PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اقلیت (فاضل نظری)



R A H A
10-05-2011, 12:45 AM
"در اقليت بودن، تنها بودن نيست
چه بسا گروهي اندک
که بر بسياران غلبه کردند"
اين چند سطر زينت بخش پشت جلد کتاب "اقليت" است که "سوره مهر" چاپ دوم به بعد آن را به عنوان اول ناشر در سال 1387 با طرح جلدي متفاوت و گيرا، همراه با صفحه آرايي جذاب در شمارگان 2500 نسخه به بازار عرضه کرده است.
در چاپ دوم "اقليت" نظري تغييراتي هم در شعرهايش داده است، گاهي با کلمه اي، گاهي مصرعي و گاهي با افزودن يا کاستن بيتي.
"اقليت" يکي از مجموعه هاي متفاوتي است که در چند ساله اخير توانسته جاني به آيينه غبار گرفته بازار کتاب به خصوص در حيطه شعر و شاعري ببخشد، هرچند عده اي بر اين باورند که "اقليت" نتوانسته به هيچ روي روند منطقي شعر نظري باشد و استدلالشان هم بر اين است که "گريه هاي امپراتور" در همه ابعاد از "اقليت" موفقتر بوده است و به گمان اين دوستان "اقليت" انتظار مخاطب از فاضل نظري را برآورده نکرده است. در پي رد اين مدعا بانگاهي بي طرف خواسته ام تا در مقابل اين تلقي ها و برخوردهاي احساسي و سطحي به بررسي عناصر شعر در "اقليت" بپردازم. به همين خاطر با بررسي پنج عنصر اصلي شعر به تحليل ديدگاه هاي موجود مي پردازيم.
پنج عنصر اصلي شعر عبارتنداز: 1- عاطفه، 2- تخليل، 3- زبان، 4- آهنگ،

حال ضمن شرح مختصري از هر کدام جهت جلوگيري از اطناب تنها به مثالي يا چند مثال از "اقليت" بسنده مي کنيم.
عاطفه: عاطفه يا احساس زمينه دروني و معنوي شعر است، به اعتبار کيفيت برخورد شاعر با دنياي خارج و اتفاقات پيرامونش، عاطفه شاعر شکل مي گيرد و به نوعي مي توان گفت جهان بيني انسانها ناشي از عاطفه آنهاست.
نوع عواطف هرکس سايه اي از "من" اوست. "من"ها به سه دسته تقسيم مي شوند:




