاقت دوری از شوکا را نداشت ، دود شده و به هوا رفته بود. شوکا می دانست که حمید درگیر یک مبارزه اعصاب شکن است. پدر و مادرهای تبریزی از آهن محکم ترند و نرم شده آنها، تا مرز محال هم پیش می رود. همه سوالهای شوکا دور این محور می چرخید. آیا برای دختر روستا زاده ، در کلوپ اشراف جائی نیست؟ دم غروب بود ، تابستان فشار سنگین خود را بر دوشهای تهران گذاشته بود و شهر حالت خفقان داشت. یک سرگرد ارتشی عرق ریزان وادر کافه قنادی اناتول فرانس شد. به سرعت کلاهش را برداشت و با دستمال عرق پیشانی اش را گرفت و بعد یکراست به سراغ شوکا رفت. شوکا فکر کرد که یک مشتری است اما افسر خودش را معرفی کرد.
_ من سرگرد قادری ، دوست حمیدم!...
تن و بدن شوکا در سموم سرد یک خبر بد ، بی حس و حال روی صندلی افتاد...
_ موضوع چیه جناب سرگرد؟
R A H A
10-07-2011, 09:01 PM
_ من اومدم بگم چرا نمی رین احوال پرسی حمید؟... اون تو بیمارستان خوابیده...
قلب در سینه شوکا بالا و پایین می پرید.
_ چه بلائی سرش اومده؟
_ حمید به خاطر شما با تریاک دست به خودکشی زده اما نجاتش دادیم حالا هم بیمارستانه!...
دانه های عرق سرد روی پیشانی شوکا راه افتاد. یکی از گارسون ها برایش شربت قند درست کرد.
_ شاید فشار خونتون افتاده پایین ! علاجش آب و قنده!...
سرگرد خندید. دختر هیجده ساله که معنای فشار خون نمی فهمه! فشار خون مال پیر و پاتال هاست!... این حالتی که من می بینم فشار عشقه!...
_ خواهش می کنم جناب سرگرد موضوع از چه قراره؟
سرگرد سیگاری آتش زد و در حالی که دودش را به طرز زیبایی حلقه حلقه از دهان خارج می کرد گفت :
_ این هفت ، هشت روزه حمید حسابی با مادر و خواهرش در گیر بود. اونا یک لنگه پا ایستاده و می گفتن نه !... ما چه جوری دست یه دختر دهاتی بدون فامیل و کس و کار رو بگیریم و بیاریم خونه ، حاج آقا چی میگه!... فراموشش کن!...
تمامی پیکره شوکا به اشک تبدیل شده و قطره قطره از کاسه چشمش بیرون می افتاد...
سرگرد نگاهی از سر حیرت به چهره شوکا انداخت. نه بابا اینها واقعا عاشق و معشوقند! خدا آخر و عاقبتشان را به خیر کند.
_ وقتی حمید به مخالفت جدی روبرو می شه، نمی دونم از کجا تریاک پیدا می کنه و می خواره و می خوابه!... شاید از شانس شما بود که تصادفا خواهرش میره تو اتاق و می بینه از دهن حمید کف بیرون می زنه ، فورا اونو به بیمارستان رازی منتقل می کنن!...
شوکا بر خلاف تمام آداب و رسوم ، بی انکه خودش بفهمد دست سرگرد را گرفته و ملتمسانه می پرسید:
_ تو را خوا حالش چطوره؟ خطر ازش گذشته؟...
_ بله! ولی تازه اول ماجراست. دو سه روزی حمید تو بیمارستانه و بعد برمی گرده خونه و دعوا دوباره شروع می شه!... من مادر حمید رو خوب می شناسم، به این زودی ها تن به قضا نمی ده!...
شوکا با توجه به حضور مادر و خواهر حمید در بیمارستان نمی توانست به دیدینش برود. گرچه حمید دو روز بعد از بیمارستان بیرون آمد و همانطور که سرگرد حدس می زد مادر و خواهران همچنان در مخالفت با ازدواج حمید با شوکا پابرجا بودند.
درست یک هفته بعد دوباره سر و کله سرگرد در کافه قنادی ظاهر شد...
_ می بخشین خانم! من از این ماموریتی که انجام می دم ناراضی ام اما حمید دلش می خواد شما از همه چیز باخبر بشین!... روز سوم بعر از بازگشت به خانه و بعد از کلی داد و فریاد و التماس و مخالفت قرص و محکم مادر ، حمید دوباره دست به خودکشی زد ولی مثل اینکه باز هم شانس با شما بود که متوجه موضوع شدند و زود او را به بیمارستان بردند.
_ تو را خدا بگین حالش چطوره؟...
_ خوشبختانه از دومین چاله ای هم که برای خودش کنده بود بیرونش کشیدیم و بردیمش خونه!...
_ خدا را شکر!...
_ صبر کنین هنوز ماجرا تموم نشده...
شوکا وحشت زده به چهره خونسرد و پیشانی بلند سرگرد نگاهی انداخت که مرتبا از دانه های عرق پر و خالی می شد.
_ حاج آقا وقتی از حجره می آد خونه و می بینه حال حمید جور نیس از خانم می پرسه این حمید چه مرگشه که مرتبا می ره بیمارستان و می آد؟... خواهرش از ترس همه قضیه را برای حاج آقا تعریف می کنه و حاج آقا میگه خوب برید دختره را ببینین شاید هم مناسب باشه. پیش پیش که نمی شه قضاوت کرد. لابد دختره چیزی داره که حمید به خاطرش دیوونگی می کنه...
شوکا با چشمان حیرت زده به سرگرد نگاه می کرد.
_ خوب؟
_ خوب که شما باشین، قراره شب جمعه، مادر و خواهر بزرگ حمید بیان منزل شما... حمید پیغام داده که همه چیز مرتب باشه که بهانه ای به دستشون نیفته!...
_ پس خود حمید چی؟
_ اون خیلی ضعیف شده، شاید هم تا آن شب حالش خوب بشه و بیاد.
سرگرد رفت ولی شوکا کلافه و خوشحال ، دو حالت متضاد را تجربه می کرد... او این روی سکه زندگی را ندیده بود.
R A H A
10-08-2011, 01:32 AM
فصل پانزدهم
شوكا تمام شبي كه قرار بود فردايش، مادر و خواهر حميد به خانه آرمن بيايند در بستر غلتيد. يكجور تشويش و نگراني خلاصي ناپذير، مثل يك موش سمج او را مي جويد و آزارش مي داد. آيا مادر و خواهر حميد كه آنهمه با ازدواج او و حميد مخالفت ورزيده بودند، مي آمدند كه بگويند دست از سر پسرمان بردار و راحتش بگذار يا مي خواهند او را محكم بزنند سره را از ناسره تشخيص بدهند.
تمام روز نيز با اينكه سرش گرم كار بود دلش سرگرم شورش و عذاب و دلواپس! اين دو حوجود مي آمدند تا مسير زندگي آينده اش را رقم بزنند.واقعه اي ه به آنها مربوط نبود و بنوعي هم مربوط مي شد. شب جمعه مادر و خواهر حميد در خانه آرمن را زدند...
آرمن ، آراسته و پاكيزه، از مادر و خواهر حميد استقبال كرد. پشت سرش شوكا در شيك ترين لباسش، يك دوپيس، بلوز مشكي باخطوط قرمز و نارنجي و دامني سپيد.تشويش و اضطراب چهره اش را به علت آماده باش مداوم، ارغوانيكرده و زيباتر جلوه اش مي داد.
خواهر بزرگتر حميد، به گونه دختران تبريزي، آرايشي كمرنگ داشت و روسري كوتاهي بر روي موهابسته بود. مادر حميد چادر بسر داشت، قامتي متوسط، پوستي بسيار سپيد ، موهائي روشن، چهره اي گوشت آلود و سينه اي پهن و عريض، او را زني صاحب قدرت جلوه مي داد. با نگاهي كه بي شباهت به نگاه جستجوگر كاراگان نبود خانه و ساكنينش را زير گردش چشمان خود گرفته بود. دو سه بار، بي آنكه پنهان كند كه دارد عروسش را در ترازوي ذهن وزن مي كند، شوكا را زيرو رو كرد. حرفهاي معمولي و بخش عمده اش به عادت هميشگي ايرانيها، گله و شكايت از روزگار و بيماريها بود. مادر و دختر طوري بهم فشرده نشسته بودند كه اگر از پشت سر نگاهشان ميكردي به دوقلوهاي بهم چسبيده شباهت داشتند. هيچ مدارائي در كارشان نبود، سخت دل و سخت پسند نشان مي دادند و طوري وانمود ميكردند كه اگر حميد و خودكشي هاي مكررش نبود قدم به آن خانه نمي گذاشتند. مادر مخصوصا" از نوشيدن چاي هم به خاطر منكرات ديني خودداري ورزيد. از نظر آن زن،زندگي شوكا در خانواده هاي ارمني، با اعتقادات خاص زمانه خودش، جاي حرف و ايراد داشت، روشنفكريهاي مذهبي مانند امروز خريدار نداشت اما زندگي شوكا نشان مي داد كه او از يك قله رفيه و بلند به جامعه بشري نگاه مي كند، اعتقادش به خداوند كه مبدا و مقصد همه مذاهب توحيدي است او را از هر گونه تعصب خام دستانه روزگار دور نگه ميداشت. اما خانم جان از گروه زنان اشراف منش بود كه در تمامي ابعاد زندگي، براي خود مقررات خاصي داشت و آن را لازم الاجرا مي دانست براي او مساله اي بنام عشق نه تنها فاقد ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي بود بلكه با نظر تحقير بر آن مي نگريست و بهمين دليل پايبندي عاشقانه پسرش حميد را به شوكا، بحساب جادو جنبل مي گذاشت. او معتقد بو دكه حاج آقا و خودش بايد براي حميد دست و آستين بالا مي كردند و دختري متناسب با شئونات خانوادگي برايش شيريني مي خوردند و بهمين دليل آمدن به خانه خانم آرمن را با اراه پذيرفته و اگر آزاد انديشي شوهرش حاج آقا تبريزي در مساله انتخاب همسر نبود، قدم به آن خانه نمي گذاشت و او بعدها هرگز اين فشار و تهديدات پسر ارشدش حميد و آزادانديشي حاچ آقا را به شوكا نبخشيد.
خانم جان دليل ديگري هم براي مخالفت با ازدواج پسرش با شوكا در آستين داشت اين دختر از روستايي در شمال كشور به تهارن آمده، پدر و مادرش در دهات زندگي مي كنند، و دور از شان و مرتبه خانوادگي حاج آقا تبريزي است كه عروس دهاتي بخانه بياورد كه معلوم نيست چرا در شهري مثل تهران با آن همه حوادث خطرناك كه در كمين دختران جوان نشسته، او تنها و دور از فاميل و در يك خانواده ارمني زندگي ميكند.
البته اين موانع كه در مغز و انديشه خانم جان غير قابل تحمل بود براي دختر و پسر جواني مثل شوكا و حميد ، اصلا" به حساب نمي امد. ما عاشق و ديوانه هم هستيم، با تمام احساس و علاقه مي خواهيم با هم زندگي كنيم و شهد وجود هم را بدرون خودبكشيم و در برابر هيچ مانعي هم كوتاه نمي آئيم. بايد توضيح داد كه خانم جان در اولين لحظه ورد به خانه خانم آرمن و تماشاي عروس آينده اشت دچار تكان سختي شد، چون تصور مي كرد با شكل و شمايلي دهاتي گونه روبرو مي شود كه در آن عصر و زمانه به علت دور افتادگيهاي روستاها از شهر هاي بزرگ، چندان هم خوش آيند نبود اما وقتي چشمش به شوكا افتاد او را نه دختري امل و دهاتي، بلكه عروس آينده اش را يكي از شيكپوش ترين و خوشگل ترين دختران شهري ديد. طبيعت فرقي بين انسان روستائي و هشري نگذاشته، تنها لباس و ظواهر شهري است كه اين تفاوت را بچشم مي كشد. نگاهش روي چهره و پيكره شوكا ميخكوب شده بود. شوكا خوشگل بود، كمر باريك ، باسن برجسته، سينه تازه به شكوفه نشسته، رنگ و رو نشان از سلامت كامل مي داد. سخن گفتنش حساب شده و شسته و رفته، كلامش پاكيزه و بي نقص، جاي ايراد نبود اما از نظر مادر حميد، اين دختر گناهكار بود. گناهش ربودن پسر از او بود. خواهر حميد كمي مهربان تر بنظر مي رسدي. بيشتر از حميد ميگفت و اينكه پسر ارشد حاچ آقا است و يكروز بايد صنعت فرش حاج آقا را بچرخاند و چه عيب دارد كه هرچه زودتر زن بگيرد، آ«ام شود و دنباله كار پدرش را بگيرد. اينگونه سخن گفتن ها نوعي مجلس آرائي طرفين معامله ازدواج است و هنوز هم چنين است.
R A H A
10-08-2011, 01:32 AM
حالا نوبت آرمن بود كه از دخترش حرف بزند.
- شوكا دختر منه، شوكا را من نزاييدم اما مثل اين دو تا جوجه اي كه زائيدم دوستش دارم، به حميد جان هم گفته ام مادرش در روستاست. آنجا آب و ملكي دارن، ولي نه شوكا حاضره توي ده زندگي كنه و نه اونا حاضرن بيان تهرون. شوكا درس و تحصيلشو نيمه تمام گذاشته ولي در خياطي و گلدوزي وآشپزي از هر انگشتش هزار هنر مي باره، اگه اين پيوند سر بگيره خودم همه كار براش ميكنم.
- مادر و خواهر حميد رفتند، بهانه اي دستشان نبود. ته دل راضي نبودند اما مي دانستند هر نوع مخالفتي حميد را دوباره به كام مرگ مي برد. دوبار از كام مرگ بيرونش كشيدند اما بار سوم آيا از چنين شانسي برخوردار مي شوند؟.... ازدواج حميد و شكا را گردن گذاشتند فرداي همان روز حميد در حاليكه صداي خوش آهنگ زنگوله ها از گلويش برمي خاست پيش شوكا آمد:
- عزيزم، نازنيم، حاج آقا مخالفت نكرده ، امروز هم خانم جان و خواهرم رفتن بازار زرگرها و گردن بند و انگشتر برات خريدن!
شوكا بفكر فرو رفت، او تازه از دست ناماردي اش خانم جان نجات پيدا كرده است. نكند اين خانم جان هم شبيه آن زن سنگدل با من رفتار كند؟ اما به خودش دلداري داد.... هر گردي گردو نيست، آخرين جمعه پيش از عزاداري محرم و صفر، خانم جان و خواهر حميد دوباره به خانه آرمن آمدند و گردن بند را به گردن و انگشتري را به انگشت شوكا نشاندند ... انشاء الله عروسي هم بعد از محرم صفر.
زندگي شوكا و حميدع پيچيده در شولاي رنگين عشق، يك لحظه دور از هم نمي گذشت، يكديگر را چنان عاشقانه مي خواستند كه گاهي درد ناشي از عاشقي آزارشان مي داد. هر دو پراشتها، بوسه خواه، تن طلب اما قانون زمانه غير از آن مي گفت. تا پيش از خطبه عقد، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد، هيچ لبي گرماي بوسه اي را نخواهد چشيد. در اين ميانه حميد براستي جنون عاشقي داشت، هرچه مي ديد، هرچه توجه اش را جلب مي كرد، هرچه زيبا بود، فقط براي شوكا مي خواست. او را سوار بر اتومبيل كرايسلر كروكي اش مي كرد، كروكي را مي كشيد و مي گذاشت باد، ابريشم موهاي شوكا را ببازي بگيرد. دسته اي از موهايش را روي پيشاني بريزد و زيباترش مي كند...
شبها تا دير وقت به گردش و چرخش در شهر مي گذراندند: سر پل تجريش، بوستان تجريش، بلال و گردو و بستني، و نگاههاي مشتاق مردم كه آن عروسكهاي زيبا را به يكديگر نشان مي دادند. شوكا يكسره خواهران و برادران ارمني خود را و شبهاي كلوپ ارامنه را از خاطره برده بود. همه آن عزيزان، همه خاطره هايشان را حميد با امواج پي در پي عشقي به وسعت دريا بلعيده بود و باز هم بيشتر مي خواست. هيچ چيز، هيچ كس، هيچ منظره اي نبايد يك لحظه توجه عاشقانه تو را از من بگيرد!
دو عاشق، در فضاي آن روز پايتخت كه آبستن حوادث سياسي بززگي بود، بي خيال براه خودشان ادامه مي دادند. زائران بارگاه مقدسي بودند كه برايشان آنچه در مسيرشان مي گذشت مهم نبود، حس نمي كردند، بگذار جوانها در خيابانها در دعواي هفتاد و دو ملت بر سر و كول هم بزنند ، ما خرطومهاي نازكمان را مستقيما" به رگ و ريشه درخت زندگي فرو كرده و شهد جواني خود را از زندگي با مي ستانيم.
وقتي آنقدر تجربه زندگي پيدا كرديم به دنياي سياست هم سري مي زنيم... يك نوجوان هفده و هيجده ساله از سياست بازيهاي مافياي پشت پرده چه مي داند!
عشاق جوان بهر حادثه و هر اتفاقي كه بر سر راهشان سبز مي شد، از ته دل مي خنديدند و نمي دانستند كه حادثه براي جوانها تنها از يك كمين گاه بيرون نمي جهد و راه بر آنها نمي بندد. حادثه بلاي ناگهاني است كه از هر گوشه اي سر بر مي آورد. در يكي از شبها كه حميد و شوكا دوش بدوش هم در خيابان حشمت الدوله راه مي رفتند، دختري راه را بر آنها بست.
- ايواي، شوكا، تو اينجا چه مي كني! اين آقا پسر شيك و پيك كيه، ناقلا، عجب تيكه اي تور كردي؟
شوكا اين دختر را ميشناخت، دختر عموي ناتني اش بود. خانواده شان چند سال پيش از شمال به تهران كوچ كرده بودند و دخترها خيلي زود شهري شده بودند يا تقليد شهريها را مي كردند.
R A H A
10-08-2011, 01:33 AM
سه دختر بودند. همه دم بخت، با فاصله هاي سني اندك، شوكا در سفرش به شمال با آنها آشنا شده بود و با شادي خاص جوانانه، نامزدش را معرفي كرد.
- فاطي جون اين آقا نامزدمنه!
و بعد فاطي را به حميد معرفي كرد. فاطي دختري هيجده ساله بود، چشم و دلش مي دويد، نگاهش در همان لحظات اول چنان حميد را گاز گرفت كه شوكا احساس بدي كرد ولي بروي خود نياورد. او از فرداي همان روز، بهر بهانه اي سري به شوكا مي زد، روزي نبود كه به كافه قنادي آناتول فرانس نيايد و شبي نبود كه زوج جوان را به شام دعوت نكند... شوكا آن بدبيني اوليه را پشت سرنهاد، خوشحال از اينكه سرانجام در تهران قوم و خيشي دارد، حضورش را غنيمت مي شمرد. در يكي از گردشهاي شبانه، شوكا متوجه اشاره گذرائي از جانب فاطي به حميد شد و حميد بمحض اينكه شوكا را بخانه آرمن رساند، برخلاف همه شبها كه مدتي هم درخانهبا شوكا بخنده و شوخي و عشقبازي مي نشست خداحافظي كرد و رفت. شوكا اين اشاره را نوعي تصادف و خطاي باصره بحساب آورد اما فردا حميد به او گفت:
- شوكا مي دوني ديشب چي شد؟
- نه ، چي شد؟
- فاطي به من اشاره اي زد، فكر كردم كاري با من داره، رفتم ديدم سر چهارراه منتظرمه!
- - عجب، باهات چكار داشت؟
- دختره احمق، اول كلي پشت سرت منبر رفت، بدو بيراه گفت كه چي چي اين دختره رو ميخواي؟ مادرش ماهيگير بوده، اين دختره زير دست نامادري هزار جازده، معلوم نيس چه بلاهائي سر خودش آورده، تازگيها مادرشو پيدا كرده اما نتونسته يار و غاراش را ترك بكنه، نصب شبي از شمال زده بچاك، تموم مردم دنبالش مي گشتن... چرا تو با اين برو رو و خوشگلي و اين خانواده دنبال يه همچي دختر بي اصل و نسبي راه افتادي... ما سه خواهريم، خونه شخصي دارم، پدرم تو شمال كلي ملك و باغ داره، هر كدوم از ما سه خواهر رو بخواهي حاضريم... من يكي كه عاشقتم! كنيزتم! هرچي تو بخواي همون مي شم.
شوكا سعي كرد بار فاجعه اي كه مثل اجل معلق بر دوشش افتاده بود با متانت و آرامش ذاتي اش تحمل كند.
- خوب ! تو چي گفت؟
- من گفتم فاطي خانم، من شما سه تا خواهر و ديدم، شوكا را هم كه مي بينم. شما ها هنوز مثل دهاتيها مي گردين، هيچي تون باب ميل من يكي نيست ولي همين دختري كه پشت سرش صفحه گذاشتي چيزي از اروپائيها كم نداره، لباس پوشيدنش، رفتارش، كاركردنش، خوشگليش، نه جونم من انتخاب خودمو كردم.... خداحافظ..
شوكا با لحني كه حميد تا آن روز نشنيده بود، بسيار قرص و محكم گفت:
- عزيزم، هرچي فاطي درباره من گفته درسته، تكذيبش نمي كنم، هيچي بهتر از راستي نيست، آدمها خيال مي كنن با دوز و كلك ميشه برا خودشون اصل و نسبي درست كنن، اما بالاخره يه روز حقيقت روشن ميشه! آفتاب هيچوقت زير ابر نمي مونه! تازه آرمن هم كه همه چيزو بتو گفته بود. اگه قرار بشه هركي بتو چشمكي بزنه، بري دنبالش بهتره همين حالا تمومش كنيم.
شوكا بسرعت انگشتر نامزدي اش را از انگشت خارج كرد و آن را كف دست حميد گذاشت.
- خداحافظ....
R A H A
10-08-2011, 01:40 AM
حميد دنبالش دويد، اشك در چشمانش جمع شده بود....
- شوكا بايست، تو داري خيلي بي انصافي ميكني، من توي يك هفته برا اينكه تو را داشته باشم دوبار ترياك خوردم كه خودمو بكشم، بي انصاف، مگه من مي تونم بي تو زندگي كنم، بهمين سادگي تموم شد؟
شوكا به ديوار كوچه تكيه داد، اشك غريبي و تحقير ، از چشمانش مي باريد، حميد او را بي ترس از پاسبان و عابرين ، سرش را در سينه گرفته و شانه هاي هر دو از هق هق گريه مي لرزيد.
ساعتي بعد، دسيسه ناجوانمردانه فاطي مانند رگبار تند تابستاني پايان گرفته بود و زوجهاي جوان و عاشق دوباره سرمست عاشقي و بي خبري بخانه هايشان برگشتند.
يك ماهي بعد از آن واقعه، شوكا در خانه نشسته بود، اوايل شب بود در خانه آرمن بصدا درآمد. چهار نفري گوشهايشان تيز شد. اين موقع شب؟ آرمن خواست برود ببيند چه كسي اين هنگام شب در مي زند؟ هوا با حضور نخستين روزهاي پاييزي ، شبهايش سرد مي شد.
- مامي ، بگذار من برم، هوا سرده مي ترسم سرما بخوري!
شوكا در خانه را گشود و از تعجب دهانش باز ماند. يك پاسبان با چهره غصب كرده و سبيلهاي پرپشت كه براي ترساندن خانمها افي بود پشت در ايستاده بود.
پشت سر پاسبان يك دختر بدلباس با سر تراشيده و صورتي كه جاي چند چنگ پنجول رويش خط انداخته بود با انگشت شوكا را نشان داد و گفت:
- سركار خودشه، همين خانوم منو بدبخت كرد، همين خانوم موهامو تراشيد، رو صورتم پنجول كشيد بگيرش، بگيرش!
شوكا ، توفانزده و متحير، اما محكم ايستاده بود. در اولين نگاه دختر را شناخت.
خدمتكار منزل فاطي بود.
- مه لقا! تويي! موضوع چيه؟ من تورا زدم؟ كي!
مه لقا با صداي بلند، در حاليكه اداي گريه كردن از خودش در مي آورد گفت:
- خودتو به كوچه علي چپ نزن... تو بودي كه با چهار تا مرد منو بردي و بدبخت كردي...
براي شوكا چنين اتهاماتي غير قابل تحمل بود، دست و پايش آشكارا مي لرزيد. اتهامي از اين سنگين تر و چركين تر نمي شناخت اما چرا همه سنگها از هر تپه اي راه مي افتد به پاي لنگ او ميخورد؟
- من؟ من؟ مه لقا مگه بسرت زده ؟
خانم آرمن و دخترانش از سرو صداي شوكا وحشت زده بطرف در ساختان دويدند:
- چه خبره سركار؟ موضوع چيه؟
پاسبان براي آرمن توضيح داد:
- اين دختر خانم از دختر خانم شما شكايت گرده كه گولش زده و برده پيش چهار مرد گردن كلفت و هر بلايي خواستن سرش آوردن !
شوكا داشت بر زمين مي افتاد، آمن دستش را پشت كمرش گذاشت.
- آقاي پاسبان ! شوكا دختر من نيست ، مسلمونه، اما من مثل دختراي خودم دوستش دارم ، مي تونم سرش قسم بخورم كه اهل اينجور كارا نيس! همين روزا عروسيشع!
پاسبان دوباره توضيح داد:
- بهرحال اين خانم شاكيه و اومده كلانتري شكايت كرده . ناچاريم دخترتون رو ببريم كلانتري ، بالاخره حقيقت اونجا روشن مي شه..
آرمن گفت:
- پس منم مي آم.
شوكا جلو آرمن را گرفت.
- خواهش مي كنم، حتما" سوء تفاهمي شده ، زود برمي گردم...
بعد رو به پاسبان كرد و گفت:
- برم پالتو بپوشم برگردم!
پاسبان مخالفت كرد: تا نيمساعت ديگه حكومت نظامي شروع مي شه، چشم به هم بزني تو كلانتري هستي..
در آن سالها، تهران بعد از اشغال نظامي و وزش توفانهاي سياسي از جناح سرمايه داري و كمونيزم و بسياري ايسم هاي ديگر غرق در شورشهاي خياباني بود و دولت مرتبا" اعلام حكومت نظامي مي كرد.
شوكا بي توجه به اعتراضهاي آرمن كه مي خواست با او بيايد را افتاد، يكي از دختران آرمن دويد پشت سرش و بلوز نازكي كه پوشيده بود در آورد و روي دوش شوكا انداخت:
- ما تا صبح هم شده بيدار مي مونيم!
- افسر نگهبان شاكي و متهم را بداخل اتاقش خواست. شاكي دوباره در باربر چشمان حيرت زده شوكا اتهاماتش را با آب و تاب بيشتري تعريف كرد.
R A H A
10-08-2011, 01:42 AM
- خيلي خوب برو بيرون بعد صدا مي كنم...
افسر نگاهي به شوكا انداخت كه هم مي لرزيد و هم رنگش پريده بود. ايا اين دختر ظرف و زيبا مي تواند يك برده فروش مدرن باشد؟
- خب دختر خانم! فهميدي چه اتهام سنگيني داري! حداقل بايد چهارسال تو زندون آب خنك بخوري...
شوكا داشت جسارتش را با مي يافت.
- جناب سروان ! من يه دختر زحمتكشم، تو بهترين كافه قناديهاي تهرون كار كردم و مي كنم، رو پاي خودم واسادم، اگه مي خواستم از اين راههاي كثيف نون بخورم اينهمه كار نمي كردم، بريد از كارفرمام بپرسين...
افسر نگهبان اخمهايش را درهم كشيد:
- فعلا" كه اتهامت همينه! سه چهارسال زندان قطعيه، مگه ....
افسر لحظه اي مكث كرد و ادامه داد:
- مگه با من كنار بياي! پرونده را يه جور تنظيم مي كنم كه بهت حداقل بخوره!
پيشنهاد زشت افسر نگهبان چهره شوكا را از خشم سرخ كرد: خدايا خودت بمن كمك كن !
افسر پرسيد:
- مگه تو اين دختره را نمي شناسي؟
- چرا كلفت خونه عموي منه!
اين جمله كه بر زبان شوكا گذشت ، فكري هم بدنبال داشت، نكند فاطي براي تصاحب حميد دست به چنين توطئه كثيفي زده باشد....
شوكا مشتري ستون حوادث روزنامه ها بود.
- جناب سروان! مي تونم خواهش كنم دختره را بفرستين پزشكي قانوني!
افسر ابروانش را بهم گرده زد:
- ميدوني بخاطر تظاهرات حكومت نظامي بر قراره ولي مي فرستمش، مشكل اتومبيله!
- جناب سروان پول تاكسي با من! شما را قسم مي دم زودتر بفرستين پزشكي قانوني....
مه لقا را همراه با پاسبان به پزشكي قانوني بردند، يكساعت بعد پاسبان و مه لقا به كلانتري برگشتند، پاسبان نامه پزشكي قانوني را روي ميز افسر نگهبان گذاشت.
افسر نامه را خواند و بعد لبخندي زد و به شوكا گفت :
- شما خيلي زرنگ و خيلي هم خوشانسين! دختره باكره س، دروغ گفته ، منم از اول بهش مشكوك بودم، مخصوصا" بشما اون پيشنهاد رو كردم و مي دونستم اگه اينكاره باشي پيشنهادمو قبول مي كني... ولي وقتي مخالفت كردي فهميدم بيگناهي ، گفتم دختره رو ببرن پزشكي قانوني .. اين دختره را امشب نيگرش مي داريم، ولي شما ميتونين برين خونه تون...
- جناب سروان حكومت نظاميه ، منو توراه دستگير ميكنن!
- يه مامور باهات ميفرستم ، ولي فردا صبح اول وقت اينجاباش كه بري دادگاه.
وقتي آرمن در خانه را به روي شوكا گشود، هر دو همديگر را بغل كردند. هر دو مي گريستند.
- دختر خوبم ، مي دونستم اين وصله ها به تو نمي چسبه، موضوع چي بود؟
شوكا كه خود را در آستانه ازدواج ، قرباني يك دسيسه شيطاني مي ديد از ته دل آرمن را مادر صدا زد.
- مادر، مادر، كمكم كن! فردا ميخوان منو ببرن دادگاه!
مادر و دختر ، تا سپيده صبح بيدار نشستند. شوكا خودش را مظلوم مي ديد.
- آخه من چه گناهي كردم ، چرا نمي ذارن منم توي اين زندگي چيزي برا خودم داشته باشم، آخه اين انصافه؟
براستي توطئه اي كه عليه شوكا چيده شده بود از سر تصادف نبود. رنگ سياه توطئه در چهره مه لقا، سايه انداخته بود فردا صبح بازپرس وقتي پرونده را خواند، از زير عينك نگاهي به شوكا و نگاهي به مه لقا انداخت. رنگ مظلومانه بنفشي كه بر چهره شوكا افتاده و مظلوميتش را تاييد مي كرد بازپرس را متقاعد ساخت كه توطئه اي در كار است مرد مسن و كاركشته اي بود ، با طرح چند سوال پياپي و زيركانه، مه لقا توطئه را فاش كرد و براي بازپرس گفت كه :
R A H A
10-08-2011, 01:45 AM
- من تو خونه عموي اين خانم خدمتكارم آقا! چند روز پيش فاطي خانم منو تو اتاقش برد و توي گوشم گفت مي خوام اين دختره رو ( با انگشت به شوكا اشاره كرد) ادب كنم، نامزديشو بهم بزنم و فوري جاشو بگيرم...
بازپرس پرسيد: از توخواست براش چكار كني؟
- فاطي گفتش اگه اينكاري كه مي گم بكني تو را به يه مرد خوب شوهر مي دم و جهيزيت هم قبول، بعد گفتش من سر تو مي تراشم، چند تا چنگول هم تو صورتت مي كشم. بعد هم ميدم تو را دست يه ماماي آشنا تا يه كاري بكنه كه تو مدعي بشي كه ديگه دختر نيستي، گفتم خانم جون من مي ترسم، ماما مي خواد باهام چيكار كنه؟ ولي اون و خواهر و مادرش بهم قول دادن كه اتفاق مهمي نمي افته بعد منو برداشتن بردن پيش قابله، قابله هم اونا را از تو اتاق بيرون كرد. بعد اومد سراغم اما من اونقدر جيغ و داد كردم كه كوتاه اومد، ولي بهم گفت چيزي به فاطي نگو.
چهره بازپرس از شدت خشم كبود شده بود. اين نوع توطئه ، آنهم از يك خانواده شهرستاني برايش غير قابل پذيرش بود. بلافاصله دستور احضار اعضاي خانواده را داد.
ساعت يك بعد از ظهر بود كه فاطي به اتفاق مادر و خواهرش برابر ميز بازپرس ايستاده بودند. شوكا در كنار حميد در اتاق بازپرس نشسته بود و همچنان بر مظلوميتش مي گريست. واكنش قدرتمندانه حميد در برابر توطئه كه صبح زود از آن باخبر شده بود به شوكا پشتگرمي داده بود. اگه تو از اينها شكايت نكني خودم مي كنم....
بازجوئي از فاطي و مادرو خواهرش آغاز شد. در ابتدا چون نمي دانستند كه ماما در آخرين مرحله توطئه كوتاه آمده جيغ و داد راه انداخته بودند اما وقتي بازپرس ورقه پزشكي قانوني و اعترافات مه لقا را برايشان خواند، به عجز و التماس افتادند. اولين نفر مادر فاطي بود:
- آقاي بازپرس من هرچه به اين ورپريده گفتم اينكارا آخر و عاقبت نداره گوش نداد، گفتم بار كج به منزل نمي رسه اما عشق اين پسره (اشاره به حميد) چشماشو كور كرده بود.
اعترافات صريح مادر، فاطي را هم مجبور به شرح وقايع كرد:
- آقاي بازپرس! فكر مي كردم من چي چيم از اين شوكاهه كمتره، خون خونمو مي خورد، گفتم حالا كه نمي تونم پره را از چنگش در بيرم، روسياهش مي كنم.
ماما نيز به شركت در توطئه اعتراف كرد:
- فاطي خانم صد تومن داد و گفت دختره را بي سيرت كن، ملي من نكردم.
بازپرس سرش داد كشيد.
- خفه شو، جرم تو از همه سنگين تره، اگه دختره مقاومت نكرده بود، هم اورا بدبخت كرده بودي و هم اين موجود بيگناه رو (اشاره به شوكا)
- خانم شوكا، شما مي تونين هم تقاضاي اشد مجازات براي اين خانواده توطئه گر بكنين ، هم رضايت بدين.
شوكا در حاليكه تمامي پهنه صورتش از اشك خيس بود گفت:
- آقا ، من از چهار پنج سالگي زير دست زن بابا زجر كشيدم، انبر داغ شدم، كاركردم، هزار جور بدبختي و زجر كشيدم و تسليم هيچ كار كثيفي نشدم حالا جواب پاك بودنم رو بايد اينجوري بگيرم؟
اشك در چشمان بازپرس حلقه زد... رو به حميد كرد و گفت:
- من بشما تبريك ميگم كه با چنين شير دختري مي خواهي ازدواج كني.
شوكا نگاهي به چهره هاي شرمنده خانواده عموي ناتني اش كرد:
- شما در حق من بدي كردين حقتونه كه برين زندون و آبرون بره، اما من شما رو بخدا وگذار مي كنم آقاي بازپرس رضايت مي دم.
وقتي شوكا و حميد باتفاق آرمن، از ساختمان دادگستري بيرون آمدند آسمان پاييزي تهران اشك مي ريخت، حميد دست شوكا را گرفت و بوسيد. منم ازت عذر مي خوام، منم بي تقصير نبودم.
R A H A
10-08-2011, 01:47 AM
توفان دسيسه اي كه داشت آشيانه عشق و خوشبختي شوكا را ظالمانه درهم مي ريخت فرونشست. شوكا بس كه از كودكي، بيگناه زير فشارهاي بيرحمانه قرار گرفته بود عادت به تحمل داشت، هميشه هم خطر از روبرو بسراغش مي آمد اما حالا خطر از زاويه اي به او حمله ور شده بود كه برايش غير عادي و گيج كننده بود. تازه مي فهميد كه گاهي يك ملاقات كوچك، عبور آدمي از كنار زندگي، ممكنست تمام آمال و آروزي يك انسان را از بيخ و بننابود سازد. خدايا، اين آدمها كه خود را اشرف مخلوقات مي دانند گاهي از پست ترين و شريرترين حيوانات موذي هم خطرناكترند. من چه مي دانستم كه يك ديدار اتفاقي با دختر عموي ناتني ام به فاجعه اي ختم مي شودكه اگر بخت يارم نبود، نابود مي شدم، لطف زندگي جوانانه ، عبور سريع از كنار حوادث خوانده و ناخوانده است. دوباره عشق و شور زندگي در چشمها و دلهاي اين زوج جوان نور و رنگ مي پاشيد و آسمان زندگي عاشقانه شان را ستاره باران مي كرد. صفحات تاريخ دو ماه عزاداري، ورق ميخورد، قرار بود چند روز بعد از صفر خطبه عقد خوانده شود. بنظر مي آمد ديگر توفان نوح هم نمي تواند كشتي خوشبختي اين زوج را غرق كند. حميد يك لحظه شوكا را حتي در سركار تنها نميگذاشت. شوكا قصه نامزدي و ازدواجش را با مدير كافه قنادي در ميان گذاشته بود و آقاي مدير هم با اينكه مي دانست شوكا بعد از ازدواج ديگر نيازي به كاركردن ندارد، ازدواج ديگر نيازي به كاركردن ندارد، ازدواجش را پيشاپيش تبريك گفت و حميد ديگر آزادانه به كافه قنادي مي آمد و روي يكي از صندليها و درست روبروي شوكا مي نشست و كتابي بدست مي گرفت و مي خواند. دو سه روز مانده به تاريخ عقد شوكا، روز بيست و هفتم ماه صفر، حوالي ظهر بود كه در كافه قنادي باز شد و مرد سي و چند ساله اي كه باراني سفيدي بر تن كروات آبي رنگي بر گردن داشت، همراه با جرياني از هواي سرد روزهاي آخر پائيز قدم بداخل كافه قنادي گذاشت و باقدمهاي محكم بسوي شوكا رفت. شوكا كه مشغول بازبيني داخل يخچالها بود سرش را بلند كرد و ناگهان آه خفيفي از سينه كشيد: احمد، تو اينجا چه مي كني؟؟
حميد كه مسير مرد را تعقيب كرده بود، مثل يك خروس جنگي آماده نبرد، بسمت شوكا رفت. آقا كي باشن؟ احمد انتظارش را داشت. صدايش مي لرزيد و از چشمانش شعله آتش برمي خاست.
- بگذار خودمو معرفي كنم، اسمم احمد علي زاده س! مهندس دخانياتم، قلب من از عشقي مي سوزه كه فقط خدا مي دونه چقدر پاك و چقدر مقدسه! عشق من آقا پسر، همين دختري است كه خبر شدم امروز فردا باهاش ازدواج مي كني. نمي دونم چرا شوكا عشق پاك منو رد كرد ولي تو بچه شيرخواره رو پذيرفت! شايد حكمتي تو كاره مهم نيس! ازدواج بكنين و دعا مي كنم خوشبخت بشين ما....
حميد با رگهاي برآمده از خشم يك گام به احمد نزديكتر شد.
- بشما هيچ هم مربوط نيس كه ما خوشبخت بشيم يا نشيم. بهتره برين يه پوزه بند بخرين، دهن گشادتونو به بندين كه ديگه تو زندگي مردم دخالت نكنين.
شوكا دست و پايش را حسابي گم كرده بود دوباره از كمين گاه ناشناخته ديگري مورد تهاجم قرار گرفته بود براي او عشق قديم هنوز هم مقدس بود و نمي خواست با يك درگيري بي دليل و ناخواسته بازهم همه چيز بهم بريزد.
احمد بدون توجه به توهيني كه در سخنان حميد بوداو را امر به سكوت كرد....
- پسرجان ، گوش بده ببين چي ميگم، من نيومدم اينجا با تو دوئل كنم! آدم تحصيلكرده و با فرهنگ نيازي به شاخ و شانه كشيدن نداره! اينجا نيومدم كه مانع ازدواجتون بشم، اميدوارم بتوني شوكا را خوشبخت كني اگر چه به قد و قواره ت نمي آمد كه چنين جواهري را گردن آويزت كني، من دورا دور زندگيشو زير نظر داشتم، هنوز هم عاشقشم و اگه همين حالا تصميمشو عوض بكنه انا" ميريم محضر و با خودم ميبرمش پاريس. اين دختر كلاسش خيلي بالاتر از اونه كه فكرشو مي كني، شايد سرنوشت من نبود كه باهاش ازدواج كنم.
گفته هاي احمد كه بيشتر جنبه اتمام حجت داشت، شوكا و حميد را ميخكوب كرده بود.
احمد دوباره شوكا را مورد خطاب قرار داد.
- شوكا ، بخدا سوگند كه فقط و فقط خوشبختي تو را ميخوام اما هرچي به قد و قواره حميد خوشگله بچه خيابان آذربايجان نگاه مي كنم نميتونم قبول كنم كه برات شوهر خوبي باشه، خيلي زود تنهات ميذاره و ميره كه بازم اداي عشاق سينمايي از خودش در بياره، ولي يادت باشه، از حالا تا وقتي كه زنده م منتظرتم! اگه شش تا بچه هم داشته باشي مثل سد سكند كنارت واميسم، فكراتو بكن.
احمد با اداي جمله آخري راهش را گرفت و رفت. حميد، برجا خشكيده بود و فقط به شوكا نگاه مي كرد. حسرت گريبانش را گرفته بود و گذشتي دركارش نبود. شوكا ترسان و لرزان به او نگاه مي كرد، آيا دستي ناشناخته مي خواهد ازدواجش را بهم بزند؟ ايا مي خواهد بگويد تو نبايد با اين پسر ازدواج كني؟ حكمتي در كار است؟
R A H A
10-08-2011, 01:48 AM
لباس سپيد بلندش را در آورد، به عنوان خداحافظي نگاهي به كافه قنادي انداخت، با مدير كافه قنادي كه هنوز در بهت و حيرت آن ملاقات عجيب بود وداع گفت و از در كافه قنادي خارج شد. بيرون سوز سردي مي وزيد و آفتاب مثل آدمهاي ملاريايي زرد و كم رمق بود. دستها را داخل جيب پالتو انداخت و پياده راه افتاد... بكجا برود!با چه كسي درد دل كند؟ ياس و نوميدي كشنده اي او را به اينسو و آنسو پرتاب ميكرد. در همين لحظات تخل و مرارت انگيز بود كه صداي حميد از پشت سرش بلند شد.
- تو كه تقصيري نداري؟ اگه هم داشته باشي مربوط به گذشته س! اون كه نگفت اين روزها هم تو زندگيت بوده!
- نه حميد، ديگه اصلا" فكر ازدواج نيستم، فكر هيچ چيز نيستم، مي خوام برم خودمو گم كنم! اون از توطئه فاطي، اين از ظاهر شدن بيموقع احمد... آخه من گناه دارم، چقدر بايد زجر بكشم، تو راخدا تنهام بگذار...
حميد برجا ايستاد تا شوكا در ميان موج جمعيت گم شد اما شب هنگام در خانه را بصدا درآورد.
- عشق من س!
حميد طوري رفتار ميكرد كه انگار هيچ حادثه اي اتفاق نيفتاده است.
- خانم جان گفت فردا شب جمعه اس، مي آد دنبالت تو را ميبره خونه، لباس عروسيتو بپوش، خانم جان يه چادر سرت ميكنه ميريم خونه ما، حاج آقا زن بي حجابو دوست نداره، نمي خوام توي ذوقش بخوره، فردا صبح هم قراره حاج آقا يه عاقد بياره خونه عقدت كنه، همانجا خونه ما بموني تا عروسي بگيريم...
حميد گرچه هنوز خارهاي حسادت قلبش را خونين مي كرد چرا كه هر مردي دلش مي خواهد عشق نخستين يك زن باشد اما صداقت عشق آنچنان در چهره و رفتار شوكا مي درخشيد كه جنون عاشقي غير معمول هم نبود، او جنون عاشقي داشت، به هيچ چيز انديشه نمي كرد جز رسيدن به معشوق. شوكا، از فردا مال من خواهد شد. همين، اما شوكا هنوز كاري داشت كه بايد انجام ميداد.
- حميد؟
- بله!
- مي توني فردا صبح بيائي دنبالم . كاري هست كه بايد با حضور خودتو انجام بشه .
حميد به فكر فرو رفت. اين چه كاريست كه بايد منهم باشم.
- چشم فردا صبح ميام دنبالت.
حميد با اتومبيل كرايسلر خوش ساختش برابر خانه آرمن بوقش را بصدا درآورد، شوكا منتظرش بود. كنار دستش نشست.
- بريم بيمارستان زنان، پيچ شمرون!
- چرا بيمارستان؟
- آنجا مي فهمي.
شوكا دست حميد را گرفت و رفت پيش خانم دكتر بخش.
- خانم دكتر شايد خواهش من عجيب و غريب باشه ولي خواهش مي كنم منو معاينه كنين و حقيقتو هرچي هست بنويسين!
معاينه انجام شد خانم دكتر و شوكا از اتاق معاينه خارج شدند.
R A H A
10-08-2011, 01:48 AM
- آقا به شما تبريك مي گم ، اين دختر هيچ عيب و علتي نداره، از برگ گل پاكتره، اينهم گواهي.
در بيرون از بيمارستان حميد با ناراحتي اعتراض كرد....
- اينكارا چه معني ميده؟
- حميد جان، من يه دختر تنها بودم،نه مادري، نه پدري، بعد از اون توطئه شوم فاطي و حضور احمد، ممكنه فردا خانم جان از من خوشش نياد، زمينه هم كه آماده است، هزار جور حرف پشت سرم بزنن. اين يكي ديگه نمي تونم تحمل كنم.
حميد آرام شده و دوباره شكوفه هاي عشق ، بشكل لبخندي روي لبهاي هر دو روئيد.
- عزيزم شوكا ، هوا خيلي سرده، مي خواي پالتومو دربيارم بپوشي؟
شوكا از شدت شادي و آسودگي خيال بلند بلند مي خنديد.....
- حالا گرم گرمم، پاكي جسم و روح آدمو از شعله هر آتشي گرمترش مي كنه.
طبق برنامه پيش بيني شده، خانم جان منزل آرمن آمد و عروسش را در لباس عروسي سوار اتومبيل حميد كرده برد. شوكا آرمن را بغل زد و با تمام قوا بخودش فشرد.
- مامي دلم مي خواد فردا سر عقدم باشي، خودت و دو تا خواهرام، به برو بچه هاي ديگه هم گفتم بيان.
عروس را بخانه جديد سه طبقه اي كه حاج آقا چند روز پيش بمناسبت ورود عروس تازه اش خريده بود بردند. خانه جديد سه راه طرشت حوالي دانشگاه جنگ بود.
حميد و شوكا در خانه جديد ، يك لحظه از هم دور نمي شدند، آتش عشق در تندترين لهيبهايش هر دو را در خود گرفته بود بعد از چند دقيقه استراحت خانم جان به شوكا گفت:
- چادر سر كن برو پيش حاج آقا...
حميد ، دست در بازوي شوكا، او را تا جلو در اتاق حاج آقا مشايعت كرد.
- اجازه هست؟
- بفرمايين.
حاج آقا قد و قامتي متوسط داشت، نه چاق و نه لاغر، پنجاه و هفت ، هشت ساله مي زد. سرش نسبتا" طاس، چهره اش سپيد، هيچ چيز زشت يا اضافي در چهره اش نبود و نشان مي داد كه در جواني مانند پسرش مرد زيبايي بود.ه است.حاج آقا بوسه اي بر پيشاني عروسش گذاشت.
- بفرمايين بنشينين، باهاتون حرف دارم.
شوكا دو زانو در برابر حاج آقا نشست. حاج آقا با لهجه غليط تبريزي و بسيار مطمئن و شمرده حرف مي زد.
- ژببين دخترم، من سه تا دختر دارم از امروز دخترام ميشن چهارتا. من هرچه دارم مال شماهاس، ولي دو چيز ازت مي خوام خوب فكراتو بكن، اوليش اينه كه از فردا ديگه از خونه بيرون نمي ري حتي با شوهرت تو خانواده ما رسم نيست كه زن و با مردش بره سينما، كافه يا هرجاي ديگه! ما اين چيزا را بد ميدونيم. دوم اينكه هرچي خانم جان گفت بگو چشم، ما مردا صبح زود مي ريم بازار، شب خسته و كوفته برمي گرديم خونه، حوصله گله گذاري و شكايت نداريم. هرچي هست بين خودتان حلش كنين.