بي گمان مهمترين عنصر شعر که بايد چهار عنصر ديگر شعر در خدمت آن باشند، همين عنصر عاطفه است که زندگي و حيات انساني را در صور مختلف خود ترسيم مي کند. پس بايد اين عنصر بر عناصر ديگر فرمانروا باشد و در حقيقت زيربناي يک شعر، عنصر احساس است و به قولي "شعر چيزي نيست مگر تصويري از حيات"، حال اين تصويرخواه بي واسطه بيان شود، خواه در لفافه. و بايد گفت که شعر بي عاطفه شعري از درون تهي و در حقيقت شعري مرده است و هر قدر هم که عناصر ديگر در آن چشمگير باشند نمي توانند جاي عاطفه را که حکم جان وروح توامان شعر را دارد پر کنند و همين عنصر عاطفه است که شعر را از نظم تفکيک مي جکند.
اينک چند مثال از عاطفه يا احساس که به صورت تصادفي و با يک بار تورق کردن انتخاب شده با نگرش به "من بشري" در "اقليت" که زندگي را از زاويه هاي مختلف تماشا کرده است:
بين ماهي هاي اقيانوس و ماهي هاي تنگ/هيچ فرقي نيست وقتي چاره اي جز آب نيست-خواب ص 21
خيانت قصه تلخي است، اما از که مي نالم!!/خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را-يهودا ص 25
مگذار از ابريشم من حله ببافند-در پيله من حسرت پروانه شدن بود-حله ص 45
حال اگر با نگاهي خاص و با رويکرد معناگرا به شعرها نگاه شود مي بينيم که بدون اغراق بيت هاي مجموعه قابليت مثال شدن را دارند که دقيقتر و گوياتر از اين مثالها نيز مي توانند باشند.
ب) اما "تخيل": در تعريف تخيل گفته اند که کوششي است که ذهن هنرمند در کشف روابط پنهاني اشيا» دارد.
در واقع تخيل همان نيرويي است که به شاعر امکان مي دهد ميان مفاهيم و اشيا» ارتباط برقرار کند و چيزي را که پيش از او ديگري نيافته دريابد. بر اثر همين عامل يا عنصر تخيل است که مي توان در شعر چيزهايي را ديد که در عالم خارج مصداق ندارد. در اينجاست که تصورات کودکان از دنياي اشيا» و هنرمندان تا حدودي به هم نزديک مي شود.
در کل "صورخيال" ماحصل تخيلاند مثل انواع تشبيهات، استعارات، مجازها و... و ناگفته پيداست که صورخيال هيچ گاه به بن بست نمي رسند و به اندازه وسعت جهان موجود و دنياي ذهني انسانها گستردگي دارد و همين تخيل مرز و نشانه تمايز شاعر با ديگران است و هرچه تخيل عاطفي تر باشد ارزشمندتر مي شود.
(قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشيد و ماه /سايه ام را بيشتر بر خاک صحرا مي کشند- "دنيا ص 63")،
(شرک موري بود بر سنگ سياهي در شبي/چشم هاي ما فقط رنج تماشا مي کشند- "همان")
( خلق مي گويند ابري تيره در پيراهني است/ شايد ايشان راست مي گويند، شايد شاعرم-گريز ص 65)
(مقصد خورشيد شام تار مبادا (اشاره به بردن سر سيدالشهدا برنيزه به شام)-مقصد خورشيد و شام تار ص 71)
(در شب باران به خاک ريخته گاهي/ بوسه ابري که دل سپرده به ماهي- سرنوشت ص 77)
در حقيقت مي توان گفت که در تمام شعرهاي کتاب از تشبيه و استعاره گرفته تا بسياري صناعات ديگر که در اکثريت غالب شعر جوان امروز به دليل ناآشنايي يا ناتواني شاعران کم کاربرد شده است را مي توان يافت پس مي بينيم که تخيل در شعر نظري حکم باران در بهار را دارد.
ج) زبان: در حقيقت زبان ظرف بيان عاطفه و خيال است و تنها با زبان مي توان عاطفه و خيال را بروز داد، به همين سبب است که زبان يکي از عناصر بسيار مهم در شعر محسوب مي شود. بديهي است که زبان امري ثابت و منجمد نيست و از آنجا که شعر با زبان رابطه مستقيمي دارد تکرار انديشه گذشتگان با همان زبان به تنهايي يا غوطهور شدن در زباني نامانوس، سبب فاصله گرفتن شعر از مردم و مخاطب مي شود و همين جاست که به گفته دکتر کدکني مي توان لقب "کاريکاتور شعر" را به اين اشعار داد و براي ناکار آمدي شعر يک شاعر همين بس که با عدم اقبال مخاطبان مواجه شود.
البته ذکر اين نکته ضروري است که زبان با همه پويايي در برابر واقعيت ايستا و محدود مي شود. براي مصداق هم مي توان به اصواتي اشاره کرد که تابعيت نوشتاري ندارند و از سويي بسياري ازحس ها را هم با هيچ کلمه اي نمي توان بيان کرد و ...
برگرفته از وبلاگ طرفداران فاضل نظری 5- شکل. 1- "من"هاي فردي و شخصي: به طور مثال زندان سروده هاي "مسعود سعد سلمان" که کاملا شخصي اند. 2- "من"هاي اجتماعي: شاعر مجموعه اي از هم سرنوشت هاي خود را در يک مقطع زماني و مکاني معين در نظر دارد و اگر شاعر "من" مي گويد منظور از شخص خودش نيست. مثل شاعران مشروطه خواه . 3- "من" هاي بشري و انساني: که از مرز محدود مکان و زمان، فراتر مي رود. در اينجاست که براي شاعر سرنوشت انسان و مشکلات حيات انساني اهميت دارد و شاعر دغدغه چگونه بودن و چگونه رفتن را دارد. شايد دراين دايره شاعران پارسي گوي بسياري باشند اما آناني که به مرکز دايره نزديکترند انگشت شمارند و به طور مثال مي توان سعدي و خيام و حافظ و مولوي و چندين تن ديگر را نام برد. مبناي تفکري کتاب "اقليت" يا بهتر بگوييم فاضل نظري نيز در اين دايره قرار دارد. 1- فردي، 2- اجتماعي و 3- بشري و انساني

R A H A
10-05-2011, 12:47 AM
بیم فرو ریختن


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

R A H A
10-05-2011, 12:48 AM
نگرانی


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم !

R A H A
10-05-2011, 12:48 AM
آهو


پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرد جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه رنج تو هستم راست می گویی

R A H A
10-05-2011, 12:48 AM
به سوی ساحلی دیگر


به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کند ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر

R A H A
10-05-2011, 12:48 AM
می پندارم ماه


به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
به همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه ، یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

R A H A
10-05-2011, 12:48 AM
خداحافظی


به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد

R A H A
10-05-2011, 12:48 AM
در برزخ بهشت



در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هرچه باشم اگر کم زیادی ام

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

قرآن به استخاره ورق خورد کیستم؟
بین برادران خودم هم زیادی ام

R A H A
10-05-2011, 12:49 AM
خط ها


خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها


خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها

R A H A
10-05-2011, 12:49 AM
بوته زار


تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم

دل برده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگردر این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم

R A H A
10-05-2011, 12:49 AM
از حافظه آب


دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت

R A H A
10-05-2011, 12:49 AM
انار


تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

R A H A
10-05-2011, 12:50 AM
فواره های فرود


چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هر چه بود ز مار در آستین خوردم

فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم فریب از این خوردم

مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم

ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگرمیوه با یقین خوردم

قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی
همین که از قفست پر زدم زمین خوردم

R A H A
10-05-2011, 12:50 AM
سیب سرخ


با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده ست

ای سیب سرخ غلط زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست

آئینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

R A H A
10-05-2011, 12:51 AM
شعری در خاک


مپرس حال مرا روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید ، عشق گمشده ای ست
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من ، شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست

R A H A
10-05-2011, 12:51 AM
ماه


نیستی کم از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

به تمنای تو دریا شده ام گر چه یکی است
سهم یک کاسه آب و لب دریا از ماه

گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

R A H A
10-05-2011, 12:51 AM
شهر (1)


شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا کاسه صبر درختان پر شده ست

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده ست

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

شهر گفتم؟شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان از خیابان از خیابان پر شده ست

R A H A
10-05-2011, 12:51 AM
نامه


اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک می ریزی

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند گر چه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا تو کجا تک درخت من باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت فصل خزان هم درخت می ماند
تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به جهان هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

R A H A
10-05-2011, 12:51 AM
از سر بی حوصلگی


نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

منم خلیفه تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

R A H A
10-05-2011, 12:51 AM
ابریشم


راحت بخواب ای شهر آن دیوانه مرده ست
در پیله ابریشمش پروانه مرده ست


در تنگ دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مرده ست

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست

گنجشک ها از شانه هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن پروانه مرده ست

R A H A
10-05-2011, 12:52 AM
دیواره


عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه به یکباره فروریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فروریختنی است

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

از زلیخای درونت بگریز ای یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب که همواره فروریختنی است

R A H A
10-05-2011, 12:53 AM
شاعر


تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

R A H A
10-05-2011, 12:54 AM
دیوانه ها


پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

R A H A
10-05-2011, 12:55 AM
امیدواری بزرگ


کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مایوس را

کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی های آن خورشید نا محسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه پر های رنگارنگ آن طاووس را

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

R A H A
10-05-2011, 12:55 AM
پاییز های بی چمدان



اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری
آورده است وعده پاییز دیگری

ویرانه های خانه من ایستاده اند
چشم انتظار حمله چنگیز دیگری

تا مرگ یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله لبریز دیگری

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک
باقی نمانده از تن من چیز دیگری

تهران و تلخکامی من مانده است ! کاش
تبریز دیگری و شکر ریز دیگری

R A H A
10-05-2011, 12:56 AM
غریب در پیراهن


هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله جمعی و تنها شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است
باید همه عمر خودت را بفریبی

چون قصه آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی

آیینه تاریخ تو را درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !

R A H A
10-05-2011, 12:56 AM
در اقیانوس


رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم
دو جام بود که با نیت شراب زدیم

دو گل که با عطش بوسه های پی در پی
به روی پیرهن سرخشان گلاب زدیم

نه از هوس که ز جور زمانه ! لب به شراب
اگر زدیم برای دل خراب زدیم

موذنا به امید که می زنی فریاد
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم

مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده ست
جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم

R A H A
10-05-2011, 12:56 AM
مکاشفه در آینه


مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

R A H A
10-05-2011, 12:57 AM
خاطره


چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج
چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم

R A H A
10-05-2011, 01:01 AM
شهر (2)


هم از سکوت گریزان هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگ؟ چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تاز خشنود است
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم، ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر ، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده تلخی ریا بیزار

ندای قاری و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه ام بروم؟ خانه از سکوت پر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان ، از آن صدا بیزار

R A H A
10-05-2011, 01:01 AM
آرزو


حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
از شوکت سیمرغ پری خواسته بودم

خورشید درخشان به کفم بود ولی من
از شمع ، دل شعله وری خواسته بودم

با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آری ! خبر از بی خبری خواسته بودم

غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
ای کاش ز دشمن نظری خواسته بودم

افسوس خدا حاجت یک عمر مرا داد
ای کاش لب سرخ تری خواسته بودم

R A H A
10-05-2011, 01:02 AM
خطا


اگر خطا نکنم ، عطر ، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه خشکیده در کنار من است

گل محمدی من ، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه غم های روزگار من است

بگیر دست مرا تا زخاک برخیزم
اگر چه سوخته ام نوبت بهار من است

R A H A
10-05-2011, 01:04 AM
مسئله پاک شده


تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوی جهنم چرا خدا

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا

R A H A
10-05-2011, 01:11 AM
دنیا عوض شده ست


آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده ست ، زلیخا عوض شده ست

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوی عوض شده ست

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسی
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده ست

حق داشتی مرا نشناس به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست

R A H A
10-05-2011, 01:12 AM
آینه


گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن آینه انقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا نکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه ! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت : هر خواستنی عین توانایی نیست

R A H A
10-05-2011, 01:12 AM
نیرنگ


گفته بودم پیش از این گلخانه رنگ من است
حال می گویم جهان ، پیراهن تنگ من است

استخوان های مرا در پنجه آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است

دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است

از نبردی نا برابر باز می گردم ، دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه جنگ من است

مرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ننگ من است

از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟! کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است

R A H A
10-05-2011, 01:12 AM
خیال


اگر سرم که از انکار کردگار پرم
اگر دلم ، که از اندوه روزگار پرم

دقیق تر بنگر – این غبار آینه نیست –
خود این منم که در آیینه از غبار پرم

مرا قبیله داغ جوان چشیده بدان
که از مرور خبر های ناگوار پرم

درختی ام که پر از قلب های کنده شده است
ز خالکوبی غم های روزگار پرم

نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه
برای آمدن مرگ از انتظار پرم

مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم !

R A H A
10-05-2011, 01:16 AM
دل نباخته


ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ


یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

R A H A
10-05-2011, 01:16 AM
شاخه گلی برای مزار


از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

R A H A
10-05-2011, 01:18 AM
بیم فرو ریختن
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهري که به روي گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوري و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

R A H A
10-05-2011, 01:18 AM
نگرانی
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترك خورد ! چه جاي نگرانی ست
من ساخته از خاك کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

R A H A
10-05-2011, 01:18 AM
آهو
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کند روي میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه شیري ست
بیچاره تر شیري که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با ناامیدي چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی

R A H A
10-05-2011, 01:19 AM
به سوي ساحلی دیگر
به دریا می زنم! شاید به سوي ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
من از روزي که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر
من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند اي کاش، از آب و گلی دیگر
طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر
به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر

R A H A
10-05-2011, 01:19 AM
می پندارم ماه!
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

R A H A
10-05-2011, 01:20 AM
خداحافظی
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه اي بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جاي خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

R A H A
10-05-2011, 01:21 AM
در برزخ بهشت
در چشم آفتاب چو شبنم زیادي ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادي ام
بیهوده نیست روي زمینم نهاده اند
بارم که روي شانه عالم زیادي ام
با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادي ام
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادي ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادي ام
قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم ؟ !
بین برادران خودم هم زیادي ام!