شوكا در سكوت حرفهاي حاج آقا را شنيد، سرش را به احترام خم كرد و از در اتاق خارج شد در راهرو هيچكس نبود ، به ديوار تكيه داد: خداي من ، اين ديگر چه زنديگ است كه من ميخوام توي اين خونه شروع كنم، برده ها هم توي خانه ارباب از حداقل آزادي برخوردارند اما وقتي فردا صبح من زن حميد شدم ديگه با شوهر محبوبم ، با عشق خودم هم نمي توانم به گردشي ، سينمايي، كلوپي بروم؟ حس خفگي نفسش را بند آورده بود اين ازدواج نبود، يا يا اگر اسمش ازدواج بود بايد مي گفتند ازدواج در زندان، ستاره رقص كلوپ، مدير فروش كافه قنادي نادري، حلا بايد در خانه زنداني شود چون رسم و رسوم خانه شوهرش چنين چيزي را مي طلبد.
صداي پر نشاط حميد او را از افكار تيره و زهر آلودي كه داشت مغزش را فلج مي كرد بيرون كشيد....
- چرا اينجا ايستادي؟
- حميد! تو بمن نگفته بودي كه ....
حميد خنديد:
- حرفهاي حاج آقا زياد هم جدي نيس! چند ماهي بگذره تو هم ميشي مثل همه زنها، با هم به گردش مي ريم، سفر خارج، سفر به شهرستانها.... اصلا" فكرشو نكن!
شوكا آزاد انديشي هاي خاصل خودش را داشت، اسارت و زندان را نمي پذيرفت، تازه مگر او مي خواهد با مردي بيگانه يا تنها به گردش برود، بزرگترين عشق من بودن با حميد است....
- حميد دلم بدجوري گرفته، اين حرفها رو دلم سنگيني مي كنه!
- حميد او را نوازش داد:
- همسر خوشگلم، پرنده رنگينم، گفتم كه به اين حرفها اهميت نده، فقط دوسه ماهي حاج آقا را راضي نگهدار بقيه اش با من!
شوكا دست حميد را گرفت و بوسه اي بر دستها گذاشت.
- بسكه دوستت دارم، اگه بگي برو جهنم، مي رم، باشه!
ساعت ده صبح عاقد آ'د. پيش از او، همه دوستان و نزديكان شوكا آمدند. ماروس و دخترانش، كناريك، رايا، آرمن و دو دخترش، همه در لباسهاي ساده ولي زيبا، زيورآلاتي نداشتند اما خود در آفتاب صبحگاهي مانند برليانهاي درشت و رنگي، مي درخشيدند. شوكا شادمانه به استقبالشان مي رفت، خودش لباس سپيد عروسي بتن داشت. ماروس مرتبا" بوسه بر گونه هايش مي گذاشت. چقدر خوشگل شدي، خوشبحال حميد، آرمن با نگاهي شيفته و مغرور، راه رفتن دلبرانه شوكا را با شوق و وقي مادرانه مي پائيد. خانواد داماد مخصوصا" خانم جان چندان به ميهمانان عروسش علاقه اي نداشت، حتي به خانمي كه براي كمك آمده بود پنهاني گفت: ظرف و ظروفي كه براي اين خانمها مي بري جدا بگذار...
وقتي عاقد شروع به سخن گفتن كرد همه ساكتشدند بنام خداوند بخشنده مهربان... كلمات و جملات عربي عاقد را ميهمانان عروس نمي فهميدند اما قلوبشان را مالامال از آرزوهاي خوش و نيكبختي عروس و داماد جوان مي كرد. آرمن زير لب گفت: يا مريم مقدس، دخترم را به تو ميسپارم. او با همه رنجهائي كه كشيده حق دارد خوشبخت شود . اين جمله را تنها شوكا شنيد و با نثار لبخندي سپاسش گفت. عاقد از شوكا خانم بله، خواست و شوكا بي درنگ پاسخ داد: بلي ... حاضرين كف زدند. حميد و شوا زن و شوهر اعلام شدند. مادران ارمني، يكي پس از ديگري شوكا را بغل كردند و در حاليكه اشك شادي در چشمانش ميغلتيد برايش بهترين روزها را آرزو ميكردند.
- شوكا، مادر هاي ارمني توهميشه دوستت دارن، هر وقت دلت تنگ شد بلند شو نوك پائي پيش ما بيا...
شوكا كه سالها بي مادري كشيده بود حالا مي ديد كه بر سر سفره عقد سه مادر را يكجا دارد، زير لب گفت: ايكاش خورشيد هم اينجا بود.
قطره اشكي از گوشه چشمش فرو افتاد، با اينكه مادرم خورشيد اينجا نيست كه بغلم كند اما بازهم خدا را شكر كه سه مادر در كنار سفره عقدم نشانده بود! بالاخره من هم براي خودم خدائي دارم.
R A H A
10-08-2011, 01:53 AM
فصل 16
ماه عسل شوکا و حمید در چهار دیواری خانه برگزار شد. در آن زورها ماه عسل مانند امروز اینقدر جدی گرفته نمی شد. شوکا هم از اینکه در خانه پدر و مادر حمید زندگی می کرد چندان شکایتی نداشت. خانه در حقیقت یک مجتمع بود، یک خواهر حمید با شوهرش – پدر و مادر ، خواهر کوچکتر ، تنها برادر حمید، عباس و حالا حمید و همسرش ، همه زیر پرچم قدرت خانم جان گرد آمده بودند و خانم جان پیچیده در افکار کهنه و منسوخ بر این جمع حکومت می کرد. شوکا در نخستین روزهای ازدواج چنان گرم و شوق انگیز به حمید و هر چه وابسته به حمید بود، پیوست که خود را در روح خانه ذوب شده می دید. عشق حمید از او در آغازین روزهای زندگی بلبلی ساخته بود که پیوسته آوازهای خوش سر می داد، بر هر شاخه ای از زندگی نوای تازه می نواخت. سلسله مراتب ظالمانه ای که خانم جان در راس هرمش بود او را مانند دیگر دخترانی که ناچار با خانواده شوهر زندگی می کنند به یاری عشق حمید نمی داد. حمید زیرچشمی شوکای غزل خوان عشق را می نگریست، جنون عاشقی اش را با گرفتن بوسه های دزدانه از لبهای شوکا به هنگامیکه خانم جان پشت به آنها راه می رفت، تسکین می بخشید! خانم جان در آن خانه حرف اول را میزد و حاج آقا تبریزی حرف آخر را... همه امور مالی در چهار دیواری خانه در دست قدرتمند خانم جان می چرخید. او بود که تصمیم می گرفت ، صبحانه ، نهار ، شام ، لباس، کفش و هرچه باید بابتش پولی پرداخت می شد، چه اندازه و میزان بهایش باشد چه قدر و چه کسی آن را مصرف کند. مثلا در سر سفره فیله گوشت بره همیشه متعلق به حاج آقا بود، گوشت ران را خودش و دختر هایش در بشقاب می گذاشتند، بچه ها سردست و حالا که شوکا هم به جمع این سفره افزوده شده ، گوشت دنده برای او گذاشته می شد. میوه خریداری می شد اما به زیرزمین می رفت و هیچکس حق نداشت بدونه اجازه خانم جان دست به میوه ها بزند. او بود که تصمیم می گرفت سیب یا پرتغال را چه کسی بردارد و پوست بکند و بخورد. چه کسی جلو در خانه از پستچی نامه بگیرد، چه کسی گوشی تلفن را بردارد و حتی چه ساعتی بخوابد! شوکا چنان در بستر عشق و عاشقی و احساسات صادقانه اش فرو رفته بود که داوطلبانه در سیطره حاکمیت جابرانه خانم جان قرار گرفته و هرچه او می گفت و می خواست، بی کم و کاست به اجرا می گذاشت. در آن خانه غیر از او که تازه عروس بود، خواهر کوچکتر، فریبا در آستانه ازدواج بود و طبعا بخش مهمی از افکار خانم جان روی عروسی دخترش متمرکز شده بود و همین موضوع فضای خانه را تا حدودی شاد و قابل تحمل می کرد. فریبا، خوشحال و پر سر و صدا بالا و پایین می رفت و خانه را از شادی عسل گونه ای پر می ساخت. چون قرار بود مراسم عروسی شوکا و حمید هم در همان شب برگزار شود طبعا این شادی شامل حال شوکا هم می شد.
یک ماه پس از عقد و ازدواج شوکا، حاج آقا، در اتاق مخصوص شوکا را پذیرفت.
- برای شما یک هفته بعد از عروسی فریبا جشن می گیریم.
شوکا نمی دانست که خانم جان پیش از گفتوگو و در یک تبانی کمرنگ، بنوعی برگزاری جشن عروسی او را منتفی کرده است...
- دختره نه پدر و مادری داره نه قوم و خویش!... حالا خودشو به ریش پسرمون بسته کافیشه!... کلی خرج بکنیم که چی بشه؟...
اما حاج آقا به قول و قرار هایش اهمیت می داد و اگر شوکا برای برگزاری جشن عروسی پافشاری می کرد باید قولش را بجا می آورد.
- خیر حاج آقا!... من یکماه ست اینجام. عروس شمام ... همین کافیه!...
برق شادی و رضایت از چشمان حاج اقا پرید.
- بعدا ناراحت نمی شی؟ از ما گله نمی کنی؟...
- نه حاج آقا!
حمید که تحت تاثیر القائات خانم جان نگران تصمیم شوکا بود وقتی خبردار شد که شوکا داوطلبانه جشن عروسی اش را منتفی کرده خوشحال شد.
- تو چقدر خوبی شوکا! تو منو پیش خانم جان و حاج آقا رو سپید کردی! من گفته بودم که تو اهل تظاهر و بریز و بپاش نیستی و تو ثابت کرده حالا ، عزیز تر شدی...
R A H A
10-08-2011, 01:55 AM
شوکا هرگز به اینگونه حسابگری ها فکر نمی کرد. او عشق می خواست . اصلا او خود عشق بود. پرنده باغ بهشتی عشق! در تمامی مراسم عروسی فریبا، سنگ تمام گذاشت. با دل و جان و با بهره گیری از استعدادش در خیاطی و گلدوزی و اشپزی ، خانه حاج آقا و جشن عروسی فریبا را به آتش بازی رنگها و نقشها مبدل کرده بود و به این ترتیب، مجتمع حاج آقا بزرگ تر و وسیع تر شد و اتباع حکومتی خانم جان گسترده تر!
یکماه و نیم از زندگی مشترک شوکا با حمید می گذشت، شوکا چون حق خروج از خانه را لااقل برای چند ماه از خود سلب کرده بود ارتباطی با دوستان ارمنی اش هم نداشت، تنها بود و به قفسش چسبیده بود. دو مرغ جوان در قفس عشق، برای هم می خواندند و می رقصیدند و شوکا فضای باغ و بیرون باغ را هم داوطلبانه به فراموشی سپرده بود. حمید صبح با پدر به حجره می رفت و غروب با پدر به خانه برمی گشت و تا فردا صبح با شوکا بود و هر روز طعم تازه ای از عشق شورانگیزشان را تجربه می کردند. روز جمعه بود، همه در خانه ، هر کس در اتاق خود رها و آزاد. صبحانه را دیرتر از معمول دسته جمعی خوردند. بعد از جمع کردن بساط سفره به اتاق نشیمن رفتند، حمید و شوکا تکیه بر دیوار ، نشسته و از هر دری حرف می زدند که زنگ در خانه بصدا در آمد، یکی از دوستان حمید بود.
- حمید بیا بریم کوه!
- نمی آم!
- چرا؟
- خوب جمعه س می خوام پیش زنم باشم.
دوست حمید شروع کرد متلک پرانی:
- چیه؟ از زنت می ترسی؟ توی مرغدونی چپیدی که چی؟
- نه ! من نمی آم. با برادرم عباس برو!... خوش می گذره!...
حمید به اتاق برگشت.
شوکا پرسید:
- کی بود؟
- دوستم! می خواست منو ببره با خودش کوه!گفتم نمی آم با عباس برو!...
- خوب کاری کردی! من خونه تنهام...
خانم جان که در اتاق بغلی نشسته بود خودش را به اتاق نشیمن رساند و با لحن تندی پرسید:
- شوکا به شوهرت چی گفتی؟
- گفتم وقتی من خونه ام تو هم باید خونه باشی!...
شوکا اولین طعم تلخ قدرت نمایی خانم جان را چشید.
- نه! یه همچین چیزی نیس!... تو نباید به شوهرت دستور بدی! یه مرد که بند زنش نمی شه!... اینجا برو! اینجا نرو! خودش می دونه، دوستاش می خوان برن کوه خوب بره باهاشون!... توی خونه بغل دست تو بشینه که چی؟
بعد رو به حمید کرد:
- یالله! بلند شو تو هم برو!...
شوکا در هم رفت، خیلی ناگهانی با سرعتی بالاتر از سرعت نور، به گذشته اش پرتاب شد. نامادری اش خانم جان در برابرش جان گرفت. ترس از انبر داغ، دانه های درشت عرق را بر روی تیره پشتش آورد. می خواست به داخل حیاط بدود و از همسایه ها کمک بگیرد...(( بدادم برسید! خانم جان می خواد منو انبر داغ کنه!...))
حمید بی توجه به دگرگونی دردناک حال و هوای شوکا، طبق رهنمود خانم جان از جا برخاست. کفش کوه پوشید و راه افتاد.... دوباره شوکا در مرغزار زندگی اش تنها شد. قصه تنهائی او به درازی شب یلدا بود! این ماجرا هفته های بعد هم تکرار شد. شوکا سعی می کرد در برابر خلف وعده حمید، بنوعی این قاعده جدید را گردن بگذارد. زمانه مانند عصر قاجار نبود، تغییراتی در حق و حقوق زنان داده شده بود.
R A H A
10-08-2011, 01:56 AM
خیلی از زنان اکنون در ادارات و مؤسسات و کارخانه ها، دوش به دوش مردان کار می کردند ولی در پوسته درونی جامعه ، هنوز حق برابری زن جا نیفتاده بود و حقوقش در هیچ زمینه ای بین مردان برسمیت شناخته نمی شد. تغییرات ، مربوط به حقوق زنان از جانب مردان، ظاهری و زبانی بود نه عملی!... شوکا با همه آزاد اندیشی ها بویژه که سالها در خانواده های ارمنی زندگی کرده بود که شیوه ای آزاد تر در روابط زن و مرد داشتند ، حالا نه در محدوده ای چند ده متری زندگی می کرد که تمامی قواعد و رسوم عصر قاجار حتی در بعضی موارد، سختگیرانه تر رعایت می شد. آن کس که داوطلبانه وارد این محدوده بازی شده باید قو!عد بازی را هم رعایت کند. شوکا می توانست در همان روز ورود به خانه ، برابر دستورات سختگیرانه حاج آقا بایستد و بخانه آرمن برگرد، اما داوطلبانه به قواعد بازی گردن نهاده بود از دید او، نمی شد وارد بازی شد اما قواعدش را نپذ یرفت. شوکا این موضوع را خوب می دانست و تنها بخاطر عشق به حمید و نگران از آینده خودش که شوهرش را رهاکرده وگرگها با دندانهای تیز و چنگالهای نیرومند شان تعقیبش می کنند، تسلیم شده بود. زمانه بسیاری از آدم های شجاع و جسور راهم بخاطر ملاحظاتی ، مجبور به تسلیم می کند. حمید او را دلداری می داد...
_ شوکا! صبرکن! حاج آقا و خانم جان دست ازسختگیری برمی دارن! بهت قول می دم...
سه ماهی از عروسی گذشته بود. روز جمعه ای بود ، شوکا و شوهرش توی اتاق کنار هم دراز کشیده و درباره آخرین کتابی که حمید گرفته و هر دو آن را خوانده بودند حرف می زدندکه شوکا نگاهی از پنجره به آسمان انداخت...
_ چقدر هوا خوبه! دلم می خواد از خونه برم بیرون ! زندانی ها هم گاهی برا ی هواخوری می رن تو حیاط زندون ! حمید فکر نمی کنی خونه نشینی بس باشه؟ حمید زنش را محکم در آغوش فشرد...
_ راست می گی ! خیال می کنم دیگه موقعشه!...
شوکا گفت :
_ خانم جان می گفت سه راه طرشت ماهی های سفید ، تر و تازه ای آوردن! چطوره با هم بریم ماهی بخریم !...
حمید وشوکا لباس پوشیدند ، آرام و بی صدا از درخانه بیرون زدند. هوای بیرون پراز بوی خوش بهار بود، آفتابش آزارنمی داد، نسیم خنکی چهره شوکا را که با اندک آرایشی می درخشید، نوازش می داد. شوکا همچون زندانی آزاد شده نفس عمیقی کشید، زندگی چقدر زیباست مخصوما وقتیکه شانه به شانه شوهر جوانت همه رویاهای خوب و انسانی را زنده و در دسترس می یابی.
در بازگشت , درست لحظه ای که حمید،کلید را در قفل درچرخاند و دررا بازکرد. حاج آقا را برابر خود دید. خشمناک و متشنج...
_کجا رفته بو دین؟
حمید گفت :
_ رفته بودیم تا سه راه طرشت ماهی بخریم.
_مگه من قدغن نکرده بودم که زنت نباید از خونه بیرون بره؟
_ ولی حاج آقا، من و شوکا با هم بودیم.
_ اینو می دونم! ولی در خانواده ما زن حتی اگه با شوهرش از خونه بره بیرون درست نیس!... زن شوهردار خونه می مونه، شوهرش میره ماهی می خره و برمی گرده!... اگه هم بخوان برن بیرون دستجمعی همه با هم می رن!...
درست درهمین لحظه بودکه شوکا عمیقا معنای زندگی در زندان خانواده حاج آقا تبریزی را با تمام گوشت و پوستش لمس کرد... و درست از همین زمان بودکه فشار حلقه آهنین مقررات خانوادگی حاج آقا و خانم جان را با همه فشارهائی که خون را از پوست میچکاند حس کرد اما زندانی داوطلب حالا دیگر به دام افتاده بود و راه خلاصی پیش چشمانش نمی دید.
_ حمید بلند شو بریم سینما!... حمید بریم قدم بزنیم!... حمید بریم لاله زار پارچه پیرهنی بخریم!...
حمید سرش را پایین می اند اخت و با چهره ای پوشیده ازشرم و خجالت می گفت...
_حاج آقا و خانم جان را چه کنیم! من خودم می رم لاله زار ده تا پارچه پیرهنی برات می خرم...
_ پس از این خونه بریم؟
حمید پیش پدر کار می کرد، پدر همانند روزگاران قدیم، تمامی اعضای خانواده اش را باید زیر پر و بال داشته باشد. به همین خاطر مهار اقتصادی خانواده در دستش بود و بیرون رفتن از حلقه زندگی خانوادگی یعنی بیکاری و فقر!... و حمید آن جوانی نبود که خطر کند و مستقلانه وارد بازار کار شود.
************
R A H A
10-08-2011, 02:00 AM
خبر آبستنی شوکا درست یکسال پس از ازدواج هم خانواده را به هیجان کشید و هم شوکا را از وارد آوردن آن همه فشار برحمید برای بیرون رفتن از خانه عقب نشاند. بچه دار شدن درخانواده های سنتی ایران هماتفدر مهم است که ورق خوردن زندگی مردم یک کشور از برهه ای به برهه دیگر!... حاج آقا در این میانه بیشتراز بقیه اعضای خانواده به هیجان آمده بود. پسر اولش داشت به او نوه ای هدیه می کرد. مردان آن روزگار از بروز و ظهور احساسا تشان خودداری می ورزیدند. اینجور حرکات از ابهت فرماندهی شان می کاست اما از توجه مخصوصش به شوکا و دستورا تی که برای حفظ سلامتی اش ، غذا خوردنش، راه رفتنش می داد و سایر دلهره هایش معلوم بود که حاج آقا دارد یک دوره بیقراری را می گذراند.
**************
دوره ویارشوکا ، خودش را بشدت نشان می داد. حاج آقا کاملا گوش به زنگ بود تا ببیند عروسش چه چیزی میلش می کشد، فراهم کند. خانم جان بقول خودش به عروس زیاد رو نمی داد، اگرهم امیدی داشت که بنوعی این دخترک از زندگی حمید برود با آبستنی اش این امید را هم از دست داده بود و همین موضوع بیشتر عصبی اش می کرد! حمید هم گوئی خیالش از بابت شوکا راحت شده بود. بچه دار شده و دیگر به من هی نق نمی زند کجا بودی؟کجا رفتی؟
یکروز صبح تعطیلی بود، پستچی زنگ در خانه را بصدا درآورد. نامه ای برای حمید داشت، حمید نامه را گرفت و به بهانه دستشوئی نامه را با خود برد. وقتی از دستشوئی بیرون آمد، حاج آقا که با چشمان تیزبینش همه چیز را زیر نظرداشت پرسید :
- حمید !کی بود؟
_ پستچی! نامه داشتم حاج آقا...
- خوب نامه را بده به بینم...
امروز پدران و مادران ایرانی نامه های فرزندان خود را یا کنترل نمی کنند یا دزدانه و از روی وسواس نامه را بترتیبی پیدا می کنند، درخلوت می خوانند و دوباره آن را تا کرده و سرجایش می گذراند ولی تا دهه چهل هم بسیاری از خانواده های سنتی، خواندن وکنترل نامه های فرزندا نشان را وظیفه سرپرستی خود و به سود فرزندانشان می دانستند. از نظر آنها گرگها همیشه درکمین بره های معصوم نشسته و می خواهند آنها را با شبیخونی به دندان گرفته و به لانه خود ببرند و هر بلائی خواستند برسرشان بیاورند. پس باید مواظب بره های معصوم خود باشند که گاهی گرگها از طریق نامه پراکنی هم که شده بره ها را می ربایند. حمید که از این قانون نانوشته سانسور نامه ها توسط والدین کاملا اطلاع داشت و لااقل تا روزی که در آن خانه زندگی می کرد باید آنرا گردن می گذاشت ، در دستشوئی ، صفحه آخر نامه که امضا داشت جدا کرده و در جیب پنهان کرده بود. حاج آقا نامه را زیر و رو می کرد، شوکا که در اتاق پشت نشسته بود با کنجکاوی بیشتری متوجه گفتگوی پدر و پسر بود.
حاج آقا به حمیدگفت :
_ بنشین به بین چی می گم پسر!...من می دونم تو داری چیکارمی کنی؟ خبرشو دارم که با اون دختر نماینده مجلس رفت و اومد می کنی!... روزای جمعه که می گی می رم کوه هم می دونم که با اون دختره خیکی می ری گردش!
حمید سرش را پایین اند اخته بود وخدا را شکر می کرد که شوکا در اتاق نیست.
_ ببین پسر! زن گرفتی، حالاهم داری بچه دارمی شی ! مث آدم بنشین و زندگی کن!. خدا را شکرکه ما بهت دختر ندادیم که بگی زورکی به من زن دادند، دو مرتبه خودکشی کردی ، هزار بامبول زدی که دختره را بگیری حالا چی شده که دوباره راه افتادی دنبال این و اون؟... بروگمشو از جلو چشمم!... دیگه هم نبینم خود تو با این دختر نماینده مجلس قاطی کنی!
R A H A
10-08-2011, 02:00 AM
شوکا دوید سمت اتاق طبقه بالا، این واقعه پتکی بود که بر سر زندگی بی آب و رنگش درخانه حاج آقا فرود آمد، چیزی نمانده بود بالا بیاورد. رفت توی اتاق و در را روی خودش بست. فقط از دست خودش عصبی بود، حس می کرد در مسلخ عشق قربانی شده است. سرش را محکم به دیوار می کوبید، یا دیوار کنار می رود و من از سوراخی بیرون می روم و این زندگی را برای همیشه وداع می کنم یا همین جا توی همین اتاق می میرم و خلاص می شوم! خود را فریب خورده و تحقیر شده می دید. ناگهان بیاد حرف آخرمهندس دخانیات افتاد که آن روز عصبی و پرخاشگر می گفت : (( هرچه به قد و قواره حمید خوشگله بچه خیابان آذر بایجان نگاه می کنم نمی تونم قبول کنم که برات شوهر خوبی باشه... خیلی زود تنهات می گذاره...))
درحالیکه همچنان سرش را به دیوارمی کو بید و اشک می ریخت، حمید در اتاق را گشود.
- خدای من! چیکار داری می کنی؟ مگه دیوونه شدی؟
شوکا با مشت توی سینه حمیدکوبید...
_بروگمشو! دیگه نمی خوامت! من همه چیزو شنیدم!... خدایا من چقدر بدبختم!...
حمید به التماس افتاده بود و دستها و پاهای شوکا را می بوسید: (( حاج آقا اشتباه می کنه! اخلاقشو که می دونی، به همه چیز شک می کنه!... من عاشقتم! من یه نخ موی خوشگل تو را با صد تا زن بقول حاج آقا خیکی عوض نمی کنم.!... تو زن منی! بچه من تو شکمته!... تو را خدا اگه بخودت و من رحم نمی کنی ، به بچه ت رحم کن!... ))
بسیاری از زنان، وقتی با فاجعه ای مثل خیانت شوهر روبرو می شوند، به دلایل زیادی خود را به ندیدن می زنند، استدلال های بی ریشه شوهرانشان را می پذیرند و سر و صدای قضیه را می خوابا نند. درست بود که شوکا هم بچه ای از حمید در شکم داشت و هم نمی خواست یکسال پس از ازدواج خود را شکست خورده و تحقیر شده ببیند اما شوکا عاشق شوهرش بود و خیال می کرد حمید که بخاطر جلب موافقت خانواده با ازدواجش دوبار دست به خودکشی زده هنوز هم عاشقش هست. دوستش دارد و رنگین کمان عشق همچنان بر سرشان چترگشوده است! به همین دلیل هم ضربه ای که آن روز خورد، وحشتنا کترین ضربه ای بود که تا آن روز برسرش فرود آمده بود.
_ فقط دلم می خواد بمیرم!... من بخاطر تو یک ساله که داوطلبانه خودمو توی این خونه زندونی کردم ، امر و نهی خانم جانو تحمل می کنم، آن وقت تو به من خیانت می کنی؟...
حمید آنقدر بردست و پای شوکا بوسه زد، دلیل ومدرک آورد، ازعشق دیوانه وار خودش سخن گفت تا دوباره فضای زندگی اش را آرام کرد.
چهار شب بعد صبح که حمید ازخانه می رفت شوکا بخاطر ویار از اوگوجه سبز خواست. نوبر بهارگوجه!...
ساعت از هشت شب گذشته بود ولی هنوز حمید به خانه برنگشته بود. هر نیم ساعت یک بار حاج آقا شوکا را صدا می زد... حمید نیامد؟ ساعت از ده شب گذشته بودکه حاج آقا ریشش را دانه دانه می کند.
ناگهان پرسید:
_ تو ازحمید چیزی خواسته بودی؟
_ بله! گوجه سبز!...
حاج آقا سری تکان داد... من می دونم اون کپه یقلی پدر سگ کجا رفته.!... ساعت دوازده شب حمید بخانه برگشت. اینطور که معلوم بود شوکا وکالت دفاع از حق حقوقش را به حاج آقا سپرده و خوابیده بود.
- حمیدکجا بودی؟
_ با دوستام رفتیم چند تا قالی آنتیک ببینیم!... معطل شدیم!
- بمن دروغ نگو کپه یقلی!...گفتم برو زندگیتو اداره کن!
************
ناپدید شدن های حمید، علیرغم همه قسم و آیه هایش مرتبا تکرار می شد و شوکا هم هر روز برحجم شکمش می افزود. سعی می کرد بخاطر توصیه هائی که در روزنامه ها خوانده بود در ایام بارداری عصبی نشود چون خوانده بودکه هرنوع تنشی روی بچه اثر منفی می گذارد اما دوباره یک شب فریادش بلند شد.
گریبان حمید را گرفت وگفت :
_حمید! بنشین باهات کار دارم!... حمید! من دنبالت راه نیفتادم، تو بقول خودت عاشق شدی ، دیوونه شدی و آنقدر آمدی و رفتی تا زنت شدم. یکسال و نیمه که تو خونواده ت با هر سختی و مشقتی زندگی می کنم. منو تو خونه زندونی کردین گفتم عیبی نداره! خانم جان منو حتی تو این دوره آبستنی گرسنه می ذاره حرف نمی زنم، باید به من غذا های مقوی بده...کله جوش و یتیمچه می ذاره جلوم، حرفی نمی زنم. از نون لواش متنفرم، می خورم چون از تو، یه بچه تو شکم دارم. تو خجالت نمی کشی؟ به من بگو آیا همه اون حرفهات دروغ بود؟
R A H A
10-08-2011, 02:01 AM
شانه های شوکا از شدت گریه می لرزید. زندگی با او همچنان سرجنگ داشت ، یک دختر چاق و خیکی که اندازه هایش از یک مرد سنگین وزن بیشتر بود او را به مبارزه طلبیده بود!... آخه چرا؟ چرا؟ چرا.
شوکا سخنگوی خوبی بود، قشنگ و دلنشین و بسیار موثر حرف می زد. وقتی غصه دار بود جملا تش به سوگنامه ای دل آ زار تغییرشکل می داد و هر وجدان خواب آلوده ای را بیدار می کرد. درهمان شب دو بارحمید را ازخواب بیدارکرد و پرسید چرا وحمید دوباره با اشکهایش خدا را گواه گرفت که او را بی جهت متهم می کنن! به هیچ رو زیر بار پذیرش اتهاماتش نمی رفت و همین مقاومت، سبب می شد که گاهی شوکا بخودش نهیب بزندکه نکند کسی حاج آقا را علیه حمید تحریک می کند و می خواهد آشیانه ما را برهم بریزد؟... حمید بیشتر از بیست سال داشت و در چنین سنینی یک جوان جذاب و شیکپوش نیازمند جلب هرچه بیشتر جنس مخالف است حتی اگر جنس مخالفش از زشتی قیافه کرگدن را داشته باشد!
زایمان بی هیچ دردسری در آذرماه آخرین ماه پاییز انجام شد. نخستین فرزندی که شوکا به خانواده حاج آقا هدیه کرد یک پسر بود. در آن زمان تولد پسر در خانواده های سنتی ، از اهمیتی خاص برخوردار بود. حاج آقا از شدت هیجان مرتبا نماز می خواند و شکر بجای می آورد، خانم جان با همه فشارهائی که برعروسش وارد می کرد، نوه پسری اش را بوسید و خدا را شکر کرد.گرچه حمید به تفریحات خاص خود هم بی نظر نبود ولی با تولد پسرش ، حالا شبها زود بخانه برمی گشت و مدتی با فرزندش بازی می کرد و قلب شوکا را که خیانت هایش را بفراموشی سپرده بود، دوباره ازگرمای عشق به تپش می اند اخت. اسم بچه راحاج آقا گذاشت هادی! و همه تبریک گفتند.
هادی همه زیبائیهای چهره پدر و مادر را با انتخاب دقیق برای خودش برداشته بود.چشمهایش درشت ومشکی و شفاف مانند چشم آهوئی مادرش ، چانه وگونه هایش از پدر و قد و قواره اش ترکیبی از پدر و مادر!....
وقتی هادی سه ماهه شد، لبخندهایش دل حاج آقا را من برد گرچه شیوه رفتار خانم جان تغییری را نشان نمی داد و همچنان حتی از نظر خورد و خوراک هم بر شوکا سخت می گرفت، از او بیشتر ازهمه کار می کشید، و بیشتراز همه ایراد می گرفت.
نوروز داشت نزدیک می شد، هوای تهران آن سال زود تر از سالهای دیگر گرم شده و درختان خیلی زود به شکوفه نشسته بودند. یک شب که شوکا کنار گهواره هادی نشسته و به گذشته هایش فکر می کرد بی اختیار خطاب به هادی گفت:
_ طفلک من! آ یا می دونی که غیر از این مادر بزرگ اخمو که اصلا با تو میونه ای نداره یه مادر بزرگ هم داری که اسمش
خورشیده و توی جنگل ها زندگی می کنه!... درست مثل اینکه برای فرزند سه ماهه اش قصه ای تعریف می کرد:
_جونم برات بگه که خورشید یه روزی ماهیگیر بوده، ازا ون ماهیگیرا که توی هر تورش کلی ماهی می گرفته و مردان ماهیگیرو دق می داده!... میگن مادربزرگت تو خوشگلی عین دخترشاه پریان بوده! هنوزهم هست! چه چشمم های سبز خوشگلی داره خدا میدونه!... افسوس! افسوس! که باهاش قهرم وگرنه تو را می بردم پیش مادر بزرگت!
حمیدکه پشت در اتاق ایستاده و به قصه خوانی هیجان انگیز همسر بیست ساله اش گوش می داد در را بازکرد وگفت :
- شوکا ! چطوره امسال عید بریم پیش مادرت!؟ هم من مادر زنمو می بینم ، هم هادی مادربزرگش رو! تو چقدرخسیسی که مادر خوشگل خود تو به ما دو تا نشون نمیدی!...
این فکر، مثل سکه ای که در آب بیفتد، هرچه بیشتر می گذشت ، دایره های بیشتری می زد. و خیلی زود همه پهنای مغزش را فرا گرفت...
_چر!؟ چرا شوهرو بچه مو نبرم پیش خورشید؟ آن موقع دختر بودم ، حالا شوهر و بچه د!رم! دیگه نمیگن (ج) تهرون اومده! تازه دلم می خواد قوم و قبیله حمید فکر نکنن من هیچکس رو ندارم.
حالا شوکا بیشتر ازگذشته مادر را می خواست چون خودش مادر شده بود.
R A H A
10-08-2011, 02:02 AM
فردا شب به حمید گفت:
_ عید بریم شمال! ناغافلی میریزیم سر خورشید از خونه ش که بیرونمون نمی کنه! اگرهم کرد می ریم هتل!...
در سومین روز نوروز، حمید و شوکا و هادی، سوار برکرایسلر قرمز رنگ شان همچون خوشبخت ترین خانواده های اشرافی عازم شمال شدند. سبزی کمرنگ درختان، چمن طبیعی زمین، حرکت جویبار های حاشیه جادها , فضای روستای شیخ زاهد محله را به یکی از زنده ترین تابلوهای طبیعت مبدل ساخته بود. شوکا راه باغ خورشید را می دانست. اتومبیل کشیده و بزرگشان جلو باغ ایستاد، تصادفا خورشید و آقا عبدالله جلو ساختمان داخل باغ کنار سماور نشسته و منقل آقا عبدالله هم براه بود. دوتائی ،دو قمری پیر ولی عاشق با هم به گفتگو نشسته بودند. خورشید متوجه توقف اتومبیلی جلو در باغ شد...
_ایام عیده! فکر می کنم برامون مهمون رسیده!
خودش راه افتاد، در را گشود، ناگهان فریاد کشید:
- آقا عبدالله! دخترمون برگشته!
واین بارشو کا را محکم در آغوش گرفت، اشک به پهنای صورتش جاری بود، بوی خوش مادری از خود می پراکند. بعد از فرار ناگهانی شوکا بودکه متوجه شد چقدر خودخواهانه محبت مادری را از فرزندش دریغ داشته و دچار عذاب وجدان شده بود. دوباره راننده ها را به جستجوی شوکا فرستاد. فقط او را ببینید بعد به من خبر بدین! خودم می رم پیشش!... شوکا بیست ساله ای نازک اندام بود، مادر بود اما خودش مادر می خواست. او هم به گردن خورشید آویخت. هر دو از شادی یافتن یکدیگر می گریستند. حمید بچه در بغل ایستاده بود و به این تابلوی زیبای عاطفه برانگیز خیره نگاه می کرد اما بالاخره حوصلا اش سر رفت.
_ آهای هادی داره اعتراض می کنه...
خورشید بسوی حمید رفت و بچه را تقریبا از او قاپید.
_ نوه من! نه! بچه من!...
خورشید وقتی دخترش را با شوهر و فرزندش دید چنان هیجان زده شد که مستخدمش را به خانه دوست و آشنا فرستاد.... بگو شوکا آمده!... با شوهرش! با بچه ش!... سوار یه ماشین امریکائی!... حالا خورشید می توانست به خود ببالد و توی چشم آدمهائی که هزار حرف و حدیث پشت سر دخترش سر هم کرده بودند نگاه کند و بگوید: دیدید دختر من پاک و شریف بود!... آن وصله ها به او نمی چسبید! من نان خودمو از ماهیگیری و شکم دریا می گرفتم، دخترم مثل منست!...
آقا عبدالله شور و شوقی کم از یک پدر نداشت، هادی را ساعتها بغل می گرفت و در محوطه باغ بدنبال مرغ و خروسها و مرغابیها می دوید تا نوه اش را بخندد: پذیرائی عالی بود. (( اگر نتوانستیم در عروسی تان باشیم حالا ماه عسل تولد بچه تونو با ما بگذرانید.))
دو هفته بعد، خورشید و آقا عبدالله برای آشنائی با فامیل حمید، با اتومبیل آنها به تهران آمدند با کلی بار برنج و چای و کره و پنیر.
آقا عبدالله چنان سخاوتی به خرج می داد که خورشید را هم به رشک می آورد،برای حاج آقا و حمید و عباس و دخترها و خانم جان لباسهای مناسبی خرید و هدیه کرد که مایه سربلندی شوکا شد.
دوره تازه ای در زندگی شوکا ظهور کرده بود، حمید سر به راه شده بود، خورشید و آقا عبدالله، او را با شور و شوقی دلپذیر، پذیرفته بودند و دیگر تنها احساس نمی کرد. حاج آقا، با دیدن خورشید و آقا عبدالله خودش را قانع کرده بود که عروسش کس و کار دارد و احترام بیشتری به او می گذاشت. در همین روزها بود که حاج آقا به خانه آمد، قباله خانه جدید سه طبقه ای را در همان نزدیکیهای خانه شان روی طاقچه گذاشت و گفت:
_ همین امروز معامله اش کردم، شوکا و هادی جاشون تنگ بود، خوب قدم عروسمون هم خوب بود، کارو بار رونق داره!
و بعد دست در جیب برد و یک گردنبند برای عروسش و یک الله برای نوه اش، توی دست خانم جان گذاشت.
_ بلند شو بنداز گردن عروست.
R A H A
10-08-2011, 02:02 AM
فصل 17
خانم جان غریزه حسادت نیرومندی داشت که در آن سن و سال هم یک لحظه او را آرام نمی گذاشت و حالا وقتی می دید که حاج آقا، آنگونه رک و راست عروسش را لوس می کند و می گوید پاقدم عروس خوب بود و خانه جدید را هم برای آسایش عروسم خریده ام و حتی برایش گردن بند خریده بود، از شدت خشم و حسد دلش می خواست با کفگیر توی سر عروسش می کوبید تا اینکه گردن بند طلا به گردنش آویزان کند.
خانم جان انتقام توجهات مخصوص حاج آقا را در جریان نقل و انتقال به خانه جدید از شوکا گرفت. در کار اسباب کشی تا توانست از او ایراد گرفت و تلاش کرد تا بلکه طبقه سوم خانه جدید را به دختر کوچکش واگذار کند...
(( دخترم تازه عروسه ، درست نیست داماد خانواده در طبقه پایین زندگی کند و عروس قدیمی در طبقه بالا!)) اما حریف حاج آقا نشد. پیش خودش گفت، حالا که حریف حاج آقا نشدم، می دان چه بلائی سر شوکا بیارم!... او از آن روز به بعد حلقه فشارهای طاقت فرسای کارهای خانه را محکمتر بر دست و پای شوکا فشرد. خست و ناخن خشکی را در خورد و خوراک را به نهایت رساند.
صبحانه یک ورقه نازک پنیر سر سفره می گذاشت، برای هر نفر یک نان لواش و یک استکان چای و یک حبه قند. البته مردهای خانه چون زود تر صبحانه می خوردند و می رفتند، از این قاعده ظالمانه خارج بودند. پنیر باندازه کافی سر سفره شان بود. چای با چند حبه قند همراهی می شد .کره و مربا و عسل هم می گذاشت سر سفره! شوکا از سفره خشکیده ای که شبیه رودخانه خشکه لا بود و خانم جان جلو او می گذاشت بشدت احساس بیزاری می کرد. در خانه مادران ارمنی اش سفره پر و پیمان بود ، وقتی خودش درکافه قنادی ها کار می کرد، سفره چرب و نرمی برای خودش می اند اخت اما حالا آب دست شمر افتاده بود. حمید برای خانه بهترین میوه ها را می خرید، انگورعسگری، انجیر،گلابی نطنز، اما شوکا حق نداشت به سینی های مالامال از میوه دست بزند. خانم جان یک عدد میوه توی دستش می گذاشت و می گفت بخور!... ظهرکه مرد ها بخانه نمی آمدند ناهار اغلب تیلیت آبدوغ ، کله جوش، یتیمچه به ساکنین حوزه اقتدارش می خوراند. شوکا که بشدت از نان وکله جوش متنفر بود یکروز رفت زیر زمین و یک گوجه برداشت، شست و سر سفره گذاشت.
خانم جان نگاه سرزنش آمیزی به او اند اخت.
_ این چیه آوردی سر سفره!
_گوجه فرنگی! من کله جوش دوست ندارم!...
خانم جان فریاد کشید :
_ اینجا کسی حق نداره برا خودش سفره جدا گونه بندازه! هرچی سر سفره می گذارم کافیه! می خوای بخور، می خوای نخور!... وگوجه را ازدستش گرفت.
یکروز که شوکا هوس انگور کرده بود .رفت زیر زمین و یک خوشه انگور برداشت اما خانم جان که گوئی همه جا را بو می کشید بسرعت داخل زیرزمین شد و انگور را از دستش گرفت و دوباره توی سینی گذاشت...
_حالا توی این خونه کار به دله دزدی کشیده؟ پس من چکاره م؟
فشارهای خانم جان گاهی شوکا را بفریاد می آورد و سر حمید داد می زد.
_ آخه مرد! من زن توام! اینجا دارم از گرسنگی می میرم! بچه م باید شیر بخوره !
حمید پاسخی نداشت که بدهد.
_ چه کنم؟ ما تو خونه بابام زندگی می کنیم. مگه کسی میتونه رو حرف نحانوه جان حرف بزنه؟
حالا دیگر شوکا هر روز و هر لحظه چهره خانم جان دوره کودکی اش را در تنها مادرشوهرش می دید و منتظر می شد تا خانم جان انبرداغ را بردارد و بیاید سراغ خودش و بچه اش!...
R A H A
10-08-2011, 02:04 AM
تابستان 1332 ، عطشناکتر از سالهای پیش از راه رسیده بود. تهران از دوگونه تب می سوخت. تب مرداد ماه و تب داغ مبارزه سیاسی که تمامی ایران ، بخصوص پایتخت را از حرارت ذوب می کرد. از سه چهار سال پیش جوانها و مسن ترها دست در دست هم درصحنه سیاسی کشور یک صدا و یک نفس علیه شیر پیر استعمار انگلیس قیام کرده و سرانجام با ملی کردن صنعت نفت (یعنی تنها دارائی خود که می توانست ضعف ها و نارسائی و عقب ماندگی های اقتصادی پس از اشغال کشور را توسط متفقین جبران کند) به آرزوی خود رسیده بودند اما آشوبهای سیاسی همچنان ادامه داشت و امید مردم را به پیشرفت و توسعه کشور مبدل به یاس می کرد، روزی نبودکه دسته های مخالف و موافق سیاسی به بهانه ای تظاهراتی راه نیاندازند ودرخیابانها به درگیری نپردازند. چیزی که مردم را بلاتکلیف برجا گذاشته بود و از هر نوع سرمایه گذاری می ترسیدند . چپ ها و راست ها و ملّیون بشدت یکدیگر را چه از نظر سیاسی و چه برخوردهای فیزیکی در فشار گذاشته بودند. چپ های ایران که در اردوگاه سوسیالیسم روسی قرار داشتند، موقعیت را برای تصرف حکومت مناسب دیده و لحظه به لحظه سنگرهای جدیدی را از رقبا می گرفتند. ملّیون ایرانی نگران آن بودند که امپراطوری کمونیسم ، ایران را مانند بسیاری از جمهوری های آسیائی ، یکجا ببلعد و استقلال چند هزارساله کشور شان را در چشم به همزدنی نابود کند، وضع بد اقتصادی کشور مزید برعلت شده بود و در چنان اوضاع و احوالی بود که همه چیزحکایت از تغییراتی ناگهانی می کرد و مردم کار و زندگی خود را رهاکرده و یکسره به سیاست بازی پرداخته و بانتظار پایان بحران هر دسته ای نسخه خودش را می پیچید، ولی این شور و هیجان پر تب و تاب سیاسی که بازار تهران را پیش از سایر مراکز در مشت گرفته بود درحجره حاج آقا تبریزی راهی برای بروز و ظهور نمی یافت.
حاج آقا و دو فرزندش حمید و عباس بسرعت درکار توسعه صادرات فرش بودند. در تبریز، کارگاه فرش بافی مستقلی راه انداخته و آنچه مطلوب بازارهای اروپا بود تولید می کردند. حالا حمید مدیریت شرکت صادرات فرش را برعهده داشت و با ابتکارات و آگاهی های ناشی از مطالعه مستمر در زمینه فرش و همچنین درک نیازهای بازار اروپا، سودهای قابل ملاحظه ای نصیب خانواده می کرد اما صندوق شرکت در دست حاج آقا بود و صندوق خانه در دست های بسته خانم جان! سودهای کلان ناشی از مدیریت حمید، هیچگونه نقشی در گشایش زندگی شوکا و فرزندش نداشت.
شوکا بدون توجه به اذیت و آزارهای خانم جان که هنوز هم این عروس را دست پخت خود نمی دانست و از او نفرت داشت در محدوده زندگی خانوادگی و در تمامی برنامه ها شرکت می جست. این سال ها، از بهترین و آرامترین سالهای عمر زناشوئی شوکا بود. حمید آنقدر گرفتاری حرفه ای داشت که فرصتی برای عشق و عاشقی نمی یافت و اگرهم فرصتی دست می داد فداکاری های مستمر شوکا و خنده های قشنگ و شیرین کاری های هادی او را خجلت زده می ساخت و بسرعت چشم بر فرصت هائی این چنینی می بست.
* * * * * * * * * * * * * *
هادی پنجساله شده بود که شوکا دومین فرزند پسر را تقدیم خانوده حاج آقا تبربزی کرد و شور و حال تازه ای به خانواده بخصوص به شخص حاج آقا بخشید، گرچه خانم جان همچنان هیچگونه واکنش خشنودکننده ای ازخود نشان نمی داد چون خوب می دانست که با تولد هر فرزند _ آنهم ازجنس نر _میخ تازه ای به زندگی مشترک شوکا و حمید کوبیده می شد که امید ها یش را برای بیرون انداختن شوکا از زندگی حمید را بر باد می داد، بخصوص با علاقه شورانگیزی که حاج آقا به نوه های فرزند ارشدش ابراز می کرد، دیگر هیچ امیدی برای تحقق خواسته حاج خانم برجا نمی ماند.
R A H A
10-08-2011, 02:04 AM
گرچه این موضوع هم نمی توانست در برنامه غذائی روزانه همسر و دو فرزند پسرش تغییر بدهد. صبحانه و ناهار همان یک ورقه نازک پنیر و نان لواش و یک فنجان چای و یتیمچه وکله جوش بود، میوه هم سهمیه بندی خودش را داشت. نامگذاری فرزند دوم حمیدو شوکا، در اتفاق نظر پدرو پسر، بهمن شد و حالا هادی و بهمن هر شب حاج آقا را بمحض بازگشت به خانه به طبقه سوم می کشاندند و برخشم تیره و دودی شکل خانم جان می افزودند. یکشب که حاج آقا تا دیر وقت در طبقه سوم مانده بود ناگهان موضوع مسافرت حمید را به کشور آلمان با شوکا درمیان گذاشت.
_ من می دونم که هیچ زنی راضی نمیشه شوهرش به تنهائی سفر بره اونم برا یه مدت نسبتا طولانی!
قلب شوکا در سینه لرزید اما لبخندش را همچنان در گوشه لب حفظ کرد.
حاج آقا ادامه داد:
_ من می خوام حمید رو بفرستم آلمان! تازگی عده ای از تجار فرش در بازار اروپا با ما رقابت می کنن! اگه نجنبیم بازار فرشو ازدست ما می گیرن ، تصمیم گرفتم حمید رو بفرستم هامبورگ آلمان، یه آقائی آلمانی تو این شهر گالری فرش داره و حمید می ره پیش اون که هم توی فروش فرش های صادراتی شرکت ما فعال بشه و هم مطالعه ای بکنه ببینه چه جور فرش هائی بیشتر باب صادرات به آلمانه!...
در حالیکه حاج آقا برای قانع کردن شوکا از هر دری حرف می زد ، شوکا با خود می اندیشید که این حادثه هم حمید، شوهر نازنینش را از او جدا خواهد کرد و هم در غیاب شوهرش خانم جان با استفاده از فرصت او را به صلابه خواهدکشید.
_هر چی شما بفرمایین حاج آقا!...
حمید لبخندی ازسر رضایت نثار شوکاکرد!... (( تو فرشته ای شوکا! قول می دم که برا آینده تو و بچه هامون هرکاری از دستم برآد بکنم...))
وقتی حاج آقا از اتاق بیرون رفت، حمید همسرش را عاشقانه در بغل گرفت .
عزیزم ! در تمامی لحظه های سفر فقط و فقط به زن خوشگلم فکر می کنم و به بچه های نازنینم ، قول می دم!
شوکا در آن روزها، مثل روزهای خوش آشنائی و زمانی که حمید بخاطر ازدواج با او دوبار دست بخود کشی زده بو، باز هم به این باور رسیده بود که حمید همچنان عاشق اوست و دیگر اشتباهی مرتکب نخواهد شد.
حمید حالا جوانی بیست و پنج شش سال بود. دیپلم داشت و به دانشگاه نرفته بود اما دنیا را از توی کتاب ها برمی داشت و با چشمان تیزبینش محک می زد و دوباره داخل صفحات کتاب می گذاشت! زبان خارجی می دانست ، خیلی ها که برای اولین بار او را می دیدند خیال می کردند تحصیلاتش را در آلمان گذرانده است. زیبا جوانی بود که در دل زن و مرد، با نفوذ کلام و آگاهی های عمیق از مسائل جهانی، شور و حالی برمی انگیخت.گرچه به شوکا قول می داد که در آلمان دست از پا خطا نکند (او همیشه جلو دوستانش می گفت زن من تکه!) اما خودش را برای یکدوره زندگی مجردی در آلمان آماده می کرد. او می توانست در کشوری مثل آلمان که از نظر ایرانی ها در صنعت دنیا مقام اول را داشت ، دور از چشم غره های حاج آقا و اعتراض های شوکا دلی از عزا در آورد، بخصوص که جوانان تهرانی در بازگشت از آلمان از دست و دلبازی ها و آسان گیریهای دختران آلمان بعد از جنگ، داستان های اشتها بر انگیزی تعریف می کردند.
_نمیدونی پسر، دخترای آلمانی چه جور برا مردای شرقی دندون تیز کرده ن!... تازه برا یه پاکت سیگار مثل کنیزهای عصر روم، تسلیم و خاکسار تو میشن!... علی الخصوص که جوانی به خوشگلی تو پاپیش بگذاره!...
گرچه تصوراتی چنان وسوسه انگیز، چندان با واقعیت جور درنمی آمد و فقط ذهن خیالباف ایرانی می توانست چنین نقش و نقوشی از دختران سهل الوصول آلمان بزند اما در پشت پرده این شایعات واقعیتی نیز نهفته بود، هنوز آلمان از زیر ضربات و صدمات جنگ جهانی دوم قد راست نکرده بود، فقرو بیکاری و میراث شوم جنگی که اگر به پیروزی آلمان می انجامید، دنیا را در مشت خود گرفته و تنها ابر قدرت جهان بحساب می آمدند، پرچم نژاد برتر را از غرور و تکبر خاص خودش، به پایین کشیده و تاوان جنگی را که بیش از چهل میلیون نفر قربانی داشت بطرز دردناکی پس می دادند. تنها خوشبختی این نژاد ستیزه جو، حس رقابت و مبارزه برای بازگشت به عصر ترقی ژرمن ها بود که چند سال بعد از خاتمه جنگ دوباره شکوفائی اقتصاد آلمان را مژده می داد. اما برای، جوانان ایرانیکه عازم آلمان بودند، بعلت سختگیری های خانواده ها در ارتباطها و واکنش های غریزه جنسی، تنها تصویر مورد علاقه شان آسان گیری های دختران آلمانی در ارتباط با جوانان محرومیت کشیده شرقی بود.
شوکا با وجود ابراز موافقت با سفر آلمان حمید، در اندرونش هزار جور فکر و نگرانی از شنیدن همین شایعات بود. دلشوره ها که مثل امواج دریا ، هر بار که بساحل می خوردند پر زور تر بر می گشتند، از همان نخستین روز های مسافرت حمید به آلمان آزارش می داد. حمید در همان سال اول ازدواج آزمایش خوبی در وفاداری به اصول زندگی خانوادگی پس نداده بود. ماجرای رابطه حمید با آن دختر نماینده مجلس، تخم تیره رنگ شک و شبهه در جسم و جان شوکا کاشته و رشد داده بود. هنگام خداحافظی ، شوکا بسیار بیتابی می کرد: (( ما اینجا با این خلق و خوی خانم جان چه بکنیم؟ اگر بچه ها مریض شوند من از چه کسی کمک بخواهم.)) حمید می گفت، هرچه لازم داشتی به برادرم عباس بگو. به او سفارشهای لازم را کرده ام. بعد دست در جیب کرد و یک اسکناس ده تومانی روی میز گذاشت وگفت:
_ اینم برا کرایه ماشین و گرنه توی این خونه که خرجی نداری!.... از گوشت مرغ تا شیر آدمیزاد حی و حاضره....
* * * * * * * * * *
حمید پرواز کرد و رفت، درست مثل بچه عقابی که به عشق پرواز از لانه اش بسوی آسمان پرمی کشد و خیلی سخت به لانه باز می گردد. در آن روز ها، سفر به خارج از کشور هنوز همگانی نشده بود و حتی آدمهائی که به یک سفر خارج می رفتند احترامشان در چشم جوان ها چند برابر می شد. جوان ها در دهه سی بخصوص از نیمه دوم آن شیفته غرب شده و عوالم زندگی غربیها را با شور و التهاب می پذیرفتند و حاضر بودند برای انجام یک سفر کوتاه به اروپا به هر کاری دست بزنند . اما وضع شوکا در بیست و سه چهارسالگی فرق می کرد. او عمیقا وابسته به فرزندانش هادی و بهمن بود، دلش نمی خوا ست بلاهائی کهدر دوره کودکی به علت جدائی پدر و مادرش بر سرش آمد حالا بر سر بچه های خودش بیاورد. این حس شوکا که از زمان تولد بچه ها بالاتر از مرز فداکاری و اعجاب می پرید، تنها دخترانی می دانند که بدترین نوع جدائی پدر و مادرشان، بخصوص در شرایط زندگی شوکا، تجربه کرده باشند . او دلش نمی خواست حمیدش هرگز به این سفر می رفت اما با حضور دو بچه ملوس و شیرین ، به هیچ وجه قدرت جنگیدن و مبارزه کردن با خانواده حمید را در خود نمی دید. از طرفی خانم جان با رفتارها و مقررات ظالمانه اش تمام غرور و شخصیت مستقلانه اش را درهم شکسته بود.کاری که نا مادری اش خانم جان با جسم او کرده بود حالا خانم جان با روح او می کرد. گوئی هر دو زن ، قانون بازتاب شرطی پاولف را نخوانده از خود پاولف روسی بهتر می دانستند. از این دخترک چشم آهوئی یک موجود دست آموز و یک زن شرطی ساخته بودند. بخصوص که شوکا یک حس دیگر هم در خود بحد و مرز کمال داشت و آنهم حس عاشقی به مرد محبوبش حمید بود. و مرتبا تکرار می کرد، من عاشق حمیدم، بدون حمید، نفس کشیدن هم نمی توانم ، آن وقت شما می خواهید من دل از حمید بکنم و طلاق بگیرم؟...
در مرداب تاریک و مخفی که شوکا در آن دست و پا می زد، فانوسی هم از دور دست کورسوئی برایش می فرستاد.این فانوس شبهای تیره بی حمیدبودن ، حضور و وجود حاج آقا درکنارش بود. مردی که در آغاز زندگی با اعتقاد غیر عادی و حتی مخالف عقاید همسن و سالانش در بازار، او را بمدت دو سال در خانه زندانی کرد، حالا با دو دسته گلی که شوکا به او هدیه کرده بود بشدت او را می پائید و تا آنجا که می توانست درد نیش های زهرآلود خانم جان را برجسم و جانش کاهش می داد... سر سفره غذا ، خانم جان موقع تقسیم گوشت خورش، یا اصلا در بشقاب شوکا گوشت نمی گذاشت یا کوچکترین تکه گوشت را توی بشقابش پرت می کرد. اگرحاج آقا سر سفره حضور داشت اعتراض می کرد:
_ براش بیشتر گوشت بذار!
خانم جان اخمهایش را در هم می کشید.
_ زن که زیاد گوشت نمی خوره!...
حاج آقا قاطعانه نظر خانم جان را رد می کرد.
_ ولی اون هم بچه شیر می ده و هم توی این خونه یک تنه جور همه رو می کشه!...
باید غذاش کامل باشه...
آن وقت حاج آقا در میان نگاه نفرت بار خانم جان، سهم گوشت خودش را توی بشقاب شوکا می گذاشت: بخور جونم! بخور!...
شاید آن نیروی مرموز حیات که از کودکی تا امروز چنین سرنوشت تلخ و اندوهباری را برایش رقم زده بود گاهی هم دلش برای غریبی های عروس خانه حاج آقا می سوخت و در تاریکترین شرایط زندگی اش، برای نفس کشیدن روزنی کوچک به رویش می گشود.
* * * * * * * * * * * * *
شوکا چیزی نزدیک به دو سال غیبت حمید، درمیان خانواده تبریزی و زیر نظر بهانه جوی خانم جان، دو بچه اش را و تمامی کارهای طاقت فرسای خانه را از خیاطی و اتو کردن و آشپزی تا نظافت از سرگذراند و لب بشکایت نگشود. حمید ، در نخستین ماهی که به آلمان رفت یک نامه برای شوکا نوشت و بعد دیگرهیچ !...گاهی حاج آقا می گفت : امروز حمید تلفن کرد، حال همه شما را پرسید. خیلی گرفتار فرش ها شده فرصت نامه نویسی نداره ولی دلش براتون یه ذره شده! حاج آقا این توضیحات را برای آرام کردن آن دختر خوش خیال بر زبان می راند در حالیکه در پس پرده یک جنگ واقعی بین پدر و پسر در جریان بود. ده ها تخته فرش نفیس در اختیار حمید بود و از این گنجینه برای ادامه توقفش در آلمان استفاده می کرد. نوعی گروگان گیری و باج خواهی که حاج آقا را بستو ه می آورد ولی کاری هم از دستش ساخته نبود.
R A H A
10-08-2011, 02:05 AM
در این دو سال هیچکس حتی حاج آقا نمی دانست که حمید خوشگله خیابان طرشت در شهر بندری و اشرافی هامبورگ چگونه و با چه کسانی روزگار می گذراند؟ آ یا باز هم گرفتار جنون عاشقی شده و تاخیرهایش در بازگشت به تهران ردپائی در خمره جنون عاشقی دارد؟
شوکا خودش را به ساده اند یشی زده بود... (( طفلکی دارد شب و روز توی مملکت غریب کار می کند مگر بازار آلمان مثل بازار ایران است؟)) اما دلش در سینه نعره ها می زد. بی تابی می کردی مردش ، محبو بش، پدر بچه هایش را می خواست. وقتی دیر وقت شب گریبانش را از خدمت به خانواده تبریزی ها خلاص می کرد عکس حمید را پیش رویش می گذاشت و با او ازعشق و احساس و دلتنگی ها و ظلم و جور خانم جان قصه ها می بافت ،گاهی هم خشمش می گرفت و سر عکس حمید فریاد می کشید، او را قدر ناشناس ، دروغگو، خائن لقب می داد... عشق جنون آمیزش را به یادش می آورد... بیچاره زن به تله ای افتاده بود که فریاد رسی نداشت. بچه ها! بچه ها! این دو قلاده بدجوری به گردنش افتاده بود. با این بچه ها کجا بروم! چکنم؟... باز اینجا حاج آقا هست! شب ها سر پناهی داشت که هر لحظه اش چون خنجری بر قلبش فرو می رفت.
* * * * * * * * * * *
دو سال گذشت، در یک بعد از ظهر تابستانی، حمید از سفر آلمان بازگشت شاهزاده ای سوار براتومبیل آخرین مدل بنز، مقابل خانه ایستاد و بوق اتومبیلش را بصدا درآورد. همینکه شوکا حمیدش را دید، حس عاشقی اش به رودخانه ای بدل شد و همه گله ها و رنجش هایش را از چشم و دلش کنده و یکسره با خود برد... مردش، دو سالی بزرگتر، پخته تر،کاملتر در شیک ترین لباس اسپورتی که تا آنروز دیده بود از داخل اتومبیل بیرون پرید. هادی و بهمن بسمت پدر دویدند، هادی دفترچه مشقش پر از نمرات بیست، همچون پرچمی در دست گرفته بود تا به پدرش نشان دهد. شوکا چادری بر سر کنار در خانه ایستاده بود. او هم مثل حمید، زنی کاملتر، پخته تر، رسیده تر بنظر می رسید. از شادی به کبک کهساران سرزمینش شبیه بود که می خواست با دو سه جست و خیز به گردن جفتش بیا ویزد.
شبیه بود که می خواست با دو سه جست و خیز به گردن جفتش بیا ویزد.
_بیوفا! اینقدر دیر؟ نه نامه ای، نه عکسی ، نه پیامی؟!... نگفتی این زن بدبخت با دو تا یادگاری ، توی این خونه چه جور زندگی می کنه! چی می خوره! چی می پوشه؟ دلش برا شوهرش تنگ شده یا نه؟... اصلا برات مهم نبود؟
حمید دست دور شانه شوکا انداخت و او را بخود فشرد و همین حرکت ساده، چون گرد بادی همه غمهای دوری که لایه لایه رویهم انباشته شده بود، ازجا کند و دور سرش چرخاند و به آن سر دنیا پرتاب کرد...
همه چیز برای شوکا حکایت از تجدید روزهای عاشقی داشت، حمید بی تو داشتم در جوانی ، غروب می کردم...
بچه ها از سرو کول پدرشان بالا می رفتند، ذوق و سلیقه هنرمندانه شوکا ،طبقه سوم خانه را به گلستانی بدل کرده بود.گلهای فصل، در رنگ ها و عطرها، بوی خوش وطن را در دماغ مسافر می ریختند. حاج آقا از اعمال حمید در آلمان عصبی بود اما سعی می کرد پیش روی شوکا جلو اعتراضاتش را بگیرد اما خانم جان خوشحال و سرحال بود: (( پیداست که به پسرم خیلی خوش گذشته است!... )) او این جمله را با زهری می آمیخت که تحملش برای شوکا طاقت فرسا بود. در دومین روز ورود حمید بود که یک سبدگل ازسوی یکی از گلفروشان مشهور تهران که با اروپا درارتباط بود به در خانه آوردند.
_ خانم! از آلمان فرستاده شده!...
شوکا شگفت زده پرسید :
_از آلمان؟ چه کسی برا شوهرم گل سفارش داده؟
_اسمش به آلمانی نوشته! آلمانی می دونین خانم؟
_من نه! ولی شوهرم چرا...
حمید وقتی سبد گل را دید چنان شوق و ذوقی از خود نشان داد که شوکا را مشکوک کرد. چه کسی این سبد گل را از آلمان به تهران سفارش داده که حمید مرا اینقدر خوشحال کرده است؟
_حمید! این سبدگل کی برات سفارش داده؟
_صاحبخونه م در هامبورگ ! یه مادر و دختر بسیار مهربون!....
شوکا مثل هر زن دیگری که شوهری با جذابیت های مردانه دارد، وحشتش گرفت! اما نمی خواست در اولین روزهای ورود حمید، مایه ای برای ایجاد کشمکش و دردسر داشته باشد، تازه می گویند در آلمان مرد و زن هم می توانند با هم دوست باشند بدون اینکه رابطه ای آنچنانی برقرارکنند!
شوکا سعی می کرد بهشت گمشده عشق خود را بیابد و بیاراید و هر روز این بهشت را برای عاشقش زیباتر و دلپذیرتر سازد اما حمید از هفته دوم مثل کبوتر توی (( لک)) خودش فرو رفته بود. او بیشتر در خانه می ماند، اغلب از رفتن به حجره تن می زد، روز بروز مصرف سیگارش بالاتر می رفت و کمتر سخن می گفت...
یکروز شوکا از سر عشق، حمیدش را بغل گرفت و پرسید :
_ حمید! تو چرا اینقدر تو خودتی!... موضوعی پیش اومده؟ چرا با من حرف نمی زنی؟... چرا مثل آن زمان ها برام درد دل نمی کنی؟ شوکا برات غریبه شده؟
_نه شوکا! من به آلمان عادت کردم، دیگه اینجا نمی تونم زندگی کنم! ... اصلا این کشور جای زندگی نیست! نمی خوام بچه هام به مدرسه های اینجا برن!... اونا باید برا دنیای فردا تربیت بشن ، توی مدارس پیشرفته آلمان درس بخونن!...
_ خوب چیکار می خوای بکنی حمید؟ زندگی ما اینجاس!...
_ نه! زندگی ما دیگه تو آلمانه!... همین فردا برو عکاسخونه از خودت و بچه ها عکس بگیر، برای گذرنامه! یه گذرنامه دستجمعی می گیریم می ریم آلمان...
باشه حمید! هر چه تو بخواهی! تا کوه قاف هم باهات می آم، اگه تو یادت رفته که چه جور منو دوست داشتی، من یادم نرفته!
حمید عاشق بود، عشق در ذهن و روح او همیشه با تمرکزی شبیه تمرکز شگفت انگیز یوگی های هندی! همراه بود. اگر در همان لحظه سقف خانه بسرش می ریخت، حس نمی کرد، چنانکه وقتی عاشق شوکا بود همین حالت را داشت. دختر مو طلائی و سپید رنگ آلمانی یاد و خاطره معشوق و همسرش شوکا را از او دزدیده و جائی در زیر زمین چال کرده بود. او با نوشتن نامه و فرستادن سبدگل ، حمید را بسوی خود می خواند و حمید هم جز رسیدن و فرو رفتن در آغوش دختر آلمانی، به هیج چیز دیگری فکر نمی کرد و حتی حاضر بود همسر و دو فرزندش را بردارد و به آلمان ببرد و پیش پای دخترک موطلائی کارد بر حلقشان بگذارد و بگوید... عزیزم! این قربانی ناچیز را از من بپذیر!...
حمید سئوالهای شوکا را بی جواب می گذاشت اما سئوالهای تحکم آمیز حاج آقا را نمی توانست بی پاسخ بگذارد.
_ حاج آقا! بازگشت من به آلمان برا شرکت بهترین موقعیته! چرا نمی خواهین به حرفهای من توجه کنین؟
حاج آقا سری بعلامت مخالفت تکان می داد...
_آره کپه یقلی ! این حرف های گول زنک را برا زن بیچاره ت بگو! منکه می دونم برای چی می خوای برگردی آلمان! ... مگه خوا بشو به بینی !...
حاج آقا گاهی برای آرام کردن حمید به دلیل و برهان هم متوسل می شد و می گفت :
_ یه کمی صبرکن بذار ببینم اوضاع و احوال مملکت چی میشه؟... میگن حکومت می خواد یه خورده پول نفت بریزه تو بازار، همه بازاری های ما یادشون رفته چه جور برا پیرمرد سینه می زدن!... دهنشون آب افتاده و هزار جور نقشه می کشن که سهمی هم از پول نفت ببرن!.. تو که زبون خارجی می دونی توی همین مملکت میتونی خیلی هم مفید باشی. این تلفن و تلگراف و تلکس برا چی اختراع شده؟... خوب از همین جا با طرف آلمانی تماس بگیر!....
اما حمید همچنان گرفته و اخمو بود. نام آلمان را ورد گرفته بود، حوصله پدرش را سر می برد ولی سکوت می کرد.
دو هفته بعد پستچی نامه ای از آلمان برای حمید داشت که تصادفا آن را به خواهر کوچکتر حمید می داد.
_ برا آقا داداشتون نامه اومده!...
فریبا خواهر کوچکتر، دختر تیزهوشی بود و در آن خانه، بعد از حاج آقا، فریبا ، روابط نسبتا خوبی با شوکا داشت. غریزه زنانه اش به اومی گفت این یک نامه معمولی نیست: (( باید بدون اینکه حمید بفهمد بدم حاج آقا!... باید ببینم چرا حمید ورد آلمان رفتن گرفته؟ ))
شب ، در یک فرصت مناسب نامه را به حاج آقا داد:
_ حاج آقا! این نامه از آلمان برا حمید اومده!...
حاج آقا نامه را گرفت و لای انگشتانش چرخاند.
_ می خوای چی بگی فریبا؟
_ نمی دونم ولی بد نیس یه نفر که آلمانی می دونه نامه رو بخونه. این برادر بزرگ ما این روزا خیلی تو خودشه!... نکنه باز هم خبرهائی باشه؟...
R A H A
10-08-2011, 02:05 AM
فصل 18
حميد پس از بازگشت به تهران حالا بيشتر در خودش فرو مي رفت، گاهي ساعتها در خيابانها قدم مي زد و با خود و ذهنياتش خلوت مي كرد، ولي كمتر به فروشگاه فرش مي رفت. چيزي در او سربرافرشته بود كه با او از ديرباز آشنا بود.جنون عاشقي، هروقت اين جنون سرو كله اش پيدا مي شد گلويش، قلبش و روحش را خار خار ميكرد. او را هزار بار از اعماق بيرون مي كشيد و دوباره سرجايش مي گذاشت . نوعي بيماري بود. هيچوقت هم عادي و سربراه نبود، به جنوني ادواري شبيه بود. جنون عاشقي! وقتي اين جنون از راه مي رسيد او را چون گردبادي از جا مي كند وبفضاي لايتناهي پرتاب مي كرد نه او را بر روي زمين مي گذاشت تا پاهايش تكيه گاهي داشته باشد، نه به سياره اي پرتاب مي كرد كه فضائي براي زندگي باشد، بلكه او را بين زمين و آسمان معلق نگه ميداشت ، خودش هم مستاصل و پريشان مي شد و براي اين بيماري حاد چاره اي نمي جست، حالا در اين دوره از حيات، به بچه هايش شادي و بهمن پناه مي برد، آنها را قلمدوش ميكرد، مي گذاشت هر بلائي دلشان خواست سرش بياورند. در آن لحظه ها كه خيال مي كرد بچه ها به او آرامش مي دهند و فكر وخيال دختر آلماني را از كله اش خالي ميكنند، شوكا در چارچوب در مي ايستاد و به ميوه هاي باغ هستي اش زل مي زد. خدايا، حميد مرا، بچه هاي مرا و اين احساس قشنگي كه بهر سه نفرشان دارم از من مگير! و نمي دانست كه در آن لحظه ، روح حميد در نقطه ديگري از كرده زمين در شهر هامبورگ در كنار دختري مو طلائي نشسته و با او از عشق خود قصه ها مي گويد اگر آدمها سرپوش دروني شان را بر مي داشتند، هيچ عشقي پايدار نمي ماند!
در آلمان نيز، دختر موطلائي براي بازگشت حميد، لحظه شماري مي كرد. آن دختر چه مي دانست كه در كشور قالي و گربه پسران در بيست سالگي ازدواج مي كنند و خود را به دامي مي افكنند كه پاره كردن تورهاي دام از هركسي برنمي آيد.....حميد هرگز به او نگفته بود كه صاحب زن و فرزند است و همسرش با همه رنجها و فشارهاي طاقت فرساي خانه حاج آقا تازه بيست و پنج ساله خوشگلي است كه اگر دوباره لباسهاي مد روز و شيك بپوشد و دستي به سر و صورتش بكشد، مي تواند لهاي بسياري را به تپش اندازه . جنگ بين رفتن و نرفتن، در درون حميد همچنان به نيزه پراني و شمشير بازي مشغول بودند تا آن روز كه حاچ آقا صدايش زد:
- حميد ، بيا اتاق من!
هنگاميكه حاج آقا، حميد را با آن لحن جدي و كشدارش فرا ميخواند، شوكا گوشهايش تيز مي شد. بايد موضوع مهمي باشد.
حاج آقا پرسيد:
- اين نامه چيه ؟ كي برات پست كرده ؟
حميد، مرد حاضر جواب و تيز هوشي بود و مي دانست كوچكترين وادادگي در برابر حاج آقا، كار را براي او دشوار خواهد ساخت.
- صاحبخونم از آلمان!
حاج آقا زهر خندي زد.
- نگو صاحبخانه! بگو عشق جديدم! لابد بخاطر نويسنده همين نامه بود كه هرچه بهت مي گفتم برگرد بيا، به هر بهانه اي متوسل مي شدي كه پيش زن و بچه ت برنگردي!
- حميد ديوار حاشا را برابر حاج آقا بالا برد.
- حاج آقا! شما در باره آلمان و مردم اين كشور چه مي دونين كه اينطور قضاوت مي كنين؟ خيال مي كنين آلمان هم مثل ايرانست كه تا دختري يا زني با مردي س عليك كرد كارشون تمومه، خير حاج آقا، آنجا، همانطور كه دو تا مرد در كشور ما ميتون با هم آشنا بشن و باهم اينطرف و آنطرف برن، در آلمان زن و مرد هم مي تونن رابطه دوستانه اي داشته باشن. رابطه من و دختر صاحبخونم يه همچين چيزي بود، ولي افسوس، شما از بچگي عادت كردين كه هر دختري سلامتون كرد معنيش اينه كه طرف خاطرخواه منه،
حاج آقا خنده كوتاهي بر لب آورد،
- براي من سخنراني نكن، آدم، آدمه، چه ايروني، چه آلماني ، چه سياه چه سپيد، دختر و پسر مثل پنبه و آتيشن! كبرين بزني هر دو گر مي گيرن! داري بچه گول مي زني حميد آقا؟
حاج آقا مدتي به سكوت گذراند و بعد با لحن مشفقانه يك پدر گفت:
- پسرم ، خدا را شكر كه هم زن خوبي داري و هم دو تا بچه مث دسته گل، بشين و زندگيتو بكن! آلمان بي آلمان! از همين فردا بر ميگردي سر كارت! عباس ماشااله همه كارا را قبضه كرده، تو چرا نكني! از فردا صبح با هم ميريم فروشگاه و با هم بر مي گرديم خونه اگر خيال كردي زن به اين نازنيني و اون دوتا دسته گل را ميدم ببري آلمان و سرگردونشون كني و بري پي عياشيت، كور خوندي!
R A H A
10-08-2011, 02:05 AM
حميد مي دانست كه اين گونه تصميمات حاج آقا نه وتو دارد ونه برگشتي، بايد دندان آلمان را بكشد و قال قضيه را بكند خود او هم مردي نيست كه به آلمان برود و همه چيز را از صفر شروع كند.
شوكا هم بعد از شنيدن ماجراي تازه، غمگين و بي هيچگونه واكنش آشكاري به اتاق بچه هايش رفت. نه مي خنديد، نه مي گريست، يكنوع بي تفاوتي محض در ضمير پنهانش ترس و واهمه اي مثل يك توفان بنيان كن، همهمه اي گنگ راه انداخته بود: اين مرد، اين محبوب من، دوباره زني را به زندگي اش راه داده و به همين دليل هم مي خواهد ما را به آلمان ببرد و پيش پاي آن زن قرباني كند! اين افكار سياه و تيره داشت شوكا را مانند پيل مستي زير پا ميگرفت و له ميكرد و مي رفت، مدتي با خودش جنگيد، دنبال راهي براي تبرئه حميد و بعبارت ديگر نجات زندگي خودش بود. از خودش سوال مي كرد نكند حميد راست مي گويد؟ در آلمان روابط زن و مرد مثل روابط ما ايرانيها نيست، آنها در يك محيط آزاد، مانند دو جنس برابر زندگي ميكنند، برخلاف كشور ما در آنجا زن و مرد مي توانند دوست باشند ولي هيچ نوع رابطه عشقي و جنسي نداشته باشند، اين حاج آقا هم زايد مته به خشخاش مي گذارد، خيال مي كند كه آلمانيها هم مثل ما هستند كه زن و مرد تا همديگر را مي بينند از ترس اينكه رسوايي ببار بياورند از همديگر مثل اسبهاي چموش ، رم مي كنند.. شوكا با اينكونه استدلال كردنها، كه نوعي دلخوشي دادن بخودش بود، خود را آرام كرد، اما حميد آرام نگرفت، بارها و بارها تصميم مي گرفت، بدون خبر و گذاشتن ردي از خود روانه آلمان شود و به معشوق خود بپيوندد. حميد همينكه به اين نقطه مي رسيد كه در آلمان چگونه و از چه طريقي زندگي خودش و دختر آلماني را تامين خواهد كرد واميماند. او از كودكي تا اين زمان به حمايت حاج آقا و گاوصندوق او وابسته بود بدون حمايت حاج آقا بايد در آلمان به كار عملگي و اينجور كارهاي بدني مي پرداخت و اين آينده سخت و تيره ، قدرت هر گونه تصميم گيري را از او مي گرفت، البته اين استدلال يك سوي قضيه بود، سوي ديگر ماجرا ، گذشتهاي عاشقانه شوكا و حضور دو پسر شيرين زبانش بود كه پاي تصميم گيري او را لنگ مي كرد.
شوكا سالها از زير و بمهاي زندگي درس صبوري و سازش گرفته بود. او شوهرش را، بچه هايش را دوست داشت، هنوز براي حفظ باغستان عشقش از گزند آفت، حاضر به همه نوع فداركاري بود. حميد چون بعد از آن گفتگوي با پدر، سخني از آلمان به ميان نمي آورد شوكا هم لزومي نمي ديد كه از قضيه آلمان كوهي بسازد و بر سر خودش و شوهرش بكوبد و زندگي را بر بچه هايش تلخ سازد، شيك ترين لباسهايش را مي پوشيد، دلبري مي كرد، افسون مي ريخت، از عشق و احساسش با حميد حرف مي زد: اين من، اين احساس من و اين تن و بدن گرم و عاشق من، و اين بچه هاي گلرنگ كه زندگي مان را جلا بخشيده اند. ديگر چه مي خواهي؟ اما زمستان كه رسيد افسون طلسمهاي شوكا دوباره باطل شد. پرنده شبها دير به لانه بر ميگشت، بهانه اش اين بود كه كسب و كارمان چند برابر شده ، مملكت بعد از يك دوره تلاطم سياسي، به آرامش رسيده بازار از فرط خريد و فروش باد كرده ، ما بايد از اين فرصتها استفاده كنيم. سخنرانيهاي حميد هر قدر گرمتر و شورانگيز تر مي شد سوء ظن و حس كنجكاوي شوكا را بيشتر بر مي انگيخت. او جايي سرش را گرم كرده اما كجا؟ خدا مي داند... در چنين روزهائي كه شوكا بين شك و اطمينان دست و پا مي زد دوباره جنبشي را در درون خود حس كرد. فرزند سوم در راه بود و مي خواست سهم خود را از زندگي باز ستاند.
در خانواده حاج آقا تبريزي فرزند جديد مخصوصا" اگر پسر بود، شور و حال ديگري به دلها مي ريخت، حاج آقا مطمئن بود كه عروسش پسرزاست و پسر ديگري بر خيل مردان خانواده خواهد افزود. خانم جان با همه سختگيريها و ناخن خشكي ها براي دو سه ماه آخر آبستني ساعاتي را به عروسش آتش بس داده بود و حميد از هر دوي آنها بخاطر اينكه ديگر به پرو پايش نمي پيچيدند سرحالتر بنظر مي رسيد چو گرفتاريهاي آبستني، مانع از كنجكاوي هاي شوكا مي شد.
R A H A
10-08-2011, 02:06 AM
حميد در يكي از شبهائي كه با دوستانش از اين كاباره به آن كاباره و از اين رستوران به آن رستوران مي رفت، چشمانش روي زن چهل و دو سه ساله اي ميخكوب شد كه در صحنه يك رستوران لاله زاري به رقص و پايكوبي مشغول بود و در هنر دلبري و آشوبگري استاد، اين زن كه با نام هنري رويا شهرتي بهم زده بود و در تاترهاي لاله زار هم نقشه هائي بر عهده مي گرفت با يكي از دوستان حميد آشنا بود و پس از اجراي برنامه به سر ميزشان رفت. رويا در اولين ديدار حميد را با نگاهي عميقتر مي كاويد. زيبائي و جذابيتهاي مردانه حميد از يكسو و دست و دلبازيهايش از سوي ديگر، بتدريج توجهش را جلب كرد. چرا اين مرد مال من نباشه؟... او خيلي خوب رگ خواب مردان جوان را پيدا ميكرد. اغلب اينگونه مردان جوان، براي ارضاي حس خودخواهيهاي خود، تشنه آشنائي با زنان مشهور صحنه هاي رقص و آواز بودند. ابراز احصاص از جانب زني در اين موقعيت سبب ارضاي كمبودهاي شخصيتي آنها مي شد.... رويا خيلي زودرگ خواب حميد را در چنگ گرفت. حميد از اينكه طرف توجه ستاره رقص افه هاي معرفو هنرپيشه تئاتر قرار گرفته كاملاگ هيجان زده شده بود. آشنائي حميد و رويا خيلي زود به دوستي و رابطه اي انجاميد كه حميد دوست داشت بر آن نام عاشقي بگذارد. زني كه دهسال از حميد بزرگتر بود و آخرين سالهاي شكفتگي شهرت و افسونگري هايش را مي گذرانيد چنان گرم و عاشقانه به حميد مي آويخت كه يكروز حميد حس كرد كه اين عشق تازه، همه نقوش زيباي عشق دختر مو طلائي آلماني و شوكاي خودش را از صفحه ذهنش پاك كرده و جز رويا، عشق رويا و رسيدن و چنگ انداختن بر تماميت وجود رويا، به هيچ چيز ديگري نمي انديشد! شب و روزش ، نفس كشيدنش، امروزش، فردايش و خلاصه همه چيزش شده بود رويا. هرچه داشت زير پايش مي ريخت و خود را به تمام و كمال تسليم آتشپاره كافه هاي لاله زاري تهران كرده بود. او منتظر بود تا رويا فرمان ازدواج صادر كند و او هم با داشتن زن و دو فرزند خود را يكسره رسواي خاص و عام نمايد.
دوره آبستني شوكا آن فرصت طلائي كه رويا در جستجويش بود نثارش كرد. او حميد را آرام آرام، در كمند طلائي رنگ عشق، بسوي مردابي مي كشيد كه جز حميد، همه آشنايان و دوستان بوي گند مرداب را زا هم اكنون مي شنيدند. ديگر هيچ شبي نبود كه حميد زودتر از نيمه شب بخانه بيايد، همدست قدرتمندي كه در درون خانه داشت به او كمك ميكرد تا چشم حاج آقا را به روي دير آمدنهايش ببندد. خاج آقا ساعت نه شب به بستر مي رفت و هر وقت ازخانم جان مي پرسيد، حميد ديشب چه ساعتي به خانه برگشت، بلافاصله پاسخ ميداد، ساعت ده شب خانه بود!
حميد دوباره به سبك و شيوه هميشگي خود گرفتار جنون عاشقي، از همه ابعاد زندگي اش بيرون افتاده و تنها هدفش رضاي معشوقه بود كه او را با استادي تمام بازيها مي داد. او حالا نه از تخمي كه در مزرعه حيات شوكا افشانده و روز بروز بارورتر مي شد مي پرسيد، نه دل به كار و كاسبي مي داد....حاچ آقا گاهي از عباس مي پرسيد: باز اين پسره چه مرگش شده؟ اما پاسخ درستي نمي گرفت. حاچ آقا بزودي متوجه شد كه حميد بي پروا و بيحساب و كتاب از صندوق فروشگاه برداشت مي كند و بناچار صندوق فروشگاه را در اختيار گرفت تا ازعكس العمل حميد پي به راز جديد زنگي فرزند ببرد. اين اقدام حاج آقا هم حميد را از خاصه خرجيهايش براي معشوقه بازنداشت. حميد يكشب وقتي نتوانست از صندوق پولي برداشت كند بخانه آمد و به بهانه اينكه مي خواهد فرش نوئي را جانشين فرش كهنه كند، فرش اتاق پذيرايي را جمع كرد و برد و فروخت و شب هنگام بصورت سبدهاي گل و لباسهاي آخرين مد نثار معشوقه كرد.
آن سال ماه رمضان به سال نو ايرانيان خورده بود. حاج آقا كه ديگر اطميناني به فرزند ارشدش نداشت اداره فروشگاه را به عباس سپرده بود كه برخلاف برادر، خست و ناخن خشكي را از خانم جان به ارث برده بود و سخت گيري را از پدرش. حاج آقا در ماه رمضان از صبح به مسجد مي رفت ، دو بعد از ظهر به خانه بر مي گشت و يكسره تا وقت افطار مي خوابيد. خانم جان هم روزه مي گرفت و از پير و چاقي و روزه داري حوصله آشپزي نداشت و اغلب حاج آقا و ساير اهل خانه را به نان و چاي شيرين و كمي پنير مهمان مي كرد. حميد چون تمام شب را با رويا مي گذرانيد، اغلب در اتاق مجزا تا لنگ ظهر مي خوابيد و بمحض بيداري به سوي خانه رويا راه مي افتاد. در نخستين روزهاي سال نو بود كه سومين پسر شوكا بدنيا آمد . چيزي نمانده بود كه حاج آقا در وسط حياط خنه دستي بيفشاند و به رقص لزگي بپردازد كه در جواني خوب مي رقصيد. خانواده دخترزاي تبريزي حالا بره معصوم و سربزيري يافته بود كه بي هيج دردسري هر چند وقت يكبار پسري از او مي گرفت. حميد اسم پسر سومش را فرهاد گذاشت، چون او در همانروزها خود را در عاشقي، هم شان فرهاد و شيرين مي دانست و به عشقش تفاخر مي كرد. آخرين اميدهاي شوكا براي اينكه شايد تولد فرزند سم، حميد را سربراه كند بيفايده بود. او حالا زني و خانه اي جداگانه داشت، و به اصطلاح آن روزها ، اگر مردي همه مخارج زندگي زني از كرايه خانه تا خورد و خوراك و لباس و آريش او را مي پرداخت مي گفتند اين مرد زني را نشانده حميد رويا را نشاند حميد رويارا نشانده بود.
رويا روزبروز بيشتر حميد را در چنگ مي گرفت، او نه سادگي و پاكباختگي شوكا را داشت و نه مي توانست به او فرزنداني هديه كند اما از فنون دلبري و عاشق كشي بسيار مي دانست، حميد را پيوسته تشنه نگاه مي داشت و اين هنر را به تمام و كمال بكار مي بست و بتدريج بر مجموعه زندگي حميد دست مي انداخت تا اينكه يكروز به حميد گفت :
- مي خواهم زن و بچه تو را ببينم.
حميد مي خواست مخالفت كند. اين ديگر بدترين نوع ظلم در حق خانواده اش بود اما همينكه واژه نه روي زبان حميد چرخيد، اخم كرد و پشت به حميد نشست و چنان آن مرد را در فشار گذاشت كه حميد تسليم شد.
R A H A
10-08-2011, 02:09 AM
- باشه! فردا شب مي ريم سر پل تجريش، شوكا و بچه ها را هم با خودم مي آورم!
حيد چنان محسور رويا بود كه حتي هدفش را از اين برنامه نفرت انگيز نپرسيد اما رويا هدف داشت، او مي خواست رسما" به همسر و فرزندان حميد بفهماند كه آن مرد، زن ديگري دارد و بايد كم كم جا خالي كنند تا او قدم به خانه حاج آقا بگذارد.
در آن شرايط، شوكا عوارض بعد از زايمان سومش را پشت سر گذاشته بود، دوباره به اهل خانه مي رسيد، حاج آقا را تر و خشك مي كرد. وظايف خانه داري خانم جان كه خواهي نخواهي عوارض پيري، قدرت تحركش را گرفته بود بردوش مي گرفت ، بچه هايش را بمدرسه مي برد و مي آورد. فرهاد چهار ماهه را بر دوش مي كشيد و خلاصه ، فداكاري در لوح تقدير شوكا با همان قدرت و عظمت آمده بود كه جنون عاشقي در تقدير شوهرش.
- ببين شوكا! بدنيست فردا شب بريم سر پل گردشي بكنيم. هادي و بهمن را هم بيار، فرهاد و ميتوني بذاري پيش فريبا خواهرم، مدتيه سر پل نرفتيم.
شوكا خوشحال و راضي پيشنهاد حميد را پذيرفت. زيباترين لباسش را پوشيد، خودش دستي به صورتش برد و راه افتادند.
آن روزها سرپل تجريش، ميعادگاه شيك پوشان و نوگرايان تهران بود. شوكا از پشت شيشه اتومبيل نگاهي به سرپل انداخت، گروه گروه دختران و پسران جوان در لباسهاي رنگين و با سر و صداهاي شادمانه، بالا و پايين مي رفتند، هر كس به هدفي سرپل آمده بود و شوكا بياد روزها و شبهايي افتاد كه با بروبچه هاي ماروس به سر پل مي آمد، چقدر بي خيال و شاد بودند و با هر حركتي كه خنده اي هم نداشت، يكدنيا مي خنديدند. حالا ميفهميد چقدر خاطره ها شيرين هستند. ياد برو بچه هاي كلوپ ارامنه بغضي كوتاه در گلويش انداختك اين روزگار چه جور مرا گرفتار كرده است! شبهاي كلوپ، بازيهاي شيرين نوجواني، مسابقه هاي ورزشي، بازي شطرنج.... خداي من! يعني آدم در طول زمان اينقدر تغيير ميكند؟ تازه من هنوز يك زن بيست و هفت ساله جوانم !
حميد، شوكا و دو فرزندش را طبق قرار قبلي به رستوران سعيد ، در ضلع شمال شرقي ميدان تجريش برد. او مرتبا" به اينطرف و آنطرف سرك مي كشيد. شوكا پرسيد:
- چرا سفارش غذا تميدي؟ بچه ها گرسنن!
حميد خجالت مي كشيد به چشمان شوكا نگاه كند.
- صبر كن ، قراره خانم يكي از دوستانم كه بسفر رفته به ما ملحق بشه!
اين خبر هيچ نوع نگراني در چهره شوكا پديد نياورد. درست در همين گيرودار بود كه خانم چهل و دوسه ساله اي با موهاي ميزانپلي شده و آرايشي غليط وارد رستوران شد و مستقيما" به سوي حميد رفت. يك بلوز حرير سفيد تن نما، يك دامن مشكي نسبتا" كوتاه به تن داشت و طوري رفتار ميكرد انگار كه ميهماندار اوست.
حميد او را به شوكا معرفي كرد.
- خانم رويا!
زن كيفش را روي ميز پرتاب كرد، خودش را روي صندلي انداخت و در حاليكه سراپاي شوكا را برانداز مي كرد از حميد پرسيد:
- حميد جون ! اين خانمه زنته؟
بوي گند تحقير از لابلاي اين سوال بر مي خاست . شوكا يكه خورد و حميد سعي كرد تغيير در فضاي ميزشان بدهد.
- شوكا! ايشون خانم رويا از هنرمندان برجسته كشورن!...
ابروان شوكا در هم گره خورد. رفتار زن بيشتر شبيه داش مشديهاي تهران بود. كاسه سالاد را با سر و صدا جلو كشيد و با سبكسري خنده اي سر داد.
- حميد جون! خيلي گشنمه!
شوكا به چهره زن دقيق شد. ناگهان يادش آمد.
- حميد حالا يادم اومد، عسك ايشون جلو كافه سوسن ديده بودم! البته آن موقع جوون بودن!
رويا كاسه سالادش را كه با ملچ ملچ توي دهان مي ريخت زمين گذاشت:
- به هه ! حميد اين خانمت كلاسش خيلي پايينهها... منكه ازش جونترم ولي بفرض هم كه بزرگتر بودم اينجور حرف زدن كار يه خانم تحصيلكرده نيس.
شوكا از دستپاچگي و كوتاه آمدن حميد متوجه شد كه اين زن روابطي غير معمول با شوهرش دارد.
- ببخشين خانم، معذرت مي خوام! ولي تا آنجا كه مي دونم خانمهاي تحصيلكرده تو كافه سوسن نمي رقصن!....
رويا آنقدر زرنگ و حيله گر بود كه مي دانست از مسير كافه سوسن براي مقابله با شوكا راهي نيست.
- راستي حميد! موضوع را به خانومت گفتي؟
حميد دستپاچه شد:
- بعدا" برايش توضيح مي دم.
رويا حميد را تحت فشار گذاشته بود كه به شوكا بگويد بزودي با هم ازدواج مي كنند. رويا در صدد تلافي حمله متاقبل شوكا بود.
- طفلكي خانمت! حتما" وقتي رسيد جلو در خونه دوباره چادرشو ميندازه سرش!...
شوكا بيدرنگ جواب دارد.
- من به پدر شوهرم احترام ميگذارم. او دوست داره عروسش چادر سر كنه!
رويا همانطور كه داشت با سر و صدا غذا مي خورد گفت :
- نه جونم! اين حرفها چيه ؟ خودت خواستي املي زندگي كني!
شوكا حوصله جر و بحث نداشت. بياد روزهايي افتاد كه شيك پوش ترين دختر تهران لقب گرفته بود.
- بله درسته ! همانطوره كه شما ميگين!...
بعد بشقاب غذا را نيم خورده رها كرد و دست بچه هايش را گرفت.
- حميد بريم از اينجا! بوي بدي به دماغم مي خوره !...
حميد انتظار چنين رفتاري از شوكا نداشت. او سالها بود كه شوكا را زير پاانداخته و قدرت هر نوع مقاومت و ضد حمله اي را از او گرفته بود ناچار، او و رويا هم از سر ميز بلند شدند. رويا بدون هيچگونه تعارفي خودش را روي صندلي جلو اتومبيل رها كرد و شوكا و بچه ها در صندلي عقب نشستند حميد ابتدا به خيابان اميريه رفت و رويا را پياده كرد و بعد همگي به خانه برگشتند.
R A H A
10-08-2011, 02:09 AM
شوكا در بازگشت بخانه ، عمق و عظمت فاجعه تازه را لحظه به لحظه بيشتر حس مي كرد. پس اين مدت كه حميد شبها تا ديروقت بخانه نمي آيد، بدنبال اين رقاصه كافه هاي لاله زاري، پرسه مي زند و زن و بچه هايش را بفراموشي سپرده است .
حميد براي گرفتن دوش، به حمام رفته بود و شوكا روي لبه تخت خواب، دستها زير چانه، به فريبكاريهاي شوهرش فكر مي كرد و لحظه به لحظه آيينه چهره اش كدرتر و عبوس تر مي زد. حميد با نمايش نفرت انگيز آ‹ زن رقاصه، آخرين نخ ارتباط احساسي او و خودش را از هم گسيخته بود دلش مي خواست از آن خانه كه حالا بوي شوم غير انسانهاي متروكه را مي داد فرار ميكرد اما با اين سه تا بچه به كجا برود؟ در هيچ خانه اي به روي باز نمي شود و اگر هم بشود، شوكا حاضر به تحميل خودش و بچه هايش به ديگران نيست از خودش مي پرسيد چه بايد بكنم؟ چه خاكي بسرم بريزم! در اين لحظه ها كه از خشمي دروني سرريز بود ناگهان دست به يك اقدام متهورانه زد كه تا آنروز كسي از او چنين واكنشي در برابر شوهر هوسبازش نديده بود. رختخواب خودش و بچه هايش را برداشت و به اتاق نيشمن در طبقه پائين رفت . بچه ها را خواب آلود به طبقه پايين كشيد، روي زمين دراز كشيد و گذاشت غريبي ها بصورت اشك بر گونه هايش بغلتد! استخوانهاي سينه اش از سنگيني بار اندوه و ظلمي كه بر او رفته بود در هم فرو رفته و صداي شكستن دنده هايش را مي شنيد. بچه ها در دنياي بيخبري و راز آلوده خواب غوطه مي زدند. از لاي درز پنجره بوي شوم خيانت بداخل اتاق سرريز مي شد. درد عميق زندگي اش از انبرداغهاي خانم جان تا فشار هاي طاقت سوز اين خانم جان و عمري كه در پاي مرد بوالهوس و خودخواه تلف كرده بود آزارش مي داد، چرا حميد به دريا دريا عشقي كه او به پايش مي ريزد اينهمه بي اعتناست؟ پس ارزشهاي اخلاقي و لااقل قراردادي بين انسانها كجا رفته ؟ اين مرد را هنوز هم دوست دارد. وقتي دوره هاي پس از جنون عاشقي شروع مي شود او دوباره عاشقانه در حميد مي آويزد تا خودش و بچه ها را تنها و بي سرپرست نسازد، اما اينكه نشد زندگي! خير و شر، در خميره حيات اين مرد دائما" در ستيزند. وزنه سنگيني بشكل اندوه روي قلبش فشار وارد مي كرد. در اين ماجرا، تنها حميد نيست كه زخمهاي درونش را آنگونه مي كاود و درد زخمها فريادش را به آسمان مي برد، ديگران هم هستند، اين رويا! چگونه مي تواند در حاليكه خودش زن است ، قلب همجنس خود را اينگونه در مشت بگيرد و بچلاند و خونش را از لابلاي انگشتانش فروريزد؟ اينهم خودش نوعي شر است، شرو بدي در وجود زن و مرد بيكسان تنوره مي كشد او مي خواهد با نابود كردن زندگي من و بچه ها چه مي آيد؟ اين غول تازه از راه رسيده ديگر كيست كه قصد مرگش را دارد؟ خودكار و كاغذي برداشت و بي اختيار نوشت :
رويا ! اي سايه سياه جهنم !
اي مظهر تماي نيروي شر در همه عالم
شوهرم را بمن پده !
رويا! تو نه عشق را مي شناسي و نه انسانيت را
حميد را مي خواهي تا لذت گناه را در كنارش بچشي
و خود خواهيت را تسكين بدهي
اما من حميدم را مي خواهم !....
حميد مال منست! حميد عشق منست!
من حميد را بتو تميدهم!
جانم را مي دهم! اما حميد را بتو نميدهم!
وقتي نامه كوتاه و ساده اش را كه مثل شعري در جانش جاري شده بود دوباره خواند سرخودش داد كشيد: نه اين زن لياقتش را ندارد كه چنين نامه اي از من بگيرد.
او پوچ تر و خالي تر از آنست كه معناي رمزي كه من در اين نامه گذاشته ام بفهمد! انسان كه براي شيطان نامه نمي نويسد. سرش را روي بالش تنهايي اش فشرد و بزودي بالش از اشكهاي غريبانه اش خيس شد.
فردا صبح خانم جان در برابر اسباب كشي قهر آميز شوكا يكه اي خورد و زير لب غر زد :
- اين زن با اينجور كارا پسر منو بدبخت كرده !
و بعد سر شوكا داد كشيد.
- اين ديگه چه بازي است كه درآوردي زن؟ چرا شوهرتو تنها گذاشتي اومدي اتاق پائين؟ زود برگرد بالا پيش شوهرت!
براي نخستين بار شوكا در برابر خانم جان تمام قدبه مبارزه ايستاد، بطوريكه خانم جان وحشتزده برجا ميخكوب شد.
- خانم! برو از اين اتاق بيرون و گرنهداد مي كشم و سه تا بچه را ميندازم سرت و از اين خونه ميرم! تا ببينم ميتوني سه تا بچه و آن پدر عياش و بي لياقتشون رو اداره كني؟ پسري كه يه رقاصه بدنام كافه هاي لاله زاري را به زن و بچه ش ترجيح ميده؟ آفرين به اين تربيتي كه شما در حق بچهات كردي! آفرين!
خانم جان متحير و خشكيده برجا فقط شوكا را تماشا ميكرد كه در آن لحظه از ببر بنگال هم خشمگين تر و خطرناكتر شده بود.
- آخه چي شده؟
- همش تقصير شماس خانم! شما بودين كه منو اينطور خوار و ذليل كردين، ما دوست ندارم زن با مردش بره خيابون؟ شما بودين كه حميد جانتان را فرستادين كوه و سرم داد كشيدن بذار بره با رفقاش! شما بودين كه اونو فرستادين آلمان كه با اون دختره آلماني خوش بگذرونه و زن و بچه اش يادش بره!
R A H A
10-08-2011, 02:10 AM
خانم جان دوباره در صدد دفاع از پسرش برآمد اما شوكا بسرش داد كشيد...
- يك كلمه حرف بزنين اين سه تا بچه را ميندازم اينجا و ميرم گم مي شم! خانم جان آشكارا عقب نشيني كرد. او چگونه مي توانست سه تا بچه را بزرگ كند مگر اينكه دست رقاصه كافه هاي لاله زار را بگيرد و بعنوان عروس خانواده حاج آقا تبريزي به حريم خانه اش بياورد؟
نيمساعت بعد، وقتي بچه ها به مدرسه رفتند ، شوكا بدون اينكه يك كلمه حرف بزند، فرهاد را بغل زد و از خانه بيرون رفت. او تصميم خودش را گرفته بود بايد مخارج زندگي اش ر خودش تامين كند. بدون استقلال اقتصادي نمي توانست با دشمنانش مقابله كند. او يكراست رفت كلاس خياطي البرز و ثبت نام كرد. نوع و سبك خياطي آن روزها كه شانزده ساله بود، براي امروز كه زني سي ساله است بسيار كهنه بود.
در خانه فقط به كارهاي خودش و بچها مي ررسيد، با هيچكس مراوده اي نداشت و همه از ترس اينه بچه هايش را رها كند و برود دست به عصا با او راه مي رفتند. خانم جان و حاج آقا زير چشمي او را مي پائيدند اما مرعوب و پريشان بنظر مي رسيدند. حميد هم با استفاده از فرصت همه زنجيرهاي وابستگي به خانواده را پاره كرده و بيشتر وقتش را با رويا مي گذراند. شوكا به علت سافه و استعدادش در خياطي در همان سال اول شاگرد اول البرز شد و عكسش را در جله اطلاعات بانوان چاپ كردند، چون نمي خواست دستش را بسوي حميد يا حاج آقا دراز كند تصميم گرفت در همان اتاقي كه مي نشست خياطي كند. تابلوئي تهيه كرد: خياطي شوكا
اما خانم جان به التماس افتاد: آبروي خانواده ما ميره! تورا خدا اين تابلو را بردار.
شوكا سر خانم جان فرياد كشيد:
- برو ببين پسر بزرگت توي بغل يه رقاصه افتاده و باهاش ازدواج كرده! حالا كدوم يكي آبروتون رو مي برده، خياطي شوكا، يا ازدواج با يه رقاصه لاله زاري؟
شوكا از نصب تابلو گذشت اما اول همسايه ها و بعد از چهارگوشه تهارن برايش كار مي آوردند. زندگي اش از زماني كه با حميد در طبقه بالا زندگي مي كرد بهتر بود، بچها با سرو وضع بهتر و غذهاش چرب تر پذيرايي مي شدند. نه ماه از ماجرا گذشت، حميد گاهي نيمه شبها، دزدانه به اتاق طبقه بالا مي رفت و ميخوابيد، با بچه ها اصلا" ارتباطي نداشت ، حاج آقا سعي مي كرد بيشتر به نوه هايش برسد و نقش پدر و پدربزرگ را يكجا بازي كند. چند ماهي گذشت، در يكي از روزهاي زمستاني، صبح كه بهمن از خواب بيدار شد از تب و سرف مي سوخت، درست يك كوره مذاب شده بود. شوكا براي اينكه به پدرشان يادآوري كند كه بچه هايي هم دارد به بهمن گفت:
- عزيزكم ، برو بالا به بابت بگو پنج تومن بده برم دكتر!
بهمن از پله ها بالا رفت بابا در بستر مشغول عشقبازي تلفني بود.
- بابا بابا، مامانم گفت پنج تومن بده برم دكتر! تب دارم!
حميد ، تلفن را قطع كرد، خشمگين با مشت به سينه بهمن كوبيد:
- گمشو!
بهمن تعادلش را از دست داد و از دوازه پله بسوي كف حياط سقوط كرد. صداي سقوط كودك هفت ساله، شوكا و حاج خانم را وحشتزده به پاي پلكان كشيد، خون از دماغ بهمن بيرون ميجهيد. شوكا بچه را بغل زد و خانم جان با آن تنه سنگين دنبال دستمال مي دويد.
- چي شد پسرم، چرا از پله ها افتادي؟
- بابام منو هل داد!
ضربه سهمگين تري به كمر شوكا خورد.
- چرا ؟ چرا؟
- بابام داشت با تلفن حرف مي زد... ناراحت شد!
شوكا فرياد كشيد:
- با همون زن لاله زاري؟
حميد از پله ها پايين آمد. خشم و جنون چهره اش را زشت و ترسناك كرده بود. شوكا برابرش ايستاد، دستهايش را بطرفين پله گرفت يك قيام آشكار و خطرناك!
- حق نداري از اين خونه بري تا تكليفمو روشن نكني!
اين قيام زني بود كه پس از سالها تحمل ظلم و ستم و تحقير، شكل گرفته بود. حميد، دستهاي قدرتمندش را در هوا بلند كرد و دو كشيده محكم به گوش شوكا نواخت.
- تو كلفت ننه و بابامي! زن من نيستي، هر گوري مي خواي برو...
خون از دماغ شوكا هم فوران مي زد.... اما همچون سد نفوذ ناپذيري راه را بر عاشق قديمي اش بسته بود:
- تو منو به اين روز انداخت! يادت رفته كا دوبار ترياك خوردي تا زنت بشم! تف به روت بياد!
حميد بطرف شيشه هاي شير بچه ها دود كه گوشه حياط خانه جمع شده بود. شيشه ها را برداشت و هر كدام را با ضرب به سرو كله شوا مي كوبيد، خون و شير، سرخي و سپيدي باهم آميخته مي شدند اما صداي اعتراض شوكا قطع نمي شد!
- نامرد ! بيشرف! منو غريب گير آوردي؟
حاج خانم فرياد مي كشيد: بس كنيد! بس كنيد!
حالا شوكا پوشيده در موج خون و شير روي زمين افتاده بود و حميد از خانه گريخته بود. هادي پسر بزرگ شوكا، بسمت مادربزرگش رفت :
- مادر بزرگ، من بابامو ميكشم!
و بهمن روي مادرش افتاده بود و فرياد مي كشيد:
- من دكتر نميرم!
R A H A
10-08-2011, 02:13 AM
فصل 19
خانه تبریزی ها از بوی تلخ و سوزنده یک دعوای زشت و شوم خانوادگی انباشته بود. سکوتی که بر فضای خانه سایه انداخته بود بدتر از هر سر و صدای اعصاب شکنی همه را آزار می داد. خانم جان با همه تجربه های زندگی دور و درازش تلاش می کرد تا فاجعه را از چشم حاج آقا پنهان کند.
_ شوکا! هیچی به حاج آقا نگی ها؟ بچه ها هم همینطور!
شوکا سرش را در میان دو دست گرفته و آهسته و آرام اشک می ریخت.
_ برا اینکه خال به چشم و ابروی نور چشمیت نیفته! ماها هیچ؟!
_من می خوام!...
_ نه!...
خانم جان درمانده و پریشان گفت:
_ خواهش می کنم!
این اولین باری بود که پس از سالها، خانم جان بجای صدور دستورات اکید از شوکا خواهش می کرد.
_ تو را خدا وقتی حاج آقا اومد خوته تو از اتاقت بیرون نیا!...
غروب حاج آقا آمد، آرامش سنگینی که بر خانه سایه انداخته بود آن مرد هوشمند تبریزی را نگران کرد.
_ بچه ها کجان خانم؟
_ دارن بازی می کنن.
_شوکا کجاس؟
_سرش درد می کرد رفت اتاقش بخوابه!
حاج آقا راه افتاد. هادی و بهمن روی پله های راهرو نشسته بودند و سر بهمن با دستمالی بسته بود.
چه بلائی سرت اومده بهمن؟ چرا دستمال بستی سرت؟
خانم جان که پشت سرحاج آقا می آمد پاسخ داد:
_ زمین خورده .
_ چه جوری بچه جون! چه جوری زمین خوردی؟
_ بابا بزرگ! از پله ها افتادم.
_ برو بگو مادرت بیاد اینجا.
خانم جان نگران شد:
_ چقدر پیله می کنی مرد؟ خوب سرش درد گرفته، خوابیده!...
پیرمرد بوی فاجعه را می شنید. بنظر می آمد که ابری سیاه و فشرده بر سر خانه خیمه زده و سیاهی و تیرگی جلو خورشید زندگی را سدکرده است از پله ها بالا رفت و در اتاق عروسش را کوبید.
_ بله حاج آقا!
شوکا سرش را پائین انداخته بود تا دهان ورم کرده اش را از حاج آقا بپوشاند.
_ سرتو بلندکن!
شوکا سرش را بلند کرد. صورتش بی رنگ بود، حلقه های کبودی روی پیشانی و دور لب و دهانش از دور فریاد می زد که مرا له و لورده کرده اند. فقط چشمان درشتش هنوز با آن همه اشکی که ریخته بود بنظر زنده می آمد. بقیه اجزا تن و بدن این زن در چند ساعت لاغر و نحیف شده بود. حاج آقا با دیدن این منظره فریاد زد :
_ توی این خونه چی داره می گذره؟
خانم جان سکوت کرده بود. حاج آقا هادی را صدا زد:
_ هادی! چه بلائی سر مادر و برادرت اومده ؟
هادی پسر شجاع و دلیری بود از اینکه مجبور به سکوت شده بود خودش را می خورد. او حتی تصمیم گرفته بود پدرش را بخانه راه ندهد.
بابام اولش بهمن را از بالای پله ها پرتش کرد پایین! بعدش با شیشه شیر زد تو سر مامانم!....
حاج آقا لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدای یک رییس دادگاه بهنگام قرائت حکم قطعی گفت :
_ از امشب حمید دیگه تو این خونه نمی آد!
خانم جان خواست وساطت بکند.
_حاج آقا! می خوای آبروریزی راه بندازی؟
حاج آقا صدایش را بلندترکرد .
_ مگه آبروئی هم مونده که بریزه؟
بعد نگاهی به خانم جان افکند که لرزه بر تنش انداخت.
بذار بگم که تو این پسره را خراب کردی. تو باعث و بانی نابودی زندگی این دختره مظلومی تا اومدم حرف بزنم همه گناها رو اند اختی گردنش... ببینم اگه یکی از دامادات این بلا را سر دخترت آورده بود باز هم سکوت می کردی؟
بعد خیلی محکم و با قدرت خطاب به شوکا گفت :
_فردا می ری از حمید پدرسوخته شکایت می کنی! همین پشت دانشگاه جنگ شعبه دادسراس!...
خانم جان خواست دوباره وساطت کند. شکایت زن از شوهر در خانواده تبریزی بی سابقه بود . فردا درو همسایه چه می گویند!... تمام ملاحظات خانم جان حفظ آبرو و ترس از لیچار بافی همسایه ها بود و به همین دلیل هم روی بسیاری از حوادث تلخ که می توانست در آغاز مهار شود را می پوشاند تا اینکه روزی آن حوادث بصورت سیلی بنیان کن ، تمام حیثیت و آبروی خانواده را با خود ببرد.
R A H A
10-08-2011, 02:13 AM
_ حاج آقا! فردا در و همسایه چی می گن؟
_ بدرک! هرچی می خوان بگن! من برا اصل خانواده م نگرونم تو بفکر حرف در و همسایه ای؟ مگه زندگی خودشون چه جور می گذره؟ در چاه زندگیشون را بردار، بوی گندش عالم و آدمو خفه می کنه!...
حاج آقا تلخ وگزنده ، از پله ها پایین آمد و زنجیر پشت در خانه را انداخت تا حمید نتواند در را باز کند و شام نخورده به بستر رفت.
ساعت یک بعد از نیمه شب، صدای چرخیدن کلید در قفل در خانه بلند شد. جز سه بچه شوکا، بزرگترها بیدار بودند. زنجیر پشت در نمی گذاشت حمید وارد خانه شود. خانم جان به التماس افتاد.
_ نصف شبی آبرو مون می ره! هرکاری دلت خواست فردا بکن!...
حاج آقا سکوت کرد.
حاج خانم زنجیر در را برداشت، حمید پشت در ایستاده بود.
خانم جان بی اختیار پرسید:
_ خداجون! چه بلائی سرت اومده؟
سرو صورت حمید با حلقه های کبود پوشیده شده بود.کت و شلوار آلمانی اش به تن پاره پاره شده بود. موها ژولیده و خون گوشه لبش دلمه بسته بود.
خانم جان نالید :
_کدوم پدرسوخته ای بچه مو اینجور لت و پارکرده؟
آنشب حمید، مانند هر شب با سبدگلی، امیدوارتر از شبهای دیگر، در خانه رویا را بصدا در آورد: (( عزیزم کار تموم شد!... چنان زدمش که ناچاره فردا جل و پلاسشو برداره بره خودشو گم و گورکنه! ... بیا یه جشن حسابی بگیریم!.... مردم ازخوشی!...))
رویا رقص کنان او را بسر میز شام کشید... بسلامتی! بسلامتی! هنوز کله های پرباد شان آنقدرگرم نشده بود که زنگ در خانه بصدا درآمد. رویا بیدرنگ متوجه خطرشد. او مرد دیگری را هم با سنت همه رقاصه ها، یدک می کشید که تصادفا آن مرد قصاب گردن کلفتی بود که وقتی نفس کش می طلبید، حریفی برابرش قد علم نمی کرد. مرد قصاب از چند وقت پیش متوجه ار تباط مشکوک رویا با جوان خوش دک و پزی شده بود و بدنبال فرصتی می گشت تا مرد تازه وارد را ادب کند. رویا می دانست که اگر در خانه را باز نکند مرد قصاب در را با لگد از جا می کند... در خانه باز شد.
_چیه؟ چه خبرته؟ مهمون دارم! آ بروریزی نکن!
مرد قصاب که رگ های گردنش از شدت خشم و مستی برآمده و متورم شده بود باتفاق دو نفر از دوستان وارد حیاط خانه شد. حمید از پشت پنجره هجوم آن سه مرد غول و عصبی را تماشا می کرد و از پایان کار دچار وحشت شده بود. مرد قصاب در برابر اعتراض های رویا نفس کش می طلبید.
_ مهمونتو دیدم! می خوام یک کمی ادبش کنم!....
و سپس به همراه دو نفر دوستانش ، با دست به سینه رویا کوبید و او را از سر راهش کنار زد.
_ آقا جیگول، خوش اومدی! نوش جون!
آن سه نفر چون توفانی از سه سوی اتاق بر سر حمید ریختند، یکی لباسش را پاره می کرد، دیگری ساعت مچی طلا و خودنویس طلایش را ازدست و بغلش بیرون می کشید و سومی او را زیر مشت و لگد گرفته بود و رویا از ترس دخالت همسایه ها صدایش را پایین گرفته و التماس می کرد.
بسشه دیگه،کشتینش!... فردا عکساتون به عنوان قاتل تو روز نومه ها می افته...
سرانجام حمید را با لگد وکشیده ، و درحالیکه خون از لب و دهانش بیرون می زد ازخانه رویا، مانند کیسه زباله ای به بیرون پرتاب کردند.
_ برو پیش مامان جونت آقا جیگول...
حاج آقا از شنیدن سر و صدای خانم جان که داشت خودش را می زد جلو درآمد...
همینکه حمید را دید از ته دل گفت :
_جل الخالق!... صبح زن معصومتو زدی، شب جوابشو گرفتی؟ تازه خیال کردی تموم شد؟ فردا باید بری دادگاه جواب بدی! کپه یقلی!... حالا برو بالا، ولی از فردا دیگه جات تو این خونه نیست ! فهمیدی چی گفتم؟
شوکا از پشت پنجره به مردش که مانند انار آب لمبو شده، لهیده و در هم فرو رفته بود نگاه می کرد! خدایا! این همان محبوب من، عاشق من، پسر شیک و مرتب خیابان آذربایجان است که دوربین گرانقیمت عکاسی بر دوش، چشم و دل او را هدف گرفته بود!...
جنون عاشقی برسر این مرد چه آورده بود... او حتی در همان حال هم غم حمید را می خورد و دلش می خواست می رفت و از سر زخم هایش خون های مرده را می شست ،گرمش می کرد و به او دلداری می داد. اما غرش های سهمگین و اعمال جنون آمیزی که صبح مرتکب شد هرگز نمی توانست فراموش کند. نگاه شوکا پر از درماندگی بود...
زندگی پس از یک دوره کوتاه روشنی، دوباره دریچه نور را به روی او و فرزندانش بسته بود. چرا این مرد با او اینگونه رفتارمی کند؟ او ده سال جوانتر از آن زن رقاصه و زیبا تر از اوست، چهره اش در آن سن و سال هنوز از لطافت موج می انداخت و هر رهگذری را به تماشا می کشید. نجابتی که به رنگ قشنگ و ملایم آبی، او را در خود گرفته بود همه را مجذوب می کرد. تحملش در برابر بی وفائی های عاشق قدیمش کوه را هم ازخشم می ترکانید.
حکم حاج آقا تجدید نظر نمی پذیرفت. رو به پنجره اتاق شوکا کرد وگفت :
_ یادت نره! صبح می ری ازش شکایت می کنی! این کپه یقلی باید بدونه که مملکت قانون داره ، از آدم حساب و کتاب پس می کشن! نمی شه زن و بچه تو له و لورده بکنی و از معرکه قصر در بری!...
صبح زود، شوکا با چهره ای درهم رفته ، غممی بسنگینی کوه بردوش و افسرده و رنجور از جفای مردش، مقابل میز بازپرس ایستاد. نمی دانست چرا صدای احمد نخستین مردی که او را عاشقانه می خواست در گوشش پیچیده بود. این حمید خوشگله، بچه خیابان آذربایجان نمیتونه برات شوهر خوبی باشه! و حالا او آمده بود تا از همین شوهر شکایت کند. مصیبتی از این بدتر نمی شد!...
از بخت او و بدبختی حمید بود که بازپرس پرونده جوانی تازه استخدام و بسیار احساساتی بود و هنوز مانند بقیه همکاران تجربه دیده اش بر اثر تماشای حوادثی از این دست، واکسینه نشده بود. وقتی مامور رفت و حمید را به داد سرا آورد، بازپرس نگاهی به سر و روی کتک خورده حمید انداخت و سرش داد کشید.
_ منم جای این خانم بودم خدا را هزار بار شکر می کردم که زودتر حکمش را اجرا کرد. هرچه به قد و قواره ت نگاه می کنم می بینم مردی بشکل و قیافه تو نمی باید خودش را آلوده کارای کثیفی بکنه که در شان و منزلت یه مرد نیست... خیال می کردم با یکی از اون بابا شمل ها روبرو می شم!....
R A H A
10-08-2011, 02:14 AM
_متأسفم آقا!... اشتباه کردم!...
شوکا به چهره حمید، نگاهی اند اخت... آ یا این مرد همان است که دوبار برای ازدواج با من خود کشی کرد؟ بارها مقابلم می ایستاد و می گفت: تو آفتابی و من آفتاب پرست! وحالا آفتابش را زیر لگد می گیرد؟... منکه جز خدمت بخودش وخانواده اش کاری نکردم و نمی کنم! در یک لحظه دو نگاه یکی ظالم و دیگری مظلوم تلاقی کرد. انگار که حمید می گفت : آفتاب من! تو خیال داری منو به زندان بیاندازی؟... دل شوکا در سینه می لرزید، مهربانی اش بین همه ضرب المثل بود. زنی که حتی مورچه ای را لگد نمی کرد، حالا باید محبوب و معبود و پدر بچه هایش را زندانی کند؟ نه این کار از من برنمی آ ید.
یکمرتبه وسط حرف های بازپرس دوید...
_ آقا زندونیش نکنین!... مادرش پشت در واساده! بچه هام فردا که بزرگ شدن از من می پرسن تو با این قلب مهربون چطور حاضر شدی بابا مونو بندازی زندان؟... ازش تعهد بگیرین که دیگه از این کارا نکنه!...
بازپرس جوان، شگفت زده شوکا را تماشا می کرد...گذشت و ایثار زن ایرانی دریا، دریاست!... یادش آمد که مادر خودش هم لگد پرانی های پدرش را همیشه می بخشید، کاری که در آنسوی کره زمین ، هیچ زنی زیر بار انجامش نمی ررود!...
بازپرس بی اختیار از روی صندلی اش به احترام شوکا و مادر خودش بلند شد.
_ خانم! این همه ایثار و گذشت واقعا قابل تحسینه! حیف شما مادران خوب و فداکار ایرونی نیست که یه چنین موجوداتی را به اسم مرد تحمل می کنین و اونا را بزرگوارانه می بخشین؟
بازپرس از حمید یک تعهد سفت و سخت گرفت. تکرار حادثه بدون رضایت یا عدم رضایت شاکی، مساویست با رفتن به زندان.
وقتی از در خارج می شدند حمید با شرمندگی گفت:
_ آبرومو خریدی!
شوکا پاسخ داد :
_ من آبروی عشقمو خریدم!...
* * * * * * * * * * * * * * * *
زندگی به شکلی نه چندان صمیمانه اما دوباره در خانه حاج آقا آرام گرفت، لکه های سیاهی که حمید بر قلب شوکا انداخته بود به آن زودی پاک شدنی نبود. التماسهای خانم جان، گذشت فداکارانه شوکا، حمایت بی چون و چرای حاج آقا و تعهدنامه حمید، آرامش گریخته را به خانه باز نمی آورد. سه چهار هفته ای حمید، شبها زودتر به خانه می آمد اما هنوز اتاق زن و شوهر از هم جدا بود، با هم خیلی رسمی حرف می زدند. شوکا که رنج ها و دردهای کودکی اش را به فراموشی سپرده بود دوباره دفترچه زندگی اش را مرور می کرد اما آن رنجها، جسمانی بود. داغ می شد، جای داغ و درفش خانم جان پوست می انداخت، خشک می شد و با دست زمان می رفت و چیزی بر جا نمی گذاشت اما رنج ها و ستم هایی که مرد محبوبش، پدر بچه ها بر سر و رویش می ریخت جای زخمش عمیقا بر جای می ماند ولی وقتی به سه فرزندش که چون سه دسته گل ، در فضای خانه عطرافشانی می کردند، نگاه می کرد، کمی آرام می گرفت. وجود و حضور آن بچه ها ، تنها نسیمی بود که بر زندگی اش می وزید و آرام آرام غصه ها را از روی دلش می برد و هر بار بعد از یک حادثه شوم و نامنتظر، دوباره سطح قلب مهربانش را از غبار تیره خشم ، پاک می کرد.
شوکا سعی کرد جای لکه ها و زخم هائی که حمید بر سر و رویش گذاشته بود نادیده بگیرد اما حمید چنین نبود. او مانند بسیاری از همنوعانش از هرچه منع می شد بیشتر می طلبید. حاج آقا و شوکا و اصرافیان می خواستند که رویا را در صندوقچه فراموشی بگذارد و صندوقچه را به آب رودخانه نیل بسپارد. او، در عشق به رویا از جاده های نام و ننگ گذشته و رسواییها را مانند شربتی گوارا می نوشید!... صد البته که رقاصه کاباره ها و کافه های تهران با حیله گری ها و افسونگری هایشان او را با جاذبه ای مغناطیسی بسوی خود می کشید و حمید حس می کرد بی حضور این زن، مرده ای بیش نیست.
R A H A
10-08-2011, 02:14 AM
یکروز بعد ازظهر حمید بخانه آمد. لباسش را با شتاب تغییر داد ساکش را برداشت و جلو درگفت :
_دارم می رم شهرستان! طلبی دارم همینکه وصولش کنم برمی گردم!
شوکا داشت خودش را آرام می کرد. فاجعه را پشت سرگذاشته و امیدوار بود که بزودی فاصله ای که بین او و حمید پدید آمده کوتاه شود اما دلش راضی نمی شد، غریزه زنانه اش به او هیچوقت دروغ نگفته بود. هنوز ده دقیقه ای از خروج حمید نگذشته بود که تلفن بصدا درآمد. شوکا گوشی را برداشت صدای رویا بود که گستاخانه با او حرف می زد:
_ چی شد؟ حمید راه افتاد؟
شوکا صدای گستاخ و تند و تیز رویا را شناخت.
_ بله خانم داره می آد، کجا میرین؟
_ تاچشمت کورشه!...کجامی ریم؟ داریم می ریم ماه عسل ! عقدکردیم خیالمون راحته! وقتی برگشتیم تو دختر دهاتی را می فرستیم همانجا که بودی ! ...اسمش چی بود؟ آها... چایجان.
شوکا به زحمت جمله ای که راه گلویش را بسته بود بر زبان آورد:
_ فکر نمی کنی حمید سه تا بچه داره ، یه روز برمی گرده پیش زن و بچه ش؟
_ نه!... بیاد پیش تو دختر دهاتی بمونه؟... ما عاشق همدیگه ایم ، بگم حمید بمیر، فورا دراز می کشه! وراجی موقوف! بگو راه افتاد یا نه؟
_ خوش بگذره !...
شوکا گوشی را گذاشت، دوباره تب و لرز!... دوباره زندگی او که داشت آرام می گرفت دچار توفان بلا شد... (( آخه چرا؟ منکه سراپا ایثارم!... منکه سه تا بچه مث سه تا دسته گل بهش هدیه دادم؟ منکه حداقل پانزده سال از این زن جوانترم؟منکه نگذاشتم بره زندون؟ واقعا به قول اون آقای بازپرس حیف ما زنها نیست که این نامردا را بازهم می بخشیم و از گناهشون می گذریم؟ ))
شب هنگام حاج آقا پرسید:
_ شوکا! حمید نیومد؟
_ اومد ولی رفت سفر! می گفت دنبال طلبش می ره!...
حاج آقا سری به افسوس تکان داد.
_ کپه یقلی دروغ می گه!... خبرشو برام آوردن! باز با همون لاله زاری رفته!...
بعد رو به خانم جان کرد و گفت:
_ خانم! دیگه تصمیم برگشت نداره! حمید برا همیشه تو دلم مرد !... دیگه هم اجازه نداره پاشو تو این خونه بذاره! از میکروب حصبه و وبا بدتره! بچه هاشو آلوده می کنه! من سه تا دختر دارم حالا شدن چهار تا! شوکا دیگه زن حمید نیست، دختر منه! خونه جدیدی که می خوام بخرم به اسمش می کنم تا بچه هایش بزرگ بشن!...
خانم جان با شنیدن این جمله آخری، مانند گلوله ای در خود پیچیده شد. درست شنیده بود؟ حاج آقا می خواهد خانه ای برای شوکا بخرد!... اگر تمام طاق آسمان را روی سرش خراب می کردند بهتر بود تا شنیدن این خبر!... شوکا نیز دست کمی از خانم جان نداشت. درست در لحظاتی که درها به رویش بسته می شد، دری به رویش می گشودند، همچنانکه به محض احساس آسایش، فاجعه ای از راه می رسید. زندگی او چون صفحه ساعت مدام بین یک و دوازده در گردش بود.
خانم جان نتواست سکوت کند.
_ یعنی تو این اندازه در حق پسر ارشدت بی انصافی؟ خیلی از مردا دو تا زن می گیرن!
حاج آقا سری تکان داد.
_ پس بگذار اصل قضیه را برات بگم! پسر ارشد بنده و جنابعالی، چهار تا فرش دورویه که برا صادرات خریده بودم، یواشکی به چهل هزار تومن فروخته و با اون زنیکه رفته عیاشی، باز هم می گی پسر ارشدم و فلان و بهمان؟!
R A H A
10-08-2011, 02:15 AM
شوکا حالا در برابر حوادث فاجعه آمیزی که عاشق سابق و پدر بچه هایش بر سرش می آورد به نوعی بی تفاوتی رسیده بود. عشق و نفرت در ذهن و ضمیرش در جدال بودند هیچکدام به پیروزی ، نمی رسیدند. اصلا از حمید دست شسته بود. خودش، زن بودنش، احساسی که هر زن جوان سی ساله نسبت به مرد خودش دارد، همه چیز را فراموش کرده بود. او حالا مادری بود با سه فرزند که به جانش بسته بودند. مساله اصلی او در زندگی دیگر تمناها و خواسته های خودش نبود، موضوع اصلی، زندگی بچه هایش بود.
حمید بعد از چهل روز غیبت، در یک بعد از ظهر بخانه برگشت، تصادفا شوکا در خانه را برویش باز کرد. انگار مرد غریبه ای پشت در بود.
_من برگشتم !
شوکا فقط نگاهش کرد.
_می خوام برم دوش بگیرم.
بازهم سکوت!...
_ میتونم خواهش کنم به حاج آقا نگی من برگشتم.
حمید یکسره بی آنکه از حال بچه هایش بپرسد یا بخو اهد که آنها را ببیند به طبقه بالا رفت. از چشمانش هنوز جنون عاشقی می بارید.
شوکا دوباره در برابر معمای تازه ای قرار گرفته بود. این مرد را چه می شود! ...اگر آن زن عروسی کرده چرا با او بخانه اش نرفته! چرا با او زندگی نمی کند. آیا بین آنها شکرآب شده؟ آیا رویا به او دروغ گفته بود که با حمید ازدواج کرده و به ماه عسل می رود؟...
خانم جان دوباره بخواهش افتاد.
_ تو رو خدا به حاج آقا نگو که حمید برگشته خونه!.... بذار چند روزی بگذره خودم ترتیبشو می دم.
هر روز خانم جان ، سینی غذای دست پخت شوکا را برمی داشت ، بسختی از پله ها بالا می رفت ، مدتی با حمید پچ پچ می کرد و پایین می آمد.
دوره انزوای حمید در طبقه سوم خانه طولانی می شد. چرا حمید از خانه بیرون نمی رود؟ چرا آن رقاصه گستاخ نمی آید که او را خرکشان با خودش از این خانه بیرون ببرد؟ از طرفی پچ پچ های خانم جان و حمید او را مشکوک کرده بود. این مادر و پسر چه می گویند؟ در همین روزها بود که خانم جان آنفولانزا گرفت و بستری شد و در همان حالت تب و درد استخوانی از شوکا خواهش کرد که خودش غذای حمید را به طبقه بالا ببرد. شوکا نه زندانبان بود و نه بی رحم و عاطفه! او هنوز هم حمید را بچشم روزهائی نگاه می کرد که عاشقانه در او می آویخت و روزی هزار بار تقاضای ازدواج می کرد. دو سه روزی بود که شوکا سینی غذای حمید را پشت در می گذاشت و بسرعت دو پله یکی به طبقه پایین برمی گشت اما یکروز وقتی سینی غذا پشت در می گذاشت ، حمید در را بازکرد وگفت :
_ منو نمی بخشی؟
شوکا شانه هایش را بالا انداخت و برگشت به طبقه پایین اما این جمله کوتاه تا شب مانند مرغ کوکو، سر ساعت در ذهنش تکرار میشد. منو نمی بخشی؟... حمید دریای بیکران مهربانی های شوکا را خوب می شناخت و پیش خودش می گفت. بالاخره ، یه روز یخ سکوتش می شکنه!... شوکا یکروز به خودش گفت . نکند حمید از آن زن سر خورده و دارد در خانه عشق قدیمی اش را می زند... اگر در را برویش باز نکند، دوباره راهی خانه دیگری می شود...
فردای آن روز شوکا متوجه یک اتومبیل جیپ شد که از صبح جلو خانه شان پارک کرده بود. دو مرد جوان از پشت طلق در جیپ چشم از در خانه حاج آقا برنمی داشتند. وقتی دید هر روز این جیب از اول صبح جلو خانه پارک می کند، نگران شد. نتوانست طاقت بیاورد. رفت جلو در اتومبیل جیپ.
_ آقا شما اینجا چیکار دارین؟
_ شما خانم حمید هستین؟
_ بله!
_ خانم ما حکم جلبشو داریم!... می دونیم تو خونه قایم شده، بهش بگین صد سال هم بگذره ما همین جا نشستیم!....
_ خوب چیکار باید بکنه؟
_ بیاد بریم اداره آگاهی! تکلیفشو روشن کنه!...
رنگ از روی شوکا پرید، کافیست حاج آقا بفهمد که مامورین با حکم جلب حمید، جلو در خانه کمین کرده اند.
شوکا ناچار به طبقه بالا رفت.
_ باز هم که دسته گل به آب دادی؟
حمید از پنجره طبقه بالا مامورین را دیده بود.
_ یه چک دارم نمی دونم چکارش کنم! شوکا کمکم کن! نمی خوام جلو بچه هام منو دستبند بزنن...
این جمله آخری قلب شوکا را به درد آورد. سیلاب نفرت ناگهان در رگهایش متوقف شد و مثل همیشه شد فرشته نجات. رفت و با مامورین حرف زد.
_می تونم با شما بیام اداره آگاهی؟... شاید راهی پیدا کردیم.
همراه با مامورین جلب به اداره آگاهی رفت. جلو در اداره آگاهی مرد بلند قدی با سبیل های برگشته خاکستری رگ سینه به سینه اش شد و از مامورین پرسید :
_این خانم کیه؟ چرا طرفو نگرفتین؟...
_زن طرفه!... اومده یه جوری قضیه را فیصله بده !
مرد نگاهی به سراپای شوکا انداخت.
_ تو واقعا همسر اون کلاهبرداری؟
شوکا شرمنده شد و مرد ادامه داد:
_ ولی شما که خیلی جوونین؟... پس آقا با مادرش اومده بود ماه عسل؟!...
آن مرد، مدیر هتلی در شهرستان ساری بود و تعریف کرد که حمید با رویا همسرش بیست و پنج روز تو هتل لنگر انداخته بود. مرتبا ارد می داد، زنش هم عجیب بخور بود، برا صبحونه هم فسنجون می خواست. سر و وضعشون گول زنک بود. ما را هم با همه زرنگی رنگ کرد ! روز آخر یه چک بیست و پنج هزار تومانی داد و رفت ، اومدم از تهران وصول کنم بی محل بود. آدرسشو گیر آوردم،کسی تا حالا نتونسته از چنگ من در بره! ... شوکا چنان در کار نجات حمید از زندان بود که ماجرای ماه عسل شوهرش با رویا، کوچکترین حسادتی در او برنیانگیخت.
_ آقا! من یه مقدار طلا دارم. بریم بازار قیمت کن ، بردار، بقیه ش هم قسط می بندیم، خیاطی میکنم، میدم.
R A H A
10-08-2011, 02:16 AM
مرد نگاه عمیقی به سراپای شوکا انداخت و با لحن داش مشدیها گفت :
_ سیب سرخ همیشه بدست چلاق می افته!... شما جای خواهر من یه لنگه ابروت می ارزه به صدتا از این نامردا!... قبول!...
طلاها هشت هزار تومان قیمت گذاری شد و بقیه را هم قرار شد شوکا ماهی پانصد تومان بپردازد. مرد شهرستانی چک را بدست شوکا داد:
_ بگیرش! می دونم مردی و ماهیونه پول منو حواله می کنی!
وقتی حمید چک برگشتی اش را از دست شوکا گرفت، خم شد و دستش را بوسید.
_ آبرو مو حفظ کردی!
شوکا به اتاق خودش برگشت. پشت چرخ خیاطی با خودش حرف ها داشت ولی سعی می کرد بچه ها، اشک هایش را نبینند.
همان شب حمید، قرآن بدست وارد اتاق حاج آقا شد...
_ پدر! منو ببخش! گول خوردم. جبران می کنم.
پیرمرد نگاه سرزنش آمیزی به خانم جان انداخت. (( پس تو دوباره این نامردو توی خونه راه دادی؟)) بعد رو به حمید کرد.
_ برا من چرا قسم می خوری!...کار من و تو تمومه ،تو هرگز دیگه تو بازار و تو مغازه من برنمی گردی، به اندازه کافی آبروی خود تو بردی!... قرآن را بذار رو سرت و برو پیش زنت، شاید به حرمت قرآن از گناهات بگذره!...
حمیددرخانه پدرماند، اما اجازه نداشت به بازار برود. بیکار و نان خور شوکا شده بود. زنی که شیشه های شیر برسرش شکسته بود حالا از درآمد خیاطی و گلدوزی و بافتنی، او و بچه هایش را زیر پر و بال گرفته بود و حتی برای یکبار هم آنهمه بی حرمتی ها و تحقیرها را به رویش نمی آورد. طوری رفتار می کرد که انگار حمید رئیس خانواده است و اوست که چرخ مالی خانواده را می چرخاند.
شوکا تنها به فکر خودش و بچه ها نبود، به هرکس که می شناخت و به هرجا که فکر می کرد می تواند کاری برای حمید بیابد سر می زد، برای مردی سی و سه چهار ساله کار دولتی نبود اما سرانجام موفق شد برای حمید در اداره ریشه کنی مالار یا که به تازگی تاسیس شده بود، شغلی دست و پا کند. حمید به لطف همسرش حقوق بگیر شد. برادرش عباس روی تجارتخانه پدر آنچنان چنگ انداخته بود که حتی سهم قانونی حمید را هم نادیده می گرفت.
* * * * * * * * * * * * *
ماهها از آخرین جنون عاشقی حمید گذشته بود. بنظر دریائی می آمد که پس از یک توفان سخت , حالا به استخر بزرگی بدل شده است. بی هیچ موجی و جهشی!... شوکا دوباره برای او محبوبم، شیرینم! شده بود.
شوکا دوباره در چشم او همان هیجده ساله مدیر کافه قنادی آناتول فرانس بود. حمید سعی می کرد عشق مرده را دوباره از زیرخاک خارج کند. او خوب می دانست که شوکا شبیه خارهای کویری است که به قطره آبی که از چشم آسمان ببارد جان می گیرد.
حمید دوباره شده بود همان عاشق قدیمی!... باهمان قد و قامت بلند، جذابتر از هنرپیشه های فیلم های هالیوودی، موهای خاکستری بالای شقیقه اش جذابیت بیشتری به او می بخشید. در چشمانش بیزاری از ظلمی که بخاطر رقاصه لاله زاری بر شوکا روا داشته بود ، آشکارا دیده می شد.
یکروز حمید مچ دست شوکا را در پنجه های داغ و گرمش گرفت:
_ شوکا! مثل اینکه ما زن و شوهریم!...
شوکا سعی کرد پنجه حمید را از مچ دستش بکند...
_ زن تو، همون رقاصه س!... چرا نمی ری اونو ببینی!...
حمید دست به اعترافش خوب بود.
_ باورکن از ته دل پشیمونم! ازت عذر می خوام!... اشتباه کردم ! من فقط حمید توام!...
اشک، سیلاب گونه از دو چشم درشتی که روزگاری ستاره شبهای عاشقی حمید بود فرو می ریخت. حمید، همسرش را در بغل فشرد... (( قسم می خورم شوکا!... اون زن برا همیشه رفت! باورکن!...))
یکماه و نیم بعد میوه آشتی حمید و شوکا، شکوفه ای بود که در جسم هستی شوکا سر زده و می گفت: بهاری دیگر و تولدی دیگر!...
R A H A
10-08-2011, 02:16 AM
زندگی در مسیر تازه ، راحت تر می گذشت. شوکا بدون کوچکترین شکوه و شکایت به خیاطی وگلدوزی می نشست. او در سالهای طولانی رنج و شکنجه، صنعت بردباری را خوب آموخته بود، اگر صبوری بخرج نداده بود زیر دست خانم جان نامادری ، مرگ را لبیک گفته بود. حمید در اداره ریشه کنی مالاریا اندک حقوقی می گرفت و زندگی را راه می برد، جنون عاشقی، او را رها کرده و با مهربانی همسرش و بچه ها را مراقبت می کرد. گاهی دقایقی طولانی روبروی شوکا می نشست که با چه دقتی هنر خود را برای رفاه بچه ها بکار می گرفت.در آن سالها، خورشید و آقا عبدالله بیشتر بسراغش می آمدند و زمانیکه متوجه وخامت وضع مالی شوکا شدند ماهیانه ای برایش مقررکردند. آقا عبدالله چنان مراقب شوکا بود که خورشید را بهیجان می آورد ... تو از یک پدر واقعی هم فداکارتری. در شرایط جدید اقتصادی کشور، خورشید و شوهرش درآمد بیشتری از باغ چای و میوه و شالی شان می بردند. خورشید دیگر آن زیبائی گذشته ها را نداشت اما تمامی ابهت و شکوه همسر یک مالک را در حرکات و رفتارش بنمایش می گذاشت. هیچکس نمی توانست فکرکند این بانوی محترم که با وقار و طمانینه خاصی راه می رود زمانی ماهیگیر فقیری بود که برای قوت روزانه اش باید هر روز هر طور شده از دهان دریا یک تور ماهی بگیرد. نکته جالب بیداری غریزه مادری در سیما و رفتارش بود که هر روز هم بیشتر خود را نشان می داد. وقتی شوکا بچه چهارمش را پا به ماه بود خورشید هزار جور نذر و نیاز می کرد. این دختر ما خیلی لاغر و ضعیف شده من می ترسم!.... اما شوکا چهارمین فرزند پسر را به خانواده تبریزی هدیه کرد و حاج آقا را چنان هیجانزده کرد که خانم جان می ترسید سکته کند. اسم نوه چهارمش راگذاشتند کامبیز.
در نوروز جدید، شوکا مادر چهار فرزند بود و حمید همچنان بی هیچ دردسری در کنار همسر و فرزندانش چرخ زندگی را بگردش درمی آورد. در سی و سه چهار سالگی، خطوط روی پیشانی اش به او جذابیتی مردانه تر می بخشید، از آنجا که مردی کتابخوان بود در طبقات مختلف بگرمی استقبال می شد. وقتی حاج آقا متوجه تغییر رفتار پسر ارشدش شد، یک روز سر سفره ناهار از او خواست به بازار برگردد. بازگشت حمید به بازار به زندگی شوکا رنگ تازه ای از امید و سفر به روزهای خوش گذشته زده بود. دوباره شیک می پوشید و با اینکه چهار فرزند مانند بچه اردک دنبالش می دویدند ستاره هر مجلسی بود. آشنائی او با هنر رقص برایش امتیازی بحساب می آمد. تهران در آن سالها آرام آرام پول نفت را در بازارهایش غرغره می کرد. سفر به کشورهای اروپائی هر سال ارقام بالاتری نشان می داد. تابستان ها مردم بصورت گروه های انبوه عازم سواحل دریای خزر می شدند، در تهران هر روز کاباره ای، دانسینگی و محلی جدید برای تفریحات روزمره مردم سر برمی افراشت. دختران تهرانی با ستاره های سینما و تئاتر و آخرین فیلمهای هالیوودی آشنا می شدند، ایرانیها که اصولا مردمی نوگرا هستند، به هر پدیده نوئی رو می کردند و نوآوری بر اثر افراظ و تفریط مرسوم خانواده های ایرانی، درست به یک بیماری تبدیل می شد. اما شوکا، با عبور از روزهای ناخوش زندگی سعی می کرد اعتدال رفتارش را حفظ کند. حتی در مجالس خانوادگی هم با اینکه درکلوپ ارمنی ها ستاره رقص بود، متعادل عمل می کرد.
در همان روزها شوکا و حمید تلاش می کردند تا با تهیه و تامین مهریه رویا که مبلغ کلانی بود، مزاحمت هایش را پایان بخشند.
یکی از دوستان جدید حمید، شخص ثروتمندی بود بنام اصغری. او اغلب به فروشگاه فرش حاج آقا می رفت و یکی از مشتریان خوب فروشگاه بحساب می آمد. آقای اصغری خیلی زود با حمید و خانواده اش خودمانی شد و اغلب اوقات بخصوص ایام تعطیل آخر هفته را با هم می گذراندند. حمید یکروز مشکل مهریه رو که مبلغ کلانی بود و رویا آنرا به اجرا گذاشته بود با آقای اصغری درمیان گذاشت و او باگشاده روئی به حمید پیشنهاد وام داد و پرونده طلاق رویا و آثار شومی که بر زندگی او و شوکا گذاشته بود بسته شد. این ماجرا به دوستی آقای اصغری و خانواده اش با خانواده حمید افزود و بزودی حلقه ای از دوستان جدید، زندگی حمید و شوکا را در میان گرفتند. از طرفی حمید دوباره در بازار جا می افتاد، حاج آقا از او گله و شکایتی نداشت، هر دو نفرشان کار می کردند. چرخ زندگی بر جاده بی آسفالته و بی دست انداز می چرخید. سالهای هزارو سیصد و چهل و پنج، شش بود. جامعه ایرانی بخصوص در شهر تهران به علت بالا رفتن قیمت نفت و وضع خوب اقتصادی بی پروا به کامجوئی و لذت طلبی و تفریح می پرداخت، همینکه هوا گرم شد، اتومبیلهای پیکان در کنار اتومبیلهای گرانقیمت خارجی به سوی دریا راه می افتادند. تقلید از زندگی فرنگی ها، به افراط کشیده می شد. غرولند بعضی ها را بلند می کرد اما مردم مثل قعطی زده ها، به دامن لذت مادی آویخته بودند، ویلاهای جدید سراسر شمال را با طرح ها و رنگ هایشان آذین می بستند، و طبقات متوسط فرزندانشان را برای ادامه تحصیل به کشورهای خارجی می فرستادند. دوره های خانوادگی و سفر های سیاحتی به صورت چشم و هم چشمی اوج گرفته بود و شوکا و شوهر و فرزندانش در جمع دوستان جدید هر هفته به مسافرت و گردش می رفتند و شوکا از اینکه حمیدش را در کنار دارد سراپا شور و شوق بود و خطراتی که همیشه بعد از یکدوره آرامش زندگی اش را تهدید می کرد نادیده می گرفت. حتی خطر حضور (( دلبر )) هیجده ساله که یک لحظه چشم از چشم حمید برنمی داشت! یک روز هنگام سفر به شمال یکی از خانم هائی که در گروه دوستان جدید به شوکا نزدیک شده بود سر در گوش شوکا گذاشت و گفت:
_ کجای کاری شوکا! نگاه کن ببین (( دلبر )) دختر اقای اصغری چه جور به شوهرت زل زده؟
شوکا شانه ای بالا انداخت.
_ دختر آقای اصغری را می گی؟ نه بابا! اون هنوز هیجده سالش نشده، تازه حمید سن پدرشو داره!
زن خنده معنی داری بر لب آورد.
_ خنگ خدا! کجای کاری؟ دخترای امروزی برای مردای جاافتاده مثل حمید غش و ضعف می رن! شوهرت تیپ روسانا براتزئییه!
شوکا نگاهی به چهره حمید انداخت و زیر لب گفت:
_ پدر سوخته خیلی جذاب شده، موهاشم داره خاکستری می شه! ولی بعد از واقعه رویا آدم شده!... اگر قراره دلبر عاشق بشه چرا عاشق پسرمون هادی نشه که همسن و سالشه!...
اما نگاه دلبر یک لحظه حمید را رها نمی کرد و خوش خیالی شوکا را به بازی می گرفت.
R A H A
10-08-2011, 02:16 AM
فصل 20
شوكا همچنان ساده و مهربان هيچ مرزي براي نثار محبتهايش نمي شناخت و نمي پذيرفت. دوستو دشمن را، از منظر بخشش و گذشت نگاه مي كرد، پارچه هاي مردم را مي بريد، ميدوخت و با هنرمندي كوك مي زد. هرگز حق كسي را پايمال نميكرد، و هرگز به اين فكر نيفتاده بود كه بحق و حقوق ديگران تجاوز كند. با اينكه زن زيبايي بود و درسي و چند سالگي چشمانش اميد عشق را در دل مردان ميشكفت، حتي يكبار، زمانهائي كه شوهرش حميد او را با انواع و اقسام اعمال شيطنت آميزش آزار ميد اد، بفكر آن نيفتاد كه مقابله به مثل كند. بنانبر اين وقتي دلبر دختر هيجده ساله و شوخ و شنگ آقاي اصغري شروع به دلبري از شوهرش كرد باز هم آنرا جدي نگرفت، با خودش مي گفت بيش از بيست سال با هم تفاوت سني دارند علاوه بر اين حميد بعد از آن ماجراهاي زشت و ننك آورش باندازه كافي تجربه تلخ اينگونه شهوت رانيها را ديده و چشيده و دردش را تحمل كرده، نه من دارم بي جهت خودم را با گوش دادن به نيش و كنايه هاي مردم بخيل و حسود ، آزار مي دهم.
در يك صبح بهاري حميد به شوكا گفت:
- خبر خوش، پنجشنبه دستجمعي ميريم رامسر!
شوكا بشقاب صبحانه را با لبخند شيرين و نوازش دهنده اش جلو حميد لغزاند.
- رامسر چه خبره؟
- يه جشن خيريه تو كازينو رامسر برقراره، خواهر شاه هم آنجاس!
- كدومشون؟
- شمس پهلوي
- لابد بليت ها همه پيش فروش شده
- محمد بردار آقاي اصغري خيلي زرنگه، همان روز اول برا همه مون بليت خريده، مدوني به چه قيمتي؟ بليتي پنجاه تومن!
- خداي من! چقدر قيمت بالاس! البته مال خيريه س!
شوكا براي آماده سازي كاروان كوچك خانوادگي اش دست بكار شد. يك چمدان لباس براي بچه ها و يك چمدان لباس براي خودش و حميد ، بعد از آنهمه ماجراهاي دردسر ساز، شوكا به خودش حق مي داد كه خوشبختي هاي كوچك را هم چون زنبور عسل بمكد و از پستان پر بركت زندگي تا آخرين قطره بنوشد.
شب هنگام كاروان شوكا و ساير دوستان به رامسر رسيد . فرصت براي تغيير لباس كم بود. لباسها همه با رنگهاي شاد و شيرين، لبخند ها همه خالي از تشويش و دغدغه ، صداي غش غش خنده ها شان نشان مي داد كه زندگي به كام است. شوكا در لباس بلند شب برنگ سورمه اي ، عروسكي نوازش كردني بود. هنوز تناسب و توازن اندامش را حفظ كرده بود كمر باريك، سينه هاي دخترانه، با داشتن چهار بچه ، جوان و سفت و ساقهايش تراشي موزون داشت. بمحض ورود شوكا و همراهان به سالن كازينو، بسبك و روش تام زنان دنيا كه عاشق آدمهاي مشهور هستند، سرك مي كشيدند تا خواهر شاه را ببينند او روي مبلي با طرح طلا كوب، يله داده و سيماي اندوه زده اي داشت مغاير با مقام و موقعيتش، گاهي بزحمت لبخندي بر لب مي آورد. شايد بدليل آرامش و اندوهي كه مادرزادي در چهره اش بود او را براي سرپرستي امور خيريه انتخاب كرده بودند. يك بلوز و دامن سفيد تنگ پوشيده بود موهايش شنيون كرده بود و تا سگ سپيد كوچولو در دو سوي صندلي اش نشسته بودند. در مقابلش اركستر يكي از آهنگهاي روز را مي نواخت و در پيست رقص هتل كازينو رامسر چند زن و مرد مسن و اشرافي مشغول رقصيدن بودند. همينكه چشمان شوكا به پيست رقص افتاد، بياد نوجواني هايش در كلوپ ارامنه دگرگون شد. اغلب در مسابفقه رقص، جايزه اي مي برد و غروري در چشمانش مي دويد كه خواهران ارمني اش را بهيجان مي آورد رقص براي او ، نه عشوه گري بود و نه سكس و نه تفريح و خودنمائي! يك نياز بود، وقتي روي پا مي چرخيد همه توفانهاي سركوب شده زندگي كودكي اش را از نوك انگشتانش بيرون مي ريخت... شوهرش حميد هم كت و شلواري مشكي پوشيده و يك گلسرخ زيبا روي يقه اش زده بود و جذابيتهاي مرادنه اش را در سراشيبي حيات به نمايش مي گذاشت. حميد برابر شوكا ايستاد و بسبك و شيوه شواليههاي قديم، سري برابر همسرش خم كرد و گفت:
- زن عزيز من، آيا با من يك دانوب آبي مرقصد؟
شوكا به شيوه يك پرنسس، سرش را خم كرد:
- بله سرور من!
حميد بازو در كمرگاه تنگ همسرش انداخت، عطر گرانقيمت اشراف تهراني كه آنشب در آن محفل جمع بودند، دماغ دختر خورشيد ماهيگير را نوازش مي داد و او را به خلسه مي برد. دانوب آبي يك رقص كلاسيك بود، مرد و زن بيشتر جدا از هم مي رقصيدند و چرخشهاي موزون رقصندگان ، انسان را بياد گردش نرم گهواره هاي كودكي مي انداخت. رقصندگان بتدريج، صنحه را به بهترين ها مي داند، صحنه از رقبا خالي مي شد، و در يك لحظه شوكا و حميد متوجه شدند كه در ميان آن پيست رقص ، تنها و سبكبال ، مثل دو پردنده دو كبك دري، نرم و لغزنده در چرخش و گردشند.
R A H A
10-08-2011, 02:17 AM
شاه ماهي درياي مازندران بر پيست رقص، هنر رقص را بنمايش مي گذاشت. حاضران شگفت زده شوكارا تماشا مي كردند اين سيندرلا كيست؟ آيا كسي اينجا هست كه اورا بشناسد؟ خواهر شاه شگفت زده روي صندلي اش نيم خيز شده بود و آنها را تماشا ميكرد، اما شوكا نه ان زمزمه ها را مي شنيد و نه ميديشان ، چشمانش باز بود اما زمين را نمي ديد، او در آسمانها همچون رقاصه معبد شيوا.... در جستجو بود. جستجوي مادرهايش، خورشيد، آرمن، ماروس، كناريك.... دلش مي خواست آنها هم آنجا بودند و مي ديدند دختر فقير گوشه گير قبرستان بندر انزلي كه روزي سه چهار ريال گدائي ميكرد و به نامادري اش ميداد، حالا چگونه چشم اشرافي ترين زنان آن روز تهران را بخود كشيده است وقتي آخرين نت روي شصتي پيانو فرو افتاد خواهر شاه و همه حاضران براي سندرلاي مجلس دختر خورشيد ماهيگير كف مي زدند.
رنگين كمان گريخته عشق ، دوباره در چشمان سياه و آةوگونه شوكا صاف و شفاف دايره زده بود. گروه دوستان جديد خانوادگي همه جا با هم به سير و سفر و تفريح و خوشگذراني مشغول بودند اين گردشها هر هفت در سواحل شمال تكرار مي شد، دوستان، زن و مرد همنوا مي گفتند: بدون حضور شوكا هيچ جا نمي رويم. غذا غذاي شوكا، گرماي دوستي،گرماي دوستي شوكا... دلبر ديپلمش را گرفته بود و براي رفتن به دانشگاه درس ميخواند و در رفت و آمدها يك لحظه چشم از حميد بر نمي داشت حميد هم گهگاه نگاه كوتاهي بسراپاي دلبر مي انداخت، نورافكني كه خاموش و روشن مي شد و لي روي يك نقطه نمي ايستاد تا توجه را جلب كند. دلبر در آخرين سالهاي نوجواني، زيباترين سالهاي حيات هر دختر، پيكري نرم و لغزنده و تا حدودي پر و پيمان داشت. پوشتي سپيد و دندانهاي صدفي رنگش همراه با خنده هاي سبكسرانه نوجواني، نقشي خواستني به چهره اش مي زد.ناز مي فروخت، دل مي خريد، و عشق از خونش تغذيه مي كرد. هنوز هم شوكا ، دلبريهاي دلبر را كودكانه مي انگاشت و جدي نمي گرفت .دختري جوانست و اهل خودنمائي و عشوه گري، دلش مي خواهد اسلحه زيبائي اش را روي مردان آزمايش كند درست مانند سلاحهاي جنگي در ميدان آزمايش.
دوسال گذشت، بهار و تابستان مي آمد و مي رفت و شوكا همراه با پسرانش كه وارده دوره نوجواني مي شدند، زندگي را تجربه مي كردند در آن سالها دوباره همه چيز زيبا بود. از پس هر سختي، دوره آرامشي فرا مي رسيد. بهاران شمال با عطر گلهاي ياس رازقي و بويخوش اقاقيا ، از روي تن و بدنشان مي گذشت آسمان هر لحظه برنگي ، چترهاي خاكستري ابرهاي بارور بر سر، طعم خوش باران و شبهاي آشتي و روزهاي خورشيدي در دهان و گوهر حيات در دست و پرچم عشق بر دوش! در ژرفاي چشمان سياه شوكا مژده زندگي بي خزان مي درخشيد. شوكا به ياد آخرين يادداشت نويسنده اي افتادكه عينك ته استكاني مي زدو بيشتر تنها روي صندلي كافه نادري مي نشست، براي او نوشته بود:
بسويم بيا و مرا درياب
پشت پنجه تنهائي هاي من
تنها دو چشم آهوئي تو مرا تسلا مي دهد
تو چه خيال انگيزي
افسوس، بهاراني مي آيد و من نيستم
تا به لطف چشمان تو زندگي را تحمل كنم!
افسوس!
شوكا از خودش مي پرسيد: بسياري بهاران آمدند و رفتند آيا او هنوز هم تنها و منزوي به روي صندلي كافه نادري مي نشيند و تنها بر مي خيزد و مي رود يا بهار او را با خود به سرزمين ها ناشناخته اي برده است؟ جنبه هاي تراژيك زندگي، لحظاتي را از شاديهاي بهارانه اش مي دزديد ولي دوباره با پسران نوجوانش در ساحل مسابقه دو مي داد و در همان حال تصوير مادرش خورشيد را مي ديد كه هيجده ساله و آشوبگر ، با آن دو چشم سبز روشن ، ماهيگيران را به سرزمين هاي سحر انگيز هزار و يك شب مي برد.
در اين دو سال حميد باتفاق عباس با نيروي خستگي ناپذير نمايشگاه فرش پدر را رونق و جلاي بهتري مي بخشيدند حاج آقا، راضي از آرامش زندگي حميد ، بيشتر وقتش را با نوهها مي گذرانيد، خانم جان قصد سفر حج كرده بود و حميد به اشاره شوكا هم تمامي مخارج سفر را پرداخت و هم با او همسفر شد و حالا گهگاه شوكا به شوخي او را صدا مي زد، حاج حميد!
حميد مانند بسياري از مردان ايراني، وظيفه اش را تامين مخارج بچه ها مي دانست و بقيه امور مربوط به بچها ها، از مدرسه و كلاس تقويتي تا تفريح و ورزش بچها بردوش شوكا بود و آن را با عشق و صداقت ذاتي اش به آ]ر مي رساند شوكا در مورد بچه هايش نوعي وسواس آزار دهنده داشت، هر وقت بياد خاطرهاي تلخ كودكي اش با خانم جان مي افتاد چشمانش را مي بست و بخدا پناه مي برد! خدايا ، بچه هاي مرا گرفتار نامادري نكن!
پنجسال از تولد آخرين پسرش كامبيز مي گذشت كه يك روز وقتي داشت پيراهن پرو مي كرد صداي كودك ديگري را در بطنش شنيد كه مي گفت: مامان، من دارم مي آم! و شوكا آروز مي كرد كه اين يكي دختر باشد. موضوع را به حميد گفت، حميد اخمهايش توي هم رفت، شوكا ميديد كه حميد دوباره در خود فرو رفته است، كمتر حرف مي زند، نگاهش اشعه تندي به بيرون پرتاب ميكند خدايا نكند جنون عاشقي دوباره به جان شوهرم افتاده باشد؟ چهار، پنج سال است كه راحتم و خوشبختي ما حتي موجب حسادت اطرافيانمان مي شود با اينكه علائم جنون عاشقي در چشمان حميد د مي ديد اما دعا مي كرد كه اشتباه كرده باشد تا آن روز صبح تابستان كه گرما داشت بيداد مي كرد، شوكا روي تختخواب دراز كشيده و در انتظار حميد بود كه دوش مي گرفت. روز جمعه بود و بچه ها هنوز در خواب بودند.
R A H A
10-08-2011, 02:23 AM
حالا شوكا وسط تختخواب نشسته بود موهايش روي شانه ها ريخته بودو به او چهره مقدسين در تابلوهاي نقاشي را ميبخشيد! حميد لباسش را پوشيده و دستها پشت كمر جلو آمد. شوكا لبخندي به رويش زد و به حميد س گفت كه حميد ناگهان كارد آشپز خانه را كه پشت سر پنهان كرده بود بيرون كشيد، و با دست چپ گلوي شوكا را گرفت و با دست راست تيغه كارد را روي رگ گردنش فشار داد....
- مگه ديونه شدي حميد؟
- بله ديونه شدم، همين امروز ميري بچه تو مياندازي و گرنه تورا با همين كارد قطعه قطعه مي كنم! من تصميم خودمو گرفتم، مي خوام طلاقت بدم و با دلبر ازدواج كنم!
بار ديگر، بمب صوتي ديگري به وسط دايره زندگي شوكا پرتاب شده بود. جنون عاشقي حميد برگشته و مستي ميكرد. پاي زن ديگري در ميان بود اما يان بار، زن تازه وارد، يكدختر بيست ساله و ملوس امروزي بود و مي توانست حلقه محاصره را تنگتر روي زندگي شوكا بفشارد.
شوكا مظلوم و سيلي خورده روزگاران دراز گذشته، اين روي سكه زندگي را ديگر نخوانده بود آيا اين انساني كه مقابل او، كارد در دست ، تيغه اش را به گردنش مي كشد همان حميد مهربان وعاشق صادق است يا يك انسان خبيث كه نفرت را در قلب زندگي عاشقش بر مي انگيزد و بر تمامي زيبايي هاي زندگي انساني خط بطلان مي كشد؟
شوكا ملتمسانه پرسيد:
- حميد، اين توئي، فرشته يا قاتل؟ كداميك؟ من زن فرشته شدم يا زن ييك قاتل؟ تو شرم نميك ني كه به روي زن و مادر چهار فرزندت كارد مي كشي؟
چشمان حميد از شدت جنون، خاكستري مي زد، درست مثل چشمهاي مرده هاي ماسيده در كفن، بي احساس، بي محبت، بي شفقت و بي عشق، در ني ني چشمان خاكستري اش نه عشق شوكا بود، نه چهار فرزندش و نه هيچ نوع رابطه انساني، او دوباره از جلد انساني اش خارج شده و انسان اوليه عصر تاريكي شده بود. همان حميدي كه بخاطر رقاصه اي ، شيشه هاي شير را بر فرق سر شوكا مي كوبيد و بچه اش را از پله ها با يك ضربت مشت، به پايين پرتاب مي كرد.
شوكا چگونه مي توانست اين مرد كه نام و چهره حميد او را داشت بپذيرد و آنهمه رنج و زحمتي كه بصورتي پايان ناپذير براي او و چهار فرزندش متحمل شده و مي شد توجيه كند؟ آيا اين مرد كه بخاطر عشق يك دختر بيست ساله، برروي نخستين عشق زندگي اش كارد مي كشد مي تواند بازهم بر خود نام انسان، نام عاشق بگذارد و انسانيت و عشق را ننگين نسازد؟ شوكا همه غرور و فداكاريهاي عاشقانه اش را پايمال شده مي ديد.
- مرد ، از عشق بگذريم، لعنت به عشق كه تو مدعي مالكيتش، شرف و غيرت و مردونگي ت كجا رفته؟
حميد، با همان چشمان دريده و خاكستري رنگ، مانند شتر لوك و مستي كه وسط بيابانها شلنگ تخته مي اندازد و جرخودش و جفت ماده اش ،هيچ چيز نمي بيند، به شوكا زل زده بود و دسته كارد آشپزخانه را همچنان در مشت خود مي فشرد....
- اينحرفها رو بذار در كوزه آبشو بخور! من حق دارم از زندگيم استفاده كنم! دخري به اين خوشگلي عاشق و ديونه منه! يه گنج واقعي ! هيچ آدم احمقي به بهانه هاي خر رنگ كن از چنين گنجي نمي گذره!
غرور و حيثيت عشق و تمامي خوي و خصلت فداكارانه شوكا، يك جا به مبارزه طلبيده شده بود، آنهم در چنين سنيني كه شرورترين آدمها، اندك اندك به آرامش مي رسند.
R A H A
10-08-2011, 02:23 AM
تفريبا" بر سر شوهرش فرياد زد:
- اون گنجي كه تو ميگي مال تونيست! دهسال ديگه وقتي بوي گند پيري بگيري از خونه بيرونت مي ندازه ، تو با اون همه كتاب خوندن هنوز نفهميدي كه اين بازي تازه تو را مضحكه و مسخره دست مردم مي كنه! فردا حتي پسراي خودت ، مسخره ات مي كنن!
حميد دوباره تهديد كنان بسمت شوكا خيز برداشت.
- رك و پوست كنده بگم! من عاشق و دوونه دلبرم! اونم عاشق و ديونه منه! ما تصميممون رو گرفتيم ، فردا ميريم محضر و ازدواج مي كنيم.
شوكا ناگهان از حالت تدافعي خارج شد، از روي تخت پايين آمد ، صاف و مستقيم ايستاد و در حاليكه در چشمان گر گرفته شوهرش خيره شده بود گفت :
- بسيار خوب! منم درست بهمين نتيجه رسيدم! اول كورتاژ مي كنم بعد هم طلاق ميگيرم! زندگي با يك سگ ولگرد به زندگي با تو گرگ هار شرف داره! با اينكه حميد هرگز واژه طلاق را از دهان شوكا نشنيده بود واو را هميشه در چهره و رفتار تسليم پذيري مي ديد، عشق دلبر چنان به جنونش كشيده بود كه اهميتي به اعتراض تند شوكا نداد.
- من و دلبر درباره بچه ها با هم حرف زديم و به يه تصميم قطعي رسيديم. هادي را ميديم حاج آقا بزرگ كنه، بهمن را به خورشيد ميديم، فرهاد مال من و دلبر، كامبيز هم پيش تو مي گذاريم! ديگه هم حرفي ندارم.
شوكا به تلخي گفت:
- نمي دونم چطور عقلتو دادي دست يه دختر بچه، ماشااله داري چهل ساله مي شي؟ مگه بچه هاي من نخودچي كشمشن كه نشستين تقسيمشون كردين؟
جملات لحظه به لحظه خشن تر و خشم و خروش از هر دو طرف گسترده تر مي شد. حميد كه دوباره جنون عاشقي كور و كرش كرده بود كتري آبجوش كه روي اجاق گاز قل مي زد برداشت و بسوي شوكا پرتاب كرد. آبجوش از ران تا ساق پاي شوكا را آتش زد و فرياد سوختم سوخم يك لحظه از دهان شوكا نمي افتاد. انگار كه خانم جان بود و دهانش را با انبرداغ كرده بود و او فريادرس مي طلبيد. حميد صحنه راخيلي زود خالي كرد ، مادر حميد كه خودش را بزحمت به طبقه سوم رسانده بود وسط اتاق ايستاه و نمي دانست با اينواقعه چگونه برخورد كند. روابط حاج آقا و حميد خوب شده بود، نمي خواست دوباره حميد از چشم حاج آقا بيفتد و او را از فروشگاه وخانه بيرون اندازه يا كار به دادسرا بكشد او گيج و منگ فقط مي گفت :
- آخه پسرم مكه رفته ....
شوكا از شدت درد بخود مي پيچيد.
- مكه به كمرش بزنه! باز عاشق شده حالا مي خواد با دلبر ازدوج كنه! ميگه بچه تو سقط كن !
خانم جان دو دستي به سرش كوبيد.
- نه غير ممكنه! خانواده ما و سقط جنين؟ به حاج آقا چي بگم؟
شوكا به سمت داروخانه دويد. سوختگي دلش را ريش مي كرد و اشك مانند زمانيكه خانمجان انبرداغش ميكرد از چشمانش مي باريد. مدير داروخانه آشنا بود.
- چي شده خانم؟
- كتري آبجوش روي پام افتاد
او در آن لحظه هم نمي خواست حميد را كه در چشم ديگران مردي عاقل و فرزانه مي آمد جلاد زندگي اش معرفي كند.
دكتر داروساز بلافاصله پمادي به او داد.....
- همين جا! زود به پاتون بمالين! انشاءاله نيازي به بيمارستان رفتن پيدا نمي كنين؟
دكتر بطرف تلفن رفت، شماره اي را گرفت و چند جمله اي حرف زد و بعد گوشي را گذاشت....
R A H A
10-08-2011, 02:23 AM
- چند دقيقه اي همين جا استراحت كنين خانم.
شوكا نگران بچه هايش بود ، از دارو خانه بيرون آمد. هرم گرم هوا، سوزش سوختگي را چند برابر مي كرد ناگهان صدائي از پشت سر شنيد.
- مريم ؟ دارن با تو چه مي كنن؟
شوكا برگشت، تنها احمد بود كه او را مريم صدا مي زد. احمد پشت سرش ايستاده بود نگاهش رنگ اشك گرفته بود و صدايش مي لرزيد.
- احمد!
و بعد اشك از چشمان شوكا فوران زد...
- نگفتم اين پسره هم شان تو نيست! هنوز هم ميتوني ازش طلاق بگيري!
شوكا به زحمت پاسخ داد:
- احمد ! خواهش مي كنم ديگه هرگز دنبال من نيا! من چهارتا بچه دارم! خواهش مي كنم برو!
احمد با خلقيات و راه و روش زندگي مريمش آشنا بود، سرش را پايين انداخت و با شانه هاي فروافتاده به سمت ديگر خيابان رفت.
چهار روز بعد از حادثه سوختيگ، شوكا كه دوباره دفتر زندگي اش را بروي حميد بسته و در اتاقي تنها زندگي مي كرد به مطب دكتر سعادت رفت.
- آقاي دكتر اومدم ازتون كمك بخوام!
- چي شده خانم؟
- ميخ ام بچه مو سقط كنم!
دكتر مانند ترقه اي از جا پريد:
- من و سقط جنين! زبونتو گاز بگير...
- آقاي دكتر من چهارتا پسر دارم ، بسمه ديگه .
دكتر سعادت سعي كرد شوكا را از فكر كورتاژ دور كند.
- شايد اين يكي دختر باشه!
شوكا وحشتزده گفت:
- دكتر جون! لطفا" زبونتو گاز بگيرين، مگه نمي دونين دختر تو اين مملكت چقدر بدبخته، زندگي منو ببينين!
دكتر سعادت شوكا را معاينه كرد.
- بچه حسابي بزرگ شده، از من يكي هم انتظار هيچ كمكي نداشته باش!
شوكا از مطب دكتر بيرون آمد هوا گرم بود و خورشيد با زبان دراز و داغش تن شهر را مي ليسيد و آتش به جان شهر مي انداخت. شوكا با شانه هاي فرو افتاده ، چهره اي تكيده و زرد، پياده بسمت خانه راه افتاد. تصميمش براي كورتاژ قطعي بود. مي دانست كه يك خانم روس در جنوب شهر، بطور غير قانوني و بدون بيهوشي كورتاژ مي كند، بله! فردا صبح مي رم پيش خانم روسي! خسته و پژمرده ، نگران آينده نامعلوم، زنگ در خانه را بصدا درآورد. خواهر شوهرش درخانه را برويش گشود.
- يواش! بي سر و دصا بريم تو اتاق من تا برات بگم چه اتفاقي افتاد.
شوكا كه حالا از شنيدن هر خبر تازه اي هراسان مي شد پرسيد:
- ديگه چي شده ؟
- بريم داخل اتاقمن! موضوع خيلي جالبه!
در داخل اتاق واقعه را تعريف كرد....
- دو ساعت پيش بود كه در خونه را زدن، آقاي اصغري بود و خانمش و دخترش دلبر! با اون ناز و غمزه هاي مكش مرگ ما....
شوكا تقريبا" از روي صندلي پريد و ايستاد:
- گفتي آقاي اصغري و دخترش؟ همين خانواده باصطلاح صميمي كه در حق من و بچه هام نامردي كردن! اگه بودم حسابشونو مي رسيدم...
فريبا خنديد.
- صبر كن ! بجاي تو حاج آقا حسابشونو در جا رسيد!
شوكا از شدت هيجان دهانش خشك شده بود و تقاضاي يك ليوان آب كرد.
- آقاي اصغري توپش خيلي پر بود، مي گفت حاج آقا دردسر نمي دم، بايد همين امروز تكليف دخترم روشن بشه! بايد عاقد بياد و في المجلس دلبر و برا حميد آقا عقد بكنه! كار از كار گذشته! حاج آقا پاشنه دهنش را كشيد و كلي ليچار بارشون كرد.... پس اينطور كه معلومه اومدين خواستگاري حميد! چرا پيش من؟ اون حميد ، اونم شما! يكهو حاج آقا مثل ترقه از جا پريد و گفت، مرد حسابي مگه نمي دونستي كه پسر نااهل من همين چند وقت پيش دنبال يه خانم لاله زاري افتاد، با داشتن زن و سه تا دسته گل ، عقدش كرد و هزار جور مصيبت بالا آورد؟ مگه خودتو نبودي كه مهريه اون زنيكه لاله زاري رو بهش قرض دادي؟ مرد! تو چه جور پدري هستي كه يه همچي موجود هوسبازي رو تو خونه ت راه ميدي؟ چشماتو به روي آمد و رفت اين پسره احمق و دختر بستي و گذاشتي به قول خودت كار از كار بگذره ؟ خجالت نمي كشي كه اومدي اينجا و بمن ميگي حاج آقا! بايد همين الان دخترمو برا پسرت عقد كني؟ چطور حاضري دختر جوون خودتو به عقد مردي دربياري كه همسن و سال خودته!
گوشهاي شوكا از شنيدن واقعه تير مي كشيد و دهانش باز مانده بود و فريبا دنباله ماجرا را گرفت.
- حاج آقا رو كرد به دلبر و سرش داد كشيد. تو! تو دختر خجالت نمي كشي كه مي خواي جانشين زني بشي كه حالا چهار تا بچه دسته گل داره و با هزار جون كندن مخارج خودشو و بچه هاي شو اون شوهر لندهورشو بدوش مي كشه؟ فكر نكردي مردي كه به زن و بچه ش خيانت مي كنه تو را هم يه روز از زندگيش بيرون ميندازه؟ وجدان كو؟ شرف كو؟ حالا حميد و ميخواي بسيار خوب! اون، ماشين حميد و اون هم خودش! اينجا ديگه نه جاي حميده نه جاي شما! دلتون مي خواد با هم زندگي بكنين ، تو ماشين زندگي بكنين! خونه و زندگي مال زن و بچه هاشه! زود بزنين به چاك! نمي خوام دزداي خونه زندگي مردمو ببينم!
R A H A
10-08-2011, 02:23 AM
شوكا، با صورت لاغر و تكيده، ابرواني كه گويي در پوست صورتش فرورفته بود، چشم به دهان فريبا روي صندلي افتاده بود . چرخهاي ارابه دشمن از روي استخوانهاي سينه اش مي گذشت و جرق جروق مي كرد..... فريبا ادامه داد:
- بيست دقيقه اي از خروج اصغري نگذشته بود كه حميد، مثل گربه دزده وارد خونه شد، حاج آقا توي حياط قدم مي زد و تسبيح مي انداخت، همينكه چشمش به حميد افتاد سرش داد كشيد. كپه يقلي احمق! باز چه دسته گلي به آب داد؟ از اون قد درازت، از اون موهاي خاكستريت، از روي اون زن نازنين، از روي چهار تا پسر دسته گلت خجالت نمي كشي؟ تو مگه به كلام اله مجيد قسم نخوردي ؟ اي خداي عزوجل، اي قرآن مجيد، قسمتون مي دم كه جون اين پسرو بگيرين وهمه را ارحت كنين! حميد نه حرفي داشت كه بزنه و نه از جاش تكون مي خورد، حاج آقا دوباره سرش داد كشيد، ازت مي خوام فردا صبح اين زن بيچاره تو طلاق بدي و راحتش كني! ديگه نمي خوام روي آدمي ببينم كه تموم زندگيش شده پايين تنه ش!
شوكا سيل آسا اشك مي ريخت فريبا متعجب پرسيد:
- چرا اينطور گريه مي كني شوكا! تو كه بايد خوشحال باشي!
- اين اشكهاي خوشحاليه! بچه م تو شكمم از مرگ حتمي نجات پيدا كرد! فردا ديگه پيش خانم روسه نمي رم!
سه روز بعد از حادثه ، حميد به خانه برگشت و يكراست به اتاق حاج آقا رفت.
- پدر ! شرمنده م! منو ببخشين! خودم مي دونم چه گندي زدم! بخدا جبران ميكنم، فقط يه لطف ديگه در حقم بكنين ! فقط يه لطف ديگه!
حاج آقا زير بار نمي رفت، مادر واسطه شد، سرانجام حاج آقا حرف آخرش را زد:
خيلي خوب! همين جا پيش زن و بچه ت بمون! اونم بخاطر اون زن مظلوم و بچه هاش اما ديگه حق نداري از چند فرسخي حجره من رد بشي! پرونده ت بسته شد. عباس همه كاره منه!
حميد خجلت زده و پشيمان، مثل هر بار بعد از رسوائي هايي كه ببار مي آورد ، به نزد شوكا برگشت.
- شوا گير افتاده بودم، نمي دونستم چه خاكي بسرم كنم، اين آقاي اصغري آدم خطرناكيه، نميدونم چه جور حاج آقا ردش كرد، بهت قول مي دم اين آخرين دفعه باشه! بچه مونو حفظش مي كنيم ، حاج آقا بخاطر اين بچه هم شده دوباره با ما مهربون ميشه!
شوكا تلخ و عبوس و آشتي ناپذير بود. هيچ حرفي هم براي گفتن نداشت، فقط نگاهي به او انداخت يك كتاب سرزنش! بيادش مي آورد روزهاي عاشقي، با اينكه احمد را داشت آنهم با تحصيلات عالي و شغل مهم، باز او را برگزيد، اي مرد شهوت پرست! بس نيست؟
چرخ زندگي در طبقه سوم خانه حاج اقا بي توجه به حوادث تلخ و زهر آهگين يك لحظه هم متوقف نمي كرد. ماههاي آبستني شوكا، از پي هم مي گذشتند، اينبار حجم شكم شوكا دوبرابر دفعات پيش بود و تحملش تمام شده و اغلب روي تخت مي افتاد و مي گريست و پسرانش بالاي سر او مي ايستادند و يا سرشان را كنار تخت مادر مي گذاشتند . همراه با او مي گريستند و حميد بيكار و رانده شده، سر به كوچه و خيابان ميزد. شوكا در چنگال دشواريهاي كشنده آبستني ، بناچار دوباره بساط خياطي را راه انداخت دوباره مرد خانه شد، هزينه چهار فرزند پسر كم نبود كه يكي هم داشت مي آ'د سرانجام در بهار، فرزنده تازه قدم به عرصه حيات گذاشت دكتر سعادت وقتي بچه را ديد فريادزد:
- دختره، يك پرنسس زيبا، حيفت نمي اومد كه نابودش كني؟
دخترك براستي زيبا بود، تركيبي دلپذير از مجموعه زيبايهاي پدر ومادر ، دو نژاد مختلف كه معمولا" بچه شان زيباتر و كاملتر بدنيا مي آيد اسمش را گذاشتند فرانك و پدر بزرگ اين تنوع را با شوق و ذوق استقبال كرد و دواره دختر جلگه سرسبز چايجان ، با دستهاي سبزش حميد را پذيرفت، شوكا اهل گذشت بود و حميد هنگامي كه از جنون عاشقي ميرهيد، دوباره صميمي مي شد، گرم و دوست داشتني و فداكا، همين حالاتش حس ترحم و شفقت شوكا را بر مي انگيخت. بايد دوباره برايش كاري پيدا كنم، بيكاري دارد حميد مرا قطره قطره ذوب مي كند، از روي پسرهايش خجالت مي كشد.
R A H A
10-08-2011, 02:23 AM
پيش بيني شوكا درست از كار درآ'د، يك سكته خفيف به او دست داد و شوكا را بيشتر نگران كرد. حاج آقا حميد را طرد كرده بود و برادرش عباس ، برادر بزرگتر را بكلي از ياد برده بود. او دست كمي از خانم جان نداشت.
شوكا براي يافتن كاري براي حميد، بهمه جا سر مي كشيد، و سرانجام يك خانم مهربان كه مشتري او بود موفق شد با سفارش نامه اي معتبر براي حميد در يك فروشگاه فرش كاري بگيرد حميد از كودكي با فرش و بافت فرش و تجارت فرش آشنا بود، در كشور آلمان دوسالي در همين رشته كار و مطالعه كرده بود و استحقاق آنرا داشت كه به عنوان كارشناس فرش استخدام شود سفارشنامه اي كه آن بانوي محترم، بخاطر شوكا و فرزندانش تهيه كرد بسيار موثر بود. رييس شركت، براي حميد يك دفتر مستقل و منشي اختصاص داد و تصادفا" آگاهيهاي عميق او در صنعت فرش براي اين شركت در اولين ماهها بسيار مفيد افتاد اما از آنجا كه حقوق حميد ، به علت فقدان مدرك ليسانس، نمي توانست چندان رضايت بخش باشد، شوكا همچنان فداكارانه به كار خياطي و ساير هنرهايش مشغول بود.
بنظر مي رسيد كه همه چيز روبراه و مرتب شده بود. حميد كار مي كرد، شوكا پول در مي آورد بچها به مدرسه مي رفتند، يكي از يكي خوش تيپ تر و باهوشتر ، هر كدام وقتي با كارنامه هاي قبولي به خانه بر ميگشتند چشم و دل شوكا و حميد را روشن مي كردند دكتر به شوكا گفته بودكه حميد هميشه در معرض خطر سكته دوم قرار دارد و زندگي اش در خانه بايد خالي از تنش باشد و شوكا دوباره عاشق، دوباره بخشنده و كريم، فضاي خانه را براي مرد مو خاكستري اش ، به آشيانه عشق بدل ساخته بود. شوكا چهل ساله و حميد چهل و دو ساله، هر دو بعد از آن ضربه ها و فشارها، مخصوصا" فشار مالي و ترس از گرسنه ماندن بچه ها، دوباره آب و رنگي گرفته بودند. شوكا، از آن گروه زناني بود كه غصه بسرعت همچون تخته پاك كن، زيبائي هايش را از چهره و تن و بدنش پاك مي كرد اما همينكه غصه مي رفت دوباره شكوفا مي شد و جلا و شفافيت رنگ و رويش با قدرت و جاذبه بيشتري بر مي گشت، اما زندگي شوكا، هيچوقت در يك نقطه و يك حالت نمي ايستاد.
يكروز كه براي انجام كاري به اتاق خانم جان رفته بود شنيد كه خانم جن با صداي بلند بر سر سجاده مي گويد:
- خدايا! نماز مرا از من قبول كن!
شوكا متعجب پرسيد:
- چرا قبول نكنه؟
خانم جان همانطور كه سرش را پايين انداخته و سعي مي كرد در چشمهاي شوكا نگاه نكند گفت:
- آخه خونه رو معامله كردن، قرار بود چهل روزه تحويل بديم، چندروزي از تاريخ تحويلش گذشته، مي ترسم راضي نباشن و نمازم قبول نشه!
شوكا يكه اي خورد عباس به كمك خانم جان مي خواست حميد و زن وبچه اش را از اين خانه بيرون كند، دلش به درد آمد بايد حرفي مي زد و گرنه او هم مثل حميد سكته ميكرد....
- خانم جان! خواهش ميكنم صحنه سازي نكنين! مي دونم چه توطئه اي در كاره، وقتي حميد وضعش خوب بو و شما را مكه و كربلا مي برد، حرفي از فروش خونه نبود، حالا مي خواهين ما رو رد كنين؟ چرا دهسال پيش كه من مي خواستم از اين خونه برم مانع شدني؟ آن موقع خيلي راحت مي تونستيم خونه بخريم حالا كي و كجا به ما خونه مي دن؟ ولي خانم جان! نگران نباشين ، اين فيلمها رو هم ندين ، ما از اين خونه مي ريم، از همين فردا مي رم دنبال خونه...
عصري وقتي حميد از شركت برگشت، او را از توطئه خانم جان و برادرش آگاه كرد و بعد با لحن مطمئن و برگشت ناپذير گفت:
- سالها توي قيد و بند اين خونه رنج بردم، با ناخن خشكيهاي خانم جان و زخم زبوناش ساختم، گرسنگي كشيدم، برنجي كه مادرم از شمال برام مي آورد بايد خانم جان پيمانه مي كردتا توي ديگ بريزم، سر و وضعم، آرايشم، ازخ ونه بيرون رفتنم، همه و همه بايد طبق سليقه و اوامر خانم جان مي بود! ديگه بسه! توهم بخواي اينجا بموني من و بچه ها مي ريم....
حميد حالا بيمار و رنجور ، ديگر كاملا" وابسته به زنش بود بدون فداكاريها و تلاشهاي شوكا، هرگز سرپا نبود.
- هر كاري ميكني با توام!
از آن لحظه شوكا بدنبال اجاره خانه راه افتاد، ديگر نمي توانست يكدقيقه هم در برابر توطئه جديد كوتاه بيايد، از خانه اي كه بيست سال در آن زندگي اش را تباه كرده بود بدش مي آمد. سالها، تمام زواياي اين خانه، چون خفاشهاي خون آشام به تن و بدنش چسبيده و خون زندگي اش را مكيده بودند من دختر رنجها و مرارتها، از هيچ چيز نمي ترسم! كاري كه بايد بيست سال پيش مي كردم امروز مي كنم. خداحافظ اي خانه رنجهاي من!
شوكا به اتاق كارش برگشت حالا در سالهاي پختگي بهتر مي توانست در برابر بازيهاي تند و جفا كارانه زندگي به تفكر بنشيند و لا اقل راه آينده زندگي بچه هايش را از توطئه ها و دسيسه هاي آدمهاي فرشته صورت و شيطان سيرت دور نگه دارد، او مي ديد كه چگونه آدمها، در سنين پيري دست از جنايت و موذيگريهاي تهوع انگيز بر نمي دارند، پس زندگي دوزخ است نه بهشت، با صميميت بيست سال يكسره خدمت مي كني، چشم بر گناهان نفرت انگيزشان مي بندي و خيال مي كني با محبت و ايثار ، انسانها را از پليديهايشان دور مي كني اما چه اشتباه وحشتناكي ! همه شان در باربر پول و موقعيت به حيوانات درنده و مارهاي سمي گزنده اي بدل مي شوند كه در آن لحظه ديگر نه حق و عداتي مي شناسند نه انصاف ومروت! مرد عاشقي چون حميد كه آنگونه به او عشق مي ورزيد، كارد بر گلويش مي فشارد تا چند روزي در آغوش دختر هيجده ساله اي كام بگيرد و خودخواهيهايش را ارضا كند و خانم جان در پيري و فرسودگي بجا انديشه كردن به مرگ، در توطئه براي بيرون انداختن او و پنج فرزندش به آن صحنه سازي دست مي زند، شوكا باز از خودش مي پرسيد : آيا من در همه عمر فريب خورده اي بيش نبوده ام! آيا قلب من با ديگر قلبهايي كه در سينه اين مردم مي تپد، از جنس ديگري است؟ هر چه هست باشد، من از فردا صبح بدنبال پيدا كردن خانه اي مي گردم تا لا اقل از چهل سالگي خودم باشم نه عروسك دست ديگران!
R A H A
10-08-2011, 02:24 AM
فصل 21
شوكا همانند يك قهرمان آزادي، با شور و شوقي فزاينده و پر شور براي بر پايي خانه مستقلي دور از نق نق و فشارهاي طاقت فرساي خانم جان، راه افتاده بود، سيماي مطبوع و مهربانش نشان مي داد كه از كوتاهيهاي گذشته خود، براي اينكه خانه اي مستقل و زندگي مستقل تر داشته باشد سخت پشيمان است، چرا بيست سال پيش ، چرا دهسال پيش، چرا پنجسال پيش چينين ايده و فكري سراغم نيامد؟ مي دانست كه رسوائي هاي حميد، مانع بزرگي براي اعلام استقلالش بود، اما بسكه مهربان بود و قلبش هنوز هم با آنهمه گذشته هاي رنج آور بخشنده و كريم بود دنباله ذهنياتش را قيچي ميكرد.
شوكا خيلي زود ساختماني را در خيابان جمشيد آباد اجاره كرد. چهار طبقه هر طبقه دو اتاق و سرويس كامل ، ماهي پانصد و پنجاه تومان تمام حقوق حميد را بايد به صاحبخانه ميداد پس تكليف پنج فرزندش چه مي شد؟
پچه ها مانند نهالهاي سالم و نيرومند قد مي كشيدند هادي و بهمن به مرز رفتن به دانشگاه رسيده بودند، خرج خوراك ، تحصيلات، لباس و بهداشت و خيلي مسائل ديگر بايد فراهم مي شد. شوكا مي توانست به هنر خياطي و گلدوزي اش متكي باشد ولي كافي نبود اما با همه اين گرفتاريها، وقتي به استقلالش مي انديشيد مي خواست از ته دل بخواند:
از زندگي از دست رفته ،
هر چه بودي و با من كردي
با همه رنجه ا و مرارتها، از روي چهره سياهت گذشت
و حالا هر صبگاه پرچم استقلالم را مي بينم كه با دست باد
رنگين كمان آسماني اش را در چشمم مي كشد!
شوكا دستش خالي بود اما دلش سرشار از اميد و آرزوهاي خوب كه گاهي حميد و بچه ها را به حيرت مي انداخت اعتماد بنفس، در حاليكه پول غذا و سوخت زمستاني و آشپزخانه اش را نداشت او را چون تند آب رودخانه هاي شمال ، بجلو مي راند چقدر استقلال شيرين است. از آن شيرين تر آزادي است، من ديگر هيچ سانسور و فشاري بر زندگي خودم و بچه ها نمي پذيرم. پس از بيست سال ازدواج، دوآلپايي كه بر گرده ام سوار بودبر زمين انداختم و حالا خودم تكليف زندگي ام را روشن مي كنم.
نخستين قدمش ، پيدا كردن مستاجري براي طبقه چهارم بود مي تواند برايم كمك خرجي باشد. رفتار و منش او هميشه با نوعي فروتني و دلسوزي براي همه مردم، خارج از محدوده طبقاتي، همراه بود خيلي زود او را محبوب محل كرد كسبه با ميل به او قرض مي دادند... خانم ، شما تازه به اين خيابون اومدين، پنج تا بچه دارين، فعلا" ببرين، هر وقت داشتين باهاتون حساب مي كنيم، به لطف بانوي محترمي كه شغلي براي حميد پيدا كرده بود،يك خانم جوان،كارمند كارخانه ارج كه در اقتصاد تازه ايران نام و نشاني يافته بود، در طبقه چهارم ساكن شد او به شوكا ياري داد تا يخچال و بخاري مورد نيازش را به اقساط تهيه كند، به خانه حاج آقا برگشت تا باقيمانده اثاثيه اش را بردارد، بعضي از آنها را مي توانست بفروشد و بعنوان كمك خرجي استفاده كند وقتي بعد از دوهفته به آن خانه با همه خاطرات تخلي كه از آن داشت رفت، گوئي كليه اثاثيه ، يادگاريها، هداياي حاج آقا و چشم روشني ها دود شده و بهوا رفته بود با دلي گرفته بسراغ خانم جان رفت : خانم جان اثاثيه، يادگاريهاي عمرم كجاست؟ خانم جان شانه اش را بالا انداخت، هرچه مال خودم بود برداشتم، ديگر نمي دانم! شوكا اسامي تمامي يادگاريهايش، از ميز و قاشق و چنگال نقره تا چراغ روميزي بر زبان مي آورد و نشاني مي داد اما بيفايده بود حاج آقا از مسجد آمد ، وقتي متوجه ماجرا شد سر خانم جان فرياد كشيد:
- پس زن دو تا فرش خودشونو بده ببره! اون فرشها مال حميده!
خانم جان مقابل حاج آقا ايستاد : ما خودمون لازمش داريم ! او داشت انتقام استقلال خواهي شوكا را مي گرفت ، به آن فرشها و يادگاريها كوچكترين نيازي نداشت حاج آقا هم ديگر بوسيله جانشينش خلع سلاح شده و بيشتر وقتش را در مسجد مي گذرانيد او هم مثل خيلي از مردان در سنين كهنسالي به اين فكر افتاده بود كه پيش از عزمت ابدي به جهان ديگر برگ عيشي پيشاپيش بفرستد.
شوكا با چشمان نمناك و دلي شكسته ، از خانه خانم ان بيرون آمد در يك لحظه دلش خواست نفريني بر زبان آورد اما دهانش را بست خدا خودش همه چيز را مي داند و با خانم جان تسويه حساب خواهد كرد.
donya
10-08-2011, 02:25 AM
داستان نویسی
ممنون رهاجون
R A H A
10-08-2011, 02:31 AM
هنوز ده، پانزده قدم از خانه اي كه زندگي اش را تباه كرده بود، دور نشده دوباره آسودگي و رهائي استقلال زندگي اش او را به اوج هيجان كشيد....
بخانه برگشت و به حميد گفت : مادرت چيزي از بيست سال زندگي ام را به من نداد، اما خدا تو و پنج بچه قشنگ و خوب به من داده كه به همه اموال بربادرفته من و اجدادم مي ارزه... نگاه كن فرانك چقدر زيبا و ملوس است.
به كس كسونش نميدم
به همه كسونش نمي دم
زن و شوهر خنديدند، با شكم گرسنه و خانه بدون فرش هم مي توان دلخوش بود بشرط اينكه خانه،خانه خودت باشد. در سالهاي هزار و سيصدو چهل و پنج به بالا زندگي قسطي رونق عجيبي گرفته بود. همه مردم افتاده بودند به خريد، هركس سهم بيشتري از زندگي مي خواست و حتي آدمهائي با قدرت خريد بسيار كم، با بليت هاي قسطي به سفرهاي خارج از كشور مي رفتند. شوكا اما بفكر آن بود كه زير اندازي براي بچه هايش بخرد. اتاقها لخت و پتي بود. شناسنامه اش را برداشت و رفت فروشگاه موكت.
- حاج آقا شناسنامه ام پيش شما گرو، چهار تا اتاق دارم قسطي موكت بكنين.
حاج آقا نگاهي به چهره مصمم و نجيبانه شوكا انداخت... او هم مثل همه مغازه داران شهر، مردم شناس قابلي بود.
- بيا خانم، اين شناسنامه تو بگير، تو مال مردم خور نيستي، همين امروز ميفرستم اتاقاتو موكت كنن وقتي موكت كردن، ماهي سي تومان بيار بده!
انگار موتوري با سوخت كيهاني در شكم اين زن روشن كرده بودند كه پيوسته او را بجلو مي راند. خوب، بايد دوباره چرخ خياطي را راه بياندازم، شب، وقتي بچه ها خوابيدند مي نشينم خياطي، رفت بازار تهران، آن روزها پارچه هائي به بازار آمده بود كه كيلوئي مي فروختند مقداري پارچه كيلوئي خريد، از آن پارچه براي اتاقهايش پرده هاي شيكي دوخت كه ميهمانانش فكر مي كردند كار فرنگ است. دامن ميدوخت و روي دامن گل بنفشه بزرگي گلدوزي ميكرد بعد آن را با بلوزي هماهنگي مي ساخت، برايش دو تومان خرج بر ميد اشت، پنج تومان مي فروخت، اينهم خرج شكم بچه ها تا هفته ديگر هم خدا كريم است!
حميد صبحها به شركت مي رفت، در بازگشت كتابي بدست در گوشه مي نشست و مي خواند و گاهي زير چشمي همسرش را مي ديد كه با دست خالي، كالسكه حيات خود و بچه هايش را بجلو مي برد. شوكا نيز گاهي بين لحظه هاي پرشتاب زندگي اش مي ايستاد و به حميد نگاهي مي انداخت حميد كمي چاق شده بود اما هنوز مرد چهل و چند ساله جذابي بود شوكا كينه اي نبود كه روزهاي تلخ جنون عاشقي شوهرش را بياد آورد و بار نفرتش را چند برابر كند. حميد را در سالهاي هيجده سالگي اش بخاطر مي آورد، روزهائي كه با پالتو مشكي و بلند ماكسي، دوربين بر دوش، زلفهاي كرنلي افتاده بر پيشاني، آخرين مدل كفش و پيراهن، عاشقانه در او مي آويخت و از ته دل مي گفت: اگه نذارن باهات ازدواج كنم خودمو مي كشم، عجب هماهنگي عجيبي بود بين زندگي مادرش خورشيد و خود او .... آن جوانك رودسري خوش بر و رو كه شوكا تصوير گنگي از او در خاطر داشت هم به خورشيد مي گفت اگه زنم نشي خودمو تو دريا غرق مي كنم.
شوكا نفسي بلند مي كشيد و با خود مي گفت، عجب شباهتي نكند يكروز مردي هم بر سر راه فرانك من بايستد و بگويد اگه زن من نشي خودمو دار مي زنم.... سوكت و انزواي دروني حميد، دل شوكا را بدرد مياورد. نكند يك روز سكته دوم هم از راه برسد! پزشك تشخيص داده بود كه حميد گرفتار ديابت هم شده و بايد خيلي مواظب خورد و خوراكش باشد شوكا بخودش نهيب مي زد، بايد بيشتر كار كنم براي پول در آوردن راههاي بهتري جستجو كنم...
سرانجام شوكا راه تازه اي براي تامين مخارج خانه پيدا كرد. بايد يك طبقه از خانه اش را پانسيون كند تازه موج بچه هاي درسخوان شهرستاني روانه تهران شده بودند و پدر و مادرهاشان دنبال محلي امني براي گذران دوران تحصيلات دانشگاهي شان مي گشتند. كدام خانه و پانسيوني بهتر از خانه شوكا نظم و انضباطش حرف نداشت، آشپزي اش در تهران تك بود، بزودي پانسيون كوچك مادموازل ماري روزگاران گذشته و شوكاي امروزي سرقفلي پيدا كرد.
سالها از پي هم مي گذشتند موهاي خاكستري رنگي از زير انبوده موهاي مشكي شوكا سر بيرون مي زد، اما هو بي هيچ خستگي ، در دشت نا هموار زندگي شجاعانه مي تاخت. حميد، عاشقانه به شوكا مي آويخت و محصول عشق ميانسالي در سال هزار و سيصدو پنجاه يك شكوفه ديگر بر شاخسار زندگي شان بود اسمش را گذاشتند پري در همانسال هادي براي شركت در كنكور آماده مي شد بهمن كلاس دهم، فرهاد پنجم و كامبيز در كلاس اول ابتدائي نشسته بود و فرانك لاي دست و پاي اعضاي خانواده وول مي زد،
R A H A
10-08-2011, 02:34 AM
در خانه شوكا از پدر بزرگ و مادر بزرگ تبريزي اثري و خبري نبود اما خورشيد و آقا عبدالله هر دو سه ماهي به سراغشان مي آمدند، بچه ها را با خود به شمال مي بردندو بچه ها عاشق طبيعت در باغ پدر بزرگ و مادر بزرگ هر شيطنتي مي كردند مخالفتي نمي ديدند.
ديكي از روزهاي سال پنجاه و دو بود كه زنگ تلفن خانه شوكا بصدا درآ'د، خواهر حميد بود.
- شوكا ، گوش بده، تو آدم كينه اي نيستي، خانم جان سكته كرده و تور رختخواب افتاده، حاج آقا مريضه و نميذاره هيچكس بهش دست بزنه و ورد تو را گرفته!
- فقط اون دختره بياد اون اجازه داره بمن دست بزنه، عروس من فقط اونه،
شوكا نگاهي به حميد انداخت، حلقه اشكي در چشمان حميد افتاد و سرش را پايين انداخت ولي شوكا نرم دل تراز آن بود كه عاشق قديمي اش تصور مي كرد . كفش و كلاه كرد و راه افتاد.... يكسره قدم بداخل اتاقي گذاشت كه حاج آقا در آن بستري بود مرد بزرگ و قدرتمند خانواده، حالا ب طفل نحيفي بدل شده بود همينكه چشمش به شوكا فاتاد فرياد زد:
- همه برن بيرون، همه،
وقتي دوتائي شدند، پيرمرد اشكي به گوشه چشم آورد...
- دخترم ، منو ببخش ! در حق تو كوتاهي كردم ...
- نه حاج آقا شما توي اين خونه تنها پناهم بودين.
- خوب گوشتو باز كن، من وصيت كردم نصف اين خونه مال تو حميد باشه! شما بچه دارين ، مستاجري براتون سخته!
شوكا حالا با آن روحيه بي نيازي نمي توانست بخاطر اين خبر شادماني نكند.
- حاج آقا ، از اين حرفها بگذريم... پرستاري ام حرف نداره! بلند شين مي خوام حمومتون بكنم....
طفل پير خودش را بدست شوكا سپرد... حاج آقا در همان حال گفت:
- دخترم، مي دونم خانم جان خيلي بد كرده اما اونم پير شده تو رختخواب افتاده ، به اونم برس، ثواب داره.
شوكا لحظه اي ايستاد ، چهره خشمگين و بي گذشت خانم جان پيش چشمش جان گرفت، سيبي كه برداشت تا بخورد خانم جان از دستش گرفت و سرش داد زد توي اين خونه من تصميم مي گيرم چي بخوري چي نخوري! خانم جان فرش زير پاي بچه هايش را كشيد... ما خودمون لازمش داريم....فيلم سينمائي خشن و بيرحمانه خانم جان با سرعت نور از برابر ديدگانش مي گذشت اما وقتي حاج آقا را دوباره توي بسترش خواباند بسراغ خانم جان رفت . خانم جان از شرم به او نگاه نمي كرد اما شوكا خالي از هر كينه و نفرت ، كنارش نشست.
- همين حالا برات يه جوجه درس مي كنم، ضعيت شدي خانم جون، خوبت مي كنم...
ده روز تمام يكسرده در خدمت حاج آقا و خانم بود، دوباره زنده شان كرد و بعد به خانه اش بازگشت، پانسيون را نيم توانست به حال خود بگذارد. پيش از آنكه خداحفاظي بكند، حاج آقا گفت:
- شوكا يادت باشه من وصيتنامه را نوشتم، بايد يه روز با بچه ها و حميد بيائين پيش من، مي خوام باهاتون حرف بزنم. كپي وصيت نامه را هم بدم به شما....
حالا حميد، در برابر پدر و مادرش حساسيت نشان مي داد. او متوجه همدستي خانم جان با عباس برادرش شده بود و حاضر نمي شد بديدن مادرش برود. ولي شوكا مهربانانه موهاي جو گندمي اش را نوازش مي داد... برو، برو مادر تو ، پدرتو ببين!
حاج آقا تلفن زد، از عروسش خواست جمعه حميد و بچه ها را بردارد و بياورد خانه....
- حاج آقا ، من و بچه ها مي آئيم ولي حميد نمي آد....
حاج آقا جان تازه اي گرفته بود.
- غلط كرده حميد كپه يقلي پسر منه! هرچي مگم بايد گوش بده!
شوكا سرانجام حميد را راضي كرد و با بچه ها بديدن حاج آقا رفتند حاج آقا لباس سپيدي پوشيده بود و زير كولر نشسته بود هوا خيلي گرم بود و بچه ها بلافاصله دستجمعي رفتند تو حياط
- خوب كپه يقلي اومدي! حالا ناهار بخوريم بعدش حرف مي زنيم!
ناهار تمام شد، تلفن خانه بصدا درآمد. يكي از دوستان صميمي حاج آقا بود. فرش آنتيك مناسبي پيدا كرده و از حاج آقا ميخواست سري به خانه شان بزند و قيمتي روي فرش بگذارد.
حاج آقا از عروس و پسرش عذرخواهي كرد....
- از اينجا تكون نخورين. مي خوام وصيت نامه را براتون بخونم، نصف خونه را بشما واگذار كردم....
R A H A
10-08-2011, 02:34 AM
حاج آقا رفت و ديگر برنگشت. او در بينراه با اتومبيلي تصادف مي كند و در بيمارستان زندگي را بدرود مي گويد. ووصيتنامه هم بطرز مرموزي در آن خانه گم و گور مي شود. همه اميد حميد براي نجات از اجاره نشيني هم همراهبا خاطرات حاج آقا به گور رفت. خانم جان، آخرين ضربه اش را بنفع برادر كوچكتر ، و عليه عروسي كه هيچوقت از او خوشش نمي آمد وارد كرده بود.
سال از پس سال مي آمد و مي گذشت، خطي تازه بر خطوط چهره حميد و شوكا مي انداخت و مي رفت و شكا همچنان خياطي ميكرد. پانسيونش را با چند جوان شهرستاني مي چرخاند. زندگي شش جوان و نوجوان را در بهترين شكل ممكن تامين مي كرد حميد گاهي چند روزي بستري مي شد، دوباره راه مي افتاد و سرانجام سكته دوم وقتي كه به شمال رفته بودند تندر خود را غافلگيرانه به سينه اش كوبيد. پزشكان تهران گفتند چند تا از رگهاي قلبش گرفته و بايد براي جراحي به خارج از كشور بروددر آن روزها هنوز حراحي قلب باز در ايران عموميت نيافته بود. اماحميد زير بار نمي رفت، چيزي نيست، خوب ميشم، او نگران هزينه آن سفر بود كه براحتي مي توانست از فروش خانه اي كه بنا بوصيت حاج آقا نيمي از آن متعلق بخودش بودتامين كند اما برادر زير بار نمي رفت چون وصيت نامه اي در كار نبود شوكا حالا نگران سكته سوم بود. من با شش تا بچه و خانه اجاره اي چه كنم ؟
صبحها از پنجره اتاقش فقط گذر فصول چهارگانه را مي ديد و بلافاصله راه مي افتاد.
فاميل با من ناسازگارن ، عباس كليه ارث و ميراث را بنام خودش ثبت كرده اما من از ان بيدها نيستم كه به اين بادها بلرزم!
در يكي از همين روزها تلفن خانه بصدا درآمد، خانم جان بود. پير و خسته و فرسوده!
- شوكا حالم خوش نيس، عباس و زنش رفتن آلمان، يه شاگرد مغازه گذاشتن از من پرستاري كنه!
اين تلفن فرياد استمداد زني بود كه از قرباني اش ياري مي طلبيد شوكا به فداكاري حتي در حق دشمنانش عادت كرده بود. سرشتش اينگونه بود، غروبدم پاييز بود، هوا تيره و خاكتسري ، غارغار كلاغان زشت و بد صدا در آسمان شهر پيچيده بود كه خانم جان را به خانه خودشان منتقل كرد حميد از اداره كه به خانه آمد چشم غره اي به شوكا رفت... تو حيا نمي كني؟ اما شوكا كار خودش را مي كرد. پرستاري با تمام دلسوزيهاي انساني، خانم جان در حمايت عروس و محبت هاي نوه هايش جان تازه اي گرفت، شوكا برايش غذاهاي رژيمي مي پخت، روزهاي جمعه در حمام خانها او را مي شست. هر بار كه سر سفره مي نشست شوا چندين نوع غذا توي بشقابش مي كشيد. بخور خانم جون، قوت ميگيري...
يكروز شوكا ديد كه از چشمان خانم جان اشك سرريز شده است.
- نكند غذاهامو دوست نداري خانم جان؟
خانم جان لقمه در دست، به شوكا نگاه مي كرد و اشك مي ريخت... تنها شده بود ، حاج اقا، تنها مردي كه از چهارده سالگي شناخته بود تنهايش گذاشته و رفته بود. اطرافيانش رهايش كرده بودند اما شوكا، حاضر و آماده در كنارش بود و سخاوتمندانه از او پذيرايي ميكرد.
- شوكا ! دارم به روزائي فكر مي كنم خيلي ازت بدم مي اومد چون خودم تو رو براي حميد لقمه نگرفته بودم، هرچي اذيت و آزار از دستم بر مي اومد در حقت كردم تو و بچه هايت را لخت و پتي از خونه بيرون كردم، هزار بار سر همين غذا خوردن خون به دلت كردم، گرسنت ميذاشتم، زخم زبونت مي زدم، نمي دونستم در اين آخر عمري اين توئي كه بمن مي رسي...
شوكا نوار فيلم آزار و اذيت مادر شوهر را كه داشت توي مغزش بي اختيار بنمايش در مي آمد، قطع كرد. قطره اشكي از كنار بيني اش بسمت گونه ها ميلغزيد با سرانگشت گرفت. سر خانم جان را توي سينه اش گذاشت... خانم جان آن زن قدرتمند و پرصلابت كه با بالا بردن لنگه ابرويش او را بمرز مرگ مي كشاند در سينه اش بصداي بلند اشك ميريخت.
- خانم جان، ازت يه خواهش دارم، سعي نكن برا رفتن به دستشوئي از پله ها بري بالا، منو صدا كن، برات لنگن مي ذارم...
R A H A
10-08-2011, 02:35 AM
در پيچيدگيهاي حوادث روزگار، وقايع خوش آيند هم بود. هادي در رشته حقوق دانشگاه قبول شد و چهچه شاد و شيرين شوكا در فضاي خانه گوش همه را نوازش مي داد.. پاسخي به فداكاريهاي يك مادر! در برابر آن خبر خوش دو هفته اي بود كه صاحبخانه ، تخليه خانه اش را مي طلبيد ! خانه سوت و كور شد. وحشت در سيماي حميد و شوكا خانه كرده بود. اگر بخواهند خانه را تخليه كنند، پانسيون بسته مي شود و در امدشان بحداقل مي رسد... رنگ از روي حميد پريد.
- شوكا كمكم كن، دارم خفه ميشم.
شوكا دويد و تجسم عشق و نفرت ساليان طولاني حياتش را، با تمامي قدرت در بغل گرفت.
- حميد، حميدم، قرصتو بخور! همينحالا به دكترت زنگ مي زنم....
دست و پاي شوكا مي لرزيد، در آن لحظات حس مي كرد حميدش را چقدر دوست دارد در اين سالهاي آرامش، اژدهائي كه در سينه حميد زندگي ميكرد و جنون عاشقي با خودش مي آورد، خاموش و شايد هم مرده بود:
شوكا تلفن خواهر حميد را گرفت :
- فريبا! حال حميد خوب نيس!
- اتفاقا" منم شماره تو را داشتم مي گرفتم، حال خانم جان هم خوب نيس منتقلش كرديم بيمارستان
يكساعت بعد، دكتر حميد را معاينه كرد و گفت : فورا" ببريدش بيمارستان بايد اين مرد و ميبردين خارج عمل مي كرد.
حميد به بيمارستان منتقل شد، از شگفتي هاي روزگار اين بود كه حميد، درست همسايه كناري اتاق مادرش بود. يكپاي شوكا در اتاق شوهر و يكپاي ديگر در اتاق مادرشوهر و تام تلاش فاميل اين بود كه مادر و فرزند متوجه همسايگي شان نشوند...
پنجشنبه اي بود ، همه زنها و مردان فاميل گرداگرد تخت خانم جان حلقه زده بودند. آسمان غروب از پنجره اتاق بيمارستان، مرگ را تداعي ميكرد. يكي از خانمها به اتاق حميد آمد . شوكا را با اشاره به بيرون از اتاق خواند
- خانم جان تو را مي خواد..
همينكه خانم جان شوكا را بالاي سرش ديد، بزحمت روي تخت نيم خيز شد. دستهاي پير و لرزانش را بسوي شوكا دراز كرد.
- شوكا منو حلال كن ، ميگن حميد رفته مسافرت، اگه نديدمش حلاليت بطلب
- شوكا، خانم جان را بغل زد، همه فاميل ستمهائي كه خانم جان بر اين زن درد مند و تنها كرده بود مي دانستند شوكا با بغضي در گلو گفت:
- خانم جان ! تو هم منو حلال كن! من از هرچه بر سرم اومد گذشتم اگر منم كار بدي در حقتون كردم حلالم كنين!
قطره اشكي از روي گونه چروكيده خانم جان غلتيد آخرين جلوه حيات! و بعد آخرين نفس را نتوانست از سينه بيرون كند خانم جان تمام كرد.
- شما را بخدا بلند گريه نكنين ، حميد اصلا" حالش خوب نيس اگه بفهمه كه خانوم جان تموم كرده قلب بيمارش از كار واميسه!
جسد خانم جان را بي سر و صدا به سردخانه منتقل كردند اما شوكا بالاي سر حميد نشسته بود از پنجره بيمارستان به آسمان ظلمت زده شب مينگريست. عجيب بود، تاريكي غليظي ، سواي هر شب ديگر چشمانش را تار كرده بود. روي هر خانه مقابل، دو گربه سياه چندك زده و انگار به اتاق هاي پلو به پهلوي خانم جان و حميد خيره شده بودند. هوا بوي بدي ميداد، چيزي بين بوي سوختگي و بوي كافور ! صداي حميد ، بيرمق و كم جان در گوش شوكا نشست.....
- شوكا ، بيا پيشم بشين.
شوكا به كنار تخت حميد برگشت، صندلي جلو كشيد و درست رو در روي حميد نشست هنوز حميد او خوشگل بود. پيشاني فراخش، زيرموهاي خاكستري و بهم پيچيده اش ، گرچه كمرنگ و مهتابي، به او چهره اي مظلوم و معصوم مي بخشيد. بيني كشيده و تراش خوده اش همراه با لب و دهان و چانه خوش تركيبش مجموعه اي از جذابيت هاي هميشگي اش را بجشم مي كشيد. شوكا او را با تمام كشمكش ها، درگيريها، بالا و پايين شدنهايش، هنوز دوستش داشت. از بيرون صداي غمگين موذن بگوش مي رسيد.
شهادت مي دهم كه نيست خدائي جز او ....
صداي حميد، از ميان دولبش راهي به خارج مي جست:
- شوكا، دلم هواي خانم جانو كرده!
قلب شوكا در سينه لرزيد. نكند مادرش مي خواهد در سفر آخرت، پسر ارشدش را با خودش ببرد! او وقتي زنده بود فقط دوست داشت با حميدش به سفر برود. نبض زندگي شوكا تند تند مي زد، وحشتي گنگ و ناشناخته او را در پنجه هاي سهمگينش مي فشرد موذن از ته دل مي ناليد.
شهادت مي دهم كه تو مولا و پيشواي مني
حميد به زحمت دست شوكا را به نرمي فشرد و روي لبانش گذاشت.
- چقدر دستت داغه شوكا! بايد هم داغ باشه، بعد از من اين دستها بايد جور شش تا بچه را يك تنه بكشه!
موذن بانگ غمگينش را بگوش شوكا مي رساند..
شما را به كارها و اعمال خير مي خوانم
در چشمان شوكا، حميد داشت به سايه اي مبدل مي شد.
R A H A
10-08-2011, 02:36 AM
- حميد تو را خدا از اين حرفها نزن، برادرت حاضر نيست تو را برا عمل جراحي به لندن بفرسته ولي بهت قول مي دهم هر طور شده خودم تو رو بفرستم، پولشو هر طور شده جور مي كنم....
حميد انگار به اين جمله شوكا وش نداده بود يا نمي خواست دربارهاش حرف بزند.
- شوكا ، چقدر بتو ظلم كردم، چقدر آزارتدادم ، چقدر اين چشمهاي قشنگتو از اشك پر و خالي كردم.
شوكا خواست با انگشت دهان حميد را ببندد. اين حرفها بوي يك خداحافظي غم انگيز مي داد.
- نه بذار حرف بزنم، شايد ديگه هيچوقت فرصت نداشته باشم، اين مهربوني هاي تو منو شرمنده مي كنه! راستشو بخواي دوست داشتم سرم داد مي كشيدي و بمن مي گفتي كه چقدر پست و كثيف بودم،چقدر خودخواه بودم اما تو هنوز هم با اينهمه مهربوني منو شلاق مي زني !
شوكا نفس عميقي ازدرون بيرون داد. حس مي كرد دوباره دختري است بيست ساله، خوش قد و بالا كه پسرها براي نشستن در كنار او روي صندلي اتوبوس از هم سبقت ميگيرند ولي او زير چشمي دنبال جواني است كه پالتو بلند ماكسي مي پوشد، دوربيني روي دوشش و دسته اي از موها روي پيشاني اش چقدر آن جوان سرشار از انرژي و قدرت بود اما حالا نمي تواند مگسي را از روي بازويش رد كند.
- شوكا كجائي! منو مي بخشي؟ منو حلال مي كني؟
شوكا بي اختيار زير گريه زد... چه ظلمها و شقاوتها كه اين مرد و مادرش در حق او روا داشتند.
- شوكا گريه نكن، پس از من با اينهمه بچه اي كه برات مي ذارم و ميرم خيلي گريه خواهي كرد، حالا بمن لبخند بزن، لبخند بزن! من هنوز هم لبخند تو دوست دارم! يادته وقتي كرايه اتوبوس منو حساب كردي گفتم تو با اين يه ريالي منو خريدي؟ چه روزگاري بود!
شوكا دوباره خودش را باز يافت انگار يك موسيقي آرام و جادوئي از جائي ناشناخته مي آمد و فضاي اتاق را تلطيف ميكرد... دستش را روي پيشاني حميد گذاشت ، سري عجيب پيشاني حميد، نگرانش كرد.
- حميد حالت خوبه؟؟
- تا تو هستي آره ، دلم مي خواد حرف بزنم، خيلي حرفها دارم كه بايد به تو بگم!
پس از سالها، دوباره خودشان تنها شده بودند، ديگر نه آن دختر نماينده مجلس بود، نه آن دختر مو طلائي آلماني، نه رويا، نه دلبر ، نه هيچكس ديگر، زن و شوهر ، غمخوار و دوست هم و پر از قصه هاي گفته و ناگفته!
- دلم مي خواد بدوني كه هيچ زني را مثل تو دوست نداشتم! حالا كه به پشت سرم نگاه مي كنم بخودم مي گم عشق يعني عشقي كه به شوكا داشتم. اعترافم رو قبول كن شوكا!
شوكا مي خواست بگويد، شايد اين مقاومت و صبوري عاشقانه من بود كه هر بار بعد از هوسبازيهايت تو را دوباره در ميان بازوانم مي گرفتم و عاشقت ميكردم....
- حميد خواهش مي كنم ساكت باش! تو بايد نيروي خودتو برا رفتن به سفر خارج حفظ كني!
- حميد انگار چيزي راه گلويش را بسته بود، به گلويش فشار مي آورد تا حنجره اش به او كمك كند.
- - شوكا ! بچه ها مو به تو سپردم! هادي، بهمن، فرهاد، كامبيز، فرانك ، پري... مي دونم ديگه هيچكس نيس كه بهت كمك كنه، حاج آقا هم رفت، مادرم كه ديگه خودشو نميتونه ضبط و ربط كنه، دست تنها با شش تا بچه! چه جور ميخواي اونارو سرو سامون بدي!
موذن همچنان مي خواند:
خدا بزرگتراست، خدا بزرگتراست
تصويري كه حميد از آينده ميزد براستي هيولايي شش سر بود كه يكزن به تنهائي چگونه مي توانست آن هيولاي مهيب رامهار كند؟
- حميد جان نگران نباش ، تا وقتي نفس ميك شم جاي خدوم و جاي تو ازشون نگهداري مي كنم حالا خواهش ميكنم ساكت باش!
دو گربه سياه ناگهان روي چهارچوب پنجره پريدند، مرنوي كشداري سردادند، تن و بدن شوكا لرزيد. به هر طرف نگاه مي كرد نشانه هاي بدي مي ديد، از جا بلند شد و گربه ها را فراري داد بطرف تختخواب حميد برگشت، موهاي بلندحميد ، روي گونه هايش سايه انداخته بود انگار بخواب عميقي فرورفته بود. وحشت زده روي حميد خم شد، دستش را روي شاهرگ گردنش گذاشت، هنوز اندكي گرم بود. شانه هاي شوكا از تحمل فاشر اندوهي كه كوه كوه بر سرش مي ريخت، فرو افتاد. به صداي بلندي گريست. هيچ فرياد رسي نبود، حميدش داشت از پيش او مي رفت، موكل مرگ سرگرم انجام ماموريتي بود كه تقدير برايش تعيين كرده بود. از ته دل ناليد:
- تو چقدر بي انصافي
دوباره روي حميد خم شد. رگ گردنش يخ كرده بود
خانم جان در سفر آخرت ، حميدش را از او گرفته و با خود برده بود.
شوكا يكنواخت و درمانده و مستاصل مي ناليد
- حميد عشق من، مثل هميشه وقتي بتو محتاج بود گذاشتي و رفتي، خداحافظ
موذن از گلدسته مسجد، آخرين بند اذانش را سر داد:
خدا بزرگتر است، خدا بزرگتر است
R A H A
10-08-2011, 02:37 AM
شوكا غمگين و افتاده در تاريكي شب، پياده بسوي خانه اش راه افتاد. خانم جان و حميد، شب را در سردخانه بيمارستان به صبح مي رساندند و صبحگاه به منزلگاه ابدي شان نقل مكان مي كردند اما شوكا تازه مرحله كمر شكن ديگري از حيات را آغاز مي كرد. چشمانش آبستن باران بود و نور چراغ اتومبيلها و مغازه ها بصورت شكسته و محو مي ديد، دختر قريه چايجان با آنهمه حوادثي كه پشت سر گذاشته بود حالا يكه و تنها با خطره هاي حميدش وداع مي گفت و شعري كه لبريز از غم وتنهايي در جايي خوانده بود زير لب زمزمه مي كرد ك
چقدر تنهايم
چقدر هوا ملال انگيز است
چقدر ديوار خانه مان، عبوس و كج شده است
چقدر اصلسي هاي همسايه
به متن سبز چمن، خشك و زرد و ماسيده است
چقدر گلهاي ميمون
به عابر خسته
دهن كجي مي كردند
چقدر مردم دنيا به خون هم تشنه ن
چقدر تنهايم
دلم بخاطر تو سخت مينالد از اندوه
بخاطرت هست چگونه قهر كردي و رفتي
چقدر بلور چشمانت
پر از ستيزه و اشك و توهم بود
تنت چو بيد مي لرزيد
و دستهايت به دلتنگي
بافه هاي هوا را غمگينانه مي قاپيد
چگونه آن لب شيرين كه در گذشته دور
نواي عاشقي آموخت
كلام تلخ سرود
و من چو كنده بيدي
كنار باغچه افتادم
چقدر دلم تنگ است
شبانه هاي خوب كه يادت هست
شبي كه با شاعر
در آن بهار مهتابي
از ان كوچه گذشتيم
شبي كه دستهايت
سرود خوان محبت بود
شبي كه اشك را جو دانه هاي مرواريد
زروي گونه تبدار تو گرفتم من
شبي كه لبهايت به مهماني من
سبد سبد گل آشتي نثار مي كردند
شبي كه جلوه هاي ملكوتي چشم روشن تو
مرا بخانه زهره تا نهايت برد
شبي كه آسمانه چشمانت
پر از طراوت بارانب ود
و زير چتر بارانها
سرود عشق به لبها
و كفش عشق به پاها
به كوچه مي خواندند
چقدر خاطره ها تلخند
و تو گفتي
براي هر چه بود و گذشت
خداحافظ!......
R A H A
10-08-2011, 02:38 AM
فصل 22
بهار بود، نسيم با دستهاي نرم و حيات بخشش، برفهاي چركين و قباي گل الوده خانه و زندگي شوكا را مي شست و همراه با گرد و غبار غم مرگ حميد را هم به درياچه فراموشي زمان مي برد. شوكا مانند هر زن بيوه اي ، آن سال عيد نداشت، خانه از سرو صداهاي شادمانه حميد بهنگام بازي با بچه ها خالي بود و او اغلب گوشه اي را انتخاب مي كرد و محو در خاطراتش مي نشست. يادش آمد كه چند هفته پيش از روز واقعه مرگ حميد، او براي انجام كاري از خانه بيرون رفت، وقتي بخانه برگشت، حميد را ديدكه ظرف و ظروف خانه و پانسيون را شسته و با چشمان اشك آلود گوشه آشپزخانه روي صندلي نشسته است وحشت زده پرسيد: حميد چرا گريه مي كني؟ حميد پاسخ داد وجدانم، وجدانم كتكم زد! داشتم ظرفها را مي شستم، انگشتانم يخ زد، از خودم پرسيدم زن من از روزي كه به اين خونه آمديم هر روز اينهمه ظرف و ظرف زير آب سرد ميشوره و چيزي بروم نمي آره ... تو عجب حوصله بخرج دادي و من چقدر تو را آزار دادم .
سال هزار و سيصدو پنجاه و پنج بود شوكا زني چهل و سه ساله، هنوز زيبا بود و توجه برانگيز مرداني در اطرافش پرسه مي زدند،نشانه هايي از عشق و علاقه در چشمهايشان مثل رعد و برقي مي زد اما شوكا، حالا بار يك عشق بزرگ را بر دوش خود ميكشيد عشق به شش فرزند، با همه دلهره ها و اضطرابها و احساس مسئوليتي كه در تمام دورانهاي زندگي با او همراه بود، در آن سالها جامعه ايراني بخصوص جوانها و نوجوانها در ارتباط با تحولات و نوآوريهاي دنياي غرب كه طريق شبكه هاي تلويزيوني و ساير رسانه ها، بسرعتي باور نكردني همه را در بر مي گرفت، بسيار مي خواست و مي طلبيد. فرهنگ مصرفي غرب خانواده ها را در فشار گذاشته بود. هر روز يك مد و يك راه و روش تازه از راه مي رسيد، و نوجوانها و جوانها بدون توجه به وضعيت مالي خانواده آنرا مي خواستند كيف و كفش و لباس مد پاريس، سه روز بعد از اينكه در آن شهر همه گير مي شد در بازارهاي تهران بنمايش گذاشته مي شد و جوانهاهمه آنها را يكجا مي خواستند و شوكا با داشتن شش جوان و نوجوان نمي دانست چگونه بار سنگين خواسته هاي فرزندان خانواده را بردوش بكشد. حقوق بازنشستگي حميد آنهم با كسر وامي كه از شركت گرفته بود و در آ'د پانسيون چهار نفره قادر به جوابگوئي خواسته ها و نيازهاي روز افزون بچه ها نبود. هادي بيست و يكساله حالا دانشجوي دانشكده حقوق بود پسري كه همه مشخصه هاي جسمي و روحي پدر را يكجا به ارث برهد بود مي خواست شيك بپوشد و در ميحط دانشكده و فضاي بيرون از دانشكده چشم و دلها را باسارت خود بكشد بهمن هيجده ساله ديپلمش را گرفته بود و خدمت سربازي اش را مي گذرانيد فرهاد سال آخر دبيرستان بود، كامبيز دوره راهنمائي بود فرانك دختر خوشگل و ملوس دبستان رفته بود و پري پنجساله با همه حركات كودكانه اش نيازهاي خد را مي طلبيد.
شوكا مثل همه مادراني كه دوره كودكي سختي را پشت سر گذاشته اند نمي خواست بچه هايش آن سختيها و مرارتهائي كه او در كودكي و نوجواني طعم ناخوشش را چشيده بود، بچشند. بچه ها، نگران هيچ چيز نباشيد. مادر كنار شماست، مثل همه سالها آنچه از دستم بر بيايد برايتان مي كنم و نمي گذارم چيزي از ساير بر وبچه ها كم داشته باشين. شما هم ميتونين منو با انتخاب راه درست خوشحال كنين، غير از اين از شما چيزي نمي خوام يادتون باشه كه شما هيچكس را جز من ندارين بايد هرچه زودتر روي پاي خودتون بايستين.
در چنين لحظاتي كه شوكا با بچه هايش به گفتگو مي نشست به قرص كامل ماه شبيه بود كه با نور و ملايمش، تاريكيهاي شب را مي شكافت و اميد رسيدن به كاروان صبح را در دل فرزندانش گرم نگاهميداشت.
بچه ها سرگرم زندگي و تحصيل و شكا بيش از همه به بهمن فكر مي كرد كه دور از تهران در پل دختر بخدمت سربازي مشغول بود.
يك روز صبح تلفن خانه زنگ زد و شوكا تلفن را برداشت.
- خانم تبريزي؟
- بله خانم بفرمائين.
- من همسر تيمسار (ق)
R A H A
10-08-2011, 02:38 AM
شوكا وحشت كرد چه بلايي مي خواد بسرمون بياد اما تلفن كننده زود او را از نگراني خارج كرد.
- من امروز به شركت فرش زنگ زدم تا از شوهرتون تشكر كنم. ايشون دو تا فرش براي ما كارشناسي كرده بودن و ما به اطمينان نظر كارشناسي ايشون فرشها را برديم پاريس برا پسرمون، در آنجابود كه فهميديم كارشناسي شوهرتون حرف نداشت، تلفن زدم تشكر كنم، متاسفانه خبر درگذشت ايشون را بمن دادن تسليت مي گم.
شوكا تشكر كرد . خانم تيمسار با لحن صميمانه اي به او گفت هر وقت مشكلي داشتيد حتما" به ما زنگ بزنيد.
اميدي تازه در قلب شوكا پا گرفت. مادر بود و مي خواست در غياب پدر همه بچه ها زير پر و بال خودش باشند. او مشكل بهمن را با خانم تيمسار در ميان گذاشت و بهمن چهل وهشت ساعت بعد از پل دختر به تهران منتقل شد خود تيمسار او را در ساختمان ژاندرمري پذيرفت و مرگ پدر را تسليت گفت:
- از امروز تو مامور خريدي پسر! يك اتومبيل با چهار سرباز در اختيارت مي گذارم. اميدوارم مثل پدرت عنصر صديقي باشي!
شوكا حالا مثل مرغ مادر، شش تا بچه هايش را زير پر و بال داشت و بايد براي آينده شان چاره جوئي ميكرد فاميل شوهرش راخبر كرد مشكل مسكن بچه ها را گفت: صاحبخانه مي خواهد ما هرچه زودتر خانه را تخليه كنيم، خواهر كوچكتر تعهد كرد كه خانه اي براي بچه ها بخرد ، و برادر حميد متعهد شد كه مايانه هزار تومان كمك خرج بدهد در همين زمان خورشيد و آقا عبداله او را به شمال خواندند. خورشيد دختر تنها و مصيبت زده اش را بغل كرد.
- من و آقا عبداله نگران تو و بچه هاييم.
شوكا موضوع خريد خانه را براي مادر و آقا عبداله گفت اما آقا عبداله سري از روي ياس تكان داد :
- از برادرش چشمم آب نميخوره ! شايد خواهره كاري بكنه، ولي اين موضوع چيزي از نگرانيم كم نمي كنه، ميخوام برات كاري بكنم تو يه زن تنهائي با شش تا بچه ، آينده تو اين بچه ها چي ميشه؟ تا بچه به ثمر برسن هيهاته!
شوكا پرسيد:
- پدر جان، ميخواي برام چيكار كني؟
آقا عبداله موهاي سپيدش را از روي پيشاني كنار زد و خيلي جدي گفت :
- من و خورشيد غير از تو هيچكس را نداريم، تصميم گرفتيم هرچه داريم بتو صلح كنيم. تا زنده ايم هيچ ولي بعد از مرگمون، هر كاري دلت خواست با اين آب و ملك بكن، ميدونم اگه من زودتر بميرم تو دختري نيستي كه مادر تو تنها بگذاري.
شوكا بلند شد، بين مادر و پدرش نشست، يكدست برگردن مادر و دست ديگر برگردن پدر: ايكاش آن روزي كه بين خورشيد و خانم جان سر من دعوا بود و از من پرسيدند كدوميكي مادرته، من مادر اصلي خودمو انتخاب كرده بودم و اينهمه بدبختي نمي كشيدم.
آقا عبداله سري تكان داد: شايد تقديرت اين بود كه آنهمه سختي بكشي تا امروز شير زني بشي كه من و مادرت بتو افتخار مي كنيم.
و بعد هر سه ، در سكوت اشكهايشان را رها كردند ايرانيها ، شاديهايشان را هم با اشك خوش آمد مي گويند.
وقتي شوكا به تهران برگشت هادي به او خبر داد كه عمواز زير بار تعهد پرداخت ماهيانه اي كه قولش را داده بود شانه خالي كرده است شوكا خنده تخلخي سر داد او از پا افتادني نبودو مناعت طبعش اجازه دريوزگي نمي داد.
- هادي ، عمو را فراموش كن. يك جفت فرش دارم بدك نمي خرند، بر بفروش پيش قسط پيكان مي ديم با پيكان كار كن، كمك خرجمون بشو.
هادي دانشجو حقوق، با پيكاني كه مادرش خريد شروع به كار كرد. هادي تيپ پدرش بود، موهاي مشكي ، پوست سفيد، و چهره اي مردانه بعد از تعطيلي كلاسهاي دانشكده پشت فرمان اتومبيل بدنبال مسافر مي گشت. در يكي از روزها دختري دست بلند كرد او ايستاد، دختر زيبا بود، يك شلوار جين و يك بلوز آبي رنگ كه روي كمر گره زده بود به تن داشت و او را دختري امروزي معرفي ميكرد. نرم تن و خوش لبخند ، چشماني روشن داشت و موهايش قهوه اي ميزد هادي از همان نگاه اول تكان سختي خورد. خون سرخ عشق كه از پدر به ارث بدره بود در رگهايش شروع به جست و خيز كرد.
- شما دانشجو هستين؟
دختر خنديد.
- شما هم از اون جوانهايي هستين كه دلتون مي خواد يه جوري سر صحبتو بازكنين؟
عجب دختر جسور و زيركي است اين دختر، هادي خنديد.
- چه عيبي داره كه آدم با يه دختر خوشگل حرف بزنه؟ فكر مي كنم ما دوتا آدمهاي متمدني باشيم مگه نه؟
دختر خنديد اين جوان چه تيپ جالبي دارد.
- شما چي؟ دانشجو هستين؟
R A H A
10-08-2011, 02:38 AM
- بله و برا كمك به خانواده كمي هم كار ميكنم!
- جوون باغيرتي هستي.
- با من يه قهوه مي خوري؟
- امروز نه، فردا همين ساعت جلو چاتانوگا منتظرم باش.
فقط دو جلسه ديدار كافي بود كه هادي به سنت پدر عاشق شود و جنون عاشقي، مانند ماري چنبره زده، از درونش سر براورد .
دختر زرنگ بود. برخلاف بسياري از دختران، نه ساده دل بود و نه زودباور. دنبال مردي مي گشت كه زندگي اش را بسازد، اگر عاشقم بشود چه بهترع دختر روي همه چيز حساب مي كرد، حتي روي پيكان هادي كه بخشي از مخارج خانواده به چرخش و گردش درست منظم چرخهايش وابسته بود. هادي همانند پدرش درآن لحظات به هيچ چيز غير از عاشقي فكر نمي كرد جنون عاشقي بسرعت سراپايش را مانند امواج بلند دريا فراگرفت، زمينه را آماده ديد. بايد باهم ازدواج كنيم! مطمئنا"اگر دختر مخالفت مي كرد مانند پدرش او را به خوردن ترياك و خودكشي تهديد ميكرد.
هادي بسراغ مادر آمد:
- مادر، پيكان رو به اسم خودم بكن.
- چرا پسرم؟
- مي خوام زن بگيرم....
شوكا به چشمهاي هادي نگاه مي كرد كه درست مثل چشمان پدرش بود، جنون عاشقي را در چشمهايش خواند. مخالفت و استدلال كه اين اتومبيل روزي دهنده بچه هاست ، بيفايده بود.
- دختره كيست هادي؟
- اسمش ناهيده، مامان خيلي خوشگله!
- حرفي ندارم ولي خيلي زوده ، پيكان روزي رسان بچه هاس!
هادي فردا و فرداهاي ديگر بخانه برنگشت، هادي و پيكان در جشن عروسي شركت كرده بودند، البته بدون حضور شوكا....
شوكا ماجراي عاشقانه فرزند ارشدش هادي را با ناهيد هضم كرد هادي خود حميد بود كه از قبر برخاسته و نخستين مرحله از جنون عاشقي اش را بنمايش مي گذاشت هادي، عزيز دل و روزي رسان خانماده رفته بود، مادر وبرادران و خواهرانش را با عشقي جنون آميز معاوضه كرده بود گوئي سرنوشت اين خانواده جنون عاشقي بود، وقتي عاشق مي شدند ديگر نه نام و ننگ، نه مسائل عاطفي و انساني و نه حتي يك رابطه معمولي و عادي برايشان اهميتي نداشت، چقدر حميد، پيش پدر مقتدرش حاج آقا قسم خورد، قرآن بر سر گرفت ولي دوباره با اولين وزش نسيم عاشقي زير همه قول و قرارهايش ميزد و دل شوكا و خانواده اش را خون مي كرد وآبرو و حيثيت خود را به معامله اي مي گذاشت كه جز نخستين عشق، آهنم به صبوري و شكيبائي شوكا، بقيه پر از خيانت و شيطنت و آلوده به منفعت طلبي ها و فرصت جوئي ها بود.
شوكا زمانه اي را كه در آن زندگي مي كرد، درك كرده بود، به عشق ايمان داشت چه كسي مي داند شايد ناهيد پسرم را خوشبخت كند. علاوه بر اين شوكا مسئوليت شناس بود پنج فرزند ديگرش در پناه حمايتش بودند، بچه ها هر روز بزرگتر مي شدند و بيشتر هم مي خواستند، دهانهاي گرم و زنده شان سيري ناپذير بودند. شوكا نشست و با خود انديشه كرد، تمام دوستان و آشنايانش را يكي يكي در عالم خيال بررسي كرد، كدامشان مي توانند براي او شغلي دست و پا كنند و كمك خرجي ، حوادث شگفت انگيز هميشه بخشي از زندگي او را شكل ميداد. همسايه اي داشتند كه بنظر آدمهاي محترمي مي امدند خانم خانه چهره اي مهربان و رفتاري صادقانه داشت خود او بود كه يكروز در جلو خانه با شوكا سلام و عليك گرمي كرد.
- بچه هاتون چطورن خانم؟
شوكا هم در بيان احساس و اوضاع و احوال زندگي اش مثل هميشه صادق بود و همه مشكلاتش را بازگفت زن احساس همدردي كرد و ده روز بعد به او خبر داد كه برايش در آ'وزشگاه نظامي كاري يافته است شوكا به آموزشگاه رفت رييس آموزشگاه او را به گرمي پذيرفت.
- ما درباره شما تحقيق كرديم و متوجه شديم كه شما زن زحمتكش و فعالي هستين كه با تمام توان از بچه هاتون نگهداري مي كنين، ما بشما كمك مي كنيم تا اينجا هم لياقتتون رو نشون بدين محل كر شما بخش خدمات آموزشگاه است، بيست كارگر زير نظر شما كار مي كند اگر همانطور كه شنيدم خوب از عهده وظايفتون برآيئد جاي پيشرفت داريد.
R A H A
10-08-2011, 02:39 AM
شوكا بعد از چهل و سه چهار سال عمر، براي نخستين بار فرصت آن را يافته بود تا قدرت و كارايي خود را در يك محيط اداري نشان دهد و خيلي زود هم در تمام بخشهاي آموزشگاه به چهره اي سرشناس و كارگشا بدل شد هيچكس فكر نمي كرد اين زن شيكپوش، خوش بيان ، حتي گواهينامه كلاس ششم ابتدايي راهم ندارد در تمام بخشهاي مختلف آموزشگاه بسرعت شناخته و به شخصيتي كه مي تواند هر مشكلي را از پيش پاي بردارد معروف شد در تمامي سازمانهاي بزرگ اشخاص پر كار اغلب مورد حسادت قرار مي گيرند شوكا از اين حساتها بي نصيب نماند اما آنقدر نسبت به دشمانش مهربان بودكه خيلي زود اين مشكل هم از پيش پا برداشت هدف او مبارزه و برتي جويي نبود، او فقط مي خواست بچه هايش به گونه اي معقول زندگي كنند نخستين ثمره مديريت خوبش در جشن ساليانه آموزشگاه نصيبش شد در برگزاري جشن كه با حضور يكي از اعضاي خاندان سلطنتي شكل گرفت چنان مديريت بخرج داد كه از او بعنوان يك مدير موفق دعوت شد كه در پايان مراسم در كنار ساير مديران عكس بگيرد او در آن روز مفتخر بود كه در گمنامي كامل و تنها پس از يكسال خدمت،مورد تشويق قرار گرفته است و نمي دانست كه همين عكس بزودي برايش مشكل آفرين خواهد شد.
زندگي شوكا حالا بيشتر در خدمت آموزشگاه و دانشجويان مي گذشت ، محبوبيتش بين دانشجويان روز بروز بالا مي گرفت حالا او را مادر دانشجويان لقب داده بودند و هيچ كس مانند او لياقت گرفتن چنين عنواني نداشت او در خانه هم مادر دانشجو و محصلان بود.
انقلاب بهمن 57 همچون توفاني از راه رسيد و هرچه بر سر راه خود و از نظام پيشين مي ديد به سبك و سياق تمام انقلابات از ريشه مي كند و راه خود را بسوي نظم ديگري كه طالبش بود مي گشود. هرچه رنگ و بوي انقلاب داشت مطرود و منفور و چهره و نامهاي پيش از سال 57 به عنوان حافظ نظام مطرود كهن، از صحنه حذف مي شدند چهره هاي نو و ناشناخته ، اغلب بسيار جوان صحنه را در اختيار خود مي گرفتند شوكا مانند همه كاركنان آموزگاه نگران توفان انقلاب بود، همه نگران بودند مبادا پر توفان به زندگي آنها هم بگيرد و شغل خود را از دست بدهند شوكا نه سياست مي فهميد و نه سياست باز بود او فضيلت زنده ماندن را در انجام وظايفي مي دانست كه نتيجه اش تامين زندگي بچه هايش بود، به اين اميد كه يكي يكي بچه هايش روي پاي خود بايستند و يكروز از آشيانه خود براي تشكيل زندگي مستقلانه پرواز كنند عقابي بود كه تا بچه هايش پرواز را نمي آموختند پروازشان نمي داد همه نگراني و دلشوره شوكا اين بود كه نكند انقلاب با ناشناخته هايش يكروز نگذارد با منقار پر از غذا به خانه و پيش بچه هايش برگردد. دلهره اش ماههاي طولاني ادامه داشت، خيلي ها از رييس كل تا پايين ترين مشاغل از صحنه حذف شدند ولي كسي به كار او كار نداشت لياقت او در انجام كارها و عدم حضورش در دسته بنديها، ظاهرا" دوست و دشمن را قانع كرده بود كه بگذارد كار خودش را بكند.
دو سال گذشت، حالا چهره هايي كه در آموزشگاه كار مي كردند بكلي متفاوت با آدمهاي پيش از انقلاب بودند جوانها پوشيده در كاپشن هاي سبز، ريشهاي انبوه بر صورت و تند و تيز در بيان خواسته هاشان، هميشه در حال صحبت پيرامون مسائل سياسي و بحرانهاي اقتصادي و بعد از آنهم جنگ و هجوم غافلگيرانه دشمن عراقي در مرز، به اداره كارها مي پرداختند مملكت هنوز از بحران انقلاب عبور نكرده وارد جنگي ناخواسته شده بود وحشت از بمباران ها و موشك پراني ها دشمن بر سر تهران شوكا را كه يكه و تنها، بي هيچ پشت و پناهي بچه هايش را اداره مي كرد، در فشار طاقت فرسايي گذاشته بود شبها در آشيانه كوچكش كه خانه اي دو اتاقه بود مانند مرغي، جوجه هايش را زير پرو بال مي گرفت و تا صبح بيدار مي ماند ولي صبح بسرعت از لانه اش بسوي محل كار پر مي گرفت و تمام ذهن و حواسش آن بود كه شبانگاه با دست پر به خانه بازگردد او زن مبتكري بود و در هر دوره، حتي زماني كه در يك خانواده ثروتمند زندگي مي كرد و شوهر داشت، با ابتكارات خود در خياطي، نان آور خانواده شده بود در آموزشگاه يكروز متوجه شد كه دانشجويان بعد از تعطيلات طولاني ، به كلاسها بازگشته اند اما به علت تعطيلي رستوران، ظهرها براي تهيه غذا به خارج از آموزشگاه مي روند به ابتكار خودش شب در خانه تعدادي ساندويچ كتلت و مرغ تدارك مي ديد و ظهرها به دانشجويان مي فروخت او سالها در خانه حاچ آقا و در پانسيون خانگي خودش براي دهها نفر غذا پخته و در آشپزي استاد بود. ساندويچهاي او به دهان انقلابي و غير انقلابي خوشمزه مي آمد جوجه ها از درآمد تازه مادر، رفاه بيشتري داشتند تا اينكه توفان انقلاب ، بعد از دوسال بسراغ او هم آمد اداره حراست احضارش كرد.
R A H A
10-08-2011, 02:39 AM
- خانم، شما چرا هنوز اينجا كار مي كنين؟
- چرا نكنم، منم يك ايرانيم.
- ولي شما نه سواد درست و حسابي داري و نه سابقه كار و شغل اداري ، ولي هنوز داري كار مي كني؟
- برا اينكه لياقتشو داشتم آقا! دو سال هم هست كه همين كارو براي شما مي كنم
- ولي ما از شما مدرك داريم.
تن و بدن شوكا لرزيد، چه مدركي؟ دزدي كردم؟ هيزي كردم!
- آقا من يك مادرم ! مدرك من مادري منه!
رييس حراست، عكسي كه شوكا را در صف مديران و كنار يكي از شاهزادگان نشان مي داد پيش رويش گذاشت.
- با اين مرتيكه عكس انداختي، بي حجاب هم كه بودي!
- مگر آن روزها كارمندان زن حجاب داشتن كه من داشته باشم؟ دوره بي حجابي بود آقا وقتي شما اومدين خانمها حجاب گذاشتن، وقتي عروس حاج آقا شدم حجاب داشتم چون با اون خانواده زندگي مي كردم كه اهل حجاب بودن!
- درباره عكس چي مي گي؟
- مثل حالا خوب كار مي كردم، خوششون اومد بمن گفتن بيا تو هم با ما عكس بگير، اگه شما بودين مي گفتين عكس نمي گيرم؟
مرد جوان و انقلابي كه شوكا را مورد بازخواست قرار داده بوددر برابر رك گوئي ها و اتكا بنفس شوكا در مانده، نمي توانست تصميمي بگيرد. در برابر او زني نظير مادر خودش ايستاده بود پر از خط وخطوط رنج و مرارت زندگي، مگر حالا بد كار مي كرد؟ بخش خدماتش حرف ندارد.
- خوب فعلا" برو بعدا" باهات كار دارم...
يك ساعت بعد جواني كه مسئوليت اداري آموزشگاه را برعهده گرفته و فارغ التحصيل از آمريكا بود او را خواست:
- خانم براي چي شما را خواسته بودن؟
- مي گن چرا پيش از انقلاب تشويق شدي؟ لابد بعدها هم بخاطر خدماتي كه حالا مي كنم محاكمه مي شوم!
شوكا معناي انقلاب و تضادهاي رفتاري انقلاب را نمي دانست ، خداوند او را براي خدمت كردن آفريده بود ذهن و فكر او براي خدمت شكل گرفته بود، به خانم جان در بندر انزلي و خانم ج ان تهراني هم با همه آزارها كه به او ميدادند خدمت ميكرد.
مرد جوان خنديد:
- خانم، من يواشكي يكي از ساندويچها تو خوردم، خوشمزه بود مي خوام رستوران آموزشگاه را هم بشما بدم! ساندويچهات حرف نداره! بخش خدماتت هم خيلي خوبه!
دوباره،صداقت و خلوص رفتار و اعمال شوا اثر خود را گذاشته رستوران آموزشگاه به او سپرده شد و پانصد دانشجو او را حالا يكصدا مادر صدا مي كردند... مادر! مادر! .... شوكا از ته دل مي ناليد.
- خدايا به تولاي اين بچه ها، فرزندان مرا هم حفظ كن!
زندگي شوكا هميشه آميخته اي از درد و لذت ، شادي و اندوه بود. در آن روزها كه نگرانيهايش ازاخراج و از دست دادن شغلش بر طرف شده و كار اداره رستوران بر رفاه مادش اش افزوده بود نگراني از وضع و حال فرهاد كه در جبهه جنگ حضور داشت او را مثل هر مادري، از درون مي كاويد.
فرهاد، سومين فرزند پسرش مثل هر جوان ايراني كه تاب تحمل هجوم و حضور بيگانه را در خاك خود نداشت يكسره به جبهه رفته و در نواحي قصر شيرين با دشمن مي جنگيد . شوكا اغلب روزها به ميان زخمي شدگان جبهه ها كه بفرودگاه مهرآباد مي رسيدند مي رفت و سراغ فرهادش را مي گرفت. فرهاد از خودهيچ خبري به تهران نمي فرستاد و تقريبا" ارتباطش بكلي با خانواده قطع شده بودهر قدر بي خبري و بي اطلاعي شوكا از فرهاد بيشتر مي شد، نگرانيها و دلهره هايش وسعت بيشتري مي گرفت. از صبح تا شام يكسره كار مي كرد، رستوران را به بهترين شكل اداره مين مود، بخش خدمات را فعالتر از هميشه راه ميبرد اما ذهن و انديشه اش در صحرا ها و تپه هاي اطراف قصر شيرين مي چرخيد در يكي از روزها بود كه پيچيده در چنبره نگرانيها، بسوي ساختمان رستوران مي رفت كه ناگهان حس كرد چيزي بر كمرگاهش فرود آمد، پاهايش تا شد و بر زمين غلتيد... دانشجويي كه بسمت رستوران مي رفت و اين صحنه را ديد فرياد زد:
- مادر، به مادر كمك كنين!
فرياد استمداد دانشجو ، طبل فراخواني بود كه صدها دانشجو را به محوطه كشيد: چي شده؟ بر سر مادر چي اومده؟ مادر در حلقه عظيم فرزندان دانشجوي خود بيهوش نقش زمين شده بود، دانشجويان بسرعت دست بكار شده بودند... آب! به صورت مادر آب بزنيد! تنفس مصنوعي! يكنفر آمبولانس خبر كنه... ام پيش از آنكه مددي برسد، مادر پانصد دانشجو چشم باز كرد و اولين جمله اش اين بود....
R A H A
10-08-2011, 02:39 AM
- فرهاد... بر سر فرهادم چي اومد؟
بسياري از دانشجويان مي دانستند كه يكي از پسران مادر در جبهه جنگ با دشمن مي جنگد.
- مگه خبري از فرهاد رسيده مادر...
- نه! اين بي خبري داره منو مي كشه!
و بعد از روي زمين بلند شد نگاهي به فرزندان دانشجويش كرد همدلي و محبت شان قلبش را از زير فشار آن ضربه ناگهاني آرام آرام بيرون مي كشيد.
- بچه ها حالم خوبه ! شما ناهارتونو بخورين!
فرداي همانروز خبر دادند كه تركش خمپاره اي به كمرگاه فرهاد اصابت كرده و او را با هواپيما به تهارن منتقل كرده اند تنها مادران مي توانند معناي فرو افتادن همزمان شوكا بر زمين و تقارن با زخمي شدن فرزندش فرهاد را دريابند.
حالا شوكا با يك فرزند گريخته در وادي عشق، و يك فرزند مجروح در جبهه جنگ و فرزندان ديگرش با همه نيازهايي كه داشتند ، در شرايطي چينين دشوار به وظيفه خود عمل مي كرد.
ساعت دو بعد از نيمه شب از بستر بر مي خاست تا صبحانه و ناهار چهار فرزندش را آماده و در يخچال بگذارد ، ساعت چهار صبح براي تهيه نان پانصدفرزند دانشجويش بسمت نانوائي ها راه مي افتاد زمان جنگ بود، كمبودها مشكل آفرين بود. نانوايي ا بيش از بيست عدد نان به هر نفر نمي دادند ، بايد به چهار نانوايي مي رفت تا نان مورد نياز بچه هاي آموزشگاه را تهيه مي كرد، فراهم كردن مرغ و ساير مواد، داستاني جداگانه داشت در چنين شرايطي كه شوكا در توفان سختيها و مشكلات و نگرانيهاي اداره رستوران و بخش خدمات فرزندان دست و پا مي زد گروهي هم بودند كه موفقيتهايش را بر نمي تافتند آدمهائي كه كارشان هميشه حسادت و دسيسه چيني است مي خواهند لقمه را از دهان مردم بيرون بكشند. براي آنها مهم نبود كه شوكا بخاطر وظيفه دشوار مادري است كه روز بروز ابتكارات تازه اي ميزند، آنها بيرون كشيدن رستوران از چنگ و بال شوكا را هدف اصلي شان قرار داده بودند و از اين بدتر، حالا هادي هم كه زندگي مستقلي با همسرش شروع كرده بود دوباره ظاهر شده بود اما نه براي ياري دادن مادر!
- مادر، تو داري خوب پول در مي آري، بايد پيكان منو به گالانت تبديل كني، با گالانت كارم بهتر ميشه!
شوكا خوب مي دانست كه عشق ناهيد از هادي يك بيمار تمام و كمال ساخته است، جنون عاشقي ارثري ، او را از درون و برون به آتشفشاني تبديل كرده بود تا آنجا كه يكروز ناگهاني همان كاري را كرد كه پدرش در يك بامداد با مادرش كرده بود همان روزي كه حميد، كارد بر گردن شوكا گذاشت و گفت: برو بچه را بنداز مي خوام طلاقت بدم با دلبر ازدواج كنم، هادي ناگهان كارد بر حلق مادرش گذاشت و فرياد زد : يا اتومبيلم را عوض مي كني يا ميكشمت!
شوكا اشك مي ريخت دستي كه كارد را در مشت گرفته بود، مي بوسيد و مي بوييد و مي گفت :
- پسرم ، عزيز دلم ، آروم ، آروم
شوكا هرچه داشت با اخلاص مادرانه جلو هادي گذاشت و هادي رفت و گالانت خريد....
همانگونه كه حميد پس از هر بحران به آرامش مي رسيد هادي نيز از جنون عاشقي به سازندگي عاشقانه در آورد. با اينكار شخصي كارخانه اي براي تهيه قطعات يدكي برپا كرد. وسائلش ابتدائي بود اما محصولش را كه در شرايط محاصره اقتصادي بخشي از كمبودها را جبران مي كرد خوب مي خريدند. او بسرعت وارد چرخه كار شد و ظرف دوسال و درست در روزهائي كه بعلت جنگ و تحريمهاي جنگي، كشور به قطعات نياز داشت به بازرگاني موفق مبدل شد، مغز اقتصادي داشت، درآمدهايش را صرف خريد ملك مي كرد خانه پشت خانه ، در تهران ، مشهد و بسياري نقاط ديگر و همه را بنام ناهيد مي كرد آن زيباروي آتشين مزاج ، سير ناپذير ثروت بود. هرچه هادي مي خريد بايد به نامش مي شد و هادي چنان در جنون عاشقي مست و بي پروا بود كه هيچ دور انديشي از خود نشان نمي داد. شوكا التماس مي كرد پسرم لااقل يكي دوتا از خانه ها را باسم خودت بكن! هادي سر مادرش فرياد مي زد: ناهيد همه عشق و زندگي منست، منم عشق و زندگي او هستم ، حالا ما بچه اي داريم ، هر چه هست مال بچه مان مي شود.
R A H A
10-08-2011, 02:40 AM
هادي با ابتكارات تازه در امور فني توام با قدرت جواني و قلبي كه از عشق بي تاب بود شب و روز مشغول كار بود. ناهيد، خورشيد زندگي اش شده بود هر چه بود ، هرچه از شكم كار بيرون مي كشيد بپاي ناهيد مي ريخت صدايش لبريز از ترانه هاي عاشقي بود. او چنان در عشق ناهيد متمركز شده بود كه مادر و برادران و خواهرانش را بفراموشي سپرده بود، گوئي نه از مادري زاده شده و نه قوم و خويشي دارد. چشمان او، دل او ، جان او در يك موجود كانوني شده بود ناهيد! شوكا دورادور از پسرش خبر مي گرفت، گاهي سر راهش سبز ميشد.
- پسرم
اما پيش از آ‹كه سخنش را تمام كند، هادي سرش داد مي كشيد:
- يك كلمه حرف نزن! تو در زندگيت فقط پدرمو ديدي، من پدرم نيستم، خدا يكي ، زن و عشق منم يكي!
شوكا راهش را مي گرفت و مي رفت و هادي دوباره به پرستش ناهيد مي نشست. او هم مثل پدرش گرفتار جنون عاشقي بود اما يك نكته را راست مي گفت، مثل پدرش از اين شاخه به آن شاخه نمي پريد. در عاشقي يك مجنون واقعي بود كه تا آ]رين لحظه حيات پرستش ليلي خود را واننهاد، اما ليلي او از عشق جز ثروت برداشتي نداشت، سيري ناپذير ثروت بود، و هنگاميكه مرد ديگري با دست بالاتر در كار سرمايه گذاري ديد، يكسره عاشق خود را بفراموشي سپرد و هادي را در اوج احساس عاشقانه ، از آسمانهاي خيال به مردابي بي انتها پرتاب كرد.
هادي تنها، شكست خورده و افتاده بخانه مادر برگشت:
- مادر كمكم كن!
شوكا عادت نداشت بر زخم زخمديدگان نمك بپاشد. مردانه راه افتاد . ناهيد درخواست طلاق كرده بود همه خانه ها و املاك بنامش بود و بسيار حساب شده پشت ميز بازي عشق نشسته بود. تلاشهاي مادر و فرزند بي نتيجه ماند و يكروز به هادي خبر دادند كه مرغ عشق او از قفسش گريخته و از مرز عبور كرده و تنها ثمره زندگي مشتركشان كه دختري بود با خود همراه برده است.
اين خبر، آخرين لگدي بود كه ليلي روزگار بر سر مجنون عاشق افتاده در مرداب فرود آورد و براي هميشه سر او را زير لجن هاي مرداب فرو برد. شوكا ناگهان ديد كه هادي، فرزند ارشد، يادگار پدر، با آنهمه قدرت سازندگي و آن بر رو و قدرت جسماني و روحي تا شد، در هم پيچيد و در عالم افسردگي ناپديد شد.
هادي در دنياي خاموشي و تهي خودش و در سكوت مطلق ، در كنار خواهرها و برادرها مانند تكه گوشتي ولي زنده، بر زمين افتاده بود و هر صبح و شام كه شوكا بسركار مي رفت و بر ميگشت و چشمش به شاهزاده افتاده در بندش مي افتاد از ته دل زار مي زد!
روز جمعه بود شوكا با حال و حوصله يك مادر، هادي را به حمام خانه برد او را شست و به اتاقش برد چشمان هادي باز بود ولي انگار خودش در دنياي ديگري سير ميكرد شايد هم نگاهش بدنبال ليلي فراري اش در قاره هاي ديگر دنيا سي رمي كرد اما شوكا چهره حميد را در هادي مي ديد، دلش مي خواست با حميد حرف مي مزد، تو اين بچه ها را گذاشتي روي دستم و رفتي! حالا هم كه در شكل و شمايل هادي به خانه برگشته اي افسرده و خاموش به من زل مي زني ، آخر حرف بزن...
نتوانست بيشتر از آن طاقت بياورد، لباسش را پوشيد و از خانه برون زد. تابستان بود و نفس شهر آلوده به گازوئيل ، كلافه اش مي كرد سوار يك تاكسي شد...
- سر پل تجريش..
دلش مي خواست آنجا كمي قدم بزند ياد نوجوانيها و جوانيهايش ، ياد و خاطره حميد، روزي كه گرفتار جنون عاشقي ديگري شده و رويا را در رستوران سعيد برابرش نشانده بود، به رستوران سعيد رفت، نوشابه اي خواست و كمي غذا، يك زن تنها معمولا" در رستوراني عمومي نمي نشيند اما او بعضي اوقات سنت شكني مي كرد و در آن لحظه بار اندوه و عصيان روحي را باهم بردوش مي كشيد و در سرشت سودائي او جدال و جنگي سخت در گرفته بود. غرق در انديشه هاي ژرف گذشته ها، صدائي از پشت سر به گوشش خورد:
- مريم ....
R A H A
10-08-2011, 02:40 AM
صدا، صداي آشنا بود، از اعماق سالهاي دور مي آمد، سرش را به عقب برنگرداند... دوباره صدا نزديكتر شد.
- مريم !
او ساكت و منجمد ، اما قلبش توفاني و ترسان، گفت:
- صدا آشناست؟ در دنياي كوچك من، تنها يكنفر مرا مريم صدا مي كرد...
صدا از پشت سر گفت :
- پس چرا اسمشو به زبون نمي آري!
شوا صدا را از ژرفترين بخش خاطراتش بيرون كشيد و شناخت:
- احمد !!
احمد روبروش ايستاده بو دمردي شصت و چند ساله، اما همچنان راست قامت، چهره اش عبور زمان را چندان منعكس نمي كرد. خوب مانده بود، پيشاني اش مستطيل ، نگاهش ژرف و سخنگو عميقا" پر از يك احساس كهنه عاشقانه!
- احمد تو اينجا چه مي كني؟ سالها از آخرين ديدارمان گذشته، چه روزگاراني ، چه خاطراتي...
احمد روبرويش نشست، سيگاري از جيب بيرون كشيد، نگاهش خنده و گريه را باهم داشت ...
- بله چه سالهاي تخلي براي من ... شايد هم براي تو !
- احمد! تو منو اينجا تصادفي ديدي؟
- هميشه تو را مي ديدم! هميشه! از دور مثل گارد محافظ تورا مي پاييدم! به تو گفته بودم كه آن پسرك شوهر خوبي برات نيست....
شوكا سرش را پايين انداخت، از درونش آوازهاي گنگي مي شنيد....
- عاشقش بودم، بهاي عاشقي را هم پرداختم...
- اما خيلي سنگين، ارزشش را داشت مريم؟
- وقتي آدم وارد بازي عشق مي شه درباره كم و زياد بهائي كه بايد بپردازه فكر نمي كنه.
احمد پك عميقي بسيگارش زد: شايد دارم بخودم دلخوشي مي دم ولي من در تو خيلي عميقتر بود اما نمي دونم چرا او را انتخاب كردي
شوكا ياد آن روزها افتاد كه تنها بخاطر دروغي كه گفته بود، يكسره احمد را از خود راند و سرنوشتش را از بيخو بن تغيير داد.
نگاهش كه هنوز هم در چهل و چند سالگي عشق آفرين بود بچشمان احمد دوخت .
- تو به سرنوشت معتقد نيستي؟
احمد با موهاي فلفل نمكي، اندكي چاقتر از گذشته ها، چهره اي كه هنوز هم رنگ عشق را نمايش مي داد، چشم از شوكا بر نمي داشت. اين زندگي چه بازيها در آستين دارد . يك تردست شگفت انگيز، از درون كلاهش خرگوشي بيرون مي كشيد واز آستين كبوتري و از سينه اش يك پروانه!
احمد سري تكان داد:
- شايد سرنوشت و شايد هم ماجراي جوئي هاي جواني و نوجواني!
يكروز بتو فتم هر وقت درموندي و از اين پسر جدا شدي روي من حساب كن! وقتي ديدم زندگي مي كني و هر بار مي ديدم صاحب فرزند ديگري شدي خودم را نشان ندادم اما حالا وضع فرق ميكنه شوكا... مي بيني كه عشق تو هنوز هم بهترين جايگاه تنم را روشن كرده است! قلبم را !
R A H A
10-08-2011, 02:40 AM
فصل23
فضاي بيرون رستوراني كه شوكا و احمد پشت ميزش نشسته بودند حالت خاصي گرفته بود با اينكه كولر آبي كار مي كرد اما گر زبان داغش را از لاي درها و پنجره ها بدرون مي انداخت و آزار مي رساند. بيرون از رستوران ، مردم از فشار و زور گرما مي دويدند تا خود را به سايه درختي يا ساختماني برسانند. زندگي آدمها در عبور از چهار فصل، نمونه اي از فراز و نشيب هائي بود كه در طول روزها و شبها، به نوعي تحمل مي كردند هر فصلي به بهانه اي ، يا از گرما و سرما و يا از باد و باران مي گريختند تا به آسايشي كه در خيال جستجو مي كردند برسند و نمي رسيدند. در حقيقت تمام عمر آدمها در طلب چيزي مي گذشت كه دست آ]ر، وقتي به آن مي رسيدند بازهم ناراضي و پريشان از آن فرار مي كردند.
احمد، همچنان روبروي شوكا نشسته بود و او را نه در قالب امروز، بلكه در شانزده سالگي اش مي ديد، خوش قد و بالا، چابك رفتار، خوش ادا، كه وقتي دهان مي گشود تمام اجزاي صورتش مي خنديد چشمانش چنان گرم و گيرا بود كه مخاطب را جادو ميكرد، عطر و بوي تن و بدنش وام گرفته از جلگه سرسبز چايجان ، به مانند عطر پونه هاي كوهي خواستگارانش را گيج و مست بدنبالش مي كشيد. احمد هنوز هم مانند هر عاشقي كه به وصال معشوق نمي رسد، او را در همان قالب سني گذشته ها مي ديد.
- شوكا ! بيا با من زندگي كن! اينهمه زجر و شكنجه رو بخاطر چه چيزي تحمل مي كني؟ تو هم مثل هر زن ديگري حق و حقوقي از زندگي داري! چقدر فداكاري؟ چقدر مردن و زنده شدن و دوباره مردن برا بچه ها! تو بعد از يك عمر سوختن و ساختن بايد كمي هم بخودت برسي! تا چشم بهم بزني همين چند صباح باقيمانده را هم از دست دادي!
شوكا همانطور كه احمد زير و بهم هاي تلخ زندگي گذشته اش را نقاشي مي كرد به گذشته ها سفر كرده بود. به شبي كه بخاطر شرايط مخصوص زندگي اش و براي اينكه ريشه و هويتي براي ارائه به احمد و خانواده اش نداشت، در اوج خواستنها و آرزوهاي عاشقانه اش از احمد گريخت. شبي كه تا بامداد در آپارتمان كوچكش در خيابان لاله زار نو، ضجه زد و به خداوند متوصل شد تا ريشه و شاخ و برگ آرزوهايش را در سينه نورس و كوچكش بسوزاند...
- نه احمد! براي زندگي با تو ديگه خيلي دير شده! حتما" از زير و بم زندگيم آگاهي! آنطور كه مي گي هميشه از سر عشق و علاقه زير ذره بينت بودم حالا بعد از سفر بي بازگشت حميد، شش تا بچه خوشگل، شش تا پرنده زيبا و رنگين بال، در انتظار بازگشتم به آشيونه ، جيك جيك ميكنند، آدمها اگه از اولش مي دونستن زندگيشون به كجا مي كشه، شايد حساب شده تر تصميم مي گرفتند چه بايد بكنند! يكي از پرنده هام كه پروازش داده بودم به لونه برگشته، افسرده، دلمرده، فريب خورده اگه يه روز اونو تر و خشك نكنم تو خودش مي ميره!
چهره احمد در رنگ تيره و كبود ياس، در هم فرو رفته بود...
- ولي شوكا، بازهم مي گم خودتو چي؟ تو هيچ حقي به گردن اين زندگي نداري؟
شوكا قطره اشكي كا از كنار بيني خوشتراشش به نرمي مي لغزيد گرفت.
- خواهش مي كنم احمد! چه بخواهيم و چه نخواهيم، من و تو هم خيلي تغيير كرديم! زمونه هم گرفتار تغيير شده ! حتي سنگ و كلوخي كه آن روزها رو پشت شون راه مي رفتيم تغيير كرده! اون سالها من و تو تنها بوديم، تكدرختي روي تپه بهشت خيال جوني! حالا هر دو تامون يك مشت تارهاي سپيد رو هر روز صبح توي موهامون مي بينيم، چه بخواهيم و چه نخواهيم خط و خطوط پيري از راه رسيدن، حالا من يكي يكدونه آنروزها، شده ام هفت تا! زور يك نفر به شش نفر نمي رسه، تازه اگه ما آدمها مسئوليت هامون رو فراموش كنيم توي اين دنيا، سنگ روي سنگ بند نمي شه! خواهش مي كنم تنهام بذار! ما از سرچمه ازهم جدا افتاديم
احمد، قطرات اشك چون خورده ريزهاي بلور، در آن دو چشم قشنگي كه روزگاري آهوان چين و ختن را هم شرمنده مي ساخت تماشا ميكرد. شلاق بي ترحم زمانه بر سر و صورت احمد هم شيارها انداخته بود با اينهمه از خود مي پرسيد چرا روزگار با موجودات نازنيني چون شوكا اينطور بيرحمانه بازي ميكند؟ درست مثل گربه اي كه موش گرفتار را براي تفريح بالا و پايين مي اندازد ولي سرانجام يكروز اسير خود را مي بلعد.
- شوكا ، مي خوام ازت سوالي بكنم كه هيچوقت منو تنها نگذاشته و هميشه آزارم داده !
شوكا جرعه اي نوشابه بدهان گرفت زبانش در دهان سفت و چوبي شده بود.
- چه سوالي احمد؟
R A H A
10-08-2011, 02:40 AM
احمد چشم در چشم شوكا دوخت و بعد پرسيد:
- چرا از من فرار كردي ؟ منكه آنطور ديوونه و مجنونت بودم تنها گذاشتي و ورفتي و بعدش با پسري ازدواج كردي كه هزاران بلا سر تو و خودش آورد؟
شوكا آه سردي از درون سينه بيرون داد:
- احمد! ايكاش اين سوال رو از من نمي كردي! من گناه را به گردن هيچمس نمي اندازم ! توي اين مسير پر پيچ و خم زندگي به اين نتيجه رسيدم كه هر انساني مسئول اعمال خودشه ! متاسفانه اغلب مردم براي فرار از مسئوليتهاشان دنبال يه شتر قربوني مي گردن كه بار همه اشتباهاتو بگردن اون بيچاره بندازن!
احمد سخن شوكا را قطع كرد.
- يعني تو خودتو مسئول مي دوني؟
شوكا سرش را در ميان دو دستش گرفت. انگار چيزي سنگين به مغزش فشار مي آورد.
- بله ! من برا اينكه زندگي خودمو، غير از آنچه بود، پيش تو جلوه بدم ، حرفهائي بتو زده بودم كه پايه و اساسي نداشت.
- مثلا" شوكا؟
- اينكه من با پدر و مادرم زندگي ميكنم، برادرام اگه بفهمن كه با تو آمد و رفت دارم خيلي غيرتي ميشن! لابد حالا فهميدي كه اون حرفها اصلا" پايه و مايه اي نداشت.
چشمان احمد هم حالا پر از اشك شده بود.
- خيلي دير اين موضوع رو فهميدم! ولي اين نقطه قوت زندگي تو بود، توي حرفم نيا، تو اون حرفها رو سر هم كردي كه من درباره ت خيال بد نكنم! اي كاش من كمي كنجكاوي ميكردم و بتو مي گفتم كه هيچوقت درباره ت فكر بد نكردم و همينكه مي خواهي پاك و شريف بماني و هر مردي بخودش اجازه نده در خونه تو بزنه خيلي هم با ارزشه.
شوكا، سرش را بلند كرد و در چشمان به اشك نشسته احمد خيره شد.
- يعني اگه مي فهميدي كه من يه دختر تك و تنها و بي كس و كارم برات مهم نبود؟
احمد سرش را پايين آورد.
- بله، قطعا" همينطور بود ، ولي افسوس كه منهم مثل تو جوان و خام بودم! منم مسئوليت اين شكست رو بر عهده دارم! چون كافي بود با كمي كنجكاوي از ماجرا سر در بيارم و بتو بگم كه داري اشتباه مي كني آن وقت قضيه شكل ديگه اي پيدا ميكرد....
شوكا با شنيدن اين سخنان از دهان احمد مدتي نسبتا" طولاني بفكر فرو رفت، هزار اما و اگر در كاسه سرش صدا مي داد اما دست آ]ر در چشمان احمد نگاه كرد و گفت :
- شايد تو درست بگي! اما گذشته را هيچوقت نمي شه دوباره زنده كرد! همينقدر هم مي دونم كه نشستن و برگور خاطرات اشك ريختن هيچ تغييري در حوادثي كه اتفاق افتاده نمي ده!
شوكا از پشت ميز بلند شد. خسته و متفكر و اندوهگين! طوري نگاه ميكرد كه گوئي ميگفت: احمد ديدار به قيامت! و بعد از در رستوران خارج شد. احمد دو سه قدم پشت سرش دويد اما خودش بر پاهايش زنجيز زد.... گاهي آدمها خودشان زندانبان خود مي شوند. فقط توانست آخرين جمله اش را بر زبان آورد....
- شوكا! عزيز دل احمد! بازهم مي گم! تا زنده ام به عشق تو وفادارم...
شوكا به خانه بازگشت . اين مبارزه آخرينش با دل، بسيار سهمگين و سخت بود. حس مي كرد بغضي كه در گلويش پيچيده دارد خفه اش مي كند. او به ياري حكمت و فلسفه بنيادين زندگي، يكبار ديگر به عشق احمد پاسخ منفي داد اما آنكه در درونش بود، آنكه حتي در كهنسالي نيز طلب عشق و محبت مي كند بسختي مي گريست! بي انصاف آخرين شانس را هم از من گرفتي...
شوكا دوباره به زندگي عادي و روزمره اش بازگشت، دوباره سالها از پي هم مي آمدند و مي رفتند، سهم او از زندگي حالا فقط كار كردن براي آينده بچه هايش بود. مادري كه هيچوقت خستگي نمي شناخت و يادش نمي رفت كه چشمان بچه ها، به دست و پاي او دوخته شده است. مادر امروز براي ما چي آوردي؟
سال شصت و دو بود. حالا زني پنجاه ساله بود اما آنقدر از خودش كار مي كشيد كه هيچ زني در اين سن و سال اينقدر خود را جسما" و روحا" زير فشار نمي گذارد.
يكروز هنگام كار در آموزشگاه ، ناگهان گرفتار درد قفسه سينه شد. بسرعت او را به بيمارستان قلب رساندند.
R A H A
10-08-2011, 02:41 AM
قلب شوكا كه از سه سالگي بار عظيمترين رنجها و دشواريها را با خود حمل كرده بود، فرياد مي زد خسته ام! پزشك بيمارستان به شوكا گفت:
- خانم! نمي گم كه بايد بقيه عمر را در رختخواب بخوابي، ولي به تو تصيه مي كنم از بار كردن اين همه فشار روي قلبت حذر كن! وگرنه سكته دوم خيلي زود از راه مي رسه!
شوكا لبخندي زد : تا بچه ها مو بثمر نرسونم نمي ميرم!
شوكا به اجبار از كار افتادگي گرفت و با فرزندانش در آموزشگاه خداحافظي كرد و بخانه بازگشت. او فقط توانست چند روزي خود را راضي به گوشه نشيني كند هنوز فرزندانش به او نياز داشتند و او از آن دسته زناني بود كه بيكاري بيشتر از بيماري نابودش مي كرد درست دو هفته بعد از بازگشت به خانه در مطب يك پزشك مشغول كار شد. هم منشي بود و هم دستيار پزشك. دوباره، همانطور كه به بچه هايش گفته بود، كار از او يك موجود زنده و سرحال ساخت.
سال از پي سال ميگذشت، هادي پسر بزرگش همچنان افسرده و در خود فرو رفته در يكي از اتاقهاي خانه مادرع افتاده بود اما پنج فرزند ديگرش شاد و لبريز از غريزه زندگي، راه خود را در رگه هاي حيات مي گشودند. بهمن دومين فرزند شوكا، حالا به ياري يكي از پانسونرهاي شوكا( همه آنها كه در پانسيون شوكا دوره دانشگاهي خود را طي كرده و براي خود شغلي داشتند هرگز اين مادر مهربان را فراموش نمي كردند) در تاسيسات نفتي جزيره خارك مشغول بكار شده بود.
يكي از روزهاي بهار سال هزارو سيصدو شصت و هفت بود. شوكا كنار فرزندانش نشسته و گرم گفتگو بود كه بهمن در خانه را بصدا در آورد:
- مادر! من اومدم!
شوكا نگاهي به چهره بهمن انداخت اين پسرش هميشه در چهره و اندام متناسبش ، نوعي قدرتو چيرگي ب خود داشت. بنظر مي رسيدكه هرچه اراده مي كند، بچنگ مي آورد. آن روز چهره اش از هميشه گلرنگ تر بود و چشمانش برق مخصوصي مي انداخت. ساك دستي اش را رها كرد، با كفش كنار سفره مادر نشست و همانطور كه تند و تند لقمه اي درست مي كرد و فرو مي داد گفت :
- مادر من عاشق شدم!
دل شوكا در سينه لرزيد. يك بچه عاشق، كنار خانه افتاده بس نيست؟ اما ضمنا" اين را هم مي دانست كه به هايش حق انتخاب جفت را دارند و هر كدام بموقع و با حرف و حديث تازه اي از عشق وارد اين گود مبارزه خواهند شد.
بهمن به مادر فرصت سوال كردن نداد.
- مادر! نمي داني شيوا چقدر خوشگله ، يه پري درست و حسابيه! ماهر دو همديگر رو دوست داريم، قسم خورديم كه اگه دنيا زير و رو بشه باز هم مال هم باشيم!
شوكا لبخندي زد همه بچه هايم از پدرشون ارث بردن! آخرين نسل عاشقان!
- پس اسمش شيواست! از كجا پيداش كردي؟ پدر و مادرش چيكاره ان؟
بهمن از خدنگ عشق كه مستقيما" به قلبش اصابت كرده بود در خروش و هيجان بود.
- مادر، از اسم و رسمش نپرسين، از خودش بپرسين، بايد يه روزي اين پري دريايي را بردارم بيارم تا ببيني كه چقدر زيباست!
شوكا هم نگران و هم خوشحال بود اين شور عاشقي بهمن از همان جنس جنون عاشقي پدرش هست خدا كند مشكل آفرين نباشد.
- مادر بايد بري خواستگاي! همين امروز!
- بنشين پسرم، آتشت خيلي تنده!
بهمن دوباره تكرار كرد:
- همين امروز.
شوكا دوباره حميدش را برابر خود مي ديد كه كارد بر حلقش گذاشته بود و مي گفت همين امروز طلاق بگير چون مي خوام با دلبر ازدواج كنم....
شوكا بزحمت بهمن را راضي كرد تا اول شيوا را ببيند و بعد به خواستگاري اش برود. چشمش از عروس اول خانواده ترسيده بود عصر همان روز شيوا، شانه بشانه بهمن وارد خانه شد.
R A H A
10-08-2011, 02:41 AM
شوكا سراپاي عروس دومش را برانداز كرد زيبا بود او مي ديد كه پسرانش در انتخاب جفت امتياز اول را به زيبايي مي دهند. ناهيد همسر هادي هم زيبا بود اما حسابگر و پر از عطش مالك و مال، اما اين يكي؟ دوباره به شيوا كه شرم رو و آرام كنار بهمن ايستاده بود نگاهي انداخت. يكنوع تعادل و تناسب در همه اندامهايش بچشم مي خورد. چشمان بادامي شكل و عسلي رنگ، بيني كشيده و مستقيم، پوست و لباني خوشرنگ، تن و بدني پر ازخون و رنگ جواني كه مي توانست بهمن را در همان نخستين برخورد به جنون عاشقي مبتلا كرده باشد.
شوكا عروس آينده اش را بوسيد. آنها در دوره دانشكده همديگر را ديده و دلباخته بودند.
شوكا فردا شب، پس از پايان ساعت كار، باتفاق بهمن بخانه شيوا رفت. خانواده شيوا از زندگي نسبتا" مرفه اي برخوردار بودند ، پدر و مادر شيوا بسيار آرام بنظر مي رسيدند اما دو برادر شيوا، مانند دو موكل عذاب، سينه جلو داده و خشمگين و ناراضي خواستگار خواهرشان را تماشا مي كردند. جوانهاي مهاجم و ستيزه جوئي بنظر مي رسيدندو شوكا از همان برخورد اول نگران شد. سوالاتي مي كردند كه بيشتر قصدشان تحقير بهمن بود تا كسب آگاهي از شغل و كارش شوكا با صداقت هميگشي ، دفتر زندگي خودش و بچه ها را پيش روي خانواده شيوا گشود اما برادران شيوا اين نوع صداقت و آزادگي را هم نمي پسنديدند. سه روز بعد از ماجراي خواستگاري، برادرها پيام دادند كه خير، ما خواهرمان را به بهمن نمي دهيم! در آن خانواده حرف حرف برادران بود! اگر بهمن يك عاشق و خواستگار عادي بود لااقل براي مدتي سوكوت مي كرد تا شيوا موافقت برادر ها را جلب كند اما بهمن يكپارچه درگير آتش سوزيهاي عشق بود و لحظه به لحظه شعله هاي عشق در تار و پودش بالا و بالاتر مي گرفت. شيوا نيز دست كمي از بهمن نداشت. او اين پسرك عاشق را سخت دوست مي داشت و اخگرهاي عشق كه مدام از سينه اش جستن مي كرد، فضاي ذهن او را هم در خود مي گرفت اما شوكا سخت نگران بود او مي دانست كه سرانجام جنون عاشقي بهمن را به تصميم گيريهاي خطرناك مي كشاند. او اشتباه نكرده بود. يكروز مادرش خورشيد به او خبر داد:
- شوكا! بهمن و شيوا اينجا پيش مان! نگرون نباش!
شوكا تقريبا" فرياد زد:
- چي چي را نگران نباشم مادر؟ برادران شيوا خون بپا مي كنن!
دختر ماهيگير هنوز ماهيگيري شجاع و چابكدست بود.
- فردا مي رم رامسر رسما" و شرعا" شيوا را برا نوه خوشگلم عقد مي كنم!
شوكا دوباره توي تلفن داد كشيد:
- فكر آخر و عاقبتشو كردي؟
خورشيد ماهيگير، دختر توفانهاي دريايي بود و ديا دلي مي كرد...
- خودم براشون يه جشن درس و حسابي مي گيرم.
مادر بزرگ بقول و قرارش عمل كرد. بهمن و شيوا در محضر رسمي رامسر به عقد وازدواج در آمدند، شب هنگام براي نوه اش جشن مفصلي گرفت. سي ، چهل مهمان، يك اركستر محلي و كلي ريخت و پاش! دختر ماهيگير مي خنديد و عروس و داماد را مي بوسيد درحاليكه شوكا در تهران گرفتار پيغام و پسغامهاي تهديد آميز برادران شيوا بود!
- شوكا خانم، ما هر دوشونو مي كشيم ! اين لكه ننگ را با خون هر دوتاشون پاك مي كنيم!
شوكا التماس مي كرد: آخه بهمن و شيوا رسما" زن و شوهر شدن! چه ننگي، چه عمل خلافي؟
بهمن و شيوا ماه عسل خود را در پناه چتر حفاظتي دختر ماهيگير و آقا عبداله مي گذراندند، روزها همچون زنبورهاي جوان عسل، در كوههاي جنگلي رامسر ، شيره حيات را زا درختچه ها مي مكيدند و روستائيان و جهانگردان را از حضور خود بهيجان مي كشيدند. يكروز صبح زود بود كه بهمن بدرون خانه مادر لغزيد......
- مادر، بيا دوباره برو خواستگاري شيوا!
شوكا اخمهايش را در هم كشيد.
- بحق چيزهاي نشنيده ، شما حالا زن و شوهر رسمي هستين آنوقت من برم خواستگاري؟
فكري به كله جوان و پر باد بهمن و شيوا افتاده بود تا ابد كه نمي شود از خانواده دور بود.
بهمن با شور و شوقي شگفت انگيز برنامه اش را براي مادر شرح داد.
- مادر، بگذار بگم نقشه م چيه؟ برو با خانواده شيوا حرف بزن. بگو كه من و شيوا رسما" با هم ازدواج كرديم، ولي براي حفظ آبروي شما حاضريم دوباره برنامه عقد و ازدواج را تكرار كنيم.
شوكا غش غش خنديد....
- يعني ميگي كه از خواستگاري تا مراسم عقد و ازدواج را دوباره از سر بگيريم.
- بله مادر، كسي كه در تهران نمي دونه ما زن و شوهر شديم.
سه روز پس از آن گفتگو دوباره شوكا به خواستگاري رفت اما اين بار برگ برنده در دست او بود. دخترشان در چنگ بهمن زندگي مي كرد.
R A H A
10-08-2011, 02:41 AM
خانواده شيوا چاره اي جز تسليم نداشتند قرار برگزاري جشن عروسي براي يكماه بعد در هتل ماكان شمال گذاشته شد.
شوكا باتفاق اعضاي خانواده براي شركت در جلشن ازدواج بهمن و شيوا به شمال رفتند همه چيز مرتب و عالي بود و تمام رسم و رسوم ازدواج خانواده هاي ايراني رعايت مي شد. بهمن و شيوا، دو كبوتر شاد و جوان در ميان جمعيت انبوده جشن عروسي مي خراميدند كه ناگهان دو سه نفر به بهمن حمله ور شدند، شوكا جلو دويد، او زني نيود كه در هنگامه خطر بيهوش بر زمين بغلتد. وقتي خودش را روي فرزند انداخت، از بازوي بهمن خون فواره مي زد. برادران متعصب بوعده خود عمل كرده بودند اما اين بار ، پدر و مادر شيوا در كنار خانواده داماد ايستاده واز او حمايت مي كردند.
بهمن را به بيمارستان بردند، شوكا يك لحظه از دومين يادگار حميد غافل نبود. وقتي پانزده بخيه به بازوي بهمن زدند شوكا كنار تخت بيمارستان ايستاده و او را نگاه مي كرد.
- تبريزي ها هميشه بايد قرباني عشق بشن!
شوكا ديگر آن نيروي جواني را نداشت كه تحمل هر فاجعه اي برايش ممكن باشد، رو به عروسش كرد. شيوا رنگ پريده كنار بستر بهمن ايستاده بود، پره هاي بيني اش مي لرزيد و اشك در چشمان روشنش مي درخشيد.
- ببين شيوا! فاميل تو رگ تعصبشان خيلي تند مي زنه، خوشبختانه پدر و مادرت پشت تو محكم ايستادن، ولي آ‹چه من از تو مي خوام چيزه ديگه ايه.
شيوا خودش را در آغوش شوكا انداخت دو پرنده جوان و پير ، سر بر شانه هم گذاشتند.
- بگو چي مي خواي از من شوكا جان!
- وفاداري، ناهيد بچه منو خوشبخت نكرد، بچه م عاشقش بود، همه هستي خودشو زير پايش ريخت اما ديدي چه شد، يه مرد به او دادم يه بچه افسرده و خونه نشين بمن برگردوند. از خدا مي خوام تو عكسشو عمل كني!
- چشم مادر، قول مي دم.
شوكا در كوران زندگي و گذشته از مرز شصت سالگي همچنان گشتيبان قدرتمند درياي توفاني زندگي اش بود او مي ديد كه جامعه و آدمها تغييرات گيج كننده و ناشناس از خود بروز مي دهند در ميان تمام خصايص زندگي كه نسل او به آن مفتخر بودند، تنها پول داشت حرف اول را مي زد پيرامون اين پول لعنتي است كه هزاران توطئه و دسيسه شكل مي گيرد و با بيرحمي پنهان و آشكار به اجرا گذاشته مي شود در كيسه حيات، آنچه او و هم نسلانش به آن نام گوهر عشق داده بودند، بكلي ناپديد شده است اما بچه هاي او غير از ديگرانند، همه شان گوهر عشق را با همان صداقت و اخلاص كه نسل پيشين در خود نهفته داشت، در سينه حفظ كرده و بي پروا و بدون ترس از گرگهائي كه در كمين اين بره هاي صادق خداوند نشسته اند عرضه مي دارند. بدون شك بچه هاي من آ]رين نسل عشاق اين دوره و زمانه اند. اولين فرزند و صاحب درخشنده ترين گوهر عشق حالا سرخورده و افسرده روي دستش مانده بود و هر بار كه او را با گردن كج و سري افتاده و زباني خاموش و بسته در گوشه خانه مي ديد فرياد دردش از دوروئي هاي معشوقه هاي اين زمانه بآسمان مي رسيد. دومي را بخاطر عشق صادقانه اش با چاقو مي زنند و معلوم نيست بر سر بقيه چه خواهد آمد. سال هزار و سيصد و هفتاد بود كه ماهيگير پير با صدائي شكسته و بيرمق به او خبر داد كه آقا عبداله بسفر آخرت رفته است . شوكا وارث مطلق زندگي ناپدري اش بود ما او كسي نبود كه دست روي مال و ملك آقا عبداله بگذارد و گره هاي فراوان زندگي اش را با آب و ملك ميراثي بگشايد. بسرعت به مادر پيوست، شگفتا كه آن خورشيد قدرتمند جسور اينكه به موجودي افتاده و نيم مرده بدل شده بود او سالهاي طولاني حيات از يك چشمه جوشان عشق كه هرگز از چوشش باز نماند نوشيده و حالا در چشم بهم زدني، چشمه خشكيده بود، شايد جوانترها بتوانند چشمه ديگري را در پهنه حيات خود بيايند اما ماهيگير پير، ديگر هيچ اميدي نداشت.شوكا سعي كرد با ساختن ويلائي جديد، خورشيد را از فضاي زندگي گذشته اش دور كند، و اينكار را با دقت و وسواس به انجام رساند اما خورشيد در خانه جديد نيز يك لحظه از خاطره هاي قشنگي كه با آقا عبداله داشت جدا نمي شد و همين بيتابي ها مايه بيماريها مي شد و شوكا اغلب او را به تهران منتقل مي كرد و در بيمارستاني بستري ميكرد در حقيقت هر بار بار معالجعه يا عمل جراحي مادر، قطعه اي از ارث و ميراثش را مي فروخت و درتحمل هزينه هاي خورشيد خم به ابرو نمي آورد اگر خورشيد او رادر هشت ماهگي رها كرده و رفته بود او تا آخرين لحظه خورشيدش را روي چشم ميگذارد.
R A H A
10-08-2011, 02:42 AM
فصل 24
شوكا قدم به شصت و چهار سالگي گذاشت، زانوانش آزارش ميداد، خطوط رنج و درد و حادثه پشت حادثه كه بر سر او نازل مي شد، چهره اش را در هم شكسته بود اما توان روحي اش يك لحظه كاهش نمي يافت. حالا غير از كار در مطب يك پزشك مشهور، پرستاي از بانوي محترمي كه دچار سكته مغزي شده بود را هم بر عهده داشت. زندگي شوكا چون رودخانه اي كا گاهي تند آبهاي بهاري به طغيانش مي كشيد و گاه در دشتي هموار ، بنرمي حركت مي كرد، با همه فراز و فرودهايش مي گذشت، اغلب صبح زود و پيش از برخاستن بچه ها از بستر از خانه بيرون مي زد و شب هنگام بعد از تعطيلي مطب به خانه برمي گشت كه باز اغلب بچه ها در خواب بودند. يكروز پسرش كامبيز برايش يادداشتي روي يخچا گذاشته بود :
مادر! گاهي روزها مي گذرد و تو را نمي بينم. شب دير وقت بخانه مي آئي و صبح زودتر از ما از خانه رفته اي. دلمان برايت تنگ شده لااقل نامه اي بنويس و از حال و روزت ، بچه ها را خبر كن !!
فداي تو پسرت كامبيز
و اما شوكا خستگي ناپذير، بر گرده زمين سنگلاخي زندگي اش پا ميگذاشت و مي رفت گرچه گاهي از پوست پاهايش خونابه مي ريخت! حساب همه را داشت، به نيازهاي همه پاسخ مي داد. حالا بخشي از وقتش صرف خورشيد مي شد. دختر زيباي ماهيگير كه او را در چند ماهگي آنگونه از نعمت مادري محروم كرده و هرگز در آ‹ زمان طعم آغوش مادري به او نچشانده بود حالا خودش را به آْغوش دختر انداخته بود شوكا با همه گرفتاريها هر هفته بسراغ خورشيد مي رفت و به زندگي اش رنگ و روي تازه اي ميزد. خورشيد، طاقت جدائي طولاني از آقا عبداله را نداشت، هر روز بگونه اي بيمار و بستري ميشد، مي خواست راهش را به سرزميني كه حالا آقا عبداله روي آن زندگي مي كرد، كوتاه كند. عمل جراحي پي در پي روي خورشيد، پاسخ درستي نمي داد. براستي خورشيد بسوي غرب مي رفت، هيچ نيروئي قادر نبود جلو غروب خورشيد را بگيرد و يكشب خورشيد خيلي آرام غروب كرد و چشمان شوكا در ساهي گم شد. تنها بند ارتباط با گذشته اش هم بريده شد اما او هم خورشيدي بود كه پس از شب تاريك زندگي دوباره از شرق طلوع مي كرد و زندگي فرزندانش را به نور حضور خود روشن مي نمود.
شوكا مرگ مادر را هم با همه اندوهي كه در خود داشت مانند همه حوادث تلخ زندگي اش پشت سر گذاشت اما وقايع زندگي فرزندان، هر كدام بهنگام وقوع كتاب حداثه اي مي گوشدند فرهاد سومين فرزندش را در كار عشق و عاقي چندان مادر را بستوه نياورد، اما زخم جبهه جنگ هر چند وقت يكبار بسراغش مي آمد و دل مادر و همسرش را خون ميكرد. او در محيط كار محبوب همه بود، قدرت مديريت فوق العاده اي داشت اما تا مي آمد مسئوليتي را بپذيرد چند روزي بستري مي شد. غم افسردگي طولاني هادي و زخم كهنه فرهاد هميشه روي دل شوكا بود ولي متحمل و بردبار به وظايفش در برابر بچه هاي ديگرش عمل ميكرد و حالا نوبت كامبيز بود كه عشق را با تمامي عظمت و همه گرفتاريهايش مزه كند مشكل او در دنياي عاشقانه اش با برداران ديگر تفاوت خاصي داشت او عاشق يك دختر آشوري شده بود. تفاوت مذهبي، يكي از پيچيده ترين مشكلات عشاق جوان است، كامبيزدر آمد و رفتهايش دل به دختري آشوري بسته بود. اسم دختر آنيتا بود و با اينكه اقليت هاي مذهبي معمولا" تسليم نگاه مردان مذاهب ديگر نمي شوند، اين دختر خيلي زود خود را بدست امواج عشق پرشور كامبيز سپرد. شوكا اهل تساهل بود، عشق را در هر قالب و رنگي اگر صادق و خالص بود تاييد مي كرد اما خانواده آنيتا زير بار نمي رفتند، كبوتر با كبوتر ، باز با باز!..... كامبيز در سلسله آ]رين نسل عاشقان، براي رسيدن به آنيتا خستگي ناپذير مي جنگيد و مي گفت عشق مذهب رندان جهان است و عشق پاك ، آفريده خداوند و از حمايت مهر آميزش برخوردار است. سرانجام پس از خل داستانها و حوادث تكان دهنده اي كه مي توانست فاجعه اي ببار آورد، كامبيز و آنيتا حقانيت عشق و انتخاب خود را به كرسي نشاندند، شوكا كوله بار تجربياتش را براي عروس آشوري اش گشود، آنچه مي دانست و آنچه براي عشق و كانون گرم عشقي شان مي توانست زيانبار باشد برايشان بازگو كرد. وقتي آنها را دست بدست هم داد و بخانه برگشت ، فرانك را صدا زد....
- مادر ، حال من ماندم و تو و پري! پسرها رفتند ( گرچه يكي شان بصورت تكه اي گوشت زنده در خانه بود) حالا ما از يك جنس و نوع، شايد بهتر بتونيم باهم كنار بيائيم.
فرانك هر قدر بزرگتر مي شد، مشكل ساز تر مي نمود، زيبائي فوق العاده اش، مشكل اصلي بود. چشمان درشت و طلائي رنگ، ابرواني به غايت هلالي ، موهاي بلوند و لب و دهاني كوچك و گرم و خوشرنگ كه هر بيننده اي را محسور خود مي كرد و هر قدم جوانه عشقي در دلها مي كاشت و ميرفت. اگر پسران شوكا همانندي هايي با پدرشان داشتند، دختران هم شباهت هاي سرنوشتي بسيار با مادرشان نشان مي دادند، درست در شانزده سالگي و همان سنيني كه احمد مهندس دخانيات كنار شوكا ايستاده و براي ازدواج با او پاي مفشرد، عاشق و خواستگاري سمج بر سر راه فرانك ايستاد و با پشتيباني خانواده ثروتمند عشق پر شورش مي گفت من فرانك را مي خواهم، به هر قيمتي كه باشد.
R A H A
10-08-2011, 02:42 AM
شوكا نگران شد، فرانك من كوچك است، آسيب پذير است، نه! حالا خيلي زود است. يك دلشوره بر دلشوره هاي ديگر اضافه شد! عاشق دست بردار نبود، يكروز با خانواده اش براي خواستگاري در خانه را كوبيد، شوكا پرسيد:
- كيست؟
خواستگار بود.
بي اختيار ياد روزهايي افتاد كه به حميد مي گفت:
به كس كسونش نمي دم
به همه كسونش نمي دم
مي خواست فرياد زند، برويد! دخترم كوچك است! نكند مي خواهيد همان بلائي كه خانواده تبريزي بر سرم آوردند بر سرش بياوريد.....
خواستگار، جوان شاغلي بود به اسم جواد. خانواده اش، هر بار كه بديدن فرانك مي آمدند دست و گردنش را پر از طلاع مي كردند، هر كدام از اعضاي خانواده گردن بندي، النگوئي، گوشواره اي به عروس آينده هديه مي كردند و مي گفتند مهريه هرچه بخواهيد به روي چشم، هر شرايطي براي زندگي اش داريد قبول! ولي شوكا هنوز هم مي ترسيد، دلهره يك لحظه او را آرام نمي گذاشت، من زن ترسوئي نيستم، آن زمان كه در همين سن و سال پاسخ بله دادم كوهي از تجربه پشت سرم بود، زندگي ام را بدون مادر و پدر و قوم و خويش روي انگشتانم مي چرخاندم كه آن بلا سرم آمد، اين دختر نازك تن و نازك خيال من،در حرير سينه ام خفته، معناي مبارزه زندگي هنوز در فرهنگنامه اش ثبت نشده ، نه، حالا بگذاريد كمي بيشترهمديگر را بشناسيم! خواستگار مي آمد و مي رفت، مثل لوكوموتيو، قدرتمند بود، نگاهش در همه چيز نفوذ ميكرد، اراده و تصميمي در چهره اش خوانده مي شد كه به نوعي خانواده شوكا را متوحش مي ساخت. برادران نگران خواهر شدند نگاههاي اين مرد يك نوع قدرت آزار دهنده اي دارد، مثل مته سوراخ ميكند، انگار هيچ چيز جز رسيدن بمقصد در ذهن و روح او نمي تواند مانعي ايجاد كند. برادران مي نشستند، با او حرف مي زدند و از نوع عقايد و برداشتهايش در باره مسائل زندگي، كلافه بر ميخواستند آنها نيز مانند شوكا، نمي خواستند اين غزال زيباي خانواده را در بندي بياندازند كه از شدت استحكام ، خفه اش كند! سرانجام بهمن و فرهاد گفتند كه دل ما راضي به اين ازدواج نمي شود ، اين مرد حال و هوائي دارد كه نگرانمان مي كند شوكا هم ته دل با پسرانش همراه بود. جواد با همه امكانات مالي به دلش نمي نشست شغل و حرفه اش مستلزم سفرهاي طولاني بخارج از كشور بود. علاوه بر اين فرانك در تمام آمد و رفتهاي جواد به خانه، حتي وقتي هداياي گرانقيمتي پيش رويش مي گذاشتند بسيار خونسرد و بي اعتنا بود و هيچ هيجاني از خود بروز نمي داد. انگار كه همه اين آمد و رفتها و ابراز احساسات براي جلب توجه دختر ديگري صورت مي گرفت كه تصادفا" هم نام او، فرانك بود!... شوكا، زن بود، عشق را مي شناخت، و در پي كشف رازي بود كه دخترش تا اين لحظه از او پنهان داشته بود. سرانجام با فرانك خلوت كرد.
- دخترم با مادرت حرف بزن! كدام صندقي رازدارتر و امانت دار تر از صندوق سينه مادر است؟ چرا حرف نمي زني!
فرانك چشمان قشنگش را در چشم مادر دوخت.
- مادر ! سكوت منو مي بخشي شما آنقدر خوب و مهربونين، آنقدر براي ما بچه ها زحمت كشيدين كه هيچوقت بخودم اجازه نمي دادم كه با نظر تو مخالفت كنم.
- خوب! حالا چيكار مي خواي بكني؟ زن جواد ميشي!؟
- هر چه شما بخواهين!
شوكا دست دخترش را در ميان دستهايش فشرد.
- عزيز مادر ، اين توئي كه بايد ازدواج كني، نه مادرت!
فرانك شرم رو و خجالتي بود. سرش را پايين انداخت و گفت :
- مادر من مهرداد را دوست دارم.
مهرداد دوست برادرش كامبيز بود هر وقت بخانه شان مي آمد نگاهش به فرانك، نگاه خواستن بود. فرانك هم با رازهاي اين نگاه زندگي مي كرد مهرداد ورزشكار بود و پايبند به اصول جوانمردي سنتي ايراني، من با چشم بد به خانه دوستم نمي آيم ولي چه كنم عاشقم! معمولا" چنين جواناني با اين خوي و خصلت، تا وقتي رسما" بخواستگاري نيايند بخود اجازه نمي دهند از دري كه بخاطر دوستي برويشان گشوده شده ناپاك وارد شوند. مهرداد راز عاشقي را در دل نهفته بود، به هيچكس از اين راز سنگين و طاقت فرسا حرفي نمي زد مبادا متهم به سوء استفاده شود اما دلش بيتاب بود، در خلوت خود هزارت بيت شعر و غزل عاشقانه جمع كرده و مي خواند ودر خلوتكده اش بود كه نام فرانك را با احتياط به زبان مي راند و قربان صدقه اش مي رفت.
يكروز خانواده مهرداد تصميم گرفتند كه او را براي ادامه تحصيل به هند بفرستند. مهرداد مي دانست كه سفر به هند براي او شانس بزرگي است، مي تواند با مدرك تحصيلي بهتري به كشور بازگردد و يكراست به خواستگاري فرانك به خانه آرزوهايش قدم بگذارد. او حس مي كرد كه فرانك معنا و مفهوم راز نگاهش را دريافته است چون فرانك هم نگاهش خالي از پيام نبود اما اگر به هند مي رفت و در غياب او براي فرانك خواستگاري مي آمد، آنوقت مرگ براي او گواراترين شربتها بود. بايد با فرانك حرف مي زد لااقل قبل از مسافرت، با او قراري مي گذاشت. سرانجام فستي فراهم كرد.
- فرانك!... خودت بهتر مي دوني كه چقدر دوستت دارم هميشه پيش خودم فكر مي كردم فرانك آنقدر باهوشه كه معنا و مفهوم نگاههاي منو كاملا" ميفهمه!....
فرانك لبخند قشنگي بعلامت تاييد گفته هاي مهرداد ، روي لبهايش نشاند. در بسياري از خانواده هاي ايراني، هنوز هم زبان عشق، زبان سكوت است و كلام و پيام عشق تنها از دريچه چشمها مبادله مي شود. چشمها كار دستگاه بيسيم را ميكنند!
مهرداد با استفاده از فرصت اندكي كه داشت ادامه داد:
- خانواده ام دارن منو براي ادامه تحصيل مي فرستن هند! اگه تا دوسال ديگه برگشتم ازدواج مي كنيم اما اگه برنگشتم فراموشم كن!
باران نرم غمي پوشيده در شولاي عاشقي، چهره خوش تركيب فرانك را مرطوب كرد...
- مهرداد ! منتظرت مي مونم حتي اگه ده سال طول بكشه!
مهرداد هيجان زده ولي سرشار از اميد عازم هند شد اما فرانك راز قرارداد نانوشته اي كه بين او و مهرداد، تنها در يكي دو جمله بيان شده بود همچنان در دل پنهان كرده بود اما حالا كه مادر از او مي خواست تا حرف دلش را بزند بايد بار سنگين راز درونش را با مادر تقسيم كند....
- مادر ! شرمنده ام! من و مهرداد با هم قول و قراري گذاشتيم.
چشمان شوكا از نگراني گرد شد.
- چه قول وقراري؟
فرانك راز سربسته اش را به مادر گفت.شوكا مطمئن بود كه فرانك تمام واقعيت را به او گفته است كمي آرام گرفت و گفت:
- عزيز دل مادر! فدات بشه مادر! چرا توي اين دوماه كه جواد پاشنه در خونه را از جا كنده ، كلي هديه و طلا برات آورده يك كلمه حرف نزدي؟
شوكا بهنگام بيان اين جمله يادش افتاد كه خودش هم در رابطه با احمد مانند دخترش عمل كرده بود.
- بسيار خوب ! خودم ترتيبشو مي دم.
فردا شوكا كفش و كلاه كرد، همه هدايايي كه خواستگار به خانشان آورده بود در كيف بزرگش جا داد و بخانشان رفت.
- شرمنده ام! روم سياه، فرانك زير بار نميره، تقصير من بوده كه از اول نظرشو نپرسيدم. خودتون مي دونين كه اگه يكطرف قضيه تمايلي نداشته باشه، ازدواج خوبي از كار در نمي آد.......
خانه شوكا، دوباره آرام گرفت، برادرها هم راضي تر بنظر مي رسيدند، اما راز فسخ قرارداد خواستگاري بر آنها پوشيده مانده بود فرانك روزها را در انتظار بازگشت مهرداد از سفر هند ، در سكوت به شب مي رسانيد. يكسال و نيمي از سفر مهرداد به هند گذشته بود هيچ نامه و نشاني از مهرداد نمي رسيد، اما دل عاشق، تا وقتي گرم و زنده اين حس زيبا را در جداره هاي خونرنگش بگردش مي آورد، صبوري مي كند و فاصله وعده بازگشت ، كوتاهتر مي شد، فقط يكماه ديگر به بازگشت مهرداد مانده بود كه يكروز كامبيز برادر بزرگتر فرانك بخانه آمد. چشمهايش پر از اشك بود شوكا و فرانك وحشتزده به چشمان اشك آلود كامبيز نگاه مي كردند....
- پسرم ، چه بلائي سرت آوردن؟
كامبيز نشست اشكهايش را گرفت.
- دوستم مهرداد...
فرانك نتوانست صبوري اش را ادامه دهد.
- چي شده؟ چه اتفاقي برا مهرداد افتاده ؟
- مهرداد مرده !
چيزي نمانده بود كه فرانك يقه پيراهنش را بدرد و از ته دل فرياد بكشد...
- نه داري دروغ مگي، مي خواي خواهرتو بكشي!
شوكا سعي كرد با آرامش سوال كند.
- چرا چه اتفاقي براش افتاده ؟
كامبيز سيگاري آتش زد .
- از جلو خونه شون رد مي شدم، ديدم جلو در خونه يه حجله گذاشتن! خم شدم ببينم كدوم جون مادر مرده اي زير خاك رفته! ديدم اعلان ترحيم مهرداده ! از جوانكي كه كنار حجله ايستاده بود پرسيدم:
- چه بلائي سر مهرداد اومده؟ مگه مهرداد به ايران برگشته بود؟
جوانك گفت: بله، مهرداد يكماه پيش ازهند برگشته بود اما يكراست رفت شيراز پيش فاميلاش! همانجا هم تصادف كرد. فرانك خيلي سعي كرد جلو انفجار اشكهايش را بگيرد، آرام از جا برخاست و به اتاق خودش پناه برد، او بزحمت در اتاقش را بست و بعد خودش را روي بستر انداخت و دهانش را در بالش فرو برد تا صداي گريه اش خانه را به آشوب نياندازد.
شوكا مي دانست هيچ عاملي مثل اشك، غم سنگين مرگ عاشق را سبك نمي كند، فرانك را تا ساعتي تنها گذاشت و بعد به دخترش ملحق شد.
- دخترم، عزيزم!
آن وقت مادر و دختر دست در آغوش هم به زاري پرداختند.
- گريه كن دخترم، گريه كن سبك مي شي!
تا غروب شوكا دخترش را در بغل نگه داشته بود او خيلي خوب مي دانست كه در چنين شرايطي تنهائي چقدر درآور و طاقت فرساست، نه! من دخترم را تنها نمي گذارم. پابه پايش اشك مي ريزم، دلداري اش مي دهم و نمي گذارم اين غم سنگين شانه هايش را زير سنگيني بار خود بشكند.
و دو روز بعد از خبر حادثه مرگ مهرداد، پستچي نامه اي بخانه شوكا آورد نامه براي فرانك بود و امضاي مهرداد را داشت.
فرانك خوشگل و نازنيم
مرا مي بخشي كه اينگونه بيرحمانه قلب نازك و روح پاك و معصومت را با انتخاب بدترين راه ممكن، خودكش، آزار مي دهم. شايد اگر تو يكدختر معمولي و از آن پيش پا افتاده ها بودي و من هم مانند بسياري از پسران اين دوره و زمانه، تنها به لذت شخصي و ارضاي خودخواهيهايم مي چسبيدم دست به چنين كار شرم آوري نمي زدم و با فرستادن اين نامه بسوي تو، اين اعتراف تلخ را با تو در ميان نمي گذاشتم.
متاسفم فرانك! شايد اين اعتراف تو را نسبت به من بدبين كند، مرا جواني سست عنصر و ضعيف و بي اراده بخواني ، اما من همه تلاشهايم را كردم ولي نتوانستم خودم را از كمند اختاپوسي كه بدست و پايم پيچيده بود نجات دهم. خيلي ها از چنگ اختاپوس و كوسه نجات پيدا مي كنند اما بدبختانه من نتوانستم.
ماجرا مثل همه داستانهاي تكراري معتادان است. وقتي به هند رفتم تازه قدرت و شكوه عشقي را كه بتو داشتم مرا از حضور خود اگاه كرد. اگر مي دانستم كه قلب من تا اين ميزان، تو را مي خواهد به اين سفر لعنتي نمي رفتم ولي ديگر دير شده بود. شب و روز عذاب مي كشيدم، بارها چمدانم را مي بستم كه رگردم و بپايت بيفتم و بگويم: بي تو هرگز نمي خواهم زنده باشم و باز بخود نهيب مي زدم كه جواب پدر و مادرم را چه بدهم. در كشاكش اين مبارزه دروني بود كه دوست ناجوانمردي كنارم نشست و گفت : مهرداد چرا اينقدر به خودت سخت ميگيري، اين گرد را بدماغ بكش آن وقت چنان آرامشي تجربه مي كني كه هرگز در عمرت نديده اي! و من نيازمند چنين آرامشي بودم، استفاده كردم و بدبختانه با سر تا اعماق اين مرداب نجس و آلوده پيش رفتم. چيزي كه فكر مي كردم بمن آرامش مي دهد تا دوري و جدائي از تو را تحمل كنم، نه تنها آرامش دلخواهم را بمن نداد بلكه به هدفي كه بخاطرش تن به جدائي از تو داده بودم ضربه زد. تحصيلاتم را ناتمام گذاشتم و برگشتم، گفتم اول در ايران خودم را از شر اين اختاپوس نجات مي دهم بعد مي روم و در خانه عشق ابدي ام را مي زنم و قلبم را زير پايش مي اندازم اما اعتراف مي كنم نتوانستم، چه روزها كه ، آمدم و از دور تو را مي ديدم و هزار بار قربان صدقه ات مي رفتم اما سر روي آشفته و قيافه ترحم انگيزم كه فرياد مي زد معتادم!معتادم! نمي گذاشت روي پايت بيفتم و همه چيز را اعترافت كنم. سرانجام وقتي از خودم مايوس شدم و اين گرد لعنتي هم ديگر به من آرامش نمي داد تصميميگرفتم كه شايد پيش از رسيدن اين نامه، خبر آن تصميم تلخ و حيرت انگيز را شنيده باشي! بگذار اعتراف نم كه درست در لحظه اي كه مي خواهم بند نافم را از شكم اين زندگي پاره كنم تنها اسم تو را بر زبان خواهم آورد.... فرانك!
براي هميشه خداحافظ
R A H A
10-08-2011, 02:42 AM
فصل بيست و پنجم
فرانك در عزاي مرگ مهرداد ، سه ماه لباس سياه پوشيد. در ا‹ لباس گيرايي فوق العاده اي داشت. به ثعلب سياه شبيه دشه بود. شوكا اغلب به چهره خوش نقش و نگار دخترش خيره مي شد و در دل قربان صدقه اش مي رفت من در شانزده سالگي اولين عشقم را با اندوه و گريه و زاري كنار گذاشتم و تو هم در همين سن و سال مجبوري در عزاي عشق خود سياه بپوشي! وقتي سه ماه از مرگ مهرداد گذشت،شوكا سعي كرد لباس سياه را از تن و بدن سپيد دختر بيرون بكشد.
- تو دختر جووني هستي، خوبيت نداره سياه بپوشي!
- مادر آ]ه چرا اينكارو كرد؟ چرا نتونست خودشو از چنگال اين گرد لعنتي خلاص كنه؟
شوكا سر دخترش رو بغل كرد و اشكهايش را گرفت.
- دخترم ، تا اونجا كه عقلم ميرسه دنيا آش در هم جوشييه! همه نوع آدم با خصوصيات و خلقيات مختلف در اين ديگ آش مي جوشند! آدمهاي شجاع و ترسو، آدمهاي بي اراده و محكم، آدمهاي ناز نازي وخشن، اگر بخواهم اين اخلاقيات متضاد و بشمارم تا صبح قيامت ميتونم بشمارم، ما زنها مخصوصا" بايد همه اينجور آدمها را بشناسيم. باهشون كنار بيائيم، زن اينطوري آفريده شده، حتي به دشمن جان خودش هم شفقت و مهر مي ورزه.
فرانك نمي توانست با اندك تجربه اي كه دارد، معناي واقعي سخنان مادرش را بفهمد.
- آخه مادر، اون يه ورزشكار بود.
- ضعفهاي اخلاقي ورزشكار و غير ورزشكار نميشناسه، ضعف اخلاقي توي قدو قامت و عضله هاي پيچ در پيچ، ظاهر نميشه، توي اعماق جسم آدمي پنهان شده و يكروز خودشو نشون مي دهد و همه را مات و متحير مي كنه و همه انگشت به دهان از هم مي پرسن آخه اين مرد با اون يال و كوپال چرا اينطوري از خودش ضعف نشون داد.
فرانك سرش را همراه با تاسف عميقي تكان داد.
- پس آدم نمي تونه به هيچ مردي اعتماد بكنه.
شوكا لبخندي زد .....
- ولي من كه گفتم، ما زنها همه جور مردي را مي تونيم تحمل كنيم، حتي وقتي عشق مردي رو با همه عظمت توي دلمون جا مي ديم بازهم در عميقترين عشقها، حس مادري مون هم در كنار حس عاشقي حضور دارده. بايد خصوصياتهاي مردا را ، نقاط قوت و ضعفشون را بشناسيم و از اونها حمايت بكنيم. مردا اغلب پسرهاي كوچك ما هستن!
- لبان فرانك بخنده باز شد.
- - مادر! تو هم چه حرفها مي زني!
- صبر كن تا تجربه منو پيدا كني آن وقت مي فهمي كه قدرتمند ترين مردها در وجود معشوق خود، هميشه مادري هم سراغ ميكنند مردها بيشتر از ما زنها به پرستاري و نوازش محتاجند.
فرانك، از لباس سياهش بيرون آمد و دوباره سپيديهاي قلبش در پوست نرم و سپيد چهره اش جلوه گر شد. دوباره خواستگار از پي خواستگار، نامه عاشقانه بود كه اينجا و آنجا، پيدا ميكرد، مي خواند و بي اعتنا مي گذشت. يك كارگردان فيلمهاي ايراني تصادفا" در يك مهماني فرانك را ديد و بلافاصله او را براي شركت در يك فيلم سينمائي دعوت كرد. او هم مثل هر دختر جواني وسوسه شهرت و معروفيت داشت، ده دقيقه اي هم در يك فيلم بازي كرد اما شوكا دستش را گرفت و او را از راهي كه پيش گرفته بود برگرداند.
- دخترم، نميگم هنرپيشگي ، حرفه خوبي نيست، امروز در دنيا به هنر پيشه ها احترام زيادي ميگذارن حتي شهرتشان از مردان سياسي هم گاهي بيشتره ولي خانواده تو جور ديگه اي زندگي كرده، درسته كه پدرت نيست و ارتباط ما با خانواده پدري ات بحداقل رسيده اما يادت باشه كه هر كي بايد به رگ و ريشه خودش برگرده! حاج آقا كه خدا رحمتش كندد منو دوسال تو خونه ش حبس كرد كه آفتاب و مهتاب هم رنگ عرسشو نبينه مطمئنم توي اون دنيا روحش آزار مي بينه كه تو ، از جعبه تلويزيون بهر خونه اي قدم بگذاري ! برادرات هم خششون نمي آد. درسته كه مخالفتشون رو تا حالا رو نكردن ولي مي بيني وقتي صحبت از سينما مي شه چشم غره اي بهت مي رن!
شوكا از پنجره خانه به بازيهاي دو پرنده روي شاخه درخت سپيدار حياط نگاه مي كرد .....
- باهات موافقم، دوره عوض دشه، بعضي رسم و رسوم قديمي را زير پا گذاشتن و اتفاقي هم نيافتاده ، ولي ما خانوادگي هميشه مثل اون دو پرنده زندگي كرديم. عاشق و معشوق، زن و شوهر و فقط مال هم وبراي هم هرجا رفتيم، هرجا بوديم، دوتائي بوديم!....
پدر ت با همه رسوائي هاي عاشقانه ش، اگه مردي يه لحظه بمن خيره مي شد، مي خواست گلوشو بجوع! خانواده پدري تو خيلي انحضار طلب بودن!
فرانك بخاطر احترام خاصي كه براي مادرش قائل بود، دور سينما را با همه جذابيتهايش خط كشيد اما هر خواستگاري مي آمد، به بهانه اي او را رد ميكرد. اين شيوه تازه فرانك، حتي موجب تفريح اهل خانواده شده بود.
- اين يكي ديگه چه عيبي داشت فرانك! آها فهميدم، مردك چون روي دماغش يه جوش كوچولو زده بود رفوزه ش كردي! چه واقعه وحشتناكي!
از همه بيشتر خواهر كوچكترش پري تفريح ميكرد.
فرانك خودش هم از ايرادگيري هايش بستوه آمده بود و يكروز، در حاليكه خواستگاران درجه يكي را رده كرده و بقول خودش پي نخود سياه فرستاده بود، در ميان حيرت و تعجب مادر و خواهر و برادرانش به جوانكي متوسط ولي سمج و عاشق جواب مثبت داد.
ظاهرا" خودش هم از اين خواستگار بازي بستوه آمده بود ولي مادرش ميگفت كه به تها تقدير و سرنوشتي كه معتقد است، تقدير و سرنوشت ازدواج است. هر دختر و پسري ، در روز تولد ، شوهر يا همسر آينده اش با خود همراه دارد فقط روزگار بايد آنها را در سر چهارراهي ، يا در يك ميهماني، حتي روي صندلي اتوبوس شهري كنار هم قرار دهد و آن وقت عليرغم همه مخالفتها ، زن و شوهر ميشن ووقتي كار از كار گذشت تازه از خود مي پرسند، واقعا" چرا اين مرد يا اين دختر را انتخاب كرده در حاليكه خيلي ها آمدند و هزار جور امتياز هم با خودشان همراه داشتند و به بهانه اي در آزمايش ازدوج جواب منفي گرفتند! اگر اين عقيده كهنه و قديمي ، در آزمايشگاههاي علمي مردود شناخته شده بود اما شوكا ازدواج خودش را با حميد و تصميم فرانك براي ازدواج با اين جوانك متوسط را دليل مي آورد. محمد، خواستگاري كه جواب مثبت گرفته بود از هر حيث جوان متوسطي بود. متوسط از مادر متولد شده بود، قد متوسط، تحصيلات متوسط، كردار و رفتار متوسط، وضعيت مالي و مادي اش متوسط اما عاشق بود، طوري از عشق مي ناليد كه دل دختر زيبايي چون فرانك را برحم آورد. شوكا موافق نبود، برادران هم راضي نبودند اما ايستادگي و پافشاري خواستگار سرانجام به ازدواج كشيده شد دختري كه مي رفت تا ستاره اي در آسمان هنر هفتم كشور باشد، درخانه كوچك محمود و پهلو له پهلوي پدر ومادر محمود، آرام گرفت. گاهي رفتارهاي آدمي آنقدر غير قابل پيش بيني است كه براي توجيه آن جز واژه تقدير نمي توان برايش دليل ديگري آورد. يك حوان معمولي مثل محمد، بي هيچ زاد و توشه راهي، حتي بي پول و نانخور خانواده ، دختر زيبايي را چون فرانك از حلقه طلائي خواستگاران مي ربايد و با خود ميبرد كه جز شگفتي و انگشت به دهان گزيدن كاري از بقيه بر نمي آيد. شوكا سرانجام يگانگي تقديرش را با دخترش در پهنه حيات سراسر حادثه اش بچشم خود ديد. فرانك هم يك خانم جان داشت، درست مثل خانم جان حميد، با همان خوي و خصلت غير قابل تحمل، عروس زيبايش را تحت فشار مي گذاشت و فريادش را به آسمان بلند مي كرد اما زندگي فرانك يك تفاوت اساسي با زندگي مادر داشت، شوكا تنها و بي مادر، آن سالهاي سخت و جهنمي را پشت سر ميگذاشت ولي فرانك مادرش را هميشه در كنار خودداشت.
شوكا حالا در تهران با تنها فرزند باقيمانده دخترش پري زندگي ميكرد پري شانزده ساله بود، شانزده سالگي در زندگي دختران شوكا هميشه يك سال بحراني بود . پري رونوشت مادر بود. همان چشمها، همان دست و پاهاي خوش تركيب، همان راه رفتن بشكل خرامان، شوكا گاهي
مي نشست و مدتها پري را نگاه مي كرد، خود خودش بود، اما هرگز آرزو نمي كرد كه زندگي پري نيز همانند زندگي خودش باشد . پري يكروز به مادرش گفته بود : مادر! من وقتي به سن ازدواج رسيدم ، اشتباه فرانك را مرتكب نمي شوم، آنهمه خواستگار آمد، آنهمه امكانات، آنهمه عشق و شيفتگي كه نثارش شد ناديده گرفت و از سرشكستگي تن به ازدواج داد و عاقبتش را هم ديديم، من قسم خورده ام كه مثل فرانك دل دل نكنم بهانه جو و سخت پسند نباشم با اولين خواستگارم ازدواج كنم.
پري اين عقيده خود را محترم شمرد و با اولين خواستگار كه جوانكي هيجده ساله بود ازدواج كرد.
شوكا حالا در خانه تنها مانده بود. بچه ها يكي يكي رفته بودند، اين رسم زندگي است و همه پدر و مادرها يكروز چنين حادثه اي را بي كم و كاست تحمل خواهند كرد. اما شوكا، هنوز هم تنها نبود، يكي از پسرانش، پر ارشدش هادي در خائه بود، گرچه بود و نبودش فرقي نمي كرد، تكه گوشتي جاندار ، افسرده و اندوهگين، گاهي روزها مي گذشت و كلمه اي بر زبانش نمي گذشت و گاهي ناگهان سوكتش را با بر زبان آوردن نام دخترش مي شكست... گويي همه گذشته هايش در مه اي تيره و ضخيم فرورفته بود و تنها يك نام و يك نفر زنده پيش رويش ايستاده و به او لبخند مي زند و آن يك نفر كسي جز دخترش نبود. بهاره! هيچكس نمي دانست چرا فقط نام و ياد بهاره در خاطره تباه شده اش مانده بود شايد هم او در لحظه جدايي از زندگي سراسر فيب و ريايي كه پشتش را خم كرد، تلاشهائي براي نگهداري خاطره هايش صورت داده بود اما همه گذشته ها و همه آن عشق شورانگيزي كه با ناهيد داشت در ميان مه غليظي كه مثل شنل سياهي كرده مغزش را پوشانده بود ناپديد شده و از او گريخته بود، تنها در آخرين لحظه، وقتي داشت در رودخانه زمان غرق مي شد، يك قطعه چوب بدستش افتاده و آنرا رها نكرد. اين قطعه چوب روان برآب، ادامه حيات خودش بكشل فرزند دخترش بهاره بود. بهاره تنها طلسم زندگي بر باد رفته اش بود. دلش شب و روز براي بهاره در سينه ناله ميكرد، گاهي ناله هايش را بر زبان مي آورد و گاهي فقط در درون صدايش مي زد.
آن روز شوكا، پسر ارشدش را به حام برد و شستشو داد، لباس تازه اي كه خريده بود بر تنش كرد، خواهر و برادرانش هم بودند، اما او فقط بهاره را صدا ميزد، شوكا بر زندگي از هم پاشيده فرزند ارشدش مي گريست و اعضاي خانواده غمگين و شكسته دل، بي آنكه كاري از دستشان برآيد به ناله هاي برادر ارششان گوش مي دادند. براستي هم كاري از دستشان بر نمي آمد، ناهيد با سندگي بيرحمانه اي، يك روز دست بهاره را گرفته و او را با خوداز ايران برده بود. ناله ها و صدا زدنهاي هادي از پس فاصله هاي هزاران كيلومتري به گوش دخترش نمي رسيد، براي چند لحظه اي فضاي خانه از فريادهاي هادي خالي شد، آن عده از اعضاي خانواده كه در منزل بودند، به تصور اينكه هادي آرام گرفته و به اتاقش پناه برده است، آرامش گرفتند اماناگهاي صداي فريادي به گوششان خورد، شوكا پيشاپيش بچه ها بسمت صدا دويد.... صدا از حمام خانه بود. هادي كارد آشپزخانه را تا دسته در قلبش جا داده بود ديگر قلبش تحمل دوري از بهاره را نداشت و شوكا حميد دومش را هم از كف داده بود.
حادثه مرگ دلخراش هادي، مارجاي ساده اي نبود، يك فاجعه بود، فاجعه اي كه فراموشي اش قدرت پيل و تحمل و شكيبائي و پايمردي مورياه را مي خواست. شوكا گرچه بسياري از اين نوع حوادث را از سر گذرانده و دوباره بر پا ايستاده بود اما اين يكي ، آن هم در اين سن و سال، او را مثل كوهي زير جثه سنگينش گرفته و داشت او را از پاي در مي آورد. بچه ها، پسرها و دخترهايش نگران و دلواپس مادر، بهم نگاه مي كردند آيا مادرمان با آنهمه جسارت و قدرت دارد از پا مي افتد؟ در خلوت خود، اشكا مي ريختند اما در پيش مادر، سعي مي كردند با مهربانيها و پرستاريهاي وسواس گونه شان مادر را از چنگ و بال فاجعه بيرون بكشند بنظر مي آمد كه يكدست و پاي شوكا را فرشته مرگ و دست و پاي ديگر را بچه ها گرفته بودند و از دو سو او را مي كشيدند! ببينيم برد با كيست؟ اما شوكا بهيچيك از دو سوي زندگي اش توجه نداشت ، او درگير صدها سوالي بود كه براي هيچ يك از آنها پاسخ درستي نمي يافت. خود مي پرسيد: اين چه دستي است كه نقش اين همه غم و اندوه و فاجعه در لوح زندگي اش زده است؟ چرا ميليونها انسان قدم به صحنه حيات مي گذارند واز كودكي تا صد سالگي ، روي يك خط مستقيم راه مي روند تا به پايان خط برسند، نه حادثه اي ، نه شكستي و نه دشواري طاقت فرسائي، ولي خطي كه او بر آن متولد شده اينهمه بالا و پايين و اينهمه سختي و پيچيدگلي دارد؟ كدام فيلسوف متفكري مي تواند به اين سوال جواب بدهد؟ خيام بزرگوار هم نتوانسته است به اين سوال بزرگ جوابي بدهد.
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه اي و درخواب شدند
شوكا چند ماهي در بستر افتاد، فاجعه مرگ دلخراش هادي، استخوانهايش را در هم كوبيده و پوك كرده بود. درستمثل اينكه كاميوني از روي هر دو زانويش گذشته و او را له و لورده كرده باشد. خسته و افسرده و لهيده، ساعتها مي نشست و هر وقت هم دلش بحال بچه هايش مي سوخت و مي خواست از جا برخيزد، زانوانش او را ياري نمي دادند.
اما يكروز دوباره آن روح نيرومند ذاتي اش كه شصت و هشت سال او را برپا داشته بود در رگ و ريشه اش به جنبش درآمد، او هر بار كه مصيبتي و فاجعه اي همچون آوار بر سرش فرود مي آمد، كمر راست مي كرد و از ميان آوار بر ميخواست. تا من نخواهم موكل مرگ كاري از پيش نمي برد.
ايستاد و به ديوار تكيه زد. پري كنارش ايستاده بودو.
- مادر! ميخواس كجا بري؟
- شمال! چايجان! ميخوام برم پيش خورشيد، مي خوام برم با مادرم حرف بزنم.
دخترش بزحمت اشكهايش را فرو خورد.
- بسيار خوب! برات يه سواري در بست مي گيرم ماهم دستجمعي فردا پنجشنبه مي آئيم پيشت! برامون از اون غذاهاي خوشمزت مي پزيمادر!
شوكا به چابجان رسيد› او مستقيما" به ويلائي رفت كه براي مادرش خورشيد ساخته بود. همه چيز در ويلاي بزرگش دست نخورده و مرتب بود.
شوكا شصت و هشت ساله، خسته و متفكر ، يكسر به اتاقي رفت كه مادرش خورشيد، آخرين شعله هاي چراغ حياتش را در آ‹جا به خاموشي برد. انديشه حيات و مرگ با ديدن صندلي كه اغلب ماهيگير پير، روي آن مي نشست و دشت چايجان و امواج دريا را ساعتها از زير چشم مي گذرانيد، آزارش مي داد... با خود مي انديشيد كه هيچ چيز در اين دنياي بي آغاز و بي انجام ، ماندني نيست. خورشيد زندگي او ميمرد، و خورشيدي كه هر روز گرماي حيات را بر تن و بدن كره خاك مي ريزد نيز، يكروز خواهد مرد! جاودانگي ، افاسنه اي بيش نيست، خضر را هم كه مي گويند آب حيات خورده هيچكس نديده است... به قاب عكسهاي مادرش كه روي ديوار آويخته بود نگاهي انداخت، حالا خورشيد فقط در قاب زنده بود . شوكا غرق در انديشه هاي دور و دراز تا فردا ظهر همانجا، روي صندلي مادر نشست. نه لب به غذا زد و نه هوسي جز با خود خلوت كردن، در او پديد آمد چشمانش از پنجره بازيهاي حيات روزمره را تماشا ميكرد، دميدن خورشيد، روشنائي تند ظهر، آرامش عصر و غروبدم نخستين روزهاي پايزي درختان جلگه چايجان ، كه بي هيچ مقاومتي يكي يكي خود را بدست رنگين پاييز مي سپردند. آنها كه خود را زود وا داده بودند انگار با مركب سرخ آذين شده و سرخي تندي بچشمهاي شوكا مي كشيدند، آنها كه ديرتر، تسليم مي شدند، برگهايشان هنوز طلائي رنگ بود. شوكا دختر شمال بود و با زبان طبيعت آشنا، او خوب مي دانست كه بزودي سموم پاييزي روح درختان را با خود به مسلخ گاه زمستاني ميبرد برهنه و يخ زده به گناهان ناكرده ، به شلاق سرد زمستاني مي بندد... اما شوكا اين را هم خوب ميدانست كه درختان همه ساله، جواني و ميانسالي و كهنسالي را تجربه مي كنند ولي اين بخت را دارند كه دوباره همين دوره را سالها و سالها تكرار كنند. اين بخش از زندگي درختان با زندگي آدمها بكلي متفاوت و بلكه نقطه قوت و برتري حيات گياهان بر آدميزادگان بود. شوكا از تماشاي غروبدم پاييزي و چهره تند و آتشين خورشيد كه داشت پشت دريا به خانه ديگرش مي رفت، سري تكان داد و گفت: ما آدمها ، هر پديده و هر فصلي از حياتمان را تنها يكبار تجربه مي كنيم و من دارم آخرين دوره هستي ام را بر كرده زمين از سر مي گذرانم.
R A H A
10-08-2011, 02:43 AM
شوكا نگاهش را از لابلاي برگ طلائي درختان به دريا انداخت كودكي اش را ديد كه با پالتو قرمز و كلاه منگوله داري كه پدرش برايش سوغاتي آورده بود مي دويد و بچها دنبالش! مي خواستند كلاه منگوله دارش را از او بربايند بعد خانم جان را ديد با آن تنه سنگين و پيه گرفته، انبرداغ در دست بسويش مي آمد، انبر را كف دستش گذاشت، بوي سوختگي پوست دوباره در دماغش پيچيد . پدر نبود، هيچكس بكمكش نمي آمد، درد مي كشيد و اشك مي ريخت... از گذرگاههاي زندگي همچنان عبور ميكرد، غروب ترسناكي كه خانم جان عمدا" او را در آنسي رود خانه (ارده جان) گذاشت تا خوراك كفتارها شود اما او دم اسب را گرفت و از رودخانه گذشت تا دوباره دم زندگي را بچسبد.... به روز رسيد كه زن دلاله اي داشت او را به ملوان جواني مي فروخت و اگر ملوان فقط اندكي بي وجدان از كار در مي آ'د، حالا سرنوشت ديگري داشت.
چشمان شوكا در عبور از روي زندگي طولاني اش شتاب داشت، از روزهائي عبور كرد كه خانم جان او را به قبرستان مي فرستاد تا گدائي كند، به بمباران آن روز شوم در تاريخ كشورش رسيد كه با خانم جان، افتان و خيزان از روي كرتها و جاليزارها و شالي زارها مي دويد، بر زمين مي خورد و صداي تركش بمبها گوش كوچكش را مي آزرد و بمت كلوه مي دويد.... صداي مهربان فرمانده روسي را شنيد كه مي گفت: دبيشكا! دبيشكا! منم دختري مثل تو دارم! رفتن بمدرسه، غرور ناشي از دو كلاسه كردن، كار در باغ چاي انگار هنوز هم از سرانگشتانش بخاطر خوشه چيني بته هاي بهاره چاي، خون مي ريخت. ضجه ها و ترسهايش در شيطان كوه و سرانجام فرار از چنگال خونين خانم جان بكمك يك خانواده ارمني!
شوكا در دايره هستي اش، سرگيجه گرفته و مي چرخيد. دوره ورود به تهران، زندگي در خانه ماروس، كناريك، رايا، كار در كافه قنادي نادري و آن نگاهها و قول و غزلهاي شاعران و هنرمندان در وصف زيبائيهايش و شبهاي كلوب ارامنه و آن رقصيدنها و شاديهاي نوجوانانه، آن تن و بدن جوان كه ياخته هايش آنچنان زنده و گرم و جوشنده بودند. ياد دوستانش ، ياد مادران ارمني اش، ياد عشق بر باد رفته اش احمد، آخرين ملاقات، آخرين پيشنهاد عاشقانه اش، حالا او كجا بود؟ در كدامين نقطه هستي يا نيستي ايستاده بود؟ انگار خاطره ها مثل چاقوي جراحي ، تند و تيز و برنده عمل مي كردند... ياد آرمن با آن سيماي مهربانش افتاد كه با حميد شرط و شروط داشت و چهره حميد، زنده و جوان در برابرش جان گرفت . انگار كه از قاب پنجره ، همراه با باد نرم ولي سوزنده پائيزي بدرون اتاق پريده بود زلف سياه و پرپشتش روي پيشاني ،كت و شلوار دوخت آلمان و پالتو ماكسي برتن، دوربين عكاسي بر دوش به او مي گفت:
- شوكا ! اگه با من ازدوج نكني خودمو ميكشم!
و روزي كه پس از آن عاشقي ها و آزارها، روي تخت بيمارستان دستش را گرفته بود و مي گفت: شوكا تو بعد از من با اين شش تا بچه چه مي كني؟ بچها را بزرگ كرد، آنهم با چه رنجي، شبهاي انقلاب و جنگ و كار و باز هم درگير هر تلاشي براي ادامه حيات بچه ها... يك نفر تلفات داده بود و پنج نفرشان را بسامان رسانده بود. پيش خودش فكر مي كرد كه هرگز نخواسته بود قهرمان باشد و نخ خودخواهيهايش را ارضا كند. او يك مادر ايراني بود كه از لحظه تولد تا امروز، قطره قطره آنچه بدست آورده با خون دل از چنگ و بال كوسه زندگي بيرون كشيده است.چقدر اين كوسه جاي داندانهايش را روي تن و بدنش گذاشته بود.
دوباره چشمهايش روي رودخانه خشكه لا ايستاد. دختركي جوان، چمدان بدست، در راه فرار، خودش را بداخلي يكي از آن گودالها انداخت پر از گل و لاي و لجن، يك مار سبز رنگ ، فش فش كنان از روي دستها و گردنش گذشت و او از ترس دستگيري ، با اينكه خون در رگهايش منجمد شده بود و دم بر نمي آورد... و سرانجام از گودال بيرون آ'د، يك ولايت دنبالش مي دويدند اما او خودش را بتهران رساند... از خودش سوال كرد اگر حالا هم دوباره به علتي در آن گودال بيفتد و ماري از روي رگ و ريشه اش عبور كند باز هم از جابرمي خيزد؟ يا از ترس قالب تهي مي كند؟ تفاوت جواني و پيري در همين كنشها و واكنشهاست.
شب از پنجره خودش را بدرون اتاق انداخت، تجالگه چايجان را با قلم موي مشكي پوشاند، و حالا شوكا به درونش بازگشت، از خودش مي پرسيد آيا اين زندگي كوتاه به اينهمه دردسر مي ارزيد؟
شوكا با امواج خيالات و خاطراتش آنقدر بالا و پايين رفت تا شب چشمهاي او را هم بست. وقتي چشم گشود، هنوز روي صندلي خورشيد نشسته بود و شب تاريك جايش را به صبح روشني داده بود دوباره آخرين سوال ديشب در ذهنش تكرار شد آيا اين زندگي كوتاه به اين همه دردسر مي ارزيد. ياس و افسردگي سياه رنگي مانند ماري قطور، دور گردنش مي پيچيد، طناب زندگي را بر گردنش تنگ مي كرد، انگار ديوارها داشتند از چهار سو ، به او نزديك مي شدند، جمله هائي كوتاه بر لب مي آورد .. چه فايده ، چه فايده خدايا مرا همين لحظه ببر! ديگر تن و بدنم طاقت انبرداغهاي اين سرنوشت را ندارد... اما ناگهان سرو صدائي در گوشش ريخت، اولش مانند وزوز انبوه زنبوران عسل بود كه با دميدن صبح، دستجمعي از كندوهايشان بيرون مي آيند. مي خواهند زودتر خود را به گلها برسانند و شره گلها را با شبم صبحگاهي ، يك جا بمكند، اما بعد سرو صداها شكل سر و صداي آدميزادگان گرفت . صداي بال زدن زنبورها نبود، صداي گرومپ گرومپ پاي نوه هايش بود.....يك سمفوني پر شور، لبريز از شور و شيدائي نيروي لايزال حيات، ناقوسها و زنگوله هايي از فراز آسمان، انگار لشكري فاتح از پله ها بالا مي امد، قرص، محكم و مغرور! مي خواستند همه چيز را به غنيمت ببرند، هرچه دم دستشان مي رسيد از جا در مي آوردند تا كه به مادر بزرگ برسند.
- مادر بزرگ! مادر بزرگ!
سمفوني شيرين سر و صداي نوه ها، نيرو و قدرت متراكم حيات را دوباره در رگهايش به چرخش و گردش انداخت حس كرد زانوانش حالا از او فرمان مي برند: برخيز ، فقط اراده كن! ما با تو هستيم!
شوكا نيرو گرفته از انرژي نوه هاي ريز و درشتش، از روي صندلي خورشيد برخاست، چند قدم به استقبال نوه هايش رفت، دستهايش را بطرفين گشود و در يك چشم بهم زدن ، يك گله آهو بره معصوم، يك دسته گنجشك هاي پر سر و صدا در آغوشش جاي گرفتند . بوي خوش تن و بدنشان ، پره هاي بيني شوكا را نواز مي داد، بوي گل سرخ، بوي ياس رازقي شما، زندگي دوباره در ميان دستهاي شوكا جريان مي يافت...نه! زندگي به همه دردسرهايش مي ارزد، هنوز هم براي اين زنبورهاي عسل، كندوئي مي سازم! ته مانده عسلي دارم ، تا آخرين قطره در كام جوانشان مي چكانم! من زنده مي مانم! زندگي به همه دردسرهايش مي ارزد.
پايان – تهران بهار 83
ر. اعتمادي
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.