R A H A
10-05-2011, 01:23 AM
خطها
خطی کشید روي تمام سؤال ها
تعریف ها، معادله ها، احتمال ها
خطی کشید روي تساوي عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روي دفتر خطها و خال ها
خطها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها

R A H A
10-05-2011, 01:35 AM
بوته زار
تا ذره اي ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم
همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم
دل برده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگر در این قمار نباید زیان دهم
یعقوب صبر داشت و دوري کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم

R A H A
10-05-2011, 01:35 AM
از حافظه آب
دیدن روي تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
طلب می کردم « عقل » در قنوتم زخدا
اما خبر از گوشه محراب گرفت « عشق «
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت ؟!

R A H A
10-05-2011, 01:39 AM
انار
تصور کن بهاري را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوي یاري را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراري را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا! آرام بنشین و مگیر از خود
تماشاي شکاري را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناري را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن! محکم قدم بردار
به حلق آویز، داري را که از دست تو خواهد رفت

R A H A
10-05-2011, 01:39 AM
فواره هاي فرود
چه جاي شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاك افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم !
بخشیدي « اختیار » قفس گشودي ام و
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم

R A H A
10-05-2011, 01:45 AM
سیب سرخ
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
چیزي ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه اي، نفسی عاشقت شده ست
اي سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست
پر می کشی و واي به حال پرنده اي
کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست
آیینه اي وآه که هرگز براي تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

R A H A
10-05-2011, 01:46 AM
شعري در خاك
مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگار نیست
مرا زعشق مگویید، عشق گمشده اي ست
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید -
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست

R A H A
10-05-2011, 01:46 AM
نامه
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزي
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزي !
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن !
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزي
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزي
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
بهاري نه اینکه پاییزي « پیش فصل » تو
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزي
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزي

R A H A
10-05-2011, 01:46 AM
از سر بی حوصلگی
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم هاي دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندي و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم! خلیفه تنهاي رانده از فردوس
خلیفه اي که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه هاي من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیاید مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

R A H A
10-05-2011, 01:47 AM
ابریشم
راحت بخواب اي شهر! آن دیوانه مرده ست
در پیله ابریشمش پروانه مرده ست
در تنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده ست
یک عمر زیر پا، لگد کردند او را
اکنون که می گیرند روي شانه مرده ست
گنجشک ها! از شانه هایم برنخیزید
روزي درختی زیر این ویرانه مرده ست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست

R A H A
10-05-2011, 01:47 AM
دیواره
بیچاره فروریختنی ست « دل » عشق تا بر
دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی ست
خشت بر خشت براي چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فروریختنی ست
آسمانی شدن از خاك بریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی ست
از زلیخاي درونت بگریز اي یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی ست
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب که همواره فروریختنی ست

R A H A
10-05-2011, 01:53 AM
شاعر
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاك و جان طاهر توست
فقط نه من به هواي تو اشک می ریزم
که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست
همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست
که گفته است که من شمع محفل غزلم؟ !
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

R A H A
10-05-2011, 01:53 AM
دیوانه ها
پس شاخه هاي یاس و مریم فرق دارند؟ !
آري! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
بر عکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه هاي مرده با هم فرق دارند

R A H A
10-05-2011, 01:57 AM
امیدواري بزرگ
کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مأیوس را
کورسوهاي چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی هاي آن خورشید نامحسوس را
از صداي موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !
نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه پرهاي رنگارنگ آن طاووس را
تلخ و شیرین جهان چیزي به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

R A H A
10-05-2011, 02:00 AM
پاییزهاي بی چمدان
اکنون مرا بهار دل انگیز دیگري
آورده است و عده پاییز دیگري
ویرانه هاي خانه من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ي چنگیز دیگري
تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله ي لبریز دیگري
آتش بزن مرا که به جز شاخه هاي خشک
باقی نمانده از تن من، چیز دیگري
تهران و تلخکامی من مانده است! کاش
تبریز دیگري و شکرریز دیگري

R A H A
10-05-2011, 02:00 AM
غریب در پیراهن
هر روز، جهان است و فرازي و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی
شده اي باز « تنها » در غلغله ي جمعی و
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی
آخر چه امیدي به شب و روز جهان است؟
باید همه عمر، خودت را بفریبی
چون قصه ي آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده ست نصیبی
آیینه ي تاریخ تو را درد شکسته ست
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!

R A H A
10-05-2011, 02:01 AM
در اقیانوس
رسید لب به لب و بوسه هاي ناب زدیم
دو جام بود که با نیت شراب زدیم
دو گل که با عطش بوسه هاي پی در پی
به روي پیرهن سرخشان گلاب زدیم
نه از هوس که زجور زمانه! لب به شراب
اگر زدیم براي دل خراب زدیم
مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟ !
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم
مگرد بی سبب اي ناخدا که غرق شده ست
جزیره اي که به سوداي آن به آب زدیم!

R A H A
10-05-2011, 02:01 AM
مکاشفه در آینه
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینه
شد که تبسم شروع شد « خیره » آن قدر
خورشید ذره بین به تماشاي من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تاب مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربناي رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

R A H A
10-05-2011, 02:05 AM
خاطره
چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم
به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم
من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم
شبیه یکدیگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل هاي بی شمیم به هم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
بیا شویم چو خاکستري رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم

R A H A
10-05-2011, 02:05 AM
آرزو
حتی اگر از عشق سري خواسته بودم
از شوکت سیمرغ، پري خواسته بودم
خورشید درخشان به کفم بود، ولی من
از شمع، دل شعله وري خواسته بودم
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آري! خبر از بی خبري خواسته بودم
غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
اي کاش ز دشمن نظري خواسته بودم
افسوس! خدا حاجت یک عمر مرا داد
اي کاش لب سرخ تري خواسته بودم

R A H A
10-05-2011, 02:07 AM
خطا
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است
گلی که آمده بر خاك من نمی داند
هزار غنچه خشکیده در کنار من است
گل محمدي من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
تو قرص ماهی و من برکه اي که می خشکد
خود این خلاصه غم هاي روزگار من است
بگیر دست مرا تا زخاك برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است

R A H A
10-05-2011, 02:09 AM
مسئله پاك شده
تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا
در سنگسار، آینه اي را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا
اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی ست ناخدا
امکان رستگاري من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بارها خدا
با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوي جهنم چرا خدا ...
اي دل، خلاف هروله ي حاجیان مرو
کافی ست هر چه عقل در افتاد با خدا
بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا

R A H A
10-05-2011, 02:09 AM
دنیا عوض شده ست
آیین عشق بازي دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست
خوکن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خوکن که جاي ساحل و دریا عوض شده ست
آن با وفا کبوتر جلدي که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ست
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست

R A H A
10-05-2011, 02:10 AM
نیرنگ
من است « گلخانه رنگ » ، گفته بودم پیش از این
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من است
استخوان هاي مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است
دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازي ساز بد آهنگ من است
از نبردي نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه جنگ من است
مرگ پیروزي است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزي است اما مایه ننگ من است
از فراموشی چه سنگین تر به روي سینه؟! کاش
پاك می کردي غباري را که بر سنگ من است

R A H A
10-05-2011, 02:10 AM
خیال
اگر سرم ، که از انکار کردگار پرم
اگر دلم، که از اندوه روزگار پرم
دقیق تر بنگر - این غبار از آینه نیست -
خود این منم که در آیینه از غبار پرم
درختی ام که پر از قلب هاي کنده شده ست
ز خالکوبی غم هاي یادگار پرم
نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه
براي آمدن مرگ از انتظار پرم
مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم!

R A H A
10-05-2011, 02:10 AM
دل نباخته
اي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودا زده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو !
اکنون تو ز من دلزده اي ! من ز تو دلتنگ

R A H A
10-05-2011, 02:10 AM
شاخه گلی براي مزار
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستانی ات کنند
» ابرهاي تار » تو را « صبح » پوشانده اند
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن می روي
شاید به خاك مرده اي ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه اي بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه اي ست که قربانی ات کنند

R A H A
10-05-2011, 02:11 AM
آینه
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟ !
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت اي دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعري
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست